دانشنامه شعر عاشورایی: انقلاب حسینی در شعر شاعران عرب و عجم جلد 2

مشخصات كتاب

سرشناسه : محمدزاده، مرضیه ، گردآورنده

عنوان و نام پديدآور : دانشنامه شعر عاشورایی: انقلاب حسینی در شعر شاعران عرب و عجم/ مرضیه محمدزاده

مشخصات نشر : تهران: وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، سازمان چاپ و انتشارات، 1383.

مشخصات ظاهری : ج 2

شابک : 964-422-623-2(دوره) ؛ 964-422-621-6(ج. 1) ؛ 964-422-622-4(ج. )2

وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی

يادداشت : فهرستنویسی براساس جلد دوم

یادداشت : کتابنامه

عنوان دیگر : انقلاب حسینی در شعر شاعران عرب و عجم

موضوع : حسین بن علی (ع)، امام سوم 61 - 4ق. -- شعر

موضوع : واقعه کربلا، 61ق. -- شعر

موضوع : شعر مذهبی عربی -- مجموعه ها

موضوع : شعر مذهبی -- مجموعه ها

موضوع : شعر عربی -- مجموعه ها

موضوع : شعر فارسی -- مجموعه ها

موضوع : شاعران عرب -- سرگذشتنامه

موضوع : شاعران ایرانی -- سرگذشتنامه

شناسه افزوده : وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی. سازمان چاپ و انتشارات

رده بندی کنگره : PIR4072/ح 5م 3

رده بندی دیویی : 1فا8/008351

شماره کتابشناسی ملی : م 82-20324

تطور و تحول شعر فارسى

اشاره

بيش از يكهزار و صد سال است كه درخت كهن شعر پارسى در زمين ادب اين مرز و بوم پا گرفته و ريشه دوانيده است به طورى كه مى توان گفت ادب فارسى از آغاز تاكنون هشت سبك را شامل مى شود:

1- سبك دوره ى سامانى و غزنوى (سبك خراسانى):

اين دوره از قرن سوم هجرى شروع و تا پايان نيمه اول قرن پنجم ادامه مى يابد. در اين دوره قصيده سرايى و مثنوى جلوه اى خاص دارد و حماسه در قلّه هاى انديشه، بزرگترين شاهكار خود را به جهان ادب عرضه مى كند.

ويژگيها: پايه ى شعر بر اساس فلسفه و حكمت بنا نهاده شده است و اثر چندانى از عرفان در اين دوره ديده نمى شود شعرا مقاصد خود را بدون هيچگونه پيرايه اى بيان مى كنند و اشعار آنان از هرگونه كنايه و استعاره و تكلفات صنعتى به دور است استفاده از كلمات عربى در آثار شاعران كمياب است و مديحه سرايى و قصه پردازى از خصوصيات شعر اين عهد مى باشد. جنبه حماسى شعر بر جنبه هاى ديگر آن برترى دارد و قالب هاى شعر اين دوره در آغاز مثنوى بوده است كه سپس قصيده، مسمط، رباعى، دوبيتى ترجيع بند و تركيب بند به آن اضافه گرديده است ولى از غزل اثرى ديده نمى شود.

بزرگترين شاعران اين دوره: در زمان سامانيان: شهيد بلخى، رودكى، دقيقى، منطقى رازى، كسايى مروزى در زمان غزنويان: فردوسى، فرخى سيستانى، عنصرى، منوچهرى دامغانى، ابو سعيد ابى الخير.

2- سبك دوره انتقال:

اين دوره از يك طرف حلقه اتصال سبك خراسانى با دوره بعد (عراقى) است و از طرفى در اين دوره دامنه ى شعر پارسى از خراسان به آذربايجان و مركز ايران كشيده مى شود.

ويژگيها: صنايع لفظى و معنوى بديع بيشتر از دوره قبل مشاهده مى شود. شاعر بيشتر به اصطلاحات فلسفى، نجومى، رياضى و ... در شعرش توجه دارد اشاره به آيات قرانى و احاديث در اشعار وارد مى شود و علاوه بر مدح و هجو و حكمت و مرثيه كه مربوط به دوره قبل بود،

اشعار سياسى و انتقادى نيز ديده مى شود. قالب غزل به ساير قوالب شعرى اضافه مى گردد و استفاده از واژگان و عبارات عربى در شعر رو به فزونى مى گذارد.

بزرگترين شاعران اين دوره: اسدى طوسى، خواجه عبد اللّه انصارى، ناصر خسرو قباديانى، مسعود سعد سلمان، امير معزّى، سنايى غزنوى، اديب صابر، رشيد و طواط، انورى ابيوردى، خاقانى شروانى، بابا طاهر عريان، نظامى گنجوى، جمال الدين اصفهانى و عطار نيشابورى.

3- سبك عراقى:

اين دوره از آغاز قرن هفتم هجرى و اواخر عهد سلطنت خوارزمشاهيان شروع مى شود و تا پايان قرن نهم (يعنى تمام دوران استيلاى مغول و تيموريان) ادامه مى يابد.

ويژگيها: استفاده از واژه هاى لطيف، به تحليل و فن قصيده سرايى و رسيدن غزل به اوج شكوفايى خود، تجلّى فرهنگ اسلامى در شعر، پيوند عميق و همه جانبه ى عرفان با شعر، كثرت استعمال الفاظ و اصطلاحات عربى، معطوف گشتن توجه شاعران از دربار به مردم و توجه بيشتر شعرا به فضايل اخلاقى.

بزرگترين شاعران اين دوره: عطار نيشابورى (كه حلقه اتصال دوره ما قبل و اين دوره است)، مولوى، كمال الدين اسماعيل، سعدى، اوحدى مراغه اى، امير خسرو دهلوى، خواجوى كرمانى، ابن يمين فريومدى، سلمان ساوجى، حافظ شيرازى و

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:716

عبد الرحمن جامى.

4- سبك اصفهانى:

ويژگيها: تمايل شديد به سادگى لفظ و شيوايى زبان، جايگاه خاص صور خيال در شعر شاعران، چيرگى معنى بر لفظ، اشتمال اشعار بر بسيارى از حكم و امثال، شيوع فن استعاره و تشبيه، استفاده از غزل براى بيان موعظه، عرفان، اخلاق، مسائل انتقادى و ...، نزديكى شعر به زبان محاوره.

موضوعات شعر شامل حماسه ى تاريخى، دينى، مرثيه، منقبت، غزلسرايى، مديحه سرايى، منظومه هاى حكمى، عرفانى، هجو، هزل، معما و ماده تاريخ مى شود.

بزرگترين شاعران اين دوره: محتشم كاشانى، بابا فغانى شيرازى، وحشى بافقى، صائب تبريزى، هاتف اصفهانى، نظيرى نيشابورى، طالب آملى و كليم كاشانى.

5- دوره بازگشت ادبى (عصر تقليد):

از نيمه دوم قرن دوازدهم هجرى نهضتى جديد در شعر به وجود آمد و شعرايى تصميم گرفتند به شيوه شعر قدما باز گردند كه در كار خود موفق شدند و نتيجه منطقى كار آنها در قرن سيزدهم آشكار شد به طورى كه در عصر قاجار صدها تن از شاعران قصيده سرا و غزل پرداز ظهور كردند.

بزرگترين شاعران اين دوره: نشاط اصفهانى، فتحعلى خان صبا، وصال شيرازى، قاآنى، فروغى بسطامى، سروش اصفهانى، محمود خان ملك الشعرا، يغماى جندقى، رضا قلى خان هدايت.

6- دوره تجدد يا ادبيات عصر مشروطه:

اين دوره در حقيقت ادامه همان عصر بازگشت ادبى است با اين تفاوت كه روى اصل عوامل سياسى و اجتماعى و جريانات تاريخى تحولى در شيوه ى شعرا ايجاد شد كه آن را تا حدى از سبك دوره ى بازگشت مجزا مى كند.

ويژگيها: شاعر توجهى به دربار ندارد و براى مردم شعر مى گويد وى روشنگرى اجتماعى دارد و سعى مى كند مردم را با حقوق سياسى و اجتماعى خويش آشنا سازد. فرهنگ غرب در شعر شاعران اين دوره تأثيرى آشكار دارد، شاعران هم مجد و عظمت ديرينه ايران را ياد مى كنند و هم فراموش نمى كنند كه مسلمانند، رعايت اصول اخلاقى و موازين دينى هر چند گاهى بعضى از شاعران عفت قلم را فراموش مى كنند، تأثيرپذيرى شعر شاعران از فرهنگ اسلامى، اشعار ساده و روان است و شاعر از سبكهاى گوناگون پيروى مى كند و داراى اشعار انتقادى مى باشد.

بزرگترين شاعران اين دوره: نسيم شمال، ملك الشعراى بهار، ابو القاسم عارف، فرخى يزدى، پروين اعتصامى، ايرج ميرزا.

7- سبك شعر نو:

ويژگيها: عدم رعايت قافيه و عدم تساوى اجبارى طول مصرعها، اصول كاربرد استعاره و كنايه و مجاز، احساس مسئوليت اجتماعى كه شاعر را وادار به روشنگرى مى نمايد، سادگى و روانى لفظ، مخاطب اصلى شاعر مردم هستند گرچه سخنش قابل فهم همگان نيست.

بزرگترين شاعران اين دوره: نيما يوشيج، مهدى اخوان ثالث و سهراب سپهرى.

8- سبك شعر در انقلاب اسلامى:

ويژگيها: استفاده از تمامى قوالب شعرى ادوار گذشته (كهن و نو)، صلابت سخن و استوارى لفظ، غناى صناعات لفظى و

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:717

معنوى، وفور رباعى، ثبت لحظات تاريخى، آميزش غزل و حماسه به طورى كه غزل عصر انقلاب هم عاشقانه است هم عارفانه، هم حماسى است و هم تعليمى، شاعر با درك صحيحى از روح انقلاب از چيزى سخن مى گويد كه مردم زمانش به آن علاقمندند و از عاليترين اصطلاحات فرهنگ اسلامى مدد مى جويد، حماسه در شعر انقلاب جايگاه خود را داراست، واژه هاى مورد استفاده شعرا داراى مفاهيمى معنوى و بار فرهنگى دارند.

بزرگترين شاعران اين دوره: حميد سبزوارى، محمد على مردانى، مشفق كاشانى، على موسوى گرمارودى، جواد محدثى، محمود شاهرخى، مهرداد اوستا، سمين دخت وحيدى، سپيده كاشانى، نصر اللّه مردانى، حسن حسينى، قيصر امين پور و دهها نفر ديگر.

گرايش شعر فارسى به مدح و رثاى خاندان پيامبر (ص):

از نيمه دوم قرن نخستين هجرت به رغم تمايل حكومت دمشق، در شعر عربى نشانه هايى از گرايش به خاندان پيامبر (ص) پديدار گشت و شعرا شروع به سرودن اشعارى در مظلوميت آل پيامبر (ص) كردند.

اما در شعر فارسى گرايش به مدح و رثاى خاندان پيامبر (ص) از قرن چهارم هجرى آغاز شد به طورى كه شمار اشعار سروده شده در اين باب در سراسر حكومت هاى سامانيان، غزنويان، سلجوقيان و خوارزمشاهيان بسيار اندك مى باشد. كه از دلايل اصلى آن مى تواند اين باشد كه از سال 43 هجرى تا پايان حكومت وليد بن عبد الملك بن مروان، ايران و منطقه ى شرقى زير فشار حاكمانى چون زياد، عبيد اللّه، حجاج بن يوسف، ابن اشعث و ديگرانى از اين قبيل بوده است و جاى تعجب اينجاست كه در شهر

مدينه كه مستقيما تحت نظر خاندان اموى اداره مى گرديد شاعرى چون كميت آشكارا به ستايش هاشميان بر مى خيزد ولى در نيشابور، طوس، غزنه و هرات نظير چنين شاعرى را نمى بينيم از قرن چهارم هجرى يعنى همزمان با تأسيس دولت هاى شيعى در ايران كه مذهب تشيع رونق و رواج گرفت و نام گرامى ائمه عليهم السلام حرمت خدا داد خويش را باز يافت، شعراى ايران در مدايح و مراثى خاندان نبوت سخن سرايى كردند و اين چراغ روزبه روز بر روشنايى خود افزود. آنچه بيشتر در ادبيات فارسى متداول شده و مرسوم است ذكر مصائب سالار شهيدان، حضرت حسين به على (ع) و اعوان و انصار آن حضرت در واقعه ى جانگداز كربلاست كه شعراى معتقد را بر آن داشته كه شعر يا اشعارى درباره ى اين حادثه ى دلخراش بسرايند.

اگر چه گروهى فردوسى را نخستين شاعر شيعه مذهب ايران مى دانند اما تصور مى شود كه قديمى ترين مراثى را در سوگ شهيدان كربلا كسايى مروزى شاعر قرن چهارم هجرى سروده باشد. كسايى با بيان مناقب خاندان پيامبر و سرودن مراثى براى شهداى اين خاندان كه همواره مورد ستم و آزار بنى اميه و بنى عباس بودند هم دردى مردم ايران را با آن خاندان باز گفته است.

قصيده مسمط او كهن ترين سوگنامه ى ماجراى كربلاست و از اين رو وى را مى توان پيش كسوت همه ى شعراى شيعه مذهب زبان فارسى دانست كه در سوگ حسين (ع) شعر سروده اند:

بيزارم از پياله و ز ارغوان و لاله ما و خروش و ناله، كنجى گرفته مأوا

دست از جهان بشويم، عزّ و شرف نجويم مدح و غزل نگويم، مقتل كنم تقاضا ورود حماسه ى كربلا به حيطه شعر و ادب، يكى از

عوامل ماندگارى آن نهضت بوده است، چرا كه قالب تأثيرگذار و نافذ شعر و مرثيه، ميان دلها و حادثه ى عاشورا پيوند زده و احساسات و عواطف علاقمندان را به آن ماجرا وصل كرده است. ادبيات

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:718

عاشورايى، از غنى ترين ذخيره هاى فكرى و احساسى شيعه است. از سوى ديگر حماسه ى كربلا در زبان شعرى شاعران تأثير نهاده و ادبيات آن را پربار ساخته است. رابطه اى متقابل ميان شعر فارسى و عاشورا وجود دارد و هر دو به ماندگارى و جلوه ى يكديگر كمك كرده اند. برخى شاعران نيز ماندگارى خود را مديون سرودن شعر درباره ى اهل بيت و عاشورا و مظلوميت ابا عبد اللّه مى دانند كه گاهى با يك شعر، شهره و جاويد شده اند.

در اواخر قرن چهارم كه فاطميان بر مصر دست يافتند و حكومتى مقتدر را پى افكندند وصيت و شهرت آنان به ديگر كشورهاى اسلامى رسيد و در شرق ايران طرفدارانى پيدا كردند، شاعران فارسى گوى آن سامان به مدح اهل بيت زبان گشودند كه نمونه ى برجسته ى آنان ناصر خسرو است. ليكن باز هم در سراسر قرن پنجم و ششم، شمار اشعارى كه در مدح آل پيامبر به فارسى سروده شد، فراوان نيست. شگفت اينكه در قرن پنجم شيعيان در بغداد و مركز خلافت عباسى انجمن ها تشكيل مى دادند و بر مصيبت اهل بيت مى گريستند اما در شرق ايران يعنى دور افتاده ترين نقطه به مركز خلافت، ناصر خسرو بايد از بيم جان از بيغوله اى به بيغوله ى ديگر پناه ببرد.

ناصر خسرو تنها مذهب شيعه را بر حق مى داند و همه را به آن فرا مى خواند و از امامان شيعه به بزرگى و جلالت ياد مى كند و

تأثر خود را از فاجعه ى كربلا اين گونه نشان مى دهد:

دفتر پيش آر و بخوان حال آنك شهره از او شد به جهان كربلاش

تشنه شد و كشته و نگرفت دست حرمت و فضل و شرف مصطفاش در ادبيات فارسى شعله هاى تابناك مرثيه هاى مذهبى را در قرون ششم تا هشتم شاهديم. تظاهرات عادى پيروان مذهب تشيع در ايام سوگوارى و سرودن و خواندن اشعار در مرثيه ى امامان معصوم (ع) و شهيد كربلا رواج كامل يافت به طورى كه قديمى ترين مرثيه را در سوگ شهداى كربلا در قرن ششم قوامى رازى با اين مطلع سروده است:

روز دهم ز ماه محرم به كربلاظلمى صريح رفت بر اولاد مصطفى «1» سيف الدين فرغانى در امتداد همان شمشير ذلّت ناپذير به بار نشسته مى خواند:

اى قوم در اين عزا بگرييدبر كشته ى كربلا بگرييد

در گريه سخن نكو نيايدمن مى گويم، شما بگرييد كه از مضمون اين ابيات برمى آيد كه در آن زمان، وعاظ بر منابر سخن رانده و ديگران گريه مى كردند.

پس از فرغانى ديگر شاعران شيعى به عرصه آمدند و شورى در نهاد سخنوران شيعى افكنده شد كه هنوز هم مى توان آن سوداى سر به عشق زده را حس نمود.

از كلام هركس كه از ستم مى خروشد، نداى حسين (ع) مى جوشد و از اين ميان شعرا، اين گلبانگ را رساتر خروشيده اند و از ايشان هركس فرياد خويش را از تولاى حسين و حماسه ى سوگ سرخ او بيشتر سيراب ساخته، سرسبزتر برآمده است. قرن نهم دوره ى شكفتگى شعر مذهبى فارسى و على الخصوص اشعار عاشورايى است، در اين دوره شعر فارسى از جهت كميت و تا حدى از نظر كيفيت ترقى كرد. سرايندگان متعددى در اين عصر پيدا شدند.

شاهزادگان تيمورى هم خود مروج شعر و هنر و مشوق شاعران بودند. در اين دوره براى ترويج تشيع موقعيت خوبى فراهم شد و شيعيان هم از فرصت استفاده نمودند و براى ترويج عقايد خود در سراسر ايران پراكنده شدند و ديگر مانند سابق در مراكز و شهرهاى خاصى باقى نماندند. بخشى از آثار اين

______________________________

(1)- ديوان قوامى رازى؛ ص 17.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:719

دوره در شرح مناقب حضرت رسول (ص) و ائمه اطهار (ع) و عاشوراى حسينى اختصاص يافته است هر چند اين اشعار غالبا همراه با غلوّ در ذكر اوصاف و مناقب و كرامات پيشروان تشيع همراه بوده است.

از شاعران اين دوره بايد از جامى ذكرى به ميان آيد كه هرچند بر مذهب تسنن بود ولى در ضمن يكى از مثنويات خود- سلسلة الذهب- قصيده ى فرزدق در مدح حضرت سجاد (ع) را به شعر فارسى روانى ترجمه كرده است.

برخى از شعراى اين عصر در اين راه چنان پيش رفتند كه از مجموع اشعار آنان در مناقب و مراثى ديوانى مستقل پديد آمد كه در اين زمينه بايد از ابن حسام خوسفى (م 875 ه) نام برد. وى از عالمان شيعه مذهب و در فنون ادب و علوم شرعيه و اطلاع از اخبار و آثار و سيره بزرگان دين ماهر بوده است. ابن حسام ديوان قصايد و غزلياتى دارد كه اشعارش در مراثى و مدايح امامان شيعه به ويژه امام على (ع) و امام حسين (ع) و لعن بر دشمنان و بدخواهان آنهاست:

دلم شكسته و مجروح و مبتلاى حسين طواف كرد شبى گرد بلاى حسين

شكفته نرگس و نسرين و سنبل تر، ديدز چشم و جبهه و جعد

گره گشاى حسين در اين كه مراثى مذهبى در ايران از زمان صفويه، نضج و قوام پذيرفت، ترديد نيست. قرن دهم آغاز رسميت يافتن مذهب شيعه در ايران است و در اين دوره است كه قسمت مهمى از شعر فارسى را مديحه ها و مرثيه هاى اهل بيت تشكيل مى دهد.

معروف ترين شاعر اين دوره محتشم كاشانى است كه سرودن مرثيه را در كنار قصيده سرايى و مدح وجهه ى همت خود قرار داد و باب تازه اى در اين قسم شعر باز كرد و به حق در ساختن مرثيه قدرت و مهارت به سزايى از خود نشان داده است. و تركيب بند موثر و سوزناك او در شرح وقايع كربلا گوياى اين واقعيت است و چنين است كه محتشم در تركيب بند مشهور خود، از برترين شاعران تاريخ ادب ما، فراتر ايستاده است:

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است «1» دودمان صفوى بر حسب سياست خود و مخالفتى كه با نيروى عظيم عثمانيان داشتند، بيشتر همّ خود را صرف ترويج مذهب شيعه مى كردند و كمتر به شعر و ادب مى پرداختند. غزل و مديحه جاى خود را در اين عصر به مدح و منقبت اولياى دين و ذكر كرامات ائمه اطهار و مصيبت شهيدان كربلا سپرد. شاهان صفوى در ترويج علوم دينى و ذكر مناقب اهل بيت و مصائب شهداى كربلا كوشش نمودند.

پس از محتشم تا روزگار ما شعراى بسيارى مانند صباحى، صبا، وصال، سروش، قاآنى و ديگر شعراى مذهب اشعارى زيبا و حزن انگيز در رثاى سيد الشهداء (ع) و ياران او پرداخته اند. شعراى بعدى نيز اين روش را ادامه دادند و

از اين زمان به بعد است كه در كمتر ديوان شعرى است كه اشعار مرثيه سروده نشده باشد و گمان نمى رود شاعرى شيعى بوده باشد كه بر مصيبت سيد الشهداء (ع) شعرى نسروده باشد.

و بدين سان ادبيات كربلا پديد آمد و در طول تاريخ بارورتر شد تا آن جا كه فضاى عمده ى ادبيات شيعى را حجم «ادبيات طف» «2» پر كرده است.

نظيرى نيشابورى (م 1021 ه) از شاعران بلند وازه دوره صفويه است كه مذهب شيعه داشت و در عقيده ى خود ثابت و استوار بود وى در مرثيه ى امام حسين (ع) چنين سروده است:

زان پس حسين حجت حق در ميان نهادمنكر ز جهل، تير حسد در كمان نهاد

______________________________

(1)- ديوان محتشم كاشانى؛ ص 280.

(2)- طف در لغت به معناى «ساحل البحر» و «جانب البحر» آمد است. كربلا چون در ساحل فرات قرار گرفته است طف ناميده شد و به اين نام مشهور گرديده است.

مجمع البحرين؛ ج 5، ص 90. لسان العرب؛ ج 9، ص 221.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:720

شاعران ديگرى نيز در اين عصر و در اين زمينه طبع آزمايى كرده اند اما شاعر، عالم و نويسنده ى برجسته ى عصر صفوى، شيخ بهايى كه به فارسى و عربى شعر سروده اشعارى نيز در رثاى امام حسين (ع) دارد.

در اين دوره است كه تعدادى از شاعران شيعه مذهب ايرانى، در هند مى زيستند و يا به آنجا مهاجرت كرده بودند بويژه نامورترين آنها صائب تبريزى كه خود از استادان سبك هندى نيز به شمار مى رود، مراثى سوزناكى سروده است:

مظهر انوار ربانى حسين بن عليست آن كه خاك آستانش دردمندان را شفاست و ديگر ثابت اللّه آبادى است كه شيعه اى

معتقد بوده و درباره ى عزادارى ماه محرم مثنوى بلندى سروده است و در آن از جريان شهادت شهيدان كربلا به استادى سخن رانده است.

روند مذهبى سرايى تا حضور نادر شاه در صحنه ى سياسى ايران ادامه داشت با حضور نادر شاه در صحنه ى قدرت و توجه او به مذهب تسنن، شعر مذهبى مجددا رو به افول نهاد اما با شروع حكومت زنديه، رشد كمّى شعر مذهبى از سر گرفته شد و تقريبا از زمان مشروطه به بعد پايگاهى قوى در نزد مردم يافت و با پيروزى انقلاب اسلامى به جريانى قوى در صحنه ى ادبيات معاصر مبدل شد. از دوران سقوط صفويه تا عصر حاضر از آن رو كه مذهب غالب ايرانيان شيعه بوده است اديبان و شاعران ايرانى عمدتا شيعه مذهب بوده اند و در آثار مذهبى كه از آنان به جاى مانده نام امام حسين (ع) چون ستاره اى مى درخشد.

شعر و ادب فارسى چه از لحاظ لفظ و چه از لحاظ معنى در اواخر عهد صفويان دچار انحطاط و تنزلى شديد شد، توجه و تعمق شاعران در اختراع مضامين دقيق و مبهم از حد گذشت و شعر كه عامل بيان احساسات و عواطف درونى بود، صورت لغز و معمّا را به خود گرفت تا آنجا كه صاحبان ذوق سليم و طبع لطيف به مخالفت با سبك هندى برخاستند و تجديد و احياى سبك استادان قديم را وجهه ى همت خود ساختند و پايه گذار سبكى شدند كه در ادبيات فارسى به سبك بازگشت ادبى معروف گشت. شاعران قرن سيزدهم (دوران بازگشت ادبى) نيز همگى در مرثيه سرايى طبع آزمايى كردند شاعرانى چون:

نشاط اصفهانى، وصال شيرازى، قاآنى و يغماى جندقى را

مى توان نام برد.

قاآنى مرثيه اى از نوع بسيار عالى در رثاى حسين (ع) سروده است كه با اين مطلع آغاز مى شود:

بارد، چه؟ خون! ز؟ ديده، چسان؟ روز و شب. چرا؟از غم، كدام غم، غم سلطان كربلا از يغماى جندقى (م. 1276 ه) شاعر برجسته ديگر اين عصر مراثى متعددى بر جاى مانده است. او مبتكر سبكى در اين مقوله به نام نوحه ى سينه زنى است و خود وى نخستين گوينده اى است كه در اين زمينه قطعات زيادى سروده است «1»

زان مصيبت نه همين از خاكيان ماتم به پاست، كى رواست؟سرنگون گردى فلك چار اركان، شش جهت تا نُه فلك ماتم سراست، كى رواست؟ سرنگون گردى فلك

پس از وى فرزندان نامورش: اسماعيل هنر (م 1288 ه)، احمد صفايى (م 1314 ه. ق) و ابراهيم دستان (م 1310 ه. ق) راه پدر را در مرثيه سرايى و نوحه گويى ادامه دادند و اشعار تازه اى در اين زمينه از خود باقى گذاشتند.

از جمله نكاتى كه بايد با تأمل به آن نگريست مقوله عرفان و شعر عرفانى يا نگاه به واقعه ى كربلا از دريچه ى عرفان است: عشق اصلى ترين موضوع عرفان است و عاشق كسى است كه جز معشوق نمى بيند و جز وصل او نمى خواهد و همه ى سوز و گداز و راز

______________________________

(1)- تاريخ ادبيات ايران، ص 270.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:721

و نيازش رسيدن به كوى اوست.

ادب عارفانه گاه تا قلمرو ذوق و روح سر و كار دارد و گاه با دنياى عقل و انديشه. آن چه با عقل و انديشه سر و كار دارد، گاه در حوزه ى ادب تعليمى مى گنجد، همچون كتاب «حديقه الحقيقه» سنايى، و گاه همه حوزه ى شور و اشتياق

و عشق است كه در غزليات عرفانى سنايى و عطّار و ... جلوه مى كند و گاه آميزه ى عقل و ذوق كه نمونه عالى آن مثنوى مولوى و منظومه هاى پرشور عطار است. ادب عرفانى سرشار از معانى لطيف و شورانگيز و اصطلاحات و تعبيراتى است كه بدون شناخت و فهم آنها نمى توان با انديشه و راه عرفا آشنا شد.

عرفا آنانى هستند كه به عالم درون توجه دارند. ايشان با توجه به باطن و تمسك به زهد و رياضت، منازل و مراحل عرفانى را طى مى كنند تا به مبدأ كل عالم و حقيقت و منشأ كاينات واصل شوند.

با ظهور سنايى در (م 525 يا 545 ه. ق) در آغاز قرن ششم هجرى، طريقت عرفان، موضوع عمده ى غزل، قصيده و مثنوى هاى شاعران شد و از آن پس اصيل ترين و گسترده ترين بخش ادب فارسى را به خود اختصاص داد. از ديدگاه سنايى عامل و علت پيدايى قيام عاشورا آن بوده است كه گروهى دنياخواه، تاب تحمل شخصيت لامكانى حسين (ع) را نداشتند و به همين دليل ظالمان ظلمت پرست در صدد برآمدند تا خورشيد وجود امام حسين (ع) را به تاريكى بكشانند و بدين وسيله در زندگى ديجور خود غوطه ور شوند و هيچ مانعى در ميان نبينند. سنايى با توجه به چنين نگرشى، يزيد و دار و دسته اش را مستحق لعن و نفرين دانسته و بدگويى از آنان را عامل و علت صدرنشينى آدمى در اين دنيا و عالم آخرت مى داند:

هر كه بدگوى آن سگان باشددان كه او شاه آن جهان باشد «1» عارفان و اولياى الهى و سالكان طريقت، ثنا و ستايش بر حسين (ع) و ياران فداكار و

عارف او را وظيفه ى طريقتى خود مى دانند و از اين جهت همراهى و همگامى خود را با كسانى كه با نور الهى راه مى پيمايند و بر سر نيزه نداى قرآن سر مى دهند، اعلام مى كنند.

از آنجا كه عارفان، خود را حق خواه مى دانند و براى رسيدن به حق در تلاش و تكاپو هستند، هرگز از قافله ى حسين (ع) دور نمى شوند و همگامى با آن را عين طريقت به سوى حق مى دانند و بر آن پافشارى مى كنند.

عارف براى تأكيد بر لزوم تحمل رنج و بلا، در انجام دادن اعمال دينى و نيز تحمل سختى هاى مراحل طريقت، از حسين (ع) مدد مى جويد و تجربه ى تاريخى در عرصه عرفان آن حضرت و يارانش را الگويى تكرارپذير مى داند و بدين لحاظ مطالعه ى داستان عاشورا را بر خود و ره پويان حقيقت فرض مى كند و بدين ترتيب حسين (ع) و شهادت او الگوى منحصر به فردى است كه فرا روى سالكان طريقت قرار گرفته است. «2»

اقبال لاهورى (م 1938 م) نيز درباره ى عاشورا قرائت عرفانى دارد و فلسفه ى قيام عاشورا را در حريّت بخشى معنوى مى داند.

از ديدگاه او، امام (ع) و يارانش براى كسب آزادى و گريز از بندگى طاغوت و غير خدا و اثبات بندگى نسبت به خدا و برخوردار بودن ديگران از آزادى در سايه ى تعبد الهى قيام كردند:

در نواى زندگى سوز از حسين اصل حريّت بياموز از حسين «3» پس فلسفه قيام عاشورا، در آزادى بخشى آن است هر چند كه عاشورا، آزادى از موانع درونى و بيرونى را به انسانها ارزانى

______________________________

(1)- حديقة الحقيقه؛ ص 271.

(2)- فلسفه عاشورا از ديدگاه انديشمندان مسلمان جهان، ص 193 و 196.

(3)- كليات اشعار فارسى؛ ص

103.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:722

مى دارد ولى از ديدگاه اقبال تقدم با آزادى درونى است. زيرا تا زمانى كه آدمى ارزش آن را نداند و قدر آن را نشناسد هرگز در بيرون بهره ى كافى را از آن نخواهد برد.

حسين نه تنها آزادى بخش است بلكه حيات بخش هم مى باشد. حسين (ع) تا ابد با استبداد مبارزه خواهد كرد و مستبدان را از صحنه ى روزگار محو خواهد نمود:

تا قيامت قطع استبداد كردموج خون او چمن ايجاد كرد

بهر حق در خاك و خون غلطيده است پس بناى لا اله گرديده است «1» از جمله كسانى كه به صحنه ى عاشورا از منظر عرفان نظر كرده است عمان سامانى (م 1322 ه ق) است او كه از بسيار همگنان سر ايستاده است و از بزرگترين شاعران مذهبى دوره مشروطه است كه استوارى سخن پارسى را با پرداخت هاى عالى و تازه از تاريخ مذهبى درهم آميخت و در شعر مذهبى اين دوره فرازهايى ژرف آفريد. «گنجينه ى اسرار» او سوگى است پرشور و عرفانى براى سيد الشهداء (ع) با زبانى بسيار فصيح و گرم و گيرا و در خور شأن عظيم واقعه ى طف. كربلاى حسينى منظومه ى بزرگ هستى و تداوم آن چون خط دورانى طواف است كه همواره حضور دارد.

عمّان، عاشورا را ميدانى مى داند كه سالكان در آن سلوك مى كنند تا به مراد و مقصود خود برسند. در اين ميدان امام حسين (ع) قطب عرفان و مرشد سالكان است و اصحاب او مريدان و ره پويان وصال اند. از نظر عمان سامانى مسير مدينه تا كربلا هفت شهر عشق است كه امام و همراهانش بايد وادى هاى طريقت را يكى پس از ديگرى پشت سر

بگذارند تا به سيمرغ عشق دست يابند. كربلا و شهادت نقطه ى كمال اين حركت است.

از نظر او امام كسى است كه صفات الهى را در خود متجلى ساخته و بر اثر عبادات و رياضت هايى كه متحمل شده به مرحله ى خداگونگى رسيده است. وى در اشعار خود به وحدت امام با حق اشارت زيادى مى كند و امام (ع) را انسان به حق پيوسته و از همه چيز رسته مى داند و اين وحدت را حاصل اخلاص و عبادت آن حضرت مى داند. امام با جبرئيل كه از سوى حق براى او پيام آورده به گفتگو مى نشيند و شمه اى از مقامات عرفانى اش را به جبرئيل بازگو مى كند تا او هم در جريان تعالى روحانى امام قرار گيرد:

آن كه از پيشش سلام آورده اى و آن كه از نزدش پيام آورده اى

بى حجاب اينك هم آغوش من است بى تو رازش جمله در گوش من است

از ميان رفت آن منى و آن تويى شد يكى مقصود و بيرون شد دويى «2» در عاشورا، امام (ع) نه تنها حلقه ى مستان سالك طريق بود بلكه او در مقام ارشاد و اصحابش در مقام طلب بودند. از ديدگاه عمّان هر يك از اصحاب عاشورا در مرتبه اى از سلوك قرار داشتند و به فراخور نيازشان از چشمه سار معرفت امام سيراب مى شدند. امام همچون راهبرى دلسوز، گام به گام به تعليم و هدايت طالبان و سالكان مشغول بود و در دستگيرى آنان از هيچ كوششى فروگذار نبود و نهايت تعليم آن مرشد طريقت، تذكار طالبان و سالكان به مقام رضا بود:

اى اسيران قضا در اين سفرغير تسليم و رضا اين المفر «3» و بالاخره كربلا تكرار ديگرى از رويارويى روشنايى با ظلمت، دانايى با

جهل، عشق با خودخواهى و انسان معصوم با بشر مسخ

______________________________

(1)- همان؛ ص 75.

(2)- گنجينة الاسرار؛ ص 165 و 166.

(3)- همان؛ ص 76.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:723

شده است و به همين دليل در كانون توجه همه ى صاحبدلان قرار گرفته اگر چه آنچه گفته و خواهند گفت نمى از درياست.

عصاره ى غمنامه هاى محتشم، سيف الدين فرغانى، وصال، قاآنى و ... در خم تنهايى شيعه، عاقبت شرابى شد كه صفى عليشاه و عمان سامانى جرعه جرعه به كام سرمستان چكاندند. اما اين پايان ماجراى عاشقى شاعران شيعى نبود. سالهايى گذشت و حادثه اى آمد و عشق آن چنان كه بايد و شايد، شعله هايى برافروخت كه چه جانها را سوخت و چه روانها را عاشقى آموخت و ...

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:725

فصل اول شعراى متقدم

اشاره

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:727

فردوسى

اشاره

حكيم ابو القاسم فردوسى طوسى بزرگترين حماسه سراى تاريخ ايران و يكى از برجسته ترين شاعران جهان شمرده مى شود. او در دهه ى سوم قرن چهارم هجرى به سال 329 ه ق. برابر با سال درگذشت رودكى در «فاز» يا «پاز» طوس متولد شد. وى از دهقانان طوس بود.

فردوسى به سال 365 ه ق. به سن 35 سالگى نظم شاهنامه را آغاز كرد و پس از 35 سال يعنى در 70 سالگى به سال 400 هجرى آن را به پايان رسانيد.

شاهنامه شامل سرگذشت پادشاهان سلسله هاى داستانى (پيشدادى و كيانى) و سلسله ى تاريخى ساسانى است و در باب سلسله ى اشكانى فقط چند بيت دارد. مأخذ عمده ى شاهنامه ى فردوسى، شاهنامه ى منثور ابو منصورى است كه در اواسط قرن چهارم هجرى به حكم ابو منصور محمد بن عبد الرزّاق طوسى فرمانرواى طوس تدوين شد و علاوه بر آن، روايات مختلف شفاهى و كتبى به دست فردوسى افتاد و وى مجموع آنها را در شاهكار جاويد خود جاى داد. وزن شاهنامه بحر متقارب «وزن حماسه هاى ايران» است. فردوسى معانى دقيق و مطالب عالى فلسفى و اجتماعى و اخلاقى را در طى داستان هاى خود آورده است. وى پس از ختم شاهنامه آن را از طوس به غزنين برد و به سلطان محمود غزنوى تقديم كرد. فردوسى پس از مسافرت به اين شهر برخلاف انتظار خود مورد توجّه و محبّت پادشاه غزنوى قرار نگرفت و با آنكه بنابر روايات، سلطان محمود تعهّد كرده بود كه در برابر هر بيت يك دينار بدو دهد، به جاى دينار درهم داد. اين كار مايه ى خشم فردوسى گشت، چنان كه بنا بر

همان روايات همه ى دراهم محمود را به حمامى و فقاعى بخشيد. اما دلايل اختلاف و كدورت فردوسى و محمود از اين قرار بود:

1- اختلاف مذهبى ميان فردوسى كه به مذهب تشيع و محمود كه به تسنن معتقد بود و هر دو در عقيده ى خود راسخ بودند.

اين معنى از هجو نامه اى كه فردوسى براى سلطان محمود سروده است به خوبى برمى آيد. 2- اختلاف عقيده ى محمود و فردوسى بر سر مسايل نژادى و ملى. فردوسى محققا ايرانى وطن پرستى بوده و در شاهنامه نيز به حكم شرايط حماسه ى ملى ناگزير همواره دشمنان ايران را مانند تازيان و تركان به بدى ياد كرده و بالعكس از ايرانيان همواره به نيكى سخن گفته است. 3-

خسّت ذاتى محمود كه فردوسى به آن اشاره كرده است، او را از دادن صله ى جزيلى كه فردوسى توقّع داشت مانع شد، چنان كه صله و انعامى كه در برابر رنج سى ساله ى شاعر حقير مى نمود، به فردوسى داد كه به قول شاعر به بهاى فقاعى مى ارزيد. بهر حال فردوسى به سال 411 ه ق. تقريبا در سن 80 سالگى بدرود حيات گفت. مدفن وى در طوس مى باشد. و آرامگاهى كه در سال 1313 ه ش. براى او ساخته اند در محل تقريبى مدفن اوست.

در شهريور سال 1313 شمسى از خاورشناسان و دانشمندان كشورهاى مختلف جهان دعوت به عمل آمد كه در جشن هزاره ى فردوسى شركت كنند. نخستين جلسه ى كنگره ى فردوسى به رياست حاج محتشم السلطنه در تهران تشكيل شد كه تا هفدهم شهريور ماه همان سال ادامه يافت. سپس هيأت ميهمانان به اتفاق رضا شاه به مشهد رفتند و آرامگاه فردوسى را در 20 مهر ماه

همان سال گشودند.

نظامى عروضى نويسد كه پس از مرگ فردوسى، جهل و غوغاى عوام مانع تدفين جنازه ى وى در گورستان شهر شدند و او را «رافضى» خواندند. به ناچار جنازه را در باغى كه كنار دروازه ى شهر و متعلق به خود حكيم فردوسى بود به خاك سپردند. «1»

-*-

______________________________

(1)- لغت نامه دهخدا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:728

نعت رسول اللّه (ص) و آل مطهّر او (ع):

به گفتار پيغمبرت راه جوى دل از تيره گيها بدين آب شوى

چه گفت آن خداوند تنزيل و وحى خداوند امر و خداوند نهى

كه من شهر علمم، عليم در است درست اين سخن قول پيغمبر است

گواهى دهم كاين سخن راز اوست تو گويى دو گوشم بر آواز اوست

منم بنده ى آل بيت نبى «ص»ستاينده ى خاك پاى وصى

حكيم، اين جهان را چو دريا نهادبرانگيخته موج از او تند باد

دو هفتاد كشتى در او ساخته همه بادبان ها برانداخته

يكى پهن كشتى بسان عروس بياراسته همچو چشم خروس

محمّد در او اندرون با على همه اهل بيت نبى و ولى

خردمند كز دور دريا بديدكرانه نه پيدا و بن ناپديد

بدانست اگر موج خواهد زدن كس از غرقه بيرون نخواهد شدن

به دل گفت اگر با نبىّ و وصى شوم غرقه، دارم دو يار وفى

همانا كه باشد مرا دستگيرخداوند تاج و لواو سرير

اگر چشم دارى به ديگر سراى به نزد نبىّ و وصى گير جاى

گرت زين بد آيد گناه من است چنين است و اين رسم و راه منست

بدين زادم و هم بدين بگذرم چنان دان كه خاك پى حيدرم

ابا ديگران مر مرا كار نيست جز اين مر مرا هيچ گفتار نيست

دلت گر به راه خطا مايل است ترا دشمن اند در جهان همدل است

هر آن كس كه در دلش بغض عليست از او خوارتر در جهان زار كيست

نباشد مگر بى پدر دشمنش كه يزدان به آتش

بسوزد تنش

نگر تا ندارى به بازى جهان نه برگردى از نيك پى همرهان

از اين در سخن چند رانم همى همانا كرانش ندام همى «1»

______________________________

(1)- مجالس المؤمنين؛ ج 2، ص 593 به نقل از شاهنامه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:729

ابو سعيد ابى الخير

فضل اللّه بن ابى الخير، محمد بن احمد ميهنى يكى از اعاظم مشايخ صوفيه است وى در اول محرّم سال 357 ه ق. در مهنه يا ميهنه يكى از قراء بزرگ ناحيه خابران خراسان بين ابيورد و سرخس به دنيا آمد پدرش پيشه عطارى داشت و دوستدار اهل تصوف بود، بنابراين او از ابتدا با صوفيه آشنا شد. وى در ابتدا به تحصيل صرف و نحو و فقه و تفسير پرداخت و از همان صغر سن رياضيات شاقه مى كشيد تا به ذيل تربيت شيخ ابو الفضل سرخسى رسيد و از آن به بعد همه ى عمر را صرف طى طريق كرد. او در ميان صوفيه جايگاه بزرگى داراست و تقريبا در تمام كتب تراجم احوال صوفيه ذكرى از احوال و اقوال وى آمده است. حتى او را لقب «سلطان» داده اند. ابو سعيد نخستين كسى است از مشايخ صوفيه ايران كه احوال و آراء خود را به زبان شعر در آورده است. او در مجالس خويش اشعار زيادى به فارسى و عربى انشاء مى كرد و رباعياتى به نام او مشهور است. ولى از خود شيخ نه ديوان شعرى مانده و نه كتابى به نثر. از زمان هاى قديم، مجموعه اى از اشعار فارسى و عربى به نام ابو سعيد باقيمانده كه شروح بسيارى هم بر آن نوشته اند. او را در علوم ظاهرى و مذهب، شافعى و در باطن علوى مى دانند. احوال

و كرامات و سخنان ابو سعيد ابى الخير در دو كتاب كه توسط نوادگان وى تأليف شده، آمده است. يكى كتاب «حالات و سخنان شيخ ابو سعيد ابى الخير» تأليف جمال الدّين ابو روح لطف اللّه و ديگر كتاب «اسرار التوحيد فى مقامات الشيخ ابى سعيد» تأليف محمّد بن منوّر. «1» وفات ابو سعيد را در شب جمعه چهارم شعبان سال 445 ه ق. ذكر كرده اند.

-*-

يا رب به محمّد و علىّ و زهرايا رب به حسين و حسن و آل عبا

كز لطف برآر حاجتم در دو سراى بى منّت خلق يا على اعلى ***

تا مِهر ابو تراب دمساز من است حيدر به جهان همدم و همراز من است

اين هر دو جگر گوشه دو بالند مرامشكن بالم كه وقت پرواز من است «2»

______________________________

(1)- لغت نامه دهخدا. دايرة المعارف تشيّع.

(2)- سخنان منظوم ابو سعيد؛ ص 2 و 14.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:730

اسدى طوسى

اشاره

ابو نصر على بن احمد طوسى، شاعر و حماسه سراى ايرانى قرن پنجم ه ق. است. ولادت او در اواخر قرن چهارم يا اوايل قرن پنجم در طوس صورت گرفته است. «اسدى» لقب و تخلّص شعرى شاعر مى باشد. دوره ى بلوغ او در شاعرى مصادف با انقلابات خراسان و غلبه ى سلجوقيان بر آن ديار و برافتادن حكومت غزنويان از آن ناحيه بود. ناگزير وى خراسان را ترك و به مغرب ايران روى نهاد و در آذربايجان اقامت گزيد. در آنجا با امير ابو دلف پادشاه نخجوان و شجاع الدّوله ابو شجاع منوچهر بن شاوور از پادشاهان شدادى ارتباط يافت. اسدى از گويندگان قوى طبع و باريك انديش و ژرف بين ايران است. زيرا پس از اينكه فردوسى داستان سرايى

را به آخرين درجه كمال رسانيد، اسدى به داستان سرايى و نظم داستانى كه از بسيارى جهات به شاهنامه نزديك است گرايش پيدا كرد. اما او به مدد وسعت فكر و طبع ورزيده، درى تازه به روى سخن سرايان گشود و طرزى نوين را بنيان نهاد به طورى كه مى توان او را در صف گويندگان بزرگ و استادان بلند مرتبه قرار داد.

اسدى از علماى لغت بود و در اين فن تبحّر داشت. بسيارى از دواوين گذشتگان را خوانده و نوادر لغات را به دست آورده و گاهى همانها را در اشعار خود به كار برده است و بدين سبب كتاب «گرشاسب نامه» وى در بردارنده تعداد كثيرى از لغات فارسى است كه بالفعل مهجور بوده است. اسدى از علوم عربيّت و نظم و نثر عربى اطلاع كامل دارد. هم چنين در رياضى به خصوص فلسفه الهى دست داشته و غالب اشعارش را تحت تأثير اين معلومات سروده است. آثار او عبارتند از:

1- «گرشاسب نامه» كه به سال 458 هجرى به نظم در آورده است. 2- «مناظرات» كه شامل قصايدى در مناظره بين دو چيز يا دو كس مانند شب و روز، مغ و مسلمان، آسمان و زمين، و نيزه و كمان. مناظرات او به غايت نيكو است و ظاهرا در اشعار بعد از اسلام سابقه نداشته است.

3- «فرهنگ لغات» يا لغت فرس اين كتاب به جهت دقت حدود و صحت تفسير بهترين كتاب لغت و نيز قديمى ترين فرهنگ موجود زبان فارسى است.

وفات اسدى به نقل هدايت به سال 465 ه ق. اتفاق افتاده است. «1»

-*-

نعت رسول اللّه (ص) و اهل بيت او (ع):

ثنا باد بر جان پيغمبرش محمّد فرستاده ى رهبرش

كه بد بر درِ دين ايزد

كليدجهان يكسر از بهر او شد پديد

بدو داد دادار پيغام خويش بپيوست با نام او نام خويش

ز پيغمبران او پسين بد درست و ليكن شود زنده زايشان نخست

يكى تن بدو خلق چندين هزاربرون آمد و كرد دين شكار

ببرد از همه گوى پيغمبرى كه با او كسى را نبد همسرى

خبر زان چه بگذشت ازو در جهان كجا راست آيد به صد داستان

______________________________

(1)- مجمع الفصحاء؛ ج 1، ص 107. مجالس المؤمنين؛ ج 2، ص 609 و 610. سخن و سخنوران؛ ج 2، ص 73- 97. لغت نامه دهخدا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:731 به يك چشم زد از دل سنگ سخت به معجز برآورد نوبر درخت

دل دنيى از ديو بى بيم كردمه آسمان را بدو نيم كرد

ز هامون به چرخ برين شد سوارسخن گفت بر عرش با كردگار

گه رستخيز آب كوثر و راست لوا و شفاعت سراسر و راست

بر اندامش ايزد يكايك فزودهنرهاش را بر هنر بر فزود

ورا بود رفتن به يك دم ز جاى به درگاه سلطان هر دو سراى

ببرد از فرشته جدا پايگاه بر قاب قوسين يزدانش راه

سرافيل هم رازش و هم نشست براق اسب و جبريل فرمان برست

همى دونش بر عرش آمد قيام شده معجز او را ز ايزد پيام

به چندين بزرگى جهان دار راست بدو داد پاك آن چنان كو بخواست

نمود آنچه بايست هر خوب و زشت ره دوزخ و راه خرّم بهشت

چنان كرد دين را به شمشير تيزكه باشد همى تا گهِ رستخيز

ز يزدان و از ما هزاران درودمر او را و يارانش را برفزود

كدامست يارش شناسى به نام گزيده بهر كس ز دانش تمام

به تيغش شده داد و دين آشكاركه خوانند ورا شير پروردگار

على و بتول و حسين و حسن همى نگذرانيم از ايشان

سخن

نداريم با ديگران هيچ كاربه مهر على بگذران روزگار «1»

______________________________

(1)- مجالس المؤمنين؛ ج 2، ص 612.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:732

كسايى مروزى

ابو الحسن يا ابو الاسحاق مجد الدّين اسحاق كسايى مروزى در 27 ماه شوّال سال 341 ه ق. در مرو متولد شد. وى از شاعران ايران در سده ى چهارم هجرى است. در اواخر عهد سامانى و اوايل عهد غزنوى مى زيسته و عوفى وى را در شمار شعراى آل سبكتكين نام برده است. در آغاز كار شاعرى مدّاح بود و از مدايحش قطعاتى در تذكره ها موجود است. نخست مدّاح سامانيان و نيز مدّاح عبد اللّه بن احمد عتبى وزير نوح بن منصور بود. ولى در اواخر عمر پشيمان شد و از مداحى دست كشيد و به سرودن اشعارى در پند و اندرز و مدح و رثاى اهل بيت (ع) پرداخت.

كسايى به مذهب تشيع معتقد بوده است و اكثر اشعارش در منقبت اهل بيت عليهم السّلام است. او يكى از بزرگترين گويندگان ادب فارسى و نخستين شاعر پارسى زبان است كه مرثيه ى عاشورايى سروده است. با توجه به شواهد قطعى تاريخى و آثار اين سخنور بزرگ، ترديدى در تشيّع او وجود ندارد.

كسايى از استادان مسلّم شعر عصر خويش بود و در ابداع مضامين و بيان معانى و توصيفات و ايراد تشبيهات مهارت و قدرت بسيار داشت. زبان ساده و شيرين او راه را به تعقيد و تكلّف بسته و بيانى مطبوع و دلنشين ارائه داده است. او علاوه بر توصيفات و مدايح، مواعظ و حكمت را هم در شعر فارسى به كمال رساند و مقدمات ظهور شاعرانى چون ناصر خسرو را فراهم ساخت.

ناصر خسرو به

اشعار كسايى نظر داشته است و حال آن كه اين شاعر خودپسندى خاص دارد و آسان با كسى در نمى آميزد و از اينجا پيداست كه كسايى را ارج و مقامى والا بوده است.

آثار كسايى: اگر چه آثار او در پى شرارت هاى زشت تعصّب گرايى از بين رفته و جاى تأسف بسيار دارد، امّا آنچه كه به جا مانده عبارتند از: قصايد، غزل و ابيات پراكنده كه در حدود 200 بيت مى باشد.

در مورد تاريخ وفاتش اطلاع درستى در دست نمى باشد، آنچه مسلّم است تا سال 391 هجرى زنده بوده و پنجاه سال سن داشته است، و اين معنى از اشعار وى آشكار مى باشد. به نظر مى آيد بعد از سال تولد ناصر خسرو (394 هجرى) وفات يافته باشد. «1»

-*-

بيزارم از پياله و ز ارغوان و لاله ما و خروش و ناله، كنجى گرفته مأوا

دست از جهان بشويم، عزّ و شرف نجويم مدح و غزل نگويم، مقتل كنم تقاضا

ميراث مصطفى را، فرزند مرتضى رامقتول كربلا را، تازه كنم تولّا

آن مير سر بريده، در خاك و خون تپيده از آب ناچشيده، گشته اسير غوغا

تنها و دل شكسته، بر خويشتن گرسنه از خانمان گسسته و ز اهل بيت و آباء

از شهر خويش رانده، و ز ملك بر فشانده مولى ذليل مانده، بر تخت ملك مولى

مجروح خيره گشته، ايّام تيره گشته بدخواه چيره گشته، بى رحم و بى محابا

______________________________

(1)- كسايى مروزى؛ زندگى و انديشه و شعر او. لغت نامه دهخدا. تاريخ ادبيات ايران؛ ج 1، ص 374. مجمع الفصحاء؛ ج 3، ص 1134. النقض. ص 231 مجله آرمان؛ ش 1، ص 27.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:733 صفين و بدر و خندق، حجّت گرفته با حق خيل يزيد احمق، يك

يك به خونش كوشا

پاكيزه آل ياسين، گمراه و زار و مسكين وان كينه هاى پيشين، آن روز گشته پيدا

آن پنج ماهه كودك، بارى چه كرد ويحك كز پاى تا به تارك، مجروح شد مُفاجا؟ «1»

بيچاره شهربانو، مصقول «2» كرده زانوبيجاده «3» گشته لؤلؤ، بر درد ناشكيبا

آن زينب غريوان، اندر ميان ديوان آل زياد و مروان نظاره گشته عمداً

مؤمن چنين تمّنا هرگز كند؟ نگو، نى چونين نكردمانى، نه هيچ گبر و ترسا

آن بى وفا و غافل، غرّه شده به باطل ابليس وار جاهل، كرده به كفر مبدا

رفت و گذاشت گيهان «4» ديد آن بزرگ برهان وين رازهاى پنهان، پيدا كنند فردا

تخم جهان بى بر، اين است وزين فزون تركهتر عدوى مهتر، نادان عدوى دانا

بر مقتل اى كسايى، برهان همى نمايى گر هم براين بپايى، بى خار گشت خرما

مؤمن درم پذيرد، تا شمع دين بميردترسا به زر بگيرد، سُمّ خر مسيحا

تا زنده اى چنين كن، دلهاى ما حزين كن پيوسته آفرين كن بر اهل بيت زهرا (س) ***

فهم كن، گر مؤمنى فضل امير المؤمنين فضل حيدر، شير يزدان مرتضاى پاكدين

فضل آن كس كز پيمبر بگذرى فاضل تر اوست فضل آن ركن مسلمانى، امام المتّقين

فضل زين الاصفيا، داماد فخر انبياكافريدش خالقِ خلقْ آفرين از آفرين

«قُلْ تَعالَوْا نَدْعُ «5»» برخوان، و رندانى گوش دارلعنت يزدان ببين از «نَبْتَهِلْ» تا «كاذِبِينَ»

«لا فتى الّا على «6»» برخوان و تفسيرش بدان با كه گفت و يا كه داند گفت جز روح الامين

آن نبى، و ز انبيا كس نى به علم، او را نظيروين ولى، وز اوليا كس نى به فضل، او را قرين

آن چراغ عالم آمد «7» و ز همه عالم بديع وين امام امّت آمد و ز همه امّت گزين

از متابع گشتن او حور يابى با بهشت و ز مخالف گشتن او

ويل يابى با انين

اى به دست ديو ملعون سال و مه گشته اسيرتكيه كرده بر گمان، برگشته از عين اليقين

گر نجات خويش خواهى در سفينه ى نوح شوچند باشى چون رهى تو بينواى دل رهين

دامن اولاد حيدر گير و از طوفان مترس گرد كشتى گير و بنشان اين فزع اندر پسين

گر نياسايى تو، هرگز روزه نگشايى به روزو ز نماز شب هميدون ريش گردانى جبين

______________________________

(1)- مفاجا: مرگ ناگهانى.

(2)- مصقول: صيقل داده شده.

(3)- بيجاده: ياقوت.

(4)- گيهان: كيهان، جهان.

(5)- اشاره به آيه 3 سوره آل عمران در مورد مباهله با مسيحيان نجران.

(6)- قسمتى از حديث «لا فتى الّا علىّ لا سيف الّا ذو الفقار» جوانمردى جز على نيست و شمشيرى جز ذو الفقار نمى باشد.

(7)- اشاره به آيه 45 و 46 سوره احزاب «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً وَ داعِياً إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِراجاً مُنِيراً» اى رسول گرامى، ما تو را به رسالت فرستاديم تا بر نيك و بد خلق گواه باشى و خوبان را به رحمت مژده دهى و بدان را از عذاب خدا بترسانى و به اذن حق خلق را به سوى خدا دعوت كنى و چراغ فروزان عالم باشى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:734 بى توّلا بر على و آل او دوزخ تو راست خوار و بى تسليمى از تسنيم و از خلد برين

سيصد و هفتاد سال از وقت پيغمبر گذشت سير شد منبر ز نام و خون سكين و تگين

منبرى كالوده گشت از پاى مروان و يزيدحقّ صادق كى شناسد وان زين العابدين؟!

مرتضى و آل او با ما چه كردند از جفايا چه حرمت يافتيم از معتصم يا مستعين

كان همه مقتول و

مسمومند و مجروح از جهان وين همه ميمون و منصورند امير الفاسقين؟!

اى كسايى، هيچ منديش از نواصب وز عدوتا چنين گويى مناقب، دل چرا دارى حزين «1»؟!

______________________________

(1)- گزيده اشعار كسايى؛ ص 48.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:735

خواجه عبد اللّه انصارى

شيخ الاسلام ابو اسماعيل عبد اللّه بن محمّد انصارى شاعر، خطيب و عارف بزرگ قرن پنجم در سال 396 ه ق. در هرات زاده شد. پدرش ابو منصور محمد مردى متقى و پارسا و صوفى بود و نسبش به ابو ايوب انصارى از صحابه ى بزرگوار حضرت رسول اكرم (ص) مى رسيد. خواجه عبد اللّه كسب علم را از سالهاى نخستين عمر آغاز كرد و در محضر استادان نامى هرات و نيشابور علوم ادبى و تفسير و حديث و فقه را به خوبى فرا گرفت. او علاوه بر حفظ قرآن اشعار فراوانى از ادبيات فارسى و عربى را در حفظ داشت و از علما و عرفاى بزرگ روزگار بهره ها جست. او با آنكه در علوم دينى به ويژه در تفسير و حديث عالمى برجسته بود اما به همان اندازه در عرفان نيز صاحب مقامات بود. شهرت خواجه عبد اللّه بيشتر به سبب مناجات نامه و سوز و گدازهاى عارفانه ى اوست كه به نثرى مسجّع و روان و زيبا تقرير شده است. سخنان عارفانه و مناجات هاى او در طى دوره اى متجاوز از نه قرن در ميان همه ى پارسى گويان رواج داشته و در عارف و عامى اثر نهاده است. از خواجه عبد اللّه آثار ارزشمندى به فارسى و عربى بر جاى مانده است. مهمترين كتاب وى در معارف صوفيه «منازل السائرين» به عربى است. اما اعتبار خواجه در ميان صوفيان بر

اثر امالى او از كتاب «طبقات الصوفيه» ابو عبد الرّحمان سلمى است كه به زبان هروى در مجالس درس خود مى گفت و به نام «طبقات الصوفيه» خواجه عبد اللّه انصارى شهرت دارد.

او كه در سالهاى پايانى عمر بينائى خود را از دست داده بود، پس از يك عمر طولانى و پربار در روز جمعه 22 ذى الحجه سال 481 ه ق دار فانى را وداع گفت و در «گازرگاه» هرات به خاك سپرده شد «1».

-*-

كاندر سه مكان رسى به فرياد همه اندر دم فزع و قبر و هنگام سؤال

يا رب به على ابن ابى طالب و آل آن شير خداوند جهان جلّ جلال ***

يا رب به رسالت رسول ثقلين يا رب به غزا كننده ى بدر و حُنين

عصيان مرا دو نيمه كن در عرصات نيمى به حسن ببخش و نيمى به حسين ***

آن شنيدى كه حيدر كرّاركافران كشت و قلعه ها بگشاد

تا نداد آن سه قرص نان جوين هفده آيت خداى او نفرستاد ***

دين اسلام، شرع مصطفوى است راه ايمان ز مرتضى آباد

مصطفى دان رسول و ره رهِ اوست رهنما مرتضى و عترت اوست «2»

______________________________

(1)- گنجينه نياكان.

(2)- مناجات نامه؛ ص 32، 33، 35، 42، 61.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:736

ناصر خسرو

حكيم ناصر بن خسرو بن حارث القباديانى البلخى المروزى مكنّى به ابو معين و ملقب و متخلّص به «حجت». از شاعران قوى طبع و قصيده سرايان گرانقدر زبان فارسى است. وى در ماه ذى القعده ى سال 394 ه ق. (تير ماه 382 شمسى) در قباديان از نواحى بلخ در خانواده ى محتشمى كه ظاهرا به امور دولتى و ديوانى اشتغال داشته اند، متولد گشت.

از ابتداى جوانى به تحصيل علم و ادب پرداخت و تقريبا در تمام

علوم متداوله ى عقلى و نقلى آن زمان و مخصوصا علوم يونانى تبحّر پيدا كرد. ناصر خسرو در اشعار خويش و سفرنامه و ساير كتب خود مكرر به احاطه ى خود به اين علوم و مقام عظيم فضل و دانش خود اشاره مى كند و هم در جوانى به دربار سلاطين و امرا راه يافت و به مراتب عالى رسيد و چنانكه در سفرنامه آورده است به پادشاهانى چون سلطان محمود غزنوى و پسرش مسعود تقرب جست و تا سن چهل و سه سالگى كه عزم سفر قبله كرد در خدمات مهمّ ديوانى از قبيل دبيرى و ديگر مشاغل دولتى صاحب عنوان بود. سپس در او تغيير حالى پيدا شد و به حقيقت متمايل گشت و چون از مباحثات اهل ظاهر بوى حقيقتى نشنيد، سر به آوارگى و سير آفاق وا نفس نهاد و سرانجام بر اثر خوابى كه در ماه جمادى الاخر سال 437 در جوزجانان ديد، عزم سفر قبله كرد (در خواب او را به سوى قبله اشارت كردند).

اين مسافرت هفت سال (437- 444) طول كشيد و در ضمن آن ناصر خسرو چهار بار به زيارت خانه ى خدا توفيق يافت و شمال شرقى و غربى و جنوب غربى و مركز ايران و ممالك و بلاد ارمنستان و آسياى صغير و حلب و طرابلس شام و سوريه و فلسطين و جزيرة العرب و مصر و قيروان و نوبه و سودان را سياحت كرد. در اثناى همين سير و سياحت ها چون به مصر رسيد قريب سه سال در آنجا مقام كرد و به وساطت يكى از دعاة يا نقباى فاطمى به خدمت خليفه فاطمى المستنصر باللّه ابو تميم

معدّ بن على رسيد و به مذهب اسماعيليه و طريقت فاطميان گرويد و از مؤمنان متعصّب آن مذهب شد و پس از سير درجات باطنيه يكى از حجّت هاى دوازده گانه فاطميان در دوازده جزيره نشر دعوت يعنى حجّت جزيره ى خراسان شد و مأموريت دعوت مردم به طريقه ى اسماعيليه و بيعت گرفتن از مردم براى خليفه ى فاطمى در ممالك خراسان و سرپرستى شيعيان آن سامان بدو محول گشت و روانه خراسان شد. در ديار بلخ چنان در نشر دعوت و مباحثه با علماى اهل سنت پافشارى كرد كه سرانجام به تبعيد و فرارش از بلخ منجر گشت. پس از آن به مازندران رفت و به روايت دولتشاه پس از آن به نيشابور و سپس به خراسان رفت و در قصبه يا قلعه ى «يمكان» واقع در اقصا خاك بدخشان ساكن شد زيرا يمكان به قول مؤلف «آثار البلاد» شهرى حصين در وسط كوهى بود كه قدرت تسخير آن ممكن نبود. ناصر خسرو در يمكان به نشر دعوت و ابلاغ رسالت خود پرداخت و سالهاى آخر عمر خود را در اين پناهگاه گذراند و به نظر مى رسد 15 سال در آنجا ساكن بود و به سبب اقامت طولانى و دعوتهاى مذهبى او در يمكان، جماعتى از اهل بدخشان به مذهب اسماعيليه گرويدند.

ناصر خسرو سالهاى آخر عمر را دور از يار و ديار و قرين غم غربت در يمكان با حسرت و اندوه گذرانيد و تقريبا در تمام اشعارى كه در اين دوران سروده به پريشانى حال خويش و رنج غريبى و دورى از بلخ و تعصّب دشمنان اشاراتى دارد و از خليفه ى عباسى در بغداد و خان ترك در

كاشغر گرفته تا امير خراسان و شاه سجستان و مير فتلان همه او را دشمن مى داشتند و فقهاى سنى و پيروان عباسيان و عامّه ى مردم او را رافضى و قرمطى و معتزلى مى خواندند و بر سر منابر لعنتش مى كردند و مهدور الدّمش مى دانستند. وى عاقبت در «يمكان» به سال 481 هجرى در حالى كه 87 سال داشت، وفات يافت.

آثار و تأليفات: ناصر خسرو به نظم و نثر كتابهايى دارد، آثار منظومش عبارتست از: «ديوان اشعار» كه مشتمل بر بيش از ده

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:737

هزار بيت قصايد و چند قطعه و ابيات متفرقه در مواضيع حكمتى، دينى، اخلاقى. مثنوى «روشنايى نامه» مشتمل بر 592 بيت در بحر هزج است در وعظ و پند و حكم كه به ضميمه ى ديوانش چاپ شده است «سعادت نامه» كه مثنوى سيصد بيتى است. اين مثنوى هم به ضميمه ديوانش چاپ شده است.

آثار منثور ناصر خسرو نيز عبارتست از «رساله در جواب نود و يك سوال فلسفى»، «سفرنامه» كه مهمترين اثر منثور اوست و اين كتاب مشتمل بر شرح مشهودات حكيم در سفر هفت ساله اى است كه به آسياى صغير و شامات و مصر و عربستان كرده است.

«زاد المسافرين» كه حاوى اصول عقايد حكيمانه و فلسفى ناصر خسرو است كه به سال 453 آن را در غربت تأليف كرده است و در اشعار خود فراوان از اين كتاب نام برده و بدين تأليف خود باليده است. «خوان الاخوان»، «گشايش و رهايش»، «وجه دين»، «جامع الحكمتين» و كتب ديگر!

در مورد شيوه ى سخن ناصر خسرو، دكتر ذبيح اللّه صفا مى نويسد: «بى ترديد او يكى از شاعران بسيار توانا و سخن آور فارسى است

كه طبعى نيرومند و سخنى استوار و قوى و اسلوبى نادر و خاص خود دارد. زبان اين شاعر قريب به زبان شعراى آخر دوره سامانى است. و حتّى اسلوب كلام او كهنگى بيشترى از كلام شعراى دوره ى اول غزنوى را نشان مى دهد. وى هر جا كه لازم شده از تركيبات عربى جديد استفاده كرده است. خاصيت عمده ى شعرش اشتمال بر مواعظ و حكم بسيار است. اصولا ناصر خسرو به آنچه ديگر شاعران را مجذوب مى كند يعنى به ظاهر زيبايى و جمال و به جنبه هاى دلفريب محيط و اشخاص توجهى ندارد و نظر او بيشتر به حقايق عقلى و مبانى و معتقدات دينى است، اما نبايد از قدرت فراوان او در توصيف و بيان اوصاف طبيعت غافل بود.»

-*-

نبينى كه امّت همى گوهر دين نيايد مگر كز بنين محمّد؟

محمد بدان داد گنج و دفينش كه او بود در خور قرين محمّد

قرين محمد كه بود؟ آنكه جفتش نبودى مگر حور عين محمّد

از اين حور عين و قرين گشت پيداحسين و حسن، سين و شين محمّد

حسين و حسن را شناسم حقيقت بدو جهان گل و ياسمين محمّد

چنين ياسمين و گل اندر دو عالم كجا رُست جز در زمين محمّد

نيارم گزيدن همى مر كسى رابر اين هر دوان نازنين محمّد

قرآن بود و شمشير پاكيزه حيدردو بنياد دين متين محمّد «1» ***

امتت را چون نبينى بر چه سانند؟ اى رسول بيشتر جز مر ستوران را نمانند، اى رسول

گر نگشته ستند فتنه بر جهان از دين حق چون جهانند و طلب كار جهانند، اى رسول

از قوى عهدى كه كردى بر همه روز غديرچون فراز نشتر جهانند و رمانند، اى رسول

سود دنيا را همى جويند و ننديشند هيچ گرچه از دين

و شريعت بر زيانند، اى رسول

______________________________

(1)- ديوان ناصر خسرو؛ ص 158.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:738 چون زمان داده است تا محشر خداى ابليس راجمله قومش بر اميد آن زمانند، اى رسول

ز انكه خان دوستى ديو شد دل شان همه دشمنان اهل بيت و خاندانند، اى رسول

اين مسلمانان به نام، از كشتن اولاد توچون جهودان نيز پيمبر كشانند، اى رسول

روى گردانند از پاكيزه فرزندان توكور و گمره برطريق اين و آنند، اى رسول

بى گمان چون بر وصى و اولاد او دشمن شدندبر تو اى خير البشر پس بى گمانند، اى رسول «1» ***

بتگر بتى تراشد و او را همى پرستدزو نيست رنج كس را نه زان خداى سنگين

تو چون بتى گزيدى كز رنج و شَرَّ آن بت بركنده گشت و كشته يكرويه آل ياسين

آن كز بت تو آمد بر عترت پيمبراز تيغ حيدر آمد بر اهل بدر و صفين

لعنت كنم برآن بت كز امت محمداو بود جاهلان را ز اوّل بت نخستين

لعنت كنم بر آن بت كز فاطمه فدك رابستد به قهر تا شد رنجور و خوار و غمگين

لعنت كنم برآن بت كو كرد و شيعت اوحلق حسين تشنه در خون خضاب و رنگين

پيش تواند حاضر اهل جفا و لعنت لعنت چرا فرستى خيره به چين و ماچين «2» ***

گر خرد را برسر هشيار خويش افسر كنى سخت زود از چرخ گردان، اى پسر، سر بركنى

بر سرت بويا چو مشك و عنبر سارا شودگر تو خاكستر به نام آل او بر سر كنى

هم مقصّر باشى اى دل گر به مدح مصطفى معنى از گوهر طرازى لفظش از شكّر كنى

اى پسر، پيغمبرى را تاج كى باشد شگفت گر تو بر سر روز محشر ماه

را افسر كنى؟

گر به راه اين جهان خورشيدمان رهبر شده است سوى يزدان مان همى مر عقل را رهبر كنى

هر كه او فضل تو و آل تو را منكر شودخوبى و معروف او را زشتى و منكر كنى

فضل و جود و عدل ايزد خدمت كوثر كندچون تو روز حشر مجلس بر لب كوثر كنى

دشمنى با اهل و آل تو همى بى مر كنندهمچنان كانسان تو با ايشان همى بى مر كنى

شرم نايد مر تو نادان را كه پيش ذو الفقارزاف را شمشير سازى و ز كدو مغفر كنى؟

چون پيمبر را برادر بود حيدر سوى خلق گر بنازم من بدو چون روى خويش اصفر كنى

آل پيمبر بسى كشته ى بت منحوس توست تو همى او را به حيلت بر سر منبر كنى

من همى نازش به آل حيدر و زهرا كنم تو همى نازش به سند و هند بد گوهر كنى

وقت آن آمد كه روز كين چو خاك كربلاآب را در دجله از خون عدو احمر كنى «3»

______________________________

(1)- همان؛ ص 304.

(2)- همان؛ ص 410.

(3)- همان؛ ص 465.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:739

امير معزّى

امير الشعراء ابو عبد اللّه محمد بن عبد الملك برهانى نيشابورى از شاعران و سخن سرايان قرن پنجم و اوايل قرن ششم ه ق.

بود. تخلّص او به «معزّى» به جهت تقرّب وى به دربار معزّ الدّين ملكشاه بن آلب ارسلان است و ملكشاه او را لقب امير داد.

پدرش عبد الملك برهانى بيش از نيم قرن در بهترين دوره ى پادشاهى عهد ملكشاه و سلطان سنجر در دستگاه ايشان سمت ملك الشعرايى داشته و به جلالت و عزتى تمام مى زيسته است. معزى به تمام معنى شاعرى است با ذوق كه كلام او به فصاحت

و بلاغت سرآمد گويندگان هم عصر خود شمرده مى شده است.

معزى تا سال 485 هجرى، يعنى تا پايان سلطنت ملكشاه در خدمت آن سلطان بود. پس از وفات او مدتى در هرات و نيشابور و اصفهان سرگرم مدح امراى سلجوقى و غير سلجوقى بود. و سپس در خراسان به خدمت سلطان سنجر در آمد و تا پايان عمر در خدمت او مى زيست. وفات او بين سالهاى 518 تا 521 اتفاق افتاده است.

شيوه ى شعر معزّى همچون شاعران آن عصر به سبك خراسانى بود و قصايدش از حيث موضوع و الفاظ مانند قصايد فرّخى و عنصرى است. خاصيت عمده ى شعر او سادگى است و معانى بسيار را در الفاظ ساده و خالى از تكلّف ادا مى كند هم چنين اشارات زياد تاريخى و جغرافيايى نيز در قصايد او آمده و بسيارى از وقايع عصر سلجوقيان را در قصايد او مى توان يافت.

شمار ابيات موجود در ديوان معزّى را حدود 19000 بيت دانسته اند. «1»

-*-

يافتى برخوان اگر جويى رضاى مرتضا«لا فتى ألّا على» بر خواند هردم مصطفا

ور همى خواهى كه گردى ايمن از «هَلْ مِنْ مَزِيدٍ»شرح «يُوفُونَ و يَخافُونَ» ياد كن از «هَلْ أَتى» «2»

آن كه داماد نبى بود و وصى بود و ولى در موالاتش وصيّت نيست شرط اوليا

گر على بعد از سنين بنشست او را زان چه نقص هيچ نقصان نامدش بعد از سنين اندر سنا

مرتضى را چه زيان گر بود بعد الاختيارمصطفى را چه زيان گر بود بعد الانبياء

بود با زهرا و حيدر حجّت پيغمبرى لاجرم بنشاند پيغمبر سزايى با سزا

آن كه چون آمد به دستش ذو الفقار جان شكارگشت مُعجز در كَفَش چون در كفِ موسى عصا

آمد آواز منادى «لا فتى

الّا على»و انگهى «لا سيف الّا ذو الفقار» آمد ندا

و آن دو فرزند عزيزش چون حسين و چون حسن هر دو اندر كعبه ى جود و كرم، ركن و صفا

آن يكى كشته به زهر و اهتزا در اهتزا (كذا؟)آن يكى گشته پى دفع البلايا در بلا

آن يكى را جان ز تن گشته جدا اندر حجازوان دگر را سر جدا گشته ز تن در كربلا

آن كه دادى بوسه بر روى و قفاى او رسول گرد بر رويش نشست و شمر ملعون در قفا

وانكه حيدر گيسوان او نهادى بر دو چشم چشم او در آب غرق و گيسوان اندر دما

روز محشر داد بستاند خدا از قاتلانش تو بده داد و مباش از حُبّ مقتولان جدا «3»

______________________________

(1)- ديوان كامل امير معزّى؛ تلخيص از مقدمه ص 7 تا 16.

(2)- اشاره به آيه 7 سوره ى دهر (انسان) «يُوفُونَ بِالنَّذْرِ وَ يَخافُونَ يَوْماً كانَ شَرُّهُ مُسْتَطِيراً» كه آن بندگان نيكو به عهد و نذر خود وفا مى كنند و از قهر خدا در روزى كه شر و سختيش همه اهل محشر را فراگيرد مى ترسند.

(3)- ديوان امير معزّى، ص 45 و 46.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:740

سنايى غزنوى

اشاره

ابو المجد، مجدود بن آدم متخلص به «سنايى» شاعر، حكيم و عارف نامدار نيمه ى دوم سده ى پنجم و نيمه ى نخست سده ى ششم هجرى در سال 473 ه ق در غزنين در شرق افغانستان كنونى زاده شد و در همين شهر در سال 535 هجرى درگذشت و همانجا به خاك سپرده شد. در زادگاهش به تحصيل علوم و معارف زمانه همّت گمارد و در اين كار چنان دل سپرد كه پس از چندى، در اغلب معارف عصر خويش، از ادبيات عرب گرفته

تا فقه و حديث و تفسير و طب و نجوم و حكمت و كلام به درجه ى والايى رسيد. خانواده ى او در شمار خاندانهاى اصيل و اهل فضل بودند چنان كه پدرش آدم، به عنوان مردى بهره مند از علوم و معارف زمانه صاحب مقام و اعتبارى خاص بود. سنايى چه در روزگار خود و چه در سده هاى بعد همواره مورد تجليل شاعران و ادبا و مورخان و تذكره نويسان گوناگون قرار گرفته و بسيارى از شعراى معاصر او و اعصار بعدى به اشعار او استشهاد كرده و او را در رديف عنصرى و معزّى و رودكى و گاه برتر از آنان شمرده اند.

از جمله نكات مورد توجه درباره ى زندگى سنايى، دگرگونى احوال و تحوّل شعر اوست چنان كه از مدح سلاطينى مانند مسعود بن ابراهيم غزنوى و بهرامشاه و سلطان سنجر به معارف صوفيانه و اشعار عرفانى روى مى آورد. وى همچون عطّار در شمار صوفيانى است كه مردم را به كار و كوشش فرا خوانده و مردم را از ظاهر پرستى، دورويى، رياكارى، مردم آزارى، و عوام فريبى بر حذر داشته است.

سنايى در جوانى از غزنين به خراسان سفر كرد و سالها در بلخ، سرخس، مرو، هرات و نيشابور اقامت داشت و هر جا چندى در سايه ى تربيت بزرگان محل، علما و مشايخ به سر آورد و در سال 518 هجرى به غزنين بازگشت و تا پايان عمر در آنجا بماند.

آثار او عبارتند از: «حديقة الحقيقه» كه از جهت معانى و الفاظ همتا ندارد و گنج گرانبهايى است كه مشتمل بر ده باب و ده هزار بيت است. «طريق التحقيق» كه قريب هزار بيت است، «رسالة سير العباد الى

المعاد» كه در حدود پانصد بيت دارد و مبناى آن تمثيل قوى و اخلاق است. «ديوان قصايد و غزليات» كه اين مجموعه تقريبا مشتمل بر بيست هزار بيت و تاريخ تحولات فكرى سنايى است. «كارنامه ى بلخ» كه 500 بيت دارد و در هنگام اقامت در بلخ سروده و به گوشه هايى از زندگى شخصى خود و پدر و برخى معاصرانش پرداخته، «مكاتيب سنايى» كه شامل چند نامه از اوست.

نكته ى ديگر در باب مذهب اوست، كه اگر چه در برخى اشعارش خلفاء را مدح گفته است اما از ستايش خاص او در مدح حضرت على (ع) و فرزندانش به روشنى برمى آيد كه به اين امام همام و خاندان مطهرش اعتقاد شديدى داشته است و اشعارش گواه محكمى بر تشيّع اوست. «1»

-*-

دريغا گويى از نااهلى روزگار:

جهان پر درد مى بينم دوا كودل خوبان عالم را وفا كو

ور از دوزخ همى ترسى شب و روزدلت پر درد و رخ چون كهربا كو

بهشت عدن را بتوان خريدن و ليكن خواجه را در كف بها كو

______________________________

(1)- دائرة المعارف تشيّع؛ ذيل كلمه سنايى. ديوان حكيم سنايى غزنوى؛ تلخيص از مقدمه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:741 خرد گر پيشواى عقل باشدپس اين واماندگان را پيشوا كو

سراسر جمله عالم پر يتيمست يتيمى در عرب چون مصطفا كو

سراسر جمله عالم پر ز شيرست ولى شيرى چو حيدر باسخا كو

سراسر جمله عالم پر زنانندزنى چون فاطمه خير النسا كو

سراسر جمله عالم پر شهيدست شهيدى چون حسين كربلا كو

سراسر جمله عالم پر امامست امامى چون على موسى الرضا كو

سراسر جمله عالم پر ز مردست ولى مردى چو موسى با عصا كو

سراسر جمله عالم پر حديثست حديثى چون حديث مصطفا كو

سراسر جمله عالم پر ز عشقست ولى عشق حقيقى

با خدا كو

سراسر جمله عالم پر ز پيرست ولى پيرى چو خضر با صفا كو

سراسر جمله عالم پر ز حُسنست ولى حُسنى چو يوسف دلربا كو

سراسر جمله عالم پر ز دردست ولى دردى چو ايوب و دوا كو

سراسر جمله عالم پر ز تختست ولى تخت سليمان و هوا كو

سراسر جمله عالم پر ز مرغست ولى مرغى چو بلبل با نوا كو

سراسر جمله عالم پر ز پيكست ولى پيكى چو عمر بادپا كو

سراسر جمله عالم پر ز مركب ولى مركب چو دلدل خوش روا كو

سراسر كان گيتى پر ز مس شدز مس هم زر نيامد كيميا كو

سنايى نام بتوان كرد خود راوليكن چون سنانيشان سنا كو «1» ***

صفت قتل حسين (ع) به اشاره يزيد:

پسر مرتضى امير حسين كه چنونى نبود در كونين

اصل او در زمين علّيّين فرع او اندر آسمان يقين

اصل و فرعش همه وفا و عطاعفو و خشمش همه سكون و رضا

خُلق او همچو خُلق پاك پدرخُلق او همچو خُلق پيغمبر

مصطفى مرو را كشيده به دوش مرتضى پروريده در آغوش

بر رخش انس يافته زهراكرده بر جانش سال و ماه دعا

به سر و روى و سينه در ديدارراست مانند احمد مختار

دُرّى از بحر مصطفى بوده صدفش پشت مرتضى بوده

عقل دربند عهد و پيمانش بوده جبريل مهد جنبانش

دشمنان قصد جان او كردندتا دمار از تنش برآوردند

______________________________

(1)- ديوان حكيم سنايى غزنوى؛ ص 289.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:742 عمر و عاص «1» از فساد رأيى زدشرع را خيره پشت پايى زد

بر يزيد پليد بيعت كردتا كه از خاندان برآرد گرد

شرم و آزرم جملگى بگذاشت جمعى از دشمنان بر او بگماشت

تا مر او را به نامه و به جبل از مدينه كشند در مِنْهَل «2»

كربلا چون مقام و منزل ساخت ناگه آل زياد بروى تاخت

راه آب فرات بربستنددل

او زان عنا «3» و غم خستند

عمر و عاص و يزيد بد اختربر آب برفكنده سپر

شمر و عبيد اللّه و زياد لعين روحشان جفت باد با نفرين

بركشيدند تيغ، بى آزرم نز خدا ترس و نه ز مردم شرم

سرش از تن به تيغ ببريدندو اندر آن فعل، سود مى ديدند

تنش از تيغ خصم پاره شده آل مروان بر او نظاره شده

به دمشق اندرون، يزيد پليدمنتظر بود تا سرش برسيد

پيش بنهاد و شادمانى كردتكيه بر دُنيى و امانى «4» كرد

بيتى از قول خويش انشا كردكين ديرينه جست و انهاء «5» كرد

دست شومش بر آن لب و دندان زد قضيب «6» از نشاط و لب خندان

كينه ى خزرج و حديث اسَل «7»و آن مكافات زشت و دست عمل

كين آباء بتوخته «8» ز حسين خاصه كينه هاى بدر و حُنين

شهربانو و زينب گريان مانده در فعل ناكسان حيران

سر برهنه بر اشتر و پالان پيش ايشان ز درد دل نالان

على الاصغر «9» ايستاده به پاو آن سگان ظلم را بداده رضا

عمرو عاص و يزيد و ابن زيادهمچو قوم ثمود و صالح و عاد

بر جفا كرده آن سگان اصراررفته از حقد بر ره انكار

عالمى بر جفا دلير شده روبَهِ مرده شرزه شير شده

كافران چون در اول پيكارشده از زخم ذو الفقار فگار

______________________________

(1)- احتمالا منظور شاعر از عمرو عاص در اين ابيات عمر بن سعد بوده است.

(2)- منهل: آبخور، آبشخور. گور، قبر.

(3)- عنا با عناء: رنج، زحمت، مشقت. اندوخته و غصه.

(4)- امانى: آرزوها.

(5)- انهاء: خبر دادن.

(6)- قضيب: چوبدستى، شاخه درخت.

(7)- اسَل: نى، نيزه حديث اسل: ماجراى سر نيزه و سر امام.

(8)- بتوخته: جمع كرده، اندوخته.

(9)- على الاصغر: منظور حضرت سجاد (ع) است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:743 همه را بر دل از على

صد داغ شده يكسر قريش طاغى و باغ «1»

كين خود باز خواسته ز حسين شده قانع بدين شماتت و شين

هيچ ناورد، در ره بيدادمصطفى را و مرتضى را ياد

يكسو انداخته مجامله رازشت كرده ره معامله را

كرده دوزخ براى خويش معَد «2»بو الحكم «3» را گزيد، بر احمد

راه آزرم و شرم بر بسته عهد و پيمان شرع بشكسته

هر كه راضى شود به كرده ى زشت نزد آن كس چه دوزخ و چه بهشت

مرد عاقل بر آن كسى خنددكز پى خويش نار بپسندد «4» ***

حَبَّذا كربلا و آن تعظيم كز بهشت آورد به خلق نسيم

و آن تن سر بريده در گِل و خاك و آن عزيزان به تيغ دلها چاك

و آن تن سر به خاك غلطيده تن بى سر بسى بد افتاده

و آن گُزينِ همه جهان كشته در گِل و خون تنش بياغشته

و آن چنان ظالمان بدكرداركرده بر ظلم خويشتن اصرار

حرمت دين و خاندان رسول جمله برداشته ز جهل و فضول

تيغها لعلگون ز خون حسين چه بود در جهان بتر زين شين؟ «5»

ز خم شمشير و نيزه و پيكان بر سر نيزه، سر به جاى سنان

كرده آل زياد و شمر لعين ابتداى چنين تبه در دين

آل ياسين بداده يكسر جان عاجز و خوار و بى كس و عطشان

مصطفى جامه جمله بدريده على از ديده خون بباريده

فاطمه روى را خراشيده خون بباريده بى حد از ديده

حسن از زخم كرده سينه كبودزينب از ديده ها برانده دو رود

هر كه بدگوى آن سگان باشددان كه او شاه آن جهان باشد

باد به دوستان او رحمت باد بر دشمنان او لعنت

هر كه راضى شود به كرده ى زشت نزد آن كس، چه دوزخ و چه بهشت

دين به دنيا به خيره بفروشدنكند نيك و در بدى كوشد

خيره، راضى شود به خون حسين كه فزون بود وقعش از

ثقلين

______________________________

(1)- طاغى و باغ؛ از حد گذرنده، طغيان كننده، ستمكار.

(2)- معّد: آماده.

(3)- بو الحكم: كنيه ابو جهل است.

(4)- حديقه الحقيقه؛ ص 266.

(5)- شين: عيب و زشتى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:744 آنكه را اين خبيث خال بودمومنان را كى ابن خال بود؟

من ازين ابن خال بيزارم كز پدر نيز هم در آزارم

پس تو گويى: يزيد ميرِ من است عمرو عاصِ پليد، پير من است

آن كه را عمر و عاص باشد پيريا يزيد پليد باشد مير

مستحق عذاب و نفرين است بدره و بد فعال و بد دين است

لعنت دادگر برآن كس بادكه مر او را كند به نيكى ياد

من نيم دوستدار شمر و يزيدز ان قبيله منم به عهد، بعيد

هر كه راضى شود به بد كردن لعنتش، طوق گشت در گردن «1»

______________________________

(1)- حديقه الحقيقه؛ ص 266.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:745

احمد جام

احمد بن محمد بن جرير ملقب به شيخ الاسلام معين الدّين و مكنّى به ابى نصر و معروف به «احمد جام» شيخ ژنده پيل و اهل عرفان به سال 441 ه ق. در «انامق» «1» متولد شد.

هدايت مى نويسد: «در كتب معرفت دو كس را شيخ الاسلام لقب داده اند اول خواجه عبد اللّه انصارى كه او را پير هرى نيز خوانند و از آن پس شيخ بزرگ احمد جامى كه از مشاهير و مشايخ بود و حالاتش على التفصيل در كتب قوم مرقوم است و از او كرامات عاليه نقل كرده اند و چند تن فرزند از او به وجود آمده كه همه عالم عامل و عارف كامل و صاحب فضل و تصانيف عاليه بوده اند.»

ابو نصر در بدو حال با اهل لهو و لعب زندگانى مى نمود، امّا در بيست

و دو سالگى جذبه اى از جذبات الهى به وى رسيد و حالتى غريب و كششى عجيب دريافت و جامى از خم خانه ى شراب محبت كشيد و به مقام توبه و انابه و ندامت رسيد و شوريده و مجذوب گرديد. پدر و مادر و وطن را گذاشته به جانب كوه شتافت و در آنجا به خدمت حضرت خضر (ع) رسيده تلقين ذكر يافت و هيجده سال در كوه به رياضت و عبادت مشغول بود و بعد از چهل سالگى به خلق و آبادى رجوع فرمود، و طالبان را راه توبه و تلقين ذكر خفى و تربيت در طريقت و وصول به حقيقت نمود. «2»

شيخ ابو سعيد ابى الخير زمان رحلت خود وصيت كرد كه: «خرقه ى مرا به چنين جوانى جامى كه در فلان هنگام به خانقاه من آيد بسپاريد» و هم گفته كه: «علم ولايت ما را بر بام خانه ى خمارى كوفتند.»

كرامات شيخ احمد بسيار است و معاصرين وى از عرفا شيخ ابو القاسم گرگانى و از حكما ابو على سيناى بلخى است از تأليفات او كتاب «سراج السائرين» است. وى «ديوان اشعارى» دارد كه مشتمل بر مناقب ائمه اطهار (ع) است.

ابو نصر به سال 536 هجرى وفات يافت. «3»

-*-

اى ز مهر حيدرم هر لحظه در دل صد صفاست از پى حيدر حسن ما را امامى رهنماست

همچو كلب افتاده ام بر خاك درگاه حسين خاك نعلين او اندر دو چشمم توتياست

عابدين تاج سر و باقر دو چشم روشنست دين جعفر بر حقست و مذهب موسى رواست

اى موالى وصف سلطان خراسان را شنوذرّه اى از خاك قبرش دردمندان را شفاست

پيشواى مؤمنانست اى مسلمانان تقى گر نقى را دوستدارى در همه مذهب رواست

عسكرى نور

دو چشم عالمست و آدمست همچو مهدى يك سپهسالار در عالم كجاست

قلعه خيبر گرفته آن شهنشاه عرب آنكه در بازوى حيدر نامه ى از لافتاست

شاعران از بهر سيم و زر سخن ها گفته اند«احمد جامى» غلام خاصّ شاه اولياست «4»

______________________________

(1)- انامق: موضعى از مواضع ترشيز.

(2)- مجالس المؤمنين؛ ج 2، ص 39.

(3)- كشف الظنون؛ ذيل مفتاح النجاة.

(4)- مجالس المؤمنين؛ ج 2، ص 39 و 40.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:746

ابو المفاخر رازى

ابو المفاخر منجيك فاخر رازى از شعراى شيعى اواخر سده ى پنجم و اوايل سده ى ششم هجرى است كه در عهد سلجوقى بود و دولتشاه سمرقندى درباره ى او آورده كه: «او به روزگار دولت سلطان غياث الدّين محمّد بن ملكشاه مى زيست و دانشمندى كامل و شاعر و اديبى فاضل بود. و در فنون علم بهره اى تمام داشت و او را يكى از استادان مى دانند. وراى شعر و شاعرى او را انواع فضايل است». اشعار «1» او بيشتر بر طريق لغز واقع شده و اين صنعت او را مسلّم است. امّا شهرت عمده ى وى به واسطه ى سرودن قصايد در منقبت ائمه ى اطهار (ع) بالاخص على بن موسى الرضا (ع) بوده است. از قصايد معروف او كه در تشبيهات و استعارات در زمره ى بهترين قصايد به شمار مى رود و شعراى بسيارى به تتبع در آن پرداخته و آن را جواب گفته اند شعرى با مطلع:

«بال مرصع بسوخت مرغ ملمع بدن اشك زليخا بريخت يوسف گل پيرهن» است كه در منقبت امام هشتم (ع) است. بر اين قصيده شروح بسيارى نوشته شده است. «2»

-*-

صفحه ى صندوق چرخ گشت نگونسار بازكرد برون مار صبح مُهره ى مِهر از دهن «3»

دوش دگرگونه داد طارم نيلوفرى «4»در بن طاسى دو مرد

بر سر نعشى دو زن

صبح برآمد ز كوه دامن اطلس كشان چون نفس جبرئيل از گلوى اهرمن

نور چراغ سهيل گوهر تاج قبادششترى مشترى مطرح تخت پشن

بر فلك و بر هوا ريخته و بيخته لؤلؤ لالا بكيل عنبر سارا بمن

زهره ز خاتون خلد خنده زنان در نقاب ماه چو طاوس نر جلوه كنان در چمن

مهر به خوناب گرم غرق شده چون حسين (ع)صبح به الماس قهر خسته شده چون حسن (ع)

روى ره كهكشان جاده ى او كوفته از لب درياى چين تا در شهر يمن

قبه ى خضرا به وصف هم صدف و هم گهرقامت جوزا «5» به شكل هم صنم و هم شمن

چون ز شب اندك گذشت قرعه دو ساعت ز روزپيك خوراسان نمود راه روى خراسان به من

خوشه پروين نهاد توشه در انبان دل تحفه ى آن گوشه را بى گره و بى شكن

برد مرا بارگى بر سر هنجار طوس راهبرى چون صراط راه روى چون چمن

ناقه ى چون ريسمان گردن دنبال اواو به حرير خطا درزى سوزن شكن

______________________________

(1)- تذكرة الشعراء؛ ص 61 و 62.

(2)- مجمع الفصحاء؛ ج 2، ص 936.

(3)- مقصود بيت اول طلوع خورشيد مى باشد.

(4)- طارم نيلوفرى: كنايه از آسمان.

(5)- جوزا: نام برجى است از بروج آسمان در اصل لغت جوزا به معنى گوسفند سياه است كه ميان او سپيد باشد. چون اين گوسفند در ميان گله كاملا نمودار است هم چنين برج مذكور نيز نسبت به ديگر بروج كواكب روشنى دارد و در ميان همه بروج ممتاز است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:747 آب تك و باد پاى پنبه خور و جاله «1» خواه گل طرب و خار دوست گرگ تك و پيل تن

نار توان بر فراز آب توان در نشيب باد وزان در كنام خاك گران

در عطن «2»

نيك رفيقى چو عمر خوب حريفى چو جان نادره ى چون مراد بو العجبى چون سخن

كرده ز خارا خمير همچو امير غديراز كف پير فطير پشت تنور دمن

مقرعه ى «3» اقتضا داد سر اندر قضاعشق طريق رضا بسنده از خويشتن

سايه ى ذات خدا مايه ى فرهماپاره ى نفس رسول چاره ى كرب و حزن

هم خطواتش كريم هم درجاتش عظيم هم حركاتش رفيع هم سكناتش حسن

حاسد شوم اخترش مرده ولى در عذاب دشمن بد گوهرش زنده ولى در كفن

شاهد لولاك را روضه ى پاكش سكون زاهد افلاك را حضرت پاكش سكن

مادر بحران او كودك انگور اوداده ز بستانِ غيب از سر پستان لبن

راست نشين كج مگو داد حديثى بده در دمن از داغ كيست چون تو ندارى درن «4»

عصمت پالوده را روشن و صافى است جام تهمت آلوده را دردى فانى است دن «5»

بيم تباهى است ظلم نزد خرد بر امام نام الهيست حشو سوى خرد بر وثن

حوصله ى دشمنش حاصل حجّت نداشت خارش نر ماده گى تازه شدش چون زغن

اى زده چون عقل و روح لقمه ى انوار علم وى شده چون جد و باب طعمه ى ارباب طعن

نيست ابد را به عدل بى تو روان هيچ حكم نيست ازل را به فضل از تو نهان هيچ فن

تا به تو قربت نجست وز تو عنايت نخواست افعى چو بى نكرد صاحب «سلوى و من» «6»

كرده بر ابناى جنس فاتحه نام توآهن و فولاد موم آتش سوزان سمن

كاسه گر سده را نغمه ى نعت از شماست لحن خوش و راه راست هر سخنى پرفتن

هر كه دمى با شما رطل گران در كشيدديده ى بختش نديد دل به عنا ممتحن

حضمك فيما مضى ان قضانحبه يتفم اللّه منك دونك لا تعجبن

گفت «مفاخر» بخوان معنى بيتش بدان تا كه چه گفتست او ز اول و آخر سخن

«7»

______________________________

(1)- جاله: نوعى بلم.

(2)- عطن: محل استراحت ستوران در كنار آب.

(3)- مقرعه: تازيانه.

(4)- درن: چرك.

(5)- دن: خم.

(6)- سلوى و منّ: اشاره به آيه 57 سوره بقره: «... وَ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَ السَّلْوى». و مرغ بريان و ترانگبين غذاى شما مقرر داشتيم.

(7)- مجالس المؤمنين؛ ج 2، ص 615 و 616.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:748

اديب صابر ترمذى

شهاب الدّين شرف الادباء اديب صابر بن اسماعيل ترمذى، شاعر مشهور ايرانى نيمه اول قرن ششم و از شعراى نامى عهد سلاجقه ى بزرگ بود. كه اصل وى از ترمذ بود و شاعرى او هم در آن شهر شروع شد، ولى بعدها در نواحى ديگر مانند مرو و بلخ و خوارزم روزگار گذرانيد و به مدّاحى سنجر اختصاص يافت. وقتى سنجر او را به رسالت نزد اتسز خوارزمشاه فرستاد او چندى در خوارزم بماند و اتسز را مدح گفت. اتسز توطئه اى براى قتل سنجر ترتيب داده بود و صابر از آن آگاه شد و به وسيله اى سنجر را مطلع كرد و نقشه ى اتسز باطل گرديد و اتسز دستور داد اديب صابر را در جيحون غرق كردند. مرگ وى به سال 546 ه ق بوده است. از ديوان او نسخى در دست است كه بالغ بر 647 بيت شعر دارد و در آن غزلها و تغزلهاى لطيف وجود دارد. «1» اشعارش به سادگى و روانى ممتاز است،

وى مذهب تشيع داشته و در اشعار خود به اين معنى اشاره كرده است.

-*-

فنا و آتش ازو خيزد و ز بيم فناسكندرش طلبيد و خضر رسيد به كام

اگر ميانه ى او راه خشك يافت كليم ز بيم او پسرِ نوح كوه يافت مقام

به كربلا چو دهان حسين

ازو نچشيدهمى دهند زبانها يزيد را دشنام «2» ***

اگر به زير ركاب حسين او بودى به دست فتح گرفتى عنان لشكر شام «3» ***

مشكن دل «4» ار چه عهد تو بشكست روزگاركى داشت عهد نيك بر اهل زمين زَمَن

از اختران مرادِ كه بودست مستمروز روزگار كار كه رفست بر سَنَن «5»

بى رايضان «6» حكم و قضا رام كى شونداين مركبانِ روز و شب ما به هان و هن

دانى كه بر على و حسن و حسين چه كردعهد بد زمانه چه در سِرّ و چه در عَلَن «7»

______________________________

(1)- فرهنگ معين.

(2)- ديوان اديب صابر؛ ص 157.

(3)- همان؛ ص 159.

(4)- مشكن دل: دل شكسته مباش.

(5)- بر سنن: على سنن واحد- بر يك طريقه.

(6)- رايض: رام كننده ستوران.

(7)- ديوان اديب صابر؛ ص 232.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:749

رشيد الدّين و طواط

از شاعران و نويسندگان مشهور قرن ششم ه ق. است كه در حدود سال 480 ه ق. در بلخ متولّد شد و جوانى را در فراگيرى ادبيات در آن شهر گذراند و سپس به خدمت علاء الدّين اتسز خوارزمشاه درآمد و سى سال در دربار او صاحب ديوان انشا بود.

رشيد در نظم و نثر فارسى و عربى مهارت كامل داشت. صنايع لفظى را در شعر بسيار مراعات كرده و قصايد وى همه مصنوع و مسجّع مرصّع است.

ديوان اشعارى به زبان فارسى و عربى دارد. از كتب مشهورش «حدائق السحر فى دقائق الشعر» در علم معانى و بيان است كه بيشتر مطالب آن را از كتاب «ترجمان البلاغه» محمّد بن عمر رادويانى گرفته است. كتاب ديگرش «مطلوب كل طالب الامير المؤمنين على بن ابى طالب (ع)» مى باشد. كه ترجمه ى صد سخن كوتاه از امام

على (ع) است كه معروف به صد كلمه يا مطلوب كل است.

رشيد الدّين علاوه بر قصايد و غزليات، نامه هايى به نام منشآت دارد.

وى پس از 93 سال زندگى در سال 573 ه ق. درگذشت «1».

-*-

فرزند حيدر است و خداوند مفخر است چون او كِراست مُنتسب امروز و مُكتسب ***

تو به حرب اندر خراميدى به كردار على در كف ميمون تو تيغى بسان ذو الفقار ***

فرزند حيدرى تو و در نوك كِلك تويزدان نهاده معجزه ى صد چو ذو الفقار «2» ***

با حمله ى تو قلعه اموى را چه قدرخيبر چه پاى دارد با مرد ذو الفقار «3» ***

خاندان طاهر پيغمبر اندر محنت اندغم خورد زين حال هر كش اعتقاد طاهر است

آن كه دين را كرد نصرت ذو الفقار جدّ اودر مضيقى اوفتاده، بى معين و ناصر است

تا شنيدم كز فلك آل پيمبر شاكى اندناكسم گر جان من از زندگانى شاكر است

نى به سوى هيچ عشرت سينه ى من مايل است نى به روى هيچ راحت ديده ى من ناظر است

من كيم خود؟ كز براى اين سبب در خلد عدن خسته روح كاظم است و رنجه جان باقر است ***

اى صدرِ آل حيدر اگر غايبم ز تواندر دلم محبت صدر تو حاضر است

______________________________

(1)- مشاهير دانشمندان اسلام؛ ج 3، ص 260. فرهنگ شاعران زبان پارسى؛ ص 228.

(2)- ديوان سعيد نفيسى؛ ص 49، 216، 240.

(3)- ديوان ركن الدّين همايون فرخ؛ ص 250.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:750 آنچ آمدست بر تنم از چرخ نامدست از دوده ى معاويه بر آل بوتراب ***

چون تو بودى به دانش و مردى در زمانه چو حيدر كرار

رفت فرزند تو به عاشوراچون حسين على به دار قرار ***

هست ارواح انبيا در خلدبر ارواح انبيا رفتى

مصطفى جد

تست پس تو مگرگه به نزديك مصطفى رفتى

فرع زهرا و مرتضى بودى بر زهرا و مرتضى رفتى ***

در خون من مشو، كه به خون شسته ام دو رخ بى تو، به حق خون شهيدان كربلا «1»

______________________________

(1)- منظومه عشق؛ ص 46 و 47.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:751

قوامى رازى

اشاره

شرف الشعراء امير بدر الدّين قوامى خبّاز رازى از شاعران معروف نيمه ى اول قرن ششم هجرى است كه به مواعظ و حكم و مناقب خاندان رسالت شهرت دارد.

لقب «خبّاز» او از آن جهت رايج بود كه در اوايل حال، نانوايى مى كرد، و دكان خبّازى داشته است و تخلّص او به «قوامى» به جهت نام قوام الدّين طغرايى كه ممدوح او بوده گرفته شده است.

قوامى از شاعرانى است كه تاريخ تولد و وفات و چگونگى دوران كودكى و بزرگى و شرايط رشد و تعليم و تربيت وى معلوم نيست. تذكره هاى قديمى شرح حال مناسبى از او نمى دهند و تنها به بيان عظمت شاعر مى پردازند. اولين بار نامش در كتاب «النقض» «1» آورده شده كه مؤلف وى را در رديف شعراى شيعه قرار مى دهد. به نظر مى رسد چون شاعر در سال 512 هجرى به خدمت قوام الدّين راه يافته و در آن زمان به برنايى خود اشاره كرده است، بايد ولادتش در اواخر قرن پنجم باشد. و چون صاحب النقض (م 560 ه) از او ياد كرده بايد وفاتش قبل از اين تاريخ باشد.

قوامى مردى شيعى مذهب بود و در آثارش اشعار زيادى در منقبت خاندان رسالت (ع) و رثاى آنان ديده مى شود.

قوامى در شعر مقام والايى داشت و شعرش از روانى و حلاوت خاصى برخوردار است و غالبا مشتمل بر مضامين اخلاقى

و پند و موعظه مى باشد. او شعر را در خدمت تبليغ عقيده و دعوت به خداپرستى و اثبات عدل و ترغيب به آخرت قرار داده است. آنچه كه باعث شهرت و رونق قوامى در مجامع تشيع شده، صراحت كلامى است كه درباره شرايط امامت از قبيل نص و علم و عصمت داشته است. قوامى كلام منظوم خود را در خدمت تبليغ مذهب قرار داده است. و چون روى سخنش با عامه مردم است لذا شعرش از لفظ پردازى خالى است.

قوامى علاوه بر قصيده به تغزل نيز پرداخته است. مهمترين قصيده اش در رثاى سيد الشهداء مى باشد. قصايدى نيز در موعظت و حقانيت مذهب اثنى عشرى، عدل خداى تعالى، امامت ائمه اثنى عشرى، مدح خاتم الانبياء (ص)، توحيد و ستايش دارد.

در مورد آثارش متأسفانه فقط مقدار قابلى شعر به جا مانده و ديوانش از بين رفته است. اما آنچه امروز در دسترس است اشعار و ابيات پراكنده اى است كه در جنگها و مجموعه هاى خطى ديده مى شود و يك نسخه خطى كه در كتابخانه «بريتيش ميوزيوم لندن» موجود است و مرحوم مينوى از آن عكسبردارى نموده و به ايران آورده است، مشتمل بر 3359 بيت مى باشد. «2»

-*-

رثاى سيّد الشّهدا (ع):

روز دهم ز ماه محرّم به كربلاظلمى صريح رفت بر اولاد مصطفى (ص)

هرگز مباد روز چو عاشور در جهان كان روز بود قتل شهيدان به كربلا

آن تشنگان آل محمد اسيرواربر دشت كربلا به بلا گشته مبتلا

______________________________

(1)- كتاب النقض موسوم به «بعض مثالب النواصب فى نقض بعض فضائح الروافض» تأليف نصير الدّين ابى الرشيد عبد الجليل بن الحسين القزوينى مى باشد.

(2)- النقض؛ ص 224 و 232. مقدمه ديوان قوامى رازى. تاريخ ادبيات ايران؛

ج 2، ص 697.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:752 اطفال و عورتان پيغمبر برهنه تن از پرده ى رضا همه افتاده بر قضا

فرزند مصطفى و جگر گوشه ى رسول سر بر سر سنان و بدن بر سر ملا «1»

عريان بمانده پردگيان سراى وحى مقتول گشته شاه سرا پرده ى عبا

قتل حسين و بردگى اهل بيت اوهست اعتبار و موعظه ى ما و غير ما

دل در جهان مبند كزو جان نبرده اندپرورده ى پيمبر و فرزند پادشا

هر گه كه يادم آيد از آن سيّد شهيدعيشم شود منغّص و عمرم شود هبا «2»

اى بس بلا و رنج كه بر جان او رسيداز جور و ظلم امّت بى رحم و بى حيا

در آرزوى آب چنويى بداد جان لعنت برين جهان به نفرين بى وفا

آن روزها كه بود در آن شوم جايگاه مانده چو مرغ در قفس از خوف بى رجا

با هر كسى همى به تلطّف حديث كردآن سيّد كريم نكو خُلق خوش لقا

تا آن شبى كه روز دگر بود قتل اوميدادشان نويد و همى گفتشان ثنا

گويند كاين قدر شب عاشور گفته بودآمد شب وداع چو تاريك شد هوا

روز دگر چنان كه شنيدى مصاف كردحاضر شده ز پيش و پس اعدا و اوليا

بر تن زره كشيده و بر دل گره زده رويش ز غبن تافته، پشتش ز غم دو تا

از آسمان دولت او ماه گشته گم و ز آفتاب صورت او گم گشته ضيا

در بوستان چهره و شاخ زبان اواز گل برفته رنگ و ز بلبل شده نوا

خونش چكيده از سر شمشير بر زمين ياقوت در فشانده ز مينا به كهربا

از بهر شربتى به بَر لشكر يزيدبر «من يزيد» «3» داشته جان گران بها

لب خشك از آتش دل و رخ ز آب ديده تردل با خداى برده و تن

داده در قضا

بگرفته روى آب، سپاه يزيد شوم بى آب چشم و سينه پر از آتش هوا

از نيزه ها چو بيشه شده حربگاهشان ايشان در او خروشان چون شير و اژدها

بر آهوان خوب، مسلّط سگان زشت بر عدل، ظلم چيره شده بر بقا، فنا

اينان در آب تشنه و ايشان به خونشان از مهر سير گشته و ز كينه ناشتا

بر قهر خاندان نبوّت كشيده تيغ تا چون كنندشان به جفا سر ز تن جدا

آهخته تيغ بر پسر شير كردگارآن ياغيانِ باقىِ شمشيرِ مرتضى

ايشان قوى ز آلت و ساز و سلاح و اسب و اينان ضعيف و تشنه و بى برگ و بى نوا

ميرو امام شرع، حسين على (ع) كه بودخورشيد آسمان هُدى، شاه اوصيا

از چپ و راست حمله همى كرد چون پدرتا بود در تنش نفسىّ و رگى به جا

خويش و تبار او شده از پيش او شهيدفرد و وحيد مانده در آن موضع بلا

______________________________

(1)- در ملا- ملاء: آشكار، در ميان مردم.

(2)- هبا- هباء: گرد و غبار.

(3)- من يزيد: مزايده- حراج.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:753 افتاده غلغل ملكوت اندر آسمان برداشته حجاب افق امر كبريا

بر خلد منقطع شده انفاس حور عين بر عرش مضطرب شده ارواح انبيا

خورشيد و ماه تيره و تاريك بر فلك آرامش زمين شده چون جنبش هوا

زهرا و مصطفى و على سوخته ز دردماتم سراى ساخته بر سدره منتها

در پيش مصطفى شده زهراى تنگدل گريان كه چيست درد حسين مرا دوا؟

تا كى ز امّت تو به ما رنجها رسددانم كه پدر ندهى تو بدين رضا

فرزند من كه هست تو را آشناى جان در خون همى كند به مصاف اندر، آشنا «1»

از تشنگى روانش بى صبر و بى شكيب گرماى كربلا شده بى حّد و منتها

او در ميان آن همه تيغ

و سنان و تيردانى همى كه جان و جگر خون شود مرا

زنده نمانده هيچكس از دوستان اودر دست دشمنانش چرا كرده اى رها؟

يك ره بنال پيش خداوند دادگرتا از شفاعت تو كند حاجتم روا

گفتا رسول: باش كه جان شريف اوزان قتلگاه زود خرامد بَرِ شما

ايشان درين، كه كرد حسين على سلام جدّش جواب داد و پدر گفت مرحبا

زهرا ز جاى جست و به رويش در اوفتادگفت: اى عزيز ما، تو كجايى و ما كجا؟

چون رستى از مصاف و چه كردند با تو قوم؟مادر در انتظار تو، دير آمدى چرا؟

كار چو تو بزرگ نه كارى بود حقيرقتل چو تو شهيد، نه قتلى بود خطا

فرزند آن كسى كه ز ايزد براى اوست در باغ وحى، جلوه ى طاووس «هَلْ أَتى» «2»

در خانه ى نبوّت و عصمت براى توسادات را جمال شد، اسلام را بها

شاه امام نسل پيغمبر نسب تويى كشته به تيغ قهر ترا لشكر جفا

آب فرات بر تو ببستند ناكسان آميختند خون تو با خاك كربلا

بر جان تو گشاده كمين، دشمنان كين با تو نمانده هيچ كس از دوست و آشنا

نه هيچ مهربان كه تولّا كند به تونه هيچ سنگدل كه محابا كند تو را

سينه دريده، حلق بريده، فكنده دست غلتان به خون و خاك، سر از تن شده جدا

بر سينه ى عزيز تو بر اسب تاخته اى هم چو مصطفى ز همه عالم اصطفا

اندام تو چگونه بود زير نعل اسب كز روى لعل تو نزدى گرد گل صبا؟

رخت و بنه به غارت و فرزند و زن اسيردر دست آن جماعت پر زرق بى حيا

اولاد و آل تو متحيّر شده ز بيم وز آه سردشان متغيّر شده هوا «3»

______________________________

(1)- آشنا: شنا.

(2)- هل اتى: منظور سوره ى دهر مى باشد، اين سوره

به عقيده ى اكثر مفسران در شأن امير المؤمنين على (ع) و همسر و فرزندان او فرود آمده است.

(3)- ديوان قوامى رازى؛ ص 125.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:754

عطّار نيشابورى

اشاره

فريد الدّين ابو حامد محمّد بن ابى بكر ابراهيم بن اسحق نيشابورى متخلص به «عطّار» يا «فريد» در ششم شعبان سال 513 يا 530 ه ق. در قريه «كدكن» از اعمال نيشابور تولد يافت. پدر و مادرش هر دو زاهد و صوفى و اهل معنى بودند. پدرش ابراهيم مدتى طولانى مى زيسته و تا هنگامى كه عطّار اسرار نامه را به نظم در آورد، در قيد حيات بود.

جامى، عطّار را مريد سلطان العاشقين مجد الدّين بغدادى مى داند، و قاضى نور اللّه شوشترى معتقد است كه عطّار، خرقه از دست وى پوشيده است. اهتمام و علاقه ى او به گردآورى قصص آموزنده ى صوفيه امرى آشكار و شايان توجه است. چنانكه از مقدمه ى «تذكرة الاولياء» برمى آيد و آثار عطّار هم گواهى مى دهند او به تتبّع احوال و جمع اقوال مشايخ صوفيه و گردآورى حكايات آنان عشقى شگفت داشته است. عطّار در كتاب تذكرة الاولياء 980 حكايت و 2864 سخن از مشايخ را گرد آورده و ذخيره ى عظيم و بسيار گران بهايى به زبان فارسى تقديم نموده است.

آثار منظوم او پر از حكايات و قصص است، و در چهار مثنوى «منطق الطير»، «اسرار نامه»، «الهى نامه» و «مصيبت نامه» 897 حكايت از صوفيان آورده است. و شايد بتوان گفت در آثار هيچيك از شعراى فارسى زبان، اين مايه از قصص نتوان يافت.

در مورد مذهب عطّار بدون شك او پيرو مذهب اهل سنّت بود. اما اخلاص و ارادت و نحوه ى ستايش او از حضرت

على (ع) و فرزندان آن بزرگوار به طور صدق آميز و مبتنى بر حسن اعتقاد است، كه قاضى نور اللّه شوشترى وى را شيعه ى پاك و خالص شمرده، اما سخن راست آن است كه بزرگان اهل سنت هرگز منكر فضايل على (ع) نبوده و نيستند. به همين سبب عطار در مناقب اهل بيت (ع) و تعرّض به اعداى جفا كار ايشان، اشعارى سروده است.

مطالعه در آثار عطّار نشان مى دهد كه بر علوم عقلى و نقلى تسلّط و آشنايى داشته و مطّلع از علوم و فنون ادبى و حكمت و كلام و نجوم و محيط بر علوم دينى بخصوص تفسير قرآن و حديث و قصص و روايات و فقه بوده است. و به اقتضاى شغل خود بصير در گياه شناسى و معرفت خواص ادويه و عقاقير و آگاهى از مبادى طب داشته است.

آثار مسلّم عطّار عبارتند از: چهار مثنوى «منطق الطير يا مقامات طيور»، «اسرار نامه»، «الهى نامه» و «مصيبت نامه»، همچنين كتاب «خسرو نامه» كه در ميان مثنويات شيخ عطّار تنها منظومه ايست كه چون ويس و رامين، خسرو و شيرين، ليلى و مجنون از ماجراى عشق دو دلداده و داستان زندگانى دو شاهزاده سخن مى گويد. عطّار كه بعد از نوشتن چهار مثنوى، سه سال لب فرو بسته و خاموش بود، اين داستان را با دستاويز بيان حقايق معارف و عرفان به نظم كشيد. ابيات خسرو نامه به اختلاف از 7600 تا 8364 بيت آمده است. «1»

از ديگر آثار عطّار: «جواهر نامه»، «شرح القلب»، «ديوان قصايد و عزليات»، «مختار نامه» مى باشد. اگر به اين 9 كتاب منظوم كتاب «تذكرة الاولياء» را كه به نثر نوشته شده، بيفزاييم آثار

او به ده كتاب بالغ مى شود.

بالاترين خصوصيت آثار منظوم و منثور عطّار آن است كه براى هدايت و راهنمايى جامعه گفته شده و در روزگارى كه غالب شعرا فكر خود را در مدح و هجو و هزل به كار مى بردند، او نظر خود را از امرا و حكام به جامعه ى انسانى و خدمت به حقيقت معطوف ساخته و بشر را به يگانگى و وحدت و بلند نظرى و دورى از تعصّب دعوت كرده است.

عطّار در حادثه ى فتح نيشابور و كشتار عام آن شهر به دست مغولان در نيمه ى دوم ماه صفر سال 618 هجرى در موضعى به

______________________________

(1)- خسرو نامه؛ ص 13.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:755

نام «شارياخ» كه اكنون قبر او در آنجا مى باشد، به شهادت رسيد. «1»

-*-

امامى كآفتاب خافقين «2» است امام از ماه تا ماهى، حسين است

چو خورشيدى جهان را خسرو آمدكه نُه معصوم پاكش، پس رو آمد

چو آن خورشيد اصل خاندان است به مهرش نُه فَلك از پى روان است

چراغ آسمان مكرمت بودجهان علم و بحر معرفت بود

به همّت هر دو عالم كم گرفته ولى نورش همه عالم گرفته

رخ او بود خورشيد الهى شب تاريك، مويش از سياهى

كسى كو آفتاب و شب به هم خواست حسن آن از حسين آمد به هم راست

امام ده و دو حق كرد قسمت كه هر يك پرده يى سازد ز عصمت

ده و دو پرده زان آمد پديدارحسينى بود امّا پرده يى زار

ببرد اين راه او گر مبتلا بودولى خونريز او در كربلا بود

اگر هستى تو اهل پرده ى رازازين پرده به زارى مى ده آواز

بسى خون كرده اند اهل ملامت ولى اين خون نخسبد تا قيامت

هر آن خونى كه بر روى زمانه ست برفت از چشم و اين خون جاودانه ست

چو

ذات آفتابش جاودان بودز خون او شفق باقى از آن بود

چو آن خورشيد دين شد ناپديداردر آن خون چرخ مى گردد چو پرگار «3» *** اين چند بيت عمق اخلاص و ارادت عطّار را نشان مى دهد.

«آفتاب آسمان معرفت»:

كيست حق را و پيمبر را ولى آن حسن سيرت، حسين بن على

آفتاب آسمان معرفت آن محمّد صورت و حيدر صفت

نُه فلك را تا ابد مخدوم بودز آنكه او سلطان ده معصوم بود

قرّة العين آن امام مجتبى شاهد زهرا شهيد كربلا

تشنه او را دشنه آغشته به خون نيم كشته گشته، سرگشته به خون

آن چنان سر را كه بُرَّد؟ اى دريغ!كآفتاب از درد آن شد زير ميغ

گيسوى او تا به خون آلوده شدخون گردون از شفق پالوده شد

كى كنند اين كافران با اين همه؟كو محمّد؟ كو على؟ كو فاطمه؟

______________________________

(1)- شرح احوال و نقد و تحليل آثار شيخ عطّار نيشابورى؛ مقدمه با تلخيص. ديوان عطّار نيشابورى؛ مقدمه با تلخيص.

(2)- خافقين: كناره عالم، مشرق و مغرب.

(3)- خسرو نامه؛ ص 25.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:756 صد هزاران جان پاك انبياءصف زده بينم به خاك كربلا

در تموز كربلا تشنه جگرسر بريدندش چه باشد زين بتر

با جگر گوشه ى پيمبر اين كنندو انگهى دعوىّ داد و دين كنند

كفرم آيد هر كه اين را دين شمردقطع باد از بُن ز فانى كين شمرد

هر كه در رويى چنين آورد تيغ لعنتم از حق بدو آيد دريغ

كاشكى اى من سگ هندوى «1» اوكمترين سگ بودمى در كوى او

يا در آن تشوير «2» آبى گشتمى در جگر او را شرابى گشتمى «3» ***

اى گوهر كان فضل و درياى علوم وز راى تو درّ درج گردون منظوم

بر هفت فلك نديد و بر هشت بهشت نُه چرخ چو تو

پيش رو ده معصوم «4» ***

ز مشرق تا به مغرب گر امام است على و آل او ما را تمام است

گرفته اين جهان وصف سِنانش گذشته ز آن جهان وصف سه نانش «5»

چو در سرّ عطا اخلاص او راست سه نان را هفده آيه «6» خاص او راست

سه قرصش چون دو قرص ماه و خورشيددو عالم را به خوان بنشاند جاويد

پيمبر گفت با آن نور ديده ز يك نوريم هر دو آفريده

على چون با نبى باشد ز يك نوريكى باشند هر دو از دويى دور

چنان در شهر دانش باب آمدكه جنّت را به حق بوّاب آمد

چنان مطلق شد اندر فقر و فاقه كه زرّ و نقره بودش سه طلاقه «7»

______________________________

(1)- هندو: پاسبان، نگهبان.

(2)- تشوير: آشفتگى و شرم و پريشانى «شور و اضطراب».

(3)- مصيبت نامه؛ ص 37.

(4)- شرح احوال عطّار؛ ص 61 به نقل از رباعى مختار نامه در مدح امام حسين (ع).

(5)- مقصود سه قرص نان است كه در سه شب متوالى به فقير و مسكين و اسير بخشيد.

(6)- هفده آيه: منظور هفده آيه از سوره دهر (انسان) است كه در شأن خانواده على (ع) نازل شده است.

(7)- مجالس المؤمنين؛ ج 2، ص 100 به نقل از الهى نامه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:757

كمال الدّين اصفهانى

اسماعيل بن جمال الدّين محمّد بن عبد الرزّاق اصفهانى ملقب به «خلّاق المعانى»، شاعر قصيده سراى ايرانى است. پدرش جمال الدّين نيز شاعرى معروف است. سبب شهرت او را به خلّاق المعانى آن دانسته اند كه: «در شعر او معانى دقيقه مضمر است كه بعد از چند نوبت مطالعه، ظاهر مى شود.» از جمله ى ممدوحان او ركن الدّين مسعود از آل صاعد اصفهانى، جلال الدّين منكبرنى خوارزمشاه،

حسام الدّين اردشير از آل باوند و اتابك سعد بن زنگى هستند.

وى دوره ى وحشتناك حمله ى مغول را درك كرد و به چشم خويش قتل عام مردم اصفهان را به دست مغولان به سال 633 ه ق. ديد.

كمال الدّين در آوردن معانى دقيق و باريك انديشى مهارت دارد و در التزامات صعب و تقييد به آوردن مفاهيم مشكل، چيره دست است. ديوان او به طبع رسيده است «1».

نظم خوب دارد و خيالات شيرين انگيخته و رسائل را نيز به كمال دارد.

كمال الدّين به سال 635 هجرى در اصفهان به دست مغولان به شهادت رسيد و با خون خود اين دو رباعى بر ديوار نوشت:

دل خون شد و شرط جان گدازى اينست در مذهب ما كمينه سازى اين است

با اين همه هم هيچ نمى يارم گفت شايد كه مگر بنده نوازى اين است ***

كو دل كه دمى بر وطن خود گريدبر حال من و واقعه ى بد گريد

دى بر سر مرده اى دو صد گريان بودامروز يكى نيست كه بر صد گريد «2» -*- كمال الدّين اصفهانى اشعارى در مرثيه ى عاشورا دارد كه بعضى ابيات آن را مى آوريم:

اين واقعه ى هايل جانسوز ببينيدوين حادثه ى صعب جگر سوز ببينيد

بر باز ببينيد ستم كردن گنجشك بر شير، شغالان شده پيروز ببينيد

آن سلطنت و قاعده ى حكم كه دى بودوين عجز و پريشانى امروز ببينيد

از دود دل خلق درين ماتم خونباريك شهر پر از آتش دلسوز ببينيد

ور عيسى يك روزه نديدى كه سخن گفت نقّالى اين طفل نوآموز ببينيد ***

چون محرّم رسيد و عاشوراخنده بر لب حرام بايد كرد

وز پى ماتم حسين على گريه از ابر وام بايد كرد

لعنت دشمنانش بايد گفت دوستدارى تمام بايد كرد ***

______________________________

(1)- فرهنگ معين.

(2)- تاريخ گزيده؛ ص 746.

دانشنامه ى

شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:758 اگر كسى پسرى را از آن تو بكشدبه عمر خويش ره لعنتش رها نكنى

اگر كشنده ى فرزند مصطفى ست يزيدحديث لعنت و نفرين او چرا نكنى؟

تو بر كشنده ى فرزند خود مكن لعنت چو بركشنده ى فرزند مصطفى نكنى «1»

______________________________

(1)- سيرى در مرثيه عاشورايى؛ ص 180 و 181.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:759

مولوى

جلال الدّين محمّد فرزند سلطان العلماء محمّد بن حسين خطيبى معروف به بهاء الدّين در ششم ربيع الاول سال 604 ه ق. در بلخ به دنيا آمد. پدر وى از علماء و صوفيان بزرگ زمان خود بود. بهاء الدّين به سبب رنجش خاطر سلطان محمّد خوارزمشاه در هنگامى كه جلال الدّين كودك بود، از بلخ به قونيه رفت جلال الدّين تحقيقات مقدماتى را نزد پدر به پايان رسانيد و پس از فوت پدر تحت ارشاد برهان الدّين محقّق ترمذى درآمد. برهان الدّين محقّق، مولانا را مدتى براى تكميل علوم و معلومات در حلب و دمشق كه از بزرگترين مراكز علمى و ادبى آن زمان بود، فرستاد. و مولانا پس از پايان كار به قونيه بازگشت و به تدريس و تعليم و وعظ و تذكير مشغول شد. تا اينكه در سال 642 هجرى با شمس الدّين محمّد بن على بن ملك داد معروف به شمس تبريزى ملاقات كرد. اين ملاقات انقلابى روحانى در مولانا پديد آورد كه موجب ترك مسند تدريس و فتوى گشت و اين امر سبب نارضايتى مردم قونيه و اعتراض مريدان وى گشت. شمس تبريزى تحت فشار مريدان مولانا به دمشق رفت. هجران وى مولانا را مضطرب و مشوش كرد و بالاخره پسر خود سلطان ولد را همراه گروهى

در طلب شمس به دمشق فرستاد. شمس باز آمد و با مولانا بود تا در سال 645 هجرى كه به ناگاه ناپديد گرديد. اين كه گفته اند وى را جماعتى از مردم قونيه كشته اند، نبايد پايه و اساسى داشته باشد. پس از فقدان شمس، مولانا مسند تدريس و فتوى را ترك گفت و به مراقبت باطن و تهذيب نفس پرداخت. ارتباط او با صلاح الدين زركوب و حسام الدين چلبى در اين دوره از عمر يك چند او را مشغول داشت و به تشويق حسام الدّين، مولانا به سرودن مثنوى پرداخت.

آثار مولانا از نظم و نثر عبارتند از: 1- «مثنوى» در 6 جلد و شامل 26 هزار بيت كه در بحر رمل سروده شده است. محتويات مثنوى حكايات مسلسل منظومى است كه از آنها نتايج دينى و عرفانى گرفته شده و حقايق معنوى به زبان ساده بيان گشته است. 2- ديوان غزليات معروف به «ديوان كبير» يا كليات شمس مشتمل بر 50000 بيت. 3- «رباعيات». 4- «مكتوبات مولانا». 5-

«فيه ما فيه». 6- «مجالس سبعه «1»».

-*-

كجاييد اى شهيدان خدايى بلا جويان دشت كربلايى

كجاييد اى سبك روحان عاشق پرنده تر ز مرغان هوايى

كجاييد اى شهان آسمانى بدانسته فلك را در گُشايى

كجاييد اى ز جان و جا رهيده كسى مر عقل را گويد كجايى

كجاييد اى در زندان شكسته بداده وامداران را رهايى

كجاييد اى در مخزن گشاده كجاييد اى نواى بى نوايى

در آن بحريد كاين عالم كف اوست زمانى بيش داريد آشنايى

كف درياست صورت هاى عالم ز كف بگذر اگر اهل صفايى

دلم كف كرد كاين نقش سخن شدبِهِل نقش و به دل رَواگر ز مايى «2» ***

______________________________

(1)- فرهنگ معين.

(2)- ديوان غزليات شمس تبريزى؛ ص 1093.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:760 تا

به شب اى عارف شيرين نواآن مايى آن مايى آن ما

تا به شب امروز ما را عشرتست الصلا اى پاك بازان الصلا

در خرام اى جان جان هر سماع مه لقايى مه لقايى مه لقا

بس غريبى بس غريبى بس غريب از كجايى از كجايى از كجا

با كه مى باشى و همراز تو كيست با خدايى با خدايى با خدا

اى گزيده نقش از نقّاش خودكى جدايى كى جدايى كى جدا

با همه بيگانه اى و با غمش آشنايى آشنايى آشنا

جزو جزو تو فكنده در فلك ربّنا و ربّنا و ربّنا

دل شكسته هين چرايى برشكن قلبها و قلبها و قلبها

آخر اى جان اول هر چيز رامنتهايى منتهايى منتها

يوسفا در چاه شاهى تو و ليك بى لوايى بى لوايى بى لوا

چاه را چون قصر قيصر كرده اى كيميايى كيميايى كيميا

يك دلى كى خوانمت كه صد هزاراوليايى اوليايى اوليا

حشرگاه هر حسينى گر كنون كربلايى كربلايى كربلا

مشك را بربند اى جان گرچه توخوش سقايى خوش سقايى خوش سقا «1»

______________________________

(1)- گلچينى از غزليات شمس تبريزى؛ ص 35 و 36.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:761

اوحد الدّين مراغى

ركن الدّين، اوحد الدّين مراغى اصفهانى، شاعر متصوّف قرن هشتم هجرى به سبب ولادت در مراغه به «مراغى» و به سبب مدت سكونت در اصفهان به اصفهانى مشهورست. او در سال 670 ه ق در مراغه آذربايجان متولد شد. تخلّص او از لقب اوحد الدّين ابو حامد اوحدين احمد كرمانى كه به يك واسطه مريدش بوده مأخوذ است. او علاوه بر اينكه مريد اوحد الدّين كرمانى كه از اكابر اوليا و شاعرى گرانمايه و عارفى بلند پايه بود كه صاحب غزلهاى بسيار روان و شورانگيز است. مريد شيخ الاسلام شهاب الدّين سهروردى نيز بوده است.

اوحدى قسمت اخير عمر خود را در آذربايجان به سر برده

و در آن جا مثنوى «جام جم» را پرداخته است. كه در ميان فضلا بسيار مكرّم بوده است. وى ديوانى شامل قصايد و غزليات و رباعيات دارد. كه در هند به چاپ رسيده است. ترجيع او در ميان موحّدان شهرتى عظيم دارد. و ديوانش شامل ده هزار بيت است. ديوانش در غايت لطافت و ترجيعات او مشتمل بر حقايق و معارف مثنوى بر وزن و اسلوب حديقة الحقيقه شيخ سنايى است. او مثنوى «ده نامه» را در سال 705 هجرى و مثنوى «جام جم» را در سال 733 هجرى به پايان رسانيد. شيخ اوحد الدّين به سال 738 هجرى در مراغه درگذشت. «1»

-*-

اهل بيت تو سر به سر نورندبر زمين حرّ و بر فلك حورند

وارثانند دين و علمت راحارسان گشته مريقينت را

هر كه چيزى بيافت زيشان يافت گم شد آن كس كه روى از ايشان تافت

ديدم از خوان آن نفيس عرب متّصل نفس كربلا به كرب

نشود جور بر چنان شاهى مگر از چون يزيد گمراهى

بخت آن كس كه سر به خواب كشيدتيغ بر روى آفتاب كشيد

بهر خون حسين، خون يزيدبه نمى ريختند خود نسزيد

كه كشد بهر مير مار بچه گر بيابند از او هزار بچه

زده بر گردن عراق به تيغ گر چنان كس بود عراق دريغ

چون سزد خاك بصره جا او رابه سر عرش خاك پا او را

من بگويم نترسم از كس زودكاولين فتنه از معاويه بود

كين او از عداوتِ آباست زانكه فرزند، وارثِ باباست

شاخ عربش ز بيخ بيشى رست زانكه بر وحى نيز پيشى جست

اينكه اصل على نديدى و فرع گوش كن بر حديث صاحب شرع

«لحم» و «دم» گفته مصطفى او راچه كنى خسته ى جفا او را

خود گرفتم كه مال دارى و جاه لحم و

دم كى بود چو كفش و كلاه

______________________________

(1)- مجالس المؤمنين؛ ج 2، ص 122 و 123. سيماى شاعران؛ ص 21.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:762 حور بودند بر به نظاره كه على دَر بِكند از باره

چيست نظار كى خنك يلان خار و خاشاك پيش كوه كلان

كوهلا روز حمله ى غازى مطبخى را به ناوك اندازى

با دم ذو الفقار در صف جنگ بچه ارزد كلوخ و قلماسنگ

نه ببازيست اين بلندى نام مشنوى گفتگوى ناكس عام

اسد اللّه را چه غم ز حسدروح را كى زيان رسد ز جسد

خود چو نقصان موسى و هرون به زمين گر فرو رود قارون

هر چراغى كه حق برافروزدتا ابد ريش مدعى سوزد

گرچه بسيار داورى ها رفت در خلافت سخنورى ها رفت

با حقيقت نشد مجاز يكى كوس محمود و طبل باز يكى

نوش كن زهر در ميان گزندخود بخوردند و خود زيان كردند «1»

______________________________

(1)- مجالس المؤمنين؛ ج 2، ص 124 و 125 به نقل از جام جم.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:763

سيف فرغانى

اشاره

سيف الدّين ابو المحامد محمّد فرغانى، شاعر پارسى گوى قرن هفتم و هشتم هجرى است. زادگاه وى را فرغانه- از شهرهاى ازبكستان امروزى- در ماوراء النهر دانسته اند. از تاريخ ولادت وى اطلاع چندانى در دست نيست ولى آن چنان كه از اشعارش برمى آيد وى هم زمان با فتنه ى مغولان مى زيسته است و با سعدى نيز مكاتبه و مشاعره داشته و در دستگاه دولتى صاحب ديوان جوينى فعاليت مى كرده است بنابراين در نيمه ى پايانى قرن هفتم و اوايل قرن هشتم در قيد حيات بوده است.

سيف فرغانى به سبب آزار و ايذاء مغولان زادگاهش را ترك كرده به تبريز و سپس آسياى صغير رفت و در يكى از خانقاه هاى شهر «آق سرا»- در تركيه ى امروزى-

گوشه ى عزلت گزيد و در فاصله ى سالهاى 705 تا 749 ه ق در گمنامى درگذشت و همانجا مدفون شد. او همواره از مدح حكام و سلاطين پرهيز مى كرد. سيف به شدت شيفته ى سعدى بود و چهار قصيده خطاب به وى و 41 غزل در تضمين اشعارش سروده و سراسر ديوانش مملو از تركيبات، تشبيهات و مضامين سعدى است.

علاوه بر اين بخش ديگرى از سروده هاى سيف را انتقاد از اوضاع نابسامان جامعه ى اسلامى، فساد اخلاقى عامه و تباهى اجتماعى آن روزگار ايران در بر مى گيرد.

سيف از قديمى ترين سخنورانى است كه در رثاى شهداى كربلا شعر سروده و مردم را به اقامه ى عزادارى براى «كشته ى كربلا» دعوت نموده است. شيوه ى سخنورى سيف در قصيده، متأثر از سبك شاعران خراسانى است، و در غزل نيز از سعدى و سبك عراقى تبعيت كرده است. اشعار وى در عين انسجام و استحكام به شكل چشمگيرى ساده و روان است. وى را عارفى روشن ضمير و زاهدى وارسته دانسته اند و از آن جا كه او تربيت و تهذيب نفس و حصول سعادت را از طريق علوم معقول و تربيت علمى نمى پسنديد، او را متأثر از سنايى مى دانند.

تنها اثر به جا مانده از سيف ديوان اوست. مجموعه ى اشعار وى به بيش از دوازده هزار بيت شامل 573 غزل، 160 قصيده، 4 قطعه و 23 رباعى مى رسد. اشعارش در نعت خداوند، رسول اكرم (ص) و يا در مقام موعظه و اندرز بوده كه كرارا به آيات و قصص قرآنى و وقايع تاريخى و اصطلاحات عرفانى استشهاد و اشاره شده است «1».

-*-

«بر كشته كربلا بگرييد»

اى قوم درين عزا بگرييدبر كشته ى كربلا بگرييد

با اين دل مرده، خنده

تا چندامروز در اين عزا بگرييد

فرزند رسول را بكشتنداز بهر خداى را بگرييد

از خون جگر سرشك سازيدبهر دل مصطفى بگرييد

وز معدن دل به اشك چون دُرّبر گوهر مرتضى بگرييد

با نعمت عافيت به صد چشم بر اهل چنين بلا بگرييد

______________________________

(1)- ديوان سيف؛ مقدمه با تلخيص. سيف فرغانى قهرمانى در عرصه ى سخنورى؛ ص 16 به بعد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:764 دل خسته ى «1» ماتم حسينيداى خسته دلان هَلا بگرييد

در ماتم او خَمُش مباشيديا نعره زنيد، يا بگرييد

تا روح كه متّصل به جسم است از تن نشود جدا، بگرييد

در گريه، سخن نكو نيايدمن مى گويم، شما بگرييد

بر دُنيى كم بقا بخنديدبر عالم پر عَنا «2» بگرييد

بسيار درو نمى توان بودبر اندكىِ بقا بگرييد

بر جور و جفاى آن جماعت يك دم ز سر صفا بگرييد

اشك از پى چيست، تا بريزيدچشم از پى چيست؟ تا بگرييد

در گريه به صد زبان بناليددر پرده به صد نوا «3» بگرييد

تا شسته شود كدورت از دل يك دم ز سر صفا بگرييد

نسيان گنه صواب نبودكرديد بسى خطا، بگرييد

وز بهر نزول غَيث «4» رحمت چون ابرگهِ دعا بگرييد «5»

______________________________

(1)- دل خسته: مجروح.

(2)- عنا: رنج و زحمت و اندوه.

(3)- نوا: آهنگ، نغمه، سرود.

(4)- غَيث: باران، ابرى كه از آن باران ببارد.

(5)- ديوان سيف فرغانى؛ ص 176.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:765

خواجوى كرمانى

اشاره

ابو العطا كمال الدّين محمود بن على بن محمود كرمانى متخلّص به «خواجو» از مشاهير شاعران شيعه و از عارفان قرن هفتم هجرى است. وى در پانزدهم شوّال سال 689 ه ق. در شهر كرمان متولد شد. روزگار خردى و جوانى را به كسب علوم زمان و در يافتن رموز شعر و ادب در كرمان و فارس سپرى كرد

و پس از آن عمر خويش را در كسب انواع علوم و اشتغال به شاعرى به سر برده است. نكته ى مهمى كه بايد در احوال و آثار خواجو مورد توجه قرار داد اين است كه وى از معدود شاعران پارسى گو است كه پيش از قرن دهم و روى كار آمدن صفويان با اعتقاد راسخ به تشيّع، چهارده معصوم (ع) را ستوده است. وى در حدود سى سالگى به مسافرت هاى خود پرداخت و به مصر، آذربايجان، بغداد، اصفهان، شيراز، خراسان و حجاز سفرها كرد. در ضمن اين سفرها به ملاقات علاء الدين سمنانى كه از بزرگان صفويه بود نايل آمد و حلقه ى ارادت او را در گوش كرد. وى در اثناى مسافرتهاى خود با عده اى از مشايخ و سلاطين و وزراء و همينطور طوايف گوناگون ملاقات نمود.

خواجو بعد از سفر حج مدتى در تبريز و سپس شيراز به سر برد و در پايان عمر چندى با شاعر بزرگ حافظ شيرازى معاشرت داشت و بالاخره در سال 753 هجرى درگذشت و او را در تل تنگ اللّه اكبر شيراز در محل اعتكاف و عبادت خويش به خاك سپردند.

خواجو زبان عربى را خوب مى دانست و اشعارى كه بدين زبان سروده شيوا و دلنشين مى باشد. هم چنين اكثر علوم به ويژه علوم نجوم را به حد استادى مى دانسته و از اين رو اصطلاحات فلكى را در قصايد خود استادانه به كار برده است. اگر چه در اكثر علوم دست داشت اما رغبت بيشترى به شاعرى داشته است.

آثار خواجو عبارتست از: «ديوان» شامل قصيده ها، غزلها، رباعى ها و قطعه ها. «صنايع الكمال» مشتمل بر قصايد و قطعات و تركيبات و ترجيعات و

غزل ها كه اين ديوان در حدود 10736 بيت مى باشد. «بدايع الجمال» مشتمل بر قصايد و تركيبات و غزليات و رباعيات كه دفتر غزليات آن «شوقيات» ناميده مى شود و 4340 بيت دارد.

خواجو در غزل هاى خود شيوه ى سعدى را اساس قرار داده و آنگاه آن را با افكار عرفانى در آميخته است. اين روش را حافظ دنبال نمود و كامل ساخت.

خواجو گذشته از ديوان اشعار، مثنوى هايى به سبك نظامى دارد، و خمسه اى به وجود آورده كه اسامى آنان به قرار زير است: «هماى و همايون» كه داستانى است عاشقانه و در بحر تقارب مى باشد. وى آن را در سال 732 هجرى در بغداد سروده است. وى در اين مثنوى گذشته از نظامى از سبك شاهنامه نيز تأثير پذيرفته است. اين مثنوى شامل 4407 بيت مى باشد.

«گل و نوروز» كه مثنوى عاشقانه اى بر وزن خسرو و شيرين نظامى است كه در سال 742 انجام يافته و 2500 بيت دارد «روضة الانوار» كه خواجو به استقبال مخزن الاسرار نظامى رفته و اثرى است با محتوا و معانى و به سال 743 انجام يافته و 2224 بيت دارد. «كمال نامه» كه مثنوى عارفانه اى به وزن هفت پيكر نظامى است و تاريخ نظم آن 744 هجرى مى باشد و 1849 بيت دارد.

«گوهرنامه» به وزن خسرو و شيرين و در اخلاق و تصوّف است و شامل 1032 بيت مى باشد.

خواجو رسالاتى نيز به نثر دارد كه عبارتند از: «رسالة الباريه»، «رسالة سبع المثانى» و «رساله مناظره ى شمس و سحاب». سبك سخن خواجو عراقى است و در سرودن غزل از سعدى تأثير پذيرفته است. اگر چه خود نيز سبك خاصى دارد كه بسيارى از

دانشنامه ى شعر عاشورايى،

محمد زاده ،ج 2،ص:766

شاعران پس از او شيوه ى او را دنبال كرده اند. او اگر چه در ابتدا مدح شاهان گفته امّا عاقبت پاى در دامان توكل نهاده و اشعارش در مدح اهل بيت گواه آن مى باشد. او خود را مداح اهل بيت مى ناميد.

شعرهايى كه در شأن معصومين (ع) سروده از نظر فنى جزو آراسته ترين و پيراسته ترين اشعار ديوان اوست. «1»

-*- در اينجا چند بند از تركيب بند خواجو كه در توحيد و نعت خداوند و وصف حضرت على (ع) و مصايب اولاد طاهرينش سروده است مى آوريم:

آن دسته بند لاله ى بستان «هَلْ أَتى»و آن قلعه گير عرصه ى ميدان لافتى

كرّار بى فرار و خداوند ذو الفقارقتّال عمرو و عنتر و داماد مصطفى

شير خدا و مخزن اسرار «لو كشف» «2»جفت بتول و نقطه ى پرگار اجتبا

سلطان تختگاه «سلونى» «3» شه نجف سبط خليل صف شكن خيل اصفيا

بيرون نهاده از ره كبر و ريا قدم و آورده رخ به حضرت عُلياى كبريا

پشت هدى و بازوى ايمان بدو قوى مقصود دين و حاجت ايمان ازو روا

بحر محيط را به دل و دست او قسم عرش مجيد را به سر كويش التجا

چون او نشد پديد شهى در جهان علم او كان علم بود و حسن آسمان علم شمعى كه بود مقتبس از نور بو الحسن

نام مبارك و رخ ميمون او حسن

جانش به لب رسيده و تسبيح بر زبان زهرش به جان رسيده و ترياك در دهن

ز هراب داده تيغ اجل را ز خون دل وانگه به زهر خنده فدا كرده جان و تن

در كام او چو زهر هلاهل شود نفس هر كو ز زهر خورده ى زهرا كند سخن

شاهى كه زير سايه ى عرشش زدند تخت مرغى كه شد وراى نهم طارمش چمن

نور دل بتول و

جگر گوشه ى رسول خورشيد برج دين و دُرّ درج بو الحسن

با زخم هاى خنجر الماس در جگرآورده رخ به حضرت بيچون ذو المنن

هر چند كز حجاز چو او شعبه يى نخاست آن دور بى نواى حسينى نگشت راست آن گوشوار عرش كه گردون جوهرى

با دامنى پر از گهرش بود مشترى

درويش مُلك بخش و جهاندار خرقه پوش خسرو نشان صوفى و سلطان حيدرى

در صورتش معيّن و در سيرتش مبين انوار ايزدى و صفات پيمبرى

در بحر شرع لؤلؤى شهوار و همچو بحردر خويش غرقه گشته ز پاكيزه گوهرى

______________________________

(1)- مقدمه ديوان خواجوى كرمانى. تذكرة الشعراء دولتشاه؛ ص 253. مجمع الفصحاء؛ ج 2، ص 15. گنجينه نياكان؛ ص 525.

(2)- اسرار لو كشف ... اشاره است به كلام امير مؤمنان على (ع) «لو كشف الغطاء ما ازددت يقينى» اگر پرده برداشته شود، چيزى بر يقين من افزوده نمى گردد.

(3)- سلونى ...: اشاره است به گفتار على (ع) كه بارها مى فرمود: «سلونى قبل ان تفقدونى» از من بپرسيد پيش از آن كه مرا از دست بدهيد.».

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:767 اقرار كرده حرّ يزيدش به بندگى خط باز داده روح امينش به چاكرى

لب خشك و ديده تر شده از تشنگى هلاك وآنگه طفيل خاك درش خشكى و ترى

از كربلا بدو همه كرب و بلا رسيدآرى همين نتيجه دهد ملك پرورى

گلگون هنوز چنگ پلنگان كوهساراز خون حمزه شاه شهيدان روزگار يك شمّه از حديقه ى رضوان به ما فرست

درد گناه خسته دلان را دوا فرست

بيمار معصيت شده ايم اى حكيم حىّ ما را ز گنج خانه ى غفران شفا فرست

من ناشتا و مطبخ لطفت پر از ابا «1»آخر نواله اى به من ناشتا فرست

يكره نوازشى كن و بر دست باد صبح بوى تفضّلى به من

بينوا فرست

از چين زلف شاهد رحمت شمامه اى سوى منِ هوائى راه خطا فرست

خواجو كه كمترينه گدايى ز كوى توست نُزلى بدو ز بارگه كبريا فرست

ما مشتهى و خوان عطاى تو بى حساب سر جوش مطبخ كرم آخر به ما فرست

بيرون ز رحمت تو نداريم دستگيراز پا فتاده ايم به فضلت كه دست گير «2» شيرى كه قاف شد ز سر تيغ او چو كاف

عنقا «3» ز باز رايت او مختفى بقاف

جيپور «4» را به خنجر هندى بريده گوش فغفور «5» را چو نافه ى چينى دريده ناف

در حضرتش حكايت شاهان چين خطادر معرضش حديث ملوك عجم گزاف

با اصطناع «6» او سخن ابر جمله بادبا ارتفاع او سخن چرخ جمله لاف

كه با نهنگ در لجج «7» بحر در جدال گه با پلنگ بر قلل كوه در مصاف

بر ركن موقف كرمش چون در سجودبر گرد كعبه حرمش عرش در طواف

بهرام و مشترى نظر آفتاب تيغ جمشيد نره ديو شكار سپه شكاف

كسرى نشان هاشمى و خضر چم نشين او آفتاب ملت و عبّاس بدر دين در قيامت كآفرينش خيمه بر محشر زنند

سكه دولت به نام آل پيغمبر زنند

تشنگان وادى ايمان چو در كوثر رسنداز شعف دست طلب در دامن حيدر زنند

شهسواران در ركاب راكب دلدل روندخاكيان لاف از هواى صاحب قنبر زنند

______________________________

(1)- ابا- با: آش.

(2)- ديوان خواجوى كرمانى؛ ص 135 و 139. دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 767 خواجوى كرمانى ..... ص : 765

(3)- عنقا: سيمرغ.

(4)- جيپور: پادشاه هندوستان.

(5)- فعفور: لقب شاهان چين.

(6)- اصطناع: نيكويى كردن- انتخاب كردن.

(7)- لجج: جمع لجد: امواج.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:768 هركه او چون حلقه نبود بر در حيدر مقيم رهروان راه دين چون حلقه اش بر در زنند

مؤمنان حيدرى را

ميرسد كز بهر دين حلقه ى ناموس حيدر بر در خيبر زنند

ره به منزل برد هركو مذهب حيدر گرفت آب حيوان يافت آن كو خضر را رهبر گرفت

***

تركيب بند: در مناقب ائمه اثنى عشر (ع): «1»

به حلق تشنه آن رشك غنچه ى سيراب كه رخ به خون جگر شويد از عنّاب

شه دو مملكت و شهوار نُه مضمار «2»مه دوازده بُرج و امام شش محراب

فروغ جان رسول، چراغ و چشم بتول بهار عترت و نوباوه ى دل اصحاب

حديث مقتل او گر به گوش كوه رسدشود ز خون دل اجزاى او عقيق مذاب

وگر سپهر برد نام آتش جگرش كند به اشك چو پروين ستارگان را آب

به كربلا شد و كرب و بلا به جان بخريدگشود بال و ازين تيره خاكدان بپريد بدان بزرگ حسينى نواى پرده ى راز

كزو بلند شد آوازه ى نهضت حجاز

على ثانى و سلطان حيدرى نسب امام رابع و كسرى مملكت پرداز

نشسته خامش و با چار ركن در گفتارشكسته شپهر و با هفت چرخ در پرواز

اگر نه از پى ذكر مناقبش بودى ز كوه وقت صدا برنيامدى آواز

صبا چو دم زند از گلستانِ اورادش ز جانِ فاخته خيزد فغان كوكو باز

طراز كسوت مه بود عطف دامن اوچراغ ديده ى خور بود راى روشن او «3»

***

در منقبت ائمه اثنى عشر:

تا كى بر آستانه ى اين شش درى سراباشم از آشيانه ى مألوف خود جدا

وقتست كز منازل تقليد بگذرم و آدم به صحن گلشن تحقيق متكا

من رافضى نيَم كه كنم پشت بر عتيق يا خارجى كه روى بتابم ز مرتضى

كين اگر به كعبه كنم سجده يا به ديرباشد مرا به عترت پيغمبر اقتدا

دانى كه چيست رايحه ى بوستان قدس يك شمه از روايح انفاس مصطفى

اقصى خرام باديه پيماى شوخ موسيقى دنى «4»گيتى فروز مملكت آراى و الضحى

______________________________

(1)- با حذف چند بند اول و چند بند آخر.

(2)- مضمار: ميدان اسب دوانى.

(3)- ديوان خواجوى كرمانى؛ ص 606.

(4)- اشاره به آيه 8 سوره نجم.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:769 مه طلعتى

كه بر قد قدرش بريده اندديباى «قُمْ فَأَنْذِرْ» «1» و استبرق «2» «دَنى» «3»

هم بسته را شفاعت او مى دهد نجات هم خسته را به كلى از او مى رسد شفا

چون هر دو كونْ روشن از انوارِ روى اوست صلوا عليه ما طلع البدر فى الدجى «4»

فرخنده روز آنك شبى بينديش به خواب كالورد فى الحديقه و الشمس فى السماء «5»

بر لوح خاطرم ز چه معنى بود غبارچون گشته ام غبارِ در شاه اوليا

فرمانرواى ملك «سلونى» امير نحل «6»داراى دادگستر اقليم «هَلْ أَتى»

گر نام او كنم به مثل نقش بر زمين بر خاك ره فتد شه سياره از هوا

يا رب به حق آن چمن آراى «لو كَشَف»كو بود سرو خوش نظر باغ «لا فتى»

يا رب به حق خُلق حسن كز شمامه اش بوئيست در نسيم روان پرور صبا

يا رب به حق آن گل سيراب تشنه لب كو را نصيبه كرب و بلا شد كربلا

يا رب به حق آن على عالى آستان كو بود ممالك توحيد را پادشا

يا رب به حق خازن گنجينه هُدى باقر كه بود مخزن اسرار اهتدا

يا رب به حق جعفر صادق كه آفتاب باشد چو صبح بر نفس صدق او گوا

يا رب به حق موسى كاظم كه چون كليم بودى به طور قرب شب و روز در دعا

يا رب به حق آن على موسوى گُهركو را نهند خسرو معموره ى رضا

يا رب به حق آن تقى متقى كه اواقطاب هفت صومعه را بود مقتدا

يا رب به حق شمع سرا پرده تقى يعنى على نقى صدف گوهر تقا

يا رب به حق شكر شيرين عسكرى كو بود طوطى شكر بستان اتقا

يا رب به حق مهدى هادى كه چرخ راباشد به آستانه مرفوعش التجا

كاين خسته را كه بسته ى بند طبيعتست آزاد كن ز محنت

اين چار اژدها

گر من گنه كنم كرمت بى نهايتست شب را اميد هست كه روز آيد از قفا «7» ***

قسمتى از تركيب بند در منقبت امام على (ع) و اولاد طاهرينش:

بار ديگر بر عروس چرخ زيور بسته اندپرده ى زر بفت بر ايوان اخضر بسته اند

چرخ كُحلى پوش را بند قبا بگشوده اندكوه آهن چنگ را زرّين كمر دربسته اند

اطلس گلريز اين سيماب گون خرگاه رانقش پردازان چينى نقش ششتر بسته اند

______________________________

(1)- قُمْ فَأَنْذِرْ: اشاره به آيه ى 2 سوره مدثر. اى رسولى كه خود را به لباس در پيچيده اى برخيز و به اندرز و پند قوم را خدا ترس گردن.

(2)- استبرق: ديباى ستبر.

(3)- دنى: اشاره به آيه 8 سوره نجم «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى»: آنگاه نزديك آمد و بر او نازل گرديد.

(4)- سلام بر او زمانى كه ماه در تاريكى ها طلوع مى كند.

(5)- مانند گل در گلستان و خورشيد در آسمان.

(6)- نحل: عطايا، بخشش ها.

(7)- ديوان خواجوى كرمانى؛ ص 559 و 560.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:770 مهد خاتون قيامت مى برند از بهر آن ديده بانان فلك را ديده ها بربسته اند

يا ز بهر حُجة الحق مهدى آخر زمان نقره خنگ آسمان را زينى از زر بسته اند

دانه ريزان كبوتر خانه ى روحانيان نام اهل البيت بر بال كبوتر بسته اند

دل در آن تازى غازى بند كاندر غزو روم تازيانش شيهه اندر قصر قيصر بسته اند ***

عصمت احمد ز مطرودان بوجهلى مجوى قصّه ى حيدر به مردودان مروانى مگوى

معشر المستغفرين صلوا على خيرِ الوَرى زمرة المسترحمين حيّوا الوفى المرتضى

قلعه گير كشور دين حيدرِ درنده حى دسته بند لاله عصمت، وصى مصطفى

كاشف شرّ خلافت راز دار «لو كشف»قاضى دين نبى، مسند نشين «هَلْ أَتى»

مالك ملك «سلونى» «باب شهرستان علم» «1»سالك اطوار «لم اعبد» شه تخت رضا

سرو بستان امامت دُرّ درياى هُدى شمع ايوان ولايت، نور چشم اوليا

معنى درس الهى خاتم دست كرم گوهر جام فتوّت

روح شخص لا فَتى

مقتداى سروران ملك دين، جفت بتول پيشواى رهروان راه حق، شير خدا

ديگر از برج امامت مثل او اختر نتافت بحر دُر درج كرامت همچو او گوهر نيافت ***

ديشب از آهم حمايل در بَرِ جوزا بسوخت وز نفير سوزناكم كلّه خضرا بسوخت

چون نسوزم كز غم سبطين سلطان رسل جان منظوران آن نه منظر مينا بسوخت ***

منقبت و مرثيه سيد الشهداء (ع):

خاك و خون آغشته ى لب تشنگان كربلاست آخر اى چشم بلابين جوى خونبارت كجاست؟

جز به چشم و چهره مَسپُر خاك اين در، كان همه نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفاست

اى دلِ بى صبر من آرام گير اين جا دَمى كاندرين جا منزلِ آرام جان مرتضاست

اين سواد خوابگاه قرة العين عليست وين حريم بارگاه كعبه ى عزّ و عُلاست

روضه ى پاك حسين است آنكه مشكين زلف حورخويشتن را بسته بر جاروب اين جنّت سراست

ز آب و چشم زائران روضه اش «طوبى لهم» «2»شاخ طوبى را به جنّت قوّت نشو و نماست

شمع عالمتاب عيسى را درين دير كهن «3»هر صباح از پرتو قنديل زرّينش ضياست

مهبط انوار عزّت، مظهر اسرار لطف مُنزل آيات رحمت، مشهد آل عباست

اى كه زوّار ملايك را جنابت مقصد است وى كه مجموع خلايق را ضميرت پيشواست

نعل شبرنگ تو گوش عرشيان را گوشوارخاك نعلين تو چشم روشنان را توتياست

______________________________

(1)- اشاره به حديث نبوى: «انا مدينة العلم و علىّ بابها» من شهر علمم و على در آن شهر است.

(2)- طوبى لهم: خوشا به حال ايشان.

(3)- اين مصرع كنايه از خورشيد است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:771 صفحه ى تيغ زبانت، عارى از عيب و خلاف روى مرآت ضميرت صافى از رنگ و رياست

تابى از نور جبينت شمع تابان صباح تارى از زلف سياهت خط مشكين مساست

ناسزايى كاتش قهر تو در وى شعله

زدتا قيامت هيمه ى دوزخ شد و اينش سزاست

بهره جز آتش چه يابد هر كه بُرَد سر به تيغ خاصّه شمعى را كه او چشم و چراغ انبياست

هر سگى كز روبهى با شير يزدان پنجه زدگر خود او آهوى تاتار است در اصلش خطاست

تا نهان شد آفتاب طلعتت در زير ميغ هر سحر پيراهن شب در بر گيتى قباست

در حق باب شما آمد «علىّ بابُها»هر كجا فصلى درين باب است، در باب شماست

تا صبا از خاك پاك عنبرينت بوى بردعاشق او شد به صد دل زين سبب نامش صباست

هركس از باطن به جايى التماسى مى كندزان ميان ما را جناب آل حيدر التجاست

كورى چشم مخالف من حسينى مذهبم راه حق اينست و نتوانم نهفتن راه راست

اى چو دريا خشك لب، لب تشنگان رحمتيم آبرويى ده به ما كاب همه عالم تر است

آتش بيداد آن سنگين دلان چون شعله زدماهى اندر بحر و مه بر غرفه ى بالا بسوخت

چون چراغ ديده ى زهرا بكشتندش به زهرزُهره را دل بر چراغ ديده ى زهرا بسوخت

چون روان كردند خون از قرة العين نبى چشم عيسى خون بباريد و دل ترسا بسوخت

ديده ى تر دامن آن روزش بيفكندم ز چشم كان نهال باغ پيغمبر ز استسقا بسوخت

بسكه دريا ناله كرد از حسرت آن تشنگان گوهر سيراب را جان بر دل دريا بسوخت

ديو طبعان بين كه قصد خاتم جم كرده اندبغض اولاد على را نقش خاتم كرده اند «1» ______________________________

(1)- ديوان خواجوى كرمانى؛ ص 141- 143.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:772

ابن يمين فريومدى

اشاره

امير فخر الدين محمود بن امير يمين الدّين محمّد طغرايى شاعر فارسى زبان شيعى كه در حدود سال 685 ه ق. در قريه ى «فريومد» از ولايت جوين خراسان زاده شد. پدرش از تركستان به فريومد

از توابع سبزوار كوچ كرد، وى در دستگاه وزير خراسان مكانتى داشت و از استادان نظم و نثر زمان خويش بود. اين يمين كه پرورده ى چنين پدر فاضلى بود از سال هاى جوانى به سرودن شعر پرداخت.

ابن يمين شاعرى متوسط است و پيروى از طريقه ى انورى مى كند و جز در چند قطعه ى معروف، قصايد و غزل هاى او از تكلف و تعسف خالى نيست. اما او را مى توان يكى از بزرگان قطعه سراى ايران ناميد. هنرش در سرودن قطعات اخلاقى و اجتماعى سودمند است. و در زمره ى شاهكارهاى ادب فارسى به شمار مى روند و از اين جهت مشهور شده است.

روزگار ابن يمين بسيار پرآشوب بود كه يك بار نيز به اسارت او انجاميد.

ابن يمين در عهد سلطان محمّد خدا بنده در خراسان مورد عنايت وزير دانشمندش خواجه علاء الدّين محمد بود. و در ابتدا مدّاحى طغا تيمور مى كرد، سپس به خدمت سربداران پيوست. در جنگى كه ميان امير وجيه الدّين مسعود سربدارى و ملك معزّ الدّين روى داد، ديوان ابن يمين به غارت رفت. امّا او آنچه از اشعارش در نزد ديگران بود فراهم آورد و شايد چيزى هم بر آن افزوده باشد. اكنون نسخه ى كامل آن در كتابخانه مركزى مجلس موجود مى باشد. ابن يمين را شيعى مذهب و هوادار اهل بيت (ع) دانسته اند. قصايدى در ستايش ائمه اطهار (ع) بالاخص امام على (ع) دارد و از نخستين شعرايى است كه مرثيه هايى در سوگ شهداى كربلا سروده است.

او در پايان عمر به زادگاه خود بازگشت و انزوا اختيار نمود. و سرانجام به سال 769 هجرى در سن هشتاد سالگى در همان قريه درگذشت، و در مقبره ى پدر شاعرش

مدفون گرديد «1».

-*-

قصيده: توسّل به حضرت رسول اكرم (ص) و اولاد طاهرينش (ع):

اى دل ار خواهى گذر بر گلشن دار البقاجهد كن كز پاى خود بيرون كنى خار هوى

ور نمى خواهى كه پاى از راه حق يكسو نهى دست زن در عُروة الوثقاى شرع مصطفى

راه شرع مصطفى از مرتضى جو، زان كه نيست شهر علم مصطفى را در، به غير از مرتضى

مرتضى را دان ولىّ اهل ايمان تا ابدچون ز ديوان ابد دارد مثال «انّما» «2»

غير او را كس نزيبد از «سَلُونى» «3» دم زدن زان كه او داناست ما فوق السموات العُلا «4»

______________________________

(1)- گنجينه نياكان؛ ص 871. لغت نامه دهخدا.

(2)- مثال انّما ... فرمان انّما ...: اشاره است به آيه 55 سوره ى مائده: «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ». بنا به نقل تفاسير اين آيه در شأن امام على (ع) كه در حال ركوع انگشترى خود را به سايل بخشيد، آمده است. (ر. ك: الغدير؛ ج 3، ص 156- 167).

(3)- اشاره است به فرمايش على (ع) كه بارها فرمود: «سلونى قبل ان تفقدونى» از من بپرسيد پيش از آن كه از ميان شما بروم و مرا از دست بدهيد. (منتهى الآمال، باب سوم ص 7).

(4)- اشاره است به فرمايش مولى على (ع): «ايّها النّاس سلونى قبل ان تفقدونى ملانا بطريق السّماء اعلم منّى يطرق الأرض» (خطبه 231، ص 751 نهج البلاغه؛ چاپ فيض الاسلام).

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:773 خلعت با زيب وزين «انت منّى» «1» كس نيافت از نبىِ الّا على كو داشت فرّ انبيا

در سخا بود از دل و دستش خجل دريا و كوه اين سخن دارد مصدّق هر كه خواند «هَلْ أَتى» «2»

بعد ازو

در راه دين گر پيشوا خواهى گرفت بهتر از اولاد معصومش نيابى پيشوا

كيستند اولاد او، اوّل حسن و آن گه حسين آن كه ايشان را نبى فرمود امام و مقتدا

بنده ى اين هر دو مخدوميم در ديوان شرع مى كنم ثابت به حكم مصطفى اين مدّعا

از نبى «من كنت مولا» چون كه تشريف على است از طريق ارث شان بس بندگان باشيم ما

بعد از ايشان مقتدا سجّاد و آن گه باقر است چون گذشتى جعفر و موسى و سبط او رضا

پس تقى آنگه نقى آن گه امام عسگرى است بعد از آن مهدى كزو گيرد جهان نور و صفا

كردگارا جان پاك هر يكى زين جمع رااز كرم در صدر فردوس برين ده متكا

بخشش اى دل زين بزرگان جوكه هريك بوده انددُرّ درياى فتوّت گوهر كان سخا

پيروى كن گر نجات مخلصانت آرزوست هركه را با خاندان عصمت آمد «انتما» «3»

در طريق دين به هركس اقتدا، فرهنگ نيست گر كنى بارى به معصومان كن اى دل اقتدا «4»

***

شنيدم ز گفتارِ كارآگهان بزرگان گيتى، كهان و مهان

كه با پيغمبر پاك والا نسب محمّد سرِ سروران عرب

چنين گفت روزى به اصحاب خودبه خاصان درگاه و احباب خود

كه چون روز محشر درآيد همى خلايق سوى محشر آيد همى

منادى برآيد به هفت آسمان كه اى اهل محشر كران تا كران

زن و مرد چشمان به هم برنهيددل از رنج گيتى به هم برنهيد

كه خاتون محشر گذر مى كندز آب مژه خاك تر مى كند

يكى گفت كاى پاكِ بى كين و خشم زنان از كه پوشند بارى دو چشم؟

جوابش چنين داد داراى دين كه بر جان پاكش هزار آفرين

كه فردا كه چون بگذرد فاطمه ز غم جَيب جان بردَرَد فاطمه

ندارد كسى طاقت ديدنش ز بس گريه و سوز ناليدنش

به يك دوش او بر، يكى پيرهن به

زهر آب آلوده بهر حسن

ز خون حسينش به دوش دگرفرو هشته آغشته دستار سر

______________________________

(1)- اشاره است به حديث منزلت كه رسول اكرم (ص) به على (ع) فرمود: انت منّى بمنزلة هارون من موسى الّا انّه لا نبىّ بعدى». اى على تو نسبت به من به منزله ى هارون نسبت به موسى هستى، جز آن كه بعد از من پيامبرى نيست.

(2)- هل اتى: سوره دهر يا انسان، به اتفاق اكثر مفسران درباره ى حضرت على (ع) و خاندانش نازل شده است و آن، اشاره است به وفاى نذر و اطعام مسكين و يتيم و اسير. (ر. ك: زمخشرى؛ كشّاف ذيل سوره ى دهر).

(3)- انتما: نسبت دادن، باز بستن.

(4)- ديوان اشعار ابن يمين فريومدى؛ ص 8.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:774 بدين سان رود خسته تا پاى عرش بنالد به درگاه دادار عرش

بگويد كه خون دو والا گهرازين ظالمان هم تو خواهى مگر

ستم، كس نديده ست ازين بيشتربده داد من چون تويى دادگر

كند ياد سوگند يزدان چنان به دوزخ كنم بندشان جاودان

چه بد طالع آن ظالم زشت خوى كه خصمان شوندش شفيعان اوى «1»

الا اى خردمند پاكيزه راى به نفرين ايشان زبان برگشاى

و زان تو ز يزدان جان آفرين بيابى جزاى بهشت برين «2»

______________________________

(1)- مضمون اين بيت است:

ويل لمن شفعائه خصمائه و الصّور فى يوم القيامة ينفخ .

(2)- ديوان اشعار ابن يمين فريومدى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:775

سلمان ساوجى

ملك الشعراء، خواجه جمال الدّين سلمان ابن خواجه علاء الدّين محمّد مشهور به «سلمان ساوجى» از بزرگترين شاعران و قصيده گويان قرن هشتم هجرى و از غزل سرايانى است كه حافظ او را «پادشاه ملك سخن» ناميده است.

در مورد تاريخ تولد او اختلاف است، از سال 692 تا سال

709 ه ق. دانسته اند. وى در خاندانى نسبتا سرشناس در شهر ساوه به دنيا آمد. پدرش اهل فضل و قلم بود و در علم سياق مهارت داشت. ظهور سلمان در شعر و اشتهارش در اين فن، پس از كسب مقدمات علوم و آموختن آداب ديوانى و علم سياق، در اواخر عهد ايلخانيان و به هنگام وزارت غياث الدّين محمّد (م 736 ق) بوده است. سلمان در آغاز كار خود، اين وزير ادب پرور را چند بار ستوده و قصيده ى معروف او موسوم به «بدايع الاسحار» در ستايش اوست. سلمان پس از برهم خوردن اساس سلطنت ايلخانان و مرگ ابو سعيد به خدمت امراى جلاير پيوست. و در سال 740 قمرى كه شيخ حسن ايلكانى به استقلال سلطنت يافت، خدمت او را اختيار كرد و به همراه شيخ حسن ايلكانى و همسرش دلشاد خاتون به بغداد پايتخت ايلكانيان رفت و در آنجا سكونت گزيد. و دوران شهرت و رواج كارش در آن شهر بود و سمت ملك الشعرايى دربار ايلكانى را داشت و مداح آنان بود. پس از مرگ شيخ حسن و همسرش (757 ق) سلمان در دربار سلطان اويس ايلكانى با سمت پيشين روزگار گذرانيد. سلطان اويس كه پيش از سلطنت تحت تعليم و ارشاد سلمان قرار گرفته بود با همان چشم استادى در سلمان مى نگريست و شاعر هم قصيده هاى متعددى در ستايش او سروده است. سلمان پس از سلطان اويس (م. 776) جانشين و فرزند او سلطان حسين را هم در چند قصيده مدح گفته است. سلمان علاوه بر وظيفه و مقررّى معينى كه در دربار پادشاهان ايلكانى داشت، به فرمان اويس اقطاع هايى در

حدود رى و ساوه نيز براى او معلوم گرديد.

سلمان اواخر عمر خود به ساوه برگشت و در آنجا منزوى شد. در دوازدهم ماه صفر سال 778 ه ق در ملك خود درگذشت.

سلمان آخرين شاعر قصيده سراى بزرگ پس از حمله ى مغول است و در قصيده، سبك كمال الدّين اسماعيل اصفهانى و ظهير فاريابى و انورى را تتبع كرده است. در ديوانش به چند قصيده ى زيبا در تحميد خداوند و نعت پيامبر (ص) و ائمه اطهار (ع) بر مى خوريم.

سلمان در غزل نيز از شاعران موفق است. فصاحت گفتار و مضمون يابى هاى او و آميختن افكار عاشقانه و عارفانه در غزل باعث شده كه در رديف بهترين غزل سرايان قرن هشتم درآيد.

سلمان علاوه بر ديوان قصايد و غزليات و مقطعات، دو مثنوى به نام «جمشيد و خورشيد» و «فراقنامه» دارد. ديوان او از نظر اشارات تاريخى داراى اهميت بسيار است. مجموع شعرهاى سلمان به حدود 11000 بيت از قصيده و غزل و قطعه و ترجيع و تركيب و رباعى و مثنوى مى رسد و او در همه ى اين انواع استاد بود «1».

-*-

خواهشت آبست و ما مى آوريم اينك به چشم خاكسار آن كس، كه با دريا به آبش ماجراست

بر لب رود «2» على تا آب دلجوى فرات بسته شد زان روز باز افتاده آب از چشمهاست

______________________________

(1)- ديوان سلمان ساوجى؛ مقدمه با تلخيص. دائرة المعارف تشيع. مجمع الفصحاء؛ ج 2، ص 19.

(2)- رود: فرزند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:776 جوهر آب فرات از خون پاكان لعل گشت وين زمان آن آب خونين همچنان در چشم ماست

سنگ ها بر سينه كوبان، جامها در نيل غرق مى رود نالان فرات، آرى ازين غم در عزاست

آب، كف بر روى ازين

غم مى زند ليكن چه سودكف زدن بر سر كنون كاندر كفش باد هواست

يا امام المتّقين ما مفلسان طاعتيم يك قبولت صد چو ما را تا ابد برگ و نواست

يا شفيع المُذنبين در خشكسال محنتيم ز ابرِ احسان تو ما را چشم احسان و عطاست

يا امير المؤمنين عام است خوان رحمتت مستحقْ بينوا را بر درت بانگ صلاست

يا امام المسلمين از ما عنايت را مگيرخود تو مى دانى كه سلمان بنده ى آل عباست

نسبت من با شما اكنون بدين ابيات نيست مصطفى فرمود سلمان هم ز اهل بيت ماست «1»

روضه ات را من هوا دارم به جان قنديل وارآتشين دل در برم دايم معلق بر هواست

خدمتى لايق نمى آيد ز ما بهر نثارخرده اى آورده ام و آن درّ منظوم ثناست

هركسى را دست بر چيزى و ما را بر دعاست رد مكن چون دست اين درويش مسكين در دعاست

يا ابا عبد اللّه از لطف تو حاجات همه چون روا شد گر برآيد حاجت من هم رواست «2»

______________________________

(1)- اشاره است به حديث: «سلمان منا اهل البيت» كه شاعر اشاره اى به نام خود كرده است.

(2)- ديوان سلمان ساوجى؛ ص 423 و 426.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:777

شاه نعمت اللّه ولى

اشاره

شاه نعمت اللّه از اقطاب بزرگوار و عرفاى مشهور قرن هشتم و نهم هجرى است كه چراغ تصوف اسلامى را در عصر خويش فروغ تازه اى بخشيد. او در روز دوشنبه 14 ربيع الاول سال 731 ه ق. در شهر حلب متولد شد. پدرش مير عبد اللّه از بزرگان قوم عرب و مرشدان وقت بود و مادرش از خوانين شبانكاره فارس. خود مى نويسد نسبت من با نوزده واسطه به حضرت رسول (ص) مى رسد.

قبل از ورود به دايره ى فقر، از محضر اساتيدى چند بهره مند شد

و علوم صورى را فرا گرفت. امّا تحصيل علوم صورى آتش عطش او را براى حقيقت خاموش نساخت. سرانجام دفتر قيل وقال را بست و در طلب مرشدى كامل به جد و جهد پرداخت، و مسافرت ها را آغاز كرد. و هرجا از شيخى نشانى يافت بدان سوى شتافت. او چندين مرشد را خدمت كرد. تا سرانجام جناب شيخ عبد اللّه يافعى را در مسجدى در مكّه معظمه زيارت كرد و دست ارادت به دامان او دراز نمود. و او را سلطان اولياى جهان خواند. شيخ عبد اللّه يافعى در سلسله اى كه به آن تعلق داشت به معروف كرخى مى رسيد كه به سلسله ى معروفيه مشهورند.

اين سلسله كه اكثر سلسله هاى صوفيه از آن منشعب شده بود ام السلاسل ناميده مى شد و پس از جناب شاه، اين سلسله به نام نعمت اللهى معروف گرديد، و تاكنون هم به همين نام مشهور مى باشد. شاه نعمت اللّه هفت سال مرشد خود، شيخ عبد اللّه را خدمت كرد و از محضرش كسب فيض نمود و خود از شاگردى به استادى و از مريدى به مرادى رسيد. پس از ترخيص از محضر جناب شيخ، دومين دوره از سفرهاى طولانى او به ممالك مختلف آغاز گرديد. ليكن اين بار به عنوان مرشد كامل و قطب وقت، تا هركجا تشنه لبى مى يافت او را سيراب سازد. در هرات با نوه ى جناب مير حسينى هروى پرسنده «سؤالات گلشن راز» «1» ازدواج كرد و ثمره ى اين ازدواج فرزند صورى و معنوى او برهان الدّين خليل اللّه (متولد 775 هجرى) بود كه پس از پدر به مقام قطبيت سلسله ى نعمت اللهى رسيد.

پس از مدتى به كرمان و ماهان

سفر كرد و مدت 25 سال پايان عمر خويش را در آنجا گذراند. او قريب صد سال زندگى كرد و سرانجام در روز پنجشنبه 23 رجب سال 832 و به قولى 834 هجرى در كرمان از دنيا رفت و جنازه اش را تا ماهان بر دوش گرفتند و در آنجا به خاك سپردند.

شاه نعمت اللّه در زمينه ى تصوف اقداماتى نمود كه باعث شد وضع صوفيه رونق تازه اى به خود بگيرد. هم چنين او علاوه بر ارشاد مريدان اوقاتى را صرف فلاحت مى كرد و اين عمل را سرمشق مريدان خود قرار داد و آنان وارد فعاليت اجتماعى شدند و از بيكارى و تنبلى كناره گرفتند و با فعاليت اجتماعى و معاشرت و مجالست با خلق خدا و خدمت به آنها انبساط خاطر و طرب يافتند.

اساسى ترين اقدام شاه نعمت اللّه اين بود كه تصوف را امرى انحصارى به شمار نمى آورد و در به روى مشتاقان گشود و هر كه را طالب مكتب توحيد ديد الفباى محبت را به او آموخت.

شاه نعمت اللّه در زمانى مى زيست كه بازار شعر و شاعرى در ايران كاملا رواج داشت. او پس از شصت سالگى يعنى در اواخر حكومت امير تيمور و اوايل حكومت پسرش شاهرخ شروع به سرودن اشعار خويش كرد. گوركانيان عموما براى شعر و اصحاب

______________________________

(1)- اين سئوالات در زمينه موضوعات گوناگون عرفانى فلسفى است كه توسط شيخ محمود شبسترى در قالب كتاب «گلشن راز» پاسخ داده شده است. طالبين به كتاب مذكور مراجعه نمايند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:778

قلم و هنرمندان احترام به سزايى قائل بودند و حتى در حلقه ى ارادت آنان در مى آمدند.

شاه نعمت اللّه از شعراى طراز اول

و مشهور عصر خويش به شمار مى آيد. اما شهرت او بواسطه ى اشعارش نيست بلكه او عارفى است كه بيان حقيقت مى كند و آن را به لباس شعر در مى آورد. اشعار او همه داراى مضامين عرفانى است. ديوانش شامل 1550 غزل، 39 قصيده، 71 مثنوى و 294 رباعى است. شاه نعمت اللّه آنچه را در ديوان اشعار خود به نظم درآورد در طى رسالات خويش به نثر بيان داشته است «1».

-*-

غزل

گر خدا را دوست دارى مصطفى را دوست دارور محبّ مصطفايى مرتضى را دوست دار

از سر صدق و صفا گر خرقه اى پوشيده اى نسبت خرقه بدان آل عبا را دوست دار

دردمندانه بيا و دُرد دَردش نوش كن خوش بود دردى اگر دارى، دوا را دوست دار

بى فنا دار بقاى دوست نتوان يافتن گر بقاى جاودان خواهى، فنا را دوست دار

چون شهيد كربلا در كربلا آسوده است همچو ياران موالى كربلا را دوست دار

دوست دار يار خود ياران ما دارند دوست ما محب دوستدارانيم ما را دوست دار

نعمت اللّه رند سرمست است و با ساقى حريف اين چنين يار خوشى بهر خدا را دوست دار «2» ***

قصيده

دم به دم دل از ولاى مرتضى بايد زدن دست و دل در دامن آل عبا بايد زدن

نقش حبّ خاندان بر لوح جان بايد نگاشت مُهر مِهر حيدرى بر دل چو ما بايد زدن

دم مزن با هركه او بيگانه باشد از على گر نفس خواهى زدن با آشنا بايد زدن

رو به روى دوستان مرتضى بايد نهادمدعى را تيغ غيرت از قفا بايد زدن

«لا فتى الا على لا سيف الا ذو الفقار»اين سخن را از سر صدق و صفا بايد زدن

در دو عالم چارده معصوم را بايد گزيدپنج نوبت بر در دولت سرا بايد زدن

پيشوايى بايدت جستن ز اولاد رسول پس قدم مردانه در راه خدا بايد زدن

از حَسن اوصاف ذات كبريا بايد شنيدخيمه ى خُلق حسن بر كبريا بايد زدن

گربلايى آيد از عشق شهيد كربلاعاشقانه آن بلا را مرحبا بايد زدن

عابد و باقر چو صادق، صادق از قول حقنددم به مهر موسى از عين رضا بايد زدن

با تقى و با نقى و عسكرى يك رنگ باش تيغ كين بر خصم مهدى بى ريا بايد زدن

هر درختى

كو ندارد ميوه ى حبّ على اصل و فرعش چون قلم سر تا به پا بايد زدن

______________________________

(1)- كليات اشعار شاه نعمت اللّه ولى؛ مقدمه با تلخيص، ص 3 و 21.

(2)- همان؛ ص 318.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:779 دوستان خاندان را دوست بايد داشت دوست بعد از آن دم از وفاى مصطفى بايد زدن

سرخى روى موالى سكه ى نام عليست بر رخ دنيا و دين چون پادشا بايد زدن

بى ولاى آن ولى لاف از ولايت مى زنى لاف را بايد بدانى كز كجا بايد زدن

ما لوايى از ولاى آن امام افراشتيم طبل در زير گليم آخر چرا بايد زدن

بر در شهر ولايت خانه اى بايد گرفت خيمه در دار السلام اوليا بايد زدن «1» ***

قطعه

حُسن حسن باشدش هركه حسينى بودهركه حسينى بود حُسن حسن باشدش

سرّ و علن باشدش معرفت آن يكى معرفت آن يكى سرّ و علن باشدش

نيك سخن باشدش هركه لسان وى است هركه لسان وى است نيك سخن باشدش «2» ***

من حسينى مذهبم اى يار من يافته ام تعظيم از خُلق حسن

علم تو باشد همه از قيل و قال وان من ميراث من از جدّ من «3»

______________________________

(1)- همان؛ ص 662 و 663.

(2)- همان؛ ص 757.

(3)- همان؛ ص 821.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:780

آذرى طوسى

اشاره

نور الدّين حمزة بن على ملك طوسى بيهقى اسفراينى، نسب وى به احمد بن محمّد زمجى هاشمى مروزى مى رسد. او از پيشوايان متصوفه شيعى مذهب و از دانشمندان و اديبان و شاعران بنام قرن نهم هجرى است. وجه تسميه ى وى بنا به قول خود او به جهت تولد او در ماه آذر به نام «آذرى» است.

نخست مدح شاهرخ شاه را مى كرد، ولى پس از چندى به درك محضر شيخ محى الدّين طوسى غزالى نايل شد و از او اخذ طريقت و حديث كرد و تغيير حالى يافت و در سلك درويشى درآمد و همراه او سفرى به حج رفت و كتاب سعى الصفا را در حرم نوشت پس از درگذشت شيخ در حلب، دست ارادت به شاه نعمت اللّه ولى داد و پس از سفر مجدّد حج به هندوستان رفت و از دهلى به دكن و به درگاه احمد شاه بهمنى كه از دوستداران صوفيه بود، درآمد و به دستور او سرودن منظومه ى «بهمن نامه» را آغاز كرد و از او صله يافت. وى پس از سفر هند سى سال در اسفراين به فراغ خاطر زندگى كرد و

به تدريج هرچه از بهمن نامه به نظم مى آورد به دار الملك دكن مى فرستاد.

آذرى به سال 866 هجرى در اسفراين درگذشت. وى مداح اهل بيت (ع) است و قصايد بسيار در منقبت امير المؤمنين على (ع) و فرزندان گرامى وى (ع) دارد. تركيب بندى نيز در رثاى حسين بن على (ع) سروده است كه بسيار پرسوز است.

آثار وى عبارتند از: «سعى الصفا» در مناسك حج، «طغراى همايون»، «جواهر الاسرار» مشتمل بر اسرار حروف مقطّعه ى قرآنى، «بهمن نامه» كه منظومه اى است در شرح پادشاهى شهرياران بهمنى دكن، «غرائب الدنيا و عجايب الاعلا» در مطالب فلسفى، «ديوان اشعار» كه مشتمل بر قصايد و غزليات و تركيب بند و ترجيع بند و قطعات و رباعيات. بسيارى از قصايد وى در مدح اهل بيت (ع) است «1».

-*-

قصيده: در مدح اهل بيت «2»

چنانكه هست فلك را دوازده تمثال كه آفتاب بر آن دوره مى كند مه و سال

بر آسمان ولايت دوازده برج اندچو آفتاب نبوت همه در اوج كمال

قضا چو آينه ى روح احمدى مى ريخت بريخت ز آينه ى او دوازده تمثال

مثل دوازده ماه و دوازده كوكب به آفتاب نبوت نموده استقبال

ستارگان سپهر ولايت شرف اندكه ايمن اند ز نقصان احتراق و وبال

سپهر فضل و شرف هر يكى به استغناجهان علم و عمل هر يكى به استقلال

مصدر آن ولايت كه جبرئيل امين بود بحرمتشان مفتخر به صف نعال «3»

شهان بى سپه و خسروان بى شمشيرملوك بى حشم و اغنياى بى اموال

______________________________

(1)- مجالس المؤمنين؛ ج 2، ص 125 و 126. تذكرة الشعراء؛ ص 301.

(2)- مجالس المؤمنين؛ ج 2، ص 128 و 129 به نقل از ديوان آذرى.

(3)- صف نعال: صف آخرين كه به جانب بيرون اطاق باشد و اهل مجلس نزديك آن كفشهاى خود را مى نهادند؛ نزديك كفش كن.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:781

مجاوران صوامع نشين عالم قدس مقربان سرا پرده ى جمال و جلال

فرشتگان زمين اند زانكه نگذشتست خطا و معصيّت و كفر و ظلمشان به خيال

هر آنچه حكم كنند از اوامر ملكوت ملايك از پى آن مى روند به استعجال

نگين دولتشان مهر دفتر ارزاق مطيع رايتشان مير لشكر آجال «1»

ز آفتاب نبوت صدور اين انجم مثال صورت تفصيل آمد از جمال

ازين دوازده برج و دوازده خورشيدعليست مهر سپهر كمال و مطلع آل

على است آن كه به كنه حقيقتش نرسدبه غير ذات خداوند ايزد متعال

كمال و فضل على را چه حاجت تعريف كه هست يوسف ما را جمال او دلال «2» ***

سوراخ مى شود دل ما چون گل حسين هرجا كه ذكر واقعه ى كربلا رود

گر خلق را خداى بگيرد به اولياترسم كه اين معامله با انبيا رود

______________________________

(1)- آجال: جمع اجل: مرگها.

(2)- دلال: ناز، كرشمه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:782

شاه داعى شيرازى

سيد نظام الدّين محمود بن حسن الحسنى ملقّب به داعى الى اللّه يا شاه داعى از نوادگان داعى صغير، چهارمين امير سلسله ى علويان طبرستان است. او به سال 810 ه ق. در شيراز متولّد شد. در جوانى مسافرتهاى بسيار كرد و با مشايخ سلسله هاى مختلف ارتباط پيدا كرد و دست ارادت به شيخ مرشد الدّين ابو اسحاق بهرانى (م 85 ه ق) داده و مدتى نيز در محضر شاه نعمت اللّه ولى در كرمان گذرانده است.

انتساب داعى به سلسله ى نعمت اللهيه او را از ارتباط با ساير سلاسل باز نداشت و نسبت به سلسله ى قادريه نيز تمايلاتى نشان داد.

مدت سى سال در شيراز به وعظ اشتغال داشت. شاه داعى با آنكه شافعى مذهب بود امّا مانند مرشد خود شاه نعمت اللّه ولى نسبت به اهل بيت و ائمه

اطهار (ع) اظهار علاقه ى خاص داشت. اشعار وى بيشتر فارسى است اما گاه ملمع و ابيات عربى نيز در آن به چشم مى خورد.

قصايد، ترجيعات و غزليات او بيشتر به سبك سعدى و امير خسرو دهلوى است. اما مثنوياتش به سبك نظامى و امير خسرو سروده شده است. در ديوانش مناقب و مدايح ائمه فراوان به چشم مى خورد.

از شاه داعى آثار نظم و نثر فراوان به جا مانده كه از جمله ى آنها است: مثنوى هاى ششگانه مشهور به «ستّه ى داعى»، «دواوين»، «ساقى نامه» و 16 رساله به نثر. شانزده رساله داعى و ديوان اشعار او به كوشش دكتر دبير سياقى در 2 جلد به چاپ رسيده است. او در شعر هم «داعى» تخلص مى كرد و هم «نظامى».

شاه داعى در سال 870 هجرى در شيراز درگذشت. آرامگاه او در آنجا زيارتگاه مردم است. «1»

-*-

خواجه عالم امام المرسلين آن كه زو با زيب شد دنيا و دين

با چنين تمكين حكم و اصطفاخوش نشسته بود روزى مصطفى

نزد او شهزادگان در انبساطهر دو را از التفات او نشاط

اين يكى دُرّ حسن، دُرّ ثمين وان دگر گوهر، حسين نازنين

زاده اين دو گوهر، اين دو سرفرازاز على و فاطمه در بحر راز

بوده جدّ خويش را منظور چشم هر دو را مى داشت همچون نور چشم

سوى ايشان داشت خواجه ديدگان كآب گشت از ديدگان او روان

سايلى گفتا چو خواجه مى گريست يا رسول، اين گريه ى دلسوز چيست؟

چون نگريم؟ گفت كآمد جبرئيل آن كه از حضرت مرا او شد دليل

گفت با من گرچه خواهى شد ملول مى كنم القا حديثى اى رسول

گرچه اين هر دو جگر گوشه ى تواندملجأ امّت به محشر اين دواند

______________________________

(1)- لغت نامه دهخدا. تاريخ ادبيات در ايران؛ ج 4، ص 333.

ديوان شاه داعى شيرازى؛ مقدمه با تخليص.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:783 امتّت خواهند كشتن شان دريغ اين به زهر و آن يك ديگر به تيغ

امّتان بى وفا را بين كه چون اين دو گوهر را روا دارند خون

چون نگريم كاين دو جان روزگارهر دو خواهند كشتن زار زار؟

چون نگريم كاين دو، روزى از قضامى دردشان چنگل سگ زاده ها

ليك با حكم خدايى چاره نيست گرچه دل، الّا كه پاره پاره نيست ***

آنان كه ديده حاصل دنيا و دين، حسين گريند بر امام زمان و زمين، حسين

ياد آوريد خون كه روان كرده اند چون از گردن وز حنجره ى نازنين، حسين

از زعم خويش دعوى اسلام كرده اندوانگه شهيد كرده و كشته چنين، حسين

فرياد و ناله مى كند و ياد مى كندكافر به گريه در طرف روم و چين، حسين

اى مصطفى كه خفته اى امّا نخفته اى از روضه سر برآور و بدين سان ببين، حسين

«داعى» بگو كه قاتل او روز رستخيزاز فعل شوم خود به كجا آورد گريز دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:784

محمّد بن حسام خوسفى

اشاره

شمس الدّين محمّد بن حسام الدّين، از شاعران معروف شيعى سده ى نهم هجرى است. وى در حدود 782 ه ق. در خوسف قهستان «1» زاده شد و در همانجا به تحصيل مقدمات علوم پرداخت. به گفته ى مولانا حسامى واعظ در مزار نامه، پدران وى اهل علم و ارشاد بوده و در آن ناحيه به زهد و تقوا شهرت داشته اند. از دوران جوانى و چگونگى تحصيلات او اطلاعى در دست نيست، تنها حسامى واعظ گويد كه وى نزد امير سيّد محمّد شيرازى كه از دانشمندان آن روزگار بوده است به تحصيل علوم پرداخت و از او «رخصت حديث» يافت.

وى مردى آزاده و آراسته بود و زندگانى را به زراعت مى گذرانيده است. «2»

وى با آنكه در قصيده سرايى بسيار توانا بوده به مدح سلاطين و حكام زمان نپرداخته و قصايدش كلّا در ستايش بزرگان دين و مدح و ثناى خاندان نبوت است. وى در سن 92 سالگى و به سال 875 هجرى در قصبه ى خوسف درگذشت و در سال 920 هجرى در زمان حكومت مقصود بيك مهردار، بقعه و صحنى براى او ساخته اند.

آثار او عبارتند از: 1- «ديوان اشعار» شامل قصايد، غزليات و انواع ديگر نظم. موضوع اشعار او غالبا حمد خداوند و نعت رسول اكرم (ص) و منقبت على بن ابى طالب (ع) و فرزندان اوست و در قصيده، بسيار به شرح واقعه ى كربلا، شهادت حسين بن على (ع)، قساوت دشمنان اهل بيت و موضوعات مشابه پرداخته است. در قصيده سرايى از شيوه ى سخن سرايان بزرگى چون انورى و خاقانى و كمال الدّين اسماعيل و ظهير فاريابى و سلمان ساوجى پيروى كرده است. 2- «خاورنامه» يا «خاوران نامه»، منظومه اى است به وزن متقارب و به تقليد از شاهنامه ى فردوسى كه نظم آن در 830 هجرى به پايان رسيده است و موضوع آن شرح غزوات على بن ابى طالب (ع) و دلاورى هاى او و اصحاب اوست. اين منظومه از بهترين نمونه هاى حماسه ى دينى است و به سبب سرودن اين منظومه او را «فردوسى ثانى» لقب داده اند. 3- «نظم نثر اللّالى»، ترجمه ى منظوم شمارى از كلمات قصار حضرت على (ع) است. 4- «دلايل النبوه و نسب نامه»، منظومه اى است در ذكر دلايل نبوت پيامبر اكرم كه در پى آن نسب نامه ى آن حضرت تا حضرت آدم (ع) به نظم درآمده است. «3»

-*-

در رثاى امام حسين (ع):

دلم شكسته و مجروح و مبتلاى حسين طواف كرد شبى

گِرد بلاى حسين

شكفته نرگس و نسرين و سنبل تر، ديدز چشم و جبهه و جعد گره گشاى حسين

طراز طرّه ى مشكين عنبر افشانش خضاب كرد به خون، خصم بى وفاى حسين

ز حلق تشنه او رسته لاله ى سيراب ز خون كه موج زد از جانب قفاى حسين

قدر چو واقعه ى كربلا مشاهده كردز چشم چشمه ى خون راند بر قضاى حسين

نشسته بر سر خاكستر آفتاب مقيم كبود پوش به سوگ از پى عزاى حسين

______________________________

(1)- قهستان: اكنون از نواحى بيرجند است.

(2)- بهارستان در تاريخ و تراجم رجال قاينات و قهستان؛ ص 251- 254.

(3)- ديوان ابن حسام خوسفى؛ ص 474- 548.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:785 جمال روش خورشيد را غبار گرفت كه در غبار نهان شد مه لقاى حسين

در آن محل كه ز بيداد داد، داده شودسزاى خود ببرد خصم ناسزاى حسين

به روز واقعه اى ظالم خداناترس بيا ببين كه چه ها كرده اى به جاى حسين

خداى قاضى و پيغمبر از تو ناخشنودچگونه مى دهى انصاف ماجراى حسين

حسين، جان گرامى فداى امّت كردسزاست امّت اگر جان كند فداى حسين

به روز محشر ببينى به دست پيغمبركليد گنج شفاعت به خون بهاى حسين

حسين را تو ندانى خداى مى داندكمال منزلت و عزّت و علاى حسين

نكاح مادر او زير سايه ى طوبى ببست با پدرش در ازل، خداى حسين

غبار گرد مناهى به دامنش نرسيدز عصمت گهر پاك پارساى حسين

سحاب، قطره ى باران، حسين سر بخشدعطاى ابر كجا و كجا عطاى حسين

اگر رضاى خدا و رسول مى طلبى متاب روى ارادت تو از رضاى حسين

به باغ منقبت آل مصطفى امروزمنم چو بلبل خوشخوان، سخن سراى حسين

خموش ابن حسام اين سخن نه لايق تست ستايش تو كجا و كجا ثناى حسين؟!

مهيمنا، به دعايى كه خواند پيغمبركه ياد كرد درو صفوت و صفاى

حسين

كز آفتاب قيامت، مرا پناهى ده به زير سايه ى، دامن كش لواى حسين «1» ______________________________

(1)- همانجا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:786

عبد الرحمن جامى

اشاره

نور الدّين عبد الرحمن بن احمد جامى مشهورترين شاعر آخر عهد تيموريست كه بايد او را بزرگترين شاعر آن عهد و گوينده ى بنام ايران بعد از حافظ شمرد. در سال 817 ه ق. در خرجرد جام (خراسان) متولد شد. تحصيلاتش در هرات و سمرقند در علوم ادبى و دينى و عرفان با سير و سلوك در مراحل تصوّف صورت گرفت، تا به مرتبه ى ارشاد رسيد، و در سلك روساى طريقه ى نقشبندى درآمد و بعد از وفات سعد الدّين كاشغرى خلافت نقشبندى ها بدو تعلّق گرفت.

جامى از سلاطين عهد خود مخصوصا به سلطان حسين بايقرا تقرّب يافته بود و ضمنا با سلاطين بزرگ ديگر عهد خود نيز ارتباط داشت.

جامى شاعر و عارف و اديب و محقّق بزرگ عهد خود و صاحب نظم و نثر و كتب پارسى و تازى متعدّد است. از آثار معروف منثور او بايد از «نفخات الانس»، «لوايح» و «اشعة اللمعات» و «بهارستان» را نام برد.

«نفحات الانس» كه به سال 883 هجرى تأليف شد در شرح حال مشايخ صوفيه و حاوى اطلاعات ذى قيمت درين بابست. از آثار منظوم او نخست «هفت اورنگ» يا سبعه است كه شامل هفت مثنوى «سلسلة الذهب»، «سلامان و ابسال»، «تحفة الاحرار»، «سبحة الابرار»، «يوسف و زليخا»، «ليلى و مجنون» و «خردنامه ى اسكندرى» است، و ديگر ديوان قصايد، ترجيعات، غزلها، مراثى، تركيب بند، و ترانه ها و قطعات است كه جامى آن را به سه بخش كرده و «فاتحه الشباب» و «واسطة العقد» و «خاتمة الحيات» نام نهاده است.

در اشعار جامى افكار

صوفيانه و داستانها و حكمت و اندرز و تصوّرات غزلى و غنايى همه به وفور ديده مى شود. وى در مثنوى هاى خود روش نظامى را تقليد مى كرد. در غزل از سعدى و حافظ پيروى مى نمود و در قصيده تابع سبك شاعران قصيده گوى عراق بود. با اين حال نبايد او را از ابتكار مضامين تازه و قدرت بيان و لطف معانى در اشعارش بى بهره دانست. و با آنكه به مرتبه استادان بزرگ پيش از خود كمتر مى رسد ليكن از آن جهت كه خاتم شعراى بزرگ پارسى زبان است داراى اهميّت و مقام خاصّى است. وى در سال 898 هجرى از دنيا رفت. «1»

-*-

در جلالت قدر و منقبت امام سجاد «ع»:

پور عبد الملك به نام هشام در حرم بود با اهالى شام «2»

______________________________

(1)- گنجينه نياكان؛ ص 663 و 664.

(2)- اين اشعار مربوط است به مديحه ى فرزدق شاعر (ابو فراس) كه خلاصه ى آن چنين است:

سالى هشام پسر عبد الملك به حج رفت و گروهى از بزرگان شام همراه او بودند. روزى در طواف به خاطر انبوهى مردم نتوانست دست خود را به حجر الاسود برساند. در اين هنگام امام على بن حسين (ع) به طواف آمد. چون نزديك ركن رسيد مردم به كنار رفتند تا او به آسانى دست خود را بر ركن بسايد. حرمتى كه مردم بدان حضرت نهادند در ديده ى شاميان بزرگ و شگفت آمد. از هشام پرسيدند: اين مرد كيست كه مردم اين چنين او را رعايت مى كنند!؟ هشام گفت:

نمى دانم!- فرزق شاعر كه در آن جمع بود گفت: امّا من او را مى شناسم. و در همان حال بيت هايى را در شناساندن وى و ستايش او سرود كه زيباترين سروده ى فرزدق مى باشد.

هذا الذى

تعرف البطحاء و طاته و البيت يعرفه و الحلّ و الحرم اين كسى است كه بطحا، جاى پايش را مى شناسد و حرم و پيرامون حرم بدو آشناست الى آخر.

(ر. ك زندگانى على بن الحسين (ع) دكتر سيد جعفر شهيدى؛ دفتر نشر فرهنگ اسلامى، 1365 ه. ش، تهران ص 113 به بعد.)

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:787 مى زد اندر طواف كعبه قدم ليكن از ازدحام اهل حرم

استلام حجر «1» ندادش دست بهر نظّاره گوشه اى بنشست

ناگهان نخبه ى نبىّ و ولى زين عُبّاد بن حسين، على

در كساى بها و حُلّه ى نوربر حريم حرم فكند عبور

هر طرف مى گذشت بهر طواف در صف خلق مى فتاد شكاف

زد قدم بهر استلام حجرگشت خالى مى فتاد شكاف

شاميى كرد از هشام سؤال كيست با اين چنين جمال و جلال؟

از جهالت در آن تعلّل كرددر شناسائيش تجاهل كرد

گفت نشناسمش، ندانم كيست مدنى يا يمانى يا مكّى است

بو فراس آن سخنور نادربود در جمع شاميان حاضر

گفت: من مى شناسمش نيكوزو چه پرسى؟ به سوى من كن رو

آن كس است اين كه مكّه و بطحازمزم و بوقبيس و حنيف و منا

حرم و حلّ و بيت وركن و حطيم ناودان و مقام ابراهيم مروه، سعى و صفا، حجر، عرفات «2»

طيّبه و كوفه، كربلا و فرات «3»

هريك آمد به قدر او عارف بر علّو مقام او واقف

قرة العين سيّد الشّهداست زهره ى شاخ دوحه ى «4» زهراست

ميوه ى باغ احمد مختارلاله ى داغ حيدر كرّار

چون كند جاى در ميان قريش رود از فخر بر زبان قريش

كه بدين سرور ستوده شيم «5»به نهايت رسيد فضل و كرم

ذروه ى عزّت «6» است منزل اوحاصل دولت است محمل او

با چنين عزّ و دولت ظاهرهم عرب هم عجم بود قاصر

______________________________

(1)- استلام حجر: بوسيدن حجران سود، اداى احترام كردن، دست

كشيدن بر حجريا در صورت اضطرار اشاره ى بدان.

(2)- حرم- حل- بيت- ركن- حطيم- ناودان- مقام ابراهيم- مروه- سعى- صفا- حجر- عرفات به ترتيب عبارت است از: گرداگرد خانه ى كعبه- خارج از خانه ى كعبه- خانه ى كعبه- زاويه و گوشه ى خانه ى كعبه- حطيم: ديوار كعبه در سمت حجر و زمزم و مقام سنگ كعبه ما بين ركن و زمزم و ديوار بيرون خانه ى كعبه به جانب مغرب كه در آن جا ناودان طلاى كعبه نصب است. مقام ابراهيم: محل مقدسى در نزديكى كعبه كه اثر قدم مبارك ابراهيم «ع» بر آن است.

مروه و صفا دو بلندى كوه مانند كه بين آن دو حاجيان سعى مى كنند و هروله (تند رفتن) مى نمايند.

حجر: منظور حجر الاسود است

عرفات: محل وقوف حجّاج.

(3)- طيّبه: مدينه منوره را گويند. كوفه و كربلا: دو شهر معروف در عراق. فرات: رودخانه ى معروف در عراق. منظور شاعر اشاره به مقامات و مكانهاى شريف و به جهانى مقدس و مورد تعظيم مسلمانان است.

(4)- دوحه: درخت تناور و پرشاخ و برگ.

(5)- شيم: جمع شيمه. خويها، عادتها.

(6)- ذروه ى عزّت: ذروه- بلندترين نقطه كوه يا ستيغ آن. بلندترين نقطه ارجمندى و عزيزى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:788 جّد او را به مسند تمكين خاتم انبياست نقش نگين

لايح «1» از روى او فروغ هدى فائح «2» از خوى او شميم وفا

طلعتش آفتاب روز افروزروشنايى فزاى و ظلمت سوز

جدّ او مصدر هدايت حق از چنان مصدرى شده مشتق

از حيا نايدش پسنديده كه گشايد به روى كس ديده

خلق ازو نيز ديده خوابانندكز مهابت نگاه نتوانند

نيست بى سبقت تبسّم اوخلق را طاقت تكّلم او

در عرب و عجم بود مشهورگو مدانش مغفّلى مغرور «3»

همه عالم گرفت پرتو خورگر ضريرى «4» نديد

از او چه ضرر

شد بلند آفتاب بر افلاك بوم اگر زو نيافت بهره چه باك

بر نكو سيرتان و بدكاران دست او ابر موهبت باران

فيض آن ابر بر همه عالم گر بريزد نمى گردد دكم

هست از آن معشر «5» بلند آيين كه گذشته ز اوج علييّن

حبّ ايشان دليل صدق و وفاق بغض ايشان نشان كفر و نفاق

قربشان مايه ى عُلّو و جلال بعدشان مايه ى عُتو «6» و ضلال

گر شمارند اهل تقوا راطالبان رضاى مولا را

اندر آن قوم مقتدا باشندو اندر آن خيل پيشوا باشند

گر بپرسد ز آسمان بالغرض سايلى «من خيار اهل الارض «7»

به زبان كواكب و انجم هيچ لفظى نيايد «الّا هُم» «8»

هُم غيوث الندى اذا و هبواهم ليوث الشرى اذا نهبوا «9»

سر هر نامه را رواج افزاى نامشان هست بعد نام خداى

ختم هر نظم و نثر را الحق باشد از يمن نامشان رونق «10» ***

______________________________

(1)- لايح: روشن، آشكار.

(2)- فائح: بوى خوش دهنده.

(3)- مغفّل مغرور: نادان گول متكبّر.

(4)- ضرير: كور، نابينا.

(5)- معشر: صيغه ى اسم مكان است. گروهى از دوستان و خويشان كه در جايى به رفق به عشرت و معاشرت پردازند.

(6)- عتّو و ضلال: سركشى و گمراهى.

(7)- من خيار اهل الارض؟ بهترين مردم روى زمين چه كسانى اند؟.

(8)- الّا هم: مگر ايشان.

(9)- هم غيوث ...: اينان در هنگام بخشش ابرهاى بارنده اند و در موقع حمله به دشمن شيران بيشه اند كه برق آسا دشمنان را از پاى در مى آورند و بر آنان هجوم مى برند.

(10)- مثنوى هفت اورنگ جامى؛ اورنگ اول (سلسلة الذهب)، ص 141.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:789 كردم ز ديده پاى سوى مشهد حسين هست اين سفر به مذهب عشاق فرض عين

كعبه به گرد روضه ى او مى كند طواف ركب الحجيج اين تروحون اين اين «1»

از قاف تا به قاف پرست

از كرامتش آن به كه حيله جوى كند ترك شيد و شين «2»

______________________________

(1)- حج گزاران كجايند؟ مغمومين كجايند؟

(2)- مجالس المؤمنين؛ ج 1، ص 58.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:790

كمال الدّين حسين خوارزمى

اشاره

كمال الدّين فرزند شيخ شهاب الدّين حسين از اولاد شيخ بزرگوار برهان الدّين قليچ است. او از متأخران سلسله ى عليّه ى همدانيه بوده و ظاهرا بعد از او كسى از اين طايفه به مقام عالى ترقّى ننموده است.

-*-

مدح اهل بيت (ع):

امير جمله مردان و صاحب ناموس ولى شير خدا كار ساز روز عبوس

شهى كه در نظر همّتش حقير بودهزار ملك سليمان و گنج دقيانوس «1»

چو ذو الفقار گرفتى به كف به روز مصاف به خاك تيره فكندى هزار تن ز رؤس

چنان به تارك هشام تيغ قهر براندكه شد ز فرق سر او دو نيم تا قربوس «2»

نماز و روزه و حج و زكوة بى مهرش به روز حشر همه زرق باشد و سالوس «3»

كمال جلوه ى طاووس را از آن چه زيان كه ابلهى بگزيند غراب «4» بر طاووس

اگر به غير على (ع) التجا برى دانم كه روز حشر نيابى امان ز ضرب دبوس «5»

رسول در شب اسرى برون ز كون و مكان طلوع نور على ديد در مكان جلوس

ثنا و مدحت او گفت در همه قرآن هزار جاى فزونتر مهيمن قدوس

كسى كه مهر على را به جان و دل نخريديقين كه نسل يزيد است و نطفه ى جاموس «6»

هزار لعنت حق بر يزيد و قوم يزيدكه دين ز دست بدادند از براى فلوس «7»

براى منصب دنيا بر اهل بيت رسول كشيد تيغ يزيد لعين و شمر نحوس «8»

بهشت و حور براى مواليان على است حرام باد بر اعداش مال و عمر و عروس

مرا رسد كه به تيغ محبّت حيدربرآورم همگى مغز دشمنان چو سبوس

ميان جمله محبّان آل پيغمبر (ص)به مدحت اسد اللّه (ع) مى نوازم كوس

مراست دين درست و تراست جهل و نفاق كه عود را نه بدابسته ز هيمه ى سوس

«9»

ز بعد احمد و حيدر امام دانى كيست؟حسن بود به حقيقت حسين شاه فروس «10»

______________________________

(1)- دقيانوس: امپراتور روم معاصر اصحاب كهف.

(2)- قربوس: كوهه ى زين.

(3)- سالوس: تملّق، فريب و مكر.

(4)- غراب: كلاغ.

(5)- دبوس: گرز آهنى.

(6)- جاموس: گاوميش.

(7)- فلوس: پول سياه.

(8)- نحوس: شوم و ناميمون.

(9)- سوس: گياه شيرين بيان.

(10)- فروس: شير بيشه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:791 ثنا و مدحت زين عباد به جان گويم نه از براى زر و سيم اين سراى فسوس

مكان علم و هنر با قرآن كه در ره دين ضمير روشن او بود شرع را فانوس

امام جمله ى آفاق جعفر صادق (ع)كه گشته اند همه دشمنان او مأيوس

ثنا و مدحت كاظم (ع) به جان و دل گويم نه مدح شاه و سلاطين ز راه زرق مجوس

دلا خرام بدان سرو بوستان رضا (ع)شهيد دانه ى انگور در منازل طوس

حديث آن تقى متقى (ع) شنيدستى كه او به چنگ حوادث چگونه بُد محبوس

ز بعد او به نقى (ع) التجا كن از دل و جان كه روز حشر نگردى ذليل و بى ناموس

قرين روضه ى پرنور عسكرى (ع) باشدهر آن دعا كه برآيد به صبحدم ز نفوس

شوند غاشيه «1» كش پيش مهدى هادى (ع)هزار شاه جهاندار چون جم و كاوس

ترا ز دوستى آل مرتضى (ع) پرسندبه روز حشر، نه از عمرو و بكر و حرب بسوس «2»

جوى محبّت اولاد مصطفى (ص) در دل به نزد عقل به از تخت و تاج كيكاوس «3»

______________________________

(1)- غاشيه: جامه اى نگارين يا ساده كه چون بزرگى از اسب پياده مى شد بر زمين مى پوشيدند. غاشيه كشيدن كنايه از اطاعت كردن.

(2)- بسوس: نام زنى است از عرب كه به واسطه او جنگ عظيم ميان دو قبيله واقع شد و از اين جهت

در شآمت و حماقت ضرب المثل شده است.

(3)- مجالس المؤمنين؛ ج 2، ص 178.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:792

بابا فغانى شيرازى

لطفعلى بيگ آذر آرد، از شاعران غزل سراى شيعى ايران به سال 922 ه ق در شيراز متولد شد. وى شاعرى متين، سخن پرداز، خوش ذوق و رندى بى بند و بار بود. او در اوايل زندگى، عياش و اهل طرب بود. در شيراز شغل چاقوسازى داشته است كه در آن هنگام به «سكاكى» تخلّص داشت. ولى بعدها تخلّص خود را به فغانى تبديل نموده است ولى در ديوان او كه اكنون در دسترس ماست شعرى با تخلص «سكّاكى» وجود ندارد. بابا فغانى حوالى سى سالگى از شيراز بيرون رفت. مدتى در هرات زندگى كرده و با شاعران آن ديار از جمله باجلى آشنا شد. چون صيت شعر دوستى و شاعرپرورى سلطان يعقوب از تبريز بلند شد فغانى بدانجا رفت و سالها در آن خطّه ماند و خوش بود و چون به واسطه ى مرگ آن پادشاه آن رشته ى ذوق و معرفت پاشيده شد به شيراز برگشت و پس از چندى به خراسان رفت و توبه نمود، و اين حالات از آثار وى هويداست. او در مدح حضرت امام هشتم على بن موسى (ع) قصايدى سروده است. فغانى با ذوق و حالت بسيار و زبان ساده و مضمون جويى و نازكى افكار خود سبكى خاص در غزل پديد آورد كه در قرن هاى 11 و 12 هجرى پيروان بسيار داشت. او به سبك هندى نيز، غزلياتى جذاب و شيوا سروده و ديوان اشعارش توسط انتشارات اقبال به چاپ رسيده است.

ديوانش شامل 582 غزل و غيره مى باشد و در حدود 4000

بيت دارد.

تمام منقبت هايى كه بابا فغانى براى ائمه ى اطهار (ع) سروده استوار و باصلابت است وى شاعرى عاشق پيشه و دل سوخته بود. ناله هاى سوزناك او در اشعار و شيفتگى و شيوائيش نسبت به آل على (ع) و مظلوميت آنان در تعبير تخلص او به فغانى بى تأثير نبوده است.

بابا فغانى بعدها در ابيورد سكونت گرفت و در سال 925 ه ق بدرود حيات گفت «1».

-*-

روز قيامت است صباح عشور تواى تا صباح روز قيامت ظهور تو

اى روشنايى شجر وادى نجف هر ريگ كربلا شده طورى ز نور تو

آن را كه گِل به خمر سرشتند، كى رسيدفيض از زلال جرعه ى جام طهور تو؟ ***

بيگانه از خدا و رسول است تا ابدبرگشته اخترى كه نشد آشناى تو

چندين هزار جامه ى اطلس قبا شودفردا كه آورند به محشر عباى تو

بربسته رخت، كعبه و مانده قدم به راه بهر زيارت حرم كربلاى تو «2» ***

هر گل كه بردميد ز هامون كربلادارد نشان تازه ى مدفون كربلا

پروانه ى نجات شهيذان محشر است مهر طلا ببين شده گلگون كربلا

______________________________

(1)- ديوان بابا فغانى شيرازى؛ مقدمه با تلخيص. آتشكده ى آذر چاپ بمبئى، ص 291.

(2)- سيرى در مرثيه ى عاشورايى؛ ص 194.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:793 در جستجوى گوهر يكدانه ى نجف كردم روان دو رود به جيحون كربلا

نيل است هر عشور به بيت الحزن روان از ديده هاى مردم محزون كربلا

در هر قبيله از قبل خوان اهل بيت ماتم رسيده اى شد مجنون كربلا

بس فتنه ها كه بر سر مروانيان رسيدوقت طلوع اختر گردون كربلا

بردند داغ فتنه ى آخر زمان به خاك مرغان زخم خورده ى مفتون كربلا

گرگان پير دامن پيراهن حسين ناحق زدند در عرق خون كربلا

خونابه ى روان جگر گوشه ى رسول در هر ديار سر زده بيرون كربلا

اين خون

نه اندكى است كه پنهان كند كسى شايد كز اين مكابره طوفان كند كسى «1»

***

اى رفته در قضاى خدا ماجراى توغير خدا كه مى رسد اندر قضاى تو

اى رفته با دهان و لب تشنه از ميان آب حيات در قدم جانفزاى تو

بيگانه از خدا و رسول است تا ابدبرگشته اخترى كه نشد آشناى تو

كردى چو در رضاى خدا و رسول كارباشد يقين رضاى خدا در رضاى تو

چندين هزار جامه اطلس قبا شودفردا كه آورند به محشر عباى تو

بربسته رخت، كعبه و مانده قدم به راه بهر زيارت حرم كربلاى تو

اى دست برده از يد بيضا در آستين مفتاح هفت روضه جنت عصاى تو

بخشى ز نور سرمه ى «مازاغ» روشنى بى ديده را كجا خبر از توتياى تو «2»

______________________________

(1)- ديوان بابا فغانى شيرازى؛ ص 58.

(2)- گل واژه (2)؛ ص 119.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:794

اهلى شيرازى

شيخ محمّد بن يوسف بن شهاب متخلّص به اهلى شيرازى از شعراى شيعى نامدار قرن نهم هجرى است كه در سال 858 ه ق.

در شيراز متولد شد. در جوانى از شيراز به هرات رفت و به دربار سلطان حسين بايقرا پيوست. پس از چندى به آذربايجان رفت و به مدح سلطان يعقوب آق قويونلو پرداخت و مثنوى «شمع و پروانه» را در 894 قمرى به نام او سرود.

پس از ظهور دولت صفويه به دربار شاه اسماعيل شتافت و در اشعار خود به مدح او پرداخت و مثنوى «سحر حلال» را به نام او كرد. پس از مرگ پادشاه صفوى به زادگاه خود بازگشت و در آنجا از خلق گوشه گرفت تا سرانجام در سال 942 هجرى در سن 84 سالگى در گذشت و در كنار قبر حافظ

مدفون است.

اهلى از شاعران بزرگ تاريخ ادب فارسى است كه در سرودن شعر دستى توانا داشت. قصايد خود را به تقليد از استادان گذشته نظير انورى، خاقانى، ظهير فاريابى، كمال الدّين اصفهانى و سلمان ساوجى سروده است. اهلى اصولا غزل سرا است و شمار غزلهاى او به 1401 مى رسد. اما قصايد، قطعات و رباعيات نيز دارد و پس از غزل شمار رباعياتى كه سروده به ديگر انواع شعر او قرونى دارد. تعدادى از قصايد اهلى در منقبت پيامبر (ص) و ائمه اطهار (ع) و نيز مرثيه ى شهداى كربلا بالاخص امام حسين (ع) است. مجموعه ى ابيات ديوان او به 14735 مى رسد و تعداد 12 تأليف نيز به او نسبت داده اند. اهلى شاعرى عارف مسلك بود و از ريا و زهد فروشى گريزان بود. از اشعارش چنين بر مى آيد كه زندگى را در تهيدستى مى گذراند.

علت تخلّص وى به «اهلى» را ارادت به اهل بيت (ع) ذكر كرده اند «1».

-*-

اى نقد جان، نثار شهيدان كربلاچون خاك رهگذار شهيدان كربلا

طورى كه قدر و منزلش از فلك گذشت سنگى ست از مزار شهيدان كربلا

آب خضر به پرده ى ظلمت نهفته چيست؟گر نيست شرمسار شهيدان كربلا

در چشم آفتاب كند خاك، اگر رودبر آسمان، غبار شهيدان كربلا

گر خضر از حيات پشيمان شود رواست كو نيست در شمار شهيدان كربلا

گلگشت عاشقان همه در خون خود بوداين است لاله زار شهيدان كربلا

تا دست لطف حق چه نهد مرهم نهان بر زخم آشكار شهيدان كربلا

استاده است ساقى كوثر، مى طهوربر كف، در انتظار شهيدان كربلا ***

آغشته شد به خون، سرو فرقى كه موى اوخون در درون نافه ى تاتار كرده است

قدر حسين كم نشد و شد عزيزترخود را يزيد، روسيه و خوار كرده است

چون

سوز اين عزا نچكد ز ديده آب؟جايى كه چشم چشمه گهربار كرده است

آن ناكسى كه قصد حسين اختيار كردبى شك كه قصد احمد مختار كرده است

______________________________

(1)- ديوان اهلى شيرازى؛ مقدمه با تلخيص. تاريخ ادبيات در ايران؛ ج 4، ص 447- 453. مجالس المؤمنين؛ ج 2، ص 693- 696.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:795 و انكس كه به خاطر نبى آزرده شد از اوحق را ز جهل و معصيت، آزار كرده است

يا مرتضى على، به شهيدان روا مدارظلمى چنين، كه چرخ ستمكار كرده است ***

آمد عشور و در همه ماتم گرفته است آه اين چه ماتم است كه عالم گرفته است؟

زان مانده است تشنه جگر، خاك كربلاكز خون اهل بيت نبى نم گرفته است

بر نيزه نيست سرخى خون از سر حسين كآتش به جان نيزه و پرچم گرفته است

زين دود سينه ها كه برآمد عجب مدارگر تيرگى در آينه ى جم گرفته است

سيمرغ وار گم شد ازين غصّه، خرّمى كز قاف تا به قاف جهان غم گرفته است

از بار منّت كرم خاندان اوست پشت فلك كه همچو كمان خم گرفته است

زال سپهر، خون جگر گوشه اش بريخت شيرى كه صد هزار چو رستم گرفته است

پيوسته گرچه كار جهان صيد كردن است صيدى چنين به دام فنا كم گرفته است ***

چرخ از شفق نه صاعقه در خرمنش گرفت خون حسين تازه شد و دامنش گرفت

باد اجل بكُشت چراغى كه بر فلك قنديل مهر و مه، ز دل روشنش گرفت

از داغ دل بسوخت چنان لاله زين عزاكآتش ز داغ سينه به پيراهنش گرفت

روزم شب از عزاى حسين است و روزگارزان است تيره روز كه آه منش گرفت

خون حسين آن كه پى لعل و دُر بريخت آن لعل و دُر شد آتش و

در مخزنش گرفت

اين نور چشم شاهسوارى ست كآسمان كحل نظر ز گرد سم تُوسَنش گرفت

در خون نشست ساكن نُه مسكن فلك از رستخيز گريه كه در مسكنش گرفت

آن كو امان نداد به خون حسين و آل فرياد الامان همه در مأمنش گرفت

بر اهل بيت و آل على مرحمت نكردشمر لعين كه لعنت مرد و زنش گرفت

زير زمين ز مَكْمن «1» غيبش عذابهاست تنها نه دست مرگ درين مكمنش گرفت

همسايه هم ز پهلوى او سوخت زير خاك ز آن عذاب كه در مدفنش گرفت ***

ماه محرّم است و شد دجله روان ز چشم مابهر حسين تشنه لب، شاه شهيد كربلا

با شهداى كربلا، لاف وفا هر آن كه زدگرنه شهيد گريه شد، مدّعى است و بى وفا

بس كه ز آتش جگر، گريه ى گرم مى كنم مردمك دو ديده ام، سوخته شد درين عزا

دشمن آل مرتضى، پرده ى خويش مى دردپنجه ى شير حق كجا، روبه حيله گر كجا؟

بنده ى اهل بيت شده اهلى از آن هميشه است روى نياز بر زمين، دست اميد بر دعا «2»

______________________________

(1)- مكمن: كمينگاه.

(2)- سيرى در مرثيه عاشورايى؛ ص 195 و 196.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:796

فضولى بغدادى

اشاره

ملّا محمّد بن سليمان بغدادى از اكابر شعرا و عرفاى قرن دهم هجرى است كه اشعار مؤثر و سوزناك به زبان تركى و گاه به عربى و فارسى دارد. او كتاب «حديقة السّعدا» را به تقليد از كتاب «روضة الشّهدا» حسين واعظ كاشفى نوشته است. فضولى از وابستگان دربار سلطان سليمان خان قانونى دهمين سلطان عثمانى بوده است.

فضولى به سال 970 ه ق. در گذشته است. ديوان او شامل قصايد، غزليات، قطعات، رباعيات و ساقى نامه است كه در تركيه به طبع رسيده است. تخلّص «فضولى» را از اين جهت انتخاب

كرد كه اين لقب مقبول طبع كسى نخواهد افتاد و به قول خودش اين لقب موافق هواى او و لقبى مطابق دعواى او بود. خود مى نويسد: اين لقب چند وجه دارد اول آنكه من خود را يگانه روزگار مى خواستم و اين معنى درين تخلّص به ظهور پيوست دوم آنكه من به توفيق همّت، استدعاى جامعيّت جميع علوم و فنون داشتم و اين تخلّص متضمّن اين مضمون است چرا كه كلمه فضول در لغت جمع فضل است بر وزن علوم و فنون. ديگر مفهوم فضولى به اصطلاح عوّام خلاف ادب است و چه خلاف ادب ازين برتر كه مرا با وجود قلّت معاشرت علماى عالى مقدار در مباحث عقليه و نقليه مسايلى را مطرح كردم كه اختلاف بين فقهاست.

ديگر آثار او عبارتند از: «انيس القلب»، «بنگ و باده» (تركى)، «صحّت و مرض»، «ليلى و مجنون» (تركى) «1».

-*-

قصيده:

طاعتى كان در حقيقت موجب قرب خداست طوف خاك درگه مظلوم دشت كربلاست

اى خوش آن مردم كه بهر قوّت نور نظردر نظر او را مدام آن قبله ى حاجت رواست

اى خوش آن طالب كه در هنگام حاجت خواستن خاك راه كربلا در چشم او چون توتياست

اى خوش آن زاير كه او را در چنان حاجت گهى گه نماز بى رعونت گه نياز بى رياست

گه به ياد تشنه ى آن باديه اشكش روان گه براى سجده ى آن خاك در قدش دوتاست

گاه چون پرگار گرد نقطه ى مرقد دوان گاه چون بى نقطه احرام طاعت ما به جاست

كربلا گنجى ست در ويرانه ى ديرين دهرليك آن گنجى كه نقدش نقد شاه اولياست

خازن حكمت نهاده در چنان گنج شريف طرفه صندوقى كه پر از دُر درج لافتاست

يا گلستانيست آن روضه كه گر بينند بازرنگ گلهايش ز

خون رنگ آل مصطفاست

حدّت ار دارد هواى بقعه اش نبود عجب آتش دلهاى سوزان در مزاج آن هواست

شور اگر خيزد ز خاكش آب دارد جاى آن چون هميشه چشمه ى آن آب آب چشم ماست

در ميان روضه و آن بقعه تا پا بند فرق در ميان جان و دل انواع بحث ماجراست

بحث دارد جان كه آن روضه شبيه روضه است دل مغارض مى شود كان هر دو از هم كى جداست

با وجود آن همه رفعت كه دارد آسمان گر زمين از آسمان خود را فزون گيرد رواست

______________________________

(1)- لغت نامه دهخدا. ديوان فضولى بغدادى (فارسى) مقدمه با تلخيص.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:797 از زمين جزء وست صحراى شريف كربلاكربلا جاى حسين ابن على مرتضاست

آن امام ظاهر و باطن كه از محض صفاهمچو ظاهر باطنش آيينه ى گيتى نماست

كى رود ناكام هركس كآورد رو سوى اوكى شود محروم هركس را كه با او التجاست

رتبه ى گردى كه خيزد از ره زوّار اواز ره رفعت قرار بارگاه كبرياست

شهسوار يثرب و بطحا امام انس و جان پادشاه صورت و معنى شه هر دو سراست

زندگى بخش دل ارباب صدق اعتقادكشته ى تيغ جفاى ناكسان بى وفاست

عاصيان خير را از قتل آن معصوم پاك صد خجالت روز حشر از حضرت خير النساست

تا اثر دارد جهان در دعوى خون حسين صد هزاران بى ادب در معرض فوت و فناست

باد «1» نصرت نيك بختى را كه دايم در جهان از ره اخلاص دارد نيّت اين باز خواست

السّلام اى نور بخش ديده ى اهل نظرالسّلام اى آنكه درگاه تو حاجت گاه ماست

دردمندى نيست كز لطف تو درمانى نيافت خاك درگاه تو اهل درد را دار الشفاست «2» ***

السلام اى ساكن محنت سراى كربلاالسلام اى مستمند و مبتلاى كربلا

السلام اى هربلاى كربلا را

كرده صبرالسلام اى مبتلاى هر بلاى كربلا

السلام اى بر تو خار كربلا تيغ جفاالسلام اى كشته ى تيغ جفاى كربلا

السلام اى متّصل با آب چشم و آه دل السلام اى خسته ى آب و هواى كربلا

السلام اى غنچه ى نشكفته ى گلزار غم مانده از غم تنگدل در تنگناى كربلا

السلام اى كرده جا در كربلا وز فيض خوددر دل اهل محبّت كرده جاى كربلا

السلام اى رشك برده زنده هاى هر دياردر جوار مرقدت بر مرده هاى كربلا

يا شهيد كربلا گردم بگرد طوف تورغبت سير فضاى غم فزاى كربلا

ياد اندوه و غمت كردم شد از اندوه و غم از دل من تنگتر بر من فضاى كربلا

ريخت خون در كربلا از مردم چشم قضااز ازل اينست گويا مقتضاى كربلا

هركه اندر كربلا از ديده خون دل نريخت غالبا آگه نشد از ماجراى كربلا

چرخ خاك كربلا را ساخت از خون تو گل كرد تدبير نياز آن گل، براى كربلا

جاى آن باشد كه گر بويند آيد بوى خون تا بناى دهر باشد از بناى كربلا

سرورا، با ياد لبهاى به خون آلوده ات خوردن خونست كارم چون گياى كربلا

اجر من اين بس كه گر ميرم شود سر منزلم خاك پاك جانفزاى دلگشاى كربلا

كربلا خوان عطاى تست گردون دم بدم ميرساند بر همه عالم صلاى كربلا

هر كه مى آيد به قدر سعى و استعداد خودبهره مى گيرد از بحر عطاى كربلا

______________________________

(1)- باد: باشد.

(2)- ديوان فضولى بغدادى؛ ص 191 و 193.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:798 نيست سبحه اين كه بردستست ما را بلكه هست دانه ى چندى ز درّ بى بهاى كربلا

يا شهيد كربلا، از من عنايت كم مكن چون تو شاه كربلايى من گداى كربلا

در دلم درديست استيلاى بيم معصيت شربتى مى خواهم از دار الشفاى كربلا

روزگارى شد كه مأواى فضولى كربلاست نيست او را

ميل مأوايى وراى كربلا

هست اميدم كه هرگز برنگردد تا ابدروى ما از كعبه ى حاجت رواى كربلا

هم چو سعى مروه لطف حق نبخشد اجرهاسعى ما را در زمين پرصفاى كربلا «1» ***

روى دلم باز سوى كربلاست رغبت بيمار به دار الشفاست

گرد ره باديه ى كربلامخبر مظلومى آل عباست

زين سبب از ديده ى اهل نظراشك فشاننده تر از توتياست

ذكر لب تشنه ى شاه شهيدشهد شفاى دل بيمار ماست

آن كه بهر خسته ى بى دست و پانيّت طوف در او هم دواست

آن كه پس از واقعه ى كربلاآرزوى نصرت او هم غزاست

اشرف اولاد بنى فاطمه سيّد آل على المرتضاست

پرده ى آرايش درگاه اوپرده كش چهره ى جرم و خطاست

كنگره ى قصر معّلاى اوارّه ى نخل بُن خصم دغاست

آن كه به درگاه حسين على روى نهاده به اميد جزاست

نيّتش اينست كه كردم طواف روضه جزاى عمل من سزاست

مى شود البته خجل گر كسى پرسد ازو روضه ى ديگر كجاست

در همه طاعت غرض آدمى مرتبه ى دولت قرب خداست

هركه طواف در آن شاه كردچون به يقين مدرك اين مدّعاست

دغدغه دارم كه در آن نيست راى دغدغه ى طاعت ديگر چراست

اى به رضاى تو قضا و قدروى همه كار تو به تقدير راست

بود دلت را به شهادت رضانصرت دشمن اثر آن رضاست

ورنه كجا دشمن بد كيش راتاب مصاف خلف مصطفاست؟

خصم ز تدبير ظهور فسادگرچه ثبات خود و نفى خداست

معجزت اين بس كه كنون بى اثرآن شده محجوب حجاب فناست

داخل آثار علامات تست تا به ابد آنچه به دست بقاست

در همه ى مذهب حق مجملاقاتل تو قابل لعن خداست

تجربه كرديم بسى در جهان هيچ دلى نيست كه دور از بلاست

______________________________

(1)- همان؛ ص 204 و 205.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:799 بهر تو ماتمكده اى بيش نيست خانه ى دل كز غم و رنج و عناست

گريه كنان مردم چشم همه بهر تو پوشيده سيه

در عزاست

مردم ديده همه ماتمزده ديده ى مردم همه ماتم سراست

دوست چه سان از تو شود نااميدحاجت دشمن چو به لطفت رواست

كار «فضولى» به تو افتاده است چاره ى او كن كه بسى بينواست «1» ***

رباعى:

آسوده كربلا بهر فعل كه هست گر خاك شود نمى شود قدرش پست

بر مى دارند و سبحه اش مى سازندمى گردانند از شرف دست به دست «2»

______________________________

(1)- همان؛ ص 241 و 243.

(2)- همان، ص 648.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:800

وحشى بافقى

كمال الدّين وحشى بافقى كرمانى شاعر بزرگ و نامدار قرن دهم هجرى در اواخر عهد شاه اسماعيل اوّل صفوى به سال 939 ه ق. در بافق كرمان ولادت يافت.

وى در آغاز جوانى زادگاه خود را ترك كرد و مدتى در يزد و سپس در كاشان اقامت گزيد. پس از آن به يزد بازگشت و تا آخر عمر در آنجا زندگى كرد. او قصايدى در مدح شاه طهماسب و اعيان دربار او دارد، ولى قصايد و تركيب بندهايش بيشتر در مدح غياث الدّين محمّد مير ميران، حاكم يزد است.

وى مرتبه اى بلند در سخنورى و نوپردازى دارد و بيان عاشقانه و پرسوز و گدازش شهرت به سزايى يافته. او در انواع شعر فارسى طبع آزمايى كرده و از همه آنها كم و بيش موّفق بيرون آمده است. اگر اين نكته را در نظر بگيريم كه شعر پارسى در قرن دهم، توانايى و شكوه قرون هفتم و هشتم و نهم را نداشت و اشعار پيچيده و دور از فهم جاى غزل هاى شيواى سعدى و حافظ را گرفته بودند، تلاش هاى وحشى در جهت ساده گويى، ارزش و اعتبار بيشترى مى يابد. او در زندگى از شهرت فراوانى برخوردار بود و اشعارش را پارسى زبانان پيوسته مى خواندند و نقل مى كردند. وى تا جايى كه در توان داشت از به كار گرفتن واژه ها و تركيبات عربى پرهيز كرده و ساده سخن گفته است در سرودن مثنوى، پيرو استاد سخن

نظامى گنجوى بود و در عين حال از نوپردازى نيز در كارش نشان ها مى توان يافت.

ديوان وحشى بالغ بر نه هزار بيت از قصيده، غزل، ترجيع بند، رباعى و مثنوى است. ديوان او مشتمل بر انواع قالب هاى مختلف شعرى است كه در آن ميان، مثنوى فرهاد و شيرين و پاره اى از تركيب بندها و غزلهاى او از زيبايى بسيار برخوردار است. وحشى قصايدى نيز دارد كه در مدح بزرگان دين سروده و مناقب و مدايح آنها را با زبان شعر بيان كرده است.

وحشى در سال 991 ه ق. در گذشت. او را در محلّه ى «سربرج يزد» در برابر ميرزا شاهزاده فاضل، برادر امام هشتم (ع) به خاك سپردند.

-*- تركيب بندهاى وحشى نيز از شهرت بالايى برخوردار است كه اينك تركيب بندى را كه در مصايب حضرت سيّد الشهداء سروده است مى آوريم: «1»

روزى است اين كه حادثه كوس بلا زده است كوس بلا به معركه ى كربلا زده است

روزى است اين كه دست ستم، تيشه ى جفابر پاى گلبن چمن مصطفا زده است

روزى است اين كه بسته تتق آه اهل بيت چتر سياه بر سر آل عبا زده است

روزى است اين كه خشك شد از تاب تشنگى آن چشمه اى كه خنده بر آب بقا زده است

روزى است اين كه كشته ى بيداد كربلازانوى داد در حرم كبريا زده است

امروز آن عزاست كه چرخ كبودپوش بر نيل جامه خاصّه پى اين عزا زده است

امروز ماتمى است كه زهرا گشاده موى بر سر زده ز حسرت و وا حسرتا زده است

______________________________

(1)- ديوان وحشى بافقى؛ ص 5.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:801 يعنى محرّم آمد و روز ندامت است روز ندامت چه، كه روز قيامت است

***

روح القدس كه پيش لسان

فرشته هاست از پيروان مرثيه خوانان كربلاست

اين ماتم بزرگ نگنجد در اين جهان آرى در آن جهان دگر نيز اين عزاست

كرده سياه حلّه ى نور، اين عزاى كيست خير النسا كه مردمك چشم مصطفاست؟

بنگر به نور چشم پيمبر چه مى كننداين چشم كوفيان چه بلا چشم بى حياست

ياقوت تشنگى شكند، از چه گشت خشك آن لب كه يك ترشح از او چشمه ى بقاست

بلبل اگر ز واقعه ى كربلا نگفت گل را چه واقع است كه پيراهنش قباست

از پا فتاده است درخت سعادتى كز بوستان دهر چو او گلبنى نخاست

شاخ گلى شكست ز بستان مصطفاكز رنگ و بو فتاد گلستان مصطفا

***

اى كوفيان چه شد سخن بيعت حسين و آن نامه ها و آرزوى خدمت حسين؟

اى قوم بى حيا چه شد آن شوق و اشتياق آن جدّ و جهد در طلب حضرت حسين؟

از نامه هاى شوم شما، مسلم عقيل با خويش كرد خوش الم فرقت حسين

با خود هزار گونه مشقّت قرارداداوّل يكى جدا شدن از صحبت حسين

او را به دست اهل مشقت گذاشتيدكو حرمت پيمبر و كو حرمت حسين؟

اى واى بر شما و به محرومى شماافتد چو كار با نظر رحمت حسين

ديوان حشر چون شود و آورد بتول پر خون به پاى عرش خدا كسوت حسين

حالى شود كه پرده ز قهر خدا فتدوز بيم لرزه بر بدن انبيا فتد

***

يا حضرت رسول حسين تو مضطر است وى يك تن است و روى زمين پر ز لشكر است

يا حضرت رسول ببين بر حسين خويش كز هرطرف كه مى نگرد تيغ و خنجر است

يا حضرت رسول، ميان مخالفان بر خاك و خون فتاده ز پشت تكاور است

يا مرتضى، حسين تو از ضرب دشمنان بنگر كه چون حسين توبى يارو ياور است

هيهات تو كجايى و كو ذو الفقار توامروز دست و ضربت

تو سخت در خور است

يا حضرت حسن ز جفاى ستمگران جان بر لب برادر با جان برابر است

اى فاطمه يتيم تو خفته است و بر سرش نى مادر است و نى پدر و نى برادر است

زين العباد ماند و كسش هم نفس نمانددر خيمه غير پردگيان هيچ كس نماند دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:802

***

يارى نماند و كار از اين و از آن گذشت آه مخدّرات حرم ز آسمان گذشت

واحسرتاى تعزيه داران اهل بيت نى از مكان گذشت كه از لا مكان گذشت

دست ستم قوى شد و بازوى كين گشادتيغ آن چنان براند كه از استخوان گذشت

يا شاه انس و جان تويى آن كه از براى تواز صد هزار جان و جهان مى توان گذشت

اى من شهيد رشك كسى كه از وفاى توبنهاد پاى بر سر جان وز جان گذشت

جانها فداى حُرّ شهيد و عقيده اش كه آزاده وار از سر جان در جهان گذشت

آن را كه رفت و سر به ره ذو الجناح باخت اين پاى مزد بس كه به سوى جنان گذشت

وحشى كسى چه دغدغه دارد ز حشر و نشركه اش روز نشر با شهدا مى كنند حشر «1» ______________________________

(1)- همان؛ ص 212 و 213.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:803

محتشم كاشانى

اشاره

شمس الشعراى كاشانى، حسان العجم «1»، مولانا سيّد كمال الدّين على فرزند خواجه مير احمد كاشانى متخلّص به محتشم، شاعر اوايل عهد صفوى و از معاصرين شاه طهماسب صفوى است. در حدود سال 905 ه ق. در كاشان متولّد شد، نزديك به 91 سال زيست و به سال 996 هجرى در زادگاه خود، رخت به سراى باقى برد. محتشم، پس از تحصيل مقدمات علوم زمان خود به «شعربافى» پرداخت كه در اشعار عديده اى به اين

حرفه ى خود اشاره كرده است.

محتشم به دليل درد مزمن پا، سفرهاى زيادى نداشته است. ولى در شمار سفرهاى او، چند سفر به اصفهان، عتبات عاليات و خراسان را نوشته اند، قصايد او در اين سفرها خواندنى است.

محتشم اشعارى در مدح سلاطين و شاهزادگان صفوى، به ويژه شاه طهماسب و فرزندان او سرود. همچنين شش رباعى در تاريخ جلوس شاه اسماعيل دوم به سلطنت سروده كه مشهور است و از آنها 1128 ماده ى تاريخ به دست مى آيد. وقار شيرازى (م 1298 هجرى) رساله اى در شرح اين شش رباعى نوشته است «2». به علاوه، محتشم در دوره ى گسترش روابط شعراى ايرانى با شبه قاره ى هندوستان مى زيست «3» و با اينكه خود به هندوستان نرفت، ولى اشعارى توسط برادرش عبد الغنى به نزد سلاطين آن خطّه فرستاده شد.

محتشم در سال 996 ه ق. درگذشت. مدفن وى در كاشان مشهور است و حتى محلّه اى كه اين مدفن در آن است به نام «محلّه ى محتشم» شهرت دارد.

تركيب بند محتشم: به گفته اسكندر بيك منشى، زمانى كه محتشم قصيده اى در مدح پرى خان خانم (دختر شاه طهماسب) سرود و خبر آن به شاه طهماسب رسيد، وى را به سرودن اشعارى در مدايح و مراثى اهل بيت عصمت تشويق كرد «4».

پس از اين تشويق، محتشم، ابتدا در استقبال از هفت بند ملا حسن كاشى تركيب بندى در مدح حضرت على (ع) سرود «5» و سپس شبى در عالم رؤيا به خدمت امام على (ع) رسيد و امام از او خواست تا در مصيبت حسين (ع) مرثيه اى بسرايد با اين مطلع

«باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است» «6»

. مرثيه سروده شد و از

همان روزهاى آغازين، مورد توجه و استقبال قرار گرفت و تا به امروز مرثيه اى به اين درجه از شهرت و سوز و اثر پديد نيامده است.

مرحوم شيخ عبّاس قمى مى نويسد: «محتشم شاعر، صاحب مراثى معروفه كه در جميع تكايا و مجالس ماتم ابا عبد اللّه الحسين (ع) بر در و ديوار آن نصب شده است و گويا كه از حزن و اندوه، آن اشعار نگاشته شده يا از خاك كربلا سرشته شده است.

اين اشعار، مثل مصيبت حضرت ابا عبد اللّه (ع) به هيچ وجه مندرس نمى شود و اين كشف مى كند از عظمت بزرگى مرتبت و كثرت معرفت محتشم «7»» اين تركيب بند تا به امروز لطف خود را كه ناشى از صفا و صداقت حقيقى آن است از دست نداده

______________________________

(1)- حسان العجم: اين لقب معمولا براى شعرايى به كار مى رود كه در منقبت و مرثيه يا مضامين دينى سخن گفته اند. در ادب فارسى نخستين بار «خاقانى» بدان ملّقب شد.

(2)- رساله ى وقار شيرازى در مجلّه ارمغان چاپ شده است (سال 14، ص 713- 722؛ و سال 15 ص 73، 77، 100، 107، 226 و 236) متن اين شش رباعى در اكثر كتب تراجم آمده است.

(3)- براى تفصيل مطالب در اين زمينه، رجوع شود به اصل مقاله ى دكتر سادات ناصرى، ص 105 و 111.

(4)- تاريخ ادبيات ايران، دكتر صفا؛ ج 5، بخش دوم، ص 793 و 794.

(5)- همانجا.

(6)- ريحانة الادب؛ ج 5، ص 226 و 227.

(7)- هدية الاحباب؛ ص 252.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:804

است. بعد از محتشم شاعران مرثيه گوى چيره دست بسيارى به استقبال از او تركيب بندها سرودند و ليكن هيچكس نتوانسته است برتر از آن بسرايد.

ديوان محتشم

مشتمل بر: قصايد، غزليات، مراثى، مدايح، قطعات، رباعيات و مثنويات مى باشد كه قسمت قصايد را «جامع اللطايف» و قسمت غزليات را «نقل عشّاق» ناميده است «1».

-*-

مراثى:

اشاره
1

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين بى نفخ صور «2» خاسته تا عرش اعظم است

اين صبح تيره باز دميد از كجا كزوكار جهان و خلق جهان جمله درهم است

گويا طلوع مى كند از مغرب آفتاب كآشوب در تمامى ذرّات عالم است

گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست اين رستخيز عام كه نامش محرّم است

در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است

جن و ملك بر آدميان نوحه مى كنندگويا عزاى اشرف اولاد آدم است

خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين پرورده كنار رسول خدا حسين

2

كشتى شكست خورده طوفان كربلادر خاك و خون طپيده ميدان كربلا

گر چشم روزگار برو زار مى گريست خون مى گذشت از سر ايوان كربلا

نگرفت دست دهر گلابى به غير اشك زآن گل كه شد شكفته به بستان كربلا

از آب هم مضايقه كردند كوفيان خوش داشتند حرمت مهمان كربلا

بودند ديو و دد همه سيراب و مى مكيدخاتم ز قحط آب سليمان كربلا

زان تشنگان هنوز به عيوق «3» مى رسدفرياد العطش ز بيابان كربلا

آه از دمى كه لشكر اعدا نكرد شرم كردند رو به خيمه سلطان كربلا

آن دم فلك بر آتش غيرت سپند شدكز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

3

______________________________

(1)- ديوان مولانا محتشم كاشانى، مقدمه.

(2)- نفخ صور: (دميدن صور، در شيپور دميدن. و مراد از دميدن صور اسرافيل نزديك شدن قيامت است. در روز قيامت ابتدا اسرافيل مى دمد جهت ميرانيدن خلق و بار ديگر جهت زنده كردن آنها و ما بين دو نفخه چهل سال فاصله مى باشد.

(3)- عيوق: ستاره ايست سرخ رنگ و روشن در كنار راست كهكشان كه پس از ثريا برآيد و پيش از آن غروب كند و در اوج و بلندى شهرت دارد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:805 كاش آن زمان سرادق «1» گردون نگون شدى وين خرگه بلند ستون «2» بى ستون شدى

كاش آن زمان درآمدى از كوه تا به كوه سيل سيه كه روى زمين قيرگون شدى

كاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بيت يك شعله برق خرمن گردون دون شدى

كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمان سيماب وار «3» گوى زمين بى سكون شدى

كاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاك جان جهانيان همه از تن برون شدى

كاش آن زمان كه كشتى آل نبى شكست عالم تمام غرقه درياى خون شدى

آن انتقام

گر نفتادى به روز حشربا اين عمل معامله دهر چون شدى

آل نبى چو دست تظلّم برآورنداركان عرش را به تلاطم در آوردند

4

بر خوان غم چو عالميان را صلا زدنداول صلا به سلسله ى انبيا زدند

نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيدزان ضربتى كه بر سر شير خدا زدند

آن در كه جبرئيل امين بود خادمش اهل ستم به پهلوى خير النسا زدند

بس آتشى ز اخگر الماس ريزه هاافروختند و در حسن مجتبى زدند

وانگه سرادقى كه ملك محرمش نبودكندند از مدينه و در كربلا زدند

وز تيشه ستيزه در آن دشت كوفيان بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتى كزان جگر مصطفى دريدبر حلق تشنه خلف مرتضى زدند

اهل حرم دريده گريبان گشوده موفرياد بر در حرم كبريا زدند

روح الامين نهاده به زانو سر حجاب تاريك شد ز ديدن آن چشم آفتاب

5

چون خون ز حلق تشنه او بر زمين رسيدجوش از زمين به ذروه «4» عرش برين رسيد

نزديك شد كه خانه ى ايمان شود خراب از بس شكستها كه به اركان دين رسيد

نخل بلند او چو خسان بر زمين زدندطوفان به آسمان ز غبار زمين رسيد

باد آن غبار چون به مزار نبى رساندگرد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد

يكباره جامه در خُم گردون به نيل زد «5»چون اين خبر به عيسى گردون «6» نشين رسيد

______________________________

(1)- سرادق: سراپرده، خيمه. سرادق گردون: آسمان.

(2)- بلند ستون: مقصود آسمان است.

(3)- سيماب وار: جيوه مانند. كاش زمين كه مانند گوى گرد و مدّور و چون جيوه در حركت بود، بى حركت مى ماند.

(4)- ذروه: به ضم و كسر اول و فتح سوم، بلندى بالاى هرچيز.

(5)- جامه در نيل زدن: كنايه از عزادار بودن.

(6)- عيسى گردون: مراد خورشيد است چون جايگاه خورشيد در آسمان چهارم است و معنى بيت اين است كه چون خبر شهادت حضرت امام حسين (ع) به آسمان رسيد

خورشيد جامه ى تيره پوشيد و عزادار گرديد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:806 پر شد فلك ز علغله چون نوبت خروش از انبيا به حضرت روح الامين رسيد

كرد اين خيال و هم غلط كار، كان غبارتا دامن جلال جهان آفرين رسيد

هست از ملال گرچه برى ذات ذو الجلال او در دل است و هيچ دلى نيست بى ملال

6

ترسم جزاى قاتل او چون رقم زننديكباره بر جريده ى رحمت قلم زنند

ترسم كزين گناه شفيعان روز حشردارند شرم كز گنه خلق دم زنند

دست عتاب «1» حق به درآيد ز آستين چون اهلِ بيت دست در اهل ستم زنند

آه از دمى كه با كفن خون چكان ز خاك آن على چو شعله ى آتش عَلَم زنند

فرياد از آن زمان كه جوانانِ اهل بيت گلگون كفن به عرصه ى محشر قدم زنند

جمعى كه زد به هم صفشان شور كربلادر حشر صف زنان صف محشر به هم زنند

از صاحب حرم چه توقّع كنند بازآن ناكسان كه تيغ به صيد حرم زنند

پس بر سنان كنند سرى را كه جبرئيل شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل «2»

7

روزى كه شد به نيزه سر آن بزرگوارخورشيد سر برهنه برآمد ز كوهسار

موجى به جنبش آمد و برخاست كوه كوه ابرى به بارش آمد و بگريست زار زار

گفتى تمام زلزله شد خاك مطمئن گفتى فتاد از حركت چرخ بى قرار

عرش آن چنان به لرزه درآمد كه چرخ پيرافتاد در گمان كه قيامت شد آشكار

آن خيمه اى كه گيسوى حورش طناب بودشد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعى كه پاس محملشان داشت جبرئيل گشتند بى عمارى «3» و محمل شتر سوار

با آنكه سر زد آن عمل از امّت نبى روح الامين ز روى نبى گشت شرمسار

و آنگه ز كوفه خيل الم رو به شام كردنوعى كه عقل گفت قيامت قيام كرد

8

بر حربگاه «4» چون ره آن كاروان فتادشور نشور «5» واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فكندهم گريه بر ملايك هفت آسمان فتاد

______________________________

(1)- عتاب: خشم و ملامت.

(2)- سلسبيل: چشمه اى در بهشت.

(3)- عمارى: هودج مانندى كه بر پشت فيل ببندند.

(4)- حربگاه: ميدان جنگ.

(5)- نشور: زنده شدن.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:807 هرجا كه بود آهويى از دشت پا كشيدهرجا كه بود طائرى «1» از آشيان فتاد

شد وحشتى كه شور قيامت زياد رفت چون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم كار كردبر زخم هاى كارى تير و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان بر پيكر شريف امام زمان فتاد

بى اختيار نعره ى هذا حسين از اوسرزد چنان كه آتش از او در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعة الرّسول رو در مدينه كرد كه يا ايّها الرّسول

9

«اين كشته ى فتاده به هامون «2» حسين تست وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست

اين نخل تركز آتش جان سوز تشنگى دود از زمين رسانده به گردون حسين تست

اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست

اين غرقه ى محيط «3» شهادت كه روى دشت از موج خون او شده گلگون حسين تست

اين خشك لب فتاده دور از لب فرات كز خون او زمين شده جيحون حسين تست

اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آه خرگاه زين جهان زده بيرون حسين تست

اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين شاه شهيد ناشده مدفون حسين تست»

چون روى در بقيع به زهرا خطاب كردوحش زمين و مرغ هوا را كباب كرد

10

«كاى مونس شكسته دلان حال ما ببين ما را غريب و بى كس و بى آشنا ببين

اولاد خويش را كه شفيعان محشرنددر ورطه ى «4» عقوبت اهل جفا ببين

در خلد «5» بر حجاب دو كَوْن آستين فشان و اندر جهان مصيبت ما برملا ببين

نى نى ورا چو ابر خروشان به كربلاطغيان سيل فتنه و موج بلا ببين

تن هاى كشتگان همه در خاك و خون نگرسرهاى سروران همه بر نيزه ها ببين

آن سر كه بود بر سر دوش نبى مدام يك نيزه اش ز دوش مخالف جدا ببين

آن تن كه بود پرورشش در كنار توغلطان به خاك معركه ى كربلا ببين

يا بضعة الرّسول ز ابن زياد، دادكو خاك اهل بيت رسالت به باد داد» ______________________________

(1)- طائر: پرنده.

(2)- هامون: دشت، صحرا.

(3)- محيط: اقيانوس، دريا.

(4)- ورطه: هر زمين پست و مغاك و هلاكت، جمع آن وراط.

(5)- خلد: بهشت.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:808

11

اى چرخ! غافلى كه چه بيداد كرده اى وز كين چه ها درين ستم آباد «1» كرده اى

بر طعنت «2» اين بس است كه بر عترت رسول بيداد كرده خصم و تو امداد كرده اى

اى زاده ى زياد! نكرده ست هيچ گاه نمرود «3» اين عمل كه تو شدّاد «4» كرده اى

كام يزيد داده اى از كشتن حسين بنگر كه را به قتل كه دلشاد كرده اى

بهر خسى «5» كه بار درخت شقاوت است در باغ دين چه با گل و شمشاد كرده اى

با دشمنان دين نتوان كرد آنچه توبا مصطفى و حيدر و اولاد كرده اى

حلقى كه سوده ى لعل لب خود نبى بر آن آزرده اش به خنجر بيداد كرده اى

ترسم ترا دمى كه به محشر در آورنداز آتش تو دود به محشر برآورند

12

خاموش «محتشم» كه دل سنگ آب شدبنياد صبر و خانه ى طاقت خراب شد

خاموش «محتشم» كه از اين حرف سوزناك مرغ هوا و ماهى دريا كباب شد

خاموش «محتشم» كه از اين شعر خون چكان در ديده اشك مستمعان خون ناب «6» شد

خاموش «محتشم» كه ازين نظم گريه خيزروى زمين به اشك جگرگون «7» خضاب شد

خاموش «محتشم» كه فلك بس كه خون گريست دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش «محتشم» كه ز سوز تو آفتاب از آه سرد ماتميان ماهتاب شد

خاموش «محتشم» كه ز ذكر غم حسين جبريل را از روى پيمبر حجاب شد

تا چرخ سفله «8» بود خطايى چنين نكردبر هيچ آفريده جفايى چنين نكرد «9»

مثنوى

بنال اى دل كه ديگر ماتم آمدبگرى اى ديده كايام غم آمد

گل غم سرزد از باغ مصيبت جهان را تازه شد داغ مصيبت

جهان گرديد از ماتم دگرگون لباس تعزيت پوشيده گردون

ز باغ غصّه كوه از پا فتاده زمين را لرزه بر اعضا فتاده

______________________________

(1)- ستم آباد: كنايه از جهان.

(2)- طعنت: سرزنش.

(3)- نمرود: پادشاهى كه حكم كرد حضرت ابراهيم را در آتش اندازند.

(4)- شدّاد: شدّاد پسر عاد و او پادشاهى بود جابر كه ادّعاى خدايى مى كرد و بهشتى ساخت و آن را به نام جدّش ارم نام نهاد.

(5)- خسى: اشاره به يزيد بن معاويه.

(6)- خون ناب: خالص.

(7)- اشك جگرگون: اشك خون آلود.

(8)- سفله: پست و دون.

(9)- ديوان مولانا محتشم كاشانى؛ ص 280 و 285.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:809 فلك تيغ ملامت بركشيده ز ماه نوالف بر سر كشيده

ازين غم آفتاب از قصر افلاك فكنده خويش را چون سايه بر خاك

عروس مه گسسته موى خود راخراشيده به ناخن روى خود را

خروش بحر از گردون گذشته سرشك ابر از جيحون گذشته

تو نيز اى

دل چو ابر نوبهارى ببار از ديده هر اشكى كه دارى

كه روز ماتم آل رسول است عزاى گلبن باغ بتول است

عزاى سيّد دنيا و دين است عزاى سبط خير المرسلين است

عزاى شاه مظلومان حسين است كه ذاتش عين نور و نور عين است

دمى كز دست چرخ فتنه پردازز پا افتاد آن سرو سرافراز

غبار از عرصه غبرا «1» برآمدغريو از گنبد خضرا برآمد

ملايك بى خود از گردون فتادندميان كشتگان در خون فتادند

مسلمانان خروش از جان برآريدمحبّان از جگر افغان برآريد

درين ماتم بسوز و درد باشيدبه اشك سرخ و رنگ زرد باشيد

بسان غنچه دلها چاك سازيدچو نرگس ديده ها نمناك سازيد

ز خون ديده در جيحون نشينيدچو شاخ ارغوان در خون نشينيد

به ماتم بيخ عيش از جان برآريدبه زارى تخم غم در دل بكاريد

كه در دل اين زمان تخم ملامت بر شادى دهد روز قيامت

خداوندا به حقّ آل حيدربه حقّ عترت پاك پيمبر

كه سوى «محتشم» چشم عطا كن شفيعش را شهيد كربلا كن «2»

______________________________

(1)- عرصه غبرا: كنايه از دنيا.

(2)- ديوان مولانا محتشم كاشانى؛ ص 527 و 573.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:811

فصل دوم شعراى متأخر

اشاره

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:813

نظيرى نيشابورى

محمّد حسين نيشابورى معروف به «نظيرى» شاعر مشهور ايران در آغاز قرن يازدهم هجرى است كه با سلاطين صفوى هم عصر بوده است.

نظيرى در جوانى از ايران به هند، به دربار عبد الرحمن خان خاقان رفت و سپس به دربار اكبر شاه راه يافت و به مدح آن دو پادشاه و نيز جهانگير پسر اكبر شاه پرداخت. ولى بيشتر عمر خود را در احمد آباد گجرات گذرانيد و مخصوصا چند سال آخر زندگى را در انزوا و گوشه نشينى سرگرم تفكرات عارفانه بود و همانجا به سال 1021 ه ق. درگذشت. او عالمى نكته دان و شاعرى سخن سنج و عارفى روشندل بود كه به سبك هندى غزلسرايى مى كرد.

ديوان او كه شامل قصايد، تركيبات، مقطعات و رباعيات است در حدود 10 هزار بيت دارد و در ايران و هندوستان به طبع رسيده است. وى در ايجاد تركيبات و تعبيرات جديد و به كار انداختن خيال باريك مهارت دارد. «1»

-*-

زان پس حسين حجّت حق در ميان نهادمنكر ز جهل، تير حسد در كمان نهاد

حق ز اوليا مقام «ذبيح اللهيش» داددر قبضه ى مشيّت خويشش عنان نهاد

حلقى كه بوسه گاه نبى بود، ظلم عهدشمشير زهر داده ى امّت بر آن نهاد

«ذبح عظيم «2»» اشاره به قتل حسين بودمنّت كه بر خليل، خداى جهان نهاد

تعبير كرد از آن به بلاى مبين خليل كاندوه كربلاى حسينش به جان نهاد

گرچه به صدق وعده براهيم را ستودليك از حسين، شرط وفا در ميان نهاد

دادش مقام صبر و رضا تا شهيد شدبا «نفس مطمئنّه «3»» قدم در جنان نهاد

مى راند در بلا و محن، نفس جاهدش تا روح، پاى بر زير آسمان نهاد

شد حاصلش عذوبت

«4» روح از عذاب تن جانش عزيز گشت چو تن در هوان نهاد

حق، مشهد حسين، محلّ شهود ساخت فردوس در مكاره و رنج جهان نهاد

شطّ فرات راند ز طوفان كربلاوانگه سر حسين به خون روان نهاد

______________________________

(1)- فرهنگ معين.

(2)- اشاره به آيه ى 107 سوره صافات؛ «وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ» و بر او ذبح بزرگى فدا ساختيم.

(3)- اشاره به آيه ى 27 سوره ى فجر؛ «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» اى نفس قدسى مطمئن و دل آرام.

(4)- عذوبت: گوارا بودن، مطبوع بودن، گوارايى، مطبوعيّت.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:814

حكيم شفايى اصفهانى

شرف الدّين، حسن فرزند حكيم ملّاى اصفهانى مشهور به حكيم شفايى، از پزشكان نامى و از گويندگان نامدار اصفهان در قرن پانزدهم هجرى بود. ميرداماد از او تمجيد كرده است. شفايى طبيب خاص و نديم شاه عباس اول بود. در انواع نظم از قصيده و غزل و مثنوى طبع آزمايى كرده و آثارى شيوا از خود به جا گذاشته است. از جمله مثنويى در وزن حديقه ى سنايى به نام «نمكدان حقيقت» گفته كه از غايت لطف برخى آن را از سنايى برتر مى دانند.

حكيم شفايى به سال 1038 ه ق. وفات يافت. «1»

-*-

سرو ز پا فتاده ى، باغ جنان حسين شاخ گل شكفته ز باد خزان حسين

پژمرده گلبنى كه لب غنچه تر نكرداز جويبار حسرت آخر زمان حسين

آن لاله ى غريب كه بر جان خسته داشت چون گل هزار چاك ز تيغ و سنان حسين

سوداگر بلا كه به بازار كربلابالاى هم نهاد متاع زيان حسين

آن مالك بهشت كه اقطاع مرحمت زير نگين اوست جهان در جهان حسين ***

آه از دمى كه فتنه ى حرب آشكار شدشرم از ميان بى ادبان بركنار شد

آه از دمى كه شاه شهيدان ز قحط آب محتاج رشحه ى

«2» مژه ى اشكبار شد

آه از دمى كه حلق شهيدان ز تشنگى راضى به خنجر ستم آبدار شد

آه از دمى كه غرقه به خون اسب ذو الجناح تنها به سوى خيمه ى آن شهسوار شد

از ضربتى كه خصم بر او بى دريغ زدارواح قدسيان به فلك دلفگار «3» شد ***

آب بقا كه در ظلمات است جاى اوباشد سياهپوش هنوز از براى او

لب تشنه جان سپرد به خاك آنكه تا ابددر چشم آب سرمه كشد، خاك پاى او

انديشه، سر به جيب تفكر فرو بردهرجا كه بگذرد سخن از خون بهاى او

اين ماتم كسى ست كه خورشيد مى كندشيون به سان مويه كنان در سراى او

اين ماتم كسى ست كه فردا نمى دهندجامى به دست تشنه لبان بى رضاى او

اين ماتم كسى ست كه هر لحظه مى كنندخيل فرشته، هستى خود را فداى او ***

ايّام درهم است ازين ماجرا هنوزدارد به ياد، واقعه ى كربلا هنوز

______________________________

(1)- لغت نامه دهخدا.

(2)- رشحه: تراوش.

(3)- دلفگار: دل آزرده.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:815 دارد ازين معامله روح نبى ملال در ماتمند سلسله ى انبيا هنوز

چون گل نشد شكفته لعل مصطفى چون غنچه درهم است دل مرتضى هنوز

چرخ كبود جامه ى نيليش در بر است بيرون نيامده ست فلك زين عزا هنوز

در ماتم حسين و شهيدان كربلاست خاكى كه مى كند به سرِ خود صبا هنوز

ابرى كه مرتفع شده از خون اهل بيت بارد سر بريده به خاك، از هوا هنوز

در ظلمت است معتكف از شرم روى اوبنگر سياهپوشى آب بقا هنوز «1» ***

اى صبح كز جگر دم سردى كشيده اى در ماتم حسين، گريبان دريده اى

اى مهر اگر تو نيز عزادار نيستى تيغ شعاع، از چه سراپا كشيده اى

گردون! تو نيز ماتمى اين مصيبتى بر سينه نعل از مه تابان بريده اى

اى غنچه ياد مى دهد از تنگى دلت چون ماه نو، لبى

كه به دندان گزيده اى

اى گل كه جوش مى زندت خون ز راه گوش از مقتل حسين حديثى شنيده اى

خون مى چكد نسيم! ز دامان تو مگر؟بر كشتگان كوى شهادت وزيده اى

اى لاله زيبدت كفن سرخ رو به برگويا كه از مزار شهيدان دميده اى

اى لعل آتشين دل سنگ از تو داغ شدگويا ز كنج چشم مصيبت چكيده اى ***

ماه محرّم آمد و دل نوحه برگرفت گردون پير شيوه ى ماتم ز سر گرفت

اى عشق، همّتى كه دگر لشكر ملال از بيم حمله كشور دل سر به سر گرفت

اى صبر، الوداع كه غم از ميان خلق رسم شكيب و شيوه ى آرام برگرفت

با خويشتن قرار عزاى حسين دادگردون چون از قدوم محرّم خبر گرفت

رخت كبود از شب نيلى قبا ستادخاك سيه ز گلخن داغ جگر گرفت

روح الامين به ياد لب تشنه ى حسين آهى كشيد و خرمن افلاك در گرفت

بالا گرفت آتش و از بيم سوختن خود هم به هر دو دست سر بال و پر گرفت

چندان گريست عقل نخستين كه آفتاب صد لجّه آب از غم مژگان تر گرفت

برناقه چون سوار شدند اهل بيت اوخورشيد دست شرم به پيش نظر گرفت

ارواح انبيا هم از اين غم معاف نيست دست ملال دامن خير البشر گرفت

______________________________

(1)- سيرى در مرثيه عاشورايى؛ ص 206 و 207.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:816

فياض لاهيجى

اشاره

ملّا عبد الرّزاق بن على بن حسين (گيلانى- لاهيجى) از اساتيد بزرگ فلسفه و حكمت و كلام دوره صفويه (قرن يازدهم) و يكى از شعراى تواناى اين دوره مى باشد. وى يكى از بزرگان حكمت مشاء و اشراق و از متكلّمان و انديشمندان بزرگ فرهنگ اسلامى است.

وى در لاهيجان به دنيا آمد و مقدمات علوم را در آن محل ديد. سپس براى ادامه تحصيل به

تبريز و كاشان و شيراز و اصفهان مسافرت كرد و بعد از وفات ملا صدرا بقيه ى عمر را در قم ماند. (البته بعد از اينكه بغداد به دست دولت عثمانى سقوط كرد و ظاهرا دوباره در ايام شاه عباس ثانى مصالحه اى برقرار شده بود فياض به زيارت عتبات عاليات به بغداد رفت) و مصدر تربيت و منشأ حيات علمى در آن سرزمين قرار گرفت. علاقه ى قلبى فياض به دو تن از اساتيد خود مير محمد باقر داماد و صدر الدّين محمد شيرازى در قصايد و قطعات مدحى او كاملا منعكس است.

«فياض» اين لقب را از استادش ملا صدرا گرفته و الحق در قصايد و قطعاتى كه از او مانده به خوبى مى رساند كه قدر و حرمت استاد خود را به نحو اكمل مى دانسته است. فياض لاهيجى و ملا حسين فيض كاشانى هر دو از شاگردان ملا صدرا و به افتخار مصاهرت (دامادى) استادشان مفتخر شدند و هر دو نيز لقب «فياض» و «فيض» را از او گرفتند.

ويژگى عمده ى شعر فياض در بيان رساى قصايدى است كه بوى و رنگ تغزّل و غزل را داراست. او با مهارت و استادى بر الفاظ و معانى مسلّط است و فنون بلاغى و بديعى در شعرش جلوه هاى خاص دارد. هم چنين يك ويژگى عمده نيز در شعر او خودنمايى مى كند و آن مفاهيم ملامتى در غزل است.

فياض مدايحى در توحيد و حكمت و اندرز و عشق و مدح پيامبر اسلام (ص) و ائمه معصومين و شاهان و بزرگان صاحب منصب و استادان و شاگردان خود آورده است. در مدح امام حسين (ع) قصيده شماره ى 14 و تركيب بند 4 را

سروده، كه يكى از زيباترين تركيب بندها در زبان حال و عزاى سرور شهيدان است كه از تركيب بند معروف محتشم كاشانى متأثر بوده است.

آثار فياض: «كليات ديوان اشعار» شامل 700 غزل (4835 بيت)، 37 قصيده (3213 بيت)، 12 قطعه (271 بيت)، 4 تركيب بند (564 بيت)، يك ترجيع بند (152 بيت)، يك ساقى نامه، يك مثنوى و يك معراجيه و 153 رباعى و در مجموع 9902 بيت مى باشد.

كتاب «گوهر مراد» كه يك دوره ى كامل كلام اسلامى است، «شوراق»، «سرمايه ى ايمان» و حواشى و رسالات فراوان. آثارى نيز در حكمت و عرفان دارد. او به سال 1052 ه ق. درگذشته است. «1»

-*-

1

عالم تمام نوحه كنان از براى كيست؟دوران سياهپوش چنين در عزاى كيست؟

نيلى چراست خيمه ى نُه توى آسمان؟جيب افق دريده ز دست جفاى كيست؟

ديگر غمى كه گونه خورشيد را شكست بر روى مه خراش طف از براى كيست؟

______________________________

(1)- ديوان فياض لاهيجى؛ مقدمه با تلخيص ص 1- 63.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:817 از غم سياه شد در و ديوار روزگاراين تيره فام غمكده، ماتم سراى كيست؟

اين صندلى مخمل مشكين به روى چرخ كز شهريار خويش تهى مانده جاى كيست؟

خون شفق به چهره ى ايام ريختندگلهاى اين چمن دگر از خار پاى كيست؟

خون در تنى نماند و همان گريه در تلاش پيچيده در گلو نفسِ هاى هاى كيست؟

از استماع ناله دل از كار مى روداين نيش داده سربرگ جان نواى كيست؟

دل ها كباب گشت و درون ها خراب شداين آه دردناك دل مبتلاى كيست؟

بر كف نهاده اند جهانى متاع جان دعوى همان به جاست، مگر خون بهاى كيست؟

سرتاسر سپهر پر از دود ماتم است آخر خبر كنيد كه اينها براى كيست؟

گويا مصيبت همه دل هاى مبتلاست يعنى عزاى شاه شهيدان كربلاست

2

آن شهسوار معركه ى كربلا حسين مهمان نو رسيده ى دشت بلا حسين

گلدسته ى بهار امامت به باغ دين آن نخل ناز پرور لطف خدا حسين

آن خو به ناز كرده ى آغوش جبرئيل آن پاره ى دل و جگر مصطفى حسين

آن نور ديده ى دل زهرا و مرتضى يعنى برادر حسنِ مجتبى حسين

افتاده در ميانه ى بيگانگان دين بى غمگسار و بى كس و بى آشنا حسين

شخص حيا و خسته ى خصمان بى حياكان وفا و كشته ى تيغ جفا حسين

آن خوانده ى به رغبت و افكنده ى به جوردر دست كوفيان دغا مبتلا حسين

از كوفيان ناكس و از شاميان دون در كربلا نشانه ى تير بلا حسين

از دشمنان شكسته به دل خار صد جفاوز دوستان نديده نسيم وفا حسين

مانند

موج لاله و گل در ره نسيم در خون خويشتن زده پر دست و پا حسين

آنك جفاى دشمن و اينك وفاى دوست بى بهر هم ز دشمن و هم دوست يا حسين

زين درد، پاى عشرت دنيا به خواب رفت اين گرد تا به آينه ى آفتاب رفت

3

گر صرفِ ماتمِ شهِ دوران شود كمست هر گريه اى كه وقف بر اولاد آدمست

جا دارد ار چه ابروى خوبان شود سياه اين طاق سرنگون كه هلال محرّمست

از بار غم خميده قد ماه نو، بلى پشت سپهر نيز از اين غصّه ها خمست

آوخ ز گريه خيزى اين درد گريه سوزهر ديده گشت خشك و همان دجله ى غمست

ماه محرّم آمد و عشرت حرام گشت باز اول مصيبت و باز اول غمست

اين پنج روزه عمر كجا داد مى دهداز بهر گريه اى دهد عمر ابد كمست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:818 باز آن دمست كه پس از رستخيز خلق افتند در گمان كه قيامت همين دمست

زين غصه بس كه خاطر خورشيد تيره شدصبحى كه سر زند ز افق شاه ماتمست

تا روزگار دل، همه آه پياپى است تا شب مدار ديده، به شك دمادمست

در پيش موج گريه زمين را چه اعتباراين سيل را معامله با عرش اعظمست

در دشت دل قيامت دل هاى مرده كرداين ناله ى گرفته كه با صور توأمست

چون اهل دل متاع غم دل كنند عرض درديست اينكه بر همه غم ها مقدمست

آوخ كه عمر خنده ى شادى تمام شدجز آب شور گريه به مردم حرام شد

4

هر سال تازه خون شهيدان كربلاچون لاله مى دمد ز بيابان كربلا

اين تازه تر كه مى رود از چشم ما برون خونى كه خورده اند يتيمان كربلا

آمد فرود و جمله به دلهاى ما نشست گردى كه شد بلند به ميدان كربلا

اين باغبان كه بود كه ناداده آب، چيدچندين گل شكفته ز بستان كربلا؟

گلبن به جاى گل دل خونين دهد به بارخون خورده است خاك گلستان كربلا

آه از دمى كه بى كس و بى يار و همنشين تنها بماند رستم ميدان كربلا

داد آن گلى كه بود گل دامن رسول دامن به دست خار

بيابان كربلا

گشتند حلقه لشكر افزون ز مار و مورخاتم صفت به گرد سليمان كربلا

خون خورد تيغ تيز كه تا يك نفس رساندآبى به حلق تشنه ى سلطان كربلا

آبى كه ديو و دد همه چون شير مى خورندآل پيمبر از دم شمشير مى خورند

5

از موج گريه، كشتى طاقت تباه شدوز دود آه، خانه ى دل سياه شد

تا بود در جگر نم خون، وقف گريه شدتا بود در درون نفسى، صرف آه شد

زين غم كه سرخ شد رخ شهزادگان به خون بايد سياه پوش چو بخت سياه شد

تنها نه گرد غصّه به آدم رسيد و بس اين غم غبار آينه ى مهر و ماه شد

پيغام درد تا برساند به شرق و غرب پيك سرشت، هر طرفى رو به راه شد

ايّام تيره شد چو محرّم فرا رسيداين ماه داغ ناصبه ى سال و ماه شد

خورشيد كرد دعوى ماتم رسيدگى رنگ شكسته بر رخ زردش گواه شد

هركس كه گريه كرد درين مه ز سوز دل جبريل شد ضمان كه برى از گناه شد

فردا چو گل شكفته شود پيش مصطفى رويى كه اندرين دهه هم رنگ كاه شد

در گريه كوش تا بتوانى كه در خور است عذر گناه عمر ابد ديده ى تر است دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:819

6

فرياد از دمى كه شهنشاه دين پناه در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه

آمد برون ز خيمه و داغ حرم نمودبا خيل درد و حسرت و با خيل اشك و آه

بى اهتمام حضرت او، اهل بيتِ شرع چون شرع در زمانه ى ما مانده بى پناه

از دود آه اهل حرم شد سياه پوش چون خانه هاى اهل حشم خيمه هاى شاه

اين يك نشسته در گل اشك از هجوم دردآن يك فتاده از سر حسرت به خاك راه

اشكِ يكى گذشته ز ماهى از اين ستم آهِ يكى رسيده از اين غصّه تا به ماه

زين سوى شه ز خونِ جگر گشته سرخ روى زان سوى مانده خصمِ سيه كار، رو سياه

چشمى به سوى دشمن و چشمى به سوى دوست پايى به ره نهاده و پايى به بارگاه

غيرت كشيده

گوشه ى خاطر به دفع خصم حيرت گرفته اين طرفش دامن نگاه

آتش ركاب گشته در انديشه فكر جنگ سيماب جلوه كرده رگ و ريشه عزم راه

پايش ركاب خواهش و دستش عنان طلب تن در كشاكش حرم و دل به حربگاه

بگرفت دامن شه دين، بانوى حرم فرياد بركشيد كه اى شاه محترم

7

دامن كشان چنين ز بر ما چه مى روى ما را چنين گذاشته تنها چه مى روى

بنگر كه در غم تو فتاديم در چه روزاى غمگسار و مونس شب ها چه مى روى

اولاد فاطمه همگى بى كسند و زاراى نور ديده ى دل زهرا چه مى روى

ما پاى بند صد غم و درديم هر زمان پنهان چه مى خرامى و پيدا چه مى روى

دانى كه بى كسيم و غريبيم و عاجزيم ما را چنين فكنده به صحرا چه مى روى

تو ناخداى كشتى شرع پيمبرى كشتى دين فكنده به صحرا چه مى روى

در پيش دشمنان كه فزونند از شمارچون آفتاب يك تن تنها چه مى روى

صد جان و دل در آتش فرقت كباب شداى مرهم جراحت دل ها چه مى روى

اى يادگار يك چمن گل درين چمن از پيش بلبلان تمنّا چه مى روى

در دست دشمنان ستمكار نابكارافتاده ايم بى كس و تنها چه مى روى

نه محرمى نه غمخوار و نه يار همدمى بيچاره مانده ايم خدا را چه مى روى

آن لحظه اى كه گلبن آل نبى شكفت كان شاه رو به جانب اولاد كرد و گفت:

8

كاى اهل بيت چون سوى يثرب گذر كنيداول گذر به تربت خير البشر كنيد

پيغام من بس است بدان روضه اين قدركاين خاك را به ياد من از گريه تر كنيد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:820 آنگه به سوى تربت زهرا رويد زارآن جا براى من كفِ خاكى به سر كنيد

وانگه رويد بر سر خاكِ برادرم آن سُرمه را به نيّت من در بَصر كنيد

وانگه به آه و ناله ى جانسوزِ دل گسل احباب را ز واقعه ى ما خبر كنيد

گوييد: كان غريبِ ديار جفا، حسين گرديد كشته، چاره ى كار دگر كنيد

اى دوستان، چو نام لبِ خشك من بريدبر يادِ من ز خونِ جگر، ديده تر كنيد

هرگه كنيد يادِ لب چون عقيقِ من از

اشكِ ديده، دامنِ خود پرگهر كنيد

هر سال چون هلالِ محرم شود پديدبنشسته در مصيبتِ من گريه سر كنيد

هر ماتمى كه تا به قيامت فرا رسددر صبر آن به واقعه ى من نظر كنيد

در محنتِ مصيبت دور و دراز من هر محنتى كه روى دهد مختصر كنيد

از شيونى كه در حرم آنگه بلند شددلهاى قدسيان همگى دردمند شد

9

بعد از وداع كان شرف خاندان و آل آهنگ راه كرد سوى معرضِ قتال

ذوقِ شهادتش به سر افتاد در شتاب با شوق در كشاكش و با صبر در جدال

انديشه ى القاى الهيش در نظرتمهيد پادشاهى جاويد در خيال

در بركشيده آن طرفش شوقِ باب و جدّدامن كشيده اين طرف انديشه ى عيال

تيغى چو برق در كف و تنها چو آفتاب چون تيغ رو نهاد بدان لشكر ضلال

ناگه ز خيمه هاى حرم بيشتر ز حدآمد صداى ناله و افغان به گوش حال

برگشت شاه دين و بپرسيد حال چيست؟گفتند ناگهان كه فلان طفل خردسال

از قحط آب گشته چو ماهى به روى خاك وز ضعف تشنگى شده چون پيكر هلال

بگريست شاه و بستدش از دايه بعد از آن آورد در برابر آن قوم بد فعال

گفت اى گروه بدكنش، اين طفل بى گناه از تشنگى چو مو شده، از خستگى چو نال

آبى كه كرده ايد به من بى سبب حرام يك قطره زان كنيد بدين بى گنه حلال

پس ناكسى ز چشمه ى پيكان خون چكان آبى به حلق تشنه ى او ريخت بى گمان

10

زين آتش ستم كه برافروخت روزگاردلهاى خلق سوخت چه پنهان چه آشكار

افتاد در ملايك هفت آسمان خروش بگريستند جنّ و پرى جمله زار زار

شد آب بى قرار زمين گير همچو كوه شد خاك پر شتاب سبك خيز چون غبار

پيچيده دود، در دل آتش از اين ستم شد باد خاك بر سر و گشت آب خاكسار

برخاست گرد تا برد اين قصّه را به عرش برجست باد تا برد اين غم به هر ديار

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:821 درياى پست چينِ غم افكند بر جبين چرخ بلند خونِ شفق ريخت بركنار

پيچيده بس كه دود دل ماتمى به چرخ خورشيد همچو داغ دل ما سياه كار

برخاست بس كه گرد ز روى زمين نمودروز

سفيد رو به نظر همچو شام تار

از سيل گريه خانه ى افلاكيان خراب وز نيش ناله سينه روحانيان فگار

از طعنه ى ملامت روحانيان بسوخت گوى زمين در آتش غيرت سپندوار

روحانيان پاك از اين غصه خون شدنددل هاى دردناك چه گويم كه چون شدند

11

بار دگر كه سرور جان بخش دلستان آمد به قصد حمله ى آن قوم بيكران

پوشيده درع «1» احمد مختار در بدن بربسته تيغ حيدر كرّار برميان

در بر زره ز جعفر طيّار يادگاربر سر عمامه ى حسن مجتبى نشان

تيغى چو برق تند و سمندى چو شعله چست بگرفته آب در كف و آتش به زير ران

آبى به رنگ شعله ى آتش زبانه داراما به گاه حمله ى دشمن زبان مدان

شد آب و در ربود مرآن مشتِ خار و خس شد آتش و فتاد در آن جمعِ ناكسان

كرده چو شعله از كفِ سينه زبان برون وز تشنگى عقيقِ لب آورده در دهان

گر آب بسته اند از آن لعل لب چه باك جز تشنگى به لعل چه سان مى كند زبان

از بس كه حرب كرد به آن جمع سنگدل وز بس كه زخم خورد از آن قوم سخت جان

جان شد به تاب از تف جانسوز تشنگى خون شد چو آب از بن هر تار مو روان

افتاد همچو پرتو خورشيد بر زمين چون موى خويش گشته پريشان و ناتوان

آندم چرا سپهر برين سرنگون نشدوين كشتى هلال چرا غرق خون نشد

12

بر خاك شاهزاده چو از پشت زين فتادخورشيد آسمان ز فلك بر زمين فتاد

صحراى را ز خارستان در جگر شكست درياى را ز موج گره بر جبين فتاد

آواز ناله تا فلك هفتمين رسيدفرياد ناله در فلك هفتمين فتاد

برگشت روزگار و اگر گشت كار و بارشد بر فلك زمين و فلك بر زمين فتاد

بنيان شرع را همه اركان خراب شدبس رخنه ها به خانه ى دين مبين فتاد

نزديك شد كه كشتى ايمان شود تباه از بس كه اضطراب به درياى دين فتاد

سيلاب تند شيهه چنان سر به دل نهادكز اضطراب رخنه به قصر يقين فتاد

آمد قيامتى به نظر اهل

بيت راچون چشم بر سمند شهنشاه دين فتاد

______________________________

(1)- درع: زره.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:822 از ديده ى ركاب تراويد خون دردوز طره ى عنان ز شكن چين به چين فتاد

غوغاى عام گريه چنان بر سپهر رفت كز اضطراب لرزه به عرش برين فتاد

در دشت كربلا همه از قطره هاى اشك تا چشم كار كرد به لعل و نگين فتاد

هر يك ز اهل بيت نبى با زبان حال گشتند نغمه سنج به مضمون اين مقال:

13

رفتى و داغ بر دل پرغم گذاشتى ما را به روز تيره ى ماتم گذاشتى

رفتى تو شاد و در بر ما تيره كوكبان يك دل رها نكردى و صد غم گذاشتى

رفتى ز سال و مه چو شب قدر در حجاب وين تيرگى به ماه محرّم گذاشتى

رفتى تو جانب پدر و جدّ محترم ما را غريب و بى كس و مَحرم گذاشتى

رفتى ز بحر غصه ى ديرينه بركنارما را غريق اشك دمادم گذاشتى

رفتى تو روزگار يتيمان خويش راچون موى خويش، تيره و درهم گذاشتى

جنّ و ملك ز هجر تو در گريه اند و سوزتنها نه داغ بردل آدم گذاشتى

ما را به دست لشكر دشمن، غريب و خواربى غمگسار و مونس و همدم گذاشتى

بود اهل بيت را به تو دل خوش ز هر ستم خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتى

روح رسول از غم اين غصّه خون گريست جان بتول زار چه گويم كه چون گريست

14

آه از دمى كه فاطمه فرزند مصطفى آن مادر حسين و حسن سرور نسا

با جيب پاره پاره و با جان چاك چاك در معجر مصيبت و در كسوت عزا

آيد به عرصه گاه قيامت به صد خروش بركف شكسته گوهر دندان مصطفى

برفرق سر چو لاله شده موج زن به خون عمامه به خون شده رنگين مرتضى

از دست راست جامه سبز حسن به دوش وز چپ لباس لعلى سلطان كربلا

آيد به وحشتى كه فتد زلزله به عرش آيد به شورشى كه دَرَد صفّ انبيا

افغان گرفته از سر اين شيوه ى شنيع فرياد بر كشيده ازين جرم و ماجرا

در بارگاه عرش درآيد به دادخواست بر دعويش ملايك و جنّ و پرى گوا

انداخته به قائمه ى عرش دست صدق زانو زده به محكمه ى داور خدا

جبريل مضطرب شود از بيم اين عمل لرزد به خود پيمبر ازين فعل ناسزا

آندم جزاى اين عمل

زشت چون شوددر روز حشر حاصل اين كشت خون شود «1» ______________________________

(1)- ديوان فياض لاهيجى؛ ص 519- 527.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:823

ميرزا صابر زواره اى

از سادات زوّاره بود كه در اواسط قرن يازدهم هجرى در هندوستان مى زيسته است. «1»

-*-

بر نيزه كرده اى سر گلدسته ى رسول اى روزگار، خوش گلى آورده اى به بار

______________________________

(1)- تذكره نصر آبادى؛ ص 65.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:824

محمد حسين آذربايجانى

پدرش آقا محمد على كتابخوان از مردم اروميه ى آذربايجان بود كه در «كميابت» پاكستان اقامت گزيد و محمد حسين در آنجا متولد شد. پس از چند سال به همراه والد خود به ايران رفته و به اكتساب هنر مشغول گشت و مشق روضه خوانى به حدّ كمال رسانيد و سپس به دار الرّياسه ى «لكهنو» رسيده داخل زمره ى كتابخوانان شاه وارد گشت و كتابى متضمّن مصايب اهل بيت (ع) مسمّى به «مجالس الاخبار» تأليف نمود. «1»

-*-

از خون سر، محاسن شه چون خضاب شدآن لحظه از كسوف به در آفتاب شد

برخاست شور ناله ز كرّوبيان قدس از صدمه ى فلك به زمين اضطراب شد

در ماتمش گريست جهان آن چنان كزودر چار موج اشك، فلك چون حباب شد

______________________________

(1)- تذكره روز روشن؛ ص 211 و 212.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:825

صائب تبريزى

ميرزا محمد على بن ميرزا عبد الرّحيم تبريزى معروف به «صائب» و «صائبا» از اعقاب شمس الدين محمد شيرين مغربى تبريزى (م 808 هجرى) است كه در سال 1016 ه ق. متولد شد. پدرش از تاجران تبريزى اصفهان بود و از جمله اشخاصى است كه به امر شاه عباس اول از تبريز كوچ كرده و در عراق متوطن شد. پسرش محمد على در شهر اصفهان متولد شد و در آنجا نشو و نما يافت. و بعد از تحصيلات و كسب فنون شاعرى از حكيم ركناى كاشانى و حكيم شفايى، مورد علاقه ى شاه عباس قرار گرفت. پس از چندى در عهد سلطنت شهاب الدّين شاه جهان در سال 1036 هجرى به هندوستان رفت و مدّتى در كابل در نزد ظفر خان نايب الحكومة آنجا زيست سپس به همراه وى به دكن

در هند رفت. صائب در آنجا به حضور پادشاه معرفى و به لقب «مستعد خان» و منصب «هزاره» سرافراز گرديد. در سال 1042 هجرى ظفر خان متخلص به «احسن» به حكومت كشمير منصوب شد و صائب هم با وى رفت و به واسطه ى مدايح و قصايد او را زنده ى جاويد ساخت. ظفر خان نيز در بعضى از مقاطع غزلهاى خود از صائب اسم برده است. در همان سال پدر صائب به هند آمد و او را به اصفهان باز گرداند. صائب از آن پس تا پايان عمر در اصفهان بود و نزد سلاطين صفوى احترام داشت و لقب «ملك الشعرايى» را از شاه عباس دوم دريافت كرد. صائب به سال 1081 هجرى وفات يافت. صائب در اصناف سخن دست داشت. در قصايد و مثنوى چيره نيست ولى در غزل از استادان مسلم شمرده مى شود. سخن او استوار و مقرون به موازين فصاحت و در عين حال پر معنى و پر از مضمون هاى دقيق و فكرهاى باريك و خيالهاى لطيف است و او مخصوصا در تمثيل يد بيضا مى نمايد و كمتر غزل اوست كه يا متضمن مثل سائرى نباشد و يا بعضى ابيات آنها حكم امثال سائر را نداشته باشد. اين است كه شيوه ى خاص صائب را تمثيل دانسته اند و مى توان از اين حيث او را با عنصرى در ميان قصيده سرايان قديم مقايسه كرد. اختصاص ديگر صائب به ايراد نكته هاى دقيق اخلاقى و عرفانى در اشعار خويش است و اين كار به غزلهاى او شكوه و جلوه اى خاص مى بخشد.

صائب دواوين متعدّدى دارد مجموعه ى آثار نظم او قريب به يكصد و بيست هزار بيت است و بيشتر

به غزل پرداخته است.

قصيده و مثنوى نيز دارد. هم چنين نثرهاى بليغ و خطبه هاى ديوانى نيز انشا كرده و ديوانى هم به تركى دارد. كليات وى عبارت است از يك سفينه ى مملو از مواعظ و آداب كه جملگى پر از حكمت و امثال است و اكثر ابياتش ضرب المثل شده است.

صائب از استادان سبك هندى است «1»

-*-

مظهر انوار ربّانى، حسين بن عليست آن كه خاك آستانش دردمندان را شفاست

ابر رحمت، سايبان قبّه ى پر نور اوروضه اش را از پر و بال ملايك بورياست

دست خالى برنمى گردد دعا از روضه اش سايلان را آستانش كعبه ى حاجت رواست

با لب خشك از جهان تا رفت آن سلطان دين آب را خاك مذلّت در دهان زين ماجراست

زين مصيبت مى كند خون گريه چرخ سنگدل اين شفق نبود كه صبح و شام، ظاهر برسماست

در ره دين هر كه جان خويش را سازد فدادر گلوى تشنه ى او آب تيغ، آب بقاست

______________________________

(1)- لغت نامه دهخدا، 2- گنجينه نياكان، ص 635.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:826 نيست يك دل كز وقوع اين مصيبت داغ نيست گريه، فرض عين هفتاد و دو ملت زين عزاست

بهر زوّارش كه مى آيند با چندين اميدهر كف خاك از زمين كربلا دست دعاست

چند روزى بود اگر مهر سليمان معتبرتا قيامت سجده گاه خلق، مهر كربلاست

زايران را چون نسازد پاك از گرد گناه شهپر روح الامين، جاروب اين جنّت سراست

تكيه گاهش بود از دوش رسول هاشمى آن سرى كز تيغ بيداد يزيد از تن جداست

آن كه مى شد پيكرش از بوى گل، نيلوفرى چاك چاك امروز مانند گل از تيغ جفاست

آن كه بود آرامگاهش، از كنار مصطفى پيكر سيمين او افتاده زير دست و پاست

چرخ از انجم در عزايش دامن پر اشك شدتا به

دامان جزا، گر ابر خون گريد رواست

مدحش از ما عاجزان، «صائب» بود ترك ادب آن كه ممدوح خدا و مصطفا و مرتضاست «1» ***

چون آسمان كند كمر كينه استواركشتىّ نوح بشكند از موجه ى بحار

لعل حسين را كند از مهر خشك لب تيغ يزيد را كند از كينه آبدار

در چاه، سرنگون فكند ماه مصر رايعقوب را سفيد كند، چشمِ انتظار

چون برگ كاه، در نظر عقل، شد سبك هركس كه پشت داد به ديوار روزگار

خون شفق، ز پنجه ى خورشيد مى چكداز بس گلوى تشنه لبان را دهد فشار

پور ابو تراب، جگر گوشه ى رسول طفلى كه بود گيسوى پيغمبرش مهار

روزى كه پا به دايره ى كربلا نهادبشنو چه ها كشيد، ز چرخ ستم شعار

از زخم تيره بر بدن نازنين اوصد روزن از بهشت برين گشت آشكار

لعل لبى كه بوسه گه جبرئيل بودبى آب شد ز سنگدليهاى روزگار

رنگين ز خون شده ست ز بى رويى سپهررويى كه مى گذاشت بر او، مصطفى، عذار

طفلى كه ناقة اللّه او بود مصطفى خصم سياه دل، شده بر سينه اش سوار

عيسا، در آسمان چهارم گرفت گوش پيچيد بس كه نوحه در اين نيلگون حصار

نتوان سپهر را به سر انگشت برگرفت چون نيزه برگرفت سر آن بزرگوار؟

در ماتم تو چرخ به سر كاه ريخته ست اين نيست كهكشان كه ز گردون شد آشكار

از بس كه طايران هوا خون گريستنداز ماتم تو روى زمين گشت لاله زار

خضر و مسيح را به نفس زنده مى كنندآنها كه در ركاب تو كردند جان نثار

بگرى، كه اشك ماتميان حسين راعرش التماس مى كند از بهر گوشوار

چون خاك كربلا نشود سجده گاه عرش؟!خون حسين ريخت بر آن خاك مشكبار

«صائب» از اين نواى جگرسوز لب ببندكز استماع آن جگر سنگ شد فگار «2»

______________________________

(1)- ديوان صائب تبريزى.

(2)- تجلى عشق در حماسه

عاشورا؛ ص 144 و 145.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:827

واعظ قزوينى

ملّا محمد رفيع يا رفيع الدّين به سال 1027 ه ق. در صفى آباد قزوين متولّد شد. او از علماى اماميه و در وعظ و خطابه سرآمد اقران روزگار خود بود. واعظ در خدمت عبّاسقلى خان پسر حسن خان شاملو مى زيسته است. او منظومه اى به نام «يوسف و زليخا» دارد و ديوان شعرش مشتمل بر هفت هزار بيت به چاپ رسيده است.

وفات واعظ را به سال 1089 يا 1099 ه ق. نوشته اند. «1»

-*-

ستم كشى كه ندانم به زير بار غمش زمين چگونه نشست، آسمان چه سان گرديد

براى ماتم او بسته شد عمارى چرخ علم ز صبح شد و سر علم بر آن، خورشيد

ز ديده روز، چه خونها كه از شفق افشاندبه سينه شب، چه الفها كه از شهاب كشيد

ز مهر زد به زمين هر شب آسمان دستارز صبح بر تنِ خود روزگار جامه دريد

نه صبح هست كه مى گردد از افق طالع كه روز را ز غمش گيسوان شده ست سفيد

شفق مگو، كه خراشيده گشته سينه ى چرخ ز بس كه در غم او روز و شب به خاك تپيد

به اين نشاط و طرب، سر چرا فكنده به پيش گر از هلال محرّم نشد خجل مه عيد؟

سراب نيست به صحرا و موج نيست به بحرزِ ياد تشنگى اش بحر و برّ به خود لرزيد

نه سبزه است كه هر سال مى دمد از خاك زبان شود در و دشت از براى لعن يزيد

نه گوهر است كه از ياد لعل تشنه ى اوز غصّه آب به حلق صدف گره گرديد

ز بس كه تشنه به خون است قاتل او راكشيد تيغ و به هر سوى مى دود خورشيد

نشسته در عرق خجلت است

فصل بهاركه بعد از او گل بى آبرو چرا خنديد

ز قدر اوست كه طومار طول سجده ى مابه حشر معتبر از خاك كربلا گرديد

به دست ديده از آن داده اند سبحه ى اشك كه ذكر واقعه ى كربلا كند جاويد

به خاك ابر كرم لحظه لحظه بارد فيض عذاب قاتل او رفته رفته باد مزيد ***

زان ديده ى خود، سنگ پر از خون جگر كردكاين آتش محنت به دل سنگ اثر كرد

در كان نه عقيق است كه از غصّه ى يمن رابى آبى آن تشنه لبان، خون جگر كرد

تا صورت اين واقعه را ديد، ندانم چون آب، دگر با قدح آينه سر كرد

نگسست ز هم، قافله ى اشك يتيمان تا شاه شهيدان ز جهان عزم سفر كرد ***

بحر از غم اين واقعه، يك چشم پر آب است افلاك پر از آه، چو خرگاه حباب است

______________________________

(1)- الذريعه؛ جزء 9، بخش 4، ص 1163.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:828 نگذاشته نم، در راه كس گريه ى خونين اين موج فشرده ست كه گويند سراب است

تا گُل گُل خون شهدا ريخته بر خاك چشم گل ازين واقعه پر اشك گلاب است

از حسرت آن تشنه لب باديه ى غم هر موج خراشى ست كه بر چهره ى آب است

با چهره ى پر خون چو درآيد به صف حشرزان شور ندانم كه را فكر حساب است

خواهد كه رساند به جزا قاتل او رازان اين همه با ابلق ايّام شتاب است

اى صبح جزا، سوخت دل خلق ازين غم شايد تو برين داغ شوى پنبه ى مرهم ***

پر ساخته اين غصّه ز بس كوه گران راتا هم نفسى يافته، سر كرده فغان را

آه اين چه عزايى است كه هر شب فلك پيردر نيل كشد جامه زمين را و زمان را؟

بسته ست لب خنده بر ايّام، ندانم چون كرد صدف

بهر گهر باز دهان را

زان روز كه آن نخل قد از پاى درآمدچون ديد چمن بر سر پا، سرو روان را؟ ***

چراغ ديده ى عُبّاد، حضرت سجّادكه آفتاب چو مه نور از او نمايد وام

ز ذكر واقعه ى كربلا نياسودى دلش كه مقرى تسبيح ناله بود مدام

ز تند باد جلال خدا تن زارش چو موج قلزم رحمت هميشه بى آرام

چو خوشه، زرد ولى دانه كش ضعيفان راچو گل، شكسته و ليكن شكفته روى مدام

غريب، ليك وطن سايه اش غريبان رايتيم ليك پدر ز التفات بر ايتام

ز حلم كرده به هم يار، جرم و بخشش رابه علم داده جدايى، حلال را ز حرام

چو چشم خويش، كف او مدام در ريزش چو بحر همّت خود، دل هميشه بى آرام

فكنده بار علايق ز خويش، تا كه كشدبه خانه ى فقرا، آب و نان به دوش مدام

ز بس خضوع، شدى آب در نماز، اگربراى سجده نبودى ضرور هفت اندام

عدوى او كه دماغش ز دود جهل پر است به حشر كى رسدش بوى مغفرت به مشام؟

سخن رسيد به سر منزل دعا واعظعنان بكش كه نه اين راه را بود انجام

قلم مناز به بازوى خود، كه ممكن نيست رسد به پايه ى قدرش كمند طول كلام

غرض از اين همه، اظهار بندگى است مراوگرنه من كيم آن قدر كو، و مدح كدام؟

سزاى درگه او نيست تحفه يى در كف مرا به غير دعا، و السلام و الاكرام

بود به جيب مكان، تا چو مهر صفحه ى خاك بود به دست زمان، تا چو سبحه شهر صيام

برد به خاك درش سجده، جبهه ى عالم كند به ذكر خوشش دور، سبحه ى ايّام «1» ***

قضا به دور جهان از فلك حصار كشيدكه خوش دلى نتواند به گِرد ما گرديد

______________________________

(1)- ديوان واعظ قزوينى؛ ص 499.

دانشنامه ى

شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:829 جهان نه تنگ چنان از هجوم غم شده است كه خون تو آندم آسان ز دل به چهره دويد

بلند گشته ز هر سو غبار حادثه اى خوش آنكه چشم از اين تيره خاكدان پوشيد

ز گرد فتنه نمى كرد گم اگر خود راسپهر از پى خود روز و شب چه مى گرديد؟

در اين زمانه چنان قدر دين به دينار است كه غير مالك دينار را نى اند مريد

نه ابر ظلمت عصيان چنان جهانگير است كه ذرّه اى شود از آفتاب شرع پديد

جهان ز آب ورع دشت كربلا شده است فتاده شرع در او خوار چون حسين شهيد

شهيد تيغ جفا، نور ديده ى زهراكه در عزاش دل و ديده ها به خون غلتيد

ستم كشى كه ندانم به زير بار غمش زمين چگونه نشست، آسمان چسان گرديد؟

به رسم ماتميان در عزاى او تا حشربرهنه گشت جهان روز و شب سيه پوشيد

براى ماتم او بسته شد عمارى چرخ عَلَم ز صبح شد و سر علم بر آن خورشيد

نگشت از لب او كامياب، آب فرات به خاك خواهد از اين غصّه روز و شب غلتيد

نگريد ابر بهاران مگر به ياد حسين ننوشد آب گلستان مگر به لعن يزيد ***

شمشير نبود آنكه بر او خصم ز كين زدبود آتش سوزنده كه بر خانه ى دين زد

هر گرد كه برخاست از آن معركه خود رابر آينه ى خاطر جبريل امين زد

باران نبود كز غم لب تشنگى اش، بحرخود را به فلك برد و ز حسرت به زمين زد

تا تشنه لبش ديد عقيق يمن، از غم صد چاك نمايان به دل از نقش نگين زد

خون ريخت ز سر پنجه ى خورشيد جهانتاب از بس كه ز غم بر سر خود چرخ برين زد ***

زان روز كه برخاك فتاد آن قد و

قامت برخويش فرو رفت ز غم، صبح قيامت

آفاق به سر خاك سيه ريخت ز ظلمت در خاك نهان گشت چو خورشيد امامت

آن روز كه كندند ز جا خيمه ى او راچون كرد دگر خرگه افلاك اقامت؟

بر نيزه چو ديد آن سر آغشته به خون راپنداشت جهان سر زده خورشيد قيامت

هركس كه تن بى نفسش ديد و نفس زدباشد ز نفس بر لبش انگشت ندامت

آن كس كه لب تشنه ى او ديد و نشد آب بر سينه زند از دل خود سنگ ملامت

آن را كه نشد ديده پر از خون ز عزايش باشد مژه دندان، نگه انگشت ندامت

آن كيست كه چون لعل پر از خون جگر نيست در ماتم آن گوهر درياى كرامت ***

اى ناله ز جا خيز كه شد ماه محرّم اى گريه فرو ريز كه شد نوبت ماتم

اى مردمك از اشك فرو ريختن آموزدر ماتم شاه شهدا، سرور عالم

تابان نه هلال است درين ماه ز گردون بر سينه كشيده ست الف قرص مه از غم

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:830 يا شعله ى افروخته اى در دل چرخ است كز آه مصيبت زدگان گشته قدش خم

يا آنكه خراشى ست به رخسار، جهان رادر تعزيه ى اشرف ذريّت آدم

يا ناخن آغشته به خونى ست فلك رااز بس كه خراشيده ز غم سينه ى عالم

نى نى غلطم پرده ى قفل در شادى ست يا بر رخ ايّام كليد در ماتم «1»

______________________________

(1)- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ ص 278- 274.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:831

تأثير تبريزى

ميرزا محسن تأثير تبريزى، متخلص به «تأثير» از سخنوران شيعى ايران و از تبريزى هاى متولد شده در اصفهان است كه به سال 1060 ه ق. متولد شده است. خاندان او تبريزى الاصل بودند. اجداد وى را شاه عباس صفوى (م 1038 ق)

از تبريز كوچانيد و در اصفهان مسكن داد. و ميرزا محسن در اين شهر به دنيا آمد، وى با شاه سليمان صفوى (م 1078 ق) و شاه سلطان حسين (م 1140) معاصر بود مدتى نيز حكومت يزد را در به عهده داشت.

وى از طرف حكومت صفويه شغلهاى ديوانى داشته است و به سال 1120 هجرى از خدمت ديوانى كناره گرفت و با عزّت و احترام در خانه ى خود معتكف گشت.

تأثير به سال 1129 ه ق. در اصفهان درگذشت و همانجا دفن شد.

ديوان او شامل قصايد، قطعات، غزليات، تركيب بندها، مثنوى ها و رباعى ها مى باشد كه در حدود 16435 بيت شمرده اند. «1»

مثنوى هاى او عبارتند از: «منهاج المعراج»، «ميمنت در حسن آداب و كسب اخلاق»، «دعوة العاشقين»، «گلزار سعادت» و ...

تذكره نويسان او را به داشتن «آداب حميده و اخلاق پسنديده» ستوده اند و «سخنورى بزرگ منش و نيكو نهاد» دانسته اند. وى در علم سياق از سرآمدان عهد خويش و در اداره ى كارهاى ديوانى مهارتى فراوان داشت. وى با حزين لاهيجى معاصر و با او معاشر بوده است. «2»

-*-

جز غم نبود مائده ى خوان كربلاجز خون نبود نعمت الوان كربلا

افلاكيان هنوز به سر خاك مى كنندزان گردها كه خاست ز ميدان كربلا

پاى فرات آبله دار از حباب شددر جستجوى سوخته جانان كربلا

شد شمع وار ريشه كن از سوز تشنگى نخلى كه سر كشيد ز بستان كربلا

در قيد رشته همچو اسيران فتاده است عقد گهر به ياد يتيمان كربلا

دارد پيام از دل صد چاك مصطفى هرگل كه سر زند ز گلستان كربلا

از غم دگر نكرد كه چرخ پير راست زان دم كه ديد داغ جوانان كربلا

زان دم كه ديد تشنه لب آن نامور بماندآب گهر گره به گلوى

گهر بماند

______________________________

(1)- آتشكده آذر؛ ص 174. لغت نامه دهخدا.

(2)- دانشمندان آذربايجان؛ ص 77- 81 با تلخيص.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:832

بيدل دهلوى

ابو المعالى، ميرزا عبد القادر بن عبد الخالق جغتايى لاهورى يا عظيم آبادى، متخلص به «بيدل»، بزرگترين گوينده و عارف بلند انديش سده ى دوازدهم هجرى در سرزمين پهناور هند به شمار مى آيد. او از تركان جغتايى بوده كه در سال 1054 ه ق. در عظيم آباد هند متولد شد و از تركان «جغتايى برلاس» بود اما در هندوستان متولد و رشد و نمو و تربيت يافت و بيشتر عمرش در دهلى بود و به اين جهت به دهلوى مشهور شد. او بيشتر عمر خود را در شاه جهان آباد به عزلت و آزادى مى گذراند و سرگرم تفكّرات عارفانه و ايجاد آثار منظوم و منثور خود بود.

در نظم و نثر سبكى خاص داشت و از بهترين نمونه هاى سبك هندى به شمار مى آيد و در آثارش افكار عرفانى با مضامين پيچيده و استعارات و كنايات در هم آميخته است. در خيال پردازى و ابداع مضامين دقيق بود. او در سال 1079 ه ق. به خدمت محمّد اعظم بن اورنگ زيپ پيوست. سپس به سياحت پرداخت و سرانجام در 1096 ه ق. در دهلى سكنى گزيد و نزد آصف جاه اول (نظام حيدرآباد) تقرب داشت. بيدل در افغانستان و قسمتى از تركستان چين و تاجيكستان و ازبكستان محبوبيّت بسيار دارد. هم اكنون در دانشكده ادبيات دانشگاه كابل كرسى «بيدل شناسى» داير است.

بيدل در نظم و نثر تواناست و در شبه قاره ى هند از اقبال و قبول تمام برخوردار است و معتقدان زيادى دارد.

شعر بيدل نه تنها مشرب

عرفانى و فلسفى وى را مى نماياند بلكه به گونه اى چشمگير پله معنا بر پله لفظ مى چربد. نثر بيدل نيز همانند اشعارش داراى اهميت بسيارى است.

آثار بيدل: بيدل داراى 90 هزار بيت شامل قصايد، غزليات، ترجيعات، مخمّسها، تركيب بندها و غيره مى باشد كليّات او در سال 1287 ه ق. در لكنهو به طبع سنگى رسيد. چهار منظومه بلند با نامهاى «مثنوى عرفان»، «طور معرفت»، «طلسم حيرت» و «محيط اعظم» دارد. هم چنين 3861 رباعى دارد كه همگى داراى مفاهيم بلند عرفانى، فلسفى و اخلاقى است. رقعات كه بالغ بر سيصد نامه و از مكاتيب بيدل به شمار مى آيد كه بيشتر آن خطاب به ممدوح خود شكر اللّه و دو فرزند اوست. كتاب «چهار عنصر» كه از آثار منثور اوست و ترجمه حال و شرح آراء وى به شمار مى آيد و از بهترين و روانترين نثرهاى اوست. «نكات» شامل عبارات حكمت آميز و كلمات و تعبيرات دل انگيز اوست.

بيدل پس از 79 سال در 1133 هجرى در خانه ى خود واقع در شاه جهان آباد زمانى كه امپراطورى مغولان در هند رو به زوال مى رفت درگذشت. «1»

-*-

از هجوم اشك در گرد ستم خوابيده ام جيب و دامانم ز جوش اين شهيدان كربلاست «2»

______________________________

(1)- ديوان مولانا بيدل دهلوى، مقدمه با تلخيص.

(2)- همان؛ ص 307.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:833

حزين لاهيجى

اشاره

محمد على بن ابى طالب زاهدى گيلانى كه به شيخ على حزين لاهيجى شهرت دارد وى اديب، عالم و سخن سراى شيعى ايرانى است. از اعقاب شيخ زاهد گيلانى است اجدادش در لاهيجان سكونت داشتند ولى پدرش به اصفهان رفت و محمد على در آن شهر تولد يافت. محمد على در 27 ربيع الثانى سال

1103 ه ق در دار السّلطنه اصفهان متولد شد. تحصيلات را از كودكى آغاز كرد و نزد دانشمندان آن شهر منجمله مولانا شاه محمد شيرازى و پدرش به كسب دانش پرداخت و در علوم مختلفه به ويژه حكمت، عرفان و ادبيات تبحّر يافت و در آنها به تأليف و تدريس اشتغال ورزيد. او اديبى عالم و سخن سراى شيعى ايرانى و از شاعران برجسته ى سبك هندى است كه باريك بينى معنوى، استوارى لفظى، دقّت افكار و رقّت گفتار او زبانزد همگان بوده است و شعرش حاوى مضمونهاى بلند عاشقانه است. وى سالهاى بسيارى از عمر خود را در سفر گذراند و سرانجام در هندوستان مقيم گرديد و پس از چندين سال سكونت در دهلى به شهر بنارس رفت و تا آخر عمر در آنجا ماند.

حزين كتابى در احوال شاعران به نام «تذكره ى حزين» و سرگذشتى از خود با ذكر حوادث ايّام خويش به نام «تاريخ حزين» دارد كه هر دو حاوى اطّلاعات سودمندى است و يكى از بهترين مآخذ تاريخى از يك شاهد عينى درباره ى رويدادهاى پايان دوره ى صفوى و چگونگى روى كار آمدن نادر شاه افشار و ديگر حوادث آن عصر به شمار مى آيد.

حزين در سن 77 سالگى و در سال 1181 قمرى در بنارس از دنيا رفت.

تعداد تأليفات او به بيش از پنجاه مى رسد كه از آنهاست: «شرح تجريد»، «حواشى بر شرح حكمة الاشراق»، «حاشيه بر الهيات شفا»، «رساله در شرح هياكل النور»، «تذكرة المعاصرين»، «اخبار ابى الطّيب»، «اخبار خواجه نصير الدين طوسى»، «مدّة العمر»، «تاريخ حزين»، «واقعيات ايران و هند» و ...

كليّات اشعار او شامل قصايد و مقطعات و مثنويهاى صفير دل، حديقة الثانى،

خرابات، چمن و انجمن، مطمح الانظار، فرهنگ نامه و تذكارات العاشقين است.

ديوان اشعارش را در چهار قسمت مدون كرده كه مشتمل بر انواع مختلف شعر است. سخن او متوسط و مقرون به سادگى و روانى و حدّ فاصلى ميان سبك شاعران قديم و سبك هندى است. اخيرا طبع مصحّح و منقّحى از ديوان حزين به كوشش ذبيح اللّه صاحبكار انتشار يافته است. «1»

-*-

1

طوفانِ خون ز چشم جهان جوش مى زندبر چرخ نخل ماتميان دوش مى زند

يا رب شب مصيبت آرام سوز كيست امشب كه برق آه، ره هوش مى زند

روشن نشد كه روز سياه عزاى كيست صبحى كه دم ز شام سيه پوش مى زند

آيا غم كه تنگ كشيده ست در كنارچاك دلم كه خنده ى آغوش مى زند

بيهوش داروى دل غمديدگان بودآبى كه اشك بر رخ مدهوش مى زند

______________________________

(1)- حزين لاهيجى؛ زندگى و زيباترين غزلهاى او، مقدمه با تلخيص. لغت نامه دهخدا، مقدمه ديوان لاهيجى به تصحيح ذبيح اللّه صاحبكار.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:834 ساكن نمى شود نفَسِ ناتوان من زين دشنه ها كه بر لب خاموش مى زند

گويا به ياد تشنه لب كربلا حسين طوفانِ شيونى ز لبم جوش مى زند

تنها نه من، كه بر لب جبريل نوحه هاست گويا عزاى شاه شهيدان كربلاست

2

شاهى كه نور ديده ى خير الانام بودماهى كه بر سپهر معالى تمام بود

شد روزگار در نظرش تيره از غبارباد مخالف از همه سو بس كه عام بود

آب از حسين گيرد و خنجر دهد به شمرانصاف روزگار ندانم كدام بود

آبى كه خار و خس همه سيراب از آن شدندآيا چرا بر آل پيمبر حرام بود

خون ديده ها چگونه نگريد بر آن شهيدكز خون به پيكرش كفن لعل فام بود

دادى به تير و نيزه تن پاره پاره رازان رخنه ها چو صيد مرادش مدام بود

آن خضر اهل بيت به صحراى كربلانوشيد آب تيغ ز بس تشنه كام بود

تفتند ز آتش عطش آن لعل ناب راسنگين دلان مضايقه كردند آب را

3

اى مرگ، زندگانى ازين پس و بال شدجايى كه خون آل پيمبر حلال شد

مهر جهان فروز امامت به كربلااز بار درد بَدْرِ تمامش هلال شد

شاخ گلى ز باغ رسالت به خاك ريخت زين غم زبان بلبل گوينده لال شد

افتاده بين به خاك امامت ز تشنگى سروى كز آب ديده ى زهرا نهال شد

تن زد درين شكنج بلا تا قفس شكست بر اوج عرش طائر فرخنده بال شد

شبنم به باغ نيست كه از شرم تشنگان آبى كه خورد گل، عرق انفعال شد

از خون اهل بيت كه شادند كوفيان دلهاى قدسيان همه غرق ملال شد

آن ناكسان ز روى كه ديگر حيا كنندسبط رسول را چو سر از تن جدا كنند

4

خونين لواى معركه ى كارزار كوميدان پر از غبار بود، شهسوار كو؟

واحسرتا كه از نفس سرد روزگارافسرده شد رياض امامت، بهار كو؟

زان موجها كه خون شهيدان به خاك زدطوفان غم گرفته جهان را، غبار كو؟

اشكى كه گرد محنت خاطر برد كجاست آهى كه پاك بسترد از دل غبار كو؟

تا كى خراش ديده و دل خار و خس كندآخر زبانه ى غضب كردگار كو؟

كو مصطفى كه پرسد از اين امت عنودكاى خائنان، وديعت پروردگار كو؟

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:835 كو مرتضى كه پرسد از اين صرصر ستم بود آن گلى كه از چمنم يادگار كو؟

اى شور رستخيز قيامت درنگ چيست آگه مگر نيى كه به عالم عزاى كيست؟

5

اى دل چه شد كه از جگر افغان نمى كشى آهى به ياد شاه شهيدان نمى كشى

سرها جدا افتاده تن سروران جدادر كربلا سرى به بيابان نمى كشى

در ماتمى كه چشم رسولست خون فشان از اشك، غازه بر رخ ايمان نمى كشى

كردند بر سنان سر آن سروران و تولخت جگر به خنجر مژگان نمى كشى

دستت رسا به نعمت الوان عشق نيست تا آستين به ديده ى گريان نمى كشى

هامون چرا نمى كنى از موج اشك، پراين فوج را به عرصه ى ميدان نمى كشى

شرمى چرا نمى كنى از خون اهل بيت اى تيغ كين سرى به گريبان نمى كشى

داد از تو اى زمانه ى بيدادگر كه بازشرمنده نيستى ز ستمهاى جانگداز

6

نخل ترى به تيشه ى عدوان فكنده اى از پا ستون كعبه ى ايمان فكنده اى

از تشنگى سفينه ى آل رسول رادر خاك و خون به لجه ى طوفان فكنده اى

اى خيره سر ببين كه سر انور كه رادر كربلا چو گوى به ميدان فكنده اى

از خنجر ستيزه گر زاده ى زيادبس رخنه ها به سينه ى مردان فكنده اى

شرمت ز كرده باد كه گيسوى اهل بيت در ماتم «حزين» پريشان فكنده اى

آتش به دودمان رسالت زدى و بازخصمى به خانواده ى ويران فكنده اى

دامان خاك تيره ز خون شد شفق نگارطرح خصومتى به چه سان فكنده اى

جانهاى مستمند نگردند شادكام قهر خدا اگر نكشد تيغ انتقام

7

خون از زبان خامه «حزين» اينقدر مريزدستى به دل گذار درين شور رستخيز

خامش نشين دلا كه به جايى نمى رسدبا روزگار خصمى و با آسمان ستيز

آسودگى محال بود در بسيط خاك مريخ دشنه دارد و رامح «1» سنان تيز

تن زن درين شكنج تن و صبر پيشه كن گيرم كه پاى سعى بود كو رهِ گريز

عبرت ترا بس است از احوال رفتگان زندانى حيات بود يوسف عزيز

______________________________

(1)- رامح: اشاره به صور فلكى. سِماك رامح كه در برابر بنات النعش قرار دارد و ستاره ى روشنى است و نزديك آن دو ستاره است كه آنها را رمح يا نيزه ى سماك مى گويند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:836 يا رب به جيب چاك جوانان پارسايا رب به نور سينه ى پاكان صبح خيز

يا رب به اشك چشم يتيمان خسته دل يا رب به خون گرم جگرهاى ريزريز

كز قيد جسم تيره چو جان را رها كنى حشر مرا به زمره ى آل عبا كنى «1» ______________________________

(1)- ديوان حزين لاهيجى؛ ص 610- 612.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:837

عاشق اصفهانى

اشاره

آقا محمد عاشق اصفهانى از شعراى قرن دوازدهم هجرى كه در سال 1111 ه ق. در اصفهان به دنيا آمد. او با پيشه ى خياطى روزگار مى گذرانيد و به قناعت و ديگر صفات نيك شهرت داشته است.

آقا محمد از طرفداران رستاخيز ادبى و مخالف سبك شعر (فارسى- هندى) بود. اين سبك در زمان سلاطين مغول در ايران معمول گرديده بود. شيوه شاعران قديم خراسان و عراق را تجديد كرد (يعنى بازگشت به سبك سعدى و حافظ) و بر اين قالب شعر مى سرود. اشعارش در شيوه ى غزل سرايى طرزى دلپسند دارد زيرا فن اصلى او غزلسرايى است و در غزلهايش بيشتر مضامين عاشقانه ديده

مى شود. بهر حال او شاعرى است كه رنج عشق و حرمان را چشيده و همواره سوز و گداز خود را با الفاظى ساده بيان مى كند و به همين دليل تخلّص خود را صادقانه «عاشق» اختيار كرده است.

عاشق با شاعران هم عصر خود در اصفهان چون آذر بيگدلى، هاتف اصفهانى و صباحى كاشانى انجمن شعرى داشته و به احتمال، رياست آن نيز بر عهده ى او بوده است. ديوان شعر او شامل قصايد، غزليات، قطعات و رباعيات مى باشد. مضامين رباعيات او به رباعيات خيّام نزديك است.

عاشق در سال 1111 هجرى در بحبوحه ى وقايع و مصائب در اصفهان متولد شد. تولدش مصادف با اوايل سلطنت شاه سلطان حسين صفوى بود. عاشق در اوان جوانى شروع به شعر و شاعرى نمود كه مصادف بود با حمله ى افاغنه، قتل و غارت و كشمكش هاى داخلى ايران. اين دوران مردم ايران هيچگاه شب، خواب راحت و روز، آسايشى نداشتند و خيلى تسلّط روحى مى خواست كه با تمام اين بدبختى ها اشخاصى بتوانند گرد دانش و ادب و ادبيات بگردند. پس از انقراض سلسله ى صفويه و ظهور سلسله ى افشاريه و روح جهانگيرى نادر شاه افشار كه تقريبا تمام مدّت سلطنتش صرف جهانگشايى و استقرار امنيّت بود هيچگاه مشوّق دانش و دانشمندان و هنرمندان نبود، و بعد از قتل نادر شاه افشار هم به علت ملوك الطوايفى و تشكيل دولت جديد «زنديه» در اغلب نقاط كشور جنگ و كشمكش بود و سلاطين اين چند سلسله، فرصتى نداشتند كه فضلا و بزرگان علم و دانش را در نقطه اى تمركز داده و يا تشويقى از آنان بنمايند و در توسعه ى فرهنگ و ادب كوششى روا دارند و

وضع عهد صفوى را رونق دهند. اما اهل ادب خود مجمع تشكيل مى دادند تا آثار علمى و ادبى و هنرى را به معرض استفاده عموم بگذارند. در آن زمان سعى به بازگشت به سبك عراقى بود زيرا از ابتداى تسلّط مغول در ايران شعرا سبك ساده عراقى را رها كرده و سبك هندى، اختيار نموده بودند. شعراى پيشگام در اين مرحله از اهمّيتى ويژه برخوردارند، كه عاشق اصفهانى از جمله ى اين شاعران است، كه اشعارش حاكى از روانى و سلاست بيان و سلامت گفتار مى باشد و اين خود خدمتى در راه اصلاح شعر فارسى بوده است. به تبعيّت از اين انجمن و بازگشت شعرا به سبك عراقى، عده اى از نويسندگان بزرگ زمان شيوه ى معمول نثر فارسى كه آن هم دچار انحطاط شده بود را كنار گذاشتند و تحوّلى در نثر فارسى پديد آوردند و ساده نويسى را رواج دادند.

عاشق اساسا شغل خود را شاعرى قرار نداد، و از اين راه ابدا تحصيل معاش ننمود و با شغل خيّاطى امرار معاش مى كرد. وى و هم چنين گوشه ى انزوا را اختيار كرده و با نهايت فقر و كمال استغنا به سر مى برده است. وفات او به سال 1181 هجرى در سن هفتاد سالگى در زادگاهش بود «1».

-*-

______________________________

(1)- مجمع الفصحاء؛ ج 2، ص 346. الذريعه؛ ج 9، ص 672. آتشكده ى آذر؛ ص 404. مقدمه ديوان عاشق اصفهانى با تخليص.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:838

تركيب بند:

1

امروز روز تعزيه ى آل مصطفى است امروز روز ماتم سلطان كربلاست

روزيست اين كه نخل فتوّت ز پا فتادروزيست اين كه شور قيامت بپاى خاست

برگِرد عرش مرثيه خوان است جبرئيل در آسمان به حلقه ى كرّوبيان عزاست

خامش نشسته بلبل ازين غم

به طرف باغ وز بانگِ نوحه سربه سر آفاق پر صداست

بر لب حديثشان غم فرزند فاطمه است حور و پرى كه بر تنشان پيرهن قباست

از مصطفى و آل، حيا در جفا نكردبا ما زمانه را سر و برگ وفا كجاست؟

جمعى كه عالم است طفيل وجودشان بنگر به حالشان ز جفا و ستم چه هاست

چون خون نور ديده ى زهرا به خاك ريخت خون گر رود ز ديده ى گريان ما، رواست

از قصّه لب ببندم و گريم درين عزاخود طاقت شنيدن اين ماجرا كه راست؟

جن و ملك به نوحه در آمد، عزاى كيست؟اين شور در زمين و فلك از براى كيست؟

2

آن روز گشت خون دلِ ما به ما حلال كالود چرخ پنجه به خون نبىّ و آل

صد قرن بگذرد اگر از دور آسمان از جبهه ى جهان نرود گرد اين ملال

بيرون نرفت گر ز تنم جان غريب نيست كاين ماجرا تمام نگنجيد در خيال

ديگر ثبات مى نكند دور آسمان كاين حدّ ظلم نيك نيامد ازو به فال

عمر فلك گذشت و به هر گوشه اى هنوزاين تعزيت به جاست زهى حزن بى زوال

گر اين نديده بودمى از دور آسمان مى گفتمى ازوست چنين جرأتى محال

با اين دو چشم تر چقدر خون توان فشاندگيرم رود به گريه مرا عمر ماه و سال

يك عمر چيست، گر بودم صد چو عمر نوح كم باشد از براى چنين ماتمى مجال

تا يك دو روز هست مجالى درين عزااى ديده گريه سر كن و اى دل ز غم بنال

بيش از هزار سال شد اكنون كه ماتم است از بهر او هنوز چنين ماتمى كم است

3

نور دو چشم فاطمه و بوتراب كو؟تاريك گشت هر دو جهان، آفتاب كو؟

مهمان كربلا كه به غير از سنان و تيغ او را به حلقِ تشنه نكردند آب كو؟

غلمان و حور تعزيه دارند و سوگواراى روزگار، «سيّد اهل شباب «1»» كو؟

آن سرورى كه بر سر منبر، نبى مدام مى خواند مدح او به دو صد آب و تاب كو؟

______________________________

(1)- اشاره به حديث «الحسن و الحسين سيّدا شباب اهل الجنّة».

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:839 رنگ و رخ چو ماه، ز جورِ كه برشكست شهد سخن بر آن لب شيرين جواب كو؟

زان گل كه كرد پر همه عالم ز رنگ و بوغير از گلاب اشك به عالم گلاب كو؟

زين العباد را كه به زنجير مى كشندجدّ بزرگوار كجا رفت و باب كو؟

پا در

ركاب رخش برآورد بهر رزم سلطان ما كجا شد و ما را ركاب كو؟

ظلمى كه كرد خصم بر اولاد مصطفى گيرم تمام شرح توان كرد، تاب كو؟

كارى كز آن بتر نتواند شدن، چو كردگو بعد از اين فلك پى كار دگر مگرد

4

رخساره اى كه بود به خوبى مه تمام پوشيده كرد معركه اش در ته غمام

موئى كه شانه مى زدش از پنجه مصطفى صد حلقه حلقه اش به ته خاك همچو دام

سروى كه رست از چمن مصطفى، فتاددر جويبار خون و فرو ماند از خرام

برخاك سوده شمر ز روى جفا ببين رويى كه بود بوسه گه مرتضى مدام

از پا فكند قامت نخلى كه در چمن پرورده بود فاطمه اش با صد احترام

در خون كشيده اند و جهان همچنان به جاآن را كه ساكنان فلك بنده و غلام

شهباز عرش بين كه به عزم ديار قدس در خون كشيده بال و پر خويش چون حمام

زان دم كه هشته بود بناى ستم فلك هرگز نكرده بود جفايى چنين تمام

نسبت نمى توان به قضا داد اين ستم گويا گسسته بود فلك از قضا زمام

اين ظلم ديگر است كه گردون نگون نشدعالم تمام غرقه ى درياى خون نشد

5

در كربلا زدند چون آل نبى قدم صد شعله زد ز سينه ى كرّوبيان علَم

آن ظلم شد بپاى كه لرزيد آفتاب از باد آه سرد درين نيلگون خِيَم

آزاده سرو باغ دو عالم ز پا فتادتاريك گشت هر دو جهان از غبار غم

شد جمع و شور نوحه به هفت آسمان فكندهر فتنه اى كه بود جهان را ز بيش و كم

از آل مصطفى دم آبى دريغ داشت اى دل ز چرخ سفله مجو شيوه ى كرم

نم در جگر نهشت ز بس تشنگى ولى از خونشان رساند در آن دشت نم به نم

چون مهتر حرم تپد از تيغشان به خون با اين سگان دگر چه كند آهوى حرم

بر نيزه اش به معركه ى كربلا نگرآن سر كه خورده بود به آن مصطفى قسم

ور سينه تاب صبر از اين ماجرا نداشت دل خون شد و ز ديده برون رفت لا جرم

با اين

قضيه خون دل ما چه مى كندگريد اگر دو ديده دو دريا چه مى كند دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:840

6

در خون كشيده پيكر «داراى دين» ببين از تن جدا فتاده سر نازنين ببين

شهباز عرش را به هواى ديار قدس در خون خويش بال فشان بر زمين ببين

زين گرگ سالخورده كه در خون كشيده است نور دو چشم شير خدا را كمين ببين

هر سو وداع شاهى و شهزاده اى نگراز چشم خونفشان نگه واپسين ببين

طفلان خردسال حرم را نظاره كن بر چشمشان ز شوق پدر آستين ببين

حرف غريب ماندنشان بر زبان نگرگَردِ يتيم گشتنشان بر جبين ببين

همرنگ لاله زار ز خون عرصه اى نگروز پا فتاده سرو و گل و ياسمين ببين

در خيمه ى حرم ز يتيمان فغان شنودر آن ميانه ناله ى روح الامين ببين

بنگر چه ها رسيده به اولاد مصطفى بگذار هرچه كرده سپهر و همين ببين

آل نبى درين غم و محنت نظاره كن بگريز از جهان وز گردون كناره كن

7

تابنده اختر فلك هشت و چار «1» حيف آن نور هر دو ديده ى زهرا، هزار حيف

از روى زين به خاك در افتاد عاقبت نور دو ديده ى شه دُلدُل سوار «2»، حيف

رويى كه بود روشنى آفتاب ازوپوشيد خاك معركه اش در غبار، حيف

مويى چو شب كه بر رخ چون روز شاه بوددر خون كشيد گردش ليل و نهار، حيف

آن تن كه پرورش به كنار بتول يافت از زخمهاى تيغ و سنان شد فكار، حيف

شد شاه ذو الفقار و نماند از جفاى خصم شهزاده اى كه بود ازو يادگار، حيف

رفت آن كه بود نقد شهنشاه لافتى ديگر كسى نماند پى كارزار، حيف

بر باد فتنه رفت به يك جنبش سپهرهر گل كه بود در چمن روزگار، حيف

برخاست صرصرى كه به گلزار مصطفى بر باد رفت حاصل صد نو بهار، حيف

بنگر خزان چه كار به باغ و بهار كردهر كار كرد چشم بد روزگار كرد

8

رفت از ميانه پادشه انس و جان، دريغ بر باد رفت حاصل كون و مكان، دريغ

در گلشنى كه داشت تماشا عنان خويش از مطلق العنانىِ باد خزان، دريغ «3»

______________________________

(1)- فلك هشت و چار: آسمانى كه بروج دوازده گانه در آن قرار گرفته، و در اينجا كنايه از ائمه اطهار (عليهم السّلام) است، كه دوازده نفرند. و امام حسين (عليه السّلام) اختر تابنده و درخشان اين فلك است.

(2)- دلدل: خارپشت بزرگ، موضوع مهم و امر عظيم. و نام استرى كه مقوقس امير مصر، به پيامبر اكرم هديه كرد و امير المؤمنين بر آن سوار مى شد.

(3)- در گلشن اهل بيت پيامبر عليهم السّلام كه تماشا، به احترام، عنان و زمام خود را نگاه مى داشت، اينك باد خزانى، عنان رها كرده و گلها را به خاك مى اندازد. در اين بيت، «تماشا»، براى مبالغه، به جاى «تماشا كننده» به كار رفته است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:841 از دست روزگار برون شد به رايگان يكدانه گوهر صدف كن فكان، دريغ «1»

شد شهسوار قدس از اين تيره خاكدان با يك جهان ملال عنان بر عنان، دريغ

نگذاشتند جانب آل رسول، حيف نشناختند حرمت آن خاندان، دريغ

رفت آن كه شاد بود دو عالم براى اودر رفتنش نماند دلى شادمان، دريغ

از غصّه سوخت جان و دل عالم اين جفاوين داغ ماند بر دل و جان جاودان، دريغ

در باغ مصطفى كه ارم بود بنده اش از نو شكفته گلبن و سرو جوان، دريغ

در گلشنى كه خورد ز جوى بهشت آب بر خاك ريختند گل و ارغوان، دريغ

با آن چمن سپهر ستمگر ببين چه كردپرورد گل به عزّت و آخر ببين چه كرد

9

وقت است ماند از حركت چرخ كج مداروين دود

محو گردد و بنشيند اين غبار

خيزد ز نفخ صور يكى تند باد صعب كاين خيمه ها نگون شود از وى جباب وار

ميزان عدل نصب كنند از پى جزاهنگام كار آيد و هركس رود ز كار

اين ظلم بى حساب شود دفع لاجرم گردد روان به امر خدا حكم كردگار

اهل نفاق را بگريزد ز سينه دل پيدا شود چو بيدق شاه شترسوار

خونين كفن به حشر درآيند يك به يك آل نبى و خلق بگريند زارزار

زهرا در آن مخاصمه گيرد به روى دست در خون كشيده پيرهن آن بزرگوار

پرسد كه خاندان نبوت كه برفكندشير خدا كه خانه ى دين كرد استوار

شورى برافكنند كه در جنّت آن خروش آشوب روز حشر يكى باشد از هزار

آيد حسين و با تن بى سر كند فغان بيند در آن فغان و پيمبر كند فغان

10

گيرند اگر حساب تو در فتنه و فساددوزخ كم است بهر تو اى زاده ى زياد

جورى نكرده اى تو كه هرگز رود ز دل كارى نكرده اى تو كه هرگز رود ز ياد

بسيار گشت چرخ پى مفسدان ولى همچون تويى نديده به قوم ثمود و عاد

برخاست صرصرى ز نفاق تو در جهان گلهاى بوستان نبى را به باد داد

آنى كه بستى آب به رو اهل بيت رااز حلقشان به خنجر كين چشمه ها گشاد

از تند باد جور تو اى مايه ى فسادآزاده سرو باغ امامت ز پا فتاد

شرمت ز بو تراب نيايد، زهى جحود!بر ديده ى تو آب نيايد، زهى عناد!

______________________________

(1)- «كن فكان»، در لغت، يعنى: «شو، پس شد». و مأخوذ از آياتى نظير: «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ». «كن فكان» كنايه از عالم امر و اراده ى نافذ الهى در خلق اشياء و انجام هر كارى است. در اين بيت، عالم امر، به صدفى

تشبيه شده كه امام حسين عليه السّلام گوهر اين صدف است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:842 چشم شفاعتت ز كه باشد به روز حشرفرياد مصطفى چو برآيد براى داد

ترسم در آتش تو بسوزند عالمى چون گرم انتقام شود داور عباد

آه اين چه آتشست كه جور تو برفروخت افروخت آتش كه جهان را به ناله سوخت

11

هركس ز پاى تا سرِ اين داستان گذشت از جان خويش سير شد و از جهان گذشت

اين قصّه كش تمام شنيدن نمى توان آيا به خاندان نبوت چه سان گذشت

يكجا به خاك اين همه گل، هيچگه نريخت چندان كه بر زمانه بهار و خزان گذشت

گردون فشاند خاك به سر، وين غريب نيست اين ماتمى نبود كه از وى توان گذشت

نم در جگر نماند فلك را ز بس گريست فرياد العطش چو ز هفت آسمان گذشت

در خون تپيد پيكر فرزند مرتضى اى جان برآ كه كار ز آه و فغان گذشت

تنها مگو به آل نبى رفت اين ستم از اين عزا ببين كه چه بر انس و جان گذشت

سهلست با عزاى جوانان اهل بيت از روزگار هرچه به پير و جوان گذشت

ديگر ز درد ساكن بيت الحزن مگوبنگر چه ها ز جور به آن خاندان گذشت

كس اين ثبات و صبر ز ايوب كى شنيداين حزن بى زوال به يعقوب كى رسيد

12

اى دل جهان ز گريه چو درياى خون نگرديدى درون سينه ى ما را برون نگر

بشكاف سينه ى من و بنگر كه حال چيست گاهى برون نظر كن و گاهى درون نگر

با آل مصطفى بنگر كيد آسمان افسانه ى زمانه شنيدى فسون نگر

در حلقه حلقه ى ثقلين اين عزا ببين از جنّ و انس، شور ملايك فزون نگر

ارواح قدس را كه نيستند آشناى غم از جاى رفته پاى ثبات و سكون نگر

خون ريخت شاه را ز لآلى دريغ داشت رحمت ببين و ريزش گردون دون نگر

وارونه كارىِ فلك كجمدار بين افعال زشت او همگى واژگون نگر

با آنكه كرد اين همه چشم بدِ سپهراز اين عزاش جامه به تن نيلگون نگر

آمد محرّم و غم او شد يكى هزاراز دست چرخ گريه ى «عاشق» كنون نگر

در اين عزا به

حلقه ى هر جمع گريه كن بنشين به حلقه حلقه و چون شمع گريه كن «1» ______________________________

(1)- ديوان عاشق اصفهانى؛ ص 495- 500.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:843

صباحى بيدگلى

اشاره

حاجى سليمان كاشانى معروف به صباحى بيدگلى از شعراى سده ى دوازدهم و اوايل سده ى سيزدهم هجرى و از شعراى دوره ى بازگشت ادبى است كه به سبك شعراى قديم شعر مى سروده است. دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 843 صباحى بيدگلى ..... ص : 843

لّص او «صباحى» و از اهالى قريه ى بيدگل 12 كيلومترى شمال شرقى كاشان است كه در تمام عمر در همين محل اقامت داشت. پدرش در زمان كودكى وى در گذشته و صباحى تحت تربيت مادر خود بزرگ شده است. تحصيلات صباحى معلوم نيست در كجا و در نزد كه صورت گرفته است، اما به طور يقين در همان ايّام جوانى به زبان عرب و علوم ادب و احاديث و اخبار و نجوم و رياضى احاطه داشته و وسعت اطلاع او درين علوم در اشعارى كه مؤلف آتشكده در زمان جوانى وى از او ضبط كرده، به خوبى آشكار است. امرار معاشش از طريق زراعت در همان قريه ى بيدگل بوده است. از عوايد زراعت ثروت و استطاعتى يافته و به زيارت بيت اللّه الحرام توفيق يافته است.

صباحى در عصر امراء زنديه بوده و با آنان ارتباط داشته و آنها را مدح گفته است. با هاتف اصفهانى و شهاب و آذر بيگدلى معاصر و معاشر بود، بعد از زنديان مدّاح آغا محمد خان قاجار و استاد و ممدوح ملك الشعرا فتحعلى خان صباى كاشانى بود.

سبك شعر صباحى سبك شعراى عراقى است كه خود نيز اهل آنجا بوده است.

قصايد وى داراى طرزى خاص و در غزليات او لطف و سوز و سادگى مخصوص ديده مى شود.

ديوانش شامل قصايد، تركيب بند، غزليات، مراثى و رباعيات است. او در مرثيه سرايى مهارت خاص داشت. صباحى در رثاى حضرت سيّد الشهدا (ع) تركيب بندى به تقليد از محتشم كاشانى دارد كه از استادى وى حكايت مى كند و بر تمام تركيب بندهايى كه بعد از محتشم ساخته شده مزيّت دارد.

وفات او به سال 1207 ه ق مى باشد و مقبره اش در قبرستان غربى بيدگل است. «1»

-*-

تركيب بند: مراثى حضرت ابا عبد اللّه الحسين (ع):

اشاره
1

افتاد شامگه به كنار افق نگون خور «2» چون سر بريده ازين طشت واژگون «3»

افكند چرخ مغفر «4» زرّين و از شفق در خون كشيده دامن خفتان «5» نيلگون

اجزاى روزگار ز بس ديد انقلاب گرديد خاك بى حركت، چرخ بى سكون

كَند امّهات اربعه «6» ز آباى سبعه «7» دل گفتى خلل فتاد به تركيب كاف و نون

______________________________

(1)- ديوان صباحى بيدگلى؛ مقدمه با تلخيص. لغت نامه دهخدا ذيل حاجى سليمان. مجمع الفصحاء؛ ج 5، ص 565. آتشكده آذر؛ ص 388.

(2)- خور: خورشيد.

(3)- كنايه از آسمان است.

(4)- مغفر: زرهى كه زير كلاه خود به سر مى گذاشته اند، كلاه خود. جمع آن مغافر است.

(5)- خفتان: قسمى جامه ى گزآگند كه به هنگام جنگ مى پوشيدند.

(6)- امهات اربعه: چهار مادر، چهار گوهر: باد، خاك، آب و آتش.

(7)- آباء سبعه: آباء علوى. هفت سياره، هفت آسمان.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:844 آماده ى قيامت موعود هركسى كايزد وفا به و عهده مگر مى كند كنون؟

گفتم محرّم است و نمود از شفق ملال چون ناخنى كه غمزده آلايدش به خون

يا گوشواره «1» اى كه سپهرش ز گوش عرش هرساله در عزاى شه دين كند برون

يا ساغرى است پيش لب آورده آفتاب بر ياد شاه تشنه لبان كرده سرنگون

جان

امير بدر «2» و روان شه حُنَين «3»سالار سروران سر از تن جدا حسين

2

افتاد رايت صف پيكار كربلالب تشنه صيد وادى خونخوار كربلا

آن روز، روز آل على تيره شد كه تافت چون مهر از سنان «4»، سر سردار كربلا

پژمرد غنچه ى لب گلگونش از عطش وز خونش آب خورد، خس و خار كربلا

لَخت جگر «5» نواله ى «6» طفلان بى پدروز آب ديده شربت بيمار كربلا

ماتم فكند رحل اقامت دمى كه خاست بانگ رحيلِ قافله سالار كربلا

شد كار اين جهان ز روى آشفته تا مگردر كار آن جهان چه كند كار كربلا؟

گويم چه سرگذشت شهيدان كه دست چرخ از خون نوشته بر در و ديوار كربلا

افسانه اى كه كس نتواند شنيدنش يا رب بر اهل بيت چه آمد ز ديدنش

3

چون شد بساط آل نبى در زمانه طى آمد بهار گلشن دين را زمان دى «7»

يثرب «8» به باد رفت به تعمير ملك شام بطحا خراب شد به تمنّاى ملك رى «9»

سرگشته بانوان حرم گِرد شاه دين چون دختران نعش «10» به پيراهن جُدى «11»

______________________________

(1)- گوشواره: كنايه از هلال ماه است.

(2)- بدر: چاهى است ميان مكّه و مدينه كه نخستين جنگ ميان مسلمانان و مشركان در ماه رمضان سال دوم هجرت روى داد و مسلمانان پيروز شدند و امير بدر منظور حضرت على (ع) است كه شجاعتهايش ثبت تاريخ اسلام است.

(3)- حنين: غزوه اى كه كمى بعد از فتح مكّه، در وادى اى به نام حنين (به فاصله يك روز از مكّه بر سر راه طائف) در ماه شوّال سال هشتم هجرى بين حضرت رسول اكرم (ص) و كفّار عرب واقع شد. شه حنين: منظور حضرت على (ع) است كه شجاعت بى نظير داشت.

(4)- سنان: سرنيزه، جمع آن اسنه است.

(5)- لخت جگر: خون جگر.

(6)- نواله: خوراك، خوراك فرزندان امام شهيد (ع)

خون جگر و نوشيدنى آنها اشك چشم بود.

(7)- چون دوره ى پيامبر اكرم (ص) سپرى شد، بهار دين به زمستان بدل گشت.

(8)- يثرب: نام قديم مدينة الرسول (ص) مى باشد.

(9)- ملك رى: اشاره است به وعده و حكمى كه ابن زياد به عمر بن سعد در باب حكومت رى داده بود و بعد جريان حضرت سيد الشهدا (ع) پيش آمد. آن وعده را موكول به گرفتن بيعت از آن حضرت كرد و عمر بن سعد شقاوت را بدان حد رساند كه به قتل امام حسين (ع) و ياران با وفاى آن حضرت و اسارت خانواده و اهل بيت (ع) راضى شد و شقاوت ابدى را به دست آورد و آرزوى رى را به گور برد.

(10)- دختران نعش: بنات النعش: هفت ستاره در آسمان در جهت قطب شمالى كه گرد جدى (ستاره قطبى) مى گردند.

(11)- جدى: ستاره ى پسين بنات نعش صغرى كه نزديك قطب است و به آن ستاره قطبى مى گويند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:845 نه مانده غير او كسى از ياوران قوم نه زنده غير او تنى از همرهان حَى «1»

آمد به سوى مقتل و بر هركه مى گذشت مى شست ز آب ديده غبار از عِذار وى

بنهاد رو به روى برادر كه يا اخادر بركشيد تنگ پسر را كه يا بُنَى «2»

غمگين مباش آمدمت اينك از قفا «3»دل شاد دار ميرسمت اين زمان ز پى

آمد به سوى معركه آنگه زبان گشودگفت اين حديث و خون دل از آسمان گشود

4

منسوخ شد مگر به جهان ملّت نبى «4»يا در جهان نماند كس از امّت نبى؟

ما را كشند و ياد كنند از نبى مگراز امّت نبى نبود ملّت نبى

حقّ نبى چگونه

فراموش شد چنين؟نگذشته است آنقدر از رحلت نبى

اينك به خون آل نبى رنگ كرده انددستى كه بود در گرو بيعت نبى

يا رب تو آگهى كه رعايت كسى نكرددر حقّ اهل بيت نبى حرمت نبى

اين ظلم را جواب چه گويند روز حشر؟بر كوفيان تمام بود حجّت نبى

ما را چو نيست دست مكافات، داد ماگيرد ز خصم، حكم حق و غيرت نبى

بس گفت اين حديث و جوابش كس ندادلب تشنه كرد كوشش و آبش كس نداد

5

چون تشنگى عنان ز كف شاه دين گرفت از پشت زين قرار به روى زمين گرفت

پس بى حيايى، آه كه دستش بريده باداز دست داد دين و سر از شاه دين گرفت

داغ شهادت على، ايّام تازه كرداز نو جهان عزاى رسول امين گرفت

بر طشت مجتبى جگر پاره پاره ريخت پهلوى حمزه چاك ز مضراب «5» كين گرفت

هم پاى پيل خاك حرم را به باد داد «6»هم اهرمن ز دست سليمان نگين گرفت «7»

از خاك، خون ناحق يحيى گرفت جوش عيسى ز دار راه سپهر برين گرفت

گشتند انبيا همه گريان و بو البشر «8»بر چشم تر ز شرم نبى، آستين گرفت

كردند پس به نيزه سرى را كه آفتاب از شرم او نهفت رخ زرد در نقاب ______________________________

(1)- حى: قوم و قبيله، جمع آن احياء.

(2)- يا بنى: اى پسرك من، اى فرزند من.

(3)- قفا: از پى، از پشت سر.

(4)- ملّت: دين، آيين، شريعت.

(5)- مضراب: آلت زدن، زخمه.

(6)- مصراع اشاره به داستان اصحاب فيل كه در قرآن و قصص قرآن آمده دارد.

(7)- مصراع تلميحى به داستان ربودن خاتم حضرت سليمان (ع) توسط ديو است.

(8)- بو البشر: حضرت آدم (ع).

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:846

6

شد بر سِنان چو سر شاه تاجدارافگند آسمان به زمين تاج زرنگار

افلاك را ز سيلى غم شد كبود روى آفاق را ز اشك شفق سرخ شد كنار

از خيمه ها ز آتش بيداد خصم رفت چون از درون خيمگيان بر فلك شرار

عريان تن حسين و به تاراج داد چرخ پيراهنى كه فاطمه اش رشته پود و تار

نگرفت غير بند گران دست او كسى آن ناتوان كز آل عبا ماند يادگار

رخ ها به خون خضاب و عروسان اهل بيت گشتند بى حجاب به جمّازه «1» ها سوار

آن يك شكسته خار اسيرش

بر جگراين يك نشسته گرد يتيمش بر عِذار

كردند رو به كوفه پس آنگه ز خيمه گاه وين خيمه ى كبود شد از آهشان سياه

7

چون راهشان به معركه ى «2» كربلا فتادگردون به فكر سوزش روز جزا فتاد

اجزاى چرخ منتظم از يكدگر گسيخت اعضاى خاك متصل از هم جدا فتاد

تابان به نيزه رفت سر سروران ز پيش جمّازه هاى پردگيان «3» از قفا فتاد

از تندباد حادثه ديدند هر طرف سروى به سر درآمد و نخلى ز پا فتاد

مانده بهر طرف نگران چشم حسرتى در جستجوى كشته ى خود تا كجا فتاد

ناگه نگاه پردگى حجله ى بتول بر پاره ى تنِ على مرتضى فتاد

بيخود كشيد ناله ى «هذا اخى» چنان كز ناله اش به گنبد گردون صدا فتاد

پس كرد رو به يثرب و از دل كشيد آه نالان به گريه گفت ببين يا محمداه

8

اين رفته سر به نيزه ى اعدا حسين تست اين مانده بر زمين تنِ تنها حسين تست

اين آهوى حرم كه تن پاره پاره اش در خون كشيده دامن صحرا حسين تست

اين پر كشيده مرغ همايون به سوى خلدكش «4» پر ز تير رسته بر اعضا حسين تست

اين سر بريده از ستم زال روزگار «5»كز ياد برده ماتم يحيى حسين تست

اين مهر مُنكسِف «6» كه غبار مصيبتش تاريك كرده چشم مسيحا، حسين تست

______________________________

(1)- جمازه: شتر تيزرو، هيون.

(2)- معركه: كارزار، ميدان نبرد.

(3)- پردگيان: مستوران، پرده نشينان، اهل حرم.

(4)- كش: كه او را.

(5)- زال روزگار: روزگار پير و كهن.

(6)- منكسف: آفتاب در وقتى كه تمام يا بخشى از آن گرفته شده باشد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:847 اين ماه منخسف «1» كه بر او ز اشك اهل بيت گويى گسست عِقد ثريّا «2» حسين تست

اين لاله گون عمامه كه در خلد بهر اومعجر «3» كبود ساخته زهرا، حسين تست

اندك چو كرد دل تهى از شكوه با رسول (ص)گيسو گشود و ديد سوى مرقد بتول

9

كاى بانوى بهشت بيا حال ما ببين ما را به صد هزار بلا، مبتلا ببين

در انتظار وعده ى محشر چه مانده اى؟بگذر به ما و شور قيامت به پا ببين

بنگر به حال زار جوانان هاشمى مردانشان شهيد و زنان در عزا ببين

آن گلبنى كه از دم روح الامين شكفت خشك از سموم «4» باديه ى كربلا ببين

آن سينه اى كه مخزن علم رسول بوداز شست «5» كين نشانه ى تير بلا ببين

آن گردنى كه داشت حمايل «6» ز دست توچون بسملش بريده ى تيغ از قفا ببين

با اين جفا نيند «7» پشيمان، وفا نگربا اين خطا زنند دم از دين، حيا ببين

لختى چو داد شرح غم دل مادرش آورد رو به

پيكر پاك برادرش

10

كاى جان پاك بى تو مرا جان به تن دريغ از تيغ ظلم كشته تو و زنده من، دريغ

عريان چراست اين تن بى سر مگر بودبر كشتگان آل پيمبر كفن دريغ

شير خدا به خواب خوش و كرده گرگ چرخ رنگين به خون يوسف من پيرهن دريغ

خشك از سموم حادثه گلزار اهل بيت خرم ز سبزه دامن ربع «8» و دمن «9» دريغ

آل نبى غريب و به دست ستم اسيرآل زياد كامروا در وطن دريغ

كرد آفتاب يثرب و بطحا غروب و تافت شِعرى «10» ز شام باز و سهيل «11» از يمن دريغ

غلطان ز تيغ ظلم، سليمان به خاك و خون در خون او حنا به كف اهرمن دريغ

______________________________

(1)- منخسف: ماه گرفته، پوشيده شده.

(2)- عقد ثريا: پروين، به سبب شباهت آن به گردن بند.

(3)- معجر: پارچه اى كه زنان بر سر افكنند. روسرى، چادر.

(4)- سموم: باد گرم مهلك، باد زهرآلود، سمايم جمع آن است.

(5)- شست: كمند.

(6)- حمايل: بندهاى شمشير.

(7)- نيند: نيستند.

(8)- ربع: سرا، خانه، منزل، جمع آن ارباع و رباع.

(9)- دمن: آثار خانه و حيات مردم در زمين. مفرد آن دمنه است. ربع و دمن: سراى، خانه و منزل و دامنه.

(10)- شعرى: نام دو ستاره كه يكى را شعراى شامى و ديگرى را شعراى يمانى گويند، دو خواهر. شعراى شامى ستاره ايست درخشان در صورت كلب مقدم و شعراى يمانى ستاره ايست در يكى از صورتهاى فلكى به نام كلب اكبر. شعرى العبور و آن يكى از درخشانترين ستارگان نيمكره ى شمالى است. اخيرا اين ستاره به واسطه ى وجود ستاره ى كوچكى به نام پوپ مورد توجه بسيار شده است.

(11)- سهيل: ستاره ايست كه در آخر فصل گرما طلوع مى كند و ميوه ها در آن وقت

مى رسند و چون در يمن كاملا مشهود است، آن را سهيل يمانى خوانند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:848 گفتم ز صد يكى به تو حال دل خراب تا حشر ماند بردل من حسرت جواب

11

چون بيكسان آل نبى دربه در شدنددر شهر كوفه ناله كنان نوحه گر شدند

سرهاى سروران همه برنيزه و سنان در پيش روى اهل حرم جلوه گر شدند

از ناله هاى پردگيان ساكنان شهرجمع از پى نظاره بهر رهگذر شدند

بى شرم امّتى كه نترسيده از خدابر عترت پيمبر خود پرده در شدند

ز انديشه ى نظاره ى بيگانه، پرده پوش از پاره معجرى به سر يكديگر شدند

دست از جفا نداشته بر زخم اهل بيت هردم نمك فشان به جفاى دگر شدند

خود بانى مخالفت و آل مصطفى در پيش تير طعنه ى ايشان سپر شدند

چندى به كوفه داشت فلك تلخ كامشان آنگه ز كوفه برد به خوارى به شامشان

12

چون تازه شد مصيبتشان از ورود شام از شهر شام خاست عيان رستخيز عام

ناكرده فرق آل على را ز مشركان افتاده اهل شهر در انديشه هاى خام

داد آن نشان به پردگيئى كاين مرا كنيزكرد اين طمع به تا جورى كان مرا غلام

گفت اين به طعنه كاين اسرا را وطن چه شهرگفت آن به خنده سيّد اين قوم را چه نام؟

كردند بر يزيد چو عرض سرسران پرسيد ازين ميانه حسين على كدام

بردند پيش او سر سالار دهر رامى زد به چوب بر لبش و مى كشيد جام

گفتا يكى ز مجلسيان شرمى اى يزيدمى زد هميشه بوسه بر اين لب شه انام

كفرى چنين و لاف مسلمانى اى يزيدننگش ز تو يهودى و نصرانى اى يزيد

13

ترسم دمى كه پرسش اين ماجرا شوددامان رحمت از كف مردم رها شود

ترسم كه در شفاعت امّت به روز حشرخاموش ازين گناه، لب انبيا شود

ترسم كزين جفا نتواند جفا كشى در معرض شكايت اهل جفا شود

آه از دمى كه سرور لب تشنگان حسين سرگرم شكوه با سر از تن جدا شود

فرياد از آن زمان كه ز بيداد كوفيان هنگام دادخواهى خير النسا شود

باشد كه راز داور محشر اميد عفوچون دادخواه شافع روز جزا شود

مشكل كه تر شود لبى از بحر مغفرت گر نه شفيع، تشنه لب كربلا شود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:849 كى باشد اينكه گرم شود گير و دار حشرتا داد اهل بيت دهد كردگار حشر

14

يا رب بناى عالم ازين پس خراب بادافلاك را درنگ و زمين را شتاب باد

تا روز دادخواهى آل نبى شوداز پيش چشم مرتفع اين نه حجاب باد

آلوده شد جهان همه از لوث اين گناه دامان خاك شسته ز طوفان آب باد

بر كام اهل بيت نگشتند يك زمان در مهد چرخ چشم كواكب به خواب باد

لب تشنه شد شهيد جگر گوشه ى رسول هرجا كه چشمه ايست به عالم، سراب باد

از نوك نيزه تافت سر آفتاب دين در پرده ى كسوف نهان آفتاب باد

آن كودكش به حسرت آل نبى نسوخت مرغ دلش بر آتش حسرت كباب باد

در موقف حساب «صباحى» چو پا نهادجايش به سايه ى علم بو تراب باد

كامّيدوار نيست به نيروى طاعتى دارد ز اهل بيت، اميد شفاعتى

***

مرثيه ى حضرت سيّد الشّهدا (ع):

امروز عزاى شاه دين است در ناله، سپهر چون زمين است

گلرنگ ز خونِ سرور دين سر پنجه ى كافر لعين است

خالى شده تخت از سليمان در خنصر «1» اهرمن نگين است

پژمرد ز صرصر «2» خزانى شاخ گل و برگ ياسمين است

شاه شهدا بهر كه بيندگويد كه نگاه واپسين است

امروز سرشك مصطفى رادر پيش دو ديده آستين است

بر چهره زنان طپانچه زهراماتم گر بزم حور عين است

بر هفت فلك فكنده افغان عيسى كه به چرخ چارمين است

اولاد نبى به كوفه و شام چون برده ى روم اسير چين است

مغلوب سپاه كوفه و شام فرزند پيمبر امين است

از گريه كجا شود تسلّى آن را كه مصيبتى چنين است

گفتند به شمع گريه تا چند؟گفتا تا هجر انگبين «3» است

اميد گشايش از فلك نيست در خانه و قفلش آهنين است

اين گرد ز پا كجا نشيندتا خنگ سپهر زير زين است

______________________________

(1)- خنصر: انگشت كوچك.

(2)- صرصر: باد سخت و سرد، باد بلند آواز.

(3)- شمع را از موم ساخته اند كه از دورى عسل

پيوسته گريه مى كند و اين تمثيلى است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:850 بودم به رخ تو شاد و غافل چشمى چو ستاره در كمين است

اى خاك سياه سينه ى تست دُرجى «1» كه پر از دُرّ ثمين است

بنياد جهان چرا به جا ماندگلشن خشك ابر آتشين است ***

مرثيه ى شهداى كربلا:

بنمود رخ از جيب افق ماه محرّم يا شعله زد از دل به فلك آه محرّم

ايام خوشى در همه ى سال مجوييدچون اوّل هرسال بود ماه محرّم

بر قامت دهر است دراز اين سَلَبى «2» كش ببريده قدر بر قد كوتاه محرّم

از پرده برون نقش عزايى عجب آمدبر زد چون فلك دامن خرگاه محرّم

ره ماه محرّم به افق جست دگر بارآمد غم آفاق به همراه محرّم

نبود عجب ار دير خرامد كه ز گردون ماهى ندميده است به اكراه محرّم

چون كاست جهان را و «صباحى» به جهان نيست جانى كه بكاهد غم جانكاه محرّم

______________________________

(1)- دُرج: جعبه اى كوچك كه در آن جواهر و زينت آلات و انواع عطر نهند. صندوقچه.

(2)- سَلَب: لباس و جامه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:851

فتحعلى خان صبا

ملك الشعرا فتحعلى خان كاشانى، شاگرد صباحى كاشانى و ملك الشعراى فتحعلى شاه قاجار بود.

وى از مردم كاشان است ولادتش در سال 1179 ه. ق. مى باشد كه در شيراز به سر مى برد. هدايت در رياض العارفين از وى به ملك الشعرا و سلطان البلغا و افصح المتأخرين و المعاصرين تعبير مى كند.

او در زمره ى ندماى محفل سلطانى درآمد و روزگارى را نيز به حكومت قم و كاشان گذرانيد.

ملك الشعرا در فنون نظم مثنوى و قصيده سرايى طرزى خاص داشت و غالبا همّت بر رعايت معانى و الفاظ و مراعات صنايع و بدايع مى گماشت. كلامش فصيح و مطبوع و زيبا و متين است و اشعار او بليغ و جزيل و مصنوع و رنگين. ديوان قصايدش 15000 بيت است.

صبا در شعر شاگرد حاج سليمان صباحى است. او در تقويت شيوه ى شاعران باستان رنج بسيار كشيد و در اين شيوه پس از استادان خويش رتبه ى مقدم را دارد

و نخستين شاعرى است كه ثمره ى نهضت بازگشت ادبى در اشعار او به قوّت تمام مشاهده مى شود.

صبا علاوه بر ديوان قصايد، مثنويهاى مشهورى دارد. مانند شهنشاه نامه كه حماسه اى است دينى درباره ى پيامبر اسلام (ص) و على (ع)، عبرت نامه، گلشن صبا (به تقليد بوستان).

وى به سال 1238 ه ق. درگذشته است. «1»

-*-

پيرو فرمان يزدان، پيشواى دين حسين ماه برج مصطفى و درّ درج «2» بو تراب

آن كه بر نام همايون وى از عرش برين عقل كل آمد خطيب خطبه فصل الخطاب

هم على را از علوّ منزلت قائم مقام هم نبى را از سموّ «3» مرتبت نايب مناب

زيب آغوش بتول و گوشوار گوش عرش زينت دوش رسول و معنى امّ الكتاب

آخر اى بيدادگر گردون، به پيش دادگرمصطفى را چون دهى زين جور بى پايان جواب؟

آل مروان را به لب از ساقى گلچهره، مى آل طه را جگر از آتش حسرت، كباب

آفتاب روى او تابان ز رمح «4» مشركان باد يا رب منكسف، تا حشر روى آفتاب

روز محشر تا شفيع شيعيان گردد، كشيدشافع يوم الحساب، اين ظلم هاى بى حساب «5»

______________________________

(1)- رياض العارفين؛ ص 262. لغت نامه دهخدا.

(2)- درج: صندوقچه.

(3)- سموّ: بلندى، رفعت.

(4)- رمح: نيزه، جمع آن ارماح و رماح است.

(5)- سيرى در مرثيه ى عاشورايى؛ ص 229.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:852

طراز يزدى

ميرزا عبد الوهاب طراز يزدى از مشاهير شعراى دور، قاجاريه بود، كه به سال 1187 ه ق. متولد شد. وى در زمان حياتش به شهرت رسيد و شعرش مورد پسند ارباب شعر و ادب قرار گرفت. پدرش حاج عبد الكريم از معاريف شهر يزد و از معماران بنام عصر خود بود و در ميان مردم از محبوبيت و شهرت برخوردار بود.

طراز علوم اوليه و

عربيه را از اساتيد فن فرا گرفت و چون داراى هوش و استعداد سرشار بود به سرعت رشد كرد و در ميان مردم چهره اى آراسته به فضل و ادب شناخته شد و در شعر نيز منزلتى والا يافت و خط و خوشنويسى تعليم گرفت و از خوشنويسان شهر خود گرديد.

طراز پس از كسب معلومات متداوله چندى پيشه ى پدر را دنبال كرد اما چون شاعرى ظريف طبع و خوش ذوق بود شغل پدر مطابق سليقه اش قرار نگرفت و از آن دست كشيد و راهى تهران شد و به دربار محمد شاه قاجار راه يافت و مورد نوازش قرار گرفت، ولى صدر اعظم وقت (حاج ميرزا آقاسى) بر اثر سعايت بدخواهان او را مورد بى مهرى قرار داد و اين رفتار، طراز را خوش نيامد و به هجوش پرداخت.

طراز چون احساس خطر كرد از تهران گريخت و به زادگاه خود رفت ولى در نايين به دستور صدر اعظم او را گرفته و تا سرحدّ مرگ شكنجه اش كردند و بعد به گوشه اى انداختند. تنى چند از مسافران او را شناختند و با خود به يزد بردند و به معالجه اش پرداختند. طراز بر اثر صدمات وارده ى جسمى و تألمات روحى در حالى كه بيش از 37 سال نداشت در سال 1224 ه. ق. بدرود حيات گفت.

طراز شاعرى توانا و اديبى فاضل بود و به فنون شعر و ادب تسلط داشت اما مديحه گو و هجوسرا بود.

پس از آن واقعه دست از مدح و ذم كشيد، جز به ستايش پيغمبر (ص) و دودمانش شعرى نسرود و از گذشته اش اظهار تأسف كرد.

-*-

آتش زد اين بهار جگرهاى تفته راماند سحاب، خيمه ى برباد رفته را

بود

آتشى نهفته به دلها و برفروخت باد بهار، آتش در دل نهفته را

ياد آورم چو غنچه ى سيراب بنگرم آن غنچه هاى تشنه ى در خون شكفته را

خيزد ز خاك سبزه و ياد آورد حسين آن سبز خط سلاله ى در خاك خفته را

از كربلا شنفته اى، اى دل حكايتى هرگز به ديده نيست شباهت شنفته را

هفت آسمان هنوز بگريد بر آن كه ديددر خون خضاب كاكل ماه دو هفته را

از هر طرف غبار مصيبت فرو گرفت كاشانه هاى شهپر جبريل رفته را

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:853

آصف الدوله

محمد يحيى على خان بهار به سال 1188 ه. ق. متولد شد، وى از شخصيتهاى سياسى و فرهنگى هند در سده ى 12 قمرى بود و چهارمين نواب از حكام شيعى «نواب اوده» كه در پى تضعيف حكومت مركز و سلاطين مغول هند به استقلال محلى دست يافتند.

او فرزند شجاع الدوله است. وى به سبب ارادت به حسين بن على (ع)، حسينيه اى در «لكهنو» بنياد نهاد كه هم از نظر معمارى و هم به دليل فعاليت هاى خيريه ى آن شهرت يافت.

تعلق خاطر آصف الدوله به اهل بيت پيامبر اكرم (ص) او را در انجام كارهاى عمرانى در سرزمين هاى ديگر اسلامى به ويژه در نواحى مورد احترام و تقديس شيعيان پيشگام مى ساخت از آن جمله پرداخت هزينه هاى بناى صحن و ديوارهاى حرم حسين بن على (ع) در كربلا بود.

وى بخشى از شهرت و اعتبار خود را مديون توجه و عنايتى است كه به اهل علم و فعاليت هاى فرهنگى و ادبى داشته است.

شمار كتاب هاى كتابخانه آصف الدوله را 120 هزار جلد نوشته اند كه 200 صحاف در آن به كار ترميم و تجليد كتاب اشتغال داشتند.

آصف الدوله خود شعر مى گفت و در

نظم اشعار فارسى وارد و مهارت داشت و «آصف» تخلّص مى كرد.

وى پس از 23 سال حكومت در سال 1212 قمرى برابر با 1797 ميلادى درگذشت كه در حسينيه امام باره «لكهنويه» به خاك سپرده شد. «1»

-*-

اى سرو سرفراز رياض رضاى حق وى بر قضا رضا و رضا بر قضاى حق

مردانه در طريق حقايق زدى قدم افراشتى بكوى حقيقت لواى حق

اى منشأ مظاهر انوار ذو الجلال حق ثناى نعمت تو باشد ثناى حق

حق بود مستحق به ظهور حقايقت زان شد رخ تو آينيه ى حق نماى حق

خلق ار شوند جمله حسين اللهى سزاست چون از قيام توست پرستش براى حق

از خلقت وجود نبى و على و آل ذات تو بود مقصد و هم مدعاى حق

گفتا نبى حسين ز من است و من از حسين هم اين بود به وصف تو از حق نداى حق

مقصود اصفيائى و محمود اتقيامحبوب انبيائى و هم اولياى حق

طفل رهند موسى و عيسى و هم خليل آنجا كه رتبه ى تو بود در ولاى حق

سريست در مقام جلالت كه ذو الجلال كامل نموده در تو جلال و جلاى حق

بنيان حق اگر چه به پا بود استوارليك از تو شد متين و مشيد بناى حق

ز اشراق وجه تست مشعشع فروغ شمس اى در سپهر دين قمر اعتلاى حق

______________________________

(1)- دايرة المعارف بزرگ اسلامى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:854 در كربلاى عشق فرو كوفى علم عزم قتال خويش نمودى براى حق

از هستى و علاقه و اهل و عيال و مال بستى نظر از آنكه نبينى وراى حق

اى آيت هدايت حق اليقين عشق دادى تو دار عشق چو بودت هواى حق

حق در عوض بداد هر آنچه اش كه بود داشت كردى تو زين معامله ى حق اداى حق

شد تربت شريف تو مسجود حق پرست اندرگه

صلوة بصبح و مساى حق

حق خواستند محو شود، در فناى تويا للعجب فناى تو آمد بقاى حق

دين نبى قوام گرفت از قيام توبريارى تو بود همى اتكاى حق

ملحق به حق چنان شدى الحق كه حق پرست حق دارد ار ترا بپرستد بجاى حق

در عالم الست برب العزيز رب زانو زدى بگفتن قالو بلاى حق

اندر قبول امر چنان دم زدى كه شددر معرض رضاى تو فانى قضاى حق

هان اى شهيد راه خداوند ذو المنن هستى طبيب درد بدار الشفاى حق

از پيشگاه لطف تو داريم در جزاچشم شفاعت از تو بروز جزاى حق

آصف ز جان لقاى ترا دردم ممات خواهد ز فضل و رحمت بى منتهاى حق

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:855

جوهرى

محمد باقر هروى الاصل قزوينى المسكن شاعر معروف به جوهرى صاحب كتاب مقتل فارسى موسوم به «طوفان البكاء» كه در اواخر قرن سيزدهم در ايران بخصوص بين طبقه ى عوام بسيار معروف بود، و چندين مرتبه به چاپ رسيده است. وى در حدود سال 1240 و يا 1252 ه ق. در اصفهان وفات يافت و در «آب پخشان» از توابع بيدآباد به خاك سپرده شد. «1»

علت نامگذارى كتاب به طوفان البكاء به جهت گريه ى طوفان خيز بر اهل بيت رسالت (ع) مى باشد. مقدمه و دوازده آتشكده دارد كه هرآتشكده در احوال يك معصوم مى باشد. آتشكده ى اول در احوال حضرت رسول (ص)، آتشكده ى دوم در مصيبت فاطمه (س)، آتشكده ى سوم در مصيبت امام على (ع)، آتشكده ى چهارم در شرح حال امام مجتبى (ع)، آتشكده ى پنجم ذكر مصائب امام مظلوم حسين بن على (ع)، آتشكده ى ششم ذكر احوال امام سجاد (ع)، آتشكده ى هفتم در ذكر خروج مختار، آتشكده هشتم در شهادت امام باقر

(ع) و امام صادق (ع)، آتشكده نهم احوال امام موسى بن جعفر (ع)، آتشكده دهم در ذكر مصيبت امام رضا (ع)، آتشكده يازدهم در ذكر حالات امام محمد تقى (ع) و امام على نقى (ع) و آتشكده دوازدهم برخى از احوال قائم آل محمّد (عج) مى باشد.

در اينجا چند شعله از آتشكده پنجم را مى آوريم:

-*-

يادم آمد باز شور كربلاداستان جنگ روز كربلا

كز خزان كين چو از سرو سهى گلشن آل پيمبر شد تهى

نوجوانان هر يكى با روى ماه تشنه لب خفتند بر خاك سياه

غير اعوان رشيد آن جناب غير انصار شهيد آن جناب

هشت مرد نامى از آل عقيل در ركاب سرور دين شد قتيل

هم ز آل جعفر طيّار نيزشد سه تن مقتول ظلم از تيغ تيز

هفت فرزند رشيد از مرتضى شش جوان نااميد مجتبى

يافتند از ضربت تيغ و سنين لذّت قربانى كوى حسين

پاره پاره اكبر يوسف جمال قاسم از سمّ ستوران پايمال

اصغر معصوم مظلوم صغيرزهر در پيكان به جاى شهد شير

چون ز اخوان وفادار حسين ماند عباس علمدار حسين

بيرق همّت به مردى كرد راست از شه لب تشنه اذن رزم خواست

چون مصيبت ديدگان دردمندزاندو يار يكدل افغان شد بلند

هر دو در راه وفا پا بست هم هر دو را در گردن هم دست هم

شاه فرمود اى سپهدار رشيداذن جنگ از من ندار اكنون اميد

______________________________

(1)- ريحانة الادب؛ ج 1، ص 286.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:856 ترك جان از يار جانى مشكل است بى تو يكدم زندگانى مشكل است

كاروان رفت و جرس در قال و قيل كى ز همراهان به دنبال الرحيل

موسم قربان شدن تأخير شدصبر نتوانم شهادت دير شد

نوبت فيض شهادت با من است بردن گوى سعادت با من است

گر به سر دارى هواى وصل حورشاه را باشد علمدارى ضرور

اى

برادر جان علم كن استواردر پس پشت برادر مردوار

چون علم گردد لواى شاهيم كن به ميدان بلا همراهيم

من خليل اين دشت قربانگاه من اى ذبيح من بيا همراه من

دست و تيغ از خون دشمن رنگ كن پشت بر پشت برادر جنگ كن

از جلو سردار و از دنبال شاه آرى آيد از پى سياره ماه

عازم ظلمت شدند از جانبين مطلع نورين عباس و حسين

كوفى و شامى هجوم آور شدندحمله ور بر سبط پيغمبر شدند

هريك از يك سمت لشكر چون نهنگ غوطه ور گرديده در درياى جنگ

آن برادر هم چو قهر كردگاراين برادر قابض ارواح وار

زان دو شير اوژن به دشت كربلامحشر كبرى عيان شد برملا «1» ***

براى كيست كه در انس و جان عزاست هنوزعزاى كيست كه صاحب عزا خداست هنوز

گذشت واقعه ى كربلا ولى جبرئيل سياه در بر و در فكر كربلاست هنوز

كدام سرو چمان زين چمن فتاد به خاك كه پشت پير فلك از غمش دوتاست هنوز

كدام رخ شده از قحط آب گاهى رنگ كه رنگ مهر و مه از غصه كهرباست هنوز

ز خيمه گاه نشانى به جاست وز طفلان نواى «يا ابتا العطش» به پاست هنوز

به فرش و لوله و شور و شين وا عليابه عرش غلغله وا محمداست هنوز

مگر به شام اسيرند دختران حسين و يا به كوفه هياهوى اشقياست هنوز

مگر به جسم حسين يوسف عزيز رسول ز دست گرگ اجل پيرهن قباست هنوز

و يا به نيزه خاك مذلّت آن سروتن برهنه مانده ز عمامه و رداست هنوز

هزار سال فزونتر گذشت از اين ماتم هزار پاره دل ختم انبياست هنوز

هزار ماتم يحيى زمانه دارد يادهمان به ياد شهيدان كربلاست هنوز

اگر چه دست خدا جان گرفته قابض صنع خجل ز روى على شاه اولياست هنوز

هزار سال اگر خون، دگر بگريد عرش بگويد اول اين درد

بى دواست هنوز

هزار سال محرّم بتول پوشيده لباس تعزيه و آن تعزيت به جاست هنوز

اگر نگشته شهيد ستم جوانانش قباى سبز حسن نيلگون چراست هنوز «2»

______________________________

(1)- طوفان البكاء؛ ص 283.

(2)- همان؛ ص 219.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:857

نشاط اصفهانى

ميرزا عبد الوهاب نشاط اصفهانى ملقب به «معتمد الدوله» و متخلّص به «نشاط» از سادات معروف اصفهان كه در سال 1175 ه. ق. در شهر اصفهان متولد شد.

او از رجال معروف و شعرا و ادباء دربار فتحعلى شاه قاجار بود. او در سلك اهل تصوّف و عرفان بود و در نظم و نثر فارسى و عربى مهارت داشت و با انشايى خاص مى نوشت. وى در حسن خط سرآمد اقران گرديد و در خطّ شكسته استاد بود. او با دانش هاى زمان خود از دينى و رياضى و حكمت الهى و منطق آشنايى داشت.

نشاط داراى اموال و ثروت فراوانى بود كه براى فرزندان خود به جاى گذاشت. وى داراى تربيت خوبى نيز بود و علاوه بر زبان مادرى، زبان هاى عربى و تركى را فراگرفت.

نشاط در چهل و سه سالگى به تهران آمد و به دربار فتحعلى شاه قاجار راه يافت و سمت دبيرى و منشى گرى دربار را بر عهده گرفت و از پادشاه لقب «معتمد الدوله» را دريافت كرد و از بزرگترين شاعران عهد قاجار شد. در اشعارش آثار نهضت بازگشت ادبى كاملا مشخص است.

مجموعه ى آثار نشاط در كتابى تحت عنوان «گنجينه» به دستور ناصر الدّين شاه قاجار چاپ شد. ديوان اشعارش نيز به چاپ رسيده است.

نشاط در پنجم ذيحجه ى 1244 ه ق. در سن 69 سالگى بر اثر بيمارى سل درگذشت. «1»

-*-

سيد كونين، سبطّ مصطفى بهترين فرزند خير الاوليا

پروريده حق در

آغوش بتول زيب دامان، زينت دوش رسول

جبرئيلش مهد جنبان صبى شر او را مايه از شير خدا

منبع هستى ست آن فرخنده ذات رشحه رشحه زو رسد بر كائنات

قوّه ها را سوى فعل آورد اونيك را ممتاز از بد كرد او

دشمن از وى دشمن آمد دوست، دوست بد از او بدبخت و نيكو زو نكوست

هم وجود دشمن از جود وى است هم زيانش از پى سود وى است

رهنمونش كرد خود بر قتل خويش پس بيفكندش سرِ تسليم، پيش

در قيامت نيز حاضر سازدش پس در آتش هم خود او اندازدش

هان مگو جبر اين خطاب مستطاب فهم كن و اللّه اعلم بالصّواب

نه كنون زين فعل بد مى سوزد اواز ازل خود تا ابد مى سوزد او

مصطفا بى دودمان ارتضامرتضاى خاندان اصطفا

جمله هستيها طفيل هست اوزور بازوى يد اللّه دست او

______________________________

(1)- سيماى شاعران؛ ص 493. گنجينه ى نياكان؛ ص 1067.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:858 كى كسى او را تواند بست دست شير را روبه نداند دست بست

گر نه خود از زندگى سير آمدى عاجز از روباه كى شير آمدى؟

اين سعادت از ازل اندوخته ست اين شهادت از على آموخته ست

چون پيام دوست از دشمن شنفت زير زخم تيغ دشمن «فزت «1»» گفت

هركه را از دوستانش خواند دوست زير تيغ دشمنان بنشاند دوست

از نخست افتاد چون مقبول عشق لاجرم شد عاقبت مقتول عشق

گر حديث ما تو را آيد عجب گفت حق خود در حديث «من طلب» «2»

طالب من گر شود يك ره كسى راهها بنمايش هر سو بسى

چون مرا بشناسد از آيات من عاشق آيد بر صفات و ذات من

شد چو عاشق از من آگه شد همى زان پس او را زنده نگذارم دمى

بس عجب نبود اگر كشتم منش عاشق است و لازم آمد كشتنش

كشتن عاشق به هر مذهب رواست خاصّه آن عاشق كه معشوق خداست

پس

مرا ز آيين و دين مصطفى بر شهيد خويش بايد خونبها

و آنكه هم منظور و هم مقبول من گشت زان سان تا كه شد مقتول من

هر دو عالم نيست خونش را بهاغير من او را نشايد خونبها

هم منم دل برده هم بيدل منم هم منم مقتول و هم قاتل منم

كى سزا بينم به جاى خويشتن ديگرى را خونبهاى خويشتن

خويش را نه رايگانى بخشمش كشته ام تا زندگانى بخشمش

كشته ى عشق ار شوى زنده شوى تا ابد باقى و پاينده شوى

عشقبازى را شعار ديگر است رسم او رسم ديار ديگر است

بى سبب با دوستداران دشمن است دشمنى او همين تا كشتن است

كشتگان خويش را شد دوستدارگر كشد عشق اى خوشا آن اعتبار

اين بود آئين عشق اين كيش عشق چاره جز مردن نباشد پيش عشق «3»

______________________________

(1)- اشاره به كلام امام على (ع) در هنگام ضربت خوردن در مسجد كوفه «فزت و ربّ الكعبه».

(2)- اشاره به حديث قدسى: «من طلبنى وجدنى و من وجدنى عشقنى و من عشقنى عشقته و من عشقته قتلته و من قتلته فأنا ديته».

(3)- ميراث عشق؛ ص 512- 514.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:859

وصال شيرازى

اشاره

ميرزا محمد شفيع شيرازى معروف به ميرزا كوچك و متخلّص به «وصال» از بزرگترين شعرا و غزلسرايان مشهور اوايل دوره ى قاجاريه است، كه به سال 1197 ه ق. در شيراز متولد شد. خاندانش در دوره ى صفويان و افشاريان و زنديان به اعمال ديوانى مشغول بودند. وصال در دوره ى جوانى مدتى سرگرم تحصيل ادب خط به ويژه خط نسخ و هنرهاى زيبا، موسيقى و سير در مقامات عرفانى بود. وصال علوم متداول زمان را در نزد برخى دانشمندان همچون ميرزا ابو القاسم سكوت فرا گرفت. خود نيز فرزندانى چون وقار، ميرزا محمود

طبيب متخلّص به حكيم، ميرزا ابو القاسم فرهنگ و داورى و يزدانى كه همه اهل علم و هنر بوده اند تربيت كرد كه نام وى و خاندان وصال را پر آوازه ساختند.

وى در ساختن مثنوى مهارت داشت و داستان «فرهاد و شيرين» را كه وحشى بافقى (متوفى به سال 991 ه) آغاز كرده بود به پايان رسانيد. ديوان وى شامل قصايد، غزليات نغز و لطيف و مثنويها و نيز مدايح و مراثى بسيار است. كتابى نيز در ترجمه و شرح و نظم «اطواق الذهب» زمخشرى دارد.

وصال به سال 1262 ه ق. در شيراز درگذشت. او به خاطر ارادت خاص و اعتقاد راستين به پيامبر اكرم (ص) و خاندان او (ع) اشعار سوزناك و تركيب بندهاى استادانه اى در مصائب حضرت سيّد الشهدا و اهل بيت عصمت و طهارت دارد. مرثيه هاى شورانگيز او كه به سبك و روش محتشم كاشانى است به شهرت ادبى او افزوده است. «1»

-*-

تركيب بند: مصائب خامس اصحاب كساء (ع): «2»

1

اين جامه ى سياه فلك در عزاى كيست؟وين جيب چاك گشته ى صبح از براى كيست؟

اين جوى خون كه از مژه ى خلق جارى است تا در مصيبت كه و در ماجراى كيست؟

اين آه شعله ور كه ز دلها رود به چرخ ز اندوه دل گداز و غم جانگزاى كيست؟

خونى اگر نه دامن دلها گرفته است اين لَختِ دل به دامن ما، خونبهاى كيست؟

گر نيست حشر و در غم خويش است هركسى در آفرينش اين همه غوغا براى كيست؟

شد خلق مختلف ز چه با نوحه متّفق؟اينگونه جنّ و انس و ملك در عزاى كيست؟

هندو و گبر و مؤمن و ترسا به يك غمنداين جانِ از جهان شده ناآشناى كيست؟

ذرّات از طريق صدا ناله مى كنندتا اين صدا ز ناله ى

اندُه فزاى كيست؟

صاحب عزا كسى است كه دلهاست جاى اودلها جز آنكه مونس دلهاست جاى كيست؟

آرى خداست در دل و صاحب عزا خداست زان هر دلى به تعزيه ى شاه كربلاست ______________________________

(1)- مراثى وصال؛ از صبا تا نيما، ج 1، ص 40 و 41. فرهنگ معين. فارسنامه ى ناصرى؛ ج 2، ص 990 و 995.

(2)- گلشن وصال؛ ص 30- 42.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:860

2

شاهنشهى كه كشور دل تختگاه اوست محنت، سپاهدار و مصيبت، سپاه اوست

آن سيّدِ حجاز كه در كيش اهل رازكفر است سجده اى كه نه بر خاك راه اوست

آن بى كسى كه با همه آهن دلى، سنان بر زخم دل ز طعن سَنان عذر خواه اوست «1»

هر زخم او دهانى و پيكان زبان آن و آن جمله يك زبان به شهادت گواه اوست

گفتى گناه او چه، كه شمرش گلو بريدانصاف وجود و رحم و مروّت گناه اوست

گويى كه سقف چرخ چرا شد سياه پوش؟از دود آتشى است كه در خيمه گاه اوست

جز اينكه شد زيارت او زندگى فزاديگر چه چاره بهر غم عمركاه اوست

بر كربلاى او نرسد فخر كعبه راكان يوسف عزيز امامت به چاه اوست

سبط نبى فروغ ده جرم نيّرين «2»رخشنده آفتاب سپهر وفا حسين

3

اى دل، اگر ترا قدرى درد دين بودقدر حسين و تعزيه اش بيش از اين بود

انصاف ده كه جسم تو بر خوابگاه نازوانگه به خاك آن بدن نازنين بود؟

اين شرط دوستى است كه او تشنه لب شهيدما را به كام، شربتِ ماء مَعين «3» بود؟

ما آب سرد را به تكلّف خوريم و اوسيراب ز آب خنجر شمر لعين بود؟

ما اشك از او مضايقه داريم و چشم مابر چشمه سار كوثر و خلد برين بود؟

ما آب شور بسته بر او، كوفيان فرات اين فرق بين كه با اثر مهر و كين بود؟

او بى دريغ سر دهد از بهر ما به تيغ ما را دريغ از او دلى اندوهگين بود

ما پروريم جسم خود از ناز و اى دريغ كان جسم ناز پرور او بر زمين بود

عشرت كنيم و تعزيه اش مى نهيم نام حاشا كه رسم و راه محبّت چنين بود

هر لحظه سرگذشتى از او گوش مى كنيم ناگشته

زيبِ گوش، فراموش مى كنيم

4

اى چرخ، از كمان تو تيرى رها نشدكازاده اى نشان خدنگ «4» بلا نشد

دور تو بر خلاف مراد است، اى دريغ بس كام ناروا شد و كامت روا نشد

از بو البشر گرفته بگو تا به مصطفى آن كيست كز تو خسته ى تيغ جفا نشد

آدم نشد جدا ز تو از گلشن بهشت؟يا نوح از تو غرقه ى بحر فنا نشد؟

______________________________

(1)- منظور از سِنان در مصرع اول نيزه است و طعن سَنان در مصرع دوم ضربتى است كه سنان بن انس با نيزه بر آن حضرت وارد آورد.

(2)- نيّرين: آفتاب و ماه.

(3)- ماء معين: آب پاك و روان و گوارا.

(4)- خدنگ: تير.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:861 عيسى نگشت بسته ى دارت، چرا نگشت؟يحيى نشد قتيل ز تيغت، چرا نشد؟

دندان مصطفى نشكست از عناد تو؟يا حمزه از تو خسته زخم عنا نشد؟

نشكافت از تو تارك حيدر به تيغ كين؟يا درد دل حواله ى خير النسا نشد؟

اى طشت واژگون «1»، مگر از حيله هاى تودر طشت پاره اى جگر مجتبى نشد؟

با اين همه تطاول «2» و با اين همه خلاف ظلمى بسان واقعه ى كربلا نشد

كارى نكرده اى كه توان باز گفتنش ور باز گويمت، نتوانى شنفتنش

5

شاه عرب چو سوى عراق از حجاز شدشد بسته راه مهر و در كينه باز شد

ايمان به كفر و سبحه «3» به زنّار «4» شد بدل اسلام پايمال و حقيقت مجاز شد

هرجا كه نيزه اى ز سرى سر بلند گشت هرجا كه ناوكى «5» به دلى دلنواز شد

رازى نهان نماند ز غمّازى سنان از بس كه رخنه ها به دل اهل راز شد

بر جسم هاى پاك و بدن هاى چاك چاك نعل سمند «6» و خاك زمين پرده ساز شد

بنشست بس كه خاك و روان گشت بس كه خون هر پيكرى ز

غسل و كفن بى نياز شد

از چار سو رسيد بر او ناوك سه پرچندان كه شاه عرصه ى دين شاهباز شد

گردن چنان فراخت كه بگذشت از سمارَمح «7» سِنان چو از سر شه سرفراز شد

وانگه برهنه پرده نشين دختر بتول ز اورنگ «8» ناز به شتر بى جهاز «9» شد

آن دم ببست راه فلك از هجوم آه كافتاد راه قافله ى غم به قتلگاه

6

زينب چو ديد پيكرى اندر ميان خون چون آسمان و زخم تن از انجمش «10» فزون

بى حد جراحتى، نتوان گفتنش كه چندپامال پيكرى، نتوان ديدنش كه چون

خنجر در او نشسته چو شهپر كه درهما «11»پيكان «12» از او دميده چو مژگان كه از جفون «13»

______________________________

(1)- طشت واژگون: كنايه از آسمان.

(2)- تطاول: دست درازى، تعدّى و گستاخى.

(3)- سبحه: تسبيح.

(4)- زنّار: رشته اى متّصل به صليب كه مسيحيان به گردن خود آويزند. كمربندى كه زردشتيان به كمر بندند.

(5)- ناوك: تير سه شاخه.

(6)- سمند: اسبى كه رنگش به زردى بود.

(7)- رمح: نيزه.

(8)- اورنگ: تخت.

(9)- جهاز: ساز و برگ.

(10)- انجم: جمع نجم، ستارگان، اختران.

(11)- هما: پرنده اى است از راسته ى شكاريان كه قدما اين مرغ را موجب سعادت مى دانستند.

(12)- پيكان: آهن سر تير و نيزه.

(13)- جفون: جمع جفن، پلك چشم.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:862 گفت اين به خون تپيده نباشد حسين من اين نيست آن كه در برِ من بود تاكنون

يك دم فزون نرفت كه رفت از كنار من اين زخم ها به پيكر او چون رسيد چون؟

گر اين حسين، قامت او از چه بر زمين؟ور اين حسين، رايت او از چه سرنگون؟

گر اين حسين من، سر او از چه بر سِنان؟ور اين حسين من، تن او از چه غرق خون؟

يا خواب بوده ام من و گم گشته

است راه يا خواب بوده آن كه مرا بوده رهنمون

مى گفت و مى گريست كه جانسوز ناله اى آمد ز حنجر شه لب تشنگان برون

كاى عندليب گلشن جان آمدى بياره گم نگشته خوش به نشان آمدى بيا

7

آمد به گوش دختر زهرا چو اين خطاب از ناقه خويش را به زمين زد ز اضطراب

چون خاك جسم پاك برادر به بركشيدبر سينه اش نهاد رخ خود چو آفتاب

گفت اى گلو بريده سر انورت كجاست؟وز چيست گشته پيكر پاكت به خون خضاب؟

اى مير كاروان، گهِ آرام نيست، خيزما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب

من يك تن ضعيفم و يك كاروان اسيروين خلقِ بى حميت و دهرِ پر انقلاب

از آفتاب پوشمشان يا زِ چشم خلق؟اندوه دل نشانمشان يا كه التهاب؟

زين العباد را به دو آتش كباب بين سوز تب از درون و برون تاب آفتاب

گر دل به فرقت تو نهم، كو شكيب و صبرور بى تو رو به شام كنم، كو توان و تاب؟

دستم ز چاره كوته و راه دراز پيش نه عمر من تمام شود نه جهان خراب

لختى چو با برادر خود شرح راز كردرو در نجف نمود و در شكوه باز كرد

8

كاى گوهرى كه چون تو نپرورده، نُه صدف «1»پروردگانت زار و تو آسوده در نجف

دارى خبر كه نور دو چشم تو شد شهيد؟افتاد شاهباز تو از شُرفه «2» ى شرف؟

تو ساقى بهشتى و كوثر به دست توست وين كودكان زار تو از تشنگى تلف

اين اهل بيت توست بدين گونه دستگيراى دستگير خلق، نگاهى به اين طرف

اين نور چشم توست كه ناوك زنان شام دورش كمان گشاده چو مژگان كشيده صف «3»

چندين هزار تن قَدَر انداز «4» و از قضابا آن همه خطا «5»، همه را تير بر هدف

______________________________

(1)- نه صدف: كنايه از عرش و كرسى و هفت آسمان، با فلك الافلاك و فلك ثوابت و هفت سياره كه بنابر هيأت قديم جمعا نه طبقه مى شوند.

(2)- شرفه:

كنگره، آنچه از عمارت كه پيش آمد، و بر قسمت پايين مسلّط باشد، ايوان، بالكن و جمع آن شرف است.

(3)- شاعر، تيراندازان اطراف پيكر مطهر حضرت سيّد الشهدا (ع) را به مژگان اطراف چشم تشبيه كرده است.

(4)- قدر انداز: كماندارى كه تيرش خطا نرود و به هدف اصابت كند.

(5)- خطا: در اينجا به معنى جرم و گناه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:863 هرجا روان ز سر و قدى، جويى از گلوهرسو جدا ز تا جورى دستى از كتف

تا كى جوارِ «1» نوح؟ لب نوحه برگشاى «2»يعقوب سان بنال كه شد «3» يوسفت ز كف

چون نوح بر گروه و چو يعقوب بر پسرنفرين «لا تَذَرْ» كن و افغان «وا اسف» «4»

چندى چو شكوفه هاى دلش بر زبان گذشت زان تن ز بيم طعنه ى شمر و سَنان گذشت

9

در كوفه كاروان عزا چون گذار كرددوران ستيزه هاى نهان آشكار كرد

شد كربلا ز درد اسيرى زيادشان و اندوهشان زمانه يكى بر هزار كرد

در پرده سرّ حق چو نديدند كوفيان بى پرده جلوه حجّت پروردگار كرد

بردند خوارشان به برِ زاده ى زيادناكس چو ديد خواريشان، افتخار كرد

كاى آل بو تراب، چو بر حق نبوده ايدرسوا نمودتان حق و بى اعتبار كرد

طاقت ز دست زينب بى دل عنان ربودگفت اى لعين، عزيز خدا را كه خوار كرد؟

شكر خدا كه دولت پاينده زان ماست ناحق كسى كه تكيه به ناپايدار «5» كرد

خواريم پيش خلق و به پيش خدا عزيزما را خدا ز روز ازل كامكار «6» كرد

فردا كه بهر ما و تو محشر به پا شودبينى كه كردگار كه را شرمسار كرد

در خشم رفت و خواست كه زارش به خون كشدترسيد از آن كه بار مكافات چون كشد

10

چون شام جاى عترت شاه شهيد شدصبحى براى روز قيامت پديد شد

عهدِ ستم به آل نبى باز تازه گشت پيمان غصّه با دل ايشان جديد شد

آن در سپاس، كاندُه عثمان ز ياد رفت وين شادمان، كه دهر به كام يزيد شد

اسلام را به كفر شد آميزش آن زمان كان سر فروغِ بزم يزيد پليد شد

چون گوى آفتاب كه شد زيور سپهرآيين «7» طشت زر سرِ شاهِ شهيد شد

با چوب خيزران به سرش مى زدى كه شكركاين سر بريد و قفل غمم را كليد شد

انديشه ى شهادت زين العباد كرددوزخ صفت به نعره ى «هَلْ مِنْ مَزِيدٍ «8»» شد

______________________________

(1)- جوار: همسايگى، پناه.

(2)- اشاره به قبر حضرت نوح عليه السّلام كه در نجف اشرف، در جوار حضرت على (ع) قرار دارد.

(3)- شد: رفت.

(4)- اشاره به آيات قرآن سوره نوح آيه 26 و سوره يوسف

آيه 84 كه نفرين نوح بر قومش و تأسف يعقوب در فراق يوسف عليهم السّلام را بيان مى فرمايد.

(5)- ناپايدار: كنايه از دنيا.

(6)- كامكار: سعادتمند، خوشبخت.

(7)- آيين: زينت، زيور.

(8)- اشاره به آيه 30 سوره ق: «يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ». روزى كه جهنم را گوييم: آيا امروز مملو از وجود كافران شدى؟ گويد: آيا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:864 زينب چو اين مشاهده بنمود، شد ز هوش يكباره از حيات جهان نااميد شد

زد جيب جامه چاك و به سر برفشاند خاك فرياد بركشيد و به پيش يزيد شد

گفت اى يزيد، ظلم به ما پيش از اين مكن حق را به خود زياده از اين خشمگين مكن

11

چون خيمه زد ز شام به يثرب امام ناس آسوده گشت عترت پيغمبر از هراس

يعقوب اهل بيت نبى با بشير گفت كاين مژده را به مژده ى يوسف مكن قياس

رو در مدينه، قصّه ى يوسف بخوان به خلق وز گرگ و پيرهن سخن گوى در لباس

آمد بشير و آمدن شه به خلق گفت آشوب حشر كرد عيان از هجوم ناس

هريك اميد يار سفر كرده اى به دل تا بيندش به كام و به بخت آورد سپاس

ديدند مردمى ز مصيبت سياه پوش ديدند خيمه اى و عزا قيرگون پلاس

آن يك ز روى خويش خراشان تُرُش جگروين يك ز موى خويش پريشان تُرُش حواس

يك كاروان ز زن همه مردانشان قتيل يك بوستان دروده رياحينشان به داس

آن يادگار آل عبا شمع انجمن اهل مدينه واقعه پرسان به التماس

برخاست زان ميان و قيامت به پا نموديعنى بيان واقعه ى كربلا نمود

12

بس كن وصال قصّه ى محشر، چه مى كنى؟كردى قيامت اين همه، ديگر چه مى كنى؟

بس كن وصال، كان نفسِ شعله بار توآتش به عالمى زد، يكسر، چه مى كنى؟

قصد تو بود سوختن خلق، سوختنداين حرف سوزناك، مكرّر چه مى كنى؟

جان تذر و فاخته را سوختى ز غم شرح شكست سرو و صنوبر چه مى كنى «1»؟

آهِ درون به طارمِ گردون «2» چه مى برى؟آيينه سپهر، مكدّر چه مى كنى؟

تشويش جان زينب و زهرا چه مى دهى؟شرح بلاى آل پيمبر چه مى كنى؟

صد دفتر از بلاى حسين گر كنى رقم نبود يك از هزار برابر، چه مى كنى؟

گويى سرش به طشت يزيد، آفتاب و چرخ تعريف آفتاب به اختر چه مى كنى؟

گويى شب وداع وى و روز رستخيزبيهوده شب به روز برابر چه مى كنى؟

چندان كه مى نشينم از اين گفتگو خموش خونين دلم ز سينه خروشد كه بر خروش ______________________________

دوزخيان بيشتر از اين هم هستند؟.

(1)- تذر و فاخته: دو پرنده ى

زيبا كه اولى بيشتر در اطراف سرو، و دومى اغلب بر گرد صنوبر مى گردد. سرو و صنوبر در بيان قامت رسا نيز به كار مى روند.

(2)- طارم گردون: كنايه از آسمان.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:865

13

يا رب به نور ديده ى زهرا و آل اويا رب به زخم پيكرِ اختر مثال او

يا رب به آن سرِ ز سِنان سربلند اويا رب به آن تنِ ز هيون «1» پايمال او

يا رب به آن سمند «2» كه در دشت كربلارنگين ز خون راكب او گشت يال او

يا رب به ناله اى كه اگر كافرى كشدمسلم به خود حرام شمارد قتال او

يا رب به گريه اى كه اگر دشمنى كنددشمن اگر چه سنگ، بگريد به حال او

يا رب به بى كسى كه اگر «الغياث» گوى جُستى امان ز تيغ، بدادى مجال او

يا رب به آن كه آن همه را ديد و خصم رابر وى نسوخت دل ز يمين و شمال او

كز لطف جرم آن كه ملول است بر حسين بخشى و روز حشر نجويى ملال او

زان سان كه بركشنده ى او وصل او حرام سازى حرام فرقت او بر «وصال» او

شيرازيان، كه تعزيه ى اوست كارشان بخشاى جمله را و زِ ذلّت برآرشان

***

مصائب اهل بيت (ع):

يا رب چرا زمانه به مردم سياه شدجوش و خروش خلق ز ماهى به ماه شد

هر ديده اى ز گريه چو انجم سپيد گشت هر قامتى ز غصه چو گردون دو تا شد

اين طرفه حالتى است كه بر هر كه بنگرم اشكش به دعوى دل خونين گواه شد

طوفان گرفت خاك و هوا گشت قيرگون از بس روان ز ديده و دل اشك و آه شد

سرهاى آل فاطمه شد بر سر سِنان تا آل هند صاحب تخت و كلاه شد

از خيمه ى فلك ز چه آتش نشد بلندز آن شعله ها كه بر فلك از خيمه گاه شد

از مرد و زن كرا طمع رستگارى است؟چون كشتى نجات دو عالم تباه شد

طوفان اشكمان ز گنه مى دهد نجات زين پيش گرچه

باعث طوفان گناه شد

تا از كدام ناخلف اين فعل ناصواب سر زد كه روى دوره ى عالم سياه شد

در حيرتم كه بو البشر از شرم اين گناه از كردگار با چه زبان عذر خواه شد

يوسف اگر ز چاه بر اورنگ «3» جاه رفت از اوج جاه، يوسف زهرا به چاه رفت

***

گيرم حسين سبط رسول خدا نبودگيرم كه نور ديده ى خير النسا نبود

______________________________

(1)- هيون: اسب، شتر تند و تيز.

(2)- سمند: اسب زرد رنگ، مطلق اسب، در اينجا مراد اسب امام (ع) است.

(3)- اورنگ: تخت.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:866 گيرم يكى ز زمره ى اسلام بود و بس از مسلم اين ستم به مسلمان سزا نبود

گيرم به رغم نسل زنا، بود كافرى بر هيچ كافر اين همه عدوان روا نبود

گيرم نبود سينه ى او مخزن علوم آخر ز مهر بوسه گه مصطفى نبود؟

اى ظالمان امت و بيگانگان دين يك تن از آن ميان به خدا آشنا نبود

گيرم كه خون حلق شريفش مباح بودشرط بريدن سر كس از قفا نبود

اى پور سعد شوم كه از بهر نان رى «1»دين را فروختى و به چشمت حيا نبود

گيرم نبود عترت او عترت رسول گيرم حريم او حرم كبريا نبود

با دشمنان دين به خدا گر رسول بودهرگز به اين ستم كه تو كردى رضا نبود

آتش به آشيانه ى مرغى نمى زنندگيرم كه خيمه، خيمه ى آل عبا نبود

ترسم ز طعن و سرزنش دشمنان دين گر گويم از جفاى تو با سروران دين «2»

***

اى از غم تو چشم فلك خون گريسته خونين دلان از آن به تو افزون گريسته

از ياد تشنه كامى تو رود گشته نيل وز حسرت فرات تو جيحون گريسته

تا لاله زار شد ز تو دامان كربلاابر بهار زار به هامون گريسته

بلبل ز ياد

آن تن صد چاك در فغان قمرى ز شوق آن قد موزون گريسته

زان زخم ما كه ديده تنت از سِنان و تيربر حالت تو چشم زره خون گريسته

ما كيستيم و گريه ى ما؟ اى كه در غمت ارواح قدس با دل محزون گريسته

تنها همين نه اهل زمين در غم تواندجبريل با ملايك گردون گريسته

آبى بود بر آتش دوزخ هواى تواى خاك دوستان تو در كربلاى تو

***

لباس كهنه بپوشيد زير پيرهنش مگر برون نكشد خصم بدمنش ز تنش

لباس كهنه چه حاجت كه زير سمّ ستورتنى نماند كه پوشند جامه يا كفنش

نه جسم زاده ى زهرا چنان لگدكوب است كزو توان به پدر برد بوى پيرهنش

زمانه خاك چمن را به باد عدوان دادتو در فغان كه چه شد ارغوان و ياسمنش؟

عيالش ار نه به همره درين سفر بودى ازو خبرى نرسيدى به مردم وطنش

ز دستگاه سليمان، فلك نشان نگذاشت به غير خاتمى، آن هم به دست اهرمنش ***

______________________________

(1)- رى، نان رى: اشاره است به وعده اى كه عبيد اللّه به عمر بن سعد براى حكومت رى داده بود و وصول به فرماندارى رى را مشروط به قتل حضرت حسين (ع) قرار داد.

(2)- ديوان وصال شيرازى؛ ص 62 و 63.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:867 اى پيكرت به كوفه، سر انورت به شام كم نيست دردهاى تو، گرييم بر كدام؟

بر بى كس ايستادن تو پيش روى خصم؟يا بر خروش پردگيان تو در خيام؟

اين تعزيت به كعبه بگوييم يا حطيم؟زين داورى به ركن بناليم يا مقام؟ ***

فاش از فلك بدان تن بى سر گريستى زان روز تا به دامن محشر گريستى

ز اشك ستاره ديده ى گردون تهى شدى بروى به قدر زخم تنش گر گريستى

كشتند وَ لافشان ز مسلمانى! اى دريغ آن را كه

از غمش دل كافر گريستى

چندان گريستى كه فتادى ز پاى و بازيادش چو زان سرآمدى، از سر گريستى ***

به هر قدم كه سوى كارزار بر مى داشت نظر به جانب اطفال دربه در مى داشت

گهى به شوق وصال و گهى به درد فراق وراى خوف و رجا حالتى دگر مى داشت

نبود مانع راهش مگر حريم رسول كز آنچه بر سر ايشان رود خبر مى داشت

چه ذوق بود به جام شهادتش كه ز شوق كشيد جام و به جام دگر نظر مى داشت

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:868

حاوى سنندجى

حسين قلى خان متخلّص به «حاوى» شاعر شيعى ايرانى. پدرش امان اللّه خان (م 1240 ه ق) گذشته از ملكدارى به شاعرى نيز مى پرداخت. دايى او ميرزا عبد اللّه رونق، مولف «حديقة امان اللهى» نيز اديب و شاعر بود حسين قلى در خانواده اى كه به فضل و ادب عنايت داشت و از ميان آن اديبان و شاعرانى برخاسته بودند برآمد و در همان اوان جوانى به گفتن شعر روى آورد.

وى در سرودن انواع شعر به فارسى و عربى دست داشت و در نوشتن نثر نيز از قدرتى كامل برخوردار بود.

پس از آنكه حكومت كردستان موقتا از دست خانواده اش بيرون رفت رهسپار ملك بابان در كردستان عراق گرديد تا هم از مردم كناره بگيرد و هم در نزديكى مزار ائمه ى شيعه (ع) زندگى كند، اما اقامت او در بابان بيش از يك سال نپائيد و حاوى به سال 1263 ه ق در جوانى درگذشت. از حاوى اشعار فراوانى در مدح امامان شيعه به ويژه حضرت على بن ابى طالب (ع) به جا مانده است «1»

-*-

بزرگبار خدايا بدان نخستين نوركه از صبوحى بزمت گرفت جام ظهور

كه او هنوز نبى

بود و ماسوا پنهان كه او هنوز جلى بود و ماسوا مستور

به دومين رقم قدرتت كه با هم بودظهور قدرت و نور نخست و آن مقدور

به بضعه نبى اللّه و آن شكايت هاكه از تطاول امت كند به روز نشور

به شاه دين حسن مجتبى كه سمّ نقيع «2»به دوستى تو نوشيد چون شراب طهور

به جسم بى كفن شاه كربلاكش بودز ريگ هاى بيابان كربلا كافور

به اشكهاى پياپى روانِ آدمِ آل كه از «صحيفه» او حكم نسخ يافت زبور

به معدن اثر و بحر علم و منبع فيض كه هست مذهب آل رسول ازو مأثور

به صدق صادق و آن زهرهاى سينه شكاف كه صادقانه به يادت گرفت از منصور

به بردبارى موسى كه از جبينش بودعيان لوامع نورى كه لمعه زد در طور

به هشتمين گل گلزار دين رضا كه چشيدشراب دوستيت را به زهر در انگور

به كاظم دويم «3» آن شاه دين كه طلعت اوطلوع نور هدى بود در شب ديجور

به سيد دو سرا، هادى آنكه در زندان قرين خدمت او بود خلد و كوثر و حور

به عسكرى شه دين آنكه دشمنان گويندكه سعى او شده مشكور و، جُند او منصور

به آفتاب هدى، حجت خدا، شه دين قوام عالم و آدم، شفاى غيظ صدور

ز خلق غايب امام مثال پيكر و روح ز چشم پنهان اما بسان ديده و نور

سراج عمه، ابو القاسم «م ح م د» نام مهين سمى و بهين وارث نخستين نور

كه بر معاصى «حاوى» به لطف پرده بپوش كبيره و خطا و ترك و عمد و سهو و عثور

______________________________

(1)- مجمع الفصحاء؛ ج 4، ص 27. حديقة الشعراء؛ ج 1، ص 8. حديقه امان اللهى؛ ص 266.

(2)- سم نقيع: زهر خيسانيده در آب.

(3)- مقصود حضرت امام محمد

تقى عليه السلام است كه با حضرت امام موسى كاظم عليه السلام در كاظمين مدفونند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:869

قاآنى

ميرزا حبيب شيرازى پسر ميرزا محمّد على گلشن و متخلّص به «قاآنى» از شاعران سخن سنج ايران در قرن سيزدهم هجرى است كه در سال 1222 ه. ق. در شيراز متولد شد. اختصاص او به ساختن قصايد طولانى متضمن اوصاف خوشايند و آوردن الفاظ خوش آهنگ و تسلّط بر ايراد كلمات و لغات مترادف بسيار است و به همين سبب در گفتارش لفظ بر معنى به شدت مى چربد. جوانى وى به تحصيل ادبى در شيراز و سفر به خراسان و ادامه ى تحصيلات در آن سامان گذشت. او اگر چه در شعر پيرو پيشينيان است ولى خود در بيان مضامين و ايجاد انواع تغزلات صاحب سبك و مكتب است.

قاآنى در علوم مختلف زبان تبحّر كاملى يافت، به ويژه در فنون ادب و نظم و نثر فارسى و عربى صاحب نام گرديد. زبان هاى عربى و تركى را همچون فارسى به خوبى فرا گرفت. حتى در زبان عربى آنقدر پيش رفت كه به آن زبان شعر مى سرود. قاآنى نخستين شاعر فارسى است كه به زبان فرانسه آشنايى كامل داشته است. پس از مراجعت از خراسان كه در خدمت شجاع السّلطنه بوده به دربار محمد شاه راه يافت و به منصب «مجتهد الشعرايى» رسيد و از شاه لقب «حسان العجم» دريافت كرد. قاآنى از مدّاحان شاهان و شاهزادگان قاجارى بود و قسمت بزرگى از عمر خود را در تهران به مدح محمد شاه و ناصر الدّين شاه قاجار گذرانيد.

از آثار مهم قاآنى در زمينه ى شعر «ديوان» اوست كه چاپهاى مختلفى

از آن شده و مقدار زيادى از اشعار او را در بردارد. از ديگر آثار وى كتاب «پريشان» است كه بنا به نوشته ى ميرزا طاهر ديباچه نگار قسمتى از نوادر اخبار و بدايع آثار و امثال شيرين و نكات رنگين و حكايات مطلوب و روايات مرغوب را در كتابى به تقليد گلستان سعدى فراهم آورده است. نثر پريشان، روان و ساده و زيباست. از كتاب ديگرى به نام «عبرة للناظرين» هم از قاآنى نام مى برند.

وفات قاآنى بنا به يادداشت هاى فرهاد ميرزا در روز چهارشنبه پنجم شعبان 1270 ه. ق. در تهران اتّفاق افتاده است و مزار وى در شهر رى در جوار مزار شيخ ابو الفتوح رازى مى باشد. وى از گويندگان مشهور دوره ى بازگشت ادبى است كه در تمام فنون شعر طبع آزمايى كرده است. «1»

-*-

بارد، چه؟ خون، ز؟ ديده، چسان؟ روز و شب، چرا؟از غم، كدام غم؟ غم سلطان كربلا

نامش كه بُد؟ حسين، ز نژاد كه؟ از على (ع)مامش كه بود؟ فاطمه، جدّش كه؟ مصطفى

چون شد؟ شهيد شد، به كجا؟ به دشت ماريه «2»كى؟ عاشر محرّم، پنهان؟ نه بر ملا

شب كشته شد؟ نه، روز، چه هنگام؟ وقت ظهرشد از گلو بريده سرش؟ نى نى از قفا

سيراب كشته شد؟ نه، كس آبش نداد؟ دادكه؟ شمر، از چه چشمه؟ ز سرچشمه فنا

مظلوم شد شهيد؟ بلى، جرم داشت؟ نه كارش چه بد؟ هدايت، يارش كه بد؟ خدا

اين ظلم را كه كرد؟ يزيد، اين يزيد كيست؟ز اولاد هند «3»، از چه كس؟ از نطفه زنا

______________________________

(1)- گنجينه نياكان؛ ص 109. مقدمه ى جامع ديوان قاآنى به تصحيح دكتر محجوب.

(2)- دشت ماريه: دشت و صحرايى كه امام حسين (ع) در آنجا شهيد

شد.

(3)- مراد هند جگرخوار، زن ابو سفيان و مادر معاويه است. وى در جنگ احد حاضر بود و پس از قتل حضرت حمزه (ع) عموى پيامبر (ص) پاره اى از جگر او را به دندان گرفت و به اين سبب به هند جگرخوار يا آكلة الاكباد معروف شد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:870 خود كرد اين عمل؟ نه فرستاد نامه اى نزد كه؟ نزد زاده ى مرجانه «1» دغا «2»

ابن زياد زاده مرجانه بد؟ نَعَم از گفته ى يزيد تخلف نكرد؟ لا

اين نابكار كشت حسين را به دست خويش؟نه، او روانه كرد سپه سوى كربلا

مير سپه كه بد؟ عمر سعد، او بريدحلق عزيز فاطمه؟ نه، شمر بى حيا

كس كشته شد هم از پسرانش؟ بلى دو تن ديگر كه؟ نه برادر، ديگر كه؟ اقربا

ديگر پسر نداشت؟ چرا داشت، اين كه بود؟سجاد، چون بُد او؟ به غم و رنج مبتلا

ماند او به كربلاى پدر؟ نى به شام رفت با عزّ و احتشام «3»؟ نه با زحمت و عَنا

تنها؟ نه با زنان حرم، نامشان چه بود؟زينب، سكينه، فاطمه، كلثوم بى نوا

بر تن لباس داشت؟ بلى، گرد رهگذاربر سر عمامه داشت؟ بلى، چوب اشقيا

بيمار بُد؟ بلى، چه دوا داشت؟ اشك چشم بعد از دوا غذاش چه بُد؟ خون دل غذا

كس بود همرهش؟ بلى، اطفال بى پدرديگر كه بود؟ تب كه نمى گشت ازو جدا

از زينت زنان چه به جا مانده بود؟ دو چيزطوق ستم به گردن و خلخال غم به پا

گبر «4» اين ستم كند؟ نه، يهود و مجوس «5»؟ نه هندو؟ نه، بت پرست؟ نه، فرياد ازين جفا

قاآنى است قايل «6» اين شعرها؟ بلى خواهد چه؟ رحمت، از كه؟ ز حق، كى؟ در صف جزا ***

الا اى نيوشنده ى هوشياريكى نغز گفت آرمت، گوش دار

به

گيتى بسى رفت، گفت و شنيدكه تا آفرينش چسان شد پديد

به اندازه ى وهم خود، هركسى سخن هاى بيهوده راند بسى

چو مرد، از خرد ره نداد برون خرد را شمارد همى رهنمون

گرش از خرد راه بيرون بدى شناسائيش لختى افزون شدى

نبينى مگر كودك شيرخواركه بادام و جوزش نهى در كنار

ابا پوست بگذاردش در دهان نداند كه مغزش بود در ميان

همى خايد آن جوزو بادام رابه ناكام رنجه كند كام را

و ليكن پس از يك دو سال دگركه لختى شود دانشش بيشتر

چو بادام و جوزش نهى در كنار!شود مغز را زان ميان خواستار

كه تا مغز پيدا شود از درون بيندازد آن پوست را از بيرون

______________________________

(1)- زاده ى مرجانه: ابن مرجانه، كنيت عبيد اللّه بن زياد است.

(2)- دغا: ناراست، نادرست، دغل، فريبكار.

(3)- احتشام: شأن و شكوه، بزرگى.

(4)- گبر: كافر.

(5)- مجوس: قوم آتش پرست كه از تابعان زردشت اند.

(6)- قايل: گوينده.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:871 تو آن طفل و وهم تو كام توزمين و زمان جوز و بادام تو

نبينى در آن بودنى هاى نغزهمى پوست خائى ابر جاى مغز

مگو فيض عشقت شود رهنمون كه تا مغز از پوست آرى برون

كسى مغز را باز داند ز پوست كه با خويش دشمن شود بهر دوست

كسى پا گذارد در اين دايره كش از عشق در جان فتد نايره

كسى را از اين پرده داند درست كه بى پرده جان برفشاند درست

تنى گردد آگه ز سرّ خداى كه از جان و دل سر نمايد فداى

نيانديشد، از تيغ و تير و كمان نپرهيزد، از زخم گرز و سنان

نپرسد، گرش تير و خنجر زنندنترسد، گرش پتك بر سر زنند

اگر خيمه سوزندش و بارگاه نگردد ز سوز درون دادخواه

پسر را اگر كشته بيند به پيش غم دل نهان دارد از جان خويش

وگر خسته بيند

برادر به تيغ ببندد، زبان از فسوس و دريغ

وگر دختران بسته بيند به بندو يا خواهران را سر اندر كمند

نگويد، به جز شكر پروردگارنمويد، بر آن بستگان زار زار

وگر تير بارند بر پيكرش نجنبد ز شادى دل اندر برش ***

چنين درد در خورد هر مرد نيست كسى جز حسين اهل اين درد نيست

نديدى كه در عرصه ى كربلاچسان بود صابر به چندين بلا

لب تشنه جان داد نزد فرات چو اسكندر از شوق آب حيات

ز يكسو تنش گشته آماج تيرز يكسو شده خواهرانش اسير

ز يكسو بهشتى رخان، دستگيردرون دوزخ، و آهشان زمهرير

زنان سيه پوش از خيمه گاه سيه كرده آفاق، از دود آه

سكينه به زنجير، و زينب به بندرقيه به غل، عابدين در كمند

چو برگ گل از غم، خراشيده روى چو اوراق سنبل، پريشيده موى

رخ از خون چو تاج خروسان شده نگارين چو كفّ عروسان شده

يكى را رخ از زخم سيلى، فگاريكى را كف از خون دل، پرنگار

يكى را دو رخ نيلى از ضرب مشت يكى را سر نيزه بالاى پُست

يكى، ژاله پاشيده بر لاله برگ يكى خسته عنّاب را، از تگرگ

يكى برزخ، از زلف بگشوده تاب چو دود پراكنده، بر آفتاب

ولى اين همه زجر، بى اجر نيست كه زخمى كه جانان زند، زجر نيست

مگر ديده باشى به عشق مجازكه معشوق با عاشق آيد به راز

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:872 بخندد همى عاشق از زخم ياركزين زخم، زخمى قويتر بيار

وگر جز به عاشق نمايد ستم دو چشمش شود خيره و دل، نژم

به معشوق زيبا درشتى كندبدان خوبرو ساز زشتى كند

پس ايدون ز آئين عشق مجازز عشق حقيقى توان جست راز

كه مشتاق يزدان بلاجو بودخوش است از بلا، چون بلا ز و بود

بلا هست تخم و ولا هست بربه اندازه ى

تخم خيزد ثمر

هر آن كس كه افزون بلاكش بودفزونتر دلش با بلا خوش بود

بلاكش زر است و بلا آتش، است زر پاك بيغش، در آتش خوش است

حيات روان در هلاك تن است از آنرو كه جان را بدن دشمنست

نفرسايد ار دانه اى زير خاك نيارد در آخر ثمرهاى پاك

همان روشن است اين سخن نزد جمع كه از سوز دل سر فرازست شمع «1»

______________________________

(1)- انتخابى از شعرى عرفانى و مفصّل؛ چراغ صاعقه، ص 61- 63.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:873

يغماى جندقى

اشاره

ابو الحسن بن ابراهيم قلى يغماى جندقى، از شاعران معروف قرن سيزدهم غزلسراى دوره ى قاجارى است كه به هزل سرايى شهرت فراوان دارد. يغما از مردم خور «1» است. سال ولادت او به درستى معلوم نيست بعضى از تذكره ها آن را 1190 ه. ق ذكر كرده اند. ابتدا به تحصيل مقدمات ادب پرداخت سپس به عراق و چند شهر در ايران سفر كرده و عاقبت به دربار محمد شاه قاجار (1250- 1264 ه) راه يافت. يغما كمتر به مديحه سرايى مى پرداخته و از دربار و درباريان نيز هميشه دورى جسته است.

ديوانش شامل قصايد، غزليات و مثنويها كه بارها به چاپ رسيده است و مشتمل بر مكاتيب، مثنويات، غزليات، قطعات و مراثى است. در شعر و نثر زبانى ساده و روان و توانا داشت. نوحه ها و مصيبت نامه هاى دلكشى از او به جاى مانده، يغما در هجو افراد زياده روى كرده است و به همين جهت هجويات نيز در ديوانش آمده است.

يغما به سال 1276 ه. ق. درگذشت «2».

-*-

حريم عصمت، آنگه ناقه ى عريان سوارى ها؟!نگون باد از هيون چرخ، اين زرّين عماريها

يكى چونان كه نيلوفر، در آب از اشك ناكامى يكى چون لاله در آذر ز

داغِ سوگوارى ها

نه تن از تاب آسوده، نه جان از رنج مستخلّص نه دل از آه مستغنى، نه چشم از اشكبارى ها

نه از اقبال، پيروزى، نه از ايام، بهروزى نه از اختر مددكارى، نه از افلاك يارى ها

يكى چون چشم خود در خون، ز زخم ناشكيبايى يكى چون موى خود پيچان، ز تاب بيقرارى ها

غنا: محرم، بلا: بُرقع، سرا: بى در، جفا: دربان غذا: خون، فرش: خاكستر، زهى حرمت گذارى ها؟!

يكى بيمار و در تب، خِشت و خاكش بالش و بستريكى لَخت جگر بر كف پى بيماردارى ها

نه از تيمارِ رنج آن را تمنّاى تن آسايى نه از آسيب بند اين را اميد رستگارى ها «3» ***

آسمان سا، عَلَم لشكر كفّار دريغ رايت خسرو اسلام، نگونسار دريغ

بازوى چرخ قوى پنجه به يك تيغ افكندپاى ما از طلب و دست تو از كار دريغ

يك دل از چار طرف، شش جهت و هفت سپهربسته بر آل محمد درِ زنهار دريغ

چه كند گرنه خود آماده ى ميدان گرددشاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دريغ

خاطر فاطمه غمگين طلبد هندوى چرخ تا كند شاد، دل هند جگرخوار دريغ ***

زهى از دست سوگت، چاك تا دامن گريبانهاز آب ديده، از سوداى لعلت دجله دامانها

چه حسنى تشنه لب؟ از خاك هان برخيز تا بينى به هرسو موج زن، صد دجله از سيلاب مژگانها

______________________________

(1)- خور: بخش جندق بيانانك در كوير مركزى ايران.

(2)- فرهنگ معين. گنجينه نياكان؛ ص 963.

(3)- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ ص 288.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:874 نزيبد جان پاكى چون تو زير خاك آسودن برآور سر ز خاك تيره، اى خاك درت جانها

ز شرح تير بارانت مرا سوفار «1» هر مژگان به چشم اندر كند تأثير زهرآلوده پيكانها

كس آن روز ار نكردت جان فدا، اكنون

سرت گردم برون نه پا كه جانها بر كف دستند، قربانها

به رشك از تاب آنانم كه در خم خانه ى عهدت ز خون پيمانه ها خوردند و نشكستند پيمانها «2» ***

در رثاى سيد الشهداء:

شهنشاهى كه بودى گوى گردون گوى چوگانش سر از چوگان كين گرديد گوى آسا به ميدانش

خليلى كش فدا زيبد چو اسمعيل صد قربان دميد از مطلع خنجر هلال عيد قربانش

سكندر «3» حشمتى كاب خضر از خاك ره بردى به ظلمات عطش در، تيره گون شد آب حيوانش

لب لعلى كه در دُرج «4» احمد لب بر آن سودى شد از الماس پيكان عقد لؤلؤ كان مرجانش

سوارى را كه دوش راكب معراج، ميدان بودسپهر انگيخت از دشت شهادت گرد جولانش

به مهد خاك خفت از بى كسى آن كامد از رفعت به استحقاق جبريل امين گهواره جنبانش

به رتبت ناخدايى كز ازل فلك النجاة آمدفلك بسپرد در درياى خون كشتى به طوفانش

عزيزى كش ز ساعد بست زهرا طوق پيراهن گشود از ناخن تيغ ستم گوى گريبانش

وجودى كآفرينش را از او شد خلعت هستى سپهر خصم، پيراهن به خاك افكند عريانش

مكيد از قحط آب انگشترى شاهى كز استغنانمودى در نظر پاى ملخ، ملك سليمانش

چه حاجت قصّه ى آن خشك لب پرسيدن از «يغما»به لفظى تر حكايت مى كند سيلاب مژگانش ***

در عزايت چكنم گر نكنم خاك به سرزين مصيبت چه خورم، گر نخورم خون جگر

تو به فردوس برين تاخته گلگون به نشاطمن سوى شام الم بسته به غم بار سفر

ماند اكنون كه دل از دولت وصلت محروم ماند اكنون كه ز چهر تو جدا ديده ى تر

چه برم گر نبرم مژده ى وصلت به روان چه دهم گر ندهم وعده ى رويت به نظر

خيل انصار ترا تن به زمين سر به سنان آل اطهار ترا دل به تعب جان به خطر

چكنم

گر نكنم شكوه ز پيكار قضاچه زنم گر نزنم ناله ز بيداد قدر

پور بيمار تو را پاى به زنجير درون دخت افگار تو را روى برون از معجر

زين تحكّم چه زنم گر نزنم دست بروى زين تهتّك چه درم گر ندرم جامه به بر

پيكر چاك تو در آب همى ز آن لب خشك آتش جان تو بر باد از آن ديده ى تر

چه فروزم نفروزم همه كانون ز روان چه تراوم نتراوم همه دريا ز بصر

______________________________

(1)- سوفار: سوراخ، دهانه تير.

(2)- سيرى در مرثيه عاشورايى؛ ص 237 و 238.

(3)- سكندر: معروفست كه اسكندر ذو القرنين قصد آب حيات نمود ولى موفق به خوردن آن نشد ولى خضر بر آن آب دست يافت.

(4)- در دُرج: كنايه از دهان معشوق.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:875 آل اطهار تو را بر سر معموره عبورحرم عزّ تو را در بن ويرانه مقر

چه زنم گر نزنم بر به ثرى «1» سقف سپهرچه برم گر به ثريّا نبرم خاك گذر

چكنم گر نكنم جان و جهان شيب و فرازچكنم گر نكنم كون و مكان زير و زبر

زين تغافل چه كشم گر نكشم دشنه به دل زين تغابن چكنم گر نكنم خاك به سر ***

سوگ فخر عالم:

درين ماتم خليل از ديده خون باريد، آزر هم به داغ اين ذبيح اللّه، مسلمان سوخت، كافر هم

شگفتى نايدت بينى، چو در خون دامن گيتى كزين سوگ آسمان افشاند خون از ديده، اختر هم

به سوگ فخر عالم از نبى جان وز بنى آدم ز افغان شش جهت، ماتمسرا شد، هفت كشور هم

مكيد آن تاجدار ملك دين تا از عطش خاتم ز دست و فرق جسم، انگشترى افتاد و افسر هم

به خونش تا قبا شد لعلگون دستار گلنارى به باغ

خلد، زهرا جامه نيلى كرد، معجر هم

ز تاب تشنگى تا شد شَبَه گون لعل سيرابش على زد جامه اندر اشك ياقوتى، پيمبر هم

چو فرق كوكب برج اسد از كين دو پيكر شدز سر بشكافت فرق صاحب تيغ دو پيكر هم

چو نخل ساقى كوثر زبان از تشنگى خاييدبه كام انبيا، تسنيم خون گرديد و كوثر هم

مكافات اين عمل را، برنتابد وسعت گيتى چه جاى وسعت گيتى، كه بس تنگست، محشر هم

فلك! آل نبى را جا كجا زيبد به ويرانه؟!نه آخر غير اين ويرانه بودى جاى ديگر هم

ز ابر ديده «يغما» برق آه ار باز نستانى زنى تا چشم برهم، خامه خواهد سوخت، دفتر هم

كمر بستى به خون اى پير گردون، نوجوانى رابه خوارى بر زمين افكندى آخر، آسمانى را

به دام فتنه از منقار تير و مِخلَب «2» خنجرشكستى پر، همايون طاير عرش آشيانى را

بهار آيد همى تا خار بومى را خزان كردى ز صرصر خيزى باد مخالف گلستانى را

ز منع آب جانسوز آتشى افروختى، وز وى زدى سر بر فلك دود مصيبت دودمانى را

ز كين دندان گزاى ناب پيكان سگان كردى بشير مهر زهرا مغز پرورد استخوانى را

غذا ز الوان خون آوردى آب از چشمه ى پيكان جزاك اللّه نكو كردى رعايت ميهمانى را

ندانم تا چه كردى با جهان جان، همى دانم كه از غم تا قيامت سوختى جان جهانى را

دل از قتل شهيدى بر كنارم دجله بگشايدبه طرف جان سپارى بسته بينم چون ميانى را

كنم ياد از اسيرى چند و خاك شام چون بينم غريب خسته ى آواره ى بى خانمانى را

تبم گيرد ز رنج طفل بيمارى به ويرانى چو سر بر خشت حسرت خفته بينم ناتوانى را

ز اشك ديده ى «يغما» به ياد آور درين ماتم روان سيلاب خون بينى چو

بر در آستانى را «3» ***

______________________________

(1)- ثرى: زمين.

(2)- مخلب: چنگ.

(3)- اشك خون؛ ص 97- 99.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:876

يغماى جندقى نخستين كسى است كه مراثى مذهبى را در اوزان جديد مى ريزد. مراثى او كه شاعر خود آنها را نوحه ى سينه زنى مى نامد در بحر مستزاد است:

زان مصيبت نه همين از خاكيان ماتم به پاست، كى رواست؟سرنگون گردى فلك چار اركان، شش جهت، تا نه فلك ماتمسراست، كى رواست؟ سرنگون گردى فلك بال و قدرت قاصر و دام گرفتارى بلند، ز اين كمند ناى آزادى بلند دست فتنه زود خون پاى امان اندر حناست، كى رواست؟ سرنگون گردى فلك «1»

***

همه ز انداز توام بهره غم افتاد فلك از تو فرياد فلك سال و ماه و شب و روز از تو نيم شاد فلك از تو فرياد فلك صرصر قهر تو در ماريه از آل زياد آتشى ريخت كه داد خاك اولاد پيمبر همه بر باد فلك از تو فرياد فلك «2»

***

مى رسد خشك لب از شطّ فرات، اكبر من نوجوان اكبر من سيلانى بكن اى چشمه ى چشم تر من نوجوان اكبر من كسوت عمر تو اين خم فيروزه نمون لعلى آورد به خون گيتى از نيل عزا ساخت سيه معجر من نوجوان اكبر من تا ز شست ستم خصم خدنگ افكن تو شد مشبّك تن تو ______________________________

(1)- مجموعه آثار يغماى جندقى؛ ج 1، ص 292.

(2)- همان؛ ص 326.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:877 بيخت پرويزن «1» غم خاك عزا بر سر من نوجوان اكبر من كرد تا لطمه ى باد اجل اى نخل جوان باغ عمر تو خزان ريخت از شاخ طراوت همه برگ و بر من نوجوان اكبر

من دولت سوگ توام اى شه اقليم بها خسروى كرد عطا سينه طبل است و علم آه و الم لشكر من نوجوان اكبر من چرخ كز داغ غمت سوخت بر آتش چو خشم تا به دامانت رسم كاش بر باد دهد توده ى خاكستر من نوجوان اكبر من تا تهى جام بقايت ز مدار مه و مهر دور ميناى سپهر ساخت لبريز ز خوناب جگر ساغر من نوجوان اكبر من تا مه روى تو اى بدر عرب شمس عراق خورد آسيب محاق تيره شد روز پدر گشت سيه اختر من نوجوان اكبر من بر به شاخ ارم اى باز همايون فر و فال تا گشودى پر و بال ريخت در دام حوادث همه بال و پر من نوجوان اكبر من گر برين باطله يغما كرم شبه رسول نكشد خط قبول خاك بر فرق من و كلك من و دفتر من نوجوان اكبر من ______________________________

(1)- پرويزن: غربال.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:878

اشراق آصفى

اشاره

محمّد بن ابو القاسم اشراق آصفى به سال 1219 ه. ق. در شيراز متولد شد. وى از سادات حسينى شيراز بود و از عرفان و ادب و علوم رياضى و حكمى بهره داشت. وى ابتدا «حيرت» تخلّص مى كرد و سپس به «حكيم اشراق» ملقب گشت.

عمده ى مضامين شعرهايش عرفانى است. در گذشت او در سال 1280 ه. ق. در يزد اتفاق افتاد. «1»

-*-

تركيب بند:

1

اى آسمان چه شد كه چنين قد خميده اى؟برگو به دوش، بارِ چه محنت كشيده اى؟

اى ماه از براى چه رخسار كنده اى؟وى زهره در عزاى كه گيسو بريده اى؟

اى شب چه ماتم است كه پوشيده اى سياه وى صبح از چه روى گريبان دريده اى؟

اى دل براى كيست كه بارى ز ديده خون وى ديده بهر چيست كه در خون تپيده اى؟

گل پاره كرده جامه و بلبل كند فغان اى باد غم فرازِ چه جانب وزيده اى؟

هر صبح اشك ريز بود ديده ى سپهراى ديده ى سپهر به گيتى چه ديده اى؟

اى چشم روزگار به صحراى كربلادانم چه ديده اى كه مبيناد ديده اى

ذرّات كاينات بود جمله در خروش اى گوشِ هوشِ دهر همانا شنيده اى؟

در عرش و فرش اين همه افغان و شور و شين باشد به ماتم شه لب تشنگان حسين

2

در شش جهت فتاده چه آشوب ديگر است؟ديگر چه شورش است كه در هفت كشور «2» است؟

ديگر چه انقلاب كه در نُه محيط چرخ؟ديگر چه اضطراب كه در چار گوهر «3» است؟

درياى چرخ گويى كاندر تلاطم است كشتى دهر گويى بگسسته لنگر است

آشوب رستخيز در آفاق شد عيان شام عزاست يا رب، يا صبح محشر است؟

مانا «4» ز عكس خون شهيدى ست كز شفق دامان چرخ اخضر «5» چون لاله احمر است

ظاهر هلال ماه محرّم شد از افق؟يا ماهيى به لجّه اى «6» از خون شناور است؟

______________________________

(1)- ديوان اشراق آصفى؛ مقدمه.

(2)- هفت كشور: هفت اقليم، همه ى ممالك روى زمين.

(3)- چارگوهر: اركان اربعه ى زمين.

(4)- مانا: گويى، چنين مى نمايد.

(5)- چرخ اخضر: كنايه از آسمان.

(6)- لجّه: دريا، ميانه ى دريا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:879 يا نى، به حربگاه سپهر از حسام كين «1»دست بريده اى است كه خالى ز پيكر است؟

برجيس بين كه ساخته عمّامه نيلگون ناهيد بين كه

معجر نيليش بر سر است

نبود عجب كه خاك جهان را دهد به بادگردون ز آب ديده كه جانش پر آذر است

فرياد ماتم است كه در بزم قدسيان سوز مصيبت است كه در عرش داور است

از بانگ نوحه غلغله در عرش كبرياست؟آيا عزاى كيست كه صاحب عزا خداست؟

3

عزم رحيل كرد ز يثرب چو شاه دين ز اندوه شد به رحلت، جان جهان قرين

اشك وداع ريخت چو بر تربت نبى بگسست خواست رابطه ى عقد ماء و طين «2»

مى گفت سر برآر ز مضجع دمى كه شدوقت وداع آخر و ديدار آخرين

پس بر بُراق عزم چو احمد سوار گشت جبريل از يسارش و ميكال از يمين

مى شد چو گرد موكبش، اما بر آسمان خون مى گريست ديده ى اين چرخ دوربين

محمل حريم اهل حرم گشت و راه رابا گيسوان خويش برُفتند حور عين

آمد به سوى كعبه و هم كعبه با نيازبر گرد او طواف نمود از سرِ يقين

هردم ز سيل اشك ملك، منتظر فلك كز موج خون، محيط شود كشتى زمين

بهر شهادت ازلى، خضر راه شداو را سعادت ابدى سوى دشت كين

شاه شهيد شد چو ز بطحا به نينوااز دل كشيد زين غم، بطحا چو نِى، نوا

4

در كربلا چو خيمه ى داراى دين زدندگفتى كه خيمه هاى فلك بر زمين زدند

بر خرگهش چو روى نهادند قدسيان گفتى قدم به عرش جهان آفرين زدند

از اشك اهل بيت، ولى هر قدم، قدم سكّان عرش بر سر دُرّ ثمين زدند

تير جفا گروه دغا سوى خيمه گاه انداختند و بر پر روح الامين زدند

قومى ز گمرهى و ضلالت پى فراراز موكبش به مركب تعجيل زين زدند

جمعى ز فيض شوق شهادت به پاى اوسر برنهاده دست به حبل متين زدند

از روضه هاى خُلد برون آمدند و صَف بر گرد خيمه هاى حرم، حور عين زدند

شب همچو هاله گرد قمر، حلقه ى وداع اهل حرم به دور امام مبين زدند

كرّوبيان عالم بالا ز سوز آه آتش به پرده هاى سپهر برين زدند

آن شب چو در وداع و مناجات شد سحرخورشيد زد به خرگه روحانيان شرر ______________________________

(1)- حُسام: شمشير تيز و

بران.

(2)- رابطه ى عقد ماء و طين: پيوند آب و گل، كنايه از زمين و نظام هستى در آن.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:880

5

چون روز حرب، مهر شد از مشرق آشكارگفتى كه تيره گشت چو شب، روزِ روزگار

سر زد چو بانگ كوس مخالف بلند شداز سينه ى سپهر بسى ناله هاى زار

چون ديد قلّتِ سپهِ شاهِ كم سپاه با صد هزار ديده، فلك گشت اشكبار

بعد از وداع اهل حرم، شاه جم خدم «1»بنهاد رو به جانب ميدان كارزار

بر پشت ذو الجناح چو بنشست، عقل گفت بى پرده جلوه گر شده بر عرش كردگار

اين گفت احمد است و نشسته است بر بُراق وان گفت حيدر است و كشيده است ذو الفقار

شيرانِ غابِ «2» احمدِ مختارش از يمين ميران خيل حيدر كرّارش از يسار

يك يك اجازه جو پى حرب مخالفان تا جان و سر كنند به خاك رهش نثار

هريك به سوى عرصه ى هيجا «3» قدم زدندبر بام آسمان شجاعت قدم زدند

6

فرياد «العطش» چو به گردون شد از حرم عبّاس زد به عرصه ى ميدان كين عَلَم

چون آب مشك پاره همى ريخت بر زمين خون مخالفان ز دم تيغ دم به دم

دستش به تيغ كينه شد آخر جدا ز تن تقدير ديد و تن به قضا داد لا جرم

مى شد چنين چو روز ازل سرنوشت اوآن روز كاش دست عطارد «4» شدى قلم

آنگه كه شد ز اسب نگون پشت شاه دين بشكست و زان شكست بود پشت چرخ خم

از حجله گه چو قاسمِ ناديده كام ديدتنها ميان ميدان با غم ستاده عم

اشك وداع ريخت به رخساره ى عروس نشناخت سر به راه وفا آنگه از قدم

هر دم كه حمله ور شدى آن زبده ى وجودكردى ز خيل كوفه بسى همدم عدم

سروِ قدش كه زينت باغ رسول بوداز پا فتاد عاقبت از تيشه ى ستم

شد سوى كارزار، على اكبرى كه بودچون احمدش شمايل و چون حيدرش شيم «5»

زان شِبل «6» بيشه ى اسد

اللّه شد همى قلب سپاه خصم پراكنده چون غنم «7»

چون بحر تيغ در كف او گشت موج ور «8»درياى خون ز ماه به ماهى رساند نم

بر نخل قدّش از ستم چرخ نيلگون رگها ز تشنگى همه خشكيده چون بقم «9»

______________________________

(1)- جم خدم: كسى كه خادمانش بزرگانى مثل جمشيد باشند.

(2)- غاب: بيشه، نيزار.

(3)- هيجا: جنگ، پيكار.

(4)- عطارد: ستاره ى تير از سيارات منظومه ى شمسى، به آن دبير فلك هم گفته مى شود، در اساطير الهه ى قلم و كتابت است.

(5)- شيم: جمع شيمه، خلق، خوى، طبيعت و عادت.

(6)- شبل: بچه شير.

(7)- غنم: گوسفند، گله ى گوسفند.

(8)- موج ور: موج دار، موج زن.

(9)- بقم: درختى است كه از آن رنگ سرخى مى گيرند و در رنگرزى به كار مى رود.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:881 آخر ز دست ساقى كوثر گرفت جام ديدى چه رفت آخر ز اهريمنان به جم

چون سروهاى گلشن حيدر ز پا فتادنوبت به نوگل چمن مصطفى فتاد

7

چون در برش نبود كسى غير خيل آه با خيل آه، شاه روان شد به حربگاه

گردون به گريه گفت كه شد خانه ام خراب گيتى به ناله گفت كه شد روز من سياه

بى تاب مانده مهرِ جمالش ز قحط آب در آفتاب كرب و بلا سايه ى اله

آمد به سوى مقتل و بر حال كشتگان هر دم ز سينه آه رسيدش به اوج ماه

جز تير كين نديد كسى كايدش به برهرچند كرد بر همه اطراف خود نگاه

با خيل كوفه گفت كه اى قوم از شماآخر نداشت حقّ پيمبر يكى نگاه

رحم آوريد بر على اصغرم كه گشت رخسارِ همچو ماه ز بى آبيش چو كاه

گيرم كه من به كيش شمايم گناهكارآخر گنه چه آمد از اين طفل بى گناه

جز با زبان تير، جوابش كسى ندادجز زهر داده

پيكان، آبش كسى نداد

8

از سوز سينه در دل او چون نماند تاب تيغ از ميان كشيد شه دين چو آفتاب

شمشير شلعه بار برآورد از نيام چون آفتاب و صاعقه از چرخ و از سحاب

روباه وار جمله گريزان شدى سپاه هردم كه كرد حمله بر اعدا چو شيرِ غاب

رُمحِ فلك شكاف چنان كرد سركشى در دست او كه زَهره ى افلاك گشت آب

چون ديد كردگار كه از ضرب تيغ اوشايد كه از خيام فلك بگسلد طناب

بهر بقاى عالم و ابقاى كاينات از ماوراى عرش به جبريل شد خطاب

با عهدنامه ى ازل آمد به خدمتش آنگه كشيد خسرو دين، پاى از ركاب

بر خاك گرم كرب و بلا جسم اطهرش افتاد آن چنان كه دل سنگ شد كباب

خورشيد كاينات چو افتاد بر زمين ذرّات آفرينش آمد در اضطراب

برخاست از زمين سوى چرخ برين غباربربست از آن غبار، رخ آسمان نقاب

جز با زبان خنجر و شمشير و رمح و تيرهر چند آب خواست ندادش كسى جواب

ديگر ز شرح آنكه بر آن شه چه روى داداز كار شد زبان كه زبانم بريده باد

9

خاكم به سر، بريده شد از تن سر حسين شد افسر سنان، سرِ مهر افسرِ حسين «1»

______________________________

(1)- سر مهر افسر: سرى كه تاج آن خورشيد است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:882 از پشت ذو الجناح، چو افتاد بر زمين جز تيغ كين نبود كسى بر سر حسين

خنجر چه سان ز روى پيمبر نكرد شرم؟چون بود بوسه گاه نبى، حنجر حسين

از تيغ ظالمى كه دو دستش بريده باددست خدا بريده شد از پيكر حسين

بالاى نيزه بود چو موسى به كوه طوربا حق به گفتگو، لب جان پرور حسين

گفتى علىّ اكبر از عرش رخ نمودشد بر سنان چو رأس على اكبر حسين

انداخت شور و

غلغله در بزمگاه قدس آمد به عرش چون به فغان مادر حسين

زين غم هر آن كه هست، دل اوست پر ملال هستى اگر چه نيست بجز ذات ذو الجلال

10

بر طرف بام فاطمه برزد على الصباح مرغى چو ذو الجناح، خضيبش «1» به خون جناح

مفهومش اينكه آنكه صفابخشِ مروه بودشد خون او به فتوىِ مروانيان مباح

بُد سينه اى كه شرح وى از نور كردگارصد ره ز تيغ قوم دغا يافت انشراح

تن هاى ياورانش غلطان به خاك و خون سرهاى سروران همه بر تارك رماح «2»

بر تن حنوطشان همه از خاك كربلااذ حرّك النسيم و اذ هزّت الرّياح «3»

سرمايه ى فلاح بود گريه بر حسين يا معشر الاحبّة حيّوا على الفلاح «4»

گريان چو چشم فاطمه گشت از غم پدرمن عينى البتول عيون الدّموع فاح «5»

چون اين خبر به فاطمه ى مصطفى رسيدآواى ناله از وى تا نينوا رسيد

11

برچيده شد چو مسند شاهنشه زَمن برپا نمود چرخ سراپرده ى فتن

كردند كوفيان لعين شاميان شوم سوى سرادق شه دين جمله تاختن

از خيمه گاه اهل حرم با دو چشم تَربيرون شدند چون گهر از لُجّه ى عدن

اين يك به مويه موى كُنان گفت يا حسين وان يك به ناله مويه كُنان گفت يا حسين

مهر رخ سكينه خراشيده شد چو ماه از بس كه زد تپانچه به رخسار خويشتن

زينب گشود ديده ى گوهرفشان و ديددر خاك و خون فتاده جوانان سيم تن

افتاده جسم پاك شهيدان اهل بيت بر خاك كربلا همه بى غسل و بى كفن

زين العباد را كه ز تب مى گداخت تن كردند شمع وار به گردن، ز كين رسن «6»

______________________________

(1)- خضيب: رنگين، خضاب كرده.

(2)- تارك رماح: بالاى نيزه ها.

(3)- وقتى نسيم حركت مى كرد و بادها مى وزيد.

(4)- اى دوستداران! به سوى رستگارى بشتابيد.

(5)- از دو چشم حضرت زهراى بتول (ع) چشمه هاى اشك جوشيد.

(6)- رسن: ريسمان، طناب.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:883 بر خيمه گاه شاه زدند آتش جفاآن سان كه شد به خيمه ى افلاك شعله زن

اهل حرم پس از ستم

قوم نابكارگشتند بر جمازه ى «1» عريان همه سوار

12

كردند اهل بيت چو بر حربگه گذربركشتگان خويش چو افتادشان نظر

برخاست بانگ نوحه ز ماتم سراى دهرافتاد شور ولوله در عرش دادگر

گشتند با خروش ز جمّازه ها نگون در بحر خون شدند به هر گوشه غوطه ور

آن يك گرفت جسم به خون غرقه اى به پيش وان يك كشيد پيكر صد پاره اى به بر

هر سو به گريه گفت اسيرى كه يا اخاهر جا به ناله گفت يتيمى كه اى پدر

بنگر دمى به حالت طفلان بينوارحمى به حال زار اسيران دربدر

گرديد دشت كرب و بلا، كوه تا به كوه دريا ز آب چشم يتيمان خون جگر

آتش به خشك و تر زده از آه آتشين وز غم فشانده خاك عزا سربسر به سر

آنگه روان شدند به آه و فغان تمام از كربلا به كوفه و از كوفه تا به شام

13

در شام چون كه آل نبى را مقام شدصبح جهان ز ظلمت اندوه شام شد

آن كس كه جبرئيل بُدى بر درش مقيم وا حسرتا، خرابه ى شامش مقام شد

در مجلس يزيد پليد از جفاى چرخ چون جاى اهل بيتِ امامِ انام شد

شورى بپاى خاست در آنجا كه عقل گفت روز قيامت است و زمان قيام شد

خوردند اهل بيت ز نظّاره «2» خون دل هر دم يزيد را مىِ عشرت به جام شد

آن كس كه ره نداشت ملك در حريم اودر آن ميان نظاره گه خاص و عام شد

اى آسمان، حرام تو ديگر حرام بادحُرمت مگر به آل پيمبر حرام شد

هر شب رقيه گفت به افغان كه اى پدرامروز ديگرم به فراق تو شام شد

شد عمر من تمام و نديدم جمال توبا ديدن جمال تو، عمرم تمام شد

اى خامه زين حكايت جانسوز غم فزادركش زبان كه موقع ختم كلام شد

كز شام شد

امام امم سوى كربلاوز كربلا، مدينه شدش تعزيت سرا

14

در ذكر ماتمى كه در آن جاى حيرت است غوّاص عقل، غرقه ى درياى حيرت است

______________________________

(1)- جمازه: مخفف جمّازه، شتر تندرو.

(2)- نظاره: گروه بينندگان، تماشاچيان.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:884 بشنيده تا حكايت صحراى كربلاگم گشته پيك وهم به صحراى حيرت است

زين گردش غريب، كه بود از جهان عجب مهر سپهر، باديه پيماى حيرت است

زين باده اى كه ساقى دوران به جام ريخت آفاق، مست ساغر صهباى حيرت است

زين ماجرا ز روز نخستين به بزم قدس عقل نخست، انجمن آراى حيرت است

اين داستان به دفتر دوران چو شد رقم توقيع آن، مُوَشّح طغراى حيرت است «1»

در تعزيت سراى جهان اندرين عزانُه گنبد سپهر پر آواى حيرت است

هر ذره اى كه ظاهر از اشراق آفتاب«اشراق» وار، رهرو بيداى «2» حيرت است

«اشراق» از اين خروش به گيتى خموش باش با قدسيان به بزم فلك هم خروش باش «3» ______________________________

(1)- توقيع: فرمان و دستخط و طغراى پادشاه.

توشيح: نوشته اى را با مهر و امضاى خود زينت دادن.

موشح: توشيح كننده.

طغراء: طغراى، چند خط منحنى و تودرتو كه در قديم بالاى نامه ها و فرمان ها مى نگاشتند.

(2)- بيدا: بيداء: بيابان.

(3)- ديوان اشراق آصفى؛ ص 236 و 246.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:885

داورى شيرازى

اشاره

ميرزا محمّد متخلّص به «داورى» سومين پسر وصال شيرازى، اديب، شاعر، نقّاش و خوشنويس ايرانى است. پدرش سخنور، شاعر و دانشمند نامدار عهد خويش بود و برادرانش «حكيم» و «وقار» و «فرهنگ» همه اهل فضل و ادب بودند.

ميرزا محمّد در سال 1238 ه ق. در شيراز به دنيا آمد و از همان كودكى، داراى فراست و هوش سرشارى بود به طورى كه به اندك توجه دقايق علوم و فنون را فرا مى گرفت. وى به آموختن علوم ادبى و عربى و خوشنويسى

و نقّاشى پرداخت و در شمارى از رشته هاى علمى و هنرى از جمله فن تذهيب كتاب سمت استادى يافت.

مؤلف فارسنامه به نقل از ابو القاسم فرهنگ (م 1309 ه) درباره اش مى گويد: «او در خط نسخ تعليق استادى بود بزرگ، خط شكسته را به حد كمال رسانيد و در صنعت نقّاشى و پيكر نگارى از استادان سلف بگذرانيد. در علوم اديبه و حكمت نيز دستى تمام داشت». داورى در زبان عربى مهارتى تام داشته به طورى كه از محتواى بعضى قصايد او برمى آيد دواوين شعراى عرب را بسيار مطالعه كرده و حتى بعضى از قصايد آنها را استقبال نموده است.

داورى انواع شعر از غزل، قصيده، مثنوى، مرثيه و قطعه را نيكو سروده و اشعار فراوانى در مدح رسول اكرم (ص) و منقبت على بن ابيطالب (ع) دارد.

آثار داورى عبارتند از: رساله در معانى و بديع به زبان عربى، رساله در علم عروض و آيين سخنورى، فرهنگ بزرگ تركى به فارسى.

ديوان وى مشتمل بر قصايد، غزليات، قطعات و مراثى است كه به سال 1330 ش، در شيراز به طبع رسيده است. يك جلد شاهنامه به خط و تذهيب و نقّاشى از او باقى مانده است. وى به سال 1282 هجرى در شيراز درگذشت. پيكرش را در شاهچراغ به خاك سپردند. «1»

-*-

مرثيه درباره ى زندگانى حضرت ختمى مرتبت (ص) و اولاد گرامى اش (ع):

پيغمبر خداى كه بُد رهنماى خلق بس رنجها كه برد ز خلق از براى خلق

با آنكه او ز خلق به غير از بدى نديدجز نيكويى نخواست به خلق از خداى خلق

اى بس كه برده رنج و تعب در ره خداى تا شد ميان خلق خدا، رهنماى خلق

يك تن نَبُد ز خلق كه با او وفا كندزين رنجها كه

برد به مهر و وفاى خلق

دندان او كه گوهر بحر وجود بودديدى كه چون شكست ز سنگ جفاى خلق

خاكستر از جفا به سرش ريختند و اوروى از حيا نتافت كه اف بر حياى خلق

جز خون دل غذاش ندادند و اى دريغ آن را كه هيچ بهره نَبُد از غذاى خلق

اى بس زبان طعن كه بر وى گشاده شدبا اين همه، زبان نكشيد از دعاى خلق

او از پى هدايت و خلق از براى ظلم خلق از قفاى او شده او از قفاى خلق

______________________________

(1)- حديقة الشعراء؛ ج 1، ص 604. الذريعه؛ ج 9، ص 319. فارسنامه ناصرى؛ ج 2، ص 69. مجمع الفصحاء؛ ج 4، ص 293.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:886 غير از بدى نديد ز خلق خدا جزاى تا خود خدا به حشر چه بدهد جزاى خلق

ظلمى كه بر رسول خدا رفت و عترتش هم خود مگر خداى ببخشد به امّتش داماد مصطفى كه از او دين قوام يافت

بنگر چها ز امت بى احترام يافت

آن مهتر ستوده كه از احترام اوست اين حرمتى كه ساحت بيت الحرام يافت

معراجش از رسول خدا برتر است از آنك او بر فراز دوش پيمبر مقام يافت

ديدى چها ز بعد رسول از لئام خلق آن سيّد امام و بزرگ كِرام يافت

دستى كه در ز قلعه ى خيبر گرفته بودرنج رسن «1» ز دست يهودان عام يافت

لعنت بر آن خسان كه گرفتند ازو به ظلم حقّى كه از رسول عليه السّلام يافت

يك شام را به خواب نياسود تا به صبح تا صبح عمر او ز اجل ره به شام يافت

يك عمر در صيام به سر برد واى دريغ ز آن ضربتى كه در شب ماه صيام يافت

دردا و حسرتا كه مرادى

مراد جست تا تيغش از سرشه مردان مرام يافت

تنها همين نه تارك شير خدا شكست دين خداى نيز شكستى تمام يافت

از عترت رسول به جز دخترى نبودكاندر سپهر مجد چو او اخترى نبود

چون دوره ى تعب به حسين و حسن رسيدبس غم كه در زمانه به اهل زمن رسيد

تنها همين نه پيكر اين شد نشان تيرآن را به دل نشست گر اين را به تن رسيد

آه از شبى كه تشنه برآورد سر ز خواب آسيمه سر به كوزه ى آبش دهن رسيد

آن آب آتشين چو فرو ريخت در گلواز آب زودتر اثرش بر بدن رسيد

زهرى جگر شكاف كه چندان نفوذ كرددر آن تن لطيف كه بر پيرهن رسيد

چون پاره ى جگر ز گلويش به طشت ريخت ز آن طشت طعنه ها كه به دشت يمن رسيد

رو كرد بر برادر و گفت: اى عزيز جان ايّام محنت تو و آرام من رسيد

اين گفت و شد خموش و به بام فلك خروش از اهل بيت خسته دل و ممتحن رسيد

بردند تا به خاك سپارند ياورانش كان پيره زن به كنيه ى او تير زن رسيد

از جور امّتان بر پيغمبر اى دريغ او نيز پاره پيكر و خونين جگر رسيد

چون دور غم به خامس آل عبا فتاددور سپهر كينه اى از نو بنا نهاد چون دور روزگار، ستم را ز سر گرفت

رسم و ره جفا به طريقى دگر گرفت

در دودمان احمد مرسل (ص) شراره اى از آتش يزيد در افتاد و در گرفت

بر شاه دين زمانه چنان تنگ شد كه اوهم مهر از برادر و هم از پسر گرفت

رو در حرم نهاد و ز دشمن امان نيافت ناچار راه مشهد پاك پدر گرفت

______________________________

(1)- رسن: بند، طناب، ريسمان.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:887 دردا كه

راه باديه گم كرد خسروى كش عقل رهنماى به ره راهبر گرفت

بس نامه ها ز كوفه نوشتند و هر كسى روز و شبان ز مقدم پاكش خبر گرفت

خواندند سوى خويش و به ياريش كس نرفت جز تير چارپر كه شتابيد و پر گرفت

چون ديد خلق را سَرِ نامهربانى است بر مرگ دل نهاد و دل از خلق برگرفت

آمد به دشت ماريه گفت: اين زمين كجاست؟آسوده گشت چون كه بگفتند: نينواست! چون ديد بر خلاف مراد است كارها

فرمود كز شتر بفكندند بارها

افراشتند خيمه و بر رفع كينه خصم برگرد خيمه گاه نشاندند خارها

چون اهل كوفه ز آمدن شه خبر شدنددشمن دو اسبه سوى شه آمد هزارها

گرد ملك دو رويه گرفتند فوج فوج از پا برهنگان عرب وز سوارها

بگذشت لشكر و عمر سعد شوم بخت سردار لشكر و سر خنجر گذارها

بر گرد شيربچه ى حق بيشه ساختنداز نيزه هاى شيرفكن نيزه دارها

شه در ميان باديه محصور دشمنان وز تيغ هاى تيز به گردش حصارها

بر روى شاه آب ببستند و اى دريغ از هر كنار موج زنان جويبارها

افراشتند آتش كين وز سنان و تيغ بر روزن سپهر برآمد شرارها

بر گرد شه چو لشكر دشمن هجوم كرديكباره زو كناره گرفتند بارها

روز نهم ز ماه محرم چو شد تمام خورشيد بخت آل على كرد رو به شام روز دگر كه خيمه ى مشرق زد آفتاب

آمد ز خيمه شاه برون پاى در ركاب

ياران گرفته گرد ملك چون ستارگان خود در ميان ستاره به مانند آفتاب

عباس از يمين سپاه و علم به دوش چتر علم فراشته بر فرق ماهتاب

يك سو على اكبر و در دست تيغ تيزچون خشمگين پلنگ و بزير اندرش عقاب

بر پشت ذو الجناح شهنشاه تشنه لب از كام واگرفته به شمشير داده آب

رو كرد سوى خصم كه اى قوم شوم بخت چندين

به جان خود نخريد از خدا عذاب

خوانديدم از حجاز و كنون مى زنيد تيغ شهدى فروختند مزوّر به زهر ناب

بگذشتم از شما ز من خسته بگذريدچندين گنه چرا؟ چو گذشتيد از ثواب

بس گفت و غير تير جوابى نيامدش تا خود چه مى دهند به روز جزا جواب

جا دارد از تراب گر افغان شود بلندظلمى چنين كه رفت به فرزند بوتراب

چون پند سودمند نيافتاد خيل شاه افروختند آتش هَيْجا «1» به رزمگاه ______________________________

(1)- هَيجا: جنگ، ستيز.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:888 چون نوبت قتال به سلطان دين فتادتب لرزه بر قوايم عرش برين فتاد

گرد ملال بر رخ كرّوبيان نشست زنگ هراس بر دل روح الامين فتاد

از بيم رفت خنجر مرّيخ «1» در نيام وز دست مهر، تيغ به روى زمين فتاد

چون شير بچه كشته بياورد رو به خصم وز بيم لرزه بر دل شير عرين «2» فتاد

بر هر سرى كه تيغ آورد سر فروددوپاره پيكرش ز يسار و يمين فتاد

گفتى كه تيغ شاه شهابى بود كزوهر سو به خاك معركه ديوى لعين فتاد

دشت نبرد چون فلك پر ستاره شداز بس كه قبّه از سپر آهنين فتاد

بس مغز پر ز باد كه از باد تيغ شاه از زين بلند ناشده كز پشت زين فتاد

بس دست زورمند كه با تيغ آهنين از آستين برون شد و بى آستين فتاد

يكباره بسته شد ره آمد شد سواراز بس به خاك پيكر مردان كين فتاد

آمد ندا ز حق كه به هيجا چه مى كنى؟بردى ز ياد وعده ى ما را چه مى كنى؟ «3» چون قوم بنى اسد رسيدند

يك دشت تمام كشته ديدند

شه كشته، همه سپاه كشته يك طايفه بى گناه كشته

صحرا همه لاله زار گشته يك كشته، دو صد هزار گشته

باغى گل و سرو بار داده گل ريخته،

سروها فتاده

گلها همه خون ناب خورده افسرده و آفتاب خورده

هر گوشه تنى هزار پاره صد پاره يكى هزار باره

هر سوى كه شد كسى خرامان خون شهدا گرفت دامان

سرها ز بدن جدا فتاده سرگشته به پيش پا فتاده

گفتند كه يا رب اين چه حال است؟اين واقعه خواب يا خيال است؟

اينان كه ز سر گذشتگانندآدم نه، مگر فرشتگانند

گر آدمى، از چه سر ندارند؟ور خود ملك، از چه پر ندارند؟

بى دست نبوده اين بدنهايا اين همه چاك پيرهنها

اين پا كه ز تن جدا فتاده ست يا رب بدنش كجا فتاده ست؟

اين جسم بريده سر كدام است؟تا كيست پدر، پسر كدام است؟

شه كو، به كجاست شاهزاده؟وان تازه خطان ماهزاده؟

زين چاك تنى و بى لباسى كند است نظر ز حق شناسى

ماندند به كار خويش حيران يك چاك بدن، يكى به دامان

______________________________

(1)- مرّيخ: رب النوع جنگ در اساطير يونان.

(2)- عرين: بيشه.

(3)- اشك خون؛ ص 88 و 90.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:889 كز دور بلند گشت گردى آمد ز ميان گرد، مردى

ديدند به ره شترسوارى خورشيدوشى، نقابدارى

ماتمزده ى سياه جامه آشفته، به سر يكى عمامه

پيش آمد و زارزار بگريست چون ابر به نوبهار بگريست

گفت اى عريان ميهمان دوست مهمان نشناختن نه نيكوست

اين تشنه لبان پيرهن چاك نشناخته چون نهيد در خاك؟

اكنون كه به خاك مى سپاريدمى دانمشان برِ من آريد

گفتند چنين كه ره نمودى وين عقده ى كار ما گشودى

ايزد به تو رهنماى بادااى مزد تو با خداى بادا

هرگز نشوى چو اين عزيزان در داغ عزيز، اشك ريزان

خويشان تو اين بلا نبيننداين قصّه ى كربلا نبينند

رفتند و ز هر طرف دويدندهر يك بدنى به بر كشيدند

بردند تنى به پيش رويش جسمى شده چاك چارسويش

خونش به دل فگار بسته وز خون به كفش نگار بسته

تن كوفته، سينه چاك گشته نارفته به خاك، خاك گشته

سر كوفته، پا به گل نشسته تا

فرق به خون دل نشسته

گفتند كه اين شكسته تن كيست؟اين نوگل چاك پيرهن كيست؟

گفتند اين تن قاسم فگار است پور حسن است و تاجدارست

كش ديده ز چرخ آبنوسى يك روز چه مرگ و چه عروسى

ديدند تنى چو نونهالى بر خاك فتاده پايمالى

باريك ميان، ستبر بازوبا شير سپهر هم ترازو

تير آژده «1» پاى تا به دوشش گلگون تن ارغنون فروشش

پيكان به برش به سر نشسته تير آمده تا به پر نشسته

شمشير نموده در دلش راه از سينه دريده تا تهيگاه

دل جسته برون كه جاى من نيست اين خانه دگر سراى من نيست

گفتند كه اين جوان كدام است؟كآب از پس مرگ او حرام است

صد پاره تنش كبابمان كردز آب مژه غرق آبمان كرد

مادرش مباد با چنين سوزتا كشته ببيندش بدين روز

چون چشم سوار بر وى افتادآتش بگرفت و از پى افتاد

مى گفت وز ديده اشك مى ريخت وز ديده به رخ دو مشك مى ريخت

______________________________

(1)- آژده: خليده، فرو رفته.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:890 كاين پاره پسر كه ريزريز است در پيش پدر بسى عزيز است

اين نوگل گلشن امام است فرزند حسين تشنه كام است

از نسل مهين پيمبر است اين ناكام علىّ اكبر است اين

جمعى دگر آمدند جوشان رخساره پر آب و دل خروشان

گفتند تنى به پاى آب است كآب از لب خشك او كباب است

دست از سر دوشها گسسته بس دست ز خون خويش شسته

چون ديده به دام پاى بستش مرگ آمده و گرفته دستش

قد سرو، تنى چو سرو صد چاك چون سايه ى سرو، خفته بر خاك

از زخم سنان و خنجر و تيرصدپاره تنش شده زمينگير

بگسسته ميان و يال و كتفش از جاى نمى توان گرفتش

گفت اين تن مير نامدار است عباس دلير نامدار است

مى گفت ز هر تنى نشانى گردش عربان به نوحه خوانى

هر گوشه نشان شاه مى جست در خيل

ستاره، ماه مى جست

تا بر تن شه گذارش افتادرفت از خود و در كنارش افتاد

گفت اى تن بى سر، اين چه حال است؟اى كشته ى خنجر، اين چه حال است؟

اى پيكر پاك، اين چه روز است؟اى خفته به خاك، اين چه سوز است؟

اى كشته، سرت كجا فتاده ست؟بى سر بدنت كجا فتاده ست؟

بر تن ز چه پيرهن ندارى؟پيراهن چه، كه تن ندارى؟

نه دست و نه آستين، نه جامه سرداده به خصم با عمامه «1» ***

از حديث شهدا مختصرى مى شنوى از غم روز قيامت خبرى مى شنوى

تو چه دانى كه چه آمد به سر شاه شهيد؟بر سر نيزه ى بيداد سرى مى شنوى

چاك پيشانى اش از دامن ابرو بگذشت تو همين معجز شقّ القمرى مى شنوى

از جگر سوختگان لب آبت چه خبر؟اين قدر هست كه بوى جگرى مى شنوى

غافلى وقت جدايى چه قيامت برخاست تو وداع پسرى با پدرى مى شنوى

خبرت نيست ز حال دل بيمار حسين در ره شام همين در به درى مى شنوى

تاب خورشيد و تن خسته و پا در زنجيرحال رنجور چه دانى؟ سفرى مى شنوى

گريه سيلى شد و بنياد صبورى بركندتو همين زينبى و چشم ترى مى شنوى

داورى راست دم غصّه فزايى، ور نه اين همان قصه بود كز دگرى مى شنوى ***

______________________________

(1)- سيرى در مرثيه عاشورايى؛ ص 244 و 246.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:891 از زين فتاد و سر بر خاك، برگذاشت خاكم به سر، كه شه به سر خاك، سرگذاشت

هرجا كه سر نهاد، بر آن ريگهاى گرم از تاب رفت و باز به جاى دگر گذاشت

اشكش ز ديده جارى و از تاب تشنگى لبهاى خشك را به ره چشم تر گذاشت

هرجا كه درد داشت، بر آن مى گذاشت دست اى درد بر دلم، كه به دل بيشتر گذاشت

از بس رسيده بود بر آن تير چارپرچون مرغ

پرشكسته سرش زير پر گذاشت

تا جاى داشت، داد به تن، جاى زخم تيرخبر دل، كه جاى زخم فراق پسر گذاشت

مى خواست جاى فرقت ياران دهد به دل از غم نبود جا به دلش، بر جگر گذاشت

جانش هواى بارگه كبريا نمودتن را براى دشمن بيدادگر گذاشت

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:892

حاج محمد كريم خان كرمانى

حاج محمد در رثاى شهداى كربلا، «ديوان مراثى» دارد. ترجمه ى ابيات از عربى به شعر فارسى، اثر طبع سيّد محمد رضا نواب رضوى «راضى» است.

-*-

انوح كثيبا و العيون نضيب گريم به حزن و خشك شدم چشم اشكبار

و للقلب من نار الكروب لهيب وز آتش مصائب، دل را بود شرار

خليلى قوما خليانى و كُريتى خيزيد اى دو يار و گذاريد با غمم

فلى دون حزنى رنَّه و نحيب كز بهر من ز غصّه فغانى است آشكار

و مالى من بعد الحسين (ع) مسرةبعد از حسين (ع) نيست مرا شادى و سرور

و ليس لطيب العيش فى نصيب دل از صفاى زندگيم نيست كامكار

و كيف ارتياحى و الحسين (ع) مُجدّل شادان چگونه باشم و در خاك و خون حسين (ع)

و اهلوه منهم مقتل و سليب يارانش كشته، عترتش از نهيب خصم زار

رجال، بوادى الطّف صرعى كأنَّهم مردانى اوفتاده به صحراى طف به خاك

شموس سماء مالُهَّن مغيب مانند، مهر را و نجويند استتار

نساء على كور الصعاب كأنّهابر پشت اشتران چو اسيرانى از مجوس

اسارى مجوسٍ فى الأسار نهيب نسوان اهل بيت وز نهيب عدو فكار «1»

______________________________

(1)- ديوان مراثى؛ ص 158.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:893

فدايى مازندرانى

اشاره

ميرزا محمود فدايى از سخن سرايان و مرثيه پردازان پر توان در روزگار قاجاريه است، كه تاكنون ناشناخته مانده است. محمود فدايى در حدود سال هاى 1200 ه. ق. در روستاى تلاوك از بخش دودانگه ى شهرستان سارى در استان مازندران متولد شد.

تحصيلات اوّليه را در زادگاه خود فرا گرفت سپس براى آموختن علوم دينى به شهر سارى و سپس قم رفت.

ميرزا محمود به سبب زادگاهش به تلاوكى باز خوانده مى شد و تخلّصش «فدايى» است كه از زبان شاه شهيدان در عالم رؤيا ستانده و در سراسر ديوانش به

كار برده است.

فدايى با خاندان قاجار هم روزگار بود و در دوره حكومت فتحعلى شاه، محمّد شاه و ناصر الدّين شاه زندگى مى كرده است. تنها اثر فدايى همين «مقتل» است كه در برگيرنده ى چهار نظام يا بخش است و به همين سبب برخى آن را «چهار نظام» مى خوانند. او خود در پايان ديوان مى نويسد:

اين مقتل منظوم چو گرديد تمام بر «چار نظام» نظم او يافت نظام

افكند خلل به چار اركان وجودبى نظم شد آن چار از اين چار نظام «1» نظام نخست هفتاد و دو بند كه 1740 بيت دارد. نظام دوم، چهل و سه بند كه شامل 1301 بيت است. نظام سوم، سى و دو بند كه شامل 523 بيت مى باشد و سرانجام نظام چهارم كه بخش پايانى مقتل هم هست در برگيرنده ى بيست و هفت بند و شامل 520 بيت است. بنابراين مجموع بيت هاى چهار نظام 4029 بيت مى باشد.

سروده هاى فدايى، بسيار سوزناك مى باشد و در روزهاى محرّم و سوگوارى سرور شهيدان در مساجد و تكيه هاى مازندران خوانده مى شود. سروده هاى او همواره استوار و ساده و دلنشين است و همين سبب شده كه بر شور و سوزناكى سوگ سروده ها افزوده گردد. تاريخ دقيق در گذشت فدايى روشن نيست. محمد طاهرى (شهاب) در مجله ى ارمغان مى نويسد: در حاشيه ى يكى از صفحات كتاب چهار نظام، به خط شخص ديگرى تاريخ فوت فدايى را به سال 1282 ه ق. نوشته اند. «2»

-*-

نعت حسين (ع):

رخشنده گوهر صدف مصطفى، حسين تابنده اختر فلك مرتضى، حسين

قربانى مناى تمناى وصل دوست ذبح عظيم كعبه ى كوى وفا حسين

لنگر ز دست داده ى طوفانى ستم كشتى به خون نشسته ى موج فنا حسين

سلطان كشور الم و شاه ملك غم سالار كاروان ديار بلا

حسين

دلبند مصطفى و جگر گوشه ى على روح و روان حضرت خير النساء حسين

آن جنگجوى يك تنه با سى هزار تن در كارزار معركه ى كربلا حسين

صد پاره تن چو غنچه، صد پاره بر چو گل از تيغ و تير و نيزه ى اهل جفا حسين

______________________________

(1)- ديوان فدايى؛ ص 208.

(2)- مجله ارمغان، دوره ى سى ام، ش 4 و 5، ص 204 تا 208. مقدمه ى ديوان فدايى؛ ص پانزده تا سى و سه با تلخيص.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:897 تن داده بر گذشتن جان از ره وفاسر داده بر كمند قضا با رضا حسين

گه سر نهاد بر سر خاكستر تنورگاهى به نيزه، گاه به تشت طلا حسين «1» ***

شب عاشورا:

فرياد از آن شبى كه به فرداش شد شهيدسلطان دين حسين به كام دل يزيد

آه از شبى كه زينب دل خسته ى فگار «2»دل در برش چو بِسمِل «3» خون غرقه مى تپيد

آن شب ز جوش ناله دل آسمان شكافت آن شب ز بار درد قَدِ نُه فلك خميد

آن شب گريست زهره و شِعرى گشوده مووز گَردِ غم به صورت مه شد كَلَف پديد «4»

آن شام شد ز پرده ى ظلمت سياه پوش وان صبح از سفيده گريبان خود دريد

آن شاه كم سپاه در آن شب به لشكرش حرفى به گريه گفت كه از چرخ خون چكيد

كاى دوستان نمانده مرا عمر جز شبى فردا همين گروه ستمكاره ى پليد

از راه كينه تيغ بر آل نبى كشندخواهند با ستيزه سرم را ز تن بُريد

گر من غريق لُجّه ى «5» اندوه و غم شدم بارى شما تمام از اين ورطه پا كشيد

مقصود اين گروه به قتل من است و بس اكنون اجازت است كه از من جدا شويد

اينك كه شب رسيده و تاريك شد جهان زين دشتِ

فتنه خيز به سوى وطن رويد

تابَد عَلَى الصّباح «6» چو از مشرق آفتاب تنها من و سپاه به خون تشنه ى يزيد

از شه چو اين ترانه شنيدند سروران گفتند كاى ستوده تو را ايزد مجيد

پروانه دل ز شمع نه از سوختن كَنَدبر بلبلى چه باك خارِ گلشن خليد

ماييم و خاك كوى تو تا جان ز تن رودكَنديم در هواى تو از جان خود اميد

هستى نه سرورى كه ز تو سر شود دريغ باشى نه دلبرى كه توان از تو دل بريد

فرداست در مناى تمنّاى ترك سربر طائفان كعبه ى كوى تو روز عيد

آن روسيه كه روى خود از خونِ خود نكرددر يارى تو سرخ، كجا گشت رو سفيد

عشاق خود، چو راست نواديد شه نموداز مصدر كرامت خود معجزى جديد

بنمودشان ميان دو انگشت خويشتن چيزى كه چشم هيچ كس مثل آن نديد

آن شب بُرير داشت سرِ شوخى و مزاح گفتش يكى ز لشكر شاهنشه شهيد

______________________________

(1)- ديوان فدايى؛ ص 33.

(2)- فگار: آزرده، مجروح.

(3)- بسمل: گلو بريده، نيمه جان، هر چيزى كه آن را ذبح كرده باشند و وجه تسميه اش آن است كه در وقت ذبح كردن بسم اللّه مى گويند.

(4)- كلف: هر لكه كه در آفتاب و ماه ديده مى شود.

شعرى: شعرا: نام دو ستاره است يكى شعراى شامى و ديگرى شعراى يمانى. ليكن چون شعراى يمانى درخشنده تر و معروفتر است مراد از آن شعراى يمانى است. در شعر فارسى شعرى نمودار بلندى قد و اعتلا و درخشندگى و فخر و سعادت است.

(5)- لُجّه: عميقترين جاى دريا، ژرف ترين قسمت آب.

(6)- على الصّباح: صبحگاه، بامدادان.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:898 كاين شام محنت است نه هنگام غفلت است حرفى به گريه گفت كه مى بايدش شنيد:

عيش من امشب است

كه دانم شب دگراندر كنار حور همى خواهم آرميد

باشد سزا كه از غم نوباوه ى نبى گويند دوستان على در چنين شبى «1»

***

توبه حرّ:

بستند صف به عرصه ى ميدان چو اشقياغُرّيد طبل جنگ و غريويد كرّنا

با ابن سعد گفت چنين حُرّ نامدارخواهى نمود جنگ به فرزند مصطفى

گفتا بلى كه جنگ كنم آن چنان كه تيغ پَران كُند ز دوش يلان دست بر هوا

از حرف آن پليد بلرزيد حُرّ چو بيدشد رنگ او ز هول به مانند كهربا

گفتا به آن دلير كسى لرزه ات ز چيست؟حُرّش جواب داد به اين حرف جانفزا

كاندر ميان دوزخ و جنّت ستاده ام در حيرتم كه بخت كشد كارِ من كجا

پس نعره اى كشيد و به صوت بلند گفت كاين دم مرا خُلد خدا گشت رهنما

گفت اين و تاخت باره سوى شاه تشنه لب از اسب شد پياده و با چشم پر بُكا

بر سمّ ذو الجناح همى سود روى خويش گفتا به عجز و گريه به فرزند مصطفى

من آن كسم كه بر تو شَها راه بسته ام از بخت ناموافق و وز عقل نارسا

آنجا كه از نخست سر راهت آمدم خواهم كه از نخست تو را جان كنم فدا

نادم شدم ز فعل خود و توبه كرده ام آيا قبول توبه ى من مى كند خدا؟

گفتا شه شهيد بود توبه ات قبول غمگين مشو كه هست خدا غافر الخطا

وانگه به اذن سرور دين، حُرّ شيردل انگيخت خِنگ «2» جانب ميدان اشقيا

آن شير دل فكند چهل تن به روى خاك ناگه در آن ميانه يكى شومِ ناروا

زد نيزه اى به سينه ى آن با وفا چنان كز پشت او زبان سنان گشت بر ملا

آهى ز دل كشيد كه أدركنى يا حسين!آمد به سوى مقتل او شاه كربلا

دستى به روى صورت آن غرقه خون كشيدگفتى ز روى لطف كه

يا حُرّ مَرحبا «3» ***

شد نوبت قتال چو بر آل مصطفى پيراهن صبورى افلاك شد قبا

جوش وُحوش زلزله افكند بر زمين شورِ طيور غلغله انداخت بر هوا

از ديده ى ثوابت و سيّاره خون چكيدپشتِ سپهر گشت ز بار الَم دو تا

از تند بادِ حادثه در گلشن بتول وز تيشه ى ستيزه به گلزار مرتضى

______________________________

(1)- ديوان فدايى؛ ص 45.

(2)- خِنگ: اسب سفيد موى، اسب سفيد رنگ، اسب ابلق.

(3)- ديوان فدايى؛ ص 53.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:899 سروى به سر درآمد و سرداد بر سنان نخلى ز پا فتاد و كشيد از ميانه پا

بس لاله ها كه از چمن جعفر و عقيل بر باد رفت از ستم صَرصَر «1» جفا

كردند سربه سر همه آن سروران دهرسرها براى سرور دنيا و دين فدا

از خون سرخ تازه جوانان سبز خطدر بوستان «ماريه» روييد لاله ها

باشد عجب كه باز برون آورد گياه خاكى كه ريختند در او خون بى گناه «2»

***

لب تشنه اى، شكسته دلى، خسته پيكرى وامانده اى، اسير غمى، درد پرورى

با غم سرشته اى، ز سر و جان گذشته اى مظلوم سرورى، شهِ بى خيل و لشكرى

محصور اهل كينه و ممنوع آب و نان فرّخ شهى، مَلَك خَدَمى، چرخ چاكرى

تنها چو مانده در صف ميدان كربلابا حلق خشك و چشم تر و گونه ى زرى

گفتا دگر كى است كه يارى كند به ما؟از هيچ سو جواب نيامد ز ياورى

نه لشكر و سپاه نه يار و نه دادخواه نه قاسم و نه عون و نه عباس و اكبرى «3» ***

آه از دمى كه با تن تنها شه بشرسلطان دهر و خسرو بحر و خديو بر

آمد به سوى عرصه ى ميدان كارزاربا سينه ى كباب و لب خشك و چشم تر

در بر زره ز جَدَ و حمايل ز ذو الفقاربر كف

سنان ز جعفر و ز حمزه اش سپر

گفتا منم به نام و نَسَب افتخار خلق جدّم رسول و فاطمه مادر، على پدر

هرسو ز كشته پشته همى ساختى پديدهرجا ز برق تيغ برافروختى شرر

گر مانعش نبود در آن دم رضاى دوست يك تن از آن گروه نمى برد جان بدر

ليك از پى رضاى الهى ز جان گذشت تن داد بر قضا و رضا داد بر قدر

بر جانبش پرنده نپرّيد غير تيربر پهلويش نكرد كسى جز سنان گذر

آبش كسى نداد مگر تيغ آبداركارش كسى نرفت مگر زخم كارگر

از روى او نَشُست كسى جز سرشك گَردبر سوى او نكرد كسى جز ستم نظر

دلسوز او نبود كسى غير تشنگى دلجوى او نبود كسى غير تير و پر

كس همدمش نبود به غير از دَم خدنگ كس در غمش نسوخت مگر آه شعله ور

بر تشنگيش تيغ نكرد آب خود دريغ كس مهربان نبود بر آن تشنه لب چو تيغ «4»

***

______________________________

(1)- صرصر: باد سخت و سرد.

(2)- ديوان فدايى؛ ص 57.

(3)- همان؛ ص 66.

(4)- همان؛ ص 68.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:900 رمزى است از رموز محبّت بلاى اوشرطى است از شروط ولا، ابتلاى او

اين شرط ظاهر است و به تصديق اين سخن برهان قاطعى است «بَلا لِلْولاى» او

نمرود را حواله بكردند، دردسرزيرا كه او نداشت سرى در هواى او

پروانه سان، خليل در آتش فكند تن پروانه اش ز ذبح پسر در مناى او

احمد شنيده اى كه به دشت احد نموددندان به پيش سنگ سپر، در رضاى او

سر مرتضى، به پاى سر سجده اش گذاشت بر سر گذاشت جام بلا، مجتباى او

پس خسرو ديار بلا، شاه دين حسين آمد قتيل معركه ى كربلاى او

تا تشنگان ز چشمه ى كوثر چشاند آب لب تشنه جان سپرد به راه وفاى او

اين فخر بس به

آن شهِ لب تشنه كز وفااو كشته خواست و خدا خونبهاى او

او كشتى نجات و جهان، بحر پر ز شورتوفيق بادِ شرطه، خدا ناخداى او

مردانه دست از پى آن كارزار دادعبّاس آن برادر صاحب لواى او

اندر مناى كعبه ى كوى وفاى يارآمد ذبيح، اكبر گلگون قباى او

ناشسته لب ز شير، ز تير بلا چو شيرپروا نكرد اصغر شيرين لقاى او

استادگى نموده به پاى رضاى دوست از پا فتاد قاسم پا در حناى او

طوقِ رضا و رشته ى تسليم شد همى بند گران به گردنِ زين العباد او

هركس كه در ديار محبت گذر كندبايد نخست تركِ دل و جان و سر كند «1»

***

اى خَم قد سپهر ز بارِ عزاى توسرهاى سروران جهان زير پاى تو

اى تا ابد طفيل وجود تو هر چه هست وى از ازل خداى جهان خونبهاى تو

اى شمسه ى رواق تو را شمس، نيم خشت وى عرش، فرش قبه ى عالى بناى تو

اى داده سر به دشمن خونخوار بهر دوست خونبار باد چشم فلك در عزاى تو

باللّه حريم كوى تو بهتر ز كعبه است اى كعبه طايف حرم كربلاى تو

آن كعبه راست اشتر و گاو و غَنَم فداوين كعبه را فداش تويى، من فداى تو

از صُفّه ى تو مروه صفا جويد و صفادارد هميشه سعى كه يابد صفاى تو

شاها چهلچراغ تو خود نخل ايمن است بر اين دهد كليم شهادت براى تو

ظاهر دم مسيح ز خاك مقدّست با هر كفِ كليم ز خشت طلاى تو

شد مولد مسيح چو در خاكِ درگهت آن روز دم گرفت ز خاك شفاى تو

مى كُشت چون خليل به قربانيت پسرمى گشت چون ذبيح، ذبيح مناى تو

ترجيح داده بود به ذبح پسر خليل اشكى كه ريخت از بصر اندر عزاى تو

______________________________

(1)- همان؛ ص 110

و 111.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:901 پروانه شد به شمع مزار تو جبرئيل زيرا كه داشت بال و پرى در هواى تو

مقراض «1» چون به شمع نهد خادمِ درت ترسم شود بريده پرش بى رضاى تو

جنبانده است مهد تو را آن امين وحى خوانده ست لا الهَ گهِ لاى لاى تو

جاروب آستان تو پرّ ملايك است در چشم حور سرمه، غبار سراى تو

شاها فدائيان تو را من فداييم اى صد هزار همچو «فدايى» فداى تو «2» ***

پرسيدم از هلال كه قدّت چرا خم است؟گفتا خميدن قدّم از بار ماتم است

گفتم به چرخ بهر چه پوشيده اى كبود؟آهى كشيد و گفت كه ماه محرّم است

گفتم كه اى سپهر بگو كاين عزاى كيست؟گفتا عزاى اشرف اولاد آدم است

گفتم به دل كه بهر چه اى لَختِ خون چنين وز خون براى كيست كه چشم تو پر نم است؟

اين ابر از براى چه برگو كه در هواست و اين شور در هواى كه برگو كه دريَم است؟

اين صوت ناله است و يا صور رستخيزاين شور محشر است و يا جوش ماتم است؟

گفتا نه آگهى كه دميده مه عزاهمدم به آه سينه و دل خود همه دم است

يك دم به كار باش وز مژگان بريز دم مهلت روا مدار كه فرصت همين دم است

ماه عزا و ماتم شاهى است كز غمش غم ها تمام در دل و دل جمله در غم است

اين ماتم شهى ست كه شرح مصيبتش نى در توان كِلك و نه در قوّه ى فم است

در وصف ذات قدسى او عقل واله است در شرح مدح حضرت او نطق ابكم است

آن شمع جمع اهل جنان كز مصيبتش گيسوى حور جمله پريشان و درهم است

بنگر كه از كشيدن بار عزاى اوپشت فلك به سان كمان راستى خم

است

باشد اگر چه ماتم يحيى بسى عظيم ليكن غمش ز محنت يحيى بس اعظم است

او موسى است طور لقايش به كربلاست او عيسى است مادر او به ز مريم است

دل ها براى اوست كه اندر تپيدن است دريا ز شور اوست كه اندر تلاطم است

او نور چشم احمد و فرزند مرتضاست او عالم لدنّى و سلطان عالم است

از هر كريم و عالى و هم عالم و شريف او اكرام است و اشرف و اعلا و اعلم است

چرخ سخا و اختر گردون نيِّرين مهر سپهر حيدر و خير النسا حسين «3» ______________________________

(1)- مقراض: قيچى.

(2)- همان؛ ص 154.

(3)- همان؛ ص 159.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:902

سروش اصفهانى

اشاره

شمس الشعرا، ميرزا محمّد على فرزند قنبر على سدهى اصفهانى و متخلّص به «سروش» قصيده سراى معروف قرن سيزدهم هجرى است كه در «سده» اصفهان در حدود سال 1228 ه ق. متولد شد. وى شاعر ايرانى عهد قاجاريه است كه از دوران كودكى آثار نبوغ شاعرى را از خود بروز مى داد و توجه ارباب ذوق را به خود جلب مى كرد. وى تحصيلات خود را در اصفهان كامل كرد.

اين شاعر توانا در سن 15 سالگى قصيده اى در مدح آية اللّه سيد محمد باقر رشتى سرود و مورد عنايت خاصّ وى قرار گرفت و نزد او درس خواند. سروش عاقبت از اصفهان مسافرت كرد و به تهران آمد و در شمار برگزيدگان دربار ناصر الدّين شاه قرار گرفت. بعد از فوت قاآنى بزرگترين شاعر دربار شد و از شاه لقب «شمس الشعرا» گرفت. وفات او در سال 1285 هجرى در سن 57 سالگى در تهران اتّفاق افتاد.

سروش در قصيده سرايى مهارت خاص داشت و سبك شاعران دوره ى بازگشت ادبى در قصايد او

به كمال رسيده است. قصايد او تقليد انورى. امير معزّى و فرخى سيستانى است. با وجود تصنّع و تكلف زياد، اشعارش كاملا شاعرانه و فرهمندانه است.

آثار سروش عبارتند از: مثنوى «روضة الاسرار» در مراثى اهل بيت عصمت (ع). «شمس المناقب» حاوى قصايد در مدح و منقبت رسول اكرم (ص) و خاندان نبوّت و شصت بند مرثيه و يك بند مثنوى به نام «روضة الانوار» در ذكر واقعه كربلا و ديوانى به نام زينة المدايح.

ديوان قصايد، غزليات و مسمّطات با مقدمه ى استاد فقيد جلال همايى در دو جلد چاپ شده است. «1»

-*-

دارم اندر دست خونين خامه اى تا كه بنويسم مصيبت نامه اى

ليك مى ترسم كه سوزد خامه ام همچنان ننوشته ماند نامه ام

بشنو از معصوم اين معنىّ نغزپوست را بدورد كن، بر گير مغز

بود روزى در مقام خود خليل غرق تسبيح خداوند جليل

گفت حق برگو بدو جبريل راكه ببر حلقوم اسمعيل را

در يكى دل نيست گنجاى دو دوست زين دو يك، يا حبّ ما يا حبّ اوست

كش نمايد ذبح اسمعيل سهل چون ببينند حال شاه و حال اهل

گفت بنگر عاشق خاصّ مراخوش به خون خويش غوّاص مرا

آن برادر دادنش در راه ماو آن سپردن جان به قربانگاه ما

و آن برادرزادگان مقبلش خاصّه اكبر، ميوه ى باغ دلش

چونكه ابراهيم او را بنگريست بر شه لب تشنه بسيارى گريست

گفت حق بر گريه ات احسنت و زه!كه بود از ذبح اسمعيل به

چون گرستى بر خديو كربلاكردم از فرزند تو دور اين بلا

______________________________

(1)- از صبا تا نيما؛ ج 1، ص 86. دايرة المعارف فارسى مصاحب، ج 1، ص 1295. فرهنگ شاعران زبان فارسى؛ ص 276.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:903 گريه ى تو بهر آن شاه كريم گشت اندر راه ما ذبح عظيم

گريه ى تو

بهر قربانى تست شو ببر، فرزند خود را تند رست

اى خوش آن چشمى كه گريان بهر اوست و آن دلى كاو گشته بريان بهر اوست «1» ***

آمد آن عباس، مير عاشقان آن علمدار سپاه عاشقان

تفّ خورشيد و تفّ عشق و عطش هر سه طاقت برده از آن ماهوش

چشم از جان و جهان بردوخته از برادر عاشقى آموخته

مى زد از عشق برادر يك تنه خويش را از ميسره بر ميمنه

بدسرشتى ناگهان، از تن جداكرد دست زاده ى دست خدا

گفت: اى دست، ار فتادى خوش بيفت تيغ در دست دگر بگرفت و گفت:

آمدم تا جان ببازم، دست چيست؟مست كز سيلى گريزد مست نيست

خود مكافات دو دست فرشى ام حق بروياند دو بال عرشى ام

تا بدان پر، جعفر طيّاروارخوش بپرّم در بهشتستان يار

اين بگفت و بى فسوس و بى دريغ اندر آن دست دگر بگرفت تيغ

بركشيد ذو الفقار تيز راآشكار كرد، رستاخيز را

كافرى ديگر در آمد از قفاكرد دست ديگرش از تن جدا

گفت گر شد منقطع دست از تنم دست جان در دامن وصلش زنم

دست من پر خون به دشت افكنده به مرغ عاشق، پرّ و بالش كنده به

كيستم من، سرو باغ عشق حى سرو بالد چون ببرّى شاخ وى ***

تركيب بند:

اى ديده خون ببار كه ماه محرّم است نزد خداى، ديده ى گريان مكرّم است

بى ديده ى پر آب و نفس هاى آتشين گر لاف مهر شاه زنى، نامسلّم است

بر ياد نور چشم پيمبر ز آب چشم باللّه اگر جهان همه دريا كنى كم است

بشناس در مصيبت سلطان كربلاقدر سرشك خويش كه اكسير اعظم است

بى شرم ديده اى كه نگريد در اين عزاخالى جهان از آنكه دلش خالى از غم است

جايى كه سر و قامت اكبر فتد ز پاى شرمنده باد سرو كه سرسبز و خرّم است

بر صورت هلال درين ماه پر ملال كاهيده جسم حيدر

و پشت نبى خم است

موسى شكسته خاطر و عيسى فسرده دم يوسف ز تخت سير و سليمان ز خاتم است

آميخته به اشك خليل و سرشك خضرامروز آب چشمه ى حيوان و زمزم است

______________________________

(1)- مثنوى روضة الاسرار.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:904 پيش از شهادت شه لب تشنگان، رُسُل بگريستند بر وى و مظلوميش به كل

***

چون رايت ستم به يزيد لعين رسيداز كوفه نامه ها به امام مبين رسيد

كاى گشته انس و جان به سليمانيت مقرّدر دست ديو سفله به ناحق نگين رسيد

آدم صفت بيا و زمين را خليفه باش كابليس را خلافت روى زمين رسيد

هستى تو مستحقّ خلافت پس از حسن ما را به اتّفاق، روايت چنين رسيد

باز آى سوى كوفه و بركش لواى دين ورنه لواى كفر به چرخ برين رسيد

بهر هدايت ار نخرامى بدين ديارخواهد خلل ز خصم به بنيان دين رسيد

گر دستگير ما نشوى روز بازخواست گوييم دست ما نه به حبل المتين رسيد

چون نامه را بخواند، بدانست شاه دين كاو را گه شدن به دم تيغ كين رسيد

نزديك شد كه دختر زهرا شود اسيروقت شهادت پسر نازنين رسيد

با خويش گفت: «وقتى اداى امانت است بيع بهشت را سرِ ما در ضمانت است» بگرفت راه باديه سالار كربلا

مشتاق كشته گشتن و آماده ى بلا

درهاى آسمان همه شد باز و آمدنددر خدمتش ملايكه از عالم عُلا

آمد نخست حُرّ به سر راه شاه دين هر سنگ مى زدش سوى خلد برين صلا

اول امير لشكر كين بود و اى عجب شد اولين شهيد به شمشير ابتلا

شه در زمين باديه آمد فرود و گفت:زين خاك يافت ديده ى اميد من جلا

بنمود مقتل شهدا را يكان يكان فرمود آمديم به سوى وطن، ملا

ما والى ولايت رنج و مصيبتيم با ما نيايد

آنكه ندارد سرِ ولا

در تيره شب روانه به سوى وطن شويدكز انفعال رفت نياريد بر ملا

افراشتند خيمه در آن عرصه ى الم كامد برون ز كوفه علم از پى علم چون شب فرو گرفت جهان را، شه شهيد

اصحاب را بخواند پى بيعت جديد

فرمود: يافتم همه اصحاب خويش رااندر وفا يگانه و اندر صفا فريد

برداشتم ز گردشان عهد خويش راجنت دهد جزاى شما خالق مجيد

ليكن برون رويد از اين ورطه ى خطرشب تيره و به خواب گران لشكر عنيد

فردا قتيل تيغ مخواهيد خويش رامقتول خواسته است به تنها مرا يزيد

گفتند كز تو باز نخواهيم داشت دست گيريم ما چگونه سر خويش و تو وحيد؟

چون ديد شاه دين كه نخواهند بازگشت هستند پايدار در آن محنت شديد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:905 فرمود بنگريد به فردوس جايتان ديدند و شد شب شهدا همچو روز عيد

آمدند اسحر «1» بر آن قوم نيك بخت كاى جيش حق به كوى شهادت كشيد رخت آمد يكى غلام سيه روى دل سپيد

دل در برش ز شوق شهادت همى تپيد

آزاد كرده بودش اندر ره خداچرخ سپيد چشم، سياهى چو او نديد

با روى او چو داشت شب قدر نسبتى حق بر هزار ماهش از آن روى برگزيد

با شاه گفت: «اى كه ولاى تو كرده فرض ايزد به هر سياه و سپيدى كه آفريد

فرماى تا به راه تو جان را كنم فدااى در كف تو جنّت فردوس را كليد

صد چشمه از محبّت تو در دلم گشودچون آب زندگى كه ز ظلمات شد پديد»

فرمود شاه دين كه سر خويش پاس دار!بر شب ستاره ريخت چو از شاه اين شنيد

گفتا: چه مى شوى كه من تيره روى رابا خود برى به خلد و گشايى در

اميد

منگر سياهيم كه به سوى خليل حق ذبح فدا سياه ز سوى خدا رسيد

پذيرفت شاه و گفت كه رويت سپيد بادجان را كنون به نعمت فردوس ده نويد

آمد به سوى معركه با تيغ هندوى در دشت زنگيانه يكى نعره بركشيد

تيغ برهنه در كف زنگى غلام تافت ز ابر سياه، برق تو گفتى همى جهيد

خونش به راه شاه شهيدان بريختندجنّت، درم خريده به يك مشت خون خريد

همرنگ زاغ بود و به يمن قبول شاه طاووس خُلد گشت و به خُلد برين چميد

آمد به سوى شاه حبيب خميده پشت گفت اى كليد دوزخ و جنّت ترا به مشت پيرانه سر به معركه جولانم آرزوست

دشت مصاف و عرصه ى ميدانم آرزوست

سر باختن چو گوى به ميدان عشق شاه با قامتى چو خم شده چوگانم آرزوست

يك دشت پر ز ديو و سليمان ستاده فردجان باختن به راه سليمانم آرزوست

شد سير از مصاحبت جسم، جان من ديدار حور و صحبت رضوانم آرزوست

پشتم خميده گشت ز پيرى بنفشه واراز دست حور، دسته ى ريحانم آرزوست

دادش اجازه شاه، سوى خصم رفت و گفت:«در راه شاه، باختن جانم آرزوست»

موى سپيد كرده به خون سرخ كاين چنين رفتن سوى پيمبر يزدانم آرزوست

شاه آمد و نهاد سرش در كنار خويش فرمود: «باو مزد تو با كردگار خويش» زينب گرفت دست دو فرزند نازنين

مى سود روى خويش به پاى امام دين

گفت اى فداى اكبر تو جان صد چو آن گفت اى نثار اصغر تو جان صد چو اين

______________________________

(1)- اسحر: جادوتر.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:906 عون و محمد آمده از بهر عون تو «1»فرماى تا روند به ميدان اهل كين

فرمود: «كودكند و ندارند حرب راطاقت، على الخصوص كه با لشكرى چنين»

طفلان ز بيم جان نسپردن به راه

شاه گه سر بر آسمان و گهى چشم بر زمين

گشت التماس مادرشان عاقبت قبول پوشيدشان سلاح و نشانيدشان به زين

اين يك پى قتال، دوانيد از يساروان يك پى جدال برانگيخت از يمين

بر اين يكى ز حيدر كرّار مرحبابر آن دگر ز جعفر طيّار، آفرين

گشتند كشته هر دو برادر به زير تيغ شه را نماند جز على اصغر كسى معين بودش به گاهواره يكى درّ شاهوار

درّى به چشم خُرد و به قيمت بزرگوار

چون شمع صبح، ديده اش از گريه بى فروغ جسمش چو ماه يك شبه، از تشنگى نزار

بى شير مانده مادر و كودك لبش خموش پژمرده گشته شاخ گل و خشك چشمه سار

شد سوى خيمه، طفل گرانمايه برگرفت آمد به دشت و گفت بدان قوم نابكار

تيرى زدند بر گلوى اصغر، اى دريغ نوشيد آب از دم پيكان آبدار

خون مى سترد از گلوى طفل نازنين مى كرد عاشقانه به سوى سما نثار

يك قطره خون به سوى زمين باز پس نگشت شهزاده در كنار پدر جان سپرد زار «2»

***

روزى چنان به ياد، زمين و زمان نداشت جورى ستاره كرد كه خود در گمان نداشت

دانى دراز بود، چرا روز قتل شاه؟زيرا كه قوّت حركت آسمان نداشت

گشتند ياوران همه مقتول و ياورى كش آورد سمند و بگيرد عنان نداشت

فرياد از آن زمان كه گرفتند گردِوى راه برون شتافتن از آن ميان نداشت

جسمش هزار پاره و بر جسم خويشتن دلسوز جز جراحت تير و سنان نداشت

مى رفت خون ز حلقش و با حق جز اين سخن كز جرم شيعيان بگذر بر زبان نداشت

مى گفتم از جسارت قاتل كنم حديث ليكن «سروش» ناطقه ياراى آن نداشت

بگرفت آفتاب و بلرزيد كوه و دشت باريد خون تازه از اين باژگونه طشت «3» ______________________________

(1)- عون و محمد دو پسر حضرت زينب (س) مى باشند و منظور از

عون دوم، مساعدت و يارى كردن است.

(2)- مثنوى روضة الاسرار.

(3)- ديوان سروش اصفهانى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:907

غالب دهلوى

ميرزا اسد اللّه خان نجم الدّوله دبير الملوك متخلّص به «غالب» بن عبد اللّه بيگ خان شاعر و نويسنده و محقق بزرگ مسلمان هندى در قرن سيزدهم هجرى است كه هم فارسى و هم به زبان اردو آثارى دارد. وى به زيبايى و عُلوّ سبك شهرت دارد. اصل او از توران است. نياكان او ترك ايبك بوده اند و جدّش در زمان شاه عالم به دهلى هجرت كرد.

اسد اللّه در پنج سالگى پدر خود را از دست داد و تحت حمايت عمّ خود نصر اللّه بيگ خان صوبه دار آگره قرار گرفت. پس از مرگ وى براى غالب كه آنگاه نه ساله بود از طرف پادشاه دهلى مقرّرى ماهيانه معادل پنجاه روپيه تعيين شد. در سال 1847 ميلادى، واجد على شاه در پاداش اشعار غالب، قراردادى با او منعقد كرد و مقرّرى ساليانه براى او معين كرد و نوّاب رامپور چون شهرت شاعر را شنيد (در مقابل اشعار او در سال 1859 م) حقوق ماهيانه برايش مقرّر كرد.

غالب پس از مدتى اندك اقامت در رامپور به دهلى بازگشت و به سن 73 سالگى به سال 1285 ه. ق. درگذشت و در جوار بقعه ى خواجه نظام الدّين اوليا به خاك سپرده شد.

غالب بازمانده ى خانواده جنگجو بود. خون گرمى كه از اجداد ترك ايبك به ارث برده بود در رگهايش جريان داشت و در اشعار او منعكس و هويدا بود. هنوز دوره ى تحصيلى خود را به پايان نرسانيده و شاگرد مدرسه بود كه شعر گفتن را آغاز كرد ولى هنر

واقعى شعر او پس از شورش عظيم سال 1857 ميلادى به ظهور پيوست. اين شورش كه نماينده ى نزاع و اختلافات قواى متضاد بود، اشيايى را كه نبايد ويران شود منهدم و نابود ساخت. چه بسا تشكيلات و مؤسّسات مفيد دوره ى مغولى كه ويران گرديد و در نتيجه اشعارش را كه اين تأثير و احساسات را منعكس مى سازد به صورتى مولم و دردآميز در آمده و شنونده را سخت متأثر مى سازد. او از عصر و زمان خويش بسيار بيشتر بود و به همين دليل معاصرينش قدر و قيمت او را ندانستند.

وى پيشرو سبك نو در شعر اردوست و نخستين شاعرى است كه عقايد و نظرات فلسفى را در شعر اردو وارد كرده است. او را پدر شعر اردو مى نامند. غالب در اشعار فارسى شيوه ى شاعران سبك هندى را تتبّع مى كرد.

وى معاصر بابريان بود و در مدح آخرين پادشاه اين سلسله، بهادر شاه دوم چند قصيده گفته است. كتبى هم به نثر دارد كه از آن جمله است: «قاطع برهان» كه انتقادى است تند بر برهان قاطع. اين كتاب موجب غوغايى عظيم بين محققان هند شد. «1»

-*-

اى كج انديش فلك، حرم دين بايستى علم شاه نگون شد، نه چنين بايستى

تا چه افتاد كه بر نيزه سرش گردانندعزّت شاه شهيدان به ازين بايستى

حيف باشد كه فتد خسته ز توسن بر خاك آن كه جولانگه او عرش برين بايستى

حيف باشد كه ز اعدا نم آبى طلبدآن كه سايل به درش روح امين بايستى

أيّها القوم تنّزل بود، از خود گويم ميهمان بى خطر از خنجر كين بايستى

سخن اين است كه در راه حسين بن على (ع)پويه از روى حقيقت ز جبين بايستى

چشم بد دور، به

هنگام تماشاى رخش رو نما سلطنت روى زمين بايستى

______________________________

(1)- لغت نامه دهخدا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:908 به اسيران ستمديده پس از قتل حسين (ع)دل نرم و منش مهر گزين بايستى

چه ستيزم به قضا؟ ورنه بگويم «غالب»علم شاه نگون شد، نه چنين بايستى ***

وقت است كه در پيچ و خم نوحه سرايى سوزد ز نفس نوحه گر از تلخ نوايى

وقت است كه در سينه زنى، آل عبا راسر پنجه حنايى شود و رنگ هوايى

وقت است كه جبريل ز بى مايگى دردغم را ز دل فاطمه خواهد به گدايى

وقت است كه آن پردگيان كز ره تعظيم بر در گهشان كرده فلك ناصيه سايى «1»

از خيمه ى آتش زده عريان به در آيندچون شعله دخان «2» بر سرشان كرده ردايى

جانها همه فرسوده ى تشويش اسيرى دلها همه خون گشته ى اندوه رهايى

اى چرخ چو آن شد، دگر از بهر چه گردى؟اى خاك چو اين شد، دگر آسوده چرايى؟

خون گردو فرو ريز اگر صاحب دردى برخيز و به خون غلت، گر از اهل وفايى

تنهاست حسين بن على (ع) در صف اعدااكبر تو كجا رفتى و عبّاس كجايى؟

توقيع شهادت كه پيمبر ز خدا داشت از خون حسين بن على يافت روايى

فرياد از آن حامل منشور امامت فرياد از آن نسخه ى اسرار خدايى

فرياد از آن زارى و خونابه فشانى فرياد از آن خوارى و بى برگ و نوايى

«غالب»! جگرى خون كن و از ديده فرو ريزگر روى شناس غم شاه شهدايى «3»

______________________________

(1)- ناصيه سايى: پيشانى ساييدن، سجده كردن.

(2)- دخان: دود.

(3)- سيرى در مرثيه عاشورايى؛ ص 251.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:909

خاكى شيرازى

ملّا محمّد ابراهيم قارى، مردى با صلاح و تقوى و يكى از دراويش و شعراست. و از علم قرائت و جفر و غيره اطّلاع

داشته است و مراثى بسيارى گفته است.

او به سال 1286 ه. ق. رحلت كرده و جنازه اش را در وادى السّلام نجف اشرف دفن كردند.

-*-

چون شهسوار عرصه ى ميدان كربلاشد غوطه ور به لجّه ى عمّان كربلا

باريد آسمان به زمين بس كه سيل خون شد مهر و ماه غرقه ى طوفان كربلا

شير خدا به راحت و آلوده گرگ چرخ دندان به خون يوسف كنعان كربلا

مسجد به دير و سبحه و زنّار شد بدل چون شد فسرده شمع شبستان كربلا

از تند باد حادثه، دوران به باد دادبشكفت هر گلى ز گلستان كربلا

در جوى خون لاله عذاران سرو قدگرديده لاله زار بيابان كربلا

غير از سرشك حسرت و آب دل كباب آبى كه زد بر آتش مهمان كربلا

آل زنا غنوده بر اورنگ زرنگارو اندر جزا به پرده نشينان كربلا

اى زاده ى زياد، كجا مى رود ز يادظلمى كه از تو رفت به سلطان كربلا؟!

تا روز حشر لعنت حق بر يزيد بادهل من مزيدِ نار بر او بر مزيد باد «1» ______________________________

(1)- تذكرة مرآت الفصاحه؛ ص 179.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:910

رضا قلى خان هدايت

اشاره

رضا قلى خان طبرستانى، فرزند آقا محمّد طاهر طبرستانى ملقب به «لَلِه باشى» و متخلّص به «هدايت» در سال 1218 ه. ق. در تهران متولّد شد. پدرش از مردم محّال اطراف دامغان بود. چند سال بعد از فوت پدرش، تحصيل علوم متداول را در شيراز آغاز كرد. هدايت از ابتداى جوانى شعر مى سرود و «چاكر» تخلّص مى كرد ولى بعد، تخلص «هدايت» را برگزيد. در موقع سفر فتحعلى شاه به اصفهان مورد توجه شاه قرار گرفت. وى لقب «خان» و «امير الشعرا» يافت. چون فتحعلى شاه درگذشت به دربار محمد شاه راه يافت و به دستور او تربيت عباس ميرزا را

به عهده گرفت و از آنجا به «لله باشى» نيز معروف گرديد. پس از كناره گيرى و چندى عزلت در عهد ناصر الدّين شاه به سفارت خوارزم تركستان مأمور شد و هم زمان با عزل امير كبير به تهران بازگشت و به معاونت وزير علوم و معارف و رياست دار الفنون رسيد و مدت پانزده سال در اين سمت باقى بود. در همين مدت به دستور شاه، مأموريت تكميل تاريخ «روضة الصفا» را يافت و سه جلد بر هفت جلد اصلى آن افزود كه شامل تاريخ دوره ى صفويه، افشاريه، زنديه و قاجاريه است. هدايت چاپخانه اى تأسيس كرد كه بسيارى از كتب ادبى عصر قاجاريه در آنجا به چاپ رسيده است و بدين وسيله خدمت ديگرى به فرهنگ ايران كرد.

هدايت تأليفات بسيارى به نظم و نثر دارد. مهمترين آثار او عبارتند از «مجمع الفصحاء»، «تذكره ى رياض العارفين»، «مدارج البلاغه در علم بديع»، «روضة الصفاى ناصرى»، «اجمل التواريخ»، «ديوان اشعار»، مثنوى هاى «انوار الولايه»، «انيس العاشقين»، «بحر الحقايق»، «هدايت نامه»، «منهج الهدايه»، «فرهنگ معروف انجمن آراى ناصرى» كه اين كتاب آخرين اثر اوست.

ديوان غزليات او شامل بيش از 8 هزار بيت و ديوان قصايد او شامل بيش از ده هزار بيت مى باشد. «1»

هدايت به سال 1288 ه. ق. درگذشت.

-*-

1

ديگر چه شد كه زد شه اين نيلگون طبق «2»در خم نيل جامه و شد طشت خون شفق

رخهاست پر ز ژاله و سرهاست پر ز خاك جانهاست پر ز ناله و دلهاست پر قلق

گيسو گشاده شام و گريبان دريده صبح ديدى به حال ليل و نظر كن سوى فلق

گويى ز بس به فرق فشاندند خلق خاك پوشيده ماند چهره ى خورشيد در غسق «3»

تا

عرش كردگار، خروش ملايك است يا رب، عزاى كيست كه صاحب عزاست حق؟

در خدمت عزاى وى از بهر افتخارجويند قدسيان همه بر يكدگر سبَق

باشد بلى عزاى امامى كه قتل اوبر باد داده دفتر دين را ورق ورق

نوباوه ى رياض نبى فخر عالمين لب تشنه ى شهيد سر از تن جدا حسين ______________________________

(1)- لغت نامه دهخدا. مجمع الفصحاء؛ ج 6، ص 1209. ريحانة الادب؛ ج 6، ص 354.

(2)- نيلگون طبق: آسمان. شه نيلگون طبق: خورشيد.

(3)- غسق: نيك تاريك شدن شب.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:911

2

باد خزان وزيد به باغ ارم، دريغ گلهاى تازه رفت به تاراج غم، دريغ

شد كشته نور ديده ى شامْ انام، حيف در خون تپيده قامت فخر امم، دريغ

تاراج شد سرادق سلطان دين، فسوس بر باد رفت حرمت اهل حرم، دريغ

آن را كه در غزا، عَلَم حق به دست بودهم دست او فتاد ز كين هم علم، دريغ

نور دو چشم ساقى كوثر شهيد گشت با جان و چشم پرعطش و پر زِنَم، دريغ

آنان كه همدم شه دنيا و دين بدندبى او شدند همدم رنج و الم، دريغ

ننمود كم سپهر ستمكار ذره اى با عترت رسول خدا از ستم، دريغ

يا رب، بر اهل ظلم ندانم چه ها رسدچون روز دادخواهى اين ماجرا رسد

3

زين جورها كه كرد سپهر پر انقلاب در حيرتم كه از چه دو عالم نشد خراب

آن خيمه اى كه هر سحرى با صد انفعال بى رخصت اندر آن ننمودى رخ آفتاب

از تيغ ظلم لشكر بداختر يزيدبشكسته شد ستونش و بگسسته شد طناب

آن زينبى كه بود نگهدار بى كسان وز اهل بيت سرور دين، فرد انتخاب

نامحرمان تيره دلش تا به شهر شام بر ناقه ى برهنه نشاندند و بى حجاب

آن سر كه بود زينت آغوش مصطفى پيوسته بود تكيه گهش دوش بو تراب

ببريده شد ز خنجر كفّار، بى سبب بر نيزه شد ز كينه ى اشرار، بى حساب

از اهل بيت پاك برآورده گرد چرخ گفت آنچه گفت دشمن و كرد آنچه كرد چرخ

4

جسم شريف سرور دين چون ز زين فتادبى اشتباه، عرش برين بر زمين فتاد

بر خاك تيره از چه نيفتاد آسمان؟زان پيشتر كه جسم شريفش ز زين فتاد

افتاده آه و ناله چنان اندر اهل بيت كز بيم، لرزه بر فلك هفتمين فتاد

از بس به سر زد از غم اين كار، دست خويش از كار دست عيسى گردون نشين فتاد

دين كه داشتند نمى دانم آن گروه؟كز جورشان، شكست به بنيادِ دين فتاد

گيسو در اين عزا ببريدند حوريان چون اين ندا به ذروه ى «1» خلد برين فتاد

روح الامين چو شد خبر از بيم اين گناه گفتى كه رعشه بر تن روح الامين فتاد

كس را در اين گناه مجال نطق نماندبى ماتم و ملال كسى غير حق نماند ______________________________

(1)- ذروه: بلندى، اوج، قله.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:912

5

چون شد به رزمگاه خسان مير مهوشان خوش شد ز ديدن رخ او جانِ ناخوشان

افراخت تيغ و آتشى افروخت در مصاف كز شعله سوخت خرمنِ افسرده آتشان

با آنكه يافتند شبيه پيمبرش كشتند باز، زمره ى بى دين و دانشان

بشنيد ازو چو خسرو دين بانگ «يا ابى»بر فوج خصم تاخت پريشان چو بيهُشان

آن جسم پاك كش به فدا صد هزار جان در پيش زين گرفت و سوى خيمه گه كشان

خاموش ديد چون لب او از سخن به خويش گريان ببرد و هِشت به پهلوى خامشان

بسيار خون ز ديده ى حق بين چو برفشاندرو بر سپهر گفت به چشمان خون فشان

«يا رب، تو آگهى كه مرا دادرس نماندوز نو خطانِ آل على هيچ كس نماند»

6

از پيش خصم سرور دين چون گذر نداشت جز حربگه به هيچ رهى راه برنداشت

در زير زين كشيد عقاب پرنده راكش تُندى عقاب بُد و بال و پر نداشت

زينب برون دويد و ركابش گرفت زودكز سروران جيش، تنى را دگر نداشت

آمد به پيش لشكر و حجّت تمام كردصد حرف راست گفت و در آنها اثر نداشت

خاتم شد او و خيل دغا حلقه گِرد اوكز آن ميان به هيچ طرف ره به در نداشت

از فرط تير و تيغ تن پاك او نمودنخلى كه غير خنجر و پيكان ثمر نداشت

از پا فتاد زينب وقتى گشاد چشم بر پيكر شريف برادر كه سر نداشت

بر اشك او نسوخت دل دشمنان بلى باران لطيف بود و اثر در حجر نداشت

دادند خيمه ى شهِ دين را صلاى عام نه عزّتى به پردگيان و نه احترام

7

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 912 7 ..... ص : 912

گشتند چون كه آل على بر شتر سوارز افغان و اه و ناله، قيامت شد آشكار

بهر چه سرنگون نشد اين نُه سپهردون؟بهر چه واژگون نشد اين خاك بى مدار؟

زينب چو ديد جسم برادر به خاك و خون وز تير و نيزه بر تن او زخم بى شمار

از كار رفت و نعره ى «هذا حسين» اودر ساكنان عالم بالا نمود كار

گريان به ناله گفت: كه اى جان من حسين جسم تو را كه كرده اين چنين خسته و فكار؟

در خاك و خون سرشته در اين دشت كين چراست آن گيسويى كه شانه زدش پيك كردگار؟

هست اين تنى كه فاطمه پرورد در بغل كو آن سرى كه ختم رسل داشت در كنار؟

رو در مدينه كرد سوى هادى سُبُل و انگه به گريه گفت كه: «يا خاتم الرُسُل» دانشنامه ى شعر

عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:913

8

«اين پاره پاره پيكر بى سر، حسين توست اين كشته كو مراست برادر، حسين توست

اين سرخ رو ز خون شهادت كه در غمش زهرا سياه ساخته معجر، حسين توست

اين بى كس غريب كه گرديده چاك چاك جسمش به نوك نيزه و خنجر، حسين توست

اين طائر فتاده ز گلزار آشيان كز ناوك عدو بُودَش پر، حسين توست

اين ماهىِ به خاك تپان كز براى آب در بحر خون شده ست شناور، حسين توست

اين فخر سروران، كه به قهر از قفا سرش ببريده شمر شوم بداختر، حسين توست

اين تشنه لب كه تشنه شهيد از جفا شده ست ننموده از فرات لبى تر، حسين توست»

چون حرف چند گفت به صد ناله با رسول با اهل بيت كرد رخِ خود سوى بتول:

9

«كاى بضعة الرّسول، بر اين انجمن نگريكسر اسير و بى كس و دور از وطن نگر

آن را كه يافت پرورش اندر كنار تودر خاك و خون افتاده، جدا سر ز تن نگر

كشتند نور چشم تو را و آن تن شريف بر خاك گرم كرب و بلا بى كفن نگر

از هم دريده گرگ ستم يوسف تو راباور نمى كنى، سوى اين پيرهن نگر

كردند ديو و دد به سليمان دين جفاتخت و نگين او به كف اهرمن نگر

زين العباد را كه عزيز زمانه بوديعقوب وار، خوار به بيت الحزن نگر

از اشك سرخ، دامن او پر ز گل ببين وز آب چشم، مسكن او چون چمن نگر

آنگه زمام ناقه ى او ساربان كشيدناكام از شكايت امّت زبان كشيد

10

چون شام اهل بيت نبى را مقام شدصبح اميد زينب آواره شام شد

گنج معارف ازلى بوده آن گروه نبود عجب خرابه شان گر مقام شد

آنان كه در سُرادق عصمت نهان بُدندديدارشان نظاره گه خاص و عام شد

آن را بدين ستم زده ظنّ كنيز رفت وين را بدان اسير، گمانِ غلام شد

دردا، كه دهر آل على را ذليل كردآوخ، كه چرخ، نسلِ زنا را به كام شد

خون حرام، قوم ستم را حلال گشت آب حلال، اهل حرم را حرام شد

در طشت زر چو ديد سر شاه دين حسين يكباره صبر و طاقت زينب تمام شد

با آه و گريه گفت كه: «اى دهر بى نظام بنگر چگونه دين نبى بى نظام شد

ما اهل بيت ساقى كوثر مگر نه ايم؟ما دوحه ى رياض پيمبر مگر نه ايم؟» دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:914

11

داند خدا كه تا كه به پا كرده خافقين «1»كس سر نداده در ره مهرش به از حسين

جان را شمرده در تن خود دَينى از حبيب و انگه نمود در بر جانان اداى دَين

علمش چو عين بوده، سراسر نقوش علم آورده خوش ز علم، سراسر به سوى عين

آن را كه عينِ هستى خود نصب عين شدتبديل عين هستى خويش است فرض عين

زان حالتى كه بين وى و حق وقوع داشت تا حالت تصوّر ما، بس كه فرق و بين

او را نبود عجز به دشمن ز بيم جان صفين نه كم ز غزوه ى بدر آمد و حُنين

اين بود حكمت ار ننمودى علاج خصم شاهى كه حكم داشت به تغيير عالمين

اى پادشاه عادل و اى داور قضادر اين قضيه چاره چه باشد به جز رضا؟

12

اين آتش ار نه كام و زبانها بسوختى آن معنى آمدى كه روانها بسوختى

حقّا كه در دل كسى از درد دين بُدى زين غم چه پيرها چه جوانها بسوختى

گر راز كربلا نشدى خلق را يقين كى شرك را حجاب گمانها بسوختى؟

يك آه تشنگان اگرش رخصتى بدى يكباره، كَونها و مكانها بسوختى

ور سر زدى ز خاطر يك تن شرار خشم يكسر، پديده ها و نهانها بسوختى

اى كاش ز آتش جگر آن گروه پاك يك جذوه «2» آمدى و جهانها بسوختى

گويى «هدايت» اخگرى افتاده در دلت كز سوز اين سخن همه جانها بسوختى

دارم اميد آن كه چو روز جزا شودزين تعزيت شفيع تو را مصطفى شود «3» ______________________________

(1)- خافقين: مشرق و مغرب.

(2)- جذوه: اخگر، پاره آتش.

(3)- ديوان منهج الهداية.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:915

هماى شيرازى

اشاره

ميرزا محمّد على مشهور به رضا قلى خان شيرازى و متخلّص و معروف به «هماى شيرازى» از شاعران قرن سيزدهم هجرى است. وى در شيراز متولّد شد و نزد استادان فن و هنر و ادبيّات به تحصيل پرداخت، و به محضر اديبان از جمله وصال شيرازى راه يافت. سپس به سلسله ى تصوف پيوسته و در اصفهان رحل اقامت افكند و به تدريس فلسفه و عرفان و فنون ادب پرداخت.

هماى شيرازى از معاصران و معاشران رضا قلى خان هدايت صاحب كتاب «مجمع الفصحا» بود. وى در آخر عمر به خلوت و تهجّد گراييد و به سال 1290 هجرى زندگى را بدرود گفت. ديوانش در دو مجلد چاپ شده است. «1»

-*-

تركيب بند:

ماه محرم آمد و گشتند سوگواراز زير فرش تا زبر عرش كردگار

چه حور، چه فرشته و چه آدم، چه اهرمن چه مه، چه آفتاب و چه گردون، چه روزگار

بر هر كه بنگرى به گريبان نهاده سربر هر چه بگذرى به مصيبت نشسته زار

از ذرّه تا به مهر همه گشته نوحه گراز خاك تا سپهر همه گشته سوگوار

هر قمريى به مرثيه خوانى به بوستان هر بلبلى به نوحه سرايى به شاخسار

نزديك شد كه شعله ى آه جهانيان در نيلگون خيام فلك افكند شرار

ماه محرّم است كه در دهر شد عيان يا صبح محشر است كه گرديده آشكار

روز قيامت ار نبود از چه خلق رابينم كبود جامه و گريان و بيقرار؟

جانم گداخت از غم جانسوز اهل بيت آبى بر آتشم بزن اى چشم اشكبار

اين آتش نهفته كه اندر دل من است ترسم جهان بسوزد اگر گردد آشكار

از گريه ى من است بگريد اگر سحاب از ناله ى من است بنالد اگر هزار

چون نيست هيچ كس كه بود غمگسار دل اندوه دل

بس است مرا يار و غمگسار

زين پس من و دو ديده ى خونبار خويشتن و ان ناله هاى نيمه شب زار خويشتن چشمى كه در عزاى حسين اشكبار نيست

ايمن ز هول محشر و روز شمار نيست

دور از لقاى رحمت پروردگار هست هر ديده اى كه در غم او اشكبار نيست

كار من است گريه ى جانسوز هر سحربهتر ز گريه ى سحرى هيچ كار نيست

وقتى به دست آرم اگر آب خوشگوارچون ياد او كنم دگرم خوشگوار نيست

در حيرتم كه از چه ز مقراض «2» آه من از هم گسسته رشته ى ليل و نهار نيست

______________________________

(1)- ديوان هماى شيرازى مقدمه با تلخيص. فرهنگ شاعران زبان پارسى.

(2)- مقراض: قيچى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:916 در لاله زار كرب و بلا هر چه بنگرى بى داغ هيچ لاله در آن لاله زار نيست

گر سنبلى دميده و بشكفته لاله اى جز جان سوگوار و دل داغدار نيست

سروى به غير قدّ جوانان سروقدابرى به غير ديده ى طفلان زار نيست

اين سرخى افق كه شود هر شب آشكارجز خون حلق تشنه ى آن شيرخوار نيست

جز جسم پاره ى آن طفل شيرخواريك نوگل شكفته در آن مرغزار نيست

لب عندليب نغمه سرا بسته در چمن كس جز دل سكينه ى نالان هزار نيست

كى آگه است از دل ليلاى داغدارآن كس كه همچو لاله دلش داغدار نيست

اى دل به گريه كوش كه در روز واپسين بى گريه هيچ كس به خدا رستگار نيست

امروز هم كه دم زند از مهر اهل بيت فردا به رستخيز «هما» شرمسار نيست

امروز اگر مضايقه دارى ز آب چشم فردا خلاصى تو ز سوزنده نار نيست

اى ديده همچو ابر بهار اشكبار باش اى دل تو نيز لاله صفت داغدار باش از كربلا به كوفه چو شد كاروان روان

از كوه ناله خاست ز افغان كاروان

از

گريه پر ز ولوله گرديد روزگاراز ناله پر ز غلغله گرديد آسمان

از كوه خاست ناله كه اى قوم الحذراز سنگ خاست گريه كه اى فرقه الامان

رخهاى همچو ماه خراشيده شد چو گشت سرها چو آفتاب به نوك سنان عيان

آن سر كه در كنار بپرورده فاطمه بنگر چه ها گذشت به آن سر ز امّتان

گاهى به دير راهب و گاهى به بزم مى گه در تنور خولى و گه بر سر سنان

گاهى فراز نيزه چو خورشيد آشكارگه همچو گوى در خم چوگان كودكان

از جان و سر چه غم خورد ار گشت پايمال آن كس كه در رضاى خدا سر بداد و جان

از بس كه ريخت خون جوانان فلك به خاك تا حشر لاله مى دمد از خاك بوستان

اى چرخ دشمنى تو با دوستان حق امروز نيست كز ازل اين داشتى نهان

امروز دشمنى تو با اهل بيت نيست ديرى است دشمنى تو بدين پاك خانمان

فرق على شكافتى از تيغ آبدارپهلوى حمزه از دم زوبينِ خون فشان

گوهر صفت شكستى از آسيب سنگ ظلم دندان مصطفى كه فدايش جهان و جان

هرگه كه نام او به زبان آورد قلم صد شعله از قلم به فلك مى زند علم گردون چو تيغ ظلم برون از نيام كرد

زنگين ز خون عترت خير الانام كرد

خاصّان بزم قرب و عزيزان دهر راخوار و حقير در نظر خاصّ و عام كرد

در شام تيره منزل آل على چو گنج پنهان در آن خرابه ى بى سقف و بام كرد

آن سنگدل كه آيينه ى شرم تيره ساخت آيين مگر نداشت كه آيين شام كرد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:917 گيرم كه خون تازه جوانان حلال بودآب فرات را كه به طفلان حرام كرد؟

خنگ فلك گرفت ز دست قضا عنان آن دم كه شمر، رخش

شقاوت لجام كرد

افتاد لرزه از ملكوت آن زمان كه سراز كين جدا ز پيكر آن تشنه كام كرد

از شش جهت ز بس كه جهان انقلاب يافت گويى مگر كه روز قيامت قيام كرد

شد سنگ خاره آب ز صبرى كه در عطش اصحاب آن شهنشه والا مقام كرد

معجر به خوارى از سر دخت نبى ربودگردون نكو به آل على احترام كرد

زينب چو ديد آتش بيداد كوفيان بر پا ز دود آه به گردون خيام كرد

آن طفل شيرخوار كه در كام از عطش نوك خدنگ را سر پستان مام كرد

انصاف كس نداد به جز تير آبداركآبى به حلق تشنه ى آن تشنه كام كرد

ظلمى كه شد ز كوفى و شامى بر اهل بيت نه كافر فرنگ و نه ترساى شام كرد

فرياد از آن گروه كه با عترت رسول كردند آنچه دل شود از گفتنش ملول جمعى كه خلقت دو جهان شد بر ايشان

دادند در خرابه ى بى سقف جايشان

قوم زنا به قصر زر اندود كامران آل رسول در غل و زنجير پايشان

آيينه ى جمال خدايند و از جلال خورشيد هست آينه ى عكس رايشان

آن اختران برج رسالت كه آسمان با صد هزار ديده بگريد بر ايشان

آن خسروان كشور ايمان كه از شرف جبريل بود خادم دولتسرايشان

جمعى كه آسمان بود از مهرشان به پاقومى كه كردگار بگويد ثنايشان

بيمار و خسته جان و گرفتار و ناتوان جز خون دل نبود دوا و غذايشان

پامال سمّ اسب جفا گشت اى دريغ آن جسمها كه جان دو عالم فدايشان

چون اصل دين ولاى رسول است و آل اوواجب بود به خلق دو عالم ولايشان

آنان كه پاس حرمت احمد نداشتندجز نار قهر نيست به محشر جزايشان

آنان كه گريه در غم آل نبى كنندفردوس و سلسبيل ببخشد خدايشان

اى ديده گريه در

غم آل رسول كن خود را به روز حشر ز اهل قبول كن از كوفه سوى شام روان شد چو قافله

افتاد در سرادق افلاك ولوله

شد از خروش و ناله جهان پر ز انقلاب گشت از شرار آه فلك پر ز مشعله

روز قيامت است تو پنداشتى كه بوداز شش جهت زمانه پر آشوب و غلغله

ابرى كه مى گريست در آن دشت هولناك چشم سكينه بود به دنبال قافله

نيلى رخش ز سيلى شمر اى دريغ شدآن بانويى كه ماه نبودش مقابله

طفلى كه در كنار چو جان داشتى حسين (ع)دور از پدر فتاد ز جان چند مرحله

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:918 غلتان چو اشك خويش به دنبال كاروان تن خسته و پياده و بى زاد و راحله

گه خاك كرد پاك ز رخسار همچو ماه گه بركشيد خار ز پاى پر آبله

آتش به روزگار زد از آه شعله باروقتى كه كرد از ستم آسمان گله

جز او كه بسته پاى به زنجير ظلم داشت بيمار را نبسته كسى پا به سلسله

نشكفته غنچه ى چمن مرتضى دريغ سيراب شد ز غنچه ى پيكان حرمله

دور از پدر فتاد بدان سان كه جان ز تن گردون ميان جان و تن افكند فاصله

اى كاشكى كه خامه ى تقدير مى كشيديكسر به دفتر دو جهان خطّ باطله

ظلمى كه شد به عترت پيغمبر از يزيدنشنيده گوش چرخ از آن ظلم بر مزيد گلگون سوار معركه ى كربلا حسين

رخشنده شمع انجمن انبيا حسين

آسوده دل ز بحر فنا شو كه ايمن است در كشتيى كه هست در او ناخدا حسين

جز مهر يار از همه چيزى بشست دست جز عشق دوست بر همه زد پشت پا حسين

هر جا كه ديد رنج و بلايى به جان خريدروز ازل چو كرد قبول بلا حسين

عهدى كه

بست كرد وفا تا به كربلاآموخت بر جهان همه رسم وفا حسين

اول عيال و مال و تن و جان و ملك و جاه يكباره بذل كرد به راه خدا حسين

همّت نگر كه داد سر و جان و هرچه بودبيعت ولى نكرد به آل زنا حسين

هرچند تشنه بود لبش ليك خضر رابر چشمه ى حيات شدى رهنما حسين

فرياد از آن زمان كه شد از ظلم آسمان بى يار و بى برادر و بى اقربا حسين

چون مصحف مجيد به بت خانه هاى چين تنها ميان آن همه ى اشقيا حسين

تنها ز گريه اش نه همى سنگ مى گريست«الدّهر قد تزلزل لمّا بكا «1»» حسين

بى كس ميان آن همه خونخوار دشمنان غير از خدا نداشت كسى آشنا حسين

عزم طواف تربت او كن دلا كه هست ركن و مقام و كعبه و سعى و صفا حسين

گر خون بهاى خون شهيدان طلب كندغير از خدا طلب نكند خون بها حسين

مدح خداى راست سزاوار و گوش اواز ناسزا شنيد بسى ناسزا حسين

چون آفتاب شهره شود در همه جهان گر بنگرد ز لطف به سوى هما حسين

از آفتاب روز جزا غم مخور كه هست صاحب لوا به عرصه ى روز جزا حسين

در عرصه ى قيامت و هنگام دار و گيرغير از ولاى او نبود هيچ دستگير «2»

***

______________________________

(1)- روزگار از گريه ى حسين متزلزل است.

(2)- ديوان هماى شيرازى؛ ج 2، ص 1018.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:919 باز از نو شد هلال ماه ماتم آشكارقيرگون شد روى گيتى چون سر زلفين يار

جنبش اندر هفت گردون او فتاد از شش جهت لرزه اندر چار اركان شد عيان از هر كنار

شد عيان اندوه و حسرت، شد نهان وجد و سرورشادمانى رخت خود بربست و غم افكند بار

فارغ از غم يك دل خرّم نمى بينم مگرباز از نو

شد هلال ماه ماتم آشكار

كآفتاب يثرب و بطحا چون و از ملك حجازدر عراق آمد به خاك نينوا افكند بار

كوفيان آن عهد و پيمان را كه بربستند سخت سست بشكستند و بر وى تنگ بگرفتند كار

آب در وادى روان بود روان از هر طرف چشمه هاى خون ز چشم كودكان شيرخوار

اندر آن وادى ز اشك و آه طفلان حسين (ع)حيرتى دارم كه چون گردون نيفتاد از مدار

هريك از مردان راه دين در آن دشت بلاجان و سر كردند در پايش به جان و دل نثار

يك به يك زان نامداران اندر آن ميدان رزم جان چنين دادند اندر يارى آن شهريار

چون كه بر شاه شهيدان نوبت هيجا «1» رسيدخواست گلگون و كمند و تيغ بهر كارزار

تا به پشت دلدل آمد بر به كف تيغ دو سرمرتضى گفتن به ميدان شد كشيده ذو الفقار

زير رانش بود يكرانى كه بد دريا شكافت در به دستش بود شمشيرى كه بد خارا گذار

ساخت گردون را سپر از بيم تيغش آفتاب غافل از اين كو برآرد از سر گردون دمار

از پى خون برادر راند در ميدان سمندبا دلى چو بحر خون، با چشم چون ابر بهار

تاخت بر آن خيل روبه همچو شير خشمناك الحذر «2» از خشم شير شرزه هنگام شكار

كوس از يك سو برآوردى خروش الحذرناى از يك جا برآوردى نواى الفرار

گشت گلگون روى خاك تيره از خون يلان چو زِرنگ لاله اطراف و كنار لاله زار

خسته جان و تن نزار و كام خشك و ديده تردر دلش پيكان عشق و بر سرش سوداى يار

ذره آسا آفتاب افتاد اندر خاك راه تا ز صدر زين به خاك ره فتاد آن تاجدار

آن سرى كز ناز دست افشاند بر تاج سپهربسترش شد خاك

و بالينش شد از خارا و خار

خيمه ى گردون ز هم بگسيخته شد تار و پودكسوت امكان ز هم بگسست يكسر پود و تار

زورق گردون حبابى گشت در درياى خون عالم هستى به كوى نيستى شد پى سپار

كى عجب باشد كه اندر ماتم سبط رسول خون بگريد آسمان و تيره گردد روزگار

از خدنگ و خنجر و شمشير و زوبين و سنان از هزار افزون جراحت بود بر آن نامدار

بس كه اندر آفرينش انقلاب آمد پديدخواست گيتى روز رستاخيز سازد آشكار

آن تنى كز فخر پا بنهاد بر دوش رسول كرد پامال ستورانش سپهر كج مدار

خفته بر ديبا يزيد و خسته در صحرا حسين (ع)ديو بر تخت سليمان و سليمان خاكسار

آل بوسفيان به كاخ و عترت طه به خاك آن يكايك شادمان و اين سراسر سرگوار

______________________________

(1)- هيجا: جنگ، نبرد.

(2)- الحذر: پرهيز كن.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:920 مو پريشان، رو خراشان اهل بيت شاه دين نوحه گر بر كوهه ى جمّازه هاى بى مهار

بر سر نعش شهيدان بس كه گيسو شد پريش پر عبير و مشك شد وادى چو صحراى تتار

تيره يا رب تا قيامت باد روى اهل شام آن چنان كه روزگار خصم شاه جم وقار دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:921

وقار شيرازى

اشاره

ميرزا احمد فرزند ميرزا كوچك وصال شيرازى در سال 1233 ه. ق. متولّد شد. در ابتدا به تحصيل مقدمات علوم ادبى در نزد پدر و دانشمندان زمان پرداخت. در ادب و شعر صاحب نام بود و همچون پدرش به كتابت و خوشنويسى اهتمام داشته و در خطّ نسخ نيز بعد از پدر، نامور و پيشواى ارباب اين فن گرديد. هم چنين از فقه و اصول و حكمت بهره داشته و رسالاتى به نظم و نثر در موضوعات

مختلف نگاشته و قرآن مجيد و برخى كتب مشهور را به خط نسخ كتابت كرده است.

ميرزا احمد بعد از فوت پدر كه در سال 1262 هجرى روى داد، سه يا چهار سال در وطن مألوف مرجع احباب و اصحاب بود، سپس با برادر كوچكترش ميرزا محمود طبيب متخلّص به «حكيم» راهى سفر هندوستان گرديد و يك سال در بندر بمبئى اقامت كرد. در آن اوقات به نگارش مثنوى مولوى پرداخت كه در همان ديار طبع شد و در دسترس دوستداران مثنوى قرار گرفت. ديگر بار بر حسب دعوت حكمران فارس به وطن برگشت و در سال 1274 هجرى به دربار ناصر الدّين شاه قاجار در تهران راه يافت و مورد تشويق قرار گرفت و پس از آن به ديار فارس مراجعت نمود.

وقار در سال 1298 قمرى ديده از جهان بربست. رضا قلى خان هدايت صاحب كتاب «مجمع الفصحاء» مى نويسد: «در خط، ربط، نظم، نثر و در زبان پارسى و عربى صاحب پايه اى بلند بود» «1». از آثار اوست: «انجمن دانش» (به سبك گلستان سعدى)، «روزمه خسروان پارسى» (تاريخ ملوك عجم)، «منظومه ى بهرام و بهروز» بر وزن خسرو و شيرين نظامى «2».

-*- اينك نمونه هايى از مراثى مرحوم وقار در مصيبت حسين بن على (ع) را مى آوريم:

1

اى دل بنال زار كه هنگام ماتم است وز ديده اشك بار كه ماه محرّم است

هر جا كه بنگرى، همه اوضاع اندُه است هر سو كه بگذرى، همه اسباب ماتم است

از سينه بر سپهر، خروش پياپى است وز ديده بر كنار، سرشك دمادم است

اين خود چه ماجراست كه از گفتگوى آن يك شهر در مصيبت و يك مُلك در غم است؟

اين خود چه انده

است كه اجر جزيل اودر كيش گبر و مسلِم و ترسا، مسلَم است؟

گويند جاى غم نبود خلد و زين عزايك دل گمان مدار كه در خلد خرم است

در اين عزا ز اشك پياپى مكن دريغ كز ديده جاى اشك اگر خون رود كم است

آدم در اندُه است در اين ماه و ناگزيردر اندُه است هر كه ز اولاد آدم است

عالم اگر بود به تزلزل، بعيد نيست كاين خود عزاى مايه ى ايجاد عالم است

شد كشته آن كه حجّت حق بد به روزگاركاوضاع روزگار پريشان و درهم است

سالار نشأتين و ضيابخش نيّرين سبط رسول و مظهر اسرار حق، حسين ______________________________

(1)- مجمع الفصحاء؛ ج 6، ص 1132.

(2)- گلشن وصال مقدمه با تلخيص؛ ص 127- 135.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:922

2

آن خضرِ رهنماى بيابان كربلاو آن نوحِ غرقه گشته ى طوفان كربلا

مالك رقاب امّت و سالار اهل بيت فرمانرواى يثرب و سلطان كربلا

شاهى كه غير لَخت دل و پاره ى جگرنامد نصيب او به سرخوان كربلا

حقّا كه كس به دشمن ناحق نكرده است ظلمى كه رفت بر سر مهمان كربلا

دردا كه ديو شد به سرِ خوان زرنگارعريان به خاك جسم سليمان كربلا

از زخمهاى پيكر زارش ز تير و تيغ بس گل كه شد شكفته به بستان كربلا

آن جسم ناز پرور دامان فاطمه افتاد خوار و زار به دامان كربلا

موج فرات سر زده تا اوج آسمان لب تشنه كاروان بيابان كربلا

اين ظلم در زمين شد و طالع شود هنوزخورشيد شرمناك بر ايوان كربلا

آن دم خزان به باغ نبى دستبرد يافت كز پا فتاد سروِ خرامان كربلا

بر خاك چون تپان تن او چون سپند شددود فغان ز مجمر دلها بلند شد

3

آنان كه گام در ره مهر و ولا زدنداول قدم به عرصه ى رنج و بلا زدند

دادند چون نداى «أَ لَسْتُ» اهل خاك رابر ميهمانسراى محبّت صلا زدند

گفتند قرب حق به بلا ممكن است و بس زان سو صلا زدند و از اين سو «بَلى» زدند

مردانه، نى به فكر سر و نى به ياد جان لبيكِ اين ندا همگى بر ملا زدند

كردند ترك جان و سر و ملك و خان و مان و انگه قدم به معركه ى ابتلا زدند

يزدان به قدر مهر و ولاشان بلا فزودتا سنجد آنچه لاف ز بهر ولا زدند

كردند امتحان و پس آنگاه تاج قرب بر فرق هر كه داشت دلى مبتلا زدند

زين خاكدان چو رشته ى الفت گسيختندبر فرق چرخ، خرگه مجد و علا زدند

گفتند در بلاد بلا خسروى سزاست اين سكّه را به نام

شه كربلا زدند

شاهى كه بود چرخ شرف را چو آفتاب وز شرمش آفتاب فلك رفت در حجاب

4

اى چرخ، سالهاست كه بيداد كرده اى امروز اين طريقه نه بنياد كرده اى

نشنيده ام دلى كه ز اندُه نخسته اى يا خاطرى كه يك نفس شاد كرده اى

ليك از هزار دل كه ببستى به بند غم يكبار هم دلى ز غم آزاد كرده اى

سالى شكسته بالى اگر برده اى ز يادبارى همش ز مهر و وفا ياد كرده اى

اما به دشت ماريه با عترت رسول ظلمى كه شرح آن نتوان داد، كرده اى

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:923 ويران نموده خانه ى ايمان و هر كجاكز كفر بوده خانه اى، آباد كرده اى

سيراب، كام خشك حسين را به كربلاگر كرده اى، ز چشمه ى فولاد كرده اى

ور غازه «1» كرده اى به رخ نو عروس اواز خون حلق قاسم داماد كرده اى

در عيش او سرود بشارت زدى و زان آفاق پر ز شيون و فرياد كرده اى

برداشتى ز خاك سر ناز پرورش اما ز نوك نيزه ى بيداد كرده اى

آل رسول رخ چو به محشر در آورندبس داورى كه از تو به داور برآورند

5

آه از دمى كه آل نبى لب به هم زنندگريان و دادخواه، به محشر قدم زنند

آه از دمى كه فوج شهيدان كربلابا جسم چاك چاك به محشر علم زنند

آه از دمى كه خيل اسيران راه شام در پيش عرش، داد ز اهل ستم زنند

آه از دمى كه كرده ى امّت كنند شرح وين فعلهاى زشت، ملايك رقم زنند

امت نگر كه چون ز پس رحلت نبى با هم شوند و دين نبى را به هم زنند

امت نگر كه نام شياطين انس راآرند و گه به خطبه و گه بر درم زنند

نفرين بر آن گروه كه در يارى لئام كوشند و تيغ بر رخ اهل كرم زنند

اسلام بين كه طوف حرم مى كنند و تيغ بر صاحب مقام و به ركن و حرم زنند

هم

خود مگر شفاعت امت كنند بازكاين قوم روسيه نتوانند دم زنند

هم خود مگر كه دست خدايند و كلك صنع بر كرده هاى امت ناكس قلم زنند

ترسم كه چون عتاب كند سيّد جليل بر كاينات خشم كند بهر اين قتيل

6

كاش آن زمان كه جسم وى از زين نگون شدى مهر فلك ز اوج فلك واژگون شدى

كاش آن زمان كه تشنه لب آن خسته داد جان چون قبطيان بر اهل زمين آب خون شدى

كاش آن زمان كه خيمه ى او بى ستون فتادنُه خيمه ى سپهر برين بى ستون شدى

كاش آن زمان كه شد به فلك آهِ اهل بيت روى جهان ز خشم خدا قيرگون شدى

كاش آن زمان كه از حركت ماند رخش اواين توسن كبود فلك بى سكون شدى

كاش آن زمان كه دشمن او شد عنان گسل از كف عنان هستى مردم برون شدى

در حيرتم كه كيفر اين فعل شوم راگر حلم حق درنگ نمى كرد، چون شدى

گر رحمت خدا نه به خشمش سبق گرفت عالم تلف ز شومى آن قوم دون شدى

گر حجت خداى نبودى ميان خلق روزى هزار بار جهان سرنگون شدى

______________________________

(1)- غازه: گلگونه، بزك، سرخاب.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:924 اعداش را چو در صف محشر در آورندترسم خروش از صف محشر برآورند

7

چون پشت او ز پشته ى زين بر زمين رسيداز مرتبت زمين به سپهر برين رسيد

آه و فغان خلقِ زمين ز آسمان گذشت تا پشت آسمانِ شرف بر زمين رسيد

چون هيچ كس نداشت به بالين او حضوراز بارگاه قدس، رسول امين رسيد

روز جهان سياه شد آن دم كه بر سرش آمد سنان به طعنه و شمر لعين رسيد

تيرش به دلنوازى و تيغش به سركشى آن از يسار آمد و اين از يمين رسيد

هم دين تباه گشت و هم اسلام بى پناه زان ضربتى كه بر گلوى شاه دين رسيد

مهر و مه و زمين و زمان گشت خون فشان آن دم كه خون ناحق او بر زمين رسيد

كرّوبيان تمام فتادند در گمان كآثار حشر و واقعه ى واپسين

رسيد

اجرام منكسف شد و اجسام مضطرب بر حجّت خداى چو ظلمى چنين رسيد

لرزيد عرش و كرسى و آثار انقلاب تا قرب بارگاه جهان آفرين رسيد

جز ذات ذو الجلال كه ايمن شد از زوال عالم تمام مضطرب آمد از اين ملال

8

چون رفت بر سنان، سر آن شاه نامداروجه خدا ز نوك سنان گشت آشكار

گفتى كه بود رمح سنان از درخت طوركز وى مدام بود عيان نور كردگار

مسلم گمان نمود كه احمد رود به عرش ترسا خيال كرد كه عيسى بود به دار

از هم بريخت مايه ى تركيب آب و خاك از كار ماند واسطه ى عقد هفت و چار

هم كاخ بى ثبات زمين گشت بى سكون هم چرخ كج مدار فلك ماند از مدار

هم تازه خون ناب بجوشيد از زمين هم تيره آفتاب برآمد ز كوهسار

آن خيمه اى كه صاحب او بود جبرئيل شد مشتعل ز كيد شياطين نابكار

چون چرخ پر ستاره عيان گشت در نظرآن خرگه رفيع ز آمد شدِ شرار

اطفال نازپرور و نسوان محترم گشتند بى جهاز به جمّازه ها سوار

گفتى كه عرصه ى عرفاتست كربلااحراميان برهنه، قطار از پى قطار

آن محرمان نموده به بر جامه ى سياه تا جانب منى شده يعنى به قتلگاه

9

چون راه بى كسان به سر كشتگان فتاداز نو خروش و غلغله در «كن فكان» فتاد

زان جسمهاى چاك، اسيران زار راناگه نظر به باغ گل و ارغوان فتاد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:925 يك فوج عندليب خوش آهنگ را گذرنالان و نكته سنج در آن گلستان فتاد

يكباره ريختند ز مركب به روى خاك چون برگ كز درخت ز باد خزان فتاد

هر سو فتاد از شترى سوخته دلى همچون شهاب سوخته كز آسمان فتاد

هر خسته اى گرفت تن كشته اى به برچندان بخواند قصه ى خود كز زبان فتاد

آن يك به پيكر پسر نوجوان گريست وين يك به كشته ى پدر مهربان فتاد

زينب چو تشنه اى كه نمايد سراغ آب در جستجوى پيكر شاه زمان فتاد

چون پاره پاره ديد به خون پيكر حسين از عقل و هوش رفت وز تاب و توان فتاد

او را كشيد

در بر و زد آه و شد ز هوش آمد به هوش و باز به آه و فغان فتاد

لختى به او سرود چو حال دل ملول با جدّ خويش شكوه كنان گفت كاى رسول:

10

«اين كشته ى نهان شده در خون، حسين توست وين جسم چاكِ ناشده مدفون، حسين توست

اين تشنه ى فرات كه شد تشنه لب شهيدوز ديده راند دجله و جيحون، حسين توست

اين مردمان ديده كه مانند طفل اشك آغشته گشته يكسره در خون، حسين توست

اين خسته اى كه بر تنش از تير، بال و پرهمچون فرشته آمده بيرون، حسين توست

اين آسمان مجد كه از سوز تشنگى دود دلش گذشته ز گردون، حسين توست

اين رهنماى با دل و دانش كه عقل پيراندر مصيبتش شده مجنون، حسين توست

اين بى كس غريب كه تنها جهاد كردبا جيش اندك و غم افزون، حسين توست

اين شاه بى سپاه كه با لشكر دعاهر شب به چرخ برد شبيخون، حسين توست

زينسان ز پا فتاده در اين آفتاب گرم اين سرو نازپرور موزون، حسين توست

بى قيمت اوفتاده چو اين خاك تيره رنگ اين تابناك گوهر مكنون، حسين توست»

چندى چو با رسول سئوال و جواب كردرو در بقيع كرد و به مادر خطاب كرد:

11

«كاى مادر، اضطراب دل زار ما ببين اولاد خود اسير گروه دغا ببين

چو چشم خويش سينه ى پر خون ما نگرچون موى خويش حال دل زار ما ببين

هر سو دلى ز فرقت يارى زبون نگرهر جا سرى ز پيكر پاكى جدا ببين

بگشاى چشم و تازه نهالان خويش رابر خاكِ رهگذار سموم بلا ببين

آن گوهرى كه چون صدفش پروريده اى بى آب مانده از ستم اشقيا ببين

اين خستگان بى كس و بى خان و مان نگروان كشتگان بى سر و بى خونبها ببين

از خنجر و طپانچه بنين و بنات رانيلى عذار بنگر و گلگون قبا ببين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:926 اطفال نازپرور دامان خويش رالب تشنه و شكسته دل و بينوا ببين

برخيز اى شفيعه ى محشر، نگشته حشراوضاع حشر را

به صف كربلا ببين

از ظلم و كينه فلك كج نهاد، داداز حق، هزار لعن به پور زياد باد

12

خاموش كن «وقار» كه دلها كباب شدسيل سرشك سر زد و عالم خراب شد

خاموش كن «وقار» كز اين قول هولناك زهرا ز تاب رفت و پيمبر ز تاب شد

وصف سرش به رمح و سنان بيش از اين مگوى كز شرم، آفتاب فلك در حجاب شد

از انقلاب و ولوله ى كربلا مگوى كافاق پر ز ولوله و انقلاب شد

احوال اين قيامت كبرى مگو، كز اوبر پا غريو محشر و هول حساب شد

تا دل شنيد قصه ى بى يارى حسين از اضطراب خون شد و از غصّه آب شد

از حال تشنگان چه شمارى كز اين سخن ماء معين به كام جهان زهر آب شد

هر نوجوان به قصه ى اكبر چو گوش دادافسرد و نااميد ز عهد شباب شد

خاموش كن «وقار» كه در ماتم حسين (ع)قائل شكسته دل شد و سامع كباب شد

يا رب، «وقار» فكر دم واپسين نكردكارى كه دستگير شود، غير از اين نكرد «1»

قسمتى از تركيب بند در مرثيه:

باز برآمد هلال ماه محرّم دوره ى اندوه رسيد و نوبت ماتم

زلزله افتاد در قوائم گردون ولوله افتاد در سلاله ى آدم

شد ز زمين بر فلك خروش پياپى شد ز فلك بر زمين سرشك دمادم

رشته هستى ز هم گسيخت كه آمدمحور گردون جدا ز مركز عالم

نيل چو خون شد به چشم موسى عمران روز چو شب شد به چشم عيسى مريم

چار فرشته «2» اند هولناك و عجيب نيست گر متزلزل شده است عرش معظّم

غم نبود در بهشت و بهر پيمبردر غم و درداند انبياء مكرّم

عقل در انديشه شد به كار طبيعت دهر عزا خانه شد ز ماه محرّم

سبط پيمبر در اندوه است هماناقصّه مسلم محقّق است و مسلّم

نوسفران حجاز رو به عراقندفال بد است اين و مستعد فراق اند شد به ره كوفه كاروان حجازى

تا كه حقيقت

شود رسوم مجازى

______________________________

(1)- مراثى وصال؛ ص 192- 203.

(2)- چار فرشته: جبرئيل، ميكائيل، اسرافيل، عزرائيل.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:927 هم ز وطن رخت بسته هم ز جهان چشم يكّه سواران يثربى و حجازى

يكسره بازيچه ديده كار جهان رابا دل و با جان نموده يكسره بازى

همره حق يك به يك ملازم و چاكردر ره دين سر به سر مجاهد و غازى

بر سرشان تيغ و محو جلوه ى معشوق در رهشان مرگ و گرم معركه سازى

سر به دم تيغ و جانشان به كف دست پيشرو جمله سبط خسرو تازى

اهل عراق از نفاق در حقّ ايشان كرده به غربت بسى غريب نوازى

تا كه گمان داشت روبهان به جسارت بر سر شيران كنند دست درازى؟!

يا كه گمان كرد معجزات رُسُل راسامريى رد كند به شعبده بازى؟

ذلّت دنيا به عزّ مرد دليل است هر كه عزيز خداى گشت ذليل است شاه عرب چو ز مكّه بار فرو بست

ديده ى انصاف روزگار فرو بست

هر كه سفر كرده يار نو سفرى داشت چشم اميد از وصال يار فرو بست

هر كه به ره ديد داد وعده ى قتلش شاه كمر سخت تر به كار فرو بست

جامه ى احرام را ز تن به در آورداسلحه از بهر كارزار فرو بست

دست به كين عالمى بر او بگشودندچون نظر از غير كردگار فرو بست

قوّت باطل نگر كه حقّ مبين راراه گذشتن ز هر ديار فرو بست

تاخت سوى كربلا و ساخت در آن جاى خصم بر آن شه ره گذار فرو بست

نى ره تنها به آن جناب ببستندبلكه بر آن تشنه، راه آب ببستند ظلم و جفايى كه شد ز كوفى و شامى

سوخت دل عالمى ز عارف و عامى

آنچه ز صدر سلف نرفت ز بيدادجمله به دور يزيد يافت

تمامى

بس كه شد بسته بابهاى كرامت بس كه شد خسته روح هاى گرامى

آن كه حلال و حرام ازو شده پيداخون وى آمد حلال جمع حرامى

گشت ز اشرار شام كشته به يك روزآن همه اشراف ابطحى و تهامى

نام كنيزى به دخترى بنهادندكز پدرش جبرئيل كرد غلامى

شمر بر آن سينه جاى كرد كه آمدمخزن اسرار وحى حق به تمامى

پستى گردون نگر كه خصم لعين يافت با همه پستى چنان بلند مقامى

خاك ره او طراز طرّه حوران سينه ى او خاك زير سمّ ستوران شاه به دشت بلا براند چو باره

ديد سپاهى برون ز حد شماره

هر كه به پيمان سست بود و دل سخت عهد ارادت گسست و جُست كناره

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:928 و آنكه بُد از خويش و از صحابه و ياران صف زده گردش چو گِردِ ماه ستاره

فرقه ى اصحاب را چو ديد وفا كيش داد به خلد و به وصل حور بشاره

پس زبر ناقه شد چو مهر به گردون كرد به حيرت به فوج خصم نظاره

داد به سر كردگان قوم بسى پنددعوت حق را دوباره كرد و سه باره

از پدر و جدّ خويش خواند مناقب بر شرف و قدر خويش كرد اشاره

پند مگر دامنى بر آتششان بودتند شدند از پياده وز سواره

وعظ نشد كارگر اگرچه اثر كردآن سخن دل شكاف در دل خاره

كى سخن حق به گوش ديو كند راه؟ختم بر او گشته قهر حق خَتَمَ اللّه «1» روى چو شه سوى كارزار برآورد

موعظه بنهاد و ذو الفقار برآورد

بر سر گندآوران «2» حُسام «3» فرو كوفت از دل سنگين دلان دمار برآورد

حمله ز هر سو نمود بر صف اعدادود دل از اسب و از سوار برآورد

بس كه بُد از دست روزگار دلش

خون كيفر از ابناء روزگار برآورد

همچو عقابى ز تير چارپر از شوق بال و پر از بهر عرش يار برآورد

بر دل پاكش نشست ناوك تيرى وز عقب آن تير آبدار برآورد

پا چو كشيد از ركاب گفتى از اندوه عرش حق از گوش گوشوار برآورد

گاه ز تاب عطش فغان شررناك از دل مجروح داغدار برآورد

گاه به پاس عيال بى سر و سامان ديده ز هر سوى و هر كنار برآورد

جاى چو شد بر زمين ز گوشه ى زينش برد خداى از زمين به عرش برينش اى شه دين! اى كه دين شد از تو قوى پشت

تشنه دهد جان، كسى كه تشنه ترا كشت

جور و جفايى كه با تو رفت در اسلام كافرم اركس كند به ملّ زردشت

جز پسر سعد كه او به روى تو زد تيغ كس نشنيدم كه بر درفش زند مشت

زخم تو يك سر به سينه بود و عجب نيست ز آنكه نكردى به كارزار به كس پشت

شد اگر انگشترى ز دست سليمان از تو هم انگشترى برفت و هم انگشت

آمده طاووس عرش حضرت جبريل چون كه به خون تو پرّ و بال بياغشت

قصّه ى هر كس رود ز ياد و حديثت مى نشنود تا به روز حشر فرامشت

همسر كفر است هر كه نيست تو را ياردشمن حقّ است هر كه اوست تو را دُشت «4»

______________________________

(1)- ختم اللّه: اشاره به آيه شريفه «خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ» سوره بقره، آيه 7.

(2)- گندآوران: جنگجويان.

(3)- حسام: شمشير تيز.

(4)- دشت: بدخواه، دشمن.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:929 اى شه برتر ز انبيا همه نامت باد ز يزدان بسى درود و سلامت يك تن و چندين هزار زخم كه ديده است؟

يك دل و

چندين هزار غم كه شنيده است؟

خصم گرفتم كه سر ز خصم ببّردليك سر كس كه از قفا ببريده است؟

آنچه رسيد از جفا به شاه شهيدان خود به شهيدى چنين جفا نرسيده است

و آنچه كشيده است خواهرش به اسيرى هيچ اسيرى چنين جفا نكشيده است

حجله ى عيشى ز آه تير كه كرده است؟دست عروسى به خون خضاب كه ديده است؟

از تن تبدار، طيلسان كه ربوده است؟بر سر بيمار از غضب كه دويده است؟

ناوك پيكان آبدار به صد شوق چون سر پستان كدام طفل مكيده است؟

از پى يك گوشوار از سر سختى گوش پريزاده دخترى كه دريده است؟

بسترى از خستگى ز خاك كه كرده است؟خاتمى از تشنگى به لب كه مزيده است؟

مركب بى راكب كه در به در آمد؟خيمه ى بى صاحب كه شعله ور آمد؟ آه كه كرد آسمان چه حيله گرى ها

ساخت به آل نبى چه كينه ورى ها

آه كه در قتل شيرزاده ى يزدان كرد به كين روبهى چه حيله گرى ها

از حرم آنان كه پا برون ننهادندبس كه كشيدند رنج دربدرى ها

خيمه گه شاه سوختند و نمودندبى ادبى ها عيان و پرده درى ها

امّت ناكس به راه شام بدادندآل نبى را سزاى راه برى ها

زمره ى اطفال نازپرور نورس كرده به غولان دهر همسفرى ها

بس گهر تابناك بحر رسالت ضايع و پامال شد ز بدگهرى ها

داده به قتل حسين فتوى و از مكرساخته اظهار جهل و بى خبرى ها

تاج سِنان سَنان و نيزه ى خولى گشته سرى كو نموده تاجورى ها

از پى انعام و تحفه برده به ميران از سر اخيار و از گروه اسيران چرخ بيفسرد گلشن نبوى را

ظلم، خزان ساخت باغ مصطفوى را

بر علوى نسبتان سپهر جفاكارفتح و ظفر داده دوده ى اموى را

خفته سليمان به خاك ماريه بى سرآمده خاتم به دست، ديو غوى «1» را

بسته به زنجير و غل ولىّ موحّدمنبر و محراب مشرك ثنوى

را

سخت تلافى نمود امت گمراه در ره دين سعى هاى مرتضوى را

______________________________

(1)- غوى: گمراه، سركش، طاغى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:930 بازى گردون نگر كه سُغبه ى «1» خود كردروبه فرتوت، شيرهاى قوى را

گبر دغا تكيه زن به بالش عزّت داشته برپاى سيّد علوى را

سبط نبى زير تيغ خفته و خوانندبر سر منبر مناقب نبوى را

مزد رسالت اگر مودّت قرباست در حرم احمد اين عزا از چه برپاست آن كه بُد از ضرب ذو الفقار فرارى

وز دم شير خداى بُد متوارى

از چه سبب شد كه زادگان لنيمش پادشهى يافتند و شرع مدارى

از چه جهت بُد كه يافتند در اسلام اين همه عزّت ز بعد آن همه خوارى

گشته به خوارى ز ضرب تيغ مسلمان پس شه اسلام را بكشته به خوارى

فوج يهودان خليفه گشته ز عيسى پس شده شمشير زن به روى حوارى «2»

جوق سگان طوقها نموده مرّصع پس زده ناخن به روى شير شكارى

جرگه ى خفاش گشته حاجب خورشيددعوى پرتو نموده در شب تارى

ملّت بارى ز ضرب تيغ گرفته پس زده، شمشير بر خليفه ى بارى «3»

باللّه اگر ضرب ذو الفقار نبودى هيچ به جز كفرشان شعار نبودى «4» ______________________________

(1)- سغبه: فريفته، بازى داده شده، مسخره.

(2)- حوارى: اطرافيان و طرفداران حضرت عيسى (ع) را حوارى خوانند.

(3)- بارى: خداوند متعال.

(4)- گلشن وصال؛ ص 195.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:931

نياز اصفهانى (جوشقانى)

سيّد حسين (سيّد حسن) طباطبايى جوشقانى اصفهانى متخلّص به «نياز»، او را از احفاد ميرشاه تقى جوشقانى كه از رجال دربار شاه سليمان صفوى است ذكر كرده اند. او از شاعران نيمه ى نخست قرن سيزدهم هجرى است. وى در قصبه ى جوشقان، ناحيه اى بين كاشان و اصفهان متولد شد و در زمان سلطنت فتحعلى شاه قاجار در اصفهان نشو و نما يافت.

از دانش و خوشنويسى و قريحه ى شاعرى و به ويژه غزل سرايى بهره داشته است.

سال وفاتش به درستى معلوم نيست. «1»

-*-

شد شام و آفتاب نمود از شفق به تن چون كشتگان كرب و بلا، لاله گون كفن

يا همچو مغفرى كه به خون گشته واژگون يا چون سرى كه كرده جدا تيغش از بدن

گفتم به خويش از سر حيرت كه از چه روپيداست رسم تازه در آن كهنه انجمن؟

افكنده چرخ، يوسف خورشيد را به چاه و آنگاه لاله گون از شفق كرده پيرهن

پر خون نموده چون زكريا، چرا كناردر طشت خون، مگر سر يحياست غوطه زن؟

يا پر ز خون ركاب شه دين كه آسمان چون ذو الجناح بسته به پهلوى خويشتن

گلگون قباى آل عبا فخر عالمين در خاك و خون فتاده ى كرب و بلا حسين اى سوز سينه باز تو را اين اثر كه داد؟

وى آتش نهفته تو را اين شرر كه داد؟

اى سيلِ گريه از دل خون گشته مى رسى از حال شاه تشنه لبانت خبر كه داد؟

افلاك را پياله ى عشرت كه زد به سنگ؟آفاق را نواله ى لخت جگر كه داد؟

در برّو بحر قصه ى آن ماجرا كه برد؟افغانشان به جانب گردون، گذر كه داد؟

در جام عيش، زهر الم ناگهان كه ريخت؟در دست چرخ، ساغر غم بى خبر كه داد؟

فرمان ناله را به ديار الم كه خواند؟دامان گريه را به كفِ چشمِ تَر، كه داد؟

باز اين سخن به خدمت خير النسا كه گفت؟باز اين خبر به حضرت خير البشر كه داد؟

كز تيغ ظلم غرقه به خون شد حسين توگرديد سر جدا ز تن نور عين تو در خون چو نور ديده ى زهرا تپيده شد

از بهر گريه چرخ سراپاى ديده شد

هم روى آفتاب از اين غصّه

تيره گشت هم قامت سپهر از اين غم خميده شد

بر باد داد تازه گلى صرصر ستم كز آن هزار خار به دلها خليده شد

شد منخسف مهى كه از آن هر ستاره اى خونابه سان ز ديده ى گردون چكيده شد

______________________________

(1)- مجمع الفصحاء؛ ج 6، ص 1035. فرهنگ شاعران زبان پارسى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:932 شد شورشى كه محفل عشرت سراى خلدبرچيده گشت و بزم غمى تازه چيده شد

يعقوب را ز گريه دگر ديده گشت تارپيراهن صبورى يوسف دريده شد

از پشت زين به خاك چو خورشيد دين نشست برخاست شورشى كه فلك بر زمين نشست از شش جهت بلند شد آهى كه دود آن

بر طاق منظر فلك هفتمين نشست

افلاك را سرشك مصيبت ز سر گذشت ايّام را غبار الم بر جبين نشست

آن بى حيا كه سينه ى او جاى كينه بودبر سينه ى شريف امام مبين نشست

خونى به خاك ريخت كه در چرخ چارمين در خون ديده، عيسىِ گردون نشين نشست

برخاست طرفه گردى از اين تيره خاكدان بر روى ساكنان بهشت برين نشست

گلهاى لاله رنگ ز دامان، به ديده ريخت اين خار غم چو در دل روح الامين نشست «1» ______________________________

(1)- تذكره ثمر؛ ص 86 و 94.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:933

جيحون يزدى

اشاره

محمّد ميرزا يزدى ملقب به نواب، مشهور به تاج الشعرا و متخلّص به «جيحون» از شاعران قرن دوازدهم و اوايل قرن سيزدهم هجرى است. سلسله ى نسبش از طرف پدر به سلاطين مظفرى مى رسد و از احفاد شاه شجاع است و از طرف مادر به مرحوم شاهزاده محمد ولى ميرزا. وى در شهر يزد به دنيا آمد و بخشى از دوران حيات خويش را در آن شهر به سر برد.

كتاب و كتابت را همانجا آموخت، اما

به علت ناخشنودى ترك يار و ديار گفت و در اغلب بلاد ايران، هندوستان، اسلامبول به سياحت پرداخت و سالهاى آخر عمر خود را در كرمان گذراند و سرانجام به سال 1301 ه ق. در همان جا زندگانى را وداع گفت.

وى در روزگار حكومت ناصر الدين شاه مى زيست.

جيحون شاعر مديحه سراست و قصيده را نيكو مى سرود و به قصيده گويى معروف است. داراى ديوان شعرى است كه به سال 1316 ه ق. در بمبئى به چاپ رسيده است. اين ديوان دوبار نيز در سالهاى 1336 و 1363 ه ش. در تهران به چاپ رسيده است. كه قسمت اعظم ديوان او را قصايدش پر كرده است. قصايد وى در سبك عراقى است و بسيارى از اين قصايد به مدح حكمرانان اختصاص دارد. بسيارى ديگر از قصايد و اشعارش در مدح ائمه ى اطهاى (ع) است. مدايحى كه در حق اهل بيت (ع) پرداخته است، شيوا و روان ولى تكلف است. بعد از قصيده به مسمط سرايى ميلِ مفرط داشت و مسمطهاى زيبايى در توصيف طبيعت و مناقب ائمه ى اطهار سروده است. جيحون علاوه و شعر در نثر نيز تواناست، وى مجموعه اى به «نام نمكدان» دارد كه به سبك گلستان سعدى نگاشته شده است. «1»

-*-

خطاب به هلال محرّم:

باز اى مه محرّم پر شور سر زدى و اندر دلم شراره ز عاشور بر زدى

سختا كه روى تو مگر از سنگ كرده اندكاينك دوباره حلقه ى ماتم به در زدى

باز آمدى و بر دل مجروح من چو پاراز غصّه نيشتر زدى و بيشتر زدى

تو آن نه اى مگر كه به سر تاختى ز خيرو آنگاه ره به زاده ى خير البشر زدى

تو آن نه اى مگر كه به

جاى كفى ز آب پيكان به حلق اصغر خونين جگر زدى

آن سر كه چرخْ روى به پايش همى نهادبر نوك نى نموده به هر رهگذر زدى

دستى كه آستين ورا بوسه داد چرخ در قطع آن تو دامن كين بر كمر زدى

با «مُرّة بن منقذ» «2» شدى يار پس ز مكرنزد پدر عمود به فرق پسر زدى

تو خود همان مهى كه به پيشانى حسين با سنگ جور نقشه ى شق القمر زدى

تو خود همان مهى كه به ميل تنى شريردر خيمه گاه آل پيمبر شرر زدى

بر پيكر امام امم با زبان تيغ زخمى دهان نبسته كه زخمى دگر زدى

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 2، ص 1029.

(2)- مرّة بن منقذ العبدى قاتل حضرت على اكبر (ع) است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:934 شاهى كه خاك مقدم او روح كيمياست بر نيزه ى سنان، سرش از بهر زر زدى

از كام خشك و چشم تر عترت رسول تا حشر شعله در دل هر خشك و تر زدى

از روبهان چند بر انگيختى سپه وانگه به حيله پنجه با شير نر زدى

از دادگر نگشته به شرم و سكينه راسيلى به رخ ز مردم بيدادگر زدى

زينب كه در سِيَر ز على بود يادگاراو را به تازيانه ى هر بد سِيَر زدى ***

اى فلك تو با نيكان دايم از چه اى بدخواه عترت نبى و آنگه مجلس عبيد اللّه؟

مجلسى كه اطرافش بسته ره ز نامحرم اهل بيت پيغمبر چون در او گشايد راه؟

كودكان بى ياور، مادران بى فرزندبسته كس به غل اى داد، خسته كس به نى اى آه

زخم قوم پر نيرنگ، بر لب حسين از سنگ غرق خون شوى اى مهر، سرنگون شوى اى ماه

از تو حضرت سجّاد آن قدر به رنج افتادكز نشست او مى داشت زاده ى

زياد اكراه

بلكه چون سخن فرمود، لب به كشتنش بگشودوز زنان بى كس خاست الحذار و واغوثاه

زينبى كه در يك روز داغ شش برادر ديدمى برى اسيرش باز نزد دشمنى جانكاه؟

از اسيرى اش بگذر، بر غريبى اش منگرحكم قتلش از وى چيست؟ لا اله الا اللّه! ***

شاه لاهوت گذر خسرو ناسوت گذارگشت چون بى كس و شد بر زبر اسب سوار

دخت و اخت و زن و فرزند و كنيزان نزاراز حرم زد به دوچارش صف هشتاد و چهار

همه بر دوره ى او اشك فشان جمع شدندبال و پر ريخته پروانه ى آن شمع شدند

***

در يمينش به گلو بوسه زنان خواهر اودر يسارش به سمّ اسب رخ دختر او

در جنوبش به فغان عصمت جان پرور اودر شمالش به جزع عترت بى ياور او

آن يكى گفت: مرا بر كه سپارى آخرو آن دگر گفت كه: خود راى چه دارى آخر

***

شه به صد جهد برون زد علم از عالم جسم ليكن افتاد دل عالم روحش به طلسم

ديد ز ارواح رُسُل تا به ملائك همه قسم هر دمش از پى نصرت همى خوانند به اسم

گفت: «لا حول و لا قوّة الّا باللّه»كه چو از جسم جَهَم روح مرا بندد راه

***

شد به ميدان و محاسن به كف دست نهادگفت اى قوم اگرم باز ندانيد نژاد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:935 منم آن كس كه نبى بوسه به لبهايم داداين سخن را همه بشنيده و داريد به ياد

هست آيا ز شما كس كه كند يارى من يا نخواهد ز پس عزّت من خوارى من

***

عوض يارى او سنگ زدندش به جبين خون پيشانى او رفت به گردون ز زمين

هر كماندار زدش تير به پيكر ز كمين هر ستمكار زدش نيزه به پهلو از

كين

ناگهان خصم زدش تيغ بدان سان بر فرق كه شد از ضربه ى وى برنس «1» او در خون غرق

***

آمد از زخم فزون از زبر اسب به زيرجسمش از نيزه چو در بيشه نهان گردد شير

بيمناكان پى خون ريختنش گشته دليربرق شمشير همى تافت به برق شمشير

سرش از تن ببريدند و بلرزيد فلك جان «جيحون» ز غمش عيش ربا شد ز مَلَك ______________________________

(1)- برنس: كلاه، كلاه دراز.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:936

عبد الجواد جودى خراسانى

اشاره

عبد الجواد جودى متخلّص به «جودى» از شاعران و شيفتگان اهل بيت (ع) است. تاريخ ولادت او مشخص نيست و همين قدر معلوم است كه در نيمه ى دوم قرن دوازدهم هجرى متولد شده است. جودى از مردم عنبران «1» است.

نوشته اند كه وى مغازه ى قنادى داشته و از اين طريق امرار معاش مى كرده است. وى طبعى بلند و روحى آزاد داشته و هرگز مدح سلاطين را نگفته و با قناعت روزگار مى گذرانيد و بخاطر عشق عميق به اهل بيت (ع) موضوع تمام اشعارش مدح و مرثيه آل محمد (ص) مى باشد.

اشعار وى در اوزان و قالب هاى متعدّد و متنوع سروده شده است و از استحكام و انسجام قوى برخوردار و مزيّن به صنايع لفظى و معنوى مى باشد و آيات و قصص قرآنى، احاديث و روايات كه به صورتهاى تلميح و اقتباس و ترجمه در اشعار وى به كار رفته است، گواهى بر دانش قرآنى و حديثى وى مى باشد. قسمت اعظم اشعار جودى پيرامون واقعه كربلا و پيامدهاى آن است كه تحت عنوان «از مدينه تا مدينه» دويست صفحه از ديوان او را شامل مى شود.

اشعار وى عارى از تعقيد و پيچيدگى و ساده و سليس و در خور

فهم عموم و عوام مى باشد. ديوان وى بارها در ايران و هندوستان به طبع رسيده است. كليات اشعار وى در سال 1372 شمسى در ايران چاپ شده است.

جودى در سال 1302 ه. ق. وفات يافت و در مشهد مقدس در صحن نو در اطاقى مجاور با مقبره مرحوم شيخ بهايى به خاك سپرده شد «2».

-*-

خطبه ى حضرت سجّاد «ع» در شام:

اى اهل شام مظهر لطف خدا منم مقصود ز آفرينش ارض و سما منم

پوشيده نيست نزد من اسرار كاينات زيرا كه محرم حرم كبريا منم

مسجود كاينات بود خاك كوى من زينت فزاى كعبه، صفاى صفا «3» منم

زمزم «4» ز فيض مقدم من يافت آبرومهر منير مكّه امير مِنى «5» منم

بر جمله اوليا منم امروز جانشين وارث به علم يك به يك انبيا منم

آن آدمى كه دميدم اندر تمام عمراز ابتدا گريسته تا انتها منم

بر كشتيى كه نوح در او نوحه گر نشست اى قوم بدگهر به خدا ناخدا منم

آن موسيى كه سينه به سينا ز غم دريداز داستان واقعه ى كربلا منم

آن يوسفى كه گشت به زندان غم اسيربى غمگسار و بى كس و بى آشنا منم

______________________________

(1)- عنبران: دهى از دهستان مركزى طرقبه در شهرستان مشهد.

(2)- دايرة المعارف تشيع.

(3)- صفا: منظور كوه مقدسى است كه حاجيان در جوار كعبه ى معظمه بين آن و مروه سعى مى كنند (با شتاب راه مى روند و اذكار و اورادى مى خوانند).

(4)- زمزم: چاهى است در كنار كعبه كه حاجيان براى تبرّك از آب آن استفاده مى كنند.

(5)- منى: محلى است در خارج مكّه كه حاجيان در آن جا مى مانند و روز عيد قربان، قربانى مى كنند و رمىّ جمرات مى نمايند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:937 با اين همه حكايت دارم يكى سوال راضى به يك جواب، كنون از

شما منم

بر اين محمّدى كه مؤذن دهد اذان اى شاميان نبيره، يزيد است يا منم؟

گوييد اگر يزيد بود، اين بود دروغ گوييد اگر منم ز چه در اين جفا منم

پرسيد اگر كه هست مرا باب تاجداردرّ يتيم خامس آل عبا منم

پرسيد گر ز نام من اى قوم كينه جوبى كس منم، غريب منم، مبتلا منم

بيمار و داغديده و بى يار و بى معين زين العباد بى كس و بى آشنا منم

آن بى معين كه ديده سرِ باب خويش رااز تن جدا ز خنجر شمر دغا «1» منم

آن بى كسى كه نعش پدر را ز بعد قتل ديد از سُمِ ستورِ ستم توتيا، منم

آن بى كس كه روز ورودم به شام غم بستند دست او ز جفا از قفا منم

آن بى كسى كه در سر هر كوچه ريختندآتش به فرقش از ره جور و جفا منم

آن خسته ى عليل كه او را به روز و شب خشت خرابه بود ز غم متكّا منم

آن سر برهنه اى كه نگهداشتى به پاى در بزم عيش خويش يزيد از جفا منم «2»

***

اى خسروى كه مالك ملك خدا تويى مقصود ز آفرينش ارض و سما تويى

خود زاده ى نبىّ و ولى آن كه از ازل يارى نموده بر همه ى انبيا تويى

از ماسوا سواى تو منظور حق نبودزيرا ز ماسوايى و از ماسوا تويى

پوشيده نيست پيش تو اسرار كاينات زيرا كه محرم حرم كبريا تويى

اى گوهر يگانه كه از صافى صفات از پاى تا سر آيينه ى حق نما تويى

با آنكه بود آب روان مهر فاطمه آن كس كه تشنه شد سرش از تن جدا تويى

هر كشته را كنند سر از پيش رو جداشاهى كه شد جدا سر او از قفا تويى

آن توتيّاى ديده ى مردم شهى كه شددر زير سُمّ اسب، تنش توتيا تويى

اى دستگير خلق

پس از سر جدا شدن آن كس كه دست او ز جفا شد جدا تويى

هر مطبخ از چراغ منير است و آن كه داداز شمع چهره، مطبخ خولى ضيا، تويى

بر نعش هر شهيد لباسش بود كفن عريان كسى كه رفت به خاك جفا تويى

آن كعبه ى اميد كه اندر مناى دوست بنموده عون و اكبر و اصغر فدا تويى

شاهى كه فراز نى از كوفه تا به شام چشمش بدى به خواهر غم مبتلا تويى

هر مرغ را فغان به بهار است «جوديا»مرغى كه چهار فصل بود در نوا تويى

***

______________________________

(1)- دغا: نابكار، پليد، حيله گر.

(2)- ديوان كامل ميرزا عبد الجواد جودى خراسانى؛ ص 44.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:938 اى ز غمت اشك چشم و آه دل مامى رسد اين بر ثرى و آن به ثريّا

اى زازل در عزات در عوض اشك خون شده جارى ز چشم آدم و حوّا

صبح ز سوز تو چاك كرده گريبان بهر تو نيلى قبا بود شب يلدا

غير تو اى تشنه لب كسى نشنيده تشنه دهد جان، كسى كنار دو دريا

آه كه از تير و تيغ و نيزه نبودت يكسر مويى دُرست در همه اعضا

تا به سر سينه ى تو شمر مكان كردزُهره نهان شد ز سوز سينه ى زهرا

جسم تو تا زير سمّ اسب فكندندناله برآمد ز اهل عالم بالا

تا سرت از كين سَنان، به نوك سِنان كردگشت به پا در جهان قيامت عظما

نالم از اين غم كه ناكسى به تصدّق بهر عيال تو نان ببخشد و خرما

مى كُشد اين غم مرا كه از حرم توخَضم سيه رو كنيز كرد تمنّا

***

اى رفته سرت بر نى، وى مانده تنت تنهاماندى تو و بنهاديم ما سر به بيابانها

اى كرده به كوى دوست هفتاد و دو قربانى قربانت

شوَمت اين رسم ماند از تو به دورانها

قربانى هر كس شد با حرمت و نشنيديم دست و تن قربانى افتد به بيابانها

از خون گلوى تو اين دشت گلستان شداين سير گلستان كرد سيرم ز گلستانها

ريحان خطّ اكبر برگرد رخ انوربرد از دل ما يكسر ياد گل و ريحان ها

ما جمع پريشانيم، هم بى سر و سامانيم بردار سر و بنگر اين بى سر و سامانها

اطفال حزين يكسر از داغ تو در آذرپاها همه در زنجير سرها به گريبان ها

شاها، نه همين «جودى» جان بر تو فدا سازداى شه به فداى تو بادا همه ى جان ها

***

بى تو جز ناله مپندار مرا كارى هست يا به جز محنت و اندوه و غمم يارى هست

غير داغ غمت اى شاه كه با من شده يارحاش للّه كه مرا همدم و غم خوارى هست

ما سوى شام روانيم ز جا خيز حسين كه به هر قافله اى قافله سالارى هست

عابدين زار و زدند آتش كين خيمه ى اواندر آن خيمه نگفتند كه بيمارى هست

از اسيران ستم در كف صيّاد بلاهر طرف ناله اى از مرغ گرفتارى هست

عهد خود را تو به سر بردى و شد نوبت من نه مرا هيچ ز عهد ازل انكارى هست

اين من اين جمع اسيران بلا اين ره شام كه به هر منزلش از بهر من آزارى هست

گرچه ديگر نبوَد حوصله ى صبر ولى باز صبر است گرم يار و مددكارى هست

روز وارد شدن از خلق تماشايى شام سر هر كوچه مرا گرمى بازارى هست دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:939

عنقا

اشاره

ملك الشعرا ميرزا محمد حسين عنقاى اصفهانى شيرازى الاصل فرزند ارشد شاعر فاضل هماى شيرازى است. از بركت خدمت و فيض تعليم و تربيت پدر دانشمندش بهره گرفته و بدين سبب در علم و

ادب و حسن خطّ و خوى فتوت و مردانگى و وارستگى و آزاد فكرى نسخه ثانى پدرش بود. عنقا اكثر معاشرت و مصاحبتش با طبقه ى شعرا و عرفا و درويشان بود.

در روز جمعه 24 رجب سال 1260 ه. ق. در اصفهان متولد شد و در روز سه شنبه 23 جمادى الآخر سال 1308 هجرى وفات يافت و در حجره ى اختصاصى در تكيه ى ميرتخت فولاد اصفهان به خاك سپرده شد. علت وفاتش را بر اثر مسموميت ناشى از نوشيدن قهوه ى تلخ زهرآگين كه يكى از غلامان حاكم اصفهان به او نوشانده بود، مى دانند.

عنقا سخندانى چيره زبان و عارفى خوش حالت و اديبى فاضل بود كه در تحصيل علم و ادب و كسب هنر و مجاهدت و سير و سلوك روحانى، رنج فراوانى برده بود. فنون ادب فارسى و عربى و علوم عقلى و نقلى به خصوص فلسفه و عرفان را نزد پدر و ديگر اساتيد بزرگ در اصفهان آموخت و در تتبّع دواوين شعرا و گويندگان فارسى نظير نداشت. عنقا در شعر و شاعرى از اساتيد بزرگ مسلم زمان خود بود و در انجمن هاى شعراى اصفهان نظير انجمن «ابو الفقراء» و انجمن هاى بعد از آن شركت مى كرد و جزو شعراى طبقه ى اول محسوب مى شد. به سال 1286 هجرى انجمن در خانه ى عنقا برگزار شد كه تاكنون انجمن شعرى به گرمى و حرارت و نشاط انجمن عنقا تشكيل نشده است. وى علاوه بر شاعرى از هنر خط و خوشنويسى نيز نصيب وافر داشت كه اين هنر را در نزد پدر و ميرزا عبد الحسين گلستانه آموخته بود. عنقا در سفرى به تهران به سال 1292 هجرى به دربار ناصر

الدّين شاه قاجار راه يافت و مورد تفقّد ايشان قرار گرفت و لقب «ملك الشعرايى» را دريافت نمود.

عنقا در غزل سرايى پيرو مكتب سعدى، حافظ و مولانا بوده و در قصيده به سبك مسعود سعد و امير معزّى بود و قصايد نغز پخته و شيوا داشت. مدايح غرّايى در مدح مولاى متقيان على (ع) و مراثى جانسوز كربلا در ديوان او حاكى از فطرت پاك و قوت روح و ايمان اوست. «1»

-*-

چون شد شهيد زهر جفا شاه دين حسين جن و ملك ز ماتم او سوگوار شد

امشب دوباره زينب محزون يتيم گشت امشب دوباره كلثوم از غم فگار «2» شد

اى دوستان ز ديده روان خون دل كنيدكز جور خصم چشم فلك اشكبار شد

آه از دمى كه در صف ميدان، شه شهيدبر تيغ كافران ستمگر دچار شد

جانش چو جعد قاسم آشفته شد پريش روزش چو موى اكبر ناكام تار شد

در خون چشم لاله رخانش، ز تيغ كين دامان دشت كرب و بلا لاله زار شد

هر آهويش به دست گرازى اسير گشت هر بلبلش به چنگ بازى شكار شد

اين هر دو ماه بود زمان عزاى ماكز گريه چشم ها همه ابر بهار شد «3» ***

______________________________

(1)- برگزيده ديوان سه شاعر اصفهان؛ زندگانى عنقا با تلخيص، ص 3- 84.

(2)- فگار: آزرده، خسته.

(3)- برگزيده ى ديوان سه شاعر اصفهان؛ ص 897.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:940

مرثيه:

گلستان روى اصغر چونكه آيد در خيالم غنچه پيكان گردد اندر چشم و چون بلبل بنالم

غنچه ى پيكان چو بر حلق على اصغر آمدخون روان شد جاى آب از چشم و شد شوريده حالم

موى مشكين على اصغر چو از خون گشت رنگين سال و مه از مويه مويم، روز و شب از ناله نالم

ياد ياقوت لب

لعل على اصغر كنم چون خاك با دم گر نگردد دامن از خون مال مالم

قمرى باغ حسينى از نوا افتاد من چون با هزاران شور همچون بلبل شيدا ننالم

با دو چشم تر سكينه گفت با عباس كاى عم!خشك شد مرجان لعل اصغر شيرين مقالم

خيز و بنشانش عطش از جرعه ى آبى و بنشان آتش دل را كه از سوزش زبان گرديده لالم

خيز و مادر لحظه يى بنشين و بنشان آتش دل كز جفاى چرخ شام هجر شد صبح وصالم

بر سر نعش على اكبر بزارى گفت ليلى كز غمت مجنون شدم بر پا نه از گيسو عقالم

مو بمو شرح پريشانى ليلى تا شنيدم همچو گيسوى على اصغر پريشان گشت حالم

راستى چون در گلستان بنگرم سرو و گلى راقامت و روى على اكبر آيد در خيالم

ماه چون خورشيد كسب از سايه ى من نور كردى اين زمان از جور گردون زرد رو همچون هلالم

ماه رويم منخسف از سيلى شمر و سنان شدمن كه اندر ابر خجلت رفت خورشيد از جمالم

گر هزاران كوه قافم هست عصيان غم ندارم تا چو «عنقا» چاكر و مدحتگر معصوم و آلم ***

چون لب خشك على اصغر آيد در خيالم خوشتر اين باشد زبان گردد بكام از غصه لالم

راستى آن به كه گردد مژّگان پيكان بچشمم غنچه ى لعل على اصغر چو آيد در خيالم

گشت مالامال خون قنداق اصغر چون ز پيكان دامن از سيلاب اشك آن به كه گردد مال مالم

گفت اندر قتلگه با نعش شاه دين سكينه كاى پدر نه بر سرم نك دستى و بشنو مقالم

سوختم از آتش دورى مسوزان بيش از اينم ساختم با درد مهجورى بپرس آخر ز حالم

گرددم افزون پريشانى و روزم شب نمايدگيسوى مشكين قاسم چونكه آيد در خيالم

از خروش زينب بى يار محزون

در خروشم وز ملال خاطر كلثوم دلخون پر ملالم

تار گيسويم بچنگ ظالمى افتاد و از كين گوشوارم برد و داد از زخم سيلى گوشمالم

عذرخواهان شاه گفتش كز كجا دست و سر آرم منكه از سم ستوران مخالف پايمالم

زير خنجر شاه دين با شمر گفت اى ظالم دون از طپش در التهابم وز عطش در اشتغالم

گر ترا مقصود قتل من بود آن تيغ و آن سرديگر اى ظالم چه مى خواهى تو از اهل و عيالم

زد عطش آتش بجانم سوخت مغز استخوانم آخر اى بى رحم سنگين دل ترحّم كن بحالم

منكه جبريلم ز خدمت سرور خيل ملك شدچون شد اكنون پايمال مركب اهل ضلالم

خوشتر آن باشد گلستان حسينى خشك چون شدروز و شب در قاف غم «عنقا» چو بلبل مى بنالم ***

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:941 اى باد صبا نافه گشا بلكه تو باشى پيغامبر كرب و بلا بلكه تو باشى

برگو بخم زلف على اكبر ناشادغارتگر چين شور ختا بلكه تو باشى

با شبه پيمبر على اكبر، شه دين گفت مقصود خدا از شهدا بلكه تو باشى

جامى است لبالب ز بلا وز كف ساقى نوشنده ى آن جام بلا بلكه تو باشى

ليلى بخم زلف على دست زد و گفت سر حلقه ى ارباب وفا بلكه تو باشى

با شور حسينى بنوا گفت سكينه كاى عمه پناه اسرا بلكه تو باشى

در كرب و بلا گفت بشاه شهدا عشق در مرتبه شاه شهدا بلكه تو باشى

گفتا بجوابش شه بى يار كه اى عشق در كوى وفا راهنما بلكه تو باشى

هرشب ز غمت ناله و فرياد برآريم فرياد رس روز جزا بلكه تو باشى

در ماتمت امروز همى زار بناليم فرداى جزا شافع ما بلكه تو باشى

عنقا بسرا نوحه ى دلسوز جگركاه مقبول حسين از شعرا بلكه تو باشى ***

گر ز چشم

دل بياد لعل اصغر خون نبارى مردمان گويند هيچت نيست اى جان رسم يارى

غنچه ى پيكان شد آگه از دهان اصغر ار نه هيچكس آگه نشد اين نكته را از هوشيارى

در خيالم چون لب خشك على اصغر آيدخوشتر آن باشد بگريم همچو ابر نو بهارى

بشنود گر طيب مشكين گيسوى پرچين اكبرنافه خون دل خورد در ناف آهوى تتارى

ام ليلى گشت مجنون، زلف چون زنجير اكبرديد اندر خاك و خون افتاده بى عزّت بخوارى

گفت مادر خيز و بنشين شانه زن بر موى مشكين تا پريشانى ما آشفتگان را جمع آرى

آفتاب برج عصمت زينب غمديده گفتامو كِنان مويه كُنان با نعش شاه دين به زارى

خيز و بنشين اى برادر دختران خويش بنگربى پدر بى عم و مادر سر برهنه بى عمارى

ناگهان آوازى از بريده حلقومش برآمدغم مخور خواهر زمانى صبر كن در سوگوارى

چون برآمد دود ظلم از خيمه گاه شاه بيكس اى فلك جا دارد آتش جاى خون از ديده بارى

گلشن آل نبى از صرصر كين چون خزان شدبا دل پر خون بگريم همچو ابر نوبهارى

در نوا عنقا نگردى بلبل گلزار جنّت راست با شور حسينى گر بلحن خود نزارى ***

آمد محرّم و باز چون ابر نو بهارى از چشم مردمان شد سيل سرشك جارى

جاى سرشك طوفان آن به كنيم جارى از ديده بر شهيدان چون ابر نو بهارى

بر حال سوگواران خون جگر چو باران آن به چو غمگساران اى دل ز ديده بارى

دلهاى داغداران اى باغبان بياد آردر ساحت گلستان گر لاله يى بكارى

اى باد عنبرين بو مجروح قاسم و تواز نافه هاى آهو در جيب مشك دارى

با اكبر دلارا با ناله گفت ليلاتو در ميان اعدا چون گل ميان خارى

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:942 در كربلا گذر كن بر

قتلگه نظر كن رو ترك جان و سر كن كاين است شرط يارى

بر گنج علم يزدان بنشست شمر و برخاست از اهل بيت اطهار افغان و آه و زارى

در خاك و خون سكينه غلطان چو ديد شه راگفتا پدر ز جا خيز بنشين به شهريارى

بنگر كه شمر و خولى از تيغ و تازيانه اين مى كشد به زورم وان مى كشد به زارى

جا داشت شاه مظلوم گويد به طفل معصوم كاى داغدار محروم خو كن به سوگوارى

چندان گريست زينب بر كشته ى برادركز شش جهت فراتى شد از سرشك جارى

كلثوم اشكباران گفتا ز داغ ياران كاى چرخ بر اسيران وقت است رحمت آرى

«عنقا» نه من بنالم از شور نينوا راست نالان در اين گلستان چون من بود هزارى

اى پشت دين احمد پر شد ز كفر عالم وقت است دست غيرت از آستين برآرى ***

ياد آيد زينبم كش لاله باشد داغدارى هركجا بينم غريبى بيكسى دور از ديارى

نكته ى لعل و رخ اصغر به ياد آيد چو بينم غنچه يى در گلستانى لاله يى در لاله زارى

قامت موزون اكبر راستى آيد به يادم بنگرم چون سرو رعنايى به طرف جويبارى

مجمع آشفتگى باشد پريشان موى اكبرورنه ايشان هيچ نبود يا نشد از روزگارى

بويى از مشكين خط اكبر به همراه ارمغان براى صبا بر تربت زهرا اگر آرى گذارى

عرض كن اى بانوى خلد از پريشانى زينب آگهيت نيست يك مو كاين چنين دارى قرارى

گلستانى را كه پروردى به خون دل نظر كن غرق خونش غنچه گل پژمرده لاله داغدارى

غنچه لعل اصغر و گل روى اكبر لاله ليلى وقت آن آمد كه سر از غرفه ى جنّت برآرى

تا ببينى پاره پاره همچو گل از تير و خنجرپيكرى را كش نبى از جان نكوتر داشت بارى

گفت با زينب سكينه عمه ى بى يار محزون هست

آيا همچو من آواره ى دور از ديارى

بى كسى بى ياورى بى خانمانى بى پناهى بى دلى بى نان و آبى بى لباسى سوگوارى

مشترى شد سايه ى روى مرا خورشيد روزى رفت اندر ابر خجلت شب چو ماه از شرمسارى

گفت زينب جان عمه غم مخور كاندر مدينه خان و مانت هست و هم شهزاده يى هم شهريارى

چند مى دارى روا اى چرخ بى مهر از سر كين آل عصمت پابرهنه آل سفيان در عمارى «1»

______________________________

(1)- همان؛ ص 778- 785.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:943

بسطامى

نوروز على فرزند محمّد باقر واعظ معروف به فاضل بسطامى، تاريخنگار و عالم شيعى ايرانى كه به سال 1237 ه. ق. متولد شد. او در مشهد مجاور آستان قدس رضوى نزد استادانى درس خواند. بسطامى با اينكه فقيه اصولى بود در فقه و اصول چندان شهرتى نيافت اما در حديث از استادان روزگار خويش بود، و در تاريخ نيز تتبع فراوان مى كرد.

منابع، وى را به داشتن فضل بسيار، پرهيزكارى و خوش خويى ستوده اند. پس از مرگ پيكرش را در گورستان قتلگاه پشت سرِ امين الدّين طبرسى به خاك سپردند.

آثارش عبارتند از: «امواج البكاء» به فارسى، درباره ى دفعات گريه هاى امام حسين (ع) در كربلا و علت هاى آن كه در 15 مجلس مرتب گرديده است. «البداء»، «التحفة الحسينيه» درباره ى وقايع كربلا، و اسرار شهادت امام حسين (ع) و يارانش. بسطامى در محرم 1271 قمرى گزيده اى از اين اثر را فراهم كرد و آن را «الوجيزه» ناميد.

«سفينة النجاة» در شرح منظومه ى سيّد مهدى بحر العلوم و ...

وى به سال 1309 ه. ق. درگذشت «1».

-*-

تنى گشت فرسوده از نوك تيركه دوش نبى بود او را سرير

خدنگ خطا، سينه اى را دريدكه زان سينه شد نور سينا پديد

به آن سينه چون تير

دمساز شدسر تير با عرش همراز شد

ز تير ستم، سينه اى شد فكاركه بُد مخزن سرّ پروردگار

كشيدى چو تير از تن خويش، شاه پر از خون شدى پيكر مهر و ماه

ز بس زخم كارى، تنش شد ز كارنبى را دل از درد شد سوگوار ***

جوانى كه در اين كسا داشت جاى كه بُد پنجمين حجّت آن كساى

چو تنها در آن دشت بى يار ماندبر آن قوم، آيات تطهير خواند

كه ماييم ز اهل كساى رسول نموده است اين آيه بر ما نزول

منم پنجمين حجّت آن كسابه بالاى من شد امامت رسا

منم پنجمين فردِ آن پنج تن كه كردند در آن كسا انجمن ***

شنيدم كه در وقت ذبح عظيم ز غيرت، بُدش چشم حق بين دو نيم

يكى جانب خيمه ى با شكوه يكى سوىِ آمد شدِ آن گروه ***

______________________________

(1)- اعيان الشيعه؛ ج 3، ص 567- 569.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:944 نه بر جهاد، امام انام طاقت داشت نه ذو الجناح دگر تاب استقامت داشت

فتاد پرتو خورشيد آسمان به زمين غبار غم ز زمين رفت بر سپهر برين

بلند مرتبه شاهى ز صدر زين افتاداگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد «1»

______________________________

(1)- سفينة النجاة.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:945

محمود خان ملك الشعراء صبا

اشاره

محمود خان ملك الشعراء فرزند محمد حسين خان عندليب و نواده ى فتحعلى خان صباى كاشانى از شاعران قصيده سراى قرن سيزدهم هجرى، در سال 1228 ه. ق. در تهران تولد يافت. نياكان او كه از طايفه دنبلى آذربايجان بودند، در دوران سلطنت زنديان از آن ديار مهاجرت كرده و در عراق متوطّن گرديدند. فتحعلى خان، جدّ محمود خان كه يكى از گويندگان بنام زمان فتحعلى شاه و سمت ملك الشعرايى داشت، در كاشان متولد شد و در جوانى از مجلس

درس صباحى بيدگلى شاعر مشهور بهره يافت و راه و روش سخنورى را فرا گرفت. پس از درگذشت صبا پسر بزرگش متخلّص به عندليب كه شاعرى شيرين سخن بود با همان سمت ملك الشعرايى جاى پدر را گرفت و تا اوايل سلطنت ناصر الدّين شاه مورد اكرام و احترام بود.

پس از مرگ عندليب، محمود خان به جاى پدر مستقر گرديد.

محمود خان در دستگاه ناصر الدّين شاه صاحب عنوان گرديد و چون داراى طبعى لطيف و ذوقى سرشار بود در شعر و شاعرى شهرتى به سزا يافت و در فنون ديگر از قبيل حسن خطّ و نقّاشى و منبّت كارى و مجسمه سازى، هنرنمايى بسيار كرد. در قصيده پيرو سبك فرخى و منوچهرى و عنصرى بود. ديوان محمود خان نزديك به 2600 بيت مى باشد كه گويا شاعر خود آن ابيات را برگزيده و بقيه را نابود كرده است. محمود خان در سال 1311 هجرى، دو سال قبل از قتل ناصر الدّين شاه بدرود حيات گفت. وى تركيب بندى در رثاء شهيد كربلا دارد.

-*-

تركيب بند:

1

باز از افق هلال محرّم شد آشكاروز غم نشست بر دل پير و جوان غبار

باز آتشى ز روى زمين گشت شعله وركافتاد از آن به خرمن هفت آسمان شرار

برخاست از زمين و زمان شور رستخيزوز هر طرف علامت محشر شد آشكار

گفتى رسيده وقت كه زير و زبر شوديكسر بناى محكم اين نيلگون حصار

چون كشتى شكسته به درياى موج زن روى زمين ز غلغله شد باز بى قرار

كردند خاكيان همه از آهِ آتشين تيرى كه كرد از جگر نه فلك گذار

از حربگاه، اسب شهنشاه دين مگربرگشت سوى خيمه دگر باره بى سوار

پيرايه بخش چهره ى صبر و رضا حسين سرمايه ى شفاعت روز جزا

حسين

2

روزى كه دست خويش قضا بر قلم نهادبر آل مصطفى به شهادت رقم نهاد

بر عترت رسول پس از رحلت رسول كرد آنچه كرد، آن كه بناى ستم نهاد

بنياد بارگاه سليمان به باد دادديو پليد، پاى چو بر تخت جم نهاد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:946 پس آسمان ز واقعه ى سبط مصطفى بر هردلى كه بود، دو صد داغ غم نهاد

بر قبه ى فلك غم و اندوه زد عَلَم روزى كه او به دست برادر عَلَم نهاد

آتش ز سوز اهل حرم در جهان گرفت چون رخ گه وداع به سوى حرم نهاد

رفت از هجوم غم قدم آسمان ز جاى تنها چو او به عرصه ى ميدان قدم نهاد

اى كاش دل شدى ز غم او چو بحر خون وز ديده قطره قطره به حسرت شدى برون

3

در كربلا چو وقت جهاد و غزا رسيددور طرب سر آمد و روز عزا رسيد

از كوفه خيل فتنه گروه از پس گروه بر قصد كينه ى خلف مرتضى رسيد

لبريز كرد ساقى دوران پياله راچون دور غم به خامس آل عبا رسيد

از عاشقان نگفت كسى درگه الست چون او بلى چو وقت قبول «بلا» رسيد

در خيمه ى حرم ز جفا آتشى زدندكز صحن ارض دود به سقف سما رسيد

فرياد «الغياث» حريمش ز خيمه گاه تا پيش پرده ى حرم كبريا رسيد

از غم رسيد ناله ى يثرب به كربلاچون سوى يثرب اين خبر از كربلا رسيد

آه از دمى كه با غم دل شهريار دين گفتا به خواهر از ره مهر و وفا چنين:

4

«اى خواهر از برت چو به فردا جدا شوم در خون خويش غرقه به دشت بلا شوم

چون گل مكن ز دورى من چاك پيرهن چون از برت روانه چو باد صبا شوم

مخراش روى خويش و مكن موى خود كه من شرمنده پيش بارگه كبريا شوم

روشن شود دو چشم پيمبر به روز حشرگر زير سمّ اسب عدو توتيا شوم

ترسم ز سوى عرش رسد آيت بدا «1»بگذار تا به كام دل خود فدا شوم

بردار كودكان مرا نزد خود چو من فردا ز زين اسب به ميدان جدا شوم

رفتند مادر و پدر و جدّ من ز پيش من هم پى زيارتشان از قفا شوم»

زينب چو اين شنيد به سر برفشاند خاك زد دست و كرد بر تن خود جامه چاك چاك

5

چون شاه دين به عزم شهادت سوار شدچشم ملك به عرش برين اشكبار شد

خورشيد همچو طشت پر از خون گريست هول قيامت از همه سو آشكار شد

______________________________

(1)- بدا (بداء): ظاهر شدن، پيدا شدن رأى ديگرى در امرى، ايجاد رأيى براى خالق به جز آنچه كه قبلًا اراده ى وى بر آن تعلّق گرفته بود. (آيت بدا) اشاره است به آيه ى 39 سوره رعد «يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ» خداوند هر چه را بخواهد محو و هر چه را بخواهد اثبات مى كند و امّ الكتاب نزد اوست.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:947 ابر بلا برآمد و بر خاك خون گريست باد فنا وزيد و هوا پرغبار شد

حورا چو گل به خلد برين جامه بردريدرضوان دلش چو لاله ز غم داغدار شد

از دود آه پردگيان چرخ شد سياه وز خون زمين ماريه چون لاله زار شد

گريان ز پرده دختر زهرا برون دويدزهرا به خلد

از غم دل بى قرار شد

اسبى كه بود سبط پيمبر بر او سوارناگاه سوى خيمه روان بى سوار شد

آمد به سوى خيمه چو با زين واژگون از ديده ى سپهر ز اندُه چكيد خون

6

چون شاه دين به خاك درآمد ز پشت زين بنهاد روى خويش به شكرانه بر زمين

ابرى نديد بر سر آن دشت، غير تيغ قصدى نيافت در دل آن قوم، غير كين

هرجا فكنده ديد گلى ياسمين عذارهر سو فتاده يافت مهى مشترى جبين

بر صبر او ز جمله ى كروبيّان قدس برخاست در صوامع افلاك آفرين

خاكى كه غرقه گشت به خون گلوى اوبردند بهر غاليه «1» موى حور عين

از داس كوفيان جفا پيشه شد تهى باغ نبى ز لاله و شمشاد و ياسمين

بگريست وحش و طير بر آن جسم كزو ربودديو پليد شوم هم انگشت و هم نگين

گفتى رسيده وقت كه عالم شود خراب وز باد قهر كشته شود شمع آفتاب

7

چون اهل كوفه دامن كين بر ميان زدنددامن بر آتش غم خلق جهان زدند

چون هاله گرد ماه به يكباره اهل بيت صف حلقه وار گرد امام زمان زدند

از كوفيان چو آب طلب كرد، در جواب تير سه شعبه اش ز جفا بر دهان زدند

كردند حلق كودك او را نشان تيرتير جفا چگونه ببين بر نشان زدند

خستند بوسه گاه نبى را به تيغ تيزوز كين سر مبارك او بر سنان زدند

در خيمه اش به كينه زدند آتشى چنان كز او شرر به خرمن هفت آسمان زدند

آواز «الفراق» برآمد ز كشتگان چون بانگ «الرحيل» بر آن كاروان زدند

بود از نفاق چونكه سرشت و نهادشان گفتى كه نيست نام پيمبر به يادشان

8

بگذشت سوى معركه چون خواهر حسين در بركشيد غرقه به خون پيكر حسين

زد نعره اى كز او جگر آسمان شكافت از مهر لب نهاد چو بر حنجر حسين

______________________________

(1)- غاليه: بوى خوشى است مركب از مشك و عنبر و جز آن به رنگ سياه كه موى را بدان خضاب كنند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:948 پس گفت: كاى گروه چه گوييد در جواب خواهد چو دادِ ما ز شما داور حسين؟

جنبان شود زمين قيامت ز اضطراب گيرد چو ساق عرشِ علا مادر حسين

گريان شود جن و ملك چون به روز حشرگيرد به گريه دامن جد، دختر حسين

اجر نبى مودّت قُربى مگر نبودگرديد پس جدا ز چه از تن سر حسين

داغى نباشد اينكه رود سوز او برون تا روز حشر از جگر خواهر حسين

بگذشت آنچه بر دل زينب ز درد و غم بگذشتى ار به كوه فرو ريختى ز هم

9

در دشت كين سكينه چو بر شاه دين گريست برخاست شورشى كه زمان و زمين گريست

گريان شدند يكسره كروبيّان قدس كرسى به لرزه آمد و عرش برين گريست

ابليس شد ز كرده پشيمان و شرمناك جبريل ناله كرد و رسول امين گريست

بر آسمان فرشته ز غم جامه چاك كردوز سوز دل به خلد برين حور عين گريست

اسبان به زير زين و ستوران به زير باراز درد هر كه بود در آن دشت كين گريست

از تاب خشم، آتش دوزخ زبانه زدبر خود جهان ز بيم جهان آفرين گريست

چون لاله رنگ روى زمين چون گه وداع از سوز دل بر آن تن چون ياسمين گريست

پس گفت: «اى پدر ز چه بر خاك خفته اى بى سر به خاك با تن صد چاك خفته اى؟»

10

آن تن كه بود دامن زهراش جاى خواب عريان فتاده بود سه روز اندر آفتاب

زان لعل لب كه آب حيات رسول بودكردند كوفيان جفا پيشه منع آب

چون آب بهر كودك بى شير خويش خواست از كينه جز به تير ندادش كسى جواب

روزى كه خلق جمله برآرند سر ز خاك بر دستها گرفته ز اعمال خود كتاب

سيماب وار لرزه به عرش برين فتدچون از پس سرادق عزّت رسد خطاب

افكنده انبيا همه از بيم سر به زيردر كوه و دشت لرزه از هيبت عتاب

با نامه ى سيه چه بود عذر آن گروه آيند سرافكنده چو در موقف حساب

ترسم كه دست خويش چو زهرا بر سر زنددوزخ به خشم آيد و بر خشك و تر زند

11

چون سوى شام قافله ى كربلا شدندگفتى ز شهر غم به ديار بلا شدند

فرياد «الوداع» برآمد ز اهل بيت در قتلگاه از شهدا چون جدا شدند

سرها ز تن شدند به فرسنگها جدابر عزم ره روانه چو قوم دغا شدند

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:949 سرها، مسافر سفر عسقلان «1» و شام تن ها، مجاور حرم كربلا شدند

سرها ز پيش و پرده نشيان احمدى بر ناقه ى برهنه روان از قفا شدند

طفلان كه نازشان پدر از مهر مى كشيدلرزان ز تازيانه ى اهل جفا شدند

در كوچه هاى شام اسيران بسته دست خونين جگر ز طعنه ى هر ناسزا شدند

از جور شام خرمن ايمان به باد رفت يكباره دين احمد مرسل ز ياد رفت

12

چون زد سَموم «2» كين به گلستان مصطفى بر خاك ريخت لاله و ريحان مصطفى

تاريك ماند محفل ايمان چو كشته شداز باد كينه شمع شبستان مصطفى

زينب دريد جامه چو گل چون به چوب كين كردند خسته غنچه ى خندان مصطفى

دادند اجر و مزد نبى را به تيغ و تيركردند خوش تلافى احسان مصطفى

داس عناد و تيشه ى بيداد ناكسان نگذاشت سرو و گل به گلستان مصطفى

كردند اين معامله با عترت از چه روى با امت اين نبود چو پيمان مصطفى

ترسم كه دست خلق به يكباره زين گناه گردد جدا ز گوشه ى دامان مصطفى

تا بوده اين جهان به جهان اين بلا نبوددرد و غمى چو درد و غم كربلا نبود

13

در موقف حساب چو وقت جزا شوددر پيشگاه عدل ندانم چه ها شود

آه از دمى كه پيش ترازوى عدل و دادروز نشور عرضِ صواب و خطا شود

دوزخ شود ز آتش غيرت چو حمله ورترسم عنانش از كف مالك رها شود

زهرا چو دادخواه شود تا به پاى عرش روى زمين چو لُجّه ى «3» خون از بُكا «4» شود

خيزد ز خاك با تن بى سر چو شاه دين بر پا دوباره واقعه ى كربلا شود

ترسم كه روز حشر به يكباره زين گناه دست جهان ز دامن رحمت جدا شود

محشر به هم برآيد و از هيبت عتاب جبريل بهر چاره سوى مصطفى شود

آيا جواب چيست در آن روز پربلاپرسند چون ز خون شهيدان كربلا؟

14

گر در زمانه واقعه ى كربلا نبودمعلوم، قدر صبر و عيار رضا نبود

______________________________

(1)- عسقلان: شهرى در شامات كه به آن «عروس الشام» نيز مى گفته اند.

(2)- سموم: باد گرم، باد زهرآگين.

(3)- لجّه: ميان دريا، عميق ترين نقطه ى دريا.

(4)- بكا: بكاء: گريه، گريه كردن.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:950 سبطى چنين براى فدا گر نبى نداشت آسان بر او شفاعت روز جزا نبود

بر صابران چو عرض بلا شد به غير اوكس را قبول واقعه ى كربلا نبود

غير از درون قبه ى او جايى از شرف مخصوص از براى قبول دعا نبود

زينب نمى كشيد اگر ناله از جگردر گنبد سپهر برين اين صدا نبود

حقّا كه اين معامله با عترت رسول از اين و آن ز بعد پيمبر روا نبود

كى بر فلك درخت شقاوت كشيد سرگر زير خاك تخم جفا ز ابتدا نبود

آيد كجا ز عهده ى اين درد و غم برون چشم زمانه بارد اگر تا به حشر خون «1» ______________________________

(1)- مجله ى ارمغان، ضميمه ى سال 23، ص 815- 820 به نقل از ديوان محمود

خان ملك الشعراى صبا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:951

نيّر تبريزى

اشاره

ميرزا محمّد تقى فرزند ملّا محمّد تبريزى مشهور به «حجة الاسلام» و متخلّص به «نيّر» از علماى شيخيه در آذربايجان و از دانشمندان قرن چهاردهم آذربايجان است. او به سال 1247 ه. ق. در تبريز متولد شد. وى تحصيل فقه و حكمت را نزد پدرش كه از مراجع شيخيه بود آغاز كرد و سپس در سن 22 سالگى براى تكميل تحصيلات خود به نجف رفت، و در آنجا از محاضر استادان و مشايخ آن سامان استفاضه كرده و سپس به تبريز بازگشت و تا آخر عمر در آن شهر به خدمات دينى و روحانى پرداخت. وى در آسمان علم و ادب و عرفان حقيقتا آفتابى بود كه صدها ستاره ى درخشان از انوار علمش كسب نور و روشنايى كرده اند.

نيّر در رمضان سال 1312 ه. ق. در گذشت و او را در وادى السّلام نجف دفن كردند. تأليفات بسيارى از او برجاى مانده است كه مشهورترين آثار وى عبارتند از: «مثنوى آتشكده» (در مراثى اهل بيت (ع)، «لآلى منظومه»، «ديوان غزليات»، «مثنوى درّ خوشاب»، «صحيفة الابرار»، «مفاتيح الغيب»، «علم الساعه»، «الفيه در لطائف». «1»

-*-

1

چون كرد خور ز توسنِ زرين تهى ركاب افتاد در ثوابت و سياره انقلاب

غارتگران شام به يغما گشود دست بگسيخت از سرادقِ زرتارِ خور، طناب

كرد از مجره چاك، فلك پرده ى شكيب باريد از ستاره به رخساره خون خضاب

كردند سر ز پرده برون دختران نعش «2»با گيسوى بريده، سراسيمه، بى نقاب

گفتى شكسته مجمر گردون و از شفق آتش گرفته دامن اين نيلگون قباب

از كِلّه ى «3» شفق، به در آورده سر، هلال چون كودكى تپيده به خون در كنار آب

يا گوشواره اى كه به يغما كشيده خصم بيرون ز گوش پرده نشينى چو آفتاب

يا

گشته زينِ توسن شاهنشهى نگون برگشته بى سوار سوى خيمه با شتاب

گفتم مگر قيامت موعود اعظم است آمد ندا ز عرش كه ماه محرّم است

2

گلگون سوار وادى خونخوار كربلابى سر فتاده در صف پيكار كربلا

چشم فلك نشسته ز خون شفق هنوزاز دود خيمه هاى نگونسار كربلا

فرياد بانوان سراپرده ى عفاف آيد هنوز از در و ديوار كربلا

بر چرخ مى رود ز فراز سنان هنوزصوت تلاوت سرِسردار كربلا

______________________________

(1)- لغت نامه دهخدا. گنجينه ى نياكان؛ ص 1061.

(2)- دختران نعش: بنات النعش، هفت ستاره كه به آن دبّ اكبر هم مى گويند.

(3)- كلّه: پرده، سراپرده، پشه بند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:952 سيّارگان دشت بلا بسته بار شام در خواب رفته قافله سالار كربلا

شد يوسف عزيز به زندان غم اسيردر هم شكست رونق بازار كربلا

بس گُل كه برد به هر خسى تحفه سوى شام گلچين روزگار ز گلزار كربلا

فرياد از آن زمان كه سپاه عدو چو سيل آورد رو به خيمه ى سالار كربلا

مهلت گرفت آن شب از آن قوم بى حجاب پس شد به برج سعد، درخشنده آفتاب

3

گفت اى گروه هر كه ندارد هواى ماسر گيرد و برون رود از كربلاى ما

ناداده تن به خوارى ناكرده ترك سرنتوان نهاد پاى به خلوت سراى ما

تا دست و رو نشُست به خون، مى نيافت كس راه طواف بر حرم كبرياى ما

اين عرصه نيست جلوه گه روبه و گرازشيرافكن است باديه ى ابتلاى ما

همراز بزم ما نبود طالبان جاه بيگانه بايد از دو جهان آشناى ما

برگردد آن كه با هوس كشور آمده سر ناورد به افسر شاهى گداى ما

ما را هواى سلطنت مُلك ديگر است كاين عرصه نيست در خور فرّ هماى ما

يزدان ذو الجلال، به خلوت سراى قدس آراسته ست بزم ضيافت براى ما

برگشت هر كه طاقت تير و سِنان نداشت چون شاهِ تشنه، كار به شمر و سَنان نداشت

4

چون زد سر از سرادق جلباب نيلگون صبح قيامتى، نتوان گفتنش كه چون

صبحى، ولى چو شام ستمديدگان سياه روزى، ولى چو روز دل افسردگان، زبون

تُركِ فلك ز جيش شب از بس بُريد سرلبريز شد ز خون شفق طشت آبگون

گفتى ز هم گسيخته آشوب رستخيزشيرازه ى صحيفه ى اوراق كاف و نون

آسيمه سر نمود رخ از پرده ى شفق خور، چون سر بريده ى يحيى ز طشت خون

ليلاى شب، دريده گريبان، بريده موبگرفت راه باديه زين خرگه نگون

دست فلك نمود گريبان صبح چاك باريد از ستاره به بر اشك لاله گون

افتاد شور و غلغله در طاق نُه رواق چون آفتاب دين قدم از خيمه زد برون

گردون به كف ز پرده ى نيلى علم گرفت روح الامين ركاب شه جم خدم گرفت

5

شد آفتاب دين چو روان سوى رزمگاه از دود آه پردگيان شد جهان سياه

در خون و خاك خفته همه ياوران قوم وز خيل اشك و آه ز پى يك جهان سپاه

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:953 سرگشته بانوانِ سراپرده ى عفاف زد حلقه گرد او همه چون هاله گرد ماه

آن سرزنان به ناله، كه شد حال ما زبون وين مو كَنان به گريه، كه شد روز ما تباه

پس با دل شكسته جگر گوشه ى بتول از دل كشيد ناله و افغان كه يا اخاه

لختى عنان بدار كه گردم به دور تووز پات ز آب ديده نشانم غبارِ راه

من يك تن غريبم و دشتى پر از هراس وين پرشكستگان ستمديده بى پناه

گفتم تو درد من به نگاهى دوا كنى رفتى و ماند در دلم آن حسرت نگاه

چون شاه تشنه داد تسلّى بر اهلِ بيت برتافت سوى لشكر عدوان سرِكُمَيت

6

استاد در برابرِ آن لشكر عبوس چون شاه، نيمروز، بر آن اشهب شموس «1»

گفت اى گروه هين منم آن نور حق كزوتابيده بر سَجَنجَلِ «2» صبح ازل عكوس

بر درگه جلال من ارواح انبيابنهاده بر سجود سر از بهر خاكبوس

مُرسل منم به آدم و آدم مرا رسول سايس منم به عالم و عالم مرا مَسوس

سلطان چرخ «3» را كه مدار جهان براوست من داده ام جلوس بر اين تخت آبنوس

در عرصه گاه كين كه ز برق شهاب تيرديو فلك گزد ز تحير لب فسوس

گردد ز خون بسيط زمين معدنِ عقيق گيرد ز گرد روى هوا رنگِ سندروس «4»

افتد ز بيم لرزه بر اركان كن فكان آرم چو حيدرانه بر اورنگ زين جلوس

بر خاكپاى توسنِ گردون مسيرِ من ناكرده تيغ راست، سجود آورد رؤوس

ليكن نموده شوق لقاى حريم دوست سيرم ز زندگانى اين دهر چاپلوس

نى طالب حجازم

و نى مايل عراق نى در هواى شامم و نى در خيال طوس

تسليم حكم عهد ازل را چه احتياج غوغاى عام و جنبش لشكر، غريو كوس؟

در كار عشق حاجت تير و خدنگ نيست آنجا كه دوست جان طلبد جاى جنگ نيست

7

لختى نمود با سپه كين ازين خطاب جز تير جان شكار ندادش كس جواب

از غنچه هاى زخم تن نازنين اوآراست گلشنى فلك، اما نداد آب

باللّه كه جز دهان نبى آبخور نداشت گردون، گلى كه چيد ز بستان بو تراب

چون پر گشود در تن او تير جان شكاربا مرغ جان نمود به صد ذوق دل خطاب

______________________________

(1)- اشهب: اسب سياه و سفيد. شموس: سركش. اشهب شموس: مركب سركش.

(2)- سجنجل: لفظ رومى به معنى آيينه.

(3)- سلطان چرخ: كنايه از آفتاب.

(4)- سندروس: صمغى زرد رنگ شبيه كهربا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:954 پيك پيام دوست به در حلقه مى زنداى جانِ بر لب آمده، لختى به در شتاب

چون تير كين عنان قرارش ز كف ربودكرد از سمند باديه پيما تهى ركاب

آمد ندا ز پرده ى غيبش به گوش جان كاى داده آب نخل بلا را ز خون ناب

مقصود ما ز خلق جهان جلوه ى تو بودبعد از تو خاك بر سر اين عالم خراب

گر سفلگان به بستر خون داد جاى توخوش باش و غم مخور، كه منم خونبهاى تو

8

تيرى كه بر دل شه گلگون قبا رسيداندر نجف به مرقد شير خدا رسيد

چون در نجف ز سينه ى شير خدا گذشت اندر مدينه بر جگر مصطفى رسيد

زان پس كه پرده ى جگر مصطفى دريدداند خدا كه چون شد از آن پس، كجا رسيد

هر ناوك بلا كه فلك در كمان نهادپر بست و بر هدف، همه در كربلا رسيد

يكباره از فلاخن آن دشت كينه خاست آن سنگهاى طعنه كه بر انبيا رسيد

با خيل عاشقان چو در آن دشت پا نهادقربانى خليل به كوه منى رسيد

آراست گلشنى ز جوانان گل عذارآبش نداده، باد خزان از قفا رسيد

از تشنگى ز پا

چو در آمد، به سر دويدچون بر وفاى عهد الستش ندا رسيد

از پشت زين، قدم چو به روى زمين نهادافتاد و سر به سجده ى جان آفرين نهاد

9

گفت اى حبيب دادگر، اى كردگار من امروز بود در همه عمر انتظار من

اين خنجر كشيده و اين حنجر حسين سر كو نه بهر توست نيايد به كار من

گو تارهاى طره ى اكبر به باد روتا باد توست مونس شبهاى تار من

گو بر سر عروس شهادت نثار شودرّى كه بود پرورشش در كنار من

خضر ار ز جوى شير چشيد آب زندگى خون است آب زندگىِ جويبار من

عيسى اگر ز دار بلا زنده برد جان اين نقد جان به دست سر نيزه دار من

در گلشن جنان به خليل اى صبا بگوبگذر به كربلا و ببين لاله زار من

در خاك و خون به جاى ذبيح مناى خويش بين نوجوان سروقد و گل عذار من

پس دختر عقيله ى ناموس كردگارنالان ز خيمه تاخت به ميدان كارزار

10

كاى رايت هدى، تو چرا سرنگون شدى؟در موج خون چگونه فتادى و چون شدى؟

اى دست حق كه علت ايجاد عالمى علت چه شد كه در كف دو نان زبون شدى؟

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:955 امروز در ممالك جان، دست، دست توست اللّه، چگونه دستخوش خصم دون شدى؟

كاش آن زمان كه خصم به روى تو بست آب اين خاكدان غم همه درياى خون شدى

اى چرخ كج مدار، كمانت شكسته بادزين تيرها كه بر تن او رهنمون شدى

آن سينه اى كه پرده ى اسرار غيب بوداى تير، چون تو محرم راز درون شدى؟

گشتى به كام دشمن و كُشتى به خيره دوست اى گردش فلك، تو چرا واژگون شدى؟

اى خور، چو شد به نيزه سر شاه مشرقين شرمت نشد كه باز ز مشرق برون شدى؟

اى چرخ سفله، داد از اين دور واژگون عرش خداى ذو المنن و پاى شمر دون؟!

11

چون شاه تشنه، ظلمت ناسوت كرد طى بر آب زندگانى جاويد برد پى

در راه حق فنا به بقا كرد اختيارتا گشت وجه باقى حق بعدَ كلّ شى «1»

زد پا به هرچه جز وى و سر داد و شد روان تا كوى دوست بر اثر كشتگان حىّ

چون گشت جلوه گر سر او بر سر سنان شد پر نواى زمزمه ى طور ناى و نى

شور از عراق گشت بلند آن چنان كه بردكافر دلان ز ياد تمناى ملك رى

پاشيد آن قلاده ى دُرهاى شاهواراز هم چو برگهاى خزان از سَموم دى

گفتى رها نمود ز كف دختران نعش از انقلاب دور فلك دامن جُدَى

آن يك، نهاد رو سوى ميدان كه «يا ابا»وان يك، كشيد در حرم افغان كه «يا اخى»

رفتى و يافت بى تو به ما روزگار دست اى دستِ دادِ حق، ز گريبان برآر

دست

12

آه از دمى كه از ستم چرخ كج مدارآتش گرفت خيمه و برباد شد ديار

بانگ رحيل غلغله در كاروان فكندشد بانوان پرده ى عصمت شتر سوار

خور شد فرو به مغرب و تابنده اختران بستند بار شام، قطار از پى قطار

غارتگرانِ كوفه ز شاهنشه حجازنگذاشتند دُرّ يتيمى به گنج بار

گردون به دُر نثارىِ بزم خديو شام عقدى به رشته بست ز دُرهاى شاهوار

گنجينه هاى گوهر يكدانه شد نهان از حلقه هاى سلسله در آهنين حصار

آمد به لرزه عرش ز فرياد اهل بيت در قتلگه چو قافله ى غم فكند بار

ناگه فتاده ديد جگر گوشه ى رسول نعشى به خون تپيده به ميدان كارزار

پس دست حسرت آن شرف دوده ى بتول بر سر نهاده، گفت: «جزاك اللّه اى رسول ______________________________

(1)- اشاره به آيه 88، سوره قصص «كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ».

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:956

13

اين گوهر به خون شده غلطان حسين توست وين كشتى شكسته ز طوفان، حسين توست

اين يوسفى كه بر تن خود كرده پيرهن از تار زلفهاى پريشان، حسين توست

اين از غبار تيره ى هامون نهفته رودر پرده آفتاب درخشان، حسين توست

از خضر تشنه كام كه سرچشمه ى حيات بدرود كرده با لب عطشان، حسين توست

اين پيكرى كه كرده نسيمش كفن به براز پرنيان ريگ بيابان، حسين توست

اين لاله ى شكفته كه زهرا ز داغ اوچون گل نموده چاك گريبان، حسين توست

اين شمع كشته از اثر تندباد جوركش بى چراغ مانده شبستان، حسين توست

اين شاهباز اوج سعادت كه كرده بازشهپر به سوى عرش ز پيكان، حسين توست»

آنگه ز جور دور فلك با دل غمين رو در بقيع كرد كه اى مام بى قرين

14

«داد آسمان به بادِ ستم خانمان من تا از كدام باديه پرسى نشان من

دور از تو از تطاول گلچين روزگارشد آشيان زاغ و زغن گلستان من

گردون به انتقام قتيلان روز بدرنگذاشت يك ستاره به هفت آسمان من

زد آتشى به پرده ى ناموس من فلك كايد هنوز دود وى از استخوان من

بيخود در اين چمن نكشم ناله هاى زارآن طائرم كه سوخت فلك آشيان من

آن سرو قامتى كه تو ديدى ز غم خميدديدى كه چون كشيد غم آخر كمان من

رفت آن كه بود بر سرم آن سايه ى هماى شد دست خاكبيز كنون سايبان من

گفتم ز صد يكى به تو از حال كوفه، باش كز بارگاه شام برآيد فغان من»

پس رو به سوى پيكر آن محتشم گرفت گفت اين حديث، طاقت اهل حرم گرفت

15

اندر جهان عيان شده غوغاى رستخيزاى قامت تو شور قيامت، به پاى خيز

زينب بَرَت «بضاعتِ مزجاةِ» جان به كف آورده با ترانه ى «يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ»: «1»

«هركس به مقصدى ره صحرا گرفته پيش من روى در تو و دگران روى در حجيز «2»

بگشا ز خواب ديده و بنگر كه از عراق چونم به شام مى برد اين قوم بى تميز

______________________________

(1)- اشاره به آيه 88 سوره يوسف؛ «يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ ...» اى عزيز مصر با همه اهل بيت خود به فقر و قحطى و بيچارگى گرفتار شديم و با متاعى ناچيز و بى قدر حضور تو آمديم.

(2)- حجيز: اماله شده ى كلمه «حجاز» است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:957 محمل شكسته، ناله ى حُدى «1»، ساربان سَنان ره بى كران و بندگران، ناقه بى جهيز

خرگاه، دودِ آه و نقابم، غبارِ راه چتر، آستين و معجرِ سر، دست خاكبيز

گاهم ز طعن نيزه به زانو سرِ

حجاب گاهم ز تازيانه به سر، دست احتريز «2»

يك كارزار دشمن و من يك تنِ غريب تو خفته خوش به بستر و اين دشت، فتنه خيز

گفتم دوصد حديث و ندادى مرا جواب معذورى اى ز تير جفا خسته، خوش بخواب»

16

اى چرخ سفله، تيرِ ترا صيد كم نبودگيرم عزيز فاطمه صيد حرم نبود

حلقى كه بوسه گاه نبى بود روز و شب جاى سنان و خنجر اهلِ ستم نبود

انگشت او به خيره بريدى پى نگين ديوى سزاى سلطنت ملك جم نبود

كى هيچ سفله بست به مهمان خوانده آب؟گيرم ترا سجّيه ى اهل كرم نبود

داغ غمى كزو جگر كوه آب شدبيمار تحمّل آن داغ غم نبود

پاى سرير زاده ى هند و سر حسين؟!در كيش كفر، سفله چنين محترم نبود

اى زاده ى زياد كه دين از تو شد به بادآن خيمه هاى سوخته، بيت الصنم نبود «3»

آتش به پرده ى حرم كبريا زدى دستت بريده باد، نشان بر خطا زدى

17

زين غم كه آه اهل زمين ز آسمان گذشت با عترت رسول ندانم چه سان گذشت

نمرود، ناوكى كه سوى آسمان گشاددر سينه ى سليل خليل از نشان گذشت

در حيرتم كه آب چرا خون نشد چو نيل زان تشنه اى كه بر لب آب روان گذشت

آورد خنجر آبِ زلالش ولى دريغ كاب از گلو نرفته فرو، از جهان گذشت

شد آسمان ز كرده پشيمان در اين عمل ليك آن زمان كه تير خطا از كمان گذشت

اللّه، چه شعله بود كه انگيخت آسمان كز وى كبوتران حرم ز آشيان گذشت

در موقعى كه عرض صواب و خطا كنندكارى نكرده چرخ كه از وى توان گذشت

خاموش «نيّرا» كه زبان سوخت خامه راخون شد مداد و قصّه ز شرح و بيان گذشت

فيروز بخت من نهد از سرْ خط قبول بر دفتر چكامه ى من بضعه ى رسول

18

چون تير عشق جا به كمان بلا كنداول نشست بر دل اهل ولا كند

______________________________

(1)- حدى: حدى، حداء، سرود و آواز ساربانان هنگام راندن شتر.

(2)- احتريز: كلمه «احتراز» كه اماله شده است.

(3)- بيت الصنم: بتكده، بتخانه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:958 در حيرتند خيره سران ارچه عشقِ دوست احباب را به بندِ بلا مبتلا كنند

بيگانه را تحمّل بار نياز نيست معشوق، ناز خود همه بر آشنا كند

تن پرور از كجا و تمنّاى وصل دوست؟دردى ندارد او كه طبيبش دوا كند

آن را كه نيست شور حسينى به سر ز عشق با دوست كى معامله ى كربلا كند؟

يكباره پشت پا به سر ماسوا زندتا زان ميان از اين همه خود را سوا كند

آرى كسى كه كشته ى او اين بود، سزاست خود را اگر به كشته ى خود خونبها كند

باللّه اگر نبود خدا خونبهاى اوعالم نبود در خورِ نعلينِ پاى او

19

عنقاى قاف را هوس آشيانه بودغوغاى نينوا همه در ره بهانه بود

جايى كه خورده بود مِى آنجا نهاد سردُردى كشى كه مست شراب شبانه بود

يكباره سوخت ز آتش غيرت هواى عشق موهوم پرده اى اگر اندر ميانه بود

در يك طبق به جلوه ى جانان نثار كردهر درّ شاهوار كش اندر خزانه بود

نامد بجز نواى حسينى به پرده راست روزى كه در حريم «الست» اين ترانه بود

باللّه كه جا نداشت بجز بى نشان در اوآن سينه اى كه تير بلا را نشانه بود

كورى نظاره كن كه شكستند كوفيان آيينه اى كه مظهر حُسن يگانه بود

نى نى كه وجه باقى حق را هلاك نيست صورت به جاست، آينه گر رفت باك نيست

20

اى خرگه عزاى تو اين طارم كبودلبريز خون ز داغ تو پيمانه ى وجود

وى هر ستاره قطره ى خونى كه عُلويان در ماتم تو ريخته از ديدگان فرود

گريه است بر تو هر چه نوازنده را نواست ناله است بى تو هر چه سراينده را سرود

تنها نه خاكيان به عزاى تو اشك ريزماتم سراست بهر تو از غيب تا شهود

از خون كشتگان تو صحراى ماريه باغى و سنبلش همه گيسوى مشك بود

كى بر سنان تلاوت قرآن كند سرى؟بيدارِ مُلكِ كهف تويى، ديگران رُقود «1»

نشگفت اگر برند ترا سجده سروران اى داده سر به طاعت معبود در سجود

پايان سير بندگى آمد سجود توبرگير سر، كه او همه شد وجود تو

21

______________________________

(1)- اشاره اى لطيف به اينكه اصحاب كهف در خوابند و بيدار حقيقى تويى؛ با ايهام به اين حقيقت تاريخى كه به روايت «منهال» سر مقدس سيّد الشهدا عليه السّلام بر سر نى، آيه ى «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ ...» آيا پندارى كه قصّه ى اصحاب كهف و رقيم در مقابل اين همه آيات قدرت و عجائب حكمت هاى ما واقعه ى عجيبى است؟! سوره كهف، آيه 9 را تلاوت فرمود، كه اين آيه در آغاز داستان اصحاب كهف آمده است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:959 ثار اللّهى كه سرِّ انا الحق نشان دهددنيا نگر كه در دل خونش مكان دهد

وان سركه سرّ نقطه ى طغراى بسمله است كورانه جانش بر سر ميمِ سِنان دهد

عيسى دمى كه جسم جهان را حيات ازوست اللّه چه سان رواست كه لب تشنه جان دهد؟

چرخ دنى نگر كه پى قتل يك تنى هرچه آيدش به دست، به تير و كمان دهد

نَفْس اللّهى كه هر نفس او را به كوى وصل هاتف نداى «ارْجِعِي» از لامكان دهد

اى

چرخ سفله باش كه بهر لقاى دوست تاج و نگين به دشمن دين رايگان دهد

آن طائرى كه ذروه ى لاهوت جاى اوست كسى دل بر آشيانه ى اين خاكدان دهد

مقتول عشق، فارغ از اين تيره گلخن است كان شاهباز را به دل شه نشيمن است

22

دانى چه روز دختر زهرا اسير شدروزى كه طرح بيعت «مِنّا امير» «1» شد

واحسرتا، كه ماهى بحر محيط غيب نمرود كفر را هدف نوك تير شد

باد اجل بساط سليمان فرو نَوَشت «2»ديو شرير وارث تاج و سرير شد

مولود شيرخواره ى حجر بتول راپيكان تير حرمله پستان شير شد

از دور خويش سير نشد تا نُه چرخ پيراز خون حنجرِ شهِ لب تشنه سير شد

در حيرتم كه شير خدا چون به خاك خفت آن دم كه آهوان حرم دستگير شد؟!

زنجير كين و گردن سجّاد، اى عجب!روباه چرخ بين كه چه سان شيرگير شد

تغييرى اى سپهر، كه بس واژگونه اى شور قيامت از حركاتت نمونه اى

23

اى در غم تو ارض و سما خون گريسته ماهى در آب و وحش به هامون گريسته

وى روز و شب به ياد لبت چشم روزگارنيل و فرات و دجله و جيحون گريسته

از تابش سرت به سنان، چشم آفتاب اشك شفق به دامن گردون گريسته

در آسمان ز دود خيام عفاف توچشم مسيح اشك جگرگون گريسته

با درد اشتياق تو در وادى جنون ليلى بهانه كرده و مجنون گريسته

تنها نه چشم دوست به حال تو اشكبارخنجر به دست قاتل تو خون گريسته

آدم پى عزاى تو از روضه ى بهشت خرگاه درد و غم زده بيرون، گريسته

گر از ازل ترا سر اين داستان نبوداندر جهان ز آدم و حوّا نشان نبود ______________________________

(1)- اشاره به مذاكرات سقيفه و غصب خلافت و كلام انصار به مهاجرين كه: منّا امير و منكم امير.

(2)- نوشت: در هم نورديد، در هم پيچيد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:960

24

بى شاه دين چه روز جهان خراب را؟اى آسمان، دريچه ببند آفتاب را

جلباب نيلگون شب از هم گشاى بازيكسر سياهپوش كن اين نُه قباب را

اشك شفق ز ديده ى آفاق كن روان در خون كش اين سراچه ى پر انقلاب را

نى نى كزين پس ار همه خون بارد آسمان بى حاصل است خوردن مستسقى آب را

آب از براى حلق شه تشنه كام بودچون رفت، گو به لاوه «1» نريزد سحاب را

خور گو دگر ز پرده ى شب برميار سركافكند زينب از رخ چون مه، نقاب را

اى كاش بو البشر نكشيدى سر از تراب زين آتشى كه سوخت دل بو تراب را

تنها نه زين قضيه دل بو تراب سوخت موسى در آتش غم و يونس در آب سوخت

25

قتل شهيد عشق، نه كار خدنگ بوددنيا براى شاه جهان دار تنگ بود

عصفور هر چه باد، هماورد باز نيست شهباز را ز پنجه ى عصفور ننگ بود

آيينه خود ز تاب تجّلى به هم شكست گيرم كه خصم را دل پر كينه سنگ بود

نيرو از او گرفت بر او آخت تيغ كين قومى كه با خداى مهياى جنگ بود

عهد «أَ لَسْتُ» اگر نگرفتى عنان اوشهد بقا به كام مخالف شَرنگ بود

از عشق پرس حالت جانبازى حسين پاى براق عقل در اين عرصه لنگ بود

احمد اگر به ذوره ى قوسين عروج كردمعراج شاه تشنه، به سوى خدنگ بود «2»

از تير كين چو كرد تهى شاه دين ركاب آمد فرا به گوش وى از پرده اين خطاب:

26

«كاى شهسوار باديه ى ابتلاى مابازآ كه زان توست حريم لقاى ما

معراج عشق را شب اسراست، هين بران خوش خوش براق شوق به خلوتسراى ما

تو از براى مايى و ما از براى توعهديست اين فناى ترا با بقاى ما

دادى سرى ز شوق و خريدى لقاى دوست هرگز زيان نبُرد كس از خونبهاى ما

جانبازيت حجاب دو بينى به هم دريددر جلوه گاهِ حسن تويى خود به جاى ما

بازآ كه چشم ما ز ازل بر قدوم توست خود خاكروب راه تو بود انبياى ما

هين، زان توست تاج ربوبيّت از ازل گر رفت بر سنان سرت اندر هواى ما

گر ز آتش عطش جگرت سوخت غم مخوراز توست آب رحمت بى منتهاى ما

______________________________

(1)- لاوه: لابه، زارى، چاپلوسى.

(2)- اشاره به آيه 9، سوره نجم؛ «قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى»، و چون «قوس» به معنى كمان است، در پى آن گفته است: اگر معراج پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم به سوى قله «قابَ قَوْسَيْنِ» بوده، معراج امام

حسين عليه السّلام به سوى تير و خدنگ است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:961 ور سفله اى برد ز تو دستى، مشو ملول با شهپر خدنگ بپرّد هماى ما

گسترده ايم بال ملائك به جاى فرش كازار بر تنت نكند كربلاى ما

دلگير گو مباد خليل از فداى دوست كافى است اكبر تو ذبيح مناى ما

كو نوح، گو به دشت بلا آى، باز بين كشتى شكستگان محيط بلاى ما

موسى ز كوه طور شنيد ار جواب «لن»گو باز شو به جلوه گه نينواى ما

گر زنده جان ببُرد ز دار بلا مسيح گو دار كربلا نگر و مبتلاى ما

منسوخ كرد ذكر اوائل حديث تواى داده تن ز عهد ازل بر قضاى ما»

زينب چو ديد پيكر آن شه به روى خاك از دل كشيد ناله به صد درد سوزناك:

27

«كاى خفته خوش به بستر خون، ديده باز كن احوال ما ببين و سپس خواب ناز كن

اى وارث سرير امامت، به پاى خيزبر كشتگان بى كفن خود نماز كن

طفلان خود به ورطه ى بحر بلا نگردستى به دستگيرى ايشان دراز كن

بس دردهاست در دلم از دست روزگاردستى به گردنم كن و گوشم به راز كن

سيرم ز زندگانى دنيا، يكى مرالب بر گلو رسان و ز جان بى نياز كن

برخيز، صبح شام شد اى مير كاروان ما را سوار بر شتر بى جهاز كن

يا دست ما بگير و از اين دشت پر هراس بار دگر روانه به سوى حجاز كن»

پس چشمه سار ديده پر از خون ناب كردبر چرخ كج مدار به زارى خطاب كرد:

28

«كاى چرخ سفله، داد از اين سرگرانياكردى عزيز فاطمه خوار و ندانيا

خوش در جهان به كام رسيد از تو اهل بيت تا حشر در جهان نكنى كامرانيا

اين كى كجا رواست كه دو نان دهر رادر كاخ زر به مسند عزت نشانيا؟

قومى كه پاس عزّتشان داشت ذو الجلال تا شامشان به قيد اسيرى كشانيا؟

بستى به قيد بازوى سجاد، هيچ رحم نامد ترا بر آن تن و آن ناتوانيا؟

كشتى به زارى اصغر و هيچت نسوخت دل زان شمع روى دلكش و آن گل فشانيا؟

از پا فكندى اكبر و مى نامدت دريغ اى چرخ پير از آن قد و آن نوجوانيا؟

سودى به حلق خسرو دين تيغ، هيچ شرم نامد ترا از آن نگه خسروانيا؟

هرگز نكرده بود كس اى دهر سفله طبع بر ميهمان خويش چنين ميزبانيا»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:962 آتش شو اى درون و بسوزان زبان من اى خاك بر سر من و اين داستان من «1»

***

شهيد عشق كه تنگ است پوست بر بدنش تو خصم بين

كه به يغما زره برد ز تنش

دگر بشير به كنعان چه ارمغان آرد؟ز يوسفى كه قبا كرده گرگ، پيرهنش

چراغ دوده ى طاها فلك به يثرب كشت ز قصر شام برآورد دود انجمنش

زمانه گلشن زهرا چنان به غارت دادكه بار قافله شد، ارغوان و ياسمنش ***

شب يازدهم:

اگر صبح قيامت را شبى هست آن شب است امشب طبيب از من ملول و جان ز حسرت بر لب است امشب

فلك، از دور ناهنجار خود لختى عنان دركش شكايتهاى گوناگون مرا با كوكب است امشب

برادر جان، يكى سر بركن از خواب و تماشا كن كه زينب بى تو، چون در ذكر يا رب يا رب است امشب

جهان پر انقلاب و من غريب اين دشت پر وحشت تو در خواب خوش و بيمار در تاب و تبست امشب

سرت مهمان خولى و تنت با ساربان همدم مرا با هر دو اندر دل، هزاران مطلب است امشب

بگو با ساربان امشب نبندد محمل ليلاز زلف و عارض اكبر، قمر در عقرب است امشب

صبا از من به زهرا گو، بيا شام غريبان بين كه گريان ديده ى دشمن به حال زينب است امشب ***

اى ز داغ تو روان خون دل از ديده ى حوربى تو عالم همه ماتمكده تا نفخه ى صور

ز تماشاى تجلاى تو، مدهوش كليم اى سرت سرّ «أَنَا اللَّهُ» «2» و سنان نخله ى طور

ديده ها گو همه دريا شو و دريا همه خون كه پس از قتل تو منسوخ شد آيين سرور

پاى در سلسله سجّاد و به سر تاج، يزيدخاك عالم به سر افسر و ديهيم و قصور

دير ترسا و سر سبطّ رسول مدنى آه اگر طعنه به قرآن زند، انجيل و زبور

تا جهان باشد و بوده ست كه داده ست نشان ميزبان خفته به كاخ اندر و مهمان به تنور؟

سر

بى تن كه شنيده ست به لب آيه كهف؟يا كه ديدست به مشكوة تنور، آيه نور؟

جان فداى تو كه از حالت جانبازى تودر صف ماريه از ياد بشر شور نشور

قدسيان سر به گريبان به حجاب ملكوت حوريان دست به گيسوى پريشان ز قصور

گوش خضرا همه پر غلغله ى ديو و پرى سطح غبرا، همه پر ولوله ى وحش و طيور

______________________________

(1)- ديوان آتشكده؛ ص 107- 120.

(2)- اشاره به آيه 14 سوره طه «أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي». منم خداى يكتا، جز من خدايى نيست، پس مرا بپرست.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:963 غرق درياى تحيّر ز لب خشك تو نوح دست حسرت به دل، از صبر تو ايوب صبور

كوفيان دست به تاراج حرم كرده درازآهوان حرم از واهمه در شيون و شور

انبيا محو تماشا و ملائك مبهوت شمر سرشار تمنّا و تو سرگرم حضور ***

وصف حرّ:

نفس بگرفتش عنان كه پاى دارباره واپس ران، مترس از ننگ و عار

عقل گفتش: رو كه عار از نار به جور يار از صحبت اغيار به

نفس گفت: از عمر برخوردار باش عقل گفتا: عمر شد، بيدار باش

نفس گفتا: نقد بر نسيه مده عقل گفت: اين نسيه از آن نقد، به

وين كشاكشهاى نفس و عقل پيرنفس شد مغلوب و عقل پير چير

عاشقانه راند باره سوى شاه با تضرّع گفت اى باب اله

تائبم، بگشا به رويم باب رادوست مى دارد خدا توّاب را

وحشى ام، آورده ام رو بر رسول اى محمّد، توبه ى من كن قبول

ديد چون مولا تضرّع كردنش كرد طوق بندگى در گردنش

گفت: بازآ كه در توبه ست بازهين بگير از عفو ما خطّ جواز

گر دو صد جرم عظيم آورده اى غم مخور، رو بر كريم آورده اى ***

وصف عبّاس (ع):

شد به سوى آب تازان با شتاب زد سمند بادپيما را در آب

بى محابا جرعه اى در كف گرفت چون به خويش آمد دمى، گفت اى شگفت

تشنه لب در خيمه سبط مصطفى آب نوشم من؟ زهى شرط وفا

عاشقان از جام محنت سرخوشندآب كى نوشند؟ مرغ آتشند

دور دار اى آب، دامن از كفم تا نسوزد ماهيانت از تفم

دور دار اى آب، لب را از لبم ترسمت دريا بسوزد از تبم

زاده ى شير خدا، با مشك آب خشك لب از آب بيرون زد ركاب

حيدرانه آن سليل «1» ذو الفقارخويش را زد يك تنه بر صد هزار

ناگهان كافر نهادى از كمين كرد با تيغش جدا، دست از يمين

گفت هان اى دست، رفتى شاد روخوش برستى از گرو، آزاد رو

ساقى ار ياراست دمى اين مى كه هست دست چبود؟ بايد از سر شست دست

______________________________

(1)- سليل: فرزند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:964 ليك از يك دست، برنايد صداباش كآيد دست ديگر از قفا

لاابالى نيست دست

افشانى ام جعفر طيّار را من ثانى ام

دست دادم تا شوم همدست اوپر برافشانيم در بستان هو

از ازل من طاير آن گلشنم دست گو بردار دست از دامنم

چند بايد بود بند پاى من تير بايد شهپر عنقاى من

از كمين ناگه سيه دستى به تيغ برفكندش دست ديگر بى دريغ

چون دو دست افتاده ديد آن محتشم گفت: دستا! رو كه من بى تو خوشم

اندر آن كويى كه آن محبوب روست عاشق بى دست و پا دارند دوست

عاشقى بايد ز من آموختن شد علم پروانه، از پر سوختن

بد چو شور عشق، سر تا پاى من شد قيامت راست بر بالاى من

شد پرافشان، جعفر طيّارواردرگذشت و رفت سوى يار، يار

شد همآغوش شه بدر و حُنَيْن ماند ازو دستى و دامان حُسَين ***

وصف على اكبر (ع):

اكبر آن آيينه ى رخسار جدهيجده ساله جوان سرو قد

برده در حسن از مه كنعان گروقصه ى هابيل و يحيى كرده نو

با ادب بوسيد پاى شاه راروشنايى بخش مهر و ماه را

كاى زمام امر «كُن» «1» در دست توهستى عالم طفيل هست تو

بى تو ما را زندگى بى حاصل است كه حيات كشور تن با دل است

دارم اندر سر هواى وصل دوست كه سراپاى وجودم ياد اوست

گفت: بشتاب اى ذبيح كوى عشق تا خورى آب حيات از جوى عشق

اى سوم قربانى از آل خليل از نژاد مصطفى اوّل قتيل ***

سر نهادش بر سر زانوى نازگفت كاى باليده سرو سرفراز

اى به طرف ديده خالى جاى توخيز تا بينم قد و بالاى تو

اى نگارين آهوى مشكين من با تو روشن چشم عالم بين من

اين بيابان جاى خواب ناز نيست ايمن از صيّاد تيرانداز نيست

جبرئيل آمد شتابان برزمين از فراز عرش ربّ العالمين

گفت: كاى فرمانده ملك وجودپيشت آورد ستم از يزدان درود

______________________________

(1)- اشاره به آيه 82 سوره يس. «إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ

لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» فرمان نافذ خدا در عالم، چون اراده ى خلقت چيزى كند به محض اينكه گويد موجود باش، موجود خواهد شد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:965 گر نبودى بود تو، عالم نبودامتزاح طينت آدم نبود

ما نكرديم اين شهادت بر تو حتم اى جلال كبريايى بر تو ختم

گر كشى جان جهان، نك زان توست گوش عزرائيل بر فرمان توست

داد پاسخ شاه با روح الامين كاى امين وحى ربّ العالمين

عاشق جانانه را با جان چه كار؟درد كز يار است، با درمان چه كار؟

جبرئيلا، اين كه بينى نى منم اوست يكسر، من همين پيراهنم

گر من از هر دو جهان بيگانه ام گنج پنهانى ست در ويرانه ام

گفت: چشم دخترانت در ره است گفت: عشق از ديدن غير، اكمه است

گفت: ترسم زينبت گردد اسيرگفت: سوى اوست از هر سو مصير

گفت: سجّادت فتاده بى طبيب گفت: بيماريش خوش دارد حبيب

گفت: بهرت آب حيوان آورم گفت: من از تشنگى آن سو ترم

جبرئيلا، من ز جو بگذشته ام آب حيوان را در آن سو هشته ام

گفت: آورد ستم از غيبت، سپاه تا كنند اين قوم كافر را تباه

گفت: مهلا، خود ز من دارد مددجبرئيلا، آن سپاه بى عدد

آن كه با تدبير او گردد فلك كى بود محتاج امداد ملك ***

گر فشانم دست، ريزم ز آستين صد هزاران جبرئيل راستين

هستى ايشان همه از هست ماست رشته ى تدبيرشان در دست ماست

جبرئيلا، چشم ديگر بايدت تا كه حال عاشقان بنمايدت

جبرئيلا، من خود از كف هشته ام دست جانان است تار رشته ام

هشته طوق عشق خود بر گردنم مى برد آنجا كه خواهد بردنم

اين حديث محنت ايّوب نيست داستان يوسف و يعقوب نيست

صبر ايّوب از كجا و اين بلااين حسين است و حديث كربلا

دوركش زين ورطه رخت اى محتشم تا نسوزد شهپرت را آتشم

هين سپاهت دور دار از راه من كه جهانسوز است برق

آه من

آمد از هاتف به گوش او ندااز حجاب بارگاه كبريا

كاى حسين، اى نوح طوفان بلااين همان عهد است و اينجا كربلا

تو بدين سان گر كنى جنگ آورى پس كه خواهد شد بلا را مشترى؟

هين فرود آ، اى شه پيمان درست كه بساط كبريايى زان توست

اى حريم وصل ما، مأواى تواندر آ، خالى ست اينجا جاى تو

چون پيام دوست از هاتف شنيددست از پيكار دشمن بركشيد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:966 گفت حاشا من نى ام در عهد، سست اين كشاكشها همه از بهر توست

آشناى تو ز خود بيگانه است خود تويى تو، گر كسى در خانه است

عشق را با من حديث اختيار«مسأله دور است اما دور يار»

عشق را نه قيد نام است و نه ننگ جمله بهر توست، چه صلح و چه جنگ

صورت آيينه، عكسى بيش نيست جنبش و آرام او از خويش نيست

اين كشاكش نيستم از نقض عهدقاتل خود را همى جويم به جهد

ورنه من بر مرگ از آن تشنه ترم هين ببار اى تير باران بر سرم ***

نادِم نه اى اى ز دور خود اى آسمان هنوزدشمن به گريه آمد و تو سرگران هنوز

شرمت نشد فرات! كه لب تشنه جان حسين بسپرد در كنار تو و تو روان هنوز

غلتان به خون برادرِ با جان برابرم دردا كه زنده ام منِ نامهربان هنوز

اى شاه تشنه لب، كه بريد از قفا سرت كايد صداى العطشت بر سنان هنوز

آواز كوس، بانگ جرس، صوت الرحيل شرح جفاى شمر و سنان در ميان هنوز

اى ساربان عنان شتر بازكش دمى در خواب رفته اصغر شيرين زبان هنوز ***

نيك پى اسب! چرا بى رخ شاه آمده اى پيل بودى تو چرا مات ز راه آمده اى؟

برگ برگشته و تن خسته و بگسسته لگام هوش خود باخته با حالِ تباه آمده اى

اى فرس قافله سالار

تو كشتند مگركه تو با قافله ى آتش و آه آمده اى

اندكى پيش تو را بال هما بر سر بودچه شد آن سايه كه اين جا به پناه آمده اى

با رخ سرخ برفتى ز برِ ما تو كنون چه خطا رفته كه با روى سياه آمده اى

يا همان شاه كه بردى تو به ميدان بلابى گنه كشته عدو و تو گواه آمده اى

شه ما را مگر افكنده اى، اى اسب به خاك عذر جويان ز پى عفو گناه آمده اى ***

آه از آن روز كه در دشت بلا غوغا بودشورش روز قيامت به جهان برپا بود

خصم چون دايره گرد حرم و شاه شهيددر دل دايره چون نقطه ى پابرجا بود

عرصه ى دشت چو ديباى منقش از خون و آن همه صورت زيبا كه در آن ديبا بود

جان به قربان ذبيحى كه به قربانگه دوست با لب تشنه روان مى شد و خود دريا بود

تو مپندار كه شاهنشه دين درگه رزم در بيابان بلا بى مدد و تنها بود

انبيا و رسل و جن و ملائك، هر يك جان به كف در بر شه منتظر ايما بود

خون هابيل كه شد ريخته از سنگ جفاگر به عبرت نگرى كشته ى آن صحرا بود

پرده پوشان نهانخانه ى ملك و ملكوت همه پروانه ى آن شمع جهان آرا بود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:967 قتل عبّاس و على اكبر و قاسم ز ازل بر فرامين قضاياى فلك طُغرا بود

ورنه اندر نظر قهر شهنشاه شهيدعدم هر دو جهان بسته به حرف لا بود

على اكبر به رخ چون گل و با قدّ چو سروفرد و تنها به سوى رزمگه اعدا بود

عَلِم اللّه كه شقايق نه بدان لطف و سمن نه بدان بوى، صنوبر نه بدان بالا بود

گرد شمع رخ اكبر به گه صبح وداع ليلى سوخته، پروانه ى بى پروا

بود

زخم بر جسم على اكبر و ليلا دل خون خون ز مجنون رود آرى چو رگ از ليلا بود

در همه ملك بلا نيست به جز ذكر حسين قاف تا قاف جهان صوت همين عنقا بود

«نيّر»! آن روز كه طغراى قضا مى بستندسرنوشت من از اين نامه همين طغرا بود ***

بازم از واقعه ى دشت بلا ياد آمدخرمن صبر و ثباتم همه بر باد آمد

در شگفتم ز چه در هم نشد اجزاى وجودزان همه ضعف كه بر علّت ايجاد آمد

آه از آن دم كه شه دين به هزاران تشويش بر سر قاسم ناكام به امداد آمد

ديد كاغشته تنش چون گل سيراب به خون آهش از آتش اندوه ز بنياد آمد

گر به زانو سر حسرت كه مراين صيد ضعيف به چه جرمى هدف ناوكِ صيّاد آمد

گه به دندان لب حيرت كه گه جلوه گرى چشم زخم كه بر اين حسن خداداد آمد؟

پس چو جان پيكرش از لطف در آغوش كشيدرو به سوى حرم آورد و به فرياد آمد

كاى عروس حَسَن از بخت شكايت منما«حجله ى حُسن بياراى كه داماد آمد» «1»

«نيّر»! از خاك در شاه مكش روى نيازكان كه شد حلقه به گوش درش آزاد آمد ***

تا خبر دارم از او بى خبر از خويشتنم با وجودش ز من آواز نيايد كه منم

پيرهن گو همه پر باش ز پيكان بلاكه وجودم همه او گشت من اين پيرهنم

باش يك دم كه كنم پيرهن شوق قبااى كمان كش كه زنى ناوك پيكان به تنم

عشق را روز بهار است كجا شد رضوان تا برد لاله به دامان سوى خلد از چمنم

روز عهد است بكش پسرم اى عقل ز پيش تا تصوّر نكند خصم كه پيمان شكنم

مى نيايد به كفن راست تن كشته ى عشق خصم دون

بيهده، گو باز ندوزد كفنم

سخت دلتنگ شدم همّتى اى شهپر تيربشكن اين دام و بكش باز به سوى وطنم

دايه ى عشق ز بس داده مرا خون جگرمى دمد آبله ى زخم كنون از بدنم

گوىِ مطلع چه عجب گر برم از فارِسِ فارس تا به مدح تو شها «نيّر» شيرين سخنم ***

سرخوشانى كه شراب لب مستانه زدندسنگ بر جام و خم و ساغر و پيمانه زدند

______________________________

(1)- مصرع از حافظ شيراز است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:968 خسرو حسن تو تا نرگس مستانه گشودكوس تعطيل به بام در ميخانه زدند

پرده بردار ز رخ تا همه اقرار دهندرقم قصه ى يوسف نه به افسانه زدند

دل سودايى من سلسله ى عقل گسيخت از سر موى توام بند حكيمانه زدند

خرمن مشك سيه بود كه مى رفت به بادبامدادان كه سر زلف ترا شانه زدند

آفت شيشه ى حسن تو پريچهره مبادكودكان اين همه گر سنگ به ديوانه زدند

زاهد و دانه ى تسبيح و من و خال نگارچكنم دام مرا بر سر اين دانه زدند

بلبلان بى خبرند از اثر آتش عشق پس همين قرعه به نام من پروانه زدند

سر ما و قدم دوست گر ابناى ملوك تكيه بر بالش تمكين ملوكانه زدند

دلم از خطه ى تبريز به زنهار آمد«نيّرا» خيمه ى ما بين كه به ويرانه زدند «1» ***

چون سحرگه چهره ى صبح سفيدشد ز پشت خيمه ى نيلى پديد

آسمان گفتى گريبان كرده چاك در فراق آفتابى تابناك

خود ز مشرق سر برهنه شد برون چون سر يحيى ميان طشت خون

پس ندا آمد كه اى خيل اله هين برون تازيد سوى رزمگاه

بر ركاب پاى مردى پا زنيدخويش را مستانه بر دريا زنيد

هين برون تازيد اى مستان عشق باده مى جوشد به تاكستان عشق

جرعه اى ز آن باده ى بى غش زنيدخود سمندروار، بر آتش زنيد

هين برون تازيد

اى شيران جنگ عرصه را بر روبهان داريد تنگ

ايّهَا اللَبْ تشنگان آبِ ميغ آب حيوان مى رود از جوى تيغ

هين برويد تازيد لبها تر كنيدياد محنت هاى اسكندر كنيد

چون شنيدند آن يلان رزم كوش از فراز عرش پيغام سروش

محرمان كعبه ى ديدار رب جمله بر لبيك بگشادند لب

بهر قربان نگاهش از ميقات شوق هدى «2» بختيهاى جان كردند سوق

وارث حيدر شه والا مقام شد برون از خيمه چون بدر تمام

شد ز كوه طور سينا جلوه گرنور خلّاق هيولا «3» و صُور

شمع دين مشق كرد مشكوة ستورپرده در شد طلعت اللّه نور

آفتاب از بهر آن شاه فريدباره ى گردون به زير زين كشيد

جبرئيل آمد ز گردون با شتاب با دو پر بگرفت آن شه را ركاب

______________________________

(1)- گنجينه نياكان؛ ص 1063- 1066.

(2)- هدى: راهنمايى.

(3)- هيولا: ماده ى اوليه ى عالم كه همواره متصوّر به صور و متقلب به احوال و اشكال و هيأت مختلف است.

ابن رشد گويد: هيولا عبارت از تنها امرى است كه علت كون و فساد است و هر موجودى كه عارى از آن طبيعت باشد، غير كائن و غير فاسد است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:969 شد چو پايش با ركاب زين قرين زهره ى زهرا به ميزان شد مكين «1»

احمد مرسل به اعجاز عظيم كرد ماه چارده شب را دو نيم

شهسوار بدر از پشت حجاب كرد رو بر قوس گردون آفتاب

چون گرفت اندر فراز زين مكان شد مسيحا بر فراز آسمان

موسى عمران فراز طور شدكه كمر دزديد و غرق نور شد

نى حنّان اللّه نطقم بسته بادخانه ى تمثيل من اشكسته باد

شاهبار ذروه ى «2» ذات البروج كرد بر «قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى» عروج

دِرع «3» سالار رُسل زيب تنش خفته صد داوود زير جوشنش

هشته بر سر از نبى، تاج سحاب رفته زير ابر، قرص آفتاب

كرده چون جوزا حمايل بر

كمرذو الفقار حيدرِ لشكر شكر

مهر جم در نازش از انگشت اوديو و وحش و طير، طوع مشت او

راند با لشكر به ميدان دغاآن سليل تاجدار «لا فَتى»

شد چو خور و آن اختران روشنش چون ثريا جمع در پيرامنش

يا چو طوق هاله اى برگرد ماه در ميان چون نقطه ى توحيد شاه

علويان از بهر دفع چشم بدخواند بر وى «قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ»

راند حجت ها بر آن قوم جهول آن سليل مرتضى سبط رسول

گفت برگوييد هان من كيستم من مگر محبوب داور نيستم!

مى ندانيدم مگر اى قوم لُد «4»كه منم فرزند سالار احد

جدّ من پيغمبر آن نور نخست كه وجود انبيا زان نور است

مادر من بضعه ى پاك رسول در حسب زهرا و در عصمت بتول

نك منم نورى ز نور انگيخته خون من با خونشان آميخته

كيستم من «قرّة العين» على در خلافت صاحب نصِّ جلى

خون من خون خداى «5» لا يزال كى بود خون خدا كس را حلال

بدعتى در دين نمودم اختراع؟ياز دين برگشتم اى قوم رعاع «6»؟

كاينچنين بر كشتن من تشنه ايدجمله بر كف تير و تيغ و دشنه ايد

يا قصاصى از شما برگردنم رفته تا بايد تلافى كردنم؟

گرنه بشناسيدم اى اهل ضلال نك منم وجه خداى ذو الجلال

خون من دانيد چه بود ريختن تيغ بر روى خدا آهيختن

______________________________

(1)- مكين: آنچه در مكانى جا گيرد. جاى گزين، جاى گير.

(2)- ذروه: غايت بلندى، بالاى هر چيز.

(3)- درع: زره.

(4)- لد: مردمى خصومت گر كه به حق ميل نكنند.

(5)- خون خدا: يعنى كسى كه جز خداوند كسى را توان انتقام خون او نيست، و مخصوص به مطالبه ى او ولى حقيقى او خداوند است.

(6)- رعاع: مردم پست و فرومايه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:970

نسيم شمال

اشاره

اشرف الدّين حسينى فرزند سيّد احمد قزوينى، از شاعران و روزنامه نويسان صدر مشروطيّت است. وى به

سال 1288 ه. ق. در شهر رشت تولد يافت و پس از تحصيلات مقدماتى به سال 1300 براى ادامه ى تحصيل روانه ى بين النهرين شد و پس از پنج سال اقامت در آن سامان به رشت بازگشت و در آنجا به سال 1305 مطابق با 1907 م روزنامه ى نسيم شمال را منتشر ساخت و تا سال 1911 ميلادى گاهى مرتّب و گاهى نامرتّب به چاپ مى رسيد.

سيّد پس از برقرارى مشروطه به تهران آمد و روزنامه ى نسيم شمال را در تهران با مقالات و اشعارى انتقادى و در خور فهم عوام منتشر كرد و قبول عام يافت و خود وى نيز به مناسبت نام روزنامه اش به «نسيم شمال» معروف گشت.

سيّد اشرف الدّين در زمره ى نخستين شاعرانى است كه به عهد مشروطه به زبان مردم و از زبان توده ى محروم مردم شعر سرود و مقاله نوشت. وى در اواخر عمر به فقر و جنون مبتلا گشت و سرانجام در سال 1313 ه ق. در نهايت تنگدستى و پريشانى درگذشت. اشعار او اغلب در نسخه هاى نسيم شمال چاپ و جداگانه نيز به صورت مجموعه اى منتشر شده است. «1»

-*-

آل عباء:

تعالى اللّه كه هردم طبعم از الطاف ربّانى روان تر مى شود بالعكس در اين بحر طوفانى

بلى بايد روان گردد زبان، آخرش لالم به ذكر احمد ثالث به مدح حيدر ثانى

بلى بايد كه از كِلكم شكر ريزد چو نيشكَربه مولود شفيع محشر، آن محبوب سبحانى

خديو ملك مظلوميّت و اقليم صبارى جليل القدر، بى همتا، عظيم الشأن روحانى

امير ملكت زجر و الم، عين جوانمردى دلير فسحت «2» عشق حقيقت مالى و جانى

شفيع امّت احمد، عزيز عزّت داوردليل راه ايمان، وارث ملك سليمانى

ورا يزدان به زيتونش لقب فرموده در قرآن بخوان

«وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ» «3» تو در آيات قرانى

خليل ار گوسفندى را به راه دوست سر برزدولى او كرد از اقوام، هفتاد و دو قربانى

به قرآن (ك ه ى ع ص) ار خواندى اى مؤمن كنون ظاهر نمايم مر تو را آن راز پنهانى

كه حينى «4» زكّريا خواست نام پاك او از حق يكايك شرح دادش جبرئيل آن پيك يزدانى

چو گفتى زكّريا تا چهار از نام ايشان راشدى خوشوقت و خرّم همچو استخلاص زندانى

ولى چون پنجمين نامش بشد اندر زبان جارى شدى محزون و غمگين چون غريبان بيابانى

سبب را مسئلت بنمود و وى را اين خطاب آمدز يزدان «كهيعص» از لفظ برهانى

كه «ك» از كربلا، «ه» از هلاكت، «ى» يزيد دون همى «ع» از عطش، «ص» از صبورى مى شود بانى

______________________________

(1)- لغت نامه دهخدا؛ واژه نسيم شمال.

(2)- فسحت: گشادگى، فراخى مكان، گنجايش، وسعت.

(3)- اشاره به آيه 1 سوره تين.

(4)- حينى: زمانى كه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:971 چنان ظلمى كه بروى شد نديده هيچ مظلومى نه از كردار ترسايان نه از رفتار نصرانى

كجا باشد روا گردد به تير كين هدف چشمش تنش روى زمين و بر سر نى رأس نورانى

معمايى است بس مشكل صفات بى مثال وى كجا بتوان كه حل كرد اين معّمه را به آسانى

مرا تا جان به تن باشد نپيچم سر از اين درگه كه تا روشن نمايم قلب خود را زين مسلمانى

نگيرم دامن اجلال، بهر منصب و شوكت بر اين درگه گدايى مى كنم برتر ز سلطانى

شها در صنف مدّاحى ز پيرامون درگانت رها كى مى كنم كف را كرم خوانى ورم رانى

روا فرما مرا دائم اگر لايق به درگاهم قلم دركش عباراتم گرش لايق نمى دانى «1»

______________________________

(1)- ديوان كامل نسيم شمال؛ ج 2، ص

237.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:972

ميرزا احمد صفايى جندقى

اشاره

ميرزا احمد جندقى دومين فرزند يغماى جندقى در سال 1235 ه. ق. متولد شد. پدرش يغما، وى را به نام و تخلّص ملّا احمد نراقى كه تخلّص «صفايى» داشت ناميد. وى جندق را به دور از جنجال مأمن و مسكن خود انتخاب كرد. اغلب اشعار صفايى داراى روح مذهبى و در مراثى اهل بيت عليهم السّلام است. مجموعه اى از مراثى وى كه در حدود 128 بند مى باشد و به اقتفاى محتشم كاشانى سروده در سال 1315 هجرى در تهران چاپ شده است. تركيب بند مراثى او از بهترين نوع شعر مراثى مى باشد. صفايى در ساختن «ماده تاريخ» نيز مهارت داشت.

او در سال 1314 ه ق. در قريه ى جندق وفات يافت. «1»

-*-

بيمار كربلا به تن از تب، توان نداشت تاب تن از كجا؟ كه توان بر فغان نداشت

گر تشنگى ز پا نفكندش غريب نيست آب آن قدر كه دست بشويد ز جان نداشت

در كربلا كشيد بلايى كه پيش وهم عرش عظيم طاقت نيمى از آن نداشت

ز آمد شدِ غم اسرا در سراى دل جايى براى حسرت آن كشتگان نداشت

در دشت فتنه خيز كه زان سروران، تنى جز زير تيغ و سايه ى خنجر امان نداشت

اين صيد هم كه ماند نه از باب رحم بودديگر سپهر، تير جفا در كمان نداشت

يا كور شد جهان كه نشانى ازو نديديا كاست او چنان كه ز هستى نشان نداشت

از دوستانش آن همه يارى يقين نبودوز دشمنان هم اين همه خوارى گمان نداشت

از بهر دوستان وطن غير داغ و دردمى رفت سوى يثرب و هيچ ارمغان نداشت

تا شام هم ز كوفه در آن آفتاب گرم جز سايه ى سر شهدا سايبان نداشت

از يك شرار آه، چرا چرخ

را نسوخت در سينه آتش غم خود گر نهان نداشت؟

وز يك قطار اشك چرا خاك را نشست گر آستين به ديده ى گوهرفشان نداشت؟ «2»

***

تركيب بند:

اى از ازل به ماتم تو در بسيط خاك گيسوى شام باز و گريبان صبح چاك

ذات قديم بهر عزادارى تو بس هستى، پس از حيات تو يكسر سزد هلاك

خود نام آسمان و زمين و آنچه اندرواز نامه ى وجود همه باك ار كنند پاك؟

تا جسم چاك چاك تو عريان به روى دشت جان جهانيان همه زيبند به زير خاك

______________________________

(1)- ديوان صفايى جندقى؛ مقدمه با تلخيص.

(2)- برگرفته از مجموعه مراثى صفايى جندقى كه به سال 1315 ه. ش به وسيله ى اسداله محبون جندقى چاپ شده است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:973 ارواح شايد ار همه قالب تهى كنندتا رفت جان پاك تو از جسم تابناك

تخت زمين به جنبش اگر افتد چه بيم؟رخش سپهر از حركت ايستد چه باك؟

هم آه سفليان «1» به فلك خيزد از زمين هم اشك علويان به سمك «2» ريزداز سماك «3»

خون تو آمده است امان بخش خون خلق خون را به خون كه گفت نشايد نمود پاك؟

تنها مقيم بارگهت، «قَلبُنا لَديك» «4»سرها نثار خاك رهت، «روحُنا فَداك» «5»

*

باز از افق هلال محرّم شد آشكاربر چهر چرخ، ناخن ماتم شد آشكار

نى نى به قتل تشنه لبان از نيام چرخ خونريز پرچمى ست كه كم كم شد آشكار

يا برفراشت رايت ماتم دگر سپهروينك طراز طرّه ى «6» پرچم شد آشكار

ياراست بهر ريزش خونهاى بى گنه پيكانى از كمان فلك خم شد آشكار

يا فرّ و نَهْب «7» پردگيان رسول رااز مهر و مه، صحيفه و خاتم شد آشكار

اين ماه نيست، نعل مصيبت بر آتش است كز بهر داغ دوده ى آدم شد آشكار

صبح نشاط دشمن و شام

عزاى دوست اين سور و ماتمى ست كه درهم شد آشكار

آهم به چرخ رفت و سرشكم به خاك ريخت اكنون نتيجه ى دل پرغم شد آشكار

ز افغان سينه ابر پياپى پديد گشت ز امواج ديده سيل دمادم شد آشكار

آهم شراره خيز و سرشكم ستاره ريزاين آب و آتشى ست كه توأم شد آشكار

نظم ستارگان مگر از يكدگر گسيخت يا اشك اين عزاست كه گردون ز ديده ريخت

*

بست آسمان كمر چو به آزار اهل بيت بگشود در زمين بلا بار اهل بيت

بر يثرب و حرم دو جهان سوخت تا فتادبا كربلا و كوفه سر و كار اهل بيت

روز لواى آل على شد نگون كه زدخرگه به صحن ماريه سردار اهل بيت

دشمن ندانم آتش كين در خيام زديا در گرفت ز آه شرربار اهل بيت

گردون چرا نگون نشد آن دم كه از حرم شد بر سپهر ناله ى زنهار اهل بيت

زان كاروان جز آتش حسرت به جا نماندچون بار بست قافله سالار اهل بيت

______________________________

(1)- سفليان: خاكيان.

(2)- سمك: بلندى، سقف خانه.

(3)- سماك: نام ستاره اى است.

(4)- قلب ما براى تو.

(5)- جان ما فداى تو.

(6)- طرّه: كناره چيزى.

(7)- نهب: غارت.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:974 تشويش و خوف و واهمه، غمخوار بى كسان اندوه و رنج و حسرت و غم، يار اهل بيت

خاشاك دشت مرهم اعضاى كشتگان خوناب چشم شربت بيمار اهل بيت

خفتى به خاك و خون تو و در ماتمت نديدجز خوابِ مرگ، ديده ى بيدار اهل بيت

نگذاشت خصم سفله حجابى به هيچ وجه جز گَردِ ماتم تو به رخسار اهل بيت

*

تنها نه خاكيان به تو جيحون گريستنددر ماتم تو جن و ملك خون گريستند

خاكم به سر، برآر سر از خاك و درنگرتا بر تو آسمان و زمين چون گريستند

تا برسنان، سرت سوى گردون

بلند شدبر فرشيان ملايك گردون گريستند

بر كشتگان كشته ى كوى تو، كاينات از زخم كشتگان تو افزون گريستند

شد اين عزاى خاص چنان عام تا به هم هشيار و مست و عاقل و مجنون گريستند

آن روز، خون خود به ركاب اركست نريخت در ماتم و عالمى اكنون گريستند

*

تا كربلا ز كوفه، به خونريز يك بدن پر تا به پر پياده و سر تا به سر سوار

با دعوى خداى پرستى، خداى سوزوز التزام ظلم به رحمت اميدوار

ذكر رسول بر لب و بغض ولى به دل در چشم ها كتاب عزيز، اهل بيت خوار

تا راز رزم و رسم جدل در جهان كه ديدآيد برون برابر يك مرد صد هزار؟

از تاب تشنه كاى او جاودان كم است جو شد به جاى آب، اگر خون ز چشمه سار

زين غم مگر شكسته سراپاى آب نهر؟بس تن برهنه سرزد، بر سنگ آبشار

او را به ياد وصل چو عشّاق، دل قوى و آنان به تاب هجر چو معشوق، تن نزار

اهل حرم چو جمع عزا سر به جيب غم او در ميان چو شمع، به رخساره اشكبار

در ديده موج اشك و به دل كوههاى دردبر سينه خيل داغ و به لب ناله هاى زار

*

آن نعش نازنين تو بى سر كجا رواست؟وان سر جدا فتاده ز پيكر كجا رواست؟

يك قلب و تيغها همه تا قبضه، اى دريغ يك جسم و تيرها همه تا پَر كجا رواست؟

سرگشته خواهران تو را خسته دل، فسوس بستن به پيش چشم برادر، كجا رواست؟

فرزند اگر فرنگى و مادر اگر مجوس قتل پسر، برابر مادر كجا رواست؟

زن هاى بى برادر و اطفال بى پدرخشم آزماى خصم ستمگر كجا رواست؟

آن گونه تاب تشنگى، آن طرفه قحط آب در حقّ خاندان پيمبر كجا رواست؟

*

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:975 شطّ

فرات از آتش حسرت كباب شدوز تشنگيش از عرق خجلت آب شد

در حقّ ساكنان بهشت، آب سلسبيل بر ياد تشنه كامى او خون ناب شد

جبريل دست بر سر و سر برد زير بال چون دست بر عنان زد و پا در ركاب شد

امر شكيب كرد حرم را و خويشتن بر ناشكيبى همه، بى صبر و تاب شد

عمر از فراز روى و اجل از قفاى اواين بى درنگ آمد و آن با شتاب شد

*

اين غم كجا برم كه غمت را كسى نخوردجز خواهران بى كس و اطفال نااميد

دهر ازا زال گرفته عزايت كه روز و شب گيسو بريد شام و سحر پيرهن دريد

اكرام بين كه بعد شهادت چه كرد خصم از نى جنازه بستش و از خون كفن بريد

قاتل برين قتيل نه تنها گريست زارتيغى كه سر بريدش از آن نيز خون چكيد

در بطن مادران همه طفلان خورند خون ز آبى كه طفلش از دم پيكان كين مكيد

*

بر حالت غريبى او آسمان گريست تنها نه آسمان، همه كون و مكان گريست

هم بر رجال كشته ى بى كفن و دفن سوخت هم بر نساء زنده ى بى خانمان گريست

بر سينه و لبش، همه صحرا و باغ سوخت بر ديده و دلش، همه دريا و كان گريست

گلها به خاك ريخت چو گلشن به باد رفت بلبل به حسرت آمد و بر باغبان گريست

تا پيكر امام زمان بر زمين فتادروح الامين به حال زمين و زمان گريست

جسم جهان فتاد تهى زان جهان جان جان جهانيان به عزاى جهان گريست

بر اين غريب دشت بلا، نفس و عقل سوخت بر اين قتيل تيغ جفا، جسم و جان گريست

*

امروز روز قتل شهيدان كربلاست صحراى حشر، عرصه ى ميدان نينواست

پشت حسينيان حجاز، از ملال خم صوت مخالفان عراق، از نشاط راست

از طرف

خيمه گه همه فرياد الامان وز سمت حربگه همه آواز مرحباست

از دختران بى پدر افغان «وا حسين»وز خواهران خون جگر، آشوب «وا اخاست»

عزمش پى شهادت و حزمش بر اهل بيت آسوده ى اسيرى و آماده ى فداست

يك سو نواى ناله و يك سو نفير ناى گوشى فرا به معركه، گوشى به خيمه هاست

بر جان فشانى خود و تشويش اهل بيت يك چشم رو به مقتل و يك چشم بر قفاست

*

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:976 انديشه ناكم از غم بى يارى شمادر ماتم از خيال گرفتارى شما

ناچار خاطر همه آزردم ار نه من هرگز رضا نى ام به دل آزارى شما

قطع نظر كنيد ز من هم كه بعد ازين با نيزه است نوبت سردارى شما

كمتر كنيد سينه و كمتر به سر زنيدكاين لحظه نيست وقت عزادارى شما

آبى بر آتشم نتوانيد زد ز اشك افزود تابش دلم از زارى شما

كم نيست گر به ذّل اسيرى كنيد صبراز عزّت شهادت ما، خوارى شما

در كارها خواست وكيل و كفيل من كافى ست حفظ او به نگهدارى شما

هم خشم او كند طلب خون ما ز خصم هم نصر او رسد به مددكارى شما

*

در داد تن به مرگ چو كارش ز جان گذشت بگذاشت پاى بر سر جان و ز جهان گذشت

چندان به كشتگان خود از چشم دل گريست كآب از ركاب بر شد و خون از عنان گذشت

پير فلك خميد چو آن پير خسته جان بر نعش چاك چاك جوانى چنان گذشت

رخ بر رخش نهاد و به حسرت سرشك ريخت اين داند آن كه از پسرى نوجوان گذشت

برق ستيزه، خشك و ترش، برگ و بار سوخت بر يك بهار گلشن او صد خزان گذشت

مردان به خاك و خون همه خفتند تشنه كام با آن كه موج اشك زنان از ميان گذشت *

چون نوبت قتال

ز ياران به شه فتادپاسى پس از مقاتله در قتلگه فتاد

چون زخم هاى خويش به گرداب خون بشست چون مرغ پر به خون زده در خاك رَه فتاد

يا از عناد اهل حسد يوسفى عزيزبا پاره پاره پيكر عريان به چَه فتاد

در داغ مرگ او دل اسلام و كفر سوخت و آتش به جان بتكده و خانقه فتاد

پس فوجى از سپاه چو سيلاب فتنه خيزاز حربگاه آمد و در خيمه گه فتاد

بر روى بانوان حرم برقعى نمانداز فرق آفتاب سزد گر كله فتاد *

تن هاى ياوران همه در خاك و خون تپان سرهاى همرهان همه بر نيزه خون چكان

خونابه ى گلوى وى از چوب مى چكيديا خون گريست با همه آهن دلى سنان؟

تن ها قتيل تيغ گذاران لشكرى سرها دليل ناقه سواران كاروان

تن ها به پاس شه همه بر آستان مقيم سرها به سرپرستى اهل حرم روان

تن ها گواه حسرت سرهاى تشنه لب سرها نشان پيكر مجروح كشتگان

تن ها كنايتى ز معادات دهر دون سرها علامتى ز ستم هاى آسمان

زين ماجرا عجب نه اگر خون به جاى اشك جارى بود ز ديده ى جبريل جاودان *

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:977 تا طيلسان ز تارك آن تا جور فتاداز فرق شهسوار فلك، تاج زر فتاد

در ماتم تو دير و حرم، پير و دير سوخت اين خود چه دوزخى ست كه در خير و شر فتاد

اين تابشى ست تيره كه در كفر و دين فروخت وين آتشى ست خيره كه در خشك و تر فتاد

با سخت جانى دل پولاد خاى خصم چون شد كه ننگ سخت دلى بر حجر فتاد

اين خاكدان تيره مرمّت پذير نيست زين سيل خانه كن كه به هر كوى و در فتاد

اى نخل نينوا چه نهالى تو كز نخست جان بود و سر، به پاى تو هر برگ و برفتاد

در باغ دين ز تيشه ى بيداد دم به دم نخلى ز پا

در آمد و سروى به سر فتاد

تا پايمال پهنه شد آن چهر خاك سوددر بحر خون ز بام فلك طشت زر فتاد

هر داغديده، ديده ى او هر چه كار كردبر كشته هاى پاره ى بى سر نظر فتاد

خواهر ز يك طرف به برادر نگاه دوخت مادر ز يك جهت نظرش بر پسر فتاد *

بگشاى چشم و قافله را در گذار بين ما را چو عمر از درِ خود رهسپار بين

از سينه ها خروش به جاى جرس شنواز ديده ها سرشك به جاى قطار بين

در ديده ها بنات نبى را ميان خلق جاى نقاب، گرد عزا بر عِذار بين

برخى به خواهران تبه خانمان نگرلختى به دختران سيه روزگار بين *

از كربلا به ديده ى خونبار مى رويم وارسته آمديم و گرفتار مى رويم

جان در بهاى آب روان نافروش ماندزين جا به جستجوى خريدار مى رويم *

با وصف تشنه كاميت اندر كنار شطجارى به دجله خون دل از چشمه سار باد

رفع عطش چو از تو نشد جاودان چه سودكز مشك ديده دامن ما جويبار باد

آن كز قبول داغ تو پهلو تهى كندجاويد با شكنجه ى كيهان دچار باد

ز انديشه ى حديث تو هر دل كه وارهيدمحصور حكم حادثه ى روزگار باد *

جز داغ و درد و تاب تن از خوان كربلاقوتى نبود قسمت مهمان كربلا

از شرم تشنگان عجب آرم كه چون نسوخت دامان دشت و كوه و بيابان كربلا

بر داغ زخم هاى تو گلگون كفن دمندهم رنگ لاله، سنبل و ريحان كربلا

ز اهريمنان دولتِ باطل، به باد رفت تاج و نگين و تخت سليمان كربلا *

گفتى كه خود نكرد كس آن كشته را كفن با آنكه بود پيكر او را دو پيرهن

بادش ز خاك باديه پرداخت خلعتى زان پس كه گشت كسوت خونش طراز تن

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:978

آن كودكان نورس ناكام خردسال بر جاى زنده مانده ز دوران پر فِتَن

آن رنجه جان به جامعه، چو شمس در كسوف و آنان به تاب نايبه «1» چون موى در شكن

سرگشتگان چو صيد حوادث به صد هراس پر بستگان چو عقد جواهر به يك رسن *

دردا كه بعد واقعه ى كربلا هنوزاز كين پراست سينه ى اهل جفا هنوز

خون دو عالم از همه ريزند در قصاص اين قتل را وفا نكند خون بها هنوز

خود گر نبود جان جهان آن جهان جان بهر چه از ميان نرود اين عزا هنوز

بر قصه هاى كهنه و نو قرنها گذشت هر روز تازه تر بود اين ماجرا هنوز

گرم اسيرى حرمش خصم و او زدى چون مرغ سربريده به خون دست و پا هنوز *

در شرح اين ستم كه نگفتم يك از هزارچون نامه روسياهم و چون خامه اشكبار

در سوگ اين ستم زده فرزند، مام دهرهرشام گيسوان كند از مويه تارتار

يك نم به چشم دجله و شط آب شرم نيست خشكيدى ار نه ز آتش خجلت سراب وار

آمد خزان بهار جوانان هاشمى يا رب دگر مباد خزان را ز پى بهار «2»

______________________________

(1)- نايبه: مصيبت، حادثه ى ناگوار.

(2)- برگرفته از مجموعه مراثى صفايى جندقى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:979

صفى على شاه

اشاره

حاج ميرزا محمّد حسن اصفهانى ملقب به «صفى عليشاه» عارف مشهور و مؤسس سلسله ى صفى عليشاهى و قطب سلسله ى نعمت اللهى و از فضلا و علماى متصوفه ى تهران بود. وى در سوم شعبان سال 1251 ه. ق. در اصفهان متولد شد و پس از آموختن مبادى علوم از بيست سالگى به شيراز، كرمان، يزد، مشهد و سپس به هند و حجاز مسافرت هايى كرد، و بالاخره به تهران آمد، و در آن جا اقامت گزيد. بعدها يكى از

خواص مريدان وى قطعه زمينى در محله ى شاه آباد به وى تقديم نمود و او در آن جا خانقاهى وسيع بنا نهاد و مدت هشت سال در آن جا به سر برد و پس از 65 سال در روز چهارشنبه بيست و چهارم ذى القعده ى سال 1316 هجرى وفات يافت و در خانقاه خويش مدفون گرديد.

صفى على شاه مردى دانا و سخن سنج و نيك محضر و خوش صحبت بود و مريدانش از او كرامت ها نقل مى كنند. وى طبعى روان و منطقى استوار داشته است.

آثار صفى عليشاه از اين قرار است: «زبدة الاسرار»، «مثنوى بحر الحقايق»، «عرفان الحق»، «ميزان العرفه» و «تفسير قرآن».

مثنوى زبدة الاسرار كه در بيان و اسرار شهادت و تطبيق با سلوك الى اللّه سروده شده است و هم چنين دربرگيرنده رموز عرفان و شهادت شهيدان راه حق و حقيقت به نظم كشيده شده را در سفر به هندوستان سروده است.

مهم ترين اثر او تفسير قرآن است كه به نظم آورده و حاوى اشعار خوب و مهيّج است. «1»

-*- از كتاب زبدة الاسرار اشعارى را انتخاب كرده و مى آوريم:

اى مغنى پرده ى ديگر نوازچنگ را كن بر نواى عشق ساز

كن دمى تأليف نى را در نغم تا ز خود گردم مگر آن دم عدم

در نواى نى چون نى سر تا قدم بر بيان نينوا كردم قلم

نى، نوا برداشت باز از نينوابندبندم شد چون نى اندر نوا

نى، نواى نينوا را باز كردنينوا را با نوا همراز كرد

نينوا چبود محلّ ابتلاگوش كن تا با تو گويم ماجرا

پاى تا سر جان و عقل و هوش باش بر بيانم هوش دار و گوش باش «2»

هر زمانى الرحيلى شاه عشق مى زند بر رهروان راه عشق

گرم

تا گردند و بى افسر دونددر طريق بندگى از سر دوند

هر زمانت گرچه عالم مشركندعارفان هستند گرچه اندكند

الرحيل عشق اندر كربلابود بانگ العطش ز اهل ولا

زان صدا گشتند هفتاد و دو تن در ره عرفان و عشقت ممتحن

______________________________

(1)- ر. ك. به لغت نامه دهخدا ذيل اسم صفى عليشاه.

(2)- زبدة الاسرار؛ ص 32.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:980 زان به ميدان ولايت تاختندجان و سر را در ولايت باختند

زان صدا عباس مير خافقين دست و سر را داد در راه حسين «1» ***

شاه عشق آن مالك الملك فقطكرد در ميدان قيام اندر وسط

در ركابش انبيا حاضر همه بر جمال لم يزل ناظر همه

او چو شمع و انبيا پروانه اش پيش شمعش جان به كف پروانه وش

تا نماند غير حق دمساز حق بانگ «هل من ناصرى» شد راز حق

كيست كايندم دم ز منصورى زندناصر بالذّات را يارى كند

اندرين دشت بلا حق جو شوداو همه حق گردد و حق او شود

در ره عشقم فنا گردد كنون مالك ملك بقا گردد كنون

قطره را بگذارد و عُمّان شودجان دهد بهر خدا جانان شود

چون نواى «قَبل موتو ان تموت»شد بلند از ناى «حىّ لا يَمُوت»

بود طفلى شيرخوار اندر حرم كآفرينش را پدر بُد در كرم

خورده از پستان فضل آن پسرشير رحمت، طفل جان بو البشر

گرچه خوانند اهل عالم اصغرش من ندانم جز ولىّ اكبرش

بر اميد جان نثارى آن زمان خويش را افكند از مهد امان

دست از قنداق جان بيرون كشيدبندهاى بسته را برهم دريد

آرى آرى شير حق است اى ولدآنكه در گهواره اژدرها درد

بانگ برزد كاى غريب بينوانيستى بى كس هنوز اين سو بيا

مانده باقى بين ز اصحاب كرم شيرخوار خسته جانى در حرم

بانگ زد كاى ساقى بزم الست شيرخوار از كودكى شد مى پرست

شيرخوار عشق از

امداد پيرشد ز بوى باده مست و شيرگير

شيرخوارم گرچه من شير حقم زهره شيران بدّرد ابلقم

شيرخوارم ليك شيرم مست شدچرخ در ميدان عزمم پست شد

صيد معنى شد شكار پنجه ام هين بيا كز زخم هجران رنجه ام

عزم كوى دوست چون دارى بياارمغانى بر به درگاه خدا

قابل شاه ارمغان كوچك است كو به قيمت بيش و در وزن اندك است

نزد شاهان تحفه اندك تر خوشست كه توان بگرفت نه پيش شه به دست

ارمغان اين لؤلؤ شهوار برنزد خسرو زر دست افشار بر

شاهباز وحدتم من در نشست عيب نبود شاهم ار گيرد به دست

______________________________

(1)- همان؛ ص 116.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:981 نيست دست از بهر دفع دشمنت دست آن دارم كه گيرم دامنت

گر كه نتوانم به ميدان تاختن سوى ميدان جان توانم باختن

گر ندارم گردن شمشير جوتير عشقت را سپر سازم گلو

چون شنيد از گوش غيبى بى صداخالق اصوات بانگ آشنا

عشق بر پيغام اصغر شد سروش آمد آواز على شه را به گوش

تاخت سوى خيمه گه بار دگرتا از آن صاحب صدا جويد اثر

ديد كاصغر كرده عزم آن ديارگشته از خرگاه هستى دست و بار

برگرفتش جيب و عزم راه كردروى همّت سوى قربانگاه كرد

بند بر تفصيل نبود كار عشق تا چه كرد آن شاه در بازار عشق

هرچه بودش پاك با حق تاخت زدمهره ها را بر دو حرف از باخت زد

چون به ميدان بر سر دست پدرآيت كبراى حق شد جلوه گر

جان نمرود شقى گفتى هله بود در جسم پليد حرمله

تير او چون كفر او بالا گرفت در گلوى حق نژادى جا گرفت

شرع بازان حرز جان قرآن كنندتير پس بر صاحب قرآن زنند «1» ***

قبله ى اهل وفا شمشير حق فارس ميدان قدرت شير حق

حضرت عبّاس كآمد ما صدق بر «يد اللّه ايديهم» ز حق

بر حسين

از يك صداى العطش دست و سر را كرد با هم پيشكش

دست هشت و سوى حق بى دست رفت اشتر كف كرده تا حق مست رفت

ديد عباس آن كه دين را شد پناه گشته قحط آب اندر خيمه گاه

ز العطش برپاست بانگ كودكان آمد اندر نزد شاه انس و جان

كى شه بى مثل و بى انباز و يارگشته ام در راه عشقت دست و بار

ز ابر عشقت بر سرم بارش گرفت كشت زار هستيم آتش گرفت

گفت از غير تو دل برداشتم هر دو عالم را ز كف بگذاشتم

بر تن من دست و بر دستم علم العطش وانگه بپا ز اهل حرم

دست عباس ار نباشد صف شكن بهر يارى تو نبود گو به تن

گر عَلَم باشد مرا زين پس به دست مر عَلَم را نام من باشد شكست

گر فتد دست علمدارت چه غم گو نيابد مر شكستى بر علم

نك علم را جانب ميدان زنم گر شوم بى دست بر كيوان زنم

سوى ميدان بلا تازم سمندنام خود تا چون علم سازم بلند

______________________________

(1)- همان؛ ص 68- 79 گزينش اشعار.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:982 مر توان بردن ز يمن بيرقت گوى نام از عاشقان مطلقت

در ميان عاشقان پاكبازچون علم گردم به عالم سرفراز

خوش ز خون خويش از ميدان جنگ باز گردانم علم را سرخ رنگ

سرخ رنگى مر علم را آبروست هر ظفر يابد به جنگ او سرخ روست

چون علم گرديد از خون سرخ رنگ رو سفيد آيد علمدارت ز جنگ

سرخ رويى علتش منصوريست رنگ زرد آثارى از رنجورى است

در فلك شمس است سرخ و با شكوه زرد رو گردد نشيند چون به كوه

تا مرا دست علم بگرفتن است مر علم را ننگ از دست من است

چون فتد دست علم گير از تنم خود به منصورى علم را ضامنم

سرخ رو برگردم از ميدان جنگ هم

علم را سازم از خون سرخ رنگ

گر نيفتد از بدن در عشق ياردست باشد بر بدن بهر چه كار

سركه در عشقت نگردد پيش جنگ سر مخوانش هست بر تن بار ننگ

سينه كز عشقت نشان تير نيست سينه نبود آن حصير كهنه ايست

رفتم اينك همّتى خواهم ز شاه بلكه آرم آبى اندر خيمه گاه

يعنى آيد آبم از عشقت به روى ريزد از آبم نريزد آبروى

اين بگفت و بحر جانش كرد جوش شد به ميدان مشك بى آبى به دوش

طالب مسكين كجايى گوش گيرمشك بى آبى طلب بر دوش گير

باز گويا چشم فهمت خواب رفت نه پى آب هم چنين بى تاب رفت

يا كه نشنيدى تو گفتار مرايا نكردى فهم اسرار مرا

ز آنچه گفتم با تو اندر اين كتاب باز پندارى كه رفت او بهر آب؟

هست عباس على خود بحر جودچشمه ى ايجاد و ينبوع «1» وجود

هفت بحر از بحر جودش يك نم است بحر امكان خود جهانى ز آن يم «2» است

تا نه پندارى كه رفت از بهر آب سوى ميدان با چنان شور و شتاب

رفت با مشك از پى آب طلب تا تو را آموزد آداب طلب

دعوت عشق است بانگ العطش آن صدا را دست و سر كن پيشكش

داعى حق چون زند بانگ به خويش سر به كف بگذار و رو مردانه پيش

دست از هستى فروشوى سوى اوچون فتادت دست، سر كن گوى او

چون فتادت دست از دوش اى پسرسينه كن بر تير عشق او سپر

چون فتادت دست بر دندان تو مشك گير تا گيرد فلك بر خود ز رشك

______________________________

(1)- ينبوع: چشمه.

(2)- يم: دريا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:983 ز آنكه از حمل امانت آسمان كرد ابا و كرده اى تو حمل آن

چونكه دست افتاد از دوشت به تيغ سينه بر تيرش سپر كن بيدريغ

سينه ات چون

شد ز ناوك چاك چاك چشم را كن وقف بر تير هلاك

چون به تيرش چشم را كردى نيازكن به تيغش زود گردن را دراز

چون جدا شد سر ز دوشت بى درنگ استخوان خويش را كن وقف سنگ

هست يعنى تا كه آثارى ز توآيد اندر عشق او كارى ز تو

چون نماندت هيچ آثارى به جاگشته اى در وى «فناء فى الفنا»

در حسين اين سان علمدار حسين شد فنا تا يافت اسرار حسين

كرد سر سودا به بازار حسين در دو عالم گشت سردار حسين

در ره حق داد دست حق پرست دستها شد جمله او را زيردست

چون يد اللّه دست عبّاس عليست پس يقين دست خدا دست وليست «1» ***

چون على اكبر شهيد كربلانور چشم انبيا و اوليا

ديد كآن سلطان اقليم وجودخالق جان مالك غيب و شهود

مانده همچون ذات خود فرد و وحيدجمله اصحابش ز تيغ كين شهيد

شاه را چون ديد تنها آن جناب ترك هستى كرد و آمد نزد باب

گفت كاى سلطان ملك جان و دين واصلان را منزل حقّ اليقين

برق عشقت سوخت يك جا خرمنم سالك راه فنايت، نك منم

هركه در راه تو سر داد آن ولى است ترك سر كردن كنون كار على است

من عليّم در تو ليكن دانيم فانيم گر لايق آن دانيم

آمدم تا از تو گيرم رخصتى خضر راه عشق اينك همّتى

گفت شاهش كاى دُرّ درياى عشق مظهر حسن، آيت كبراى عشق

رو كه هستم من به دل دمساز توتا به منزل همدم و همراز تو

چون على اكبر به تأييد پدرسوى ميدان فنا شد ره سپر

چون سراج معرفت وهّاج شدمصطفايى جانب معراج شد

جبرئيل عقل تا ميدان عشق در ركاب آن مه كنعان عشق

چون به ميدان دست بر شمشير زدتيغ لا بر فرق غير پير زد

ذات باقى نيست يعنى جز حسين عين نفى اند اين تمام

و نفى عين

جبرئيل عقل از رفتار ماندخانه خالى، غير رفت و يار ماند

شمس ميدان تاب وحدت برفروخت پرده هاى عقل و كثرت را بسوخت

______________________________

(1)- زبدة الاسرار؛ ص 122- 125.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:984 گرم شد ز آن جلوه جان آن جناب در قتال خصم هى زد بر عقاب

وصف توحيدش چو در دل رخ نمودهيكلى را ديد كافرون ديده بود

سرّ لو كشف الغطا شد منجلى ديد راز آن على را اين على

چيست لو كشف الغطا توحيد عين هيكل توحيد نبود جز حسين

شد چو بر وى كشف اسرار وجودديد در دار وجود اندر شهود

جز حسين بن على ديّار نيست اوست فرد و هيچ با او يار نيست

ذات عالى اوست باقى جمله پست نيست با او هيچ و او در جمله هست

عالم اسماء چو شد بر وى عيان ماند باقى يك تعيّن بس گران

گفت زين روى زاده ى شاه شهيداين تعيّن را به جان ثقل الحديد

هرچه نوشيد از كف ساقى شراب تشنه تر گرديد و شد جوياى آب

لاجرم مستسقى جامى ز شاه گشت و از ميدان شد اندر خيمه گاه

كاى پدر از تشنگى جانم گداخت بنده را شايد از جامى نواخت

گرچه ز اقسام تعيّن رسته ام كرده سنگينى آهن خسته ام

زين تعيّن ساز جانم را خلاص تا شوم مطلق ز قيد عام و خاص

چون على در ذات عالى شد فنازان فنا شد مالك ملك بقا

پس دهانش را به خاتم مُهر كردتا نگردد فاش راز اهل درد

هركه را اسرار حق آموختندمُهر كردند و دهانش دوختند

چون على در ذات شاه ذو العلى شد فنا اندر فنا اندر فنا

سوى ميدان شد روان بهر ستيزجسم خود را كرد وقف تيغ تيز

آن ز حق بيگانگان بد پسندكاهل شرع و قارى قرآن بُدند

بهر قتل حق ز هر سو تاختندكين حق را

ظاهر از دل ساختند

جسم حق چو از كينه ى اهل هلاك گشت از شمشير و خنجر چاك چاك

شد سوى افلاك وحدت رهسپربرد از ميدان كثراتش بدر

چون حسين آواز ادرك يا ابازو شنيد آمد به ميدان دغا

ديد نبود در جهان از وى اثرگشت هرسو در سراغش رهسپر

زد صدا او را به آواز جلى كت نبينم در كجايى يا على

گفت اى شه در بيابان فنانيستم ديگر مكان و حدّ و جا

از مكان و لا مكان بيرون شدم عين ذات حضرت بى چون شدم

چون على را اندرين كثرت نيافت هشت كثرت را و در وحدت شتافت

ديد در صحراى وحدت واردش متصل با ذات پاك واحدش «1» ***

______________________________

(1)- همان؛ ص 154- 162 گزينش اشعار.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:985 چون كه شاه عشق را در كربلاعشق زد در دشت جانبازى صدا

ظهر عاشورا در آن صحراى كين ديد خود را بى كس و يار و معين

ذو الجلال فرد با تيغ و سلاح هشت پا را در ركاب ذو الجناح

عزم ميدان كرد چون حلّال عشق زينب از پى با زبان حال عشق

گفت كاى لب تشنه ى بحر وصال بعد ازينت در كجا بينم جمال

گفت بيرون از مكان و لا مكان چون شدى يابى ز ديدارم نشان

هان برو زينب كه خواهى شد اسيرهست جانت زين اسيرى ناگزير

حق تو را بهر اسيرى فرد كردگرچه گردونى اسير گرد كرد

روى گردون را اگر گيرد غباركى توان انداخت گردون را ز كار

بحر توحيدى تو، گر پر شد كفت سوخت كفها خواهد از موج و تفت

حق تو را خواهد اسير از بهر آن كه نمايد خاكيان را امتحان

از اسيرى تو حق را حكمتى است سرّ حق را در اسيرى شوكتى است

حق تو را خواهد اسير سلسله از رضاى حق مكن خواهر گله

چون اسيرت خواست حق، چالاك

شوزير بار امرِ حق بى باك رو

گنج توحيدى تو، از ويران مرنج ز آنكه در ويرانه باشد جاى گنج

امر حق زنجير و جان تو اسدهست تا باشد ترا جان در جسد

چون به زنجير اوفتادى شاد باش بند را همدست با سجّاد باش

باش هم زنجير با او در سلوك هم مطيع امر آن رأس الملوك

هر دو زنجير بلا را قابليدزانكه از يك دوده و يك حاصليد

نك ز ميدان بانگ طبل جنگ خاست رو كه رفتم فتح و نصرت با خداست

حق مرا زد بانگ حالى ز ارجعى كى نيوشد راز حق را مدعى

هين برو زينب كه عصر آمد به پيش صبح خويشى، شام خويشى، عصر خويش

جمله صحبت در اسيرى عصر بادعصرها را همّت ذو النصر باد

رو يتيمان مرا غمخوار باش در بلا و در شدايد يار باش

رو كه هستم من بهر جا همرهت آگهم از حال قلب آگهت

چون شوى بر ناقه ى عريان سواردربه در گردى به هر شهر و ديار

نيستم غافل دمى از حال توآيم از سر هركجا دنبال تو

رو كه سوى شام خواهى شد روان با على آن صبح وصل عارفان

دان غنيمت شام غم را در عمل زين سفر طالع شدت صبح ازل

نردبان عشق باشد راه شام زان به معراج آيى اى احمد مقام

راه شام اى جان من منهاج تست زان خرابه شام غم، معراج تست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:986 چون خرابه گشت جايت شاد باش تا كه گنج حق شود بر خلق فاش

رو اسيرى را كنون آماده باش امر حق را بنده ى آزاده باش

هان برو زينب كه دردت بى دواست دردمندِ حق طبيب درد ماست

رو كه بيمار مرا يارش تويى غلطد از هرسو پرستارش تويى

چون رود بيمارت اندر سلسله بد مكن دل، شو دليل قافله

بر كسى عين دعاى بد مكن باب رحمت را به

خلقان سد مكن

او چو شير و امر حق زنجير حق كى سر از زنجير تابد شير حق

گر دعاى بد كنى فيض خداقطع گردد از تمام ماسوا

پس صبورى در اسيرى پيشه كن ريشه ى بى طاقتى را تيشه كن

گر خورد سيلى سكينه دم مزن عالمى ز ان دم زدن برهم مزن

حتم شد از حق اسيرى بر شماخلق تا بينند حق را در شما

گر شوى بى چادر و معجر سزاست كاين دليل معرفت بهر خداست

كنز مخفى پيش از اين بنهفته بودشير هستى در نيستان خفته بود

خواست او خود را عيان و آشكارهم تو را بر ناقه ى عريان سوار

تا شود مفتوح راه معرفت بر همه خلقان ز آثار و صفت

پس تو را لازم بود بى معجرى تا شود ظاهر كمال حيدرى

تا نگردد بسته بازويت به بندهم سر من بر سر نى تا بلند

كنز مخفى كى شود ظاهر تمام پس ز سر رو بر اسيرى سوى شام

شو به شام و كوفه خواهر در به درتا كه بشناسند خلقت سر به سر

من بدون اين اسيرى گر شهيدمى شدم هم باز حق بد ناپديد

آن اسيرى زين شهادت بس سر است در اسيرى تو حق پيداتر است «1» ***

سرّ طلب يارى نمودن:

لا جرم در كربلا عشاق چندبانگ حق چون شد ز ناى حق بلند

كالصلا اى عاشقان جان فروش ز ان صدا كردند ترك جان و هوش

خود منادى شد خدا و زد صدااهل رحمت را كه ياران الصلا

من لباس آدمى كردم به برتا مؤثر را كه بيند در اثر

عاشق خود بودم و در اين لباس جلوه كردم تا كه باشد حق شناس

رخت بستم واحد از ملك وجودآمدم تنها به ميدان شهود

تا در اين صحرا كه گردد يار من وز بهاى جان خرد ديدار من

______________________________

(1)- همان؛ ص 34- 53.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد

زاده ،ج 2،ص:987 من همان گنج نهانستم كه بودپادشاه و مالك ملك وجود

خواستم تا خويش را ظاهر كنم وز ظهور خويش فاش آن سرّ كنم

آمدم از ملك وحدت بى سپاه تا كه را چشمى بود بينا به شاه

وا نمودم خويش را اينسان فقيرتا كه يابد واحدى را در كثير

چونكه بد بى يار ذات واحدم بى كس از وحدت به كثرت آمدم

آمدم بى يار تا يارم كه شدوندر اين صحرا خريدارم كه شد

چون نبد مثلى و انبازى مراهم نباشد يار و همرازى مرا

چونكه تنها بوده ذاتم از قدم هم در اين صحرا زدم تنها علم

هركسى را من معين و مونسم گرچه اينسان بى معين و بى كسم

بى كسى مستلزم ذات من است ذات من برهان اثبات من است

گر چنين بى مونس و يارم به جاست بهر بى ياران چو من يارى كجاست

اى خنك جانى كه غمخوارش منم او بود يار من و يارش منم

من ندارم يار و بى يارى نكوست هركه با من كرد يارى يارم اوست

يارى من كار هر اوباش نيست سرّ سلطانى به هركس فاش نيست

كو كسى كامروز يار من شودپرده درّد پرده دار من شود

گشته ام بى يار كه بود يار حق ترك سر گويد شود سردار حق

سر كه دارد نوبت سربازى است جان چه باشد وقت جان پردازيست

مرحبا جانى كه جانانش منم جان دهد بهر من و جانش منم

روز ميدان دارى اهل دل است بارهاى عاشقان بر منزل است

گر در اينجا بارى افتد چه غمست ز انكه زينجا تا بمنزل يك دمست

اندرين منزل ز اوفو للعهودمحمل زينب به جا آمد فرود

الصلا اى عهد با حق بستگان وز تعيّن هاى هستى رستگان

هركه جانش بر سر عهد بلاست گو در آيد عهد را روز وفاست

قائل قول الستم من هلاكيست ثابت بر سر قول بلى

اى بلى گويان كجا و كيستيدامتحان حق در آمد بيستيد

بر سر عهد بلى

گر واقفيدذات حق را بر تجلّى عارفيد

الصلا، اى سالكان راه عشق ره سر آمد گشت ظاهر شاه عشق

گر سرى داريد با او حاضر است سوى ميدان بى معين و ناصر است

جز زنانى چند و اطفالى صغيرنيست يارى بهر سلطان نصير

عترت حق بى معين و مونسنداندرين صحرا غريب و بى كسند

عترت حق را درين صحرا كجاست ياورى كو بر سر عهد بلى است

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:988 اهل بيت خويش را جان آفرين خواست بى يار اندرين صحراى كين

تا كه گردد يار اين جمع اسيرحق كند زين ياريش نعم النصير

زين اعانت عين اللّهش كندبر مكان و لا مكان شاهش كند

جان دهد جان آفرين و جان شودجان اهل جان و هم جانان شود

جان او را ذات پاكم ضامنست با وجود آن كه جان هم از منست

ليك هركس جان به راه من دهدبر سر و بر جان من منّت نهد

گرچه باشد صد هزاران منّتم بر كسى كو يافت جان از رحمتم

ليك دارم منّتش را هم قبول كه دهد جان در ره آل رسول

صيحه ى حق حضرت بى چون و چندچون بدينسان گشت در ميدان بلند

هركسى جان داشت از جا كنده شدطالب اين نعمت پاينده شد

جان موجودات يكجا ز ان خروش گشت از جا كنده و آمد به جوش

جان موجودات يكجا زان صداز ابتداى خلق عالم تانها

گشت حاضر از پى غمخواريش هر وجودى تا نمايد ياريش

بود بيمارى اسير بسترى حق نژادى، بى كسى، بى ياورى

رفته بود از ضعف بيمارى ز هوش صيحه حق مرو را آمد به گوش

نيم جانى بود اندر جسم اوهم ز جانبازان اسيرى قسم او

جست از جا ز آن صدا همچون سپندشد عليل حق ز جاى خود بلند

كامدم اى دوست اينك ناتوان هست اندر تن هنوزم نيم جان

جان نباشد آن كه از بهر تو

نيست خشك باد آبى كه در نهر تو نيست

آمدم اى دوست با حال خراب گردنم را شد غم عشقت طناب

هست عشقت بر خلايق مفترض ترك جان را خواست كى عاشق عوض

آمدم اى دوست با جان بى دريغ بار دم گر بر سر آتش جاى تيغ

كودكانى چند بر دنبال اوهريكى آشفته تر ز احوال او

و آن زنان خسته جان پيرامنش هريكى بگرفته بر كف دامنش

كاى عليل ناتوان بى شكيب مى روى چون از سر جمعى غريب

گفت برداريد دست از جان من جان تمنّا مى كند جانان من

از صدايش سنگ از جا كنده شدبهر جانبازى مطيع و بنده شد

جانكه نبود در تن ما بهر اودربدر باد از بلاد و شهر او

مى روم تا جان كنم بر وى نثارجان دگر در تن بود بهر چكار

دل بر او گر خون نگردد نى دلست از دل بى سوز به سنگ و گلست

زانكه سنگ و گل برو سوزد مدام خواهد از نار غمش سوزد تمام

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:989 كرده سنگ و گل ز حدّ خود خروج در غمش دارد به دل فكر عروج

نه من آخر بر خلايق داورم در غمش از سنگ و گل نى كمترم

جان ندارد آنكه بهر عشق اودارد از حق روح و جانى آرزو

من كه دارم نيم جانى در جسدعشق زنجير است و جان من اسد

مى كشد زنجير عشقم بى حديدكى ازين زنجير، تانم سركشيد

نيست جانم را ز زنجيرش گله خويش را خواهد همى در سلسله

ديد چون از دور شاه آن كشمكش شمس اجلالش بخرگه كرد رش

منعطف كرد او عنان ذو الجناح رفع غوغا تا كند ز اهل صلاح

ديد كان بيمار بى يار عليل عشق بر وى داده بانگ الرحيل

گفت يكجا ترك جان و نام ننگ شيشه ى جان را زند خواهد به سنگ

و آن اسيران مانعش ز آن آرزودر ميانشان هست

زينسان گفتگو «1» ***

مكالمه امام شهدا با سيّد سجّاد (ع):

كرد او را بانگ شه كاى شير حق مر كه دارى عار از زنجير حق

ور ندارى ننگ مردانه و دليربايدت گشتن به راه حق اسير

بر اسيرانى تو مير قافله شير حق را ننگ نبود سلسله

سلسله عشقست و حقّت شيربان دل بر آن زنجير خوش كن شيرسان

اين اسيرى از شهادت سر بودزير تيغت هر دمى صد سر بود

نيست هركس قابل زنجير دوست بر تو اين زنجير شد تقدير دوست

تو وجود مطلقى دور از گله ذات پاكت را تعيّن سلسله

كاى وجود لا بشرط اى بى گله گرددش تنگ از تعيّن حوصله

ذات مطلق را تعيّن حوصله است لا بشرطى لازمش اين سلسله است

سلسله معلول و علّت شير بودپس نشايد شير بى زنجير بود

ز آنكه علّت منفك از معلول نيست نزد اهل دانش اين مجهول نيست

علّتى تو و اين همه معلول تست وز تو عقل اولين مجعول تست

هركسى از تست ذاتش بى خلل تو به ذات پاك خويشى مستقل

اى على تا هست جان من به تن اين تعيّنهاست فرع ذات من

چون شوم من كشته گردم در شهوداين تعيّنها تو را فرع وجود

گرچه از ذاتت تعيّن مشتق است ليك ذاتت از تعيّن مطلق است

بعد من خواهش شدن خوار و اسيربر تعيّنها خداوند و امير

______________________________

(1)- همان؛ ص 203- 209.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:990 دست و پايت رفت چون در سلسله كرد بايد در تعيّن حوصله

سلسله سرّ تعيّنهاى تست كان ز امر حق به دست و پاى تست

زين تعيّنها نگردى خُلق تنگ گردنت را گشت چون او پالهنگ

گر شوى دلگير زان قيد و اثرعالم امكان شود زير و زبر

با تعيّنها بساز و دم مزن دم از آنچه پيشت آيد هم مزن

تنگ گردد شير را گر حوصله درّد و اندازد از خود سلسله

سلسله ى تو گر ز دست

و پا فتدچرخ از گردش جهان ز اجزا فتد

سلسله پس لازم ذات تو است وين تعيّنها ز اثبات تو است

سلسله چبود ترا بر دست و پافرق بعد از جمع در عين بقا

سلسله چبود ترا نسبت به ذات آن تعيّنهاى اسماء و صفات

گرچه اين دم از تعيّن برترى ساعتى ديگر تعيّن پرورى

رو به خيمه اى ولّى ذو المنم تا نبينى زير تيغ دشمنم

ورنه ى آسوده از احوال من بين به ميدان قدرت و اجلال من «1» ***

تفويض امامت به امام سجّاد (ع):

شد طبيب دردمندان يار عشق بر سر بالين آن بيمار عشق

كاى طبيب دردهاى بى دواحال تو چونست برگو ماجرا

نك ز جا برخيز نبود وقت خواب حق سلامت مى رساند گو جواب

اى على آورده ام از حق پيام بر تو من بعد از تحيّات و سلام

كاى عليل من تبارك بر تو بادخلعت شاهى مبارك بر تو باد

مالك الملكى و سلطان وجودمظهر من مظهر غيب و شهود

گردنت بود اى به قدرت شير من از ازل زيبنده ى زنجير من

جز تو جانى را نبود اين حوصله پس مبارك بر تو باد اين سلسله

چون پيام دوست بشنيد آن عليل از زبان حق بدون جبرئيل

برگشود او ديده ى حق بين خويش ديد حق را بر سر بالين خويش

احمدى برگشته از معراج قرب مر على را هشته بر سر تاج قرب

خود پيام آورده خلاق جليل خود پيمبر بر على خود جبرئيل

آن پيمبر از على بر خاص و عام وين ز خود بهر على دارد پيام

شد عليل حق بلند از جايگاه بوسه باران كرد خاك پاى شاه

گفت كاى درد و غمت درمان من اى فداى درد عشقت جان من

______________________________

(1)- همان؛ ص 209- 211.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:991 دردمندى اى خوشا بر حال اوكه تو پرسى از كرم احوال او

گر تو پرسى حال بيماران غم بس گوارا باشد اين

درد و الم

چونكه زنجير تو را من قابلم زير اين زنجير خوش باشد دلم

من به زنجير تو دارم افتخارشير حق را نيست از زنجير عار

ناطق آمد نقطه ى ذات على شد على برهان اثبات على

كنز مخفى بود چون ذات على گشت از ذات على هم منجلى

هست رازى اندرين معنى خفى چون نگويد چونكه مى داند صفى

نى ندانم چنگ ذوقت ساز نيست گوش هركس لايق اين راز نيست

حق تعالى بر صفّى ممتحن كشف كرد اسرار خود رانى بمن

گنج علم علم الاسماء صفيست نى صفّى اينهم ز اسرار خفيست

آنكه در من دم زمن زد نى منم مشنو اينهم ز اسرار خفيست

راز حق را اى اخى نبود حجاب پرده ى آن خود تويى نيكو بياب

پرده ز آن هشتند پيش خانه هاتا نهان مانند از بيگانه ها

هستى تو مردم بيگانه است پرده ز آن بهر تو پيش خانه است

تا تو را باقيست زين هستى كمى شاهد آن راز نامحرمى

الغرض گرديد يكجا منجلى نقطه ى ذات حسين اندر على

بود دريايى نهان در زير كف جوش كرد از قعر و كف شد برطرف

موج زن شد بحر ذخّار وجودوز على فرمود اظهار وجود

چون على در ملك دين شد پادشاه عزم ميدان كرد شاه از خيمه گاه «1» ***

مكالمه امام (ع) با فرزندش حضرت سكينه (س):

شد سكينه دامنش را برگرفت داستان عاشقى از سر گرفت

كاى پدر دارى دگر عزم كجادل ز ما بگرفته اى ديگر چرا

مر ز ما ظاهر خطايى ديده اى كه دل از ما بى كسان ببريده اى

گفت شه دارم هواى كوى دوست آنكه در هر جا نگهدار تو اوست

مى روم گر من خدا يار شماست ظاهر و باطن نگهدار شماست

مر على شد بر شما شاه و اميربا على همراه خواهى شد اسير

در اسيرى او شما را ياور است تا به مقصد رهنما و رهبر است

چون على شد رهنما اى نور عين مى رساند عنقريبت بر حسين

اين بگفت و تاخت

در ميدان سمندمن چگويم ز اين پس آمد نطق بند

______________________________

(1)- همان؛ ص 288- 290.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:992 عقل شد بس تنگ ميدان سخن گشته ويلان در بيابان سخن «1» ***

مثنوى عقل و عشق:

مرغ عشقم باز در پرواز شدباب عشقم باز بر دل باز شد

نغمه ى ديگر در اين ره ساز كردداستان عشق و عقل آغاز كرد

عشق و عقل عاشقان را گوش كن حالشان را پيشواى هوش كن

عاشقى كاو را به جان زد برق عشق جانش از پا تا به سر شد غرق عشق

همچنين در كربلا سلطان عشق چون روان گرديد بر ميدان عشق

عقل آمد راه او را سخت بست عشق آمد از دو كونش رخت بست

عقل نرمى كرد و با پرهيز رفت عشق گرمى كرد و آتش ريز رفت

عقل برهان گفت و استدلال يافت عشق مستى كرد و استقلال يافت

عقل راهش از ره قانون گرفت عشق گفت اين حرف را هنگام نيست

عقل گفتا زين رهت مقصود چيست عشق گفت اين راه را مقصود نيست

عقل گفتا تخم ناكامى مپاش عشق گفتا بند ناكامى مباش

عقل گفت از جوع طفلان و عطش عشق گفت از وقت وصل و عيش خوش

عقل گفت از اهل بيت و راه شام عشق گفت از صبح وصل و دور جام

عقل از زنجير و آن بيمار گفت عشق از سوداى زلف يار گفت

عقل گفت از زينب و شهر دمشق عشق گفت از شهريار و شهر عشق

عقل گفت از بزم و بيداد يزيدعشق گفت از حظّ ديدار و مزيد

عقل گفتا از اسيرى سرگذشت عشق گفتا آب ها از سرگذشت

عقل گفت از جان گذشتن خواريست عشق گفتا روح را تن حائلست

عقل گفت اينسان كه جانرا كرد خوارعشق گفتا آنكه خواهد وصل يار

عقل گفتا چون كنى با اين عيال عشق گفت از جمله بايد انفصال

عقل

گفتا از ملامت كن حذرعشق گفتا شو ملامت را سپر

عقل از اهل و عيالش بيم دادعشق بر كف جامش از تسليم داد

عقل گفتا رو برون زين كارزارعشق گفتا راهها را بست يار

عقل گفتا صلح كن با اين سپاه عشق گفتا جنگ ريزد ز ان نگاه

عقل گفت از فتنه بيزار است دوست عشق گفت اين فتنه ها از چشم اوست

عقل گفتا كن سلامت اختيارعشق گفتا گر گذارد چشم يار

عقل گفتا محنت از هرسو رسيدعشق گفت آغوش بگشا كاو رسيد

______________________________

(1)- همان؛ ص 290 و 291.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:993 عقل گفتا كار آمد رو به خويش عشق گفتا يار آمد رو به پيش

عقل گفت از زخم بسيارم غمست عشق گفت ار او نهد مرهم كمست

عقل آمد از در الصلح خيرعشق گفتا خير و شر نبود ز غير

عقل گفتا نيست شر در فعل دوست عشق گفتا نيست شرى جمله اوست

عقل گفت از نوك تير و ناوكش عشق گفت از غمزه هاى چابكش

عقل گفت از تشنه كامى و تبش عشق گفت از لعل جانان بر لبش

عقل گفتا هوش بگشا بهر اوعشق گفت آغوش بگشا بهر او

عقل بنمودش شماتت هاى عام عشق بستودش ز يار خوش كلام

عقل گفت از جور خصم غافلش عشق گفت از لطف يار يكدلش

عقل محكم كرد بنيان قياس عشق برهم ريخت بنياد و اساس

عقل طرح هستى از لولاك ريخت عشق بر چشم مطرح خاك ريخت

عقل آمد از در تقوى و شرع عشق درهم كوفت بيت اصل و فرع

عقل حرف از مصلحت گفت و مآل عشق برد از مصلحت وقت و مجال

عقل آوردش بهوش از بعد و قبل عشق آوردش بجوش از بانگ طبل

عقل گفتا با بلا نتوان ستيزعشق گفتا زين بلا نتوان گريز

عقل گفتا بر بلا كس رو نكردعشق گفتا غير

شير و غير مرد

عقل گفت از تن كجا سازى وطن عشق گفت آنجا كه نبود جان و تن

عقل تا مى ديد بهر او صلاح عشق بردش سوى ميدان ذو الجناح

باز آنجا عقل دست و پاى كردبهر خويش اثبات عزم و راى كرد

گفت در جنگ عدو تأخير كن وصف خود را ز آيت تطهير كن

تا كه بشناسندت اين قوم دو دل بل شوند از كرده ى خود منفعل

عشق گفتا زين شناسايى چه بودمن ترا نيكو شناسم اى ودود

جدّ تو بر ما سوى پيغمبر است مادرت زهرا و بابت حيدر است

تو خود آن شاهى كه در روز الست حق بعشق خويش پيمان تو بست

مر ترا از ما سوا ممتاز كردباز بر دل عقده هاى راز كرد

عهد تو ثبت است در طومار عشق عارف و معروف نبود بار عشق

تيغ بركش عهد را تكميل كن در فناى خويشتن تعجيل كن

گوش كن تا گويمت پيغام دوست اى هماى حق نشين بر بام دوست

نهى منكر گر خرد گويد درشت تو نه فاروقى بيفكن سوى پشت

كرد مرآت ترا رخسار خويش ديد در مرآت رويت ذات خويش

عشق با حسن تو از روى تو باخت دل به خويش از وجه نيكوى تو باخت

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:994 نيست پيدا غير او ز آيينه ات كى دهد ره غير را در سينه ات

پاى تا سر هيكلت مرآت اوست جزء جزئت آيت اثبات اوست

بر تن اندر جنگ پيراهن مپوش در مقام وصل از ما تن مپوش

پيرهن خواهم تو را از خون كنندوقت مرگ از پيكرت بيرون كنند

تا چنان كت دل بما واصل شودهم تنت را كام جان حاصل شود

گر تنت گردد لگدكوب ستورباشد افزون لذت جان در حضور

از در ديگر در آمد باز عقل تا كند او را بخود دمساز عقل

يكسر از منقول بر معقول

رفت عرض را بنهاد و سوى طول رفت

گفت گر تو مظهر ذات اللهى در صفات ذات مرآت اللهى

اوست بى تبديل و بى تغيير هم رتبه ى مظهر نگردد بيش و كم

خلقت اشيا به حق عايد نشدرتبه از بهر او زايد نشد

كى مقامى را ظهورش فاقد است كز شهادت مى نيابى آن شهود

ز آنكه اشيا خود به ترتيب حدودجمله موجودند بر نفس وجود

عشق گفتا اين دليل فلسفى است در مقام ما دلايل منتفى است

عقل گو كن تيغ برهان را غلاف در مقام عاشقى حكمت مباف

مظهر حق خالق بيش و كمست هركمى از وى فزون در عالمست

ز آن مقاماتى كه ذاتش مالك است اين مقام و اين شهادت هم يكست

بهر عقل است اين وگرنه واصلى نه مقامى داند و نه منزلى

عقل گفتا در دلايل خستگى است گر كمال عشق در وارستگى است

زين مقامى هم كه دارى رسته شوبى مقامى را يكى شايسته شو

جان مده بر باد و حفظ خويش كن ترك اين هنگامه و تشويش كن

گر كمالست اين تو بگذار از كمال تا مجرّد باشى از هجر و وصال

عشق گفتا اين تجرد اى همام مى شود ثابت بحفظ اين مقام

اين مقام آخر مقام سالك است بر مراتب هاى مادون مالك است

ليك عاشق زين مراتب مطلق است نه به اطلاق و تقيّد ملحق است

نه خبر دارد ز قيد و بستگى نه بود آگاه از وارستگى

بل عشيق از خلق و خالق فارغست از تجرّد وز علايق فارغست

بهر مفهوم است اين در سير عشق ورنه نبود عقل كامل غير عشق

چون عشيق از جام وحدت مست شدعقل با عشق آمد و همدست شد «1»

______________________________

(1)- همان؛ ص 353- 360.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:995

محيط قمى

اشاره

ميرزا محمد قمى متخلّص به «محيط» و ملقّب به «شمس الفصحا» از شاعران خوش قريحه ى دوران قاجار است كه به سال 1250

ه ق در يكى از روستاهاى شهرستان قم متولد شد. تحصيلات خود را در رشته ى علوم عقلى و نقلى در قم و اصفهان به پايان رسانيد. سپس به تهران آمد و پس از چندى به جانشينى پدر و برادر خويش كه زندگى را بدرود گفته بودند، در دستگاه دوستعلى خان معيّر الممالك كه در شمار وزيران و مقرّبان حكومت قاجاريه بود به كار تعليم دوست محمد خان فرزند وى گماشته شد. به علاوه در انجمن شاعران شركت مى كرد و اشعار خود را مى خواند.

ميرزا محمد در سال 1317 ه. ق. در قم درگذشت و در مزار شيخان قم به خاك سپرده شد. پس از او ميرزا حيدر على مشهور به «مجد الادبا» و متخلّص به «ثريّا» كه پدر همسر محيط قمى بود، ديوان او را گردآورى و تدوين كرد. اين ديوان در سال 1362 ه ش. در تهران چاپ و منتشر شده است. «1»

-*-

عترت ياسين:

نيمه شب بر سرم آن خسرو شيرين آمدخفته بودم كه مرا بخت به بالين آمد

آمد آن گونه كه تقرير نمودن نتوان چون توان گفت به تن جان به چه آيين آمد؟

قامت افراخته، افروخته رخ، طرّه پريش بهر يغماى دل عاشق مسكين آمد

به همه عمر دمى شاد نخواهم دل ريش تا شنيدم كه مقامت دل غمگين آمد

دل سودا زده طوف سر كوى تو كندصعوه «2» را بين كه به جولانگه شاهين آمد

كسب دولت مكن اى خواجه كه درويشان راترك دولت سبب حشمت و تمكين آمد

من و مدّاحى شاهى كه «حسين منّى» «3»مدحتش مادح «4» وى ختم نبييّن آمد

آن چنان پاى به ميدان محبّت بفشردكه سرش زيب سَنان سپه كين آمد

خامس آل عبا، شافع كونين، حسين كه غلامىِّ

درش فخر سلاطين آمد

ما سوايش به ندا ياد كه فرّخ ذاتش ما سوا را سبب خلقت ديرين آمد

توشه ى روز جزا مايه ى اميد «محيط»شيوه ى منقبت عترت ياسين آمد «5»

***

______________________________

(1)- فرهنگ شاعران پارسى زبان.

(2)- صعوه: هر پرنده ى كوچك و خواننده به اندازه ى يك گنجشك را گويند؛ گنجشك.

(3)- اشاره به حديث نبوى «حسين منّى و انا من حسين».

(4)- مادح: مدح كننده، ستايشگر.

(5)- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ ص 213 و 214.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:996

سقاى شهيدان:

آن قوى پنجه كه آزردن دلهاست فنش الفتى هست نهان با دل غمگين منش

جان رسيده به لب از دورى جان بخش لبش دل به تنگ آمده از حسرت نوشين دهنش

دوش در طرف چمن بلبل شيدا مى گفت نوبهار آمد و افزود غمم ز آمدنش

باغ ماند به صف ماريه و لاله و گل به شهيدان به خون غرقه ى گلگون كفنش

ابر در ماتم سقّاى شهيدان گريدكه همه عمر بود ديده ى گريان چومنش

نور حق ماه بنى هاشم، عباس كه هست مهر او شمع و دل جمع محبّان لگنش

حامل رايت و مير سپه عشق كه داشت قوت سيل اجل همت بنياد كَنش

دستش از تن كه بريدند به كف محكم بودرشته ى بندگى و مهر امام زمنش

گفت در ماتم او شاه شهيدان گريان ديد افتاده چو در معركه پر خون بدنش

شد كنون قطع اميد من و پشتم بشكست بعد از اين واى به حال دل و رنج و محنش

يادم آمد لب خشكيده و چشمان تَرش جگر سوخته از غم دل خون از حزنش

ز آن نبردش شه دين سوى شهيدان دگركه ميسر نشد از معركه برداشتنش

برگرفتن نتوان پيكر آن كشته ز خاك كه نه تن مانده به جا و نه به تن پيرهنش «1» ***

______________________________

(1)- همان؛ ص 215.

دانشنامه ى شعر عاشورايى،

محمد زاده ،ج 2،ص:997

رباعى:

صبر تو فزون ز ممكنات است حسين خون از عطشت دل فرات است حسين

در عرصه ى كربلا به مهر شه عشق كارى كردى كه عقل مات است حسين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:998

صبورى خراسانى

اشاره

حاجى ميرزا محمد كاظم از احفاد صبورى كاشانى و برادرزاده ى فتحعلى خان صباست. جدّ وى در روزگار محمد شاه به خراسان آمد و صبورى در حدود سال 1259 ه. ق. در خانواده اى كه به صنعت حرير بافى اشتغال داشتند و تازه از شهر كاشان به مشهد مقدّس هجرت كرده بودند، متولد گرديد، و در آنجا نشأت يافت. محمد كاظم پس از تحصيل مقدماتى به تكميل ادبيات فارسى و عربى و حكمت و فلسفه در نزد اساتيد زمان پرداخت. از ابتداى جوانى به سرودن شعر اشتغال ورزيد و در قصيده سرايى ماهر گشت. ناصر الدّين شاه قاجار وى را به لقب ملك الشعرايى آستانه ى رضوى مفتخر كرد. ديوان او مشتمل بر قصايد، غزل و مقطّعات مى باشد كه به طبع رسيده است. او به علت بيمارى وبا در سال 1322 قمرى در مشهد درگذشت.

صبورى داراى چهار پسر بود كه محمد تقى ملك الشعراى بهار بزرگترين فرزند ايشان است. ملك الشعراى بهار در مقدمه ى گلشن صبا مى نويسد كه تخلّص پدرم از ميرزا احمد صبورى كاشانى برادرزاده ى فتحعلى خان صبا گرفته شده است.

صبورى به اصول عقايد اسلامى و مذهب اثنا عشرى بى اندازه پاى بند بود، و به ائمه اطهار عليهم السّلام اخلاص مى ورزيد، چنان كه اغلب قصايد او در مدح ائمه و پيشوايان دين اسلام سروده شده است.

صبورى در مرثيه حضرت ابا عبد اللّه الحسين (ع) دوازده بند دارد كه از شاهكارهاى مراثى است. «1»

-*-

تركيب بند:

1

دراى كاروانى سخت با سوز و گداز آيدچو آه آتشينى كز دل پرغصّه باز آيد

گمانم كاروانى از وطن آواره گرديده كه آواز جرس با ناله هاى جانگداز آيد

اگر اين كاروان است از حسين فرزند پيغمبر (ص)چرا او

را اجل منزل به منزل پيشواز آيد

الا يا خيمگى خرگاه عزّت بر سر پا كن كه ناموس خدا، زينب ز راهى بس دراز آيد

به وقت بازگشت شام يا رب چون بود حالش بهين دخت على كامروز اندر مهد ناز آيد

فلك گسترده خوانى آب و نانش خون و لخت دل عراقى ميهمان داراست و مهمان از حجاز آيد

به روى ميهمانان حجازى آب و نان بستندكه ديده ميزبان هرگز چنين مهمان نواز آيد؟!

شهنشاهى كه دين از وى سرافراز است، واويلاشگفتى بين كه رمح كفرش از سر سرفراز آيد

بنازم مقتدايى را كه در محراب شمشيرش ز خون سر وضو باشد چو هنگام نماز آيد

يزيد از زاده ى خير البشر بيعت طمع داردچگونه طاعت جبريل با ابليس، ساز آيد؟

سليمان هيچكس ديده مطيع اهرمن گردد؟!حقيقت كس شنيده زير فرمان مجاز آيد؟

معاذ اللّه مطيع كفر، هرگز دين نخواهد شدوگر بايد شدن مقتول، گوشو، اين نخواهد شد ______________________________

(1)- لغت نامه دهخدا. مقدمه گلشن صبا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:999

2

ازين بيعت كه دشمن خواست اولاد پيمبر راهمان خوشتر كه بنهادند گردن تيغ و خنجر را

اسير بيعت دونان شدن، آن مشكلى باشدكه آسان مى كند بر دل، اسيرى هاى خواهر را

چه تلخى هاست در تمكين نااهلان كه چون شكّرگوارا مى كند در كام جان، مرگ برادر را

حسين گر غيرت اللّه است حاشا كى روا داردكه گردد فاسقى فرمانروا شرع پيمبر را

كنار آب جان دادن، لب خشكيده آسانتركه ديدن تر دماغ از مى يزيد شوم كافر را

به روى خاك و خون خفتن به صد برهان شرف داردكه ديدن تكيه گاه بدنهادى، بالش زر را

سر غيرت فرو نارند مردان پيش نامردان اگرچه از قفا از تن جدا سازند آن سر را

زهى مردان كه اندر بيعت فرزند پيغمبر (ص)گر

افتد دستشان از تن، دهند آن دست ديگر را

زهى اصحاب با همّت كه پيش نيزه و خنجربراندازند از تن جوشن و از فرق مغفر را

نهنگانى كه بهر تشنه كامان تا برند آبى شكافند از دم شمشير صد درياى لشكر را

شهادت بود صهبايى درون ساغر خنجرزهى مستان كه بوسيدند و نوشيدند ساغر را

نخوردند آب و جان دادند پهلوى فرات آخربنوشيدند از جام فنا آب حيات آخر

3

فلك با عترت خير البشر لختى مدارا كن مدارا كن به آل اللّه و شرم از روى زهرا كن

ره شام است در پيش و هزاران محنت اندر پى به اهل البيت رحمى اى فلك در كوه و صحرا كن

شب تاريك و مركب ناقه ى عريان، به آرامى بران اشتر، نگويم مهد زرّينشان مهيّا كن

شب ار طفلى ز پشت ناقه بر روى زمين افتدبه آرامى بگيرش دست و بيرون خارش از پا كن

فلك آن شب كه خرگاه ولايت را زدى آتش دو كودك از ميان گم شد، بگرد اى چرخ پيدا كن

شب تارى، كجا گشتند متوارى، بكن روشن چراغ ماه و تفتيشى از آن دو ماه سيما كن

شود مهر و مهت گم اى فلك از مشرق و مغرب بجوى اين ماهرويان و دل زينب تسلّى كن

به صحرا ام كلثوم است و زينب هر دو در گردش تو هم با اين دو خاتون جستجو در خار و خارا كن

اگر پيدا نگردند اين دو طفل بى پدر امشب مهيّاى عقوبت خويشتن را بهر فردا كن

گمانم زير خارى هر دو جان دادند با خوارى بزير خار، گلهاى نبوّت را تماشا كن

اگر چه هر نفس دور تو ظلم تازه اى داردبس است اى آسمان، ظلم و ستم اندازه اى دارد

4

فلك را كين به آل احمد مختار يعنى چه؟خصومت اين همه با عترت اطهار يعنى چه؟

براى كشتن يك تن كه جان عالمش قربان مهيّا صد هزاران لشكر جرّار يعنى چه

گشاده چنگ و دندان بر هلاك يوسف زهرابه هامون گلّه گلّه گرگ آدمخوار يعنى چه

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1000 نخست اقرار بيعت از چه با سلطان دين كردى پس از اقرار بيعت، اين همه انكار يعنى چه

گرفتم نامه ننوشتند و خود آمد به

مهمانى به مهمانى چنين، يا رب چنان رفتار يعنى چه

نواميس خدا پروردگان پرده ى عصمت سر بى چادر اندر كوچه و بازار يعنى چه

گهرهاى يتيم دُرج عفّت را بهم بستن همه بر يك رسن چون گوهر شهوار يعنى چه

اسيرى خود گرفتم سهل، لكن با گرفتارى غُل و زنجير و آهن با تن تب دار يعنى چه

بزير اشكم اشتر چرا بايست پا بستن چنين رفتار ناهنجار، با بيمار يعنى چه

چرا چون چوب نامد خشك دست پور بوسفيان به چوب خيزران خستن لب دُربار يعنى چه

به استغفار، اعدا خواستند اين ظلم را جبران خدا را، ريختن خون و آنگه استغفار يعنى چه

الا اى خاتم پيغمبران، فرياد از اين امّت بر اولادت جفا بگذشت از حد، داد از اين امت

5

حسين از كينه ى عدوان چو آمد تنگ ميدانش نماند از ياوران يك تن كه سازد جان به قربانش

نه عون و جعفر و عبّاس باقى ماند و نه قاسم نه فرزندش على اكبر كه طلعت ماه تابانش

نه مسلم نه حبيب بن مظاهر ماند و نه عبّاس ز شيران دغا يكباره خالى شد نيستانش

نماند از بهر او ياور كسى غير از على اصغركه بود از تشنگى خشكيده مادر شير پستانش

گرفت آن طفل را دربر بيامد نزد آن لشكرتمنّا كرد آبى تا كند تر، كام عطشانش

ندانم آب، او را يا جوابى داد كس آرى جوابش از كمان دادند و آب از نوك پيكانش

گلو بشكافتند از نوك پيكان گوش تا گوشش چو مرغ نيم بسمل تن بخون كردند غلطانش

همانا خون يزدان بود، خون آن شهيد آرى از آن افشاند بر گردون به سوى پاك يزدانش

نثار راه جانان، لعل و مرجان بايد ار كردن ز خون او به كف نامد گرانتر لعل و مرجانش

فغان زان ساعتى كان طفل با قنداقه ى

خونين ز آغوش پدر بگرفت مادر روى دامانش

به گردون شيون و افغان ز خرگاه امامت شدتو گفتى آشكارا در حرم شور قيامت شد

6

در آن صحرا چو بيكس ماند شِبل «1» بوتراب آخرز دست بيكسى آورد پا اندر ركاب آخر

كه ناگه شصت و شش زن آمدند از خيمه گه بيرون كه ما را مى سپارى با كه، اى مالك رقاب آخر

تو اى صبح سعادت گر ز ما غايب شوى اكنون برند اين كوفيان ما را سوى شام خراب آخر

پسندى اى دُر درج ولايت، كودكانت رافرو بندند چون گوهر همه بر يك طناب آخر

عيالت را روا دارى برند اعدا به صد خوارى به بزم زاده ى مرجانه روى بى نقاب آخر

______________________________

(1)- شبل: شيربچه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1001 تسلّى داد اهل البيت را با چشم تر و آنگه به ميدان شهادت راند مركب با شتاب آخر

چو كرد اتمام حجّت را و نشنيدند بى دينان طلب فرمود بهر تشنگان يك جرعه آب آخر

طلب فرمود آب بى بها زان بى حيا مردم «1»ندادند آب و از شمشير دادنش جواب آخر

برآورد از ميان شمشير آتشبار چون حيدربزد خود را به قلب آن شياطين چون شهاب آخر

زدند از هر طرف تيغ و سنانش آن قدر بر تن كه از زين بر زمين آمد ز زخم بى حساب آخر

سر چون آفتابش بر سنان كردند و جسمش رابروى خاك افكندند اندر آفتاب آخر

سرش چون شمس دائر «2» ليك اندر شهر شام آمدتنش چون قطب ساكن ليك با خاكش مقام آمد

7

نمى گويم كه از سُمّ ستورانش بدن چون شدهمى گويم كه صحرا پاك از آن تن غرقه در خون شد

نمى گويم به خرگاهش چه كردند از پس كشتن همى گويم كه دود از خيمه گاهش تا به گردون شد

نمى گويم چه شد وقتى كه او را خاك شد مسكن همى گويم كه يكسر بى سكون اين ربع مسكون شد

نمى گويم شب اول چه آمد بر سرش،

اماهمى گويم كه مهمان خانه ى خولى ملعون شد

نمى گويم كه چون شد خاتم از دست سليمانى همى گويم كه ز دستش همره انگشت، بيرون شد

نمى گويم چه شد ليلى پس از مرگ على اكبرهمى گويم كه در كوه و بيابان، همچو مجنون شد

نمى گويم چه شد در راه و بيره پاى طفلانش همى گويم همه پرآبله در كوه و هامون شد

نمى گويم دل اهل و عيالش چون شد از اين غم همى گويم كه خون گشت و ز راه ديده بيرون شد

نمى گويم كه جسم بهتر از جانش چه شد ليكن همى گويم سه روز افتاده بود آنگاه مدفون شد

نمى گويم چه شد چشم «صبورى» اندرين ماتم همى گويم ز سيل اشك، رشك رود جيحون شد

نبى گر عهد فرمودى بر اولادش جفا كردن فزونتر زين نمى كردند بر عهدش وفا كردن

8

فلك آخر خرابه جاى آل مصطفى دادى عيال مصطفى را خانه ى بى سقف جادادى

حسين اندر عراق آمد چو از ملك حجاز آخربه آهنگ مخالف كشتن او را صلا دادى

به كام پور بوسفيان ولى اللّه را كشتى به قتل سبطّ احمد كام اولاد زنا دادى

ربودى گوشوار از گوش عرش كبريا و آنگه به پيش چشم زينب جلوه در طشت طلا دادى

تسلّى خواستى از اين جفاها خواهرانش راحسينى را گرفتى، بدره ى زر خونبها دادى

گرفتى از سليمان خاتم و دادى به اهريمن ز حق، حق از چه بگرفتى و باطل را چرا دادى؟

نمودى خشك گلزار نبوّت را ز بى آبى به باغ كفر نخل شرك را نشو و نما دادى

______________________________

(1)- حسين (ع) هيچگاه تقاضاى آب نكرد. ر. ك. به ارشاد شيخ مفيد.

(2)- شمس دائر: خورشيد گردان.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1002 به روز بدر دادى فتح و نصرت بر رسول اللّه سزاى نصرت بدر از شكست كربلا

دادى

دعىّ بن دعى «1» را بر سرير شام بنشاندى حسين بن على را جا به خاك نينوا دادى

هميشه بر ستمكاريست اى گردون مدار توبدى كردن به نيكانست اى بيرحم كار تو

9

فلك در كربلا آل على را ميهمان كردى مهيّا آب و نان بايست، شمشير و سنان كردى

حريم مصطفى را از حرم در كربلا خواندى هلاك از تشنه كامى بر لب آب روان كردى

غزالان حرم را تاختى از يثرب و بطحاگرفتار درنده گرگهاى كوفيان كردى

فلك بى خانمان گردى كه اولاد پيمبر رانمودى از وطن آواره و بى خانمان كردى

گهرهاى يتيم درج عصمت را به هم بستى به بزم زاده ى مرجانه بردى ارمغان كردى

عيال مصطفى و آنگه اسيرى، خاك بر فرقم مگر از زنگبار و روم ايشان را گمان كردى

سر فرزند زهرا را بريدى از قفا وانگه ببردى در تنور خولى كافر، نهان كردى

تن نوباوه ى زهرا كه از گل بود نازكتربهم بشكسته از سمّ ستورش استخوان كردى

ز قتل قرّة العين رسول اى چرخ بد اخترجهان را قيرگون از قيروان تا قيروان كردى

سر ببريده را از لب شنيدى آيت قرآن عجب دارم كه تفسيرش به چوب خيزران كردى

براى نزهت و گلگشت اولاد ابى سفيان ز خون آل پيغمبر زمين را گلستان كردى

خود اين خون را ندانم صاحب اسلام چون شويدمگر خونها بريزد شايد اين خون را به خون شويد

10

چو بربستند آل اللّه سوى شام محملهابه محملها مكان كردند همچون غصه در دلها

ز بس سيل سرشك از چشمه هاى چشم شد جارى فرو رفتند آن جمازه ها تا سينه در گلها

اگر اشك يتيمان آب بر آتش نزد هردم ز سوز آه هر يك ز آن اسيران سوخت محملها

جفاى كربلاشان سهل و آسان بود در خاطراگر در شام دانستند مى باشد چه مشكلها

حمايلهاى زرّين را به غارت برده دشمنهاولى بسته غل و زنجير، جاى آن حمايلها

برادرها شهيد و پيش روى خواهران يكسرسران كشتگان بر نيزه اندر دست قاتلها

به روز آن راهها در

آفتاب گرم پيمودن به زير سايه ى سرها مكان كردن به منزلها

به شام، آل على در كنج ويرانها مكان كردن به ناز و نوش اهل شام هر شب كرده محفلها

به طشت زر سر سبط پيمبر در بر خواهرسرودن پور بوسفيان «ادِر كاسا و ناولها»

فلك زين ظلم حيرانم چرا ويران نگرديدى چو اولاد پيمبر بى سر و سامان نگرديدى ______________________________

(1)- دعىّ: حرامزاده ى فرزند حرامزاده، زناكار.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1003

11

الا اى نور حق پنهان ز چشم مرد و زن تا كى؟نهان در پرده ى غيب، اى ولى ذو المِنَن تا كى؟

تو سيف انتقامى از نيام غيب بيرون شوحسينت غرقه خون افتاده بى غسل و كفن تا كى؟

تو شبل شير حقى، گرگهاى كوفه دندانهابه خون آلوده از اين يوسف گل پيرهن تا كى؟

بيا و مرهمى بهر حسين از انتقام آورهزار و نهصد و پنجاه و يك زخمش به تن تا كى؟

به زنجير ستم بين عمّه ها و خواهرانت رابنات النعش برهم بسته و چون عِقْد پَرَنْ «1» تا كى؟

به بزم زاده ى مرجانه اولاد نبى بسته بسان لؤلؤ و مرجان همه بر يك رسن تا كى؟

به ماتم دارى جدّ تو اى فرزند پيغمبرچو انجم مرد و زن هر روز و هر شب انجمن تا كى؟

جهان بر سينه و بر سر زنان پيوسته سال و مه به فرياد و فغان يا حسين و يا حسن تا كى؟

زمين شد پر گل و پر لاله از خون بنى هاشم بگل چيدن نخواهى آمدن در اين چمن تا كى؟

تو پهلوى فرات اين بوستان را بوستان بانى ز بى آبى فرو خشكيده سرو ياسمن تا كى؟

چه بستانى كه از خون شهيدان لاله ها داردز ابر ظلم از پيكان و خنجر ژاله ها دارد

12

بيا از اشك چشم اين بوستان را آبيارى كن ز خون دشمنان، اى تيغ حق صد نهر جارى كن

خزان ظلم، گلهاى رسالت را فكند از پابيا بر اين گلستان گريه چون ابر بهارى كن

سراسر شيعيانت سوگوارند اندرين ماتم تو اى صاحب عزا بازآ و بنشين سوگوارى كن

عيال مصطفى آنگه سوار اشتر عريان براى عمّه ها و خواهران فكر عمارى كن

ندارند اين اسيران محرمى وقت سفر كردن بيا و دستگيريشان به هنگام سوارى كن

به زارى

و فغان بنگر همه اولاد پيغمبرتو هم بر حال زار بى كسان افغان و زارى كن

بيا اى پاسدار و رهنماى عالم امكان به راه شام اين درماندگان را پاسدارى كن

همه چون كبك، صيد چنگل بازند اين طفلان رها اين كبكها از چنگل باز شكارى كن

نباشد دستگير اين كودكان را، دست گير اى شه نباشد غمگسار اين خواهران را غمگسارى كن

چو يابى نا صبور اين مستمندان را صبورى ده چو بينى بيقرار اين بى كسان را بيقرارى كن

به هر دردى كه باشد جز صبورى نيست درمانش«صبورى» دردمند ار شد ندانم چيست درمانش؟ ______________________________

(1)- عقد پرن: گردن بند ستاره هاى پروين.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1004

عمّان سامانى

ميرزا نور اللّه عمّان سامانى ملقب به «تاج الشعراء» از شعراى به نام نيمه ى دوم سده ى سيزده و اوايل سده ى چهاردهم هجرى به شمار مى رود. اگرچه پدر، عمو و جدّش از شعراى سرشناس عهد ناصرى بوده و همگى در ادب و عرفان دستى داشته اند ولى اشتهار هيچ يك به عمّان نمى رسد.

عمّان سامانى در شب شنبه نوزدهم ذى الحجّه سنه ى 1258 ه. ق. در سامان متولّد شد و در شب سه شنبه مطابق دوازدهم شوال 1322 قمرى وفات يافت. جنازه ى وى را در مسجد جامع سامان به رسم امانت به خاك مى سپارند و بعدها براساس وصيت او، جنازه اش را به نجف اشرف منتقل مى سازند. سامان در حال حاضر مركز بخش «لار» استان چهارمحال بختيارى است كه در سابق جزيى از استان اصفهان به شمار مى رفته و بعدها به صورت استان مستقلى در آمده است. سامان عليرغم محدوده ى كوچك خود از نظر جغرافيايى، از دير زمان تاكنون سرزمين علم و ادب و عشق و هنر و عرفان بوده و سخنورانى را در دامن

خود پرورش داده است كه براى نمونه مى توان از شعرايى چون: عمّان، دريا، قلزم، محيط، جيحون، قطره، سحاب، نيسان، خورشيد، ذره، افلاكى، كيهان، دهستان، تبيان، عرفان، حشمت و سامانى نام برد.

در مورد آثارى كه از عمّان سامانى باقى مانده است بايستى از: «معراج نامه»، «گنجينة الاسرار»، «مخزن الدرر» و ديوان او نام برد.

ديوان خطّى او در خانواده ى محترم ثقفى اصفهان نگهدارى مى شود و تاكنون به زيور طبع آراسته نگرديده است.

مهمترين اثر عمّان سامانى «گنجينة الاسرار» است كه به سبك و شيوه و وزن «زبدة الاسرار» صفى عليشاه ساخته و پرداخته شده است و انصافا از شاهكارهاى ادب شيعى به شمار مى رود.

عمّان سامانى مسوّدات گنجينه را به سال 1305 ه. ق. در اصفهان به تشويق و ترغيب آقا سليمان خان نامى كه رييس خواجه سرايان بوده است در طول يك سال جمع آورى و تدوين نموده است.

در اين مثنوى ماندگار، با برداشت هاى ناب عرفانى از جريان عاشوراى حسينى، از حرّ، حضرت عبّاس، حضرت قاسم، حضرت على اكبر، به ميدان رفتن حضرت سيّد الشهداء و عنان گيرى حضرت زينب و تجلّيات جمال حسينى در آيينه ى وجود زينبى، سفارش امام حسين (ع) در مورد حضرت سجّاد به حضرت زينب، شهادت حضرت على اصغر و بالاخره به ميدان رفتن حضرت سيّد الشهداء و جريان شهادت آن ذخيره ى خداوندى سخن به ميان آمده است. «1»

-*- از اين حماسه ى ماندگار اشعارى را برگزيده و آورده ايم:

گويد او چون باده خواران الست هريك اندر وقت خود گشتند مست

ز انبيا و اوليا، از خاص و عام عهد هريك شد به عهد خود تمام

نوبت ساقى سرمستان رسيدآنكه بد پا تا به سر مست، آن رسيد

آنكه بد منظور ساقى، مست شدو

آنكه دل از دست برد، از دست شد

گرم شد بازار عشق ذو فنون بو العجب عشقى! جنون اندر جنون

______________________________

(1)- گنجينة الاسرار، مقدمه با تلخيص، ص 20- 11.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1005 خيره شد تقوى و زيبايى به هم پنجه زد درد و شكيبايى به هم

سوختن با ساختن آمد قرين گشت محنت با تحمل، هم نشين

زجر و سازش متّحد شد، درد و صبرنور و ظلمت متّفق شد، ماه و ابر

عيش و غم مدغم «1» شد و ترياق و زهرمهر و كين توأم شد و اشفاق «2» و قهر «3»

ناز معشوق و نياز عاشقى جور عذرا و رضاى وامقى «4»

گفت: اينك آمدم من اى كيا «5»!گفت: از جان آرزومندم، بيا!

لاجرم زد خيمه عشق بى قرين در فضاى ملك آن عشق آفرين

كرد بر وى باز، درهاى بلاتا كشانيدش به دشت كربلا

سركشيد از چار جانب فوج فوج لشكر غم، همچنان كز بحر، موج

يافت چون سر خيل مخموران خبركز خمار باده آيد دردسر

خلوت از اغيار شد پرداخته وز رقيبان، خانه خالى ساخته

محرمانِ رازِ خود را خواند، پيش جمله را بنشاند، پيرامون خويش

با لب خود گوششان انباز كرددر ز صندوق حقيقت باز كرد

جمله را كرد از شراب عشق، مست يادشان آورد آن عهد الست

گفت شاباش اين دل آزادتان باده خوردستيد، بادا يادتان!

گوشه چشمى مى نمايد گاه گاه سوى مستان مى كند، خوش خوش نگاه «6»

***

سرّى اندر گوش هريك، باز گفت باز گفت: اين راز را بايد نهفت!

اين وصيّت كرد با اصحاب خويش تا به كلّى پرده برگيرد ز پيش

گفتشان كاى سرخوشان مى پرست خورده مى، از جامى ساقى الست

اينك آن ساغر به كف ساقى منم جمله اشياء فانى و، باقى منم

در فناى من شما هم، باقئيدمژده اى مستان كه مست ساقئيد

لب چو بربست آن شه دلدادگان«حُرّ» ز جا جست

آن سر آزادگان

گفت: كاى صورتگر ارض و سمااى دلت، آيينه ى ايزد نما

اول اين آيينه از من يافت زنگ من نخست انداختم بر جام، سنگ

بايد اول از پى دفع گله من بجنبانم سر اين سلسله

______________________________

(1)- مدغم شدن: درهم شدن.

(2)- اشفاق: محبت.

(3)- قهر: عداوت.

(4)- عذرا و وامق: دو دلداده. عذرا نام معشوقه وامق است كه كنيزكى بود در زمان اسكندر ذو القرنين.

(5)- كيا: پادشاه بزرگ.

(6)- گنجينة الاسرار؛ ص 73- 79 گزينش اشعار.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1006 شورش اندر مغز مستان آورم مى به ياد مى پرستان آورم

پاسخش را از دو مرجان ريخت، دُرّگفت: «احسنت انت فى الدّارين حرّ» «1»

قصد جانان كرد و جان بر باد دادرسم آزادى به مردان، ياد داد «2»

***

باز ليلى زد به گيسو شانه راسلسله جنبان شد اين ديوانه را

باز دل افراشت از مستى علم شد سپهدار علم «3»، جَفّ القلم «4»

گشته با شور حسينى، نغمه گركسوت عباسيان «5»، كرده به بر

جانب اصحاب، تازان با خروش مشكى از آب حقيقت پر، به دوش

كرده از شطّ يقين، آن مشك پرمست و عطشان همچو آب آور شتر

تشنه ى آبش، حريفان سر به سرخود ز مجموع حريفان، تشنه تر

چرخ ز استسقاى آبش در طپش برده او بر چرخ بانگ العطش «6»

اى ز شطّ سوى محيط آورده آب آب خود را ريختى، واپس شتاب

نيست صاحب همّتى در نشأتين «7»هم قدم عبّاس را، بعد از حسين

بُد به عشاق حسينى، پيشروپاك خاطر آى و پاك انديش رو

روز عاشورا به چشم پر ز خون مشك بر دوش آمد از شطّ چون برون

شد به سوى تشنه كامان، رهسپرتير باران بلا را شد سپر

پس فرو باريد بر وى تير تيزمشك شد بر حالت او اشك ريز!

اشك چندان ريخت بر وى چشم

مشك تا كه چشم مشك، خالى شد ز اشك!

تا قيامت تشنه كامان ثواب مى خورند از رشحه ى آن مشك، آب

بر زمين آب تعلّق پاك ريخت وز تعيّن بر سر آن، خاك ريخت

هستيش را دست از مستى فشاندجز حسين اندر ميان، چيزى نماند «8»

***

تا كه اكبر با رخ افروخته خرمن آزادگان را سوخته

______________________________

(1)- آفرين بر تو كه در هر دو سراى آزاد مردى.

(2)- گنجينة الاسرار؛ ص 85- 89.

(3)- منظور حضرت ابا الفضل (ع) است.

(4)- جفّ القلم: خشك شد قلم. كنايه از اين است كه اسرار را نبايد ابراز كرد و بايستى دم در كشيد.

(5)- لباس عباسيان به رنگ سياه بود.

(6)- كنايه از عطش زياد و تشنگى خارق العاده اى عالم هستى نسبت به آن چشمه ى حيات بخش است. در حالى كه به ظاهر بانگ العطش او به چرخ مى رسيد!

(7)- كنايه از دنيا و آخرت است.

(8)- گنجينة الاسرار؛ ص 94- 101 گزينش اشعار.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1007 ماه رويش، كرده از غيرت، عرق همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق

آمد و افتاد از ره، با شتاب همچو طفل اشك، بر دامان باب

كاى پدر جان! همرهان بستند بارماند بار افتاده اندر رهگذار

دير شد هنگام رفتن اى پدررخصتى گر هست بارى زودتر

گفت: كاى فرزند مقبل آمدى آفت جان، رهزن دل آمدى

كرده يى از حق، تجلّى اى پسرزين تجلّى، فتنه ها دارى به سر

راست بهر فتنه، قامت كرده يى وه كزين قامت، قيامت كرده يى

نرگست با لاله در طنازى ست سنبلت با ارغوان در بازى ست

از رخت مست غرورم مى كنى از مراد خويش دورم مى كنى

بيش از اين بابا! دلم را خون مكن زاده ى ليلى، مرا مجنون مكن

همچو چشم خود به قلب دل متازهمچو زلف خود، پريشانم مساز

حايل «1» ره، مانع مقصد مشوبر سر راه محبت، سد مشو

«لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ

حَتَّى تُنْفِقُوا»بعد از آن، «مِمَّا تُحِبُّونَ» گويد او «2»

نيست اندر بزم آن والا نگاراز تو بهتر گوهرى، بهر نثار

هرچه غير از اوست، سدّ راه من آن بت ست و غيرت من، بت شكن

آن حجاب از پيش چون دور افكنى من تو هستم در حقيقت، تو منى

چون ترا او خواهد از من رو نمارو نما شو، جانب او رو، نما

***

خوش نباشد از تو شمشير آختن بلكه خوش باشد سپر انداختن

مژّه دارى، احتياج تير نيست!پيش ابروى كجت، شمشير چيست؟

تير مهرى بر دل دشمن بزن تير قهرى گر بود، بر من بزن

از فنا مقصود ما عين بقاست ميل آن رخسار و شوق آن لقاست

شوق اين غم از پى آن شادى ست اين خرابى بهر آن آبادى ست

پس برفت آن غيرت خورشيد و ماه همچو نور از چشم و جان از جسم شاه

مست گشت از ضربت تيغ و سنان بى خودى ها كرد و داد از كف عنان

رو به دريا كرد ديگر آبِ جوزى پدر شد آب گوى و آب جو

اكبر آمد العطش گويان ز راه از ميان رزمگه تا پيش شاه

كاى پدر جان، ار عطش افسرده ام مى ندانم زنده ام يا مرده ام!

______________________________

(1)- حايل: جلوگير، مانع.

(2)- اشاره است به آيه 92 از سوره آل عمران. شما هرگز به مقام نيكوكاران و خاصّان خدا نخواهيد رسيد مگر از آنچه دوست مى داريد در راه خدا انفاق كنيد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1008 اين عطش رمزست و عارف، واقف است سرّ حق ست اين و عشقش كاشف ست

ديد شاه دين كه سلطان هدى ست اكبر خود را كه لبريز از خداست

عشق پاكش را، بناى سركشى ست آب و خاكش را هواى آتشى ست

شورش صهباى عشقش، در سرست مستيش از ديگران افزونترست

مغز بر خود مى شكافد، پوست رافاش مى سازد حديث دوست را

پس سليمان بر دهانش بوسه كردتا نيارد

سرّ حق را فاش كرد

هركه را اسرار حق آموختندمُهر كردند و دهانش دوختند «1»

***

ديگر شورى به آب و گل رسيدوقت ميدان دارى اين دل رسيد

موقع پا در ركاب آوردن ست اسب عشرت را سوارى كردن ست

تنگ شد دل، ساقى از روى صواب زين مى عشرت مرا پر كن ركاب

روى در ميدان اين دفتر كنم شرح ميدان رفتن شه، سر كنم

باز گويم آن شه دنيا و دين سرور و سر حلقه اهل يقين

چونكه خود را يكه و تنها بديدخويشتن را دور از آن تن ها بديد

پا نهاد از روى همّت در ركاب كرد با اسب از سر شفقت، خطاب

كاى سبك پر ذو الجناح تيزتك گرد نعلت، سرمه ى چشمه ملك

اى سماوى جلوه ى قدسى خرام اى ز مبدأ تا معادت نيم گام

اى به رفتار از تفكّر تيزتروز براق عقل، چابك خيزتر

رو به كوى دوست، منهاج «2» من است ديده وا كن وقت معراج من است

بُد به شب معراج آن گيتى فروز «3»اى عجب معراج من باشد به روز!

تو بُراق آسمان پيماى من روز عاشورا، شب اسراى من

پس به چالاكى به پشت زين نشست اين بگفت و برد سوى تيغ، دست

كاى مُشَعْشَع ذو الفقار دل شكاف مدتى شد تا كه ماندى در غلاف

آنقدر در جاى خود كردى درنگ تا گرفت آيينه ى اسلام، زنگ

من كنم زنگ از تو پاك اى تابناك كن تو اين آيينه را از زنگ، پاك

من تو را صيقل دهم از آگهى تا تو آن آيينه را صيقل دهى «4»

***

______________________________

(1)- گنجينة الاسرار؛ ص 11- 125، گزينش اشعار.

(2)- منهاج: طريقه ى مستقيم.

(3)- اشاره است به معراج رسول اللّه (ص) در ليلة الاسرى.

(4)- گنجينة الاسرار؛ ص 126- 129.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1009 خواهرش بر سينه و بر سر زنان رفت تا گيرد برادر را عنان

سيل اشكش بست

بر شه، راه رادود آهش كرد حيران، شاه را

در قفاى شاه رفتى هر زمان بانگ مهلًا مهلًاش بر آسمان

كاى سوار سرگران كم كن شتاب جان من لختى سبكتر زن ركاب

تا ببوسم آن رخ دلجوى توتا ببويم آن شكنج موى تو

شه سراپا گرم شوق و مست نازگوشه ى چشمى به آن سو كرد باز

ديد مشكين مويى از جنس زنان بر فلك دستى و دستى بر عنان

زن مگو، مرد آفرين روزگارزن مگو بنت الجلال، أخت الوقار

زن مگو، خاك درش نقش جبين زن مگو دست خدا در آستين

پس ز جان بر خواهر استقبال كردتا رخش بوسد، الف را دال كرد «1»

همچو جان خود، در آغوشش كشيداين سخن آهسته بر گوشش كشيد:

كاى عنان گير من آيا زينبى؟يا كه آه دردمندان در شبى؟

پيش پاى شوق، زنجيرى مكن راه عشق ست اين، عنان گيرى مكن

با تو هستم جان خواهر، همسفرتو به پا اين راه كوبى، من به سر

خانه سوزان را تو صاحب خانه باش با زنان در همرهى، مردانه باش

جان خواهر! در غمم زارى مكن با صدا بهرم عزادارى مكن

معجر از سر، پرده از رخ، وا مكن آفتاب و ماه را رسوا مكن

هست بر من ناگوار و ناپسنداز تو زينب گر صدا گردد بلند

هرچه باشد تو على را دخترى ماده شيرا! كى كم از شير نرى؟!

با زبان زينبى شاه آن چه گفت با حسينى گوش، زينب مى شنفت

با حسينى لب هرآنچ او گفت رازشه به گوش زينبى بشنيد باز

گوش عشق، آرى زبان خواهد ز عشق فهم عشق آرى بيان خواهد ز عشق

با زبان ديگر اين آواز نيست گوش ديگر محرم اسرار نيست

اى سخن گو، لحظه اى خاموش باش اى زبان، از پاى تا سرگوش باش

تا ببينم از سر صدق و صواب شاه را، زينب چه مى گويد جواب

گفت زينب در جواب آن

شاه را:كاى فروزان كرده مهر و ماه را

عشق را، از يك مشيمه «2» زاده ايم لب به يك پستان غم بنهاده ايم

تربيت بوده ست بر يك دوشمان پرورش در جيب يك آغوشمان

تا كنيم اين راه را مستانه طى هر دو از يك جام خوردستيم مى

______________________________

(1)- كنايه از خم كردن قامت است.

(2)- مشيمه: بچه دان، پرده اى كه كودك قبل از به دنيا آمدن در آن قرار دارد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1010 هر دو در انجام طاعت كامليم هر يكى امر دگر را حامليم

تو شهادت جستى اى سبط رسول من اسيرى را به جان كردم قبول

خودنمايى كن كه طاقت طاق شدجان، تجلّى تو را مشتاق شد

حالتى زين به، براى سير نيست خودنمايى كن در اينجا غير نيست

شرحى اى صدر جهان اين سينه راعكسى اى داراى حسن، آيينه را

قابل اسرار ديد آن سينه رامستعّدِ جلوه، آن آيينه را

ملك هستى منهدم يكباره كردپرده ى پندار او را پاره كرد

معنى اندر لوح صورت، نقش بست آن چه از جان خاست اندر دل نشست

خيمه زد در ملك جانش شاه غيب شسته شد ز آب يقينش زنگ ريب

معنى خود را به چشم خويش ديدصورت آينده را از پيش ديد

آفتابى كرد در زينب ظهورذرّه يى ز آن، آنش وادىّ طور

شد عيان در طور جانش رايتى خَرَّ موسى صَعقاً «1» ز آن آيتى

عين زينب ديد زينب را به عين بلكه با عين حسين عين حسين

طلعت جان را به چشم جسم ديددر سراپاى مسمّى اسم ديد

غيب بين گرديد با چشم شهودخواند بر لوح وفا، نقش عهود

ديد تابى در خود و بى تاب شدديده ى خورشيد بين پر آب شد

صورت حالش پريشانى گرفت دست بى تابى به پيشانى گرفت

خواست تا بر خرمن جنس زنان آتش اندازد «انَا الاعلى» زنان

ديد شه لب را به دندان مى گزدكز تو

اين جا پرده دارى مى سزد

رخ ز بى تابى، نمى تابى چرا؟در حضور دوست، بى تابى چرا؟

كرد خوددارى ولى تابش نبودظرفيت در خورد آن آبش نبود

از تجلّى هاى آن سرو سهى خواست تا زينب كند قالب تهى

سايه سان بر پاى آن پاك اوفتادصيحه زن غش كرد و بر خاك اوفتاد

از ركاب اى شهسوار حق پرست پاى خالى كن كه زينب شد ز دست

شد پياده، بر زمين زانو نهادبر سر زانو، سر بانو نهاد

پس در آغوشش نشانيد و نشست دست بر دل زد، دل آوردش به دست

گفت وگو كردند با هم متّصل اين به آن و آن به اين، از راه دل

______________________________

(1)- اشاره است به آيه ى 143 سوره ى اعراف: «وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِيقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ إِلَيْكَ قالَ لَنْ تَرانِي وَ لكِنِ انْظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكانَهُ فَسَوْفَ تَرانِي فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّهُ لِلْجَبَلِ جَعَلَهُ دَكًّا وَ خَرَّ مُوسى صَعِقاً فَلَمَّا أَفاقَ قالَ سُبْحانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَ أَنَا أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ.» چون موسى با هفتاد نفر از قومش به وعده گاه ما آمد و خدا با وى سخن گفت، عرض كرد: خدايا خود را به من آشكار بنما كه تو را مشاهده كنم. خدا فرمود: هرگز مرا نخواهى ديد و ليكن به كوه بنگر اگر آن به جاى خود برقرار تواند ماند تو نيز مرا خواهى ديد. پس نور حق به كوه تجلّى كرد كوه را متلاشى ساخت و موسى بيهوش افتاد سپس كه به هوش آمد عرض كرد:

خدايا تو منزّهى، به درگاه تو توبه كردم و منم نخستين ايمان آورندگان.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1011 ديگر اينجا گفت وگو را راه نيست پرده افكندند و كس را راه نيست «1». ***

ساقى اى قربان چشم مست توچند چشم

مى كشان بر دست تو؟

در فكن آن آب عشرت را به جام بيش از اين مپسند ما را تشنه كام

تا برآرند اين گدايان سلوك پاى كوبان نعره ى «أين الملوك «2»»

خاك بر فرق تن خاكى كنندجاى در آتش ز بى باكى كنند

در ميان ذكرى ز عشّاق آورندشرح عشّاق اندر اوراق آورند

خاصه شرح حال شاهنشاه عشق مقتداى شرع و خضر راه عشق

تا بدانند آن امام خوش خصال پا چسان هِشت اندر آن دار الوصال

چيست آن دار الوصال اى مرد ره؟ساحت ميدان و طرف قتلگاه

اوفتاده غرق خون، بالاى هم كشتگان راه او، در هر قدم

پيش او جسم جوانان، ريزريزاز سنان و خنجر و شمشير تيز

پشت سر، بر سينه و بر سر زنان بى پدر طفلان و بى شوهر، زنان

دشمنان، گرم شرار افروختن خيمه گاهش، مستعدّ سوختن

چشم سوى رزمگاه از يك طرف سوى بيمارش نگاه از يك طرف

انقلاب و محنت و تاب و طپش التهاب و زحمت و جوع «3» و عطش

با بلاهايى كه بودش نو به نوهم چنانش رخش همّت گرم رو

چشم بر ديدار و گوشش بر نداتا كند تن را فدا، جانش فدا

نى ز اكبر نه ز اصغر ياد اوجمله محو خاطر آزاد او

سرخوش از اتمام و انجام عهودشاهد غيبش هم آغوش شهود

گشت تيغ لا مثالش، گرم سيراز پى اثبات حقّ و نفى غير

ريخت بر خاك از جلادت خون شرك شست ز آب وحدت از دين رنگ و چرك

جبرئيل آمد كه اى سلطان عشق يكه تاز عرصه ى ميدان عشق

دارم از حق بر تو اى فرّخ امام هم سلام و هم تحيّت، هم پيام

گويد اى جان، حضرتِ جان آفرين مرا ترا بر جسم و بر جان، آفرين

محكمى ها از تو ميثاق مراست رو سپيدى از تو عشاق مراست

هرچه بودت داده يى اندر رهم در رهت من هر چه دارم

مى دهم

شاه گفت: اى محرم اسرار مامحرم اسرار ما از يار ما

______________________________

(1)- گنجينة الاسرار؛ ص 130- 137.

(2)- شهرياران كجايند تا دولت گدايان حضرت سلطان عشق را ببينند؟.

(3)- جوع: گرسنگى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1012 گرچه تو محرم به صاحبخانه يى ليك تا اندازه يى، بيگانه يى!

آنكه از پيشش سلام آورده يى و آنكه از نزدش پيام آورده يى

بى حجاب اينك هم آغوش من ست بى تو، رازش جمله در گوش من ست

از ميان رفت آن منى و آن تويى شد يكى مقصود و بيرون شد دويى

جبرئيلا رفتنت زينجا نكوست پرده كم شو در ميان ما و دوست

رنجش طبع مرا مايل مشودر ميان ما و او، حايل مشو

از سر زين بر زمين آمد فرازوز دل و جان برد بر جانان نماز

با وضويى از دل و جان شسته دست چار تكبيرى بزد بر هرچه هست «1»

گشته پرگل، ساجدى عمّامه اش غرقه اندر خون، نمازى جامه اش

بر فقيه از آن ركوع و آن سجودگفت اسرار نزول و هم صعود

بر حكيم از آن قعود و آن قيام حل نمود اشكال خَرق و التيام

و آن سپاه ظلم و آن احزاب جورچون شياطين مر نمازى را، بدور

تير بر بالاى تير بيدريغ نيزه بعد از نيزه، تيغ از بعد تيغ

قصه كوته شمر ذى الجوشن رسيدگفتگو را، آتش خرمن رسيد

ز آستين، غيرت برون آورد دست صفحه را شست و قلم را، سر شكست «2» ______________________________

(1)- كنايه از اينكه دست از همگان شست.

(2)- گنجينة الاسرار؛ ص 148- 167، گزينش اشعار.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1013

الهامى كرمانشاهى

اشاره

ميرزا احمد كرمانشاهى ملقّب به فردوسى حسينى و متخلّص به «الهامى» كه قبل از ملاقات با استادش حسين قلى خان سلطانى كلهر «ملول» تخلّص مى كرد ولى سلطانى تخلّص الهامى را برايش برگزيد.

وى به سال 1264 ه ق. در تويسركان متولد

شد و در پنج سالگى به همراه خانواده، به كرمانشاه مهاجرت نمودند. اجداد الهامى همه مروّج شريعت بودند. او در سن 20 سالگى پدر و سپس مادرش را از دست داد و سرپرستى خانواده به عهده اش قرار گرفت.

بعد از ازدواج و صاحب چند فرزند به شدت دچار درماندگى شد كه از حسين بن على (ع) امداد خواست و امام حاجت او را برآورده ساخت پس از آن در مدح و مصيبت آنان شروع به سرودن اشعار نمود. دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1013 الهامى كرمانشاهى ..... ص : 1013

هامى زمانى به نظم كتاب باغ فردوس پرداخت كه نه از شعر و شاعرى چيزى مى دانست و نه با سخن آشنايى داشت و نه در تحصيل علوم رسمى كارى كرده بود. امّا اين كتاب در سلامت الفاظ و نفاست معانى و فصاحت بيان و حسن ايجاز مشهور ادبا بوده است. الهامى اين كتاب را در مراثى امام حسين (ع) به وزن و سبك «شاهنامه فردوسى» سرود وى به سال 1295 ه. ق شروع به سرودن نمود و در 1302 ه. ق. به پايان رسيد. اين كتاب مشتمل بر چهار خيابان و قريب سى هزار بيت مى باشد.

خيابان اول در فوت معاويه و سلطنت يزيد و هجرت امام به مكّه و كربلا تا آخر وقايع شب عاشورا، خيابان دوم در وقايع روز عاشورا تا شهادت امام (ع). خيابان سوم در وقايع پس از شهادت آن حضرت و اسيرى اهل بيت تا ورود به مدينه ى منوره.

خيابان چهارم در شرح حال مختار تا مرگ مختار. بايد توجه داشت كه شيوايى و جذابيّت و تأثير عجيب اين منظومه طورى است كه

براى مردى عامى چون ميرزا احمد اغلب لغات و كناياتى كه در شعر به كار مى برد و بعد از سرودن آن را مى پرسد نشان دهنده ى الهاماتى غيبى به اوست.

الهامى علاوه بر «مثنوى باغ فردوس» كتب منظوم ديگرى نيز دارد كه عبارتند از: «مثنوى اندرزنامه» در بحر متقارب، «مثنوى باغ ارم» در شهادت حضرت حمزه و جعفر طيّار و بعضى از غزوات حضرت على (ع)، «مثنوى بستان ماتم» در شرح حال امام موسى بن جعفر (ع) بر وزن كتاب خسرو و شيرين نظامى، «مثنوى حسن منظر» بر وزن ليلى و مجنون، «حسينيّه» كه مشتمل بر غزل و قطعات در مصيبت سيّد الشهداء، «ديوان دفتر عشق» در عشق و عرفان، «ديوان قصايد و غزليات» و ...

الهامى داراى سه فرزند بوده است: ابو الحسن كه در نبرد با شورشيان كردستان كشته شد. دكتر عبد الحسين الهامى كه شاعرى بلند آوازه بود و ابو القاسم لاهوتى كه از زمره ى شاعران آزادى خواه است. معاصران الهامى به نظم و نثر او را ستوده اند.

الهامى به سال 1325 ه. ق. در كرمانشاه وفات يافت «1».

-*-

ورود مسلم بن عقيل به مجلس ابن زياد و مكالماتشان با يكديگر:

كشان روزبانان به بند اندرش ببردند زى مرد بد گوهرش

سپهبد از آن كافر زشت نام بتابيد روى و نكردش سلام

يكى زان ميان بر به مسلم بگفت كه اى گشته با بند و زنجير جفت

______________________________

(1)- ديوان الهامى كرمانشاهى؛ مقدمه با تلخيص.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1014 چرا بر به سالار فرخنده نام به فرمانگزارى نكردى سلام؟

بدو گفت مسلم كه فرمانرواى مرا نيست جز پور شير خداى

سلام ار به فرماندهى بايدم بدان شاه دنيا و دين شايدم

از اين گفته فرمانده بد سگال برآشفت و زد بانگ بر بى همال «1»

كه اى فتنه گر مرد پرخاشجوى از اين فتنه جويى چه

ديدى بگوى؟

كه بر تافتى رخ ز امر امام سر دين پژوهان كنارنگ شام

چو فرّخ سپهدار از او اين شُنفت خروشيد بر مرد ناپاك و گفت:

«تو رخ تافتستى از امر امام نهادستى اندر ره فتنه گام

نباشد امامى به روى زمين به جز پاك سبط رسول امين

روا نيست اى كافر زشت نام كه خوانى زنازادگان را امام

امام آن بود كش به دين اندراخداوند بگزيد و پيغمبرا»

چو بشنيد اين كافر زشتخوى بدو گفت كاى مرد پرخاشجوى

جز امروزت از زندگى بيش نيست به مرگ تو شاه تو خواهد گريست

به بام دژ اندر ببرّم سرت وز آن جا به كوى افكنم پيكرت

كه از هاشمى زادگان زين سپس نگردد دگر گِرد آشوب، كس

بدو گفت شير نيستان رزم چو در كشتنم كرده اى عزم جزم

گُزين كن ز مردان اين انجمن يكى را كه بنيوشد او رازِ من

كند آن چه گويم پس از مردنم نينديشد از كينه ى دشمنم

بدو گفت پور زياد اين چنين كه يك تن خود از انجمن برگُزين

نگه بر چپ و راست مسلم فكندبدان بد سگالان ناهوشمند

در آن انجمن زان بزرگان كه ديدعمر زاده ى سعد را برگزيد

بدو گفت زين خيل ناپاك زادشمارى تو خود را قريشى نژاد

به نزد من آى و فرادار گوش به گفتار گوينده بسپار هوش

بتابيد ازو زاده ى سعد روى نمى خواست رفتن به نزديك اوى

بدو گفت فرمانده زشت كيش كه بشتاب نزد پسر عمّ خويش

زمانى به گفتار او گوش دارهرآن آرزويى كه دارد برآر

به فرمان او پور سعد پليدبر مسلم پاك گوهر، حميد

بدو گفت سالار، بگمار هوش سه اندرز دارم بدان دار گوش

نخست آنكه هفتصد درم وامدارشدستم درين فتنه پرور ديار

تو بفروش درع و سمند مراهمان آبداده پرند مرا

______________________________

(1)- همان: نظير و مانند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1015 بهايش بدان وامخواهان سپارمخواه از پس كشتنم وامدار

و ديگر چو بى سر

شود پيكرم تو بسپار پيكر به خاك اندرم

و ديگر فرستاده اى كن روان بر پور پيغمبر و انس و جان

ز مرگ من او را رسان آگهى كه گيتى ز عم زاده ات شد تهى

مپيما بدين مرز ره، زينهارز كوفى سپه، چشم يارى مدار

چو پور زياد اين سخن ها شنفت بخنديد و با زاده ى سعد گفت

كه آنچت سرايد برو كار بندمينديش كز ما نبينى گزند

از آن پس كه او كشته گرديد خواربه مال و تن او مرا نيست كار «1» ***

به ميدان فرستادن امام (ع) قاسم را و گفتگوى قاسم (ع) با عمر بن سعد:

به شكل كفن كرد رختش به برزدش بوسه بسيار بر چشم و سر

بگفت اين تو اين پهنه ى رزمگاه برو كت خداوند بادا پناه

دريغا كه تيغى شد از مشت من كه بشكستنش، بشكند پشت من

چو آمد دمان سوى آوردگاه تو گفتى فرود آمد از چرخ ماه

كه در سوگش اين سالخورد آسمان بگريد همى تا بپايد زمان

خروشيد كاى بدسگالان دين منم شبل «2» شير جهان آفرين

منم قاسم آن صفدر نامورقسيم جحيم و جنان را پسر

حسن شاه ابرار باب من است كجا چرخ را توش و تاب من است؟

نيا مصطفى، مامِ بابم بتول كه زهرا همى خواند او را رسول

همين شه كه او را نباشد كسى بكشتيد ياران او را بسى

خداوند دين است و عمّ من است به ديدار من چشم او روشن است

منم بدر تابان چرخ يلى منم پرگهر تيغ دست على

به مردان شير اوژن تيغ زن دهد مژده ى مرگ، شمشير من

مرا لب چو زاينده از شير شست دلم رزم و سرپنجه، شمشير جست

به گهواره فرِّ يلان داشتم بر و بازو پردلان داشتم

كنونم كه از سيزده بيش سال نرفته است اى مردم بدسگال

بلند آسمان زير دست من است اجل پيرو تير شست من است

مرا كشته خواهد خداوند من براى همين است جانم به تن

اگر بركَنند از تنم زنده پوست نتابم سر

از عهد و پيمان دوست

______________________________

(1)- ديوان الهامى كرمانشاهى؛ ص 167 و 168.

(2)- شبل: فرزند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1016 به جانان سپرد آن كه جان، او نمردنبرد وفا، هركه جان باخت برد

چو نوباوه ى مجتبى آن بديدبه سالار لشگر خروشى كشيد

كه اى زاده ى سعد بد روزگارهمانا نترسى ز پروردگار

ندانى تو اى مرد با خشم و كين كه فرموده پيغمبر راستين

حسين است جان تن روشنم ز جان و تن اوست جان و تنم

همانا نباشد تو را استوارگزين گفتِ پيغمبر تاجدار

وگرنه به جان و تن مصطفى پسندى چرا كين و جور و جفا؟

مريز اين همه خون آل رسول مكش بيش از اين زادگان بتول «1» ***

آغاز داستان شهادت ابو الفضل (ع):

كنون بايدم درّ ناسفته سفت كنون بايدم راز ناگفته گفت

كنون بايد از غم به سر خاك بيخت كنون بايد از ديده خوناب ريخت

كنون از نى دل برآرم نواسخن رانم از ساقى نينوا

چه ساقى شه تشنه كامان عشق امير صفّ نيكنامان عشق

كنون ز اشك روى زمين تر كنم شگفتى يكى داستان سر كنم

كه در بر چرخ دون خون شودزمين همچو گردون دگرگون شود

بنالد ازو جان افلاكيان چو افلاكيان پيكر خاكيان

زمين گردد از اشك درياى آب فتد آسمانش به سر چون حباب

غريوان پيمبر به خلد اندرون به رخ برفشاند ز بيننده خون

كنون اى هنرمند طبع منابه ميدان فكرت فكن تو سنا

به سوى سپهدار فرخنده پى بكش ناله از ناى دل همچو نى

چه عبّاس! مهر سپهر يلى به مردى بهين يادگار على

سپهدار عشّاق پروردگارتهى از خود و پر ز اسرار يار

در اقليم جان رهرو راه عشق نه رهرو كه خود تا جور شاه عشق

همان زور حيدر به بازوى اودو گيتى سبك در ترازوى او

نبيند چو او دهر و هرگز نديدنه چون او به مردى خدا آفريد

چراغ هدايت فروزان از

اوروان بد انديش سوزان ازو

نبى خو، حسن رو، على كارزاربه پيكار دشمن حسين اقتدار

جهانجو، سپهدار پيروز جنگ به خام آور يال مردان جنگ

ملوك و ملايك ثنا خوان اوزمين گردى از نعل يك ران او

______________________________

(1)- ديوان الهامى كرمانشاهى؛ ص 191 و 192.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1017 به لشگرگه شاه سالار بوددبير و وزير و علمدار بود

دلش بود آكنده از راز حق دو گوشش نيوشاى آواز حق

سرانجام ازو يافت سامان عشق بداد ساقى تشنه كامان عشق

به ديدار و بالا و فرّ و كمال نبودى كس اندر جهانش هَمال

سر سرفرازان و آزادگان به چهره مه هاشمى زادگان

در آن دم كه بر خاك افتاد پَست به عرش اندرون يافت جاى نشست

سرش تا كه از تيغ كين تاج يافت چو احمد از آن تاج معراج يافت «1» ***

ذكر روايت ابو حمزه ثمالى در فضيلت ابو الفضل (ع):

ابو حمزه كو عارف راه بودز اسرار دينِ حق آگاه بود

به درگاه چهارم امام انام فزون داشت جاه و نكو داشت نام

چنين گويد آن مرد فرخنده كيش كه روزى بُدَم نزد مولاى خويش

در آندم بيامد يكى خردسال كه مانست خورشيد را در جمال

جوانى چو ماهش رخان تابناك كه بودى عبيد اللّهش نام پاك

مر آن ناز پرورد خورشيد فرابو الفضل را بُد گرامى پسر

خداوند دين سيّد السّاجدين چو ديدش دل نازكش شد غمين

همى بر رخ پاك او بنگريست بموييد و بر وى فراوان گريست

چو لختى بگرييد گفت: اينچنين به من، آن خداوند دنيا و دين

به عبّاس عمّ من آن مير رادكه چون او وفا پيشه مادر نزاد

به راه برادر ز جان و ز سرگذشت آن جوانمرد فرّخ گهر

به جاى دو دست ايزد ذو الجلال بدادش ز ياقوت رخشان دو بال

بدان سان كه بر جعفر پاك زادز بخشش دو بال ايزد پاك داد

شهيدان همه جاه آن نامداركنند آرزو نزد پروردگار

همه

جاه عبّاس با آفرين كنند آرزو از جهان آفرين

بر پاك دادار پيروزگرابو الفضل را هست جاه دگر «2» ***

اذن رزم خواستن حضرت عباس (ع) از امام (ع)

چو رفتند اخوان و ياران شاه به سوى پيمبر از اين دامگاه

سپهبد دلش از غم آمد به دردنگه كرد لختى به دشت نبرد

______________________________

(1)- همان؛ ص 217، 219، 220.

(2)- همان؛ ص 223 و 224.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1018 ز يكسو خداوند دين بى پناه ستاده به ميدان آوردگاه

زده تكيه بر نيزه ى بى كسى پى كشتنش نيزه برپا بسى

نمانده كس از جان نثاران اوبه خون غرقه خويشان و ياران او

ز اصحاب و اخوان نام آورش نمانده به جا جز على اكبرش

ز يكسو زنى چند بى غمگسارغريب و پسر كشته و داغدار

ز يكسو بسى كودك ماه وش به گردون برآورده بانگ از عطش

ز بى يارى شاه و اهل حرم دل ساقىِ تشنه لب شد دژم

به خود گفت هنگامت آمد فرازيكى چاره از بهر رفتن بساز

بيامد بر خسرو راستين بدو خيره چشم سپهر و زمين

بگفت اى نگهبان هر دو جهان خداوند هر آشكار و نهان

دل من ازين زندگى سير شدبه راه تو جان دادنم دير شد

تو تنها، به خون خفته اخوان من نيايد به كار اين تن و جان من

مرا جان از آن داده پروردگاركه در خاك پاى تو سازم نثار

مخواه از در قرب حق دوريم ببخشا پى رزم دستوريم «1»

شهنشه بدو خواند بس آفرين سپس گفت كاى پور ضرغام دين

به من گر همى بايدت ياورى بكن جهد كآبى به دست آورى

كه اين كودكان تر نمايند كام از آن پس بكن روز بد خواه شام

ابو الفضل از اين مژده دلشاد گشت ز بند غم و رنج آزاد گشت

ببوسيد پيش برادر زمين چو حيدر برِ سيّد المرسلين

به بدرود آل رسول امين روان شد چو جان از بر شاه دين

ستمديدگان را چو بدرود

كردپى آب سر جانب رود كرد

چو بر آبِ روِد روان بنگريست ز لب تشنگان ياد كرد و گريست

همى گفت كاى آب شيرين گوارز آب آفرين شاه شرمى بدار

روانى تو بر خاك و سنگ زمين لبِ تشنه، آل رسول امين

تو موج اندر آورده جوشان همى سكينه ز بهرت خروشان همى

سزد كز تو نوشند مردم تمام بميرند آل على تشنه كام

كفى آب برداشت تا نوشداكه كمتر دلش از عطش جوشدا

به ياد آمدش كام خشك امام به خود گفت اين آب بادت حرام

ره يارى اين نيست آزرم دارز روى برادر يكى شرم دار

تو سيراب و نوباوه ى مصطفى چنان تشنه، اين نيست رسم وفا

______________________________

(1)- ديوان الهامى كرمانشاهى؛ ص 243 و 244.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1019 ننوشيد يك قطره زان آب سردشكيبش سر چرخ را خيره كرد

به رود روان با دلى پر ز تاب فرو ريخت از دست و از ديده آب

چو از دست آن آب را برفشاندملك از فلك بروى احسنت خواند «1» ***

وصيّت نمودن حضرت عبّاس به امام (ع) و جان دادنش:

چو عبّاس آواى شه را شنيديكى ناله از ناى پر خون كشيد

بگفتا كه اى شاه يزدان شناس به پروردگار جهانم سپاس

كه دادم به راهت سرو جان پاك نبردم من، اين آرزو را به خاك

دم آخرينم رسيدى به سرتن از بوى تو يافت جانى دگر

كنون گر رسد مرگ من باك نيست كه انجام هر زنده جز خاك نيست

سه خواهش مرا هست از شهريارز راه كرم سوى من گوش دار

نخستين روانم بود تا به تن مبر سوى خيمه تن چاك من

كه از كودكان توام شرمسارز ناوردن آب شيرين گوار

دگر آنكه در ماتم من منال مكن گريه اندر بر بدسگال

چو گريى تو، بدخواه خندان شودبه كين خواستن تيز دندان شود

و ديگر تو گفتى كه از همرهان نماند درين روز كس زنده جان

مگر

سيد الساجدين پور من كه باشد پس از من امام ز من

از ايدر چو رفتى به سوى حرم چنين كن سپارش بدان محترم

كه چون جاى كردى به يثرب دياررها گشتى از پيچش روزگار

ز عمّت دو كودك بود در سراى به جا مانده، دل خسته بى غمزداى

تو آن نورسان را پرستار باش ز هَر بد به گيتى نگهدار باش

يتيمند مشكن دل زارشان پدروار بنگر به ديدارشان

ز گفتار او شه نباليد سخت فرو ريخت خون از مژه لخت لخت

سترد از رخ و چشم او خون و خاك ببوسيدش آن چهره ى تابناك

جوان ديده بر روى شه برگشادكشيد آه و اندر برش جان بداد

خنك دوستدارى كه در پاى يارچو جان داد، يار آردش در كنار «2»

______________________________

(1)- همان؛ ص 255- 259 و 260.

(2)- همان؛ ص 292 و 291.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1020

سيّد احمد دهكردى

سيّد احمد فرزند سيّد محمّد باقر ملقّب به رحمتعليشاه در سال 1285 ه. ق در شهر كرد متولد شد و در اصفهان نشأت يافت دهكردى اصفهانى از اقطاب صوفيه و اكابر عرفا از علماى اماميه است.

پس از اخذ علوم اوليه در نزد آخوند ملا محمد حسين دهكردى دايى خود، آخوند كاشى و ميرزا محمد حسن نجفى و برادر خود و ديگران راهى عتبات عراق گرديد و در كربلا فقه و اصول را از حوزه ى ميرزا علينقى حائرى و فلسفه را از حوزه ى شيخ علامه حائرى فرا گرفت و مدتى در نجف اشرف در حوزه ى درس آخوند ملا محمد كاظم خراسانى صاحب كفايه به مقام علمى و درجه اجتهاد نايل گرديد. سپس به اصفهان بازگشت و به ترويج تصوّف و عرفان پرداخت و از اقطاب سلسله ى خاكساريه بود و در محله ى «در كوشك» اصفهان خانقاه داشت

و جمعى از محضرش بهره مى بردند.

سيّد احمد در دوازدهم جمادى الاوّل سال 1339 ه. ق. در اصفهان وفات يافت و در محله ى «در كوشك» در كوچه ى باغ حرم در بقعه اى مخصوص به خاك سپرده شد.

دهكردى آثار و تأليفات بسيارى از خود به يادگار باقى گذاشته است و از مشهورترين آنها كتاب «آغاز حقيقت»، «برهان حقيقت نامه»، «رشحات رحمت»، «ديوان فنايى»، «مثنوى در شرح آيه ى نور»، «مثنوى در شرح سؤال كميل بن زياد از حضرت على (ع)» در معنى حقيقت، «منطق الطير منظوم» در شرح هفت وادى، «ديوان شعر» و غيره «1».

-*-

باز محرم شد و لواى «2» ماتم به پاست ماتم سلطان عشق شهيد كرب و بلاست

به عرش «3» و خلد برين فرقه ى كروبيّان «4»حلقه ى ماتم زده، صاحب ماتم خداست

پيمبران سر به سر لباس نيلى «5» به برشال عزاى سياه به گردن مصطفى «ص» است

موى كنان در زمين زنان ماتم زده مويه كنان «6» در سماء حضرت خير النساست

ز جور اعداى دون گشته فلك نيلگون طشت افق پر ز خون از جگر مجتبى «7» ست

سفر نما از حجاز، بساز ساز عراق شور حسينى ببين بلند از نينواست

به قتلگاه اندرآ، جلوه ى عشاق بين يكى جدا دست او، يكى سر از تن جداست

يكى به چشمان او نشسته پيكان تيريكى ز ظلم عدو بريده سر از قفاست

يكى مكيدست تير به جاى پستان شيريكى ز خون گلو چو سرو گلگون قباست

______________________________

(1)- تذكرة القبور؛ ص 114. معجم الرجال الفكر؛ ج 2، ص 582.

(2)- لوا: درفش و رايت و علم لشكر.

(3)- عرش: تخت، آسمان نهم.

(4)- كروبيّان: فرشتگان مقرّب.

(5)- نيل: مأخوذ از سنسكريت، يك نوع گياهى كه آن را وسمه و رنگ به تازى كتم و سدوس گويند و ماده ملونه اى

كه از برگ اين گياه به دست مى آورند در رنگرزى به كار مى برند، و نيلى يعنى به رنگ نيل كه كبود است و لباس نيلى يعنى لباس عزا.

(6)- مويه كنان: ناله كنان.

(7)- منظور حضرت امام حسن «ع» مى باشد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1021 يكى ز گرزگران «1»، سرش شكسته بهم يكى تن نازكش زير سُم اسبهاست

حسين «ع» لب تشنه شد شهيد در راه حق به روز حشر و جزا خداش هم خون بهاست

به دشت كرب وبلا خون خدا «2» ريختندتربت پاكش از آن سجده گه ماسواست

سرادقى «3» را كه بود مطاف روح الامين تمام نيم سوخته ز آتش اشقياست

خيام «4» عصمت كه بود گيسوى حورش طناب گسسته از يكديگر ز ظلم آل زناست

پرده نشينان دين شدند صحرانشين شدند زنها اسير غيرت مردان كجاست

حضرت زين العباد به حكم ابن زيادبه گردن نازنين فكنده غل از جفاست

خاك ستم پيشگان رفت به باد فناتربت پاك حسين «ع» به چشم ما توتياست «5»

نيست نشانى ز شمر غير پليدى بلندببين رواق «6» حسين چون حرم كبرياست

به كنج بيت الحزن «7» سر به گريبان تن حقيقت نوربخش نشسته در اين عزاست.

______________________________

(1)- گرز گران: گرز سنگين.

(2)- السّلام عليك يا ثار اللّه و ابن ثاره.

(3)- سرادق: خيمه.

(4)- خيام: مأخوذ از تازى، خيمه و سراپرده، و چادر. جمع خيمه است. خيام عصمت منظور سراپرده هاى خاندان عصمت و طهارت است.

(5)- توتيا: سرمه.

(6)- رواق: مأخوذ از تازى، پيشگاه خانه.

(7)- بيت الحزن: خانه غم و اندوه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1022

طرب شيرازى

اشاره

ميرزا ابو القاسم محمّد نصير متخلّص به طرب كوچكترين فرزند شاعر نامى محمد رضا قلى خان هماى شيرازى كه در سال 1276 ه. ق در اصفهان متولد شد. خانواده او اهل شيراز بودند ولى پدرش در اصفهان

مسكن گزيد و طرب در آنجا متولد شد و در همان شهر نشو و نما يافت. دو برادر ديگر طرب يعنى ميرزا محمّد حسين عنقا و محى الدّين محمد سُها نيز شاعر و اهل ادب بودند. طرب پس از مرگ پدر تحت سرپرستى و تربيت عنقا قرار گرفت و علوم مختلف را نزد ميرزا عبد الغفار پا قلعه اى، آخوند ملّا محمّد كاشانى، جهانگير خان قشقايى و ميرزا ابو الحسن جلوه و هنر خطّاطى را در محضر ميرزا عبد الرحيم افسر فرا گرفت. طرب با وجود اينكه مورد توجه ناصر الدّين شاه قاجار بود زندگى درويشانه را ترجيح مى داد و از پذيرفتن صلات آنها امتناع مى كرد. ناصر الدّين شاه به او لقب «عقاب» و «تاج الشّعرا» داد ولى او در هيچ شعرى آنها را به كار نبرد. از سال 1285 ه. ق.

مدتى ملك الشعراى دربار ناصر الدّين شاه بود، امّا بالاخره از آن كناره گرفت و به اصفهان برگشت. او يكى از علما و فضلاى كم نظير عهد خود بود. وى شاعرى دانشمند و هنرمندى با ذوق بود كه در خوشنويسى، نقاشى و هنرهاى زيبا هنر آفرينى مى كرد.

طرب به سال 1330 ه. ق. در اصفهان درگذشت و در همان شهر در بقعه ى امامزاده احمد دفن شد.

وى در سرودن انواع شعر توانا بود، و به خصوص در قصيده و غزل شهرت داشته است. ديوانش نيز به چاپ رسيده است «1».

-*-

1

اى دل به ناله كوش كه ماه محرّم است آفاق باژگونه و ايّام در هم است

شد خواب و خور حرام به سكان روزگارگويا دوباره نوبت ماه محرّم است

تنها نه فرشيان به عزايش عَلَم زدنداز اين الم عَلَم به

سر عرش اعظم است

از ديو سيرت آدميان بس جفا كه ديدآن خسروى كه فخر بنى نوع آدم است

آوخ كه خوار شد به سر رهگذار شام شاهنشهى كه بو البشر از وى مكرّم است

از بدترين عالميان بس ستم كشيدشاهى كه بهترينِ همه اهل عالم است

ذرّات «كُنْ فَكان» همه در غم نشسته اندتنها مرا نه دل ز عزايش پر از غم است

تنها نه خاكيان كه ز غم در عزاى اودر طاق عرش روح الامين جفت ماتم است

شد ختم تشنگى به على اكبر حسين در لعل لب گرفته از آن روى خاتم است

انگشت داد همره انگشترى به خصم شاهى كه نقش نامش بر خاتم جم است

عيسى صفت چه ها ز يهودان كوفه ديدآن عيسى كه حضرت زهراش مريم است

آن سر كه بود دوش نبى متكاى اوخاكستر تنور شد اى واى جاى او ______________________________

(1)- ديوان طرب شيرازى؛ مقدمه با تلخيص.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1023

2

داد از تو اى سپهر كه بيداد كرده اى باز اين چه فتنه ايست كه بنياد كرده اى

غمگين نموده اى تو دل دوستان حق وانگاه جان دشمنشان شاد كرده اى

كُشتى شه حجازى و سلطان شام رادر جام، باده تا خط بغداد «1» كرده اى

كردى خراب عاقبت از كين مدينه راپس شام شوم را ز نو آباد كرده اى

جاى نگار، دست عروس فكار رارنگين ز خون تارك داماد كرده اى

اى سست مهرِ سخت دل، آزارِ اهل بيت گاهى به شام و گه به سَناباد «2» كرده اى

آبى كه داده اى تو بر اطفال تشنه لب سرچشمه اش ز دشنه ى فولاد كرده اى

اى سرو ذكر قامت اكبر نموده اى زين قصّه پا به گِل قد شمشاد كرده اى

آنان كه بود صد چو سليمان غلامشان بنياد عمرشان همه بر باد كرده اى

اى تشنه لب ثواب شهيدت دهند اگرخوردى چو آب از لب او

ياد كرده اى

حاصل به غير باد ندارى چو نى «طرب»از جور چرخ هرچه تو فرياد كرده اى

داد از تو و جفاى تو اى آسمان دون يكباره زين الم نشدى از چه سرنگون؟

3

چون شد گه شهادت سلطان كربلاافتاد شور و لرزه در اركان كربلا

طوفان غم رسيد چو بر كشتى حسين خون گريه كرد نوح به طوفان كربلا

چوگان زلف چون على اكبر ز هم گشودبس سر چو گو فتاده به ميدان كربلا

برخاست چون جرس ز پى كاروان شام افغان كودكان ز بيابان كربلا

آوخ ز تير حرمله افتاد از نوااصغر كه بود بلبل دستان كربلا

از خون پاك تازه جوانان هاشمى شد گلشنى عيان به گلستان كربلا

از تندباد حادثه ى دهر اى عجب شد سوسنى خموش به بستان كربلا

ايوان كربلا شدى اى كاش سرنگون چون شد شهيد خسرو ايوان كربلا

چون ديو خاتم از كف او در ربود خصم بنشست بر سرير سليمان كربلا

شيران خشمناك ز زخم سنان و تيرخفتند هرطرف به نيستان كربلا

دردا ز بيشه كنده شد از تيشه ى ستم اكبر كه بود سرو خرامان كربلا

ناگاه از فراز سِنانِ سَنانِ دون خورشيد سر زدى ز گريبان كربلا

______________________________

(1)- قدما، جام باده و جام جم را با هفت خط وصف كرده اند:

هفت خط داشت جام جمشيدى هر يكى در صفا چو آيينه

جور و بغداد و بصره و ازرق اشك و كاسه گر و فرودينه خط بغداد به بالا نزديك است و كنايه از لبريز و لبالب بودن است.

(2)- سَناباد: ناحيه اى از طوس كه امام رضا (ع) در آنجا به شهادت رسيد و مدفون شد. مشهد فعلى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1024 آوخ كه شد به نيزه همان سر كه مصطفى مى گفت بارهاش كه «روحى لك الفدا»

4

از زين پشت شاه زمان بر زمين رسيدبگذشت خون ز زين و به عرش برين رسيد

تا حشر سر به زير بود آسمان ز شرم زان ظلمها كه بر سر سلطان دين رسيد

چون دايه بود روح الامين آن جناب رازين

داغ تا چه بر دل روح الامين رسيد

ياسين به دور صفحه ى امكان قلم كشيدآيات نيز چون به امام مبين رسيد

خون از زمين رسيد به چرخ برين ز كين چون پيكر امام زمان بر زمين رسيد

كو آن زبان كه شرح دهم تا چه از جفابر آل مصطفى ز يزيد لعين رسيد

كو آن زبان كه گويمت از ظلم كوفيان بر عترت رسول چنان و چنين رسيد

افتاد حور عين ز سر تخت بر زمين چون اين خبر به خلد سوى حور عين رسيد

هرچند بيش گويمت از جور اشقيابر اهل بيت پاك نبى بيش از اين رسيد

هرگه كه از يسار و يمين شه نظر فكندشمر از يسار و مالك نسر از يمين رسيد

مادر مگر نبود كه بس ناله سر كندتا بيندش چه در نفس واپسين رسيد

آن ظلمها كه چرخ به آل رسول كردجان رسول تا به قيامت ملول كرد

5

روز ازل بر اهل و لا چون صلا زدندفال بلا به نام شه كربلا زدند

چون پهن گشت خوان شهادت نخست روزاول به خاندان نبى اين صلا زدند

كس بر صلاى غم به جز از وى بلى نگفت روز ازل صلا چو بر اهل ولا زدند

كرد آسمان ز بار شهادت ابا و ليك اين قرعه را به طالع آل عبا زدند

چون شد لواى تعزيت شاه دين بلندكرّوبيان به عرش برين اين لوا زدند

زينب ز بس كه جور و جفا ديد و صبر كردآتش به جان صبر از اين ماجرا زدند

گشتند شيرگير همه روبهان شام زنجير ظلم شير خدا را به پا زدند

سيلى و تازيانه بر اطفال بى گناه شرم از خدا نكرده ز روى جفا زدند

پنهان هزار نامه نوشتند عاقبت بر نى سر مطهّر او بر ملا زدند

در كربلا صلاى

بلا داد چون حسين مستان عشق نعره ى قالوا بلى زدند

خرگاه آسمان شدى اى كاش واژگون خرگاه شاه دين چو به كرب و بلا زدند

آتش زدند چون سراپرده ى حسين افتاد در زمين و زمان بانگ شور و شين

6

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1025 اين آتش از كجاست كه ما را به جان فتادكز شعله اش شراره به كون و مكان فتاد

باز اين چه فتنه ايست ندانم كه در جهان از جور آسمان به زمين ناگهان فتاد

تنها نسوخت جان من از غم شراره اش زين غم شراره در دل پير و جوان فتاد

در حيرتم چگونه زمين و زمان بپاست چون بر زمين ز اسب، امام زمان فتاد

آوخ از آن دمى كه سكينه به اشك و آه چون طفل اشك از عقب كاروان فتاد

خورشيد ديگرى ز سنان ديد جلوه گرزينب چو چشم او به فراز سنان فتاد

مى خواست شمع از دل زينب سخن كندبنگر چگونه آتشش اندر زبان فتاد

رخها سرختر ز گل از تاب تشنگى بر خاك راه زرد چو برگ خزان فتاد

دير مغان به رتبه فزونتر شد از حرم آن شاه را گذر چو به دير مغان فتاد

خورشيد آسمان نبى چون افول يافت از شش جهت خروش به هفت آسمان فتاد

اى كربلا ز شور تو اشكم رود ز چشم اى نينوا ز سوز تو سوزم به جان فتاد

تنها نه ديده ى «طرب» از غصّه خون گريست بنگر كه خون ز چشم شفق چرخ چون گريست

7

از ياد تشنگان دل ريشم كباب شداى ديده خون ببار اگرت قطع آب شد

اى روزگار از ازل اين داشتى بناكآباد از تو شام و مدينه خراب شد

تنها نسوخت جان من از اين غم اى عجب زين غم كباب جان همه شيخ و شاب شد

باد صبا ز كاكل اكبر گذر نموددر چين گذشت و چين همه پر مشك ناب شد

رنگين نمود گيسوى مشكين به خون عروس داماد را چو ديد كف از خون خضاب شد

شد منقلب چو حالت اطفال تشنه لب اركان روزگار پر از انقلاب

شد

چون آفتاب تا به سنان شد سر حسين زين غم سياه و تيره رخ آفتاب شد

پژمرده ديد چون ز عطش روى گلرخان زينب ز اشك دامن او پر گلاب شد

نيلى رخ سكينه ز سيلى شمر شدگردون كبود جامه و نيلى ثياب شد

در خواب جز دو طفل كه مردند از عطش هرگز شنيده اى مُتعَطَش به خواب شد؟

هركار را حساب بود جز كه از يزيدبر اهل بيت ظلم برون از حساب شد

داد از جفاى چرخ كه بر آل بو تراب جز آبِ تيغ، تشنه لبان را نداد آب «1»

***

دل زنده مى شود ز و لاى تو يا حسين جان تازه مى شود ز ثناى تو يا حسين

مرغ دلم كه طاير عرش آشيان بودپرواز مى كند به هواى تو يا حسين

______________________________

(1)- ديوان طرب شيرازى؛ ص 492- 499.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1026 تو خواستى براى خدا هرچه خواستى حق خواست هرچه خواست براى تو يا حسين

از بند بند من چو نى آيد نواى عشق در نينوا به شور نواى تو يا حسين

غير تو در ازل كه بلى گفت در بلا!كس را نبود تاب بلاى تو يا حسين

پيغمبران براى شفاعت به رستخيزسر مى نهند بر كف پاى تو يا حسين

تو جان و مال، جمله نمودى فداى دوست اى جان دوستان به فداى تو يا حسين

باب تو هفت قلعه گرفتى به ذو الفقاراى جان فداى باب و نياى تو يا حسين

تو هشت قلعه فتح نمودى ز هشت خلدقربان دست قلعه گشاى تو يا حسين

گويا كه مى خليد به قلب رسول پاك هرخار مى خليد به پاى تو يا حسين

روزى كه هركسى طلب مأمنى كندباشد «طرب» به زير لواى تو يا حسين ***

سوخت از ياد شه تشنه لبان جان و تنم نه عجب باشد اگر چاك شود

پيرهنم

چمنى بى خس و خار است سر كوى حسين من ز غم نعره زنان بلبل آن خوش چمنم

عشق آنگونه مرا رفته چو خون در رگ و پوست كه گرم سر برود دل ز غمش بر نكنم ***

روان به كوفه ز كرب و بلا چو قافله شدهمه سرادق افلاك پر ز غلغله شد

رخ سپهر از آن روز، پر از آبله گشت كه پاى نازك اطفال، پر ز آبله شد

شنيده ايد مسافر به غير آل على كه تازيانه و سيليش زاد راحله شد؟

كناره ى افق از شرم، سرخ گشت چو ديدكه سرخ حلق على از خدنگ حرمله شد ***

در شام چون كه آل على را مقام شدروز جهان سياه تر از تيره شام شد

شاهى كه گنج سرّ خدا بود سينه اش چون گنج در خرابه ى شامش مقام شد

چون شد حرام، عيش بر اولاد مصطفى گويى كه عيش بر همه عالم حرام شد ***

در كرب و بلا آب مگر قيمت جان بودكز تشنگى از خاك بر افلاك فغان بود

پژمرد ز سوز عطش و تابش خورشيدآن نوگل خندان كه گل باغ جنان بود

نى نى غلطم، خون دل از ديده ى اطفال چون سيل ز دامان سراپرده روان بود

رخساره ى قاسم بُد اگر بُد گل نوخيزبالاى على بود اگر سرو روان بود

آن شاه كه بودى دهنش چشمه ى حيوان خشكيده تر از چوب، زبانش به دهان بود

بر نيزه سرش گرد جهان گشت چو خورشيدشاهى كه تنش باعث ايجاد جهان بود

بر پيكر مرغان گلستان حسينى شهباز بلا بال زن از زاغ كمان بود

خون در عوض شير چكيد از لب اصغرتيرش بَدَلِ آب به حلقوم روان بود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1027 خونين، دل آهوى ختن گشت از اين غم از كاكل اكبر چو صبا مشك فشان بود

چون زد به نشان حرمله

آن تير جگردوزحلق على اش نى كه دل ماش نشان بود

ميدان حسينى ز ازل تا به ابد گشت گر لشگر دشمن ز كران تا به كران بود.

***

يا للعجب كه تشنه ى آب فرات بودشاهى كه خاك در گهش آب حيات بود

شد تشنه لب شهيد ميان دو نهر آب با آنكه مهر مادرش آب فرات بود

قسمت به كائنات كنى گر بلاى اوافزون بلاى او ز همه كائنات بود

آن شه چو رخ به عرصه ى جان باختن نمودروح الامين پياده در آن عرصه مات بود

با التفات او به سوى بارگاه قرب بر جان و مال كى دگرش التفات بود؟

گر ذات پاك حق به صفات اندر آمدى مى گفتى كه ذات وى آثار ذات بود

غالى اگر نخوانى و كافر ندانى ام گويم كه ذات او همه عين صفات بود

آن شاه از آن ثبات فرمود در بلاكى كوه را تحمّل صبر و ثبات بود

نام حسين چون قلم صنع زد رقم دندانه اش كليد مراد و نجات بود ***

بويى ز خم گيسوى اكبر به من آورديا باد صبا نفحه ى مشك ختن آورد

شد پيرهن صبر گل از خار به تن چاك نامى مگر از اكبر گل پيرهن آورد

خونين كفن از باغ دمد لاله و پُر داغ يادى مگر از قاسم خونين كفن آورد

چون جِزع «1» شه تشنه شد از اشك گهربارخون در دل مرجان ز عقيق يمن آورد

چون كشته سليمان زمان گشت در آن دشت ز انگشت برون خاتم او اهرمن آورد

صد چاك تن گل شد و نالان دل بلبل زان گل چو خبر باد به سوى چمن آورد

چون بلبل شيرين سخنِ شاه، سكينه زد نعره مرا نعره ى او در سخن آمد ***

اى خسرو لب تشنه كه جانها به فدايت جان هاى همه خلق به قربان وفايت

تنها نه برايت

به زمين خلق بگريندخون گريه كند ديده ى جبريل برايت

تنها نه همين آدميانند عزاداربنشسته همه جنّ و ملك هم به عزايت

هم عاشق حقّى تو و معشوق حقيقى هم خون خدايى تو و خونخواه خدايت

زد سنگ ستم خصم به پيشانى پاكت بشكست ز كين آينه ى دوست نمايت

كردى تو فدا جان خود اندر ره امّت اى جان جهان، جان جهان باد فدايت

تو حرمت كعبه به صفا داشتى از قدرشد كعبه صفا بخش از آن رو، ز صفايت

بر نى چو نمودند سرِ پاكِ تو شاهاتا حشر بوَد ناى پر از شور و نوايت

تو خيمه زدى بر زبَر عرش، چه باك است بردند به تاراج اگر خيمه سرايت ***

______________________________

(1)- جِزع: مهره ى يمانى، مهره ى سليمانى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1028 اى ديده خون ببار كه امشب شب عزاست امشب شب عزاى شهنشاه كربلاست

امشب چه روى داده كه دوران پر از محن امشب چه روى داده كه گيتى پر از بلاست

امشب چه روى داده كه احمد دلش ملول امشب چه روى داده كه زهرا قدش دوتاست

خاكم به سر، بود شب قتل شه شهيدكافاق پر ز ناله و ايّام پر نواست

فردا بود كه جسم جوانان هاشمى زير سُمّ ستور مخالف چو توتياست

فردا بود كه تشنه لب از بهر مشك آب عبّاس را به تيغ دو دست از بدن جداست

فردا به تيغ «منقذ» بى دينِ كفر كيش شقّ القمر ز تارك اكبر نمود راست

فردا بود كه ولوله در جان قدسيان فردا بود كه زلزله در عرش كبرياست

فردا بود كه خاك ز خون لعلگون شودخونى كه خون جگر ز غمش نافه ى ختاست

يك سوى گرم موج زدن آب در فرات يك سوى العطش از خاك بر سماست

سيراب وحش و طير بيابان و تشنه لب اطفال بى گنه، به چه كيش اين

ستم رواست

آن سر كه تكيه گاه ز دوش رسول داشت خاك زمين باديه اش جاى متّكاست «1»

______________________________

(1)- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ ص 168- 172.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1029

صامت بروجردى

اشاره

محمد باقر بن پنجشنبه متخلّص به «صامت»، در سال 1263 ه ق. در بروجرد متولد شد و در همان جا رشد و نمو يافت و به كسب مشغول شد، و هم در اين شهرستان به سال 1331 ه ق. درگذشت.

او در انواع شعر از قصيده، غزل، مثنوى، ترجيع بند، رباعى و معانى مختلف در رثاء و تغزل و مديحه طبع خود را آزموده و اشعار او در رديف هم طبقه هاى وى چون نوائى بروجردى، وفايى شوشترى و جودى خراسانى است.

ديوان صامت مكرّر در تهران به چاپ رسيده است اگر چه از مقدّمات زندگى و تحصيلات او اطلاع صحيحى در دست نداريم ليكن تتّبع در اشعار او و به خصوص قطعات عربى و جملاتى را كه سروده نشان مى دهد كه از مقدّمات ادب بى بهره نبوده است «1».

-*-

اى سكّه ى ابتلا به نامت از كوفه بتر بلاى شامت

در كوفه اگر به كنج مطبخ خولى ننمود احترامت

در شام، پى تلافى آخردادند به طشت زر مقامت

خاكستر و سنگ مردم شام كردند نثار سر، ز بامت

بر نى چو مه دو هفته كردندانگشت نماى خاص و عامت

در بزم شراب، آسمان كردزهر غم و ابتلا به جامت

فرزند حرامزاده ى هندپوشيد نظر ز احتشامت

شد مست و به چوب خيزران كردآزرده لبان لعل فامت

شد روز به پيش چشم زينب چون شام ز رنج صبح و شامت «2» ***

ماه محرّم:

اى از ازل ز داغ تو آدم گريسته آدم نه بلكه جمله ى عالم گريسته

تا روز حشر ديده ى حواست اشكباردر ماتم تو بس كه دمادم گريسته

يك سر خليل كرده فراموش از ذبيح در نار ابتلاى تو از غم گريسته

كروبيان عالم علوى جداجدابا ساكنان عرش معظم گريسته

اكليل قرب راز سر افكنده جبرئيل با خيل قدسيان مكرم گريسته

كف الخضيب

ساخته از خون خود خضاب هفت آسمان چو نير اعظم گريسته

______________________________

(1)- لغت نامه دهخدا.

(2)- ديوان صامت.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1030 ايوب را عنان تحمل شده ز دست يعقوب سان به كلبه ى ماتم گريسته

در هر بهار غنچه سورى به گلستان با ياد لعل خشك تو شبنم گريسته

دشمن حضور غربت تو ديده همچو دوست بيگانه در غم تو محرم گريسته

خير البشر براى على اكبرت به خلدتا بر نهد به داغ تو مرهم گريسته

هم در مدينه فاطمه، هم در نجف على با قلب زار و با كمر خم گريسته

هركس كه ديد پيكر در خون طپيده ات گر خون گريسته به خدا كم گريسته

«صامت» نزار گشته و بهر تو زارزارهرساله همچو ماه محرّم گريسته ***

ماند چون جسم حسين تشنه لب در آفتاب من ندانم از چه زيور بست ديگر آفتاب

زخم تير و نيزه و شمشير دشمن بس نبوداز چه مى تابيد بر آن جسم بى سر آفتاب؟

بود گر در دامن زهرا سر آن تشنه كام از چه نامد شرمش از خاتون محشر آفتاب

سر برهنه، پا برهنه، كودكان در به درخار ره بر پا، به دل اخگر، به پيكر آفتاب

ديد چون نيلى رخ اطفال را از جور خصم كرد موج خون روان، از ديده ى تر آفتاب

چادر عصمت چو بردند از سر زينب فكندشب كلاه خسروى در چرخ از سر آفتاب

سر برهنه ديد زينب را چو در بزم يزيدشد نهان در ابر از شرم پيمبر آفتاب

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1031

اديب الممالك فراهانى

اشاره

ميرزا محمد صادق فراهانى ملقّب به «امير الشعراء» و «اديب الممالك» و متخلّص به «اميرى» فرزند حاج ميرزا حسين و برادر ميرزا ابو القاسم قائم مقام، به سال 1277 ه. ق. متولد شد. وى از رجال برجسته ى ادبى و اجتماعى عصر قاجار

به شمار مى رود.

اديب از كودكى به آموختن علوم و ادبيات فارسى و تازى و زبان هاى اروپايى اشتغال يافت و هم از كودكى به شعر پرداخت. در سالهاى جوانى بر اثر تنگدستى و تعديات حكمران محلّى، از زادگاهش «گازران اراك» پياده به تهران عزيمت كرد. اديب سرودن شعر را با مديحه گويى و تخلّص «پروانه» آغاز كرد بعدها مورد توجه امير نظام گروسى وزير فوائد عامه قرار گرفت، و تخلّص خود را به «اميرى» تغيير داد. اديب تا سال 1314 ه. ق لقب امير الشعرايى داشت، امّا در اين سال مظفر الدّين شاه وى را لقب «اديب الممالك» داد. از سال 1316 هجرى نويسندگى و اداره ى روزنامه هاى «ادب»، «مجلس عراق عجم» و «آفتاب» را بر عهده داشت.

وى در انواع شعر مخصوصا قصيده و قطعه استاد بود و سبك استادان قديم را پيروى مى كرد. در طليعه ى انقلاب مشروطيّت در مسير مبارزات سياسى قرار گرفت و موضوعات شعرش به كلى تغيير يافت و به سرودن اشعار سياسى و وطنى پرداخت و غالب اشعارش نماينده ى زندگانى اجتماعى و مبارزات سياسى وى بود. او در وطنيّات، سياسيّات، اجتماعيّات و آوردن تمثيلات و حكاياتى كه مبتنى بر نظرهاى انتقادى و اصلاحى باشد از نخستين گويندگان استاد عهد اخير است و نيز اطلاع او از ادب و لغت و تاريخ عرب و اسلام باعث گرديد كه بسيار بيشتر از معاصران خود كلمات و تركيبات غير ضرور عربى را در سخنان خود به كار برد. او علاوه بر ادب فارسى و عربى در تاريخ و انساب احاطه و تبحّر داشت و از حكمت، رياضيات، نجوم و علوم غريبه بهره داشت. تأليفات چندى نيز به

جاى گذاشته است.

فراهانى سالها سمت هاى رياست عدليه ى سمنان، صلحيه ى ساوجبلاغ، عدليه ى اراك و عدليه ى يزد را بر عهده داشت. اديب در سال 1335 ه ق. كه مأمور عدليه يزد بود دچار عارضه سكته شد و در سال 1336 ه ق. در تهران درگذشت. ديوان اشعارش كه از اعتبار بسيار برخوردار است چاپ شده است. تركيب بندى در مراثى اهل بيت دارد كه به تقليد محتشم سروده است «1».

تركيب بند: مرثيه ى اهل البيت «ع»:

باد خزان وزيد به بستان مصطفى «ص»پژمرد، غنچه هاى گلستان مصطفى

درهم شكست قائمه ى عرش ايزدى خاموش شد چراغ شبستان مصطفى

دور از بدن به دامن خاك سيه فتادآن سر كه بود زينت دامان مصطفى

انگشت بهر بردن انگشترى بريدديو دغل ز دست سليمان مصطفى

بيجاده گون «2» شد از تف گرما و تشنگى ياقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفى

تا چوب كينه خورد به دندان شاه دين از ياد شد شكستن دندان مصطفى

بوى قميص «3» يوسف گل پيرهن وزيدزد چاك دست غم به گريبان مصطفى

دار السّلام خلد كه دار السّرور بودشد زين قضيّه كلبه ى احزان مصطفى

______________________________

(1)- ديوان اديب الممالك؛ مقدمه وحيد دستگردى. فرهنگ معين. دائرة المعارف تشيع.

(2)- بيجاده گون: به رنگ بيجاده (كهربا)، زرد رنگ.

(3)- قميص: پيراهن.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1032 يكباره آب كوثر و تسنيم و سلسبيل خون شد ز اشك ديده ى گريان مصطفى

طوبى خميد و حور پريشان نمود موى از آه سرد و حال پريشان مصطفى

در موقع «دَنا فَتَدَلَّى» «1» كه شد درازدست خدا به بستن پيمان مصطفى

پيمانه اى ز خون جگر بنهاد حق بعد از قبول پيمان بر خوان مصطفى

يعنى بنوش خون كه شب و روزت اين غذاست خون خور همى كه خون تو را خونبها خداست چون مصطفى قدح ز كف دوست نوش كرد

اندرز

پير عشق به جان پند گوش كرد

ز آن باده ساغرى به كف مرتضى نهاداو را هم از شراب محبّت خموش كرد

ساقى كوثر از مى خمخانه ى بلاجامى كشيد و جابه در مى فروش كرد

بوسيد دست پير دبستان عشق تاشاگرديش به مكتب دانش سروش كرد

برداشت پرده از رخ معشوق، لم يزل آن كش خداى بر دو جهان پرده پوش كرد

با تارك شكافته در مسجد اوفتادآن كش پيمبر عربى زيب دوش كرد

فوّاره سان ز جبهت پاكش ز جاى تيغ جوشيد خون و قلب جهان پر ز جوش كرد

زد چاك پيرهن حسن و شد حسين به تاب كلثوم در فغان شد و زينب خروش كرد

آن يك به گريه گفت: هوشم ز سر پريدكز جوهر نخست كه تاراج هوش كرد

گفت آن دگر كه ساقى تسنيم و سلسبيل اين باده را ز دست كه امروز نوش كرد؟

شه در ميانه پرتو رخسار يار ديدجان را فداى جلوه ى روى نكوش كرد

خرگه برون ز خلوت آن جمع برنهادپروانه بود و جان به سر شمع برنهاد آمد به يادم از غم زهرا «س» و ماتمش

آن محنت پياپى و رنج دمادمش

آن ديده ى پر آبش و آن آه آتشين آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش

آن دست پر ز آبله و آن شانه ى كبودآن پهلوى شكسته و آن قامت خَمَش

دردى كه بود داغ پدر آخر الدّواش زخمى كه تازيانه همى بود مرهمش

از ديده ى سرشك فشان در غم پدروز ديده ى نظاره به حال پسر عمش

يكسو سرير و تخت سليمان دين تهى يك سو به دست اهرمن افتاده خاتمش

توحيد را بديد خراب است كشورش اسلام را بديد نگون است پرچمش

مصحف ذليل و تالى مصحف اسير غم بسته به ريسمان گلوى اسم اعظمش

امُّ الكِتاب محو و امام مبين غريب منسوخ

نص واضح و آيات محكمش

گه ياد كردى از حسن و هفتم صفر «2»گه از حسين و عاشر ماه محرّمش

______________________________

(1)- اشاره به آيات 8 تا 10 سوره ى نجم كه مربوط به معراج رسول اللّه «ص» است. «ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى. فَكانَ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى. فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى». آنگاه نزديك آمد و بر او نازل گرديد. با او به قدر دو كمان يا نزديكتر از آن شد. پس خدا به بنده ى خود وحى فرمود آنچه را كه هيچ كس درك آن نتواند كرد.

(2)- بعضى از مورّخان روز شهادت امام حسن مجتبى را هفتم صفر ذكر كرده اند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1033 آتش زدى به جان سِماعيل و هاجرش خون ريختى ز ديده ى عيسى و مريمش

از گريه اش ملايك گردون گريستندكرّوبيان به ماتم او خون گريستند آه از مصيبت حسن و حال مضطرش

احشاى پاره پاره و قلب مكدّرش

آن دردها كه در دل غمگين نهفته داشت و آن زهرها كه در جگر افروخت آذرش

آن طعنه ها كه خورد ز دشمن به زندگى و آن تيرها كه زد پس مردن به پيكرش

يك لحظه ساغرش نشد از خون دل تهى بعد از شهادت پدر و فوت مادرش

نگشود چهره شاهد دوست به خلوتش ننهاد پا عقيله ى صحت «1» به بسترش

اللّه اكبر از لب آبى كه نيم شب نوشيد و سر زد از جگر اللّه اكبرش

ز الماس سوده رنگ زمرّد گرفت سيم ياقوت كرد جَزْع «2» و چو بيجاده گوهرش

آهى كشيد و طشت طلب كرد و خون دل در طشت ريخت نزد ستمديده خواهرش

زينب چو ديد طشت پر از خون فغان كشيدگويى به خاطر آمد از آن طشت ديگرش

چندان كشيد آه كه آتش گرفت چرخ چندان گريست خون كه گذشت آب

از سرش

طشت زر و حضور يزيد آمدش به ياداز دست شد شكيبش و از پا در اوفتاد گر سر كنم مصيبتى از شاه كربلا

ترسم شرر به عرش زند آه كربلا

لرزد زمين ز كثرت اندوه اهل بيت سوزد فلك ز ناله ى جانكاه كربلا

اى بس شبان نيزه كه باليد بر فلك خاك از فروغ مشترى و ماه كربلا

گر يوسفى فتاد به كنعان درون چاه صد يوسف است گم شده در چاه كربلا

اى ساربان به كعبه ى مقصود محملم گر مى برى بران شتر از راه كربلا

و اى رهنماى قافله اين كاروان بكش تا پايه ى سرير شهنشاه كربلا

شايد كه من به كام خود مشام جان تر سازم از شميم سحرگاه كربلا

اى كعبه ى معظّمه فرق است از زمين تا آسمان ز جاه تو تا جاه كربلا

آه از دمى كه آتش بيداد شعله زدبر آسمان ز خيمه و خرگاه كربلا

گوش كليم طور و لا از درخت عشق بشنيد بانگ «إِنِّي أَنَا اللَّهُ» كربلا

پرتو فكند مهر تجلّى ز شرق عشق موساى عقل خيره شد از نور برق عشق آه از دمى كه در حرم عترت خليل

برخاست از دراى شتر بانگ «الرحيل»

كردند از حجاز بسيج ره عراق گفتند: «حسبى اللّه ربّى هو الوكيل» «3»

______________________________

(1)- عقيله صحت: عقيله هر چيز گرامى و پرارزش را گويند و در اينجا منظور نعمت تندرستى است.

(2)- جزع: سنگى سياه داراى خالهاى سفيد و زرد و سرخ، مهره ى يمانى. مهره ى سليمانى منظور چشم است.

(3)- بسنده است مرا خداوندى كه پروردگار و تدبير كننده و كارساز است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1034 با صد هزار آرزو و ميل و اشتياق مى تاختند سوى بلا از هزار ميل

غم توشه رنج راحله شان، مرگ بدرقه بخت سياه همره و پيك اجل دليل

تير سه شعبه

منتظر حلق شيرخوارزنجير كين در آرزوى گردن عليل

مى زد فرات موج پياپى ز اشتياق مى گفت و داشت ديده پر از خون چو رود نيل

كاى قوم، مَهْر فاطمه را كى سزد دريغ از جانشين ساقى تسنيم و سلسبيل

مى گفت خاك باديه ى كربلا ز دورمشتاق حضرت توام اى سيّد جليل

بازآ كه مهد پيكر صد پاره ات منم اى خسروى كه مهد تو جنبانده جبرئيل «1»

روز ازل مقدمة الجيش اين سپاه شد نايب امام زمان مسلم عقيل

آن سالك سليل «2» محبّت كه مردواردر كف گرفت جان و نمود از وفا سبيل

روزى كه از مدينه روان سوى كوفه شدآن روز نخل عشرت او بى شكوفه شد القصّه چون به كوفه رسيد از صفّ حجاز

جادوى چرخ شعبده اى تازه كرد ساز

هرچند كار بدرقه در كوفه نيك نيست امّا نخست خوب شدندش به پيشباز

كرد آن يكى غبار رهش توتياى چشم برد آن دگر به بوسه ى پايش دهان فراز

گفت آن يكى مرا به در خويش بنده گيرگفت آن دگر مرا به عطاياى خود نواز

گفت آن مرا به خدمت خود ساز مفتخرگفت آن مرا ز مَقدم خود دار سرفراز

امّا چون آن غريب به مسجد روانه شدبهر اداى طاعت دادار بى نياز

از صد هزار تن كه ستادند در پى اش يك تن نمانده بود چو فارغ شد از نماز

ديد آن كسان كه لاف هواداريش زدنددارند اين زمان ز ملاقاتش احتراز

و آنان كه دامنش بگرفتند با دو دست سازند دست كين به گريبان او دراز

بدخواه در كمين و اجل تير در كمان نه چاره اى بديد و نه باب نجات باز

خود را غريب ديد و فغان از جگر كشيدچون نى به ناله در شد و چون شمع درگداز

گفت اى صبا ز جانب مسلم ببر پيام هرجا رسى به كوى حسين از ره حجاز:

«كاى

شه ميا به كوفه و سوى حجاز گردمن آمدم فداى تو گشتم تو بازگرد.» در كوفه از وفا و محبّت نشانه نيست وز مهر و آشتى سخنى در ميانه نيست

كردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نيست

يا كوفيان نيافته اند از وفا نشان يا هيچ از وفا اثرى در زمانه نيست

اى شه ميا به كوفه كه اين ورطه ى هلاك گرداب هايلى است كه هيچش كرانه نيست

______________________________

(1)- در روايات عديده وارد شده كه جبرئيل گهواره ى مبارك سيّد الشهداء (ع) را در طفوليت حضرتش جنبانده است. ر. ك. به ارشاد شيخ مفيد؛ ص 249 و 250.

بحار الانوار؛ ج 44، ص 188. عوالم العلوم؛ ج 17، ص 43.

(2)- سليل: فرزند، بچه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1035 اين مردم منافق زشت دو رويه راخوف از خداى واحد فرد يگانه نيست

دارند تيرها به كمان بر نهاده ليك جز پيكر تو ناوكشان را نشانه نيست

بهر گلوى اصغر تو تير كينه هست وز بهر كودكان تو جز تازيانه نيست

هشدار اى كبوتر بام حرم كه بس دام است در طريق و اثر ز آب و دانه نيست

بس عذرها به كشتنت آراستند ليك جز كينه ى تو در دل ايشان بهانه نيست

جانم فداى خاك قدوم تو شد ولى مسكين سرم كه بر در آن آستانه نيست

اين گفت و مست جرعه ى صهباى وصل شدعكس فروغ دوست بُد و سوى اصل شد چون كاروان غصّه به گيتى نزول كرد

اوّل سراغ خانه ى آل رسول كرد

مهمان مصطفى شد و هر دم حكايتى با مرتضى و با حسنين و با بتول كرد

از عترت رسول خدا هر كه را شناخت افسانه اى سرود كه او را ملول كرد

تا نوبت ملال شه تشنه لب رسيدآن

شاه را به باختن جان عجول كرد

در صدر دفتر شهدا آمد از نخست امضاى خود نوشت و شهادت قبول كرد

بار امانتى كه فلك ز آن ابا نمودبرداشت تا شفاعت مشتى جهول كرد

آن تن كه داشت بر كتف مصطفى صعودبر خاك قتلگاه ز بالا نزول كرد

و آنگه به خط و خاتم مستوفى قضاسرمايه ى برات شفاعت وصول كرد

آه از دمى كه تاخت ز ميدان به خيمه گاه وز خيمه باز جانب ميدان عدول كرد

در شأن خويش و مرتبت خود به نزد حق گفت آن چه هيچكس نتواند نكول كرد

اتمام حجّت ازلى را به صد زبان با آن گروه بى خرد بو الفضول كرد

چندى ميان معركه «هل من مغيث» «1» گفت چندى به فضل خود ز پيمبر حديث گفت چندان كزين مقوله بر آن قوم بى ادب

برخواند آن ستوده شه ابطحى نسب

يك تن نداد پاسخ وى را وز اين قِبَل آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب

آمد به قتلگاه به بالين كشتگان فرياد كرد با جگرى خسته از تعب:

«كاى دوستان مَحرم و ياران محترم اى همرهان نيك و رفيقان منتخب

اى اكبر جوانم و عبّاس صفّ شكن اى مسلم بن عوسجه، اى حُرّ و اى وهب

رفتيد جمله در كنف رحمت خداخورديد نوشداروى غفران ز فيض ربّ

من مانده ام غريب در اين دشت پربلامحزون و داغديده، جگرخون و تشنه لب

خيزيد و بر غريبى من رحمتى كنيدكامروز گشته صبح اميدم چو تيره شب

كشتند ياوران مرا جمله بى گناه خستند كودكان مرا جمله بى سبب

______________________________

(1)- هل من مغيث: آيا فريادرسى هست؟

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1036 پژمرده از عطش رخسار شيرخواربيمار را ز تشنگى افزوده تاب و تب»

چون ديد پاسخى نرسيدش به گوش جان ز آن دوستان صادق و ياران با ادب

آهى كشيد و گفت: «خدا باد يارتان خوش رفته ايد آيمتان من

هم از عقب»

باد اين خبر به سوى حرم برد در نهفت اصغر به گاهواره فغان بركشيد و گفت: لبيك اى پدر كه منت يار و ياورم

در يارى تو، نايب عبّاس و اكبرم

مدهوش باده ى خُم ميخانه ى غمم مشتاق ديدن رخ عمّ و برادرم

آب ار نمى رسد به لب لعل نازكم شير ار نمانده در رگ پستان مادرم

در آرزوى ناوك تير سه شعبه ام در حسرت زلال روانبخش كوثرم

در شوق آن دقيقه كه صيّاد روزگاربا ناوك كمان قضا بشكند پرم

خواهم به شاخ سِدره نهم آشيان فرازتا بنگرى كه عرش خدا را كبوترم

هرچند جثّه كوچك و تن لاغر است، ليك از دولتت هواى بزرگيست در سرم

آن قطره ام كه سالك درياى قلزمم آن ذرّه ام كه عاشق خورشيد انورم

با دستهاى كوچك خود جان خسته رادر كف گرفته ام كه به پاى تو بسپرم

آغوش برگشاى و مرا گير در بغل تا گوى استباق «1» ز ميدان به در برم»

شاه شهيد در طرب از اين ترانه شداو را به برگرفت و به ميدان روانه شد آمد ميان معركه گفت: اى گروه دون

كز راه حق شديد به يك بارگى برون

از جورتان تپيد به خون اكبر جوان وز ظلمتان لواى ابى الفضل شد نگون

ديگر بس است ظلم كه شد از حساب بيش ديگر بس است جور كه گشت از شُمَر فزون

اين طفل شيرخواره سه روز است كز عطش نوشد به جاى شير ز پستان غصّه، خون

رنگ بنفشه يافته رخسار چون گلش بيحاده فام كرده لب لعل لاله گون

گيرم كه من به رغم شما باشدم گناه اين بيگنه خلاف نكرده تاكنون

آبى دهيد بر لب خشكش خداى راكاندر دلش شكيب نه و اندر تنش سكون «2»

گفتار شه هنوز به پايان نرفته بودكان طفل ناله اى ز جگر زد چو ارغنون

آنگاه خنده اى

به رخ شه نمود و خفت ديگر ز من مپرس كه شد اين قضيه چون

اين قاصد اجل ز كجا بود ناگهان و آن را به حلق تشنه كه بوده است رهنمون

شد پاره حلق اصغر بى شير و تازه گشت زخم دل حسين جگر خسته از درون

______________________________

(1)- استباق: پيشى گرفتن، سبقت گرفتن.

(2)- امام براى هيچكس از دشمن تقاضاى آب نكرد. در كتابهاى معتبر تاريخى آمده كه امام قصد خداحافظى از فرزندش را داشت و او را بوسيد كه دشمن به سوى گلوى اصغر تير پرتاب كرد. ر. ك. به ارشاد شيخ مفيد. اللهوف ابن طاووس. شهادت على اصغر.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1037 نظّاره كرد شاه به رخسار آن صغيربا ناله گفت: «نحن الى اللّه راجعون» «1»

اى آهوى حرم به خدا مى سپارمت در حيرتم كه چون به سوى خيمه آرمت آه از حسين و داغ فزون از شماره اش

و آن دردها كه كس نتوانست چاره اش

فريادهاى العطش آل و عترتش تبخال هاى لعل لب شيرخواره اش

آن اكبرى كه گشت به خون غرقه عارضش آن اصغرى كه ماند تهى گاهواره اش

آن جبهه ى شكسته و حلق بريده اش آن ريش خون چكان و تن پاره پاره اش

آن ماه چارده كه ز خون بست هاله اش آن آسمان كه زخم بدن بُد ستاره اش

آن سر كه بر فراز نى از كوفه تا به شام بردند با تبيره «2» و كوس و نقّاره اش

آن نوعروس حجله ى حسرت كه دست كين تاراج كرد زيور و خلخال و باره اش

آن كودكى كه در گه يغماى خيمه گاه از گوش برد دست ستم گوشواره اش

آن بانوى حريم جلالت كه چشم خصم مى كرد با نگاه حقارت نظاره اش

آن خسته ى عليل كه با بند آهنين بردند گه پياده و گاهى سواره اش

آن دست بسته طفل يتيمى كه خسته گشت پاى برهنه از اثر خار

و خاره اش

داغى كه كهنه شد به يقين بى اثر شودوين داغ هر زمان اثرش بيشتر شود. «3» ______________________________

(1)- ما به سوى خدا باز مى گرديم.

(2)- تبيره: طبل.

(3)- ديوان اديب الممالك؛ ص 565- 572.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1038

ابو القاسم الهامى (لاهوتى)

اشاره

ابو القاسم الهامى فرزند احمد متخلّص به «لاهوتى» در سال 1305 ه ق در كرمانشاه متولد شد. علوم مقدماتى را در زادگاه خود فرا گرفت. از آن پس به عرفان و تصوف گراييد. اما در اين وادى ديرى نپائيد و به ژاندارمرى كشور وارد شد.

وى كه با درجه ى سرگردى در ژاندرمرى خدمت مى كرد در سال 1301 شمسى با تنى چند از يارانش در تبريز دست به كودتا زد كه به شكست انجاميد و به روسيه متوارى شد و تا پايان عمر يعنى سال 1336 شمسى در آن كشور ماند و پيكرش را در همانجا به خاك سپردند.

لاهوتى شاعرى انقلابى و توانا و بلند آوازه بود. شعر وى شورانگيز و دلنشين است و در غزل سرايى نيز مهارت داشت و غزلياتش از شور و حال خاصى مشحون است. ضمن اينكه او را بايد يكى از پيشگامان شعر نو نيز به حساب آورد. بخش هايى از اشعارش در مسكو مكرّر به چاپ رسيده است. از ويژگيهاى شعر لاهوتى اين است كه خود را از تنگناى قافيه تا اندازه اى آزاد كرده و اوزان عروضى را كم و بيش به هم ريخته تا بتواند سخنش را از كوتاهترين راه به گوش مردم برساند در غزل سرايى نيز مصرعها را بسته به كارايى كاربرد آنها كوتاه و بلند كرده است وى از شمار گويندگانى است كه زبانش به زبان مردم كوچه و بازار نزديك است. ديدگاه وى

ميهن و ميهن پرستى است. به زبانهاى عربى، فرانسه، تركى و روسى آشنايى داشته است. از تلاشهاى بزرگ وى در خدمت به زبان فارسى «ترجمه ى شاهنامه ى فردوسى» به زبان روسى با همكارى همسرش و يكى از فردوسى شناسان شوروى بوده است.

ديوان كامل اشعار وى در سال 1358 شمسى به كوشش احمد بشيرى با شرح حال او در تهران چاپ شده است.

-*-

بيا در كربلا محشر ببين، كين گسترى بنگرنظر كن در حريم كبريا، غارتگرى بنگر

فروشنده حسين و جنس هستى، مشترى يزدان بيا كالا ببين، بايع نگه كن، مشترى بنگر

به فكر خير امّت بود وقت مرگ فرزندش ز همّت كشته شد، امّت ببين، پيغمبرى بنگر

ز بى آبى به وقت مرگ هم عبّاس نام آورخجل بود از سكينه، يادگار حيدرى بنگر

به جاى آب خون پاشيده شد در راه از غيرت به دشت عشق فرمانده ببين، فرمانبرى بنگر

به جاى شاه دين، فرمانده ى خيل اسيران شدمقام زينبى را بين، وفاى خواهرى بنگر

براى گريه هم فرصت ندادند آل احمد رامسلمانى نگه كُن، رسم مهمان پرورى بنگر

حسين را كشته بود و خونبها مى داد مشتى زدببين كار يزيد بى حيا، زشت اخترى بنگر

خدا محبوب خود را غرقه در خون ديد «لاهوتى»نكرد اين دهر را نابود، صبر داورى بنگر

رباعى:

خود تشنه، ولى ماء معين است، حسين تنها و به عالمى، معين است، حسين

چون آينه ى اكمل نعبُد گرديدمجلاى اتمّ نستعين است، حسين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1039

ذوقى

ميرزا ابو القاسم ذوقى، در سال 1273 ه. ق. در اصفهان تولد يافت. وى برادر مهتر مرحوم غمگين اصفهانى و برادرزاده ى محمد ابراهيم ساغر، شاعر شهير قرن سيزدهم هجرى است كه در خاندان ادب و كمال پرورش يافت. ذوقى علاوه بر شاعرى از حسن خط بهره مند بود.

او در برخى از مجامع ادبى اصفهان و شيراز شركت مى جست. ذوقى از طريق تجارت و چندى نيز از راه منشيگرى زندگى كرد و تا پايان عمر مجرد زيست و اواخر زندگى به انزوا و گوشه گيرى پرداخت و در دوازدهم محرم الحرام 1336 قمرى به مرض استسقاء درگذشت. در ايران اشعارش مشتمل بر پنج هزار بيت است كه پس از فوتش به همت و سرمايه ى برادرش «غمگين» به چاپ رسيد «1».

-*-

اين حسين كيست كه حق دلبر جانانه ى اوست بحر عصمت صدف، اين گوهر يكدانه ى اوست

اين همان شمع شبستان ولايت، كه ز عشق شمع ايوان فلك، سوخته پروانه ى اوست

گاه چون آيه ى رحمت، شرف دوش نبى است گاه چون مُهر نبوت به سر شانه ى اوست

اين همان شاه كه با خيل ملك، روح الامين به گدايى همه شب بر در كاشانه ى اوست

آن كه در بزم صفا نرد وفا باخت، چنانك عقل كل، مات رخ بازى شاهانه ى اوست

اين همان رند قدح نوش كه تا چرخ نهم از ازل تا به ابد ناله ى مستانه ى اوست

مى گسارى ست، كه هردرد غم و زهر الم داشت ساقى ازل جمله به پيمانه اوست

اين همان باده پرست است و همان باده فروش كآب شمشير، مى و ماريه ميخانه ى اوست

آنكه افسانه ى خوبان شده در

عرصه ى حسن گوش آفاق پر از قصّه و افسانه ى اوست

چون خدا نيست مكانيش، و ليكن گويندعرصه ى كرب و بلا خانه ى ويرانه ى اوست

اين جوابى ست بر آن مرثيه كش گفت «وصال»«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه ى اوست»

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر؛ ج 2، ص 1407.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1040

تراب كاشانى

محمد هاشم «تراب» كاشانى فرزند آقا محمد حسين تاجر كاشانى در سال 1252 ه. ش متولد شد. حسين امينى در مقدمه اى كه بر منتخب ديوان تراب نگاشته چنين آورده است: «تراب در مكتب طبيعت درس شاعرى و سخن پردازى آموخت ... طبع فسونگرش از روانى اعجاز مى كند و مهارت و استاديش در فن سخن سرايى غير قابل گفتار است. تراب در تمام اقسام شعر دست داشته و در هر يك خلاقيّت و مقام استادى خود را ثابت كرده است و در حدود شصت هزار بيت شعر دارد».

منتخب ديوان تراب به سعى و كوشش آقاى عباس كى منش «مشفق» در حدود چهار هزار بيت به سال 1324 ه. ش در كاشان به زيور طبع آراسته گرديد «1».

-*-

شاه سوم، خلاصه ى كونين ناز پروردِ سيد ثقلين

بر زمين فيض آسمان كى بودآن دو را اين اگر نبد ما بين

هفت دوزخ ز قهر او به گدازهشت جنت ازو به زينت و زين

مصطفى را قواى روح و بدن مرتضى را مزيد نور دو عين

صفدر كارزار در صفين پادشاه و امير بدر و حُنَين

زبده ى جاهدان راه خدادر يَم خون طپان ز تيغ و سنين

شافع عاصيان به روز جزاكشته ى تشنه لب، امام حسين

بَدر دارَين و سيد الشهداهادى راه دين، چراغ هدا

______________________________

(1)- منتخب قصايد و غزليات تراب كاشانى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1041

سُها

اشاره

ملك الادباء و الشعراء ميرزا محى الدّين محمد سهاى اصفهانى شيرازى الاصل دومين فرزند هنرمند هماى شيرازى است كه در سال 1262 ه. ق. در اصفهان متولد شد و روز دوشنبه 23 صفر 1338 هجرى به مرض «باد سرخ» از دنيا رفت و در مقبره ى تخت فولاد به خاك سپرده شد.

سها فنون ادب فارسى و عربى

را نزد پدرش و ديگر اساتيد آن زمان تحصيل كرد و تمام شعب و فروع اين فنون را نيك آموخته بود در قواعد و رموز شعر و شاعرى، فن تاريخ و انساب، معرفة الكتب و تراجم رجال بخصوص شعر و ادب و عرفان تسلّط كافى داشت و شعراى اصفهان در برابر وى خاضع بودند و نكات فنّى را از او مى آموختند و او را «شعر مجسّم» مى گفتند.

در تراجم احوال شعراى فارس اعم از قديم و معاصر به منزله ى تذكره اى ناطق بود.

سها در شاعرى طبعا غزلسرا بود و در ديگر انواع شعر به تفنّن طبع آزمايى مى كرد و در شيوه ى غزل گويى با رعايت طرز عراقى جديد پيرو مكتب سعدى و حافظ بود. يكى از خصوصيات شعر «سها» اين است كه در رعايت مناسبات لفظى شامل صنعت مراعات نظير و تضاد و تجنيس و توريه و ابهام تناسب و امثال آن كه مجموع را در عرف شعرا «اسباب» مى گويند تقيّد و اهتمام فوق العاده داشت، چندان كه هيچ شعرى را بدون جمع اسباب نمى گذاشت. در انجمن شعراى اصفهان از انجمن ابو الفقراء تا انجمن شيدا جزو اعضاى ثابت هميشگى محسوب مى شد. حكمران اصفهان پس از وفات برادرش عنقا به او لقب ملك الشعرائى داد امّا او از اين امر كراهت داشت و راضى نبود كه لقب برادر بزرگتر را به وى دهند و به همين سبب او را «ملك الادباء» ناميدند. «1»

-*-

مدح امام حسين (ع):

رسيد عيد همايون سيّد الشهداءبه سوم مه شعبان ز مهر بار خدا

امام سوم، سبط دوم وجود نخست كه هست خسرو ايجاد و شاه هر دو سرا

شفيع روز جزا قبله گاه جنّ و بشرامام ملك و ملك دادخواه

شاه و گدا

چو آفتاب عيان شد به سوم شعبان ز آسمان ولايت به ساحت غبرا

دُر ثمين رسول و گل رياض بتول كه از وجودش موجود گشت ارض و سما

شب ولادت آن آفتاب چرخ شرف زمين منوّر از شوق گشت سر تا پا

يگانه گوهر و تابنده اخترى سر زدز درج حيدر و ز برج زهره ى زهرا

مهى كه دامن زهرا است خانه ى شرفش شهى كه قابله اش آمد از جنان لعيا

چو شخص احمد شخص وى است بى مانندچو ذات يكتا ذات وى است بى همتا

رسول نيست و ليكن بود رسول صفات خداى نيست و ليكن بود خداى نما

لقاى حضرت بارى كه هيچ ديده نديدپديد گشت چو خورشيد زان خجسته لقا

______________________________

(1)- حديقة الشعرا؛ ج 1، ص 810. برگزيده ديوان سه شاعر اصفهان. زندگانى سها با تلخيص؛ ص 85- 110.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1042 به بارگاهش فرمانبرى بود بهرام بر آستانش كمر بسته يى بود جوزا

جمال ياسين شمس يقين امام مبين فروغ يزدان مرآت حقّ ولّى خدا

قفا نكرد به دشمن اگر چه خصم شريرز كين نمود سر انورش جدا از قفا

به شهربند رضا تا نهاد پاى شكيب شد از رضاى خدا شاه شهربند رضا

غزا چو كرد به راه خدا به يارى دين در آن غزا قدر آمد مطيع او چو قضا

ز مدح آن شه اين بنده ى كم از ذرّه چو آفتاب بود در ميانه ى شعرا

اگر كه شعر «سها» به درش شود مقبول شود به روشنى آفتاب شعر سها «1»

رباعى:

در ماه محرّم و صفر اى دل من در خانه نشين با غم و اندوه و محن

آنگاه ز سوز سينه در سرّ و علن گاهى به حسين گريه كن گه به حسن «2»

______________________________

(1)- برگزيده ديوان سه شاعر اصفهان؛ ص 919 و 920.

(2)- همان؛ ص

968.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1043

فرصت شيرازى

ميرزا محمّد نصير حسينى شيرازى ملقّب به فرصت الدّوله و متخلّص به «فرصت»، شاعر، اديب و موسيقى دان معروف ايرانى در سال 1271 ه. ق. در شيراز متولد شد.

وى از خانواده اى ادب پرور در شهر شيراز پا به عرصه ى وجود گذاشت. از كودكى علاقه ى خاصّى به تحصيل علوم و فنون مختلف داشت. در آغاز جوانى در صرف، نحو، منطق، حكمت، حساب، هيأت، هندسه و اسطرلاب سرآمد اقران بود. بنا به نوشته ى خود او در سى و دو سالگى به ديدار سيّد جمال الدّين اسد آبادى نايل شد و او را در بوشهر ملاقات كرد و ديدارهاى بعد موجب دوستى آن دو گرديد. پاره اى سخنان گرانبهاى سيّد جمال الدّين در يادداشت هاى او منقول است. هنگامى كه شعاع السّلطنه فرزند مظفر الدّين شاه از شيراز به تهران بازگشت فرصت را با خود به دربار آورد و معلم و نديم خود ساخت و چون در دربار تقرب يافت شاه او را لقب «فرصت الدّوله» داد. هنگام انقلاب مشروطيّت فرصت در تهران بود و در سازمان جديد وزارت معارف كه پس از مشروطيّت به وجود آمد او را به رياست معارف فارس گماشتند و وى در اين سمت به خوبى خدمت كرد. بار ديگر در هنگام تأسيس دادگسترى او را رئيس عدليه ى فارس كردند و سپس دوباره شغل رياست معارف و فوائد عامه و مدتى هر دو شغل فرهنگ و دادگسترى را بدو سپردند.

فرصت سراسر منطقه ى فارس و بنادر را در مدتى دراز نقطه به نقطه پيمود و اوضاع جغرافيايى هر منطقه را به رشته ى تحرير درآورد. نام اين اثر خود را «آثار عجم»

نهاده است. ديگر آثار او عبارتند از: «اشكال الميزان» در علم منطق، «درياى كبير» مشتمل بر علوم مختلف زبان عربى و فارسى، «بحور الالحان» در علم موسيقى و عروض، «منشآت نثر»، «رساله ى شطرنجيه»، «مثنوى هجونامه» و از همه مهمتر «ديوان اشعار» او مشتمل بر قصايد، غزليّات، ترجيعات، مسمطات، رباعيّات، مثنويات، مراثى، تواريخ و پيوستى از منشآت منشور اوست.

فرصت بر اثر يك بيمارى داخلى مزمن در سن 68 سالگى، سحرگاه روز دهم ماه صفر سال 1339 ه. ق. در خانه ى شخصى خود در شيراز وفات يافت و بنابر آرزوى ديرينه اش در كنار آرامگاه لسان الغيب حافظ به خاك سپرده شد «1».

-*-

شاه شهيد مى چو ز جام بلا كشيدرخت از مدينه، جانب كرب و بلا كشيد

در دشت نينوا، ز وفا چون نهاد پاى دست اميد از همه ى ماسوا كشيد

ز اصحاب او هر آن كه وفا را به سر نبردبيعت شكست و پاى ز كوى وفا كشيد

و آن كو، وفا نمود به فرزند مرتضى صهباى وصل دوست ز جام رضا كشيد

كردند جمله سينه ى بى كينه را سپردر قتلشان زمانه چه تيغ جفا كشيد

عبّاس را ز پيكر صد پاره شد جدادستى كه در ركاب برادر لوا كشيد

اكبر شهيد گشت چو در دشت نينواليلاى بينوا، چو نى از دل نوا كشيد

______________________________

(1)- فرهنگ معين.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1044 آمد به حلق اصغر مظلوم شيرخوارتير از كمان كينه كه دست قضا كشيد «1» ***

دارم از كينه ى سپهر برين زخم ها بر دل و همه خونين

بارم از ديده اشكهاى روان كشم از سينه ناله هاى حزين

همه جانها به حسرت و غم جفت همه دلها به درد و غصّه قرين

تا به دامان زده گريبان چاك خلق در ماتم امام مبين

از زمين

است نوحه تا به سپهراز سپهر است ناله تا به زمين

بر همه اهل ارض در همه روزاين ندا داده جبرئيل امين

كل يوم كيوم عاشوراءكربلا كل عرصة الغبراء چون حسين على، امام امم

در زمين بلا نهاد قدم

دست افشاند بر جهان يكسردل به حق بست و رست از عالم

پا نهاد از ولا به دشت بلاسر نهاد از رضا به تيغ ستم

آتش ظلم آن گروه شريرزد به جان جهان شراره ى غم

نوحه گر در عزاى او شب و روزمَلَك و ديو و دد، بنى آدم

زين شهادت به هر زمان غوغاست زين مصيبت به هر زمين ماتم

كل يوم كيوم عاشوراءكربلا كل عرصة الغبراء مى كنم ياد از برادر او

آنكه بودى به جان برابر او

رايت افراز، حضرت عبّاس كه همى بود يار و ياور او

از پى آب رفت با لب خشك تيرى آمد به ديده ى تر او

تيغ كين آختند و افكندندمشركين دستها ز پيكر او

ناگه از تيشه ى، ستم افتادبر زمين، سرو ناز پرور او

در غمش سال و ماه در همه جاگفت كلثوم زار، خواهر او

كل يوم كيوم عاشوراءكربلا كل عرصة الغبراء «2» ______________________________

(1)- ديوان فرصت شيرازى؛ ص 445.

(2)- ميراث عشق؛ ص 65.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1045

ايرج ميرزا

جلال الممالك، ايرج ميرزا پسر صدر الشعراء غلامحسين ميرزا از نوادگان فتحعليشاه قاجار بود. در سال 1291 ه. ق. در تبريز متولد شد. وى به زبان هاى فارسى و عربى و فرانسوى تسلّط داشت، و روسى و تركى را نيز مى دانست، و خط را خوب مى نوشت.

تحصيلاتش در مدرسه ى دار الفنون تبريز صورت گرفت و در نوزده سالگى هنگام وليعهدى مظفر الدّين شاه (1314- 1324 ه) لقب «صدر الشعراء» گرفت ليكن به زودى از شاعرى در دربار كناره گرفت

و به خدمات دولتى مختلفى پرداخت.

وى علاوه بر شاعرى، دبيرى توانا و منشى و كاتبى چيره دست بوده است «1». در سال 1337 ه ق به پيشكارى ماليه ى خراسان فرستاده شد. دوران اقامت او در خراسان بارورترين دوران فعاليت ادبى اوست. وى به انتقاد اجتماعى و عيبجويى از عادت هاى زشت و رسم هاى نامناسب و اشتباهات سياسى رجال ايران مى پردازد و آنچه را كه موجب تيره بختى مردم مى داند بازگو مى كند.

شعر ايرج ميرزا ساده و روان و مشتمل بر مفردات و تعبيرات عاميانه است. اطلاع او از ادبيات ملل مختلف و تأثيرى كه از محيط متغيّر و انقلابى عهد خود پذيرفته بود او را وادار كرد تا روش قديم را رها كند و خود سبكى خاص پديد آورد. در اين شيوه افكار او و مضامينى كه گاه از ادبيات خارجى اقتباس شده و گاه مخلوق انديشه ى شاعرست شامل مسائل مختلف اجتماعى و هزليات و شوخى هاى نيش دار به زبان ساده بيان شده است «2».

-*-

رسم است هر كه داغ جوان ديد، دوستان رأفت بَرند حالتِ آن داغديده را

يك دوست زير بازوى او گيرد از وفاوان يك ز چهره پاك كند اشك ديده را

آن ديگرى برو بفشاند گلاب و شهدتا تقويت كند دلِ محنت چشيده را

يك جمع دَعوتش به گل و بوستان كنندتا بر كنندش از دل خارِ خليده را

جمع دگر براى تسلّاى او دهندشرحِ سياهكارى چرخ خميده را

القصّه هركسى به طريقى ز روىِ مهرتسكين دهد مصيبتِ بر وى رسيده را؟

آيا كه داد تسليّتِ خاطر حسين چون ديد نعشِ اكبرِ در خون تپيده را؟

آيا كه غم گسارى و اندُه بَرى نمودليلاىِ داغ ديده ى زحمت كشيده را

بعد از پسر، دل پدر آماجِ تير شدآتش زدند

لانه ى مرغِ پريده را «3» ***

سرگشته بانوان وسطِ آتش خيام چون در ميان آب، نقوشِ ستاره ها

اطفالِ خردسال ز اطراف خيمه هاهرسو دوان چو از دل آتش، شراره ها

غير از جگر كه دسترس اشقيا نبودچيزى نماند در برِ ايشان ز پاره ها

______________________________

(1)- تحقيق در احوال و آثار ايرج ميرزا؛ محمد جعفر محجوب با تلخيص.

(2)- گنجينه نياكان؛ ص 3 و 11.

(3)- ديوان ايرج ميرزا؛ ص 166.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1046 انگشت رفت در سرِ انگشترى به بادشد گوش ها دريده پى گوشواره ها

سبط شهى كه نام همايون او برندهر صبح و ظُهر و شام فرازِ مناره ها

در خاك و خون فتاده و تازند بر تنش با نعل ها كه ناله برآرد ز خاره ها «1»

______________________________

(1)- همان؛ ص 167.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1047

مدرّس اصفهانى (بيد آبادى)

اشاره

ميرزا يحيى مدرّس اصفهانى بيد آبادى فرزند اسماعيل به سال 1254 ه. ق. در كربلا متولد شد. مقدمات علمى را در بين النهرين (عراق) آموخت، و در شانزده سالگى به اتفاق پدر به اصفهان رفت و به تكميل تحصيلات خود در علوم عقلى و نقلى و ادبى پرداخت و در بيشتر آنها مرتبه اى بلند يافت و سپس به تدريس اشتغال يافت ولى به سبب كناره گيرى از مقام و اشتهار، شخصيت علمى و ادبى او چنان كه بود، شناخته نگرديد.

ميرزا يحيى از نوابغ علم و ادب در قرن اخير و فيلسوفى بزرگ و دانشمندى سترگ بود. او در كليّه ى علوم ادبيّه و فقه و اصول، استاد و در انواع حكمت از اشراقى و مشّائى و رياضى يگانه ى دوران و مخصوصا در علوم غريبه و فلكيّات متبحّر و متخصّص بود و اطلاعات نجومى خود را گاهگاهى به طور كنايه و استعاره در ضمن

اشعار بيان مى كرد. او داراى اخلاق حميده و كمالات كم نظيرى بود و در كمال زهد و ورع در گوشه ى انزوا به عبادت و رياضت به سر مى برد و با خلوص نيّت و عقيده ى كامل بيشتر همّ خود را صرف سرودن اشعار در مدح و مصيبت پيامبر اكرم (ص) و ائمه اطهار عليهم السّلام مى نمود.

ديوان اشعار مرحوم ميرزا يحيى شامل قصايدى در مدايح و مراثى است كه در سال 1365 هجرى در اصفهان به زيور طبع اراسته شده است. ديوان اشعارش در حدود بيست هزار بيت دارد.

ميرزا يحيى در هشتم ذيقعدة الحرام سال 1346 ه. ق. برابر با 1310 ه. ش. در سن 95 سالگى درگذشت «1».

-*-

1

اى مبتلاى غم كه جهان مبتلاى توست پير و جوان شكسته دل اندر عزاى توست

هم قبله گاه اهل سمك خاك درگهت هم سجده گاه خيل ملك كربلاى توست

اى جان محترم، كه ز جانهاى محترم چون نى نوا ز واقعه ى كربلاى توست

اى بر لقاى دوست تو مشتاق و عالمى مشتاق خاك كوى تو بهر لقاى توست

اى بر لبِ هواى تو مفتون و كشورى مفتون اشتياق تو اندر هواى توست

گلگون قبا ز عكس شفق آسمان هنوزاز هجر روى اكبر گلگون قباى توست

در خون تپيد مرغ دل مجتبى چو ديددر خون تپيده قاسم نوكدخداى «2» توست

گرديد اسير سلسله ى غم على چو ديدزنجير كين به گردن زين العباى «3» توست

روحى فداك اى تن اطهر، كه از شرف خون خدا تويى و خدا خونيهاى توست

«جسمى وفاك» «4» اى سر انور كه بر سنان آيات حق عيان ز لب حق نماى توست

گاهى به دير راهب و گه بر سر درخت گه بر فراز نيزه و گه خاك جاى توست

______________________________

(1)- مجله ى ارمغان؛ س 9، ص 457-

461 و س 12، ص 97. سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 2، ص 230 و 231.

(2)- نوكدخداى: داماد.

(3)- زين العباى: منظور حضرت زين العابدين امام سجاد (ع) است.

(4)- جسمى وفاك: پيكرم سپر تو باد، فداى تو گردم، جانم فداى تو باد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1048 گويم حكايت از بدنت يا كه از سرت؟يا از عيال بى كس و غمديده خواهرت؟

2

در كربلا چو قافله ى غم گشود باراز غم هزار قافله آمد در آن ديار

آمد هلال ماه عزا، در عزا شدندبدران آسمان ولايت هلال وار

نيلى شد از عزا رخ گلگون اهل بيت رويش سپيد باد سپهر سياهكار

لشكر همى رسيد گروه از پى گروه دشمن همى ستاد قطار از پى قطار

شاه حجاز را ز وفا كس نشد معين مير عراق را ز جفا كس نگشت يار

استاد بهر خوارى يك شه هزار خيل آماده بهر كشتن يك تن دو صد هزار

از مويه رفت از دل اهل حرم شكيب از گريه رفت از تن آل نبى قرار

آن دم كه راه آب بر آن فرقه بست خصم آفاق پر شرر شد و افلاك پر شرار

لب تشنه گشت آل نبى وز برايشان آبى نبود جز دم شمشير آبدار

خوردند آب از دم شمشير و تير خصم پيران سالخورده و طفلان شيرخوار

آن دم بر اهل بيت نبى كارزار شدكآماده گشت سبط نبى بهر كارزار

اصحاب با وفايش ز هر سو به هر طرف بگرفت بهر يارى او نقد جان به كف

3

چون زد به دشت كرب و بلا شاه دين عَلَم آمد به جان آل عبا زان علم، الم

گيتى لواى كفر كند تا به دهر راست از كين نمود رايت شرع رسول خم

با كافران گمان نبرم كفر آن كندكان قوم بى حقوق به شاهنشه امم

آوردش از حجاز و مخالف عراق و ز آن شور و نوا حصار عرب راست تا عجم

تازان به سوى مهلكه انصار پى به پى غلتان به خاك مهلكه اصحاب دم به دم

بر سر كسش نمانده به جز تيغ اشقيادر بر كسش نمانده به جز نيزه ى ستم

چون چار موج كشتىِ بى بادبان حسين مايل شدش سفينه ى هستى سوى عدم

مصحف نگر، كه سامرى امّت از جفااصل و اساس

هستى او كرد منهدم

عيسى ببين كه از ستم فرقه ى يهودگرديد پاره پاره تن او به دار غم

اين حسرتم كشد كه بهين نجل بو تراب لب تشنه جان سپرد به نزد دو نهر آب

4

چون اذن جنگ اكبر زيبا جوان گرفت آتش به خرمن همه پير و جوان گرفت

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1049 از حلقه هاى چشم و ز گيسوى عقاب «1» راليلى ركاب و زينب مضطر عنان گرفت

جان عزيز شاه جهان را به لب رسيددهر آن جهان جان چو ز جانِ جهان گرفت

چون عاشقان عرش به سير جنان شتافت چون طائرانِ خلد ره آشيان گرفت

دشمن گرازوار، گريزان شد از هراس خاتم شبيه خاتم پيغمبران گرفت

لب تشنه جان سپرد لب آب، آن كه خضرز آب دهانش زندگى جاودان گرفت

شهزاد چون سوار بر اسب عقاب شدبابش پياده دست سوى آسمان گرفت

گفت: «اى خدا، تو شاهدى اينك كه راه رزم بر ناكسان، پيمبر آخر زمان گرفت

آن پيكرى كه زينت آل رسول بوداز هر كنار تير بلا در ميان گرفت

اينك علىِّ اكبرم از ظلم و كين كُشندقوم رسول بين، كه رسول امين كُشند»

5

آه از دمى كه غرقه به خون در برابرش افتاده ديد قامت زيباى اكبرش

يك جا به خاك خفته جوانان مهوشش يك سو به خون تپيده علمدار لشكرش

پامال يك طرف شده پاهاى قاسمش بر تير كين هدف شده حلقوم اصغرش

عالم به آب غرقه شود، تشنه جان سپردشاهى كه بود آب روان مهر مادرش

چون ديد كشته اكبر و عبّاس و قاسمش چون ديد تشنه اصغر و عثمان و جعفرش

آمد به سوى نعش على اكبر جوان بنهاد سر به سينه و بنشست در برش

گفت: «اى نديده كام كه خوش خفته اى به خاك بعد از تو خاك بر سر دنيا و افسرش

اى سرو سرفرازتر از طوبى، اى كه كَندباد سموم حادثه از ريشه تا برش

گشتى تو اختر سحرى زان نهان كه چرخ همچون تو كوته است سحر عمر اخترش

خفتى تو ز استراحت

و باب غريب راالّا غمت نمانده پرستار ديگرش

گر ناطق است ذكر تو پيدا به منطقش ور ساكت است ياد تو پنهان به خاطرش

چون تشنه لب شهيد شدى از ره جفابعد از تو خاك بر سر دنياى بى وفا»

6

از ياوران حىّ «2» چو تهى شد خيام وى وز بهر وى نماند كس از ياوران وى

طى شد بساط صبر حسين آن زمان كه ديدكو را بساط هستى اصحاب گشته طى

شه چون جُدَى ستاده و برگرد او عيال چون فرقدان دو ديده گشادند بر جُدَى

آمد به سوى خيمه ى عباس و اكبرش خالى فتاده ديد چو بستان به فصل دى

______________________________

(1)- عقاب: اسب حضرت على اكبر (ع).

(2)- حىّ: در اينجا ظاهرا به معنى قوم و قبيله است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1050 گفتا بيا كه موسم افغان و زارى است گفتا بيا كه جاى تو خاليست يا بُنَّى

رهْ سخت و پاىْ سست و خطرناكْ باديه از پيش رفته ايد و به جا مانده ام ز پى

از خيمه گاه آل نبى بانگ «العطش»برپا، و از گروه مخالف نواى نى

خيزيد بهر ياريَم از قتلگاه، هان بينيد آه و زاريم از خيمه گاه، هى

آمد به سوى معركه تنها شه حجازبا كافران كوفه و با ظالمان غىّ

گفت اى گروه بوده مرا جد، رسول پاك كاندر زمانه كرده بيان راه رشد وى

بهر ثواب، آب به آل نبى دهيدور دارد اين گناهى، «فى ذمّتى علىّ»

وا حسرتا، كه در عوض آب، تير كين بر سينه اش رسيد ز بيداد مشركين

7

چون بهر شاه تشنه جگر ياورى نماندعباس و قاسمى و على اكبرى نماند

از كيد و كين اختر بى مهر، اى سپهراز بهر ياوريش نكو اخترى نماند

الّا نشان ناوك اعدا، تنى نگشت الّا براى زيب سنانها، سرى نماند

سيراب تشنه اى به جز از ناوكى نگشت آواى حنجرى به جز از خنجرى نماند

سلطان دين برابر دشمن به روز رزم بهرش ركاب گير به جز خواهرى نماند

از بهر حفظ پيكر خود كهنه جامه خواست و اخر ز سمّ اسب خسان پيكرى نماند

مى خواست ناصرى و جز اصغر

كسى نداشت آخر ز ضرب تير جفا اصغرى نماند

اين داغ سوزَدَم كه پس از قتل شاه دين از خيمه گاه جز تلّ خاكسترى نماند

اين غيرتم كشد كه ز اهل حريم شاه الّا اسير آل دغا، دخترى نماند

از جور چرخ و كينه ى اختر، جفاى دهربر اختران برج حيا زيورى نماند

دردا كه از شرارت آن فرقه ى شريرگشتند بانوان حريم خدا اسير

8

چون بر ترابْ جا پسر بوتراب كردبس فخرها به عرش الهى تراب كرد

لرزيد عرش و غلغله در فرش شد پديدچون بر تراب جا پسر بو تراب كرد

گردون، اساس عزّت حيدر به باد دادگيتى بناى ملّت احمد خراب كرد

دشمن نكرد بيم و نترسيد از حساب كو را جفا فزون و ستم بى حساب كرد

خونش حلال كرده و آبش حرام ساخت در محنتش درنگ و به قتلش شتاب كرد

با آنكه بود آب روان مَهرِ مادرش در حيرتم چگونه ازو منع آب كرد

آن تن كه آفتاب ازو نور مى گرفت دشمن چرا گداخته از آفتاب كرد؟

بر كام خشك تشنه و بر حلق تشنه اش آخر به جاى آب، عدو خون ناب كرد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1051 در اين عزا ز چشمه ى چشم رسول بودخونى كه آسمان به دل شيخ و شاب كرد

با هيچ آفريده روا نيست آنچه شمربا بهترين سلاله ى ختمى مآب كرد

آنان كه بود از رُخشان مهر در حجاب بر اشتران سوار، فلك بى حجاب كرد

سبط نبى، پناهِ عجم، سيّدِ عرب لب تشنه جان سپرد لب آب، تشنه لب

9

افتاد چون گذار اسيران به قتلگاه شد گريه تا به ماهى و شد ناله تا به ماه

هم غرقه گشت پيكر ماهى ز سيل اشك هم تيره گشت آينه ى مه ز دودِ آه

جمعى گشاده روى در افغان «يا أبا»قومى پريش موى به فرياد «يا اخاه»

از گريه گشت ديده ى كروبيّان سپيداز مويه گشت چهره ى قدّوسيان سياه

گفتا سكينه مويه كُنان موكَنان به باب كامشب كجا بريم من و خواهران پناه

يك كاروان صغير چه گوئيم و يك گروه يك خاندان اسير چه سازيم و يك سپاه

گويا كه هست بردن ناموس ما ثواب گويا كه نيست ريختن خون ما گناه

آمد ز خيمه دختر مير عرب برون ناگاه اوفتاد بر آن

پيكرش نگاه

بر خاك تكيه كرد تنى ديد ناتوان كو را به دوش ختم رُسُل بود تكيه گاه

دشمن برهنه كرده تنش را پى لباس ظالم جدا نموده سرش را پى كلاه

پس با تن شريف برادر خطاب كردوز آه آتشين دل عالم كباب كرد

10

گفت: «اى به خون تپيده مكرّم برادرم كافتاده اى به روى زمين در برابرم

آيا تو آن حسين منى، كز شرف نمودبر دوش خود سوار، ترا جدّ اطهرم؟

گر من كفن نكردم و نسپردمت به خاك معذور دار از آنكه به سر نيست معجرم

بر خاك مى نشينى و مى بينمت به چشم اى خاك بر سرم، كه من از خاك كمترم

گفتى ميا ز خيمه برون، رخ مكن كبودتا نزد دشمنان ننمائى محقّرم

در خيمه گه نشستم و بيرون نيامدم تا شد دو تا ز تيغ جفا فرق اكبرم

صابر شدم به هر ستم و هر بلا، ولى هرگز نمى رود دو مصيبت ز خاطرم

اين داغ سوزدم كه ميان دو نهر آب لب تشنه جان سپرده اى اندر برابرم

اين درد كاهدم كه يكى كهنه پيرهن گفتى بده كه تا نبرد كس ز پيكرم

آن پيرهن به جسم شريفت نماند و گشت عريان در آفتاب تنت، خاك بر سرم

برخيز كز وداع تو بر جان زنم شراركاينك ز خدمتت به تحسّر مسافرم»

پس قصّه ختم كرد و به محمل سوار شداز پرده بى حجاب برون پرده دار شد دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1052

11

آن سر كه آفتاب ازو مى گرفت نورخولى نهاد بر سر خاكستر تنور

آن تن كه بود زينت آغوش مصطفى بنمود پايمال، عدو از سُمِ ستور

آل رسول را چو اسيران زنگباردادند سر برهنه به بازارها عبور

از كوفه تا به شام نمودند زيب نى آن سر كه داشت سينه ى زهرا به او سرور

يك شعله نور بود، نمود از دو جا طلوع گاهى ز دير راهب و گاهى ز نخل طور

گويى درخت كوفه نه از نخل طور بودپس يافت نور حق ز چه از شانه اش ظهور

در كوفه رانِ زاده ى مرجانه را شكافت خونى كه در مدينه شفا داد چشم كور

ظالم به خشم آمد و

با چوب دستيش مى زد به لعل شاه جگر تشنه از غرور

با شاهزاده گفت كه اى دخت بو تراب يزدانتان ز جامه ى عزّت نمود عور

حالى به گريه گفت كز اين ظالمان چه باك زيرا كه در قضاى خدائيم ما صبور

و اندر رموز عشق، گرفتار سوز عشق ابليس را چه كار به درك رموز عشق

12

پيمود چون ز كوفه حرم راه شام رااز صبح كوفه ديد توان شام شام را

كمتر ز اهل كوفه نشد جور اهل شام شرح كدام گويم و وصف كدام را؟

دادند شاميان بر سر بازارها نگاه آل عبا و عترت خير الانام را

از خاندان عصمت و از دودمان فيض بنگر چگونه داشت فلك احترام را

تا بنگرند عترت خير البشر اسيربزمى نهاد و داد صلا خاص و عام را

در طشت زر نهاد سر شاه و كس نديدطالع ز طشت زر شده بدر تمام را

مى خورد گاه باده و مى زد گهى ز كين چوب جفا به لب شه والامقام را

پس ظالمى به رسم كنيزى طلب نمودنوباوه ى رسول عليه السّلام را

بهر عيال و عترت خير البشر به شام دادند جا خرابه ى بى سقف و بام را

زين دشت پر بليه و زين راه پر خطرلختى بكش زمام سمند كلام را

كاين نظم جانگداز دل مصطفى گداخت قلب پيمبر و جگر مرتضى گداخت «1»

***

مرثيه:

هلال ماه عزا از افق دميده خميده كدام بار غمش بوده تا خميده دميده

به ياد فرق على اكبر و خميده قد شه جبين ماه گرفته قد هلال خميده

______________________________

(1)- ديوان مدرس اصفهانى بيد آبادى؛ ص 394- 402.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1053 به سرخى شفق از چشم اعتبار نظر كن كه خون شده جگر چرخ و آيد از ره ديده

چه نوبتى زده بام چرخ، نوبتى غم كه نوبت غم و اندوه اهل بيت رسيده

ز دست فتنه گريبان صبح چاك نظر كن مگر كه پيرهن صبر زينب است دريده

چو لاله داغ به دل گشته مريم از غم و محنت كه دست چرخ گلى از رياض فاطمه چيده

فرات را شده دل خون و رنگ گشته دگرگون كه خضر بر لب او آب زندگى نچشيده

بجز به

كوفه و مهمانى سليل پيمبرشهيد گشتنِ مهمان تشنه كس نشنيده

كدام تير نبود از قضا به تركش طغيان كه نور ديده ى خير النساء به جان نخريده

نشسته خار به قلب نبى كه جسم حسينش چو شاخ گل شد و پيكان به جاى غنچه دميده

سرى و سينه اى آورده ارمغان شفاعت ز سمّ اسب شكسته، ز تيغ شمر بريده

در آن هواى چو آتش تمام راز عطش غش نه تاب در دل و نه آب در گلوى تفيده

به لوح سينه يكى نيل القتيل كشيده به گوش هوش يكى بانگ الرحيل شنيده

يكى چو جان مجسّم به روى خاك فتاده يكى چو روح مصوّر به خون خويش تپيده

به دامن پدر، اكبر سرور قلب پيمبرسپرده جان وز دنيا به سوى خدا چميده

برادرى سوى نعش برادر آيد و بيندقفس شكسته، قفس دار خسته، مرغ پريده

گلوى اصغر بى شير چاك گشته ز پيكان كمان حرمله تا از كمين كمانه كشيده

ز پا برهنه سوى شام ره سپرده زينب كدام خار مغيلان به پاى دل نخليده

فلك پر آبله رخساره كرده تا كه سكينه شدش پر آبله پايش به روى خار دويده

چو لايق است كه بهر طراز جامه ى «يحيى»كه ليقه آورد از زلف حور، دوده ز ديده

***

در رثاء حضرت سيّد الشهداء «ع»:

بجز حسين نداريم چون طريق نجاتى به ذات عين صفات از صفات مظهر ذاتى

كه تشنه بدهد در كنار شطّ فراتى دموع عينك لو لم تكن على الوجنات «1»

من المبّدل للسّيئات بالحسنات «2»شهيد راه خدا و شفيع روز قيامت

خديو كشور ايجاد و شاه ملك امامت

ز بهر رزم مخالف نمود راست چو قامت به خيمه گاه حريمش قيام كرد قيامت

لقد نظرن اليه العيال بالحسرات «3» ______________________________

(1)- اشك هاى چشمت اگر به گونه هايت نبود.

(2)- چه چيزى مى توانست بدكارى ها را به نيكى ها تبديل نمايد؟

(3)- زنها و فرزندان با حسرت

به سويش مى نگريستند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1054 سكينه گفت پدر جان مرو به جانب ميدان به شرط آنكه نخواهد آب و نان ز تو طفلان

رهيدم از تن و از سر گذشتم از دل و از جان لقد فقد تك يا من اليه ينتهى الاحسان «1»

بعينى اظلم غشيّتى و غدانى «2»دلى كه عرش خدا بود سوخت ناله ى زينب

به يا حسين گهى لب گشود و گاه به يا رب

كه اى ز خلقت كَوْن و مكان تو مقصد و مطلب مرو مرو منما روز اهل بيت نبّى شب

فلا تغيب شمس الضحاء فى الظّلمات «3»مرو كه ترسم سنگ ستم خورد به جبينت

شود ز خون جبين لعل رنگ دُرّ ثمينت

ز جور حرمله سازد به تير قطع و تينت شود ز قطع و تَيَن «4» جا ز زين به روى زمينت

و قد ينحّن عليك الطّيور فى الوكرات «5»سپرد علم امامت نهاد روى به لشكر

نمود جلوه چو احمد كشيد نعره چو حيدر

كه اى گروه منم وارث علوم پيمبرز احمد اين زرهم بر تن و عمامه كه بر سر

انا اين خير شفيع بعرصة العرصات «6»بس است داغ على اكبر از براى هلاكم

به تير حرمله محتاج نيست سينه ى چاكم

ز طعن نيزه چه بيم و ز زخم تير چه باكم چو شعله سوخته از تشنگى اگر دل پاكم

لتاتينّ على الاولياء ماهوآت «7»ز تير حرمله ناگاه قطع گشت كلامش

هلال وار شد از سنگ جور بدر تمامش

رساند فيض شهادت به مقصدش به مرامش به جان شيعه چو «يحيى» شرر فكند پيامش

فذكّرونى يا قوم عند شرب فرات «8» ______________________________

(1)- به راستى كه تو را از دست دادم اى كسى كه احسان و نيكوكارى به تو پايان مى پذيرد.

(2)- به چشمانم بامدادان

و شامگاهان تاريك مى نمايد.

(3)- اى خورشيد تابان در تاريكى ها پنهان مشو.

(4)- وتين: رگى كه دل بدان آويخته است.

(5)- پرندگان در آشيانه هاى خود بر تو نوحه گرى و ندبه مى كنند.

(6)- من بهترين پايمرد در عرصه ى عرصه هاى محشر و قيامتم.

(7)- به يقين آنچه بايد بر دوستان و محبّان خدا بيايد، مى آيد.

(8)- اى قوم هنگامى كه از آب گوارا (يا آب فرات) مى نوشيد، مرا ياد كنيد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1055

رفعت سمنانى

اشاره

محمد صادق سمنانى متخلّص به «رفعت»، از شاعران دوران مشروطيّت است كه با عارف قزوينى ارتباط نزديكى داشته است.

او به زبان عربى مسلّط و در علوم هيأت، جفر، رمل، فلسفه و حكمت نيز وارد بوده است. جوانى خود را در سمنان گذراند و سپس به سفر حج رفته و بقيّه ى عمر خود را در سلك درويشان و بسيار بى تكلّف زيسته است. او تا آخر عمر مجرّد باقى ماند و سالهاى آخر عمر را در تهران به سر برد.

ديوانش در حدود هفت هزار بيت دارد و كتاب سرّ الاسرار (تفسير سوره يوسف) او نيز داراى 6 هزار بيت مى باشد. از باقى آثارش اطلّاعى در دست نيست. خود در مقدّمه ى كتاب سرّ الاسرار ادبيات خود را پنجاه هزار بيت ذكر مى كند. ديوانش شامل غزليّات، قصايد و مسمّطات است.

رفعت به سال 1350 ه. ق. (1310 ش) وفات يافته است.

رفعت به على بن ابى طالب عليه السّلام و خاندان او ارادتى خاص مى ورزيد و از اين روى قسمتى بزرگ از ديوان او حاوى اشعار و على الخصوص مسمّطهاى شيوايى در مدح آن بزرگواران است «1».

-*-

مسمط:

ماه افلاك بنى هاشم يعنى عبّاس از ابو الفضل از اين فضل بجو نام و نشان ساقى باقى دين، هستى و سقاى حسين

نشئه بخش مى، از خُمِّ تَولّاى حسين

قالب و قلب، دل و روح دلاراى حسين سرو بستان على، لاله سيماى حسين

سرّ الّا الَّهى و آيت كبراى حسين يكّه تاز صف ميدان وفا، شير ژيان اولين معنى سردفتر ديوان وفا

دومين آينه صورت تصوير عطا

آيت اعظم و سالار و سپهدار حياپرچم رايت اقبال و علمدار رجا

پشت و پشتيبانى و قلب دل شاه شهداپيشتاز سپه عشق، شه

تشنه لبان گرچه آن دشت، كران تا به كران دشمن بود

تا بُد عبّاس، حريم شه دين ايمن بود

خوف را، در دل آن خيل سپه مسكن بودبزم زينب ز گلستان رخش گلشن بود

كودكان را همگى دست، بدان دامن بودپاسبان بود شب و روز حسين را دربان شاه جمشيد حشم، خسرو خورشيد غلام

ديد چون ساقى شد بى سر و دست و بى جام

______________________________

(1)- ديوان رفعت سمنانى؛ مقدمه ى ديوان.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1056 گفت اين نشئه ترا تا بايد هست مدام نك تو آغاز بقائى و طراز انجام

غرّه ات را نبود سلخ «1» ايا بدر تمام شمس وحدت را افلاكى و مه را كيوان «2»

***

قصيده:

چون حسين بن على بايد كه جان خويش رادر زمين كربلا بذل ره جانان كند

ز اكبر و اصغر بپوشد چشم و چون عباس رادر مناى عشقبازى تشنه لب قربان كند

سيّد سجّاد بايد تا تمام حال خويش وقف روز و شب به راه طاعت يزدان كند

يادم آمد شرح حالى زان امام حق پرست ترسم ار گويم جهان را سر به سر ويران كند

بعد قتل خامس آل عبا چون ابن سعدخواست تا غارت خيام مظهر سبحان كند

اهل بيت مصطفى حيران كه آيا آن لعين بعد قتل شه چه حكمى از پى ايشان كند

ناگهان در خيمه گه لشكر به غارت تاختندكى زبان را قوه تا تقرير اين عنوان كند

نه به جا چادر، نه معجر ماند از خيل زنان نه كسى تا منع ظلم قوم بى ايمان كند

يك طرف بر دور زينب جمع اطفال صغيربر چه دردى دختر شير خدا درمان كند

از غم بيمار نالد يا غم اطفال شاه گريه از بهر اسيرى يا غم هجران كند

بعد غارت آتش اندر خيمه گاه دين زدنداز كجا كافر

چنين بيداد در دوران كند

آتش كفر و نفاق كوفيان چون شد بلندخواست زينب چاره ى آن آتش سوزان كند

گفت با بيمار كاى ز اسرار يزدان با خبرچيست فرمان؟! گو كه زينب طاعت فرمان كند

سيد سجاد فرمود اين نه شرط عهد ماست گو كه هركس حفظ خود زين شعله نيران كند

عمه جان گو بى كسان را سر سوى صحرا نهندهركه با خود كودكى را برده و پنهان كند

آن زنان و كودكان رفتند و زينب بازماندتا كه از بيمار رفع شعله ى عدوان كند

عابدين فرمود كاى زينب به صحرا كن فرارتا مبادا آتش داغ منت بريان كند

گفت زينب كاى به گيتى از حسينم يادگارگر شود دور از تو زينب به كه ترك جان كند

من ندانم بر عيال اللّه آن شب چون گذشت آه بايد شيعه دامن ز اشك پر مرجان كند «3» ***

مثنوى:

چون على اكبر شبيه مصطفى نور چشم انبيا و اوليا

ديد كان سلطان اقليم وجودخالق جان، مالك غيب و شهود

ماند تنها همچو ذات پاك خويش از غم احباب حال او پريش

______________________________

(1)- غره و سلخ: شب اول و روز آخر هر ماه قمرى.

(2)- ديوان رفعت؛ ص 100.

(3)- همان؛ ص 189.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1057 قد علم بنمود با سوز و الم اذن ميدان خواست از مير امم

شه ز بحر غيب آمد در شهودديد اكبر گشته لاهوتى وجود

چهره از انوار عشق افروخته ماسوا را ز آتش دل سوخته

داد رخصت چونكه ديدش دست و بارسوى بزم خاص و قرب كردگار

يافت پس رخصت ز سبط بو تراب پاى غيرت را نهاد اندر ركاب

برج زين شد منزل شمس الشرف آفتاب از تاب رويش منخسف

سو به سوى آسمان برداشت شاه بركشيد از سينه ى پر سوز آه

كاى خدا بنگر كه سوى اين

سپاه نوجوانى را فرستادم به راه

كه شبيه حضرت پيغمبر است نور چشم مصطفى و حيدر است «1» ***

هست مروى كه پس از قتل شه تشنه لبان اين خبر گوشزد آمد به همه جهان

آن كه اول به سوى قبر حسين روى نمودشيعيان! جابر عبد اللّه انصارى بود

زد به سر، خون ز بصر ريخت پس آن پيرِ گرام با ادب گفت: «اى شاه به خون خفته سلام»

تا سه نوبت چو از آن قبر جوابى نشنيدكرد از زندگى خود به جهان قطع اميد

بعد از آن گفت: كه اى غرقه به خون، حق دارى كه ندادى تو جوابى به من از غمخوارى

ز آنكه در شام بود رأس تو در بزم يزيدهست در كربُ بلا جسم تو اى شاه شهيد «2»

______________________________

(1)- همان؛ ص 281.

(2)- ديوان رفعت؛ ص 284.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1058

ضيايى ناظم الملك

اشاره

ميرزا جهانگير خان محبّى، ناظم الملك، فرزند محبعلى خان ناظم الملك، متخلّص به «ضيايى» به سال 1275 ه. ق. متولد شد.

مدتى به سفارت بغداد منصوب بود و در اواخر عمر در قم سكونت گزيد و به مطالعه، جمع آورى و تنظيم احاديث پيامبر اكرم (ص) و امير المؤمنين على (ع) اهتمام كرد.

وى به سال 1352 ه. ق. در شهر قم وفات يافت.

از آثار اوست: «سياست نامه ى منظوم» ترجمه ى نامه حضرت على (ع) به مالك اشتر، «حقيقت نامه ى منظوم» ترجمه ى وصاياى پيامبر (ص) به حضرت على (ع)، «ديوان اشعار»، «تفسير سوره ى و العصر» به فارسى، «سفرنامه هاى جداگانه ى استانبول» بغداد، كابل و موصل» «1».

-*-

1

هرگز گلى به گلشن گيتى نرسته است كز نوك خار و جور خزان باز رسته است

گويى خزان مرگ به عالم فرا رسيدكابواب غم گشاده در عيش بسته است

باز اى سپهر سنگ كدامين جفاى توست كائينه ى صبورى عالم شكسته است

از نو چراست داغ به دلهاى داغداروين سوزش نمك كه به دلهاى خسته است

چندان فشرده پنجه ى غم حلق انس و جان كاندر گلوى خلق ره آه بسته است

بر قلب ممكنات مگر نيش غم خليدكاجزاى كاينات ز هم برگسسته است

باز از كدام صرصر و طوفان موج خيزاسلام را سفينه به گل در نشسته است

نوح است، نى حسين و يَم است اين، نه كربلاست كشتى است اين، نه جسم شهيدان خسته است

بگذشت روزگارى ازين رنج و آسمان خوناب غم هنوز ز صورت نشُسته است

هر ماه نو به صورت او ناخن غم است هرشام تيره در بر او رخت ماتم است

2

اى آسمان ز غم نشدى واژگون چرا؟دارى هنوز طاقت صبر و سكون چرا؟

در سينه ى تو كينه ى آل عبا ز چيست؟وين فتنه هات گشته نهان در كُمون چرا؟

بشكست قامتى كه تو برپاستى از آن برپاستى هنوز چنين بى ستون چرا؟

بر كشتن چراغ هدايت شتافت خصم اى شمع آفتاب، شدى رهنمون چرا؟

شد عرش كبريا ز سر اسب سرنگون اى كرسى فلك نشدى سرنگون چرا؟

شاهى كه بود جان جهان، تشنه داد جان جان جهانيان نشد از تن برون چرا؟

______________________________

(1)- كليات ضيايى؛ مقدمه با تخليص. ريحانة الادب؛ ج 6، ص 123.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1059 در موج خون چو كشتى آل على شكست عالم نگشت غرقه ى درياى خون چرا؟

زخم تنش چو ديد فزون از ستارگان باز اين ستارگان شده رخشان كنون چرا؟

گر چرخ بى سكون نه عزادار آن شه است دارد هميشه جامه به تن نيلگون چرا؟

عالم،

سراى ماتم آل عباستى وين جمع كاينات براى عزاستى

3

تا عرش دود آه و فغان از مدينه رفت چون موكب امام زمان از مدينه رفت

با خيل اشك و آه چو شد كاروان روان آرام صبر و تاب و توان از مدينه رفت

تنها نه خود مدينه، جهان تيره شد ز غم چون آفتاب شرع و جهان از مدينه رفت

تا زين سپس چه آيدش از كوفيان به سرمهمان كوفيّان به فغان از مدينه رفت

امروز مگر از مدينه شد روان رسول يا خود بتول، اشك فشان از مدينه رفت

نى نى نه مصطفى كه على اكبر حسين بگذشته از سر و تن و جان از مدينه رفت

نى نى نه فاطمه كه گل باغ فاطمه زينب چو گل ز باد خزان از مدينه رفت

با طلعتى چو ماه شب چارده روان عبّاس همچو جان جهان از مدينه رفت

قاسم چو لاله، تازه جوانان شهر رابنهاده داغ بر دلشان از مدينه رفت

اصغر وداع گفته ز طفلان همزبان بر تير عشق گشته نشان از مدينه رفت

هرگز شنيده اى كه شتابد كسى به مرگ اين قوم، با شتاب چنان از مدينه رفت

هرگز نديده چشمى و نشنيده گوش كس قومى روان و مرگ شتابان ز پيش و پس

4

بر دشت كربلا چو شه كربلا رسيدبر اهل بيت، نوبت كرب و بلا رسيد

موج بلا سفينه ى دين را فرا گرفت سيل جفا اساس هدى را فرا رسيد

انبوه غم، گروه ستم، لشكر الم از هر كرانه بر سر آل عبا رسيد

شد بر مراد اهل شقاوت مدار چرخ ايام كامكارى آل زنا رسيد

برخاست گرد غم به سر اهل دين نشست تا پاى اهل كينه به دشت بلا رسيد

عرش اله گشت عزا خانه ى حسين آواز وا حسين ز دار العزا رسيد

صاحبْ عزا خدا و پيمبر عزا نشين هم رايت عزا به كف مرتضى رسيد

ارواح قدسيان همه

بر سر زنان شدندبر گوششان چو ناله ى خير النسا رسيد

گرديد عرش و فرش پر از بانگ وا حسين چون وا حسين از حرم كبريا رسيد

آرى حسين كشته ى راه خداستى وين كشته را خدا عوض و خونبهاستى دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1060

5

گر عدل حق ز خلق كشد انتقام اوسوزند خشك و تر همه از يك ضِرام «1» او

يابد از انتقام تسلّى، كدام غم؟غم كى رود ز دل كه غم افزاست نام او

ترسم كند شفاعت جرم عدو از آنك زين ماجرا شفاعت خلق است كام او

باشد مرام او كه نسوزد كسى، ولى سوزيم از غمش به خلاف مرام او

بر زينب و به قافله سالاريش نگروز خيل اشك و آه ببين احتشام او

تا روز حشر تيره بود صبح و شام مااز ماجراى كوفه و از راه شام او

خون دلش غذا وز اشك دو ديده آب اين بود خود نواله به هر صبح و شام او

بر دختر على چه سزد مجلس يزيدو آن طعنه و شماتت و آن احترام او

بر تخت زر نشسته، به كف جام مى، يزيدبر پا ستاده عترت طه به كام او

تا بود روزگار، نديده چنين الم تا چرخ كج مدار نكرده چنين ستم

6

زين حادثات قلب نبى گشته داغداردل مظهر خداست چه گويم ز كردگار

ظلمى نكرده، چرخ كه گفتن توانمش يا خود توان شنيد اگر مى توان شمار

دشمن كسى نكشته لب آب تشنه لب با يك نفر ستيزه نياورده صد هزار

در پيش ناقه بچه ى او را نمى كشندهرگز نبوده اين ستم آيين روزگار

اطفال شه به سينه و پهلو و دست اوشد كشته ى جفاى منافق به حال زار

اين ظلم، كى رسيده ز كافر به كافرى پيكان كجا مكيده لب طفل شيرخوار

چندين هزار زخم به يك تن كه ديده است و انگه به زير سمّ ستم گشته تار و مار

يك زخم دل بس است پى كشتن كسى بس بود داغ اكبرش اندر دل نزار

بودش چو مرگ قاسم و عبّاس كارگركشتن چه بود تشنه به شمشير آبدار

از هر غمى

كه ياد كنم، چون شراره ايست كزوى هزار شعله عيان هر كناره ايست «2» ______________________________

(1)- ضرام: زبانه كشيدن آتش.

(2)- كليات ضيايى؛ ص 104 تا 107.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1061

اقبال لاهورى

اشاره

محمّد اقبال لاهورى شاعر متفكّر پاكستانى، آخرين شاعر بزرگ فارسى گوى شبه قارّه ى هندوستان به سال 1252 ه. ش. برابر با 22 فوريه سال 1873 ميلادى در «سيالكوت» يكى از شهرهاى پاكستان غربى متولد شد. جدّش محمد رفيق ساكن كشمير بود كه به اتفاق سه پسرش به سيالكوت آمد. يكى از فرزندانش در اين شهر به شغل بازرگانى اشتغال داشت نام او نور محمد و پدر اقبال كه مايه ى مباهات مسلمين مى باشد.

در سال 1895 ميلادى، پس از پشت سرگذاشتن مراحل اوليّه جهت ادامه ى تحصيل راهى لاهور شد. با توماس آرنولد ديدار كرد و اين شخص تأثير زيادى بر دانشجوى جوان گذاشت. در سال 1897 تحت تعليمات و ارشاد توماس آرنولد به اخذ درجه ى فوق ليسانس فلسفه نائل گرديد. در اين برهه سلامت نفس، عدالتخواهى و دوستدار آزادى بودن او براى همگان آشكار گرديد.

اولين منظومه ى او به نام «هيماليا» در روزنامه ى «مخزن» در هند انتشار يافت. تحصيلاتش را در انگلستان و آلمان ادامه داد و رساله ى دكتراى خود را با نام «توسعه و تكامل ماوراء الطبيعه در ايران» با موفقيت به پايان رساند و از دانشگاه مونيخ دكتراى فلسفه دريافت كرد. او سرمايه ى اسلامى را نيز به ميزان بسيار به آموخته هاى عملى خود افزود.

اقبال پس از تكميل معلومات خويش به زادگاه خود بازگشت و در آنجا به صف آزادى خواهان پيوست و از پيشروان و اصلاح طلبان بزرگ مسلمان هند و از بانيان كشور پاكستان شمرده مى شود. او تمام

هستى اش را نثار اسلام و آزادى هند كرد.

اقبال مردى است فيلسوف، عارف، نويسنده، شاعر، سخنور، محقّق، اسلام شناس و سياستمدار، مبارز و نو انديش، خلاق و با قدرت فكرى زياد كه قويترين دفاع را از اسلام كرد. نظريات اقبال در قبال مسائل اجتماعى تا آنجا پيش رفت كه خشم تمامى استعمارگران و استثماركنندگان را برانگيخت. بارزترين نكته در شخصيّت او علاقه به آزادى و استقلال مسلمانان شبه قاره هند است. اقبال شاعرى است بلند انديشه و خوش سخن كه شعرش حاوى نكات عرفانى و فلسفى است. آثارش در مجموعه هايى به نام «پيام مشرق»، «زبور عجم»، «اسرار خودى و رموز بى خودى»، «ارمغان حجاز»، «جاويد نامه»، و غيره مكرّر به طبع رسيده است.

اقبال معتقد است بهترين حكومت براى اداره ى امت اسلام حكومتى است كه قانونش قرآن و مركز روحانيش كعبه و رهبرش ولى اللّه و خليفة اللّه است و چنان كه گفته: «نمونه ى، كامل مقام ولايت و خليفه اللهى كه دو نيروى عملى و علمى را در خود جمع داشت و نفس عاقله ى او بر مُلك ظاهر و باطن پادشاهى مى كرد على مرتضى (ع) بود» و اين همان عقيده اى است كه شيعيان براى امام و ولى قائلند:

مسلم اول شه مردان على عشق را سرمايه ى ايمان على

از ولاى دودمانش زنده ام در جهان مثل گهر تابنده ام به همين مناسبت تقريبا همه ى روايات شيعه را درباره ى فضائل حضرت على (ع) باور دارد و جابه جا از آن ياد كرده است.

افكار فلسفى اقبال در آثارش نمايان است:

«اسرار خودى»: حاوى نظرات وى درباره ى خود يا خويشتن خود است. و صفاتى نيز براى خليفة اللّه و ولى خدا بيان نموده كه شمايل امام غايب بقية اللّه (عج)

است:

غنچه ى ما گلستان در دامن است چشم ما از صبح فردا روشن است

اى سوار اشهب دوران بيااى فروغ ديده ى امكان بيا

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1062

رموز بيخودى: مكمل اسرار خودى است كه رابطه ى فرد و اجتماع را مورد بررسى قرار مى دهد و اظهار مى دارد كه با وحدت خودى مى توان يك اجتماع خودى به وجود آورد.

«زبور عجم»: اشعار عرفانى و مملو از معانى پربار زندگى بخش كه داراى مضامينى والاست.

«گلشن راز جديد»: در اين منظومه اقبال 9 سؤال عرفانى را مطرح مى كند و به شيوه اى شيرين و فصيح بدانها پاسخ مى دهد.

«جاويد نامه»: حاوى نظريات فلسفى، عرفانى و اجتماعى اقبال است.

«افكار مى باقى و نقش فرنگ»: حاوى قطعات، مثنويها و غزليات اقبال است.

«ارمغان حجاز»: گوياى افكار سياسى، اجتماعى، تربيتى و دينى اقبال است.

«پس چه بايد كرد اى اقوام شرق» و «مسافر»: هر دو ره آورد سفر اقبال از افغانستان مى باشد.

و بالاخره اقبال در آوريل سال 1938 م، 1317 ه. ش. 1357 ه. ق. در سيالكوت پاكستان غربى وفات يافت. با مرگ او جامعه مسلمانان يكى از بزرگترين انديشمندان و متفكران خود را از دست داد و به سوگ نشست. «1»

-*-

در معنى حريّت اسلاميه و سرّ حادثه كربلا:

هركه پيمان با هو الموجود بست گردنش از بند هر معبود رست

مؤمن از عشق است و عشق از مؤمنست عشق را ناممكن ها ممكن است

عقل سفاك است و او سفاك ترعشق پاك تر، چالاك تر، بى باك تر

عقل در پيچاك اسباب و علل عشق چوگان باز ميدان عمل

عشق صيد از زور بازو افكندعقل مكّار است و دامى مى زند

عقل را سرمايه از بيم و شك است عشق را عزم و يقين لاينفك است

آن كند تعمير تا ويران كنداين كند ويران كه آبادان كند

عقل چون باد است ارزان در جهان عشق كمياب

و بهاى او گران

عقل محكم از اساس چون و چندعشق عريان از لباس چون و چند

عقل مى گويد كه خود را پيش كن عشق گويد امتحان خويش كن

عقل با غير آشنا از اكتساب عشق از فضل است و با خود در حساب

عقل گويد شاد شو آباد شوعشق گويد بنده شو آزاد شو

عقل را آرام جان حريّت است ناقه اش را ساربان حريّت است

آن شنيدستى كه هنگام نبردعشق با عقل هوس پرور چه كرد

آن امام عاشقان، پور بتول سرو آزادى ز بستان رسول

اللّه اللّه باى بسم اللّه، پدرمعنى ذبح عظيم آمد پسر

بهر آن شهزاده ى خير الملل دوش ختم المرسلين نعم الجمل

______________________________

(1)- ديوان اقبال لاهورى؛ مقدمه با تلخيص.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1063 سرخ رو عشق غيور از خون اوسرخى اين مصرع از مضمون او

در ميان امّت كيوان جناب همچو حرف «قُلْ هُوَ اللَّهُ» «1» در كتاب

موسى و فرعون و شبير و يزيداين دو قوّت از حيات آيد پديد

زنده حق از قوّت شبّيرى است باطل آخر داغ حسرت ميرى است

چون خلافت رشته از قرآن گسيخت حرّيت را زهر اندر كام ريخت

خاست آن سرو جلوه ى خير الامم چون سحاب قبله، باران در قدم

بر زمين كربلا باريد و رفت لاله در ويرانه ها كاريد و رفت

تا قيامت قطع استبداد كردموج خون او چمن ايجاد كرد

بهر حق در خاك و خون غلتيده است پس بناى «لا الهَ» «2» گرديده است

مدعايش سلطنت بودى اگرخود نكردى با چنين سامان سفر

دشمنان چون ريگ صحرا لا تعددوستان او به يزدان هم عدد

سرِّ ابراهيم و اسمعيل بوديعنى آن اجمال را تفصيل بود

عزم او چون كوهساران استوارپايدار و تند سير و كامكار

تيغ بهر عزّت دين است و بس مقصد او حفظ آيين است و بس

ما سوى اللّه را مسلمان بنده

نيست پيش فرعونى سرش افكنده نيست

خون او تفسير اين اسرار كردملّت خوابيده را بيدار كرد

تيغ لا چون از ميان بيرون كشيداز رگ ارباب باطل خون كشيد

نقش الّا اللّه بر صحرا نوشت سطر عنوان نجات ما نوشت

رمز قرآن از حسين آموختيم ز آتش او شعله ها افروختيم

شوكت شام و فرّ بغداد رفت سطوت غرناطه هم از ياد رفت

تار ما از زخمه اش لرزان هنوزتازه از تكبير او ايمان هنوز

اى صبا اى پيك دور افتادگان اشك ما بر خاك پاك او رسان «3»

______________________________

(1)- قرآن مجيد؛ سوره اخلاص، آيه 1.

(2)- اشاره به اين سخن معروف خواجه معين الدّين جشتى است «حقا كه بناى لا اله هست حسين».

(3)- ديوان اقبال لاهورى؛ ص 143 و 144.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1064

فؤاد كرمانى

اشاره

ميرزا فتح اللّه قدسى كرمانى فرزند سلطان على، متخلّص به «فؤاد» از عارفان دلسوخته و داراى طبعى بسيار لطيف و شيواست.

وى به سال 1268 ه. ق. در كرمان متولد و به سال 1358 هجرى پس از حدود 90 سال زندگى زاهدانه و عارفانه جان به جان آفرين تسليم كرد. آرامگاهش در سه كيلومترى كرمان در دامنه ى كوه سيّد حسن قرار دارد.

فؤاد برخى از حوادث دوران آغازين زندگيش را به نظم كشيده است. گويد پدرم عطّار بود و مرا از مكتب باز داشت و به شغل عطّارى گماشت. اما هوس دانايى و علم آموزى رهايم نمى كرد و از دكّه ام به مدرسه مى كشاند. اگرچه انگيزه آموزش علوم رسمى، به حلقه درسم مى نشاند امّا هيجانات روحِ عاشق و ذوق شاعرانه، به ترك قيل و قال علوم مكسبى ام مى خواند. در اين غوغاى عشق و جنون، مونسم ديوان سعدى بود و به شيوه ى او شعر مى سرودم و بعد از آن

به كتاب مثنوى مولوى روى آوردم.

مجموعه ى ديوان خود را «شمع جمع» ناميدم و آن را به سال 1332 قمرى به پايان بردم.

«شمع جمع» بارها به چاپ رسيده است. شعر فؤاد بسيار با حال و گيرا و دلنشين است و مراثى وى را بايد در شمار بهترين مرثيه ها شمرد.

«شمع جمع» داراى 6876 بيت مى باشد بدين شرح: 26 قصيده، 60 غزل، 11 قطعه، 539 رباعى، 12 مسمّط، 5 ترجيع بند و 2 مثنوى.

فؤاد مسلمانى پاك اعتقاد و شيعه اى اثنى عشرى است و همچون همه ى عارفان راستين تشيّع را «اسلام على» «1» مى شناسد و كمتر شاعرى در دوره ى وى مى شناسيم كه همچون او توانسته باشد بعد از قرآن كه بيشترين قصايد و مثنويهايش آراسته به آيات و بيّنات است و از دو اثر عالى عرفان اسلامى يعنى نهج البلاغه و صحيفه ى سجّاديه متأثر و برخوردارى يافته باشد.

همچنين قوى ترين و ارزشمندترين جنبه ى عاطفى و ايمانى وى، عشق و ارادتش به مولاى متّقيان است كه بيش از دو سوم اشعار اوست. همچنين در مورد سرور شهيدان حسين (ع) كه پاى بر سر هستى نهاد و تاج شرافت بر سر بنى آدم ... عشقش بر عقل فائق آمد و اثبات حق را در نفى علايق ديد لذا بسى آسان دل از خلايق بريد و به خالق بست «2».

-*-

قصيده:

شنيدم ظهر عاشورا كه آن مِهر جهان آراروان شد بى كس و تنها به رزم فرقه ى كافر

گرفت آن نقطه ى توحيد جا در مركزِ ميدان چو پرگارش به گِرد آمد سپاه از ايمن وايسر

ستاد آن ماه برج آفرينش در ميان تنهابر گِردش هاله مانند آمدند آن قومِ بد اختر

به ارشاد آن كلام اللّه ناطق در حديث آمدبه

آواز جلى فرمود: كاى قوم ستم گستر

اگر دانيد من نسل كيم دانيم اصلم راكه هم ارث جلالت از پدر دارم، هم از مادر

رياض ارض بطحايم، بهار گلشن يثرب نهال باغ زهرايم، گل بستان پيغمبر

______________________________

(1)- ر. ك به سيد حسين نصر؛ سه حكيم مسلمان، ترجمه ى احمد آرام. ص 102.

(2)- شمع جمع؛ مقدمه ى ديوان.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1065 بود ختم رسل جدّم كه پا بر عرش اعلا زدبود دست خدا بابم، كزو بگرفت انگشتر

به ديوان بقا شيرازه ى اوراق امكانم ز جمع آفرينش فردم و ايجاد را دفتر

من آن نخلم كه حقّم كِشت و دستش آبيار آمدرسولم كرد دهقانى بتولم ساخت بارآور

دو گيتى را منم آمر فلك بر دور من دائرملك از خدمتم فاخر جهان را حضرتم مفخر

قلوب اهل بيتش را منم مطلب، منم مقصدسراى آفرينش را منم زينت، منم زيور

دمم روح القدس را دم كه با مريم شود محرم وز آن دم عيسى مريم ببخشد روح بر عازر «1»

ز چهرم مهر نورانى سراندر مهر من فانى كنم از نور پيشانى جمال صبح را انور

فنا را چون شدم سالك بقا را آمدم مالك دو عالم غير من هالك منم وجه اللّه اكبر

دو گيتى عبدو من شاهم، خدا بخشنده اينجا هم حسينم صبغة اللّهم، نه رنگ احمر و اصفر

حقيقت كعبه ى دلها طواف كوى من باشدكه در حولش بود طائف منا و مكّه و مشعر

نگويم مر مرا جدّ است و مادر از ره نسبت رسول اكرم امجد بتول اطيب اطهر

نگويم مجتبى باشد برادر مرتضى بابم كه آن طوباى جنّت آمد و اين ساقى كوثر

شما آخر مسلمانم نمى دانيد مهمانم ره آب از چه بر من بسته ايد اى بى حيا لشكر

خدا را گر مسلمانيد و من آخر مسلمانم دريغ از آب

مهمان را ندارد هيچ بدگوهر

نگشت اين نالها نافذ بر آن كفّار سنگين دل نشد اين پندها راسخ بر آن جمعيّت منكر

بسان حلقه از هر گوشه بگرفتند گردش رابدان تنگى كه صرصر را نبود از هيچ سو معبر

يكى رمحش به پهلو زد، يكى شمشير بر بازويكى زد بر دلش پيكان، يكى بر سينه اش خنجر

نبودى غير تسليما لَامر اللّه گفتارش در آن ساعت كه مى زد تيرها بر پيكرش نشتر

رضا و صبر و سلمى از وجودش در شهود آمدكه گاهِ امتحان ظاهر نشد از هيچ پيغمبر

تحمّل كرد در عالم چنان كوه بلايى راكه از يكپاره اش گرديد پشت اوليا چنبر

اگر برقى بجستى زين بلاء البرز امكان راچنان بر خويش لرزيدى كه طفل از غرّش تندر

خليل حقّ اگر مجروح ديدى حلق اصغر راپسر بگذاشتى خود را نهادى كارد بر خنجر

به جاى ماه با ناخن نبى بشكافتى دل رابديدى منشق از شمشير اگر فرق على اكبر

على را گر خبر از زخم هاى پيكرش بودى از آن تيغ دو پيكر خويش را كردى دو صد پيكر

از اين ماتم اگر بودى خبر حوّا و آدم رانه آدم روى زن ديدى نه حوّا چهره ى شوهر

شنيدى اين مصيبت را گر از روح القدس عيسى گُزيدى بطن مريم را نزادى هرگز از مادر

اگر رشحى ازين توفان گرفتى نوح را بر جان ز بيم انداختى خود را به قعر لجه ى اخضر

نسيمى گر وزيدى بر سليمان زين مصيبت هاچنان بگريختى از وى كه خيل پشّه از صرصر

گر اين بار امانت را فلك بر دوش مى كردى چنان پشتش خم آوردى كه سودى روى براغبر

از اين بحر بلا گر قطره اى مى ريخت بر موسى نهان مى شد در آب نيل يا در اشكمِ اژدر

______________________________

(1)- شخصى كه مرده بود و حضرت

عيسى او را دوباره زنده كرد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1066 اگر ايّوب را بودى خبر از حال سجّادش نمى خواندى دگر خود را ز قوم صابرين اصبر

گر اين خونين كواكب آمدى در خواب يوسف رابه خفتى تا ابد از خوف اين تعبير در بستر

گر اين بحر قضا يك لطمه مى افكند يونس راز خوف اندر دل ماهى نهان مى گشت تا محشر

نبودى اتّصال رشته ى دل گر به فرزندش گسستى تار و پود عالم امكان ز يكديگر

ز بام اى طاس كيهان طشت زرّينت نگون گرددسر از سرّ خدا برداشتى هشتى به طشت زر

سرت را دستى اندر پرده اى گردون جدا سازدعيال اللّه را بى پرده از سر مى كشى معجر

جهانا اين چه عدوان است رويت نيلگون گرددجمال اللّه را سيلى زنى بر چهره ى دختر

ز داس ماه نو اى آسمان دستت قلم گرددكه بدرودى گلستان نبى را لاله و عبهر «1» ***

غزل:

اى كه به عشقت اسير خيل بنى آدمندسوختگان غمت با غم دل خرّمند

هر كه غمت را خريد عشرت عالم فروخت با خبرانِ غمت بى خبر از عالمند

در شكن طرّه ات بسته دل عالمى است و آن همه دل بستگان عقده گشاى همند

يوسف مصر بقا در همه عالم توئى در طلبت مرد و زن آمده با درهمند

تاج سر بو البشر خاك شهيدان تست كاين شهدا تا ابد فخر بنى آدمند

در طلبت اشك ماست رونق مرآت دل كاين دُرَرِ با فروغ پرتو جام جمند

چون به جهان خرّمى جز غم روى تو نيست باده كِشان غمت مست شراب غمند

عقد عزاى تو بست سنّت اسلام و بس سلسله ى كائنات حلقه ى اين ماتمند

گشت چو در كربلا رايت عشقت بلندخيل مَلَك در ركوع پيش لوايت خمند

خاك سر كوى تو زنده كند مرده رازان كه شهيدان او جمله مسيحادمند

هردم از

اين كشتگان گرطلبى بذلِ جان در قدمت جان فشان با قدمى محكمند

سرّ خداى ازل غيب در اسرار توست سرّ تو با سرّ حق خود ز ازل توأمند

محرم سرّ حبيب نيست به غير از حبيب پيك و رسل در ميان محرم و نامحرمند

در غم جسمت «فؤاد» اشك نبارد چراكاين قطرات عيون زخم تو را مرهمند «2» ***

جز تو اى كشته ى بى سر كه سراپا همه جانى كيست كز دادن جانى بخرد جان جهانى

ما تو را كشته نخوانيم كه در صورت و معنى زنده اندر تن عشّاق چو ماهيّت جانى

عجبى نيست كه عرش دل ما جاى تو باشددوست را جز دل عاشق به جهان نيست مكانى

ما تو را در دل و بيگانه ترا يافته در گِل هركسى را به تو از رتبه ى خويش است گمانى

______________________________

(1)- شمع جمع؛ قصيده شماره 20؛ ص 101- 104.

(2)- همان؛ غزل شماره 18، ص 155.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1067 خلق در كوى تو جويند نشان از تو و ليكن بى نشان تا نشوند از تو نجويند نشانى

ما تو را ديده به چشم دل و در پرده ى غفلت كه تو در افئده پيدايى و از ديده نهانى

وه كه گر چشم حقيقت بگشائيم به رويت همه جا وز همه سو در دل و در ديده عيانى

سالكانت ز مجازند طلبكارِ حقيقت غافل از اينكه حقيقت تو هم اينى و هم آنى

جايى از نور تو خالى نبود در همه عالم چون تو در قالب امكان، مَثَل روح روانى

پيش عشّاقِ تو، چون ذكر خدا ذكر تو باشدبه كه از ذكر تو غافل ننشينند زمانى

عاصيان را نبود ايمنى از قهر الهى مگر از لطف تو آرند به كف خطّ امانى

سخن آن به كه نگوييم در اوصاف كمالت زانكه ما را نبود در

خور مدح تو لسانى

كى توانند خلايق سخن از فضل تو گفتن مگر از فضل تو جويند لسانى و بيانى «1» ***

زنده ى جاويد كيست كشته ى شمشير دوست كاب حيات قلوب در دم شمشير اوست

گر بشكافى هنوز خاك شهيدان عشق آيد از آن كشتگان زمزمه ى دوست دوست

آنكه هلاكش نمود ساعدِ سيمين يارباز به آن ساعدش كشته شدن آرزوست

بنده ى يزدان شناس موت و حياتش يكيست ز آنكه به نور خداش پرورش طبع و خوست

غير خدا باطل است در نظر اهل حق دعوى «إِنِّي أَنَا» «2» كاشف توحيد هوست

آن شجرى را كه حق بهر ثمر پروريدبانگ «أنا الحق» زند تا ابد از مغز و پوست

دل چو ز خود غافل است عارف باللّه نيست بر لب جو سال ها تشنه لب و آب جوست

گوش دل مؤمن است سامع و صوت خداگرچه ز آواز خلق مُلك پُرازهاى هوست

هر كه ز كوى مجاز پا به حقيقت نهادبر سرش از روزگار مخمصه ى «3» توبه توست

عاشق وارسته را با سر و سامان چه كارقصّه ى ناموس و عشق صحبت سنگ و سبوست

عاشق ديدار دوست اوست كه هم چون حسين ز روى رخسار او سرخ ز خون گلوست

هر كه چو او پا نهاد بر سر ميدانِ عشق بى سر و سامان سرش در خم چوگان چو گوست

دوست به شمشير اگر پاره كند پيكرش منّت شمشير دوست بر بدنش مو به موست

گر به اسيرى برند عترت او دشمنان هرچه ز دشمن بر او دوست پسندد نكوست «4»

***

______________________________

(1)- همان؛ غزل شماره 59، ص 224 و 225.

(2)- اشاره به آيه 30 سوره قصص: «إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ» منم خداى يكتا، پروردگار جهانيان.

(3)- مخمصه: رنج، زحمت، گرفتارى.

(4)- شمع جمع؛ غزل شماره 10، ص 145 و 146.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده

،ج 2،ص:1068

مسمّط:

امتحانات خدا در بحر زخّار «1» قضالطمه ها زد از بلايا بر وجود انبيا

اوليا را كرد هر فوجى به موجى مبتلاليك طوفان بلا چون موج زد در كربلا

گشت طوفان هاى عالم غرق طوفان شمااين شهادت طرفه «2» برهانى ست بر عبد شكور

كامتحان است اوليا را از خداوند غيور

وين شرف مانْد از شما باقى در ادوار و دهور «3»كاين شهادت را شهادت ها بود تا نفخ صور

همچو نفخ صور بر ايمان و ايقان شماآن حسينى را كه دشمن كشت پيش چشم دوست

چشم دشمن كور اينك عالمى مجذوب اوست

عاشقان را سرخ رويى الحق از خون گلوست وين سعادت در شهادت انبيا را آرزوست

تا رهى يابند از اين نسبت به ايمان شما «4»

***

مثنوى: «5»

كربلا فردا شود آتشكده مشتعل در اوست نار موقده

از صلاى سوختن بيگانگان يك به يك رفتند جز پروانگان

پر زنان برگرد شه جمع آمدندجان فشان از بهر آن شمع آمدند

فرقه ى از خلق و از خود رستگان بر خدا و مظهرش دلبستگان

جانشان سرمست از جام الست خويشتن را داده از مستى ز دست

خواست سلطان تا كند امدادشان هم بداند حدّ استعدادشان

پادشاه بى نياز از روى نازبندگان را آزمايش كرد باز

باز خاصان را دمش زد بر محك تا پديد آيد زر بى ريب و شكّ

از شدايد گفت وز بَلبالشان «6»تا كند بر آزمون غربالشان

هرچه گفت آن قوم را از بَلبَله مى نرفتندى برون از غربله

ديد چون اصحاب خود را مستقيم كز شهادتشان نه خوف است و نه بيم

جمله بر جان باختن آمده اندتن به قتل خويشتن در داده اند

______________________________

(1)- زخّار: پرآب و موّاج.

(2)- طرفه: چيز عجيب و شگفت آور.

(3)- دهور: جمع دهر، روزگاران.

(4)- شمع جمع؛ ص 329.

(5)- شمع جمع؛ مثنوى، ص 450 تا 452.

(6)- بلبل: اندوه و غم شديد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1069 چون

وليشان در ولا ثابت بديدپرده از سرّ ولايت بركشيد

شمس ربّانى به اسماء و صفات جلوه بر ذرّات كرد از غيب ذات

ذرّه ها را گفت آن شمس منيركه شما را ذات من باشد مجير

گر شما در ذات من فانى شويدهمچو من خود شمس ربّانى شويد

بحر سبحانى ز غيب آمد به جوش قطره ها را گفت با جوش و خروش

كز منيد ايجاد اى قطرات من رجعتان بايد به سوى ذات من

در من آييد از طريق بى منى تا ببخشم از فناتان ايمنى

قطره چون خود را نه از خود مالك است گر نياميزد به دريا هالك است

قطره در دريا نگردد تا فناكى كنندش در غنا مدح و ثنا

من كه شمسم روشن از خود نيستم شرق از انوار سبحانى ستم

تا نگشتم محو نور ذات اومى نشد در من ظهور ذات او

تا شما هستيد اى پروانگان پيش اين شمعيد از بيگانگان

هست آن پروانه با من آشناكه شود در نار ذات من فنا

سرّ خود آن شعله ى آتش پسندگفت و در پروانگان آتش فكند

شمع زان نارى كه در خود برفروخت با خود آن پروانگان را خوش بسوخت

قصد آن شمع آمد از خود سوختن سوختن پروانه را آموختن

ليل عاشورا كه از غوغا و شورعاشقان را بود چون روز نشور

تا سحر چون چشم بى خواب حسين خواب رفت از چشم اصحاب حسين

جمع بر اطراف آن شمع طرازجمله چون پروانه در سوز و گداز

عاشقان را آن شب از خود فصل بودروزشان در مرگ روز وصل بود

چون پديد آمد ز مشرق صبحدم شاه عشق از خيمه بيرون زد قدم

تافت از برج حرم خورشيدوش چون نجوم اصحاب محو از پرتوش

ديد ناگه آن شه خُلّت «1» نشان كربلا را قلزمى آتش فشان

گرد آتش يافت چون دودى سياه در تهاجم اهل دوزخ را سپاه

چون نبودش غير نور حق به

ديدهم به ديدش نار نور آمد پديد

يافت از حق آتشى افروخته كاتش از حق غير حق را سوخته

و آتش از باطن همين كرد اين ندامن نيم آتش منم نور خدا

چون در آتش سرّ حق ديد آن خليل همچو موسى آمدش آتش دليل

تاخت در آتش سمند آتشين بانگ زد «كانّى سبقت العالمين»

بر حسين آن آتش آمد گُلِسْتان وز گُلِسْتانش جهانى گُل ستان

______________________________

(1)- خُلّت: دوستى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1070 زان نبيّش خواند مصباح هدى كو سراپا سوخت از نار خدا

كشته شد آن صاحب عزّ رفيع تا شود ابناى آدم را شفيع

بر شفاعت آن سراج عدل و دادشيعيان را سوختن تعليم داد

وز پِيَش اصحاب در آتش شدندو اندر آن آتش زر بى غش شدند

جانشان را بس كه از حق شوق بودچون سمندرشان در آتش ذوق بود

اندر آن درياى آتش بى ألَم سوختند آن قوم عاشق بر عدم

چون فنا گشتند در غيب وجودسر برآوردند اينك از شهود

آسمان ها مات از كردارشان ماه و اختر محو از انوارشان

اينك از اجسامشان هر قطره خون روحشان رامست بحرى از شوؤن

تا قيامت آن شهيدان زنده اندنامشان را پادشاهان بنده اند

روحشان را با كمال هيمنت «1»بر قلوب خلق باشد سلطنت

در شكست خود چو حق را طالبندزير خنجر بر اعادى غالبند

اوليا را نيست در كشتن شكست حق شكست آن را كه اينجا ورشكست

زين سبب آن احد نيكو فنون خواند «جُنْدُ اللّه» را از «غالِبُونَ» «2» ***

رباعيات:

شاهى كه عنان عالمش بود به دست بر ناقه ى بى عنان شدش اوج نشست

اين مفخر اوليا پس از ختم رسل معراج به ناقه كرد زين عالم پست ***

از عقده ى دل هرآنچه بودش بنهفت يك باره به سيل گريه آن عقده شگفت

اشكش چو ستاره بود بر ماه جمال و آن نيّر پيكرش مخاطب شد و گفت ***

تا نيك يقين كند كه

اين كشته ى كيست با ديده ى معرفت در آن تن نگريست

عريان بدنى بديد كز تيغ و سنان اعداد جراحتش هزار است و دويست ***

چون ديد سرش بريده از راه قفاست و آن پيكر انورش لگدكوب جفاست

دانست يقين كه باشد اين جسم امام زيرا كه بلا هميشه بر اهل ولاست ***

با حيرت عقل و قلب از غم شده مات در بى جهتى نظّاره بودش به جهات

______________________________

(1)- هيمنت: وقار، ابهت.

(2)- اشاره به آيه 173 سوره صافات، «وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ». و هميشه سپاه ما غالبند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1071 از شمس حقيقتش طلب بود و بر اومن غير اشاره گشت كشف سبحات ***

تا ياد شب و داغش اندر دل ماست در خواب شبم روز قيامت برپاست

چون صبح شود به ديده ام پندارى خورشيد حسين است و زمين كرب و بلاست ***

اى رسته كه جان اهل دل بسته ى تست هرجا كه دلى شكسته پيوسته ى تست

اشكسته دلان دل به تو بستند حسين چون جاى خدا در دل اشكسته ى تست ***

آن فانى در خدا كه باقى به خداست خلّاق فنا و شمس انوار بقاست

او دامنش از گرد مصيبت پاكست بر او چه مصيبت كه مصيبت بر ماست ***

اى روح خدا كه چشم دل مايل تست و آئينه ى آنچه هست هستى دل تست

احيا همه از تو حىّ و اين مرده دلان گويند كه شمر بى حيا قاتل تست ***

اى سرّ خدا كه ديده هر ذى بَصَرت گرديده ولى نديده كوته نظرت

مى خواست خدا كه سرّ خود فاش كندانگشت نما بر سر نى كرد سرت ***

اى كشته كه هستِ خلق از هستى تست سر دادى و در سر تو سرمستى تست

در دست تو سر رشته ى هستى ست حسين وين دستِ پُر از پَرِ تهى دستى تست ***

اى دست خدا كه در

سرت سرّ خداست برگو سرت از بدن به دست كه جداست

چون بوته در آتشم كه بر نقره ى خام اكسير سرت چو شعله در طشت طلاست ***

اى كشته كه جان عالمى كشته ى تست پيوسته به هر دل از خفا رشته ى تست

در ديده ى اهل دل ملاقات خدارخسار به خون فرق آغشته ى تست «1»

______________________________

(1)- همان؛ ص 245 و 246.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1072

تائب تبريزى

شيخ اسماعيل بن حسين تبريزى معروف به «مسأله گو» شاعر و نويسنده ى ايرانى به سال 1286 ه ق. در تبريز متولد شد و در همان شهر علوم ادبى را فرا گرفت سپس به مشهد كوچ كرد و تا پايان زندگى در آن شهر به سر برد

تائب شاعرى ميان مايه بود و بيشتر اشعارش درونمايه هاى اخلاقى و اجتماعى دارند و بيشتر در زمره ى شعرهاى تعليمى به شمار مى روند. وى مؤلفى پركار بود و آثار فراوانى به نظم و نثر از خود باقى گذارده است، از جمله: «ابلاغ المبين» به نثر فارسى در ردّ آيين مسيحى، «عقايد الاسلام» ترجمه ى عقايد الاسلام تركى، «مرآة المتقين» در اخلاق و معارف، «روح و ريحان» كه حاوى مطالب اخلاقى، عرفانى، قصص، حكايات تاريخ و زندگينامه است و كتاب كشكولى است در نظم نثر.

ديوان اشعار شامل: غزل، رباعى و قطعه كه از جمله قصايد آن مراثى و مدايح چهارده معصوم (ع) را مى توان برشمرد.

تائب به سال 1374 ه ق. در مشهد مقدس وفات يافت «1».

-*-

آن كه بُد گوهر درياى حيا زينب بوددر حيا نايبه ى خير نسا زينب بود

گوهرى كه به جهان «زين اش» نام آمددختر مير عرب، شير خدا زينب بود

تالى حضرت صديقه و اخت الحسنين سينه اش آينه ى صدق و صفا زينب بود

آن كه پيموده ره

مهر وفا شد نامى زيب ديباچه ى ديوان وفا زينب بود

آنكه مبهوت ز صبرش شده ايّوب صبورمعدن صبر به صحراى بلا زينب بود

آنكه بعد از شه لب تشنه به هنگام بلاقد علم كرد به ميدان وفا زينب بود

آنكه با شوق بيارى برادر برخاست پيروى كرد از او، پاى به پا زينب بود

آنكه همگام برادر شد و بر خلق رساندصورت و معنى قرآن خدا زينب بود

آنكه در حال اسيرى پى نهضت برخاست گشت خاتون ظفر در همه جا زينب بود

______________________________

(1)- تاريخ علماى خراسان؛ ص 266.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1073

كمپانى

اشاره

حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى مشهور به «كمپانى» و متخلّص به «مفتقر» فقيه و اصولى برجسته ى شيعى است. وى پسر حاج محمّد حسن و نوه ى حاج محمّد اسماعيل مى باشد حاج محمّد اسماعيل از نخجوان به اصفهان مهاجرت كرد و به همين جهت آية اللّه فقيد به اصفهان انتساب يافت. وى در دوم محرّم سال 1296 هجرى در كاظمين در خانواده اى شريف به دنيا آمد پدرش بازرگان موفّقى بود و براى او ميراث هنگفتى باقى گذاشت كه در راه تحصيل او به مصرف رسيد و نبوغ فطرى خود از همان كودكى آشكار ساخت وى براى تحصيل بعد از فراگيرى مقدّمات براى ادامه ى تحصيل به نجف اشرف رفت و محضر آخوند خراسانى (صاحب كفاية الاصول) را درك كرد و تا وفات آخوند در سال 1329 يعنى به مدت 13 سال در درس او حضور داشت و علاوه بر درس خواندن، به تدريس نيز پرداخت و دوره هاى متعدّد سطوح عالى فقه و اصول را تدريس كرد، او علاوه بر مقام علمى و صفاى نفسانى مردى مجاهد و مبارز و اصلاح طلب

بود و بسيار مشتاق بود كه دين و علوم دينى را در مقامى مشعشع و عالى ببيند.

شيخ محمّد حسين درس فلسفه را نزد فيلسوف عارف ميرزا محمد باقر اصطهباناتى فرا گرفت و در درياى فلسفه و عرفان آن چنان فرو رفت كه عقايد و آثار فلسفى او را در تمام نوشته هايش مى يابيم وى در ادبيات عرب نيز استاد بود، از آثار منظوم او در عربى كه به صورت قصيده انشاء شده بود اكنون چيزى در دست نيست ولى ديوان فارسى او مشحون از مدايح اهل بيت (ع) و غزل هاى عرفانى است.

تأليفاتش عبارتند از: «حاشيه بر كفاية الاصول»، «حاشيه بر مكاسب»، «رساله اى در اجتهاد و تقليد». «رساله اى در طهارت»، «نماز جمعه»، «نماز مسافر» و ... علاوه بر آن تأليفاتى به نظم دارد: منظومه اى در 24 رجز در مدح رسول اللّه و مراثى اهل بيت (ع)، منظومه اى در روزه، منظومه اى در اعتكاف، ديوان شعر فارسى و غزلهاى عرفان، ديوانى در مدايح و مراثى اهل بيت (ع) وى در روز پنجم ماه ذى الحجه سال 1361 ه. ق. در نجف اشرف درگذشت «1».

-*-

تركيب بند: «2»

اشاره
1

بسيط روى زمين باز بساط غم است محيط عرش برين دائره ى ماتم است

باز چرا مهر و ماه تيره چه شمع عزاست باز چرا دود آه تا فلك اعظم است

ماتم جانسوز كيست گرفته آفاق راكه صبح روى جهان تيره چه شام غم است

شور حسينى است باز كه با دو صد سوز و سازنه در عراق و حجاز در همه ى عالم است

به حلقه ى ماتمش سدره نشين نوحه گربه زير بار غمش قامت گردون خم است

ز شور خيل ملك دل فلك بيقرارديده ى انجم اگر خون بفشاند كم است

داغ جهانسوز او در دل

ديو و پريست نام غم اندوز او نقش گِل آدم است

______________________________

(1)- ديوان كمپانى؛ مقدمه با تلخيص.

(2)- شانزده بند در رثاى سيّد الشّهدا (ع) سروده كه بعضى از بندها در اينجا آورده شده است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1074 عزاى سالار دين، دليل اهل يقين سليل عقل نخست سلاله ى عالم است

خزان گل زار دين ماه محرّم بوددر او بهار عزا هماره خرّم بود

2

گوهر يكتاى عشق درّ يتيم حسن خلعت زيباى عشق كرد به بر چون كفن

غرّه ى غرّاى او بود چه يكپاره ماه قامت رعناى او شاخ گل نسترن

به يارى شاه عشق خسرو جمجاه عشق فكند در راه عشق دست و سر و جان و تن

به خون سر شد خضاب، صورت چون آفتاب معنى حسن المآب عيان به وجه حسن

به باد بيداد رفت شاخ گل ارغوان ز تيشه ى كين فتاد ز ريشه سرو چمن

تا شده رنگين به خون جعد سمن ساى اوخورده بسى خون دل ناقه ى مشك ختن

هماى اوج ازل به دام قوم دغل به كام گرگ اجل يوسف گل پيرهن

به دور او بانوان حلقه ى ماتم زدندشاهد رخسار او شمع دل انجمن

چه شمع در سوز و ساز لاله ى باغ حسن خداست داناى راز ز سوز داغ حسن

3

اى به محيط وفا نقطه ى ثابت قدم نسخه ى صدق و صفا دفتر جود و كرم

همّت والاى تو برده ز عنقا سبق جز به تو زيبنده نيست قبّه ى قاف قدم

سرو سهى ساى تو تا كه در آمد ز پاى شاخه ى طوبى شكست پشت مرا كرد خم

رايت منصور تو تا كه نگونسار شدزد شرر آه من بر سر گردون عَلم

صبح جمال تو شد تيره چه در خاك و خون بار عيال مرا بست سوى شام غم

قبله ى روى تو رفت به بارگاه قبول ريخت ز نامحرمان حرمت اهل حرم

دست تو كوتاه شد تا كه ز تيغ جفاشد سوى خرگاه من بلند دست ستم

اى كه گذشتى ز جان ز بهر لب تشنگان خصم ببين در حرم روان چه سيل ارم

پس از تو اى جان من جهان فانى مبادبى تو مرا يك نفس ز زندگانى مراد «1»

***

فى ليلة عاشوراء:

امشب شب وصالست، روز فراق فرداست در پرده ى حجازى، شور عراق فرداست

امشب قران سعد است در اختران خرگاه يا آنكه ليلة البدر، روز محاق فرداست

امشب ز لاله رويان، فرخنده لاله زاريست رخساره هاى چون شمع، در احتراق فرداست

______________________________

(1)- همان؛ ص 74، 78، 83.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1075 امشب نواى تسبيح، از شش جهت بلند است فرياد وا حسينا، تا نُه رواق فرداست

امشب به نور توحيد، خرگاه شاه روشن در خيمه آتش كفر، دود نفاق فرداست

امشب ز روى اكبر، قرص قمر هويداست آسيب انشقاق از تيغ شقاق فرداست

امشب شگفته اصغر، چون گل به روى مادرپيكان و آن گلو را، بوس و عناق فرداست

امشب خوشست و خرّم، شمشاد قّدِ قاسم رفتن به حجله ى گور، با طمطراق فرداست

امشب نهاده بيمار، سر روى بالش نازگردن به حلقه ى غل، پا در وثاق فرداست

امشب به روى ساقى، آزادگان گشاده بند گران دشمن، بر دست

و ساق فرداست

امشب نشسته مولا، بر رفرف عبادت پيمودن ره عشق، روى براق فرداست

امشب شب عروجست، تا بزم قاب و قوسين هنگام رزم و پيكار يوم السباق فرداست

امشب شه شهيدان آماده ى رحيل است ديدار روى جانان يوم التلاق فرداست

امشب بگو به بانو، يك ساعتى بيارام هنگامه ى بلاخيز، ما لا يطاق فرداست

امشب قرين يارى، از چيست بيقرارى دل گر شود ز طاقت، يكباره طاق فرداست «1» ***

مدح ابى الفضل (ع):

دل شوريده نه از شور شراب آمده مست دين و دل ساقى شيرين سخنم برده ز دست

ساغر ابروى پيوسته ى او محوم كردهر كه را نيستى افزود به هستى پيوست

سرو بالاى بلندش چه خرامان مى رفت نه صنوبر كه دو عالم به نظر آمده پست

قامت معتدلش را نتوان طوبى خواندچمن «فَاسْتَقِمْ» «2» از سرو قدش رونق بست

لاله ى روى وى از گلشن توحيد دميدسنبل روى وى از روضه ى تجريد برست

شاه اخوان صفا ماه بنى هاشم اوست شد در او صورت و معنى به حقيقت پيوست

ساقى باده ى توحيد و معارف عبّاس شاهد بزم ازل شمع شبستان الست

در ره شاه شهيدان ز سر و دست گذشت نيست شد از خود و زد پا به سر هرچه كه هست

رفت در آب روان ساقى و لب تر ننمودجان به قربان وفادارى آن باده پرست

صدف گوهر مكنون هدف پيكان شدآه از آن سينه و فرياد از آن ناوك و شست

سرش از پاى بيفتاد و دو دستش ز بدن كمر پشت و پناه همه عالم بشكست

شد نگون بيرق و شيرازه ى لشكر بدريدشاه دين را پس از او رشته ى اميد گسست

نه تنش خسته شد از تيغ جفا در ره عشق كه دل عقل نخست از غم او نيز بخست

حيف از آن لعل درخشان كه ز گفتار بماندآه از آن سرو خرامان كه ز

رفتار نشست

يوسف مصر وفا غرقه به خون «وا اسفا»دل ز زندان غم او ابد الدهر نرست «3» ***

______________________________

(1)- همان؛ ص 90.

(2)- اشاره به آيه 112 سوره هود، استقامت كن چنانكه فرمان يافته اى.

(3)- همان؛ ص 117.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1076

رثاء عبد اللّه بن الحسن (ع):

يگانه دُرّى يتيم عقيق لب لعل فام به يازده سالگى دو هفته ماهى تمام

شاخ گل تازه اى ز گلشن مجتبى نديده چرخ كهن چون قدّ او خوشخرام

كتاب جان باختن حمايل گردنش از آنكه عبد اللّهش بود به تحقيق نام

دو گوشوارش به گوش ولى ز سر رفته هوش چو ديد يكتايى پادشه خاص و عام

به عزّ و فرزانگى از حرم آمد برون كه تا كند از صفا طواف بيت الحرام

رفت به خنجر ذبيح كند نيازى مليح كعبه اسلام را ز جان كند استلام

ربود پروانه را شمع دل انجمن گشت غزال حرم پيش دلآرام رام

رهسپر راه عشق شد سپر شاه عشق چه خصم بدخواه عشق تيغ كشيد از نيام

بداد دست و گرفت به دامن شاه جاى شد هدف تير كين در آن خجسته قيام

خسرو ملك قدم سوخت ز سر تا قدم ز داغ شهزاده ى مليح شيرين كلام

داغ دل شاه عشق فزون ز اندازه شدزخم جگر تازه بود تازه تر از تازه شد «1» ***

مدح على اكبر (ع):

اى طلعت زيباى تو عكس جمال لم يزل وى غرّه ى غرّاى تو آيينه ى حسن ازل

اى درّه ى بيضاى تو مصباح راه سالكان وى لعل گوهرزاى تو مفتاح اهل عقد و حلّ

اى غيب مكنون را حجاب زان گيسوى پر پيچ و تاب وى سرّ مخزون را كتاب زان خطّ خالى از خلل

پيش قد دلجوى تو طوبى گياه جوى تواى نخله ى طور يقين وى دوحه ى علم و عمل

روح روان عالمى جان نبىّ خاتمى طاووس آل هاشمى ناموس حقّ عزّ و جلّ

در صولت و دل حيدرى زان رو علىّ اكبرى در صفّ هيجا صفدرى درگاه جنگ اعظم بطل

در خلق و خلق و نطق و قيل، ختم نبوّت را مثيل اى مبدء بى مثل و بى مانند را نعم المثل

اى تشنه ى بحر وصال، سرچشمه ى فيض و كمال سرشار عشق

لايزال، سرمست شوق لم يزل

ذوق رفيع المشربت افكند در تاب و تبت تو خشك لب ز آب و لبت عين زلال بى زلل

كردى چه با تيغ دو سر در عرصه ى ميدان گذربرشد ز دشمن الحذر وز دوست بانگ العجل

دست قضا شد كارگر در كارفرماى قدرحتّى اذا شقّ القمر لما تجّلى و اكتمل

عنقاء قاف قرب حق افتاد از هفتم طبق در لجّه ى خون شفق نجمُ هوى، بدرُ أفل

يعقوب كنعان محن قمرى صفت شد در سخن كاى يوسف گل پيرهن اى طعمه ى گرگ اجل

اى لاله ى باغ اميد از داغ تو سروم خميدشد ديده ى حق بين سفيد و الرأس شيبأ اشتعل

اى شاه اقليم صفا سرباز ميدان وفابادا عَلَى الدُّنْيا العَفا بعد از تو اى مير اجل

اى سرو آزاد پدر اى شاخ شمشاد پدرناكام و ناشاد پدر اى نو نهال بى بدل

______________________________

(1)- همان؛ ص 149.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1077 گفتم به بينم شاديت عيش شب داماديت روز مباركباديت، خاب الرجاء و الامل

زينب شده مفتون تو آغشته اندر خون توليلى ز غم مجنون تو، سرگشته ى سهل و جبل «1» ***

شب يازدهم محرّم:

خاك غم بر سر گلزار جهان باد امشب رفته گلزار نبوّت همه بر باد امشب

خرگه چرخ ستم پيشه بسوزد كه بسوخت خرگه معدلت از آتش بيداد امشب

سقف مرفوع نگون باد كه گرديده نگون خانه ى محكم تنزيل ز بنياد امشب

شد سراپرده ى عصمت ز اجانب ناپاك در رواق عظمت زلزله افتاد امشب

شده از سيل سيه كعبه ى توحيد خراب وين عجت تر شده بيت الصنم آباد امشب

از دل پرده نشينان حجازى عراق مى دود تا به فلك ناله و فرياد امشب

شورش روز قيامت رود از ياد گهى كز ابو الفضل كنند اهل حرم ياد امشب

از غم اكبر ناشاد و نهال قد اوخون دل مى چكد از شاخه ى شمشاد

امشب

مادر اصغر شيرين دهن از داغ كباب تيشه بر سر زند از غصّه چو فرهاد امشب

حجّت حق چه به ناحق به غُل جامعه رفت كفر مطلق شده از بند غم آزاد امشب

بانوان اشك فشان، ليك چو ياقوت روان خاطر زاده ى مرجانه بود شاد امشب

ديو، انگشتر و انگشت سليمان را بُردنه عجب خون رود از چشم پريزاد امشب

اى دريغا كه به همدستى جمّال لعين دست بيداد فلك داد ستم داد امشب

چهره مهر سيه باد كه بر خاكسترخفته آن آينه ى حسن خدا داد امشب

برق غيرت زده در خرمن هستى ز تنوركه دو گيتى شده چون رعد پر از داد امشب «2» ***

دوازده بند در جواب محتشم كاشانى:

1

باز اين چه آتش است كه بر جان عالم است؟باز اين چه شعله ى غم و اندوه ماتم است؟

باز اين حديث حادثه ى جانگداز چيست باز اين چه قصّه ايست كه با غصّه توأم است؟

اين آه جانگزاست كه در ملك دل بپاست يا لشكر عزاست كه در كشور غم است؟

آفاق پر ز شعله ى برق و خروش رعديا ناله ى پياپى و آه دمادم است؟

چون چشمه، چشم مادر گيتى ز طفل اشك روى جهان چو موى پدر كشته درهم است

زين قصّه سر به چاك گريبان كروبيّان در زير بار غصّه قّدِ قدسيان خم است

گلزار دهر گشته خزان از سموم قهرگويا ربيع ماتم و ماه محرّم است

______________________________

(1)- همان؛ ص 123.

(2)- همان؛ ص 91.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1078 ماه تجلّى مه خوبان بود به عشق روز بُروز جذبه ى جانباز عالم است

مشكوةِ نور و كوكبِ درّىِ نشأتين مصباحِ سالكان طريق وفا حسين

2

گلگون قباى عرصه ى ميدان كربلازينت فزاى مسند ايوان كربلا

لب تشنه ى فرات و روان بخش كائنات خضرِ زلالِ چشمه ى حيوان كربلا

سرمست جام ذوق و جگرسوز نار شوق غوّاص بحر وحدت و عطشان كربلا

سرباز كوى دوست، كه در عشق روى دوست افكنده سر چو گوى به چوگان كربلا

ركن يمان و كعبه ى ايمان، كه از صفادر سعى شد ز مكّه به عنوان كربلا

لبيّك بر زبان، به سر دست، نقد جان روى رضا به سوى بيابان كربلا

چون نقطه در محيط بلا ثابت القدم گردن نهاد بر خطّ فرمان كربلا

بر ما سواى دوست، سرِ آستين فشاندآسوده سر نهاد به دامان كربلا

سر بر زمين گذاشت كه تا سربلند شدوز خود گذشت تا ز خدا بهره مند شد

3

ارباب عشق را چو صلاى بلا زدنداوّل به نام عقل نخستين صلا زدند

جام بلا به كام «بلى» گو شد از الست سنگ بلا به جانب بانگ بلى زدند

تاج مصيبتى كه فلك تاب آن نداشت بر فرق فرقدان شه لافتى زدند

پس بر حجاب اكبرِ ناموس كبرياآتش ز كينه هاى نهان بر ملا زدند

شد لعل دُر فشان حقيقت زمرّدين الماس كين چو بر جگر مجتبى زدند

پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلاكوس بلا به نام شه كربلا زدند

فرمان نوخطان ركابش كه خطّ محوبر نقش ماسوى ز كمال صفا زدند

دست و لا زدند به دامان شاه عشق بر هر دو عالم از ره تحقيق پا زدند

در قلزم محبّت آن شاه، چون حباب افراشتند خيمه ى هستى به روى آب

4

ترسم كه بر صحيفه ى امكان قلم زنندگر ماجراى كرب و بلا را رقم زنند

گوش فلك شود كر و هوش ملك ز سرگر نغمه اى ز حال امام امم زنند

زان نقطه ى وجود حديثى اگر كنندخطّ عدم به ربط حدوث و قِدَم زنند

آن رهبرِ عقول كه صد همچو عقل پيردر وادى غمش نتوان يك قدم زنند

ماء معين چو زهر شود در مذاق دهرگر از لبان تشنه ى او لب بهم زنند

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1079 وز شعله ى سرادق گردون قباب اوبر قبّه ى سرادق گردون علم زنند

سيل سرشك و اشك دمادم روان كنندگر ز اشك چشمِ سيّد سجّاد دم زنند

تا حشر دل شود به كمند غمش اسيرگر ز اهل بيت او سخن از بيش و كم زنند

كلك قضاست از رقم اين عزا كليل لوح قدر فرو زده رخساره را به نيل

5

سهم قدر ز قوس قضا دلنشين رسيددر مركز محيط رضا تيركين رسيد

كرد آن سه شعبه نقطه ى توحيد را دو نيم وز شش جهت فغان به سپهر برين رسيد

سرّ مصون ز مكمن غيب آشكار شدزان ناوكى كه بر دل حقّ مبين رسيد

بازوى كفر و طعنه ى كفار شد قوى زان طعنِ نيزه اى كه به پهلوى دين رسيد

از تاب رفت شاهد سلطان معرفت زان سوز و سازها كه به شمع يقين رسيد

آمد به قصد كعبه ى توحيد پيل مست ديو لعين به مهبط روح الامين رسيد

افعى صفت گرفت سر از گنج معرفت بدگوهرى به مخزن دُرّ ثمين رسيد

آن نفس مطمئنه حياتى ز سر گرفت زان نفخه اى كه در نفس آخرين رسيد

مستغرق جمال ازل گشت لايزال نوشيد از زلال لقا شربت وصال

6

شد نوك نى چو نقطه ى ايجاد را مداراز دور ماند دائرة اللّيل و النّهار

سرزد چو ماه معرفت از مشرق سنان از مغرب آفتاب قيامت شد آشكار

شيرازه ى صحيفه ى هستى ز هم گسيخت شد پاره پاره دفتر اوضاع روزگار

كلك ازل ز نقش ابد تا ابد بماندلوح قدر فتاد چو كلك قضا ز كار

در گنبد بلند فلك ناله ى ملك افكنده در صوامع لاهوتيان شرار

عقل نخست نقش جهان را به گريه شست وندر عقول زد شرر از آه شعله بار

يكباره سوخت همچو سپند از غمش خليل آمد دوباره نوح به طوفان غم دچار

در طور غم كليم شد از غصّه دل دو نيم وندر فلك مسيح چنان شد كه روى دار

سر حلقه ى عقول چو بر نى مُقام كردقوس صعودِ عشق ظهورى تمام كرد

7

در ناكسان چو قافله ى بى كسان فتاديك بوستان ز لاله به دست خَسان فتاد

يك رشته اى ز درّ يتيم گرانبهادر دست ظلم سنگدلان، رايگان فتاد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1080 يك حلقه اى ز منطقه ى چرخِ «1» معدلت در حلقه ى اسيرى و جور زمان فتاد

زان پس گذارِ دسته ى دستانِ دلستان در بوستانِ سرو و گل و ارغوان فتاد

هر بى دلى به ناله شد از داغ لاله اى هر بلبلى به ياد گلى در فغان فتاد

ناموس حق ز جلوه ى طاووس كبريا «2»گشت آنچنان كه مرغ دلش ز آشيان فتاد

قُمرى صفت بر آن گل گلزار معرفت ناليد آنقدر كه ز تاب و توان فتاد

ياقوت خون ز جَزْع يمانى بر او فشانديادش چو زان عقيقِ لب دُر فشان فتاد

پس كرد روى خويش سوى روضه ى رسول«كاى جدّ تاجبخش من اى رهبر عقول

8

اين لؤلؤ تر و دُر گلگون حسين توست وين خشكْ لعلِ غرقه ى در خون حسين توست

اين مركز محيط شهادت كه موج خون افشاند تا به دامن گردون حسين توست

اين نيّرى كه كرده به درياى خون غروب وز شرق نيزه سر زده بيرون حسين توست

اين مصحف حروف مقطّع كه ريخته اجزاى او به صفحه ى هامون حسين توست

اين مظهر تجلّى بى چند و چون كه هست از چند و چون جراحتش افزون حسين توست

اين گوهر ثمين كه به خاك است و خون دفين مانند اسم اعظم مخزون حسين توست

اين هادى عقول كه در وادى غمش عقل جهانيان شده مجنون حسين توست

اين كشتى نجات كه طوفان ماتمش اوضاع دهر كرده دگرگون حسين توست»

آنگاه رو به خلوت امُّ المصاب كردوز سوز دل به مادر دل خون خطاب كرد:

9

«اى بانوى حجاز مرا بينوا ببين چون نى، نواكنان ز غم نينوا ببين

اى كعبه ى حيا به مناى وفا بياقربانيان خويش به كوى صفا ببين

نورستگان خويش، سراسر بريده سروز خون نو خطان، به سراپا حنا ببين

در خاك و خون تپان مهِ رخسارِ شه نگرزنگ جفا بر آينه ى حق نما ببين

بر نخل طور سرّ «أَنَا اللَّهُ» را نگروز روى نى تجلّى ربّ العُلى ببين

از خفته ى نهفته ى اندر حجاب قدس برخيز و بى حجابى ما بر ملا ببين

زنجير جور، سلسله ى عدل را قرين توحيد را به حلقه ى شرك آشنا ببين

پرگار كفر، نقطه ى اسلام را محيطدين را مدار دايره ى اشقيا ببين ______________________________

(1)- منطقه ى چرخ: دايره اى و كمربندى در آسمان كه جايگاه دوازده برج است (حمل، ثور، جوزا، سرطان، اسد، سنبله، ميزان، عقرب، قوس، جدى، دلو، حوت) و به اعتقاد قدما، آفتاب در هر ماه شمسى يكى از اين بروج را طى مى كند.

(2)- ظاهرا مراد از «ناموس حق»

حضرت زينب، و «طاووس كبريا» امام حسين عليهم السّلام است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1081 اى مادر از يزيد و ز ابن زياد، دادوز آن كه اين اساس ستم را نهاد، داد»

10

كاش آن زمان كه سراى طبيعت نگون شدى وز هم گسسته رابطه ى كاف و نون شدى

كاش آن زمان كه كشتى ايمان به خون نشست فُلك فلك ز موج غمش غرق خون شدى

كاش آن زمان كه رايت دين بر زمين فتادزرّين لواى چرخِ برين واژگون شدى

كاش آن زمان كه عين عيان شد به خون تپان سيلاب خون، روان ز عيونِ عيون شدى

كاش آن زمان كه گشت روان كاروان غم مُلك وجود را به عدم رهنمون شدى

كاش آن زمان كه ز سلسله ى خيل بى كسان يك حلقه بندِ گردنِ گردونِ دون شدى

كاش آن زمان كه زد مه يثرب به شام سرچون شام، صبحِ روى جهان تيره گون شدى

كاش از حديث بزم يزيد و شه شهيددل خون شدى، ز ديده ى حسرت برون شدى

گر شور شام را به حكايت در آورندآشوب بامداد قيامت در آورند

11

اى چرخ تا در اين ستم آباد كرده اى پيوسته خانه ى ستم، آباد كرده اى

بنياد عدل و داد، بسى داده اى به بادزين پايه ى ستم كه تو بنياد كرده اى

تا داده اى، به دشمن دين كام داده اى يا خاطرى ز نسل خطا شاد كرده اى

از دوده ى معاويه و زاده ى زيادتا كرده اى، به عيش و طرب ياد كرده اى

آبى نصيب حنجر سرچشمه ى حيات از چشمه سارِ خنجر فولاد كرده اى

سر حلقه ى ملوك جهان را به عدل و داددر بندِ ظلم و حلقه ى بيداد كرده اى

اى كج روش، به پرورش هر خسى بسى جور و جفا به شاخه ى شمشاد كرده اى

تا برق كين به گلشن ايمان و دين زدى آفاق را چو رعد، پر از داد كرده اى

چون شكوه ى ترا به درِ داور آورنددود از نهاد عالم امكان برآورند

12

خاموش «مفتقر» كه دل دهر آب شدوز سيل اشك، عالم امكان خراب شد

خاموش «مفتقر» كه از اين شعرِ شعله بارآتش به جان مرد و زن و شيخ و شاب شد

خاموش «مفتقر» كه از اين راز دلگدازصاحبدلى نماند مگر دل كباب شد

خاموش «مفتقر» كه ز بوق نفير خلق دود فلك برآمد و خرق حجاب شد

خاموش «مفتقر» كه بسيط زمين ز غم غرق محيط خون شد و در اضطراب شد

خاموش «مفتقر» كه ز بى تابى ملك چشم فلك سرشكْ فشان چون سحاب شد

خاموش «مفتقر» كه ز دود دل مسيح خورشيد را به چرخ چهارم نقاب شد

خاموش «مفتقر» كه در اين ماتم عظيم آدم به تاب آمد و خاتم ز تاب شد

كس جز شهيد عشق وفائى چنين نكردوز دل قبول بار جفائى چنين نكرد «1» ______________________________

(1)- همان؛ ص 62- 73.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1082

ملك الشعرا بهار

اشاره

ملك الشعرا محمّد تقى بهار پسر حاج ميرزا محمّد كاظم متخلّص به «صبورى» ملك الشعراى آستان قدس رضوى بود. او به سال 1304 ه ق. در شهر مقدّس مشهد متولد شد و بى ترديد بزرگترين گوينده ى پارسى در چند قرن اخير از تاريخ ادبى ايران است.

بهار، ادبيّات فارسى را نخست در نزد پدرش آموخت و رياضيات و منطق را در نزد ميرزا عبد الرّحمن كه از مشاهير مدرّسين مشهد بود فرا گرفته و دوره ى نحو را نزد شيخ موسى نحوى تلمّذ نمود. وى هيجده ساله بود كه پدرش در سال 1322 هجرى به سراى جاودانى شتافت و او مسئول اداره ى خانواده گرديد. قدرت طبع خلاقش مورد اعجاب و اذعان پارسى شناسان زمان قرار گرفت و به زودى به جاى پدر ملك الشعراى آستان قدس شناخته شد.

بهار پس از تكميل معلومات،

پا به عالم اجتماع گذاشت و در راه بيدارى و روشن كردن افكار عمومى استفاده برد و در نهضت مشروطيت وارد محافل سياسى شد و در سلك آزادى خواهان و مشروطه طلبان درآمد.

اشعار بهار در واقع زبان حال مردم و نماينده ى افكار و آمال توده ى آزادى خواه بود و گاهى اوقات نيز مقالاتى در روزنامه هاى «خراسان» و «طوس» و «خورشيد» مى نوشت. او با تأسيس روزنامه ى «نوبهار» به سال 1328 ه. ق. در مشهد و روزنامه ى هفتگى «تازه بهار» در 1329 ه. ق. به بيان افكار و انديشه هاى سياسى و ادبى و فرهنگى خود پرداخت. هم چنين به سال 1336 ه. ق.

مجله ى دانشكده را تأسيس كرد. وجود مقالات فراوان و آثار منثورش حاكى از مهارت و استادى او در نگارش نثرى پخته و شيوا مى باشد.

بهار چند بار نيز حبس و تبعيد شد. در چند دوره هم به وكالت مجلس رسيد، و زمانى هم به وزارت فرهنگ منصوب شد. كتاب «سبك شناسى»، «تاريخ احزاب سياسى»، «تصحيح تاريخ سيستان»، «تصحيح تاريخ بلعمى» «مجمل التواريخ و القصص» و ... از جمله آثار اوست.

پس بهار نه تنها شاعرى زبان آور و بلند انديشه، بلكه در همان حال محقّقى بزرگ و نويسنده اى فعال و استادى لايق و روزنامه نگارى مبتكر و پرارزش بود. فعّاليّت ممتد ادبى وى كه از نخستين سالهاى جوانى آغاز شد و نزديك به نيم قرن امتداد داشت، در تمام اين مدت طولانى با نتايج بسيار سودمند همراه بود او مسلّما يكى از اركان تكامل و تحوّل صورى و معنوى نظم و نثر در دوران معاصر است. اهمّيّت وى در شعر بيشتر در آن است كه: اولا زبان فصيح پيشينيان را به

بهترين و دل انگيزترين صورتى در سخن خود به كار برد و از اين جهت سرآمد همه ى گويندگان دوره ى بازگشت شد و ثانيا از زبان متداول پارسى و مفردات و تعبيرات و اصطلاحات آن براى تكميل زبان ادبى قديم و به كار انداختن آن در رفع حوائج روز استفاده كرد و آنها را به خوبى در سخن خود گنجاند و ثالثا كلمات را وسيله ى سودمندى براى بيان مقاصد گوناگون و موضوعات مبتكر جديد قرار داد و انديشه هاى مختلف فلسفى و اجتماعى و سياسى خود را آزادانه در آن گنجاند. رابعا با اطلاع وافرى كه از زبان پارسى و با معرفتى كه به ادبيات پيش از اسلام داشت به خلق تركيبات جديد و يا وارد كردن بسيارى از لغات متروك لهجه هاى كهن و احياى آنها در آثار خود توفيق يافت و از اين راهها به غنى كردن زبان پارسى يارى فراوان كرد. كلام در دست ملك، مطيع و منقاد و مانند موم قابل قبول صور گوناگون بود.

فصاحت و طنين دلچسب و آهنگ هاى محرّك تركيباتش مايه ى تأثير بى سابقه ى سخن او در دلهاست و او را بى شك مى توان

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1083

خاتم استادان بزرگ پيشين و در همان حال مبدأ تحول و تجدّدى بارآور و سودمند در سخن فارسى دانست. بهار سالها استاد دانشگاه تهران بود.

ديوان اشعار بهار شامل قصايد، غزليات، قطعات، رباعيات، مثنويها و تصنيفات مى باشد كه در دو مجلّد به چاپ رسيده است.

قصايد او با بهترين آثار اساتيد گذشته ى ادب فارسى برابرى مى كند. آخرين قصيده اش «جغد جنگ» نام داشت كه در سال 1329 شمسى سرود و پس از آن در ارديبهشت ماه سال 1330 ه. ش.

بدرود حيات گفت. «1»

-*-

در رثاء حسين (ع):

اى فلك آل على را از وطن آواره كردى زان سپس در كربلاشان بردى و بيچاره كردى

تاختى از وادى ايمَن «2» غزالان حرم راپس اسير پنجه ى گرگان آدمخواره كردى

چشم پاك شيرمردان را نمودى پاره پاره هم دل شير خدا را زين مصيبت پاره كردى

گوشواره عرش رحمن «3» را بريدى سر، پس آنگه دخترانش را ز كين بى گوشوار و ياره «4» كردى

جبهه ى «5» فرزند زهرا را ز سنگ كين شكستى تو مگر اى آسمان! دل را ز سنگ خاره كردى

تا كنى خورشيد عصمت را به ابر كينه پنهان دشت را ز اعداى دين پر ثابت و سيّاره كردى

جورها كردى ز اوّل، در حقّ پاكان و ليكن در حقّ آل پيمبر جور را يكباره كردى

كودكى ديدى صغير اندر ميان گاهواره چون نكردى شرم و از كين قصد آن گهواره كردى

چاره مى جستند در خاموشى آن طفل گريان خود تو در يك لحظه از پيكان تيرش چاره كردى

سوختى از آتش كين خانه ى آل على راوايستادى بر سر آن آتش و نظّاره كردى

خانمان آل زهرا رفت بر باد از جفايت آوخ از بيداد و داد از جور و فرياد از جفايت

***

آسمانا جز به كين آل پيمبر نگشتى تا نكشتى آل زهرا را از اين ره برنگشتى

چون فكندى آتش كين در حريم آل ياسين ز آه آتش بارشان چون شد كه خاكستر نگشتى؟

چون بديدى مسلم اندر كوفه بى يار است و ياوراز چه رو، او را در آن بى ياورى، ياور نگشتى!

چون دو طفل مسلم اندر كوفه گم كردند ره رااز چه آن گمگشتگان را جانبى رهبر نگشتى؟

چون به زندان عبيد اللّه فتادند آن دو كودك از چه رو غمخوار آن دو كودك مضطر نگشتى؟

چون تن آن كودكان از تيغ حارث

«6» گشت بى سراز چه رو، بى تن نگشتى، از چه رو بى سر نگشتى؟

______________________________

(1)- زندگانى و آثار بهار؛ مقدمه با تلخيص، ص 8- 18.

(2)- وادى ايمن: وادى مقدسى را گويند و آن بيابان و صحرايى است كه در آنجا نداى حق سبحانه تعالى به موسى (ع) رسيد.

(3)- گوشواره عرش رحمن: منظور امام حسين (ع) است.

(4)- ياره: دستبند، طلا يا نقره.

(5)- جبهه: پيشانى، جمع آن جباره است.

(6)- حارث: قاتل طفلان مسلم بن عقيل.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1084 چون شدند آن كودكان از فرقت مادر گدازان از چه رو برگرد آن طفلان بى مادر نگشتى؟

چون حسين بن على با لشكر كين شد مقابل از چه پشتيبان آن سلطان بى لشكر نگشتى؟

چون دچار موج غم شد كشتى آل محمّد (ص)از چه رو اى زورق بيداد! بى لنگر نگشتى؟

خانمان آل زهرا رفت بر باد از جفايت آوخ از بيداد و داد از جور و فرياد از جفايت «1» ______________________________

(1)- شعر در سال 1287 ه ش. در رثاء سيد الشهداء سروده شده.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1085

اديب السّلطنه

حسين سميعى ملقّب به اديب السّلطنه و متخلّص به «عطا» از ادبا و رجال قرن سيزدهم هجرى است كه در سال 1293 ه. ق.

در رشت متولد شد. دوران طفوليت را در كرمانشاه و تهران به سر برد، و بعد از پدرش به مشاغل دولتى پرداخت و به وزارت كشور و وزارت خارجه منصوب شد، و به وكالت مجلس شورا و سناتورى نيز رسيد. وى شاعر بود و مدتى نيز انجمن ادبى تهران تحت سرپرستى او اداره مى شد.

«ديوان اشعار» و «رساله ى جان كلام» و «رساله اى در دستور زبان فارسى» از او باقيمانده است. سميعى به سال 1373 ه. ق.

(1332 شمسى)

وفات يافت «1».

-*-

اندر آن ساعت كه شد آغشته در خون پيكرش شمر آمد چون اجل با خنجر كين بر سرش

من نگويم كو چه كرد، آنقدر شد كز ظلم شمردر بهشت عدن گريان گشت چشم مادرش

باللّه آن افتادن و در خاك و خون غلتان شدن آنقدر دشوار ننمودى كه داغ اكبرش

آن سر انور كه در دامان احمد جاى داشت خولى بى دين چنان جا داد در خاكسترش

آن كه با داور چنين خصمى نمود و كينه توخت عذرخواهى چيست روز حشر پيش داورش؟

در مصاف جنگ چون از جور دشمن كشته شداكبر و عبّاس و عبد اللّه و عون و جعفرش

و اندر آن صحراى پر دشمن دگر باقى نماندبهر يارى يك نفر زان جمله يار و ياورش

ذو الجناح عشق را تا پهنه ى ميدان پراندوين چنين با دشمنان كينه ور ارجوزه «2» خواند: «كاى ضلالت پيشگان، فرزند پيغمبر منم

قرّة العين بتول و زاده ى حيدر منم

گوشوار عرش يزدان قوّت قلب على آنكه دايم بود در آغوش پيغمبر منم

دين منم، ايمان منم، دنيا منم، عقبى منم معنى قرآن منم، بگزيده ى داور منم

معنى طه منم، و التّين و الزّيتون منم سدره و طوبى منم، جنّت منم، كوثر منم

آن كه پيش آستانش بهر تعظيم جلال روز تا شب گشته پشت آسمان چنبر منم

روز محشر چون كنيد آخر كه خصمى مى كنيدبا من مظلوم، چون خود شافع محشر منم

خلق را چون آورند آن روز از بهر حساب دوست را آنجا جزا و خصم را كيفرِ منم

بر رخ من مى كشيد از كينه تيغ كين، چرا؟سعى داريد از براى كشتنم چندين چرا؟» «3» ______________________________

(1)- لغت نامه دهخدا.

(2)- ارجوزه: رجز.

(3)- سيرى در مرثيه عاشورايى؛ ص 324.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1086

سيّد موسى سبط الشيخ

اشاره

حجة الاسلام سيّد موسى سبط الشيخ فرزند حجّت

الاسلام سيّد محمّد از نوادگان دخترى فقيه بزرگ آية اللّه العظمى حاج شيخ مرتضى انصارى به سال 1327 ه. ق. در نجف متولد شد. وى بعد از تحصيل علم و كمال در حوزه هاى علميه ى نجف و كربلا در سال 1364 ه. ق. به ايران آمد و در تهران به خدمات دينى و ارشاد و تأليف پرداخت. سرانجام در هيجدهم جمادى الاول 1385 ه. ق. وفات يافت و در جوار مرقد حضرت معصومه (س) در قم مدفون گرديد.

از آثار او كتاب «شيعه در اسلام» در دو جلد به چاپ رسيده است «1».

-*-

1

باز از چه واژگون همه ذرات عالم است؟باز از چه سرنگون همه در وادى غم است؟

لاهوت از چه باز قرين مصيبت است؟ناسوت از چه روى در اندوه و ماتم است؟

چون شد كه هرچه هست، چنين گشت زير و رو؟بهر چه نظم رفت و جهان نامنظم است؟

آن يك غريق لجه ى اشك غم و عزاست وين يك حريق آتش و آه دمادم است

در اين عزا بود در و ديوار قيرگون غرق محيط خون، دل اولاد آدم است

برگو مگر كه شور قيامت شد آشكارگويا هلال و غرّه ى ماه محرّم است

اين نوحه بهر ماتم سبط پيمبر است وين ناله در مصيبت فرزند خاتم است

آن گوهر يگانه، شهنشاه نشأتين فرزند احمد و على و فاطمه، حسين

2

آن دم كه در الست به جانها بلا زدنداوّل بلا به جان همه انبيا زدند

نزديك شد نشور ز فرياد جبرئيل ضربت چو بر سر على مرتضى زدند

زان در كه زد به پهلوى خير النسا عدويكباره ضربتى به دل ماسوا زدند

دشمن ز كين به كام حسن ريخت جام زهروز آن، شرر به قلب رسول خدا زدند

پس آتشى كه شعله ى آن هست تا به حشردر كربلا به خيمه ى آل عبا زدند

نوعى ستم رسيد به آل نبى ز خصم گفتى قلم به جرم همه اشقيا زدند

زان طعنها كه بر دل شاه از عدو رسيدطعنى ز نيزه بر جگر مصطفى زدند

خونى كه ريخت از بدن انورش به دشت بر تربتش چكيد و معطر چو مشك گشت ______________________________

(1)- نقل از يادداشت مرحوم آية اللّه سيد محمد على سبط الشيخ (م. 1408).

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1087

3

كاش آن زمان زمين و زمان واژگون شدى وين دستگاه با عظمت سرنگون شدى

كاش آن زمان كه شاه شهيدان وداع كردجانها وداع كرده و از تن برون شدى

كاش آن زمان كه پيكر پاكش به خون تپيديكسر تمام روى زمين غرق خون شدى

كاش آن زمان كه تير جفايش به دل رسيدآفاق تا به حشر همه قيرگون شدى

كاش آن زمان كه از سرِ زين بر زمين فتاديكباره چرخ از حركت در سكون شدى

اى كاش كوهها همه مى ريخت روى دشت بر خاك، منطبق رخ گردون دون شدى

اى كاش دست قابض ارواح مى رسيددر وادى عدم همه را رهنمون شدى

اى كاش آن فرشته به صورش دميده بودروز حساب و محشر كبرى رسيده بود

4

آن يكه تاز عرصه ى ميدان كربلاوان شاهباز عالم و سلطان كربلا

شاهنشه وجود كجا؟ ديو و دد كجا؟اهريمنان كجا و سليمان كربلا؟

تقدير گشت، ورنه به يك حمله كرده بودطوفان خون، روان ز بيابان كربلا

عالم فداى تربت آن سرورى كه داددرس شهامتى به دبستان كربلا

افسرده بلبلان نبى شد ز قحط آب پژمرده و خشك شد گل بستان كربلا

آبى كه وحش و طير از آن بهره مند بوديكباره شد حرام به مهمان كربلا

آوخ از آن زمان كه شه دين ز جور خصم لب تشنه گشت غرقه ى طوفان كربلا

اين چرخ كج مدار چنين ماجرا نديدوين دهر پر ز جور گلى همچو او نچيد

5

تير ستم چو بر دل سلطان دين رسيدسرزد كه تا به قلب رسول امين رسيد

تنها نه اين خدنگ به قلبش رسيد و بس تير دگر بر آن گلوى نازنين رسيد

نه طاقت سوارى و نه حالت نبرديكباره جسم اطهر او بر زمين رسيد

دشمن پياپى آمد و ديگر مگو چه كردديگر مگو كه زخم چنان و چنين رسيد

زان جسم چاك چاك، عدو دست برنداشت ضربت فزون ز حد به امام مبين رسيد

جبريل بود و ديد كه از آن قوم اين ستم زد صيحه آن چنان كه به عرش برين رسيد

آدم فغان و ناله همى داشت در جنان باريد خون ز ديده كه بر ماء و طين رسيد

بنگر فلك چه كرد به اولاد مصطفى از دهر سر نزد به جهان ديگر اين جفا دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1088

6

ترسم به روز حشر كزين جور دم زنندبس طعنها به امت طه امم زنند

گويى كه چون سزاى عدويش دهند بازاعمال جن و انس سراسر قلم زنند

در روز انتقام مبادا ازين جفايكباره دستگاه شفاعت بهم زنند

آوخ از آن زمان كه شهيدان كربلاسرها به روى دست، به محشر قدم زنند

بيرون كنند دست تظلم ز آستين در نزد دادخواه، دم از آن ستم زنند

دارند باز اميد چه از صاحب حرم آنان كه تير بر دل اهل حرم زنند؟

دارند از پيمبر اكرم چه انتظارآنان كه تيغ بر سر اهل كرم زنند؟

پامال شد تنى كه در آغوش جبرئيل گرديد شستشوى غبارش به سلسبيل

7

چون شد جدا سر از بدن آن بزرگواربگريست آسمان و شد اين حُمره آشكار

زين ماجرا فتاد تزلزل به عرش حق آفاق شد سياه و چو شب گشت روزگار

لرزيد كوه و دشت و بجوشيد از زمين يكباره خون تازه، جهان گشت بى قرار

در خاك هر چه بود همى گشت منقلب چون كوه شد تلأطم امواج در بحار

ماهى در آب غرق در اندوه و ناله شدخاموش مرغ نغمه سرا شد به شاخسار

پاداش مصطفى همه اين شد كه امّتش بى پرده كرد پردگيان را شترسوار

اجر رسالتش همه اين شد كه دشمنان گردش دهند عترت او را به هر ديار

اين سان كه بر بَنات نبى عرصه تنگ شدبنگر كى اين جفا به اسير فرنگ شد

8

عزم رحيل چون به سر كوفيان فتاداز نو، نفير و غلغله در آسمان فتاد

از كينه خصم، عترت پاك رسول رابرد آنچنان كه ره به صف كشتگان فتاد

در خاك و خون تپيده شهيدان، قلم قلم بر كشتگان خود نظر بانوان فتاد

بى اختيار هريك از آن جمع بى پناه از ناقه روى خاك چو برگ خزان فتاد

زان بى كسان خروش و فغانى بلند شدكز آن، شراره بر دل پير و جوان فتاد

زينب به هر طرف نگران شد كه ناگهان چشمش به جسم پاك امام زمان فتاد

زد صيحه اى كزآن جگر دوست را شكافت ناليد آن چنان كه در اعدا فغان فتاد

كرد آن زمان چنين گله با خاتم رُسُل:«كاى جدّ تاجدار من، اى هادى سُبُل دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1089

9

اين مرغ سر بريده ى پر خون حسين توست وين تشنه كام ناشده مدفون حسين توست

اين سروْ قامتى كه زد از سوز تشنگى آتش به دجله، دود به جيحون حسين توست

اين طائرى كه زد به روى خاك دست و پاوين ماهى ز شطّ شده بيرون حسين توست

اين داغدار كز غم اكبر كشيده آه وز آه زد شراره به گردون حسين توست

اين شاه بى پناه كه از جور اين سپاه گرديد كشته با دل محزون حسين توست

اين كشته ى غريب كز اوّل به سينه اش اسرار و علم حق شده مخزون حسين توست

اين سرورى كه خفته به خاك و من از برش بى اختيار مى روم اكنون حسين توست»

آنگاه قلب لشكر بدخواه آب كردوز سوز دل به مادر دلخون خطاب كرد:

10

«كاى مادر عزيز، بيا حال ما ببين ما را اسير فرقه ى دور از خدا ببين

مادر بيا كه سوخت همه تار و پود مابار بلا به دوش من مبتلا ببين

در بند و قيد خصم، اسيريم و دستگيرلختى شتاب كرده و اين ماجرا ببين

بنگر كه دختران تو باشند بى پناه نالان و زار از ستم اشقيا ببين

بنگر ز كعب نيزه سياه است كتف من اين تازيانه ها به سرم آشنا ببين

در دشت غم بيا و گذر كن به قتلگاه سرهاى كشتگان همه از تن جدا ببين

هر گوشه سروْ قامتى افتاده روى خاك گلزار خود خزان به صف كربلا ببين»

بانگ رحيل زد به سوى كوفه ساربان نوعى كه زين ندا به تكان آمد آسمان

11

ويران شوى فلك كه چه بيداد كرده اى بنگر سراى ظلم كه آباد كرده اى

حيرانم كه از چه خانه ى ايمان كنى خراب كاخ ستمگران ز چه بنياد كرده اى

هرگونه ظلم و جور كه بوده ست در جهان از راه كين، هميشه تو امداد كرده اى

رفتى به بوستان نبى تيشه ات به دست برگو چه با صنوبر و شمشاد كرده اى؟

از كربلا به كوفه و از كوفه تا به شام دانى چه ها به عترت امجاد كرده اى؟

بهر يزيد دون، غل و زنجير از جفابر دست و پا و گردن سجّاد كرده اى

دادى به دست خصم، يكى چوب خيزران دلخون، پيمبران و عدو شاد كرده اى

زينب چو ديد اين ستم و جور از يزيدشد بى قرار و پيرهن صبر را دريد دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1090

12

خاموش «موسوى» كه دگر آهن آب شدوز سيل اشك عالم امكان خراب شد

خاموش «موسوى» كه سيه گشت آسمان وز خون ديده چهره ى غبرا «1» خضاب شد

خاموش «موسوى» كه ازين محنت و الم ما را جگر گداخت و دلها كباب شد

خاموش «موسوى» كه ز اندوه و آه و غم چشم فلك بر اهل زمين چون سحاب شد

خاموش «موسوى» كه هم اندر محيط ماهم در صوامع ملكوت انقلاب شد

خاموش «موسوى» كه ز داغ دل نبى عرش مجيد يكسره در اضطراب شد

خاموش «موسوى» كه تدارك پذير نيست اين ماجرا، حواله به روز حساب شد

طبعم كه نظم اين غم جاويد مى نمودسال هزار و سيصد و هشتاد و چار بود «2» ______________________________

(1)- غبرا: زمين.

(2)- در دوم ذى الحجه ى 1384 ه. ق. اين اشعار سروده شده. شيعه در اسلام؛ ص 173- 184.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1091

حكيم الهى قمشه اى

اشاره

حكيم، اديب، عارف، شاعر و مترجم نامور حضرت آية اللّه محى الدّين ميرزا مهدى الهى قمشه اى در سال 1283 ه. ش. در «قُمشه» از توابع اصفهان متولد شد. پدرانش از سادات بحرين بودند كه در زمان نادر شاه به ايران آمده و در قمشه سكونت گزيدند. دروس مقدماتى را در زادگاه خود فرا گرفت و سپس راهى اصفهان و بعد مشهد گرديد و به تحصيل و تكميل دانش پرداخت و پس از سپرى كردن دوران تحصيل به تهران آمد و به عنوان استاد دانشگاه الهيات به تدريس فلسفه و ديگر علوم اسلامى پرداخت و در كنار تدريس و تهذيب نفوس و تربيت شاگردان به تدوين آثار ارزشمند علمى پرداخت و سرانجام در 25 ارديبهشت سال 1352 شمسى مطابق با 12 ربيع الثانى 1393 قمرى در حالى كه به كار

علمى و تحقيق مشغول بود از دنيا رحلت فرمود.

آثار علمى و ادبى حكيم الهى قمشه اى را مى توان به سه دسته تقسيم كرد:

1- آثار فلسفى و عرفانى شامل «حكمت الهى»، كه متضمن شرح فصوص الحكمة منسوب به فارابى است. «توحيد هوشمندان»، «رساله در سير و سلوك عارفان».

2- آثار دينى و مذهبى شامل ترجمه ى قرآن كريم كه به علت اشتمال بر نكات مهم تفسير به «خلاصة التفاسير» شهرت يافته است. ترجمه و شرح صحيفه ى سجاديه (ع)، ترجمه ادعيه مفاتيح الجنان، تصحيح و تحشيه (پاورقى) تفسير ابو الفتوح رازى.

3- آثار شعرى و ادبى شامل «نغمه هاى الهى» مشتمل بر متن خطبه ى همّام از نهج البلاغه بر وزن خسرو و شيرين. «نغمه ى حسينى» در شرح زندگانى و شهادت حسين بن على (ع) كه بر وزن مخزن الاسرار نظامى نوشته شده و قطعه مناجات آن حضرت با شاهد يكتاى عالم از قطعات برجسته كتاب است. «نغمه عشاق» مجموعه غزليات، قصايد، رباعيات و ترجيعات الهى است كه نقطه ى كمال شعرى اوست. «1»

-*-

شهادت هانى:

هانى زندانى عشق و وفاچون شد و ز آن شوم چه ديد از جفا؟

گفت كشندش سر بازار زارتا بكشند از دم تيغ شرار

گشت شهيد آن شه مهمان نوازدرگه رضوان به رُخش گشت باز

كشته ى حق زنده ى جاويد گشت ذرّه ى او غيرت خورشيد گشت

كشته ى حق يافت ز سرّ حيات هستى مطلق كه ندارد ممات

كشته ى حق يار هم آغوش اوست ملك و ملك جمله فراموش اوست

كشته ى حق برگ گلشن پژمردلطف ازل باغ گلشن پرورد

كشته ى حق جامه ى تن بردريدجانش به گلزار ابد برپريد

كشته ى حق هستى مطلق شودنيست فنا باقى بالحق شود «2» دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1091 شهادت هانى: ..... ص : 1091

____________________________________________________________

(1)- كوچه مهر؛ ص

9 و 10.

(2)- نغمه ى حسينى؛ ص 37.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1092

كربلا كجاست:

هركه زند جرعه ى جام بلابارگشايد به صف كربلا

كربُ بلا درس وفا مى دهدتربت عشق است و شفا مى دهد

كربُ بلا قبله ى اهل صفاست بارگه عزّ شهيد وفاست

كربُ بلا عرش الهى بودبر شرفش عرش گواهى بود

كربُ بلا مدفن اهل ولاست بزم الست و عرفات بلاست

كربُ بلا وادى سيناستى بارقه ى طور تجلّاستى

مهبط جبريل امين كربلاست كعبه ى ارباب يقين كربلاست

خاك وى آميخته با خون حق خون دل عاشق مفتون حق

رونق دير و حرم از كربلاست جلوه ى باغ ارم از كربلاست

هر كه سر انداخت در اين آستان گشت سرافراز به هر دو جهان «1» ***

خيمه زد آن شاه چو در كربلابا همه اصحاب و سپاه ولا

نامه فرستاد حُرّ آنگاه زودتا به بر ابن زياد عنود

ابن زياد از سر بيداد و كين با عمر آن زاده ى سعد لعين

گفت: كه گر ملك رى ات آرزوست خيز كه اينت ز جهاد عدو است

خيز و سوى كربُ بلا كن سفردر طلب زاده ى خير البشر

خطبه اى آغاز نمود آن شريركرد بر اسپاه، عمر را امير

گفت: كه يا بيعت از آن شاه گيريا كه شود طعمه ى شمشير و تير

گفت: عمر زين عملم كن معاف نيست مرا با شه ايمان مصاف

سبط رسول است حسين اى اميركشتن او هست جهان را خطير

كشتن او كشتن ايمان بودريختن حرمت قرآن بود

ور تو برآنى كه كنى كارزارغير مرا بر سر اين كار دار

گفت: دگر بار كه يا حكم رى باز بده يا كه كن اين كار طى

عذر تو بپذيرم اگر مايلى ملك رى و قتل حسين على

گفت: عمر مهلتى امشب كه بازفكر كنم نيست شبى بس دراز

شب همه شب زيست به فكر و حساب صبح سيه تافت بر او آفتاب

بعد سخن ها و بسى فكر و

شورنفس كشيدش به ره ظلم و جور «2»

______________________________

(1)- همان؛ ص 76.

(2)- همان؛ ص 77.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1093

شب عاشورا:

اى فلك امشب شب عاشور ماست خواب مكن گر به دلت شور ماست

شب نه، كه آرايش روز الست ساقى محفل ز مى عشق مست

شب نه، كه معراج گه مصطفى ليله ى اسراى سپاه وفا

شب نه، كه در دهر بهين روز عشق روز ازل را ز ابد سوزِ عشق

شب نه، كه آرايش صبح وصال معركه ى عشق سپاه جلال

شب نه، كه آشوب دو عالم در اوجلوه گه آدم و خاتم در او

شب نه، كه صبح ازل از اهترازمشترى و زهره ى او دلنواز

شب عجبا روز قيامت ز شورانجم او مظهر اللّه و نور

چرخ به حيرت كه چو غوغاستى شام و يا محشر كبراستى

مهر ز بى مهرى اگر خواب كردچرخ نكو طالع مهتاب كرد

زهره به وجد است و نشاط و سرورخنده زند خوش به جهان غرور

مشترى امشب طلب دل كندمنطقه ى لعل حمايل كند

چشم عطارد نگران است و بازتا نگرد بر رخ ماه حجاز

ديده ى مرّيخ و زحل زهره وارشد متحيّر به رخ آن نگار

جلوه آن شاهد ملك ابدرعشه در افكنده به قلب الاسد

عشق فكند از سر اكليل تاج شوق گرفت از دل جوزا خراج

رونق صد جبهه و كفّ الخضيب مى برد از پرتوى آن دلفريب

حسن رُخش جلوه ى پروين بردبلكه ز مه رونق و تمكين برد

ديده ى شعرا به تماشاى اوچشم سها بر رخ زيباى او

اين شب عشق است و نداى وثاق نغمه ى وصل است و نواى فراق

نيست روا كانجم شبگرد و ماه خواب و بر او ديده ى شاه و سپاه

برشدى از ناله ز شب تا سحرنغمه ى عشّاق به عَيوق بر «1» ***

نماز ظهر عاشورا:

خاست حسين بن على در صلوةبا خطر و خوف سپاه عصاة

وه چه نمازى به سر كوى عشق با صف عشّاق و هياهوى عشق

وه چه نمازى همه سوز و گدازناز و نيازى به شه بى نياز

پيش چنين

ذكر و نماز احدباد فدا طاعت ما تا ابد

______________________________

(1)- همان؛ ص 85- 84.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1094 دشمن دون خواست به تير خدنگ وقت دوگانه كند از جور تنگ

در جلو تير سپاه جفاسينه سپر كرد دو تن با وفا

پيش رخ شاه ستاده دليرتا نرسد بر تن آن ماه تير

چون شه دين داد سلام نمازگشت سعيد بن وفا سرفراز

پاك روانش ز جهان روى تافت وز الم تير به جنّت شتافت «1» ***

مناجات حضرت حسين (ع) در قتلگاه:

از بر زين چون شه عشق آفرين كرد زمين مفخر عرش برين

با تن صد چاك و دل سوزناك ناله همى كرد به يزدان پاك

گفت الها! ملكا! داورا!پادشها! ذو الكرما! ياورا!

در رهت اى شاهد زيباى من شمع صفت سوخت سراپاى من

عشق تو شد جان و تنم فى هواك نيست بود در نظرم ماسواك

جز تو جهان را عدم انگاشتم غير تو چشم از همه برداشتم

كرد ز دل عشق تو هر نقش پاك ساخت غمت جامه ى تن چاك چاك

رفت سرم بر سر پيمان تومحو توام واله و حيران تو

گر ارِنى گوى به طور آمدم خواستيَم تا به حضور آمدم

باللّه اگر تشنه ام آبم تويى بحر من و موج و حبابم تويى

عشق تو شد عقل من و هوش من گشته همه خلق فراموش من

مهر تو اى شاهد زيباى جان آمده در پيكر من جاى جان

وادى سيناى تو شد سينه ام پرتو عكس تو شد آيينه ام

اى سر من در هوس روى توبر سر نى ره سپر كوى تو

ديد رُخت ديده ى دل بى حجاب لاجرم آمد به رهت با شتاب

عشق تو گنجى است به ويرانه ام غير تو كس نيست به كاشانه ام

مى زنم از ناله ى «هَلْ مِنْ مُغيث»من چو نِيَم وز لب توست اين حديث

هست كنون در رگ و شريان من خون تو و شوق تو اى جان من

سرّ غم

عشق تو شد رهبرم گو برود در ره وصلت سرم

اى دل و دلدار و دل آراى من اى به رخت چشم تماشاى من

نيست ميان من و رويت حجاب تافت به صحراى من آن آفتاب

تشنه لبم تشنه ى درياى تولايم و آيينه ى الّاى تو

تشنه به معراج شهود آمدم بر لب درياى وجود آمدم

______________________________

(1)- همان؛ ص 110.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1095 چون تو تن آغشته به خون خواهيم حكم تو را از دل و جان راضيم

راه تو پويند يتيمان من كوى تو جويد سر و سامان من

چون نيم از خود ز توام سربه سرسر برود بر سر نى دربه در

نقش همه جلوه ى نقّاش شدسرّ هو اللّه ز من فاش شد

آيينه بشكست و رخ يار مانداى عجب اين دل شد و دلدار ماند

منزل معشوق شد اين دار من نيست در اين دار به جز يار من

هرچه ز من رفت تويى جاى آن دل به تو پرداخت ز سوداى آن

آنچه به جا ماند ز جان و تنم آنِ تو اى خار غمت گلشنم

گر سر من رفت به نوك سنان هست سنان سايه ى سرو جنان

من گل بستان رضاى توام بلبل دستان قضاى توام

رويدى از داغ تو در باغ من شاخ گل و سنبل و سرو و سمن

هرچه كه خوشنودى توست اى حبيب با همه خوشنودم و دارم شكيب

تا مگر از لطف شفيعم كنى با رقم قرب رفيعم كنى

نوح شوم قوم به كشتى كنم وز كرمت خلق بهشتى كنم

كفر و گنه را خط باطل كشم كشتى اسلام به ساحل كشم

تا دهم از غصّه به محشر نجات امّت پيغمبر ختمى صفات «1» ***

چون كه در افتاد شه بى معين از زبر اسب به روى زمين

خواهر غمديده ى زار و فگارزينب محزون ز حرم اشكبار

رو به عمر كرد كه اى بى حيامى نگرى قتل امام

هدى

مى نگرى زار چنين مى كشندسبط نبى را و ندارى گزند

واى بر آيين تو اى سنگدل اى ز تو ذرّات جهان تنگدل

ناله ى زينب دل او كرد زارگشت ز غم چشم عمر اشكبار

روى ولى جانب ديگر فكندسنگدلى كرد لعين تا به چند

گشت عمر زار و ندادش جواب بار دگر كرد به لشكر خطاب

گفت كه اى قوم تبه روزگاراى گُرُه سنگدل نابكار

زين همه خلق اى سپه كج نهادنيست يكى مسلم نيك اعتقاد

مسلمى اى واى ميان شمانيست يكى تا نگرد حال ما

آه كه آهش دل گردون فروخت وز سپه شوم يكى دل بسوخت

______________________________

(1)- همان؛ ص 129- 130.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1096 آن گُرُه سنگدل دوزخى وه كه ندادند به وى پاسخى «1» ***

خيل ستم سوى حرم تاختندغارتيان ولوله انداختند

در حرم عزّت پيغمبرى دست گشودند به غارتگرى

شاه كه از ضعف حياتى نداشت بر قدم خويش ثباتى نداشت

مظهر غيرت كه نبودش توان از الم ضربت تيغ و سنان

از صف لشكر كه چنين جور ديدچند قدم خويش به زانو كشيد

سخت برآشفت از آن قوم دون گفت كه اى مردم زشت و زبون

دين و فتوّت نه، حمّيت كجاست؟غيرت و شرم عربيّت كجاست؟

آخر اگر اهل هدى نيستيدپيرو آيين خدا نيستيد

هيچ نترسيد ز روز جزا؟هيچ ندانيد بدى را سزا؟

از عربيد آخر اگر بتگريدبر حسب خويش همى بنگريد

با من اگر هست شما را مصاف نيست زنان را سر جنگ و خلاف

شمر كه دل سنگ تر از سنگ بودوز ستمش قلب جهان تنگ بود

سوخت تو گويى دل بى باك اوگشت غمين گوهر ناپاك او

گفت حسين است على النسب راست سخن گفت كريم الحسب

نا به تن وى رمق جان بودآينه ى غيرت يزدان بود

باز شويد از حرم عزّتش دست كشيد از سلب و غارتش

باز شدند آن سپه پرگناه از حرم شاه سوى

قتلگاه

حرمله و خولى و شمر و سنان جمله پى قتل شه انس و جان

با سپر و تيغ و سنان تاختندهيئت شه ديده و دل باختند

عاقبت آن شمر شقاوت نژادبرد سر از پيكر شاه رشاد

بود در آن حال شه تشنه لب بر لب او العطش و ذكر رب

فوج ملك محو تماشاى اوچشم فلك بر رخ زيباى او

كرد خدا فخر كه اى قدسيان آنچه نهان بود كنون شد عيان

سرّ بشر بر ملك اظهار كردحادثه ى عشق نمودار كرد

اى قلم از عشق مكن گفت وگونيست خرد را ره اين هاى و هو

طبع الهى و دم آتشين نقش برآب است سخن بعد از اين

دهر يكى داشت چو آن عشق بازگشت به او هر دو جهان سرفراز «2»

______________________________

(1)- همان؛ ص 132.

(2)- همان؛ ص 133 و 134.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1097

***

اهل حرم با دل پر انتظارتا كه شه آيد ز صف كارزار

شيهه زنان اسب بيامد ز راه چشم حرم بود به اميّد شاه

ناله برآمد چو رسيد آن كميت از دل هشتاد و دو تن اهل بيت

زين فرس چون كه نگون يافتنديال و تنش غرقه به خون يافتند

اهل حرم گرد فرس ريختندز آه و فغان شورشى انگيختند

گفت يكى كاى فرس با وفاكرد چه با شاه سپاه جفا؟

اى فرس آخر چه شد آن شهسوار؟شاه چه شد؟ كو پدر تاجدار؟

گفت يكى كودك شيرين زبان ناله ى او سوخت دل انس و جان

كى فرس آيا ز سپاه عرب داد يكى آب بدان تشنه لب؟

يا كه بدان حال كه لب تشنه بودشمر دغا دست به خنجر نمود؟

يك طرف اطفال ز مرگ پدراشك فشان ديده و خونين جگر

وز طرفى لشكر كفر و عنودسوى حرم دست به غارت نمود

يك طرف اطفال و زنان از خيام رفت برون سر به بيابان تمام

تا چه

ستم كرده سپاه پليدبر حرم عزّت شاه شهيد

شرح چنين حال بر اهل حرم سوخت قلم را كه نگردد رقم

گر قلم اين سوى عنان كش زندبر دو جهان نقش وى آتش زند «1» ***

خطبه ى امام سجّاد:

چون كه رسيدند اسيران عشق تا به بر تخت امير دمشق

ابن اثير اين سخن آرد پيام شاد شد و داد يزيد اذن عام

گفت على: شاد دلت زين جفاست تا چه گمانت به رسول خداست

گر نِگَرد عترت مظلوم خويش در غل و زنجير تو، زار و پريش

شرم ندارى ز رسول خدااى به ضلالت همه را مقتدا

گوش بدان شاه نكرد آن شريربود ز بس غَرّه به تاج و سرير *** حضرت سجّاد (ع) در خطبه اى مفصّل و مشروح در مسجد شام، مقامات عاليه ى آل على (ع) را بيان فرمود و خلق را از جلالت خويش آگاه كرد:

______________________________

(1)- همان؛ ص 134.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1098 گفت پس از حمد و ثناى خداكى گُرُه شامى دور از هدى

گر نشناسيد شما گمرهان كيستم اين لحظه نمايم بيان

من كه در اين سلسله در آتشم زاده ى وحيم ملك دانشم

سبط رسولم، شرف عالمم نسل على فخر بنى آدمم گر نشناسيد انَا بْنُ الصَّفا

قبله ى دين كعبه ى اهل وفا

قبله منم كعبه منم حج منم خسرو دين شاه متوّج منم

عمره منم طوف منم حق منم در دو جهان والى مطلق منم

زمزم عشق آبروى روى من سعى صفا سرّ منى سوى من

زاده ى طاها شهِ اسراستم «1»راهرو مسجد اقصا ستم

زمزم عشقم به صفا محفلم سرّ منايم، عرفات دلم گر نشناسيد شناسا شويد

جهد كنيد از پى عيسى شويد

نوح منم آدم اوّل منم شش صحف وحى مأؤّل منم

موسى و عيساى ملك فرّ منم روح قدس بنده و قيصر منم

در فلك عشق مسيحا ستم طور تجلّى گه موسا ستم

محرم و

احرام و حرم خانه ام شاهد و شمع و شه كاشانه ام

نور خدا شمس هدايت منم حجّت حق هادى امت منم

روح القدس محرم اجلال من بوسه زنان بر حجر خال من گر نشناسيد بدانيد هان

خسرو اسلام منم در جهان

ميوه ى عصمت منم از باغ وحى نور دل و ديده ى ما راغ وحى

بلبل عرشم دم رحمان منم شاخه ى طوبى گل رضوان منم

روى من است آيت صبح ولاموى من است آفت شام بلا

صبح ازل چشم جهان بين من شام ابد طره ى مشكين من

مير منم ليله ى اسرا منم صور منم محشر كبرى منم

جنّت فردوسم و رضوان رخم خلد برين بزمِ ملك پاسخم

مهر من است آيت مهر خداقهر من است آتش قهر خدا گر نشناسيد كه من كيستم

زين گُرُه خاك نشين نيستم

______________________________

(1)- منظور شب اسراء است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1099 عرش خدايم قلم قدرتم لوح قضايم رقم دولتم

سدره منم طوبى و كوثر منم بر سر شاهان حق افسر منم

معنى تورات و زبور حقّم مظهر قرآن و ظهور حقّم

قاب دو قوسم فَتَدَلّاسْتَم اين همه لايند من الّاسْتَم

خضر منم رهبر آب حيات معطى جان هادى راه نجات

طائر قدسم ملك رحمتم هر دو جهان زير پر همّتم گر نشناسيد نژاد مرا

پاك نياكان ز نهاد مرا

هاشمى ام مصطفوى دولتم فاطمى ام مرتضوى صولتم

در حسبم شاهد اهل وفادر نسبم نور دل مصطفى

شعشعه ى زهره ى زهرا ستم بارقه ى محشر كبرا ستم

من گهر و نُه صدفم آسمان من عَلَم و حجت اهل زمان

مِنطقه ى «1» چرخ مقرنس «2» منم گوهر نُه قلزم «3» اطلس منم

من كى ام اى مردم بى عقل و دين قائمه عزّت عرش برين

خارجى ام خواند يزيد از عناددين منم اى مردم بى دين و داد گر نشناسيد منم در نسب

سبط نبى نجل على وجه رب

زاده ى آن خشك لبم كز جفاتشنه بريدند سرش از قفا

جسم شريفش هدف تير

گشت پاك سرش بر نى تقدير گشت

از غم او قلب ملائك شكست نظم جهان رشته ى ايمان گسست گر نشناسيد انَا ابْنُ الْشَهيد

آن كه چو او كشته به عالم كه ديد

آن كه سرش رفت به شهر و دياربر سر نى در كف قوم شرار گر نشناسيد انَا ابْنُ الْغَريب

آن كه جهان شد ز غمش بى شكيب

آن كه به مظلومى او آسمان در همه آفاق ندارد نشان

آن كه غمش شعله بر افلاك زدداغ ابد بر جگر خاك زد گر نشناسيد انَا ابْنُ الْحُسَيْن

زاده ى حيدر شه بدر و حُنَين

______________________________

(1)- منطقه: كمربند.

(2)- چرخ مقرنس: گنبدى شكل.

(3)- قلزم: دريا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1100 آن كه سزد كز دل چرخ برين خون چكد از غصه ى او بر زمين

گشت شهيد آن شه قدسى صفات تشنه لب اندر لب شطّ فرات گر نشناسيد منم در جهان

شير خدا صيد شما روبهان

ما كه اسيران عراقيم و شام آل رسوليم و بر امّت امام

قلب جهانيم و خدا مظهريم سرّ وجوديم و شه كشوريم

حالى اگر عترت ختم رسل زار بود بسته به زنجير و غل

بسته ى زنجير قضاييم ماخسرو اقليم رضاييم ما گر نشناسيد منم كز نفاق

شد پدرم كشته ى دين در عراق

خيمه ى آن شاه به تاراج رفت وز بدنش سر ز سرش تاج رفت

ما ز كجاييم بدانيد بازقافله ى حق ز ديار حجاز

قافله ى غم سپه اشتياق آمده مهمان به ديار عراق

مردم كوفه به فسون يزيدوز ستم ابن زياد پليد

بر سر ما تيغ جفا آختندآل رسوليم كه نشناختند «1» ______________________________

(1)- كوچه مهر؛ ص 69- 74.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1101

محمّد كاظم طوسى

اشاره

محمّد كاظم فرزند ثقة الاسلام حاج شيخ محمد حسين توسّلى در سال 1290 ه. ق. در شهر مقدّس مشهد متولد شد. پدرش از روحانيون و

مدرّسين حوزه ى علميه ى مشهد بود.

محمد كاظم در سن 78 سالگى تصميم گرفت اشعارى را كه سروده بود مرتب كرده و به چاپ برساند. وى اشعارش را در پنج بخش: رنگ زندگى، ذوق مستى، بازتاب انديشه هاى ناتمام، پيغام عقل، اوراق پراكنده تدوين كرده و به نام «پرتوى از حيات» منتشر نمود.

او به سال 1327 ه. ش. و در 92 سالگى درگذشت «1».

-*-

اى سرور و رهبر شهيدان سوم ولى خداى سبحان

اى گوهر پاك آفرينش وى زينت و زيب عرش رحمان

اى تربت تو شفاى آلام وى باب تو كهف مستمندان

دارد به تو افتخار آدم باشد ز تو سرفراز انسان

بر پا ز تو كاخ عدل و شفقت وز توست بناى ظلم ويران

اسلام ز نهضت تو باقى قائم به قيام توست ايمان

اركان هُدا ز توست محكم بنياد وفا به توست بنيان

از خون تو باغ دين مصفّاباقى ز شهادت تو قرآن

اى مظهر حق و روح و پاكى وى معدن عدل و عزّ و عرفان «2» ***

قصيده:

قهرمان عشق و آزاديست يك تن در جهان جز حسين فرزند زهرا قهرمان عشق نيست

اختر برج وفا خورشيد عالم تاب عشق همچو او رخشنده اندر كهكشان عشق نيست

كز زن و فرزند و مال و خانمان يكسر گذشت در ره معشوق به زين امتحان عشق نيست

وه چه خوش داد آزمايش در همه اطوار عشق هيچكس جز او شهيد جاودان عشق نيست

در بهاى عشق جانان از سر هستى گذشت در همه عالم جز او بازارگان عشق نيست

بود شه را در حرم دُرّ گرانى شيرخوارگفت ما را غير ازين گوهر به كان عشق نيست

بايد اين يكدانه گوهر را كنم تقديم دوست نزد جانان بهتر از اين ارمغان عشق نيست

طفل را بگرفت و قربان رضاى دوست كرددر جهان گوياتر از اين ترجمان عشق

نيست

______________________________

(1)- پرتوى از حيات؛ مقدمه با تلخيص.

(2)- همان؛ ص 349.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1102 طفل خنديدى، مگر بر لب چنين بودش سخن جز من اين سان شيرخوارى پهلوان عشق نيست

گشت خاموش و در آغوش پدر آرام يافت غير اصغر با پدر كس هم عنان عشق نيست «1» ***

غزل:

تا شاه عشق كرد هواى لقاى دوست بگسست بند مهر دل از ماسواى دوست

از خانمان و مسكن خود ديده برگرفت زانرو كه داشت يكسره در سر هواى دوست

از طوف كعبه گشت روان سوى كربلابگرفت او به جان همه كرب و بلاى دوست

با اهل بيت خويش روان شد به كوى عشق تا هر چه داشت جمله برد در مناى دوست

در راه دوست كرد نثار از ره وفاعبّاس و عون و اكبر و اصغر فداى دوست

لب تشنه داد جان به لب آب اى دريغ در خاك و خون فتاد كه يابد رضاى دوست

اندر جهان كه داده نشان سر جدا ز تن جز او كه كند تلاوت قرآن براى دوست

مى خواست بانوان حريمش اسير كين هم كودكان دُژم «2» به ره ابتلاى دوست

از كربلا به كوفه و از كوفه به شام زنجير كين به گردن عابد، براى دوست «3» ***

تا كه شاه پاك بازان عزم كوى يار كرددر حريم كعبه حق رخصت ديدار كرد

از طواف كعبه رو سوى مناى حق نمودعاشقان پاكدل را واقف از اسرار كرد

تا به ميدان بلا وارد شد اندر كربلاپس چنين با همرهان آغاز در گفتار كرد

هين كه شرع مصطفى جدّم پيمبر شد تباه دينِ حق و حقّ ما را خصم دون انكار كرد

وقت جان بازيست بايد دست از جان شست و رفت مى نشايد غفلت و سستى در اين رفتار كرد

هر كه را در سر هواى وصلت جانان

بودسر به كف بايست و جان را در رهش ايثار كرد

عاشقان پاكدل را چون سر ديدار بودجرعه اى از نوش وصلش مست ديگر بار كرد

دل ز جان شستند و با شاه جهان همدل شدندجمله را لبيك گويان عازم ديدار كرد

هرچه در كان ولايت لؤلؤ شهوار داشت شاه در ميدان عشقش عرضه در بازار كرد

در قمار نرد عشقش هرچه بود او پاك باخت پاكبازان را خجل آن زبده ابرار كرد

قاسم و عبّاس و عون و جعفر و عبد اللّهش اكبر و اصغر فداى طلعت دلدار كرد

شد به خيمه بهر ديدار زنان و كودكان پس وداع آخرين با عترت اطهار كرد

زان وداعِ آن جدايى چشم گردون خون گريست هم سكينه بهر بابش گريه ها بسيار كرد «4» ***

______________________________

(1)- همان؛ ص 91.

(2)- دژم: افسرده و غمگين.

(3)- همان؛ ص 177.

(4)- همان؛ ص 179.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1103

تركيب بند:

1

تا ديده بر هلال محرّم فتاده است بارى گران بدوش دل از غم فتاده است

شد زنده باز خاطره كربلاى عشق شور نشور در همه عالم فتاده است

هرجا خروش و ناله ى وا حسرتا بلندهر سو غبار حسرت و ماتم فتاده است

زان خون كه موج آن ز مكان و زمان گذشت كشتى دل شكسته در اين يم فتاده است

گر جاى اشك خون رود ز ديدگان رواست گريان ازين مصيبت جان سوز ماسوى است

2

سوى مناى دوست چو شد كاروان عشق از كعبه با شتاب كه جانها فدايشان

آيد بگوش از جرس آواى الفراق بس زخمه بر دلست ز سوز درايشان

در گرد راه غافله بينم غمام مرگ گويى اجل همى رود اندر قفايشان

بيگانه از خودند همه آشناى حق غير از رضاى دوست نباشد رضايشان

كاينسان ز خود بريده و مستانه مى روندجان بر كفند و تا بر جانانه مى روند

3

چون خيمه زد به دشت بلا شاه كربلااز هر طرف محاصره قوم دون شدى

كردند منع آبش و از سوز تشنگى در ديده اش جهان چو دخان نيلگون شدى

فرياد العطش ز خيامش بلند بودجا داشت گر زمين ز مدارش برون شدى

اى كاشكى فرات بر آن فرقه ى پليدچون نيل بهرِ قِطْبى دون، جوى خون شدى

اى اف بر اين لئامت و اى اف ازين شقااز ميهمان كه آب كند منع ناروا؟

4

كشتند ياورانش و از غايت دغاتيغ جفا به فرق على اكبرش زدند

پشتش شكست از غم مرگ برادرش عبّاس تا عمود گران بر سرش زدند

بنشست تير غم به جنان بر دل بتول تا تير بر گلوى على اصغرش زدند

هر سو نظر فكند شهيدى فتاده ديدزين غم شراره بر دل دانشورش زدند

ديگر نماند هيچ يك از ياوران اوكردند از چهار طرف قصد جان او

5

آه از دمى كه شد به حرم شه پى وداع ناگاه شور ولوله بر شد ز خيمه گاه

هشتاد و چهار كودك و بانو پريده رنگ پژمان و دادخواه گرفتند گرد شاه

آن يك گرفته دامن شه را ز سوز دل وان يك گشوده عقده دل را به اشك و آه

آن يك زبان به شكوه گشودى كه اى پدروان يك فغان و ناله برآورد يا اخاه

مپسندمان به دشت بلا بى پناه و زارما را به جز تو نيست شها يار و غمگسار

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1104

6

با دخترش سكينه بفرمود جان من با آب ديدگان مزن آتش بخرمنم

بس كن ز گريه قلب پدر را شرر مزن ترسم به گريه تو كند خنده دشمنم

كن گريه آن زمان كه ز جور و جفاى خصم بينى سرم ز نيزه و در خاك و خون تنم

امر شكيب و صبر زنان را نمود و گفت بايد به راه دوست سر و جان فدا كنم

بدرود گفتشان و به ميدان شتاب كردزين غم دل سكينه و زينب كباب كرد

7

آمد مقابل سپه و گفت اى گروه من نور چشم فاطمه فرزند حيدرم

هم وارث امامتم و مقتداى خلق هم رهبر هدايت و سبط پيمبرم

شطّ فرات موج زن و ليك كام من خشكيده ز التهاب و عطش اندر آذرم

كرديد دعوتم ز چه حال از ره عنادداريد قصد كشتن و خوانيد كافرم

جز تير و تيغ و نيزه كسى پاسخش ندادبر تافت روى يكسر از آن قوم بدنهاد

8

تيرى ز شست حرمله بر قلب شه نشست گويى ز داغ مرگ جوانش خبر نداشت

زان نيزه سَنان كه به پهلوى او رسيداز اسب اوفتاد و سر از خاك برنداشت

يكبارگى بريد دل از ماسواى حق غير از لقاى دوست هوايى دگر نداشت

چون داده بود در ره جانانه هر چه داشت ديگر به غير جان و سرى ما حضر نداشت

بر خاك رخ نهاد و همى گفت يا اله تسليم و راضى ام به قضايت تو خود گواه

9

از كثرت جراحت و از فرط تشنگى از هوش رفت و توش و توان ديگرش نبود

تا ديده برگشود جز از قاتل عنودبا خنجر برهنه كسى بر سرش نبود

شد كشته از جفا و ربودند جامه اش يك كهنه پيرهن به تن انورش نبود

يك عضو سالمى ز لگد كوب سمّ اسب از جور اشقيا به همه پيكرش نبود

خورشيد منكسف شد و آفاق خون گريست در ماتمش سكينه ندانم كه چون گريست

10

يك سوى كشتگان همه افتاده غرقه خون سوى دگر زنان و يتيمان داغدار

زينب خميده قامت و كلثوم سينه ريش از داغ مرگ پدر و برادر در انكسار

زين العباد، حجّت حق، آيت خداى تب دار و بيقرار وز مرگ پدر فگار

يك سوى ابن سعد لعين سرخوش غروربر اسب جهل و كبر و شقاوت بُدى سوار

شد حمله ور سپاه و به يغما گشود دست تا از خيام پاك ربايند هر چه هست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1105

11

آتش زدند بر حرمى كز سر شرف جبريل بر درش پى تعظيم جبهه سود

چون شعله از خيام طهارت بلند شدغير از فرار چاره اى از بيم جان نبود

گشتند چون نجوم پراكنده تا كه خصم دست تجاوز از پى تاراج برگشود

آن قوم كينه توز ز اولاد مصطفى از گوش گوشواره و معجر ز سر ربود

چون مرغ بال خسته و بى آشيانه اى رنجور و پرشكسته نه آب و نه دانه اى

12

آن كودكان خسته ز بيم حراميان هر يك سويى گريخت در آن وادى خطر

كلثوم داغديده و زينب به هر طرف در جستجوى و در پى اطفال دربه در

اندر كنار بوته خارى دو طفل راجستند خفته دست در آغوش يكديگر

اما چه سود كز غم حرمان و بى كسى جان داده آن دو كودك معصوم بى پدر

رفتند نزد فاطمه تا شكوه سر كنندوز آن شراره جدّ و پدر را خبر كنند

13

بر تافت روى مهر درخشان ز خاكيان كاو را توان ديدن آن ماجرا نبود

يا رب نصيب عترت خير البشر مگراز خوان دهر غير عنا و بلا نبود

اف اى فلك براى يتيمان بوتراب جز اشك و خون دل مگر آب و غذا نبود

بهر تسلّى دل آن داغديدگان آيا به جز شماتت اهل دغا نبود

كاينسان شكسته خاطر و پژمان و بيقراردر بند دشمنان چو اسيران زنگبار

14

زان شام غم فزا و در آن دشت پر بلابر آل بو تراب ندانم چسان گذشت

يا رب چه ها به زينب و كلثوم بى پناه و آن كودكان بى كس و بى خانمان گذشت؟

انگشترى نماند و شد انگشت شه جداتا از كنار كشته او ساربان گذشت

كى اين ستم سزد، سر و جا در ته تنورزان شام پر بلا چه بر آن ميهمان گذشت؟

مه را ازين فسانه به رخ رنگ و تاب نيست«طوسى» ز ديده خون بفشان وقت خواب نيست «1» ______________________________

(1)- همان؛ ص 354- 360.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1106

شيخ عبد السّلام تربتى

اشاره

حاج شيخ عبد السّلام تربتى در سال 1298 ه. ق. در شهر تربت حيدريه ولادت يافت. نامش را «عبد السّلام» و لقبش را «شهاب الدّين» گذاشتند.

حاج شيخ عبد السّلام پس از فراغ از تحصيلات مقدّماتى به مشهد مشرّف شد و بر اثر استعداد ذاتى و هوش سرشار در چند سال توّقف در اين شهر و استفاده از اساتيد بزرگ، در ادب، فقه و حكمت به مراتب عاليه ى تحصيل نائل گرديد و بر حسب معمول زمان مى بايست به نجف اشرف عزيمت نمايد. از اين رو در خدمت پدر بزرگوارش كه قصد تشرّف به مكّه معظّمه داشت، به آن ديار رهسپار شد. پس از مراجعت از مكه، پدرش در كربلا وفات يافت و در حائر حسينى به خاك سپرده شد. به ناچار حاج عبد السّلام بر اثر توصيه ى آخوند خراسانى براى سرپرستى عائله ى خود به خراسان مراجعت كرد و در شهر تربت به كار تنظيم شئون زندگانى مى پرداخت.

پس از مدتى ديگر بار به مشهد مشرّف شده و چند سال ديگر به اشتغالات علمى مشغول شد. اين سفر گرچه از لحاظ نيل به

مقام شامخ اجتهاد و تحصيل كمالات و فضائل بسيار پربار بود ولى در اثر كثرت مطالعه و زيادى بى خوابى، عارضه اى در چشم هاى آن مرحوم پيدا شد و به ناچار دست از تدريس كشيد و به زادگاه خود بازگشت. در تربت امور شرعى و قضايى خلق را عهده دار شد. در آخر عمر به عزّلت و توجه به عوالم باطنى روزگار مى گذرانيد، و روزىِ حلال را از راه زراعت در مزرعه اى كه نزديك شهر بود، تحصيل مى نمود و از طريق سرودن اشعار، خاطر افسرده را تسلّى مى بخشيد. از شاعران گذشته بيشتر به حافظ و صائب عقيده داشت. در شعر ابتدا تخلّص «خاموش» و سپس «شهاب» را برگزيد «1».

-*-

بزم آراى قضا در كربلاچو صلا زد عاشقان را بر بلا

تشنگان باده ى جام الست آن بلا جويان مست مى پرست

قدّ مردى از ميان افراختنددست از پا، پا ز سر نشناختند

رايت «قالُوا بَلى» «2» افراشتن پس به بزم دوست ره برداشتند

تا كه در دشت بلا ز آن انجمن مجمعى تشكيل شد از مرد و زن

وه چه مجمع رشك فردوس برين مجمعى مستخدمينش حور عين

نرگس بيمار تبدارش اياغ «3»شمع روى اكبرش رخشان چراغ

مويه ى شش ماهه موسيقار اوناله ى شصت و سه زن مزمار «4» او

ساقيش عبّاس و طفلان از عطش بر لب آب روان بنموده غش

______________________________

(1)- اشك خون؛ ص 175.

(2)- اشاره به آيه 172 سوره اعراف: «وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ أَشْهَدَهُمْ عَلى أَنْفُسِهِمْ أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى ...» (به يادآر آن هنگامى كه خداى تو از پشت فرزندان آدم ذرّيه ى آنها را برگرفت و آنان را برخود گواه ساخت كه من پروردگار شما نيستم؟ همه گفتند: بلى!).

(3)- اياغ: پياله ى

شراب خوارى.

(4)- مزمار: ناى نوازندگى، نى كه در آن نوازند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1107 چنگ زنِ در آن سكينه با رباب ليك بهر آب بر دامان باب

جملگى ممنوع از آب زلال تشنه ليكن تشنه ى جام وصال

تشنگى چبود بر مجذوب مست كو شده سيراب از جام الست؟

آرى آرى عافيت در تشنگى است پادشاهى خواهى، اندر بندگى است

وه چه خوش فرمود شيخ مولوى اين سخن در مثنوى معنوى:

«آب كم جو تشنگى آور به دست تا بجوشد آبت از بالا و پست»

پس ندا برداشت پير مى فروش هان شتاب آريد كامد مى به جوش

بر نداى كوس «اللَّهَ اشْتَرى» «1»گرم شد هنگامه ى بيع و شرى «2»

از نشاط انگيزى صهباى عشق جمله مست و واله و شيداى عشق

در فروش جان به بازار يقين هر يكى بر ديگرى سبقت گزين

پاى بر جا، جمله از خود بى خبردر هواى وصل بر كف نقد سر

مقتداى دين امام خافقين خسرو اقليم عشق اعنى «3» حسين

بى كسان را در جهان غمخوار و كس در دو عالم دوستان را دادرس

چون كه ديد آن تشنگان را محو و مات در فْنا جوينده ى آب حيات

گفت: كاينك وقت آن شد كز وفابَخْشَمى بر تشنگان آب صفا

بانگ برزد كاى گروه عاشقان وَ اى به دعوىِ محبّت صادقان

هين وصال دوست در رزم اندرست بزم عاشق اندكى آنسوتر است

آب حيوان در دم شمشيرهاست حور و غلمان در پى اين تيرهاست

بنگريد از عرش تا اين خاكدان ساغرى بر كف يكايك حوريان

پر ز تسنيم و رحيق «4» از لطف حق هر يكى بر ديگرى گيرد سبق

مقدم ما را تمامى منتظرليك از بيگانه آنان مستتر

آن شهادت پيشگان كز لطف شاه حجله گه پنداشتندى قتلگاه

چونكه ره از رهنماشان يافتندسوى قربانگاه حق بشتافتند

از سر خوان جهان برخاستندبزمى اندر رزمگه آراستند

تا كه جذبه ى عشق شورانگيز شدسربه سر پيمانه ها لبريز شد

نور فيض حق

چو رخشيدن گرفت همّت شه جُرم بخشيدن گرفت

حرّ كه بسته بر ميان شمشير رزم جذبه اى ز آن نور آوردش به بزم

______________________________

(1)- اشاره به آيه 111 سوره توبه: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ...» خداوند جان و مال اهل ايمان را به بهاى بهشت خريدارى كرد ...

(2)- بيع و شرى: خريد و فروش.

(3)- اعنى: چنين قصدى مى كنم، منظورم اين است كه ...

(4)- رحيق: شراب خالص.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1108 هست مردى آن كه آن نيكو ختام و آن به ظاهر حُرّ و در باطن غلام

روز عاشورا در آن دشت بلاچون ز حق برگشتگى شد بر ملا

روز بخت كوفيان را تيره ديداهرمن را بر سليمان چيره ديد

بر كميت نفس سركش ران فشردگفت راه عشق بايستى سپرد

تازيانه ى عقل برآهيخت زودتوسن اقبال را تندى فزود

تاخت تا پشت خيام محترم شرمگين از جُرم و لرزان از ندم

ديده اش خونبار، سرافكنده پيش منفعل از كرده هاى زشت خويش

گفت: شاها روسياهم روسياه رحم فرما ده پناهم ده پناه

حُرّم اما بنده ات را بنده ام تا ابد ز آن بندگان شرمنده ام

بنده ى عاصى كجا آرد پناه جز كه آيد نزد مولا عذرخواه

بعد تقديم خلوص و بندگى گفت با آن معدن بخشندگى

عفو كن شاها كه من بد كرده ام وه چه بد كاين بد به احمد كرده ام

شاه چون مجذوب خود را خسته ديداز قضايش تاكنون پا بسته ديد

با تلطّف گفت: كاى آزاده مردحُرّى از آن سان كه مامت نام كرد

حُرّى و آزاد اندر نشأتين مژده بادت كز تو راضى شد حسين

چون شنيد اين مژده از شاه عبادگشت پويان بر ركابش بوسه داد

گفت: شاها نك كرم را كن تمام اذن ميدان ده به اين مجرم غلام

چون شدم من در ضلالت پيشتازخواهم آيم از بهشتت پيش

باز

بعد ازينم زندگى شرمندگى است نك فنا جويم كزان پايندگى است

شاه فرمودش تو چون جان منى رو برآسا ز آنكه مهمان منى

ميهمان از جان گرامى تر بُوَدميهمان را رنجه كردن كى سِزَد

گفت: شاها تو مگر مهمان نيى؟جان عالم را مگر جانان نيى؟

ده اجازت اى شه عالى تبارتا برآرم من از اين دونان دمار

الغرض آن عاشق مجذوب مست اذن حاصل كرد و بر توسن نشست

خويش را برآن گروه نابكارزد چو شيرى كو در افتد در شكار

برق تيغش اندر آن آوردگاه سوخت كوه كفر را مانند كاه ***

تركيب بند:

اى وجه ذو الجلال چرا خفته اى به روببريده شمر دون مگرت از قفا گلو؟

اى شاه بى سپاه سر و افسرت چه شدانگشت و دست و جامه و انگشتريت كو؟

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1109 دنيا فروختى به يكى كهنه پيرهن اى خاك بر سرم، چه شد آن مندرس ركو «1»

پس هِشت سر به پاش چو زلفى كه سر بگوش تا سر كند حديث شب هجر، موبمو

يعنى ببين كه خصم جفا جو به ما چه كرداز دى كه گشته اى تو ز طفلان كناره جو

بنگر به عارضم كه چسان گشته نيلگون از بسكه شمر دون زده سيلى مرا به رو

حاشا دوباره دست بدارم ز دامنت كلّا كه برنخيزم از اين آستان و كو

تا قصّه هاى هجر دهم شرح يك به يك دشمن چون رفت و ما و تو مانديم دوبه دو

بدهم به زخم پيكر افزون ز اخترت از ريزش ستاره به رخساره، شست و شو

گر چاك گشته دامن گل از جفاى خاربلبل صفت به سوزن مژگان كنم رفو

بر دوش طفل ديده كشم بهر اصغرت هر لحظه آب از دل خونين سبو سبو

وا حسرتا كه خصم دغا فرصتش نداديكدم براى عرض دعا مهلتش نداد

يك درد نگفته هنوز

از هزار راكز گل جدا نموده به سيلى هزار را پرويز شب چو از بَرِ شبديز «2» شد فرو

زد صولجان «3» عاج بر اين سيمگونه گو

گرديد صبح شام اسيران دربدرشد تيره روز پرده نشينان كوبه كو

افتاده در سرادق عصمت نوا و شورچون شد بانگ مخالف به «ارْكَبُوا» «4»

مركوب بانوان شه يثرب و حجازشد بى جهاز ناقه ى وحشى تندخو

كاش آن زمان ز جامعه شيرازه مى گسيخت كافكند غل به گردن زين العباد عدو

زان كاروان كه رفته به يغما اثاثشان بى پرده بيش ازين نتوان كرد گفت وگو

افتاد شور و غلغله در جان بلبلان آن دم كه آمد از گلشان بر مشام بو

گلهاى باغ فاطمه كافكنده بود خواربى آبشان تطاول خس در كنار جو

بيمار شد ز نرگس اكبر ترانه سنج زينب به ياد شور حسين «اخىّ» «5» گو

ناگاه عندليب گلستان بوتراب چشمش فتاد بر گل افتاده اى به رو

اوراق گشته مصحف بر رو فتاده اى كاز خون نوشته نوك سنان آيه ها برو

شد مضطرب چنانكه وقار از سكينه رفت آشفته شد چنانكه بر رخسار ماه، مو

از نرگسش به لاله ز خون ژاله پاش شدسر چون نمانده بود دُر افشان به پاش شد

عنقاى قاف، قافيه از نور ز سرگرفت يعنى سكينه مُهر ز دُرج گهر گرفت ______________________________

(1)- ركو، ركوى: لباس و جامه ژنده.

(2)- شبديز: نام اسب خسرو پرويز.

(3)- صولجان: چوگان، عصا، عصاى شاهى.

(4)- اركبوا: سوار شويد.

(5)- اخّى: برادرم، اى برادر.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1110 پرداخت چرخ سفله چو از كار كربلابر ناقه بست بار دگر بار كربلا

خورشيد با نجوم ثوابت به جاى مانددر بحر خون به روى خس و خار كربلا

شد كاروان روانه و خود خفته در عقب بر خاك تيره قافله سالار كربلا

نى نى نخفته بل همه جا بر سر سنان مى رفت پابه پا سرِ سردار كربلا

بس

گوهر يتيم كه در ريسمان كشيدبرد ارمغان به كوفه ز بازار كربلا

بهر عُبَيد دون به اسيرى گرفت و برديك كاروان ز دوده ى احرار كربلا

آوخ كه بلبلان گرفتار در قفس افتادشان گذار به گلزار كربلا

گر گويمى كه خون گذر از ساق عرش كردنبود بعيد از در و ديوار كربلا

چون اوفتاد چشم پرستار بى كسان محنت كشيده زينب غمخوار كربلا

بر پشت ناقه ديد كه در كار رفتن است آن لحظه روح از تن بيمار كربلا

خواندش حديث مادر ايمن «1» به گوش جان ام المصيبة محرم اسرار كربلا

گفتى كه ز آن حديث در آن دم دميد روح مريم به جسم عيسى تبدار كربلا

فارغ نگشته بود ز تيمار آن عليل كآمد بلند بانگ مخالف به «الرحيل»

پس با دُمُوع جاريه «2» آن بانوى اسيرگفتا به خاك ماريه «3» با ناله و نفير كاى خاك پاك خوش تو هم آغوش ماه باش

شاه حجاز را پس از اين بارگاه باش

شاهى كه با حنوط گرفتيش در بغل كافور پاش بر تنش از خاك راه باش

ديدى تو ناروا به شه از كهنه پيرهن حالى بيا و پيرهنش را گياه باش

پنهان چو شد پناه خلايق به خاك توز امروز اى زمين تو خلائق پناه باش

تو تا پناه و قبله ى اهل صفا شدى«گو كوه تا به كوه منافق سپاه باش»

زين گونه بى كسان كه تو در برگرفته اى«پيوسته در حمايت لطف اله باش»

آن را كه در لحد نبود تربتت چه سود؟«گو زاهد زمانه و گو شيخ راه باش»

و آن كو كه در تو گشت دفين از بدش چه باك«گو صفحه ى جريده اش از بد سياه باش»

زين مايه اختران كه به دامن نهاده اى ز امروز تاج اختر زرّين كلاه باش»

امروز آنچه كوفى ناپاك مى كند«فردا به روح پاك شهيدان گواه باش»

زينب

كه عيش اكبر و قاسم نديد و رفت تو بهر عيش و عشرتشان حجله گاه باش

دور افتاده شاه ز سردار لشكرش عبّاس را دليل تو اينك به شاه باش

اصغر كه نوك تير مكيد و به خواب رفت مرهم به حلق نازك آن بى گناه باش

______________________________

(1)- ام ايمن: كنيز حضرت رسول اكرم (ص). رسول گرامى اين كنيز را آزاد كرد و به عقد زيد بن حارثه در آورد. زيد از ام ايمن صاحب پسرى به نام اسامة شد. از اين بانوى گرامى احاديثى در مورد محبّت مردم نسبت به حضرت سيّد الشهداء از قول رسول گرامى (ص) نقل شده است.

(2)- دُموع جاريه: اشكهاى ريزان.

(3)- ماريه: سرزمين كربلا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1111 چون كرد زين مقوله پس از تسليت دهى لختى ز راه ديده دل از خون دل تهى

آن گاه با بلاغت مخصوص زينبى رو در مدينه كرد كه يا ايُّهَا النَّبى اين خود حسين توست كه در خون شناور است

ببريده از قفا سر و صد پاره پيكر است

اين خود حسين توست كه عريان به روى خاك افتاده با لباس سر و دست و افسر است

اين خود حسين توست كه بر جاى پرنيان از خاك و خار و خس تن پاكش مستّر «1» است

خود اين حسين توست كه در موسم شباب سرو قدش خميده ز مرگ برادر است

اين لاله ها كه رُسته ز گلزار سينه اش خود او حسين توست كه از داغ اكبر است

اين تشنه لب كه در لب دريا سپرده جان خود او حسين توست كه بر خضر رهبر است

اين كشتى شكسته كه در گل نشسته است خود او حسين توست كه بر عرش لنگر است

اين شاهباز سدره نشين خود حسين توست كز ناوك خدنگ بلا بر تنش پر است

اين

خود حسين توست كه بر رو به روى خاك سرگرم عرض راز به درگاه داور است

خود اين حسين توست كه از ناى نى سرش گويا به ذكر و نغمه ى اللّه اكبر است

دوشش به جاى دوش تو جا در تنور بودفردا به شام بين كه چه سودا در اين سر است

اين خود حسين توست كه زين گونه تا به حشرگر بشمرم مصائب او، نامكرّر است

با خاطرى چو موى پريزادگان پريش ز آن پس نمود عرض شكايت به مام خويش

مانند ابر آذر آغاز ناله كردوز اشك خاك ماريه را رشك لاله كرد كاى در بهشت دور ز غم غمگسار من

پنهان ز ديده مونس شبهاى تار من

خوش بر سرير گلشن فردوس خفته اى يك لحظه سر برآر و ببين لاله زار من

يكدم بيا به رسم تفرّج به كربلابنگر خزان ز باد مخالف بهار من

از قحط آب گشت خزان گلستان تورفت از خسان به باد فنا اعتبار من

از پا فتاده سرو حسين تو روى خاك در خون طپيده اكبر نسرين عذار من

شد بهر قطره اى گل عبّاسيم ز دست وز آب ديده دجله روان در كنار من

آهسته تر قدم به زمين نه كه خفته است پژمان به مهد خاك گل شيرخوار من

بيش از شبى نبرده به هجران به سر هنوزبنگر سفيد موى و سيه روزگار من

دست فلك نگر كه چه زود از سرير نازبر ناقه ى برهنه نهاده است بار من

امروز تا به كوفه زنندم به كعب نى فردا ببين چگونه بود شام تار من

مادر بيا تو نيز به من همرهى نماوز اين مسافرت بپذير اعتذار من

بايد كه رُفت و رُفت به مژگانش اين رهى آن ره كه پويدى به سرش شهريار من

______________________________

(1)- مستّر: پنهان.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1112 بايد به

كوفه رفت همان كوفه اى كه بوددار الاماره ى پدر تاجدار من

آن كوفه اى كه آتش و خاكستر و كلوخ از بام و در به تحفه نمايد نثار من

نى نى به كوفه مى بردم خصم با جلال شمر از يمين روانه، سنان از يسار من

گريان از اين مكالمه چون جدّ و مام كردبرگشت و روى شكوه به نعش امام كرد

آن بانوى حجاز ز راه نوا و شورگفتا چو بلبلى كه ز گل افتاده دور اى كت به خاك تيره نگون سرو قامت است

برخيز و كن قيام كه اينك قيامت است

اى مير كاروان عجب آسوده خفته اى!؟شد كاروان روانه چه وقت اقامت است؟

از جاى برخيز و بى كفنان را كفن نمااى كشته اى كه خون خدايت غرامت است

بر كشتگان بى كفنت خيز و كن نمازاى آنكه در حيات و مماتت امامت است

از ما مجو كناره كه با اين فراق و داغ ما را دگر نه طاقت تير ملامت است

با كاروان روان همه جا بر سنان سرت بر خاك تيره از چه تنت را مقامت «1» است

خاكم به سر ز سمّ ستوران كين كجاباقى به جا براى تو جسمى سلامت است؟

نى سر به تن، نه جامه نه انگشترى نه دست بس داغ اكبرت به هويّت علامت است

اينك به سرپرستى ما آيدى سرت اى سر فداى آن كه سراپا كرامت است

آسان شمرد، و كرد به ما آنچه خواست چرخ غافل از آنكه عاقبتش را وخامت است

آوخ كه دير گشت پشيمان ز فعل خويش حالى چه سود حاصلش از اين ندامت است؟ ______________________________

(1)- مقامت: قرار داشتن.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1113

حبيب يغمايى

حبيب يغمايى فرزند ميرزا اسد اللّه مجتهد، در سال 1280 ه. ش. ديده به جهان گشود. او از دير باز از ادبا و شعرا و

نويسندگان مشهور معاصر است.

حبيب شاعرى است خوش سليقه و نكته سنج و صاحب ذوق، كه آثارى چند از او نيز به چاپ رسيده است «1».

-*-

به پا به گودى از آن شد خيام اطهر اوكه چشم خصم نيفتد به روى دختر او

ولى دريغ، كه بعد از قتل او دشمن ز روى دختر او بر گرفت مِعجر او

نبود قطره اى از آب بهر طفلش و، بودفرات موج زنان جارى از برابر او

بداد دستش و نامد به دستش آب، وز شرم به خيمه گاه نيامد دگر برادر او

ببين وفا و مروّت، كز اهل بيت رسول فدا شد از همه اوّل، علىّ اكبر او

ز كهنه پيرهن پاره پاره از پيكان نكرد صرف نظر خصم و كند از بر او

همه بپرسم از پستى عدو، كه چرابتاخت اسب پس از مرگ او به پيكر او؟

به گوش دل شنوى چون به كربلا گذرى ز قتلگاه برادر، خروش خواهر او

هنوز سر ز تن آن بزرگوار جداست به كربلا تن او، تا كجا بود سر او؟

غلام همّت آن مردمم كه جا دادندبه پاس يارى او در حريم بستر او «2»

______________________________

(1)- سيماى شاعران؛ ص 560.

(2)- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ ص 291.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1114

حسين مسرور

اشاره

حسين مسرور كه نام خانوادگيش سخنيار و تخلّصش «مسرور» است، در بيستم صفر سال 1308 ه. ق. در «كوپا» از بلوك اصفهان پا به عرصه ى وجود گذاشت.

پدرش حاج محمد جواد از نيكوكاران به نام محل بود، علاقه ى ملكى و تجارت زندگانى او را مرفّه مى داشت معهذا راضى به نظر نمى رسيد و مايل بود فرزندانش صاحب علم و دانش شوند و وسايل اين كار در بلوك فراهم نبود از اين رو با خانواده به شهر اصفهان كوچ

كرده و فرزندان را به معلّمين و مربيان آن زمان سپرد. در آن زمان مدارس و حوزه هاى علم و ادب اصفهان شهرت و رونق به سزا داشت و ديرى نپاييد كه مسرور در سايه ى نبوغ ذاتى، تحصيلات مقدماتى را پشت سر گذاشته و به مراكز علم و دانش دست يافت و از درس استادان نامى كسب نور نمود.

مسرور از 9 سالگى اشعارى سرود و در 12 سالگى اشعار خود را در انجمن ادبى اصفهان خواند و در محضر شادروان دهقان سامانى مايه تحسين و تعجب شعرا گشت. پس از چندى عازم شيراز شد و زبانهاى قديم و خطوط باستانى را در محضر فرصت شيرازى آموخت و در مراجعت به اصفهان اشعار انتقادى خود را با امضاى مستعار در جرايد اصفهان و تهران منتشر ساخت.

وى براى كسب دانش به خراسان و كاشان نيز سفر كرد. دو سال نيز در تهران به خدمت وزارت فرهنگ در آمد و از سال 1302 ه. ش. به مدت 36 سال عهده دار تعليم و تربيت مردان امروز بود. استاد مسرور علاوه بر تبحّر در فنون شعر و ادب در ريشه ى لغات قديمى و اشعار و اصطلاحات مشكل شعرى غريزه ى الهام بخشى داشت «1».

-*-

بزمگاه شهيدان:

نكوتر بتاب امشب اى روى ماه كه روشن كنى روى اين بزمگاه

بسا شمع رخشنده تابناك ز باد حوادث فرو مرده پاك

حريفان به يكديگر آميخته صراحى شكسته قدح ريخته

به يكسوى ساقى برفته ز دست به سوى دگر مطرب افتاده مست

بتاب اى مه امشب كه افلاكيان ببينند جان بازى خاكيان

مگر نوح ببيند كز اين موج خون چسان كشتى آورد بايد برون

ببيند خليل خداوندگارز قربانى خود شود شرمسار

كند جامه موسى به تن چاك چاك عصا بشكند بر سر

آب و خاك

مسيحا اگر بيند اين رستخيزصليب و سلب «2» را كند ريز ريز

محمّد سر از غرفه آرد برون ببيند جگر گوشه را غرق خون «3»

______________________________

(1)- ديوان حسين مسرور؛ مقدّمه.

(2)- سلب: جامه و پوشش.

(3)- راز الهام؛ ص 47.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1115

مفتون همدانى

سيد مير آقا كبريايى همدانى متخلص به «مفتون» فرزند سيد آقا كبريايى است نسب او با سى و هشت واسطه به امام زين العابدين (ع) مى رسد. وى در سال 1268 ه. ش در همدان متولد شد تحصيلات مقدماتى را به انجام رسانيد و دروس عربى و رياضيات را ضمن اشتغال به كار روزانه نزد اساتيد فن تكميل نمود و هيئت و نجوم، تاريخ و ادبيات و فنون شعر را نيز بياموخت.

در جوانى نام مفتون در شهر همدان و غرب كشور به پهلوانى و آزاديخواهى معروف و سپس در جوامع و محافل ادبى كشور به عنوان شاعرى توانا، عارف و دانشمند مشهور گرديد. سيد مير آقا سرانجام در دهم مهر ماه سال 1334 ه. ش وفات يافت و بنابر وصيتش در ضلع شمالى آرامگاه قديمى بابا طاهر عريان همدانى به خاك سپرده شد.

-*-

حُسن حَسن چو بگذشت، دور حسين آمدشور حسينى اينجا، با شور و شين آمد

سوم امام و، پنجم نور دو عين آمداسلام و كفر صف بست، حق بين بين آمد

شاهى كه شد سر او زيب سنين آمدبرخيز رو نمائيم بر كربلاى اسلام

سرپوش از سر خم چون مى فروش برداشت در خم شراب وحدت كف كرد و جوش برداشت

ميخواره ى محبت از دل خروش برداشت جام بلاى حق را با نوش نوش برداشت

نوشيد و، يار عشق حق را به دوش برداشت مستانه كرد ره طى، آن رهنماى اسلام

***

ياران! سيه بپوشيد، ماه محرم آمدماه محرم آمد، هنگام ماتم آمد

ماتم به روى ماتم، غم بر سر غم آمددوران كفر گرديد، اسلام در هم آمد

كعبه شكست برداشت، بتخانه محكم آمددر كربلا عيان گشت ضعف قواى اسلام

*

در كربلا شه دين، اول چو بار بگشودبرداشت بيعت خود از همرهان و فرمود:

حق خواسته كه بيند ما را شهيد، پس زودهر كس كه نيست حاضر، باز است ره نه مسدود

واپس كشيد خود را هركس كه بى بصر بودبنمود پشت و بنهاد روبر قفاى اسلام

*

اول كسى كه آنجا ره را بريد بر شاه حُرّ بود، ليك گرديد زود از قضيه آگاه

از پيش صف شبانه آمد به پشت خرگاه توبه نمود و شد جانباز، قصه كوتاه

آرى نزد چو بن سعد خود را به تيغ اللّه«اول شهيد» گرديد در نينواى اسلام

*

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1116 جانباز راه اسلام چون بود جاش خالى بر كشور شهادت آمد حسين والى

در عشق، همت او از بس كه بود عالى دامان خويشتن را، پر كرد از لآلى

دُرهاى شاهوارى، شهره به بى مثالى ايثار راه حق كرد بهر بقاى اسلام

*

يك دُرّ شاهوارش آمد علىّ اكبريك لعل آبدارش بودى على اصغر

دُرهاى ديگر او عباس و عون و جعفرهفتاد و دو لآلى هر يك چو گنج گوهر

خود نيز بر كف دست بگرفت از وفا سراز بعد قتل قاسم نوكدخداى اسلام

*

القصه، خنجر شمر چون كار شاه را ساخت هركس كه خفته چون زن، از كينه قد برافراخت

با اسب نعل كرده، بر نعش كشتگان تاخت بر هفت آسمان كفر، شور حسينى انداخت

از بسكه تازيانه بر فرق كودكان آخت با جور و كين نشستند كفّار جاى اسلام

*

از بعد شاه افتاد بر خيمگه چو آتش در خيمه

كرد از غم بيمار كربلا غش

زنهاى مو پريشان، آسيمه سر، مشوش اطفال سر به صحرا، رخها ز خون منقّش

آن كوفيان خونخوار، با اسب هاى سركش مى تاختند هر سو بر نعش هاى اسلام

*

زنها پى اسيرى، مردانه بار بستندبا صبر و طاقت خويش، پشت عدو شكستند

دلهاى شيعيان را تا روز حشر خستندگفتند اهل طغيان: اين قوم هر كه هستند

از باده ى محبّت، خرد و بزرگ مستندغافل كه اصل دينند در تنگناى اسلام * طفلان ز بيم نالان، زنها ز بهت خاموش

از ياد رفته جوع و، كرده عطش فراموش

بر ناقه هاى عريان بربسته دوش بر دوش بر جسم و جان بيمار، نه تاب ماند و نه توش

در قتلگه دوباره طوفان گريه زد جوش از وا اباى اسلام، از وا اخاى اسلام

*

چشم سكينه ناگاه بر جسم باب افتادبر مهد اصغر زار، چشم رباب افتاد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1117 بر باد رفت معجر، از رخ نقاب افتاددلها كباب گرديد، تن ها به تاب افتاد

در قتلگاه شور يوم الحساب افتادفريادها برآمد ز آل عباى اسلام

*

بين بر على بيمار، آندم چه حال رخ دادچون چشم او به نعش باب و برادر افتاد

از سينه كرد ناله، از دل كشيد فرياداطفال، جمله از بيم، چون صيد ديده صيّاد

نمرود اين چنين ظلم هرگز نكرد و شدّادآتش گرفت دلها از واى واى اسلام

*

رفت آنچه رفت ز آنها بر عترت پيمبرشد آنچه شد به اسلام از ملحدين كافر

اكنون شنو از اين نى بانگ و نواى ديگردربار كبريائى بازيچه نيست، بنگر

كن افتخار زين شاه بر كائنات يكسركاين خون رساند بر چرخ فرّهماى اسلام

*

اين خون اگر نمى بود بر جسم، جان نمى بوداين خون اگر نمى بود، روح روان نمى بود

اين خون اگر نمى بود، جسمى

عيان نمى بوداين خون اگر نمى بود، كون و مكان نمى بود

اين خون اگر نمى بود، نام از جهان نمى بودزين خون بهشت و كوثر شد خونبهاى اسلام دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1118

صابر همدانى

اشاره

اسد اللّه صنيعيان فرزند محمّد هادى متخلّص به «صابر» در سال 1282 ه. ش. در همدان چشم به جهان گشود. وى در سنين كودكى به مكتب رفت و پس از آموختن قرآن مجيد و خواندن و نوشتن، با ديوان حافظ آشنا شد.

صابر در سال 1303 ه. ش. به تهران آمد و با اهل عرفان و شاعران زمان مأنوس شد و بر اثر اصرار دوستان تهران را براى اقامت اختيار كرد. پدرش بازرگان بود و خودش در ژاندارمرى خدمت مى كرد. توسط ظهور عليشاه به طريقه ى نعمت اللّهى مشرّف شده بود. او به سبك هندى شعر مى سرود و پيرو صائب و كليم كاشانى بود.

صابر در شاعرى داراى دو جنبه است: يكى جنبه ى ذوقى و عرفانى و ديگر جنبه ى مذهبى و مرثيه سرايى. او در هر دو رشته استادى و مهارت داشته است. وى در سال 1335 شمسى در سن 53 سالگى در تهران درگذشت و در امام زاده عبد اللّه شهر رى به خاك سپرده شد. مراثى صابر در مجموعه ى «بيت الاحزان» چاپ شده است «1».

ديوان كامل اين شاعر خوش قريحه در تهران به چاپ رسيده است.

-*-

چون ز فراق اكبر اندر كارزارمعنى شقّ القمر شد آشكار

ارغوانى گشت مشكين سنبلش ريخت روى نرگس و برگ گلش

موى او تا شد در خونش لاله فام طرّه اش را شد سيه روزى تمام

هرچه تير آمد به جسمش در نبردجاى آن چشمى شد و خون گريه كرد

بر جراحاتش كه جاى شرح نيست با هزاران ديده، جوشن مى گريست

هرچه او از تشنگى

بى تاب بودتيغش از خون عدو سيراب بود

آنچه دشمن كرد با وى در نبردصدمه ى باد خزان با گل نكرد

بس كه خون از هر رگش جوشيده بودسرو، از گل پيرهن پوشيده بود

چون شد از دستش عنان صبر و تاب ناگزير افتاد بر بال عقاب

گفت با آن توسن تازى نژادكاى به جولان برده گوى، از گردباد

اى براق تيز جولان را قرين وى عنان گيرت كف روح الامين

اى همه اوصاف رفرف «2» در خورت وى ملايك چاكر و مير آخورت

اى مبارك توسن فرّخ سرشت وى چراگاه تو بستان بهشت

اى هلال ماه نو، نعل سمت وى خجل گيسوى حورا از دُمت

اى پى تعويض نعلت تا به حال آسمان آورده ماهى يك هلال

كار ميدان دارىِ من شد تمام وقت جولان تو شد، اى خوش خرام

______________________________

(1)- اشك خون؛ ص 137. سيماى شاعران؛ ص 306.

(2)- رفرف: نام اسب رسول اللّه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1119 سعى كن شايد رسد بار دگردست اميّدم به دامان پدر

اندكى گر غفلت از رفتن كنى راكبت را طعمه ى دشمن كنى

تا نبيند راكبش را پايمال وام كرد از تير دشمن پرّ و بال

گر جز اين باشد سخن، اى نكته ياب بى مسّما مى شود اسم عقاب

چون عقاب از صحن ميدان پرگرفت ضعف كم كم دامن اكبر گرفت

از كفش تيغ و ز سر افتاد خوددست و سر ديگر به فرمانش نبود

شد رها از دست او يال عقاب گشت بيرون هر دو پايش از ركاب

همچو برگى كاوفتد از باد سخت ميل هر سو مى كند جز بر درخت

اكبر گلچهره نيز از پشت زين طاقتش شد طاق و آمد بر زمين

بود گفتى خاك هم چشم انتظارتا كه جسمش را بگيرد در كنار ***

در منع آب از اهل بيت (ع):

چرا از ديده اشك غم نبارم چون سحاب امشب چگونه ز استراحت ره دهم برديده خواب امشب

شنيد ستم

به دشت كربلا از ظلم اهل ليكن بود اندر حريم شاه خوبان قحط آب امشب

فراتى را كه كابين بتول آمد، نمى دانم چرا كردند سد بر روى آل بو تراب امشب

درون خيمه از فرط عطش اطفال شاه دين دو گونه هشته اند ار هر طرف روى تراب امشب

تمام اهل بيت مصطفى در خيمه گه عطشان ولى ز آب روان قوم مخالف كامياب امشب

رقيه يك طرف غش كرده و افتاده بى طاقت سكينه از عطش يكسو دلى دارد كباب امشب

ز بى شيرى و سوز تشنه كامى كرده غش اصغرمگر خشكيده شير از تف به پستان رباب امشب

يكى در كربلا بگذر دلا عباس را بنگركه هست از شرم اطفال حسين در پيچ و تاب امشب

ازين غم، خون دل «صابر» فشاند از بن مژگان كه گردد سرخط آزاديش يوم الحساب امشب ***

زبان حال زينب (س):

هركه در ماتمسراى شاه خوبان مى نشيندگرچه با اندوه دل با چشم گريان مى نشيند

ليك اگر امروز او سر در گريبان مى نشيندروز محشر شاد در نزد محبّان مى نشيند

در مقام قرب حق با روى خندان مى نشيندهركجا گردد لواى ماتمش بر پا به دوران

جمع آيند اهل معنى با دلى از غم پريشان

آن يكى بر سر زند اين يك نمايد آه و افغان در قيامت آنكه چشمش از غم وى بود گريان

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1120 ز اشك چشم او شرار عندليبان مى نشينديادم آمد اين زمان از اهل بيت شاه بى سر

كز كنار قتلگه بردنشان آن قوم كافر

ريختند از بهر توديع شهيدان مام و خواهربر سر هر نوگل بشكفته اى از تير و خنجر

ديد زينب هر زنى چون عندليبان مى نشيندزينب آمد بر سر بالين شاه تشنه كامان

ديد بى سر جسم شه افتاده از بيداد عدوان

هرچه زارى كرد از دل عقده اش نگشود آسان خم

شد و زد بوسه بر حلقوم سلطان شهيدان

گفت زين مشكل مرا سوز دل آسان مى نشيندگفت اى جان عزيز اين سان به خون غلتان چرائى؟

اى گل باغ نبى، خار كف عدوان چرائى؟

داشتى پيراهنى بر تن، چنين عريان چرائى؟غافل از حال دل زينب در اين دوران چرائى؟

كز پس قتل تو جغدآسا به ويران مى نشيندخيز و بنگر از سر كوى تو چون گشتم روانه

بازوى طفلان چو مويت شد سيه ز تازيانه

كرد آخر مرغ دل را تير هجرانت نشانه كى گمانم بود ببينم از جفاهاى زمانه

بر تن پاك تو پيكان روى پيكان مى نشيندگرچه رفتيم و غم هجرت به دل گرديد مدغم «1»

ليك امشب اى سليمان اندرين وادى پر غم

ديو خصلت بجدل «2» انگشت برد از بهر خاتم گرچه من رفتم ز كويت اى شهنشاه معظّم

در عزايت (صابر) غمديده گريان مى نشيند

***

______________________________

(1)- مدغم: ادغام شده، با هم گرد آمد، و يكى شده.

(2)- بجدل: ملعون پست نهادى كه انگشت حضرت سيّد الشهداء را به جهت انگشترى قطع كرد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1121

زبان حال حضرت سكينه «س»:

پدر دگر دلم از دورى تو تاب نداردز جاى خيز و ببين دخترت نقاب ندارد

گل رياض تو بودم پدر تو خوارى من بين بلى حقير بود كودكى كه باب ندارد

پدر به دختر نازت نظاره كن كه به گردن به جاى زيور و زر جز غل و طناب ندارد

چرا تو خفته به خون اى پدر، به روى ترابى مگر خبر ز چنين قصّه بو تراب ندارد

نه چادرى كه كنم سايبان، به جسم شريفت چرا كه پيكر تو تاب آفتاب ندارد

پدر كجا روم امشب پناه بر كه بيارم؟كه اين زمين به جز آشوب و انقلاب ندارد

دمى به عمّه ى زارم نگر كه وقت سوارى معين، ميانه ى اين

قوم ناصواب ندارد

چو تار موى تو شد تيره روز مادر اكبررباب از غم اصغر به ديده خواب ندارد

بكن به نعش عمويم چنين خطاب پدر جان ز جاى خيز كه كس انتظار آب ندارد

نظر به عابد دلخسته كن كه تاب سوارى ز كربلاى تو تا كوفه ى خراب ندارد

متاب ظلّ حمايت به حشر از سر (صابر)كه جز تو ياورى اندر صف حساب ندارد ***

نمونه اى از مثنوى (بيت الاحزان)، وضع ميدان جنگ در روز عاشورا:

صبح عاشورا كه خورشيد فلك پرتو افشان از سما شد بر سمك «1»

زندگى شب رخت بر بست از ميان خيل انجم از نظرها شد نهان

شب نهان گشت و مه گيتى فروزمحو شد در جلوه ى خورشيد روز

سر ز بستر پر دلان برداشتندقامت گرد افكنى افراشتند

زيب تن كردند شمشير و زره هر كماندارى كمان را كرد زره

نيزه داران از يمين و از يسارجملگى بر اسب بى رحمى سوار

سنگ اندازان گروهى يك طرف فرقه ى ديگر همه خنجر به كف

تا به دشت كربلا شد از دو سوجيش كفر و لشكر دين، روبرو

بسكه بر دين عرصه شد از كفر تنگ كار كفر و دين كشيد آخر به جنگ

شاه دين يعنى حسين بن على مظهر حق آن ولى ابن ولى

لشكرى آراست ز اصحاب شجاع تا كه سازند از حريم دين دفاع

گرچه از حيث عدد بودند كم ليك بودند از وفا ثابت قدم

در شرافت هر يكى اندر جهان تا قيامت افتخار انس و جان

در شجاعت هر يك از برنا و پيربى شبيه و بى قرين و بى نظير

در شريعت پيروان مصطفى در طريقت شيعيان مرتضى

پيش هر يك ز آن رجال ارجمندبيم را گفتى كه سر ببريده اند

______________________________

(1)- سمك: كنايه از زمين است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1122 آرى، آرى نزد مردان بيم چيست در درون حق پرستان، بيم نيست

بيم از شرك است و در اقليم عشق نيست شرك آن

را كه شد تسليم عشق ***

جنگ با اشقيا:

منقلب شد قلب شاهنشاه عشق گفت جنگ من بود دلخواه عشق

چاره ى اين قوم غير از جنگ چيست؟آنكه داند بى چاره را بيچاره نيست

تا دم آخر كه دارى دست و تيغ تن مده هرگز به افسوس و دريغ

چون ندارد تيغ جان فرسا قمرهركس و ناكس بر او دارد نظر

ورنه گر تيغش بود خورشيدسان كس ندارد قدرت ديدار آن

نقطه ى ضعف تو ار آرد به دست مى دهد زان نقطه ات دشمن شكست

بلكه تا اين قوم را اين است حال وصل اكبر بهر من باشد محال

بايد اينك دفع اين مانع كنم تا كه دل را زين عمل قانع كنم

هر چه مانع شد تو را اندر طريق دفع آن كن كاين سخن باشد دقيق

ورنه در راه طلب نابرده رنج كى بود ممكن كه ره يابى به گنج

اين بگفت و حمله ور شد بى دريغ داد فرمان بريدن را به تيغ

حمله اول از جناح راست كردآنچه با دشمن خدا مى خواست كرد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1123

حيرت

اشاره

سيد محمد باقر سجّادى (ركن الاسلام) كه در شعر حيرت تخلّص مى كرد، در دهم صفر سال 1294 ه ق برابر با 1253 شمسى در شهر سنندج پا به عرصه ى حيات گذاشت.

خاندان وى از سادات قريه ى كلجى ادرمان است كه نسبتشان به امام زين العابدين (ع) مى رسد. بدين سبب نام سجادى در نام خانوادگى شان منظور شده است.

پدرش سيد محمد سعيد، از مشاهير ادبا و افاضل آن سامان و مورد تكريم و احترام مردم بود.

سيد محمد باقر يكى از بنيانگذاران فرهنگ جديد در كردستان بود كه در آغاز مشروطيت در راه پيشرفت فرهنگ و توسعه ى آن گام هاى مؤثرى برداشت. علاوه بر آن در دو مدرسه به نام «احمديّه» و «اتّحاد» تأسيس و داير كرد و از طرف وزارت معارف نظارت

مدارس كلدانيان و كليميان به او محوّل شد و در سال 1328 قمرى به سمت رياست معارف سنندج برگزيده شد.

حيرت در اوايل سلطنت پهلوى به همدان تبعيد شد و پس از چند سال در 1311 شمسى به زادگاهش بازگشت و از قبول پست ادارى خوددارى كرد و تنها به تدريس ادبيات فارسى و عربى در دبيرستانهاى سنندج بسنده كرد. وحيد دستگردى در آن زمان در مجلّه ى ارمغان درباره ى وى نوشت: «يكى از يادگاران بى نظير فضل و ادب آقاى حيرت است».

وى علاوه بر مراتب فضل و ادب بى نظير، داراى ذوق و قريحه ى سرشار و در دو زبان پارسى و تازى سخن سنج و سخن شناس است.

ركن الاسلام از اديبان و شاعران بنام بود و در سرودن اشعار فارسى و عربى و توانايى و مهارت كامل داشت، زبان فرانسه را مى دانست. خطوط را خوش و زيبا مى نوشت. سرانجام او در دى ماه 1341 هجرى در سنندج بدرود حيات گفت. و در گورستان شيخان به خاك سپرده شد.

حيرت به پاس خدمات صادقانه ى فرهنگى اش همواره مورد تقدير و تشويق قرار مى گرفت و مكتوبات آن در كتاب «گلزار شاعران كردستان» تأليف سيد عبد الحميد حيرت سجّادى، فرزند آن مرحوم مسطور است «1».

-*-

تهنيت و مرثيت حسين بن على (ع):

اى مظهر جمال حق اى حضرت حسين اى نقد عشق خاك تو بر كائنات دِين

اى آنكه بارگاه تو چون همّت رسول برتر ز وهم بى خرد بعد مشرقين

در ذات توست هرچه بخواهى مگر كه عجزز اوصاف توست هرچه بخواهى مگر كه مين «2»

باشد وجود عالى اعلى مقام توچون ذات كردگار منزّه بود ز شين «3»

بهر شهادت تو شهادت ز جان بسى بر عرصه ى خيال برانداخت كعبتين

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 2،

ص 1221 و 1222.

(2)- مين: دروغ گرفتن.

(3)- شين: عيب و زشتى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1124 از استماع قصّه ى تو در به نينوايابد مذاق خلق به هر حين طعم حين «1».

والاترى ز قوم شهيدان چو در عددبرتر ز حرف ابجد در رتبه حرف غين

خيزد حنين به حشر ز بدخواهت آن چنان كز بدسگال حيدر برخاست در حُنين «2»

با تو خلاف بدگهران هست خود خلاف با صانع دو عالم و با شاه مغربين

گر باد كوى دشمن تو بر جهان وزدچون سبزه ديو سر زند از خاك خافقين «3»

كوبند سر به خاك پدر مرده سان همى اندر فراق روى تو هر شام نيرّين «4»

از هجر جانگداز دو ابروى تو هلال گرديد قد خميده و لاغر چو حاجبين

بى داغ ماتم تو بود نقد قلب قلب چون بى قبول خسرو صاحبقران حسين

شد قطره هاى اشك من اندر عزاى توبحرى كه شد حباب بر آن عرش چون نطين «5»

در ماتم تو آيه ى قرآن چو نظم من بر خويش جامه هاى سيه كرده فرض عين

اى آنكه گشت هر كه به تشريف تو شريف گردد كمينه بنده ى او مهر و مه به زين

از شوق پاى بوس مكان تو مر مراباشد درون سينه پر آتش چو كورقين «6»

از روى لطف و بنده نوازى خداى رابرهان مرا ز هجرت و خوارى روز بين

______________________________

(1)- حين: مرگ.

(2)- حنين: محلى بين طائف و مكّه.

(3)- خافقين: مشرق و مغرب.

(4)- نيّرين: آفتاب و ماه.

(5)- نطّين: رشته بر هم تنيده.

(6)- كورقين: عذاب و شكنجه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1125

صغير اصفهانى

اشاره

محمد حسين فرزند اسد اللّه متخلّص به «صغير» در سال 1273 ه ش. در اصفهان به دنيا آمد. از 9 سالگى شعر مى سرود و به همين جهت «صغير» تخلّص مى كرد. او از

پيروان سلسله ى تصوّف نعمت اللّهى بود و از مريدان صابر عليشاه گرديد. وى منيع الطبع و عارف مسلك و در شعر پرقدرت و در عرفان و تصوّف آگاه بود. ديوان اشعارش چندين بار تجديد چاپ گرديده است.

صغير اصفهانى به سال 1349 ه. ش. (1390 قمرى) در زادگاهش بدرود حيات گفت و در همانجا به خاك سپرده شد «1».

-*-

مدح سيّد الساجدين (ع):

«2»

اى به جمال تو عارفان همه شيداو اى به سر عاشقان ز عشق تو سودا

خويش نهانى و جلوه ات همه پيدابرفكن از چهره زلف چون شب يلدا

صبح اميدم نما، ز مهر هويداشام غمم كن به روز عيش مبدّل آه كه عالم سيه به پيش نظر ديد

بس كه جفا در جفا به نوع دگر ديد

لاله صفت داغ اقربا به جگر ديدرأس عزيزان به نى چو قرص قمر ديد

خاصّه در آن دم كه نعش پاك پدر ديدغرقه به خون بى سر افتاده به مقتل هيچ شنيدى جز آن گروه ستمكار

كس بزند تازيانه بر تن تبدار

يا كه گذارند غل به گردن بيمارشهر به شهرش برند بر سر بازار

قوم لعينى كه از شقاوت بسيارنى ز خدا خائف و نه ز احمد مرسل يك طرفش كوس شادمانى عُدوان

يك طرف اهل حرم به ناله و افغان

عمه و خواهر به روى ناقه ى عريان گاه به شام و گهى به كوفه ى ويران

داشت نه يار و نه مونسى ز محبّان تا ز وفا عقده يى كند ز غمش حلّ آن كه فراتر بُدى ز عرش مقامش

داد فلك جاى در خرابه ى شامش

بود چهل سال در قعود و قيامش اول روز ابتداى گريه ى شامش

از دل و جان شد «صغير» تا كه غلامش طعنه به شاهى زد و به تاج مكلّل «3»

***

______________________________

(1)- سيماى شاعران؛ ص 303.

(2)- مصيبت نامه؛ ص 87.

(3)- مكلّل: تاج بر سر نهاده، درخشان، زر و جواهر نشان.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1126 اى اميرى كه علمدار شه كرب و بلايى اسد بيشه ى صولت، پسر شير خدايى

به نسب پورِ دلير على آن شاه عدوكش به لقب ماه بنى هاشم و شمع شهدايى

يك جهان صولت و پنهان شده در بيشه ى تمكين يك ملك قدرت و تسليم به تقدير و قضايى

من چه خوانم به مديح تو كه خود اصل مديحى من چه گويم به ثناى تو كه خود عين ثنايى

بى حسين آب ننوشيدى و بيرون شدى از شطتويم فضل و محيط ادب و بحر حيايى

دستت افتاد ز تن مشك به دندان بگرفتى تا مگر دست دهد باز سوى خيمه گه آيى

گره كار تو نگشود چو از دست، هماناخواستى تا كه مگر عقده ز دندان بگشايى

هيچ سقّا نشنيدم كه لب تشنه دهد جان جز تو اى شاه كه سقّاى يتيمان ز وفايى ***

ذكر سماواتيان ثناى ابو الفضل خيل ملك خادم سراى ابو الفضل

با مژه رُوبد غبار، حور بهشتى از حرم صحن با صفاى ابو الفضل

هيچ ز بيگانگى بحق نَبُرد راه هر كه نگرديد، آشناى ابو الفضل

پا مكش از درگهش كه عقده گشايى هست به دست گره گشاى ابو الفضل

غم نبرد راه بر دلش، به صف حشرهر كه بود در دلش ولاى ابو الفضل

آب ننوشيد بى حسين و عجب نيست اين روش از همّت و حياى ابو الفضل

شست به راه حسين دست و دل از جان اجر ابو الفضل با خداى ابو الفضل

بس وفا داشت آن چنان كه بماندنداهل وفا مات از وفاى ابو الفضل

باشه دين جز به نام سيّد و مولاباز نشد لعل جانفزاى ابو الفضل

گشت كمان قدّ شاه دين چو عيان شدغرقه

به خون قامت رساى ابو الفضل «1» ***

از آن زمان كه خزان گشت نوبهار حسين چو لاله خلق جهانند داغدار حسين

نيافت راه چو بر حلق خشك آن مظلوم هنوز آب فرات است شرمسار حسين

بنوش آب و بياد آر زير خنجر شمرز شدّت عطش و قلب پر شرار حسين

فغان و آه كه لب تشنه غوطه ور گشتندبه خون خويش جوانان گلعذار حسين

ندانم آتش كين بود يا شرار عطش كه سوخت خيمه ى اطفال دل فگار حسين

گلوى تشنه بريدند چون سرش از تن عجب كه آب ببستند بر مزار حسين

ببين مودت ياران او كه تا محشربه خاك و خون همه خفتند در كنار حسين

فراشت رايت مظلومى پدر تا حشربه دست همّت خود طفل شيرخوار حسين

به عشق دوست چنان داد كار خويش انجام كه عقل ها همه حيران بود به كار حسين

______________________________

(1)- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ ص 157 و 158.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1127 مگو «صغير» حسين على بود بى يارحسين يار خدا و خداست يار حسين «1» ***

شاهى كه بود ساقى كوثر پدر اوافغان كه بريدند لب تشنه سر او

هم قامت او گشت ز بار غم و اندوه افتاد چو بر نعش برادر گذر او

داغ پسر لاله عذارش على اكبرداغيست كه تا حشر بود بر جگر او

صد آه از آن لحظه كه افتاد به ميدان بر پيكر صد پاره ى اكبر نظر او

بنشست و به زانو بنهادش سر و از غم گرديد روان سيل سرشك از بصر او

مجنون دل ليلاى حزين گشت چو آمددر خيمه روانسوز و غم افزا خبر او

نامد ز چه از خيمه برون غمزده ليلاآمد به در خيمه چو نعش پسر او

گويا نبدش روح به تن تا كه بيايدبيند پسر و جسم به خون

غوطه ور او

خاموش كن اين آتش جانسوز صغيراترسم كه بسوزد دو جهان از شرر او ***

اگر نه خون حسين شهيد خون خداست چرا هميشه لواى مصيبتش برپاست

اگر نمى كند ايجاد گريه نام حسين پس از شنيدن آن ديده از چه پر ز بُكاست

هزار سال فزون شد ز وقعه ى عاشورولى ز تعزيه هر روز، روز عاشوراست

بهركه مى نگرى بر حسين مى گريدبهر سخن كه دهى گوش شرح كربُ بلاست

همين نه فرش عزايش به فرش گسترده كه شور و غلغله در ساكنان عرش علاست

مگو به ماتم او بعد قتل مى گريندگرت خبر ز سر انديب و وادى سيناست

به چشم دل نگر از گوش جان شنو كه هنوزبه گريه آدم و موسى به ناله و غوغاست

«صغير» گريه براى حسين مى كن و بس كه گريه بهر حسين و سجود بهر خداست

______________________________

(1)- ميراث عشق؛ ص 243.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1128

منشى

حسينعلى منشى فرزند محمد صادق، كه تخلّص شعرى خود را از نام خانوادگى اش انتخاب كرده بود در سال 1271 ه. ش در شهر كاشان ديده به جهان گشود. پدرش از بازرگانان آن شهر بود و هنگامى كه كودكى بيش نبود، پدر خود را از دست داد و دايى اش مرحوم ناصرى كه از شعرا و مورخين بود، سرپرستى او را به عهده گرفت. وى علوم متداوله ى زمان را در زادگاه خود فرا گرفت و در سال 1315 شمسى به استخدام فرهنگ درآمد و به تدريس ادبيات در دبيرستان هاى كاشان پرداخت، و ساليان دراز به تعليم و تربيت جوانان همت گماشت.

وى كه رياست «انجمن ادبى صبا» در كاشان را به عهده داشت، از همان كودكى به سرودن شعر پرداخت و در ادبيات فارسى و عربى بخصوص در فنون شعر

به كمال رسيد. منشى از شاعران توانا و از گويندگانى بود كه در شعر مقامى والا داشت و هنرش غزل سرايى، و سبكش تلفيقى از سبك سعدى و حافظ بود. ديوان اشعارش حدود بيست هزار بيت مى باشد كه انتشار يافته است.

منشى به سال 1349 شمسى چشم از جهان فروبست «1»

-*-

جاى اشك از ديدگان گر خون دل ريزم بجاست ز آنكه ماه ماتم و اندوه و غم را ابتداست

زين هلال ماه ماتم كز افق شد آشكاريا رب از بهر چه دلها را چنين محنت فزاست

اين عزا از كيست يا رب كز برايش در جنان حضرت خير البشر خونين دل و صاحب عزاست

اين عزا از كيست يا رب كز علىّ مرتضى تا به دامن اشك غم جارى به هر صبح و مساست

اين عزا از كيست يا رب كز براى تسليت دل غمين روح الامين در خدمت خير النّساست

اين مه اندوه و غم گويا محرّم نام اوست وندر اين مه شاه دين مقتول تيغ اشقياست

گوشوار عرش يزدان شاه مظلومان حسين آن كه از پا تا به سر آيينه ى ايزد نماست

ناز پرورد نبى آرامش جان حسن زينت آغوش زهر نور چشم مرتضاست

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 5، ص 3395.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1129 اولين مخلوق و دوم سبط و سوم رهنماى والد چارم امام و پنجم آل عباست

آن كه در قرآن خدايش پاك خواند و پاكزادآيه ى تطهير بر قولم در اين دعوى گواست

اى شهيد تشنه كام اى قره العين بتول كز رخت روشن چراغ دودمان مصطفى است

خواهشت گر آب بود اينك به چشم شيعيان قطره ها و جوى هاى و دجله ها و بحرهاست

ديده ام از اشك طوفانى بود شاها ببين يك نظر برگفته «منشى» كه طوفان البكاست

دانشنامه ى شعر عاشورايى،

محمد زاده ،ج 2،ص:1130

سيد محمد هاشمى

سيد محمد هاشمى از كرمانى هايى است كه در تهران متولد شده است. از او كتاب شعرى در سالهاى پيش منتشر شد.

اشعارش بيشتر در قالب غزل است. امّا قطعه، رباعى، دو بيتى و گه گاه قصيده نيز سروده است. وى در شهريور سال 1349 شمسى وفات يافت.

-*-

آن مير عرب، فخر عجم، ثانى حيدركز نور رخش مهر فلك گشت منوّر

آن گُرد سرافراز كه در عرصه ى هيجابر جان عدو همچو پدر مى زند آذر

سردار وفادار ابو الفضل كه چون اوكم ديده همى چشم جهان گرد و دلاور

آن بحر سخا، كان وفا، مخزن دانش!بر فرق شهان خاك درت زينت و افسر

در جود و كرم بنده ى درگاه تو حاتم بر فرق كشد خاك تو دادار و سكندر

تو مظهر پاكى و وفايى و شجاعت كز قدرت تو گشت دو تا پشت ستمگر

چشم همه باشد به تو اى مظهر مردى از پادشه و منعم و درويش و توانگر

تا مهر رخت بر دل من كرد تجلّى افتاد ز عشقت به دل و جان من اخگر

همت بنگر كز غم سلطان شهيدان شد سوى فرات و نشد از آب لبش تر

جانها به فداى تو و آن مهر و وفايت كاندر ره حق گشت جدا از بدنت سر

افتاد چو از زين به زمين قامت عباس بشكست ز داغ غم او پشت برادر

اميد مرا هست به درگاه خداوندكز شوق زنم بوسه سرانجام بر آن در

از ديده مرا سيل سرشك است روانه چون «هاشمى» از دوريت اى مير مظفر دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1131

آية اللّه آيتى بيرجندى

اشاره

حاج شيخ محمّد حسين آيتى در سال 1310 ه. ق. در بيرجند متولد شد. تحصيلات مقدّماتى را در مكتب و مدرسه در زادگاه خود آغاز كرد. سپس براى ادامه ى تحصيل به مشهد رفت

و از محضر اديب نيشابورى كسب دانش كرد. پس از بازگشت از مشهد نزد پدرش حاج شيخ محمد باقر گازارى كه از مجتهدين به نام بود، به كسب علوم اسلامى پرداخت. سپس براى تكميل و تحصيل و نيل به مراتب عاليه ى علمى به اصفهان و نجف اشرف رفت و به درجه ى اجتهاد نائل آمد.

آثار وى عبارتند از: «بهارستان در تاريخ ولايت قهستان». مثنوى مقامات الابرار و درّ غلطان و ...

مرحوم آيتى گاهى در اشعارش به «ضيا» تخلّص مى كرد. وى به سال 1350 ه. ش. وفات يافت «1».

-*-

مرثيه ى اهل بيت «ع»:

باز آيدم نسيم ز بستان كربلادارد حكايت از گل و ريحان كربلا

بگشوده است خازن جنّت مگر درى از باغ خلد و روضه ى رضوان كربلا

يا بر زمين چكيده از آن خون كه ريختنداهل عناد، در صف ميدان كربلا

آيد به گوش، ناله ى طفلان كه مى دونداز خوف دشمنان ز بيابان كربلا

مانند شمع سوزم و ريزم ز چشم اشك ياد آورم ز شمع شبستان كربلا

روزى كه جان دهيم به ياد تو جان دهيم ما راست قبله، خاك درخشان كربلا

روزى كه سر ز خاك برآريم، آرزوست نور جمال صاحب ايوان كربلا

فُطْرُس «2» سلام ما را برسان چون كه بگذرى بر تربت مطهّر سلطان كربلا

اين چند بيت تحفه مور است و «آيتى»كآورده است نزد سليمان كربلا ***

گو به بلبل بكشد ناله كه ايّام غم است گلشن فاطمه را فصل خزان از ستم است

نوبت ماتم سلطان شهيدان برسيدچشمه ى اشك ز هر چشم، روان دم به دم است

زين عزا گرد مصيبت برسيده است به عرش لوح خونين و چو نى شور و نوا در قلم است

اين مه آورده خبر باز ز كنعان بلايوسف آل نبى كشته ى تيغ ستم است

خبر ديگرش اينست كه در

جنب فرات آتش اندر ارم و بانگ عطش در حرم است

حجّت عصر درين ماتم عُظمى، شب و روزعوض اشك روان از مژه سيلاب دم است ***

______________________________

(1)- اشك خون؛ ص 189.

(2)- فطرس: گويند ملكى بود از حاملان عرش الهى، ولى چون در انجام دادن امرى از اوامر الهى كندى كرده بود، به جزيره اى در افتاد. هنگامى كه جبرئيل با ملائكه ديگر به تهنيّت حضرت رسول (ص) به مناسبت توّلد حضرت سيّد الشهداء «ع» مى رفت، همراه وى شد و بال شكسته خود را به بدن مقدس حضرت امام حسين «ع» ماليد و شفا يافت و به آسمان برگشت. فطرس در برابر اين موهبت متعهّد شد كه سلام زائران را به حضرت امام حسين «ع» برساند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1132 جان رابطه اى با لب مرجان تو دارددل زندگى از چشمه ى حيوان تو دارد

هر لحظه پيامى رسدم از تو كه با دل ايماى خوش نرگس فتّان تو دارد

ز آشفتگى خاطر هركس كه بپرسم سوداى سر زلف پريشان تو دارد

از باغ مران بلبل افسرده ى خود راعمرى است كه خو، با گل و ريحان تو دارد

صد قافله ى دل مى رسدت هر دم و ساعت سرّى است نهان درگه و ايوان تو دارد

اى يوسف مصرى چه حديثى است در آن شهرهر دل شده دل در شكّرستان تو دارد

اى خسرو خوبان جهان شاه شهيدان دل آرزوى روضه ى رضوان تو دارد

سرو تو على اكبر و اصغر گل و فردوس كى چون گل و چون سرو و گلستان تو دارد؟

شمع تو رخ ماه بنى هاشم و قاسم كى طاق فلك شمع شبستان تو دارد

گر اكبر ناكام كند آب تمنّادر دل، هوس لعل بدخشان تو دارد

عبد اللّه اگر آمد، از خيمه به مقتل در

سر هوس طلعت رخشان تو دارد ***

شهادت حضرت عبّاس «ع»:

از پى اعوان و اخوان سعيدنوبت ماه بنى هاشم رسيد

قهرمان ماء و طين، عبّاس رادصاحب مجد و عُلا باب المراد

ذو المناقب صاحب سيف و قلم بلكه در لوح و قلم صاحب علم

مير ميران وَغى «1» يك بيشه شيرشير شيران بر همه ميران امير

الغرض بربست با همّت ميان خواست رخصت در نبرد كوفيان

سينه ام شاها دگر آمد به تنگ در جهان ديگر نمى خواهم درنگ

رخصتم دِه بركشم تيغ و سنان تا بگيرم انتقام از دشمنان

يا تنم افتد به ميدان خون فشان يا براندازم ازين دُونان نشان

شاه گفتش: اى تو پور مرتضى ساقى كوثر خداوند قضا

جنگ را بگذار و آبى كن به دست كاين زنان را از عطش بس زحمت است

وين سقايت «2» اندرين صحرا تو راست نايد اين تشريف بر كس جز تو راست

اين سقايت منصب عبّاس بودز آن فخارش در حرم برناس بود

داد از اين رو مرتضى مير عرب نام عبّاس و ابو الفضلت لقب

نام عمّ «3» و كنيتش را مى برى منصبش را هم تو اكنون در خورى

در قيامت هم سقايت مر تراست باشد اين تشريف بر قدّ تو راست

تا چنين فرمان رسيد از شهرياروى بر اسب كوه پيكر شد سوار

______________________________

(1)- وغى: وغا، جنگ.

(2)- سقايت: آب دادن، سقّايى، پخش كردن آب.

(3)- منظور عبّاس عموى رسول اللّه (ص) و عموى على بن ابى طالب است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1133 سوى ميدان تاختن با مشكى به دوش تيغ در دست و چو رعد اندر خروش

چشم دشمن تا بدان تن اوفتادلرزه بر اعضاى دشمن اوفتاد

بانگ زد بر لشكر طغيان، عمر «1»الحذر «2» ثم الحذر ثم الحذر

اى گروه اين شير، فرزند على است شير حق را وارث اندر پر دلى است

مقصدش آب است، دارد بس شتاب تا رساند

در حرم مشكى ز آب

هان نه بگذاريد كاو آبى بَرَدور نه صف هاى شما بر هم دَرَد

گر برد آبى به سوى خيمه گاه زندگى بر ما حرام است اى سپاه

دست زد بر قبضه ى تيغ جديددر حديدش «انّما باس شديد» «3»

صف شكافى كرد و داخل شد به شطراند در شط اسب را مانند بط «4»

دست برد و غُرقه اى «5» ز آب روان تا كه نوشد، برد نزديك دهان

آمدش ناگه ز كام شاه يادهيچ دل از ياد او خالى مباد

ريخت آب و آمد از مشرع برون غرق آب و غرق آهن، غرق خون

پر برآورده تنش چون شاهبازبس رسيدش تيرهاى جانگداز

با همه همّت كه صرف آب داشت با شهامت تيغ در لشكر گذاشت

بانگ برزد ابن سعد رو سياه حمله آريدش ز هر سو اى سپاه

لشكر از هر سو به سويش تاختندتا كه دست راستش انداختند

مشك را افكند اندر دوش چپ تيغ مى زد ابن قتّال العرب «6»

گر جدا گرديد دست راستم بر ندارم دست تا برخاستم

تا حمايت ها كنم از دين خويش و از امام صادق فرخنده كيش

سبط احمد در همه روى زمين الحسين الطاهر الطُهر الامين

دور او بگرفته لشكر همچو سيل دست چپ انداختش «ابن طفيل» «7»

باز بند مشك در گردن فكندبا زبان حال گفتى با سمند

كاى سَمَنِد اشْهب «8» فرخنده گام راه چندى نيست ديگر تا خيام

كودكان را وعده دادم از صواب چشم بر راهند اكنون بهر آب

آرزويى نيستم جز اين به دل نزد آن طفلان نگردم من خجل

______________________________

(1)- منظور عمر بن سعد فرمانده سپاه ابن زياد مى باشد.

(2)- الحذر: بپرهيزيد، بترسيد.

(3)- اشاره به بخشى از آيه ى 26 سوره حديد: «... وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ». و آهن را فرود آورديم (آفريديم) كه در آن قوّت و توانايى سخت

و سودهايى براى مردم است.

(4)- بط: مرغابى.

(5)- غرقه: يك كف آب.

(6)- ابن قتال العرب: فرزند بسيار كشنده ى عرب. منظور از قتال العرب حضرت على (ع) است.

(7)- ابن طفيل: از سربازان سپاه عمر بن سعد است.

(8)- سمند اشهب: اسب سپيد و سيا، خاكسترى مايل به سفيد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1134 ناگهان تيرى شد از شست قضاريخت آب و آبرويش بر ثَرى «1»

لا جرم حيران شد و باز ايستادلب به استهزاش ملعونى گشاد

كاى جوان شهسوار ارجمنددر كجا افتادت آن دست بلند

دست برد و زد عمودى آهنين بر سرش كافتاد از زين بر زمين

با تذلّل كرد رو سوى خيام بر تو باد اى شاه خوبان السّلام

اى برادر مرغ روحم پر فشاندرفتم و دستم به دامان تو ماند

پس بيامد خسرو ايزدپرست با دلى غمگين به بالينش نشست

چشم بگشا سوى من اى جان من بهر تسكين دل سوزان من

تا تو غلتيدى به خاك اى رو سفيدپشت من بشكست و قطعم شد اميد

دشمنان را بود ديشب صد هراس چون حرم را بود با تيغ تو پاس

ليك امشب از هراس دشمنان خواب نايد خود به چشم اين زنان «2»

______________________________

(1)- ثرى: زمين، روى زمين.

(2)- مثنوى مقامات الابرار؛ ص 391.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1135

موافق

اشاره

مير سيد على اكبر نعمت اللهى فرزند مير محمد اسماعيل ملقب به موافق عليشاه در سال 1250 ه. ش در اصفهان متولد شد او خواندن و نوشتن را در مكتب آموخت سپس علوم حوزوى را تا خارج فقه و اصول فرا گرفت و مدتى نيز در محضر ميرزا جهانگير خان، حكمت الهى را آموخت. وى از جمله شاعران عارف مى باشد كه از ابتداى جوانى سرودن شعر را آغاز نمود. او در آغاز «فانى»

تخلص مى كرد كه سپس آن را به مناسبت اسم و لقب طريقتى خود به «موافق» تغيير داد. وى به مدارج عالى در سلسله ى صوفيه رسيده است.

ديوان اشعارش شامل قصايد و غزليات و مثنويات در سال 1363 شمسى در اصفهان منتشر شد.

-*-

شهادت على اصغر (ع):

شنيدستم كه شاه عشقبازان سپهسالار خيل سرفرازان

حسين آن شهسوار ملك ايمان فروغ شمس ذات حىّ سبحان

چو يارانش به جانان جان سپردندمى از جام وصال دوست خوردند

ز دامان گَرد امكانى برافشاندسوى واجب سمند تيز تك راند

به دست عشق آمد در تك و تازشده حيران به روى يار طنّاز

شده از جام وصل دوست سرمست گرفته تيغ هستى سوز در دست

همه نيشش به تن نوش روان بودكه از هر سو دلارامش عيان بود

گهى در پرده با معشوق همرازگهى در جلوه با صد عشوه و ناز

نه از سر دادنش بر دل غمى بودنه اندر خاطرش بيش و كمى بود

به نور جلوه ى ذاتى فروزان همه او گشته جان، جان گشته جانان

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1136 به پيش ممكنات ار صف كشيدى به غير از جلوه ى جانان نديدى

به كاخ وصل با معشوق دمسازكه شد بر رويش از محنت درى باز

كه ناگاه از حرم بر شد فغانى فغانى، دلربايى، جانستانى

در آن افغان يكى آمد خروشش خروشى كآشنا آمد به گوشش

يقين دانست شه كز عشقبازان بود مشتاقى از حسرت گدازان

عنان بر تافت با حالى پريشان به سوى خيمه گه آمد شتابان

مگر آن تشنه را بخشد زلالى نماند در رهش ديگر خيالى

برآورد از دل پر درد آهى كه كرد آشفته از مه تا به ماهى

بفرمود اى مرا هر يك به از جان نه آخر با شما اين بود پيمان

كه تا جانم به تن پيوسته باشدروانم از تعلّق خسته باشد

به من بس ناگوار و ناپسند است كه

بينم از حرم افغان بلند است

مرا دل دردمند و ريش باشدچنين دل را چه جاى نيش باشد

خم از مرگ برادر گشته قامت ندارم طاقت بار ملامت

جگر از قتل قاسم داغدار است مرا يك دل ولى دردم هزار است

نداند كس دلم را حال چون است كه دل از داغ اكبر غرق خون است

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1137 چو ليلا را ز غم بينم خروشان شوم چون طرّه ى اكبر پريشان

به پاسخ زينبش سر بر قدم بودكه اى عالم زجودت گشته موجود

تو آگاهى ز پنهان و پديداركه ما را نيست تقصيرى در اين كار

چو مى كردى طلب يارى ز ياران همه بوديم از غم اشك باران

كه ناگه از درون گاهواره على اصغرت آن شيرخواره

ز ناى حق به گوشش آمد آوازچو مرغ از آشيان بنمود پرواز

پى سر باختن خود را بياراست به پاى مردى از گهواره برخاست

به خويشش خواند شاه و روبرو شدحبابى باز در دريا فرو شد

بديد از جام عشقش مست و مدهوش گرفتش بهتر از جان اندر آغوش

به صورت آب را كرد او بهانه سوى كوى شهادت شد روانه

همى مى كرد با معبود خود رازكه اى آگه ز انجام و ز آغاز

مرا باقى جز اين يكتا گهر نيست كه جز سوداى تو هيچش به سر نيست

ز تو هر گونه آيد جلوه و نازمرا باشد نياز و عجز دمساز

وفا را تا به منزل ره سپارم مگر باشد كه كام جان برآرم

به چشمم جز فروغت جلوه گر نيست ز هستى يك سر مويم خبر نيست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1138 ز اسماء و صفات و محو و اثبات شدم وارسته چون شد جلوه ى ذات

تركت الخلق طرّاً فى هوا كاو اتيمت العيال لكى اركا

چو وارد اندر آن دشت بلا شدهمه محو جمال كبريا شد

برآورد از

بغل آن شيرخواره به عرش حق عيان شد گوشواره

به دوش شاه اصغر شد نمايان عطارد شد عيان با مهر تابان

به پاسخ حرمله آن شوم بدبخت كشيدش بر سر زانو كمان سخت

خدنگى زان سپاه شوم سر زدكه آتش شاه دين را بر جگر زد

سرش افتاد سر را بر سر دوش كه پيكانش بريد از گوش تا گوش

فلك با اهل حق بيداد تا چندروان مصطفى ناشاد تا چند

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1139

فصل سوم شعراى معاصر

اشاره

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1141

شعر معاصر

بررسى شعر از دوره ى مشروطيت به بعد، همانند ديگر انواع شعر فارسى با اوضاع كلى اجتماعى، سياسى و اقتصادى اين مملكت پيوستگى تام دارد و بزرگانى رنج تحقيق و تحليل شعر اين روزگار و ويژگيهاى حاكم بر آن را كشيده اند كه حماسه ى عاشورا و شعر حسين نيز جزء لاينفك آن است. در عصر مشروطه و پس از آن، كسانى چون ابو القاسم لاهوتى، تقى رفعت و شمس كسمايى جريان نوآورى را بويژه در عرصه ى شعر پى مى گيرند. حاصل اين تلاش ها را در «افسانه» ى نيما يوشيچ مى بينيم كه در سال 1301 شمسى به چاپ رسيد. اين منظومه را سرآغاز «شعر نو» دانسته اند. نيما پس از «افسانه» به استحكام پايه هاى نوآورى خويش مى پردازد و چريانى تازه را در شعر فارسى به وجود مى آورد. بعد از او، پيروان شعر نيمايى با سرودن آثارى ارزشمند و در خور اين حركت را ادامه مى دهند و كمال مى بخشند.

شعر نو نيمايى را از دو جهت مى توان بررسى كرد:

1- محتوا و درون مايه: نگاه تازه به طبيعت و جهان و اشياء و زندگى، جهت گيرى اجتماعى و استفاده از نمادها در طرح مسائل اجتماعى، انعكاس فضاهاى طبيعى و رنگ محلّى در شعر، هم چنين زبان و شيوه ى بيان نو كه لازمه ى توصيف ديدگاهها و برداشت هاى تازه ى شاعر است.

2- شكل و قالب: نوآورى و تنوع در قالب و وزن شعر، كوتاه و بلند شدن مصرع ها و جابه جايى قافيه ها.

شعر معاصر پس از نيما در سه شيوه ادامه يافت:

1- شعر آزاد يا نيمايى كه وزن دارد، اما جاى قافيه در آن مشخص نيست. مانند بعضى سروده هاى قيصر امين پور، سهراب

سپهرى و مهدى اخوان ثالث.

2- شعر سپيد كه آهنگ دارد اما وزن عروضى ندارد و جاى قافيه ها در آن مشخص نيست، مانند برخى از اشعار على موسوى گرمارودى.

3- موج نو كه نه آهنگ دارد، نه قافيه و نه وزن عروضى و فرق آن با نثر در تخيّل شعرى است مانند برخى از اشعار احمد رضا احمدى، شعر موج نو به دشوارى و پيچيدگى مشهور است.

اما شاعران معاصر را نيز به دو گروه عمده مى توان تقسيم نمود:

الف) شاعران كهن سراى معاصر كه در قالب هاى كهنه شعر سروده اند، مانند شهريار، اميرى فيروز كوهى، پژمان بختيارى، مهدى حميدى، حبيب يغمايى، صادق سرمد و ...

ب) شاعران نو پرداز معاصر كه در قسمت بالا به آن اشاره شد.

انقلاب اسلامى ايران، فصلى تازه در شرايط سياسى، اجتماعى و فرهنگى ما گشود. اين انقلاب كه از فرهنگ پر بار اسلامى و از حماسه ى عظيم عاشورا الهام مى گيرد. تأثيرى ژرف بر ادبيات ايران داشته است. مضامين موجود در آثار شاعران و نويسندگان اين دوره عبارتند از: طرح حماسه ى عظيم عاشورا، عشق به ولايت و اهل بيت «ع»، تكريم و تجليل از شهيد و شهادت، انتظار موعود و ...

در نوشته ها و سروده هاى اين دوره، نگاه تازه به انسان و جهان و بهره گيرى از آيات و روايات و نمادهاى دينى، ملى و تاريخى فراوان است. پس از پيروزى انقلاب، مضامين تازه، پويا، انقلابى و اجتماعى با الهام از فرهنگ اسلامى و عناصر پرشور حماسى به ويژه عاشوراى حسينى فضاى نثر و شعر را آكند. شعر حسينى به دليل برخوردارى از عاطفه ى رقيق و صادقانه در كنار حماسه اى آتشين و انقلاب گر، در اوج اقتدار شعر معاصر

ايستاده است و پوياتر از هر زمان و به زبان آنان سخن مى گويد و به دليل ارتباط با علقه هاى قلبى آنان پايگاهى وسيعتر از بسيارى ديگر از اشعار را داراست شعراى اين دوره به ويژه نسل جوان

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1142

آن، به سوى هدف اصلى مرثيه ى عاشورايى بازگشتند، به طورى كه امروز دگرگونى چشمگيرى در شعر مرثيه به وجود آمده است. برداشت اين نسل از نهضت حسينى و هدف مقدس آن در آثار شعر كلاسيك و شعر نو، در ادب فارسى متجلّى شده است، مراثى مذهبى دگرگونى تازه اى يافته و مضامين بديع در آن ظهور كرده است:

بزرگ فلسفه ى قتل شاه دين اين است كه مرگ سرخ به از زندگى ننگين است شاعر روشن فكر و آگاه امروز دريافته است كه نهضت بى نظير عاشورا آن قدر عظمت دارد كه توصيف كامل آن در قالب كلمات نمى گنجد، و نيازى نيست كه براى بزرگ نشان دادن آن مطالبى نادرست بر آن افزوده گردد، به طورى كه شاعران متأخر معاصر چه پارسى و چه تازى در سروده هاى خويش حالت نقد نسبت به عزادارى و گريه ى صرف دارند و عاشورا را از زاويه ى حماسى و انقلابى اش نگريسته و مطرح ساخته اند تا الگويى براى مبارزه با ستم ستمگران و فقر آفرينان و دفاع از حق و عدل و انسانيت و آزادگى باشد و از اينكه مسلمانان از حادثه ى عاشورا تنها به گريه و ماتم بسنده كنند و درس تعهد اجتماعى و تلاش و تحرك سياسى نگيرند، نكوهش كرده اند. اين قيام مقدس چنان روشن است كه با خرافه سازگارى ندارد و يكى از ويژگيهاى اين پديده ى بزرگ تاريخى همين است. خطبه هاى شورانگيز

امام حسين (ع) و بازماندگان كاروان شهيدان به هنگام اسارت و منزل به منزل در كوفه، شام، مدينه و در كاخهاى دشمن، آيينه ى تمام نماى هدف نهضت است. شعر عاشورايى همواره اين هدف را دنبال كرده است و اگر گاهى تحريف هايى در آن راه يافته، بايد از دامن پاكش زدوده گردد و بار اين مسئوليت بر دوش گويندگان و شاعران و محقّقان و نويسندگان است، و به همين دليل است كه بسيار كسان از ارباب معرفت و ناموران عرصه ى سخن در عظمت و جلالت اين عشق و پاكبازى اين عاشق سخن گفته اند و همچنان در اول وصف آن مانده اند.

آنچه در شعر عاشورايى ضرورى است آن است كه هم مستند و صحيح و متكى به منابع معتبر تاريخى و حديثى باشد و هم چهره ى منفى و انحرافى از شخصيت هاى عاشورا و واقعه ى كربلا كه رنگ ذلّت و زبونى دارد، يا آميخته به اغراق و گزافه گويى است، نداشته باشد.

شاعران اين عصر از مصيبت سيد الشّهداء بنابر توانايى شان در سرودن، مكنونات قلبى خود را كلمه كرده و به صورت شعر در آورده و در رثاى بزرگترين مصيبت بر محبوب خود سروده اند و ادّبيات كربلا را به وجود آورده اند تا آنجا كه فضاى عمده ى ادّبيات شيعى را حجم ادبيات طف پر كرده است.

اين دوره دوره ى كمال جريان هاى ادبى است و زبان شعر بارورتر و شفاف تر و فضاى شعر با مسائل اجتماعى همراه تر و پيوسته تر است.

چهره هايى چون محمد حسين شهريار، مهرداد اوستا، على موسوى گرمارودى، حميد سبزوارى، على معلم، نصر اللّه مردانى، سلمان هراتى، قيصر امين پور، حسن حسينى و سپيده كاشانى از جمله اين شاعران هستند كه سروده هايى در

خور توجّه دارند. بطور كلى مى توان گفت كه در عصر انقلاب اسلامى شاعران به يك رستاخيز ادبى براى بازآفرينى روح امت خداجو و سلحشور دست يازيدند و از حماسه هاى پرشور جوانان برومند اين مرز و بوم چكامه ها پرداختند. بيان هوشيارانه ى سرشار از ظرافت از چشمگيرترين جلوه هاى خلاقيت در آثار شعراى متأخر است تا بدانجا كه با معيارهاى شعر گذشتگان تفاوتى ديگر گونه دارد. شاعران در عرصه ى ابداع و آفرينش و نوآورى، دستاوردهاى بديعى دارند و با زبانى حماسى و گاه با مايه هاى تغزلى در فضايى تازه تنفس مى كنند. قصايد و غزلهاى سالهاى آغازين انقلاب متأثر از حال و هواى اجتماعى آن دوره اند بسيارى از شعرا تلفيق غزل و حماسه را دستمايه ى كار خود قرار داده اند اتصال اين دوره به دوره ى ادبيات خاص جنگ به تشديد حماسه پردازى ها كمك كرده است با توجه به غناى ادبى اين جريان جديد بايد در انتظار شكوفايى و بارورى بيشتر آن نشست.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1143

جلال الدّين همايى

اشاره

استاد جلال الدّين همايى متخلّص به «سنا» يكى از نوابغ و مفاخر زبان و ادب فارسى فرزند طرب شيرازى به سال 1317 ه. ق.

(19 دى 1278 ش) در اصفهان به دنيا آمد. تحصيل را از كودكى نزد پدر و مادر خود آغاز كرد و بعد در مدارس «حقايق» و «قدسيه» ادامه داد. صرف و نحو و رياضيّات را در آن مدارس خواند و از سال 1328 تا 1348 ه. ق. در مدرسه ى علميه ى «نيم آورد»، در حجره اى كه به او داده بودند با جديّت به كسب علم پرداخت. وى در آن مدت از محضر استادان بزرگى چون آية اللّه سيّد محمد باقر درچه اى،

آقا شيخ على يزدى، حاج سيّد محمد كاظم كروندى اصفهانى و آقا شيخ محمد خراسانى معروف به حكيم و نيز آية اللّه العظمى حاج آقا رحيم ارباب اصفهانى بهره برد و در ادبيات، حكمت، فلسفه، فقه و هيأت تبحّر و استادى يافت و به تدريس ادبيات عرب در آن حوزه پرداخت.

استاد همايى در سال 1348 ه. ق. (1307 ه. ش.) به تهران منتقل شد و رسما در خدمت وزارت معارف به تدريس در مدارس متوسطه پرداخت. بعد از آن در دانشگاههاى حقوق و ادبيات دانشگاه تهران تدريس را آغاز كرد و تا 1345 كه به درخواست خود از خدمت رسمى بازنشسته شد، در آن سمت دانشجويان بسيارى را از دانش خود بهره مند ساخت. پس از آن مرتبه استادى ممتاز به او داده شد و نيز چند دوره به تدريس تاريخ علوم و معارف اسلامى در دوره ى فوق ليسانس اشتغال داشت. او در سراسر زندگيش به كارى جز تدريس و تأليف و طبع كتب نپرداخت.

آثار استاد همايى بسيار است. برخى از آثار وى عبارتند از: «تاريخ ادبيات ايران» (دو جلد)، «نصيحة الملوك» (تصحيح)، «مصباح الهداية» (تصحيح)، «التفهيم ابو ريحان بيرونى» (تصحيح)، «دستور زبان فارسى»، «صناعات ادبى غزالى نامه»، «خيامى نامه»، «مولوى نامه» و ... ديوان اشعارش تحت عنوان «ديوان سنا» به طبع رسيده است. استاد از چهار سالگى به منتخب «حديقه ى سنايى» كه 1001 بيت بود علاقه ى شديد داشت و آن را حفظ كرد و تحت تأثير همين مطلب تخلص «سنا» اختيار كرد و نيز گاهى با كلمه ى «همايى» تخلّص مى كرد. استاد علاقه خاصى به ديوان اشعارش داشت. ديوان توسط استاد و به خط خود او

جمع آورى و تدوين شده از لحاظ ادبى ارزش بسيار دارد، چون اشعار آن را كسى سروده كه سالها صناعات ادبى و علم بلاغت تدريس مى كرد، و بر اكثر كتب نقد شعر حاشيه نوشته و در اين زمينه خود نيز تأليفات و عقايد بكر و تازه دارد. گذشته از جنبه ى ادبى و اخلاقى اشعار، ديوان استاد حاوى نكات تاريخى فراوان است به طورى كه جمع آنها آمارگونه اى از حوادث مهم و مختصر شرح حال رجال مشهور علمى و ادبى معاصر مملكت، شامل تاريخ و محل تولد و وفات، مناصب و مشاغل، آثار و احيانا خصوصيات بارز اخلاقى ايشان به دست مى دهد.

استاد طى خدمات دوره ى دانشگاهى دو سفر كوتاه به خارج رفته است: يكى براى تأسيس كرسى ادبيات فارسى در بيروت و ديگرى براى تأسيس كرسى ادبيات فارسى دانشگاه لاهور در پاكستان.

استاد همايى در 28 تير ماه سال 1359 ه. ق. در اثر بيمارى برونشيت مزمن در تهران درگذشت. پيكرش به اصفهان منتقل شد و در تكيه لسان الغيب به خاك سپرده شد. «1»

-*-

______________________________

(1)- ديوان سنا؛ مقدمه با تلخيص.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1144

تركيب بند در مرثيه ى عاشورا: «1»

1

باز اين چه نغمه است كه دستان سراى عشق آهنگ ساز كرده به شور و نواى عشق

آن كاروان كجاست كه بانگ دَراى اوافكنده است غُلغُله در نينواى عشق

شور حسينى است مگر كز ره حجازساز عراق كرده به برگ و نواى عشق

مانا عزيز فاطمه فرزند مصطفى ست كوچ از مدينه كرده سوى كربلاى عشق

سوداگر خداست كه نقد روان به كف بگرفته در معامله ى خونبهاى عشق

از سر به راه دوست دويده ست يار صدق در نى نواى وصل دميده ست ناى عشق

با بانگ هُو هُوَ الحق و آواز دوست دوست خواند به گوش

عالميان ماجراى عشق

از جان و دل نهاده قدم در ره بلايعنى منم شهيد بيابان كربلا

2

از آسمان هلال محرّم چو شد برون رفت از دل زمين و زمان طاقت و سكون

ماه نو آمد از شفق سرخ آشكارچون خنجر برهنه كه افتد به طشت خون

با پيكر خميده عيان گشت در سپهرشكل هلال چون رقم حرف حا و نون

بر لوح چرخ با قلم نور اين دو حرف ما را به نام حسين است رهنمون

يعنى كه تا قيامت از آن ماجرا كه رفت رمزى بود نوشته بر اين چرخ نيلگون

در كربلا چو شد عَلَم شاه دين بلندگرديد رايت ستم و كفر سرنگون

فرياد از آن ستم كه به آل عبا رسيداز شاميان ناكس و از كوفيان دون

اى كوفيان چه فتنه ز نو كرده ايد سازبا آل مصطفى چه جفا كرده ايد باز

3

آهنگ كوفه كرد ز يثرب امام دين نور خدا و شمع هُدى ماه راستين

تا دستگاه كفر و ستم سرنگون كنددست خدا درآمد گويى از آستين

خم كرد آسمان سر تعظيم سوى خاك چو خونِ پاك شاه زمان ريخت بر زمين

زان خون فزود قدر چنان خاك پست راكاندر بَرش حقير بوَد چرخ هفتمين

خورشيد كس نديد بدان گونه پر فروغ ياقوت كس نديد بدان منزلت ثمين

از آن شرف كه خون شهيدان به خاك دادسايند مهر و ماه بر او جَبْهه و جبين

شيطان نكرد سجده بر اين خاك زين سبب او را لقب ز غيب رجيم آمد و لعين

______________________________

(1)- شش بند از اين تركيب بند در تيرماه 1336 شمسى سروده شده (ذى الحجه 1376 قمرى) و بند سوم و هشتم در سال 1348 شمسى برابر با 1389 قمرى سروده شده است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1145 شيطان كه بود روح پليد يزيد شوم بر بام ملك بر شده همچون سياه بوم

4

زان ماجرا كه رفت به ميدان كربلاعقل است مات و واله و حيران كربلا

درياى عشق حق به تلاطم چو اوفتادجوشيد موج خون ز بيابان كربلا

يا رب چه شد كه كشتى نوح نجى فتاددر لجّه ى «1» هلاك به طوفان كربلا

از بازى سپهر سر سروان دين افتاد همچو گوى به ميدان كربلا

زان عشق و آن شهادت و آن صبر و آن يقين عقل است مَحو و سر به گريبان كربلا

در منزلت فزونتر و در رتبه برتر است از بام عرش، پايه ى ايوان كربلا

فخر حسين و ننگ يزيد است تا ابدسر لوحه ى جريده ى ديوان كربلا

كارى كه حق به درگه عدلش ظُلامه «2» ساخت يا للعجب، يزيد از او بارنامه ساخت

5

هر تير كز كمان كمين بلا بجَست گويى نشانه اش دل اولاد فاطمه ست

باد جفا به گلشن آل عبا وزيدو اندام سرو و قامت شمشاد را شكست

باغى كه خُلد پيش تماشاى اوست زشت سروى كه سرو در بر بالاى اوست پست

برخاست ناله از دل كرّوبيان قدس چون گردِ غم به چهره ى آل نبى نشست

گيتى كمان به خستن پاكان حقّ گشادگردون كمر به كشتن آزادگان ببست

آن را به طعن نيزه ى شامى ربود سراين را به ضرب خنجر كوفى بريد دست

از منجنيق حادثه سنگى بيوفتادكافكند در زُجاجه ى انوار حق شكست

برخاست چون ز آل نبى ناله و فغان برشد ز خاك ناله و زد صيحه آسمان

6

در كاروان آل نبى قحط آب شداز سوز تشنگى دل طفلان كباب شد

در چشم تشنگان حرم داشت ماريه اندر خيال آب چو موج سراب شد

ميدان جنگ و سوز عطش تاب آفتاب يا رب كه از شنيدن آن زهره آب شد

در راه حق كه شاه شهيدان به پيش داشت آن منع آب و تاب عطش فتح باب شد

گر نيك بنگريم همان آب و تاب بودكز وى بناى دولت مروان خراب شد

از ملّت نبى به نبى زادگان رسيدجورى كه روح كافر از او در عذاب شد

______________________________

(1)- لجّه: گودى، غرقاب، گودترين نقطه ى دريا.

(2)- ظلامه: دادخواهى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1146 سر پنجه ى عروس جفاكار روزگاراز خون پاك آل پيمبر خضاب شد

يك ذرّه گر ز شرم و ادب داشت آفتاب مى كرد تا به حشر نهان روى در حجاب

7

اى شهسوار معركه ى كربلا، حسين اى يكّه تاز عرصه ى عشق و بلا، حسين

اى نور آسمان و زمين، آفتاب دين اى زاده ى نژاده ى شير خدا، حسين

اى نو دميده گلبن بستان فاطمه اى نو نهان گلشن آل عبا، حسين

نوباوه ى رسول و جگر گوشه ى بتول پرورده ى كنار شه اوليا، حسين

سر حلقه ى شهيدان در دشت نينواسالار كشتگان سر از تن جدا، حسين

در جلوه گاه عشق روان تاب كام سوزآيينه ى زدوده دلِ حق نما، حسين

كهف امان و باب حوائج تويى كه خلق درمانده چون شوند بگويند يا حسين

حق را مجاهدى چو تو در روزگار نيست در شهر بند عشق چو تو شهريار نيست

8

گر ماجراى حادثه ى كربلا نبودرسمى ز دين پاك پيمبر به جا نبود

گر نهضت حسين نمى بود از حجازدر شام و كوفه شرع محمّد به پا نبود

خونى به خاك ريخته شد در ره خداكو را ز قدْر غير خدا خونبها نبود

دين خداى زنده شد از خون پاك تواين شد كه خونبهاش به غير از خدا نبود

نقشى كه بر زمين ز شهيدان كتابه بست در منزلت كم از صُحُف انبيا نبود

جانسوز نوحه اى كه شنيدى ز كربلاسازش مگر سوز درون «سنا» نبود

چشم كرم ز درگه الطاف حق نداشت گر دست او به دامن آل عبا نبود

باب نجات جز در آل رسول نيست طاعت مگر به شرط ولايت قبول نيست «1»

***

لاله ى سرخ: «2»

خون خورم در غم آن طفل كه جاى لبنش ريخت دست ستم حرمله خون در دهنش

كودكى كآب ز سرچشمه ى عصمت مى خوردگشت از سوز عطش، آب سراپا بدنش

گر تن نوگل ليلا نبوَد لاله ى سرخ از چه آغشته به خون گشت چنين پيرهنش

غنچه اى از چمن زاده ى زهرا بشكفت كه شد از زخم سنان، چون گل صد برگ، تنش

______________________________

(1)- ديوان سنا؛ ص 126- 129.

(2)- در محرّم سال 1347 ه. ق. سروده شده.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1147 گلشنى ساخته در دشت بلا گشت، كه بودغنچه اش اصغر و گل قاسم و اكبر سمنش

تشنه لب كشته شد آن شاه كه با خنجر و تيرگشت ببريده و شد دوخته بر تن، كفنش

آن كه باشد نظرش داروى هر درد «سنا»چشم دارم كه فتد گوشه ى چشمى به منش «1» ***

مرثيه روز عاشورا خطاب به آفتاب: «2»

الا اى فروزنده دل آفتاب به جسم شهيدان سبكتر بتاب

شهيدان قربانگه راستين فشانده به حق بر دو كون آستين

جگر گوشگان پيمبر همه گل باغ زهراى اطهر همه

عزيزان درگاه عزّت نشان فتاده به درگاه مردم كُشان

جگر گوشه هاى رسول خداى زده تشنه در موج خون دست و پاى

ز خون شهيدان زمين سرخ پوش ز آهِ يتيمان فلك پر خروش

از اين سرزمين تا به روز شمارنرويد مگر لاله ى داغدار ***

تنورى است از كينه افروخته سر و دست پاكان در او سوخته

بر اين شعله ور آتش خانه سوزمزن دامن اى مهر گيتى فروز

تو افزون مكن تاب اين گرمگاه به نرمى بيفزا ز گرمى بكاه

ز تو رحمت و مهربانى سزاست ترا مهر خوانند مهرت كجاست

ندارى اگر پاس تيمارشان مكن گرم بازار آزارشان

نبينى تن نو گلان چاك چاك برهنه فتاده است در خون و خاك

دوم مصحف كارفرماى حق پريشان بهر سو ورق بر ورق

قلم رفته از خنجر آبدارچه بر شير مردان چه بر شيرخوار

برهنه تن و

تشنه لب، خسته حال جفا اين همه چون كنند احتمال

تن خسته را تاب اين روز نيست مگر آفتابا ترا سوز نيست

گزندش مده زاده ى مصطفى است ستم بر پيمبر، ستم بر خداست ***

تو روشن كن بَزم آب و گلى ز دوده روانى و روشن دلى

به خيره سران باز نه خيرگى نزيبد ز روشن دلان تيرگى

اگر رنج افتد در اين موج خون شود كشتى طاقتش سرنگون

كليم اللّه آيد اگر با عصاشود غرقه در نيل زين ماجرا

مسيحا ز چارم فلك بنگردخراشد رخ و جامه بر تن دَرَد

______________________________

(1)- ديوان سنا؛ ص 82 و 83.

(2)- شهريور 1335 شمسى برابر با محرم 1376 قمرى مصادف با ايام عزادارى سيّد الشهداء سروده شد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1148 ز طوفان دين لجّه ى سهمگين سبك بگذاراى كشتى آتشين ***

نترسى كه آه دل دردمندبسوزد ترا چون بر آتش سپند

ندانى كه بنياد افلاكيان شود سست از ناله ى خاكيان

ندانى كه از گريه ى چشم پاك برد سيل بنياد افلاك و خاك

ز طوفان آه دل سوخته مشو ايمن اى شمع افروخته

ز آه جگر خستگان زينهارحذر كن كه بر هم زند روزگار ***

بترس از فغانى كه مضطر زندكه آهى جهانى بهم برزند

بود كز يكى ناله ى مستمندفتد رخنه در هفت كاخ بلند

بود كز يكى آه طفل نزاربرآيد ز بنياد هستى دمار

ملرزان دل دردمندى به كين كه لرزد از او آسمان و زمين

اگر گريه از سوز دل سر كندبه پا ناگهان شور محشر كند

سرآيد درنگ زمين را زمان به پايان رسد گردش آسمان

بپيچد به هم دفتر كائنات كشد خطّ بطلان به لوح حيات

به پا گردد اندر جهان رستخيزشود آسمان و زمين ريزريز

نماند نشانى ازين دستگاه نه گردون بماند نه خورشيد و ماه

فرو افسرد در رگ روح دم شود غرق گيتى به بحر عدم

نماند ز آثار صنع

قديم مگر ذات قيّوم حىّ قديم

«سنا» زين مصيبت فرو بند لب برين در نگه دار شرط ادب

نهنگ عدم چون گشايد دهان بيو بارد آثار كون و مكان

قلم خشك گردد به سر خطّ لازند بانگ الّا اللّه از خود صلا

شود محو در نيستى هرچه هست ز يك بانگ خيزد بلى والست

ز طومار هستى يكى يادگارنماند به جز ذات پروردگار «1»

______________________________

(1)- ديوان سنا؛ ص 205- 208.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1149

عبد العلى نگارنده

اشاره

عبد العلى نگارنده يكى از چهره هاى سرشناس است كه در شعر و ادب خراسان درخشيد، و براى خود جايى باز كرد. وى با كوشش هاى ثمربخش، نو شاعرانى را رهبرى كرد كه برخى از آنان در شمار شاعران نامور آن ديار شدند. عبد العلى نگارنده در سال 1278 ه ش در اصفهان به دنيا آمد و در همان شهر به كسب دانش پرداخت و از محضر بزرگان شعر و ادب بهره مند شد.

آنگاه براى تحصيل به بين النهرين رفت و در آنجا به كسب علوم ادبيّت و عربيّت پرداخت. وى زبان عربى را آموخت و با زبان فرانسه نيز آشنايى يافت. پس از آن به ايران آمد و در خدمت ارتش در آمد و پس از سى سال خدمت سرانجام در تاريخ 1336 شمسى بازنشسته گرديد.

نگارنده سالها مقيم مشهد بود از اين روى به شاعر خراسانى شناخته شده است. در سال 1326 شمسى به تأسيس «انجمن فردوسى» همت گماشت، شادروان قاسم رسا يكى از اعضاى آن انجمن بود.

استاد محمد رضا حكيمى در مقدمه ى جامعى كه بر مجموعه شعر نگارنده به نام «شرار انديشه» نگاشت، درباره ى شعر او مى گويد: «گاهى در نازك خيالى هاى غزل، نگارنده را در اوج مى نگريم كه ترانه اش به

تارهاى دل چنگ مى زند و روح را از بن و بنياد به ارتعاش مى اندازد» «1». وى غير از مجموعه ى شرار انديشه دو رساله به نامهاى «الفباى شعر» و «آيين من» دارد كه اولى درباره ى شعر و شاعرى و تحقيق درباره ى اوزان عروضى است و دومى رساله اى آميخته از نظم و نثر درباره ى پاره اى از مباحث اعتقادى مى باشد.

نگارنده در آغاز شاعرى «سرباز» تخلّص مى كرد و بعد نام خانوادگى را تخلّص خود قرار داد. وى سرانجام در سال 1346 شمسى چشم از جهان فروبست و در ابن بابويه تهران به خاك سپرده شد «2».

-*-

به خولى بگفت آن زن پارساكه را باز از پا در آورده اى؟

كه در اين دل شب چو غارتگران برايم زر و زيور آورده اى!

به همراهت امشب چه بوى خوشى است مگر بارِ مشك تر آورده اى؟

چنان كوفتى در كه پنداشتم ز ميدان جنگى سر آورده اى!

چو دانست آورده سر، گفت آه كه مهمان بى پيكر آورده اى

چو بشناخت سر را بگفت اى عجب سرى با شكوه و فر آورده اى

درين كلبه ى تنگ و بى نور من ز گردون مه انور آورده اى

بميرم، درين تيره شب از كجاسر سبط پيغمبر آورده اى؟

چه حقّى شده در ميان پايمال كه تو رفته اى داور آورده اى؟

ولى ز انچه من آرزو داشتم به يزدان قسم، بهتر آورده اى

______________________________

(1)- اين مجموعه در سال 1344 شمسى به چاپ رسيد.

(2)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 6، ص 3680 به نقل از مقدمه استاد محمد رضا حكيمى بر مجموعه ى شرار انديشه.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1150 به گلزار جانان زدى دستبردبه كوفه گلى نوبر آورده اى

گل آتش است اين كه از كوه طورتو با خاك و خاكستر آورده اى «1» ***

قيام حسينى:

به ملتى كه مرامش بود مرام حسين من احترام گذارم به احترام حسين

از آن

جهت شده ايوان كربلا دل ماكه افتتاح شده از ازل به نام حسين

هنوز تشنه، بگريد چو آب مى نوشدهنوز مى شنود گوش دل پيام حسين

زبان به موعظه بگشود و من نمى گويم چه روى داد و چرا قطع شد كلام حسين

به باغ سرو خرامان به خاك خون مى ريخت فتاد چون به زمين سرو خوشخرام حسين

نه چون حسين كسى سجده كرد در عالم نه كس قيام نموده است چون قيام حسين

حسين بس كه مقامش بلند مرتبه است به جز خدا نداند كسى مقام حسين «2»

______________________________

(1)- سيرى در مرثيه عاشورايى؛ ص 349.

(2)- گلواژه (2)؛ ص 128.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1151

پژمان بختيارى

حسين پژمان، فرزند على مراد امير پنجه ى بختيارى است. مادرش خانم عالمتاج متخلّص به ژاله از دودمان ميرزا ابو القاسم قائم مقام وزير محمد شاه مى باشد. او به سال 1318 ه ق برابر 1279 ه ش در تهران متولد شد. علوم جديد را در مدارس آن شهر به پايان رسانيد و به زبان فرانسوى مسلّط شد. آنگاه به تحصيلات قديمه پرداخت و از محضر اساتيد فن در رشته ى علوم ادبيات عرب كسب فيض كرد و پس از اتمام تحصيلات به استخدام وزارت پست و تلگراف درآمد. و ضمن اشتغال به كار، كتابى هم در زمينه ى پست و تلگراف نوشت.

پژمان از هيجده سالگى به نظم شعر پرداخت. اشعارش در روزنامه ها و مجلّات مختلف به چاپ رسيد. او كه شاعرى پر احساس و شيرين كلام و غزلسرا بود، چندين اثر ادبى دارد. از آثار او منظومه هاى «سيه روزى»، «زن بيچاره»، «محاكمه ى يك شاعر»، «كوير انديشه» و «خاشاك» را مى توان نام برد.

پژمان در سال 1312 شمسى، منتخبى از اشعار سخنوران قديم و جديد فارسى زبان،

شامل دو هزار تن، به نام بهترين اشعار انتشار داد، هم چنين به ترجمه ى چند اثر از نويسندگان خارجى به نامهاى وفاى زن اثر بنيامين كنستانف و آتالاوژ اثر شاتو بريان پرداخت.

پژمان از شعراى توانا و خوش ذوق و تجدد خواهى است كه آثارش از لطف كلام و انسجام لفظ و معنى برخوردار مى باشد. وى در تيرماه سال 1353 ه. ش وفات يافت. پس از درگذشتش كليّات اشعار او با مقدمه ى دكتر باستانى پاريزى به چاپ رسيد.

-*-

اين ماه، ماه ماتم سبط پيمبر است يا ماه سربلندى فرزند حيدر است؟

شير اوژنى «1» كه بر تن و فرق مباركش از زخم تير، جوشن «2» و از تيغ، مغفر «3» است

در ظاهر ار شكسته شد آن شير دل، منال كز آن شكست، باده ى فتحش به ساغر است

سر لوح فتح نامه ى او شد، شكست اومرد حق ار شكسته شود هم، مظفّر است

امروز عيد فتح حسين است و آل اوزارى مكن كه خسته ى شمشير و خنجر است

او كشته گشت و ملّت اسلام زنده شداين كشته از هزار جهان زنده، برتر است

او كشته نيست، زنده ى اعصار و قرنهاست كش «4» نام نيك تا به ابد زيب دفتر است

مرگ از براى ماست نه در خورد او كه ماترسان ز محشريم و وى آن سوى محشر است

خوارى و سرشكستگى آرد قبول ظلم او تا جهان به جاست عزيز است و سرور است

آن آهنين جگر كه ز تصوير تيغ اوتب لرزه، مر سپاه عدو را به پيكر است

______________________________

(1)- شير اوژن: شير افكن.

(2)- جوشن: زره، جمع آن جواشن.

(3)- مغفر: كلاهخود.

(4)- كش: كه او را.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1152 مظلوم نيست، خانه برانداز ظالم است لب تشنه نيست، ساقى تسنيم

«1» و كوثر است

مظلوم نى، كه رايت پيروزمند اوپيوسته بر بسيط زمين سايه گستر است

آن كس كه بى سپاه زند بر سپاه خصم درياى لشكر است، نه محتاج لشكر است

ديندار باش و عدل گزين باش و مرد باش كاين مكتب گزيده ى سبط پيمبر است

در راه دوست تكيه، به شمشير تيز كن كارى كه كرد شاه شهيدان، تو نيز كن

______________________________

(1)- تسنيم: نامه چشمه در بهشت است. كوثر: اسم نهرى در بهشت است. و نيز به معنى هر چيز فراوان و زياد. شخصى جليل القدر و پرخير و بركت را هم مى گويد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1153

عبد الحسين وكيلى

شيخ عبد الحسين وكيلى، متخلّص به «آهى»، فرزند شيخ محمد تقى، در سال 1285 ه. ش در شهر قم ديده به جهان گشود.

وى در كودكى از مكتب گريزان بود و علاقه اى به تحصيل از خود نشان نمى داد ولى بالاخره با اصرار زياد پدر به تحصيل علوم دينى ترغيب و در سلك روحانيت در آمد.

آهى پس از اتمام دوره سطح در درس خارج اساتيدى چون آيه اللّه حجّت و آيات عظام بروجردى، گلپايگانى و شريعتمدارى شركت جست.

آهى در سرودن شعر فارسى و عربى مهارت داشت و آثارى از خود به جا گذاشته است كه همگى منظوم است از جمله: يك دوره مختصر فقه به نام «لئالى الفقهاء»، «لوح القلم»، «تخميس الكواكب الدّريه فى مدح خير البريّه» كه به چاپ رسيده است ديوان اشعارش متجاوز از يكهزار و پانصد بيت در مدايح و مراثى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام است.

آهى در سال 1365 ه. ش بدرود حيات گفت و در صحن حضرت على بن جعفر (ع) در شهر قم مدفون گرديد.

-*-

مژده رسيد آشكار،

ز فضل پروردگاركه پاك و پاكيزه دار، عذار را از غبار

لرزه بر اندام بيد، بداد باد اميدبر او در اين دم دميد روح و نشاط بهار

فكنده بر فرق دى حرير استبرقى به عارضش شد هزار، حلّى و زيور نثار

ز قامتش شد قيام، قيامت خاصّ و عام كه نيست در وى حرام، جام مى خوشگوار

شبنم ابر بهار، نشسته بر مرغزارهمچو دُر آبدار بسته به زلف تتار

شاخه شمشاد شاد، گشت ز باران و بادتاك ز دامن بزاد، چنين در شاهوار

فرش زمرّد نگر بر زبر دشت و برنگر شجر پر ثمر، ز شبنم نوبهار

نسيم صبح سعيد از افقش چون دميدفروغ سرخ و سفيد بداد بر سبزه زار

برون كشيده چمن ز خاك تاريك تن ياسمن و نسترن، رسانده خود را به دار

شكوفه در خود طپيد، پيرهنش را دريدچه چه بلبل رسيد، بر زبر شاخسار

بيا بزن مطربا، بر دف و مزمار ونابشو تو نغمه سرا، همچو هزاران هزار

كشيد لعيا قدم، برون باغ ارم قابله شد در حرم، بر تن چون گلبهار

به كوثر و سلسبيل، ز سُندس رنگ نيل بشست و پوشيد بر، گل هميشه بهار

خود متجلّى بگشت ز جلوه اش سست دست نقاب ظلمت ببست، خور به رخ شرمسار

نمود بيرون قمر، ز ابر تاريك سرجامه ى خجلت به بر، گرفت از ابر تار

مشترى آمد نشست به گوشه اى در شگفت كليد جنت گرفت در گرو روى يار

فطرس مطرود ديد، همره روح الامين خيل ملك را بديد، به ديدگان بى شمار

بگفت اى جبرئيل، مگر به امر خليل گشته از اين قال و قيل روز نشور آشكار

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1154 گفت كه نى چون خدا، داده به زهرا حسين ز بهر تبريك او بگشته ام رهسپار

فطرس فرخنده ديد، اميد خود را بديدكه لطف ربِّ مجيد مى كندش رستگار

امين

وحى سلام، داد به احمد پيام پس از درود گرام به فطرس دل فكار

گفت حبيب اله، فطرس دربسته رابده تو خود را پناه، به چوبه ى گاهوار

بگشت فطرس به آن پناه در پر زنان بر همه كروبيان گرفت عزّ و وقار

باغ جنان از نشاط دميد در خود حيات روى زمين زين بساط، تمام شد لاله زار

چون كه به عالم بزد مقدم با ارجمنديكسره بر چيده كرد، عذاب از اهل نار

ز هر سو آيد به گوش ز آتشش پرخروش كه گشته ام من خموش ز رحمت بى كنار

ديد پس از تهنيت پيمبر ذو الكرم دو چشم عالم به هم ز همّ و غم اشكبار

به ناگه آمد صدا ز عرصه ى كبرياجزا دهد بس تو را خدا پس از اصطبار «1»

همين حسين مانده مات كنار شطّ فرات بشسته دست از حيات در بر اهل و تبار

بگيرد از خواهرش خواهر غمخواره اش پيرهن چاك چاك بر بدن پاره پار

______________________________

(1)- اصطبار: شكيبايى، صبر.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1155

محمد شرمى

اشاره

حاج محمد شرمى كاشانى فرزند يد اللّه در سال 1285 ه. ش در كاشان متولد شد و در اسفند سال 1371 شمسى در مشهد درگذشت و در حبيب بن موسى پشت مشهد به خاك سپرده شد.

آثار او: «خمسه شرمى»، «پرچمدار كربلا»، «طوفان البكا»، «زاد الصراط»، «زُبدة الرثا»، «تضمين خاقانى» و «تضمين دوازده بند محتشم كاشانى».

-*-

بازار عشق:

آنان كه با اراده جهان زير و رو كننداز غير حق هر آنچه بود غير از او كنند

چون هم سخن شوند به دشمن و يا به دوست حاشا كه بى رضايت حق گفتگو كنند

مردان راه حق كه خريدار محنت انددر هر دو كون فايده از هر دو سو كنند

نوشندگان جام بلا در مقام قرب گه نوش از پياله و گاه از سبو كنند

در بزم دوست تشنه ى فيضند و بى درنگ سيراب ز آب خنجر دشمن، گلو كنند

بازار عشق را همه كس نيست مشترى آن دسته رسته اند كه كار نكو كنند

يكتا دليل عشق كسى بود كز علوّنيكان به خاك بوسى او آرزو كنند

مقتل ز خون خنجر خود كرد لاله گون مى خواست عاشقان، همه زان خاك، بو كنند

بى شك به نامه ى عملش مُهر مهر است قومى كه بى سؤال به فردوس رو كنند «1» ***

چون تير خصم خنجر آن طفل پاره كرداز حال رفت و بر پدر خود نظاره كرد

زان يك نگاه زد به دل قدسيان شراراما به قلب شاه فزون تر، شراره كرد

يعنى كه اى پدر دگرم غصه ات مبادپيكان جور بر عطشم خوب چاره كرد

شه خواست تا به راحتى، آن طفل جان دهدقنداق وى از سر شمشير پاره كرد

پاشيد خون حلق على را به آسمان افلاك را، ز قطره ى خون پر ستاره كرد

يك قطره خون حنجر او بر زمين نريخت سلطان دين سپاسگزارى دوباره كرد

تا روى

سينه ى پدر آن طفل جان سپردوانگه حسين تهنيت بى شماره كرد

كاى دوست اين تو، وين محك، اين امتحان من در كار عاشقانه مبادا استشاره كرد

من عاشقام؛ به دست من اينك سند بودبا خود خود گواهيم اين شيرخواره كرد

دارم هنوز جان اگرم سوخت بال و پرپروانه را ز شمع، نشايد كناره كرد

اى داغ با حسين چه كردى كه ذو الجلال از مصدرش به تسليت او اشاره كرد

______________________________

(1)- منشور عاشورا؛ ص 30.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1156 كاى بنده ام ز تشنگى اصغرت مسوزاو در بهشت جاى، به قصر الاماره كرد

شش ماهه ات نشسته به دامان مُرضعه پستان از او گرفت و جلوس هماره كرد

شاه از رباب روى حرم آمدن نداشت پنهان به خاك كُشته آن ماه پاره كرد

«شرمى» بپاى گلبن آن نوگل حسين لب بر ترانه باز و فغان چون هزاره كرد «1»

______________________________

(1)- هديه عشق؛ ص 130.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1157

شهريار

اشاره

سيد محمد حسين بهجت «متخلّص» به شهريار در شهريور ماه سال 1285 ه. ش در تبريز متولد شد. پدرش حاج مير آقا خشكنابى از سادات خشكناب و از وكلاى درجه ى اول تبريز بود و ايمانى بسيار قوى داشت.

دوران كودكى شهريار مصادف با انقلاب مشروطيت و در نتيجه ناامنى و آشوب در سرتاسر كشور از جمله تبريز بود به همين دليل خانواده شهريار به روستاى خشكناب رفتند. شهريار تحصيلات ابتدايى خود را با قرائت قرآن آغاز كرد و سپس به آموختن گلستان سعدى و ديوان حافظ پرداخت. در سال 1291 شمسى، دوباره به تبريز، نقل مكان كردند. بعد از ديپلم به تهران رفته و رشته ى پزشكى را براى ادامه ى تحصيل انتخاب نمود و در سال آخر قبل از اخذ مدرك دكترا

به خاطر شدت احساسات توام با طبع سركش و ناكامى هاى عشقى، تحوّلى ناگهانى در زندگى او پديد آورد و با يك بحران روحى شديد ترك تحصيل كرد. وى در سال 1310 شمسى وارد خدمت دولتى گرديد ابتدا در اداره ى ثبت اسناد مشهد و سپس به خدمت در بانك كشاورزى تهران پرداخت و در همان شغل بازنشسته گرديد.

شهريار در سال 1313 پدر خود را از دست داد و در مرگ او مرثيه ى بسيار عاطفى سرود. در سال 1332 نيز مادر خود را از دست داد و تهران را به قصد تبريز، ترك گفت و در تبريز، از سوى مردم مورد استقبال با شكوهى قرار گرفت وى در آنجا، با يكى از بستگان خود ازدواج كرد كه حاصل آن دو دختر به نامهاى شهرزاد و مريم و يك پسر به نام هادى بود.

در طول دوران زندگى شهريار دو تحوّل مهم رخ داد كه طرز فكر و برداشت شاعر را از اوضاع دگرگون كرد. تحول اول در پايان دوران تحصيل و عشق ناكامش و تحول دوم وقوع انقلاب اسلامى ايران در سال 1357 به رهبرى امام خمينى بود كه بزرگترين سعادت زندگى او درك انقلاب اسلامى است. و به دنبال آن جنگ تحميلى بود كه او توانست خالص ترين احساسات خود را در اين مورد با زبان شعر بيان نمايد و اعتقاد و ايمان كامل خود را به اسلام، انقلاب و رهبرى نشان دهد.

آثار شهريار به دو دسته تقسيم مى شود:

الف آثار نثرى كه به صورت مقاله يا مقدمه هايى بر ديوان خود و يا ديگران نوشته است.

ب) آثار نظمى كه به دو زبان فارسى و تركى گنجينه گرانقدرى در ادب

فارسى محسوب مى شود و شامل مثنوى «روح پروانه»، «كليات» در چهار جلد كه در سال 1364 چاپ و منتشر شد و شامل غزليات، قطعات، و رباعيات، قصايد و مثنوى، و شاهكار «حيدر بابايه سلام» به زبان تركى مى باشد. ديوان اشعارش شامل اشعار متنوع در موضوعات مختلف مى باشد او سبك زيبا و كهن قديم را با مهارت و هنرمندى به سبك تازه پيوند زده است.

شهريار در مدح و مرثيه ى اهل بيت (ع) نيز اشعارى سروده است پرشورترين غزل شهريار «مناجات» اوست كه در مدح شخصيت وجودى و عظمت مولاى متقيان مى باشد و از شاهكارهاى ادب فارسى و با اين مطلع آغاز مى شود:

على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا راكه به ما سوا فكندى همه سايه ى هما را و مرثيه ى كاروان كربلا كه در مورد امام حسين (ع) مى باشد.

شهريار از يك طرف عالمى است فاضل و از سوى ديگر شاعرى عارف و عاشق و جمع اين ويژگيها با هم چهره ى او را آنگونه كه هست روشن مى سازد.

شهريار سرانجام در 26 شهريور ماه سال 1376 ه. ش پس از هشت ماه، بيمارى ريوى در بيمارستان تهران از دنيا رفت. جنازه

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1158

او را به تبريز منتقل كردند و پس از تشييع با شكوه در «مقبرة الشعرا» ى اين شهر به خاك سپردند. «1»

-*-

كاروان كربلا:

شيعيان ديگر هواى نينوا دارد حسين روى دل با كاروان كربلا دارد حسين

از حريم كعبه ى جدش به اشكى شست دست مروه پشت سر نهاد امّا صفا دارد حسين

مى برد در كربلا هفتاد و دو ذبح عظيم بيش از اينها حرمت كوى منا دارد حسين

پيش رو راه ديار نيستى كافيش نيست اشك و آه عالمى هم در

قفا دارد حسين

بس كه محمل ها رود منزل به منزل با شتاب كس نمى داند عروسى يا عزا دارد حسين

رخت و ديباج حرم چون گل به تاراجش برندتا به جايى كه كفن از بوريا دارد حسين

بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غيب ورنه اين بى حرمتى هاكى روا دارد حسين

سروران، پروانگان شمع رخسارش ولى چون سحر روشن كه سر از تن جدا دارد حسين

سر به قاچ زين نهاده، راه پيماى عراق مى نمايد خود كه عهدى با خدا دارد حسين

او وفاى عهد را با سر كند سودا ولى خون به دل از كوفيان بى وفا دارد حسين

دشمنانش بى امان و دوستانش بى وفابا كدامين سركند، مشكل دو تا دارد حسين

سيرت آل على (ع) با سرنوشت كربلاست هر زمان از ما، يكى صورت نما دارد حسين

آب خود با دشمنان تشنه قسمت مى كندعزّت و آزادگى بين تا كجا دارد حسين

دشمنش هم آب مى بندد به روى اهل بيت داورى بين با چه قومى بى حيا دارد حسين

بعد از اينش صحنه ها و پرده ها اشك است و خون دل تماشا كن چه رنگين سينما دارد حسين

ساز عشق است و به دل هر زخم پيكان زخمه اى گوش كن عالم پر از شور و نوا دارد حسين

دست آخر كز همه بيگانه شد ديدم هنوزبا دم خنجر نگاهى آشنا دارد حسين

شمر گويد گوش كردم تا چه خواهد از خداجاى نفرين هم به لب ديدم دعا دارد حسين

اشك خونين گوبيا بنشين به چشم «شهريار»كاندرين گوشه عزايى بى ريا دارد حسين «2» *** با اقتباس از شعر ابو العلاء معرّى شعرى به نام «پايان روزگار» سروده است:

از دو شهيد عشق: على و حسين (ع) اودو قطره خون پريده به دامان روزگار

از آن ازل به نام شفق اين دو قطره خون هر روز و

شب گرفته گريبان روزگار

دارند مى كشند به كشتارگاه حشركآنجاست ختم و قصه و پايان روزگار ***

______________________________

(1)- تذكره شعراى آذربايجان؛ ج 3، ص 406. چهار صد شاعر برگزيده پارسى گوى؛ ج 1، ص 510 تذكره شعراى معاصر ايران؛ ج 1 ص 274. ادبيات دوره بيدارى و معاصر؛ ص 356.

(2)- ديوان شهريار ج 1، ص 70.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1159

داغ حسين:

محرّم آمد و نو كرد درد و داغ حسين گريست ابر خزان هم به باغ و راغ، حسين

هزار و سيصد و اندى گذشت سال و هنوزچو لاله بر دل خونين شيعه داغ حسين

به هر چمن كه بتازد سموم باد خزان زمانه ياد كند از خزان باغ حسين

هنوز ساقى عطشان كربلا گويى كنار علقمه افتاده با اياغ حسين

اگر چراغ حسين به خيمه شد خاموش منوّر است مساجد به چلچراغ حسين

خدا به نافه ى خلدش دماغ جان پُر داشت كه بوى خون فكند رخنه در دماغ حسين

فراغ از دو جهان داشت با فروغ خداى خداى را چه فروغى ست در فراغ حسين

يزيد كو كه ببيند به ناله قافله هاگرفته از همه سوى جهان سراغ حسين ***

جلوه ى زينب:

محرم آمد و آفاق مات و محزون شدغبار محنت اين خاكدان به گردون شد

به جامه هاى سيه كودكان كو ديدم دلم به ياد اسيران كربلا خون شد

به ياد تشنه لبان كنار نهر فرات كنار چشم من از گريه رود كارون شد

چه آتشى است كه مى جوشد اشكها گويى كه چشم ها همه كارون و سينه كانون شد

سرو برى كه رسول خداش مى بوسيدبه زير سمّ ستوران، خداى من چون شد؟

حماسه اى ست حسين از حماسه ها ما فوق هر آن حماسه كه در وى رسيد مادون شد

به خيمه هاى امامت، چنان زدند آتش كه آهوان حرم سر به دشت و هامون شد

رسيد نوبت زينب كه شيرزاد على ست جهان به حيرت ازين سربلند خاتون شد

به دوش، پرچم آتش گرفته ى اسلام به قصر ابن زياد و يزيد ملعون شد

چنان بكوفت به تبليغ، دستگاه يزيدكه خود يزيد چو مار فسرده افسون شد

حسين، عائله با خود نبرده بى تدبيركه غرق حكمت او فكرت فلاطون شد

يزيد جلوه ى كار حسين مى پوشيدز زينب است كه اين جلوه روز افزون شد

از اين مبارزه

بشكفت دودمان على چنان كه نسل يزيد پليد موهون شد

تو رهبرا، چه قيامى به راه دين كردى؟كه مكّه هم به تو- ماه مدينه- مديون شد

خوشا به حال شما اى فدائيان حسين كه دين به خون شماها رهين و مرهون شد

چو نيك مى نگرى زنده اين شهيدانندوگرنه هر بشرى زاد و مُرد و مدفون شد

يزيد نخله ى اسلام ريشه كن مى خواست حسين بود كه دين زنده تا به اكنون شد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1160

هادى پيشرفت

اشاره

هادى پيشرفت فرزند مهدى متخلّص به «رنجى» به سال 1286 ه. ش در تهران متولّد شد. هنوز خواندن و نوشتن فارسى را خوب فرا نگرفته بود كه از سن 10- 12 سالگى گفتن مرثيه را آغاز كرد و در سرودن غزل و قصيده مهارت يافت.

هادى سواد كافى نداشت و پيشه قفل سازى داشت، ولى داراى ذوق سرشار و طبع روان در شعر بود.

مرحومين شكوهى و مشكين از بهترين مشوّقين و استادان آن روزگارش به شمار مى رفتند. وى در انجمن هاى ادبى شركت مى كرد و به مرور به حفظ زبده ى اشعار گويندگان پرداخت و در نتيجه ى ممارست و مجالست با شعرا كم كم در شناختن نظم خوب و گفتن سخن مرغوب مهارت يافت.

وى پيرو مكتب صائب و كليم عرفانى و نظيرى نيشابورى بوده است و سبك شعرش نيز هندى، امّا اعتقاد دارد كه حافظ شيراز به او جان دگرى داده است. بر سر درب مغازه ى كليد سازى اش اين بيت را نوشته بود:

به نااميدى از اين در مرو، اميد اينجاست فزون تر از عدد قفل ها كليد اينجاست هادى رنجى به سال 1339 شمسى در اثر سكته قلبى درگذشت. ديوان اشعارش به چاپ رسيده است «1».

آقاى مشفق كاشانى درباره ى او مى نويسد:

«رنجى مردى بود

به تمام معنى آزاده و آيينه ى تمام نماى مردانگى و فتوت كه به روزگار ما چشم رادمردى به روى او روشن بود. مردى كه در تمام عمر بار خاطر كسى نشد و كينه اى از كسى به دل نگرفت و اگرچه پيوسته از دست فتنه ى ناجوانمردان و حاسدان به رنج مى بود ولى طوفان دردها و رنجها را در وجود خود مى كشت و همين كار موجب اجل تقريبا زودرس او گرديد «2».»

-*-

درس عشق:

از پى قتلم به كف چو تيغ ابرو برگرفتى ملك دل اى پادشاه حسن بى لشكر گرفتى

از شميم زلف پيچان رونق عنبر شكستى وز عقيق لعل خندان قيمت گوهر گرفتى

عاشقان خسته جانت را نويد صلح دادى پس چرا اى جان ره جنگ و جدال از سر گرفتى

سوختى با آتش هجران خويش اى دوست جانم مرغ دل را ديگر از بهر چه در آذر گرفتى

تا نيايد هيچ مأجوج نگه بر چهره ات ره از شكنج زلف بر رخ سدّ اسكندر گرفتى

دل ز كف بربودى و جانم ز تن، با نيمه نازى طاقت و تاب و قرار و صبر من يكسر گرفتى

عاشقى را از حسين بن على آموخت بايدآنكه از داغش على را شعله پا تا سر گرفتى

آنكه در هنگام جان دادن به زير تيغ گفتى كاشكى صد جان مرا بود و تو از پيكر گرفتى

مى كنم جان در رهت ايثار با صد شوق كز من در «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ» «3» وعده اندر ذر گرفتى

______________________________

(1)- سيماى شاعران؛ ص 195. اشك خون؛ ص 184.

(2)- خلوت انس؛ ص 189.

(3)- اشاره به آيه ى 60 سوره ى يس «أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ» آيا از شما پيمان نگرفتيم كه شيطان را

نپرستيد؟ به راستى كه

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1161 خواستى در راه عشقت دست از هستى بشويم شاكرم، هم اكبرم بردى و هم اصغر گرفتى

تا شود اثبات سر بازى من در عشقبازى در بر دشمن مرا بى يار و بى ياور گرفتى

آه از آن ساعت كه زينب خواهرش با حال مضطرهمچو جان آن پيكر صد پاره را در برگرفتى

گفت: اى صد پاره تن آيا حسين من تو هستى؟خودتو آن هستى كه جا بر دوش پيغمبر گرفتى

گر حسين من تويى، عريان چرا مانده تن تو؟پس چه شد آن جامه كاندر خيمه از خواهر گرفتى

اى عزيز فاطمه تو زينت دوش رسولى از چه اين سان خاك و خون را بهر خود بستر گرفتى

آب مَهر مادرت زهرا و تو لب تشنه بودى تا كه آب از خنجر شمر ستم گستر گرفتى

اى برادر از كدامين ماتمت خواهر بنالدتا قيامت از غمت بر جان مرا آذر گرفتى

اى پرستار يتيمان خيز و بنگر بر سكينه بين كه از آهش شرر بر گنبد اخضر گرفتى

تا هلال آسانشان گرديده انگشت خلايق سر به نى اى مهر زينب چون مه انور گرفتى

خواست دست شه ببوسد حضرت ام المصائب ديد بجدل هم ز شه انگشت و انگشتر گرفتى «1» ***

پيام مسلم بن عقيل (ع) به حضرت حسين بن على (ع):

گشته ام از غم هجران گلى، خار امشب كه به دل مانده از او حسرت ديدار امشب

بود اميد كه چشمم به رخ دوست فتدولى از هجر رخش گشته گهربار امشب

خاك پاى شه كونين نشد چون كه سرم گه به زانو نهمش گاه به ديوار امشب

بود سرگشته دلم همچو صبا گر امروزكشدش عشق سوى كوچه و بازار امشب

سر يارم به سلامت كه به دل نيست غمى گر گرفتار شدم در كف اغيار امشب

غريب و بى كس و كينه ى خصم و

غم دوست زده بر خرمن جان آتشم اين چار امشب

مى زنم دم ز حسين كاوست بهين مظهر حق گر چو منصور كشندم به سرِدار امشب

اى صبا گو به حسينم كه شد اى گنج وفاخون، دلِ مُسلِمَت از خصم جفا كار امشب

بيم جان باختنم نيست ولى هست به دل غم ياران عزيز توام اى يار امشب

مى كنم گرچه سر و جان به فدايت فرداليك دارم به رهت ديده ى بيدار امشب

دل من پيش تو و خود ز جفا سرگردان چون سپهر است مرا ثابت و سيّار امشب

غم اطفال تو از خاطرم اى مونس جان برده ياد غم اطفال من زار امشب

محنت قاسم و عبّاس و على اكبر توبه غم و غصه مرا كرده گرفتار امشب

چه كنم گر نكنم از ستم ابن زيادگريه بر بى كسى عترت اطهار (ع) امشب

زعم اين عمّ شهيدان «رنجى»چه كنم با كه كنم درد دل اظهار امشب ***

______________________________

او شما را دشمن است آشكاره در اين مصراع اشاره به عالم ذر دلرد كه خداوند از ذريه ى آدم پيمان گرفت.

(1)- اشك خون؛ ص 185 و 186.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1162 زينبا روز جدايى نرسيده است هنوزجاى اشك از مژه ات خون نچكيده است هنوز

آن قدر مويه مكن، آه مكش، اشك مريزروز فرياد و فغانت نرسيده است هنوز

گرچه از پير و جوان ياور و يار است تو راكس ز ياران تو در خون نتپيده است هنوز

مويت از محنت بسيار نگرديده، سپيدقدّت از بار مصيبت نخميده است هنوز

قد عبّاس رشيد تو نيفتاده ز پاتيغ اشرار، دو دستش نبريده است هنوز

قاسمت زير سمّ اسب نگشته پا مال اكبرت شهد شهادت نچشيده است هنوز

نجمه از داغ پسر موى نكرده است پريش ام ليلى غم فرزند نديده است هنوز

العطش العطش

از تشنه لبى در اين دشت از عزيزان حسين كس نشنيده است هنوز

اصغر آن غنچه ى نشكفته پر گلشن جان حنجرش با سر پيكان ندريده است هنوز

خيمه گاهت نشده طعمه ى آتش ز جفابهر غارت به حرم كس ندويده است هنوز

روى اطفال نگرديده ز سيلى نيلى كودكى در بُن خارى نخزيده است هنوز

تنى از كعب نى خصم نگريده كبودخارى اندر كف پايى نخليده است هنوز

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1163

صادق سرمد

اشاره

سيّد محمد صادق سرمد فرزند سيّد محمد على، در سال 1286 ه. ش در تهران در خانواده اى روحانى متولد شد. پدر او يكى از مطّلعين و معتمدين و جدش ميرزا نصر اللّه نيز يكى از عرفا و ادباى زمان خود به شمار مى رفت. وى از دانشكده حقوق فارغ التحصيل گرديد. از سن 33 سالگى به وكالت دادگسترى پرداخت و در دوره ى 18 مجلس شوراى ملى به نمايندگى انتخاب شد.

نبوغ ادبى و شعرى سرمد از يازده سالگى تجلّى نمود چنانچه در نوزده سالگى به عضويت انجمن ادبى ايران انتخاب گرديد و در اكثر انجمن هاى ايران نيز شركت مى كرد.

سرمد تا سال 1320 شمسى آثار منثور و منظوم خود را در جرايد و مجلّات ادبى ايران و هند منتشر كرد. وى امتياز روزنامه ى «صداى ايران» را به دست آورد و مدت 6 سال آن را منتشر كرد. پس از مهر 1322 شمسى به همراه چند تن از روزنامه نگاران به كشور انگلستان عزيمت كرد و در اسفند 1328 شمسى به عنوان ملك الشعراى دربار جزو ملتزمين شاه به پاكستان رفت و قصايد و قطعاتى به يادگار اين سفر سرود. وى در سرودن انواع شعر به كهن و نو مهارت داشت و در انواع

شعر طبع آزمايى نمود.

امّا بيشتر توجّهش به قصيده سرايى بود.

سرمد در سال 1339 شمسى به علت ابتلا به بيمارى سرطان در سن 53 سالگى وفات يافت و در امامزاده عبد اللّه در شهر رى به خاك سپرده شد. او به علت گرايش مذهبى گاهگاهى اشعارى نغز در مديحه و مرثيه ى اهل بيت (ع) مى سرود.

ديوان كامل اشعارش در سال 1347 شمسى توسط خانواده اش به چاپ رسيده است «1».

-*-

شام عاشورا:

امشب است آن شب كه عالم غرق شيون مى شودشيون مرد و زن اندر كوى و برزن مى شود

شام عاشورا است امشب وز قضاى ايزدى سرنوشت روزگار امشب معيّن مى شود

حق به ظاهر مى شود محكوم باطل وز قضاچند روزى سلطنت بر كام دشمن مى شود

كفر اگر چه پنجه ى ايمان به عدوان بشكنددولت ايمان به يُمن عدل ايمن مى شود

تيغ ناپاكان كند از تن سر پاكان جداهمچنان بر نيزه بينى سر كه بى تن مى شود

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 3، ص 1763.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1164 ليكن از هر قطره ى خون شهيدان خداروى گيتى گر همه صحراست گلشن مى شود

رويد از خون شهيدان شاخه ى طوباى عدل وز درخت غصب و عدوان ريشه افكن مى شود

حق نهد بر فرق تاج و باطل افتد از رواج چون چنين گردد حق از باطل مبيّن مى شود

آن زمان ديگر نگردد هيچ آزادى اسيرنه اسيرى هيچ بى ملجأ و مأمن مى شود

آن زمان نه هيچ خاين لاف خدمت ميزندآن زمان نه هيچ پاك، آلوده دامن مى شود

آن زمان عالم شود روشن ز نور معرفت وز فروغ معدلت آفاق روشن مى شود

آن زمان باقى نماند خاطر افسرده اى آن زمان آسوده خاطر، خاطرِ من مى شود ***

روز حسين:

ز ايّام نامور كه همه ثبت دفتر است امروز ديگر و دگر ايّام ديگر است

امروز ديگر است ز ايّام نامداركامروز را فضيلت بسيار در بر است

امروز اگر چه روزى از جمله روزهاست از صد هزار روز و مه و سال برتر است

تاريخ چيست؟ صفحه اى از عالم بزرگ امروز با بزرگى عالم برابر است

تاريخ چيست؟ اكبر ايام روزگارو امروز را نگر كه ز تاريخ اكبر است

يك روز روزِ كورش و داراست در جهان يك روز روزِ دولت كسرى و قيصر است

چون روزگار قيصر و دارا به سر

رسيديك چند روزگار به كام سكندر است

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1165 پيمانه ى حيات سكندر چو گشت پرمعلوم شد كه آب حيات مكدّر است

روز سران سرآمد و شد روز سرورى كش روزگار بر سر ايّام سرور است

امروز را به خون شهيدان نوشته اندروز حسين (ع) كشته ى تيغ ستمگر است

روز على سر آمد و روز حسين گشت روز پسر چو روز پدر حيرت آور است

روز حسين روز رسول است و اهل بيت روز حسين روز حق و روز داور است

امروز كربلا را بى حدّ بود قتيل امروز دشت ماريه را كشته بى مر «1» است

هر جا قدم نهى سر بى تن به پاى توست هر سو نظر كنى تن بى دست و بى سر است

يك جا فتاده بر سر نعش پسر پدريك جا به روى نعش پسر خفته مادر است

يك سو خواهر است به سوى برادران سوى دگر برادر گريان خواهر است

اين نيست كربلا كه بلا خيز شد چنين اين صحنه ى قيامت و صحراى محشر است

اين ماهى شناور در موج بحر نيست اين نعش اكبر است كه در خون شناور است

اين بال و پر به خون زده صيد پرنده نيست اين تير خورده كودك نوزاد اصغر است

اين بر فراز نى سر سبطّ رسول نيست اين برفراز چرخ برين مهر انور است

خاتون كربلاست كه امّ المَصائب است اين زينب است و خواهر عبّاس و جعفر است

دردا و حسرتا كه ز بى مهرى سپهرافتاده در خيام حرم هر چه آذر است

______________________________

(1)- بى مر: بى حد، بى شمار.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1166 امروز تشنگان را در جام، جاى آب اشك است و خون كه چشمه ى آن ديده ى تر است

امروز هر چه بود بر آل على گذشت تا خود برآيد آنچه به فردا مقدّر است

يك روز روز حاصل ايّام آدمى است جز

آن هر آن چه روز گذارد مكرّر است

آن روز روز خدمت خلق است بهر حق خرّم كسى كه خدمت خلقش ميسّر است

پايان زندگانى هر كس به مرگ اوست جز مرد حق كه مرگ وى آغاز دفتر است

آغاز شد حيات حسينى به مرگ اووين قصّه رمز آب حيات است و كوثر است

مرد خداى تن به مذلّت نمى دهدكانسان به كسب عزّت و ذلّت مخيّر است

آن كس كه در اقامه ى حق مى شود شهيدعمر ابد نصيب وى از موت احمر است

روزى كه مرد حق به حقيقت كند قيام آن روز روز رجعت آل پيمبر است

سربازى حسين و سرافرازى حسين امروز زينت سر هر تاج و افسر است

تا حشر بر قيام حسينى درود بادكاين درس زندگى بشر تا به محشر است

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1167

اميرى فيروز كوهى

اشاره

شاعر بزرگ معاصر، استاد سيد عبد الكريم اميرى فيروز كوهى متخلّص به «امير» فرزند امير عبد اللّه «منتظم الدوله» به سال 1288 ه ش. در دهكده ى فرح آباد فيروز كوه به دنيا آمد. وى پس از آموختن قرآن كريم و آشنايى با خواندن و نوشتن در سن 7 سالگى به تهران آمد و تحصيلات ابتدايى را در مدرسه ى سيروس آغاز كرد و در مدرسه ى آمريكايى ادامه داد.

در سنين نوجوانى اولين اثر خود را كه غزلى سياسى درباره ى تغيير سلطنت و اوضاع مملكت در آن روزها بود، در روزنامه ى «نسيم صبا» منتشر ساخت. بعد از كناره گيرى از درس و مدرسه تا سال 1314 شمسى بيشتر اوقاتش به سرودن شعر و مصاحبت با شعرا و هنرمندان گذشت و از آن سال شوق و علاقه ى زياد به تحصيل دانش به ويژه علوم ادبى در وى پديد آمد. در مدت چندين

سال، ادبيات، منطق كلام، حكمت، فقه و اصول را نزد استادان بزرگى از جمله شيخ عبد النبى كجورى فرا گرفت.

استاد فقيد بيشتر اوقات خود را به مصاحبت شاعران مى گذرانيد و خود نيز اشعار استوار و نغزى مى سرود و از شعراى غزلسراى به نام معاصر كه به فارسى و عربى شعر سروده است. شيوه اش در شعر غزلسرايى بود و به سبك هندى شعر مى سرود. شعرش از انسجام لفظ و مضامين لطيف و عالى مشحون است.

آثار علمى او عبارتند از: «مقدمه ى مبسوط بر ديوان صائب تبريزى» كه تصحيح آن براى اولين بار به چاپ رسيده است.

منظومه اى به نام «عفافنامه»، حواشى و تعليقات بسيار بر كتب كلامى و فلسفى و متون رجالى و ادبى، ترجمه ى «نفس المَهموم» از محدّث قمى، ترجمه «مكاتيب نهج البلاغه»، ديوانش در دو مجلّد كه به كوشش دختر دانشمندش دكتر امير بانو (مصفّا) چاپ شده است. همچنين مقالات متعدد تحقيقى و ادبى در روزنامه ها و مجلّات از او به چاپ رسيده است.

اميرى فيروز كوهى در مهر ماه سال 1363 پس از يك بيمارى طولانى درگذشت «1»

-*-

1

جانها فداى آن كه به جان شد فداى غيربيگانه شد ز خود كه شود آشناى غير

از بذل جان خويش به رغبت به راى حق نگذشت تا گذاشت جهان را براى غير

گوينده ى خلاف رضا در هواى نفس جوينده ى رضاى خدا در رضاى غير

در راه دين ز پيكر خود ساخت شمع راه تا رهزن دغل «2» نشود رهنماى غير

افراشت بيرق از سر خود در طريق عدل تا كس طريق ظلم نپويد به پاى غير

بر خوان سرگشاده ى آزادى از خداى داد از سر بريده به هر رگ صلاى غير

مال و منال و اهل و عيال از

سراى خويش كرد آزمون اهل و عيال از سراى غير

از جسم پاك خود كف خاكى به جا گذاشت آنهم براى اينكه شود توتياى غير

هر گوشه از دهانه ى زخمش به خنده گفت كز خون پاك خويش دهم خونبهاى غير

______________________________

(1)- ديوان اميرى فيروز كوهى؛ مقدمه با تلخيص. كيهان فرهنگى؛ سال اول، شماره 7.

(2)- دغل: حيله گر، مكّار.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1168 چندان به درد و داغ عزيزان گداخت دل تا چون زر گداخته آمد دواى غير

نفرين هر شرير به بانگ علن شنيدتا با دعاى خير دهد مدعاى غير

نور هدى، فروغ خدا، شمس مشرقين برهان حق و حجت قول خدا، حسين

2

اى دل به مهر داده به حق، دل سراى تووى جان به عدل كرده فدا، جان فداى تو

اى كشته ى فضيلت، جان كشته ى غمت وى مرده ى مروّت، ميرم به پاى تو

محبوب ما، گزيده ى حق صفوه ى نبى است مفتون تو، فدائى تو، مبتلاى تو

از بس كه در غم دل مظلوم سوختى يك دل نديده ام كه نسوزد براى تو

چرخ كهن كه كهنه شود هر نوى از اوهر سال نو كند ره و رسم عزاى تو

هر بينوا نواى عدال به جان شنيدبرخاست تا نواى تو از نينواى تو

برهان هستى ابدى، شوق تو به مرگ ميزان ادعاى نبى (ص)، مدعاى تو

روى تو از بشارت جنت به روشنى ست آيينه اى تمام نماى از خداى تو

نگريختى ز مرگ چو بيگانه، تا گريخت مرگ از صلابت دل مرگ آشناى تو

آزاده را به مهر تو در گردش است خون زين خوبتر نداشت جهان خون بهاى تو

ما را بيان حال تو بيرون ز طاقت است در حيرتم ز طاقت حيرت فزاى تو

هر جا پر از وجود تو در گفتگوى توست هر چند از وجود تو خاليست جاى تو

آن كشته ى نمرده

تويى كز نبرد خويش مغلوب توست دشمن غالب نماى تو

هركس به خاكپاى تو اشكى نثار كردزين به چه گوهرى ست كه باشد سزاى تو

پيدا ز آزمايش اصحاب پاك توست تعويذ حق به بازوى مرد آزماى تو

هرگز فنا نيافت بقاى تو، زانكه يافت آزادگى بقاى دگر از فناى تو

شايان اقتفاى «1» جهانى به همتندياران پاكباز تو در اقتفاى تو

غم نيست گر به چشم شقاوت نماى خصم كوتاه بود عمر سعادت فزاى تو

«چون صبح زندگانى روشندلان دميست اما دمى كه باعث احياى عالميست» «2»

3

اى كفر و دين فريفته ى حقگزاريت وى عقل و عشق شيفته ى جانسپاريت

آموخت دستگيرى افتادگان راه دستِ بريده از كرم دستياريت

دشمن به خوارى تو كمر بسته بود ليك با دست خود به عزّت حق كرد ياريت ______________________________

(1)- اقتفاى: پيروى، از پى آمدن.

(2)- از صائب تبريزى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1169 خورشيد خون گريست به دامان صبح و شام خون شد دل سپهر هم از داغداريت

چون قلب بى قرار كه جان برقرار ازوست حق را قرار تازه شد از بى قراريت

نشنيد گوش هيچ كس زارى تو راما زان سبب به جاى تو داريم زاريت

زانرو ز حد گذشت غم بى شمار توتا هر دلى كند به غمى غمگساريت

غافل كه ساخت كار خود از زخم جان خويش آن سنگدل كه زد به جگر زخم كاريت

هم پاى مرگ رفت ز جاى از صلابتت هم چشم صبر خيره شد از بردباريت

زان در كنار نعش جگر گوشه ماندنت وان از ميان خون جگران بركناريت

زان در كمال حلم و سكون كارسازيت وان بالَهيب «1» سوز درون سازگاريت

هم اختيار زندگيت دور از اضطرارهم اضطرار مرگ و حيات اختياريت

وجه اميد ما به تو اين بس كه حق فزودبا نااميدى از همه، اميدواريت

اى دل فداى مهر تو از مهربانيت وى جان نثار

جان تو از جان نثاريت

پركارى از كسالت ما، عيش و طيش «2» توغمخوارى از مصيبت ما نوشخواريت

مظلوم حق، شهيد فتوت، قتل عدل ميزان دين، صراط هدايت، دليل عدل

4

كو غم رسيده اى كه شريك غم تو نيست يا داغديده اى كه به دل محرم تو نيست

الّا تو خود كه سوگ و سرورت برابرست يك اهل درد نيست كه در ماتم تو نيست

هر دردمندِ زخم درون را علاج دردبا ياد محنت تو، به از مرهم تو نيست

جان داروى تسلى از اندوه عالمى الّا كه در تصورى از عالم تو نيست

با جان نثاريت گل باغ بهشت نيزشايسته ى نثار تو و مقدم تو نيست

ملك تو را به ملك سليمان چه حاجت است ديو جهان حريف تو و خاتم تو نيست

هفت آسمان مسخّر هفتاد مرد توست خيل زياد، مردِ سپاهِ كم تو نيست

از بس به روى باز پذيراى غم شدى گفتى كه غم حريف دل خرّم تو نيست

با شاديى كه از تو عيان ديد وقت مرگ پنداشت پير حادثه كاين غم، غم تو نيست

چون خود پاك كامد و رفتِ نَفَس از اوست ما را دمى كه هست به جز از دم تو نيست

عصيان نداشت جنت هفتاد آدمت «3»در جنت خدا هم، چون آدم تو نيست

آزاده را ز مؤمن و كافر هواى توست يك سرفراز نيست كه سر در خَم تو نيست

______________________________

(1)- لهيب: زبانه ى آتش، شعله ى آتش سوزش.

(2)- طيش: بيدماغى، تعب، اضطراب، تندمزاجى و خشم.

(3)- هفتاد آدم: منظور ياران با وفاى حضرت امام حسين (ع) است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1170 پرچم ز كاكل پسر افراشتى به رزم يك مو به هيچ بيرقى از پرچم تو نيست

در راه حق چنين قدمى نيست غير راور هيچ هست چون قدم محكم تو نيست

حاجات

ما رسيده ى اشك عزاى توست برگى ز كِشته ى دل ما بى نم تو نيست

دائم نشسته بر گُل داغ تو اشك مااز آفتاب حشر غم شبنم تو نيست

رمزى ز پرده دارى باطل به جا نماندكز نور حق عيان به دل ملهّم تو نيست

اى دل به حق سپرده كه محبوب هر دلى منظور حق همين نه، كه محسود باطلى

***

5

اى جَسته نور پاك خدا از روان توو اى بسته جانِ عزّت و همت به جان تو

دنيا به خصميش اثر از خان و مان نهشت آن را كه بود خصم تو و خان و مان تو

جون باطل از مقابله ى حق به جاى ماندنام و نشان خصم ز نام و نشان تو

گوش تو گر فغان جگر گوشگان شنيدنشنيد گوش پير فلك هم فغان تو

با خصم هم مقابله با مهر كرده اى اى جان فداى جان و دل مهربان تو

سرمشق ما، مربى ما، رهنماى ماست احوال تو، حكايت تو، داستان تو

درسى ز جلب عزّت و سلب مذلّت است هر نكته اى كه مى شنويم از زبان تو

مظلوم هر زمان ز تو آموخت دفع ظلم آئينه دارِ دورِ زمان شد زمان تو

زان داغها كه بر دل و جان تو نقش بست مُهر قبول يافت ز حق امتحان تو

خوانها ز جود خويش فكندى به هر كناركز هر كنار بهره بَرد ميهمان تو

وان «روضه «1»» ها كه آب بدادى ز خون خويش تا روضه «2» ى بهشت شود طرف خوان تو

نان تو مى خورند جگر پارگان غيراز سوز دست پخت جگر پارگان تو

كس را به جز تو زين همه ميرندگان نبودمرگى كه بود زندگى جاودان تو

از مهد خاك جا به دل پاك كرده اى چون عرش حق جهان دگر شد جهان تو

مظلوم و تشنه كام گذشتى كه حق گذاشت سرچشمه ى حيات

ابد در دهان تو

در سايه ى جهان تو بود اينكه در نبردفرقى نبود پير تو را با جوان تو

در حيرتم كه چون دل دشمن چو سنگ ماندجايى كه آب شد دل سنگ از بيان تو

______________________________

(1)- روضه: خطبه اى كه در مراسم عزادارى بالاى منبر خوانند. و آن شامل حمد خدا و درود بر پيغمبر اسلام و ائمه ى اطهار و مسايل دينى و اخلاق و شرح بخشى از وقايع كربلاست. اين كلمه از نام روضة الشهداء مأخوذ است. مجلسى كه در آن روضه منعقد است.

(2)- روضه: باغ، گلزار، جمع آن رياض و روضات است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1171 صد عندليب در حَرَمت آشيان گرفت هر چند سوخت خار و خسى آشيان تو

چون آستان قرب خدا آشيان توست ما راست آسمان دعا آستان تو

هر چند خود امان ز بد ما نيافتى ما را بس است از بد عالم امان تو

روى دل «امير» مگردان ز سوى خويش اى كعبه ى دل همه كس در ضمان تو

شايد كه سر كشد به فلك همچو بيت من بيتى كه يابم از تو به قرب جنان تو

لا، بل كه بس به هر دو جهانم از آنچه هست اشك روان به ماتم خون روان تو

از تو قبول از من و از اشك چشم من وز من سلام بر تو و بر دودمان تو «1» ______________________________

(1)- ديوان اميرى فيروز كوهى؛ ص 500- 508.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1172

عبد الرحمن پارسا تويسركانى

عبد الرحمن پارسا از شاعران برگزيده ى معاصر به سال 1288 ه. ش در تويسركان به دنيا آمد. پدرش محمد رحيم رستگار و نوه ى حاج محمد حسين تويسركانى متخلّص به «مجنون» از شاعران و اديبان نامور بود. وى چندى به شغل آموزگارى پرداخت سپس به

شركت بيمه ايران رفت، آخرين سمت او رياست روابط عمومى شركت بيمه بود و تا بازنشستگى در آنجا خدمت كرد.

پارسا شاعرى اجتماعى بود. فعاليتهاى شعرى خود را از دوران جوانى آغاز كرد و در سرودن غزل متبحّر بود و در ساختن قطعه و رباعى نيز توانايى داشت. آثارش در روزنامه ها و مجله هاى كشور زياد به چشم مى خورد. وى در فروردين سال 1369 شمسى درگذشت.

-*-

از تنور خولى امشب مى رود تا چرخ، نورآفتاب چرخ، حسرت مى برد بر اين تنور!

گرنه ظاهر شد قيامت، ور نه روز محشر است از چه رو كرد آفتاب از جانب مغرب ظهور؟!

اين همان نور است كزوى لمعه يى در لحظه يى ديد موساى كليم اللّه شبى در كوه طور

اين همان نور خدا باشد كه ناگردد خموش اين همان مشكوت حق باشد كه نايابد فتور

مطبخ امشب مشرقستان تجلّى گشته است زين سر بى تن، كز او افلاك باشد پر ز شور

از لبان خشك و از حلقوم خونين گويدت قصه ى كهف و رقيم و رمز انجيل و زبور

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1173

عباس شهرى

عبّاس شهرى فرزند اسماعيل متخلّص به «شهرى» در سال 1289 ه. ش در «شهرستانك» از توابع تهران به دنيا آمد. او فارغ التحصيل دانشكده ى كشاورزى دانشگاه تهران بود، و آنگاه به استخدام وزارت كشاورزى درآمد و در پست هاى مختلفى انجام وظيفه كرد. وى در شعر و شاعرى داراى آثار ارزنده اى است. وى شاعرى خوش ذوق و لطيف طبع بود، و در شعر به سادگى و روانى آن توجه داشت. هنر او در سرودن مثنوى هاى اخلاقى و اجتماعى است و در انواع ديگر شعر نيز مهارت دارد.

شهرى به غم و شادى مردم زمان آگاه و به روحيّات آنان آشنايى دارد

«1».

شهرى تذكره ى منظومى در احوال شعراى زمان خود تأليف كرده است كه شاعر بايد هدفش گفتن و آگاه كردن باشد نه گمراه كردن. شاعر بايد باريك بين و عاقبت بين و اهل خدا و دين باشد تا سخنش به مدد طبع خدا داد نغز و دلپسند افتد و مسلّم سخنى كه حالى در اوست، شك نيست كه نكوست.

استاد سخن شناس «سعيد نفيسى» در ضمن گفتارى كه درباره ى آثار منظوم عباس شهرى نوشته چنين مى گويد: «... در زمان ما سرايندگان بسيارند اما من در ميانشان كم كسى را مى شناسم كه نوبرى به جهان سخن و بازار معانى آورده باشد؟ و كسانى كه از آثار اين گروه از سخن سرايان فارسى زبان واقفند گواهى مى توانند داد كه سخنان شاعر بديع گوى نوآور اين روزگار عباس شهرى يكى از مستثنيات است ...»

وى به سال 1369 شمسى در سن 82 سالگى درگذشت «2».

-*-

هر كس شنيد واقعه ى كربلا گريست بر آن شهيد كشته ز تيغ جفا گريست

غمخانه شد بسيط زمين در عزاى اوچشم جهانيان همه در اين عزا گريست

تنها نه چشم عالميان اشكبار اوست كفرش مخوان اگر كه بگويم خدا گريست

در اين مصيبتى كه خدا صاحب عزاست بى شك كه ديده ى همه ى انبيا گريست

آن كشته اى كه دين خدا پايدار از اوست از من شنو كه تا شنوى در كجا گريست

از دور چون نگاه سوى خيمه گاه كردبر بى كسىّ عترت آل عبا گريست

بعد از مصيبتى كه به آل عبا رسيدهركس گريست بهر غمى، ناروا گريست

«شهرى» دل شكسته ز سوز درون خويش چون ابر نوبهار در اين ماجرا گريست

______________________________

(1)- سيماى شاعران؛ ص 278.

(2)- شاعران تهران از آغاز تا امروز؛ ج 1، ص 654.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1174

رياضى يزدى

اشاره

سيد

محمد على رياضى يزدى فرزند سيد ابراهيم در سال 1290 ه. ش در شهر يزد متولد شد. تحصيلات ابتدايى و مقدمات ادبيات را در يزد و علوم دينى را در اصفهان و تحصيلات عالى را در دانشگاه تهران در رشته ى علوم تربيتى به پايان رسانيد.

سپس به تحصيل در رشته ى معقول و منقول پرداخت و به دريافت ليسانس ديگرى توفيق يافت.

رياضى شاعرى توانا و خوش قريحه بوده و در انواع شعر طبع آزمايى كرده است. وى در آغاز شاعرى «قضايى» تخلص مى كرد كه بعد آن را به «رياضى» تغيير داد.

منظومه ى «سلام بر آستان يزد» از سروده هاى اوست، او در مراثى و مناقب اهل بيت «ع» نيز اشعارى سروده است.

رياضى يزدى در نوروز سال 1362 شمسى بر اثر مرض يرقان درگذشت «1»

-*-

مناى دوست:

سلام ايزد منّان، سلام جبرائيل سلام شاه شهيدان، به مسلم بن عقيل

بدان نيابت عظماى سيّد الشّهدابدان جلال خدايى بدان جمال جميل

شهيد عشق كه سر در مناى دوست نهادبه پيش پاى خليل خدا، چو اسماعيل

بر آستان درش آفتاب سايه نشين به بام بقعه ى او ماه آسمان قنديل

زهى مقام كه فرش حريم حرمت اوشكنج طُرّه ى حور است و بال ميكائيل

سلام بر تو! كه دارد زيارت حَرَمت ثواب گفتن تسبيح و خواندن تهليل

هواى گلشن مهرت نسيم پاك بهشت شرار آتش قهرت حجاره ى سجّيل

تو بر حقّى و مرام تو حق، امام تو حق به آيه آيه ى قرآن و مصحف و انجيل

ببين دنايت دنيا كه از تو بيعت خواست كسى كه پيش جلال تو بنده اى است ذليل

محيط كوفه تو را كوچك است و روح بزرگ از آن به بام شدى كشته اى سليل خليل

فراز بام، سلام امامى گفتى و دادميان بركه اى از خون جواب، شاه قتيل

به پاى دوست

فكندى سر از بلندى بام كه نقد جان بَرِ جانان بود متاع قليل

شروع نهضت خونين كربلا ز تو شدبه نطق زينت كبرى به شام شد تكميل «2» ***

آن كه بر سينه و بر دوش نبى جايش بودسينه اى روشن از او سينه ى سينا در طور

آن كه موسى به طواف حرم حرمت اوخلع نعلين كند تا ببرندش به حضور

به نگهبانى گهواره ى او روح امين ز آسمان آيد و لالايى او سوره ى نور

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 3، ص 1633.

(2)- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ ص 108 و 109.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1175 از سرآغاز ازل تا به سرانجام ابدهست جانبازى سالار شهيدان مشهور

با فداكارى شاه شهدا پيش ملك بشريت شده لبريز مباهات و غرور

تا شفق سرخ بود، چهره ى خونين حسين متجلّى ست در آيينه ى اعصار و دهور

آن كه خواند سر او بر سر نى سوره ى كهف خوشتر از نغمه ى داودى و آيات زبور

آفتابى كه برآيد ز دو مشرق شب و روزروز از اوج سنان، نيم شب از شرق تنور

سر تسليم نهد پيش خداوند به خاك آن سرى را كه گذارند به پاى زر و زور

تربتش سرمه ى چشمان خدا بين ملك فرش زّوار درش بال ملك، گيسوى حور

اشك چشمى كه فشانند به يادش به بهشت زيور تارك حوراست، چو تاجى زبلور

دشمنش كشت و ندانست كه با كشتن اوخويش را مى كند آن خاك به سر، زنده به گور «1»

خونبها:

بوى بهشت مى وزد از كربلاى تواى كشته بادجان دو عالم فداى تو

برخيز و باز بر سر نى آيه اى بخوان اى من فداى آن سر از تن جداى تو

اندر منى ذبيح يكى بود و زنده رفت اى صد ذبيح كشته شده در مناى تو

رفتى به پاس حرمت كعبه

به كربلاشد كعبه ى حقيقى دل، كربلاى تو

اجر هزار عمره و حج در طواف توست اى مروه و صفا به فداى صفاى تو

تا با نماز خوف تو گردد قبول حق شد سجده گاه اهل يقين خاك پاى تو

با گفتن «رضاً بقَضائك» به قتلگاه شد متّحد رضاى خدا با رضاى تو

تو هر چه داشتى به خدا دادى اى حسين فردا خداست جلّ جلاله جزاى تو

خون خداست خون تو و جز خداى نيست اى كشته ى خدا، به خدا خون بهاى تو

سائل چو ديد كفّ كريم تو گريه كرداى كائنات، بنده ى خوان عطاى تو

ما را هم اى حسين گدايى حساب كن آخر كجا رود به جز اين در، گداى تو؟

آنجا كه حدّ ممكن و واجب بود تويى اى منتهاى اوج بشر ابتداى تو

______________________________

(1)- همان؛ ص 111.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1176

قاسم رسا

اشاره

قاسم رسا فرزند شيخ محمد حسن از شاعران معاصر است. او در سال 1290 ه. ش در تهران ولادت يافت. در كودكى به اتفاق پدر و مادرش به خراسان عزيمت نمود و در جوار تربت حضرت رضا (ع) مجاورت اختيار كرد. «رسا» پس از اتمام تحصيلات مقدمات وارد دانشكده ى پزشكى تهران شد و به درجه ى دكترا در طب نائل آمد. سپس در وزارت بهدارى استخدام گرديد. و مدت 29 سال به ايفاى وظايف پزشكى اشتغال داشت. «رسا» با آنكه ظاهرا كارش طبابت بود ولى از آغاز نوجوانى به حكم علاقه ى باطنى به مطالعه ى آثار گويندگان سلف اشتغال داشت و فنون سخنورى و شعر و ادب را نزد اساتيد بزرگ فرا گرفت و هيچوقت رابطه ى خود را با عالم شعر و ادب قطع نكرد. از سال 1325 ه ش. به افتخار خدمتگزارى و ثناگسترى و ملك

الشعرايى آستان قدس رضوى مفتخر شد. عنوان ملك الشعرايى را به دليل سرودن اشعار نغز در اين باره به او اطلاق كرده اند، او در سرودن انواع شعر بخصوص در قصيده سرايى صاحب توانايى و مهارت بوده است. رسا در سال 1330 به سمت عضو پيوسته ى «انجمن ادبى فرهنگستان ايران» انتخاب گرديد.

بيشتر اشعار دكتر رسا درباره مدايح و مراثى اهل البيت (ع) و اشعار حكمى، اخلاقى و پند و اندرز است. نصايح منظوم و ديوان اشعارش در سالهاى 41- 1340 چاپ و منتشر گرديد.

رسا در سال 1356 ه ش. چشم از جهان فرو بست. «1»

-*-

روز حسين (ع):

روز جانبازى ياران حسين است امروزكربلا عرصه ى ميدان حسين است امروز

آسمان محو تماشاى فداكارى اوست ماسوا واله و حيران حسين است امروز

صولت حيدرى و آيت تسليم و رضاروشن از چهره ى تابان حسين است امروز

روى هفتاد و دو ملت ز پى عرض نيازسوى هفتاد و دو قربان حسين است امروز

تا به عشاق دهد درس فداكارى يادعشق، شاگرد دبستان حسين است امروز

نه پريشان شده تنها دل ما، در همه جاصحبت از جمع پريشان حسين است امروز

نام پاك شهداى ره آزادى و حق زنده از نام درخشان حسين است امروز

كعبه ى پاكدلان، قبله ى صاحب نظران تربت پاك شهيدان حسين است امروز

آن كه از داغ براد به گريبان زده چاك خواهر سر به گريبان حسين است امروز

«حُرّ» آزاده سر بندگى افكند به خاك ز آنكه شرمنده ى احسان حسين است امروز

پاسدار حرم آل على، عبّاس است كه ز جان بنده ى فرمان حسين است امروز

بانك تكبير حسين است ز هر گوشه بلندشوق حق، سلسله جنبان حسين است امروز

به تماشاى گلستان حسينى بشتاب كه پر از لاله، گلستان حسين است امروز

______________________________

(1)- اشك خون؛ ص 197.

دانشنامه ى شعر عاشورايى،

محمد زاده ،ج 2،ص:1177 صبر زينب ز شكيبايى ايوب گذشت حيرت نوع ز طوفان حسين است امروز

داد لب تشنه اگر جان به لب آب فرات وصل جانان هدف جان حسين است امروز

محور دين مبين اوست كه آيين خدامحكم از پايه ى ايمان حسين است امروز

اى «رسا» دامن شه گير كه از شاه و گداهمه را دست به دامان حسين است امروز ***

زينب (س):

كيست زينب آن كه عالم واله و حيران اوست نور عصمت جلوه گر از چهره ى تابان اوست

گوهر پاكى كه از پستان عصمت خورده شيرجان به قربانش كه جان عالمى قربان اوست

آستان زينب كبرى حريم كبرياست بندگان را دست حاجت جمله بر دامان اوست

زهره اى كاندر سپهر عزّت و جاه و جلال روشنى بخش كواكب شمسه ى ايوان اوست

بانوى كاندر حريم عفّت و شرم و وقارمريم پاكيزه دامن حاجب و دربان اوست

رونق رضوان ز انفاس نسيم گلشنش نكهت جنّت ز گيسوى عبير افشان اوست

سيل نطق آتشينش كند كاخ كفر راكاخ ايمان متّكى بر پايه ى ايمان اوست

كيست اين آشفته كز او عالمى آشفته است؟كيست اين سرگشته كانيسان چرخ سرگردان اوست

ميوه ى بستان زهرا پاره ى قلب على است آن كه عالم خوشه چين خرمن احسان اوست

آفتاب برج عصمت آن كه اهل فضل راديده روشن از فروغ دانش و عرفان اوست

جلوه ى حق كرد روشن كوفه ى تاريك راگرمى بازار شام از خطبه ى سوزان اوست

داستانى كآتش اندر دامن هستى فكندداستان محنت و اندوه بى پايان اوست

همت مردانه ى او نگسلد زنجير عهدخوشتر از پيوند هستى رشته ى پيمان اوست

اى «رسا» بر ماتم او تا قيام رستخيزآسمان را گريه ها بر ديده ى گريان اوست «1» ***

ماه انجمن:

آمد آن ماه كه خوانند مه انجمنش جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فكنش

آيت صولت و مردانگى و شرم و وقارروشن از چهره ى تابنده و وجه حسنش

ز جوانمردى و سقّايى و پرچم دارى جامه اى دوخته خيّاط ازل بر بدنش

آنكه آثار حيا جلوه گر از هر نگهش و انكه الفاظ ادب تعبيه در هر سخنش

ميوه ى باغ ولايت به سخن لب چو گشودخُم فلك گشت كه تا بوسه زند بر دهنش

كوكب صبح جوانيش نتابيده هنوزكه شد از خار اجل چاك چو گل پيرهنش

آن چنان تاخت

به ميدان شهادت كه فلك آفرين گفت بر آن بازوى لشكر شكنش

همچو پروانه ى دلباخته از شوق وصال آن چنان سوخت كه شد بى خبر از خويشتنش

______________________________

(1)- ديوان كامل دكتر قاسم رسا، ص 136.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1178 خواست دستش كه رسد زود به دامان وصال شد جدا زودتر از ساير اعضا ز تنش

ز ادب چهره بر آن قبله ى حاجات بسته كه شود زنده مسيحا ز نسيم چمنش «1» ***

هاله ى ماتم:

جهان را از چه رو ماتم گرفته زمين و آسمان را غم گرفته

چنان ماتم به گيتى سايه افكندكه گويى نيّر اعظم گرفته

مگر ماه محرّم شد هويداكه مه را هاله ى ماتم گرفته

جبين قدسيان را از ملالت خطوط درهم و بر هم گرفته

برون كن خاتم شادى ز انگشت كزين ماتم دل خاتم گرفته

چه باك از زخم پيكان عاشقى راكه از معشوق خود مرهم گرفته

حسين بن على فرزند زهراكه نور چهره اش عالم گرفته

چو شير شرزه پرچمدار اسلام پى نهضت به كف پرچم گرفته

به اشك ديده گلهاى نبوّت غبار غم ز روى هم گرفته

نه تنها دامن خرگاه عصمت كه آتش دامن عالم گرفته

حجاب از پر بر آن خرگاه، جبريل به پيش چشم نامحرم گرفته

فغان كز خيمه ها برخاست دودى كه اشك از دوده ى آدم گرفته

زهى خاك صفا بخشى كه فردوس صفا ز آن وادى خرّم گرفته

زهى آب گوارائى كه رونق ز آب چشمه ى زمزم گرفته

دلم در كنج تنهايى شب و روزغمش را مونس و همدم گرفته ***

عترت حق (ع):

اى فلك با سبط پيغمبر وفا كردى نكردى با سرور قلب زهرا جز جفا كردى نكردى

لحظه اى جز بر مراد اشقيا گشتى نگشتى ذرّه اى جز غم نصيب اوليا كردى نكردى

اى فلك جز سيل اشك و خيل آه و بار محنت همره محنت كشان كربلا كردى نكردى

سوختى در آتش كين خيمه ى آل عبا رااحترام از خيمه ى آل عبا كردى نكردى

قامت اكبر كشيدى اى فلك در خاك و در خون ناله ى ليلى شنيدى اعتنا كردى، نكردى

شيرخوار تشنه كامش را به جاى آب دادن جز نشان تير و پيكان بلا كردى نكردى

دست سقاء علمدار حسين بن على رااز بدن انداختى شرم از خدا كردى نكردى

آب بر شاه شهيدان قطره اى دادى ندادى زينب افسرده را از خود رضا كردى نكردى

اى فلك آن دم كه بستى

محمل آل على راجز ستم با اهل بيت مصطفى كردى نكردى

______________________________

(1)- همان.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1179 پيكر آزرده ى بيمار زار كربلا راجز به درد و رنج و محنت مبتلا كردى نكردى

طايران قدس خونين بال دور از آشيان رالحظه اى از رنج و ناكامى رها كردى نكردى

تير زهرآگين كجا و قلب فرزند پيمبراى فلك از مادرش زهرا حيا كردى نكردى

زينب كبرى كجا و كوفه و شام و اسارت پاس ناموس الهى را ادا كردى نكردى

تا كشيدم خاك راهت را به چشم اى شاه خوبان كوته از دامان خود دست «رسا» كردى نكردى

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1180

عبد المجيد اوحدى

عبد المجيد اوحدى متخلّص به «يكتا» در سال 1290 ه. ش در اصفهان متولد شد. به علت فوت پدر، سرپرستى وى را عمويش مرحوم حاج محمد كاظم متخلّص به «غمگين* بر عهده گرفت.

يكتا تحصيلات خود را در آموزشگاه هاى اصفهان به پايان رسانيد و بنا به توصيه ى عمويش هفته اى يك بار به محضر شاعر و اديب خوشنويس مرحوم ميرزا عباس خان شيدا مؤسس «انجمن ادبى اصفهان» حاضر مى شد و از همان انجمن بود كه طبعش به سرودن شعر مايل گشت.

كليات اشعار وى متجاوز از ده هزار بيت است كه قسمتى از آن در سال 1319 شمسى به چاپ رسيد و از آثار او «تدوين و تحشيه ديوان مرحوم غمگين» است كه با مقدمه ى مبسوطى به قلم استاد همايى در سال 1327 شمسى به چاپ رسيد، و نيز «ترجمه ى تاريخ آل سلجوق» به قلم پروفسور ادوارد براون انگليسى، تذكره ى شعراى ايران از اوايل قرن چهاردهم تا عصر حاضر به نام «گلزار دانش».

يكتا شاعرى توانا و نويسنده اى محقق بود و در ساختن

ماده ى تاريخ نيز مهارت كافى داشت. سرانجام در سال 1354 ه. ش درگذشت و در زادگاهش به خاك سپرده شد. «1»

-*-

هلال ماه محرّم دوباره گشت پديدز ديدنش دل آزادگان خاك تپيد

تپيد، نى دل آزادگان خاك ز غم كه از رسيدن آن قلب قدسيان لرزيد

خميده گشت نه تنها ز غصّه پشت هلال كه آسمان هم از اين غم هلال وار خميد

تو اى هلال از آن لاغرى و زرد و نزاركه ديده ى تو نديد آن چه گوش كس نشيند

تو ديده اى كه از اطفال تشنه لب، هر دم صداى العطش از فرش تا به عرش رسيد

تو ديده اى كه ز زخم سنان و نيزه و تيرنهال قدّ جوانان به خاك و خون غلتيد

تو ديده اى كه ز خاك مزار پاك تنان به جاى لاله و گل، چشمه هاى خون جوشيد

تو ديده اى كه ز خون شد خضاب، اجسادى كه زرد روى شد از شرم رويشان خورشيد

تو ديده اى كه به پاهاى نرم تر از گل ز جور فتنه ى دو نان چه خارها كه خليد

تو ديده اى كه به لبهاى همچو غنچه ى گل بداد بوسه ز چوب ستم، يزيد پليد

من از تو در عجبم اى هلال سنگين دل كه ديدگان تو اين حادثات را، چون ديد؟

اگر به جاى تو بودم، براى تشنه لبان ز آب ديده نمودم هزار سيل پديد

اگر به جاى تو بودم حجاب مى گشتم كه بر برهنه تنان، سايه افكند خورشيد

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 5، ص 3982.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1181

حيدر تهرانى

حيدر تهرانى، متخلّص به «معجزه»، در سال 1291 ه. ش در تهران متولد شد. وى از آغاز جوانى در راه سير و سلوك عرفانى گام نهاد و در وادى تصوّف وارد گرديد و چون داراى ذوق و قريحه ى شاعرى بود با

زبان شعر افكار و انديشه هاى عرفانى خود را بيان داشت، و بيش از 60 سال از عمر هشتاد ساله ى خود را در همين راه صرف كرد.

معجزه كتاب هاى متعدّد نظم و نثر در معارف تأليف كرد كه هفت جلد آن تاكنون طبع و نشر شده به علاوه بيش از بيست جزوه از اشعارش چاپ و در دسترس قرار گرفته است از كارهاى او شصت و چهار خطبه ى نهج البلاغه حضرت على (ع) را همراه يكصد و چهل كلمه ى قصار آن حضرت به فارسى منظوم كرده است و مخمسى در پانصد صفحه سروده كه عارف ربّانى حاج شيخ باقر ساعدى آن را شرح كرده است.

از جمله ديگر كارهاى منظوم او، يكصد و ده غزل شيخ اجل سعدى را تضمين نمود و استاد غلامحسين اميرخانى آن را با خطّى خوش به زيور تحرير درآورد و انجمن خوش نويسان آن را منتشر ساخت.

-*-

بى پرده تجلّى رخ جانان كند امروزيا چهره عيان آيت سبحان كند امروز

از شش جهت انوار الهى ست فروزان زين جلوه كه اين خسرو خوبان كند امروز

روح است مجسّم هله اين معنى توحيديا جلوه گرى خالق سبحان كند امروز

چون گشت رقم نام تو بر لوح مشيّت حق جلوه در آيينه ى امكان كند امروز

گر كعبه برد پيش رخت سجده عجب نيست تكريم ز تو قادر منّان كند امروز

اى موسى عمران هله «ربّ ارنى» گوى تا بر تو خدا چهره نمايان كند امروز

چون مظهر اللّه بود آن شه كونين حق جلوه ى خود بر همه آسان كند امروز

از شوق به تن جان من آرام نگيردزين جلوه پى جلوه كه جانان كند امروز

گو مطرب وحدت بزند نغمه ى توحيدتا خلوتيان را همه رقصان كند امروز

جبريل به تشريف تو از كنگره ى عرش بر

روى زمين غاليه افشان كند امروز

نور ازلى، پرتو رخسار پيمبرآيينه ى روى تو نمايان كند امروز

روح القدسم گشت هماهنگ به وصفت تا خواست مرا طبع ثناخوان كند امروز

با زهره اگر «معجزه» در رقص درآيداركان فلك را همه رقصان كند امروز

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1182

سيد مهدى فاطمى

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1182 سيد مهدى فاطمى ..... ص : 1182

د مهدى فاطمى، فرزند سيّد محمد در سال 1291 ه. ش در شهر قم متولد شد. وى خواندن و نوشتن را در مكتب آموخت و به تحصيل علوم قديمه پرداخت. دوره ى دبيرستان را در تهران به پايان رسانيد وى به سال 1319 شمسى به استخدام بانك كشاورزى درآمد و در سال 1350 بازنشسته شد.

فاطمى كه در شعر «طوفان» تخلّص مى كند از سال 1312 به شعر و شاعرى پرداخت و چون از استعداد قريحه ى ذاتى برخوردار بود، در انجمن ادبى ايران شركت كرد و به تدريج شعرش پختگى يافت و مورد پسند ادب دوستان قرار گرفت و در شعر بيشتر به سرودن غزل پرداخت «1».

-*-

درس آزادى به دنيا داد رفتار حسين بذر همّت در جهان افشاند افكار حسين

جان خود را در ره صدق و صفا از دست دادزين سبب تا حشر با شد گرم بازار حسين

با قيام خويش بر اهل جهان معلوم كردتابع اهل ستم گشتن بود عار حسين

حق و باطل را به خون خويش كرد از هم جداآرى، آرى تا ابد برجاست آثار حسين

زندگى پيكار باشد در ره انديشه هاباشد اين گفتار شيرين و گهربار حسين

گر ندارى دين به عالم لااقل آزاده باش اين كلام نغز مى باشد ز گفتار حسين

مرگ با عزّت ز عيش در مذلّت بهتر است نغمه اى مى باشد از لعل

دُرر بار حسين

نى رياست، نى دورنگى، نى دغل در كار بودبهر ترويج حقيقت بود، پيكار حسين

نى هوا خواهش مسلمانان به دوران اند و بس بلكه هر آزاده مى باشد هوادار حسين

جان و مال و ياورانش شد فداى حق، ولى رادمردان را بود سرمشق، رفتار حسين

داد درس يارى و جانبازى و مردانگى بر همه اهل جهان عبّاس سردار حسين ***

اى عالمى سياه به تن در عزاى تواى جان پاك آدم خاكى فداى تو

اى جنّ و انس، مويه گر اندر مصيبتت اى خاص و عام، نوحه گر اندر ثناى تو

اى قبله ى زمين و زمان، نور مشرقين اى توتياى چشم ملك خاك پاى تو

در كربلا اگر چه جدا شد ز تن سرت ثبت است بر جريده ى عالم بقاى تو

خون على نگشته به محراب كوفه، خشك گلگون، زمين كرب و بلا شد ز ناى تو

(توفان) نداشت زاد سفر بهر آخرت در وقت مرگ بهره برد از ولاى تو

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 1، ص 929.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1183

حسينعلى ركن منظر

اشاره

حاج حسينعلى ركن منظر متخلّص به «پيروى» فرزند محمود به سال 1292 ه. ش در شيراز متولد شد. او طبع خودجوش داشت و مكتب و مدرسه را نديد امّا از موهبت هوش سرشار به فيض خواندن و نوشتن تا حدودى كه مى توانست اشعار خود را بنويسد و بخواند، رسيد. وى ابتدا در كارگاه مبل سازى به كار مشغول شد، و از هيجده سالگى تا پيش از وفاتش كارگاه چوب برى داشت.

پيروى شاعر متدين بود و بيشتر اشعارش در مدح ائمه ى اطهار (ع) است. زبان شعرش فصيح و در بستن مضامين تازه از خود ابتكار نشان مى داد «1».

-*-

رمز

چه ريخت؟ ساقى بزم ازل به ساغر اوكه خواند آيه ى قرآن به نوك نى، سر او

چنان فتاد سر او به زير چمبر عشق كه رفت هر سر عقلى به زير چمبر او

برون ز خانه ى دل كرد ما سوى اللّه راكسى نماند در آن خانه غير دلبر او

مگو فدائى امت شد آن وجود شريف كه جان خلق نيرزد به جسم اطهر او

چگونه كشته شود بى رضاى خاطر خويش كسى كه عالم امكان بود مسخّر او

هنوز مضطرب و شرمسار مى گذردفرات پيش لب نوش تر، ز كوثر او

به هر كجا كه رود گفتگوى صبر و ثبات نخست در نظر آيد خميده خواهر او

خجسته بانوى عصمت كه خود شير دلان فرو برد سر تعظيم پيش معجر او

مقام مادر او را چگونه شرح دهم كه هست مادر گيتى، كنيز دختر او

ز وصف اكبر او عاجزيم «پيرويا»كه اكبر است زهر نامدار، اصغر او

سرش به نيزه فراز آمد و شئون و شرف فرازتر بود از هفت آسمان سر او

سعادتى به زمين داد و دولتى به سماتن مطهّر پاك و سر منوّر او

نديد مهر و مهى و

نيافت دسته گلى سپهر چون سر او، زمين چو پيكر او «2» ***

هر آنچه بيشترش خون ز تن به در مى شدگل بهشت جمالش شكفته تر مى شد

به پيش نيزه ى دشمن، به شوق حضرت دوست ز شوق جان و تمناى دل سپر مى شد

به پيش آن اثرى كش به سينه بود ز عشق خدنگ و نيزه و شمشير، بى اثر مى شد

سرم فداى قدوم شهيد زنده دلى كه از نگون شدن از زين، ز عرش بر مى شد

______________________________

(1)- سيماى شاعران فارس در هزار سال؛ ج 2، ص 828.

(2)- شب شعر عاشورا؛ ص 69.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1184 ز كشته پشته همى ساخت بر فراز زمين زهر طرف كه هژيرانه حمله ور مى شد

چنان صلابت مردانه داشت در ميدان كه از مشاهده اش، شير بر حذر مى شد

به راه عشق و ارادت دمى درنگ نكردگهى به پاى همى رفت و گه به سر مى شد

قسم به دوست كه جاى كليم خالى بوددمى كه نور سرش جارى از شجر مى شد

نه اين درخت كه خود سدره آرزو مى كردكه ميوه ى دل صدّيقه اش ثمر مى شد

سر شريف ورا تشت چه حاجت بودز كيمياگرى اش هر چه بود زر مى شد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1185

ابو القاسم حالت

اشاره

ابو القاسم حالت فرزند كربلايى محمد تقى از شاعران نامى معاصر است. در سال 1292 ه. ش. در تهران ديده به جهان گشود.

تحصيلات خود را در آنجا به پايان برد و از پانزده سالگى به سرودن شعر پرداخت و در سرودن انواع شعر مهارت يافت، ولى در فكاهى سرايى صاحب ذوقى سرشار است. او نخستين شاعرى است كه مفاهيم طنز را در قالب بحر طويل بيان كرده است و به زبانهاى انگليسى و فرانسه و عربى تسلّط كامل داشته است و در امر ترجمه

نيز داراى آثار ارزنده اى است. پس از شهريور 1320 علاوه بر هفته نامه ى «توفيق» با هفته نامه هاى «اميد ايران»، «تهران مصوّر»، «قيام ايران» و «خبردار» همكارى داشته است. در سال 1323 براى هفته نامه ى آيين اسلام هفته اى 5 رباعى كه ترجمه ى منظوم كلمات قصار حضرت على (ع) بود و يك قصيده ى اخلاقى و عرفانى مى سرود.

حالت در ترانه سرايى نيز مهارت داشت و در سال 1325 به كنگره ى نويسندگان ايران كه به رياست ملك الشعراى بهار تشكيل شده بود راه يافت. در سال 1327 در اداره ى روابط عمومى شركت نفت مشغول به كار شد و مديريت مجله ى «صنعت نفت» را بر عهده گرفت و سال 1353 بازنشسته شد.

حالت در آغاز انقلاب سرود جمهورى اسلامى ايران را ساخت و در سال 1370 طى مراسم باشكوهى مورد تجليل قرار گرفت.

وى شاعرى قدرتمند و توانا و محقق و مترجمى زبردست و ماهر بود و او را بايد يكى از شعراى برجسته و نامور معاصر ايران به شمار آورد.

فهرست آثار منظومش به اين شرح است:

«ديوان اشعار حالت»، «ديوان ابو العينك»، «ديوان شوخ»، «پروانه و شبنم»، «ديوان خروس لارى» «1»، «فكاهيات حالت» در دو جلد، «فروغ بينش» يا سخنان حضرت محمد (ص)، «راه رستگارى» يا سخنان حسين بن على (ع)، ترجمه «تاريخ كامل ابن اثير»، «تاريخ فتوحات مغول» و ... حالت خود در رابطه با مضامين اشعارش چنين مى گويد: «قسمتى از اشعار اين مجموعه قطعاتى است كه مضامين آنها بيشتر منعكس كننده ى حقايق زندگى است. قسمتى از اشعار اين مجموعه مخصوصا قصايد آن حاوى مطالب اخلاقى است. برخلاف بسيارى از غزلها كه هر بيت آن داراى معنى جداگانه اى است، اكثر غزلهاى اين مجموعه هر

كدام داراى موضوع خاصى است. رباعيات اين مجموعه كه تحت عنوان انسان و زندگى چاپ شده ترجمه ى منظومى از امثال و حكم سائره در زبانهاى اروپايى است» «2».

وى به سال 1371 ه. ش بر اثر سكته ى قلبى دار فانى را وداع گفت و با احترام به خاك سپرده شد. «3»

-*-

سرآمد مردان:

اين روز فر خجسته كه روزى طرب فز است مولود پيشواى شهيدان كربلاست

از مژده ى ولادت سلطان دين، حسين گيتى پر از طروات و عالم پر از صفاست

______________________________

(1)- سيماى شاعران؛ ص 138.

(2)- ديوان حالت از زبان خودش؛ مقدمه با تلخيص.

(3)- خلوتگه دل؛ ص 267.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1186 روزى است دل فروز كه گلبانگ عيش و نوش گر از زمين به جانب گردون رود، رواست

هر سو بساط عيش و طرب گسترند خلق عيشى كه دلپذير و بساطى كه دلرباست

امروز مى نهد ز عدم روى در وجودشاهى كه شاه را، به درش روى چون گداست

آن شاه راستان كه در ايمان و راستى نايد نظير او به جهان، تا جهان به جاست

سلطان دين، سرآمد مردان حق حسين كاو مظهر حقيقت و مرآت حق نماست

كان جلال، كوه شكوه، آسمان جاه چهر كمال، چشم هنر، چشمه ى صفاست

مرد نبرد، رايت جهد، آيت جهادخصم نفاق، دشمن جور، آيت جفاست

مفتاح فيض، مهد سخا، معدن كرم مصباح شرع، شمع هُدى، مشعل خداست

دستور عقل، دست خرد، درس راستى پايان خوف، پاى امان، پايه ى رجاست

مفهوم سرفرازى و مقصود افتخارمنظور سربلندى و معناى اعتلاست

هر زخم را معالج و هر درد را طبيب هر كور را عصاكش و هر لنگ را عصاست

بى لطف او نهال عمل، شاخ بى ثمربى مهر او، چراغ هدى، شمع بى ضياست

خُلد از براى بنده ى او اولين مقام داغ از براى دشمن او آخرين دواست

هر ذره اى ز خاك

سر كوى او بودخاكى كه همچو آب بقا مايه ى بقاست

آن دل كه جاى او شد و جاى خيال اوآيينه ى سكندر و جام جهان نماست

از خون اوست گر كه خورد بيخ شرع آب وز جهد اوست گر كه چنين كاخ دين به پاست

تا حشر، رادمردى و جانبازى حسين اندر خور ستايش و تحسين و مرحباست

از يمن استقامت و ايمان و صدق اونيروى دين فزود و هياهوى كفر كاست

رفتار او، دو دست هوس را چو دستبندگفتار او دو چشم خرد را چو توتياست

باغ رضا و گلشن دين را چو باغبان يار خدا و كشتى حق را چو ناخداست

برخاست تا كند قدّ مردانگى بلندآنجا كه غير مردم نامرد، برنخاست

بهر خدا از هستى خود دست شست و گفت:«در راه دوست مى دهم آن را كه دوست خواست»

فرموده هاى او همه فرموده ى نبى است فرموده نبى همه فرموده ى خداست

فرمود: هركسى كه دهد تن به نارواهرلحظه گر رود به سرش ناروا، رواست

فرمود: بهر آن كه به مردى علم بودخوارى مصيبت است و سرافكندگى بلاست

فرمود: ما چگونه فرود آوريم سردر پاى آن كسى كه روان در خطِّ خطاست

فرمود: هركسى كه بدان يار بسته عهدگر رو كند به درگه اغيار بى وفاست

همّت، رفيق ما و بزرگى، نديم مامردى، مرام ما و شهامت، شعار ماست

كى كار ظالمان كند آن كس كه عادل است كى يار اشقيا شود آن كو ز اتقياست

ما حقّ خود ز دست به ناحق نمى دهيم زيرا كه حقّ ماست مقامى كه حقّ ماست

تسليم امر پست تر از خود كجا شود؟!آن را كه همچو ما به رضاى خدا رضاست

مردن به نام خوبتر از زندگى به ننگ كآن عزّت و غنا بود، اين ذلّت و عَناست «1»

______________________________

(1)- ديوان حالت؛ ص 180 و 181.

دانشنامه ى

شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1187

خوشدل تهرانى

اشاره

على اكبر صلح خواه متخلّص به «خوشدل تهرانى» فرزند حاج رحيم، جدّش مهدى بيك كرمانشاهى از ايل سنجانى است. وى در سال 1293 ه. ش در تهران چشم به جهان گشود.

خوشدل تحصيلات خود را تا مرز ديپلم ادامه داد و سپس نزد حاج شيخ على رشتى كه يكى از استادان ادبيات عرب بود مغنى و مطول را آموخت و چندى نيز در اصفهان و شيراز به تكميل ادبيات و منطق و تا حدودى فلسفه مشغول شد.

خوشدل مدت سى سال به سير و سياحت به نقاط مختلف ايران پرداخت و سالها نيز كشورهاى ديگر اسلامى را با شوق طى كرد. از آنجا كه وى كسوت روحانى داشت بيشتر مضامين اشعارش در مدح و رثاى ائمه ى اطهار و حقايق اسلام است و براى هر يك از چهارده معصوم (ع) 71 قصيده به تعداد سالهاى عمرش سروده است، و از علماى واقعى و عرفاى حقيقى به احترام تمام ياد كرده است. خوشدل سالها به بيمارى قلبى مبتلا بود و سرانجام در اول مهر ماه سال 1365 ه. ش چشم از جهان فرو بست و در اين بابويه به خاك سپرده شد. ديوان كامل اشعارش در سال 1364 توسط انتشارات «ما» به همت آقاى احمد كرمى به چاپ رسيده است «1».

-*-

بزرگ فلسفه ى قتل شاه دين اين است كه مرگ سرخ به از زندگى ننگين است

حسين مظهر آزادگى و آزادى است خوشا كسى كه چنينش مرام و آئين است

نه ظلم كن به كسى نه به زير ظلم بروكه اين مرام حسين است و منطق دين است

همين نه گريه بر آن شاه تشنه لب كافى است اگرچه گريه بر آلام

قلب، تسكين است

ببين كه مقصد عالى وى چه بُد اى دوست كه درك آن سبب عزّ و جاه و تمكين است

ز خاك مردم آزاده بوى خون آيدنشان شيعه و آثار پيروى اين است «2» ***

نازم حسين را كه چو در خون خود تپيدشيواترين حماسه ى تاريخ آفريد

ديدى دقيق بايد و فكرى دقيق ترتا پى برد به نهضت آن خسرو شهيد

قامت چو زير بار زر و زور خم نكرددر پيش عزم و همت وى آسمان خميد

تا ننگرد مذلت و خوارى و ظلم و كفرداغ جوان و مرگ برادر به ديده ديد

بر بسته بود باب فضيلت به روى خلق گر قتل او نمى شدى اين باب را كليد

برگى بود ز دفتر خونين كربلاهر لاله و گلى كه به طرف چمن دميد

از دامن سپيد شريعت زدود و شست با خون سرخ خويش، سيه كارى يزيد

يكسان رخ غلام و پسر بوسه داد و گفت:«در دين ما سيه نكند فرق با سفيد»

______________________________

(1)- ديوان خوشدل تهرانى؛ مقدمه با تلخيص.

(2)- گلزار شهيدان؛ ص 196.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1188 بُد تشنه ى عدالت و آزادى بشرآن العطش كه از دل پرسوز مى شنيد

چونان كه گفت خواهر خود را: اسير باش آزاد تا جهان شود از قيد هر پليد

بانوى بانوان جهان، آن كه روزگاربعد از على خطابه سرايى چو وى نديد

لطف كلامش از «امَنِ الْعَدْل» بين كه ساخت رسوا يزيد و پرده ى اهل ستم دريد

خوشبخت ملتى كه ازين نهضت بزرگ گردد ز روى معرفت و عقل مستفيد «1» ***

دل واله ى نهضت حسين است جان محو حقيقت حسين است

دلهاى همه خداپرستان كانون محبت حسين است

شو كشته كه عدل و دين نميرداين سرّ شهادت حسين است

فتح هدف از شكست خود يافت اين اصل سياست حسين است

برپاست ز وى اصول

اسلام دين زنده به همّت حسين است

اول ز جوان خود گذشتن مصداق عدالت حسين است

بوسيد غلام را چو فرزنداين حدّ مروّت حسين است

جان دادن طفل خود در آغوش اندر خورِ طاقت حسين است

افشاند به چرخ خون اصغراين رمز شفاعت حسين است

در سجده سر از تنش جدا شداين پايه ى طاعت حسين است

اندوه اسيرى حريمش ما فوق مصيبت حسين است

با سر به قفاى بانوان بوداين شاهد غيرت حسين است «2» ***

عابس فرزند شبيب:

روز عاشورا، عيان گشت يكى شور عجيب بانگ يا قومى فرّو به فلك رفت قريب

گفت بن سعد، كه هان عابس فرزند شبيب شير شيران بود و پاى نهاده به ركيب

حذر اى قوم كه او اشجع ابطال بودواى بر ما اگرش فرصت و اقبال بود اين بود آنكه نظريش نبود هيچ دلير

اين بود آنكه به يك حمله دو صد كرده اسير

اين بود آنكه حريفش نشود هرگز شيراين بود آنكه بود بازى او با شمشير

اين بود آنكه گذشته ز پسرهاى يلى هيچ كس نيست در اين بيشه چو او شير بلى الغرض داشت به هر جنگ دو جوشن بر تن

ليك در كربُ بلا كَند ز تن پيراهن

______________________________

(1)- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ ص 96 و 97.

(2)- منشور عاشورا؛ ص 45.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1189 كه مرا بود به هر جنگ سر برگشتن ولى امروز مرا هست سركشته شدن

در ركاب پسر فاطمه جانبازى به خاكسارى ره او ز سرافرازى به بعد يك جنگ نمايان چو به خون شد غلطان

سرِ، وى بود به دامان شه تشنه لبان

در دم دادن جان بود به چشم گريان شاه گفتن ز چه گريانى، گفتا از آن

كه سرم بر سر زانوى تو اى سبط نبى است سر تو در دم رفتن

به سر زانوى كيست؟ عابسا جاى تو خالى كه ببينى سر وى

رفت بر نيزه به پيش نظر خواهر وى

زير سنگ و نى و شمشير فتد پيكر وى نيست يك تن كه بپوشد كفنى در بر وى

«خوشدل» آرى نه همين جامه ز جسمش ببرندبهر انگشترى انگشت شريفش ببُرند «1» ______________________________

(1)- همان؛ ص 132 و 133.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1190

عزيز اللّه فراهى

اشاره

عزيز اللّه فراهى كاشانى فرزند نصر اللّه، قارى قرآن و شاعر اهل بيت (ع) است كه به سال 1293 ه. ش در كاشان متولد شد و در مهرماه 1362 شمسى درگذشت. اولين اثر فراهى «چاووش عزاى حسين (ع)» نام داشت و پس از آن 10 جلد كتاب به نام «خوشه اى از خرمن ادب» به چاپ رساند.

-*-

قرعه ى آزادگى به نام حسين است دين نبى قائم از قيام حسين است

مسجد و محراب تا به روز قيامت محترم از پاس احترام حسين است

پرچم قرآن در اهتزاز به عالم در اثر سعى و اهتمام حسين است

آمر معروف باش و ناهى منكرز آنكه چنين شيوه و مرام حسين است

مرگ، نكوتر ز زندگانى ننگين اين سخن جاودان پيام حسين است

حفظ نواميس دين، به رغم اجانب تا به قيامت خود از قوام حسين است

خصم ورا شد به باد، حشمت و شاهى تا به ابد باقى احتشام حسين است

چند صباحى يزيد كامروا بودليك جهان تا ابد به كام حسين است

پيرو او را سپيد صورت و سيرت از رخ پر نور سرخ فام حسين است

هر كه زند دست و دامنش به كف آردزير لواى على الدوام حسين است

چون ز خودى در ره خداى برى بوددر همه جا صحبت از مرام حسين است «1» ***

با خبر باش اى زمين كربلا جانت رسيدبر سر

كوى وفا امروز مهمانت رسيد

اى زمين كربلا خاك تو مى گردد دواى دردهاچون طبيب عالم امكان به سامانت رسيد

اى زمين كربلا خوش در تو گردد مستجاب هر دعا، چون مظهر الطاف رحمانت رسيد

اى زمين كربلا از درد ناليدن، چرا؟اينك از دار الشفاى عشق درمانت رسيد

اى زمين كربلا شاهنشه ملك حجازباشكوه و فر به خاك عنبر افشانت رسيد

اى زمين كربلا خوش با صفا شد گلشنت ز آنكه گلهاى بنى هاشم به بستانت رسيد

اى زمين كربلا عباس پرچمدار دين تا لواى حق برافرازد به ميدانت رسيد

اى زمين كربلا شبه جمال مصطفى اكبر آن عطر بهشت عنبر افشانت رسيد

اى زمين كربلا قاسم گل باغ حسن (ع)همره ياس و شقايق در گلستانت رسيد

اى زمين كربلا گهواره اى آماده كن چون على اصغر آن مرغ خوش الحانت رسيد

اى زمين كربلا نامحرمان را دور كن ز آنكه ناموس خدا اكنون به دامانت رسيد

______________________________

(1)- همان؛ ص 34.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1191 اى زمين كربلا فكر دوا كن چون ز راه سيّد سجاد آن بيمار نالانت رسيد «1» ***

اساس شرع:

صفاى باغ ايمان است از خون على اصغربقاى دين يزدان است از خون على اصغر

بود زو احترام مسجد و محراب در عالم بيان حكم قران است از خون على اصغر

ز جانبازيش باشد رونق دين مسلمانى مسلمان، هر مسلمان است از خون على اصغر

حسين را مكتب علم و عمل از او بود دايركه درد جهل درمان است از خون على اصغر

اساس شرع محكم گشت از خون گلوى اوخود اين پاينده بنيان است از خون على اصغر

اگر حلق ز گل نازكترش آماج پيكان شدسپهر دين درخشان است از خون على اصغر

يزيد شوم از او بركنده شد از بيخ بنيادش به جا نام شهيدان است از خون

على اصغر

چو بر دست پدر كردى تبسّم بلبل بيدل به شاخ گل در افغان است از خون على اصغر

نبود او را اگر بهر جهاد راه حق دستى به عالم حق نمايان است از خون على اصغر

از آن مظلوم، مظلوميت بابش بود ثابت عدويش خوار دوران است از خون على اصغر

پى اثبات ظلم ظالمان بُردش سوى ميدان عيان اين عزم شايان است از خون على اصغر

براى اين پذيرفت آسمان خون گلويش راكه دانى زيب كيوان است از خون على اصغر

بخوان در موقع حاجات ايزد را بخون اوكه يادت لطف يزدان است از خون على اصغر «2»

______________________________

(1)- همان؛ ص 117 و 118.

(2)- هديه عشق؛ ص 169 و 170.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1192

احمد ناظرزاده كرمانى

اشاره

دكتر احمد ناظرزاده فرزند محمّد ناظر در سال 1296 ه. ش. در كرمان متولّد شد. در روز دوشنبه دوم فروردين ماه 1355 شمسى در تهران بدرود حيات گفت و در ابن بابويه به خاك سپرده شد.

او دكتراى رشته ى ادبيات فارسى دانشگاه تهران بود، كه به تدريس در مقاطع دانشگاهى اشتغال داشت. در بين طبقات مردم محبوبيتى وافر داشت و عمرش را به تحقيق و مطالعه و امور عام المنفعه مى گذارند. سخنرانى هاى وى از راديوى ايران نيز مورد توجه خاص و عام بود.

از آثار او مى توان به اين عناوين اشاره كرد: «داستان هاى اخير»، «رقص با خنجر»، «قهرمانان گيلان»، «دختر شامگاه»، «برفراز سيحون» «1».

-*-

رضاى حق:

اى ياد تو در عالم آتش زده بر جانهاهرجا ز فراق تو چاك است گريبانها

نامت چو به لب آيد همواره بود با آه از شوق تو در دلها برپا شد طوفانها

پروانه ى بى پروا يعنى تو كه در وصفت بر منبر شاخ گل بلبل زده دستانها

اى گلشن دين سيراب با اشك محبّانت از خون تو شد رنگين هر لاله به بستانها

بسيار حكايت ها گرديده كهن اماجانسوز حديث تو تازه ست به دورانها

هر چند پريشانى شد حاصل عشاقت با ياد تو از هر سو جمعند پريشانها

يك جان به ره جانان دادى و خدا داندكز ياد تو چون سوزد تا روز جزا جانها

در دفتر آزادى نام تو به خون ثبت است شد ثبت به هر دفتر با خون تو عنوانها

اين سان كه تو جان دادى در راه رضاى حق آدم به تو مى نازد اى اشرف انسانها

قربانى اسلامى با همت مردانه اى مفتخر از عزمت همواره مسلمانها

قربانگه عشق تو شد قبله ى اهل دل زين كعبه ى جان افزا آرايش ايمانها

عشّاق بلا پرور خود را چو برند از يادبا دوست

چنين بندند بى واسطه پيمانها

مدح تو كه يارد گفت اى سرور جانبازان كاين وصف نمى گنجد در دفتر و ديوانها ***

اصحاب حسين (ع):

از ازل عشق روانپرور و جان افزا بودگرمى عالم از اين برق جهان آرا بود

چون حسين بن على پاى در اين عرصه نهادشهد اللّه كه دلداده ى بى پروا بود

مكتب عشق سرافرازى جاويدان يافت ز اوستادى كه در اين مرحله بى همتا بود

______________________________

(1)- سيماى شاعران؛ ص 516.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1193 تا نمايان شود آثار حقيقت خوشترراستى طرح حسين بن على زيبا بود

كربلا صحنه عشق است و ز اصحاب حسين همت مرد و زن و پير جوان والا بود

آن شهادت كه در آن خيره جهان است هنوزفتح فرخنده ى فرمانده ى عاشورا بود

زهى آن كشته كه چون تن به شهادت در دادروح اسلام ز جانبازى او احيا بود

شجر طيّبه يعنى كه حسين بن على رحمت حق پسر فاطمه ى زهرا بود

اى حسين اى كه خدا خواست سرافرازى توهم رضايش همه سود تو از اين سودا بود

طفل شش ماهه كه همراه تو آمد به جهاداثر صدق ز سربازى او پيدا بود

جشن ميلاد تو آرد به طرب دلها رافرخ آن جشن كز آن خرّمى دلها بود

مبر از ياد در آن روز كه خواهد آمدامشب از ياد تو در مجمع ما غوغا بود ***

من ايستاده بر لب درياى بيكران مبهوت از تلاطم امواج سرگردان

در دفتر زمانه به خون نام پاك توزينت فزاى مكتب عشق است جاودان

آن پاكبازى تو كه بود امتحان حق شد اصل سرفرازى آدم در امتحان

از آسمان سرشك مصيبت فرو چكيدروزى كه خون پاك تو شد بر زمين روان

از سرفرازى تو بى حفظ مردمى بر آدمى ست معنى آزادگى عيان

گفتى كه چون شرف به خطر اوفتد رواست آزاده مرد يكسره دل

بركند ز جان

تحقير زندگى كه صلاى شهامت است زيبا رشادتى است كه دادى تواش نشان

يا مرگ يا حيات به دلخواه دين و عقل زيبنده نيست زيستنى بين اين و آن

هرگز كهن نمى شود اين مكتب اى عجب گويى كه تازه خون حسين است در جهان

اسلام را كه منجى و محيى تو بوده اى هستى ز حادثاتِ فراوان نگاهبان

هرجا كه پرچمى ست به نامت در اهتزازدل ز آن پر التهاب شود، ديده خون فشان

در نام جاودان تو هست آن اثر كه دل با ياد آن ز خاك زند پر به كهكشان

تو راه و رسم زندگى آموختى به خلق پيروز آن كه راه تو بگزيد از آن ميان

درس ات همين كه: بهر رضاى حق اى بشربگذر ز خود كه هست همين سود بى زيان

در خون سرخ فام تو برق حقيقتى است كآزاده راز محنت دوران دهد امان

يعنى رضاى دوست چو بگزيد آدمى آسان شود بر او همه دشوارى زمان ***

جلوه ى يزدان:

عالم آراست چو از پرتو انوار حسين هركجا بود دلى گشت هوادار حسين

اى خوشا سوم شعبان كه در اين روز عزيزهستى آرايش نو يافت ز انوار حسين

عقل سرگشته از آن است كه چون در عالم رسم شد دايره ى عشق ز پرگار حسين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1194 نور حق بود كه خاموش نگردد هرگزهست در هر دو سرا گرمى بازار حسين

نامش آتش به دل عارف و عامى زد و بازبا خبر كس نشد از حرمت بسيار حسين

از سر صدق قدم چون به ره دوست نهادمحو تا حشر نخواهد شدن آثار حسين

پرتو ذات خدا هست حسين بن على منكر حق شود آن كو كند انكار حسين

تا نمودار شود جلوه ى يزدان خوشتراهرمن صحنه بياراست به پيكار حسين

او حيات ابدى داشت توان گفت آرى كرد با خويش

ستم خصم ستمكار حسين

فاتح هر دو سرا كشته ى عاشورا بودگشت مغلوب ابد دشمن خونخوار حسين

زنده از نهضت خونين حسين است اسلام عقل و عشقند ستايشگر كردار حسين

چشم گردون كه بود خيره ى جانبازى هاكس نبيند به وفادارى انصار حسين

اشك مهلت ندهد تا به لب آرم سخنى از جوانمردى جانسوز علمدار حسين

اى ابا الفضل كه فضل از تو فضيلت ها يافت نخل آراسته بودى تو به گلزار حسين

دو على را پسر فاطمه در راه خداى داد و سجّاد بشد قافله سالار حسين

دشمن رذل، ستم هرچه فزون تر مى كردغافل از دوست نمى شد دل بيدار حسين

من كه شرمنده ى بى حاصلى خويشتنم كى توانم سخنى گفت سزاوار حسين

فخرم اين است كه بدانند كه «ناظر زاده»چاكرى هست كمر بسته به دربار حسين «1»

______________________________

(1)- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ ص 252 و 253.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1195

حبيب اللّه خبّاز

اشاره

حبيب اللّه خبّاز، فرزند ميرزا حسين مسگر، در سال 1296 ه. ش. در شهر كاشان به دنيا آمد. در سن بيست سالگى به فكر سواد آموزى افتاد و براى با سواد شدن از پسر دايى اش كه به تازگى گواهينامه ى شش ساله ى ابتدايى را گرفته بود، كمك خواست و خواندن و نوشتن را آموخت.

خبّاز گويد: «از زمانى كه توانستم خواندن و نوشتن را بياموزم، شروع به شعر گفتن كردم، و براى پيشرفت كار به انجمن هاى ادبى رفتم، و از راهنمايى هاى اهل شعر و ادب استفاده كردم».

خبّاز آثارى نيز از خود به جا گذاشته كه از آن جمله است: «گل افشان» در چهار جلد شامل مصايب و مراثى، «ارمغان كاشان» درباره ى شعراى كاشان. «سروده هاى انقلابى» و در ضمن ديوان خبّاز كاشانى و ديوان نجيب كاشانى و جزوه اى راجع به سلطانعلى بن امام محمّد باقر

(ع) را چاپ كرده است.

-*-

سكينه گفت عمو جان تو عهد بستى و رفتى چه شد كه قلب من و عهد خود شكستنى و رفتى

نگشت آب ميسّر، نيامدى ز چه ديگرچه شد كه رشته ى الفت ز ما گسستى و رفتى

برادرت به حرم ايستاده بى كس و تنهابيا كه سرو قدش را ز غم شكستى و رفتى

نبود آب نباشد، چرا به خيمه نيايى؟ز تشنگان دل آزرده، دست شستى و رفتى

عمو تو رفتى، و ما مى رويم سوى اسيرى به ناقه محمل ما بى كسان نبستى و رفتى

مگر نبود عمو جاى من به دامن لطفت؟مرا به خاك نشاندى و به خون نشستى و رفتى

حسين از غم بى دستى ات ز پاى در افتادولى تو از غم و رنج زمانه رستى و رفتى

براى آب، عمو جان شد آب، اصغرم امروزنيامدى دل ما را ز غصّه خستى و رفتى ***

گفت اى صد پاره تن، عبّاس من! تنها چرا!خواستى از من جدا گردى در اين صحرا، چرا؟

بى حسينت تر نكردى لب ز آب اى تشنه لب سوى كوثر مى روى، خوش مى روى بى ما چرا؟

اندر اين جا يك بيابان دشمن است و من غريب پيش چشمم خواستى غلتى به خون، اين جا چرا؟

گر نياوردى به كف آب روان دستت چه شدتشنه جان دادى برادر جان لب دريا چرا؟

از عمود كين سرت بشكست و شد دستت جدااين همه زخم سنان جا داده بر اعضا، چرا؟

حاليا من مانده تنها وين عيال در به درمى روى تنها برادر جان! برو حالا چرا؟

خواب امشب مى رود از ديده ى طفلان من ديده بستى از جهان، از عترت طاها چرا؟

ناله ى «أدرك أخايت» قامتم در هم شكست آمدم دير آمدم، در موج خون مأوا چرا؟

هست اى «خبّاز» عبّاس على باب المرادورنه اندر ماتمش اين

شورش و غوغا چرا؟ ***

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1196

پرچم خونين:

گفت آنكه نيست پيرو حق همصداى ماگردد جدا ز حادثه ى كربلاى ما

بيرون رود به شب چو هريمن از اين حرم تا آنكه نشنود به غريبى نداى ما

اين رزمگاه بيشه ى شيران وحدت است رو به خصال كم كند از سر هواى ما

اين كاروان روان به ديار شهادت اندوين كربلاست گر به بلايش بلاى ما

ما با خداى بر سر عهديم و مردمى گر بگسلند، نگسلد از ما خداى ما

ما خون خون به دين خدا هديه مى دهيم بارى خداست عزّ و جل خونبهاى ما

تن زير بار ننگ نبايد دهد بشراين درد را دواست به دار الشفاى ما

در پايگاه عشق به كف جان نهاده ايم اين رتبه نيست در خور هركس سواى ما

پاداش حق طلب، به شهادت شود تمام شهد شهادت است گوارا براى ما

ما كاروان كعبه ى عشق و شهادتيم از ما جدا شو اى كه نه اى پا به پاى ما

شوييم نقش ظلم و ستم را به خون خويش شد قبله ى حريم خدا رهنماى ما

عبّاس و عون و قاسم و اكبر ستاده اندهريك صفا دهند به سعى و صفاى ما

هركس كه مى رود، برود، اصغرم به جاست اين غنچه سرخ مى شود اندر مناى ما

اين پرچمى كه پرچم خونين نهضت است بر دوش زينب است و بود در قفاى ما

وان عندليب گلشن زهرا سكينه ام دارد نواى تعزيت نينواى ما

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1197

حسين حسينى

حسين حسينى، در سال 1296 ه. ش در شهر قم چشم به جهان گشود. پس از اتمام تحصيلات ابتدايى در پانزده سالگى پدر خود را از دست داد.

حسينى تحصيلات متوسطه را ضمن يك شغل آزاد به پايان رسانيد و از فرا گرفتن علوم قديمه نيز غفلت نورزيد و در سال 1319 به تهران مهاجرت كرد و در سال 1321 به

استخدام بانك ملى درآمد و در همان شهر مشغول كار شد. هنگام سكونت در تهران با جرايد همكارى داشت و اشعارش با امضاى مستعار به چاپ رسيد. وى در آغاز شاعرى به جنبه هاى فكاهى و اجتماعى آن پرداخت.

حسينى پس از چند سال توقف در تهران به زادگاه خود منتقل گرديد و سرانجام در سال 1370 شمسى در قم بدرود حيات گفت.

او شاعرى خوش ذوق و اجتماعى و شوخ طبع بود. در جوانى با كمك چند تن از شاعران به تشكيل «انجمن ادبى قم» به رياست «شيوا» همت گماشت. از آثار او سه مجموعه شعر به نام هاى «اشك ملّت»، «سياست روز»، و «سمبولى از شعر و ادب معاصر» به چاپ رسيده است «1».

-*-

ز تولد شه كربلا، دل خلق گشته منوّراخجل از جمال منير او به فلك بود مه انورا

ز صفاى قامت سرو او، چه قيامتى كه به پا بودز گل رخش همه جهان، شده گلستان معطّرا

پى دين چون برگسلد ز تن، همه روح گردد و جان شودچو به راه حق گذرد ز سر، به شهان بود سر و افسرا

چو نبى ز راه وفا شها، به گلوى پاك تو بوسه زدچه گذشت خاطره اى كه شد دل ما در تو مكدّرا

به ميان خلق خدا بود همه چيزت از همه خوبترچه ولادتت چه شهادتت، چه ارادت تو به داورا

سخن تو شهد و حلاوتى به مذاق جان بشر دهددهن تو تنگ شكر بود، دو لب تو قند مكرّرا

به صفاى عشق جمال تو، همه شب به ميكده ها روم همه مست گردم و پر كنم ز مى الست تو ساغرا

همه خون ز ديده ى ما رود، چو سرت به راه خدا رودهمه جسم و

جان جهانيان، به فداى آن سر اطهرا

منم آن «حسينى» دل غمين، كه صلاى عشق تو مى زنم چو شفيع روز جزايى برهانم از غم محشرا «2»

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 2، ص 1146.

(2)- گلواژه 2، مجموعه شعر؛ ص 117.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1198

حسين وفايى

حسين وفايى فرزند مرحوم غلام على خان، در سال 1297 ه. ش در «خلجستان» قم قدم به عرصه ى هستى نهاد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در قم و تهران به پايان رسانيد و در رشته ى ادبى ديپلم گرفت و چندى نيز به تحصيل علوم قديمه پرداخت.

وفايى در سال 1314 شمسى به استخدام وزارت كشور درآمد و در اداره ثبت احوال تهران به خدمت مشغول گرديد و بعد از سى و چهار سال انجام وظيفه در سال 1348 شمسى بازنشسته گرديد و در تهران سكونت اختيار كرد.

وفايى از شعراى خوش ذوق و خوش مشربى است كه در سرودن انواع شعر توانايى دارد اما طبعش بيشتر در غزل سرايى مايل است و غزل را نيز خوب و دلنشين مى سرايد و در حال حاضر در چند انجمن ادبى تهران شركت مى كند و آثارش در برخى از مطبوعات به چشم ميخورد «1».

-*-

اى كرب و بلا منزل جانان من استى يعنى تو مقام شه گل پيرهن استى

خود گلشن طاهايى و باغ دل زهراكاينان چمن اندر چمن از ياسمن استى

زان پيكر زيبا كه به خاك تو عجين شدتا چشم كند كار پر از نسترن استى

صد طعنه زند خاك تو بر حقه ى ياقوت پر خون بسى اندر تو ز درج دهن استى

گلزار و چمن را نشنيديم غم اندوه چونست كه خود گلشن و بيت الحزن استى

اى كرب و بلا اين چه

جدالست كه نامت با نام حسين در همه جا مقترن استى

بس طرّه ى مشگين به تو از اكبر و اصغربس جعد معنبر به تو از مرد و زن استى

از تو خم اندر خم دل هاى شكسته كاندر تونهالست شكن در شكن استى

از نافه ى مشكين غزالان حجازى خود عبرت تاتار و خطا و ختن استى

خون جگر و پاره ى دل بس به تو آلودخاك و گل تو رشك عقيق يمن استى

هفتاد و دو تن در تو همه سيم تنانندبر هر يك از ايشان نگرم بى كفن استى

بهر جگر تشنه لبان تا به قيامت هر صبح نسيم سحرى بادزن استى

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران ج 6، ص 3883.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1199

احمد كمال پور

اشاره

احمد كمال پور، در سال 1297 ه. ش. در مشهد ديده به جهان گشود. تحصيلات خود را در مدرسه ى نظميه ى شهر خود گذراند. سيزده ساله بود كه پدر خود را از دست داد و سرپرستى او را دايى اش به عهده گرفت امّا خود نيز ناگزير بود درآمدى براى تحصيل و معيشت پيدا كند. در سال 1301 شاهنامه خوانى را وسيله ى كسب درآمد قرار داد، بنابراين روزها به مدرسه رفت و شبها به شاهنامه خوانى پرداخت.

كمال بى شك از استعداد و قريحه ى شعر و شاعرى بهره داشت و شاهنامه خوانى زمينه ى شاعرى او را آماده كرد و ذوق و توانايى شعر را در او بيدار و تقويت ساخت، و در آن هنگام كه شاعرى را تجربه مى كرد به انجمن هاى ادبى راه يافت و در سلك شاعران درآمد و در شعر تخلّص «كمال» را برگزيد. وى از شاعران قصيده سراى خوشنام خطه ى خراسان است. محمود فرّخى در ارشاد و راهنمايى شعر او از عوامل مؤثر بود و سپس

از استادان دكتر فيّاض، دكتر رجايى و نويد بهره ها گرفت و به عنوان شاعرى توانا درآمد.

كمال در سرودن انواع شعر تواناست. بخصوص در قصيده سرايى مهارت و استادى دارد و اشعارش از انسجام و استحكام لفظ و لطف مضمون برخوردار مى باشد و در سال 1356 شمسى مجموعه ى «آيينه ى كمال»، به كوشش محمد حسين ساكت در بزرگداشت او چاپ گرديده است «1».

-*-

وداع:

ز كويت اى برادر با دو چشم خون فشان رفتم ز بار رنج و غم با قامتى همچون كمان رفتم

تو گر از خون خود اين سرزمين را گلستان كردى ولى من همچون بلبل با فغان زين گلستان رفتم

اميدم بود روزى سوى يثرب با تو برگردم به سوى شام آخر بى تو اى آرام جان رفتم

بمان اى كاروان سالار فارغ دل درين منزل كه من با كاروانى حسرت و آه و فغان رفتم

تو ماندى با شهيدان در زمين كربلا و من به سوى شام همراه زنان و كودكان رفتم

تو كردى آشيان در اين چمن اى عندليب جان من آخر بال و پر بشكسته از اين آشيان رفتم

به سوى غربت از اين دشت با صد ناله و شيون به همراه اسيران چون دراى كاروان «2» رفتم «3» ***

گل بى خار:

اى شمع فروزان به شبستان كه بودى؟ديشب به كجا رفتى و مهمان كه بودى؟

از دورى روى تو من آرام ندارم اى جان من آرام دل و جان كه بودى؟

من ديده چو يعقوب به ره دوخته بودم اى يوسف گم گشته، به زندان كه بودى؟

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر؛ ج 5، ص 2945.

(2)- دراى كاروان: رنگ قافله.

(3)- گلشن كمال؛ ص 185.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1200 بردند به يغما سرو سامان تو را، دوش خود زيور و زيب سرو سامان كه بودى؟

بعد از تو برادر! شده ام خوارتر از خارتو اى گل بى خار، به بستان كه بودى؟

شب تا به سحر، اشك به دامان بفشاندم اى گوهر يكدانه به دامان كه بودى؟ «1» ***

حسين آمد و آمد سفير آزادى حسين آمد و بنمود خلق را ره راست

حسين آمد و در دست او زمام جهان حسين آمد و او خود جهان مُستوفاست

حسين جان نبىّ و نبى ست جان

حسين حسين آينه ى چهره ى رسول خداست

حسين رهبر مردان راه آزادى حسين مظهر وارستگى و لطف و صفاست

حسين اصل صلوة و حسين روح حيات حسين منشأ ايجاد و مستشار قضاست

حسين ضابط تورات و حافظ انجيل حسين معنى قرآن و اسوه ى تقواست

حسين واسطه ى بين كوثر و تسنيم حسين رابطه ى روح حيدر و زهراست

حسين پيشرو و پيشگام جانبازان حسين راهبر و رهنماى راه هداست

حسين رهبر دلدادگان وادى عشق حسين قافله سالار و سيّد الشهداست

حسين دادرس و دادخواه مظلومان حسين قبله ى حاجات مردم دنياست

حسين بحر محيط و حسين فُلك نجات حسين منجى امروز و شافع فرداست

لواى اوست كه افكنده سايه بر سر خاك ولاى اوست كه كهف است و عروة الوثقاست

مپيچ سر ز ولايش كه روز رستاخيزكسى كه سايه به سرافكند همين مولاست

درم خريد توام اى سليل پاك خليل عنايتى، كه مرا چشم دل به سوى شماست

بخوان مرا كه ببينم به چشم ظاهربين مرا كه ديده ى باطن ز ديدنت اعماست

اگر به توس شدم پاى بند و خاك نشين تنم به توس مقيم است و دل به كرب و بلاست

اگر به سوى تو دارم دراز، دستِ نيازاز آن بود كه عطا و سخاى تو درياست

شهيد عشق! سخن ها مراست با تو و ليك درين چكامه نيايد يك از هزاران راست

نه طبع كرد مرا يارى و نه خامه، نه لفظدريغ و درد كه اين هر سه بر خلاف رضاست

توان مدح تو از چون منى نمى آيدبه ناتوانى طبعم همين چكامه گواست

كسى كه خامه ى تقدير مانده در وصفش مديح او نه سردار خامه ى ادباست

ستوده است خدايت در آيه ى تطهيركجا مديح تو كار «كمال» بى سر و پاست

اميد مرحمت از حضرت تو دارم و بس بدين اميد شب و روز دست من به دعاست

اگر چه دورم از آن روضه ى بهشت آيين خدا گواست

دل بى شكيب من آن جاست

خوشا به حال كسى كو به روضه ى تو نشست بدا به روز كسى كو ز درگهت برخاست

عزيز فاطمه! از دل برآمد اين جامه بدان طريق نگفتم كه شيوه ى شعر است

اگر قبول تو افتد چكامه ام، شايدكه افتخار كنم بر جهانيان و سزاست «2»

______________________________

(1)- همانجا.

(2)- رستاخيز لاله ها؛ ص 141 و 142.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1201

مرتضى طايى شميرانى

اشاره

مرتضى طايى شميرانى، فرزند على اكبر، در سال 1298 ه. ش. در كاشانك نياوران در خانواده اى مذهبى چشم به جهان هستى گشود. پس از انجام تحصيلات مقدماتى به كار درودگرى پرداخت.

طايى از دوران كودكى به شعر علاقه داشت و اشعارى مى سرود. به تدريج با شركت در انجمن هاى ادبى تهران از محضر اساتيد شعر و ادب استفاده كرد و با فنون و رموز شعر آشنايى يافت و به شعر خود رونق و شكوفايى بخشيد. وى كه تخلّص شعرى خود را از نام خانوادگى برگفته به سبك كلاسيك شعر مى سرايد. و در انواع شعر از غزل، قصيده، مسمطات، مثنوى و رباعى توانايى و مهارت از خود نشان داده است. اشعارش بيشتر جنبه ى مرثيه دارد و غزلش به سبك هندى نزديك است.

سه مجموعه از اشعارش به چاپ رسيده كه عبارتند از: «كليات غزليات»، «كليات قصايد» و «خاطرات يك شب». «1»

او مردى محجوب، بى ادعا، كم حرف و مورد احترام شعرا و محافل ادبى بود. طايى سرانجام در پنجم ارديبهشت سال 1376 شمسى ديده از جهان فروبست.

-*-

مدح زينب «س»:

تا حشر اگر كه مام جهان دختر آوردكى دخترى چو زينب نيك اختر آورد

دارد شرف به جمله ى ابناء روزگاردختر بدين جلال هر آن مادر آورد

پروردن چنين گهرى كار دهر نيست درياى عصمت است كه اين گوهر آورد

نازم به بوستان ولايت كه نخل آن اين گونه بار نيك و چنين نوبر آورد

نازم به دخترى كه ز جود وجود خويش بر تارك بشر ز شرف افسر آورد

تيغ زبان كشد ز نيام كلام، چون دشمن چو كوه گر بود از پا در آورد

خاك رواق درگهش از بوسه ى ملك چون دامن سپهر برون اختر آورد

آن كس كه داد در دل خود جاى

حبّ اوهمچون خليل گُل به كف از آذر آورد

باب نجات تا بگشايد به روى خلق او را خداى شافعه ى محشر آورد

او شرزه شير بيشه ى فضل و شجاعت است زشت است كس به لب سخن از مضطر آورد

جز او كه بود تا كه به طوفان حادثات از صبر بر سفينه ى غم، لنگر آورد

از آن به بطنِ مام، حقش دختر آفريدتا بهر شاه تشنه لبان خواهر آورد

آمد به قتلگه سوى نعش برادرش چون عاشقى كه رو به سوى دلبر آورد

در خون و خاك غوطه ورش ديد آن چنان كز پرنيان سرخ كسى بستر آورد

گفتا ز جاى خيز برادر نظاره كن بر ما چه اين سپاه ستم گستر آورد

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران، ج 4، ص 2380.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1202 ظلمى كه اين سپاه به آل تو كرده است كى كافر اين ستم به سر كافر آورد «1» ***

زنده ى جاويدان:

كشته ى تيغ غمت زنده ى جاويدان است غرقه بحر ولا را چه غم از طوفان است

زنده شد هر كه به شمشير غمت گشت شهيدچون شهيد غم تو زنده ى جاويدان است

ما گدايى درت را به جهان نفروشيم چون گداى در تو در دو جهان سلطان است

از دمى زنده دو صد عيسى جانبخش كندآن شهيدى كه به كوى تو به خون غلتان است

هيچ دردى نكند درد دل خلق علاج غير درد تو كه بر درد همه درمان است

تا تو جُستى ز دم تيغ، حيات ابدى تا ابد خضر در اين مرحله سرگردان است

ما تهى از تو دل خويش ندانيم، شهادل ما مدفن آن جسم سراپا جان است

تشنه كشتند تو را در لب شط غافل از آنك در هر انگشت تو صد آب بقا پنهان است

سوخت از سوز عطش تا لبت اى چشمه ى

خضردل هر ذره اى از تشنگى ات سوزان است

اى شه تشنه نگر بر تو و آل ات «طايى»مدح خوان دايم، چون بهر نبى حسّان است «2»

______________________________

(1)- ديوان طائى شميرانى؛ ج 2، ص 196.

(2)- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ ص 162.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1203

محمد حسين جليلى

اشاره

محمد حسين جليلى متخلّص به «بيدار» در سال 1298 ه. ش در باختران (كرمانشاه) به دنيا آمد. پدرش آيت اللّه حاج شيخ محمد هادى جليلى از اجله ى علماى كرمانشاه بود و رياست حوزه علميه و روحانى آن شهر را به عهده داشت. جليلى از شاعران خوب و كم شعر معاصر بود. وى علوم ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود به پايان رساند آنگاه به تحصيل علوم قديمه پرداخت.

جليلى در سال 1318 شمسى رهسپار تهران شد و براى ادامه ى تحصيل به دانشكده معقول و منقول (الهيات) راه يافت و پس از طى مراحل به دريافت ليسانس از آن دانشكده نايل آمد و در سال 1322 شمسى به زادگاه خود مراجعت كرد و به استخدام بانك درآمد و مشغول كار شد و در سال 1358 شمسى به مرض سرطان مثانه بدرود حيات گفت و در بهشت زهراى تهران به خاك سپرده شد. جليلى از شاعران توانا و پر مايه بود و از شعر سبك اساتيد كهن را پيروى مى كرد. غزل را خوب مى سرود، شعرش دلنشين و از لطف خاصى برخوردار بود.

از آثار او: «كرمانشاهان باستان» «تاريخ ايل و طايفه زنگنه»، «تاريخچه اوقاف در كرمانشاه»، «تاريخ ادبيات ايران از صفويه تا مشروطيت»، «يك دوره صرف و نحو و دستور زبان فارسى»، «ترجمه زبدة النصرة نخبة العصرة» تأليف بيدارى اصفهانى كه به نام «تاريخ سلسله ى سلجوقى»

منتشر شده است. ديوان اشعارش را فاضل محقق و شاعر ارجمند يد اللّه عاطفى به چاپ رسانده است «1».

-*-

شور حسينى:

تا ساز دل به شور حسينى ترانه گوست جان جهان به نغمه ى او گرم هاى و هوست

بگذر به كربلا كه پس از قرن ها هنوزاز بوى و موى كبر و عباس مشك بوست

داس خزان به باغ محمّد گلى نهشت آرى فلك به آل نبى سخت كينه جوست

طى كرد شاه دين ره اخلاص را به سراز سر قدم كنند مقيمان كوى دوست

زينب زبان به خطبه گشاده ست لاجرم چشم حسين از سر نى مات روى اوست

سر را به سجده در دم آخر نهاد و گفت از دوست هر بلا كه به من مى رسد نكوست

يادى ز قدّ اكبر و اشك حسين كرد«بيدار» چون باريد به سروى كه طرف جوست

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 1، ص 645.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1204

ابو تراب جلى

ابو تراب جلى، در سال 1298 ه. ش. در شهر دزفول ديده به جهان هستى گشود. پدرش ميرزا حسين، متخلص به «حقير»، صاحب كتاب «مخزن الدّرر و تحفة الابرار» بود. جلى تحصيلات مقدماتى را در زادگاه خود به پايان برد. وى در سال 1300 شمسى براى تحصيل به بين النّهرين رفت و مدت دو سال در آنجا زيست و ضمن تحصيل به امور فرهنگى و ادبى و تدريس اشتغال داشت. وى در سال 1302 به ايران بازگشت و در سال 1320 شمسى بر اثر مقالات و اشعار تند و مهيّج مدتى مورد تعقيب قرار گرفت و چندى نيز زندانى گرديد و پس از آزاد شدن از زندان با مطبوعات همكارى خود را آغاز كرد، و هنر خود را در خدمت مردم قرار داد و از اين رهگذر شهرت و محبوبيتى به سزا يافت.

او بيشتر آثار خود را با امضاهاى مستعار در

جرايد و مجلّات منتشر مى كرد و نيز جزوه هاى چندى از قبيل طوفان، اسرار شيطان، ترانه و عشق و عفت به چاپ رسانيد كتاب «ابراهيم» كه از شاهكارهاى نظم فارسى معاصر به شمار مى رود، از آثار اوست.

جلى از شعراى بزرگ و تواناى معاصر ايران است كه نه تنها در اشعار فكاهى و انتقادى از قدرت و مهارت خاصّى برخوردار است، بلكه در سرودن غزل نيز استاد است. علاوه بر اين در طنزنويسى چيره دست است «1».

-*-

عاشق چو رو به كعبه ى عشق و وفا كنداحرام خود ز كسوت صبر و رضا كند

در پيش راه باديه گيرد غريب وارترك عشيره و بلد و اقربا كند

بى اعتنا به زحمت و رنج مسافرت در هر قدم تحمّل خار جفا كند

آنجا كه موقف عرفات محبّت است در پيشگاه دوست سر و جان فدا كند

از صدق چون نهاد قدم در مناى عشق نقدينه ى حيات خود از كف رها كند

در مشعر الحرام وفا چون گشود باراز آه خويش مشعل سوزان به پا كند

برگرد خيمه گاه بگردد پى وداع با چشم اشكبار طواف النسا كند

از مروه ى خيام شتابان به قتلگاه رو آورد به هروله قصد صفا كند

پس در كنار زمزم اخلاص تشنه لب بنشيند و به زمزمه ياد خدا كند

آن گاه دست و روى شويد به خون خويش برخيزد و نماز شهادت به پا كند

بى اختيار خون چكد از ديده ى «جلى»هرگه كه ياد واقعه ى كربلا كند

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 2، ص 998.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1205

شكر اللّه از خاك

اشاره

شكر اللّه از خاك فرزند كريم به سال 1299 ه. ش در شيراز به دنيا آمد. خط شكسته را خوش مى نوشت، شعر مى گفت و بيشتر اشعار غزل گونه اش مذهبى است او در سال 1373 شمسى در گذشت.

-*-

نقش

هستى ز ازل جلوه ى رخسار تو بودروشنى بخش جهان ديده ى بيدار تو بود

عشق شد آينه ى روى تو كز غايت شوق تو به آيينه و آيينه گرفتار تو بود

يوسفى چون تو نشد رونق بازار وجودبه خدايى كه از آغاز خريدار تو بود

به وفاى تو كه از لحظه ى پيمان وجودتو وفادار وفا، عشق وفادار تو بود

ساقى بزم و لا بودى و صهباى وفاهر كه نوشيد ز خُم خانه ايثار تو بود

چه شبى بود ندانم كه در آن گوشه ى خاك تا سحر ماه فلك خيره به رخسار تو بود

آب مى خواست ببوسد لبت اما هيهات اين سبك مايه كم از همت و مقدار تو بود

پيش درياى كمال تو عطشناك و حريص آب گفتم من و «از خاك» گهربار تو بود «1» ***

پرتو وفا:

بنواز نائى دل، نى شور نينوا راكه به پا نموده گردون همه خيمه ى عزا را

به صفاى جرعه اى مى ز خُم ولاى جانان ز وفا بلا خريدند بلا كشان بلا را

به فرات چشم عباس نگر كه نور فضلش به سر جهان فكنده همه پرتو وفا را

ز نگاه لعل سيراب بخون لاله رويان بنگر چو چشم حسرت زده، چشمه ى بقا را

به عزاى شاه خوبان متحيّرم چه گويم؟ز تنش بيان كنم يا سر از بدن جدا را

به كدام كيش و آيين بود اين ستم شعارى كه ز كين روا بدارند جفاى ناروا را

سر و جان عالمى باد فداى پير عشقى كه نكو به سر رسانيد اطاعت خدا را

لب دجله قوم بى دين به طريق ميهمانى لب تشنه سر بريدند عزيز مصطفى را

چه عزا بود به عالم، همه گشته غرق ماتم كه به تن نموده عالم، همه جامه ى عزا را

ز مقال بگذر «از خاك» وز گفت وگوى بگذركه قلم كند حكايت همه شرح ماجرا را

«2»

______________________________

(1)- حديث باب عشق؛ ص 26.

(2)- شب شعر عاشورا؛ ص 38.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1206

كمال زين الدّين

اشاره

كمال زين الدّين؛ در سال 1299 ه. ش در اصفهان متولّد شد وى از شعراى توانا و خوش قريحه اى است كه از رهگذر شعر و ادب خدمات ارزنده اى انجام داده است او تحصيلات خود را با اخذ درجه ليسانس مديريت ادامه داد.

كمال از سال 1322 به كار روزنامه نگارى پرداخت و از سال 1339 اقدام به تأسيس «انجمن ادبى كمال» نمود كه يكى از پربارترين انجمن هاى ادبى تهران به شمار مى رود. اين انجمن هر سال براى يك يا دو تن از دانشوران و شعراى به نام، مجالس بزرگداشت و تجليل برپا مى كند «1».

-*-

به مناسبت روز عاشورا:

تا بياموزد به مردم راه و رسم سرورى دست بر كارى بزد بر سنّت پيغمبرى

داد گيتى را خبر از نهضت والاى خويش پر شد از نام همايونش ثريّا تا ثرى

تافت خوش چون آفتاب از خاور آيين حق در شبان تيره ى ما از پى روشنگرى

سبط پيغمبر، حسين داد جوى دادگرپور والاى علىّ مرتضى در سرورى

آنكه بر كند از جهان بنياد بيداد و ستم آنكه جز بر حق نمى فرمود هرگز داورى

آنكه شد مسند نشين عرش اعلا از شرف آنكه روشن كرد گيتى را به فرّ حيدرى

آنكه در عشق و صفا جاويد و نام آور بودآنكه در راه خدا بگرفت جان را سرسرى

خيمه زد بر پهندشت درد خيز نينوابا علمدارى دلاور شهره گاه صفدرى

با نوايى خوشتر از صوت ملك تسبيح گوى كرده باطل همچو موسى نقش سحر سامرى

از نماز شامگاهان تا سحر تكبير خوان پرتو افشان شد ز مهروى زمين تا مشترى

شب به صبح آمد به آيين پيمبر در نمازبوسه زد بر خيمه گاهش صبح مهر خاورى

يك طرف موجى چو كوه از لشكر غدّار خصم سوى ديگر كوهى از ايمان و عشق و ياورى

نوجوانان همچو شيران

ايستاده جان به كف پيش رويش بوسه زن بر آستان چاكرى

خواستار از پيشگاهش كاى خديو «2» راستين خوشتر از اين دم نباشد نوبت فرمانبرى

تا بيابند اذن جانبازى به فرمان امام هر يكى آماده تر در بذل جان از ديگرى

داد فرمان جمع ياران را به بزم ناكسان آنكه نامش مانده جاويدان به فرّ مهترى

روز پيكار است امروز اى دليران همّتى تا فرو ريزد ز بن بنياد ظلم و جابرى

يك يك آن دريادلان شير مرد بى همال در ميان خون خود غلطان به تيغ جوهرى

ظهر عاشوراست يارانش ز پا افتاده انددشمنان بسته به رويش هر در از حيلت گرى

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 5، ص 2951.

(2)- خديو: پادشاه، خداوند، امير، بزرگ قوم.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1207 سر به سوى آسمان برداشت كاى ربّ جليل جز توام كس نيست ياور به كه رحمت آورى

دل به فرمان تو دارم باكم از بيگانه نيست رخصتى ده تا سر افشانم به رسم كهترى

حمله ها كرد آن امام پاك رأى پاك دين دشمنان را كرد حيران از چنان رزم آورى

واژگون شد جسم پاكش از فراز زين به خاك كشته شد رادى، دليرى، شهره اندر رهبرى

شور عشق است اين شهادت هركسى را زهره نيست زانكه بايد بهر آن از هرچه دارى بگذرى

گر سرى دارى ز عشق پور زهرا پر ز شورپيروى كن از حسين آن پاكباز عبقرى

جان پاكان شد فداى دين و آيين رسول تا بپايد با كمال خويش كيش جعفرى

دوستدار آل طاها دوست دارد وصف او«قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهرى»

گرچه شعر من نباشد در خور تشريف دوست در مديحش باز مى بالم به گفتار درى «1»

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ص 2956 و 2957.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1208

اصغر عرب

اشاره

حاج اصغر عرب متخلّص به «خرد»

به سال 1300 ه. ش در شيراز به دنيا آمد. او عضو فعّال حزب برادران بود و با روزنامه هاى ارگان آن حزب به نامهاى «شفق» و «آئين برادرى» و «همه» همكارى داشت و خود روزنامه اى به نام «مرد بازار» منتشر مى كرد.

وى شعر مى گويد و بيشتر اشعارش مضامين مذهبى دارد و تاكنون چندين دفتر از اشعار خود را به نامهاى «زلزله»، «گلزار عشق»، ترجمه ى منظوم فارسى دعاهاى «كميل»، «زيارت عاشورا»، «ندبه»، «وارث» و «جامعه كبيره»، انتشار داده و مجموعه ى «پيوندهاى زرين» او شامل تضمين هاى غزليات سعدى و حافظ است «1».

-*-

نور خدا:

لاله گون دشت غم از خون خدا مى بينم اين عجب بين كه چه نورى ز كجا مى بينم

عجبى نيست كه شد كربُ بلا كعبه ى عشق در خرابات مغان نور خدا مى بينم

ملك الحاج تو در خانه و من كربُ بلاخانه مى بينى و من خانه خدا مى بينم

كوى جانبازى و عشق است كه خاك در آن قبله ى حاجب و محراب دعا مى بينم

اى حسين آنچه ز كار تو شده عالم گيربا كه گويم كه در اين پرده چه ها مى بينم

اثرات جهش و جنبش تو در دنيافكر دور است همانا كه خطا مى بينم

دين و آزادى و مردى اگر امروز بجاست اين همه از نظر لطف شما مى بينم

بوى مشك است ز خون دادن مردان خداآنچه من هر سحر از باد صبا مى بينم

منتظر باش رسد منتقم دادستان كه من اين مسأله بى چون و چرا مى بينم

اى «خرد» ذكر مصيبت ز دل حافظ گوى كه من او را ز محبان خدا مى بينم ***

ماه بنى هاشم:

تو اى ماه بنى هاشم به هرجا جلوه بنمايى درى باشد كه از رحمت به روى خلق بگشايى

سروش رحمتى انور هدايى، فضل رحمانى تو از هر در كه باز آيى بدين خوبى و زيبايى

به صحراى شهادت دريم خون، روز جان بازى تو زيبا رو چنان خوبى كه زيبايى بيارايى

على با چهره ى ايزد نمايى مى شود پيدادر آن معرض كه چون يوسف جمال از پرده بنمايى

به مردىّ و دليرىّ و جوانمردىّ و جان بازى مرا در رويت از حيرت فروبسته ست گويايى

تو خورشيد شهيدانى و شمع بزم آزادى كه همچون آفتاب از جام و حور از حلّه پيدايى

از اين در، رانيم يا خوانيم هرگز نخواهم شدكه گر تلخ است، شيرين است از آن لب هرچه فرمايى

به طوفان الم غرقم، بيا مشكل گشايى كن چو پايابم برفت از دست دانستم

كه دريايى

«خرد» در وصف بو فاضل ز «سعدى» شكر آوردمسلّم نيست طوطى را در ايّامت شكر خايى «2»

______________________________

(1)- سيماى شاعران فارس در هزار سال؛ ج 2، ص 918.

(2)- مصراع دوم ابيات اين غزل از سعدى تضمين شده است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1209

حبيب اللّه فضائلى

استاد حبيب اللّه فضائلى به سال 1301 ه. ش در شهرستان سميرم متولد شد. فعاليت شعرى خود را از هفت سالگى شروع كرد. در سال 1325 به اصفهان مهاجرت كرد و طى هشت سال دوران طلبگى و فراگيرى علوم صرف، نحو، منطق، اصول، كلام، فقه و تفسير. سفرهاى پياپى به تهران جهت بهره ورى از محضر اساتيد داشت.

از جمله اقدامات او تأسيس و سرپرستى شعبه ى انجمن خوشنويسان اصفهان در سال 1348 تا 1375 بود. و ضمنا ايشان عضويت در شوراى عالى هيأت امناء هيأت تشخيص انجمن خوشنويسان ايران را داشته است.

آثار: «اطلس خط در تحقيق خطوط اسلامى»، «تعليم خط در قواعد خطوط اسلامى»، «آيه ى نور»، «اصحاب رسّ»، «مرد آفرين روزگار»، «شناخت قرآن»، «كتاب دفتر مطالب» و ...

فضائلى به سال 1376 شمسى سر در نقاب خاك كشيد. «1»

-*-

اى ديده خون ببار كه وقت عزا رسيدهنگامه مصيبت آل عبا رسيد

گر چشم دهر خوشه ى پروين بيفشردباشد روا كه زلزله در ماسوا رسيد

بنشسته گرد غم به سراپاى روزگارزان فتنه ها كه ز اهل جفا بر ملا رسيد

در سيل خون تپيد جگر گوشه ى رسول آه و فغان به چرخ از اين ماجرا رسيد

جرمش چه بود غير نمودن ره صواب تبليغ آنچه خير بشر انبياء رسيد

كانون ظلم شام به خرگاه مصطفى زد آتشى كز آن به دل مرتضى رسيد

آنگه كه سوختند خيمه و خرگاه اهل بيت پروانگان آل على را چه ها رسيد

زان نامه ها

و زارى اطفال بى پدرغم شعله زد چنانكه به خير النسا رسيد

مرگ برادر و پسر و خويش و اقربابر زينب اين همه غم و رنج و عنا رسيد

______________________________

(1)- تذكره شعراى اصفهان؛ ص 572.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1210

محمّد على مردانى

اشاره

محمد على مردانى در مهرماه سال 1301 ه. ش در قريه ى «آشمسيان سادات» از توابع خمين در خانواده اى متديّن و پاى بند به اصول و احكام دين مبين اسلام چشم به جهان گشود. وى تحصيلات ابتدايى و متوسّطه را در خمين فرا گرفت و پس از آن براى تحصيل در علم صرف و نحو به اراك عزيمت نمود و از محضر اساتيد بزرگى كسب فيض نمود. او از كودكى به شعر علاقه داشت و چون داراى ذوق شعر و قريحه ى شاعرى بود در وادى شعر افتاد «1». اين مقارن با ده سالگى محمد على بود. وى پس از تحصيل از اراك به تهران عزيمت نمود و از بدو ورود به تهران با آشنايى با شاعران و اهل قلم به انجمن هاى ادبى راه يافت و از همان زمان با ارائه ى اشعار مذهبى به عنوان شاعر مذهبى در محافل ادبى شناخته شد.

مردانى ساليان متمادى دبيرى انجمن دانشوران را به عهده داشت. در سال 1351 بناى انجمن «نغمه سرايان مذهبى» توسّط او با همراهى عده اى از دوستان ريخته شد كه در اوايل به طور سيّار در منازل اعضا برگزار مى شد و از سال 1353 تاكنون انجمن به طور ثابت در منزل ايشان برقرار مى باشد. وى با شروع انقلاب اسلامى در جهت اهداف انقلاب بود و پس از پيروزى انقلاب به عضويت شوراى شعر وزارت ارشاد اسلامى و واحد ادبيات حوزه ى هنرى

سازمان تبليغات اسلامى درآمد و با آغاز جنگ تحميلى با تلاش فراوان در راه خدمت به اسلام و ايران به جبهه هاى نبرد رفت. وى تاكنون موفّق به تأليف سى مجموعه ى شعر شده است كه بيش از بيست جلد آن به طبع رسيده است. از آثار وى: «احتجاج بانوى بزرگ اسلام حضرت زهرا (س)»، «شكوه ايمان»، «طلوع خورشيد»، «على (ع) مظهر تقوا»، «گلزار شهيدان»، «نواى رزمندگان»، «فروغ ايمان» و ...

همچنين آثار فراوانى در رابطه با جنگ تحميلى و رزمندگان سلحشور از او به جا مانده كه مى توان از كتاب «مفاتيح نور» نام برد.

استاد در پى عارضه ى مغزى در ارديبهشت سال 1378 شمسى درگذشت و در بهشت زهرا در مقبرة الشعرا به خاك سپرده شد. «2»

-*-

مدح زينب (س):

اى عصمت حق زاده ى زهراى مطهّراى عالمه ى فاضله، اى دختر حيدر

اى شمع شبستان ولايت كه به عالم جز فاطمه نبود ز تو از قدر فزونتر

از امّ و اب و جدّ تو اى عصمت كبرى گرديده زمين روشن و افلاك منوّر

پرورده تو را ختم رسولان به محبت داده است به تو درس وفا، ساقى كوثر

اى پرده نشين حرم قدس كه رويت باشد على و فاطمه را مُظهِر و مَظهر

اى عابده ى آل على ماه مدينه رفتى چو تو بر تربت پيغمبر اطهر

بودند جوانان بنى هاشمى از مهرسيّاره صفت گرد تو از كهتر و مهتر

تا روى دلاراى تو خورشيد نبيندسير تو چه مه بُد به شب تار مقرر

______________________________

(1)- خلوتگه دل؛ ص 194.

(2)- سيماى مدّاحان و شاعران؛ ص 240- 244.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1211 هر چند روا داشت فلك بر تو ستمهااز ماتم مرگ پدر و داغ برادر

در كربّ بلا شد ز دم باد مخالف گلهاى گلستان نبى پيش تو

پرپر

تعليم تو از مكتب دين بود و از آن رودين يافته از دولت تبليغ تو زيور

هرچند كه آن قوم ستمكار جفا كيش بردند به غارت ز سر پاك تو معجر

بر خيل اسيران، تو در اين نهضت عُظمى بودى ز وفا در همه جا مونس و ياور

جانها به فداى تو كه بر يارى قرآن بودى به جهان مجرى فرمان پيمبر

در كوفه شد از خطبه ى غرّاى تو ويران كاخ ستم زاده ى سفيان ستمگر

از شام غم انگيز تو عالم همه حيران در قيد اسارت شدت آفاق مسخّر

اى سرور و سرخيل زنان يار يتيمان اى كشتى طوفان زده را حلم تو لنگر

انگشت به دندان شده از صبر تو ايوب در خدمت تو بسته كمر مريم و هاجر

اى شمسه ى ايوان جلالت كه فلك رابر خاك قدوم تو ز اخلاص بود سر

كس را به جز از درگه لطف تو نشايدكز بهر گدايى برود بر در ديگر «1» ***

خطاب به امام سجاد (ع):

اى تشنه اى كه بر لب دريا گريستى از ديده خون ز مرگ احبّا گريستى

تنها نه بهر تشنه لبان اشك ريختى ديدى چو كام تشنه ى سقا گريستى

بيمار و زار و خسته و بى يار و بى معين عمرى درين مصيبت عظمى گريستى

يعقوب آل عصمت اگر خوانمت رواست چون در فراق يوسف زهرا گريستى

آن جا پدر ز هجر پسر گريه كرد ليك اين جا تو در مصيبت بابا گريستى

چون سال بعد واقعه ى جانگداز طف در آتش فراق تو تنها گريستى

گاهى به ياد وقعه ى خونين كربلاگاهى به ياد شام غم افزا گريستى

بگذشت چون به پيش رخت سرو قامتى بر قلب داغديده ى ليلى گريستى

در ماتم سه ساله ى بى ياور حسين بر سوز آه زينب كبرى گريستى

بودى مدام صائم و قائم تمام عمرروز اشك غم فشاندى و شبها گريستى «2» ***

پاسدار خون خدا:

شمعى كه جز شرار محبت به سر نداشت مى سوخت ز آن كه شام فراقش سحر نداشت

وا حسرتا كه هاله ى غم بر رخش نشست مهرى كه تاب ديدن رويش قمر نداشت

عباس شمع بزم شهيدان كه همچو اوگنجور دين به گنج فضايل گهر نداشت

______________________________

(1)- فروغ ايمان؛ ص 180.

(2)- همان- ص 279.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1212 بُد پاسدار خون خداوند و كس چون اوپاس حريم عترت خير البشر نداشت

لب خشك و كام خشك برون آمد از فرات ياور به غير خون دل و چشم تر نداشت

تا مشك آب را برساند به كودكان جز سوى خيمه گاه به سويى نظر نداشت

شد حمله ور به دشمن و بهر دفاع دين جز سينه پيش نيزه و خنجر سپر نداشت

رايت به دوش و مشك به دندان دريغ و آه دستى كه تا ز خويش كند دفع شر نداشت

با عشق پاك در ره معشوق جان سپردعقل اين چنين گذشت گمان از بشر نداشت

سر داد

و دست داد و فدا كرد هرچه داشت از دامن امام زمان دست برنداشت ***

ساقى بزم كربلا:

تا بجوشد ز حوض كوثر، آب تا بگيرد ز ابر گوهر، آب

تا كه جارى ز چشمه ى زمزم هست در كعبه ى منوّر، آب

تا بود برقرار كون و مكان تا بود در زمين شناور آب

«و من الماء كل شى ء حىّ»يافت اين منزلت ز داور، آب

بهر كابين حضرت زهراشد مقدّر ز حىّ اكبر آب

گرچه جانبخش و جانفزا باشدتا قيامت بود مكدّر، آب

نقش لب تشنگان كرب و بلاتا ابد نقش خون زده بر آب

وا مصيبت كه دشمن بد كيش بست بر عترت پيمبر، آب

ساقى بزم كربلا عباس شد روان تا كند مسخّر، آب

كام عطشان ميان شطّ فرات خواست تا نوشد آن غضنفر، آب

ياد لعل لبان خشك حسين ريخت از كف به ديده ى تر، آب

مى كشند انتظار، اهل حرم تا بيارد براى اصغر، آب

عاقبت از خدنگ زهرآگين شدش از خون ديده احمر، آب

رفت سقاى تشنه سوى جنان تا بنوشد ز حوض كوثر آب ***

باز دميد از افق مهر دلاراى دين بار دگر شد برون، دست حق از آستين

گردش دور قمر شد به محرّم قرين شور قيامت به پا گشته به روى زمين

به هرطرف بنگرى چو دولت فرودين بود به پارايت زاده ى حبل المتين زمانه بار دگر فكنده طرح بلا

شد از افق آشكار هلال ماه خدا

نشسته گرد الَم به جان اهل ولاز قتل آل على به عرصه ى كربلا

شده سراسر جهان به محنت و غم قرين ز چرخ خيزد خروش بود مكدَّر زمين دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1213 كنون به ايران زمين شور حسينى به پاست به هر طرف بنگرى سخن ز خون خداست

خود اين كلام متين ز گفته ى مصطفى است همه بسيط زمين، زمين كربُ بلاست

به هر طرف بنگرى ز خون پاكان

دين سيل خروشان بود روان در اين سرزمين مى رسد از كعبه ى عشق حسينى به گوش

ز باده نوشان عشق، زمزمه ى نوش نوش

ز هر طرف مى رسد به گوش، بانگ خروش كز پى اثبات حق خون حق آمد به جوش

بار دگر شد عَلَم پرچم حق در زمين به عرش افراست سر كعبه ى اهل يقين نغمه ى آزادگى روح خدا مى زند

به لوح دل رنگى از خون خدا مى زند

به ياريش خلق را چه خوش صلا مى زندبه سينه ى عاشقان مهر ولا مى زند

خوش آن كه بر پاى او ز مهر سايد جبين به سنگر حق شود فدايى راه دين الا كه دارى به دل هواى كربُ بلا

زند حسين زمان تو را هم اكنون صلا

نداى «هل من مُعين» شنو از آن مقتداوقت جهاد است هان، به پاى خيز اى فَتى

ببين كه بر قصد ما عدو گرفته كمين بيا كه تا بركنيم بناى كفر از زمين عالميان الصّلا نوبت ايثار شد

كشور ما سر به سر صحنه ى پيكار شد

نقش شهيدان طف دوباره تكرار شدخمينى بت شكن، رهبر احرار شد

به كف گرفته لوا هادى اهل يقين يوسف مهر وفا حامى مستضعفين «1» ______________________________

(1)- همان؛ ص 490.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1214

عباس حدّاد كاشانى

عباس حدّاد فرزند شكر اللّه كه نام خانوادگى را تخلّص خود قرار داده است، به سال 1301 ه. ش در محله ى پشت مشهد كاشان چشم به جهان گشود. خواندن و نوشتن را در مكاتب قديم فرا گرفت. وى از سنين نوجوانى به شعر پرداخت و در سرودن انواع شعر از غزل، قصيده، تركب بند و رباعى طبع آزمايى كرد، ولى مانند اكثر شاعران محور كار خود را غزل قرار داد و در سرودن غزليات اخلاقى و مدايح و مراثى اهل

بيت و ائمه ى اطهار (ع) نيز تواناست. در مجالس روضه خوانى، اكثر مدّاحان شهر كاشان اشعار او را مى خوانند.

حدّاد اكثرا اشعارش را با صنايع لفظى مى آرايد و كمتر شعرى را بدون صنعت جناس سروده است. وى شاعرى است كه به هنرهايى غير از شعر آراسته است. او آواز خوشى دارد و رديف هاى موسيقى اصيل ايرانى را با ريزه كارى هايش مى شناسد و خود گاهى در معرض اجراى دستگاههاى آواز به دوستانش بهره مى رساند. او هنرمندى است كه در بيشتر رشته هاى فنى نيز صاحب نظر و استاد كار است و استعداد فوق العاده اى دارد «1».

-*-

بيا كه جرعه ده باده ى الست، اينجاست چهارده خُم سربسته، هرچه هست اينجاست

حضور قائل قالوا بلاى صبح ازل كه از صبوحى عشقند مست مست، اينجاست

قسم به نور محبّت، كه در گل هستى گلى كه از گل توحيد رُست و رَست، اينجاست

قرابه نوش ديار محبّت ابدى كه دست او به كريمى ست پاى بست، اينجاست

جماعتى كه وفادار بيعتند همه ز روى صدق به هم داده اند دست، اينجاست

چه احتياج به در كوفتن؟ كه مى گويند:«خدا درى كه گشود و دگر نبست، اينجاست»

هزار كوكب تابان طلوع كرد، ولى مهى كه رونق بازارشان شكست، اينجاست

ز پايگاه حوادث دلت اگر برخاست بيا، بيا به خدا پايه ى نشست اينجاست

عزاى قافله سالار دين، كه خيمه ى اوطنابش از ستم كوفيان گسست، اينجاست ***

گلى كه آمد و چشم دل از چمن پوشيدشكوفه بود كه از ابتدا كفن پوشيد

بنفشه در بر خيّاط دهر، رخت سياه بريد و دوخت از اين ماجرا، به تن پوشيد

مگر چكيده چو خونى ز آسمان، كه به باغ چو لاله پيرهن سرخ، نسترن پوشيد

ز ابر تيره سپهر برين، لباس كبودبه ماتم گل گلزار، از اين محن پوشيد

عزاى كيست كه در چارمين سپهر

مسيح لباس زد به خم نيل و بر بدن پوشيد

على اكبر خورشيد چهره، عارض خويش چو مه ز هاله ى زلف شكن شكن پوشيد

زمانه اطلس شبرنگ در عزاى حسين ز دست چرخ گرفت و به خويشتن پوشيد

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 2، ص 1103.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1215 به عزم رزم، حسين عزيز مى دانست كه زير جامه يكى كهنه پيرهن پوشيد

گرفت تيغ و طلب كرد ذو الجناح وز شوق سلاح جنگ، عديل ابو الحسن پوشيد

سخن به سوگ نشست و قلم ز من «حدّاد»گرفت كسوت غم، بر تن سخن پوشيد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1216

حسان

اشاره

حبيب چايچيان، متخلّص به «حسان» (مدّاح اهل بيت)، فرزند محمد حسين، در سال 1302 ه. ش در تبريز چشم به جهان گشود، شش ساله بود كه همراه خانواده اش به تهران مهاجرت كرد. اولين شعرى كه سرود در پانزده سالگى در مرثيه ى پدرش بود:

پدرم رخت از اين جهان بربست كمرم از غم و محن بشكست

مى كنم ليك شكر يزدان راگر پدر نيست باز مادر هست چايچيان تحصيلات خود را در تهران در مدرسه ى ايران و آلمان به پايان رسانيد، از آن پس به استخدام بانك ملى درآمد و پس از سالها خدمت، سرانجام بازنشسته شد. حسان درباره ى انگيزه ى شاعرى خود چنين مى گويد: «مادرم عاشق مولا على و اهل بيت (ع) بود و پيوسته مرا به سرودن اشعار مذهبى در مدح و مرثيت ائمه ى اطهار (ع) تشويق مى كرد و از كسانى كه مرا مورد محبت و لطف خاصّ خود قرار داد، مرحوم علّامه امينى صاحب كتاب «الغدير» بود كه وسيله ى آشنايى ام با ايشان، شعرى بود كه از زبان حضرت ابو الفضل (ع) در شب عاشورا خطاب به

سيّد الشّهدا سروده بودم كه در مجلسى، مدّاحى آن را در حضور او خوانده بود. از مدّاح نام گوينده شعر را مى پرسند، مى گويد شعر از حسان است. با پيغام مدّاح به ملاقاتش رفتم، مرا بى اندازه مورد تشويق و عنايت خود قرار داد».

آثارى كه تاكنون از حسان به چاپ رسيد به شرح زير است: «گلهاى پرپر»، «خزان گلريز»، «باغستان عشق»، «سايه هاى غم»، «اى اشك ها بريزيد» (جلد اوّل ديوان اشعار)، «خلوتگاه راز» (جلد دوم ديوان اشعار)، «زينب بانوى قهرمان كربلا» (ترجمه)، «بنال اى نى»، «اللّه اكبر»، «نداى برتر»، «فاطمة الزّهرا» (تقريرات علّامه امينى)، چهل حديث جالب از على بن ابيطالب (ع)، و جلد سوم ديوان اشعار كه قريبا چاپ مى شود.

حسان داراى چهار فرزند است كه هر چهار تن شاعرند و قريحه ى شاعرى را از پدر به ارث برده اند.

-*-

بلا گردان تو:

دوست دارم شمع باشم، تا كه خود تنها بسوزم بر سر بالينت امشب، از غم فردا بسوزم

دوست دارم هاله باشم، تا ببويم روى ماهت يا شوم پروانه، از شوق تو بى پروا بسوزم

دوست دارم ماه باشم، تا سحر بيدار باشم تا چو مشعل بر سر راهت در اين صحرا بسوزم

دوست دارم سايه باشم، تا در آغوشم بخوابى چشم دوزم بر جمالت، ز آن رخ گيرا بسوزم

دوست دارم لاله باشم، بر سر راهت بشينم تا نهى پا بر سرم، وز شوق سر تا پا بسوزم

دوست دارم خال باشم، بر رخ مهر آفرينت از لبت آتش بگيرم، تا جهانى را بسوزم

دوست دارم خار باشم، دامن وصلت بگيرم تا ز مهر آتشينت، اى گل زهرا بسوزم

دوست دارم ژاله باشم، من به خاك پايت افتم تا چو گل شاداب باشى و من، از گرما سوزم

دوست دارم خادمت باشم، كنم دربانى ات رادل نهم

در بوته ى عشقت شها، يكجا بسوزم

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1217 دوست دارم اشك ريزم، تا مگر از اشك چشمم تو شوى سيراب و من، خود جاى آن لبها بسوزم

دوست دارم كام عطشان تو را سيراب سازم گرچه خود از تشنه كامى بر لب دريا بسوزم

دوست دارم دستم افتد تا مگر دستم بگيرى لحظه اى پيشم نشينى، تا سپند آسا بسوزم

دوست دارم در دلم افزون شود مهرش «حسانا»تا ز داغ حسرت آن تشنه لب سقّا بسوزم ***

كهربا:

هاله اى بر چهره از نور خدا دارد حسين جلوه ى هر پنج تن آل عبا دارد حسين

آشناى عشق را بى آشنا گفتن خطاست در غريبى هم هزاران آشنا دارد حسين

در هواى كوى وصلش بيقراران بى شماردل مگر كاه است و گويى كهربا دارد حسين

معجز قرآن جاويدان حسين بن على است برترين اعجازها، در كربلا دارد حسين

خيمه گاهش كعبه و آب فراتش زمزم است قتلگاهى برتر از كوه منا دارد حسين

شور شيرين غمش رمز حيات سرمدى است از سرشك ديدگان، آب بقا دارد حسين

تا شفا بخشد روان و جسم هر بيمار رادر حريم وصل خود خاك شفا دارد حسين

حرمت ذبح عظيم كربلا بنگر (حسان)خون بهايى همچو ذات كبريا دارد حسين «1» ***

امشب و فردا:

امشب شهادت نامه ى عشّاق، امضا مى شودفردا ز خون عاشقان، اين دشت دريا مى شود

امشب كنار يكديگر، بنشسته آل مصطفى فردا پريشان جمعشان، چون قلب زهرا مى شود

امشب بود برپا اگر، اين خيمه ى ثارُ اللّهى فردا به دست دشمنان، بركنده از جا مى شود

امشب صداى خواندن قرآن به گوش آيد ولى فردا صداى الامان، زين دشت برپا مى شود

امشب كنار مادرش، لب تشنه اصغر خفته است فردا خدايا بسترش، آغوش صحرا مى شود

امشب كه جمع كودكان، در خواب ناز آسوده اندفردا به زير خارها، گمگشته پيدا مى شود

امشب رقيه حلقه ى زرين اگر دارد به گوش فردا دريغ اين گوشوار از گوش او وا مى شود

امشب به خيل تشنگان، عبّاس باشد پاسبان فردا كنار علقمه، بى دست سقا مى شود

امشب كه قاسم زينت گلزار آل مصطفاست فردا ز مركب سرنگون، اين سرو رعنا مى شود

امشب گرفته در ميان اصحاب، ثارُ اللّه رافردا عزيز فاطمه، بى يار و تنها مى شود

امشب به دست شاه دين، باشد سليمانى نگين فردا به دست ساربان، اين حلقه يغما مى شود

امشب سر سِرّ خدا، بر دامن زينب بُوَدفردا انيس خولى و دير

نصارى مى شود

ترسم زمين و آسمان، زير و زبر گردد «حسان»فردا اسارت نامه ى زينب چو اجرا مى شود «2» ***

______________________________

(1)- ديوان حسان؛ ص 137.

(2)- اى اشكها بريزيد، ص 179.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1218

منزلگاه:

بار بگشائيد اينجا كربلاست آب و خاكش با دل و جان آشناست

السلام! اى سرزمين كربلاالسلام! اى منزل نور خدا

السلام! اى وادى دلجوى عشق ور چه خوش مى آيد اينجا بوى عشق

السلام! اى خيمه گاه خواهرم قتلگاه جان گداز اكبرم

كربلا! گهواره ى اصغر تويى مقتل عباس مه پيكر تويى

آمدم، آغوش خود را باز كن بستر مهمان خود را ساز كن

آمدم، با شهپر جان آمدم آتشم امّا چو طوفان آمدم «1» ***

هم عيش و سرور است، هم اوتاد غم اينجاهم خنده ى شوق است و هم اشك ندم اينجا

هم نعره ى جنگ است و هم آوازه ى عشق است آميخته تكبير و رجز دم به دم اينجا

هم لشكر ايمان و هم افراد شياطين هم دوزخيان جمع شده هم حرم اينجا

ميزان خدايى و سراپرده ى شاهى است هم ناله ى مظلوم و فغان از ستم اينجا

رنگين شده اين باديه از خون شهيدان از محنت و غم پشت فلك گشته خم اينجا

قربانى عشق است كه افتاده بهر سواعضاى بدن ريخته در هر قدم اينجا

صحراى بلا است ولى رشك حنان است گلگوى كفنان، لاله رخان، نيست كم اينجا

هم عرصه ى جولان سواران بود اين دشت و آرامگه كودك شش ماهه هم اينجا

اين دشت بلا مجمع هر ضد و نقيض است درياى وجود است و ديار عدم اينجا

بارد به زمين دست و سر و ساعد و بازوخيزد به هوا آه دل و گرد غم اينجا

امواج فراتست و لب سوخته بسيارمشكى و عمودى و دو دست و علم اينجا

اوراق پراكنده ى قرآن بود آيايا عترت پيغمبر خير الامم اينجا

با حالت غم بر سر

اجساد شهيدان صف بسته ملك هاى سما پشت هم اينجا «2» ***

غرق گل شد كربلا، چون رهگذار زينب است يا كه خونين مقتل يار و تبار زينب است

قامت موزون اكبر، سرو ناز كربلاست چشمه ى اين باغ، چشم اشكبار زينب است

گلبن قاسم دهد بر اين گلستان خرّمى يادگار مجتبى در روزگار زينب است

لاله ى عطشان اين گلشن، على اصغر بُودشاهد اين گفته، قلب داغدار زينب است

در كنار علقمه، سروى مگر آتش گرفت يا سرا پا غرقه در خون، جان نثار زينب است؟

اين گلستانى كه پا مال سُم اسبان شده جسم و جان احمد و دار و ندار زينب است

______________________________

(1)- گلهاى پرپر؛ ص 33.

(2)- همان؛ ص 42 و 43.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1219 با چنين طوفان گل ريزى، چه گلهايى شكفت كس نمى داند، خزان يا نوبهار زينب است

گلشن آل خليل از آتش بيداد سوخت عقل در حيرت ازين صبر و قرار زينب است

از اسارت در ره آزادى او را ننگ نيست بلكه فرمان بردن از كفّار، عار زينب است

خطبه خواند چون على با آن حياى فاطمى ياد بودِ مش پيغمبر، وقار زينب است

نطق كردن در خيابان، بين آن غوغاگران با وجود حضرت سجّاد، كار زينب است

كوفه شد غرق سكوت آنگه كه فرمود «اسْكُتُوا»رشته ى جانها مگر در اختيار زينب است؟

يادبود احتجاج و نطق زهرا تازه شدرنگ قرآن، در كلام زرنگار زينب است

حفظ جان حضرت سجّاد، از تيغ عدوجلوه اى از روح زهرا، شاهكار زينب است

داد فتوى عاشقان را سرشكستن جايز است چوب محمل، شاهد اين ابتكار زينب است

روز عاشورا كه شد روشنگر جان بشرسايه ى غمهاى آن، از شام تار زينب است

گشت ظالم عاقبت از تخت عزّت سرنگون فتح مظلومان، ز يُمن اقتدار زينب است

اين عَلَم هاى سياه و اين همه افغان و آه پرچم

فتح و سرود افتخار زينب است «1» ***

چو باده نرگس مستت، بهانه داد به دستم سبوى هوش به سنگ گران عشق شكستم

به باد ساقى كوثر، شدم به بزم تو سقّاز شوق بى خبر از خويش و از ولاى تو مستم

شده است خانه ى دربست دل، حريم خيالت كه باب چشم اميدم به روى غير تو بستم

چو شمع بر لب ساحل، اگر چه پاى بر آبم ولى به ياد تو سوزان، ز پاى تا به سر ستم

نمى رسى به لبانم، اگر چه تشنه ام اى آب كه سربلند چو كوهم، نه پيش پاى تو پستم

مگير آتشم از دل، كه آبروى من است اين مكن ذليل چو خاكم، نه من هواى پرستم

لواى فتح من از آن در اهتزاز بماندكه در هواى تو اى گل، دمى ز پا ننشستم

چو ميوه داد فراوان، درخت بشكند از بارثمر چو داد نهالم، چه غم اگر كه شكستم

دو دست من ثمرم بود و پيش پاى تو افتادخجل ز هديه ى ناقابلم به پيش تو هستم

گرفته دست نيازم هميشه دامنت اى شاه ز پا فتاده ام اكنون بيا بگير تو دستم

«حسان» اگر دهدت مى، بگير از كف ساقى كه من ز رطل گرانش ز هست و نيست بر ستم «2»

______________________________

(1)- خلوتگه راز؛ ص 220 و 221.

(2)- همان؛ ص 1139.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1220

حسين فولادى

اشاره

حاج حسين فولادى فرزند اسماعيل در سال 1303 ه. ش در شهر قم متولد شد و پس از تحصيلات ابتدايى و متوسطه به يارى پدرش در امر كشاورزى شتافت و سى سال در كار كشاورزى فعاليت كرد پس از آن به تجارت روى آورد و در رشته ى قماش فروشى به كار پرداخت.

فولادى از سال 1340 شمسى به شعر و شاعرى پرداخت

و در انجمن ادبى شهر خود كه به رياست حسين حسينى تشكيل مى شود شركت جست. وى از اعضاى برجسته ى آن به شمار مى رفت و آثارش نيز بيشتر در روزنامه ى محلى «استوار» به چاپ مى رسيد.

فولادى شاعرى خوش ذوق است اشعارش شامل دو بخش مى باشد كه قسمتى از آن به مدايح و مراثى اهل بيت (ع) اختصاص دارد «1».

-*-

حسين اى چهره ى نيكوى اسلام حسين اى از تو روشن روى اسلام

تو مرآت جمال كردگارى تو از زهرا و حيدر يادگارى

تو محبوب القلوب عالمينى حسينى تو حسينى تو حسينى

تو را از جمع خوبان برگزيدم سخى تر از تو مولايى نديدم

ز صهباى تولاى تو مستم چو من از كودكى دل بر تو بستم *

سوره و الليل وصف موى حسين است جلوه ى شمس از فروغ روى حسين است

عشق و جنون را نياز ساغر و مى نيست مستى عشاق از سبوى حسين است

همچو سكندر مرو به وادى ظلمت چشمه حيوان كفى ز جوى حسين است

كشته شد و درس زندگى به بشر دادحُرّيت از مكتب نكوى حسين است

قبله ى دلهاى ماست كربُ بلايش كعبه معزّز به آبروى حسين است

تا به ابد لاله گون بود رخ اسلام لاجرم از خون سر وضوى حسين است

گلشن گيتى ندارد، عطر و گلابى عطر فضاى جهان، ز بوى حسين است

پيشرو كاروان عشق و شهادت حضرت مسلم پسر عموى حسين است «2»

آهنگ سفر:

تا جهانى هست و در گردش بود شمس و قمرمثل زينب، مادر گيتى نمى زايد دگر

پرتو نور حسينى، در وجود زينب است همچو نورى كز رخ خورشيد مى گيرد قمر

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 4، ص 2743.

(2)- منشور عاشورا، ص 37.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1221 با هم از روز ازل پيمان وحدت بسته اندداشتند از ماجراى كربلا، گويا خبر

لاجرم، زينب به عبد

اللّه جعفر شرط كردكز حسين خود جدا هرگز نگردد يك نظر

دل بريد از خاندان و بى درنگ آماده شدتا كه سالار شهيدان كرد آهنگ سفر

با حسين در كربلا گر زينب كبرى نبودنهضت خونين او، هرگز نمى داد اين ثمر

باغ دين را آبيارى كرد، گر خون حسين نخل آن را كرد زينب با اسارت بارور

بر زمين افتاد چو از صدر زين سالار دين بست زينب از پى تكميل اهدافش كمر

بر سر نعش برادر ناله زد آنسان كه سوخت خرمن عمر ستمگر ز آتش سوز جگر

گاه با اشك و گهى با ناله و گه با بيان كرد كاخ ظلم و استبداد را زير و زبر

بر در دروازه ى كوفه لسان اللّه شدورنه يك زن را نبودى در اسيرى اين هنر!

كرد با يك «اسكُتوا» خاموش آن آشوب راآنچنان كز رنگ اشتر هم صدا نامد به در

پرده ى شرك و نفاق و كفر را از هم دريدزينب از تيغ زبان و خطبه هاى پر شرر

زاده ى مرجانه را رسواى خاص و عام كردشد نمايان بهر مردم چهره ى آن بد سير

تا شدند آگاه مردم از جنايات يزيدعيش و شادى جاى خود را داد بر اشك بصر

كرد كارى با زبان بر آل سفيان پليدآنچه حيدر كرد با كفّار از تيغ دوسر «1» ***

شهيد عشق كه بگذشته از سر بدنش عدوى تنگ نظر جامه مى برد ز تنش

تنى كه گشته مشبّك ز تير و تيغ و سنان چه حاجت است دگر اى فلك، به پيرهنش

سرى كه پيشكش راه دوست گشته، چه باك كه دشمنش بزند چوب، بر لب و دهنش

كسى كه ملك سليمان دهد به غمزه ى دوست چه غم از اينكه برد خاتم از كف اهرمنش

كسى كه داده به طوفان عشق هستى خودعجب مدار، شود در تنور

اگر وطنش

دلش بسوخت چنان، زانكه ز آن سياهدلان فرا نداد يكى گوش خويش بر سخنش

جمال دوست چنانش ز خويش بيخود كردكه قتلگه به نظر خوشتر آمد از چمنش

سموم كينه وزيد آن چنان به گلشن دين كه بى امان به زمين ريخت سرو و ياسمنش

ز بس به دشت بلا ريخت، خون لاله رخان سزد كه تا به ابد لاله رويد از دمنش

به جز حسين كسى را كجا شنيده كسى كه آب غسل بود خون و، بوريا كفنش

به روز حشر چه باك از حساب «فولادى»!اگر ز گوشه ى چشمى فتد نظر به منش

______________________________

(1)- همان؛ ص 241.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1222

قاسم سيّاره

اشاره

قاسم سياره فرزند هاشم متخلص به «آشفته» به سال 1303 ه. ش در شهر «دهاقان» متولد شد.

پدرش فردى صاحب قريحه در شعر بود كه ميراث وى به آشفته و از او به پسرش «پريش» رسيده است. وى از سال 1310 ساكن شهرضا گرديد و در اين شهر به تحصيل پرداخت و با فراغت از تحصيل به اشتغال هنرى (عكاسى) روى آورد ولى بزودى اين كار را رها كرد و به مطالعه و آفرينش هنرى پرداخت. مجموعه سروده هاى وى در كتابى به نام «خوشه» تدوين و چاپ شده است.

-*-

سلام بر حسين (ع):

آمد كه سرفرازد و آمد كه جان دهدايثار محض را شرف جاودان دهد

آمد حسين تا به گلستان مصطفى بالش به هر جوانه ز خون جوان دهد

آمد كه با وجود دگر راست قامتان از پا فتادگان ستم را توان دهد

آمد كه با حماسه و با انقلاب سرخ دين را ز جور حادثه، خط امان دهد

آمد كه بر نماى بلنداى قامتش جاى هزار بوسه به تير و سنان دهد

آمد كه بلبلان نوا خوان عشق رابر شاخسار باغ بهشت آشيان دهد

آمد گهر فشان و سرافكن به پاى دوست تا عشق را به ديده ى باور، نشان دهد

آمد كه با طلوع درخشانِ چهرِ خويش اين توده خاك را شرف آسمان دهد

آمد كه گه ز آمدن و گه ز رفتنش ما را لب شكفته و اشك روان دهد

آمد به بزم انجمن «آشفته»، پيرِ ماكز فيضش افتخار به آزادگان دهد «1»

______________________________

(1)- خوشه؛ ص 110.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1223

محمد على صاعد اصفهانى

اشاره

محمد على صاعد فرزند ميرزا اسد اللّه در سال 1304 ه. ش در اصفهان در يك خانواده ى مذهبى متولد شد. خواندن و نوشتن و قرائت قرآن را از سن 5 سالگى تحت توجه پدرش فرا گرفت. پدرش كه از فعالان سياسى مذهبى بود تمام دوران رضا شاه را بيشتر در حال تبعيد در شهرهاى مختلف گذراند و مقارن با رفتن رضا شاه از ايران به رحمت ايزدى پيوست.

محمد على پس از تحصيلات ابتدايى به ناچار درس خواندن را رها كرد و به شغل آزاد رنگرزى اتومبيل روى آورد و ضمن اشتغال به كار در مدارس قديمه به كسب علم پرداخت.

صاعد سرودن شعر را از همان سنين كودكى در مدرسه ى ابتدايى شروع كرد و چون پدرش علاقه ى وى را به

شعر دانست او را به نزد مرحوم صغير برد و از اين طريق بود كه پايش به انجمن هاى شعرى وقت «انجمن عشيق» باز شد، رياست آن انجمن با ميرزا عباس خان شيدا بود كه تخلّص نام «صاعد» كه بعد آن را لقب خانوادگى خود قرار داد، از طرف استاد صغير توسط مرحوم «شيدا» در همان جلسه ى اول انجمن براى محمد على انتخاب گرديد. با انحلال انجمن عشيق انجمن ديگرى با نام «كمال» توسط مرحوم شيدا و مرحوم صغير و صاعد اصفهانى و يازده نفر ديگر تأسيس گرديد كه از سال 1354 تاكنون رياست آن بر عهده ى صاعد اصفهانى قرار گرفت «1».

-*-

جان هستى:

دوباره دل هواى كربلا كردعنان گريه از دستم رها كرد

به خاطر، ياد گلبوتر تربتش رفت ز اشك ديده دل را با صفا كرد

خرد مفتون و حيران حسين است از اين شورى كه در عالم به پا كرد

نبودى بيش از اين از عشق نامى بناى عاشقى را او بنا كرد

مرا بيگانه كرد از هر دو عالم چو با مهرش مرا عشق آشنا كرد

ثنا خوانش وفاكيشان عالم كه او تصنيف ديوان وفا كرد

فداى جان پاكش جان هستى كه جان را در ره جانان فدا كرد

ز خون خويش خاك كربلا رابه چشم اهل بيتش توتيا كرد

از او درمان طلب، گر دردمندى كه او هر درد بى درمان دوا كرد

اگر مؤمن، اگر كافر به اخلاص چو حاجت برد پيش او روا كرد

به جز زينب كه غم پرورد هستى است كه مى داند غمش با ما چه ها كرد

مى جان شد طلاى ناب «صاعد»غمش نازم كه كار كيميا كرد ***

پس از حسين رسالت رسيد بر زينب نبود نام حسينى، نبود اگر زينب

______________________________

(1)- ديوان صاعد اصفهانى؛ مقدمه با تلخيص.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد

زاده ،ج 2،ص:1224 در آن محيط كه امواج كفر توفان كردنداشت كشتى دين ناخدا، مگر زينب

مگر نه حضرت سجّاد در خطر مى بوداگر نكرد صيانت از آن گهر زينب

به قتلگه چو ز سجّاد كرد دلجويى ز كاينات برآمد درود بر زينب

حسين كاشت مسلّم نهان آزادى ولى به صبر رساندش به بار و بر زينب

گرفت پرچم حق در كف كفايت خويش در آن مصاف بلاخيز پر خطر زينب

به پاس حضرت زهراست ورنه مى گفتم هم از ملك بود افضل، هم از شبر زينب

زهى شهامت و همّت، زهى به عزم بلندنيافريده خدا، زن چو نامور زينب

دلى و اين همه از داغ لاله ها خونين نديده گلشن هستى چو خون جگر زينب

ز مهر، ماه نيارد جدا شدن «صاعد»حسين را همه جا بود همسفر زينب

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1225

حميد سبزوارى

اشاره

حسين ممتحنى، متخلّص به «حميد» معروف به سبزوارى، فرزند عبد الوهاب، در سال 1304 ه. ش در شهر سبزوار قدم به عالم وجود نهاد. وى در خانواده اى پرورش يافت كه رنج فقر و تهيدستى را احساس كرد و زندگى را با دشوارى سپرى ساخت. پس از اتمام تحصيلات به استخدام وزارت فرهنگ درآمد و به نام آموزگار به تدريس در مدارس شهر خود به خدمت اشتغال ورزيد.

ممتحنى از آنجا كه دوران زندگى را همواره با فقر و محروميت گذرانيد، روح پرخاشگرى و عصيان در وى ظاهر گرديد و چون داراى ذوق و قريحه ى شاعرى بود به سرودن اشعار انتقادى پرداخت تا اينكه منجر به اخراجش از آموزش و پرورش گرديد. وى پس از سالها بيكارى و دربه درى سرانجام به استخدام بانك بازرگانى درآمد و پس از سالها خدمت بازنشسته شد.

استاد شاهرخى (جذبه) در مقدمه ى تحليلى فاضلانه اى كه

بر «سرود درد» نگاشته، چنين مى گويد: «آثار و سروده هاى سبزوارى به دو بخش منقسم است: قسمتى كه محصول و مولود دوران اختناق است كه شاعر با شجاعت و شهامت و ايمان راسخ بر حكومت تاخته و اوضاع آن را نكوهش كرده است، در ميان آن آثار به حق سخنانى بس بلند و فاخر و شورانگيز يافت مى شود كه از قدرت طبع و صفاى قريحه و مهارت شاعر حكايت دارد و خواننده را به تحسين وامى دارد. قسم دوم آثار، پس از پيروزى انقلاب است».

غالب سرودهاى ماندگارى كه در مناسبتهاى مهمّ بعد از پيروزى انقلاب اسلامى از صدا و سيماى جمهورى اسلامى پخش گرديده است از آثار اوست.

حميد سبزوارى پس از پيروزى انقلاب در شوراى وزارت ارشاد اسلامى عضويت يافت و مشغول كار شد و نيز با صدا و سيماى جمهورى اسلامى همكارى كرد.

حميد در سرودن انواع شعر طبع آزمايى كرده و توانايى خود را نشان داده است. از اين شاعر دو مجموعه شعر به نام هاى «سرود درد» و «سرود سپيد» طبع و نشر يافته است «1».

-*-

لاله خونين سر زد از دامان خاك شرمگين شد، چهر مهر تابناك

صبح، بر روى شقايق خنده زدنقش خون بر رفته و آينده زد

آفتابى سرخ از يثرب دميدنينوا را دامن اندر خون كشيد

شد زمين گلرنگ و شد آفاق سرخ شهر سرخ و كوچه سرخ و طاق سرخ

فرش را امواج خون در برگرفت عرش از معراج خون زيور گرفت ***

مصطفى گلبوسه بر آن لاله زدز آتش شوقش به لب تبخاله زد

مرتضى خندان به چهرش بنگريست كاين گل محراب خونين على است

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 2، ص 1184.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1226 شادمان زهرا

شد از ديدار اوبوسه زد بر خنجر و رخسار او

در مَلَك افتاد شور و همهمه بوسه زد بر حنجرش چون فاطمه

لرزه در نُه طاق افلاك اوفتادنقش «ثار اللّه» چو بر خاك اوفتاد

يثرب آن شب كربلا زاييده بودتك سوار دشت (لا) زاييده بود

زاده شد در دامن يثرب حسين پاسدار خندق و بدر و حنين

تا گردش زمانه و ليل و نهار هست نام حسين هست و حسينى شعار هست

اين نام پرشكوه بر اوراق روزگارجاويد هست تا ورق روزگار هست

تا در دلى ز شوق حقيقت زبانه اى است زين حق پرست در همه جا، حق گزار هست

تا موج مى خروشد و تا بحر مى تپدياد از خروش او به صف كارزار هست

تا سرزند سپيده و تا بشكفد سحرخورشيد روى او به جهان آشكار هست

تا عدل هست، رايتِ او هر طرف به پاست تا ظلم هست، نهضتِ او استوار هست

تا در زمانه رسم يزيد است برقرارسوداى دادخواهى او برقرار هست

تا لاله سرزند ز گريبان كوهساردلها ز داغ اصغر او، داغدار هست

اى برترين شهيد كه هركس خداى رابا چشم دل شناخت، تو را دوستدار است

هرگز مباد خاطر ما خالى از غمت تا گردش زمانه و ليل و نهار هست «1» ***

آرزوى كربلا دارد دلم يك جهان شور و نوا دارد دلم

هفت وادى گر بود تا كوى دوست ديده اى راه آشنا دارد دلم

گرچه صد دام است در هرگام من از قضا پروا كجا دارد دلم؟

تير اگر بارد در اين ره گو ببارجوشن از حرز ولا دارد دلم

آب حيوان گر به ظلمات اندر است پرتو صدق و صفا دارد دلم

خار و خارا سدّ راه وصل نيست پرنيان در زير پا دارد دلم

غافلى از شور و حال عاشقان اى كه مى پرسى چه ها دارد دلم

كربلا دار الشّفاى عاشق است روى بدان دار

الشّفا دارد دلم

مى روم همراه جانبازان عشق چشم يارى از خدا دارد دلم ***

ياد سياووش:

عالم از زمزمه ى حسن تو خاموش مبادرهروان را سفر عشق فراموش مباد

تا پر از همهمه ى زاغ نگردد گلزارعندليب چمن از زمزمه خاموش مباد

كنج ميخانه كه ميدان بلا جويان است خالى از زمره ى رندان قدح نوش مباد

______________________________

(1)- سرود درد؛ ص 364.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1227 كاروانى كه ره صدق و صفا مى سپردبى سرود جرس و نغمه ى چاووش مباد

اى به پا خاسته در پهنه ى پيكار ستم جز لواى شرفت زير بر دوش مباد

شعله ور باد دل از داغ شهيدان وطن رفته از خاطر ما ياد سياووش مباد

تا جهان است و جهان را سر سرمستى بادخم اين ميكده فارغ شده از جوش مباد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1228

مشفق كاشانى

اشاره

عباس كى منش فرزند على محمد معروف به «مشفق كاشانى» در سال 1304 ه. ش در كاشان متولد شد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود به پايان برد و به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد سپس براى ادامه ى تحصيل به دانشگاه تهران راه يافت و به اخذ درجه ى ليسانس و فوق ليسانس در رشته علوم ادارى نائل آمد.

از مشفق كاشانى تاكنون شش مجموعه شعر با عناوين: «صلاى غم» يا تخميس 12 بند محتشم كاشانى، «خاطرات»، «سرود زندگى»، «شراب آفتاب»، «آذرخش»، «آئينه ى خيال» منتشر شده است. همچنين علاوه بر سلسله مقالات ادبى و تحقيقى و عرفانى كتابهاى متعددى نيز در زمينه هاى مذهبى، ادبى و سياسى از وى منتشر شده است كه بعضا عبارتند از: «نقشبندان غزل»، «مجموعه شعر انقلاب»، «مجموعه شعر شهيد»، «مجموعه شعر در سوگ امام راحل»، «محمد (ص) در آينه ى شعر فارسى» (مدايح و مراثى درباره ى حضرت محمد (ص) و حضرت على (ع))، «قبله هشتم آينه ى رجاء» (مدايح

و مراثى درباره ى حضرت رضا (ع)) «1»

-*-

زينة المراثى: تخميس 12 بند محتشم كاشانى:

1

از موج فتنه چشم جهان غيرت يم است وز تندباد حادثه پشت فلك خم است

صبح اميد چون شب تاريك مَظلم است«باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است»

«باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است»هرجا نشان محنت و مردم به غم قرين

افكنده اند غلغله تا چرخ هفتمين

گردون فكنده بس گره از درد بر جبين«باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين»

«بى نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است»از لوح سينه رفته چرا نقش آرزو

فريادها شكسته ز اندوه در گلو

خورشيد برده سر به گريبان غم فرو«اين صبح تيره باز دميد از كجا كزو»

«كار جهان و خلق جهان جمله درهم است»هرجا به گوش مى رسد آواى انقلاب

خلقى به ماتمند و جهانى در اضطراب

جان در تلاطم آمده دل را نمانده تاب«گويا طلوع مى كند از مغرب آفتاب»

«كآشوب در تمامى ذرّات عالم است»روشن به راه ديد چراغ اميد نيست

كس را هواى شادى و گفت و شنيد نيست

زين ابر تيره اختر شادى پديد نيست«گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست»

«اين رستخيز عام كه نامش محرّم است» ______________________________

(1)- مشفق كاشانى «عباس كى منش» تخميس دوازده بند محتشم.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1229 شورى به سر فتاده كه جاى مقال نيست جز غم نصيب مردم شوريده حال نيست

باغ حيات را پس ازين اعتدال نيست«در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست»

«سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است»خلق جهان ز سوز نهان نوحه مى كنند

از دست داده تاب و توان نوحه مى كنند

هرجا ز ديده اشك فشان نوحه مى كنند«جنّ و ملك بر آدميان نوحه مى كنند»

«گويا عزاى اشرف اولاد آدم است»شاهى كه افتخار بدو كرده عالمَين

بابش

على و فاطمه را هست نور عين

از شرم روى او به حجابند نيِّرين«خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين»

«پرورده ى كنار رسول خدا حسين (ع)»

2

كردند كوفيان همه دامان كربلاگلگون ز خون پاك شهيدان كربلا

خون موج زد ز بحر خروشان كربلا«كشتى شكست خورده ى طوفان كربلا»

«در خاك و خون فتاده به ميدان كربلا»كس در زمانه نيست كزين غم فسرده نيست

آن كو كه دل شكسته ازين درد نيست كيست

هرچند كار چرخ فسونگر ستمگريست«گر چشم روزگار بر او فاش مى گريست»

«خون مى گذشت از سر ايوان كربلا»در نينوا نبود چو آبى به غير اشك

چشم فلك نديد سرابى به غير اشك

اطفال را نبود جوابى به غير اشك«نگرفت دست دهر گلابى به غير اشك»

«زان گل كه شد شكفته به بستان كربلا»با آنكه بود شاه بر آن قوم، ميهمان

بر قتل او كمر همه بستند بر ميان

كى اين ستم رسيده به مهمان ز ميزبان«از آب هم مضايقه كردند كوفيان»

«خوش داشتند حرمت مهمان كربلا»باد خزان به گلشن آل على وزيد

از عرشِ زين چو شاه به روى زمين رسيد

آن دم كه تشنه لب لب شط مى شدى شهيد«بودند ديو و دد همه سيراب و مى مكيد»

«خاتم ز قحط آب سليمان كربلا»داغى نشسته بر رخ گردون كه تا ابد

زين جانگداز واقعه هرگز نمى رود

دلها درون سينه ز اندوه مى تپد«زان تشنگان هنوز به عيوق مى رسد»

«فرياد العطش ز بيابان كربلا»دون همّتان ز حىّ توانا نكرده شرم

از اهل بيت و عترت طه نكرده شرم

زان تشنه كشته بر لب دريا نكرده شرم«آه از دمى كه لشكر اعدا نكرده شرم»

«كردند رو به خيمه ى سلطان كربلا» دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1230 لشكر چو در خيام شهِ ارجمند شددر باغ خلد خاطر

زهرا نژند شد

احمد گريست زار و على دردمند شد«آن دم فلك بر آتش غيرت سپند شد»

«كز خوف خصم در حرم افغان بلند شد»

3

بيداد خصم تيره دل از حد فزون شدى زين ماجرا ز ديده روان سيل خون شدى

همچون سپهر روى زمين نيلگون شدى«كاش آن زمان سرادق گردون نگون شدى»

«وين خرگه بلند ستون بى ستون شدى»آمد زمانه زين غم جانسوز در ستوه

تا شد شهيدِ خنجر كين شاه باشكوه

رفتند سوى خيمه چو آن بى حيا گروه«كاش آن زمان درآمدى از كوه تا به كوه»

«سيل سيه كه روى زمين قيرگون شدى»خاموش شد چو شمع شب افروز اهل بيت

دنيا گرفت آه غم اندوز اهل بيت

گرديد همچو شام سيه روز اهل بيت«كاش آن زمان ز آه جگر سوز اهل بيت»

«يك شعله برق خرمن گردون دون شدى»نشنيده گوش چرخ چنين تلخ داستان

ناديده چشم دهر مر اين ظلم در جهان

پشت زمانه خم شده زين محنت گران«كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمان»

«سيماب وار گوى زمين بى سكون شدى»دردا كه از جفاى فلك آن وجود پاك

افتاد همچو گوهر تابنده در مغاك

با آن دل شكسته و با جسم چاك چاك«كاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاك»

«جان جهانيان همه از تن برون شدى»بگذشت چون به خاطر او وعده ى الست

در كشتى شهادت چون نوح برنشست

در موج خيز حادثه خوش داد جان ز دست«كاش آن زمانه كه كشتى آل نبى شكست»

«عالم تمام غرقه ى درياى خون شدى»پيدا شود چو روز قيامت فروز حشر

با آفتاب شعله ور و تاب سوز حشر

گيرند مزد خويشتن اعداى او ز حشر«اين انتقام گر نفتادى به روز حشر»

«با اين عمل معامله ى دهر چون شدى»ميزان عدل و داد چو در محشر آورند

آنگاه

خيل قوم ستم گستر آورند

پس داورى ز كرده سوى داور آورند«آل على چو دست تظلّم برآورند»

«اركان عرش را به تلاطم درآورند»

4

در كارگاه هستى تا نقش ما زدندآزادگان به كوى محبت لوا زدند

از عالم وجود قدم در فنا زدند«برخوان غم چو عالميان را صلا زدند»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1231 «اوّل صلا به سلسله ى انبيا زدند»بار بلاى عشق هر آن كس به جان خريد

از جام مهر دوست مى عاشقى چشيد

در كار عشق پا و سر و تن به خون كشيد«نوبت به اوليا كه رسيد آسمان تپيد»

«زان ضربتى كه بر سر شير خدا زدند»دوران چو داشت در سر فكر ستيزها

مشتى دغل نشاند به جاى عزيزها

تا عاقبت به دست همان بى تميزها«پس آتشى از اخگر الماس ريزها»

«افروختند و در حسن مجتبى زدند»مى خواست چرخ فتنه گر، اين گنبد كبود

رنگين به خون ديده كند عالم وجود

دردى به دردهاى دل مصطفى فزود«وانگه سرادقى كه ملك محرمش نبود»

«كندند از مدينه و در كربلا زدند»از موج حادثات به صحراى بى كران

دريا به جنبش آمد و شد سيل خون روان

باران مرگ كرد گلستان دين خزان«وز تيشه ى ستيزه در آن دشت، كوفيان»

«بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند»از تيغ و تير لشكر دون پرور يزيد

آل على شدند چو در كربلا شهيد

بس نونهال تازه كه در خاك و خون تپيد«پس ضربتى كز آن جگر مصطفى دريد»

«بر حلق تشنه ى خلف مرتضى زدند»ناكرده شرم يكسره آن قوم كينه جوى

كردند همچو سيل به سوى خيام روى

در خيمه تا بلند شد از خصم، هاى و هوى«اهل حرم دريده گريبان، گشوده موى»

«فرياد بر در حرم كبريا زدند»افتاد در ملايك افلاك اضطراب

كز ظلم و جور و كينه

نكردند اجتناب

بر حال اهل بيت دل سنگ مى شد آب«روح الامين نهاده به زانو سر حجاب»

«تاريك شد ز ديدن آن چشم آفتاب»

5

تا نوبت شهادت سلطان دين رسيدصبح حيات را نفس واپسين رسيد

بس زخمها به پيكرش از تيغ كين رسيد«چون خون ز حلق تشنه ى او بر زمين رسيد»

«جوش از زمين به ذروه ى عرش برين رسيد»كردند كوفيان ستم و ظلم بى حساب

كز عترت پيمبر شد سلب خورد و خواب

لب تشنه شد شهيد چو فرزند بو تراب«نزديك شد كه خانه ى ايمان شود خراب»

«از بس شكستها كه به اركان دين رسيد»در كربلا لواى ستم تا ز كين زدند

آتش ز كينه بر دل سلطان دين زدند

بس تيشه ها به ريشه ى دين مبين زدند«نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1232 «طوفان به آسمان ز غبار زمين رسيد»چشم زمانه خون ز دل آسمان فشاند

روى زمين ز ابر سيه فام تيره ماند

گردون به چهر خويش غبار محن نشاند«باد آن غبار چون به مزار نبى رساند»

«گرد از مدينه تا فلك هفتمين رسيد»هر دم دم از محبّت ربّ جليل زد

تا كوس مرگ نوبتى الرّحيل زد

در خون خويش غوطه شه بى عديل زد«يكباره جامه در خُم گردون به نيل زد»

«چون اين خبر به عيسى گردون نشين رسيد»چون طائر شكسته پر و بال شد خموش

كرّوبيان شدند ز ماتم سياهپوش

خون در عروق خلق جهان آمدى به جوش«پر شد فلك ز غلغله چون نوبت خروش»

«از انبيا به حضرت روح الامين رسيد»از تيشه ى ستيزه ى قوم ستم شعار

روزى كه شد شهيد ستم آن بزرگوار

گردى بلند گشت و سيه كرد روزگار«كرد اين خيال و هم غلط كار كان غبار»

«تا دامن جلال جهان آفرين رسيد»

6

گرديد پشت فاطمه زين بار غم هلال از مويه همچو موى شد از ناله همچو نال

نى نى كه شد به ماتم او حىّ

لا يزال«هست از ملال گرچه برى ذات ذو الجلال»

«او در دل است و هيچ دلى نيست بى ملال»از داد چون به عرصه ى محشر علم زنند

وانگه ز انتقام شه تشنه دم زنند

پس كوفيان به حشر قدم از عدم زنند«ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند»

«يكباره بر جريده ى رحمت قلم زنند»خورشيد چون دمد ز گريبان روز حشر

حاضر شوند خلق به ديوان روز حشر

آيند اهل بيت به ميدان روز حشر«ترسم كزين گناه شفيعان روز حشر»

«دارند شرم كز گنه خلق دم زنند»افتد به عرش لرزه و جنبد ز جا زمين

تا در رسد به معركه ى حشر شاه دين

آن دم كه پاى ميز حسابند قاتلين«دست عتاب حق به درآيد ز آستين»

«چون اهل بيت دست در اهل ستم زنند»بيند چو جسم خسرو لب تشنه چاك چاك

زخم فزون بر آن بدن نازنين و پاك

شير خدا ز سينه كشد آه سوزناك«آه از دمى كه با كفن خونچكان ز خاك»

«آل على چو شعله ى آتش علم زنند»آه از دمى كه شمع شبستان اهل بيت

شاه شهيد نوگل بستان اهل بيت

پيدا شود ميان شهيدان اهل بيت«فرياد از آن دمى كه جوانان اهل بيت»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1233 «گلگون كفن به عرصه ى محشر قدم زنند»لب تشنگان دشت بلا خيز نينوا

مى افكنند غلغله در عرش كبريا

تا انتقام خويش بگيرند بر ملا«جمعى كه زد به هم صفشان شور كربلا»

«در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند»در كربلا چو باب ستم كرده اند باز

در خاك و خون كشيده تن شاه سرفراز

آيد چو روز حشر و قيامت شود فراز«از صاحب حرم چه توقّع كنند باز»

«آن ناكسان كه تيغ به صيد حرم زنند»شد چون به دست قوم

ز حق بى خبر قتيل

از جور چرخ كج روش آن خسرو جليل

اين ظلم بس نبود كه آن فرقه ى محيل«پس بر سنان كنند سرى را كه جبرئيل»

«شويد غبار گيسويش از آب سلسبيل»

7

چون شد شهيد آن شه عطشان به كارزاربر اهل بيت گشت در آن لحظه كارزار

از جور و ظلم و كينه و بيداد روزگار«روزى كه شد به نيزه سر آن بزرگوار»

«خورشيد سر برهنه برآمد ز كوهسار»دردا و حسرتا كه در آن روز غم پژوه

بر اهل بيت رحم نكردند آن گروه

آمد چو اهل بيت ز اندوه در ستوه«موجى به جنبش آمد و برخاست كوه كوه»

«ابرى به بارش آمد و بگريست زارزار»تا اهل بيت كرد گرفتار قوم دون

بس نقشها به پرده زد اين لوح آبگون

آن دم كه گشت دشت بلا موج زن ز خون«گفتى تمام زلزله شد خاك بى سكون»

«گفتى فتاد از حركت چرخ بى قرار»شد بر سنان بلند سر شاه و ناگزير

آل على شدند به دست عدو اسير

گردون دون فكند ازين غصّه سر به زير«عرش آن چنان به لرزه در آمد كه چرخ پير»

«افتاد در گمان كه قيامت شد آشكار»در كربلا بر آل نبى قحط آب بود

اى بس اميد زنده كه نقش سراب بود

زين غم دل شكسته ى زينب به تاب بود«آن خيمه اى كه گيسوى حورش طناب بود»

«شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار»شد سيل اشك چشم يتيمان چو رود نيل

گشتند تا اسير غم آن عترت جليل

چون خاست سوى شام همى بانگ الرّحيل«جمعى كه پاس محملشان داشت جبرئيل»

«گشتند بى عمارى و محمل شترسوار»تا شد اسير اهل ستم عترت نبى

از ياد رفت در همه جا حرمت نبى

از حد گذشت درد و غم و محنت نبى«با آنكه سر زد اين

عمل از امّت نبى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1234 «روح الامين ز روى نبى گشت شرمسار»گردون چو خون پاك شهيدان به جام كرد

دورى ازين جنايت عُظمى به كام كرد

از كينه روز آل پيمبر چو شام كرد«وانگه ز كوفه خيل الم رو به شام كرد»

«نوعى كه عقل گفت قيامت قيام كرد»

8

در باغ دين چو آفت باد خزان فتادبس سروها به خاك درين بوستان فتاد

زين درد شور و غلغله در آسمان فتاد«بر حربگاه چون ره آن كاروان فتاد»

«شورِ نشور واهمه را در گمان فتاد»كردند چون نظر به شهيدان ارجمند

شد بر فلك فغان اسيران دردمند

آن دم كه گشت زارى اهل حرم بلند«هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فكند»

«هم گريه بر ملايك هفت آسمان فتاد»چون كار بر اسيرى آل عبا كشيد

بار ستم زمانه به دار بلا كشيد

بنگر كه ظلم رشته ى او تا كجا كشيد«هر جا كه بود آهوئى از دشت پا كشيد»

«هر جا كه بود طائرى از آشيان فتاد»ظلمى كه بر حسين ز ابن زياد رفت

شدّاد آنچه كرده در اينجا ز ياد رفت

از خاطر زمانه تو گوئى كه داد رفت«شد وحشتى كه شور قيامت ز ياد رفت»

«چون چشم اهل بيت بر آن كشتگان فتاد»هر فتنه اى كه كرد به پا روزگار كرد

اولاد مصطفى به اسيرى نزار كرد

بر قتلگاه خيل اسيران گذار كرد«هرچند بر تن شهدا چشم كار كرد»

«بر زخمهاى كارىِ تيغ و سنان فتاد»چون ديده اوفتاد به تن هاى كشتگان

برخاست از زمين به سوى آسمان فغان

سرها ز تن جدا شده تن ها جدا ز جان«ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان»

«بر پيكر شريف امام زمان فتاد»چون پيكر برادر خود ديد روبرو

غلتان به

خون خويشتن از خنجر عدو

فرياد را شكست نمى خواست در گلو«بى اختيار ناله ى هذا حسين ازو»

«سر زد چنان كه شعله ازو در جهان فتاد»بر زينب آن كه كرد بلا از ازل قبول

مى كرد دم به دم به اسيرى بلا نزول

زين درد خاطرش چو دگر بار شد ملول«پس با زبان پر گله آن بضعة البتول»

«رو در مدينه كرد كه يا ايّها الرّسول»

9

اين مرغ پرشكسته و محزون حسين توست وين گشته روزگار دگرگون حسين توست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1235 اين سر جدا ز تن شده اكنون حسين توست«اين كُشته ى فتاده به هامون حسين توست»

«وين صيد دست و پا زده در خون حسين توست»دردا كه از شرار غم اندوز تشنگى

از دود آهِ شعله برافروز تشنگى

چون شام بوده در نظرش روز تشنگى«اين نخل تركز آتش جانسوز تشنگى»

«دود از زمين رسانده به گردون حسين توست»تا عهد خويش كوفى بيدادگر شكست

بر روى اهل بيت تو آب فرات بست

رنگين به خون عترت پاك تو كرد دست«اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست»

«زخم از ستاره بر تنش افزون حسين توست»چون شام روزگار حريمت سياه گشت

يك روز دور چرخ به دلخواه ما نگشت

بنگر ز كوفيان چه ستمها به ما گذشت«اين غرقه ى محيط شهادت كه روى دشت»

«از موج خون او شده گلگون حسين توست»چون بسته شد ز سيل مخالف ره نجات

كشتى شكسته ايم ز طوفان حادثات

اى خاتم النبيين، وى مير كائنات«اين خشك لب فتاده ى ممنوع از فرات»

«كز خون او زمين شده جيحون حسين توست»با اين عمل كه سر زد ازين قوم كينه خواه

شد روزگار آل پيمبر ز غم سياه

يزدان پاك هست بر احوال ما گواه«اين شاه كم سپاه كه با خيل

اشك و آه»

«خرگه ازين جهان زده بيرون حسين توست»يا ايّها الرّسول ز بيداد مشركين

در خاك و خون تپيده بسى گوهر ثمين

ما را كنون اسير به چنگ عدو ببين«اين قالب تپان كه چنين مانده بر زمين»

«شاه شهيد ناشده مدفون حسين توست»آن سان گريستى كه دل سنگ آب كرد

از اشك ديده پر دُر و گوهر تراب كرد

از آه سينه سوز سيه آفتاب كرد«چون روى در بقيع به زهرا خطاب كرد»

«وحش زمين و مرغ هوا را كباب كرد»

10

زينب اسير و خسته ز جور و جفا ببين اهل حريم خويش به غم مبتلا ببين

بر اهل بيت بس ستم ناروا ببين«اى مونس شكسته دلان حال ما ببين»

«ما را غريب و بى كس و بى آشنا ببين»از جور چرخ دربه در آل پيمبرند

بى مونس و اسير و سيه بخت و مضطرند

در چنگ ظلم مانده و آزرده خاطرند«اولاد خويش را كه شفيعان محشرند»

«در ورطه ى عقوبت اهل جفا ببين»گاهى به سوى كوفه كشانند كوفيان

گاهى به سوى شام اسيران ناتوان

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1236 ما را گرفته خصم ستمكار در ميان«در خلد بر حجاب دو كَوْن آستين فشان»

«وندر جهان مصيبت ما بر ملا ببين»يك دم ز راه شفقت و احسان به كربلا

بنگر فتاده اند شهيدان به كربلا

در خون خويشتن شده غلتان به كربلا«نى نى درآ چو ابر خروشان به كربلا»

«طغيان سيل و فتنه ى موج بلا ببين»بى همدم و شكسته دل و زار و دربه در

در چنگ دشمنند اسيران خون جگر

از حال ما براى چه نگرفته اى خبر«تن هاى كشتگان همه در خاك و خون نگر»

«سرهاى سروران همه بر نيزه ها ببين»شد عاقبت شهيد لب آب تشنه كام

فرزند ناز پرورت اى دل شكسته مام

اكنون ز كيد چرخ

و ستمهاى اهل شام«آن سر كه بود بر سر دوش نبى مدام»

«يك نيزه اش ز دوش مخالف جدا ببين»فرزند نازپرور گلگون عذار تو

بعد از حسن به دهر، مهين يادگار تو

آرام جان و مايه ى صبر و قرار تو«آن تن كه بود پرور شش در كنار تو»

«غلتان به خاك معركه ى كربلا ببين»اى مادر حميده سيَر كى رود ز ياد

آن دم كه ابن سعد شد از قتل شاه شاد

در چنگ خصم اهل حريم تو اوفتاد«يا بضعة الرّسول ز ابن زياد داد»

«كو خاك اهل بيت رسالت به باد داد»

11

با هر بناى ظلم كه بنياد كرده اى بس خرمن اميد كه بر باد كرده اى

از كرده هاى خويش دمى ياد كرده اى؟«اى چرخ غافلى كه چه بيداد كرده اى»

«وز كين چه ها درين ستم آباد كرده اى»يك دم نگه نداشته اى حرمت رسول

خم كردى از مصيبت و غم قامت رسول

اين كينه گر پديد شد از امّت رسول«در طعنت اين بس است كه با عترت رسول»

«بيداد كرده خصم و تو امداد كرده اى»بر خلق بسته است كنون سيل ديده راه

در زير ابر تيره نهان گشت مهر و ماه

شد كشته از جفاى تو سلطان دين پناه«اى زاده ى زياد نكرده ست هيچگاه»

«نمرود اين عمل كه تو شدّاد كرده اى»كردى تو چاك چاك ز پيكان تن حسين

دادى به خاك دشت بلا مسكن حسين

كردى خزان به تيشه ى كين گلشن حسين«كام يزيد داده اى از كشتن حسين»

«بنگر كه را به قتل كه دلشاد كرده اى»نوش تو نيش آمد و مهر تو آفت است

بر مردم زمانه ترا كينه عادت است

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1237 گويى ستم سرشت تو و جور طينت است«بهر خسى كه بار درخت شقاوت است»

«در باغ دين چه با گل

و شمشاد كرده اى»زنگار غم گرفت چو آئينه ى صفا

«معدوم شد مروّت و منسوخ شد وفا»

از حد گذشت جور تو در دشت كربلا«با دشمنان دين نتوان كرد آنچه را»

«با مصطفى و حيدر و اولاد كرده اى»با تير و تيغ خصم تنِ شاه تشنگان

كردى لب فرات به درياى خون تپان

زين غم گريست فاطمه در روضه ى جنان«حلقى كه سوده لعل لب خود نبى بر آن»

«آزرده اش به خنجر فولاد كرده اى»آل على چو ظلم تو در خاطر آورند

ياد از جفاى قوم ستم گستر آورند

پس شكوه ها ز دست تو بر داور آورند«ترسم ترا دمى كه به محشر درآورند»

«از آتش تو دود به محشر برآورند»

12

تا نظم درد خيز تو زيب كتاب شداز آه سردِ خلق سيه آفتاب شد

گوئى جهان سرآمد و روز حساب شد«خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد»

«بنياد صبر و خانه ى طاقت خراب شد»با ذكر اين مصيبت جانسوز و دردناك

بس جوى خون ز ديده سرازير شد به خاك

ترسم شوند خلق به درياى خون هلاك«خاموش محتشم كه ازين حرف سوزناك»

«مرغ هوا و ماهى دريا كباب شد»چشم زمانه گشت برين نظم دُرفشان

خون دجله دجله مى رود از چشم مردمان

از دل قرار برده و از تن همى توان«خاموش محتشم كه ازين شعر خونچكان»

«در ديده اشك مستمعان خون ناب شد»محنت زده ست خيمه و شادى ست در گريز

جنّ و ملك شدند درين پهنه اشك ريز

گوئى رسيده است فرا روز رستخيز«خاموش محتشم كه ازين نظم گريه خيز»

«روى زمين به اشك جگرگون خضاب شد»اين نوحه در خزان گلستان حيدرى ست

در ذكر دردهاى حريم پيمبرى ست

در بزم غم چو شعله ى جانسوز آذرى ست«خاموش محتشم كه فلك بس كه خون گريست»

«دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد»زين موج خيز

حادثه مردم در اضطراب

طوفان اشك كرده جهان پر ز انقلاب

آتش فكنده در دل و در جان شيخ و شاب«خاموش محتشم كه به سوز تو آفتاب»

«از آه سردِ ماتميان ماهتاب شد»هرجا نشان غم زده بر پرچم حسين

اين جانگداز شعر تو در ماتم حسين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1238 افكنده شور و لوله در عالم حسين«خاموش محتشم كه ز ذكر غم حسين»

«جبريل را ز روى پيمبر حجاب شد»تا بوده روزگار عزايى چنين نكرد

بر پا زمانه شور و نوايى چنين نكرد

سوزى ز ساز درد فزايى چنين نكرد«تا چرخ سفله بود خطايى چنين نكرد»

«بر هيچ آفريده جفايى چنين نكرد» «1»

***

با كاروان كربلا:

اين دل شوريده همچون نى، نوا دارد هنوزناله ها از جان به شور نينوا دارد هنوز

اى حسين، اى تشنه كام كربلا در ماتمت جويبار خون، نشان از چشم ما دارد هنوز

تا برآرد سر به گردون، در هواى كوى تواين سر شوريده سوداى تو را دارد هنوز

آبروى چشمه ى عشق است خاك كربلازمزم و كوثر نشان از كربلا دارد هنوز

غنچه ى خونين دل، پريشان دفتر گل را گشودقصه ى درد تو، با باد صبا دارد هنوز

در درون سوزى چو آتش شعله ور دارد على بر جگر داغى از اين غم، مصطفى دارد هنوز

در جنان سرگشته از اين ماتم گردون درازچهره ى نيلى، روز و شب خير النساء دارد هنوز

موج خيز رحمت يزدان به چشم اهل رازراه بر سر چشمه ى خون خدا دارد هنوز

نخل دين احمدى بار آور از خون تو گشت گلشن توحيد، از او ارج و بها دارد هنوز «2» ***

شهيد نينوا:

به جولانگاه دشت بى نيازى، تاختن بايدبيابانى است مالامال دل، جان باختن بايد

مشو غافل دمى تا منزل جانان، به رهپويى نسيم آسا به سرافتان و خيزان، تاختن بايد

گرت زين برق عالمسوز بال سوختن باشددرين پرواز طاقت گير، شور ساختن بايد

اگر همچون شهيد نينوا، افروختن خواهى سرى، در سرورى، بالاى نى، افروختن بايد

مگر روزى به دامانش توانى دست دل يازى غريب از خويشتن، بر آشنا پرداختن بايد

بت ما و منى آزرده دارد خاطر ما رابه روى اين حريف فتنه گر، تيغ آختن بايد «3» ***

علمدار:

در شعله ى نگاه تو نقشى نيست آب موج هزار آينه در خود شكست آب

زان لعل لب كه جوش زد از آتش عطش درگير و دار معركه طرفى نيست آب

برخاست از فرات شرارى كز التهاب آتش به جان فكند ز بالا و پست آب

______________________________

(1)- زينة المراثى؛ ص 16- 39. آذرخش، ص 256- 279.

(2)- آذرخش؛ ص 224.

(3)- همان، ص 166.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1239 مشك از شهاب تير ستم سينه چون صدف بگشود و ريخت گوهر و در خون نشست آب

تا شد قلم در دست علمدار و آب ريخت ناليد جبرئيل، كه اى واى، دست آب!

تا شبنمى رسد به گلستان مصطفى همچون سپند از جگر مشك جست آب

امّا دريغ و درد كه چون صيد خورده تيربال و پرى به هم زد و در خون نشست آب

ساقى به ساغرى ز عطش مستى آفريدافشاند بر كرانه ى عهد الست آب

در حيرتم بر اهل حرم از چه شد حرام با آنكه مهر فاطمه بوده ست و هست آب ***

هواى حسين:

جهان بريد سيه جامه در عزاى حسين كه سوخت شعله ى بيداد خيمه هاى حسين

ز آه پردوگيان حريم عرش خداى زمانه خيمه برافراشت در عزاى حسين

شب است و باديه تاريك و در به در اطفال حديث درد كه داند؟ به جز خداى حسين

بشوى گرد ملال از رخ يتيمانش به اشك ديده چو باران، به كربلاى حسين

ز بندبند زمين و زمان فغان برخاست چه شورهاست خدايا به نينواى حسين

گذشت از سر و سامان و جان به جانان دادهزار جان من و عالمى فداى حسين

شفق ز تشت افق تا گشود چشمه ى خون فلق بريده سرآمد كه اين به پاى حسين

شكسته قامت و از پا فتاد، زينب راببين برابر بيمار مبتلاى حسين

به تيغ حادثه «مشفق» جدا ز پيكر بادسرى

كه نيست در او لحظه اى هواى حسين ***

آينه ى آب:

شعله ور آمد ز دود آه ابو الفضل آينه ى آب در نگاه ابو الفضل

از جگر آب مشكِ ريخته بر خاك موج عطش خيمه زد ز آه ابو الفضل

تا نبرد آب در حريم پيمبرلشكر بيداد بست راه ابو الفضل

هست يقين روز حشر پيش خداونددست و سر و چشم و تن گواه ابو الفضل

كيست جز از ذات كردگار به محشرتا شود از عدل، دادخواه ابو الفضل

هر سحر از درد و داغ، لاله ى خورشيدروى به خون شسته در نگاه ابو الفضل

مى شنوم از نواى ناى حسينى نغمه ى الّا، زلا اله ابو الفضل

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1240

قاسم سروى ها

اشاره

قاسم سروى ها، متخلّص به «سروى»، فرزند حاجى على، در سال 1304 ه. ش در مشهد مقدس چشم به جهان هستى گشود.

در سال 1348 از دانشكده ى الهيات مشهد ليسانس گرفت و به تدريس پرداخت.

پس از پيروزى انقلاب به سمت مدير كل اداره ى ارشاد اسلامى خراسان منصوب شد.

سروى در سال 1367 نخستين مجموعه ى شعرش را به نام «سروستان» منتشر كرد. بيشترين اشعارش در مدح و مرثيه ى ائمه اطهار (ع) است و در دوران جنگ نيز درباره ى جنگ و رزمندگان اشعارى سروده است «1».

-*-

زينب آمد شام را يكباره ويران كرد و رفت اهل عالم را ز كار خويش حيران كرد و رفت

در ره شام بلا، آن دل غمين از كربلاهر كجا بنهاد پا، فتح نمايان كرد و رفت

با لسان مرتضى، از ماجراى نينواخطبه اى جانسوز اندر كوفه عنوان كرد و رفت

فاش مى گويم كه آن بانوى عظماى دليراز بيان خويش، دشمن را پشيمان كرد و رفت

با فداكارى و جانبازى به راه كردگاردين جدّ خويش را مشهور دوران كرد و رفت

با كلام جانفرا، اثبات دين حق نمودعالمى را دوستدار اصل ايمان كرد

و رفت

بر فراز نى چو آن قران ناطق را بديدبا عمل آن بى قرين تفسير قرآن كرد و رفت

خطبه اى غرّا بيان فرمود در كاخ يزيدكاخ استبداد را از ريشه ويران كرد و رفت

در ديار شام، برپا كرد از نو انقلاب سنگر استمگران را سست بنيان كرد و رفت

زين خطب اتمام حجّت كرد بر كافر دلان غاصبين را مستحقّ نار ميزان كرد و رفت

از كلام حق پسندش، شد حقيقت آشكاراهل حق را شامل الطاف يزدان كرد و رفت

شام غرق عيش و عشرت بود هنگام ورودروز رفتن شام را شام غريبان كرد و رفت «2» ***

درس جاويدان:

جان فداى آن كه جان عالمى قربان اوست ما سوى اللّه جلوه اى از چهره ى تابان اوست

نام او باشد حسين و نور بخش ما سوى خلق عالم در دو عالم واله و حيران اوست

جان پيغمبر، عزيز فاطمه، شبل على حجّة اللّه است و جان عالمى قربان اوست

مظهر پروردگار و مظهر اسماء ذات سرّ يزدان است و قرآن بهترين برهان اوست

در مديحش نصّ قرآن، آيه ى ذبح عظيم هم «حسينٌ مِنّى» «3» از قول نبى در شأن اوست

سينه اش درياى موّاج علوم كردگارگفته هاى ارجدارش لؤلؤ و مرجان اوست

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 3، ص 1769.

(2)- همان؛ ص 1771.

(3)- اشاره است به حديث نبوى كه در حق حسين «ع» فرمود: «حسين منّى و انا من حسين» حسين از من است و من از حسينم.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1241 نقشى از دربار پر اجلال او عرش عظيم كز شرافت حضرت روح الامين دربان اوست

«درّه ى بيضا» «1» به چرخ چارمين تا روز حشرذرّه آسا در فضا پيوسته سرگردان اوست

ماه گردون گشته از مهر جمالش مستنيرخسرو خاور مطيع و بنده ى فرمان اوست

در كتاب آفرينش چون بود

ديباچه اى نام دلجوى حسين از لطف حق عنوان اوست

شرح جانبازى او يكسر كتاب زندگى است جان فدا كردن نخستين مطلع ديوان اوست

هر كه در عالم دم از قانون آزادى زنددر حقيقت خوشه چين خرمن احسان اوست

كشته شد امّا نشد تسليم نامردى و زورچون سرافرازى و مردى ايده و ايمان اوست

جان خود را كرد اگر ايثار در احياى دين جان فدا كردن پى احياى دين پيمان اوست

درس رادى و جوانمردى به عالم داد و رفت كاخ حريّت به پا از درس جاويدان اوست

تشنه لب جان داد چون در راه يزدان زين سبب جان عالم تشنه ى لعل لب عطشان اوست

بهر اين امّت سفينه ى نوح و مصباح الهدى است قلزم الطاف يزدان، بحر بى پايان اوست

راحت و آسوده است از وحشت روز قيام آن كه چون «سروى» به عالم دست بر دامان اوست «2»

______________________________

(1)- درّة البيضاء: خورشيد است كه به اعتقاد قدما در آسمان چهارم مى باشد.

(2)- اشك خون؛ ص 235.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1242

سيد على اكبر بهشتى

اشاره

به سال 1304 ه. ش در تربت حيدريه به دنيا آمد از همان كودكى به شعر علاقمند بود و مطالعه ى دواوين شعرا را آغاز نمود و به دنبال آن خود به سرودن شعر پرداخت «1».

-*-

شب يازدهم:

گلستان پيمبر را به رخ گرد غم است امشب خيام سوخته اى واى غرق ماتم است امشب

سليمان امانت بر زمين افتاده از مركب به دست اهرمن از جور گردون خاتم است امشب

هوا تاريك و خاك آلوده آتش بر سر آتش كه زينب با لب عطشان و چشم پُر نم است امشب

خيام طاهرات و جسم رنجور زن و كودك به زخم سينه ها، آتش به جاى مرهم است امشب

بنات النعش سرگردان، به صحراى بلا زن هابه هم پاشيده گوئى انتهاى عالم است امشب

كنار بستر بيمار بى كس بر پرستارى به يكسو حضرت زهرا، به يكسو مريم است امشب

بيا زهرا تسلّى ده، دل غمديده اى طفلان حسينت را حرم در سلطه ى نامحرم است امشب

______________________________

(1)- سيماى مدّاحان و شاعران؛ ج 2، ص 64.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1243

سيد شهاب موسوى آرانى

سيّد شهاب موسوى، فرزند سيّد على اكبر، در بهمن ماه 1304 ه. ش در «آران» كاشان ديده به جهان گشود خواندن و نوشتن را در مكتب هاى زادگاهش فراگرفت. از كودكى ذوق و قريحه ى شاعرى داشت و در نه سالگى نخستين شعرش را در ستايش استادش سرود.

موسوى در آغاز جوانى راهى تهران شد و در چند انجمن ادبى چون «انجمن ادبى ايران» عضويت يافت، و با فنون شعر و رموز آن آشنا گرديد، و از محضر اساتيدى چون ناصح، مهرداد اوستا، مشفق كاشانى و اميرى فيروز كوهى بهره جست. وى پس از پيروزى انقلاب اسلامى تهران را ترك گرفت و به زادگاه خود بازگشت.

او در كاشان اقدام به تأسيس «انجمن ادبى پانزده خرداد» كرد و تا واپسين روزهاى حيات مسئوليت انجمن را عهده دار بود.

موسوى شاعرى شيرين سخن و لطيف طبع بود. وى سرانجام در دى ماه 1368 شمسى چشم از

جهان فرو بست. و شگفت آنكه ماده تاريخ فوتش را قبلا پيش بينى كرده و در مقطع قطعه اى چنين مى گويد:

«موسوى» تاريخ فوت خود به شمسى زد رقم ما به اميد خدا از دار فانى مى رويم» «1» -*-

عارف و عامى به جستجوى حسين است خلق جهان در آرزوى حسين است

گرچه به جز كعبه قبله اى نشناسم قبله ى عشّاق خاك كوى حسين است

آيه ى تطهير در نبى ست به شأنش سوره ى و اللّيل وصف موى حسين است

معنى هر آيه اى ز سوره ى و الشّمس شمّه اى از صورت نكوى حسين است

لطف بهشت و صفاى روضه ى رضوان طرف نشانى ز خلق و خوى حسين است

آنچه رهاند تو را ز آتش دوزخ هست يقينم كه آبروى حسين است

گفت محمّد كه دشمن است خدا راهر كه عدوى من و عدوى حسين است

ماه محرم مگر دميده كه اينسان باز به هر گوشه گفتگوى حسين است

آب روان را كه مَهر فاطمه خوانندبسته ندانم چرا؟ به روى حسين است

وا اسَفا در زمينِ «ماريه» گويى خون خدا جارى از گلوى حسين است

در صف محشر همه به فكر بهشت اند«موسوى» آنجا به جستجوى حسين است «2»

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 5، ص 3447.

(2)- همان؛ ص 3451.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1244

محمد رضا صغير

اشاره

محمد رضا صغير متخلص به «سعيد» به سال 1305 ه. ش در شهر اصفهان متولد شد. وى از طفوليت با شعر و شاعرى مأنوس بود و با شركت در انجمن هاى شعر به سرودن اشعار مى پرداخت.

وى معتقد است كه نام و تخلصش را از طرف امام رضا (ع) در عالم خواب گرفته است.

صغير، بافندگى را به عنوان كسب و كار انتخاب كرده و از اين طريق امرار معاش مى كند «1».

مجموعه اشعار اين شاعر در كتابى به نام «گلبن اميد»

به چاپ رسيده است.

-*-

قيام سرخ حسينى:

عشق خونين به احترام حسين سكه داغ زد به نام حسين

هست خورشيد عشق و بهره ورنداهل عالم ز فيض نام حسين

قامت آسمان خميده بوددر بر رفعت مقام حسين

كلك قدرت به رنگ سرخ نوشت خط آزادى از قيام حسين

يار مظلوم و خصم ظالم باش تا شوى پيرو مرام حسين

زير بار ستم نبايد رفت اين كلاميست از كلام حسين

بايدت زيب گوش جان كردن گوهر آخرين پيام حسين

لب خود چون نهى بر آب روان باز كن لب پى سلام حسين

چشمه سار زلال كوثر بوداز عطش تفت گرچه كام حسين

قوم بستند راه آب و زدندآتش كينه بر خيام حسين

طى شد آن روز و امتى امروزخاست بر پا به احترام حسين

شد برون ز آستين نهضت مااين زمان دست انتقام حسين

ميگساران بزم عشق زنندمى ايثار جان ز جام حسين

روشن است اين قيام سرخ (سعيد)هست فريادى از قيام حسين «2» ***

عشق و ايثار حسين بن على (ع):

تا جهان باقيست باقى باشد آثار حسين عقلها حيران بود پيوسته در كار حسين

داد در راه خدا هستى به بازار وجودزين سبب حق كرد عالم را خريدار حسين

تا ابد نامش بود باقى ميان عاشقان بود در راه خدا چون عشق و ايثار حسين

______________________________

(1)- سيماى مداحان و شاعران؛ ج 2، ص 94 با تصرف.

(2)- گلبن اميد؛ ص 220.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1245 شد شهيد و در شهادت زنده ى جاويد شدبود چون بهر رضاى دوست پيكار حسين

حد تسليم و رضا بنگر كه در يك جا رسيدداغ هفتاد و دو تن بر قلب افگار حسين

ديده ى عالم نخواهد ديد تا دامان حشرعاشقانى در وفا دارى چو انصار حسين

در مقام دوستى افراشت بر بام فلك پرچم آزاد مردى را علمدار حسين

با هجوم صرصر بيداد و طغيان عطش صد گل شاداب پرپر شد به گلزار حسين

آب

را بستند و آتش بر خيام شه زدندتا بسوزانند با اطفال بى يار حسين

همچو شمع بى زوالى هست نور افشان (سعيد)تا قيامت نام عاشوراى خونبار حسين «1»

______________________________

(1)- همان؛ ص 223 و 224.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1246

حبيب اللّه معلمى

اشاره

حبيب معلمى فرزند نصير به سال 1305 ه. ش در شهرستان رامهرمز ديده به جهان گشود. دروس ابتدايى را در مكتب خانه گذراند و ادامه آنرا تا سيكل قديم پى گرفت و پدرش كه معلم قرآن بود او را با اين كتاب آسمانى آشنا كرد. ذوق و قريحه ى شاعرى از اوان جوانى در وجود ايشان بود ولى تشويق هاى يكى از دوستان پدرش كه خود شاعرى توانا بود به نام حاجى بابا اشترى لركى زمينه را براى شكوفايى استعدادهاى وى فراهم ساخت.

معلمى شاعر نام آشناى جبهه هاى جنگ مى باشد، كه سروده هاى وى در طول جنگ ايران و عراق و پس از آن توسط مدّاح اهل بيت حاج صادق آهنگران خوانده مى شد و شور و اشتياق رزمندگان را دو چندان مى نمود.

هنوز كتابى كه در برگيرنده تمام اشعار اين شاعر باشد به چاپ نرسيده است ولى بيشتر اشعارش در كتابى به نام «خونين نامه عاشقان حسين» در دو جلد و در زمان جنگ توسط انتشارات سپاه پاسداران چاپ و منتشر گرديد، و ساير سروده هاى اين شاعر در جزواتى در مناسبتهاى مختلف مذهبى چاپ و در دست مداحان قرار مى گرفته است. ضمن اينكه مجموعه اشعار اين شاعر نيز آماده چاپ مى باشد.

بيشتر آثار وى در قالب چهار پاره است گرچه در غزل و مثنوى نيز طبع آزمايى نموده است.

حبيب اللّه معلمى شغل حسابدارى در بازار و تجارتخانه هاى خصوصى را داشته است.

-*-

خيمه گاه عشق:

در هر دلى كه نواى حسين است، نينواست هرجا به پا عزاى حسين است، كربلاست

هر خيمه اى كه خيزد از آن بانگِ يا حسين گرد و غبار آن به همه دردها دواست

بوى بهشت مى وزد از خيمه گاه عشق خاكش به چشم اهل نظر همچو توتياست

مردم

به روى بال ملايك نشسته اندبنگر ببين شرافت اين خيمه تا كجاست

با چشم دل نگر به عزا خانه ى حسين مهدى، عزيز فاطمه خود صاحب عزاست ***

قربانگاه عشق:

در مناى دوست جان دادن خوش است غرق خون در سجده افتادن خوش است

دادن سر بر سرِ پيمان عشق خون چكان بر نيزه استادن خوش است

با تن بى سر به قربانگاه عشق سينه را بر خاك بنهادن خوش است

با كمال شوق در يك نصف روزجان هفتاد و دو تن دادن خوش است

در بر تير بلاىِ عشقِ دوست سينه را مردانه بگشادن خوش است

نوجوان مه جبين را تشنه كام جانب مقتل فرستادن خوش است

شيرخواره كودكِ لب تشنه راآب با تير بلا دادن خوش است

بى علم، بى دست و آب از صدر زين روى صورت با سر افتادن خوش است

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1247

غلامرضا قدسى

اشاره

استاد فقيد غلامرضا قدسى مشهدى متخلّص به «قدسى» در سال 1304 ه. ش در مشهد مقدس به دنيا آمد. او پس از تحصيلات مقدماتى به سرودن شعر پرداخت و چندى بعد به همراه دوستان خود «انجمن ادبى فردوسى» مشهد را تأسيس كرد.

قدسى شاعرى با احساس است كه نواى جان و روحش از ابيات غزلهايش به گوش مى رسد. وى به سال 1368 شمسى درگذشت «1».

-*-

خلقت ايجاد از براى حسين است جنّت عشّاق كربلاى حسين است

جاى خدا باش آن دلى كه در آن از سر صدق و صفا ولاى حسين است

كعبه ى مقصود عارفان حقيقت روضه ى جان بخش دلگشاى حسين است

آب حياتى كه خضر در طلبش بودگرطلبى خاك جانفزاى حسين است

آنچه كه خوشبو نموده باغ جنان رانكهت جان پرور و صفاى حسين است

فخر به شامان روزگار نمايداز دل و جان هر كه خود گداى حسين است

بيم ندارد ز آفتاب قيامت شيعه چو در سايه ى لواى حسين است

از همه بيگانه است و محرم اسراردر دو جهان هر كه آشناى حسين است

گر ز تو راضى بود، خدا از تو راضى است چون

كه رضاى خدا، رضاى حسين است

كرد به عهدش چنان وفا كه هماره شاه خرد مات از وفاى حسين است

خون خدا گر نبود خون وى از چه ايزد دادار خون بهاى حسين است ***

گوهر رخشان ايمان زينب (س) است اختر تابان عرفان زينب (ع) است

قطره اى كوثر ز آب رحمتش بردبارى شرمگين از همّتش

كيست زينب محرم بزم حضورروى او تفسيرى از «اللَّهُ نُورُ» «2»

چون به دنيا آمد آن فرخنده زن شد به گيتى نور حق پرتو فكن

خانه زاد وحى حق تا رخ گشودآبروى آفرينش را فزود

زينب آن پرورده ى دامان عشق نام او سرلوحه ى ديوان عشق

جان او از عشق حق افروخته وز شرار عشق، جانش سوخته

عقل گشته مات از ايثار اوعشق سرگردان شده در كار او

______________________________

(1)- سيماى شاعران؛ ص 413.

(2)- اشاره به آيه ى 37 سوره نور، «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ».

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1248 مرد و زن خدمتگزار درگهش توتياى چشم جان، خاك رهش

زينب آن دُردانه ى آل رسول دختر والاى زهراى بتول

بود از آغاز همگام حسين نقش بر لوح دلش نام حسين

بسته پيمان با خدا روز الست تا به راهش بگذرد از هر چه هست

صبر را بخشيده معنايى شگرف وصف صبر او برون از حدّ حرف

از قيام روز عاشورا حسين كرد دين را زنده در دنيا حسين

شد قيام او به عالم بى قرين بود چون زينب در آن نقش آفرين

گر نبودى نقش او در اين قيام بود اين نهضت قيامى ناتمام

كيست زينب آن كه در كرب و بلاشد خجل از صبر او كرب و بلا «1»

رنج پيش او سپر انداخته درد و محنت رنگ پيشش باخته

روز عاشورا به او چشم اميددوختند از پير و برنا هر شهيد

جسم فرزندان او بر روى خاك اوفتاده قطعه قطعه چاك چاك

او حسينى بود و پروايى نداشت جز خدا در خاطرش

جايى نداشت

از برادر لحظه اى غافل نبودهيچ مشكل پيش او مشكل نبود

شعله ها از عشق عالم سوز داشت آتشى در جان، جهان افروز داشت

در حريم قدس، محرم زينب است معنى عشق مجسّم زينب است

آفرين بر صبر طاقت سوز اوو آن تجلّى هاى جان افروز او

داشت بار اين رسالت چون به دوش بيشتر از پيشتر شد سخت كوش

با اسيران صبحدم تا شام رفت گاه در كوفه گهى در شام رفت

داشت در راه سفر آن پاك جان از سر پاك شهيدان سايبان

چون به شهر شام زينب گام زدآتشى از خطبه اش در شام زد

غنچه ى لب چون كه زينب باز كرددر فصاحت چون على (ع) اعجاز كرد

از بيان گرم آن شيرين سخن شد چو شب در شام، روز اهرمن

جاودان ساز محرّم با پيام زينب است آرى الى يَوم القيام

يا رب از عشقش دل ما زنده كن همچو خورشيد فلك تابنده كن «2» ***

قيام حسين:

اى شه كه جبرئيل امين شد غلام توشد پايدار دين خدا از قيام تو

چون ابر نوبهار بريزد ز ديده اشك آيد چو بر زبان محبّ تو نام تو

______________________________

(1)- كرب و بلا: اندوه و مصيبت و سختى و آزمايش.

(2)- نغمه هاى قدسى؛ ص 115.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1249 از هر چه داشتى چو گذشتى به راه دوست باشد ز هر مقام فزون تر مقام تو

با آنكه بود آب براى همه حلال اى چشمه ى حيات چرا شد حرام تو

در حيرتم كه بر لب آب از عطش چراشاها كبود شد لب ياقوت خام تو

ما را هواى كوى تو پيوسته در سر است چون او فتاده مرغ دل ما به دام تو

از دود آه، چشمه ى خورشيد تار شدآتش زدند چون كه ز كين بر خيام تو

در كام ماهماره بود تلخ زندگى ز آن رو كه تشنه، اى

شه دين بود كام تو ***

كاروان عشق:

دراى كاروان عشق و اميدطنين افكند اندر پهنه دشت

در آن تفتيده صحرا، كاروان رابه پيرامون، هماى بخت مى گشت

نواى آن درا، گر بود جانسوزولى شد رهروان را شوق افروز ز شادى چون قلم با سرزده گام

در اين ره، رهنوردان دل آگاه

سر از پاكى شناسد رهرو عشق ز سر بايد گذشت آرى در اين راه

شهادت نغمه ى آهنگشان بودلواى عشق، پيشاهنگشان بود حسين (ع) آن قافله سالار هستى

كه زينت بخش تاريخ است نامش

در اين ره كاروان را پيش مى بردره آموزان رهين فيض عامش

چو رهبر شد بصير و پاك سيرت فرا گيرد از او رهرو بصيرت به سوى كربلا با يك جهان شوق

ز مكّه كعبه ى دل ها روان شد

پى روشنگرى مى رفت و با اوشهادت چون سعادت هم عنان شد

اگر مرد رهى در راه مى ديدبر او مى تافت بارى همچو خورشيد در آن خشكيده لب صحراى سوزان

سخن هايش به از ماء معين بود

پيام زندگى سازش به ياران صفا بخش دل و جان آفرين بود

چو او بنواخت آهنگ سفر رابه شور آورد هر صاحب نظر را به هر منزل كه خرگاه حسينى

به پا مى شد زمين بودى سريرش

لب لعلش چو مى شد گوهر افشان ز جان بودند ياران دليرش

به گرد قافله سالار خود جمع همه پروانه سان پيرامن شمع دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1250 گروهى همره او مانده بودندكه نور عشق در سيمايشان بود

لواى مردى و بيدارى خلق به دست همّت والايشان بود

به لب تسبيح حق در دست شمشيربه جنگ دشمنان بى باك چو شير گروهى در عدد بسيار اندك

ولى از شور و شوق رزم، سرشار

به شب افتاده در دامان محراب به روز استاده در ميدان پيكار

همه وارسته، جان بر كف نهاده ز شوق

دوست دل از دست داده چو در كرببلا يعنى به مقصد

سپاه عاشقان حق رسيدند

چنان بى خويشتن بودند از شوق كه از هر چيز جز حق دل بريدند

چو آنجا وصل حق مى شد فراهم سرود عشق مى خواندند با هم در آن وادى كه بوى عشق مى داد

شدند از جلوه ى حق رشك انجم

زبان حال هر يك بود اين بيت كه مى كردند زير لب ترنم

«چه خوش باشد كه بعد از انتظارى»به اميدى رسد اميدوارى زده دل را به دريا موج آسا

همه بودند غرق بى قرارى

ز شور و شوق مى كردند يكسرز عشق وصل حق ساعت شمارى

كه همچون شير مرد بر دشمن بتازندبه راه عشق جانان جان ببازند شب ميعاد زد چون خيمه بر دشت

سر دلدادگان شورى دگر داشت

چنان گرم نياز و راز بودندكه آه سردشان سوز شرر داشت

به هر خيمه نواى يا ربى بودخداوندا چه روح افزا شبى بود نگيرد تا غبار آيينه شان را

ز دل گرد خودى يكسر فشاندند

خس و خار هوس از ريشه كندنددرخت عشق را در دل نشاندند

كه خورشيد از افق چون سر برآردبه راه دوست هر يك جان سپارد سواران سلحشور ره حق

به ميدان شهادت پيشتازان

زهى همّت كه تاريخ آبرو يافت ز نام نامى آن سرفرازان

كند تا زهره بر بام فلك رقص نبينى نهضتى اينگونه بى نقص «1» ______________________________

(1)- منشور عاشورا؛ ص 76 و 77.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1251

حسين لاهوتى

حسين لاهوتى متخلّص به «صفا» فرزند على اكبر به سال 1306 ه. ش در شهر كاشان متولد شد. جدّ اعلاى او ابو تراب بيك فرقتى از شعرا و عرفاى عصر صفوى و صاحب ديوان است. پس از گذرانيدن تحصيلات ابتدايى و متوسطه به سال 1324 به تهران رفت و ضمن تحصيل در

امور مؤسسات بهداشتى به خدمت ادارى و اجتماعى مشغول گرديد. وى همواره مشغول مطالعه ى تحقيقات ادبى بوده است و آثار بسيارى از شعراى كاشان را جمع آورى كرده و مقالاتى در اين مورد دارد. حسين لاهوتى بنابر حرفه ى خويش بسيارى از امور بهداشت و طرز انتقال بيمارى ها را به رشته ى نظم كشيده است وى اكنون دبير شوراى شعر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى است كه با شعراى سراسر كشور در ارتباط است صفا قلبى مالامال از محنت و رفتارى سرشار از تواضع و فروتنى دارد «1».

صفا از شاعرانى است كه بيشتر طبعش به قصيده، مثنوى، رباعى و غزل تمايل دارد از وى دو كتاب به نام منظومه «ساغر و سامان» و «تضمين بند هاتف اصفهانى» به چاپ رسيده است.

-*-

ز جان فشانى سلطان عاشقان امروزفتاده لرزه به اركان آسمان امروز

به پاى دلبر يكتاى خويشتن عشّاق نهاده اند سر و جان به رايگان امروز

به خون پاك شهيدان راه آزادى زمين ماريه گرديده گلستان امروز

سر حسين و جوانان آسمان قدرش جدا ز تن شده و رفته برسنان امروز

ز تشنه كامى اطفال بى گناه حسين ز ارض تا به فلك مى رسد فغان امروز

شد از جفاى يزيد پليد و ابن زيادبهار گلشن آل نبى خزان امروز

«صفا»! ز بهر حسين شهيد و عترت اوبنال از غم و از ديده خون فشان امروز

______________________________

(1)- تذكره شعراى معاصر؛ ص 208.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1252

محمود شاهرخى

اشاره

محمود شاهرخى، در سال 1306 ه. ش در بم از توابع كرمان قدم به عرصه ى هستى نهاد. پدرش بيشه ور بود، اما ديگر دودمانش همه از عالمان دين و سالكان طريق معرفت و يقين بودند. نسبش از سوى پدر به عارف وارسته ميرزا حسين ملقب به رونقعلى

كرمانى مى پيوندد.

وى تحصيلات ابتدايى را در بم و متوسطه را در كرمان و يزد به انجام رسانيد. در كرمان با عارفى روشن ضمير از مردم يزد به نام سيّد محمد، متخلّص به «مجذوب» آشنا شد و شيفته ى معنويت و صفاى او گرديد و در معيّتش به يزد عزيمت كرد و در منزل او سكنى گزيد و در مدرسه خان آن شهر به تحصيل ادامه داد و به علت ارادت و اخلاصى كه به او يافت، تخلّص «جذبه» را در شعر خود از نام «مجذوب» گرفت، و از اين رهگذر پيوند معنوى اش را به آن عارف وارسته استوار گردانيد.

شاهرخى پس از مدّتى از يزد براى تحصيل به بين النهرين شتافت و در جوار مولاى متقيان در نجف اشرف به تحصيل اشتغال ورزيد. اما به علت نامساعد بودن هوا به بيمارى ريه مبتلى شد و ناگريز به ايران مراجعت كرد. پس از پيروزى انقلاب در زمره ى شعراى نامور انقلاب گرديد. و با صدا و سيماى جمهورى اسلامى همكارى كرد و در برنامه هاى: تا به خلوتگاه خورشيد، تا به سر منزل عنقا، نواى نى در زمينه ى ادب و عرفان مشاركت نمود.

استاد جذبه، شاعرى فرازانه و عارفى وارسته است كه از حافظه اى قوى برخوردار مى باشد و در سرودن انواع شعر طبع آزمايى كرده و مهارت و توانايى خود را نشان داده است و اشعارش در مسير آرمانهاى انقلاب و در ضمن در حال و هواى عرفانى دور مى زند. مجموعه اشعارى از او به نام «در غبار كاروان» به چاپ رسيده و چند مجموعه ى شعر نيز با مشاركت مشفق كاشانى طبع و منتشر كرده است.

-*-

عقيله ى عترت:

تويى كه قبله ى جان خاك آستانه ى

توست عفاف، پرده نشين حريم خانه ى تست

تو آن هماى همايون عرش پروازى كه اوج قلّه ى اسرار آشيانه ى تست

تو آن درخت برومند طور توحيدى كه نغمه ساز انا اللّه هر جوانه ى تست

تويى عقيله ى عترت، تويى سلاله ى نوركه نقد عصمت حق، گوهر خزانه ى تست

تو زينبى، كه خرد غرق لجّه حيرت ز قدر و منزلت روح بيكرانه ى تست

چنان به كوى وفا داد عاشقى دادى كه نقل مجلس لاهوتيان فسانه ى تست

تو شمع سوخته جانان آتشين نفسى شرار خرمن كفر و ستم زبانه ى تست

چنان ز منطق شيوا به خصم طعنه زدى كه سرشكسته ز آزار تازيانه ى تست

يزيد رفت و از او در جهان نماند اثرنه شام، بلكه بهر كشورى نشانه ى تست

تو آن خطابه و الا به نقل گفتى بازكه داستان غم مادر يگانه ى تست

هنوز چشم سماواتيان به دامن طف به سوى نافله و گريه ى شبانه ى تست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1253 نه داستان تو تنها حديث عاشوراست كه از كران ازل تا ابد زمانه ى تست

پيام خون شهيدان عرصه ى تاريخ رسالتى است كه تا حشر زيب شانه ى تست

طلوع كوكب رخشنده ات مبارك بادكه رشك مهر ملك نور جاودانه ى تست ***

كعبه ى احرار:

كوى اميد و كعبه ى احرار كربلاست معراج عشق و مطلع انوار كربلاست

باد صبا ز من به كليم اين خبر ببربا او بگو كه موقف ديدار كربلاست

گر طالب تجلّى انوار سرمدى بشتاب زانكه جلوه گه يار كربلاست

آن جا كه با شئون جلال و جمال خويش سلطان غيب گشته پديدار كربلاست

اى خسته از تطاول هجران بهوش باش ميعاد وصل و منزل دلدار كربلاست

خواهى اگر كه محرم سرّ ازل شوى در نه قدم كه خلوت اسرار كربلاست

مصداق عزم و آيت ايمان بود حسين مجلاى عشق و مظهر ايثار كربلاست

تا در جهان نشانه ى داد است و مردمى كوى مراد و قبله ى ابرار كربلاست ***

عزاى حسين:

اى پشت چرخ خم ز عزاى تو يا حسين وى ناى دهر پر ز نواى تو يا حسين

روح الامين ملول و غمين در حريم قدس چون نوحه گر سروده رثاى تو يا حسين

بر انبيا به حسرت و اندوه و درد و داغ خواند او حديث كرب و بلاى تو يا حسين

هم آدم صفى به دريغت فشانده اشك هم نوح كرده نوحه براى تو يا حسين

كس را چه پايه تا كه كند تعزيت به پاصاحب عزاى توست خداى تو يا حسين

آن آيت جلال و جمالى كه نطق خلق لال است در بيان ثناى تو يا حسين

دست قدر به حكم ازل برفراشته است برتر ز نُه سپهر، لواى تو يا حسين

كلك قضا به امر مشيّت رقم زده است بر لوح دهر نقش بقاى تو يا حسين

گر منهدم شود همه اركان كاينات نبود خلل پذير بناى تو يا حسين

آيد هنوز از دل اين نيلگون رواق در گوش هوش بانگ رساى تو يا حسين

كازاده تن به پستى و ذلّت نمى دهدفرياد عزّت است نداى تو يا حسين ***

چراغ هدايت:

به خون دركشيدند اگر پيكرت راو بر نيزه افراخت دشمن سرت را

ندادند اگر قطره اى از فراتت و كشتند سقاى نام آورت را

كجا شد روا كام خصم زبونت كه سازد نهان جلوه ى گوهرت را

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1254 تو آن آفتابى كه ابر شقاوت نسازد نهان چهره ى انورت را

سليمان تويى اى شهيد فضيلت ربود اهرمن از چه انگشترت را

به روى ستمكار زد داغ باطل اگر خصم دون طعنه زد خواهرت را

تو پاينده اى اى چراغ هدايت نباشد خزان باغ گل پرورت را ***

هر آن كه زخمه ى عشقى به تار جان داردچو نى ز شور غم نينوا فغان دارد

هر آن كه قصه ى آن عشق آتشين گويدبه سان شمع ز دل

شعله بر زبان دارد

چه ماجراست كه پيوسته راوى تاريخ به درد و داغ از اين قصه داستان دارد

به رهگذار حوادث نشسته راوى پيربه لب حكايت آن گرد قهرمان دارد

همان شهيد فضيلت همان كرامت محض كه كشته گشت ولى عمر جاودان دارد

كجا جهان پى حفظ حريم آزادى چون او مجاهد آزاده اى نشان دارد

كجا زمانه چو او بهر قلب ديوِ ستم شهاب روشنى اين سان در آسمان دارد

حسين اى شرف صِرف اى تجسم عشق كجا بهار دل افروز تو خزان دارد؟

تو آن تجلّى نورى كه از كمال جلال هماى عزم تو بر عرش سايبان دارد

فلك به سوگ تو كرده ست پيرهن نيلى مَلَك عزاى تو در مُلك لامكان دارد

فلق ز ماتم تو كرده جامه چون من چاك شفق ز خون تو رويى چو ارغوان دارد

زلال جارى خون تو همچو آب حيات گذر ز ماريه بر بستر زمان دارد

تو اى حقيقت جاويد كى روى از يادكه مرغ عشق تو در سينه آشيان دارد

به هر ديار كه رويد شقايق از دل خاك به سينه داغ ز درد تو دلستان دارد

كجا خليل به سان تو بهر هديه ى دوست به فديه پير كهن سال و نوجوان دارد ***

جمال حق:

دميد تا ز افق مهر جانفزاى حسين گرفت روشنى آفاق از ضياى حسين

جمال حق كه به ستر جلال بود نهان شد آشكار ز آيينه لقاى حسين

چراغ بزم شهود است مهر طلعت اوحديث دلكش عشق است ماجراى حسين

فروغ طور تجلى ست نور مرقد اوحريم كعبه ى وصل است كربلاى حسين

همين نه زيور تاريخ نام اوست، كه هست طراز عرش خدا نام دلرباى حسين

قسم به دولت آزادگان كه جاويد است هر آن كه نوش كند ساغر بقاى حسين

هنوز از دل اين نيلگون رواق سپهربه گوش زنده دلان مى رسد صداى حسين

ز پرده گشت برون ساز

دستگاه ستم خروش عدل چو شد نغمه ساز ناى حسين

بهاى خون وى افزون بوَد ز نقد دو كون به جز خدا به خدا نيست خونبهاى حسين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1255 فراخت از پى تعظيم، دست قدرت حق به صد شكوه بر اوج زمان لواى حسين

به روز واقعه گيرد تو را ز رحمت دست اگر به صدق نهى «جذبه»! سر به پاى حسين «1» ***

سفير صبح:

اى سفير صبح نور از لامكان آورده اى بر حصار شب دمى آتشفشان آورده اى

تا كه از مشرق دميدى، سرخ رو چون آفتاب روشنايى از كران تا بى كران آورده اى

تا چو نيلوفر زدى در بركه ى خون دست و پاپاى از رفعت به اوج كهكشان آورده اى

آب دادى تا گل توحيد را از جوى خون در كويرستان بهارى بى خزان آورده اى

نام تو شد شهره در آفاق چون آيات نورتا به روى نيزه قرآن بر زبان آورده اى

از منابر تافتى رو، آمدى در كربلافديه با خود كاروان در كاروان آورده اى

برد ابراهيم اگر از بهر قربان يك ذبيح تو به مذبح، كودك و پير و جوان آورده اى

در زمان قحطسال عشق و ايثار و خلوص تو حديث عاشقى را در ميان آورده اى

خون پاكت شعله زد بر خرمن بيداد و كفربهر اهريمن شهابى بى امان آورده اى

تربت پاك تو بادا غرقه ى عطر درودچون گل آزادگى را ارمغان آورده اى

______________________________

(1)- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ ص 49- 58.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1256

مهرداد اوستا

اشاره

محمّد رضا رحمانى يار احمدى، مشهور به مهرداد اوستا، كه در شعر «اوستا» و گاهى «مهرداد» تخلّص مى كرد. فرزند محمّد صادق در سال 1306 ه. ش در شهر بروجرد متولد گرديد.

اوستا تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاهش به پايان رسانيد و براى ادامه ى تحصيل راهى تهران شد. در سال 1326 به دانشكده ى ادبيات راه يافت و در رشته ى فلسفه و علوم تربيتى به تحصيل پرداخت. بعد از دريافت ليسانس به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد و در سال 1362 به رياست شوراى عالى شعر و ادب وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى منصوب شد.

اوستا يكى از موفق ترين و برجسته ترين قصيده سرايان معاصر است و شاعرى توانا و محققى پر مايه بود

و در شناخت شعر و نقد آن بصيرت داشت. خود در شعر سبك اساتيد شعراى خراسانى را پيش گرفت و شعرش از استوارى و انسجام كلام و لطف مضمون برخوردار است.

اوستا در تهران با چند انجمن ادبى در ارتباط بود و از اعضاى مؤسس انجمن ادبى صائب به شمار مى آيد. آثارش در جرايد و مجلات و نشريه ى انجمن ادبى صائب به چاپ رسيده است. تأليفاتش عبارتند از: «تيرانا»، «امام حماسه اى ديگر»، «حماسه ى آرش»، «راما»، «پاليزبان»، «تصحيح ديوان سلمان ساوجى»، «از كاروان رفته»، «نگارش و پژوهش در دستور زبان فارسى» و ...

اوستا در سال 1370 هنگام تصحيح اشعار يكى از شعرا در شوراى شهر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى بر اثر سكته ى قلبى درگذشت و با تجليل به خاك سپرده شد.

-*-

سخن حق

راد مردى در طريقت گرم سيرخطبه مى فرمود با پور زبير «1»

زين به درد و داغ دل پرورده اى دردها را از جهان آزرده اى

كاى خلافت را زبون گير حقيرفارغ از آزاده مردان خطير

چون كه زرين باز پر بگشود و بازاى زغن سركش به شومى قيل و قال

چون هماى دور پرواز سفرپر گشود و بال در موج خطر

آن همايون باز چون شد زى عراق نغمه كن اى مرغ مسكين از نفاق

______________________________

(1)- پور زبير: عبد اللّه بين زبير بن عوّام، مادرش اسماء ذات النطاقين دختر ابو بكر است. عبد اللّه نسبت به على (ع) و فرزندانش عناد و دشمنى مى ورزيد. وى عامل و يكى از آتش افروزان جنگ جمل بر عليه امام على (ع) به شمار مى رفت. عبد اللّه پس از مرگ معاويه يكى از مدعيان خلافت بود و با يزيد بن معاويه بيعت نكرد. او در مكّه اقامت داشت

و براى خلافت خود فعاليت مى كرد. بسيار جاه طلب بود و براى رسيدن به خلافت از هيچ كارى دريغ نمى كرد. او پس از شهادت امام حسين (ع) ادعاى خلافت كرد و يزيد لشكرى به طرف مكّه فرستاد تا او را مغلوب كند. فرمانده يزيد، مسلم بن عقبه با سپاهيانش پس از واقعه ى حرّه ى واقم و كشتار مردم مدينه براى قتل عبد اللّه به سمت مكه حركت كرد، ولى در بين راه مرد و فرماندهى به حُصين بن نمير رسيد. او وارد مكّه شد و خانه ى كعبه را محاصره كرد. امّا يزيد به هلاكت رسيد و ابن زبير خود را خليفه ى مسلمانان خواند و اهالى حجاز، عراق و يمن با وى بيعت كردند. ابن زبير به مدت ده سال بر حجاز حكومت كرد جنايت او نسبت به شيعيان كمتر از امويان نبود در زمان خلافت عبد الملك بن مروان اموى، حجّاج بن يوسف ثقفى را به مكّه فرستاد و او مكّه را محاصره كرد و در كوهها منجنيق گذاشت و كعبه را كه پايگاه عبد اللّه بود. ويران ساخت و با منجنيق به آتش كشيد. و ابن زبير سرانجام در جمادى الآخر سال 73 هجرى كشته شد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1257 چون سفر را باز بال و پر گرفت مردمى دامن به دندان «1» در گرفت

تو بمان اى بى هنر زاغ پليدتا كند پرواز شهباز سپيد

اى و بال اندوز نا آزاده خوى پاسخى در خورد اين معنى بگوى

نور چشم مصطفى (ص) در كربلاتو بمان آسوده در وادى القرى

تو به خانه اندرون چون ماكيان او سفر ساز از بر افلاكيان

اى لئيم رشك ورز مردسوزدشمن مردان مردِ درد سوز

آسمان بودى چو طبعت

گر بخيل تشنه ماندى تا ابد زرع و نخيل

چيستى؟ خونخواره اى خود كامه اى بى دلى، شومى، سيه رو نامه اى

خشك و بى بر خار بُن را شاخه اى در حصار لاك خود چون باخه اى

گشت چون بر آل طاها سخت كارهمدم و يار آمدى با روزگار

اى همه خودبينى و بيم و دغادشمن اسلام و آل مصطفى (ص)

هيچت الا جاه و منصب وايه نه اى گران جنبش چو آب آينه

با سلامت جوى ساحل بر كنارقصه ى توفان سواران را چه كار

بى خبر از بى شكيبى هاى خويش اى زبون خود فريبى هاى خويش

آه كز جادوى اين ديرينه ديرآل مروان پايد از پور زبير

اى به اسلام از كژى ايمان توبس جنايت رفته با فرمان تو

دست بسته نو عروسان را به تيغ سر جدا سازد، كه؟ مصعب «2» بى دريغ

اى بسا آزاده با فرمان توكشته آيد كورى چشمان تو

آنچه مصعب «3» با سر مختار كردپور مروان با همان غدّار كرد

اى به همت از تو داه «4» خانه به فاش گويم زاده ى مرجانه به

اى هواى جاه را از جان اميرديدن حق را به باطل چون ضرير «5»

______________________________

(1)- دامن به دندان گرفتن: آواره شدن.

(2)- مصعب: مصعب بن زبير برادر عبد اللّه بن زبير است كه از طرف برادرش مأمور جنگ با مختار ثقفى گرديد و در جنگى كه بين سپاهيان او با مختار درگرفت، مختار كشته شد و حكومت كوفه به دست مصعب بن زبير قرار گرفت. امّا سالى نگذشت كه حجاج بن يوسف ثقفى از طرف عبد الملك بن مروان به جنگ با او برخاست و مصعب توسط حجاج كشته شد و كوفه به دست مروانيان افتاد.

(3)- مختار: مختار بن ابى عبيده ى ثقفى از مردم طائف بود و مادرش دومة بنت وهب نام داشت. همراه پدرش در زمان

عمر بن خطاب به مدينه آمد و در زمان خلافت امام على (ع) به بنى هاشم پيوست. در زمان خلافت امام حسن (ع)، عمويش حاكم مداين بود و امام كه توسط مردى مجروح شده بود به خانه ى حاكم مدائن رفت و مختار از او خواست تا امام حسن (ع) را تسليم معاويه كند. در دورانى كه مسلم بن عقيل در كوفه بود او را به خانه ى خويش برد و با او به نفع امام بيعت كرد. در ايام حادثه ى كربلا در زندان به سر مى برد و در زمان خلافت مروانيان به كمك جمعى از ايرانيان كه از خلافت بنى اميه ناراضى بودند به خونخواهى شهداى كربلا قيام كرد و كوفه را در سال 66 هجرى تصرف نمود و در قيامى بالنسبه موفق توانست كشندگان امام (ع) را به مجازات برساند. كشتار وسيعى صورت داد و دژخيمان كه دستهايشان تا مرفق به خون آزادگان آغشته شده بود را كشت. وى حاكم كوفه شد و محمد بن حنيفه فرزند امام على (ع) را به عنوان امام اعلام نمود امّا مدت كوتاهى اداره ى امور را در عراق به دست گرفت و سرانجام مقهور زبيريان شد و به دست مصعب بن زبير كشته شد و حكومت كوفه به دست زبيريان قرار گرفت.

(4)- داه: پير زال كنيز.

(5)- ضرير: كور و نابينا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1258 هرگز از باطل جدا نابوده اى دشمن حق بوده اى تا بوده اى

بى خبر اى از خداوند مجيدوز حسين (ع) آن پيشواى هر شهيد

آنكه ايمان را مهين رهبر بودپيشواى دين پيغمبر بود

از حسين (ع) و همت والاى اوشور كارستان عاشوراى او

بينمت چون مرگ آيد ناگزيرلرزدت جان از نهيب و

رخ زرير

او به مردى جان دهد در كارزارمسند تو خاك و آخر كار، زار

او به راه حق سرافشان مى كندجان درين ناورد قربان مى كند

«من چه گويم يك رگم، هشيار نيست شرح آن يارى كه او را يار نيست»

«چيست خود آلاچق آن تركمان»«پيش پاى ژنده پيلان دمان» «1»

______________________________

(1)- امام حماسه اى ديگر؛ ص 175- 181.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1259

هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج با تخلص شعرى (ه. ا. سايه) در سال 1306 ه. ش در رشت به دنيا آمد وى يكى از مطرح ترين و بهترين غزل سرايان معاصر است كه در هر دو شاخه شعر قديم و شعر نيمايى طبع آزمايى كرده است.

ابتهاج، در سايه ى بهره گيرى به جا و بهنجار از ناب ترين و زلال ترين شاخه ى جريان غزل سبك عراقى اين اقبال را يافته كه با زبانى توانا و دركى تازه راه روشن و تازه اى در شعر معاصر بگشايد. مضامين گيرا و دلكش، تشبيهات و استعارات و صور خيال بديع، زبان روان و موزون و خوش تركيب و هم آهنگ با غزل از ويژگى هاى شعر «سايه» است اشعار نو او نيز داراى درون مايه و محتواى تازه و ابتكارى است.

«سايه» در غزل از حيث زبان به حافظ بسيار نزديك شده است. غزلهاى عاشقانه ى او همراه با مضامين اجتماعى نهفته در آن، غزل وى را به بهترين غزلهاى معاصر بدل ساخته است.

از هوشنگ ابتهاج، مجموعه هاى «نخستين نغمه ها»، «سراب»، «سياه مشق»، «شبگير»، «زمين»، «تا صبح شب يلدا»، «يادگار خون سرو» و «آينه در آينه» انتشار يافته است «1».

-*-

با اين غروب، از غم سبز چمن بگواندوه سبزه هاى پريشان، به من بگو

انديشه هاى سوخته ى ارغوان ببين رمز خيال سوختگان، بى سخن بگو

آن شه كه سر به شانه ى شمشاد مى گذاشت آغوش

خاك و بى كسى نسترن بگو

شوق جوانه رفت ز يادِ درخت پيراى باد نوبهار، ز عهد كهن بگو

آن آب رفته باز نيايد به جوى خشك با چشم تر، ز تشنگى ياسمن بگو

از ساقيان بزم طربخانه ى صبوح با خامُشانِ غمزده ى انجمن بگو

زان مژده گو كه صد گُل سورى به سينه داشت وين موجِ خون كه مى زندش در دهن بگو

سرو شكسته نقش دل ما بر آب زداين ماجرا به آيينه ى دل شكن بگو

آن سرخ و سبزِ «سايه» بنفش و كبود شدسروِ سياه من، ز غروب چمن بگو «2»

______________________________

(1)- دريچه اى به دنياى شعر فارسى؛ ص 463 و 464 با تلخيص.

(2)- اشك شفق؛ ص 542 و 543.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1260

احمد غفور زاده

اشاره

احمد غفور زاده، فرزند عباس، متخلّص به «طلايى» در سال 1307 هجرى شمسى در قريه ى زاغ آباد از توابع اصفهان متولد شد. غفور زاده چون قريحه و استعداد شاعرى داشت به عضويت انجمن ادبى كمال راه يافت و با همكارى تنى چند از شاعران اصفهانى «انجمن ادبى سعدى» را بنيان نهاد.

طلايى از شاعرانى است كه در سرودن شعر از ذوق و استعداد كافى برخوردار است و طبعش در انواع شعر به غزل سرايى مايل است. آثارش در روزنامه هاى تهران و اصفهان به چاپ مى رسد «1».

-*-

فداكارى حسين (ع):

چون حسين آن كس كه بر ضدّ ستم پيكار كردخويشتن را سرفراز اندر صف احرار كرد

او به ضدّ خود سرى برخاست با اتباع خويش بهر آزادى سر و جان را ز شوق ايثار كرد

تا نگردد حبّ دنيا سدّ راه مقصدش ترك جاه و منصب و سيم و زر و دينار كرد

تا نمايد محو خار ظلم و استبداد رادشت را رنگين ز خون چون ساخت گلزار كرد

بر عليه دستگاه جور و بيداد يزيدسر به كف بگرفت و اندر راه حق پيكار كرد

بهر حفظ جان نكردى بيعت، او با ظالمين رو به مظلومان نمود و پشت بر غدّار كرد

كرد كوته از سر دين دست هر بيگانه راپايه ى دين را ز جهد خويشتن ستوار كرد

گرچه هفتاد و دو تن بودند يارانش ولى از سپاه دشمنان بى حد و مر كشتار كرد

بهترين فرد مبارز بود در دور جهان دشمنش هم بارها اين نكته را اقرار كرد «2»

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 4، ص 2415.

(2)- همان؛ ص 2417.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1261

سيد رضا آل ياسين

اشاره

سيد رضا آل ياسين متخلّص به «همايون» در سال 1307 ه. ش در شهر كاشان متولد شد. پدرش مرحوم نظام الدين آل ياسين از علما و روحانيون كاشان بود. پس از اتمام تحصيلات ابتدايى و متوسطه به استخدام بانك ملى درآمد و مشغول خدمت شد.

همايون از سال 1318 شمسى به شعر و شاعرى پرداخت و آثارش در روزنامه ى محلى كاشان به چاپ رسيد. وى از سال 1325 تا 1342 صفحه ى ادبى روزنامه ى شفق كاشان را مى نوشت كه علاقمندان بسيارى يافت.

آل ياسين از سال 1365 شروع به نظم نهج البلاغه نمود كه در آبان ماه 1370 كار نظم آن پايان يافت. كتاب

طنزآميزى نيز به نام «تفسير اللغات» تأليف كرد.

همايون داراى 6 فرزند است كه دو نفر از دخترانش شاعره اند «1».

-*-

اجازه خواستن حضرت على اكبر (ع) براى جهاد و شهادت آن حضرت:

شتابان على اكبر مه لقابيامد به نزد شه كربلا

بگفت اى پدر اى تو بر من امام گذشتند زين ورطه ياران تمام

چو رفتند شيران دشت وفارسيده است اى باب نوبت به ما

اجازت بفرما كه پيش از شماشتابم به جنّت به نزد نيا

زبانش نمى گشت ليكن به سراجازت بفرمود بر وى پدر

به پيكار رو كرد اين سان پسربه دنبال او بود چشم پدر

برآورد سر سوى گردون حسين (ع)چنين گفت آن اسوه ى مشرقين

خدايا به امروز ما شو گواه به روز جزا چون شدم دادخواه

ببين اين جوان را كه او بر رسول شبيه است از هر جهت بالاصول

شبيه محمد (ص) بود اين جوان به رخسار و كردار و خلق و بيان

هر آن دم مرا بود شوق نيانظاره بدو داشتم اى خدا

دمان شد على اكبر (ع) پر هنرسوار اندر آمد به پيكار در

در انداخت از اسب چندين سوارهمى كرد كوفى ز رزمش فرار

پس از حمله اى باز شد بر پدرخروشان و جوشان و عطشان پسر

پدر را چنين گفت فرّخ پسرعطش مى زند بر درونم شرر

ميسّر اگر بود يك جام آب بر اين قوم دون مى شدم چاره ياب

كه از گرمى آهن و تشنگى شدم اى پدر سير از زندگى

چنين گفت با پور جنگى امام كه اى شيردل صفدر تشنه كام

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 5، ص 3937.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1262 چه مشكل بود بر علىّ (ع) و نبى كه تشنه بجنگى تو با اجنبى

ولى هست اين سان قضاى خداكه لب تشنه سازيم جان را فدا

زبانت بنه در دهان پدركه سوز عطش كم شود اى پسر

زبان برد بر كام او نور عين چو خود

يافت خشكيده كام حسين (ع)

برآورد انگشترى را امام على (ع) را چنين گفت آن تشنه كام

عقيق نگين را بنه در دهان كزان تشنگى كم شود بى گمان

على (ع) بود انگشترى بر دهان دگر ره به ميدان كين شد دمان

سبك زد به پهلوى توسن ركاب چو تندر ز جا جست اسب عقاب

چپ و راست شمشير مى زد به جان بيفكند دشمن ز پا بى امان

همى بود تازان به پيكار درپدر بود بر شير نظّاره گر

كمين بست آن منقذ بى حيابه فرق على (ع) راند تيغ جفا

روان شد به رخسار او خون پاك ز اسب اندر افتاد بر روى خاك

چو از اسب افتاد آن پر هنربناليد دريابم اينك پدر

پدر شد به بالين فرّخ پسرز اسب اندر آمد گرفتش به بر

على (ع) داشت آن دم به سويى نظربناليد و گفت اين چنين با پدر

بر آن سو نگه كن رسول خداببين آب آورده اينك مرا

مرا داد، آب از بهشت برين نگردم پدر تشنه من بعد از اين «1»

______________________________

(1)- منظومه شهيدان كربلا؛ ص 228- 224.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1263

مصطفى قاضى نظام

اشاره

مصطفى قاضى نظام متخلّص به «قاضى» فرزند مرحوم اديب العلماء على، به سال 1307 ه. ش در تهران متولد شد. دوره ى تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در تهران به اتمام رسانيد سپس وارد راه آهن و هنرستان آن گرديد و مدت 25 سال در آن اداره مشغول به كارهاى فنى گرديد و بعد از بازنشستگى به مدت شش سال به عنوان حسابدار در بانك ملت خدمت كرد، و سپس از كار ادارى كناره گيرى نمود.

قاضى از سن 15 سالگى مشغول به سرودن شعر گرديد. او طبعى روان دارد و در انجمن ادبى ايران كه شادروان استاد ناصح آن را اداره مى كرد و ديگر انجمن هاى

ادبى تهران شركت داشت. در حال حاضر مدير انجمن ادبى حلال مشكلات على (ع) مى باشد، و روزگار را با شور و حال خويش مى گذراند.

قاضى داراى چندين كتاب شعر و نثر كه بيشتر آن جنبه ى مذهبى دارد مى باشد و يك جلد آن در سال 1350 شمسى به نام «مظهر حق» به چاپ رسيده است. وى در هر سبكى شعر مى سرايد و اشعار غزلياتش در 32 حروف فارسى است.

-*-

دل من به مِهرِ مهى شد مُسخّركه چهرش بُوَد رَشك مهر مُنوَّر

كُنَد خنده رويش به خورشيد و بر مه زند طعنه مويش به مُشك و به عَنبر

چو خورشيد رويش به بينم چو ذره كُنَد رَقص روحم ز عشرت به پيكر

به بزمى كه وى نيست در پهلوى من به من هيچ عشرت نگردد مُيَسّر

بمدح دُرِّ دُرِّج تمكين و حشمت حسينِ على خسرو بنده پرور

خليلِ جليلِ رَسول مُكرّم سليلِ نبيلِ بتولِ مُطَّهر

شهِ ملك هستى كه بر درگه وى نَهد سر پى سجده چرخ مُدوَّر

رسد بر ملك عزت و فخر بى حدملك هم نهد بر قدوم و رَهش سر

نسيمى كه خيزد ز كوى نكويش شَوَد صحن گيتى ز بويش مُعطّر

شب و روز خيلِ مَلك بهر خدمت بكويش مقيمند چون حلقه بر در

بطوفِ حريم عظيمش فرشته بشوق و شعف نيز مى گُسترد پَر

شده هفت دوزخ ز قهرش مُجَسم شده هشت جنت ز مهرش مُصوَّر

پى بوسه بر درگهش هر خديوى كُنَد چون سپهر برين پشت چنبر

كسى كو زند بوسه بر مَرقد وى شفيع گُنه گرددش روز محشر

ز بهر كسى كه كُنَد طوفِ كويش شَوَد طرفه قصرى بجَنّت مُقرّر

كسى كو به دل نيست مهر رخِ وى به تن گرددش، هر سرِ موى نشتر

كسى كو كند گريه بهرش به محشرنصيبش شَوَد جَنّت و شَهدِ كوثر

چه گويم ز جسمى كه غلتيد در خون قَدِ

وى كه بُد رَشك سرو و صنوبر

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1264 به روى زمين فرش گشتش ز كينه تنى كو به عرشِ برين بود زيور

زدندش ز كينه سرش نوكِ نيزه زدندش به پهلو گهى نيش خنجر

نبودش به تن بوسه گه چون محلى ز جورِ عدوىِ لعينِ ستمگر

نكردند بر وى ترّحم گروهى كه بودند دشمن به دين پيمبر

ملك نوحه كرد و فَلك شد به خجلت چو شمرِ ستمگر بُريدش ز تن سر

چو زينب تن وى به خون ديد غرقه سيه گشت روزش چو ليلِ مُكدَّر

ز بندش پى بند شد، قطع دستى كه بخشنده ى سيم بودى و هم زر

چنين ظلم بى حدّ و مر به يك تن به عمرش نديده سپهر مُعَمَّر

به جز در همين بيت (قاضى) مُسَلم الف نيست در اين قصيده سراسر ***

سرو كجا، قامت رساى ابو الفضل ماه كجا، جلوه ى لقاى ابو الفضل

مى دهد از رنج و غم به دنيى و عقبى در دل هر كس بود، ولاى ابو الفضل

اى دل عاشق، طلب كن از ره اخلاص جرعه اى از چشمه ى صفاى ابو الفضل

هستى خود در ره عقيده فدا كرداى همه هستى من، فداى ابو الفضل

در دل غمديده ام، ولاى حسين است در سر شوريده ام، هواى ابو الفضل

مى رسد اينك به گوش دل هله بشنونغمه ى آزادى، از نداى ابو الفضل

روز وفاى به عهد در صف هيجاگفت زمين و زمان ثناى ابو الفضل

خصم به وحشت شد از رشادت عباس دوست به حيرت شد از وفاى ابو الفضل

دست اگر شد جدا ز پيكر پاكش هست به پا تا ابد لواى ابو الفضل ***

شهادت ابا الفضل (ع):

خواهى اگر نشانه ز مردان نامداريادى كن از وفاى ابو الفضل جان نثار

گر آورد زمانه شجاعان بى شمارهيهات مثل او دگر آيد به روزگار

چشم جهان نديده چو او پاك گوهرى هرجا كه از

جلالت او گفتگو كنند

لاهوتيان مقام ورا آرزو كنند

آنانكه سوى درگه عباس رو كنندديگر كجا بهشت برين جستجو كنند

نه حسرتِ بهشت بَرند و نه كوثرى تا از كَفَش لواى حسينى سوا نبود

اردوى شاه را غمى از ماجرا نبود

تا دستِ وى ز پيكر پاكش جدا نبودزينب به درد و غصه و غم مبتلا نبود

زيرا كه داشت همچو دلاور برادرى گرديد تا كه پيكر عباس غرق خون

افتاد از كَفَش علم و گشت سرنگون

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1265 آمد بلرزه گُنبد گردونِ نيلگون خيل مَلك ز پَرده نمودند سر برون

ديدند پاره پاره فتادست پيكرى آه از دمى كه پرتو چشمان بو تراب

گفتا بيا به ياريم اى شاه با شتاب

تا در بَرش رسيد شهنشاه مُستطاب مه را به خاكِ تيره نگون ديد آفتاب

زان صحنه شاه كرد به پا شور محشرى گفتا كه خم شد از غمِ هجرت مرا كمر

اى سرو راست ديده گشا و به من نگر

آمد زمان وصل مرا و تو را به سرآخِر تو را چگونه توانم كِشم به بَر

دستت ز تن جداست ز كين ستمگرى(قاضى) هر آنكه اشك فشاند به خاك او

يا توتياى ديده كند خاكِ پاك او

يا شرح غم دهد ز تنِ چاك چاك اوآرد به ياد حالت اندوهناك او

دارد به صبح و شام دلِ پُر ز آذرى دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1266

بيژن ترقى

اشاره

بيژن ترقى فرزند محمد على در سال 1308 ه. ش در تهران به دنيا آمد پدرش مدير كتاب فروشى خيام بود. وى استعداد و قريحه ى خود را در راه تصنيف سازى به كار انداخت و از 16 سالگى به سرودن اشعار پرداخت و شوق به موسيقى باعث شد كه شعر همراه موسيقى

را بيشتر دنبال كند. بيژن ترقى در ميان شعراى گذشته به حافظ و صائب و از معاصران به آثار شهريار علاقه ى بيشترى دارد و معتقد است كه در هيچ زمانى شاعرى به اندازه ى شهريار باريك بين و شاعر مسلك نبوده است.

-*-

كوير تشنه:

چه آتشى ست كه در سينه تاب مى سوزد؟چه گريه اى ست كه در ديده خواب مى سوزد

به ياد زينب كبرى و كربلا امشب ز سوز سينه دلم چون كباب مى سوزد

به پيش چشم يتيمان داغدار حسين كوير تشنه ز شرم سراب مى سوزد

ز داغ تشنگى كودكان خسته جگربه العطش، جگر آفتاب مى سوزد

به مهر فاطمه در حشر هم، دل زينب ز حوض كوثر و ديدار آب مى سوزد

از آن زمان، كه لب كوچك على اصغربه جاى آب، به تير شهاب مى سوزد

هنوز خون چكد از ناى غنچه ى نوخيزهنوز گل، دلش از التهاب مى سوزد

ز شعله اى كه به پا گشت از حريم حسين در آسمان، پر و بال سحاب مى سوزد

على كه شام يتيمان، به اشك، مى افروخت يتيم او، به شب از اضطراب مى سوزد

چه دشمنى ست خسان را به خاندان على كه اين چنين، حرم بو تراب مى سوزد

اگر به روز جزا، چشمشان فتد به رسول هزار بار زبان جواب مى سوزد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1267

على شريف

على شريف، اديب و شاعر والا مقام در سال 1308 ه. ش در شهر كاشان در ميان خانواده ى روحانى قدم به عرصه ى وجود نهاد.

پدرش حجة الاسلام شيخ محمد شريف فرزند فقيه و عالم ربانى ملّا حبيب شريف است.

شريف تحصيلات ابتدايى را در زادگاه خود به پايان برد و از نوجوانى به تحصيل علوم قديمه پرداخت و مطالعات خود را در زمينه فقه و اصول و رياضيات و ادب ادامه داد و در سال 1327 شمسى به استخدام وزارت فرهنگ درآمد. وى در سال 1342 ضمن تدريس در رشته ى زبان و ادبيات عرب در دانشگاه تهران به تحصيل پرداخت و به اخذ ليسانس نائل آمد، آنگاه به زادگاه خود برگشت و در آموزش و پرورش استخدام شد و به سال

1358 پس از سى و دو سال خدمت بازنشسته گرديد.

شريف به سال 1354 بر اثر فعاليت هاى خود دستگير و مدت كوتاهى زندانى شد اما فعاليت سياسى خود را از سال 1357 تشديد كرد.

شريف از شعراى توانا و نامور كاشان است و تخلص خود را در شعر از نام خانوادگى برگزيد. ديوان اشعارش متجاوز از دو هزار بيت مى باشد. وى از طرف اداره ى فرهنگ و ارشاد اسلامى كاشان رياست افتخارى «انجمن ادبى سخن» را بر عهده دارد.

از آثار او مى توان «مشكل گشاى شريف» در زمينه ى رياضى و آموزش فنون شعر و ادب را نام برد «1».

-*-

هرجا كه شور عشق برافراشت رايتى اخلاص را و طاعت حق راست آيتى

در هر مكان به عشق و ولاى تو محفلى ست بر هر زبان ز مدح و ثنايت روايتى

اى نور چشم حيدر و اى سبط مصطفى نبود جلال و مكرمتت را نهايتى

آن را كه نيست نور ولاى تو رهنمون كو كشتى نجات و چراغ هدايتى؟

سيلاب اشك مردم دلخون به ماتمت دارد ز سوز آتش جانها حكايتى

يك لحظه سوى جمع پريشان ما نگربا ديده ى كرامت و عين عنايتى

محراب عاشقان ز وضيع و «شريف» گشت هرجا كه شور عشق تو افراشت رايتى

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 3، ص 1927.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1268

على باقر زاده

على باقر زاده متخلّص به «بقا» به سال 1308 ه. ش در مشهد ديده به جهان گشود. پدر و مادرش از يزدى هايى هستند كه به مشهد مهاجرت كرده و در اين شهر رحل اقامت افكندند.

باقر زاده بعد از اتمام تحصيلاتش چون داراى حافظه اى قوى بود و به شعر و ادب علاقه اى وافر داشت، توانست از محضر اساتيدى چون نوغانى، اديب نيشابورى، جلال الدين

همايى، بديع الزمان فروزانفر، سعيد نفيسى و مجتبى مينويى كسب فيض كند.

بقا شاعرى هنرمند و خوش ذوق و تواناست و مهارتش بيشتر در سرودن قطعه است. هر چند در انواع شعر طبع آزمايى كرد و از عهده ى آن برآمده است. وى با بيشتر شعراى معاصر و سخن شناسان مكاتبات ادبى دارد كه نمونه هايش در دو ديوان اميرى فيروز كوهى و احمد گلچين معانى مندرج است.

بقا علاوه بر شعر در زمينه هاى تحقيقات ادبى نيز دست دارد. آثارش عبارتند از: «كتاب ده مقاله»، «لطيفه ها»، «زندگى طراز يزدى»، «چهل حديث منظوم از حضرت رضا (ع)»، سفرنامه ى حج به نام «وقوفى در عرفات» و ...

-*-

بس كه دل داشت آرزوى حسين عشق، ما را كشيد سوى حسين

هركجا بود لاله اى خونين ياد آوردم از گلوى حسين

داشت در كربلا به وجه حسن جلوه ها آفتاب روى حسين

جبهه سودم به تربت عبّاس رو نهادم به خاك كوى حسين

سر نهادم بر آستان حبيب كاوست مرآت خلق و خوى حسين

من نه تنها دلم به اوست اسيربسته دلها به تار موىِ حسين

صبح محشر دل از دريچه ى خاك سر برآرد به جستجوى حسين «1» ***

كردم طواف تربت پاك امام راقربانگه حسين عليه السّلام را

سودم بر آستان جلالش سر نيازديدم به چشم قبله گه خاص و عام را

شستم به آب روشن سر چشمه ى فرات از جسم و جان تيره، غبار ظلام را

هَشتم سر نياز به درگاه بى نيازكو ره نمود بر درِ سلطان، غلام را

در پيشگاه دوست فكندم به پشت سرانديشه هاى باطل و سوداى خام را

از بهر پاسدارى اطفال بى پناه آورده ام به همرهى خويش مام را

تا دجله ها ز ديده نمايد نثار دوست بنمودمش مزار شه تشنه كام را

با چشم پر سرشك و زبان بر دعا گشودبنهاد چون كه در حرم

قدس گام را

______________________________

(1)- اشك خون؛ ص 226.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1269 تا سر خطِ امكان دهدم شحنه ى نجف از پادشاه طوس رساندم سلام را

در كاظمين و سامره بوسيدم از ادب درگاه آستانه ى چندين امام را

در بابل و مداين و بغداد و كوفه بودآثار خير، امّت خير الانام را

رفتيم سوى بارگه ماه هاشمى تا بنگريم جلوه ى ماه تمام را

ديديم در عزاى شهيدان به رنگ خون هر صبح و شام، گنبد فيروزه فام را

آموختم ز مكتب سلطان كربلاآيين جان سپارى و رسم قيام را

بُد بيرقى به تارك بامش به رنگ سرخ يعنى به خون خويش بيان كن پيام را

در پيشگاه ظالم و بر دستگاه ظلم بايد قيام كرد و گرفت انتقام را

منّت خداى را كه ز سر چشمه ى «بقا»جانم چشيده لذّت شُرب مدام را «1»

______________________________

(1)- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ ص 32.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1270

اكبر دخيلى

اكبر دخيلى كه در شعر تخلص «واجد» را برگزيد، در سال 1310 ه. ش در شهر قم پا به عرصه ى حيات گذاشت. پدرش حاج ميرزا حسن از مردم يزد است و نسبش به وحشى بافقى شاعر نامور مى رسد. طبيعى است كه واجد قريحه ى شاعرى را از نياى بزرگ خود به ارث برده است.

واجد تحصيلات مقدماتى را در زادگاه خود به انجام رسانيد و پس از آن به تهران عزيمت كرد و به امر بازرگانى پرداخت و در رشته ى فرش و قالى فعاليت كرد و با موفقيت و پيشرفت در امر تجارت به حسن شهرت و معروفيت رسيد.

واجد شعر و شاعرى را از دوران نوجوانى آغاز كرد و چون داراى استعداد ذاتى و ذوق سرشار بود به سرعت شعرش شكوفايى يافت. وى در انواع

شعر طبع آزمايى كرده امّا بيشتر به نوع غزل رغبت نشان مى دهد و غزل را هم نيكو مى سرايد و عقيده دارد:

«شاعر بايد شعرش از احساس و انديشه مايه گيرد تا در جان و روح ديگران تأثير گذارد» «1».

-*-

آبى براى عطش در گلو نريخت جان داد تشنه كام و به خاك آبرو نريخت

دستش ز دست رفت و به دندان گرفت مشك كاخ بلند همّت خود را فرو نريخت

چون مهر خفت در دل خون شفق و ليك اشكى به پيش دشمن خفّاش خود نريخت

غيرت نگر كه آب به كف كرد و همّتش امّا به جام كام، مى از اين سبو نريخت

چون رشته ى اميد بريدش ز آب گفت:خاكى چو من كسى به سر آرزو نريخت

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 6، ص 3802.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1271

محمد خليل مذنب

اشاره

محمد خليل مذنب متخلّص به «جمالى» فرزند على اكبر در سال 1310 ه. ش در اصطهبان چشم به جهان گشود. خواندن و نوشتن و مقدمات علوم قديمه را در زادگاهش آموخت و براى تحصيل معاش راهى شيراز شد و پيشه ى نمد مالى را اختيار كرد.

مذنب از آغاز جوانى به شعر و شاعرى پرداخت و در انجمن هاى ادبى شركت مى كرد و شعرش مورد توجه قرار گرفت.

جمالى در انواع شعر طبع آزمايى كرده و در اين رهگذر توانايى و مهارت خود را نشان داده است امّا در سرودن غزل رغبت بيشترى دارد و غزلياتش از حال و هواى ديگرى برخوردار مى باشد وى هم اينك مسئوليت انجمن ادبى شاعران انقلاب اسلامى در شيراز را به عهده دارد.

از جمالى تاكنون مجموعه ى اشعار زير به طبع رسيده است، ... «كه عشق مجنون است»، «در مزرعه ى نور»، «انسان در خطر

زمان»، «ادبيات عاشورايى» و ... «1» آخرين اثر مذنب كه هنوز به چاپ نرسيده گزيده ى غزليات ايشان با نام «پشت يك لبخند» است.

-*-

از گريبان افق خون سركشيدلحظه هاى روز را در بركشيد

لحظه پشت لحظه رنگين مى گذشت داشت خون بر دوش و سنگين مى گذشت

بود بر پا شور عاشورا هنوزداشت شور خون بسر صحرا هنوز

سرزمين كربلا گلپوش بودخاك را شولاى خون بر دوش بود

كاروان لاله هاى دلفروزرفته رفته مى گذشت از راه روز

با عبور نور هفتاد و دو داغ سركشيد از سينه ى يك چلچراغ

داغ داغ از چلچراغ دل حسين (ع)رفت تا گردد به حق واصل حسين (ع) ***

وداع امام حسين با اهل بيت:

خواست با دل بستگان جان خويش رمز و رازى گويد از جانان خويش

مركب از ميدان به سوى خيمه تاخت نوگلانش را ز گلبانگى نواخت

زينب كبرى، رباب و فاطمه امّ كُلثوم و سكينه و آن همه

با صداى آشناى آن جناب آمدند از خيمه بيرون با شتاب

حلقه شد جمعيّت و در حلقه گشت ديده ى پر آب و آب از سر گذشت

مردمان را مردم چشمان امام خواند نور ديدگانش را به نام

باز كرد آغوش و با آغوش بازشد چو درياى گُهر گوهر نواز

كودكان را بوسه زد بر چشم و چهرسينه ها را گرم كرد از تاب مهر

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 2، ص 1004. دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1272 وداع امام حسين با اهل بيت: ..... ص : 1271

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1272 گفت اى پرچم به دوشان قيام كار ما آخر شد و فرصت تمام

هان شما مشكل گشاى خود شويدسخت پيمان با خداى خود شويد

خويش را آماده ى رفتن كنيدحاصل پيكار ما خرمن كنيد

راه دور است و اسارت دردناك داغ بسيارست و آتش گونه، خاك

ليك بايد در بلا بودن صبورتا خدا نزديك سازد

راه دور

زد سكينه ناگهان دستى به سردست ديگر زد به دامان پدر

گفت اى عزمت پديد از حرف و صوت راستى آيا شدى تسليم موت؟

اى پدر ما را از اين وادى ببرتا مدينه تا به آبادى ببر

اين بگفت و با دو چشم اشكباركرد در پاى پدر گوهر نثار

در جواب او پدر هيهات گفت قصّه ى صيادى دونان گفت

گفت مضمونى كه مضمون آب شداشكها جارى شد و سيلاب شد ***

وداع سيد الشهداء با امام سجاد (ع):

ناله سر در خيمه ى بيمار كردنرگس بيمار را بيدار كرد

با تب و تاب و تعب زين العبادچشم بر آشوب عاشورا گشاد

ريخت در بستر تب داغى كه داشت از درون خيمه پا بيرون گذاشت

خواست تا بر ضعف تن غالب شودروح سالم بر بدن غالب شود

باز هم خود را به رفتن آزمودرفت و راهى جانب ميدان گشود

رفت شايد چرخ برگردد، نشدخواست قربان پدر گردد، نشد

امُّ كلثوم از پى اش رفت و دويدزد صلا گفت اى جهانى را اميد

تو پدر را جانشينى بازگردوارث دين مُبينى بازگرد

باش تا باشى پدر را يادگارباش تا دين از تو ماند پايدار

شد على آرام و زان ره بازگشت بازگشت و با پدر همراز گشت

رازها گفتند و فرصت شد تمام تب جدا كرد آن امام از اين امام

شد على آئينه ى هوش پدررفت در بستر ز آغوش پدر

لحظه اى توديع جان سوز امام در نمى گنجد به الفاظ و كلام

مردمان با گريه گفتند اين حديث از زبان دل شنفتند اين حديث

تا كه مژدگان دست و پا مى زد در آب رفت پاى چشم مردم در ركاب ***

ماجراى شهادت حضرت على اصغر (ع):

قامت عشق خداى راستين بار ديگر راست شد بالاى زين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1273 از درون سينه هاى دردمندالوداع و الوداعى شد بلند

طفلى از پستان مادر تشنه تردوخت چشمانش به چشمان پدر

ديد روشن مشعل اقبال خويش با زبان گريه گفت احوال خويش

گريه گريه آمد از آغوش مام چون گلى خوشبو به دستان امام

شد از آن گل گونه ى ديگر حسين رفت تا برپا كند محشر حسين

از كمان حرمله تيرى گذشت بر گلوى نازك اصغر نشست

غنچه ى دل گل شد و خنديد خون دست گلكار زمان بوسيد خون

مرغ جان پرواز كرد و پر فشانددست پر خون، خون بگردون برفشاند

گشت پرپر نوگل باغ حسين تازه شد بار دگر داغ

حسين

رفت و آن گل را به گل كاران سپردجسم و جانش را به دلداران سپرد ***

اتمام حجت و همآورد طلبى حضرت امام حسين (ع):

خويش را بهر جهاد آماده ساخت ذو الجناحش را گه جولان نواخت

گفت اى تكتاز خوش جولان من اى گشوده هر كجا ميدان من

اى نژاد دلدل اى رفرف خرام با تو سير ما شود اينجا تمام

اى سمند با وفاى تيزهوش برق سير بادپاى پرخروش

هى برو تا كار را يكسر كنم خاك ميدان خصم را بر سر كنم

اسب يال افشاند با نيش ركاب پر درآورد از پرش هم چون عقاب

گرد ميدان گشت و سم بر خاك زدسينه ى ميدان ز جولان چاك زد

شد مقابل با سپاه شب حسين زد نهيب از كوهه ى مركب حسين

گفت اى قوم ز حق غافل شده پيرو انديشه ى باطل شده

من حسينم جدّ من پيغمبر است مادرم زهرا عمويم جعفر است

قاتل الكفّار پور حيدرم مظهر ذات خداى اكبرم

بزم هستى را چراغ روشنم بر شب انديشان شرار خرمنم

ذو الفقارم ذو الفقارم مرتضاست قهر من با كافران قهر خداست

هر كه مى خواهد به ميدان رو كندمرگ را در خاك ميدان بو كند

گمرهى آمد به ميدان حسين راند مركب پيش جولان حسين

شد رجز خوان هم چو گردان عرب خواند خود را از شجاعان عرب

خواست گستاخى كند آن بى شعوربركشد تيغ و بريزد خون نور

ناكشيده تيغ، بُرّان ذو الفقارزد به جان تيره اش برق شرار

از پى او سركشان گُرد مست بى امان خوردند شمشير شكست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1274 هول مردن در دل دشمن فتادكس به جنگ تن به تن، تن در نداد

سرور آزادگان تكبير گفت قصه ى پيكار با شمشير گفت

كرد جارى حكم قهر ذو الجلال زد به قلب لشكر آن حيدر خصال

گاه زد تيغ از يمين گاه از يسارداد تنها پاسخ چندين هزار

برق شمشيرش زره با شعله بافت سينه ى دشمن دريد وصف شكافت

الفرار

و الفرار درگرفت دشمنان را خوف خون در برگرفت

خون ز هم شيرازه ى لشكر گسيخت هر تنى لرزيد و در جايى گريخت

ساعتى كار غزا، تعطيل شدعشق حق هم صحبت جبريل شد

صحبت از عهد ازل رفت و گذشت لحظه اى ضرب العجل رفت و گذشت ***

آخرين نبرد:

رفت تا آن جنگ را پايان دهدعشق خونين را سر و سامان دهد

دشمنان دين دگر بار آمدنداز كمين گاهان كماندار آمدند

باز از هر سو گروهى شد پديدپيش آن تنهاى تنها صف كشيد

آن تن تنها خدا را ياد كردباز شمشير از غلاف آزاد كرد

حمله بر آن لشكر بيداد بردهرچه بودش جز خدا از ياد برد

ذو الفقارش در ميان آن هجوم ريخت دست و سر ز پيكرهاى شوم

رفت لشكر باز تا مرز شكست رشته ى نظم سپاه از هم گسست

ابن سعد بى حيا فرياد زدبانگ بر آن لشكر بيداد زد

داد فرمان آن سپهدار شريرتا زنند آن جسم نورانى به تير

شد رها تير كمان داران ز شست آن همه پيكان به يك پيكر نشست

آى هماى زخمى اوج جلال با تنى آماج و پر خون پرّ و بال

خصم را پيچيد در هم چون كلاف هى به مركب زد برون رفت از مصاف

تا بياسايد در آن وادى دمى تا شود فارغ ز رنج عالمى

ترك زين كرد و قدم در خاك زدخاك ازو سر بر سر افلاك زد

نيزه ى خود را عصا كرد و نشست تكيه بر عشق خدا كرد و نشست

خواست پيكانى كشد از پيكرش رفت با ذكر دعا بالا سرش

ناگهان از لشكر شوم يزيددل سياهى با شتاب آنجا رسيد

داشت خشمى در سر و سنگى به دست واى من پيشانى غيرت شكست

خون نقابى پيش چشم و رو گرفت دامن محرابى ابرو گرفت

خواست با دامان پيراهن حسين خون كند پاك از رخ روشن حسين

دانشنامه ى شعر

عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1275 دل نمايان شد ز چاك جوشش خواند با خون آيه هاى روشنش

از كمان حرمله تيرى درشت روبرو آمد ولى سر زد ز پشت

تا كه دل با زخم پيكان خو گرفت نيزه در پهلوى او پهلو گرفت

حمله ى دشمن به خيام حسين:

ناگهان طغيان ز لشكر سركشيدحرص غارت جيش را در بركشيد

در ميان آن بيابان هر جهول رفت سوى خيمه ى آل رسول

سرگرفت از متكّاى خون حسين زد صلا با حالتى محزون حسين

گفت با آن دين فروشان عرب غيرت آموزيد از اصل و نسب

گر شما را نيست دين و اعتقادور نمى ترسيد از روز معاد

در جهان آزاده خو باشيد و مردمرد باشيد و به مردان هم نبرد

شمر زد فرياد و با آن خيل گفت از حسين اينك سخن بايد شنفت

باز آئيد اى همه در جنگ خام كار او اوّل كنيد اينجا تمام

شور عاشورا:

بازگشت آن خيل و عالم تيره گشت چشم گردون خون فشاند و خيره گشت

شمر و خولى و سنان و حرمله با غرور و هاى و هوى و هلهله

هر يكى آماده و خنجر به دست تا پى منصب سرى آرد به دست

در ميان، كاملترين، انسان عصرجاودان روحِ فتوح و جان نصر

تن به خشم گله گرگان مى سپرددل به دلبر، جان به جانان، مى سپرد

جنگ شد در عصر عاشورا تمام گشت جارى در جهان خون و قيام

آسمان درهاى خود را باز كردروح هفتاد و دو تن پرواز كرد

شور عاشورا به دوش خون نشست كربلا از كربلا بيرون نشست «1» ***

آن شب كه شب از حادثه اقبال سحر داشت بزمى به سراپرده ى خورشيد، قمر داشت

نى داشت غريبانه نوايى ز دل خون نايى به نوا بود كه آهنگ سفر داشت

مستى، خبرى بود كه بى عربده گل كرددر بزم حريفى كه ز خُمخانه نه خبر داشت

پوشيد به عريانى شب جامه ى مهتاب آن مهر كه پرچم به پسر دوش قمر داشت

مى رفت كه سر در قدم دوست ببازدآن ماه كه انديشه ى خورشيد به سر داشت

اهريمن ظلمت نگران بود كه از مهرشبگرد وفا ديده ى بيدار سحر داشت

هرگز نشد از گردش

افلاك هلالى بدرى كه كمربند كرامت به كمر داشت

درياى كرم، داغ و خروشان و عطش نوش بر ساحل خون موج ز هفتاد و دو سر داشت

______________________________

(1)- شب شعر عاشورا؛ ص 107- 123.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1276 شد چشم خرد خيره «جمالى» به جمالش روزى كه نقاب از رخ او حادثه برداشت ***

اى روح سرخ عالم ايجاد يا حسين اى داد را رسيده به فرياد يا حسين

از پاى عزم عشق گشودى عقال عقل شد اين اسير تا ابد آزاد يا حسين

كردى قيام و پشت سپاه ستم شكست داد آمدى مقابل بيداد يا حسين

سرخ است تا هميشه ز خون تو روى عشق چون آفتاب سرخ سحرزاد يا حسين

سر مى كشد ز سينه ى ما دم به دم ز داغ گل شعله هاى كوره ى حدّاد يا حسين

خون تو ياد گشت و به شريان ما دويدما را دل است زنده از آن ياد يا حسين

در دفتر حيات تو تاريخ مرگ نيست هر دم تو راست لحظه ميلاد يا حسين

قلاب داغ جذبه ى خون خداييت ما را كشد به حلقه ى ارشاد يا حسين

با رؤيت هلال «جمالى» گريست زارياد آمدش ز تيغه ى پولاد يا حسين ***

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1277

سيد محمد خسرو نژاد

اشاره

سيد محمد خسرو نژاد فرزند سيد عبد اللّه در سال 1311 ه. ش در مشهد مقدس به دنيا آمد تحصيلات ابتدايى را در زادگاه خود گذراند و سپس به پيشه ى نجارى روى آورد و در ضمن كار توانست با ادامه تحصيل ديپلم ادبى را اخذ نمايد، سپس به استخدام هنرستان درآمد. وى در آغاز نوحه مى سرود و پس از آن تمايل به غزلسرايى پيدا نمود.

-*-

توبه ى حرّ:

نادم و دلخسته و زار و پريشان آمدم يا حسين از كرده هاى خود پشيمان آمدم

تا كنى بر من ترحّم اى عزيز فاطمه در حضور حضرتت با چشم گريان آمدم

دردمندم اى مرا خاك درت كُحل بصربر در دار الشفايت بهر درمان آمدم

اين خطا كار پشيمان را مران از درگهت چون كه با امّيد عفو و لطف و احسان آمدم

يا بكش اى حكم تو حكم خدا، يا عفو كن چون به درگاهت به اميد فراوان آمدم

ميهمانم كن به يك لبخند بخشش اى كريم گر درين مهمانسرا ناخوانده مهمان آمدم

خارم و در گلشن قدس تو رو آورده ام مورم و بر درگه جود سليمان آمدم

سدّ راهت گرچه از اول شدم از گمرهى حاليا با شرمسارى بهر جبران آمدم

گرچه آزردم دل اهل حريمت را كنون تا بسازم جان خود بهر تو قربان آمدم

بنده ام «حُرّ» پشيمانم تويى مولاى من حكم فرما كز پى اجراى فرمان آمدم

تا بريزم خون خود را در ره دين خداتا كنم جان را فدا در راه جانان آمدم ***

آن حسينى كه به جسم همه عالم جان است كشته شد گرچه، ولى زنده ى جاويدان است

جان عالم به فدايش كه به صحراى بلاكرد، كارى كه بدان عقل بشر حيران است

جدّ او احمد و بابش على و فاطمه مام چون حسن منبع جود و كرم و

احسان است

من كجا راه بدان ساحت قدسى ببرم آنكه بر درگه او روح الامين دربان است

صدف سينه ى ما را بشكافند اگرگوهر مهر تو در سينه ى ما پنهان است

تا جهان بوده و باقيست چنين بوده و هست قسمت مرد خدا رنج و غم و حرمان است

پاى آن كس كه نرفت از پى باطل، در بندجاى آن كس كه سخن گفت ز حق، زندان است

نور آن سر كه نشد در بر ظالم تسليم گر رود بر سر نى تا به ابد تابان است

تا تو در بحر گُنه فُلك نجاتى ما راكى مرا خوف به دل از خطر طوفان است

من گداى توام و فخر كنم بر همه كس هر كه در كوى تو گرديد گدا، سلطان است

هيچ كس از در جود تو نگردد محروم آن كه از لطف تو مأيوس بود، شيطان است

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1278 حسرت كربُ بلاى تو بود در دل ماكه به ياد حرمت ديده ى ما گريان است

حبّ و بغض تو بود جنّت و دوزخ زيرادر يكى كفر بود در دگرى ايمان است

مى دهد آب فرات آتش دل را تسكين خاك كوى تو شفاىِ دلِ مشتاقان است «1»

______________________________

(1)- اشك خون؛ ص 237.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1279

خدا داد نورايى اراكى

اشاره

خدا داد نورائى فرزند رحمت اللّه در سال 1311 ه. ش در قريه ى «مالمير» شهرستان سربند اراك متولد شد. مدت 30 سال در خدمت نظام بود پس از بازنشستگى به گفتن شعر پرداخت و در زمينه ى مدح و مرثيه اشعار زيادى را در قالب غزل، قصيده مثنوى، مسمّط و ساير قالب هاى شعرى سروده است. سروده هاى او را مدّاحان اهل بيت در محافل مذهبى مى خوانند «1».

-*-

زنده ى عشق:

من عاشق دلباخته ى روى حسينم من بسته به سر سلسله ى موى حسينم

خواهم كه رُخش بينم و جان را بسپارم من زنده به عشقِ رخ نيكوى حسينم

با مهرِ حسين است عجين خونِ تن من در مدرسه ى عشق هنر جوىِ حسينم

بر طره ى گيسوىِ حسين بسته دلِ من صيدم كه به دام خم ابروى حسينم

از مهر حسين پُر شده ذرات وجودم من بانگِ ضعيفى ز هياهوى حسينم

گر او بپذيرد به غلاميش كنم فخرمن چاكرِ زوّار سرِ كوى حسينم

گر همچو غبارى سر قبرش بنشينم خرسندم از اين امر كه پهلوى حسينم

خواهم كه به سر سوىِ مزارش بشتابم در آرزوىِ تربتِ خوشبوى حسينم

سر سلسله ى جمله ى احرار حسين است من پيرو احرارم و رهپوى حسينم

بر تن نكنم جامه ى ننگين مذلّت تا در خطّ آزادگى و خوى حسينم

«نورانى» مفتونم و در خطّ ولايت شادم كه همه عمر ثناگوى حسينم «2»

اسلام را در كربلا تفسير كردندخود را نشان نيزه و شمشير كردند

آنان كه از نهرِ فرات عطشان گذشتنددر شط شدند و تشنه لب از آن گذشتند

در كربلا در دستشان تيغ شرف بودامحاء ظلم و نصرِ دين حق، هدف بود

در رزمشان حق بود با باطل به پيكارراه شريعت را به خون كردند هموار

هيهات منّا الذلة در افكارشان بودمُردن به مردى غايت پيكارشان بود *

آرى قيام كربلا ترويج دين بودتفسير آياتى

ز قرآن مبين بود

شد از قيام كربلا، جاويد اسلام خورشيد وش، بر اين جهان تابيد اسلام

شد سرخ از خون حسين رخسار احرارشد نهضت او منشاء پيكار احرار

______________________________

(1)- با قبيله آفتاب؛ مقدمه با تلخيص.

(2)- همان؛ ص 93.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1280 كردند ميرِ عشق را ابرار يارى از خونشان شد نخلِ ايمان آبيارى *

در كربلا خورشيد هم خون گريه مى كردنهر فرات و رود كارون گريه مى كرد

در خاك و خون اجساد پاكان غوطه ور بودهر سو فتاده پيكرى بى دست و سر بود

دستان عباس دلاور را بريدندبا كام خشك او را به خاك و خون كشيدند

بر روى طفل شيرخواره آب بستندبر حنجر خشكيده اش پيكان شكستند

هفتاد و دو نخل به خون گشته شناورگشتند پاره، پاره از شمشير و خنجر

اموال آل اللّه را غارت نمودنداز چهره ى محجوبشان معجر ربودند *

زينب قيام كربلا را زيب و زين بودزينب پيام خونِ گلگون حسين بود

از نينوا تا شام، زينب در نوا بودزينب امير كاروان كربلا بود

چون خيمه ها در آتش بيداد مى سوخت زينب درون خيمه ى سجاد مى سوخت

زينب كه بر خيل اسيران راهبر بودبا رأس خونين برادر هم سفر بود

خورشيد را زينب به روى نيزه ها ديداز رأس پر خون آيه هاى نور بشنيد

زينب به ميدان سخن مثل على بودتيغ زبانش در كلامش مُنجلى بود

زينب سفير كشتگان كربلا بودزينب پيام خونِ مردان خدا بود

زينب ز خون پاكبازان پرچمى ساخت وندر بلنداى جهان آن را برافراشت

از خطبه هاى زينب كبرى به كوفه روئيد نخل انقلابى پر شكوفه

در نهضت خونين فرزند پيمبرزينب زبانى داشت بُرّانتر ز خنجر

زينب از آن هنگام، تا روزى كه جان داشت هرجا حديث كربلا را بر زبان داشت «1» ***

اگر زينب نبود:

از قيام كربلا و نهضت سرخ حسين انقلابى كى به پا مى شد

اگر زينب نبود

ابر ظلمت چهره ى خورشيد را پوشانده بودحق ز باطل كى جدا مى شد اگر زينب نبود

خون هفتاد و دو تن عشاق دشتِ نينواپايمال اشقيا مى شد اگر زينب نبود

در دلِ آتش امامِ ساجدين جان مى سپردقطع نسل مصطفى مى شد اگر زينب نبود

از تفِ خورشيد و هُرمِ آتش و سوزِ عطش جمع طفلان را چه ها مى شد اگر زينب نبود

هر طرف طفلى ز شاه دين پريش و تشنه لب در بيابانها رها مى شد اگر زينب نبود

بر اسيران در مسيرِ شام از جورِ عدومحنتِ بى انتها مى شد اگر زينب نبود

از بيان خطبه هاى كوفه و بزم يزيدكى حقايقِ برملا مى شد اگر زينب نبود

______________________________

(1)- همان؛ ص 113- 115.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1281 از قيام كربلا منظور محوِ ظلم بوددركِ اين مطلب كجا مى شد اگر زينب نبود

متنِ خون رنگِ كتابِ كربلا «نورائيا»بى گمان كم محتوا مى شد اگر زينب نبود «1» ***

آب:

افتاد چشمِ نافذِ تو چون به روى آب خشكيد از شرارِ نگاهت گلوى آب

دستت به آب خورد و دو چشمت نظاره كردناخورده آب ديده گرفتى ز روىِ آب

بوسيد آب دستِ تو را و به گريه گفت مشتى بنوش تا نرود آبروى آب

از شرم آب كف به لب آورد و ناله كردچون ريختى تو آبِ نخورده به روى آب «2» ***

رباعى:

بر پيكر اسلام چو جان است حسين سالار شهيدان جهان است حسين

در مردى و آزاد و ايثار و شرف سرمشق همه جهانيان است حسين «3» ***

دوبيتى:

حسين آن شاه بيتِ دفترِ عشق به گيتى آخرين پيغمبر عشق

به تن پوشيده شولاى شهادت يگانه پاسدارِ سنگرِ عشق «4»

______________________________

(1)- همان؛ ص 186.

(2)- همان؛ ص 169.

(3)- همان، ص 92.

(4)- همانجا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1282

عباسعلى هجر

اشاره

عباسعلى هجر به سال 1311 ه. ش در شيراز به دنيا آمد. وى از اعضاى انجمن انقلاب اسلامى است و گاهى شعر مى گويد. اشعارش اغلب مضامين مذهبى دارد «1».

بهار گريستن:

ماه محرم است و بهار گريستن داريم هرچه اشك نثار گريستن

يا رب به ياد كيست كه در كارگاه غم عالم نشسته است به كار گريستن

بر گريه اند انجم از آواى ماتمى گردون گرفته است مدار گريستن

سيل سرشك كيست كه درياى خون رودطوفان بغض كيست هوار گريستن

گلبانگ نينواست كه پر شور مى زندتا زخم زخمه هاست به تار گريستن

طاقت به هيچ مايه عنانگير گريه نيست بيرون شد از شكيب مهار گريستن

اى ابر دل ببار كريمانه خون كه مابا اشك بسته ايم قرار گريستن

گوهر ز بحر عاطفه چون صيد مى كنى گيرى كناره گر ز كنار گريستن

بشكن به چشم حادثه مژگان خونفشان تا گل كند به چهره وقار گريستن

سوزانده ايم ريشه ى بيداد كين و كفردر آه شعله جوش شرار گريستن

اى چشم تا هميشه به خون خواهى حسين سامان گريه باش و ديار گريستن

از ياد دهر تا نرود ياد كربلافرياد ياد باد شعار گريستن

داغ شكيب سوز دلم تازه شد كه بازماه محرّم است و بهار گريستن «2»

______________________________

(1)- سيماى شاعران فارس در هزار سال؛ ج 2، ص 1077.

(2)- شب شعر عاشورا؛ ص 153 و 154.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1283

عباسعلى محمدى

عباسعلى محمدى متخلص به «آزرده» به سال 1312 ه. ش در فين اليگودرز متولد شد. وى در سال 1353 انجمن نغمه سرايان مذهبى را به سرپرستى مرحوم استاد محمد على مردانى و عدّه اى از شعرا تشكيل داد «1». از كودكى ذوق شعرى داشت و گه گاه نوحه مى سرود. اكثر اشعارش در دوران انقلاب و پيرامون پيروزى انقلاب است.

-*-

بس كه سوداى غم عشق تو در سر دارم نتوانم سر خود از قدمت بردارم

عاشقم كار دلم سوختن و ساختن است تا به وصلت نرسم حلقه بر اين در دارم

غم عشقت دل آتش زده را بريان كردبى سبب نيست

كه چشمان ز خون تر دارم

گرچه پروانه صفت بال و پرم مى سوزددر بر شمع جمالت چه غم پر دارم

به سرم شوق شهادت، به دلم عشق وصال حسرت ديدن آن مهر منوّر دارم

من نه در بند جهانم كه جهان مى گذردخوف از روز حساب وصف محشر دارم

اى علمدار صف كربُ بلا يا عباس التجا بر تو و بر باب و برادر دارم

باب حاجاتى و ما ريزه خور خوان توايم كى غم جاه و مقام و زر و زيور دارم

عمرم آخر شد و دل در غم هجران تو سوخت گريه از بهر تو و سبط پيمبر دارم

چون تو خجلت زده از اصغر بى شير شدى خون بدل زين ستم فرقه ى كافر دارم

مشكت از آب تهى گشت ز تير دشمن خبر از حال تو و اصغر و مادر دارم

مشك و دست و علمت چون به زمين افتادنددل پر از خون شدم سينه چو مجمر دارم

همچو عباس على از غمت اى قبله ى دل چشم خونبار و دل از غصه پر آذر دارم

خامه را بشكن و خاموش نشين «آزرده»شرح اين ماتم جان سوز به باور دارم «2» ______________________________

(1)- سيماى مدّاحان و شاعران؛ ج 2، ص 52.

(2)- همان؛ ص 55.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1284

هاشم شكوهى

هاشم شكوهى به سال 1312 ه. ش در مشهد مقدس متولد شد.

شكوهى خيلى زود تحصيل را رها كرد و به كسب بلور فروشى مشغول شد و در همان ايام، اشعارى مى سرود و در انجمن ادبى مرحوم سرگرد نگارنده شركت مى كرد «1».

-*-

از هجر كرب و بلاست دل بيقرار، حسين ما را غمين مپسند، اى غمگسار، حسين

در ماتمت شب و روز سوزيم از دل و جان فرداست شاهد ما ليل و نهار، حسين

مهرت اطاعت ماست، عشقت عادت ماست بر اين عقيده بود

دل استوار، حسين

گرچه ز خون شهيد هر گوشه كرب و بلاست كرب و بلاى تو برد از دل قرار، حسين

با دست حق طلبان اين راه را بگشابر دوستان تو به سنجش اين افتخار، حسين

گلهاى باغ نبى تا شد خزان ز عطش جز ديده ام نكند ياد از بهار، حسين

از ياد حلق عليست تير غمم به گلوداغ جوان تو زد بر جان شرار، حسين

______________________________

(1)- سيماى مداحان و شاعران؛ ج 2، ص 106.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1285

محمد رضا ياسرى

اشاره

محمد رضا ياسرى فرزند على اكبر متخلص به «چمن» در اسفند ماه سال 1312 ه. ش در روستاى سنگان جزء بخش «كن» تهران به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى را در آنجا و متوسطه را در تهران گذرانيد.

از هيجده سالگى شروع به سرودن شعر نمود و از سال 1346 شمسى در انجمن ادبى ايران كه به رياست استاد محمد على ناصح تشكيل مى شد شركت نمود. اشعارش در قالب كلاسيك و به سبك عراقى است.

ياسرى با روزنامه ها و مجلات همكارى نمود و در سال 1379 شمسى اولين اثر خود را به نام «ديوان چمن تهرانى» به چاپ رسانده است و هم اكنون يك مجموعه شعر مذهبى به نام «شعر عترت» آماده ى چاپ دارد.

-*-

يا حسين:

دل زنده مى شود ز وِلاى تو يا حسين جانهاى بيدلان به فداىِ تو يا حسين

هركس كه داشت شورى و بويى ز عشق برددارد هواى كرب و بلاى تو يا حسين

با تاج و تخت و شوكتِ شاهان نمى دهدجاه و مقام خويش، گداىِ تو يا حسين

آيينه ها شكسته ز سوداى عاشقى تا ديده اند، نور و صفاىِ تو يا حسين

آموخت معرفت عَرَفات از كلام توروزى كه ديد حال و دعاىِ تو يا حسين

دينِ خدا كه در خطرِ انهدام بودباقى است تا ابد ز بقاىِ تو يا حسين

محكم بناى ظلم ستيزى به دست تست پاينده تا به حشر، بناىِ تو يا حسين

در باغِ عشق بين كه چه خونين شكفته اندآلاله هاىِ دل به هواىِ تو يا حسين

روزى به مثلِ روزِ تو دوران نديده است زيرا كه نيست چون تو، سِواىِ تو يا حسين

چو نيست دسترس كه به پاى تو سر نَهيم ماييم و آستانِ رضاى تو يا حسين

شَمسِ الشُّموس و خسروِ خاور، خديوِ توس«آيينه تمام نماىِ

تو، يا حسين»

نور خدا يكى است، به هرجا كه بردمديعنى رضاست، عين ضياىِ «1» تو يا حسين

جاى شما يكى است، چه مشهد، چه كربلاوين نورِ چشم تست، به جاىِ تو يا حسين

كوته مباد دستِ من از دامنِ شماتو دانى، و رسول و خداى تو يا حسين ***

اربعين:

اى كه صد پاره چو گل، در رهِ جانان تنِ تست سرخ رو پرچم اسلام ز پيراهنِ تست

سربلند از سرِ پر نورِ تو شد نيزه ولى آنكه خم پيش ستمكار نشد گردنِ تست

هركجا روشنى از پرتوِ آزادگى است به خدا جلوه يى از مشعله ى روشن تست

______________________________

(1)- ضياء: نور، روشنائى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1286 بيم بيدادگر از نام و مرامِ تو بُوَدكه ستم سوزترين خلق به پيرامَنِ «1» تست

عشق را سرخوشى از نغمه جان پرورِ توعقل را روشنى از اخترِ نورافكنِ تست

اى حسينى، كه ترا دامنِ زهرا پرورددستِ دلهاىِ جگر سوخته بر دامنِ تست

هرچه را داشته اى در ره دين باخته اى شاهدِ دعوىِ من، پيكر و پيراهنِ تست

اربعينِ تو جگر سوزتر از عاشوراست زانكه يادآورِ بزمِ طربِ دشمنِ تست

نه همين خوابگهت در حرمِ كرب و بلاست كه به هر دل كه حقيقت طلبد مدفنِ تست

گرچه خوار است «چمن» بر سر كويت نه عجب كه گلِ باغِ جهان، شاخه اى از گلشن تست ***

داغ زينب (ع) در قتلگاه:

زينب چو ديد جسم برادر به روى خاك لرزيد و ناله كرد، كه «يا لَيتَنى فِداك»

گفت اى عزيزِ فاطمه، اى ميرِ كاروان اين كاروانِ خسته به مأواىِ خود رسان

اى مانده در زمينِ بلا، وقت رفتن است امّا عنانِ قافله در دستِ دشمن است

اى رهنماىِ خفته در اين دشتِ پُر خَطَراينك به پاى خيز، كه شد نوبتِ سفر

بربسته زين سفر، همه را راهِ چاره بين اى پاره پاره خيز، كه شد نوبتِ سفر

بربسته زين سفر، همه را راهِ چاره بين اى پاره پاره تن، دلِ ما پاره پاره بين

اى شاهدانِ عاشق و پويندگانِ راه مأوايتان به سينه ى دلخستگان، چو آه

اى اخترانِ عرش، چراغِ مزارِتان ما با كدام دل برويم از كنارِتان؟

جمعى شكسته حال و اسيريم و داغداردلها به جاى مانده و ما

بر شتر سوار

سرهايتان به نيزه اگر روبروى ماست جان باختن به پاى شما آرزوىِ ماست

اى خفتگانِ خاك، به خون شما قَسَم تا جانمان بجاست، ستيزيم با ستم

از داغ سينه سوزِ شهيدانِ خسته تن خون مى رود ز چشمِ شقايق به هر «چمن»

______________________________

(1)- پيرامن: پيرامون، اطراف، دور.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1287

على شريعتى مزينانى

اشاره

على شريعتى فرزند محمد تقى، مبارز و بيدارگر ايرانى در سال 1312 ه. ش در كاهك نزديك مزينان (از توابع بخش داورزن شهرستان سبزوار) به دنيا آمد. در سال 1334 وارد دانشكده ادبيات دانشگاه مشهد گرديد، در سال 1336 دستگير و زندانى شد، در سال 1337 ازدواج كرد كه ثمره آن سه دختر و يك پسر است.

چون دانشگاه را با رتبه اولى سپرى كرد بورسيه اى از دولت براى ادامه تحصيل در فرانسه را اخذ نمود و ضمن تحصيل در دانشگاه سوربن به نهضت آزاديبخش الجزاير پيوست و هم چنين با نهضت هاى ملى كشورهاى ديگر در افريقا و آسيا و رهبرانشان آشنا شد.

در سال 1341 شمسى با درجه دكترا فارغ التحصيل شد و در مراجعت به ايران (سال 1343 ش) دستگير گرديد در سال 1345 براى تدريس تاريخ در دانشكده ادبيات مشهد پذيرفته شد كه به دنبال سخنرانيهاى شورانگيز و تأثيرگذار تحت فشار ساواك كلاسهاى او در دانشگاه تعطيل شد حسينيه ارشاد كه در سال 1346 تأسيس شده بود از او دعوت به سخنرانى و همكارى نمود كه اين دوران را پربارترين دوران حيات دكتر شريعتى دانسته اند سخنرانيهاى وى با استقبال گرم و شديد نسل جوان و اكثر مردم روبه رو گرديد آخرين سخنرانى او در حسينيه ارشاد در آبان ماه سال 1351 و درست يكسال قبل از بسته

شدن حسينيه ارشاد توسط رژيم بود پس از آن مدتى زندگى مخفيانه داشت تا اينكه در سال 1352 خود را به ساواك معرفى و مدت 18 ماه در زندان انفرادى محبوس گرديد سرانجام شاه در مسافرتى كه به خارج داشت تحت وساطت دوستان بين المللى شريعتى دستور آزادى او را در آخرين روز سال 1354 صادر نمود ولى از آن پس تحت نظارت شديد ساواك قرار گرفت، بطوريكه كاملا خانه نشين شد. اختناق شديد سال 1355 كه منجر به دستگيرى و كشته شدن بسيارى از مبارزين مسلمان گرديد او را به فكر هجرت از كشور انداخت و توانست با نام شناسنامه اى خود (على مزنيانى) گذرنامه گرفته و در 26 ارديبهشت سال 1356 با هواپيما از كشور خارج شود.

وى سرانجام در 29 خرداد سال 1356 پس از عمرى تلاش و مجاهده در كشور انگلستان دار فانى را وداع گفت.

آثار: از دكتر شريعتى كتب بسيارى كه بيشتر آنها حاصل سخنرانيهاى اوست و تعدادى نيز ترجمه كتب نويسندگان خارجى است به چاپ رسيده است:

«ابو ذر غفارى»، «اسلام شناسى»، «كوير»، «انسان و اسلام»، «ميعاد با ابراهيم»، «امت و امامت»، «پدر، مادر ما متهميم»، «فاطمه، فاطمه است»، «مذهب عليه مذهب»، «حسين وارث آدم»، «شهادت»، «پس از شهادت» و ...

و از آثار ترجمه شده وى: «فلسفه نيايش» از دكتر الكسيس كارل، «مغضوبين زمين» از فرانتس فانون، «سلمان پاك» از لويى ماسينيون

-*-

زينب:

اى زينب، اى زبان على در كام!با ملت خويش حرف بزن! دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1288 اى زن! اى كه مردانگى در ركاب تو، جوانمردى آموخت. زنان ملت ما، اينان كه نام تو آتش عشق و درد بر جانشان مى افكند، به

تو محتاجند بيش از همه وقت. غرب از يك سو به اسارت و ذلّتشان كشانده است و شرق از سوى ديگر به اسارت پنهان و ذلّت تازشان مى كشاند و از تو و از خودبيگانشان مى كند. اى زبان على در كام!اى رسالت حسين بر دوش! اى كه از كربلا مى آيى و پيام شهيدان را، در ميان هياهوى هميشگى قدّاره بندان و جلادان، هم چنان به گوش تاريخ مى رسانى، زينب، با ما سخن بگو! مگو كه بر شما چه گذشت! مگو كه در آن صحراى سرخ چه ديدى! مگو كه جنايت آن جا تا به كجا رسيد! مگو كه خداوند، آن روز، عزيزترين و پرشكوه ترين ارزش ها و عظمت هايى را كه آفريده است، يك جا در ساحل فرات، و بر روى ريگزارهاى تفتيده ى بيابان طف. چگونه به نمايش آورد و بر فرشتگان عرضه كرد، تا بدانند كه چرا مى بايست برآدم سجده مى كردند ...؟ آرى زينب!مگو كه در آن جا بر شما چه رفت! مگو كه دشمنانتان چه كردند، و دوستانتان چه ...؟ آرى اى «پيامبر انقلاب حسين»!ما مى دانيم ما همه را شنيده ايم از تو. تو پيام كربلا را، پيام شهيدان را به درستى گذارده اى؛ تو. شهيدى هستى كه از خون خويش كلمه ساختى. همچون برادرت كه با قطره قطره خون خويش سخن مى گفت. اما بگواى خواهر، بگو كه ما چه كنيم؟ لحظه اى بنگر كه ما چه مى كشيم؟ دمى به ما گوش كن تا مصائب خويش را با تو باز گوييم با تو اى خواهر مهربان! اين تو هستى كه بايد بر ما بگريى اى رسول امين برادر، دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1289 كه از كربلا مى آيى و در طول

تاريخ،بر همه ى نسل ها مى گذرى و پيام شهيدان را مى رسانى، اى كه از باغ هاى شهادت مى آيى و بوى گل هاى نو شكفته ى آن ديار را، در پيرهن دارى، اى دختر على، اى خواهر، اى كه قافله سالار كاروان اسيرانى، ما را نيز در پى اين قافله با خود ببر! «1» ***

تو اى حسين!با تو چه بگويم؟ «شب تاريك و بيم موج و گردابى چنين هائل» و تو اى چراغ راه، اى كشتى رهايى. اى خونى كه از آن نقطه ى صحرا، جاودان مى تپى و مى جوشى. و در بستر زمان جارى هستى،و بر همه ى نسل ها مى گذرى، و هر زمين حاصلخيزى را سيراب خون مى كنى، و هر بذر شايسته را در زير خاك مى شكافى و مى شكوفانى، و هر نهال تشنه اى را به برگ و بار حيات و خرّمى مى نشانى، اى آموزگار بزرگ شهادت! برقى از آن نور را، بر اين شبستان سياه و نوميد ما بيفكن! قطره اى از آن خون را، در بستر خشكيده و نيم مرده ى ما جارى ساز! و تفى از آتش آن صحراى آتش خيز را، به اين زمستان سرد و فسرده ى ما ببخش! اى كه «مرگ سرخ» را برگزيدى، تا عاشقانت را از «مرگ سياه» برهانى، تا با هر قطره ى خونت، ملّتى را حيات بخشى، و تاريخى را به تپش آرى، و كالبد مرده و فسرده ى عصرى را گرم كنى، و بدان جوشش و خروش زندگى و عشق و اميد دهى! ايمان ما، ملت ما، تاريخ فرداى ما، كالبد زمان ما، ______________________________

(1)- دفترهاى سبز؛ ص 325- 328.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1290 «به تو و خون تو محتاج است» «1» *** و اكنون، دين و دنيا

بر مراد كفر وجود مى گردد، و شمشيرها شكسته، و حلقوم ها بريده و «دارها برچيده و خون ها شسته اند» و موج هاى انقلاب و فريادهاى اعتراض و شعله هاى عصيان فرد مرده اند و همه جوش ها و خروش ها فرو نشسته اند و «بر مزار آباد شهيدان» و «قبرستان سرد و ساكت زندگان»، شب سياه هراس و خفقان سايه افكنده و بر ويرانه هاى ايمان و اميد مسلمانان، «واى جغدى هم نمى آيد بگوش»!

«جاهليت جديد»، سياه تر و وحشى تر و سنگين تر از «جاهليت قديم»، و دشمن اكنون هوشيارتر و چيره تر و پخته تر از پيش، و در ميان مردم آگاه، تجربه ها همه تلخ و ثمره ى همه ى قيام ها، شكست و شهادت! ... ناگهان جرقه اى در ظلمت انفجارى در سكوت! سيماى تابناك «شهيدى كه زنده بر خاك گام برمى دارد» از اعماق سياهى ها، از انبوه تباهى ها! چهره ى روشن و نيرومند يك «اميد»، در شب ظلمانى «يأس»! باز از خانه ى خاموش و غم زده ى فاطمه- اين خانه ى كوچكى كه از همه ى تاريخ بزرگتر است- مردى بيرون آمد: خشمگين و مصمّم، و در هيأتى كه گويى بر سر همه ى قصرهاى قساوت و پايگاه هاى قدرت، آهنگ يورش دارد، و گويى قله ى كوهى است كه آتشفشانى بيتاب را در دل خود به بند كشيده است و يا تند بادى است كه خداوند بر اين قوم عاد فرد فرستاده است و اكنون به وزيدن آغاز مى كند!

مردى از خانه ى فاطمه بيرون آمده است! مدينه را مى نگرد و مسجد پيامبر را! و مكّه ى ابراهيم را، و كعبه ى به بند نمرود كشيده را، و اسلام را. و پيام محمد (ص) را و كاخ سبز مشق را و گرسنگان را و در بند كشيدگان را و ...

مردى از خانه ى

فاطمه بيرون آمده است! بار سنگين همه ى اين مسئوليت ها بر دوش او سنگينى مى كند. او وارث رنج بزرگ انسان است، تنها وارث آدم، تنها وارث ابراهيم و ... تنها وارث محمد! و ...

مردى تنها! اما نه! دوشادوش او، زنى نيز از خانه ى فاطمه بيرون آمده است، گام به گام او، نيمى از بار سنگين رسالت برادر را او بر دوش خود گرفته است!

مردى از خانه ى فاطمه بيرون آمده است، تنها و بى كس، با دست هاى خالى، يك تنه بر روزگار وحشت و ظلمت و آهن يورش برده است جز «مرگ» سلاحى ندارد! اما او فرزند خانواده اى است كه «هنر خوب مردن» را در مكتب حيات خوب آموخته است.

در اين جهان هيچ كس نيست كه همچون او بداند كه: «چگونه بايد مرد؟» دانشى كه دشمن نيرومند او- كه بر جهان حكومت مى راند از آن محروم است و اين است كه قهرمان تنها، به پيروزى خويش بر انبوه سپاه خصم، اين چنين مطمئن است و اين چنين مصمم و بى ترديد، به استقبال آمده است.

آموزگار بزرگ «شهادت» اكنون برخاسته است تا به همه ى آنها كه جهاد را تنها در «توانستن» مى فهمند و به همه ى آن ها كه پيروزى بر خصم را تنها در «غلبه»، بياموزد كه: «شهادت» نه يك «باختن» كه يك «انتخاب» است، انتخابى كه در آن، مجاهد با قربانى كردن خويش، در آستانه ى معبد آزادى و محراب عشق، پيروز مى شود. و حسين، وارث آدم- كه به بنى آدم زيستن داد- و وارث پيامبران بزرگ- كه به انسان، «چگونه بايد زيست» را آموختند- اكنون آمده است تا، در اين روزگار، به فرزندان آدم، «چگونه بايد مرد» را بياموزد! حسين آموخت كه

مرگ سپاه، سرنوشت شوم مردم زبونى است كه به هر ننگى تن مى دهند تا

______________________________

(1)- همان؛ ص 329- 331.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1291

«زنده بمانند» چه، كسانى كه گستاخى آن را ندارند كه «شهادت» را انتخاب كنند، «مرگ» آنان را انتخاب خواهد كرد!

*** كلمه ى شهيد بزرگ ترين بار معنى را براى آن چه كه اكنون مى خواهيم و مى خواستم بگويم در بردارد. شهيد در لغت، به معناى «حاضر»، «ناظر»، به معناى «گواه و گواهى دهنده» و «خبر دهنده ى راستين و امين» و هم چنين به معنى «آگاه» و نيز به معنى «محسوس و مشهود»، «كسى كه همه ى چشم ها به او است» و بالاخره به معنى «نمونه»، «الگو» و «سرمشق» است.

شهادت در فرهنگ ما، در مذهب ما. يك «حادثه ى خونين و ناگوار» نيست.

در مذاهب و تاريخ هاى اقوام، شهادت عبارت است از قربانى شدن قهرمانانى كه در جنگ ها به دست دشمن كشته شده اند و اين، يك حادثه ى غم انگيز مصيبت بارى است و نام اين كشته شدگان شهيد و مرگشان شهادت «1».

شمع:

تا سحر اى شمع بر بالين من امشب از بهر خدا بيدار باش

سايه ى غم ناگهان بر دل نشست رحم كن امشب مرا غمخوار باش

كام اميدم به خون آغشته شدتيرهاى غم چنان بر دل نشست

كاندرين درياى مست زندگى كشتى اميد من بر گل نشست

آه! اى ياران به فريادم رسيدورنه مرگ امشب به فريادم رسد

ترسم آن شيرين تر از جانم ز راه چون به دام مرگ افتادم رسد

گريه و فرياد بس كن شمع من بر دل ريشم نمك ديگر مپاش

قصه ى بى تابى دل پيش من بيش ازين ديگر مگو خاموش باش

جز توام اى مونس شب هاى تاردر جهان ديگر مرا يارى نماند

ز آن همه ياران به جز ديدار مرگ با كسى اميد ديدارى

نماند

همدم من، مونس من، شمع من جز توام در اين جهان غمخوار كو؟

و اندرين صحراى وحشت زاى مرگ واى بر من، واى بر من، يار كو؟

اندرين زندان من امشب شمع من دست خواهم شستن از اين زندگى

تا كه فردا همچو شيران بشكنندملتم زنجيرهاى بندگى «2» ______________________________

(1)- حسين وارث آدم؛ ص 170 و 171.

(2)- همان، ص 202 و 203.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1292

شعبانعلى آزاد

شعبانعلى آزاد فرزند على به سال 1312 ه. ش در همدان متولد شد. تخلص وى «مجرّد» است، كه اساتيد ادبيات همدان براى وى انتخاب نمودند.

ديوانى شامل 6 هزار بيت اشعار دارد كه هنوز به چاپ نرسيده است «1».

-*-

در سماوات شرف رخشنده كوكب زينب است آنكه از زهراى اطهر ديده مكتب زينب است

مجرى صبر و شهامت معنى عشق و حيادر كتاب بردبارى اصل مطلب زينب است

آنكه با درياى صبر و استوارى و شرف ساخت طغراى ولايت را مرتّب زينب است

سوى ميدان وفادارى به عزم آهنين با شجاعت با شهامت راند مركب زينب است

خصلت از زهراى اطهر، از على دارد مرام در حقيقت نيك نام و نيك مشرب زينب است

كربلا گرديد دانشگاه و استادش حسين آنكه از راه شهامت يافت منصب زينب است

از براى يارى دين در ره شام بلاحافظ اطفال شد با ذكر يا رب زينب است

آنكه هنگام اسارت قافله سالار شدعابدين را دل تسلى داد هر شب زينب است

با كلام آتشينش زد بهم بزم يزيداز حيا پيرايه بند دين و مكتب زينب است ***

رهنما و رهبر كامل حسين و زينب است عشق را آئين و سر منزل حسين و زينب است

كاتب طغراى ايمان هست زينب با حسين گلشن توحيد را حاصل حسين و زينب است

غير اين خواهر برادر كيست پرچمدار عشق عشق را ماضى

و مستقبل حسين و زينب است

كشتى اسلام را منجى ز گرداب بلاناخدايى تا كشد حاصل حسين و زينب است

در شهادت استوار و در اسارت پايدارپاى برجا مجرى كامل حسين و زينب است

دو درخشان گوهر درياى بى پايان عشق دو سپهسالار دريا دل، حسين و زينب است

خون بى اثبات حق پيروز بر شمشير شدمتّحد در اين عمل، عامل حسين و زينب است

آنكه با صبر و شهامت تا ابد برداشته پرده از اعمال هر باطل حسين و زينب است

در مناى نينوا و عرصه ى عشق و ولابر حقيقت آنكه شد مقبل، حسين و زينب است

بر به ايما و اشاره رازهاى دلخراش از سر نى جانب محمل حسين و زينب است

وادى كرب و بلا و محفل شوم يزيدخطبه خوان و طاير بسمل حسين و زينب است

______________________________

(1)- سيماى مدّاحان و شاعران؛ ج 2، ص 266.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1293

سيمين دخت وحيدى

اشاره

سيميندخت وحيدى فرزند عباسعلى به سال 1312 ه. ش در «جهرم» فارس به دنيا آمد. وى يكى از چهره هاى ماندگار ادب فارسى است و شعر گفتن را از سن هفده سالگى آغاز كرده است. دوران ابتدايى و متوسطه را در شهر جهرم گذراند، سپس به شهر تهران مهاجرت كرد. آخرين مدرك تحصيل وى معادل كارشناسى ادبيات مى باشد. وى در حوزه ى هنرى، آموزش و پرورش، تربيت معلم خدمت كرده است. قبل از انقلاب شعرهاى سياسى و پس از آن اشعارش در رابطه با انقلاب، حضرت امام (ع)، رزمندگان و ... مى باشد اشعارش داراى اصالت اخلاقى و مايه هاى خاص عرفان اسلامى است و از تمامى آنها بوى فارس و رايحه ى دل انگيز شعر حافظ و سعدى استشمام مى شود. سخنش محكم و استوار و دقيق است. وى از

شاعران غزلسرا است و عضو رسمى حوزه ى هنرى سازمان تبليغات اسلامى و سردبير ماهنامه ى كوثر است. تاكنون هفت اثر از وى به چاپ رسيده است كه از آن جمله «هور»، «يك آسمان شقايق»، «حس مى كنم زندگى را»، دو كتاب «منتخب ادبيات به نظم و نثر» و اشعار متفرقه مى باشد و دو مجموعه اشعار آزاد نيز در دست چاپ دارد.

هم اكنون سرپرستى انجمن شعر بانوان كه ماهانه تشكيل مى شود را بر عهده دارد. او علاوه بر شاعرى در زمينه ى نقاشى نيز قدرت و مهارتى خاص دارد.

-*-

از بلا پروا كجا دارد دل دريايى ات راه بر توفان ببندد قامت سينايى ات

سينه ات جولانگه امواج توفان بلاست شور اقيانوس دارد ديده ى دريايى ات

در نگارستان چشمت، نقش مى بندد بهارمى كند روشن جهان را چهره ى زهرايى ات

حامل منشور خونين حسينى، زينبا!جاودان جوش است نور چشمه ى دانايى ات

تا ابد پر مى گشايد بر فراسوى زمان چون عقابى خشمگين، فرياد عاشورايى ات

در زلال ديده ى آيينه ها تصوير توست مانده حيران چشم عالم از جهان آرايى ات

در بيابان عطش گر پاگذارى هر نفس صد گلستان گل شكوفد از دم عيسايى ات

دشمن از نطق على وارث به خود لرزد چو بيدسامرى رسوا شود با معجز موسايى ات

همچنان خورشيد مى تابد به عالم قرن هاست در ميان تيرگى ها نور روشن رايى ات ***

نينواى زخمت:

ناله مى كند نايم نينواى زخمت راجار مى زند جانم جاى جاى زخمت را

هرچه مى روم انگار نيست خط پايانى يا كه من نمى بينم انتهاى زخمت را

شعله شعله مى سوزم دجله دجله مى گريم بوسه مى زنم اى ماه ردّ پاى زخمت را

گر نبودم آن لحظه در صفوف يارانت مى زنم ولى فرياد ماجراى زخمت را

مى برم به هر سنگر روى شانه باورهم لهيب پيغامت هم صداى زخمت را

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1294 اى بهار ايمانم در غم تو چشمانم لخته لخته مى بارد پاره هاى زخمت را

در

غدير اگر افشاند بذر سرخ عاشوراديده بود از اول عشق كربلاى زخمت را «1» ***

دلم به سمت تو كوچيد چون پرستوهانساخت لانه به بالاى برج و باورها

غزال زخمى عشق توأم كجا گيرددلم قرار بجز با تو در فراسوها

بزن به سينه مرا اى به جان خريده بلا!هزار تير بلا از كمان ابروها

مرا به آتش شرمى كه روى پيشانى ست نگاه كن به قيامت! نه با ترازوها

ز ابر رحمت خود، در وقوع رستاخيزببار بر سر من از دل هياهوها

تو را به العطش كودكان قسم، اى ماه بگير دست مرا با بريده بازوها

مرا پناه ده اى هاشمى نسب، عباس!به زير سايه ى خود چون رميده آهوها ***

ناگاه باغ سبز پيمبر سوخت آيينه شجاعت حيدر سوخت

آتش گرفت فاطمه را گلزارسرو بلند قامت اكبر سوخت

در حجم نينواى عطش پرورديك باغ از تبار صنوبر سوخت

رگبار فتنه از همه سو باريديك دشت لاله هاى معطّر سوخت

از بوستان خرّم پيغمبرسر بركشيده نخل تناور سوخت

فرياد العطش به هوا برخاست پرواز، روى بال كبوتر سوخت

مردى كنار علقمه در خون خفت زين درد و داغ، جان برادر سوخت

بر روى دستهاى پدر طفلى لب تشنه چون شقايق پرپر سوخت

هر سينه اى كه بوى خدا مى داددر معرض شقاوت خنجر سوخت

خورشيد تابناك، به خاك افتاديك آسمان تلألؤ اختر سوخت

هفتاد و دو ستاره نورافشان در يك فضاى تب زده يكسر سوخت

از بس كه سوز حادثه وسعت داشت شعر و كلام و خامه و دفتر سوخت

در راه عشق خالق بى همتاآن كس كه بود از همه بهتر سوخت

______________________________

(1)- گزيده ادبيات معاصر، مجموعه شعر 18، ص 40.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1295

عابد تبريزى

اشاره

محمد عابد تبريزى متخلّص به «عابد» فرزند تاج الشعرا (مولانا يتيم) كه به سال 1313 شمسى ه. ش در يك خانواده ى متدين و

فاضل در تبريز متولد شده است عابد پس از خاتمه ى تحصيلاتش اداره ى حسابدارى يك شركت را عهده دار شد و سپس در بانك تجارت مشغول كار گرديد.

عابد اشعار تركى و فارسى مى سرايد و در فنون شعر مهارت و اطلاعات كافى دارد و در شعر سبك هندى را انتخاب كرده است. «1»

-*-

ز درد دل بگويم، يا غم دلدار يا، هر دوز جور خصم نالم، يا فراق يار، يا هر دو

به خون دل نمى دانم ز دامان گرد غم شويم برادر! يا به اشك ديده ى خونبار، يا هر دو

من اندر گلشن هستى، چو در فصل خزان، بلبل ز هجر گل بنالم، يا جفاى خار، يا هر دو

ز بخت بد، ندانم اين چنين بى خانمان گشتم و يا از گردش گردون كج رفتار، يا هر دو

صبورى بر غم مرگ حبيبان سخت تر باشدتحمّل يا به جور و طعنه ى اغيار، يا هر دو

چو ابر نوبهارى، حاليا در حيرتم، گريم به حال خويش، يا اطفال بى غمخوار، يا هر دو

شكايت پيش پيغمبر برم، مبهوت و حيرانم ز بيداد مسلمانان، و يا كفّار، يا هر دو

به روى صفحه از درياى طبع پرگهر «عابد»فشاند لؤلؤتر، يا دُرِ شهوار، يا هر دو ***

آب

اى صافى روشن گهر، اى گوهر صافى روان سياله چون جانى به تن آئينه چون جسمى به جان

كه گوهر الماس گون، گه رام هستى گه حرون گه از درون، گه از برون، ذرات را بخشى توان

باغ و رياحين از تو خوش، سورى و نسرين از تو خوش آن از تو خوش، اين از تو خوش، آن را توان اين را روان

آويزه ى گوش فلك، آميزه ى روح سمك محتاج فيضت يك به يك، افلاك و خاك و انس و جان

هم از تو نزهت در چمن، هم از

تو خرّم نسترن قوتى به رگهاى سمن، خونى به عرق ارغوان

سرسبزى صحرا ز تو، سرشارى دريا ز توهر جلوه در هر جا ز تو، گر آشكار و گر نهان

سرو از تو در بالندگى، ابر از تو در بارندگى هرجا نشان از زندگى، گرديده از نامت عيان

اى آب، اى اكسير جان، اى قُوّت سيال و روان از هست تو هست جهان، از بود تو بودِ مكان

اى آب، اى طبعت صفا، اى هر لبى را آشناچون شد، شدى در كربلا، بيگانه با لب تشنگان

آنگه، كه هر طفلى لبش، پژمرده چون گل از عطش بودى تو در آن كشمكش در دشت و در صحرا، روان

نار عطش سور، آن شرر، اطفال را، زد بر جگراما تو اندر دشت و در، سياله بودى هر كران

______________________________

(1)- تذكره شعراى آذربايجان؛ ج 3؛ ص 524.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1296 اصغر چنان گلبگرگ تر، بى شير مادر خون جگرچون برگ گل اندر شرر، سوزان به فرياد و فغان

ششماهه طفل تشنه لب، از تشنه كامى در تعب با هر نظر كردى طلب، آبى ز مادر بى زبان

«عابد» دگر گفتار بس، در سينه آتش شد نفس آبى نداد آن روز كس، جز تير بر آن ناتوان ***

گشت وارون سير چرخ كينه توزشاه خاور تكيه زد بر نيمروز

خور به قلب قبه خضرا رسيدنيمروز روز عاشورا رسيد

ساعتى چند از طلوع آفتاب رفت اما با هزاران انقلاب

وه، كه اين كوته زمان پر خطربا چه سوز و التهابى شد به سر

نيمروزى ديد چرخ كج مداركه نبيند در هزاران روزگار

نيمروزى هر دمش يك عمر سوزصد قيامت منطومى در نيمروز

ظهر بود و مهر مى تابيد نوردشت بود آتش به جان همچون تنور

ساعتى چند از سحرگه مى گذشت داشت حال ديگر آن تفتيده دشت

كربلا بود

آرى آن صحراى غم ليك نى آن كربلاى صبح دم

دشت حال ديگرى بگرفته بودنقش آن صد پرده از غم مى نمود

آن كوير خشك پر ريگ روان داشت از خون چشمه اى در هر كران

بود در آن وادى پرسوز و تف صد چمن بشكفته گل در هر طرف

ارغوان از زخم و از خون ژاله اش بر جگر صد داغ غم هر لاله اش

سروها افتاده از پا هر كنارغنچه ها پرپر ز جور نيش خار

رشك باغ خلد، دشت پر خطرشد به تنهايى در آن نظاره گر

در كنار هر گل و هر نوگلى ناله اى سر مى دهد چون بلبلى

باغبان گلشن عشق و، وِدادقصه ها از گلى دارد به ياد

خيره سازد ديده چشم انداز دشت زنده مى دارد به خاطر سرگذشت

اكبر آن چرخ وفا را ماه نوكاروان هاشمى را پيشرو

دور عمرش چون ستاره صبحدم با فروغ بيش و با دوران كم

آه اينجا بود؛ كآن سرو روان برفتاد از پا ز جور ناكسان

كرد اينجا جرعه ى آبى طلب آن نگارين چهره و ياقوت لب

در شتاب رستخيز كارزاررسته بود از دستبرد گيرودار

تا مگر از جرعه اى لب تر كندقُوت جان آميزه ى شكر كند

تاب حسرت جوهر جان آب كردتا مگر او ر توان سيراب كرد

جام آبى گر، به جان دادى قضابود ارزان در چنان بيع و شرا

سوز دل مى خواست اما عشق يارتا نمايد قدر خود زرّ عيار

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1297 التهاب دل از آن كمتر نشدكامش از جام امامت تر نشد

شوق آتش جان به دل جوشيده بودچشمه ى آب بقا نوشيده بود

سوز دريا بين كه ماهى در شناپاى از آن پس مى كشد با قهقرا

اصغر اينجا شد نشان تيركين برفتاد از خاتم دل، چون نگين

كودكى در عشق، استاد كهن تشنه ى خون لب نشسته از لبن

كرد حيران عشق را خون خوردنش در دم پيكان تبسّم كردنش

شعله اى

افشاند و آن گه شد خموش شمع سان آن گل عذار لاله پوش

زان تبسّم گريه را، از ياد بردنكهت گل بود، گويى باد برد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1298

ذبيح اللّه صاحبكارى

اشاره

ذبيح اللّه صاحبكارى كه به «صاحبكار» شهرت يافته و تخلّص «سهى» را در شعر برگزيده در سال 1313 ه. ش در روستاى دولت آباد از توابع تربت حيدريه متولد شد. وى پس از گذراندن دروس ابتدايى در زادگاهش، جهت كسب علوم دينى به تربت حيدريه رفت و سپس به مشهد مهاجرت نمود. در سال 1342 شمسى به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد. سهى از غزلسرايان بسيار مشهور خطّه ى خراسان مى باشد. سبك و شيوه ى غزلش بيشتر مايل به هندى و عراقى است.

سهى در مشهد، با انجمنهاى ادبى مراوده داشت. در سال 1343 شمسى مجموعه اى از منتخب مدايح و مراثى وى منتشر شد «1».

آثار: «تصحيح ديوان حزين لاهيجى»، «سيرى در تاريخ مرثيه ى عاشورايى»، تصحيح تذكره ى مشهور «عرفات العاشقين و عرصات العارفين»، «تصحيح ديوان مشفق بخارايى».

-*-

حماسه جاويد:

نمى دانم چه شورى بود از عشق تو در سرهاكه دل ها مى زند پر در هوايت چون كبوترها

به خون پاك خود خطى نوشتى از فداكارى كزان حرفى نمى گنجد به ديوان ها و دفترها

اگر هر منبر از وصف تو زينت يافت، جا داردكه از خون تو پا برجاى شد محراب و منبرها

بنازم همرهانت را كه افتادند چون از پاطريق عشق را مردانه طى كردند با سرها

نمى دانم چه آيينى ست دنياى محبت راكه خواهرها نمى گريند بر مرگ برادرها

پدرها شسته دست از جان به آب ديده ى طفلان خضاب از خون فرزندان خود كردند مادرها

فداى پرچم سرخ تو اى سردار مظلومان كه مى لرزد ز بيمش تا ابد كاخ ستمگرها

اگر خود تشنه لب جان بر لب آب روان دادجهانى را ز فيض خون پاك خوش جان دادى شهيد عشق را نازم كه گاه بذل و ايثارش

فلك را پشت لرزيد از نهيب رزم

و پيكارش

نشد سدّ ره او در طريق عشق و جانبازى نه آه سرد طفلانش نه اشك گرم بيمارش

دلم بر ماتم آن باغبان چون شمع مى لرزدكه در يك روز پرپر شد همه گل هاى بى خارش

فداى آن سبك سيرى كه راه مقصد خود رابه سر پيمود چون در ره ز پاى افتاد رهوارش

كجا ديدى كه سردارى به رزم اندر ز بى يارى؟به هنگام سوارى خواهرش گردد عنان دارش

به رنگ خون به دامان شفق رنگى ست جاويدان ز خون پاك هفتاد و دو تن يار وفادارش

گلسان ولايت را نگر كز تشنه كامى هالب آب روان پژمرده شد گل هاى بى خارش

لب عطشان به خون رخساره رنگين كرد مظلومى كه مى بوسيد خير المرسلين لب ها و رخسارش

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 3، ص 1832.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1299 ز خون پاك او ملك فضيلت جاودانى شدستم رفت و ستمگر رفت و كاخ ظلم فانى شد خوش آن سرها كه بگذشتند در راهت ز سامان ها

خوش آن تن ها كه بخشيدند پيش مقدمت جان ها

سعادت يار آن اسطوره هاى عشق و جانبازى كه بند از بندشان بگسست و نگستند پيمان ها

هوس پرورده كى دارد خبر از شوق جانبازى چه داند عافيت جو لذّت آغوش طوفان ها

فداى همّت آن تشنگان كاندر لب درياننوشيدند جز آب از دم شمشير و پيكان ها

گلى از گلشن عصمت فتاد از پا ز بى آبى كه بر تن چاك كردند از غمش گل ها گريبان ها

هژ بران خفته در خون، خيمه ها در شعله ى آتش غزالان حرم آواره ى دشت و بيابان ها

نخواهد شست از روى زمين اين گرد ماتم راببارد آسمان گر تا ابد از ديده باران ها

به ياد ماتم آن كودكان تشنه جا دارداگر دل ها همه خون گردد و ريزد ز مژگان ها

به عالم داد سرمشق فضيلت از قيام

خودنوشت از خون خود بر صفحه ى گيتى پيام خود چو خالى شد ز ياران كرد آن سردار بى لشكر

به سوى خيمه آمد با تنى خونين و چشمى تر

نظر افكند سوى خيمه ى هريك ز همراهان تهى ديد آشيان ها را از آن مرغان خونين پر

يقين بودش كه تا لختى دگر از آتش دشمن نخواهد ماند زين خرگاه جز مشتى ز خاكستر

به عزم آخرين ديدار فرزندان و خواهرهافرود آمد ز مركب آن سهپسالار بى ياور

يكايك كودكان را از محبت بوسه زد بر رخ پياپى خواهران را سود دست مرحمت برسر

به خواهر گفت كاى باليده سرو گلشن عصمت مرا منزل به پايان مى رسد تا لحظه اى ديگر

مبادا لطمه بر صورت زنى ناخن به رخ سايى غم مرگ برادر گرچه دشوار است بر خواهر

تو زين پس كاروان سالار و غمخوار اسيرانى مكن شيون، مزن بر سر، مريز از ديدگان گوهر

بود خصم تو را اين فتح، آغاز سيه روزى ولى باشد شكست ما نخستين گام پيروزى برين صحرا پر بيم و هراس اى مه متاب امشب

كه دامانت نسوزد از لهيب اضطراب امشب

سزد گر چهره پنهان مى كنى در هاله ى ماتم كه اصغر را نمى بينى در آغوش رباب امشب

نهان شد چهره ى خورشيد مغرب در نقاب خون جهان شد محفل ماتم ز مرگ آفتاب امشب

برين تن ها كه هر يك رنگ گل هاى خزان داردببار اى آسمان از چشم اخترها گلاب امشب

جدا شد ساقى اين كاروان را دست از پيكربده اين كودكان را اى فلك از ديده آب امشب

اگر ديشب نخفتى از عطش در دامن مادردر آغوش پدر اى كودك شيرين بخواب امشب

سر از خاك نجف بردار اى سردار مظلومان براى دستگيرى، بى كسان را كن شتاب امشب

بيا و ز اهل بيت خويش امشب پاسدارى كن گرفتاران غم را

از محبت غم گسارى كن دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1300 ز غم در دل گره شد ناله ام اى اشك، طوفانى دلم لبريز خون شد اى شب اندوه، پايانى

چنان زد آتش اهريمن گلستان حسينى راكه مرغان بهشتى را نه سر ماند و نه سامانى

در آن صحراى پر وحشت ز بيم حمله ى گرگان گريزان است از هر سو غزالى در بيابانى

رهى دشوار در پيش است و چشم فتنه اندر پس چه خواهد كرد زينب با چنين جمع پريشانى

گر از حال يتيمان لحظه اى غافل شود امشب دهد جان كودكى در دامن خار مغيلانى

برين جانبازى و ايثار و اين صبر و شكيبايى به كيوان ديده ى هر اخترى شد چشم حيرانى

گمانم طايرى گم كرده امشب آشيانش رابگرداى باغبان شايد به دست آرى نشانش را ز حسرت لاله امشب داغ ماتم بر جگر دارد

كه زينب سوى شام از كوفه آهنگ سفر دارد

روان شد كاروان و ماند اندر پى دل ليلاكجا مادر تواند ديده از فرزند بردارد

كنار هر اسيرى بر فراز نى سرى چون گل به پاى هر گلى مرغى سر اندر زير پر دارد

مباد اهريمنى سيلى زند بر چهره ى طفلى كه اين سر سوى طفلانش نظر با چشم تر دارد

يكى خون بارد از مژگان يكى از دل كشد افغان يكى سوگ پسر دارد يكى داغ پدر دارد

مران اى ساربان محمل كه از دامان اين صحرابه حسرت شيرخوارى در پى مادر نظر دارد

رهى در پيش دارد كاروان آل پيغمبركه در هرگام گردون فتنه اى در زير سر دارد

فتد از آه مظلومان شرر در خرمن ظالم كجا اهريمن از فرجام كار خود خبر دارد

هر آن اشكى كه از مژكان طفلى تلخكام افتدشود سيلابى و در خانه ى فرعون شام افتد گل باغ ولايت را

كه جان ها برخى نامش

عجب دارم كه جا دادند در ويرانه ى شامش

به زنجير ستم بستند بازوى عزيزى راكه پوشيده ست ايزد جامه ى عصمت بر اندامش

فداى جسم بيمارى كه هركس را رسد دردى دوا مى جويد از خاكش، شفا مى گيرد از نامش

به جاى آنكه رخ سايند اهل شام برپايش نظر كردند با چشم حقارت از در و بامش

ز چشم خامه ام خون مى چكد بر صفحه ى دفترچو آرم نام زينب بر زبان در مجلس عامش

در آن ويرانه پرپر شد گلى از گلشن طه كه پشت باغبان خم شد ز مرگ نابهنگامش

ز فرزند ابوسفيان چه باقى ماند جز نفرين مبين آغاز باطل را تماشا كن سرانجامش

فتاد از نغمه امشب مرغ بى بال و پر زينب مگر امشب گل روى پدر كرده است آرامش

به دست آورده گويى دامن گم كرده ى خود راتسلى مى دهد از غم دل افسرده ى خود را به يثرب كاروانى بى سپهسالار مى آيد

كز آهنگ درايش ناله هاى زار مى آيد

چه پيغامى مگر زان كاروان آورده پيك غم كه آواى مصيبت از در و ديوار مى آيد

رسان اى ناله پيغامى به سوى تربت زهراكه زينب از سفر با ديده ى خونبار مى آيد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1301 ز راهى دور با شوق مزار پاك پيغمبرمسيحى سوى اين دار الشفا بيمار مى آيد

ز داغ هر عزيزى صد هزاران خار غم بر دل طبيب دردمندان با تنى تبدار مى آيد

گلستان ولايت را كه شد در كربلا غارت كنون يك غنچه ى افسرده زان گلزار مى آيد

ازين كوه گران غم كه در عالم نمى گنجدبه چشم اهل يثرب زندگى دشوار مى آيد

«سهى» اين قصه ى جانسوز در دفتر نمى گنجدنه در دفتر كه در دنياى پهناور نمى گنجد «1» ______________________________

(1)- افسانه ناتمام؛ ص 405- 411. اين شعر در آذر ماه سال 1363 سروده شده است.

دانشنامه ى

شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1302

احمد نيك طلب

اشاره

احمد نيك طلب فرزند على متخلص به «ياور» در سال 1313 ه. ش در شهرستان همدان ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در همدان گذراند و تحصيلات عاليه را در مقطع كارشناسى در دانشكده ى علوم و ارتباطات اجتماعى تهران به پايان برد و سپس به تدريس در دبيرستان هاى همدان و تهران روى آورد.

سيزده ساله بود كه به سرودن اشعار پرداخت و در انجمنهاى ادبى همدان و تهران منجمله «انجمن ادبى ايران» حضور فعال داشته و مدت چهار سال نيز دبير انجمن ادبى حافظ بوده است. همچنين عضو هيأت مديره ى انجمن ادبى و هنرى ايران و هند بود.

نيك طلب از اشعار كلاسيك بيشتر به سبك هندى گرايش دارد. اغلب اشعار او به ويژه آنهايى كه شيوه ى نو و نيمايى دارند و به خصوص ترانه هاى محلى همدانى او به زبان هاى بيگانه ى شرقى ترجمه شده است.

آثار: دو كتاب مثنوى «صبح فردا» و «شعر و شاعرى نظم و نثر» از نيك طلب در همدان به چاپ رسيده است كتاب هاى «از طهران تا تهران»، گزيده ادبيات معاصر شماره 102» نيز در كارنامه فعاليت هاى شعرى وى به چشم مى خورد. هم چنين تحشيه و مقدمه بر «ديوان رضى الدّين آرتيمانى» و تصحيح و تدوين «ديوان رفيق اصفهانى» را نيز بايد به موارد بالا اضافه نمود.

از احمد نيك طلب مجموعه شعرى شامل اشعارى به فارسى و گويش همدانى و ترانه ها و سرودها در دست انتشار است.

-*-

قبله ى حاجات، الا اى كعبه ى كوى ولاغرق خون اى خاك آتشناك دشت كربلا

گلشن مينو، بهشت آرزو، باغ اميدتربت پاك حسين بن علىّ مرتضا

جلوه بخش جان زهرا، قرّة العين على نو كشتىّ نجات،

انوار مصباح هدا

پيشواى پاكبازان، مقتداى انس و جان عاشقان راه حق را در طريقت رهنما

اى فروغ روشنى بخش دل و جان روى توديده را اى برتر از افلاك عزّت توتيا

شد فرات از خون هفتاد و دو گوهر لعل فام دجله آتشگون شد از داغ فراق لاله ها

قرن ها شد با غمت ره توشه دارد هر غريب از غبارت اى به درمان دردمندان را دوا

تشنه كامان را دمى درياب اى درياى عشق كيست چون ما خشك لب، اى چشمه ى آب بقا؟

تا همه حاجات محتاجان روا دارى، مراست اى مجيب الدعوه دايم در برت دست دعا

دستگيرى كن مگر پايم نلغزد در صراطرحمت آور، اى امام الرّحمه در روز جزا ***

حسين آيينه ذات الهى جهان را جلوه بخش جان كماهى

بود صدق و صفاى راه حق رانماز ظهر عاشورا گواهى ***

نيايش را كه با صوت جلى خواندصفاى سينه صافى دلى خواند

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1303 چه شورى ظهر عاشورا به پا كردنمازى كه حسين بن على خواند ***

ملائك ديده هنگام ستايش حسين آمد چو نورى در نمايش

همه دانند سالار شهيدان فدايى نماز است و نيايش ***

داغ و دريغ:

بايد از ديده به داغ دل دريغا خون گريست خون دل از ديده بر دامان چه گويم چون گريست

دل به ياد تشنه كامان لب شطّ فرات چون لبالب شد ز خون از دجله تا جيحون گريست

در غروب آفتاب عشق و ايمان از افق چشمه چشم شفق در گنبد گردون گريست

تشنه لب گلهاى عطشان كوير كربلاپرده پرده غنچه خون در پهنه هامون گريست

شد پريشان جمع جان، دل در بيابان جنون از غم ليلى وشان سرگشته چون مجنون گريست

خون دل آمد به جوش از داغت اى خون خداكم نيامد قطره اى هرچند چشم افزون گريست

در وطن دوش از غمت شام غريبان

داشت، دل زان جهت از حد فزون وز حوصله بيرون گريست

هر كه شرح سينه سوز روز عاشورا شنيدبا دلى لبريز خون، با ديده اى محزون گريست

سوخت آخر ز آتش غم، ساخت هر چه چشم دل اشك خون عمرى به دامن كرد اگر اكنون گريست

تا به عرش از فرش مى بادش به عالم آبروى چون به داغت بى دريغ اين خاك آتشگون گريست ***

آتش عطش:

خيل خيال روى تو زد راه خواب راسيل سرشك سوخت به حسرت سحاب را

اى نور چشم حضرت زهرا به ماتمت غم رخنه كرد اين دل از خون خضاب را

بستند تا ز هر طرف از كينه كوفيان بر روى اهل بيت رسول اللّه آب را

آلاله هاى تشنه لب دشت نينواپرپر شدند حسرت روى گلاب را

عمرى در اين عزاى حسينى، به جاى اشك خون دل است ديده پر التهاب را

داغ فراق سيّد و سالار دين حسين «ع»ما را ز تن تمام توان برد و تاب را

زينب به ناله گفت: برادر كه بعد توچون مى توان تحمل رنج و عذاب را

يك سو در آتش عطش آوخ «سكينه بين»سويى ديگر «رقيه» و يك سو «رباب» را

عباس آن كه نور وفا بود و مى نمودماهى ز مهر چهره چون آفتاب را

جان ها فداى آن سر از تن جدا كه بازبر نوك نيزه كرد تلاوت كتاب را ***

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1304

طور توحيد:

اى تجليگاه انوار حقيقت خاك تودر تجلى طور توحيد است خاك پاك تو

كعبه ى اهل ولا، اى سرزمين كربلاتوتياى ديده ى دل خاك تو، خاشاك تو

مى زند دل هر چه باداباد در درياى عشق تشنه ى آب فرات از خاك آتشناك تو

آفتاب از عرش خواهد همچو فرش ره نهدسر به پاى تكسوار چابك و چالاك تو

با فروغ مهر هفتاد و دو خورشيدت به خاك رنگ مى بازد از آفاق انجم افلاك تو

سروران را سرورى دارد كه دارد بر سر اوتاج «كرَّمنا» به عزت خواجه ى «لولاك» تو

آسمان بايد كه خون از ابر بارد بر زمين زانكه در گوش فلك پيچيده شد پژواك تو

رهرو حق از سر اخلاص كى افتد ز پاى برندارد دست تا از حلقه ى فتراك تو

دشت تو گلگشت ما دست و دل از

جان شستگان باغ داغستان لاله، لعل گون از خاك تو

راهى راه رهايى را كجا باك از هلاك جان هلاك با حقيقت رهرو بى باك تو

در ديار درد و دورى، ديرى از غم خون گريست«ياور» سر در گريبان و گريبان چاك تو «1»

______________________________

(1)- كيهان فرهنگى؛ سال دهم؛ شماره 3.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1305

ابو القاسم گرامى

ابو القاسم گرامى اقليدى به سال 1314 ه. ش در شهر مقدس قم متولّد شد و سپس همراه پدر و مادر رحل اقامت در شهر رى افكندند. در سن 16 سالگى پدرش را از دست داد و به علت فقر شديد مالى از خواندن و نوشتن محروم گشت و به شغل خبّازى پرداخت. وى در سن بيست و سه سالگى و پس از پايان خدمت سربازى در حادثه ى آتش سوزى بينايى خود را از دست داد.

اولين شعرش را هنگام زيارت مرقد مطهّر حضرت رضا (ع) سروده و پس از آن به سير و سلوك و طريق عرفان پرداخته است «1».

-*-

نائى نى، داستان عشق باز آورده است نى از اين رو، شرح عشق جانگذاز، آورده است

داستان جان فشانى، حسين بن على آتشى در سينه ى ارباب راز آورده است

قرّة العين على، از كعبه تا دشت بلااهل بيت خويش را با مهد ناز آورده است

ناله ى جانسوز زينب، عصمت كبراى حق كاروان عشق را در سوز و ساز آورده است

جان هفتاد و دو تن را تا كند قربان دوست در مناى نينوا روى نياز آورده است

كربلا را تا كه سنگ روضه ى مينو كندهمره خود، گلعذاران از حجاز آورده است

همچون جدّ خود حسين در عرصه ى معراج عشق ذو الجناح خويش را در ترك و تاز آورده است

سينه كرد آماج پيكان، روز عاشورا حبيب تا كه شاه كربلا، بر

جا نماز آورده است

ثانى شير خدا، عباس سردار حسين پرچم توحيد را در اهتزاز آورده است

______________________________

(1)- سيماى مدّاحان و شاعران؛ ص 216.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1306

سيد محمد حسن صفوى پور

اشاره

سيد محمد حسن صفوى پور فرزند عبد الحسين متخلص به «قيصر» در سال 1314 ه. ش در محله ى در «بكوشك» اصفهان متولد شد. وى شاعر اهل بيت (ع) مى باشد.

تحصيلات خود را تا ديپلم در آنجا گذراند و در سال 1331 شمسى به تهران مسافرت كرد و در شهردارى مشغول كار گرديد تا اينكه در سال 1360 بازنشسته گرديد و به اصفهان مراجعت نمود.

وى در انجمن هاى ادبى شركت مى كرد و از محضر اساتيدى چون ياور همدانى، محمد على مردانى و سرور استفاده برد و با فنون شعر آشنا شد. در سال 1347 شمسى مجموعه ى كوچكى به نام «همراه با كاروان» به چاپ رسانده است.

-*-

ماه هاشمى:

ساقى لب تشنگان چون مجمع احباب ديديك به يك را جمله از سوز عطش، بى تاب ديد

ماه تابان بنى هاشم، ابو الفضل رشيدروى زينب را پريده رنگ چون مهتاب ديد

بود دست اصغر از غم، گردن آويز رباب دامنش از اشك حسرت پر دُرّ ناب ديد

چون كه راه دجله را دشمن به رويش بسته بودخويشتن را لاجرم ملزم به فتح باب ديد

با لبى عطشان به درياى خروشان پا نهادموج موج آب را در گردش چرخاب ديد

دست چون از بهر نوشيدن درون آب بردنقش زيباى رخ اصغر درون آب ديد

قطره اشكى فرو غلطيد از چشمش در آب آب شد شرمنده، تا آن گوهر ناب ديد

مشك آبى برگرفت و، گشت از دريا برون خويش را در منتهاى تشنگى، سيراب ديد!

در ستيزى نابرابر، قلب لشكر را شكافت خصم شد حيران چو از عبّاس اين اعجاب ديد

كرد بى حاصل توانش را عمودى آهنين اى دريغ! اين نامرادى را مگر در خواب ديد

واپسين دم، چشم خود بگشود ماه هاشمى سر، به دامان حسين، آن مهر عالمتاب

ديد «1»

______________________________

(1)- بر بال سرخ قنوت؛ ص 162.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1307

محمد حسين بهجتى

محمد حسين بهجتى فرزند تقى متخلص به «شفق» در سال 1314 ه. ش در شهر اردكان متولد شد. به علت مخالفت پدرش نتوانست تحصيلات خود را از حد ابتدايى بالاتر برد، به ناچار به تحصيل علوم دينى پرداخت و در سال 1331 براى ادامه تحصيل به قم عزيمت نمود در قم در نزد اساتيد گرانقدرى كسب فيض نمود. از سال 1351 شمسى به مدت 9 سال در تهران سكونت اختيار نمود.

پس از انقلاب و با شهادت آية اله صدوقى و انتصاب امام جمله اردكان به جاى آن شهيد، به حكم امام خمينى به سمت امام جمعه ى اردكان منصوب گرديد.

وى از شاعران خوش ذوق و توانايى است كه شعر و شاعرى را از دوران تحصيل در قم آغاز كرد و در جريان انقلاب و پيروزى آن اشعار زيادى از او در مجلات مختلف به چاپ رسيده است «1».

-*-

بلبلم و زمزمه سر مى دهم از گل روى تو خبر مى دهم

لاله ام و بر دل من داغ توست هديه ات از خون جگر مى دهم

عاشقم و كعبه ى كوى تو رابوسه به ديوار و به در مى دهم

شمعم و با هر نفس آتشين از تب عشق تو خبر مى دهم

اى تو اميد دل من يا حسين خاك رهت جاى به سر مى دهم

با نظرى گر بنوازى مراجان به تو پاداش نظر مى دهم

گر ببريدند يكى دست من در ره تو دست دگر مى دهم

عاشق حقّم من و در راه دوست دست و دل و ديده و سر مى دهم

نيست عجب گر ز دلم خون چكيدباغ گلم، لاله ى تر مى دهم

من خجلم گر كه نياوردم آب از مژه ام، سيل گهر مى دهم

طوطى طبع «شفق» خسته

رااز دم جانبخش شكر مى دهم ***

لب تشنه بود و شمر بريد از قفا سرش من بر رخش نظاره كنان در برابرش

ديگر چه احتياج به شمشير آبداربس بود بهر كشتن او داغ اكبرش

با جسم چاك چاك غريبانه جان سپردنگذاشتند تا كه به دامان نهم سرش

ديگر چه تاب داشت تن پاره پاره اش كز جور تاختند ستوران به پيكرش

اى جدّم، اى رسول خدا، چون كنم بيان كز دشمنان چه ديد سر ناز پرورش ***

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 3، ص 1956.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1308 اى مهربان برادرم، اى بر سر افسرم در خاك و خون فتاده اى، اى خاك برسرم

اى يادگار مادرم، اى تشنه لب حسين برخيز تا رويم، كه بى يار و ياورم

در دست دشمنان بنگر، خواهرت اسيرآخر مگر نه دختر زهراى اطهرم؟

گر دختر يتيم تو گيرد بهانه ات او را دهم چه پاسخ و عذرش چه آورم؟

من با تو آمدم ز مدينه به كربلااكنون چگونه بى تو ره شام بسپرم؟

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1309

پاشا صميمى خلخالى

اشاره

پاشا صميمى خلخالى فرزند درويش در سال 1314 ه. ش در «رضوان شهر» گيلان چشم به جهان گشود تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود گذراند و براى ادامه تحصيلات در مقطع كارشناسى در دانشگاه تهران و در رشته زبان و ادبيات فرانسه پذيرفته شد كه توانست ليسانس خود را در اين رشته اخذ نمايد.

سرودن شعر را از ده سالگى آغاز نمود و در هنگامى كه در دبيرستان درس مى خواند تحت تأثير تشويق هاى دبير ادبيات خود علاقه وى به شعر و شاعرى دو چندان گرديد به طورى كه توانسته است تاكنون بيش از ده هزار بيت از شعراى متقدم و متأخر را در حافظه خود نگهدارى نمايد. در سال

72 از شغل دولتى بازنشسته شد. وى مى گويد: «در سال 79 بالغ بر دوازده هزار بيت از اشعارم كه آماده چاپ بود به سرقت رفت ولى اين امر مرا نااميد نساخت به طوريكه هم اكنون ديوان جديد اشعارم آماده چاپ مى باشد».

صميمى خلخالى هم اينك در بخش خصوصى مشغول به كار مى باشد.

-*-

داغ لاله ها:

داغ صدها لاله بر دل كربلا دارد هنوزكربلا شورى گران زين داغها دارد هنوز

خاك پاك كربلا با خون مولا شد عجين قصه اى خونين به دل زين ماجرا دارد هنوز

آسمان كربلا را جلوه ى مهتاب نيست چون نواى غم فزاى نينوا دارد هنوز

بانك يا رب يا رب مردان شبهاى خداهر طرف چون عطر گل آل عبا دارد هنوز

مهر ايزد روشنى بخش دل بيمار ماست زان زمين و آسمان مهر خدا دارد هنوز

گشته جارى در دل شب نكهت خورشيد عشق شبچراغ ديده ها نور صفا دارد هنوز

در درون سينه ها عشق حسين بن عليست زان دل و جان شكوه ها از اشقيا دارد هنوز

سوز آه زينب كبرى به دشت كربلاچون فروغ ايزدى در سينه جا دارد هنوز

حرمت ماه محرم در ولاى مرتضاست چون محرم جلوه اى از مرتضى دارد هنوز

گريه كن اى دل براى كشته ى راه خداگر دل شوريده ات عشق خدا دارد هنوز

تربت پاك حسين بن على دار الشفاست خوش بحال ديده اى كاين توتيا دارد هنوز

شافع روز جزا ما را حسين بن عليست كشور ما زان عزايش را بپا دارد هنوز ***

روز عاشورا:

گر به دنيا سوز آه زينب كبرى نبودهيچگه ما را خبر از روز عاشورا نبود

آسمان خون گريه مى كردى به روز رستخيزگر به باغ سينه ى ما لاله ى حمرا نبود

هر طرف بانگ غم و اندوه مى آمد به گوش جز نواى نينوايى در همه دلها نبود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1310 كوفيان از ما بريدند و وفا بيگانه شددشمنان در خيمه بودند و يكى با ما نبود

تشنه لب بودند طفلان عزيز فاطمه چون به جز شرمندگى در مشك آن سقا نبود

ناله بانگ جرس از دور مى آمد به گوش ياورى از ياوران از بهر ما آنجا نبود

پيكر پاك حسين بن على در خاك بودجز

شرنگ تير دشمن بر تن مولا نبود

آل طه جملگى در بند بودند و اسيركاروان مى رفت و ما را جز غم فردا نبود

آن سر از تن جدا مى خواند آيات مبين گرچه جز بانگ طرب در بزم آن رسوا نبود

ناگه از پشت حرم فرياد زينب شد بلندآنكه او را در گلو جز خشم بى پروا نبود

با يزيد بى خرد داد سخن در داد و گفت:اى كه شرمت از رسول آسمان پيما نبود

ما همه گلهاى باغ مصطفى و حيدريم ذات ناپاك تو را گويا خبر از ما نبود

چون تويى بى دادگر در وادى بيداد نيست اف بر آن قومى كه او را رهبر بينا نبود

شاف روز جزا را كى توانى ديد بازچون ترا چشم بصيرت در دل اعمى نبود

باش تا فرداى محشر رو سيه بينم ترارو سيه تر چون تويى كس در جهان پيدا نبود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1311

محمد علامه

حاج محمد علامه مدّاح و شاعر اهل بيت (ع) در آذر ماه سال 1380 ه. ش وفات يافت ديوان اشعارى در مدح اهل بيت (ع) به نام «هديه ى مور» از او به چاپ رسيده است.

-*-

در كنار علقمه سروى ز پا افتاده است يا گلى از گلشن آل عبا افتاده است

در فضاى رزمگاه نينوا با شور و آه ناله ى جانسوز «ادرك يا اخا» افتاده است

از نواى جانگداز ساقى لب تشنگان لرزه بر اندام شاه نينوا افتاده است

شه سوار اسب شد با سر به ميدان روى كردتا ببيند جسم عباسش كجا افتاده است

ناگهان از صدر زين افكند خود را بر زمين ديد بسم اللّه از قرآن جدا افتاده است

پاره ى قرآن ببوسيد و پى اسبش دويدمصحف ناطق كجا يا رب ز پا افتاده است

تا كنار نهر علقم بوى عباسش كشيدديد بر

خاك سيه صاحب لوا افتاده است

كرده در درياى خون ماه بنى هاشم غروب تشنه لب سقاى دشت كربلا افتاده است

دست خود را بر كمر بگرفت و آهى از دل بركشيدگفت پشت من ز هجرانت دو تا افتاده است

خيز و برپا كن لوا، آبى رسان اطفال رااز چه رو بر خاك اين قدِّ رسا افتاده است

بهر آبى در حرم طفلان من در انتظاراز عطش شورى نگر در خيمه ها افتاده است

هر چه شه ناليد عبّاسش ز لب، لب برنداشت ديد مرغ روح او سوى سما افتاده است

گفت پس جسم برادر را برم در خيمه گاه ديد هر عضوى ز اعضايش سوا افتاده است

شد به سوى خيمه با پاى پياده رهسپاردر حرم شد ديد افغان و نوا افتاده است

حال زينب را مگو «علّامه» از شه چون شنيددست عبّاس علمدارش جدا افتاده است «1»

______________________________

(1)- گلزار شهيدان؛ ج 1، ص 176 و 177.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1312

محمد رضا حكيمى

اشاره

محمد رضا حكيمى از نويسندگان خوش قلم و متعهد معاصر است كه در سال 1314 ه. ش متولد شده است. عمده ى نوشته هاى او در زمينه ى مسائل دينى و اعتقادى است.

كاربرد تركيب هاى زيبا، تشبيهات گسترده و استفاده از جلوه هاى طبيعى از ويژگى هاى نثر اوست.

از مشهورترين آثار وى «ادبيات و تعهّد در اسلام»، «در فجر ساحل»، «بيدارگران اقاليم قبله»، «تفسير آفتاب»، «حماسه ى غدير»، و «الحياة» را مى توان نام برد.

-*-

مسمّطى در ثناى آل محمد «ص»: «1»

1- سحرا قد لاح نجم فى الدّياجى ثمّ غابافرمانى ناظرا اكشف عن ذاك نقابا يا لما ذا غاب نجمى ليتنى ادرى الجوابا االى الشّرق ام القطبين قد ابدى الغيابا ام رأى مطلع سلمى فاستحى منها فآبا ام شموس الحىّ اضحت طالعات لامعات 2- فافتفيت اثر النّجم و قد سرّحت عينى كى ارى نجمى هل غاب وراء الفرقدين او قد انضمّ الى عقد الثريّا راقدين فاذا قد راقنى حسنا جمال المشرقين و لئال فى بساط اللّيل اصفى من لجين و نجوم سائرات فى بروج ثابتات 3- فاعادت بهجة الكون نشاطى و ارتياحى و رمتنى ساهرا ليلى ما بين الاقاحى سائلا يا طائر الرّوض اعد ذكر الملاح و اذكرن عهد ليال قد نقضّت بالبطاح و ارو عنهم نغمات باسانيد صحاح علّنى اسعد بالوصل بتلك النّغمات ______________________________

(1)- ادبيات و تعهد در اسلام؛ ص 296- 306.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1313 4- نغمات شنّفت آذان الحان الاغانى نغمات ضربت دوما باوتار الزّمان نغمات زادت اللّطف على رجع القيان نغمات هى فى السّر شروق الفيضان نغمات هى تحكى حكمة السّبع المثانى فبها تظهر للعقل رموز المرسلات 5- ثمّ يا طائر ما بالك لا تروى جهارا هذه احياء سلمى فاملئن تلك الصّحارى بهدير ذى شجون

مثل ما يلهى العذارى علّها ترفع عن شمس محيّاها الخمارا فترى ليلتنا قد اصبحت تحكى النّهارا من تجلّى هيئات الحسن عند اللّمعات 6- لمعات بهر الكون من البدو سناها و تبدّت فى ذرى الاعلين آيات ضياها و تجلّى فى مرايا عالم الامر اعتلاها سيّما حيث بدى فى مبتداها منتهاها: انجم درّيّة من آل يس و طاها كلّهم واسطة الفيض و ناموس الحيات 7- هم اصول الكون انوار التّجلّى بحر جود و بهم آدم قد نال بتكريم السّجود و بهم لاحت علوم هى اسرار الوجود و بهم ترجى نجات الخلق فى يوم الورود سيّما ثامنهم سرّ نهايات الشّهود و دليل الكلّ نحو الذّات فى عين الصّفات 8- باسط الانوار فى مجلى المرائى و العكوس و مربّ جوهرىّ للعقول و النّفوس و خليل البيت موسى الطّور ادريس الدّروس دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1314 حشمة اللّه سليمان العلا سلطان طوس و هو فى منظومة الكون غدا شمس الشّموس و باذن اللّه قد اصبح ربّ الكائنات 9- رائد العقل امام الكلّ قسطاس الصّواب باسط العدل مقيم الحدّ تفسير الكتاب حجّة اللّه وصىّ المصطفى فى كلّ باب و هو الشّرط لحصن اللّه فى ذاك الخطاب حيثما ابدى بنيشابور فى حشد الرّحاب مهيع الحقّ الّذى يبدو به صوب النّجاة 10- سائس الامّة فى خير نظام نبوىّ فى مثال فاطمىّ و قوام علوىّ حاكم فى كلّ ذى حقّ بتشريع سوى مثل ما قد جاء فى القرآن من وحى سنىّ ذلكم نهج ولاة الحقّ اولاد النّبىّ لا، و لا ذاك الّذى جاء به اهل الهنات 11- هم هداة الخلق اعدال الكتاب المستنير و رعاة العدل فى كلّ جليل او حقير و موالى امّة

الاسلام بالسّمت الجدير و بآيات اتت فى محكم الذّكر المنير و بنصّ نبوىّ بان فى يوم الغدير يوم قمّوا لصلاة الظّهر ارض السّمرات 12- هم لعمر اللّه رايات السّوى صوت العدالة هم و تعليماتهم غايات اهداف الرّسالة هم حياة العلم موت الجهل افناء الجهالة هم بناء الدّين جثمان الهدى شكل الدّلالة هم اولو الامر و معنى النّصّ فى كلّ مقالة فلديهم يرتجى فى الدّين تنجيز العدات دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1315 13- ايكون الامر شورى بعدما قام ظهورا؟!ايكون اللّه قد اهمل فى الدّين امورا؟! فلما ذا ارسل اللّه نبيّا و بشيرا؟! هذه اوهام قوم غمطوا الحقّ غرورا امرهم شورى و لكن ليس امر اللّه شورى ليس للنّاس اختيار بعد تعيين الهداة 14- ايكون ابن ابى سفيان للحقّ يراد؟! و يقاد المجتبى نحو الرّزايا و يقاد؟! الدى مروان او ابنائه يرجى رشاد؟! ايلى الامّة فى ارض بها حجر، زياد؟! ايزيد بن المسيحّة للدّين سناد؟! لا الحسين الطّهر او سجّادهم ذو الثفنات

[ترجمه مسمّط فوق]

1- سحرگاهى، نيمه شبى، ستاره اى در دل تاريكيها بدرخشيد، و سپس ناپديد گشت.

اين چگونگى مرا به تكاپو افكند تا پرده از اين كار برگيرم.

چرا ستاره ى من ناپديد گشت؟ كاش پاسخ اين پرسش را مى دانستم؟

آيا در افق شرق روى نهفت، يا به دامن قطب جنوب افتاد؟ يا قطب شمال يا آنكه طلوعگاه فروزان «سلمى» را ديد، و شرمگين به دور دستى بازگشت؟

يا آنكه خورشيدهاى فروزان، زيبا رويان قبيله، طلوع كردند و درخشيدند، و فروغ آن ستاره را ناپديد ساختند.

2- من در جستجوى ستاره، پى آن را گرفتم، و نگاه خويش را تا دورترين اعماق بيفكندم.

تا ببينم، آيا ستاره ى من، در پس فرقدين نهان شده

است؟

يا خود را به خوشه ى پروين رسانيده است و هر دو در گاهواره چرخ خفته اند؟

در اين پيگيرى و نگرش، زيبايى رخساره ى آفاق آسمان مرا سخت شيفته ساخت،

و مرواريدهايى درخشانتر از سيم كه بر روى بساط شب پراكنده بودند، و سيّارگانى كه در برجهاى ثابت فلكى، در دل شب، آرام آرام، راه مى پيمودند.

3- در اين حال، زيبايى و شاد رخسارى كائنات مرا بر سر نشاط و شادمانى باز آورد، و واداشت تا، آن شب همه شب، بيدار مانم و در ميان گلهاى بابونه به سر برم، و فريادكنان بگويم: اى مرغ چمن! ياد آن سياه چشمان را مكرر ساز، و ديدار شبهايى را به ياد آر كه در رودخانه ى بطاح «1» به سر آمد، و از خوبان، نغمه هايى (سخنانى) چند، با سندهاى صحيح، بازگو، شايد من، از راه

______________________________

(1)- «بطاح»، جمع بطحاء، يعنى رودخانه ى فراخ سنگستانى. در شعر عربى، مراد از اين كلمه، اطراف مكه است، سرزمين پيامبر.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1316

شنيدن نغمه هاى آنان، به سعادت وصال رسم.

4- نغمه هايى، كه چونان زيورى است آويخته به گوش دستگاه ها و پرده ها.

نغمه هايى، كه روزگارانى دراز، چنگ روزگار را به نوا در آورده است.

نغمه هايى، كه از صداى آواز دختركان خنياگر نيز لطيف تر و خوشتر است.

نغمه هايى، كه در درون دل، حكايتگر درخشش فيض ازلى است.

نغمه هايى، كه حكمت نهفته در سوره ى «حمد» را باز مى گويد.

نغمه هايى كه در پرتو آنها، رموز آيات آسمانى، در برابر خرد آشكار مى گردد.

5- اكنون، اى مرغ چمن! از چيست كه آشكارا از آنان سخنى نمى گويى؟

اين، اين سرا پرده ى «سلمى» است، تو اين دشتها را- كه گرداگرد خيمه ى ياران است- آكنده ساز، آكنده ساز از نواهايى غمگين و سوزناك،

نواهايى كه دوشيزگان را بى خويشتن مى سازد.

شايد، بدينگونه، سلمى، از خورشيد رخساره ى خويش پرده برگيرد.

و شب ما، شب تاريك ما، چنان چون روز، روشن و تابناك گردد، از فروغ دامن گستر اطوار حسن، به هنگام درخششها.

6- درخششهايى، كه فروغ آن، از نخست بر همه ى كاينات چيره گشت.

و آيات نور آن، در قله هاى افراشته ى ملكوت اعلى، فروغ گسترد.

و در آيينه هاى جهان باطن، بلندى و عظمت آن، نمودار گرديد.

بويژه آنكه در آغاز كار، نقطه ى منتهى آشكار شد:

ستارگان درخشان آل طه و يس، كه همه واسطه ى فيض ازليند و ناموس هستى و حيات.

7- آل محمد، اصول كائنات، فروغهاى تجلى خدايى و درياى بخششند.

از فرخندگى آنان بود كه آدم به كرامت سجود ملائكه مكرم گشت.

و از مدرسه ى آنان علومى ظاهر شد كه همانها اسرار وجود است.

و در روز رستاخيز، تنها اميد نجات مخلوق آنانند.

بويژه، هشتمين آنان كه (راهبر) سرّ نهايى شهود حقيقت اوست.

و او است راهنماى همه ى خلق كه به دليل اتصاف به صفات خدايى، همه را به ذات حق رهنمونى مى كند.

8- اوست آن افكننده ى نور الاهى در همه ى مظاهر هستى و نقشهاى عالم وجود.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1317

اوست پرورش دهنده و به فعليت در آورنده ى كمالات جوهرى (صورت نوعيه ى عقلها و جانها) اوست ابراهيم خليل در خانه ى كعبه، و موساى كليم در كوه طور، و ادريس آموزنده ى علوم و درسها.

اوست سليمان. حشمت اللّه، اوست سلطان طوس.

و اوست كه خورشيد همه ى خورشيدهاست، در منظومه ى بزرگ جهان هستى. و او، به اذن خدا (و مقام ولايت كلى)، پرورنده ى همه ى كائنات است.

9- اوست رهبر عقل، و پيشواى همگان و ترازوى درست سنج درستى.

اوست گسترنده ى بساط عدالت، و اقامه كننده ى حدود خدايى،

و شارح كتاب آسمانى.

اوست حجت خدا، و جانشين پيامبر، در همه چيز.

و اوست شرط كلمه ى «لا اله الا للّه» در آن حديث معروف، حديثى كه در ميان توده هاى انبوه، در نيشابور بيان فرمود.

و بدينگونه راه روشن حق را كه طريق نجات است نشان داد.

10- اوست رهبر سياسى امت، با بهترين نظام حكومت پيامبرانه «1»، و بهترين نمونه ى رهبرى كه فاطمه زهرا بيان كرد، و بنياد استوارى كه على نهاد. اوست كه درباره ى هر صاحب حقى، بر پايه ى شريعت مساوات جوى اسلام حكم مى كند، بر آن گونه كه وحى فروزان الاهى، در قرآن، فرود آمده است.

آرى، اى جهانيان، اين است راه و روش پيشوايان حق، فرزندان پيامبر! نه، نه آن روش كه شر گرايان پى نهادند.

11- آل محمد، راهنمايان خلقند و انبازان كتاب فروغ بخش الاهى.

آل محمد، پاسداران عدالتند، در هر چيز بزرگ و كوچك.

آل محمد، سروران امتند، به دليل موضع سزاوار، و آياتى كه در كتاب نورانى و محكم خدا فرود آمده است،

و به دليل نص (سخن صريح) پيامبر كه در روز «غدير» آشكارا گفته شد. روزى كه زير درختان بزرگ كوهى را رفتند و در آن جا نماز خواندند «2».

12- آل محمد- به بقاى حق سوگند- درفشهاى داد و دادگريند، و فرياد عدالت.

آل محمد، و تعاليم ايشان، غرض غايى دينند و هدف نهايى رسالت.

آل محمد، مايه ى زنده ماندن علم و دانشمند، و مرگ جهل و نابودى جهالت.

آل محمد، بناى دينند و پيكره ى هدايت راستين دلالت.

______________________________

(1)- اينگونه اوصاف در حق ائمه ى طاهرين- كه حقيقت محض است- اوصاف شأنيّه است، يعنى شان ائمه در اسلام اين بود و آنان چنين بودند، نهايت خلافت هاى غاصب مجال ندادند

تا آنان متصدى اين رهبرى هاى سياسى و اجتماعى نيز، مانند رهبرى علمى و اخلاقى، بشوند.

(2)- يعنى در روز غدير، در صحراى جحفه. رجوع كنيد به «الغدير»، ج 1، و «حساسترين فراز تاريخ با داستان غدير»، چاپ دهم، انتشارات فجر، تهران، ص 23.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1318

آل محمد، اولوالامرند و صاحب اختياران امت و منظور و مقصود از هر گفته و سفارش درباره ى پيشوايى و امامت.

از اين رو، همه ى وعده هاى دين اسلام، در پرتو رهبرى ايشان تحقق پذير تواند بود.

13- آيا كار رهبرى در دين خدا، پس از آنكه به وسيله ى پيامبر آشكارا گشت، به دست شوراى (چند نفره ى سفارشى) سپرده تواند شد؟

آيا ممكن است خداوند امر رهبرى را در دين ناديده گرفته باشد؟

اگر ممكن است اين امر ناديده گرفته شود، پس چرا از نخست پيامبر بفرستد؟ اينها همه، سخنان نادرست قومى است كه خواستند چهره ى روشن حق را، با فريب، ببندند.

كار مردم، در ميان آنان به شورى گذاشته خواهد شد، اما در كار خدا و دين خدا مردم را چه رسد كه شورى كنند؟

پس از اينكه خدا پيشوايان را، به وسيله ى پيامبر و امر قرآنى، تعيين كرد، مردم را اختيارى نيست (اختيار دين با صاحب دين است) «1»

14- آيا كسى مانند معاويه پسر ابو سفيان مى تواند در دين، مراد و پيشوا باشد؟

آيا تواند بود كه چنين كسى خليفه ى رسول باشد و پيوسته رهبر حق «امام حسن مجتبى» را به مصيبتها درافكند و به اين سوى و آن سوى بكشاند و بكشاند؟ آيا در نزد مروان حكم و فرزندان مروان، اميد رستگارى و رشادى هست؟ آيا در سرزمينى كه حجر بن عدى در آنجا هست، زياد

بن ابيه بايد حكومت كند؟

آيا يزيد زاده ى زن مسيحى مى تواند تكيه گاه اسلام باشد، نه حسين پاك مطهّر و نه امام سجّاد كه پيشانيش از بسيارى سجده، چونان زانوان اشتران، پينه بسته بود؟

نجوا با عاشورا و سخنى در ابعاد:

و اكنون را- با بارى بس گران و طاقت سوز، از اندوهان و تجربه ها و چگونگى رويدادها ...- دوست دارم با «عاشورا» نجوا كنم، و در معبر جليل اين حضور عظيم، سر بر آستان لحظه هاى صيرورتهاى متعالى نهم، و فيضان آيات عدل را در اين منشور خونين لمس كنم، و دردهاى تراكم يافته در استخوان انسان محروم و مظلوم را، و مظلومت تعاليم مغفول و مكتوم را، با فرياد باز گويم، و همه ى بيدادهايى را كه بر ستمديدگان رفته است و مى رود- دوباره- در گوش «عاشورا» زمزمه كنم، و خون دلى را كه بر گونه هاى انسان بى پناه روانست بر «لوح عاشورا» بنگارم ... و لحظه هايى در جاذبه ى اين حضور شگرفت انسانيّت محو گردم:

______________________________

(1)- آنچه گفته شد مطابق صريح قرآن كريم است: سوره قصص، آيه 68.

«وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ، ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ، سُبْحانَ اللَّهِ وَ تَعالى عَمَّا يُشْرِكُونَ»- خداوند هر چه را بخواهد مى آفريند و مى گزيند، مردم را در اين بابت اختيارى نيست. خداوند منزه است و برتر از آنچه مشركان بگويند.

«وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ مِنْ أَمْرِهِمْ، وَ مَنْ يَعْصِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ ضَلَّ ضَلالًا مُبِيناً»،- هنگامى كه خدا و پيامبر به امرى حكم دادند، ديگر مردان و زنان مؤمن حق ندارند از سر خود به انتخاب پردازند (يعنى پس از انتخاب خدايى، مؤمن همان را

خواهد پذيرفت و در مقابل انتخاب خدايى خود انتخابى نخواهد كرد، بلكه نبايد بكند، چون ايمان همين است: واگذارى امر است به خداوند)، هر كس نافرمانى خدا و پيامبر خدا كند خود آشكارا گمراه گشته است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1319

عاشورا حضور شگرف انسانيت است، در هر جا و هر روز ...

عاشورا مائده ى بزرگ روح انسان است، در تداوم اعصار ...

عاشورا محتواى راستين زمان است، در ملكوت زمين ...

عاشورا ضربان قلب خورشيد است، در سينه ى خاك ...

عاشورا صيرورت روح كلّى است، در تكاپوى پرشكوه تكليف ...

عاشورا تجسّم اعلاى وجدان بزرگ است، در دادگاه روزگار ...

عاشورا ذات متعالى ارزش است، در مقياسها، هر مقياس ...

عاشورا عظمت سرشارى لظحه هاست، در فوران بزرگ سپيده ...

عاشورا حضور نور است، در سيطره ى بى امان ظلمت ...

عاشورا صلابت شجاعت انسان است، در تجلّيگاه ايمان ...

عاشورا جارى سيّال مناجات است، در محراب حماسه ...

عاشورا طواف خون است، در احرام فرياد ...

عاشورا تجلّى كعبه است، در ميقات خون ...

عاشورا بلوغ روز است، در استلام آفتاب ...

عاشورا شفق خونبار است، در فجر آگاهى ...

عاشورا روح توفانگر عدالت است. در كالبد آفاق ...

عاشورا بارش خونين لحظه هاست، بر ارواح خروشان ...

عاشورا نقش بيدار گذرها و رهگذرهاست، در كاروان دراز آهنگ زندگيها و عبورها ...

عاشورا نجواى بزرگ صخره هاست، در دشتها و هامونها ...

عاشورا بازخوان تورات و انجيل و زبور است، در معبد اقدام ...

عاشورا ترتيل آيات قرآن است، در الواح ابديّت ...

عاشورا دژ نگهبانى تعاليم وحى است. در آفاق ابديّت ...

عاشورا در نگهبانى تعاليم وحى است. در آفاق زمانها ...

عاشورا خون خداست. جارى در رگهاى تنزيل ...

عاشورا اعلان «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ» است، و پشتوانه ى «لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ»

... 1359

عاشورا حنجره ى خونين كوه «حرا» ست، در ستيغ ابلاغ ...

عاشورا درگيرى دوباره ى محمد «ص» است، با جاهليّت بنى اميّه و شرك قريش ...

عاشورا تجديد مطلع رجزهاى «بدر» است و «حنين» عاشورا خطّ بطلان است بر موجوديّت دوباره ى «احزاب» و «خيبر» ...

عاشورا انفجار نماز است در شهادت، و انفجار شهادت است در نماز ...

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1320

عاشورا راز حبّ ازلى است درافشايى شكوهمند ...

عاشورا قتلگاه اشباح توحيد است، در مصاف تجسّم شرك ...

عاشورا تبلور شكوهزاد جاودانگى حق است، در تباهستان نابود باطل ...

عاشورا نماز شب يازدهم است، در سكوت خروشان خيمه هاى سوزان ...

عاشورا هشدار خونين حسينيّه هاست. در معبر اقوام ...

عاشورا رمز بقاى دين اسلام است و برقرارى آيين حق (حسين منّى و أنا من حسين) عاشورا خروش تندرآساى «عدل» است، در كلّيّت ناچيز كاخ دمشق، و سپس كلّيّت ناچيز همه ى كاخ ها و قدرتها ...

عاشورا نفى همه ى ستمها و پليدى ها و پستى ها و فجورها و ظلمها و حق كشيهاست، به هر نام و در هر عملكرد ...

عاشورا فريادگستر انسانهاى مظلوم است، در همه ى تاريخ ...

عاشورا غمگسار سترگ يتيمان و كوخ نشينان است، در هر جاى زمين ...

عاشورا دست نوازش انسانيّت است، بر سر بى پناهان ...

عاشورا رواق سرخ حماسه است، در تاريكستان سياهى و بيداد ...

عاشورا قلب تپنده دادخواهان است، در محكمه ى بشريّت ...

عاشورا طنين بلند پيروزى است، در گوش آباديها ...

عاشورا شهادتى است تابيده، بر چكادهاى افراشته ى پيروزى ...

عاشورا «رسالتى» است بزرگ، بر دوش «اسارتى» رهايى بخش ...

عاشورا خروش طنين افكن آزادگى است، در زندگى ...

عاشورا زنده كننده ى اسلام است، و اسلام زنده شده ى عاشورا ...

عاشورا بانگ رساى همه ى انسانهاست، در همه ى تاريخ، از همه ى حنجره هاى

پاك خدايى ...

عاشورا آبروى نمازگزاران است و عزّت مسلمانان ...

و سرانجام، عاشورا ركن كعبه است، و پايه ى قبله، و عماد امّت، و حيات قرآن، و روح نماز، و بقاى حج، و صفاى صفا و مروه، و جان مشعر و منى ...

و عاشورا، هديه ى اسلام است به بشريّت و تاريخ ...

آرى، عاشورا، از لحظه ى آغازين خويش، يعنى ترك «مكّه» در روز «ترويه» (روز هشتم ماه ذيحجّه كه مسلمانان متوجّه مكّه ى مكرّمه اند، و هر كس امكانى دارد مى كوشد تا در حج شركت جويد، بويژه مجاوران)، زلزله اى خروشناك و گسترنده بود، كه معيارها را دگرگون كرد، و پرچم رسالتى بزرگ را برافراشت، و مرزهاى صيانت قرآن را استوار گردانيد، و بنياد جامعه ى منحرف اسلامى آن روز را (كه از سياست قرآنى و اقتصاد قرآنى و قضاوت قرآنى و عدالت قرآنى و تربيت و اخلاق قرآنى، دور افتاده بود، و خصلتهاى جاهليّت از نو در آن زنده شده بود، و تبعيض و تفاوت در آن حضور داشت، و سستى و مردگى بر آن حكومت مى كرد)، به لرزه درآورد ... عاشورا حاكميّت ضدّ قرآنى دربار دمشق را مطرود اعلام نمود. افكار تحذير شده را به خود آورد. آن دسته از اصحاب پيامبر (ص) و عالمان و محدّثان و بزرگان مسلمين را كه مى پنداشتند در برابر اوضاع انحرافى جامعه ى اسلامى هيچ تكليفى ندارند محكوم كرد. زهد پيشگان صوفى مشرب را (كه محصول نفوذ فرهنگهاى بيگانه در اسلام و- اغلب

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1321

- مؤيّد ستمكاران و موجب تحذير اذهان و سستى در حركتهاى اجتماعى و انقلابى بودند) رسوا ساخت. اعتبار واعظان و عالمانى را كه در جوّ اختناق زندگى مى كردند

و پذيراى ذلّت بودند كاست. ماهيّت اسلام را كه حاكميّت حقّ و عدل است از نو مطرح كرد. حكومت تحميلى و صددرصد غير مشروع يزيد را باطل خواند. نظام انبيايى فراموش شده را كه شالوده ى آن بر اجراى عدالت- در همه جا و براى همه كس است به يادها آورد. خصلتهاى جاهليّت را كه زنده شده بود به سوى نابودى راند. به نسل هاى پرشور جوان تفسير زندگى آموخت بى ثمرى كار عالمان و فقيهانى را كه در مسجدها و مدرسه هاى تابع حكومت ظالم به كار علم و درس مشغول بودند نشان داد. پوچى عمر عابدان و زاهدانى را كه به زهدى گسسته از تعهّدهاى اجتماعى و تحرّكهاى اقدامى دل خوش كرده بودند برملا ساخت. نشان داد كه دين خدا امانت الهى است كه هرگاه زمامداران در نگاهدارى آن خيانت كنند، هيچ چيز مهمتر از مبارزه با آنان نيست. يادآور شد كه انسان وديعه ى خدايى است كه هرگاه حاكميّتها مسير او را منحرف سازند. مهمترين تكليف ايستادن در برابر آنهاست. اذانهاى بى محتواى آن روز را محتوا بخشيد. نمازهاى بى خروش آن روزگار را تغذيه كرد. زندگى با ظالمان را كه به جز غرق شدن در منجلاب تسليم و انحراف و ذلّت پذيرى چيزى نيست از مرگ بدتر خواند. مرگ در راه آزادى و عدالت را سعادت كامل دانست. رسالت انسان را يادآورى كرد. حماسه ى قرآنى را تحقق بخشيد. جوهر تزكيه و تعليم را كه ركن رسالت الهى است به تبلور آورد. روزهاى يكسان گذر بى خورشيد را از افسردگى رهانيد. همتهاى سست آسايش طلب را منفور ساخت. مردانگيها و دلاوريها را رواج داد. آيات جهاد را بر در و

ديوار آباديها نقش كرد. طنين فرياد عدالت را در گوش لحظه ها در انداخت. به سپيده دمان مضمون داد. شامگاهان را از پوچى تهى كرد.

حماسه ى نمازگزاران را، در آفاق موجوديّت انسان و تاريخ، با جلالتى آسمانى، بر فراز قله ى عظمتهاى راستين برنشاند.

عاشورا، فريادهاى شورگستر پيامبران را- دوباره- در گوشهاى سنگين فرود آورد؛ و خون قرآن را در قلبهاى مرده جارى ساخت. اذانها و نمازها را از زير غبار تحميلى سياست هاى تخديرآموز درآورد و جلا داد، و جانها و روانها را از حضور بى حاصل در عرصه ى زندگيهاى مذلّت بار بيرون كشيد.

... هر كجا و هر كس با خود مى گفت: عاشورا! شهادت پسر پيامبر! اسارت دختران پيامبر! چرا؟ و براى چه؟ و اين خروش صخره هاى ساحل فرات بود كه دلها را مى لرزاند و از جا مى كند. و اين انفجار بيدارگر خونى بود كه در زمزمه ى مناجات سحرگاهان راه يافت، و سپيده دمان را طلايه دار اعلام حضور خويش ساخت، و روزها را از تلألؤ شكوهمند تعهّد و رسالت بيا كند، و در واژه هاى زندگى سارى گشت ...

عاشورا، شهادت پسر پيامبر، اسارت دختران پيامبر، و آواره گرداندن آنان در شهرها و بيابانها، و حاضر نمودن آنان- با غل و زنجير- در دربار دمشق، در حضور حاضران دربار يزيد، به همراه اظهار شادمانى از فتح و پيروزى و غلبه بر فرزندان پيامبر، چرا؟ و براى چه؟ اين سؤالى بود كه افكار را به خود مشغول مى داشت، و سينه ها را مى جوشاند ... تا خطبه هاى على وار بانوى كربلا، و سخنرانى ولىّ خدا (در اجتماع شام، در مركز حاكميّت حزب اموى و پهنه نفوذ فرهنگ جاهليّت سفيانى)، كه ماييم فرزندان مكّه و منى، و زمزم

و صفا ... و ماييم فريادگران راستين اذان، و حاملان راستين قرآن ...

و بدينگونه عاشورا از مرز شهادت و اسارت گذشت، و بر فراز قلّه جاودان «رسالت» جاى گرفت، رسالت احياى قرآن و نجات انسان. و بدينگونه عاشورا دوباره جوّ نزول قرآن را بازسازى كرد، و سياهيهاى متراكم جاهليّت را زدود. و نجات اين كتاب آسمانى را از همه ى تمهيدهاى الحادى و حذفهاى تعبيه شده ى اموى تضمين نمود. قرآن يك بار ديگر از حنجره ى عاشورا تلاوت شد، تا هيچگاه- آرى، هيچگاه- فراموش نگردد. و فراموش نمى گردد، تا وارث كبير عاشورا بار ديگر آن را تلاوت كند، و

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1322

احكام فراموش شده آن را عملى گرداند، زندگيها را تطهير كند، و زندگى قرآنى را نمودار سازد، و معناى حكومت اسلامى را نشان دهد ...

و اكنون ما مسلمانيم و دو تجديد نظر ضرورى يعنى دو تكليف بزرگ، در برابر عاشورا:

الف- تجديد نظر در شناخت عاشورا، شناختى ژرف و گسترده، و رابطه ى آن با اهداف پيامبران و آرمانهاى قرآن؛ و سپس شناساندن آن، به همه ى ابعاد، و رساندن پيام آن، به همه ى انسانها به نام يك وظيفه ى بزرگ انسانى، و يك اقدام سترگ اسلامى.

ب- تجديد نظر در چگونگى بهره ورى از عاشورا، و بهره رسانى به انسانها بوسيله ى آن، و برگذارى مراسم آن، و مناسبات متصدّيان، و شرايط ضرورى و بسيار مهم و لازم الرّعايه ى وعاظ حسينى و ذاكران و مدّاحان و هيئتهاى عزادارى، چگونگى اشعار و ادبيّات عاشورا، و خلاصه ى بازسازى «فرهنگ عاشورا» در جهت هر چه بيشتر عمق بخشيدن به آن، و بهره رسانى و ساخته شدن و سازندگى بوسيله ى آن، و گسترش دادن نفوذ آن،

در نسلها و عصرها ... به منظور رهايى خلقها از باطل و ستم و رسيدن به حق و عدالت ... «1»

______________________________

(1)- عاشورا، مظلوميتى مضاعف؛ ص 25- 36.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1323

حسن كشميرى

اشاره

حسن كشميرى در سال 1314 ه. ش در شهر «نطنز» متولد شد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه اش را در زادگاهش گذراند سپس به كاشان رفته و به استخدام فرهنگ در آمد و ضمن تدريس به ادامه ى تحصيل پرداخت و از دانشسراى مقدماتى ديپلم گرفت پس از آن مديريت دبستان و سپس دبيرستان را بر عهده داشت و تا سال 1359 در اين سمت بود آخرين مدرك تحصيل وى ليسانس در رشته ى زبان و ادبيات فارسى مى باشد. «1»

-*-

قيام خونين كربلا:

سر و جان باختن اندر ره دين سرّ بقاست اقتدا بر شه خوبان به همه حال رواست

آنكه چون موسى عمران پى وضع طاغوت تاخت بر كاخ ستم كار شه كربُ بلاست

دين حق ملعبه ى دست اجانب چون ديدقد علم كرد و قيامش به جهان بى همتاست

بذل جان كرد وز فرزند و برادر بگذشت عشق و ايثار چنين در ره معبود سزاست

گرچه شد كشته ى كين ليك بود زنده به دهرنام او مشعل پر نور تمام شهداست

سزد ار اشك بريزى ز غمش صبح و مساءليك اندر مدحش جهد و تفكر اولى است

شيعه را پيروى حق و حقيقت بايدكس بود شيعه كه پايش به ره آن مولاست

هرچه خواهى بطلب از پسر شير خدامهبط فيض خدا باشد و ارباب سخاست

هان تو انديشه اگر طاعت حق بى طلبى رهرو سبط نبى باش كه مرضىّ خداست

______________________________

(1)- تذكره شعراى اصفهان؛ ص 604.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1324

نعمت ميرزا زاده

اشاره

نعمت ميرزا زاده (م. آزرم) در سال 1315 ه. ش، در مشهد به دنيا آمد. او فارغ التحصيل آموزشگاه پست و تلگراف است. از او مجموعه هاى «پيام»، «ليلة القدر»، «سحورى»، «گلخون»، «گلخشم»، و «به هواى ميهن» انتشار يافته است.

ميرزا زاده از شاعران مطرح و آگاه معاصر است كه در ميان قشرهاى شعر خوان حرفه اى، نامى شناخته شده دارد. وى هم در شيوه ى قديم و هم در زبان شعر نو بخصوص اوزان نيمايى مهارت و توانايى خود را به ثبوت رسانده است. او پايبند شكل و فرم در اشعارش نيست، و شعر را همانند حربه اى براى بيان تفكّرات و عصيان خويش به كار مى گيرد. در كلام و شعر آزرم نوعى ستيز اجتماعى نسبت به بى عدالتى ها احساس مى شود كه با زبان توانا و

استوار بيان مى گردد. وى در رديف بهترين شاعران شعر حماسى و اجتماعى قرار دارد و مى تواند روح حماسى و اجتماعى را در شعر هم در قالب هاى كلاسيك و هم در شكل نو با قدرتى كامل ارائه دهد.

آزرم در اشعار اوليّه ى خود بيشتر به مفاهيم مذهبى مى پرداخت، اما به تدريج شعر خود را از مضمونهاى اجتماعى و انسانى، وقايع و حوادث ملّى و تاريخى سرشار ساخته است.

يكى از قصايد او كه از نمونه هاى والاى قصايد فارسى و از مفاخر ادبيات مذهبى به شمار مى آيد و لطايف شعرى و احساس ژرف و تابلوهاى زيبا و علوّ مفاهيم در آن فراوان است و از نظر بيان موضع گيرى هاى تربيتى و فكرى در اسلام، در قالب مديحه- كه در كار شاعران سلف شيعه از اين نمونه بسيار است- نيز در اين قصيده، مقاطع چشمگيرى به چشم مى خورد. قصيده ى «پيام» است. اين قصيده چنين آغاز مى شود: «ره آوردى از سير و تأمّلى در آفاق نبوت و نگرشى در كيفيت و آثار بعثت محمد «ص» ...»

در مجموع او شاعرى است پيكار جو و ستيزه گر در برابر بى عدالتى ها، و شعرش با كلامى استوار، همگام با مردم، همواره از ژرفا و عمق قابل تأمّلى برخوردار است «1».

-*-

شاهد:

اگرچه مانده به بند تو سوگوارانيم مباش غرّه كه فرزند سربدارانيم

برادر و پدر و جدّ من، شهيدانندبدين رسالت حق، جمله بى قرارانيم

تو اى پليد، بدين چند روزه نازى چندكه در سراسر تاريخ، شهسوارنيم

بزرگى و شرف و افتخار، ذاتى ماست كه خلق را همگى جان به كف گذارانيم

نهال دين را خون هاى ما چو باران است كه دين نهالى و ما نفخه ى بهارانيم

به چشم تنگ تو گر مانده ايم اسير چه باك به چشم خلق

و خدا، صاحب اعتبارانيم

تو اين جلالت ظاهر، ز يمن ما دارى اگرچه حكم، ترا هست و ما بر كنارانيم

نه هيچ گاه به زنجير، شير گردد خواربه بند جور تو، شيران نه شرمسارانيم

به ما گذشت و تو را بگذرد ولى تا حشرتويى به ذلّت و ما با اوج افتخارانيم

______________________________

(1)- دريچه اى به دنياى شعر فارسى؛ ص 559 و 560.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1325 چو زان ماست رسالت، نصيب ماست شهادت بدين رسالت حق هم، پاسدارانيم «1»

ناتمام:

خورشيد رفته است ولى ساحل افق مى سوزد از شراره ى نارنجى اش هنوز

وز شعله هاى سرخ شفق، نقش يك نبردتابيده روى آينه ى آسمان روز *

گرد غروب ريخته در پهن دشت رزم پايان گرفته جنبش خونين كارزار

آن جا كه برق نيزه و فرياد حمله بودپيچيده بانگ شيهه ى اسبان بى سوار *

پايان گرفته رزم و به هر گوشه و كنارغلتيده روى بستر خون، پيكرى شهيد

خاموش مانده صحنه و گويى ز كشتگان خيزد هنوز نغمه ى پيروزى و اميد *

اين دشت غم گرفته كه بنشسته سوگوارامروز بوده پهنه ى آن جاودانه رزم

اينك دو سوى صحنه، دو هنگامه ديدنى است يك سو لهيب آتش و يك سو غريو بزم *

اين دشت خون گرفته كه آرام خفته است امروز بوده شاهد رمزم دلاوران

اين دشت ديده است يكى صحنه ى شگفت اين دشت ديده است يكى رزم بى امان *

اين دشت ديده است كه مردان راه حق چون كوه در برابر دشمن ستاده اند

اين دشت ديده است كه پروردگان دين جان بر سر شرافت و مردى نهاده اند *

اين دشت ديده است كه هفتاد تن غيوربگذشته اند از سرو سامان و زندگى

بگذشته اند از سرو سامان كه بگسلنداز پاى خلق رشته ى زنجير بندگى *

امروز زير شعله ى خورشيد نيمروزبر پا شده رايت به شكوه انقلاب

باليده است قامت آزادگى

و عشق تا بر فراز معبد زرّين آفتاب *

از پرتو جهنده ى شمشيرهاى تيزخورشيدها دميده به هنگام كارزار

بانگ حماسه هاى دليران راه حق رفته ست تا كرانه ى آفاق روزگار *

خورشيد رفته است و به پايان رسيده رزم اما نبرد باطل و حق مانده ناتمام

______________________________

(1)- ليلة القدر؛ ص 129- 130.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1326 وين صحنه ى شگفت به گوش جهانيان تا روز رستخيز صلا مى دهد قيام «1» ***

همت سيراب:

تا ابد برخى آن تشنه شهيدم كه فرات شاهد همّت سيراب و لب تشنه ى اوست

آن جوانمرد كه لب تشنه ز دريا بگذشت ز آنكه دريا به بر همّت او كم ز سبوست

غرق آتش كه مگر آب رساند به حرم خون فشان از سر و از ساعد آويزه ى پوست

دل دشمن شده از اين رجز او در بيم گوش طفلان حرم خرسند، از بانگ عموست:

«به خدا، دست ز دامان امامم نكشم گرچه ام دست ببرّند و برآرندم پوست» «2»

به مثل دوست بود به ز برادر امّاجان به قربان برادر كه چنين باشد دوست

هر خروشى كه به گوش آيد ز امواج فرات عقده ى ماتم عباسش گويى به گلوست

اى صبا هر سحر از جانب من بوسه بزن بر زمينى كه ز خون شهدا غاليه بوست

هر كجا پرچم افراشته اى ديدى سرخ به يقين دان كه سراپرده ى عباس، هموست «3»

گواه:

تا زمان باقى ست مى درخشد در ضمير روشن آفاق دو گواه جاودان از خون دو جانباخته - در معبر تاريخ آزادى- دو گواه جاودان از خون بيدار على و آن پاك فرزند برومندش، - فجر: اين نورِ سپيد سرخ آميزى كه در پايان شبها مى شكافد سينه ى مشرق و شفق: آن پرتو خونين كه هنگام غروب آفاق خاور را كشد در خون- اين دو نقش جاودان چون دو گواه زنده بر پيراهن پاك زمان ثبت اند تا كه در هنگامه ى پر شور رستاخيز، دادخواهى و تظلّم را دست در دامانِ دادِ داورِ رحمان درآويزند. «4»

شكوفه ى شاداب انقلاب:

______________________________

(1)- همان، ص 117- 120. نعمت ميرزا زاده اين شعر را در محرم سال 1381 ه. ق (1340 شمسى) سروده است.

(2)-

و اللّه ان قطعتم يمينى انّى احامى ابدا عن دينى

و عن امام صادق اليقين نجل النّبىّ الطّاهر الأمين .

(3)- ليلة القدر؛ ص 121 و 122.

(4)- همان؛ ص 95. برگرفته از شعر

«و على الدّهر من دماء الشّهيدين ...»

ابو العلاء معرّى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1327 نورى ز عرش، همچو نگاه فرشتگان آمد به سوى خانه ى شير خدا فرود

در خانه ى على- كه جهان همچو او نديدسر فصل انقلاب جهان چشم گشود

در پهندشت سوخته ى وادى حجازآن انتظار خسته ى هستى دگر غنود

پنداشتى، كه جمله ى ذرّات اين جهان خواندند در مباركى مقدمش سرود

اينست آن شكوفه ى شاداب انقلاب كامروز شد شكفته ازو گلشن وجود

اينست آن وديعه ى «1» آزادى جهان كآزادگى نبود اگر نهضتش نبود

اينست آن خرابگر كاخ هاى ظلم كز پرده هاى ظلم بدّريد تار و پود

اينست آن دلاور نستوه كربلامردى كه همّتش نتواند خرد ستود

آنكو به روز معركه، سرداد اين صلاآنكو به گاه مهلكه سركرد اين سرود:

از آستان همّت ما ذلّت ست دورو اندر كنام غيرت ما نيستش ورود

گر

جز به كشتنم نشود دين حق بلنداى تيغها! بياييد بر فرق من فرود!

اكنون كه ديده هيچ نبيند به غير زوربايد ز جان گذشت، كزين زندگى چه سود؟!

بر ما گمان بندگى زور برده انداى مرگ! همّتى كه نخواهيم اين قيود

اى شهر بند «2» غيرت و آزادى و شرف اى آنكه نيست عرصه ى عزم ترا حدود «3»

اى آنكه روز حشر در احياى عدل و داددارى به پيش داور، هفتاد تن مشهود

از خونبهاى خويش اگر پرسشى كنى شرمنده ايم پيش تو و داور وَدود «4»

مدح تو گفتم، اى كه ز آغاز تا ابدآزادگان برند به آزاديت سجود

از خون تست پرچم آزادگى، بپاى بر نام تست از لب آزادگان، درود

______________________________

(1)- وديعه: امانت و سپرده، جمع آن ودايع.

(2)- شهربند: قلعه و حصار. كنايه از زندان و كسى كه در محاصره افتاده باشد.

(3)- حدود: جمع حد، مرز، كرانه.

(4)- ودود: بسيار مهربان، از صفات خداوند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1328

هادى تبريزى

هادى تبريزى در سال 1315 ه. ش در تبريز متولد شد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در آنجا گذراند و در سال 1348 شمسى دوره ى مديريت امور مالى شهرداريها را گذرانيد و به مقام شهردار شهرستان مشكين شهر رسيد. «1»

-*-

كليم عشق منم، طور كربلاى من است ذبيح عشق منم قتلگه، مناى من است

ز بهر سلطنت حق نموده ايم قيام شعار نصر من اللّه بر لواى من است

نوا و نغمه ى «ان لم يكن لكم دين»بلند تا به قيامت ز نينواى من است

برى ز ساحت من ننگ، بيعت و ذلّت سرير عزّ و شرافت به تن قباى من است

مرام من همه آزادگى و آزاديست علوّ همت و مردانگى نداى من است

بيفكنند به دوشم قباى آزادى چه غم خورم كه دى خاك و خون رداى

من است

ز فيض عشق من آزاده مرد تاريخم نگاهدار من آن يار با وفاى من است

به زخم هاى دلم بوسه مى زند پيكان طبيب دشمن و در تير وى دواى من است

______________________________

(1)- تذكره شعراى آذربايجان؛ ج 3، ص 700.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1329

حسن صالحى خمينى

حسن صالحى فرزند غلامرضا در سال 1315 ه. ش در شهرستان خمين به دنيا آمد. وى از نه سالگى با خواندن اشعار مرحوم صامت بروجردى پاى به دايره ى ادبيّات مذهبى نهاد و با آشنا شدن با مرحوم محمد على مردانى «انجمن ادبى نغمه سرايان» را بر پا نمود «1».

-*-

گوهرى در بحر خون افتاده بودعرش گويى واژگون افتاده بود

مهر گويى مى درخشيد از زمين ماه گويى لاله گون، افتاده بود

در ميان لجه ى خون، پيكرِعلم «كانَ ما يَكُون» افتاده بود

نى خطا گفتم كه آنجا سرّ حق از سرا پرده برون افتاده بود

كى در آن خون غوطه مى زد كان چنان زينب از صبر و سكون، افتاده بود

در زلال خون خود خون خدااز عناد قوم دون افتاده بود

با هزار و نهصد و پنجاه زخم من نمى گويم كه چون، افتاده بود

ريخت خونى بر زمين كندر برش تيغ ها كند و زبون افتاده بود «2».

______________________________

(1)- سيماى مداحان و شاعران؛ ج 2، ص 166.

(2)- همان؛ ص 171.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1330

طاهره صفار زاده

اشاره

طاهره صفار زاده فرزند درويش در آبان ماه سال 1315 ه. ش در «سيرجان» متولد شد. وى در رشته ى زبان و ادبيات انگليسى ليسانس گرفت و براى ادامه ى تحصيل عازم لندن گرديد با راهنمايى يك شاعر آمريكايى، در رشته ى نقد تئورى و عملى ادبيات جهان در دانشگاه «آيوا» مورد پذيرش قرار گرفت و تحصيلات خود را در آمريكا به پايان رسانيد.

خانم صفار زاده يك شاعر واقعى است و خود در شعر صاحب سبك است و از توانايى و مهارت كامل برخوردار مى باشد.

ادوار شعرى او را مى توان به سه دوره تقسيم كرد:

1- در يك دوره كه شاعر پابند اوزان عروضى بوده و در اين راه مانند ديگر شاعران به

سرودن شعر پرداخته است.

2- شاعر در راه گسستن اوزان عروضى است و مى كوشد تا راه خود را باز يابد و در اين دوره ميان شعر قديم و جديد گام بر مى دارد.

3- دوره اى كه اصولا خود را به كلى از قيود اوزان آزاد نموده و قدرت تخيل شاعرانه ى خود را در ميان اوزان رها ساخته است و شاعرى نوپرداز به حساب مى آيد.

او از شاخص ترين شاعران مذهبى قبل از انقلاب است كه با برخوردارى از بينش توحيدى، سياسى و اجتماعى با زبانى ساده و روان، آثارى عميق و ماندگار آفريده است.

غير از مقالات و آثارى كه در جرايد و مجلّات از او چاپ شده، آثار ديگرش بدين شرح است: «پيوندهاى تلخ» (مجموعه ى قصّه)، «رهگذر مهتاب»، «طنين در دلتا»، «دفتر دوم»، «سدّ و بازوان»، «بيعت با بيدارى»، «حركت و ديروز»، «ديدار صبح»، «سفر پنجم» (مجموعه هاى شعر)، «اصول و مبانى ترجمه». «1»

-*-

قسمتى از مجموعه بلند آتش نشان:

در اين مساحت تاريخى ما در محاربه هستيم با هركسى كه با حسين به جنگ است و در صلحيم با هر كسى كه با حسين به صلح است و خاندان زياد عجيب زيادند و كوفيان مى گويند بايد در اختيار ابرقدرتها باشيم. و امّت بزرگ على ______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 4، ص 2321 و 2322.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1331 و امّت بزرگ حقيقت مى گويد: «نه»شما كه مرگ را قبله خود كرديد آيا مى بينيد كه اين قبله اين قبله ى متحرك اين روزها در شهر در خيابان چه تندتند قدم برمى دارد و دار و دسته ى خواب آلودان را چه تندتند از اعتياد و خواب به در مى برد. شما شهيدان هميشه بيداريد «1» ______________________________

(1)- بيعت با بيدارى؛ ص 45 و

46.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1332

سپيده كاشانى

اشاره

سرور اعظم با كوچكى معروف به سپيده كاشانى متخلّص به «سپيده» فرزند حسين به سال 1315 ه. ش در شهر كاشان در خانواده اى مذهبى ديده به جهان گشود. پدر و مادرش اولين و بزرگترين معلمانش بودند. در شانزده سالگى به تهران هجرت كرد.

خود مى گويد: «از همان كودكى با شعر خصوصا با اشعار حافظ، سعدى و مولانا آشنا شدم و اشعار حافظ مرا تحت تأثير قرار داد و شعر و ادبيات نيمى از زندگيم شد». سپيده از شاعران معتقد و سخت پاى بند به اصول و مبانى اسلامى بود و بيشتر به قالب هاى شعر كلاسيك توجه داشت.

سپيده كاشانى در سال 1352 شمسى نخستين مجموعه ى اشعارش را به نام «پروانه هاى شب» به چاپ رسانيد و پس از پيروزى انقلاب فعّاليّتهاى ادبى خود را وسعت بخشيد و با مطبوعات و راديو و تلويزيون همكارى نزديك داشت و سروده هاى انقلابى زيادى فراهم ساخت. مدت 10 سال و از سال 1360، عضو رسمى شعر و ادب وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى در تالار وحدت بود. و مجموعه ى ديگرى به نام «سخن آشنا» از او منتشر شده است.

كاشانى شاعرى خوش قريحه و نيكوپرداز و شعرش از لطافت و ظرافت خاصى برخوردار است و به سبك كلاسيك و نو هر دو شعر مى سرود. سرانجام در بهمن سال 1371 شمسى بر اثر بيمارى سرطان چشم از جهان فرو بست و با تجليل به خاك سپرده شد «1».

-*-

مهر جاودانه:

خجسته باد قدوم تو، اى كه بدر تمامى فروغ ديده ى ما، مهر جاودانه ى شامى

شكفتى اى گل صبر و شكيب دامن زهراتو زينبى و چو نام تو نيست نادره نامى

چگونه وصف تو گويم كه در كلام نگنجى چه از قيام

تو گويم، كه قامتى ز قيامى

سخن ز صبر نگويم، كه خويش اسوه ى صبرى رسالتت نستايم، كه در پيام تمامى

تويى تو زينت ابْ، زينب اى عصاره ى عصمت تو حلم فاطمه، علم على، تو روح پيامى

هنوز سوز كلامت زند شرر به دل و جان كه از تبار حسينى، كه از نژاد كرامى

جمال عشق درخشيد با پيام تو آن سان كه در كمال بدين جلوه كس نديد كلامى

تو سايبان يتيمان، طلايه دار حسينى صلاى نهضت حق، قسط و عدل را تو دوامى

مراست آرزوى آنكه آستان تو بوسم تو اى فروغ دل ما تو اى كه زينت شامى

خوشا طواف سر كوى دوست كردن و مردن چنين خوش است «سپيده»! سفر به حسن ختامى ***

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 3، ص 1736.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1333

متاعى از عقيق خون:

گل صحراى جنون خاطره ى مجنون داشت برگ برگ گل آن دشت نشان خون داشت

خار آن از سفر عشق حكايت مى كردريگزارش اثر از قافله ى مجنون داشت

نقش پايى كه عيان بود بر آن دشت غريب داستان سفرى در افق گلگون داشت

با صبا چون سخن از داغ شقايق گفتم ديدمش شعله نفس زمزمه اى محزون داشت

آن كه با داغ دل لاله سحر كرد شبى سيل اشك از مژه مواج تر از جيحون داشت

دل آشفته ى ما را به اسارت مى بردكاروانى كه متاعى ز عقيق خون داشت

آه، زان پرسش معصوم دو چشمان يتيم كاندر آن محكمه از عشق سخن افزون داشت

نقش خاتم به جبين داشت دلارا سروى رايت افراشته بر دوش ره گردون داشت

رفت فرهاد و پيامش همه شيرين كارى ست ناقه در اشك غم لاله و شان گلگون داشت

نام اگر يافت «سپيده» زره گمنامى عاشقى بود كه عطر سخنش افسون داشت «1» ***

مى رسد بوى خوش آشناعطر نجف، رايحه ى كربلا

مى شنوم نغمه ى صبر و ثبات زمزمه ى دجله، سرود فرات

قافله

سالار درآ، مى زندبر سفر قدس صدا مى زند

آى برادر چو رسيدى به اوست آنكه سلام شب و صبحم بر دوست

باز رسان از طرف ما سلام از سر اخلاص ببر اين پيام

گو كه سوارى ز خمين آمده عاشق و خونخواه حسين (ع) آمده

نور تبار است و علمدار ماراهبر و سيّد و سالار ما

«ما و اميد كرمت يا على (ع)اى سر ما و قدمت يا على (ع)»

شير و شان! دست على (ع) يارتان مسجد اقصى ست خريدارتان

مسجد اقصى صف نور و نمازبر رهتان دوخته چشم نياز

يكسو احمد (ص) سوى ديگر على (ع)راه گشاينده ى نور جلى

پر شده جان از گل سرخ دعاتا كه بريزيم به پاى شما

سينه ى ما پايگه كربلاست شاخه اى از خيبر و بدر شماست

باد به اسلام و به رهبر سلام تهنيت اين فتح به تو يا امام! «2»

______________________________

(1)- نغمه هاى رود عطش؛ ص 181.

(2)- همپاى جلودار؛ ص 234 و 235.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1334

جعفر بابايى حلّاج

اشاره

جعفر بابايى متخلّص به «حلاج» فرزند على كرم در سال 1315 ه. ش در تهران قدم به عرصه ى هستى نهاد. حلاج، با تحصيلات رسمى اندك به شغل حلّاجى و ندّافى اشتغال دارد و براساس همين پيشه است كه تخلّص «حلّاج» را براى خود برگزيده است.

از هيجده سالگى شروع به سرودن شعر نمود و اشعارش بيشتر در قالب غزل و قصيده به سبك هندى و اكثر در مدايح و مراثى ائمه ى اطهار است «1».

-*-

سرچشمه ى حيات:

در خيمه گه نيافت چو در مشك آب آب آنگه سكينه كرد به سقّا خطاب، آب

سيراب تر ز لعل بدخشان چو داشت، لب موج شرر فكند بر آن لعل ناب، آب

عالم به سيل اشك نشست آن زمان، كه گفت سرچشمه ى حيات دو عالم به باب، آب

اذن نبرد، سرور لب تشنگان ندادفرمود، با محيط ادب، آن جناب، آب

عبّاس را به سينه ى بى كينه، زد شرارشد تا به نهر علقمه در پيچ و تاب، آب

صف هاى سركشان ز كف داده اين شكست آن سان كه گشت خيره ازين فتح باب، آب

در آب گشت تا رخ آن ماه، منعكس الماس نور يافته از آفتاب، آب

تا پيش لب ببرد كف آب را بريخت از شرم شد به حضرت عبّاس آب، آب

هرچند تشنه بود ولى تر نكرد لب دامن گرفت از پسر بو تراب، آب

لب تشنه شد برون ز فرات آن بزرگ مردبا آنكه داشت خنگ ورا تا ركاب آب

بيدستى و، حفاظت مشك و با عناد خصم گردد سياه خانه ى صبرت، بر آب، آب

تا ماه را، عمود، هلالى نمود، ريخت بر دامن سپهر، ز چشم سحاب آب

تيرى گذشت از سر شستى به سوى مشك عبّاس را نمود ازين غم كباب، آب

اسرار قبر كوچك و آن قامت رشيدافشا كند به عرصه ى يوم الحساب،

آب

گويد سخن ز سوز جگر گوشه ى حسين (ع)«حلاج» بگذر چو زهر نهر آب، آب

______________________________

(1)- شاعران تهران از آغاز تا امروز؛ ج 1، ص 293.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1335

بهمن صالحى

اشاره

بهمن صالحى شاعر پرآوازه گيلان كه در شعر «صالح» تخلّص مى كند در سال 1316 ه. ش در شهر رشت ديده به جهان گشوده تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود به پايان رساند.

صالحى از سال 1333 به شعر و شاعرى پرداخت و در انجمنهاى ادبى شهر خود به ويژه انجمن ادبى دوستداران حافظ شركت جست، و چون داراى استعداد و ذوق و قريحه اى سرشار بود از مطالعه ى دواوين اساتيد و بزرگان شعر و ادب فارسى ايران غافل نماند و به تدريج شعرش مايه گرفت و رونق يافت و مورد توجه محافل ادبى واقع گرديد و در آغاز شاعرى سبك اساتيد باستان را برگزيد و به غزلسرايى پرداخت و آثارش در مطبوعات گيلان و تهران به چاپ رسيد.

صالحى پس از آشنايى با نيما يوشيح و شناختن مكتب فكرى او به سرودن شعر نو روى آورد و در سال 1345 نخستين مجموعه اشعارش را به نام «افق سياهتر» كه در سبك نيمايى بود و يادگار اين دوره از كار اوست منتشر ساخت.

از آثار چاپ شده ديگر او: «باد سرد شمال»، «كسوف طولانى»، «نخل سرخ»، «ميراث عاشقان»، «با نور آب» و آثارى كه در دست چاپ دارد «سمبوليسم عرفانى حافظ»، «تاريخ تغزل»، «خنجر و گل سرخ» «1».

-*-

ذو الجناح بر زمين كوبيد سُم، اما سوارش برنخاست شيهه زد ليكن، امير كارزارش برنخاست

شعله ور شد در جنون خشم و بهت خود، ولى راكبش، آن مهربان، آن غمگسارش برنخاست

منتظر استاد در هُرم حريق

خيمه هابرق اميدى ز چشم سوگوارش برنخاست

پيكرش شد جنگلى از شاخسار نيزه، آه جز گل زخم دمادم، از بهارش برنخاست

لحظه اى آسود در خواب چمنزار بهشت كركس درد از تن گلگون ز خارش برنخاست

مثل يك ابر سپيد امّا سترون در افق هيچ جز آهى ز جان درد بارش برنخاست

جوى رگهايش تهى چون گشت زير پاى مردزانوان خم كرد و ديگر از كنارش برنخاست «2» ***

دوباره اصغر:

سبك،سبك تر از پرواز پروانه اى سپيد در باد جسد كوچك تو بر گهواره ى دستان مادر بى گريه ى كودكانه ______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران ج 4 ص 2226.

(2)- گزيده ادبيات معاصر؛ مجموعه شعر 28، ص 80.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1336 بى فريادچونان سبدى سرگردان بر موج هاى نيل همانند زخمى بر سينه ى شعر جسد كوچك تو، در جارى زلال اشك هايم مثل نامه اى براى كاخ شيشه اى صلح مثل محموله اى پستى فرستاده اى از ميهن من به نشانى خدا ... جسد كوچك توچونان قايق كاغذى بر آب مثل كبوترى از سنگ بغضى سياه در گلوى عشق جسد كوچك تو لطيف ترين واژه در غزل شيواى شهادت، امّا كوتاه مثل آه جسد كوچك تو چونان ميخكى سرخ در زير باران شبنمى در سفر بلند آفتاب جسد كوچك تو، طعمه اى نه براى مرگ كه هديه اى در پاى جنايتكاران ... و پرندگان واژه هاى من كه جسد كوچك تو را - شهيدك نازنين! دوباره ى اصغر! بر تابوتى از دستان مادر تا ابديّت ... تشييع مى كنند. ***

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1337

سفر سرخ:

سيل خون تو ز صد وادى نخجير گذشت بر تو اى شير، چه در جنگل شمشير گذشت

شعله زد زخم تو بر خيمه ى خورشيد و غمت نيزه اى گشت و ز قلب فلك پير گذشت

اى كماندار هزار آهوى شوريده ى عشق چون شد از دشتِ تنت قافله ى تير گذشت؟

حجم توفانى خونِ تو بنازم، كه چه زوداز سر كاخ بلند زر و تزوير گذشت

سفر سرخ تو، خوش باد كه در هر نفسش كاروانى دگر از جاده ى زنجير گذشت

من چه گويم، كه به درگاه عبوديّت دوست وصف مشتاقى ات از عهده ى تقرير گذشت

روح معراجى ات از جاذبه ى قصّه ى خاك نام خورشيدى ات از مرز اساطير گذشت

تا بهار تو به چاووشى

هجران پيوست ناله حتّى ز دلِ بلبل تصوير گذشت

دوش در گلشن يادت شدم از هوش، آنگاه كز برم رايحه ى صد گل تكبير گذشت

نيست در باور گنجايش اوراق زمان بر دلم آنچه از اين سوگ جهانگير گذشت ***

سقّاى تشنه:

سقّاى تشنه، اى همه عالم فداى توبگذار سيل اشك فشانم به پاى تو

باران گريه هاى صميمانه ى من است تاوان تشنه ماندن اهل سراى تو

بعد از هزار سال خدا را هنوز هم جارى ست اشك ما همه در كربلاى تو

در خيمه كودكان حسين اند تشنه لب از كار مانده دست ز شانه جداى تو

وقتى كه مشك خويش به دندان گرفتى، آه چشم فلك پر آب شد از ماجراى تو

اى ماه هاشمى كه جهان مست حسن توست كلك خيال من چه كند با لقاى تو؟

ما قرن ها ز داغ غمت گريه مى كنيم دردا كه نيست گريه، اميرا، سزاى تو

اسطوره ى رشادتى و غيرتى و جهادتا حشر باد مسند خورشيد جاى تو

اى كشته ى عطش، عطش عشق آفتاب آغوش آب هاى جهان خونبهاى تو

تصوير مشك خالى ات از ديده كى رودسقّاى تشنه، آه بميرم براى تو ***

باز در جان جهان يكسره غوغاست حسين!اين چه شورى است كه از ياد تو برپاست حسين!

اين چه رازى است كه صد شعله فرو مرد و هنوزروشن از داغ تو ظلمت كده ى ماست حسين!

تا قيامت نرود نقش تو از لوح ضميرحيرتم كشت، بگو اين چه معمّاست حسين!

گرچه شد جوهر عشق از قلم عاطفه پاك رقم مهر تو بر صفحه ى دلهاست حسين!

دامن از شوق تمنّاى تو گلزار صفاسينه از آتش سوداى تو سيناست حسين!

راهيان حرم قدس تو با شهپر عشق همه رفتند و جهان محو تماشاست حسين!

گرنه خون تو ثمر داد به ميدان بلااين همه شور شهادت به چه معناست حسين!

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1338 تا به

محراب عبادت تو امامى، پيداست خاك هر وادى گلرنگ مصلّاست حسين!

غرق در موج مكافات كن اقليم ضلال قطره در قطره ى خونت همه درياست حسين! ***

محرم آمد و شد روى روزگاران سرخ زمانه سرخ و زمين سرخ و باد و باران سرخ

ز جوش خون شهيدان كربلا گرديددوباره خاطره ى دشت جانسپاران سرخ

دوباره بستر خون شد بسيط ذهن زمان ز داغ لاله رخان، خواب جويباران سرخ

ز التهاب هبوط عقاب عرصه ى عشق قباى عافيت سبز كوهساران سرخ

خداى را چه غبارى شد از زمانه بلندكه تا غروب زمين است چشم ياران سرخ

از آن شكوفه كه پر ريخت در هجوم خزان هزار سال دگر سينه ى بهاران سرخ

به سوگوارى گلهاى خاندان نبى ست در اين چمن بود از ناله ى هزاران سرخ

گرفته رنگ كسوف آفتاب عاشوراوز آن ظلامه هنوز آه داغداران سرخ

ببين كه از فلق آسمان صبح يقين هنوز چهره ى شيدايى سواران سرخ

ببين كه در قدح كوفيان عهدشكن هنوز سايه ى سيماى شرمساران سرخ

ببين كه از اثر هرم شعله هاى عطش هنوز خيمه ى وجدان آبشاران سرخ

ببين ستاره ى زخم گلوى اصغر راكه مانده در افق چشم روزگاران سرخ

محرم آمد اى دل بيا ز سيل سرشك كنيم ساحت گيتى چو لاله زاران سرخ

زهى به معجزه ى التفات گريه كه ساخت مرامنامه ى تسليم بردباران سرخ

هلا شهيد كبير صحارى تاريخ كه از طلوع تو سيماى سربداران سرخ

مگر تداوم عشق تو كرد خاك مرابه سنگر شرف از خون پاسداران سرخ؟

مگر تعالى روح تو داشت جسم مرابه زير خنجر بيداد جان شكاران سرخ؟

ز رهنمون تو بر لوحه ى زمان باداهميشه كلك دل آرزونگاران سرخ

ز انقلاب حسين آن يگانه ى اعصارهماره آتش دلهاى بيقراران سرخ ***

تو كيستى كه جهان تشنه ى زلالى توست بهار عاطفه مرهون خشكسالى توست

شب زمانه كه مقهور بامدادان بادشكيب خاطرش از خون لايزالى توست

ز قصّه ى عطشت چشم عالمى

گريان هزار چشمه ى جوشنده در حوالى توست

تو ماه من! به كدامين ظّلامه ات كشتندكه پشت پير فلك تا ابد هلالى توست

نديد نقش تو را كس به حجم آينه هاحكايت همه از صورت خيالى توست

چه عاشقى كه در دفتر قصائد سرخ هر آن چه خواند دلم شاه بيت عالى توست

سزد كه رايحه ى درد سازدم مدهوش كه باغ عشق به داغ شكسته بالى توست

فغان كه وارث بانوى آبهاى جهان تويى و تشنه يك قطره، مشك خالى توست

تو شهر عشقى و دروازه ات به باغ بهشت دل شكسته ى من يك تن از اهالى توست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1339

كاظم واعظى

حاج كاظم واعظى در سال 1317 ه. ش، در خانواده اى مذهبى در شهرستان تربت حيدريه متولد شد. پس از چند سال تحصيل به شغل كفّاشى مشغول گرديد، وى از سال 1344 شروع به مرثيه ى اهل بيت (ع) نمود و پس از آن به سرودن اشعار پرداخت «1».

-*-

مى كشان از خون دل مى كشندنعره ى مستانه چون نى مى كشند

مى نخورده نينوايى مى شوندسينه چاك و كربلايى مى شوند

ناله ى جانسوزشان از ناى دل بگسلد بند قفس از پاى دل

مى رود دل هر كجا يار دل است زندگى بى مهر دلبر مشكل است

ساقيا پركن ز مى پيمانه ام كز شرار عشق تو ديوانه ام

بوى مى پيچيده همچون آفتاب در فضاى سينه هاى دل كباب

هر كه را بينم از شيب وز شباب بر در ميخانه افتاده خراب

من كيم كز ميگساران دم زنم وز امام تك سواران دم زنم ***

باز اهل ولا همه جمعندهمچو پروانه گرد يك شمعند

باده نوشان همه شبيب و شباب بر در ميكده خراب خراب

مى نخورده ز بوى مى مستنديكدل و يكصدا و يكدستند

در ميخانه بر همه باز است فرصتى از براى پرواز است

نام زيباى سيّد الشّهداشده زينت فزاى ميكده ها

ماه خون و غم عزادارى است اشك

غم از دو ديدگان جارى است

همه گرم فغان و آوايندداغدار عزيز زهرايند

______________________________

(1)- سيماى مدّاحان و شاعران؛ ص 313.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1340

محمود قارى زاده

اشاره

حاج محمود قارى زاده متخلّص به «قارى» به سال 1317 ه. ش، در شهر كاشان و در خانواده اى مذهبى متولد شد. وى از كودكى به مرثيه خوانى علاقه داشت و چون داراى ذوق و قريحه ى شاعرى بود به انجمن ادبى صباى كاشان راه يافت و رموز شعر و فنون آن را آموخت.

قارى زاده در جوانى به تهران مهاجرت كرد و به مدّاحى و مرثيه سرايى پرداخت و هنر خود را وقف خاندان پيامبر (ع) نمود و به شاعر اهل بيت مشهور شد. در سال 1350 هجرى مجموعه اى از اشعارش به نام «بهار بى خزان» چاپ گرديد. «1»

-*-

مكتب حسين (ع)

بنگر حسين و مكتب با محتواى اودر حفظ دين بكوش كه اين است راى او

خوش قاطعانه بهر عدالت قيام كردكن پيروى و پاى بنه جاى پاى او

درس از حسين بگير كه ياران نامى اش كردند تشنه جان گرامى فداى او

جانها فداى سرور آزادگان حسين پاينده باد تا صف محشر لواى او

از نوجوان و كودك شش ماهه اش گذشت آفاق گشته مات ز صدق و صفاى او

با اهل بيت، زاده ى زهرا وداع كردآمد به جبهه، لشگر غم از قفاى او

بر نيزه تكيه داده و هَل مِن مُعين بگفت پاسخ دهند حق طلبان بر نداى او

اتمام كرد حجّت خود با سپاه كفرتا اينكه خصم عذر نيارد براى او

ناگه كه سنگ كينه به پيشانى اش زدندخون آمد و گرفت رخ حق نماى او

با جامه خواست پاك كند خون ز روى خودگرديد جلوه گر دل درد آشناى او

دشمن به قلب پاكش تير سه شعبه زدقطع حيات گشت و شد از تن قواى او

زد نيزه ظالمى دگر از كين به پهلويش كز صدر زين به روى زمين گشت جاى او

با كردگار گرم مناجات شد

حسين با كام تشنه بود رضا بر قضاى او

زهرا كشيد ناله ى جانسوز از جگرچون شمر، دين بريد سرش از قفاى او «2» ***

گلخانه ى حسينى:

مشعل تابان عالم پاسدار دين حسين جان رهنماى انس و جان احياگر آيين، حسين جان

گوشوار عرش اعلا، زينت دامان زهراميوه ى بستان طاها، زاده ى ياسين، حسين جان

همّتت نازم كه كاخ ظلم را ويرانه كردى گشت مستحكم ز عزمت پايه هاى دين، حسين جان

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 4، ص 2773.

(2)- همان؛ ص 2774.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1341 انقلابى در جهان شد از قيام با شكوهت شد به خاك تيره يكسان كاخ ظلم و كين، حسين جان

چون گلستان با صفا شد كربلا از گلرخانت وه كه دشمن شد در اين گلخانه ات گلچين، حسين جان

جان به قربان تو و اصحاب و انصارت كه بودنددر فداكارى يكايك در خط تمكين، حسين جان

تلخ كام از داغ اكبر، قاسمت گرديده گفتامرگ باشد در مذاقم چون عسل شيرين، حسين جان

از غم مرگ برادر قامتت در هم شكسته بود بار ماتم عبّاس سنگين، حسين جان

تا قيامت سوزد از داغ على اصغر دل توچون گلويش چاك شد از تير زهرآگين، حسين جان

لرزه بر عرش برين افتاد در آن وقت و ساعت واژگون گشتى ميان قتلگه از زين، حسين جان

خاكيان تنها نگشته داغدار از ماتم توگشته سكان سماوات از غمت غمگين، حسين جان

آه از آن ساعت كه زينب خواهر غمديده ى توبا دو چشم تر تو را آمد سر بالين، حسين جان «1» ***

در مدح حسين (ع):

سلام بر حسين و بر وفاى اوكه خود گواست در وفا خداى او

سلام بر شهيد دشت ماريه كه خون اوست در شرف گواى او

سلام بر سرى كه بر سر سنان ز آفتاب بد فزون ضياى او

سلام بر ز پا فتاده پيكرى كه باد جان آدمى فداى تو

سلام بر به خاك و خون نشسته اى كه خون رود ز ديده در عزاى

او

سلام بر قتيل كيد كوفيان كه كس نداشت حرمت نياى او

سلام بر شكوه آن حماسه اى كه عرش پر نوا شد از نواى او

سلام بر عزيز مصر مكرمت كه كس نداشت در نظر بهاى او «2»

______________________________

(1)- همان؛ ص 2775.

(2)- همان؛ ص 2777.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1342

شيرينعلى گلمرادى

اشاره

شيرينعلى گلمرادى فرزند اسماعيل در سال 1317 ه. ش، در شهر خلخال ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را تا سال دوم دبيرستان در زادگاهش به انجام رسانيد، از آن پس به استخدام ژاندارمرى درآمد و تا سال 1361 به خدمت اشتغال داشت و سرانجام بازنشسته گرديد.

گلمرادى از آغاز جوانى به شعر و شاعرى پرداخت و از سال 1339 آثارش در بعضى مجله ها و روزنامه ها منتشر مى شد.

گل مرادى از انواع شعر تنها به سرودن غزل علاقه بيشترى نشان داده است و مجموعه شعرى بنام «دهستانى» از وى توسط حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى طبع و نشر يافته است «1».

-*-

عصر عاشورا:

قتلگاهى ست پر از داغ، نظرها نگران ظهر مجروح، از اين داغ مهيّا نگران

عطش آويخته از ابر شناور در كوه در پى رفتن هفتاد و دو دريا نگران

بر زمينى كه از آن خون و خطر مى رويدمى شود خيره بر آن ديده ى عيسى نگران

زير رگبار شقاوت، كه فرو مى باردايستاده ست تن تشنه ى صحرا نگران

در غم سوختن اين همه باغ گل سرخ خاطر مضطرب مريم عذرا نگران

ايستاده ست صبورانه، ولى مى مويدقامت حيدرى حضرت زهرا نگران

سايه افكنده شب فاجعه بر دامن دشت جاده ى نور، از اين ظلمت يلدا نگران

آب، سر مى كشد از پشت سر شعله ى خاك در دلش آتشى از آه و دريغا نگران

ذو الجناح است كه بازين نگون آمده است- بى سوار- از طرف مقتل مولا نگران

موج صد سلسله اندوه گره خورده به هم در خم حيرت يك مركب تنها نگران

مى توان نقش كشيد از تب صحراى فرات مى توان گرم شد از سوختن، امّا نگران ***

در مناى عشق:

اى در مناى عشق خدا جان فدا حسين در پيكر مبارزه خون خدا حسين

اى پاك تر ز پاكى گلبرگ هاى ياس روى زمين ز چهره ى تو دلگشا حسين

اى معنى تكامل ايمان به فيض عشق اى عارى از تعارف چون و چرا حسين

عريان ترين حقيقت معلوم آفتاب تابان ترين حقيقت صدق و صفا حسين

فارغ ز كام خواهى دلى در هواى نفس غالب به سلطه جويى ديو هوا حسين

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 5، ص 3079.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1343 انسان ولى فراتر از انسان خاك زادبا آيه هاى نور الهى نما حسين

مطلوب دل، موافق خاطر، انيس جان زنگار غم گرفته ى دل را جلا حسين

پاينده در خيال زمان ها و قرن هادر معبر گذشت زمان دير پا حسين

در كندوكاو يافتن جايگاه عشق تا مسلخ شهادت پر اعتلا حسين

در شوره زار تشنه به گلبانگ عاطفت آواز آب و عاطفه، گلگون قبا حسين

سردار

بى مبالغه در عرصه ى نبردسرباز بى مضايقه در كربلا حسين

در جنگ عاشقانه پذيراى مرگ سرخ با ظلم در نبرد به شمشير «لا» حسين

نام تو عطر سينه ى خونين لاله هاست بويت در آستين بهاران رها حسين

در انتظار بوسه بر آن آستانه ات خون مى چكد ز چشمه ى چشمان ما حسين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1344

محمّد رضا شفيعى كدكنى

اشاره

محمد رضا شفيعى كدكنى فرزند محمد، شاعر، نويسنده و پژوهشگر معاصر به سال 1318 ه. ش در «كدكن» «1» چشم به جهان گشود. دوره هاى آموزش دبستان را در محيط خانوادگى و دبيرستان را در مشهد به پايان رساند. ضمنا علوم اسلامى و فلسفه ى قديم را نيز نزد استادان مدارس قديم خراسان فرا گرفت. سپس وارد دانشگاه مشهد شد و در رشته ى زبان و ادبيات فارسى ليسانس گرفت و ادامه ى تحصيل را در دانشگاه تهران پى گرفت و با دريافت درجه ى دكترا فارغ التحصيل شد.

دكتر شفيعى يكى از پرمايه ترين و آگاهترين شاعران معاصر است. وى با آگاهى فراوان از گذشته ى فرهنگى ايران، از فرهنگ اسلامى و عرب نيز بهره ى بسيار دارد. شعر او جلوه گاه اجتماع و طبيعت است زبان شعر او فصيح و دقيق و روشن است. شعر او محصول خالص طبع و طبيعت است. در شعرش اثرى از مغلق گويى و يا پرگويى ديده نمى شود، زبانش نرم و پرتوان، و اشعارش غالبا رنگ اجتماعى دارد. او در ابداع تركيب هاى زيبا و نو از خود خلّاقيت فراوان نشان مى دهد.

شفيعى شاعرى را با غزل آغاز كرد و ابتدا اشعارش در وزن ها و قالب هاى قديم بود امّا خيلى زود قالب و بيان شعر سنتى را رها كرد و به سوى شكل و زبان شعر نيمايى روى آورد و به شعر اجتماعى و حماسى

جديد پرداخت. در اشعار او عشق به طبيعت و همه ى مظاهر آن جلوه گر است. اصولا براى او، طبيعت حالت تمثيلى دارد. آن را با انسان در مى آميزد، از زبان طبيعت، ستايش انسان و نداى مهر را مى شنود، و سپس انسان را به صفا و صميميت و صفات خوب انسانى مى خواند «2».

دكتر شفيعى از سال 1344 تا 1347 در بنياد فرهنگ ايران و كتابخانه ى مجلس سنا و از سال 1348 به طور تمام وقت استادى دانشكده ى ادبيات دانشگاه تهران را بر عهده داشته است. مدتى نيز به دعوت دانشگاه هاى بين المللى (انگليس و امريكا) به عنوان استاد به تدريس و تحقيق اشتغال داشته است.

ايشان علاوه بر تدريس در دانشگاه و سرودن شعر و نوشتن نقد ادبى و احوال و آثار شاعران، مقالات و كتابهاى بسيارى نوشته و در زمينه ى تحقيق و ترجمه، كتابهاى متعددى انتشار داده است.

از مهمترين مجموعه هاى شعرى او مى توان به: «زمزمه ها»، «شبخوانى»، «از زبان برگ»، «در كوچه باغهاى نشابور»، «از بودن و سرودن»، «مثل درخت در شب باران»، «بوى جوى موليان» و «هزاره ى دوم آهوى كوهى»، اشاره كرد. «صور خيال در شعر فارسى»، «موسيقى شعر» و «تصحيح اسرار التوحيد» نمونه هايى از آثار پژوهشى اوست. «3»

-*-

چهره شفق:

باز در خاطره ها، ياد تو اى رهرو عشق شعله ى سركش آزادگى افروخته است

يك جهان بر تو و بر همّت و مردانگيت از سر شوق و طلب، ديده ى جان دوخته است ***

نقش پيكار تو در صفحه ى تاريخ جهان مى درخشد، چو فروغ سحر از ساحل شب

______________________________

(1)- روستايى ميان تربت حيدريه و نيشابور.

(2)- صد شاعر، دريچه اى به شعر فارسى از آغاز تا امروز؛ ص 613 و 614.

(3)- در جستجوى نيشابور، زندگى و شعر

شفيعى كدكنى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1345 پر توش بر همه كس تابد و مى آموزدپايدارى و وفادارى، در راه طلب *

چهر رنگين شفق، مى دهد از خون تو يادكه ز جان بر سر پيمان ازل ريخته شد

راست چون منظره ى تابلوِ آزادى است كه فروزنده به تالار شب آويخته شد *

رسم آزادى و پيكار و حقيقت جويى همه جا، صفحه ى تابنده ى آئين تو بود

آنچه بر ملّت اسلام، حياتى بخشيدجنبش عاطفه و نهضت خونين تو بود *

تا ز خون تو جهانى شود از بند آزادبر سرِ ايده ى انسانى خود جان دادى

در ره كعبه ى حق جويى و مردىّ و شرف آفرين بر تو كه هفتاد و دو قربان دادى *

آنكه از مكتب آزادگيت درس آموخت پيش آمال ستمگر ز چه تسليم شود؟

زور و سرمايه ى دشمن نفريبد او راكه اسير ستم مردم دژخيم شود *

رهرو كعبه ى عشقى و در آفاق وجودبا پر شوق، سوى دوست برآرى پرواز

يكّه تاز ملكوتى، كه به صحراى ازل روى از خواسته ى عشق نتابيدى باز *

جان به قربان تو اى رهبر آزادى و عشق كه روانت سر تسليم نياورد فرود

ز آن فداكارى مردانه و جانبازى پاك جاودان بر تو و بر عشق و وفاى تو درود «1»

______________________________

(1)- اشك خون؛ ص 224.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1346

احمد مشجرى

اشاره

حاج احمد مشجرى فرزند ابو القاسم در سال 1318 ه. ش در كاشان به دنيا آمد.

وى در ابتدا «مجرم» تخلّص مى كرد كه سپس آنرا به «مخلص» تغيير داد و بالاخره به پيشنهاد رئيس انجمن ادبى صبا، ميرزا حسين على منشى، تخلص «محبوب» را برگزيد.

وى از كودكى در دسته جات عزادارى كاشان به مدّاحى مى پرداخت و از جمله شاعرانى است كه بدون اينكه سواد كلاسيك چندانى داشته باشد از

سر ذوق و علاقه و با حضور در مجامع ادبى و مطالعه دواوين شعرا، سرودن اشعار را آموخته است. خود معتقد است كه مرحوم سيد شهاب موسوى آرانى بيش از ديگران نسبت به او حق استادى داشته است.

محبوب در سال 1350 شمسى مجموعه ى «نغمه هاى كاشان» را با هميارى دوستش احمد قناد زاده به چاپ رسانيد.

-*-

شه بطحا:

هر نكته اى كه مردم دانا نوشته اندسطرى ز بى وفايى دنيا نوشته اند

بس نكته هاى نغز كه مردان ره شناس امروز بهر راحت فردا نوشته اند

بايد نوشت نام يكايك به لوح زرآنان كه درس زندگى ما نوشته اند

برنامه ى سعادت دنيا و آخرت بر نامه اهل دانش و تقوا نوشته اند

عالم به حقّ جاهل دل مرده مى كندآن معجزى كه بهر مسيحا نوشته اند

تحقيق كن به دفتر پيشينيان ببين اين بيت را چه دلكش و زيبا نوشته اند

«اين خط جاده ها كه به صحرا كشيده اندياران رفته با قلم پا نوشته اند»

از راز خلقت بشر آگه نشد كسى اين رمز را به طارم اعلا نوشته اند

ناگفته اى نمانده كه گويند بهر مايا گفته اند اهل قلم يا نوشته اند

كس را نديده ايم كه باقى بود به دهراين را ز قول قيصر و كسرى نوشته اند

قارون به خاك با همه مال و منال رفت اين جمله را به صحنه ى غبرا نوشته اند

نام شهيد عرصه ى پيكار عشق رابر برگ برگ لاله ى حمرا نوشته اند

دورى مكن ز خلق چو يونس كه بى خبراو را نصيب ماهى دريا نوشته اند

بر هر صحيفه بهر تبرّك از ابتدانام خداى قادر يكتا نوشته اند

قومى برند بهره ى وافر ز عمر خويش كاندر جهان، فضايل مولا نوشته اند

بر سر در بهشت برين كاتبان صنع نام علىّ عالى اعلا نوشته اند

با پيروى شاه نجف مرتضى على ما را بهشت، منزل و مأوا نوشته اند

درسى مخوان، محبت اولاد بو تراب در سينه مهر عترت طاها نوشته اند

نام بلند سرور آزادگان حسين بر

لوح عرش با خط طغرا نوشته اند

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1347 توصيف راد مردى او را فرشتگان با خط خويش به عرش معلّا نوشته اند

در هر سرى ست عشقى و مهرى به هر دلى عشق حسين را به دل ما نوشته اند

در زير بار ظلم نرفتن به روزگاربا نام نامى شه بطحا نوشته اند

رسوايى و دنائت ابن زياد رادر خطبه هاى زينب كبرى نوشته اند

«محبوب» اين جواب به «پروانه» آنكه گفت«در دفتر زمانه معمّا نوشته اند» ***

آن صانعى كه زيور هفت آسمان دهددر باغ، رنگ و بو به گل ارغوان دهد

آن خالق كريم كه بر مور ناتوان نيروى استقامت و صبر و توان دهد

طاعت سزاى اوست كه از راه مكرمت عزّت گهى به اين و زمانى به آن دهد

از روى صدق، روى به درگاه او كنم تا در پناه لطف عميم امان دهد

كى مى توان ز عهده ى شكرش برآمدن گر بنده را ز راه كرم صد زبان دهد

مغبون شود، كسى كه به بازار زندگى نقد حيات خويش ز كف رايگان دهد

گويم مديح سرور آزادگان حسين كز اشتياق جان به ره آرمان دهد

از خلقت حسين، خداى جهانيان مى خواست حسن خلقت خود را نشان دهد

غير از حسين كيست كه بهر رضاى دوست هفتاد و يك شهيد ز پير و جوان دهد

غير از حسين كيست كه در راه دين حق در زير تيغ اهل ستم تشنه جان دهد

هركس به راه دوست كند ترك جان و سراو را خداى، زندگى جاودان دهد

نازم به همّتش كه براى رضاى دوست از جان خويش بگذرد و خانمان دهد

آن خسروى كه بهر فناى ستمگران با انقلاب خويش جهان را تكان دهد

خواهم از او، مرا ز كرم در كنار خويش روز جزا به روضه ى رضوان مكان دهد

عبّاس آن برادر با جان برابرش درس وفا و مهر

به خلق جهان دهد

سقّا كه ديده؟ دست دهد از براى آب يا جان خود به خاطر آب روان دهد

دارم اميد آنكه خداوندم از كرم توفيق خاكبوسى آن آستان دهد

اى شيعه غم مدار، ز فرداى رستخيزكز راه مهر او به تو خطّ امان دهد «1» دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1347 شه بطحا: ..... ص : 1346

____________________________________________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 5، ص 3166 و 3167.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1348

سيد رضا مير جعفرى

سيّد رضا مير جعفرى، متخلّص به «حامى»، فرزند سيّد آقا، در بيستم اسفند ماه 1319 در قريه ى خاوه اردهال از توابع شهرستان دليجان ديده به جهان گشود. در خلال خدمت به طور شبانه به تحصيل ادامه داد و ديپلم خود را گرفت. سپس وارد دانشكده ى پليس شد و پس از فارغ التحصيلى تا درجه ى سروانى پيش رفت.

وى تحصيلات ابتدايى را در زادگاه خود به انجام رسانيد. از آن پس به كاشان رفت و به استخدام پليس در آمد و در اين شهر به خدمت اشتغال ورزيد.

مير جعفرى از دوران كودكى به شعر علاقه و دلبستگى داشت و از نه سالگى به سرودن شعر پرداخت، و با مطالعه ى دواوين شعراى متقدم چون سعدى، حافظ، خيّام، نظامى، مولانا به تقويت قريحه ى خود شكوفايى بخشيد و از شعرشان بهره مند گرديد.

حامى در ميان شعراى معاصر به اشعار شهريار و رهى معيرى و دكتر حميدى علاقه ى بيشترى از خود نشان مى دهد و در شعر عرفانى علاقه ى خاصى به اشعار اقبال لاهورى دارد.

-*-

چو گل كه شيوه ى رشد از مواهب چمن آموخت وظيفه را همه جا زينب از ابو الحسن آموخت

ز بود فاطمه در مكتب مقدّس قرآن شؤون زينبى و رسم زينِ آب شدن

آموخت

به دشت ماريه آن سرو بوستان رسالت اصول سرورى از لاله هاى بى كفن آموخت

شكست دشمن دين را به يك خطابه ى غرّاخود از خطيب مبارز علىّ بت شكن آموخت

يزيد را به ملامت گرفته در ملأاش گفت خصومت آن همه بى حاصلت فريب و فن آموخت

تو را سلاله ز سفيان كج نهاد سفيه است كه از جميع خصايل رذالت و فتن آموخت

من از سلاله ى پاك محمّدم كه به همّت اصول مكتب تو حيدرا به مرد و زن آموخت

تو را سياهى لشگر كجا و اصغر بى شير؟كه بر سپاه تو آيين جنگ تن به تن آموخت

من آن ستاده به صبرم كه در قبول مصائب هزار نكته حسينم ز كهنه پيرهن آموخت ***

لعل لب آن كس كه ثنا خوان حسين است تا حشر نبيند غم و خندان حسين است

باللّه كه شود چشمه ى فيض ابديّت چشمى كه به يك مرحله گريان حسين است

در حشر كه هركس ز گناهى فتد از پاى دست همگى جانب دامان حسين است

بخشودگى اهل گنه در صف محشروابسته به يك گردش چشمان حسين است

آن گوهر يكدانه كه در كسب شفاعت رفت از كف زهرا و على، جان حسين است

و آن رشته كه با تيغ جفا پاره نگرديددر نزد خدا رشته ى پيمان حسين است

ايين محمّد كه جهان زينت از او يافت تزيين شده از خون جوانان حسين است

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1349 آزادى و جان دادن و بيرون شدن از ننگ در عالم هستى همه فرمان حسين است

در ديده فرو بستن از قامت اكبرعقل عقلا مانده و حيران حسين است

دانى، ز چه رو اب فرات است گل آلود!؟شرمنده ز لعل لب عطشان حسين است

جغد از چه به ويرانه نشيند به همه عمر؟!خاكم به دهن جاى يتيمان حسين است

چوب از

چه گرفتار به آتش شود آخر؟!بى حرمتى اش با لب و دندان حسين است

«حامى» به خدا هر كه حمايت كند از دين در مرتبه سروى به گلستان حسين است «1»

______________________________

(1)- همان؛ ص 1070.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1350

غلامرضا سازگار

اشاره

غلامرضا سازگار فرزند حسين متخلص به «ميثم» در سال 1320 ه. ش در تهران به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى را در مكتب خانه هاى قديمى سپرى نمود و سپس به دروس حوزوى روى آورد. در مورد فعاليتهاى شعريش خود او مى گويد كه از كودكى تا آنجا كه به ياد دارم اشعار و سخنان موزون مى سرودم. وى از مدّاحان قديمى اهل بيت مى باشد كه در انجمن هاى ادبى مذهبى چون «انجمن ادبى نغمه سرايان مذهبى» حضور فعال داشته است.

از سازگار تاكنون مجموعه اشعار و نوحه و مراثى مختلفى به چاپ رسيده است كه از آن جمله است: «نخل ميثم» كه دو جلد چاپ شده و جلد سوم آن در زير چاپ است، «شعله هاى نخل»، «نخل ماتم» و «آواى مجمع» را كه همگى از مجموعه نوحه هاى ايشان است را مى توان نام برد.

سازگار اشعار خود را در قالب غزل و به سبك عراقى مى سرايد. وى هم اكنون به عنوان مداح اهل بيت در تهران زندگى مى كند.

-*-

غيرت عشق:

جمال حق ز سر تا پاست عبّاس به يكتايى قسم، يكتاست عبّاس

اگرچه زاده ى ام البنين ست وليكن مادرش زهراست، عبّاس

خدا داند كه از روز ولادت امام خويش را مى خواست عبّاس

عَلَم در دست، مشك آب بر دوش كه هم سردار و هم سقّاست عبّاس

بنازم غيرت عشق و وفا راكه عطشان بر لب درياست عبّاس

هنوز از تشنه كامان، شرمگين ست از آن در علقمه تنهاست عبّاس

نه در دنيا بود باب الحوائج شفيع خلق در عقبى ست عبّاس

چه باك از شعله هاى خشم دوزخ كه در محشر، پناه ماست عبّاس

شفيعان چون به محشر روى آرندبريده دست او همراه دارند

و اللّه ان قطعتموا يمينى:

گردون چرا روى ترا قمر گفت؟بايد ترا از ماه، خوب تر گفت

ام البنين باليدازين كه: زهرادر روز عاشورا تو را پسر گفت

مدح ترا پيش از شب ولادت در داستان كربلا، پدر گفت

در جبهه ى صفين و كربلايت دشمن، حسين و حيدرى دگر گفت

نام ترا آيا ملك، بخوانم؟يا بايد اى رشگ ملك، بشر گفت؟

«جانم فدايت بادا» اين سخن راتنها به تو سبط پيامبر گفت

تنها تويى آن كس كه دست و سر كرددر پيش تيغ دشمنان پسر، گفت:

و اللّه ان قطعتموا يمينى انّى احامى ابدا عن دينى

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1351 تا ماه رخ از خون، خضاب كردى خود را فداى آفتاب كردى

دريا ز لب هاى تو آب مى خواست باللّه تو دريا را جواب كردى

هم بحر را آتش زدى ز آهت هم آب را از شرم، آب كردى

روزى كه جان ها بسته بود بر آب تو تشنگى را انتخاب كردى

ناخورده آب، از بين آتش و خون بر رفتن خيمه شتاب كردى

آنقدر اشك افشاندى از گل چشم تا مشك را غرق گلاب كردى

دستت ز تن در پاى دوست افتادبا لشكر دشمن خطاب كردى:

و اللّه ان قطعتموا يمينى انّى احامى، ابدا عن دينى

در خيمه ها فرياد

آب، آب ست دل ها ز سوز تشنگى كباب ست

هرگوشه، ماهى اوفتاده بر خاك يا اخترى سوزان در آفتاب ست

خون جگر در ديده ى سكينه اشك خجالت بر رخ رباب ست

شش ماهه، خاموش ست و كس نداندجان داده در گهواره يا كه خواب ست

من دست و جان و چشم و سر نخواهم تنها اميدم اين دو قطره آب ست

خونم بريزيد، آب را نريزيدبس دل كه بر يك جرعه آب، آب ست

مشى و مزام و دين و مذهب من حمايت از اولاد بو تراب ست

و اللّه ان قطعتموا يمينى انّى احامى ابدا عن دينى ***

در شهادت حضرت حُرّ:

روز عاشورا كه شورش همه جا را پر كردشعله از خاك زمين رخنه به جان خور كرد

ناله، خون در دل هفت اختر و چار عنصر كردتير عشق آمد و قصد دل و جان «حُرّ» كرد

آرى آن تير كه از چلّه ى تقدير شتافت در دل آن همه دشمن، دل او را بشكافت

بود چون كوه ولى رعشه به جانش ديدنددريمِ اشك به هر سوى، روانش ديدند

مهر رخ، زردتر از برگ خزانش ديدندتير قامت به تفكّر چو كمانش ديدند

باطلش هر طرف و عشق به حق مى ورزيدديدگانش يم و خود اشك صفت مى لرزيد

كرد از لشكريانش يكى اين گونه سؤال كز چه رو لرزه فتادت به تن اى كوه كمال؟!

گر بپرسند كه اشجع كه بود روز قتال؟مى برم نام ترا بين شجاعان فى الحال

گفت: حور آن طرف و، اين طرفم ديو رجيم چون نلرزم كه دلم بين جنانست و جحيم

آن طرف يكسره نور، اين طرفم يكسره نارآن طرف يكسره گل، اين طرفم يكسره خار

آن طرف صبح فروزنده و، اين سو شب تارآن طرف اهل يمين، اين طرفم اهل يسار

به خدا جنّتى ام، روى به ميزان نكنم بيمى از دادن جان در ره جانان نكنم

ناگهان تاخت چو رعد از دل

ظلمات به نورپاى تا سر همه عشق و همه شوق و همه شور

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1352 خجل از كار خودو، مفتخر از فيض حضورگفت: آى آينه ى ذات خداوند غفور

اى پناه همه، سوى تو پناهنده منم شاه بخشنده تويى، بنده ى شرمنده منم

آنقدر چهره به خاك در جانان پوشيدآنقدر در برِ مولا به تضرّع كوشيد

آنقدر خون دل از ديده گريان نوشيدتايمِ واسعه ى رحمت يزدان، جوشيد

پاى بگذاشت به پيش وز كرم دست گشودگرد غم از رخ آن بنده ى آزاده زدود

اذن بگرفت و، روان جانب ميدان گرديددشت خون با قدمش، روضه ى رضوان گرديد

روبرو يكسره با لشكر شيطان گرديديم خون و يم خشم و يم طوفان گرديد

گفت: اى ديده به فرداى جزاتان گريداسحظ اللّه كه مادر به عزاتان گريد

باز شد صاعقه و، بر جگر دشمن زدشعله ى آتش تيغش، همه را دامن زد

اى بسا دست و سر و سينه و پا و تن زدبر زمين پيكر گردان هژبر افكن زد

الحذر! الحذر! از خاك به افلاك انداخت كه به يك حمله چهل تن به روى خاك انداخت

ناگهان تيره دلى، مركب او را پى كردراه در قلب سپه، پاى پياده طى كرد

ناله در غربت مولاش بسان نى كردتيغ جا بر جگر و فرق منير وى كرد

اى بسا نيزه كه بر آن بدن پاك آمدنازنين سروِ قدّش بر زبرِ خاك آمد

چشم بگشود در آن قلزم خون سوى خيام شايد از دور ببيند رخ زيباى امام

وز لب تشنه به خون، داد به مولاش سلام ديد ناگاه كه آن نور دل خير الانام

از حرم آمده چون جان گرامى ببرش سرِ زانوى محبت بگرفته ست سرش ***

اى از ازل به مهر تو دل، آشنا حسين!وى تا ابد لواى عزايت بپا،

حسين!

هر ماه در عزاى تو، ماه محرّم است هرجا بود به ياد غمت كربلا، حسين!

امواج اشك از سر هفت آسمان گذشت آن دم كه كرد جسم تو در خون شنا، حسين!

حسرت برم به محتضرى، كآخرين نفس روى تو ديد و خنده زد و گفت: يا حسين!

من كيستم كه گريه كنم در عزاى تو؟گريند روز و شب به غمت انبيا، حسين!

من كيستم كه بر تو بگريم عزا؟ خداصاحب عزاى توست به حقّ خدا، حسين!

خون تو آب عسل و، كفن گرد رهگذرتشييع توست زير سُمّ اسبها، حسين!

سنگم اگر زنند، به جايى نمى روم آخر تو خود بگو كه روم در كجا حسين!

تن خسته، پشت خم شده، بار گنه به دوش رحمى به حال «ميثم» بى دست و پا حسين!

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1353

ژوليده نيشابورى

حسن فرح بخش نيشابورى متخلص به «ژوليده» از شعراى معاصر است. وى شاعريست توانا و چيره دست كه ساده و روان شعر مى سرايد.

اشعار ژوليده مورد پسند مردم واقع شده و به هر محفلى در اقصى نقاط ايران ديده مى شود كه مدّاحان اهل بيت (ع) شعر او را مى خوانند.

از اشعار ژوليده كتابهاى «مقتل الحسين (ع)»، «ارمغان مدينه»، «گلواژه هاى عشق»، «كشتيبان»، «گلزار خونين» و چند مجموعه ى شعر ديگر به چاپ رسيده است.

-*-

مُهر سكوت او به صف كربلا شكست سدّ ستم ز جوشش خون خدا شكست

خون خدا كه در ره حق از سرش گذشت از مرز عقل، عشق جهان گسترش گذشت

صلح حسن ز شور حسينى قيام شدپرونده ى يزيد چو از محضرش گذشت

بهر بقاى دين خدا آن عمود دين اول ز خون سرخ على اكبرش گذشت

از آب، ديده بست پى حفظ آبرولب تشنه از برادر آب آورش گذشت

لب تشنه گشت قاسم و عبد اللهش شهيدجان جهان خريد

چو از اصغرش گذشت

كاخ يزيد سفله ز بن زير و رو نمودتا از سه ساله دختر نيك اخترش گذشت

از كربلا به كوفه و از كوفه تا به شام بر نوك نيزه رأس شرف پرورش گذشت

تن زير بار ذلت دون همتان ندادجنگيد با يزيد كه خون از سرش گذشت

زينب كه خواند درس وفا از اشارتش تكميل شد شهادت او با اسارتش آزاده اى كه خواند حسينش، على به نام

باشد امام و باب امام و پسر امام

هم يادگار نهضت خونين كربلاست هم افتخار مكتب عشق است در قيام

از فرط سجده شهره به سجاد و، در سخن باشد امير قافله ى منطق و كلام

يك عمر گريه كرد و نشد خشك اشك اوكل كلام او به جهان شد (صحيفه) نام

گفتند بر شما به كجا سخت تر گذشت آهى كشيد و گفت: امان از جفاى شام

تنها گل شكفته ى گلزار كربلاپرپر به زهر كينه شد و برگرفت كام

از بهر سرفرازى اسلام راستين بر شيعيان او بود اين آخرين پيام

آزاده آن كس است كه تا آخرين نفس از دشمن ولايت و حق گيرد انتقام دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1354

سيد على موسوى گرمارودى

اشاره

سيّد على موسوى گرمارودى فرزند سيّد محمّد على در سال 1320 ه. ش در قم متولّد شد. پدرش از عالمان دين بود. او تحصيلات خود را تا دوره ى متوسطه در قم گذراند. هفده ساله بود كه به اتّفاق پدرش به مشهد عزيمت نمود و به تحصيل علوم عربى و ادبى پرداخت و پس از چهار سال به قم بازگشت و به فعاليت سياسى پرداخت. بعد از واقعه ى پانزدهم خرداد به تهران رفت و به عنوان مدرّس در دبيرستان علوى به تدريس مشغول شد و در طى اين مدّت توانست علاوه بر

ديپلم رياضى كه داشت، ديپلم ادبى خود را كسب كند. در سال 1345 به دانشكده حقوق راه يافت و به اخذ درجه ليسانس نائل آمد. در سال 48 نخستين دفتر شعر خود را به نام «عبور» انتشار داد و در طى همين ايّام بود كه با دكتر شريعتى و جلال آل احمد آشنا شد.

در سال 1352 توسّط ساواك دستگير و بعد از طى چهار سال محكوميت از زندان آزاد شد و بعد از آزادى از زندان دو مجموعه از اشعار وى به نام هاى «سرود رگبار» و «در سايه سار نخل ولايت» را منتشر نمود.

كانون فرهنگى نهضت اسلامى را به اتفاق خانم طاهره صفّار زاده راه اندازى كرد و به عنوان دبير اوّل اين كانون انتخاب شد. در اين رابطه با جمعى از مبارزين و فعّالان سياسى از جمله مير حسين موسوى، زهرا رهنورد، شهيد دكتر باهنر، دكتر توسّلى و دكتر شريعتمدارى در صف واحد همكارى داشت.

بعد از پيروزى انقلاب به مدّت يكسال مجله گلچرخ كه ضميمه ى ادبى روزنامه ى اطّلاعات بود را اداره نمود.

گرمارودى دوره ى دكتراى ادبيات را نيز گذراند و شرح زندگى و ديوان اديب الممالك فراهانى به عنوان رساله ى دكترى وى پذيرفته گرديد. وى در سرودن انواع شعر توانايى دارد امّا طبعش بيشتر به سرودن شعر نو متمايل است و از ميان قالب هاى شعرى، در شعر آزاد بى وزن امّا متوازن استادتر و هنر آورتر است و در قالب هاى كلاسيك در قصيده دستى تواناتر دارد.

گرمارودى در شعر زبانى مستقل و مختص به خود دارد. تركيبات و تعبيرات و وصفهاى او از حالات و احوال درونى و اعتقادى انسان، و اوصاف و تعابير او از طبيعت،

از توانايى و آگاهى او بر ادب و شعر قديم و جديد حكايت دارد. گرمارودى از پيشتازان شعر مذهبى قبل از انقلاب است. اشعار او با درون مايه مذهبى در شعر نو درخشان و كم نظير است و مى توان او را نام آورترين شاعر معاصر در زمينه ى خلق اشعار دينى محسوب نمود به ويژه دو شعر «خط خون» او كه در رثاى سالار شهيدان و «در ساير سار نخل ولايت» كه در منقبت و مرثيت حضرت على (ع) سروده است در اوج و قلّه ى رفيعى قرار دارند كه در شعر نو سابقه اى بر اين درخشانى يافت نمى شود. اين دو شعر كم نظير هم قوّت قريحه و هم صلابت ايمانى و غيرت دينى شاعر را نشان مى دهد.

آثار: مجموعه هاى منظوم دكتر گرمارودى عبارتند از «عبور»، «سرود رگبار»، «فصل مردان سرخ»، «در سايه سار نخل ولايت»، «خط خون»، «چمن لاله»، «تا ناكجا»، «باران اخم» و «گزينه اشعار»

آثار منثور او عبارتند از «در مسلخ عشق»، «با تاريخ»، «شرح زندگى بافقى»، «شرح و تلخيص شاهنامه»، «جوشش و كوشش در شعر حافظ»، «بررسى ادبيات معاصر».

-*-

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1355

خط خون:

درختان را دوست مى دارم كه به احترام تو قيام كرده اند و آب را كه مهر مادر توست، خون تو شرف را سرخگون كرده است: شفق، آينه دار نجابتت، و فلق محرابى، كه تو در آن نماز صبح شهادت گزارده اى

*

در فكر آن گودالم كه خون تو را مكيده است هيچ گودالى چنين رفيع نديده بودم در حضيض هم مى توان عزيز بود از گودال بپرس!

*

شمشيرى كه بر گلوى تو آمدهرچيز و همه چيز را در كائنات به دو پاره كرد: هرچه در سوى تو،

حسينى شد و ديگر سو، يزيدى اينك ماييم و سنگ ها ماييم و آب ها درختان، كوهساران، جويباران، بيشه زاران كه برخى يزيدى وگرنه حسينى اند

*

خونى كه از گلوى تو تراويدهمه چيز و هر چيز را در كائنات به دو پاره كرد در رنگ! دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1356 اينگ هر چيز: يا سرخ است يا حسينى نيست

*

آه، اى مرگِ تو معيار!مرگت چنان زندگى را به سُخره گرفت و آن را بى قدر كرد كه مردنى چنان، غبطه ى بزرگ زندگانى شد!

*

خونت با خونبهايت حقيقت در يك تراز ايستاد و عزمت، ضامن دوام جهان شد - كه جهان با دروغ مى پاشد- و خون تو، امضاء «راستى» ست

*

تو را بايد در راستى ديدو در گياه، هنگامى كه مى رويد در آب، وقتى مى نوشاند در سنگ، چون ايستادگى ست در شمشير، آن زمان كه مى شكافد و در شير، كه مى خروشد، در شفق كه گلگون است در فلق كه خنده ى خون است در خواستن برخاستن، تو را بايد در شقايق ديد در گل بوييد دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1357 تو را بايد از خورشيد خواست در سحر جُست از شب شكوفاند با بذر پاشاند با باد پاشيد در خوشه ها چيد تو را بايد تنها در خدا ديد

*

هركس، هرگاه، دست خويش از گريبان حقيقت بيرون آوَرَد خون تو از سر انگشتانش تراواست ابديت، آينه اى ست پيش روى قامتِ رساى تو در عزم آفتاب، لايق نيست وگرنه مى گفتم جرقه ى نگاه توست

*

تو تنهاتر از شجاعت در گوشه ى روشن وجدان تاريخ ايستاده اى به پاسدارى از حقيقت و صداقت شيرين ترين لبخند بر لبان اراده ى توست چندان تناورى و بلند كه به هنگام تماشا كلاه از سر كودك عقل مى افتد

*

بر تالابى از خون خويش در گُذرگَهِ تاريخ، ايستاده اى با جامى از فرهنگ دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1358 و بشريت رهگذار را مى آشامانى- هركس را كه تشنه ى شهادت است-

*

نام تو، خواب را بر هم مى زندآب را طوفان مى كند كلامت، قانون است خِرَد، در مصافِ عزم تو جنون تنها واژه ى تو خون است، خون اى خدا گون!

*

مرگ در پنجه ى توزبون تر از مگسى ست كه كودكان به شيطنت در مشت مى گيرند و يزيد، بهانه اى، دستمالِ كثيفى كه خلطِ ستم را در آن تُف كردند و در زباله ى تاريخ افكندند يزيد كلمه نبود دروغ بود زالويى درشت كه اكسيژن هوا را مى مكيد مُخَنثى كه تهمت مردى بود بوزينه اى با گناهى درشت: «سرقت نام انسان» و سلام بر تو كه مظلوم ترينى نه از آن جهت كه عطشانت شهيد كردند بل از اين رو كه دشمنت اين است

*

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1359 مرگ سرخت تنها نه نام يزيد را شكست و كلمه ى ستم را بى سيرت كرد كه فوج كلام را نيز درهم مى شكند هيچ كلام بشرى نيست كه در مصاف تو نشكند اى شير شكن! خون تو بر كلمه فزون است خون تو در بسترى از آنسوى كلام فراسوى تاريخ بيرون از راستاى زمان مى گذرد خون تو در متن خدا جارى ست

*

يا ذبيح اللّه تو اسماعيل گزيده ى خدايى و رؤياى به حقيقت پيوسته ى ابراهيم كربلا ميقات توست مُحرّم ميعادِ عشق و تو نخستين كس كه ايام حج را به چهل روز كشاندى وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ «1» آه، در حسرت فهمِ اين نكته خواهم سوخت كه حجّ نيمه تمام را در استِلام حَجَر وانهادى و در كربلا با بوسه

بر خنجر، تمام كردى

*

______________________________

(1)- سوره ى اعراف؛ آيه ى 142، يس آن را با ده روز، تمام كرديم و كامل ساختيم.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1360 مرگ تو،مبدأ تاريخ عشق آغاز رنگ سرخ معيار زندگى ست

*

خط با خون تو آغاز مى شود:از آن زمان كه تو ايستادى دين، راه افتاد و چون فرو افتادى حق برخاست تو شكستى و «راستى» درست شد و از روانه ى خون تو بنياد ستم سست شد در پائيز مرگِ تو «1» بهارى جاودانه زاييد گياه روييد درخت باليد و هيچ شاخه نيست كه شكوفه اى سرخ ندارد و اگر ندارد شاخه نيست هيزمى است ناروا بر درخت مانده!

*

تو، راز مرگ را گشودى كدام گره، با ناخن عزم تو وا نشد؟ شرف، به دنبال تو لابه كنان مى دود تو، فراتر از حَميّتى نمازى، نيّتى ______________________________

(1)- مى گويند شهادت آن سترگ در فصل پائيز رخ داده است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1361 يگانه اى، وحدتى آه اى سبز! اى سبز سرخ! اى شريفتر از پاكى نجيب تر از هر خاكى اى شيرين سخت اى سخت شيرين بازوى حديد! شاهين ميزان! مفهوم كتاب، معناى قرآن! نگاهت سلسله ى تفاسير گامهايت وزنه ى خاك و پشتوانه ى افلاك كجاى خدا در تو جارى ست كز لبانت آيه مى تراود؟ عجبا! «1» عجبا از تو، عجبا! حيرانى مرا با تو پايانى نيست چگونه با انگشتانه اى از كلمات اقيانوسى را مى توان پيمانه كرد؟ بگذار تا بگريم خون تو در اشك ما تداوم يافت و اشك ما، صيقل گرفت شمشير شد و در چشمخانه ى ستم نشست

*

تو قرآن سرخى«خون آيه» هاى دلاوريت را بر پوست كشيده ى صحرا نوشتى ______________________________

(1)- نيز اشاره به آيه ى 9 از سوره كهف، أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ

أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ الرَّقِيمِ كانُوا مِنْ آياتِنا عَجَباً؟ كه گفته اند آن حضرت آن را بر نيزه، تلاوت فرمودند.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1362 و نوشتارهامزرعه اى شد با خوشه هاى سرخ و جهان يك مزرعه شد با خوشه، خوشه، خون و هر ساقه: دستى و داسى و شمشيرى و ريشه ى ستم را وجين كرد و اينك و هماره مزرعه سرخ است

*

يا ثار اللّه آن باغ مينوى كه تو در صحراى تفته كاشتى با ميوه هاى سرخ با نهرهاىِ جارى خوناب با بوته هاى سرخِ شهادت و ان سروهاى سبزِ دلاور، باغى ست كه بايد با چشم عشق ديد اكبر را صنوبر را بو فضايل را و نخلهاى سرخ كامل را

*

حُرّ، شخص نيست فضيلتى ست، از توشه بارِ كاروان مِهر جدا مانده آنسوى رود پيوستن و كلام و نگاه تو پلى ست دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1363 كه آدمى را به خويش باز مى گرداندو توشه را به كاروان و اما دامنت: جمجمه هاى عاريه را در حسرت پناه يافتن مشتعل مى كند، از غبطه ى سر گلگون حُرّ كه بر دامن توست

*

اى قتيل بعد از تو «خوبى» سرخ است و گريه ى سوگ خنجر و غمت توشه ى سفر به ناكجا آباد و رَدّ خونت راهى كه راست به خانه ى خدا مى رود ... *

تو، از قبيله ى خونى و ما از تبار جنون خون تو در شن فرو شد و از سنگ جوشيد اى باغ بينش ستم، دشمنى زيباتر از تو ندارد و مظلوم، ياورى آشناتر از تو

*

تو كلاس فشرده ى تاريخى كربلاى تو، مصاف نيست دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1364 منظومه ى بزرگ هستى ست،طواف است

*

پايان سخن پايان من است تو انتها ندارى ... «1» ***

اى فلق عصمت و خورشيد

شرم اى دل خورشيد ز روى تو گرم

روشنى صبحى اگر در شبى حيدر كرّارى اگر زينبى

وام گزار لَب تو، راستى گفتى و چون شعله به پا خاستى

بانگ رساى تو، ستم سوز شدكشته ى مظلوم تو، پيروز شد

خواست كه غم دست تو بندد ولى غم كه بود در بر دخت على؟

قامت تو، قامت غم را شكست دخت على را نتوان دست بست ***

اى تشنه ى عشق روى دلبندبرخيز و به عاشقان بپيوند

در جارى مهر، شستشو كن و انگاه ز خون خود وضو كن

زان پا كه درين سفر در آيى گر دست دهى، سبكتر آيى

رو جانب قبله ى وفا كن با دل سفرى به كربلا كن

بنگر به نگاهِ ديده ى پاك خورشيدِ به خون تپيده در خاك

افتاده وفا به خاكِ گلگون قرآن به زمين فتاده در خون

عبّاس على، ابو فضايل در خانه ى عشق كرده منزل ***

اى سرو بلند باغ ايمان وى قُمرى شاخسار احسان

دستى كه ز خويش وانهادى جانى كه به راه دوست دادى؛

آن شاخِ درخت باوفايى ست وين ميوه ى باغ كبريايى ست

اى خوبترين به گاه سختى اى شهره به شرم و شور بختى

رفتى كه به تشنگان دهى آب خود گشتى ز آب عشق سيراب

آبى ز فرات، تا لب آوردآه از دل آتشين برآورد

آن آب، ز كف غمين فرو ريخت وز آب دو ديده، با وى آميخت

برخاست ز بار غم خميده جان بر لبش از عطش رسيده

______________________________

(1)- گزينه اشعار گرمارودى؛ ص 141- 154.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1365 بر اسب نشست و بود بى تاب دل در گرو رساندن آب

ناگا، يكى دو روبه خُردديدند كه شير، آب مى برد

آن آتش حق خميد، بر آب وز دغدغه و تلاش، بى تاب *

دستان خدا ز تن جدا شدوان قامت حيدرى دو تا شد

بگرفت به ناگزير، چون جان آن مشك، ز دوش خود، به دندان

و آنگاه به روى مشك

خم شدوز قامت او دو نيزه، كم شد

جان در بدنش نبود و مى تاخت با زخم هزار نيزه مى ساخت

از خون تن او به گُل نشسته صد خار بر آن، ز تير بسته

دلشاد كه گر ز دست شد، «دست»آبى ش براى كودكان، هست

چون عمر گل اين نشاط كوتاه تير آمد و مشك بر دريد، آه!

اين لحظه چه گويم او چه ها كردتنها نگهى به خيمه ها كرد

«اى مرگ! كنون مرا به برگيراز دست شدم، كنون ز سر گير»

مى گفت و بر آب و خون، نگاهش وز سينه تفته بر لب آهش

خونابه و آب بر هم آميخت وز مشك و بدن، به خاك مى ريخت *

چون سوى زمين، خميد آن ماه عرش و ملكوت بود همراه

تنها نفتاد بو فضايل شد كفّه ى كاينات، مايل

هم برج زمانه، بى قمر شدهم خصلت عشق، بى پدر شد

حق، ساقى خويش را فرا خواندبر كام زمانه، تشنگى ماند *

در حسرت آن كفى كه برداشت از آب و فرو فكند و بگذاشت

هر موج به ياد آن كف و چنگ كوبد سر خويش را به هر سنگ

كف بر لب رود در تكاپوست هر آب رونده، در پى اوست.

چون مه، شب چارده برآيددريا به گمان، فراتر آيد

اى بحر! بهل خيال باطل اين ما كجا و بو فضايل

گيرم دو سه گام برتر آيى كو حدِّ حريم كبريايى؟!

افراشته باد قامت غم:

مستوره ى پاك پرده ى شب اى پرده ى كايناب، زينب

اى جوهر مردى زنانه مردى ز تو يافت، پشتوانه

اى چادر عفت تو لولاك از شرم تو شرم را، جگر چاك

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1366 يك دشت، شقايق بهشتى بر سينه ز داغ و درد، كشتى

اى بذر غم و شكوفه ى دردبر دشت عقيق خون، گُلِ زرد

افراشته باد، قامت غم تا قامت زينب است، پرچم

از پشت على، حسين ديگريا آنكه على است، زير معجر

چشمان على است،

در نگاهش توفان خداست، ابر آهش

در بيشه ى سرخ، غم نوردى سر مشق كمال، شير مردى

آن لحظه ى داغ پر فروزش آن لحظه ى درد و عشق و، سوزش

آن لحظه ى رفتن برادرآن دم كه تپيد، عرش اكبر

آن لحظه ى واپسين رفتن در سينه ى دشت تفته، خفتن

آن لحظه ى دورى و جدايى آن- آن اراده ى خدايى

چشمان على، ز پشت معجرافتاده به ديدگانِ حيدر

خورشيد، ستاره بود بى تاب وان ديده ى ماه غرقه ى آب

يك بيشه نگاه شير ماده افتاده، به قامت اراده

اين سوى، عم ايستاد والاآن سوى، شرف بلند بالا

درياى غم ايستاد، بى موج در پيش ستيغ رفعت و اوج

اين دشت شكيب و غمگسارى آن قله ى اوج استوارى

اين فاطمه در على ستاده وان حيدر فاطمى نژاده

اين، اشك حجاب ديدگانش و آن، حجب، غلام و پاسبانش

شمشير فراق را زمانه افكند كه بگسلد ميانه

خورشيد، شد و شفق به جا مانداندوه، سرود هجر بر خواند

اين، ماند كه با غمان بسازدوان، رفت كه نرد عشق بازد «1»

______________________________

(1)- چراغ صاعقه؛ ص 337 و 338.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1367

محمد حسن حجتى

محمد حسن حجتى متخلّص به «پريشان» فرزند غلامحسين در ارديبهشت ماه سال 1320 ه. ش در شهر قوچان متولد شد. دوران دبستان و دبيرستان را در همان شهر گذراند و تا حدودى نيز با دروس قديمى آشنايى پيدا كرده است. آخرين مدرك تحصيلى اش معادل فوق ديپلم ادبى مى باشد. وى بازنشسته سپاه پاسداران مى باشد. از دوران كودكى به شعر و شاعرى علاقمند بوده است. وى بيشتر از مرحوم رياضى يزدى، و مرحوم اوستا، تأثير پذيرفته است.

-*-

جانب مسلخ شتابان كاروان دارد حسين راه از درياى خون، سوى جنان دارد حسين

حيرت از ديدار جانان دارد از شرم حيات زين عدم سير بقاى جاودان دارد حسين

در ازل نامش شهيد نينوا تثبيت شدكربلا در عرض عالم هر كران دارد

حسين

از ستم مردان ندارد بيم فرزند على در شكستِ دشمنان حق، توان دارد حسين

كاروان اسطوره سازى مى كند در بطن عشق راه شيرى تا خدا با كاروان دارد حسين

خون هفتاد و دو دريا كرده جارى در كنارآبيارى ها به باغ و بوستان دارد حسين

نيست در ابريق دشمن باده اى جز شوكران زين سبب در كام دشمن شوكران دارد حسين

آب بر آتش فشاند، دست پرورد بتول آتش افروزى بسا از جاهلان دارد حسين

مى زند آتش خيامش را منافق گو بزن آن كه در اوج سعادت آشيان دارد حسين

يك قدم واپس نگر ذلّت ببين اشرار رابهر آگاهان عالم داستان دارد حسين ***

كاروان از نو خطان مشكبو دارد حسين همرهانى چون شقايق سرخ رو دارد حسين

سنگ گستاخى كه دندان پيمبر را شكست از همان دست تجاهل بر سبو دارد حسين

گر فراتش تنگ چشمى كرد هنگام عطش او چه مى فهمد كه بحرى آبرو دارد حسين

مى زند زخم زمان دشمن چو زخم تيغ و تيرهمچو خاتم حيرت آور خُلق و خو دارد حسين

خون يحياى على مى جوشد از طشت يزيدخون دل در سطح گيتى جو به جو دارد حسين

آب خود را مى كند تقسيم بين دشمنان چون خدا لطف عميمى با عدو دارد حسين

تا همه ياران او رفتند با گرداب خون يك بيابان گرگ و افعى روبرو دارد حسين

بى خيال از زوزه ى گرگان دشت كارزاربا خداى خود چه شيرين گفتگو دارد حسين

بهر ديدار ديار خون بناى كربلاشيعه ى خونين جگر هم آرزو دارد حسين ***

از حريم كعبه عزم كربلا دارد حسين در هواى نينوا چون نى نوا دارد حسين

از ستيغ سرخ ايثار و شهادت هر زمان بانگ تكبير رهايى، بر ملا دارد حسين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1368 رويش آلاله ها از شور عاشوراى اوست در خران گل چه شيرين ماجرا دارد حسين

اين

خطر پويان عاشق با كلام سرخ عشق رازها از كُلُّ ارضِ كربلا دارد حسين

او در اقليم صفا با يارْ پيمان بسته است بر سر اجراى عهد خود وفا دارد حسين

اين خليل بت شكن با اكبر فرخنده پى همچو اسماعيل قربان در منا دارد حسين

در ديار درك و باور بسته بار خويش رابا براق عشق عزم كبريا دارد حسين

با حسين بن على بوى خدا پيچيده است عاشقان امروز ديگر جلوه ها دارد حسين

با زبان زخم ها از عمق آن گودال عشق در بقاى دين به لب ذكر دعا دارد حسين

در ره سرخ شهادت تيز رو بايد شدن دوستى با كاهلانِ ره ابا دارد حسين ***

دو چشمم در تجلى گاه عرفان ماند و من ماندم نگاهم در خَرام خويش، حيران ماند و من ماندم

به شطّ جارى خون، آفتابى دلربايى داشت به هنگام سفر، ساز غريبان ماند و من ماندم

چو بانگ الرحيل آمد، دِراى اشتران برخاست به چنگم پاره ى چاك گريبان ماند و من ماندم

بهارم آبيارى شد، ز خون آسمانى گل در آن دشت جنون باغ و گلستان ماند و من ماندم

فراق آمد ز ديده اشك جارى شد به دامانم هزاران لاله ى روشن به مژگان ماند و من ماندم

غم كوه گرانى بود و با خود حمل مى كردم جنين كربلا، در سينه پنهان ماند و من ماندم

خيام عرشيان را شعله ور ديدم در آن صحرادرون سينه ام سوز يتيمان ماند و من ماندم

به ظلم صرصرى، باغ و گلستانم خزان گرديدبه روى خاك و خون جسم شهيدان ماند و من ماندم

براى كشتن خورشيد، ظلمت لشكرى آراست در آن ظلمت سر اشعر «پريشان» ماند و من ماندم

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1369

سيد رضا مؤيّد

اشاره

سيّد رضا مؤيّد فرزند سيّد محمد متخلص به «مؤيّد» در سال 1321 ه. ش در مشهد در

خانواده اى مذهبى و علاقمند به امور دينى متولد شد، و پس از تحصيلات ابتدايى به شغل آزاد روى آورد. مؤيّد با مطالعه اثر ادبى و ديوانهاى ساير شعرا از آغاز جوانى به سرودن اشعار به ويژه مدايح و مراثى مذهبى پرداخت، وى از شاعران نامور اهل بيت پيامبر (ص) به شمار مى رود.

از مؤيد تاكنون سه دفتر به نام «گلهاى اشك»، «جلوه هاى رسالت» و «نغمه هاى ولايت» منتشر شده است.

-*-

حافظ خون شهيدان:

ماجراى كربلا شرح بلاى زينب است عصر عاشورا شروع كربلاى زينب است

شرح صدرش «1» در نمى آيد به فهم اهل دل صبر زينب آيت صبر خداى زينب است

رو «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ» «2». بخوان كاين آيه راعشق گفتا بعد پيغمبر ثناى زينب است

باغبان گلشن سرخ ولايت اشك اوست حافظ خون شهيدان گريه هاى زينب است

پرچم سرخى كه عاشورا به خاك و خون فتادبر سر پا باز با صبر و رضاى زينب است

كوفه و روز اسيرى ديدن زينب دريغ چون در و ديوار كوفه آشناى زينب است

نى همين در شام و كوفه بلكه اندر كوى عشق هركجا پا مى گذارى جاى پاى زينب است

خطبه ى او افتخارِ ملّت اسلام شدبانگ «الإسلامُ يَعلُوا» «3» در نداى زينب است

پرچم اش سرهاى هفتاد و دو تن بر نيزه هاست اى دريغا در كف دشمن لواى زينب است

چون توانايى به ترك جان نبودش سر شكست قتلگاه كوچك محمل مناى زينب است «4» ***

درياى ولايت:

به درياى ولايت، گوهرم من بر اورنگ شهامت، افسرم من

نگينم، گوشوار عرش دين رادر انگشت شرف، انگشترم من

به صورت شد علىّ اصغرم، نام به معنى خود ولىّ اكبرم من

على اكبر، نبى را بود مظهرعلىّ مرتضى را مظهرم من

حسين بن على، فلك نجات است بر اين پربار كشتى، لنگرم من

حريم او بهشت آرزوهاست بهشت آرزوها را، درم من

بُوَد حبل المتين، بند قماطم مخوان اصغر، كه مير اكبرم من

______________________________

(1)- شرح صدر: گشادگى سينه كه كنايه از صبر و طاقت بسيار است.

(2)- اشاره به آيه 2 از سوره انشراح كه خداوند متعال به پيامبر گراميش مى فرمايد: «آيا سينه ات را گشاده نكرديم؟».

(3)- اشاره است به حديث معروف نبوى «الاسلام يعلوا و لا يعلى عليه» اسلام برترى دارد و هيچ دين و آئينى را بر آن برترى نيست.

(4)-

گلهاى اشك؛ ص 104.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1370 اگر عيسى، سخن در مهد مى گفت مسيح عترت پيغمبرم من

لبم سرچشمه ى آب حيات است كجا محتاج شير مادرم من؟

حسين اتمام حجت كرد با من خداى عشق را پيغمبرم من

اگر امروز آب از تير خوردم به فردا جرعه بخش كوثرم من

ره صد ساله را شش ماهه رفتم ز همراهان در اين وادى، سرم من

پدر خون مرا بر عرش پاشيدبلى، عرش خدا را زيورم من

چو زهرا پاى در محشر گذاردشفاعت را اساس ديگرم من «1» ***

شير زن كربلا:

زينب اى جلوه ى آيات خداسر و پا نور عنايات خدا

زينب اى محيى «2» آيين رسول حامى حكم حقّ و دين رسول

زينب اى زينت سامان على ناز پرورده ى دامان على

زينب اى آيينه ى روى حسن مظهر صبر حسن، خوى حسن

زينب اى خواهر ممتاز حسين همدم و همره و همراز حسين

زينب اى نابغه در فضل و كمال صبر را برده به سر حدّ كمال

صبر از صبر تو بى تاب شده آتش از سوز غمت آب شده

زينب اى امّ ابيّها «3» مامت شده خوش زينِ ابيها «4» نامت

كمترين وصف تو تسليم و رضاست قَدَرت امر بر و بنده قضاست

روزها صائم «5» و شبها قائم بر لبت نغمه ى قرآن دائم

باشدت خون خدا در رگ و پوست كه سراپاى وجودت همه اوست

چشمه ى علم تو، جارى از غيب ساحت قدس تو، عارى از عيب

ياد تو زنده كند دلها راحل كند نام تو مشكلها را

زينب اى شير زن كرب و بلاو اى بلى گفته به پيمان بلا

اندر آن نهضت پر جوش حسين همه جا همره و همدوش حسين

چون حسين بن على را كشتنددست در خون خدا آغشتند

شدى از حكم قضاى ازلى نايب خاصّ حسين بن على

رُخت از آتش دل چون مرجان داغ هفتاد و دو قربان بر جان

______________________________

(1)- تجلى

عشق در حماسه عاشورا؛ ص 245.

(2)- محيى: احياء كننده، زنده كنند.

(3)- ام ابيها: مادر پدرش. اين لقب را رسول اللّه (ص) به دختر بزرگوار خود فاطمه (س) داد.

(4)- زينب: زينب مركّب از زين (زينت) و اب (پدر).

(5)- صائم: روزه دار.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1371 اى بزرگ اسرا قافله راترك ناكرده شبى نافله «1» را

بر سر نى، سر آن عرش سريرخواند قرآن و تو كردى تفسير

اى تو بانوى دوم در اسلام بر تو و روح دلير تو سلام

در مديح تو سخن بسيار است ليك تقرير سخن دشوار است «2» ***

يادگار پيغمبر (ص):

آفتابى كز تجلّى بى قرينش يافتم در فلك مى جستم امّا در زمينش يافتم

ماه من تا پرده از رخسار نورانى گشودمهر را شرمنده ى نور جبينش يافتم

خرمن گيسو پريشان كرد و من عشاق راچنگها بر تار زلف عنبرينش يافتم

كيست اين محبوب دل، آرام جان، روح روان كه آفرينش را به ذكر آفرينش يافتم

اين محمّد صورت و سيرت، علىّ اكبر است آنكه حق را در جمال نازنينش يافتم

جان پيغمبر حسين و او بود جان حسين در دل درياى دين دُرّ ثمينش يافتم

زاده ى ليلا و مجنونش دل هر عاقلى ست وارث «طاها» سليلِ «يا» و «سين» ش يافتم

گرچه نامش در شمار چارده معصوم نيست ليك در انگشتر عصمت نگينش يافتم

در وجاهت، در بلاغت، در ملاحت، در كمال يادگار رحمة للعالمينش يافتم

در شجاعت چون على و در سخاوت چون حسن در عبادت همچو زين العابدينش يافتم

هاشمى و در جلالت بى نظيرش ديده ام فاطمى و با امامت همنشينش يافتم

گر نبود او را شهادت بُد امامت را سزاكز ولايت چون امير المؤمنينش يافتم

چون ادب پرورده ى دامان علم و حكمت است با علوم اولين و آخرينش يافتم

كيست موسى در حضورش بنده ى خدمتگزاركيست عيسى اندر اينجا خوشه چينش يافتم

مى ستايد دشمنش بر

همّت و آزادگى همّت او را ز عزم آهنينش يافتم

از نبرد كربلايش با چنان استادگى دست و شمشير على در آستينش يافتم

در مسير كربلا كز «لا نُبالى» «3» گل فشاندپاى تا سر عشق و سر تا پا يقينش يافتم

از اذانش صبح عاشورا براى اهل بيت موج تسكين در صداى دلنشينش يافتم

تا زبان بنهاد مولا در دهان اكبرش با چنان لب تشنگى، ماء معينش يافتم

شد روان بر رزم و با او شد روان روح حسين اين حقيقت در وداع آخرينش يافتم

من كه سر تا پا گناهم دست حاجت مى برم در حضورش چون شفيع المذنبينش يافتم

من كجا و مدح آن مولا كه در توصيف اواين همه گفتم، ولى بهتر از اينش يافتم

______________________________

(1)- نافله: نمازهاى مستحبى، تهجّد و نماز شب منظور است.

(2)- جلوه هاى رسالت؛ ص 64.

(3)- اشاره است به سخن على اكبر (ع) در جواب پدرش كه: «اذا لا نبالى بالموت ان نموت محقّين» مرگ چه اعتبارى دارد وقتى كه ما بر حق هستيم؟.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1372 اى «مويد» عزّت و آزادى و اخلاص رااز رسول اللّه و آل طاهرينش يافتم «1» ***

ترك عاشق:

بار ديگر بند بندم نى شده است خونم اندر ساغر دل مى شده است

نى نواى نينوايى مى زندسينه ساز كربلايى مى زند

نينوا و ناله هاى ناى اوكربلا و شور عاشوراى او

روز عاشورا هزاران راز داشت رازها در پرده ى اعجاز داشت

بود هر رازى نهان در سينه اى چون كه در ويرانه اى گنجينه اى

عشق را فصل نوينى ديگر است ناله هاى آتشينى ديگر است

چون جهاد روز عاشورا رسيدفرصت ياران سرآمد تا رسيد

نوبت جانبازى اندر راه دين بر غلام ترك زين العابدين

«جَون» نام او كه بر جانش سلام زشت روى و خوبرويانش غلام

آن ره اندر كوى دلبر يافته تربيت ها از ابوذر يافته

با على دست ارادت

داده بودسال ها در خدمتش استاده بود

آن چه از عشق و وفا تحصيل كرددر قيام كربلا تكميل كرد

پاسبان درگه مولا حسين او بلال امّا اذانش يا حسين

از فضيلت اهل دل را قبله گاه كعبه عرفان و روپوشش سياه

رنگ رويش خال روى كربلاخون سرخش آبروى كربلا

معنى و الليل و همگام سحركعبه ى بى عشق حسينى را حَجَر

سنگ جانش در بغل آيينه داشت گوهر عشق خدا در سينه داشت

همّتش سيراب و كامش تشنه بودشعله ى شوقش كم از آتش نبود

ديده ى مردان حق را مردمك مانده از ايثار او حيران ملك

رسم و راهِ بندگى در كار اوشرمسارى گرمى بازار او

گرچه شرم از رنگ و خون خويش داشت انقلابى در درون خويش داشت

درگه مولا به مُژگان رُفته بودتُرك عاشق تَرك دنيا گفته بود

كاى امام عشق بازان يا حسين پيشواى سرفرازان يا حسين

اذن ديدار شهيدانم ببخش اذن جانبازى ده و جانم ببخش

گم شدم در خويش پيدا كن مراقطره ام واصل به دريا كن مرا

رحمتى تا عقده ى دل وا شودناله ام فرياد عاشورا شود

در حريمت گرچه محرم نيستم خاك پاى اكبرت هم نيستم؟

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ص 3428 و 3429.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1373 دوست مى دارم كه قربانت شوم يا بلا گردان يارانت شوم

من كه از غم ها فتادم از نفس تا به كى پرپر زنم در اين قفس؟

بذل جان و ترك سر خواند مراتيغ و خنجرها به برخواند مرا

گفت مولا، اى به ما خدمتگزاروى تو را در وادى همّت گذار

من تو را با خويش وا بگذاشتم بيعتم از گردنت برداشتم

عافيت بگزين و زين جا درگذرسوى سامان شو ز صحرا درگذر

جون گفت: اى بهتر از جان و تنم منّت آقايى ات بر گردنم

اين كه فرمودى كه آزادى برودست و پا برچين از اين وادى برو

اين سخن در كام جان

شيرين نبودمزد عمرى خدمت من اين نبود

سر نسايم بر سراى ديگرى غير اين جا نيست جاى ديگرى

بنده ام من بنده ى اين بارگاه نيستم هرگز رفتين نيمه راه

اى مرا عشقت به دار آويخته رحمتى كاين جا شود آميخته

تيره خون من به خون هاى شمااسم ناچيزم به اسماى شما

ريزه خوارت را به خوارى رد مكن باب رحمت را به رويم سد مكن

چون حبيب و حُرّ سعيدم كن حسين!روسياهم، رو سپيدم كن حسين!

لابه كرد و فيض رحمانى گرفت در منايش اذن قربانى گرفت

آمد و جنگيد و كشت و كشته شدپيكرش در خاك و خون آغشته شد

آسمان بر آن رشادت بوسه زدبندبندش را شهادت بوسه زد

خواست تا خواند امامش را به بركايد و گيرد غلامش را به بر

گفت واى من جسارت تا كجا!من كجا و زاده ى زهرا كجا!

در وداع آخرينش با حسين زير لب آهسته گفتا يا حسين

ناگهان حس كرد روى صورتش گرمى لب هاى خشك حضرتش

كين دعا مى خواند اى حىّ مجيدبراى او نيكو كن و رويش سفيد

در جوار رحمتت جاييش ده با رسول اللّه شناساييش ده

آن دعا كز حجّت معبود بوددر مناى عاشقان مشهود بود

صورت او چون قمر تابنده شدكربلا از عطر او آكنده شد

برگ زرينى دگر امضا زدندبر كتاب سرخ عاشورا زدند

دل نوازى بين كه ننهاد آن امام امتيازى بين فرزند و غلام

جون را توديع با لبخند كردكرد كارى را كه با فرزند كرد

جزء هفتاد و دو تن شد در مقام آن كش از هفتاد و دو ملّت سلام «1»

______________________________

(1)- رستاخيز لاله ها؛ ص 159- 161.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1374

مهدى جوادى

مهدى جوادى متخلّص به «نوبهار» در سال 1321 ه. ش در شهر رى متولّد شد. وى در محضر استاد ابو الحسن طوطى همدانى روشهاى مختلف و فنون ظريف شاعرى را

آموخت و تخلّصش را از او دريافت كرد. سروده هاى او شامل قصيده، چكامه، ترجيع بند، رباعى، مرثيه و اشعار متفرقه مى باشد. «1»

-*-

سينه آتشكده ى سوز و گداز است هنوزعشق در خلوت اسرار نماز است هنوز

خطّ خونى كه بر رخسار تو محبوب نوشت نقش چشم شفق از خط طراز است هنوز

تا به سر سلسله ى عشق نوشتند حسين رسم جان باختن اينگونه مجاز است هنوز

روح افلاكى تو هست سراپا توحيدكه به ميدان وفا در تك و تاز است هنوز

قصّه ى زمزم و كوثر چو فراتند سبيل اين لب تشنه ى تو هست كه راز است هنوز

گر، ز طوفان ستم باغ ولايت پژمردچمن عشق تو از لاله طراز است هنوز

قصّه، بى غصه ى تو هيچ به پايان نرسدتا كه زلف شب هجر تو دراز است هنوز

غم تو گوهر تشريف زمان شد به رثاچون دل شيفته در سوز و گداز است هنوز

رشته ى نظم عواطف چو زهم بگسستنددر غمت چشمه ى اشكم به نياز است هنوز

ارمغان تو خروش است عليه ظالم نقش خون تو بر اين امر جواز است هنوز

خون تو خطبه ى توحيد مجرد مى گفت كه به شريان زمان روح نواز است هنوز

خون اگر موج زد از سينه ى تو بر سر خاك خاك آشفته از آن جلوه ى راز است هنوز

سجده بر تربت پاك تو به سوداى نمازاقتدا بر خطّ خونت نياز است هنوز

مشعل راه به ره گم شدگانى تو، حسين راه باريك در اين باديه باز است هنوز

سَر تو واسطه ى عقد نهانكارى بودپوششى بهر خطاهاى مجاز است هنوز

نهى از منكر اگر بود ترا امر قيام امر معروف تو هم نغمه ى ساز است هنوز «2» ***

عطش جز تشنگى معنا ندارددر اين گل واژه معنا جا ندارد

عطش معراج استعلاى روح است كه تصويرى ز هر انشا ندارد

عطش موج

خروشان تولّى است بدان وسعت كه هر دريا ندارد

عطش نور تجلّاى حضور است كه در خلوت دلى تنها ندارد

عطش سرمست استغناى شوق است همان شوقى كه استثنا ندارد

______________________________

(1)- سيماى مداحان و شاعران؛ ج 2، ص 283.

(2)- همان؛ ص 288- 291.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1375 عطش راز خلوص عاشقانه است كه معشوقى جز آن يكتا ندارد

عطش محو جمال دوست بودن جمالى را كه خود همتا ندارد

عطش طنّازى معشوق باشدكه هر زيباى نازيبا ندارد

عطش عشق است و طغيان و شهادت كه معراجى چو عاشورا ندارد

عطش گلبانگ خون آلود تكبيركه در جان شهيد آوا ندارد

عطش ذات هويّت در نياز است نيازى را كه هر شيدا ندارد

عطش نور تشهد در نماز است كه سبحان الذّى اسرا ندارد

عطش روح مجرد از صفات است زلال جارى احيا ندارد

عطش قلب فرات و چشم خورشيدكه رنگى چون شفق زيبا ندارد

عطش گهواره ى شش ماهه طفلى است كه تاب و طاقت هيجا ندارد

عطش بايد شكوه رزم قاسم كه در جنگاورى همتا ندارد

عطش آشفتگى حال اكبركز آن آشفتى پروا ندارد

عطش چشم ابو الفضل است و دستش كه ديگر جا در آن اعضا ندارد

عطش آن خاتم دست حسين است كه راز خويش را افشا ندارد

عطش بيمارى فرزند زهراست مشيّت غير از آن سودا ندارد

عطش طفل يتيم بى پناهيست كه جا در خيمه ى صحرا ندارد

عطش در سجده در خون موج مى زدكه خون بى نام او غوغا ندارد

عطش پيرايه ى شمع وصال است مكان در قُرب يا ادنى ندارد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1376

محمد جواد غفور زاده

اشاره

محمد جواد غفور زاده فرزند محمد حسن متخلّص به «شفق» در سال 1322 ه. ش، در شهر مقدّس مشهد به دنيا آمد.

تحصيلات خود را تا حد متوسطه در زادگاهش ادامه داد و به خدمت سپاه دانش در آمد. در سال 1346

شمسى به استخدام اداره كل دادگسترى خراسان در آمد و بعد از پيروزى انقلاب در سال 1360 شمسى به اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامى خراسان منتقل شد. آخرين مسئوليتش رياست اداره ى امور فرهنگى آستان قدس و مسئول انجمن ادبى آنجا مى باشد.

شفق از دوران نوجوانى به سرودن شعر پرداخت و بيشتر در زمينه ى اشعار مذهبى و مدايح ائمه اطهار عليهم السّلام طبع آزمايى كرده است. «1»

شفق به مدت 20 سال زير نظر استاد كمال با فنون شعر آشنايى پيدا كرد.

از آثار او مى توان «ستايشگران خورشيد» كه جمع آورى اشعار علوى 121 شاعر از شعراى تاريخ ادبيات ايران مى باشد، «از كعبه تا محراب» و «رستاخيز لاله ها»، را نام برد.

-*-

تفسير آفتاب:

الا كه مقدم تو مژده ى سعادت داشت به خاك بوسى راهت فرشته عادت داشت

سلام بر تو كه ماه جمادى الاول ز جلوه ى تو به رخ هاله ى مسرّت داشت

سلام بر تو كه ام المصائبت خواندندتويى كه غم ز ازل در دلت اقامت داشت

سلام بر تو و بر هر زنى كه از آغازبه پاس پيروى ات از حجاب زينت داشت

تو از همان شجر پاك عصمت آمده اى كه ريشه در دل قرآن و قلب عترت داشت

تو دست پرور آن مادر گرانقدرى كه قلب پاك پيمبر به او ارادت داشت

تو سر بر آينه ى سينه اى گذاشته اى كه بوسه گاه نبى بود و عطر جنّت داشت

تو زير سايه ى آن گلبنى بزرگ شدى كه هر چه داشت شكوفايى از نبوت داشت

نديد ديده ى تاريخ بانويى چون توكه حق به گردن آزادى و عدالت داشت

چه بانويى كه پس از دختر رسول اللّه به هر زنى كه تصوّر كنى شرافت داشت

چه بانويى كه ز فيض هدايت معصوم مقام و منزلتى همتراز عصمت داشت

چه بانوى كه صبورى نمود چون

زهراچه بانويى كه به قدر على شهامت داشت

چه بانويى كه به بال مجاهدت پروازز دشت ماريه «2» تا اوج بى نهايت داشت

چه بانويى كه به حد كمال در همه حال اراده داشت، وفا داشت، عزم و همت داشت

چه بانويى كه همه عمر در نيايش شب هزار بار ز خود تا خداى هجرت داشت

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 3، ص 1961.

(2)- ماريه: منظور سرزمين كربلا و نينواست.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1377 چه بانويى كه به همراه يك مدينه صفاگلاب گريه و يك كربلا مصيبت داشت

چه بانويى كه به خورشيد خون گرفته ى عشق به قدر وسعت هفت آسمان محبت داشت

دل تو بود پر از شور و اشتياق حسين كه لحظه لحظه ى عمرت ازين حكايت داشت

حسين نيز به شايستگى نثار تو كردهر آن چه عاطفه و التفات و رأفت داشت

نبود حاجت بوسيدن گلوى حسين حسين با تو هزاران هزار صحبت داشت

حسين از تو جدايى نداشت در هر حال مگر به خاطر انسى كه با شهادت داشت

چراغ آخرتش باد شاعرى كه سروددو مصرعى كه در او يك جهان طراوت داشت:

«نه ذو الجناح دگر تاب استقامت داشت نه سيد الشهداء بر جدال طاقت داشت»

ستاره ى سحر تو كه روى خاك افتادهزار و نهصد و پنجاه و يك جراحت داشت

من و مكارم اخلاق زينبى هيهات!كجا برابر خورشيد ذره جرأت داشت

تو آن يگانه اسيرى كه در چهل منزل به دوش خسته ى خود كوهى از رسالت داشت

تو آن آفتاب حقيقت شدى به بزم يزيدكه سعى بيهوده در محو واقعيّت داشت

تو خطبه خواندى و برهم زدى اساس ستم ستمگر از سخنت جا به خاك ذلّت داشت

پيام خون و شرف را به شام و كوفه رساندصداى روح نوازت كه رنگ محنت داشت

به هر

بهانه به تفسير انقلاب نشست كلام روح فزايت كه رنج غربت داشت

هلال يك شبه ات جلوه كرد از سر نى كه با تو سوخته دل اشتياق صحبت داشت

پس از زيارت خون سر تو از مَحمل «1»شفق طلوع نمى كرد اگر مروّت داشت «2» ***

خون و شرف:

عشق سر در قدم ماست اگر بگذارندعاشقان را سر سوداست اگر بگذارند

ما و اين كشتى طوفان زده موج بلاساحل ما، دل درياست اگر بگذارند

دشت از هُرم عطش سوخته و سايه ى غم سايبان گل زهراست اگر بگذارند

آب بر آتش لبهاى عطشناك زدندآرزوى من و سقّاست اگر بگذارند

دوش در گلشن ما بلبل شيدا مى گفت باغ گل وقف تماشاست اگر بگذارند

هرچه گل بود ز تاراج خزان پرپر شدوقت دلجويى گلهاست اگر بگذارند

طفل شش ماهه ى من زينت آغوش من است جاى اين غنچه همين جاست اگر بگذارند

اين به خون خفته كه عالم ز غمش مجنون است تشنه ى بوسه ى ليلاست اگر بگذارند

چهره اش، آينه ى حُسن رسول اللّه است آرى اين آينه زيباست اگر بگذارند

اين گل سرخ كه از گلبن توحيد شكفت آبروى چمن ماست اگر بگذارند

______________________________

(1)- محمل: اشاره دارد به حالت تأثر شديد حضرت زينب (س) در ديدار سر برادر كه گفته اند حضرت به شدت سر خود را به كناره و چوبه ى محمل زد و خون مقدّسش از آن جراحت جارى شد.

(2)- نقل از خراسان فرهنگى، سال اوّل، مرداد و شهريور ماه 1370 ه. ش.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1378 در عقيق لب من موج زند دريايى كه شفابخش مسيحاست اگر بگذارند

يوسف مصر وجودم من و اين پيراهن جامه ى روز مباداست اگر بگذارند

ريشه در خون و شرف، نهضت ما دارد و بس سَنَد روشن فرداست اگر بگذارند ***

مدينه كاروانى سوى تو با شيون آوردم ره آوردم بُوَد اشكى كه دامن دامن

آوردم

مدينه در به رويم وا مكن چون يك جهان ماتم نياورد ارمغان با خود كسى، تنها من آوردم

مدينه يك گلستان گل، اگر در كربلا بودم ولى اكنون گلاب حسرت از آن گلشن آوردم

اگر موى سياهم شد سپيد از غم، ولى شادم كه مظلوميّت خود را گواهى روشن آوردم

اسيرم كرد اگر دشمن، به جان دوست خرسندم كه پيروزى به كف در رزم با اهريمن آوردم

مدينه اين اسارتها نشد سدّ رهم، بنگرچه ها با خطبه هاى خود به روز دشمن آوردم

مدينه خواهى از آثار زنجير ستم بينى امام عاشقان را بسته غل برگردن آوردم

مدينه يوسف آل على را بردم و اكنون اگر او را نياوردم، ازو پيراهن آوردم

مدينه از بنى هاشم نگردد با خبر يك تن كه من از كوفه پيغام سرِ دور از تن آوردم

مدينه گر به سويت زنده برگشتم مكن عيبم كه من اين نيمه جان را هم به صد جان كندن آوردم ***

صداى سخن عشق:

كربلا چون دل ما در تب و تاب است هنوزمگر اين دشت بلا تشنه ى آب است هنوز

كربلا مصحف آزادگى و ايثار است عشق شيرازه ى اين طرفه كتاب است هنوز

«للّه الحمد» به ياد چمن عاشوراچشم ها ساغر لبريز گلاب است هنوز

گرچه هر تشنه اى از جام شهادت نوشيدجگر آب از اين غصّه كباب است هنوز

اختران چشم به راهند و همه شب مهتاب قصّه گوى سفر شام خراب است هنوز

چارده قرن گذشته است ولى كام جهان تلخ از خاطره ى بزم شراب است هنوز

عجبى نيست كه تا صبح قيامت گويندگرچه بر داغ دل لاله ثواب است هنوز

گر كه با ديده ى دل سير كنى در اين دشت عطش و آتش و خون پا به ركاب است هنوز

دامن از سايه كشيده است پس از عاشوراچشم خورشيد به دنبال رباب است هنوز

نرم و آهسته

بياييد كه يك غنچه ى ناز«از صداى سخن عشق» به خواب است هنوز

روح موّاج ابا الفضل هم از شط فرات به سوى خيمه ى گل ها به شتاب است هنوز «1» ***

رستاخيز سبز:

كربلا يعنى، دلى مشاق جانان يافتن پرتو اشراق در آيينه ى جان يافتن

______________________________

(1)- رستاخيز لاله ها؛ ص 132.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1379 كربلا يعنى، مدد جستن ز انفاس بهاررنگ نيلوفر گرفتن بوى ريحان يافتن

كربلا يعنى، به حكم عقل، با فتواى عشق آن چه را دل مى پسندد بهتر از آن يافتن

كربلا يعنى، «گرد شهر گشتن با چراغ»انس پيدا كردنِ با عشق و انسان يافتن

كربلا يعنى، به استمداد ايثار و شرف در دل دريا نجات از موج توفان يافتن

كربلا يعنى، تنفّس در هواى پاك وحى سينه را كانونى از تفسير قرآن يافتن

كربلا يعنى، در آغاز طواف كوى دوست جوشش لبّيك را در عمق وجدان يافتن

كربلا يعنى، سرانجام مناسك در مناترك سر گفتن ثواب عيد قربان يافتن

كربلا يعنى، به سوى قبله رو كردن به شوق جلوه ى محراب را در قلب ميدان يافتن

كربلا يعنى، در استقبال باران بلاسايبانى مطمئن از چتر عرفان يافتن

كربلا يعنى، سفر تا قاب قوسين شهودلذّت شرب مدام از شهد ايمان يافتن

كربلا يعنى، به دستى جام «احلى مِن عَسَل»خويشتن را با شهادت دست و دامان يافتن

كربلا يعنى، ميان التهاب و تشنگى آب را در حسرت لب هاى عطشان يافتن

كربلا يعنى، عروج و هجرت از خود تا خداخويش را گم كردن و آرامش جان يافتن

كربلا يعنى، طلوع سرخ و رستاخيز سبزيا سپيد آغاز ديگر بعد پايان يافتن «1» ***

شهيد زنده

اى داده ز دست ياور خود راوز دست نداده باور خود را

اى برده به ساحل يقين از موج كشتىّ به خون شناور خود را

هفتاد و دو داغ جان و دل ديده وز دست نداده سنگر خود را

چون تو كه اسير بود و كرد احياراه و روش پيمبر خود را؟

چون تو كه نثار كرده بى منّت يك باغ گل معطّر خود

را؟

جز تو كه به زير خارها ديده گلهاى عزيز و پرپر خود را؟

جز تو كه به جاى مادرش بوسيدزير گلوى برادر خود را؟

غير از تو كه ديده روى دست خودپرپر زدن كبوتر خود را؟

غير از تو كه در حديث خون خوانده گلبانگ پيام رهبر خود را؟

غير از تو كه روى نيزه ها ديده خورشيد بلند اختر خود را؟

غير از تو كه زد به چوبه ى محمل با ديدن ماه نو، سر خود را؟

غير از تو كه ديده روى خاكسترنور دل و ديده ى تر خود را؟

غير از تو كه در خرابه پنهان كردنيلوفر نازپرور خود را؟

گفتى به عزيز خويش: حق دارى نشناسى اگر كه همسر خود را

شقّ القمر حسين ناميدى ايثار علىّ اكبر خود را

تاريخ نديده مثل و مانندت شايد كه شهيد زنده خوانندت «2»

______________________________

(1)- رستاخيز لاله ها؛ ص 131.

(2)- بال سرخ قنوت؛ ص 341.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1380

محمّد على مجاهدى

اشاره

محمد على مجاهدى، ملقّب به شمس الدّين و متخلّص به «پروانه» در سال 1322 ه. ش در شهر قم ديده به جهان گشود.

پدرش آية اللّه ميرزا محمد مجاهدى تبريزى از تبريز به قم مهاجرت و به كار تدريس در حوزه ى علميه ى قم اشتغال ورزيد.

مجاهدى تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاهش به پايان برد و از آن پس به استخدام آموزش و پرورش درآمد. و در حين خدمت مجددا به تحصيل پرداخت و در رشته ى حقوق قضايى به اخذ ليسانس نائل آمد، و در حال حاضر به عنوان مشاور حقوقى فعاليت دارد. پروانه كار شاعرى را از دوران دبيرستان آغاز كرد و در همان زمان در انجمن ادبى قم شركت جست و سالهاست كه خود عهده دار رياست «انجمن ادبى محيط» اين شهر مى باشد و در

راهبرى و ارشاد شعراى جوان با علاقه مندى مجاهدت مى كند.

پروانه غير از مقالات ادبى كه در روزنامه ها و هفته نامه ها از او به چاپ رسيده آثارى نيز تأليف كرده و در تدوين و تصحيح دواوين شعر فعاليت چشمگيرى داشته است: آثارش عبارتند از «تذكره سخنوران قم»، «تصحيح ديوان شرر به نام فغان دل»، «تصحيح گنجينة الاسرار عمان سامانى»، «تصحيح ديوان آية اللّه كمپانى»، «خوشه هاى طلايى»، «سيرى در ملكوت» (مجموعه ى شعر)، «گلبانگ توحيد»، «بال سرخ قنوت» و چند اثر و تأليف ديگر «1».

-*-

كاروان اربعين:

آنچه از من خواستى، با كاروان آورده ام يك گلستان گل به رسم ارمغان آورده ام

از در و ديوار عالم فتنه مى باريد و من بى پناهان را بدين دار الامان آورده ام

اندر اين ره از جرس هم بانگ يارى برنخاست كاروان را تا بدينجا با فغان آورده ام

بس كه من منزل به منزل در غمت ناليده ام همرهان خويش را چون خود به جان آورده ام

تا نگويى زين سفر با دست خالى آمدم يك جهان درد و غم و سوز نهان آورده ام

قصه ى ويرانه ى شام ار نپرسى خوشتر است چون از آن گلزِار، پيغام خزان آورده ام

خرمنى موى سپيد و دامنى خون جگرپيكرى بى جان و جسمى ناتوان آورده ام

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 2، ص 765.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1381 ديده بودم با يتيمان مهربانى مى كنى اين يتيمان را به سوى آستان آورده ام

ديده بودم تشنگى از دل قرارت برده بوداز برايت دامنى اشك روان آورده ام

تا به دشت نينوا بهرت عزادارى كنم يك نيستان ناله و آه و فغان آورده ام

تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تودر كف خود از برايت نقد جان آورده ام

نقد جان را ارزشى نبود، ولى شادم چو مورهديه يى سوى سليمان زمان آورده ام

تا دل مهر آفرينت را نرنجانم

ز دردگوشه يى از درد دل را بر زبان آورده ام ***

مى آيد از سمت غربت، اسبى كه تنهاى تنهاست تصوير مردى- كه رفته ست- در چشمهايش هويداست

بالش كه همزاد موج است دارد فراز و فرودى امّا فرازى كه بشكوه، امّا فرودى كه زيباست

در عمق يادش نهفته ست خشمى كه پايان ندارددر زير خاكستر او، گلهاى آتش شكوفاست

در جان او ريشه كرده است عشقى كه زخمى ترين ست زخمى كه از جنس گودال امّا به ژرفاى درياست

داغى كه از جنس لاله ست در چشم اشكش شكفته ست؟يا سركشى هاى آتش در آب و آيينه پيداست؟

هم زين او واژگون است، هم يال او غرق خون است جايى كه بايد بيفتد از پاى زينب، همين جاست

دارد زبان نگاهش با خود سلام و پيامى گويى سلامش به زينب امّا پيامش به دنياست:

از پا سوار من افتاد تا آنكه مردى بتازددر صحنه هايى كه امروز، در عرصه هايى كه فرداست

اين اسب بى صاحب انگار در انتظار سوارى ست تا كاروان را براند در امتدادى كه پيداست ***

اللّه اكبر:

روز عاشورا كه روز عشق بودجان ياران پر ز سوز عشق بود

بانگ مى زد ساقى بزم بلاعاشقان را، آشكار و برملا

كاى گروه باده خواران الست!بايد از جام بلا گرديد مست

از در و ديوار مى بارد بلاتا كند خيل شما را مبتلا

همّتى! هنگام مستى كردنست وقتِ رو سوى بلا آوردنست

نيست هشيارى ز سرمستان رواترسم از يزدان بدا آيد، بدا

باده خواران گرد او گشتند جمع جانشان پروانه شد بر گرد شمع

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1382 هركه را در حدّ خود مى ريخت مى تا كند اين راه را مستانه طى

تا مبادا مستيش افزون شودحالتش از باده، ديگرگون شود *

مستى اكبر ز ياران بيش بودجام را از دست ساقى مى ربود

هرچه مى در ساغرش مى ريخت اومى شنيد از او كه ساقى!

باده كو؟!

ساغرم پركن دمادم از شراب تا كند هر ذرّه ام را آفتاب

كى توان سرمست شد زين يك دو جام؟باده نوشى خوش بود امّا مدام

خوش بود با مى مدام آميختن باده را دايم به ساغر ريختن

مى كه بى اندازه باشد، خوشترست مرد اين ميدان علىّ اكبرست *

ساقى دانا دل صافى ضميرگفت با او: هرچه خواهى باده گير!

آنقدر مى از سبوى هو كشيدتا كه رنگ او گرفت و، هو كشيد

رو سپس بر جمع ميخواران نمودپرده از راز دل خود برگشود

كاى گروه باده خواران، الوداع!ترسم اين مستى مرا آرد صُداع

صحّتم آهنگ بيمارى كندمستيم رو سوى هشيارى كند

ترك جان گفتن به مستى خوشترست بهر او مردن ز هستى، خوشترست

اين بگفت و سوى ميدان رو نهادپا به ميدان لقاى هو نهاد

هستى موهوم را، معدوم كردخويش را قربانى قيّوم كرد

رفت بيرون از جهات و از قيودطلعت حق گشت در چشم شهود

چون حسين اين جلوه را نظّاره كردجامه بر تن از تحيّر پاره كرد

كاين چه رسم عشقبازى با خداست؟اكبرست اين در تجلّى، يا خداست؟!

چون شنيد انّى انا اللّه از درون كرد خود نعلين را از پا برون

سر برهنه جانب ياران دويدپا برهنه سوى ميخواران دويد

كاينك اكبر در تجلّى گاه اوست ديگر اكبر نيست آنجا، بلكه هوست

هرچه مى بينيد آيات وى ست عالم امكان، ظهورات وى ست

در فناى ما، بقا دارد حضور(لا) ى ما، (الّا) در آر در ظهور

بنگريد اى باده خواران! آشكاردر جمال اكبرم رخسار يار

هركه را شوق تماشاى خداست رو كند آنجا، كه طور كبرياست *

جمله مست از جام آگاهى شدندباده خواران، اكبر اللّهى شدند

هر كه از آن باده، ساغر مى كشيدنعره ى (اللّه اكبر) مى كشيد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1383 زان سپس در عرصه ى غيب و شهودذكر تسبيح ملك، تكبير بود ***

عريانى خوش ست!

چون كه (عابس) گرمى هنگامه

ديدخون غيرت در رگ جانش دويد

گفت با خود: مرد بايد بود مردخوش بود از مرد، استقبال درد

چون به جانش آفتاب عشق تافت در حريم باده خواران، بار يافت

دست شوقش دامن ساقى گرفت وز كفش جام هو الباقى گرفت

گفت: خواهم در رهت قربان شدن ترك هستى گفتن و، عريان شدن!

گفت: اى آشفته حال پاك باز!زود آوردى به ما روى نياز

اين چه راه و رسم مستى كردنست كى زمان ترك هستى كردنست؟

گفت: اى جانم فداى جان تودست كى بردارم از دامان تو؟

كربلا جز سرزمين عشق نيست مذهب من، غير دين عشق نيست

خواهم اينك در دل آتش شدن چون طلاى ناب پاك از غش شدن *

ديد ساقى مستيش افزون شده ست پاك از عشق خدا مجنون شده ست

بهر جانبازى ز جان آماده است خود نخورده باده، مست افتاده ست

تا دل او بيش ازين نايد به دردرفت و فرمان شهادت مهر كرد *

رفت عريان سوى ميدان بى شكيب كاين منم من، عابس بن بوشبيب

بس كه كشت و ريخت خون از حد فزون كشتى خود ديد در گرداب خون

ديد وقت جانسپارى آمده ست جان به لب، از بى قرارى آمده ست

لاجرم رو جانب اصحاب كردجمله را از گفته اش بى تاب كرد

گفت: اى دردى كشان مى پرست!پاى بايد زد به فرق هرچه هست

راه، كوتاهست و منزل بس قريب يك قدم مانده ست تا كوى حبيب

چون علم از شوق دل افراشتم اين قدم را زودتر برداشتم

شوق او از كف عنان من ربودو آن زره انداختن از من نبود!

دست اگر از خويش افشانى خوش ست جامه بيرون كن كه عريانى خوش ست ***

آب را سيراب كرد:

چون خدا آن قدّ و قامت آفريدنسخه ى روز قيامت آفريد

شد قد و بالاش، محشر آفرين قامتش را گفت محشر: آفرين!

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1384 روى خود مى كرد پنهان در نقاب تا خجل از او نگردد آفتاب

شير حق،

چون شد روان سوى فرات چرخ گفت آباء را: و امّهات!

هرچه روبَه بود، از پيشش گريخت تار و پود دشمنان از هم گسيخت

ديد شط بس بى قرارى مى كندآرزوى جانسپارى مى كند!

با زبان حال مى گويد مدام:بيش ازين مپسند ما را تشنه كام!

پس درون شط ز رحمت پا نهادپا به روى قطره آن دريا نهاد

مشك را ز آب يقين پر آب كردآب را از آب خود سيراب كرد! *

پس ز شفقت كرد بر مركب خطاب:كام خود تر كن ازين درياى آب

مركب از شط جانب ساحل دويدشيهه يى از پرده ى دل بركشيد

كاى تو را جا بر فراز پشت من پيش دشمن وا چه خواهى مشت من؟!

كام اگر خشك ست، گامم سست نيست تا تو را بر دوش دارم، آب چيست؟!

تشنه ى آبم، ولى دريا دلم جانب دريا مخوان از ساحلم

اى تو شطّ و بحر و اقيانوس من جز تو حرفى نيست در قاموس من *

بر تنش از بس كه تير آمد فرودبى ركوع آمد تن او در سجود!

چون فتاد آن سرو قامت بر زمين شد به پا شور قيامت در زمين

بس كه از جام بلا سرمست شدهم ز پا افتاد و هم از دست شد! *

عمر او، در پرده ى اسرار بوددر عدد با (دل) به يك معيار بود

يعنى: آن دم كو به سوى دوست راندقلب عالم از تپيدن باز ماند

ديگرم در خلوت او، بار نيست بيش ازينم طاقت گفتار نيست

گر تهى از اشك، چشمم مشك شدديده ى من هم تهى از اشك شد

بعد ازين از ديده خون خواهم گريست ديده مى داند كه چون خواهم گريست ***

خوان تجلّى:

چنگ دل آهنگ دلكش مى زندناله ى عشق ست و آتش مى زند

قصّه ى دل، دلكش ست و خواندنى ست تا ابد اين عشق و اين دل ماندنى ست

مركز در دست و كانون شرارشعله ساز و شعله سوز

و شعله كار

خفته يك صحرا جنون در چنگ اويك نيستان ناله در آهنگ او

نغمه را گه زير و گه بم مى كندخرمنى آتش فراهم مى كند

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1385 آن همه زنجيريان را پيشروسلسله در سلسله از خويش رو

هر كه عاشق پيشه تر، بى خويش ترهر دلى بى خويش تر، درويش تر

در دل من داغ ها از لاله هاست همچو نى در بند بندش ناله هاست

با خيال لاله ها، صحرانورددشت را پويد، ولى با پاى درد

مى رود تا سرزمين عشق و خون تا ببيند حالشان چونست چون؟ *

بر مشام جان رسد از هر كناربوى درد و بوى عشق و بوى يار

لاله را ز آن ميان كرد انتخاب لاله يى از داغ ها در التهاب

گفت: اى در خون تپيده كيستى؟تو حبيب بن مظاهر نيستى؟!

گفت آرى! من حبيبم، من حبيب برده از خوان تجلّى ها، نصيب

قد خميده رو سياهى، مو سپيدآمدم در كوى او با صد اميد

در سرم افكند، شور عشق راتا به دل ديدم ظهور عشق را

بار عشقش، قامتم را راست كرددر حق من آنچه را مى خواست، كرد

ناله ام را، رخصت فرياد دادديده را بى پرده ديدن ياد داد *

ديدم از عرش خدا تا فرش خاك پر شده از ناله هاى سوزناك

كاى سماوى طينت عرشى خرام!قطره يى زين باده ما را كن به جام

گرچه ما پاكيم و از لاهوتيان جان ما قربان اين ناسويتان

گوى سبقت مى برند اين خاكيان در عروج خويش از افلاكيان

عشق، اينجا كار دريا مى كندقطره اينجا كار دريا مى كند

خاكيان را مى كند افلاك سيرپاك خوى و پاك جوى و پاك سير

(فُطرس) از لطف تو بال و پر گرفت كودك گهواره و كارى شكفت!

رخصتى! تا ترك اين هستى كنيم!بشكنيم اين شيشه تا مستى كنيم

اى دريغا ما و عشق و اين محك؟كار عشق ست و نيايد از ملك! *

چون كه او خوان تجلّى

چيده ديدخود بساط عمر را، برچيده ديد

گفت با آن والى ملك وجودحكمران عالم غيب و شهود!

تو حسينى، من حسينى مشربم عشق پرورده ست در اين مكتبم

تو اميرى، من غلام پير توخار اين گلزار و دامنگير تو

از خدا در تو (مظاهر) ديده ام من خدا را در تو ظاهر ديده ام

گر حبيبى تو، بگو من كيستم؟تو (حبيب) مطلقى، من نيستم

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1386 عاشقان را يك حبيب ست و تويى از ميان بردار آخر اين دويى *

ديد محشر را چو در بالاى خون زورق خود راند در درياى خون

در تنش گلزخم خون، گل كرده بوددر بهار او، جنون گل كرده بود

نخل پير كربلا از پا فتادسروها را سرفرازى ياد داد

فارغ از اين هستى موهوم شدعاقبت قربانى قيّوم شد

زير لب مى گفت آن دم با حبيب:يا حبيبى! يا حبيبى! يا حبيب!

در غروب آفتاب عمر من يافت فصل خون كِتاب عمر من

اين كتاب از عشق تو شيرازه يافت اعتبارى بيش از اين اندازه يافت

در دل هر قطره خون، بحرى ست ژرف كار عشق ست اين و كارى بس شگرف!

پرده بالا رفت و ديدم هست و نيست راستى ناديدنيها ديدنى ست ***

رجعت سرخ:

كربلا را مى سرود اين بار روى نيزه هابا دو صد ايهام معنى دار روى نيزه ها

نينواى شعر او، از ناى هفتاد و دو نى مثل يك ترجيع شد تكرار روى نيزه ها

چوب خشك نى به هفتاد و دو گل آذين شده ست لاله ها را سر به سر بشمار! روى نيزه ها

زخمى داغند اين گل هاى پرپر، اى نسيم!پاى خود آرامتر بگذار روى نيزه ها

يا بر اين نيزار خون، امشب متاب اى ماهتاب يا قدم آهسته تر بردار روى نيزه ها

قافله در رجعت سرخ است و جاده فتنه جوش چشم ميرِ كاروان، بيدار روى نيزه ها

صوت قرآن است اين يا با خدا در گفت وگوست روبرو بى پرده در

انظار روى نيزه ها

با برادر گفت زينب: راه دين هموار شدگرچه راه توست ناهموار روى نيزه ها

خواهرش بر چوب محمل زد سر خود را كه آه!تيره تر باد از شام تار روى نيزه ها

اى دليل كاروان! لختى بران از كوچه هابلكه افتد سايه ى ديوار روى نيزه ها

زنگيان، آيينه مى بندند بر نى، يا خداپرده برمى دارد از رخسار روى نيزه ها

چشم ما آيينه آسا غرق حيرت شد، چو ديدآن همه خورشيد اختر بار روى نيزه ها ***

يادگار خيمه هاى سوخته!:

زينب! اى شيرازه ى ام الكتاب اى به كام تو، زبان بو تراب

اى بيانت سر به سر طوفان خشم نوح مى دوزد به طوفان تو چشم

در كلامت؛ هيبت شير خدادر زبانت، ذو الفقار مرتضى

خطبه هايت كرد اى اخت الولى!راستى را، كار شمشير على

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1387 جان ز تنها برده يى از اسْكُتُوااى تو روح آيه ى: لا تَقْنَطُوا

چون شنيد آواى خشمت را جرس شد تهى از خويش و افتاد از نفس

زينب! اى شمع تمام افروخته يادگار خيمه هاى سوخته!

بازگو از كربلاى دردهاقصه ى نامردها و مردها

بازگو از باغ هاى سوخته نخل هاى سر به سر افروخته

بازگو از كام خشك مشك هاگريه ها و ناله ها و اشك ها

بازگو از مجلس شوم يزيدو آن تلاوتهاى قرآن مجيد

بازگو از آن سر پر خاك و خون لاله رنگ و لاله فام و لاله گون

ماجراى آن گل خونين دهان و آن لب پر خون ز چوب خيزران

با دل تنگ تو اين غم ها چه كرد؟!دردها و داغ ماتم ها چه كرد؟!

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1388

محمّد جواد محبّت

اشاره

محمد جواد محبت فرزند مصطفى در سال 1322 ه. ش در كرمانشاه قدم به عرصه ى حيات گذاشت. وى داراى ديپلم از دانشسراى مقدماتى است و پس از طى مراحل تحصيل به استخدام آموزش و پرورش در آمد.

محبت از دوران نوجوانى به شعر و شاعرى پرداخت و چون از استعداد كافى برخوردار بود طبع حساس و مضمون يابش شكوفا شد و در مجامع ادبى درخشيد، وى در آغاز شاعرى شعر فكاهى و طنزآميز مى سرود و در روزنامه ى توفيق انتشار مى يافت كه پس از مدتى از اين شيوه دست كشيد.

وى شاعرى غزل سراست و نه تنها در انواع شعر كلاسيك طبع آزمايى كرده نشان داده و به خوبى توانايى خود را نشان داد،

بلكه در زمينه ى شعر نو آثار ارزنده و دلپذيرى از خود به جا نهاده و در ميان نوپردازان جايى براى خود باز كرده است.

محبت در جريان انقلاب و پس از آن، در افكارش تحوّلى پديد آمد و هنر خود را در راه انقلاب و مبانى اعتقادى اسلامى و مفاهيم قرآنى و عرفانى به كار گرفت، و در اين رهگذار آثار خوبى نيز به وجود آورد كه حتى شعرش به كتابهاى درسى راه يافت و شعرهاى «دو كاج» و «نماز» از آن جمله است.

يد اللّه عاطفى شاعر توانا و نامور كرمانشاهى درباره ى شعر او چنين مى نويسد: «قريحه ى شاعرى و ذوق فطرى جواد محبت، شاعر حساس و نازك خيال را بيشتر بايد در قالب اشعار نوى او جستجو كرد كه هرچه سروده نيكو بود. و زبان شعرى مخصوصى دارد. يكى از بهترين اشعار نيمايى و لطيف و شورانگيز او منظومه ى بلند «فصلى از يادها» است. اين منظومه در عين حال كه بازگو كننده ى خاطرات گذشته ى شاعر است ولى جاى جاى آن، انديشه هاى اجتماعى و ديد سياسى و مبارزاتى مردم آميخته است.» «1»

-*-

گل هميشه تماشا:

بلور روشن رويا، چه قدر خوبى توگل هميشه تماشا، چه قدر خوبى تو

تو را بخاطر جان تو دوست بايد داشت چه قدر ساده و زيبا، چه قدر خوبى تو

دهان گشودنت آواز خنده اى خاموش تبسم خوش گل ها، چه قدر خوبى تو

تو را ز تار دل خويش مى دهم آوازدرون پرده ى آوا، چه قدر خوبى تو

تو اى شكوفه ى پاكى، گل هميشه بهاربه باغ حضرت زهرا، چه قدر خوبى تو

شفيع كوچك امّت، بزرگزاده ى دين براى بغض دل ما، چه قدر خوبى تو ***

چشمه سار رحمت:

آن عاشق بزرگ چو پا در ركاب كردجز حق، هر آنچه ماند به خاطر جواب كرد

چشم از جهان و هرچه در او هست و نيست، بست آن راه را كه گفت خدا انتخاب كرد

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 5، ص 3156.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1389 چون دوستِ بهر ديدن او بود منتظراو نيز عزم دين او با شتاب كرد

بيمى نبود در دلش از حادثات دهروقتى به دشمنان ز شهامت خطاب كرد

او چشمه سار رحمت فيّاض دوست بوددر امتحان اگر طلب از دشمن، آب كرد

مظلوم بود و صبر بزرگش بر آن بلابنياد ظلم را به حقيقت خراب كرد

مقصود يك دم است كه با حق برآورندهر لحظه را كه عمر نبايد حساب كرد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1390

ضياء الدين ترابى

اشاره

ضياء الدين ترابى از شاعرانى است كه بعد از پيروزى انقلاب اسلامى در صحنه ظاهر شد، وى به سال 1322 ه. ش در زنجان متولد گرديد؛ و فوق ليسانس خود را در رشته زبانشناسى و فرهنگ و زبانهاى باستانى ايران اخذ نموده است.

اشعار او بيشتر در زمينه ى شعر آزاد است ولى گه گاه غزل هم مى سرايد. از او تا به حال اين كتابها منتشر شده است: «اضطراب در كعب»، «ديواره هاى شيشه اى»، «گلوى عطش»، «در بى كرانه هاى آبى»، «از زخمهاى آينه و چشم» و ...

وى در حال حاضر در تهران زندگى مى كند. «1»

-*-

از عشق و خون:

بال فرشته بود كه مى ريخت بر زمين وقتى كه آفتاب فرود آمد بر ساحل فرات به ميقات با چكمه اى حمايل گردن گردى سوار مى رسد از پشت نخل و آب آيينه اى به بيعت خورشيد مى رود

*

تا آفتاب مى نگرد ماه تشنه راماه از ميان آب گذشته ست با مشكى از فرات به دندان

*

با گيسوان سرخ و پريشان ماه دو نيمه بود ______________________________

(1)- غزلهاى شاعران امروز، از صدر مشروطه تاكنون؛ ص 232.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1391 كه مى رفت تا در پناه نخل بياسايد دور از نگاه خيمه ى ليلى. *

تيغى كه مى نشست پر كاكل خضاب تيرى برهنه بود كه مى خورد بر چشم هاى منتظر گل

*

بانگ فرشته بود كه از خيمه ها گذشت وقتى كه ذو الجناح از سايه سار نخل برآمد تنها و بى سوار

*

شمشيرهابرهنه تن آغوش كرده باز در انتظار پيكر گل گل كه مى شكفت

*

بر نيزه ى برهنه كه خورشيد مى برند هفتاد و دو ستاره زخمى با لاله هاى بدرقه مى مانند در شش رواق مائده ى سرخ

*

بانوى خيمه هاى عطش بود دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1392 مى گريست مثل بهار بر لاله هاى نور كه از خاك مى دميد

*

فرياد كيست مى گذرد از كبود چرخ فرياد كيست كه ناگاه مى لرزد آسمان و زمين آفتاب و ماه

*

خوابى چنان شگفت كه تنها تو ديده اى گاهى كه در شبانه ى غربت با ياد آشناى پدر مى گريستى اين لاله زار خرد اسيرى ست از كاروان نور كه مى رفت «1» ______________________________

(1)- ميراث عشق؛ ص 401- 403.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1393

عباس براتى پور

اشاره

عباسعلى براتى پور كه به نام عباس براتى پور شهرت يافته به سال 1322 ه. ش در تهران متولد شد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود به انجام رسانيد و در رشته ى رياضى ديپلم گرفت. وى به سال 1341 به استخدام نيروى هوايى در آمد.

براتى پور از اواخر دوران تحصيل در دبيرستان به شعر و شاعرى پرداخت، و از مطالعه ى دواوين شعر اساتيد متقدّم غافل نبود گاهى به سرودن اشعارى در مدح و منقبت خاندان رسالت مى پرداخت.

پس از پيروزى انقلاب اسلامى رسما و به طور جدّى به سرودن شعر همت گماشت و با شركت در مجالس و محافل ادبى فعاليّت خود را گسترش داد و در حال حاضر به عنوان دبير جلسات حوزه ى هنرى تبليغات اسلامى و عضو شوراى شعر خدمت مى كند.

براتى پور در شعر به سبك كلاسيك كار مى كند و در قالب هاى مختلف به نظم شعر مى پردازد. مجموعه شعرهاى او عبارتند از:

«بهت نگاه»، «غم دلدار»، «چشم بيمار»، «زمزمه ى مستى»- «وعده ى ديدار»، «بر تربت خورشيد» «1». و «زمزمه ى هستى» در سوگ امام خمينى با همكارى محمد على مردانى و خانم سيميندخت وحيدى.

حرّ و دستار:

من ماندم و كوه شرمسارى من ماندم و دشت بيقرارى

من ماندم و كوله بارى از دردمن ماندم و اشك و آه و زارى

سر در قدمت نهم كه «حُرّم»تا بر سر من قدم گذارى

شرمنده و زار و ناتوانم آيا ز دلم خبر ندارى؟

گر توبه ى من قبول افتدآسوده شوم ز شرمسارى

با سرخى خون خود بشويم رخسار خود از گناه كارى

بخشيد امام و رخصتش دادشد عازم رزم و جان سپارى

جان داد به راه عشق و بگرفت جا در ملكوت قرب بارى

چون ديد فتاده خُودَش از سرخون از سر و روى اوست

جارى

بست از ره مرحمت به فرقش دستار به رسم يادگارى ***

رفتى و از دل برون شد، صبر و قرار و توانم اى روشناى دل من، تاريك شد ديدگانم

گفتم كه در سايه سار، قدّ رسايش نشينم افسوس افتاد بر خاك، آن سرو و آن سايه بانم

گم گشت ره پيش چشمم، آوخ كزين درد جانكاه مى سوزم و هر دم آيد، دود دل از استخوانم

بگذار تا صورتم را، بر روى ماهت گذارم بگذار تا اشك حسرت، بر خاك پايت فشانم

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 1، ص 520.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1394 اين سوى اين پيكر پاك، افتاده بر بستر خاك آن سوى استاده دشمن، كرده ست آهنگ جانم

اى سرو قامت، به پا خيز، با خصم كافر درآويزمن تاب هجران ندارم، بنگر به قدّ كمانم

اى آسمان سخاوت، اى معنى استجابت خاموش كن با نگاهت، در سينه آتش فشانم

بردار سر تا ببينم، چشمان خورشيدى ات رارحمى كن اى نور ديده، رحمى كه من ناتوانم

اى شبه پيغمبر من، اى نوجوان اكبر من بشكسته بال و پر من، اى مرغ بى آشيانم

اى غم برو از بر من، بردار دست از سر من بگذار تنها بگريم، بگذار تنها بمانم «1» ***

سوزى نهان ز داغ غمت دارم اى حسين باشد گواه، ديده ى خونبارم اى حسين

افتاده ام ز پا و دل از دست داده ام دستم بگير گرچه گنهكارم اى حسين

راهى نما به سوى خود اى قبله گاه عشق از زندگى ز شوق تو بيزارم اى حسين

در بند غم اسيرم و راهى نمى برم چشم انتظار لحظه ى ديدارم اى حسين

چشم اميد سوى تو دارم به اشك و آه تا جلوه اى كنى به شب تارم اى حسين

مگذار تا بر آب كشم نقش وصل توبگذار سر به پاى تو بگذارم اى حسين

در آرزوى روى تو از بس

گريستم از گيه مانده، ديده ى افگارم اى حسين

جانى كه در تن است مرا ز اعتبار دوست حاشا كه جز به راه تو بسپارم اى حسين

باشد نظر به لطف تو فرداى محشرم كس نيست جز تو يار و مددكارم اى حسين ***

رباعى:

بركَند دل از جهان و تقديم تو كردخون ريخت ز ديدگان و تقديم تو كرد

چون تير به مشك خورد و رفت آب ز دست بر دست نهاد جان و تقديم تو كرد *

تا ماه اسير پنجه ى غم شده بودخورشيد، سياهپوش ماتم شده بود

طوفان زده، كشتى نجات امّت بشكسته كنار نهر علقم شده بود

______________________________

(1)- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ ص 28 و 29.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1395

بهرام سيّاره

اشاره

بهرام سياره فرزند قاسم متخلص به «پريش» در سال 1323 ه. ش در شهرضا به دنيا آمد. تحصيلات خود را در زادگاهش سپرى نمود.

پريش خود در خانواده اى اهل فرهنگ و ادب نشو و نما يافت. از همان آغاز كودكى تحت تأثير پدر شاعر خود، ذوق سرودن شعرش شكوفا گرديد ولى سرودن شعر را به طور جدى از سال 1363 شمسى آغاز نمود. از بهرام سياره تاكنون دو مجموعه شعر منتشر گرديده است: «ديوان پريش» و «پرديس پريش».

پريش از ميان قوالب شعر، دلبستگى و تمايلش به سرودن غزل است ولى مثنوى و دو بيتى پيوسته را نيز بخوبى مى سرايد.

بهرام سياره چون پدرش يك حرفه هنرى (عكاسى) را به عنوان شغل انتخاب كرده است ولى فعلا كار را رها كرده و فقط به سرودن شعر و تدوين اشعار خود مى پردازد.

-*-

چو عزم كوى تو و ان خاك مشكبو كردم به يُمن اشك روان، روح را وضو كردم

حديث عشق ترا اى عزيز، شاهد باش به آه گفتم و با اشك روبرو كردم

به گرد قافله ات هم نمى رسيد آتش ميان سوختگان هرچه جستجو كردم

نشانه ها ز دل داغدار زينب داشت به داغ لاله اگر در بهار خو كردم

چه گفت خاك كند تيره آب و آئينه راز خاك كوى تو من

كسب آبرو كردم

به پاس حرمت نامت رسيد مطلب من هر آنچه را ز خداى خود آرزو كردم

چه شامهاى غريبى كه در مصيبت توبه شمع بزم غريبانه گفتگو كردم

به لاله اى كه برآمد، به سنبلى كه شكفت شكايت از غم هجر تو مو به مو كردم

«پريش» راحت روحم حسينِ فاطمه بودجوان شدم به خدا هرچه ياد او كردم ***

كربلا، فرياد خون، فرياد اشك:

باز ياران كربلايى گشته ام واژه اى پاكم، خدايى گشته ام

پاى اشكم هر زمان وا مى شودلاله ى شعرم شكوفا مى شود

بس كه طبعم تشنه حال كربلاست نيست دل در سينه ى من نينواست

كربلا يعنى به هر احوال عشق كربلا يعنى هزاران سال عشق

هم صدا با هاى هاى بى كسى كربلا يعنى دواى بى كسى

كعبه ى درماندگان، دلدادگان قبله ى اهل زمين و آسمان

كربلا ميقات «يا ربّ» هاى من خانقاهى بر دل تنهاى من

كربلا يعنى جهانى ماجراابتدايى تا ابد بى انتها

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1396 كربلا يعنى ستيزِ با ستم كربلا يعنى خروشِ دم به دم

كربلا يك مير و هفتاد و دو مردكربلا يعنى شرف يعنى نبرد

خون گرم آويزه شمشير سردنعره و سُمّ ستور و خاك و گَرد

كربلا ترسيمى از نور و صَدا «1»حالتى با چشم و با گوش آشنا

كربلا تكرار در تعداد اشك كربلا فرياد خون، فرياد اشك

حرمت نامش به هر دردى دواتربتش چون «يا خدا» مشكل گشا

كربلا يعنى كرامت داشتن رفتن و با خون خود گل كاشتن

كربلا يك دفتر و صد سرگذشت لحظه ى از هرچه مى بايد گذشت

كربلا يعنى ز دل «ياهو» زدن بر سر نعش جوان زانو زدن

كربلا يعنى بها پرداختن گاه با پا، گاه با سر تاختن

كربلا آغاز راهى بس درازكربلا يعنى سلامِ يك نماز

كربلا يعنى خيام افروختن آشيان از مرغ سقّا سوختن

كربلا يعنى نرفتن زير باركربلا يعنى دويدن روى خار

كربلا هر دادخواهى را اميدكربلا نيروى زانوى شهيد

كربلا پنهان درون آبهاكربلا شيرازه ى محرابها

كربلا در

سينه الهامِ نَفَس كربلا آوازِ بيرونِ قفس

كربلا يعنى گذشت از هرچه هست آب را از خويش راندن با دو دست

كربلا يعنى خُمى لبريز مى گل شكفتن بر ستيغ چوبِ نى

معتكف در آشيان يادهاكربلا پيچيده در فريادها

كربلا قدر هزاران سال داغ يك زيارتگاه و يك دنيا چراغ

كربلا هر واژه اش صد اعتباركربلا هر لحظه اش صد افتخار

كربلا ديباچه ى فرزانگى يك زن و هفت آسمان مردانگى

يك زن و يك شورش و يك يا خداانفجارى پر تشعشع، پر صدا

كربلا ميخانه اى با صد سبوكربلا يعنى شرافت، آبرو

ضعف را با نام آل اللهيان نيست نسبت اى خداوند بيان

اى كه جز اين صحنه سازى مى كنى با سخن طفلانه بازى مى كنى

كربلا غمنامه ى افسوس ماست كربلا عطر گلِ ناموس ماست

گرچه بايد با غمش بگريستن اى خوشا يكدم حسينى زيستن

آن كه نسپارى به خاطر نام كس بردبارى كار عباس است و بس

گرچه استغنا كلامى كامل است تشنه برگشتن ز دريا مشكل است

______________________________

(1)- صَدا يعنى پژواك و انعكاس صدا.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1397 برتو زيبد اى شهيد تشنه لب خير چشمى، معرفت مندى، ادب

پيش عزمت اى شهير كاينات لب به دندان مى گزد آب فرات

در من و اين اضطراب و واهمه يك نظر كن اى حسينِ فاطمه

گرچه بسيارت به پنهان گفته ام رحمتى آور كه بس آشفته ام

قدر تكرار كلام يا خداآفرينت اى حسين مرتضى

من كيم؟ آنجا كه در ميلاد توعشق مى گويد مبارك باد تو

گر نمك دارد عبارت هاى من جان گرفت از تو حكايت هاى من

گيريش گر در پناه لطف خويش مى دهد آيينه از خاك «پريش»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1398

مهدى آصفى

مهدى آصفى به سال 1323 ه. ش در تهران متولّد شد. وى از شعرا و مدّاحان اهل بيت «ع» مى باشد. تأليفات او عبارتند از:

«ديوان رياضى يزدى»، «نوادر» يا «سفينه ى شمشيرى»، «ديوان جودى خراسانى» و ... «1»

-*-

قبله ى ما

حرم تست حسين چشم ما بر كرم تست حسين

ياد تو روشنى محفل ماست فكر ما ذكر غم تست حسين

كيميايى كه كند مس را، زرخاك زير قدم تست حسين

داد جان گر، به تن مرده مسيح دم گرمش ز دَم تست حسين

نارنيران و بهشت موعودشرح لا و نعم تست حسين

هرچه در مدح تو و نهضت توبيش گويند كم تست حسين

هركجا بزم عزايى برپاست شعبه يى از حرم تست حسين

داغ عباس جوان پيرت كردشاهدم پشت خم تست حسين

______________________________

(1)- سيماى مداحان و شاعران؛ ج 2، ص 14.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1399

اكبر قلم سياه

اشاره

اكبر قلمسياه متخلص به «قلم» فرزند حسين به سال 1323 ه. ش در يزد متولد شد. وى در رشته ى فلسفه و علوم تربيتى ليسانس گرفت.

قلم در سال 1369 با همكارى تنى چند از فرهنگ دوستان به تأسيس مركز يزدشناسى در محل كتابخانه وزيرى اقدام كرد و فعاليت هاى ثمربخشى انجام داد. وى از سال 1351 به نشر مقالات تحقيقى ادبى و تاريخى و فرهنگى پرداخت كه اين آثار در روزنامه ها و مجله هاى يزد و اصفهان و تهران به چاپ رسيد آثار و تأليفات ديگر او بدين شرح است: «گوش شنوا»، «تاريخ سال شمارى يزد»، «يزد در سفرنامه ها»، «تذكره ى شبستان» و «تصحيح ديوان شارق الملك».

قلم شاعرى توانا و خوش قريحه است و در شعر معتقد به نوآورى و خلاقيت مى باشد. «1»

-*-

حسين (ع) چراغ قيام:

آن شه دين كه سرم باد فداى سر اوخون كنم گريه كه كردند به خون پيكر او

چون كنم از غم او ناله كه هر دم چون شمع با زبان مى فكنم در دل خود آذر او

آتش افتد به دل از واقعه ى عاشوراآه از آن قصه ى جانسوز محن آور او

هر نفس بر دل از آن داغ عزايى دگر است گه عزاى شه و گه اكبر و گه اصغر او

كه تواند كه كند ماتم آن شاه بيان كه تواند كه دهد شرح مگر داور او؟

خاك عالم به سر اين قوم سيه دل چه كنندبا نواميس خدا صفوت پيغمبر او؟

كاولياءاند همه خاك در درگاهش كانبياءاند همه مفتخر از مفخر او

نه در آن قوم نشانى ست ز دين و نه ز رحم نه به مادر نه به طفلى كه بود در بر او

واى از آن لحظه كه آن نور خدا گشت شهيدآه از آن صحنه كه مى ريخت گل

پرپر او

اف بر آن قوم! كه آن خيمه ى عشرت سوزندكه زند روح امين بوس ادب بر در او

ز جهالت ز پى خامشى نور خداكه خدا ضامن او باشد و روشنگر او

آسمانا ز چه اين خيمه برافراشته اى تو بر اين قوم فرود آى و بزن بر سر او

بس كن اين ناله كه نالند سرا پرده ى غيب دم فرو بند از اين غصّه ى دردآور او

خيز اى رهرو ره، درس از آنجا گيريم كه دهد درس سعادت به خدا رهبر او

هر قيامى كه بحق است حسين است چراغ اينچنين فعل نباشد مگر از مصدر او

دولت عشق بيابى تو از اين درگه اگرتا به سر منزل مقصود برد شهپر او

كه نترسى دگر از فتنه ى بيدادگران نه ز تزوير كس و زور كسى، يا زر او

درس يارى تو فراگير ز عبّاس جوان كه چو بى دست شود چون بشود ياور او

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران، ج 4، ص 2823.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1400 درس صبر اركه بجويى تو ز زينب آموزنهضتى كرد دگر نطق پيام آور او

چارمين اختر دين مانده ازين صحنه به جاشوكت دين خدا روشن از اين اختر او

تاج عزّت بنهد شه به سر همچو منى كه شوم از ره آن لطف و كرم نوكر او

نخرم ناز كسى چونكه نيازم همه اوست نفروشم به دو عالم به خدا افسر او «1»

______________________________

(1)- همان؛ ص 2825.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1401

پرويز خرسند

اشاره

خرسند از نويسندگان چيره دست معاصر است كه نثر تواناى خود را در راه ابلاغ پيام نهضت عاشورا به كار انداخته است.

از ايشان تاكنون كتابهاى: «برزيگران دشت خون»، «آنجا كه حق پيروز است» و «مرثيه اى كه ناسروده ماند» به چاپ رسيده است كه همگى در رابطه با

نهضت خونبار حضرت ابا عبد اللّه (ع) نگاشته شده است.

مرحوم استاد محمد تقى شريعتى در مقدمه كتاب برزيگران دشت خون درباره خرسند مى نويسد: «... مسلمان نيز اگر شاعرى توانا و يا نويسنده اى بى همتا است بايد به پيروى از كتاب دينى خود، هنر خود را در راه خير و مصلحت حق به كار برد، و اين كارى است كه خرسند عزيز و ارجمند مى كند. چون خرسند محبوب، جوانى هنرمند، و در عين حال دين دار است كه در سبك بيان حقايق نيز از قرآن درس گرفته است و هم چنان كه در اين وحى آسمانى مطالب در لباس نيكوترين قصص و ضمن تواريخ گذشتگان آورده شده او هم به منظور نشر فضايل اخلاق و مبارزه با فساد، داستان سرايى مى كند و براى تأمين هدف خويش بهترين داستانها و در حقيقت احسن القصص را برگزيده است. مگر از واقعه كربلا داستانى شنيدنى تر و از تاريخ حسين و ياران حسين (ع) سرگذشتى فضيلت آموزتر مى توان يافت؟».

پرويز خرسند كارمند بازنشسته صدا و سيما مى باشد.

-*-

برزيگران از دشت خون باز مى گشتند:

اشاره

خوشه هاى پربار زندگى در دامانشان بود. زينب و على و كلثوم و سكينه و همه و همه، بذرى را كه حسين افشانده بود با خون دل و اشك چشم آبيارى كردند. خوشه هاى زندگى كه رشد كرد و ثمر داد با داس سخن درو كردند. با آه هاشان كه نسيم بيدارى بود، خرمن باد دادند و محصول جدا كردند. كوفه و قرارگاه «زياد» شام و كاخ «يزيد» را پشت سر مى گذاشتند و به سوى مدينه پيش مى رفتند.

كاروان بر سينه ى دشت پيش مى رفت و كاروانيان خسته و كوفته از كار بزرگى كه انجام داده بودند به همراه كاروان به مدينه نزديك

مى شدند.

زينب چشمهايش را روى هم گذاشت و آنچه را كه ديده بود و انجام داده بود از نظر گذراند، يادش آمد كه به كاروانسالارى حسين بر همين شن هاى داغ به سوى كربلا پيش مى رفتند.

آن روز همه بودند حسين كه به همه اميد مى داد و آن بازوهاى نيرومند و چهره ى گشاده اش، على اكبر و قاسم تنها يادگار حسن و ديگر و ديگران. قلبش فشرده شد، مرواريد اشك در صدف چشمش غلتيد و آه از ميان لبانش بيرون جهيد. به ياد كربلا افتاد، ياد عزيزانش، ياد چهره ى روشن و آرام حسين، ياد شجاعت و بزرگوارى عباس، ياد صفا و پاكى قاسم و ياد لحظه اى كه حسين ناله سر داد و اشك در چشم هايش دويد. آن لحظه را نمى توانست فراموش كند. هميشه جلوى چشمش بود. به ياد داشت كه حسين هر شهيدى مى داد چهره اش برافروخته تر مى شد، همه ى تلاشش اين بود كه به دام غم نيفتد و دردها او را از پاى نيندازد، هر عزيزى را كه از دست مى داد مقدارى از نيرويش كاسته مى شد، اما چه بسيار مى كوشيد كه اين كاهش چشم گير نباشد، نه ناله اى مى كرد و نه اشكى مى ريخت.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1402

گشاده چهر سر نعش ياران مى رفت و گشاده چهرباز مى گشت، گويا هيچ اتفاقى نيفتاده هرچه به مرگ نزديك تر مى شد شادتر به نظر مى آمد، اما آن حادثه كه پيش آمد حسين نتوانست خود را كنترل كند. صداى على اكبر را شنيده بود، على از همه به پيامبر شبيه تر بود، هرگاه كه حسين مى خواست محمد (ص) را در برابر خويش ببيند به چهره ى على نظر مى دوخت. صداى على، نگاه على، راه رفتن على، و همه

چيز على محمدوار بود، وقتى كه چهره ى به خون آغشته ى او را ديد گويا پيامبر را غرقه بخون ديد، گريست و سخت هم گريست،

نمى توانست على اكبر را آن چنان ببيند. چهره ى حسين رنگ باخته بود لبهايش از خشم و غم مى لرزيد، اشك گونه هايش را خيس كرده بود. با اينكه همه ى شهيدان را خود از ميدان به در مى برد و به كنارى مى گذاشت، براى بردن على از ديگران كمك خواست، گويا ديگر قدرتى نداشت و صدا زد و از جوانان بنى هاشم كمك خواست. زينب ديد آن لحظه را نمى تواند فراموش كند چه دردناك بود مرگ على اكبر. يادش آمد كه مرگ على خودش را هم از پا درآورد.

دوباره ياد قاسم افتاد، آن جوان تازه سال كه تنها يادگار برادر جگر سوراخش حسن بود، لباس نبردى كه به تن كرده بود برايش بلند بود، شمشيرش روى زمين كشيده مى شد، كوچك بود اما روح بزرگى داشت، چه بزرگوارانه به سوى ميدان جنگ مى رفت.

ياد برادرش عباس افتاد، او كه اميد همه بود، وقتى پرچم را دست او مى ديدند هرگز خيال شكست و اسارت هم از خاطرشان نمى گذشت. بچه ها كه تشنه مى شدند، چشم به عباس داشتند و يك بار هم براى آوردن آب رفت آن لحظه بچه ها خيلى تشنه بودند، دهانشان خشك خشك بود. عباس دلش سوخت، نمى توانست آن حال را در كودكان ببيند، از حسين اجازه گرفت، مشك را برداشت و رفت، نه براى جنگ، براى آب، براى اينكه كودكان را از تشنگى نجات دهد، رفت آب بياورد اما ديگر برنگشت. فقط يكبار ديد كه حسين گرفته است، ديگر عباس نبود و باد با پرچم حسينى كارى نداشت.

ياد لحظه اى

افتاد كه حسين آخرين لحظات زندگيش را مى گذراند و دشمن به سوى خيمه ها مى آمد، مى دانست كه حسين چقدر تلاش كرد تا خويش را از خاك جدا كرد و آخرين نيرويش را به كار برد و فرياد زد:

«ان لم يكن لكم دين فكونوا أحرارا فى دنياكم» اگر دين نداريد، پس در دنياى خود آزاد مرد باشيد.

مى خواست بگويد: آخر ناجوانمردان! من هنوز زنده ام. لااقل از من خجالت بكشيد، صبر كنيد، بگذاريد بميرم بعد به خيمه هاى من حمله كنيد. زينب چشمهايش را باز كرد. مدينه از دور ديده مى شد، اشك تمام چهره اش را خيس كرده بود. لحظه به لحظه به مدينه نزديك مى شدند، نسيم آشنا بوى آشنا مى آورد، حال كه به وطن نزديك مى شدند فقدان عزيزان را بيش تر احساس مى كردند، دختر بزرگوار على و خواهر ستمديده ى حسين، شبح مدينه را كه ديد آهى سرد از دل بركشيد و آب به ديده آورد و اين شعرها ناله هاى اوست:

«اى مدينه ى پيغمبر! دختران پيغمبر را به خود مپذير. اين ما هستيم كه غرق در حسرت و اندوه به سوى تو بازگشته ايم. اى شهر عزيز! به پدر ما محمد (ص) بگو: كه ما از اين راه دور با خبر مرگ پسرش برمى گرديم بگو كه جوانان رعناى ما را به خاك افكندند و بگو كه كودكان بى گناه ما را به خون كشيدند. بگو كه دختران ترا به اسارت گرفتندو بگو كه بر دست و پايشان بند گران افكندند دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1403 بگو كه تيراندازان بى باك عراق صيدهاى حرم را آماج تير ستم ساختند بگو كه ديگر حرمتى در حريم مقدس تو بر جاى ننهادند زيرا كه نعش شهدا را بى كفن گذاشتند اى

پيامبر پاك! چه مى دانى كه چه كرده اند اين منم كه پيكر برادرم را بى سر بر خاك ديده ام بگو! كه اگر سر از خاك برمى داشتى و عصمت خود را آن چنان بى پرده مى ديدى اگر سر برمى آوردى و مى نگريستى كه مردم همه سر برافراشته و به ما مى نگرند چه مى كردى؟! اين فقدان وجود عزيز توست كه ما را اين چنين به بند ستم كشيده است و اين وجود عزيز تو بود كه مايه ى آبرو و حرمت فرزندان تو بوده است نمى دانم كه فاطمه ى زهرا چه مى انديشد در اين موقع كه جوجكان خويش را پر و بال شكسته و پر سوخته مى پذيرد اى مادر مهربان! ما را چنين سرافكنده مبين اين رگبار حوادث است كه ما را سرافكنده به سوى تو باز مى گرداند. ما هم قامت هاى كشيده و شاداب و چهره هاى برافروخته و چشمان روشن داشته ايم. غم مرگ جوانان ما را بار گرانى شد،كه پشت ما را در زير فشار خويش خم كرده است سوز تشنگى و سختى پياده روى ديگر توش و توانى براى ما نگذاشته است آب و رنگ ما را تابش خورشيد ربوده و توش و توان ما را گردش فلك درهم شكسته است روشنى از چشمان ما و شادابى از چهره ى ما براى هميشه رخت بربسته است اگر بگويم كه چه شب ها تا به روز بيدار مانده ايم، حيرت كنى! كه چگونه هنوز ديده ى بينا داريم اگر بگويم چه روزها بر ما به بى قرارى گذشت دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1404 جان نازنين تو در مينوى آسمان ها بى قرار خواهد شد. اى كاش بار ديگر سر از خاك برمى داشتى و تا بامداد رستاخيز بر خاك عزيزان خود اشك

مى ريختى! آرى بر فراز مقدس «بقيع» مى ايستادى و از دور با مزار پسر نازنين خود نجوى مى گفتى

***

خداوندا! به برادر عالى مقامم حسن اين ماجرا را چه كسى خواهد گفت؟!چه كس خواهد گفت برادرزادگان تو هم اكنون از سفر پر حادثه ى خود بازگشته اند؟! چه كس خواهد گفت كه برادر تو براى هميشه دور از تو گروگان خاك كربلاست؟! چه كس خواهد گفت بر بالين او به جاى دوستان پرندگان هوا مى گريستند؟!

***

الا اى مدينه ى پيغمبر! ما را به خود بپذير كه دلتنگ و دل آزرده بازگشته ايم!اى خوش آن روز كه تو را ترك مى گفتيم زيرا همه كس و همه چيز داشته ايم. و واى از امروز كه به سوى تو باز مى گرديم چون همه كس و همه چيز خود را از دست داده ايم آه چه روز خوبى بود كه جمع بوديم و چه روز بديست امروز كه پريشانيم در آن موقع سايه ى برادر بر سر ما بود، و در امروز آن سايه در دل خاك نهفته است اين ما هستيم كه در دست دشمن تباه شديم، و اين ما هستيم كه بر تباهى خود مى ناليم آن كاروان بى سالار ما بوديم كه بر شترهاى بى محمل و كجاوه راه مى پيموديم ما دختران پاكدامن محمديم و ما بندگان پرهيزگار خداونديم ما از محنت ها و رنجهاى دنيا شكوه نمى كنيم ما از برابر طوفان حوادث نمى گريزيم. ما راست مى گوييم و راست مى رويم زيرا بر دامن راستى و درستى پرورش يافته ايم. اى پدر بزرگوار! از خاك برخيز و ما را نوازش كن كه ما دل شكسته ايم. برخيز و ما را بر دامن بنشان به جبران اينكه دشمنان تو، ما را بر خاك و

خار نشانيده اند. به درد دل زينب گوش بدهيد زيرا دلى دردمند و جانى غم زده دارد. از حال سكينه بپرسيد، چون بپرسيد، چون ماتم مرگ پدر حال او ملال آميز است. اين برادرزاده ى بيمار من هم چنان از سنگينى زنجير سخت كوفته و خسته است. آنروز را فراموش نمى كنم كه گردن تب دارش را با شمشير برهنه تهديد كرده انداى نابود باد قدرت ستم كه اگر بر جاى بماند جهان را نابود خواهد كرد! اى پس از مرگ عزيزان من خاك دنيا بر سر دنيا و عزيزان دنيا باد! اين بود شرح پريشانى و قصه ى بى سر و سامانى ما اى دوستان عزيز. ***

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1405

بارانى از اشك فرو مى ريخت و عقده ها باز مى شد. ام كلثوم با مادر و پدر سخن مى گفت و همه مى نگريستند. يادها زنده مى شد و داغ ها تازه مى گشت، به مدينه كه مى گريستند شهرى را مى ديدند كه در اشك غرق شده است. ديگر به مدينه راهى نمانده بود و جاى مناسبى يافتند و خيمه ها افراشتند. على بن الحسين «بشير» را پيش خواند.

- بشير پدر تو مرد شاعرى بود، آيا تو هم از احساس شاعرانه ى او بهره دارى؟

- آرى، اى پسر رسول خدا، من نيز شاعرم و گاه گاه شعر مى سرايم.

- پس به مدينه شو و در سوگ پدرم حسين، شعرى بگو و مردم را از شهادت او و بازگشت ما آگاه ساز! بشير بر اسب نشست و به سوى مدينه شتافت، مدينه آغوش گشوده بود تا پيك گردآلود را بر سينه فشارد و حال عزيزان بپرسد.

*** بشير كه از راه رسيد و قدم بر خاك غم گرفته ى مدينه گذاشت، مردم دورش جمع شدند،

او مى گريست، نطفه ى شهر در رحم انديشه اش جان گرفته بود، دلش شور مى زد، اشك چشم هايش را پركرده بود. غمناك نوزاد شعرش را به دنيا آورد:

«اى ساكنان مدينه! ديگر در مدينه اقامت نكنيد. حسين شهيد شد و بدين سبب سيلاب اشك از ديدگانم فرو مى ريزد.

بدن پاكش به كربلا در ميان خاك و خون افتاده و سر مقدسش بر سر نيزه ها آواره ى شهرهاست».

ديگر نتوانست شعر را ادامه دهد، چون شمعى كه نسيم سحرگاهى در دامنش آويزد به لرزه افتاده بود و به سوى نابودى مى رفت، فرياد زد:

«اى آدم ها! هم اكنون فرزند حسين، آن پاره پاره تن كربلا و خواهران و دختران حسين در نزديكى مدينه به انتظار شمايند و من پيك آنهايم كه به سوى شما آمده ام.» بزرگ ها به هم نگريستند، بچه ها يكديگر را نگاه كردند، زن ها چين به پيشانى آوردند، نمى توانستند آنچه را شنيدند باور كنند. پس از اندكى يادشان آمد، اين خبر را باز هم جسته و گريخته شنيده بودند.

چشمه ها جوشيد و اشك ها بيرون ريخت، ديگر نمى دانستند چه مى كنند، به هر شكلى كه بودند، بى آنكه به لباس و به وضع خويش بينديشند بيرون دويدند، رفتند زينب را ببينند، كلثوم را ببينند، از آن ها بپرسند، از سكينه سوال كنند. از على بخواهند تا از حسينشان خبرى گويد.

وقتى كه سر و پا برهنه گان به خيمه ها رسيدند در جواب همه ى پرسش ها على بن الحسين بر كرسى نشست و هم چنان كه اشك مى ريخت فرمود:

«خداوندى را سپاس مى گويم كه پديد آورنده ى آسمان ها و زمين است و مى بخشد و مى بخشايد، و به روز جزا فرمان مى راند و هستى همه ى موجودات از اوست.

آن خداوند را سپاس مى گويم كه انديشه ها او را نتوانند

درك كنند و او به همه ى رازها آگاه است.

دردهاى بزرگ و غم هاى جانكاه و مصيبت هاى سخت و سنگين ديديم و تحمل كرديم، خطرى اسلام را تهديد مى كرد و ما با پذيرش اين دردها براى نجات اسلام و مسلمين در برابر خداوند بزرگ از آزمايشى سخت، رو سپيد بازگشتيم.

پدرم حسين شهيد شد و سر پاك و مقدسش را به همراه ما فرزندان اسير شده اش در شهر و ديار بگرداندند و اين مصيبت و دردى بود كه در تاريخ بشريت سابقه ندارد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1406

پس از اين حادثه چسان مى توانيد شادمان باشيد؟ كدام چشم است كه با ديدن نامرادى ها اشكبار نباشد؟ در حالى كه همه مى گريند و همه اندوهناك و زمين و زمان رنگ غم گرفته است.

ما را طرد كردند و پراكنده نمودند، به خدا سوگند با آن همه سفارش كه پيامبر در حق ما كرد تا حمايت شويم و محبت ببينيم اگر فرمان قتل و غارت ما را مى داد باز هم اين مردم مردمى از ياد برده، بيش از اين ستمى روا نمى داشتند چون هر ستمى كه ممكن بود انجام دادند.

اين مصيبت ها چقدر بزرگ و دردناك و سوزنده بود و چه سخت و طاقت فرسا و كشنده بود.

از خداوند بزرگ مى خواهيم كه در برابر اين دردها به ما رحمت عطا كند و از ستم كاران انتقام گيرد و داد مظلومان بى گناه را باز جويد و قربانيان ما را قبول فرمايد.»

مردم در سكوتى غم انگيز سخنانش را شنيدند باد، ناله اى كرد و خورشيد اشكى افشاند. اشك نور، اشك سپيدى و اشك آزادى.

فريادى در كربلا به امواج خون خورد و هنوز آن فرياد به گوش مى رسد، اشكى كنار

مدينه بر خاك افشانده شد و از آن خاك چشمه اى جوشيد كه هركس در آن چشمه تن شويد. آزادگى بيابد و زبونى نپذيرد. از آن همه خون و اشك كه در زندگى انسان فرو ريخته، خونى كه در كربلا ريخت ارزشمندتر، و اشكى كه به نزديكى مدينه افشانده شد گران قدرتر از همه بود.

كاروان به دروازه ى مدينه رسيد ساكنان مدينه براى استقبال، براى خوشامدگويى، به راهشان اشك افشاندند، تا غبار نخيزد و فرزندان پيامبر آزرده نگردند.

كاروان بدرون آمد، بيوه زنان و كودكان يتيم پيش دويدند، گريان فرياد زدند:

پس كو؟ حسين كجاست؟ او برايمان غذا مى آورد. او در كام تهى از محبتمان شهد نوازش مى ريخت، او بر اين سرهاى تو سرى خورده، دست نوازش مى كشيد، او در مزرع خشك و تشنه دل هامان بذر مى پاشيد و باران رحمت فرو مى ريخت و يتيمان مدينه، مشت هاى كوچكشان را گره كردند و فرياد كشيدند:

او براى همه ى ما پدر بود، گل نوازش بر سرمان مى زد و در گوشمان نواى محبت زمزمه مى كرد، حال كه شما بازگشته ايد، چرا پدرمان نيامد؟ مگر نمى داند كه ما به او احتياج داريم؟

مردان پيش دويدند، عباس كجا شد؟ آن بازوان نيرومند امروز براى كه شمشير مى زند؟ هرگاه كه دشمنى تهديدمان مى كرد، به هر هنگام كه چهره ى جنگ را مى ديديم، اميدمان بازوان تواناى عباس بود، بى عباس و بى اميد چگونه زندگى كنيم؟ نهال اميدمان كجا سرنگون شد؟

جوانان پيش دويدند. شما كه رفتيد اكبر هم از ميان ما رفت، روزها و شبها به انتظار نشستيم تا شما بازگرديد، و او بازگردد، اكنون كه بازگشته ايد، به ما بگوييد دوست، كجاست؟ اكبر عزيز كه ديدن او ما را به ياد پيامبر مى انداخت چرا

بازنگشت؟

زن ها، به سوى زينب دويدند. تو كه اين قدر ضعيف نبودى، چرا اين چنين شكسته شده اى؟ كلثوم پاكدامن چرا چشم هايى به گود نشسته دارد؟ و پاسخ همه اشكى بود كه بر خاك ريخت و آهى بود كه بر آسمان رفت ... «1»

مرثيه اى كه ناسروده مانده:

اشاره

زمين نه به رنگ خون، كه خون است. بارش خون، يا رويش خون؟ هرچه هست زمين يكپارچه خون است. هرچه در زمين از

______________________________

(1)- برزيگران دشت خون؛ ص 108- 126.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1407

خون آب مى خورد و هرچه بر زمين، از خون رنگ مى گيرد. خون مى بارد، مى رويد، مى وزد، مى جوشد و انسان بر اين همه خون تنهاست. انسان سرود آرزوهاى بلند ناكامش را با دهان سرخ خون است كه مى سرايد، و صداى موجهاى سربلند سرخ است كه به ديوار زمان مى خورد و از زمانها مى گذرد و به خط سرخى، «ازل» را به «ابد» مى پيوندد.

و اكنون بر اين خط سرخ و موجهاى سركش خون است بر درياى شن، كه كاروان به راه مى افتد. و درايش صداى زنجير، كه به بوى خون تازه مى آميزد و غربت انسان عظمتى مى يابد همپاى رنج او.

راه گشوده و گسترده است و رنگ خون دليل راه آدمى است و رنگ سرخ، رنگ غربت عظيم انسانى كه هرگز به گند «آنچه هست» عادت نمى كند و گرسنگى و هراس قله هاى سربلند را به سيرى و آرامش دره ها نمى فروشد. و اگر از آن اوج به اين ژرفا، سقوط مى كند، براى «گذشتن» است «نه ماندن».

اين خط خون آدم است و اين صداى تازيانه و زنگ زنجير. و اين انسان كه بر خون خويش زنجير مى كشد، اما از بلند غربتش به پستى آشتى نمى نشيند.

اين بذر خون

مردهاست در ميدان و اين صداى زنجير است بر دستهاى دشتبان- كه هراس در دل شغالان و لاشخوران بريزد- و پاسدار دانه هاست كه نميرند.

دشتبان از «رنج» نشترى ساخته است كه خواب را از چشمهايش بتاراند و پاسدار بيداد دانه ها باشد.

مادران فردا را بگو، كه كودكان گرسنه را سفره بگسترند كه دشتبان بيدار است. و دانه به گل مى نشيند. و گلها به ميوه.

كاروان به راه مى افتد و صداى زنجير به بوى خون تازه مى آميزد و «زن» در غربت غروب، قصه ى غمگينش را زمزمه مى كند:

«رنج» ميراث مادرم بود و «شهادت» مرده ريگ پدرم. و «غربت» يادگار اولين تنفس «آدم».

مادرم- كه مادر من بود و مادر رنجهاى انسان- به من آموخت كه بستر «رنج» نباشم تا بر من بيارمد و در خويشم تمام كند. و به من آموخت كه از «رنج» پلّه ها بسازم و بالاتر و بالاتر بيايم، تا از بلند قله هايش انسان را بيشتر ببينم و بيشترش بشناسم.

روز از پى روز مى گذرد و هر لحظه آبستن درديست. و اين زادگان روزگار «بد» چنان هجوم مى آورند كه هركس در سر راهشان به خاك مى نشيند و تمام مى شود. اما «زينب» بزرگتر از آنست كه از اين طوفانها بهراسد و بى آنكه فريادش را از اوجى پرواز دهد، به زانو درآيد. از «رنجها» پله مى سازد و گام بر سينه شان مى گذارد و بالا و بالاتر مى آيد. اينك اين «زينب» و اين پله هاى رنج.

يك

روزگار بدى بود و لحظه اى كه تاريخ انسان دگرگون مى شد، محمد (ص) يامى آورده بود و راهها را مشخص كرده بود و ضامن راه و پيامش حكومتى راستين. چنين بود كه فتح مكه و فتح حكومت، لحظه ى ابلاغ جهانى

اسلام بود.

اما هنوز بدن محمد گرم بود و طنين صدايش بر پرده ى گوشها، كه حكومت راهى ديگر مى گزيد. و لحظه به لحظه اسلام از قدرت تهى مى شد و آن آسمان پربار و زمين بارور به طبلى بدل مى شد كه معاويه و يزيدى به بازيش مى گرفتند. و مسلمان اسلام را در زمين هميشه آبستن، و در آسمان پربار و پرراز، و در انسان بى نهايت نبود كه مى جست و مى يافت. بلكه با خم و راست شدنى اسلامش را مى يافت و مسجدش جاى ذكرى مى شد كه نه رنگى از انسان داشت و نه دنيا، و نه حتى آخرت. پدرم- على- با دستهاى پينه بسته اش زمين را بذر مى افشاند و در هر رويشى، رويش مذهبش را معنايى مى يافت.

«او» از آسودگانى نبود كه در اوج خوبيشان خود را مى شويند و پيامى اخلاقى مى افشانند و رسالتشان را پايان يافته مى دانند. از «محمد» آموخته بود كه روزگار نصايح پدرانه پايان يافته است. رسالت «محمد»، يارى «فطرت بشرى» بود در نبردش با «غرايز

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1408

حيوانى». «محمد» و «على» مى دانستند كه اگر «بدى» حكومت مى كند نه به اين خاطر است كه «خوبى» ناشناخته است. بل به اين جهت كه «خوبى» را سپاهى نيست. «محمد» خوبى را سلاح بخشيد و خوبان را به ميدان خواند. پدرم على، سرباز آن سپاه بود.

حكومت «بدى» پايان يافت، چون خوبى نيرو يافته بود و بدى را كيفر مى داد، و خوبى را پاداش. اسلام مكتب زندگى بود نه مكتب اخلاقى انتزاعى. و پدرم با زندگيش مبلّغ مذهبش بود. مذهبى كه خوب زيستن بود و خوبتر مردن. رسالت نيايم «محمد» و پدرم «على» اين بود كه «خوبى» را

وسيله بشناساند نه هدف. مسلمان، خوب بود چون با «خوب بودن» به هدفش مى رسيد كه آزادى و رهايى انسان بود و گسستن زنجيرها. اما هنوز بدن محمد گرم بود و طنين صدايش بر پرده ى گوشها كه دشمن راه را عوض مى كرد. و به راهى مى افتاد كه در نهايتش اگر هم از خوبى نشان مى ماند، «هدف» بود نه وسيله. و انسان در كمالش مى كوشيد كه «خوب» باشد- و اين يعنى گوسفند بودن و سر به راه بودن- نه اينكه خوبى خون «حركت» و «هجرت» رگهاشان باشد.

راهى آغاز مى شد كه ديگر بار «خوبى» بى سپاه مى ماند و «بدى» شمشيرش را از نيام ترس بيرون مى كشيد و اين قلب خوبى بود كه آماج مى شد، اما خوبان را سلاحى نبود. راه عوض مى شد و به جاى شايستگان، فرصت طلبان به حكومت مى رسيدند. و اگر آن روز، روز سقوط انسان نبود، زمينه ى سقوط بود. و انسان به سراشيبى مى افتاد كه درّه ى مرگش، دهان گشوده ى حكومت يزيدى بود. پدرم خطر را حس مى كرد. فرياد مى كشيد، هشدار مى داد. او و مادرم چه بسيار غريبانه هر درى را كوبيدند و «بيدارى» را هديه بردند، اما درى گشوده نشد. و اگر شد، گشاينده ى در به دليل اينكه قبلا با ديگرى بيعت كرده است جوابى منفى داشت. هنوز بدن «محمد» گرم بود و طنين پيامى كه در «غدير» افشانده بود، بر پرده ى گوشها، كه پدرم تنها مى ماند و رنج، مادرم را مى تراشيد. چه جوش و خروشها، و چه بيم دادنها و اميد بخشيدنها كه سودى نداد و گوسفندان، فريب مشتى علف را خوردند كه به بويش راهى سلّاخ خانه مى شدند. و به جاى علف سبز، در

پاى «كاخ سبز» معاويه، گردن به تيغ مى دادند و خوراك حكومتى مى شدند كه گوسفندان پروار و صبور و سربراه مى خواهد. من كه اين همه را مى ديدم و شاهد مظلوميت مردى بودم كه بزرگترين خصم ستمكار بود، بايد چه تحمّلى مى داشتم كه نشكنم؟

دو

مادرم بسيار جوانتر از آن بود كه طعمه ى مرگ شود و من بسيار ضعيفتر از آن بودم كه از چنان پناهگاه امنى به سرما و هول زمستان دنيا بيفتم. «او» پرورده ى درد بود و پناه هر كه دردمند. و در آن روز و روزگار- كه بزرگترين دردها، سهم بزرگترين انسانهاست و هر ذره ى شعور كوهى درد به شانه مى نشاند- دردمندتر از على چه كسى بود؟ و پناهگاهى امن تر از دامن فاطمه ... كجا؟ تاروپود «فاطمه» از درد بود و خود پيام تسلايى براى هر دردمند. و «على» در گرمى تسلاى او و اميد و ايمانى كه از چشمهايش مى تافت، رنجها را تحمل مى كرد و دوباره به ميدان باز مى گشت. پدرم به خانه كه مى آمد گويى در تراكم دردهاى زمانه به نهايت زندگيش رسيده بود اما از خانه كه مى رفت مى پنداشتى در سپيده دم هستى است و زندگى را از نو مى آغازد. و اين همه از «فاطمه» بود. روزگار «بد» و بدكاران زمانه. على را زخم مى زدند و نگاه مهربان و نوازشگر فاطمه، مرهم آنهمه زخم بود. تا اينكه آوار همه ى رنجها مادرم را به خاك نشاند، و «على» با آنهمه زخم- كه خورده بود و مى خورد- چه تنها و بى پناه بود!.

مادر جوانم با جوانى على رفت. با بسته شدن آن چشمها، گويى چشمه ى زندگى پدرم خشكيد. شيارهاى چهره اش به گودى نشست و موها

به سپيدى. و على با آن همه زخم، بى دست فاطمه، دست مرهم گذارى نيافت. و زخمهاى ما به درد نشست و

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1409

من از درد پله اى ديگر ساختم.

سه

على يك لحظه آرام نداشت. سرباز خوبى بود و بدى دنيا را انباشته بود. على فرياد مى كشيد و هشدار مى داد و از سويى به سويى مى دويد. و بدى هر لحظه ضربتى تازه، فرود مى آورد. و آن آخرين ضربت بود و آخرين زخم كه عصاره ى زندگى على را به «محراب» افشاند و او نيز از پى فاطمه. و تنهايى ما بزرگتر مى شد و زخمهامان عميق تر. و درد از پى درد. و من پلّه و پلّه هايى ديگر مى ساختم و بر رنج بالاتر مى رفتم.

چهار، پنج، شش و ....

ما آگاهانه راهى گزيده بوديم كه نصيبمان جز رنج چيزى نبود. فراموش نمى كنم كه پدرم رنجهاى فردا و فرداهايم را مى شمرد و در پايان به چشمهايم نگاه كرد و گفت: مى ترسى؟ گفتم: نه، مادرم پيش از اين همه را گفته است. وقتى در زمانه ى بد، در روزگار سياهى و در حكومت بد، زندگى مى كنى و مى خواهى خوب بمانى جز جنگيدن چاره اى نيست. و در ميدان، آسودگى محال است و تنها، خون و درد، انتظارت را مى كشد. يا بايد اين همه را بپذيرى و به «خوبى» وفادار بمانى، يا با «بدى» آشتى كنى و بار سالم به منزل ببرى. ما اهل سلامت نبوديم. چرا كه در گرداگردمان جز زشتى نمى ديديم و جز بدى حس نمى كرديم. و بيعتمان با خوبى بود و خوبى سپاه مى خواست و ما سربازان آن سپاه.

مادر، با زندگى و مرگش، زن بودن را به ما آموخت، و پدر، مرد بودن را به مردانمان. و خون و درد شهيدانمان در ميدان، صداى دعوت ما بود.

بزرگ مى شديم و گام از پى گام به كام ميدانى مى آمديم كه هر گوشه اش را نعش شهيدى از ما

مى آراست.

زندگى ميدان نبرديست ميان خوبى و بدى. و هر انسان چه بخواهد و چه نخواهد، در اين ميدان است و ناگزير يا سرباز خوبى است، يا مزدور بدى. حدّ وسطى نيست و بى طرفى بوى جنايت مى دهد.

رسالت اين خانواده مشخص كردن مرزها بود. مگر مى شود. مرزها را مشخص كرد و خود كنار نشست؟ در طنين صداى محمد (ص)، مادرم هستى و جوانيش را چون برقى به ميدان تاباند تا چهره ى دوست و دشمن را مشخص كند؛ و پدرم با خونش خورشيدى ساخت كه هيچ زاويه اى تاريك نماند. تا هيچ گوشه نشينى نتواند دليل بياورد كه گرفتار تاريكى بوده است و راه از چاه نمى شناخته است؛ و برادرم حسن آفتاب قلبش را در طشت زمانه ريخت؛ و اينك اين من كه از غروب كربلا مى آيم و عزيزترين عزيزانم را به آسمان انسان بخشيده ام تا هيچ كودكى بى ستاره نماند و هيچ انسانى به نااميدى رضا ندهد. كه تا يك قطره خون در رگ پاكى هست، و تا يك نفس در آرزوى خوبى بر مى آيد، و تا يك صدا خوبى را آواز مى دهد، مى توان و بايد به انسان اميدوار بود.

مادرم، مادرى را به من آموخت و زن بودن را.

زخم بر دستهاى على بود و مرهم، دستهاى فاطمه.

بذر رنج على بود كه افشانده مى شد و دستهاى فاطمه بود كه حاصل را جمع مى كرد.

اينك اين بذر خون عزيزانم بر دشت كربلا؛ و اينك من، دروگرى كه خوشه هاى خشم را در سرزمين هاى ديگر مى جويم و مى دروم.

اين خط خون آدم است و اين صداى تازيانه و زنگ زنجير، و اين انسان كه بر خون خويش زنجير مى كشد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1410

اين نه خون،

كه بذر زندگى است كه دست حسين افشانده است و اين نه زنجير كه داس دروست در دستهاى زينب.

كاروان به پيش مى رود و سكوت را صداى تازيانه و زنگ زنجير است كه مى شكند.

اندوهى عظيم از اعماق قلبش مى جوشد و در پشت چشمهايش تبخير مى شود و بى آنكه بگريد نگاهش به اشك مى نشيند.

نگاه خيسش در طول مظلوميت بازماندگان فاجعه مى دود و بر انبوه دژخيمان خيره مى ماند و دوباره به خويشتن تنها باز مى گردد و مى بيند كه همچنان حسين است كه در هستيش نفس مى كشد.

از مادرش آموخته بود كه مادر باشد- با تمام معنى كلمه- مادر همه ى آنها كه سرباز ميدانند و ياور خوبى.

از مادرش آموخته بود كه زن باشد و برزگر بذرى كه مرد مى پاشد.

ديده بود كه «على» پيش از آنكه شوهر فاطمه باشد، مظهر تفكر فاطمه بود.

چنين بود كه خود مادر شد و بيش از آنكه به شوهر بينديشد، به حسين انديشيد.

در هر حادثه اى مادر به جستجوى كودكش برمى خيزد و در كربلا نيز مادران، كودكانشان را مى خوانند اما زينب تنها نام برادر را آواز مى دهد، حسين.

زينب، مادريست كه «خوبى» را شير داده است و هر كه خوب فرزند اوست.

زينب، مادريست كه «راستى» را پاسدارى كرده است، و هر كه سرباز راستى فرزند اوست.

زينب مادريست كه «فكر اسلامى» را پرورش داده است و هر كه مسلمان، فرزند اوست.

زينب، مادريست كه نگران سلامت «انسان» بوده است و هر كه انسان فرزند اوست.

و حسين مظهر «خوبى»، «راستى» و «فكر اسلامى» است و زينب مادر او.

پس چه جاى تعجب كه در كربلا، كوفه، شام، مدينه و هرجا كه زينب قدم گذاشته است حماسه ى پر اشك حسينش را سروده است، نه

مرثيه ى فرزندان شهيدش را.

حكومت يزيد بسترى گسترد تا پس از آن همه بى خوابى در خوابى شيرين غرق شود، اما هنوز سر بر بستر نگذاشته بود كه صدايى بلندتر از همه ى صداها و فريادى بر دروازه ى كوفه، شام، مدينه منفجر شد.

در انفجار آن صداست كه حكومت يزيدى سراسيمه به خيابان مى دود كيست؟

زينب دختر على.

و خواب براى حكومت يزيد آرزويى مى شود كه بهر قيمتى مى جويد و نمى يابد.

خونى كه حسين در كربلا افشانده است اينك در هر شهر و دهى جوانه زده است و سر برآورده است، و زينب از هر كجا كه ميگذرد جارى فرياد را به بوته ها مى ريزد تا گلهاى سرخ بشكند.

اين رنگ كربلاست و رنگ مظلوميت مردان منتظر آنجا، و رنگ كابوسى كه زندگى يزيد را بهم ريخته است و خوابش را آشفته ساخته است.

و اين حماسه ى پر اشك زنى است كه هرگز مرثيه ى فرزندان شهيدش را نگفت.

و اين صداى پر طنين مادريست كه با نام «حسين» انسان را صدا مى دهد.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1411

آى انسان! «1»

______________________________

(1)- مرثيه اى كه ناسروده ماند؛ ص 143- 156.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1412

بهاء الدّين خرّمشاهى

اشاره

بهاء الدين خرمشاهى قرآن پژوه و حافظ پژوه معاصر در سال 1324 ه. ش در قزوين، در خانواده اى متوسط الحال كه خواستار دين و دانش بودند به دنيا آمد. پدرش مرحوم ميرزا ابو القاسم از شاگردان بزرگانى چون شادروانان حكيم ايرجى، آية اللّه ملّا على معصومى همدانى و آية اللّه سيد ابو الحسن رفيعى (استاد امام خمينى در رشته ى عرفان و معقول) مردى غريب الاجتهاد و نخستين معلم او در علوم قرآنى و اسلامى بود.

وى تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در قزوين گذراند و سپس

وارد دانشكده ى پزشكى شد. امّا در سال 1343 شمسى از رشته ى پزشكى به ادبيات و زبان فارسى دانشگاه تهران تغيير رشته داد و در محضر استادانى چون شادروانان آية اللّه ابو الحسن شعرانى و استاد عبد الحميد بديع الزمان كردستانى رحمة اللّه عليهما و نيز بزرگانى چون استاد دكتر سيد جعفر شهيدى و دكتر مهدى محقق و چند تن از بزرگان علم و ادب ايران تحصيل كرد.

در سال 1352 از دانشكده علوم تربيتى دانشگاه تهران در رشته كتابدارى كارشناسى ارشد را به پايان رساند امّا مشغله ى تأليف و ترجمه و كارهاى قلمى به او مجال ادامه ى بيشتر تحصيل دانشگاهى را نداد.

آثار او نزديك به 60 كتاب و 1000 مقاله است از جمله ترجمه ى قرآن كريم همراه با توضيحات و واژه نامه در قطع رحلى بزرگ و نه كتاب ديگر قرآن پژوهانه و 12 كتاب درباره ى حافظ پژوهى (كه سه اثر از آن با همكارى حافظ پژوهان ديگر پديد شده است) و نيز زندگينامه خود نوشت فرهنگى به نام فرار از فلسفه و ...

از ترجمه هاى ايشان مى توان از: «شيطان در بهشت»، «علم در تاريخ»، «هابيل و چند داستان ديگر»، «درد جاودانگى»، «عرفان و فلسفه»، «علم و دين و انديشه سياسى در اسلام معاصر» را نام برد.

در حال حاضر او از ويراستاران ارشد دائرة المعارف تشيع و از مشاوران و هم قلمان دانشنامه ى دانش گستر و صاحب امتياز مؤسسه نشر و پژوهش فرزان روز و عضو پيوسته ى فرهنگستان زبان و ادب فارسى است. حسينيه ى ارشاد «زندگينامه و كتابنامه» اى از او منتشر كرده و انجمن آثار و مفاخر فرهنگى در ماه مبارك رمضان 1424/ 1382 شمسى بزرگداشتى براى او

برگزار كرده و رساله اى از زندگينامه ى او و مصاحبه ى بلند و نمونه ى شعر و چندين عكس و تصاوير كتابهاى او را به چاپ رسانده است.

ايشان درباره ى حضرت سيد الشهداء اشعار مختلفى سروده است كه چند نمونه از آن اشعار را ذكر مى كنيم:

-*-

تركيب بند: در سوگ ثار اللّه:

1

هركس كه دم به جرعه ى جام ولا زندبايد كه بوسه بر دم تيغ بلا زند

غوّاص سر سپرده ى دُردانه ى بقابايست غوطه در دل بحر فنا زند

صد گونه رزق هست ولى خون دل خوردآن كس كه عشق بر سر خوانش صلا زند

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1413 آن كس كه ديد شعشعه ى شوكران عشق بر شهد نعمت دو جهان پشت پا زند

كاخى كه عشق در دل عاشق بنا نهادپهلو به طاق كنگره ى كبريا زند

دستى كه خواست در شكند پايه هاى كفربايست كوس معركه ى كربلا زند

از امتحان عشق الهى گريز نيست دستانسراى عشق همين يك نوا زند

آل اللّه اند آل على (ع) اى خوش آنكه دست در دامن ولايت آل خدا زند

روشنگر حقيقت ايمان «حسين» بوددر جسم روح رفته ى دين جان «حسين» بود

2

اين زرد چهره اى كه چو عاشق كمر خم است تصوير ماست يا كه هلال محرّم است

تصوير خنده از لب گل نيز پا كشيدامروز روز نوحه و فرياد و ماتم است

اى دل بسوز و خون شو و از ديدگان بريزجان تو نيست سينه كه كاشانه ى غم است

جان زارتر ز ناله ى بيمار جان به لب دل تنگ تر ز حوصله ى خلق عالم است

اشكى كه نرم مى چكد از رخ پياپى است خونى كه گرم مى رود از دل دمادم است

اى ديده اشك خيز شو و بى نگاه باش«امروز گريه بر همه كارى مقدّم است»

تا درد هست روى به درمان نمى كنيم در سينه هاى خسته همين درد مرهم است

خون حسين، گرچه به دامان عشق بوددامان عشق، پاك چو دامان مريم است

آرى حسين رونق بازار عشق بودآن سر سپرده سرخوش و سردار عشق بود

3

هرجا كه رفت دشمن بدكين امان ندادناچار پا به دايره ى لامكان نهاد

رسمى كه لب به خنده گشايند و جان دهنداو در ميان سلسله ى عاشقان نهاد

يك نيزه سر بلندتر او از مسيح، گشت پا بر فراز تاك هفت آسمان نهاد

از عرصه ى سقيفه جهيدن گرفته بودآن ناوكى كه حرمله اندر كمان نهاد

با خون خويش و گرد غم كودكان خويش وز سنگ صبر پايه ى دين جاودان نهاد

برقى جهيد و ظلمت كفر از جهان زدودمردى رسيد و رسم وفا در جهان نهاد

او عهد بسته بود كه از خويش بگذردو آن عهد با خداى خود اندر ميان نهاد

از هفت شهر عشق به يك نيمه آن گذشت همچون نسيم از گره هفتخوان گذشت

4

راز قضا و شرّ قدر آشكاره نيست در اين حريم، عقل بشر هيچ كاره نيست

وقتى كه پيك حكم ازل مى رسد ز راه جز آنكه سر به حكم نهى هيچ چاره نيست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1414 دل عمر خويش صرف به اندوه عشق كردافسوس بهره مند ز عمر دوباره نيست

با دست بسته رفت و شنا كرد و وارهيداز بحر ژرف عشق كه هيچش كناره نيست

يكباره داد جان و جهان را به راه عشق«در كار خير حاجت هيچ استخاره نيست»

از ماتم وى است گريبان صبح چاك يك جيب نيست كز غم وى پاره پاره نيست

آب از براى لشگر خونخوار خصم هست امّا براى تشنه لب شيرخواره نيست

آه از دمى كه شمر به مقتل نهاد روى اى وهم! ديده بند كه جاى نظاره نيست

دردا كه قلب عالم امكان دريده شدشادى گرفت آخر و غم آفريده شد

5

اى كاش آن كه كس پى آزار كس نبودصيّاد را به صيد حرم دسترس نبود

زندان تن بس است خدايا و تيغ مرگ اى كاش تيغ ديگر و ديگر قفس نبود

در سينه ى حسين، ز بس ناله شد گره ديگر مجال آمد و رفت نفس نبود

بسيار بود ناله ى جانسوز العطش با كاروان عشق و نياز جرس نبود

فرياد بود و وحشت و گرما و تشنگى بيداد بود و و لوله و كس به كس نبود

آن پهندشت زلزله از سمّ اسب داشت زان كشته زار هيچ ره پيش و بس نبود

كس بيم دل دريدن يك محتضر نداشت انديشه اى ز ناله ى يك ملتمس نبود

سرداد و يار داد و جوان داد و جان در راه دوست اين همه ايثار بس نبود

تا دست دوست تيغ رها ز نيام كرددر كربلا قيامت صغرى قيام كرد

6

اى شهسوار صفدر ميدان كربلااى يكّه تاز صاعقه جولان كربلا

تيغ تو گشت قاطع دعواى كفر و دين فرقان شدى به ساحت ديوان كربلا

خاتم ربود گرچه از انگشتت اهرمن هستى هنوز نيز سليمان كربلا

از شرم بى حيايى دشمن هنوز هم سرخ است لاله هاى بيابان كربلا

رفتى ولى به مسجد الاقصاى خويشتن معراج رفته اى تو ز دامان كربلا

غير از سر بريده چه در خوان خويش داشت خوش داشت عشق حرمت مهمان كربلا

خونى كه حال در رگ اسلام مى دودسر مى زند ز داغ شهيدان كربلا

ساحل شد آشكاره و پايان گرفت موج كشتى نوح زاد ز طوفان كربلا

سرداد سر سپرده اى و پا گرفت دين كوتاه شد فسانه و بالا گرفت دين دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1415

7

ايزد كه جان و عشق و صفا آفريده است با تيغ «هست» جيب عدم را دريده است

آزاده مرد عاشق صافى تر از حسين در راه عشق و كار محبّت نديده است

ماهى كه كرده نيزه به چشم محاق كفرچون آفتاب تيغ به ظلمت كشيده است

ننگى كه قصد دامن اسلام كرده بوداز اين فرشته همچو هريمن رميده است

از آن زمان كه جسم تو در خون تپيده بودجانهاى عاشقان همه در خون تپيده است

هركس به قدر خويش ز داغت نصيب برديك داغ هم به لاله ى صحرا رسيده است

مجنون شدند و خم همه ى بيدهاى دشت در خلد نيز قامت طوبى خميده است

بى آشيان پرنده ى بيدارى غمت در چشم عاشقان تو مسكن گزيده است

اى صد هزار جان گرامى فداى توهستى براى جدّ تو بود و براى تو

8

و هم از حريم كوى تو با چشم تر گذشت از دل خيال داغ تو همچون شرر گذشت

هرچند هر كه راستمى از قضا رسيدحاشا به حال هيچكسى اين قدر گذشت

پشت تو از بلاى قضا دم به دم خميدعمر تو در جفاى فلك سربه سر گذاشت

گاهى به سوگ مادر و گاهى به سوگ جديك چند هم به ماتم قتل پدر گذشت

در تنگناى عرصه ى خونين كربلاكار تو از عيادات حال پسر گذشت

او خنده زد به روى تو خونين بسان گل وقتى به روى دست تو آن طفل درگذشت

در وادى وفا نه كسى چون تو پا گذاشت در عالم صفا نه كس اين سان ز سر گذشت

خورشيد دوست ديدى و از خود به در شدى عمرت چو عمر كوكب پاك سحر گذشت

اى كوكب هدايت و اى كشتى نجات واجب عزاى قتل تو بر كل ممكنات

9

زيرا تو نور ديده ى زهراى اطهرى با صد هزار جان مقدّس برابرى

پرورده ى كنار رسول مكرّمى آيينه ى صفات خداوند اكبرى

دست خدا على بُد و دست على تويى فخر جهان على بُد و تو فخر حيدرى

اى جسم تو خلاصه ى جانهاى قدسيان در جسم دين روانى و نفس پيمبرى

دامان خويش گرچه ز دنيا كشيده اى همچون هماى بر سر دين سايه گسترى

ظلمت شكاف نور تو تا قلب باخترتنها نه شمع جمعى و خورشيد خاورى

پيغمبرى به نام نياى تو ختم گشت كردى به خويش نيز تو ختم دلاورى

شايد شرار دوزخ يكسر بيفسرددر پرتو شفاعت تو روز داورى

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1416 اى چشمه ى حيات نه در خاك رفته اى ز افلاك آمدى و به افلاك رفته اى

10

با گريه نقش داغ تو از جان نمى روداز لاله رنگ داغ به باران نمى رود

با نقد عمر داغ غمت را خريده ام سخت آمده ست در دل و آسان نمى رود

هم سوز ماتم تو و هم شور عشق توبا شيرم اندرون شد و با جان نمى رود

آنجا كه هست عشق تو جان را چه قيمت است؟كاين مى رود ز دست ولى آن نمى رود

قربانى اى به غير تو قربانى عظيم با پاى شوق خويش به ميدان نمى رود

غير از تو اى شهيد وفاكيش جوركش هرگز شكار از پى پيكان نمى رود

هر خنده بود از لب عالم كشيد پالبخند اشك از لب مژگان نمى رود

پايان گرفت عمر شب و گريه هاى شمع وين داستان رنج به پايان نمى رود

اين داستان هستى و بود و نبود ماست اين چيستان عالم و سرّ وجود ماست

11

جيب وجود در غم قتلت دريده بادعالم به سان خرمن آفت رسيده باد

هر غم كه بود در همه عالم به سينه هست هر خون كه هست در همه دلها به ديده باد

هر دل كه بود سوز تو در آن فسرده گشت هر سر كه نيست شور تو در آن بريده باد

دلهاى شيعيان همه در خون كشيده شدآن دل كه خون نگشت به آتش كشيده باد

هستى به عشق دادى و هستى گرفته اى هستى فداى آن همه عشق و عقيده باد

بايست هركسى برد از فيض عام سهم داغ غم تو قسمت هر آفريده باد

كمتر ز لاله نيست دل عاشقان توتنها، به غم نشسته و در خون تپيده باد

هستى به سان قطره ى اشكى اگر شودبر خاك آستانه پاكت چكيده باد

در نظم عشق، واسطة العقد آدمى در بزم عشق واسطه ى فيض عالمى

12

خاموش «خرّما» كه جهان زين فسانه سوخت در خون نشست لاله و بلبل به لانه سوخت

باران اشك اگرچه تكاهل نكرده است هرجا كه بود نطفه ى گل در جوانه سوخت

برقى جهيد از غمش و در دلم نشست شكر خدا كه عاقبت اين درد، خانه سوخت

در دوره اى كه قحط وفا بود و قحط عشق شكر خدا كه سينه ى ما عاشقانه سوخت

اى چشم بى نگاه من اى چشمه ى اميدفيضى! كه دل به حسرت يك اشك دانه سوخت

خاموش «خرّما» كه دل دردمند دوست بى دود ساخت آتشى و بى زبانه سوخت

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1417 وقتى كه سوخت حلق حسين (ع) از شرار تيغ در حيرتم كه خانه ى هستى چرا نه سوخت

جانانه داد جانى و دين جاودانه ساخت بايست در مصيبت او جاودانه سوخت

تا بود چرخ سفله خطايى چنين نكردبر هيچ آفريده جفايى چنين نكرد «1»

*** در گرامى داشت خاطره ى جاودانه ى شهادت

زندگى آموز و آزادگى پرور سرور و سالار شهيدان اسلام و انسانيت و آرمان و اخلاق، حضرت سيد الشهدا، ابى عبد اللّه حسين بن على عليه و على آله السلام:

با بغض گرفت غم به دامن سرمان سر كرده هواى نيزه ى سرورمان

گشتند قرين محرّم و فروردين از عيد شده عزاش واجب ترمان

*

برماست كه ياد دوست نيكو داريم دل را نه اسير رنگ، نه بو داريم

گر سال كهن نو شده از گردش دهرما تازگى دين خود از او داريم

*

يك شب اگر او به خواب آيد بازم بر هرچه، ز ماه تا به ماهى نازم

قربان نشدم اگر ز وَجْد آنگه جان قربانى راه ذو الجناحش سازم

*

ترجمه ى منظوم بعضى از احاديث آن حضرت (ع):

1- ان لم يكن لكم دين فكونوا احرارا فى دنياكم:

از كتم عدم چو حقگر آزاده شويدحيف است براى باطل آماده شويد

گر روى ز رسم و راه دين گردانديددر كار جهان دست كم، آزاده شويد 2- ان الحيوة عقيدة و جهاد:

اين خواب گران، دريغ ارزان نبودبيهوده به سر بردنت آسان نبود

در بحر حيات گوهرى چون ايمان يا جهد و جهاد در ره آن نبود 3- بخشى از وصيت نامه آن حضرت (ع) به برادر ناتنى اش جناب محمد بن حنفيه (منسوب به نام مادر، كه با هم برادر پدرى بودند، مانند قمر بنى هاشم):

«... انى لم اخرج أشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الإصلاح فى امّة جدّى محمّد صلى اللّه عليه و آله،

______________________________

(1)- خورشيد به نيزه؛ ص 31- 46.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1418

اريد ان آمر بالمعروف و أنهى عن المنكر، و أسير بسيرة جدّى و سيره ابى على بن ابى طالب عليه السلام ...»:

من نز پى تاج و باج برخاسته ام بل، كندن

ريشه ى ستم خواسته ام

اصلاح در امت نيايم احمدبا نهى ز منكر، به هم آراسته ام * 4- و اعلموا أنّ حوائج الناس اليكم، من نعم اللّه عليكم، فلا تملّوا النعم فتحو نقما:

آرند كسان چو نزدتان حاجت خويش سازيد فداى رنجشان راحت خويش

نعمت شمريد، تنگدل زان نشويدكز دست دهيد گوهر طاعت خويش «1»

______________________________

(1)- اين اشعار طبق دست نوشته استاد خرمشاهى به تاريخ تاسوعاى 1423 مطابق با فروردين 1381 سروده شده است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1419

اصغر حاج حيدرى

اشاره

اصغر حاج حيدرى فرزند رجبعلى متخلص به «خاسته» در شب يلداى سال 1324 ه. ش در خمينى شهر اصفهان ديده به جهان گشود تحصيلات خود را تا نزديك ديپلم در زادگاه خود پى گرفت.

حاج حيدرى از سال 1342 با قريحه ذاتى خويش شعر سرودن را آغاز كرد و در بدو امر بيش از ده هزار بيت شعر از شعراى ديگر را كه غالب آنها در مدح و مرثيه ائمه اطهار بود از حفظ كرد.

خاسته به زبان محلى نيز شاعرى تواناست و يك مجموعه شعر محلى به نام «كلوزه» را نيز سروده، چاپ و منتشر نموده است.

تخلص وى در شعر محلى «لوكه» مى باشد.

مجموعه شعر حاج حيدرى با نام «عطر گندم، مهر مردم» در سال 1380 به چاپ رسيده است.

وى آثار ديگرى در دست تهيه و چاپ دارد كه از آن ميان مى توان به «آواز با شبنم» و «از حرا تا كربلا» نام برد.

خاسته اشعارش در سبك كلاسيك مى باشد و در تمام قوالب آن به جز قصيده طبع آزمايى كرده است ولى بيشتر رغبتش به سرودن مثنوى است.

حاج حيدرى به استخدام آموزش و پرورش در آمده است و به عنوان مربى شعر و قصه

مشغول به فعاليت است. تأسيس كنگره شعر ميلاد آفتاب كه از سيزده سال پيش تاكنون هر ساله برگزار مى شود و باعث ايجاد فكر كنگره هاى شعر عاشورايى در سراسر كشور گرديده است، از اقدامات ديگر ايشان مى باشد.

-*-

ميلاد عشق:

شيرخوار شهر شورآباد عشق دارد از مستى به لب فرياد عشق

هست از گهواره اش بانگى بلندمى پرد از جا همى همچون سپند

در كوير تشنگى عطشان گلوست پسته اش جوياى پستان سبوست

خانه ى ميثاق را در مى زندپنجه بر پستان مادر مى زند

گرچه در قنداقه اى پيچيده است هفت شهر عاشقى را ديده است

هست در شش ماهگى سردار عشق رشته ى قنداقه ى او دار عشق

لب ندارد گرچه بهر گفتگودوست را لبيك گويد با گلو

گوش او از غيب مى جويد رباب كى برد خوابش ز لالاى رباب

مى كند بر دشمن دون عرصه تنگ دست و پا بسته چو آيد سوى جنگ

يا رب اين نوزاد نيكوزاد كيست عشق را اين بهترين استاد كيست

آرى اين سرباز كوچك اصغر است سبط اصغر را دليل اكبر است

تا قيامت «خاسته» فرياد عشق از گلوى نازك ميلاد عشق «1» ***

______________________________

(1)- دوره هشتمين مراسم شب شعر عاشورا ص 82.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1420 تا با ولاى عشق تو شد آشنا دلم آتش گرفت و هست چو نى در نوا دلم

اى آفتاب روى تو رونق فزاى جان بر من بتاب تا كه بگيرد صفا دلم

در هر سرا كه ساده به سوگت گريستم پرواز كرد تا به سراى خدا دلم

هرشب براى سوك تو با آه مى كنددر دشت سينه خيمه ى ماتم بپا دلم

در حسرت زيارت كرب و بلاى تودل داند و خدا كه نمايد چه ها دلم

تنها نه لب به ياد تو «يا ليتنى» سرودهرلحظه داشت نغمه واحسرتا دلم

با ياد تشنه كامى شش ماهه اصغرت خوابش چگونه است و قرارش كجا دلم

هرجا ز چاره

مانده تهى دستهاى من عباس نامدار تو را زد صدا دلم

افروختم چو شعله و آتش گريستم تا تشنه ديد لعل لبان ترا دلم

فردا كه هركه بگذرد از هرچه بستگى ست كى دامن ولاى تو سازد رها دلم

مى خواستم كه شاد سرايم به شام عيداشكم روانه شد كه نگردد رضا دلم

اين شعر جان گداز كه از سينه «خاسته»روح القدس سرود ندانم و يا دلم

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1421

حسين منزوى

اشاره

حسين منزوى، شاعر خوش ذوق و لطيف طبع معاصر، فرزند محمد، در سال 1325 ه. ش در شهر زنجان چشم به جهان گشود و در آن شهر نشو و نما يافت، تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در همان زادگاهش به انجام رسانيد از آن پس براى ادامه ى تحصيل راهى تهران شد و در دانشكده ى ادبيات به تحصيل پرداخت و به دريافت ليسانس ادبيات فارسى نايل آمد.

منزوى شاعرى است غزل سرا و در سرودن شعر از استعداد و قريحه ى سرشارى برخوردار است، غزلياتش جذاب و دلنشين و شهرتش نيز به خاطر غزل هاى خوب و لطيفى است كه مى سرايد، زيرا در بيان افكار و انديشه هاى شاعرانه ى خود در قالب كلاسيك از توانايى و مهارت كافى برخوردار است، از منزوى چند مجموعه شعر به نامهاى: «حنجره ى زخمى تغزل»، «منظومه ى صفرخان»، «شوكران و شكر»، و «فاجعه در حوالى جوانى»، طبع و نشر شده است. او علاوه بر شاعرى در نويسندگى و ترانه سرايى هم دست دارد. وى در حال حاضر در زنجان سكونت دارد و گاهى در بعضى از انجمن هاى ادبى تهران شركت مى كند.

-*-

اين سرخى شفق نيست:

داغ كه دارى امشب؟ اى آسمان خاموش!داغ كدام خورشيد؟ اى مادر سيه پوش!

اين سرخى شفق نيست. خون شقيقه ى كيست كه مى چكد به رويت، از گوش و از بناگوش؟

طشت زرى است خورشيد، گلگون، لبالب از خون تيغ كه باز كرده است، خون از رگ سياووش؟

اين كشته ى كيست دگر؟ تركيب دبّ اصغرتابوت كوچك كيست؟ كه مى برند بر دوش

تا هر ستاره زخمى است از عشق بر تن تواز زخم هاى عشقت، خون كه مى زند جوش؟

نامى كه چون كتيبه است بر سنگ روزگاران يادش، اگرچه خاموش، كى مى شود، فراموش؟

ماه مرا فرو برد، چاه محاق، هشداراى قافله

كه افتاد، بيرق ز دست چاووش

در قلعه ى كه افتاد آتش؟ كه در افق هااز پشت شعله و دود، پيداست برج و باروش ***

آن شب چه شبى بود كه ..:

اى خون اصيلت به شتك ها ز غديران افشانده شرف ها به بلنداى دليران

جارى شده از كرب و بلا آمده و آنگاه آميخته با خون سياووش در ايران

اى جوهر سردارى سرهاى بريده وى اصل نميرندگى نسل نميران

خرگاه تو مى سوخت در انديشه ى تاريخ هربار كه آتش زده شد بيشه ى شيران

آن شب چه شبى بود كه ديدند كواكب نظم تو پراكنده و اردوى تو ويران

و آن روز كه با بيرقى از يك سر بى تن تا شام شدى قافله سالار اسيران

تا باغ شقايق بشوند و بشكوفندبايد كه ز خون تو بنوشند كويران

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1422 تا اندكى از حق سخن را بگزارندبايد كه به خونت بنگارند دبيران

حد تو رثا نيست عزاى تو حماسه ست اى كاسته شأن تو از اين معركه گيران

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1423

خسرو احتشامى

اشاره

خسرو احتشامى هونه گانى فرزند على محمد در سال 1325 ه. ش در هونه گان از روستاهاى سميرم سفلى در خانواده اى اهل فرهنگ و ادب چشم به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى را در زادگاهش و متوسطه را در اصفهان گذراند وى بخشى از تحصيلات عاليه ى خود را در كشور هندوستان و مابقى را در شهرستان اصفهان در مقطع كارشناسى در رشته تاريخ به اتمام رساند.

احتشامى سرودن شعر را از دوران دبيرستان شروع نمود و تحت تأثير آموزش هاى پدر بزرگ مادرى خود كه فردى شاعر و هنرمند بود نخستين جوانه هاى اشتياق به شعر در وجودش شكوفا شد.

بيشتر همّ اين غزلسراى فرهيخته مصروف شناخت شعر پژوهش هنرى و تحقيق ادبى گرديده است. علاوه بر غزلياتى كه در جُنگ هاى معاصر به چاپ رسيده مقالات پراكنده اى هم در مطبوعات كشور از وى نشر يافته است.

از خسرو احتشامى تاكنون كتابهاى زير چاپ و منتشر

شده است:

«در كوچه باغ زلف»، «اصفهان در شعر صائب»؛ «امشب صداى تيشه» كه درآمدى است بر خسرو و شيرين نظامى، «باغهاى چوبى» جمال شناسى پنجره هاى رنگين ايرانى، «افسانه اصفهان آبى» كه مثنوى بلندى است كه به همراه يك آلبوم از معاريف بزرگ اصفهان چاپ شده است. «غزل بانو» سرگذشت تغزل در تاريخ ادبيات ايران.

خسرو احتشامى دو كتاب در دست چاپ دارد: «شكوه علوى در تغزل صفوى»، كه 14 قصيده از شاعران نامدار دوره صفوى درباره حضرت مولى الموحدين امير المؤمنين مى باشد و ديگر «غزل مردان اصفهان» كه غزليات 53 نفر از شاعران اصفهان از قرن ششم تا زمان حاضر جمع آورى شده است.

احتشامى از شاعران غزلسرا محسوب مى شود كه گاهى قصيده نيز مى گويد و در كنار آن در شعر نو نيز طبع آزمايى نموده كه مجموعه اى از اشعار نو نيز در دست چاپ دارد.

خسرو احتشامى هم اكنون به عنوان مدرس در دانشگاه شيخ بهايى اصفهان مشغول تدريس است.

-*-

روح تشنگى:

اى بسته بر زيارت قدّ تو، قامت آب شرمنده ى محبت تو، تا قيامت آب

در ظهر عشق، عكس تو لغزيد در فرات شد چشمه ى حماسه ز جوش شهامت آب

دستت به موج، داغ حباب طلب گذاشت اوج گذشت ديد و كمال كرامت آب

بر دفتر زلالى شط، خطّ لا كشيدلعلى كه خورده بود، ز جام امامت آب

ترجيع درد را، ز گريزى كه از تو داشت سر مى زند هنوز به سنگ ندامت آب

سوگ تو را ز صخره چكد، قطره قطره رودزين بيشتر سزاست به اشك غرامت آب

از ساغر سقايت فضلت، قلم چشيدگسترد، تا حريم تغزّل ز عامت آب

زينب حسين را به گل سرخ خون شناخت بر تربت تو بود نشان و علامت آب

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1424

از جوهر شفاعت تيغت، بعيد نيست گر بگذرد ز آتش دوزخ سلامت آب

آمد به آستان تو گريان و عذرخواه با عزم پاى بوسى و قصد اقامت آب

مى خوانمت به نام ابو الفضل و، شوق رادر ديدگان منتظرم، بسته قامت آب «1» ***

آفتاب شعله پوش:

گيسوى خورشيد مى لغزيد روى خيمه هاخون و آتش مى تراويد از سبوى خيمه ها

آب، پشت تپّه ها، مى شست زخم دشت رااز شرار تشنگى پر بو جوى خيمه ها

آسمان، آرام در شطّ شقايق مى نشست ارغوان مى ريخت در جام وضوى خيمه ها

شهريار عشق، در گرم بيابان خفته بوداسب، با زين تهى مى رفت سوى خيمه ها

گرد را سر تا به پا آغوش استقبال كردآفتابى شعله پوش از روبروى خيمه ها

شيهه ى خونين شنيد و از حرم بيرون دويدشوق را، عرشى غزال آيه بوى خيمه ها

اسب رنگين يال و تنها بود، تنهاتر ز كوه خاك شد با گام رجعت آرزوى خيمه ها

ساربانان در جرس، زنگ اسارت داشتندبال مى زد بغض عصمت در گلوى خيمه ها «2»

______________________________

(1)- بال سرخ قنوت؛ ص 167.

(2)- آينه در كربلاست؛ ص 16.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1425

سيد محمد عباسيه كهن

اشاره

سيد محمد عباسيه به سال 1325 ه. ش در بندر انزلى به دنيا آمد. تحصيلات خود را تا ديپلم در آن شهر گذراند و در سال 1346 شمسى وارد دانشكده ى ادبيات و علوم انسانى دانشگاه تهران شد امّا به دليل بروز اعتصابات دانشجويى از دانشگاه اخراج شد.

عباسيه پس از آن به سمت كارمند دادسراى صومعه سرا به خدمت مشغول شد و به سال 1355 شمسى بار ديگر به دانشكده ادبيات و علوم انسانى دانشگاه تهران راه يافت و به دريافت مدرك كارشناسى زبان و ادبيات فارسى نائل آمد و پس از آن به استخدام آموزش و پرورش در آمد.

عباسيه از دوران جوانى به سرودن اشعار پرداخت و شعرهايش به صورت پراكنده در نشريات، جنگ ها و مجموعه هاى شعرى گردآورى شده، انتشار يافته است. وى اغلب متمايل به شعر كلاسيك است و بيشتر قالب غزل را براى سرودن برگزيده است. از آثار او مى توان: «به رنگ

نيلوفران» و «شهر من عشق» اشاره كرد.

-*-

گر رفته بود از سر كوى تو آفتاب برگشته است باز به سوى تو آفتاب

باغ افق كه روز، پر از عطر نور شدهر صبحدم شكفت به بوى تو آفتاب

دلسرد زيسته ست زمين، تا تو آمدى گرم است از حرارت خوى تو آفتاب

اى كربلاى تشنه! فلك، شرمگين توست تا مى كشد به دوش، سبوى تو آفتاب

مثل فرشته از فلك آيد فرو به خاك تا بوسه اى زند به گلوى تو آفتاب

تا در قلمرو تو شبيخون زده ست شب شد پاسدار حرمتِ كوى تو آفتاب «1» ***

رباعى:

شمعى ست، كه سوز و ساز را ترك نكرددر راه خطر، حجاز را ترك نكرد

اين عشق چه عشقى ست كه در جنگ، حسين سرداد، ولى نماز را ترك نكرد *

آن طفل كه بوى آب، بى تابش كردفوّاره ى خون، گرم، سيرابش كرد!

ناگاه ز سَمت كوفه تيرى برخاست لالايى گرم خواند و در خوابش كرد! *

آغوش بهشت، روى گلها وا بوداز اشك، زمين كربلا دريا بود

وقتى كه درِ باغ شهادت وا شدانگار ميانِ لاله ها دعوا بود! *

______________________________

(1)- ميراث عشق؛ ص 332.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1426 بى شرمى شمر، اگرچه بدنامى بودهمنام يزيد بودن، از خامى بود

اى كاش كه «با حسين» مى ناميدندآن مرد كه (بايزيد بسطامى) بود!

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1427

على انسانى

اشاره

على انسانى فرزند اكبر در سال 1326 ه. ش در شهر كاشان و در يك خانواده ى مذهبى چشم به جهان گشود. شش ساله بود كه به همراه خانواده به تهران آمد. بعد از گذراندن تحصيلات ابتدايى به شغل آزاد در بازار تهران (فرش فروشى) روى آورد.

پانزده ساله بود كه سرودن شعر را آغاز نمود مشوقين او زنده ياد محمد على فنا و مرحوم خوشدل تهرانى و بعد از آن زنده ياد استاد اوستا و استاد مشفق كاشانى بوده اند.

انسانى در انجمن هاى مختلف ادبى حضور فعال داشته است ولى خود او مى گويد: «هيچگاه از طريق سرودن و خواندن شعر امرار معاش نكرده ام»

آثار: نخستين مجموعه شعرى كه از على انسانى به چاپ رسيد چراغ صاعقه (از مدينه تا مدينه) نام داشت كه در سال 1365 چاپ و نشر يافته است. گزيده غزلهاى ايشان به نام «يك عمر» و مجموعه اى از شعرهاى آئينى وى به نام «دل سنگ آب شد» كه نام آن را از تركيب بند

محتشم اخذ نموده است و اخيرا از زير چاپ خارج شده است. انسانى چند مجموعه شعر و نوحه نيز در دست چاپ دارد كه از آن جمله تكرار منظومه «الهامى كرمانشاهى» با نام «از حسين تا مختار» را مى توان نام برد.

وى همچنان به كار خود يعنى فرش فروشى و اخيرا برنج فروشى اشتغال دارد.

-*-

زبان حال حضرت زينب «س»:

اى باغبان تهاجم گل چين بيا ببين از داس ها به خاك تن ياس ها ببين

رأس حسين بر سر نى، تن به روى خاك بسمله اى كه مانده ز قرآن جدا ببين

از بس كه اشك ريخته از چشم هاجران زمزم پديد گشته بيا و صفا ببين

در اين منا دگر نه ذبيحى است، نى خليل احرام عشق بسته طواف النساء ببين

اذن طواف گِرد تن او نمى دهندهشتاد و چار محرم و يك كعبه را ببين

بر من دلى كه سوخت دل خيمه بود و بس دل سوزى خيام ز قحط وفا ببين

يك روز در مدينه اگر خانه ى تو سوخت دودش به كربلا، ز دل خيمه ها ببين ***

بيمار، غير شربت اشك روان نداشت بودش هزار درد و، توان بيان نداشت

ماهى كه آفتاب، ازو نور مى گرفت جزا بر خشك ديده، به سر سايبان نداشت

دانى چرا ز آل پيمبر كشيد دست نقشى دگر به كار ستم، آسمان نداشت

تنها زمين نداشت به سر دست، از فلك پايى به عزم پيش نهادن، زمان نداشت

يكسر به خاك ريخت، گل و غنچه شاخ و برگ آمد، ولى ز باغ نصيبى خزان نداشت

دانى به كربلا ز چه او را عدو نكشت؟تا كوفه زنده ماندن او را گمان نداشت

از تب ز بس كه ضعف بر او چيره گشته بودمى خواست بگذرد ز سر جان، توان نداشت

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1428 يك آسمان ستاره به ماه رخش، ز

اشك مى رفت، يك ستاره به هفت آسمان نداشت

در تركش دلش كه دو صد تير آه بودمى برد و غير قامت زينب كمان نداشت ***

قحط آب ست و صدف، از رنگ گوهر شد خجل هم ز مادر، طفل و، هم از طفل، مادر شد خجل

كافرى، از بس كه زان مسلم نمايان ديد، دين سر به پيش افكند و، در پيش پيمبر شد خجل

هاجرى، زمزم پديد آورد و، طفلش تشنه بودسعى، بى حاصل شد و زمزم، ز هاجر شد خجل

با عمو مى گفت طفلى، تشنه كامم خود، و ليك سرفرازم كن، رباب از روى اصغر شد خجل

مشك خالىّ و، دلى پر از اميد، آورده بودوز رخ بى آب و رنگش، آب آور شد خجل

سخت سقّا بهر آب و آبرو كوشيد ليك عاقبت كوشش، ز سعى آن فلك فر، شد خجل

مايه ى آن پايه همّت گشت نوميدى ز آب وز لب خشكيده ى او ديده ى تر، شد خجل

روح غيرت، جان مردى، ذات عشق، اصل وفاهر يك از آن ساقى در خون شناور شد خجل

كام پور ساقى كوثر نشد تر از فرات وز رخ ساقىّ كوثر، حوض كوثر شد خجل

ز آن طرف، عباس از طفلان خجل زين سو، حسين آمد، و ديد آن فتوّت، از برادر شد خجل

خواست برخيزد به پا بهر ادب، دستى نبودو آن قيامت قامت از خاتون محشر شد خجل

ريزش اشكت كند «انسانيا» اين سان سخن بى سخن، زين درفشانى، درّ و گوهر شد خجل ***

اگر بر آستان خوانى مرا خاك درت گردم وگر از در برانى، خاك پاى لشكرت گردم

به دامانت غبارآسا نشستم، بر نمى خيزم وگر بفشانى ام چون گَرد بر گِرد سرت گردم

على، شير خدا باب تو، شير خود به قاتل دادتو اى دلبند او مپسند نوميد از درت گردم

دل و جانم ز تاب

شرم همچون شمع مى سوزدبده پروانه تا پروانه وش خاكسترت گردم

به دربارت اگر بارم دهى بارى، زهى عزّت وليكن با چه رويى روبه رو با خواهرت گردم

ببين از كرده ى خود سر به پيشم سربلندم كن مرا رخصت بده تا پيشمرگ اكبرت گردم

به صد تعظيم نام فاطمه آرم به لب زان روكه خواهم رستگار از فيض نام مادرت گردم

اگر باشد به دستم اختيار از بعد سر دادن سرم گيرم به دست و باز برگرد سرت گردم

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1429

سيد هاشم نبى زاده

سيد هاشم نبى زاده متخلص به «ه. ن. خزر» به سال 1326 ه. ش در «صومعه سرا» متولد شد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه ى خود را در صومعه سرا و رشت گذراند و در سال 1346 شمسى براى ادامه ى تحصيل وارد دانشگاه اصفهان شد و در سال 1350 به دريافت مدرك كارشناسى زبان و ادبيات انگليسى نائل آمد. وى پس از دوران خدمت سربازى به عنوان مربى زبان انگليسى وارد خدمت در آموزشگاه نيروى دريايى شد و پس از 25 سال خدمت، بازنشسته گرديد. وى از سال 1366 شمسى تاكنون با تأسيس آموزشگاه زبان هاى خارجى «دهخدا» در رشت، به فعاليت مشغول است.

نبى زاده از دوران نوجوانى به سرودن شعر پرداخت. وى به انواع شعر، كلاسيك، نيمايى و سپيد پرداخته امّا بيشتر به شعر كلاسيك و قالب هاى غزل و رباعى متمايل است. شعرهاى نبى زاده تاكنون به طور پراكنده در روزنامه ها انتشار يافته است.

-*-

از خون تو شمشير وضو بگرفته ست مرگ از تو هزار آبرو بگرفته ست

زان باده ى خونين كه تو بر لب زده اى آتش به دل جام و سبو بگرفته ست *

مرگ تو، تمسخر ستمكارى بودرزم تو، نهايت فداكارى بود

خورشيد زمانه بوده اى در همه عمرمهر تو ميان عاشقان جارى بود

*

الحق كه به ما درس وفا داد حسين هرچيز كه داشت بى ريا داد حسين

يعنى كه تأمّلى كنيد اى ياران آن هستى خود ز كف چرا داد حسين *

تيغ از رخ او ز ترس گريان گرديدمرگ از نگهش به خود هراسان گرديد

آوخ چه سيه كارى و ننگى ابدى از مرگ حسين (ع) سهم انسان گرديد *

از بهر ستيز و مرگ آماده شويددر محضر عشقِ دوست افتاده شويد

از خون حسين (ع) بشنويد اين پيغام«در طول زمان هميشه آزاده شويد».

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1430

نصر اللّه مردانى

اشاره

نصر اللّه مردانى «ناصر» به سال 1326 ه. ش در سرزمين كهن و باستانى كازرون ديده به جهان گشود. تحصيلات خود را در همان جا به پايان برد و هم اكنون نيز ساكن كازرون است. اما به دليل دارا بودن مسئوليت هاى فرهنگى بسيارى از اوقات خود را در تهران مى گذراند. از دوران كودكى شعر گفتن را آغاز كرد و خيلى زود در مطبوعات جايى براى خود باز كرد. به غزل بيشتر از ساير قوالب شعر پارسى گرايش دارد و معتقد است غزل سرايى حسّاسيّت و ذهنيتى وسيع و تخيّلى قوى مى طلبد. خيال نيز در ساختار مضامين بديع شعر مردانى نقش اساسى دارد. وى طبعى روان دارد «1».

آثار چاپ شده ى وى عبارتند از: «قيام نور»، «خون نامه ى خاك»، «آتش نى»، «شعر اربعين»، «قانون عشق»، «گزيده ادبيات معاصر، شماره 11»، و دو مجموعه ى «شهيدان شاعر» و «منظومه شهادت» را گردآورى نموده است.

-*-

بانوى اسلام:

زينب، اى بانوى اسلام! سلام اى پيام آور خونين قيام

زينب! اى اسوه ايثار و خروش بيرقِ داد گرفتى تو به دوش

زينب اى شير زن كربُ بلاجوش با خون تو زد خون خدا

زينب! اى آينه ى روشن حق خرّم از اشك تو شد گلشن حق

زينب! اى زاده ى زهراى بتول از تو پاينده بود دين رسول

زينب! اى عصمت تو شوكت زن وارثى، وارث هفتاد و دو تن

زينب! اى گوهر درياى وقارصبر از صبر تو، بى صبر و قرار!

زينب! اى خواهر آزاد حسين بود فرياد تو، فرياد حسين

زينب! اى پاكتر از چشمه ى نوركس نيامد به جهان چون تو صبور

سينه ات سوخته از داغ حسن سرخ از اشك تو، گل هاى چمن

خطبه ات رونق بيداد شكست كاخ بيداد ز بنياد شكست «2» ***

ميدان عطش:

آنچه در سوگ تو اى پاكتر از پاك گذشت نتوان گفت كه هر لحظه، چه غمناك گذشت

چشم تاريخ در آن حادثه ى تلخ چه ديدكه زمان مويه كنان از گذر خاك گذشت

سر خورشيد بر آن نيزه ى خونين مى گفت كه چه ها بر سر آن پيكر صد چاك گذشت

جلوه ى روح خدا در افق خون تو ديدآن كه با پاى دل از قلّه ى ادراك گذشت

______________________________

(1)- تذكره شعراى معاصر؛ ص 270.

(2)- بال سرخ قنوت؛ ص 337.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1431 مرگ هرگز به حريم حرمتت راه نيافت هركجا ديد نشانى ز تو چالاك گذشت

حُرّ آزاده، شد از چشمه ى مهرت سيراب كه به ميدان عطش پاك شد و پاك گذشت

آب شرمنده ى ايثار علمدار تو شدكه چرا تشنه از او اين همه بى باك گذشت

بود لب تشنه ى لبهاى تو صد رود فرات رود بى تاب كنار تو عطشناك گذشت

بر تو بستند اگر آب، سوارانِ سراب دشت دريا شد و آب از سر افلاك گذشت

با حديثى كه ملائك ز ازل آوردندسخن از قصّه ى عشق تو

ز لولاك گذشت «1» ***

گل اختر:

به طاق آسمان امشب گل اختر نمى تابدبنات النعش اكبر بر سر اصغر نمى تابد

به شام كربلا افتاده در درياى شب، ماهى كه هرگز آفتابى اين چنين ديگر نمى تابد

به دنبال كدامين پيكر صد پاره مى گرددكه از گودال خون خورشيد بى سر در نمى تابد؟

به پهناى فلك بعد از تو اى ماه بنى هاشم چراغ مهر ديگر تا قيامت بر نمى تابد؟

فرات مهربانى، تشنه ى لبهاى عطشانت تو آن درياى ايثارى كه در باور نمى تابد

كنار شطّ خون دستى و مشكى پاره مى گويدكه، عباس دلاور از برادر سر نمى تابد

علمدارى كه بر دوشش علم بى دست مى ماندعطش، اشكى به رخسارش ز چشم تر نمى تابد

ز خاك تيره هفتادُ دو كوكب آسمانى شدكه بر بام جهان نورى از اين برتر نمى تابد ***

فرات اشك:

بخوان حماسه ى خونين كربلا با ماكه شد بسيط زمين جمله همصدا با ما

سربريده به ميدان عشق مى گويدحديث خون شهيدان نينوا با ما

دوباره پيكر صد چاك لاله آوردندبه داغ گاه بهشتى، فرشته ها با ما

فرات اشك ز چشمان خاك مى جوشدبه سوگوارى گلهاى كربلا با ما

ز موج خيز خطر فاتحانه مى گذريم كه هست معجز موسايى و عصا با ما

لهيب آتش نمروديان گل افشاندبه زور حادثه باشد اگر خدا با ما

اگر جهان همه دشمن شود، ظفر يابيم به عرصه يى كه بود تيغ مرتضى با ما

پىِ سلامت سردار عاشقان ديديم كه دست غيب بلندست در دعا با ما

______________________________

(1)- تذكره شعراى معاصر؛ ص 271 و 272.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1432

هرمز فرهادى

اشاره

هرمز فرهادى بابادى فرزند عزيز اللّه به سال 1326 ه. ش در كوهرنگ پا به عرصه گيتى نهاد.

تحصيلات خود را تا سطح ديپلم در مسجد سليمان گذراند و فوق ديپلم خود را در رشته نقشه بردارى راه و ساختمان از اصفهان اخذ نمود.

وى فعاليتهاى شعرى خود را در دوره دبيرستان و با مطبوعات آغاز نمود.

از فرهادى تاكنون كتابى به نام «درگاه عشق» كه گزيده اشعارش مى باشد به چاپ رسيده است دو مجموعه شعرى نيز آماده چاپ دارد: مجموعه غزليات وى به نام «پر سيمرغ سياه» و مجموعه اشعار نو وى كه در قالب سپيد سروده است بنام «خانه ام در افق فاصله هاست».

وى قالب شعرى «غزل» و شعر سپيد را دست مايه كار خود قرار داده است.

هرمز فرهادى ساكن اهواز و پيمانكار راه و ساختمان مى باشد.

-*-

ناگهان بر ناى نى گل مى كنيم كربلايى را تغزل مى كنيم

در حياى يك عطش عباس و آب شطِ آتش را تناول مى كنيم

دجله هم وقتى كه مجنون مى شوددستهامان را به هم پل مى كنيم

زخم هفتاد

و دو مذهب خورده ايم زخم را اما تحمل مى كنيم

در نفس هاى بنفش سيب سرخ تا منِ آدم تنزل مى كنيم

ظهر در گودال مثل آفتاب ناگهان بر ناى نى گل مى كنيم

آينه در روبروى آينه اين چنين با من تقابل مى كنيم ***

باغ گيلاس:

كسى باغ گيلاس را چيده است و هفتاد و دو ياس را چيده است

نفس هاى هر لاله آتش گرفت ز داغى كه انفاس را چيده است

دلم زخم دل شوره دارد هنوزز تيغى كه احساس را چيده است

ببين كفر صحرا لب رودِ عشق دو بازوى عباس را چيده است

نسيم سياهى به پهناى آب قدمهاى الياس را چيده است

شفق در تلاقى شب تاب و ماه تجلّى الماس را چيده است

خبر از فراسوى صحرا گذشت شكوه علف داس را چيده است

دست كوتاه زمين:

آب را مى ديد گفتم: يا حسين و نمى نوشيد گفتم: يا حسين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1433 يك عطش آيينه بود و همچنان سنگ باريد گفتم: يا حسين

خيمه مى گسترد بر ايوان ظهريك شب ترديد گفتم: يا حسين

آتش صحرا كه پايان مى گرفت شعله ور گرديد گفتم: يا حسين

پيش رويم دست كوتاه زمين آسمان را چيد گفتم: يا حسين

ناگهان گل كرد بر اعجاز نى كاكل خورشيد، گفتم: يا حسين

صحبت از شام غريبان بود و بازخنجر و تهديد گفتم: يا حسين

از خيال سايه هم خون مى چكيدچشم من ترسيد گفتم: يا حسين

ناى من تقدير شورِ آب رااز لبم پرسيد گفتم: يا حسين

بر نگاهِ آبِ دور از دسترس شرم مى پيچيد گفتم: يا حسين

داغ هفتاد و دو غربت را زمين تازه مى فهميد گفتم: يا حسين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1434

مجتبى كاظم زاده عطوفى

مجتبى كاظم زاده عطوفى فرزند ميرزا يحيى متخلص به «عطوفى» در سال 1326 ه. ش در اصفهان به دنيا آمد. دوران تحصيلات خود را در اصفهان گذراند و در رشته ى مكانيك ادامه ى تحصيل داد و در ذوب آهن اصفهان مشغول به كار شد.

عطوفى از دوره ى دبستان شروع به سرودن شعر نمود و در نوجوانى وارد انجمن هاى ادبى اين شهر شد. وى در سال 1374 به تأسيس انجمن ادبى- هنرى فرزانگان اصفهان همّت گماشت. عطوفى شاعرى غزل سراست و در مثنوى و رباعى هم توانمند است. بيشتر اشعارش اجتماعى- مذهبى و عرفانى است. پس از مرگش دخترش مرجان اشعار پدر را در كتابى با عنوان ديوان عطوفى اصفهانى گرد آورده و به چاپ رسانده است.

عطوفى در سال 1381 ه. ش در اصفهان درگذشت. «1»

-*-

تا قيامت در نى هستى نوا دارد حسين صد نيستان نى نوا در نينوا دارد حسين

در دل صاحبدلان دارد

مكان سلطان عشق بر سرير سينه ى عشاق جا دارد حسين

از لب پيغمبران جاريست آيات خدابر لب ختم رُسل مدح و ثنا دارد حسين

گرچه شأن انبيا از اولياء افزون تر است فرّ و شوكت در ميان انبيا دارد حسين

كعبه اش ميقات وصل كربلا كوى مناست از صفا تا مروه سعى كربلا دارد حسين

روز عاشورا وفاى عهد غوغا مى كندچونكه پيمان شهادت با خدا دارد حسين

ظهر عاشورا نماز عشق و خون و وصل خواندتا نماز اين رُكن ايمان را به پا دارد حسين

روزگار از بى وفايى شرمسارِ كربلاگرچه هفتاد و دو يارِ با وفا دارد حسين

تا ابد در رزمگاهِ دين مبين بس شهيد بى نشان درد آشنا دارد حسين

بر شفاعت شيعيان دارند يك دنيا اميدچون به محشر صد قيامت خونبها دارد حسين «2» ***

حسين سلسله جنبان جاودانه ى عشق طنين زمزمه ى آتشين ترانه ى عشق

بزرگ قافله سالار عاشقان جهان شكوه و جلوه ى دنياى عارفانه ى عشق

حماسه سازترين مرد صحنه ى تاريخ اصيل و ناب ترين آيت و نشانه ى عشق

به وصل دوست چنان عاشقانه دل را باخت كه بست بار سفر از حرم به خانه ى عشق

به كربلاى معلّا به وصل يار رسيدكشيد تا به فلك شعله را زبانه ى عشق

نديد چشم فلك جز به ظهر عاشوراكمال جلوه ى آيينه ى يگانه ى عشق

رسيد تا به مقامى كه عرش هم لرزيدحسين عارف اسرار محرمانه ى عشق

______________________________

(1)- ديوان عطوفى اصفهانى؛ مقدمه با تلخيص.

(2)- همان؛ ص 14.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1435 به گوش جان زمان جاودانه زينب خواندپيام خون شهيدان جاودانه ى عشق

طنين موعظه ى زينب و فصاحت اوست روند دائمى رويش جوانه ى عشق

هنوز چشم زمان اشك شوق مى ريزدبه پاى همّت مردان آستانه ى عشق «1»

______________________________

(1)- همان؛ ص 13.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1436

غلامرضا مرادى

غلامرضا مرادى فرزند ابو القاسم متولد سال 1327 ه. ش در صومعه سرا

مى باشد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در صومعه سرا گذراند و سپس براى ادامه ى تحصيلات در مقطع كارشناسى در رشته ى فلسفه به دانشگاه تهران راه يافت و بعد از آن فوق ليسانس خود را در رشته ادبيات فارسى در دانشگاه گيلان اخذ نمود و به استخدام وزارت فرهنگ و هنر درآمد.

مرادى شعر گفتن را به طور جدى از دبيرستان شروع نمود كه تحت راهنمائى هاى يكى از شاعران بلند پايه گيلان (سيد رحمت موسوى) مراحل مقدماتى را طى نمود. دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1436 غلامرضا مرادى ..... ص : 1436

غلامرضا مرادى تاكنون كتب متعددى به چاپ رسيده است كه از مجموعه هاى شعريش مى توان از «لحظه هاى آبى عشق» و «پرواز مرغ سليمان» نام برد اشعار مرادى در مجموعه شعرهاى گردآورى شده از شاعران گيلان چون «گهوارگى خاك» و «خورشيد بر بام شرف» نيز به چشم مى خورد. كتب ديگرى چون «بررسى شيوه هاى عمومى مديريت» و «اين رودخانه جارى است» كه مجموعه نقد ادبيات داستانى است را نيز به بازار نشر عرضه نموده است.

غلامرضا مرادى در سبك كلاسيك بيشتر شاعرى غزل سراست گرچه در تمام زمينه هاى شعر كلاسيك طبع آزمايى كرده است وى شعر نو نيز مى گويد كه نمونه هاى اشعار نيمايى و سپيد وى در مجموعه هاى منتشر شده ديده مى شود.

غلامرضا مرادى هم اينك از شغل دولتى بازنشسته است ولى مدير و صاحب امتياز نشريه ماهنامه ادبى و هنرى و همچنين هفته نامه خبرى تحليلى «پيام شمال» مى باشد.

-*-

تا خون خدا، در همه جا اين همه جارى ست در حنجره ى زخم زمين، علقمه جارى ست

در جان تو، اى سرخ ترين قافله ى گل يك قطره ز خوناب دل قافله جارى ست

طى كرد شب نامه سياهان زمين راخونبارش ابرى كه ز چشم

همه جارى ست

در شام غريبان پى رسوايى ات اى تيغ اين وحشت خون چيست كه در محكمه جارى ست؟

هفتاد دو خون نامه نوشتند و نگفتندجانهاى عزيز كه در اين مظلمه جارى ست

اى شطّ شب كرب و بلا، باز هم امروزدر هر نفست، سايه ى سرخ قمه جارى ست ***

تا كند تازه رنگ و بوى عطش آب مى نوشد از سبوى عطش

كعبه را وانهاد و آمده است جانب كربلا و كوى عطش

شطّ خونش هنوز هم جارى ست تا غروب زمين، به سوى عطش

باز هم در نماز آخر خويش ايستاده ست، با وضوى عطش

كودكانش هنوز مى ريزندآب، از چشم ها، به جوى عطش

كاروان شقايق آورده ست باز، گلهاى سرخ روى عطش

گرچه سيراب گشته، دشمن اوگو بميرد، در آرزوى عطش

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1437 واى از آن دشت تفته و لب خشك ما و بيگانگى و بوى عطش

در شب دشنه ها، چه خواهد كردغيرت عشق با گلوى عطش؟ ***

تا خيمه به خون زنند در يارى عشق دادند صلاى سرخ بيدارى عشق

در كرب و بلاى عاشقان پرپر شدهفتاد و دو لاله در هوا دارى عشق *

گر سر ندهد حسين با سر چه كند؟با خرمن لاله هاى پرپر چه كند؟

گيرم كه به خيمه مشك آبى هم بردبا دست بريده ى برادر چه كند

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1438

احد ده بزرگى

اشاره

احد ده بزرگى فرزند حبيب به سال 1328 ه. ش در شيراز و در يك خانواده مذهبى به دنيا آمد.

تحصيلات وى در حدّ علوم قديمه است اولين جرقه هاى نبوغ شعرى خود را در سنين كودكى نشان داد و از ابتداى جوانى طبعى خوش و ذوقى سرشار داشت. شركت وى در مراسم سوگوارى ماه محرم و دسته هاى عزادارى، براى وى، محل مناسبى را براى سرودن فراهم آورد.

وى انجمن ادبى حافظ را تشكيل داد

كه تا قبل از پيروزى انقلاب جلسه مخفيانه داشت و پس از انقلاب جلسات آن ادامه يافت و بعدا به صورت انجمن ادبى شاعران انقلاب اسلامى و بصورت گسترده تر توسعه يافت. «احد» امروز عضو كانون شعرا و نويسندگان كشور، مسئول و داور واحد شعر اداره آموزش و پرورش كشور است.

احد از شاعران پركارى است كه در رباعى و دو بيتى دستى توانا دارد، قصيده را خوب مى سرايد، غزليات توانمندى دارد، سخنش با مخاطبانش راحت و از پيچيدگى شعرى به دور است.

آثار: «نماز سرخ خون»، «از كربلا تا كربلا»، «در آيينه شقايق»، «روايت نور»، «قصه گرگ و آهو»، «داستانهاى راست»، «نى نواى نينوا»، «پنجره نور»، «آيات سبز»، «آفت و جنگ شيراز»، «سرود سحر»، «خطبه خون»، «آرزوى كربلا»، «لحظه هاى رنگين»، «كشتى زيباى نجات»، «مرغ سحر» و علاوه بر آن تعدادى كتاب هم آماده چاپ دارد.

-*-

پسر را پدر دُردى آشام كرد:

بيا ساقى اى آتش افروز دل فلق آفرين مهر شب سوز دل

زده دود دل خيمه در سينه ام عزا خانه گرديده آيينه ام

شب غم گرفته گريبان صبح بنفشه دميده در ايوان صبح

خمارى سيه كرده روز مرادم سردش افسرد، سوز مرا

مى ام ده كه آتش زبانى كنم گل عشق را جاودانى كنم

بيا ساقى اى قطب آزادگان دل آگاه دلخواه دلدادگان

از آن مى كه زير و زبر مى كندشب عاشقان را سحر مى كند

از آن مى كه بوى بلا مى دهدشميم خوش نينوا مى دهد

به من ده كه خونم خدايى شوددل عاشقم كربلايى شود

بيا ساقى اى خضر آيينه پوش خراباتى خمّ غيرت به دوش

«از آن مى كه حرّ عطشناك زد»ز شور جنون جيب جان چاك زد

از آن مى كه يك جرعه «عابس» چشيدفلق گون به تن پيرهن را دريد

به من ده كه مجنون مجنون شوم غزلخوان ميخانه خون

شوم

بيا ساقى اى شاهدان را امام قيام آفرين شقايق پيام

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1439 از آن خون به جوش آور سلسبيل همان مى كه در كربلا شد سبيل

از آن مى كه تا «جون» از آن نوش كردوجود و عدم را فراموش كرد

از آن مى كه نوشيد از آن «شيرخوار»شد از هيبت چشم او شير، خوار

به من ده كه خون بارد انديشه ام بلا گل كند در رگ و ريشه ام

بيا ساقى اى جان جاويد عشق سحر ساغر بزم خورشيد عشق

مى ام ده كه در باغ دل رو كنم گل سرخ تو حيدرا بو كنم

عطا كن مى از جام آگاهى ام بده سر خط اكبر اللّهى ام

منم آنكه اكبر خداى من است خداى دل با صفاى من است

چو دم از گل روى اكبر زنم خروش هو اللّه اكبر زنم

همان مهربان مهر كوثر سرشت سحر فطرت خط خون سرشت

حسينى دم آفتابى كلام عزيز حَسَن حُسن يوسف غلام

وجودى كه آيينه حق نماست در او منجلى عصمت كبرياست

بزرگى كه در خلق و خوى و مرام بود چون محمّد عليه السّلام *

قدح نوش ميخانه آفتاب سيه مست پيمانه آفتاب

نخستين گل سرخ باغ سحربه محراب خون چلچراغ سحر

على اكبر آن خون خورشيد عشق به ملك جهان جان جاويد عشق

به دشت عطش تا خرامان خرام ز خيمه برون شد چو شير از كنام

نگاهش افق تا افق سير كردكشيد از جگر زير لب آه سرد

خراباتيان را سيه مست ديدز خود رفته و بى سر و دست ديد

چو برگ گل از هم لبش باز شدبه خون خداوند همراز شد

كه اى پيرِ پاك خرابات عشق عزيز دلم جوهر ذات عشق

خمارم، خدا را خمارى بس است قرار آفرين، بى قرارى بس است

به ميخانه ى روح راهم بده كرم كن شراب نگاهم بده

ولى اى نگاهت بلاى دلم گشا قيد الفت ز پاى

دلم

كه بى دل نشايد سفر ساز كردپر و بال پرواز را باز كرد

برآنم كه چون خوشه ى آفتاب براندازم از چهره ى جان نقاب

بناگه دو چشم خمار پسرگره خورد در چشم مست پدر

دو ساقى دو مخمور را رام كردپسر را پدر دُردى آشام كرد

چه گويم چه گفت آن نگه با نگاه كه خورشيد شب سوز شد جذب ماه

دو دل شد به يك جذبه با هم قرين خود اين مست از آن گشت و آن مست از اين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1440 چو واصل از آن جذبه با دوست شددلش نغمه پرداز با دوست شد

ز تاب و تب سكر ميناى نوربه پيشانى اش بست عقد بلور

گلاب بهشت از گلش مى چكيدشراب دل از سنبلش مى چكيد

ز چشم پدر تا مى نور زدبه پرده دلش نغمه شور زد

در آن حال چرخيدن آغاز كردگره از دو گيسوى خود باز كرد

برافشاند مشك از دو گيسوى خويش خم آورد بر تيغ ابروى خويش

ز مژگان برگشته خنجر گرفت سپر از گل سرخ دل برگرفت

زند تير تا بر دل آن و اين كمان كرد ابروى ناز آفرين

شب زلف را دور از ماه كردزره بر تن از قل هو اللّه كرد

كمربند احمد به عزم سفرفرو بست با ناز گرد كمر

نهاد از شقايق به سر تاج عشق مهيا شد از بهر معراج عشق

نگاهش به كف نيزه نور داشت تجلّاى روحانى طور داشت

به يكباره مانند طاووس مست به پشت عقاب سبك پى نشست

عقاب فلك سير گردون سريربه پشتش چو بنشست مهر منير

تزلزل به اركان هستى فتادبلنداى گردون به پستى فتاد

دل خسته ى زينب از غم شكست شكست و رگ صبر و طاقت گسست

خروشان چو امواج درياى غم برآشفته آمد برون از حرم

زنان حرم اشك ريز آمدندهمه كودكان سينه خيز آمدند

همه همچنان هاله

در گرد ماه كشيدند صف جمله با اشك و آه

سكينه عنان عقابش گرفت رقيه به افغان ركابش گرفت

يكى گرد دامان او پاك كرديكى پيش پايش به سر خاك كرد

يكى خيره گشته به بازوى اويكى سر نهاده به زانوى او

يك شانه دل به گيسوش زديكى بوسه بر تيغ ابروش زد

يكى بود محو تماشاى اويكى بوسه مى ريخت بر پاى او

يكى گفت ليلاى اطهر كجاست؟سحر فطرت مهرپرور كجاست؟

كه بيند سيه مستى اكبرش چنان جان شيرين كشد در برش

كجا هست بانوى سلطان جان كه بيند خراميدن جانِ جان

چنان چنگ غم در بر مى فروش گذارد سرمست او را به دوش

گره از شب زلف او وا كنددلِ خويشتن را تماشا كند

ببيند تجلاى منظور راقرائت كند سوره نور را *

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1441 امام دل آنگه سخن ساز شدلبش همچو دُرج گهر باز شد

كه اى دل تباران آگاه دل ره دل مگيريد با آه دل

كه ره بستن مست جانان خطاست على مست و سرشار عشق خداست

به حق گشته ملحق رهايش كنيدچو جان خود از خود جدايش كنيد

دگر اكبرم محو اكبر شده به درياى وحدت شناور شد

به ناگاه آن غيرت بوتراب برافشاند گيسو به پشت عقاب

خرامان چنان روح عريان عشق به ميدان دل آمد آن جان عشق

چو چرخى زد آن رشك خورشيد و ماه خروشى برآمد ز قلب سپاه

كه اين سرو سرسبز بى سايه كيست بهشتى رخ مهر همسايه كيست؟

يكى گفت جان جوهر جوهر است يكى گفت در دانه ى كوثر است

يكى گفت خورشيد سرمد بودظهور جمال محمد (ص) بود

همه تيره بختان چنان بو لهب نهادند انگشت حيرت به لب

گرفتار وسواس و حيرت شدندسراپا عرق ريز خجلت شدند

چو زد خيمه حيرت در آن رزمگاه سپاه ستم پيشه گم كرد راه

على آن على قدرت صف شكن پيمبر جمال حسينى

سخن

دو ياقوت لب را چو گل باز كردرجز را على گونه آغاز گرد:

«منم روح سرسبز بستان عشق بهار آفرين گلستان عشق

روان در رگم خونِ خون خداست منم جوهر جوهر جان عشق

منم شاهد رويش لاله هاغزلخوان بزم شهيدان عشق

چو چشم سيه مست ساقى منم سيه مست همدست مستان عشق

منم غيرت اللّه را نور چشم منم چلچراغ شبستان عشق

نشايد ز خورشيد شب مشربى نبندد به شب، روز پيمان عشق

به مولود كعبه كه تنها حسين جهان را بود جان و جانان عشق

ولايت بود عشق و كس غير عشق نباشد به گيتى نگهبان عشق

من آن سرخ عقلم كه همچون قلم نتابم سر از خطّ فرمان عشق

حسين است خورشيد و من ماه اونپويم رهى را به جز راه او»

چو چندى خروشيد آن شير مردعلى گونه در دشت گاه نبرد

عطش آتش افروخت در خرمنش شرر سر زد از چشمه ى جوشنش

خمارى گريبان جانش گرفت ز تن بى قرارى توانش گرفت

ز گلبرگ رويش گهر مى چكيدستاره ز قرص قمر مى چكيد

چو خونش ز تاب عطش جوش كردرجوعى به سرچشمه ى نوش كرد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1442 برآشفته دستار و آشفته موبه خورشيد چون ماه شد روبرو

بگفت اى لبت چشمه ى نوش من نگاهت بلاى دل و هوش من

خدا را، فغان دلم گوش كن مرا همچو جان جذب آغوش كن

بزن چنگ بر چنگ گيسوى من فزون كن خروش و هياهوى من

به تنگ آمده جانم از تشنگى چكد خون ز چشمانم از تشنگى

خدا را، خدا را، حيات دلم بده از لب اينك برات دلم

كرم كن از اين چشمه نوشم بده به دل همچو دريا خروشم بده

خوشا از لبت جام حيرت زدن چو آيينه ها دم ز وحدت زدن

چو خورشيد، مه را دل افسرده ديدرخش را چو گلبرگ پژمرده ديد

به جذبه كشيدش در آغوش خويش عسل دادش از چشمه ى نوش خويش

چو

ياقوت لب را به لعلش نهادكشيد از جگر آه آتش نهاد

دلش باز از تاب مى پر گرفت به ميدان شد و رزم از سر گرفت

خروشيد و كوشيد بى صبر و تاب چو درياى سرخ و چنان آفتاب

به هر سو عقاب دمان تاختى صف كين ز دشمن تهى ساختى

همى كشت و افكند از پشت زين سر و دست نامردمان بر زمين

به ناگاه آن سرو سيمين بدن رخش سرخ شد چو عقيق يمن

فلق از دو ابروى نازش دميدز درياى خون سر به گردن كشيد

افق در افق سرخ در سرخ شدچنان لاله، قرص قمر سرخ شد

گل سرخ دل سر زد از ديده اش پريد از قفس روح رنجيده اش

چه گويم كه آن لحظه چون بود و چون كه خون بود و خون بود و خون بود و خون

به بالين او خسته دل پير عشق كشيد از جگرگاه تكبير عشق

از آن داغ يكباره از پا نشست وجودش چو آينه درهم شكست

خروشيد از دل كه اى اكبرم عزيز دلم لاله ى پرپرم

پس از تو دگر بى هم آوا شدم در اين غربت آباد تنها شدم

گل داغ روييده در سينه ام شرر خيز گرديده آيينه ام

پدر را پس از مرگ سرخ پسرحرام است اين زندگانى دگر

پس از تو قرارى ندارم دگربه شمشير سر مى سپارم دگر «1» ***

______________________________

(1)- حديث باب عشق؛ ص 97- 109.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1443

رباعى:

افراشت ز مهر، بيرق يارى راخوش برد به سر طريق ديندارى را

شد (حُرّ) و دريد پرده ى ظلمت راشد مست و سرود شعر بيدارى را ***

شد دامنش از شرم پر از لاله ى سرخ سر زد ز گلوگاه دلش، ناله ى سرخ

آن نادم آگاه دل آزاده چون قرص قمر شكفت در هاله ى سرخ ***

از مشرق سرخ ديده، دل سر مى زدخون، خنده به برق برق خنجر مى زد

گرديد قصا معطّر،

آنگاه كه تيغ گلبوسه به پيشانى (اكبر) مى زد ***

گلگونه ى آفتاب، درهم از چيست؟پشت فلك و قامت مه، خم از چيست؟

گر نيست عزاى عشق بر پا اى عقل!پر شور چو روز حشر عالم از چيست؟ ***

در باغ سپيده تا قدم زد خورشيداز داغِ دلِ شكفته، دم زد خورشيد

با نيزه ى شب شكار، بر لوح فلق خون نامه ى اختران رقم زد خورشيد ***

دين را هرگز فداى دنيا نكنم با دشمن دوست كُش مدارا نكنم

از پاى دگر نمى نشينم، هرگز!تا پرچم سرخ عشق برپا نكنم ***

سرمست به راه دل، قدم بايد زدخون نامه ى عشق را، رقم بايد زد

با رشحه ى خون، سپيده دم چون خورشيدنظم شب ظلم را به هم بايد زد ***

يكباره چو مهر، شعله ور گشت عبّاس سوزنده تر از خشم شرر گشت عبّاس

با ياد لب خشك جگر گوشه ى عشق از شطّ فرات، تشنه برگشت عبّاس ***

از ساغر ماه، باده نوشيد و گذشت بر تن زره از ستاره پوشيد و گذشت

بى دست، كنار شطّ خونين فرات خورشيد صفت به شب خروشيد و گذشت ***

سرلشگر پير عشق، افتاد به خاك آن شير دلير عشق، افتاد به خاك

زد خواهر عشق دست غم بر سر و گفت:اى واى وزير عشق افتاد به خاك! ***

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1444 آن شير كه فرمانده ى لشگر گرديدسقّاى گل سرخ پيمبر، گرديد

تفتيده جگر برون شد از شطّ فرات در دجله ى خون خود شناور گرديد ***

بر تشنه لبان، دجله ى بيتاب گريست چون چشم فرات، مشك پر آب گريست

در دامن كهكشانى دشت عطش خورشيد، كنار نعش مهتاب گريست ***

در كشور دل، امير امّيد تويى مشعل كش جيش شير توحيد تويى

مانند سهيل سرخ در باغ فلق بر شب زدگان، سفير خورشيد تويى ***

تنها نه كسى ترا همآورد نبوديك مرد نبرد يار و هم درد نبود

آن

شب كه زنى كرد حمايت از تودر كوفه بحقِّ حق كه يك مرد نبود ***

آن مه كه رداى نور بر پيكر داشت گلتاج ولايت سحر بر سر داشت

در كوفه چو ذات كبريا تنها شدآنگه كه سر از سجده ى آخر برداشت ***

دريا دل تكسوار، تنها شده بوددر عرصه ى گيرودار، تنها شده بود

بر بام سياه كوفه چون مهر منيرمسلم- گلِ سربدار- تنها شده بود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1445

كاظم جيرودى

اشاره

كاظم جيرودى در سال 1328 ه. ش در يكى از روستاهاى شميرانات به دنيا آمد. به دليل فقر زياد خانوادگى، تحصيلات را تا سوم دبيرستان ادامه داد و به كار پرداخت و توانست در ضمن كار عليرغم علاقه به رشته ى ادبيات ديپلم رياضى خود را اخذ نمايد.

از نوجوانى به ادبيات و سرودن شعر علاقه داشت و در دوران دبيرستان به شعر و داستان روى آورد.

از جيرودى تاكنون آثار متعددى به چاپ رسيده است كه از آن جمله: «نامه اى از بستر مرگ» (مجموعه داستان)، «گنج بران» (مجموعه داستان)، «شب وصال» (مجموعه داستان)، «داغ عشق» (مجموعه شعر)، «رنگين كمان دلتنگى» (مجموعه شعر)، «گزيده ادبيات معاصر شماره 108» و چند كتاب داستانى براى كودكان و نوجوانان. در زمينه شعر عاشورايى مجموعه اى بنام لحظه هاى تب آلود كربلا از وى به بازار نشر راه يافته است.

جيرودى سابقه كار ادارى در چندين سازمان و شركت دولتى را دارد و هم اينك مدير روابط عمومى اتوبوسرانى تهران مى باشد.

جيرودى در طول فعاليت هاى فرهنگى خود با حوزه ى هنرى تهران، صدا و سيما، سازمان فرهنگى هنرى شهردارى تهران و برخى از انجمن هاى ادبى همكارى داشته است.

-*-

سرو زيبا:

سرو زيبايم ميان لاله ها افتاده است نوگل من در دل صحرا ز پا افتاده است

هركجا را چشم دوزم، نوگلى پرپر شده سر جدا افتاده و پيكر جدا افتاده است

شبه روى مصطفى در سرزمين كربلادر كنار جسم مردان خدا افتاده است

سينه مى سوزد ز داغ لاله هاى باغ عشق در گلستانى كه طوفان بلا افتاده است

در كنار چشمه ى عشق و اميد و آرزوبا گلوى تشنه فرزندم چرا افتاده است

من صداى اكبرم را در ميان خاك و خون بارها بشنيده ام يا رب كجا افتاده است؟

نوجوانم رفت و

پشتم از فراق او شكست حنجر خشكم خدايا از نوا افتاده است

زينب محزون زند بر سر ز هجران على آتشى از داغ او در خيمه ها افتاده است

باز «جيرودى» نواى تازه اى آغاز كرداين دل تنگم به ياد كربلا افتاده است ***

آينه دل ها:

اى ماه بنى هاشم، جان ها به فداى توخورشيد جهان آرا مفتون لقاى تو

پيمان وفا بستى در عرصه ى عاشوراآئينه دل ها شد ميثاق و وفاى تو

سر در طبق اخلاص بنهادى و جان دادى اى آيت جانبازى، جان ها به فداى تو

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1446 آتش به دل و جان زد آن لحظه كه بر مى خاست فرياد برادر جان از گلبن ناى تو

آن دم كه صداى تو از شطّ فرات آمدخم گشته كمر آمد، مولا به هواى تو

برخيز و برادر را درياب برادر جان چون فاطمه مى گريد اينك ز براى تو

يك جرعه ننوشيدى در غيبت طفلان آب شد آب فرات آب از آن شرم و حياى تو

گرديده جدا دستت در راه خدا اماحلّال مسائل شد آن دست جداى تو

هرچند كه «جيرودى» در وصف تو مى گويدكم گفته خدا داند در مدح و ثناى تو ***

آيات محكم:

ذريّه ى رسول كه پاكان عالمنداسطوره هاى پاكى اولاد آدمند

از كوچك و بزرگ فروغ هدايتنددر روى آسمان و زمين نور باهمند

زان طفل شيرخوار على اصغر شهيدتا شير حق على همه حق مسلمند

از درس مكتب گل ششماهه ى حسين بهره پذير عشق همه خلق عالمند

پروردگان بزم شهيدان كوى عشق زن هاى پاك جمله به مانند مريمند

خون گلوى اصغر و باب شهيد اوبر زخم هاى عشق چو دارو و مرهمند

اينان نشانه هاى خدايند و در زمين چون سوره ى الهى و آيات محكمند

داده ندا به خون على عاشقان حق پويندگان راه خداوند اعظمند

روز جزا سروش و همه ى دلشكسته گان مهمان خاندان رسول مكرمند

آيه عشق:

بى تو من در ظلمت شب راه را گم كرده ام چهره ى نورانى آن ماه را گم كرده ام

پيش رويم بر فراز نى تو مى رفتى و من در مسير كاروان همراه را گم كرده ام

يك گلستان لاله با من بود هنگام سفردر بيابان هاى غربت راه را گم كرده ام

بى حسينم مى روم منزل به منزل با شتاب كربلا، آن دلبر دلخواه را گم كرده ام

در اسارت از ميان نور چشمان حسين آيه اى از عشق ثار اللّه را گم كرده ام

با بلاى كوى جانان ساختم تا سوختم دم زدم از عشق و سوز آه را گم كرده ام ***

قيامت گشته بر پاى اى دل اى دل در اين دامان صحرا اى دل اى دل

ز سوز تشنگى جان مى سپاردعزيز جان زهرا، اى دل اى دل ***

گلى زيبا در آغوش حسين است نه گل، يك غنچه بر دوش حسين است

على اصغر تبسم بر لبش ماندتحير نطق خاموش حسين است ***

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1447 حسين بن على غوغا به پا كردكلاس عشق و آزادى بنا كرد

ز خون پاك هفتاد و دو لاله گلستانى بنا در كربلا كرد ***

حسين از خون اصغر تا وضو كردوصال روى جانان آرزو

كرد

نماز از حرمت خون شهيدان خدا داند كه كسب آبرو كرد ***

قيامت قامتى قامت به پا كردبه ميثاق خداى خود وفا كرد

كنار لاله هاى باغ ايثارنماز عشق را در خون ادا كرد ***

كنار دجله تا مهتاب گل كردبه پيش چشم مستش آب گل كرد

فراسوى نگاهش در دل آب گلوى تشنه اى بى تاب گل كرد ***

ترك ديدار تو كردم، پى ديدار دگرتا ببينم رخ زيباى تو را، بار دگر

جز تو اى دوست مرا مونس و غمخوارى نيست نپسندد دل من، غير تو دلدار دگر

حرمت كعبه ى عشق است و دل من هرگزنزند پر به هواى حرم يار دگر

من خريدار بلا در سر بازار توام نفروشم دل خون را به خريدار دگر

شهره ى شهر شدم در طلب وصل تو من جز وصال تو نباشد، به سر افكار دگر

كربلا قبله ى عشق است و منم در محراب لبم آماده ى ذكر است به گفتار دگر

تا حسين (ع) است مرا روى سخن «جيرودى»نكنم غير ثنايش به جهان كار دگر «1»

______________________________

(1)- ميراث عشق؛ ص 256.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1448

حسين اخوان

حسين اخوان، متخلّص به «تائب» فرزند علينقى، در سال 1328 ه. ش در روستاى فين كاشان ديده به جهان گشود، پس از تحصيلات ابتدايى به توصيه ى پدرش به حوزه ى علميه ى كاشان وارد شد و مدت شش سال به تحصيل علوم دينيه اشتغال ورزيد.

تائب در هنگام اقامت در قم، از سال 1346 تا 1356 مدت ده سال با روزنامه ى نداى حق همكارى نزديك داشت و آثارش در اين روزنامه منتشر شد و در ضمن جلد اوّل كتاب «محجة البيضاء» تأليف علّامه ملا محسن فيض كاشانى را به فارسى ترجمه كرد.

تائب از شعراى توانا و نامور و از اعضاى «انجمن ادبى صبا» در

كاشان است. وى «وارسته»، شاعر معروف كاشان را از مشوقين خود در شعر مى داند. تائب به خاندان عصمت و طهارت عشق مى ورزد و اين عشق و شور در اكثر آثارش چشمگير و غزل مرثيه هاى او دلنشين و شورانگيز است و در سرودن قطعات اخلاقى و اجتماعى نيز مهارت دارد. «1»

-*-

به زخم هاى تنت چون اشاره مى كردم به دامن از مژه جارى ستاره مى كردم

براى رفتنِ تا كوفه داشتم ترديدبه مصحفِ بدنت استخاره مى كردم

ز سيل گريه ى لرزان خويش در كوفه خراب پايه ى دار الاماره مى كردم

كبوتران حريم تو را به سر منزل به قصد منزل ديگر شماره مى كردم

شبى كه يك تن از آنان ميان ره گم شدبه سينه پيرهن صبر پاره مى كردم

به طشت زر به لبت چوب خيزران مى زديزيد و من به تحيّر نظاره مى كردم

به سينه چنگ زنان خيره مى شدم به رباب چو ياد تشنگى شيرخواره مى كردم «2»

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 1، ص 868.

(2)- همان؛ ص 869.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1449

احمد مهران

احمد مهران در سال 1328 ه. ش در تهران چشم به جهان گشود. پدرش ميرزا صادق خان بروجردى است كه ديوان اشعار مختصرى نيز دارد.

مهران تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در تهران گذرانيد. سپس از دانشگاه تهران در رشته ى رياضيات به اخذ درجه ى ليسانس نايل آمد و در سال 1311 شمسى وارد دانشكده ى افسرى تهران شد و در رشته ى توپخانه به درجه ى افسرى رسيد.

وى پس از اتمام خدمت دوره ى يكساله به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد و تا مدير كلى وزارت فرهنگ پيش رفت. در دوره ى نوزدهم مجلس شوراى ملى از طرف مردم بروجرد به نمايندگى مجلس انتخاب گرديد و سرانجام در سال 1369 شمسى درگذشت.

احمد مهران

از وطن پرستان متعصب بود. ديوان اشعارش به همت خودش به نام «مكتب راستى» در سال 1347 شمسى به چاپ رسيد.

اشعار او بيشتر حكايت از وطن پرستى دارد و نكات عرفانى و اخلاقى و منقبت حضرت على (ع) نيز جزو مضامين سروده هاى اوست «1».

-*-

تا ابد جلوه گه حق و حقيقت سر توست معنى مكتب تفويض على اكبر توست

اى حسينى كه تويى معنى ايمان به خدااين صفت از پدر و جدّ تو در جوهر توست

طفل شش ماهه تبسّم نكند پس چه كند؟آن كه بر مرگ زند خنده على اصغر توست

خواهر غمزده ات ديد سرت بر نى و گفت آن كه بايد به اسيرى برود خواهر توست

خواست زينب بزند بوسه سراپاى تو راديد هر جا اثر تير ز پا تا سر توست

درس مردانگى عبّاس به عالم آموخت چون كه شد مست از آن جرعه كه در ساغر توست

اى كه در كرب و بلا بيكس و ياور ماندى چشم بگشا و ببين، خلق جهان ياور توست

اى حسينى كه به هر كوى عزاى تو به پاست عاشقان را نظرى بر دم جان پرور توست ***

اى دل بناى مكتب توحيد محكم است گيرم ز عشق حاصل آزادگان غم است

عاشق نشد كسى كه رفاه و صلاح جست راهى ست راه عشق كه دشوار و پر خم است

آسودگى مجو كه به قاموس عشق نيست اجزاى عشق ساخته از رنج و ماتم است

آرى گذشتن از سرو جان اصل عاشقى ست عاشق پى نثار سر و جان مصمّم است

عشاق حق به شأن شهادت رسيده اندليكن حسين فخر شهيدان عالم است

فهم حديث كرب و بلا درخور كسى است كو با زبان و حالت عشّاق محرم است

اى آنكه دوستدار حسينى بهوش باش كز جور حال دوست پريشان و درهم است

______________________________

(1)- شاعران تهران از آغاز

تا امروز؛ ج 2، ص 1058 و 1059.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1450

ابو القاسم حسينجانى

اشاره

ابو القاسم حسينجانى مياندهى به سال 1328 ه. ش در بندر انزلى متولد شد. وى از دانشگاه تبريز در رشته ى مهندسى برق فوق ليسانس گرفت.

پيش از انقلاب از مبارزان و زندان كشيدگان بوده است و پس از انقلاب به سمت نخستين فرماندار بندر انزلى منصوب شده است. مردمگرايى، نطق هاى آتشين، تدريس قرآن و نهج البلاغه از او چهره اى شاخص رقم زده است. هم چنين عاشقانه زيستن، شاعرانه نوشتن، شعر سرودن و تأليف و ترجمه، ويرايش، تدريس و فعاليت هاى فرهنگى و مطبوعاتى از ويژگيهاى زندگى اوست.

مهندس حسينجانى از اواخر دبيرستان شروع به سرودن اشعار عاشورايى نمود و هر شب عاشورا تا صبح شعرى مى سرود وى معتقد است كه دو شعر «خونخواهى آب» و «دست و دريا» كه هر دو درباره ى ابو الفضل عباس (ع) است شناسنامه و كارنامه ى زندگيش مى باشد.

از حسينجانى كتابهايى به چاپ رسيده است كه همه شعر يا نثر ادبى اند و عبارتند از: «بى مرگ مثل صنوبر»، «مقدمه اى بر شيطان»، «اگر شهادت نبود»، «حسين احياگر آدم»؛ «چفيه هاى چاك چاك»، «در اقليم خويشتن»، «سمت صميمانه ى حيات»، «عشق كبريت نيست»، «بهشت بوى تو را مى دهد»، «درخت زندگى من است» و گزيده ى ادبيات معاصر شماره 89.

هم چنين كتابهاى «انتقال انرژى الكتريكى»، «تقويت كننده ها و نوسان سازها»، را به فارسى ترجمه كرده است.

-*-

خونخواهى آب:

جاده و اسب مهياست بيا تا برويم كربلا منتظر ماست بيا تا برويم

ايستاده ست به تفسير قيامت زينب آن سوى واقعه پيداست بيا تا برويم

خاك در خون خدا مى شكفد، مى بالدآسمان غرق تماشاست بيا تا برويم

از سراشيبى ترديد اگر برگرديم عرش زير قدم ماست بيا تا برويم

دست عباس به خونخواهى آب آمده است آتش معركه برپاست بيا تا برويم

تيغ در معركه مى افتد و

برمى خيزدرقص شمشير چه زيباست بيا تا برويم

كاش اى كاش كه دنياى عطش مى فهميدآب مهريّه ى زهراست بيا تا برويم

زره از موج بپوشيم و ردا از طوفان راه ما از دل درياست بيا تا برويم

چيزى از راه نمانده ست چرا برگرديم؟آخر راه همين جاست بيا تا برويم

فرصتى هست اگر باز در اين آمد و رفت تا همين امشب و فرداست بيا تا برويم ***

دست و دريا:

كنار دل و دست و دريا ابو الفضل تو را ديده ام بارها، يا ابو الفضل

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1451 تو از آب مى آمدى مشك بر دوش و من، در تو، غرق تماشا ابو الفضل

اگر دست مى داد، دل مى بريدم به دست تو، از هر دو دنيا ابو الفضل

دل از كودكى، از فرات آب مى خوردو تكليف شب، آب، بابا ابو الفضل

تو لب تشنه پرپر شدى، شبنم اشك به پاى تو مى ريزم، امّا ابو الفضل

فدك، مادرى مى كند كربلا راغريبى تو هم مثل زهرا، ابو الفضل

تو را هر كه دارد ز غم بى نياز است وفا، بعد از اين نيست تنها ابو الفضل

تو با غيرت و آب و دست بريده قيامت بپا مى كنى، يا ابو الفضل ***

دست هاى تشنه:

قمر بنى هاشم به رود فرات كه مى زد،

آب، در پوست خود نمى گنجيد!در خيال خود، گمان مى برد كه از دست هاى تشنه ى عباس، لبريز خواهد شد.

امّاوقتى كه آب را، تشنه رها ساخت.

در همه پيچ و تاب خيال فرات، تنها يك سؤال بود كه موج مى زد:«آخر، چرا؟!» *

عقل «اهل حساب است،آب مى خواهد، خواب مى خواهد، خوراك مى خواهد»

اما، عشق حساب را خودخواهى مى پندارد، خود را نمى بيند، او را مى خواهد، او را مى نگرد و كارش، «خاطر خواهى» است نه حساب و كتاب»،«الهى، ان اخذتنى بجرمى، آخذتك بعفوك؛ و ان اخذتنى بذنوبى، اخذتك بمغفرتك؛ و ان ادخلتنى النار، اعلمت اهلها: انى احبك! ...»

«خدايا، اگر جرم و گناهان مرا، در ميان آورى، من نيز عفو و بخشش تو را به ميان مى كشم؛ و اگر مرا در آتش اندازى، در برابر همه ى اهل آتش اعلام خواهم كرد كه دوستت دارم!؟ ...» *

عشق توسعه عقل است با كمى عشق، تكليف عقل را هم مى شود روشن كرد.

درست است كه در

پاى درس عشق، عقل گاهى هم چرت مى زند.اما جاى نااميدى نيست،

چشم او را هم كم كم مى شود باز كرد دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1452

*

در همهمه غيرت و دردمگر مى شود كار ديگرى هم كرد؟!

دلشوره درد، خواب را پس مى زند و غيرت عشق، آب را.همه چيز از آب حيات دارد و آب، از آبرو!

آبروى آب از نگاه مردانه ى ملكوتى عباس موج برمى داردو دست هاى تشنه ى خاك، به تماشاى چشمان ماه بنى هاشم بلند مى شود

آبروى آب، از اوست؛هر آب، كه در مشك او نيست، آب نيست؛

آبرويى است فرو هشته!

*

ذهن عليل ابليس، آدم را تنها خاك مى بيند.مكاشفه عطش و جانبازى، در باور آب و آتش نمى گنجد.

امّاابو الفضل، كار خود را مى كند، ماندن كار او نيست.

دست از «آب» مى شويد و از جان خويش نيز! ... دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1453

مصطفى رحماندوست

اشاره

مصطفى رحماندوست فرزند مرتضى به سال 1329 ه. ش در شهرستان همدان ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاهش گذراند و مقطع كارشناسى را در رشته زبان و ادبيات فارسى در دانشگاه تهران به پايان برد، و همين رشته را تا سطح كارشناسى ارشد در دانشگاه آزاد تهران ادامه داد.

رحماندوست فعاليت هاى شعرى خود را از سن 12 سالگى آغاز نمود ولى از 25 سالگى تاكنون براى كودكان و نوجوانان مى نويسد و شعر مى سرايد.

وى از جمله نويسندگان و شعرا پركار كشور محسوب مى گردد كه تاكنون 114 عنوان كتاب از وى به چاپ رسيده است كه 38 عنوان آن مجموعه شعر يا قصه ى منظوم مى باشد كه از بين آنها مى توان به مجموعه هاى: «كوچه هاى آبى»، «پائيزى ها»، «زيباتر از بهار»، «دوستى شيرين است»، «موسيقى باد»، «آسمان هنوز آبى است»، و

«باغ و باد و گل» اشاره نمود.

از كتب غير منظوم ايشان مى توان براى نمونه به اين موارد اشاره كرد: «بيست افسانه»، «قصه گويى، اهميت و راه و رسم آن»، «بچه ها و پيامبر» و «بازگشت».

وى هدف خود را از سرودن شعر، جذب مخاطبينش كه كودكان و نوجوانان هستند مى داند و به قالب خاصى تمايل ندارد، گرچه اشعارش بيشتر چهارپاره است ولى در غزل و مثنوى هم دستى دارد، ضمن اين كه در شعر نيمايى و آزاد نيز طبع آزمايى نموده است.

مصطفى رحماندوست تاكنون مسئوليت هاى فرهنگى و مطبوعاتى متنوعى داشته است. ايشان به مدت ده سال مدير مسئول مجله هاى رشد و مدير كل دفتر مجامع فعاليت هاى فرهنگى و چهار دوره داور جشنواره فيلم هاى كودكان اصفهان بوده است.

وى هم اكنون سردبير مجله ى سروش كودكان است. ضمن اين كه در كار ترجمه ى قران براى نوجوانان و هم چنين پروژه بزرگ ساخت بسته آموزشى براى كودكان شش ساله به سفارش وزارت آموزش و پرورش مى باشد.

-*-

آب:

آب هستم، آب هستم، آب پاك جاريم از آسمان، تا قلب خاك

گاه ابر و گاه باران مى شوم گاه از يك چشمه جوشان مى شوم

گاه از يك كوه مى آيم فرودآبشار پر غرورم، گاه رود

گاه قطره، گاه دريا مى شوم گاه در يك كاسه پيدا مى شوم

روز و شب هر گوشه كارى مى كنم باغ ها را آبيارى مى كنم

نيست چيزى برتر از من در جهان زندگى از آب مى گيرد نشان *

با تمام برترى ها، كيستم؟خوب هستم يا بدم، من چيستم؟

گرچه آبم، روزى امّا سوختم قطره تا دريا، سراپا سوختم

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1454 تشنه اى آمد لبش را تر كندچاره ى لب تشنه اى ديگر كند

تشنه اى آمد كه سيرابش كنم مشك خالى داد تا آبش كنم

تشنه ى آن روز من، عبّاس بودپاسدار خيمه هاى

ياس بود

خون عبّاس علمدار رشيدقطره قطره در درون من چكيد

داغى آن خون دلم را سوخته آتشى در قلب من افروخته

چشمه هايم خواب، موجم خفته بادآبى آرامشم آشفته باد

آب هستم؟ واىِ من! مرداب، به زندگى بخشم؟ نه! مرگ و خواب به

واى بر من، واى بر من، واىِ دل مانده در مردابِ حسرت پاى دل

پيچ و تاب رودم از دردِ دل است بركه از اندوهِ دل پا در گل است

چشمه از غم روز و شب نالان شده ابر هم از رنج من گريان شده

رود داغم ابرها را تيره كردتيرگى را بر زلالى چيره كرد

گريه ى من شرشر باران شده غصه ام در گريه ها پنهان شده

آب اگر شد اشك چشم، از شرم شداز خجالت شور و تلخ و گرم شد

حال، از اكبر خجالت مى كشم از على اصغر خجالت مى كشم

آب بودم، كربلا پشتم شكست آبرويم رفت، پستم، پستِ پست

نسل من در كربلا بيچاره شدنامه ى اعمال خوبم پاره شد «1» ***

مدينه بود و غوغا بوداسير ديو سرما بود

محمد سر زد از مكّه كه او خورشيد دلها بود

لالا خورشيد من لالاگل اميد من لالا

خديجه همسر او بودزنى خندان و خوشخو بود

براى شادى و غم هاخديجه يار خوشرو بود

لالالا شادى ام لالاغمم، آباديم لالا

خدا يك دختر زيبابه آنها داد لالالا

به اسم فاطمه، زهرااميد و مادر بابا

لالالا كودكم لالاقشنگ و كوچكم لالا

على داماد پيغمبربراى فاطمه همسر

براى دختر خورشيدعلى از هركسى بهتر

چراغ خانه ام لالاگل دُردانه ام لالا

على شير خدا، لالاعلى مشكل گشا لالا

______________________________

(1)- شب شعر عاشورا؛ ص 96- 99.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1455 شب تاريك نان مى بردبراى بچه ها لالا

لالا مشكل گشاى من گل باغ خداى من

حسن فرزند آنها بودحسن مانند بابا بود

شهيد زهر دشمن شدحسن يك كوه تنها بود

لالا كوه بلند من شراب و شعر و قند من

على فرزند ديگر

داشت جوانى كوه پيكر داشت

هميشه حضرت عباس به لب نام برادر داشت

لالا نازك بدن لالاعصاى دست من لالا

گل پرپر حسينم كوگل سرخ و گل شب بو

كنار رود و لب تشنه تمام غنچه هاى او

لالالا غنچه ام لالالالالالا گلِ فردا

حسين و اكبرم لالاعلىّ اصغرم لالا

كجايى عمه جان زينب سكينه دخترم لالا

لالالالا گل لاله نكن گريه، نكن ناله

شبى سرد است و مهتابى چرا گريان و بى تابى

برايت قصّه هم گفتم چرا امشب نمى خوابى

لالالا جان من لالاگل باران من لالا

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1456

محمّد على معلّم دامغانى

اشاره

على معلم به سال 1330 ه. ش در دامغان به دنيا آمد. دوران كودكى و تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود گذراند و براى مدت دو سال به تحصيل در دانشكده ى زبان و ادبيات فارسى پرداخت امّا آن را ناتمام رها كرد. سپس در دانشكده ى حقوق دانشگاه تهران به تحصيل مشغول شد امّا به علت شركت در فعاليت هاى سياسى و مبارزات دوران انقلاب، اين رشته هم ناتمام ماند. او پس از پيروزى انقلاب به دريافت مدرك كارشناسى الهيات و معارف اسلامى نائل آمد. وى از شاعران صاحب سبك انقلاب اسلامى و خالق چندين مثنوى مشهور است. از او مجموعه شعرى به نام «رجعت سرخ ستاره» در سال 1360 شمسى به چاپ رسيد. هم چنين «گزيده ادبيات معاصر شماره 47» نيز در بردارنده ى اشعار وى است. معلّم در مثنوى «هجرت»، انقلاب اسلامى و بيدارگر بزرگ آن، امام خمينى را توصيف مى كند.

معلم در حال حاضر مدير كل مركز موسيقى و آهنگ هاى انقلابى صدا و سيماى جمهورى اسلامى ايران است.

وى قالب كلاسيك را براى سرودن شعر برگزيده است و بيشتر متمايل به مثنوى است.

-*-

آن روز در جام شفق مُل كرد خورشيدبر خشك چوب نيزه ها

گُل كرد خورشيد

شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم خورشيد را بر نيزه گويى خواب ديدم

خورشيد را بر نيزه؟ آرى اين چنين است خورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين است

بر صخره از سيب زنخ، بر مى توان ديدخورشيد را بر نيزه كمتر مى توان ديد ***

در جام من مى بيشتر كن ساقى امشب با من مدارا بيشتر كن ساقى امشب

بر آبخورد آخر مقدّم تشنگانندمى ده، حريفانم صبورى مى توانند

اين تازه رويان، كهنه رندان زمينندبا ناشكيبايان، صبورى را قرينند

من صحبت شب تا سحورى كى توانم من زخم دارم، من صبورى كى توانم

تسكين ظلمت، شير كوران را مبارك ساقى سلامت اين صبوران را مبارك

من زخم هاى كهنه دارم، بى شكيبم من گرچه اينجا آشيان دارم، غريبم

من زخم دار تيغ قابيلم، برادر!ميراث خوار رنج هابيلم، برادر!

يوسف مرا فرزند مادر بود در چاه يحيى! مرا يحيى برادر بود در چاه

از نيل با موسى بيابانگرد بودم بردار، با عيسى شريك درد بودم

من با محمّد از يتيمى عهد كردم با عاشقى ميثاق خون در مهد كردم

بر ثور، شب با عنكبوتان مى تنيدم در چاه كوفه واى حيدر مى شنيدم

بر ريگ صحرا با ابوذر پويه كردم عمّاروش چون ابر و دريا مويه كردم

تاوان مستى همچو اشتر باز راندم با ميثم از معراج دار آواز خواندم

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1457 من تلخى صبر خدا در جام دارم صغراى رنج مجتبى در كام دارم

من زخم خوردم، صبر كردم، دير كردم من با حسين از كربلا شبگير كردم

آن روز در جام شفق مل كرد خورشيدبر خشك چوب نيزه ها گل كرد خورشيد

فريادهاى خسته سر بر اوج مى زدوادى به وادى خون پاكان موج مى زد *

بى درد مردم ما خدا، بى درد مردم نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم

از پا حسين افتاد و ما بر پاى بوديم زينب اسيرى رفت و ما

بر جاى بوديم

از دست ما بر ريگ صحرا نطع «1» كردنددست علمدار خدا را قطع كردند

نوباوه گان مصطفى را سر بريدندمرغان بستان خدا را سر بريدند

در برگ ريز باغ زهرا برگ كرديم زنجير خائيديم و صبر مرگ كرديم

چون بيوه گان ننگ سلامت ماند بر ماتاوان اين خون تا قيامت ماند بر ما

روزى كه در جام شفق مل كرد خورشيدبر خشك چوب نيزه ها گل كرد خورشيد «2» ***

هجرت:

اين فصل را با من بخوان باقى فسانه است اين فصل را بسيار خواندم عاشقانه است

شبگير غم بود و شبيخون بلا بودهر روز عاشورا و هر جا كربلا بود

قابيليان بر قامت شب مى تنيدندهابيليان بوى قيامت مى شنيدند

جان از سكوت سرد شب دلگير مى شددل در ركاب آرزوها پير مى شد

اميدها در دام حرمان درد مى شدبازار گرم عاشقى ها سرد مى شد

ديدم، شبان خفته را تبدار ديدم بر خفته ى شب، شبروى بيدار ديدم

مردى صفاى صحبت آيينه ديده از روزن شب، شوكت ديرينه ديده

مردى حوادث، پايمال همت اوعالم ثناگوى جلال همّت او

مردى نهان با روح، هم پيمان نشسته مردى به رنگ نوح در طوفان نشسته

مردى به مردى دشنه بر بيداد بسته در خامشى ها قامت فرياد بسته

مردى تذرو «3» كشته را پرواز داده اسلام را در خامشى آواز داده

كاى عالمى آشفته چند آشفتن توگيتى فسرد از فتنه تا كى خفتن تو

ابر و نباريدن چه رنگ است اين چه رنگ است تيغ و نبرّيدن چه ننگ است اين چه ننگ است

ياد احد ياد بزرگى ها كه كرديم آن پهلوانى ها، سترگى ها كه كرديم

شبگير ما در روز خيبر ياد باداقهر خدا در خشم حيدر ياد بادا ... «4»

______________________________

(1)- نطع: فرش چرمين.

(2)- رجعت سرخ ستاره؛ ص 63- 66.

(3)- تذرو: قرقاول، نام پرنده اى.

(4)- رجعت سرخ ستاره.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1458

جليل واقع طلب

اشاره

جليل واقع طلب فرزند على تخلص به «نهيب» به سال 1330 ه. ش در شهرستان رشت به دنيا آمد تحصيلات خود را تا سطح ديپلم در زادگاهش طى نمود.

واقع طلب فعاليت هاى شعرى خود را از دوران جوانى آغاز و از سال 1370 به صورت جدى دنبال كرد. در آغاز اشعارش در مطبوعات به چاپ مى رسيد.

از جليل واقع طلب تاكنون چند مجموعه شعر به چاپ رسيده

است: «باغ آبى» كه مجموعه غزليات اوست. «باران تشنگى» در دو مرحله كه منظومه بلند عاشورايى شاعر است. منظومه «يك جرعه شوكران»، «دود آه فرشته هاى خدا» كه منظومه شعر دفاع مقدس مى باشد و «گنجشك هيچ وقت قنارى نمى شود».

واقع طلب صرفا اشعار كلاسيك مى سرايد و تمايل اصلى او به سرودن غزل و در مرتبه بعد مثنوى است وى در سال 1370 از كار ادارى (اداره ثبت اسناد) بازنشسته شد و بعد از آن با صدا و سيماى مركز استان گيلان به عنوان نويسنده و هم چنين دبير شوراى شعر اداره كل ارشاد اسلامى گيلان را بر عهده داشته است.

تأسيس انجمن مستقل شاعران گيل و هيئت هنرى پاسداشت عاشورا و دبيرى كنگره سراسرى اول و دوم غزل معاصر در كارنامه ى فعاليت هاى فرهنگى و هنرى وى به چشم مى خورد.

-*-

سيمرغ روز واقعه:

از حجِ خانه اى كه به جز بام و در نبودتا حجّ عشق، يك شريان بيش تر نبود

وقتى كه آسمان تف «هَلْ مِنْ مُعين» گرفت انگار در زمينِ خدا يك نفر نبود

نابود، نخل بود و درختى از اين تباركاش آن ميان، تهاجم كور تبر نبود

اندوهم اين كه شعبده هاى شريح راغير از سر بريده كسى پرده در نبود

بليعده بود شب همه كاينات راخورشيد روى نيزه اگر مستقر نبود *

گيرم فرات منزلى از جنس قاف داشت سيمرغ روز واقعه، بى بال و پر نبود

شير، از زلال تير و بلورينِ حلقِ شوق!رسمى كه در تمامى عصر حجر نبود *

آقا اگر غلط نكنم، بى شكفتنت حتى شناسنامه ى گل معتبر نبود

من از تمام واقعه خواندم كه آسمان از خشكسال مشك شما بى خبر نبود

حيرانم از همين كه در انبوه تشنگان يك ابر- بيش تر نه- چرا بارور نبود

آرى تو تشنه بودى و طفلانت، اين درست همراه

كاروان تو سقّا مگر نبود؟

با خانه ى خدا به خدا مى شد اشتباه شش گوشه، مرقد تو حسينم، اگر نبود ***

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1459

بخشى از منظومه بلند باران تشنگى:

باز شط تفتيد و، آب آتش گرفت روح باغ از اضطراب، آتش گرفت

لاله، شولاى «1» بلا پوشيده است از شقايق، عاشقى جوشيده است

در سبوى عاشقى، نوشتى كه نيست عشق عريانيم، تن پوشى كه نيست!

سهم قيس از عشق اگر مجنونى ست سهم ما، يك قتلگاهِ خونى ست!

داغباران ست اينجا، باغ نيست هيچ كس در فصل خون بى داغ نيست

باز هم از سينه ها، خون مى چكداز دل آيينه ها، خون مى چكد

برگها، از شبنم آتش مى خورند!لاله ها هم، نم نم آتش مى خورند!

يك نفر، خورشيد ما را سر بريدتشنه لب، خون خدا را سر بريد

كاش خون مى شد تمام آب هااز عطش مى سوخت كامِ آب ها

كاش دريا از غمت گُر مى گرفت ابر، يك نم غيرت از «حُرّ» مى گرفت

كاش شمشاد و صنوبر، مى شكست سروها را، داغ اكبر مى شكست

كاش دهن آب، آتش مى گرفت بركه ى مهتاب، آتش مى گرفت

كاش صحرا يك نيستان ناله داشت شور عاشوراييت دنباله داشت

زخم تو، يك كوله بار آشفتگى ست مثل يك عمر انتظار، آشفتگى ست

آفتاب از هُرم حلقت، آب شدرود از شرم لبت، بى تاب شد

ما هنوز آشفته ى زخم توايم خشم در خون خفته ى زخم توايم

باز هم از سينه ها خون مى چكداز دلِ آيينه ها، خون مى چكد ***

مثل تيغه ى علم:

تا به دستيارى تو عشق را بر فراز آسمان علم كندناگزير بود دست خويش را در حوالى زمين قلم كند

ديد، آب و نيزه، نقشه مى كشند، مثل آتش از ميانشان گذشت تا حصار فتنه و فرات را با لبان تشنه متهم كند

جارى شريعه مى گذشت و ماه، مشك را پر آب كرد و بازگشت شرم كرد با ترنّم فرات، از فراز تشنگى ش كم كند

«ماه بود و مشك» در حصار گرگ يك سوار و يك تهاجم بزرگ مانده زخم واپسين كه چشم او، داستان ديگرى رقم كند *

______________________________

(1)- شولا: شنل.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1460 آه اى امام تشنه لب ببخش تو ستاده اى

و او نشسته است كاش مى شد اين سوار غرق خون بى دو دست تكيه، قد علم كند

شايد آرزوى ديگرى نداشت غير از اين كه مثل تيغه ى علم قامت هزار زخم خويش را پيش پاى حضرت تو خم كند ***

گل سرخ:

گرچه صد غائله آب است ز من تا شمشيرعطشم را ننشانيد، مگر با شمشير

مى روم، تا تب خيزابى خون راهى نيست بلكه آوردم از آن معركه سر يا شمشير

گر قرار است كه از نيزه برويد گل سرخ بايد امروز بيفتد به تقلّا شمشير

دل به دريا زده ام غرّش طوفان لال است گو كه امواج برآرند ز دريا شمشير

دادن دست به يكديگر اگر دوستى است اين چه دستى ست كه داده ست به سقّا شمشير

تير و خونبارش چشم و جگر زخمى مشك همه هستند در اين معركه حتى شمشير ***

سوز باران:

مثل يك دجله تشنگى، جارى ام در دل سراب مشك بى شبنمت كجاست، اى عطش نوش آفتاب

مى رود چشمه چشمه درد، مى وزد سينه سينه داغ باز هم خيمه خيمه سوز، باز هم ضجّه ضجّه آب

مثل آيينه ها شكست، بغمه ى «1» سهمگين بغض زير آوارِ هاى هاى، در كمرگاه اضطراب

يك غزل شعر فصل سبز، قسمت دفترم نبودكاسه ى عاشقت تهى ست، از دو انگشت، شعر ناب

ما و پرواز و آفتاب؟ خواب خوش ديده اى به خيرلحن من لحن ساده اى ست، اى سوالات بى جواب

سوز باران شنيدنى ست، در دو دستم نگاه كن چشمه اى از زلال درد، رودى از آتش مذاب

______________________________

(1)- بغمه: گلوگير بغض.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1461

اكبر بهداروند

اشاره

اكبر بهداروند در سال 1330 ه. ش در انديمشك ديده به جهان گشود. وى دبير ادبيات فارسى است و از شاعران عصر انقلاب اسلامى است. تاكنون سه مجموعه شعر به نامهاى «مزامير كال»، «تلواسه در عطش» و «ترانه آب» منتشر كرده است. در حال حاضر در تهران زندگى مى كند.

-*-

خطبه هاى سرخ:

مانند ستاره، از سرا پرده ى شب مى آمد و، خطبه هاى سرخش، برلب

پايش به ركاب ذو الجناح، از سرِ دردمى گفت پيام عشق و خون با زينب

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1462

حسين دارند

اشاره

حسين دارند فرزند غريب در سال 1330 ه. ش در شهرستان برازجان ديده به جهان گشود.

تحصيلات خود را تا سطح ديپلم در زادگاهش طى نمود سپس كاردانى خود را در رشته ى علوم انسانى از دانشسراى شيراز گرفت و به استخدام آموزش و پرورش درآمد و ليسانس خود را در رشته زبان و ادبيات فارسى از دانشگاه شيراز و در همان رشته از دانشگاه آزاد بوشهر در مقطع كارشناسى ارشد فارغ التحصيل گرديد و پايان نامه خود را به نام «نقد و بررسى شعر معاصر استان بوشهر» انتخاب نمود.

دارند فعاليت هاى شعرى خود را به طور جدّى در زمانى كه در دانشسرا تحصيل مى كرد آغاز نمود و با تنى چند از دوستان خود «انجمن ادبى برازجان» را پايه گذارى كرد.

از دارند يك مجموعه شعر به نام «يك سوره از شبهاى مهتابى» به چاپ رسيده است. ايشان در قالب كلاسيك شعر مى گويد و بيشتر تمايلش به سرودن غزل است و در مرتبه بعد رباعى و دو بيتى است هم چنين شعر كودك و شعرهاى محلى را نيز دست مايه كار خود قرار داده است.

حسين دارند هم اكنون دبير آموزش و پرورش است و در دانشگاه بوشهر نيز به تدريس اشتغال دارد. علاوه بر آن مسئول كانون شعرا و نويسندگان امور تربيتى استان بوشهر نيز مى باشد.

-*-

پير ميدان:

يك علم بى صاحب افتاده ست، چشمش اما او به صحراهاست گفت اينك ميرسد مردى، كاين علم بر دوش او زيباست

شانه هاى حيرتش لرزيد، اشك خود را در علم پيچيدگفت با خود: كيست او كاينجا، نيست، اما مثل ما با ماست

آسمان، دستى تكان مى داد، ماه، چيزى را نشان مى دادناگهان فرياد زد اى عشق! گرد مردى از كران پيداست

گفت: مى آيد

ولى بى سر، بر نشسته آهنين پيكرگفت آرى كار عشق است اين، او سرش از پيش تر اينجاست

گفت در چشمم نه يك مرد است، آسمان انگار گل كرده ست كهكشان در كهكشان موج است مثل خورشيد آسمان پيمانست

وقتى آمد، عطر گندم داشت، كوفه كوفه زخم مردم داشت عشق زير لب به سرخى گفت: آرى آرى او حبيب ماست

شيهه ى اسبى ترنّم شد، در غبارى ناگهان گم شديك صدا از پشت سر مى گفت «گرد او آيينه ى فرداست» ***

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1463

كنار علقمه:

دستى كه طرح چشم تو را مست مى كشيدصد آسمان ستاره از اين دست مى كشيد

برد بلند شرقى پيشانى ات به روزخورشيد را به كوچه ى بن بست مى كشيد

دست هزار عاطفه در كارگاه عشق هر جلوه را به نام تو دربست مى كشيد

عاشق ترين، قشنگ ترين، باوفاترين انگار هر چه در خور عشق است مى كشيد

اما ... كنار علقمه، دستان روزگارتصوير يك شجاعت بى دست مى كشيد

مشك پر آب، جشم مرا ريخت بر زمين تيرى كه خصم خونى بدمست مى كشيد

خون مى گرفت صورت عباس و او، هنوزشرمنده، كز برادر خود دست مى كشيد «1»

مهر عاشورا:

هواى العطش ناى گل انارى شدترانه خشك شد و آب، زخم كارى شد

ضريح زخم بلندش در آن تبسّم سرخ هواى بال هزار آسمان قنارى شد

ز تشنگى، لب چون غنچه اش چنان پژمردكه از نگاه فرات، آب شرم جارى شد

گلى كه تشنگى اش، شاخه هاى آتش داشت به دست حرمله، يك باره آبيارى شد

به استناد گلويش- كه مهر عاشوراست-حروف سرخ لبش، خطّ يادگارى شد

به روى دست پدر، يك ستاره جان مى دادتمام وسعت قنداقه، لاله كارى شد ***

رباعى:

بغض تو شهاب آسمان پيما شدموجى شد و سر به خون زد و دريا شد

صبر تو كنار خشم خون رنگ حسينى شمشير دو دم به روز عاشورا شد *

در عشق چرا به جان و تن فكر كنيم تا اوست چرا به خويشتن فكر كنيم

گل كرد حماسه ى حسينى تا مايك لحظه به غربت حسن فكر كنيم

______________________________

(1)- ميراث عشق؛ ص 311.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1464

حسين اسرافيلى

اشاره

حسين اسرافيلى فرزند اكبر، به سال 1330 ه. ش در تبريز ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى را در مراغه گذراند و با انتقال خانواده به تهران دنباله ى تحصيلات را در تهران ادامه داد و در رشته ى زبان و ادبيات فارسى از دانشگاه تهران ليسانس گرفت.

اسرافيلى از سال 46 تا 54 در نيروى هوايى به كار اشتغال داشت و سپس در بخش خصوصى مشغول به كار گرديد و هم اكنون با 30 سال سابقه ى كار بازنشسته شده است.

وى فعاليت هاى شعرى خود را از سال 54 آغاز نمود كه نخستين دفتر شعرى خود را با نام «تولد در ميدان» در همان سال انتشار داد. پس از پيروزى انقلاب اسلامى از اولين افراد تشكيل دهنده ى حوزه ى هنرى انديشه ى اسلامى بود. مرحوم اوستا و استاد مشفق كاشانى و استاد محمود شاهرخى مشوق و راهنماى او در كار شاعرى بوده اند. از اسرافيلى تاكنون دفاتر شعرى:

«آتش در خيمه ها»، «در سايه ى ذو الفقار»، «عبور از صاعقه»، «مردان آتش نهاد» و «گزيده ادبيات معاصر شماره 5»، به بازار نشر راه پيدا كرده است. آخرين دفتر شعرى ايشان «آتش در گلو» نام دارد، علاوه بر آن 20 مجموعه از اشعار شاعران ديگر را نيز جمع آورى نموده است. اسرافيلى بيشتر تمايل

دارد در زمينه ى كلاسيك كار كند كه در تمام ابعاد اين زمينه چون مثنوى، غزل، رباعى و چهارپاره طبع آزمايى كرده است. وى شعر نو هم مى گويد كه دفتر شعرى با نام «آيينه هاى شعله ور» از او به زيور طبع آراسته گرديده است.

-*-

اشتياق خطر؛ (به نام علمدار بزرگ كربلا):

بر در خيمه ايستاده سواربه اشارت كه گاه پيكار است

مى نمايد نگاه بازپسين كه دگر نوبت علمدار است *

در نگاهش نشسته حرمت عشق تا چه فرمايدش دوباره امام

شوق پيكار مى زند فريادمرد را تا حضور سرخ قيام *

كرد بى خوف عرصه ى پيكارزى خطر تا لگام باره گرفت

كودكان مانع سوار شدندخيمه را شيونى دوباره گرفت *

دهنه ى اسب را گرفته به دست مى فشارد دو مشت را از خشم:

كيست آيا علم به دوش كشدنهراسد دگر، نبندد چشم؟ *

دشت را جز سكوت پاسخ نيست باز مى خواندش به سوى سفر

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1465 دشت استاده همچنان خاموش مرد اما در التهاب خطر *

ابروانى به هم گره خورده سايبان دو چشم همت او

آفتاب ايستاده شاهد رزم حاليا گاه، گاه غيرت او *

مشكش از انتظار لبريز است دوخته ديده را به راه فرات

پشت سر چشم تشنگانى چندغرق در گريه، چون نگاه فرات *

كيست اين كز غبار مى آيد؟گرد ميدان نشسته بر رويش

تيغ با شيوه ى پدر بسته غيرت مرتضى به بازويش *

اشتياقش كشيده سوى خطرسينه بر تير و دشنه مى سايد

آفتابا تو نيز شاهد باش كز لب آب، تشنه مى آيد *

مى خروشد چنان كه رعد به شب دشت مى لرزد از هياهويش

بانگ اللّه اكبرش جارى ست از لب تشنه ى «بلى «1» گويش *

آن كه ديروز دعوتش مى كرداينك استاده تيغ كين در دست

دستهايى كه قصد بيعت داشت حال با تيغ و دشنه پيوسته ست *

ديده ها دوخته به راه سوارتا كه باز آيد از دل پيكار

تا نمازى دوباره بگزارندخيمه ها با حضور آن سردار

*

ديده ى خيمه ها هراسان است تا چه بازى كند قضا اين بار

با سلامت سوار برگردديا كه اسبش رسد بدون سوار *

لاشخوران به كينه مى نگرندگوييا تك سوار افتاده ست

شير اين بيشه در ميان انگاربا تن زخمدار افتاده ست *

گوييا تشنه كام عشق شده است از لب تيغ و دشنه ها سيراب

______________________________

(1)- اشاره به آيه 172 سوره اعراف؛ «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى» آيا من پروردگار شما نيستم؟ همه گفتند: بلى!.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1466 بانگى از قتلگاه مى آيد«هان برادر، برادرت درياب» «1» *** (بياد سفير حضرت سيد الشهداء حضرت مسلم) (ع)

هم تبار قبيله ى طوفان:

دارد از گرد راه مى آيدهم تبار قبيله ى طوفان

نامه ى كوفيان به خورجينش همره شوق بيعت و پيمان *

با شتاب از كناره مى گذردچفيه و چهره اش غبار آلود

مى رود همچو باد در دل دشت نفس باره اش بخار آلود *

مى كند سايه بان چشمانش دست را همچو شاخه ى زيتون

پيش از اين در كرانه پيدا بودسايه ى تكسوار آتش و خون *

باز در حجم دشت مى پيچدگرد سم سپيد رهوارش

شيهه ى اسب رعد را ماندمى كشد تا مقام ديدارش *

آرى مى پايد آن دو چشم پليداز شكاف نهان كوه، ترا

سايه اى ايستاده دشنه به دست به كمين، در ميان كوه، ترا *

گزمه هاى گرسنه مى بويندجاى گام ترا، چنان كفتار

با توام، با تو، اى شجاعت قوم ياور عشق، اى پلنگ شكار *

ديرگاهيست تا نياشفته ست طعم پيكار و تيغ، ذائقه را

ابرهاى عقيم، تشنه لبندآتشين نعره هاى صاعقه را *

با تو اين مرهم كدامين زخم با تو اين آتش كدام آه است؟

از كدامين سپيده مى آيى همره آفتاب، تيغ بدست *

با تو عطشانى قبيله ى ماست از لهيب كوير مى آيى

______________________________

(1)- سيرى در مرثيه عاشورايى، ص 338- 340.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1467 از لب چاك چاك تو پيداست كز نمكراز پير مى آيى *

رايت عاشقى، بدوش سوارمى رسد خسته، تشنه، گردآلود

بر لبانش

نشسته هرم كويرچشم در انتظار چشمه و رود *

مى رسد مرد، ليك افسرده ست آتش سينه هاى پر فرياد

بسته بر آفتاب، پنجره رادست پندار «هرچه بادا باد» *

گزمگان پليد مى جويندسايه ى مرد را، به دشنه و تيغ

خيل اهريمنان، كه مى دارندآب را از لبان تشنه، دريغ *

... قاصد كاروان بيدارى مردهاى قبيله، در خوابند

بازگرد، اى سوار دريادل كوفيان پاى بست مردابند *

اينك اين مسلم است، خون آلوددر حصار ددان زشت آئين

دستها، بسته، و توانش نيست مى برندش فراز برج، به كين *

مى رود در ميان جلادان تا برآيد فراز چوبه ى دار

مى كند سوى مكه، مرد خطاب:«كاى حسين، اى امام، اى سردار» *

غيرتى نيست كوفه را، برگردبيعتى سست بود، و بشكسته ست

آنكه مى كرد دعوت خورشيدخدمت «شام» را كمر بسته ست «1» ***

فلك به چهره كشد از حيا نقاب مگروگرنه ديد توان اين همه عذاب مگر؟

به كام فاجعه مى ريزد آسمان و زمين نشسته جغد بر اين خانه ى خراب مگر؟

لهيب تشنگى از كودكان گرفته توان كرامتى بكند همت سحاب مگر؟

لبان تشنه ى دريا دلان به فرياد است خداى را، شده درياچه ها، سراب مگر؟

نماز عشق چنين غرقه خون نمى خوانندوضو گرفته اى از چشم آفتاب مگر؟

صلوة ظهر و تو در عرش مى كنى پروازگرفته دست ملايك ترا ركاب مگر؟

امير قافله را، سر، به چوب نيزه چراست زمانه لال شد از دادن جواب مگر؟

______________________________

(1)- تولد در ميدان؛ ص 91- 96.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1468 سرت به نيزه اذان گفت، كاروان لرزيدنشسته هيبت طوفان در اين خطاب مگر؟

نگاهت از سر نى بيمناك طفلان است گشاده بال به ره، باز اضطراب مگر؟

دوان به سوى پدر كودكان آبله پاى گرفته اند از آنجا سراغ آب مگر؟

فراز نيزه چه غوغاى عالم افروزيست فرود آمده تا نيزه آفتاب مگر؟ «1» ***

يا حسين (ع):

اى حضور آسمان در جان خاك يا حسين ابن على،

روحى فداك

اى نماز عشق را تكبير سرخ آيت تطهير را تفسير سرخ

اى جلال آسمان، شور زمين معنى پوشيده در زيتون و تين

اى به طور موسوى، روح حكيم قبله ى عرفان! صراط المستقيم

اى شكوه آفرينش، اى يقين آبروى مكتب، اى سالار دين!

اى امام لاله هاى نينواآفتاب غرق خون در كربلا

اى مناى حقّ را ذبح عظيم اى صداى تازه از ناى قديم

اى شكوه عشق، فخر كاينات اى خجل از نام تو شط فرات

اى جلال هرچه غيرت، هر چه مردقوّت بازوى قرآن در نبرد

وارث تيغ دو لب، خيبر گشا!يادگار فاطمه، وقت دعا!

اى حضور شور خون در مستى ام شوكت شيرين باغ هستى ام

قوس محرابم، خم ابروى توست خط «أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ» كوى توست

آب ها، وقتى كه طوفان مى كنندياد آن لب هاى عطشان مى كنند

گرچه باغت، برگريز از دشمن است خواهرى دارى كه روح گلشن است

چون به نامش مى رسم، درمانده ام گريه ام باران خون و شيون است

زينبى دارى كه چون تيغ على (ع)خطبه اش حيرت فزاى دشمن است

زينبى دارى، ستون خيمه هاست عالمى در سايه سارش ايمن است *

اى نمازت آبروى دين ماخون تو آوازه ى آيين ما

آفتاب، آيينه ى خوناب توست آسمان، پيشانى محراب توست

باغ ها را بويى از ياست بس است تشنگان را نام عبّاست بس است

من نمى گويم كه دست از دست دادچشم گفت و هرچه هست از دست داد

يك تجلّى ديد و شد مدهوش اوپر شد از بوى خدا، آغوش او

هرم آتش بود و زخم تير و تيغ آسمان شد سايه بانش- بى دريغ-

______________________________

(1)- همان؛ ص 97 تا 99.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1469 سجده ى خون، اختيارش را گرفت اين نماز، آخر قرارش را گرفت

از وفادارى، به تمكين ادب رفت و از دريا برون شد تشنه لب

مشت آبى تا لبانش پر گشودغيرت امّا جلوه ى ديگر نمود

با لب زخم و عطش چون خنده كرداشتياق آب را شرمنده كرد

گرچه تيغ

و دشنه هايش فرش بوددست هايش تكيه گاه عرش بود

خيمه را هرچند زخم افتاده بودبر عمود قامتش استاده بود

تيرباران چون به سويش پر گرفت قامت شهبازى اش شهپر گرفت

تا نگردد چشم غيرت شرمگين تير را گفتا كه بر چشمم نشين

تا عمود قامتش در خون تپيدبر افق، خورشيد خطّ خون كشيد

كفر، بيعت با لب شمشير كردقطعه قطعه عشق را تفسير كرد *

اى حضور آسمان در جان خاك يا حسين ابن على! روحى فداك

موج ها هرچه تلاطم مى كنندپيش پايت خويش را گم مى كنند ***

كيست اين طاقت گرفت از ما، به خون غلتيدنش؟خم شده هفت آسمان عشق، بر بوسيدنش

سينه مان جز در حريم عاشقى پرپر نزدنازم اين دل را و در سيلاب خون غلتيدنش

عطر عاشورا، چنان شولا به تن پيچيده است صد چمن گل باز شد در حسرت بوييدنش

موسم اين باغ را فصل خزان باور نبودباغبان مى گريد از اندوه پرپر ديدنش

كوه را ماند، فرا استاده در طوفان و بادموج مى پيچد به خود، در التهاب ديدنش

ذو الفقارى بر كف و با صد دهان زخم و خون مى نمايد غيرت حيدر، چنين چرخيدنش

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1470

عباس شب خيز

اشاره

عباس شب خيز قرا ملكى فرزند على متخلّص به شب خيز به سال 1330 ه. ش در «قراملك» تبريز پا به عرصه گيتى نهاد تحصيلات خود را تا ديپلم به تناوب در تبريز و شهرهاى ديگر گذراند و مقدمات دروس حوزوى را نيز فراگرفت.

فعاليت هاى شعرى را از دوره دبيرستان آغاز نمود و با حضور در انجمن هاى ادبى تبريز از جمله «انجمن استاد شهريار» سرودن شعر را با جدّيت بيشترى دنبال نمود و از محضر اساتيدى چون «استاد محمد عابد تبريزى» كسب فيض نمود وى قبل و بعد از انقلاب سابقه همكارى با مطبوعات كشور

را دارد.

شب خيز مجموعه شعرى آماده چاپ به نام «منظومه قره ملك» به زبان تركى و فارسى دارد.

وى در قالب كلاسيك و به سبك عراقى شعر مى گويد و تمايلش به سرودن مثنوى و غزل بيشتر از ساير انواع شعرى است.

ايشان مجرى انجمن ادبى شهريار است و در يك شركت خصوصى مشغول به كار مى باشد.

-*-

مخمّس: استمداد حضرت ابو الفضل عباس از سيد الشهداء (ع):

مدهوشم و سرمست ز ميناى غم و رنج گلگون شده ز آن باده نابم رخ نارنج

افتاده ام از اسب در اين عرصه ى شطرنج بنگر كه سر و كتف و دل و ساعد و آرنج

رفت از نظرم در هوس روى تو هر پنج اى شاه مرا كرده غلام تو خداوند

گر سر برود نگسلم از بند گيت بند

هرگز نروم از سر پيمان به تو سوگندگو: مكنت و ملك و حرم و خانه و فرزند

گردند فداى سر گيسوى تو هر پنج اى پايه ى عرش از نفس گرم تو قائم

سر در خطّ فرمان تو ذرات عوالم

مخدوم تويى در دو جهان ما همه خادم مفتى و فقيه و ثقه و عارف و عالم

جاروب كش مسند سكوى تو هر پنج در مكتب تعليم طريقت تويى استاد

از فيض تو يابند خلايق همه ارشاد

هرگز چو تو فرزانه ندارد دو جهان يادروح و مَلَك و آدمى و جن و پريزاد

شاگرد دبستان سر كوى تو هر پنج تا سر زند از خاك سيه لاله و سنبل

بر دامن لطف تو زند چنگ توسّل

بى اذن تو قمرى نكند شوق تغزل آينه و شمع و گل و پروانه و بلبل

ساغركش ميخانه يا هوى تو هر پنج اى مايه ى مجد و شرف دوده ى آدم

از توست جلال و حشم و آدم و عالم

نبود دو جهان قيمت يك موت مسلّم جنّات و قصور و

غرف و كوثر و زمزم

بوسند درِ دولت مينوى تو هر پنج دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1471 اى كعبه ى جان، قبله ى دل، مهبط ارشادمعموره ى اسلام ز ايثار تو آباد

متروك و خراب از كرمت خانه ى بيدادسلطان و غلام و خدم و بنده و آزاد

در سجده به پيش خم ابروى تو هر پنج عرش ملكوت است ترا مسند اجلاس

دارند ملايِك در درگاه ترا پاس

تنها نه جبين ساست به درگاه تو عبّاس عيسى و كليم و خضر و يونس و الياس

سايند جبين بر درِ مشكوى تو هر پنج اى خاك درت سرمه چشم مه و خورشيد

تنها نه منم در طلب دولت جاويد

ذرّات جهانند در اين خواهش و اميدشمس و قمر و مشترى و زهره و ناهيد

هستند چو بنده به تكاپوى تو هر پنج جان بركفم از عشق تو اى مظهر لولاك

وى فيض وجودت سبب خلقت افلاك

عباس كجا، كى كند از كشته شدن باك اين دست و سر و سينه و چشم و تن صد چاك

باللّه كه نيرزند به يك موى تو هر پنج اى رشك همه هستى عالم به كمالات

آدم به مَلَك از تو كند فخر و مباهات

جاويد ز جانبازى تو جمله ى آيات انجيل و زبور و صحف و مصحف و تورات

هستند به تلويح ثناگوى تو هر پنج هرچند زده آه درون خيمه به گردون

وز سوز عطش جام دلت گشته پر از خون

ليك آب همه عالم امكان به تو مرهون جيحون و فرات و ارس و دجله و كارون

مخمور و عطشناك لب جوى تو هر پنج اى كون و مكان بر كرم و لطف تو محتاج

آن را كه نهادى به سر از مكر متت تاج

از جور عدو گشت به تير ستم، آماج مشك

و علم و جان و دل و ديده، به تاراج

رفت از سر شوق رخ نيكوى تو، هر پنج اى مرغ مَلَك بال در اين دشت بلاخيز

افتاده ام از جور سپاه شررانگيز

آماده و در دست همه حربه ى خون ريزتيغ و سه پر و نيزه و گرز و تبر تيز

اندر صدد صيد پرستوى تو هر پنج كى مى سزد از همچو منى وصف تو مولا

فيضى برد از مهر فلك شب پره حاشا!

وامانده درين مرحله «شب خيز» نه تنهاحسان و جرير، اسمعى و اخطل و اعشا

قاصر ز مديح صفت و خوى تو هر پنج دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1472

حسين آهى

حسين آهى كه قبلا «ابن آهى» تخلص مى كرد، در سال 1331 ه. ش در تهران متولد گرديد. پدرش از شاعران مرثيه سراست كه در قيد حيات است. دوران كودكى و تحصيلات ابتدايى و دبيرستان را در تهران گذراند و پس از پايان تحصيلات مقدماتى و عالى، به زبان هاى عربى و انگليسى و آلمانى آشنا شد. بعد از انقلاب اسلامى مدت چهار سال به عنوان رايزن فرهنگى از طرف وزارت امور خارجه به كشور آلمان اعزام شد. وى از سال 1345 شمسى به سرودن اشعار پرداخت و شعرهايش تاكنون به صورت پراكنده در بيشتر مطبوعات كشور، به ويژه مجلات گوهر و يغما، به چاپ رسيده است.

آهى براى چند ديوان شعر مقدمه نوشته است. او در عروض صاحبنظر است و كتاب «دره ى نجفى» را تصحيح و تعليقات بر آن نوشته است كه با مقدمه ى استاد اميرى فيروز كوهى و دكتر مهدى حميدى شيرازى توسط كتابفروشى فروغى در سال 1358 شمسى انتشار يافته است.

آهى اگر چه در انواع قالبهاى شعرى تجربه دارد، ولى بيشتر گرايشش

به غزل است. از او چند غزل خوب در حال و هواى شعر امروز ديده شده است.

بعضى آثار منتشر شده از او عبارتند از: «بحور شعر فارسى»، «فهرست كامل عروضى ديوان ناصر خسرو»، «فرهنگ اصطلاحات ادبى»، «خيام شناسى»، «فهرست عروضى حافظ»، «ديوان رياضى يزدى (حواشى و تصحيح و مقدمه)»، «تصحيح و شرح ديوان كامل بيدل»، «تصحيح كتاب كامل بهايى» و ...

-*-

مى خواست كفر افكند از جوش كعبه راتا اهل دين كنند فراموش كعبه را

بگرفت جا به دامن كرب و بلا حسين با درد و غم چو كرد هم آغوش كعبه را

شد زنده دين حق ز قيامش اگر چه كرداندر عزاى خويش سيه پوش كعبه را

خون خدا به كرب و بلا موج مى زندبينم و ليك، ساكت و خاموش كعبه را

بوى خوشى كه مى وزد از تربت حسين گويى كه برده تا ابد از هوش كعبه را

بنگر مقام و رتبه، كه در پيش كربلاشد حلقه ى ارادت در گوش، كعبه را

از بس كه اشك ريخته در ماتم حسين چون زمزم است چشمه ى پر جوش كعبه را

يا نيست جز خيال شه كربلا به سريا خطرم نموده فراموش كعبه را

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1473

مرتضى عصيانى

مرتضى عصيانى خوزانى فرزند حسين و متخلص به «آينه» در سال 1331 ه. ش در خمينى شهر اصفهان چشم به جهان هستى گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را تا نزديك ديپلم در زادگاه خود گذراند و آن گاه به شغل آزاد روى آورد و حرفه خاتم سازى را پيشه خود ساخت.

نوجوان بود كه با شعر فروغ فرخزاد آشنا شد و همين امر سبب گرديد تا به شاعر و بويژه شعر نو علاقمند گردد و تا پيش از انقلاب به انجمن شيوا

در تهران رفت و آمدهايى داشت ولى سرودن شعر را بطور جدى از بعد از انقلاب آغاز نمود و به قول خودش گمشده خود را در شعر كلاسيك يافت.

عصيانى شاعرى غزل سرا محسوب مى شود اشعار وى در مجموعه هاى شعرى مختلف به چاپ رسيده است.

وى هم اينك در كارگاه خاتم سازى خود در خمينى شهر به فعاليت اشتغال دارد.

-*-

روشن آن ديده كه هر شب به عزاى تو گريست صبح زد چاك گريبان و براى تو گريست

خواست آدم شود آسوده ز گرداب بلاخواند نام تو و بر كرب و بلاى تو گريست

نوح، كشتى چو بنا كرد بر آن خشك زمين آسمان آن همه دريا به هواى تو گريست

زمزم آن روز كه جوشيد از آن وادى عشق عطش شوق تو را ديد و به پاى تو گريست

زايرى كو شده از فيض زيارت محروم دل، حرم كرد و بر آن صحن و سراى تو گريست

تشنه لب بودم و آبم به نظر «آينه» بوددل كه آتش شده از شور عزاى تو گريست ***

روز ميلاد تو دل رفت به باغ گل سرخ تا بگيرد ز صفاى تو سراغ گل سرخ

سحر از فيض حضور تو چنان شاد شده است كه گرفت از كف خورشيد اياغ «1» گل سرخ

شبنمى كز رخ تو رفت و به خورشيد رسيددل وحشت زده اى داشت ز داغ گل سرخ

لاله پيش از تو نماد گل ايثار نبوداز نگاه تو برافروخت، چراغ گل سرخ

لحظه اى سرخ غروب تو طلوعى دگر است تسليت نيست سزاوار فراغ گل سرخ

اى كه از خون تو صد باغ شقايق روييدفيض خون تو به ما داد دماغ گل سرخ

به ولاى تو كه چون داغ شقايق ديديم من و «آينه» نشستيم به داغ گل سرخ ***

تاريخ

كه بى فرصت ابراز نماندپايان نپذيرفت و در آغاز نماند

بنوشت به پيشانى اعصار و قرون خون تو دمى از حركت باز نماند *

______________________________

(1)- اياغ: پياله.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1474 اى حجت حق كه خون تو خون خداست جاويد ز تو حماسه ى عاشوراست

تا شيعه مگر فريب مفتى نخورداز رسم تو راه حق و باطل پيداست *

ظهرى كه نماز عشق برپا كردى دين را ز قيام خويش احيا كردى

آن روز تو خودسران خود باور رابا خون گلوى خويش رسوا كردى *

ياد تو محال است فراموش شوددريا به سكون مگر هم آغوش شود؟

خون تو چراغ روشن راه خداست هيهات كه اين چراغ خاموش شود *

آن سر كه به سوداى تو سربازى كردسر بر سر نى داد و سرافرازى كرد

تا ما به مرام عشق آگاه شويم اين نقش به نينوا چه خوش بازى كرد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1475

جعفر رسول زاده

اشاره

جعفر رسول زاده، متخلّص به «آشفته»، فرزند محمّد آقا، در سال 1331 ه. ش در خانواده اى مذهبى و در شهر كاشان تولد يافت.

رسول زاده تحصيلات خود را تا اول دبيرستان بيشتر ادامه نداد و به شغل آزاد روى آورد. از كودكى به شعر علاقه و دلبستگى يافت، و با حضور در مجالس دينى و مديحه خوانى و مرثيه سرايى ذوق و استعداد شاعرى در او پديدار گرديد.

آشفته در آغاز شاعرى به انجمن ادبى صبا راه يافت. در سال 1360 براى كار به تهران عزيمت كرد و در ضمن به انجمن ادبى پانزده خرداد راه يافت و در سال 1367 به قم مهاجرت كرد و در اين شهر رحل اقامت افكند، در انجمن ادبى محيط به رياست شاعر گرانمايه مجاهدى شركت جست و شعرش مورد نقد قرار

گرفت و به تدريج شكوفايى يافت.

آشفته، شاعرى است كه بيشتر به جنبه هاى مذهبى شعر دلبستگى دارد و قسمتى از اشعارش اختصاص به مدايح و مراثى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام دارد. «1»

-*-

قد برافرازيد يك عالم شجاعت پيش روست پرده برداريد صد آيينه حيرت پيش روست

اى حسينى مشربان در معبد آزادگى تا نماز آريد محراب عبادت پيش روست

عقل مى نالد، حريفان تيغ در خون شسته اندعشق مى غرّد، نظرگاه شهادت پيش روست

عقل مى گويد كه بال خسته را پرواز نيست عشق مى بالد كه اوجى بى نهايت پيش روست

دوستى را پاس مى دارم كه در هُرم عطش سايه سارى در گذرگاه محبّت پيش روست

سبز مى مانم، كه در حال و هواى رُستنم تشنه مى رويم، كه باران طراوت پيش روست

اى تمام مهربانى در نگاهت يا حسين با تو بايد آشنا بودن كه غربت پيش روست ***

مظلوم آن شهيد كه ...

خورشيد بود و علقمه فصل دميدنش چشم زمانه تاب نياورد ديدنش

بى دست ماند و، شد علم عشق سرنگون چشم خدا گريست به در خون تپيدنش

از پا نشست بر سر بالين او حسين آسان نبود داغ برادر چشيدنش

سر تا به پا خدا شد و جسمش به خون نشست توحيد ناب بود، دل از خود بريدنش

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 1، ص 118.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1476 مظلوم آن شهيد كه وقتى به خون تپيدمظلومه اى چو فاطمه، آمد به ديدنش ***

نينواى زخم:

هفت بند عشق دارد نينواى زخم تواى تمام گريه هايم هاى هاى زخم تو

در سكوت اشك، پژواك صدايم گم شده ست شرحه شرحه درد مى خوانم براى زخم تو

از وداعت در دلم صد پاره خون گل كرده است داغ من شد تازه در حال و هواى زخم تو

با كدامين ديده مى بايد تماشايت كنم هستى ام اى كاش مى شد رو نماى زخم تو

بوسه بر رگهاى خونين تو جانم زنده كردعمر خود را يافتم در جاى جاى زخم تو

تو شكيبايى به قلبم هديه فرمودى، ولى من صبورى چون توانم در عزاى زخم تو

كاشكى در غربت آباد دل من خانه داشت داغ آن خنجر كه مى شد آشناى زخم تو ***

مى توان خورشيد شد، با روشنى آغاز كردمى توان با بال خون تا بيكران پرواز كرد

سينه ى من صد نيستان ناله دارد، مى شودعشق را با ناى عاشورائيان آواز كرد

اين تماشايى ترين وصل شكفتن، فرصتى ست مى توان اينجا به روى دوست چشمى باز كرد *

از نگاهت زندگى روييد و جانم سبز شدچشم هاى مهربانت اى مسيح! اعجاز كرد

مثل من تا وسعت آزادگى پر مى كشدرشته ى دلواپسى را هر كه از خود باز كرد *

اى فروغ آفتاب آشنايى! يا حسين!روشنا بختى كه خود را با غمت دمساز كرد ***

معراج حضور

يك فروغ و آن همه رخسار روى نيزه هاشد تماشايى خدا انگار، روى نيزه ها!

مى طپد پيش نگاه مرده ى نامردمان عشق، صد آيينه در تكرار روى نيزه ها

آسمان! من آن همه خورشيد در خون خفته رايافتم با چشم اختربار، روى نيزه ها

پيش ازين بر خاك مقتل بود معراج حضورخوش تجلّى كرده اند اين بار، روى نيزه ها

آستينم را كلاف اشك گوهر كرده ام يوسفند و گرمى بازار روى نيزه ها

كاروان را منزل غربت جدا افتاده بودهمرهان را تازه شد ديدار، روى نيزه ها *

تا بمانى سرخ رو تا صبح محشر اى شفق!بوسه از لب هايشان

بردار روى نيزه ها

آسمان! گر اختران خويش را گم كرده يى شرحه شرحه عشق را بشمار روى نيزه ها *

كوفه كوفه داس و خنجر بود و، از آل على صد گلستان لاله شد تبدار روى نيزه ها

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1477

رباعى:

آيينه شدند و تابناك افتادندمانند سپيده، سينه چاك افتادند

در پيش نگاه مهربان خورشيدهفتاد و دو آسمان به خاك افتادند

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1478

قادر طهماسبى

قادر طهماسبى فرزند على متخلص به «فريد» به سال 1331 ه. ش در شهرستان «ميانه» ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى تا قسمتى از متوسطه را در زادگاه خود و دنباله آن را تا سطح ديپلم در استان سيستان و بلوچستان گذراند و تحصيلات عاليه خود را در رشته روانشناسى ادامه داد. وى فعاليتهاى شعرى خود را از دوران دبيرستان آغاز كرد.

از قادر طهماسبى تاكنون سه مجموعه شعر به چاپ رسيده است: «عشق بى غروب» كه مجموعه غزليات وى است، «گزيده ادبيات معاصر شماره 94» و «روزى به رنگ خون» كه مجموعه اشعار عاشورايى ايشان است دو كتاب غير منظوم نيز از ايشان آماده چاپ است: «شعر و زيبا شناختى» و «اخلاق هنرى، مباحث نظرى و عملى در شعر».

وى شاعرى است كه در تمام قوالب شعرى طبع آزمايى كرده است در كلاسيك تمايلش بيشتر به غزل و غزل مثنوى و چهار پاره است ولى در شعر نو در قالب نيمايى و سپيد نيز بخوبى شعر مى سرايد قادر طهماسبى فعاليتهاى مختلف فرهنگى و ادبى و مطبوعاتى را در شكل همكارى با سازمانها، كانونها و مراكز دانشگاهى بويژه در جهاد دانشگاهى اصفهان را در كارنامه خود دارد و هم اكنون همكارى نزديكى با حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى دارد.

-*-

طفيل سيره ى عشق است داغدارى مابه باغبانى درد است لاله كارى ما

تنور لاله درين فصل آن چنان داغ است كه مى چكد عرق از روى شرمسارى ما

به راه خيزش ما گرچه نيزه كاشته اندجوى نكاسته از شور تك

سوارى ما

به رود خسته ى تاريخ داده درس شتاب در آبراه هدف، موج بى قرارى ما

صفى ز لشكر عشقند باد و باران هم غريب نيست شتابند اگر به يارى ما

دهان به نغمه ى شادى دريده دشمن رابگو درآمد جنگ است سوگوارى ما

شروع زندگى جاودانه با يار است درين غريب كشى، مرگ اختيارى ما

به زير سايه ى طوبى قدان عاشورانرسته سرو بلندى به استوارى ما

صلا زدى كه: كسى هست يارى ام بدهد؟بلى حسين من، آنك خروش آرى ما

اگر چه دير صلايت شنيده ايم، امابگير هر چه غرامت ز خون جارى ما

بگو به دشمن مغلوب ما كه در راه است هنوز حادثه ى زخم هاى كارى ما

گره ز جعد خم سر به مهر بگشاييدكه سر نهاده به شوريدگى خمارى ما

اميد منتظران، با ظهور خود بزداى غبار اشك، ز چشم اميدوارى ما

«فريد» خط شهادت هميشه هايل بادميان خستگى و پاى پايدارى ما «1» ***

سرّ نى در نينوا مى ماند، اگر زينب نبودكربلا در كربلا مى ماند، اگر زينب نبود

______________________________

(1)- حديث باب عشق؛ ص 176 و 177.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1479 چهره سرخ حقيقت، بعد از آن طوفان رنگ پشت ابرى از ريا مى ماند، اگر زينب نبود

چشمه ى فرياد مظلوميّت لب تشنگان در كوير تفته جا مى ماند، اگر زينب نبود

زخمه ى زخمى ترين فرياد، در چنگ سكوت از طراز نغمه وا مى ماند، اگر زينب نبود

در طلوع ذاغ اصغر، استخوان اشك سرخ در گلوى چشم ها مى ماند، اگر زينب نبود

ذو الجناح دادخواهى، بى سوار و بى لگام در بيابان ها رها مى ماند، اگر زينب نبود

در هجوم لشكر شمشيرها، تيغ زبان در نيام ادّعا مى ماند اگر زينب نبود

در عبور از بستر تاريخ، سيل انقلاب پشت كوه فتنه ها مى ماند، اگر زينب نبود ***

اى بهترين بهانه براى گريستن وى داغ جاودانه براى گريستن

با نام داغدار تو اى لاله ى بهشت زيباست هر ترانه

براى گريستن

نام تو در گشايش دلهاى داغداررمزى ست عاشقانه براى گريستن

در راه بازگشت به خود، عشق كاشته ست داغ تو را نشانه براى گريستن

بيدار كرد داغ تو وجدان خفته رابا موج تازيانه براى گريستن

شش سوى لاله مى دمد اى چشم! باز كن راهى از اين ميانه براى گريستن

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1480

حيدر منصورى

اشاره

حيدر منصورى متخلص به عاشق به سال 1332 ه. ش در شيراز به دنيا آمد. وى تا دوره ى اوّل متوسطه به تحصيل پرداخته، سپس به داشتن شغل آزاد اشتغال ورزيده است.

-*-

خورشيد آزادى:

رخ مه پرستان رخشنده شد با حنجر خونين شب سر نيزه گم شد با طلوع آن سر خونين

شكست خنجر از طوفان خون شد شهره در گيتى يم خون خدا بشكست در هم خنجر خونين

فروغ مشعل فردائيان، خورشيد آزادى حسين بن على ظلمت شكن، آن گوهر خونين

چنان در كربلا آئينه دار مكتب حق شدكه در طول زمان ها جلوه دارد جوهر خونين

به طوفان بلا دارند دل با شاه مظلومان يكايك ياوران با غنچه ى دل اصغر خونين

تن صد پاره اش بر خاك آن وادى جلائى دادكه خاك تيره شد، آئينه اى زان پيكر خونين

علمدار وفا، شمع شباب بزم غيرت هاچراغ محفل دل، تكسوار لشكر خونين

نوشتم اين زمان خون نامه اى از كشور گل هاكه در عالم بماند نقش خون در دفتر خونين «1» ***

و گلبانگ شهادت جوش زد از ناى عاشوراطنين انداز گيتى شد بلند آواى عاشورا

تن خورشيد تا شد غرقه در امواج سرخ خون طلوعى تازه زد بر موج خون سيماى عاشورا

امام كاروان دل چو كرد آهنگ سربازى به كف بگرفت جان را از پى ابقاى عاشورا

چو هفتاد و دو گل شد پرپر از بغض بد انديشان شهادت غنچه زد در دامن صحراى عاشورا

چراغ سرخ خون آيينه دار مكتب دل شدجهان روشن شد از خورشيد همّت زاى عاشورا

ز يا رب يا رب ظلمت شكاف زاده ى زهرانگون شد تيرگى، پربار شد شب هاى عاشورا

به شريان زمان، خون شهيد عشق مى جوشدشكوهى تازه دارد جوشش ميناى عاشورا

سواران سحر مردانه مى تازند تا ظلمت قيامى تازه دارد شعله در سيناى عاشورا

لبخند خونبار:

دوباره شعرهايى كربلايى قلم ماند و فضايى كربلايى

دلم امشب هواى گريه داردهواى هاى هاى گريه دارد

بيا تا كربلا با هم بخوانيم سرود گريه را با هم بخوانيم

دوباره از گلوى سرخ اصغربرايت شعر مى خوانم برادر

دوباره خيمه ماند و لاى لايى سكوت اصغر

و «بابا كجايى»

______________________________

(1)- شب شعر عاشورا، ص 135.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1481 سكوت اصغر و لب تشنگى، زخم به روزى گريه و شب، تشنگى، زخم

بيا مولا، بيا مولا، كجايى دل اصغر شكست از بى وفايى

از اين مردم كه همرنگ دروغندهميشه بى وفا، رنگ دروغند

بيا مولا كه اصغر تشنه مانده است گل تنهاى پرپر تشنه مانده است

بيا مولا ببين قنداقه در خون ببين از خيمه ها افتاده بيرون

ببين اين طفل تنها را كه تشنه است گل زيباى زيبا را كه تشنه است

لبت را بر لبش بگذار، مولاكه سيرابش كنى از بوى بابا

ببين لب تشنگى، لب تشنگى، دردسكوت كوفيان، اين قوم نامرد

بيا مولا پسر را باز برداربه روى زخم دوش خويش بگذار

ببر تا بلكه او آبى بنوشدز حلقومش گل باران بجوشد

بيا مولا كه اصغر رفت از دست گل تنهاى پرپر رفت از دست

گل سرخ و سفيد كوچك توبهار تو شهيد كوچك تو

دوباره شعرهايى كربلايى قلم ماند و فضايى كربلايى

دلم امشب هواى گريه داردهواى هاى هاى گريه دارد

بيا تا كربلا با هم بخوانيم سرود گريه را با هم بخوانيم

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1482

محمد رضا سهرابى نژاد

اشاره

محمد رضا سهرابى نژاد متخلص به «م. پاييز» در سال 1332 ه. ش در تهران متولد شد. دوران كودكى و تحصيلات خود را در آنجا گذراند و به سال 1356 ديپلم گرفت.

سهرابى نژاد از دوران نوجوانى و به سال 1352 به سرودن اشعار پرداخت. شعرهاى او تاكنون به صورت پراكنده در نشريات، جنگ هاى ادبى و مجموعه شعرهاى گردآورى شده، انتشار يافته است.

سهرابى نژاد به غير از سرودن شعر در زمينه نوشتن مقاله و نمايشنامه نويسى نيز فعال است و مسئوليت صفحات شعر روزنامه هاى جمهورى اسلامى، اطلاعات هفتگى و ماهنامه ى كيهان فرهنگى را بر عهده

داشته است.

سهرابى نژاد در حال حاضر ويراستار صدا و سيماى جمهورى اسلامى ايران است و سردبير و گوينده ى برخى از برنامه هاى ادبى صدا نيز مى باشد.

از آثار منتشر شده ى او مى توان «اشارات اشك»، «گزيده ادبيات معاصر شماره 22» و «اين همه باران» كه دفتر رباعى و دو بيتى هاى اوست، را نام برد.

-*-

رباعى:

چرا بغض و دورويى كردى اى آب چه شد كه تند خويى كردى اى آب

كشد چشم حرم روشن ز رويت چرا بى چشم و رويى كردى اى آب «1» *

بسيار گريست تا كه بى تاب شد آب خون ريخت ز ديدگان و خوناب شد آب

از شدت تشنه كامى ات «اى سقّا»آن روز ز شرم روى تو آب شد آب «2» *

از بس كه گل و شكوفه پرپر كردى پيراهن خاك را معطّر كردى

وقتى كه تنت فتاد از زين به زمين چشمان حريص مرگ را تر كردى «3» *

مه دشنه ى آب ديده را مى ماندشب ياغى آرميده را مى ماند

غلتيده به خون ميان گودال غروب خورشيد سر بريده را مى ماند «4» *

هرماه محرم است و روز عاشوراست هرجا كه تويى برادرم، كرب و بلاست

______________________________

(1)- صبحدم با ستارگان سپيد؛ ص 248.

(2)- همان؛ با ص 249 و 248.

(3)- همان؛ ص 261.

(4)- همان؛ ص 262.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1483 برخيز كه از قلّه ى تاريخ حسين فرياد زند بيا كه قرآن تنهاست *

آن نخل به خون طپيده را، مى بوسيدآن مشك ز هم دريده را، مى بوسيد

خورشيد، كنار علقمه، خم شده بوددستان ز تن بريده را، مى بوسيد *

تا العطش سكينه، بى تابش كردزد مشك درون شط و پر آبش كرد

آبى كه اميد تشنگان بود به مشك تيرى بجهيد و نقش بر آبش كرد *

زهراى حزين، به اشك و آه آمده بودجبريل، پريشان به نگاه

آمده بود

در كنج خرابه در ميان طبقى خورشيد به ميهمانى ماه آمده بود

دو بيتى:

خروش و ناله، آواى حرم شدنگاه مهربانان غرق غم شد

و مرگ سرخت اى ماه عطشناك بميرم، قامت خورشيد خم شد! *

عمرى ست كه راه سرخ تو مى پوئيم با خون حماسه هاى تو، مى روئيم

گردى كه گرفته قبر شش گوشه ى توفردا به گلاب ديدگان، مى شوئيم *

آن روز، تمام عرشيان آزردندز آن قوم، كه غنچه ى ترا پژمردند

قُنداقه طفل تا نهادى بر خاك تا پيش خدا، فرشتگانش بردند *

پيكار عليه ظالمان پيشه ى ماست جان در ره دوست دادن، انديشه ى ماست

هرگز ندهيم تن به ذلّت هرگزدر خون زلال كربلا ريشه ى ماست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1484

جواد محدثى

اشاره

حجة الاسلام جواد محدثى به سال 1332 ه. ش در سراب آذربايجان و در خانواده اى مذهبى چشم به جهان گشود.

از آنجايى كه پدر و نياى او هر دو روحانى بودند در شهرستان قم به موازات تحصيل در دوره ى كلاسيك به فرا گرفتن علوم اسلامى در حوزه ى علميه پرداخت و تا خارج فقه در اين زمينه نيز پيش رفت. وى در سال 1354 شمسى به واسطه ى ارتباط با آية اللّه غفارى دستگير و زندانى شد هم چنين در سال 1356 پس از واقعه ى 19 دى قم به دنبال سخنرانى كه داشت دستگير شد و با قيام مردم مسلمان ايران او و ديگر مبارزين آزاد گرديدند.

جواد محدثى بيشتر در مايه ى شعر نو كار مى كند و تاكنون چند مجموعه ى شعر تحت عناوين: «اسير آزادى بخش»، «قبله اين قبيله»، «ميثاق»، منتشر شده و كتاب هايى هم در زمينه هاى ديگر نظير: «آشنايى با اسوه ها»، «آشنايى با سوره ها»، «آشنايى با علوم قرآن»، «فرهنگ عاشورا» و ... از آثار اوست.

پس از پيروزى انقلاب اسلامى در زمينه نويسندگى با مطبوعات، جرايد، صدا و سيما همكارى داشته است.

هم اكنون

در شهر مقدس قم در كنار حوزه ى علميه در سپاه پاسداران است. وى به زبان عربى نيز شعر مى سرايد. «1»

-*-

اى كه آميخته مهرت با دل كرده عشق تو مرا دريا دل

بذر عشقى كه به دل كاشته ام جز هواى تو ندارد حاصل

از مى عشق تو عاقل، مجنون وز خُم مِهر تو مجنون، عاقل

كربلا سر زد و پيدا شد حق جلوه اى كردى و گم شد باطل

گر شود كار جهان زير و زبرنشود عشق تو از دل زايل

دارم اميد كه گردد روزى قابل لطف تو اين ناقابل «2» ***

فرزند يقين:

الگوى شجاعت و ادب، اكبردردانه ى فاطمى نسب، اكبر

فرزند يقين ز نسل ايمان بودپرورده ى دامن كريمان بود

آن يوسف حسن، ماه كنعانى در خلق و خصال، احمد ثانى

آن شاهد بزم، سرو قامت بوددريا دل و كوه استقامت بود

آن دم كه لباس رزم، مى پوشيداز كوثر عشق، جرعه مى نوشيد

از فرط عطش، فتاده بود از تاب گرديد، ز دست جدّ خود سيراب

در راه خدا، ذبيح دين گرديدبر حلقه ى عاشقان، نگين گرديد

______________________________

(1)- تذكره شعراى معاصر: ص 240 و 241.

(2)- فرهنگ عاشورا؛ ص 315.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1485 داغش كمر حسين را، بشكست با خون سرش، حناى خونين بست

ديباچه ى داستان حق، اكبرقربانى آستان حق، اكبر «1» ***

كدام عاشق در اين ره در بلا نيست كدامين دل شما را مبتلا نيست؟

اگر در سوگتان شد ديده نمناك اگر از عشقتان دل گشت غمناك

گواه عشق ما اين ديده و دل رساند اشك و غم ما را به منزل

كنون ماييم و درد داغدارى كنون ماييم و اشك و سوگوارى

هنوز اشك عزا پيوسته جارى است رواق چشممان آيينه كارى است

غدير ما محرّم دارد امروزمحرّم، بذر غم مى كارد امروز «2» ***

از عاشوراى آن سال به خون آغشته تاكنون هماره؛ هم چنان فرياد «هَلْ مِنْ ناصِر»

ش در سينه ى تاريخ پابرجاست از آن فرياد دعوتگر كه در «متن زمان» جارى است و پيغامش، شعار شور و بيدارى است ميان حقّ و باطل، «داد» يا «بيداد» نبردى جاودان برپاست در اين ميدان و اين پيكار نداى دعوتش چشم انتظار پاسخى از «ما» ست كه حق تنهاست و ... هرجا كربلا، هر روز عاشورا است.» «3»

«بياد كربلا دلها غمين است»:

بسوز اى دل كه امروز اربعين است عزاى پور ختم المرسلين است

مرام شيعه در خون ريشه داردنگهبانى ز خط خون چنين است

بياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است حسين بن على سالار دين است

امام و رهبر اهل يقين است

______________________________

(1)- همان؛ ص 324.

(2)- همان؛ ص 384.

(3)- قبله اين قبيله، ص 74.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1486 قيام كربلايش تا قيامت سراسر درس، بهر مسلمين است

بياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است حسين است آنكه با حق همنشين است

خدا را حجت و دين را امين است

حسين است آنكه در خط شهادت امام اولين و آخرين است

بياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است حسين است آنكه حق را جاودان كرد

حسين است آنكه باطل را عيان كرد

حسين است آن كه حكم دين بيان كردحسين است آنكه با قرآن قرين است

بياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است دلا، كوى حسين، عرش زمين است

مطاف و كعبه دلها همين است

اگر خيل شهيدان حلقه باشندحسين بن على، آن را نگين است

بياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است افق، از خون پاكان، لاله گون است

نهال دين حق، محتاج خون است

براى يارى حق، بهترين

كارشهادت در ره قرآن و دين است

بياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است شهادت، زندگى در لامكانى است

شهادت، لطف حق، لطفى نهانى است

شهادت، چون حيات جاودانى است ميان مرگ ها، زيباترين است

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1487 بياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است دل ما در پى آن كاروان است

كه از كرب و بلا، با غم روان است

چه زنجيرى به دست و بازوان است كه گريان ديده ى روح الامين است

بياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است پيام خون، خطاب آتشين است

بقاء دين، رهين اربعين است

كه تاريخ پر از خون و شهادت سراسر اربعين در اربعين است

بياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است به دوران سياه سلطه شب كه مى دوزند از افشاگران، لب جهاد حضرت سجاد و زينب

بيان خطبه هاى آتشين است

بياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است اسيران را چو بر محمل نشاندند

تو گوئى تير غم بر دل نشاندند

گلى را چيده و در گل نشاندندرقيه آن گل شاداب دين است

بياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است ديار شام، با غمها قرين است

قلوب شيعيان زان غم، حزين است

مزار زينب و قبر رقيه تجليگاه عشق عارفين است

بياد كربلا دلها غمين است دلا خون گريه كن چون اربعين است «1» ______________________________

(1)- ميراث عشق، ص 413- 416.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1488

امير خاكسار

اشاره

عبد المحمد سلمان خاكسار مشهور به امير خاكسار فرزند حسين در سال 1332 ه. ش در شهرستان دزفول ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه خود را در زادگاهش گذراند و

ادامه آن را در دانشگاه تربيت معلم تهران در رشته شيمى تا سطح ليسانس پى گرفت. وى فعاليتهاى شعرى خود را از سال 1360 شمسى و با همكارى مطبوعات آغاز كرد. از خاكسار مجموعه شعر عاشورايى با نام «كوثر خون» چاپ و منتشر شده است. وى براى سرودن اشعارش قالب غزل را برگزيده است.

گرچه در ساير قالبها نيز طبع آزمايى نموده است. امير خاكسار مسئوليتهاى مختلف دولتى را در استان خوزستان بر عهده داشته است ولى فعلا به كار آزاد روى آورده است.

-*-

سلام بر حسين:

سلام اى سرو سرسبز سرافرازسلام اى مرغِ حقِّ عرش پرواز

سلام اى نازنينِ دامن وحى سلام اى حجمِ قرآن را تو ايجاز

سلام اى وسعتِ باغِ محمدسلام اى چون كلام اللّه اعجاز

سلام اى حاملِ هر آنچه نيكوست سلام اى راز خلقت كرده ابراز

سلام اى جبهه ى حق را تو سردارسلام اى افتخار خيل سرباز

زبان خشك و رأس خون چكانت همى تفسير قرآن مى كند باز

ترا در كف قرار آفرينش سرت چوگانِ قوم فتنه پرداز

حسين اى سرِّ مستور خداوندچه مى گويم چه مى دانم ترا راز

مرا پاياب در بحر غمت نيست دل ريشِ مرا درد تو دمساز

مرا بس اين شرف از داشتن هاكه دارم در هوايت شوق پرواز

چه مى شد گر كه مى شد خاك كويت به ديده توتيايم اى سبب ساز

كه گويم با سكوتم شرح هجران دمى بگذاردم گر اشك غمّاز ***

كوثر خون:

كوثر خون تو مى جوشد هنوزكام جان زين باده مى نوشد هنوز

در تجلى نور تو در طور جان كربلايت هر زمان و هر مكان

قامتت تكيه گه عرش خدااوج خلقِ خالق ارض و سما

اى نجات آدم از هجران ياراى به توفان نوح را صبر و قرار

اى تبر اندر كف جدّت خليل نور موسى در عبور از رود نيل

اى يد بيضاى موسى يا حسين اى دم پاك مسيحا يا حسين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1489 از تو پيغمبر تو از پيغمبرى پاسدار دين حق تا محشرى

اى حسين اى سرو بستان وجودپيش تو خيل ملايك در سجود

عشق را مفهوم و معنا نام توحُسن مستِ قطره اى از جام تو

اى گلِ گلدان آغوش رسول اى دُر مكتوم زهراى بتول

هر فضيلت را تو حرف آخرى در صدف عرش خدا را گوهرى

گر ستون بر خيمه ى دين شد نمازتو نمازى را ستون اى سرو ناز

عقل حيران در تو و در كار تودل غريق ماتم خونبار

تو

اى ميان امت جدّت غريب اى عزيز بى شكست بى شكيب

اى وجودت مظهر ايثار و دردحق به مظلوميتت خون گريه كرد

بر لب دريا لبت خشكيده بودآب از خجلت به خود پيچيده بود

تن مشبك، خشك لب، گرماى ظهربين رحمان با تو راز سر به مهر

بهر پرواز تو هفتاد و دو بال مقصدت قرب خداى ذو الجلال

اى رضاى حق رضايت يا حسين مشترى باشد خدايت يا حسين

يا حسين شرمنده ام از اين سخن من غلام تو، تويى آقاى من

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1490

جواد محقق

اشاره

جواد محقق فرزند محسن متخلص به «م. آتش» در سال 1333 ه. ش در همدان به دنيا آمد. تحصيلاتش را در همان شهر به پايان برد و در سال 1358 به سمت دبير ادبيات فارسى، به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد. سالها در شهر و روستاهاى گوناگون به معلمى پرداخت و در سال 1366 شمسى براى تدريس در مدارس ايرانى خارج از كشور ابتدا به پاكستان و سپس به تركيه رفت. پس از بازگشت، در سال 1369 به دليل داشتن تجربه ى تدريس و نيز سابقه ى فعاليت هاى فرهنگى و مطبوعاتى، به سر دبيرى مجله ى رشد معلم انتخاب شد و سيزده سال عهده دار آن بود. در حال حاضر سردبير مجله ى رشد نوجوان است.

وى فعاليت هاى شعرى خود را از دوره ى دبيرستان شروع نمود و همكارى با مطبوعات را نيز از همان سال ها آغاز كرد.

آثار او كه شامل شعر، داستان، گزارش، مقاله، مصاحبه و گفتگوست در بعضى از مجلات قبل و بيشتر مطبوعات بعد از انقلاب منتشر شده است.

كتاب هاى چاپ شده ى او به 20 جلد مى رسد كه از مهم ترين آنها مى توان از:

«قصه ى مرد بزرگ پاپتى»، «مثل من به انتظار»، «خواب خوب»، «در

خانه ى ما» كه همگى را براى كودكان و نوجوانان نوشته است و هم چنين «تاوان عشق»، «علم و ايمان»، «در گفتگو با دانشمندان»، «معلمان خوب من»، «ياد ماندگار» و «مجموعه شعر» را نام برد.

-*-

پيام پرپر:

شبى كه بر سر نى آفتاب ديدن داشت حديث دربه درى هاى من شنيدن داشت

چه بود در سر گل هاى باغ سبز رسول كه دست فتنه هنوز آرزوى چيدن داشت

بسيط دشت چنان لاله زار حسرت بودكه نيزه نيز، سرِ سرخ بر دميدن داشت

هدف چه بود در اين كارزار خون آلود؟كه شعله، شوقِ به هر خيمه سر كشيدن داشت

چه بود در سر گل هاى باغ سرخ رسول؟كه دست فتنه هنوز آرزوى چيدن داشت

ستارگان چمن پيش تيغ صف بستندخدا دوباره مگر عزم گل گزيدن داشت؟!

گلى كه بر برو دوش رسول مى خنديدبه روى خاك مگر جاى آرميدن داشت

ننالم از خط تقدير خويش در زنجيركه سرنوشت تو در خاك و خون تپيدن داشت

صبور ثانيه هاى غم و بلاى تو بوددلم كه وعده ى بسيار داغ ديدن داشت

پيام پرپر گل هاى باغ را مى بردنسيم صبح كه بر خاك و خون وزيدن داشت «1» ***

______________________________

(1)- گزيده ادبيات معاصر: مجموعه شعر 78، ص 67.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1491

حماسه سيراب:

تا دجله و فرات- گيسوى نرم خاك- بر شانه هاى خشك زمين تاب مى خورند ياد تو اى حماسه ى سيراب عطشانى عظيم زمان را فرياد مى زند: تا آب و خاك هست نامت هماره زمزمه ى روزگار باد

***

اگر چه داد به راه خداى خود سر راشكست حنجر او خنجر ستمگر را

سرش چو بر سر نى عاشقانه قرآن خواندببرد رونق بازار هر سخنور را

نوشته اند شبى در تنور مهمان بوداگر چه حرف گران است سخت باور را

ولى شگفت نباشد كه افكند بر خاك كسى كه شامه ندارد گل معطّر را،

دريغ آن كه ندانست قدر او دشمن خزف فروش چه داند بهاى گوهر را؟

به روز حادثه در گير و دار بود و نبودخجل نمود تنش لاله هاى پرپر را

چنين شد آن كه به

جز زينبش كسى نشناخت بلند قامت آن خون گرفته پيكر را

نشست، بار رسالت به دوش، بر سر خاك كه خون ز ديده ببارد غم برادر را

سرود: بى تو اگر چه بسيط دل تنگ است ولى مباد كه خالى كنيم سنگر را

پيام خون تو را با گلوى زخمى خويش چنان بلند بخوانم كه ابر تندر را

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1492

پرويز بيگى حبيب آبادى

اشاره

پرويز بيگى حبيب آبادى در سال 1333 ه. ش در اردستان چشم به جهان گشود. ديپلم رياضى را در زادگاهش گرفت پس از گرفتن ديپلم، وارد خدمت در آموزشگاه افسرى نيروى هوايى شد و پس از سى سال خدمت بازنشسته گرديد. وى از شاعران بعد از انقلاب اسلامى و درجه دار نيروى هوايى است.

سرودن شعر را از سال 1356 شمسى آغاز كرده و با تشكيل حوزه ى انديشه و هنر به جمع شاعران پيوست. اشعارش به صورت پراكنده در نشريات مختلف كشور، جُنگ هاى ادبى و برخى از مجموعه هاى گردآورى شده، انتشار يافته است.

آثار انتشار يافته ى او عبارتند از: «غريبانه»، «گل، غزل، گلوله»، «آيينه در غبار»، «آن هميشه سبز»، «گزيده ى ادبيات معاصر، شماره 26» و حماسه هاى هميشه.

-*-

غروب بود و افق، حرف هاى گلگون داشت ز تير فاجعه، زينب دلى پر از خون داشت

غروب بود و غريبانه خيمه ها مى سوخت كرانه چشم بدان حزن بى كران مى دوخت

نسيم، گيسوى خون را دمى تكان مى دادبه اين بهانه گل زخم را نشان مى داد

كبوترى كه سوى بى كران سفر مى كردكرانه را ز تپش هاى خون خبر مى كرد

مگو مگو كه دل سنگ بى خودانه گريست چو آشناى خدا را ميان خون نگريست

دل شكسته ى زينب، شكسته تر مى شدچو چشم طفل به سوداى آب تر مى شد

فتاده بود ز اوج فلك ستاره ى عشق شكسته بود به يك گوشه گاهواره ى عشق

ستاده اسب و شكوهش

سوار را كم داشت افق به سوگ شقايق هزار ماتم داشت

در آن غروب كه پرواز عشق شد تفسيردر آن غروب كه رؤياى اشك شد تعبير

حماسه بود كه از بطن خاك و خون مى رُست سرشك بود كه زخم ستاره را مى شست

تمام دشت به مفهوم لاله ها شده بودميان باد، پَر لاله رها شده بود

نماز عشق، پر از حرف ارغوانى بودزمانه شاهد گلگون ترين معانى بود

به روى دست و سر و پاى باره مى راندنددوباره، باره به نعش ستاره مى راندند

نسيم، مويه كنان مى گذشت از هر سوى غبار، بهت زده مى نشست بر هر روى

نبود دست، كه گيرد ستاره در آغوش ميان تير، تن پاره پاره در آغوش

نبود دست، كه بيرون ز زخم آرد تيربه خيمه آب رساند اگر گذارد تير

سوار آب، چو پرواز را تجسّم كردچه صادقانه بدان زخم ها تبسّم كرد

ز خون لاله، تمام كرانه رنگين بودخميده بود افق، بس كه داغ سنگين بود

ز سوگ، وسعت جنگل، تب خزان داردهزار مرثيه چشمان باغبان دارد

هزار مرثيه آرى ز ديده جارى بودبر اين قبيله دگر فصل بى قرارى بود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1493 بهار آمد و پژمرد و ديده را تر كردتمام هستى خود را به سوگ پرپر كرد

پرندگان همه پرواز را ز تن كندندميان واقعه خود را به خاك افكندند

هزار زخم به حيرت چو چشم وامانده ست كه عشق بى سر و دست و كفن، رها مانده ست

فراز، با همه قامت فرود آمده بودقيام، مويه كنان در سجود آمده بود

صداى سوگ ز محمل به آسمان مى رفت دراى مرثيه خوان بود و كاروان مى رفت «1» ***

ياد كربلا:

حكايتى كه مرا با تو آشنا كرده ست نگاه عاطفه را غرق لاله ها كرده ست

هميشه نقطه ى عطف سرشك با نامت هزار ولوله در چشم ها به پا كرده ست

چه حكمتى است كه ذهنم هميشه بوده

است گه شكفتن خون ياد كربلا كرده ست

كبوترى كه تو را ديد و پر كشيد و گذشت هزار بار سفر در خيال ما كرده ست

هزار عاشق در خون تپيده گاه عروج ميان غربت و رفتن تو را صدا كرده ست

نشانده شعر مرا در تخيّلى گلگون حكايتى كه مرا با تو آشنا كرده ست ***

خاك را باور بر اين باور نبودهيچ صيدى اين چنين پرپر نبود

هيچ جا مجموعه اى اندوه واراين چنين از خون و خاكستر نبود

هم غبار و هم غروب و هم غريب داغى از اين داغ سنگين تر نبود

سوختن در كام و باريدن ز چشم هيچ جا اين گونه خشك و تر نبود

عشق چون افتاد، جز گلهاى زخم در بر او جامه اى ديگر نبود

جز هجوم زخم ريز نيزه هاكاروان را سايه اى بر سر نبود

______________________________

(1)- ميراث عشق، ص 398، 399.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1494

مجيد شفق

اشاره

مجيد شفق فرزند سيد عبد الحميد رزّوقى در سال 1333 ه. ش در تهران قدم به عرصه ى هستى نهاد. دوران تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در تهران گذراند. سپس به استخدام سازمان شهر و روستا درآمد و به عنوان حسابدار مشغول كار شد. و سپس به وزارت مسكن انتقال يافت. وى خواهرزاده مرحوم مهدى سهيلى شاعر معروف مى باشد كه همو بود كه نخستين فنون شعر را به او آموخت و تخلص شفق را براى او برگزيد. طبع و تمايل او به كارهاى تحقيقى و سرودن شعر باعث شد خيلى زود از كارهاى دولتى كناره گيرى كند.

از مجيد شفق كتاب ها و مجموعه شعرهاى مختلفى به چاپ رسيده است از آن جمله مى توان به اين موارد اشاره كرد: «تنها در كوچه هاى شب» كه دفترى از دو بيتى هاى اوست. «تو باغ منى» كه مجموعه غزليات وى است.

كارهاى تحقيقى

اين شاعر عبارتند از:

«دوبيتى هاى شاعران امروز»، «غزل شاعران امروز»، «شاعران تهران از آغاز تا امروز».

از ايشان كتاب ديگرى به نام «طلايه داران شعر امروز ايران» در دو جلد در زير چاپ مى باشد. مجيد شفق از قالب هاى شعر فارسى بيش از همه دل بسته ى غزل مى باشد «1».

-*-

خورشيديان:

وقتى شفق خورشيد را در كام مى برددشمن اسيران را به سوى شام مى برد

خورشيديان را در سراى شب نشاندندداغ جهان را بر دل زينب نشاندند

مستور شد خورشيد غمگين در پس ابربر تن دريدند آسمانها جامه ى صبر

اسب خبر بر يال خود رنگ كفن داشت آمد سوارى جبّه ى سرخى به تن داشت

گيتى صداى آشنا را گوش مى كردفرياد را در سينه ها خاموش مى كرد

شور و نواى عشق بود و عطر جان بودگويى نوا از چار سوى آسمان بود

رنگ مصيبت موج مى زد در كلامش بوى شرنگ و شرم مى آمد ز كامش

با كاروان انگار جان عاشقان بوداز عاشقى بر چهره ى هر يك نشان بود

قابيليان با خنجر برّان رسيدندهابيليان را يك به يك در خون كشيدند

منظومه ى شمسى ز هم پاشيد اى دوست ظلمت سرا شد چهره ى خورشيد اى دوست

گرد از زمين تا ساحت چرخ نهم بودرخساره ى خورشيد عالمگير گم بود

گويى جهان مى سوخت در بيمارى دق با مرگ خورشيد زمان و صبح صادق

در ناكجا آباد سيرى داشتم من خود را اسير مرگ مى انگاشتم من

دست خيانت دفتر غم را رقم زدپاى جنايت باز در ميدان قدم زد ***

______________________________

(1)- شاعران تهران؛ از آغاز تا امروز ص 626- 624 با تصرف و تخليص.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1495 وقتى شفق خورشيد را در كام مى برددشمن اسيران را به سوى شام مى برد

خورشيديان را در سراى شب نشاندندداغ جهان را بر دل زينب نشاندند

گفتى: فراز شاخه ها گلها به خوابنديا

نيزه ها مهمان خون آفتابند

زينب خروشان بود در زندان محمل سجّاد در سوز تبى منزل به منزل

خود قافله مى رفت در موج سعادت زان كاروان بر پا همه عطر شهادت

بر چشم گريان و گريبان دريده خورشيد را ديدم و ليكن سر بريده

بود آن بلند اختر سرش ماه منوّرسر اين چنين ممكن بود اللّه اكبر!

تب شعله اى بر پيكر سجّاد مى زدخود آتش صحرا به محمل باد مى زد

مى گفت آن كودك چرا سردار ما نيست در راه غربت كاروان سالار ما نيست

ديگر قرار زندگى از جان ما رفت عباس كو! قاسم چه شد! اكبر كجا رفت

بس كودكان كز تشنگى بى تاب بودندگل هاى زهرا در سفر بى آب بودند

واى از دلم بايد سخن پايان پذيردترسم كه از سوزش قلم آتش بگيرد

بس كن سخن هاى عجب دنيا فسانه ست درياى ژرف رنج و محنت بى كرانه ست

آوخ چه گويم فرصت گفتار تنگ است اهريمن نامردمى را فكر جنگ است

زين ماجرا چشم «شفق» درياى خون شدديگر تمام آسمانها لاله گون شد ***

وقتى شفق خورشيد را در كام مى برددشمن اسيران را به سوى شام مى برد

خورشيديان را در سراى شب نشاندندداغ جهان را بر دل زينب نشاندند ***

زينب و عاشورا:

ظهر عاشورا دلم را غم گرفت زانكه خون در ديده ى عالم گرفت

خاك از خون شهيدان رنگ شدعرصه بر اولاد زهرا تنگ شد

دختران آشفته حال و دربدرهر طرف گريان به دنبال پدر

آتشى در خيمه ها افروختندكودكان بى گنه را سوختند

كربلا بود و پريشان زينبش سيد سجاد بود و يا ربش

بر شد از هر سو صداى يا حسين داشت هركس گفتگويى با حسين

يكطرف زينب سر راهش گرفت بوسه اى از چهره ى ماهش گرفت

سوى ديگر كودكان فاطمه جملگى در شيون و در همهمه

دمبدم در رزمگاه كربلابود فرياد عطش تير بلا

دختران كعبه بى ياور شدندغنچه هاى فاطمه پرپر شدند

كو دلى كاندر غمش بى ناله زيست در عزاى او

«شفق» هم خون گريست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1496

محمد رضا سنگرى

اشاره

محمد رضا سنگرى فرزند غلامحسين به سال 1333 ه. ش در شهر شوش ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در دزفول گذراند و فوق ديپلم خود را در رشته ى علوم انسانى از دانشسراى اهواز اخذ نمود، و از دانشگاه شهيد چمران اهواز در مقاطع كارشناسى و كارشناسى ارشد در رشته ى زبان و ادبيات فارسى فارغ التحصيل گرديد و دنباله ى آن را تا سطح دكترا در همان رشته و در دانشگاه تهران ادامه داد.

دكتر سنگرى از شاعران و نويسندگان پركار معاصر است ولى بيشتر در زمينه نثر ادبى كار مى كند از ايشان تاكنون كتاب هاى متعددى چاپ و منتشر شده است كه از آن جمله اند: «سوگ سرخ»، «پنجره معصوم»، «يادهاى سبز»، «گلبرگ ها»، «يك جرعه تشنگى»، «سلام موعود»، «چهل روز عاشقانه»، «نقد و تحليل ادبيات منظوم دفاع مقدس» در سه جلد و «پيوند دو فرهنگ ادبيات معاصر» كه همگى جزو آثار منثور ايشان مى باشد. همچنين بايد تأليف سى جلد از كتابهاى درسى از سطح ابتدايى تا دبيرستان را به آن ها اضافه نمود.

محمد رضا سنگرى هم به شيوه كلاسيك و هم نو شعر مى سرايد در شكل كلاسيك عمدتا تمايل به سرودن غزل و رباعى و دو بيتى و در شعر نو بيشتر قالب سپيد را تجربه نموده است.

سنگرى علاوه بر تدريس در دانشگاه آزاد، سردبير دو مجلّه ى تربيت و رشد ادب فارسى است و كارشناس مسئول زبان و ادبيات فارسى وزارت آموزش و پرورش مى باشد.

-*-

براى «جون» غلام ابوذر غفارى، شهيد معطّر كربلا: ربذه ى دوم:

آمده بوداز دور دست خويش از انتهاى درد از ناكجاى درد بر شانه هايش گيسوانى از تازيانه ريخته و بر دستهايش تاول درشت عشق قلبش كمى پيشتر از خودش مى دويد و تن

دو گام عقب تر از حسين (ع) آمده بود از دور دست خويش دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1497 سياه مثل گيسوان قاسم با دو چشم كه از ميان تراكم شب همه سپيده را نوشيده بود دو چشم به سپيدى ابروان حبيب به روشنى فرات دو چشمى كه آفتاب را اقتدا مى كرد زير پلكهاى سر به زير

***

از ربذه آمده بوداز تلاقى ريگستان و ايمان همسفر با گردباد جنون همپاى بادهاى چموش همه قلبش را در تفتيده ترين ريگزار نشانده بود در غريبانه ترين خاك همه «راستى» را در بى بارانى كوير كاشته بود آمده بود تا ابوذر را تجربه كند در دومين ربذه در كوچكترين جغرافيا در عظيم ترين تاريخ شمشير را صيقل مى داد و هر بار آينه ى شمشير را با قلبش اندازه مى گرفت و در برق شمشير، تبسّم زمختش گم مى شد! شمشير را صيقل مى داد تا اين ماهى در شط خونها خوبتر شنا كند! شمشير را صيقل مى داد تا در تاريكى قلبها خوبتر بدرخشد دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1498 و آهنگ صيقل با ترانه غريبانه خيمه گره مى خورد يا دهر اف لك من خليل و كم لك بالاشراق و الاصيل شب با ترنم صيقل، صيقل مى خورد و روز در درخشش شمشير نزديكتر «جون» هم جان را به ميزبانى شمشير آورده است عمرى صيقل خورده است تا در جنگ كند نماند تا ساده نشكند تا در جنگل تشويش گم نشود آمده است با پوستى شفاف تر از شب صيقل خورده تر از شمشير آمده است تا بى تاب ترين دل را در بن بست عطش به بى كرانه ترين دريا بسپارد و سر را در بازى كودكانه مرگ همبازى خنجرهاى آخته

***

غروب در كرانه صحرادر ساحل

آرام دشت در فرو خفتگى موج «جون» خفته بود سفيدتر از آفتاب روشن تر از آسمان كسى خفته بود در جشن عريانى نسيم از او مى وزيد و دست ميزبان عطرى دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1499 كه از ربذه مى آمدو همه جغرافياى خوبى را پر مى كرد «جون» همه جانها را صيقل مى زد و قافله ى قلبها را به ضيافت فردا مى برد

***

رباعى:

او مطلع شعر ناب عاشورا بودآغازگر تموّج دريا بود

هر چند دو بال بسته كشتند او راچون روح پريدن، هر دو بالش وا بود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1500

فاطمه راكعى

اشاره

فاطمه راكعى به سال 1333 ه. ش در شهرستان زنجان متولد شد. وى از شاعره هاى عصر انقلاب اسلامى است كه در سال 1359 شمسى از تريبون حوزه ى هنرى سازمان تبليغات اسلامى نشو و نما يافت.

راكعى دوره ى دكتراى زبان شناسى را به اتمام رسانده و هم اكنون به عنوان عضو هيئت علمى در دانشگاه تدريس مى كند.

در حال حاضر نماينده ى مردم تهران در مجلس شوراى اسلامى است. هم چنين سالها به عنوان مدير عامل انجمن شاعران و رئيس هيئت مديره دفتر شعر جوان فعاليت دارد.

آثار راكعى عبارتند از: دو مجموعه شعر «سفر سوختن» و «آواز گلسنگ»، «گزيده اشعار»، «لفظ و معنى در شعر نيما»، «منطق در زبان شناسى» ترجمه از انگليسى. هم چنين مقالات بسيارى در نشريه هاى معتبر و كنفرانس ها و نشست هاى بين المللى به زبان فارسى و انگليسى ارائه داده است.

-*-

راه زينب:

كوچه در كوچه باد داد خبركوفه را روزى از اسيرىِ تو خصم بدكينه خيره مى پنداشت در اسيرى، ستم پذيرىِ تو شام شاهد نشسته خشمت را در فضايى به حجم غربت عشق هر طرف ظلم و تو به تنهايى پاسدار حريم حرمت عشق با همه گنگى و خموشى شام مى شناسد شكوه صبر ترا آه، جبرانِ شرمسارىِ خود مى فشارد به سينه قبر ترا جمع اضداد چون على بودى از تو چون من كسى چه مى داند؟ آه، معناى عشق و خشم ترا دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1501 جز على، هيچ كس نمى دانددر ديار مدينه مى گريد با خيال تو در شبى ديجور از ديارى غريب و دور، زنى چشم در چشمِ نخل هاى صبور «مى روم راهِ پاك زينب را» با خودش عاشقانه ميگويد مادر يك شهيد گمنام است جمله را عارفانه مى گويد

چشم در چشمِ نخلها مانده است با دل خسته، چشمِ خواب آلود بر بلنداى قامت صبرش نخل هاى مدينه بُرده سجود خواب و بيدار، حالتى دارد در دلش شورِ مبهمى برپاست زن مى آيد به خويش و پيشِ رُخَش راهى از خاك تا خدا پيداست ...

به عشق كوشيدن:

ز خون كيست كه شور حماسه مى جوشدز سعى كيست كه عالم به عشق مى كوشد

ز داغ كيست كه جان زمانه مى سوزدفلك ز اشك، به دامن ستاره مى دوزد

ببين به عرش، ملائك سرشك مى بارندبلند نام كسى را به عشق مى خوانند

ز خون اوست، اگر خونِ عشق در رگهاست ز سعى اوست اگر شور عاشقى در ماست

هلا، تو راه وفا را به انتها برده ز خود رها شده، در اوج عاشقى مرده!

زبان خون تو، اينك زبان عاشقهاست سرود سرخ جنون، بر لب شقايقهاست

ببين به عشق رسيده، به عشق كوشان راشراب حادثه با كام عشق نوشان را!

هلا، حصار ز خون گرد عشق مى گيريم به پاسدارى او، فوج فوج مى ميريم

قسم به خون خدا، عشق زنده مى ماندببين گلوى بريده به عشق مى خواند:

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1502 «يكى ز نسل يزيدان به جا نخواهد ماندحديث مكر كهنشان كسى نخواهد خواند

زمانه بر سر ديوان خراب خواهد شدبه نام عشق، بسى انقلاب خواهد شد»

«حسين»! خون تو در رگ زمان جارى ست خوشابه خواب تو در خون، كه عين بيدارى ست ...

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1503

جليل دشتى مطلق

اشاره

جليل دشتى مطلق فرزند عبد اللّه به سال 1334 ه. ش در شهرستان «كنگان» ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را تا حد سيكل قديم در زادگاه خود و سپس ديپلم را از شهرستان بوشهر اخذ نمود و تحصيلات عاليه را تا مقطع كارشناسى در رشته ى زبان و ادبيات فارسى از دانشگاه پيام نور شيراز ادامه داد. وى فعاليت هاى شعرى خود را از دوران دبيرستان و با علاقه اى كه به خواندن دواوين شعر داشت آغاز نمود در سال 1358 به عنوان كارگزار چند پيشه به استخدام آموزش و پرورش درآمد، ولى بعد

از يك سال خدمت به وزارت كشور منتقل شد.

جليل دشتى مطلق سه مجموعه مختلف را آماده چاپ دارد. وى در قالب هاى شعرى مختلفى طبع آزمايى نموده است ولى تمايلش بيشتر به سرودن غزل و مثنوى است؛ شعر نو نيز مى گويد.

ايشان هم اكنون در فرماندارى كنگان مشغول به خدمت است و مسئول شوراى شهر و شهرستان كنگان مى باشد.

-*-

ظهر عاشورا:

آسمان كبود مى نمودآفتاب مى مكيد خون تازه ى زمين تفته را بوى درد و داغ مى وزيد در زمين كربلا ذو الجناح شيهه مى كشيد دشت خون گرفته را زير ضربه هاى سُم او، زمين نه، شانه هاى آسمان به لرزه اوفتاده بود دسته دسته اشك در ميان صحن گونه هاى ذو الجناح سينه مى زدند اهل بيت عشق، اهل بيت آتش و عطش نخل هاى تشنه لب كودكان آب ... آب كودكان اضطراب از ميان خيمه هاى گُر گرفته آمدند دلشكسته و حزين. دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1504 آه ذو الجناح!ذو الجناح بى سوار! كم حسين نازنين ذو الجناح، خيره سمت قتلگاه خيره سمت مصحفى كه برگ برگ گشته بود ... از نگاه كودكان فرات مى دميداز گلويشان، شعله شعله، آه دسته دسته اشك در ميان صحن گونه هاى ذو الجناح بيقرار سينه مى زدند آسمان كبود مى نمود سمت خيمه هاى خشم و خوف و خون به گوش مى رسيد ضجّه هاى تلخ رود، رود ...

آبروى ميدان:

اين جوان كيست كه در قبضه ى او توفان است آسمان، زير سُمِّ مركب او حيران است

پنجه در پنجه ى آتش فكند- گاه نبرد-دشت، از هيبتِ اين معركه، سرگردان است

مشك بر دوش گرفته ست وَ دل را در مشت كوهمردى كه همه آبروى ميدان است

تا كه لب تشنه نمانند غريبان، امروزمى رود در دل آتش، به سرِ پيمان است

اين طرف، كوه جوانمردى، ايثار و شرف روبرو، قوم جفا پيشه و سنگستان است

صف به صف مى شكند پشتِ سپاه شب كيش آذرخشى ست كه غرّنده تر از شيران است

خيره بر خيمه ى زينب (س) شده و مى نگردكودكى را كه تمامى عطش و گريان است

سمت خون، علقمه در آتش و در سمت عطش خيمه ها شعله ور و باديه اشك افشان است

اين كه بر صفحه ى پيشانى او حك شده است آيه هايى است كه در سوره ى

(الرّحمن) است

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1505

جواد جهان آرايى

اشاره

جواد جهان آرايى فرزند حيدر على متخلص به «جهان آرا» در سال 1334 ه. ش در يك خانواده مذهبى در كاشان به دنيا آمد.

وى تحصيلات خود را تا سوم متوسطه ادامه داد و سپس به هنرستان نساجى كاشان رفت و ديپلم خود را از آنجا اخذ كرد. در سال 1352 شمسى به تهران رهسپار شد و فوق ديپلم خود را گرفت و پس از خدمت سربازى به استخدام كارخانه كاشى اصفهان درآمد و تا سال 1360 در همين شغل باقى بود و آن گاه به زادگاهش بازگشت.

جهان آرايى در سال 1362 كه به انجمن ادبى صبا راه يافت، دوران شعر و شاعرى خود را از همين زمان آغاز كرد و تاكنون در بسيارى از شبهاى شعر و كنگره ها شركت كرده است. از او هنوز كتاب شعرى منتشر نشده است.

-*-

برادر، آب:

آنكه را بود مَهر مادر، آب ديده مى دوخت تشنه لب، بر آب

كربلا بود و جنگ و هُرم عطش داشت آنجا بهاى گوهر، آب

چنگ مى زد رباب بر دل ريش:كه خدا! كى رسد به اصغر، آب؟

مانده حيران درين ميان چكند؟از كجا مى شود ميسّر، آب؟!

بُرد او را پدر به عرصه ى رزم تا دهد جاى شير مادر، آب

وه! كه سيراب شد ز جرعه ى تيرنرسيد آه! بر لبش گر آب!

ديد تا كودكان تشنه، حسين گفت از سوز جان: برادر! آب

اى بهين آبيار گلشن عشق!بهر اين غنچه ها بياور آب

رفت آن مير عشق سوى فرات تا كه بنهاد پاى جان، بر آب

كفى از آب برگرفت و، شگفت ديد تصوير كودكان در آب!

تشنه لب بود و، لب بر آب نزدتا بنوشد ز حوض كوثر، آب

خواست تا نوشد از فرات، امابر دلش زد شرر چو آذر، آب!

مشگ را پر از آب كرد

و شتافت تا دهد باغ را سراسر، آب

تيرها سوى او روانه شدندگاه در چشم رفت و گه، در آب!

تا تهى مشگ شد از آب، افسوس گشت از شرمِ پور حيدر، آب! «1»

______________________________

(1)- گريه اشك؛ ص 208 و 209.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1506

محمد على عجمى

اشاره

محمد على عجمى شاعرى از جمهورى تاجيكستان است كه در سال 1956 ميلادى در استان «وخش» و در شهر «قرقان تپه» تولد يافته است.

تحصيلات او در رشته زبان و ادبيات فارسى تاجيكى است. وى پس از تحصيل به شهر خود وخش بازگشت و تا سال استقلال جمهورى تاجيكستان در اين شهر زندگى كرد.

عجمى در سال هاى 1984 اولين و در سال 1991 دومين مجموعه شعرى خود را منتشر كرد. نخستين دفتر اشعار اين شاعر «سرچشمه» نام دارد و نام دومين مجموعه وى «دانه ى حرف» است وى با شروع درگيرى هاى داخلى در تاجيكستان همسر خويش- زيبا نساء- را از دست داد و سپس آواره سرزمين افغانستان شد و پس از ماهها غربت و دورى از وطن به جمهورى اسلامى ايران آمد و هم اينك در تهران زندگى مى كند. نمونه اشعار اين شاعر تاجيكى در مطبوعات ايران بخصوص در صفحه ادبى «بشنو از نى» روزنامه اطلاعات و صفحات شعر مجله «اهل قلم» منتشر شده است.

شعر عجمى در قياس با شعر هموطنانش بسيار پخته تر و امروزى تر است. او از تجربه شاعران نوپرداز و غزلسرايان نو انديش اين سالها به خوبى بهره برده است و در مجموعه سوم خود «اندوه سبز» اين تأثير بسيار آشكار است. اندوه سبز بى گمان بهترين مجموعه شعرى عجمى و از بهترين مجموعه هاى اين سالها در ميان شاعران تاجيكستان است. لازم به يادآورى است

كه به اعتقاد همه اديبان و حتى خود شاعران تاجيكستان شعر آن سامان از شعر سرزمين ما پائين تر است. پر واضح است كه وجود مشكلات شديد فرهنگى و نفوذ ادبيات بيگانه در طول ساليان دراز به ادبيات تاجيكستان ضربات جبران ناپذيرى وارد كرده است.

عجمى در دفتر شعر اندوه سبز خود به مثنوى، غزل و چهار پاره عنايت خاصى داشته و از شعر نو و سپيد در اين دفتر خبرى نيست. بيشتر شاعران تاجيكستان اين روزها قالب دلخواهشان چهار پاره است و از اين بابت به شاعران سى- چهل سال پيش ايران شباهت مى برند. در فصل غزل كه نقطه اوج كار عجمى است به زيباترين و شگفت ترين غزل هاى معاصر تاجيكستان بر مى خوريم و اصلا عجمى شاعر غزل است «1»

-*-

بانگ لبّيك:

نيزه را سرور من، بستر راحت كردى شام را غلغله ى صبح قيامت كردى

به لب تشنه ات آن روز اشارت مى كردخاتمى را كه به انگشت شهادت كردى

عقل مى خواست بمانى به حرم، امّا عشق گفت بر نيزه بزن بوسه، اجابت كردى

بانگ لبيك، كه حجّاج به لب مى آرندآيه هايى است كه بر نيزه تلاوت كردى

اكبر و قاسم و عباس، كجايند، كجا؟عشق! چون اين همه را بردى و غارت كردى؟

چيست در تو، همه امروز تو را مى جوينداى تن بى سر سرور چه قيامت كردى!

باز من ماندم و صد كوفه غريبى، هيهات گرچه آزاد مرا تو ز اسارت كردى ***

______________________________

(1)- از مقدمه دفتر شعر «اندوه سبز» به قلم عليرضا قزوه. با تلخيص.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1507

چه طلسم است اين كه ...

مى دمد در سينه ام طوفان آه از شش طرف باز مى گردد مگر بسته ست راه از شش طرف

هر طرف رو مى كنم تير و سنان و نيزه است هر طرف سر مى كشم چاه است، چاه از شش طرف

سدّ راهم مى شود طوفان سرخ از چهار سوبر زمينم مى زند ابرى سياه از شش طرف

آسمان هم شال غم دارد به سر، در سوگ دوست گريه دارد هاله ى اندوه ماه از شش طرف

چه طلسم است اين كه شيطان رفته است از يادهاسنگ مى بارند بر اين خانقاه از شش طرف

آه مى ترسم كه بگشايم دو چشم خويش رامى خورد چشم مرا تير گناه از شش طرف

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1508

محسن حافظى

محسن حافظى، مدّاح اهل بيت (ع)، فرزند على اكبر، در سال 1335 ه. ش در كاشان متولد شد. وى از كودكى با غم يتيمى مواجه بود و با محروميت خو گرفت. حافظى درباره ى آغاز شاعرى خود مى گويد: «در پانزده سالگى، توسلى به امام زمان پيدا كردم، احساس نمودم كه مى توانم شعر بگويم و اولين شعرم را براى امام زمان (عج) سرودم كه مطلعش اين است:

«گر قسمتم شود كه ببينم لقاى توجان را كنم ز شوق فراوان فداى تو» شعر حافظى بيشتر در زمينه ى نوحه، غزل، مرثيه و مدح خاندان پيامبر (ص) است.

حافظى در انجمنهاى ادبى كمتر شركت مى كند. از آثار او مى توان «سرود اشك»، «حديث عشق»، «منشور عاشورا»، «شعله هاى سوزان» و جمع آورى آثار برگزيده ى شاعران در چند مجلد را نام برد. «1»

-*-

اى مظهر اراده و اميد يا حسين احياگر طريقه ى توحيد يا حسين

اى ماه آسمان شهادت، شهيد عشق مهرت بود تجلى اميد يا حسين

بر سر نهاده افسر سلطانى جهان هركس غلام كوى تو گرديد يا حسين

گوش دلم به محفل

عشاق بى قراردائم سخن ز وصف تو بشنيد يا حسين

عالى ترين حماسه ى تاريخ نهضتت باشد قيام سرخ تو جاويد يا حسين

برگرد ماهروى تو هفتاد و يك شهيدگرديده اند زهره و ناهيد يا حسين

در دشت خون چو لاله على اكبر جوان پرپر به پيش چشم تو گرديد يا حسين

گر نقد جان به نرد وفا باختى وليك حق جمله خلق را به تو بخشيد يا حسين

زينب پس از شهادت گلهاى پرپرت داغ تو را به دشت بلا ديد يا حسين «2» ***

مهى كه چشم همه اختران بود سويش فروغ پرتو خورشيد جلوه ى رويش

طلايه دار سپاه مجاهدين عباس كه رهروان ره همت اند ره پويش

فراز قله ى ايثار با تكاور عشق نهاد پاى كه تا سر نهند بر كويش

به راه عشق و وفا يكه تاز شطّ فرات ز جان گذشت و جدا شد ز تن دو بازويش

چو بند مشك به دندان گرفت ساقى بزم بريخت بارش تير از چهار سو، سويش

حماسه ساز جهاد فرات مى كوشيدبه حفظ آب به تن بود تا كه نيرويش

فروخت هستى و بر تن خريد تير بلابه كوى عشق نگر همّت بلا جويش

دريغ و درد كه يكتاپرست وادى عشق شد از عمود، دو تا فرق تا به ابرويش

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 2، ص 1046.

(2)- همان؛ ص 1047.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1509 كشيد آه ز دل باغبان چو ديد به خون كنار علقمه افتاد، سرو دلجويش

نشست روى زمين و سر برادر رانهاد چون سر اكبر به روى زانويش

چو عطر فاطمه را در فضا شنيد آن دم به ياد مادر خود كرد همچو گل بويش

به ابر خون چو نهان ديد ماه را خورشيدخميد قامت او چون هلال ابرويش

امير هر دو جهانيم «حافظى» زان روغلام حلقه به گوشيم بر سر كويش «1» ***

هركس شنيد

واقعه ى كربلا گريست تنها نه بر تو ديده ى اهل ولا گريست

يك دشت نينوا ز نواى تو شد بلندبر ناله ى غريبى تو نينوا گريست

يك آسمان ستاره به ياد تو چشم مااى مهر پر فروغ سپهر ولا گريست

در سوگ جانگداز تو اى دلنواز خلق هركس كه شد به دام غمت مبتلا گريست

بر طوف شمع روى تو در بزم اشتياق پروانه بال و پر زد و سر تا به پا گريست

در روضه هاى خلد برين ختم الانبياهم چون على و فاطمه و مجتبى گريست

چهل سال از فراق تو يعقوب كربلااين يوسف فتاده به دشت بلا گريست «2»

______________________________

(1)- همان با ص 1049.

(2)- منشور عاشورا، ص 56.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1510

سيد على ميرباذل

اشاره

سيد على ميرباذل متخلّص به «منصور» در سال 1335 ه. ش در رشت متولد شد. ميرباذل از شاعران مذهبى است كه بيشتر اشعارش در قالب غزل است. او از دانشگاه تهران در رشته ى پيرا پزشكى فارغ التحصيل شده است. مير باذل علاوه بر شاعرى در كار تحقيق هم دست دارد. تا به حال چند مقاله از او درباره ى ادبيات ايران و جهان در جرايد به چاپ رسيده است. وى اولين مجموعه ى شعرش را با نام «بارانى» به دست چاپ سپرده است «1».

-*-

ده بند عاشورايى:

1

عاشورا غنيمت نيست، قيمت است قيمت آب و آبرو در پيشانى پرنده و سنگباران سايه ها

*

2

عاشورا ابتداى عشق است در پايانه ى تشنگى با بادبانى برافراشته از خون

*

3

عاشورا، بى نوايى نيست جهانى نى است و نوا جهانى پر از پرنده و ميله هاى سوخته

*

4

عاشورا برگ نيست جنگلى است بر پلك هاى بهار با سپيدارى سرخ، ايستاده بر نعش پاييزان

*

5

______________________________

(1)- غزل هاى شاعران امروز از صدر مشروطه تاكنون، ص 865.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1511 عاشورا غريب نيست در سايه ى شعله ها، شمشير افتاده اى است ايستاده در انتهاى زمان، با لبخندى آشنا

*

6

عاشورا، ميدان و مرگ نيست مرد است، و مرد ميدان است ميان سرنوشت بى سر گذشت، در بيقرارى زنجير و دل

*

7

عاشورا تماشا نيست طاقت است و قيامت غيرت بر قامت زمين

*

8

عاشورا، چشم نيست اشك است، در رقص آبى آزادگان بى حضور باران سرخ تشنگان

*

9

عاشورا، شور گل است شكفته روى شمشير و شانه اش

*

10

عاشورا نام نيست، نشان است عاشورا، شناسنامه ى من است با نام تو كه در خروش خون تو شمشير مى شود قربان نامِ تو

***

ميدان دل:

سراپا تشنگى، امّا دلش درياتر از درياو رقصى در ميان خون خود زيباتر از زيبا

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1512 چه شورى داشت آن شيدايى ات بالا بلند من كه در ميدان دل، سر برده اى بالاتر از بالا

هزاران ارغوان در شعله هاى زخم تو پنهان بودميان آن همه سوز عطش، پيداتر از پيدا

نمى دانم چرا آبى ترين رود جهان حتّى نزد آبى به كام تشنه ى سقّاتر از سقّا

به روز واقعه، آوازى از جنس دگر خواندى و مى ديدى صدايت مى وزد فرداتر از فردا

گلويت را ملائك بوسه مى دادند و مى ديدندخدا هم بوسه مى زد بر لبت، تنهاتر از تنها

به پاى نينوا، ما بى نوايان محشرى داريم كه اين محشر به بوى تو شود كبراتر از كبرا

تو اى آزاده، اى خون خدا، عاشق ترين عاشق دل ما از قيام تو شده شيداتر از شيدا

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1513

سيد حسن حسينى

اشاره

سيد حسن حسينى، در سال 1335 ه. ش در محله ى سلسبيل تهران ديده به جهان گشود. اصل وى از شهر اورازان است.

تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در تهران به انجام رسانيد و در اوايل انقلاب اسلامى به دانشگاه راه يافت و به دريافت ليسانس تغذيه نايل آمد و دكتراى ادبيات فارسى را هم در دانشگاه آزاد به اتمام رسانيد و هم اكنون در دانشگاه هاى تهران به تدريس اشتغال دارد.

حسينى از شاعران فعال انقلاب اسلامى است او و عده اى شاعر جوان در اوايل انقلاب انجمنى به نام حوزه ى هنرى انديشه ى اسلامى تشكيل دادند. وى با اينكه انواع قالب هاى شعرى را تجربه كرده امّا رباعى هاى او حال و هواى ديگرى دارد.

حسينى به زبان عربى آشنايى كامل دارد و تا به حال چند كتاب از اين زبان به فارسى برگردانيده است. از

آثار اوست: «همصدا با حلق اسماعيل» مجموعه شعر، «براده ها» مجموعه ى نثر ادبى «گنجشك و جبرئيل» مجموعه ى شعر نو، ترجمه ى «حمّام روح» از جبران خليل جبران. ترجمه مجموعه اى از شعر نو معاصر عرب با همكارى موسى بيدج به نام «نگاهى به خويشتن».

-*-

آن دم كه ز رزمگاه خود باره كشيدآن نعره ى عاشقى دگر باره كشيد

لبيك گلوى كودك شش ماهه خون بود كه تا ستاره فوّاره كشيد «1» *

كس چون تو طريق پاكبازى نگرفت با زخم نشان سرفرازى نگرفت

زين پيش دلاور كسى چون تو شِگفت حيثيّت مرگ را به بازى نگرفت ***

كوه از كمر شكست:

به گونه ى ماه نامت زبانزد آسمانها بود و پيمان برادريت با جبل نور چون آيه هاى جهاد محكم

*

تو آن راز رشيدى كه روزى فرات بر لبت آورد ______________________________

(1)- هديه عشق؛ ص 117.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1514 و ساعتى بعددر باران متواتر پولاد بريده بريده افشا شدى و باد تو را با مشام خيمه گاه در ميان نهاد و انتظار در بهت كودكانه ى حرم طولانى شد

*

تو آن راز رشيدى كه روزى فرات بر لبت آورد و كنار درك تو كوه از كمر شكست «1»

***

اينك خدا مى داند:

فقط خدا بود كه مى دانست آن دل دريايى به كمند پندهاى پوسيده در بند نمى آيد و با لبان مواج كرانه هاى دو خطر را مى بوسيد

*

فقط خدا بود كه مى دانست پس به دريا زد و تشنگى سر به تلاطم گذاشت

*

عطش ______________________________

(1)- ميراث عشق؛ ص 304.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1515 چه بى رحمانه آتش مى باردبايد چراغ را خاموش كرد تا چهره ى مردانگى روشن شود

*

در ظهر موعودپاييز گل كرد و يك باغ ارغوان درو شد ... اينك خدا مى داند:نام آن دل كامل ترجيع بند هاتف عرش است «1»

با نام تو چه كردند؟!:

پلك صبورى مى گشايى و چشم حماسه ها روشن مى شود كدام سر انگشت پنهانى زخمه به تار صوتى تو مى زند كه آهنگ خشم صبورت عيش مغروران را منغّص مى كند مى دانيم تو نايب آن حنجره ى مشبّكى كه به تاراج زوبين رفت و دلت مهمانسراى داغ هاى رشيد است اى زن! قرآن بخوان تا مردانگى بماند ______________________________

(1)- همان؛ ص 465.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1516 قرآن بخوان به نيابت كلّ آن سى جزء كه با سر انگشت نيزه ورق خورد قرآن بخوان و تجويد تازه را به تاريخ بياموز و ما را به روايت پانزدهم معرفى كن قرآن بخوان تا طبل هلهله از هاى و هوى بيفتد خيزران عاجزتر از آن است كه عصاى دست شكست هاى بزك شده باشد

***

شاعران بيچاره شاعران درمانده شاعران مضطر با نام تو چه كردند؟

***

تاريخ زن آبرو مى گيرد وقتى پلك صبورى مى گشايى و نام حماسى ات بر پيشانى دو جبهه نورانى مى درخشد؛ زينب! «1»

***

سكوت ______________________________

(1)- همان؛ ص 305 و 306.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1517 سنگين و پرهياهوصف مى آراست گلوى شورشىِ تو در خطّ مقدّم فرياد بر يال ذو الجناح باد دستى دوباره

مى كشيد و زير تابش خورشيد آه از نهاد علقمه برخاست

*

سكوت سنگين و پرهياهو درهم مى شكست گلوى شورشىِ تو بر يال ذو الجناح باد شتك مى زد علقمه سرخ و سيراب در زير زانوانِ تو مى غلتيد و خورشيد بر كوهانِ كوههاى برهنه به اسارت مى رفت دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1518

محسن صافى گلپايگانى

محسن صافى در سال 1336 ه. ش در خانواده اى روحانى در شهر مقدس قم به دنيا آمد. پدر والا مقامش حضرت آية اللّه العظمى گلپايگانى است. دوران تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در قم گذرانيد و پس از سپرى نمودن تحصيلات دانشگاهى به قم مراجعت نموده و مشغول تحصيل علم و كسب كمالات گرديد. اگر چه تحصيلات دانشگاهى ايشان در رشته ى ادبيات نبود، وليكن به دليل علاقه ى فراوان به شعر و ادب در وادى آن قدم گذارد و در زمره ى بهترين شاعرانى كه اشعار نغز و دلنشين مى سرايند، درآمد.

اشعار او در مدح و منقبت پيامبر (ص) و اهل بيت عصمت و طهارت (ع) و در زمينه اخلاقى و آموزنده سروده شده است. «1»

-*-

زينب تو سرو گلشن زهراى اطهرى شمع جهان فروز شبستان حيدرى

صبر از قرار و صبر تو قامت شكسته شدمظلومه اى چو مادر و زهراى ديگرى

در گير و دار حادثه ى تلخ نينواتنها تو بر برادر خود يار و ياورى

در كربلا كه حضرت خير النسا نبودهم خواهر حسينى و هم جاى مادرى

هم چون حسين اسوه ى صبر و شهامتى اسطوره ى شجاعت و خصم ستمگرى

در عرصه ى خطابه همانند مرتضى شور آفرين خطيب و فصيح و سخنورى

در رزمگاه كرب و بلا قهرمان صبردر كوفه و به شام چو شير دلاورى

بانوى عصمت و شرف و عصمت و حيابر قلّه ى قداست و ناموس داورى

زين ابى

و زينب گلزار فاطمه گوهر تويى كه حاصل اين هر دو گوهرى

نام تو بر كتيبه ى دلها رقم شده در باغ سبز خاطره ياس و معطّرى

______________________________

(1)- سيماى مداحان و شاعران؛ ج 2، ص 146.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1519

كريم رجب زاده

اشاره

كريم رجب زاده در سال 1336 ه. ش در يكى از روستاهاى لاهيجان چشم به جهان گشود، وى تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در شهرستان لنگرود به پايان رسانيد و براى خدمت سربازى به تهران اعزام شد. پس از اتمام دوره ى نظام وظيفه به استخدام بانك مسكن درآمد.

رجب زاده از دوران تحصيل كار شاعرى را آغاز كرد و اشعارش در روزنامه ها و مجلات هفتگى به چاپ مى رسيد. وى از غزلسرايان خوش ذوق و پر احساس معاصر است. نخستين مجموعه شعرى كه از او منتشر شد در سال 1357 و با نام «از شرق خون» بود. و دومين اثر منظومش در سال 1369 و با نام «آواز خوانى بى زبان» به چاپ رسيد.

رجب زاده در انواع شعر فارسى طبع آزمايى كرده بخصوص در قالب غزل، رباعى، دوبيتى، مثنوى و شعر نو به سبك نيمايى ابراز علاقه نموده است. «1»

-*-

بوسه بر گلوى تيغ:

با كام تشنه بوسه زدى بر گلوى تيغ بر خاك ريخت تا به ابد، آبروى تيغ

نامى ز آب چشمه ى حيوان نمانده است اين سان كه جاودانه شدى از سبوى تيغ

هويى زدى به عرصه ى عشق از صفاى دل در دم فرو نشست همه هاى و هوى تيغ

بالاى نيزه هم، گل آواز تو شكفت خاكستر از صداى تو شد آرزوى تيغ

بعد از تو اى ستاره ى آلاله هاى پاك روييد لاله هاى فراوان به كوى تيغ ***

حريق سبز:

از حريق سبز ياد تو جهان آتش گرفت آسمان خون گريه كرد و كهكشان آتش گرفت

نام تو راز غريب ارغوان و آتش است تا به لب آوردمش، ديدم، زبان آتش گرفت

پاس همدردى است يا آتش زبانى هاى من؟قصّه ى داغ تو گفتم، ارغوان آتش گرفت

لب گشودى بى گلو، گل از گلوى نى شكفت نوبهار ديگرى آمد، خزان آتش گرفت

در غم سنگين تو دريا به خاكستر نشست كوه آتش آب شد، آتشفشان آتش گرفت ***

در گوش نى:

به ميدان مى برم از شوق سربازى، سر خود راتو هم آماده كن اى عشق، كم كم، خنجر خود را

مرا گر آرزويى هست باور كن به جز اين نيست كه در تن پوشى از شمشير بينم، پيكر خود را

هواى پر زدن از عالم خاكى به سر دارم خوشا روزى كه بينم بى قفس بال و پر خود را

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 6، ص 3802.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1520 ز دل تاريكى باد خزان تا پرده بردارم به روى دست مى گيرم، گل نيلوفر خود را

چه خواهد كرد فردا آتش افروز قنارى سوزبه دل ها گر بپاشم اندكى خاكستر خود را

من از ايمان خود يك ذرّه حتى برنمى گردم تلاوت مى كنم در گوش نى هم باور خود را

كنار دوست ...:

زمان با خون من آيينه دارى مى كند فردازمين را با همين گل ها، بهارى مى كند فردا

تنم با سم اسبان عالمى دارد تماشايى سرم در سربدارى، نى سوارى مى كند فردا

غمم از تشنه كافى نيست، تيغ آبدار عشق به كامم صد هزاران چشمه جارى مى كند فردا

كنار دوست بودن بى حضور داغ ممكن نيست خزان آرى، دلم را لاله كارى مى كند فردا

من اين را خوب مى دانم، ز چشم فتنه مى خوانم كه آتش خيمه ها را غمگسارى مى كند فردا

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1521

غلامعلى رجايى

اشاره

غلامعلى رجايى فرزند محمد على به سال 1336 ه. ش در شهرستان دزفول پا به عرصه گيتى نهاد.

تحصيلات خود را تا پايان متوسطه در زادگاهش گذراند و ادامه ى آن را در سطوح ليسانس و فوق ليسانس در دانشگاه شهيد بهشتى اصفهان در رشته تاريخ پى گرفت و هم اكنون در حال گذراندند پايان نامه دكتراى خود در رشته تاريخ از دانشگاه تربيت مدرس مى باشد.

رجايى از فعالان سياسى در پيش از انقلاب اسلامى است كه بخاطر آن در سال 57 دستگير و پيش از پيروزى انقلاب از زندان آزاد شد. وى در طول جنگ حضورى فعال داشت و به افتخار جانبازى در جنگ نيز نايل آمده است. رجايى فعاليتهاى شعرى خود را از سال 61 آغاز نمود.

از ايشان تاكنون كتابهاى شعر زيادى به چاپ رسيده است: «در رثاى نور»، «مقتل عشق»، «شيون آسمان»، «اشك فرات»، «كوثر اشك»، «قيامت اشك»، «خورشيد شهيدان».

ساير آثار چاپ شده ايشان عبارتند از: «برداشتهايى از سيره امام خمينى» در 5 جلد، «فرهنگ آزادگان» در 5 جلد، «صنوبرهاى سرخ»، «سيرت شهيدان»، «برگهايى از بهشت» و «لحظه هاى آسمانى» در دو جلد.

پايان نامه ايشان در دوره فوق ليسانس با نام «ايران و كريم

خان زند» نيز به صورت كتاب چاپ و منتشر شده است. رجايى فقط شعر كلاسيك مى سرايد و قالبهاى مثنوى، غزل و قصيده را براى سرودن انتخاب نموده است.

غلامعلى رجايى در قبل از انقلاب به استخدام آموزش و پرورش درآمد ولى پس از انقلاب مسئوليتهاى مختلف فرهنگى را در سپاه پاسداران و وزارت ارشاد داشته است وى هم اكنون مشاور معاونت انتشارات سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامى است.

-*-

مجلس مى:

خيزران مى رفت چون بالا و پست قلب زار و خسته ى طفلان شكست

ديدگان خواهرت خون مى گريست چوب تر چون بر لب خشكت نشست

دخترت گريان چو ديد اين صحنه رادست خود زد از تأثر روى دست

كاش مى شد خيزران مى كرد لطف بر لب و دندان زينب مى نشست

مست مى دشمن نشان مى داد آه بر لب خشكيده ى تو ضرب شست

يك به يك طفلان را بى تاب كردگردش آن نرگس چشمان مست

صوت قرآن تو در تشت طلارشته ى صبر مرا از هم گسست

شد وجودم ديده اى خيره به توگو به من زيباتر از چشم تو هست؟

چون بدى در مجلس مى، اشك من آن چنان آمد كه راه ديده بست ***

گريه كن با ديده ى گريان ماه بر تن بابا به خاك قتلگاه

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1522 بر تنى صد پاره عريان، بى كفن نور چشم عمه كمتر كن نگاه

از تن بابا گلاب خون مگيرتا نبندد اشك بر چشم تو راه

خيز از اين جا كه ترسم ناگهان سويت آيد ظالمى از اين سپاه

پيش چشمم بر رُخت سيلى زندبار ديگر اى يتيم بى گناه

خيز و با من رو به سوى خيمه كن بزم ماتم كن به پا در خيمه گاه

نيست اندر سينه ام جاى نفس بس كه آكنده شده از ذكر آه ***

آفتاب عشق:

در دل من آفتابى سرزده است جان من پيمانه اى ديگر زده است

ساقيا من زين خم اخگر بده مستِ مستم باده اى ديگر بده

ساقيا منعم مكن از باده ات تشنه ى مى بين برادرزاده ات

باده اى ده تا فنا سازد مراباده اى كز خود رها سازد مرا

باده اى ده تا كه جانم بركشدغرق خونم جانب دلبر كشد

ساقيا مى ده فراموشم مكن با غم عالم هم آغوشم مكن

باز كن بر من در ميخانه ات ورنه جانْ بازم برِ ميخانه ات

كن قبولم جزو اين دُردى كشان دست من بر آن سبو و خُم رسان

دانشنامه ى

شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1523

خسرو قاسميان

خسرو قاسميان متخلص به «حامد» به سال 1336 ه. ش در «فراشبند» فارس به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود و جهرم و شيراز به انجام رسانيد و به خدمت آموزش و پرورش درآمد و در سال 1372 موفق به دريافت دانشنامه ى فوق ليسانس در زبان و ادبيات فارسى از دانشگاه شيراز شد و اكنون عضو هيأت علمى بخش فارس دانشگاه علوم پزشكى شيراز مى باشد. او داراى قريحه ى شاعرى است «1». از سال 1361 شمسى و با تأثيرپذيرى از نصر اللّه مردانى به صورت جدّى به سرودن پرداخت. شعرهاى او به صورت پراكنده در نشريات مختلف و برخى از مجموعه شعرهاى گردآورى شده انتشار يافته است.

-*-

آسمان آكنده بود از بوى غم داشت گردون در بغل زانوى غم

رنگ از رخسار هستى مى پريدعالمى را غصه در خون مى كشيد

چهره ى خندان گل پژمرده بودباغ و راغ و بوستان افسرده بود

مرغ آزادى فتاده در قفس كس نبودش در جهان فريادرس

از حقيقت در جهان نامى نبودخلق را از ظلم آرامى نبود

كار با زور و زر و تزوير بودزندگانى پاى در زنجير بود

چرخ مى زد سكه با نام ستم دور گردون بود بر كام ستم

سينه مالامال آه سرد بوددرد بود و درد بود و درد بود

تا عيان شد آفتاب مشرقين جلوه ى نور خدا يعنى حسين (ع)

سرور آزادگان روزگارسرخ پوش عرصه هاى كارزار

داشت در انديشه طرح انقلاب تا كند نقش ستم نقش بر آب

سر به پيش انداخت در شام سياه راه رفتن باز شد بر آن سپاه

چون سخن از كشتن آمد در ميان گشت خلوت دور آن سرو روان

هركسى در خلوت آن شام تارفرصتى مى يافت از بهر فرار

دشمنان از دوستان بايد شناخت هر كه را

در امتحان بايد شناخت

ننگتان اى كوفيان بى وفاعهد و پيمان و جفاكارى چرا؟

بى وفايان، زان جفا كارى چه سود؟نامه ها بهر وفادارى چه سود؟

غير هفتاد و دو تن پروانه واركس نماند از آن گروه بى شمار

شمع را پروانه گيرد در ميان عاشقان را نيست پروائى ز جان

جام صبر عاشقان لبريز بودشوق وصل دوست شورانگيز بود

______________________________

(1)- سيماى شاعران فارس در هزار سال؛ ج 2، ص 1230.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1524 هركسى شور شهادت در سرش شاهد فردا گرفته در برش

در كف مردانگى شمشير داشت در زبانش شعله تكبير داشت

كوفيان بهر هوادارى اونامه ها دادند در يارى او

تا به سامان آورد دين خداكعبه را بگذاشت آمد كربلا

حج خود را مى گذارد ناتمام عالمى را مى دهد درس قيام

شوق يارش مى كشاند تا خطرمى كند خود را مهيّاى سفر

شيعيان قصد سفر دارد حسين شور جان بازى به سر دارد حسين

كاروان شد رهسپار نينواواى من، اى واى من تا نينوا

كاروان منزل به منزل مى رودتا به دشت كربلا دل مى رود

بوى غم دارد غبار كاروان نيست غير از داغ بار كاروان

كاروان سالار دور از كوفيان داد فرمان نزول كاروان

در شب آخر به گردش حلقه وارفوج مردم موج مى زد بى شمار

خطبه ى اتمام حجّت ياد كردجمع را در انتخاب آزاد كرد

تا نگردد شرم دامن گيرشان تا شوند آزاد در تدبيرشان

تا سحر شد طبل ميدان را زدندعاشقان قيد سر و جان را زدند

چون نواى نينواى بنواختندشورشى در ماسوى انداختند

شور جان بازى به سر افكند عشق داشت بر لب غنچه ى لبخند عشق

روز عاشورا سواران حسين عاشقان و بى قراران حسين

جانشان از شوق حق لبريز شدهرچه شد از عشق شورانگيز شد

هركسى بند تعلق مى بريدپيرهن از شوق رفتن مى دريد

نوبت ميدان هركس مى رسيدبنداز بند لئيمان مى بريد

توسن دل را به ميدان تاختندلرزه در بنيان ظلم انداختند

سيل خون از سينه ى هامون

گذشت كاروان كربلا از خون گذشت

راه سرخ عشقبازى باز شدعاشقى با نام خون آغاز شد

خون خوبان جوش زد، طغيان نمودكاخ استبداد را ويران نمود

روز عاشورا به پا شد در جهان هر زمينى كربلا شد در جهان

جنبش عدل و امامت شد بپاجلوه ى روز قيامت شد بپا

كربلا را عشق پاكان آفريدآفرين بر عشق پاكان شهيد

عشق آمد خوف مردن كشته شدهركه عاشق شد به خون آغشته شد

اى بنازم عشق ياران حسين عاشقان و جان نثاران حسين

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1525 هرچه داريم از حسين و كربلاست كربلا شيرازه ى آئين ماست «1» ***

زمانه داشت به دل اضطراب عاشوراشكست خواب زمين در شتاب عاشورا

شفق دميد و گريبان صبحدم زد چاك شكفت در دل خون، آفتاب عاشورا

غبار حادثه پيچيد در هواى خطرگرفت دامن پرپيچ و تاب عاشورا

در آن ديار كه طوفان فتنه برمى خاست به خون نشست گل انقلاب عاشورا

فغان كه لرزه در اركان آسمان افكندصداى العطش و آب آب عاشورا

هنوز لاله ى دل بوى سوختن داردز داغ تشنه لبِ دل كباب عاشورا

درون پرده ى غم داشت ناله ى جان سوزبه تير حادثه قلب رباب عاشورا

به شوق شاهد فردا شهيد حجله ى عشق گرفت در كف هستى خضاب عاشورا

گرفت رنگ ابد در نگارخانه ى غيب شكوه نقش شهيدان به قاب عاشورا

به ياد ساقى لب تشنه جوش خون دارددرون ساغر دلها شراب عاشورا

در اين معامله تدبير عشق مى خنددبه عقل مات شده در حساب عاشورا

صداى شيهه ى اسبان بى سوار آيدكجاست آن كه بگيرد ركاب عاشورا

به رنگ حادثه بنوشت خامه ى «حامد»چكامه هاى بلند كتاب عاشورا «2»

______________________________

(1)- شب شعر عاشورا؛ ص 95- 99.

(2)- حديث باب عاشورا؛ ص 210.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1526

عباس خوش عمل

عباس خوش عمل، فرزند حسين، در دى ماه سال 1337 ه. ش در شهر كاشان در

خانواده اى مذهبى به جهان هستى قدم نهاد. وى تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاهش گذراند، و در سال 1360 به استخدام مؤسسه ى اطلاعات درآمد و در قسمت ويرايش مجله ى جوانان همان مؤسسه به انجام وظيفه مشغول شد. مجموعه اى از اشعارش به نام «در پگاه ترنّم» به چاپ رسيده است. خوش عمل در شرح حال خود چنين مى نويسد: «شعر را از چهارده سالگى شروع كردم و از همان زمان پايم به محافل ادبى كاشان منجمله «انجمن ادبى صبا» گشوده شد و از محضر اساتيدى چون على شريف و مصطفى فيضى و حاج عباس حدّاد بهره بردم و مورد تشويقم قرار دادند.»

خوش عمل سالهاست كه با مطبوعات همكارى دارد و چند سالى است كه به طنزپردازى دلبستگى يافته و آثار منظوم و منثور خود را با نام مستعار «شاطر حسين» در هفته نامه ى گل آقا به چاپ رسانده است. وى با اينكه در انواع شعر طبع آزمايى كرد، اما بيشتر به سرودن غزل راغب است. «1»

از خوش عمل علاوه بر پگاه ترنم، كتابهاى «پاتنورى» و «گدازه هاى دل» نيز منتشر شده است.

-*-

ظهر عاشورا حسين بن على ياور نداشت ياورى ديگر از آن ياران نام آور نداشت

بهر جانبازى نشان از قاسم و اكبر نداشت خسرو دين عون و عبّاس و على اكبر نداشت

بانگ «هل من ناصرش» را هيچ كس پاسخ نگفت ناصر دين پيمبر، ناصرى ديگر نداشت

با دلى سرشار ز غم قنداقه ى اصغر گرفت سبط احمد ياورى غير از على اصغر نداشت

تا فدا سازد به راه دوست در ميدان عشق هديه اى از كودك شش ماهه قابل تر نداشت

جان فداى پادشاه خطّه ى آزادگى جانب ميدان روان مى شد ولى لشكر نداشت

كوفيان بردند هنگام شهادت از تنش گرچه غير از

كهنه پيراهن، كفن در برنداشت

از قفا تا بوسه گاه پاك احمد را دريدشرم گويى خنجر از پيغمبر و حنجر نداشت

خون دل زهراى اطهر زين مصيبت شد كه ديددست فرزندش به تن، انگشت و انگشتر نداشت

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 2، ص 1307.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1527

احمد عزيزى

اشاره

احمد عزيزى در سال 1337 ه. ش در سر پل ذهاب ديده به جهان گشود. او از شاعرانى است كه با انقلاب نشو و نما يافته و بيشتر اشعارش در قالب مثنوى است. از او تا به حال چندين مجموعه ى شعر منتشر شده كه بدين نامهاست:

«كفش هاى مكاشفه»، «طغيان ترانه»، «ملكوت تكلم»، «ترجمه ى زخم»، «روستاى فطرت»، «باران ترانه»، «لاله هاى زهرايى»، «ترانه هاى ايليايى»، «شرجى آواز»، «خوابنامه»، «باغ نتاسخ» و كتابى در نثر به نام «شطحيات» و چند اثر ديگر.

-*-

نوگل بستان ياسين:

اى حرارت هاى عشقت در درون ما حسين نوگل بستان ياسين ميوه ى طاها حسين

اى كه در دشت شهادت در سحرگاه ظهورپرچم دين از تو مى آيد سوى بالا حسين

اى كه فطرس از فلك آمد شب ميلاد توتا پر خود را بسايد بر فر سيما حسين

اى كه با عرض مقام تو شفاعت يافتنديونس و نوح و خليل و آدم و حوّا حسين

اى كه پيغمبر شب ميلاد تو از ديده ريخت اشك مرواريد خود بر لولو لالا حسين

راستى پيغمبر خاتم چو قنداقت گرفت از كدامين داغ دل شد در فغان آيا حسين

اى كه دارد از خيال تشنگى هاى لبت چشم هاى شيعيانت موجه ى دريا حسين

اى كه چون اشكِ روان، سوز نهان، سيلِ سرشك در ميان ديده ى عشاق دارى جا حسين

در شب ميلاد تو آتش به جانم همچو شمع خنده آيا بر لب آرم يا بگريم يا حسين ***

فرمانرواى فرات:

چو برقى از نيام باد آمدز قعر آهن و پولاد آمد

فراتى مى خرامد در خروشش به صحرا جوش جوشن شد ز خوشش

به مژگانش هزاران تير داردبه هر ابرو دو صد شمشير دارد

چه تيغ زخم- تمثالى است با اوعجب خطى، عجب خالى ست با او

ز خورشيدش مگردانى نظر راببين آيينه ى شمس و قمر را

ز تيغش حسن عالم آب خورده ز رويش آسمان مهتاب خورده

چو عشق آيد مبدل شد غرض هافداى جوهر تيغش عرض ها

خرام سرو دولت را ببينيد!نگاه سرمه صولت را ببينيد

جنون، توفانى جذر و مد اورشادت چيست شمشاد قد او

امير لشكر آب حيات است علمدار تمام كائنات است

ز تيغش خاطر سرها پريشان ز خوفش، خواب خنجرها پريشان

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1528 ببين طاووس را درج پلنگش هم از غيرت هم از شرم است رنگش

چو گل، عاشق، چو شبنم شرمگين است حديث لاله عباسى همين است

به دل دارم

هنوز اين آرزو راكه بوسم حلقه ى درگاه او را

بخوانم با زبان هاى فصيحش گلاب اشك ريزم در ضريحش

هزاران شعله احساسم بگيردز دل عباس، عباسم بگيرد

مرادم را بگيرم از لبانش بگيرم نامه ى شوق از زبانش

سيه مستت كند جام ابو الفضل چه افسونى ست از نام ابو الفضل

نمى بينى اسد غالب تر از اوعلى ابن ابيطالب تر از او

بيات نينوا

گوش كن اين گوشه را از ساز من نيست ماليخوليا آواز من

اى رباب، اى رود، اى نى، اى نوااى همه نيزارهاى نينوا

دشت خاموش است و صحرا خسته است ماه گويى بار از اين جا بسته است

پس چه شد آن سايه ها و بيدهاپس كجا رفتند آن خورشيدها

آن سيه چشمان زيباى عرب كه ميان چشمشان شب بود و شب

پس كجايند آن جوانان غيوركه تجلّى مى شدند از فرط نور

مى وزيد از دور عطر پونه شان خال سبز هاشمى بر گونه شان

بوى روح و بوى معبد داشتندبوى گيسوى محمّد داشتند

اى كجا بانان دشت ناكجا!مى رود اين قطره ى خون تا كجا؟

از چه اين مرغان تلاطم مى كنندسايه ها خورشيد را گم مى كنند

روى خاك خشم ردّ خنجرى ست بر فراز بال نعش كفترى ست

خاك سرخ و ابر سرخ و آب سرخ ماه در آيينه ى مرداب سرخ

روح انسان مى گريزد در سراب كودك تاريخ مى گريد به خواب

رجعت آوازها در سينه هاست محشر تصوير در آيينه هاست

اين صليب خار پيكر، قيصر است اين خداى سكّه ها اسكندر است

چيست اين آويزه ى خونين ماه بر كجا مى گريد اين ابر سياه؟!

شيون بادى ست جارى هر طرف ناله ى شيرى ست از سمت نجف

عارفان با گله هى هى مى كنندبشنو از نى، بشنو از نى مى كنند

چشم اين آيينه ها مبهوت كيست بر سر آوازها تابوت كيست

من فداى جسم صد چاكت حسين!جان من مجروح ادراكت حسين!

اى سفير نسترن در قرن خاك اى صداى لاله در عصر مغاك

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1529 اى زمان محكوم محروميّتت اى زمين تاوان

مظلوميّتت

خاك آدم تا ابد گلگون توست از خدا تا خاك ردّ خون توست

زخم ديدى تا زمين غلغل كندتيغ خوردى تا شقايق گل كند

تو به خاك و خون كشيدى تيغ رابا رگان خود بريدى تيغ را

لاشه ى زنجير بر راه تو ماندنعش خنجر در گلوگاه تو ماند

ماند جاى سينه ات بر تيرهاتا ابد زخم تو بر شمشيرها

اى مچ زنجير را وا كرده توتيغ را تا حشر رسوا كرده تو

اى غروب عصر شوم قصرهااى بلاى خواب بخت النصرها

اى نگين زخم بر انگشت تونشتر تاريخ زير مشت تو

زخم تو تقويم طغيان است و بس ماتم تو سوگ انسان است و بس

در رگ تاريخ جز سيل تو نيست هر كه خونين نيست از خيل تو نيست

اى كه مى گردد به گردت هر بهاردر طوافت عشق هفتاد و دو بار

اى فرات تشنه كامان زمين!اى فلات آخر مستضعفين!

ما همه پيغمبر خون توئيم زائران زخم گلگون توئيم

يا حسين، اين عصر، عصر عسرت است قرن غيبت، قرن غبن و غربت است

عصر لكنت، عصر پرت گيجهاعصر نسل آخر افليجها

عصر خالى، عصرِ خولى، عصر خوك عصر مسخ پاكها با كارپوك

عصر ذبح گله ى روحانيان عصر قصابى به دست جانيان

عصر لبخند سياست در فراگ عصر تبعيد پرستو از پراگ

عصر نشر شمر در چاپ جديدعصر قاب عكس در قطع يزيد

عصر تصويب نيايش گرد تن عصر لغو روح با حكم بدن

در كجاى اين تنستان كثيف مى توان سر كرد يك شب با لطيف؟

يا حسين اين جا درخت و دانه نيست يك طنين، يك باد، يك پروانه نيست

ما شهود نور را گم كرده ايم ما به تاريكى تصادم كرده ايم

نيست اين جا ابر، شبنم، رود، آب نيست اين جا ردّ پاى آفتاب

عصر پخش روح شيطان در شب است عصر نفى نور و محو مذهب است

ما به دامان تو هجرت مى كنيم بار

ديگر با تو بيعت مى كنيم

هيچ تيغى بر تن تو تيز نيست تا تو هستى فرصت چنگيز نيست

تا تو هستى اى چراغ راه هاچيست برق گله ى روباه ها

شاهد ما باش اى خورشيد پاك ما نمى مانيم ديگر در مغاك «1»

______________________________

(1)- با صبحدم با ستارگان سپيده؛ ص 219- 223.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1530

رضا يزدان پناه

اشاره

رضا يزدان پناه در سال 1337 ه. ش در شهرستان اهواز ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در آنجا گذراند و به علت از دست دادن پدر در كودكى و مادر در آغاز جوانى تحصيلات خود را رها كرد و به شغل كمك رانندگى روى آورد و ساكن شهرستان دورود شد. پس از پايان جنگ تحميلى به شهرستان خمين رفت و در مركز بهداشت آن شهرستان با سمت راننده ى آمبولانس به خدمت مشغول شد و در همين زمان به سرودن شعر پرداخت. شعرهاى وى به صورت پراكنده در روزنامه ها منتشر شده است، شعرهايش بيشتر در قالب غزل و مثنوى مى باشد. او به غير از شعر به نوشتن داستان و نثرهاى ادبى علاقمند است و در حال حاضر با انجمن ادبى شهرستان خمين همكارى دارد. گزيده ى ادبيات معاصر شماره 97 در بر گيرنده ى اشعار اوست.

-*-

روز واقعه:

در سايه ى خورشيد دشتى آتشين مانده ست پشت سر او كهكشانى بر زمين مانده ست

يك پيكر و شوق هزاران نيزه ى عاشق از اين غزل بازى به لب ها آفرين مانده ست

اى كاروان، خورشيد را تا شام، خواهى برداز روز، روز واقعه تنها همين مانده ست

مهمانى خورشيد و صحرا را مگر داغى در سينه هاى مردم صحرانشين مانده ست

بر ما زمان آن سان نمى گردد كه مى گرديديك لحظه تا آغاز روز واپسين مانده ست

اى تشنه ى خورشيد تا از اسب افتادى شك كرده ام بر هر كه بر بالاى زين مانده ست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1531

قيصر امين پور

اشاره

قيصر امين پور به سال 1338 ه. ش در «گتوند» شوشتر به دنيا آمد. وى از شاعران مطرح عصر انقلاب اسلامى است كه در قالبهاى مختلف شعر، به خصوص غزل، رباعى و شعر نو نيمايى سروده هاى فراوان دارد. شعرهايش را براى اولين بار در سال 1359 شمسى از طريق حوزه ى هنرى انديشه ى اسلامى منتشر ساخت و در حال حاضر در دانشگاه تهران مشغول تدريس است.

او در قالب غزل، غزل هاى زيبايى را با تركيبات كم سابقه يا بى سابقه پديد آورده است. وى از شاعرانى است كه در شعر نو از پيروان شيوه ى نيماست. اشعار نو او كه غالبا مضامين اجتماعى دارند از نگاهى تيزبين و ژرف و هنرمندانه حكايت مى كنند.

كشفهاى كلامى و ايجاد تركيبات بديع و نو از ويژگى هاى شاخص اشعار نو اوست. قيصر امين پور در زمينه ى رباعى نيز از نوآوران به شمار مى آيد، رباعيات او داراى تركيبات و مضامين نو مى باشد. قيصر در زمينه ى شعر براى كودكان و نوجوانان نيز سروده هاى قابل توجه و ارزشمندى آفريده كه برخى از آنها نيز به كتابهاى درسى راه يافته اند. در مجموع قيصر امين پور از معدود شاعرانى است

كه پس از انقلاب اسلامى ضمن گرايش به شعر كلاسيك در قالب غزل و رباعى همگام با حوادث انقلاب، ساخت نيمايى شعر را پى گرفته و اشعارى با درون مايه ى نو و زبانى ساده و بى پيرايه و صميمى و دلنشين سروده است. وى با مجموعه شعر «در كوچه ى آفتاب» كه در سال 1363 هجرى منتشر شد، توانايى خود را نشان داد و پس از آن با آثارى چون «تنفّس صبح»، «آينه هاى ناگهان» جايگاه خويش را در شعر انقلاب تثبيت كرد. ديگر آثار شعرى او عبارتند از: مجموعه هايى از اشعار براى نوجوانان به نامهاى «منظومه ى ظهر روز دهم»، «مثل چشمه، مثل رود»، «به قول پرستو» و دو كتاب نثر ادبى به نامهاى «طوفان در پرانتز» و «بى بال پريدن» «1».

-*-

نى نامه:

خوشا از دل نم اشكى فشاندن به آبى آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان ياد كردن زبان را زخمه ى فرياد كردن

خوشا از نى، خوشا از سر سرودن خوشا نى نامه اى ديگر سرودن

نواى نى، نوايى آتشين است بگو از سر بگيرد، دلنشين است

نواى نى، نواى بى نوايى است هواى ناله هايش، نينوايى است

نواى نى، دواى هر دل تنگ شفاى خواب گل، بيمارى سنگ

قلم تصوير جانكاهى است از نى علم، تمثيل كوتاهى است از نى

خدا چون دست بر لوح و قلم زدسر او را به خط نى رقم زد

دل نى ناله ها دارد از آن روزاز آن روز است نى را ناله پرسوز

چه رفت آن روز در انديشه ى نى كه اينسان شد پريشان بيشه ى نى؟

______________________________

(1)- دريچه اى به دنياى شعر فارسى؛ ص 661 و 662.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1532 سرى سرمست شور و بى قرارى چون مجنون در هواى نى سوارى

پر از عشق نيستان سينه ى اوغم غربت، غم ديرينه ى او

غم نى

بندبند پيكر اوست هواى آن نيستان در سر اوست

دلش را با غريبى، آشنايى است به هم اعضاى او وصل از جدايى است

سرش بر نى، تنش در قعر گودال ادب را گه الف گرديد، گه دال

ره نى پيچ و خم بسيار داردنوايش زير و بم بسيار دارد

سرى بر نيزه اى منزل به منزل به همراهش هزاران كاروان دل

چگونه پا ز گل بردارد اشتركه با خود بارى از سر دارد اشتر؟

گران بارى به محمل بود بر نى نه از سر، بارى از دل بود بر نى

چو از جان پيش پاى عشق سر دادسرش بر نى، نواى عشق سر داد

به روى نيزه و شيرين زبانى عجب نبود ز نى شكر فشانى

اگر نى پرده اى ديگر بخواندنيستان را به آتش مى كشاند

سزد گر چشمها در خون نشينندچو دريا را به روى نيزه بينند

شگفتا بى سر و سامانى عشق!به روى نيزه سرگردانى عشق!

ز دست عشق در عالم هياهوست تمام فتنه ها زير سر اوست «1» ***

نامى براى تو ...

صدايى به رنگ صداى تو نيست به جز عشق، نامى براى تو نيست

شب و روز تصوير موعود من در آئينه جز چشم هاى تو نيست

تن جاده از رفتنت جان گرفت رگ راه، جز ردّپاى تو نيست

مزار تو، بى مرز و بى انتهاست تو پاكىّ و اين خاك، جز جاى تو نيست

به تشييع زخم تو آمد بهاركه جز سبز، رخت عزاى تو نيست

كسى كز پى اهل مرهم روددگر شيعه ى زخم هاى تو نيست

به آن زخم هاى مقدس قسم كه جز زخم، مرهم براى تو نيست ***

لشكر عشق:

چند وقت است دلم مى گيرددلم از شوق حرم مى گيرد

مثل يك قرن شب تاريك است دو سه روزى كه دلم مى گيرد

مثل اين است كه دارد كم كم هستيم رنگ عدم مى گيرد

دسته ى سينه زنى در دل من نوحه مى خواند و دم مى گيرد

______________________________

(1)- آينه در كربلاست؛ ص 32- 34.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1533 گريه ام، يعنى باران بهارهم نمى گيرد و هم مى گيرد

بس كه دلتنگى من بسيار است دلم از وسعت كم مى گيرد

لشكر عشق حرم را به خدابه خود عشق قسم مى گيرد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1534

محمد رضا آقاسى

اشاره

محمد رضا آقاسى فرزند قاسم متخلص به «حيرت» در سال 1338 ه. ش در تهران ديده به جهان گشوده وى پس از پايان تحصيلات ابتدايى و متوسطه دو سال در هنرستان تجسمى به تحصيل مشغول شد كه بنابه دلايلى دروسش را ناتمام رها كرد.

پانزده ساله بود كه شروع به سرودن اشعارى نمود و از سال 1355 در بعضى انجمن هاى ادبى بخصوص «انجمن ادبى ايران» به سرپرستى استاد ناصح حضورى فعال يافت.

برادر بزرگترش به نام محمد حسن مشهور به عمو حسن و متخلص به «نصرى» و مادرش از مشوقين وى براى ورود به عرصه شعر و شاعرى بودند. مادرش بيش از چهل سال است كه مدّاح اهل بيت مى باشد. از جمله افرادى كه نقش استادى براى آقاسى داشته اند از استاد مهرداد اوستا و هم چنين يوسفعلى مير شكاك ميتوان نام برد.

ابتدا اشعارش همه در قالب غزل بود و گاهى مخمس و چهار پاره نيز كار مى كرد. از سال 69 قالب مثنوى را براى كارهايش برگزيده كه مجموعه شعر «مثنوى شيعه» محصول اين گرايش بود.

وى با پيروزى انقلاب اندكى در نهادهاى برآمده از انقلاب به فعاليت پرداخت ولى

در هيچ سازمانى استخدام رسمى نگرديد.

البته گاه گاه با مراكز فرهنگى دولتى و غير دولتى همكاريهاى نزديكى داشته است.

وى هم اينك متاهل است و در تهران زندگى مى كند و فعاليتهايش منحصرا اجراى برنامه هاى فرهنگى مى باشد.

-*-

آخرين ققنوس:

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1534 آخرين ققنوس: ..... ص : 1534

كربلا گفتم كران را گوش نيست ورنه از غم بلبلى خاموش نيست

بلبلان چهچهه ز ماتم مى زنندروز و شب از كربلا دم مى زنند

هر نظر بر غنچه اى تر مى كننديادى از غوغاى اصغر مى كنند

گفت بابا بى برادر مانده اى؟بى كس و بى يار و ياور مانده اى؟

گر تو تنهايى بگو من كيستم اصغرم اما نه، اصغر نيستم

خيز و اسماعيل را آماده كن سجده ى شكرى بر اين سجاده كن

اى پدر حرف مرا در گوش گيرخيز و اين قنداقه در آغوش گير

خيز و با تعجيل ميدانم ببربر سر نعش شهيدانم ببر

تشنه ام اما نه بر آب فرات آب مى خواهم ولى آب حيات

آب در دست كمان دشمن است تير آن نامرد احياء من است

آتش اقيانوس را آواز دادآخرين ققنوس را پرواز داد

خون اصغر آسمان را سير كردخواب زينب را چه خوش تعبير كرد «1» ***

______________________________

(1)- شب شعر عاشورا؛ به ص 17 و 18.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1535 هفتاد و دو ماه و ظهر عاشوراشق القمر امام را ديدم

هفتاد و دو پشت آسمان خم شدوقتى كمر امام را ديدم *

هفتاد و دو ذبح و يك خليل اللّه در عزم خليل حق خلل هرگز

در سير و سلوك فى سبيل اللّه تعظيم به هيبت هبل هرگز *

در هلهله بتان هر جايى اين گونه كه ديد خود شكستن را

افروخت شراره ستم سوزى آموخت ره ز خويش رستن را *

بنگر حركات نوح اعظم رادر ورطه تشنگى تلاطم كرد

هفتاد و دو كشتى نجات آوردهفتاد و

دو نوح وقف مردم كرد *

هفتاد و دو كاروان و يك سالارهفتاد و دو واحه روبرو دارد

گاهى ز تنور و گاه بر نيزه با امت خويش گفتگو دارد *

آن اسوه پاكباز ميگويدآنان كه ز راز مرگ آگاهند

در دشت جنون ز پا نمى افتندبر مركب خون هماره در راهند.

*

هفتاد و دو صف فشرده چون پولادهفتاد و دو قبضه موم در يك مشت

هفتاد و دو سر سپرده ى مولاتسليم اشاره هاى يك انگشت *

انگشت اشارتى كه او داردفردا به مصاف مى برد ما را

گر شيوه نو پريدن آموزيم تا قله ى قاف مى برد ما را *

فردا كه ز نيزه مى دمد خورشيدفردا كه خروس مرگ مى خواند

از خنجر و زخم حجله مى بنديم ما را چو عروس مرگ مى خواند *

هفتاد و دو لحظه، لحظه ى پروازهفتاد و دو كربلاى پى درپى

هفتاد و دو لحظه ى سرافرازى سرهاى بريده خون چكان بر نى ***

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1536 دشت پر از ناله و فرياد بودسلسله بر گردن سجّاد بود

فصل عزا آمد و دل غم گرفت خيمه ى دل بوى محرّم گرفت

زهره منظومه ى زهرا حسين كشته ى افتاده به صحرا حسين

دست صبا زلف ترا شانه كردبر سر نى خنده ى مستانه كرد

چيست لب خشك و ترك خورده ات چشمه اى از زخم نمك خورده ات

روشنى خلوت شبهاى من بوسه بزن بر تب لبهاى من

تا ز غم غربت تو تب كنم ياد پريشانى زينب كنم

آه از آن لحظه كه بر سينه ات بوسه نشاندند لب تيرها

آه از آن لحظه كه بر پيكرت زخم كشيدند به شمشيرها

آه از آن لحظه كه اصغر شكفت در هدف چشم كمانگيرها

آه از آن لحظه كه سجّاد شدهم نفس ناله ى زنجيرها ***

قوم به حج رفته، به حج رفته اندبى تو در اين باديه، كج رفته اند

كعبه تويى كعبه به جز سنگ نيست آينه اى مثل تو بى رنگ نيست

آينه ى رهگذر

صوفيان سنگ، نصيب گذر كوفيان

كوفه دم از مهر و وفا مى زدندشام تو را سنگ جفا مى زدند

كوفه اگر آينه ات را شكست شام از اين واقعه طرفى نبست

كوفه اگر تيغ و تبر زين شودشام اگر يكسره آذين شود

مرگ اگر اسب مرا زين كندخون مرا تيغ تو تضمين كند

آتش پرهيز نبرّد مراتيغ اجل نيز نبرّد مرا

بى سر و سامان توام يا حسين دست به دامان توام يا حسين

جان على سلسله بندم مكن گردم از خاك بلندم مكن

عاقبت اين عشق هلاكم كنددر گذر كوى تو خاكم كند

تربت تو بوى خدا مى دهدبوى حضور شهدا مى دهد *

ساقى لب تشنه لبى باز كن سفره نان و رطبى باز كن

شمه اى از درد دلت بازگونكته اى از نقطه ى آغاز گو

قوم به حج رفته چو باز آمدندبر سر نعشت به نماز آمدند

قوم به حج رفته ترا كشته اندپنجه به خوناب تو آغشته اند

سامريان شعبده بازى كنندنفى رسولان حجازى كنند *

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1537 مشعر حق عزم منا كرده اى كعبه شش گوشه بنا كرده اى

تير، تنت را به مصاف آمده است تيغ، سرت را به طواف آمده است

چيست شفا بخش دل ريش مامرهم زخم و غم و تشويش ما

چيست بجز ياد گل روى توسجده به محراب دو ابروى تو

بر سر نى زلف رها كرده اى با جگر شيعه چه ها كرده اى

باز كه هنگامه برانگيختى بر جگر شيعه نمك ريختى

كو كفنى تا كه بپوشم تنت تا گيرم دامنه ى دامنت *

حج تو هر چند كه تأخير داشت لاكن هفتاد و دو تكبير داشت

آرى هفتاد دو دو لبيك گوعزم وضو كرده به خون گلو

اينان هفتاد و دو قربانى اندكز اثر باده ى تو فانى اند

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1538

محمود رضا اكرامى

اشاره

محمود رضا اكرامى فرزند حسن متخلص به «خزان» متولد سال 1338 ه. ش در شهرستان «اسفراين» مى باشد.

وى تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود انجام داد و تحصيلات عاليه خود را تا مقطع كارشناسى ارشد در رشته ى جامعه شناسى در دانشگاه آزاد به اتمام رساند. و تحصيلات تكميلى خود را در رشته معدن شناسى و در مقطع دكترى در كشور تاجيكستان در حال گذراندن است از اكرامى آثارى در نظم و نثر تاكنون به زيور طبع آراسته گرديده است كه از آثار منظوم وى مى توان به:

«دريا تشنه است» و «گزيده ادبيات معاصر، شماره 32» اشاره نمود و هم چنين از كتاب هاى «ما با سليقه مردم پير مى شويم»، «گريه كردن كم آرزويى نيست» و «الفباى مطالعه و تحقيق» در نثر را نام برد.

محمود اكرامى هم اكنون بعنوان مدرس در دانشگاه هاى آزاد اسلامى، علمى- كاربردى و الزهراء مشهد تدريس مى كند.

-*-

چهارده قرن است ...:

باز مى گردم به كار خويشتن گريه نوش و شرمسار خويشتن

باز مى گردم ببينم عشق چيست؟شيعه تر، شوريده تر در عشق كيست؟

ناگهان هر واژه اى تب مى كنديادى از اندوه «زينب» مى كند

يال خون آلود اسبى بى سوارمى وزد بر خاك هاى سوگوار

مى زند بر سينه، مى پوشد سياه خاك گودال بلند قتلگاه

از نگاه پير و غيرتمند من قطره قطره مى چكد لبخند من

چشمه چشمه اشك و ماتم مى شوم كربلا در كربلا غم مى شوم

مى شوم پر از سكوتى ارجمندمى سرايم با زبانى سربلند

اى «حسين» اى ماه قربانى شده صبح سكرانگيز توفانى شده

اى تمام شهر در سوگت سياه آب هاى نهر در سوگت سياه

اى سر خورشيد روى دامنت شعله شعله زخم در پيراهنت

اى درختان پيش رويت سر به زيرهفت اقيانوس در چشمت اسير

جز تو كس در عاشقى استاد نيست تشنه كام هر چه باداباد نيست

جز تو كس فرياد بيدارى نشدتشنه ى از خويشتن جارى نشد

غصّه ها پشت مرا خم مى كنندگريه ها عمر مرا كم مى كنند

آه از آن ساعت كه در آن دشت پيرذو الجناحى بود و

زينى سر به زير

آفتاب از صدر زين افتاد بودآسمان روى زمين افتاده بود

هيچ كس خورشيد را يارى نكردهيچ كس از گل طرفدارى نكرد

جمله ى سرها گريبانى شدنددشمن آن نوح توفانى شدند

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1539 آسمان در پيش چشمش سنگ شدبهر ديدارش خدا دلتنگ شد

تو نه از زنگى، نه از رومى حسين!چارده قرن است مظلومى حسين! *

آسمان در آسمان بارانى ام گردبادم، در خودم زندانى ام

سر نهاده شعله روى دامنم آتشى گل كرده در پيراهنم

آتشى سر در گريبان خودم ساكن شام غريبان خودم

آسمان بر دوش صحرا مى رودآفتابى رو به دريا مى رود

آه اى دريا در آغوشش بگيرموج توفان زاد، بر دوشش بگير

چون كه اين درياى توفان پيرهن هفت وادى زخم سركش در بدن

مى رود تا عشق را معنا كندمى رود تا خويش را پيدا كند *

آسمان گريان و صحرا تشنه است در ميان دجله، دريا تشنه است

دست در شط برد و دريا مست شدآسمان تا بى نهايت دست شد

«با دل خونين، لب خندان» كه ديد؟تشنه، مشك آب بردندان كه ديد؟ «1» ***

جان سرخ:

مردى كه طوفان خانه زادش، همنشينش بودخورشيد پلكى از نگاه آتشينش بود

يك آسمان از خاك بالاتر، نشست آخرآن گل كه اوج نيزه ى دشمن زمينش بود

شمشيرهاى فتنه رقصيدند و باريدندبر جان سرخى كه خدا عاشق ترينش بود

آن روز در آن ظهر گرماريز خون باريدتيغ كج انديشى كه عمرى در كمينش بود

پشت تمام تيغ ها خم گشته در سوگش در سوگ مردى كه گل و آيينه دينش بود ***

عصر عاشورا:

عصر عاشورا كنار خيمه هاى سوخته ذو الجناحى ماند با يال هاى سوخته

كاروان مى رفت و مى بلعيد دشت دير سال كودكان تشنه را با دست و پاى سوخته

در كجا ديديد يا خوانديد روى نيزه هاآسمان قرآن بخواند با صداى سوخته

قطره قطره شرم شد آب فرات از ديدن رقص خون آلود شيشه و هواى سوخته

چارده قرن آسمان باريد و مى بارد هنوزچشم را به خاك كربلاى سوخته

ابرها بارانى و شايد خدا هم گريه كردعصر عاشورا كنار خيمه هاى سوخته

______________________________

(1)- رستاخيز لاله ها؛ ص 19 و 20.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1540

سلمان هراتى

اشاره

سلمان هراتى در سال 1338 ه. ش در روستاى «مزردشت» از توابع تنكابن استان مازندران به دنيا آمد. او در رشته ى تربيت معلّم به تحصيل پرداخت و سپس از سال 1362 به عنوان معلّم در روستاهاى گيلان به خدمت پرداخت.

سلمان هراتى از شاعران بنام عصر انقلاب اسلامى است كه در بارورى شعر پس از انقلاب سهمى ويژه داشت. روانى زبان و بهره گيرى و تأثيرپذيرى از محيط و فضاى معنوى انقلاب و انديشه ى پويا از ويژگيهاى شعر هراتى است. زبان و انديشه و ديدگاه نوينى در اشعار او جلوه گر است. شعر سلمان با تصاويرى بديع از طبيعت و حالات درونى انسان و ارتباط با خدا داراى مضمونى اجتماعى و پرشور است. او تمام صداقت و صميميت خود را در قالب شعرهايش مى ريخت. شعر او از نظر لحن و بيان تصاوير طبيعت و زندگى و سادگى گفتار، شباهتهايى با شعر سهراب سپهرى را تداعى مى كند. سلمان هراتى در قوالب گوناگون شعر فارسى شعر سروده، اما بيشتر سروده هاى او در قالب شعر منثور (سپيد) است. در خلال زبان شعر او اصالت و خلاقيت خاص او در آفرينش تصاوير

و بيان انديشه و نوگرايى ذهن و زبان هويداست. به طور كلى سلمان هراتى شاعرى است نوجو كه با زبان زلال و صميمى و دور از ابهام در شعر معاصر سعى نمود اعتقادات مذهبى را با مسائل روز پيوند دهد، امّا متأسفانه مرگ زود هنگام او بيش از اين به او امان نداد. و به سال 1365 شمسى در يك حادثه ى رانندگى جان خود را از دست داد. از او مجموعه هاى «از آسمان سبز»، از «اين ستاره تا آن ستاره» و «درى به خانه ى خورشيد» انتشار يافته است. «1»

-*-

شام غريبان: «2»

(1)

پايان آن حماسه ى دردآلودشامى غريب بود شامى گرفته و غمناك ديگر هميشه شعر ديگر هميشه مرثيه در بحر اشك بود

(2)

بعد از فروفتادن خورشيداز شانه هاى مضطرب صبح فردا هميشه غمزده و گنگ در هيئت غبار مى آيد ______________________________

(1)- دريچه اى به دنياى شعر فارسى؛ ص 673.

(2)- درى به خانه خورشيد؛ ص 63 و 64.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1541

(3)

فرياد!آتش به جان خيمه در افتاد چشمى به خيمه ها چشمى به قتلگاه زينب ميان آتش و خون ايستاده است اى ابر بهت از چه نمى بارى؟

(4)

اى دشتهاى محو مقابل اعماق بى ترحم و تاريك اى اتفاق گرم با ما بگو زينب كجا گريست؟ زينب كجا به خاك فشانيد بذر صبر؟ بر ماسه هاى تو اى گرد باد مرگ وقت درنگ ناقه ى دلتنگى زينب چه مى نوشت؟

***

آنان هفتاد و دو تن بودند:

ميزبانان به دعوت باطل رفتند ميزبانان به بيعت آذوقه دلقكى بر شمشير خليفه مى رقصيد پريشانى در كوفه فراوان بود قوس قامت بيهودگان به التزام تملق، حيات داشت چشمان سمج خدانا پرستان به پايدارى شب اصرار داشت ميزبانان موافق دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1542 ميزبانان منافق نان بيعت را تبليغ مى كنند هفتاد و دو آفتاب به ادامه ى انتشار كهكشان از روشنان مشرق عشق برآمدند در گذرگاه حادثه ايستادند پيراهن خستگى را با بلند نيزه دريدند پيش هجوم آنان سينه دريدند هفتاد و دو آفتاب از ايمان كه قوام زمين در قيامشان نشسته بود فرومايگان دست تقلب را در برابر شتابناكى ايشان گشودند اينان به اعتماد خدا به اعتصام خويش نماز بردند

*

بايد به آن قبيله دشنام دادكه در راحت سايه نشستند دامان شكفتن در خويش را كشتند بايد به آن طايفه پشت كرد كه دل خورشيد را شكستند

*

كدام صميميت به انتشار مظلوميت شمايان دست زد كه هنوز هم طوفان از آن زمين به ناله مى گذرد دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1543 و ابر به سوگوارى بر آن سايه مى اندازد آه اى بزرگواران، ياران عطش ناپيداى شما را هزار اقيانوس به تمنّا نشسته است اى پرندگان افق هاى آبى دور از چشم گوش من صداى بالهاتان را شنيد آيا جز به تحيّر چگونه مى توان در شما درنگ كرد مثلِ جنگل خدا وقتى شما را بريدند زمين عطشناك پائين زير معنويت خونتان روئيد

و افق به مرتبه ى ظهور آمد اسب سحر شيهه اى كشيد هفتاد و دو آفتاب از جنگل نيزه برآمد «1»

***

داغ هجران:

كاشكى زخم تو در جان داشتم پاى در كوه و بيابان داشتم

تا بپويم وسعت عشق تو رامركبى از نسل طوفان داشتم

ديدن روى تو آسان نيست، آه كاشكى من داغ هجران داشتم

آه از پاييز سرد، اى كاش من از تو باغى در بهاران داشتم

تا بيفشانم به پايت سر به سركاشكى جان فراوان داشتم

بعد از آن مثل شقايق هاى سرخ خلوتى در باغ باران داشتم

يك غزل بس نيست هجران تو راكاش صدها شعر و ديوان داشتم ***

در آن كوير سوخته:

پيش از تو آب معنى دريا شدن نداشت شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت

______________________________

(1)- از آسمان سبز؛ ص 21- 24.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1544 بسيار بود رود در آن برزخ كبوداما دريغ، زهره ى دريا شدن نداشت

در آن كوير سوخته، آن خاك بى بهارحتى علف اجازه ى زيبا شدن نداشت

گم بود در عميق زمين شانه ى بهاربى تو ولى زمينه ى پيدا شدن نداشت

دل ما اگر چه صاف ولى از هراس سنگ آيينه بود و ميل تماشا شدن نداشت

چون عقده اى به بغض فرو برد حرف عشق اين عقده تا هميشه سرِ وا شدن نداشت ***

صبح انعكاس تبسم توست:

زمين گر برابر كهكشان تكرار شودحجم حقيرى ست كه گنجايش بلندى تو را نخواهد داشت قلمرو نگاه تو دورتر از پيداست و چشمان تو معبدى كه ابرها نماز باران را در آن سجده مى كنند اين را فرشته ها حتّى مى دانند كه نيمى از تو هنوز نا مكشوف مانده است از خلا نامعلوم ترى دستهايى كه به نيت مكاشفه در تو سفر كردند حيران در شيب جمجمه ها ايستاده اند تو آن اشاره اى كه بر براق طوفان نشسته اى تو آن انعطافى كه پيشاپيش باران مى روى آن كس كه تو را نسرايد بيمار است زمين بى تو تاول معلّقى است در سينه ى آسمان و خورشيد اگر چه بزرگ است هنوز كوچك است دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1545 اگر با جبين تو برابر شوددنباله ى تو جنگل خورشيد است شايد فقط خاك نامعلوم قيامت ظرفيت تو را دارد زمين اگر چشم داشت بزرگوارى تو اين سان غريب نمى ماند هيچ جراتى جز قلب تو نسوخت سپيدتر از سپيده بر شقيقه صبح ايستاده اى و از جيب خويش خورشيد مى پراكنى اى معنويّت نامحدود زود است حتى در

زمين نام تو برده شود زمين فقط پنج تابستان به عدالت تن داد و سبزى اين سالها تتمه ى آن جويبار بزرگ است كه از سرچشمه ى ناپيدايى جوشيد وگر نه خاك را بى تو جرات آبادانى نيست تو را با ديدنيهاى مأنوس مى سنجيدم من اگر مى دانستم پشت آسمان چيست و تو همانى تو آن بهار ناتمامى كه زمين عقيم ديگر هيچ گاه دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1546 به اين تجربت سبز تن ندادآن يك بار نيز در ظرف تنگ فهم او نگنجيدى شب و روز بى قرار پلكهاى توست وگرنه خورشيد به نور افشانى خود اميدوار نيست صبح انعكاس لبخند توست كه دم مرگ به جا آوردى آن قسمت از زمين كه نام تو را نبرد يخبندان است اى پهناورى كه عشق و شمشير را به يك بستر آوردى دنيا نمى تواند بداند تو كيستى «1»

رباعى ها:

عاشورائى:

(براى سيد الشهداء (ع))

بالاى تو مثل سرو آزاد افتادتصويرى از آن حماسه در ياد افتاد

از حنجره ى گرفته ى صبح غريب تا افتادى هزار فرياد افتاد ***

پيغام تو:

(براى امام سجاد (ع))

بيزارم از آن حنجره كو زارت خواندچو لاله عزيز بودى و خارت خواند

پيغام تو ورد سبز بيداران است بيدار نبود آنكه بيمارت خواند ***

______________________________

(1)- صبحدم با ستارگان سپيده؛ ص 299- 301.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1547

(براى حضرت ابو الفضل (ع))

رود جارى:

ز آن دست كه چون پرنده بى تاب افتادبر سطح كرخت آبها تاب افتاد

دست تو چو رود تا ابد جارى شدز آن روى كه در حمايت از آب افتاد *** (براى حضرت زينب (س))

زمزمه توحيد:

با زمزمه ى بلند توحيد آمدبالاى سر شهيد جاويد آمد

از زخم عميق خويش سر زد زينب چون صاعقه در غيبت خورشيد آمد (1)

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1548

يوسفعلى مير شكّاك

اشاره

يوسفعلى مير شكاك متخلص به «بيدل» در سال 1338 ه. ش در پشتكوه لرستان ديده به جهان گشود. سرودن شعر را از نوجوانى شروع كرد و جلوه اش نيز بيشتر از زمان پيروزى انقلاب است. وى از شاعران مذهبى اين عصر مى باشد. بيشتر به قالب غزل مى پردازد. مير شكاك علاوه بر شاعرى در نقد و تحليل شعر و نويسندگى نيز شناخته شده است و اكثر مقالاتش در مطبوعات به چاپ رسيده است.

از مير شكاك تاكنون اين كتاب هاى شعر به چاپ رسيده است: «قلندران خليج»، از «چشم اژدها»، «از زبان يك ياغى»، «ماه و كتان» و نيز چند كتاب مقاله با نام هاى: «در سايه سيمرغ»، «اجمال و تفصيل»، «ستيز با خويشتن و جهان» «1»

-*-

دور عاشقان آمد:

خيز و جامه نيلى كن! روزگار ماتم شددور عاشقان آمد، نوبت محرم شد

نبض جاده بيدار از بوى خون خورشيدست كوفه رفتن مسلم، گوئيا مسلّم شد

ماه خون گواه آمد، جوش اشك و آه آمدرايت سپاه آمد، كربلا مجسّم شد

پاى خون دل واكن، دست موج پيدا كن رو به سوى دريا كن، ساحلى فراهم شد

گريه كن، گلاب افشان! گل به خاك مى افتدباد مهرگان آمد، قامت على خم شد

قاسم و تپيدنها، لاله و دميدنهامجتبى و چيدنها، گل دوباره خرّم شد

تشنه، اضطراب آورد، آب مى شود عباس گو فرات، خيبر شو! مرتضى مصمم شد

خادم برادر بود از ره پرستارى در قدم مؤخر بود، از وفا مقدّم شد

نوبت حسين آمد، كآورد به ميدان رونه فلك به جوش آمد، منقلب دو عالم شد

چرخ در خروش آمد، خاك شعله پوش آمدآسمان به جوش آمد، كشته اسم اعظم شد

بر سر از غم زهرا، خاك مى كند مريم با مصيبت خاتم، تازه داغ آدم شد

دشمن حسين افكند اربه چاه

يوسف راچاه چشمه ى كوثر، گريه آب زمزم شد

گرچه عقده ى دل بود، آبروى (بيدل) بودكز هجوم فرصت ها اين فغان فراهم شد ***

خون خورشيد:

چو هى هاى سواران، دشت ها رابه زير بال گيرد، شايد اين اوست

من و آيينه مى گوييم و آنگاه فعان سر مى دهيم از ماتم دوست *

فغان سر مى دهيم و يكدگر راملامت مى كنيم از زنده ماندن

در آنجايى كه خورشيد آفرين خواندبه مردان، شعر مردن را نخواندن

______________________________

(1)- فرهنگ شاعران جنگ و مقاومت؛ ص 304.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1549

*

نخوانديم اى برادر تا بمانيم سحرگاهان كه چاووشان خورشيد

خروشيدند و رفتن ساز كردندخروس خستگى در ما خروشيد *

بخوابيد! آه! خوابيديم و ديديم هزاران كركس برگشته منقار

چرا بر واژگون پر مى گشايدبه بوى نعش خورشيد نگونسار *

و زان در دشت، اسبى سايه رفتاربه رنگ گرد باد آسيمه سر بود

رها در باد، يال نقره فامش به خون تازه ى خورشيدتر بود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1550

محمد حسين صادقى

اشاره

محمد حسين صادقى متخلص به «غلام» در سال 1339 ه. ش در «زرقان» فارس به دنيا آمد. پس از گذراندن تحصيلات ابتدايى و متوسطه در سال 1362 وارد دانشگاه شيراز شد و در سال 1367 شمسى به دريافت مدرك كارشناسى زبان انگليسى نائل آمد.

صادقى با تشكيل سپاه پاسداران انقلاب اسلامى به آن نهاد پيوست و در سالهاى 1361 و 1362 به عنوان مربى پرورشى به خدمت مشغول بود. وى سپس از خدمات دولتى كناره گيرى كرد و به روزنامه نگارى پرداخت و هم اكنون مدير انتشارات «هد هد» و صاحب امتياز و مدير مسئول هفته نامه «هدهد» است.

صادقى در روزهاى آغاز دفاع مقدس در نفت شهر جرقه هايى از شعر در ذهنش متجلى شد. شعرهاى او تاكنون به صورت پراكنده در نشريات منتشر شده است. وى علاوه بر سرودن شعر در زمينه ى نوشتن داستان نيز فعال است.

از آثار منتشر شده ى او مى توان: «زيباترين درخت»، «زيبا

ولى شكستنى»، «ستاره ها و اشاره ها»، «جانباز كوچك» و «شب هاى آفتابى» را نام برد.

-*-

خورشيدهاى مهاجر:

آه اى كهنه ديوار ويران اى تو در كوفه تنها مسلمان

گوش كن! من غلام حسينم بهر كوفه، سلام حسينم

من، نماينده ى نور نابم ذره هستم، ولى آفتابم

آفتابى كه در من نهان است در تن خاكيم مثل جان است

گوش كن! حرف بسيار دارم وقت تنگ ست، پيكار دارم

غربت من، مداوا نداردظرف دلتنگيم، جا ندارد

بايد اين رازها را بگويم بايد اندوه دل را بشويم

تيغ تنها، مرا چاره گر نيست چون ز پيغام، برّنده تر نيست

گوش كن، گوش پيغام دارم بر دلم داغ اسلام دارم

داغ آن آفتاب مسافرداغ خورشيدهاى مهاجر

داغ آن كس كه ثقلين ناب است او كه هم عترت و هم كتاب است

داغ ميراث دار محمد (ص)وارث كوله بار محمد (ص)

داغ دارم، دلم بيقرار است كوفه، اينگونه در انتظار است

گر نميرم از اين زخم بر پشت داغ اسلام خواهد مرا كشت *

گوش كن! گوش كن! درد دارم ترس ازين خلق نامرد دارم

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1551 آه اى كهنه ديوار ويران اى تو در كوفه تنها مسلمان

آه اى ياور سايه گستراى به جا مانده از عهد حيدر

باش محكم چو ايمان مسلم سر مپيچان ز پيمان مسلم

شيعه ام، دار بر پشت دارم نامه ى عشق در مشت دارم

شيعه، مظلوم تاريخ دين ست شيعه، فرياد سرخ زمين ست

شيعه، از مرگ پروا نداردترس از تيغ دنيا ندارد

شيعه در مرگ خود تولد شدمرگ، تاريخ ميلاد او شد!

نيست بر تيغ ها اعتنايم دست پرورده ى مرتضايم

باز هم جاهليت هويداست جهل اين خفتگان جهل عظماست

با هزار آيه، شورا گرفتندقتل ما را به فتوى گرفتند! *

كاش اين ها مسلمان نبودندكاشكى ننگ قرآن نبودند

قلبشان، غير خاكسترى نيست دينشان، غير هم بسترى نيست

كوفيان، مردگانى عمودند!كاش مثل تو ديوار بودند

حرف دارم ولى وقت تنگ است بر سرم باز، بازار سنگ است

دردهاى دلم بى شمار

است اين كه گفتم، يكى از هزارست

وقت جنگ ست و پيكار دارم آخرين حرف با دار دارم

آنچه بردار، فردا عيان ست بيرق شورش شيعيان ست

كوفه! تكرار تاريخ ننگى ننگ تاريخ نيرنگ و رنگى

بر تو يك نام مى زيبد و بس شهر بوزينگان مقدس «1»

______________________________

(1)- كاروانى از شعرهاى عاشورايى؛ ص 91- 95.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1552

سهيل محمودى

اشاره

سيد حسن ثابت محمودى شاعر و نويسنده ى توانا در سال 1339 ه. ش در يك خانواده ى خراسانى نژاد در تهران چشم به جهان گشود. پس از فراغت از تحصيل به كار مطبوعاتى روى آورد. وى چون داراى قريحه ى شاعرى بود آن گونه كه خود مى گويد مهرداد اوستا و حسين آهى او را به وادى شعر كشاندند و با فنون شعر و رموز آن آشنايش ساختند و در اين رهگذر به توانايى و مهارت رسيد و مجموعه اى نيز از اشعارش به نام هاى «دريا و غدير» و «فصلى از عاشقانه ها» طبع و نشر گرديد.

محمودى در شعر تخلّص «سهيل» را برگزيد امّا كمتر از اين تخلص در شعر استفاده مى كند. وى چون از حافظه اى قوى برخوردار مى باشد بسيارى از اشعار شعراى متقدم و متأخر را در حافظه دارد و بر اثر مطالعاتش در دواوين اساتيد متقدم در نقد شعر نيز بصيرت يافته است.

سهيل شاعرى است كه بر اثر دشوارى هاى زندگى و سختى معيشت از خلال نوشته ها و شعرهايش سايه اى از يأس و حرمان و غم و اندوه مشاهده مى شود. وى مى گويد: «اگر مى توانستم به كار تصويرى مى پرداختم چرا كه از همان روزهاى كودكى دوربين را بيش از قلم و كاغذ دوست داشتم اما حافظ و افسون ناپيداى شعرش و دردمندانه هاى پروين اعتصامى با جاذبه اش براى جوانى كه روزها با فقر باليده

بود مرا به سمت شعر كشانيد». «1»

-*-

اشتياق:

با صدف تا بود برابر چشم ريزد از ماتم تو گوهر چشم

كور بادا ز چشم زخم زمان گر نگريد به سوگ تو هر چشم

در رثاى تو گرديدم دل خون در عزاى تو گرديدم تر چشم

هر دمم از غمت تكدّر روى هر دمم از غم تو احمر چشم

خون بگريد به سوگ تو خورشيدتا گشايد به بام خاور چشم

با تو گفتا امام تا از رزم كه نپوش اينك اى دلاور چشم

ادبت را فلك سراپا گوش شد، چو گفتى تو با برادر چشم

تا شتابان شدى به سوى فرات نخل ها ساختند از سر چشم

غرّش تيغت آن چنان در گوش جا گرفت و فروغ آن در چشم

كز خجالت شدند هر دو خموش تا گشودند برق و تندر چشم

با اميد تو دارد ايدون دل بر گذار تو دارد ايدر چشم

تا گشودى نظر بر آب فرات آسمانت نشست اندر چشم

بشد از سوى تو معطر آب شدت از روى آن منور چشم

تر نكردى از آب هرگز لب داشتى بر زلال كوثر چشم

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران، ج 3، ص 1838.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1553 گفتى: ار دست نيست در دستم هست ما را به جاى ديگر چشم

آب را بر دهان گرفتى و بودآتش اشتياقت اندر چشم

تا كه بر مشك، ناجوانمردى دوخت آن دم ز خيل لشكر چشم

آب تا ريخت. گفتى آبرويم آه! يا رب مدار ديگر چشم

كى گشايد ز شرم بر طفلان ديگر اين رو سياه مضطر چشم

تير ديگر گذاشت چون در زه دوخت بر چشم، خصم كافر چشم

خون به رويت روانه شد، چون كردچشمه ى خون خويش، بستر چشم

آب نگذاشت روسيه باشى آفرين باد! آفرين بر چشم ***

خاك كربلا:

به هم صدايى هم مؤمنانه برخيزيدبه موج خيز خطر زين ميانه برخيزيد

چو آذرخش به اميد پرتو افشاندن ز نرم بستر ابر شبانه برخيزيد

سلاح سرخ

شهادت دوباره برگيريدبه عزم فتح زمين و زمانه برخيزيد

نثار مقدمتان باد خون سبز بهارهلا چو چلچله ها ز آشيانه برخيزيد

دليل راه امام است و كاروان در پى به طوف مشهد خون بى بهانه برخيزيد

به شوق بستن قامت به وعده گاه حضوربه بانگ ناب امام زمانه برخيزيد

به خويش خواندمان خاك كربلاى حسين به شوق بوسه بر آن آستانه برخيزيد ***

آيينه ى شكيبايى:

نبايد از شب و تشويق با تو صحبت كردز عقل فاصله انديش با تو صحبت كرد

شكوه روح تو را دشمنت نمى دانست اگر ز وحشت و تشويش با تو صحبت كرد

دل بزرگ تو از آفتاب لبريز است خطاست از شب، و سرديش با تو صحبت كرد

حضور روشنت آئينه ى شكيبايى ست هميشه مى شود از خويش با تو صحبت كرد

دل از تلاوت وحى كلام تو پنداشت كه جبريل دمى پيش با تو صحبت كرد

تو محو مذهب عشقى و هيچ جايز نيست از اين جماعت بدكيش با تو صحبت كرد

دلم گرفته و شايسته ى ملامت نيست اگر كه بيش تر از بيش با تو صحبت كرد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1554

ساعد باقرى

ساعد باقرى از شاعران و نويسندگان انقلاب اسلامى است كه در سال 1339 ه. ش در تهران متولد شده است. آشنايى وى با دكتر سيد حسن حسينى در دوران خدمت وظيفه سربازى، باعث علاقمندى و شوق بيشتر او به شعر شد. اشعارش به طور پراكنده در نشريات مختلف، جنگ هاى ادبى و مجموعه شعرهاى گردآورى شده، انتشار يافته است. وى علاوه بر شاعرى در ترانه سرايى نيز دست دارد. باقرى تحصيلاتش در حد ديپلم است و در حال حاضر در راديو تلويزيون مشغول به كار گويندگى و نويسندگى بعضى برنامه هاست. و وى خالق آثارى چون مجموعه ى شعر «نجواى جنون»، كتابى در نقد و بررسى شعر معاصر با عنوان «شعر امروز» و «گزيده ادبيات معاصر شماره 30» مى باشد.

-*-

چه رود است اين كه از آن سوى سدهاى زمان جارى ست خروشان موج در موج از كران تا بيكران جارى ست

كه مى داند چه خواهد رست از اين باران خون آلودكه گويى از گلوى پاره ى هفت آسمان جارى ست

هنوز آن گردباد گرم «هوهوى» جنون ورزان ز دشت خون فشان

تا كوچه هاى بى نشان جارى ست

سحرگاهان به صحن باغهاى همجوار عشق به هم پيوسته عطر خون گلهاى جوان جارى ست

از آنِ كيست اين مركب كه خون غيرتش در چشم به پيوند نگاهى حرف آموز زبان جارى ست

زبانم لال، گويى بر گلويى بوسه زد خنجركه عطر بوسه ى پيغمبر از رگ هاى آن جارى ست

هجوم باد پائيز و شكفتن در بهار زخم گل اين باغ را بوى بهاران در خزان جارى ست

شهيدا بانگ «هَل مِن ناصِرَت» موجى است آتشناك كه چون خون در عروق آفرينش بى امان جارى ست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1555

امير عاملى

اشاره

امير عاملى فرزند محمد حسين متخلص به امير در سال 1339 ه. ش در شهرستان قزوين ديده به جهان گشود. تحصيلات خود را تا فوق ديپلم ادبى در زادگاهش به پايان رساند.

سرودن شعر را از دوم راهنمايى به طور جدى آغاز كرد و از آغاز تحت تاثير و راهنمائيهاى يكى از شاعران پيش كسوت قزوين به نام همايون ثقفى قرار گرفت.

از عاملى كتاب هاى متعددى به چاپ رسيده است كه از آن ميان دفاتر شعر «از تپش دريچه ها»، «نيزه بريزيد»، «خانه خورشيد»، «گزيده ادبيات معاصر، شماره 159» با نام «حسرت پرواز» را مى توان نام برد. ايشان هم چنين در خوشنويسى داراى مهارت زيادى است و كتاب «رسم الخط امير» وى سالهاست كه مورد استفاده علاقمندان اين رشته است.

از عاملى مجموعه شعر «شوق شبنم» نيز در مراحل انتهايى چاپ است. وى همكارى با مطبوعات بويژه در زمينه طنز را نيز در كارنامه خود دارد و در همين رابطه مجموعه طنز «آب در هاون» را در دست چاپ دارد.

عاملى سالها مسئول انجمن هاى ادبى ارشاد در قزوين بوده است و در تشكيل انجمن هاى ادبى اين شهر نقش اصلى را داشته

است. امير عاملى در سبك كلاسيك با غزل سرايى مأنوس است و در ساير زمينه ها نيز طبع آزمايى نموده است. وى از قالب هاى شعر نو در شعر نيمايى سروده هايى دارد.

امير در حال حاضر اداره آموزشگاه خوشنويسى خود را در قزوين به عهده دارد.

-*-

نيزه بريزيد!:

زنده نگهدار محرّم!- كه هست عالمى از نشئه ى اين باده مست

هست محرّم، حرم اهل دل باعث اندوه و غم اهل دل

سال اگر ماه محرّم نداشت خلقت حق، حضرت آدم نداشت

تعزيه گردان خداى ازل كرد عزا را به شجاعت بدل

شين «شجاعت»، شجر مصطفى است«جيمِ»، جلال و جبروت خداست

هست «الف»، الفت اهل و لا«عينِ»، على- آينه ى كبريا-

«تا»، كمر جوركش زينب است يك زن و يك قافله تشنه لب است *

روز نخستين كه حسين بن عشق (ع)داد سر زلف به تاراج نى،

ديد كه كفّار زيادند ليك ديده رها كرد به امواج مى *

مى زد و ساقى شد و ساغر گرفت خيمه بر امواج شناور گرفت

سرّ خدا بود كه شد بر ملابا قلم خون به خط نينوا

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1556 رقص و سماع و گه ميلاد بودپير خرابات خرد، شاد بود

گاه عروج آمده، ساقى كجاست؟!جرعه ى آخر، مى باقى كجاست؟!

وقت نماز است، نمازى دگرموقع ناز است و دم ترك سر

ظهر، اذان، قبله، خدا در ميان نوبت پرواز و شب امتحان

هركه در اين دايره پا مى نهددست به دامان بلا مى دهد

آنكه نگردد به بلا مبتلانيست هوادار شه لافتى

قصه فقط اشك و غم و آه نيست درد دل و گوش كر چاه نيست

گريه اگر بى مدد همّت است مايه ى آلودگى و ذلت است

گريه ى ما تيغه ى الماس ماست هيبت مردانه ى عباس ماست

گريه ى ما تيغه ى الماس ماست هيبت مردانه ى عباس ماست

گريه ى ما سيل سپاه افكن است گريه مگو، محكمى جوشن است

درد اگر پخته كند مرد رامى برد

از تيغ، غم گرد را

درد عزيز است؛ هلا! مى خريم نيزه بريزيد؛ بلا مى خريم *

خيل سواران كه سر انداختنداز كف كافر سپر انداختند

تشنه لبان مى ميناى دوست دشمن دين را نظر انداختند

با نظرى شعله ور از شوق وصل معركه را در شرر انداختند

نيزه و آيات خداوندگاردر نفس نى شكر انداختند

گرچه پدر بود نشان كمان تير به سوى پسر انداختند

اين پدر و اين پسر نامدارشعله به خشك و تر انداختند

شعر بعيد است كه گويا شودبيت و غزل بال و پر انداختند

چونكه از اين حادثه اهل حرم هروله ها در بشر انداختند

«نكته ى سربسته چه دانى؛ خموش!»پرده ى اسرار در انداختند

بهر نظر جانب سرّ حسين قرعه به چشمان تر انداختند

بود قضا و قدرى كربلاكار قضا با قدر انداختند *

كربُ و بلا حلقه ى ذكر خداست حق، حق عشاق، به شوق بلاست

يك طرف از خيل حرامى سپاه سوى دگر شعشعه ى مهر و ماه

دشت و عطش، آتش و خون باهمندشعله و خورشيد به هم محرمند

حضرت عباس- عليه السلام-بسته كمر پيش امام همام

كاى به فداى تو، شهادت بده جام بلاغت به ارادت بده

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1557 گاه بلوغ است خدا را بريزاز خُم اخلاص، صفا را بريز

باده مخواه اينهمه خالى مراهست به مى همت عالى مرا

تشنه ى آيم؟ نه؛ خدا شاهد است تشنه ى مرگم، و بلا شاهد است

هرچه بلا هست به جانم بريزتا بشوم در طلبت ريزريز

دست و دل و ديده فداى تو باداينهمه از بهر رضاى تو باد

گر تو نباشى همه عالم مبادسايه ات از اهل ولا كم مباد

گفت حسين بن على با نگاه سِرّ پس پرده و اسرار راه

«اى تو علمدار سپاه حسين ماه بنى هاشم و ماه حسين

وى قمر لشگر هفتاد و دوتاج سر لشگر هفتاد و دو

مى روى و مى رود از دل قرارمى روى و

مانده زمين ذو الفقار

مى شكند پشت حسينت ولى مى شود اسرار على منجلى»

بعد سخنها كه بدين سان گذشت حضرت عباس هم از جان گذشت

شد دگر از دست، توان و شكيب نصرُ من اللّه و فتحٌ قريب

معركه ماند و عَلَمى بى سوارناله و فرياد و غمى بى شمار

آب كه از مشك ابا الفضل ريخت آينه از اشك ابا الفضل ريخت

آينه ها جلوه ى ساقى شدندهرچه شكستند، اياغى شدند

گشت عدو باعث تكثير نوركرد خدا باز به نوعى ظهور

دشت، پر از حضرت عباس شدكرب و بلا مزرعه ى ياس شد

عطر شهادت همه جا را گرفت دست خدا، دست خدا را گرفت

شد ز كفم باز توان و شكيب نصر من اللّه و فتحٌ قريب «1»

______________________________

(1)- نيزه بر يزيد، ص 31- 40.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1558

رضا اسماعيلى

اشاره

رضا اسماعيلى فرزند محمد به سال 1339 ه. ش در خانواده اى مذهبى در تهران به دنيا آمد. بعد از گذراندن تحصيلات ابتدايى و متوسطه، ليسانس خود را در رشته علوم اجتماعى از دانشگاه علامه طباطبايى اخذ كرد و پس از گذرانيدن خدمت نظام وظيفه در سال 1368 به استخدام وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشكى درآمد.

اسماعيلى بعد از پيروزى انقلاب اسلامى در سال 1357 سرودن شعر را به طور جدى آغاز كرد. وى به مدت چهار سال سردبير مجله دانش آموزى «اميد اسلام» را بر عهده داشت و به موازات آن در چند مجله و ماهنامه ديگر فعاليت هاى ادبى و مطبوعاتى خود را گسترش داد. او هم چنين در سال هاى اخير به عنوان مدرس و كارشناس ادبى و داور تعدادى از جشنواره هاى ادبى كشور فعاليت داشته است.

نخستين مجموعه شعر اسماعيلى با نام «حنجره هاى سرخ عشق» در سال 1373 چاپ و نشر گرديد و پس از آن مجموعه هاى

«نى نامه»، «تيغ، قلم، تغزل»، «آيينه و سنگ»، «گزيده ادبيات معاصر شماره 6»، «صد كلام، صد خاطره»، «آسمانى» و ... را به چاپ رساند.

آخرين اثر ايشان مجموعه شعرى با نام «بر آستان جانان» است كه در سال 1382 به زيور طبع آراسته گرديده است. تعدادى از اشعار اين شاعر پركار بصورت ترانه توسط خوانندگان چون سراج، حسين زمان و ... به اجرا در آمده است رضا اسماعيلى هم چنين تعدادى كتاب كه شامل مجموعه شعر، نقد و مصاحبه است را در دست انتشار دارد كه عناوين بعضى از آنها عبارتند از:

«عاشقانه هاى بهشتى»، «يادداشت هاى پراكنده»، «تصوير حماسه»، «بوى گل در مى زند»، «پاهاى مبعوث».

-*-

شرمنده ام زبان دلم وا نمى شوداحساس لال من به تو گويا نمى شود

مى خوانمت به نام و نمى دانمت هنوزفهميدنت نصيب دل ما نمى شود

در كربلا نبوده ام و مى كنم دعاگردم شهيد عشق تو، امّا نمى شود

زينب! مگر دشت پر از لاله را چنين اى خواهرم، شهيد تو پيدا نمى شود

آن سر ستاده بر خط خون ذو الجناح عشق با من بيا به صحنه كه فردا نمى شود

گنگم هنوز و كار دلم حسرت است و بس شرمنده ام، زبان دلم وا نمى شود ***

زينت سجاده عشق:

بعد از آن واقعه ى سرخ بلا سهم تو شدپيكر سوخته ى كرب و بلا سهم تو شد

بعد از آن واقعه هفتاد و دو آيينه شكست ناگهان داغ دل آيينه ها سهم تو شد

بعد از آن واقعه آشوب قيامت برخاست بر سر نيزه سر خون خدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه خون جوش زد از چشمانت خطبه ى اشك براى شهدا سهم تو شد

بعد از آن واقعه در هروله ى آتش و خون در شب خوف و خطر خطبه ى «لا» سهم تو شد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1559 بعد از آن واقعه

در فصل شبيخون ستم خوردن زخم ز شمشير جفا سهم تو شد

خيمه ى نور تو در فتنه ى شب سوخت ولى كس نپرسيد كه اين ظلم چرا سهم تو شد

بعد از آن واقعه، اى زينت سجاده ى عشق از دلت آينه جوشيد، دعا سهم تو شد

بعد از آن واقعه، اى كاش كه مى مردم من مصلحت نيست، بگويم كه چه، سهم تو شد

بعد از آن واقعه ى سرخ حقيقت گل كردكربلا در تو درخشيد، خدا سهم تو شد ***

اسطوره هاى بى سر:

باز مى گردد ز عاشورا چه تنها ذو الجناح حرف هايى سرخ دارد با دل ما ذو الجناح

از عطش مى آيد اين گيسو پريش بى قراردارد از دريا نشانى هيچ آيا ذو الجناح؟

از بلوغ واقعه مى آيد اين طوفان سرخ پس چرا چيزى نمى گويد خدايا، ذو الجناح؟

زخم مى بارد ز عاشوراى چشمانش ولى با تمام زخم ها برپاست اما، ذو الجناح

دشت چشمانش پر از اسطوره هاى بى سراست با كه گويد ترجمان زخم ها را ذو الجناح

مى رسد از راه با يك دشت گل زخم شهيدتا كند بانگ قيامت را مهيا ذو الجناح

لحظه اى بر بند چشمان شهيدت را، بخواب زخم هايت مى شود فردا شكوفا، ذو الجناح

وارث خون خدا امروز، تيغ خشم ماست انتقام عشق را بگذار با ما ذو الجناح ***

به بوى عشق:

صدايم كاش مى كردى كه از ماندن بپرهيزم شبى در كربلاى تو به بوى عشق برخيزم

صدايم كاش مى كردى شبى تا شعله ور گردم به رستاخيز داع تو، بسوزم، بال و پر ريزم

صدايم كاش مى كردى تو اى توفان سرخ خون كه من با غيرت خشمت بپيوندم، بياميزم

صدايم كاش مى كردى كه جان از كف بيندازم ندارم غير نقد جان كه در پاى عمت ريزم

صدايم كاش مى كردى كه در حسرت نميرم من تو «هل من ناصرا» گويى به لبيكى به پا خيزم

صدايم كاش مى كردى ولى نه، من عقب ماندم دريغا! ظهر عاشورا تو را من اشك مى ريزم ***

آيينه:

آيينه شدى تا كه خدا در تو درخشيدخورشيدترين حادثه ها در تو درخشيد

بر دوست همان روز كه با حنجره ى خون گفتى تو «بلى» كرب و بلا در تو درخشيد

شد كرب و بلا كعبه ى تو، حجّ تو مقبول گفتى تو چو لبّيك، بلا در تو درخشيد

اى معجزه ى سرخ، به ايثار تو سوگندتو خون خدايى، كه خدا در تو درخشيد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1560

محمود تارى

اشاره

محمود تارى فرزند رحيم متخلص به «ياسر» در سال 1339 ه. ش در تهران ديده به جهان گشوده شد. تحصيلات خود را تا حد ديپلم ادبى در يكى از دبيرستان هاى تهران به پايان رساند.

تارى سرودن شعر را بطور جدى از سال 1361 هنگامى كه با دوست و همسايه خود سهيل محمودى در جلسات شعر حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى شركت مى نمود، آغاز كرد و از آن پس به طور مرتب، با علاقه آن را دنبال نمود.

از محمود تارى تاكنون مجموعه شعرهاى گوناگونى به چاپ رسيده كه از آن ها مى توان به موارد زير اشاره كرد: «ياس هاى تشنه لب»، «در آغوش زخم»، «داغ يك باغ لاله»، «خورشيد عالمتاب»، «محراب آفتاب»، «با داغ كربلا» و ...

محمود تارى در اكثر قوالب شعرى به جز شعر نو طبع آزمايى كرده است. وى تا سال 62 در خدمت ارگانها و سازمان هاى دولتى انجام وظيفه مى كرده است و از آن پس به شغل آزاد روى آورد، كه تاكنون در همين زمينه به كار ادامه ميدهد.

-*-

گوهر عشق:

بود در گلشن گل پرور خودباغبان محو گل پرپر خود

برنمى داشت دمى چشم، حسين از رخ ماه على اكبر خود

آه، خورشيد به خون ديد تپان ماه را روى زمين در بر خود

هيچ خورشيد نديده است هنوزغرق در وادى خون اختر خود

مرغ حق طاقت پرواز نداشت داد از دست چو بال و پر خود

بر دل شعله ور از آتش داغ آب مى ريخت ز چشم تر خود

گوهر عشق على بود و دريغ شه دين داد ز كف گوهر خود

مو پريشان ز پسر گشت جداديد چون مويه كنان خواهر خود

باغبان خم شد و «ياسر» بگرفت بوسه از روى گل پرپر خود «1» ***

داغ جگر سوز:

داد روى ناقه ى عريان عدو مأوا مرامى برد منزل به منزل همره سرها مرا

داغها ديدم نيفتادم ز پا اما كنون خلق با زخم زبان خود فكند از پا مرا

طايرى بودم كه بستند از جفا بال و پرم از دو بالم خون چكد اما نشد پر، وا مرا

در اسارت جان خود را داده بودم بى گمان گر نبود امدادهاى زينب كبرى مرا

سرو بودم ليك در فصل خزان حادثه زير بار غصه خم شد قامت رعنا مرا

______________________________

(1)- منشور عاشورا؛ ص 149 و 150.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1561 روى من هجده شقايق ديده ام، كز داغشان كرد اندوه و عزا بنشست بر سيما مرا

«ياسر» «از داغ جگرسوز شقايقهاى عشق سينه شد صحراى ماتم، ديده چون دريا مرا «1» ***

حماسه ى مسلم:

عاشق فرزند زهرا، مسلمم جان نثار راه مولا، مسلمم

كوچه هاى شهر كوفه در عزاست طايرى در وادى غربت، رهاست

اين چنين عاشق نديده روزگارتا به پاى خود رود بالاى دار

تير غم را بر دل زارم زنيدعاشقم من، عاشقم، دارم زنيد

كوفه گرديده منايم، كوفيان!تشنه ى زخم شمايم، كوفيان!

سينه ام را، بحر طوفانى كنيدعاشقى را تشنه قربانى كنيد

تاكنون چشمى نديده در جهان دست مهمان را ببندد ميزبان!

اى شما سرچشمه هاى ظلم و كين!ننگ تاريخ بشر، روى زمين! *

ميزبان با ظلمت شب همصداست ميهمان تنها ميان كوچه هاست

گيرم اينجا كس مرا همدرد نيست در شما اى كوفيان يك مرد نيست؟

پاسخ حيرانى چشم مراكس نمى داند كه حيرت گرد نيست

همره تنهايى ام اى كوفيان!جز سرشك گرم و آه سرد نيست

بسته دست و پاى من، زنجيرتان در گلوى تشنه ام، شمشيرتان

طعنه گاهى بر دل تنگم زنيدگه ز روى بام ها، سنگم زنيد

مى نويسد آسمان ننگ شمااين تن مجروح و اين سنگ شما

اى حسين! اى عشق را روح سترگ يوسفت افتاده در چنگال گرگ ***

رباعى:

آن شاهد بزم دل، كه گلگون كفن ست از شهد وصال دوست، شيرين دهن ست

در عرصه ى كربلاى گلگون حسين قربانى عشق، قاسم بن حسن ست *

در اوج عطش، عشق تو را تنها خواست يك قطره، دو چشم من از آن دريا خواست

دانى كه چرا حنجر تو بوسيدم؟بوسيدن حنجر تو را، زهرا خواست *

آهنگ عطش اگر چه در گوشش بودپيراهن از اميد، تن پوشش بود

______________________________

(1)- همان؛ ص 231 و 232.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1562 با شبنم اشك، رو به ميدان مى رفت يك غنچه ى نشكفته در آغوشش بود *

يك قافله غم ز كربلا آوردم صد شور و نوا ز نينوا آوردم

بر روشنى تيره دلان كوفه يك ماه به روى نيزه ها آوردم *

زينب ز فراق، با خبر مى گردددر آتش اشك، شعله ور مى گردد

يك مركب بى سوار

و زخمى، در بادبا يال پريشان شده برمى گردد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1563

صديقه وسمقى

اشاره

صديقه وسمقى، فرزند خدا بنده از شاعران برخاسته از درون انقلاب اسلامى است كه با انقلاب نشو و نما يافته است و از اولين روزهاى انقلاب در كانون فرهنگى نهضت اسلامى به فعاليت پرداخت، و اكثر اشعارش مربوط به مسائل و ارزشهاى انقلاب است.

وى در سال 1340 ه. ش در تهران متولّد شده است پدر و مادرش اهل قروه اند. متأهل و صاحب يك دختر مى باشد. وسمقى تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در تهران گذرانيد. و سپس وارد دانشگاه تهران شد، و در رشته هاى قفه و مبانى حقوق اسلامى با درجه ى دكترا فارغ التحصيل گرديد. وى به دو زبان عربى و انگليسى تسلّط دارد. وسمقى از چهارده سالگى شروع به سرودن اشعار نمود و چون داراى استعداد و قريحه ى ذاتى سرشار بود به سرعت شعرش شكوفايى يافت و مورد توجه قرار گرفت در سرودن مثنوى، غزل، رباعى، دوبيتى پيوسته و آزاد و شعر نو طبع آزمايى كرده ولى محور كار خود را مثنوى قرار داده است.

اولين اثرش در سال 1368 شمسى به نام «نماز باران» به چاپ رسيد.

آثار: از وسمقى سه مجموعه شعر با نام هاى «نماز باران»، «دردهاى مذاب»، گزيده ادبيات معاصر شماره 29 و چند كتاب ترجمه ى شعر و پژوهش در زمينه ى ادبيات با عنوان هاى «شاخه هاى شكسته»، ترجمه و شرح دو قصيده از دعبل، «گنجينه هاى قدس»، درباره ى آثار تاريخى و معمارى قدس، «مدينه منوره»، ترجمه و تحقيق درباره ى مدينه، ترجمه ى چند غزل از حافظ و سعدى به عربى، «عرصه در ديار خدايان» سفرنامه ى هند، و مقالات متعدد اجتماعى و سياسى در

نشريات و مطبوعات كشور به چاپ رسيده است. وى تاكنون چندين سفر فرهنگى به نقاط مختلف دنيا از جمله هندوستان، لبنان و آفريقا داشته است. وسمقى در سال 1377 با رأى مردم تهران عضو شوراى شهر تهران شد.

هم اكنون عضو هيئت علمى دانشگاه تهران و استاد آن دانشگاه مى باشد.

-*-

سرود آفرينش:

مى وزد در من نسيم ياد تومى شوم فرياد در فرياد تو

خاطرم عاطر شود زين رهگذاربا تو شوق رويشم، روح بهار

مى شوم آشفته در گيسوى تومى شكوفم در شكوه روى تو

مى تراود عطر تو تا در خيال خاطرم پر مى گشايد تا وصال

آسمان پر مى شود از بال من عرشيان بى خود شوند از حال من

پرپرم در دست بى پرواى عشق مى نهم سر بر كف سوداى عشق

من بهار لاله زار نينوام با تب روييدن خون آشنام

سيد لب تشنگان كربلادر حصار كفر مى خواند مرا

مى سرايد عشق را از ناى خون مى تراود از لبش آواى خون

جمله شد در پاسخش گويا، تنم سرخى لبيك شد پيراهنم

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1564 كربلا نام مرا فرياد كردز اشناى سنت خون ياد كرد

آشناى كربلا گام من است همره باد سحر نام من است

مى سپارم تن به هرم تيغهامى برم راه وفا تا انتها

آفرينش را سرودى ديگرم در نماز خون سجودى ديگرم

دين اگر با خون من احيا شودخون فشانم، خون، كه تا دريا شود

تا بماند سنت عشق قديم تيغ گشتيم و به غير او زديم

موج ناآرام بحر خون منم معنى اوجم، شكوه بودنم

صبح، جارى در نفسهاى من است آفتابم، صبح مأواى من است

من گل سرخ طلوع در زمين من بشير صبح فتح عشق و دين

جوشش نورم ز چشم آسمان جارى پيغام خون عاشقان

مى خروشد در من آواى حسين جان من مشحون ز صهباى حسين

العطش لب تشنه ام جامى دهيداز شكوه وصل پيغامى دهيد

چون حسينم كشته اى جانان پرست از دو عالم جرعه اى

وصلم بس است «1» ***

آسمان دشت شيدايى:

مى تپد در نبض خورشيد اضطراب مى خروشد العطش از ناى آب

باد مى تازد خروشان، رعدگون مى برد صحرا به صحرا بوى خون

تشنگى در جام دلها ريخته با مِى گلگون عشق آميخته

تشنه اسبان با سواران هم نفس رفته تا اوج فلك بانگ جرس

شيد گيسوى شرر را هشته است با نفسهاى زمين آغشته است

سنگ تا سنگ زمين گريان شده مهر تا ماه، آسمان افغان شده

نخلها گيسو پريشان كرده اندغنچه ها سر در گريبان كرده اند

آسمان، اينجا نمى بارد مگرنيستش از تشنگان آيا خبر؟

عاشقان شمشير بر تن سوده اندمرزهاى مرگ را پيموده اند

كوفيان بر بستر شب خفته اندشوق بيدارى ز چشمان رُفته اند

اسبهاى جهل را زين كرده اندخويش را با خفت آذين كرده اند

رايت شب بر زمين افراشته صبح را مقهور خويش انگاشته

از سراب وهم مى نوشند آب كيست آيد بر شكار آفتاب؟! *

چشم شو، اى آسمان، اى آسمان ديده از هر سوى آور اين كران

______________________________

(1)- نماز باران؛ ص 29- 31.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1565 كوفيان در جام مى خون كرده اندگوى كفر از گبر و ترسا برده اند

بر گلستان پيمبر تاخته خرمن از گلهاى پرپر ساخته

آتش ظلمى چنان افروختندكز شرارش هفت دريا سوختند *

كيست اين بر خاك و خون افتاده يل برده سر بر تيغ تا اوج زحل

تشنه تر از كام صحراهاست اوپر تلاطم تر ز درياهاست او

پيكرش باغى است از گلهاى سرخ كيست اين، صحراست يا درياى سرخ؟!

سينه، درياگون و قامت، كوهوارزخمها دارد به تن چون لاله زار

مرگ از او شور صحرايى گرفت عشق از او رنگ تنهايى گرفت

آسمان دشت شيدايى است اوآيتى در عشق غوغايى است او

بر ستيغ تيغ تا افراشت سرز آسمان، خورشيد پنهان داشت سر

اين حسين، اين شوكت ارض و سماست اين امام باشكوه كربلاست «1»

______________________________

(1)- همان؛ ص 57- 60.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1566

محمد رضا محمدى

اشاره

محمد رضا محمدى (نيكو) در سال 1340 ه.

ش در تهران چشم به جهان گشود پس از گذرانيدن تحصيلات ابتدايى، مقطع متوسطه را در دبيرستان دار الفنون و سپس ليسانس خود را در رشته ى زبان و ادبيات فارسى از دانشگاه علامه طباطبايى اخذ نمود.

وى از شاعران عصر انقلاب محسوب مى شود كه سرودن شعر را از اول انقلاب به طور جدى آغاز كرد. نخستين اثر وى مجموعه شعرى با نام «سرزمين بى آسمان» است كه در سال 1374 چاپ گرديد. شعرهاى اين شاعر در نشريات مختلف كشور و برخى از جنگ هاى ادبى منتشر شده است.

ساير آثار محمدى عبارتند از: «گزيده ادبيات معاصر، شماره 91»، «شعر امروز» كه كار مشتركى با آقاى ساعد باقرى باشد. كتابى شامل داستانهايى از زندگى مولانا با نام «خداوندگار»، «آرش كمانگير» و ...

محمدى علاوه بر فيلمنامه نويسى كارگردانى چند كار مستند تلويزيونى را تاكنون انجام داده است.

محمدى تاكنون به كشورهاى متعددى سفر كرده است كه بخشى از سفرنامه هاى وى در سالهاى اخير در پاورقى روزنامه اطلاعات، انتشار يافته است.

-*-

اى كه پيچيد شبى در دل اين كوچه صدايت يك جهان پنجره بيدار شد از بانگ رهايت

تا قيامت همه جا محشر كبراى تو برپاست اى شب تار عدم شام غريبان عزايت

عطش و آتش و تنهايى و شمشير شهادت خبرى مختصر از حادثه ى مرگ كرب و بلايت

همرهانت صفى از آينه بودند و خوش آن روزكه درخشيد خدا در همه ى آينه هايت

كاش بوديم و سر و ديده و دستى چو ابو الفضل مى فشانديم سبك تر ز كفى آب، به پايت

از فراسوى ازل تا ابد، اى خلق بريده مى رود دايره در دايره، پژواك صدايت «1» ***

رباعى:

ذكر دل و جان عاشقان مردى توست وردِ لب مردان جهان مردى توست

تاريخ عطشناك دل شيعه هنوزسيراب شريعه ى جوانمردى

توست «2» ***

او روز شهود خويش را مى دانست گودال فرود خويش را مى دانست

چون شاعر چيره اى از آغاز سخن پايان سرود خويش را مى دانست «3»

______________________________

(1)- نغمه هاى رود عطش؛ ص 203.

(2)- آيينه ايثار؛ ص 274.

(3)- رباعى امروز؛ ص 32.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1567

مصطفى محدّثى خراسانى

اشاره

مصطفى محدّثى خراسانى فرزند حسن به سال 1340 ه. ش در شهرستان مشهد ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاهش گذراند و براى ادامه ى آن در مقطع كارشناسى در رشته زبان و ادبيات فارسى به دانشگاه فردوسى مشهد راه يافت.

وى فعاليت هاى شعرى خود را از دوره ى نوجوانى آغاز كرد و با راه يابى به انجمن هاى ادبى به طور جدّى تر به سرودن شعر پرداخت، و مدت 15 سال مسئول گروه شعر سازمان تبليغات اسلامى مشهد بود. از محدثى تاكنون چند مجموعه شعر به نام «هزار مرتبه خورشيد»، «شاعران پروازى» و «گزيده ادبيات معاصر شماره 46» به چاپ رسيده است. وى با همكارى با دو تن از شاعران خراسان (مجيد نظافت و محمد كاظم كاظمى) گزيده غزليات بيدل را به نام «از چيدن رنگ» چاپ و منتشر كرده است.

مصطفى محدثى از قالب هاى شعرى كلاسيك بيشتر تمايل به سرودن غزل و دوبيتى و رباعى دارد. وى هم اكنون سردبير مجله شعر و عضو شوراى شعر مركز موسيقى صدا و سيما مى باشد.

-*-

وقتى قدم به ساحت دلها گذاشتى در شب اميد روشن فردا گذاشتى

از كعبه بازگشتى و تا قتلگاه خويش در هر قدم تجلّى سينا گذاشتى

تاريخ را كه تشنه ى يك جرعه عشق بودناگاه در برابر دريا گذاشتى

با كهكشان عشق به ميقات آمدى آيينه اى از آن به تماشا گذاشتى

با تيغ آفتاب فتادى به جان شب داغى بزرگ بر دل يلدا گذاشتى

رفتى

دوباره آدم غربت نصيب رابا زخم و خاك و خاطره تنها گذاشتى ***

نفس هاى عاشقانه:

اگر چه باغ پر از لاله ى تو پرپر شدزمين براى هميشه شهيد پرور شد

زمين براى هميشه به قصد يارى توتمام پاسخ آن پرسش معطّر شد

زمين به يمن نفسهاى عاشقانه ى توپر از طراوت دل هاى درد باور شد

چه كيميا به زمين ريخت حلق پاره ى توكه خاك با نفس آسمان برابر شد

تو ذو الفقار شدى با دو تيغ، درد و نبردجهاد اكبر تو هم ركاب اصغر شد

دوباره حضرت آدم به خويشتن باليدگرچه گوشه ى چشم پيمبران تر شد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1568

سيد ابو القاسم حسينى

اشاره

سيد ابو القاسم حسينى متخلص به «ژرفا» در سال 1341 ه. ش در تهران متولد شد. پس از گذراندن تحصيلات ابتدايى و متوسطه براى ادامه ى تحصيل به حوزه علميه رفت. مدت چهار سال در تهران و از سال 1363 جهت ادامه و تكميل دروس حوزوى به قم عزيمت نمود. هم اينك يك دوره ى خارج فقه و اصول را گذرانده است ولى از تحصيلات دانشگاهى نيز غافل نماند و توانسته است كارشناسى ارشد خود را در رشته ى حقوق بين الملل از دانشگاه شهيد بهشتى تهران اخذ نمايد.

ژرفا از 12 سالگى شروع به سرودن شعر نمود. به طورى كه اندكى بعد اشعارش در مجلات و روزنامه ها چاپ گرديد و در چند نشريه مسئول صفحات شعر گرديد. وى حضورى فعال در كنگره ها و همايش هاى شعرى دارد و مسئوليت هاى فرهنگى در بعضى وزارتخانه ها، سازمانها و ارگانها در كارنامه عملكردش به چشم مى خورد.

آثار: «بر بال قلم»، «مبانى هنرى قصه هاى قرآن»، «فرهنگ جانبازى»، «بى طرفى در حقوق بين الملل اسلامى»، «حديث رويش بهشت ارغوان»، «بر ساحل سخن»، «زخم، پرواز، ديدار»، و ...

ژرفا هم اينك عضو هيئت علمى گروه فقه و حقوق پژوهشگاه فرهنگ

و انديشه اسلامى مى باشد.

-*-

هنگامه ى انتقام:

يك دشت، دريادرياى موجش همه خون درياى خونش همه اشك اشكى به پهناى صحرا در انتظار است اين دشت در انتظار است دريا يك تلّ آتش آتش كه مى رويد از او گل اشك بانو آتش كه مى رقصدش باد هو مى كشد، هو هوهوى دلكش در انتظار اين تل در انتظار آتش يك باغ خنجر خنجر كه مى بوسدش سر دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1569 خنجر كه مى بويدش لب تنهاست بانو و باران باران زخم مكرّر در انتظار است اين باغ در انتظار است خنجر يك عصر طوفان طوفان فرياد و ماتم طوفان تصميم فردا فردا كه روى اسيرى است روز شكست اميران در انتظار است اين عصر در انتظار است طوفان در انتظار است، آرى در انتظار است آن تلّ و آن دشت آن باغ و آن عصر در انتظار است دريا و آتش طوفان و خنجر تا تو بيايى تو امّيد آخر با آن نواى شكوهنده ى آسمانى: ياران! برآييد، كانيك هنگامه ى انتقام است ...

خاتون موعود:

هيچ كس مثل تو خاتون!دلش از جنس بلور دلش از جنس شقايق نيست هيچ كس، خاتون! سينه اش مثل تو سيناى حقايق نيست دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1570 هيچ كس قامتى از مهر نديده است- چنين- به ستبر اى تو راست به بلنداى تو سبز

*

دشت در همهمه ى سمِّ ستوران گم بودو تو در خلوت آن واقعه پيدا بودى آسمان گنگ هياهو و زمين، محوِ هراس و تو سرشار شكيب ساغر صبر شگرف مست گلچرخ شهود طور اغراق تماشا بودى

*

آتش از هرم عطش مى جوشيدشعله در خيمه ى سلطان جهان مى پيچيد ناله، طوفان فلك پيما بود كه در آفاق زمان مى پيچيد خاك

با زمزمه ى خون شهيدان، سرمست باد، پيغام شقايق ها را به فرداست تفستان مى برد؟ و تو در مزرعه ى سرخ خدا لطفِ رامشگر باران بودى مژده ى سبز بهاران بودى

*

هيچ كس مثل تو خاتون!دلش از جنس بلور دلش از جنس شقايق نيست هيچ كس، مثل تو در عسرت تنهايى و زنجير و سكوت نسروده است چنين وسعت ناب رهايى را دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1571 هيچ كس، مثل تودر بارش دشنام و هجوم دشنه مگشوده است چنين بال مرغان هوايى را

*

هر سحرگاه كه خاتون!ماه پيشانى تعظيم به درگاه تو مى سايد ياد مى آرم از آن فرصت بى همتا كه دگر هيچ نخواهد گنجيد - هيچ- در حوصله تنگ زمان ياد مى آرم از آن فرصت بى همتا كه تو لب بر رگ خورشيد نهادى به وداع

*

كاروانى كه اسارت مى بُردبه اميرى تو، خاتون! پيك پيروز امارت شد و غبارى كه از آن قافله خونين پاى پويه در پويه مويه در مويه به زنجير قدم ها پيچيد رمز جاويد زيارت شد

*

خوب مى دانم فصل زرّين ظهور با سر انگشت تو، خاتون! - آرى-

*

با سر انگشت تويك روز ورق خواهد خورد خوب مى دانم دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1572 مهر از مشرق ابروى تو سر خواهد زدعدل از ساغر چشمان تو خواهد نوشيد تو نباشى، خاتون! روز موعود نخواهد آمد ... دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1573

مجيد نظافت

مجيد نظافت يزدى فرزند على اكبر به سال 1341 ه. ش متولد شد. تحصيلات خود را تا ديپلم ادامه داد و از شانزده سالگى به سرودن شعر پرداخت. سبك شعرى خود را شعر نو انتخاب كرد.

اشعارش در روزنامه ها، جنگ هاى ادبى و مجموعه هاى مختلف، انتشار يافته

است. وى اكنون دبير اجرايى شوراى شعر خراسان و معاون سردبير روزنامه ى قدس مى باشد.

آثار او عبارتند از: «ناگاه شعرهاى متبسم را باد مى برد»، «از چيدن رنگ»، گزيده اى از غزليات بيدل با همكارى محمد كاظم كاظمى و مصطفى محدثى و «گزيده ادبيات معاصر، شماره 33».

-*-

آن شب امير قافله سفره ماه را گشودو از فاصله ى دو انگشت ضيافت عشق را، به تماشا گذاشت ياران، لقمه ى گلوگير عشق را برداشتند و مرگ هاى عاشقانه در بلوغ شكفت و فردا تصاويرى جديد نگاه مرثيه را مجروح كرد كوفه انگشت نماى بى وفايى شد و كوفى، فحشى ركيك كه «ياى» نسبت را بدنام كرده است تمامت بيداد داد از عدالت تنها ستاند خيمه ها زير نگاه دريده ى آفتاب در هرم مضاعف شعله سوخت و زمين از سرها بر نيزه و دار، سرشار اينك در نگاهم هر درخت دارى ست كه فريبكارانه در هيئت سبز خويش شيعه مردان فردا را دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1574 انتظار مى كشد

***

آنك مردى در آستانه ى ترديدايستاد و انتخاب آخر خود را لختى درنگ كرد وقتى دوباره باز به راه افتاد هرگام او هزار شهادت بود آمد آمد آمد با ريسمان عاطفه در گردن تا خيمه گاه وحى رودى در آستانه ى دريا درنگ كرد اجازت را، از پيش از دين خويش تبرى كرد پناه يافت و برگشت ميدان تفته منتظرش بود خداى را حُرّ نامى سزاى صاحب خود بود. دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1575

حميد كرمى

حميد كرمى فرزند على اصغر به سال 1341 ه. ش در تهران به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاهش به پايان رساند و مقدماتى از دروس حوزوى را نيز فرا گرفت. وى فعاليت هاى

شعرى خود را از سال 62 به طور جدى و با حضور در مجمع شاعران حوزه ى هنرى سازمان تبليغات اسلامى آغاز نمود.

از حميد كرمى تاكنون مجموعه شعرهاى «بر شانه هاى كوهستان»، «سايه روشن هاى بى در» و «گزيده ادبيات معاصر شماره 23» به چاپ رسيده است. دو مجموعه شعر «همسايه زخم» و «تبسّم توحيد» را نيز زير چاپ دارد.

ايشان تأليفات ديگرى به نام «تاريخ تصرف در ايران» در سه جلد و «آفات عقل، آفات علم و آفات تكنولوژى» و «ساختار اجتماعى علم» را نيز زير چاپ دارد.

كرمى در تمام قوالب شعرى طبع آزمايى كرده است ولى خود را در سرودن «مثنوى» موفق تر مى داند. ايشان مدتى در استخدام قوه قضائيه بوده و با انجمن هاى ادبى و مطبوعات و هم چنين راديو سابقه ى همكارى نزديك داشته است و شعر و مقالات خود را گاهى با نام سپهر حميدى در مطبوعات به چاپ مى رساند.

-*-

فرو رفت خورشيد و شب شد بلندشبى كه دلش ريشه در قير داشت

عطشناك درياى خون بود و بس شبى كه سرش شور شمشير داشت *

شب آمد چو يلدا پر از تيرگى سيه اژدها هُرم افعى پرست

به چشمش سكوتى گران مى خزيدو بر شانه اش مار كبراى مست *

پر از هُرم صحراى تفتيده بودشب رويش ناله ها از عطش

نشان خطر داشت در دام شب تب سرخ آلاله ها از عطش *

شبى چون رجزهاى نام آوران پر از موج شط جنون در بغل

شبى مثل پهلوى شمشير سرخ پر از بوى فرياد خون در بغل *

نفير بلا كربلا را گرفت زمين كر شد از ناله ى كوس ها

به گوش فلك اضطرابى فكندخطر آفرين ناى ناقوس ها *

نواى غم كودكان سر گرفت زمين و زمان، جمله در تب نشست

نسيم سحر مثل بهت شفق پريشان به گيسوى زينب نشست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1576 خطر سايه افكند بر خيمه هاو در كودكان اضطرابى عميق

و چشمان ناباوران سحرفرو رفته در كام خوابى عميق *

خدايى ترين بوى بيعت نشست ز هفتاد و دو لاله در باغ دين

به خون و عطش جمله پرپر شدندبه امداد فرياد «هل من معين» *

در آن دشت تبدار هنگامه خيزفقط صحبت از خون و شمشير بود

در آن سو رجزهاى نامردمى در اين سو رجز، بانگ تكبير بود *

به ناگاه داغ زمين تازه شدبه يكبار از اقتراحش فتاد

و عرش خدا نيز در غم نشست حسين از سر ذو الجناحش فتاد «1»

______________________________

(1)- ميراث عشق؛ ص 344 و 345.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1577

زكريا اخلاقى

اشاره

زكريا اخلاقى فرزند عباس در سال 1341 ه. ش در شهرستان «ميبد» از توابع استان يزد چشم به جهان گشود. تحصيلات مقدماتى را در زادگاهش به انجام رسانيد و در سال 1358 شمسى به تحصيل علوم دينى روى آورد و مقدمات را در حوزه علميه ى شهر خود آموخت و براى ادامه ى تحصيل به يزد و سپس قم سفر كرد.

اخلاقى از سال 1360 شمسى به سرودن شعر پرداخت و بر اثر معاشرت با مرحوم رمضانعلى گلدون كه فردى خوش ذوق و با شعر و ادب و فنون آن آشنايى داشت با رموز شعر آشنا گرديد. خود مى گويد: «تا اين زمان هيچگاه سرودن شعر را جدى نگرفته اما در همين حد نيز با غالب مطبوعات كشور همكارى داشته و كارهايى از نوع غزل سروده ام».

اخلاقى از ميان شعراى متقدم به اشعار حافظ بيش از ديگر شاعران ابراز علاقه مى كند و سبك او را مى پسندد. «1» اثر منتشر شده ى وى «تبسم هاى شرقى» نام دارد.

-*-

تعبير كابوس:

زلال نور مى جوشد ز اقيانوس عاشورادر اين محراب مى پيچد طنين كوس عاشورا

شكوه عاشقى بنگر كه دسته دسته مرغ حق غزل خوان خيزد از خاكستر ققنوس عاشورا

به معراج شهادت جز شهيدان كس نمى بيندظهور واژه ى ميلاد از قاموس عاشورا

زند در فصل سرخ رزم چاووش بهار خون ز صحراى محرم نغمه ى مأنوس عاشورا

مگر هنگامه ى رقص شقايق هاى عريان است كه رنگين كرده پر در شطّ خون طاووس عاشورا

شهيدى جاودان از كربلاى خون مى افشاندبه راه سرخ فردا پرتو فانوس عاشورا

برآريد از غلاف عشق، تيغ شعله اى، ياران كه بيند خصم دون تعبيرى از كابوس عاشورا

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 1، ص 199.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1578

كاووس حسن لى

اشاره

كاووس حسن لى متخلّص به «فلق» به سال 1341 ه. ش در قنات نو «بن گشت» از روستاهاى خرم بيد به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى و دبيرستان خود را در همانجا گذراند. سپس وارد دانشسراى آباده شد. حسن لى تحصيلات خود را در مقاطع كارشناسى، كارشناسى ارشد و دكترا در رشته ى زبان و ادبيات فارسى در دانشگاه شيراز ادامه داد و فارغ التحصيل گرديد و هم اكنون در دانشگاه علوم پزشكى شيراز و چند دانشگاه ديگر مشغول تدريس مى باشد.

حسنعلى از سال 1360 شمسى در روزنامه ها و مجلات به نوشتن مقالات و نشر اشعار خود پرداخته است «1». وى قالب هاى كلاسيك و سپيد را در سرودن شعر آزموده است از آثار او مى توان: «من ماه تابانم»، «سلسله موى دوست»، «رستاخيز كلمات»، «سخن اهل دل»، «به لبخند آينه اى تشنه ام» و هم چنين بيش از سى مقاله علمى در مجله هاى ادبى و علمى كشور نام برد.

-*-

آخرين ديدار:

آسمان كربلا آن روز آتشبار بودآن زمين سوخته دريايى از اسرار بود

كوچه هاى آسمان پر بود از بوى عطش آب هم چشم انتظار لحظه ى ايثار بود

پيچ و تابى داشت آب دجله از شلاق شرم چرخ بى تقصير هم در حال استغفار بود

با طلوع زخم ياران تشنگى از ياد رفت دشمن از بيچارگى با مشك در پيكار بود

پايه هاى عرش مى لرزيد، آن ساعت كه ديدبين ماه و مهر تابان، آخرين ديدار بود

ذو الجناح از عرصه بر مى گشت امّا جاى گل گوئيا صد كوه غم اين بار بر او بار بود

در ميان آتش و خون باغى از گل مى شكفت دستى از اعجاز بى ترديد در اين كار بود

سينه ى شب را فلق بشكافت روز از نو دميدروزگار عشق، ورنه، روزگارى تار بود «2»

______________________________

(1)-

سيماى شاعران فارس در هزار سال؛ ص 1236.

(2)- حديث باب عشق؛ ص 78.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1579

محمد على حضرتى

اشاره

محمد على حضرتى فرزند رحيم در سال 1342 ه. ش در شهرستان قزوين پا به عرصه ى گيتى گذاشت. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود به پايان رساند سپس در رشته زبان و ادبيات فارسى در دانشگاه تهران در مقطع كارشناسى فارغ التحصيل شد و ادامه آن را تا مقطع فوق ليسانس در دانشگاه تربيت مدرس تهران به انجام رساند و به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد.

حضرتى از سال 65 به بعد رسما وارد جرگه ى شعر و شاعرى شد و در جلسات شعر حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى حضور يافت. در مراجعت به قزوين «كانون شعر سحر» و بعد از آن مركز «هنرهاى ادبى عبيد» را تأسيس نمود.

از حضرتى تاكنون كتاب هاى متعددى چاپ شده است كه از آن ميان مى توان از مجموعه شعرش به نام «شعله در خيمه ابر» نام برد همچنين مجموعه شعرهاى گردآورى شده شاعران قزوين يا نامهاى «حنجره آب»، «خورشيد بر نيزه» و دو دفتر به نام «نسيم فرهنگ و هنر قزوين» و هم چنين مجموعه مقاله و راهنماى گردشگرى شهر قزوين و «قزوين در آينه تاريخ و طبيعت ايران» از ايشان يك مجموعه شعر بنام «عاشقانه هاى كبود» و كتابى درباره زندگى و انديشه واعظ قزوينى با نام «فرياد خاموشى» در زير چاپ قرار دارد.

حضرتى در همه قالب هاى شعر كلاسيك و هم چنين شعر نو طبع آزمايى كرده است.

وى علاوه بر تدريس در دانشگاه علوم پزشكى قزوين و تربيت معلم هم اينك به صورت مأمور از آموزش و پرورش و در سمت

مدير سازمان ايران گردى و جهانگردى قزوين و رئيس اداره بنياد ايران شناسى استان قزوين انجام وظيفه مى نمايد.

-*-

سوار «1»

بار ديگر باره، هى زد سوى ميدان سوارمثل خورشيدى كه مى تازد به شب عريان سوار

آتش شمشير خشمش زهره ها را آب كردرد شد از خاكستر دشمن چنان طوفان سوار

بى زره، بى جامه، با تن پوشى از غيرت به بردر مصاف تيغ هاى لخت در جولان سوار

آسمان ابرى نبود و نيزه مى باريد و تيركوه را مى ماند پا بر جا در آن باران سوار

با لب شمشير با نامرد حرف از مرگ زدهيبت تيغ على در لهجه اش پنهان سوار

ريشه تا در آسمان ها بست آن نخل رشيدسبز روييد از زمين يك دشت نخلستان سوار

______________________________

(1)- به تمامى حماسه و غيرت، عابس بن ابى شبيب شاكرى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1580

عليرضا قزوه

اشاره

عليرضا قزوه فرزند محمد آقا به سال 1342 ه. ش در گرمسار متولد شد. تحصيلات خود را تا سطح ديپلم در زادگاهش ادامه داد و ليسانس خود را از مدرسه قضايى قم گرفت و ادامه آن را تا كارشناسى ارشد در رشته زبان و ادبيات فارسى در دانشگاه آزاد واحد تهران پى گرفت.

از قزوه تاكنون مجموعه هاى: «از نخلستان تا خيابان»، «شبلى در آتش»، «اين همه يوسف»، «عشق عليه السلام»، «گزيده ادبيات معاصر شماره 41» و «غزل معاصر ايران» چاپ شده است. و همچنين كتابهاى: «پرستو در قاف» كه سفرنامه حج وى است، «دو ركعت عشق» كه خاطرات جنگ است، «خورشيدهاى گمشده»، كه درباره شعر معاصر تاجيكستان است. و «قدم زدن در كلمات» كه مصاحبه با شاعران مى باشد، از ايشان منتشر شده است.

عليرضا قزوه مدتى نماينده ى فرهنگى ايران در تاجيكستان بوده و هم اينك در سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامى مشغول به كار مى باشد.

-*-

نخستين كس كه در مدح تو شعرى گفت آدم بودشروع عشق و

آغاز غزل شايد همان دم بود

نخستين اتفاق تلخ تر از تلخ در تاريخ كه پشت عرش را خم كرد يك ظهر محرّم بود

مدينه نه كه حتّى مكّه ديگر جاى امنى نيست تمام كربلا و كوفه غرق ابن ملجم بود

فتاد از پا كنار رود در آن ظهر دردآلودكسى كه عطر نامش آبروى آب زمزم بود

دلش مى خواست مى شد آب شد از شرم، اما حيف دلش مى خواست صد جان داشت، اما باز هم كم بود

اگر در كربلا طوفان نمى شد كس نمى فهميدچرا يك عمر پشت ذو الفقار مرتضى خم بود؟ ***

اذن بده يا امام!:

شور به پا مى كند خون تو، در هر مقام مى شكنم بى صدا، در خود هر صبح و شام

باده به دست تو كيست؟: طفل شهيد جنون پير غلام تو كيست؟: عشق، عليه السّلام

در رگ عطشانشان، شهد شهادت به جوش مى شكند تيغ را، خنده ى خون در ينام

ساقى، بى دست شد، خاك ز مى مست شدميكده آتش گرفت، سوخت مى و سوخت جام

بر سر نى مى برند، ماه مرا از عراق كوفه شود شامِ تان، كوفه مرامان شام!

از خود بيرون زدم در طلب خون توبنده ى حُرّ توأم، اذن بده يا امام!

عشق به پايان رسيد، خون تو پايان نداشت آنك، پايان من در غزلى ناتمام ***

كربلا به اصل خود در رسيدن است:

ابتداى كربلا مدينه نيست، ابتداى كربلا غدير بودابرهاى خون فشان نينوا، اشك هاى حضرت امير بود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1581 بعد از آن فتوّت هميشه سبز، بركت از حجاز و از عراق رفت هرچه دانه كاشتند سنگ شد، پشت هر بهار صد كوير بود

بعد، مكّه و مدينه دام شد، كوفه صرف عيش و نوش شام شدآفتاب سر بلند سايه سوز، در حصار نيزه ها اسير بود

الامان ز شام، الامان ز شام، الامان ز درد غربت امام شام بى مروّت غريب كش، كاش كوفه ى بهانه گير بود

هان هبا شديد، هان هدر شديد، مردم مدينه! بى پدر شديداين صداى غربت مدينه بود، اين صداى زخمى بشير بود

كربلا به اصل خود رسيدن است، هرچه مى روم به خود نمى رسم چشم تا به هم زدم دور شد، تا به خويش آمدم چه دير بود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1582

محمد كاظم عليپور

اشاره

محمد كاظم عليپور در سال 1342 ه. ش در روستاى شيخ آباد، از منطقه «الشتر» لرستان به دنيا آمد. دوران كودكى وى در مرارت و سختى گذشت. او پس از فراز و نشيب هاى فراوان زندگى در يكى از دبيرستان هاى شبانه ى خرم آباد، ديپلم گرفت.

سپس تحصيلات خود را تا مقطع كاردانى ادامه داد.

وى سرودن شعر را از سال 1367 و با آشنايى با شاعران اهوازى آغاز كرد. شعرهاى او تاكنون به صورت پراكنده در روزنامه ى اطلاعات، ماهنامه اهل قلم، ماهنامه شعر، كيهان فرهنگى و مجلات گردون، آدينه، چيستان و فروهر انتشار يافته است. وى در نقد شعر و داستان نيز فعاليت دارد.

عليپور تاكنون با اداره ى فرهنگ و ارشاد اسلامى لرستان، انجمن هاى ادبى و حوزه ى هنرى تهران همكارى داشته و در حال حاضر سردبير ماهنامه ى هنرآوران اداره ى كل فرهنگ

و ارشاد اسلامى لرستان و مسئول صفحه ى هنرى- ادبى هفته نامه شقايق خرم آباد مى باشد.

شعرهاى وى بيشتر در قالب سپيد است. از آثار انتشار يافته ى عليپور مى توان از «تصنيف كوچه هاى خسته»، «بر چكاد بلند زاگرس»، «بابونه هاى گرين»، «بر بلنداى يافته»، «شعر، جنون، رهايى» و «ترانه هاى مفرغ و بلوط» نام برد.

-*-

در انفجار لحظه ى وداع:

درد آيه ى تلخ مى سرايدم ققنوس! اى آتش مقدس كدام ناله ى شبگير را در جان تفته ام به شعله بدل مى كنى در انزواى جنگل خاموش

*

بانگ بلند همهمه مى پيچددر انفجار لحظه ى وداع چونان قاصدكى در باد پر كشيده بودى اينك، در بيدار باش لحظه ى موعود پلك هزار دريچه مى پرد به من بگو: در خواب تيره ى كدام شب قطبى؟ دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1583 سرود خجسته ى خرداد رابال مى زنى نامت بيدار باش كدام سپيده دم!؟ در مرگ وارگى شبانه ى ديوان شهسوارى شهيد از قبيله ى شقايق ها ظهور كرد و داغ ترين ظهر جهان بر چكاچاك شمشيرها طنينى از حادثه آفريد تا كهكشان بلندى از عشق رصد كند دلواپسى جهان در حجم گلوى شقايق پلك مى گشود و طوفان در ركاب تو شيهه مى كشيد بيتاب كدام لحظه بيدار؟ فانوس گمشده ى انسان در تمثيل اهورايى ات موج مى زند و بيعت ديجوريان را شانه بالا انداختى اى كه جهان در ارغنون چشمت خلاصه مى شد و روز واقعه، در پس قدم هاى تو به عظيم ترين حادثه بدل مى شد آه! اى روح گردباد كه عصيان را به انسان آموختى تا در عسرت عصرها كريوه ى ناهيدى ات را بلند بخوانى و هفتاد و دو ققنوس تصنيف بى سر خويش را در روشناى سپيده بانگ بزنند دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1584 و زينب بسان شقايق تا آن سوى ابديّت به خون خواهى تو

قيام خواهد كرد

*

شكوه عصيان آدمى!هرگز اين چنين نديده بودم مردى با تماميت ظلم به ستيز برخاسته باشد و يزيد اين پلاس پاره ى تاريخ را براى ابد به بيرون جهان تف كند

*

برهنه پاى بر لبه ى تيغ رقصيده اى و بر كف دستت هفتا و دو شهسوار شهيد با طيفى از گل سرخ بانگ بر مى كشند

*

دستى نبودتا گره بگشايد از زلف باد در شعاع ميدان شمارش معكوس پاشيده شد چشمانت حلاوت زيستن را افزون مى كند و همّتت جهان را به سخره مى گيرد فصل دلتنگى با زخم داغ سوزت كرانه مى گيرد

*

عريان كدام زخم پنهانى؟ دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1585 كه سهرگان در امتداد بال هاى تو ادامه مى يابند از درون تفته ى باديه شنبادها سر برآوردند و فغان از گلوى گلگون عاشقان برخاست از شلال ذو الجناح تا كلاله ى ماه هرگز طرفه دلاورى اين چنين از گلوى مرگ شوريدگى نكرد كه با آذرخش جانش تا آن سوى دريا دلى رفت آبروى فرات! طومار پوسيده ى كدام برج را درهم پيچيدى؟ خفّاشان تاب عصاره ى فروزانت را ندارند و هزار جاده در پس قدم هاى تو محو مى رود جهان، جاودان از انتخاب تو بود در زمينه ى جنگلى كه هر درختش مرثيه اى بود

*

اى مسافر غريب و غريبه ى غمگين تو عازم كدام سيّاره ى روشنى؟ كه چنگ در بال بلند ماه با كهكشان ها رفتى اينك در خاموشناى اين تيره شب قطبى جهان پلك بر روشناى نگاه تو گشوده ايم تا خورشيد را دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1586 ذرّه ذرّه به آتش بكشيم دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1587

اسماعيل امينى

اشاره

اسماعيل امينى فرزند محمد به سال 1342 ه. ش در شهر تهران ديده به جهان گشود. تحصيلات خود

را تا مقطع كارشناسى ارشد ادبيات فارسى از دانشگاه تهران ادامه داد.

وى از نوجوانى شروع به سرودن شعر نمود و اشعارش در روزنامه ها و مجلات به چاپ رسيده است. هم اكنون كارشناس سازمان فرهنگى و هنرى شهردارى تهران و مدير آموزش انجمن شاعران ايران مى باشد.

تاكنون دو كتاب از امينى يكى بنام «نگاه ديگر» كه مجموعه يادداشتهايى درباره تحليل شعر است و ديگر بنام «گزيده اشعار طنز» به بازار نشر عرضه شده است.

اسماعيل امينى در شعر عمدتا كار كلاسيك را ترجيح مى دهد و بيشتر تمايل به سرودن غزل و مثنوى دارد.

-*-

عصر عاشورا:

آنگاه آسمان به زمين كوچيدغلتيد روى خاك تن خورشيد

تصويرِ ماهِ تشنه در آب افتاداز شرم و بُهت رود به خود پيچيد

و آنگه نصيب آب نشيب افتادآنجا كه ماه تشنه به خون غلتيد

گهواره اى شكسته، سراسيمه در آتش محاصره مى لرزيد

آتش دريده چشم، چو گرگى هارخون از زمينِ تف زده مى ليسيد

آتش نشست و باد به پادافره خاكى به چشم آب روان پاشيد

آتش نشست و باد هما وا شدبا مويه هاى قافله ى تبعيد

با اخترانِ خاك كه مى رفتندهمراه نيزه ها و سرِ خورشيد ***

غروبها:

از راه مى رسند پدرها غروبهادنياى خانه روشن و زيبا غروبها

از راه مى رسند، پدرها و خانه هاآغوش مى شوند سراپا غروبها

از راه مى رسند و به آغوش مى كشندبا اشتياق كودك خود را غروبها

از راه مى رسند و هياهوى بچه هاست زيباترين ترانه ى دنيا غروبها

در چشم هاى منتظران گرگ و ميش عصرمحو است در شكوهِ تماشا غروبها

در چشم هاى دختركان شوق ديگرى ست شوقِ دوباره ديدنِ بابا غروبها *

بعد از هزار سال همان شوق شعله وردر چشم هاى منتظر ما غروبها

بعد از هزار سال من و كودكان شام تنها نشسته ايم همين جا غروبها

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1588 اينجا پدر خرابه ى شام است كوفه نيست اينجا بيا به ديدنِ ما با غروبها

بابا بيا كه بر دلمان زخمها زده ديروز تازيانه و حالا غروبها

بابا بيا كه بغض مرا وا نكرده است نه زخم تازيانه نه حتى غروبها

دست تو را بهانه گرفته ست بغض من بابا ز راه مى رسد آنك غروبها

دست تو را بهانه گرفته كه بشكفدبغضم ميانِ دست تو تنها غروبها

بابا بيا كنار من و اين پياله آب كه تشنه ايم هر دو تو را تا غروبها

از جاده ها بيايى و رفع عطش كنى از جاده ها بيايى ... اما غروبها

بسيار رفته اند و نيامد پدر هنوزبسيار رفته اند خدايا غروبها *

كم كم پياله موج زد و چشم

روشنش چون لحظه هاى غربت دريا غروبها

خاموش گشت و بر سر سنگى نهاد سردختر به يادِ زانوى بابا غروبها *

بعد از هزار سال هنوز اشك مى چكداز مشك پاره پاره ى سقّا غروبها

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1589

مرتضى نوربخش

اشاره

مرتضى نوربخش در سال 1342 ه. ش در لنگرود ديده به جهان گشود. وى از شاعرانى است كه با انقلاب اسلامى رشد و نمو يافته است. تحصيلاتش را در زادگاهش به پايان رساند.

نوربخش از سال 1364 شمسى همكارى اش را با مطبوعات آغاز كرد و اين همكارى و هميارى هم چنان ادامه دارد.

قالب اشعارش غزل است. از او تا به حال سه مجموعه شعر به نام هاى: «باغ هاى نارون»، «سرزمين كودكى»، «عشق هاى گمشده» چاپ و منتشر شده است وى در حال حاضر در كرج زندگى مى كند. «1»

-*-

قافله ى خورشيد:

فصل شكوفه، فصل بهاران است فصل بلوغ گل و گلستان است

فصل قيام سرخ صنوبرهافصل شكوه لاله و ريحان ست

فصل اميد، فصل خوش رويش فصل نويد بارش باران ست

از مقدم نسيم سحرگاهى گيسوى سبز باغ، پريشان ست

خورشيد با نجابت ديرينش از پشت ابر تيره، نمايان ست

در يك طرف، بهار و همه گرمى در يك طرف، سپاه زمستان ست

فصل عبور قافله ى خورشيداز جاده هاى تيره ى دوران ست

دستى، طلايه دار سرافرازى ست كآيينه دار ارزش انسان ست

تا لحظه ى مبارك جانبازى دامان انتظار، گل افشان ست

دل را ز موج حادثه، پروا نيست دريا هميشه طالب طوفان ست

هر عاشقى كه قرعه به نامش خوردلبّيك گوى، عازم ميدان ست

هنگامه ى نبرد عزيزان رااز دور، چشم خيمه نگهبان ست

تاريخ ازين مناظره در ترديدعالم ازين معامله حيران است

يك سو فتاده دست علمدارست كز او بلند، قامت ايمان ست

فكر وفاى وعده چنان سبزست كاين مير تشنه، مشك به دندان ست!

در گوش خاك، زمزمه ى تكبيرزيباترين ترانه ى عرفان ست

شب با تمام همهمه مى تازداما سپيده بر سر پيمان ست

زخم گلوى كودك شش ماهه در ظلمت زمانه، درخشان ست

و آن سرو سر كشيده ى آزادى افتاده در ميانه ى ميدان ست

جسم حسين- تشنه لب تاريخ-چون نخل نيم سوخته، عريان است

______________________________

(1)- غزل هاى شاعران امروز از صدر مشروطه تاكنون؛ ص 903.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1590 گودال از تلاطم خون عشق بيتاب تر

ز شعله ى طوفان ست

تنها نه كربلا، كه زمان يكسردر زير پاى حادثه، لرزان ست ***

خاك كربلا:

نيازمند درت را كرم دريغ مدارز اهل راه، نشان حرم دريغ مدار

اگر چه ديده اقامتگاه جمال تو نيست بر اين رواق، غبار قدم دريغ مدار

به شبروان، در اميّد و انتظار مبندبه خفتگان، نفس صبحدم دريغ مدار

قرين درد تو بودن، سعادتى ست بزرگ از اين قرين غم خويش، غم دريغ مدار

دلى كه آرزوى خاك كربلا دارداز او نظاره ى باغ ارم دريغ مدار

طواف كعبه ى جان، خاك كربلاى تو بودبه شادى دلم اى محتشم دريغ مدار ***

از عطش تاريخ!:

تشويش، در كجاوه ى تكرارست اميّد، در تهاجم حرمان ست

در راستاى هجرت گل ها، بازدر جنگل خزان زده بوران ست

بر نى، سر مبارك آن مظلوم سر مست از تلاوت قرآن ست

زينب ازين مصيبت عالم سوزتا روز حشر، سوخته دامان ست

آه اى حسين! اى عطش تاريخ!شرمنده از تو آب به دوران ست

خورشيده پرتوى ز فروغ توست مهتاب در نگاه تو پنهان ست

نام تو در جريده ى آزادى آغاز هر نوشته و عنوان ست

مانند آفتاب سحر خيزست چشمى كه در عزاى تو گريان ست

عشقت نه آتشى ست شود خاموش خورشيد پاره يى ست كه در جان ست

ياد تو و حماسه ى گلگونت سرسبز چون طبيعت ايمان ست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1591

عبد الجبار كاكايى

اشاره

عبد الجبار كاكايى در سال 1342 ه. ش در شهر ايلام ديده به جهان گشود. وى از شاعران غزلسراى معاصر است، و در نهادها و ارگانهاى فرهنگى و مطبوعات به كار اشتغال دارد. تحصيلات ابتدايى و دبيرستان خود را در زادگاهش گذراند. سپس به تهران آمد و پس از گذراندن دوره ى تربيت معلم وارد دانشگاه تهران شد و در سال 1368 موفق به اخذ دانشنامه ليسانس در رشته ى ادبيات فارسى گرديد. وى در حال حاضر مقيم تهران است، از آثار او مى توان «آوازهاى واپسين»، «مرثيه ى روح»، «سالهاى تاكنون»، «حتى اگر آيينه باشى» و «گزيده ادبيات معاصر، شماره 7» را نام برد.

علاقه ى كاكايى بيشتر معطوف به قالب هاى غزل و مثنوى است. وى تاكنون در برخى از همايش هاى سراسرى شعر به عنوان دبير، مدير اجرايى و عضو هيئت علمى مسئوليت داشته است.

كاكايى كارمند رسمى وزارت آموزش و پرورش مى باشد امّا فعاليت هاى خود را بيشتر در زمينه ى سرودن شعر، نقد و بررسى اجراى برنامه هاى ادبى در صدا و سيما و فعاليت در مطبوعات سامان داده است.

-*-

اى كاش مسيح نفست ...:

تا مى دمد از ياد تو در شهر نشان هادر معرض عطر كلماتند دهان ها

عطر تن تو با نفس خاك چه كرده ست كامروز پر از بوى بهشتند جوان ها

ديروز چشيده ست زمين طعم تو، امروزذرات تو را تجزيه كرده ست به جان ها

اى كاش زمين خون تو را ترجمه مى كردتا با گل خورشيد مى آميخت دهان ها

از تيغ گرفتند تنت را و سپردنددر آن سوى مقتل به كمان ها و گمان ها

اى زنده ى جاويد همان روز سرت رااز نيزه ربودند و سپردند به آن ها

گفتند فقط از لب و دندان و ندادنداز ردّ نفس هاى شهيد تو نشان ها

اى كاش مسيح نفست روح بريزددر كالبد منجمد مرثيه خوان ها

«1» ***

نشانى:

اى نيستان غربت صدايت بال پروانه ها ردّ پايت

با همين چشمهاى تهى دست روز و شب گريه كردم برايت

قاب كرده ست مثل شب و روزماه و خورشيد را چشمهايت

مانده بر ساقه ى نازك نى تكّه اى از حرير صدايت

بى گمان در دو بال فرشته ست عطر در باد و باران رهايت

______________________________

(1)- نغمه هاى رود عطش؛ ص 182.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1592 آشناى خدا! چشم «مجنون»خون شد از قصّه ى كربلايت «1» ***

تكيه در بوى شهادت:

باز هم پژواك گام كيست اين؟بر علم ها موج نام كيست اين؟

عقل ها مست جنون كيستند؟عشق ها گريان خون كيستند؟

بر علم ها پاره هاى دل چراست؟موج نام يا ابا فاضل چراست؟

كوچه ها از دسته ها يك دست شدباد از بوى علم ها مست شد

«اندك اندك جمع مستان مى رسنداندك اندك بت پرستان مى رسند»

كوچه اى از سينه هاتان وا كنيدنك بتان با آبدستان مى رسند

دف زنان، رقصان و واويلاكنان نرم نرمك بند گيسو واكنان

جانشان خم هاى پر خون آمده مويشان رگهاى بيرون آمده

بى خبر از بندها، پيوندهادور اندازند، گيسو بندها

بى خبر از عقل هاى خانگى عشق مى ورزند با ديوانگى

تكيه در بوى شهادت، بوى خون موج گيسو، موج رگ، موج جنون

يك طرف بوى علم ها مى وزديك طرف طوفان غم ها مى وزد

باز هم پژواك گام كيست اين؟بر علم ها موج نام كيست اين؟ «2»

______________________________

(1)- گزيده ادبيات معاصر؛ شماره 7؛ ص 18.

(2)- كاروانى از شعرهاى عاشورايى؛ ص 114.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1593

سيد فضل اللّه قدسى

اشاره

سيد فضل اللّه قدسى به سال 1342 ه. ش در روستايى از استان بلخ افغانستان متولد شد. شروع جوانيش هم زمان با كودتاى ننگين مزدوران روسى در افغانستان است و او هم چون ديگر جوانان افغانى، جوانيش را از ميدان نبرد عليه دژخيمان كرملين آغاز نمود. فرهنگ جهاد ملت مسلمان افغانستان عليه متجاوز، در لحظه لحظه ى عمرش جارى است. وى در سال 1364 شمسى مسافرتى به كشور ايران داشته پس از سه سال به كشورش برگشت. پس از آن در سال 70 براى بار دوم به ايران سفر كرد و در دانشگاه علوم اسلامى رضوى مشهد مشغول تحصيل شد. سيد فضل اللّه سرودن شعر را از سال 1360 آغاز كرده است. «1»

-*-

مشك وفا:

چه مى شد پيش از آن كه كشته بودم باور خود راچهل منزل به روى نيزه مى بردم سر خود را

چه خواهد شد- خدايا- باغبان در پنجه ى طوفان ببيند آخرين گل از بهار پرپر خود را

نخواهد ماند خالى بعد از اين مشك وفا، زيرابه دريا وام دادم بازوى آب آور خود را

جنون برقى زد امشب من به رنگ آب پاشيدم كنار دجله پيش از سوختن، خاكستر خود را

و غرض از كربلا تصوير كم رنگى ست، هان اى عشق دگر پرواز لازم نيست، برگردان پر خود را ***

سوز عطش:

بر لب دريا، لب دريا دلان خشكيده است از عطش دل ها كباب است و زبان خشكيده است

كربلا بستان عشق است و شهامت، اى دريغ كز سموم تشنگى اين بوستان خشكيده است

سوز بى آبى اثر كرده ست بر اهل حرم هر طرف بينى لب پير و جوان خشكيده است

آه از مهمان نوازانى كه در دشت بلاميزبان سيراب و كام ميهمان خشكيده است

دامن مادر چو دريا اصغرش چون ماهى است كام ماهى بر لب آب روان خشكيده است

نازم اين همّت كه عبّاس آيد از دريا ولى آب بر دوش است و لب ها همچنان خشكيده است ***

انگار از مصيبت خواهر خبر نداشت تا صبح خفته بود و سر از خاك برنداشت

مى رفت از آشيانه ى آتش گرفته اش با دسته اى كبوتر تنها كه پر نداشت

شب ترسناك بود و سراسيمه مى دويدطفلى كه غير عمّه اميد دگر نداشت

آن سوتر از خيام حرم در ميان خاك«يك كهكشان سوخته ديدم كه سر نداشت»

يك كربلا مصيبت و صد قتلگاه غم در قلب هاى سخت تر از سنگ اثر نداشت

______________________________

(1)- فرهنگ شاعران جنگ و مقاومت؛ ص 227.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1594

خليل شفيعى

اشاره

خليل شفيعى فرزند عباس در سال 1342 ه. ش در شهرستان آبادان ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در شيراز و ادامه آن را تا حد فوق ديپلم ادبيات در يكى از آموزشكده هاى آن شهر به پايان رساند و سپس ليسانس خود را از دانشگاه تربيت معلم اراك اخذ نمود، و به استخدام آموزش و پرورش درآمد و به كار معلمى پرداخت.

شفيعى سرودن شعر را به طور جدى از اول دبيرستان آغاز نمود و سپس با حضور فعال در انجمن هاى شعر آن را پى گرفت و در اين راستا از راهنمائى ها و تشويق هاى شاعر

معروف محمد خليل مذنب (جمالى) و رضا لطف اللهى بهره ها گرفت.

از خليل شفيعى تاكنون كتاب هاى متعددى كه بيشتر جمع آورى اشعار شاعران ديگر است به چاپ رسيده كه از آنها مى توان «پرنيان محبت»، «نيستان»، «پرشكستگان عشق» و «رندان تشنه لب» را نام برد.

شفيعى از قالب هاى شعرى كلاسيك به غزل و غزل مثنوى و از شعر نو نيز بيشتر به شعر نيمايى و سپيد بستگى دارد ايشان هم اكنون مديريت مجتمع غير انتفاعى علوى در شيراز را به عهده دارد.

-*-

خواب هاى سبز خون:

خون مى سرايد چشمهايم وا مصيبت دردست مى لنگد عصايم وا مصيبت

ديرى است مديونم به هرم غربت ياس دارد فرات اشك طرح دست عبّاس

با حلق اصغر مى سرايد كربلا رابا من بخوان اى اشك منشور ولا را

با من بخوان اى اشك فصل سوختن راآماج شو اى دل هجوم دوختن را

تنهاترين مرد خدا بود و خدايش اكبر خروش هرم شب گير صدايش

تنهاترين مرد خدا با حلق اصغرمى سوخت در آبى ترين درياى باور

سر از ستيغ تيغ او قهر خدا زدبر بام خاطر نام اصغر را صدا زد

فرياد اصغر داد اصغر آى اصغراى حلق تو خون نامه ى فرياد حيدر

شش ماهه پير تير وصل يار ديده سيراب در گهواره ى عشق آرميده

اى رود اى دريا، هستى محو رويت آتش به جان آب زد خون گلويت *

خواندى ز ديوان شهادت يك غزل عشق در روز عاشورا جهادت يك غزل عشق

شرح و بيان را نيست ياراى سرودن با اشك مى گويم به يادت يك غزل عشق

اى شيعه ى شش ماهه، اى معناى بودن تا بوستان دوست زادت يك غزل عشق

مظلوم سبز سرخ پوش وادى نوركانسان بدست ياد دادت يك غزل عشق

وقتى تو را سيراب مى كردند با تيرمى گفت خون با ناى شادت يك غزل عشق *

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده

،ج 2،ص:1595 تنهاترين مرد خدا با حلق اصغرمى سوخت در آبى ترين درياى باور

داغ دل صد پاره اش را برده با خويش يك كربلا آلاله اش را برده با خويش

او خفت در خون تا جنون تفسير گرددتا خواب هاى سبز خون تعبير گردد

اى شيعه، اى مظلوم، اى معناى بودن اين گونه بايد شيعه بودن را سرودن

اينجا حبيب و اصغر و حُرّ در ميان نيست اينجا كسى پير و كسى ديگر جوان نيست

شهر فنا اينجاست يعنى خلوت دوست هركس كه اينجا پانهد يا نيست يا اوست

تيغ و گلو آيينه ى ديدار يار است آرى نماز عاشقان بالاى دار است

آتش دلان سرمست رقصيدند و رفتندخون خدا را خوب فهميدند و رفتند

عبّاس دستان داستان كربلاينداصغر گلويان شير مردان خدايند

تنهاترين مرد خدا بود و خدايش بيعت كن اى دل باز مى آيد صدايش «1» ***

جون جوانمرد:

آتش رگان جون را در خويش مى سوخت چونان لهيب ناله ى درويش مى سوخت

تنها سرود ماندگار درد را خواندمصراع خونين بهار درد را خواند

از غيرت ناب ابوذر آبديده نيلى ولى همخون مهتاب و سپيده

در سايه ى سرو ولايت زندگى كردخون خدا خون خدا را بندگى كرد

او مرگ را آغاز راه زندگى ديدآزادگى را پاى بند بندگى ديد

وقتى كه قانون سياهى تار مى زدبا ارغنون صبح موسيقار مى زد

او پاره هاى پيكر خورشيد را ديدبوران تير و هق هق ناهيد را ديد

ضرب سه زخمه بر سه تار حلق اصغرشور بلا در شوره زار ناى اكبر

او ديد قاسم را ميان حجله ى خون عباس را غرق فرات و دجله خون

ناگاه عقل خويش را مهر جنون كردروى عروس عشق را آذين ز خون كرد

گسترد پيش پاى دل قاليچه جان از جان گذشت آرام و آمد سوى جانان

وقتى كه زد شبگرد او را دشته از پشت برگوش شب زد مشرق خون ديو را كشت

وقتى كه خود

را كشته ى تيغ بلا ديدسر را در آغوش امام كربلا ديد

سر را به پايى ديد كانجا خفت اكبرمهمان در آغوشى كه پرپر گشت اصغر

دستى كه خون را از رخ او پاك مى كردبوسيدنش را آرزو افلاك مى كرد

از شرم در چشم امامش آب مى شداز غيرتش مردانگى سيراب ميشد

بر روى زانوى حبيبش جون جان دادهمرنگ خون بى شكيبش جون جان داد

______________________________

(1)- شب شعر عاشورا؛ ص 127- 129.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1596 در هستى مطلق رها جون جوانمردساقى بقايش در فنا جون جوانمرد «1» ***

آفتاب اشك:

امشب درى به روى سحر وا نمى شودشام قيامتى است كه فردا نمى شود

امشب طلوع فاجعه ى خنجر است و پشت نامردمى به نام ستم باز كرده مشت

آل على ميان تف خون شناورندمردان شام خفته در آغوش بسترند

شب مانده است و زينب و بهت نگاه ماه غير از خدا نمى شنود كسى صداى آه

گلرنگ كرده كوكب خون كوچه هاى خاك خورشيد در تنور فتاده است زخمناك

شب مانده است و زينب غربت نصيب و سوزاز آفتاب اشك، شب شام، گشته روز

مى داند او كه هيچ به جز صبر چاره نيست«بحرى است بحر عشق كه هيچش كناره نيست»

پروانه سوخت، شمع ز اندوه آب شديعنى رقيه سوخت و زينب كباب شد

از آسمان روشن چشمش غروب كردخورشيد سربريده و زينب شهاب شد

نفرين به روزگار كه در شام روسياه آتش نصيب، شيعه در اوج شباب شد

آن شام تيره با تپش گاهواره هادر آتش عطش، دل طفلان مذاب شد

مى سوخت خطبه خطبه نگاهى به شام و صبح فريادهاى شب شكن بو تراب شد

زينب نبود فاطمه ى داغديده بود«خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد» *

فرياد را چو تيغ كشيد از نيام بغض بشنو حديث سرخ شكفتن قيام بغض

در راه عشق رفتن بى پا و سر

خوش است دامان عافيت به رهش شعله ور خوش است

مردم ز بار ننگ شما پشت دين شكست واماند آسمان و ز غم بر زمين نشست

اى فاتحان مرگ كه مستيد تا هنوزباور كنيد باد به دستيد تا هنوز

امروز گرچه در غم ما كامتان رواست فردا لباس عافيت شامتان عزاست

اى شام ناسپاس، به فردا نمى رسى مرداب تيره روز به دريا نمى رسى

مى آيد آنكه منتقم خون لاله هاست در دست آسمانى او تيغ مرتضى است «2» ***

عباس، يعنى تا شهادت يكّه تازى عباس، يعنى با شهيدان هم نوازى

عباس، يعنى عشق، يعنى پاكبازى عباس، يعنى يك نيستان، تك نوازى

عباس، يعنى رنگ سرخ پرچم عشق يعنى، مسير سبز پر پيچ و خم عشق

با عشق بودن، تا جنون، يعنى ابا الفضل رقصيدن درياى خون، يعنى ابا الفضل

______________________________

(1)- حديث باب عشق، ص 152 و 153.

(2)- همان؛ به ص 154 و 155.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1597 جوشيدن بحر وفا، معناى عباس لب تشنه رفتن تا خدا، معناى عباس

صد چاك رفتن تا حريم كبريايى صد پاره گشتن در مسير آشنايى

بى دست با شاه شهيدان دست دادن بى سر، به راه عشق و ايمان سر نهادن

بى چشم ديدن، چهره ى رؤيايى يارجارى شدن در ديده ى دريايى يار

بى لب نهادن لب به جام باده ى عشق بى كام نوشيدن تمام باده ى عشق

اين است مفهوم بلند نام عباس در ساحل بى ساحلى آرام عبّاس

يك مشك ناب عشق و دريا بى طراوت يك بارقه از حقّ و خورشيدى طراوت

وقتى كه اقيانوس را در مشك مى ريخت از چشمه ى چشمان دريا، اشك مى ريخت

در آرزوى نوش يك جرعه از آن لب جان فرات تشنه، آتش بود در تب

خون على، عباس را تقرير مى كردآيات سرخ عشق را تفسير مى كرد

وقتى ز فرط تشنگى، آلاله مى سوخت گل هاى زهرا، از لهيب ناله مى سوخت

مى سوخت در چنگال شب، باغ ستاره مى سوخت جانش از تف داغ ستاره

آمد به

سوى خيمه- اقيانوس بر دوش-آمد نداى خون حق را حلقه بر گوش

عباس بود و يارى خون خدا بوددر چلچراغ چشم او محشر به پا بود

عباس بود و لشكر شب در مقابل عباس بود و مجمر خورشيد در دل

وقتى كه قامت، پيش خورشيد آب مى كردطفل حزين عشق را سيراب مى كرد

وقتى كه دستِ دست حق از دست مى رفت تا خلوت ساقى كوثر مست مى رفت

وقتى كه چشمش تير را خوناب مى كردروى عروس عشق را سرخاب مى كرد

وقتى به چشمان خمار يار دل باخت با تير مژگان و كمان ابروان ساخت

شيرازه ى خونين قاموس وفا بودپايان او، آغاز عشق مصطفا بود

بر جرگه ى شب، رود حق گلبانگ بر زدبا گام هاى شور، آهنگ سحر زد

عباس، يعنى عشق، يعنى پاكبازى «1»هفتاد و دو آهنگ حق را هم نوازى

______________________________

(1)- آينه در كربلاست؛ ص 91- 93.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1598

سيد عبد اللّه حسينى

اشاره

سيد عبد اللّه حسينى در سال 1343 ه. ش در مشهد به دنيا آمد. از سال 1356 شمسى در حوزه ى علميه ى مشهد در مدرسه ى مرحوم آية اللّه ميلانى مشغول تحصيل شد. در سن پانزده سالگى اصول دين را به نظم درآورد و اين علاقه مندى را با به نظم در آوردن مسايل منطقى ادامه داد. در سال 1363 تحصيلات خود را در دانشگاه علوم اسلامى رضوى ادامه داد و كفايتين را به پايان رساند. وى اولين شعر جدى خود را در يكى از روستاهاى خراسان سرود و با شركت در اولين همايش سراسرى شعر دانشجويان كه طلاب نيز در آن شركت داشتند به جمع شاعران انقلاب پيوست.

حسينى براى چندين سال متمادى به عنوان مدير مركز اسلامى آفريقاى جنوبى به تبليغ و تدريس در خارج از كشور اشتغال داشت

و در حال حاضر دانشجوى دوره ى دكتراى علوم سياسى دانشگاه ويتز در ژوهانسبورگ (آفريقاى جنوبى) مى باشد. وى در گردآورى برخى از مجموعه هاى شعر همكارى و تلاش داشته و به ترجمه نمونه هايى از شعر آفريقا همت گماشته است.

شعرهاى حسينى بيشتر در قالب غزل، مثنوى و رباعى است كه در حال و هواى انقلاب، دفاع مقدس، شهدا و ساير ارزش هاى انقلاب سروده شده است.

حسينى قبل از سفر به خارج از كشور با سازمان تبليغات اسلامى مشهد كه به تشكيل گروه شعر انجاميد همكارى داشت «1».

-*-

فصل بهار گريه:

فصل بهار گريه و فصل محرّم است فصل حسين، فصل عزا، فصل ماتم است

اينك دل شكسته و اندوهبار من دل نيست، آشيانه ى اندوه عالم است

اى آبروى مكتب اسلام، اى حسين بعد از تو آسمان و زمين هاله ى غم است

در سوز سوزناك تو اى پاكتر ز آب دريا اگر گريه كنم، باز هم كم است

آن ماجراى سرخ كه تو آفريده اى زيباترين حماسه ى تاريخ آدم است

زخمى كه لب گشود چو گل روى سينه ات زيباتر از تمامى گلهاى عالم است

بر زخم هاى تازه ى ما در نبرد عشق آن دست هاى مرحمت آميز مرهم است

چشم انتظار لحظه ى سرخ شهادتم بى تو بهشت نيز برايم جهنّم است

بايد قدم گذاشت به بام بلند عرش اكنون كه نردبان شهادت فراهم است

جانا دمِ سپردن جان بر سرم بياجانم به پيشواز تو قربان مقدم است «2» ***

داشت وجدان ذو الجناح:

جوشنى از زخم بر تن، اشك افشان، ذو الجناح مثل خورشيدى، دميد از شرق ميدان، ذو الجناح

______________________________

(1)- حماسه هاى هميشه؛ جلد 1، ص 391.

(2)- اشك خون؛ ص 238.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1599 تا كنار خيمه هاى منتظر خود را كشاندحلقه اى را ديد گرد خويش گريان، ذو الجناح

زينب آمد از خيام خويش بيرون، بى قرارديده برگشته ست بى صاحب ز ميدان ذو الجناح

پرسش از حال برادر كرد، امّا در جواب ريخت- تنها- از نگاهش خون غلتان، ذو الجناح

كودكى پرسيد «بابا كو؟» جوابى چون نداشت كرد يال خويش در پاسخ پريشان، ذو الجناح

گيسوان خويش را آغشته با خون كرده بودتا ببندد با حسين اين گونه پيمان، ذو الجناح

در فراقش آن قدر بر سنگ ها كوبيد سرتا سپرد آخر به رسم عاشقان، جان، ذو الجناح

برده اند اسبان نجابت را همه از او به ارث گرچه حيوان بود، اما داشت وجدان، ذو الجناح

بود حيوان، ليك تا آخر به ميدان ايستادتا دهد درس فداكارى

به انسان، ذو الجناح

كاش من جاى تو مى بودم در آن ظهر غريب اى غبار سُم تو كحل دو چشمان، ذو الجناح

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1600

صادق رحمانى

اشاره

صادق رحمانى در سال 1344 ه. ش در شهر «گراش» فارس، در يك خانواده ى روحانى چشم به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در آنجا گذراند سپس به منظور ادامه ى تحصيل به قم رفت و در حوزه ى علميه به تحصيل علوم دينيه پرداخت و در خلال تحصيل علوم قديمه در رشته ى زبان و ادبيات فارسى نيز ليسانس خود را از دانشگاه تهران اخذ كرد و اكنون قسمت هنر و ادبيات روزنامه ى جمهورى اسلامى را اداره مى كند. «1»

شعرهاى وى به صورت پراكنده در نشريات مختلف كشور، جنگ هاى ادبى و مجموعه شعرهاى گردآورى شده انتشار يافته است.

آثار منتشر شده ى وى عبارتند از: «با همين واژه هاى معمولى»؛ «انار و بادگير»، «يك شروه سكوت» و «گزيده ادبيات معاصر شماره 120»

-*-

كاش مى گشتم فداى دست توتا نمى ديدم عزاى دست تو

خيمه هاى روز عاشورا هنوزتكيه دارد بر عصاى دست تو

از درخت سبز باغ مصطفى تا فتاده شاخه هاى دست تو

اشك مى ريزد ز چشم اهل دل در عزاى غم فزاى دست تو

يك چمن گلهاى سرخ نينواسبز مى گردد به پاى دست تو

در شگفتم از تو اى دست خداچيست آيا خونبهاى دست تو؟ ***

رباعى:

هواى هاى هاى گريه دارم به دل چون نى نواى گريه دارم

كنار چاه غم، دور از تو هر شب پريشانم هواى گريه دارم *

دلم هر جا كه باشد، غم همانجاست تمام ماتم عالم، همانجاست

دل شوريده را فردا، الهى ببر آنجا كه زينب هم همانجاست *

آن سوى افق كبوترى پرپر زددر پرده عشق نغمه اى ديگر زد

در غربت كوفه پيش چشم زينب از مشرق نيزه آفتابى سرزد *

چون حرف از غربت ديرينه مى زدنگاهم شعله در آيينه مى زد

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 3، ص 1502.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1601 غريبانه دل

من نوحه مى خوانددو دسته اشك نم نم سينه مى زد *

غروبى شانه هاى ابر لرزيددل شير ژيان و ببر لرزيد

در آن هنگامه پيش عزم «زينب»دلا ديدى كه پشت صبر لرزيد *

ستاره گريد و الماس با من شب است و بوى زخم ياس با من

تمام حزن «زينب» را بخوان بازگلوى زخمى احساس با من

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1602

قاسم مرام

اشاره

قاسم مرام فرزند حسين متخلص به «مرام» به سال 1344 ه. ش در شهرستان شيراز به دنيا آمد. تحصيلات خود را تا اخذ كارشناسى در رشته ى مديريت صنعتى از دانشگاه آزاد شيراز ادامه داد. مرام فعاليت هاى شعرى خود را از دوره ى دبيرستان آغاز نمود و سپس با حضور فعال در انجمن هاى ادبى استان بويژه «انجمن شاعران انقلاب اسلامى» به طور جدى تر به سرودن شعر پرداخت. وى در همه ى اقسام شعر طبع آزمايى كرده ولى بيشتر علاقمند به سرودن غزل است.

مرام هم اكنون در شيراز زندگى مى كند و شغل آزاد دارد.

-*-

اولين داغ:

شب، سكوت و وهم در مرداب ريخت جرعه جرعه جام خون در خواب ريخت

شب، صداى عاشقى را محو كردجاى پاى عاشقى را محو كرد

شب، زيارتگاه خورد و خواب شدموج چندين گشت تا مرداب شد

روز از زر، حكم تزوير آفريداز قضا فتواى تكفير آفريد

صاحبان نامه، نام آور شدندقاصدان نيزه و خنجر شدند!

آه! اين شب، اين شب مرگ آفرين كوفه، شهر بى ثبات و بى يقين

كوفه چندين پيش حق را كشته بوددستهايش را به خون آغشته بود

كوفه- اين بى آبروى ننگ سازاين عروس هرزه ى نيرنگ ساز

كوفه و شب، غربت و اندوه و دردمن چه مى دانم كه با مسلم چه كرد؟! ***

تا نمازش خالى از اغيار شدتيغ، محراب دعاى يار شد

تيغ، بيعت كرد با دستان اوعشق آمد، شعله زد بر جان او

عشق آمد، هستيش را پاك برداز زمينش كند و تا افلاك برد

آرى، آرى عشق غوغا مى كندعشق، مشت مرگ را وا مى كند

آسمان هر كسى آبى ترست چهره اش از عشق، عنابى تر است

عشق مى سوزد، هلاكت مى كندمى برد از خويش و پاكت مى كند

عشق چون با شوق هم آواز شدسرگذشت كربلا، آغاز شد ***

اولين داغ، اولين خون تا حسين كربلا يا كوفه، مسلم يا حسين

كوفه

را تا كربلايش راه نيست جان نامحرم ولى آگاه نيست

مسلم ابن سردار ميدان بلامسلم اين اول، شهيد كربلا

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1603 مسلم اين اسطوره ى فرزانگى اين دلير عرصه ى مردانگى

مسلم اين تنهاترين، اين سربدارتيغ بر كف، زخم بر دل، داغدار

صبح مسلم ماند و يك عالم بلاصبح مسلم ماند و دشت كربلا

صبح مسلم ماند و خون و خون و خون مستى و عشق و تمنا و جنون

صبح سرزد جان فداى يار شدقاصد خون خدا بردار شد

تا قيامت، خاطر اين جنگ ماندتا ابد بر كوفه داغ ننگ ماند ***

روح بلند آفتاب:

تو، جوشش خون بو ترابى تو، روح بلند آفتابى

تو، قامت ايستاده ى خون دردى كش باده، باده ى خون

تو، سبزتر از طراوت صبح تو سرخ، چنانكه عادت صبح

عشق، عاطفه ى تو را نداردبى تو، دگر عاشقى چه دارد؟!

تو، آينه ى مجال ديدن انگيزه ى سرخ آفريدن

بر پات، ملايك اوفتاده آدم به سجود، سر نهاده

صد كشتى نوح، مانده در گل بر آب فرات مى زند دل

موسى، چو تو با كلام اعجازنگشود، زبان عقده ى راز

آن روز زبان، زبان خون بودانديشه، فدايى جنون بود

آن روز، شرر زبانه مى زدهفتاد و دو گل، جوانه مى زد

هفتاد و دو قامت فتاده سر بر كف عاشقى نهاده

هفتاد و دو عشق سر بريده هفتاد و دو دل به خون تپيده

هفتاد و دو مرد، تا ابد مردآن روز ز خون خود وضو كرد

آن روز، نماز عشق خواندندخود را به خداى خود رساندند

با قامت ايستاده ى خون كردند به حق، اعاده ى خون

امروز، من از تباز خونم من، جوشش چشمه ى جنونم

اسطوره ى خونم و قيامم ماموم نماز آن امامم

من، شعر رساى انقلابم لبيك امام را، جوابم

من، نور ستاره ى اميدم من، زنده ى هر زمان- شهيدم

ياران هله! تا ز پا نمانيم تا وادى كربلا برانيم

آنجا كه حسين، عاشقانه خون ريخت به رگ رگ زمانه

آنجا كه به رنگ سرخ

گلهاست ياران! به خدا حسين، تنهاست! ***

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1604

سپهدار حسين:

عبّاس يعنى: عشق و ايثار و شهامت يعنى: نمود بارزى اى استقامت

عبّاس: يعنى مرگ را باور نكردن يك لحظه در ناباورى ها، سر نكردن

يعنى: عروج عشق تا آن سوى ادراك يعنى: گذشتن از لب دريا، عطشناك

يعنى كه: خون، جوش جنونى تازه داردعشق، آتشى در سينه بى اندازه دارد

يعنى: به انگشت جنون دل را كشيدن جان دادن و، مهر برادر را خريدن

يعنى: تمام عاشقى پا در ركاب ست در سينه ى سالار مردان، انقلاب ست

يعنى: على پا در ركاب جنگ داردحيدر به قتل مشركين آهنگ دارد

تيغ على، در دست عباس ست اينجامه، محو چشم مست عبّاس ست اينجا

چشمى كه از مستى، غزل پرداز خم شددستى كه در پيكار عقل و عشق، گم شد

چشمى كه خونين گشت و خون را آبرو داددستى كه افتاد و جنون را، آبرو داد

چشمى كه تفسير تمام آيه ها شددستى كه در راه خدا، از تن جدا شد

چشمى كه چشم انداز درياى بلا گشت دستى كه دستاورد دشت كربلا گشت

آه اى خداى عشق! معنا كن جنون راتفسير كن در ديده ها، درياى خون را

واكن ز پاى بغض، زنجير تغافل تا در ميان سينه ها، آتش كند گل

آخر تمام واژها گنگ اند اينجاهرگز نشايد قطره را، تفسير دريا

آنان كه در مدح تو مرواريد سفتندجز قطره يى از بحر بى پايان نگفتند

اينجا زبان واژه مى گيرد ز حيرت مى سوزم از شرم تو سر تا پاى غيرت

مردانگى، بر پاى تو سر مى سپاردمردى اگر دارد نشانى، از تو دارد

از توست، گر روح فتوت سرفرازست گر بيرق مردانگى در اهتزازست

از هُرم لب هاى تو، آب آتش گرفته از شرم، جان آفتاب آتش گرفته

تو، مظهر مهر و وفائى در رشادت تو، ساقى عشقى و سقّاى شهادت

تو، پور حيدر، تو سپهدار حسينى حقّا كه تو، تنها

تو سردار حسينى

تنها تو فهميدى صداى تشنگى رابر آب دادى جاى پاى تشنگى را

تو، يادگار حيدر كرّار بودى تو، عشق را تا آخرين دم يار بودى ***

غزل:

با خويش مى برند مسيحاى خسته راتا وا كنند بغض صليب شكسته را

آينه عبرتى است كه باور نمى كندنقش حرام نطفه در خون نبسته را

ديريست آهوان رسالت چمن چمن در خون چريده اند مضامين بسته را

صياد يك تپش به تمنا نمى رسدصيد به خون تپيده ى از بند رسته را

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1605 رنگ عبور خط تمنا نمى كشددر اين كوير پاى به زنجير بسته را

تنها امام عاطفه تفسير مى كنددر پيچ و تاب داغ، نماز نشسته را

از ياد خود نمى برد اين سرخ منحنى كوچ به خون نگاشته ى دسته دسته را

ساحل نشين عافيت از بر نمى كندشعر بلند موج نشينان خسته را ***

تا رستخيز حادثه تكرار مى شودحس غرور گمشده بيدار مى شود

سروى كه در غروب صداقت به خون نشست سر مى كشد دوباره و سردار مى شود

مردى كه يادگار عطش بود در فرات مى آيد و دوباره علمدار مى شود

دل زخم خورده مى رود از خويش هر تپش تا در حضور آينه تكرار مى شود

افسون سرخ خطبه ى بانوى لاله هابر شام شرم و شعبده آوار مى شود

زخمى كه بوى دشنه ى بيگانه مى دهدتاوان غيرتى است كه بر دار مى شود

مردى تمام عشق وآنگه هماره سرخ تا آخرين قصيده پيكار مى شود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1606

هادى منوّرى

اشاره

هادى منوّرى فرزند محمد به سال 1344 ه. ش در مشهد متولد شد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در آنجا گذراند و سپس وارد دانشكده ى علوم پزشكى دانشگاه گرگان شد و مدرك كاردانى در رشته ى پرستارى را اخذ نمود و پس از آن در رشته ى داروسازى دانشگاه مشهد به دريافت مدرك دكتراى داروسازى نائل آمد. وى از سن 24 سالگى شروع به سرودن اشعار نمود و سبك كلاسيك و شعر نو را برگزيد. شعرهاى او به صورت پراكنده در نشريات مختلف، جنگ هاى ادبى

و مجموعه شعرهاى گردآورى شده انتشار يافته است.

فعلا رياست شوراى شعر اداره ى كل ارشاد اسلامى خراسان را بر عهده دارد.

آثار او عبارتند از: گزيده ى ادبيات معاصر «شماره ى 113»، «دوباره شيعه شدم»، «قيامت حروف».

منورى علاوه بر سرودن شعر در زمينه ى قصّه نويسى نيز فعال است.

-*-

على اصغر:

از گهواره تا بلوغ راهى است كه پلك حادثه اش تند مى كند

*

به دست هاى تشنه قنوتى است كه پرندگان خدا بال مى زنند

*

نرمگاه حنجره را تير مى دودو شير، از گلوى تشنه سرازير مى شود تا گهواره ى آسمان بچرخد

*

اين مردناگهان با فتح حنجره اش دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1607 تا خدا رسيد

***

تاسوعا:

بدون دست قشنگ تر است بى صدا، بى حركت سايه هاى فردى كه نمى ميرد افتاده روى دست هاى خودش و صدايش را مرتب كوتاه ميكند برادر ... برادر ... حالا احساس خوبى داردعروج را باور كرده است روز براى سفر قشنگ است و براى ماندن هراسناك شب بوى پيراهن فرشته ها دلمه مى بندد و يكى شريان بريده را بند مى زند برادر، برادر است

***

قمر بنى هاشم:

دختران تشنه ماه را دف مى زنند و كعبه ترك مى خورد ماه از تلاطم گل خيس مى شود و علقمه باورى است كه به خشكى مى رسد

*

ماه در فرات نمى گنجدمشك را در خاك مى تكاند تا هيبت چشم هايش دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1608 همه را سيراب كند

*

تپه ورق مى خوردو دختران كعبه سيه پوش مى شوند

*

درياحقيقتى است كه تشنه مى ميرد نوحه صداى شكستن است و فرياد، غرور دامنه دارى است در گلو آتش از ثانيه ها مى گذرد و عشق مذاب تمام زمين را سيراب مى كند علم بر آسمان سلام ميكند و علمدار، با نگاه شكسته قدم برمى دارد ماه هنوز چرخ مى زند زمين مبهوت آسمان كوتاه و مسجد از صداى علمدار پر رنگ مى شود كسى لب هاى تشنه اش را نوشيد و فرات از خجالت آن آب، آب شد

***

عاشورا:

تمام كعبه را دويده است سرش را به آسمان بلند ميكند هفتاد عشق در آيينه چشمش خفته است دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1609 و تمام رسالتش به پايان رسيده است

***

ذو الجناح

بى سوار مى گرددو خيمه ها در آتش خطبه مى خوانند

***

قمار اشك:

بسم اللّه مى خوانم قنوت ديگر خود رابه پاى حضرتت مى افكنم امشب سر خود را

گلى رقصيد و سقف آسمان در حيرتم گم شدكمى از آب و خاك و عشق رستنگاه مردم شد

من از هنگامه مى گفتم كه پشت آسمان لرزيدزمين با باورى اندوهگين در ديده ام چرخيد

خدا بر بندگانش عشق مى بارد لبى تر كن جنون سنگ را از خاك باران خورده باور كن

به باران غزل هاى شما آبى تر از رودم چه مى شد زودتر مى آمدم آن روز و مى بودم

زبان شعله كم مى آورد و در وقت گل گفتن چرا از كعبه برگشتيد در هنگامه ى رفتن

به قربانگاه، هفتاد و دو تن خورشيد آوردى خدا را هر كسى مى ديد و مى فهميد آوردى

نمى دانم جنون رنگ كبودى داشت يا قرمزفقط مى دانم از نسل تو بايد گفت يا هرگز

شكوه آسمانت را ببار و قسمت ما كن امير عشق با لب تشنگان خود مدارا كن

چه ميخواهى كه در خون مى كشى مردان دينت راچرا بر خاك هاى تشنه مى سايى جبينت را

سرافرازى اگر شرط است سر را از زمين بردارخداوندا غبار از چهره ى زيباى دين بردار

هزار اما و پرسش در دهانم نقش مى بنددبگو رازى كه روى استخوانم نقش مى بندد

قمارى بود و عشقى بود و حالى بود ميدانم براى دست و دل شستن مجالى بود مى دانم

چه خواهش ها كه با نوش لبى لبريزتر مى شدعطش هاى ز لب افتاده ناپرهيزتر مى شد

و لب ها از عطش پر بود و آب از ترس مى لرزيدزمين از اين همه درياى خاك اندود مى ترسيد

چه ترسى بود من افتاده بودم سرد در بسترزمين از آسمان هر لحظه مى افتاد بالاتر

و من افتاده بودم با لبى عطشان به پاى توكه ناپيدا شوم در جزر و مدّ ربّناى تو

دهل افتاده بود و

من نمى ديدم دهلبان راحريم افتاده بود و من نمى ديدم نگهبان را

نگاه ماه بر پيشانى سرخ عَلَم افتادهوا در ابر چرخى خورد و خورشيد از قلم افتاد

عَلَم رقصيد و خون عشق جارى تا فرات آمدو مشكى تشنه لب از چشمه ى آب حيات آمد

دو دست از پيكر عباس پشت علقمه گم شدفرات آشفته ى آشفته از نفرين مردم شد

غرور مشك خالى شد ز چشم كودكان آن روزتمام رودها خشكيد زير آسمان آن روز

يكى گفتا عزادار وفاى آب شد دستى يكى مى گفت اى ماه از كدامين آسمان هستى؟!

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1610 چنان اين دل به روى آسمانم اشك مى ريزدكه دريا از گلوى زخمى يك مشك مى ريزد

هوا بارانى عشق است چشم خويش را وا كن بيا نازك تر از گل! با گلوى خود مدارا كن

كجا قنداقه ى شش ماهه روى دست مى رقصدچه شيرى خورده اين كودك كه مست مست مى رقصد

صداى عشق خونين كرد اين حلقوم زيبا رارها شد از كمان تيرى كه مى بوسيد گل ها را

«هوا سرخ است» زير آسمان مى گفت نامردى«چرا اين كودك شش ماهه را با خويش آوردى؟!»

چه اصغرها ز دستت آب نوشيدند مى دانى؟چه اكبرها كه در راه تو كوشيدند مى دانى؟

على اكبر رجز مى خواند دست از خويش شستن رادل از خود بريدن را، جنون برنگشتن را

على اكبر! به ليلاى جنون درس وفا دادى اگر عاشق نبودى بوسه بر خنجر چرا دادى؟!

به لبخندى نگاهت را بپوشان چشم ها خون شدشبى ليلا تو را گم كرد و مجنون تر ز مجنون شد «1»

***

درياى احساس

يك ذو الفقار افتاده و حيدر ندارداين پيشواى كيست مردم سر ندارد

افتاده روى خاك پيشانى خورشيدافلاك مى سوزد اگر سر بر ندارد

اى آب مهر فاطمه تر كن زمين رايك خشك لب افتاده و

مادر ندارد

در پيچ و تاب علقمه عباس جارى است اما دگر دستان آب آور ندارد

از اسب مى افتد زمين، درياى احساس امّا زمين خشكيده و باور ندارد

امروز مى فهمم غريبى چيست آقايك ذو الفقار افتاده و حيدر ندارد

زيباى رنگ:

اكبر!زيباييت را شروع كن كه خدا ايستاده است كاكلت را رها كن كه بادها به سوى گيسوان تو مى وزد اكبر! زيباييت را خدا مى داند و من زيبا، زيبا، زيبا چه با شكوه شده اى كه ليلا براى ديدنت ______________________________

(1)- صبحدم با ستارگان سپيده؛ ص 206- 208.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1611 چشم مى سوزاندبالا بلند از كدام آسمانى كه زمين را بى قرار كرده اى اكبر! نگاهت را بچرخ كه منظومه هاى خشك مبهوت مانده اند

*

يال هاى اسبش رابه باد مى دهد و ليلا در گيسوان پريشان گم مى شود زيبايى در غبار مى پيچد و خنجرها بوسه هاى هراسان را تكرار مى كنند زيبايى رنگ مى گيرد و خاك زيبا مى شود «1» ______________________________

(1)- رستاخيز لاله ها؛ ص 148- 154.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1612

مهرى حسينى

اشاره

مهرى حسينى فرزند حسن در سال 1344 ه. ش در سرپل ذهاب ديده به جهان گشود. وى تحصيلات ابتدايى را در آنجا گذراند و با شروع جنگ تحميلى همراه خانواده به شهر مقدس قم مهاجرت كرده و تحصيلات خود را در مقطع متوسطه در قم گذراند پس از اخذ ديپلم به عنوان آموزشيار به مدت چهار سال به خدمت نهضت سوادآموزى درآمد. حسينى از كودكى به شعر و ادبيات علاقه ى شديد داشت و از سال 1366 شمسى به طور جدى به سرودن شعر پرداخت. وى از سال 1374 با شركت در كلاس داستان نويسى در شهر قم نوشتن داستانهاى كوتاه را تجربه كرد و اكثر نوشته هايش در زمينه ى دفاع مقدس مى باشد.

سه مجموعه شعر با نام هاى «مردان آسمانى»، «مثنوى كربلا در كربلا» و شعر منظوم «جوجه اردك زشت» و 5 مجموعه داستان با نام هاى «روزهاى ابرى»، «بام بى ستاره»، «قصّه ى پاكان»، «چشم هاى منتظر» و «ساحل كرخه» از

او به چاپ رسيده است.

-*-

دست سرسبز خدا:

كاش دستم تا زمين نينوا پر مى كشيدتا كنار دست سرسبز خدا پر مى كشيد

گفتم احساس دلم را نذر دستش مى كنم نذر دستانى كه از دنيا رها پر مى كشيد

دست ها در خون شناور بود و باران عطش بر فراز خيمه هاى كربلا پر مى كشيد

دست ها جارى كه شد در زير نعش مشك اوعطر دستانش به كام خيمه ها پر مى كشيد

تشنگى هم با تمام وسعت احساس خوددل به دريا داد و اشكش بى صدا پر مى كشيد

وقتى از ذهن عطش احساس دريا پر كشيدكاش باران از زمين بى اعتنا پر مى كشيد ***

دلشكسته:

حسين ما به هر غريب دلشكسته، رحم كردبه هركسى كه در حريم غم نشسته، رحم كرد

اگر پناه مى بريم ما به دامن حسين به بندبند هر دل ز هم گسسته، رحم كرد

شنيده ايم ما، اگر كسى كه با خلوص دل به سمت چشم هاى او دخيل بسته، رحم كرد

اگر دلى شكست و پر بهانه شد، به او بگوحسين ما به هر بى پناه و خسته، رحم كرد

غريب را رها نمى كند، چون او به ناله ى دل كبوتران بام، دسته دسته رحم كرد *

فداى حلق تشنه ات حسين جان، كه هركسى به ياد آن لب به خاك و خون نشسته، رحم كرد

زيارت «1»:

گفتى دلت هواى تربت وفا داردقصد زيارت بهار كربلا دارد

بر دوش برده اى دل شكسته را سمتِ پابوس تربتى كه عطر آشنا دارد

______________________________

(1)- براى جابر بن عبد اللّه انصارى، اولين زائر قبر امام حسين (ع).

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1613 اى مرد! بين عاشقان هميشه اين گونه دلدادگى به پاى عشق ماجرا دارد؟

با اين بهانه سفره ى دلت گشودى، چون با نعش بى سر حسين حرف ها دارد

وقتى كه ريختى به پاى عشق هستى ات هر قطره اى هزار حنجره صدا دارد

مقبول حق زيارتت كه عشق پاك توديريست شور عاشقانه با خدا دارد *

رباعى:

همه از عهد و پيمانى گذشتندچه بيگانه ز مهمانى گذشتند

نگفتند اين حسين سبط رسول است و كشتند و به آسانى گذشتند *

... و سرخى گونه ى صحرا گرفته است شقايق در شقايق پا گرفته است

كنار ساحل سبز شهادت به روى نيزه دريا جا گرفته است *

طلوع خون چه بى تاب است اين جاو جارى دست مهتاب است اين جا

به كام هر شقايق وقت رويش عطش بالاتر از آب است اين جا *

حديث درد با تو گشت تعبيردلت درس جراحت كرد تفسير

به شانه كوله بار تب كشيدن چه سنگين است در باران زنجير *

سكوت كوچه ها همرنگ غربت غريب كوچه ها دلتنگ غربت

دل آيينه در شام غريبان ترك برداشته با سنگ غربت

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1614

مجتبى طهمورثى

اشاره

مجتبى طهمورثى در سال 1344 ه. ش در قصر شيرين به دنيا آمد. قسمتى از دوران كودكى و نوجوانى را در زادگاه خود گذراند و پس از آغاز جنگ تحميلى به همراه خانواده مجبور به مهاجرت به كرمانشاه شد. ديپلم خود را در آنجا گرفت و براى ادامه ى تحصيل وارد دانشگاه شهيد بهشتى تهران شد و در رشته ى علوم اقتصادى ليسانس گرفت.

طهمورثى از نوجوانى به سرودن اشعار پرداخت و از حافظ خوانى پدر تأثير پذيرفته است. شعرهاى او به صورت پراكنده در نشريات منتشر شده است. وى هم اكنون ساكن تهران است و مميز مالياتى وزارت دارايى مى باشد و با حوزه ى هنرى نيز همكارى دارد.

از طهمورثى تاكنون كتاب «با هر بهار» كه مجموعه شعر وى مى باشد منتشر شده است.

-*-

نجابت موزون:

زنى نشسته به قتل برادرش به تماشاز خيمه گاه كبودش به برزخى ز تمنّا

زنى كه مونس درد و زنى كه همدم داغ است زنى به جذبه ى حيدر، زنى به جلوه ى زهرا

دلش، صحارى سوزان، زبان، زبانه ى آتش پر از حكايت زخم و پر از روايتِ يغما

شكسته پشتِ فلك در مقابلش چه بگويم چگونه مى برد اين غم به دوش خسته خدايا؟!

خطابه هاى غرورش، در اوج رخ نگاهش نبيند آنچه كه بيند، مگر به صورت زيبا

چراغدار ولايت در آن جنون و سياهى كسى نبوده به غير از عقيله دختر مولا

ضريح خونِ تو دل را اسير شيوه ى خود كردالا نجابت موزون، الا اسارت شيوا ***

پشت حصار حرم:

دل، پشتِ حصار حَرَمت، خسته ترين است در سايه ى ديوار تو بنشسته ترين است

بگشا گره از بال فرو بسته ى پروازكاين خيل كبوتر به تو وابسته ترين است

سازى ست شكسته دلِ آيينه تباران بنواخته اى آنچه كه بشكسته تر اين است

زنجير غلامان تو، تا نوحه گرى كردچشمان به خود تر شده سردسته ترين است

عمرى ست كه در ديده ى ما شور فرات است تا ديده به تاريخ تو پيوسته ترين است

پيشانى عشّاق تو را مِهر تو مُهر است اين نفس جبينى ست كه برجسته ترين است

نذرت چه كنم؟ غيرِ نفس هاى بريده تا هست در اندوه تو بگسسته ترين است

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1615

سيد ضياء الدين شفيعى

اشاره

سيد ضياء الدين شفيعى فرزند سيد كريم به سال 1344 ه. ش در شهر مقدس مشهد متولد شد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در مشهد گذراند و سپس به تهران آمد و از دانشگاه تهران ليسانس پيرا پزشكى و سپس فوق ليسانس ارتباطات گرفت.

شفيعى با انقلاب اسلامى ايران به عرصه ى فعاليت هاى فرهنگى- هنرى قدم گذاشت و در سال هاى دفاع مقدس به ادبيات گرايش پيدا كرد و نخستين كتابش در سال 1372 شمسى منتشر شد. از آن پس تأليفات و تحريرات متعددى در زمينه هاى مختلف شعر، نثر، نقد و ترجمه از او به چاپ رسيد مجموعا حدود بيست عنوان كتاب تاكنون منتشر كرده و همين تعداد نيز در حال انتشار دارد.

آثار منتشر شده عبارتند از: «سرود مرد غريب»، «انار»، «پشت به سايه ها و صداها»، «بر گونه هاى ماه»، «سرخ رويان زمين»، «گنج پنهان»، «افكار و انديشه هاى سيد جمال الدين اسد آبادى»، «گزيده ادبيات معاصر شماره 79 نظم»، «گزيده ادبيات معاصر شماره 3 نثر»، «سمت صميمانه ى حيات» و ...

آثار در دست انتشار: «امام خمينى، پدر انقلاب اسلامى»، «سلمان و سرانجام» (يادنامه ى جامع و كامل

در بزرگداشت شاعر فقيه سلمان هراتى)، «پرونده هاى متروك». «كفن كاغذى».

شفيعى در طول سال هاى متمادى در مراكز مختلف مسئوليت هايى داشته كه برخى از آنها عبارتند از: مسئوليت در بخش ادبيات مقاومت روزنامه سلام. مسئوليت اداره ارتباطات بنياد شهيد مركز. مسئوليت بررسى محتوايى برنامه هاى صدا و سيما، مسئوليت اداره كل روابط عمومى حوزه ى هنرى و هم اكنون مسئوليت يك موسسه ى غير دولتى و مدير هنرى شوراى هماهنگى تبليغات اسلامى را بر عهده دارد.

-*-

طوفان در سينه هاى شعله ور:

خورشيد سربرهنه و سرخرو در كرانه ى كبود آسمان ايستاده است. خيمه هاى نيم سوخته ى عصمت در محاصره ى نيزارى از نيزه هاى شعله ور شهوت آرام آرام رمق از كف مى دهند و در مظلوميتى بزرگ بر زمين مى افتند. شريان هاى خاك از خون ابا عبد اللّه (ع) جانى تازه مى گيرند، و در اين اندوه بى مثال هيچ سنگ نيست كه سرخ نگريد و هيچ باد نيست كه تا هميشه از اين سرزمين عطش به شيون نگذارد.

اين كودكان كه چنين در دشت خار و خدعه مى دوند، غزالان باغ هاى بهشتند كه از سموم مهلكه جاهليت مى گريزند و آن شيرزن كه پيامبر اندوه كربلاست فردا به تيغ ذو الفقار زبانش صبح حكومت يزيد را شام خواهد كرد.

كيست كه ترديد كند عالمگير شدن نام حسين (ع) را از پس اين نيمروز بى مثل؟ بگذار تا زبان على (ع) در كام زين العابدين (ع) بچرخد و طوفان كلمات در دار الاماره ى بوزينه ى شام در بگيرد آنوقت چشمان حيرت زده ظلم خواهند ديد رويش دوباره ى سيمرغ امامت را از خاكستر معركه ى كربلا و جان گرفتن دوباره ى شمشيرها بيقرار كاروانيان شهادت را در دستان مردان افتخار آفرين فخّ.

زخمى كه آن روز بر غيرت شيعه خورد و اندوهى كه از آن

ظهر دهم، سرنوشت علويان را در نورديد و تاوان آن خون كه بر

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1616

نسل هاى پى درپى ما ماند شورى شد كه در هلهله تمام نبردهاى پيروزمان ماند و بغضى شد كه در حنجره ى تمام شهيدان مظلوم مان شكفت.

اينك اين پرچم هاى عزا و اين كتيبه هاى سوگ، اينك اين سينه هاى شعله ور و اين اشك هاى بى دريغ، اينك اين خورشيد سر برهنه ى هر سال كربلا:

زخميم خنجر يمنى را بياوريد زنجيرهاى سينه زنى را بياوريد «1»

غزل تلخ:

گرچه روزى تلخ تر از روز عاشورا نبودآنچه ما ديديم جز پيشامدى زيبا نبود «2»

عشق مى فرمود: «بايد رفت» مى رفتند و هيچ بيم شان از تيرهاى تلخ و بى پروا نبود

خيمه ها از مرد خالى مى شد، امّا همچنان اهل بيت عشق در مردانگى تنها، نبود

آفتاب ظهر عاشورا به سختى مى گريست كودكان لب تشنه بودند و كسى سقّا نبود

آسمان مى سوخت از داغى كه بر دل داشت، آه كودكى آتش به دامن مى شد و بابا نبود

كاروان كم كم به سمت ناكجا مى رفت و كاش بازگشتى اين سفر را، باز، از آن جا نبود ***

غزل آتش:

خونى چكيد و حنجره ى خاك جان گرفت بغضى شكست و دامن هفت آسمان گرفت

آبى كه دستبوس عطش بود شعله زدآتش سراغ خيمه ى رنگين كمان گرفت

ابرى براى گريه نيامد ولى ز سنگ خون، غنچه غنچه خاك تو را در ميان گرفت

«اسبى ز سمت علقمه آمد» دگر بس است تيرى امام آينه ها را نشان گرفت

مانده ست در حكايت اين سوگ شعر من چندان كه جسم سوخت و آتش به جان گرفت

از آخرين شراره چنين مى رسد به گوش:بايد تقاص عافيت از كوفيان گرفت ***

نوحه (1)

آتشى به خيمه گاه ابرهاست گردباد تيره اى در آسمان تلخ ايستاده طعم مرگ در دهان كهكشان ______________________________

(1)- بيت از محمد كاظم كاظمى است.

(2)- «ما رأينا الّا جميلا» ما در اين واقعه، جز زيبايى، هيچ نديديم. حضرت زينب (ص).

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1617 غريب تك تك ستاره ها شكسته اند. [كهكشان خرابه اى ست ماه يك سر بريده تشت آسمانِ تيره پر ز خون]

*

دورترصداى سنج مى رسد به گوش، يك نفر غريب مويه مى كند: «باز اين چه شورش است؟»

نوحه (2)

آسمان- كمر شكسته- آه مى كشيد مرگ خويش را. ماه نوحه خوان رودى از ستارگان دردمند شد. ناگهان ميان دست هاى كهكشان شهاب كوچكى شكفت «1»

*

آسمان دوباره قد كشيد ماه سربلند شد

مرگ و مشك و ماه:

مشك تشنه ماه تشنه خيمه گاه تشنه تو ______________________________

(1)- اشاره به حضرت على اصغر (ع).

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1618 ماه از ميان نخل هاى شرمگين گذشت چشمهاى مست مرگ مشك و ماه را به خواب ديد

*

مشك سيرماه تشنه خيمه گاه منتظر ماه دستهاى خويش را به آب داد چشم هاى خويش را به آفتاب

*

مرگ همچنان به مشك خيره مانده بود تيرى از كمان پريد مشك مرد و ماه تشنه جان سپرد خيمه گاه بغض كودكان خويش را به آسمان سپرد

*

مرگ مانده بود وماه مى گذشت

*

شط- هنوز تا هميشه- رو سياه مى گذشت

*

غزل اندوه:

نوشيد خاك تشنه اندوه صدايت راپيمود چشم آسمان سمت دعايت را

گم كرد دستاس زمين در گردشى غافل دستان با تقدير چرخش آشنايت را

مى چرخد اين دستاس خالى بعد از آن بى خودمى جويد از انسان گندم گون خدايت را

مى پرسد از خود در سكوت نيمه شب هايش راز بقيع و راز ظهر كربلايت را

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1619 يك صبح بعد از آن شب سنگين زمان گم شدبر شانه مى بردند مرد خطبه هايت را *

دنيا به تنها مرد باقى مانده محتاج است مردى كه در خود دارد اندوه صدايت را

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1620

بهروز سپيد نامه

اشاره

بهروز سپيد نامه فرزند جليل در سال 1345 ه. ش در شهرستان «ايلام» ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود طى كرد و كاردانى خود را در رشته ى علوم اجتماعى از تربيت معلم كرمانشاه و سپس كارشناسى خود را در همان رشته با گرايش پژوهشگرى در دانشگاه علامه طباطبايى تهران اخذ نمود و توانست فوق ليسانس خود را در رشته ى جامعه شناسى از دانشگاه آزاد واحد مركز تهران بگيرد.

سپيد نامه فعاليت هاى شعرى خود را از سال 1367 به صورت محفلى با بعضى از دوستان شاعر همشهرى خود به طور جدّى آغاز نمود.

از ايشان تاكنون دو مجموعه گردآورى شده است: يكى با نام «صبح نقره اى» كه مجموعه شعر فرهنگيان استان ايلام است و ديگر مجموعه نثر ادبى با نام «زمزمه محبت» در رابطه با مقام معلم است.

از سپيد نامه يك مجموعه غزل با نام «بخوان اى همسفر با من» در زير چاپ مى باشد. هم چنين مجموعه شعر «گيتار باد» كه ترجمه و شرح شعرهاى «بدر شاكر السياب» است را آماده چاپ دارد.

رويكرد اصلى وى

در شعر سرودن غزل مى باشد گرچه در شعر نو نيمايى و سپيد نيز طبع آزمايى كرده است.

سپيد نامه در استخدام آموزش و پرورش است و هم اكنون مشغول تدريس در دانشگاه آزاد و ساير مراكز آموزش عالى استان ايلام مى باشد.

-*-

دريا تلاوت مى كند خورشيد را در تشت زرآيينه افشا مى كند در حيرتش خون جگر

يك سو فرات از تشنگى، مانند صحرا مشتعل و آن سوى بر دست جنون، ناى شقايق شعله ور

عريانى تيغ است در هيجاى ظهرى آتشين تنهايى چشمانى از شام يتيم آشفته تر

با خيمه هاى منتظر گيسوى باران بافته دستى كه مى گردد پى روياى مشكى دربه در

افكنده دريال جنون، سرپنجه هاى شوق راتا بشكند پيمانه با سقّاى مفقود الاثر

منظومه ى پيمان خون از كهكشان آموخته گر بر مدار الفتى ديرينه مى گردد قمر

صحرا، پريشان در شفق، غمگين تر از چشمى كه بست بر گرده هاى بى كسى، شلّاق و زنجير سفر

دريا تلاوت مى كند خورشيد را در تشت زرفرياد حيدر مى رسد از ناى خاتونى دگر ***

نينوا:

باز، اين دل، اين دل طوفانيم مى برد تا بى سر و سامانيم

انتظارى تازه دارد چشم من مى شكوفد خوشه هاى خشم من

چشم من چندى است قحطى خورده است در عزاى اشك هاى مرده است

خسته ام من، خسته ام، درمانده ام از گروه عاشقان جا مانده ام

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1621 در عزاى آل شبنم، سوختم آه! اى اندوه مبهم، سوختم!

سوختم، آتش گرفتم، واى من مى تراود كربلا از ناى من

مى شكوفد خونِ دل با ياد اومن خرابم از جنون آباد او

ساقى امشب باده ام افزون بده باده اى با ساغر مجنون بده

ساقى امشب بيقرارم، آتشم دردهاى بى پناهى مى كشم

آتشم من آتشى افروخته سينه اى دارم عزا اندوخته

سينه ام جاى عزاى آدم است«سينه مالامال درد» و ماتم است

آه اى من، اى من گمگشته ام اى من غرق توهّم گشته ام

سالها در انتظارت، سوختم ز اشتياقت شعله ها اندوختم

العطش اى ابر رحمانى ببارسوختم در شعله هاى

انتظار

راهى دشت رهايى گشته ام باز امشب كربلايى گشته ام

كربلا در سينه ى دل خسته هاست كربلا از باقى مردم جداست

زينب اينجا بس غريب افتاده ست خطبه هايش، بى نصيب افتاده ست

خطبه يعنى: اعتراضى آتشين خطبه يعنى: درد زين العابدين

خطبه يعنى: همچو زينب استواربا تبسّم ايستادن پاى دار

خطبه تجديد حسينى ديگر است امتثالى از علىّ اكبر است

خطبه زخم خونى احساس بودخشم آتش پرور عباس بود

خطبه يعنى: تشنگى آموختن در كنار آب، لب را دوختن

خطبه يعنى: زن حريم پاكى است جلوه يى از حجب و از بى باكى است

خطبه يعنى ذو الجناح بى سواربرگ ريزان خزان در نوبهار

گريه ى مشك است بر صحراى خشك بوسه ى فيروزه بر لبهاى خشك

شعله اى در كوچه باغ ارغوان آتشى بر ناى سرباز جوان

خطبه يعنى خيمه هاى شعله ورعقده ها از مردمان بى خبر

رقص شلاق است بر جانهاى پاك پيكر عشق است بر ديباى خاك

خطبه يعنى با على افروختن با مصيبت هاى زهرا سوختن

با على در نيمه شب هاى غريب هم نوا با ناله هاى «أَمَّنْ يُجِيبُ»

ديده از «امِّ ابيها» كندن است وز نوايش سينه را آكندن است

آن كه مست از باده ى تلخ شب است آشنا كى با نواى زينب است ***

اين چه شورى است كه اين گونه بلا خيز شده نيزه زارى به قدوم قدمش تيز شده

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1622 چه بهارى است كه گل زخمِ تن صاعقه هاچلچراغ شب تنهايى پائيز شده

زورق عشق كه طوفان بلا ساحل اوست محو ديدار طلوعى شررانگيز شده

محو ديدار طلوعى كه خدا در نگهش آخرين نوحه ى مرغان شباويز شده

اين چه شورى است كه چون صبح قيامت آفاق آسمان نگهش صاعقه آميز شده

مگر از كام عطشناك وفا شرم نكرددست پيمان شكنان كاين همه خون ريز شده

نه فقط ناى فلك بقچه به دوش غم اوست ديده ى عرش خداوند چنين، نيز شده

در هم آوايى موزون عطش پيمايان رمضان تا به ابد پرده ى پرهيز شده

جوهر عشق! كه شعرت

سَيَلانت جارى است ديده ى قافيه از داغ تو لبريز شده

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1623

مرتضى اميرى اسفندقه

اشاره

مرتضى اميرى اسفندقه فرزند حسين در سال 1345 ه. ش در تهران پا به عرصه ى گيتى نهاد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در مشهد گذراند و ادامه ى آن را در مقطع كارشناسى در رشته ى ادبيات فارسى در دانشگاه تبريز به پايان برد.

اميرى سرودن شعر خويش را مرهون تشويقها و راهنمائى هاى مرحوم حاج شيخ محمد باقر صاعدى خراسانى كه از علماى بنام خراسان بود مى داند، و سپس با حضور فعال در انجمن هاى ادبى خراسان از شاعران پيش كسوت و متقدم آن ديار چون مرحوم احمد كمالپور «كمال»، مرحوم ذبيح اللّه صاحبكار «سهى» و استاد محمد قهرمان بهره هاى وافر برد و بر تعميق و غناى شعر خود افزود.

از اميرى تاكنون چند كتاب در زمينه ى شعر و شاعرى به بازار نشر راه يافته است كه از آن جمله مى توان از: كتاب «قتيل قبله»، «رستاخيز حركات»، «اين شرح شرحه شرحه» كه تحقيقى پيرامون تجلى ماه مبارك رمضان در ادوار شعر فارسى است، «گزيده ادبيات معاصر شماره 34» و «بازوان مولايى» اشاره نمود.

اميرى اسفندقه در قالب كلاسيك متمايل به سرودن شعر با زبان معاصر است و در شعر نو قالب نيمايى را بهتر مى سرايد.

وى در سال 1366 به استخدام آموزش و پرورش درآمد و هم اينك به عنوان معلم در مدارس مشهد تدريس مى كند.

-*-

غزل حر (1):

عاقبت جان تو در چشمه ى مهتاب افتادپيچشت داد خدا، در نفست تاب افتاد

نور در كاسه ى ظلمت زده ى چشمت ريخت خواب از چشم تو اى شيفته ى خواب افتاد

چشمه شد، زمزمه شد، نور شد و نيلوفرآن دل مرده كه يك چند به مرداب افتاد

كارت از پيله ى پوسيده به پرواز كشيدعكس پروانه برون از قفس قاب افتاد

عادتت بود كه تكرار كنى

بودن رااز سرت زشتى اين عادت ناباب افتاد

ماه را بى مدد طشت تماشا كردى چشمت از ابروى پيوسته به محراب افتاد

چه كشش بود در آن جلوه ى مجذوب مگركه به يك جذبه چنين جان تو جذاب افتاد

شهد سرشار شهادت به تو ارزانى بادآه از اين مردن شيرين، دهنم آب افتاد

امشب از هرم نفس هاى اهورايى توگرم در دفتر من اين غزل ناب افتاد ***

غزل حر (2):

حسين آمد و آزاد از يزيدت كردخلاص از قفس وعده و وعيدت كرد

سياه بود و سياهى هر آنچه مى ديدى تو را سپرد به آيينه، روسپيدت كرد

چه گفت با تو در آن لحظه هاى تشنه حسين؟كدام زمزمه سيراب از اميدت كرد؟

به دست و پاى تو بار چه قفل ها كه نبودحسين آمد و سرشار از كليدت كرد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1624 جنون تو را به مرادت رساند ناگاهان عجب تشرّف سبزى! جنون مريدت كرد

نصيب هركس و ناكس نمى شود اين بخت قرار بود بميرى، خدا شهيدت كرد

نه پيشوند و نه پسوند، حرّ حرّى توحسين آمد و آزاد از يزيدت كرد ***

خطبه ى ناخوانده:

حاجيان را گفت: آن جا كعبه عريان مى شوددر طواف كعبه آن جا جسم تان جان مى شود

حج منم چشمانتان را وا كنيد اى حاجيان كعبه بى من از شما مردم گريزان مى شود

استطاعت هر كه دارد مى شود ملحق به من هركه نامرداست پشت كعبه پنهان مى شود

گفت: در ذى الحجه ى امسال شورى ديگر است گفت: در ماه محرّم عيد قربان مى شود

آمد و در كربلا با آشنايان خيمه زدگفت با ياران كه فردا ظهر توفان مى شود

گفت با ياران كه فردا خطبه ى ناخوانده اى گرم از نهج البلاغه باز عنوان مى شود

خطبه خواهد خواند فردا خواهرم بى ذو الفقارگفت فردا كاخ ظلم از ريشه ويران مى شود

آمد و افتاد چشم حرّ به چشم روشنش مشكل حرّ با نگاهى گرم آسان مى شود

حاجى از كاروان وامانده اى گرد حسين يك شبه مى گردد و در كعبه مهمان مى شود

آمد و در كربلا حج را نمايش داد و رفت آن نمايش همچنان بى پرده اكران مى شود ***

عزم قيام:

با حاجيان ساكن، حجّت تمام كردى از كعبه دل بريدى، عزم قيام كردى

گفتى كه جدّ من گفت، اين حجّ آخر توست اتمام حجّت آن جا، با خاص و عام كردى

يك مشت خون خود را، بر آسمان فشاندى اى آسمان دوباره، شُرب مدام كردى

زمزم به جوش آمد، اصغر به گريه افتادخون گلوى او را، تا استلام كردى

در كعبه حاجيانى، با رمى جَمْرَه سرگرم در كربلا تو امّا، حج را تمام كردى

احرام بستن تو، آن سال حالتى داشت ماه محرّمت را، ذى الحجه نام كردى

لبّيك بود آن سال، ذكر تشهّد توخواندى نماز صبح و در دل سلام كردى «1»

______________________________

(1)- رستاخيز لاله ها؛ ص 23.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1625

محمد حسين جعفريان

اشاره

محمد حسين جعفريان فرزند محمد كاظم در سال 1346 ه. ش در شهر مقدس مشهد ديده به جهان گشود تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود به اتمام رساند. سپس در رشته ى اقتصاد بازرگانى در مقطع كارشناسى در دانشگاه مازندران ليسانس گرفت و فوق ليسانس خود را در همان رشته در دانشگاه شهيد بهشتى تهران اخذ نمود، در حال حاضر نيز در رشته ى ادبيات فارسى در دانشگاه آزاد اسلامى تهران در مقطع كارشناسى ارشد مشغول به تحصيل است كه در مراحل انتهايى تحصيل خود مى باشد.

جعفريان از سال 1327 به طور جدى به كار سرودن شعر پرداخت. وى در شعر كلاسيك در قالب مثنوى و در شعر آزاد قالب شعرى سپيد را از ساير قوالب بهتر مى سرايد.

از جعفريان كتاب هاى متعددى در نظم و نثر به چاپ رسيده كه مجموعه شعر «پنجره هاى رو به دريا»، «گزيده ادبيات معاصر شماره 12»، و سفرنامه افغانستان به نام «شانه هاى زخمى پامير» از جمله آنهاست. ضمنا چند مجموعه

شعر گردآورى شده در كارنامه شعر وى وجود دارد كه از آنها مى توان «فرياد پشت پنجره جهان» را نام برد.

جعفريان از سال 1376 به مدت دو سال رايزن فرهنگى ايران در افغانستان بوده است. وى علاوه بر سرودن شعر، روزنامه نگار و مستند ساز خوبى نيز هست كه تاكنون مستندهاى متعددى از وى در سيماى جمهورى اسلامى پخش شده است. وى هم چنين با جرايد و مطبوعات همكارى نزديك دارد.

-*-

بهانه ى وجود:

ابتداى كربلا غدير نيست، كربلا بهانه ى وجود بودابرهاى خون فشان نينوا، اشك هاى حضرت ودود بود

پيش از مسيح و نوح و دانيال، اين حكايتى است دور، كربلاآن سپيده دم كه چاه كينه ها، بر برادران دهان گشود، بود

گرچه ماتم است و آتش و عطش، اين همه پلى براى گريه نيست از شعور عاشقى در اين جهان، كربلا هر آنچه هست و بود، بود

كربلا خجالتى است پر گناه، در شبى كه ما سكوت، ما نگاه در شبى كه از دريغ و خشم و شرم، صورت ستارگان كبود، بود

سيلى هميشه اى است كربلا، تازيانه اى عميق و دردناك آنچه را كه زمانه ى پلشت، در وجود آدمى نبود بود

كربلا پس هبوط آدمى، از غرور آسمان به اين مغاك بخت تا خداى خود گريختن، بخت با شكوه يك صعود بود

بعد از آن روح كودكى، در شبانه ى فرات ديده شداين همان كبوترى كه با حسين، تير در گلو به خون غنود بود

بعد از آن در آن ديار بى صفت، عقده و حقارت و ركود بودمعنى سپيدها سياهى و معنى فرازها فرود بود

ابتداى كربلا غدير نيست، ابتدا همان شروع خلقت است كربلا ستيز با خود و جهان، كربلا هر آنچه هست و بود بود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1626

سعيد بيابانكى

اشاره

سعيد بيابانكى به سال 1346 ه. ش در خمينى شهر اصفهان به دنيا آمد، تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در آن شهر گذراند، و در رشته ى مهندسى كامپيوتر دانشگاه اصفهان فارغ التحصيل شد.

از سال 1364 هجرى به اهالى آبادى سر سبز شعر و ادب پيوست و آثارش در صفحات ادبى مطبوعات كشور به چاپ رسيده است. خود مى گويد: «رشد اوليه ى شعر را مديون انجمن ادبى سروش خمينى شهر كه محفلى سرشار از

صفا و خالى از كينه بود مى دانم و رشد ثانويه ى خود را در فضاى دانشگاه حس مى كنم».

وى يكى از شاعران جوان و خوش ذوق و غزل سراى امروز است كه در قالب هاى ديگر شعرى نيز طبع آزمايى كرده است. از وى تاكنون دو مجموعه شعر با نام «رد پايى در برف» و «نيمى از خورشيد» چاپ و منتشر شده است.

-*-

اسبهاى بى ركاب:

پر برمى دارد امشب آفتاب از نيزه هامى دمد يك آسمان خورشيد تاب از نيزه ها

مى شناسى اين همه خورشيد خون آلود راآه، اى خورشيد زخمى رخ متاب از نيزه ها

كهكشان است اين بيابان چون كه امشب مى دمدماهتاب از خيمه ها و آفتاب از نيزه ها

ريگ ريگش هم گواهى مى دهد روز حساب كاين بيابان خورده زخم بى حساب از نيزه ها

يال هايى سرخ و تن هايى به خون غلطيده است يادگار اسب هاى بى ركاب از نيزه ها

آرزوى آب هم اين جا عطش نوشيدن است خواهد آمد العطش ها را جواب از نيزه ها

باز هم جارى است امشب رودرود از سينه هابس كه مى آيد صداى آب آب از نيزه ها

گرچه اين موج موج تشنگى ها جارى است مى تراود چشمه چشمه شعر ناب از نيزه ها «1» ***

سپيدار:

عشق هر روز به تكرار تو برمى خيزداشك هر صبح به ديدار تو برمى خيزد

اى مسافر به گلاب نگهم خواهم شست گرد و خاكى كه ز رخسار تو برمى خيزد

مگر اى دشت عطش نوش گناهى دارى كآسمان نيز به انكار تو برمى خيزد؟

تو به پا خيز و بخواه از دل من برخيزدحتم دارم كه به اصرار تو برمى خيزد

شعرى خوانم و يك دشت، غم و آهن و آه از گلوى تر نيزار تو برمى خيزد

مگر آن دست چه بخشيد به آغوش فرات كه از آن بوى علمدار تو برمى خيزد

پاس مى دارمت اى باغ كه هر روز بهاربه تماشاى سپيدار تو برمى خيزد

اى كه يك قافله خورشيد به خون آغشته بامداد از لب ديوار تو برمى خيزد

______________________________

(1)- مجموعه شعر «نيمى از خورشيد»؛ ص 19 و 20.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1627 كيستم من كه به تكرار غمت بنشينم عشق هر روز به تكرار تو برمى خيزد «1» ***

عصر عاشورا (1):

دشت مى بلعيد كم كم، پيكر خورشيد رابر فراز نيزه مى ديدم سر خورشيد را

آسمان گوتا بشويد با گلاب اشكهاگيسوان خفته در خاكستر خورشيد را

بوريايى نيست در اين دشت تا پنهان كندپيكر از بوريا عريان تر خورشيد را

چشم هاى خفته در خون شفق را واكنيدتا ببينيد كهكشان پرپر خورشيد را

نيمى از خورشيد در سيلاب خون افتاده بودكاروان مى برد نيم ديگر خورشيد را

آه اشترها چه غمگين و پريشان مى روندبر فراز نيزه مى بينم سر خورشيد را «2» ***

عصر عاشورا (2):

شن بود و باد، قافله بود و غبار بودآن سوى دشت، حادثه چشم انتظار بود

فرصت نداشت جامه ى نيلى به تن كندخورشيد سر برهنه لب كوهسار بود

گويى به پيشواز نزول فرشته هاصحرا پر از ستاره ى دنباله دار بود

مى سوخت در كوير، عطشناك و روزه دارنخلى كه از رسول خدا يادگار بود

نخلى كه از ميان هزاران هزار فصل شيواترين مقدّمه ى نوبهار بود

شن بود و باد، نخل شقايق تبار عشق تنديس واژگون شده اى در غبار بود

مى آمد از غبار، تب آلود و شرمسارآشفته يال و شيهه زن و بى قرار بود

بيرون دويد دختر زهرا ز خيمه گاه برگشته بود اسب، ولى بى سوار بود «3»

______________________________

(1)- همان؛ ص 25 و 26.

(2)- همان، ص 21 و 22.

(3)- همان، ص 23 و 24.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1628

بهزاد پور حاجيان

اشاره

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1628 بهزاد پور حاجيان ..... ص : 1628

زاد پور حاجيان فرزند احمد به سال 1346 ه. ش در شهر آبادان ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و قسمتى از متوسطه را در آبادان گذراند. سپس عازم مشهد گشت و پس از اخذ ديپلم در دانشگاه مشهد در رشته پزشكى پذيرفته شد و موفق به اخذ مدرك دكتراى پزشكى گرديد.

وى فعاليت هاى شعرى خود را از سال 1372 شمسى آغاز كرد. خود معتقد است كه گرماى سرزمينش سختى شعرش را متلاطم كرده و زبان را به آتش گشوده است. در بدو امر با انجمن ادبى دانشكده ى پزشكى محل تحصيل و سپس با همكارى با سازمان تبليغات اسلامى و اداره ى ارشاد مشهد شروع به سرودن اشعار نمود و شعرهايش در مطبوعات استانى و سراسرى انتشار يافت.

از پور حاجيان كتاب «قيامت حروف» كه مجموعه نثر عاشورايى ايشان است در سال 1382 چاپ و

منتشر شده است. اين نثر پيش از اين به صورت يك برنامه ى ده قسمتى از راديوى صداى مشهد پخش شده بود.

دو كتاب نيز از ايشان در زير چاپ مى باشد: «اسطوره عشق» كه مجموعه ى شعر وى در رابطه با سردار شهيد رستمى است و كتاب شعر براى كودكان با نام «ديو رنگ پريده» كه در راستاى شعر جبهه و جنگ مى باشد. وى قالب غزل و مثنوى را براى سرودن شعر برگزيده است.

دكتر پور حاجيان علاوه بر طبابت، عضويت در شوراى سياستگذارى شعر استان را در كارنامه ى فعاليت هاى ادبى خود دارد.

-*-

سبز عطش:

بردار اى شكسته! سر از بستر عطش روياى آب مانده به بغض تر عطش

بالاتر از نگاه كويرت نفس بكش چرخى بزن به وسعت بال و پر عطش

از پيچ و تاب صاعقه، سرتاسر فرات تن داده موج موج به خاكستر عطش

دستان تو اجازه ى سرخى ست تا خدالب هاى تو شراره سرودند در عطش

برخيز در قيامت اين تيغ ها برقص در اين سكوت سوخته، اين محشر عطش

در ارتفاع تيغه ى شمشير مانده اندسرهاى خاك خورده ى بى پيكر عطش

زانو بزن به خاك در اين دشت خفته اندمردان بى تكلّف نام آور عطش ***

تكرار تاريخ:

به فتواى عطش رقصيده لب تشنه ترى در بادزمين دف مى زند بر پاره هاى پيكرى در باد

به آتش مى نشيند استخوان هاى فرات از شرم مكدّر گشته روى ماه از خاكسترى در باد

سكوتم شيهه ى زخم است، من شاعرتر از تيغم تو لب وا مى كنى، من مى زنم بال و پرى در باد

به اصرار جدال شانه و شمشير مى ديدم زمين بوسيد دست زخمى آب آورى در باد

هلا اى واژه هاى واژگون در من غزل ريزيدكه بر پا كرده ام يك بار ديگر محشرى در باد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1629 تو عصيان كرده اى اما فقط تكرار تاريخ است به ننگ كوفه اى چرخيده تيغ حيدرى در باد ***

معراج:

نفرين به اين غروب ملال آور كبوداين وسعت ترك زده ى مرمر كبود

تقدير زخم خورده ى زهرا و حيدر است اين فرق نيم گشته و آن پيكر كبود

از چشم هاى مرثيه جارى نمى شونداين ابرهاى منجمد ابتر كبود

دريا به احترام نگاهش قيام كردمعراج عاشقانه ى آب آور كبود

انگار در سكوت زمين خاك مى خوردتاريخ خون گرفته ى سرتاسر كبود

برخيز انزواى خودت را تمام كن اى افتخار گمشده! اى پرپر كبود ***

خطبه ى خون:

وقتى گلوى حادثه را طى كرد، فرياد در شهادت عاشورالرزيد پشت سخت هزاران كوه در امتداد غربت عاشورا

مردى ميان شعله تبسّم كرد، شمشير در نيايش خود چرخيدچرخيد تا نهايت خون چرخيد، چرخيد تا اجابت عاشورا

از لابه لاى پنجه ى او مى ريخت، دريا، كه در تراكم مشتش بودظهرى كه شانه هاى زمين مى سوخت، در آتش قيامت عاشورا

آغوش سرد خيمه تكان مى خورد، خورشيد در محاصره جان مى دادشب در ميان خطبه ى خون غلتيد با لهجه ى اسارت عاشورا

امشب هواى نافله دارم من، اى آسمان غرور مرا نشكن اى چشم چكّه چكّه عبادت كن، اى لب بخوان زيارت عاشورا «1» ***

سماع خون

در سماعى به دف خون تو عصيان كرديم شعله برخاست و مشق شب طوفان كرديم

گردبادى دف و آيينه به دستم بدهيدبه همان دست كه آيينه شكستم بدهيد

اقتدا كرده نمازم به دو ركعت طوفان حال مجنون مرا، كرده شفاعت طوفان

بگذاريد، كه تن، طور تكلّم باشدروح در سفسطه ى آينه ها گم باشد

بگذاريد كه آتش به دهان تازه كنم كربلايى شوم اين بار زبان تازه كنم

خون پرخاشگرم از رگ طاقت رد شدمتلاطم شد و دريا شد و دريا مد شد

كتف، سنگين شد و زانوى قدم مى لرزدناز دف خوردن پولاد علم مى لرزد

دست مى چرخد و در سينه دلى خون جگر است- تن، تن آزرده ى تاوان- كبود اثر است

بال مى ريزد و سيمرغ قفس مى شكندتاب سنگينى اين سوگ نفس مى شكند

نفسى خون جگر از شوق شهادت تا عشق نفسى مانده در اوراق شهادت با عشق

تيغ مى رقصد و تن، نازك خلعت دارداين نمازى ست كه هفتاد و دو ركعت دارد

______________________________

(1)- رستاخيز لاله ها؛ ص 38 و 39.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1630 مرد مى بارد از اين معركه ها خونين ترسرخ مى رقصد و مى رقصد از اين رنگين تر

سرخ چرخى زده تا شب

بتكاند گيسورگ و فوّاره ى ماه و بدن و تيغ و گلو

موج سنگين شد و كفران رگ و آهن شداز بهشت تن و از دوزخ پيراهن شد

متبرّك شد و خاك از صف مردان كويربرشى ريخته از عرش به دامان كوير

ناز اين خاك، شهيدانِ شفاعت دارداين نمازى ست كه هفتاد و دو ركعت دارد

رود، اشراق لب و همهمه ى تن شده بودعطش آميخته با علقمه ى تن شده بود

شعله نازك شد و فواره ى تن مى افتادسمت خورشيد بدن پشت بدن مى افتاد

طبل طوفانِ اذانى كه موذن مى زدالرحيل نفسى بود كه «هل من» مى زد

مرد مى كوفت و ناورد جنون مى طلبيداهل بيتى به علمدارى خون مى طلبيد

مرد مى خواست و طبل تب طوفان مى كوفت پنجه در پنجه به بى تابى ياران مى كوفت

آمد از مرقد آتش، يله مردان خروش گرد بادى به قدم كوفته، خورشيد به دوش

گرد بادى به قدم تاخته آيينه به دست چون همان دست كه آيينه ام افتاد شكست

گرد بادى دف و آيينه به دستم بدهيدبه همان دست كه آيينه شكستم بدهيد

شطح در نافله مى رقصد از انبوه صدانوحه اى طنطنه مى بافد از اندوه صدا

اوج مى گيرد و اشكِ پريان، دل شده است كربلا وحى بزرگى ست كه نازل شده است

بعد از آن همهمه ها، خون جگر، لب شده بوداشكِ خورشيد، علمدارى زينب شده بود

بعد از آن وحشت شب، خانه نشين دل شدآسمان آمد و بر تشت طلا نازل شد

كاروان عطش آمد به طواف بدنى تشنه كامان اولو العزم به دنبال تنى

بر تن خاك غروب بدن گل مى رفت چشم تا حوصله ى تُردِ تحمّل مى رفت

اشك شفاف شد و گونه ى شب عريان شدماه بى تاب ترين نافله ى مژگان شد

نفسم نوحه شد و نوحه لبالب رقصيددست در سينه چو بوداى مقرّب رقصيد

نفسم شعله شد و شعله شتابان افتاددر شهودِ يَم خورشيد چو طوفان افتاد

كربلا

آمد و هفتاد و دو ملت گل كردتيغ رقصيد و رسولى به نبوت گل كرد

كربلا شعشعه ى سرخ رسول غزل است كربلا شيعه ترين شعر كتاب ازل است

كربلا آمد و پيغمبر خون معجزه كردمردى از جنس رسولان جنون معجزه كرد

شطح پاشيد و شتك خورد و در آسيب شكست سرخ چرخى زد و بر صورت خورشيد نشست

زائران تحفه اى از كوفه برات آوردندشرم از خيس كدورت ز فرات آوردند

عطشى آمد و لبهاى تَرَك پر خون شدسرخ چرخى زد و از باور رگ، بيرون شد

عطشى آمد و رگ هاى مقرب رقصيدشعله در آتش زرتشت لبالب رقصيد

گردبادى دف و آيينه به دستم بدهيدبه همان دست كه آيينه شكستم بدهيد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1631

بابك نيك طلب

بابك نيك طلب فرزند احمد به سال 1346 ه. ش در تهران متولد شد. دوره ابتدايى و متوسطه را در تهران به پايان برد و توانست در دانشگاه پيام نور به اخذ ليسانس زبان و ادبيات فارسى نايل آيد. نيك طلب از 16 سالگى به سرودن شعر پرداخته است، و كه اشعارش در اغلب مجلات به چاپ رسيده است.

از نيك طلب دو مجموعه شعر مستقل براى نوجوانان به نام هاى «يك پيشواز روشنى» و «نردبانى از ستاره» به چاپ رسيده است هم چنين مجموعه هاى: «پنجره هاى آسمان (1)»: مجموعه 72 شعر شاعران كودك و نوجوان براى خدا، «پنجره هاى آسمان (2)»: مجموعه 72 شعر شاعران كودك و نوجوان براى 14 معصوم، به زيور طبع آراسته گرديده است.

بابك نيك طلب هم چنين روى اشعار شاعران گذشته كار كرده است و گزيده اشعار آن شاعران را به نام هاى «حافظ امروز»، «سعدى امروز»، «مولوى امروز»، «نظامى امروز» و «فردوسى امروز» كه به ترتيب گزيده اشعار ديوان

حافظ، بوستان سعدى، غزليات شمس، ليلى و مجنون و حماسه رستم و سهراب است و هم چنين گزيده اشعار وحشى بافقى را به بازار نشر عرضه نموده است.

وى عضو شوراى شعر كانون پرورش فكرى كودكان و نوجوانان و سرويراستار انتشارات كانون پرورش فكرى مى باشد.

-*-

ماه خورشيد و گل و شبنم رسيدماه اشك و شيون و ماتم رسيد

تازه شد داغ شقايق هاى باغ باز هم از راه ماه غم رسيد

قلب من مثل پرستويى رهادر هواى آشنا پر مى زند

مى رود تا دشت سرشار از عطش چشمه ها را يك به يك سر مى زند

باز مى پيچد صداى تشنگى در سكوت سرد صحراى صبور

آسمان اى مهربان، آبى رسان بر گلوى تشنه ى گلهاى نور

اى خدا فردا نمى آيد چراباز امشب كودكان لب تشنه اند

گريه كن اى ابر باران گريه كن غنچه هاى بى زبان لب تشنه اند

باز هم از راه ماه غم رسيدماه اشك و شيون و ماتم رسيد

تازه شد داغ شقايق هاى باغ ماه خورشيد و گل و شبنم رسيد دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1632

جلال محمدى

اشاره

جلال محمدى فرزند رضا قلى به سال 1346 ه. ش در تبريز به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى و مقدماتى خود را در زادگاهش به پايان رساند.

از سال 1361 شمسى و با همكارى با مطبوعات فعاليت هاى شعرى خود را به طور جدّى آغاز نمود.

از جلال محمدى تاكنون مجموعه شهرى هاى «ارمغان آفتاب»، «هبوط»، «تيغ و تغزل» و «قبيله خورشيد» چاپ و منتشر شده است. از وى هم چنين گزيده غزليات بيدل با مقدمه اى در بيدل شناسى و ترجمه اى از اشعار شعراى معاصر جمهورى آذربايجان با نام «ديدار ساحل» به زيور طبع آراسته گرديده است.

از محمدى مجموعه شعرى به زبان تركى به نام «نامت شكوفا مى شود» نيز در ايران و كشور آذربايجان چاپ

شده است.

جلال محمدى از شاعران غزل سرا است كه با زبان معاصر شعر مى سرايد. وى مسئول واحد ادبيات حوزه هنرى آذربايجان شرقى و سردبير هفته نامه ى منطقه اى به نام «ميثاق» مى باشد.

-*-

مهتاب در آب:

خاندان على و ننگ مذلّت؟ هيهات!دامن فاطمى و لكّه ى بيعت؟ هيهات!

عَلَم حادثه بردار! سفر بايد كردپاى در معركه بگذار! خطر بايد كرد

بار بربند! دگر ترك وطن بايد گفت تيغ برگير! كه با تيغ سخن بايد گفت

جاده در جاده به ديدار خدا بايد رفت خسته، پاى آبله تا كربُ بلا بايد رفت

طاقت هجر ندارى، ره هجرت باز است پاى گر هست تو را، جاده جنت باز است

فصل وصل است گر از فاصله ها در گذريد!اى مجانين حق از سلسله ها در گذريد!

سر به شمشير سپاريد! كه تقدير اين است شكوه زنهار! كه تاوان جنون سنگين است

عشق گويد كه از اين مرحله چون بايد رفت بى سر و بى كفن آغشته به خون بايد رفت

«هر كه دارد هوس كرب و بلا بسم اللّه هر كه دارد سر همراهى ما بسم اللّه» *

خيمه را نيز دمى چند به ظلمت بسپار!راه رجعت به سلامت طلبان وا بگذار!

هر كه را ذوق جراحت نبود برگرددهر كه را شوق شهادت نبود برگردد

بگريزند از اين دشت كه راحت طلبندبستيزند كه جانباز و جراحت طلبند

باز گردند از اين عرصه كه نامردانندعاقبت باره و تن پرور و بى دردانند

سايه ها در دل ظلمت ز سحر بگريزندهان كه فردا سرو شمشير به هم خواهد خورد

بگذاريد كه خادمان ز خطر بگريزندسايه ها در دل ظلمت ز سحر بگريزند

هان كه فردا سرو شمشير به هم خواهد خوردسرنوشت همه با تيغ رقم خواهد خورد *

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1633 عشق طوفان جنونى دگر انگيخته بودعطش و حنجر و خنجر به

هم آميخته بود

آسمان در قدح تشنه هفتاد و دو صبح يك افق باده ز درياى شفق ريخته بود

ما نه هفتاد و دو شوريده از آن مدّعيان همه را عشق به غربال بلا بيخته بود

پى هفتاد و دو حلقوم خروشان، باطل تيغ در تيغ سكوت و ستم آويخته بود

در شگفتم كه كسى جز شهدا زنده مشدعشق از آن محشر كبرى كه برانگيخته بود *

محشرى بود تماشايى و عاشورايى كه به تصوير نبايد ز قلم فرسايى

چه نويسم؟ كه سخن شطح جنون خواهد بوددفتر عشق من آغشته به خون خواهد بود

شه سواران پى معراج كمر مى بستندزره حادثه مردانه به بر مى بستند

مرگ از هيبت آنها متوارى مى شدتا فراسوى صف خصم فرارى مى شد

همه را شوق كه اى كاش ز نو زنده شويم زخمها خورده و در خون خود افكنده شويم

كاش صد بار بميريم و ز نو جاى گيريم پير رخصت دهد و جانب ميدان گيريم

تا نفس مى دهد از حنجره تكبير زنيم در ركاب پسر فاطمه شمشير زنيم

تيغ در پنجه نيفتيم از اين جوش و خروش مگر آن گاه كه افتد همه را دست ز دوش

راه از معركه مى رفت به آغوش بهشت رهروانش همه دريا دل و آيينه سرشت

همه رفتند از اين راه و كسى باز نماندجز ابو الفضل به او همنفسى باز نماند

خيمه ها منتظر و تشنه ى آب است، فرات جگر سنگ از اين شعله كباب است، فرات!

آتش «العطش» از خيمه روان تا ملكوت چه جوابى ست بر اين نامه به جز شرم و سكوت

لرزه افتاد از اين ناله به اركان وجوداضطرابى ست از اين فاجعه در غيب و شهود

دشت مى نالد: اى كاش كه دريا بودم بحر مى نالد: اى كاش كه صحرا بودم

كيست اين باغ ستم سوخته را دريابد؟سينه هاى عطش افروخته را دريابد؟

در همين جاست كه

نوبت به علمدار رسيدكه به آيين ادب آمد و رخصت طلبيد

دست بر قبضه ى شمشير و علم بر دوشش آفتاب آينه ى چهره ى آتش پوشش

مست مى رفت و رخ از شوق برافروخته بود«تا كجا باز دل غم زده اى سوخته بود»

مست مى رفت و حسينش نگران بود از پى نگرانش شه صاحب نظران بود از پى

تا كه تاب آورد اين غيرت مولايى رااين شجات نسب، اين لشكر تنهايى را

بود پر جين سنان پرده ميان وى ورودتيغ غيرت بدرخشيد و ره رود گشود

آه سقاى جگر سوخته بر آب رسيددر دل روز قمر از افق آب دميد

دست در آب فرو برد و كفى پيش آوردبر لب آورد و ننوشيد و تماشايش كرد.

ديد خورشيد در آينه آب افتاده ست عكس ساقى ست كه در جام شراب افتاده ست

چهره در چهره مجال ازلى جلوه گر است پرده در پرده از آن چهره نقاب افتاده ست

مشك پر كرد و پس آنگه به صف دشمن تاخت آتش صاعقه گويى به سحاب افتاده ست

خيمه در خيمه عطش منتظرش بود امّاخبرى بود كه سقّا ز ركاب افتاده ست «1» ...

______________________________

(1)- صبحدم با ستارگان سپيده؛ ص 208- 212.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1634

محمد كاظم كاظمى

اشاره

محمد كاظم كاظمى مهاجر افغانستانى كه به سال 1346 ه. ش در «هرات» افغانستان متولد شده است. تحصيلات خود را در افغانستان و ايران گذرانده و در رشته ى مهندسى عمران فارغ التحصيل شد- فعلا ساكن مشهد مى باشد «1»

-*-

هفتاد و دو تيغ:

آى دوزخ سفران! گاه دريغ آمده است سر بدزديد كه هفتاد و دو تيغ آمده است

طعمه ى تلخ حجيميد، گلوگير شده چرك زخميد- كه كوفه ست- سرازير شده

فوج فرعونيد يا قافله ى قابيليدننگ محضيد، ندانم ز كدامين ايليد

ره مبنديد، كه ما كهنه سواريم، اى قوم!سر برگشت نداريم. نداريم اى قوم!

حلق بر نيزه اگر دوخته شد، باكى نيست خيمه در خيمه اگر سوخته شد، باكى نيست

خيمه تشنه ست، غمى نيست، گلاب آلوده ست سجده بيمار، نه بيمار، شراب آلوده ست

آب اين باديه، خون است كه وانوشد كس زهر باد آن آب كز دست شما نوشد كس

شعله گر افسرد، خاكستر ما خواهد رفت تن اگر خفت به صحرا، سر ما خواهد رفت

راه سخت است اگر سر برود نيست شگفت كاروان با سر رهبر برود، نيست شگفت

تن به صحراى عطش سوخت و سر بر نيزه بر نمى گرديم از اين دشت، مگر با نيزه

تشنه مى سوزيم با مشك در اين خونين دشت دست مى كاريم تا مرد برويد زين دشت

آى! دوزخ سفران، گاه سفر آمده است سر بدزديد كه هفتاد و دو سر آمده است

______________________________

(1)- فرهنگ شاعران جنگ و مقاومت؛ ص 250.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1635

على هوشمند

اشاره

على هوشمند فرزند عباس به سال 1346 ه. ش در «بندر ديّر» ديده به جهان گشود. تحصيلات خود را تا سطح ديپلم در بوشهر ادامه داد.

از سال 1365 و به طور جدى فعاليت هاى شعرى خود را با حضور جمع شاعران در حوزه ى هنرى سازمان تبليغات اسلامى تهران پى گرفت.

از هوشمند تاكنون يك مجموعه شعر به نام «آتش و ارغوان» به چاپ رسيده است، و مجموعه ديگرى بنام «عاشقانه هاى يك تراكتور تنها» زير چاپ دارد

وى در شعر كلاسيك تمايلش بيشتر به سرودن غزل و رباعى است و در شعر نو نيمايى

و سپيد نيز طبع آزمايى كرده است.

هوشمند روزنامه نگار است و سردبير يك روزنامه ى محلى در بوشهر مى باشد و علاوه بر آن يك موسسه فرهنگى انتشارات خصوصى را نيز اداره مى كند.

-*-

عاشورايى ها:

(1)

حنجره هاى زخمى آوازهاى شكسته لبهاى تشنه و در نيزه باران آفتاب شطى از عطش فوّاره اى سرخ آسمانى از كبوتر در پرواز

(2)

اسب هاى بى سوارسوارانى بى سر سم ضربه هاى متوالى، يال هاى خونين، زين هاى خالى قرآن هاى ناطق افتاده بر خاك خاموش

(3)

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1636 بانويى سبزپوش ضريحى مقدس گل ها را مى جويد و مى بويد دستانى بى انگشت، انگشتانى بى انگشتر علقمه اى از اشك، مى جوشد

(4)

كاروانى از داغ، ناقه هايى از آتش، محمل هايى در آستان انفجارو اسيران اندوه- در كوچه هاى غريب كوفه و بلاغت خطبه هاى آتشين كز لبان بانويى سبزپوش مى تراود، آتش فشانى دهان مى گشايد اى دل چهاده قرن اندوهت باد! اگر لحظه اى از مظلوميت اين كاروان باز بمانى دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1637

حميد رضا شكارسرى

اشاره

حميد رضا شكار سرى فرزند محمد ابراهيم در سال 1346 ه. ش در تهران متولد شد. پس از گذراندن تحصيلات متوسطه و ابتدايى، ليسانس خود را در رشته ى زمين شناسى از دانشگاه شهيد بهشتى تهران اخذ نمود و به استخدام وزارت راه و ترابرى درآمد.

شكارسرى از شاعران دوران انقلاب اسلامى محسوب مى شود كه از 16 سالگى شروع به سرودن شعر نمود و نخستين مجموعه شعرى خود را با نام «باز جمعه اى گذشت» در سال 1375 چاپ و منتشر كرد. ديگر آثار اين شاعر عبارتند از: «گزيده ادبيات معاصر شماره 54»، «از تمام روشنايى ها»، «حماسه كلمات» و مجموعه نقد ادبى «از سكوت به حرف». وى براى سرودن از قالب هاى غزل، سپيد و نيمايى بهره برده است.

شكار سرى با نوشتن دهها مقاله و نقد شعر در نشريات و جرايد كشور جزو شاعران پر كار معاصر محسوب ميشود ايشان هم چنين دبير علمى چندين كنگره و همايش ادبى و داورى چندين مسابقه شعر را در كارنامه ى فعاليت هاى خود دارد. كتاب حماسه كلمات ايشان كه مجموعه نقد و بررسى بيست سال شعر دفاع مقدس مى باشد در سال 80 به عنوان اثر برگزيده جشنواره دو سالانه انتخاب كتاب دفاع مقدس در بخش شعر شده است.

وى در حال حاضر علاوه بر شغل ادارى مسئوليت كانون ادبى فرهنگسراى جوان تهران را بر عهده دارد.

-*-

ستايشها:

1

نيمى از فواره پرواز است نيمى فرود ... چشم هاى جهان به شگفت خيره مانده است تا ابد كه سرانجام نيمه ى دوّمت كجاست؟!

2

التيام سرنوشت زخمهاست امّا مرا ببخش! شرمناك و گريان شكر مى كنم كه زخم هاى ترا التيام نيست و الّا رگهاى جهان را دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1638 قرنها پيش از اين خونى نمانده بود

3

بلندى چنان بلند كه سر در ابرهاى افسانه برده اى و جهان چون دشتى فروتن به پايت افتاده است

4

ناگاه در گودال غروب كردى شب شد و بغض پشت بغض در گلوى جهان پيچيد كوهها سر به فلك كشيدند

5

زير پايت زمين در چرخشى پر شتاب تر كربلا را پشت افق پنهان مى كرد تا بلكه بار نيفكنى بر او تا بلكه بر ندارى سايه از سر جهان

6

به تعداد زخمهاى توجهان قطره قطره گريه كرده است آسمان پر ستاره را ببين! دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1639

7

جهان فراموش نمى كنديك روز و آن همه خورشيد؟! يك روز و آن همه غروب؟! از آن پس روزها همه كوتاه تر شدند

8

به اشاره ى انگشتت جهان ارادت داشت چه كور بود چشمى كه تنها انگشترت را ديد!

9

گرد آمدندتمام ابرهاى جهان به يارى اندوهت نم اشكى فشاندى بر آن شانه ى بى دست شرم آن توده ى ابر كوچك را تبخير كرد

10

آخرين فرياد رابى صدا فراز دست گرفتى پاسخ حرمله بر قلب جهان نشست

11

آنقدر اندوه بر زين داشت كه سُمهايش پشت جهان را خم مى كرد دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1640 ذو الجناح چون بى سوار برمى گشت

12

در خيمه هاى تشنه آن انتظار بزرگ گويا از ابتداى جهان تا انتهاى آن نه آب نه آب آور فاجعه در پايان داشت

13

پرسيد: چرا؟هفتاد و دو دليل آوردى جهان مجاب شد

14

پيش از اين نيزبر نيزه رفته بود جهان شاهد است اين بار اما چه صوت خوشى دارد!

15

اين جوان كيست؟اينجا كجاست؟ گويا پيامبر گويا احد (جهان به ياد مى آورد) دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1641

16

جهان تو را كه ديددر هجوم بى امان تير و تيغ دانست چه بود راز اعتراض ملايك

17

در حسرت آن پرسشم كه پاسخش خيزران بود آنگاه كه مى خشكيد هرچه ترانه در گلوى جهان بود

18

مى گذرندلحظه وار مى گذرند و تو بر قله ى جهان گذر قرون را به تماشا نشسته اى

19

اسبان مست!اسبان نانجيب! حريصانه بر چه مى دويد؟ سُمهاى وحشى تان شكسته باد! كه ستونهاى سپيد جهان را شكسته ايد.

20

در ستايشت اى اندوه متراكم جهان!واژه اى نمانده است كه نريخته باشم از چشم دفترم دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1642 بر آب مى رود ...

معمّا:

تا ابدبزرگترين معمّاى تاريخ خواهد بود اينكه تو باشى و سلسله جبال نور فقط چهارده قلّه داشته باشد

بى ياس، بى عبّاس:

آن مشت آب اگر به لب ها مى رسيد تاريخ چه مى كرد بى عشق؟ آن دست هاى بريده اگر نبود تاريخ چه مى كرد بى تكيه گاه؟ باغ تاريخ چه مى شد؟ بى ياس؟ شب تاريخ چه مى شد بى عبّاس؟ ز جا اسطوره ى احساس برخاست

درون خيمه، عطر ياس برخاست

عطش در خيمه ها بيداد مى كردپى آب آورى عبّاس برخاست

*

به سوى علقمه عباس مى رفت كه موجى از غم و احساس مى رفت

تمام باغ شاهد بود، آن ياس به جنگ لشكرى از داس مى رفت

*

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1643 چو پيدا كرد در خود ياس را آب نفهميد آن همه احساس را آب

چو نوميدانه آن دم آرزو كردلب خشكيده ى عباس را آب

*

هنوز اسطوره ى احساس پيداست ميان داس ها آن ياس پيداست

هنوز آن دورها بى دست پيداست پى آب آورى عبّاس پيداست

*

عجب پاييز زردى، ياس من كونكشت اين غم مرا احساس من كو

نمى خواهم نمى خواهم دگر آب خداوندا عمو عبّاس من كو؟

***

سفر:

راه مانده است و پاى آبله دارشن و صحرا و خشم قافله دار

سفر اين بار، داغدار و اسيرآه با دست و پاى سلسله دار

روز، سيلى و تازيانه و زخم شب، سياه و بلند و نافله دار

اين طرف اشك هاى پاك و زلال آن طرف خنده هاى مسأله دار

سرد و ساكت به شيشه مى ماندمرد آن آسمان چلچله دار

علقمه مانده شرمسار از خودمى رود كاروان از او گله دار

سفر آنگاه انتهايش نيست باز راه است و پاى آبله دار

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1644

اسماعيل سكاك

اشاره

اسماعيل سكاك فرزند ابو الفضل در سال 1346 ه. ش در شهر قزوين به دنيا آمد. تحصيلات خود را تا مقطع كارشناسى ادبيات فارسى در دانشگاه قزوين سپرى نمود.

سكاك از سال 67 بطور جدى به سرودن شعر پرداخت و در انجمن هاى ادبى شهر خود حضورى فعال يافت. شعرهاى او تاكنون به صورت پراكنده در روزنامه ها، جنگ هاى ادبى و مجموعه شعرهاى گردآورى شده انتشار يافته است. تاكنون از اسماعيل سكاك يك مجموعه شعر به نام «با مسافرى در ايستگاه من» چاپ و منتشر شده است. وى بيشتر در زمينه كلاسيك شعر مى گويد و تمايلش به سرودن غزل و رباعى بيشتر از ساير قوالب شعرى است گرچه در مثنوى نيز دستى دارد.

اسماعيل سكاك هم اكنون كارمند شركت شيشه آبگينه قزوين مى باشد.

-*-

ماه بنى هاشم:

وقتى صداى شوم دشمن را در لحظه هاى جنگ حس مى كردسنگينى بغض نرفتن را بر سينه اش چون سنگ حس مى كرد

با آن كه مشتاق شهادت بود- در آن زمين پر خطر- امّايك گام دورى از برادر را انگار صد فرسنگ حس مى كرد

يك دشت سرشار از شجاعت بود امّا خجالت مى كشيد از خودوقتى غريبى برادر را در آن زمان تنگ حس مى كرد

اهل حرم وقتى كه سقّا را، ماه بنى هاشم صدا كردندخورشيد در چشمان او خود را كوچك تر و بى رنگ حس مى كرد

در اوج جانبازى دلش مى خواست صد جان ديگر هم فدا مى كرديك جان به راه دوست دادن را در جان نثارى ننگ حس مى كرد

دور از حسين تشنه لب هر چند در خاك و خون افتاده بود امّاآواز «هل من ناصر» ش را با غمگين ترين آهنگ حس مى كرد ***

خيمه تا گودال:

زمين و آسمان كربلا شد وصل با آتش ميان خيمه ها پيچيد بى شرمانه تا آتش

به همراه عطش راه تو را از چارسو بستندتمام سنگ ها، سر نيزه ها و زخم با آتش

تو در يك سوى ميدان، اشتياق مرگ هم با توو در آن سوى ديگر لشكر و يك كربلا آتش

به جز آتش چه كس مى كرد يارى كودكانت رانمى شد با غريبان گر به صحرا آشنا آتش

و بودى آن چنان تنها، كه در آن ظهر دردآلودپى غمخوارى تو شعله ور شد هر كجا آتش

نمى پرسى چگونه خواهرت مردانه پيموده ست مسير خيمه تا گودال و، از گودال تا آتش

چه مى شد خشك مى شد دست هاى فتنه ى آن قوم همان هايى كه مى بردند سوى خيمه ها آتش

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1645

عبد الرحيم سعيدى راد

عبد الرحيم سعيدى راد فرزند محمد على به سال 1346 ه. ش در شهرستان دزفول ديده به جهان گشود. تحصيلات خود را تا سطح ديپلم در دزفول به پايان برد و در دانشگاه شهيد چمران اهواز در رشته زراعت و اصلاح نبات در مقطع كارشناسى پذيرفته گرديد و ادامه آن را تا سطح كارشناسى ارشد در همان رشته در دانشگاه آزاد اسلامى بيرجند دنبال كرد.

سعيدى راد فعاليتهاى شعرى خود را به طور جدى از سال 69 و با مطبوعات كشور آغاز نمود.

از ايشان تاكنون كتابهاى زير به چاپ رسيده است: «بعد از باران» كه گردآورى اشعار مرحوم آرش باران پور است. «گزيده ادبيات معاصر شماره 77»، «زخم هاى خورشيد» كه در آن خاطرات جنگ را جمع آورى نموده است. «فانوسهاى سنگى» كه گردآورى اشعارى در مورد فلسطين مى باشد. «بر بلنداى عشق» كه گردآورى مجموعه خاطرات شهيد بلنديان است.

از سعيدى راد دو كتاب: «سيره زندگى مرحوم علامه جعفرى»، «شقايقهاى پرپر» كه مثنوى

بلندى در رابطه با شهداى خوزستان است. در زير چاپ مى باشد.

وى قالب غزل و دوبيتى را براى سرودن اشعارش برگزيده است.

عبد الرحيم سعيدى راد علاوه بر فعاليتهاى فرهنگى و ادبى هم اكنون معاون عمرانى دفتر امور پژوهشى سازمان مديريت و برنامه ريزى كشور است.

-*-

هنوز مى چكد از چشم آسمان آتش زمين و هرچه در آن مى كشد فغان، آتش

صداى طبل عزا بين كوچه مى پيچدو باز سنج و دهل بسته بر زبان، آتش

صداى شيون شمشير مى رسد برگوش ميان معركه برپاست بى گمان، آتش

چه شعله ها كه به پاهاى كودكان پيچيدچه زخم ها كه چنين مى زند به جان، آتش

به پاست خطبه آتش ميان كاخ يزيدتمام شام بلا سوخت از همان، آتش ***

خورشيد چه عاشقانه پيمان مى داددر وادى طوفان بلا جان مى داد

آن روز معلم شهادت، چه غريب با ناى بريده، دست ايمان مى داد *

گل غنچه اى از سلاله ى حيدر بودافسوس كه مثل لاله اى پرپر بود

آن ظهر عطشناك چه غوغايى كردآن مرد كه نام كوچكش اصغر بود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1646

نادر بختيارى

اشاره

نادر بختيارى فرزند تيمور در سال 1347 ه. ش در شهرستان اروميه ديده به جهان گشود پدر و مادر ايشان اصلا اصفهانى هستند ولى به ضرورت شغل پدر (نظامى بودن) تا سال 57 در استان آذربايجان غربى (شهرستان پيرانشهر) زندگى مى كردند و سپس به اصفهان مراجعت نمودند.

تحصيلات را تا پايان متوسطه در اصفهان گذراند و در سال 66 در دانشگاه شيراز و در رشته دامپزشكى پذيرفته شد و تحصيلات خود را تا سطح دكترا در همان دانشگاه ادامه داد.

سرودن شعر را از سال 66 آغاز كرد كه خود آن را مديون تشويقات استادش دكتر اكبر مصطفوى مى داند با آشنايى با شاعر معاصر محمد رضا آقاسى در

سال 71 سمت و سوى اشعارش صبغه ى بيش از پيش مذهبى يافت ايشان در زمينه فيلمنامه نويسى و نقد فيلم نيز اقداماتى انجام داده و طرح هايى در دست اقدام دارد. شعرهايش بيشتر در قالب رباعى، غزل و مثنوى است امّا علاقه ى وى به مثنوى هاى مطوّل فراوان تر است. نادر بختيارى هم اينك به عنوان مدرس در دانشگاه آزاد اسلامى در تهران مشغول تدريس مى باشد.

-*-

يا كريم عشق:

بوى بهار مى وزد از دشت ها هنوزگلريز لاله هاست به گلگشت ها هنوز

در دور دست، زوزه كش تيرهاى مرگ در اوج خون چكاچك شمشيرهاى مرگ

در خيمه ى امام خروش نهفته بودآن آخرين اميد به گهواره خفته بود

آن آخرين دلير كه عرق خدنگ داشت شش ماهه كودكى كه به سر شور جنگ داشت

طفلى كز او عنان نفس مى گسيخت مرگ وز پيشگاه غيرت او مى گريخت مرگ

شش ماهه كودكى كه تپش سوز صحنه بودقنداقه پيچ ليك چو تيغى برهنه بود

شش ماهه كودكى كه در او گريه ره نداشت فرزند عشق بود و به جز اين گنه نداشت

هل من معين چو از جگر پاره شد بلندلبيك آه و تير ز گهواره شد بلند

آنگاه چاك سينه كش خيمه باز شدسر تا به پاى آينه دست نياز شد

برداشت طفل تشنه لبش را و خون گريست از ريگ و از ستاره و از گل فزون گريست

تر كرد آن لبان ننوشيده شير رابوسيد آن گلوى مهياى تير را

وقتى كه طفل در بغل آمد به عرصه گاه چون ابر، چتر زد به سر دشت دودِ آه

آن دم كمان خود به سر شانه بند كردخورشيد را فراز دو دستش بلند كرد

يا للعجب كه هيچ نبودش هراس مرگ وقتى كه ديد حرمله را در لباس مرگ

چون عشق با كمان ستم روبرو نشست تير سه شاخه اى به گلويش

فرو نشست

از جاى تير خون فوران كرد و موج زدآن رود سرخ سيل شد و سر به اوج زد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1647 زد بال و پر كبوتر مجروح كربلاگويى كه پر كشيد ز تن روح كربلا

آن دم امام تير ز حلقش برون كشيددستى به ناز كاكل آن غرق خون كشيد

بوسيد باز آن گلوى پاره پاره راپاشيد تا خدا گل و خون و ستاره را

آن سان كه سقف عرش ز خون رنگ گل گرفت فوج فرشتگان خدا را جنون گرفت

اصغر پرنده اى كه پر و بال وا نكردبر هستى، آه ديده ى اقبال وا نكرد

اصغر كبوتر حرم و يا كريم عشق اصغر شكوه پرپر گل در نسيم عشق

اى قفل راز اسم پدر را كليد تويا ايها الشهيد تو، و ابن الشهيد تو

اى بى سنان و تيغ و سپر كشته الوداع وى پيش چشم هاى پدر كشته الوداع «1» ***

دو دريا:

رو سوى خيمه ها، ز دل دشت بى بهاراسبى عنان گسيخته، برگشت بى سوار

يك زن، كه سخت هيأت مردان مرد داشت بعد از حسين، يك دل طوفان نورد داشت

تا ديد غرق خون، بدن چاك چاك شاه افكند خويش را ته گودال قتلگاه

خورشيد ديده يى كه شود محو ماهتاب؟!مهتاب ديده يى كه بپيچد بر آفتاب؟!

در بطن خون و خاك، دو تنها تو ديده يى؟در گودى مغاك، دو دريا تو ديده يى؟!

زنها مگر كه خاك به دامان نمى كنند؟يا آنكه موى خويش، پريشان نمى كنند؟

پس از چه زينب آن همه ستوار مانده بود؟!در ملتغاى تيغ، على وار مانده بود؟!

از عشق و زخم، ملغمه ى جان او چكيددل، پاره پاره از سر مژگان او چكيد

آتش زدند خيمه به خيمه، بهار راتا بگسلند قامت آن سوگوار را ***

خلسه ى خون:

ظهرى غريب بود و، به صحرا شدم خموش«باريده بود عشق ادرك اخاك بر دوش»

از دور، چند خيمه هويدا در التهاب و آن سوى تر، سواد سپاهى كه در سراب

نزديك تر كه آمدم، آهم زبانه زدآهى كه چرخ خورد و، مرا تازيانه زد

دانستم آنكه بسى دير كرده ام اين بار نيز تكيه به تقدير كرده ام!

ديدم كه ذو الجناح، چو كوه ايستاده است آن سو، زنى در اوج، شكوه ايستاده است

ديدم زمان، زمان وداعى ست ديدنى در چشم او ز اشك، سماعى ست ديدنى

ديدم كه عشق، تيغ دو دم برگرفته است ديدم حسين، هيأت حيدر گرفته است

لالِ تحيّر، آينه سان، شب نداشتم مى خواستم، بتازم و، مركب نداشتم

مى خواستم به خلسه ى خون آشنا شوم هفتاد و سوّمين سرِ از تن جدا شوم

______________________________

(1)- شب شعر عاشورا؛ ص 38- 41.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1648 در آن ميان، حدوث و قِدّم مست عشق بودآرى لگام مرگ و ستم، دست عشق بود

وقتى كه تاخت تشنه به سوى معاد خون برخاست از مهابت او، گردباد خون

هر سو

گريختند شغالان و روبهان پنهان شدند در پس خود، خيل گمرهان

آن دم امام، در تف «أَمَّنْ يُجِيبُ» مانددم در كشيد و، «اشْهَدْ» خود را غريب خواند

در چار سوى عرصه ى خون، راند و گريه كردبر هر شهيد، فاتحه يى خواند و گريه كرد

آنگاه، عرصه بر نَفَس او، سپند شدبانگ «فيا سُيوف خُذينى!» بلند شد

آن وقت: لُجّه لُجّه ى خون مباح رامهميز كوفت هيمنه ى ذو الجناح را

پيچيد شور حيدر كرّار، در سرش آتش گرفت نعره ى اللّه اكبرش

يكباره تاختند بر او تيغ هاى مرگ آهن گداختند در او، تيغ هاى مرگ

آن گونه كشتِ شان كه رمق در تنش نماندجز تير و زخم، بر بدن روشنش نماند

اين لحظه، آن لحظه ى مرگ دوباره بودهر چند ظهر، وقت غروب ستاره بود

اسلام كفر، تن به مجوس و مجوسه زدديدم كه تيغ بر رگ خورشيد، بوسه زد

روحى بلند همچو ملايك، خروج كردروحى كه بال و پر زد و قصد عروج كرد

آن روح، در طواف به گِرد امام شدو آن حجّ ناتمام، بدين سان تمام شد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1649

احد سرد رودى

احد سرد رودى فرزند على اكبر متخلّص به «سالك» در سال 1347 ه. ش در «سردرود» از توابع تبريز به دنيا آمد تحصيلات ابتدايى و متوسطه خود را در تبريز طى كرد و مقدمات دروس حوزوى را در تهران فراگرفت.

از دوره دبيرستان به طور جدى سرودن شعر را آغاز نمود و با نزديكى و همكارى با انجمن هاى ادبى آن را جدى تر دنبال كرد.

همكارى هايى نيز با مطبوعات و صدا و سيما و ارگانها نيز در كارنامه ى فعاليت هاى وى به چشم مى خورد.

سردرودى به سرودن غزل بيش از ساير گونه هاى شعر از خود علاقه نشان مى دهد.

-*-

از ساغر آفريدند روزى كه تيغ ما راميخانه نام

كرديم صحراى كربلا را

در اين حرم به غير از طوفان نمى نهد پااينجا نمى گذارند، داخل شود صبا را

جايى كه مى ربايد دل را نگاه سرخش اينجا، بگو كه زاهد بر سر كشد عبا را

جايى كه تا رسيدن صد كوفه پيش رو هست بايد گذشت از سر، بايد گذاشت پا را

جايى كه مى كشانند آيينه را به زنجيربندد به روى دريا، شمشير، آبها را

ديدند چرخ مى زد در زير تيغ سرمست نوشاند تا كه ساقى خم خانه ى بلا را

آه از دمى كه خورشيد افتاد از نفس، ديدخفاشها گرفتند در يك نگه سما را

مى رويد از زمين سر، «سالك» به يك تجلّى موسى كجاست بيند سيناى نينوا را

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1650

غلامرضا كافى

اشاره

غلامرضا كافى فرزند محمد به سال 1347 ه. ش در «شهر بابك» كرمان متولد شد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود سپرى كرد. سپس به دانشگاه شيراز راه يافت و كارشناسى و كارشناسى ارشد و دكتراى خود را در رشته ى زبان و ادبيات فارسى از آن دانشگاه اخذ نمود و پايان نامه خود را در رابطه با «شناخت شعر جنگ» انتخاب نمود كه بعدها با عنوان «دستى بر آتش» به صورت كتاب به چاپ رسيد.

وى فعاليت هاى شعرى خود را از بدو ورود به دانشگاه شروع نمود از ايشان تاكنون كتب متعددى به چاپ رسيده است.

مجموعه هاى شعرى ايشان عبارتند از: «بهار در برهوت»، «تيغ و ترانه»، «سردار هور»، «گزيده ادبيات معاصر شماره 161» و «فرشته ى انجير» كه كار مشتركى با همسر شاعرش خانم پروانه نجاتى مى باشد و شامل اشعار مذهبى آنهاست.

سه كتاب نيز در زمينه داستان و خاطره از دكتر كافى چاپ و منتشر شده است: «زخم كبود كبوتر»، «روان خونى

سنگر» و «رود رگبار هلهله».

كافى از ميان قالب هاى شعرى كلاسيك بيشتر به غزل و مثنوى دلبستگى دارد ولى مدتيست به شيوه اى در شعر كه مختص خود اوست و نام «ترانك» را بر آن نهاده، رو آورده است. وى ترانك را شعرك هاى كوتاهى كه حاوى لحظات شاعرانه شكار شده اند و معمولا دردهاى اجتماعى را بازتاب مى دهند، ناميده است.

دكتر غلامرضا كافى عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامى است و ده سال مسئوليت انجمن شعر جهاد دانشگاهى فارس و عضويت در ستاد شب شعر عاشورا را در كارنامه فعاليت هاى ادبى خود دارد.

-*-

قرآن برگ برگ

روزى كه خاك نشئه صبح نشوز داشت چنگى «1» حزين چكامه ى خون در چگور «2» داشت

خورشيد در محاق افق خونِ تيره بودامساك آب سور گناه كبيره بود

مى سوخت خيمه خيمه نگاهى در اضطراب خون مى چكيد از نوك مژگان آفتاب

نعل كهر در آتش عصيان مذاب بوددر رود رود ظهر زمين قحط آب بود

له له، كوير ناك، عطشناك، تيغ مرگ در خاك دست و پازده قرآن برگ برگ

«اى چرخ غافلى كه چه بيداد كرده اى در باغ دين چه با گل و شمشاد كرده اى» «3»

اى چرخ! باز فتنه ى صفين پا گرفت توفان مرگ در نفس كربلا گرفت

بنگر كه باز باطل و حق در مقابلندمرغان عشق در عطش تيغ، بسملند

يك سو ببين كه سبز و سترگ ايستاده انديك سو هزار گله ى گرگ ايستاده اند

يك سوى دشت خيمه ى دست دعا بلنديك سوى خاك سايه اى از نيزه ها بلند

______________________________

(1)- چنگى: چنگنواز.

(2)- چگور: نوعى ساز- كمانچه.

(3)- اين بيت از محتشم كاشانى است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1651 سمت سپاه موج كه طوفانْ غرورهالبريز سايه مرد كه سمت ستورها

اين سو كه تيغ ها به عطش يال مى زنندهفتاد و دو فرشته نفس بال مى زنند

آن سو كه در كوير

سراب ايستاده انداز سى هزار بيش به چندين قلاده اند

اينك منم كه شعله نفس در گدازه ام اينك منم كه راوى اين خون تازه ام

بشنو كه نابرابرى و جنگ قصّه نيست بشنو كه شيشه طاقتى و سنگ قصّه نيست

در نبض خاك گرچه تبِ دشنه مى تپيدظهرى غريب بود كه گل، تشنه مى تپيد

خون بود و خلسه بود و نماز و نياز بودهفت آسمان براى عروج كه باز بود

ديدم كنار علقمه ماه تمام راچون موج در خروش صلابت امام را

باران تير را چو سپر ايستاده بودچون نخل در هجوم تبر ايستاده بود

هرچند داغدار پسر بود، تازه بودچشم انتظار زخم دگر بود، تازه بود

گويى كه عمر عشق به آخر رسيده بودنوبت به يادگارِ برادر رسيده بود

قاسم چو تيغ، تشنه برون از نيام زدلب هاى خشك بوسه به دست امام زد

خون پرده بست چشم عزيز سوار رادر كف گرفت هيمنه ى ذو الفقار را

مهميز گُرده كوه به سمندى سپيد شداهل حرم ز آمدنش نااميد شد

آن سرو تازه رُسته كه حيدر تبار بوداز بوستان سبز حسن يادگار بود ***

غريبه:

چقدر آشنا مى نمايى غريبه!بگو از كجا، از كجايى غريبه؟!

در اين شهر و اين شب چه بى سر پناهى ندارى مگر آشنايى غريبه؟!

دل نخل ها تازه شد از عبورت مگر تو ولّى خدايى غريبه؟!

تن شهر، بوى ترا مى دهد آى تو جان كدام آشنايى غريبه؟!

تو در آسمان نگاهت چه دارى كه كردى دلم را هوايى، غريبه؟!

غبار كدامين سفر بر تو مانده ست كه گرد از دلم مى زدايى غريبه؟!

به كار كه بستى گره چفيه ات راكه از كار من مى گشايى غريبه؟!

ترا مى شناسم، تو را مى شناسم تو همرنگ خون خدايى غريبه؟!

كمينگاه ديواست اين شهر، اين شب مگر در دل من در آيى غريبه؟!

تو رفتى و مانده ست در كوچه ى شهرنشان از توام ردّ پايى غريبه؟! «1»

______________________________

(1)- شعر خطاب به مسلم بن عقيل است.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1652

سيد قاسم ناظمى

اشاره

سيد قاسم ناظمى فرزند سيد مرتضى در سال 1347 ه. ش در تبريز به دنيا آمد. تحصيلات خود را تا مقطع ليسانس در رشته ى ادبيات فارسى در دانشگاه تبريز به پايان رساند.

از سال 64 سرودن شعر را به طور جدى آغاز كرد و در انجمن هاى ادبى حضور فعال پيدا نمود. از ناظمى تاكنون اين آثار به چاپ رسيده است: مجموعه شعرى از ساير شاعران به اهتمام ايشان جمع آورى و چاپ گرديده با عنوان «روح فرات». در زمينه نثر نيز دو كتاب «خداحافظ سردار» و «گيرنده، منطقه جنگى» چاپ شده است.

ناظمى در شعر كلاسيك بيشتر در قالب غزل كار كرده ولى در ساير قوالب بخصوص رباعى و دوبيتى نيز طبع آزمايى كرده است.

وى شعر نو نيز مى گويد كه آثارش بيشتر در قالب شعر سپيد مى باشد. ايشان مسئوليتهاى فرهنگى مختلفى در حوزه هنرى داشته است و هم اينك به عنوان مدير عامل مركز سينمايى استان آذربايجان شرقى و همچنين مسئول دفتر ادبيات هنر مقاومت حوزه هنرى استان خويش مى باشد.

-*-

دو راهى حيرت

سهم درويشان بى درد است كشكول و تبرزين سهم ما ميدان و تيغ و گرده اسبان بى زين

ما از اينجائيم و اهل كوچه هاى اين حوالى نه ز قافيم و نه اهل دشتهاى چين و ما چين

سالكان بى طريق وادى زخم و شهادت راهيان واحه هاى حيرت و ايمان و آئين

عارفان لفظ غيرت شاعران زلف آتش همنشينان بلا و دردمندان غمِ دين

در سلوكى تلخ بين رفتن و ماندن به ترديدگه گريزانيم از آن، گه پشيمانيم از اين

تا دو راهى هاى حيرت مى برد اين شوق عاصى عاشقيم و جاده در مه، راهها فرسنگ و سنگين

از فرود قتلگه تا بر فراز نيزه مائيم گاه در بالا تجلى مى كنيم و گاه پائين

با نسيمى رام

پرپر مى شود گلهاى اين باغ احتياجى نيست در اين سمت بر دستان گلچين

يار ما از شوق گمنامى مقيم بوى لادن عشق ما از فرط پيدايى غريب شهر تمكين

از نگاهش ماه مى نوشيم وقتى مى نشيندآفتاب ما كنار دامنى از لاله غمگين

جستجوى هفت شهر عاشقى بيهوده گردى است يار در پيش است يا بر نيزه يا بر تشت زرين ***

محرم است و زمين بار ديگر آشوبدمدينه مويه كند، روح حيدر آشوبد

صداى ناله ى زهرا دوباره برخيزدزمان بريزد و بر عرش محشر آشوبد

امام، خطبه ى (هل من معين) بخواند و بازز بانگ طبل و دهل دشت يكسر آشوبد

به جز زلالى لبيك، در جواب امام عطش زبانه كشد، غم سراسر آشوبد

غرض از اين سخن و استعانت از كفّار- بهانه بود- كه سرباز آخر آشوبد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1653 براى عشق، صغير و كبير يكسان است علّى اصغر او مثل اكبر آشوبد

رساند اصغر شش ماهه را به قربانگاه كه كودكانه بر آن قوم كافر آشوبد

اشاره مى كند اى قوم: عاشقى دگر است ز شوق سرخ شهادت به مادر آشوبد

براى عشق على، اهل كوفه چاره كنيدبه گاهواره و قنداقه اصغر آشوبد

به تير حرمله، اين خطبه نيز خاتمه يافت روايتش دلِ خورشيد و اختر آشوبد *

خيام مانده و يك دشت داغ و تنهايى براى بى كسى اش، چشم ها تر آشوبد

ميان خيمه و ميدان، دلى مردّد داشت كدام را بگزيند، كه را برآشوبد

لباس جنگ به تن كرد و خيمه خالى شدبه حال و روز حرم ها پيمبر آشوبد ...

كجاست مركب خورشيد؟ ذو الجناح كجاست؟از اين خطاب خطر، رنگ خواهر آشوبد

براى گفت و شنود دوباره فرصت نيست كند اشاره به خواهر، كه كمتر آشوبد

كشيد دامن خود را و سر به راه نهادكه شرط عشق چنين بود، بى سر آشوبد *

نسيم

زمزمه اى مى وزيد: «اى عاشق درون عاشق آشفته دلبر آشوبد.

در اين معاشقه تنها كسى شود كامل كه در ميانه ى خونش شناور آشوبد

يقين، زمين به مدار خدا نمى چرخدمگر گلوى تو، به تيغ ها بر آشوبد ...

بسان حيدر كرّار، ذو الفقار كشيدكه تا به شيوه ى او قلب لشكر آشوبد

به تاخت، تاخت، نظام سپه ز هم پاشيدچنين شود سپهى، گر دلاور آشوبد

دلاورانه ز صف ها گذشت و مى ديدندبه گلّه گلّه روباه، صفدر آشوبد

غبار و تشنگى و هُرم آفتاب كويرچگونه آه! چگونه مكرّر آشوبد

به نيزه تكيه كند تكيه گاه كون و مكان كه با تمام سياهى برابر آشوبد

ولى نسيم كه از تير و نيزه لبريز است تمام قامت خورشيد را در آشوبد

نه خيمه ماند و نه گوشواره ى طفلان به اهل بيت، سپاه ستمگر آشوبد.

غروبگاه تو، اى آفتاب! گودالى ست كه بر بهشت و به عرش و به كوثر آشوبد *

ز شوق زير دم تيغ، بال و پر مى زدچنان كه بر قفس خود، كبوتر آشوبد

حسين، غيرت ساقى ست عرشيان پرهيز!كه بر خُم و مى و بر دست و ساغر آشوبد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1654 به غير حضرت معشوق، اعتنا نكندبه جبرئيل خروشد، به خواهر آشوبد

طبيعت گل سرخ محمدى اين است كه زير سُمّ سواران، معطّر آشوبد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1655

احد چگينى

احد چگينى فرزند عزيز اللّه به سال 1348 ه. ش در قزوين ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود به پايان برد، و در رشته مكانيك از دانشگاه آزاد اسلامى تاكستان در مقطع كارشناسى فارغ التحصيل گرديد. چگينى از دوره دبيرستان فعاليت هاى شعرى خود را آغاز نمود. از وى مجموعه غزلياتى با نام «بومى ترين چوپان دنيا» آماده چاپ مى باشد.

وى در قالب

كلاسيك، غزل را بهتر از انواع شعر مى سرايد.

احد چگينى هم اكنون عضو شوراى اسلامى شهر قزوين و معاون فرماندار اين شهر مى باشد.

-*-

اين سو به روى اسب، مردى بدون دست آن سو به روى خاك، صد كوفه مرد پست

بر روى آفتاب خنجر كشيده اندظلمت نصيبتان، اى قوم شب پرست!

هر روزتان سياه، اى نهروانيان!رفته ز يادتان آن تيغ و ضرب شست؟

اين تيغ بى نيام، اين مرد بى زره آيينه ى حسين، تكرار حيدر است

در سرخى غروب، خورشيد روشنى در خون نشسته بود از پا نمى نشست

آن سو به روى اسب، صد كوفه پرست اين سو به روى خاك مردى بدون دست ***

ستون خيمه ى مولا ابا الفضل علمدار سپاه «لا»، ابا الفضل!

درون هر دلى، با ذكر نامت قيامت مى شود بر پا ابا الفضل

جوانمردى، وفا، غيرت، شجاعت گرفته از تو رونق يا ابا الفضل

در آن سو، لشكرى از تيغ و خنجردر اين سو، يكّه و تنها ابا الفضل

چه ها بى تو كشيد، اى داغ سنگين حسين عصر عاشورا، ابا الفضل

جگرها از عطش در خيمه مى سوخت لب خشكيده سقّا- ابا الفضل

فرات! اى تشنه جاويد تاريخ بگو آخر چه كردى با ابا الفضل؟

فرات از تشنگى مى سوخت آن روزننوشيد از لب آقا ابا الفضل

به قربان لبان تشنه ى توفداى نام سبزت يا ابا الفضل «1»

______________________________

(1)- بال سرخ قنوت؛ ص 182 و 183.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1656

سيد مهدى حسينى

اشاره

سيّد مهدى حسينى ركن آبادى، فرزند سيّد جعفر، در سال 1348 ه. ش در شهر قم چشم به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود به انجام رسانيد. از آن پس براى ادامه ى تحصيلات راهى تهران شد و در رشته ى ادبيات فارسى به تحصيل پرداخت.

حسينى از سال 1366 به شعر و شاعرى روى آورد. از سال 1368 رسما كار شاعرى را

آغاز كرد، و با شركت در «انجمن ادبى محيط» كه تحت سرپرستى و رياست شاعر بلند پايه محمد على مجاهدى (پروانه) اداره مى شود با رموز شعر و فنون آن آشنا گرديد. و از راهنمايى هاى وى در شعر بهره مند شد و از اين رهگذر به شكوفايى شعر خود رونق بخشيد.

حسينى در ميان شعراى متقدم به حافظ و بيدل بيش از ديگر شاعران علاقه نشان ميدهد. «1»

-*-

نيزه ها:

عشق تا گل كرد چون خورشيد، روى نيزه هاشانه هاى آسمان لرزيد، روى نيزه ها

بوى خون پيچيد در پس كوچه هاى آسمان ابرهاى غصّه تا باريد روى نيزه ها

باغى از آتش فراهم بود و، در آشوب خون شعله هاى داغ مى رقصيد روى نيزه ها

يك طرف فوج ستاره، خسته در شولاى خون يك طرف انبوهى از خورشيد روى نيزه ها

اين كدامين دست گلچين بود آيا كاين چنين دسته گلها را يكايك چيد روى نيزه ها

چشم هايى مضطرب مى ديد در بهت عطش چشمه ى خون خدا جوشيد روى نيزه ها

در ميان پرده هاى خون و در حجم سكوت بانگ سرخ نينوا پيچيد روى نيزه ها

زخمه زخمه در سكوت و پرده پرده در غروب آسمان در آسمان خورشيد روى نيزه ها

در طلوع داغ زينب چشم مبهوت زمان باغى از گل هاى پرپر ديد روى نيزه ها

در هجوم بادهاى فتنه در طوفان خشم باغ سرخ كربلا روييد روى نيزه ها ***

پيچيد در فضاى حرم بانگ آب، آب دشمن چو بست بر حرم بو تراب، آب

در وادى عطش زده دريا خروش داشت اما به چشم تشنه لبان شد سراب، آب

آواى العطش به ثريّا رسيده بوداز سوز غصّه آمده در پيچ و تاب، آب

فرياد استغاثه ى طفلان بلند بوداز روى تشنگان ز خجالت شد آب، آب

عباس اين شرار عطش را كند خموش در خيمه ها رساند اگر با شتاب، آب

آن ماه هاشمى چو به دريا نهاد پاى الماس نور سُفت از

آن ماهتاب، آب

در التهاب داغ عطش بر لب فرات از حنجرى فسرده شنيد اين خطاب، آب

______________________________

(1)- سخنوران نامى معاصر ايران؛ ج 2، ص 1149.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1657 اى رو سياه! حنجر خشكيده ى حسين مى سوزد از براى تو و شد كباب، آب

پژمرده نوگلان حسينى ز تشنگى از روى تشنگان حرم رخ متاب، آب

اين خيل تشنگان همه از آل كوثرندفردا چه مى دهى تو به زهرا جواب، آب

بيرون شد از فرات ابو الفضل با شتاب رو سوى خيمه هاست بر او هم ركاب، آب

آنجا كه تير خصم تن مشك را دريدساقى فسرده گشت و گرفت اضطراب، آب

با آن همه اميد دگر نااميد گشت ساقى چو ديد ريخت از آن مشك آب، آب

با ياد كام تشنه ى طفلان در حرم لب تشنه داد جان و نخورد آن جناب، آب

در دشت كربلا گذرى كن هنوز هم پيچيده در فضاى حرم بانگ آب، آب ***

اندوه شيرين:

كه بود اين موج، اين توفان، كه خواب از چشم دريا بردو شب را از سراشيب سكون تا اوج فردا برد

كدامين آفتاب از كهكشان خود فرود آمدكه اين گونه زمين را تا عميق آسمان ها برد

صداى پاى رودى بود، و در قعر زمان پيچيدو بهت تشنگى را از عطشناك دل ما برد

كسى آمد، كسى آن سان كه ديروز توهم رابه سمت مشرق آبى ترين فرداى فردا برد

كسى كه در نگاهش، شعله ى آيينه مى روييدو تا آن سوى حيرت، تا خدا، تا عشق ما را برد

به خاك افكند ذلّت را، شرف را از زمين برداشت و او را تا بلنداى شكوه نيزه، بالا برد

دوباره شادى ام آشفت با اندوه شيرينش مرا تا بى كران آرزو، تا مرز رويا برد

بگو با من، بگو اى عشق، گرچه خوب مى دانم كه بود اين موج، اين

توفان كه خواب از چشم دريا برد ***

بت ساقى:

آسمان، مات و مبهوت مانده است، در سكوت مه آلود صحرايك بيابان عطش گشته جارى، پاى ديوار ترديد دريا

غوطه ور مانده در حيرت دشت، پيكر مردى از نسل طوفان مردى از دوده ى خون و آتش، مردى از تيره ى روشنى ها

كربلا غوطه ور در غم اوست، او كه بنض بلوغ زمانه ست غربت ساقى تشنگان است، آنچه در دشت جارى ست هرجا

هفت پشت عطش سخت لرزيد، آسمان ابرها را فرو ريخت شانه هاى زمين را تكان داد، هق هق گريه ى تلخ سقّا

آه اى غربت بى نهايت! آه اى خواهش بى اجابت زخم هاى بيابان شكفته ست. دشت در دشت، صحرا به صحرا

شرمسار لبانت فرات است، بر دل آب افتاده آتش كرده دريا به روى نگاهت، باز آغوش گرم تمنّا

زخم هايم دوباره شكفتند، آنچه بايد بگويند، گفتندزخم هاى من، اين شعرهايم. زخم هايى هميشه شكوفا

در دل: اندوه، اندوه، اندوه! انبوه، انبوه، انبوه عشق: بشكوه، بشكوه، بشكوه! كه نبرده ست از ياد، ما را

رباعى:

ز شرم روى ماهش آب شد آب ز شوق ديدنش بى تاب شد، آب

نه بر لب هاى خود آبى رسانيدنه از لب هاى او سيراب شد، آب

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1658

پروانه نجاتى

اشاره

پروانه نجاتى فرزند على دوست به سال 1348 ه. ش در «بهبهان» ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود گذراند. سپس در دانشگاه شيراز در رشته زبان انگليسى در مقطع كارشناسى فارغ التحصيل شد.

وى فعاليتهاى شعرى خود را از سال 70 شمسى شروع كرد. در سال 72 به استخدام آموزش و پرورش درآمد.

از خانم نجاتى تاكنون كتاب هاى زير به زيور طبع آراسته شده است. «خاكستر پروانه» كه مجموعه غزليات او است. «قنارى ترين آواز»، «سوگ سور برادرانم»، «فرشته و انجير» كه كار مشترك او با همسر شاعرش دكتر غلامرضا كافى است. «حجره هاى ملكوت» كه زندگى نامه روحانيون شهيد مى باشد. «شرح پروانه»، «ضريح نقره كوب اشك» كه تصحيح اشعار شهيد شير على سلطانى از شهداى استان فارس است.

ايشان قالب غزل و مثنوى را براى سرودن اشعار خود برگزيده است.

پروانه نجاتى علاوه بر شغل اصلى كه دبيرى مى باشد مسئول «انجمن شعر پروين اعتصامى» در اداره كل ارشاد استان فارس و هم چنين نماينده شعر بانوان ايران در همايش شعر بانوان جهان در كشور بلغارستان بوده است.

-*-

لالايى:

امشب به خواب رفته نگاه ستاره هاافتاده از نفس، طپش گاهواره ها

فردا كنار علقمه تصوير مى شودطرح شگفتِ حادثه ى خون نگاره ها

شب ناله يى غريب درين دشت لاله خيزآشفته، خوابِ سنگىِ اين سنگواره ها

لالاىْ لاىْ كودكِ لب تشنه ام، بخواب!اى غنچه! گلْ شكفته ى دشت شراره ها

مادر بخواب! تا رَوَد از ياد نازكت آواى جانگدازِ گلو پاره پاره ها

مادر بخواب! تا كه نبينى نخفته ام در حيرتِ شكستن بغض مناره ها

دنيا به خواب رفته، تو هم لحظه يى بخواب!بنگر به خواب رفته نگاه ستاره ها «1» ***

چهل منزل اندوه:

دلم گرفته كجايى برادرِ زينب كه غرقه نور كنى باغِ پرپرِ زينب

شكسته ام نه چنانى كه باورت گرددپس از تو بال ندارد كبوتر زينب

بيا كه عقده گشايى كنم به دامانت بيا، بيا، بنشين باز در بَرِ زينب

به زانوان خود اينك توان نمى بينم فتاده اين تنِ بى سر برابر زينب

چهل غروب گذشت، آسمان به خود پيچيدو تيغ بغض خراشيد حنجر زينب

______________________________

(1)- گريه اشك؛ ص 117.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1659 چهل نسيم شتابان وزيد بر اين دشت و ريخت فاجعه يكباره بر سر زينب

چقدر حادثه روييد از زمين تا شام كه كوه مى شكند زير باور زينب

مخواه هيچ كه لب بر كلام بگشايم بخوان ز چشم تر، اوراق دفتر زينب

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1660

سيد اكبر مير جعفرى

اشاره

سيد اكبر مير جعفرى فرزند ولى اللّه در سال 1348 ه. ش در زواره اردستان ديده به جهان گشود. وى در شهر مقدس قم نشو و نما يافت و تحصيلات ابتدايى و متوسطه خود را در اين شهر به پايان برد، و ادامه ى تحصيلات را تا مقطع كارشناسى ارشد در رشته ادبيات فارسى در دانشگاه تهران پى گرفت و فارغ التحصيل شد.

مير جعفرى از سال 1371 شمسى با چاپ اشعارش در مطبوعات كشور رسما به جرگه ى شاعران پيوست. مجموعه ى اشعار ايشان در كتاب «گزيده ادبيات معاصر شماره 61» به چاپ رسيده است. كتاب نثرى با عنوان «حرفى از جنس زمان» كه تحليل شعر بعد از انقلاب اسلامى است، را نيز در كارنامه خود دارد وى هم چنين در تأليف كتب ادبيات فارسى دوره دبيرستان به عنوان كمك مؤلف همكارى نموده است.

مير جعفرى در شعر بيشتر تمايل به كار در شعر كلاسيك و در قالب غزل و مثنوى دارد.

ايشان

هم اكنون به عنوان كارشناس دفتر تأليف و برنامه ريزى كتابهاى درسى به كار اشتغال دارد.

-*-

از زخم مشك آب:

اين را نسيم گفت شامى كه مى وزيدطوفان شكست خورد اى شاخه هاى بيد!

پيچيده در غبار، آورد بى سوارپيغام خويش را اسبى كه مى ورزيد

آخر خداى عشق از خون خود گذشت او را شهيد خواست او را شهيد ديد!

ساقى رقيه را با چشم خويش ديدكز زخم مشك آب بر خاك مى چكيد

لب تشنه كشته ايد مهمان خويش رااى قوم با يزيد الطافتان مزيد!

اينك نماز و خون آغشته درهم اندقاضى شريح ها! فتوا نمى دهيد؟!

حق السّكوت قوم، يك لقمه قوت قوم كم كم زياد شد از جانب يزيد

اين را نسيم گفت صبحى كه مى وزيداى شاخه هاى بيد طوفان به پا كنيد ***

وزش فرات:

تا آفتاب از حركات تو مى وزداز سمت سيب عطر صفات تو مى وزد

دل مى دهيم، پنجره را باز مى كنيم باران گرفته يا كلمات تو مى وزد

دل مى شويم، محض تپيدن به پاى توبر خاك كوچه اى كه حيات تو مى وزد

اينك چقدر بوى شهادت، چه قدر صبح اينك چقدر از نفحات تو مى وزد

امشب بهار مى دمد از خون روشنت فردا بهشت از بركات تو مى وزد

من ايستاده ام به تماشاى زيستن جايى كه موج موج فرات تو مى وزد

با هر اذان به ياد همان ظهر چاك چاك گيسوى خونچكان صلات تو مى وزد

كشتى شكستگان تو را بيم موج نيست آن جا كه بادبان نجات تو مى وزد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1661

عبد الرضا شهبازى

اشاره

عبد الرضا شهبازى در سال 1348 ه. ش در خرم آباد به دنيا آمد. تحصيلات خود را در روستاى «افرينه» و كوهدشت گذراند و در سال 1369 ديپلم گرفت.

شهبازى از سال 1373 به سرودن اشعار پرداخت وى از آغاز فعاليت شعرى خود علاقمندى خود را به شعر دفاع مقدس نشان داد. شعرهاى وى به صورت پراكنده در روزنامه هاى اطلاعات، كار و كارگر، سلام و اطلاعات هفتگى، انتشار يافته است.

شهبازى در زمينه ى نثر نويسى نيز فعال است و مجموعه اى با عنوان «آينه ها به تو سلام مى كنند» از او منتشر خواهد شد.

وى در حال حاضر ساكن خرم آباد و كارمند دانشگاه علوم پزشكى لرستان است. اثر منتشر شده ى او «بر مدار صاعقه و حيرت» كه مجموعه شعر است به چاپ رسيده است «1».

-*-

از خون عشق:

آقا!هنوز وقت است تا گريه هامان را در ركاب تو معنا ببخشيم و مشك هاى تشنه را در زلالى چشم مرجان ها سيراب كنيم. سرورم!هنوز غم آوازهايمان را در سوگ تو پژاره مى كنيم و نى هفت بند دلمان را اين گونه به صدا در مى آوريم «دلِ نى ناله ها دارد از آن روز از آن روز است نى را ناله پُر سوز» كربلا را نام تو زنده كرد و هفتاد و دو گل كه آرام، دل به نيزه ها سپردند اينك ما كودكان يتيمى كه سجّاده مان از خون عشق جارى ست آقا! ______________________________

(1)- حماسه هاى هميشه؛ ج 2، ص 727.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1662 گهواره ى پريشان دلم راكدام مادر سوگوار تكان مى دهد تا نيزه ها حرف هاى كودكانه ام را بشنوند صحراى كربلا با چشمانى خونين ايستاده به تماشاى سواران بى سرى كه از قافله تو جا مانده اند ... دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1663

حبيب اللّه بخشوده

اشاره

حبيب اللّه بخشوده فرزند هادى به سال 1348 ه. ش در شهرستان «ايلام» متولد شد. تحصيلات خود را تا پايه ديپلم در زادگاهش گذراند و دانشنامه كارشناسى خود را از دانشگاه تربيت معلم در حصارك كرج اخذ نمود از سال 1370 شمسى به استخدام آموزش و پرورش درآمد سپس تحصيلات تكميلى خود را تا مقطع كارشناسى ارشد و در همان رشته از دانشگاه شهيد چمران اهواز كسب نمود.

بخشوده فعاليت هاى خود را به طور جدى از سال 1369 شمسى و با همكارى در مطبوعات و فعاليت در انجمن هاى ادبى آغاز نمود. وى در شعر كلاسيك تمايل به سرودن غزل و رباعى دارد هر چند كه در سرودن شعر نو نيز در قالب هاى نيمايى و سپيد طبع آزمايى نموده است. دفتر شعرى هم به زبان

محلى (كردى ايلامى) آماده چاپ دارد.

بخشوده در استخدام آموزش و پرورش است و هم اكنون علاوه بر تدريس، عضو شوراى شعر و موسيقى صدا و سيماى استان ايلام نيز مى باشد.

-*-

مويه هاى عاشورايى:

گفتم كه سرت؟ گفت سپرديم به دوست گفتم كه دلت؟ گفت دلم همره اوست

در خلوت خونين شفق پر زد و گفت جان دادن و پيمان نشكستن نيكوست *

مى رفتى و بوى جوى خون مى آمدفرياد گلى ز بوى خون مى آمد

طفلى به كبودى افق هاى شهيدمى سوخت در اشك و روى خون مى آمد *

خورشيد سرش فتاده بر نيزه ى سرخ با زخم دهان گشاده بر نيزه ى سرخ

زنهار كه پايمال غفلت نشودمُهرى كه دلش نهاده بر نيزه ى سرخ ***

در حريم تو:

زير ايوانت اگر روزى كبوتر مى شدم آن قدر پر مى زدم در خون كه پرپر مى شدم

آتشم گل كرد و بالم سوخت با پروانه هاكاش چون پروانه در آتش شناور مى شدم

كاش در هنگام توفان سياه نيزه هاسرختر از شرم بغض آلود خنجر مى شدم

پرچمى در شانه هاى چاك چاك نينوامرهمى بر زخم خونين برادر مى شدم

اى سرانگشت جنون در فصل رقص عاشقان زخمه اى گرمى زدى تا شعله ورتر مى شدم

سوى تو پر مى زدم با بوى تو پر مى زدم اى شميم روح انگيزت معطّر مى شدم

با برادر گفت زينب كاش بى تو در جهان مرغ بى پر، باغ بى بر، نخل بى سر مى شدم

در حريم تو كبوترها به باران مى رسندگر به كويت راه مى بردم كبوتر مى شدم «1»

______________________________

(1)- ميراث عشق؛ ص 394، 395.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1664

مجيد مرادى رود پشتى

مجيد مرادى در سال 1348 ه. ش در «رود پشت» رشت ديده به جهان گشود وى از غزلسرايان نوگراى معاصر است. چند غزلش در كتاب «غزاله هاى غزل» تأليف رحمت موسوى آمده است.

-*-

اى جهانى نثار دستانت عالمى سوگوار دستانت

در شگفتم هلاچه ها كرده ست قدرت ذو الفقار دستانت

پى يارى برادر تو هنوزمانده در انتظار دستانت

كودكان را ببين كه مى گريند؟در يمين و يسار دستانت

سرو آزاد نيست جز شبحى سبزگون از تبار دستانت

جنگلى از درختهاى عروج هست آيينه دار دستانت

هست آب فرات از آزرم تا ابد وامدار دستانت

شعر من نيست آبدار، دريغ تا بگويم نثار دستانت

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1665

محمّد شريف سعيدى

اشاره

محمد شريف سعيدى فرزند سيد على به سال 1348 ه. ش در «الميتو» از توابع شهر جاغورى در ولايت غزنى افغانستان چشم به جهان گشود.

وى در حدود سال 1368 به ايران مهاجرت نمود. تحصيلات خود را در دروس حوزوى تا پايان سطح و آغاز خارج فقه و اصول در قم ادامه داد و تحصيلات عاليه كلاسيك خود را در مقطع كارشناسى در رشته ى علوم سياسى در دانشگاه مفيد قم به پايان برد.

از محمد شريف تاكنون دو مجموعه شعر به نام «وقتى كبوتر نيست» و «گزيده ادبيات معاصر» به چاپ رسيده است و يك مجموعه شعر از شاعران افغانى در رثاى شهيد عبد العلى مزارى به نام «تبر و باغ گل سرخ» را جمع آورى و به چاپ رسانده است.

در كارنامه فعاليت هاى مطبوعاتى وى، سردبيرى دو هفته نامه «گلبانگ» و عضو هيئت تحريريه فصل نامه «درّ درى» به چشم مى خورد.

محمد شريف هم اكنون مقيم كشور سوئد مى باشد.

-*-

عطش معركه:

مى دود اسبى با يال پريشان در بادپشت زين خشم دگر دارد طوفان در باد

مرد اگر داد زند صاعقه آسا اينك از تب حنجره اش سوزد ميدان در باد

تيغ اگر در كف اين كوه نباشد، اينك مى رود سبزترين جنگل ايمان در باد

از شرار نفس سوخته اش، چون خورشيدشعله مى گيرد گيسوى باران در باد

تير در حنجره ى تشنه كبود كودك خونى از فرق افق ريخته افشان در باد

تا نشيند عطش معركه، اينك زينب كوه ابرى ست كه مى بارد باران در باد

خيمه مى سوزد و، طفلى كه سراپا عطش است مى دود تلخ و بر افروخته دامان در باد

رودها، مرثيه مى خوانند از دلتنگى آسمان نيز دريده ست گريبان در باد

مرقدش، مشرق گل هاى فروزان بادا!آن كه جان داد چو فانوس فروزان در باد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد

زاده ،ج 2،ص:1666

ابراهيم سنايى

اشاره

ابراهيم سنايى فرزند خسرو به سال 1349 ه. ش در شهركرد به دنيا آمد ولى در اهواز نشو و نما يافت. تحصيلات خود را تا سطح ديپلم در اهواز ادامه داد و به استخدام وزارت نيرو درآمد. وى فعاليتهاى شعرى خود را از سال 1365 شمسى شروع نمود.

سنايى تاكنون دو كتاب شعر گردآورى نموده است: «عصمت سبز» كه اشعار شاعران درباره حضرت زهرا (س) مى باشد و «پاى فوّاره نخل» كه غزل معاصر خوزستان است.

از ايشان دو كتاب شعر بنام: «تيغ و زيتون» كه مجموعه اشعارش مى باشد و «فصلى به رنگ آتش» كه مثنوى بلندش درباره سرداران شهيد خوزستان است، در زير چاپ دارد.

وى از قوالب شعرى به غزل، مثنوى و رباعى بيشتر متمايل است.

ابراهيم سنايى كارمند سازمان آب و برق خوزستان است ولى اشتغالات هنرى ديگرى چون مشغول واحد ادبيات حوزه هنرى اهواز، مسئول شوراى شعر كنگره سرداران شهيد خوزستان و عضو شوراى شعر صدا و سيماى خوزستان را دارد.

-*-

بوى خطر

باز برون آمده ماه از نقاب بس كن و بيهوده متاب آفتاب

زهره زهرا قمر آورده بازاز همه شوريده تر آورده باز

آمده ماهى كه هزار آفتاب پيش بلنداى حضورش شد آب

عرش خدا زيور از او يافته ست ساقى ما ساغر از او يافته ست

آنكه شد افلاك گرفتار اوخواجه لولاك گرفتار او

آنكه رخش شعله شد آفاق راخاك نشين ساخته نه طاق را

ديده گشود آن گل نيلوفرى پيش رخش شمس و قمر مشترى

چشم خدا محو تماشاى اوسر و گرفتار بلنداى او

ساقى ميخانه ى دين آمده ست عرش نشينى به زمين آمده ست

ساغر و پيمانه مهيا كنديك دل ديوانه مهيا كند

تا كه صميمانه به نامش كنيم از سر اخلاص سلامش كنيم

فاطمه را نور دو عين آمده پاى بكوبيد حسين آمده *

بستر او دامن

پيغمبر است فاطمه از هر دو پريشان تر است

اشك خدا ريخته بر دامنش شعله زد آن اشك به پيراهنش

دارد از آينده خبر مى دهددر غم او مرثيه سر مى دهد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1667 طاقت زهرا به سر آمد دگرگفت كه جانم به فدايت پدر

بر دلم از گريه زدى نيشترآه نسوزانم از اين بيشتر

حرف بزن ناله چرا مى كنى دامن صبر از چه رها مى كنى

ناله چرا، گريه چرا، شاد باش شادتر از عالم ايجاد باش

اى كه سراپاى تو نورانى است ديده ات از بهر چه بارانى است *

عاقبت آن گل سخن آغاز كرددر غم او مرثيه اى ساز كرد

گفت ز بالا خبر آمد مراكرب و بلا در نظر آمد مرا

زين سبب از خويش برون گشته ام راهى صحراى جنون گشته ام

كرب و بلا بوى خطر مى دهدياس در آن معركه سر مى دهد

تيغ جدا مى كند از تن سرش كشته شود در بر او اكبرش

شمع وجودش شود آب اى دريغ بر لب درياى سراب اى دريغ

آتش داغش شررم مى زندشعله به چشمان ترم مى زند

دامن صحرا كفنش مى شودنيزه رها سوى تنش مى شود

دامنش آغشته به خون مى شودعقل گرفتار جنون مى شود *

آتش مرثيه كه افروختندحضرت زهرا و على سوختند

آه عجب مجلسى آماده شداشك على زيور سجاده شد

پيكر زهرا تب ماتم گرفت محفلشان رنگ محرم گرفت *

طفل على غنچه ى لب باز كرددر بَرِ مادر سخن آغاز كرد

گفت خوشم با غم فرداى خويش شادم از آينده زيباى خويش

تيغ بگو تا بپذيرد مراتنگ در آغوش بگيرد مرا

اين منم اينگونه پذيراى اوتشنه بوسيدن لبهاى او

جام لبش شعله ورم مى كنداز همه ديوانه ترم مى كند

تيغ بگو تا ننمايد درنگ وعده حق را كه نشايد درنگ

اين همه تأخير سزاوار نيست دورى شمشير سزاوار نيست

سينه گشودم كه بخواهى مرامى كشد اين چشم به راهى مرا

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده

،ج 2،ص:1668

منيژه درتوميان

اشاره

منيژه درتوميان فرزند بازرگان به سال 1349 ه. ش در شهر بجنورد متولد شد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در آنجا گذراند و در رشته ى علوم تربيتى از دانشگاه آزاد اسلامى آن شهر فارغ التحصيل شد، و در سازمان فنى و حرفه اى بجنورد مشغول به كار گرديد. وى در سال 1373 به مشهد آمد و در اداره ى كل فرهنگ و ارشاد اسلامى خراسان حوزه ى معاونت فرهنگى مشغول به كار شد. هم اينك علاوه بر آن، كارشناس انجمن هاى ادبى خراسان نيز مى باشد.

در توميان مؤسس چهار انجمن ادبى به نامهاى «انجمن ادبى دريا»، «انجمن ادبى شعر جوان خراسان»، «انجمن ادبى عارف بجنوردى» كه بعد از منحل شدن دوباره توسط او داير شد، و «انجمن ادبى دانشگاه بجنورد» مى باشد. در توميان اگر چه از دوره ى راهنمايى به سرودن اشعار مى پرداخت، ولى از سال 1372 و بويژه پس از ارتباط با شاعر معاصر سيمين دخت وحيدى رسما به جرگه ى شاعران پيوست. وى مؤلف 12 مجموعه شعر مى باشد كه از آنها مى توان «مهتاب كردستان»، «جنون منتشر»، «گزيده ادبيات معاصر، شماره 216»، سه مجموعه كودك با نامهاى «سه كتاب نقاشى»، «سرباز كوچولو» و «عكس يادگارى» را نام برد.

در توميان در شعر بيشتر تمايل به كار كلاسيك دارد و در قالب مثنوى و بخصوص غزل شعر مى سرايد.

-*-

هفتاد خورشيد:

مردم! دلم را نديديد ديروز اين دور و برها؟گم كرده ام قلب خود را انگار اى همسفرها

ديروز ديدم كه قلبم اين دور و بر مى خراميدامروز امّا نديدم او را در اين دوروبرها

از عشق پنهان نبوده، از عشق پنهان نباشدبالاتر از كوچه ى ما رقص طناب است و سرها

شايد براى همين است امروز مى ترسم از دل زيرا نترساندم او را

از طول راه و خطرها

ديروز يك مردى گفت تا چارده كوفه غربت خورشيد بر نيزه مانده در ازدحام تبرها

ديروز طفلى پريشان لب تشنه مى گفت: آقااى ارتفاع تو بى سر، اى بهترين تاج سرها

ما را ببر تا حماسه، تا انتهاى سرودن تا مكتب سرخ نيزه، تا مرقد بى اثرها *

ديروز هفتاد حيدر از كوچه ى ما گذشتندهفتاد خورشيد بى سر از كوچه ى ما گذشتند

عبّاس ها مشك خود را لب تشنه تا خانه بردندحلّاج ها دار خود را مردانه بر شانه بردند

ديروز در كوچه ى ما خورشيد هم بى كفن بودخون گلوى برادر همرنگ اندوه من بود *

ديروز گل كرد غربت در عمق چشمان سجّادآتش گرفت و فرو ريخت با خيمه ها جان سجّاد

دردى بزرگ و صميمى با دست خود شانه مى زدبر روح عصيانگر باد، موى پريشان سجّاد

طوفان سختى خبر داد، يك مرد از اسب افتادسجّاده ها گُر گرفتند، از اشك پنهان سجّاد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1669 آيينه ها ضجّه كردند، با سينه اى پاره پاره وقتى كه رنج اسارت گرديد مهمان سجّاد

گنجشك هاى هراسان آسيمه سر مى دويدندگاهى به دامان زينب، گاهى به دامان سجّاد

يك كاروان غيرت و درد، با قفل و زنجير مى رفت ميراث خون بود و خطبه، ميراث دستان سجّاد

بر نيزه هاى اسيرى، صد شعله روييد وقتى گل كرد خون و غريبى، در عمق چشمان سجّاد *

ناگاه بانوى سبزى، خون خدا را خروشيديك شيرزن خطبه هايى، بى انتها را خروشيد

يك شيرزن؟ نه به مولا- از اوج حتّى فراتربايد امامش بخوانم، بايد بگويم پيمبر

بر وسعتش خون و خنجر، بى گفتگو سجده كردندمردانِ مردِ دو عالم، در پاى او سجده كردند

ديروز از كوچه هامان، يك نسل عاشق گذشتندبا كوله بار اسيرى، مردان لايق گذشتند

القصه ديروز دل را، گم كردم اين دوروبرهاآيا دلم را نديديد، ديروز اى هم سفرها؟

محرّم نامه:

هرچه

گفتم كه نگويم، همه گفتند: بگوو نهفتم كه نگويم، همه گفتند: بگو

آرى امشب به سرِ دار قسم، خواهم گفت به ابو الفضل علمدار قسم، خواهم گفت

روزگارى ست برادر! كه نگفتن ننگ است ديده را بستن و نشنيدن و خفتن ننگ است

روزگارى ست برادر! كه سخن بايد گفت سخن از غربت هفتاد و دو تن بايد گفت *

هيچ ليلى غزل از حادثه ى خون نسرود!و اذانى به هوا خواهى مجنون نسرود!

سَرِ گل دسته ى مسجد خبر از پير نبود!يا بلالى كه اذان گويد و تكبير نبود!

دست بر زخم من و دل مگذاريد اى قوم خبر از اين دل صد پاره نداريد اى قوم

من ز هفتاد و دو شمشير حكايت دارم از يزيد بن معاويه شكايت دارم

ذو الفقارا! به خُم زلف دوتايت سوگندذو الجناحا! به تو و يال رهايت سوگند

سَرِ سبزى ست مرا باز فدا خواهم كردو به اين قافله دَينى ست ادا خواهم كرد *

روزگارى ست برادر! كه سخن بايد گفت سخن از غربت هفتاد و دو تن بايد گفت

روزگارى ست برادر! كه حذر بايد دادخصم دين سفره بگسترد، خبر بايد داد

سَرِ اين سفره برادر نكند پير شويم لقمه اى خورده از اين نان و نمك گير شويم

مردم! اين لقمه حرام است وفايى نكندعيش دنيا همه دام است وفايى نكند

مردم! اين لقمه گلوگير شود مى ميريم و اگر فاطمه دلگير شود مى ميريم *

امشب از زمزم اين درد فراتى بايدوقت تنگ است عزيزان صلواتى بايد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1670 رو سياهان زمينيم و بلال اين جا نيست فارس هستيم و سلمان صفتى با ما نيست

روزه دارند قلم ها و عسل كافى نيست گاه افطار رسيده ست و غزل كافى نيست

تشنه لب ماند و سقّاى غزل هامان رفت پير ما، سيد ما، مرشد و آقامان رفت

ياد آن زمزمه هاى دم افطار

به خيريادت اى پير من، اين قافله سالار به خير

دل ما كهنه دخيلى ست به پيراهن توسيّدا! جان على، دست من و دامن تو *

باز هم عشق سَرِ دار مرا مى خواندقبر شش گوشه ى آن يار مرا مى خواند

ذو الجناح است به خون خفته، سوار امّا نيست تيغ و شمشير و سپاه است ولى آقا نيست

ذو الفقارى كه شود حامى ما اين جا نيست حُرّ اگر هست بگوييد چرا با ما نيست؟ *

گفته ام بار خدايا! كه به ذات تو قسم به جمال و به جلال و به صفات تو قسم

كه ز دستان ريا پيشه ى دون مى ترسم وز بى غيرتى قوم زبون مى ترسم

اى برادر نكند غيرت ما خواب رودزحمت عشق هدر گشته و بر آب رود

نكند پيرزنى نيمه شب آهى بكشددوش ما بى خبران بار گناهى بكشد

آه دلسوختگان راه به جايى داردبه خداوند «كه اين ملك خدايى دارد»

پير ما رفت ولى ايل شهادت باقى ست داغداران رسوليم و رسالت باقى ست

نكند اين كه حسين از بر ما دور شوداز شفاعت گرى قافله معذور شود

نكند عاقبت الامر سرافكنده شويم نزد سالار شهيدان همه شرمنده شويم

مرگ بر ما اگر از امر ولى دست كشيم يا ز دامان حسين بن على دست كشيم

هركسى دشنه به كار دل ما آوردست به خدا و به رسول و به على نامرد است

اى فرات! العطش پاك مرا شاهد باش زينبا! ديده ى غمناك مرا شاهد باش

من ز هفتاد و دو شمشير حكايت دارم از يزيد بن معاويه شكايت دارم «1»

______________________________

(1)- رستاخيز لاله ها؛ ص 66- 69.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1671

يد اللّه گودرزى

اشاره

يد اللّه گودرزى فرزند على اكبر در سال 1349 ه. ش در شهر «بروجرد» پا به جهان هستى گذاشت. وى تحصيلات ابتدايى و دوره راهنمايى را در زادگاهش به انجام رسانيد

و براى ادامه ى تحصيل راهى قم شد و در رشته علوم دينى به تحصيل پرداخت.

دروس حوزه را تا اتمام سطح ادامه داد. سپس وارد دانشگاه تهران شد و به دريافت مدرك كارشناسى زبان و ادبيات فارسى، نائل آمد.

گودرزى از دوران كودكى به شعر علاقه يافت و به حفظ اشعار شعرا اهتمام ورزيد و خود نيز اشعارى مى سرود ولى كار سرودن شعر را به طور جدى از سال 1368 كه رسما كار شاعرى خود را آغاز و به انجمن هاى ادبى راه يافت، آغاز كرد.

گودرزى به غير از سرودن شعر به نوشتن مقالات متعدد در موضوع نقد شعر پرداخته و هنر خوشنويسى را تا حدّ ممتاز گذرانده است. هم اكنون به برنامه سازى در صدا و سيما مشغول است. آثار او عبارتند از: «ناگهان بهار»؛ «بگذار عاشقانه بگويم»، «آخرين قبيله شرقى»، «سيماى بروجرد» و «گزيده ادبيات معاصر، شماره 139».

-*-

در مصاف گلوى تو:

خورشيد سر برهنه برون آمد چون گوى آتشين و سراسر سوخت آيينه هاى عرش ترك برداشت، قلب هزار پاره ى حيدر سوخت

از فتنه هاى فرقه ى نوبنياد آتش به هرچه بود و نبود افتادتنها نه روح پاك شقايق مرد، تنها نه بال هاى كبوتر سوخت

حالت چگونه بود؟ نمى دانم. وقتى ميان معركه مى ديدى بر ساحل شريعه ى خون آلود آن سرو سربلند تناور سوخت

جنگاورى ز اهل حرم كم شد، از اين فراق قامت تو خم شدآرى! ميان آتش نامردان، فرزند نازنين برادر سوخت

هنگام ظهر كودك عطشان را بردى به دست خويش به قربانگاه جبرئيل پاره كرد گريبان را وقتى كه حلق نازك اصغر سوخت

در آن كوير تفته ى آتشناك آن قدر داغ و غرق عطش بودى تا آن كه در مصاف گلوى تو، حتّى گلوى تشنه ى خنجر سوخت

چشمان سرخ و ملتهبى آن

روز چشم انتظار آمدنت بودندامّا نيامدى و از اين اندوه، آن چشم هاى منتظر آخر سوخت

مى خواستم براى تو اى مولا، شعرى به رنگ مرثيه بنويسم امّا قلم در اول ره خشكيد، اوراق ناگشوده ى دفتر سوخت

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1672

محمود سنجرى

اشاره

محمود سنجرى فرزند محمد در سال 1349 ه. ش در تهران ديده به جهان گشود. وى پس از ديپلم به منظور ادامه ى تحصيل وارد دانشگاه تهران شد و در سال 1376 شمسى به دريافت ليسانس مهندسى شيمى نائل آمد. هم اكنون در يكى از كارخانه هاى تهران، مشغول به كار است.

سنجرى از شاعران غزلسراى معاصر است كه غزلش حال و هواى امروزى را داراست. اشعارش به طور پراكنده در نشريات و مجموعه هاى گردآورى شده انتشار يافته است. آثار او عبارتند از «باغ اساطير»، «مكاشفه هشت» و «گزيده ادبيات معاصر، شماره 13».

-*-

سقّاى عشق:

داغت اگر چه بر جگر خاك مى گذشت نام تو بر مدارج افلاك مى گذشت

مثل عبور عطر گل از كوچه هاى صبح ياد تو از برابر ادراك مى گذشت

سيراب چشمه سار خدا بودى و، فرات در حسرت لب تو عطشناك مى گذشت

زير هجوم زخم، نگاه جهان هنوزمحو شجاعتى ست كه چالاك مى گذشت

خود را به جا نهادم و بر پرده هاى اشك ديدم كه آب زخمى و غمناك مى گذشت

آن گاه از ميانه ى ميدان به سير عرش سقّاى عشق، پاك تر از پاك مى گذشت ***

حماسه ى پرپر:

تيغى پليد در شد و حنجر به خون نشست خون جوش عاشقى زد و پيكر به خون نشست

برخاست آتش از دل گل ها و غنچه هاوقتى كه آن حماسه ى پرپر به خون نشست

مى خواستم قلم بزنم آن حماسه رادر ابتداى واقعه، دفتر به خون نشست

باور نداشت زينب و همشانه ى دلش ايمان به درد آمد و باور به خون نشست

برخاست مثل آه، قدم زد، نگاه كردو انگاه در كنار برادر به خون نشست

كم كم در امتداد افق مثل يك شهيدخورشيد لحظه هاى مقدّر به خون نشست

و انگاه در غروب غريبى، سر حسين يك ارتفاع نيزه فراتر به خون نشست

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1673

خليل ذكاوت

اشاره

خليل ذكاوت فرزند محمد به سال 1350 ه. ش در شهرستان «لامرد» ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى را در زادگاهش و متوسطه را تا اخذ ديپلم در شيراز طى نمود و هم اكنون دانشجوى رشته ى زبان و ادبيات فارسى دانشگاه پيام نور «لامرد» است.

فعاليت هاى شعرى خود را از دوره نوجوانى آغاز نمود.

از ذكاوت تاكنون سه مجموعه شعر به چاپ رسيده است: «فصل شروع كبوتر»، «گزيده ادبيات معاصر شماره 67» و «اما دلم نيامد»، كه كتاب اخير مجموعه غزل هاى ايشان مى باشد.

خليل ذكاوت در قالب كلاسيك شعر مى سرايد و بيشتر غزلسرا است، اما در سرودن مثنوى نيز تواناست. وى علاوه بر تحصيل به عنوان دفتر يار در يكى از دفاتر اسناد رسمى لامرد مشغول به كار است.

-*-

رسول زخم:

مدينه، كربلا را مى شناسدصداى آشنا را مى شناسد

مدينه، مثل كوفه بى وفا نيست مدينه مثل شام پر جفا نيست

نى، از جانش «نوا» را دوست داردمدينه كربلا را دوست دارد

چو زهرا از على آن شب جدا شدمدينه، مادر كرب و بلا شد

شبى كه فاطمه در بستر افتادمدينه، كربلا را پرورش داد

كنشت و كعبه و دير از حسين است مگر كه كربلا غير از حسين است؟!

مدينه راه در شمس آشنائى است هوا و آب و خاكش كربلايى است

مدينه منبع خون خدا بودمدينه ابتداى كربلا بود

مدينه سينه ى راز حسين است مدينه، خطّ آغاز حسين است

بنا در كربلا خشت از مدينه زمين از كربلا، كشت از مدينه

در ميخانه ى هستى مدينه است محيط و مركز مستى مدينه است

مدينه مبدأ تاريخ درد است شروع قصه ى نامرد و مرد است

مدينه، زادگاه زخم شيعه است و او، اول گواه زخم شيعه است

دمى كه فاطمه افتاد و جان باخت قيامت از مدينه، قد برافراخت

از آن ساعت كه زهرا غرق

خون شدمدينه مطلع الفجر جنون شد

مدينه كوثرت كو؟ كوثرت كو؟مزار دختر پيغمبرت كو؟

مدينه راز دار رنج شيعه است بقيعش در حقيقت گنج شيعه است

مدينه تو ديار درد و عشقى تو كى مانند كوفه يا دمشقى!

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1674 سلام اى شهر مهر و آشنايى شكايت دارم از فصل جدايى

سلام اى شهر جد و مام و بابم مدينه، كربلا كرده كبابم

مدينه، خوب ما را مى شناسى تو خاك كربلا را مى شناسى

من آن تنها گل باغ حسينم حسين فاطمه را نور عينم

مگو اين آشناى دور، اين كيست؟كسى جز شخص زين العابدين نيست

«چه مى خواهى از اين حال خرابم ..مدينه، كربلا كرده كبابم!

مدينه باز كن دروازه ات راو بنگر ميهمان تازه ات را

نوايى كه چنين ناله زنان است صداى بغض زنگ كاروان است

رسيده كاروانى غرق ماتم محرّم در محرّم در محرّم

رسيده كاروانى خرد و خسته پر از دل هاى زخمى و شكسته

ره آوردش به غير از اشك و غم نيست حرم دارد ولى مير حرم نيست

صدايى كه طنين شور و شين است نواى كاروان بى حسين است

بيا بنگر مدينه كاروان راببين از كربلا برگشتگان را

سفر ما را ز همديگر جدا كردنمى دانى سفر با ما چه ها كرد

نبودى تا ببينى اى مدينه وداع زينب و اشك سكينه

نمى دانى چه ها با ما عطش كردسكينه از عطش صد بار غش كرد

پرستوهاى عاشق دسته دسته سفر كردند با بال شكسته

ستم بر آل طاها شد مدينه و دين پامال دنيا شد مدينه

نگين سبز خاتم را شكستندحريم اسم اعظم را شكستند

مدينه آن سرى كه تاج دين بودسزايش، آه، آيا اين چنين بود؟

به سينه نينوايى ناله دارم غم هفتاد و دو آلاله دارم

رسول زخم هاى كربلايم يگانه وارث خون خدايم

مدينه، تازه اين آغاز راه است دمى، بى كربلا بودن گناه است

مدينه، فصل سخت صبر تا كى؟بماند ماه پشت ابر تا

كى؟

مگو با من كه ديگر وقت دير است كه خطّ عشق پايان ناپذير است

قسم بر زخم اگر چه غرق دردم ولى يك گام ازين رَه برنگردم

قسم بر خون و بين اللّه و بَينى سرى دارم پر از شور حسينى

همان دم كه پدر افتاد و جان دادتمام كربلا بر دوشم افتاد

من آن دنباله ى خون حسينم پسر نه، بلكه مفتون حسينم

منم از عشق، خطّ يادگارى منم حيدر تبارى ذو الفقارى

زبانم سرخ و اشكم تيغ الماس منم، من امتداد دست عبّاس

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1675 مپرس از من چرا در پيچ و تابم مدينه، كربلا كرده كبابم!

نى، تا قيامت ناله داردمدينه، كربلا دنباله دارد «1» ***

كوثرى از روح:

اى خدا! در روز اوّل قالب غم ريختى بعد از آن، در قالب غم، روح ماتم ريختى

ماتم و غم را درون هم عجين كردى، سپس سوز و سازى از ميان كم بود، آن هم ريختى

آن طرف، پيمانه اى از عقل، كم كم ساختى اين طرف، ميخانه اى از عشق، نم نم ريختى

خاك را بر باد دادى، آب را آتش زدى چار عنصر را يكى كردى و در هم ريختى

عقل و عشق و سوز و ساز و ماتم و غم جمع شدتا كه طرح و نقشه ى ماه محرّم ريختى

اى محرّم، آتشى در سينه ى حوّا شدى اى محرّم، شورشى در جان آدم ريختى

غصّه ى غربت شدى، در قلب هاجر سوختى گريه ى عصمت شدى، از چشم مريم ريختى

سينه اى از راز تو در سينه ى سينا نشست كوثرى از روح را در جسم زمزم ريختى

اى محرّم، اى شروع زخم و آغاز عطش انقلابى در درون هر دو عالم ريختى

مرحبا اى دل، كه امشب در عزاى ايل عشق شعله شعله سوختى، اشك دمادم ريختى ***

پرسش سرخ:

قدرت درك گل ياس ندارند اين قوم قدر يك سنگ هم احساس ندارند اين قوم

غافلند از اثر عشق و عطش، حق دارندحرمت عاطفه را پاس ندارند اين قوم

كربلا پاسخ يك پرسش سرخ است، دريغ مثل حرّ جرأت وسواس ندارند اين قوم

گرچه دلبسته ى شمشير و سنان اند، ولى ريشه در آهن و الماس ندارند اين قوم

به خدايى كه ندا داد كه رب النّاس است اعتقادى به رب و ناس ندارند اين قوم

آب بر ايل عطش يكسره بستند، مگرخبر از غيرت عبّاس ندارند اين قوم

فاطمه در رخ زينب متجلّى ست، ولى قدرت درك گل ياس ندارند اين قوم

______________________________

(1)- حديث باب عشق؛ ص 115- 119.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1676

محسن حسن زاده ليله كوهى

اشاره

محسن حسن زاده ليله كوهى فرزند سيف اللّه متخلّص به ساحر به سال 1350 ه. ش در شهرستان لنگرود ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود گذراند و سپس توانست از دانشگاه شهيد بهشتى تهران در رشته مهندسى كامپيوتر در مقطع كارشناسى فارغ التحصيل شود. سپس در قم رحل اقامت افكند و به تحصيل در دروس حوزوى پرداخت و تا پايان سطح دو پيش رفت.

وى فعاليت هاى شعرى خود را به طور رسمى از سال 1365 شمسى و با شركت در محافل و چاپ اشعار در مطبوعات آغاز كرد.

از ليله كوهى تاكنون يك مجموعه نثر و شعر به نام «بالهاى به خون نشسته ى من» و همچنين گزيده اشعارش با نام «فريادهاى خسته» به چاپ رسيده است.

وى قالب غزل را براى سرودن اشعارش انتخاب نموده ولى در شعر نو (سپيد) نيز طبع آزمايى نموده است.

حسن زاده ليله كوهى عضويت در شوراى عالى موسيقى صدا و سيما، استاد و عضو هيئت مديره

انجمن شعر و قصه قم و مسئوليت «انجمن ادبى حرم» را بر عهده دارد. وى هم اكنون استاد حوزه علميه قم در فقه و اصول و همچنين ادبيات مى باشد.

-*-

پس از تو اى سحر من سپيده را چه كنم اگر كه بر تو نگريم دو ديده را چه كنم

اگر سپيدى مو را به خون خضاب كنم دل شكسته و قد خميده را چه كنم

به روى مركبِ عريان اگر سوار شوم حسين اين گل در خون تپيده را چه كنم

وگر كه جان بسپارم كنار پيكر ماه ستارگان به خون آرميده را چه كنم

اگر به خون دلِ خسته اش نيارايم سرشك تازه به دامان چكيده را چه كنم

وگر به آه فغان پرورش بدل نكنم بگو كه هستى بر لب رسيده را چه كنم

براى من غزلى چشمِ خون فشان كافيست چرا قصيده بگويم قصيده را چه كنم ***

تقديم به آفتاب ظهر عاشورا:

آهى اگر برآمده از جان كيستى اشكى اگر چكيده ز چشمان كيستى؟

اى سرخ پوش شعله ور شهر آسمان اى آفتاب، سينه سوزان كيستى؟

آتش به دست مى گذرى، سرخ روى من با من بگو كه مجمره گردان كيستى؟

هرشب پس از غروب كجا مى روى به خواب معلوم هست شمع شبستانِ كيستى؟

ما را كه در غريبى شب ترك مى كنى صبح آخرين شام غريبان كيستى؟

ديريست با شتاب از اين كوچه مى روى اما كسى نديده كه مهمان كيستى؟

ديباى دل فريب، فريباى نازنين دنيا از آن توست، تو از آن كيستى؟

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1677

عبد الحميد رحمانيان

اشاره

عبد الحميد رحمانيان فرزند حسين متخلص به «ايليا» در سال 1351 ه. ش در جهرم به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاهش گذراند و ليسانس خود را از دانشگاه شهيد بهشتى تهران در رشته حقوق قضايى اخذ نمود.

وى فعاليت هاى شعرى خود را از سال 1367 و با حضور در انجمن هاى ادبى استان فارس به طور جدى آغاز نمود. از ايشان مجموعه نثر ادبى به نام «محاصره» به چاپ رسيده است.

رحمانيان مسئوليت هاى مختلفى در انجمن هاى ادبى و مطبوعات داشته است و هم اكنون در مشاغل قضايى مشغول به كار است. تمايل وى بيشتر به سرودن غزل است.

-*-

مرز محال:

بر قلّه هاى مرز محال ايستاده است اين زن كه بر مدار كمال ايستاده است

اين كيست اين فرشته شيدا كه در نبردهمپاى مردهاى زلال ايستاده است

در پيش خطبه هاى خدا آتشين اوشيطان هزار مرتبه لال ايستاده است

در درك اين نهايت بالا بلند عصرانسان در ابتداى خيال ايستاده است

اين كيست؟ انعكاس صدايى سليس تردر شام بى ستاره بلال ايستاده است

پاسخ دهيد بارش بهتى عجيب راوقتى سئوال پشت سئوال ايستاده است

سالى گذشت و ما همگى منحنى شديم زينب هنوز اين همه سال ايستاده است ***

براى حضرت عبد اللّه بن حسن (ع):

اين كيست از خورشيد مولا ماهروتربى تاب تر، عاشق تر، عبد اللّه روتر

مى گفت من دست از حسينم برندارم الّا شود بازويم از خون وضو، تر

مى گفت اى شمشيرها دستم مگيريدمرگ از جگر دارد بيايد روبروتر

مى گفت و با دست عمويش عهد مى بست چشم زمين از حسرت اين گفتگو، تر

واى آن گلوى ناز سيراب عطش بودشد عاقبت از دست آن صاحب سبو، تر

آنجا حسين افتاد و اينجا كودكى نازافتاد در دست يزيدى تند خوتر

بابا نبود اما برايش نوحه خواندندچشم خدا تر گشت و چشمان عمو تر

در عالم اى شمشيرها پيدا نكرديدآيا كسى نزد خدا با آبروتر؟!

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1678

شيما تقيان پور

اشاره

شيما تقيان پور فرزند صمد به سال 1351 ه. ش در قزوين ديده به جهان گشود. بعد از طى تحصيلات ابتدايى و متوسطه در زادگاه خود توانست از دانشگاه آزاد تاكستان در رشته ى الهيات ليسانس بگيرد.

از تقيان پور تاكنون دفتر شعرى با نام «مويرگ هاى باران» چاپ و منتشر شده است. وى از شاعره هاى غزل سراى معاصر است و هم اكنون در صدا و سيماى استان قزوين به كار نويسندگى برنامه اشتغال دارد.

-*-

آتش:

زمين تا كران در خون، تمام آسمان آتش و دشتى زير پاى شب، در آن صد كهكشان، آتش

زمين و آسمان در هم گره خوردند و پيچيدندكه برپا كرده اى صدها هزاران كهكشان، آتش

«سرت بر نيزه ها روئيده، خواندى يك غزل گل را»سراسر عشق و آينه، بمان در خون بخوان، آتش

به طوفان مى زنى هر شب، تو هفتاد و دو كشتى راميان باد مى رقصد، فقط يك بادبان، آتش

دو بال سرخ روئيدند، جاى دستهاى سبزكنار علقمه غلطيد، صدها آسمان، آتش ***

غريبى خيمه زد بر دشت و زينب اين سوى ميدان برادر آن طرف مانده و دشتى در ميان آتش ***

آب و التهاب:

طرح دستى روى آب افتاده بودعشق هم در التهاب افتاده بود

دستهاى سبز بوى ياس داشت رونق از گل از گلاب افتاده بود

تا به او شايد رساند خويش راآب هم در پيچ و تاب افتاده بود

با طلوع آفتاب صورتش در دل شب اضطراب افتاده بود

خيمه ها در زمهرير درد سوخت ز آسمانها آفتاب افتاده بود

چشمه هاى تب زده در انتظاردستِ سقّا روى آب افتاده بود

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1679

فاطمه سالاروند

اشاره

فاطمه سالاروند در سال 1352 ه. ش در «ازنا» ديده به جهان گشود. وى از گويندگان جوانى ست كه آينده ى درخشانى را در پيش رو دارد.

-*-

فصل سپيده:

چشمى گشوديم و ديديم خورشيدمان سر بريده ست بى رحم دستى از اين دشت يك دامن آلاله چيده ست

شيون كن اى دل، دل من، وقتى در اين خاك تشنه اين سو سپيدار زخمى، آن سو صنوبر خميده است

آه اى علمدار برگرد! بى تو درين خيمه ى زرديك حسرت سرخ، يك درد در سينه ام قد كشيده ست

وقتى كه از عشق خواندى، با حنجر پاره پاره ديگر چه جاى غزل، ديگر چه جاى قصيده ست

آن سر كه بر نيزه ها بود، بر بام تاريخ مى گفت:پايان اين فصل خونين، آغاز فصل سپيده است ***

شاه بى ستاره:

مشتاق و دل سپرده و ناآرام، زين كرد سوى حادثه مركب راچون دوست داشت كشته ببيند دوست، آن جان از شعور لبالب را

در هرم آفتاب شكيبايى، آن روح با طراوت دريايى هفتاد و يك پياله عطش نوشيد، تا آب داد ريشه ى مذهب را

از شوق سوخت سينه ى غمگينش، وقتى كه ديد كودك شيرينش در اوج تلخكامى و دلتنگى، نگشود جز به شكر مگر لب را

تا داغ كربلا نرود از ياد، در شام بى ستاره ى بى فريادآن خطبه هاى روشن آتشگون، برد آبروى تيرگى شب را

رود است و بى قرارى و حيرانى، كوه است و ذرّه ذرّه پريشانى تا بادها به زمزمه مى گويند، پيغام صبر حضرت زينب را

اين واژه هاى غم زده از من نيست، باور كنيد طاقت گفتن نيست آميخت شور عشق محرّم باز، با شرم و اشك چشم، مركب را

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1680

زهرا محدثى خراسانى

زهرا محدثى خراسانى فرزند حسن، به سال 1353 ه. ش در شهر مقدس مشهد متولد شد. وى پس از اخذ مدرك ديپلم تحصيلات خود را ادامه داد و در رشته ى زبان و ادبيات فارسى ليسانس گرفت. محدثى كار شعرى خود را از سال 1373 شمسى آغاز كرده است، و سبك شعرى وى كلاسيك است. پدرش مرحوم حسن محدّثى خراسانى كه خود از شاعران مطرح بود، مشوقش بوده است. اشعارش به طور پراكنده در مجلات تابران مربوط به اداره ى فرهنگ و ارشاد خراسان و مجلات اطلاعات هفتگى و قدس وجود دارد.

هم اكنون در كانون فرهنگى پرورش فكرى كودكان و نوجوانان به كار فرهنگى مشغول است و در جلسات حوزه ى هنرى مشهد كلاس نقد و بررسى شعر دارد.

محدثى در قالب دوبيتى، رباعى و غزل طبع آزمايى كرده است، ولى وجه غالب آثارش

غزل مى باشد.

-*-

سرشار از غم هاى مگو بودم، سرشارم از شورى رها امشب سرشار تو اى ياد سُكرآور، در خلوتى بى انتها امشب

سالار غم هاى زلال و پاك، اى همسفر با شانه هاى عشق در ناشكيبان بقيعِ تو، جاريست شورى تا خدا امشب

اى سجده گاه عشق بعد از تو، مغموم و دلتنگ و خزان بر دوش پيشانيت صبحى است چون خورشيد در ظلمتى ناآشنا امشب

اى هم ركاب دشنه بردوشان، اى شطّ صبر و درد در جانت بگشاى راز ماندن و غم را در خلوتى بى ماجرا امشب

اى چشم هايت از خدا لبريز، اى سينه ات رازى بهارانگيزآشفته در تفسير غم هايت، پر مى كشم ياد تو را امشب

نوشاندم اندوه زلالت را بر دوش خاموش عطش هايت سرشار غم هاى مگو بودم، سرشار از شورى رها امشب

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1681

محسن احمدى

اشاره

محسن احمدى فرزند عزيز اللّه در سال 1353 ه. ش در شهرستان بروجن متولد شد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود به اتمام رسانيد و سپس براى ادامه تحصيل در دانشگاه آزاد شهرستان دهاقان در رشته ى ادبيات فارسى پذيرفته گرديد، و در حال حاضر همين رشته را در مقطع كارشناسى ارشد در دانشگاه تهران پى مى گيرد.

احمدى سرودن شعر را از نوجوانى شروع كرد و تمايل وى بيشتر به سرودن غزل مى باشد هر چند در زمينه شعر نو نيز طبع آزمايى كرده است. شعرهاى او تاكنون به صورت پراكنده در بيشتر نشريات كشور، جنگ ها و مجموعه شعرهاى گردآورى شده، انتشار يافته است.

از محسن احمدى تاكنون اين آثار به چاپ رسيده است: «گزيده ادبيات معاصر شماره 58»، «ميان ماندن و رفتن» (مجموعه نقد) «تبسم هاى نامرئى» (مجموعه شعر)، «سايه اى از آفتاب» (مجموعه نقد)، «سرنوشت ناتمام» (مجموعه شعر). ايشان مسئوليت هاى متعدد فرهنگى را

در بعضى جرايد و سازمان هاى دولتى داشته و هم اينك مسئول فرهنگسراى ولا و مدير كل حوزه رياست و روابط عمومى سازمان ايرانگردى و جهانگردى مى باشد.

-*-

امتداد زخم:

اى پاره هاى زخم فراوان به پيكرت ما را ببر به مشرق آيينه گسترت

خون از نگاه تشنه ى گل شعله مى كشدداغ است بيقرارى گل هاى پرپرت

با من بگو چگونه در آن «برزخ كبود»ديدند زينبّى و نكردند باورت؟!

من از گلوى رود شنيدم كه آفتاب مى سوزد از خجالت دست برادرت

يك كوفه مى دوم، به صدايت نمى رسم يعنى شكسته اند دو بال كبوترت

ما را ببخش، ما كه در آنجا نبوده ايم اى امتداد زخم، به پهلوى مادرت! ***

لب تشنه ى داغم، دلم را با عطش دم كن از جنس آبم، آتشى از من فراهم كن

با من بيا و از جنون سوختن پر باش خاكسترم را نذر فرزندان آدم كن

يك جرعه از اندوه بى پايان بغضم راقربانى خونريز شب هاى محرّم كن

من داغدار نسل فرزندان خورشيدم گر مى توانى، پشت فرياد مرا خم كن

راهى هميشه تا قيامت پيش رو دارم اى جاده اين راه گران از پاى من كم كن

اى آنكه مى دانم سراپا خيس آوازى ققنوس پروازِ من از آتش فراهم كن

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1682

نيره سادات هاشمى

اشاره

نيره سادات هاشمى به سال 1354 ه. ش در مشهد ديده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايى و متوسطه ى خود را در تهران و شهر رى گذراند و در سال 1372 ديپلم گرفت. وى هم اكنون ساكن شهر رى مى باشد.

هاشمى از دوران نوجوانى به سرودن شعر پرداخت. شعرهايش به صورت پراكنده در روزنامه ها و مجموعه هاى شعرهاى گردآورى شده، انتشار يافته است.

نيره سادات هاشمى با شركت در شب هاى شعر عاشوراى شيراز و برخى از همايش هاى سراسرى شعر دفاع مقدس علاقه مندى خود را به حضور در عرصه ى شعر نشان داده است. وى در مقاطع مختلف با كانون شاعران و نويسندگان، واحد ادبيات حوزه ى هنرى همكارى داشته و در حال حاضر كارشناس بخش شعر

كميته كتاب كانون پرورش فكرى كودكان و نوجوانان است.

هاشمى به غير از سرودن شعر در زمينه موسيقى، نقاشى، عكاسى، و هنرهاى دستى و سنتى نيز فعاليت دارد.

از او دو مجموعه شعر «تنديس باران» و «گزيده ادبيات معاصر شماره 163» منتشر شده است.

-*-

مرگ سپيده:

خورشيد بر مى گشت و داغى بر جگر داشت اين داغ در سيماى او رنگى دگر داشت

بر دستهايش آسمانى از لطافت اين بار سبزى دلش قصد دگر داشت

در چشمهايش ابرى از اندوه حاكم ليكن نمى باريد و تصميمى دگر داشت

آيين خورشيد زمان تابندگى بوداين شيوه در سرماى آن دوران ثمر داشت

آن روى مهتابى ميان قطب خورشيداز آسمان چشمها قصد حذر داشت

در آن بيابان سترون از دل سبزتدفين غنچه رنگ تدفين گهر داشت

صحرايى از هرم تب نامهربانى آتش به جان ياسها اين سان اثر داشت

در قلب خون رنگ زمان، مرگ سپيده تصوير زخمى بر گلوگاه سحر داشت «1»

______________________________

(1)- شب شعر عاشورا؛ ص 184 و 185.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1683

مرضيه موفّق

اشاره

مرضيه موفق شورچه در سال 1354 ه. ش در مشهد متولد شد. تحصيلات خود را تا ديپلم ادامه داد و از سال 1372 شمسى شروع به سرودن اشعار نمود. خود مى گويد: «ريشه هاى شاعريم با اترك خروشان پيوند خورده است و بيشتر در غزل و چهار پاره تنفس مى كنم و دغدغه هاى شعرهايم بيشتر جنبه هاى مذهبى و اجتماعى دارد». اشعارش به صورت پراكنده در نشريات داخلى استان انتشار يافته است.

-*-

خوشه اى صداى زخمت را هيچ حلقى، وجين نخواهد كردگرچه دستى به كاروان سكوت، خيمه در پاى دين نخواهد كرد

آينه گريه مى كند با من بر غروب هرآنچه خورشيد است تا قيامت ز شرم اين تصوير گريه اى اين چنين نخواهد كرد

كوه ترديد مى كند بر گرد، آسمان چكّه چكّه مى باردردّ پاى دوباره آمدنت چشم و دل را اجين نخواهد كرد

ذو الجناح شكسته مى آيد يال در يال باد آشفته است سر به زير نجابتى خونين شيهه اى بعد از اين نخواهد كرد

مى روم تا نماز را امروز با امام عطش اقامه كنم گرچه روح زمينى ام

را او در صف مؤمنين نخواهد كرد ***

تقدير:

تقدير من اى عشق فرو ريخته در باد!پوسيده ترين پرده ى آويخته در باد

من در پى يك تشنگى ناب دويدم شايد كه به شوقى برسم ريخته در باد

آوارترين سقف منم چلچله اى كو؟تا پر بزند در تب آميخته در باد

هرچند به آغوش قفس خو نگرفته است اين كفتر زخمى كه پرى ريخته در باد

در خلوت آشوب دل خويش اسير است تا باز رسد فصل برانگيخته در باد «1».

زيارت عاشورا:

بغضم پر از تهاجم باران است، در هاله ى زيارت عاشوراوقتى صداى نافله ام گم شد، در ازدحام غارت عاشورا

ظهرى كه ربّناى اذان پيچيد، حلق از زبانه هاى عطش پر شدخون از شكاف حنجره عصيان كرد، جارى به روى وسعت عاشورا

وقتى كه از چكاچك شمشيرش، خون در رگان حادثه مى غلتيدعطر گلوى زخمى او آمد، از شش جهت عيادت عاشورا

آن شب زمين سرخ و عطش ديده تا ذو الجناح خسته شهيد آوردسر از شكوه سجده ى خود برداشت، تا بنگرد رسالت عاشورا

بالاتر از زمين و زمان خورشيد، بر ارتفاع نيزه دعا مى خواندبا آن شكوه حنجره ى سرخش، در امتداد غربت عاشورا

شب از قفاى خيمه نمايان شد، شب در هواى مستى خود مى زدبا تازيانه هاى تسلسل دار، بر چهره ى صداقت عاشورا

گرچه غبار تلخ فراموشى، باريده بر زلالى باورهااز ذهن پير كوفه نخواهد رفت، داغ عظيم رؤيت عاشورا

______________________________

(1)- رستاخيز لاله ها؛ ص 158.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1684

سارا حيدرى

سارا حيدرى به سال 1354 ه. ش در تهران به دنيا آمد. پس از طى تحصيلات دوران متوسطه، از دانشگاه آزاد تهران در رشته ى علوم سياسى به اخذ مدرك كارشناسى نائل آمد.

حيدرى هم اكنون ساكن بخش آزادگان گرمسار و كارشناس ادبى دانشگاه آزاد اسلامى واحد گرمسار است. شعرهاى وى در چند سال اخير در بسيارى از نشريات، جنگ ها و مجموعه هاى شعرى گردآورى شده، انتشار يافته است. وى با انجمن ادبى گرمسار و انجمن ادبى ايوانكى همكارى داشته است. شعرهايش بيشتر در قالب غزل است.

-*-

از عمق درد غريبانه، كربلا تو بگوهر آن چه ديده اى آرى به چشم ها تو بگو

بگو كه خاك تو، آكنده، از خدا شده است بگو كه وسعت يك قرن در تو جا شده است

بگو بزرگترين ها چه

ساده مى ميرندو نخل ها، همه شان ايستاده مى ميرند

به كربلاست، كه شش ماهه طفل، بالغ شدز هر چه رنگ تعلق گرفت، فارغ شد

به كربلاست كه مردان مرد در تب و تاب در اوجى از عطش امّا تمامشان سيراب

به كربلاست كه غوغا، سكوت مى خواندو بى دو دست، عزيزى، قنوت مى خواند

به كربلاست كه نخل ايستاده مى ميردبه كربلاست كه يك مرد ساده مى ميرد

چقدر مثل قيامت عظيمى عاشوراعظيم نه، كه صداى قيامتى به خدا

بكوب بر سر دوشم، بكوب اى زنجيربزن به روى سرم دست هاى دامن گير!

نشسته است به كنجى، عزا گرفته دلم عزا نه، بلكه غمى از خدا گرفته دلم

بهانه اى است محرم، كه سخت مى نالم چنين به حال دل تيره بخت مى نالم

اگر چه كرب و بلا، حزن آور است و غمين به حال خويش بگرييد مردمان زمين!!

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1685

سيد محمد ضياء قاسمى

اشاره

سيد محمد ضياء قاسمى فرزند سخى به سال 1354 ه. ش در «بهسود» از استان «ميدان قهر» كشور افغانستان به دنيا آمد وى در سال 1364 به ايران هجرت نمود.

تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در تهران گذراند و هم اكنون در مقطع كارشناسى در زمينه سينما در دانشكده ى صدا و سيما مشغول به تحصيل است.

وى فعاليت شعرى خود را از سال 1370 و با همكارى نزديك با مطبوعات به طور جدى آغاز نمود و مسئول جلسه ى افغانستان در حوزه هنرى سازمان تبليغات بوده است.

از سيد ضياء تاكنون يك مجموعه به نام «گزيده ادبيات معاصر شماره 130» منتشر شده است. قاسمى در سبك كلاسيك فقط غزل مى سرايد و در شعر نو نيز قالب سپيد را ترجيح مى دهد.

سيد ضياء قاسمى علاوه بر فعاليت هاى مطبوعاتى دبيرخانه ى ادبيات افغانستان در يكى از فرهنگسراهاى تهران است.

-*-

شعله ور در خون:

بيابانت كفن شد تا بمانى شعله ور در خون گلستانى شبيه در لامكانى شعله ور در خون

زمين و آسمان در خويش مى پيچند از آن روزكه بر پا كرده اى آتشفشانى شعله ور در خون

تو نوحى مى برى هر روز هفتاد و دو دريا رابه سمت عاشقى با بادبانى شعله ور در خون

دو بال سرخ افتادند از ماه و علم خم شدكنار رود جا ماند آسمانى شعله ور در خون

صدايت بوى باران داشت تا خواند آيه ى گل راسرت بالاى نى چون كهكشانى شعله ور در خون

و قبله در نگاه تيغ جارى شد كه با حلقت نماز آخرينت را بخوانى شعله ور در خون

دلت را ريختى اى مرد، در حلقوم آهن هاغزل خواندى در آتش با زبانى شعله ور در خون ***

بى تاب پريدن:

بى تاب كه او را نكند دير بخواهدمى رفت كه آب از شرر تير بخواهد

مى ديد پدر در «جگر معركه» تنهاست شايسته ى او نيست دگر شير بخواهد

مى ديد كسى نيست علم را بفرازدمى ديد كسى نيست كه شمشير بخواهد

وقتى كه زمين تشنه ى خون گل سرخ است بايد كه گلويش ز كمان گير بخواهد

مى رفت سوى معركه بى تاب پريدن بى تاب كه او را نكند دير بخواهد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1686

منصوره عرب سرهنگى

منصوره عرب سرهنگى در سال 1354 ه. ش در شهرستان ايوانكى به دنيا آمد. تحصيلات خود را در زادگاهش و سپس سمنان گذراند و در سال 1372 ديپلم گرفت. وى در سال 1377 از دانشگاه سمنان به اخذ مدرك كارشناسى پرستارى نائل آمد.

عرب سرهنگى از دوران نوجوانى به سرودن اشعار پرداخت و سروده هايش به صورت پراكنده در برخى از نشريات كشور و مجموعه شعرهاى گردآورى شده، انتشار يافته است.

عرب سرهنگى با انجمن شعر و ادب گرمسار همكارى داشته و در سال 1378 شمسى با جمعى از علاقه مندان، اقدام به تشكيل انجمن ادبى در شهرستان ايوانكى نموده است.

-*-

كدام واقعه ى سبز را خبر داردهمان كه بر لب خشكيده شعر تر دارد

بلوغ باور سبزى، شكفته بر لب اوكه تا هميشه تاريخ، برگ و بر دارد

در امتداد نگاهش، سپاه تاريكى ست داد كران به كران، حسرت سحر دارد

چقدر مرگ برايش زلال و شيرين است كه دم به دم به لب تشنه اش شكر دارد

حماسه سازترين شعر كربلايى ماست همان كه قافيه از پاره ى جگر دارد

همان كه بى سر و پا، با نفاق مى جنگدبراى تيغ شهادت هزار سر دارد

كسى كه در دل شمشيرهاى تشنه به خون رجز بخواند و قاسم شود، هنر دارد

هماره چشم به راهش نشسته كرب و بلاكه بى قرار بيايد، سلاح بردارد

خدا كند به من

خسته دل پناه دهدكه گفته اند به دل خستگان نظر دارد

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1687

محمد رضا گلدسته

اشاره

محمد رضا گلدسته به سال 1354 ه. ش در شهرستان گرگان متولد شد. تحصيلات خود را تا ديپلم ادامه داد و سپس به شغل آزاد پرداخت. وى از سيزده سالگى شروع به سرودن نمود و از سال 1376 تاكنون به عنوان شاعر اهل بيت به سرودن اشعار مى پردازد وى در قالب كلاسيك كار مى كند و عموما مثنوى و غزل مى سرايد.

از گلدسته تاكنون دفتر شعرى منتشر نشده است ولى مجموعه شعرى آماده به چاپ دارند.

-*-

دلواپسى در ميقات:

هرچه در رمز و راز عاشوراست حرف اول نماز عاشوراست

اى كه دل تا هميشه دلبر توست عشق بازى نماز آخر توست

حج همان خط سير راه تو بودكعبه گودال قتلگاه تو بود

در نمازت به خون وضو كردى با خدا سير گفتگو كردى

سجده كردى ولى به چلّه نى رو به معراج بود پله نى

به نداى لبان تشنه ى توتن صد چاك تيغ دشنه ى تو

به فداى نماز آخر توسجده ى سرخ و نعش بى سر تو

دل گرفتار توست يا مولاديده بيمار توست يا مولا

يا حسين عزيز دلتنگم نينوايى است لحن و آهنگم

پسر فاطمه دخيل توام تشنه ى جام سلسبيل توام

پسر فاطمه عنايت كن مرا سوى خود هدايت كن

يا حسين آتشى است در قلبم ناله دلكشى است در قلبم

قلمم را به دست دل دادم كه رسد تا به عرش فريادم

فصل در دشت خون شكفتن شدنوبتِ از حسين گفتن شد

بر تن شعر تازيانه زدم باز هم حرف عاشقانه زدم

ناله عشق سخت و جانسوز است آتش عشق استخوان سوز است

عاشقى غربت و بلا داردكوفه و شام و كربلا دارد

هركه عاشق شود نمى ميرداو حياتى دوباره مى گيرد

«يا حسين» اسم اعظم عشق است هركه اين گفت محرم عشق است

دل براى تو مى تپد مولادر هواى تو مى تپد مولا

يا حسين از تو گفتم هوس است در كف خون شكفتنم

هوس است

عشق يعنى سرِ بريده ى توبوسه بر حنجر بريده ى تو

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1688 يا حسين از تو آبرو داريم تا ابد با تو گفتگو داريم

عشقت آتشفشان سينه ى ماست او مدال نشان سينه ى ماست

ما كه دلواپسيم در ميقات مثل خار و خسيم در ميقات

راه خود را ز كعبه كج كرديم با تو از تو دوباره حج كرديم

وقت احرام شد كفن پوشيم رختى از جنس خون بر تن پوشيم

حج اكبر طواف كرببلاست كعبه در اعتكاف كرببلاست

عده اى از تو راه كج كردندكربلا را فداى حج كردند

عده اى گرم كار خود بودندغافل از تنگه ى احد بودند

عده اى نيز تكّه تكّه شدندبنده ى نام و نان و سكّه شدند

غرق در آخور علوفه شدندعده اى نيز اهل كوفه شدند

كوفه لبريز ناجوانمردى است خنجر تيز ناجوانمردى است

جانِ زهرا به سوى كوفه مروبا گل و غنچه و شكوفه مرو

كوفه ره بر تو بست يا مولابيعتت را شكست يا مولا

كربلا يعنى اشك يعنى آه ذبح هفتاد و دو خليل اللّه

قتلگه، مروه است، خيمه صفاست عيد قربان غروب عاشوراست

كربلا كعبه اهورايى ست مشهدِ لاله هاى زهرايى ست

خفته بر روى خاك پيكر تومى درخشد به روى نى سر تو

بر سر نيزه صوت قرآنت التيامى است بر يتيمانت

از سرِ نيزه عشق مى جوشدكربلا تا دمشق مى جوشد

از سرِ نيزه نور مى باردافتخار و غرور مى بارد

كربلا يعنى امتحان دادن بر لب آب، تشنه جان دادن

رنگ الماس دارد آب فرات بوى عباس دارد آب فرات

غنچه هاى شكفته پژمردندتشنه بودند و سر فرو بردند

بس كه فرياد العطش كردندرهسپار شهادتش كردند

مى رود مشك آب بر پشتش مرگ بازيچه اى است بر مشتش

آب در حسرت زبانش بوددر كف بوسه بر لبانش بود

شاخه ى ياس بر زمين افتادمشك عباس بر زمين افتاد

يا ابو الفضل چشم مستت كودر قنوتى ولى دو دستت كو

رفتى و قصه ى وفايت ماندبر تن آب ردِّ پايت

ماند

رفتى و كوفه در ندامت ماندآب شرمنده تا قيامت ماند

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1689

راضيه رجايى

اشاره

راضيه رجايى به سال 1355 هجرى شمسى متولد شد. وى دانشجوى رشته ى روانشناسى است و مدت ده سال است كه شعر مى سرايد و سبك كلاسيك را انتخاب كرده است.

رجايى هم اكنون مسئول شعر خواهران حوزه ى هنرى خراسان مى باشد «گزيده ادبيات معاصر شماره ى 117»، اثر اوست.

-*-

هو الحق:

غم را ببين چگونه در آغوش مى كشدداغ هزار حادثه بر دوش مى كشد

پشت زمين شكسته زمان گريه مى كندزينب حسين را چو در آغوش مى كشد

هرچند كوفه تا به كنون هر چه مى كشداز زخم هاى كشته فراموش مى كشد

با ذو الفقار خطبه ى زينب قلم شوددستى كه روى واقعه سرپوش مى كشد

اى آسمان بس است دگر طاقتم شكست زينب هنوز داغ كه بر دوش مى كشد ...

*

آشفته دلى كه در پى خانه ى اوست مجنون صفت است و سخت ديوانه ى اوست

در بزم گل و شكوفه مى آوردنديك شعله كه سهم بال پروانه ى اوست

اين جا كه شكسته از غمش روح نمازبگذرا بميرد آن كه بيگانه ى اوست

از بين شما كه ديده خورشيد مرايك تشنه كه مشك آب بر شانه ى اوست «1» ______________________________

(1)- رستاخيز لاله ها؛ ص 70.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1690

زكريا تفعّلى

اشاره

زكريا تفعّلى ماسوله فرزند اسماعيل به سال 1355 ه. ش در تهران به دنيا آمد.

تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود گذراند و سپس در مركز تربيت معلم در رشته زبان و ادبيات فارسى به تحصيل پرداخت و به استخدام آموزش و پرورش در آمد و هم اكنون دانشجوى سال آخر رشته ى زبان و ادبيات فارسى در مقطع كارشناسى از دانشگاه پيام نور مى باشد.

تفعلى از سال 1369 شمسى به طور جدى شروع به سرودن شعر نمود.

سروده هاى وى بيشتر در قالب غزل و رباعى است گرچه شعر نو را در قالب نيمايى تجربه كرده است.

زكريا تفعلى آموزگار است و از مربيان تربيتى يكى از مدارس تهران مى باشد.

-*-

تو هلال منى و هركه جمالت ديده ست موعد بدر تو اى ماه ز من پرسيده ست

جز تو اى قارى قرآن بر سر نى چه كسى«أَمْ حَسِبْ» خوانده و بر روى سنان خنديده ست

بوى سيب

است كه در كوفه وزيدن دارديا شميم نفس فاطمى ات پيچيده ست؟

خارجى خواندمان كوفه و من در عجبم چه كسى خواندن قرآن تو را نشنيده ست

دخترت بود كه مى گفت به كوفى بس كن اينقدر سنگ مزن لعل لبش خشكيده ست

***

به پاس گلويت:

نيزارها مى نوازند، محزون به پاس گلويت عمريست لب تر نكرده است هامون به پاس گلويت

زخمى نشسته است شايد، مردى شكسته است شايدبايد كه ماتم بگيرد، مجنون به پاس گلويت

دل هاى زخمى غمينند، شايد غريبان چنيننددر سينه ها عقده ماندست، مشحون به پاس گلويت

بعد از فرود تو مولا، بر قاب غمرنگ شيعه از خون فراتى كشيديم تا خون به پاس گلويت

يك آيه از كهف باقيست، خورشيد آهسته تر خوان داوود هم ساليانيست، مفتون به پاس گلويت

يادگار:

زخم پا، يادگار آبله بودسال ها تا ظهور فاصله بود

چشم خورشيد خوب مى پاييدنظرش بر عبور قافله بود

در كلاس خودآزمايى عشق درس امشب نماز نافله بود

لن ترانى شنيده اى مى گفت:كه جواب هزار مسئله بود

در گلوى شهيد كوچك عشق يادبودى ز تير حرمله بود

زخم دستم نشان داس، امّازخم پا، يادگار آبله بود دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1691

مهدى مظفرى ساوجى

اشاره

مهدى مظفرى ساوجى فرزند اكبر در سال 1356 ه. ش در ساوه به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه خود را در زادگاهش سپرى كرد و توانست از دانشگاه پيام نور ساوه در رشته ى زبان و ادبيات فارسى در مقطع كارشناسى فارغ التحصيل شود.

فعاليت هاى شعرى خود را از سال 1374 شمسى شروع كرده و به مدت چند سال با مطبوعات (مجلات و روزنامه هاى مختلف) همكارى نزديك داشته است.

از مظفرى تاكنون مجموعه شعرهاى «دلتنگى هاى نسيم»، «گزيده ادبيات معاصر شماره 131» و «آينه هاى رنگ پريده» به چاپ رسيده و هم چنين دو مجموعه شعر شاعران معاصر به نام «نغمه هاى رود عطش» و «اشتياق اطلسى ها» را نيز گردآورى و منتشر نموده است.

اين شاعر جوان و پركار مجموعه شعرى با نام «شهد اما شوكران» را در زير چاپ دارد كه گردآورى غزل اجتماعى معاصر از عهد مشروطه تا دهه 70 مى باشد. مهدى مظفرى در انواع قالب شعرى طبع آزمايى كرده است ولى در شعر كلاسيك غزل و مثنوى و در شعر نو قالب نيمايى و سپيد را ترجيح مى دهد.

وى هم اكنون در حال گذراندن خدمت نظام وظيفه در سازمان بسيج دانشجويى مى باشد.

-*-

هفت بند بغض:

اين كوفه بود باز به زنهار مى شكفت؟!يا آئينه دوباره به زنگار مى شكفت؟!

هرچند داغ زخم على تازه بود، ليك تزوير بود باز به اصرار مى شكفت

انگار خار بود به جاى طلوع گل در غربت بهار كه اين بار مى شكفت

هر صبح در تنفس ديدارت آفتاب با عطرى از طراوت تكرار مى شكفت

آواز در گلوى دل آواره مى نشست آنگاه در عزاى تو، خونبار مى شكفت

با ياد زخم هاى فزون از ستاره ات ابر غزل به هق هق بسيار مى شكفت

آنك زنى، چگونه زنى؟- با شكوه تراز هر چه مرد، گرم به پيكار مى شكفت

بعد از

تو اى عزيز چه گويم كه شعر نيزچون عشق، دل شكسته و بيمار مى شكفت

ققنوس بغض شعر من آتش گرفت، سوخت بال و پر تو بود، غزل وار مى شكفت

آتش رسيد و بال و پرت سوخت، باز هم خاكستر تو بود كه انگار مى شكفت:

سرشارتر زهر چه بهار و نسيم و صبح سبز و لطيف و روشن و سرشار مى شكفت

اين غربت كه بود كه در هفت بند بغض با ناله هاى زخمى تبدار مى شكفت

آيينه ى كه بود به انكار مى شكست اين چهره ى كه بود كه صد بار مى شكفت ***

نه جانى به پاى عشق نه تيرى دگر دريغ كمان ها شكسته است نمانده مگر دريغ

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1692 به سوداى جاده بود، به سوداى جنگ نيزكه سيلى زدند واى، ندانسته بر ... دريغ

زمستان و باز هم زمستان ... كه فصل هاست نكرده گذر بهار از اين رهگذر دريغ

نمانده دگر خدا، نه برگ و نه بر خداشكفته ز شاخه ها، تبر جاى بر دريغ

نيستان داغ ها به آتش كشيده شدو آن سوى ناله ها فقط گوش كرد دريغ

چه رنگى ست اين دگر كه با سكه هاى زرنشستيد سر به سر به سوداى سر دريغ

فريبم چون شغاد كه آخر به باد دادبه نيرنگ زخم خويش هر آنچه پدر ... دريغ

و ترسم خداى من به تاوان اين گناه بسوزيم عاقبت همه خشك و تر ... دريغ

ماه مانده بود و ...

«خاك بى قرار بود»آه شعله ورتر از هميشه مى شكفت باد، زخم سوز مى خزيد عشق را نمى شناخت

*

ماه مانده بود و چشمهاى انتظارمشك تشنه باد بى بهانه بى بهانه تر هفت بند آه شعله ور آب گريست

*

ناگهان نگاه بادسمت مشك را نشانه رفت ماه بى قرار چشمهاى انتظار بود مشك قطره قطره سوخت ماه تشنه لب

*

آفتاب شرمسار ماه ماه شرمسار غربت ستاره ها آب شرمسار زيستن

*

چشمهاى انتظار قاب

شد دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1693 خيمه ها گريستند

*

آه دستهاى ماه اگر نمى شكفت خاك تا هميشه بى بهانه بى بهار مانده بود چشمهاى مشك اگر نمى گريست آه تا هميشه بى قرار در گلوى انتظار مانده بود دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1694

فاطمه آقابرارى

فاطمه آقابرارى فرزند عبد العلى به سال 1357 ه. ش در شهر مقدس قم متولد شد. تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در آنجا گذراند و سپس عازم تهران شد و در رشته كودكان استثنايى از تربيت معلم شهيد ثانى تهران فوق ديپلم گرفت و اكنون دانشجوى دوره ى كارشناسى ناپيوسته در رشته ى آموزش ابتدايى دانشگاه آزاد قم مى باشد.

وى فعاليت شعرى خود را از سال 1376 شمسى آغاز كرد و از راهنمايى آقايان محمد على مجاهدى و سيد مهدى حسينى بهره ها برد.

آقابرارى در شعر عمدتا كار كلاسيك را ترجيح مى دهد و بيشتر تمايل به سرودن غزل دارد تاكنون كتاب «گزيده ى ادبيات معاصر شماره 135» از او به چاپ رسيده است.

-*-

اگرچه زخم تو با طعنه التيام گرفت ولى زمين و زمان از تو احترام گرفت

تو صبح روشنى امّا براى من گفتنددل شكسته ى تو در غروب شام گرفت

بگو به جرم چه بود اين دليل كافى نيست كه بى دليل زمين از تو انتقام گرفت

بگو براى من از خاطرات ظهر عطش از آتشى كه به آرامش خيام گرفت

فقط به عشق شما حرف مى زنم بانواگر كه حرف دلم عاشقانه نام گرفت

نشستم از تو بگويم چه قدر تشنه شدم نشستم از تو بگويم ولى صدام گرفت

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1695

هاشم كرونى

اشاره

هاشم كرونى فرزند داراب به سال 1358 در شيراز ديده به جهان گشود. تحصيلات خود را تا اخذ ديپلم در زادگاهش ادامه داد.

از اوايل دهه ى هفتاد فعاليت هاى شعرى خود را با همكارى با «انجمن ادبى دلگشا» ى شيراز به طور جدّى آغاز نمود و در كارنامه فعاليت هاى فرهنگى خود مسئوليت «انجمن ادبى باران» و «انجمن شاعران جوان» و دبيرى اتحاديه انجمن هاى ادبى فارس را دارد.

از

هاشم كرونى تاكنون دو مجموعه داستانى به نام «ضريح خاك» در دو جلد و «ترنم باران و پرنده» به چاپ رسيده است.

مجموعه شعر «شاعران جوان فارس» را نيز گردآورى و به چاپ رسانده است. كرونى مجموعه شعر ديگرى به نام «ريحانه هاى اريحا» در زير چاپ دارد.

وى در قالب كلاسيك و نو طبع آزمايى نموده است ولى اخيرا تمايلش بيشتر به سرودن اشعار نو در قالب سپيد مى باشد.

هاشم كرونى روزنامه نگار است و دبير سرويس يكى از روزنامه هاى جنوب كشور را دارد.

-*-

لالا لالا لا دل من شهيده:

شب تا سحر خداخدا مى كردم اسم قشنگتو صدا مى كردم

سلام عمو، سلام عمو، خسّمه هرچى تو انتظار بودم بسّمه

شب تا سحر، صبح تا غروب نشستم دل به چشاى خسته ى تو بستم

مثل موات دلم پريشون شده از بچه بودنش پشيمون شده

صبح تا حالا، دعام بوده بزرگ شم خواهشم از خدا بوده بزرگ شم

دلم مى خواد منم شهيدت بشم يه تير تركش اميدت بشم

يعنى مى شه دعام اجابت بشه يواش يواش وقت شهادت بشه

خيلى دلم مى خواست ابا الفضل باشم يه يا على بگم تا از جام پاشم

يه يا على بگم شهيدت بشم يه تير تركش اميدت بشم

يه يا على بگم بيام تو ميدون فدات بشم، فدات بشم، عمو جون

عمو به جون اكبرت دعام كن جون على اصغرت صدام كن

بذار شهيد آخرت من باشم بابام كه نيست، برادرت من باشم

مى خوام رو سينه ت بمونم شهيد شم شعر شهادت بخونم شهيد شم

خورشيد نينوا مى گن تو هستى امام عاشقا مى گن تو هستى

مى خوام كنارم بمونى شهيد شم برام لالايى بخونى شهيد شم

لالا لالا لا دل من شهيده با تو به غير از عاشقى نديده

من سپر بلات مى شم عمو جون شبيه مجتبات مى شم عمو جون

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1696 بعد بابا عزيز چشمات بودم هرجا مى رفتى منم همرات بودم

توى چيشات هميشه رنگارنگه آسمون نگات برام

قشنگه

تشنه خنده هات بشم صدام كن دلم مى خواد فدات بشم نگام كن

طاقت موندن به خدا ندارم هواى هيچى جز شما ندارم

صاف و صبور مثل يك كوه سنگم صبورى بسّه من بايد بجنگم

هرچى صبورى كردم از بابام بودبعد بابا شهيد شدن دعام بود

هركى باشه قد من و سكينه خدا كنه داغ بابا نبينه

به جون عمه، من دلم شكسته بعد خدا، دل به دل تو بسّه

كاشكى پريشونت بشم عموجون حج اينه، قربونت بشم عمو جون

سپر مى خواى؟ مى خواى سپر بشم من؟محافِظِت وقت خطر بشم من؟

داغ عمو، داغ برادر ديدم دس چيه، من به پاى تو سر مى دم!

آب نمى خوام، آب حياتم تويى مى گن سفينه ى نجاتم تويى

من نمى خوام داغ تو رو ببينم خزونى باغ تو رو ببينم

من نمى خوام يكه و تنها باشى طعمه ى گرگاى تو صحرا باشى

عمو، ببين مثل يه كوه سنگم دلم مى خواد منم برات بجنگم

عمو شهيد آخرت منم من بابام كه نيس برادرت منم من

مى خوام رو سينت بمونم شهيد شم شعر شهادت بخونم شهيد شم

لالا لالا، لا دل من شهيده با تو به غير از عاشقى نديده

شب تا سحر خداخدا مى كردم اسم قشنگتو صدا مى كردم

سلام عمو، سلام عمو خسّمه هرچى تو انتظار بودم بسّمه ...

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1697

[فهرست ها]

فهرست منابع و مآخذ

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1699

فهرست منابع و مآخذ قرآن مجيد «آ» 1- آتشكده آذر؛ تصحيح دكتر حسن سادات ناصرى؛ 1337 شمسى.

2- آذرخش؛ كى منش؛ عباس (مشفق كاشانى)؛ تهران؛ كيهان؛ 1365 شمسى.

3- آرزوى كربلا؛ (مجموعه نوحه و مدايح اهل بيت «س»)، ده بزرگى؛ احد؛ تهران؛ پيام آزادى؛ 1374 شمسى.

4- آنجا كه حق پيروز است؛ خرسند؛ پرويز؛ تهران، انتشارات اطلاعات؛ 1376 شمسى.

5- آينه آفتاب؛ شاهرخى؛ محمود (جذبه)؛ كاشانى محقق؛ انتشارات اسوه؛ 1369 شمسى.

6- آينه در كربلاست؛ گزيده اشعار عاشورايى؛ به كوشش شرينعلى گلمرادى؛ تهران؛ انتشارات

اهل قلم؛ 1377 شمسى.

7- آينه هاى ناگهانى؛ مجموعه شعر قيصر امين پور.

«الف» 8- ابناء الرسول فى كربلاء؛ خالد محمد خالد؛ قاهره 1968 ميلادى.

9- ابو الشهداء؛ عقاد؛ عباس محمود؛ مترجم محمد كاظم معزّى.

10- اتجاهات الشعر العربى المعاصر؛ احسان؛ عباس؛ المجلس الوطنى للثقافة و الفنون و الآداب؛ كويت 1398 قمرى.

11- الاتحاف بحب الاشراف؛ الشبراوى؛ الشيخ عبد اللّه بن محمد بن عامر؛ قم؛ دار الذخائر.

12- الاتصاف و التحرى؛ ابن عديم؛ عمر.

13- اجراس الكربلاء؛ الطريحى؛ محمد سعيد؛ بيروت؛ مؤسسة البلاغ؛ 1409 هجرى.

14- اخبار الطوال؛ دينورى؛ ابو حنيفيه احمد بن داوود؛ ترجمه محمود مهدوى دامغانى؛ تهران؛ 1366 شمسى.

15- اختيار معرفة الرجال (معروف به رجال كشى)؛ طوسى؛ شيخ الطائفه محمد بن الحسن؛ مشهد؛ 1348 شمسى.

16- ادب الطف او شعراء الحسين (ع)؛ شبّر؛ جواد؛ بيروت؛ مؤسسة التاريخ؛ 1422 قمرى.

17- ادبيات دوره بيدارى و معاصر؛ استعلامى؛ محمّد؛ انتشارات دانشگاه سپاهيان انقلاب.

18- ادبيات عاشورا؛ جمالى (مذنب)؛ محمد خليل؛ تهران؛ سازمان تبليغات اسلامى؛ 1367 شمسى.

19- ادبيات و تعهد در اسلام؛ حكيمى؛ محمّد رضا؛ دفتر نشر فرهنگ اسلامى؛ تهران؛ 1379 شمسى.

20- ارشاد؛ شيخ مفيد؛ محمد بن محمد بن نعمان؛ ترجمه شيخ محمد باقر ساعدى خراسانى؛ تهران؛ كتاب فروشى اسلاميه؛ 1351 شمسى.

21- از آسمان سبز؛ مجموعه شعر سلمان هراتى.

22- از صبا تا نيما؛ آرين پور؛ يحيى؛ تهران؛ 1354 شمسى.

23- الاستيعاب فى معرفة الاصحاب؛ القرطبى؛ ابن عبد البر؛ بيروت؛ دار صادر، 1328 قمرى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1700

24- اسد الغابه فى معرفة الصحابه؛ ابن الاثير؛ عز الدّين؛ على بن احمد بن ابى الكرم، بيروت؛ دار احياء التراث العربى.

25- اسس النقد الادبى عند العرب؛ احمد بدوى؛ احمد؛ دار نهضة مصر؛ الفجالة القاهره.

26- اشك خون؛ احمدى بيرجندى؛ احمد؛ تهران؛ شركت چاپ

و انتشارات اسوه؛ 1378 شمسى.

27- اشك شفق؛ شاهكارهايى از بهترين اشعار مذهبى؛ به اهتمام رضا معصومى تهران؛ انتشارات گلى، 1380 شمسى.

28- اشك شمع (ديوان)؛ تويسركانى؛ صفا (على سهرابى)؛ تهران؛ انتشارات محمودى؛ 1363 شمسى.

29- الاصابه فى تمييز الصحابه؛ ابن حجر العسقلانى؛ محمد بن على؛ بيروت؛ دار الكتاب العربى.

30- اصول الكافى؛ كلينى؛ ابن جعفر محمد بن يعقوب؛ مترجم سيد هاشم رسولى محلّاتى؛ تهران؛ دفتر نشر فرهنگ اهل بيت (ع).

31- اعلام النساء؛ كحاله؛ عمر رضا؛ بيروت؛ مؤسسة الرسالة؛ 1397 قمرى.

32- الاعلام؛ الزركلى؛ خير الدين؛ بيروت؛ دار العلم للملايين؛ 1986 ميلادى.

33- الاعمال السياسية؛ قبّانى؛ نزار؛ يا منشورات نزار قبّانى؛ بيروت؛ دار الآداب؛ 1978 ميلادى.

34- الاعمال الشعريه الكامله؛ ادونيس؛ على احمد سعيد؛ بيروت؛ دار العوده؛ 1988 ميلادى.

35- اعيان الشيعه؛ الامين؛ سيد محسن؛ تهران؛ انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى؛ 1415 قمرى.

36- الاغانى؛ الاصفهانى؛ ابو الفرج؛ دار الكتب المصرية؛ 1327 قمرى.

37- افسانه ناتمام؛ ديوان اشعار ذبيح اللّه صاحبكار «سهى»؛ تهران؛ انتشارات آرون؛ 1380 شمسى.

38- الهى نامه، پندنامه، اسرارنامه؛ عطار نيشابورى؛ شيخ فريد الدين؛ با مقدمه فرشيد اقبال؛ تهران؛ مؤسسه فرهنگى انديشه در گستر؛ 1381 شمسى.

39- الامام الحسين؛ العلايلى؛ عبد اللّه؛ بيروت؛ دار مكتبة التربية؛ 1972 ميلادى.

40- امام حماسه اى ديگر؛ اوستا؛ مهرداد؛ تهران؛ سازمان تبليغات اسلامى؛ حوزه هنرى؛ 1368 شمسى.

41- امالى؛ شيخ طوسى؛ شيخ الطائفه محمد بن الحسن؛ نجف؛ مطبعة النعمان؛ 1348 قمرى.

42- امتاع الاسماع؛ مقريزى؛ تقى الدين احمد بن على؛ قاهره؛ مطبعة الجنة؛ 1941 ميلادى.

43- امل الآمل؛ حرّ العاملى؛ محمد بن الحسن؛ تحقيق احمد الحسينى؛ قم؛ دار الكتاب الاسلامى؛ 1362 شمسى.

44- انساب الاشراف؛ البلاذرى؛ احمد بن يحيى بن جابر؛ بيروت؛ 1400 قمرى.

45- انصار الحسين؛ شمس الدّين؛ محمد مهدى؛ بيروت- لبنان؛ المؤسسة الدّوليّة؛

1417 هجرى. دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1700 فهرست منابع و مآخذ ..... ص : 1697

- الانصاف؛ باقلانى؛ ابو بكر محمد بن الطّيب.

47- اى اشكها بريزيد؛ (ديوان حبيب چايچيان)؛ حسان؛ تهران؛ انتشارات جاويدان؛ 1374 شمسى.

48- ايرج ميرزا و خاندان و نياكان او؛ به اهتمام محجوب؛ دكتر محمد جعفر.

49- الايمان؛ عدد خاص؛ العدد الاول و الثانى؛ 1383 قمرى.

«ب» 50- البابليات؛ اليعقوبى؛ محمّد على؛ دار البيان؛ 1951 ميلادى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1701

51- با قبيله آفتاب؛ مجموعه اشعار خداداد نورايى اراكى؛ انجمن فرهنگى هنرى استان مركزى؛ 1381 شمسى.

52- بال سرخ قنوت؛ مجموعه شعر عاشورايى؛ به اهتمام مجاهدى «پروانه»؛ محمد على؛ دفتر ادبيات آئينى؛ تهران، حوزه ى هنرى سازمان تبليغات اسلامى؛ 1376 شمسى.

53- بحار الانوار، الجامعه لدرر الائمة الاطهار «ع»؛ علّامه مجلسى، ملّا محمد باقر؛ تهران؛ مكتبة الاسلاميه؛ 1362 شمسى.

54- بحر البكاء در مصايب خامس آل عبا؛ شرمى كاشانى؛ محمد؛ تهران؛ شركت سهامى طبع كتاب؛ 1347 شمسى.

55- بحر المصائب و كنز الغرائب؛ تبريزى؛ شيخ محمد جعفر بن سلطان احمد؛ تبريز؛ 56- البدايه و النهايه؛ ابن كثير دمشقى؛ عماد الدين اسماعيل بن عمر؛ قاهره؛ 1932 ميلادى.

57- برترين هدف و برترين نهاد؛ علائلى؛ شيخ عبد اللّه، ترجمه دكتر محمد مهدى جعفرى؛ تهران؛ انتشارات وزارت ارشاد اسلامى؛ 1371 شمسى.

58- برزيگران دشت خون؛ خرسند؛ پرويز؛ انتشارات پوپك.

59- برگزيده ديوان سه شاعر اصفهان (از خاندان هماى شيرازى)؛ ملك الشعراء محمد حسين عنقا، ملك الادبا، يحيى الدّين محمد سها؛ محمد نصير ابو القاسم طرب؛ با مقدمه و تعليقات حواشى از جامع ديوان استاد جلال الدين همايى؛ تهران؛ كتابفروشى فروغى؛ 1343 شمسى.

60- بعض مثالب النواصب فى نقض بعض فضائع الروافض (النقض)؛ القزوينى؛ نصير الدين ابى

الرشيد عبد الجليل بن الحسين؛ تصحيح مرحوم جلال الدين محدث ارموى؛ انجمن آثار ملى؛ 1358 شمسى.

61- بهارستان در تاريخ و تراجم رجال قاينات و قهستان؛ آيتى؛ محمد حسين؛ تهران 1327 شمسى.

62- بهار ماتم؛ مجموعه شعر مرثيه دو ماه، محرم و صفر؛ به گزينش محسن حافظى؛ تهران؛ انتشارات برهان؛ 1381 شمسى.

63- البيان و التبيين؛ الجاخط؛ عمرو بن بحر؛ عبد السلام محمد هارون؛ مصر؛ مكتبة الخانجى؛ 1380 قمرى.

64- بيعت با بيدارى؛ صفار زاده؛ طاهره؛ تهران؛ همدمى؛ 1358 شمسى.

«پ» 65- پايان نامه: امام حسين در شعر معاصر عربى؛ انسيه خز على.

66- پرتوى از حيات؛ مجموعه اشعار محمد كاظم طوسى؛ خراسان؛ نشر محمد كاظم طوسى؛ 1368 شمسى.

67- پيكار صفين؛ ابن مزاحم منقرى؛ نصر؛ ترجمه پرويز اتابكى؛ تهران؛ انتشارات علمى و فرهنگى، 1375 شمسى.

«ت» 68- تاريخ ابن خلدون (العبر)؛ ابن خلدون؛ عبد الرحمن؛ ترجمه عبد المحمد آيتى؛ تهران؛ مؤسسه مطالعات و تحقيقات فرهنگى؛ 1363 شمسى.

69- تاريخ ابن الوردى؛ (تتمة المختصر فى اخبار البشر) ابن الوردى؛ زين الدّين؛ به كوشش احمد رفعت بدراوى؛ بيروت 1389 قمرى.

70- تاريخ الادب العربى- العصر العباسى الاول- دكتر شوقى صيف؛ قاهره؛ دار المعارف.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1702

71- تاريخ ادبيات ايران؛ براون؛ ادوارد؛ ترجمه رشيد ياسمى؛ تهران؛ انتشارات ابن سينا؛ 1345 شمسى.

72- تاريخ ادبيات در ايران؛ صفا؛ دكتر ذبيح اللّه؛ انتشارات فردوسى؛ 1363 شمسى.

73- تاريخ الامم و الملوك؛ معروف به تاريخ طبرى؛ الطبرى؛ محمّد بن جرير؛ دار القاموس الحديث؛ بيروت.

74- تاريخ بغداد؛ خطيب بغدادى؛ احمد؛ قاهره 1349 قمرى.

75- تاريخ گزيده؛ مستوفى؛ حمد اللّه؛ به اهتمام دكتر عبد الحسين نوايى؛ تهران؛ مؤسسه انتشارات امير كبير؛ 1362 شمسى.

76- تاريخ مدينة دمشق؛ ابن عساكر؛ ابى القاسم على بن الحسن؛

تحقيق على شيرى؛ بيروت؛ دار الفكر؛ 1415 قمرى.

77- تاريخ يعقوبى؛ احمد بن يعقوب؛ ترجمه محمد ابراهيم آيتى؛ تهران؛ مركز انتشارات علمى و فرهنگى؛ 1362 شمسى.

78- تأسيس الشيعه لعلوم الاسلام؛ صدر؛ سيد حسن؛ بغداد، شركة النشر و الطباعة العراقيه.

79- تجارب السلف؛ هندوشاه؛ ابن سنجر؛ به كوشش عباس اقبال آشتيانى؛ تهران 1357 شمسى.

80- تجلّى شخصيت على (ع)، فاطمه (س)، حسين (ع) در شعر فارسى (از رودكى تا عصر حافظ)؛ حسينى كازرونى؛ دكتر سيد احمد؛ تهران؛ نشر ارمغان؛ 1379 شمسى.

81- تجلى عشق در حماسه عاشورا؛ به كوشش محمود شاهرخى «جذبه»، عباس مشفق.

82- كاشانى؛ تهران؛ شركت چاپ و انتشارات اسوه؛ 1378 شمسى.

83- تحفة الاحباب فى نوادر آثار الاصحاب؛ قمى؛ حاج شيخ عباس.

84- تذكرة الاولياء؛ عطار نيشابورى؛ شيخ فريد الدّين؛ تصحيح و توضيح از دكتر محمد 75- استعلامى؛ تهران؛ انتشارات زوّار؛ 1372 شمسى.

85- تذكره ثمر؛ الفت كاشانى؛ ميرزا محمد قلى؛ ثمر نائينى نسخه ى خطى مجلس شوراى اسلامى؛ به شماره 898.

86- تذكره حديقه امان اللهى؛ ميرزا عبد اللّه سنندجى «رونق»؛ به تصحيح و تحشيه دكتر عبد الرسول خيامپور.

87- تذكرة الخواص فى خصائص الائمه؛ سبط ابن جوزى؛ ابو الفرج عبد الرحمن؛ مكتبة نينوى الحديثه.

88- تذكره روز روشن؛ صبا؛ محمد مظفر حسين؛ به تصحيح محمد حسين ركن زاده آدميت؛ تهران؛ كتابخانه رازى؛ 1343 شمسى.

89- تذكره شعراى آذربايجان؛ ديهيم؛ محمود؛ تبريز؛ صحافى نور؛ 1367 شمسى.

90- تذكره شعراى استان اصفهان (از قرن پنجم تا عصر حاضر) به اهتمام مصطفى هادوى (شهير اصفهانى) گل افشان؛ اصفهان؛ انتشارات گل افشان؛ 1381 شمسى.

91- تذكره الشعراء دولتشاه سمرقندى؛ محمد رمضانى؛ انتشارات پديده «خاور»؛ 1366 شمسى.

92- تذكره شعراى معاصر؛ اوليايى؛ دكتر مصطفى؛ واحد انتشارات بخش فرهنگى جهاد دانشگاهى اراك؛ 1369 شمسى.

93-

تذكره شعراى معاصر ايران؛ خلخالى؛ سيد عبد الحميد؛ انتشارات طهورى؛ 1337 شمسى.

94- تذكره شعراى يزد؛ فتوحى يزدى؛ عباس؛ 1373 شمسى.

95- تذكرة القبور؛ مهدوى؛ سيد مصلح الدّين؛ اصفهان؛ انتشارات شفقى؛ 1348 شمسى.

96- تذكره مرآت الفصاحه؛ المفيد؛ محمد بن محمد؛ تصحيح محمود طاووسى؛ شيراز؛ نويد؛ 1371 شمسى.

97- تذكره نصر آبادى؛ دستگردى؛ وحيد؛ 1361 شمسى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1703

98- تراجم اعلام النساء؛ الحائرى؛ شيخ محمد حسين.

99- تراجم سيدات بيت النبوه؛ ابن الشاطى؛ عايشه عبد الرحمن؛ بيروت؛ دار الكتاب العربى؛ 1404 قمرى.

100- التفسير الكبير؛ رازى؛ امام فخر؛ قم؛ دار الكتب العلميه.

101- تلخيص مجمع الآداب؛ ابن الفوطى؛ عبد الرزاق بن احمد؛ به كوشش مصطفى جواد؛ دمشق 1963 ميلادى.

102- التنبيه و الاشراف؛ مسعودى؛ على بن حسين؛ ترجمه ابو القاسم پاينده؛ تهران؛ انتشارات علمى و فرهنگى؛ 1365 شمسى.

103- تنقيح المقال؛ مامقانى؛ نجف؛ مطبعة المرتضويه.

104- تولد در ميدان؛ (مجموعه شعر)؛ اسرافيلى؛ حسين؛ تهران؛ سازمان تبليغات اسلامى؛ 1364 شمسى.

105- تهذيب التهذيب؛ ابن حجر عسقلانى؛ شهاب الدين احمد؛ حيدر آباد دكن؛ 1325 قمرى.

«ج» 106- الجامع فى تاريخ الادب العربى؛ الفاخورى؛ حنا؛ بيروت؛ الجامع فى تاريخ الادب العربى.

107- جلاء العيون؛ علامه مجلسى؛ ملّا محمد باقر؛ سروش؛ 1374 شمسى.

108- جلوه گاه عشق؛ مظفرى؛ على، تهران؛ انتشارات على مظفرى؛ 1369 شمسى.

109- جلوه هاى رسالت؛ مؤيد؛ سيّد رضا؛ مشهد؛ انتشارات على زاده؛ 1370 شمسى.

«چ» 110- چراغ صاعقه، مرثيه از مدينه تا مدينه؛ به گزينش على انسانى؛ تهران؛ سازمان چاپ و انتشارات فتحى؛ 1367 شمسى.

111- چند مرثيه از شاعران پارسى گوى؛ به كوشش ابو القاسم رادفر؛ تهران؛ مؤسسه ى انتشارات امير كبير؛ 1369 شمسى.

112- چهار خيابان باغ فردوس؛ الهامى؛ ميرزا احمد؛ كرمانشاه؛ چاپخانه كاوه؛ 1327 شمسى.

113- چهار صد شاعر برگزيده پارسى گوى؛ رضوى نژاد؛

ميرزا ابو طالب رضوى نژاد؛ صومعه سرايى؛ انتشارات تهران.

«ح» 114- حبيب السيرفى اخبار افراد البشر؛ خواندمير، غياث الدّين بن همام الدّين؛ كتابخانه خيام.

115- حديث باب عشق؛ گزيده اشعار عاشورايى؛ تهران؛ ناشر: كار مشترك انتشارات سروش و كتاب نيستان؛ 1380 شمسى.

116- حديث كربلا؛ النصيراوى؛ ابراهيم علوان؛ قم؛ انتشارات مهر.

117- حديقة الحقيقه و شريعة الطريقه؛ محدود بن آدم سنايى؛ به كوشش مدرس رضوى؛ انتشارات دانشگاه؛ تهران 1359 شمسى.

118- حديقة الشعراء، ادب و فرهنگ در عصر قاجاريه؛ ديوان بيگى شيرازى؛ سيد احمد؛ با تصحيح و تكميل و تحشيه دكتر عبد الحسين نوايى؛ تهران؛ انتشارات زرّين؛ 1366 شمسى.

119- حديقه الشيعه؛ مقدس اردبيلى؛ انتشارات گلى.

120- حزين لاهيجى، زندگى و زيباترين غزلهاى او، تاريخ و سفرنامه ى حزين.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1704

121- حسين بن على (ع) امام ارزشها؛ محمدزاده؛ مرضيه؛ تهران؛ انتشارات دفاع؛ 1381 شمسى.

122- الحسين فى الفكر المسيحى؛ انطون؛ باراء؛ كويت؛ مؤسسة العروة الوثقى؛ 1400 قمرى.

123- الحسين تأثرا شهيدا؛ الشرقاوى؛ عبد الرّحمن؛ بيروت- لبنان؛ الدار العالميّه؛ 1415 قمرى.

124- الحسين لغة ثانيه؛ جميل؛ جواد؛ انتشارات امير؛ 1416 هجرى.

125- حسين وارث آدم؛ شريعتى؛ دكتر على؛ تهران؛ انتشارات قلم؛ 1371 شمسى.

126- الحسين و بطلة كربلاء؛ مغنيه؛ محمّد جواد؛ بيروت؛ دار التعارف للمطبوعات؛ 1973 ميلادى.

127- الحسين و هج القصيد؛ ملتقى القطيف الادبى؛ مؤسسة المنار، 1416 قمرى.

128- حلية الاولياء و طبقات الاصفياء؛ ابو نعيم اصفهانى؛ بيروت؛ دار الكتاب العربى؛ 1387 قمرى.

129- حلية المتقين؛ علّامه مجلسى؛ ملّا محمد باقر؛ تهران؛ انتشارات امين و رشيدى.

130- حماسه هاى هميشه؛ بيگى حبيب آبادى؛ پرويز؛ تهران؛ چاپ و نشر فرهنگ گستر؛ 1382 شمسى.

131- حياة الامام الحسين؛ شريف القريشى؛ باقر؛ قم؛ دار الكتب العلميه؛ 1397 قمرى.

«خ» 132- خراسان فرهنگى؛ سال اول، مراد و

شهريور ماه 1370 شمسى.

133- خزانة الادب، بغدادى؛ عبد القادر بن عمر؛ مصر.

134- خزاين الاشعار؛ عباس جوهرى (ذاكر)؛ تهران؛ كتابفروشى تهرانى؛ 1363 شمسى.

135- خسرونامه؛ عطّار نيشابورى؛ فريد الدّين ابو حامد محمد بن ابى بكر ابراهيم؛ به تصحيح و اهتمام احمد سهيلى خوانسارى؛ تهران؛ كتابفروشى زوّار؛ 1335 شمسى.

136- خطبه خون؛ مجموعه شعر احد ده بزرگى؛ تهران 1373 شمسى.

137- الخطط المقريزيه؛ المقريزى، عبد القادر بن محمد؛ مطبعة النيل؛ 1325 قمرى.

138- خصائص الادب العربى فى مواجهه نظريات النقد الادبى الحديث؛ الجندى؛ انور؛ بيروت- لبنان؛ دار الكتاب اللبنانى و مكتبة المدرسة؛ 1985 ميلادى.

139- الخصائص الحسينيه؛ شوشترى؛ جعفر؛ بيروت- لبنان؛ دار السرور؛ 1414 هجرى.

140- الخصائص الكبرى؛ السيوطى؛ جلال الدين بن عبد الرحمن؛ به كوشش دكتر محمد خليل هراس؛ دار الكتب الحديثه.

141- خلاصة الاقوال فى معرفة الرجال؛ علامه حلّى؛ حسن بن يوسف؛ مصحح محمد صادق بحر العلوم؛ نجف؛ مطبعة الحيدرية؛ 1402 قمرى.

142- خلوتگاه راز؛ حبيب چايچيان «حسان»؛ سازمان انتشارات جاويدان؛ 1379 شمسى.

143- خلوتگه دل؛ گزيده ى آثار ادبى شعرا و عرفا در قوالب مختلف شعرى؛ به كوشش و گزينش محمّد كارگر شوركى؛ انتشارات خانه ى كتاب يزد؛ 1374 شمسى.

144- خورشيد بر نيزه؛ مجموعه شعر عاشورايى شاعران امروز قزوين، به كوشش محمد على حضرتى؛ قزوين؛ اداره فرهنگ و ارشاد اسلامى؛ 1374 شمسى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1705

145- خوشه؛ ره آوردى از سروده هاى آشفته شهرضايى؛ سيّاره؛ قاسم؛ اصفهان؛ نقش مانا؛ 1381 شمسى.

«د» 146- دايرة المعارف الاسلاميه- گروهى؛ تهران؛ انتشارات جهان.

147- دايرة المعارف بزرگ اسلام، زير نظر كاظم موسوى بجنوردى؛ تهران؛ مركز دائرة المعارف بزرگ اسلامى؛ 1369 شمسى.

148- دايره المعارف بستانى؛ قاموس عام لكل فن و مطلب؛ بطرس البستانى؛ بيروت؛ دار المعرفة.

149- دايره المعاف تشيع؛ زير نظر احمد

صدر حاج سيد جوادى؛ تهران؛ نشر شهيد سعيد محبّى؛ 1381 شمسى.

150- دايره المعارف فارسى؛ مصاحب؛ غلامحسين؛ تهران؛ 1345 شمسى.

151- دراسات فى الشعر العربى المعاصر؛ شوقى صيف؛ دار المعارف مصر.

152- در سوگ آفتاب؛ موسوى گرمارودى؛ ابو الفضل؛ قم؛ انتشارات فوأد؛ 1369 شمسى.

153- در جستجوى نيشابور؛ زندگى و شعر شفيعى كدكنى؛ مجتبى بشر دوست؛ نشر ثالث و نشر يوشيج؛ 1379 شمسى.

154- دراسة الادب العربى؛ ناصف؛ مصطفى؛ القاهره؛ الدار القومية و النشر.

155- الدرّ النضيد فى مراثى السبط الشهيد؛ الامين؛ محسن؛ دمشق؛ 1365 قمرى.

156- دعبل خزاعى شاعر دار بر دوش؛ قلى زاده؛ مصطفى؛ تهيه پژوهشكده باقر العلوم (ع)؛ مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى حوزه علميه قم؛ 1380 شمسى.

157- دفترهاى سبز؛ مجموعه اشعار دكتر على شريعتى؛ به كوشش محمد رضا حاج بابايى؛ تهران؛ نشر نگاه امروز؛ 1381 شمسى.

158- ديوان آتشكده (نير)؛ نير ممقانى؛ محمد تقى بن محمد؛ تهران؛ مركز نشر كتاب؛ 1368 شمسى.

159- ديوان آذر بيگدلى؛ دكتر سادات ناصرى؛ پروفسور بيگدلى؛ چاپخانه علمى؛ 1366 شمسى.

160- ديوان ابن تعاويذى؛ محمد بن عبيد اللّه؛ به كوشش د. س. مرگليوث؛ قاهره؛ 1903 ميلادى.

161- الديوان؛ ابن رزّيك؛ طلائع؛ تبويب و تقديم% محمد هادى الأمينى؛ منشورات مكتبه الأهليه؛ 1383 قمرى.

162- الديوان؛ ابن الوردى الشافعى؛ عمر بن المظفر؛ مطبعة الجوائب، قسطنطنيه، 1300 قمرى.

163- الديوان؛ ابن هانى الأندلسى؛ تحقيق: كرم البستان؛ مكتبه صادر؛ بيروت.

164- ديوان ابو القاسم حالت؛ تهران؛ چاپ ابن سينا، سازمان چاپ و پخش كتاب تهران.

165- ديوان اديب صابر ترمذى؛ به تصحيح و اهتمام محمد على ناصح؛ تهران؛ مؤسسه مطبوعاتى علمى؛ 1343 شمسى.

166- ديوان اديب الممالك «اميرى»؛ تصحيح وحيد دستگردى.

167- ديوان اسماعيل حميدى: سيّد حميرى؛ شاكر هادى شاكر؛ بيروت؛ مكتبة الحياة.

168- ديوان اشراق آصفى؛ محمد؛ زير

نظر ذبيح اللّه صفا؛ تهران؛ دانشگاه تهران؛ 1347 شمسى.

169- ديوان اشعار ابن يمين فريومدى؛ به تصحيح و اهتمام حسينعلى باستانى راد. كتابخانه سنايى؛ تهران.

170- ديوان اشعار خواجوى كرمانى با مقدمه مهدى افشار؛ انتشارات ارسطو.

171- ديوان اقبال لاهورى؛ تهران؛ انتشارات پگاه؛ 1363 شمسى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1706

172- ديوان الهامى كرمانشاهى؛ ميرزا احمد كرمانشاهى «الهامى»؛ با مقدمه، تصحيح و تحقيق اميد اسلام پناه؛ تهران؛ مركز نشر ميراث مكتوب؛ 1379 شمسى.

173- ديوان امام على (ع)؛ بيهقى نيشابورى كيدرى؛ قطب الدين ابو الحسن محمد بن الحسين بن الحسن؛ تصحيح دكتر ابو القاسم امامى؛ تهران؛ انتشارات اسوه؛ 1375 شمسى.

174- ديوان امير خسرو دهلوى؛ م. درويش؛ انتشارات جاويدان؛ 1361 شمسى.

175- ديوان امير معزّى؛ تصحيح عباس اقبال، تهران؛ 1318 شمسى.

176- ديوان اميرى فيروز كوهى؛ عبد الكريم؛ تعليقات و تدوين امير بانوى مصفا.

177- ديوان انورى؛ به اهتمام محمد تقى مدرس رضوى؛ تهران؛ شركت انتشارات علمى و فرهنگى؛ 1364 شمسى.

178- ديوان اهلى شيرازى؛ به كوشش حامد ربّانى؛ انتشارات سنايى؛ تهران؛ 1344 شمسى.

179- ديوان بابا فغانى شيرازى؛ به تصحيح سهيلى خوانسارى؛ انتشارات كتابخانه علميه اسلاميه؛ 1316 شمسى.

180- ديوان تأثير تبريزى؛ تأثير تبريزى؛ ميرزا محسن؛ به تصحيح امين پاشا جلالى؛ تهران؛ مركز نشر دانشگاهى؛ 1373 شمسى.

181- ديوان جامى؛ ويراسته هاشم رضى؛ انتشارات پيروز.

182- الديوان؛ جمال الدين؛ مصطفى؛ دار المورّخ العربى؛ 1415 قمرى.

183- ديوان جمال الدين عبد الرزاق اصفهانى؛ تصحيح وحيد دستگردى؛ تهران 1319 شمسى.

184- ديوان جيحون يزدى؛ احمد كرمى، تهران؛ سلسله نشريات «اما»؛ 1366 شمسى.

185- ديوان حاج ميرزا حبيب خراسانى؛ به سعى و اهتمام على حبيب؛ تهران؛ كتابفروشى زوّاره؛ 1361 شمسى.

186- ديوان حزين؛ به كوشش ذبيح اللّه صاحبكار؛ تهران؛ دفتر نشر ميراث مكتوب؛ 1374 شمسى.

187-

الديوان الحمدانى؛ ابى فراس؛ شرح: الدكتور خليل الدويحلى؛ بيروت؛ دار الكتاب العربى؛ 1412 قمرى.

188- ديوان حكيم سنايى غزنوى؛ مقدمه شرح زندگى و شيوه سخن سنايى از استاد بديع الزمان فروزانفر؛ تهران؛ مؤسسه انتشارات نگاه؛ 1381 شمسى.

189- ديوان خاقانى؛ تصحيح دكتر ضياء الدّين سجادى؛ تهران؛ 1328 شمسى.

190- ديوان خواجوى كرمانى؛ احمد سهيلى خوانسارى؛ انتشارات پاژنگ؛ 1369 شمسى.

191- ديوان داورى؛ به تصحيح و اهتمام روحانى وصال؛ كتابخانه معرفت شيراز.

192- الديوان، دعبل بن على الخزاعى؛ تح: محمد يوسف نجم؛ بيروت- لبنان؛ دار الثقافة؛ 1409 قمرى.

193- ديوان رباعيات اوحد الدين كرمانى؛ به كوشش احمد ابو محبوب؛ با مقدمه اى از دكتر محمد ابراهيم باستانى پاريزى؛ تهران؛ انتشارات صدا و سيماى جمهورى اسلامى ايران؛ 1366 شمسى.

194- ديوان رفعت سمنانى؛ با مقدمه دكتر ذبيح اللّه صفا؛ با تصحيح و كوشش نصرات اللّه نوح، تهران؛ سازمان نشر كتاب 1363 شمسى.

195- ديوان سلمان ساوجى، با مقدمه دكتر تقى تفضّلى؛ به اهتمام منصور مشفق؛ تهران؛ بنگاه مطبوعاتى صفى عليشاه؛ 1336 شمسى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1707

196- ديوان سنا؛ همايى؛ جلال الدين؛ به اهتمام دكتر ماهدخت بانو همايى؛ تهران؛ مؤسسه نشر هما؛ 1364 شمسى.

197- الديوان؛ السياب؛ بدر شاكر؛ دار العودة؛ 1974 ميلادى.

198- ديوان سيف فرغانى؛ تصحيح دكتر صفا؛ تهران؛ 1341 شمسى.

199- ديوان شاه داعى شيرازى؛ نظام الدين محمود؛ به كوشش محمد دبير سياقى؛ تهران؛ كانون معرفت؛ 1339 شمسى.

200- ديوان شرف الشعراء بدر الدين قوامى رازى؛ بع تصحيح و اهتمام جلال الدين ارموى معروف به «محدث» چاپخانه سپهر؛ 1333 شمسى.

201- ديوان الشريف الرضى؛ محمد بن الحسين؛ شريف الرضى؛ تهران؛ وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى؛ 1364 شمسى.

202- ديوان شمس تبريزى؛ مولانا جلال الدين محمد بلخى؛ تهران؛ نشر محمد؛

1374 شمسى.

203- ديوان شهريار؛ محمد حسين بهجت (شهريار)؛ تهران؛ انتشارات نگاه؛ 1379 شمسى.

204- ديوان صائب تبريزى؛ به كوشش محمد قهرمان؛ تهران؛ شركت انتشارات علمى و فرهنگى، 1368 شمسى.

205- ديوان صباحى بيدگلى؛ بيضايى كاشانى؛ انتشارات كتابفروشى زوّاره.

206- ديوان صفايى جندقى؛ اسد اللّه مجنون جندقى؛ چاپ سنگى؛ تهران 1315 شمسى.

207- ديوان طايى شميرانى؛ تبريز؛ 1366 شمسى.

208- ديوان طرب شيرازى؛ ميرزا ابو القاسم محمّد نصير؛ نگارش استاد جلال الدين همايى.

209- ديوان عاشق اصفهانى؛ با مقدمه و تحشيه حسين مكى؛ تهران؛ شركت سهامى چاپ و انتشارات كتب ايران؛ چاپخانه على اكبر علمى؛ 1346 شمسى.

210- ديوان عطار؛ عطّار نيشابورى؛ شيخ فريد الدين محمّد؛ به اهتمام و تصحيح تقى تفضّلى؛ تهران؛ مركز انتشارات علمى و فرهنگى؛ 1362 شمسى.

211- ديوان عطوفى اصفهانى؛ كاظم زاده عطوفى؛ مجتبى؛ اصفهانى؛ انتشارات آشنا؛ با 1382 شمسى.

212- الديوان عنتره بن شداد؛ عنتره العبسى؛ بيروت؛ دار بيروت؛ 1377 قمرى.

213- ديوان فارسى فضولى بغدادى؛ محمد بن سليمان؛ با تصحيح و حواشى حسيبه مازى اوغلى؛ انتشارات دوستان.

214- ديوان فدايى مازندرانى (مقتل)؛ مقدمه، تصحيح و تعليقات فريدون اكبرى شلدره اى؛ تهران؛ معاونت فرهنگى سازمان اوقاف و امور خيريه؛ 1377 شمسى.

215- ديوان فرصت شيرازى؛ به كوشش على زرين قلم؛ انتشارات سيروس.

216- ديوان فياض لاهيجى؛ لاهيجى؛ عبد الرزاق؛ تصحيح و تحشيه دكتر جليل عسگر نژاد؛ انتشارات دانشگاه علامه طباطبايى، تهران؛ 1373 شمسى.

217- ديوان قاآنى شيرازى؛ تهران 1363 شمسى.

218- ديوان قوامى رازى؛ شرف الشعراء، بدر الدين؛ مير جلال محدث؛ 1374 قمرى.

219- ديوان كامل امير معزى؛ مقدمه و تصحيح نامه هيّرى؛ تهران؛ نشر مرزبان؛ 1362 شمسى.

220- ديوان كامل دكتر قاسم رسا؛ مشهد؛ انتشارات كتابفروشى باستان.

221- ديوان كامل ميرزا عبد الجواد جودى خراسانى؛ به اهتمام مهدى آصفى؛

تهران 1372 شمسى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1708

222- ديوان كامل نسيم شمال؛ سيد اشرف الدين رشتى، مقدمه سعيد نفيسى؛ تهران؛ انتشارات سعدى؛ 1364 شمسى.

223- ديوان كمال الدين اسماعيل؛ تصحيح دكتر حسين بحر العلومى؛ تهران 1348 شمسى.

224- ديوان محمد بن حسام خوسفى؛ به كوشش احمد احمدى بيرجندى و محمد تقى سالك؛ مشهد؛ انتشارات اداره كل اوقاف خراسان؛ 1366 شمسى.

225- ديوان مراثى؛ نشر سعادت؛ 1348 شمسى.

226- ديوان مرحوم حاج شيخ محمد حسين غروى اصفهانى (كمپانى)؛ به تصحيح سيد كاظم موسوى؛ تهران؛ دار الكتب الاسلاميه؛ 1372 شمسى.

227- ديوان ملك الشعراء بهار؛ تهران؛ 1358 شمسى.

228- ديوان منهج الهدايه؛ هدايت؛ رضا قلى خان.

229- ديوان مولانا بيدل دهلوى؛ به اهتمام حسين آهى؛ تهران؛ انتشارات فروغى؛ 1371 شمسى.

230- ديوان مولانا محتشم كاشانى؛ به كوشش مهر على گرگانى؛ انتشارات كتابفروشى محمودى.

231- الديوان، مهيار الديلمى؛ انتشارات شريف رضى؛ قم؛ 1372 شمسى.

232- ديوان ناصر خسرو؛ با مقدمه ى سيد حسن تقى زاده؛ تهران؛ نشر سيماى دانش، پخش مؤسسه انتشارات نگاه، 1378 شمسى.

233- ديوان نسيم شمال؛ سيد اشرف الدين رشتى؛ با مقدمه ى سعيد نفيسى؛ تهران؛ چاپخانه ى آفتاب؛ 1364 شمسى.

234- ديوان واعظ قزوينى؛ با تصحيح و مقدمه ى دكتر سيد حسن سادات ناصرى؛ تهران؛ مطبوعاتى علمى؛ 1359 شمسى.

235- ديوان وحشى بافقى كرمانى؛ كمال الدين؛ به سعى و اهتمام پروين قائمى؛ تهران؛ نشر پيمان؛ 1381 شمسى.

236- ديوان وصال شيرازى؛ به كوشش محمد عباسى؛ تهران.

237- ديوان هاتف اصفهانى؛ تصحيح وحيد دستگردى؛ 1345 شمسى.

238- ديوان هماى شيرازى؛ به كوشش احمد كرمى.

239- ديوان هنر جندقى؛ تصحيح سيد على آل داوود؛ تهران، 1366 شمسى.

240- ديوان يغماى جندقى؛ تصحيح سيد على آل داوود؛ تهران؛ 1357 شمسى.

«ذ» 241- ذخائر العقبى فى مناقب ذوى القربى؛ طبرى؛ محب

الدين احمد بن عبد اللّه؛ مكتبة القدسى؛ قاهره؛ 1356 قمرى.

242- الذريعه؛ تهران؛ شيخ آقا بزرگ؛ بيروت؛ دار الاضواء؛ 1403 قمرى.

243- ذكرياتى؛ الجواهرى؛ محمد مهدى؛ عراق؛ دار الرافدين؛ 1988 ميلادى.

«ر» 244- راز الهام؛ ديوان استاد سخن حسين مسرور (سخنيار)؛ چاپ كيهان، تهران؛ 1338 شمسى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1709

245- رجعت سرخ ستاره؛ معلم، على؛ انتشارات حوزه ى انديشه و هنر اسلامى؛ تهران؛ 1360 شمسى.

246- رسائل؛ الجاخط؛ عمرو بن بحر؛ تحقيق: عبد السلام محمد هارون؛ دار الجليل؛ بيروت 1411 قمرى.

247- رستاخيز لاله ها؛ شميمى از سروده هاى عاشورايى شاعران خراسان؛ به سعى و اهتمام محمد جواد غفور زاده «شفق»؛ مشهد؛ 1379 شمسى.

248- روضات الجنات؛ علامه خوانسارى؛ مير سعيد محمد باقر، ترجمه حاج شيخ محمد باقر ساعدى خراسانى؛ تهران؛ انتشارات كتابفروشى اسلاميه؛ 1398 قمرى.

249- روضات الجنات و جنات الجنان؛ كربلايى؛ حافظ حسين؛ بنگاه ترجمه و نشر كتاب؛ 1344 شمسى.

250- روضة الكافى؛ الكلينى؛ محمد بن يعقوب؛ مكتبة الاسلاميه؛ طهران، 1382 قمرى.

251- رياض العارفين (تذكرة المحققين موسوم به رياض العارفين)؛ هدايت؛ رضا قلى بن محمد هادى؛ به تصحيح و حاشيه مهدى قلى هدايت؛ تهران؛ كتابخانه مهديه؛ 1316 شمسى.

252- رياض العلماء؛ افندى؛ عبد اللّه، به كوشش احمد حسينى؛ قم؛ 1401 قمرى.

253- ريحانة الادب، فى تراجم المعروف بالكنيه و اللقب؛ مدرّس؛ ميرزا محمد على، تبريز، چاپخانه شفق؛ 1347 شمسى.

«ز» 254- زبدة الاسرار؛ صفى عليشاه؛ حاج ميرزا حسن؛ تهران؛ انتشارات صفى عليشاه؛ 1379 شمسى.

255- زبدة المصائب حضرت امام حسين (ع)؛ افتخارى؛ احمد (گردآورنده) تهران؛ افتخارى؛ 1366 شمسى.

256- زمن الشّعر؛ ادونيس؛ دار العودة؛ بيروت؛ 1983 ميلادى.

257- زندگانى فاطمه زهرا «س» شهيدى؛ سيّد جعفر، تهران؛ دفتر نشر فرهنگ اسلامى؛ 1374 شمسى.

258- زندگانى و آثار بهار؛ نيكوهمت؛ احمد؛ تهران،

1361 شمسى.

259- زينة المراثى؛ مشفق كاشانى.

«س» 260- ستارگان درخشان؛ نجفى؛ محمد جواد؛ تهران؛ اسلاميه؛ 1363 شمسى.

261- سحورى؛ دفترى از شعرهاى نعمت ميرزا زاده (م. آزرم)؛ تهران؛ انتشارات رز؛ 1349 شمسى.

262- سخن و سخنوران؛ فروزانفر؛ محمد حسن؛ (نوشه بديع الزمان فروزانفر)؛ تهران؛ خوارزمى؛ 1350 شمسى.

263- سخنوران ايران در تاريخ معاصر؛ محمد اسحاق؛ نشر طلوع؛ 1371 شمسى.

264- سخنوران نامى معاصر ايران؛ برقعى؛ سيّد محمد باقر؛ قم؛ نشر خرّم؛ 1373 شمسى.

265- سرود درد؛ ديوان اشعار حميد سبزوارى.

266- سفرنامه ناصر خسرو؛ چاپ برلين؛ ديباچه ى غنى زاده.

267- سفينة البحار؛ محدث قمى؛ شيخ عباس؛ كتابخانه سنايى.

268- سفينة النجاة (فى التعزية و المدائح فى النبى و آل بيته النجباء)؛ عاملى؛ عبد الحسين ابراهيم؛ بيروت؛ دار الحوراء، 1407

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1710

قمرى.

269- سمّو المعنى فى سمّو الذّات او أشعه من حياة الحسين؛ علايلى مصرى؛ عبد اللّه؛ 1359 قمرى.

270- سنن الكبرى؛ بيهقى؛ ابو بكر احمد بن حسين؛ هند؛ مجلس دائرة المعارف العثمانيه؛ حيدر آباد دكن؛ 1353 قمرى.

271- سوگواريهاى ادبى در ايران؛ كوهى كرمانى؛ حسين؛ تهران؛ كانون معرفت؛ 1332 شمسى.

272- السيد حيدر الحلى شاعرا؛ الموسوى؛ مدين؛ دار الثقلين؛ بيروت- لبنان؛ 1418 قمرى.

273- سيرتنا و سنتنا؛ الامينى؛ عبد الحسين؛ تهران؛ الصادق؛ 1413 قمرى.

274- سيرى در شعر فارسى؛ زرّين كوب؛ دكتر عبد الحسين؛ تهران؛ انتشارات علمى و فرهنگى؛ 1371 شمسى.

275- سيرى در مرثيه عاشورايى؛ صاحبكارى؛ ذبيح اللّه؛ تهران، مؤسسه پژوهش و مطالعات عاشورا (انتشارات عاشورا)؛ 1379 شمسى.

276- سيف الدين محمد فرغانى قهرمان در عرصه ى سخنورى؛ تبريزى شيرازى؛ محمد رضا؛ تهران؛ انيشتين؛ 1375 شمسى.

277- سيماى شاعران؛ كرمانى؛ صابر؛ تهران؛ انتشارات اقبال؛ 1380 شمسى.

278- سيماى شاعران فارس در هزار سال؛ امداد؛ حسن؛ تهران؛ انتشارات ما؛ 1377 شمسى.

279- سيماى مداحان

و شاعران؛ به كوشش حاج حسين باقرى؛ تهران؛ انتشارات پيام آزادى؛ 1381 شمسى.

«ش» 280- شاخه هاى شكسته؛ و سمقى؛ صديقه؛ تهران؛ انتشارات اطلاعات؛ 1373 شمسى.

281- شاعران تهران از آغاز تا امروز؛ شفق؛ مجيد؛ انتشارات سنايى؛ تهران؛ 1377 شمسى.

282- شام غريبان؛ (مجموعه نوحه و نواى عزا)؛ اكبريان؛ على؛ تهران، انتشارات الهام؛ 1369 شمسى.

283- شذرات الذهب فى اخبار من الذهب؛ ابن العماد حنبلى، ابى الفلاح عبد الحى؛ دار الحياء التراث العربى؛ بيروت.

284- شرح احوال و نقد و تحليل آثار شيخ فريد الدّين محمّد عطّار نيشابورى؛ تأليف بديع الزمان فروزانفر؛ تهران؛ كتابفروشى دهخدا؛ 1353 شمسى.

285- شرح مراثى سيد بحر العلوم؛ علامه سيد محمد مهدى بحر العلوم؛ ترجمه شيخ رحمة اللّه كرمانى؛ تحقيق حسين درگاهى؛ شركت چاپ و انتشارات اسوه «وابسته به سازمان اوقاف و امور خيريه»؛ تهران، 1376 شمسى.

286- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد؛ عز الدّين عبد الحميد بن محمد بن محمد بن الحسين، محمد ابو الفضل ابراهيم؛ بيروت؛ دارجبل؛ 1407 قمرى.

287- الشعر العراقى فى قرن السادس الهجرى؛ مزهر عبد السودانى بغداد؛ 1980 ميلادى.

288- شعر العجم؛ نعمانى؛ شبلى؛ ترجمه فخر داعى گيلانى؛ تهران؛ ج 1؛ 1335 شمسى؛ ج 2، 1339 شمسى.

289- شعر و ادب فارسى؛ مؤتمن؛ زين الدين؛ تهران؛ 1332 شمسى.

290- الشّعر و الشّعراء؛ ابن قتيبه؛ مصحح احمد محمد شاكر.

291- شعر و شاعر از ديدگاه اسلام؛ به انضمام بيست و پنج اثر از شاعران معاصر؛ سيد محمد صالح كوشا؛ انتشارات رافع؛ 1376 شمسى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1711

292- شمس عاشورا؛ معزّى اردبيلى؛ يوسف؛ تهران؛ 1369 شمسى.

293- شمع جمع؛ كرمانى؛ فوأد؛ تصحيح و تعليقات دكتر حسين بهزادى؛ تهران؛ نشر صدوق؛ 1371 شمسى.

294- شورش در خلق عالم تحقيق و تأليف

حسين درگاهى، محمد جواد انوارى، عبد الحسين طالعى؛ تهران، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى؛ سازمان چاپ و انتشارات؛ 1378 شمسى.

295- شهيدان راه فضيلت؛ علّامه امينى، شيخ عبد الحسين؛ ترجمه جلال الدّين فارسى، انتشارات روزبه.

296- شيراز؛ فصلبه؛ السنة الاولى؛ العدد الاول؛ خريف 1997 ميلادى.

297- شيعه در اسلام؛ سبط الشيخ؛ موسى؛ تهران؛ كتابخانه مدرسه چهلستون مسجد جامع؛ 1363 شمسى.

298- الشيعه و الحاكمون؛ مغنيه؛ محمد جواد؛ بيروت، 1981 ميلادى.

«ص- ض» 299- صبحدم با ستارگان سپيده؛ كنكاش در بيست و پنج سال شعر مذهبى ايران؛ 80- 1355؛ طاهريان؛ امير مسعود؛ مشهد؛ انتشارات آستان قدس رضوى (به نشر)؛ 1381 شمسى.

300- صحيح بخارى؛ بخارى، ابو عبد اللّه اسماعيل؛ به كوشش الشيخ قاسم الشماعى الرفاعى؛ بيروت؛ دار القلم؛ 1407 قمرى.

301- صحيح مسلم؛ مسلم بن حجاج قشيرى النيشابورى؛ به شرح الامام النورى؛ بيروت؛ احياء التراث العربى؛ 1375 قمرى.

302- صد شاعر؛ دريچه اى به دنياى شعر فارسى از آغاز تا امروز؛ شافعى؛ خسرو؛ كتاب خورشيد؛ 1380 شمسى.

303- صفة الصفوة؛ ابن جوزى؛ ابو الفرج عبد الرحمن؛ دار الكتب العلميه؛ بيروت 1409 قمرى.

304- الصواعق المحرقه؛ ابن حجر الهيثمى المالكى، احمد، مكتبة الهدى؛ نجف اشرف.

305- ضحى الاسلام؛ أمين؛ احمد؛ مطبعة لجنة التأليف و الترجمة و النشر؛ 1355 قمرى.

«ط- ظ» 306- الطبقات الشافعيه الكبرى؛ سبكى؛ تاج الدّين ابى نصر عبد الوهاب بن على بن عبد الكافى. محمود محمد الطناجى. حلبى و شركاء.

307- طبقات اعلام الشيعه فى القرن الثانى بعد العشرة، آقابزرگ تهرانى؛ نسخه خطى كتابخانه شخصى سيد عزيز طباطبايى.

308- الطبقات الكبرى؛ ابن سعد؛ ابو عبد اللّه محمد احمد بن سعد بن منيع الهاشمى البصرى؛ بيروت؛ دار الكتب العلميه؛ 1411 قمرى.

309- طلايه دار طريقت؛ نقد و شرح شعر و انديشه ى سنايى

با گزيده يى از حديقة الحقيقه؛ دكتر محمود درگاهى؛ مؤسسه فرهنگى و انتشاراتى ستارگان. مؤسسه فرهنگى و انتشاراتى خواجوى كرمانى؛ 1373 شمسى.

«ع» 310- عاشقانه ها؛ گزينه ى سروده هاى شاعران امروز ايران؛ نياز يعقوبشاهى؛ تهران؛ انتشارات هيرمند؛ 1377 شمسى.

311- عاشورا فى الأدب العاملى المعاصر؛ نور الدين؛ حسن؛ الدار الاسلاميه؛ 1988 ميلادى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1712

312- عاشورا مظلوميتى مضاعف؛ حكيمى؛ محمّد رضا؛ قم؛ انتشارات دليل ما؛ 1381 شمسى.

313- عاشورا و شعر فارسى؛ حسن گل محمدى (فرياد)، تهران؛ اطلس؛ 1366 شمسى.

314- العصريه فى اخبار الديار المصريه؛ عمارة اليمنى؛

315- العقد الفريد؛ ابن عبد ربّه اندلسى، احمد بن محمد، به تصحيح احمد امين و ديگران؛ قاهره؛ 1952 ميلادى.

316- على و بنوه (على و فرزندانش)؛ حسين؛ طه؛ ترجمه محمد على خليلى؛ تهران؛ گوتنبرگ؛ 1335 شمسى.

317- عمدة الطالب؛ ابن عنبه؛ احمد؛ نجف 1381 قمرى.

318- العواصم من القواصم؛ ابن العربى المالكى؛ ابو بكر؛ تح: محب الدين الخطيب؛ قاهره؛ 1371 قمرى.

319- عيد الغدير؛ سلامه؛ بولس؛ المؤسسة الثقافيه لهيئة انصار الحسين؛ 1410 قمرى.

320- عيون الاخبار؛ ابن قتيبه الدينورى؛ ابو محمد عبد اللّه بن مسلم؛ قاهره 1928 ميلادى.

321- عيون الاخبار الرضا؛ شيخ صدوق؛ ابى جعفر على بن الحسين بن بابويه؛ قم؛ 1377 قمرى.

«غ» 322- الغدير، علامه الامينى النجفى؛ الشيخ عبد الحسين احمد؛ تهران؛ دار الكتب الاسلاميه؛ 1374 شمسى.

323- غزلهاى شاعران امروز از صدر مشروطه تاكنون؛ شفق؛ مجيد؛ انتشارات سنايى؛ تهران؛ 1377 شمسى.

324- غزليات شمس تبريزى؛ مولانا جلال الدين مولوى؛ تهران؛ انتشارات گنجينه؛ 1374 شمسى.

«ف- ق» 325- فارسنامه ى ناصرى؛ فسايى؛ حسن بن حسن؛ تصحيح و تحشيه منصور رستگار فسايى؛ تهران؛ امير كبير؛ 1367 شمسى.

326- الفتوح؛ ابن اعثم كوفى؛ ابو محمد احمد بن على؛ ترجمه محمد بن احمد مستوفى هروى؛

تهران؛ شركت انتشارات علمى و فرهنگى؛ 1374 شمسى.

327- فتوح البلدان؛ بلاذرى؛ احمد بن يحيى؛ ترجمه آذرتاش آذرنوش؛ تهران؛ انتشارات سروش؛ 1364 شمسى.

328- الفروع من الكافى؛ الكلينى؛ محمد بن يعقوب؛ تهران؛ 1890 ميلادى.

329- فروغ ايمان؛ مجموعه اشعار محمد على مردانى؛ تهران؛ مؤسسه امير كبير؛ 1367 شمسى.

330- فرهنگ جامع سخنان امام حسين (ع)؛ ترجمه ى موسوعة كلمات الامام الحسين (ع)؛ گروه حديث پژوهشكده باقر العلوم (ع)؛ ترجمه على مويدى؛ قم، نشر مشرقين؛ 1381 شمسى.

331- فرهنگ سخنوران؛ دكتر خيامپور؛ تبريز؛ شركت سهامى چاپ كتاب آذربايجان؛ 1340 شمسى.

332- فرهنگ شاعران زبان پارسى از آغاز تا امروز؛ حقيقت؛ عبد الرفيع؛ تهران؛ شركت مؤلفان و مترجمان ايران؛ 1368 شمسى.

333- فرهنگ عاشورا؛ محدثى؛ جواد؛ انتشارات معروف؛ 1376 شمسى.

334- فرهنگ فارسى؛ معين؛ دكتر محمد؛ تهران؛ مؤسسه انتشارات امير كبير، 1378 شمسى.

335- الفصول فى سيرة الرسول؛ ابن كثير دمشقى؛ عماد الدين اسماعيل؛ دمشق؛ مؤسسه علوم القرآن؛ 1403 قمرى.

336- الفصول المختاره؛ شيخ مفيد؛ محمد بن محمد بن نعمان.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1713

337- الفصول المهمه؛ مالكى؛ ابن صباغ.

338- الفضائل؛ ابن شاذان الازدى النيشابورى؛ فضل.

339- الفكر الجديد؛ مجله فصليه؛ السنة الخامسة؛ شباط؛ 1977 م. العردان 15- 16. 1417 قمرى.

340- الفهرست ابن نديم.

341- فى النقد المسرحى؛ غنيمى هلال؛ محمد؛ دار النهضة؛ مصر؛ 1955 ميلادى.

«ك» 342- كاروانى از شعرهاى عاشورايى در هفت منزل؛ به كوشش مركز پژوهش هاى فرهنگى بنياد شهيد انقلاب اسلامى و انجمن ادبى شاعران انقلاب اسلامى؛ تهران؛ انتشارات بنياد شهيد انقلاب اسلامى؛ 1374 شمسى.

343- كامل الزيارات؛ قولويه؛ جعفر بن محمد؛ مكتبة المرتضويه؛ نجف؛ 1356 قمرى.

344- الكامل فى التاريخ؛ ابن اثير؛ عز الدّين، على بن احمد بن ابى الكرم؛ تحقيق مكتب التراث؛ بيروت؛ 1414 قمرى.

345- كربلاء؛ العسيلى؛ سعيد؛

دار الزّهراء؛ بيروت؛ 1406 قمرى.

346- كشتى طوفان كربلاء؛ اسلامى؛ غلامرضا؛ تهران؛ انتشارات ياسين؛ 1364 شمسى.

347- كشف الظنون؛ عن اسامى الكتب و الفنون؛ حاجى خليفه؛ مصطفى بن عبد اللّه؛ تهران؛ مكتبة الاسلاميه؛ 1387 قمرى.

348- كشف الغمه فى معرفة الائمه؛ ابو الفتوح الاربلى؛ ابى الحسن على بن عيسى؛ نشر ادب الحوزه كتابفروشى اسلاميه؛ 1364 قمرى.

349- كليات اشعار اقبال لاهورى؛ تهران؛ كتابخانه سنايى.

350- كليات اشعار فارسى اقبال لاهورى؛ به كوشش احمد سروش؛ تهران؛ 1343 شمسى.

351- كليات اشعار شاه نعمت اللّه ولى؛ به سعى دكتر جواد نوربخش؛ تهران؛ نشر دكتر جواد نوربخش؛ 1373 شمسى.

352- كليات اشعار مولانا اهلى شيرازى؛ اهلى شيرازى؛ محمد بن يوسف؛ به كوشش حامد ربّانى؛ تهران؛ سنايى؛ 1344 شمسى.

353- كليات ضيايى؛ ميرزا جهانگير خان ناظم الملك.

354- كليات طوفان البكاء؛ مرحوم ميرزا محمد ابراهيم المروزى متخلص به جوهرى؛ تهران؛ انتشارات كتابفروشى اسلاميه.

355- كوچه ى مهر؛ غياثى كرمانى، سيد محمّد رضا، قم؛ انتشارات امير العلم؛ چاپ باران؛ 1381 شمسى.

356- كيهان فرهنگى؛ سال اول؛ شماره 7.

«گ» 357- گريه اشك؛ گردآورى محمد على مجاهدى؛ قم؛ انتشارات سرور؛ 1374 شمسى.

358- گزيده ادبيات معاصر (شماره 18)؛ وحيدى؛ سيميندخت؛ تهران؛ كتاب نيستان؛ 1378 شمسى.

359- گزيده اشعار اديب الممالك فراهانى؛ به كوشش دكتر احمد رنجبر؛ تهران؛ 1355 شمسى.

360- گزيده اشعار خاقانى شروانى؛ سبحانى؛ دكتر سيد ضياء الدين؛ 1363 شمسى.

361- گزيده اشعار رياضى يزدى؛ تهران؛ 1365 شمسى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1714

362- گزيده اشعار كسايى مروزى؛ به انتخاب و شرح دكتر جعفر شعار؛ تهران؛ چاپ و نشر بنياد؛ 1370 شمسى.

363- گزيده اشعار گرمارودى؛ گزينش و پيشگفتار بهاء الدين خرّمشاهى، تهران؛ انتشارات مرواريد، 1380 شمسى.

364- گزيده اشعار ناصر خسرو؛ شعار؛ دكتر جعفر؛ 1370 شمسى.

365- گلبن اميد؛ مجموعه

اشعار صغير (سعيد)؛ محمد رضا؛ اصفهان؛ صغير؛ 1370 شمسى.

366- گلچينى از شورانگيزترين غزليات شمسى تبريزى؛ به كوشش مهدى معينيان؛ تهران؛ انتشارات گنجينه؛ 1374 شمسى.

367- گلزار جاويدان؛ هدايت؛ محمود؛ 1353 شمسى.

368- گلزار حسينى؛ طوسى؛ اختر؛ تهران 1315 شمسى.

369- گلزار شهيدان؛ گردآورنده محمّد على تابع؛ تهران؛ انتشارات كتابفروشى اسلاميه؛ 1370 شمسى.

370- گلشن كمال؛ كمال پور؛ احمد؛ با مقدمه ى دكتر محمد جعفر ياحقى؛ اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامى خراسان؛ 1372 شمسى.

371- گلشن وصال؛ روحانى؛ وصال؛ 1319 شمسى.

372- گلواژه «2»؛ مجموعه ى شعر، گردآورنده محمّد مطهّر؛ قم؛ دفتر نشر الهادى؛ 1377 شمسى.

373- گلواژه هاى عشق؛ اسدى تويسركانى؛ تهران؛ انتشارات گلفام؛ 1369 شمسى.

374- گلهاى اشك؛ مؤيد؛ سيّد رضا؛ مشهد؛ انتشارات على زاده؛ 1370 شمسى.

375- گلهاى پرپر؛ چايچيان «حسان» حبيب؛ انتشارات كتابچى، چاپخانه اسلاميه؛ 1376 شمسى.

376- گلهاى غرق خون؛ (ناله هاى جانسوز)؛ آزادى احمد آبادى؛ جليل؛ تهران؛ 1371 شمسى.

377- گنجينه الاسرار؛ سامانى؛ عمان؛ به اهتمام استاد محمد على مجاهدى (پروانه)، قم؛ انتشارات اسوه؛

378- گنجينه نياكان از فردوسى تا شهريار؛ تدوين محمد تفسيرى؛ تهران؛ مجمع علمى و فرهنگى مجد؛ 1376 شمسى.

«ل» 379- لاله هاى خونين؛ نيشابورى؛ ژوليده؛ تهران؛ باقر العلوم؛ 1369 شمسى.

380- لباب الالباب؛ عوفى؛ محمد، به كوشش سعيد نفيسى؛ تهران؛ 1335 شمسى.

381- لزوم ما لا يلزم، ابو العلاى معرى؛ احمد؛ به كوشش نديم عدى؛ دمشق؛ 1988 ميلادى.

382- لسان العرب؛ ابن منظور؛ محمد بن مكرم؛ بيروت؛ دار احياء التراث العربى؛ 1988 ميلادى.

383- لسان الميزان؛ العسقلانى؛ ابن حجر؛ بيروت؛ 1371 قمرى.

384- لغت نامه دهخدا؛ على اكبر، زير نظر دكتر معين؛ تهران؛ چاپخانه دولتى ايران؛ 1337 شمسى.

385- اللهوف؛ ابن طاووس؛ نجف؛ مكتبة الحيدريه؛ 1385 قمرى.

386- ليلة عاشورا فى الحديث و الادب؛ الحسن؛ عبد اللّه؛ 1418 قمرى.

387- ليلة القدر؛

ميرزا زاده؛ نعمت؛ روشناوند؛ 1357 شمسى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1715

«م» 388- مآثر آباء خاتم الانبياء؛ محمد بن حسين ابن امير حاج؛ فيلم نسخه شماره ى 6225 كتابخانه ى مركزى دانشگاه تهران.

389- مثنوى مقامات الابرار؛ آيتى؛ حاج شيخ محمد حسين.

390- مثنوى هفت اورنگ؛ جامى؛ مدرس گيلانى، انتشارات سعدى، 1368 شمسى.

391- مجالس السنية؛ الأمين؛ محسن؛ النجف؛ مطبعة النعمان.

392- مجالس المؤمنين؛ شوشترى؛ قاضى نور اللّه؛ تهران؛ انتشارات كتابفروشى اسلاميه؛ 1377 شمسى.

393- مجله آرمان؛ ش 1، سال 1304 شمسى.

394- مجله ارمغان؛ ضميمه ى سال 23.

395- مجله ارمغان؛ دوره سى ام. ش 4 و 5.

396- مجله مهر؛ سال اول.

397- مجله يغما؛ سال 11.

398- مجمع الفصحاء؛ هدايت؛ رضا قلى خان؛ به كوشش مظاهر مصفا؛ تهران؛ 1336 شمسى.

399- مجموعه آثار يغماى جندقى؛ به تصحيح سيد على آل داوود؛ انتشارات توس.

400- مجموعه شعر نيمى از خورشيد؛ بيابانكى؛ سعيد؛ قم؛ همسايه؛ 1376 شمسى.

401- مجموعه مراثى صفايى جندقى؛ به همت اسد اللّه مجنون جندقى؛ 1315 شمسى.

402- المحجة البيضاء فى احياء الاحياد؛ فيض كاشانى؛ ملا محسن؛ قم؛ دفتر انتشارات اسلامى.

403- مرآة العقول، علامه مجلسى؛ ملا محمد باقر؛ تهران؛ دار الكتب الاسلاميه؛ 1363 شمسى.

404- مرثيه اى كه ناسروده ماند؛ خرسند؛ پرويز؛ مشهد؛ انتشارات طوس، 1350 شمسى.

405- مروج الذهب و معادن الجوهر؛ المسعودى؛ على بن الحسين؛ تحقيق محيى الدين عبد المحمد؛ مصر؛ 1967 ميلادى.

406- مسالك الابصار؛ ابن فضل اللّه عمرى؛ احمد بن يحيى؛ فرانكفورت؛ 1408 قمرى.

407- مستدرك على الصحيحين؛ حاكم نيشابورى؛ ابو عبد اللّه محمد؛ الرياض؛ مكتبة النصر الحديثه. المسرح الشعرى عند صلاح عبد الصبور؛ مراد محمّد؛ نعيمة؛ الهيئة المصرية العامة للكتاب؛ 1990 ميلادى.

408- المسرح المصرى المعاصر؛ شعراوى؛ عبد المعطى؛ الهيئة المصرية العامة الكتاب؛ 1986 ميلادى.

409- المسند ابى داوود؛ بيروت؛ دار الجنان؛

1409 قمرى.

410- مصيبت نامه؛ عطار نيشابورى؛ شيخ فريد الدين؛ به اهتمام و تصحيح دكتر نورانى وصال؛ تهران؛ انتشارات زوّار؛ 1380 شمسى.

411- مصيبت نامه؛ صغير اصفهانى؛ محمد حسين؛ اصفهان، 1366 شمسى.

412- مظفّر النواب؛ ياسين؛ باقر؛ دمشق؛ 1988 ميلادى.

413- مع الحسين فى نهضته؛ حيدر؛ اسد؛ بيروت؛ دار التعارف؛ 1399 قمرى.

414- المعارف؛ ابن قتيبه الدينورى؛ ابو محمد عبد اللّه بن مسلم، بيروت؛ دار الكتب العلميه؛ 1407 قمرى.

415- معالم العلماء؛ ابن شهر آشوب؛ محمد بن على؛ نجف؛ 1380 قمرى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1716

416- معالى السبطين، حائرى مازندرانى؛ محمد مهدى؛ قم، الشريف الرضى؛ 1363 شمسى.

417- معانى الاخبار؛ شيخ صدوق؛ ابى جعفر محمد بن على بن الحسين بن بابويه؛ كتابفروشى اسلاميه.

418- معجم الادباء؛ ياقوت حموى؛ شهاب الدين ابى عبد اللّه؛ مصر (قاهره)؛ مكتبة القراء و الصحافة الاديبه؛ دكتر احمد فريد رفاعى.

419- معجم البلدان؛ ياقوت حموى؛ شهاب الدين ابى عبد اللّه؛ بيروت؛ دار احياء التراث العربى؛ 1399 قمرى.

420- معجم الرجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة؛ خويى، السيد ابو القاسم؛ نشر توحيد؛ 1413 قمرى.

421- معجم الشعراء؛ المرزبانى؛ محمد؛ تعليق: ف، كرنكو؛ بيروت؛ دار الجيل؛ 1411 قمرى.

422- المعجم فى معايير اشعار العجم؛ تصحيح علامه قزوينى؛ تهران.

423- المعجم المفصل فى اللغة و الادب؛ عاصى؛ ميشال. يعقوب، اميل بديع؛ بيروت؛ دار العلم للملايين.

424- مغازى؛ الواقدى؛ محمد بن عمر بن واقد؛ تحقيق الدكتور مارسدن جونس؛ بيروت؛ 1989 ميلادى.

425- المفصل فى التاريخ الادب العربى؛ اسكندرى؛ احمد و ديگران؛ مكتبة الآداب.

426- مقاتل الطالبيين؛ اصفهانى؛ ابو الفرج على بن حسين بن محمد، مترجم سيد هاشم رسولى محلّاتى، تهران؛ نشر صدوق.

427- مقامات الابرار؛ حضرت آية اللّه آيتى بيرجندى؛ تهران؛ 1337 شمسى.

428- مقتل الحسين ابو مختلف؛ لوط بن يحيى؛ به كوشش حسين

غفارى؛ قم؛ 1398 قمرى.

429- مقتل الحسين خوارزمى؛ خوارزمى؛ موفق بن احمد؛ به كوشش الشيخ محمد السماوى، نجف؛ مطبعة الزهراء؛ 1367 قمرى.

430- مقتل الحسين؛ الموسوى المقرّم؛ السيد عبد الرزّاق؛ بيروت، دار الكتاب الاسلامى؛ 1399 قمرى.

431- ملحمة اهل البيت (ع)؛ الفرطوسى؛ عبد المنعم؛ بيروت- لبنان؛ دار الزّهراء؛ 1397 قمرى.

432- مناجات نامه؛ انصارى؛ عبد اللّه بن محمد؛ به تصحيح رحيم فضلى؛ تهران؛ مجرّد؛ 1372 شمسى.

433- مناقب آل ابى طالب (ع)؛ ابن شهر آشوب مازندرانى؛ ابى جعفر رشيد الدين محمد بن على، قم؛ انتشارات علامه.

434- مناقب الامام على بن ابى طالب (ع)؛ ابن المغازلى، طبع تهران، 1394 قمرى.

435- مناقب و مراثى اهل بيت (ع)؛ احمدى بيرجندى؛ احمد؛ مشهد؛ آستان قدس رضوى؛ بنياد پژوهش هاى اسامى؛ 1374 شمسى.

436- مناهل الادب العربى؛ يكن؛ ولى الدين؛ مختارات من ولى الدين يكن؛ بيروت؛ مكتبة صادر؛ بى تا.

437- منتخب التواريخ؛ خراسانى، محمد هاشم بن محمد على، انتشارات علميه اسلاميه.

438- منتخب المصائب حضرت امام حسين (ع)؛ علامه؛ محمد.

439- منتهى الآمال؛ محدث قمى؛ شيخ عباس؛ قم؛ انتشارات هجرت، 1412 قمرى.

440- منتهى المقال؛ حائرى، محمد بن اسماعيل؛ تهران؛ 1300 قمرى.

441- منشور عاشورا؛ مرثيه از مدينه تا مدينه؛ به گزينش محسن حافظى؛ قم؛ انتشارات حضور؛ 1377 شمسى.

442- منطق الطّير؛ تصحيح دكتر صادق گوهرين؛ چاپ بنگاه ترجمه و نشر كتاب.

443- منظومه خونين كربلاء؛ معترف؛ قمر الملوك؛ تهران؛ 1348 شمسى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1717

444- منظومه شعر؛ سيد احمد زمانى.

445- منظومه شهيدان كربلاء؛ سيد رضا آل ياسين (همايون كاشانى).

446- منظومه عاشقانه گلستان ارم؛ هدايت؛ رضا قلى بن محمد هادى؛ به اهتمام بهروز محمودى بختيارى؛ تهران؛ عطايى؛ 1381 شمسى.

447- الموسم؛ العدد 2- 3- 4، السنه الاولى؛ 1989 ميلادى.

448- ميراث عشق؛ (جامع شعر عاشورا)؛

آذر؛ دكتر امير اسماعيل؛ تهران، انتشارات پيك علوم؛ 1381 شمسى.

«ن» 449- ناسخ التواريخ حضرت رسول اكرم (ص)؛ سپهر؛ محمد تقى؛ مؤسسه مطبوعات دينى؛ قم، چاپ اسلاميه.

450- ناله حزين فى رثاء سبط المرسلين؛ حزين شوشترى؛ محمد على؛ تصحيح عباس شوشترى؛ 1938 ميلادى.

451- نسمة السّحر بذكر من تشيّع و شعر؛ الصنعانى؛ ضياء الدين؛ تح: الجبورى، كامل سليمان؛ بيروت- لبنان؛ دار المورّخ العربى، 1420 قمرى.

452- نغمه حسينى؛ حكيم الهى قمشه اى؛ مهدى، تهران؛ انتشارات روزنه؛ 1379 شمسى.

453- نغمه هاى رود عطش؛ گزيده ى غزل هاى عاشورايى شاعران معاصر؛ به كوشش مهدى مظفرى ساوجى؛ كتابخانه تخصّصى ادبيات (13)؛ قم؛ 1380 شمسى.

454- نغمه هاى قدسى؛ قدسى؛ غلامرضا؛ تدوين محمّد قهرمان؛ مشهد؛ انتشارات اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامى؛ 1370 شمسى.

455- نفس المهموم؛ محدث قمى؛ شيخ عباس، ترجمه محمد باقر كمره اى؛ قم، انتشارات مسجد مقدس صاحب الزمان؛ 1370 شمسى.

456- نقد و بررسى ادبيات منظوم دفاع مقدس؛ سنگرى؛ دكتر محمد رضا؛ تهران؛ انتشارات پاليزان؛ 1380 شمسى.

457- نگرشى به مرثيه سرايى در ايران؛ افسرى كرمانى؛ عبد الرضا؛ تهران؛ انتشارات اطلاعات؛ 1381 شمسى.

458- نماز باران؛ وسمقى؛ صديقه؛ تهران؛ امير كبير؛ 1368 شمسى.

459- نواى عشق حسينى؛ محامديان؛ اكبر، تهران؛ حامد؛ 1369 شمسى.

460- نور الابصار فى مناقب آل بيت النّبى مختار «ص»؛ السبلنجى؛ الشيخ مؤمن بن حسن بن مؤمن؛ بيروت؛ دار الكتب العلميه.

461- نور مؤمن؛ ستاد اقامه ى نماز؛ 1377 شمسى.

462- نهاية الارب فى فنون الادب، نويرى؛ شهاب الدين احمد؛ ترجمه محمود مهدوى دامغانى؛ تهران، انتشارات امير كبير، 1365 شمسى.

463- نهاية المسؤول فى رواية الرسول؛ كازرونى؛ محمد بن مسعود؛ ترجمه عبد السلام ابرقومى؛ انتشارات علمى و فرهنگى؛ 1366 شمسى.

464- نهج البلاغه امير المؤمنين على (ع)؛ ترجمه علامه جعفرى؛ تهران؛ دفتر نشر فرهنگ اسلامى؛

1379 شمسى.

465- نيايش سرخ؛ ستاد اقامه ى نماز؛ 1378 شمسى.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1718

466- نيزه بر يزيد؛ عاملى؛ امير؛ مجموعه شعر عاشورايى؛ قزوين؛ مؤسسه فرهنگى آفرينه؛ 1376 شمسى.

«و» 467- الوافى؛ فيض كاشانى؛ ملا محسن.

468- واقعة كربلاء فى الوجدان الشعبى؛ شمس الدين؛ محمّد مهدى؛ بيروت- لبنان؛ المؤسسة الدوليه للدراسات و النشر؛ 1417 قمرى.

469- الوفاء با حوال المصطفى؛ ابن جوزى؛ عبد الرحمن بن على، تحقيق مصطفى عبد القادر عطاء، بيروت، دار الكتب العلميه، 1408 قمرى.

470- وفاء الوفاء باخبار دار المصطفى؛ السمهودى؛ نور الدين على بن احمد؛ قاهره؛ مطبعة السعادة؛ 1374 قمرى.

471- وفيات الاعيان و انباء ابناء الزّمان؛ ابن خلكان؛ شمس الدين احمد بن محمد بن ابى بكر؛ محمد محى الدين عبد الحميد؛ قاهره؛ مكتبة النهضة المصريه، 1376 قمرى.

472- وقعة الصفين؛ ابن مزاحم المنقرى، نصر؛ قاهره؛ 1365 قمرى.

473- وقعة الطف؛ ابى مخنف، قم؛ جامعه مدرسين؛ 1367 شمسى.

«ه» 474- هدية الاحباب؛ محدث قمى؛ تهران؛ انتشارات امير كبير، 1363 شمسى.

475- همپاى جلودار؛ مجموعه شعر دفاع مقدس؛ تهران؛ بنياد آثار و ارزشهاى دفاع مقدس؛ 1378 شمسى.

476- هديه عشق.

«ى» 477- يادواره دومين شب شعر عاشورا؛ شيراز؛ بخش فرهنگى جمعيت اتحاد حسينى؛ محرم 1408 قمرى؛ شهريور 1366 شمسى.

478- يادواره هشتمين مراسم شب شعر عاشورا؛ شيراز؛ ستاد برگزارى شب شعر عاشورا؛ 1374 شمسى.

479- يتيمة الدهر فى محاسن اهل العصر؛ ثعالبى؛ ابو منصور.

480- ينابيع الموده؛ قندوزى؛ سليمان بن شيخ ابراهيم؛ بيروت؛ مؤسسه الاعلمى للمطبوعات.

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1719

نمايه

اشاره

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1720

نمايه آيات

أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلى 1465

الصَّادِقِينَ وَ الْقانِتِينَ ... 147

اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ 1247

أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يا بَنِي آدَمَ أَنْ لا تَعْبُدُوا الشَّيْطانَ إِنَّهُ لَكُمْ عَدُوٌّ مُبِينٌ 1160

أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ ... 1369

أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ ... 472

أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحابَ الْكَهْفِ وَ ... 555، 958، 1361

أَمَّنْ يُجِيبُ ... 1621، 1648

أَنَا اللَّهُ لا إِلهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِي 962

إِنَّ الْأَبْرارَ يَشْرَبُونَ ... 17

إِنَّ اللَّهَ اشْتَرى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنَّةَ ... 1107

إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ ... 1319

إِنَّكَ لَعَلى خُلُقٍ عَظِيمٍ 359

إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ 841، 964

إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَ ... 492، 580، 772

إِنِّي أَنَا اللَّهُ رَبُّ الْعالَمِينَ ... 1067

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ 15

تَكادُ السَّماواتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ ... 598

ثُمَّ دَنا فَتَدَلَّى 769، 1032

خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِمْ وَ عَلى سَمْعِهِمْ وَ عَلى أَبْصارِهِمْ ... 928

«ذلِكَ الَّذِي يُبَشِّرُ اللَّهُ عِبادَهُ الَّذِينَ ... 16

عَمَّ يَتَساءَلُونَ ... 162

فَتَلَقَّى آدَمُ مِنْ رَبِّهِ كَلِماتٍ 162، 446

فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً يَتَرَقَّبُ ... 640

قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى 960

«قُلِ اللَّهُمَّ فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... 16

فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ 733

قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى ... 16، 92، 473

قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ 969

.. قُمْ فَأَنْذِرْ 769

كُلُّ شَيْ ءٍ هالِكٌ إِلَّا وَجْهَهُ 955

لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ ... 1007

لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ ... 15

لِيَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ ... 1319

مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ ... 17

نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَ فَتْحٌ قَرِيبٌ 1557

وَ أَتْمَمْناها بِعَشْرٍ ... 1359

وَ إِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَ ... 1106

وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ 970

وَ الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ ...

23

وَ النَّخْلَ باسِقاتٍ لَها طَلْعٌ نَضِيدٌ 138

وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ ... 1070

... وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ فِيهِ بَأْسٌ شَدِيدٌ وَ مَنافِعُ لِلنَّاسِ 1133

... وَ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمُ الْمَنَّ وَ السَّلْوى 747

وَ رَبُّكَ يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ يَخْتارُ، ما كانَ لَهُمُ الْخِيَرَةُ، سُبْحانَ اللَّهِ وَ ... 1318

... وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ 18

وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها 162

وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ 16، 638، 813

وَ لا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّما نُمْلِي لَهُمْ ... 18

وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ ... 472

وَ لَمَّا جاءَ مُوسى لِمِيقاتِنا وَ كَلَّمَهُ رَبُّهُ قالَ رَبِّ أَرِنِي أَنْظُرْ ... 1010

... وَ ما تُغْنِي الْآياتُ وَ النُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لا يُؤْمِنُونَ 478

وَ ما كانَ لِمُؤْمِنٍ وَ لا مُؤْمِنَةٍ إِذا قَضَى اللَّهُ وَ رَسُولُهُ أَمْراً أَنْ يَكُونَ لَهُمُ ... 1318

مِنَ الْماءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍ 1212

وَ هُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَ يَنْأَوْنَ عَنْهُ ... 371

يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ... 813

يا أَيُّهَا الْعَزِيزُ مَسَّنا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ ... 956

يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَرْسَلْناكَ شاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِيراً وَ ... 733

يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ 946

يَوْمَ نَقُولُ لِجَهَنَّمَ هَلِ امْتَلَأْتِ وَ تَقُولُ هَلْ مِنْ مَزِيدٍ 863

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1721

نمايه روايات

اذا لا نبالى بالموت ان نموت محقين 1371

الاسلام يعلوا و لا يعلى عليه 1369 دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1721 نمايه روايات ..... ص : 1721

حسن و الحسين سيّدا شباب اهل الجنّة 838

السلمان منّا اهل البيت ... 143

اللّهمّ اذهب عنهم الرّجس ... 16

الهى، ان اخذتنى بجرمى، آخذتك بعفوك؛ و ان اخذتنى بذنوبى ... 1451

اليوم ماتت امّى فاطمه و أبى على و ... 480

ان

الحيوة عقيدة و جهاد 1417

انا مدينة العلم و علىّ بابها 360، 770

انت منّى بمنزلة هارون من موسى الّا انّه لا نبىّ بعدى 773

ان لم يكن لكم دين ... 1328، 1402، 1417

انّ من الشّعر لحكمة و ... 23

انّى تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّه و عترتى ... 124

انّى لا ارى الموت الّا السّعادة و ... 193

انى لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما ... 1417

اما ترضى تكون منّى بمنزلة هارون من موسى 89

انا قتيل العبرة 36

بوّاك اللّه بيت قلته بيتا فى الجنّة 21

حسين منّى و انا من حسين 995، 1240، 1320

حىّ على الفلاح 173

سلمان منا اهل البيت 776

سلونى قبل ان تفقدونى 766، 772

فزت و ربّ الكعبه 858

فنحن صنايع ربّنا ... 480

قال رسول اللّه: ما يمنع القوم الذين نصروا رسول اللّه باسيافهم ... 31

لا فتى الّا علىّ لا سيف الّا ذو الفقار 733، 739، 778

لا يوم كيوم الحسين 480

لا يوم كيومك يا ابا عبد اللّه 480

لو كشف الغطاء ما ازددت يقينى 766

ما رأينا الّا جميلا 1616

ما قال فينا قائل بيت شعر ... 22

من طلبنى وجدنى و من وجدنى عشقنى و من عشقنى عشقته و ... 858

من كنت مولاه فهذا مولاه 146

من لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق 29

و اعلموا أنّ حوائج الناس اليكم، من نعم اللّه عليكم ... 1418

هما وديعتى فى امّتى 480

يا ابا عبد اللّه! لقد عظمت الرّزيّة و ... 471

يا محمّداه صلّى عليك مليك السّماء ... 41

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1722

نمايه اشعار

اشعار عربى

آت، و يسبقنى هواى ...

689

«احمد دحبور»

آل النبىّ فضلتم ...

152

«ابو افتح كشاجم»

آل النّبىّ محمّد ...

68

«سفيان عبدى كوفى»

آل بيت النبىّ! مالى سواكم ...

458

«عبد اللّه شيرازى»

آل طه! و من يقل آل طه

...

456

«عبد اللّه شيرازى»

إذا رفعت رأسا إلى اللّه أبصرت ...

535

«ملّا عباس زيورى»

اذا فى مجلس ذكروا عليا ...

92

«امام شافعى»

اذا كنت لا تدرين ما الموت فانظرى ...

57

«عبد اللّه بن زبير اسدى»

اذ ضيع القوم الشريعة ...

272

«ملك صالح»

أرجو من الدّهر الخؤون و دادا ...

442

«سيد على خان مشعشعى»

ارض الطّفّ!! قبر السّبط ...

616

«محمد تقى جمال الدين الهاشمى»

إرفع الصّوت داعيا للفلاح ...

608

«بولس سلامه»

إرم السّماء بنظرة استهزاء ...

577

«بدر شاكر السياب»

ارى النّاس شتّى بات يجمع أمرهم ...

549

«ناجى خميّس»

اعاتب عينى إذا أقصرت ...

137

«ابو القاسم زاهى»

اعدّ للّه يوم يلقاه ...

101

«دعبل خزاعى»

افتتح الكلام باسم اللّه ...

602

«ابراهيم النصيراوى»

افديك من بطل أبى الّا الرّدى ...

575

«عبد القادر رشيد الناصرى»

أقبلت تقنص الأسود الغزاله ...

452

«عبد اللّه شويكى»

اقم للحزن يا شيعي مأتم ...

581

«شيخ محمد رضا فرج اللّه»

اقول لا صحابى: ارفعونى ... فإنّنى ...

680

«يوسف الصائغ»

الا أبلغ ابا الشهداء عنّى ...

536

«محمد كامل شعيب العاملى»

الدمع ينطق و العيون تترجم ...

569

«حسين على الأعظمى»

اللّه أكبر ماذا الحادث الجلل ...

(تركيب بند) 468

«علّامه بحر العلوم»

إلى اللّه نشكو عندك اليوم أمرنا ...

549

«ناجى خميّس»

إلى أهل بيت ما لمن كان مؤمنا ...

85

«سيد حميرى»

اليلة يوم عاشوراء عودى ...

678

«ناجى الحرز»

إلى م و قلبى من جفونى يسكب ...

552

«مهدى الفلوجى»

امثّل مولاى الحسين و صحبه ...

179

«ابن حمّاد»

اموت مثل شجرة ...! ...

692

«معروف عبد المجيد»

انا ان بكيتك لست أبكي فأنيا ...

576

«عبد القادر رشيد الناصرى»

انا ذا الحرّ الرّياحى اتيت ...

630

«عبد الرحمن الشرقاوى»

اناس علوا أعلا المعالى من العلا ...

160

«ناشى صغير»

انّ الخلود لنعمة علويّة ...

591

«عادل الغضبان»

إنّ الّذى كان نورا يستضاء به ...

43

«رباب (س)»

انا لست شيعيا، لأنّ على فمى ...

670

«مصطفى جمال الدين»

ان خانها الدمع الغزير ...

268

«قاضى جليس»

ان كنت محزونا فمالك ترقد؟! ...

116

«دعبل خزاعى»

ان لم تلبك ساعة محمومة ...

592

«شيخ مهدى مطر»

اننا نجنى على أنفسنا ...

580

«محمد رضا الشبيبى»

انيخت لهم عند الطّفوف ركاب ...

517

«شيخ ابراهيم قفطان»

ان يقتلوك على شاطي

الفرات ظما ...

561

«شيخ محمد السماوى»

انى لأذكر للعبّاس موقفه ...

120

«فضل بن محمد»

إنى لأكره أن أطيل بمجلس ...

86

«سيد حميرى»

إن يوم الطف يوم ...

224

«سيد مرتضى»

اين الحسين و قتلى من بني حسن ...

96

«ديك الجن»

إيه ابىّ الضّيم إنّ حياتنا ...

657

«محمد رضا فرحات»

إيه بنت الحسين أرض الرّجوله ...

648

«حسين سليم عسيلى»

أالمسلم بن عقيل قام الناعي؟ ...

351

«ابو الحسن خليعى»

أأسقى نمير الماء ثمّ يلذّلي ...

219

«سيد مرتضى»

أبدا ذكراك نور و هدية ...

653

«عبد الكريم شمس الدين»

أبرصا كان ثعلبىّ السّمات ...

611

«بولس سلامه»

أبكى عليه و لو أن البكاء على ...

275

«ابن مكّى نيلى»

أبو إلا الى العزّ انتسابا ...

566

«محمد حسين كاشف الغطاء»

أجالت على عيني سحائب عبرة ...

60

«ابو الرميح خزاعى»

أجروا دماء أخى النبىّ محمّد ...

173

«صاحب بن عبّاد»

أجل هو الرزء فادحه ...

153

«ابو افتح كشاجم»

أحقّ الناس أن يبكي عليه ...

572

«شيخ محمد على اردوبادى»

أحقّ الناس أن يبكى عليه ...

94

«فضل بن الحسن بن عبيد اللّه»

أخذته السّيوف أخذ فؤوس ...

613

«بولس سلامه»

أدنياى اذهبى و سواى إمّى ...

248

«ابو العلاء معرّى»

أرأس السبط ينقل و لسبايا ...

357

«ابن الوردى»

أرى الأيام تفعل كل نكر ...

248

«ابو العلاء معرّى»

أسطورة من كربلائك يا دماء ...

690

«عبد المجيد فرج اللّه»

أضحكنى الدّهر و أبكانى ...

82

«كميت»

أظلم في كربلاء يومهم ...

174

«محمد بن هاشم خالدى»

أعدادهم يا سائلى مختلفة ...

602

«ابراهيم النصيراوى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1723 أعيني سيلى دما قانيا ...

583

«سيد محمد رضا شرف الدين»

أقول و ذاك من جزع و وجد ...

61

«ابو الأسود الدؤلى)

أقيما بي و لو حلّ العقال ...

543

«حسن الحمود»

ألا أيّها العادون إنّ أمامكم ...

305

«كمال الدين شافعى»

ألا سيّد يبكى بشجوى فإنّنى ...

178

«ابو محمد عونى»

ألاهل من فتى كأبي تراب ...

278

«خطيب خوارزمى»

ألايم دع لومي على صبواتي ...

274

«ملك صالح»

ألحقّ مهتضم و الدّين مخترم ...

141

«ابو فراس حمدانى»

ألست ترى جبريل و هو مقرّب ...

177

«ابو محمد عونى»

أما أمير المؤمنين فذكره ...

291

«ابن معلم واسطى»

أما ترى الرّبع الذى أقفرا

...

213

«سيد مرتضى»

أمرر على جدث الحسين ...

85

«سيد حميرى»

أمن العدالة أن يذلّ لغاصب ...

575

«عبد القادر رشيد الناصرى»

أنتما سيّدا شباب الجنان ...

124

«افوه حمّانى»

أنحنى للرّصاص، أنحنى للّذى جاء من جهة آمنه ...

662

«محمد على شمس الدين»

أودى الحسين و قد أراق دماءه ...

516

«سيد محمد ادهمى»

أيا امّة لم ترع للدّين حرمة ...

268

«قاضى جليس»

أي عذر لمهجة لا تذوب ...

347

«ابو الحسن خليعى»

أين تمضى أيّها السّلطان من عارك ...

632

«عبد الرحمن الشرقاوى»

أيّها السّادة الأئمّة أنتم ...

316

«بهاء الدين اربلى»

بآل محمد عرف الصواب ...

161

«ناشى صغير»

بات العذول على الحبيب مسهّدا ...

403

«ابن العرندس»

باسم الحسين دعا نعاء نعاء ...

509

«شيخ صالح كوّاز»

بأبى المحرمين عجّت الى اللّه ...

552

«مهدى الفلوجى»

بأبى و أمّى عافرون على الثّرى ...

496

«حاج هاشم كعبى»

بأسياف ذاك البغى اول سلها ...

158

«ابن هانى اندلسى»

بدا يختال في ثوب الحرير ...

431

«ابن ابى شافين»

بذلت أيا عباس نفسا نفيسة ...

462

«سيد محمد امير الحاج»

بفنا الغريّ و في عراص العلقم ...

266

«ابن عودى»

بكاء و قلّ غناء البكاء ...

150

«ابو الفتح كشاجم»

بكيت الحسين و من كالحسين ...

574

«سليمان ظاهر»

بكيت لفقد الاكرمين تتابعوا ...

62

«فضل بن عباس بن عتبه»

بكي و ليس على صبر بمعذور ...

434

«سيد ماجد بحرانى»

بلغت نفسى مناها ...

171

«صاحب بن عبّاد»

بنفسي أقمار تهاوت بكربلا ...

488

«شيخ ابراهيم عاملى»

بنو الزّهراء آباء اليتامى ...

284

«قطب الدين راوندى»

بنى أحمد قلبى لكم يتقطّع ...

159

«ناشى صغير»

بني عمّنا! ارجعوا ودّنا ...

301

«ابن المعتز»

بني عمنّا! إنّ يوم «الغدير» ...

300

«ابو الحسن المنصور باللّه»

تاللّه إن كانت أمية قد أتت ...

121

«على بن محمد بسّامى»

تاللّه لا أنسي ابن فاطم و العدي ...

495

«حاج هاشم كعبى»

تأسّفت جارتي لما رأت زوري ...

114

«دعبل خزاعى»

تبكى عليك بقان في مدامعها ...

454

«السيد احمد على خان»

تجاوبن بالأرنان و الزّفرات ...

101

«دعبل خزاعى»

تزلزلت الدنيا لآل محمد ...

93

«امام شافعى»

تعثّر حتّى مات الهام حدّه ...

518

«سيد حيدر حلّى»

تعست جدودك يا أميّة و الخنى ...

563

«سيد محسن امين»

تفرّعت الأنوار للأرض منهما ...

172

«صاحب بن

عبّاد»

تمثّلت يومك فى خاطرى ...

674

«جواهرى»

تمنّى كليم اللّه تفّد به نفسه ...

638

«محمد شعاع فاخر»

ثمّ اتى نحو الحسين ضاربا ...

604

«ابراهيم النصيراوى»

جاء المسا فدعاهم قوموا اذهبوا ...

562

«سيد محسن امين»

جاؤا من الشام المشومة أهلها ...

117

«دعبل خزاعى»

جاؤوا برأسك يابن بنت محمّد ...

97

«خالد بن معدان طايى»

جعلت فدا من لا رضوا بنعيمها ...

358

«حسن مخزومى»

حبّ الوصىّ مبرّة وصله ...

152

«ابو افتح كشاجم»

حبّ علىّ بن أبى طالب ...

170

«صاحب بن عبّاد»

حتّى أباد من جموعهم عدد ...

605

«ابراهيم النصيراوى»

حتّى قضي و هو مظلوم و قد ظلم ...

338

«علاء الدين حلّى»

حجّ للحقّ فى الطفوف، و خلّى الحجّ ...

616

«محمد تقى جمال الدين الهاشمى»

حرّ بنصر أخيه قام مجاهدا ...

441

«سيد معتوق موسوى»

حقّ أن تسكبى الدموع دماء ...

540

«شيخ عبد الحسين جواهرى»

حيّا الإله كتيبة مرتادها ...

419

«مغامس بن داغر»

حىّ قبرا بكربلا مستنيرا ...

185

«ابن حمّاد»

خفقت لتكشف عن رضيع ناحل ...

579

«بدر شاكر السياب»

خليلىّ هل منّ وقفة لكما معى ...

551

«محمد حسين الجباوى»

دعا الامام و الحشا تفطّرا ...

605

«ابراهيم النصيراوى»

دمع يبدّده مقيم نازح ...

381

«حافظ برسى حلّى»

ذرينا فمجدك بين يديك ...

697

«مصطفى نعمة السبيتى»

ذكرى الإباء يرى المنيّة ماؤها ...

670

«مصطفى جمال الدين»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1724 ذكر يوم الحسين بالطفّ أودى ...

132

«صنوبرى»

ذهب الّذين يعاش فى اكنافهم ...

78

«كميت»

راحل أنت و الليالى تزول ...

207

«سيد رضى»

رام الدّعىّ ابن الدّعىّ مذلة ...

564

«سيد محسن امين»

رأس ابن بنت محمّد و وصيّه ...

118

«دعبل خزاعى»

رأيت كلّ حجر يحنو على الحسين ...

647

«أدونيس»

رجال طلقوا الدنيا و من ذا ...

502

«شيخ صالح تميمى»

ركبت مشمّرا للحرب حتّى ...

536

«محمد كامل شعيب العاملى»

روحي و نفسي نفوسا جلّ قدرهم ...

486

«ميرزا ابو القاسم وفاى شيرازى»

رويدك إن أحببت نيل المطالب؟ ...

307

«كمال الدين شافعى»

زعموا أنّ من أحبّ عليّا ...

155

«ابو افتح كشاجم»

زمجر الفارس الّذى يقطع ...

612

«بولس سلامه»

زهر النّجوم من الثّريّا ترتمى ...

644

«سعيد العسيلى»

سألتكم باللّه هل تدفنوني ...

428

«شيخ ابراهيم كفعمى»

سجعت فوق الغصون ...

349

«ابو الحسن

خليعى»

سلام كأزهار الربى يتنسم ...

294

«صفوان بن ادريس مرسى»

سلامن سلا: من بنا الستبدلا؟! ...

241

«ابو محمد صورى»

سل كربلا عمّا لقوا من كربة ...

571

«شيخ خليل مغنيه»

سموت على النّدب و الأدمع ...

634

«عبد اللّه نعمة»

سمّيتك الجنوب، يا لابسا عباءة الحسين ...

635

«نزار قبانى»

سوف تجتاح فى غد معقل الظّلم ...

669

«عبود الاحمد النجفى»

سيكون للاحرار رأسا شامخا ...

646

«سعيد العسيلى»

شاطرت جدّك في الرسالة انّها ...

594

«عبد المنعم فرطوسى»

شاء من الناس راتع هامل ...

90

«منصور نمرى»

شقّ الصّفوف و غاص فى أوساطها ...

624

«موسى الزين شراره»

شقّ نحر الذّبيح فاندفق ...

613

«بولس سلامه»

شهيد الإبا مات الإبا فى نفوسنا ...

625

«موسى الزين شراره»

شهيد العلى ما أنت ميت و انما ...

569

«حسين على الأعظمى»

صاحت بذودى بغداد فآنسنى ...

205

«سيد رضى»

صامت بيوم الطف لكن صيّرت ...

537

«سيد على ترك»

صحوت و قد صحّ الصبا و العواديا ...

63

«عوف ازدى»

صدر يرضض بالخيول و إنّه ...

494

«سيد ابراهيم عطّار»

طربت و ما شوقا إلى البيض أطرب ...

79

«كميت»

طوايا نظامى في الزّمان لها نشر ...

395

«ابن العرندس»

ظللت أبثّ الوجد حتى كأننى ...

532

«شيخ حسّون عبد اللّه»

عاطني دمعا و خذ منّي عينا ...

588

«دكتر زكى المحاسنى»

عبّاس هذى جيوش الكفر قد زحفت ...

532

«شيخ حسّون عبد اللّه»

عجبا لقوم يدّعون و لاءه ...

516

«سيد محمد ادهمى»

عش في زمانك ما استطعت نبيلا ...

568

«عبد الحسين الأزرى»

عشق الزّعامة يا حسين من ابتلى ...

657

«محمد رضا فرحات»

عصائب كفر لابن ميسون إنّهم ... 582

«محمد هاشم عطيه»

عطر الورود و نفح زهر الآس ...

644

«سعيد العسيلى»

عفيرا متى عاينته الكماة ...

520

«سيد حيدر حلّى»

على آل الرّسول و أقربيه ...

86

«سيد حميرى»

على الطف السّلام و ساكنيه ...

41

«زينب (س)»

عليكم سلام اللّه يا آل أحمد ...

180

«ابن حمّاد»

عن ذلك السّهل الملبّد يرتمي ...

578

«بدر شاكر السياب»

عين جودي لمسلم بن عقيل ...

484

«علّامه بحر العلوم»

عيون منعن الرقاد العيونا ...

226

«ابو محمد صورى»

غنّ يا شعر قد أسانى النّواح ...

660

«ياسر بدر الدين»

فان يكن آدم من قبل الوري

...

276

«ابن مكّى نيلى»

فأتته زينب بالجواد تقوده ...

510

«شيخ محمد نصّار»

فبارض سينا هل سيصمد راقص ...

658

«محمد رضا فرحات»

فتثلّمت أسيافنا فى خيبر ...

658

«محمد رضا فرحات»

فداء لمثواك من مضجع ...

672

«جواهرى»

فروع قريضي في البديع أصول ...

358

«حسن مخزومى»

فطرّبت لمّا فهمت الرّموز ...

667

«علائلى»

فعلى الشّهيد بكربلاء تحيّة ...

546

«عبد المسيح الانطاكى»

فقل بالغصن يحمل منه نورا ...

573

«شيخ محمد على اردوبادى»

فقل لبنى أمية حيث كانوا ...

78

«كميت»

فكأنّما لهم الرّماح عرائس ...

533

«سيّد صالح قزوينى نجفى»

فلئن يكن ندب الفقيد محرّما ...

628

«ابراهيم برّى»

فلا الماء يحلو بعدهم و يلذّلى ...

539

«شيخ يعقوب نجفى»

فلاغر و من قتل الحسين فشيخه ...

40

«امام سجاد (ع)»

فلتذكرونى عندما تجد الفضائل نفسها ...

632

«عبد الرحمن الشرقاوى»

فلما رأى ان لا محيص من الردى ...

463

«شيخ ابراهيم حاريصى»

فلم أر موتورين أهل بصيرة ...

79

«كميت»

فلو لا بكاء المزن حزنا لفقده ...

250

«زيد بن سهل موصلى»

فلهفي، لمولاي الحسين و قد غدا ...

502

«شيخ صالح تميمى»

فمتى إمام العصر يظهر فى الورى ...

465

«شيخ يوسف بحرانى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1725 فهاجت جماهير الضّلال و أقبلت ...

547

«سيد ابو بكر ابن شهاب حضرمى»

فيا حربا جنتها كفّ حرب ...

590

«احمد الهندى»

فيا سائلى عن مذهبي إنّ مذهبى ...

357

«ابن الوردى»

فيا غائبا فى حظيرة القدس حاضرا ...

192

«ابن حمّاد»

فيالك حسرة نادمت حيا ...

53

«عبيد اللّه بن حرّ جعفى»

فى الكعبة العليا و قصّتها ...

553

«محمد اقبال»

في خدك الشفق القانب بدي و على ...

450

«امير حسين كوكبانى»

فى عظامى عويل كربلاء ...

695

«محمد الماغوط»

فى مثل هذا اليوم شادلنا الدّم ...

624

«موسى الزين شراره»

قال سلمان و هو في حجر طه ...

595

«عبد المنعم فرطوسى»

قبر ثوي فيه الحسين و حوله ...

499

«شيخ صادق عاملى»

قتلتم أخى ظلما فويل لامكم ...

46

«بنت على (ع)»

قدّست يا حسين، يا قافية الشّهادة الشّماء ...

688

«منير الخبّاز»

قد غير الطعن منهم كلّ جارحة ...

466

«ملّا كاظم ازرى»

قد قلت للبرق الّذى شقّ الدّجى ...

311

«ابن ابى الحديد»

قدم الزمان و ذكره متجدد ...

565

«ادوار

مرقص»

قساورة يوم القراع رماحهم ...

501

«شيخ صالح تميمى»

قضى نحبه في يوم عاشور من غدت ...

506

«عبد الباقى عمرى»

قفا بالرّسوم الخاليات الدواثر ...

430

«ابن ابى شافين»

قف بالديار المقفرات ...

224

«سيد مرتضى»

قف بالطفوف بتذكار و تزفار ...

430

«ابن ابى شافين»

قف بالطفوف و سلها عن أهاليها ...

490

«امين كاظمى»

قف باللطفوف وجد بفيض الادمع ...

489

«ابن فلّاح كاظمى»

قوم سماؤهم السيوف و أرضهم ...

139

«ابو القاسم زاهى» دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1725 اشعار عربى ..... ص : 1722

كانت ترى تلك المصائب زينب ...

645

«سعيد العسيلى»

كأن جسمك موسى مذ هوي صعقا ...

508

«شيخ صالح كوّاز»

كأنّى بنفسى و أعقابها ...

37

«امام على (ع)»

كبدي على طول الجوى يتقطّع ...

512

«شيخ رحمة اللّه كرمانى»

كربلا لا زلت كربا و بلا ...

197

«سيد رضى»

كربلا يا كربلا يا كربلا ...

37

«فاطمه (س)»

كفانى ضنا أن ترى الحسين ...

519

«سيد حيدر حلّى»

كلّ شى ء في عالم الكون أرخى ...

593

«عبد الحسين حويزى»

كلّما أحدثوا بأرض نقيقا ...

59

«فضل بن عباس بن ربيعه)

كلّهم فى الكمال فرد و حتّى ...

530

«محسن ابو الحب»

كم طلعة لك يا هلال محرّم ...

561

«شيخ محمد السماوى»

كيف السّلامة و الخطوب تنوب ...

416

«مغامس بن داغر»

كيف تحظا بمجدك الأوصياء؟ ...

446

«شيخ حرّ عاملى»

كيف ترقى دموع أهل الولاء ...

436

«محمد بن الحسن بن زين الدين»

كيف تلغى المسافات ...

684

«جواد جميل»

لا أرى كربلاء يسكنها اليوم ...

530

«محسن ابو الحب»

لا أناجيك بالمدامع تهمي ...

589

«انور العطار»

لا تحرقى قلبى بدمعك حسرتا ...

38

«امام حسين (ع)»

لا تدعوّنى ويك أم البنين ...

45

«ام البنين (س)»

لا تعذليه فهم قاطع طرقه ...

44

«سكينه (س)»

لا تلمني ان جرت عيني دما ...

569

«حسين على الأعظمى»

لآل المصطفى شرف محيط ...

284

«قطب الدين راوندى»

لا لن ينام الجرح موعدنا غدا ...

627

«ابراهيم برّى»

لا يعرف الانسان قيمة ماعلا ...

646

«سعيد العسيلى»

لست منّا، يا أروع الأولياء ...

660

«ياسر بدر الدين»

لغيرك يا دنيا ثنيت عناني ...

419

«مغامس بن داغر»

لفتة منك يا ابن فاطم إنّا ...

601

«احمد سليمان ظاهر»

لقد

هدّركنى رزء آل محمّد ...

66

«سفيان عبدى كوفى»

لك الليل بعد الذاهبين طويلا ...

221

«سيد مرتضى»

لك مثل ما لابيك ذكر خالد ...

570

«عباس ابو الطوس»

للّه صخرة وادي الطف ما صدعت ...

466

«ملّا كاظم ازرى»

للّه ما صنعت فينا يد البين ...

182

«ابن حمّاد»

للّه وقعة عاشوراء إن لها ...

394

«حسن بن راشد حلّى»

لم أكتحل في صباح يوم ...

293

«احمد بن عيسى هاشمى»

لم يبق من جرح الحسين سوى التمرّد و التّحدّى ...

684

«جواد جميل»

لم يعلموا أنّ الوصىّ هو الذى ...

170

«صاحب بن عبّاد»

لو أستسقى السّما جادته صوبا ...

590

«احمد الهندى»

لو لا الأولى نقضوا عهود محمّد ...

319

«علاء الدين حلّى»

لو لا المحرّم ما سفكت مدامعا ...

511

«احمد بن قفطان»

لهام بجنب الطف أدنى قرابة ...

51

«يحيى بن حكم»

لهفي لتلك الرّؤوس يرفعها ...

493

«سيد ابراهيم بغدادى»

لبيك على الإسلام من كان باكيا ...

83

«جعفر بن عفان طائى»

ليت الهلال هلال شهر محرّم ...

555

«مهدى الأعرجى»

ليث له إرث النّبوّة غاية ...

624

«موسى الزين شراره»

ليس عندى، غيرهمّ واحد ...

622

«احمد مطر»

مئات من الضّربات تلحق وجهه ...

655

«على محمد حسن»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1726 ما بال «بجدل» لابلّت مضاجعه ...

580

«محمد رضا الشبيبى»

ما بعد يوم ابن النّبي ...

495

«حاج هاشم كعبى»

ماذا تقولون اذ قال النّبىّ لكم ...

46

«ام لقمان»

ما فى المنازل حاجة تقضيها ...

129

«صنوبرى»

ما كان للاحرار الّا قدوة ...

567

«عبد الحسين الأزرى»

ما للعيون قد استهلّت بالدم ...

542

«عبد الحسين اسد اللّه»

مالى أسالم قوما عندهم ترتى ...

518

«سيد حيدر حلّى»

ما هاجني ذكر ذات البان و العلم ...

389

«حافظ برسى حلّى»

متقلّدين صوارما هنديّة ...

534

«سيد جعفر حلّى»

متى يا إمام العصر تقدم ثائرا ...

492

«شيخ محمد بن خلفه»

متى يشتفي من لاعج القلب مغرم ...

262

«ابن عودى»

متّى يشفيك دمعك من همول ...

89

«منصور نمرى»

مدارس آيات خلت من تلاوة ...

274

«دعبل خزاعى»

مررت بكربلاء فهاج وجدي ...

500

«شيخ على كاشف الغطا»

مررت على أبيات آل محمد ...

64

«سليمان بن قتّه»

مررت على قبر الحسين بكربلاء ...

56

«عقبة بن

عمرو السّهمى»

مسموح أن تبكى «كليوباترا» «أنطونيو» ...

691

«معروف عبد المجيد»

مشين لنا بين ميل و هيف ...

230

«ابو محمد صورى»

مصائب يوم الطفّ أدهى المصائب ...

429

«ابن ابى شافين»

مصاب سبط رسول اللّه من ختمت ...

451

«على فقيه عادلى»

مصابك يا مولاي أورث حرقة ...

438

«شيخ بهايى»

مطرت بعاشورا و تلك فضيلة ...

304

«عبد الرحمن كتانى»

ملكنا فكان العفو منا سجيّة ...

286

«ابن الصيفى»

من أربعة و عشرة أمدادى ...

439

«شيخ بهايى»

منازل بين أكناف الغرىّ ...

119

«دعبل خزاعى»

من لقلب متيم مستهام ...

81

«كميت»

مولاى ذكراك بالآهات نمزجها ...

656

«محمد رضا فرحات»

ناد الأحبّة إن مررت بدورها ...

448

«شيخ احمد بلادى»

نحيّى الكرامة فى شخصها ...

667

«علائلى»

نشكوا إلى البارى عظيم مصابنا ...

646

«سعيد العسيلى»

نعم الشهيدان ربّ العرش يشهدلى ...

131

«صنوبرى»

نعى سيّدي ناع نعاه فأوجعا ...

52

«بشير بن جذلم»

نفسي الفداء لسيّد ...

504

«شيخ حسن قفطان»

نفى عن عينك الأرق الهجوعا ...

77

«كميت»

نكسوا ويلهم ببابل جهرا ...

252

«المؤيد فى الدّين»

و ابك الكرام الذائدين عن العلى ...

584

«دكتر مصطفى جواد»

وا حسينا فلا نسيت حسينا ...

43

«رباب (س)»

و ارى الدّماء الحمر خير وسيلة ...

575

«عبد القادر رشيد الناصرى»

و اسمعهم مواعظه فقالوا ...

277

«صرّ در»

و الحسين الّذى رأى الموت فى العزّ ...

193

«ابن نبّاته»

و السّبط و الصّحب أولو الوفاء ...

556

«هادى آل كاشف الغطا»

و الشّمس إن يلج لغروب فتختبى ...

698

«عبد الهادى المخوضر»

و الليل قد أجنّكم و اقبلا ...

556

«هادى آل كاشف الغطا»

و أماثل شربوا بأقداح الولا ...

507

«شيخ ابراهيم مخزومى عاملى»

و إن الاولى بالطفّ من آل هاشم ...

55

«مصعب بن زبير»

و اندبى ان بكيت عونا أخاهم ...

65

«سليمان بن قتّه»

و ان يكن الابدان للموت انشأت ...

25

«امام حسين (ع)»

و أراها لا تستقيم لذى الزهد ...

228

«ابو محمد صورى»

و أعّد علىّ حديث وقعة نينوى ...

465

«شيخ يوسف بحرانى»

و أنت إذا ما ذكرت الحسين ...

550

«احمد شوقى»

و أولى بلوم من أميّة كلّها ...

157

«ابن هانى اندلسى»

و بحىّ آل محمّد إطراؤه ...

234

«ابو محمد صورى»

و بقعة ترهب الأيّام سطوتها ...

557

«سيد

رضا هندى»

و تعطّل الفلك المدار كأنما ...

534

«سيد جعفر حلّى»

و تعلق آمالى غرورا بقربكم ...

342

«علاء الدين حلّى»

و جدي بكوفان ما وجدى بكوفان ...

164

«جوهرى»

و جرت سحائب عبرتي في و جنتي ...

409

«ابن العرندس»

و جلّ الصّليب المجتلى فوق عوده ...

638

«محمد شعاع فاخر»

و حبيب يختطف النّفوس بصارم ...

643

«سعيد العسيلى»

و حمائم نبهننى ...

163

«سعيد بن هاشم خالدى»

وراءك عنّي حسبى اليوم ما بيا ...

545

«على اخيرى»

و رأس ابن النّبىّ على قناة ...

555

«مهدى الأعرجى»

ورث الشّجاعة و النّهى عن هاشم ...

591

«عادل الغضبان»

ورد الحسين إلى العراق و ظنّهم ...

498

«شيخ عبد الحسين اعسم»

وردوا على الهيجا ورود الهيم ...

560

«حسن محمود امين»

و رزايا المصطفى فى أهله ...

227

«ابو محمد صورى»

و رمتنا الدّنيا بألف يزيد ...

654

«عبد الكريم شمس الدين»

و زوج بضعته الزّهراء يكنفها ...

67

«سفيان عبدى كوفى»

و شيخ كبير له لمّة ...

427

«شيخ ابراهيم كفعمى»

وصل الرّكب للعراق و حارا ...

611

«بولس سلامه»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1727 و صلوا الأرض كلّها ...

626

«كامل سليمان»

و صلوا الى أرض تسمّى كربلا ...

640

«سعيد العسيلى»

و عفّرت خدّى بحيث استراح ...

673

«جواهرى»

و على الدّهر من دماء الشّهيدين ...

248

«ابو العلاء معرّى»

و على جبين الشّمس جرح لم يزل ...

645

«سعيد العسيلى»

و عليك خزى يا اميّة دائما ...

333

«علاء الدين حلّى»

و فدت عليك يحدونى اشتياقى ...

554

«عبد الغنى الحر»

و قبر بطوس يا لها من مصيبة ...

107

«امام رضا (ع)»

و قد شرقت رماح بنى زياد ...

89

«منصور نمرى»

وقف الحسين و قلبه يتمزّق ...

642

«سعيد العسيلى»

وقفت على زمرة ثائر ...

666

«علائلى»

و قل لأبى سفيان أنت ناقم ...

518

«سيد حيدر حلّى»

و كم منزل قد سمى بالنّزيل ...

497

«شيخ محمد على اعسم»

و كيف ضاقت على الاهلين تربته ...

230

«مهيار ديلمى»

و لا مجد حتى تأنف النفس ذلّها ...

529

«شيخ عباس زغيب»

ولاءك مفروض على كلّ مسلم ...

281

«فقيه عماره يمنى»

ولد الفتح بين احضان طه ...

594

«عبد المنعم فرطوسى»

و لقد بكيت لقتل آل محمّد (ع)

...

314

«ابن ابى الحديد»

و لكن هلّم الخطب في رزء سيد ...

433

«شيخ جعفر خطى»

و لم أك أحمد أفعاله ...

235

«ابو محمد صورى»

و لمجدهم كتب الخلود و دام فى ...

564

«سيد محسن امين»

و لم يجر الدموع حداء حاد ...

453

«محسن فرج»

و لو أكرمت دمعك يا شؤؤني ...

288

«ابن تعاويذى»

و لو رآك بأرض الطّف منفردا ...

508

«شيخ صالح كوّاز»

و لو لا حسام المرتضى أصبح الورى ...

444

«سيد على خان مشعشعى»

و لو لا مصاب السبط بالطفّ ما بدا ...

328

«علاء الدين حلّى»

و ليلة كان بها طالعي ...

439

«شيخ بهايى»

و ليّي عليّ حيث كنت وليّه ...

447

«شيخ حرّ عاملى»

و «محمّد» يوم القيامة شافع ...

275

«ابن مكّى نيلى»

و مصرع الطّف فلا أذكره ...

260

«يحيى حصكفى»

و مضى الحسين من المدينة خائفا ...

640

«سعيد العسيلى»

و معارضي أسل الرماح ...

495

«حاج هاشم كعبى»

و معشر راودتهم عن نفوسهم ...

508

«شيخ صالح كوّاز»

و من أكبر الأحداث كانت مصيبة ...

79

«كميت»

و نظمتها في يوم عاشوراء ...

299

«ابن سناء الملك»

و هجرت قوما ما استجاز سواهم ...

261

«حسن بن على زبير»

و يا عنصر الالطاف من روح احمد ...

679

«عبد الكريم آل زرع»

و يا كربلا، قد صرت قبلة كلّ ذى ...

667

«علائلى»

و يا مسيح هدى للرأس منه على ...

566

«محمد حسين كاشف الغطاء»

و يا واصلا من نشيد الخلود ...

673

«جواهرى»

و يزيد بين قروده و كلابه ...

646

«سعيد العسيلى»

و يشاهد المتفرّجين و قد أتوا ...

627

«ابراهيم برّى»

و يشيدوا بالتّقى دولتهم ...

678

«فرات الاسدى»

و يعود عاشورا، يذكّرني ...

315

«ابو الحسن جزّار»

و يوم حسين ليس يحصيه ناثر ...

549

«ناجي خميّس»

ها أنّا الآن نصفان، نصف يعانق برد التّرى ...

649

«رشدى العامل»

هجر السّبط يثربا و الرّفاقا ...

609

«بولس سلامه»

هذا الحسين ابن النّبىّ و سبطه ...

491

«سيد محمد جواد عاملى»

هذا الحسين دمه بكربلا ...

550

«احمد شوقى»

هذا الّذى يعرف البطحاء و طأته ...

70

«فرزدق»

هذه السّاحة للقتل و هذا جسدى ...

662

«محمد على شمس الدين»

هذه كربلا فقف في ثراها ...

563

«سيد محسن

امين»

هذى المنازل بالغميم فنادها ...

200

«سيد رضى»

هلّا صبرت على المصاب بهم ...

323

«علاء الدين حلّى»

هلّا علمت بيوم عاشوراء ...

641

«سعيد العسيلى»

هل تطمعون بشربة من جدّه ...

643

«سعيد العسيلى»

هل عرب انتم؟!!! ...

681

«مظفر النواب»

هلمّوا نبك أصحاب العباء ...

430

«ابن ابى شافين»

هل يغسل ثانية مدائنكم الخائنات ...

696

«محمد احمد القابسى»

هم العروة الوثقى لمعتصم بها ...

307

«كمال الدين شافعى»

هنّ بالعيد إن أردت سوائى ...

199

«ابن حمّاد»

هو الفجر يحبو اليه الرّجاه ...

664

«على بدر الدين»

هى الطفوف فطف سبعا بمغناها ...

454

«السيد احمد على خان»

هيّأ الزّاد و استجاد الرّحالا ...

610

«بولس سلامه»

يا آل أحمد لولاكم لما طلعت ...

175

«ابو محمد عونى»

يا آل بيت رسول اللّه حبّكموا ...

92

«امام شافعى»

يا آل طه! من أتى حبّكم ...

460

«عبد اللّه شيرازى»

يا آل ياسين من يحبّكم ...

160

«ناشى صغير»

يا ابا الطّف، ساحة الطّفّ تبقى ...

600

«احمد الوائلى»

يا ابن الّذى نادى به العلّام ...

656

«محمد رضا فرحات»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1728 يا امة السوء لا سقيا لربعكم ...

40

«امام سجاد (ع)»

يا امّة سلكت ضلالا بيّنا ...

271

«ملك صالح»

يا امّة كفرت و فى أفواهها ...

251

«امير عبد اللّه خفاجى»

يا امير الاسلام حسبى فخرا ...

608

«بولس سلامه»

يا اهل يثرب لا مقام لكم بها ...

52

«بشير بن جذلم»

يا أصيحاب مسلم أكلاب ...

610

«بولس سلامه»

يا أهل عاشور يا لهفى على الدّين ...

166

«جوهرى»

يا أهل كوفان لكم نذار ...

603

«ابراهيم النصيراوى»

يا باذلا فى سبيل الحق مهجته ...

586

«عباس شبر»

يا بأبى السيّد الحسين و قد ...

172

«صاحب بن عبّاد»

يا بقعة (بالطف) حشو ...

272

«ملك صالح»

يا حجر إسماعيل جاوزك الهدى ...

538

«شيخ حمّادى نوح»

يا حسين الشّهيد عفوك انّا ...

660

«ياسر بدر الدين»

يا خليلي باللطيف الخبير ...

437

«محمد بن الحسن بن زين الدين»

يا خليلي كفناني بشعرى ...

586

«عباس شبر»

يا خير من لبس النبوة ...

133

«صنوبرى»

يا دار دار الصوّم القوّم ...

216

«سيد مرتضى»

يا دار غادرني جديد بلاك ...

253

«ابن جبر مصرى»

يا دهر افّ لك من خليل ...

26، 1498

«امام حسين

(ع)»

يا دهر بئس خليل أنت منطويا ...

676

«يقين البصرى»

يا راكبا قف بالمحصّب من منى ...

92

«امام شافعى»

يا ربّ بالخمسة أهل العبا ...

306

«كمال الدين شافعى»

يا ربّ فارحمنا بحقّ أحمد ...

606

«ابراهيم النصيراوى»

يا ريح إذا أتيت دار الأحباب ...

439

«شيخ بهايى»

يا زائرا قد قصد المشاهدا ...

169

«صاحب بن عبّاد»

يا سادتى يا بنى علىّ ...

68

«سفيان عبدى كوفى»

يا صاحبى و في مجانبة الهوى ...

282

«فقيه عماره يمنى»

يا عروة الدّين المتين ...

272

«ملك صالح»

يا عين لا للغضا و لا الكتب ...

95

«ديك الجن»

يا غيرة اللّه و ابن السّادة السّيد ...

453

«محسن فرج»

يا قمرا غاب حين لاحا ...

176

«ابو محمد عونى»

يا كراما صبرنا عنهم محال ...

438

«شيخ بهايى»

يا لائمى فى الولا هل أنت تعتبر ...

135

«ابو القاسم زاهى»

يا للرجال لفجعة جذمت يدى ...

196

«سيد مرتضى»

يا ليت في الأحيا شخصك حاضر ...

336

«علاء الدين حلّى»

يا مخرس الموت ان سمتك نادبة ...

515

«شيخ عبد الرضا خطى»

يا من ينوح و كلّ عام داره ...

627

«ابراهيم برّى»

يا مهر أين سليل من فوق البراق ...

492

«شيخ محمد بن خلفه»

يا نازلين بكربلا كم مهجة ...

514

«سيد موسى طالقانى»

يا نديمي قم بى إلى الصهباء ...

459

«عبد اللّه شيرازى»

يا نديمىّ كنتما فافترقنا ...

233

«ابو محمد صورى»

يا واقفا بدمنة و مربع ...

303

«على بن مقرب»

يا واقفا بطفوف الغاضريات ...

429

«ابن ابى شافين»

يا يوم عاشوراء طال رقادنا ...

683

«يحيى عبد الامير الشامى»

يأبى الخلود بأن يحالف دولة ...

627

«ابراهيم برّى»

يتسلقون مطهما يستصحبون ...

504

«شيخ حسن قفطان»

يتلوك عشّاق الخلود صحيفة ...

637

«نزار سنبل»

يزوّر عن حسناء زورة خائف ...

238

«ابو محمد صورى»

يزيد الغرور يزيد الفجور ...

585

«محمود الحبوبى»

يطفو و يرسب فى خيالى دونها ... 578

«بدر شاكر السياب»

يعشق الموت و هو حرّ أبىّ ...

606

«ابراهيم النصيراوى»

يقول أمير غادر و ابن غادر ...

54

«عبيد اللّه بن حرّ جعفى»

يلبس العاقل الحكيم لباس ...

613

«بولس سلامه»

يلقى الجحافل بالمهنّد وحده ...

645

«سعيد العسيلى»

يلقى الكتيبة مفردا ...

519

«سيد حيدر حلّى»

يمينا بنا حادي السرى

إن بدت نجد ...

369

«حافظ برسى حلّى»

يوم بسفح الدار لا أنساه ...

145

«ابو فراس حمدانى»

يومك الضّارب فى التّاريخ إعلان بتبديد الظّلام ...

679

«عبد الكريم آل زرع»

اشعار فارسى

آب بقا كه در ظلمات است جاى او

814

«شفايى اصفهانى»

آب را مى ديد گفتم: يا حسين

1432

«هرمز فرهادى»

آب هستم، آب هستم، آب پاك

1453

«مصطفى رحماندوست»

آبى براى عطش در گلو نريخت

1270

«اكبر دخيلى»

آتش رگان جون را در خويش مى سوخت

1595

«خليل شفيعى»

آتش زد اين بهار جگرهاى تفته را

855 دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1728 اشعار فارسى ..... ص : 1728

جوهرى»

آتشى به خيمه گاه ابرهاست

1616

«سيد ضياء الدين شفيعى»

آرزوى كربلا دارد دلم

1226

«حميد سبزوارى»

آرى قيام كربلا ترويج دين بود

1279

«خداداد نورايى اراكى»

آسمان آكنده بود از بوى غم

1523

«خسرو قاسميان»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1729 آسمان كبود مى نمود، آفتاب مى مكيد

1503

«جليل دشتى مطلق»

آسمان كربلا آن روز آتشبار بود

1578

«كاووس حسن لى»

آسمان، مات و مبهوت مانده است، در سكوت مه آلود صحرا

1657

«سيّد مهدى حسينى»

آسوده كربلا بهر فعل كه هست

799

«فضولى بغدادى»

آغشته شد به خون، سرو فرقى كه موى او

794

«اهلى شيرازى»

آفتابى كز تجلّى بى قرينش يافتم

1371

«سيد رضا مؤيد»

آقا!، هنوز وقت است

1661

«عبد الرّضا شهبازى»

آمد آن عباس، مير عاشقان

903

«سروش اصفهانى»

آمد آن ماه كه خوانند مه انجمنش

1177

«قاسم رسا»

آمد عشور و در همه ماتم گرفته است

795

«اهلى شيرازى»

آمد كه سر فرازد و آمد كه جان دهد

1222

«قاسم سيّاره»

آمد محرّم و باز چون ابر نو بهارى

941

«عنقا»

آمده بود، از دور دست خويش

1496

«محمد رضا سنگرى»

آنان كه با اراده جهان زيرورو كنند

1155

«محمد شرمى»

آنان كه ديده حاصل دنيا و دين، حسين

783

«شاه داعى شيرازى»

آنچ آمدست بر تنم از چرخ نامدست

750

«رشيد الدين و طواط»

آنچه از من خواستى، با كاروان آورده ام

1380

«محمد على مجاهدى»

آنچه در سوگ تو اى پاكتر از پاك گذشت

1430

«نصر اللّه مردانى»

آن حسينى كه به جسم همه عالم جان است

1277

«سيد محمد خسرو نژاد»

آن دسته بند لاله ى بستان

«هَلْ أَتى»

766

«خواجوى كرمانى»

آن روز در جام شفق مُل كرد خورشيد

1456

«محمد على معلّم دامغانى»

آن شب امير قافله سفره ماه را گشود

1573

«مجيد نظافت»

آن شب كه شب از حادثه اقبال سحر داشت

1275

«محمد خليل مذنب»

آن شنيدى كه حيدر كرّار

735

«خواجه عبد اللّه انصارى»

آن شه دين كه سرم باد فداى سر او

1399

«اكبر قلم سياه»

آن صانعى كه زيور هفت آسمان دهد

1347

«احمد مشجّرى»

آن عاشق بزرگ چو پا در ركاب كرد

1388

«محمد جواد محبّت»

آن قوى پنجه كه آزردن دلهاست فنش

996

«محيط قمى»

آن كه از پيشش سلام آورده اى

722

«عمان سامانى»

آن كه بُد گوهر درياى حيا زينب بود

1072

«تائب تبريزى»

آن كه بر سينه و بر دوش نبى جايش بود

1174

«رياضى يزدى»

آنكه را بود مَهر مادر، آب

1505

«جواد جهان آرايى»

آنگاه آسمان به زمين كوچيد

1587

«اسماعيل امينى»

آن مشت آب، اگر به لب ها مى رسيد

1642

«حميد رضا شكارسرى»

آن مير عرب، فخر عجم، ثانى حيدر

1130

«سيد محمد هاشمى»

آه از آن روز كه در دشت بلا غوغا بود

«نيّر تبريزى»

آه از دمى كه فتنه ى حرب آشكار شد

814

«شفايى اصفهانى»

آه اى كهنه ديوار ويران

1550

«محمد حسين صادقى»

آهى اگر برآمده از جان كيستى

1676

«محسن حسن زاده ليله كوهى»

آى دوزخ سفران! گاه دريغ آمده است

1634

«محمد كاظم كاظمى»

آيينه شدى تا كه خدا در تو درخشيد

1559

«رضا اسماعيلى»

ابتداى كربلا غدير نيست، كربلا بهانه ى وجود بود

1625

«محمد حسين جعفريان»

ابتداى كربلا مدينه نيست، ابتداى كربلا غدير بود

1580

«عليرضا قزوه»

ابو حمزه كو عارف راه بود

1017

«الهامى كرمانشاهى»

از آن زمان كه خزان گشت نو بهار حسين

1126

«صغير اصفهانى»

از ازل عشق روانپرور و جان افزا بود

1192

«احمد ناظر زاده كرمانى»

از بر زين چون شه عشق آفرين

1094

«حكيم الهى قمشه اى»

از بلا پروا كجا دارد دل دريايى ات

1293

«سيميندخت وحيدى»

از پى اعوان و اخوان سعيد

1132

«آية اللّه آيتى بيرجندى»

از پى قتلم به كف چو تيغ ابرو برگرفتى

1160

«هادى پيشرفت»

از تنور خولى امشب مى رود تا چرخ، نور

1172

«عبد الرحمن پارسا

تويسركانى»

از حجِ خانه اى كه به جز بام و در نبود

1458

«جليل واقع طلب»

از حديث شهدا مختصرى مى شنوى

890

«داورى شيرازى»

از حريق سبز ياد تو جهان آتش گرفت

1519

«كريم رجب زاده»

از حريم كعبه عزم كربلا دارد حسين

1367

«محمد حسن حجتى»

از خون تو شمشير وضو بگرفته ست

1429

«سيد هاشم نبى زاده»

از دو شهيد عشق: على و حسين (ع) او

1158

«شهريار»

از راه مى رسند پدرها غروبها

1587

«اسماعيل امينى»

از ساغر آفريدند روزى كه تيغ ما را

1649

«احد سردرودى»

از عاشوراى آن سال به خون آغشته تاكنون

1485

«جواد محدّثى»

از عمق درد غريبانه، كربلا تو بگو

1684

«سارا حيدرى»

از قيام كربلا و نهضت سرخ حسين

1280

«خداداد نورايى اراكى»

از گريبان افق خون سركشيد

1271

«محمد خليل مذنب»

از گهواره تا بلوغ، راهى است

1606

«هادى منوّرى»

از موج فتنه چشم جهان غيرت يم است

1228

«مشفق كاشانى»

از هجر كرب و بلاست دل بيقرار، حسين

1284

«هاشم شكوهى»

اسلام را در كربلا تفسير كردند

1279

«خداداد نورايى اراكى»

افتاد چشم نافذِ تو چون به روى آب

1281

«خداداد نورايى اراكى»

افتاد شامگه به كنار افق نگون

852

«طراز يزدى»

اكبر آن آيينه ى رخسار جد

964

«نيّر تبريزى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1730 اكبر!، زيباييت را شروع كن

1610

«هادى منوّرى»

اگر بر آستان خوانى مرا خاك درت گردم

1428

«على انسانى»

اگر به زير ركاب حسين او بودى

748

«اديب صابر ترمذى»

اگر چه باغ پر از لاله ى تو پرپر شد

1567

«مصطفى محدّثى خراسانى»

اگر چه داد به راه خداى خود سر را

1491

«جواد محقّق»

اگر چه زخم تو با طعنه التيام گرفت

1694

«فاطمه آقا برارى»

اگر چه مانده به بند تو سوگوارانيم

1324

«نعمت ميرزا زاده»

اگر صبح قيامت را شبى هست آن شب است امشب

962

«نيّر تبريزى»

اگر نه خون حسين شهيد خون خداست

1127

«صغير اصفهانى»

الا اى فروزنده دل آفتاب

1147

«جلال الدين همايى»

الا اى نيوشنده ى هوشيار

870

«قاآنى»

الا كه مقدم تو مژده ى سعادت داشت

1376

«محمد جواد غفور زاده»

السلام اى ساكن محنت سراى كربلا

797

«فضولى بغدادى»

الگوى شجاعت و ادب، اكبر

1484

«جواد محدّثى»

امامى كآفتاب خافقين است

755

«عطّار نيشابورى»

امتت را

چون نبينى بر چه سانند؟ اى رسول

737

«ناصر خسرو»

امتحانات خدا در بحر زخّار قضا

1068

«فوأد كرمانى»

امروز روز تعزيه ى آل مصطفى است

851

«فتحعلى خان صبا»

امشب است آن شب كه عالم غرق شيون مى شود

1163

«صادق سرمد»

امشب به خواب رفته نگاه ستاره ها

1658

«پروانه نجاتى»

امشب درى به روى سحر وا نمى شود

1596

«خليل شفيعى»

امشب شب وصالست، روز فراق فرداست

1074

«كمپانى»

امشب شهادت نامه ى عشّاق، امضا مى شود

1217

«حسان»

امير جمله مردان و صاحب ناموس

790

«كمال الدين حسين خوارزمى»

اندر آن ساعت كه شد آغشته در خون پيكرش

1085

«اديب السلطنه»

انگار از مصيبت خواهر خبر نداشت

1593

«سيد ابو الفضل قدسى»

انوح كثيبا و العيون نضيب

892

«حاج محمد كريم خانى»

اول شب حنيفه درگذشت

91

«خاقانى شروانى»

اولين داغ، اولين خون تا حسين

1602

«قاسم مرام»

اهل بيت تو سر به سر نورند

761

«اوحد الدين مراغه اى»

اهل حرم با دل پر انتظار

1097

«حكيم الهى قمشه اى»

اى آسمان چه شد كه چنين قد خميده اى؟

878

«اشراق عاصفى»

اى از ازل به ماتم تو در بسيط خاك

972

«احمد صفايى جندقى»

اى از ازل به مهر تو دل، آشنا حسين!

1352

«غلامرضا سازگار»

اى از ازل ز داغ تو آدم گريسته

1029

«صامت بروجردى»

اى اسيران قضا در اين سفر

722

«عمان سامانى»

ايّام درهم است ازين ماجرا هنوز

814

«شفايى اصفهانى»

اى اميرى كه علمدار شه كرب و بلايى

1126

«صغير اصفهانى»

اى اهل شام مظهر لطف خدا منم

936

«عبد الجواد جودى خراسانى»

اى باد صبا نافه گشا بلكه تو باشى

941

«عنقا»

اى باغبان تهاجم گل چين بيا ببين

1427

«على انسانى»

اى بسته بر زيارت قدّ تو، قامت آب

1423

«خسرو احتشامى»

اى بهترين بهانه براى گريستن

1479

«قادر طهماسبى»

اى به جمال تو عارفان همه شيدا

1125

«صغير اصفهانى»

اى پاره هاى زخم فراوان به پيكرت

1681

«محسن احمدى»

اى پشت چرخ خم ز عزاى تو يا حسين

1253

«محمود شاهرخى»

اى تجليگاه انوار حقيقت خاك تو

1304

«احمد نيك طلب»

اى تشنه اى كه بر لب دريا گريستى

1211

«محمد على مردانى»

اى جهانى نثار دستانت

1664

«مجيد مرادى رود پشتى»

اى حرارت هاى عشقت در درون ما حسين

1527

«احمد عزيزى»

اى حضور آسمان در جان خاك

1468

«حسين

اسرافيلى»

اى خدا! در روز اوّل قالب غم ريختى

1675

«خليل ذكاوت»

اى خسرو لب تشنه كه جانها به فدايت

1027

«طرب شيرازى»

اى خسروى كه مالك ملك خدا تويى

937

«عبد الجواد جودى خراسانى»

اى خَم قد سپهر ز بارِ عزاى تو

900

«فدايى مازندرانى»

اى خون اصيلت به شتك ها ز غديران 1421

«حسين منزوى»

اى داده ز دست ياور خود را

1379

«محمد جواد غفور زاده»

اى در مناى عشق خدا جان فدا حسين

1342

«شيرينعلى گلمرادى»

اى دل ار خواهى گذر بر گلشن دار البقا

772

«ابن يمين فريومدى»

اى دل بنال زار كه هنگام ماتم است

921

«وقار شيرازى»

اى دل بناى مكتب توحيد محكم است

1449

«احمد مهران»

اى دل به ناله كوش كه ماه محرّم است

1022

«طرب شيرازى»

اى ديده خون ببار كه امشب شب عزاست

1028

«طرب شيرازى»

اى ديده خون ببار كه ماه محرّم است

903

«سروش اصفهانى»

اى ديده خون ببار كه وقت عزا رسيد

1209

«حبيب اللّه فضائلى»

اى رفته در قضاى خدا ماجراى تو

793

«بابا فغانى شيرازى»

اى رفته سرت بر نى، وى مانده تنت تنها

938

«عبد الجواد جودى خراسانى»

اى روح سرخ عالم ايجاد يا حسين

1276

«محمد خليل مذنب»

اى ز داغ تو روان خون دل از ديده ى حور

962

«نيّر تبريزى»

اى ز غمت اشك چشم و آه دل ما

938

«عبد الجواد جودى خراسانى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1731 اى ز مهر حيدرم هر لحظه در دل صد صفاست

745

«احمد جام»

اى سرور و رهبر شهيدان

1101

«محمد كاظم طوسى»

اى سرو سرفراز رياض رضاى حق

856

«جوهرى»

اى سفير صبح نور از لا مكان آورده اى

1255

«محمود شاهرخى»

اى سكّه ى ابتلا به نامت

1029

«صامت بروجردى»

اى شمع فروزان به شبستان كه بودى؟

1199

«احمد كمال پور»

اى شه كه جبرئيل امين شد غلام تو

1248

«غلامرضا قدسى»

اى صافى روشن گهر، اى گوهر صافى روان

1295

«عابد تبريزى»

اى صبح كز جگر دم سردى كشيده اى

815

«شفايى اصفهانى»

اى طلعت زيباى تو عكس جمال لم يزل

1076

«كمپانى»

اى ظلمت شام مستقر باش

894

«هنر جندقى»

اى عالمى سياه به تن در عزاى

تو

1182

«سيد مهدى فاطمى»

اى عصمت حق زاده ى زهراى مطهّر

1210

«محمد على مردانى»

اى فلق عصمت و خورشيد شرم

1364

«سيد على موسوى گرمارودى»

اى فلك آل على را از وطن آواره كردى

1083

«ملك الشعرا بهار»

اى فلك امشب شب عاشور ماست

1093

«حكيم الهى قمشه اى»

اى فلك با سبط پيغمبر وفا كردى نكردى

1178

«قاسم رسا»

اى فلك تو با نيكان دايم از چه اى بدخواه

934

«جيحون يزدى»

اى قوم در اين عزا بگرييد

718، 763

«سيف الدين فرغانى»

اى كج انديش فلك، حرم دين بايستى

907

«غالب دهلوى»

اى كرب و بلا منزل جانان من استى

1198

«حسين وفايى»

اى كه آميخته مهرت با دل

1484

«جواد محدّثى»

اى كه به عشقت اسير خيل بنى آدمند

1066

«فوأد كرمانى»

اى كه پيچيد شبى در دل اين كوچه صدايت

1566

«محمد رضا محمدى»

اى كه صد پاره چو گل، در رهِ جانان تنِ تست

1285

«محمد رضا ياسرى»

اى گوهر كان فضل و درياى علوم

756

«عطّار نيشابورى»

اى ماه بنى هاشم، جان ها به فداى تو

1445

«كاظم جيرودى»

اى مبتلاى غم كه جهان مبتلاى توست

1047

«مدرس اصفهانى بيد آبادى»

اى مظهر اراده و اميد يا حسين

1508

«محسن حافظى»

اى مظهر جمال حق اى حضرت حسين

1123

«حيرت»

اى مغنى پرده ى ديگر نواز

979

«صفى على شاه»

اى ناله ز جا خيز كه شد ماه محرّم

833

«حزين لاهيجى»

اين جامه ى سياه فلك در عزاى كيست؟

859

«وصال شيرازى»

اين جوان كيست كه در قبضه ى او توفان است

1504

«جليل دشتى مطلق»

اين چه شورى است كه اين گونه بلا خيز شده

1621

«بهروز سپيد نامه»

اين حسين كيست كه حق دلبر جانانه ى اوست

1039

«ذوقى»

اين دل شوريده همچون نى، نوا دارد هنوز

1238

«مشفق كاشانى»

اين را نسيم گفت شامى كه مى وزيد

1660

«سيد اكبر مير جعفرى»

اين روز فر خجسته كه روزى طرب فزاست

1185

«ابو القاسم حالت»

اين سو به روى اسب، مردى بدون دست

1655

«احد چگينى»

اى نقدِ جان، نثار شهيدان كربلا

794

«اهلى شيرازى»

اين كوفه بود باز به زنهار مى شكفت؟!

1691

«مهدى مظفرى ساوجى»

اين كيست از خورشيد مولا ماهروتر

1677

«عبد الحميد رحمانيان»

اين ماه، ماه

ماتم سبط پيمبر است

1151

«پژمان بختيارى»

اين واقعه ى هايل جانسوز ببينيد

757

«كمال الدّين اصفهانى»

اى نيستان غربت صدايت

1591

«عبد الجبّار كاكايى»

اى وجه ذو الجلال چرا خفته اى به رو

1108

«شيخ عبد السّلام تربتى»

اى ياد تو در عالم آتش زده بر جانها

1192

«احمد ناظر زاده كرمانى»

با اين غروب، از غم سبز چمن بگو

1259

«هوشنگ ابتهاج»

با بغض گرفت غم به دامن سرمان

1417

«بهاء الدين خرّمشاهى»

با حاجيان ساكن، حجّت تمام كردى

1624

«مرتضى اميرى اسفندقه»

با حمله ى تو قلعه اموى را چه قدر

749

«رشيد الدين و طواط»

با خبر باش اى زمين كربلا جانت رسيد

1190

«عزيز اللّه فراهى»

با خويش مى برند مسيحاى خسته را

1604

«قاسم مرام»

باد خزان وزيد به بستان مصطفى «ص»

1031

«اديب الممالك فراهانى»

بار بگشائيد اينجا كربلاست

1218

«حسان»

بارد، چه؟ خون! ز؟ ديده، چسان؟ روز و شب. چرا؟

720، 869

«قاآنى»

بار ديگر بر عروس چرخ زيور بسته اند

769

«خواجوى كرمانى»

بار ديگر بند بندم نى شده است

1372

«سيد رضا مؤيد»

باز آيدم نسيم ز بستان كربلا

1131

«آية اللّه آيتى بيرجندى»

باز از افق هلال محرّم شد آشكار

945

«محمود خان ملك الشعرا صبا»

باز از چه واژگون همه ذرات عالم است؟

1086

«سيد موسى سبط الشيخ»

باز از نو شد هلال ماه ماتم آشكار

919

«هماى شيرازى»

باز اهل ولا همه جمعند

1339

«كاظم واعظى»

باز اى مه محرّم پر شور سر زدى

933

«جيحون يزدى»

باز اين چه آتش است كه بر جان عالم است؟

1077

«كمپانى»

باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است

719، 804

«محتشم كاشانى»

باز اين چه نغمه است كه دستان سراى عشق

1144

«جلال الدين همايى»

باز، اين دل، اين دل طوفانيم

1620

«بهروز سپيد نامه»

باز برآمد هلال ماه محرّم

926

«وقار شيرازى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1732 باز برون آمده ماه از نقاب

1666

«ابراهيم سنايى»

باز در جان جهان يكسره غوغاست حسين!

1337

«بهمن صالحى»

باز در خاطره ها، ياد تو اى رهرو عشق

1344

«محمد رضا شفيعى كدكنى»

باز دميد از افق مهرِ دلاراى دين

1212

«محمد على مردانى»

باز شط تفتيد و، آب آتش گرفت

1459

«جليل

واقع طلب»

بازگشت آن خيل و عالم تيره گشت

1275

«محمد خليل مذنب»

باز ليلى زد به گيسو شانه را

1006

«عمان سامانى»

باز محرم شد و لواى ماتم به پاست

1020

«سيد احمد دهكردى»

باز مى گردد ز عاشورا چه تنها ذو الجناح

1559

«رضا اسماعيلى»

باز مى گردم به كار خويشتن

1538

«محمود رضا اكرامى»

باز هم پژواك گام كيست اين؟

1592

«عبد الجبّار كاكايى»

باز ياران كربلايى گشته ام

1395

«بهرام سيّاره»

با صدف تا بود برابر چشم

1552

«سهيل محمودى»

با كام تشنه بوسه زدى بر گلوى تيغ

1519

«كريم رجب زاده»

بال فرشته بود كه مى ريخت بر زمين

1390

«ضياء الدين ترابى»

بايد از ديده به داغ دل دريغا خون گريست

1303

«احمد نيك طلب»

بتگر بتى تراشد و او را همى پرستد

738

«ناصر خسرو»

بجز حسين نداريم چون طريق نجاتى

1053

«مدرس اصفهانى بيد آبادى»

بخوان حماسه ى خونين كربلا با ما

1431

«نصر اللّه مردانى»

بدون دست قشنگ تر است

1607

«هادى منوّرى»

براى كيست كه در انس و جان عزاست هنوز

856

«جوهرى»

بردار اى شكسته! سر از بستر عطش

1628

«بهزاد پور حاجيان»

بر در خيمه ايستاده سوار

1464

«حسين اسرافيلى»

بر قلّه هاى مرز محال ايستاده است

1677

«عبد الحميد رحمانيان»

بر لب دريا، لب دريادلان خشكيده است

1593

«سيد ابو الفضل قدسى»

بزرگبار خدايا بدان نخستين نور

868

«حاوى سنندجى»

بزرگ فلسفه ى قتل شاه دين اين است

1187

«خوشدل تهرانى»

بزم آراى قضا در كربلا

1106

«شيخ عبد السّلام تربتى»

بستند صف به عرصه ى ميدان چو اشقيا

898

«فدايى مازندرانى»

بس كه دل داشت آرزوى حسين

1268

«على باقر زاده»

بس كه سوداى غم عشق تو در سر دارم

1283

«عباسعلى محمدى»

بسم اللّه مى خوانم قنوت ديگر خود را

1609

«هادى منوّرى»

بسوز اى دل كه امروز اربعين است

1485

«جواد محدّثى»

بسيط روى زمين باز بساط غم است

1073

«كمپانى»

بعد از آن واقعه ى سرخ بلا سهم تو شد

1558

«رضا اسماعيلى»

بغضم پر از تهاجم باران است، در هاله ى زيارت عاشورا

1683

«مرضيّه موفق شورجه» دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1732 اشعار فارسى ..... ص : 1728

بلبلم و زمزمه سر مى دهم

1307

«محمد حسين بهجتى»

بلور روشن رويا، چه قدر خوبى تو

1388

«محمد

جواد محبّت»

بنال اى دل كه ديگر ماتم آمد

808

«محتشم كاشانى»

بنگر حسين و مكتب با محتواى او

1340

«محمود قارى زاده»

بنواز نائى دل، نى شور نينوا را

1205

«شكر اللّه از خاك»

بود در گلشن گل پرور خود

1560

«محمود تارى»

بوى بهار مى وزد از دشت ها هنوز

1646

«نادر بختيارى»

بوى بهشت مى وزد از كربلاى تو

1175

«رياضى يزدى»

بويى ز خم گيسوى اكبر به من آورد

1027

«طرب شيرازى»

به پا به گودى از آن شد خيام اطهر او

1113

«حبيب يغمايى»

به جولانگاه دشت بى نيازى، تاختن بايد

1238

«مشفق كاشانى»

به حلق تشنه آن رشك غنچه ى سيراب

768

«خواجوى كرمانى»

به خولى بگفت آن زن پارسا

1149

«عبد العلى نگارنده»

به خون در كشيدند اگر پيكرت را

1253

«محمود شاهرخى»

به درياى ولايت، گوهرم من

1369

«سيد رضا مؤيد»

به زخم هاى تنت چون اشاره مى كردم

1448

«حسين اخوان»

به شكل كفن كرد رختش به بر

1015

«الهامى كرمانشاهى»

به طاق آسمان امشب گل اختر نمى تابد

1431

«نصر اللّه مردانى»

به فتواى عطش رقصيده لب تشنه ترى در باد

1628

«بهزاد پور حاجيان»

به گفتار پيغمبرت راه جوى

728

«فردوسى»

به گونه ى ماه، نامت زبانزد آسمانها بود

1513

«سيد حسن حسينى»

به ملتى كه مرامش بود مرام حسين

1150

«عبد العلى نگارنده»

به ميدان مى برم از شوق سربازى، سر خود را

1519

«كريم رجب زاده»

به هم صدايى هم مؤمنانه برخيزيد

1553

«سهيل محمودى»

بيابانت كفن شد تا بمانى شعله ور در خون

1685

«سيد محمد ضياء قاسمى»

بيا در كربلا محشر ببين، كين گسترى بنگر

1038

«ابو القاسم الهامى لاهوتى»

بيا ساقى اى آتش افروز دل

1438

«احد ده بزرگى»

بيا كه جرعه ده باده ى الست، اينجاست

1214

«عباس حداد كاشانى»

بى پرده تجلّى رخ جانان كند امروز

1181

«حيدر تهرانى»

بى تاب كه او را نكند دير بخواهد

1685

«سيد محمد ضياء قاسمى»

بى تو جز ناله مپندار مرا كارى هست

938

«عبد الجواد جودى خراسانى»

بى تو من در ظلمت شب راه را گم كرده ام

1446

«كاظم جيرودى»

بيزارم از پياله و ز ارغوان و لاله

717، 732

«كسايى مروزى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1733 بيگانه از خدا و رسول است تا ابد

792

«بابا فغانى شيرازى»

بيمار، غير

شربت اشك روان نداشت

1427

«على انسانى»

بيمار كربلا به تن از تب، توان نداشت

972

«احمد صفايى جندقى»

پايان آن حماسه ى دردآلود

1540

«سلمان هراتى»

پدر دگر دلم از دورى تو تاب ندارد

1121

«صابر همدانى»

پر بر مى دارد امشب آفتاب از نيزه ها

1626

«سعيد بيابانكى»

پرسيدم از هلال كه قدّت چرا خم است؟

901

«فدايى مازندرانى»

پس از تو اى سحر من سپيده را چه كنم

1676

«محسن حسن زاده ليله كوهى»

پس از حسين رسالت رسيد بر زينب

1223

«محمد على صاعد اصفهانى»

پسر مرتضى امير حسين

741

«سنايى غزنوى»

پلك صبورى مى گشايى

1515

«سيد حسن حسينى»

پور عبد الملك به نام هشام

72

«جامى»

پور عبد الملك به نام هشام

786

«عبد الرحمن جامى»

پيچيد در فضاى حرم بانگ آب، آب

1656

«سيّد مهدى حسينى»

پيرو فرمان يزدان، پيشواى دين حسين

853

«آصف الدوله»

پيش آور آن مى طرب انگيز جانفزا

87

«منسوب به سيد حميرى»

پيش از تو آب معنى دريا شدن نداشت

1543

«سلمان هراتى»

پيغمبر خداى كه بُد رهنماى خلق

885

«داورى شيرازى»

تا آفتاب از حركات تو مى وزد

1660

«سيد اكبر ميرجعفرى»

تا ابد برخى آن تشنه شهيدم كه فرات

1326

«نعمت ميرزا زاده»

تا ابد، بزرگترين معمّاى تاريخ خواهد بود

1642

«حميد رضا شكار سرى»

تا ابد جلوه گه حق و حقيقت سر توست

1449

«احمد مهران»

تا با ولاى عشق تو شد آشنا دلم

1420

«اصغر حاج حيدرى»

تا بجوشد ز حوض كوثر، آب

1212

«محمد على مردانى»

تا به دستيارى تو عشق را بر فراز آسمان علم كند

1459

«جليل واقع طلب»

تا به شب اى عارف شيرين نوا

760

«مولوى»

تا بياموزد به مردم راه و رسم سرورى

1206

«كمال زين الدّين»

تا جهانى هست و در گردش بود شمس و قمر

1220

«حسين فولادى»

تا حشر اگر كه مام جهان دختر آورد

1201

«مرتضى طايى شميرانى»

تا خون خدا، در همه جا اين همه جارى ست

1436

«غلامرضا مرادى»

تا دجله و فرات

1491

«جواد محقّق»

تا ديده بر هلال محرّم فتاده است

1103

«محمد كاظم طوسى»

تا رستخيز حادثه تكرار مى شود

1605

«قاسم مرام»

تا زمان باقى ست

1324

«نعمت ميرزا زاده»

تا ساز دل به شور حسينى ترانه گوست

1203

«محمد حسين جليلى»

تا سحر اى شمع

بر بالين من

1291

«على شريعتى»

تا شاه عشق كرد هواى لقاى دوست

1102

«محمد كاظم طوسى»

تا قيامت در نى هستى نوا دارد حسين

1434

«مجتبى عطوفى اصفهانى»

تا قيامت قطع استبداد كرد

722

«اقبال لاهورى»

تا كند تازه رنگ و بوى عطش

1436

«غلامرضا مرادى 9»

تا كه اكبر با رخ افروخته

1006

«عمان سامانى»

تا كه شاه پاك بازان عزم كوى يار كرد

1102

«محمد كاظم طوسى»

تا كى بر آستانه ى اين شش درى سرا

768

«خواجوى كرمانى»

تا مِهر ابو تراب دمساز من است

729

«ابو سعيد ابى الخير»

تا مى دمد از ياد تو در شهر نشان ها

1591

«عبد الجبّار كاكايى»

تا نمازش خالى از اغيار شد

1602

«قاسم مرام»

ترك ديدار تو كردم، پى ديدار دگر

1447

«كاظم جيرودى»

تشويش، در كجاوه ى تكرارست

1590

«مرتضى نوربخش»

تعالى اللّه كه هر دم طبعم از الطاف ربّانى

970

«نسيم شمال»

تقدير من اى عشق فرو ريخته در باد!

1683

«مرضيّه موفق شورجه»

تمام كعبه را دويده است

1608

«هادى منوّرى»

تن و جانم فداى آن شهيدان

486

«وفاى شيرازى»

تنى گشت فرسوده از نوك تير

943

«بسطامى»

تو اى ماه بنى هاشم به هر جا جلوه بنمايى

1208

«اصغر عرب»

تو به حرب اندر خراميدى به كردار على

749

«رشيد الدين و طواط»

تو، جوشش خون بو ترابى

1603

«قاسم مرام»

تو كيستى كه جهان تشنه ى زلالى توست

1338

«بهمن صالحى»

تو هلال منى و هر كه جمالت ديده ست

1690

«زكريا تفعّلى»

تويى كه قبله ى جان خاك آستانه ى توست

1252

«محمود شاهرخى»

تيغى پليد در شد و حنجر به خون نشست

1672

«محمود سنجرى»

ثنا باد بر جان پيغمبرش

730

«اسدى طوسى»

جاده و اسب مهياست بيا تا برويم

1450

«ابو القاسم حسينجانى»

جانب مسلخ شتابان كاروان دارد حسين

1367

«محمد حسن حجتى»

جان فداى آن كه جان عالمى قربان اوست

1240

«قاسم سروى ها»

جانها فداى آن كه به جان شد فداى غير

1167

«اميرى فيروز كوهى»

جاى اشك از ديدگان گر خود دل ريزم بجاست

1128

«منشى»

جز تو اى كشته ى بى سر كه سراپا همه جانى

1066

«فوأد كرمانى»

جز غم نبود مائده ى خوان كربلا

838

«عاشق اصفهانى»

جمال حق ز سر تا پاست عبّاس

1350

«غلامرضا سازگار»

جوشنى از زخم بر تن، اشك

افشان، ذو الجناح

1599

«سيّد عبد اللّه حسينى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1734 جهان بريد سيه جامه در عزاى حسين

1239

«مشفق كاشانى»

جهان پر درد مى بينم دوا كو

740

«سنايى غزنوى»

جهان را از چه رو ماتم گرفته

1178

«قاسم رسا»

چرا از ديده اشك غم نبارم چون سحاب امشب

1119

«صابر همدانى»

چرا بغض و دورويى كردى اى آب

1482

«محمد رضا سهرابى نژاد»

چراغ ديده ى عُبّاد، حضرت سجّاد

829

«واعظ قزوينى»

چرخ از شفق نه صاعقه در خرمنش گرفت

795

«اهلى شيرازى»

چشمى گشوديم و ديديم خورشيدمان سر بريده ست

1679

«فاطمه سالاروند»

چقدر آشنا مى نمايى غريبه!

1651

«غلامرضا كافى»

چنانكه هست فلك را دوازده تمثال

780

«آذرى طوسى»

چند وقت است دلم مى گيرد

1532

«قيصر امين پور»

چنگ دل آهنگ دلكش مى زند

1384

«محمد على مجاهدى»

چو باده نرگس مستت، بهانه داد به دستم

1219

«حسان»

چو برقى از نيام باد آمد

1527

«احمد عزيزى»

چو رفتند اخوان و ياران شاه

1017

«الهامى كرمانشاهى»

چو عبّاس آواى شه را شنيد

1019

«الهامى كرمانشاهى»

چو عزم كوى تو وان خاك مشكبو كردم

1395

«بهرام سيّاره»

چو گل كه شيوه ى رشد از مواهب چمن آموخت

1348

«سيد رضا مير جعفرى»

چون آسمان كند كمر كينه استوار

826

«صائب تبريزى»

چون تو بودى به دانش و مردى

750

«رشيد الدين و طواط»

چون حسين آن كس كه بر ضدّ ستم پيكار كرد

1260

«احمد غفور زاده»

چون حسين بن على بايد كه جان خويش را

1056

«رفعت سمنانى»

چون خدا آن قدّ و قامت آفريد

1383

«محمد على مجاهدى»

چون ز فراق اكبر اندر كارزار

1118

«صابر همدانى»

چون سحرگه چهره ى صبح سفيد

«نيّر تبريزى»

چون شد شهيد زهر جفا شاه دين حسين

939

«عنقا»

چون شهسوار عرصه ى ميدان كربلا

909

«خاكى شيرازى»

چون على اكبر شبيه مصطفى

1056

«رفعت سمنانى»

چون على اكبر شهيد كربلا

983

«صفى على شاه»

چون قوم بنى اسد رسيدند

888

«داورى شيرازى»

چون كرد خور ز توسِن زرين تهى ركاب

951

«نيّر تبريزى»

چون كه در افتاد شه بى معين

1095

«حكيم الهى قمشه اى»

چون كه رسيدند اسيران عشق

1097

«حكيم الهى قمشه اى»

چون كه شاه عشق را در كربلا

985

«صفى على شاه»

چون كه (عابس) گرمى هنگامه ديد

1383

«محمد على مجاهدى»

چون لب

خشك على اصغر آيد در خيالم

940

«عنقا»

چون محرّم رسيد و عاشورا

757

«كمال الدّين اصفهانى»

چو هى هاى سواران، دشت ها را

1548

«يوسفعلى مير شكّاك»

چه آتشى ست كه در سينه تاب مى سوزد؟

1266

«بيژن ترقى»

چه رود است اين كه از آن سوى سدهاى زمان جارى ست

1554

«صاعد باقرى»

چه ريخت؟ ساقى بزم ازل به ساغر او

1183

«حسين على ركن منظر»

چه مى شد پيش از آن كه كشته بودم باور خود را

1593

«سيد ابو الفضل قدسى»

حاجيان را گفت: آن جا كعبه عريان مى شود

1624

«مرتضى اميرى اسفندقه»

حَبَّذا كربلا و آن تعظيم

743

«سنايى غزنوى»

حريم عصمت، آنگه ناقه ى عريان سوارى ها؟!

873

«يغماى جندقى»

حُسن حسن باشدش هر كه حسينى بود

779

«شاه نعمت اللّه ولى»

حُسن حَسن چو بگذشت، دور حسين آمد

1115

«مفتون همدانى»

حسين آمد و آزاد از يزيدت كرد

1623

«مرتضى اميرى اسفندقه»

حسين آمد و آمد سفير آزادى

1200

«احمد كمال پور»

حسين اى چهره ى نيكوى اسلام

1220

«حسين فولادى»

حسين سلسله جنبان جاودانه ى عشق

1434

«مجتبى عطوفى اصفهانى»

حسين ما به هر غريب دلشكسته، رحم كرد

1612

«مهرى حسينى»

حكايتى كه مرا با تو آشنا كرده ست

1493

«پرويز بيگى حبيب آبادى»

حنجره هاى زخمى، آوازهاى شكسته

1635

«على هوشمند»

خاست حسين بن على در صلوة

1093

«حكيم الهى قمشه اى»

«خاك بى قرار بود»، آه شعله ورتر از هميشه مى شكفت

1692

«مهدى مظفرى ساوجى»

خاك را باور بر اين باور نبود

1493

«پرويز بيگى حبيب آبادى»

خاك غم بر سر گلزار جهان باد امشب

1077

«كمپانى»

خاك و خون آغشته ى لب تشنگان كربلاست

770

«خواجوى كرمانى»

خاندان على و ننگ مذلّت؟ هيهات!

1632

«جلال محمدى»

خجسته باد قدوم تو، اى كه بدر تمامى

1332

«سپيده كاشانى»

خروش و ناله، آواى حرم شد

1483

«محمد رضا سهرابى نژاد»

خلقت ايجاد از براى حسين است

1247

«غلامرضا قدسى»

خواجه عالم امام المرسلين

782

«شاه داعى شيرازى»

خواست با دل بستگان جان خويش

1271

«محمد خليل مذنب»

خواهرش بر سينه و بر سر زنان

1009

«عمان سامانى»

خواهشت آبست و ما مى آوريم اينك به چشم

775

«سلمان ساوجى»

خواهى اگر نشانه ز مردان نامدار

1264

«مصطفى قاضى نظام»

خود تشنه، ولى ماء معين است، حسين

1038

«ابو القاسم الهامى لاهوتى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد

زاده ،ج 2،ص:1735 خورشيد برمى گشت و داغى بر جگر داشت

1682

«نيّره سادات هاشمى»

خورشيد بود و علقمه فصل دميدنش

1475

«جعفر رسول زاده»

خورشيد رفته است ولى ساحل افق

1325

«نعمت ميرزا زاده»

خورشيد سر برهنه برون آمد چون گوى آتشين و سراسر سوخت

1671

«يد اللّه گودرزى»

خوشا از دل نم اشكى فشاندن

1531

«قيصر امين پور»

خوش نباشد از تو شمشير آختن

1007

«عمان سامانى»

خوشه اى صداى زخمت را هيچ حلق، وجين نخواهد كرد

1683

«مرضيّه موفق شورجه»

خون خورم در غم آن طفل كه جاى لبنش

1146

«جلال الدين همايى»

خون مى سرايد چشمهايم وا مصيبت

1594

«خليل شفيعى»

خونى چكيد و حنجره ى خاك جان گرفت

1616

«سيد ضياء الدين شفيعى»

خويش را بهر جهاد آماده ساخت

1273

«محمد خليل مذنب»

خيام مانده و يك دشت داغ و تنهايى

1653

«سيد قاسم ناظمى»

خيزران مى رفت چون بالا و پست

1521

«غلامعلى رجايى»

خيز و جامه نيلى كن! روزگار ماتم شد

1548

«يوسفعلى مير شكّاك»

خيل خيال روى تو زد راه خواب را

1303

«احمد نيك طلب»

خيل ستم سوى حرم تاختند

1096

«حكيم الهى قمشه اى»

داد روى ناقه ى عريان عدو مأوا مرا

1560

«محمود تارى»

دارد از گرد راه مى آيد

1466

«حسين اسرافيلى»

دارم از كينه ى سپهر برين

1044

«فرصت شيرازى»

دارم اندر دست خونين خامه اى

902

«سروش اصفهانى»

داغت اگر چه بر جگر خاك مى گذشت

1672

«محمود سنجرى»

داغ صدها لاله بر دل كربلا دارد هنوز

1309

«پاشا صميمى خلخالى»

داغ كه دارى امشب؟ اى آسمان خاموش!

1421

«حسين منزوى»

دختران تشنه، ماه را دف مى زنند

1607

«هادى منوّرى»

دراى كاروان عشق و اميد

1249

«غلامرضا قدسى»

دراى كاروانى سخت با سوز و گداز آيد

998

«صبورى خراسانى»

در اين مساحت تاريخى، ما در محاربه هستيم

1330

«طاهره صفّار زاده»

درختان را دوست مى دارم

1355

«سيد على موسوى گرمارودى»

در خون من مشو، كه به خون شسته ام دو رخ

750

«رشيد الدين و طواط»

در خيمه گه نيافت چو در مشك آب آب

1334

«جعفر بابايى حلّاج»

درد آيه ى تلخ مى سرايدم

1582

«محمد كاظم عليپور»

در دل من آفتابى سر زده است

1522

«غلامعلى رجايى»

در زلف چون كمندش اى دل مپيچ كانجا

18

«حافظ»

درس آزادى به دنيا داد رفتار

حسين

1182

«سيد مهدى فاطمى»

در سايه ى خورشيد دشتى آتشين مانده ست

1530

«رضا يزدان پناه»

در سماعى به دف خون تو عصيان كرديم

1629

«بهزاد پور حاجيان»

در سماوات شرف رخشنده كوكب زينب است

1292

«شعبانعلى آزاد»

در شام چون كه آل على را مقام شد

1026

«طرب شيرازى»

در شعله ى نگاه تو نقشى نيست آب

1238

«مشفق كاشانى»

در كربلا خورشيد هم خون گريه مى كرد

1280

«خداداد نورايى اراكى»

در كرب و بلا آب مگر قيمت جان بود

1026

«طرب شيرازى»

در كنار علقمه سروى ز پا افتاده است 1311

«محمد علّامه»

در مناى دوست جان دادن خوش است

1246

«حبيب اللّه معلمى»

در نواى زندگى سوز از حسين

721

«اقبال لاهورى»

در هر دلى كه نواى حسين است، نينواست

1246

«حبيب اللّه معلمى»

دريا تلاوت مى كند خورشيد را در تشت زر

1620

«بهروز سپيد نامه»

درين ماتم خليل از ديده خون باريد، آزر هم

875

«يغماى جندقى»

دستى كه طرح چشم تو را مست مى كشيد

1463

«حسين دارند»

دشت پر از ناله و فرياد بود

1536

«محمد رضا آقاسى»

دشت مى بلعيد كم كم، پيكر خورشيد را

1627

«سعيد بيابانكى»

دفتر پيش آر و بخوان حال آنك

718

«ناصر خسرو»

دل، پشتِ حصار حَرَمت، خسته ترين است

1614

«مجتبى طهمورثى»

دل خون شد و شرط جان گدازى اينست

757

«كمال الدّين اصفهانى»

دل زنده مى شود ز ولاى تو يا حسين

1025

«طرب شيرازى»

دل زنده مى شود ز وِلاىِ تو يا حسين

1285

«محمد رضا ياسرى»

دل شوريده نه از شور شراب آمده مست

1075

«كمپانى»

دلم به سمت تو كوچيد چون پرستوها

1294

«سيميندخت وحيدى»

دلم شكسته و مجروح و مبتلاى حسين

719، 784

«ابن حسام خوسفى»

دلم گرفته كجايى برادرِ زينب

1658

«پروانه نجاتى»

دلِ من به مِهرِ مهى شد مُسخّر

1263

«مصطفى قاضى نظام»

دل واله ى نهضت حسين است

1188

«خوشدل تهرانى»

دم به دم دل از ولاى مرتضى بايد زدن

778

«شاه نعمت اللّه ولى»

دميد تا ز افق مهر جانفزاى حسين

1254

«محمود شاهرخى»

دوباره دل هواى كربلا كرد

1223

«محمد على صاعد اصفهانى»

دوباره شعرهايى كربلايى

1480

«حيدر منصورى»

دو چشمم در تجلى گاه عرفان ماند و من ماندم

1368

«محمد حسن حجتى»

دوست دارم شمع باشم، تا كه خود تنها بسوزم

1216

«حسان»

ديده

افتاد مرا تا به عذار گل سرخ

1532

«قيصر امين پور»

ديگر چه شد كه زد شه اين نيلگون طبق

910

«هدايت»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1736 ديگر شورى به آب و گل رسيد

1008

«عمان سامانى»

دين اسلام، شرع مصطفوى است

735

«خواجه عبد اللّه انصارى»

ذريّه ى رسول كه پاكان عالمند

1446

«كاظم جيرودى»

ذكر سماواتيان ثناى ابو الفضل

1126

«صغير اصفهانى»

ذو الجناح بر زمين كوبيد سُم، اما سوارش برنخاست

1335

«بهمن صالحى»

راد مردى در طريقت گرم سير

1256

«مهرداد اوستا»

راه مانده است و پاى آبله دار

1643

«حميد رضا شكار سرى»

رخشنده گوهر صدف مصطفى، حسين

896

«فدايى مازندرانى»

رخ مه پرستان رخشنده شد با حنجر خونين

1480

«حيدر منصورى»

رسم است هر كه داغ جوان ديد، دوستان

1045 دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1736 اشعار فارسى ..... ص : 1728

ايرج ميرزا»

رسيد عيد همايون سيّد الشهداء

1041

«سها»

رفت تا آن جنگ را پايان دهد

1274

«محمد خليل مذنب»

رفتى و از دل برون شد، صبر و قرار و توانم

1393

«عباس براتى پور»

رندان تشنه لب را آبى نمى دهد كس

18

«حافظ»

روان به كوفه ز كرب و بلا چو قافله شد

1026

«طرب شيرازى»

روز جانبازى ياران حسين است امروز

1176

«قاسم رسا»

روز دهم ز ماه محرم به كربلا

718، 751

«قوامى رازى»

روز عاشورا، عيان گشت يكى شور عجيب

1188

«خوشدل تهرانى»

روز عاشورا كه روز عشق بود

1381

«محمد على مجاهدى»

روز عاشورا كه شورش همه جا را پر كرد

1351

«غلامرضا سازگار»

روز قيامت است صباح عشور تو

792

«بابا فغانى شيرازى»

روز ميلاد تو دل رفت به باغ گل سرخ

1473

«مرتضى عصيانى»

روزى است اين كه حادثه كوس بلا زده است

800

«وحشى بافقى»

روزى كه خاك نشئه صبح نشوز داشت

1650

«غلامرضا كافى»

رو سوى خيمه ها، ز دل دشت بى بهار

1647

«نادر بختيارى»

روشن آن ديده كه هرشب به عزاى تو گريست

1473

«مرتضى عصيانى»

روى دلم باز سوى كربلاست

798

«فضولى بغدادى»

رهنما و رهبر كامل حسين و زينب است

1292

«شعبانعلى آزاد»

زان پس حسين حجت حق در ميان نهاد

719

«نظيرى نيشابورى»

زان مصيبت نه همين از

خاكيان ماتم به پاست، كى رواست؟سرنگون گردى فلك 720، 876

«يغماى جندقى»

ز ايّام نامور كه همه ثبت دفتر است

1164

«صادق سرمد»

ز تولد شه كربلا، دل خلق گشته منوّرا

1197

«حسين حسينى»

ز جان فشانى سلطان عاشقان امروز

1251

«حسين لاهوتى»

زخم پا، يادگار آبله بود

1690

«زكريا تفعّلى»

ز خون كيست كه شور حماسه مى جوشد

1501

«فاطمه راكعى»

ز درد دل بگويم، يا غم دلدار يا، هر دو

1295

«عابد تبريزى»

ز كويت اى برادر با دو چشم خون فشان رفتم

1199

«احمد كمال پور»

زلال نور مى جوشد ز اقيانوس عاشورا

1577

«زكريا اخلاقى»

زمان با خون من آيينه دارى مى كند فردا

1520

«كريم رجب زاده»

زمانه داشت به دل اضطراب عاشورا 1525

«خسرو قاسميان»

ز مشرق تا به مغرب گر امام است

756

«عطّار نيشابورى»

زمين تا كران در خون، تمام آسمان آتش

1678

«شيما تقيان پور»

زمين گر برابر كهكشان تكرار شود

1544

«سلمان هراتى»

زمين و آسمان كربلا شد وصل با آتش

1644

«اسماعيل سكّاك»

زنده نگهدار محرّم!- كه هست

1555

«امير عاملى»

زنده ى جاويد كيست كشته ى شمشير دوست

1067

«فوأد كرمانى»

زنى نشسته به قتل برادرش به تماشا

1614

«مجتبى طهمورثى»

زير ايوانت اگر روزى كبوتر مى شدم

1663

«حبيب اللّه بخشوده»

زينب آمد شام را يكباره ويران كرد و رفت

1240

«قاسم سروى ها»

زينبا روز جدايى نرسيده است هنوز

1162

«هادى پيشرفت»

زينب، اى بانوى اسلام! سلام

1430

«نصر اللّه مردانى»

زينب اى جلوه ى آيات خدا

1370

«سيد رضا مؤيد»

زينب! اى شيرازه ى ام الكتاب

1386

«محمد على مجاهدى»

زينب چو ديد جسم برادر به روى خاك

1286

«محمد رضا ياسرى»

زينب قيام كربلا را زيب و زين بود

1280

«خداداد نورايى اراكى»

ساقى اى قربان چشم مست تو

1011

«عمان سامانى»

ساقى لب تشنگان چون مجمع احباب ديد

1306

«سيد محمد حسن صفوى پور»

سبك، سبك تر از پرواز پروانه اى سپيد

1335

«بهمن صالحى»

ستم كشى كه ندانم به زير بار غمش

827

«واعظ قزوينى»

ستون خيمه ى مولا اباالفضل

1655

«احد چگينى»

سحرا قد لاح نجم فى الدّياجى ثمّ غابا

1312

«محمد رضا حكيمى»

سراپا تشنگى، امّا دلش درياتر از دريا

1511

«سيد على مير باذل»

سرشار از غم هاى مگو بودم، سرشارم از شورى رها امشب

1680

«زهرا

محدثى خراسانى»

سرگشته بانوان وسطِ آتش خيام

1045

«ايرج ميرزا»

سر نهادش بر سر زانوى ناز

«نيّر تبريزى»

سرّ نى در نينوا مى ماند، اگر زينب نبود

1478

«قادر طهماسبى»

سر و جان باختن اندر ره دين سرّ بقاست

1323

«حسن كشميرى»

سرو ز پا فتاده ى، باغ جنان حسين

814

«شفايى اصفهانى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1737 سرو زيبايم ميان لاله ها افتاده است

1445

«كاظم جيرودى»

سرو كجا، قامت رساى ابو الفضل

1264

«مصطفى قاضى نظام»

سِرّى اندر گوش هر يك، باز گفت

1005

«عمان سامانى»

سقّاى تشنه، اى همه عالم فداى تو

1337

«بهمن صالحى»

سكوت، سنگين و پر هياهو

1517

«سيد حسن حسينى»

سكينه گفت عمو جان تو عهد بستى و رفتى

1195

«حبيب اللّه خبّاز»

سلام ايزد منّان، سلام جبرائيل

1174

«رياضى يزدى»

سلام اى سرو سرسبز سرافراز

1488

«امير خاكسار»

سلام بر حسين و بر وفاى او

1341

«محمود قارى زاده»

سوخت از ياد شه تشنه لبان جان و تنم

1026

«طرب شيرازى»

سوراخ مى شود دل ما چون گل حسين

780

«آذرى طوسى»

سوره و الليل وصف موى حسين است

1220

«حسين فولادى»

سوزى نهان ز داغ غمت دارم اى حسين

1394

«عباس براتى پور»

سهم درويشان بى درد است كشكول و تبرزين

1652

«سيد قاسم ناظمى»

سيد كونين، سبطّ مصطفى

857

«نشاط اصفهانى»

سيل خون تو ز صد وادى نخجير گذشت

1337

«بهمن صالحى»

سينه آتشكده ى سوز و گداز است هنوز

1374

«مهدى جوادى»

شاه سوم، خلاصه ى كونين

1040

«تراب كاشانى»

شاه شهيد مى چو ز جام بلا كشيد

1043

«فرصت شيرازى»

شاه عشق آن مالك الملك فقط

980

«صفى على شاه»

شاه لاهوت گذر خسرو ناسوت گذار

934

«جيحون يزدى»

شاهى كه بود ساقى كوثر پدر او

1127

«صغير اصفهانى»

شب تا سحر خدا خدا مى كردم

1695

«هاشم كرونى»

شب، سكوت و وهم در مرداب ريخت

1602

«قاسم مرام»

شبى كه بر سر نى آفتاب ديدن داشت

1490

«جواد محقّق»

شد به سوى آب تازان با شتاب

963

«نيّر تبريزى»

شد سكينه دامنش را برگرفت

991

«صفى على شاه»

شد شام و آفتاب نمود از شفق به تن

931

«نياز اصفهانى جوشقانى»

شد طبيب دردمندان يار عشق

990

«صفى على شاه»

شد نوبت قتال چو بر آل مصطفى

898

«فدايى مازندرانى»

شرمنده ام زبان دلم وا

نمى شود

1557

«رضا اسماعيلى»

شعله ور آمد ز دود آه ابو الفضل

1239

«مشفق كاشانى»

شمعى كه جز شرار محبت به سر نداشت

1211

«محمد على مردانى»

شن بود و باد، قافله بود و غبار بود

1627

«سعيد بيابانكى»

شنيدستم كه شاه عشقبازان

1135

«موافق»

شنيدم ز گفتارِ كار آگهان

772

«ابن يمين فريومدى»

شنيدم ظهر عاشورا كه آن مِهر جهان آرا

1064

«فوأد كرمانى»

شور به پا مى كند خون تو، در هر مقام

1580

«عليرضا قزوه»

شهنشاهى كه بودى گوى گردون گوى چوگانش

874

«يغماى جندقى»

شهيد عشق كه بگذشته از سر بدنش

1221

«حسين فولادى»

شير خوار شهر شورآباد عشق

1419

«اصغر حاج حيدرى»

شيعيان ديگر هواى نينوا دارد حسين

1158

«شهريار»

صبح عاشورا كه خورشيد فلك

1121

«صابر همدانى»

صبر تو فزون ز ممكنات است حسين

996

«محيط قمى»

صدايم كاش مى كردى كه از ماندن بپرهيزم

1559

«رضا اسماعيلى»

صفاى باغ ايمان است از خون على اصغر

1191

«عزيز اللّه فراهى»

صفحه ى صندوق چرخ گشت نگونسار باز

746

«ابو المفاخر رازى»

طاعتى كان در حقيقت موجب قرب خداست

796

«فضولى بغدادى»

طرح دستى روى آب افتاده بود

1678

«شيما تقيان پور»

طفيل سيره ى عشق است داغدارى ما

1478

«قادر طهماسبى»

طوفانِ خون ز چشم جهان جوش مى زند

843

«صباحى بيدگلى»

ظهر عاشورا حسين بن على ياور نداشت

1526

«عباس خوش عمل»

ظهر عاشورا دلم را غم گرفت

1495

«مجيد شفق»

ظهرى غريب بود و، به صحرا شدم خموش

1647

«نادر بختيارى»

عارف و عامى به جستجوى حسين است

1243

«سيد شهاب موسوى آرانى»

عاشق چو رو به كعبه ى عشق و وفا كند

1204

«ابو تراب جلى»

عاشق فرزند زهرا، مسلمم

1561

«محمود تارى»

عاشورا غنيمت نيست، قيمت است

1510

«سيد على ميرباذل»

عاقبت جان تو در چشمه ى مهتاب افتاد

1623

«مرتضى اميرى اسفندقه»

عالم آراست چو از پرتو انوارِ حسين

1194

«احمد ناظر زاده كرمانى»

عالم از زمزمه ى حسن تو خاموش مباد

1226

«حميد سبزوارى»

عالم تمام نوحه كنان از براى كيست؟

816

«فيّاض لاهيجى»

عباس، يعنى تا شهادت يكّه تازى

1596

«خليل شفيعى»

عبّاس يعنى: عشق و ايثار و شهامت

1604

«قاسم مرام»

عشق تا گل كرد چون خورشيد، روى نيزه ها

1656

«سيّد مهدى حسينى»

عشق خونين به احترام حسين

1244

«محمد رضا صغير»

عشق سر در قدم ماست اگر بگذارند

1377

«محمد

جواد غفور زاده»

عشق هر روز به تكرار تو برمى خيزد

1626

«سعيد بيابانكى»

عصر عاشورا كنار خيمه هاى سوخته

1539

«محمود رضا اكرامى»

عصمت احمد ز مطرودان بو جهلى مجوى

770

«خواجوى كرمانى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1738 عطش جز تشنگى معنا ندارد

1374

«مهدى جوادى»

غرق گل شد كربلا، چون رهگذار زينب است

1218

«حسان»

غروب بود و افق، حرف هاى گلگون داشت

1492

«پرويز بيگى حبيب آبادى»

غم را ببين چگونه در آغوش مى كشد

1689

«راضيه رجايى»

فرزند حيدر است و خداوند مفخر است

749

«رشيد الدين و طواط»

فرزند حيدرى تو و در نوك كِلك تو

749

«رشيد الدين و طواط»

فرو رفت خورشيد و شب شد بلند

1575

«حميد كرمى»

فرياد از آن شبى كه به فرداش شد شهيد

897

«فدايى مازندرانى»

فصل بهار گريه و فصل محرّم است

1598

«سيّد عبد اللّه حسينى»

فصل شكوفه، فصل بهاران است

1589

«مرتضى نوربخش»

فقط خدا بود كه مى دانست

1514

«سيد حسن حسينى»

فلك به چهره كشد از حيا نقاب مگر

1467

«حسين اسرافيلى»

فنا و آتش ازو خيزد و ز بيم فنا

748

«اديب صابر ترمذى»

فهم كن، گر مؤمنى فضل امير المؤمنين

733

«كسايى مروزى»

قامت عشق خداى راستين

1272

«محمد خليل مذنب»

قبله ى اهل وفا شمشير حق

981

«صفى على شاه»

قبله ى حاجات، الا اى كعبه ى كوى ولا

1302

«احمد نيك طلب»

قبله ى ما حرم تست حسين

1398

«مهدى آصفى»

قتلگاهى ست پر از داغ، نظرها نگران

1342

«شيرينعلى گلمرادى»

قحط آب ست و صدف، از رنگ گوهر شد خجل

1428

«على انسانى»

قد برافرازيد يك عالم شجاعت پيش روست

1475

«جعفر رسول زاده»

قدرت درك گل ياس ندارند اين قوم

1675

«خليل ذكاوت»

قرعه ى آزادگى به نام حسين است

1190

«عزيز اللّه فراهى»

قضا به دور جهان از فلك حصار كشيد

831

«تأثير تبريزى»

قوم به حج رفته، به حج رفته اند

1536

«محمد رضا آقاسى»

قهرمان عشق و آزاديست يك تن در جهان

1101

«محمد كاظم طوسى»

كاروان از نو خطان مشكبو دارد حسين

1367

«محمد حسن حجتى»

كاش دستم تا زمين نينوا پر مى كشيد

1612

«مهرى حسينى»

كاشكى زخم تو در جان داشتم

1543

«سلمان هراتى»

كاش مى گشتم فداى دست تو

1600

«صادق رحمانى»

كاندر سه مكان رسى به فرياد همه

735

«خواجه

عبد اللّه انصارى»

كجاييد اى شهيدان خدايى

759

«مولوى»

كدام عاشق در اين ره در بلا نيست

1485

«جواد محدّثى»

كدام واقعه ى سبز را خبر دارد

1686

«منصور عرب سرهنگى»

كربلا چون دل ما در تب و تاب است هنوز

1378

«محمد جواد غفور زاده»

كربلا را مى سرود اين بار روى نيزه ها

1386

«محمد على مجاهدى»

كربلا فردا شود آتشكده

1068

«فوأد كرمانى»

كربلا گفتم كران را گوش نيست

1534

«محمد رضا آقاسى»

كربلا يعنى، دلى مشاق جانان يافتن

1378

«محمد جواد غفور زاده»

كرد او را بانگ شه كاى شير حق

989

«صفى على شاه»

كردم طواف تربت پاك امام را

1268

«على باقر زاده»

كسى باغ گيلاس را چيده است

1432

«هرمز فرهادى»

كشان روزبانان به بند اندرش

1013

«الهامى كرمانشاهى»

كشته ى تيغ غمت زنده ى جاويدان است

1202

«مرتضى طايى شميرانى»

كليم عشق منم، طور كربلاى من است

1328

«هادى تبريزى»

كنار دل و دست و دريا ابو الفضل

1450

«ابو القاسم حسينجانى»

كنون بايدم درّ ناسفته سفت

1016

«الهامى كرمانشاهى»

كوثر خون تو مى جوشد هنوز

1488

«امير خاكسار»

كوچه در كوچه باد داد خبر

1500

«فاطمه راكعى»

كو دل كه دمى بر وطن خود گريد

757

«كمال الدّين اصفهانى»

كوى اميد و كعبه ى احرار كربلاست

1253

«محمود شاهرخى»

كه بود اين موج، اين توفان، كه خواب از چشم دريا برد

1657

«سيّد مهدى حسينى»

كيست اين طاقت گرفت از ما، به خون غلتيدنش؟

1469

«حسين اسرافيلى»

كيست حق را و پيمبر را ولى

755

«عطّار نيشابورى»

كيست زينب آن كه عالم واله و حيران اوست

1177

«قاسم رسا»

گر به دنيا سوز آه زينب كبرى نبود

1309

«پاشا صميمى خلخالى»

گرچه روزى تلخ تر از روز عاشورا نبود

1616

«سيد ضياء الدين شفيعى»

گرچه صد غائله آب است ز من تا شمشير

1460

«جليل واقع طلب»

گر خدا را دوست دارى مصطفى را دوست دار

778

«شاه نعمت اللّه ولى»

گر خرد را بر سر هشيار خويش افسر كنى

738

«ناصر خسرو»

گردون چرا روى ترا قمر گفت؟

1350

«غلامرضا سازگار»

گردون سپه به سوگ محرّم كشيد باز

893

«هنر جندقى»

گر رفته بود از سر كوى تو آفتاب

1425

«سيد محمد عباسيه كهن»

گر ز چشم دل بياد لعل اصغر

خون نبارى

941

«عنقا»

گر فشانم دست، ريزم ز آستين

«نيّر تبريزى»

گشت وارون سير چرخ كينه توز

1296

«عابد تبريزى»

گشته ام از غم هجران گلى، خار امشب

1161

«هادى پيشرفت»

گفت آنكه نيست پيرو حق همصداى ما

1196

«حبيب اللّه خبّاز»

گفت اى صد پاره تن، عبّاس من! تنها چرا!

1195

«حبيب اللّه خبّاز»

گفت پس از حمد و ثناى خدا

1098

«حكيم الهى قمشه اى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1739 گفتم كه سرت؟ گفت سپرديم به دوست

1663

«حبيب اللّه بخشوده»

گفتى دلت هواى تربت وفا دارد

1612

«مهرى حسينى»

گلستان پيمبر را به رخ گرد غم است امشب

1242

«سيد على اكبر بهشتى»

گلستان روى اصغر چونكه آيد در خيالم

940

«عنقا»

گل صحراى جنون خاطره ى مجنون داشت

1333

«سپيده كاشانى»

گلى كه آمد و چشم دل از چمن پوشيد

1214

«عباس حداد كاشانى»

گوش كن اين گوشه را از ساز من

1528

«احمد عزيزى»

گوهر رخشان ايمان زينب (س) است

1247

«غلامرضا قدسى»

گوهرى در بحر خون افتاده بود

1329

«حسن صالحى خمينى»

گويد او چون باده خواران الست

1004

«عمان سامانى»

گيسوى خورشيد مى لغزيد روى خيمه ها

1424

«خسرو احتشامى»

لاجرم در كربلا عشاق چند

986

«صفى على شاه»

لاله خونين سر زد از دامان خاك

1225

«حميد سبزوارى»

لاله گون دشت غم از خون خدا مى بينم

1208

«اصغر عرب»

لب تشنه اى، شكسته دلى، خسته پيكرى

899

«فدايى مازندرانى»

لب تشنه بود و شمر بريد از قفا سرش

1307

«محمد حسين بهجتى»

لب تشنه ى داغم، دلم را با عطش دم كن

1681

«محسن احمدى»

لعل لب آن كس كه ثنا خوان حسين است

1348

«سيد رضا مير جعفرى»

ماجراى كربلا شرح بلاى زينب است

1369

«سيد رضا مؤيد»

ماند چون جسم حسين تشنه لب در آفتاب

1030

«صامت بروجردى»

مانند ستاره، از سرا پرده ى شب

1461

«اكبر بهداروند»

ماه افلاك بنى هاشم يعنى عبّاس

1055

«رفعت سمنانى»

ماه خورشيد و گل و شبنم رسيد

1631

«بابك نيك طلب»

ماه محرّم آمد و دل نوحه برگرفت

815

«شفايى اصفهانى»

ماه محرم آمد و گشتند سوگوار

915

«هماى شيرازى»

ماه محرم است و بهار گريستن

1282

«عباسعلى هجر»

ماه محرّم است و شد دجله روان ز چشم ما

795

«اهلى شيرازى»

مثل يك دجله تشنگى، جارى ام در دل

سراب

1460

«جليل واقع طلب»

محرم آمد و آفاق مات و محزون شد

1159

«شهريار»

محرم آمد و شد روى روزگاران سرخ

1338

«بهمن صالحى»

محرّم آمد و نو كرد درد و داغ حسين

1159

«شهريار»

محرم است و زمين بار ديگر آشوبد

1652

«سيد قاسم ناظمى»

مدهوشم و سرمست ز ميناى غم و رنج

1470

«عباس شب خيز»

مدينه بود و غوغا بود

1454

«مصطفى رحماندوست»

مدينه كاروانى سوى تو با شيون آوردم

1378

«محمد جواد غفور زاده»

مدينه، كربلا را مى شناسد

1673

«خليل ذكاوت»

مردم! دلم را نديديد ديروز اين دوروبرها؟

1668

«منيژه درتوميان»

مردى كه طوفان خانه زادش، همنشين بود

1539

«محمود رضا اكرامى»

مرغ عشقم باز در پرواز شد

992

«صفى على شاه»

مژده رسيد آشكار، ز فضل پروردگار

1153

«عبد الحسين وكيلى»

مستوره ى پاك پرده ى شب

1365

«سيد على موسوى گرمارودى»

مشتاق و دل سپرده و ناآرام، زين كرد سوى حادثه مركب را

1679

«فاطمه سالاروند»

مشعل تابان عالم پاسدار دين حسين جان

1340

«محمود قارى زاده»

مشك تشنه، ماه تشنه

1617

«سيد ضياء الدين شفيعى»

مشكن دل ار چه عهد تو بشكست روزگار

748

«اديب صابر ترمذى»

مصطفى گلبوسه بر آن لاله زد

1226

«حميد سبزوارى»

مظهر انوار ربانى حسين بن عليست

720، 825

«صائب تبريزى»

من ايستاده بر لب درياى بيكران

1193

«احمد ناظر زاده كرمانى»

من حسينى مذهبم اى يار من

779

«شاه نعمت اللّه ولى»

من عاشق دلباخته ى روى حسينم

1279

«خداداد نورايى اراكى»

منقلب شد قلب شاهنشاه عشق

1122

«صابر همدانى»

من ماندم و كوه شرمسارى

1393

«عباس براتى پور»

مُهر سكوت او به صف كربلا شكست

1353 دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1739 اشعار فارسى ..... ص : 1728

ژوليده نيشابورى»

مهى كه چشم همه اختران بود سويش

1508

«محسن حافظى»

مى آيد از سمت غربت، اسبى كه تنهاى تنهاست

1381

«محمد على مجاهدى»

مى تپد در نبض خورشيد اضطراب

1564

«صديقه وسمقى»

مى خواست كفر افكند از جوش كعبه را

1472

«حسين آهى»

مى دمد در سينه ام طوفان آه از شش طرف

1507

«محمد على عجمى»

مى دود اسبى با يال پريشان در باد

1665

«محمد شريف سعيدى»

مى رسد بوى خوش آشنا

1333

«سپيده كاشانى»

مى رسد خشك لب از شطّ فرات، اكبر من نوجوان اكبر من

876

«يغماى جندقى»

ميزبانان،

به دعوت باطل رفتند

1541

«سلمان هراتى»

مى كشان از خون دل مى مى كشند

1339

«كاظم واعظى»

مى وزد در من نسيم ياد تو

1563

«صديقه وسمقى»

نائى نى، داستان عشق باز آورده است

1305

«ابو القاسم گرامى»

نادم و دلخسته و زار و پريشان آمدم

1277

«سيد محمد خسرونژاد»

نازم حسين را كه چو در خون خود تپيد

1187

«خوشدل تهرانى»

ناگاه باغ سبز پيمبر سوخت

1294

«سيميندخت وحيدى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1740 ناگهان بر ناى نى گل مى كنيم

1432

«هرمز فرهادى»

ناگهان طغيان ز لشكر سركشيد

1275

«محمد خليل مذنب»

ناله سر در خيمه ى بيمار كرد

1272

«محمد خليل مذنب»

ناله مى كند نايم نينواى زخمت را

1293

«سيميندخت وحيدى»

نبايد از شب و تشويش با تو صحبت كرد

1553

«سهيل محمودى»

نبينى كه امّت همى گوهر دين

737

«ناصر خسرو»

نخستين كس كه در مدح تو شعرى گفت آدم بود

1580

«عليرضا قزوه»

نفرين به اين غروب ملال آور كبود

1629

«بهزاد پور حاجيان»

نفس بگرفتش عنان كه پاى دار

963

«نيّر تبريزى»

نقش هستى ز ازل جلوه ى رخسار تو بود

1205

«شكر اللّه از خاك»

نكوتر بتاب امشب اى روى ماه

1114

«حسين مسرور»

نمى دانم چه شورى بود از عشق تو در سرها

1298

«ذبيح اللّه صاحبكارى»

نورى ز عرش، همچو نگاه فرشتگان

1327

«نعمت ميرزا زاده»

نوشيد خاك تشنه اندوه صدايت را

1618

«سيد ضياء الدين شفيعى»

نه جانى به پاى عشق نه تيرى دگر دريغ

1692

«مهدى مظفرى ساوجى»

نيازمند درت را كرم دريغ مدار

1590

«مرتضى نوربخش»

نيزارها مى نوازند، محزون به پاس گلويت

1690

«زكريا تفعّلى»

نيزه را سرور من، بستر راحت كردى

1506

«محمد على عجمى»

نيمه شب بر سرم آن خسرو شيرين آمد

996

«محيط قمى»

نيمى از فواره پرواز است

1637

«حميد رضا شكارسرى»

و اللّه ان قطعتم يمينى

1326، 1350

«ابو الفضل العباس (ع)»

و على الدّهر من دماء الشّهيدين

1326، 1351

«ابو العلاء معرّى»

وقت است كه در پيچ و خم نوحه سرايى

908

«غالب دهلوى»

وقتى شفق خورشيد را در كام مى برد

1494

«مجيد شفق»

وقتى صداى شوم دشمن را در لحظه هاى جنگ حس مى كرد

1644

«اسماعيل سكّاك»

وقتى قدم به ساحت دلها گذاشتى

1567

«مصطفى محدّثى خراسانى»

وقتى گلوى حادثه را طى كرد،

فرياد در شهادت عاشورا

1629

«بهزاد پور حاجيان»

و گلبانگ شهادت جوش زد از ناى عاشورا

1480

«حيدر منصورى»

هاله اى بر چهره از نور خدا دارد حسين

1217

«حسان»

هانىِ زندانىِ عشق و وفا

1091

«حكيم الهى قمشه اى»

هر آنچه بيشترش خون ز تن به در مى شد

1183

«حسين على ركن منظر»

هر آن كه زخمه ى عشق به تار جان دارد

1254

«محمود شاهرخى»

هرجا كه شور عشق برافراشت رايتى

1267

«على شريف»

هرچه در رمز و راز عاشوراست

1687

«محمد رضا گلدسته»

هرچه گفتم كه نگويم، همه گفتند: بگو

1669

«منيژه درتوميان»

هركس شنيد واقعه ى كربلا گريست

1173

«عباس شهرى»

هركس شنيد واقعه ى كربلا گريست

1509

«محسن حافظى»

هركس كه دم به جرعه ى جام ولا زند

1412

«بهاء الدين خرّمشاهى»

هركه بدگوى آن سگان باشد

721

«سنايى»

هركه پيمان با هو الموجود بست

1062

«اقبال لاهورى»

هركه در ماتمسراى شاه خوبان مى نشيند

1119

«صابر همدانى»

هركه زند جرعه ى جام بلا

1092

«حكيم الهى قمشه اى»

هرگز گلى به گلشن گيتى نرسته است

1058

«ضياء الدين ناظم الملك»

هرگل كه بردميد ز هامون كربلا

792

«بابا فغانى شيرازى»

هر نكته اى كه مردم دانا نوشته اند

1346

«احمد مشجّرى»

هست ارواح انبيا در خلد

750

«رشيد الدين و طواط»

هست مروى كه پس از قتل شه تشنه لبان

1057

«رفعت سمنانى»

هفتاد و دو ماه و ظهر عاشورا

1535

«محمد رضا آقاسى»

هفت بند عشق دارد نينواى زخم تو

1476

«جعفر رسول زاده»

هلال ماه عزا از افق دميده خميده

1052

«مدرس اصفهانى بيد آبادى»

هلال ماه محرّم دوباره گشت پديد

1180

«عبد المجيد اوحدى»

هم عيش و سرور است، هم اوتاد غم اينجا

1218

«حسان»

هنوز مى چكد از چشمِ آسمان آتش

1645

«عبد الرحيم سعيدى راد»

هواى العطش ناى گل انارى شد

1463

«حسين دارند»

هيچ كس مثل تو خاتون

1569

«سيد ابو القاسم حسينى»

ياد آيد زينبم كش لاله باشد داغدارى

942

«عنقا»

يادم آمد باز شور كربلا

855

«جوهرى»

ياران! سيه بپوشيد، ماه محرم آمد

1115

«مفتون همدانى»

يا رب به رسالت رسول ثقلين

735

«خواجه عبد اللّه انصارى»

يا رب به محمّد و علىّ و زهرا

729

«ابو سعيد ابى الخير»

يا رب چرا زمانه به مردم سياه شد

865

«وصال شيرازى»

يافتى بر خوان اگر جويى رضاى مرتضا

739

«امير معزّى»

يا

للعجب كه تشنه ى آب فرات بود

1027

«طرب شيرازى»

يك دشت، دريا، درياى موجش همه خون

1568

«سيد ابو القاسم حسينى»

يك ذو الفقار افتاده و حيدر ندارد

1610

«هادى منوّرى»

يك علم بى صاحب افتاده ست، چشمش اما او به صحراهاست

1462

«حسين دارند»

يك فروغ و آن همه رخسار روى نيزه ها

1476

«جعفر رسول زاده»

يگانه دُرّى يتيم عقيق لب لعل فام

1076

«كمپانى»

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1741

نمايه اشخاص

«آ» آبادى، ثابت اللّه 720

آدم (ع) 31، 162، 188، 263، 276، 446، 507، 745، 784، 845، 860، 865، 904، 938، 953، 959، 973، 1065، 1081، 1093، 1106، 1127، 1253، 1288، 1471، 1473، 1488، 1527، 1555، 1567، 1580، 1603، 1675

آذربايجانى، محمد حسين 824

آذرى طوسى 780

آرام، احمد 1064

آرنولد، توماس 1061

آزاد (مجرد)، شعبانعلى 1292

آزر 875

آصف الدوله 853، 854

آصف جاه اول 832

آصفى، اشراق 878، 884

آصفى، مهدى 1398

آغا محمد خان قاجار 843

آقا برارى، فاطمه 1694

آقا بزرگ تهرانى 464، 512

آقا سليمان خان 1004

آقاسى، حاج ميرزا 852

آقاسى (حيرت)، محمد رضا 1534، 1646

آقاسى (نصرى)، محمد حسن 1534

آل كاشف الغطا (هادى) 556

آل ياسين (همايون)، سيد رضا 1261

آملى، طالب 716

آمنه (بنت عباس) 62

آنتونيوس 691

آهى، حسين 1472، 1552

آيتى، حاج شيخ محمد حسين- آيتى بيرجندى

آية اللّه آيتى بيرجندى 1131

آية اللّه ارباب اصفهانى، حاج آقا رحيم 1143

آية اللّه اصفهانى، ابو الحسن 549، 616

آية اللّه الهى قمشه اى، محى الدين ميرزا مهدى- حكيم الهى قمشه اى

آية اللّه بروجردى 369، 467، 840، 1153

آية اللّه جليلى، شيخ محمد هادى 1203

آية اللّه حجت 1153

آية اللّه خويى 594، 602

آية اللّه درچه اى، سيد محمد باقر 1143

آية اللّه رشتى، سيد محمد باقر 902

آية اللّه رفيعى، سيد ابو الحسن 1412

آية اللّه شريعتمدارى 1153

آية اللّه شيخ ضياء 616

آية اللّه شيرازى 27

آية اللّه صدوقى 1307

آية اللّه غفارى 1484

آية اللّه گلپايگانى 1518

آية اللّه مجاهدى تبريزى، ميرزا محمد 1380

آية اللّه

معصومى همدانى، ملا على 1412

آية اللّه نائينى 549

«الف» ائمه اطهار 18، 84، 98، 271، 394، 445، 466، 470، 475، 718

ابا ابراهيم سعد اسدى 76

ابا عبد اللّه- حسين بن على (ع)

ابتهاج، هوشنگ 1259

ابراهيم (ابن رسول اللّه (ص)) 264

ابراهيم برّى 627

ابراهيم بن عباس صولى 100

ابراهيم بن عبد اللّه بن الحسن (ع) 107

ابراهيم بن مهدى عباسى 144، 145

ابراهيم بن وليد 84

ابراهيم (پدر عطار نيشابورى) 754

ابراهيم خليل (ع) 17، 402، 446، 531، 638، 787، 808، 813، 853، 874، 875، 894، 900، 902، 904، 954، 957، 961، 964، 970، 1029، 1033، 1063، 1065، 1069، 1079، 1174، 1290، 1313، 1317، 1359، 1488، 1527، 1535، 1688

ابراهيم دستان 720

ابله بغدادى 287

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1742

ابليس 117، 118، 151، 269، 733، 738، 904، 948، 998، 1052، 1452

ابن ابى الحديد معتزلى 298، 309، 310، 313

ابن اثير 34، 260، 1097

ابن اشعث 717

ابن الرومى 35

ابن الصّيفى 286

ابن المعتز 49، 301

ابن الورد الشافعى 356

ابن تعاويذى 287، 288

ابن جبر مصرى 253، 259

ابن حسام خوسفى 719، 784، 785

ابن خالويه نجوى 140

ابن خلكان 121، 168، 169، 260، 270، 286، 287

ابن رشيق 95

ابن زياد 39، 49، 51، 53، 54، 57، 61، 287، 351، 415، 419، 484، 495، 612، 617، 631، 642

ابن سعد- عمر بن سعد

ابن سناء الملك 298

ابن شاكر 356

ابن شهر آشوب 35، 129، 168، 169، 175، 226، 275، ابن طاووس 57، 168، 614

ابن طفيل 1133

ابن عباس 15، 17، 97، 104، 142،

ابن عفان- عثمان

ابن علقمى 309، 310

ابن عودى 262

ابن فارس 159

ابن فضل عمرى 356

ابن فلاح كاظمى 489

ابن قارح 247

ابن مرجانه 896، 1000، 1002، 1003

ابن معلم واسطى 287، 291

ابن مكّى نيلى 275

ابن نقيب 356

ابن هانى اندلسى 157

ابن يمين فريومدى 715، 772

ابو احمد

حسين 194

ابو احمد عنان (شريف مرتضى ثانى) 194

ابو الاسود الدوئلى 34، 61

ابو الحسن المنصور باللّه 300، 301

ابو الحسن على بن حمّاد عبدى (ابن حمّاد) 179، 184، 189، 192

ابو الحسن (ع)- على بن ابى طالب (ع)

ابو الحسن قاضى عبد الجبّار معتزلى 194

ابو الرميح خزاعى 33، 60

ابو العباس ضبّى 164

ابو العلاء معرّى 194، 1158

ابو الفتح عثمان بن جنّى نحوى 194

ابو الفتوح رازى 16، 17

ابو الفداء 356

ابو الفرج اصفهانى 57، 113، 149

ابو الفضل بن العميد 168

ابو الفضل (ع)- عباس (ع)

ابو المجل حزام بن خالد 44

ابو المعالى 140

ابو المعالى (قاضى جليس) 268

ابو المفاخر رازى 746

ابو ايوب انصارى 735

ابو بكر (ابن ابى قحّافه) 103، 105، 109، 142، 215، 332، 351، 356

ابو بكر بن حسن (ع) 65

ابو بكر، محمد بن عبد اللّه حمدونى 149

ابو بكر محمد بن يحيى صولى 101

ابو تراب بيك فرقتى 1251

ابو تراب جلى 1204

ابو تراب (ع) 826، 838، 841، 849، 851، 887، 953، 960، 1000، 1048، 1050، 1052، 1057

ابو تمام طائى 95

ابو جهل 770

ابو حفص عمر بن ابراهيم الكنانى 194

ابو حمزه ثمالى 1017

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1743

ابو حنيفه 75، 91

ابو ذر غفارى 681، 1372، 1456، 1496، 1497، 1595

ابو ريحان بيرونى 1143

ابو زكرّيا تبريزى 260

ابو زيد هلالى 577

ابو سعيد ابى الخير 715، 719، 745، 775

ابو سعيد شيخ صالح نجفى حلّى بغدادى 501

ابو سعيد عبد اللّه فخرى زاده 462

ابو سفيان 25، 31، 166، 283، 426، 518، 677، 869، 1300، 1315

ابو شيص 99

ابو طالب 300

ابو عبد الرحمن سلمى 735

ابو عبد اللّه جرجانى 194

ابو عصمة 89

ابو على دانيال 179

ابو على سينا 745

ابو على فارسى نحوى 212

ابو فراس 787

ابو فراس حمدانى 21، 35، 127، 140

ابو فراس- فرزدق

ابو لهب 62، 1441

ابو محمد ديباجى

194

ابو محمد صورى 226

ابو محمد عونى (عونى مصرى) 175

ابو محمد مبارك بن مبارك 287

ابو مسلم خراسانى 144، 301،

ابو منصور محمد 735

ابو منصور محمد بن عبد الرزاق طوسى 727

ابو نصر احمد 149

ابو نصر بن نبّاته 193، 194، 212

اتابك سعد بن زنگى 757

احتشامى، خسرو 1423

احمد الوائلى 600

احمد الهندى 590

احمد امين 523

احمد بن عيسى هاشمى (ابن الغريق) 293

احمد بن قفطان 511

احمد بن محمد زمجى هاشمى مروزى 780

احمد جام 745

احمد دحبور 689

احمد زينى دحلان 547

احمد سليمان ظاهر 601

احمد شاه بهمنى 780

احمد شوقى 550، 691

احمد (ص)- احمد مختار (ص)

احمد مختار (ص) 159، 172، 218، 224، 228، 233، 235، 244، 267، 311، 333، 343، 405، 406، 431، 484، 564، 606، 741، 742، 770، 787، 790، 794، 821، 874، 878، 880، 900، 901، 917، 924، 930، 942، 949، 960، 969، 990، 998، 1001، 1016، 1028، 1041، 1050، 1054، 1085، 1086، 1033، 1065، 1077، 1087، 1108، 1125، 1132، 1154، 1218، 1230، 1277، 1333، 1418، 1526

احمد مزوق 159

احمدى، احمد رضا 1140

احمدى، محسن 1681

اخطل 70، 1471

اخلاقى، زكريا 1577

اخوان (ثالث)، حسين 1448

اخوان ثالث، مهدى 716، 1140

ادريس بن عبد اللّه 107

ادريس (ع) 1313، 1317

ادوار مرقص 565

اديب السلطنه 1085

اديب الممالك فراهانى 1031

اديب صابر 715، 748

اديب نيشابورى 1131، 1268

اربلى (صاحب كشف الغمّه) 86، 316

اردوبادى، شيخ محمد على 572

اردوبادى، ميرزا ابو القاسم 572

ارغون خان 316

ازخاك، شكر اللّه 1205

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1744

اسامة 1110

استاد بهبودى 371

استرآبادى، ميرزا محمد 436

اسد آبادى، سيد جمال الدين 665

اسد اللّه (ع)- امام على بن ابى طالب (ع)

اسدى طوسى 715، 730

اسرافيل 311، 413، 731، 804، 926

اسرافيلى، حسين 1464

اسكندر بيك منشى 803

اسماعيل (ع) 17 508، 538، 553، 638، 748، 871، 874، 893، 968، 1130، 1174، 1359، 1368،

1534

اسماعيل هنر 720

اسماعيلى، رضا 1558

اسماء بن خارجه 58

اسماء ذات النطاقين 1256

اسمعى 1471

اشترى لركى، حاجى بابا 1246

اصطهباناتى، ميرزا محمد باقر 1073

اصفهانى بيد آبادى، ميرزا يحيى قدوس 1047، 1053

اصفهانى، جمال الدين 715، 757

اصفهانى، سروش 716، 719، 902، 906

اصفهانى، عما الدين 262

اصفهانى، ميرزا محمد حسن 979

اصفهانى، ميرزا محمد مهدى (ميرزا مهدى شهيد) 467

اعتصامى، پروين 716، 1552

اعسم، شيخ عبد الحسين 498

اعسم، شيخ محمد على 497

اعشى 1471

افلاكى 1004

افوه حمانى علوى 35، 124

اقبال لاهورى 721، 722، 1348

اقبال لاهورى، محمد 553، 1061، 1062

اكبر شاه 813

اكرامى (خزان)، محمود رضا 1538

الأب انستاس الكرملى 566

الأزرى، شيخ كاظم 35، 466

الأزرى، عبد الحسين 567

البيغاء 140

الجواهرى، محمد مهدى 540، 575، 671، 672، 673

الحلّى، سيد حيدر 426، 451، 493، 518، 532، 540

الراضى باللّه- راضى (خليفه عباسى)

الشبيبى، جواد 616

الشبيبى، محمد حسين 575

الشبيبى، محمد رضا 580

الشيخ يعقوب نجفى 539

الطائع للّه (خليفه عباسى) 168

العسيلى، سعيد 640، 644

العلائلى، شيخ عبد اللّه 665، 666

الفائز بن ظافر (خليفه فاطمى) 281

القادر باللّه (خليفه عباسى) 168

القاهر باللّه- قاهر (خليفه عباسى)

المتقى باللّه (خليفه عباسى) 168

المستكفى باللّه (خليفه عباسى) 168

المستنصر باللّه 736

المطيع للّه (خليفه عباسى) 168

المعز لدين اللّه (خليفه فاطمى) 157

المقتضى (خليفه عباسى) 291

المؤيد فى الدين (هبة اللّه موسى) 252

الواثق باللّه (خليفه عباسى) 293

الهامى، ابو الحسن 1013

الهامى، عبد الحسين 1013

الهامى كرمانشاهى 1013

الهامى (لاهوتى)، ابو القاسم 1013

الياس (ع) 1471

اليوث 577

ام البنين (س) 44، 45، 596، 1350

امام باقر (ع) 35، 39، 67، 68، 76، 78، 84، 87، 107، 169، 170، 200، 275، 316، 745، 749، 769، 773، 778، 791، 855

امام جعفر صادق (ع) 21، 23، 24، 34، 35، 66، 67، 68، 75، 76، 83، 84، 87، 98، 99، 104، 107، 169، 170، 200، 240، 401، 547، 745، 769، 773،

دانشنامه ى شعر عاشورايى،

محمد زاده ،ج 2،ص:1745

778، 791، 855، 868

امام جواد (ع) 67، 68، 87، 98، 107، 170، 200، 276، 401، 745، 769، 773، 778، 791

امام حسن (ع) 15، 16، 17، 39، 64، 87، 104، 107، 169، 171، 172، 176، 183، 234، 279، 280، 301، 331، 338، 401، 443، 444، 470، 477، 481، 485، 494، 498، 595، 671، 731، 738، 739، 741، 743، 750، 751، 752، 753، 758، 758، 761، 763، 766، 768، 770، 772، 773، 776، 778، 779، 782، 783، 801، 805، 815، 817، 818، 821، 822، 845، 855، 861، 868، 886، 889، 900، 904، 1003، 1015، 1016، 1020، 1032، 1033، 1042، 1047، 1065، 1074، 1076، 1078، 1115، 1190، 1236، 1257، 1315، 1318، 1370، 1371، 1401، 1404، 1409، 1430، 1455، 1457، 1509، 1508، 1696

امام حسن عسكرى (ع) 67، 68، 87، 170، 200، 276، 401، 745، 773، 769، 778، 791،

امام خمينى 1213، 1307، 1393، 1412، 1456، 1615

امام رضا (ع) 17، 34، 35، 67، 68، 87، 98، 100، 107، 108، 110، 111، 113، 114، 140، 143، 144، 170، 200، 275، 401، 467، 741، 746، 769، 778، 791، 792، 855، 868، 1176، 1244، 1285

امامزاده عبد اللّه 1163

امام زمان (عج)- امام مهدى قائم (عج)

امام سجاد (ع) 24، 35، 39، 40، 41، 44، 52، 67، 48، 70، 75، 87، 104، 123، 169، 170، 183، 200، 212، 275، 280، 316، 323، 331، 337، 348، 363، 378، 387، 399، 401، 408، 414، 437، 443، 462، 481، 513، 597، 598، 719، 734، 742، 745، 778، 786، 787، 791، 828، 855، 870، 871، 934، 936، 959، 961، 962، 965، 985، 989، 990، 1004، 1017، 1019، 1047، 1056،

1079، 1089، 1097، 1098، 1104، 1109، 1115، 1117، 1121، 1123، 1125، 1191، 1194، 1211، 1219، 1224، 1272، 1292، 1315، 1318، 1371، 1401، 1405، 1487، 1495، 1536، 1546، 1615، 1621، 1668، 1669، 1674

امام على الهادى (ع) 87، 170، 207، 276، 401، 745، 773، 778، 791، 855، 868

امام على بن ابى طالب (ع) 15، 16، 17، 24، 27، 31، 37، 40، 41، 44، 46، 61، 66، 67، 68، 77، 81، 82، 84، 87، 89، 93، 94، 96، 98، 99، 101، 103، 105، 109، 118، 142، 149، 152، 153، 156، 158، 161، 170، 171، 175، 184، 187، 195، 199، 200، 228، 229، 233، 235، 235، 238، 244، 245، 248، 253، 257، 264، 267، 268، 269، 274، 275، 276، 279، 280، 284، 286، 290، 300، 301، 305، 309، 343، 351، 360، 361، 363، 365، 367، 377، 387، 397، 400، 405، 409، 442، 443، 447، 450، 465، 485، 502، 504، 580، 593، 594، 596، 607، 608، 619، 665، 719، 728، 731، 734، 739، 740، 743، 748، 749، 753، 754، 755، 756، 761، 762، 766، 768، 769، 770، 771، 773، 775، 778، 779، 780، 781، 782، 784، 790، 803، 806، 845، 851، 853، 855، 856، 858، 868، 869، 875، 885، 896، 899، 916، 933، 939، 969، 990، 991، 998، 1009، 1013، 1015، 1016، 1020، 1030، 1055، 1058، 1065، 1085، 1086، 1098، 1099، 1133، 1177، 1181، 1210، 1219، 1229، 1230، 1238، 1240، 1248، 1256، 1262، 1266، 1277، 1280، 1288، 1289، 1292، 1302، 1305، 1317، 1326، 1332، 1333، 1348، 1354، 1365، 1366، 1371، 1372، 1408، 1409، 1410، 1415، 1418، 1428، 1441، 1449، 1453،

1500، 1501، 1509، 1528، 1555، 1604، 1621، 1647، 1667، 1670، 1673، 1691

امام مجتبى (ع)- امام حسن (ع)

امام محمد تقى (ع)- امام جواد (ع)

امام موسى كاظم (ع) 67، 68، 84، 87، 98، 107، 140، 143، 149، 170، 196، 200، 212، 275، 276، 401، 516، 741، 749، 769، 773، 791، 855، 868، 1013

امام مهدى (قائم) (عج) 67، 68، 82، 87، 107، 128، 276، 313، 367، 381، 387، 426، 465، 471، 492، 527، 549، 557، 678، 745، 770، 773، 778، 791، 807، 855، 868، 1246، 1508

ام ايمن 1110

ام سلمه 16

ام كلثوم (بنت امام على (ع)) 347، 870، 939، 940، 942، 942، 1032، 1044، 1105، 1271، 1272، 1401، 1405

ام كلثوم (بنت زينب) 41

ام لقمان بنت عقيل 34، 46

امير ابو دلف 730

امير المومنين (ع) 75، 97، 107، 131، 140، 164، 264، 286، 292، 319، 419، 489، 501، 506، 594، 840

امير تيمور 777

امير عبد اللّه خفاجى (ابن سنان) 251

امير عبد اللّه (منتظم الدوله) 1167

امير كبير 910

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1746

امير معزى 715، 739، 740، 902، 939

امير مؤمنان (ع)- امير المؤمنين (ع)

اميرى اسفندقه، مرتضى 1622

امين پور، قيصر 717، 1140، 1142، 1531، 1532

امين وحى 437، 901، 965، 1154

امينى، اسماعيل 1587

اميّه 562، 607

انسانى، على 1427، 1428

انور العطّار 588

انورى ابيوردى 715، 772، 775، 784، 794، 902

اوحدى، محمد كاظم 1180

اوحدى مراغه اى 715، 761

اوحدى (يكتا)، عبد المجيد 1180

اهريمن 406، 417، 746، 847، 866، 881، 894، 913، 915، 977، 998، 1001، 1027، 1032، 1087، 1108، 1255، 1275، 1300، 1378، 1467، 1495

اهلى شيرازى 794

ايدث سيتويل 577

ايرج ميرزا 716، 1045

ايلعازر 402

ايلكانى، سلطان حسين 775

ايلكانى، شيخ حسن 775

ايوب (ع) 402، 447، 741، 842، 962، 965، 1030، 1066، 1077

ايوبى، صلاح الدين

281، 288

أدونيس (احمد سعيد) 647

«ب» بابا طاهر عريان 715، 1115

بابا فغانى شيرازى 716، 792

بابايى (حلاج)، جعفر 1334

باجلى 792

باران پور، آرش 1645

باستانى پاريزى 1151

باقر زاده (بقا)، على 1268، 1269

باقرى، ساعد 1554، 1556

باهنر، محمد جواد 1354

بايزيد بسطامى 1426

بتول (س) 731، 762، 768، 770، 801، 809، 822، 840، 846، 847، 851، 856، 857، 861، 882، 898، 913، 953، 955، 959، 969، 1015، 1016، 1035، 1041، 1059، 1062، 1065، 1085، 1103، 1119، 1129

بجدل 580، 1120، 1161

بحر العلوم، سيد محمد مهدى 27، 35، 425، 466، 467، 468، 493، 497، 498، 501، 943

بحرانى، ابن ابى شافين 429

بحرانى، حفصى 429

بحرانى، سيّد ماجد 434

بحرانى، سيد هاشم 16

بحرانى، شيخ جعفر خطّى 433

بحرانى، شيخ محمد بن حسن 434

بحرانى، شيخ محمد بن على 434

بحرانى، شيخ يوسف (صاحب حدائق) 464، 467

بخت النصر 1529

بختيارى، پژمان 1140، 1151

بختيارى، نادر 1646

بخشوده، حبيب اللّه 1663 دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1746 نمايه اشخاص ..... ص : 1741

ر الدين على 664

بدر الدّين ياسر 660

بدر شاكر السيّاب 577، 1620

بديل بن حدقاء 99

براتى پور، عباس 1393

براون، ادوارد 1180

برهان الدين خليل اللّه 777

برهان الدين قليچ 790

برهانى، عبد الملك 739

بربر 897

بسام 121

بسر بن ابى ارطاة 327

بسطامى 943

بشير بن جذلم 46، 52، 864، 1405

بطلميوس 691

بغدادى، سيد ابراهيم 493

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1747

بغدادى، شيخ شاكر 567

بغدادى، مجد الدين 754

بغدادى، يوسف بن محمد 567

بلادى، شيخ احمد 448، 464

بلادى، شيخ عبد اللّه 464

بلاغى، شيخ محمد جواد 572

بلال حبشى 1372، 1669، 1670

بولس سلامه 607، 608، 611، 614

بهادر شاه دوم 907

بهار، محمد تقى- ملك الشعرا بهار

بهاء الدين (پدر مولانا) 759

بهبهانى، وحيد 464، 467

بهجت (شهريار)، محمد حسين 1140، 1142، 1157، 1158، 1266، 1348

بهجتى (شفق)، محمد حسين 1307

بهداروند، اكبر 1330

بهرامشاه 740

بهشتى، سيد

على اكبر 1242

بيابانكى، سعيد 1626

بياضى 175

بيدارى اصفهانى 1203

بيدل دهلوى 832، 1656

بيضاوى 15

بيگدلى، آذر 837، 843

بيگى حبيب آبادى، پرويز 1492

«پ» پارسا تويسركانى (مجنون)، عبد الرحمن 1172

پا قلعه اى، ميرزا عبد الغفار 1022

پاكوچكى (سپيده كاشانى)، سرور اعظم 1142، 1332

پرى خان خانم (دختر شاه طهماسب) 803

پنجه بختيارى، على مراد امير 1151

پور حاجيان، بهزاد 1628

پيامبر (ص) 15، 17، 23، 26، 31، 39، 40، 46، 65، 78، 87، 91، 98، 99، 101، 104، 105، 106، 130، 132، 142، 146، 148، 153، 185، 196، 202، 203، 277، 279، 300، 345، 348، 395، 360، 361، 387، 392، 404، 417، 420، 426، 431، 439، 444، 445، 482، 504، 512، 518، 524، 559، 594، 600، 627، 650، 794، 816، 840، 852، 853، 859

پيرانه سر 100

پيشرفت (رنجى)، هادى 1160، 1161

«ت» تارى (ياسر)، محمود 1560، 1561

تبريزى، تائب 1072

تبريزى، تأثير 831

تبريزى، شيخ اسماعيل بن حسين- تبريزى، تائب

تبريزى، صائب 27، 716، 720، 825، 826، 1106، 1118، 1160، 1266

تبريزى (عابد)، محمد عابد 1295، 1296، 1470

تبريزى، نيّر 951، 967، 968

تبريزى، هادى 1328

تبيان 1004

ترابى، ضياء الدين 1390

تربتى، عبد السلام 1106

ترقى، بيژن 1266

ترمذى 16

تفعلى ماسوله، زكريا 1690

تقيان پور، شيما 1678

تلعكبرى 194

تميمى، شيخ صالح 501

تميمى، شيخ كاظم 501

توسلى 1354

توسلى، محمد حسين 1101

تويسركانى، محمد حسين 1172

تهرانى (معجزه)، حيدر 1180

«ث» ثابت محمودى (سهيل محمودى)، سيد حسن 1552، 1560

ثعالبى 95، 168، 169، 226

ثعلب كوفى نحوى 310

ثقفى، همايون 1555

«ج» جابر بن عبد اللّه انصارى 1612، 1057

جاحظ 31، 309

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1748

جامى 72

جامى، عبد الرحمن 716، 719، 754، 786

جبرئيل 15، 18، 104، 105، 108، 109، 147، 154، 174، 177، 178، 185، 257، 258، 263، 264، 273، 311، 336، 413، 469، 470، 722، 731، 741، 746، 780، 782، 805،

806، 808، 817، 818، 822، 826، 828، 834، 838، 852، 856، 857، 866، 874، 879، 881، 883، 901، 902، 908، 917، 924، 926، 927، 928، 940، 948، 949، 964، 965، 968، 970، 975، 976، 983، 990، 998، 1011، 1012، 1027، 1029، 1034، 1044، 1086، 1087، 1088، 1092، 1105، 1131، 1153، 1175، 1178، 1233، 1238، 1248، 1274، 1282، 1553، 1653، 1654

جبران خليل جبران 1513

جرجانى (جوهرى)، ابو الحسن على بن احمد 164، 167

جرجى زيدان 566

جرير 70، 1471

جزّار مصرى، ابو الحسن 315

جزايرى، نعمت اللّه (سيد عبد اللّه بن نور الدين) 454

جعفر بن عبد اللّه بن جعفر (ع) 1000، 1049، 1085

جعفر بن عفّان طائى 83

جعفر بن على (ع) 44، 1165

جعفر طيّار 109، 264، 343، 821، 899، 903، 906، 937، 964، 998، 1000، 1013، 1017، 1085، 1116، 1273

جعفريان، محمد حسين 1625

جلال الدين منكبرنى خوارزمشاه 757

جلودى، عبد العزيز بن يحيى 27، 179

جلوه، ميرزا ابو الحسن 1022

جلى (حقير)، ميرزا حسين 1204

جليلى (بيدار)، محمد حسين 1203

جمال الدين ابو روح لطف اللّه 729

جن 365

جواد جميل 684

جوادى (نوبهار)، مهدى 1374

جواهرى (شيخ عبد الحسين نجفى) 671

جودى خراسانى، عبد الجواد 936، 937، 938، 1029

جوشقانى، مير شاه تقى 931

جون (غلام ابو ذر) 1372، 1373، 1439، 1496، 1498، 1499، 1595، 1596

جوهرى 855

جوينى 763

جوينى، علاء الدين 316

جهان آرايى، جواد 1505

جهانگير (پسر اكبر شاه) 813

جيحون 1004

جيرودى، كاظم 1445، 1446، 1447

«چ» چايچيان (حسان)، حبيب 1216، 1217، 1219

چگينى، احد 1655

چنگيز 1529

«ح» حائرى، سيد نصر اللّه 451

حائرى، ميرزا على نقى 1020

حاج حيدرى (خاسته)، اصغر 1419، 1420

حاج عبد الكريم (پدر طراز يزدى) 852

حاج ميرزا محمد كاظم 1082

حارث 1083

حارث بن عبد اللّه اعور همدانى 427

حافظ 18، 715، 737، 765، 775، 786، 794، 800، 939، 967، 1041،

1043، 1106، 1128، 1160، 1259، 1266، 1293، 1332، 1335، 1348، 1563، 1577، 1614، 1656

حافظ برسى حلّى 369، 388

حافظى، محسن 1508، 1509

حالت، ابو القاسم 1185

حامى، ميرزا محمد كاظم 998

حاوى سنندجى 868

حبيب بن مظاهر 603، 643، 1000، 1373، 1385، 1595

حجاج بن يوسف ثقفى 55، 57، 717، 1256، 1257

حجار بن ابجر 621

حجتى (پريشان)، محمد حسين 1367، 1368

حجر بن عدى 1315، 1318

حجه الاسلام سيد محمد 1086

حداد، حاج عباس 1526

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1749

حدّاد كاشانى، عباس 1214، 1215

حرب (پدر ابوسفيان) 213، 218، 366، 590

حرّ بن يزيد رياحى 327، 398، 445، 604، 611، 612، 613، 630، 631، 767، 802، 898، 904، 1004، 1005، 1035، 1092، 110، 1109، 1115، 1176، 1277، 1351، 1362، 1373، 1393، 1431، 1438، 1443، 1459، 1574، 1580، 1595، 1623، 1624، 1670، 1675

حرمله: 918، 959، 981، 1023، 1026، 1027، 1053، 1096، 1104، 1136، 1146، 1273، 1275، 1413، 1463، 1639، 1646، 1653، 1690

حزين لاهيجى 831، 833، 835

حسام الدين اردشير 757

حسام الدين چلبى 759

حسان بن ثابت 22، 31، 395، 1202، 1471

حسان طائى 371

حسن آل أبى عبد الكريم (حسن مخزومى) 358

حسناء 238

حسن بن عبيد اللّه بن عباس (ع) 94

حسن بن على زبير (قاضى مهذّب) 261

حسن زاده ليله كوهى (ساحر)، محسن 1676

حسن لى (فلق)، كاووس 1578

حسن محمود امين 560

حسنين عليهما السلام 124

حسين بن دعبل 101

حسين بن عبيد اللّه غضائرى 179

حسين بن على بن حسن (ع) 107

حسين بن على (ع)- اكثر صفحات

حسينجانى مياندهى، ابو القاسم 1450

حسين على الاعظمى 569

حسينى، اشرف الدين- نسيم شمال

حسينى، حسين 1197، 1220

حسينى (ژرفا)، سيد ابو القاسم 1568

حسينى، سيد حسن 717، 1142، 1513، 1554

حسينى، سيد عبد اللّه 1598

حسينى، سيد مهدى 1656، 1694

حسينى، مهرى 1612

حسينى نجفى امير الحاج، سيد محمد 462

حشمت

1004

حصكفى، يحيى 260

حصين بن نمير 612، 1256

حضرتى، محمد على 1579

حكم بن ابى العاص 202

حكيم الهى قمشه اى 1091

حكيم ايرجى 1412

حكيم ركناى كاشانى 825

حكيم شفايى اصفهانى 813، 825

حكيمى، محمد رضا 1149، 1312

حلّى، حسن بن راشد 394

حلّى، سيد جعفر 534

حلّى، سيد هاشم 534

حلّى، شيخ قاسم 555

حلّى، علاء الدين على 319، 366

حمان بن عبد العزيز بن كعب 124

حمزه سيد الشهدا (ع) 103، 105، 109، 596، 767، 845، 861، 869، 899، 916، 1013

حميد بن مسلم 339

حميدى، سپهر- كرمى، حميد

حميدى، مهدى 1140، 1348، 1472

حوّا (س) 165، 263، 577، 938، 1065، 1527، 1675

حوراء 648

حويزى 17، 442

حويزى، عبد الحسين 593

حيدر (ع) 210، 211، 236، 257، 264، 275، 284، 313، 336، 360، 416، 443، 470، 494، 502، 529، 606، 651، 728، 733، 737، 738، 739، 741، 745، 749، 750، 767، 768، 770، 771، 787، 790، 808، 821، 861، 880، 881، 901، 903، 906، 968، 969، 993، 1001، 1016، 1018، 1041، 1050، 1054، 1057، 1076، 1085، 1100، 1104، 1124، 1130، 1200، 1220، 1221، 1237، 1267، 1273، 1310، 1350، 1364، 1365، 1604، 1614، 1620، 1629، 1647، 1648، 1650، 1652، 1653، 1655، 1668، 1671، 1674

حيدرى، سارا 1684

حيرت سجادى، سيد عبد الحميد 1123

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1750

«خ» خاقانى شروانى 91، 715، 784، 794، 803

خاقانى، على 538

خاكسار (امير خاكسار)، عبد المحمد سلمان 1488

خاكى شيرازى 909

خالد بن عبد اللّه 76

خالد بن عبد الملك 43

خالد بن معدان طائى 97

خباز، حبيب اللّه 1195

خديجه (س) 1454

خديوى توفيق 550

خديوى عباس 550

خراسانى، آخوند ملا محمد كاظم 540، 542، 556، 562، 1020، 1073، 1106

خراسانى (حكيم)، شيخ محمد 1143

خرسند، پرويز 1401

خرمشاهى، بهاء الدين 19، 29، 1412، 1418

خسرو پرويز 1109

خسرونژاد، سيد محمد 1277

خشكنابى، حاج مير آقا 1157

خضر

(ع) 400، 741، 745، 748، 767، 768، 794، 826، 834، 874، 878، 904، 918، 922، 954، 956، 983، 1011، 1049، 1052، 1078، 1099، 1111، 1247، 1438، 1471

خطيب تبريزى 248

خطى، شيخ حسن 515

خليعى، ابو الحسن 297، 347، 349، 352

خليلى، ميرزا حسين 534

خنثى (نديم متوكل) 145

خنساء 327، 396

خواجوى كرمانى 27، 715، 765

خواجه عبد اللّه انصارى 715، 737، 745

خواجه علاء الدين محمد 772

خواجه معين الدين جشتى 1063

خواجه مير احمد كاشانى 803

خواجه نصير الدين طوسى 310

خواجه نظام الدين اوليا 907

خوارزمى (خطيب) 33، 159، 194، 278

خورشيد 1004

خوش عمل، عباس 1526

خولى 916، 929، 942، 962، 1001، 1029، 1052، 1085، 1096، 1149، 1172، 1218، 1275، 1529

خيام 837، 1348

«د» دارند، حسين 1462

داعى صغير 782

دانيال (ع) 1625

داورى (فرزند وصال) 859، 885

داوود (ع) 402، 404، 441، 969

دجيلى، شيخ حسن 559

در توميان، منيژه 1668

دريا 1004

دستگردى، وحيد 1123

دشتى مطلق، جليل 1503

دعبل خزاعى 21، 34، 35، 49، 98، 99، 100، 101، 107، 110، 111، 113، 114، 117، 128، 274، 414، 554، 1563

دقيانوس 790

دقيقى 715

دوست على خان معير الممالك 995

دولتشاه سمرقندى 746

دومة بنت وهب (مادر مختار ثقفى) 1257

ده بزرگى، احد 1438

دهستان 1004

دهكردى، سيد احمد 1020

دهكردى، ملا حسين 1020

دهلوى، امير خسرو 715، 782

ديباج 143

ديباچه نگار، ميرزا طاهر 869

ديك الجن (ابو محمد عبد السلام) 35، 95

ديلمى، بهاء الدوله 212

ديلمى، ركن الدّوله 168

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1751

ديلمى، سلّار 212

ديلمى، عزّ الدوله 168

ديلمى، عضد الدوله 168، 194

ديلمى، عماد الدّوله 168

ديلمى، فخر الدّوله 168

ديلمى، معزّ الدوله 168

ديلمى، مهيار 127، 196، 230

ديلمى، مؤيد الدّوله 168

«ذ» ذره 1004

ذكاوت، خليل 1673

ذو الجناح 802، 814، 880، 882، 887، 898، 1273، 1335، 1342، 1377، 1391، 1479، 1503، 1504، 1538، 1539، 1558، 1559، 1576، 1578، 1585، 1599، 1609، 1621،

1640، 1647، 1648، 1653، 1670، 1683

ذو الفقار (شمشير حضرت على (ع)) 257، 702، 721، 733، 738، 739، 742، 749، 762، 766، 778، 790، 801، 840، 880، 899، 903، 919، 928، 930، 963، 969، 970، 1008، 1026، 1273، 1274، 1386، 1464، 1469، 1557، 1567، 1580، 1581، 1610، 1611، 1615، 1624، 1651، 1653، 1664، 1669، 1670، 1674، 1689، 1742

«ر» رادويانى، محمد بن عمر 749

راضى (خليفه عباسى) 159، 168

رافعى مصرى، محمد محمود 76

راكعى، فاطمه 1500

راوندى، قطب الدين 284

رباب بنت امرؤ القيس 33، 42، 43، 1106، 1116، 1121، 1156، 1271، 1299، 1303، 1351، 1428، 1448، 1505، 1528

ربيع بن يونس 135

ربيع خثيم 16

رجايى 1199

رجايى، راضيه 1689

رجايى، غلامرضا 1521

رجب زاده، كريم 1519

رحماندوست، مصطفى 1453

رحمانيان (ايليا)، عبد الحميد 1677

رحمانى، صادق 1600

رحمانى يار احمدى، محمد رضا- مهرداد اوستا

رزّوقى، سيد عبد الحميد 1494

رسا، شيخ محمد حسن 1176

رسا، قاسم 1149، 1176، 1177، 1179

رستگار، محمد رحيم 1172

رستمى (سردار شهيد) 1628

رسول اللّه (ص) 16، 17، 22، 23، 40، 49، 51، 62، 66، 70، 76، 81، 84، 86، 89، 90، 92، 104، 111، 114، 159، 161، 162، 164، 169، 171، 174، 180، 186، 187، 190، 198، 199، 200، 202، 213، 220، 240، 243، 273، 275، 284، 289، 301، 305، 306، 316، 334، 358، 392، 394، 416، 428، 434، 437، 451، 461، 465، 472، 473، 474، 475، 476، 477، 478، 479، 480، 481، 482، 484، 498، 512، 513، 518، 530، 541، 543، 580، 590، 595، 597، 609، 638، 679، 718، 728، 730، 735، 739، 763، 766، 772، 776، 777، 778، 784، 790، 792، 793، 801، 807، 808، 818، 822، 823، 826، 834، 835، 844، 845، 847، 849، 851، 855،

856، 857، 865، 866، 867، 877، 880، 885، 886، 899، 913، 924، 925، 948، 955، 962، 963، 969، 974، 1002، 1110، 1015، 1024، 1026، 1028، 1041، 1049، 1050، 1051، 1052، 1059، 1062، 1065، 1080، 1086، 1092، 1097، 1098، 1099، 1262، 1303، 1307، 1370، 1372، 1373، 1377، 1415، 1627، 1670، 1674

رسول خدا (ص)- رسول اللّه (ص)

رسول زاده (آشفته)، جعفر 1475

رشتى، شيخ على 1187

رشدى العامل 649

رشيد 143، 261

رشيد الدين و طواط 715، 849

رضا شاه 727، 1223

رفعت، تقى 1140

رفيق، محمد 1061

رقيه (بنت على (ع)) 143

رقيه (س) 871، 883، 1119، 1217، 1303، 1440، 1487، 1596، 1660

ركن الدين مسعود 757

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1752

ركن منظر (پيروى)، حسينعلى 1183

رمله (بنت معاويه بن ابى سفيان) 400

روح الامين 767، 800، 805، 806، 815، 826، 840، 847، 879، 888، 907، 911، 932، 952، 965، 975، 1021، 1022، 1023، 1024، 1027، 1039، 1079، 1118، 1153، 1231، 1232، 1253، 1487

روح القدس 22، 267، 800

رودكى 715، 727، 740

رونق، ميرزا عبد اللّه 868

رهى معيرى 1348

رياضى يزدى، سيد محمد على 1174، 1367

«ز» زاده مرجانه- ابن مرجانه

زاهى، ابو القاسم 135

زبيده 92

زبير 25

زردشت 870

زركلى (صاحب الاعلام) 95

زركوب، صلاح الدين 759

زكريا (ع) 931، 970

زكى المحاسنى 588

زمان، حسين 1558

زمخشرى 15، 16، 17، 859

زواره اى، ميرزا صابر 823

زهرا (س) 73، 165، 176، 210، 211، 226، 273، 361، 435، 498، 504، 594، 619، 651، 655، 733، 739، 741، 750، 753، 755، 766، 771، 787، 800، 807، 817، 819، 828، 834، 838، 840، 841، 847، 849، 862، 864، 865، 866، 874، 875، 904، 913، 926، 931، 938، 942، 947، 948، 949، 956، 959، 962، 969، 993، 1002، 1015، 1022، 1028، 1030، 1032، 1041، 1052، 1064، 1083،

1101، 1128، 1154، 1177، 1178، 1179، 1198، 1200، 1210، 1212، 1217، 1219، 1220، 1223، 1226، 1230، 1235، 1242، 1248، 1273، 1286، 1292، 1302، 1307، 1339، 1340، 1342، 1348، 1350، 1370، 1376، 1388، 1415، 1450، 1483، 1489، 1495، 1518، 1526، 1548، 1561، 1597، 1614، 1621، 1629، 1652، 1657، 1666، 1667، 1673، 1688

زهير بن ابى سلمى 70

زهير بن قين 603، 604، 642

زياد بن حفصه 97

زياد بن عبيد 61، 102، 111، 203، 283، 409، 415، 717، 742، 808، 835، 841، 863، 876، 1315، 1318

زيد بن ارقم 555

زيد بن حارثه 1110

زيد بن خنيس 75

زيد بن سهل موصلى نحوى (مرزكه) 250

زيد بن على بن حسين (ع) 107، 124

زين الدّين (شهيد ثانى) 436

زين العابدين (ع)- امام سجاد (ع)

زين العباد 74، 598، 801، 839، 862، 863، 882، 900، 913، 937، 1020، 1047

زينب (س) 18، 41، 45، 65، 116، 117، 137، 179، 183، 190، 280، 334، 340، 347، 365، 379، 385، 408، 418، 465، 481، 510، 606، 613، 631، 632، 645، 646، 691، 732، 742، 743، 861، 863، 864، 870، 871، 882، 890، 894، 906، 911، 912، 913، 917، 925، 934، 939، 940، 941، 942، 946، 948، 949، 950، 960، 961، 962، 965، 985، 986، 987، 998، 1001، 1004، 1009، 1010، 1024، 1025، 1029، 1030، 1032، 1033، 1038، 1049، 1053، 1054، 1055، 1056، 1059، 1060، 1072، 1076، 1080، 1088، 1095، 1104، 1105، 1109، 1110، 1120، 1137، 1159، 1161، 1165، 1174، 1177، 1178، 1196، 1201، 1203، 1209، 1210، 1211، 1217، 1218، 1219، 1220، 1221، 1223، 1224، 1233، 1234، 1239، 1240، 1242، 1247، 1248، 1252، 1264، 1266، 1271، 1280، 1281، 1286، 1287، 1288، 1292، 1293،

1300، 1303، 1305، 1306، 1309، 1310، 1311، 1329، 1332، 1341، 1347، 1348، 1353، 1364، 1365، 1369، 1370، 1377، 1381، 1386، 1387، 1400، 1401، 1402، 1404، 1406، 1407، 1423، 1427، 1430، 1435، 1450، 1455، 1457، 1468، 1478، 1479، 1487، 1491، 1492، 1495، 1500، 1501، 1504، 1508، 1516، 1518، 1521، 1534، 1538، 1541، 1547، 1555، 1558، 1560، 1562، 1584، 1590، 1596، 1601، 1616، 1621، 1630، 1647، 1658، 1659، 1663، 1665، 1668، 1672، 1674، 1675، 1677، 1678، 1679، 1681، 1689

زيورى، ملا عباس 76، 535

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1753

«س» سازگار (ميثم)، غلامرضا 1350، 1302

ساعدى، شيخ باقر 1181

سالاروند، فاطمه 1679

سامانى، دهقان 1114

سامانى، عمان 722، 723، 1004، 1380

سامرى 927، 1048

سامى دهان 140

ساوجى، سلمان 715، 775، 776، 784، 794

سبزوارى، حميد (حسين ممتحنى) 717، 1142، 1225

سبكتكين 168

سبكى 356

سپهرى، سهراب 716، 1140، 1540

سپيد نامه، بهروز 1620

سجادى (حيرت)، سيد محمد باقر 1123

سحاب 1004

سخنيار، محمد جواد 1114

سخنيار- مسرور، حسين

سراج 1558

سربدارى، وجيه الدين مسعود 772

سردرودى (سالك)، احد 1649

سرمد، صادق 1142، 1163

سروى ها (سروى)، قاسم 1240، 1241

سعد الدوله يهودى 316

سعد بن عباد 244

سعدى شيرازى 715، 763، 765، 782، 786، 800، 837، 869، 939، 1041، 1064، 1128، 1181، 1208، 1293، 1332، 1348، 1563

سعيد بن جبير 17

سعيد بن هاشم خالدى 163، 174

سعيدى راد، عبد الرحيم 1645

سفّاح (ابو العباس) 84، 144

سفيان 650

سفيان بن عينيه 91

سفيان بن مصعب عبدى كوفى 34، 66

سفيان ثورى 17

سكاك، اسماعيل 1644

سكوت، ميرزا ابو القاسم 859

سكينه (س) 38، 42، 43، 364، 391، 407، 408، 414، 870، 871، 882، 917، 933، 940، 942، 948، 986، 991، 1018، 1025، 1038، 1051، 1053، 1054، 1102، 1104، 1106، 1109، 1116، 1119، 1121، 1161، 1195، 1271، 1272، 1303، 1334، 1351، 1401، 1405، 1440،

1455، 1483، 1674، 1696

سلطان حسين بايقرا 786، 794

سلطان سنجر 739، 740، 748

سلطان طوس 1314، 1317

سلطانعلى امام محمد باقر (ع) 1195

سلطان محمد خدابنده 772

سلطان محمد خوارزمشاه 759

سلطان ولد 759

سلطانى، شير على 1658

سلطان يعقوب آق قويونلو 792، 794

سلطانى كلهر، حسين قلى خان 1013

سلمان فارسى 17، 143، 595، 776، 1670

سليمان بن صرد خزاعى 63، 617، 618، 621

سليمان بن عبد الملك 70

سليمان بن قته 33، 64، 65، 448، 489، 501، 562، 598

سليمان ظاهر 574

سليمان (ع) 402، 1169، 1277، 1381

سماعه 66

سماوى، شيخ محمد 57، 76، 159، 175، 315، 416، 561

سمعانى 260

سمنانى، رفعت 1055

سمنانى، علاء الدين 765

سمنانى، محمد صادق- سمنانى، رفعت

سميعى، حسين 1085

سميه (مادر زياد) 51، 102، 109

سنان بن انس 331، 378، 387، 399، 454، 860، 863، 924، 929، 933، 938، 940، 952، 957، 966، 1023، 1096، 1104، 1112، 1146

سنايى، ابراهيم 1666

سنايى غزنوى 715، 721، 740، 741، 761، 763، 814

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1754

سنجرى، محمود 1672

سندباد 577

سندى بن شاهك 36، 149

سنگرى، محمد رضا 1496

سها (محى الدين محمد) 1022

سهرابى نژاد (م. پاييز)، محمد رضا 1482

سهروردى، شهاب الدين 761

سهروردى (شيخ اشراق) 291

سهيلى، مهدى 1494

سياره (آشفته)، قاسم 1222

سياره (پريش)، بهرام 1222، 1395

سياووش 1226، 1277

سيد ابو الحسن 586

سيد ابو بكر بن شهاب حضرمى 547

سيد احمد على خان 454

سيد الساجدين (ع)- امام سجاد (ع)

سيد الشهداء- حسين بن على (ع)

سيد بن طاووس- ابن طاووس

سيد حميرى 21، 34، 35، 83، 84، 86، 87

سيد رضى 27، 35، 127، 169، 194، 195، 196، 204، 207، 212، 230، 247، 248

سيد على ترك 537

سيّد فضل پاشا 547

سيد محسن اعرجى 498

سيد محسن امين 33، 253

سيد محمد ادهمى 516

سيد محمد باقر احسايى 594

سيد محمد (مجذوب) 1252

سيد مرتضى (علم الهدى) 27، 35، 127، 196،

212، 213، 216، 247، 283

سيد موسى سبط الشيخ (موسوى) 1086، 1090

سيد مهدى الأعرجى 555

سيده نفيسه 91

سيف الدوله 140

«ش» شافع 91

شاملو، حسن خان 827

شاه اسماعيل دوم 803

شاه اسماعيل صفوى 794، 796

شاه داعى شيرازى 782، 7863

شاهرخ 777

شاهرخ شاه 780

شاهرخى (جذبه)، محمود 717، 1225، 1252، 1255، 1464

شاهزاده محمد ولى ميرزا 933

شاه سلطان حسين صفوى 831، 837

شاه سليمان صفوى 831، 931

شاه شجاع 933

شاه طهماسب صفوى 800، 803

شاه عباس دوم 816، 825

شاه عباس صفوى 438، 814، 825، 831

شاه محمد شيرازى 833

شاه نعمت اللّه ولى 467، 777، 778، 780، 782

شب خيز قراملكى، عباس 1470، 1471

شبّر 187، 331

شبراوى (عبد اللّه) 456

شبّر، جواد 593

شبّر، عباس 586

شبسترى، شيخ محمود 777

شبير 187، 331، 1063

شجاع الدوله 853

شجاع الدوله ابو شجاع منوچهر بن شاوور 730

شجاع السلطنه 869

شداد 808، 1117

شرف الدّين، سيد عبد الحسين 583

شرف الدّين، سيد محمد رضا 583

شرمى، محمد 1155، 1156

شريبانى، فاضل 534

شريح قاضى 1458، 1660

شريعتمدارى 1354

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1755

شريعتى، محمد تقى 1287، 1401

شريعتى مزينانى، على 1287

شريف رضى- سيد رضى

شريف سعيدى، محمد 1665

شريف، على 1267، 1526

شريف، محمد 1267

شريف مرتضى- سيد مرتضى

شعيب (ع) 276

شفق، مجيد 1494، 1495

شفهينى، شيخ على 358

شفهينى، علاء الدين 297، 319

شفيعى، خليل 1594

شفيعى، سيد ضياء الدين 1615

شفيعى كدكنى، محمد رضا 1344

شكار سرى، حميد رضا 1637

شكر اللّه (ممدوح بيدل) 832

شكوهى 1160

شكوهى، هاشم 1284

شمر بن ذى الجوشن 85، 86، 179، 190، 324، 340، 365، 378، 391، 397، 407، 577، 603، 605، 609، 611، 620، 739، 742، 743، 744، 839، 913، 916، 924، 927، 937، 938، 940، 942، 952، 955، 963، 966، 1012، 1020، 1024، 1025، 1051، 1053، 1071، 1085، 1096، 1097، 1108، 1109، 1112، 1116، 1126، 1161، 1264، 1275، 1307، 1340، 1414، 1529

شمس الدين،

عبد الكريم 653

شمس الدين، محمد بن على بن ملك داد- شمس تبريزى

شمس الدّين، محمد على 662

شمس تبريزى 759

شمس كسمايى 1140

شمشاطى 27

شمعون يهودى 17

شوشترى، قاضى نور اللّه 87، 754

شهبازى، عبد الرضا 1661

شهربانو 39، 733، 742

شهرستانى، سيد هبة اللّه 567

شهرى، عباس 1173

شهيد بلخى 715

شهيدى، سيد جعفر 786، 1412

شيبانى، محمد بن حسن 91

شيخ ابراهيم حاريصى 463 دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1755 نمايه اشخاص ..... ص : 1741

خ ابو الفتوح رازى 869

شيخ ابو الفضل سرخسى 729

شيخ احمد الحسن 445

شيخ الشريعة 556، 562، 572

شيخ بهايى 427، 433، 434، 436، 438، 720، 936

شيخ جعفر آل محبوبه 672

شيخ حسن (بن شيخ جعفر صاحب كاشف الغطاء) 507

شيخ حسون عبد اللّه 532

شيخ حمّادى نوح 538

شيخ صدوق 23، 27، 168، 179

شيخ طوسى 17، 27، 212، 467، 595

شيخ عباس زغيب 529

شيخ عباس قمى 17، 35، 369، 803، 1167

شيخ عبد الحسين جواهر 540

شيخ عبد الرضا خطى 515

شيخ عبد اللّه يافعى 777

شيخ على رفيش 551

شيخ محمد بن خلفه 492

شيخ محمد نصّار 510

شيخ مرتضى انصارى 507، 1086

شيخ مرشد الدين ابو اسحاق بهرانى 782

شيخ مفيد 27، 35، 75، 159، 168، 194، 212، 283

شيخ موسى نحوى 1082

شيخ نصر اللّه مجلى 286

شيخ يزدى 506

شيدا، ميرزا عباس خان 1180، 1223

شيرازى، امير سيد محمد 784

شيرازى، رضا قلى خان 915

شيرازى، صدر الدين محمد 816

شيطان 151، 167، 257، 279، 289، 303، 406، 448، 449، 476، 477،

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1756

646، 1144، 1145، 1160، 1277، 1352، 1529، 1677

شيوا 1197

«ص» صابر عليشاه 1125

صاحب الامر (عج) 203، 237

صاحب بن عبّاد 164، 168

صاحبكارى (سهى)، ذبيح اللّه 833، 1298، 1623

صادقى (غلام)، محمد حسين 1550

صاعد اصفهانى، محمد على 1223

صاعدى خراسانى، محمد باقر 1623

صافى گلپايگانى، محسن 1518

صالح بن العرندس 297،

395، 403، 409

صالح (ع) 154

صالحى خمينى، حسن 1329

صالحى (صالح)، بهمن 1335

صامت بروجردى 1029، 1030، 1329

صباحى بيدگلى (كاشانى) 719، 737، 843، 849، 850، 945

صباحى، حاج سليمان 851

صبورى خراسانى 998

صبورى كاشانى 998، 1001، 1003

صخر بن عمرو بن شديد 327

صدر الدين كاظمى، سيد محمد صادق 76

صدر، سيد حسن 99، 561

صديقه (س)- فاطمه (س)

صرّ در (ابو منصور على بن حسن بن الفضل) 277

صغير اصفهانى، محمد حسين 1125، 1127

صغير (سعيد)، محمد رضا 1244، 1245

صفا، ذبيح اللّه 737، 803

صفار زاده، طاهره 1330، 1354

صفايى جندقى، احمد 720، 972

صفدى 278، 315، 356

صفوان بن ادريس مرسى 294

صفوى پور (قيصر)، سيد محمد حسن 1306

صفى على شاه 723، 979، 991، 1004

صلح خواه (خوشدل تهرانى)، على اكبر 1187، 1189

صميمى خلخالى، پاشا 1309

صنوبرى 127، 129

صنيعيان، اسد اللّه- صابر همدانى

صهاك 255

«ض» ضيايى، ناظم الملك 1058

«ط» طالقانى، سيد موسى 514

طالقانى، مرتضى 616

طاهر (ذى المناقب) 194

طاهرى (شهاب)، محمد 896

طايى شميرانى، مرتضى 1201، 1202

طبرستانى، آقا محمد طاهر 910

طبرسى 17

طبرسى، امين الدين 943

طبرى 34

طراز يزدى 852

طرب شيرازى 1022، 1023، 1025، 1143

طغاتيمور 772

طغرايى، قوام الدين 751

طلائع بن رزيك (ملك صالح) 127، 261، 268، 271، 274، 281، 282

طوسى غزالى، شيخ محى الدين 780

طوسى، محمد كاظم 1101، 1105

طوطى همدانى، ابو الحسن 1374

طه حسين 672

طهماسبى (فريد)، قادر 1478

طهمورثى، مجتبى 1614

«ظ» ظالم بن عمرو 61

ظفر خان (احسن) 825

ظهور عليشاه 1118

«ع» عابس بن ابى شبيب 1188، 1189، 1383، 1438، 1579

عادل الغضبان 591

عارف، ابو القاسم 716

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1757

عارف قزوينى 1055

عازر 1065

عاشق اصفهانى 837، 842

عاطفى، يد اللّه 1203، 1388

عالمتاج (ژاله) 1151

عاملى (امير)، امير 1555

عاملى، سيد محمد جواد 491

عاملى، شيخ ابراهيم 488

عاملى، شيخ حرّ 168، 369، 434، 442، 445

عاملى، شيخ صادق 499

عباس ابو الطوس 570

عباس بن عبد المطلب 25،

62، 109، 142، 1132

عباس (ع) 26، 44، 45، 56، 94، 120، 406، 410، 462، 532، 534، 572، 573، 596، 855، 856، 880، 887، 890، 894، 899، 900، 903، 908، 940، 966، 980، 981، 982، 983، 995، 1000، 1004، 1006، 1016، 1017، 1018، 1019، 1035، 1036، 1038، 1043، 1044، 1049، 1050، 1055، 1056، 1059، 1060، 1075، 1077، 1085، 1102، 1103، 1106، 1110، 1116، 1119، 1126، 1130، 1132، 1162، 1165، 1176، 1190، 1194، 1195، 1196، 1203، 1205، 1208، 1211، 1212، 1216، 1218، 1239، 1264، 1283، 1294، 1303، 1305، 1306، 1311، 1326، 1334، 1341، 1347، 1350، 1364، 1375، 1378، 1396، 1398، 1399، 1401، 1402، 1406، 1420، 1424، 1428، 1431، 1432، 1443، 1449، 1450، 1451، 1452، 1454، 1455، 1463، 1468، 1470، 1471، 1495، 1506، 1508، 1526، 1528، 1547، 1555، 1556، 1557، 1566، 1593، 1594، 1595، 1596، 1597، 1604، 1609، 1621، 1633، 1642، 1643، 1655، 1657، 1668، 1669، 1674، 1675، 1688، 1695

عباسقلى خان 827

عباس ميرزا 910

عباسى، مهدى 84، 98

عباسيه كهن، سيد محمد 1425

عبد الباقى عمرى فاروقى موصلى 506

عبد الرحمن الشرقاوى 629، 630، 631، 632

عبد الرحمن بن بديل 99

عبد الرحمن بن محمد علوى حسينى 547

عبد الرحمن بن ملجم مرادى (ابن ملجم) 1580

عبد الرحمن خان خاقان 813

عبد الرّحمن كتّانى 303

عبد السودانى 288

عبد الصمد بن فضل رقاشى 31

عبد العزيز الموافى 629

عبد العزيز بن يحيى جلودى 27، 179

عبد الغنى الحرّ 554

عبد الغنى (برادر محتشم) 803

عبد القادر رشيد الناصرى 575

عبد القيس 163، 179

عبد الكريم آل زرع 679

عبد اللّه ابن مصعب بن زبير 143

عبد اللّه بن احمد عتبى 732

عبد اللّه بن المعز 124

عبد اللّه بن بديل 99

عبد اللّه بن جعفر 41، 1221

عبد اللّه بن دعبل 101

عبد

اللّه بن زبير 39، 55، 57، 1256، 1257

عبد اللّه بن طاهر 100

عبد اللّه بن عباس- ابن عباس

عبد اللّه بن عبد المطلب 104

عبد اللّه بن عبيد اللّه بن عباس (ع) 94

عبد اللّه بن على (ع) 44، 85، 1085، 1102

عبد اللّه شويكى 452

عبد اللّه غنوى 65

عبد اللّه مأمون 98، 100، 143

عبد اللّه نعمة 634

عبد المسيح الانطاكى 546

عبد الملك بن مروان 51، 55، 1256، 1257

عبد المنعم الفرطوسى 594

عبد الهادى المخوضر 698

عبد الهادى شيرازى 554

عبود الاحمد النجفى 669

عبيد اللّه بن حرّ جعفى 34، 49، 53

عبيد اللّه بن زياد 717، 742، 807، 808، 834، 841، 844، 863، 866،

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1758

870، 909، 926، 934، 957، 1014، 1015، 1021، 1077، 1081، 1083، 1092، 1100، 1110، 1133، 1159، 1347

عبيد اللّه بن عباس (ع) 45، 94، 142، 1017

عثمان بن بديل 99

عثمان بن عفان 53، 245، 863

عثمان بن على (ع) 44، 1049

عجمى، محمد على 1506

عرب سرهنگى، منصوره 1686

عرب (فرد)، حاج اصغر 1208

عرفان 1004

عرفانى، كليم 1160

عريضى، على 547

عز الدين حسين 438

عزرائيل 926، 965

عزيزى، احمد 1527

عسيلى، حسين سليم 648

عصيانى (آينه)، مرتضى 1473

عطا 15

عطّار، سيد ابراهيم 494

عطّار، سيد احمد 270

عطار نيشابورى 27، 91، 715، 721، 740، 754، 755

عطوفى، مرجان 1434

عقبة بن سلم 84

عقبة بن عمرو السّهمى 33، 56

عقيل بن ابى طالب 34، 44، 46، 343، 596، 899

علائلى (حاج عثمان) 665

علا الدين اتسز خوارزمشاه 748، 749

علامه امينى 22، 66، 84، 168، 369، 445، 1216

علّامه بحر العلوم- بحر العلوم

علامه حائرى 1020

علامه حلّى 99

علامه سماوى- سماوى

علامه مجلسى 17

علامه، محمد 1311

علوان النصيراوى ابراهيم 602، 604، 605

على اصغر (ع) 42، 579، 598، 742، 855، 881، 900، 905، 906، 933، 937، 940، 941، 942، 961، 966، 1000، 1004، 1011، 1023، 1026،

1035، 1036، 1037، 1044، 1049، 1050، 1053، 1056، 1059، 1065، 1075، 1077، 1102، 1109، 1110، 1116، 1119، 1121، 1132، 1135، 1136، 1147، 1155، 1156، 1161، 1162، 1165، 1183، 1188، 1190، 1191، 1195، 1196، 1198، 1212، 1217، 1218، 1226، 1266، 1272، 1273، 1283، 1284، 1296، 1299، 1306، 1335، 1336، 1338، 1341، 1348، 1353، 1399، 1419، 1420، 1428، 1431، 1446، 1449، 1454، 1455، 1479، 1480، 1481، 1505، 1526، 1532، 1534، 1536، 1567، 1593، 1594، 1595، 1606، 1610، 1616، 1624، 1645، 1647، 1653، 1671، 1695

على اكبر (ع) 26، 855، 876، 877، 880، 882، 887، 890، 894، 898، 900، 902، 903، 906، 908، 926، 933، 937، 938، 939، 940، 941، 942، 954، 961، 962، 964، 966، 967، 983، 1000، 1001، 1004، 1006، 1007، 1008، 1011، 1018، 1022، 1025، 1027، 1028، 1030، 1035، 1036،، 1037، 1043، 1045، 1047، 1048، 1049، 1050، 1051، 1053، 1054، 1056، 1057، 1059، 1060، 1065، 1075، 1076، 1077، 1085، 1089، 1102، 1103، 1106، 1109، 1109، 1110، 1111، 1112، 1113، 1116، 1118، 1119، 1122، 1128، 1132، 1136، 1147، 1161، 1162، 1165، 1178، 1183، 1190، 1196، 1198، 1203، 1214، 1218، 1260، 1262، 1307، 1341، 1349، 1353، 1371، 1372، 1375، 1379، 1382، 1394، 1399، 1401، 1402، 1406، 1419، 1431، 1439، 1440، 1441، 1442، 1443، 1445، 1449، 1454، 1455، 1459، 1484، 1485، 1495، 1506، 1508، 1526، 1548، 1560، 1595، 1610، 1621، 1653، 1695

على بن ابراهيم 23

على بن الحسن 123

على بن الحسين (ع)- امام سجاد (ع)

على بن دعبل 101

على بن رزين 99

على بن عبد اللّه بن جعفر 41، 65

على بن محمّد بسامى (ابن بسام) 121

على بن محمد صوفى 179

على بن مقرّب

298، 303

على بن موسى الرضا (ع)- امام رضا (ع)

عليپور، محمد كاظم 1582

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1759

على جواد الطاهر 671

على قاضى نظام (اديب العلماء) 1263

على محمد حسن 655

عليّه (بنت مهدى عباسى) 144، 145

عماد الدين كاتب 287

عمارة يمنى 268، 281، 282

عمّار ياسر 1456

عمر بن خطّاب 42، 103، 105، 109، 215، 279، 332، 506، 1257

عمر بن سعد 42، 85، 86، 96، 113، 289، 352، 398، 488، 597، 605، 619، 620، 631، 742، 844، 866، 870، 887، 898، 928، 1014، 1015، 1016، 1056، 1092، 1095، 1104، 1115، 1133، 1188، 1236

عمرو بن سالم 22

عمرو بن عاص 742، 744

عمرو بن عبدود 187، 279

عمير بن جعفر 95

عمير بن مالك 60

عنترة 577

عنصرى 715، 739، 740، 825، 945

عنقا، ميرزا محمد حسين 939، 940، 941، 942، 1022، 1041

عوف ازدى 63

عوفى 732

عون بن عبد اللّه بن جعفر (ع) 41، 899، 906، 937، 1000، 1085، 1102، 1116، 1196، 1526

عياشى 27

عيساى مسيح- عيسى (ع) عيسى بن موسى 107

عيسى (ع) 276، 282، 311، 312، 400، 402، 508، 509، 638، 757، 770، 771، 805، 826، 845، 846، 849، 853، 861، 900، 901، 904، 911، 924، 926، 930، 932، 954، 959، 1022، 1033، 1048، 1065، 1079، 1081، 1098، 1110، 1114، 1202، 1214، 1232، 1342، 1370، 1371، 1398، 1413، 1456، 1471، 1475، 1488، 1591، 1625

«غ» غالب دهلوى 907، 908

غروى اصفهانى، حاج شيخ محمد حسين- كمپانى

غروى، حاج محمد اسماعيل 1073

غروى، حاج محمد حسن 1073

غفور زاده (شفق)، محمد جواد 1376

غفور زاده (طلايى)، احمد 1260

غلامحسين ميرزا 1045

غياث الدين محمد 775

غياث الدين محمد بن ملكشاه 746

غياث الدين محمد مير ميران 800

«ف» فائز باللّه (خليفه فاطمى) 268، 270

فاخر، محمد شعاع 638

فارابى 1091

فاريابى، ظهير 775، 784، 794

فاطمه

(بنت الحسين (ع)) 33، 60، 143، 183، 191، 347، 385، 386، 391، 870

فاطمه (بنت حسن بن احمد) 212

فاطمه دختر حسين بن ابى محمد (مادر سيد رضى و سيد مرتضى) 194

فاطمه (س) 15، 16، 17، 18، 33، 37، 40، 41، 44، 54، 67، 71، 81، 82، 92، 93، 96، 106، 109، 130، 131، 134، 137، 143، 159، 167، 171، 184، 187، 196، 199، 200، 202، 236، 237، 244، 264، 268، 269، 279، 281، 305، 316، 344، 366، 367، 384، 386، 393، 397، 400، 409، 421، 466، 470، 475، 476، 483، 484، 485، 491، 502، 516، 581، 591، 606، 635، 636، 642، 650، 738، 741، 755، 773، 782، 798، 801، 819، 822، 838، 839، 846، 855، 869، 870، 873، 882، 894، 899، 908، 912، 916، 922، 937، 957، 961، 1030، 1034، 1053، 1059، 1072، 1086، 1104، 1105، 1109، 1132، 1146، 1210، 1229، 1232، 1237، 1239، 1240، 1243، 1246، 1266، 1271، 1277، 1286، 1309، 1317، 1332، 1348، 1366، 1370، 1397، 1403، 1408، 1409، 1410، 1428، 1453، 1468، 1495، 1509، 1518، 1596، 1666، 1669، 1673، 1675، 1687

فاطمه كلابيه- ام البنين

فاطمى (طوفان)، سيد مهدى 1182

فتال نيشابورى 175

فتحعلى خان صبا 716، 719، 843، 851، 945، 998

فتحعلى شاه قاجار 851، 857، 896، 910، 931، 945، 1045

فخر الدين هند بن ابى الفياض زهيرى 291

فخر رازى 15، 17

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1760

فدايى مازندرانى 896، 901

فرات الأسدى 678

فرانتس فانون 1287

فراهانى، ميرزا حسين 1031

فراهانى، ميرزا محمد صادق 1031

فراهى كاشانى، عزيز اللّه 1190

فرج اللّه، شيخ محمد رضا 581

فرج اللّه، عبد المجيد 690

فرحات، محمد رضا 656

فرح بخش نيشابورى (ژوليده)، حسن 1353

فرخ، ركن الدين همايون 749

فرخزاد، فروغ 1473

فرخى

سيستانى 715، 739، 902، 945

فرخى يزدى 716

فردوسى 27، 715، 717، 727، 730

فرزدق 21، 35، 70، 72، 73، 74، 79، 718، 786

فرعون 338، 402، 508، 1063، 1634

فرغانى، سيف الدين 718، 723، 763

فروزانفر، بديع الزمان 1268

فرهاد 1077

فرهاد ميرزا 869

فرهادى بابادى، هرمز 1432

فرهنگ، ابو القاسم 885

فرهنگ شيرازى 859

فضائلى، حبيب اللّه 1209

فضل بن الحسن 94

فضل بن ربيع 135

فضل بن عباس بن ربيعه 59

فضل بن عباس بن عبد المطلب 104

فضل بن عباس بن عتبه 62

فضل بن محمد 120

فضولى بغدادى 796، 798، 799

فضّه 17

فضيل 598

فطرس 185، 1131، 1153، 1154، 1385، 1527

فقيه عادلى، على 451

فلاح عالمى، سيّد شريف 489

فواد كرمانى 1064، 1066

فولادى، حسين 1220، 1221

فياض 1199

فياض لاهيجى 816

فيروز كوهى (امير)، عبد الكريم 1140، 1167، 1243، 1472

فيض كاشانى، ملا محسن 16، 434، 816، 1448

فيضى، مصطفى 1526

«ق» قائم بامر اللّه 212

قاآنى 716، 719، 720، 723، 869، 870، 902

قابيل 577، 1456، 1457، 1494

قارى زاده (قارى)، محمود 1340

قارى، ملا محمد ابراهيم 909

قاسم بن هشام 281

قاسم بن يوسف 49

قاسم (ع) 855، 880، 889، 894، 899، 900، 923، 941، 966، 967، 1000، 1004، 1005، 1026، 1027، 1047، 1049، 1050، 1059، 1060، 1102، 1110، 1116، 1132، 1136، 1147، 1162، 1190، 1196، 1217، 1341، 1353، 1375، 1401، 1402، 1495، 1497، 1506، 1526، 1548، 1561، 1595، 1650، 1686

قاسميان (حامد)، خسرو 1523، 1525

قاسمى، سيد محمد ضياء 1685

قاضى سيرافى 194

قاضى عبد الجبّار 212

قاضى عبد العزيز بن برّاح طرابلى 212

قاضى نظام (قاضى)، مصطفى 1263، 1264، 1265

قانونى، سلطان سليمان خان 796

قاهر (خليفه عباسى) 159، 168

قثّم بن عباس 142

قدس مشهدى (قدسى)، غلامرضا 1247

قدسى، سيد فضل اللّه 1593

قدسى كرمانى، ميرزا فتح اللّه- فواد كرمانى

قرطبى 15

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1761

قزوه، عليرضا 1506، 1580

قزوينى، سيد احمد 972

قزوينى نجفى،

سيد صالح 533

قس بن ساعده ايادى 409

قشاقش، سيد حسن 560

قشقايى، جهانگير خان 1022، 1135

قطره 1004

قفطان، حسن 426

قفطان، شيخ ابراهيم 517

قفطان، شيخ حسن 504

قلزم 1004

قلم سياه، اكبر 1399

قمى، ميرزا محمد 995

قناد زاده، احمد 1346

قنبر 767

قوامى رازى 718، 751

قهرمان، محمد 1623

قيس (مجنون) 1459

قيصر 199

«ك» كارل، الكسيس 1287

كاشانى، آخوند ملا محمد 1020، 1022

كاشانى، كليم 716، 1118

كاشف الغطا، شيخ احمد 581

كاشف الغطا، شيخ جعفر 27، 498، 500، 507

كاشف الغطا، شيخ على 500

كاشف الغطا، شيخ محمد 534

كاشف الغطا، محمد حسين 566

كاشفرى، سعد الدين 786

كاشى، ملا حسن 803

كاظم زاده عطوفى، مجتبى 143

كاظمى، امين 490

كاظمى، محمد كاظم 1567، 1573، 1616، 1634

كافى، غلامرضا 1650، 1658

كاكايى، عبد الجبار 1591

كامل سليمان 626

كبريايى همدانى، سيد مير آقا- مفتون همدانى

كبه، شيخ محمد حسن 532

كتابخوان، آقا محمد على 824

كجورى، شيخ عبد النبى 1167

كربلايى، محمد تقى 1185

كرد على 589

كرمانشاهى، مهدى بيك 1187

كرمانشاهى، ميرزا احمد 1013

كرمانى، شيخ رحمة اللّه 512

كرمى، احمد 1187

كرمى، حميد 1575

كروندى اصفهانى، سيد محمد كاظم 1143

كرونى، هاشم 1695

كريم خانى، حاج محمد 892

كسايى مروزى 27، 715، 717، 732، 733، 734

كشاجم، ابو الفتح 127، 129، 149

كشّى (صاحب رجال) 66

كعب بن زهير 22

كفعمى، شيخ ابراهيم 427

كلئوپاترا 691

كلينى 27، 66

كمال الدين اسماعيل 715، 757، 775، 895، 794

كمال الدين حسين خوارزمى 790

كمال الدين شافعى 305

كمال پور (كمال)، احمد 1199، 1200، 1623

كمال زين الدين 1206

كمپانى 1073

كميت 21، 24، 34، 35، 75، 76، 77، 78، 79، 717

كميل بن زياد 1020

كوّاز شيخ صالح (ابو المهدى) 508

كوروش 1164

كوكبانى، امير حسين 450

كى منش (مشفق كاشانى)، عباس 717، 1160، 1228، 1239، 1243، 1252، 1464

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1762

كيهان 1004

«گ» گازارى، حاج شيخ محمد باقر 1131

گاندى 19

گرامى اقليدى، ابو القاسم 1305

گرگانى، ابو القاسم 745

گلدسته، محمد رضا 1687

گلدون، رمضانعلى

1577

گلستانه، ميرزا عبد الحسين 939

گلشن، ميرزا محمد على 869

گلمرادى، شريفعلى 1342

گودرزى، يد اللّه 1671

گيلانى، شيخ زاهد 832

«ل» لاهوتى، ابو القاسم 1140

لاهوتى (صفا)، حسين 1251

لبيد بن ربيعه عامرى 409

لطف اللهى، رضا 1594

ليلا (س) 916، 940، 941، 942، 962، 967، 1001، 1006، 1007، 1043، 1045، 1049، 1076، 1127، 1136، 1146، 1178، 1211، 1300، 1391، 1440، 1610

ليلى (بنت حابس) 70

ليلى (ثمامه) بنت سهيل بن عامر 44

لؤى 517

«م» ماسينيون، لويى 1287

مالق بن طوق ثعلبى 100

مالك ابن انس 91

مالك اشتر 1456

مالك بن حنظل 60

مالك نسر 1024

مامقانى، شيخ حسن 551

متنبّى 140، 159، 194، 247، 671

متوكل (خليفه عباسى) 98، 120، 121، 144، 483

مجاهدى (پروانه)، محمد على 1380، 1475، 1656، 1694

مجتبى (ع)- امام حسن (ع)

مجتهد، ميرزا اسد اللّه 1113

محبت، محمد جواد 1388

محب على خان ناظم الملك 1058

محبوب، محمد جعفر 1045

محبون جندقى، اسد اللّه 972

محتشم السلطنه 727

محتشم كاشانى (محتشم) 716، 719، 722، 803، 804، 808، 809، 816، 843، 859، 972، 1031، 1077، 1237، 1238، 1596، 1650

محدث قمى- شيخ عباس قمى

محدثى، جواد 717، 1484

محدثى خراسانى، حسن 1680

محدثى خراسانى، زهرا 1680

محدثى خراسانى، مصطفى 1567، 1573

محسن ابو الحب 32، 530، 686

محسن فرج 453

محقق ترمذى، برهان الدين 759

محقق (م. آتش)، جواد 1490

محقق، مهدى 1412

محمد احمد القابسى 696

محمد اعظم بن اورنگ زيپ 832

محمد الماغوط 695

محمد امين 98

محمد باقر بن پنجشنبه 1029

محمد بن ادريس شافعى 35، 91، 92

محمد بن الحسن بن زين الدّين 436

محمد بن بديل 99

محمد بن حنفيه 84، 1257، 1417

محمد بن عبد اللّه بن جعفر (ع) 41، 906

محمد بن عبد اللّه بن سعد نحوى 247

محمد بن عبد اللّه عثمانى 143

محمد بن عقيل علوى 547

محمد بن عمران 212

محمد بن مكّى (شهيد اول) 319

محمد بن منور 729

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد

زاده ،ج 2،ص:1763

محمد بن هاشم خالدى 174

محمد حسين الجباوى 551

محمد حسين خان عندليب 945

محمد شاه قاجار 852، 869، 873، 896، 910، 998، 1151

محمد (ص) 222، 268، 269، 273، 275، 276، 278، 279، 291، 300، 301، 338، 344، 352، 365، 366، 367، 383، 401، 405، 420، 421، 484، 567، 594، 642

محمد (ص) 728، 730، 737، 738، 755، 773، 846، 963، 1114، 1203، 1243، 1261، 1348، 1402، 1407، 1408، 1409، 1439، 1441، 1454، 1656، 1488، 1550

محمد كامل شعيب العاملى 536

محمد هاشم عطيه 582

محمدى (آزرده)، عباسعلى 1283

محمدى، جلال 1632

محمدى (نيكو)، محمد رضا 1566

محمود الحبوبى 585

محمود خان ملك الشعرا 716، 945

محمود غزنوى 168، 464، 727، 736، 762

محيط 1004

محيط قمى 995

مختار ثقفى 39، 53، 618، 619، 855، 1013، 1257

مختار علوى 287

مخزومى عاملى، شيخ ابراهيم 507

مدرس اصفهانى بيد آبادى 1047

مدين الموسوى 671

مذنب (جمالى)، محمد خليل 1271، 1276، 1594

مرادى رود پشتى، مجيد 1664

مرادى، غلامرضا 1434

مرام، قاسم 1602

مرتضى (ع) 167، 396، 432، 444، 513، 557، 732، 733، 734، 739، 741، 743، 750، 752، 763، 768، 770، 772، 778، 795، 797، 798، 801، 805، 815، 817، 822، 826، 835، 839، 842، 846، 855، 857، 896، 898، 900، 901، 918، 919، 946، 969، 1032، 1035، 1040، 1043، 1052، 1059، 1065، 1086، 1121، 1128، 1132، 1206، 1209، 1225، 1231، 1240، 1302، 1309، 1346، 1397، 1465، 1518، 1580، 1596

مرجانه 870

مردانى، محمد على 717، 1210) 1283، 1306، 1329، 1393

مردانى (ناصر)، نصر اللّه 717، 1142، 1430، 1523

مرزبانى 57، 121

مروان بن حكم 45، 51، 166، 202، 283، 734، 770، 1315، 1318

مروان حمار 84

مره بن منقذ العبدى 933، 1018، 1262

مريم (س) 82، 263، 901، 1022، 1033، 1053، 1065، 1110، 1177، 1242، 1342،

1675

مزارى، عبد العلى 1665

مستضئى (خليفه عباسى) 288

مستعد خان 825

مستعصم (خليفه عباسى) 309

مستعين (خليفه عباسى) 734

مستنصر باللّه (خليفه فاطمى) 253

مسرور، حسين 1114

مسعود بن ابراهيم غزنوى 740

مسعود سعد سلمان 715، 939

مسعود غزنوى 736

مسگر، ميرزا حسين 1195

مسلم بن خالد زنجى 91

مسلم بن عقبه 39، 1256

مسلم بن عقيل (ع) 57، 351، 485، 610، 611، 631، 801، 926، 1000، 1013، 1014، 1034، 1083، 1174، 1220، 1257، 1444، 1466، 1467، 1548، 1551، 1561، 1602، 1603، 1651

مسلم بن وليد (صريع الغوانى) 100

مسيح (ع)- عيسى (ع)

مشجرى (محبوب)، احمد 1346، 1347

مشعشعى، سيد على خان 429، 442

مشكين 1160

مصطفوى، اكبر 1646

مصطفى جمال الدّين 670

مصطفى جواد 584 دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1763 نمايه اشخاص ..... ص : 1741

طفى (ص) 732، 738، 739، 741، 743، 750، 751، 752، 753، 758، 761، 763، 766، 768، 771، 772، 773، 776، 778، 779، 782، 783،

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1764

801، 805، 808، 815، 817، 818، 822، 826، 831، 836، 838، 839، 840، 841، 842، 849، 851، 857، 860، 861، 866، 881، 882، 886، 896، 898، 911، 914، 916، 949، 954، 963، 964، 983، 1001، 1003، 1015، 1016، 1018، 1020، 1023، 1031، 1032، 1035، 1040، 1052، 1056، 1057، 1059، 1086، 1088، 1093، 1099، 1102، 1136، 1209، 1213، 1222، 1225، 1231، 1237، 1238، 1239، 1257، 1310، 1457، 1555، 1600

مصطفى نعمة السبيتى 697

مصعب بن زبير 53، 55، 1257

مصفّا، امير بانو 1167

مطر احمد 622

مطر شيخ عبد الحسين 592

مطر شيخ مهدى 592

مظفر الدّين شاه قاجار 537

مظفّر النوّاب 681

مظفرى ساوجى، مهدى 1691

معاذ بن جبل 97

معاويه بن ابى سفيان 22، 31، 53، 75، 78، 167، 327، 409، 415، 608، 650، 750، 869، 1013، 1256، 1257، 1315،

1318، 1407

معتصم (خليفه عباسى) 98، 734

معتمد الدوله 857

معروف عبد المجيد 691

معروف كرخى 777

معز الدين ملكشاه بن آلب ارسلان 739

معقل بن قيس 97

معلم دامغانى، محمد على 1142، 1456

معلمى، حبيب اللّه 1246

معيط 115

مغامس بن داغر 298، 416، 419، 421، 422

مغربى تبريزى، شمس الدين محمد شيرين 825

مغنيه، شيخ خليل 571

مغنيه، محمد جواد 99

مفتون همدانى 1115

مقتدر (خليفه عباسى) 121، 159

مقصود بيك مهردار 784

مقوقس 840

مكرمه 15

مكّيه 70

ملا حبيب شريف 1267

ملك الشعرا بهار 716، 998، 1082، 1185

ملك عادل (پسر ملك صالح) 270

ملك معز الدين 772

ممقانى، شيخ عبد اللّه 581

منذر ثورى 16

منزوى، حسين 1421

منشى، حسينعلى 1128، 1129

منشى، ميرزا حسين على 1346

منصور بن بسّام بغدادى 127

منصور حلّاج 1161، 1668

منصور دوانقى 84، 98، 107، 143، 144، 868

منصور نمرى 34، 35، 89

منصورى (عاشق)، حيدر 1480

منطقى ذاكرى 715

منوچهرى دامغانى 715، 945

منورى، هادى 1606

منير الخبّاز 688

موافق 1135

موافق عليشاه- موافق

موسوى آرانى، سيد شهاب 1243، 1346

موسوى، ابو احمد 212

موسوى، سيد رحمت 1436، 1664

موسوى، سيّد معتوق 441

موسوى گرمارودى، سيد على 717، 1140، 1142، 1354

موسوى، مير حسين 1354

موسى الزين شراره 624

موسى بيدج 1513

موسى كليم اللّه (ع) 89، 131، 187، 276، 279، 311، 312، 402، 508، 509، 526، 562، 566، 648، 739، 745، 762، 778، 795، 834، 853، 860، 863، 869، 870، 882، 900، 901، 904، 926، 932، 960، 961، 969، 1033، 1063، 1065، 1069، 1079، 1098، 1114، 1127، 1147، 1172، 1174، 1181، 1184، 1206، 1313، 1317، 1323، 1328، 1371، 1431، 1456،

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1765

1471، 1488، 1603

موفق شورچه، مرضيه 1683

مولانا حسامى واعظ 784

مولوى (مولانا) 27، 715، 721، 759، 939، 1107، 1348، 1566

مويد، سيد رضا 1369، 1372

مهدى الفلوجى 552

مهران، احمد 1449

مهرداد اوستا 717، 1142، 1243، 1256، 1367، 1464، 1534

مهلب بن ابى

صفر، 157

ميبدى 16، 17

ميثم تمّار 1465

ميرزاى شيرازى 572

مير باذل (منصور)، سيد على 1510

مير جعفرى (حامى)، سيد رضا 1348، 1349

مير جعفرى، سيد اكبر 1660

مير حسينى هروى 777

ميرزا ابو القاسم قائم مقام 1031، 1151

ميرزا ابو القاسم محمد نصير 1022

ميرزا جهانگير خان محبى ناظم الملك- ضيايى، ناظم الملك

ميرزا حسين (رونقعلى كرمانى) 1252

ميرزا حيدر على ثريا 995

ميرزا زاده، نعمت 1324، 1326

ميرزا شاهزاده فاضل (برادر امام هشتم (ع)) 800

ميرزا عبد الرحمن 1082

ميرزا عبد الرحيم افسر 1022

ميرزا محمد على 915

ميرزا محمود طبيب (حكيم) 859، 885، 921، 926

مير سيد على اكبر نعمت اللهى- موافق

مير شكاك (بيدل)، يوسفعلى 1534، 1548

مير عبد اللّه (پدر شاه نعمت اللّه) 777

مير محمد باقر داماد 816

ميسون 167، 582

ميكائيل 185، 263، 311، 413، 1174

مينوى، مجتبى 751، 1268

«ن» ناجى الحرز 677

ناجى خميّس حلّى 549

نادر شاه افشار 720، 833، 837، 1091

ناشى صغير 159

ناصح 1243، 1263، 1285

ناصر الدوله 140

ناصر الدوله ابراهيم 164

ناصر الدين شاه قاجار 857، 869، 896، 902، 910، 921، 933، 939

ناصر خسرو قباديانى 27، 715، 718، 732، 737

ناصرى، سادات 803

ناظر زاده كرمانى، احمد 1192، 1194

ناظمى، سيد قاسم 1652

نبى اللّه (ص) 68، 462، 559، 756، 771، 773، 805، 806، 807، 813، 815، 822، 838، 845، 851، 853، 860، 864، 868، 875، 882، 898، 903، 910، 913، 922، 923، 937، 942، 943، 947، 949، 950، 953، 957، 969، 977، 1001، 1016، 1024، 1025، 1039، 1048، 1051، 1054، 1060، 1070، 1076، 1087، 1088، 1089، 1090، 1095، 1099، 1168

نبى زاده (ه ن. خزر)، سيد هاشم 1429

نثله 477

نثيله 142

نجاتى، پروانه 1650، 1658

نجفى، شيخ محمد حسن 540

نجفى، شيخ محمد طه 540

نجفى، ميرزا محمد حسن 1020

نجمه (س) 1162

نرون 625

نزار سنبل 637

نزار قبانى 635

نسّابه، ابو القاسم 213

نساء، زيبا

1506

نسيم شمال 716، 970

نشاط اصفهانى 716، 720، 857

نصر الدين ابى رشيد 751

نصر اللّه بيگ خان صوبه دار اگره 907

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1766

نصر بن سيّار 107

نصر بن عاصم بصرى 61

نصر، سيد حسين 1064

نصر الدين بن ابى الرشيد عبد الجليل بن الحسين القزوينى 751

نظافت يزدى، مجيد 1567، 1573

نظامى عروضى 727

نظامى گنجوى 715، 765، 782، 786، 800، 1348، 1423

نظيرى نيشابورى 716، 719، 813، 1160

نعمان بن بشير 609

نعمان بن منذر 371

نفيسه (مادر شيخ عبد اللّه علائلى) 665

نفيسى، سعيد 749، 1173، 1268

نگارنده، عبد العلى 1149

نمرود 530، 808، 900، 957، 959، 981، 1117، 1290، 1431

نواب رامپور 907

نواب رضوى (راضى)، سيد محمد رضا 892

نوايى بروجردى 1029

نوح بن منصور 732

نوح (ع) 143، 150، 162، 276، 402، 447، 748، 826، 838، 860، 863، 922، 936، 961، 962، 965، 1023، 1058، 1065، 1079، 1095، 1114، 1457، 1473، 1488، 1527، 1535، 1538، 1603، 1604، 1625، 1685

نورايى اراكى، خداداد 1279، 1281

نوربخش، مرتضى 1589

نور محمد 1061

نوروز على (فاضل بسطامى) 943

نوشتكين 287

نويد 1199

نياز اصفهانى (جوشقانى) 931

نيسان 1004

نيك طلب، بابك 1631

نيك طلب (ياور)، احمد 1302، 1303

نيما يوشيج 716، 1140، 1335

«و» واثق (خليفه عباسى) 98

واجد على شاه 907

وارسته 1448

واعظ قزوينى 827، 1579

واعظ كاشفى، حسين 796

واعظ، محمد باقر 943

واعظى، كاظم 1339

واقع طلب (نهيب)، جليل 1458

وحشى بافقى 716، 800، 802، 859، 1270

وحيدى، سيميندخت 717، 1293، 1393، 1668

وسمقى، صديقه 1563

وصال شيرازى 716، 719، 720، 723، 859، 864، 865، 885، 915، 921، 1039

وفائى شوشترى 1029

وفاى شيرازى، ميرزا ابو القاسم 486

وفايى، حسين 1198

وقار شيرازى 803، 859

وكيلى (آهى)، عبد الحسين 1153

وليد 650

وليد بن عبد الملك 62، 78، 127، 717

وليد بن يزيد 84

«ه» هابيل 577، 964، 966، 1456، 1457، 1494

هاتف اصفهانى 716، 837، 843

هاجر (س) 508، 1427،

1428، 1675

هادى (خليفه عباسى) 84، 98، 107

هارون الرشيد 34، 84، 89، 91، 92، 98، 100، 113، 129، 149

هارون (ع) 89، 131، 187، 279، 762

هاشم (جد رسول اللّه (ص)) 60، 591، 607

هاشمى، سيد محمد 1130

هاشمى، محمد تقى جمال الدين 616

هاشمى، نيره سادات 1682

هانى بن عروه 57، 58، 59، 352، 1091

هپوا وبريو 575

هجر، عباسعلى 1282

هدايت، رضا قلى خان 716، 730، 745، 851، 910، 914، 915، 921

هراتى، سلمان 1142، 1540، 1615

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1767

هرقل 199

هشام بن حكم 35

هشام بن عبد الملك 72، 73، 76، 84، 371، 657، 786

هلاكو 577

هماى شيرازى 915، 916، 918، 939، 1022، 1041

همايى (سنا)، جلال الدين 1143، 1146، 1147، 1180، 1268

همدانى، آقا رضا 534، 540، 542، 562

همدانى، صابر 1118، 1119، 1120، 1121

همدانى، ياور 1306

هند 101، 109، 167، 380، 869، 873، 1029

هندى، سيد رضا 555، 557

هندى، سيد محمد 561

هنر جندقى 892

هوشمند، على 1635

«ى» ياسرى (چمن)، محمد رضا 1285، 1286

ياقوت حموى 91، 113، 135، 250، 260، 275، 287

يحيى بن حكم 51

يحيى بن زيد شهيد 107

يحيى بن عبد اللّه 107

يحيى بن عبد اللّه بن حسن 143

يحيى بن محمد بن على 144

يحيى (ع) 845، 846، 856، 861، 893، 901، 931، 952، 964، 968

يحيى عبد الامير الشّامى 683

يزدان پناه، رضا 1530

يزدانى (فرزند وصال) 859

يزدى، جيجون 933، 935

يزدى، شيخ على 1143

يزدى، محمد ميرزا 933

يزيد بن زياد (ابن مفرّغ) 84

يزيد بن عمر بن هبيره (هبيرى) 144

يزيد بن معاويه 25، 31، 39، 40، 41، 43، 51، 55، 75، 79، 87، 199، 203، 248، 277، 283، 301، 326، 331، 332، 373، 380، 398، 400، 406، 408، 409، 414، 415، 472، 484، 495، 523، 526، 577، 578، 582، 584، 585، 597، 603، 605،

608، 609، 631، 632، 644، 645، 646، 649، 650، 652، 657، 666، 670، 721، 733، 734، 742، 744، 748، 752، 758، 761، 790، 794، 808، 826، 827، 828، 848، 863، 864، 870، 883، 886، 893، 896، 904، 909، 911، 918، 919، 927، 937، 962، 971، 992، 998، 1024، 1025، 1030، 1033، 1038، 1057، 1063، 1081، 1089، 1097، 1099، 1100، 1145، 1159، 1188، 1190، 1191، 1221، 1226، 1236، 1252، 1256، 1260، 1280، 1292، 1310، 1315، 1318، 1348، 1353، 1355، 1358، 1359، 1367، 1377، 1387، 1407، 1410، 1426، 1623، 1624، 1660، 1677

يزيد بن وليد 84

يعقوب (ع) 402، 418، 446، 826، 842، 863، 864، 913، 932، 965، 1030، 1076، 1199، 1212، 1509

يغماى جندقى 716، 720، 873، 874، 875، 876، 893، 972

يغمايى، حبيب 1113، 1140

يقين البصرى 676

يوسف الخال 695

يوسف الصائغ 680

يوسف (ع) 418، 446، 741، 746، 760، 781، 835، 847، 855، 856، 860، 863، 864، 865، 904، 909، 913، 931، 932، 936، 952، 956، 962، 965، 968، 976، 998، 1003، 1031، 1033، 1066، 1074، 1075، 1076، 1108، 1199، 1212، 1378، 1484، 1509، 1548

يوشع بن نون 312

يونس (ع) 276، 447، 960، 1066، 1346، 1471، 1527

نمايه اماكن جغرافيايى

«آ» آبادان 1594، 1628

آباده 1577

آب پخشان 855

آذربايجان 98، 270، 715، 730، 761، 765، 794، 824، 945، 951، 1632

آذربايجان شرقى 1652

آرامگاه بابا طاهر عريان 1115

آرامگاه حافظ 1043

آران 1243

آزادگان گرمسار 1684

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1768

آستان قدس رضوى 943، 1082، 1176

آسياى صغير 736، 737، 763

آشمسيان سادات 1210

آفريقا 624، 1563

آفريقاى جنوبى 1598

آق سرا 763

آلمان 553، 1061، 1472

آمريكا 1330

آمودريا 107

آموزشگاه پست و تلگراف 1324

«الف» اباطح 266

ابيورد 729، 792

احلاف 581

احمد آباد گجرات 813

اداره ثبت احوال 1198

اداره فرهنگ و ارشاد اسلامى

لرستان 1582

اداره كل دادگسترى خراسان 1376

اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامى 1376

اراك 1031 1210

ارامكو 679

اربل 316

اردستان 369

اردستان 1492

اردكان 1307

اردهال 1348

ارس 1471

ارم 393، 808، 841

ارمنستان 736

ارمنيه 270

اروميه 824، 1646

ازبكستان 763، 832

ازنا 1679

اسپانيا 550

استانبول 547

اسرائيل 635

اسفراين 780، 1538

اسلامبول 933

اسوان 100

اشبيليه 157

اصطهبان 1271

اصفهان 164، 168، 169، 433، 438، 464، 467، 739، 757، 761، 765، 803، 814، 816، 825، 831، 833، 837، 855، 857، 902، 910، 915، 931، 939، 979، 995، 1004، 1020، 1022، 1039، 1041، 1047، 1073، 1091، 1114، 1125، 1131، 1135، 1143، 1149، 1174، 1180، 1187، 1206، 1223، 1244، 1260، 1306، 1399، 1419، 1423، 1434، 1453، 1473، 1478، 1505، 1626، 1645

اعزاز 251

اعظميه 516، 569

افرينه 1661

افغانستان 107، 740، 832، 1506، 1593، 1625، 1634، 1665، 1685

الاحساء 677

الازهر 665

الانبار 649

الجزاير 157

الجيش 637

الدريكيش 655

الدلالتون 629

السيدة زينب 631

الشتر لرستان 1582

الشرقيه 536

العمارة 602

القصابين 647

الكفل 545

المبرّز 677

المجمع العربى 584

المكتبة الأدبيه 678

الميتو 1665

المؤتمر الاسلامى العام 566

المؤمنين 670

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1769

ام القرى 504

امامزاده عبد اللّه شهر رى 1118

انامق 745

انجمن آثار و مفاخر فرهنگى 1412

انجمن ابو الفقراء 939، 1041

انجمن ادبى ارشاد 1555

انجمن ادبى استان فارس 1677

انجمن ادبى اصفهان 1114، 1180

انجمن ادبى ايران 1243، 1263، 1285، 1534

انجمن ادبى ايوانكى 1684

انجمن ادبى باران 1695

انجمن ادبى برازجان 1462

انجمن ادبى پانزده خرداد 1243، 1475

انجمن ادبى تبريز 1470

انجمن ادبى تهران 1085

انجمن ادبى حافظ 1438

انجمن ادبى حرم (حضرت معصومه (س) 1676

انجمن ادبى حلال مشكلات على (ع) 1263

انجمن ادبى خمين 1530

انجمن ادبى دانشگاه بجنورد 1668

انجمن ادبى دريا 1668

انجمن ادبى دلگشاى شيراز 1695

انجمن ادبى دوستداران حافظ 1335

انجمن ادبى سخن 1267

انجمن ادبى سروش خمينى شهر 1626

انجمن ادبى شاعران انقلاب اسلامى 1271، 1438، 1602

انجمن ادبى شعر جوان خراسان 1668

انجمن ادبى صبا 1128، 1346، 1448، 1475،

1505، 1526

انجمن ادبى صباى كاشان 1340

انجمن ادبى عارف بجنوردى 1668

انجمن ادبى فردوس 1247

انجمن ادبى فرهنگستان ايران 1176

انجمن ادبى قم 1197، 1380

انجمن ادبى كمال 1206، 1223، 1260

انجمن ادبى گرمسار 1684

انجمن ادبى محيط 1380، 1656

انجمن ادبى مرحوم سرگرد نگارنده 1284

انجمن استاد شهريار 1470

انجمن خوشنويسان اصفهان 1209

انجمن شاعران ايران 1587

انجمن شاعران جوان 1695

انجمن شعراى اصفهان 1041

انجمن شعر پروين اعتصامى 1658

انجمن شعر جهاد دانشگاهى فارس 1650

انجمن شعر و ادب گرمسار 1686

انجمن شعر و قصه قم 1676

انجمن شيدا 1041

انجمن شيوا 1473

انجمن عشيق 1223

انجمن فرهنگى- هنرى فرزانگان 1434

انجمن نغمه سرايان مذهبى 1210، 1283، 1329، 1350

اندلس 157، 294

انديمشك 1461

انطاكيه 546

انگلستان 1061، 1163، 1287

انگليس 553، 580

اورازان 1514

اهواز 84، 100، 252، 495، 538، 637، 1432، 1496، 1530، 1666

ايران 168، 237، 316، 369، 433، 438، 445، 464، 467، 537، 572، 656، 572، 684، 717، 730، 732، 736، 751، 813، 824، 833، 855، 873، 933، 1061، 1085، 1091، 1149، 1204، 1210، 1213، 1223، 1287، 1335، 1506، 1593، 1632، 1634، 1665، 1685

ايلام 1620 1663، 1591

ايوان كربلا 1150

ايوانكى 1686

«ب» باب ابرز بغداد 288

باب الصغير 488

بابان 868

بابل 276

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1770

بابل 1269

باختران 1203

باخمرى 106، 107

بادية الشام 140

باغ ارم 1092

بافق 800

بجنورد 1668

بحرين 433، 434، 464، 1091

بدخشان 736

بدساس 648

برازجان 1462

برس 369

برقه 157

بروجرد 467، 1029، 1256، 1671

بروجن 1681

بريتيش ميوزيوم لندن 751

بصره 27، 61، 70، 84، 97، 100، 107، 577، 586، 761، 676

بطحاء 70، 73، 786، 787، 797، 844، 847، 879، 895، 919، 1002، 1064

بعلبك 438- 539

بغداد 35، 84، 91، 100، 121، 135، 159، 170، 175، 183، 193، 194، 196، 205، 212، 213، 247، 260، 275، 278، 286، 287، 288، 291، 309، 310، 316، 401، 439، 466، 493، 494، 533، 535، 545،

567، 569، 575، 582، 583، 584، 680، 681، 718، 736، 765، 775، 816، 1023، 1058، 1063، 1269

بقعه امام زاده احمد 1022

بقعه خواجه نظام الدين اوليا 907

بقيع 45، 107، 158، 164، 169، 170، 233، 807، 925، 956، 1235، 1619، 1673، 1680

بكر 260

بكوشك 1306

بلاد حضرموت 547

بلخ 107، 736، 740، 748، 749، 759، 1593

بلد الامين 444

بلندى هاى جولان 658

بم 1252

بمبئى 369، 921، 933

بنارس 833

بنت جبيل 624، 627، 683

بندر انزلى 1425، 1450

بندر ديّر 1635

بن گشت خرم بيد 1577

بنياد ايران شناسى استان قزوين 1579

بنياد فرهنگ ايران 1344

بوشهر 1043، 1503، 1635

بوقبيس 787

بولاق 157

بهبهان 1658

بهرام 767

بهسود 1685

بهشت زهرا 1203

بهشت عدل 220

بيت 787

بيت الحزن 779

بيت الحكمة 129

بيت الصنم 1077

بيت اللّه الحرام 843، 1076

بيت المقدس 547

بيت عتيق 461

بيت ياحون 662

بيدآباد 855

بيدگل 843

بيرجند 1131، 1645

بيروت 140، 157، 369، 560، 665، 689، 1143

بين النهرين 970، 1047، 1149، 1204، 1252

«پ» پاريس 575، 584

پاز 727

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1771

پاكستان غربى 1061

پروين 767

پژوهشگاه فرهنگ و انديشه اسلامى 1568

پشتكوه لرستان 1548

«ت» تاجيكستان 832، 1506، 1538، 1580

تبريز 572، 763، 765، 792، 816، 825، 831، 951، 968، 1038، 1045، 1072، 1157، 1158، 1216، 1295، 1328، 1380، 1464، 1470، 1632، 1649، 1652

تبنين 463، 627

تربت حيدريه 1106، 1242، 1298، 1339، 1344

تربت زهرا 1300

تربت عباس 1268

تربيت معلم شهيد ثانى 1694

تركستان 772

تركستان چين 832

تركيه 763، 796، 1490

ترمذ 748

تريم 547

تسنيم 875، 1033، 1034، 1107، 1152، 1200

تكريت 53

تكيه 896

تكيه لسان الغيب 1143

تكيه مير تخت فولاد 939

تلاوك 896

تل تنگ اللّه اكبر 765

تنگه ى احد 1688

تنور خولى 916، 937، 1029

توران 907

تونس 157، 696

تويسركان 1013

تهامه 281، 282

تهران 19، 535، 727، 786، 852، 857، 869، 902، 910، 921، 939، 945، 970، 979، 995، 1029، 1031، 1038، 1045، 1055، 1085، 1086، 1114، 1118، 1130، 1143،

1151، 1157، 1160، 1163، 1167، 1176، 1181، 1182، 1185، 1187، 1192، 1196، 1198، 1203، 1209، 1216، 1243، 1251، 1256، 1256، 1256، 1263، 1266، 1270، 1285، 1293، 1302، 1306، 1307، 1332، 1334، 1335، 1340، 1350، 1390، 1393، 1399، 1412، 1421، 1427، 1430، 1449، 1461، 1472، 1473، 1475، 1482، 1494، 1505، 1506، 1513، 1519، 1534، 1552، 1554، 1558، 1560، 1563، 1566، 1568، 1575، 1587، 1591، 1614، 1615، 1622، 1631، 1637، 1646، 1649، 1672، 1682، 1684، 1690، 1694

تيسفون 187

«ث» ثريا 804

«ج» جابان 291

جاغورى 1665

جاوه 547

جبل عامل 436، 438، 445، 451، 463، 488، 491، 507، 560

جده 681

جزيره ى ابن عمر 260

جزيرة العرب 736

جزين 607

جمرات 104

جمهورى آذربايجان 1632

جنت 155، 206، 231، 248، 409، 590، 674، 756، 770، 793، 826، 841، 898، 904، 905، 941، 942، 1040، 1065، 1066، 1085، 1094، 1098، 1131، 1153، 1168، 1169، 1177، 1247، 1261، 1263، 1278، 1351، 1376، 1632

جندق 893، 972

جندق بيابانك 873

جنوب عراق 581، 684

جنوب لبنان 499، 527، 536، 468، 658، 662

جوزا 746

جوزجان 106، 107

جوزجانان 736

جوشقان 931

جوين 772

جهرم 1293، 1677

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1772

جيحون 748، 793، 807، 809، 866، 925، 959، 974، 1089، 1303، 1333، 1471،

جيرون 370

جيكور 577

«چ» چاه بدر 477

چاه كوفه 1456

چشمه حيوان 904

چهار محال بختيارى 1004

چين 738، 746، 767، 783، 849، 918، 941، 1025

«ح» حائر حسينى 1106

حاروف 664

حاريص 463

حجاز 55، 108، 228، 282، 434، 467، 477، 547، 612، 739، 765، 766، 768، 861، 887، 893، 919، 926، 953، 955، 961، 975، 979، 998، 1001، 1020، 1022، 1034، 1048، 1050، 1073، 1074، 1077، 1080، 1093، 1100، 1109، 1110، 1112، 1144، 1146، 1190، 1256، 1305، 1425، 1581

حجر 787

حجر اسماعيل 145، 177، 327، 538، 542

حجر الاسود

71، 72، 786، 1359 دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1772 نمايه اماكن جغرافيايى ..... ص : 1767

يز 956

حرم 786، 787

حرم احمد بن موسى (شاهچراغ) 434

حرم (حسينى) سيد الشهدا 347، 464

حرم حضرت على بن موسى الرضا 438

حرم حيدر (ع) 552

حرم شريف امام على (ع) 489

حسينيه 853

حسينيه ارشاد 1287، 1412

حسينيه امام باره 853

حصارك كرج 1663

حصن كيفا 260

حطيم 158، 294، 542، 787، 867

حل 787

حلب 129، 140، 167، 247، 251، 252، 291، 347، 369، 395، 416، 492، 501، 516، 518، 532، 534، 535، 538، 543، 545، 549، 736، 759، 777، 780

حمّان كوفه 124

حماة 95، 247

حمص 95، 140

حنيف 787

حوزه علميه قم 1380

حوزه علميه كاشان 1448

حوزه علميه كربلا 1086

حوزه علميه مشهد 1101، 1598

حوزه علميه نجف 638، 1086

حوزه هنرى اهواز 1667

حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى 1210، 1343، 1393، 1478، 1500، 1560، 1575، 1579، 1635، 1685

حوزه علميه دمشق 690

حوض كوثر 124، 147، 181، 263، 338، 482

حومين 648

حويزه 442

حيدر آباد 547

«خ» خابران 729

خاك سينا 516

خالديّه 163، 174

خانه فاطمه (س) 1290

خانه كعبه 72، 177، 186، 232، 266، 272، 383، 436، 526، 544، 574، 592، 668

خاوه (قريه) 1348

ختا 941، 1028

خرابه ى شام (ويرانه ى شام) 883، 1026، 1125، 1300، 1380، 1588، خور 873

خراسان 55، 157، 168، 277، 715، 729، 730، 736، 739، 740، 745، 746، 765، 772، 786، 792، 803، 792، 837، 869، 998، 1045، 1106، 1114، 1149، 1176، 1198، 1298، 1344، 1376، 1552، 1623، 1689

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1773

خرجرد جام 786

خرم آباد 1582، 1661

خزر 115

خضيرات 508

خلجستان 1198

خلخال 1342

خليج عدن 64

خمين 1210، 1329، 1333، 1530

خمينى شهر 1419، 1473، 1626

خوارزم 278، 748

خوارزم تركستان 910

خوسف 784

خيبر 745

خيف 92، 104

«د» دار الادب السلامى 678

دار الاماره 1112، 1448، 1615

دار الخلافة

309

دار الرياسة 824

دار السلام 779

دار السلطنة 833

دار الشفا 797، 853

دار العلم 212

دار العلوم 582

دار العودة 689

دار الفنون 910

دار الكتب المصريه 277

دار المعلمين 582

دار المعلمين العاليه 680

دامغان 910، 1456

دانشسراى شيراز 1462

دانشكده ادبيات مشهد 1287

دانشكده اسلامى عباسى 601

دانشكده الشرقيه 553

دانشكده الهيات مشهد 1240

دانشكده پزشكى تهران 1176

دانشكده پليس 1348

دانشكده فنى قاهره 655

دانشكده قانون بغداد 676

دانشكده حقوق 569

دانشگاه آزاد اسلامى 164

دانشگاه آزاد اسلامى تاكستان 1655، 1678

دانشگاه آزاد اسلامى مشهد 1538

دانشگاه آزاد شيراز 1602

دانشگاه آل البيت 569

دانشگاه آيوا 1330

دانشگاه اصفهان 1429، 1626

دانشگاه الزهراء مشهد 1538

دانشگاه امام صادق (ع) 691

دانشگاه بغداد 649، 670

دانشگاه بوشهر 1462

دانشگاه بين المللى آمريكا 1344

دانشگاه بين المللى انگليس 1344

دانشگاه پيام نور ساوه 1691

دانشگاه پيام نور شيراز 1503

دانشگاه تبريز 1450، 1622، 1652

دانشگاه تربيت مدرس 691، 1521

دانشگاه تربيت معلم اراك 1594

دانشگاه تربيت معلم تهران 1488

دانشگاه تهران 1082، 1143، 1173، 1174، 1192، 1228، 1267، 1309، 1344، 1412، 1425، 1436، 1449، 1453، 1456، 1464، 1496، 1510، 1531، 1563، 1579، 1587، 1591، 1600، 1660، 1615، 1671، 1672، 1681

دانشگاه روم 691

دانشگاه سمنان 1686

دانشگاه سنت جوزف 647

دانشگاه سوربن 584، 1287

دانشگاه سويس 691

دانشگاه شهيد بهشتى اصفهان 1521

دانشگاه شهيد بهشتى تهران 1568، 1625، 1637، 1676، 1677

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1774

دانشگاه شهيد چمران اهواز 1496، 1645، 1663

دانشگاه شيخ بهايى 1423

دانشگاه شيراز 1462، 1523، 1550، 1578، 1646، 1650، 1658

دانشگاه عربى بيروت 660

دانشگاه علامه طباطبايى 1558، 1566، 1620

دانشگاه علمى كاربردى مشهد 1538

دانشگاه علوم اسلامى رضوى 1593، 1598

دانشگاه علوم پزشكى شيراز 1524، 1578

دانشگاه علوم پزشكى قزوين 1579

دانشگاه علوم پزشكى لرستان 1661

دانشگاه فانسان 681

دانشگاه فردوسى 1567

دانشگاه قاهره 588، 600

دانشگاه قزوين 1644

دانشگاه كابل 832

دانشگاه كمبريج 553

دانشگاه گرگان 1606

دانشگاه گيلان 1436

دانشگاه لاهور 1143

دانشگاه لبنان 648

دانشگاه مازندران 1625

دانشگاه مشهد 1287، 1344، 1628

دانشگاه مونيخ

553، 1061

دانشگاه ويتزدر ژوهانسبورگ (آفريقاى جنوبى) 1598

دانشگاه يسوعى 607، 683

دبيرستان المدرسة العلويه 562

دبيرستان دار الفنون 1566

دبيرستان علوى 1354

دجله 316، 738، 795، 817، 873، 875، 925، 959، 978، 1089، 1111، 1205، 1237، 1268، 1293، 1303، 1306، 1460، 1471، 1491، 1578، 1594، 1594، 1595

دجيل 504

در خيبر 312

دريه 169

دزفول 1204، 1488، 1496، 1521، 1645

دشت نينوا 158

دكن 547، 780، 825

دليجان 1348

دمشق 52، 64، 84، 100، 129، 247، 305، 356، 370، 488، 584، 588، 635، 717، 742، 759، 992، 1097، 1321، 1673

دودانگه 896

دورق 495

دورود 1530

دولت اباد 1298

دهاقان 1222، 1681

دهلى 780، 832، 833، 907

دير 909، 916، 962، 1052، 1673

دير نصارى 1217

«ذ» ذو حسم 611

ذى الكفل 545

ذى سلم 389

«ر» رامپور 907

رامح 835

رامهرمز 1246

رأس الحسين 113، 138، 631، 681، 682، 696

ربذه 1496، 1497، 1499

رشاف 648

رشت 970، 1085، 1259، 1335، 1429، 1457، 1510

رضوان شهر 1309

رقه 89، 129

ركن 787، 867، 918، 923

ركن حطيم 327، 574

ركن يمانى 1078

رميله 84

رود اترك 1683

رود پشت رشت 1664

رودخانه بطاح 1312، 1315

رود كارون 1159، 1280، 1471

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1775

روسيه 1038

روم 115، 266، 783، 849، 1002

رى، ملك رى 57، 100، 169، 398، 775، 844، 866، 869، 955، 1092

«ز» زاب بزرگ 316

زاب كوچك 316

زاغ آباد (قريه) 1260

زاه 135

زبيد 281

زحل 235

زرقان فارس 1550

زمزم 73، 145، 158، 294، 403، 538، 542، 574، 787، 904، 936، 1098، 1204، 1218، 1238، 1374، 1427، 1428، 1470، 1472، 1473، 1624، 1669، 1675

زمين باديه 904، 1028، 1050

زنجان 1390، 1421، 1500

زندان باستيل 575

زنگبار 547، 1002، 1052

زواره 823، 1660

«س» سادة 534

سارى 896

سازمان تبليغات اسلامى مشهد 1567، 1598

سازمان فرهنگ و ارتباطات اسلامى 1580

سازمان فرهنگى و هنرى شهردارى تهران 1587

سامان 1004

سامرا 170، 439، 557

ساوجبلاغ 1031

ساوه 775، 1691

سبزوار 772، 1225، 1287

ستاره زحل 340

ستاره مريخ

324

سجستان 736

سده 902

سراب آذربايجان 1484

سرانديب 1127

سربند اراك 1279

سر پل ذهاب 1527، 1612

سرخس 729، 740

سرد رود 1649

سرطان 281

سعى 788، 798، 918، 936

سقيفه بنى ساعده 158، 272، 481، 1413

سلسبيل 806، 917، 975، 1032، 1034، 1088، 1153، 1439، 1687

سلسبيل (تهران) 1513

سلميه 95

سماوه 561

سمرقند 842

سمنان 1031، 1055، 1686

سميرم 1209

سميرم سفلى 1423

سناباد 1023

سند 738

سنگاپور 547

سنگان (بخش كن) 1285

سنندج 1123

سوئد 1665

سودان 736

سوريه 546، 562، 565، 572، 580، 588، 635، 647، 672، 681، 690، 736

سيالكوت 553، 1061

سيرجان 1330

سيستان و بلوچستان 1478

سينا (صحرا- وادى) 658، 936، 943، 1092، 1094

«ش» شارف 640

شاطى 428

شام 33، 39، 41، 42، 52، 55، 72، 84، 97، 117، 121، 149، 228، 287، 356، 392، 398، 479، 513، 547، 562، 650، 677، 736، 786، 806، 844، 847، 848، 849، 856، 862، 863، 864، 867، 870، 1102، 1105، 1111،

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1776

1125، 874، 875، 883، 886، 890، 894، 911، 913، 917، 923، 927، 929، 937، 938، 948، 949، 951، 952، 953، 955، 956، 961، 962، 977، 985، 986، 992، 998، 1000، 1001، 1002، 1014، 1022، 1023، 1024، 1025، 1029، 1037، 1052، 1053، 1057، 1060، 1063، 1074، 1081، 1089، 1098، 1100، 1146، 1177، 1199، 1211، 1235، 1240، 1248، 1252، 1292، 1300، 1307، 1353، 1369، 1378، 1410، 1421، 1467، 1487، 1494، 1495، 1500، 1536، 1580، 1581، 1596، 1620، 1659، 1673، 1679، 1687

شامات 737، 949

شاه جهان آباد هند 832

شاه چراغ 885

شاياخ 755

شبانكاره 777

شبه جزيره عربستان 168

شبه قاره هند 832

شبه قاره هندوستان 1061

شرق ايران 718، 727

شط العرب 638

شقراء 562

شمال آفريقا 672

شمال عراق 260

شميرانات 1445

شوراى شعر وزارت ارشاد اسلامى 1210، 1225، 1251، 1256، 1332، 1393، 1458

شوش 100، 101، 1496

شهر بابك كرمان 1650

شهر رى 1163،

1305، 1374، 1682

شهرضا 1222، 1395

شهركرد 1020، 1666

شيراز 252، 434، 464، 765، 782، 792، 794، 816، 851، 859، 869، 878، 885، 910، 915، 979، 1022، 1039، 1043، 1114، 1183، 1187، 1205، 1208، 1267، 1282، 1438، 1480، 1594، 1602، 1673، 1682، 1695

«ص» صحراى تتار 919

صحراى جحفه 1317

صحن حضرت معصومه (س) 283

صحن مرتضوى 497، 504، 518

صفا 73، 145، 177، 263، 266، 294، 403، 788، 798، 900، 918، 936، 1027، 1076، 1080، 1098، 1158، 1175، 1196، 1204، 1320، 1427، 1434، 1688

صفى آباد قزوين 827

صفين 258

صور 571

صومعه سرا 1429، 1436

صيدا 534، 536، 571، 601

«ط» طائف 467، 1065، 1124، 1257

طالقان 168

طبرستان 98، 194، 212، 782

طرابلس 736

طرطوس 655

طرقبه 936

طف 41، 42، 44، 51، 55، 59، 60، 65، 82، 84، 123، 132، 170، 173، 190، 204، 210، 213، 217، 224، 233، 234، 240، 260، 264، 272، 289، 719، 816، 892

طف 1252

طنزّه 260

طور سينا 426، 455، 792، 1174، 1313، 1317، 1328، 1468، 1488، 1567، 1127

طوس 87، 107، 115، 116، 170، 182، 439، 717، 727، 730، 746، 791، 953، 1023، 1269

طوى 526

طيّبه 100، 106، 488، 499، 507، 787

طيردبا 571

«ع» عبرتا 121

عتبات عاليات 461، 816

عدن 281، 547

عراق 55، 121، 124، 137، 140، 149، 228، 272، 287، 316، 434،

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1777

436، 445، 462، 464، 466، 467، 477، 491، 498، 500، 510، 539، 542، 560، 561، 572، 584، 602، 609، 610، 611، 612، 622، 649، 456، 670، 677، 678، 680، 681، 761، 787، 825، 737، 861، 873، 877، 919، 926، 945، 953، 955، 975، 1001، 1020، 1034، 1047، 1048، 1073، 1074، 1077، 1100، 1144، 1158، 1256، 1580، 1581

عربستان 467، 737

عرفات 73، 102، 104، 787، 1098

عروس

الشام 949

عذيب هجانات 612

عسقلان 91، 949

عظيم آباد هند 832

عقير 427، 428

علقمه 158، 266، 572، 1159، 1218، 1294، 1311، 1334، 1350، 1463، 1475، 1483، 1504، 1509، 1517، 1607، 1609، 1616، 1630، 1636، 1642، 1643، 1650، 1658، 1678

عماره 586

عمان 84، 980

عنبران 936

عواصم 121

عيترون 560، 571

عيوق 804

«غ» غار ثور 1456

غاضريات 429

غاضريه 337، 428، 533

غرناطه 1063

غرى 266، 311

غزنه 717

غزنين 727، 740

غزّه 91

«ف» فارس 55، 61، 232، 237، 252، 765، 777، 921، 1043، 1293، 1658، 1670

فاز 727

فتلان 736

فخ 106، 107

فدك 349، 476، 1451

فرات: 53، 66، 73، 106، 107، 108، 116، 117، 119، 129، 132، 138، 173، 220، 223، 224، 258، 259، 262، 264، 266، 268، 270، 272، 273، 280، 301، 321، 330، 331، 335، 337، 338، 360، 363، 367، 387، 395، 397، 406، 409، 410، 411، 415، 418، 428، 453، 465، 480، 483، 492، 510، 541، 555، 561، 573، 579، 583، 596، 605، 609، 610، 641، 651، 652، 654، 687، 719، 742، 753، 775، 776، 787، 813، 829، 831، 860، 866، 871، 876، 913، 916، 922، 925، 959، 966، 972، 1003، 1027، 1028، 1034، 1053، 1078، 1100، 1103، 1104، 1113، 1119، 1126، 1130، 1131، 1154، 1159، 1177، 1183، 1205، 1211، 1212، 1218، 1235، 1237، 1268، 1278، 1279، 1280، 1458، 1463، 1465، 1471، 1491، 1497، 1504، 1505، 1508، 1513، 1514، 1527، 1529، 1534، 1595، 1597، 1603، 1607، 1608، 1609، 1614، 1620، 1625، 1628، 1630، 1633: 1655، 1656، 1657، 1660، 1664، 1669، 1672، 1688

فراخ سراى 416

فراشبند فارس 1523

فرانسه 536، 567، 611، 624، 1185، 1287، 1309

فردوس 813، 905، 917

فرغانه 763

فرهنگستان زبان و ادب فارسى 1412

فرهنگسراى ولا 1681

فريومد 772

فسا 464

فسطاط 92

فلسطين 149، 527، 617،

664، 689، 691، 736

فيحاء 551

فين 1448

فين اليگودرز 1283

«ق» قادسيه 612

قاف 789، 795، 940، 958، 967

قاهره 157، 270، 550، 591، 665، 691

قباديان 736

قبر امام حسين (ع) 121، 127، 140، 426، 666، 1612

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1778

قبر رسول اللّه (ص) 106

قبر رقيه 1487

قبرستان معلّى 436

قبر شيخ طوسى 468

قبله 1098

قبه، گنبد خضرا 746، 809

قدس 566، 691، 839، 840، 841، 1564

قرافه 271، 277، 299

قراملك 1470

قرطبه 157

قرقان تپه 1506

قروه 1563

قريه مشغرى 445

قزوين 464، 1412، 1555، 1579، 1644، 1655، 1678

قصر ابن زياد 1159

قصر شيرين 1614

قطيف 464، 637، 679، 688

قلعه اموى 749

قلعه خيبر 239، 258، 745، 886

قم 100، 114، 249، 283، 535، 637، 688، 816، 844، 896، 995، 1058، 1086، 1153، 1182، 1197، 1198، 1220، 1270، 1305، 1307، 1354، 1380، 1448، 1475، 1484، 1518، 1568، 1576، 1600، 1612، 1656، 1660، 1665، 1671، 1676، 1694

قمشه 1091

قنسرين 121، 167

قوچان 1367

قونيه 759

قهستان 784

قيروان 736

«ك» كابل 825، 832

كاخ دمشق 1290

كاخ يزيد 1240، 1353، 1401، 1645

كازرگاه 735

كازرون 1430

كاشان 800، 803، 816، 843، 851، 931، 945، 998، 1040، 1114، 1128، 1155، 1190، 1195، 1214، 1228، 1243، 1251، 1261، 1267، 1323، 1332، 1340، 1346، 1348، 1427، 1448، 1475، 1505، 1508، 1526

كاشانك نياوران 1201

كاشغر 736

كاظمين 107، 366، 489، 501، 542، 1073، 1269

كاظميه 493، 501

كانون پرورش فكرى كودكان و نوجوانان 1631

كانون شعر سحر 1579

كاهك مزينان 1287

كتابخانه سماوى 561

كتابخانه مجلس سنا 1344

كتابخانه وزيرى 1399

كتابفروشى فروغى 1472

كدكن 754، 1344

كربلا- اكثر صفحات

كرج 1589

كرخ بغداد 84، 212، 287

كردستان 868، 1123

كردستان تركيه 260

كردستان عراق 868

كرمان 464، 765، 777، 782، 800، 933، 979، 1064، 1130، 1252

كرمانشاه 1013، 1038، 1085، 1203، 1388، 1620

كشمير 825، 1061

كشورهاى اسلامى 627

كشورهاى خليج 600

كعبه 739، 767، 768، 770، 787، 789، 792، 793،

798، 825، 835، 860، 867، 879، 893، 894، 896، 897، 900، 918، 936، 937، 968، 1027، 1033، 1065، 1076، 1077، 1078، 1079، 1080، 1092، 1098، 1158، 1170، 1175، 1181، 1212، 1218، 1220، 1247، 1249، 1253، 1255، 1256، 1290، 1302، 1304، 1305، 1307، 1317، 1319، 1320، 1345، 1427، 1436، 1447، 1471، 1472، 1486، 1536، 1559، 1567، 1590، 1608، 1609، 1624، 1673، 1687، 1688

كلجى ادرمان (قريه) 1123

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1779

كميابت پاكستان 824

كنشت 1673

كنعان 962، 964، 983، 1033، 1076، 1131

كنگان 1503

كوپا 1114

كوثر 738، 794، 860، 862، 875، 881، 898، 900، 911، 913، 1032، 1036، 1085، 1099، 1127، 1152، 1153، 1195، 1200، 1211، 1238، 1244، 1247، 1263، 1266، 1370، 1374، 1439، 1470، 1484، 1488، 1505، 1548، 1552، 1653، 1673، 1675

كوفان 239

كوفه 37، 39، 40، 42، 46، 53، 57، 66، 70، 73، 75، 83، 84، 99، 106، 107، 164، 169، 266، 341، 360، 369، 473، 478، 479، 513، 561، 612، 617، 787، 806، 846، 848، 849، 856، 863، 867، 1102، 1110، 1111، 1112، 1121، 1125، 880، 881، 883، 887، 904، 916، 926، 937، 946، 955، 974، 977، 986، 1023، 1026، 1029، 1034، 1035، 1037، 1050، 1052، 1060، 1083، 1089، 1100، 1146، 1174، 1177، 1211، 1235، 1240، 1248، 1257، 1280، 1300، 1353، 1369، 1378، 1401، 1410، 1427، 1448، 1462، 1467، 1477، 1500، 1506، 1536، 1541، 1548، 1550، 1551، 1561، 1562، 1580، 1581، 1588، 1602، 1603، 1629، 1630، 1634، 1655، 1673، 1681، 1687، 1688، 1689، 1690، 1691

كوه البرز 1065

كوه حرا 1319

كوهدشت 1661

كوهرنگ 1432

كوه سيد حسن 1064

كوه سينا 15

كوه طور 961، 968، 969، 1094

كويت 622

كوير مركزى ايران 873

كهف 258

«گ» گازران اراك

1031

گتوند شوشتر 1531

گراش (فارس) 1600

گرگان 168، 1687

گرمسار 1580

گنبد خضرا 217

گورستان شيخان سنندج 1123

گيلان 833، 1309، 1335، 1458، 1540

«ل» لاذقيه 565

لار 1004

لامرد 1673

لاهور 553، 1061

لاهيجان 816، 833، 1519

لبنان 463، 498، 536، 550، 560، 562، 565، 572، 574، 601، 607، 614، 625، 626، 627، 634، 640، 647، 648، 656، 662، 664، 672، 683، 1563

لكنهو 824، 832، 953

لملوم 510

لندن 622، 1330

لنگرود 1519، 1589، 1676

«م» ماحوز 464

ماريه (دشت ماريه) 1145، 1165، 1243، 1251، 1254، 1341، 1348، 1376

مازندران 736، 896، 1540

مالمير (قريه) 1279

ماله 547

ماوراء النهر 763

ماهان 777

مجدل سلم 653

مجلس شوراى اسلامى 1500

مجلس شوراى ملى 1163

مجلس عالى آداب و فنون مصر 591

مجلس مصر 660

مجلس يزيد 43، 51، 883، 1040، 1060

مجمع اخوى دمشق 574، 580

مجمع علمى 580

محتشم (محله) 803

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1780

محراب كوفه 1182

محله سربرج يزد 800

محله شاه آباد تهران 979

محله كارپرداز 316

مدارس 688

مداين 309، 1257، 1269

مدرسه آمريكا 601

مدرسه اتخاد 1123

مدرسه احمديه 1123

مدرسه المقاصد الاسلاميه 536

مدرسه جعفريه 648

مدرسه جويا 626

مدرسه حقايق 1143

مدرسه خان يزد 1252

مدرسه دار الفنون تبريز 1045

مدرسه علميه نيم آورد 1143

مدرسه علويه 585

مدرسه قدسيه 1143

مدرسه قضايى قم 1580

مدرسه كلدانيان 1123

مدرسه كليميان 1123

مدرسه محسنيه 562

مدرسه ميرزا جعفر 445

مدرسه نظميه مشهد 1199

مدينه 31، 34، 39، 41، 42، 43، 44، 45، 46، 51، 52، 91، 100، 106، 107، 137، 158، 169، 183، 223، 439، 457، 547، 584، 609، 619، 630، 640، 717، 722، 742، 787، 805، 807، 883، 912، 242، 945، 954، 1013، 1023، 1025، 1030، 1034، 1043، 1052، 1059، 1144، 1159، 1210، 1232، 1234، 1257، 1272، 1290، 1307، 1376، 1378، 1401، 1402، 1404، 1406، 1410، 1427، 1453، 1501، 1563، 1580، 1581، 1673، 1674، 1675

مراغه 761، 1464

مرجعيون 653

مرزدشت تنكابن 1540

مرسين 591

مرغاب 107

مرقد

حضرت معصومه 1086

مرقد شريف حسينى 483

مرقد شيرخدا 954

مرقد مطهّر حضرت رضا (ع) 1305

مركز ايران 715

مركز خلافت عباسى 718

مرو 100، 732، 740، 748

مروه 73، 177، 266، 788، 798، 882، 900، 936، 1158، 1175، 1204، 1320، 1434، 1611

مريخ 835

مزار پيامبر 1301

مزار حضرت خديجه (س) 436

مزار زينب (س) 1487

مزار شيخان قم 995

مزار قتلگاه مشهد 369

مسجد 52، 75، 82، 104، 144، 236، 279، 420، 464، 467، 691، 909

مسجد الاقصى 1098، 1333، 1552

مسجد الحرام 104

مسجد النّبى 52

مسجد پيامبر 1290

مسجد جامع سامان 1004

مسجد شام 1098

مسجد كوفه 75

مسكر 1038

مشترى 767

مشعر (الحرام) 1065، 1204، 1320، 1537

مشهد 438، 445، 467، 727، 936، 943، 979، 998، 1023، 1072، 1082، 1091، 1131، 1101، 1106، 1149، 1155، 1199، 1240، 1247، 1268، 1277، 1284، 1285، 1298، 1324، 1344، 1354، 1369، 1376، 1538، 1568، 1593، 1598، 1606، 1615، 1622، 1625، 1634، 1668، 1680، 1682، 1683

مشهد حسين 813

مصر 55، 91، 92، 100، 139، 157، 252، 253، 261، 268، 270، 281، 288، 398، 457، 460، 547، 550، 565، 580، 584، 588، 591، 718، 736،

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1781

737، 765، 826، 840، 1066، 1075، 1132

معرة النعمان 247، 248، 356 دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1781 نمايه اماكن جغرافيايى ..... ص : 1767

رب 100، 584

مغرب آفريقا 157

مغرب عربى 696

مقابر قريش 135، 159، 286

مقام (ابراهيم) 788، 867، 918، 923

مقبره تخت فولاد 1041

مقبره شيخ بهايى 936

مكتبة طاهريه 84

مكه 15، 42، 55، 73، 87، 91، 107، 281، 294، 305، 403، 426، 436، 455، 461، 467، 494، 504، 542، 547، 609، 616، 638، 640

مكه 777، 787، 927، 936، 1065، 1078، 1106، 1124، 1159، 1249، 1256، 1290، 1317، 1453، 1467، 1580

منا 1174، 1175، 1218، 1292، 1305،

1320، 1328، 1342، 1368، 1427، 1537

منادى كربلا 552

منزل بنى مقاتل 53

منزلگاه تنعيم 70

منزلگاه شراف 611

منطقه شرقى 717

منى 24، 73، 76، 92، 102، 327، 887، 893، 896، 897، 900، 936، 954، 961، 1065، 1080، 1098، 1102

موصل 140، 144، 163، 291، 316، 506

مهديه 157

مهنه 729

ميافارقين 260

ميانه 1478

ميبد يزد 1577

ميدان قصر 1658

ميقات مسلخ 266

ميهنه 729

«ن» نائين 852

ناصريه 575

ناودان 788

ناهض 92

نبطيه 601، 634، 653، 660

نجران 263، 733

نجف 107، 119، 169، 183، 311، 312، 439، 462، 464، 467، 468، 489، 491، 492، 495، 497، 498، 500، 501، 504، 507، 508، 511، 514، 517، 518، 532، 533، 537، 538، 539، 540، 542، 543، 549، 551، 554، 555، 556، 557، 559، 561، 562، 566، 567، 570، 571، 572، 580، 585، 590، 594، 600، 616، 634، 637، 656، 664، 669، 670، 671، 688، 792، 793، 862، 909، 951، 954، 1004، 1020، 1030، 1073، 1086، 1131، 1252، 1252

نخجوان 730، 1073

نطنز 1324

نوبه 736

نيشابور 98، 135، 164، 305، 717، 735، 736، 739، 740، 754، 1314، 1317، 1344

نيل 805، 866، 926، 957، 959، 1034، 1065، 1079، 1103، 1456، 1488

نينوا 81، 82، 114، 115، 252، 269، 879، 882، 887، 895، 919، 942، 958، 961، 975، 977، 979، 1002، 1016، 1020، 1025، 1026، 1043، 1080، 1115، 1124، 1158، 1196، 1205، 1229، 1233، 1238، 1239، 1240، 1246، 1255، 1280، 1282، 1292، 1293، 1294، 1303، 1305، 1309، 1311، 1328، 1339، 1368، 1372، 1376، 1281، 1386، 1431، 1434، 1468، 1474، 1475، 1478، 1509، 1512، 1518، 1524، 1528، 1555، 1562، 1563، 1580، 1600، 1612، 1620، 1625، 1656، 1663، 1687، 1695

«و» وادى السلام نجف 511، 534، 909، 951

وادى القرى 1257

وادى ايمن 1083

وادى طور 276

وادى

مقدس طوى 562

واسط 107

وجرة 242

وخش (استان) 1506

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1782

وساع 281

«ه» هامون 41، 217، 312، 792، 1159، 1690

هرات 717، 735، 739، 740، 777، 786، 792، 794، 1634

هرث 291

هزاره 825

همدان 1115، 1118، 1123، 1292، 1302، 1453، 1490

هند 19، 157، 547، 720، 738، 780، 803، 813، 823، 825، 832، 833، 853، 907، 979

هندوستان 921، 933، 1041، 1423، 1563

هنرستان نساجى كاشان 1505

هنرهاى ادبى عبيد 1579

هونه گان 1423

هويزه 530

«ى» يثرب 52، 158، 294، 609، 797، 819، 844، 846، 847، 864، 879، 919، 922، 946، 962، 974، 977، 1002، 1019، 1064، 1081، 1109، 1144، 1199، 1226، 1300

يزد 787، 800، 831، 852، 933، 979، 1031، 1174، 1252، 1268، 1270، 1399، 1576

يمكان 736

يمن 84، 91، 99، 175، 288، 300، 450، 746، 827، 847، 886، 1256

يونان 681، 888

يونين 529

نمايه قبايل، خاندان، فرق و مذاهب

«آ» آئين زرتشت 245

آئين محمد (ص) 222

آئين نصرانى 288

آل ابو تراب (ع) 750، 863، 1025، 1105، 1119، آل ابو سفيان 25، 34، 345، 471

آل ابى الحب 530

آل احمد (ص) 81، 135، 136، 998، 1038

آل اطهار (ع) 874، 875

آل اعسم 497، 498

آل اللّه 223، 263، 314، 392، 571، 1002، 1413

آل النبى (ص) 152، 226، 227، 268، 383، 641

آل باوند 757

آل بوسفيان 919، 1221

آل بويه 168، 194، 212

آل پيامبر (پيغمبر (ص)) 717، 728، 738، 749، 764، 767، 818، 864، 847، 850، 855، 883، 993، 1002، 1024، 1082، 1146، 1166، 1234، 1235، 1300، 1427

آل جعفر طيار 855

آل حرب 237، 477

آل حمدان 140

آل حيدر (ع) 493، 738، 749، 771، 809

آل خليل 964

آل دغا 1050

آل رباح 517

آل رسول اللّه (ص) 141، 150، 152، 153، 159، 219، 224، 227، 302، 335، 345، 360، 399، 465، 471، 473، 480، 809،

835، 841، 868، 917، 823، 988، 1016، 1018، 1024، 1035، 1049، 1052، 1100، 1146، 1248، 1275

آل زياد (خاندان زياد) 111، 733، 742، 743، 847، 876، 1330

آل سبكتكين 732

آل سراج 665

آل سفيان 942

آل صاعد اصفهانى 757

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1783

آل طه 68، 166، 171، 178، 234، 234، 263، 402، 403، 456، 457، 458، 460، 851، 1207، 1257، 1310، 1313، 1316، 1674

آل عبا 770، 776، 778، 800، 805، 836، 798، 846، 864، 865، 886، 908، 931، 937، 946، 970، 995، 1024، 1048، 1052، 1058، 1059، 1086، 1129، 1144، 1145، 1173، 1178، 1209، 1217، 1231، 1234، 1309، 1311

آل عقيل 485، 855

آل على (ع) 34، 68، 75، 91، 98، 99، 100، 141، 202، 228، 231، 244، 283، 345، 447، 734، 756، 792، 795، 844، 848، 887، 912، 913، 916، 917، 974، 1002، 1018، 1026، 1059، 1083، 1098، 1158، 1166، 1176، 1178، 1209، 1210، 1212، 1229، 1231، 1232، 1237، 1266، 1378، 1413، 1477، 1596، 1632

آل غريب 538

آل فاطمه (زهرا (س)) 95، 96، 738، 765، 865، 895، 1083، 1084

آل قفطان 517

آل كوثر 1657

آل محمد (ص) 18، 28، 64، 66، 67، 93، 107، 110، 111، 113، 114، 117، 140، 162، 180، 304، 314، 359، 367، 368، 370، 382، 387، 414، 417، 421، 443، 474، 752، 873، 936، 1084، 1312، 1316، 1317

آل مرتضى (ع) 791، 795

آل مروان 25، 31، 101، 115، 197، 207، 264، 284، 307، 380، 430، 519، 733، 742، 793، 882، 851

آل مصطفى (ص) 785، 796، 838، 839، 842، 848، 893، 898، 945، 1001، 1024، 1144، 1217، 1234، 1257

آل نبى (ص) 805، 819، 839، 840، 841، 842، 844، 845، 847،

848، 849، 863، 875، 883، 895، 896، 917، 923، 929، 941، 1048، 1050، 1086، 1131، 1145، 1203، 1230، 1233

آل هند 865

آل ياسين 160، 166، 219، 245، 733، 738، 743، 1083، 1313، 1316

«الف» ائمه اثنى عشرى (امامان شيعه) 751، 718، 719، 868

اباطف 600

ابطحى 927، 1035

ابناء حيدر 45

ابن حيدر 625

اخبارى (اخباريان) 445، 464

ادب شيعى 1004

ارحب 80

ارم 808

ارمنى 270

ازد 91، 99

اسلام 22، 23، 25، 27، 31، 102، 173، 228، 240، 264، 272، 279، 288، 365، 366، 411، 430، 436، 472، 474، 477، 481، 482، 584، 861، 863، 866، 930، 976، 1002، 1008، 1031، 1032، 1058، 1061، 1076، 1080، 1082، 1095، 1098، 1115، 1116، 1117، 1210، 1220، 1257، 1279، 1285، 1292، 1317، 1320، 1325، 1407، 1408، 1550

اسماعيليه 157

اصحاب پيامبر (ص) 1320

اصحاب حسين 361، 451، 631

اصحاب رقيم 555

اصحاب كساء 859

اصولى (اصوليون) 445، 464، 500

اعراب 527

افاغنه 837

افشاريه- افشاريان 833، 837، 859

افغانى 792

امامان زيديه 300

امامت 474، 630، 961، 1000، 1053، 1054

امام فاطمى 288

اماميه 464، 827

امپراطورى روم 625

امپراطورى عثمانى 589

امت احمد (ص) 970

امت نبى (ص) 806، 845

امراى جلاير 775

امراى شبه جزيره 547

اموى (امويان) 34، 39، 42، 50، 75، 76، 80، 414، 1256

انصار 320

انصار حسين 362

انطاكى 129

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1784

اولاد پيامبر (رسول اللّه (ص)) 778، 876، 1002، 1003

اولاد زرقاء 477

اولاد زنا 1001

اولاد صخر بن حرب 331

اولاد على (ع) 771

اولاد فاطمه (س) 819، 1145، 1189، 1193، 1194

اولاد مصطفى (ص) 791، 839، 840، 1026، 1087

اولاد نبى (ص) 849

اولاد هاشم 320

اهريمنان 894، 978

اهل الكساء (اصحاب كساء) 15، 130، 147، 150، 165، 199، 223، 273، 280، 306، 430، 606

اهل بيت (ع) 16، 17، 18، 23، 24، 26، 27، 28، 31، 32، 33، 33، 34، 35، 37،

39، 41، 45، 52، 66، 74، 75، 76، 78، 81، 84، 85، 86، 89، 91، 92، 95، 97، 98، 99، 100، 104، 114، 115، 121، 124، 127، 129، 135، 139، 140، 148، 149، 153، 159، 160، 163، 164، 168، 169، 174، 175، 177، 179، 180، 213، 226، 233، 234، 241، 253، 298، 260، 262، 270، 272، 275، 277، 279، 282، 297، 298، 301، 302، 306، 307، 308، 316، 358، 367، 369، 395، 419، 425، 426، 442، 446، 447، 447، 448، 453، 456، 458، 459، 462، 466، 447، 448، 453، 456، 458، 459، 462، 466، 469، 471، 474، 474، 475، 479، 479، 480، 481، 484، 498، 503، 510، 517، 518، 523، 539، 540، 543، 547، 550، 552، 554، 572، 594، 598، 603، 613، 645، 679، 718، 719، 728، 730، 732، 754، 766، 770، 780، 782، 790، 793، 795، 800، 802، 805، 806، 807، 815، 81، 821، 822، 834، 840، 841، 842، 844، 845، 846، 847، 848، 849، 853، 855، 859، 862، 864، 879، 882، 883، 886، 892، 911، 912، 915، 919، 922، 923، 933، 934، 936، 942، 947، 948، 953، 955، 961، 974، 975، 988، 992، 1000، 1013، 1023، 1024، 1025، 1031، 1033، 1048، 1053، 1054، 1059، 1065، 1073، 1079، 1097، 1131، 1113، 1119، 1120، 1153، 1157، 1163، 1165، 1175، 1176، 1178، 1190، 1209، 1214، 1216، 1220، 1223، 1229، 1230، 1232، 1233، 1235، 1271، 1279، 1299، 1303، 1305، 1306، 1311، 1339، 1340، 1350، 1353، 1369، 1371، 1398، 1475، 1503، 1508، 1518، 1538، 1616، 1630، 1653، 1654، 1687

اهل جمود 562

اهل سنت 15، 16، 17، 35، 91، 175،

286، 434، 467، 629، 665، 736، 754

اهل شام 474

اهل عراق 927

اهل قلم 1346

اهل كوفه 474، 480، 947، 1052

اهل نفاق 323، 338، 841

اهل يثرب 1301

ايرانى 29، 194

ايرانيان 720

ايلخانيان 775

ايل سنجابى 1187

ايلكانيان 775

ايل مكارى 316

ايمان 923

«ب» بابريان 907

بت پرست 871

بتكده 974

بكر 115

بكيل 80

بنو زهرا 284

بنى آدم (ابناى آدم) 875، 1064، 1066، 1098

بنى ابوسفيان 261

بنى احمد 210

بنى اسد 57، 75، 888

بنى اميه 32، 49، 59، 70، 75، 76، 77، 78، 89، 90، 99، 101، 111، 115، 122، 127، 143، 144، 157، 158، 171، 180، 192، 195، 202، 206، 227، 237، 244، 264، 285، 292، 297، 319، 328، 333، 341، 366، 367، 410، 441، 449، 476، 477، 498، 504، 524، 567، 717

بنى تميم 70، 124

بنى حسن (ع) 143

بنى زهرا (س) 227

بنى زياد 61

بنى سهم بن عوف 56

بنى عباس 32، 35، 90، 98، 99، 100، 113، 114، 115، 122، 127، 140،

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1785

142، 144، 297، 476، 477، 717، 728، 1257، 1319

بنى فاطمه 798

بنى كلاب 44

بنى مالك 500

بنى مروان 477

بنى مظفر 287

بنى هاشم 26، 41، 46، 55، 62، 63، 65، 75، 79، 79، 80، 100، 105، 106، 107، 111، 124، 136، 142، 245، 326، 504، 1003، 1055، 1190، 1210، 1236، 1306، 1402، 1431، 1445، 1644

«پ» پادشاهان شدادى 730

پارسى 28، 29، 232

«ت» تابعين 49، 60، 61، 97

تازيان 416

تازيان 727

ترسا (ترسايان) 733، 771، 859، 917، 921، 962، 971، 1565

ترك 1001، 1011

تركان 727

تركان جغتايى 832

تركان جغتايى برلاس 832

ترك ايبك 907

تسنن 297

تشيّع 35، 39، 75، 84، 98، 99، 100، 127، 129، 149، 175، 249، 260، 287، 297، 302، 309، 467، 572، 583، 607، 672

تصوف 729، 786، 857، 915، 1020، 1038، 1181

تصوف اسلامى 777

تواب

963

توّابين 49، 63

تهامى 927

تيم 64، 109، 158، 236، 245، 256، 259، 332

تيموريان 715، 786

«ج» جاهليت 264

جرهم 265

جماعة اخوان عبقر 577

جهودان 738

«ح» حاكمان ترك 567

حكام شيعى 853

حكمت اشراق 816

حكمت مشاء 816

حكومت صفويه 831

حكومت يزد 831

حنبلى 36

حنفى 36، 194

حوارى 930

«خ» خارجى 1099

خاندان ابو طالب 235

خاندان ابى الحديد 313

خاندان احمد (ص) 167، 175، 180، 186، 191، 233، 235، 259، 282، 342، 458

خاندان اموى 717

خاندان اميه 15، 222، 244، 245، 264، 283، 319، 365، 366

خاندان بنى مظفر 287

خاندان پيامبر (ص) 31، 35، 60، 66، 68، 77، 80، 81، 89، 111، 113، 152، 159، 285، 289، 302، 306، 332، 344، 345، 349، 362، 355، 416، 456، 495، 524، 641

خاندان حرب 366

خاندان رسالت 751

خاندان رسول (ص) 743

خاندان عباسى 49

خاندان عراقى 287

خاندان علوى 195

خاندان قزوينى 124

خاندان محمد (ص) 21، 24، 26، 27، 85، 87، 92، 118، 182، 220، 234، 263، 283

خاندان نبوت 717، 752، 784، 842

خاندان يزيد 280

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1786

خانقاه 976، 979

خزاعه 99

خزرج 742

خلفاى عباسى 247، 287

خلفاى فاطمى 247

خوارج (خوارجى) 84، 97، 464

خوارزمشاه (خوارزمشاهيان) 715، 717، 757، 759

«د» دودمان نضر 136

دودمان هاشم 236

دولت فاطميان 281

دهقانان طوس 727

دير 977، 1025، 1047، 1092

«ذ» ذى يمان 115

«ر» ربيعه 272

رفض، رافضى (رافضيان) 67، 92، 93، 181، 727، 736، 768

روميان 140

«ز» زاده طه 1098

زبيرى (زبيريان) 143، 1257

زرتشتى (زرتشتيان) 230، 861، 928

زنديان (زنديه) 720، 837، 844، 859

زيدى (زيديه) 36، 89

زيديه طبرستان 194

«س» سادات بحرين 1091

سادات حسينى 878

سادات طباطبا 467

سادات علوى 300

سادات موسوى 442

سامانى، سامانيان 715، 717، 732، 737

سبط پيامبر (ص) 834، 856، 1149، 1151، 1165، 1187، 1206، 1267، 1283، 1323، 1350، 1613

سربداران 772

سكاكى 792

سلاجقه 747

سلاطين صفوى 813

سلاطين مظفرى 933

سلاطين مغول 837

سلجوقى (سلجوقيان) 717، 730، 739،

746

سلسله خاكساريه 1020

سلسله صفى على شاهى 979

سلسله معروفيه 777

سلسله اشكانى 727

سلسله پيشدادى 727

سلسله ساسانى 727

سلسله (طريقه) نعمت الهى 777، 782، 979، 1118، 1125

سلسله قادسيه 782

سلسله كيانى 727

سنى 298، 299، 313، 528

سوسياليست (سوسياليستى) 577، 671

«ش» شافعى 36، 91، 260، 305، 309، 356، 547، 729، 782

شامى (شاميان) 787، 817، 882، 855، 917، 927، 937، 1098، 1052، 1144، 1236، 1300، 1565، 1616

شاهان صفوى 719

شاهزادگان تيمورى 718، 728

شرع بازان 981

شرك 1221

شياطين 1012

شيعه اثنى عشرى (اماميه) 149، 168، 169، 212، 213، 316

شيعه (شيعيان) 24، 25، 26، 27، 28، 31، 34، 36، 39، 66، 81، 84، 89، 99، 121، 149، 175، 194، 270، 272، 275، 281، 297، 298، 299، 351، 394، 415، 445، 464، 468، 469، 471، 472، 473، 477، 478، 482، 483، 485، 513، 562، 582، 666، 670، 717، 718، 719، 736، 740، 751، 765، 851، 853، 906، 1003، 1056، 1064، 1070، 1116، 1121، 1159، 1256، 1323، 1325، 1347، 1353، 1416، 1434، 1474، 1485، 1524، 1527، 1537، 1551، 1566، 1573، 1594، 1595، 1596، 1616، 1630، 1673،

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1787

1690

شيعى 17، 35، 66، 75، 92، 99، 547، 629

شيعى اسماعيلى 157

شيعى مغرب 157

صفوى (صفويان) 27، 719، 720، 765، 800، 806، 813، 825، 831، 837، 859

صوفى (صوفيان) 291، 729، 735، 754، 759، 777، 780، 786، 1020، 1135

«ض» ضبّى 129

«ط» طالبيان 212

طالبيان بغداد 194

طايفه دئل (دؤل) 61

طايفه دنبلى 945

طريقه ى نقشبندى 786

«ع» عاد 265، 393، 808

عباسيان 35، 49، 84، 89، 91، 194، 237، 736، 1006

عبد شمس 259

عترت رسول اللّه (ص) 768، 808، 809، 864، 866، 911، 916، 917، 922، 933، 934، 945، 949، 950، 957، 998، 1024، 1035، 1088، 1100

عترت طه 1060

عترت ياسين

995

عثمانى (عثمانيان) 31، 719، 796، 806

عجم 70، 372، 157، 219، 781، 1048، 1051، 1130

عدى 109، 246، 245، 256، 259، 332

عرب 15، 28، 29، 31، 32، 44، 70، 72، 73، 75، 98، 99، 100، 101، 157، 219، 248، 279، 280، 681، 787، 791، 1035، 1048، 1051، 1073، 1130

عربيت 1096

عرفان 857

عشاير كعب 495

علماى اماميه 1020

علماى شيخيه 951

علوى (علويّون) 31، 50، 80، 91، 202، 320، 427، 608، 729

عيال اللّه 1056، 1066

«غ» غالى 1027

غزنوى (غزنويان) 715، 717، 730، 732، 738

غنى 65

«ف» فاطمى (فاطميان) 157، 247، 252، 281، 736

فرزندان امام حسن (ع) 96

فرزندان اميه 619

فرزندان جعفر (ع) 96

فرزندان رمله (بنات رملة) 492

فرزندان زهرا (س) 619

فرزندان طلقا (بنى طلقاء) 492

فرزندان طه 350

فرزندان عقيل 82، 96

فرنگى 974

«ق» قاجار، قاجاريه 28، 716، 852، 857، 859، 869، 873، 893، 896، 902، 910، 995، 1031

قبيله مذحج 58

قبيله مراد 58

قرمطى (قرمطيان) 247، 736

قريش 60، 64، 70، 73، 77، 150، 151، 195، 236، 248، 279، 602، 743، 787، 1319

قريشى 1014

قطبى 1103

قوم ثمود 61، 154، 742، 841

قوم دغا 948

قوم دغل 1074

قوم زنا 917

قوم صالح 742

قوم عاد 61، 742، 841

قوم عرب 777

قوم يزيد 790

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1788

قوم يهود 269

قيس 64

«ك» كاروان كربلا 1158

كافران باطنى 474

كافر (كافران) 849، 866، 875، 911، 917، 939، 963، 965، 1013، 1014، 1027، 1048، 1050، 1056، 1060، 1064، 1079، 1097، 1116

كشورهاى اسلامى 677

كعبيت 538

كفار عرب 844

كفر 860، 923، 928، 957، 959، 976، 981، 998، 1001، 1048، 1075، 1079، 1080، 1095، 1108، 1115، 1221

كمونيست 528، 647، 681

كوفى (كوفيان) 217، 218، 618، 642، 801، 804، 805، 817، 834، 845، 848، 855، 860، 863، 882، 887، 917، 927، 948، 958، 963، 1000، 1002، 1015، 1024، 1035،

1056، 1059، 1088، 1108، 1116، 1132، 1144، 1214، 1229، 1231، 1232، 1235، 1309، 1330، 1338، 1341، 1466، 1481، 1523، 1524، 1688، 1653، 1561، 1551، 1536

«گ» گبر 733، 859، 871، 921، 1565

گوركانيان 777

«م» متصوفه 445، 979

مجوس 871، 892، 974، 1648

محققان هند 907

مدنى 73، 787، 962

مذهب اياضى 84

مذهب اسماعيليه 736

مذهب اهل حديث 91

مذهب اهل رأى 91

مذهب تسنن 719، 720، 727

مذهب تشيع 717، 718، 727، 732، 748، 751، 772، 780

مذهب جعفرى 84، 561

مذهب شيعه 718، 719، 720

مذهب كيسانى 84

مردم كوفه 609

مسلم 921، 1095

مسلمان، مسلمانان (مسلمين) 17، 19، 22، 35، 118، 282، 230، 377، 472، 477، 527، 545، 562، 604، 634، 660، 661، 680، 738، 809، 844، 866، 1062، 1065، 1191، 1192، 1330، 1332، 1470، 1486، 1550، 1551

مسلمانى 848، 971

مسيحيان صليبى 288

مسيحيت 635، 647

مسيحى (مسيحيان) 528، 562، 572، 607، 608، 733، 861

مشركان 22، 844، 848، 851

مضر 115، 140، 166، 272

معتزلى 17، 313، 736

معتزلى جاحظى 309

مغول (مغولان) 278، 309، 715، 754، 757، 763، 832، 837، 853

مكّى 73، 787

ملت اسلام 1345

ملحدين 1117

ملوك مازندران 481

ملى گراها 681

مماليك 287

منافق (منافقين) 111، 474، 1035، 1060، 1110، 1367، 1542

ميهن پرستى 1038

مؤمن 859

«ن» ناصبى (ناصبيان) 181، 304، 405

نزاريان 75، 89، 140

نژاد مصطفى 964

نصاراى نجران 15

نصارى 42

نصرانى 848، 971

نفاق 41، 841، 927، 1034، 1056، 1075، 1100، 1221، 1686

نقباى فاطمى 736

نمر بن قاسط نزارى 89

نواب اوده 853

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1789

نواصب 474، 734

نهروانيان 1655

نيلى 262

«ه» هاشمى 343، 847

هاشميان 717

هذيل 91

هندو 873، 859، 871

«ى» ياران (اصحاب) امام حسين (ع) 717، 1169، 1176، 1192، 1193، 1341، 1401

يزيديان 623، 654، 681

يمانى 73، 787

يهودى 848

يهود (يهوديان) 441، 545، 871، 886، 930، 1022، 1048

نمايه وقايع

«آ» آزادى هند 1061

«الف» اربعين 1286، 1380، 1485، 1486،

1487

استقلال جمهورى تاجيكستان 1506

اصحاب فيل 845

اصحاب كهف 258، 1172

امامت امام حسين (ع) 289، 477

امامت على (ع) 179، 271

انتظار موعود 1141

انقراض صفويه 837

انقلاب اسلامى ايران 720، 1141، 1157، 1210، 1225، 1240، 1243، 1252، 1283، 1354، 1390، 1393، 1438، 1456، 1461، 1464، 1472، 1484، 1500، 1521، 1531، 1534، 1540، 1548، 1558، 1563، 1566، 1589، 1615، 1637

انقلاب عراق 542

انقلاب فرانسه 575

انقلاب كربلا- واقعه كربلا

انقلاب مشروطيت- مشروطيت

ايام تشريق 24

«ب» بعثت محمد (ص) 1324

بيعت با ابو بكر 309

بيعت همگانى با امام على (ع) 235

«پ» پرچم روز خيبر 279

پس از عاشورا 616

پيروزى انقلاب- انقلاب اسلامى ايران

«ت» تشكيل دولت زنديه 837، 910

توّابين 620

توبه حرّ 604

تهاجمات امپراطورى بيزانس 247

«ث» ثقفيان 103

«ج» جنگ احزاب 171

جنگ بسوس 577

جنگ تحميلى 1157، 1210، 1246، 1530، 1612، 1614، 1615، 1637، 1661، 1682

جنگ جهانى اول 550، 589، 665

جنگ خيبر 469، 745، 749، 768، 886، 1319، 1332، 1457

جنگ (روز) صفين 37، 53، 61، 99، 166، 290، 328، 398، 567، 733، 738، 914، 1040، 1350، 1650

جنگ (نبرد) بدر، روز بدر 31، 103، 105، 106، 142، 143، 151، 166، 232، 239، 243، 251، 264، 289، 326، 360، 377، 394، 477، 502، 559، 636، 733، 738، 742، 844، 914، 964، 1002، 1040، 1100، 1226، 1319، 1333، 1690

جنگ نهروان 61

جنگهاى صليبى 247

«ح» حادثه كربلا 684

حجّ 780، 786، 1055، 1098، 1175، 1320، 1359، 1457، 1536،

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1790

1537، 1559، 1624، 1687، 1688

حديث اسل 742

حركت امام حسين (ع) 629

حكومت امويان 75

حكومت دمشق 717

حكومت عثمانى 545

حكومت يزيد 41، 248، 665، 666، 1408، 1410، 1615

حماسه كربلا- واقعه كربلا

حمله افاغنه 837

حمله مغول 757، 763، 775، 832، 837، 907

حمله هلاكو 310

«خ» خلافت عباسى 50

خلافت على (ع) 289، 309

خلفاى

فاطمى مصر 247

خندق 733، 1319

«د» داستان برائت 279

در خيبر 187

درگذشت پيامبر (ص) 127، 559، 945

دفاع مقدس- جنگ تحميلى

دوران مشروطه- مشروطيت

دوره افشاريه- ظهور افشاريه

دوره اموى 929، 945

دوره بازگشت ادبى 577، 716، 720، 843، 856، 857، 869، 902، 1716

دوره جاهليت 99

دوره زنديه- تشكيل دولت زنديه

دوره شكفتگى شعر مذهبى فارسى 718

دوره صفويه 719، 720، 833، 894، 910

دوره قاجاريه- قاجاريه

دوره معاويه 750، 1088

دوره مغولى- حمله مغول

دولت صفويه- دوره صفويه

دولت فاطميان 270

دولتهاى شيعى 717

«ذ» ذبح اسماعيل (ع) 17، 902، 903 دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1790 نمايه وقايع ..... ص : 1789

ح عظيم 16، 17، 638، 813، 896، 903، 943، 1062، 1158، 1217، 1240، 1468

«ر» رحلت فاطمه (س) 596

رقّيم 1172

رمى جمرات 936

روز ترويه 1320

روز حسين (ع) 132، 133، 236، 549، 569، 679، 1055، 1164، 1165، 1167

روز سقيفه 233، 244، 482

روز عاشورا (عاشورا) 24، 25، 26، 28، 32، 33، 37، 38، 41، 42، 43، 49، 53، 113، 127، 166، 172، 176، 204، 207، 208، 220، 224، 225، 231، 272، 299، 303، 314، 315، 319، 321، 322، 332، 354، 394، 425، 426، 430، 434، 469، 471، 478، 482، 484، 506، 516، 523، 525، 527، 569، 592، 602، 607، 712، 614، 624، 641، 642، 645، 651، 656، 666، 667، 677، 679، 718، 721، 722، 750، 751، 757، 933، 1044، 1108، 1121، 1140، 1141، 1188، 1206، 1248، 1258، 1271، 1272، 1275، 1286، 1293، 1296، 1302، 1303، 1305، 1318، 1319، 1320، 1321، 1322، 1338، 1350، 1351، 1369، 1371، 1372، 1375، 1378، 1381، 1399، 1401، 1434، 1445، 1457، 1463، 1478، 1480، 1482، 1485، 1495، 1510، 1511، 1524، 1525، 1526، 1535، 1559، 1577، 1594، 1600، 1608،

1616، 1629، 1635، 1670، 1683، 1684، 1687

روز على (ع) 1164

روز (فتح) خيبر 105، 106، 147، 232، 309، 377، 745، 749، 768، 886، 1319، 1333، 1457

روز فطر 249، 581

روز قيامت- روز محشر

روز محشر 738، 1116، 1117، 1120، 1121، 1524، 1673، 1675، 1684

روز هوازن 239

روز (يوم) طف 333، 429، 537

«س» سربداران 1324

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1791

سعى هاجر 638

سقوط معرة النعمان 247

سلطنت پهلوى 1123

سلطنت يزيديان- دوره اموى

«ش» شارل پنجم 575

شام غريبان 962، 1433، 1436، 1540، 1566، 1613، 1676، 1690

شب عاشورا 329، 562، 752، 1069، 1093، 1163، 1216، 1450

شب معراج 483

شقّ القمر 890، 933، 1118، 1535

شكست عبد الناصر 629

شورى و اجماع 245

شهادت امام حسين (ع) 61، 62، 309، 523، 614، 943، 944، 1256

شهادت امام على (ع) 53، 61

شهادت عباس (ع) 651

شهداى طف 123، 568

شهداى فخ 107

شهيدان كربلا 33، 90، 107، 127، 195، 465، 560، 598، 717، 719، 720، 750، 794، 815، 817، 818، 832، 834، 856، 923، 949، 975، 1088، 1185، 1229، 1230، 1338، 1414، 1717

«ص» صبح عاشورا- عاشورا

صرصر 187

صلح امام حسن (ع) 1353

«ط» طواف 72، 73، 227، 232، 236، 327، 336، 338، 341، 342، 367، 383، 384، 436، 455، 461، 490، 552، 638، 639، 673، 1076

طواف خانه 552، 638

طوفان نوح 530، 531

«ظ» ظهر عاشورا- عاشورا

ظهور افشاريه 837، 910

«ع» عاشوراى حسينى- عاشورا

عشور 794، 795

عصر اسلامى 401

عصر انقلاب 565

عصر انقلاب اسلامى- انقلاب اسلامى ايران

عصر تاسوعا 562، 1607

عصر جاهلى 401، 608

عصر زرّين 194، 195

عصر عاشورا 527، 1275، 1469، 1539، 1587، 1627، 1655

عصر عباسى 291

عصر مشروطه 28، 1140

عمره 1908، 1175

عهد ناصرى 1004

عيد (روز) غدير 22، 66، 78، 82، 86، 87، 103، 131، 132، 142، 162، 171، 185، 186، 228، 233، 242،

249، 256، 269، 279، 282، 284، 285، 291، 300، 354، 384، 417، 420، 421، 427، 443، 452، 583، 737، 746، 1294، 1317، 1408، 1485، 1580، 1625

عيد قربان 249، 963، 1379، 1624، 1688

«غ» غزوات امام على (ع) 784

غزوه احزاب- خندق

«ف» فتح مكه 99، 171، 309، 333، 518، 844، 1407

فتح نيشابور 754

فتنه مغولان- حمله مغول

فدك 738

«ق» قاجار (قاجاريه) 910

قتل امام حسين (ع) 908، 1092

قتل شيعيان 523

قتل عام مردم اصفهان 757

قتل نادر شاه 837

قيام افشين 98

قيام امام حسين (ع) 33، 526، 527، 607، 608، 648، 665، 1150، 1166، 1190، 1244، 1245

قيام بابك خرّمدين 98

قيام حسينى- قيام امام حسين (ع)

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1792

قيام عاشورا- عاشورا

قيام مازيار 98

قيام مردم مسلمان ايران- انقلاب اسلامى ايران

«ك» كشتگان بدر 158

كشمكشهاى داخلى ايران 837

كودتاى روس در افغانستان 1592

«ل» ليلة الهرير 328، 398

«م» ماجراى كربلا- واقعه كربلا

مباهله 15، 143، 188، 243، 263، 733

مراسم (مناسك) حج 195، 263، 526، 537، 542، 553، 574، 616

مشروطيت 716، 720، 722، 970، 1031، 1043، 1055، 1082، 1157

معراج عيسى (ع) 526، 566

منارة الكفل 545

منشور امامت 908

«ن» نبرد احد 31، 103، 232، 264، 377، 406، 559، 590، 636، 869، 1457، 1640

نبرد احزاب 31

نبرد جمل 31، 61، 1256

نبرد حرّه واقم 39

نبرد ذات السلاسل 151

نهضت آزادى بخش الجزاير 1287

نهضت ادبى جديد 577

نهضت حسين (ع) 25، 28، 553، 1146، 1188، 1142، 1194، 1280، 1370

نهضت عاشورا- عاشورا

نهضت علمى آل اعسم 497

نهضت كربلا 25، 28، 1174، 1353

نهضت مصر 665

نهضت ملى عراق 580

«و» واقعه پانزده خرداد 1354

واقعه 19 دى قم 1484

واقعه كربلا 18، 26، 31، 34، 39، 44، 118، 127، 146، 297، 454، 465، 483، 594، 717، 718، 719، 720، 721، 722، 733، 738، 742، 781،

784، 797، 798، 801، 804، 807، 814، 827، 828، 856، 861، 864، 900، 914، 936، 949، 950، 964، 977، 1002، 1040، 1110، 1141، 1166، 1173، 1204، 1211، 1221، 1226، 1279، 1319، 1333، 1369، 1474، 1690

واقعه كساء 147

«ى» يوم الحساب- روز محشر

يوم الدّار 532

يوم حنين 105، 106، 742، 844، 1226، 1319

نمايه كتب

«آ» آئينه خيال 1228

آب در هاون 1555

آتش در خيمه ها 1464

آتش در گلو 1463

آتشكده آذر 792، 831، 837

آتش نى 1430

آتش و ارغوان 1635

آثار البلاد 736

آثار عجم 1043

آخرين قبيله شرقى 1671

آذرخش 1228، 1238

آرزوى كربلا 1438

آرش كمانگير 1566

آسمان هنوز آبى است 1453

آسمانى 1558

آشنايى با اسوه ها 1484

آشنايى با سوره ها 1484

آشنايى با علوم قرآن 1484

آغاز حقيقت 1020

آفات عقل، آفات علم و آفات تكنولوژى 1575

آفت و جنگ شيراز 1438

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1793

آنجا كه حق پيروز است 1401

آن هميشه سبز 1492

آواز خوانى بى زبان 1519

آواز شبنم 1419

آواز گلسنگ 1500

آوازهاى واپسين 1591

آواى مجمع 1350

آيات سبز 1438

آينه در آينه 1259

آينه در كربلاست 1424، 1532، 1597

آينه ها به تو سلام مى كنند 1661

آينه هاى رنگ پريده 1691

آينه هاى ناگهان 1531

آيه ى نور 1209

آيين من 1149

آيينه ايثار 1566

آيينه در غبار 1492

آيينه كمال 1199

آيينه و سنگ 1558

آيينه هاى شعله ور 1463

«الف» ابراهيم 1204

ابصار العين فى انصار الحسين 57، 561

ابلاغ المبين 1072

ابو العلاء نافذ المجتمع 588

ابوذر غفارى 1287

ابو طالب كفيل الرسول 640

اثبات الهداة بالنصوص و المعجزات 445

اجمال و تفصيل 1548

اجمل التواريخ 910

احتجاج بانوى بزرگ اسلام حضرت زهرا (س) 1210

احكام الاوقاف 569

احكام السجون فى الشريعة و القانون 600

احكام القرآن السنن 92

احكام النساء 194

اخبار ابى الطيب 833

اخبار الاحرص 121

اخبار الوزراء المصريين 281

اخبار اليمن 281

اخبار خواجه نصير الدين طوسى 833

اختلاف الحديث 92

اختيار معرفة الرجال 66

اخلاق هنرى، مباحث نظرى و عملى در شعر 1478

ادب الطف 32، 33، 34،

40، 41، 42، 43، 44، 45، 46، 51، 53، 54، 55، 56، 58، 59، 60، 61، 63، 64: 66، 67، 76، 78، 80، 81، 83، 86، 87، 89، 92، 93، 94، 95، 97، 106، 112، 116، 120، 121، 123، 129، 138، 145، 148، 151، 155، 158، 159، 162، 163، 165، 171، 174، 175، 177، 180، 181، 184، 189، 193، 200، 204، 307، 211، 216، 219، 221، 224، 230، 232، 234، 238، 241، 246، 248، 249، 250، 251، 259، 260، 261، 265، 268، 269، 270، 272، 274، 275، 277، 278، 280، 281، 282، 283، 284، 285، 286، 290، 291، 293، 294، 297، 298، 299، 301، 302، 305، 306، 307، 313، 315، 319، 323، 347، 357، 368، 381، 388، 393، 394، 395، 409، 416، 422، 426، 427، 428، 429، 430، 433، 434، 436، 438، 439، 441، 442، 448، 450، 452، 453، 454، 456، 457، 459، 460، 462، 463، 465، 466، 485، 489، 490، 492، 494، 495، 497، 498، 499، 500، 501، 502، 504، 506، 507، 508، 510، 511، 514، 515، 516، 518، 529، 530، 532، 534، 535، 537، 538، 540، 542، 543، 545، 547، 549، 550، 551، 552، 553، 555، 556، 557، 559، 560، 561، 565، 566، 569، 570، 572، 573، 576، 577، 580، 581، 583، 584، 585، 586، 588، 589، 590، 592، 593

ادب النديم 149

ادب النظر 580

ادبيات دوره بيدارى و معاصر 1158

ادبيات عاشورايى 1271

ادبيات و تعهد در اسلام 1312

ارجوزه اى در مقتل حسين (ع) و اصحابش 427

ارجوزه در ارث 497

ارجوزه در اطعمه 497

ارجوزه در ديات 497

ارجوزه در رضاع 497

ارجوزه در نسب آل اعرجى 555

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد

زاده ،ج 2،ص:1794

ارجوزة فى تاريخ المعصومين الاربعة عشر 462

ارشاد الاريب 260

ارشاد شيخ مفيد 39، 481، 1001، 1034، 1036

ارمغان آفتاب 1632

ارمغان حجاز 1061

ارمغان كاشان 1195

ارمغان مدينه 1353

از آسمان سبز 1540، 1543

از اين ستاره تا آن ستاره 1540

از بودن و سرودن 1344

از تپش دريچه ها 1555

از تمام روشنايى ها 1637

از چيدن رنگ (گزيده ادبيات بيدل) 1567، 1573

از حرا تا كربلا 1419

از حسين تا مختار 1427

از زبان مرگ 1344

از زبان يك ياغى 1548

از زخم هاى آينه و چشم 1390

از سكوت به حرف 1637

از شرق خون 1519

از صبا تا نيما 859، 902

از طهران تا تهران 1302

از كاروان رفته 1256

از كربلا تا كربلا 1438

از كعبه تا محراب 1376

از مدينه تا مدينه 936

از نخلستان تا خيابان 1580

ازهار ذابلة 577

اسد الغابه 31

اسرار التوحيد 1344

اسرار توحيد فى مقامات شيخ ابى سعيد 729

اسرار خودى و رموز بى خودى 1061

اسرار نامه 754

اسطوره عشق 1628

اسعاف الطلاب ببيان مساحة السطوح 547

اسلام شناسى 1287

اسير آزادى بخش 1484

اشارت اشك 1482

اشتياق اطلسى ها 1691

اشعه اللمعات 786

اشكال الميزان 1043

اشك خون 875، 888، 1106، 1118، 1131، 1160، 1176، 1241، 1268، 1278، 1345

اشك شفق 1259

اشك فرات 1521

اشك ملت 1197

اشياء حذفتها الرقابة 684

اصحاب رسّ 1209

اصفهان در شعر صائب 1423

اصلاح الافكار الدينيه فى الاسلام 553

اصل الشيعه و اصولها 566

اصول الاعتقاديه 212

اصول الفقه 569

اصول كافى 27، 98

اصول و مبانى ترجمه 1330

اضطراب در كعب 1390

اطواق الذهب 859

اعترافات مالك بن الرّيب 680

اعلام الفقهاء 602

اعلام النساء 42، 43

اعيان الشيعه 33، 42، 43، 50، 64، 83، 253، 260، 297، 316، 369، 394، 426، 427، 433، 442، 448، 451، 463، 466، 467، 485، 488، 489، 493، 495، 497، 498، 499، 500، 501، 507، 517، 519، 529، 530، 532، 534، 538، 547، 557، 559، 560، 562، 571، 572، 943

افسانه

1140

افسانه اصفهان آبى 1423

افسانه ناتمام 1301

افق سياهتر 1335

افكار مى باقى و نقش فرنگ 1062

افكار و انديشه هاى سيد جمال الدين اسد آبادى 1615

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1795

اگر شهادت نبود 1450

الاتحاف بحبّ الاشراف 456

الآثار الكامله 695

الاثنى عشرية فى الرّد على الصوفيه 445

الاحوال الشخصيه 569

الاخبار المستفاده من منادمة الشاه زاده 501

الاختيارات المنصوريه فى المسائل الفقهيه 300

الأدب العربى فى ماله و فى ما عليه 565

الادب العربى و تاريخه فى العصر الجاهلى 582

الادب العصرى 580

الأدب فى ظلّ التشيّع 634

الأربعون حديثا فى مناقب امير المؤمنين (ع) 464

الأربعين فى مناقب النّبى و وصيّه امير المؤمنين (ع) 278

الارض و التربة 566

الأسفار 575

الاشواق 589

الاصابه 22، 23، 24

الاعتقاد و الصحيح 581

الاعتماد 270

الاعلام زركلى 53، 70، 95، 135، 140، 230، 281، 438

الاعمال السياسة 635

الاعمال الكامله 577، 647

الاغانى 43، 57، 61، 75، 76، 98، 113

الامام الحسين 616، 666، 667

الامام على فى وجدان الشاعر 677

الانتصار 212

الانسان الأول 536

الانصاف 247، 248

الانوار الساطعة 572

الاوزان و القوافى شعر المتنبى 247

الآيات الباهرات فى المعجزات النبى (ص) و الائمة الهداة (ع) 462

الآيات البيّنات 566

الآيات المشكلة 284

الايقاظ من الهجعة بالبرهان على الرجعة 445

البابليات 523، 525، 538، 543، 545، 549، 551، 552

البحث النحوى عند الاصوليين 670

البداية و النهايه 309

البشرى بالجهاد 247

البلاء 943

البلد الامين 427

البواكير 589

البهجة الورديه 356

البيان و التبيين 31

التحفة الحسينيه 943

التحفة الورديه فى مشكلات الاعراب 356

التذكره 580

التفهيم 1143

الجامع الكبير فى صناعة المنظوم و المنثور 584

الجواهر السنيّة فى الاحاديث القدسية 445

الحجبة و الحجاب 287

الحدائق الناضرة فى احكام العترة الطاهرة 464

الحدائق ذات الاكمام 572

الحديقة المبهجة 572

الحسن و على 640

الحسين تأثرا شهيدا 629

الحسين لغة ثانيه 684، 685، 686

الحسين و هج القصيد 606، 637، 688

الحسين يكتب قصيدته الأخيرة 649

الحماسيّات 536

الحياة 1312

الخرائج و الجرائح 284

الدر الثمين فى خمسمائة آية

نزلت فى مولانا امير المؤمنين (ع) 369

الدر المنثور 436

الدر المنظم فى اسم اللّه الاعظم 305

الدر النجفيه 464، 467

الدر النضيد فى مراثى السبط الشهيد 562

الدهرية و الاسلام 536

الديوان الشريف الرضى 127، 196

الديوان المهيار 232

الديوان طلائع بن رزيك 127، 272

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1796

الذريعه 84، 464، 572، 827، 837، 885

الرحلة الحسينيه 551

الرحلة المكيه 532

الرسالة 92

الرياض الزاهره 572

الزجر النابح 247

السّبع العلويات 309

السلافه 429

الشافى فى اصول الدين 300

الشافى فى الامامة 212

الشرارات 624

الشراع الازرق 601

الشعر العراقى فى قرن السادس الهجرى 288

الشعر المنسجم 584

الشهاب الثاقب فى معنى الناصب 464

الشهاب فى الشيب و الشباب 212

الشيعه و الحاكمون 99

الصبيح 149

الصراط المستقيم 469

الصواعق المحرقه 89

الطبقات الكبرى 61، 479

العقد المعضل 532

العقيدة النبويه فى الاصول الدينيه 300

العمدة الطالب 44، 95

الغدير 22، 23، 66، 68، 76، 78، 79، 80، 82، 84، 85، 87 99، 119، 124، 129، 131، 135، 138، 139، 140، 145، 148، 149، 151، 153، 156، 159، 160، 164، 165، 167، 168، 170، 172، 175، 177، 180، 181، 184، 189، 192، 196، 204، 207، 211، 216، 219، 221، 224، 226، 230، 232، 234، 235، 238، 241، 246، 252، 259، 262، 265، 267، 268، 269، 270، 274، 275، 278، 280، 281، 282، 283، 284، 285، 287، 300، 305، 306، 307، 315، 316، 319، 323، 349، 358، 369، 381، 388، 393، 385، 409، 415، 416، 419، 427، 428، 429، 430، 431، 439، 442، 443، 445، 447، 448، 452، 457، 459، 460، 572، 1216، 1317

الغدير فى الاسلام 581

الفباى شعر 1149

الفباى مطالعه و تحقيق 1538

الفتوح 53

الفتى مهران 629

الفجرى المدّمى 653

الفصول 75

الفصول المختاره 84

الفصول المهمة فى اصول الائمة 445

الفصول و الغايات 247

الفكر الجديد 617

الفلك الدائر على المثل السائر 309

الفهرست

ابن نديم 101، 121، 149

الفيه الورديه فى تعبير الرؤيا 356

الفيه در لطائف 951

الفيه فى تعبير المقامات 356

القاضى 92

القصيدة العلويه 546

القواعد النحويه 602

القياس حقيقته و حجيته 670

الكامل 34، 42، 46، 49، 260، 270، 479

الكشكول 464

الكواكب السماويه 561

اللّه اكبر 1216

اللهوف 614، 1036

الليل المسحور 589

المباحث اللغويه فى العراق 584

المجالس السنيه 562، 598

المجموعات الشعريه 616

المجموعة الشعريه 672

المحكم و المتشابه 212

المختصر فى اخبار البشر 356

المساورة أمام الباب الثانى 681

المسألة العراقيه 580

المسرح الشعرى بعد شوقى 629

المسند 92

المصابيح 467

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1797

المصباح 427

المعرى ذلك المجهول 665

المغنى 212

المغنى فى شرح النهايه 284

المفصل فى التاريخ الادب العربى 356

المفيد فى اخبار زبيد 281

المقامات الاربع 316

المقبولة الحسينيه 556

المواريث 92

الموسعة اللغويه 665

المومس العميا 577

الميثاق العربى الوطنى 566

الميزان العادل بين الحق و الباطل فى الرد الكتابيين 557

الناصريات 212

النجوم فى الشعر العربى القديم 683

النحله 427

النصوص التطبيقيه فى قواعد اللغة العربيه 683

النقض 732، 751

النكت العصريه فى اخبار الديار المصريه 268، 281

النور المبين فى الحديث 442

النهر وجهك 678

الواحدة فى مناقب العرب و مثاليها 101

الوافى بالوفيات 291

الوافى فى شرح الكافى فى العروض و القوافى 557

الوجيزه 943

الوصايا 569

الهداية فى شرح الكفاية 542

الهى نامه 754، 756

امّا دلم نيامد 1673

امالى شيخ طوسى 21

امالى صدوق 481

امام حسين در شعر معاصر عربى 298، 426، 528، 621، 633

امام حماسه اى ديگر 1256، 1258

امام خمينى، پدر انقلاب اسلامى 1615

امت و امامت 1287

امشب صداى تيشه 1423

امل الآمل 369، 394

امواج البكاء 943

انار 1615

انار و بادگير 1600

اناشيد العيون الورد 690

انتقال انرژى الكتريكى 1450

انت لى 635

انجمن دانش 921

انجيل 638، 962، 1172، 1174، 1319، 1471

انجيل برنابا 402

انجيل يوحنا 402

اندوه سبز 1506

انديشه سياسى در اسلام معاصر 1412

انساب 260

انساب الاشراف 483

انسان در خطر 1271

انسان و اسلام 1287

انشودة المطر 577

انصار الثورة الاسلامية فى فلسطين 697

انقاذ البشر

من الجبر و القدر 212

انوار البدرين 434

انوار الولايه 910

انيس العاشقين 910

انيس القلب 796

اهتزاز الذاكرة 669

اهل البيت الشعر القطيفى المعاصر 637

اى اشك ها بريزيد 1216، 1217

ايران و كريم خان زند 1521

اين رودخانه جارى ست 1436

اين شرح شرحه شرحه 1623

اين همه باران 1482

اين همه يوسف 1580

أجراس كربلا 546، 575، 577، 582، 588، 591، 600، 655، 689، 696

أحجار لمن تهفو لها نفسى 691

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1798

أحمس الاول 591

أساطير 577

أغان بلا دموع 649

ألحان الألم 575

أنا الشاعر 638

أناديك يا ملكى و حبيبى 662

«ب» با بونه هاى گرين 1582

با داغ كربلا 1560

باد سرد شمال 1335

باران اخم 1354

باران ترانه 1527

باران تشنگى 1458

بارانى 1510

باز جمعه اى گذشت 1637

بازگشت 1453

باغ آبى 1458

باغ اساطير 1672

باغ تناسخ 1527

باغستان عشق 1216

باغ فردوس 1013

باغ و باد و گل 1453

باغهاى چوبى 1423

باغ هاى نارون 1589

با قبيله آفتاب 1279

بال سرخ قنوت 1306، 1379، 1380، 1424، 1430، 1655

بالهاى به خون نشسته من 1676

بام بى ستاره 1612

با مسافرى در ايستگاه من 1644

با نور آب 1335

با هر بهار 1614

با همين واژه هاى معمولى 1600

بچه ها و پيامبر 1453

بحار الانوار 17، 33، 481، 483، 1034

بحر الحقايق 910

بحور الالحان 1043

بحور شعر فارسى 1472

بخوان اى همسفر با من 1620

بدايع الجمال 765

بر آستان جانان 1558

براده ها 1513

بر بال قلم 1568

بر بلنداى يافته 1582

بر تربت خورشيد 1394

برترين هدف در برترين نهاد 665، 666

بر چكاد بلند زاگرس 1582

برداشت هايى از سيره امام خمينى 1521

بررسى ادبيات معاصر 1354

بررسى شيوه هاى عمومى مديريت 1436

برزيگران دشت خون 1401، 1406

بر ساحل سخن 1568

بر شانه هاى كوهستان 1575 دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1798 نمايه كتب ..... ص : 1792

فراز سيحون 1192

برگزيده ديوان سه شاعر اصفهانى 939، 942، 1041، 1042

بر گونه هاى ماه 1615

برگهايى از بهشت 1521

بر مدار صاعقه و حيرت 1661

برهان حقيقت نامه 1020

برهان

قاطع 907

بريد العورة 672

بعد از باران 1645

بگذار عاشقانه بگويم 1671

بلغة الراحل فى الاخلاق و المعتقدات 557

بلون الغار ... بلون الغدير 692

بنگ و باده (به تركى) 796

بوستان سعدى 851، 1631

بومى ترين چوپان دنيا 17653

بوى جوى موليان 1344

بوى گل در مى زند 1558

بهار بى خزان 1340

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1799

بهار در برهوت 1650

بهارستان 786

بهارستان در تاريخ و تراجم رجال قاينات و مهستان 784

بهارستان در تاريخ ولايت قهستان 1131

بهت نگاه 1394

بهشت بوى تو را مى دهد 1450

به قول پرستو 1531

به لبخند آينه اى تشنه ام 1578

به هواى ميهن 1324

بى بال پريدن 1531

بيت الاحزان 1118

بيزره در علم شكار 149

بيست افسانه 1453

بى طرفى در حقوق بين الملل اسلامى 1568

بيعت با بيدارى 1330 1331

بى مرگ مثل صنوبر 1450

«پ» پائيزى ها 1453

پاتنورى 1526

پاليزمان 1256

پاهاى مبعوث 1558

پاى فوّاره نخل 1666

پدر، مادر ما متهميم 1287

پرتوى از حيات 1101

پرچمدار كربلا 1155

پرديس پريش 1395

پرستو در قاف 1580

پر سيمرغ سياه 1432

پر شكستگان عشق 1594

پرنيان محبت 1594

پرواز مرغ سليمان 1436

پروانه و شبنم 1185

پروانه هاى شب 1332

پرونده هاى متروك 1615

پريشان (قاآنى) 869

پس از شهادت 1287

پشت به سايه ها و صداها 1615

پشت يك لبخند 1271

پنجره معصوم 1496

پنجره نور 1438

پنجره هاى آسمان (1) 1631

پنجره هاى آسمان (2) 1631

پنجره هاى رو به دريا 1625

پيام 1324

پيام مشرق 1061

پيدارگران اقاليم قبله 1312

پيكار صفين 37

پيوند دو فرهنگ ادبيات معاصر 1496

پيوندهاى تلخ 1330

پيوندهاى زرين 1208

«ت» تاريخ ابن خلكان 287

تاريخ احزاب سياسى 1082

تاريخ ادبيات ايران 720، 732، 751، 782، 794، 803

تاريخ ادبيات ايران از صفويه تا مشروطيت 1203

تاريخ ادبيات ايران (سنا) 1143

تاريخ الادب العربى 291

تاريخ الحسين 665

تاريخ الفلسفه 580

تاريخ ايل و طايفه زنگنه 1203

تاريخ بغداد 23، 101، 135، 230، 247، 248

تاريخ تصوف در ايران 1575

تاريخچه اوقات در كرمانشاه 1203

تاريخ حزين 833

تاريخ دمشق 23، 57

تاريخ سال شمارى يزد 1399

تاريخ سلسله سلجوقى 1203

تاريخ طبرى

34، 49، 57، 479، 481

تاريخ علماى خراسان 1072

تاريخ فتوحات مغول 1185

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1800

تاريخ كامل ابن اثير 1185

تاريخ گزيده 757

تاريخ مرزبانى 121

تاريخ نغزل 1335

تاريخ نور البارى 462

تا صبح شب يلدا 1257

تا ناكجا آباد 1354

تاوان عشق 1490

تأسيس الشيعه لعلوم الاسلام 99، 287

تبر و باغ گل سرخ 1665

تبسّم توحيد

تبسّم هاى شرقى 1577

تبسّم هاى نامرئى 1681

تتمة المختصر فى اخبار البشر (تاريخ ابن الوردى) 356

تجارب السلف 310

تجلى عشق در حماسه عاشورا 826، 873، 995، 1028، 1112، 1118، 1125، 1188، 1194، 1202، 1255، 1269، 1394

تحفة الاحرار 786

تحفة الكرام 467

تحقيق در احوال و آثار ايرج ميرزا 1045

تخميس الكواكب الدريه فى مدح خير البريّه 1153

تداعيات ما بعد الطف 616

تدوين و تحشيه ديوان مرحوم غمگين 1180

تذكره ثمر 932

تذكره حزين 833

تذكره سخنوران قم 1380

تذكره شبستان 1399

تذكره شعراى آذربايجان 1158، 1295، 1328

تذكره شعراى معاصر ايران 1158، 1251، 1484

تذكره مرآت الفصاحه 909

تذكره روز روشن 824

تذكره رياض العارفين 910

تذكره شعراى اصفهان 1209، 1323

تذكره شعراى معاصر 1430، 1431

تذكره نصر آبادى 823

تذكرة الاولياء 91، 754

تذكرة الخواص 33، 34

تذكرة الشعراء دولتشاه 746، 766

تذكرة القبور 1020

تذكرة المعاصرين 833

تراجم سيدات بيت النبوّه 43

ترانه آب 1461

ترانه هاى مفرغ و بلوط 1582

ترانه هايى ايليايى 1527

ترجمان البلاغه 749

ترجمه ادعيه مفاتيح الجنان 1091

ترجمه تاريخ آل سلجوق 1180

ترجمه روسى «شاهنامه فردوسى» 1038

ترجمه زبدة النصرة نخبة العصرة 1203

ترجمه قرآن كريم الهى قمشه اى 1091

ترجمه مكاتيب نهج البلاغه 1167

ترجمه منظوم كلمات قصار حضرت على (ع) 1185

ترجمه نفس المهموم 1167

ترجمه و شرح صحيفه ى سجاديه 1091

ترجمه زخم 1527

ترنم باران و پرنده 1695

تشريح افلاك 438

تصحيح تاريخ بلعمى 1082

تصحيح تاريخ سيستان 1082

تصحيح و تحشيه تفسير ابو الفتوح رازى 1091

تصنيف كوچه هاى خسته 1582

تصوير حماسه 1558

تضمين بنو هاتف اصفهانى 1251

تضمين خاقانى 1155

تضمين دوازده بند محتشم كاشانى 1155

تعذبنى شمس

الجنوب 648

تعليم خط و قواعد خطوط اسلامى 1209

تفسير آفتاب 1312

تفسير القرآن الكريم (منتخب التفاسير) 442

تفسير اللغات 1261

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1801

تفسير برهان 16

تفسير تبيان 27

تفسير سوره و العصر 1058

تفسير صافى 16

تفسير طبرى 15

تفسير قرآن صفى عليشاه 979

تفسير قرطبى 16

تقويت كننده ها و نوسان سازها 1450

تكملة الاكمال فى الاسماء و الانساب و الالقاب 584

تلخيص البيان فى تجازات القرآن 195، 196

تلخيص مجمع الآداب 309

تلواسه در عطش 1461

تمام المتون 315

تنديس باران 1682

تنزيه الانبياء 212

تنفس صبح 1531

تنقيح المقال 159

تنها در كوچه هاى شب 1494

تو باغ منى 1494

توحيد هوشمندان 1091

تورات 1099، 1319، 1471

توسعه و تكامل ماوراء الطبيعه در ايران 1061

تولد در ميدان 1464، 1467

تهذيب التهذيب 23، 64

تيرانا 1256

تيغ، قلم، تغزل 1558

تيغ و ترانه 1650

تيغ و تغزل 1632

تيغ و زيتون 1666

«ث» ثمار القلوب فى المضاف و المنسوب 95

«ج» جامع الحكمتين 737

جامع عباسى 438

جانباز كوچك 1550

جاويد نامه 1061

جراح جنوبيه 656

جلوه هاى رسالت 1369

جمهرة الانساب العرب 75

جنّا الجنّتين فى ذكر ولد العسكريين 284

جنون منتشر 1668

جواهر الاسرار 780

جواهر الكلام 671

جواهر النّظام 452

جواهر نامه 754

جوجه اردك زشت 1612

جوشش و كوشش در شعر حافظ 1354

جهاد كربلاء و الانسان 638

«چ» چاووش عزاى حسين (ع) 1190

چراغ صاعقه (از مدينه تا مدينه) 872، 1366، 1427

چشم اژدها 1548

چشم بيمار 1394

چشم هاى منتظر 1612

چفيه هاى چاك چاك 1450

چمن لاله 1354

چهار صد شاعر برگزيده پارسى گوى 1158

چهار عنصر 832

چهل حديث جالب از على بن ابى طالب 1216

چهل حديث منظوم از حضرت رضا (ع) 1268

چهل روز عاشقانه 1496

«ح» حاشيه اصول كافى 436

حاشيه بر اصول معالم الدين 436

حاشيه بر الهيات شفا 833

حاشيه بر شرح لمعه 436

حاشيه بر كفاية الاصول 1073

حاشيه بر مكاسب 1073

حاشيه على الاثنى عشريه الصلاتية 434

حافظ امروز 1631

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1802

حتى اگر آيينه باشى 1591

حجره هاى ملكوت

1658

حدائق السحر فى دقائق الشعر 749

حديث الاسلام 247

حديث باب عشق 1205، 1442، 1478، 1525، 1578، 1596، 1675

حديث رويش بهشت ارغوان 1568

حديث عشق 1508

حديث كربلا 602

حديقة الحقيقة 721، 740، 743، 744، 761، 814

حديقة الحكم النبوية 300

حديقة السعدا 796

حديقة الشعراء 868، 885، 1041

حديقة امان اللهى 868

حرفى از جنس زمان 1660

حركت و ديروز 1330

حزين لاهيجى، زندگى و زيباترين غزلهاى او 833

حسرت پرواز 1555

حسن مى كنم زندگى را 1293

حسين احياگر آدم 1450

حسين بن على (ع) امام ارزشها 28، 39

حسين وارث آدم 1287، 1290، 1291

حسينيات و ذاتيات 655

حسينيه 1013

حفار القبور 577

حقايق التأويل فى متشابه التنزيل 195، 196

حقيقت نامه منظوم 1058

حكمت الهى 1091

حلية الادب 672

حماسه رستم و سهراب 1631

حماسه غدير 1312

حماسه كلمات 1637

حماسه هاى هميشه 1492، 1598، 1661

حماسه آرش 1256

حمام روح 1513

حنجره آب 1579

حنجره هاى سرخ عشق 1558

حنجره ى زخمى تغزل 1421

حواشى بر شرح كلمة الاشراق 833

حياته و شعره 681، 682

حياة ابراهيم بن مالك الاشتر 572

حياة سبع الدجيل 572

حيدر بابا يه سلام 1157

«خ» خاتمة الحيات 786

خاشاك 1151

خاطرات 1228

خاطرات يك شب 1201

خاكستر پروانه 1658

خانه ام در افق فاصله هاست 1432

خاورنامه (خاوران نامه) 784

خداحافظ سردار 1652

خداوندگار 1566

خراسان فرهنگى 1377

خردنامه اسكندرى 786

خزان گلريز 1216

خزانة الادب 75

خسرونامه 754، 755

خسرو و شيرين (نظامى) 765، 921، 1423، 1013، 1091

خصائص امير المؤمنين على بن ابى طالب (ع) 195

خصائص طرف 149

خطبه خون 1438

خط خون 1354

خطط مقريزى 270

خفقات 601

خلاصه الاقوال فى معرفة الرجال 99

خلاصة التفاسير 1091

خلاصة الحساب 438

خلوتگه دل 1185، 1210

خلوتگه راز 1216، 1219

خماسيات الناصرى 575

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1803

خمسه شرمى 1155

خنجر و گل سرخ 1335

خواب خوب 1490

خوابنامه 1527

خوان الاخوان 737

خورشيد بر بام شرف 1436

خورشيد بر نيزه 1417، 1579

خورشيد شهيدان 1521

خورشيد عالمتاب 1560

خورشيدهاى گمشده 1580

خوشه 1222

خوشه اى از خرمن ادب 1190

خوشه هاى طلايى 1380

خون نامه خاك 1430

خونين

نامه عاشقان حسين 1246

خيام شناسى 1472

خيامى نامه 1143

خير المقال 442

خير جليس و نعم انيس (ديوان اشعار) 442

«د» داستانهاى اخير 1192

داستانهاى راست 1438

داغ عشق 1445

داغ يك باغ لاله 1560

دانشمندان آذربايجان 831

دانشنامه دانش گستر 1412

دانه برف 1506

دايرة المعارف الاسلاميه 157

دايرة المعارف بزرگ اسلامى 853

دايرة المعارف بستانى 129، 135

دايرة المعارف تشيع 17، 101، 196، 464، 729، 740، 775، 936، 1031، 1412

دايرة المعارف فارسى 194

دايرة المعارف فارسى مصاحب 902

دختر شامگاه 1192

در آغوش زخم 1560

در آيينه شقايق 1438

دراسات فى الادب و النقد 588

دراسات فى فلسفه النحو و الصرف و اللغة و الرسم 584

در اقليم خويشتن 1450

در بى كرانه هاى آبى 1390

در پگاه ترنم 1526

در جستجوى نيشابور 1344

در خانه ما 1490

درخت زندگى من است 1450

درد جاودانگى 1412

دردهاى مذاب 1563

دررالنحور فى مدائح الملك منصور 501

در رثاى نور 1521

در سايه سار نخل ولايت 1354

در سايه سيمرغ 1548

در سايه ذو الفقار 1464

در غبار كاروان 1252

درّ غلطان 1131

در فجر ساحل 1312

در كوچه باغ زلف 1423

در كوچه باغهاى نشابور 1344

در كوچه آفتاب 1531

درگاه عشق 1432

در گفتگو با دانشمندان 1490

در مزرعه نور 1271

در مسلخ عشق 1354

دره نجفى 1472

دريا تشنه است 1538

دريا و غدير 1552

درياى كبير 1043

درى به خانه خورشيد 1540

دريچه اى به دنياى شعر فارسى 1259، 1324، 1531، 1540

دستور زبان فارسى 1143

دستى بر آتش 1650

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1804

دعوة العاشقين 831

دفاع عن السيد المسيح 638

دفتر دوم 1330

دفترهاى سبز 1289

دلايل النبوه و نسب نامه 784

دلتنگى هاى نسيم 1691

دل سنگ آب شد 1427

دليل القضاء الجعفرى 634

دوباره شيعه شدم 1606

دوبيتى هاى شاعران امروز 1494

دود آه فرشته هاى خدا 1458

دو ركعت عشق 1580

دوستى شيرين است 1453

دهستانى 1342

ده مقاله 1268

ديدار ساحل 1632

ديدار صبح 1330

ديواره هاى شيشه اى 1390

ديوان ابن الوردى الشافعى 357

ديوان ابن حسام خوسفى 784، 785

ديوان ابن هانى اندلسى

157

ديوان ابو القاسم الهامى (لاهوتى) 1038

ديوان ابو فراس 140

ديوان احمد گلچين معانى 1268

ديوان ادوار مرقص 565

ديوان اديب الممالك فراهانى 1031، 1037

ديوان اديب صابر 748

ديوان اشراق آصفى 878، 884

ديوان اشعار آذرى طوسى 780

ديوان اشعار ابن شهاب حضرمى 547

ديوان اشعار ابن يمين فريومدى 773، 774

ديوان اشعار احمد جام 745

ديوان اشعار اديب السلطنه 1085

ديوان اشعار تائب تبريزى 1072

ديوان اشعار سيد مرتضى 212

ديوان اشعار ناصر خسرو 736، 737، 738

ديوان اشعار هدايت 910

ديوان اقبال لاهورى 1062، 1063

ديوان الجواهرى 540، 672

ديوان الرسائل 121

ديوان العروس 486

ديوان العينيك 1185

ديوان المؤيد 252

ديوان الهامى كرمانشاهى 1013، 1015، 1016، 1017، 1018، 1019

ديوان امام على (ع) 37

ديوان اميرى فيروز كوهى 1167، 1171، 1268

ديوان اهلى شيرازى 794

ديوان ايرج ميرزا 1045، 1046

ديوان بابا فغانى شيرازى 792، 793

ديوان بين الشعور و العواطف 672

ديوان پريش 1395

ديوان جامى 786

ديوان جمال الدين الهاشمى 616

ديوان جودى خراسانى 1398

ديوان چمن تهرانى 1285

ديوان حافظ 1118، 1157، 1631

ديوان حالت از زبان خودش (ديوان اشعار حالت) 1185، 1186

ديوان حزين لاهيجى 833، 836، 1298

ديوان حسان 1217

ديوان حسين مسرور 1114

ديوان حكيم سنايى غزنوى 740، 741

ديوان خبّاز كاشانى 1195

ديوان خروس لارى 1185

ديوان خواجوى كرمانى 765، 766، 767، 768، 769، 771

ديوان خوشدل تهرانى 1187

ديوان دعبل (اشعار) 101، 115، 118

ديوان دفتر عشق 1013

ديوان ديك الجن 95

ديوان ذوقى 1039

ديوان رسائل 299

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1805

ديوان رضى الدين آرتيمانى 1302

ديوان رفعت سمنانى 1055، 1056، 1057

ديوان رفيق اصفهانى 1302

ديوان ركن الدين همايون فرخ 749

ديوان رياضى يزدى 1398، 1472

ديوان سروش اصفهانى 902، 906

ديوان سعدى 1064

ديوان سعيد نفيسى 749

ديوان سلمان ساوجى 775، 776، 1256

ديوان سنا 1143، 1146، 1147، 1148

ديوان سيف فرغانى 763، 764

ديوان شارق الملك 1399

ديوان شافعى 92، 93

ديوان شاه داعى شيرازى 782

ديوان شعر ابن سناء الملك

299

ديوان شعر حسن الحمود 543

ديوان شعر (سيد احمد دهكردى) 1020

ديوان شعر فرطوسى 594

ديوان شعر كشاجم 149

ديوان شعر محمد حسين كاشف الغطا 566

ديوان شعر نزار سنبل 637

ديوان شوخ 1185

ديوان شهريار 1157، 1158

ديوان صائب تبريزى 826

ديوان صاعد اصفهانى 1223

ديوان صامت بروجردى 1029

ديوان صبا 851

ديوان صفايى جندقى 972، 978

ديوان طائى شميرانى 1202

ديوان طرب شيرازى 1022، 1025

ديوان عاشق اصفهانى 837، 842

ديوان عطار نيشابورى 755

ديوان عطوفى اصفهانى 1434

ديوان عمان سامانى 1004

ديوان غزليات شمس تبريزى 759، 951

ديوان فدايى 896، 897، 898، 899، 900، 901

ديوان فرصت شيرازى 1043، 1044

ديوان فضولى بغدادى 796، 797، 798، 799

ديوان فنايى 1020

ديوان فياض لاهيجى 816، 822

ديوان قاآنى 869

ديوان قصايد و غزليات سنايى 740

ديوان قصايد و غزليات عطار 754

ديوان قصايد و غزليات و رباعيات اوحد الدين مراغه اى 761

ديوان قوامى رازى 718، 751، 753

ديوان كامل امير معزى 739

ديوان كامل بيدل 1472

ديوان كامل دكتر قاسم رسا 1177

ديوان كامل ميرزا عبد الجواد جودى خراسانى 937

ديوان كامل نسيم شمال 971

ديوان كبير (كليات شمس) 759

ديوان كمپانى 1073، 1074، 1075، 1076، 1077، 1081، 1380

ديوان محتشم كاشانى 719، 804، 808، 809

ديوان محمود الحبوبى 585

ديوان محمود خان ملك الشعراى صبا 950

ديوان محيط قمى 995

ديوان مدرس اصفهانى بيد آبادى 1047، 1052

ديوان مراثى 892

ديوان مشفق بخارايى 1298

ديوان مصطفى جمال الدين 670

ديوان ملك الشعرا بهار 1083

ديوان مولانا بيدل دهلوى 832

ديوان نجيب كاشانى 1195

ديوان نشيد و نشيج 677

ديوان نظيرى نيشابورى 813

ديوان واعظ قزوينى 829

ديوان وحشى بافقى 800، 802

ديوان وصال شيرازى 866

ديوان هماى شيرازى 915، 918

ديوان هنر جندقى 894، 895

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1806

ديوان يا حبيبى يا محمد 677

ديو رنگ پريده 1628 دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1806 نمايه كتب ..... ص : 1792

«ذ» ذاكرة الصمت و العطش 678

ذخيرة

المتأذب 565

ذرايع الافهام فى شرح شرايع الاسلام 498

ذكرياتى 672، 672، 674

«ر» رائق 270

راز الهام 1114

راما 1256

راه رستگارى 1185

رباعيات الحبوبى 585

رباعى امروز 1566

رجال استرآبادى 436

رجال كشى 22

رجعت سرخ ستاره 1456، 1457

رحاب النور 601

رحلتى مع الجواهرى 671

ردّ الشمس لامير المؤمنين (ع) 278

رد پايى در برف 1626

رسائل 149

رساله اى در اجتهاد و تقليد 1073

رساله اى در طهارت 1073

رساله در جواب نود و يك سؤال فلسفى 737

رساله در دستور زبان فارسى 1085

رساله در سير و سلوك عارفان 1091

رساله در شرح هياكل النور 833

رساله در علم عروض و آئين سخنورى 885

رساله در معانى و بديع «به زبان عربى» 885

رساله سبع المثانى 765

رساله سير العباد الى المعاد 740

رساله مناظره شمس و سحاب 765

رساله يوسفيه 434

رساله جان كلام 1085

رساله شطرنجيه 1043

رسالة الباريه 765

رسالة التنزيه و الدروس الدينيه 562

رسالة الحقوق 39

رسالة الطيف 316

رسالة الغفران 247، 248

رسالة اللمعة من اسرار لأسماء و الصفات و الحروف و الآيات و الدعوات 369

رسالة فى الرد على الوهابية 560

رسالة فى الصّلوات على النّبى و آله المعصومين 369

رسالة فى الناسخ و المنسوخ فى القرآن 284

رستاخير حركات 1623

رستاخيز كلمات 1578

رستاخيز لاله ها 1199، 1373، 1376، 1378، 1379، 1539، 1611، 1624، 1629، 1670، 1683، 1689

رسم الخط امير 1555

رشحات رحمت 1020

رشقة الصادى من بحر بنى النبى الهادى (ص) 547

رقص با خنجر 1192

رندان تشنه لب 1594

رنگ نيلوفران 1425

رنگين كمان دلتنگى 1445

روان خوانى سنگر 1650

روايت نور 1438

روح الحيوان 299

روح و ريحان 1072

رود رگبار هلهله 1650

رود فرات 1652

روزمه خسروان پارسى (تاريخ ملوك عجم) 921

روزنامه آئين برادرى 1208

روزنامه آفتاب 1031

روزنامه ادب 1031

روزنامه اطلاعات 1506، 1566، 1582، 1661

روزنامه الانقلاب 672

روزنامه البغداديه 672

روزنامه الجهاد 672

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1807

روزنامه الرأى العام 672

روزنامه الروضة 565

روزنامه الزوراء 561

روزنامه الفرات 672

روزنامه تازه بهار

1082

روزنامه توفيق 1388

روزنامه جمهورى اسلامى 1482، 1600

روزنامه خراسان 1089

روزنامه خورشيد 1082

روزنامه سلام 1615، 1661

روزنامه شفق 1208

روزنامه شفق كاشان 1261

روزنامه صداى ايران 1163

روزنامه طوس 1082

روزنامه قدس 1573

روزنامه كار و كارگر 1661

روزنامه مجلس عراق عجم 1031

روزنامه محلى استوار 1220

روزنامه مخزن 1061

روزنامه مرد بازار 1208

روزنامه نداى حق 1448

روزنامه نسيم شمال 970

روزنامه نسيم صبا 1167

روزنامه نوبهار 1082

روزنامه همه 1208

روزهاى ابرى 1612

روزى به رنگ خون 1478

روستاى فطرت 1527

روشنايى نامه 737

روضات الجنات 61، 84، 140، 434، 467

روضه كافى 66

روضة الاسرار 902، 903، 906

روضة الانوار 902

روضة الخواطر و نزهة النواظر 436

روضة الشهدا 796

روضة الصفاى ناصرى 910

روضة الواعظين 175

رهگذر مهتاب 1330

رياض العارفين 438، 851

رياض العلماء 442

ريحانه هاى اريحا 1695

ريحانة الادب 369، 434، 462، 803، 855، 9210، 1058

«ز» زاد الصراط 1155

زاد المسافرين 737

زبدة الاسرار 979، 980، 981، 983، 984، 986، 989، 990، 991، 992، 993، 1004

زبدة للرثا 1155

زبور 962، 1099، 1172، 1319، 1471

زبور عجم 1061

زخم، پرواز، ديدار 1568

زخم كبود كبوتر 1650

زخم هاى خورشيد 1645

زلزله 1208

زمزمه محبت 1620

زمزمه ها 1344

زمزمه هستى 1394

زمين 1257

زندگانى فاطمه (س) 31

زندگى طراز يزدى 1268

زندگى على بن الحسين (ع) 786

زندگى و آثار بهار 1083

زهر الربى 572

زهر الرياض 572

زيباتر از بهار 1453

زيباترين درخت 1550

زيبا ولى شكستنى 1550

زينب بانوى قهرمان كربلا 1216

زينة المدايح 902

زينة المراثى 1238

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1808

«س» ساحل كرخه 1612

ساختار اجتماعى علم 1575

ساغر و سامان 1251

ساقى نامه 782

سالهاى تاكنون 1591

سايه اى از آفتاب 1681

سايه روشن هاى بى در 1575

سايه هاى غم 1216

سبحة الابرار 786

سبك التبر فيما قيل فى الامام الشيرازى 572

سبك شناسى 1082

ستاره ها و اشاره ها 1550

ستايشگران خورشيد 1376

سته داعى 782

ستيز با خويشتن و جهان 1548

سحر بابل و سجع البلابل 534

سحر حلال 794

سحورى 1324

سخن آشنا 1332

سخنان منظوم ابو سعيد 729

سخن اهل دل 1578

سخنوران نامى معاصر ايران 933،

1039، 1047، 1123، 1128، 1149، 1163، 1174، 1180، 1182، 1197، 1198، 1199، 1201، 1203، 1204، 1207، 1214، 1220، 1225، 1240، 1243، 1260، 1261، 1267، 1270، 1271، 1298، 1307، 1330، 1332، 1335، 1340، 1342، 1347، 1372، 1376، 1380، 1388، 1393، 1399، 1448، 1475، 1508، 1520، 1526، 1552، 1577، 1600، 1656

سخن و سخنوران 730

سدّ و بازوان 1330

سراب 1257

سراج السائرين 745

سر الاسرار (تفسير سوره يوسف) 1055

سرباز كوچولو 1668

سرچشمه 1506

سرخ رويان زمين 1615

سردار هور 1650

سرزمين بى آسمان 1566

سرزمين كودكى 1589

سرمايه ايمان 816

سرنوشت ناتمام 1681

سرود اشك 1508

سرود درد 1225، 1226

سرود رگبار 1354

سرود زندگى 1228

سرود سپيد 1225

سرود سحر 1438

سرود مرد غريب 1615

سروده هاى انقلاب 1195

سروستان 1240

سعادت نامه 737

سعدى امروز 1631

سعى الصفا 780

سفر پنجم 1330

سفر سوختن 1500

سفرنامه 737

سفرنامه استانبول 1058

سفرنامه بغداد 1058

سفرنامه حج 551

سفرنامه كابل 1059

سفرنامه موصل 1059

سفينة النجاة 943، 944

سقط الزند 247

سلاسل الحديد فى تقييد ابن ابى الحديد 464

سلاسل الحديد فى تقييد اهل التقليد 434

سلامان و آبسال 786

سلام بر آستان يزد 1174

سلام للعصافير 656

سلام موعود 1496

سلسله الذهب 786، 788

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1809

سلسله موى دوست 1578

سلسلة الذهب 72

سلمان پاك 1287

سلمان و سرانجام 1615

سلوة الحزين 284

سمبولى از شعر و ادب معاصر 1197

سمبوليسم عرفانى حافظ 1335

سمت صميمانه ى حيات 1450

سمت صميمانه ى حيات 1615

سمّو المعنى فى سمّو الذّات 665

سنن دارمى 23

سوگ سرخ 1496

سوگ سور برادرانم 1658

سه حكيم مسلمان 1064

سه كتاب نقاشى 1668

سياست روز 1197

سياست نامه منظوم 1058

سياه مشق 1257

سيدات البلاط العباسى 584

سيدة التفاحات الاربع 680

سيدى ايها الوطن العربى 664

سيرت شهيدان 1521

سيرتنا و سنّتنا 37

سيره المؤيد 252

سيره زندگى مرحوم علامه جعفرى 1645

سيرى در تاريخ مرثيه عاشورايى 1298

سيرى در مرثيه عاشورايى 758، 792، 795، 815، 874، 890، 908، 1085، 1150، 1466

سيرى در ملكوت 1380

سيف فرغانى قهرمانى در عرصه

سخنورى 763

سيماى بروجرد 1671

سيماى شاعران 761، 857، 1112، 1118، 1125، 1173، 1185، 1192، 1248

سيماى شاعران فارسى در هزار سال 1183، 1208، 1282، 1523، 1578

سيماى مداحان و شاعران 1210، 1242، 1244، 1284، 1284، 1292، 1305، 1329، 1339، 1374، 1398، 1518

«ش» شاخه هاى شكسته 1563

شاعران پروازى 1567

شاعران تهران از آغاز تا امروز، 1173، 1334، 1449، 1494

شاعران جوان فارس 1695

شانزده رساله داعى 782

شانه هاى زخمى پامير 1625

شاهنامه منثور ابو منصورى 727

شاهنامه فردوسى 727، 730، 765، 784، 785، 1013

شبخوانى 1344

شب شعر عاشورا 1183، 1205، 1275، 1282، 1454، 1480، 1525، 1534، 1595، 1647، 1682

شبگير 1257

شبلى در آتش 1580

شب وصال 1445

شب هاى آفتابى 1550

شذرات الذهب 43، 129، 140، 169، 230

شراب آفتاب 1228

شرار انديشه 1149

شرجى آواز 1527

شرح احوال و نقد و تحليل آثار فريد الدين عطّار نيشابورى 755، 756

شرح الذريعة للشريف الرضى 284

شرح الرضا 498

شرح الشافيه ابو فراس 462

شرح الصحيفه 427

شرح العدد 498

شرح الفيه ابن مالك 356

شرح القلب 754

شرح المعاد 252

شرح المكاسب 594

شرح المواريث 498

شرح بر الفصول النصيريه 429

شرح پروانه 1658

شرح تبصره العلامة الحلى 556

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1810

شرح تجريد 833

شرح تهذيب الاحكام و شرح استبصار 436

شرح ديوان ابن ابى حصينته 247

شرح زندگى بافقى 1354

شرح زندگى و ديوان اديب الممالك فراهانى 1354

شرح شرائع الاسلام 556

شرح غاية الايجاز فى الفقه 557

شرح فصوص الحكمه 1091

شرح قسطل 665

شرح قصيده سيّد حميرى 212

شرح كفاية الاصول 594

شرح مراثى سيد بحر العلوم 468، 486، 512

شرح منظومه سيد مهدى بحر العلوم 943

شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 64، 70، 103، 309

شرح و تلخيص شاهنامه 1354

شرك العقول فى غريب المنقول 501

شطحيات 1527

شعر اربعين 1430

شعر الحرب فى ادب العرب 588

شعر امروز 1554، 1566

شعراء الحلّة 538، 543

شعر، جنون، رهايى 1582

شعر عترت 1285

شعر و زيبا

شناختى 1478

شعر و شاعرى نظم و نثر 1302

شعله در خيمه ابر 1579

شعله هاى سوزان 1508

شعله هاى نخل 1350

شقايق هاى پرپر 1645

شكاية المنظلم و نكاية المتألم 281

شكوه ايمان 1210

شكوه علوى در تغزل صفوى 1423

شمس المناقب 902

شمع جمع 1064، 1066، 1067، 1068، 1071

شمع و پروانه 794

شناخت قرآن 1209

شوارق 816

شوق شبنم 1555

شوقيات 550

شوكران و شكر 1421

شهادت 1287

شهد اما شوكران 1691

شهداء الفضيلة 445

شهر من عشق 1425

شهنشاه نامه 851

شهيدان شاعر 1430

شيطان در بهشت 1412

شيعه در اسلام 1086، 1090

شيون آسمان 1521

شيوه بلاغت در نقد معنوى 665

«ص» صبحدم با ستارگان سپيده 1482، 1529، 1546، 1610، 1633

صبح فردا 1302

صبح نقره اى 1620

صحت و مرض 796

صحف 1471

صحيح مسلم 89

صحيفه سجاديه 39، 1064

صحيفة الابرار 951

صد شاعر، دريچه اى به شعر فارسى از آغاز تا امروز 1344

صدقت الغربة يا ابراهيم 678

صد كلام، صد خاطره 1558

صدى المرفض و المشنقة 684

صراط المستقيم 175

صفوة الاختيار فى اصول الفقه 300

صلاى غم (تخميس دوازده بند محتشم) 1228

صناعات ادبى غزالى نامه 1143

صنايع الكمال 765

صنوبرهاى سرخ 1521

صوت فلسطين 575

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1811

صور خيال در شعر فارسى 1344

«ض» ضحى الاسلام 523

ضريح خاك 1695

ضريح نقره كوب اشك 1658

ضوء السقط 247

«ط» طبقات الشافعه الكبرى 260

طبقات الشعراء 101

طبقات الصوفيه 735

طريق التحقيق 740

طغراى همايون 780

طغيان ترانه 1527

طلايه داران شعر امروز ايران 1494

طلسم حيرت 832

طلوع خورشيد 1210

طنين در دلتا 1330

طور معرفت 832

طوفان البكاء 855، 856، 1155

طوفان در پرانتز 1531

طيور بعد الطوفان 660

«ظ» ظلال 653

«ع» عاشقانه هاى بهشتى 1558

عاشقانه هاى كبود 1579

عاشقانه هاى يك تراكتور تنها 1635

عاشورا مظلوميتى مضاعف 1322

عاشوراء فى الادب العاملى المعاصر 524، 525، 536، 562، 563، 601، 624، 626، 627، 634، 648، 653، 656، 660، 662، 664، 683

عبث الوايد 247

عبرت نامه 851

عبرة للناظرين 869

عبور 1354

عبور از صاعقه 1464

عرصه در ديار خدايان 1563

عرفات العاشقين و

عرصات العارفين 1298

عرفان الحق 979

عرفان و فلسفه 1412

عشق بى غروب 1478

عشق عليه السلام 1580

عشق كبريت نيست 1450

عشق هاى گمشده 1589

عصا موسى 624

عصمت سبز 1666

عطر گندم، بهر مردم 1419

عفافنامه 1167

عقايد الاسلام 1072

عكس يادگارى 1668

علم الساعه 951

علم در تاريخ 1412

علم و ايمان 1490

علم و دين 1412

على امام المتقين 629

على (ع) مظهر تقوا 1210

عليك تبكى السماء 698

على و الامامه 581

عوالم العلوم 483، 1034

عودة الشمس 690

عيناك 627

عيون اخبار الرضا 17، 110

عيون الورد 690

عيون بغداد و المطر 649

«غ» غرائب الدنيا و عجائب الاعلاء 780

غريبانه 1492

غزاله هاى غزل 1664

غزل بانو 1423

غزل شاعران امروز 1494

غزل مردان اصفهان 1423

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1812

غزلهاى شاعران امروز، از صدر مشروطه تاكنون 1390، 1510، 1589

غزليات شمس 1631

غم دلدار 1394

غيم لأحلام الملك المخلوع 662

«ف» فاتحة الشباب 786

فاجعه در حوالى جوانى 1421

فارسنامه ناصرى 434، 859، 885

فاطمه، فاطمه است 1287

فاطمة الزهراء (تغريرات علّامه امينى) 1216

فتح عكّا 629

فردوسى امروز 1631

فرشته و انجير 1650

فروغ ايمان 1210، 1211

فروغ بينش 1185

فرهنگ آزادگان 1521

فرهنگ اصطلاحات ادبى 1372

فرهنگ بزرگ تركى به فارسى 885

فرهنگ جامع سخنان امام حسين (ع) 25

فرهنگ جانبازى 1568

فرهنگ شاعران جنگ و مقاومت 1548، 1593، 1634

فرهنگ شاعران زبان پارسى 749، 902، 931، 995

فرهنگ عاشورا 1484

فرهنگ لغات «لعب فرس» 730

فرهنگ معروف انجمن آراى ناصرى 910

فرهنگ معين 748، 757، 759، 813، 859، 873، 1031، 1041

فرياد پشت پنجره جهان 1625

فرياد خاموشى 1579

فريادهاى خسته 1676

فصل شروع كبوتر 1673

فصل مردان سرخ 1354

فصل نامه درّ درى 1665

فصلى از عاشقانه ها 1552

فصلى به رنگ آتش 1666

فصوص الفصول 299

فضايل امير المؤمنين (ع) 278

فضايل قريش 92

فغان دل 1380

فكاهيات حالت 1185

فلاسفة الشيعه 634

فلاسفة اليهود فى الاسلام 580

فلسفه عاشورا از ديدگاه انديشمندان مسلمان جهان 721

فلسفه نيايش 1287

فوائد الرضويه 35

فهرست عروضى حافظ 1472

فهرست كامل عروضى ديوان ناصر خسرو

1472

فيه ما فيه 759

«ق» قاطع برهان 907

قالت لى السمراء 635

قانون عشق 1430

قبله اين قبيله 1484، 1485

قبله هشتم آينه رجاء 1228

قبيله خورشيد 1632

قتيل قبله 1623

قدم زدن در كلمات 1580

قرآن مجيد 15، 16، 18، 21، 22، 23، 27، 46، 68، 84، 92، 97، 99، 102، 103، 109، 115، 117، 145، 146، 147، 165، 176، 177، 179، 195، 243، 251، 252، 261، 263، 267، 291، 301، 307، 317، 383، 412، 458، 475، 483، 735، 790، 921، 962، 981، 984، 1002، 10063، 1064، 1072، 1085، 1092، 1099، 1102، 1118، 1124، 1129، 174، 1183، 1190، 1191، 1211، 1217، 1219، 1240، 1246، 1255، 1279، 1311، 1314، 1317، 1318، 1319، 1320: 1321، 1322، 1348، 1361، 1364، 1370، 1371، 1376، 1386، 1387، 1414، 1427، 1450، 1468، 1482، 1486، 1488، 1491، 1515، 1516، 1521، 1539، 1551، 1590، 1635، 1651

قراضة النظير فى التفسير 427

قزوين در آينه تاريخ و طبيعت ايران 1579

قصائد جنوبية 601

قصائد متوحشه 635

قصائد مختاره 672

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1813

قصائد مهربة الى حبيبتى آسيا 662

قصائدى لكم 653

قصايد السبع 309

قصه گرگ و آهو 1438

قصه گويى 1453

قصه گويى، اهميت و راه و رسم آن 1453

قصه مرد بزرگ پاپتى 1490

قصّه ى پاكان 1612

قطف الزهر 572

قلندران خليج 1548

قنارى ترين آواز 1658

قهرمانان گيلان 1192

قيامت اشك 1521

قيامت حروف 1606، 1628

قيام نور 1430

«ك» كارنامه بلخ 740

كاروانى از شعرهاى عاشورايى 1551، 1592

كاشف الغطا 498، 500، 507، 556

كامل الزيارات 36

كامل بهايى 481

كتاب اربعين 438

كتاب الامم 92

كتاب الزّنجبين 121

كتاب الفتاوى 300

كتاب المعاقرين 121

كتاب حيات الامامين 316

كتاب دائرة الحروف 305

كتاب دفتر مطالب 1209

كتاب قضاياى امير المؤمنين (ع) 278

كتاب كامل بهايى 1472

كتابة على حاشية الجرح 660

كرمانشاهان باستان 1203

كسايى مروزى زندگى و انديشه و شعر او 732

كسوف طولانى 1335

كشاف 18

كشتيبان

1353

كشتى زيباى نجات 1438

كشف الظنون 427، 745

كشف الغمه عن معرفة الائمة 86، 316

كشكول 438

كفاية الادب 427

كفاية الاصول 559، 1020، 1073

كفش هاى مكاشفه 1527

كفن كاغذى 1615

كفيل البيان و الشعر 565 دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ج 2 1813 نمايه كتب ..... ص : 1792

يل العروض و القافيه 565

كلمات قصايد طائى 1201

كلوزه 1419

كليات اشعار حزين لاهيجى (ديوان حزين) 833

كليات اشعار شاه نعمت اللّه ولى 778، 779

كليات اشعار فارسى اقبال لاهورى 721

كليات ضيايى 1058، 1060

كليات غزليات طائى 1201

كمال نامه 765

كوثر اشك 1521

كوثر خون 1488

كوچه هاى آبى 1453

كوچه مهر 1091، 1100

كوير 1287

كوير انديشه 1151

كه عشق مجنون است 1271

كيهان فرهنگى 18

«گ» گدازه هاى دل 1526

گرشاسب نامه 730

گريه اشك 1505، 1658

گريه كردن كم آرزويى نيست 1538

گزيده ادبيات معاصر (شماره 163) 1682

گزيده ادبيات معاصر (شماره 117) 1689

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1814

گزيده ادبيات معاصر (شماره 131) 1691

گزيده ادبيات معاصر (شماره 135) 1694

گزيده ادبيات معاصر (شماره 18) 1294

گزيده ادبيات معاصر (شماره 102) 1302

گزيده ادبيات معاصر (شماره 11) 1430

گزيده ادبيات معاصر (شماره 108) 1445

گزيده ادبيات معاصر (شماره 89) 1450

گزيده ادبيات معاصر (شماره 47) 1456

گزيده ادبيات معاصر (شماره 5) 1463

گزيده ادبيات معاصر (شماره 94) 1478

گزيده ادبيات معاصر (شماره 22) 1482

گزيده ادبيات معاصر (شماره 26) 1492

گزيده ادبيات معاصر (شماره 97) 1530

گزيده ادبيات معاصر (شماره 32) 1538

گزيده ادبيات معاصر (شماره 30) 1554

گزيده ادبيات معاصر (شماره 159) 1555

گزيده ادبيات معاصر (شماره 6) 1558

گزيده ادبيات معاصر (شماره 29) 1563

گزيده ادبيات معاصر (شماره 91) 1566

گزيده ادبيات معاصر (شماره 56) 1567

گزيده ادبيات معاصر (شماره 33) 1573

گزيده ادبيات معاصر (شماره 23) 1575

گزيده ادبيات معاصر (شماره 41) 1580

گزيده ادبيات معاصر (شماره 7) 1591، 1592

گزيده ادبيات معاصر (شماره 120) 1600

گزيده ادبيات معاصر (شماره 113) 1606

گزيده ادبيات معاصر (شماره

34) 1623

گزيده ادبيات معاصر (شماره 12) 1625

گزيده ادبيات معاصر (شماره 54) 1637

گزيده ادبيات معاصر (شماره 77) 1645

گزيده ادبيات معاصر (شماره 161) 1650

گزيده ادبيات معاصر (شماره 61) 1660

گزيده ادبيات معاصر (شماره 216) 1668

گزيده ادبيات معاصر (شماره 139) 1671

گزيده ادبيات معاصر (شماره 13) 1672

گزيده ادبيات معاصر (شماره 67) 1673

گزيده ادبيات معاصر (شماره 58) 1681

گزيده ادبيات معاصر (شماره 3) (نثر) 1615

گزيده ادبيات معاصر (شماره 79) (نظم) 1615

گزيده ادبيات معاصر (مجموعه شعر 28) 1335

گزيده ادبيات معاصر (مجموعه شعر 78) 1490

گزيده اشعار طنز 1587

گزيده اشعار كسايى 734

گزيده اشعار وحشى بافقى 1631

گزيده غزليات بيدل 1632

گزينه اشعار 1354

گزينه اشعار گرمارودى 1364

گشايش و رهايش 737

گل افشان 1195

گلبانگ توحيد 1380

گلبرگ ها 1496

گلبن اميد 1244

گلچينى از غزليات شمس تبريزى 760

گلخشم 1324

گلخون 1324

گلزار خونين 1353

گلزار دانش 1180

گلزار سعادت 831

گلزار شاعران كردستان 1123

گلزار شهيدان 1187، 1210، 1311

گلزار عشق 1208

گلستان سعدى 869، 921، 933

گلشن راز 777

گلشن راز جديد 1062

گلشن صبا 851، 998

گلشن كمال 1199

گلشن وصال 859، 921، 930

گل، غزل، گلوله 1492

گلواژه (2) 793، 1150، 1197

گلواژه هاى عشق 1353

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1815

گل و نوروز 765

گلوى عطش 1390

گلهاى اشك 1369

گلهاى پرپر 1216، 1218

گنج بران 1445

گنج پنهان 1615

گنجشك و جبرئيل 1513

گنجشك هيچ وقت قنارى نمى شود 1458

گنجينه (مجموعه آثار نشاط اصفهانى) 857

گنجينه نياكان 735، 766، 786، 825، 857، 869، 951، 968، 1045

گنجينه هاى قدس 1563

گنجينة الاسرار 722، 1005، 1006، 1008، 1011، 1012، 1380

گوش شنوا 1399

گوهر مراد 816

گوهرنامه 765

گهوارگى خاك 1436

گيتار باد 1620

گيرنده، منطقه جنگى 1652

«ل» لئالى الفقهاء 1153

لافتات 622

لاله هاى زهرايى 1527

لآلى منظوميه 951

لبنان بلاد الطيب 601

لحظه هاى آبى عشق 1436

لحظه هاى آسمانى

لحظه هاى تب آلود كربلا 1445

لحظه هاى رنگين 1438

لزوم ما لا يلزم (لزومات) 247، 249

لسان الميزان 84، 275

لطيفه ها 1268

لغت نامه دهخدا 55، 281، 727، 729، 730، 731،

733، 796، 814، 825، 851، 907، 910، 951، 970، 979، 998، 1029، 1085

لفظ و معنى در شعر نيما 1500

للثوار فقط 684

للكلمات ابواب و أشرعه 649

للنّبىّ و آله 627

لمعه 319

لوامع انوار التمجيد و جوامع اسرار التوحيد 369

لوايح 786

لوح القلم 1153

ليلة القدر 1324، 1325، 1326

ليلة عاشورا فى الحديث و الادب 524، 556، 562، 563، 638، 669، 676، 677، 678، 679

ليلى العفيفه 591

ليلى و مجنون 786، 1013، 1631

ليلى و مجنون (تركى) 796

لؤلؤ البحرين 480

«م» ما با سليقه مردم پير مى شويم 1538

مارد النيل 627

ماضى النجف و حاضرها 672

ماهنامه اهل قلم 1582

ماهنامه كوثر 1293

ماهنامه كيهان فرهنگى 1167، 1304، 1482، 1582

ماهنامه هنر آورن 1582

ماه و كتان 1548

مبانى هنرى قصه هاى قرآن 1568

مثامن الاعلى 665

مثل چشمه مثل رود 1531

مثل درخت در شب باران 1344

مثل من به انتظار 1490

مثنوى آتشكده 951، 962

مثنوى اندرزنامه 1013

مثنوى باغ ارم 1013

مثنوى بحر حقايق 979

مثنوى بستان ماتم 1013

مثنوى جام جم 761، 762

مثنوى جمشيد و خورشيد 775

مثنوى حسن منظر 1013

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1816

مثنوى درّ خوشاب 951

مثنوى در شرح آيه نور 1020

مثنوى در شرح سئوال كميل بن زياد از حضرت على (ع) 1020

مثنوى ده نامه 761

مثنوى روح پروانه 1157

مثنوى شير و شرك 438

مثنوى شيعه 1534

مثنوى عرفان 832

مثنوى فراقنامه 775

مثنوى كربلا در كربلا 1612

مثنوى مقامات الابرار 1131، 1134

مثنوى مولوى 721، 759، 851، 921، 1064، 1107

مثنوى نان و حلوا 438

مثنوى هجونامه 1043

مجازات الآثار النبويه 195، 196

مجالس الاخبار 824

مجالس المؤمنين 72، 135، 140، 159، 275، 728، 730، 731، 745، 747، 756، 761، 762، 780، 789، 791، 794

مجالس المؤيديه 252

مجالس سبعه 759

مجلد فى الطهارة 560

مجله آدينه 1582

مجله آرمان 732

مجله ارمغان 803، 896، 950، 1047، 1123

مجله اطلاعات هفتگى 1482، 1661، 1680

مجله الاديب 588

مجله الاعتدال

590

مجله البيان 586، 626

مجله الحضارة 590

مجله الرائد 575

مجله الرابطه 684

مجله الرسالة 588، 589

مجله الزهراء 589

مجله الشعر 647

مجله العرفان 626، 627

مجله العلم 567

مجله العمران 546

مجله الغرى 585، 586، 590

مجله القصب 671

مجله الكتاب 588، 591

مجله المجلة 588

مجله المرشد 555

مجله المرفأ 684

مجله المستقبل 649

مجله المصباح 590

مجله النداء 575

مجله الهاتف 586

مجله الهلال 588

مجله اميد اسلام 1558

مجله اهل قلم 1506

مجله تابران 1680

مجله چيستان 1582

مجله دانشكده 1082

مجله ديوان 582

مجله رشد 1453

مجله رشد معلم 1490

مجله شيرازى 577، 647، 649، 695

مجله صنعت نفت 1185

مجله صوت الأحرار 649

مجله عروة الوثقى 536

مجله فروهر 1582

مجله قدس 1680

مجله كلّ العرب 635

مجله گردون 1582

مجله گوهر 1472

مجله موانى 577

مجله يغما 893، 1472

مجمع البحرين 719

مجمع البيان 17، 427

مجمع الفصحاء 730، 732، 746، 766، 775، 737، 868، 885، 910، 915،

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1817

921، 931

مجمل التواريخ و القصص 1082

مجموعه آثار يغماى جندقى 876

مجموعه شعر انقلاب 1228

مجموعه شعر در سوگ امام راحل 1228

مجموعه شعر شهيد 1228

محاصره 1677

محاكمه يك شاعر 1151

محجة البيضاء 1448

محراب آفتاب 1560

محمد (ص) در آينه شعر فارسى 1228

محمد و ام على 45

محيط اعظم 832

مختارات الأغانى 566

مختار نامه 754

مختصر فقه اهل بيت 27

مختصر من تفسير الامام الطبرى 15

مخزن الاسرار (نظامى) 765، 1091

مخزن الدرر 1004

مخزن الدّرر و تحفة الابرار 1204

مدارج البلاغه در علم بديع 910

مدارك 436

مدة العمر 833

مدينه منوره 1563

مذهب عليه مذهب 1287

مرآة المتقين 1072

مراثى وصال 859، 926

مرايا الجراح 648

مرثيه اى كه ناسروده ماند 1401، 1411

مرثيه روح 1591

مرد آفرين روزگار 1209

مردان آتش نهاد 1463

مردان آسمانى 1612

مرغ سحر 1438

مروج الذهب 46، 121، 149

مزار نامه 784

مزامير كمال 1461

مسافر 1062

مسالك الابصار 356

مستدرك الحاكم 22

مستدرك نهج البلاغه 556

مسند احمد 22، 23، 31

مسيل العبرات و رثاء السّادات 452

مشارق الامان و لباب حقايق الايمان 369

مشارق انوار اليقين فى

حقايق اسرار امير المؤمنين (ع) 369

مشاهير دانشمندان اسلام 749

مشكاة الهداية 467

مشكل گشاى شريف 1267

مصباح الهداية 1143

مصحف 1109، 1174، 1311، 1471، 1504، 1688، 1690

مصيبت نامه 754، 756

مطالب السؤول فى مناقب آل رسول 305

مطلوب كل طالب الامير المؤمنين على بن ابى طالب (ع) 749

مظهر حق 1263

مع ابن سينا 569

معاريض الشعراء 27

معالم العلماء 159، 169، 275

معالى السبطين 38

معجم الادباء 91، 92، 113، 121، 157، 159، 168، 247، 275، 287

معجم الرجال الفكر 1020

معجم الشعراء 57

معجم المفهرس 31

معجم المؤمنين 547

معجم رجال الحديث 394

معراج نامه 1004

معلقة على جدار الاهرام 691

معلمان خوب من 1490

مغضوبين زمين 1287

مفاتيح الغيب 951

مفتاح الفلاح فى اعتقاد اهل الصلاح 305

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1818

مقاتل الطالبيين 26، 44، 65

مقتل ابى مخنف 53

مقتل الحسين 1353

مقتل الحسين المقرّم 42، 479

مقتل الحسين خوارزمى 33، 479

مقتل الحسين سيد الشهداء 278

مقتل عشق 1521

مقدمه اى بر شيطان 1450

مقدمة لدرس لغة العرب 665

مكاتيب سنايى 740

مكاشفه هشت 1672

مكتب راستى 1449

مكتوبات مولانا 759

ملحمة اهل البيت 594، 598

ملحمة ايام العرب 607

ملحمة عيد الغدير 607

ملحمة كربلاء 640، 646

ملقى السبيل 248

ملكوت تكلم 1527

مناجات نامه 735

منار القائف 248

منازل السائرين 735

مناظرات 730

مناقب آل ابى طالب (ع) 164

مناقب ابن شهر آشوب 35، 175، 481

مناقب امام ابو حنيفه 278

مناقضات الشعراء 121

مناهل الأدب العربى 195

منتخب ادبيات به نظم و نثر 1293

منتخب قصايد و غزليات تراب كاشانى 1040

منزل الاقنان 577

منشآت 749

منشآت نثر 1043

منشور عاشورا 1155، 1188، 1220، 1250، 1508، 1509، 1560

منطق الطير 754

منطق در زبان شناسى 1500

منطق الطير منظوم 1020

منظومه بهرام و بهروز 921

منظومه زن بيچاره 1151

منظومه سيه روزى 1151

منظومه شهادت 1430

منظومه شهيدان كربلا 1262

منظومه عشق 750

منظومه قره ملك 1470

منظومه هيماليا 1061

منظومه صفر خان 1421

منظومه ظهر دهم 1531

منظومه بهمن نامه 780

منظومة فى الاجتهاد و التقليد 560

منعطف النهر 589

من

ماه تابانم 1578

منهاج البراعة فى شرح نهج البلاغه 284

منهاج المعراج 831

منهج الهدايه 910، 914

موسم 653

موسيقى باد 1453

موسيقى شعر 1344

مولد النور 640

مولوى امروز 1631

مولوى نامه 1143

مويرگ هاى باران 1678

مهتاب كردستان 1668

ميان ماندن و رفتن 1681

ميثاق 1484

ميراث عاشقان 1335

ميراث عشق 858، 1044، 1127، 1392، 1425، 1447، 1463، 1488، 1493، 1514، 1576، 1663

ميزان العرفه 979

ميعاد با ابراهيم 1287

ميمنت در حسن آداب و كسب اخلاق 831

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1819

مؤنة المثال 691، 692

«ن» ناگاه شعرهاى متبسم را باد برد 1573

ناگهان بهار 1671

نامت شكوفا مى شود 1632

نامه اى از بستر مرگ 1445

نان و نمكدان 933

نجواى جنوى 1554

نحن و لغتنا فى هذا العصر 565

نخستين نغمه ها 1257

نخل سرخ 1335

نخل ماتم 1350

نخل ميثم 1350

نداى برتر 1216

نردبانى از ستاره 1631

نسمة السحر بذكر من تشيع و شعر 89، 309، 315

نسيم فرهنگ و هنر قزوين 1579

نشريه الاقبال 536

نشريه العرفان 536

نشريه المصباح 567

نشريه المقطم 536

نشرية الجبهة الشعبة 577

نصيحة الملوك 1143

نظامى امروز 1631

نظم كتاب الفصيح ثعلب 310

نظم نثر اللّالى 784

نغمه عشاق 1091

نغمه هاى الهى 1091

نغمه هاى رود عطش 1566، 1591، 1691، 1333

نغمه هاى قدسى 1248

نغمه هاى كاشان 1346

نغمه هاى ولات 1369

نغمه حسينى 1091، 1092، 1093، 1094، 1095، 1096، 1097

نفثات المصدور 462

نفحات الانس 786

نفس المهموم 43

نقد و بررسى شعر معاصر استان بوشهر 1462

نقد و تحليل ادبيات منظوم دفاع مقدس 1496

نقشبندان غزل 1228

نكت البيان 442

نگارش و پژوهش در دستور زبان فارسى 1256

نگاه ديگر 1582

نگاهى به خويشتن 1513

نماذج من شعر حمادى نوح 538

نماز باران 1563، 1564

نماز جمعه 1073

نماز سرخ خون 1438

نماز مسافر 1073

نمكدان حقيقت 814

نوادر (سفينه شمشيرى) 1398

نواى رزمندگان 1210

نور الابصار 43

نور الثقلين 17

نهاية الارب 41

نهج البلاغه 195، 481، 665، 1064، 1181، 1261، 1450، 1624

نيزه بر يزيد 1555، 1556، 1557

نيستان 1594

نيمى از خورشيد 1626

نى نامه 1558

نى نواى نينوا

1438

«و» وادى الاحلام 589

واسطة العقد 786

واقعه كربلا فى الوجدان الشعبى 34، 127، 192

واقعيات ايران و هند 833

و تريات ليلية 681

وجه دين 737

وجيزة بديعه 434

وحى الاسكندريه 591

وسايل الشيعه 445

دانشنامه ى شعر عاشورايى، محمد زاده ،ج 2،ص:1820

وسيلة النجاة 512

وعده ديدار 1394

وفيات الاعيان 140، 157، 260، 270، 286، 291

وقتى كبوتر نيست 1665

وقعة الطف 26

وقوفى در عرفات 1268

«ه» هابيل و چند داستان ديگر 1412

هبوط 1632

هدايت نامه 910

هديه عشق 1156، 1190، 1513

هديه مور 1311

هدية الاحباب 804

هذه فلسطين 624

هزار مرتبه خورشيد 1567

هزاره دوم آهوى كوهى 1344

هفت اورنگ (سبعه) 786، 788

هفت پيكر 765

هفته نامه آيين اسلام 1185

هفته نامه اميد ايران 1185

هفته نامه پيام شمال 1436

هفته نامه توفيق 1185

هفته نامه تهران مصوّر 1185

هفته نامه خبردار 1185

هفته نامه شقايق 1582

هفته نامه قيام ايران 1185

هفته نامه گل آقا 1526

هفته نامه گلبانگ 1665

هفته نامه ميثاق 1632

هفته نامه هدهد 1550

هكذا عرفت نفسى 616

هماى و همايون 765

همپاى جلودار 1333

همراه با كاروان 1306

همسايه زخم 1575

همصدا با حلق اسماعيل 1513

هور 1293

هوية التشيّع 600

«ى» يا ابن الحداء 656، 657

يادداشت هاى پراكنده 1558

يادگار خون سرو 1259

ياد ماندگار 1490

يادهاى سبز 1496

ياس هاى تشنه لب 1560

يتيمة الدهر 164، 169، 193، 226

يزد در سفرنامه ها 1399

يسألونك عن الحجارة 684

يك آسمان شقايق 1293

يك پيشواز روشنى 1631

يك جرعه تشنگى 1496

يك جرعه شوكران 1458

يك دوره صرف و نحو و دستور زبان فارسى 1203

يك سوره از شبهاى مهتابى 1462

يك شروه سكوت 1600

يك عمر 1427

ينصبون عندها سقيفه 691

يوسف و زليخا 786، 827

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109