تاریخ تمدن - عصر ناپلئون جلد 11

مشخصات کتاب

سرشناسه : دورانت، ویلیام جیمز، 1885 - 1981م.

Durant, William James

عنوان و نام پدیدآور : تاریخ تمدن/[نوشته] ویل دورانت ؛ ترجمه احمد آرام ... [و دیگران].

مشخصات نشر : تهران: اقبال: فرانکلین، 1337.

مشخصات ظاهری : ج.: مصور، نقشه.

مندرجات :تاریخ تمدن - (مشرق زمین) ج. 1 / تاریخ تمدن - (یونان باستان) ج.2 / تاریخ تمدن - (قیصر و مسیح) ج.3 / تاریخ تمدن - (عصر ایمان) ج.4 / تاریخ تمدن - (رنسانس) ج.5 / تاریخ تمدن - (اصلاح دینی) ج.6 / تاریخ تمدن - (آغاز عصر خرد) ج.7 / تاریخ تمدن - (عصر لویی چهاردهم) ج.8 / تاریخ تمدن - (عصر ولتر) ج.9 / تاریخ تمدن - (روسو و انقلاب) ج.10 / تاریخ تمدن - عصر ناپلئون ج.11

موضوع : تمدن -- تاریخ

شناسه افزوده : آرام، احمد، 1281 - 1377 .، مترجم

رده بندی کنگره : CB53/د9ت2 1337

رده بندی دیویی : 901/9

شماره کتابشناسی ملی : 2640598

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

فصل اول :زمینه انقلاب - 1774- 1789

I - مردم فرانسه

فرانسه پرجمعیت ترین کشور اروپا، و مردم آن مترقیترین ملت این عصر بودند. در سال 1780، روسیه 24 میلیون جمعیت داشت؛ ایتالیا 17 میلیون؛ اسپانیا 10 میلیون؛ بریتانیای کبیر 9 میلیون؛ پروس 8.6 میلیون؛ اتریش 7.9 میلیون؛ ایرلند 4 میلیون؛ بلژیک 2.2 میلیون؛ پرتغال 2.1 میلیون؛ سوئد 2 میلیون؛ هلند 1.9 میلیون؛ سویس 1.4 میلیون؛ دانمارک 000’800؛ نروژ 000’700 ؛ و فرانسه 25 میلیون؛ پاریس با 000’650 جمعیت، بزرگترین شهر اروپا بود، و سکنه آن فرهیخته ترین و تحریک پذیرترین مردم اروپا بودند.

مردم فرانسه به سه دسته یا طبقه تقسیم می شدند: روحانیون، که تعداد آنها حدود 000’130 نفر بود. نجبا یا اشراف که شمار آنان به 000’400 نفر می رسید؛ و طبقه سوم سایر افراد را در بر می گرفت؛ انقلاب غایت مقصود و هدف این طبقه بود که گرچه از لحاظ اقتصادی رو به ترقی بود، از لحاظ سیاسی مزیتی نداشت، و می کوشید تا به آن قدرت سیاسی و مقام اجتماعی که متناسب با ثروت روزافزونش باشد دست یابد. هر کدام از این طبقات به گروههای کوچکتر تقسیم می شد، به طوری که تقریباً هر فرد می توانست از این موهبت برخوردار شود که افرادی را پایینتر از خود ببیند.

ثروتمندترین طبقه، به ترتیب سلسله مراتب، عبارت بود از: کاردینالها، اسقفهای اعظم، اسقفها، و رؤسای دیرها؛ و فقیرترین آنها متصدیان کلیسا و معاونان کشیش بخش در روستاها بودند. در اینجا عامل اقتصادی مرزهای اصول مذهبی را در هم شکست و، در جریان انقلاب، طبقه پایین روحانیت با توده عوام علیه مافوقهای خود هماواز شد. زندگی رهبانی شور و فریبندگی خود را از دست داد؛ تعداد اعضای فرقه بندیکتیان، که در فرانسه در سال 1770 به 434’6 نفر می رسید، در سال 1790 به 300’4 نفر کاهش یافته بود؛ نه فرقه مذهبی تا سال

ص: 4

1780 از میان رفته بود، و در سال 1773 فرقه یسوعی (یسوعیان) منحل شده بود. در شهرهای فرانسه، مذهب به طور کلی راه افول پیش گرفته بود؛ در بسیاری از شهرها، کلیساها نیمه خالی بود؛ و در میان کشاورزان، آداب و رسوم کفرآمیز و خرافات کهن با اصول معتقدات و مراسم کلیسا سخت رقابت می کرد. با این وصف، زنان تارک دنیا همچنان خود را فعالانه وقف تعلیم و پرستاری کرده بودند و فقیر و غنی به آنان احترام می گذاشتند. حتی در آن عصر شکاکیت و عمل، هزاران مرد و زن و کودک، با تقوا و تدین خود دشواریهای زندگی را سبکبار می ساختند؛ فکر خود را با قصه های مربوط به قدیسین مشغول می داشتند؛ و در توالی روزهای خسته کننده کار، با استراحت و مراسم تعطیلات، وقفه ای به وجود می آوردند؛ و در آرزوهای مذهبی، مسکنی برای شکستها و پناهگاهی برای حیرت و ناامیدی می جستند.

دولت بدان سبب از کلیسا حمایت می کرد که سیاستمداران به طور کلی معتقد بودند که روحانیت می تواند از راه حفظ نظم اجتماعی کمک ضروری و فوق العاده ای به آنها بکند. به عقیده آنها، عدم تساوی طبیعی استعدادهای بشری، توزیع نامتساوی ثروت را اجتناب ناپذیر می ساخت؛ از لحاظ امنیت و حفظ طبقه مرفه، می بایست یک جامعه روحانی بر سر کار باشد تا به مستمندان اندرزهایی درباره فروتنی مسالمت آمیز بدهد و آنان را در انتظار پاداش بهشت بگذارد. از لحاظ فرانسه بسیار مهم بود که خانواده، تحت حمایت مذهب، به منزله اساس ثبات ملی در سراسر تحولات کشور باقی بماند. گذشته از این، اطاعت و فرمانبرداری را می توان با ترویج عقیده به حق الاهی پادشاهان، و اینکه رسیدن آنان به قدرت خود موهبتی الاهی است تعمیم داد؛ روحانیون این عقیده را تلقین می کردند، و پادشاهان می پنداشتند که این افسانه کمکی گرانبها به امنیت شخصی و سلطنت بی دردسر آنان خواهد کرد. از این رو تقریباً همه کارهای مربوط به آموزش عمومی را به روحانیون محول کردند؛ و هنگامی که پیشرفت آیین پروتستان در فرانسه این خطر را دربرداشت که قدرت و سودمندی کلیسای ملی را تضعیف کند، هوگنوها با نهایت سختی و بیرحمی از صحنه بیرون رانده شدند.

دولت، که از بابت این خدمات سپاسگزار بود، به کلیسا اجازه داد که عشریه و سایر عواید هر بخش را گردآوری، و امر تنظیم وصیتنامه ها را اداره کند. برطبق این وصیتنامه ها، گناهکاران محتضر تشویق می شدند تا در برابر اموال دنیوی که به ارث جهت کلیسا می گذاشتند، سفته های قابل وصولی در بهشت بخرند. دولت روحانیون را از مالیات معاف می کرد و به اعانه قابل توجهی که گاه گاه دریافت می داشت قناعت می ورزید. از این رو، کلیسای فرانسه، که از مزایای مختلف برخوردار بود، املاک وسیعی به دست آورد که بنا به تخمین بعضیها تا یک پنجم اراضی کشور بالغ می شد؛ و کلیسا آنها را به صورت املاک فئودالی اداره، و مطالبات فئودالی را گردآوری می کرد. به علاوه، اعانه های مؤمنان را به صورت زینت آلات زرین و سیمین درمی آورد؛ و اینها، مانند جواهرات سلطنتی، به منزله حصارهایی مقدس و

ص: 5

مصون علیه تورمی بودند که ظاهراً در تاریخ ریشه ای عمیق داشت.

بسیاری از کشیشان بخشها، که از عواید بخش خود در نتیجه پرداخت عشریه محروم بودند، در تهیدستی پرهیزکارانه ای به سر می بردند، و حال آنکه جمعی از اسقفها با جلال و شکوه می زیستند، و اسقفهای اعظم مغرور، دور از قلمرو خود، در پیرامون دربار پادشاه رفت و آمد می کردند. به همان نسبت که دولت فرانسه به ورشکستگی و افلاس نزدیک می شد، کلیسای فرانسه (برطبق تخمین تالران) از عایدی سالانه 150 میلیون لیور برخوردار بود، طبقه سوم، که بار مالیات را به دوش می کشید، تعجب می کرد که چرا نباید کلیسا را مجبور ساخت که ثروت خود را با دولت تقسیم کند. هنگامی که مطالب مربوط به بیدینی انتشار یافت، هزاران تن از شهروندان طبقه متوسط و صدها تن از اشراف، دست از آیین مسیحیت برداشتند، و آماده شدند که حملات انقلابیون را علیه ذخایر مقدس و محفوظ با آرامشی فیلسوفانه بنگرند.

نجبا به طور مبهم به این نکته واقف بودند که بسیاری از مشاغلی که علت غائی وجود آنان را تشکیل می داد از بین رفته است. مغرورترین افراد آن که «نجبای شمشیر» یا «ارباب سیف» بودند، به عنوان نگهبانان نظامی، مدیران امور اقتصادی، و رؤسای قضائی جوامع کشاورزی وارد خدمت شده بودند؛ ولی بسیاری از این خدمات، بر اثر تمرکز قدرت و ادارات در دوره ریشلیو و لویی چهاردهم لغو شده بود؛ بسیاری از خاوندها (سنیورها) در این زمان در دربار می زیستند و به املاک خود توجهی نداشتند؛ و به نظر می رسید که جامه فاخر، آداب نیکو و رسوم پسندیده، و خوشخویی عمومی آنها در سال 1789 دیگر برای تملک یک چهارم اراضی و مطالبه حقوق و عوارض فئودالی کافی نباشد.

کهنترین خانواده های آنها که خود را «نجبای اصیل» می نامیدند، و اصل و نسب خود را به فرانکهای ژرمنی می رساندند که در قرن پنجم فاتح شده و نام سرزمین گل را تغییر داده بودند. در سال 1789 کامی دمولن این گزافه را علیه آنان به کار برد و آنان را به «مهاجمان بیگانه» تعبیر کرد- وی انقلاب را به منزله انتقام نژادیی می دانست که زمان آن به تعویق افتاده است. در حقیقت، در حدود نود و پنج درصد از نجبای فرانسه بتدریج بورژوا و سلتی شده بودند، زیرا اراضی و القاب خود را به ثروت جدید و مغزهای متفکر و پرتهیج طبقه متوسط پیوند زده بودند.

بخشی روزافزون از اشراف که «نجبای ردا» یا نجبای قلم نامیده می شدند، شامل هزاران خانواده ای بودند که سران آنها به مناصب قضائی یا اداری رسیده و خود به خود در سلک نجبا درآمده بودند. از آنجا که اکثر این مناصب به وسیله شاه یا وزیرانش، به منظور تهیه درآمد جهت دولت به فروش رسیده بود، بسیاری از خریداران خود را مجاز می دانستند

ص: 6

که هزینه ای را که در این راه متحمل شده بودند از راه امیدبخش رشوه خواری تأمین کنند، «حق و حسابگیری در اداره» «به طرزی غیرطبیعی در فرانسه شیوع داشت،» این خود یکی از صدها شکایاتی بود که علیه رژیم محتضر شنیده می شد. بعضی از این مناصب و مقامات موروثی بود، و به همان نسبت که تعداد دارندگان آن بویژه در «پارلمانها» یا دادگاههای بخشهای مختلف افزایش می یافت، برغرور و قدرت آنان افزوده می شد، تا جایی که در 1787 «پارلمان پاریس» خواستار حق وتو کردن فرمانهای پادشاه شد. به بیان دیگر و به تعبیر زمان، انقلاب به حد اعتلای خود نزدیک می شد.

در سال 1789 کشیشی به نام امانوئل - ژوزف سییس جزوه ای تحت عنوان طبقه سوم چیست؟ انتشار داد که در آن سه سؤال را مطرح کرده و خود به آنها پاسخ داده بود: اول آنکه طبقه سوم چیست؟ همه چیز. دوم آنکه تاکنون چه بوده است؟ هیچ. سوم آنکه حال چه می خواهد باشد؟ اینکه او هم چیزی محسوب شود یا، به تعبیر شامفور، همه چیز. طبقه سوم تقریباً همه چیز بود: مشتمل بر بورژوازی یا طبقه متوسط با صدهزار خانواده و طبقات مختلف آن - بانکداران، دلالان، کارخانه داران، بازرگانان، مدیران شرکتها، وکلای دادگستری، پزشکان، دانشمندان، آموزگاران، هنرمندان، مؤلفان، روزنامه نگاران، ارباب مطبوعات («رکن» چهارم)- و طبقه سوم فقیر بیچاره (که گاهی «توده مردم» نامیده می شدند) شامل کارگران و پیشه وران شهرها، کارگران حمل و نقل زمینی یا دریایی، و کشاورزان.

قشر بالای طبقات متوسط دارای نیرویی بودند که هر روز افزونتر می شد و دامنه آن گسترش بیشتری می یافت. این نیرو، قدرت پرتحرک پول و سرمایه های دیگر بود که با قدرت ایستای زمینداران یا قدرت مذهبی رو به زوال رقابتی تجاوزکارانه و وسیع اعمال می کرد.

آنان با بورسهای پاریس، لندن، و آمستردام معاملات قماری انجام می دادند، و بنا به تخمین نکر، نیمی از پول اروپا را تحت کنترل خود داشتند. به دولت فرانسه وام می دادند، و در صورتی که دیون و مطالبات آنها در سررسید مقرر پرداخت نمی شد، دولت را تهدید به سقوط می کردند. پهنه درحال رشد استخراج معادن و صنعت فلزکاری شمال فرانسه، کارخانه های بافندگی لیون، تروا، آبویل، لیل و روان، و معادن آهن و نمک لورن، کارخانه های صابون سازی مارسی و دباغخانه های پاریس را در دست داشتند یا آنها را اداره می کردند. همه اینها به سرعت تکامل می یافت. صنایع وابسته به سرمایه داری را که جانشین دکانهای حرفه ای و صنفی گذشته شده بود اداره می کردند؛ با عقیده فیزیوکراتها موافق بودند که تجارت آزاد

ص: 7

مهیجتر و بارآورتر از تجارت و صناعت دولتی است که تابع مقررات سنتی باشد. برای تبدیل مواد خام به کالاهای تمام شده پول تهیه می کردند و در اداره آنها سهیم بودند، و آنها را از تولیدکنندگان به مصرف کنندگان می رساندند، و از هر دو طرف سود می بردند. آنان از شبکه پنجاه هزار کیلومتری بهترین راههای اروپا استفاده می کردند، ولی به عوارض مزاحم راهداری که در راهها و ترعه های فرانسه اخذ می شد، و همچنین به اوزان و مقیاسات مختلفی که در هر یک از ایالات مرسوم بود اعتراض می کردند. تجارتی را که باعث ثروت بوردو، مارسی، و نانت می شد زیر نظر داشتند؛ شرکتهای سهامی بزرگ مانند شرکت هند و شرکت آب را اداره می کردند؛ تجارت را از بازار داخلی به جهان گسترش دادند؛ از راه چنین تجارتی، مستملکاتی در آن سوی دریاها برای فرانسه به وجود آوردند، به طوری که فرانسه، پس از امپراطوری انگلیس، بزرگترین امپراطوری را تشکیل می داد. درک می کردند که فقط آنها خالقان ثروت روزافزون فرانسه هستند نه طبقه نجبا؛ و مصمم بودند که با نجبا و روحانیون به طور ŘʘӘǙșʠاز عطایا و مناصب دولتی بهره مند شوند و در برابر قانون و در دربار سلطنتی و در نیل به همه امتیازات و مواهب جامعه فرانسوی با دو طبقه مزبور برابر باشند. هنگامی که مانون رولان، که زنی تربیت یافته ولی از طبقه سوم بود، برای دیدار با خانمی معنون دعوت شد، و از او خواستند که به جای آنکه با مهمانان شریف و محترم برسر میز غذا بنشیند، با مستخدمان غذا بخورد، چنان فریاد اعتراضی برآورد که بر دل طبقه متوسط نشست. در آن زمان که این طبقه شعار Ǚƙ™Ęǘșʠ«آزادی، برابری، برادری» را برمی گزید، این قبیل خشم و خروشها و آرزوها هنوز در دل آنها بود؛ و اگر چه مقصود آنها بیشتر برابری با طبقه بالاتر بود نه پایینتر، این شعار، تا زمانی که در آن تجدیدنظر شد، مورد استفاده قرار گرفت. در این ضمن، بورژوازی به صورت نیرومندترین قوایی درآمد که زمینه انقلاب را فراهم ساخت.

طبقه بورژوا بود که تماشاخانه ها را پر می کرد و به ستایش هجوهای بومارشه علیه اشراف می پرداخت. افراد این طبقه بودند که، حتی بیش از طبقه نجبا، به منظور کار کردن در راه آزادی فکر و آزاد زیستن به لژهای فراماسون می پیوستند. همینها بودند که آثار ولتر را می خواندند و از بذله گویی طعنه آمیز او لذت می بردند، و با گیبن همعقیده بودند که همه مذاهب به طور متساوی در نظر فیلسوفان باطل است ولی به طور متساوی برای سیاستمداران مفید. آنها در پنهانی از ماده باوری (ماتریالیسم) هولباخ و هلوسیوس ستایش می کردند. شاید این نظریه در باره اسرار حیات و فکر کاملا بجا نباشد، ولی سلاحی مفید علیه کلیسایی بود که بر قسمت اعظم فکرها و بر نیمی از ثروت فرانسه مستولی بود. آنها با دیدرو همعقیده بودند که تقریباً همه چیز در حکومت موجود بیهوده و عبث است، گرچه اشتیاق آن دولت را برای تصرف تاهیتی با لبخند تلقی می کردند. روسورا- که از کلامش بوی سوسیالیسم (جامعه خواهی) می آمد و گفته هایش پراز بدیهیات زننده بود- دوست نداشتند ولی آنها

ص: 8

بودند که، بیش از هر بخش دیگر از جامعه فرانسوی، نفوذ ادبیات و فلسفه را احساس می کردند و آن را اشاعه می دادند.

به طور کلی، فیلسوفان این دوره در سیاست جنبه اعتدال را رعایت می کردند. سلطنت را قبول داشتند و از هدایای پادشاه بدشان نمی آمد، و «مستبدان روشنفکر» مانند فردریک دوم (کبیر) پادشاه پروس، یوزف دوم امپراطور اتریش، حتی کاترین دوم ملکه روسیه را مناسبتر از توده های بیسواد و احساساتی طرفدار ایجاد اصلاحات می دانستند. به خرد، ایمان و اعتقاد داشتند، ولو آنکه بر محدودیتها و انعطاف پذیری آن واقف بودند. سدی را که کلیسا و دولت در برابر اندیشه کشیده بود فرو ریختند و راه را برای بسط افکار میلیونها فرد گشودند و افق آن را توسعه دادند. در میان آشوب انقلاب و جنگ، خود را، دوش به دوش لاووازیه، لاپلاس، و لامارک، برای پیروزیهای دانش در قرن نوزدهم آماده کردند.

روسو خود را از فیلسوفان کنار کشید. وی به خرد احترام می گذاشت، ولی برای احساسات و برای ایمان تسلی بخش و الهام دهنده مقامی ارجمند قائل بود. نوشته او تحت عنوان شهادت و اعتراف دینی کشیش ساووا پایه ای مذهبی برای ماکسیمیلین روبسپیر فراهم ساخت، و اصرار او در مورد یک اعتقادنامه ملی یکنواخت، کمیته نجات ملی را بر آن داشت که بدعت سیاسی را- لااقل در زمان جنگ - به منزله جنایتی عظیم به شمار آرد. ژاکوبنهای دوره انقلاب اصول قرارداد اجتماعی را قبول داشتند، بدین معنی که بشر فطرتاً خوب است ولی چون تحت تأثیر نهادهای فاسد و قوانین ظالمانه قرار می گیرد، بد می شود؛ و افراد بشر آزاد متولد می شوند، ولی در تمدنی مصنوعی به صورت برده در می آیند. رهبران انقلابی هنگامی که قدرت را به دست گرفتند به این عقیده روسو گرویدند که شهروندان، با برخورداری از حمایت دولت، تلویحاً قبول اطاعت از آن می کنند. ماله دوپان چنین نوشته است: «در سال 1788 شنیدم که مارا قرارداد اجتماعی را در معابر عمومی می خواند و در باره آن تفسیراتی می کند، و شنوندگان با ذوق و شوق برایش دست می زنند.» عقیده روسو در باره حاکمیت مردم، در انقلاب، به صورت حاکمیت دولت و سپس حاکمیت کمیته نجات ملی و سرانجام، حاکمیت یک فرد در آمد.

کلمه «مردم» در اصطلاح انقلاب کبیر فرانسه به مفهوم کشاورزان و کارگران شهری بود. حتی در شهرها، مستخدمان کارخانه ها اقلیتی از جمعیت را تشکیل می دادند؛ در اینجا تصویری که به چشم می خورد توالی کارخانه ها نبود، بلکه همهمه مخلوطی از قصابان، نانوایان، آبجوسازان، بقالان، آشپزان، فروشندگان دوره گرد، آرایشگران، دکانداران، صاحبان مسافرخانه، عمده فروشان شراب، نجاران، بنایان، نقاشان ساختمان، شیشه سازان، اندودگران، کوره پزان، کفاشان، زنانه دوزان، رنگرزان، لباسشوئیها، خیاطها، آهنگران، نوکران، قفسه سازان، زینسازان، چرخسازان، زرگرها، چاقوسازان، بافندگان، دباغان،

ص: 9

کارگران چاپخانه، کتابفروشها، فواحش، و دزدان بود. این کارگران، برخلاف شلوارهای کوتاه (کولوت) و جورابهای ساق بلندی که افراد طبقات بالا می پوشیدند، شلوارهایی در برمی کردند که تا قوزک پای آنها می رسید؛ و از این رو آنها را «سان کولوتها» یعنی افراد بدون کولوت می نامیدند و همینها بودند که سهمی مهیج در انقلاب برعهده داشتند. ورود طلا و نقره از امریکا به مقدار زیاد، و نشر مکرر اسکناس، باعث افزایش قیمتها در سراسر اروپا شد. در فرانسه، میان سالهای 1741 و 1789، قیمتها 65 درصد افزایش یافت، و حال آنکه افزایش دستمزدها بیش از 22 درصد نبود. در سال 1787 در لیون، سی هزار نفر با اعانه زندگی می کردند. در پاریس سال 1791، صد هزار خانواده در زمره فقرا محسوب شده بودند. اتحادیه های کارگری به منظور اقدامات اقتصادی ممنوع بود؛ اعتصاب نیز همین حال را داشت، ولی به کرات روی می داد. هرچه انقلاب نزدیکتر می شد، کارگران بتدریج بیشتر مأیوس و سرکش می شدند. اگر توپ و رهبری در اختیار داشتند، چه بسا باستیل (باستی) را می گرفتند، به کاخ تویلری می تاختند و شاه را عزل می کردند.

در سال 1789، وضع کشاورزان فرانسه احتمالا بهتر از یک قرن پیش از آن، یعنی در زمانی بود که لابرویر، برای متوجه کردن اذهان به موضوع، مبالغه کرده و آنان را به جای حیوانات عوضی گرفته بود. وضع آنها، شاید به استثنای کشاورزان شمال ایتالیا، بهتر از وضع سایر کشاورزان قاره اروپا بود. در حدود یک سوم از اراضی مزروعی در دست کشاورزان صاحب زمین بود؛ یک سوم به وسیله مالکان طبقه نجبا و روحانی، یا افراد طبقه سوم، به کشاورزان مستأجر اجاره داده شده بود؛ در بقیه اراضی کارگران مزدور زیر نظر مالک یا مباشر او، زراعت می کردند. بتدریج گروهی از مالکان - که خود در نتیجه هزینه روزافزون و رقابت شدید به ستوه آمده بودند - ، «اراضی عمومی» - یعنی اماکنی را که کشاورزان سابقاً می توانستند اغنام و احشام خود را بر روی آنها بچرانند یا در آنجا به گردآوری هیزم بپردازند - برای کشت یا ایجاد مرتع محصور می کردند.

تقریباً همه کشاورزان صاحب زمین مجبور به پرداخت حقوق فئودالی بودند. و بر طبق قرارداد می بایستی برای خاوند یا ارباب روستای خاوندی چندین روز از سال بیگاری کنند و در املاک او به کشاورزی و تعمیر راهها بپردازند؛ و هرگاه خود از این راهها استفاده می کردند، مجبور به پرداخت عوارض بودند. هر سال نیز مبلغی نقد یا مقداری از محصول خود را به عنوان معافیت از بیگاری بیشتر، به او می دادند. اگر اموال خود را می فروختند، خاوند حق داشت 10 یا 15 درصد از قیمت فروش را دریافت کند. اگر در آبهای او ماهیگیری می کردند، یا بر روی زمینهای او اغنام و احشام خود را می چراندند، مبلغی به او می دادند. از آنجا که مبلغ این عوارض بر طبق فرمان و قرارداد ثابت مانده و بر اثر تورم

ص: 10

پولی ارزش خود را از دست داده بود، خاوند روستا خود را مجاز می دانست که، با افزایش قیمتها، مبلغ عوارض مزبور را به نسبت ترقی قیمتها افزایش دهد.

کشاورز به منظور کمک به کلیسا - که به محصولاتش برکت می داد، کودکانش را برای ایمان و اطاعت تربیت می کرد، و با آیینهای مقدس زندگی او را وقار می بخشید - سالانه مبلغی که معمولاً کمتر از یک دهم (عشریه) محصولش بود به کلیسا اهدا می کرد. سنگینتر از عشریه یا عوارض فئودالی، مالیاتهایی بود که دولت از کشاورزان می گرفت: مالیات سرانه؛ مالیات خرید ظروف طلا و نقره، مصنوعات فلزی، الکل، کاغذ، نشاسته ... ، بالاخره مالیات نمک، ... که او را ملزم می ساخت سالانه مقدار معینی نمک از دولت - با قیمتی که از طرف دولت تعیین شده بود - خریداری کند. چون اشراف و روحانیون برای اجتناب از پرداخت این مالیاتها راههای قانونی یا غیرقانونی می یافتند، و از آنجا که هنگام سربازگیری در جنگ، جوانان متمول می توانستند عوض یا قائم مقامی خریداری کنند که به جای آنها در جبهه جان ببازد، سنگینی بار در راه حمایت از دولت و کلیسا، چه در زمان جنگ و چه در دوران صلح، بر دوش کشاورزان می افتاد.

در سالهایی که محصول خوب بود، کشاورزان می توانستند این مالیاتها، ده یکها، و عوارض فئودالی را تحمل کنند ولی در سالهایی که یا بر اثر خرابیهای ناشی از جنگ یا تغییرات و بدی آب و هوا محصول کافی به دست نمی آمد و رنج یکساله آنان بی ثمر می ماند، اینگونه پرداختها موجب بدبختی و پریشانی آنها می شد؛ و در این صورت، بسیاری از کشاورزان، زمین یا نیروی خود یا هر دو را به کسانی می فروختند که در قمار زمین شانس بهتری داشتند.

یکی از علائم سال 1788 را «دست خدا» می توان شمرد؛ که حاکی از خشم و غضب او بود. خشکسالی شدیدی پیش آمد که مانع از رشد محصول شد. رگبار تگرگی که از نورماندی تا شامپانی با شدت ادامه یافت باعث ویرانی اراضی حاصلخیزی به طول 290 کیلومتر در این مسیر شد. زمستان 1788- 1789 از لحاظ شدت سرما طی هشتاد سال گذشته سابقه نداشت. در بهار 1789 سیلابهای مصیبت باری به حرکت درآمد، و موجب بروز قحطی در همه ایالات شد. دولت و کلیسا و افراد نیکوکار کوشیدند که به قحطی زدگان غذا برسانند؛ گرچه تنها عده کمی از گرسنگی جان سپردند، میلیونها نفر تقریباً چیزی از عمر عایدیشان باقی نماند. در کان، روان، اورلئان، نانسی، لیون، گروههای رقیب، مانند جانوران، برای گرفتن گندم با یکدیگر به زدوخورد پرداختند. هشت هزار نفر آدم گرسنه بر کنار دروازه مارسی گرد آمده تهدید کردند که به شهر حمله و آن را غارت خواهند کرد. در پاریس، بخش کارگرنشین سنت - آنتوان مجبور به تغذیه سی هزار فقیر شد. در این ضمن، عقد قراردادی تجاری برای تسهیل روابط بازرگانی با بریتانیای (کبیر 1786)، موجب شد که سیل محصولات صنعتی

ص: 11

انگلیس به فرانسه وارد و باعث ارزانی کالاهای محلی شود و هزاران نفر از زحمتکشان فرانسه کار خود را از دست بدهند - در لیون000’25 نفر، در آمین 000’46 نفر، در پاریس 000’80 نفر. در مارس 1789، کشاورزان از پرداخت مالیات امتناع کردند و بر وحشتی که در مورد ورشکستگی ملی پیش آمده بود افزودند.

آرثریانگ، که در ژوئیه 1789 در ایالات فرانسه به سیاحت مشغول بود، زنی روستایی را دید که از مالیات و عوارض فئودالی که همیشه موجب فقر و فاقه او شده بود شکایت می کرد. اما عقیده داشت که «آدمهای پولدار باید کاری برای این بیچاره ها بکنند، چون مالیات دارد ما را خرد می کند.» شنیده می شد که لویی شانزدهم مرد خوبی است و می خواهد معایب را رفع و فقیران را حمایت کند. مردم با امیدواری به ورسای می نگریستند و برای طول عمر پادشاه دعا می کردند.

II - دولت

لویی شانزدهم مرد خوبی به شمار می رفت، ولی مشکل بتوان او را پادشاه خوبی دانست. وی انتظار سلطنت نداشت، ولی مرگ زودرس پدرش (1765) او را به ولیعهدی رسانید، و مرگ پدربزرگش لویی پانزدهم که دیر به وقوع پیوست (1774) او را در سن بیست سالگی بر تخت سلطنت فرانسه نشاند. علاقه ای به حکومت بر مردم نداشت؛ به ابزارهای مختلف ابراز علاقه می کرد و در قفلسازی ماهر بود. شکار را بر سلطنت ترجیح می داد، و اگر روزی گوزن نری را با تیر نمی زد، آن روز را در عمر خود تلف شده به شمار می آورد. میان سالهای 1774 و 1789، تعداد 274’1 رأس از این حیوان را شکار کرد و رویهمرفته 251’189 جانور را از پای درآورد. اما همیشه از صدور فرمان اعدام خودداری می کرد، و شاید تخت و تاج خود را از آن لحاظ از دست داد که در روز دهم اوت 1792 به گارد سویسی خود گفت که به مردم تیراندازی نکنند. هنگامی که از شکار بازمی گشت، متناسب با افزایش روزافزون شکم خود غذا می خورد. وی فربه ولی نیرومند می شد، و نیروی محبت آمیز غولی را پیدا می کرد که از بیم درهم شکسن، زنی را در آغوش نگیرد. ماری آنتوانت در باره همسر خود چنین داوری کرده است: «پادشاه مردی جبان نیست؛ شجاعت زیادی دارد ولی هیچ گاه آن را به کار نمی بندد زیرا مقهور شرم و حیایی شدید است و به خود اعتماد ندارد. ... از فرماندهی می ترسد. ... وی تا سن بیست ویکسالگی زیر نظر لویی پانزدهم مانند کودک زندگی کرد و همیشه ناراحت بود. این فشار، شرم و حیای او را تشدید کرد.»

عشق او به ملکه اش یکی از بلاهایی بود که وی را از پای درآورد. ملکه که زنی زیبا و باوقار بود و به دربار او با لطف و شادی خود زینت می بخشید، تأخیر او را در به جای آوردن وظیفه زناشویی مورد عفو و اغماض قرار می داد. سختی غلفه لویی باعث می شد که

*****تصویر

متن زیر تصویر : حکاکی: لویی شانزدهم (آرشیو بتمان)

ص: 12

وی به طرزی تحمل ناپذیر از مقاربت رنج بکشد.بارها طی هفت سال بیهوده در صدد این کار برآمد، و از عمل جراحی ساده ای که معمای او را حل می کرد خودداری می ورزید، تا آنکه یوزف دوم برادر ملکه، که امپراطور اتریش بود، لویی را برآن داشت که تسلیم چاقوی جراح شود و بزودی همه چیز اصلاح شد. شاید چون غالباً نمی توانست همسر خود را تحریک و ارضاء کند خود را گناهکار می پنداشت؛ و در مورد ورق بازی ملکه، لباسهای بیش از حد لزوم او، گردشهای مکررش در پاریس به منظور رفتن به تماشاخانه هایی که موجب ملال پادشاه می شد، و عشق افلاطونی او به کنت فون فرسن و روابط سافویی1 با شاهزاده خانم لامبال غمض عین می کرد. سرسپردگی آشکار پادشاه به همسرش موجب خنده درباریان و شرم نیاکانش بود. لویی به ملکه جواهرات گرانبها می داد، ولی همسرش و مردم فرانسه طالب فرزندی بودند. هنگامی که فرزندانی به دنیا آمدند، ملکه مادری مهربان شد؛ و از بیماری فرزندان، همراه با آنها رنج می برد؛ و تقریباً تمام معایب خود را، به استثنای غرور (درهرحال وی بخشی از دستگاه سلطنت بود) و دخالت مکرر در امور دولت، تعدیل کرد؛ در این مورد عذرهایی داشت، زیرا لویی بندرت مسیری را انتخاب یا حفظ می کرد، و غالباً در انتظار تصمیم ملکه بود. بعضی از درباریان آرزو داشتند که ای کاش وی مانند ملکه بسرعت داوری می کرد و آمادگی فرماندهی داشت.

پادشاه همه مساعی خود را صرف/ مقابله بحرانهایی کرد که براثر بدی آب وهوا، قحطی، شورشهای مربوط به نان، اعتراض علیه مالیات، تقاضاهای اشراف و پارلمان، هزینه های درباری و اداری، و کسری روزافزون خزانه به پای او گذاشته شده بود. طی دوسال (1774- 1776)، به تورگو اجازه داد که فرضیه فیزیوکراتها را «دایر براینکه آزادی تجارت و رقابت و استبداد بلامانع بازار - عرضه و تقاضا - درباره دستمزدهای کارگران و ارزشهای کالاها اقتصاد فرانسه را احیا، و درآمدی اضافی برای دولت تهیه خواهد کرد» به کار بندد. اهالی پاریس، که عادت داشتند دولت را به عنوان تنها حامی خود در مقابل سوداگران طماع بازار بدانند، با اقدامات تورگو به مخالفت پرداختند و سر به شورش برداشتند و از عزل او شادی کردند.

پس از چندماه تردید و هرج ومرج، پادشاه ژاک نکر سویسی را که متخصص مالیه و ساکن پاریس بود به وزارت خزانه داری گماشت (1777). و وی تا 1781 این سمت را عهده دار بود. لویی به رهبری این فرد بیگانه و بدعت گذار، برنامه شجاعانه ای برای اصلاحات جزئی در پیش گرفت. وی فرمان داد تا مجالس محلی و ایالتی تشکیل شود؛ بدین منظور که فاصله میان مردم

---

(1) sapphic ، منسوب به سافو یا ساپفو (sappho )، شاعره یونانی قرن ششم ق م. روابط سافویی اشاره به عشق زنان به یکدیگر است. - م.

ص: 13

و دولت از بین برود و مردم تا حدودی شریک امور و سهیم مهام کشور شوند. ولی با الغای بیگاری کشاورزان، خشم اشراف برانگیخت؛ همچنین علناً گفت (1780): «مالیات فقیرترین افراد رعایای ما، به نسبت، بیشتر از مالیات دیگران افزایش یافته است.» و اظهار امیداواری کرد که «توانگران نباید چنین تصور کنند که با تقبل هزینه هایی که از مدتها پیش می بایست همراه دیگران پرداخت کرده باشند مورد بیعدالتی یا ستم قرار گرفته اند.» وی آخرین سرفهایی را که در اراضی او کار می کردند آزاد کرد ولی در برابر اصرار ژاک نکر مبنی براین که لوئی اقدام مشابهی را از اشراف و روحانیون خواستار شود، مقاومت ورزید. لویی بنگاههایی رهنی برای وام دادن به مستمندان، با بهره سه درصد تأسیس کرد، و استفاده از شکنجه را در بازپرسی از گواهان یا جانیان ممنوع ساخت؛ و از بین بردن سیاهچالهای قلعه ونسن و تخریب قلعه باستیل را به عنوان بخشی از برنامه های اصلاح زندانها پیشنهاد کرد. با وجود پرهیزکاری و ایمان خود، به پروتستانها و یهودیان آزادی مذهبی قابل ملاحظه ای اعطا کرد. از مجازات پیروان آزادی افکار و آزادیخواهان امتناع ورزید؛ و رساله نویسان بی پروای پاریس را آزاد گذاشت تا او را غلتبان، زنش را فاحشه، و فرزندانش را حرامزاده بخوانند. گذشته از این، دولت را از تجسس در مکاتبات خصوصی شهروندان ممنوع ساخت.

با کمک پرشور بومارشه و فیلسوفان و در برابر اعتراضات نکر (که پیش بینی می کرد که چنین اقدامی ورشکستگی فرانسه را تکمیل خواهد کرد) لویی مبلغ 000’000’240 دلار، به عنوان کمک مالی، جهت مستعمرات آمریکایی در راه کوشش آنها برای نیل به استقلال ارسال داشت. ناوگان فرانسوی و گردانهای لافایت و روشامبو بود که به واشینگتن کمک کرد تا نیروی تحت فرماندهی کورنوالیس، ژنرال انگلیسی، در یورکتاون در محاصره افتد و مجبور به تسلیم شود و بدین ترتیب جنگ پایان یابد. اما عقاید دموکراتیک از طریق اقیانوس اطلس وارد فرانسه شد؛ خزانه زیر بار وامهای جدید تهی شد؛ نکر معزول گشت (1781)؛ سهامداران بورژوا، با خروش و فریاد، خواهان نظارت بر امور مالی دولت شدند.

در این ضمن، پارلمان پاریس در ادعای خود مبنی بر جلوگیری از اقدامات پادشاه به وسیله اعمال وتو اصرار ورزید؛ و لویی فیلیپ - ژوزف، ملقب به دوک د/ اورلئان - که به طور مستقیم نسب او به برادر کوچکتر لویی چهاردهم می رسید تقریباً به طور علنی به منظور دست یافتن به تخت و تاج توطئه می کرد. وی به وسیله لاکلو و عمال دیگر، به سیاستمداران، و رساله نویسان و سخنوران و فواحش پول و قول می داد و آنان را برضد شاه تحریک می کرد. وسایل، قصر و باغهای پاله - روایال را در اختیار طرفداران خود گذاشت؛ کافه، مشروب فروشی، و کلوپهای قمار برای راحتی گروههایی که شب و روز را در آنجا می گذراندند ایجاد کرد؛ خبرهای ورسای بسرعت توسط چاپارهای ویژه به آن محل می رسید؛ هر ساعت رساله ای انتشار می یافت؛ صدای سخنوران از سکوها و میزها و صندلیها طنین می انداخت؛ و طرحهایی

ص: 14

برای عزل پادشاه ریخته می شد.

لویی که از فرط عجز به ناامیدی گراییده بود، نکر را دوباره به وزارت دارایی گماشت (1788). لویی بنا به خواهش او، و به عنوان آخرین و خطرناکترین وسیله ای که ممکن بود تخت و تاج او را حفظ یا واژگون کند، در 8 اوت 1788 از جوامع فرانسوی خواست که اشراف و روحانیون و عوام سرشناس خود را انتخاب و به ورسای روانه کنند تا (همان گونه که آخرین بار در 1614 پیش آمده بود) مجلس اتاژنرو تشکیل شود و به او جهت مقابله با دشواریهای کشور توصیه و کمک کند.

در باره این دعوت تاریخی از مردم به وسیله دولتی که تقریباً طی دو قرن ظاهراً توده مردم را فقط به عنوان تهیه کنندگان مواد غذایی، پرداخت کننده مالیات، و گاهگاه به منزله قربانیان مارس (رب النوع جنگ) به شمار آورده بود چند جنبه قابل ملاحظه وجود داشت. اول آنکه پادشاه، بار دیگر بنا به اصرار نکر، و در برابر اعتراضات اشراف، اعلام کرد که طبقه سوم باید در مجلس آینده به اندازه مجموع نمایندگان دوطبقه دیگر نماینده و رأی داشته باشد. دوم آنکه انتخابات باید به طرزی صورت گیرد که، بیش از انتخاباتی که تا آن زمان انجام گرفته، متضمن شرکت همه افراد بالغ باشد: هر فردی که به سن بیست وهفتسالگی یا بیشتر رسیده و در سال قبل مالیاتی به هر مبلغ پرداخته باشد، حق دارد که، به منظور تشکیل مجالس محلی، رأی دهد و این مجالس وکلایی جهت نمایندگی منطقه در پاریس انتخاب کنند. سوم آنکه پادشاه تقاضایی به دعوت خود افزود، مبنی بر آنکه هر مجلس انتخاب کننده یک «کتابچه دستورالعمل»، حاوی شکایات، مستدعیات، مشکلات و احتیاجات هر طبقه، در هر بخش برای او بفرستند و توصیه هایی جهت علاج و اصلاح کارها عرضه دارند. فرانسویان هرگز به خاطر نداشتند که یکی از پادشاهانشان عقیده مردم را بپرسند.

از 615 کتابچه که نمایندگان برای پادشاه ارسال داشتند، 545 فقره باقی مانده است. تقریباً در همه آنها نمایندگان نسبت به او اظهار وفاداری کرده و حتی علاقه خود را به او به عنوان مردی خوش نیت ابراز داشته بودند؛ ولی تقریباً همه آنها پیشنهاد می کردند که وی مسائل و مشکلات خود را با مجلسی منتخب درمیان نهد؛ و قسمتی از اختیارات خویش را نیز به این مجلس تفویض کند تا متفقاً کار حکومت سلطنت مشروطه را سروسامان دهند. در هیچ یک از گزارشها از حق الاهی پادشاهان ذکری به میان نیامده بود. همگی خواهان محاکمه به وسیله هیئت منصفه، محرمانه بودن مکاتبات، تعدیل مالیاتها، و اصلاح قوانین بودند. در کتابچه های نجبا چنین آمده بود که در اتاژنروی آینده، نمایندگان هر کدام از سه طبقه باید جداگانه بنشینند و جداگانه رأی بدهند، و هیچ لایحه ای به صورت قانون درنیاید مگر آنکه نمایندگان هر سه طبقه آن را تصویب کرده باشند. «کتابچه»های روحانیون خواستار پایان دادن به رواداری مذهبی، و نظارت کامل و انحصاری روحانیون در تعلیم و تربیت شده بود.

ص: 15

«کتابچه» های طبقه سوم، با تأکیدات گوناگون، تقاضاهای کشاورزان را برای تقلیل مالیات، الغای بردگی و سرفداری و عوارض فئودالی، همگانی و مجانی بودن تعلیم و تربیت، حفظ مزارع از صدمات ناشی از شکار و جانوران خاوندان، منعکس می ساخت. همچنین نشان دهنده آرزوهای طبقه متوسط درباره باز بودن مشاغل بر روی افراد با استعداد، بدون توجه به اصل و نسب آنها، و پایان دادن به عوارض راهداری، و تسری مالیات به اشراف و روحانیون بود. در بعضی از آنها پیشنهاد شده بود که پادشاه، جهت رفع کمبودمالی، به مصادره و فروش اموال کلیسا بپردازد. نخستین مراحل انقلاب در این کتابچه ها طرحریزی شده بود.

در این دعوت خاضعانه پادشاه از شهروندانش، انحراف قابل ملاحظه ای از اصل بیطرفی وجود داشت. در حالی که در خارج از پاریس هر فردی که مالیاتی پرداخته بود می توانست رأی بدهد، در پاریس فقط کسانی می توانستند رأی بدهند که مالیات سرشاری را که بالغ بر شش لیور یا بیشتر بود پرداخته باشند. شاید پادشاه و مشاورانش مایل نبودند که انتخاب کسانی که باید در اتاژنرو نماینده طبقه فهیم و باهوش پایتخت باشند به عهده پانصدهزار افراد سان - کولوتها محول شود. در 1793، در آستانه انقلاب، مشکل دموکراسی عبارت بود از اینکه کیفیت در مقابل کمیت قرار گیرد، و مغزهای متفکر از طریق سرشماری و آرای توده مردم برگزیده شود. بدین ترتیب، سان - کولوتها از حق مشروع خود که شرکت در انتخابات بود طرد شدند، و به این نتیجه رسیدند که فقط با اتکاء به نیروی خشم تعداد افراد خود می توانند نقش درست خویش را در راه اراده عمومی ایفا کنند. با این تصمیم، صدای آنها به گوشها می رسید، و انتقامشان گرفته می شد. در 1789 باستیل را به تصرف درآوردند؛ سال 1792 پادشاه را از سلطنت خلع کردند؛ و در 1793 به حکومت فرانسه رسیدند.

ص: 16

فصل دوم :مجلس ملی - 4 مه 1789- 30 سپتامبر 1791

I - اتاژنرو

در چهار مه، 621 نماینده طبقه سوم، ملبس به جامه سیاه بورژواها، در حالی که 285 تن از نجبا با کلاههای پردار و جامه توردار و زربفت و سپس 308 تن از روحانیون در دنبال آنها بودند به حرکت درآمدند - در آن میان، مطرانها جامه ارغوانی برتن داشتند - پس از آنها، وزیران پادشاه و خانواده او و آنگاه لویی شانزدهم و ماری آنتوانت حرکت می کردند. سواران نیزه دار با پرچم این عده را اسکورت می کردند؛ و در حالی که همگی تحت تأثیر نواهای موسیقی قرار داشتند به سوی محل اجتماع خود در هتل د منوپلزیر (تالار لذات کوچک) گام برمی داشتند. این محل با قصر سلطنتی ورسای فاصله زیادی نداشت. جمعیتی مغرور و شاد در دو سوی این دسته حاضر بودند؛ بعضی از شادی و امید می گریستند، زیرا در آن وحدت ظاهری طبقات رقیب، وعده هماهنگی و عدالت را، تحت نظر پادشاهی نیکوکار، ملاحظه می کردند.

لویی ضمن خطاب به این نمایندگان متحد، به ورشکستگی تقریبی که آن را به «جنگی پرهزینه ولی شرافتمندانه» نسبت می داد اعتراف کرد؛ و از آنها خواست که وسایل تازه ای برای تحصیل درآمد طرح و تصویب کنند. پس از او ژان نکر در نطق سه ساعته خود به ذکر آمار و ارقام پرداخت، که حتی انقلاب را ملال انگیز ساخت. روز دیگر، وحدت ازمیان رفت؛ روحانیون در تالار کوچکتر مجاور گرد آمدند و نجبا در تالاری دیگر. آنها عقیده داشتند که هر طبقه باید جداگانه مذاکره کند و جداگانه رأی دهد، همان گونه که در آخرین اتاژنرو، در 175 سال پیش از آن، مرسوم بود؛ و هیچ پیشنهادی بدون موافقت هریک از سه طبقه و پادشاه به صورت قانون درنیاید. هرگاه قضایا را برطبق آرای هریک از نمایندگان مجتمع حل و فصل می کردند، همه چیز را می بایستی به طبقه سوم تسلیم کنند. هم اکنون آشکار بود که بسیاری از روحانیون فقیر طرفدار عوام خواهند بود؛ و بعضی از نجبا، مانند لافایت، فیلیپ د/ اورلئان،

ص: 17

ژوزف و دوک دولاروشفوکو- لیانکور، احساسات آزادیخواهانه خطرناکی داشتند.

متعاقب این امر، یک جنگ طولانی اعصاب پیش آمد. نمایندگان طبقه سوم می توانستند صبر کنند، زیرا وضع مالیات جدید، مستلزم تصویب آنان بود تا مورد موافقت عامه مردم قرار گیرد؛ و پادشاه بی صبرانه انتظار وضع و تصویب این مالیاتها را می کشید. نمایندگان طبقه سوم از جوانی، نیروی زیست، فصاحت، و تصمیم برخوردار بودند. اونوره - گابریل - ویکتورریکتی، کنت دومیرابو تجارب و علم و همچنین قدرت فکر و بیان خود را در اختیار آنها گذاشت؛ پیر- ساموئل دوپون دونمور آنها را از اطلاعاتی که از اقتصاددانان فیزیوکرات کسب کرده بود بهره مند ساخت؛ ژان - ژوزف مونیه و آنتوان بارناو علم قضایی و فنون رزمی خود را در اختیار آنان گذاشتند؛ ژان بایی، که در این زمان به عنوان اخترشناس شهرت داشت، مذاکرات پرشور آنان را با داوری خونسردانه خود آرام می کرد؛ و ماکسیمیلین دو روبسپیر با حرارت مصرانه مردی سخن می گفت که تا به مقصود نرسد خاموش نخواهد نشست.

روبسپیر که در 1758 در آراس متولد شده بود به پایان عمر خود نزدیک می شد زیرا 5 سال بیشتر از عمرش باقی نمانده بود، وی در این پنج سال همواره کنار یا در قلب حوادث بود. از آنجا که مادرش در هفتسالگی او فوت کرده و پدرش در آلمان ناپدید شده بود؛ چهار فرزند یتیم این خانواده به وسیله خویشان تربیت شدند. روبسپیر که دانشجویی جدی شیفته فراگرفتن بود از دانشکده لویی - لو- گران خرج تحصیلی دریافت می داشت؛ از مدرسه حقوق فارغ التحصیل شد، و در آراس به وکالت دعاوی پرداخت و به سبب طرفداری از اصلاحات چنان شهرتی به دست آورد که جزء کسانی که از ایالت آرتوا به اتاژنرو فرستاده شدند انتخاب گشت.

از لحاظ ظاهر، عاملی که شنوندگان را به سخنرانی او جلب کند در وی دیده نمی شد. در تنها چیزی که در هستی او اجمال به کار رفته بود قدش بود که از 60, 1 متر تجاوز نمی کرد. چهره ای عریض و پهن داشت که مهر آبله آن را ناهموار ساخته بود. چشمان ضعیفش، که عینکی آن را پوشیده می داشت، به رنگ آبی متمایل به سبز بود و این خود بهانه ای به دست کارلایل می داد تا او را «روبسپیر سبز دریایی» بخواند. طرفدار دموکراسی بود؛ و علی رغم اینکه به وی گفته شده بود که ممکن است پست ترین ضوابط به عنوان استاندارد به کار گرفته شود از حق رأی دادن مردان بالغ دفاع می کرد. وی همچون کارگر ساده ای می زیست، ولی از سان - کولوتها که شلوار بلند می پوشیدند تقلید نمی کرد. لباس دامن گرد و دنباله داری که به رنگ آبی تیره بود و همچنین شلواری کوتاه با جورابهای ساق بلند ابریشمی می پوشید؛ و به ندرت قبل از آرایش و پودر زدن موهایش از خانه خارج می شد. در کوچه «سنت - اونوره» با موریس دوپله نجار در یک اتاق می زیست و بر سر میز خانوادگی شام می خورد و با هجده فرانک حقوق روزانه نمایندگی خود به سر می برد. از همین محل کوچک بود که بزودی قسمت اعظم پاریس و

ص: 18

سپس قسمت اعظم فرانسه را به حرکت درآورد. نه فقط غالب اوقات از پرهیزکاری و تقوی سخن می گفت، بلکه خود نیز به آن عمل می کرد؛ اگرچه در ملأعام عبوس و خشن به نظر می آمد، در روابط خصوصی، بنابر گفته فیلیپو بوئوناروتی که او را خوب می شناخت، «بخشنده، مهربان و همواره حاضر و مایل به خدمت به دیگران بود.» ظاهراً نسبت به مخاطرات زیبایی زنان کاملاً مصونیت داشت؛ و محبت خود را نثار برادرش اوگوستن و همچنین سن - ژوست می کرد، ولی هیچ کس هرگز او را به فساد جنسی متهم نساخت. هیچ رشوه ای او را نمی فریفت.

در « سال 1791»، هنگامی که نقاشی تصویر او را با عنوان «فسادناپذیر» نشان داد، ظاهراً هیچکس با این لقب مخالفت نکرد. تقوا و پرهیزکاری را به مفهوم مونتسکیو قبول داشت و آن را اساسی لازم برای یک جمهوری موفقیت آمیز می دانست؛ می گفت که اگر رأی دهندگان و کارگزاران انتخابات قابل خرید باشند، دموکراسی جز دروغ نخواهد بود. با ژان - ژاک روسو همعقیده بود که همه بشر فطرتاً خوب است، و «اراده عموم» باید به صورت قانون کشور درآید، و هر مخالف سرسخت اراده عموم را باید بدون تردید محکوم به مرگ کرد. همچنین در این نظر، که نوعی عقیده مذهبی برای آرامش فکر، نظم اجتماعی، و امنیت و بقای کشور لازم است، با روسو موافق بود.

ظاهراً در اواخر عمر نسبت به داوری خود درباره اراده عموم دستخوش تردید شد. فکرش ضعیفتر از اراده اش بود؛ بیشتر افکارش نتیجه مطالبی بود که می خواند، یا از تکیه کلامها و شعارهایی که جو انقلابی را پر می کرد اقتباس شده بود؛ هنگامی که درگذشت، جوان بود، و اطلاعات کافی درباره زندگی و تاریخ به دست نیاورده بود تا عقاید انتزاعی یا مردم پسند خود را با بصیرت صبورانه یا با بیطرفی بررسی کند. دستخوش همان بیماری و نقص عمومی بود - نمی توانست «خویشتن» خود را از برابر چشم خویش دور بدارد و انسانیت را کنار بگذارد. شور و هیجان بیاناتش او را متقاعد و مجاب می ساخت؛ به طور خطرناکی اطمینان خاطر حاصل می کرد و به طور مضحکی مغرور می شد. میرابو در مواردی گفته بود: «آن مرد زیاد پیشرفت خواهد کرد؛ به هرچه می گوید، اعتقاد دارد.» ولی او به سوی گیوتین پیش رفت.

روبسپیر در مجلس ملی، ظرف دوسال ونیم حدود پانصد سخنرانی ایراد کرد که، معمولاً به سبب طولانی بودن، متقاعدکننده نبود، و به سبب استدلالی و جدی بودن، از فصاحت بهره ای نداشت؛ ولی اهالی پاریس از مفهوم آنها آگاه شده بودند و به همین دلیل به او علاقه نشان می دادند. با تبعیض نژادی یا مذهبی مخالفت می ورزید؛ خواستار آزادی سیاهان بود، و تا آخرین ماههای حیات خود از توده مردم دفاع می کرد. اصل مالکیت خصوصی را قبول داشت، ولی می خواست که خرده مالکیت را به عنوان اساس اقتصادی جهت یک دموکراسی نیرومند تعمیم دهد. عدم تساوی ثروت را «بلایی لازم و علاج ناپذیر» می دانست که، به عقیده او از نابرابری طبیعی استعداد بشری ریشه گرفته است. در این دوره، از ابقای سلطنت که کاملاً محدود باشد

ص: 19

دفاع می کرد؛ و می گفت که کوشش در راه خلع لویی شانزدهم منجربه چنان خونریزی و هرج ومرجی خواهد شد که منتهی به استبدادی جابرانه تر از استبداد پادشاه خواهد گشت.

تقریباً کلیه نمایندگان، غیراز میرابو، به مطالب این سخنور جوان ناصبورانه گوش فرامی دادند. میرابو به آمادگی دقیق و طرز عرضه کردن دلایل روبسپیر احترام می گذاشت. در مجلدات قبل گفتیم که میرابو تحت نظر پدری باهوش ولی بیرحم در کمال سختی به بار آمد و از تأثیراتی که مسافرتها و ماجراها و گناهان افراد در زندگی برجای می گذاشت با کمال اشتیاق آگاه می شد؛ عیوب اخلاق بشر، بیعدالتی، فقرورنج را در بسیاری از شهرها مشاهده کرد؛ بنابه تقاضای پدرش و به دستور پادشاه به زندان افتاد، و در جزوه هایی پر از ناسزا و استمدادهایی پر از شور و هیجان به رسوا کردن دشمنان خود پرداخت، و سرانجام، در پیروزی زیبنده و چشمگیری، هم از طرف مارسی و هم از طرف اکس - آن - پروانس به نمایندگی اتاژنرو انتخاب شد، و به عنوان مشهورترین، جالبترین و مظنونترین فرد به پاریس رفت و این جریانات در کشوری روی می داد که بحران موجب می شد که استعدادها به طور بیسابقه ای بیدار شود. همه افراد باسواد پاریس به او خوشامد گفتند؛ سرها برای دیدن کالسکه او از پنجره بیرون آمد؛ زنان از شایعات مربوط به عشقبازیهایش به هیجان آمده بودند؛ آنها در عین حال که مجذوب زخمها و تغییرات صورتش شده بودند از آن متنفر هم بودند. نمایندگان به سخنرانیهایش با شوق و ذوق گوش می دادند، و حال آنکه نسبت به طبقه و اخلاق و مقاصد او بدگمان بودند. شنیده بودند که بیش از درآمد خود خرج می کند؛ بیش ازحد اعتدال شراب می آشامد؛ و شاید می خواهد با فصاحت خود بار سنگین قروضش را سبک سازد؛ از اینکه می دیدند او از طبقه خود در دفاع از عوام انتقاد می کند، شجاعت او را می ستودند و از خود می پرسیدند که آیا چنین کانون انرژی و فعالیتی که به مثابه کوهی آتشفشان است باز هم پیدا خواهد شد.

در آن روزهای پرهیجان و آشفته، سخنوری کاملاً رواج داشت، و توطئه چینی سیاسی بیش از آن بود که هتل د منوپلزیر آن را در خود بگنجاند؛ از این رو، روزنامه ها، رساله ها، پلاکاردها و باشگاهها را فراگرفت. بعضی از نمایندگان برتانی، باشگاه برتون را تشکیل دادند؛ و بزودی درهای خود را بر روی نمایندگان دیگر و سایر افرادی که زبان و قلم را با مهارت به کار می بردند گشودند. سییس روبسپیر و میرابو آن را به عنوان صحنه ای برای ارزیابی و آزمایش عقاید و طرحهای خود مورد استفاده قرار دادند. در اینجا نخستین سیمای آن سازمان نیرومند شکل گرفت که افراد آن بعداً به ژاکوبنها معروف شدند. لژهای فراماسونری نیز فعالیت می کردند، و معمولاً طرفدار سلطنت مشروطه بودند؛ اما دلیلی برای وجود یک توطئه پنهانی فراماسونها دیده نشده است.

شاید در باشگاه برتون بود که سییس و دیگران نقشه ای را طرح کردند که بر اثر آن نجبا و روحانیون به وحدت عمل با طبقه سوم در اتاژنرو کشیده شدند. سییس به هیئت عمومی

ص: 20

تذکر داد که از 25 میلیون نفر فرانسوی، 24 میلیون نفر جزء طبقه سوم هستند؛ و چرا باید بیش از آن تردید کنند که به نمایندگی از طرف فرانسه سخن بگویند؟ در 16 ژوئن به نمایندگانی که در هتل دمنوپلزیر گرد آمده بودند پیشنهاد کرد که در این زمینه دعوتنامه های قطعی برای سایر نمایندگان بفرستند، و اگر نپذیرفتند، نمایندگان طبقه سوم خود را نمایندگان همه ملت فرانسه اعلام کنند و به قانونگذاری بپردازند. میرابو اعتراض کنان گفت که اتاژنرو به فرمان پادشاه تشکیل شده و قانوناً تابع اوست و هم به فرمان او تعطیل خواهد شد؛ و این نخستین بار بود که صدایش با فریاد اعتراض فروخوابید. بعد از شبی که به بحث و کتک کاری گذشت، این سؤال مطرح شد که «آیا باید این مجمع، خود را مجلس ملی بنامد؟» در این باب اخذ رأی به عمل آمد: نتیجه 490 رأی له و 90 نفر علیه آن بودند. نمایندگان تعهد کرده بودند که حکومتی مشروطه بر سر کار آرند. از لحاظ سیاسی، انقلاب در 17 ژوئن 1789 آغاز شده بود.

دو روز بعد، نمایندگان طبقه روحانی که جداگانه گرد آمده بودند با 149 رأی در برابر 137 رأی موافقت کردند که با نمایندگان طبقه سوم متحد شوند. نمایندگان قشر پایین روحانیون به طرفداری از نمایندگان طبقه عوام که آنها را خوب می شناختند و به آنها خدمت کرده بودند برخاستند. نمایندگان قشر بالای روحانیون با نجبا همدست شدند و از پادشاه خواستند که از اتحاد طبقات جلوگیری، و اتاژنرو، را تعطیل کند. لویی این نظر را پذیرفت، و در شب 19 ژوئن دستور داد که درهای هتل دمنوپلزیر بی درنگ بسته شود تا آن را برای تشکیل جلسه ای از طبقات سه گانه، در حضور پادشاه، در 22 ژوئن آماده سازند. هنگامی که نمایندگان طبقه سوم در روز بیستم به مجلس آمدند، درهای هتل را بسته یافتند؛ و چون تصور می کردند که پادشاه در صدد مرخص کردن آنهاست، در محوطه مخصوص توپ بازی (تالار ژودوپوم) که در آن نزدیکی بود، گرد آمدند. مونیه به 577 نماینده ای که در آنجا جمع شده بودند پیشنهاد کرد که همگی سوگندنامه ای را امضا کنند مبنی برآنکه «هرگز از هم جدا نشوند؛ و هر جا موقعیت اقتضا کرد با یکدیگر ملاقات کنند، تا آنکه یک قانون اساسی با ثباتی مستقر شود.» همه نمایندگان، به استثنای یک تن، این سوگند را در صحنه ای تاریخی ادا کردند که کمی بعد ژاک - لویی داوید آن را در یکی از نقاشیهای معروف خود، که از تابلوهای عمده آن عصر به شمار می رود مصور ساخت. از آن زمان به بعد، مجلس ملی نیز مجلس مؤسسان شد.

در 23 ژوئن، جلسه ای که یک روز به تعویق افتاده بود، در حضور پادشاه تشکیل یافت، و یکی از آجودانهای او در برابر نمایندگان بیانیه ای را قرائت کرد. در این بیانیه آمده بود که پادشاه عقیده دارد که بدون حمایت نجبا و روحانیون از لحاظ سیاسی قادر به انجام دادن کاری نخواهد بود. وی ادعای طبقه سوم را در مورد «ملت بودن» غیرقانونی و مردود دانست.

ص: 21

اما حاضر بود که بیگاری و «نامه های سربه مهر»1 و باجهای حمل و نقل داخلی و همه آثار سرفداری را در فرانسه ملغا کند، ولی با هر پیشنهادی که باعث تضییع «حقوق دیرین و قانونی مالکیت یا امتیازات افتخاری دو طبقه اول» باشد مخالفت خواهد کرد. و نیز قول داد که در صورت موافقت و رضایت طبقات بالا، تساوی مالیات برقرار سازد. مسائل مربوط به مذهب یا کلیسا باید مورد تصویب روحانیون واقع شود. وی بیانیه را با تصریح سلطنت استبدادی بدین گونه پایان داده بود:

هرگاه بر اثر تقدیری که من قادر به پیش بینی آن نیستم شما بخواهید مرا در این کار خطیر ترک کنید، خود به تنهایی زمینه سعادت رعایایم را فراهم خواهم کرد، و به تنهایی خود را نماینده واقعی آنان خواهم دانست. ... آقایان، توجه کنید که هیچ کدام از طرحهای شما بدون تصویب من جنبه قانونی نخواهد داشت. ... آقایان، به شما دستور می دهم که بی درنگ متفرق شوید، و فردا صبح هر کدام از شما در اطاقی که برای طبقه او اختصاص یافته است حضور یابد.

پادشاه و بیشتر نجبا و عده قلیلی از روحانیون از تالار بیرون آمدند. مارکی دوبره زه که رئیس تشریفات بود اراده پادشاه را در مورد تخلیه تالار اعلام داشت. بایی رئیس مجمع پاسخ داد که «به نظر من ملت در حال اجتماع فرمانبردار کسی نیست.»؛ و میرابو به بره زه فریادزنان گفت: «بروید و به آقای خود بگویید که ما برحسب اراده ملت در اینجا گرد آمده ایم و جز با سرنیزه ما را از اینجا خارج نتوان کرد.» این حرف کاملاً درست نبود، زیرا نمایندگان به دعوت پادشاه به آنجا گرد آمده بودند. ولی نمایندگان با مفهومی که از جریانات داشتند فریاد زدند: «این اراده مجلس است.» هنگامی که نگهبانان ورسای در صدد ورود به تالار برآمدند، گروهی از نجبای آزادیخواه، از جمله لافایت، درب ورودی را با شمشیرهای آخته بستند؛ و چون از پادشاه پرسیدند که چه باید کرد، با کسالت گفت: «بگذارید بمانند.»

در 25 ژوئن، دوک د/ اورلئان در رأس چهل وهفت تن از نجبا به مجلس پیوست، که مقدم آنان با شوق و شور بسیار پذیرفته شد و انعکاس پرشور این عمل در پیرامون پاله - روایال شنیده شد. سربازان «گارد فرانسه» در آنجا با جمعیت انقلابی اظهار برادری کردند. درهمان روز، در پایتخت، انقلابی صلح آمیز و آرام به وقوع پیوست. 407 تن از کسانی که توسط بخشهای پاریس جهت انتخاب نمایندگان پاریس انتخاب شده بودند در ساختمان شهرداری گرد آمدند و یک شورای جدید شهرداری تعیین کردند؛ شورای سلطنتی سابق، که دارای قدرت نظامی نبود، بآرامی از کار کناره گرفت. در 27 ژوئن، پادشاه با تسلیم شدن به ژاک نکر و اوضاع، به نمایندگان طبقات بالا دستور داد که به مجلس پیروزمند بپیوندند. نجبا در آنجا

---

(1) Lettres de cachet ، ورقه هایی که مهر پادشاه را داشت و معمولا حاوی حکم بازداشت یا تبعید کسی بود. در این نامه ها جای اسم متهم خالی بود، و اگر نامی را در آن می نوشتند، شخص بدون محاکمه به زندان می افتاد. - م.

ص: 22

حضور یافتند، ولی از شرکت در رأی گیری امتناع ورزیدند؛ و پس از مدت کوتاهی، بسیاری از آنان به املاک خود باز گشتند.

در اول ژوییه، لویی ده هنگ سرباز را که بیشتر آنها آلمانی یا سویسی بودند فراخواند. تا 10 ژوئیه، شش هزار سرباز تحت فرمان مارشال دوبروی ورسای را اشغال کردند، و ده هزار نفر دیگر به رهبری بارون دوبزنوال مواضعی در پیرامون پاریس گرفته بودند. مجلس در میان آشوب و وحشت در صدد بررسی گزارشی برآمد که در نهم ژوئیه برای تدوین یک قانون اساسی جدید دریافت داشته بود. میرابو از نمایندگان تقاضا کرد که پادشاه را به منزله سد و پناهی در برابر هرج ومرج اجتماعی و حکومت «جماعت»1 نگاه دارند. وی لویی شانزدهم را مردی خوش قلب و دارای مقاصد جوانمردانه خواند که گاهی براثر مشاوران غیردوراندیش مرتکب اشتباهاتی می شود؛ آنگاه این سؤالات را که متضمن پیش گویی بود مطرح ساخت:

آیا این افراد در تاریخ یکی از ملتها بررسی کرده اند که انقلابات چگونه آغاز و چسان پیش رفته است؟ آیا ملاحظه کرده اند که بر اثر چه حوادث سرنوشت سازی افراد عاقل به نقاطی دور از مرزهای اعتدال کشیده می شوند، و بر اثر چه انگیزه های وحشت آوری مردم خشمگین به سوی افراط کاریهایی رانده می شوند که حتی از تفکر به آن به لرزه درمی آمده اند؟

نمایندگان توصیه او را پذیرفتند، زیرا آنان نیز صدای امواج خروشان را که از پیاده روهای پاریس برمی خاست احساس کرده بودند. ولی لویی، به جای آنکه در برابر وفاداری سنجیده و معقول طبقه سوم امتیازاتی به آنان بدهد، رادیکالها و آزادیخواهان را بار دیگر با عزل (11 ژوئیه) نکر خشمگین ساخت، و به جای او دوست ملکه به نام بارون دوبروتوی را که مردی ناسازگار و سرسخت بود به کار گماشت، و مارشال دوبروی را که شخصی جنگجو بود به وزارت جنگ منصوب کرد (12 ژوئیه). شرط بندیها شده بود، ولی کسی نمی دانست که برنده یا بازنده کیست.

II - باستیل

در 12 ژوئیه، کامی دمولن که فارغ التحصیل مدرسه یسوئیها بود، در خارج از کافه دوفوا نزدیک پاله - روایال بر روی میزی پرید و عزل نکر و احضار قوای خارجی را تقبیح کرد، و فریادزنان گفت: «امشب آلمانها برای کشتار اهالی وارد پاریس خواهند شد» و از حضار خواست که خود را مسلح کنند. آنان همین کار را کردند و هنگامی که خواستند بزور وارد

---

(1) گروهی از مردم که به شدت دستخوش احساسات هستند نه عقل و خرد. افراد جماعت در نهایت درجه تلقین پذیری هستند. - م.

ص: 23

هتل دوویل (شهرداری) شده سلاحهایی را که در آنجا بود به تصرف درآورند، شورای شهرداری جدید مقاومت زیادی نشان نداد. شورشیان مسلح در این هنگام در خیابانها به راه افتادند و مجسمه های نیمتنه نکر و دوک د/ اورلئان را روی سر گرفتند و بر کلاههای خود گل نوارهای سبزرنگ نصب کردند؛ و پس از آنکه معلوم شد که این رنگ نیز رنگ لباسهای نظامیی است که مستخدمان و نگهبانان کنت د/ آرتوای منفور (برادر کوچک پادشاه) بر تن دارند، به جای گل نوارهای سبز، گل نوارهای سرخ و سفید و آبی را که رنگ پرچم فرانسه بود، برگزیدند.

بانکداران که از شدت عمل نامعقول و همچنین از نابودی اموال و هراس ناگهانی مالی بیم داشتند بورس را بستند؛ طبقات متوسط شروع به تشکیل ارتش چریکی کردند که هسته گارد ملی را به رهبری لافایت به وجود آورد. با وجود این، بعضی از عاملان طبقه بورژوازی، برای حفظ مجلس طبقه سوم، که در این هنگام دارای مقام امنی بود، مبالغی برای تقویت بنیه مالی مقاومت مردم در برابر سلطنت استبدادی و بازگرداندن گارد فرانسه از پادشاه و منحرف کردن آنها به سوی عواطف دموکراتیک خرج کردند. در 13 ژوئیه، جمعیت دوباره تشکیل یافت، و هنگامی که گروههایی از ولگردان و فقیران به آنها پیوستند، به هتل دزانوالید (بیمارستان نظامیان از کار افتاده) حمله بردند و بیست و هشت هزار تفنگ و چند عراده توپ به دست آوردند. بزنوال چون تردید داشت که سربازانش به روی مردم شلیک کنند، آنها را در حومه شهر نگاه داشت، و عوام مسلح در این هنگام برپایتخت مسلط شدند.

این جمعیت با قدرت خود چه می بایست بکند؟ عده زیادی حمله به باستیل را پیشنهاد می کردند - قلعه ای قدیمی که در شرق پاریس قرار داشت، و سال به سال از 1370 به بعد ساخته و مجهز شده بود، تا قربانیان برجسته غضب پادشاه یا نجبا، که معمولاً به وسیله نامه های سربه مهر یا دستورهای مخفی پادشاه محکوم به حبس شده بودند در آنجا زندانی شوند. در زمان لویی شانزدهم تعداد کمی زندانی در این محل وجود داشت، و فقط هفت نفر در این هنگام باقی مانده بودند. خود لویی به ندرت نامه های سربه مهر صادر می کرد؛ حتی، در سال 1784 از مهندسی خواسته بود که طرحهایی برای تخریب آن قلعه غم انگیز و تاریک به وی تقدیم کند. اما مردم از این مطلب آگاهی نداشتند، و آن را به صورت سیاهچالی تجسم می کردند که قربانیان استبدادی بیرحمانه را در خود جای داده است.

با وجود این، شورشیان قصد تخریب آن را در فردای آن روز، که بعداً به صورت عید ملی فرانسه درآمد، نداشتند. آنان پس از یک شب استراحت به سوی این قلعه به حرکت درآمده بودند. هدف این بود که از فرمانده زندان بخواهند که باروت و سلاحهایی را که بنا به شایعات در پشت دیوارهای آن انباشته شده بود در اختیار آنان قرار دهد. تا این زمان مقداری باروت به دست آورده بودند، ولی اگر باروت بیشتری به دست نمی آوردند، چنانچه

ص: 24

بزنوال قوای خود را علیه آنها به زدوخورد وامی داشت، نمی توانستند با داشتن تعداد زیادی تفنگ و چند عراده توپ از خود دفاع کنند. با وجود این، در برابر آن دیوارها - که نه متر ضخامت و سی متر ارتفاع داشتند و به وسیله توپخانه ای مخفی حمایت می شدند و در پیرامون آنها خندقی به عرض بیست وپنج متر حفر شده بود - می بایستی روشی محطاطانه در پیش گیرند. در این هنگام اعضای شورای جدید شهرداری به جمعیت پیوستند و حاضر شدند که با فرمانده قلعه به توافقی صلح آمیز دست یابند.

فرمانده قلعه برنار- رنه ژوردان، مارکی دولونه نام داشت، گفته می شد اصیلزاده و تربیت شده و با خلق و خویی دوست داشتنی بود. وی نمایندگان را با ادب پذیرفت. آنان پیشنهاد کردند چنانچه وی توپها را از مواضع خود حرکت دهد و به 114 سرباز تحت امر خود دستور منع تیراندازی صادر کند، نمایندگان رفتار مسالمت آمیز شورشیان را تضمین خواهند کرد. فرمانده با این پیشنهاد موافقت کرد و ملاقات کنندگان را به صرف ناهار دعوت کرد.کمیته دیگری تعهد مشابهی دریافت کرد؛ ولی محاصره کنندگان فریاد برآوردند که طالب اسلحه اند، نه حرف.

ضمن آنکه هر دو طرف مذاکره می کردند، تعدادی کارگر زرنگ و چابک بر فراز دو پل متحرک رفتند و آنها را پایین آوردند. حمله کنندگان پرشور از روی آنها گذشتند و وارد حیاط شدند. دولونه به آنها فرمان بازگشت داد و گفت که اگر بازنگردند، سربازان به رویشان شلیک خواهند کرد. مهاجمان نزدیک بود شکست بخورند که «گارد فرانسه» پنج عراده توپ بالا آورد و شروع به تخریب دیوارها کرد، جمعیت، تحت حفاظت توپها، وارد زندان شد و با سربازان به نبرد تن به تن پرداخت. نودوهشت نفر از مهاجمان به انضمام یکی از مدافعان کشته شدند، ولی هر لحظه، هم تعداد مهاجمان افزایش می یافت و هم خشم جماعت. دولونه حاضر به تسلیم شد، به شرط آنکه به سربازانش اجازه داده شود که با سلاحهای خود بدون خطر از قلعه بیرون بروند. رهبران جمعیت نپذیرفتند؛ وی تسلیم شد. فاتحان شش سرباز دیگر را به قتل رساندند؛ هفت زندانی را آزاد کردند؛ مهمات و سلاحها را برداشتند؛ دولونه را به اسارت گرفتند؛ و پیروزمندانه به سوی هتل دوویل (ساختمان شهرداری) پیش رفتند. ضمن راه، بعضی از افراد جماعت که بر اثر صدمات وارده خشمگین شده بودند، آن اشرافی بهت زده را تا سرحد مرگ کتک زدند، سرش را بریدند، و آن را بر نیزه ای نصب کردند. سپس ژاک دوفلسل رئیس بازرگانان پاریس را که باعث سرگردانی آنها در مورد محل اختفای سلاحها شده بود در میدان گرو کشتند و سر بریده او را نیز به نمایش گذاشتند.

در 15 ژوئیه، انتخاب کنندگان مجالس بخشها بایی را به عنوان شهردار پاریس برگزیدند و لافایت را به رهبری گارد ملی جدید انتخاب کردند؛ سان - کولوتهای خوشحال شروع به تخریب باستیل کردند. سنگهای آن را یکایک برکندند. پادشاه که وحشتزده و مرعوب شده

ص: 25

بود به مجلس رفت و اعلام داشت که قوایی را که به محاصره ورسای و پاریس گماشته بود مرخص کرده است. در 16 ژوئیه، کنفرانسی که از نجبا تشکیل یافته بود، به شاه توصیه کرد که تحت حمایت هنگهایی که عازم حرکت بودند ورسای را ترک گوید و به مرکز یکی از ایالتها یا به یک دربار خارجی پناه ببرد. ماری آنتوانت از این پیشنهاد بگرمی استقبال کرد و جواهرات و سایر خزائن قابل حمل خود را برای این سفر آماده ساخت. اما لویی در عوض نکر را دوباره احضار کرد، و با این کار، هم محافل مالی و هم توده مردم را خشنود ساخت. در روز هجدهم، پادشاه به پاریس رفت، از هتل دوویل دیدن کرد، و با نصب گل نوار قرمز و سفید و آبی، که علامت انقلاب بود بر کلاه خود، موافقت خویش را با شورا و حکومت جدید اعلام داشت. پس از بازگشت به ورسای، همسر و خواهر و کودکان خود را در آغوش گرفت و به آنها گفت: «خوشبختانه خون [بیشتری] ریخته نشد، و قسم می خورم که هرگز یک قطره خون فرانسوی به فرمان من بر زمین ریخته نخواهد شد.» برادر جوانش، کنت د/ آرتوا، همسر و معشوقه اش را با خود برد و رهبری نخستین گروه مهاجران1 به خارج از فرانسه را به عهده گرفت.

III - ورود مارا: 1789

تصرف باستیل فقط عملی نمادی و ضربتی علیه استبداد نبود، بلکه مجلس را از انقیاد لشکریان شاه در ورسای نجات بخشید و حکومت جدید پاریس را نیز از استیلای قوای مجاور رهایی داد. همین عمل به نحوی کاملاً غیرعمدی انقلاب بورژوا را محفوظ داشت؛ ولی اسلحه و مهمات در اختیار اهالی پایتخت قرار داد و تکامل بیشتر قدرت کارگران را امکانپذیر ساخت.

همچنین باعث تشویق بیشتر روزنامه ها و افزایش تعداد خوانندگان آنها شد و پاریسیها را بیشتر به هیجان آورد. گازت دوفرانس، مرکور دوفرانس، و ژورنال دوپاری که روزنامه های ثابت دیرین بودند، خود را متعادل نگاه داشتند. در این هنگام روزنامه های جدیدی انتشار یافت به این شرح: انقلابات پاریس توسط لوستالو (17 ژوئیه 1789)؛ میهن پرست فرانسوی توسط بریسو (28 ژوئیه)؛ دوست مردم، توسط مارا (12 سپتامبر)؛ انقلابات فرانسه توسط دمولن (28 نوامبر). به این نشریه ها باید ده دوازده جزوه یا رساله ای را که هر روز منتشر می شد افزود که با بی بندوباری حاصل از آزادی مطبوعات غوغا کرده بتهای تازه ای می تراشیدند و آوازه های دیرین را از بین می بردند. برای اینکه تصوری از محتوای این جزوه ها داشته

---

(1) emigres ، عنوان سلطنت طلبانی که در 1789 و پس از آن از کشور فرانسه خارج شدند و با سپاهیان دولتهای انقلابی جنگیدند. - م.

ص: 26

باشیم کافی است توجه کنیم که کلمه libelle در زبان فرانسوی یعنی نوشته ای که باعث رسوایی می شود و نیز کلمه libel معادل آن در زبان انگلیسی، به معنای هجو، افترا، و توهین می باشد.

ژان - پول مارا، بیش از همه نویسندگان جدید طرفدار اصلاحات اساسی، و نیز بیش ازهمه بیپروا، بیرحم، و نیرومند بود. وی در نوشاتل (سویس) در 24 مه 1743 از مادری سویسی زاده شد و پدرش از اهالی ساردنی بود. مارا همیشه از تبعیدی دیگری که هموطن او بود یعنی ژان - ژاک روسو تمجید می کرد. وی در بوردو و پاریس به دانشکده پزشکی رفت. پس از پایان تحصیلات، در لندن به طبابت پرداخت (1765-1777) و کارش نسبتاً با موفقیت قرین بود. قصه هایی که بعدها درباره جنایتها و اقدامات نامعقولش در آنجا گفته شد احتمالاً ساخته و پرداخته دشمنانش بود که بر اثر آزادی مطبوعات در آن زمان انتشار یافت. از دانشگاه سنت اندروز دانشنامه افتخاری گرفت - و این دانشگاهی بود که، به قول جانسن «بر اثر اعطای دانشنامه غنیتر می شد.» مارا زنجیرهای بردگی را به انگلیسی و در لندن نوشت (1774) و در آن انتقادی شدید از دولتهای اروپایی به عمل آورده بود و آنها را نتیجه توطئه های پادشاهان، نجبا، و روحانیون جهت اغفال مردم و انقیاد آنها می دانست. در 1777 به فرانسه بازگشت و دامپزشک اصطبلهای کنت د/ آرتوا شد و سپس به مقام پزشکی نگهبانان کنت رسید. متعاقباً به عنوان متخصص ریه و چشم شهرتی به دست آورد. رسالاتی درباره الکتریسیته، نور، علم نورشناخت، و آتش نگاشت که بعضی از آنها به آلمانی هم ترجمه شد. مارا عقیده داشت که این رساله ها به او حق می دهد که به عضویت فرهنگستان علوم درآید، ولی حمله او به نیوتن موجب بدگمانی اعضای فرهنگستان شد.

مارا مردی بود بسیار مغرور؛ و هم گرفتار یک سلسله بیماریهایی که او را تندمزاج به بار آورد و دارای شور و هیجان شدید ساخت. در پوستش آماس غیرقابل درمانی پدید آمد که برای رهایی از آن مجبور بود در حمام گرم بنشیند و در آنجا مشغول نوشتن شود. سرش برای قد 5 ,1 متری او بسیار سنگین بود، و یک چشمش بالاتر از چشم دیگر قرار داشت. از این رو، نه عجب اگر وی گوشه عزلت اختیار کرده باشد. پزشکان برای تسکین آلامش غالباً از بدنش خون می گرفتند، کما اینکه در مواقعی که در آرامش بود، او بود که از دیگران خون گرفت. وی با پشتکاری که از جاهطلبی بسیار شدیدی ناشی می شد کار می کرد، و می گفت «من فقط دو ساعت از بیست وچهار ساعت را به خواب اختصاص می دهم. بیش از سه سال است که پانزده دقیقه بازی نکرده ام.» در سال 1793، شاید از اقامت زیاد در خانه، ریه هایش بیمار شد و بدون آنکه شارلوت کورده بداند احساس می کرد که مدت زیادی نخواهد زیست.

بیماریهای جسمی مارا در اخلاق وی نیز مؤثر افتاد. خودپسندی او، حملات عصبی، تصورات باطلش در مورد شأن و بزرگی خود، عیبجویی شدید او از نکر، لافایت، و لاووازیه، دعوتهای دیوانه وار او از تندرویهای جماعت، شجاعت و کوشش و ایثار او را تحت الشعاع

*****تصویر

متن زیر تصویر : بوزه: ژان - پول مارا. (آرشیو بتمان)

ص: 27

قرار می داد. موفقیت روزنامه او فقط به سبب مبالغات شورانگیز و سبک نگارش وی نبود، بلکه بیشتر به سبب حمایت هیجان آور و بی وقفه و عنان گسیخته او از کارگران زحمتکش فاقد رأی بود.

با وجود این، در ارزیابی هوش و فراست توده عوام راه خطا نمی پیمود. وی هرج ومرج را در تزاید می دید، و خود نیز به آن می افزود؛ ولی لااقل تا مدتی دموکراسی را توصیه نمی کرد، بلکه خواهان حکومتی استبدادی بود که هوادار الغای مزایای طبقاتی، شورش، یا قتل نفس باشد بدانسان که در جمهوری روم انجام گرفته بود. عقیده داشت که خود او شخصاً دیکتاتور خوبی است. گاه گاه چنین می اندیشید که دولت باید به وسیله افراد ثروتمند اداره شود، زیرا خود آنها بیشتر پایبند خیر و سعادت مردم خواهند بود. تمرکز ثروت را امری طبیعی می دانست. ولی معتقد بود که با تبلیغ این نظریه که تجمل انسان را فاسد می کند و مردم گرسنه و نیازمند نیز حقی دارند، می توان این تمرکز را تبدیل کرد. همچنین اظهار می داشت که، «تا زمانی که دیگران فاقد وسایلند، هیچ چیز زائدی قانوناً نباید به ما تعلق بگیرد. ... قسمت اعظم ثروت کلیسا باید میان مستمندان تقسیم شود، و مدارس عمومی رایگان باید در تمام نقاط تأسیس گردد.» «جامعه به آن عده از اعضایش که مالی ندارند و زحماتشان بندرت تکافوی زندگی آنها را می کند مدیون است و باید وسایل امرار معاش آنها را تأمین کند، غذا و مسکن و لباس آنها را فراهم آورد و مقررات مربوط به بیماری، پیری، و تربیت کودکانشان را تنظیم کند. کسانی که در ناز و نعمت و ثروت به سر می برند باید نیازمندیهای کسانی را که از لوازم حیات بی بهره اند مرتفع سازند» در غیراین صورت، مستمندان حق دارند که حوایج خود را با زور تأمین کنند.

بیشتر اعضای مجالسی که پشت سرهم تشکیل یافت به مارا بدگمان بودند و از او بیم داشتند، ولی سان - کولوتها که وی در میان آنها می زیست عیوب او را، با توجه به فلسفه اش می بخشیدند؛ و هنگامی که پلیس در تعقیب او بود، جان خود را با پنهان کردن او، به خطر می انداختند. شاید دارای بعضی صفات دوست داشتنی نیز بود، زیرا زن او که بدون تشریفات قانونی با او ازدواج کرده بود تا پایان عمرش نسبت به او وفادار ماند.

IV - چشمپوشی: 4 - 5 اوت 1789

گورنر موریس1 در 31 ژوئیه 1789 از فرانسه چنین نوشت: «این کشور در زمان حاضر چنان دستخوش هرج ومرج شده که در آستانه سقوط و اضمحلال قرار گرفته است.»

---

(1) 1752-1816، سیاستمدار امریکایی. در تدوین قانون اساسی سهیم بود. در 1789 به عنوان وابسته بازرگانی به پاریس رفت؛ در 1792 سفیر امریکا در فرانسه شد و تا 1794 در این سمت انجام وظیفه کرد. در دفترچه خاطرات روزانه خود حوادث عمده و مهم انقلاب فرانسه را ثبت کرده است. - م.

ص: 28

بازرگانانی که بازار را تحت نظارت داشتند از کمبود غلات با افزودن به نرخ آن سود می بردند؛ کرجیهایی که به شهرها غذا می بردند ضمن راه مورد حمله قرار می گرفتند و غارت می شدند؛ بی نظمی و ناامنی امر حمل ونقل را مختل ساخته بود. پاریس پراز افراد جنایتکار شده بود. روستاها چنان گرفتار دزدان غارتگر بودند که در چندین ایالت، کشاورزان در نتیجه «رعب عظیم» و بر اثر بیمی که از این گروههای یاغی داشتند خود را مسلح کردند؛ ظرف شش ماه، چهارصدهزار قبضه تفنگ به دست شهروندان وحشتزده افتاد. هنگامی که «رعب عظیم» فرونشست، کشاورزان درصدد برآمدند که سلاحهای خود را علیه تحصیلداران مالیاتی، انحصارطلبان، و خاوندهای فئودال به کار برند. آنها با تفنگ، دوشاخه، و داس به قصرها حمله می کردند، و خواستار دیدن اسناد و قباله هایی می شدند که، بنابه گفته بعضیها، حقوق و مطالبات نجبا را تصدیق و تأیید می کرد؛ اگر آنها خود خاوندها را می دیدند، آنها را می سوزاندند؛ اگر با مقاومت روبرو می شدند، قصر را آتش می زدند؛ در چندین مورد مالک را در محل به قتل رساندند. این جریان که در ماه ژوئیه 1789 آغاز شد گسترش یافت تا آنکه به همه نقاط فرانسه سرایت کرد. در بعضی جاها، شورشیان پلاکاردهایی حمل می کردند دایر براینکه شاه در بخشهایشان به آنها اختیارات کامل اعطا کرده است. غالباً خرابیهایی که صورت می گرفت براساس هیچ اصل و ضابطه ای نبود، بلکه تنها خشم و انتقام بود که آنان را به این اعمال برمی انگیخت، آن هم بدون تشخیص و به صورتی درهم؛ مثلاً کشاورزانی که روی زمینهای صومعه مورباک کار می کردند کتابخانه آن را سوزاندند؛ ظروف و پارچه های آن را به غارت بردند؛ بشکه های شراب را باز کردند: آنچه توانستند از آن نوشیدند، و باقی را در فاضلاب ریختند. در هشت بخش، اهالی به صومعه ها حمله بردند؛ اسناد مالکیت را با خود بردند؛ و به راهبان حالی کردند که روحانیون از این پس تابع مردمند. برطبق گزارشی که به مجلس ملی تقدیم شد، در فرانش - کنته «قریب چهل قصر و بنای اشرافی غارت یا سوخته شده است؛ در لانگر سه قصر از پنج قصر؛ در دوفینه بیست وهفت قصر؛ و در بخش وینوا اموال همه صومعه ها به غارت رفته یا طعمه حریق شده است. عده بیشماری از خاوندان یا بورژواهای متمول به قتل رسیده اند.» کارمندانی که درصدد جلوگیری از آشوبهای کشاورزان برآمده بودند از کار برکنار می شدند؛ سرهای بعضی از آنها را از تن قطع کردند. اشراف خانه های خود را ترک می کردند و به نقاط دیگر پناه می بردند، ولی تقریباً همه جا با همان «هرج ومرج خلق الساعه» مواجه می شدند. موج دیگری از مهاجرت آغاز شده بود.

در شب 4 اوت 1789، نماینده ای به مجلس در ورسای گزارش داد که «از نامه های ارسالی از ایالتها چنین برمی آید که هرگونه مالی دستخوش جنایت آمیزترین تعرضهاست؛ در همه جا قصرها را می سوزانند؛ صومعه ها را خراب می کنند؛ و مزارع را به باد غارت

ص: 29

می دهند. مالیاتها و حقوق فئودالی از بین رفته است؛ قوانین اجرا نمی شود و رؤسای ادارات فاقد قدرت و اختیارند.» آن عده از نجبا که باقی مانده بودند دریافتند که انقلابی که امیدوار بودند محدود به پاریس باشد - و با دادن امتیازهای مختصری به انقلابیون بتوان آنها را آرام کرد - در این هنگام جنبه ملی به خود گرفته است و دیگر عوارض فئودالی را نمی توان اخذ کرد. ویکنت دونوآی پیشنهاد کرد که «همه بدهیهای فئودالی قابل خرید باشد یا به نحو مناسبی ارزشیابی شود ... هر نوع بیگاری خاوندی، سرفداری و هرگونه بندگی، بدون اینکه از طرف رعیت غرامتی پرداخته شود منسوخ گردد»؛ و چون معافیتهای طبقاتی از بین رفته است «مالیات باید توسط همه افراد در کشور به تناسب عایدی آنها پرداخت شود.»

نوآی مردی تهیدست بود و این اقدامات را می توانست کاملاً تحمل کند؛ و عجیبتر آنکه دوگ د/ گیون، که جزء توانگرترین بارونها بود، نیز با این پیشنهاد موافقت کرد و به اعتراف تکان دهنده ای پرداخت و گفت: «مردم سرانجام درصدد برآمده اند که یوغی را که قرنها بر گردن آنها سنگینی می کرده است براندازند؛ و باید اعتراف کنیم که اگرچه این شورش را محکوم می نماییم، ولی عذر و دلیل آن را باید در زجر و آزاری جستجو کنیم که مردم قربانی آن بودند.» این اعتراف باعث شد که نجبای آزادیخواه به هیجان آیند و با ذوق و شوق به حمایت مردم برخیزند؛ آنگاه یکی یکی پیش آمدند و از امتیازهای خود چشم پوشیدند؛ و پس از ساعتها مباحثات پرشوری که محور اصلی آن تسلیم در برابر خواستهای طبقه سوم بود، در ساعت دو صبح 5 اوت، مجلس آزادی کشاورزان را اعلام داشت. بعداً پاره ای عبارتهای احتیاط آمیز را به آن افزودند، که کشاورزان را ملزم می ساخت که به اقساط متناوب، مبلغی برای بازخرید بعضی از دیون و عوارض بپردازند؛ ولی مقاومت در برابر این پرداختها اجرای آن را غیرعملی ساخت، و زمینه پایان واقعی روش فئودالی را فراهم آورد. برای اینکه این تصمیمات قوت قانونی داشته باشد، بر طبق ماده شانزدهم، امضای پادشاه بر پای ورقه «چشمپوشی عظیم» لازم بود، که تا بدان وسیله او را «برقرار سازنده آزادی فرانسه» اعلام کند.

موج انساندوستی به اندازه کافی ادامه یافت و موجب تنظیم یک سند تاریخی دیگر شد، و آن عبارت از اعلامیه حقوق بشر و شهروندان بود (27 اوت 1789). این اعلامیه را لافایت که هنوز تحت تأثیر «اعلامیه استقلال» و بیله حقوق پاره ای از ایالات امریکا قرار داشت، پیشنهاد کرد. نجبای جوانتر مجلس ممکن بود که فکر تساوی را بپذیرند، زیرا از امتیازات موروثی که پسر ارشد از آن بهره مند می شد ناراضی بودند؛ و بعضی، مانند میرابو، بدون دلیل به زندان افکنده شده بودند. نمایندگان بورژوا از اینکه همه چیز جامعه در انحصار اشرافیت است، و هم از تسلط آنها به مناصب و مقامات لشکری و کشوری خشمگین بودند، تقریباً همه نمایندگان مطالب روسو را در باره اراده ملت خوانده بودند، و عقیده این

ص: 30

فیلسوف را قبول داشتند که بر طبق قانون طبیعی، هر فردی باید از حقوق اساسی بهره مند شود. بنابراین، مقاومت زیادی در مورد نوشتن مقدمه ای بر قانون اساسی جدید اعمال نشد؛ و این مقدمه عبارت از اعلامیه ای بود که ظاهراً موجب تکمیل انقلاب می شد. در بعضی از مواد آن، آثار تکرار دیده می شود:

ماده 1. افراد بشر آزاد متولد شده اند و همیشه هم آزاد خواهند بود و در حقوق با یکدیگر مساویند. ...

ماده 2. منظور از اجتماعات سیاسی صیانت حقوق طبیعی و غیرقابل انتقال افراد جامعه می باشد. این حقوق عبارتند از آزادی، مالکیت، امنیت، و مقاومت در برابر ستم. ...

ماده 4. آزادی عبارت است از قدرت داشتن بر اعمالی که مستلزم زیان دیگران نباشد؛ از این رو اعمال حقوق طبیعی هر فرد حدودی ندارد مگر آنهایی که برای سایر اعضای جامعه برخورداری از همان حقوق را غیرممکن کند. این حدود باید صرفاً به وسیله قانون تعیین شود.

ماده 6. قانون مظهر اراده عموم است. تمام افراد حق دارند که مستقیماً یا به واسطه نماینده در وضع آن شرکت کنند ... قانون باید بدون استثنا و تبعیض چه در سیاست و چه در صیانت، برای کلیه افراد یکسان باشد. و چون تمام مردم مملکت در برابر قانون مساویند هر کس ممکن است بر طبق قابلیت خود دارای هر مقام و شغلی شود و هیچ امتیازی جز تقوا و لیاقت نخواهد داشت.

ماده 7. هیچ کس را نمی توان متهم، دستگیر، یا زندانی کرد مگر به موجب نص صریح قانون، و بنا بر ترتیبی که قانون معین کرده است. ...

ماده 9. از آنجا که همه افراد، تا زمانی که جرمشان به اثبات نرسیده، بیگناه به شمار می آیند، پس اگر بازداشت کسی لازم آید باید از اعمال هر نوع سختگیری در باره او به وسیله قانون جلوگیری شود.

ماده 10. عقاید مردم، حتی عقیده مذهبی، آزاد است، مگر اینکه عقاید مزبور باعث اختلال نظاماتی بشود که قانون مقرر داشته است.

ماده 11. آزادی فکر و عقیده یکی از حقوق گرانبهای بشری است. پس هر کس مجاز است که آزادانه هرچه بخواهد بگوید و بنویسد و چاپ کند مگر اینکه از آزادی سوء استفاده بکند که در این صورت، به نحوی که قانون معین کرده است مسئول خواهد بود.

ماده 17. از آنجا که مالکیت یک حق مورد احترام و مقدس است، هیچ کس را نمی توان از آن محروم کرد مگر آنکه ضرورت عمومی صریحاً مقتضی آن باشد و قانون ضرورت مزبور را به ثبوت رساند. در این صورت هم باز باید قبلاً خسارت مالک عادلانه جبران شود.

حتی در این تأکید اصول دموکراتیک، نقایصی باقی ماند. موافقت شده بود که بردگی در مستعمرات فرانسه در دریای کارائیب همچنان ادامه داشته باشد، تا اینکه کنوانسیون آن را در سال 1794 لغو کرد. قانون اساسی جدید حق رأی و همچنین حق انتخاب شدن به مقامات دولتی را به کسانی داد که بتوانند حداقل مالیاتی را که تصریح شده بود بپردازند. هنرپیشگان، پروتستانها، و یهودیان هنوز از حقوق مدنی بی بهره بودند. لویی شانزدهم از موافقت با

ص: 31

اعلامیه امتناع کرد، به این دلیل که موجب ناراحتی و هرج ومرج بیشتری خواهد شد. بنابراین، بر ملت فرانسه بود که موافقت او را بزور به دست آرد.

V - به سوی ورسای: 5 اکتبر 1789

در سراسر اوت و سپتامبر شورشهایی در پاریس به وقوع می پیوست. نان دوباره کمیاب شد؛ زنان خانه دار در نانواییها برسر نان با یکدیگر به زدوخورد می پرداختند. در یکی از این شورشها، یک نانوا و یک کارمند شهرداری به وسیله عوام خشمگین به قتل رسیدند. ژان - پول مارا با این کلمات مردم را به حرکت به سوی مجلس و قصر سلطنتی در ورسای دعوت کرد:

هنگامی که امنیت اجتماعی به خطر می افتد، مردم باید قدرت را از دست کسانی که اختیار به آنها سپرده شده است بگیرند. ... آن زن اتریشی [ ملکه] و برادرشوهرش [آرتوا] را به زندان بیفکنید. ... وزیران و منشیان آنها را بگیرید و در غل و زنجیر بگذارید. ...

مواظب شهردار [ بدبخت، دوست داشتنی، به نام بایی] و معاونانش باشید؛ ژنرال [ لافایت] را زیر نظر بگیرید و اعضای ستاد او را توقیف کنید. ... هنگامی که شما به نان نیازمندید، ولیعهد حق ندارد شام بخورد. گروههای مسلح تشکیل دهید. به سوی مجلس ملی پیش بروید و بی درنگ غذا بخواهید. ... تقاضا کنید که آینده فقیران کشور از سهم ملت تأمین شود. اگر با تقاضای شما موافقت نکنند، سپاهی تشکیل دهید؛ زمینها را بگیرید؛ همچنین طلاهایی را که افراد بیشرف در زیر خاک پنهان کرده اند تا شما را با گرسنه نگاه داشتن، مجبور به تسلیم کنند تصرف کنید. این طلاها را میان خودتان تقسیم کنید. سرهای وزیران و زیردستانشان باید بر باد رود. حالا وقت این کار فرا رسیده است.

لویی، که از هرج ومرج در پاریس و تظاهرات مردم در ورسای به وحشت افتاده بود، توصیه و نظر وزیرانش را جویا شد - نظر این بود که سربازانی را که هنوز تحت تأثیر افکار انقلابی قرار نگرفته بودند برای حفظ او و خانواده و دربارش احضار کند. در اواخر سپتامبر، هنگ فلاندر را از دوئه فراخواند. هنگ بازگشت، و در اول اکتبر نگهبانان پادشاه با دادن ضیافتی در تماشاخانه قصر به افراد آن هنگ خوشامد گفتند. هنگامی که لویی و ماری آنتوانت ظاهر شدند، سربازان که از نوشیدن شراب و دیدن اعلیحضرتین سرمست شده بودند با کمال شدت به کف زدن و هلهله پرداختند. بزودی، علائم ملی را که به سه رنگ بود و روی لباسهای خود نصب کرده بودند برداشتند و به جای آنها گل نوارهای ملکه را که به رنگ سفید و سیاه بود نصب کردند؛ برطبق یک گزارش، علائمی را که آنها از خود دور کرده بودند و در این زمان در نظر انقلابیون عزیز بود، در ضمن رقص زیر پا انداختند. (خانم کامپان ندیمه اول ملکه و یک شاهد دیگر این موضوع جزیی را انکار کرده اند.)

خبر واقعه مزبور ضمن رسیدن به پاریس بزرگ شد، و بر اثر این گزارش تشدید گشت که لشکری نزدیک مس گرد می آید تا به سوی ورسای حرکت کند و مجلس را متفرق سازد. میرابو

*****تصویر

متن زیر تصویر : ژان - آنتوان اودون: میرابو. موزه ورسای

ص: 32

و سایر نمایندگان این تهدید نظامی را تقبیح کردند. مارا، لوستالو، و سایر روزنامه نگاران خواستار شدند که مردم، هم خانواده سلطنتی و هم مجلس را مجبور کنند که به پاریس بروند تا تحت مراقبت مردم قرار گیرند. در پنجم اکتبر، زنان فروشنده بازار شهر، که قبل از همه از کمبود مواد غذایی خبر داشتند، رهبری دیگران را به عهده گرفتند و به سوی ورسای در 16 کیلومتری پاریس به حرکت درآمدند. اینان، ضمن پیشروی، از مردان و زنان دعوت کردند که به آنها بپیوندند؛ و هزاران نفر نیز چنین کردند. حرکت دسته جمعی آنها غم انگیز یا ملال آور نبود؛ شوخیهای با روح فرانسوی جمعیت را با نشاط و سرزنده نگاه می داشت. مردم فریاد می زدند: «نانوا و زن نانوا را با خود خواهیم آورد» و «از حرفهای میرابو لذت خواهیم برد.»

این عده هشت هزار نفری، پس از رسیدن به ورسای در زیر باران شدید، در برابر دروازه های بلند و نرده های آهنین قصر سلطنتی گرد آمده خواهان باریافتن به حضور پادشاه شدند. هیئتی به مجلس رفت و اصرار کرد که نمایندگان برای این جمعیت نان تهیه کنند. مونیه که ریاست جلسه را به عهده داشت با یکی از افراد آن هیئت که زنی زیبا به نام لویزون شابری بود به دیدن لویی رفت. این زن از مشاهده پادشاه به اندازه ای دچار احساسات شد که فقط توانست بگوید «نان» و غش کرد. پس از آنکه به هوش آمد، لویی به او قول داد که برای آن جمعیت خیس و گرسنه نان تهیه کند. شابری در هنگام تودیع خواست دست پادشاه را ببوسد، ولی لویی او را مانند پدر در آغوش گرفت. در این ضمن، بسیاری از زنان زیبای پاریس با سربازان هنگ فلاندر به گفتگو پرداختند و آنان را متقاعد کردند که افراد تربیت شده به سوی زنان غیر مسلح تیراندازی نمی کنند. بعضی از سربازان، جمعی از این زنان افسونگر و گرسنه را به سربازخانه بردند و به آنها غذا و جای گرم دادند. در ساعت یازده آن شب، لافایت با پانزده هزار سرباز گارد ملی وارد شد و به حضور پادشاه رفت و به او قول حمایت داد؛ ولی با ژان نکر همعقیده شد که پادشاه باید تقاضای مردم را بپذیرد و به اتفاق ملکه به پاریس برود و در آنجا مقیم شود. سپس خسته و فرسوده به هتل دونوای رفت.

در سپیده دم 6 اکتبر، آن جمعیت خسته و خشمگین از طریق حفره ای که تصادفاً در دروازه قصر پیدا شد به میان حیاط ریخت، و تنی چند از افراد مسلح بزور از پله های اطاقی که ملکه در آن خفته بود بالا رفتند. وی با دامن زیر و در حالی که ولیعهد را در آغوش داشت به اطاق پادشاه گریخت. نگهبانان قصر در برابر این حمله مقاومت کردند، و سه تن از آنان به قتل رسیدند. پادشاه به روی بالکن رفت و قول داد که به پاریس حرکت کند. مردم «زنده باد شاه!» گفتند، ولی اصرار کردند که ملکه خود را نشان دهد. ملکه نیز آمد، و وقتی که مردی از میان جمعیت با تفنگ خود او را نشانه گرفت، جای خود را ترک نکرد، و کسانی که در پیرامون آن مرد بودند، سلاحش را بر زمین انداختند. لافایت به ماری آنتوانت پیوست و دست او را به علامت وفاداری بوسید؛ شورشیان که آرام شده بودند قول دادند که ملکه را دوست

ص: 33

بدارند، مشروط به آنکه در پایتخت زندگی کند.

چون ظهر نزدیک شد، دسته جمعیتی تشکیل یافت که در تاریخ سابقه نداشت: در جلو، گارد ملی و نگهبانان سلطنتی؛ سپس کالسکه ای حامل پادشاه و خواهرش مادام الیزابت و ملکه و دو فرزندش؛ آنگاه تعداد زیادی گاری حامل کیسه های آرد؛ بعد پاریسیهای پیروزمند. بعضی از زنان بر روی توپ نشسته بودند و برخی از مردان سرهای بریده نگهبانان مقتول قصر را که بر روی نیزه گذاشته بودند با خود حمل می کردند؛ در سور توقف کردند و به این سرها پودر زدند و آنها را مجعد ساختند. ملکه تردید داشت که زنده به پاریس برسد، ولی آن شب خود او و باقی اعضای خانواده سلطنتی در بسترهایی که بسرعت در تویلری تعبیه شد خفتند - قصری که پادشاهان فرانسه - قبل از آنکه شورش فروند1 موجب شود که لویی چهاردهم از پایتخت احساس تنفر کند در آنجا خفته بودند. چند روز بعد، مجلس نیز به پاریس منتقل شد و در تماشاخانه همان قصر جای گرفت.

بار دیگر توده عوام پاریس با مجبور کردن پادشاه به توافق، امور انقلاب را به دست گرفتند. لویی که در این هنگام تابع رعایای خود شده بود اعلامیه حقوق بشر را امری انجام یافته تلقی کرد. سومین موج مهاجرت آغاز شد.

VI - قانون اساسی انقلابی: 1790

مجلس که از مخالفت پادشاه رهایی یافته ولی به طور ناراحت کننده ای از مراقبت شهر آگاه بود، شروع به نوشتن قانون اساسی کرد تا کارهای دوره انقلاب را تصریح و قانونی کند.

امر نخست اینکه آیا رژیم سلطنتی را نگاه دارد؟ چنین کاری را نیز کرد و اجازه داد که سلطنت موروثی باشد، زیرا تا انتقال احساسات حقانیت وفاداری از پادشاه به ملت، هاله سحرانگیز سلطنت را برای نظم اجتماعی لازم می شمرد؛ و حق انتقال را ضامنی در برابر جنگهای جانشینی و توطئه هایی که در آن زمان در قصر سلطنتی در حال تکوین بود می دانست. اما اختیارهای پادشاه می بایستی شدیداً محدود شود. قرار شد مجلس هرساله مبلغی برای مخارجش در اختیار او بگذارد و هر نوع هزینه بیشتر مستلزم تقاضا از مجلس خواهد بود.چنانچه شاه، بدون اجازه مجلس، کشور را ترک گوید، از سلطنت خلع شود؛ چنانکه همین وضع پس از چندی برایش پیش آمد. پادشاه حق خواهد داشت وزیران خود را نصب و عزل کند، ولی هر وزیری می بایستی ماهانه گزارش خرج پولی را که در اختیارش قرار داده شده است

---

(1) Fronde ، نامی است که به جنگ داخلی فرانسه در زمان طفولیت لویی چهاردهم داده شد. اصل این کلمه به معنی «فلاخن بازی» است که کودکان پاریس در آن زمان به آن مشغول بودند. - م.

ص: 34

تقدیم کند، و در هر زمانی نیز ممکن است به دادگاه احضار شود. قرار شد پادشاه فرماندهی نیروهای زمینی و دریایی را در دست داشته باشد، ولی بدون موافقت قبلی مجلس نمی تواند اعلان جنگ بدهد یا عهدنامه ای امضا کند. وی حق خواهد داشت هر قانونی را که به او تقدیم می شود وتو کند؛ ولی هرگاه سه هیئت مقننه بعدی لایحه وتو شده را تصویب کند، آن لایحه به صورت قانون در خواهد آمد.

دیگر اینکه آیا هیئت مقننه ای، با این همه اختیارها، نباید مانند انگلیس و آمریکا، دارای دومجلس باشد؟ وجود مجلس عالی باعث خواهد شد که از اقدام عجولانه جلوگیری شود؛ در عین حال ممکن است حصاری برای اشراف یا کهنسالان باشد. مجلس این موضوع را رد کرد، و برای احتیاط بیشتر، هرگونه امتیاز و لقب موروثی را، غیراز آنچه به سلطنت تعلق داشت، ملغی ساخت. هیئت مقننه می بایستی به وسیله «شهروندان فعال» انتخاب شود، که عبارت خواهند بود از مالکان مرد و بالغی که مبلغی معادل سه روز کار خود را به عنوان مالیات مستقیم بپردازند؛ جزء این عده، کشاورزان پولدار نیز به شمار می آمدند، ولی کارگرانی که به طور موقت اجیر می شدند، هنرپیشگان، و کارگران بیچیز مستثنی بودند؛ این گونه کارگران «شهروندان بی اراده» نامیده می شدند، زیرا به سهولت تحت تأثیر ارباب یا روزنامه نگاران قرار می گرفتند و به صورت ابزارهای ارتجاع یا خشونت درمی آمدند. بدین ترتیب، در 1791 در فرانسه 360’298’4 نفر (در میان 25 میلیون نفر جمعیت) دارای حق انتخاب بودند؛ و سه میلیون نفر از مردان بالغ حق رأی نداشتند. مجلس بورژواها، که از عوام شهر بیم داشت، انقلاب بورژواها را تصدیق کرد.

قانون اساسی، به منظور انتخابات و امور اداری، فرانسه را به هشتاد و سه «دپارتمان» و هر کدام را به تعدادی (360’43) بخش تقسیم کرد. نخستین بار بود که فرانسه به صورت کشوری واحد در می آمد، بدون مزیت داشتن ایالات بر یکدیگر یا پرداخت باجهای داخلی و همه دارای یک سیستم مقیاسات و اندازه گیری و قانونی یکنواخت شدند. مجازاتها را قانون تعیین کرده بود و دیگر در اختیار قضات قرار نداشت. شکنجه، در پیلوری1 نهادن، و داغ کردن ملغی شد، اما مجازات اعدام، برخلاف میل روبسپیر، باقی ماند، و هم خود در آینده از آن استفاده کرد. اشخاصی که به جنایتی متهم می شدند، می توانستند نظر بدهند که به وسیله هیئت منصفه ای مرکب از «شهروندان فعال» که به حکم قرعه انتخاب شده باشند مورد محاکمه قرار گیرند؛ حداقل سه رأی از دوازده رأی برای تبرئه کفایت می کرد. دعاوی مدنی به وسیله قضات حل و فصل می شد. «پارلمانهای» دیرین، که به وسیله اشراف دسته دوم به وجود آمده بود، جای خود را به یک هیئت معینی سپردند که به وسیله مجالس انتخاب کننده برگزیده می شدند، از میان قضات دادگاه های پایینتر با ضابطه دو قاضی از هر «دپارتمان»، یک دادگاه عالی

---

(1) دستگاهی بوده است با سوراخهایی برای سر و دستها، که مجرمان را به آن می بستند و برای تمسخر در ملأ عام می گذاشتند. تا اواخر نیمه اول قرن نوزدهم در اروپا و امریکا رایج بود. - م.

ص: 35

به حکم قرعه انتخاب می شد.

هنوز دو مسئله مهم و وابسته به هم باقی بود. چگونه می توان جلو ورشکستگی را گرفت؛ و چگونه می توان روابط میان کلیسا و دولت را تنظیم کرد. مالیات برای مخارج دولت کافی نبود، و از ثروت غبطه انگیز کلیسا مالیات گرفته نمی شد. راه حل این مشکل را اسقف اوتون به نام شارل - موریس دوتالران - پریگور، که بتازگی انتخاب شده بود، پیدا، و در 11 اکتبر 1789 چنین پیشنهاد کرد: باید اموال کلیسا برای پرداخت قروض ملی مصرف شود.

تالران یکی از شخصیتهای دسیسه کار دو جانبه تاریخ است. وی از خانواده ای قدیمی بود که به سبب خدمات نظامی خود مقامی سرشناس بود، و اگر پایش به سبب سقوط در سن چهارسالگی برای همیشه از جا در نرفته بود، شاید سپاهیگری را برمی گزید و وارد خدمت نظام می شد، وی مجبور بود در سراسر زندگی بلنگد، ولی کوشید تا بر همه دشواریها فایق آمد. پدر و مادرش برآن شدند که طفل در کلیسا خدمت کند. در پرورشگاه آثار ولتر و مونتسکیو را خواند، و با معشوقه ای در آن حوالی رابطه برقرار کرد. ظاهراً از آنجا اخراج شد (1775)، ولی در همان سال (بیست و یکسالگی او) لویی شانزدهم صومعه سن - دنی را در رنس به او سپرد. در 1779 به سمت کشیشی منصوب و روز بعد معاون کل عمش شد، که اسقف اعظم رنس بود. وی همچنان توجه خانمهای اشرافی را به خود جلب می کرد، و از یکی از آنها فرزندی پیدا کرد که در زمان ناپلئون به مقام افسری رسید. در 1788 تالران به اسقفی اوتون برگزیده شد، و حال آنکه مادرش با این امر مخالفت می ورزید، زیرا او را مرد کم ایمانی می دانست. با وجود این، برنامه ای اصلاحی جهت تقدیم به مجلس اتاژنرو تهیه کرد که مورد پسند روحانیون قرار گرفت؛ لاجرم او را به عنوان نماینده خود برگزیدند.

با وجود مخالفت نومیدانه وکلای روحانی، مجلس در 2 نوامبر 1789 با 508 رأی در برابر 346 رأی اموال کلیسا را که در آن هنگام به سه میلیارد فرانک تخمین زده می شد ملی کرد، و دولت را متعهد ساخت که «به طرزی شایسته هزینه عبادت مردم و نگهداری کشیشها و اعانه مستمندان را تأمین کند.» در 19 دسامبر، دولت به وثیقه املاک کلیسا معادل 000’000’400 فرانک پول کاغذی، موسوم به آسینیا1 منتشر کرد که به دارنده حق می داد مبلغ معینی، معادل قسمتی از اموال کلیسا را با سود پنج درصد تا زمان فروش دریافت دارد. دولت با پولی که از این اوراق به دست آورد، دیون فوری خود را پرداخت، و بدین ترتیب از کمک محافل مالی به سود رژیم جدید برخوردار شد. اما خریداران آسینیاها نتوانستند خریدهای رضایتبخشی انجام دهند، و آن اوراق را به صورت پولی به کار برند؛ و چون دولت بیش از پیش از این پولهای کاغذی انتشار داد و تورم ادامه یافت، ارزش آنها جز در مورد پرداخت

---

(1) Assignat ، این کلمه بعدها از طریق روسیه تزاری و ترکیه عثمانی به صورت آسیگنات و سپس اسکناس وارد ایران شد. - م.

ص: 36

مالیات کم شد، و خزانه مجبور بود که آنها را براساس ارزش ظاهریشان دریافت دارد. بدین ترتیب، خزانه دوباره خود را مواجه با زیانهایی دید که همه ساله بیش از عوایدش بود.

مجلس پس از اتخاذ این تصمیم جسارت آمیز (13 فوریه 1790)، صومعه ها را بست، و برای راهبانی که خلع ید شده بودند حقوق بازنشستگی برقرار کرد؛ ولی با راهبه ها کاری نداشت،زیرا اینان خدمات با ارزشی در امر تعلیم و تربیت و دستگیری از بینوایان انجام می دادند. در 12 ژوئیه، اساسنامه مدنی روحانیون را منتشر ساخت و کشیشان را به صورت کارمندان حقوق بگیر دولت درآورد، و آیین کاتولیک را مذهب رسمی کشور تعیین کرد. پروتستانها و یهودیها اجازه یافتند که آزادانه در مجالس خصوصی، مراسم مذهبی خود را برپا دارند، به شرط آنکه از دولت کمک مالی نخواهند. اسقفهای کاتولیک می بایستی به وسیله هیئتهای انتخاب کننده در دپارتمانها برگزیده شوند؛ و در این رأی گیری، افراد غیرکاتولیک یعنی پروتستانها و یهودیان و ملحدان - حق داشتند شرکت کنند. همه کشیشها، پیش از دریافت مقرری از دولت، می بایستی تعهد کنند که از اساسنامه جدید کاملا پیروی خواهند کرد. از 134 نفر اسقف در فرانسه، 130 نفر حاضر نشدند این سوگند را ادا کنند؛ از هفتادهزار کشیش بخشها، چهل و شش هزار نفر امتناع کردند. قسمت اعظم مردم از کشیشهای سوگند نخورده طرفداری کردند و از شرکت در مراسم کشیشهای سوگندخورده خودداری ورزیدند. کشمکش روزافزون میان کلیسای محافظه کار مورد حمایت مردم، و مجالسی که بیشتر اعضای آن ملحد بودند و طبقه متوسط بالا از آنها طرفداری می کردند، به صورت عاملی عمده در انقلاب در آمد. یکی از عوامل عمده ای که موجب می شد این تصمیم مورد استقبال عامه قرار نگیرد این بود که پادشاه مدتها از امضای قانون اساسی جدید امتناع می ورزید.

عده ای دیگر برای رد آن دلایلی اقامه می کردند. روبسپیر رهبری اقلیت نیرومندی را به عهده گرفت که اعتراض کنان می گفتند که اگر فقط مالکان حق رأی داشته باشند، این عمل نقض اعلامیه حقوق بشر خواهد بود، و توهین شدیدی به رنجبران پاریسی محسوب خواهد شد که بارها مجلس را از تعرض سپاهیان پادشاه مصون داشته اند. کشاورزان و شهرنشینان با ترک آن مقررات دولتی مخالفت می کردند که تا حدی تولیدکنندگان و مصرف کنندگان را از «بازار آزاد» که تحت استیلای توزیع کنندگان قرار داشت حفظ می کرد.

با وجود این، مجلس تا اندازه ای حق داشت احساس کند که قانون اساسی سندی قابل ملاحظه است و به انقلاب پیروزمند شکلی قانونی و قطعی می بخشد. نمایندگان طبقه متوسط، که در این هنگام قدرت را به دست گرفته بودند، عقیده داشتند که عوام - که اکثریت آنها هنوز بی سواد بودند - حاضر نیستند به تناسب تعدادشان، در مباحثات و تصمیمات دولت شرکت کنند. گذشته از این، اکنون که نجبا گریخته بودند، آیا نوبت بورژوازی فرا نرسیده بود که دولتی را اداره کند که بتدریج متکی بر اقتصاد باشد آنهم اقتصادی که عاقلانه اداره

ص: 37

شود و مدام و بشدت در حال پیشرفت باشد؟ از این رو مجلس، قطع نظر از تردید پادشاه، فرانسه را کشوری دارای سلطنت مشروطه اعلام و در 5 ژوئن 1790 از هشتادوسه دپارتمان جدید دعوت کرد که اعضای گارد ملی خود را بفرستند تا به مردم پاریس و دولت فرانسه در شان - دو- مارس بپیوندند و در نخستین سالروز تصرف باستیل، تکمیل انقلاب را جشن بگیرند. پس از آنکه دعوتها فرستاده شد و شور و هیجان گسترش یافت، سی نفر خارجی به رهبری یک هلندی متمول که در تاریخ به آناکارسیس کلوتس1 معروف شده است در 19 ژوئن وارد مجلس شدند و تقاضا کردند که تابعیت فرانسه به آنها داده شود و آنها را به جشن اتحاد به عنوان «نمایندگان نژاد بشر» راه دهند. مجلس هم به همین ترتیب عمل کرد.

اما محوطه ناهموار شان - دو- مارس را می بایستی برای این موقعیت آماده ساخت. محوطه ای به ابعاد حدود هزارمتر در سیصدمتر را می بایستی تسطیح کنند تا جای سیصد هزار مرد و زن و کودک را داشته باشد؛ و سکویی مرکزی نیز می بایستی به عنوان تریبون بسازند که پادشاه و شاهزادگان و نمایندگان و عده ای از عوام به آنجا بروند و وفاداری خود را به ملتی که قانوناً به وجود آمده است ابراز دارند. برای این کار فقط پانزده روز وقت مانده بود. هیچ کس نمی تواند مانند کارلایل در چهارده صفحه شرح دهد که چگونه اهالی پاریس، از مرد و زن و پیر و جوان، با بیل و کلنگ و چرخ دستی و آواز «درست خواهد شد»، آن زمین وسیع را تغییر شکل دادند و آن سکو یا «تریبون میهن» را به وجود آوردند. کدام یک از ما امروز جرئت آن را خواهد داشت که با چنان فصاحت و با آن شور و ذوق بیسابقه مطالبی بنویسد - مخصوصاً اگر نیمی از دستنوشته های ما به توسط مستخدمه عجولی سوزانده شده باشد، و ما مجبور باشیم جواهرات پراکنده خود را جمع کنیم و آنها را صیقل بزنیم؟ چه آتشی در دل آن اسکاتلندی سختگیر وجود داشته است که بعد از چنان فاجعه عظیمی زنده مانده است!

بدین ترتیب، ضمن هفته قبل از جشن جدید، سربازان از سراسر فرانسه به پاریس سفر کردند، و گاهی گارد ملی پاریس چندین کیلومتر از شهر بیرون می رفتند تا با آنها ملاقات کنند و همراه آنان بازگردند. در روز 14 ژوئیه 1790، همگی پشت سرهم و با غرور و افتخار وارد شان - دو- مارس شدند. تعداد آنها پنجاه هزار نفر بود. پرچمهای آنها در حال اهتزاز و دسته های موسیقی مشغول نواختن، سینه های آنها براثر خواندن آوازهای شورانگیز گرفته بود. سیصدهزار نفر از پاریسیهای هیجانزده به آنها پیوستند. اسقف تالران - پریگور، که هنوز تکفیر نشده بود، آیین قداس را به جای آورد؛ دویست اسقف و کشیش برروی محراب رفتند و سوگند خوردند؛ پادشاه تعهد کرد که تا حد توانایی. از قوانین جدید پیروی کند، و حاضران همه فریاد

---

(1) Anacharsis Cloots ، بارون ژان باتیست از اهالی وال دو گراس Val de Grace این کنیه را از نام شخصی گرفته بود که در داستانی در آن زمان شهرت داشت و اثر کشیش بارتلمی بود. - م.

ص: 38

برآوردند: «زنده باد شاه!» هنگامی که غرش توپ به عنوان سلام به صدا درآمد، هزاران تن از پاریسیهایی که نتوانسته بودند در آنجا حضور یابند دست خود را به سوی شان - دو- مارس دراز کردند و سوگند خوردند. تقریباً در همه شهرها چنین جشنی برپا شد، و مردم با یکدیگر شراب و غذا خوردند، و کشیشان کاتولیک و پروتستان یکدیگر را به عنوان برادران مسیحی در آغوش کشیدند. چگونه یک فرد فرانسوی ممکن بود تردید داشته باشد که عصر جدید و با شکوهی آغاز شده است؟

VII - میرابو دیون خود را ادا می کند: 2 آوریل 1791

لااقل یک مرد و یک زن می توانستند دستخوش تردید باشند. در نظر لویی و ملکه، قصر تویلری به صورت خانه ای شیشه ای بود که در آن تمام حرکات آنها تابع تصویب خاموش یا اعتراض ممتد عوام بود. در 31 اوت 1790، یک هنگ سویسی در خدمت شاه در نانسی بر اثر تأخیر در مواجب و استبداد رسمی سر به شورش برداشتند. گارد ملی بعضی از شورشیان را تیرباران کرد؛ جمعی دیگر را به اعمال شاقه محکوم ساخت؛ و بعضی از آنها را به دار آویخت. پس از شنیدن این خبر، در حدوϠچهل هزار نفر از مردم پاریس تهدیدکنان به سوی قصر سلطنتی به حرکت درآمدند، عمل لافایت را تقبیح کردƘϠو به سبب «قتل عام نانسی» از پادشاه به انتقاد پرداختند، و خواهان استعفای وزیران او شدند. نکر بآرامی بیرون رفت (18 سپتامبر 1790) تا با خانواده خود در کوپه در کنار دریاچه ژنو زندگی کند. لافایت به پادشاه توصیه کرد که با قبول قانون اساسی، پاریس را آرام کند. اما ملکه بدگمان شده بود که مبادا عوام درصدد برآمده باشند که او را که به منزله نیرویی در پشت تخت سلطنت بود از آنجا بردارند، و چنان تنفر خود را ظاهر ساخت که دربار را ترک کرد و وظیفه نجات سلطنت را به میرابو سپرد.

میرابو قبول کرد. وی برای زندگی پرهزینه خود به پول نیاز داشت، و احساس می کرد که اتحاد شاه و مجلس تنها راه جلوگیری از حکومت رهبران جماعت است، و تناقضی در تعقیب این سیاست و پرکردن جیب خود نمی دید. در 28 سپتامبر 1789، به دوستش لامارک1 نوشته بود: «همه چیز از دست رفته است، شاه و ملکه از میان خواهند رفت، و خواهید دید که عوام روی اجساد آن بیچارگان به شادی خواهند پرداخت.» و در 6 اکتبر به همان دوست نوشت: «اگر نزد شاه و ملکه نفوذی دارید به آنها بفهمانید که هرگاه خانواده سلطنتی پاریس را ترک نگوید آنان با فرانسه نابود خواهند شد. مشغول طرح نقشه ای هستم که آنها را از

---

(1) کنت اوگوست دو لامارک(1753-1833)، نه لامارک زیست شناس معروف (1744-1829).

ص: 39

پایتخت دور کنم.» لویی این طرح را نپذیرفت، ولی موافقت کرد که در برابر دفاع میرابو از سلطنت به وی پول بدهد. در آغاز ماه مه 1790، حاضر شد که دیون این ماجراجوی کبیر را بپردازد، و معادل 2000 دلار مقرری ماهانه به او بدهد، و اگر موفق به آشتی دادن مجلس با شاه شد، معادل 000’192 دلار به وی پاداش عطا کند. در ماه اوت، ملکه در باغ خود در سن - کلو با او به طور خصوصی ملاقات کرد. هاله سلطنت به اندازه ای عظیم بود که آن اژدها که مظهر شورش به شمار می آمد، در لحظه ای که دست ملکه را با اخلاص بوسید بر خود لرزید. وی به دوستان نزدیک خود با ذوق و شوق چنین گفت: «شما ملکه را نمی شناسید. قوه تخیل او شگفت انگیز است. به سبب شجاعتی که دارد مرد است.»

وی عقیده داشت که اگرچه به او پول پرداخته اند ولی او را نخریده اند. برطبق گفته لامارک، «میرابو پول را از آن لحاظ دریافت می داشت که عقاید خود را بروز ندهد.» وی قصد نداشت که از استبداد دفاع کند؛ برعکس، بیانیه ای که در 23 دسامبر 1790 به وزیران شاه تقدیم کرد برنامه ای بود برای هماهنگ ساختن آزادی عمومی با قدرت سلطنت. «حمله به انقلاب اشتباه است، زیرا نهضتی که باعث می شود ملتی بزرگ قوانین بهتری برای خود وضع کند شایسته کمک است. ... روح انقلاب و بسیاری از اصول قانون اساسی آن را باید پذیرفت. ... من کلیه آثار و نتایج انقلاب را به عنوان پیروزیهای استوار و شکست ناپذیری می دانم که هیچ تغییر بزرگ و ناگهانی، جز تجزیه کشور، نمی تواند آنها را از بین ببرد.»

میرابو چه از طریق فداکاری و چه از راه رشوه دادن کوشید که بقایای قدرت سلطنت را نجات دهد. مجلس به پولپرستی او بدگمان بود ولی به نبوغ او احترام می گذاشت. در 4 ژانویه 1791 او را به عنوان رئیس خود برای مدت معمولی دوهفته انتخاب کرد. در این مدت همگی را با نظم اداری و بیطرفی تصمیماتش به تعجب واداشت. تمام روز را کار می کرد و تمام شب را غذا می خورد و باده می نوشید و خود را بر اثر عشقبازی فرسوده می کرد. در 25 مارس، از دو رقاصه اوپرا پذیرایی کرد. صبح روز بعد، به دل درد شدیدی مبتلا شد. در روز بیست وهفتم در مجلس شرکت جست، ولی خسته و لرزان به خانه بازگشت. خبر بیماری او در پاریس انتشار یافت؛ تماشاخانه ها به احترام او بسته شد؛ و همان مردمی که جویای حال او بودند، خانه اش را محاصره کردند؛ جوانی حاضر شد خون خود را به او بدهد. تالران به او گفت: «دسترسی به شما آسان نیست؛ نیمی از مردم پاریس مدام در کنار خانه شما ایستاده اند.» سرانجام میرابو پس از رنج و عذاب بسیار در 2 آوریل 1791 درگذشت.

در 3 آوریل، هیئتی از انتخاب کنندگان پاریس از مجلس خواستار شدند که کلیسای سنت - ژنویو را به صورت آرامگاه و زیارتگاه قهرمانان فرانسه درآورد، و دستور دهد که بر بالای این محل که بزودی به پانتئون (معبد همه خدایان) معروف شد این عبارت را بنویسد: «تقدیم به مردان بزرگ از طرف میهن سپاسگزار». این کار انجام گرفت، و میرابو در 4 آوریل در

ص: 40

آنجا دفن شد، و به قول میشله «بزرگترین و مردمیترین تشییع جنازه که تا آن زمان نظیر آن دیده نشده بود برپا گشت.» این تاریخنویس جمعیت را میان سیصدوچهارصد هزار نفر تخمین زده است، که در کوچه ها، بر فراز درختان، در کنار پنجره ها یا روی بامها بودند؛ همه نمایندگان مجلس به استثنای پتیون (که مدارکی مخفی درباره پول گرفتن میرابو از شاه در اختیار داشت) و همه اعضای کلوپ ژاکوبن و بیست هزار نفر سرباز گارد ملی نیز حضور داشتند. «گویی جنازه ولتر یا یکی از کسانی را که هرگز نمی میرند حمل می کنند.» در 10 اوت 1792، دلایلی از میان اوراق شاه مخلوع به دست آمد که حاکی از پرداخت پول به میرابو بود، و در 22 سپتامبر 1794 کنوانسیون دستور داد که بقایای آن قهرمان را که نامش لکه دار شده بود از پانتئون خارج کنند.

VIII - به سوی وارن: 20 ژوئن 1791

شاه که مایل نبود اشراف و روحانیون و سلطنت را از مقام دیرین خود محروم سازد، و با درک این نکته که مردمی خودپسند و بی پروا مانند فرانسویان هیچ حکومت و محدودیتی را که بر اثر گذشت روزگار تأیید و تثبیت نشده باشد تحمل نخواهند کرد، آرزومندانه به بقایای قدرتی که برایش بجا مانده بود دل بست؛ و در برابر تقاضای روزانه نجبا و ملکه مقاومت کرد که از پاریس و شاید هم از فرانسه بگریزد و با ارتشی بومی یا بیگانه که به اندازه کافی نیرومند باشد بازگردد و به نیروی آن دوباره بر تختی مستحکم مستقر شود. وی در 21 ژانویه 1791 اساسنامه مدنی روحانیون را امضا کرد، ولی عقیده داشت که به مذهبی خیانت کرده است که برای او پناهگاه ذیقیمتی در مقابل ناامیدیهای زندگی بوده است. از تصمیم مجلس (30 مه 1791) در مورد انتقال بقایای ولتر به پانتئون وحشتزده شد؛ به نظر او غیرقابل تحمل بود که کافر برجسته قرن، با شکوه و جلال و افتخار در جایی که تا آن اواخر کلیسای مقدسی بود دفن شود. عاقبت با تقاضایی که از مدتها پیش از ملکه شده بود موافقت کرد و درصدد برآمد که از مرز بگریزد. دوست صمیمی ملکه به نام کنت آکسل فون فرسن هزینه فرار را تأمین کرد و جزئیات آن را ترتیب داد. شاه، که مسلماً مردی نجیب بود نه یک غلتبان، با ذوق و شوق از او سپاسگزاری کرد.

همه کس از این حکایت آگاه است که چگونه شاه و ملکه، با لباس مبدل و با نام آقا و خانم کورف همراه کودکان و ملازمانشان، مخفیانه در نیمه شب 20-21 ژوئن 1791 از تویلری بیرون آمدند، و سراسر روز با شادی و بیم مسافت 240 کیلومتر را تا وارن، در مجاورت مرز کشوری که امروزه بلژیک نام دارد (و در آن زمان به هلند اتریش شهرت داشت)، پیمودند؛ و چگونه در آن زمان به وسیله کشاورزانی که مسلح به دوشاخه و چماق بودند تحت رهبری

ص: 41

ژان - باتیست دروئه رئیس پست سنت - منو متوقف و دستگیر شدند. این شخص از مجلس خواهان دستور شد، و بزودی بارناو و پتیون با این پاسخ به مجلس آمدند: «اسیران را بدون آسیب به پاریس بازگردانید.» اکنون دیگر سه روز بیشتر راه نبود، و شصت هزار تن گارد ملی با کمال راحتی آنها را مشایعت کردند. ضمن راه، بارناو در کالسکه سلطنتی مقابل ملکه نشست؛ وی در میان سواران باقیمانده رژیم کهن تربیت شده بود، و احساس می کرد که طلسم زیبایی سلطنت به خطر افتاده است، و از خود می پرسید که سرنوشت این زن و کودکانی که با خود داشت چه خواهد شد. پیش از آنکه به پاریس برسند، وی برده ملکه شده بود.

مجلس، بر اثر کوششهای او و سایر ملاحظات احتیاط آمیز، عقیده سان - کولوتها را در مورد خلع فوری شاه رد کرد. که می توانست بگوید که هرج ومرج چه نتایجی به بار خواهد آورد؟ آیا مجلس بورژوا، و همه نوع مالکیت، در اختیار عوام فاقد رأی پاریسی نخواهد بود؟ بنابراین شایع شد که پادشاه نگریخته بلکه ربوده شده است؛ باید به او اجازه داد که لااقل تا مدتی زنده بماند، و هر مقدار از اختیارات سلطنت را که قانون برایش تعیین کرده است در دست داشته باشد. رهبران افراطی اعتراض کردند؛ کلوبها و روزنامه ها از مردم خواستند که در شان - دو- مارس گرد آیند؛ در 17 ژوئیه 1791، پنجاه هزار نفر آمدند، و شش هزار نفر تقاضایی را مبنی بر استعفای شاه امضا کردند. مجلس به لافایت و گارد ملی دستور داد که شورشیان را متفرق سازند؛ این گروه امتناع کردند، و بعضی از آنها به طرف گارد سنگ انداختند؛ سربازان خشمگین تیراندازی کردند و پنجاه زن و مرد را به قتل رساندند؛ برادری همگانی که سال قبل به آن سوگند یاد شده بود بدین ترتیب پایان یافت. ژان - پول مارا، که تبعید شده و مورد تعقیب پلیس قرار گرفته بود و در سردابهایی مرطوب بسر می برد، مردم را به ایجاد انقلاب جدیدی دعوت کرد. لافایت، که محبوبیتش به پایان رسیده بود، به جبهه بازگشت، و بیصبرانه منتظر فرصتی بود که از هرج ومرج روزافزون بگریزد.

شاه، که از این مهلت سپاسگزار بود، در 13 سپتامبر 1791 با حالتی مطیع و آرام به مجلس رفت و رسماً موافقت خود را با قانون اساسی به وسیله امضا اعلام داشت. پس از بازگشت به قصر متروک خود و رسیدن به نزد ملکه، از فرط تأثر به گریستن پرداخت، و از او خواست وی را ببخشد که او را از زندگی سعادت آمیز در وین محروم کرده و به ننگ شکست و وحشت روزافزون این زندان گرفتار ساخته است.

هرچه آن ماه به پایان خود نزدیک می شد، مجلس خود را برای نتیجه گیری از زحماتش آماده می کرد. شاید نمایندگان خسته شده بودند، و احساس می کردند که بیش از یک عمر رنج کشیده اند. در حقیقت، به زعم آنها، کارهای زیادی انجام داده بودند. آنها بر انحطاط رژیم فئودالی نظارت کرده بودند؛ امتیازهای موروثی را از بین برده بودند؛ مردم را از سلطنت استبدادی و از دست اشراف گستاخ و تنبل رها کرده بودند؛ تساوی در برابر قانون را برقرار

ص: 42

ساخته و به حبس بدون محاکمه پایان داده بودند. کلیسایی را که روزگاری مستقل و خرده گیر بود با مصادره ثروتش و همچنین با اعلام آزادی مذهب و فکر تنبیه کرده بودند؛ انتقام ژان کالاس1 و ولتر را گرفته بودند. با لذت به تماشای مهاجرت اشراف مرتجع پرداخته و بخش فوقانی طبقه متوسط را بر سر کار آورده بودند. و بالاخره، این تغییرات را در قانون اساسی به وجود آورده بودند که موافقت شاه و قسمت اعظم جمعیت را به عنوان وعده وحدت ملی و صلح به آن جلب کرده بودند.

مجلس ملی و مؤسسان کار خود را با ترتیب دادن انتخاب یک مجلس مقنن جهت تبدیل قانون اساسی به صورت قوانین معین و بحث در باره دشواریهای آینده به پایان رسانید. روبسپیر، که امیدوار بود بر اثر انتخابات تازه نمایندگان بیشتری برسر کار آیند، نمایندگان همکار را برآن داشت که خود را از انتخاب شدن در مجلس جدید محروم کنند. سپس، در 30 سپتامبر 1791، «مشهورترین مجلس سیاسی» انحلال خود را اعلام داشت.

---

(1) بازرگان پروتستان فرانسوی، متهم شد که برادرش را که می خواست کاتولیک شود به قتل رسانده است، با چرخ مجازات اعدام شد. - م.

ص: 43

فصل سوم :مجلس مقنن - اول اکتبر 1791-20 سپتامبر 1792

I - اشخاص فاجعه

انتخابات مجلس انقلابی دوم با ذوق و شوق، تحت نظارت روزنامه نگاران و با مراقبت شدید کلوبها، انجام گرفت. از آنجا که سانسور مطبوعات تقریباً از میان رفته بود، روزنامه نگاران در سیاست مردم نفوذ تازه ای یافته بودند. بریسو، لوستالو، مارا، دمولن، فررون، لاکلو، هریک روزنامه ای برای دفاع از خود داشتند. پاریس به تنهایی در 1790 صدوسی وسه روزنامه داشت، و صدها روزنامه هم در شهرستانها انتشار می یافت که تقریباً همه آنها سیاستی افراطی داشتند. میرابو به شاه گفته بود که اگر بخواهد تخت یا سر خود را حفظ کند، باید تعدادی از روزنامه های مردم پسند را بخرد. ناپلئون می گفت: «اشراف دیرین اگر توانسته بودند بر مطبوعات و انتشارات مسلط شوند، برسر کار باقی می ماندند. ... اختراع توپ به نظام ملوک الطوایفی پایان داد؛ قلم روش جدید را از میان خواهد برد.»

باشگاهها نیز تقریباً به اندازه روزنامه ها مؤثر بودند. باشگاه برتون، که به دنبال شاه و مجلس ] از ورسای[ به پاریس آمده بود نام خود را به «انجمن دوستان قانون اساسی» تغییر داد، و برای اجتماع اعضای خود، تالار ناهارخوری یک صومعه ژاکوبن را نزدیک تویلری اجاره کرد؛ بعداً کتابخانه و حتی کلیسای خصوصی صومعه را به آن افزود. ژاکوبنها، که در تاریخ بدین نام شهرت یافتند، در آغاز کلاً عبارت از نمایندگان بودند، ولی پس از چندی، با پذیرفتن افراد برجسته در علم، ادبیات، سیاست، و تجارت به تعداد اعضای خود افزودند؛ در اینجا نمایندگان پیشین، مانند روبسپیر، که شخصاً خود را از مجلس جدید محروم ساخته بودند، اهرم دیگری برای کسب قدرت یافتند. حقوق زیاد بود، و تا سال 1793 بیشتر اعضای آن از طبقه متوسط برخاسته بودند.

نفوذ ژاکوبنها، براثر تشکیل باشگاههای وابسته در بسیاری از بخشهای فرانسه، و پذیرش

ص: 44

رهبری باشگاه مادر در اصول و فنون مبارزه سیاسی، افزایش یافت. در 1794، حدود 800’6 باشگاه ژاکوبن وجود داشت که مجموع اعضای آنها به نیم میلیون نفر می رسید. و اقلیتی منظم را در میان توده ای نامنظم تشکیل می داد. هنگامی که سیاستهای آنها مورد تأیید روزنامه ها قرار می گرفت، بعد از کمونها- که از طریق شوراهای شهرداری و بخشهای آنها بر کارهنگهای محلی گارد ملی نظارت می کردند - حداکثر نفوذ را داشتند. هرگاه همه این نیروها هماهنگ بود، مجلس می بایستی یا از آنها اطاعت کند یا با جمعی متمرد و سرکش - اگر نگوییم شورشیان مسلح - مواجه شود.

مردی انگلیسی در سال 1791 گزارش داد که «در هر کوچه ای باشگاه به تعداد زیاد وجود دارد.» این باشگاهها عبارت بود از انجمنهای ادبی، اجتماعات ورزشی، لژهای فراماسونی، و اجتماعات کارگری. بعضی از رهبران افراطی، که ژاکوبنها را مسرف و بورژوا می دانستند، در 1790 «انجمن دوستداران بشر و شهروندان» را تشکیل دادند که پاریسیها آن را بزودی باشگاه کوردلیه ها نامیدند، زیرا که در یک صومعه قدیمی راهبهای فرقه کوردلیه ها (فرانسیسیان) با یکدیگر ملاقات می کردند. این محل به صورت مرکزی برای بیان سیاستهای مارا، ابر، دمولن، و دانتون درآمد. لافایت، بایی، تالران، لاووازیه، آندره و ماری - ژوزف دوشنیه، و دوپون دونمور که ژاکوبنها را افراطی می دانستند، «انجمن 1789» را بنیان نهادند که در 1790 جلسات منظمی در پاله - روایال به منظور حمایت از سلطنت متزلزل تشکیل می دادند. گروه سلطنت طلب دیگر به رهبری بارناو و الکساندر دولامت باشگاهی به وجود آوردند که مدت کوتاهی در تاریخ به نام باشگاه فویانها مشهور شد، و این نام از صومعه ای متعلق به راهبان فرقه سیسترسیان اقتباس شد. این خود علامت غیرمذهبی شدن زندگی پاریسی بود که چندین صومعه متروک در این هنگام به صورت مراکز هیجان سیاسی درآمد.

طبایع باشگاههای رقیب در طی انتخاباتی آشکار شد که بتدریج از ژوئن تا سپتامبر 1791 آرایی برای مجلس جدید فراهم آورد. سلطنت طلبان که بر اثر تعلیم و تربیت و استراحت، افرادی اهل رواداری و تساهل شده بودند، برای کسب آرا متکی به ترغیب و رشوه دادن شدند؛ ژاکوبنها و کوردلیه ها، که در نتیجه تأثیر کوچه و بازار سختدل شده بودند، زورگویی را چاشنی رشوه دادن کردند. آنان با تفسیر دقیق قانون برای مردم کوچه، هرکس را که از ادای سوگند به قانون اساسی جدید خودداری می ورزید از رأی دادن باز می داشتند؛ بدین ترتیب، قسمت اعظم کاتولیکهای مؤمن خودبه خود از رأی دادن محروم شدند. گروههایی تشکیل یافتند که به اجتماعات سلطنت طلبان حمله می کردند و آنها را پراکنده می ساختند، چنانکه در گرنوبل پیش آمد، در بعضی از شهرها مانند بوردو، متصدیان شهرداری همه اجتماعات باشگاهها را غیر از اجتماعات ژاکوبنها ممنوع کردند؛ در شهری دیگر ژاکوبنها و پیروانشان یک صندوق رأی را که آرای اکثریت محافظه کار در آن ریخته شده بود سوزاندند.

ص: 45

سانتخاب کنندگان، علی رغم این پیرایشهای دموکراتیک، اقلیت قابل توجهی را که مایل به حفظ سلطنت بودند به مجلس مقنن فرستادند. این 264 «فویان» قسمت راست تالار را اشغال کردند، و بدین ترتیب محافظه کاران در تمام نقاط به این نام شناخته شدند. 136 نماینده که خود را ژاکوبن یا کوردلیه می دانستند در قسمت چپ و بر بخش مرتفعی نشستند که به «کوه» شهرت یافت و پس از چندی به «مونتانیار» معروف شدند. در مرکز، 355 نماینده نشستند که حاضر نبودند نامی به خود بدهند؛ ولی آنها را «دشت» نامیدند، از 755 نماینده، 400 نفر آنها حقوقدان بودند، چنانکه در خور مجلسی مقنن بود؛ در این هنگام حقوقدانان به جای روحانیون زمام ملت را به دست گرفتند. تقریباً همه نمایندگان از میان طبقه سوم برخاسته بودند؛ انقلاب هنوز به صورت جشن بورژواها بود.

تا 20 ژوئن 1792، نیرومندترین گروه در مجلس مقنن عبارت از جماعتی بود که بعداً نام دپارتمان ژیروند به آنها اطلاق شد. آنان به صورت حزبی متشکل نبودند (کما اینکه مونتانیارها نیز چنین نبودند)، ولی تقریباً همگی از مناطق صنعتی یا تجارتی مانند کان، نانت، لیون، لیموژ، مارسی، بوردو بودند. ساکنان این مراکز مترقی به خودمختاری قابل ملاحظه ای عادت داشتند؛ و بر قسمت اعظم پول و تجارت و دادوستد خارجی منطقه نظارت می کردند؛ و بوردو که مرکز دپارتمان ژیروند بود مغرورانه به خاطر داشت که مونتنی و مونتسکیو را در آغوش پرورده است. تقریباً همه رهبران ژیروندنها اعضای باشگاه ژاکوبن بودند، و با بیشتر ژاکوبنهای دیگر در مخالفت با سلطنت و کلیسا توافق داشتند؛ ولی از تسلط پاریس و عوام آن بر سراسر فرانسه خشمگین بودند، و به جای آن یک جمهوری فدرال را با ولایاتی که به حد گسترده ای از خودمختاری برخوردار باشند پیشنهاد می کردند.

کوندورسه تئوریسین، فیلسوف، و کارشناس امور آموزشی و مالی و مدینه فاضله آنان بود؛ مدتهاست که ما دین خود را نسبت به او ادا کرده ایم1 سخنران بزرگ آنها پیر ورنیو بود. وی در لیموژ در خانواده ای پیشه ور به دنیا آمد؛ پرورشگاه مذهبی را ترک گفت و به تحصیل حقوق پرداخت و در بوردو به وکالت مشغول شد، و از آنجا به مجلس مقنن راه یافت و بارها به ریاست آن رسید. شخص دیگری که نفوذ بیشتری داشت، موسوم به ژاک - پیر بریسو از اهالی شارتر، آدمی ماجراجو بود که مشاغل، اقالیم، و اصول اخلاقی را در اروپا و امریکا آزمایش کرده بود؛ مدت کوتاهی در باستیل زندانی شده بود (1784)؛ «انجمن سیاهان دوست» را بنیان نهاده (1788) و سخت طرفدار آزادی بردگان بود. هنگامی که به عنوان نماینده پاریس به مجلس فرستاده شد، تصدی سیاست خارجی را به عهده گرفت و راه را برای جنگ هموار کرد. کوندورسه او را به اتفاق ورنیو به مادام دوستال معرفی کرد؛ هردو از ملازمان

---

(1) جلد دهم همین مجموعه («روسو و انقلاب»). فصل سی و پنجم، قسمت IV .

ص: 46

سرسپرده سالن او شدند، و به عاشق او کنت دوناربون - لارا کمک کردند تا به عنوان وزیر جنگ لویی شانزدهم منصوب شود. تا مدتها ژیروندنها را به نام بریسو تنها می خواندند.

تاریخ ژان - ماری رولان دولاپلاتیر را بهتر به یاد دارد، خصوصاً به علت آنکه وی با زنی هوشمند ازدواج کرد که افکار و راه وروش روز را به او آموخت؛ او را فریب داد؛ و خاطره وی را زنده نگاه داشت. ژان - ماری رفتن آن زن را به سکوی گیوتین با جمله ای مشهور و احتمالاً افسانه ای جاویدان ساخت.1 هنگامی که ژان - مانون فلیپون در سن بیست وپنجسالگی با ژان - ماری در روان ملاقات کرد (1779)، آن مرد چهل وپنج سال داشت و قبل از وقت سرش طاس شده بود. و بر اثر ناراحتیهای کسب وکار و تفکرات فلسفی؛ تا حدی خسته و فرسوده به نظر می رسید. وی لبخندی دلپذیر و پدرانه داشت و طرفدار شکیبایی والایی بود که مانون را شیفته می کرد. مانون با آثار و قهرمانهای روم و یونان قدیم آشنا بود، پلوتارک را در هشت سالگی خوانده بود، و گاهی آن را در کلسیا به جای کتاب دعا قرائت می کرد. وی می گفت: «پلوتارک بود که مرا جمهوریخواه کرد.»

مانون از کودکی دلیر بود. می گفت: «یکی دوبار که پدرم مرا تازیانه زد، رانش را که مرا روی آن گذاشته بود گاز گرفتم،» - هرگز هم از گازگرفتن خودداری نکرد. اما شرح زندگانی قدیسین را نیز می خواند، و پیامبروار خواهان شهادت بود؛ زیبایی و شکوه هیجان انگیز مراسم کلیسای کاتولیک را احساس می کرد، و احترامی را که برای مذهب و بعضی از آثار مسیحیت داشت حتی پس از چشیدن طعم نوشته های ولتر، دیدرو، هولباخ و د/ آلامبر حفظ کرد. به روسو زیاد علاقمند نبود؛ گفته های پراحساس روسو در او اثر نداشت. درعوض به بروتوس2 «یکی از آن دو» و هردو کاتو3 و هردو گراکوس4 سخت دلبسته بود؛ از آنان بود که این زن به اتفاق ژیروندنها سرمشقهای سیاسی را فراگرفتند. همچنین نامه های مادام دوسوینیه را می خواند، زیرا مایل بود که نثری بی عیب ونقص بنویسد.

مانون خواستگارانی داشت، ولی چون از فضایل خود آگاه بود، هیچ عاشق معمولی را تحمل نمی کرد. شاید در بیست وپنجسالگی بود که صلاح دانست تن به ازدواج بدهد. وی درباره رولان نوشته است که «دارای فکری قوی، شرافتی فسادناپذیر، علم و سلیقه بوده است. ...

---

(1) منظور این عبارت است «ای آزادی، چه جنایتها به نام تو می کنند!» ولی ظاهراً این جمله را مادام رولان گفته است نه شوهرش. - م.

(2) Brutus . در تاریخ روم سه نفر به این نام شهرت داشتند: یکی لوکیوس یونیوس (Lucius junius ) که جمهوری روم را بنا نهاد (59 ق م)؛ دیگری مارکوس یونیوس (85-42 ق م) که علیه سزار توطئه چید و او را به قتل رسانید و بالاخره دکیموس یونیوس که او نیز در توطئه قتل سزار شرکت داشت و به دست آنتونیوس کشته شد (43 ق م). - م.

(3) Coto نام دو تن از سیاستمداران روم. - م.

(4) Gracchus نام دو برادر که در قرن دوم ق م از سیاستمداران روم بودند. - م.

ص: 47

وقارش باعث شد که او را گویی بدون جنسیت بدانم.» پس از ازدواج (1780) در لیون ساکن شدند، و «این شهر به نحوی عالی بنا شده است و در جایی عالی قرار دارد، و ازحیث تجارت و صنعت ترقی می کند، ... و به سبب ثروتش شهرتی دارد که حتی امپراطور یوزف به آن رشک می برد.» در فوریه 1791، رولان به پاریس فرستاده شد تا از منافع تجارتی لیون در برابر کمیته مجلس مؤسسان دفاع کند. به اجتماعات باشگاه ژاکوبنها می رفت، و با بریسو صمیمانه دوست شد. در سال 1791 همسر خود را ترغیب کرد که با او به پاریس برود.

در آنجا مانون از منشیگری او به مقام مشاور او رسید، این زن نه تنها گزارشهایش را با ظرافتی می نوشت که فکر و خط او را نشان می داد، بلکه ظاهراً خط مشی سیاسی او را رهبری می کرد. در 10 مارس 1792 شوهرش براثر نفوذ بریسو به وزارت کشور رسید. در این ضمن مانون سالنی در پاریس دایر کرد که بریسو، پتیون، کوندورسه، بوزو و سایر ژیروندنها به طور منظم با یکدیگر در آنجا ملاقات می کردند تا نقشه های خود را طرحریزی کنند. مانون به آنها غذا و پند می داد و با بوزو نهانی عشق می ورزید؛ و پیش یا بعد از آنها دلیرانه به استقبال مرگ رفت.

II - جنگ: 1792

آن دوره از لحاظ انقلاب، دوره ای بحرانی بود. مهاجران تا سال 1791 بیست هزار سرباز در کوبلنتس گرد آورده بودند و با استمدادهای خود پیشرفت می کردند. فردریک ویلهلم دوم پادشاه پروس، به این استعدادها گوش فرا می داد، زیرا چنین می پنداشت که می تواند از این فرصت برای گسترش قلمرو خود در طول راین استفاده کند. یوزف دوم امپراطور امپراطوری مقدس روم بی میل نبود به کمک خواهرش بشتابد،1 ولی اتباع او نیز در حال شورش بودند، و خود او تا اندازه ای انقلابی بود، و عمرش به پایان خود نزدیک می شد. برادرش لئوپولد دوم که در سال 1790 جانشین او شد تمایلی به جنگ نداشت، ولی با پادشاه پروس «اعلامیه پیلنیتس» را که محتاطانه بود امضا کرد (27 اوت 1791) و سایر فرمانروایان را برآن داشت که به اتفاق آنان بکوشند تا در فرانسه «نوعی حکومت سلطنتی برقرار شود که هم با حقوق فرمانروایان هماهنگ باشد و هم سعادت ملت فرانسه را تأمین کند.»

عجب آنکه هم سلطنت طلبان و هم جمهوریخواهان طرفدار جنگ بودند. ملکه بارها از برادران تاجدار خود تقاضا کرده بود که به کمک او بشتابند؛ و شاه صریحاً از سلاطین پروس و روسیه، اسپانیا، سوئد، و اتریش - هنگری خواسته بود که قوایی مسلح برای استرداد قدرت سلطنت در فرانسه گردآوری کنند. در 7 فوریه 1792، اتریش و پروس عهدنامه ای نظامی علیه فرانسه

---

(1) منظور ماری آنتوانت، ملکه فرانسه است. - م.

ص: 48

امضا کردند؛ اتریش طالب فلاندر بود، و پروس طالب آلزاس. در اول مارس لئوپولد دوم1 درگذشت، و فرانسیس دوم برجای او نشست. وی مایل بود که دیگران به وکالت از طرف او بجنگند و خود افتخارات را بدست آرد. در فرانسه، لافایت از این لحاظ طرفدار جنگ بود که مقام فرماندهی را به دست آرد و در وضعی قرار گیرد که بتواند اوامر خود را هم به مجلس و هم به شاه تحمیل کند. ژنرال دوموریه، وزیر امور خارجه، از آن رو خواهان جنگ بود که میل داشت هلند از او به عنوان نجات دهنده خود از دست اتریشیها استقبال کند، و شاید به پاداش این کار تاجی کوچک بر سر او بگذارند. از آنجا که سخنی از سربازگیری درمیان نبود، کشاورزان و کارگران جنگ را در این زمان همچون بلائی ضروری می پذیرفتند، زیرا که بازگشت بلامانع مهاجران مظالم حکومت سابق را دوباره برقرار می ساخت و شاید آنان آن مظالم را از راه انتقام تشدید می کردند. ژیروندنها از آن لحاظ خواهان جنگ بودند که انتظار داشتند اتریش و پروس به فرانسه حمله کنند، و حمله متقابل، بهترین دفاع خواهد بود. روپسپیر با جنگ مخالف بود و عقیده داشت که کارگران خون خود را در این راه خواهند ریخت و اگر سودی باشد نصیب طبقه متوسط خواهد شد. بریسو از او بهتر حرف زد: «زمان جنگ صلیبی دیگری برای آزادی همگانی فرارسیده است.» در 20 آوریل 1792، مجلس مقنن، فقط با هفت رأی مخالف، تنها به اتریش اعلان جنگ داده، و امیدوار بود که میان متفقین اختلاف بیندازد. بدین ترتیب بود که جنگهای بیست وسه ساله اروپایی انقلاب و ناپلئون آغاز شد. در 26 آوریل، روژه دولیل در ستراسبورگ سرود «مارسیز» را ساخت.

اما ژیروندنها وضع ارتش فرانسه را در نظر نگرفته بودند. در جبهه شرقی، تعداد آن 000’100 نفر در مقابل 000’45 نفر اتریشی بود؛ ولی تحت فرمان افسرانی قرار داشتند که در رژیم کهن پرورش یافته بودند. هنگامی که ژنرال دوموریه به این افسران دستور داد که سربازان خود را وارد جبهه کنند، آنان پاسخ دادند که داوطلبان بی تجربه آنها چه از لحاظ سلاح و چه از لحاظ انضباط آمادگی مقابله با سربازان کارآزموده را ندارند. با وجود این، هنگامی که دستور حرکت تکرار شد، چندتن از افسران استعفا کردند، و سه هنگ سوارنظام به دشمن پیوستند. لافایت به حاکم اتریش در بروکسل پیشنهاد کرد که گارد ملی خود را به پاریس بفرستد و قدرت شاه را مجدداً برقرار سازد، به شرط آنکه اتریش بپذیرد که وارد خاک فرانسه نشود. از این پیشنهاد نتیجه ای جز اتهام بعدی لافایت (20 اوت 1792) و فرار او به نزد دشمن حاصل نشد.

هنگامی که مجلس مقنن به هیئت وزیران - که ژیروندیستها در آن اکثریت داشتند- لوایحی فرستاد مسئله به مرحله بحرانی رسید. مجلس در نظر داشت که با این لوایح موافقت

---

(1) Lcopold منظور لئوپولد دوم امپراطور امپراطوری مقدس روم و شاه هنگری است. - م.

ص: 49

شاه را در مورد ایجاد یک اردوگاه مجهز حفاظی در پیرامون پاریس و همچنین در مورد قطع مستمری دولتی کشیشها و راهبه های سوگند نخورده به دست آرد. شاه که در اخذ تصمیم دستخوش اضطراب شدید بود، نه تنها از امضای آن لوایح خودداری کرد، بلکه همه وزیران جز دوموریه را منفصل ساخت. دوموریه هم بزودی استعفا کرد تا فرماندهی را در جبهه بلژیک به عهده بگیرد. هنگامی که خبر امتناع شاه از امضای لوایح در پاریس انتشار یافت، مردم چنین نتیجه گرفتند که لویی انتظار دارد ارتشی فرانسوی یا بیگانه بزودی به پاریس برسد و به انقلاب پایان دهد. نقشه های خودسرانه ای برای تخلیه پاریس و ایجاد یک ارتش انقلابی در قسمت مرزی رودخانه لوار طرح شد. رهبران ژیروندی از طبقات مختلف دعوت کردند که همگی در برابر کاخ تویلری حضور یابند.

بدین ترتیب، در 20 ژوئن 1792، جمعیتی هیجانزده مرکب از زن و مرد - میهن پرستان، اوباش و بزن بهادرها، ماجراجویان، پیروان پرشور روبسپیر و بریسو یا مارا - بزور وارد حیاط تویلری شدند و تقاضاها و طعنه های خود را فریادزنان ابراز داشتند و خواهان دیدار «مسیو و مادام وتو» شدند. لویی به نگهبانان خود دستور داد که تعدادی از آنان را وارد کنند. چهل پنجاه نفری، در حالی که سلاحهای مختلف خود را تکان می دادند وارد شدند. لویی پشت میزی قرار گرفت و به عرضحال آنان در مورد پس گرفتن وتو خود گوش فرا داد. وی در پاسخ گفت که مکان و زمان برای چنین قضایای پیچیده ای مناسب نیست. متعاقباً مدت سه ساعت به دلایل، تقاضاها، و تهدیدهای آنها گوش کرد. یکی از شورشیان فریاد زد: «من خواهان تصویب فرمان علیه کشیشها هستم؛ ... یا باید تصویب کنی یا باید بمیری!» دیگری شمشیر خود را به سوی لویی نشانه گرفت، و شاه ظاهراً تحت تأثیر آن حرکت واقع نشد. شخصی کلاه سرخ رنگی به او تقدیم کرد و او آن را با خوشحالی برسر نهاد. مهاجمان فریاد برآوردند: «زنده باد ملت! زنده باد آزادی!» و بعد هم «زنده باد شاه!» شاکیان آن محل را ترک کردند و گزارش دادند که شاه را خوب ترسانده اند، و جمعیت ناراضی ولی خسته، بتدریج به شهر بازگشت. فرمان علیه روحانیون سوگند نخورده، علی رغم وتو، اجرا شد؛ ولی مجلس، که مایل بود خود را از عوام الناس جدا کند، از شاه دعوت کرد که به مجلس بیاید؛ و هنگامی که لویی وارد شد مجلس بگرمی از وی پذیرایی کرد. شاه هم به تعهد آن در مورد وفاداری ممتد نسبت به سلطنت گوش فرا داد.

طرفداران اصلاحات اساسی (رادیکالها) از آشتی تشریفاتی بورژوازی با سلطنت خشنود نبودند؛ آنها صداقت و حسن نیت شاه را باور نداشتند، و از آمادگی مجلس جهت متوقف ساختن انقلاب، بویژه در زمانی که طبقه متوسط پایه های اقتصادی و سیاسی خود را استوار ساخته بود، خشمگین بودند. روبسپیر و مارا بتدریج باشگاه ژاکوبن را از حالات بورژوایی بیرون آورده آن را از محبوبیت بیشتری در میان مردم برخوردار ساخته بودند. کارگران در

ص: 50

شهرهای صنعتی متمایل به همکاری با کارگران پاریس می شدند. هنگامی که مجلس از دپارتمانها خواست تا هریک گروهی از اتحادیه گارد ملی را برای شرکت در مراسم سومین سالروز سقوط باستیل به پاریس بفرستند، گروههای مزبور بیشتر به وسیله کمونهای شهری انتخاب شدند و طرفدار سیاستهای افراطی بودند. گروهی که بیش از دیگران ملتهب و شوریده بود و از 516 نفر تشکیل می شد در 5 ژوئیه از مارسی بیرون آمد و عهد کرد که شاه را عزل کند. این عده، ضمن حرکت از نقاط مختلف فرانسه، آهنگی را می خواندند که روژه دولیل تصنیف کرده بود و به نامی مشهور شد که خود مصنف قصد آن را نداشته بود، یعنی «مارسیز».1

سربازان مارسی و چندین هیئت نمایندگی از مؤتلفین پس از 14 ژوئیه به پاریس رسیدند، ولی کمون پاریس از آنها خواست که مراجعت خود را به تعویق بیندازند، شاید به آنها نیاز داشته باشد. کمون - دفتر مرکزی نمایندگان چهل وهشت «بخش» شهر- در این هنگام تحت تسلط رهبران افراطی بود، و هر روز، از ادارات خود در شهرداری (هتل دوویل) متصدیان شهرداری را به عنوان حکومت پایتخت تعیین می کرد.

در 28 ژوئیه، شهر در نتیجه بیانیه ای که به وسیله دوک برونسویک از کوبلنتس صادر شده بود دوباره گرفتار وحشت و خشم شد:

چون اعلیحضرتین امپراطور و پادشاه پروس فرماندهی لشکرهای متحدی را که در مرزهای فرانسه گرد آمده است به من سپرده اند، مایلم انگیزه هایی را که مشخص سیاست اعلیحضرتین است، و هدفهایی را که در نظر دارند، برای اهالی آن کشور پادشاهی اعلام کنم.

کسانی که زمام امور را به دست گرفته اند، پس از آنکه حقوق شاهزادگان آلمانی را در آلزاس لورن نقض کردند و نظم و حکومت قانونی را در داخل کشور برهم زدند، ... سرانجام کار خود را با اعلان جنگ غیرعادلانه ای به امپراطور و حمله یه ایالتهای فروبومان2 تکمیل کردند ...

به آن مصالح مهم باید موضوع قابل توجه دیگری را افزود، ... مخصوصاً به هرج ومرجی که در داخل فرانسه برپا شده است باید خاتمه داد، و از حمله به سلطنت و مذهب جلوگیری کرد، و امنیت و آزادیی را که شاه از آن محروم شده است به وی بازگردانید، و او را در وضعی قرار داد که بار دیگر اختیارات مشروعی را که حقاً به او تعلق دارد اعمال کند.

با اعتقاد به اینکه عقلای ملت فرانسه از زیاده رویهای حزب حاکم تنفر دارند، و بخش اعظم مردم در انتظار روزی هستند که آشکارا علیه اقدامات نفرت انگیز ظالمان خود قیام کنند، اعلیحضرتین امپراطور و پادشاه پروس از آنان می خواهند که بی درنگ به راه عقل و عدالت و صلح بازگردند. برطبق این نظریات، اعلام می دارم که:

*****تصویر

متن زیر تصویر : حکاکی: سقوط باستیل، 14 ژوئیه 1789 (آرشیو بتمان)

---

(1) در 14 ژوئیه 1795، «مارسیز» به عنوان سرود ملی از طرف کنوانسیون پذیرفته شد. ناپلئون و لویی هجدهم آن را رد کردند، ولی در سال 1830 برقرار شد؛ ناپلئون سوم آن را ممنوع ساخت ولی، سرانجام در سال 1879 به صورت سرود ملی فرانسه درآمد.

(2) Low Countries ، ناحیه ای در شمال غربی اروپا، مشتمل بر هلند، بلژیک، و لوکزامبورگ کنونی. - م.

ص: 51

(1) دو دربار متحد هیچ هدفی غیر از سعادت فرانسه ندارند، و هیچ مایل نیستند با به دست آوردن متصرفاتی بر ثروت خود بیفزایند. ...

(7) ساکنان شهرها و دهکده هایی که جرئت دفاع از خود را در مقابل سربازان اعلیحضرت داشته باشند و به سوی آنها تیراندازی کنند. ... با آنها بی درنگ برطبق شدیدترین مقررات جنگ رفتار خواهد شد و خانه های آنها ... ویران خواهد گشت. ...

8 . از شهر پاریس و ساکنانش خواسته می شود که بی درنگ و بدون تأخیر از پادشاه خود اطاعت کنند ... . اعلیحضرتین اعلام می دارند ... که اگر کسانی با زور وارد قصر تویلری شوند یا به آن حمله کنند، اگر کوچکترین آسیبی به پادشاه، ملکه، و خانواده سلطنتی برسد، و اگر امنیت و آزادی آنان بی درنگ تأمین نشود، با اقدام نظامی و تخریب کامل پاریس، انتقامی فراموش نشدنی خواهند گرفت ... .

به همین علل است که از همه اهالی کشور مصراً می خواهم و به آنها توصیه می کنم که جلو حرکات و عملیات قوایی را که زیر فرمان من است نگیرند، بلکه، برخلاف، همه جا راه آن را باز کنند و در کمال صمیمیت به یاری آنان بپردازند. ...

مرکز فرماندهی در کوبلنتس، 25 ژوئیه 1792

کارل ویلهلم فردیناند

دوک برونسویک - لونبورگ

آن هشتمین بند وحشتناک (که شاید از طرف مهاجران انتقامجو به دوک محبوب پیشنهاد شده بود) به منزله دعوت از مجلس، کمون، و اهالی پاریس بود که یا از انقلاب دست بردارند یا با هر وسیله و به هر قیمت در برابر مهاجمان مقاومت کنند. در 29 ژوئیه، روبسپیر، ضمن خطاب به باشگاه ژاکوبن، به عنوان مبارزه طلبی با برونسویک، انقراض فوری سلطنت و برقراری جمهوری را با حق رأی برای همه مردان خواستار شد. در 30 ژوئیه، مؤتلفین مارسی، که هنوز در پاریس بودند، به سایر گروههای ایالتی پیوستند و قول دادند که در خلع شاه بکوشند. در 4 اوت و روزهای بعد، بخشهای پاریس یکی پس از دیگری به مجلس اعلام داشتند که دیگر حاضر به اطاعت از شاه نیستند؛ و در 6 اوت عریضه ای به نمایندگان فرستادند که لویی باید عزل شود. مجلس در این باره اقدامی نکرد. در 9 اوت، مارا از مردم خواست که به تویلری حمله برند، شاه و خانواده اش و همه کارمندان سلطنتی را به عنوان «خائنانی که ملت می بایستی در مرحله اول آنها را برای سعادت جامعه قربانی کند» دستگیر کنند. در آن شب، کمون و بخشها زنگهای کلیساها را به صدا درآوردند و از مردم خواستند که صبح روز بعد در پیرامون تویلری گرد آیند.

بعضیها صبح زود ساعت 3 آمدند؛ تا ساعت 7، بیست وپنج بخش سهم خود را از مردانی که به تفنگ و دوشاخه و شمشیر مجهز بودند فرستادند؛ بعضیها با توپ آمدند؛ 800 تن از مؤتلفین به آنها پیوستند؛ ظرف مدت کوتاهی تعداد جمعیت به 000’9 نفر رسید. قصر به وسیله 900 سرباز سویسی و 200 نگهبان دیگر محافظت می شد. لویی که امیدوار بود جلو زورگویی را بگیرد، خانواده خود را از اطاقها سلطنتی به تماشاخانه قصر برد، جایی که مجلس جلسه خود را

ص: 52

در وضعی آشفته تشکیل داده بود. سپس گفت: «اینجا آمده ام که از جنایت عظیمی جلوگیری کنم.» به شورشیان اجازه داده شد که وارد حیاط شوند. در پای پله هایی که به اطاق خواب شاه منتهی می شد، سویسیها از پیشرفت بیشتر جلوگیری کردند؛ جمعیت به طرف آنها فشار آورد؛ سویسیها شلیک کردند و بیش از صد مرد و زن را به قتل رساندند. شاه به سویسیها پیغام داد که دست از شلیک بردارند و عقبنشینی کنند؛ آنها پذیرفتند، ولی جمعیت به رهبری سربازان مارسی، بر آنها غلبه کردند و بیشتر آنها را به قتل رساندند و تعداد زیادی از آنها را دستگیر کردند؛ 50 تن را به شهرداری بردند و آنها را در آنجا کشتند. مستخدمان و کارکنان آشپزخانه را در جشن جنون آمیز خون به قتل رساندند. سربازان مارسی آهنگ «مارسیز» را همراه با پیانوی ملکه خواندند؛ فاحشه ای خسته بر روی بستر ملکه به استراحت پرداخت. اثاث منزل را سوزاندند؛ و سردابهای شراب را غارت کردند. در حیاطهای مجاور، که محل نمایش سوارکاران (کاروزل) بود، جمعیت شادان نهصد ساختمان را آتش زدند و به طرف مأموران آتش نشانی که برای اطفای حریق آمده بودند شلیک کردند. بعضی از فاتحان با پرچمهایی که از لباسهای سرخ نگهبانان سویسی ساخته بودند به رژه رفتن پرداختند- و این نخستین مورد شناخته شده از پرچم سرخ بود که به عنوان نشانه انقلاب مورد استفاده قرار می گرفت.

مجلس درصدد برآمد که خانواده سلطنتی را نجات دهد؛ ولی قتل چند نفر از نمایندگان به وسیله جمعیت، بقایای نمایندگان را متقاعد ساخت که پناهندگان سلطنتی را در اختیار کمون بگذارند. کمون نیز آنها را تحت نظارت شدید در «تامپل» که عبارت از صومعه ای مستحکم و متعلق به «شهسواران پرستشگاه» بود حبس کرد. لویی بدون مقاومت تسلیم شد، و بر حال همسرش که در این هنگام مویش به سپییدی گراییده بود و همچنین بر حال فرزند بیمارش اظهار تأسف کرد، و صبورانه در انتظار پایان کار خود نشست.

III - دانتون

در طی این هفته های متشنج، تقریباً همه نمایندگان دست راست از حضور در مجلس خودداری کرده بودند؛ پس از 10 اوت، تنها 285 تن از 745 اعضای اصلی باقی ماندند. این ته مانده مجلس در این هنگام رأی داد که به جای پادشاه و مشاورانش یک شورای اجرایی موقتی برسرکار آید؛ قسمت اعظم نمایندگان ژرژدانتون را برگزیدند تا ریاست شورا را به عنوان وزیر دادگستری به عهده گیرد، و رولان را به عنوان وزیر کشور و ژوزف سروان را به عنوان وزیر جنگ انتخاب کردند. انتخاب دانتون تااندازه ای کوششی جهت آرام کردن پاریسیها بود زیرا وی نزد آنها بسیار محبوبیت داشت؛ گذشته از این، وی در آن هنگام قابلترین و نیرومندترین شخصیت نهضت انقلاب به شمار می رفت.

*****تصویر

متن زیر تصویر : ژرژ ژاک دانتون، 5 آوریل 1789 (کتابخانه نیویورک سوسایتی)

ص: 53

دانتون سی وسه سال داشت و دو سال بیشتر از عمرش باقی نمانده بود؛ انقلاب حق طبیعی جوانی است. وی که در آرسی - سور - اوب در شامپانی به دنیا آمده بود، شغل پدر را که وکالت دادگستری بود برگزید، و به عنوان وکیل دعاوی در پایتخت ترقی کرد، ولی در صدد برآمد که با دوستش کامی دمولن در یک ساختمان، یعنی در بخش کارگری کوردلیه، زندگی کند؛ این دو نفر پس از مدت کوتاهی در باشگاه کوردلیه مقامی برجسته یافتند. بینی و لبهای دانتون براثر حادثه ای در کودکی آسیب دیده و پوستش براثر مهر آبله ناهموار شده بود؛ با این حال، هنگامی که مردم با قد بلند و کله بزرگ او مواجه می شدند یا حدت ذهن و قاطعیت افکار او را احساس می کردند یا صدای بلند و غالباً کفرآمیز او را که در مجلس انقلابی یا در باشگاه ژاکوبنها یا در میان کارگران طنین می انداخت می شنیدند، تعداد کمی از آنها پوست و بینی و لبهای او را به نظر می آورد.

اخلاقش مانند چهره یا صدایش سبعانه یا آمرانه نبود. امکان داشت که در داوریهای خود خشن و ظاهراً بی احساسات باشد - چنانکه قتل عام سپتامبر را تصویب کرد- ولی مهربانی و لطفی در وجودش مستتر بود، و کینه ای در دل نداشت؛ آماده بخشودن بود و زود عفو می کرد. بیشتر اوقات، دستیارانش تعجب می کردند که چرا دستورهای اکید خود را نقض یا از قربانیان اوامر شدید خود حمایت می کند. دیری نگذشت که جان خود را از دست داد، زیرا جرئت کرد بگوید که در ترور افراط شده و زمان ترحم فرارسیده است. برخلاف روبسپیر متین، دوستدار بذله گوییهای رابله وار و لذات دنیوی و قمار و زنان زیبا بود. هم پول در می آورد و هم پول خرج می کرد؛ خانه ای زیبا در آرسی داشت و قطعات وسیعی از اراضی کلیسا را خرید. مردم نمی دانستند که پول لازم را از کجا به دست می آورد؛ بعضی گمان می بردند که برای حفظ پادشاه رشوه گرفته است. دلایلی که علیه او وجود دارد بسیار است؛ با وجود این، خود را وقف مترقیترین اقدامات انقلابی کرد، و ظاهراً هرگز به هیچ یک از مصالح آن خیانت نورزید. پول شاه را می گرفت و برای طبقه زحمتکش کار می کرد. با وجود این، می دانست که دیکتاتوری پرولتاریا اصطلاحی با تناقض لفظی است، و ممکن است در حیات سیاسی لحظه ای بیش نپاید.

به سبب تعلیم و تربیت وسیعش، خیالپرست نبود. کتابخانه اش (که امیدوار بود پس از مدت کوتاهی به آنجا بازگردد) شامل 571 جلد کتاب به فرانسوی، 72 جلد کتاب به زبان انگلیسی، 52 جلد به ایتالیایی بود؛ انگلیسی و فرانسه را خوب می خواند. 91 جلد از آثار ولتر و 16 جلد از کتابهای روسو، و همه مجلدات دائره المعارف دیدرو را داشت. به خدا معتقد نبود، ولی از این فکر که مذهب توجهاتی نسبت به حال مستمندان دارد هواداری می کرد. به سخنان او در سال 1790 که شبیه حرفهای موسه در یک نسل بعد است گوش دهید:

شخصاً اعتراف می کنم که فقط یک خدا شناخته ام - خدای همه جهان و عدالت. ... مردی

ص: 54

که در دشت کار می کند همین عقیده را دارد ... زیرا جوانی، مردانگی، و پیری او از لحاظ دقایق سعادت آمیزشان مدیون کشیشهاست. ... او را با خیالهای باطلش تنها بگذارید. اگر هم میل دارید به او درس بدهید. ... ولی نگذارید فقرا بترسند که ممکن است تنها چیزی را که موجب وابستگی آنها به زندگی است از دست بدهند.

به عنوان رهبر، همه چیز را صرف حفظ انقلاب از حمله خارجی و هرج ومرج داخلی می کرد. در تعقیب این هدفها، حاضر بود با هرکس - روبسپیر، مارا، شاه، ژیروندنها - همکاری کند؛ ولی روبسپیر به او رشک می برد، مارا او را تقبیح می کرد، شاه به او بدگمان بود، و ژیروندنها از چهره و صدایش وحشت داشتند و در نتیجه اهانتهایش برخود می لرزیدند. هیچ یک از آنها نمی توانست به مقاصدش پی ببرد. زمینه جنگ را برپا می ساخت ولی برای صلح مذاکره می کرد؛ مثل شیر می غرید ولی از ترحم سخن می گفت؛ برای انقلاب می جنگید، ولی به عده ای از سلطنت طلبان جهت فرار از فرانسه کمک می کرد.

در مقام وزیر دادگستری کوشید که همه صفوف انقلابی را برای دفع حمله مهاجمان متحد کند؛ مسئولیت برانگیختن عوام را در 10 اوت به عهده گرفت؛ جنگ به کمک آن روحیه های آشفته نیاز داشت؛ آنها سربازان پرشوری می شدند. اما جلو کوششهای نابهنگام در حمایت از شورش علیه پادشاهان را می گرفت؛ این اقدام باعث می شد که همه فرمانروایان اروپا در دشمنی با فرانسه متحد شوند. با پیشنهاد ژیروندنها مبنی بر انتقال دولت و مجلس به آن سوی رود لوار مخالفت کرد؛ این عقبنشینی روحیه مردم را از بین می برد. زمان مباحثه منقضی شده و وقت عمل برای تشکیل لشکرهای تازه و تقویت روحیه و اعتماد آنها فرارسیده بود. در 2 سپتامبر 1792 ، ضمن نطقی شورانگیز، عبارتی را بر زبان آورد که فرانسویان را برانگیخت و در سراسر قرنی پرآشوب طنین افکند. قوای پروسی - اتریش وارد فرانسه شده و به پیروزیهای متوالی دست یافته بود. پاریس میان عکس العملی شدید و هراسی تضعیف کننده مردد بود، دانتون، که سخنگوی شورای اجرائی بود، به مجلس رفت و نمایندگان و ملت را با این سخنان تشجیع کرد و آنها را به جنگ برانگیخت:

برای وزیر مملکتی آزاد، موجب خشنودی است که نجات یافتن کشور را اعلام کند. همه به هیجان آمده اند؛ همه پراز ذوق و شوقند؛ و همگی مایل به ورود جنگ. ... گروهی از مردم مرزهای ما را حفظ خواهند کرد؛ گروهی به حفر سنگر خواهند پرداخت، و آن را مجهز خواهند ساخت؛ و گروه سوم با نیزه از داخل شهرهای ما به دفاع خواهند پرداخت. ... نظر ما این است که هرکس از دادن کمک یا تهیه سلاح امتناع کند، اعدام شود. ...

اگر زنگ کلیساها را به صدا درمی آوریم برای اعلام خطر نیست؛ بلکه برای حمله به دشمنان فرانسه است برای پیروزی باید شهامت داشته باشیم، شهامت داشته باشیم، همیشه شهامت داشته باشیم، تا فرانسه را نجات دهیم.

ص: 55

نطقی تاریخی و هیجان انگیز بود، ولی در همان روز، غم انگیزترین واقعه انقلاب آغاز شد.

IV - قتل عام: 2- 6 سپتامبر 1792

بخشی از منابع جزئی تب احساساتی که در 2 سپتامبر به حد اعلای خود رسید شور و حرارت خود را از کشمکش روزافزون میان مذهب و دولت و از کوششی اخذ کرد که به منظور پرستش دولت به جای مذهب صورت گرفت. مجلس مؤسسان آیین کاتولیک را به منزله مذهب رسمی پذیرفته و تعهد کرده بود که به کشیشها به عنوان کارمند دولت حقوق بپردازد. اما عناصر افراطی در کمون پاریس دلیلی نمی دیدند که دولت کمک مالی جهت اشاعه دینی کند که در نظر آنها به صورت افسانه ای شرقی بود و مدتها با فئودالبسم (ملوک الطوایفی) و سلطنت همکاری کرده بود. این نظریات مورد قبول باشگاهها و سرانجام مجلس مقنن واقع شد. نتیجه آنکه یک سلسله اقدامات انجام گرفت که خصومت کلیسا با دولت را به صورت تهدیدی مکرر و دائمی علیه انقلاب درآورد.

ساعتی چند پس از خلع شاه، کمون فهرستی از کشیشهایی را که مظنون به داشتن احساسات و مقاصد ضدانقلابی بودند برای بخشها فرستاد، و تا آنجا که ممکن بود بسیاری از آنها را دستگیر و به زندانهای مختلف فرستاد، و اینها نقش عمده در قتل عام را به عهده گرفتند. در 11 اوت، مجلس به هرگونه نظارت کلیسا بر تعلیم و تربیت پایان داد. در 12 اوت، کمون پوشیدن البسه مذهبی را در ملاء عام ممنوع کرد. در 18 اوت، مجلس فرمانی عمومی به همان مضمون را صادر کرد، و همه فرقه های مذهبی باقیمانده را از بین برد. در 28 اوت، تبعید همه کشیشهایی را که نسبت به اساسنامه مدنی روحانیون سوگند نخورده بودند خواستار شد، و به آنها دو هفته جهت خروج از فرانسه مهلت داد؛ در حدود بیست وپنج هزار کشیش به سایر کشورها گریختند و به تبلیغات مهاجران افزودند. از آنجا که روحانیون تا این زمان دفاتر تولد و ازدواج و وفات را در بخشها در دست داشتند، مجلس مجبور شد که این وظیفه را به مقامات غیرمذهبی بسپارد. نظر به اینکه بیشتر مردم اصرار داشتند که این وقایع را با مراسم کلیسایی وقار و شکوه ببخشند، کوشش در راه طرد تشریفات دیرین باعث افزایش اختلاف میان مردم دیندار و دولتی شد که با تعلیم شرعیات و مطالب دینی مخالفت می ورزید. کمون، ژاکوبنها، ژیروندنها، و مونتانیارها همگی در این برنامه با یکدیگر مشترک بودند که اخلاص و سرسپردگی به جمهوری جوان، به صورت مذهب مردم در خواهد آمد؛ و آزادی، برابری، و برادری جای اب، ابن، و روح القدس را خواهد گرفت، و پیشرفت تثلیث جدید به صورت هدف نظم اجتماعی و آزمایش نهایی اخلاق در خواهد آمد.

برقراری رسمی جمهوری جدید به 22 سپتامبر، نخستین روز سال جدید، محول شد. در

ص: 56

این ضمن، بعضی از پیشگویان مشتاق از مجلس درخواست کردند که به عنوان قدمی در راه دموکراسی همگانی که مورد توجه آنان بود «عنوان شهروند فرانسوی به همه فیلسوفان خارجی که با شجاعت از اصل آزادی دفاع کرده و شایستگی بشریت را داشته اند عطا شود.» در 26 اوت، مجلس به این درخواست پاسخ داد و تابعیت فرانسوی را به جوزف پریستلی، جرمی بنتم، ویلیام ویلبرفورس، آناکارسیس کلوتس، یوهان پستالوتسی، تادئوش کوشچوشکو، فردریش شیلر، جرج واشینگتن، ثامس پین،جیمز مدیسون، الگزاندر همیلتن اعطا کرد. آلکساندر فون هومبولت به پاریس آمد تا به قول او «هوای آزادی را استنشاق کند و در تحقیر استبداد حاضر باشد.» به نظر می رسید که مذهب جدید، به محض ریشه گرفتن، شاخه های خود را می گسترد.

در 2 سپتامبر، جمهوری جدید «لباسهای پلوخوری خود را برتن کرد» و سرسپردگی و هواخواهی خود را به طرق مختلف ابراز داشت. مردان جوان و میانسال در نقاط سربازگیری گرد آمدند و آمادگی خود را برای خدمت در ارتش اعلام کردند. زنان از راه محبت به دوختن لباسهای گرم برای آنان پرداختند، و با چهره ای عبوس نوارزخم برای زخمیهای آینده فراهم آوردند. مردان و زنان و کودکان به مراکز بخش خود آمدند تا سلاح و جواهرات و پول جهت جنگ بدهند. مادران، کودکانی را که وابسته به سربازان یا پرستاران عازم جبهه بودند به فرزندی پذیرفتند. بعضیها به زندانها روی آوردند تا کشیشها و سایر دشمنان مذهب جدید را به قتل برسانند.

از زمان صدور اعلامیه دوک برونسویک (25 ژوئیه 1792)، رهبران انقلابی مانند کسانی رفتار کرده بودند که زندگی آنها در معرض خطر است. در 11 اوت، مأموران عمومی در هتل دوویل (شهرداری) این یادداشت شگفت انگیز را برای آنتوان سانتر، که در آن هنگام فرماندهی نظامی بخشها را به عهده داشت، فرستادند: «خبر یافته ایم که نقشه ای طرح می شود که عده ای به زندانهای پاریس بروند و همه زندانیها را بربایند و آنها را بی درنگ به قتل برسانند. خواهش می کنیم زندانهای شاتله، کونسیرژری، و لافورس را نیز تحت نظر داشته باشید.» نمی دانیم که سانتر این یادداشت را چگونه تعبیر کرد. در 14 اوت، مجلس یک «دادگاه فوق العاده» به منظور محاکمه دشمنان انقلاب تشکیل داد؛ ولی حکمهایی که داده شد ما را مطلقاً راضی نکرد. وی در روزنامه دوست مردم مورخ 19 اوت به خوانندگان خود نوشت: «عاقلانه ترین و بهترین کار آن است که به آبی ] زندان دیگر[ بروید، خائنان، مخصوصاً افسران سویسی [گارد سلطنتی] و شرکای آنان، را بیرون بکشید و آنها را از دم تیغ بگذرانید. آنها را محاکمه کردن احمقانه است!» کمون که با این ذوق و شوق به هیجان آمده بود مارا را به عنوان سردبیر رسمی برگزید، جایی برای وی در اتاق مجلس اختصاص داد، و او را به

*****تصویر

متن زیر تصویر : جی. واتز: جرمی بنتم (آرشیو بتمان)

ص: 57

عضویت «کمیته نظارت» انتخاب کرد.

اگر عوام به سخنان مارا گوش دادند و تا آخرین حد توانایی خود از او اطاعت کردند، به سبب آن بود که آنها نیز خشمگین از تنفر و لرزان از بیم بودند. در 19 اوت، پروسیها به رهبری فردریک ویلهلم دوم و دوک برونسویک از مرزها گذشته بودند. همراه آنان عده معدودی از مهاجران که در صدد انتقامجویی از انقلابیون بودند حرکت می کردند. در 23 اوت، مهاجمان قلعه لونگوی را گرفتند؛ گفته می شد که این قلعه بر اثر مسامحه و اغماض افسران اشرافی آن سقوط کرده است. در 2 سپتامبر، به وردن رسیدند؛ و گزارشی نابهنگام در صبح آن روز به پاریس رسید مبنی بر اینکه این قلعه ظاهراً تسخیرناپذیر سقوط کرده است (ولی این واقعه بعداز ظهر آن روز روی داد)؛ در این هنگام راه پاریس به روی دشمنان باز شد، زیرا هیچ لشکر فرانسوی برای جلوگیری از آنها حرکت نکرده بود. به نظر می آمد که پایتخت در اختیار آنان قرار خواهد گرفت؛ دوک برونسویک انتظار داشت که بزودی در پاریس ناهار بخورد.

در این ضمن، انقلابی علیه انقلاب کبیر در دو منطقه جداگانه فرانسه که با یکدیگر زیاد فاصله داشت روی داده بود. این دو منطقه وانده و دوفینه بود؛ و در خود پاریس هزاران تن از مردمی می زیستند که هواخواه شاه مخلوع بودند. در اول سپتامبر، جزوه ای در میان مردم منتشر شده بود مبنی بر اینکه توطئه ای در جریان است تا زندانیان را آزاد کنند و همراه آنان به قتل عام انقلابیون بپردازند. مجلس و کمون از همه افراد نیرومند می خواستند که به ارتشی که جهت مقابله با دشمن بیرون می رفت ملحق شوند؛ ولی این مردان چگونه می توانستند زنان و کودکان خود را در اختیار آن همه سلطنت طلب و کشیش و جانیان معمولی که از زندانهای پاریس بیرون می آمدند بگذارند؟ بعضی از بخشها مقرر داشتند که همه کشیشها و افراد مظنون قبل از حرکت داوطلبان به قتل برسند.

در ساعت دو بعداز ظهر یکشنبه 2 سپتامبر، شش کالسکه حامل کشیشهای سوگند نخورده به زندان آبی نزدیک شد. گروهی به مسخره کردن آنان پرداختند؛ مردی روی پله کالسکه ای پرید؛ کشیشی او را با عصا زد؛ جمعیت، در حالی که لعنت می فرستادند و تعداد آنها افزایش می یافت، به زندانیان که در کنار دروازه از کالسکه ها پایین می آمدند حمله کردند؛ نگهبانانشان نیز در حمله کردن به آنها شرکت جستند؛ هر سی نفر به قتل رسیدند. جمعیت از دیدن خون و احساس وجد اطمینانبخش ناشی از کشتاری که عاملان آن شناخته نمی شدند به هیجان آمدند و به صومعه کرملیان رفتند و کشیشهایی را که در آنجا زندانی شده بودند کشتند. شب هنگام، پس از استراحت، جمعیت، که تعداد آن بر اثر ورود اوباش و بزن بهادرها و قوای سالم و با روح مارسی، آوینیون، و برتانی افزایش یافته بود، همه زندانیان خود را مجبور به خروج کردند، و دادگاهی برای محاکمه فوری آنها تشکیل دادند، و بیشتر آنها را که سویسی یا

ص: 58

کشیش یا سلطنت طلب یا از مستخدمان شاه و ملکه بودند به دست گروهی سپردند که آنها را با شمشیر و چاقو و نیزه و چماق به قتل رساندند.

در آغاز، دژخیمان نمونه بودند؛ دزدی وجود نداشت - اشیای گرانبهایی که از قربانیان گرفته می شد به اولیای شهرداری (کمون) منتقل می گشت؛ بعدها زحمتکشان خسته این گونه غنایم را به عنوان حقوق خود برداشت کردند. هریک در ازای کار روزانه شش فرانک و سه بار غذا و هر مقدار شراب که می خواست دریافت می کرد. بعضیها آثار محبت از خود نشان می دادند، و به کسانی که تبرئه می شدند تبریک می گفتند، و افراد برجسته ای را که در میان آنها بودند تا خانه هایشان مشایعت می کردند. بعضیها مخصوصاً درنده خو بودند، و شکنجه های محکومان را برای لذت بیشتر تماشاگران تمدید می کردند، و یکی از افراد پرشور، پس از آنکه شمشیر خود را از سینه ژنرال لالو بیرون کشید، دست خود را داخل زخم کرد و قلب او را بیرون آورد، و آن را در دهان گذاشت. گویی می خواست آن را بخورد - روشی که در دوران توحش رواج داشت. هر قاتلی، پس از خسته شدن، به استراحت می پرداخت و باده می نوشید و پس از مدت کوتاهی کار خود را از سر می گرفت، تا آنکه همه زندانیان آبی از طریق دادگاه کنار کوچه یا تبرئه یا محکوم شدند.

در 3 سپتامبر، داوران و دژخیمان به سایر زندانها یعنی لافورس و کونسیرژری رفتند. در آنجا، با کارگران تازه و قربانیهای تازه کار، قتل عام ادامه یافت. در اینجا زنی مشهور به نام شاهزاده خانم لامبال زندانی شده بود که روزگاری بسیار ثروتمند و بسیار زیبا و محبوب ماری آنتوانت بود؛ وی در توطئه هایی که به منظور نجات خانواده سلطنتی صورت گرفته بود شرکت کرده بود؛ و اینک او را، در سن چهل وسه سالگی، گردن زدند و بدنش را مثله کردند. قلبش را از سینه اش بیرون آوردند، و یک جمهوریخواه پرشور آن را خورد؛ سرش را روی نیزه گذاشتند و آن را زیر پنجره «تامپل» که ملکه در آنجا زندانی شده بود به گردش درآوردند.

در 4 سپتامبر، دامنه کشتار به زندانهای برج سن - برنار، سن - فیرمن، شاتله و سالپتریر کشیده شد؛ در آنجا، در مورد زنان جوان، هتک ناموس جای قتل را گرفت. در میان ساکنان بیستر که بیمارستانی بود، چهل وسه جوان هفده تا نوزدهساله قرار داشتند که بیشتر آنها را والدینشان برای معالجه به آنجا فرستاده بودند؛ همه آنها به قتل رسیدند.

تا دو روز دیگر، قتل عام در پاریس ادامه یافت، تا اینکه تعداد قربانیهای آن بین 1247 و 1368، نفر رسید. میان مردم درباره داوری در این حادثه اختلاف افتاده بود: کاتولیکها و سلطنت طلبان وحشتزده شده بودند، ولی انقلابیون عقیده داشتند که این عکس العمل شدید بر اثر تهدیدات برونسویک و مقتضیات جنگ مجاز شمرده می شود. پتیون، شهردار جدید پاریس، دژخیمان را به عنوان میهن پرستان پرکار به حضور پذیرفت، و به آنها با مشروب نیرویی تازه بخشید. مجلس مقنن بعضی از اعضای خود را به آبی فرستاد تا توصیه کنند که جریان قانون

ص: 59

بدرستی صورت گیرد؛ آنان بازگشتند و گزارش دادند که قتل عام متوقف شدنی نیست؛ سرانجام، رهبران مجلس - ژیروندنها و همچنین مونتانیارها- قبول کردند که مطمئن ترین راهها یک تصویبنامه است. کمون نمایندگانی فرستاد تا در محاکمات فوری شرکت جویند. یبو- وارن، نماینده کمون، در صحنه کشتار آبی حاضر شد و به قاتلان چنین تبریک گفت: «همشهریان، شما دشمنان خودتان را قربانی می کنید؛ شما وظیفه خودتان را انجام می دهید.» مارا مغرورانه اعتبار عملیات را به خود نسبت داد. یک سال بعد، هنگامی که ضمن محاکمه شارلوت کورده از او پرسیدند که چرا مارا را کشته است، وی پاسخ داد: «چون او بود که باعث قتل عامهای سپتامبر شد»؛ و چون دلیل خواستند، گفت: «نمی توانم دلیل بیاورم؛ تمام فرانسویان همین عقیده را دارند.»

هنگامی که از دانتون خواستند جلو کشتار را بگیرد، وی شانه های خود را بالا انداخت و گفت: «امکان ندارد.» سپس پرسید: «چرا باید درباره آن سلطنت طلبان و کشیشها خودم را ناراحت کنم؟ آنها منتظر رسیدن بیگانگان بودند که ما را قتل عام کنند ... باید دشمنان خودمان را بترسانیم.» وی در نهانی تعدادی از دوستان و حتی دشمنان شخصی خود را از زندان بیرون آورد. وقتی که یک عضو همکار او در شورای اجرایی علیه کشتارها اعتراض کرد، دانتون به او گفت: «بنشینید. این کار لازم بود.» به جوانی که از او پرسیده بود: «چرا این کار را شنیع نمی دانید؟» جواب داد: «شما خیلی جوانید که این قضایا را بفهمید. ... میان پاریسیها و مهاجران باید جویی از خون جاری باشد.» به عقیده او، پاریسیها در این هنگام سرسپرده انقلاب شده بودند. و آن داوطلبانی که برای مقابله با مهاجمان می رفتند می دانستند که در صورت تسلیم شدن نباید انتظار ترحم داشته باشند. در هر صورت می بایستی برای حفظ جان خود بجنگند.

2 سپتامبر نیز روزی بود که در آن، مجلس مقنن با احساس اینکه حوادث، قانون اساسی را که جهت اجرای آن برگزیده شده، از بین برده است، رأی داد که کنوانسیونی (مجلسی) با انتخابات ملی تشکیل شود تا قانون اساسی تازه ای متناسب با اوضاع جدید فرانسه و نیازهای روزافزون جنگ تدوین کند. و از آنجا که کشاورزان و زحمتکشان و بورژواها همگی دعوت شده بودند تا از کشوری که آن را متعلق به خود می دانستند، دفاع کنند، ظاهراً قابل قبول نبود که یکی از آنها، خواه مؤدیان مالیات یا غیر از آنها، از دادن رأی محروم باشند. بنابراین، روبسپیر به نخستین پیروزی بزرگ خود دست یافت: کنوانسیونی که شخصیت عمده آن روبسپیر بود بر اثر شرکت مردان در انتخابات تشکیل یافت.

در 20 سپتامبر، مجلس مقنن آخرین جلسه خود را تشکیل داد، و نمی دانست که در آن روز، در دهکده ای به نام والمی، میان وردن و پاریس، یک لشکر فرانسوی تحت فرمان دوموریه و

ص: 60

فرانسوا- کریستوف کلرمان با قوای مزدور پروس و اتریش به رهبری دوک برونسویک مقابل شده و جلو آنها را گرفته و در واقع به فتحی نایل آمده است، زیرا پس از آن نبرد، پادشاه پروس به هنگهای درهم شکسته خود دستور داد که عقبنشینی کنند، و وردن و لونگوی را که جزء خاک فرانسه بود ترک گویند. فردریک ویلهلم دوم نمی خواست از طرف فرانسه دوردست آسیبی ببیند، به ویژه آنکه در این زمان با روسیه و اتریش برسر تقسیم لهستان و انتخاب بزرگترین قسمت آن رقابت می کرد؛ گذشته از این، سربازانش به سختی از اسهالی که ناشی از خوردن انگورهای ایالت شامپانی بود رنج می بردند.

می گویند گوته که در آن نبرد حضور داشت و از اعضای ستاد دوک ساکس - وایمار بود، نکته ای مشهور بدین مضمون بر زبان رانده است: «از امروز از همین جا عصر تازه ای در تاریخ جهان آغاز شده است.»

ص: 61

فصل چهارم :کنوانسیون - 21 سپتامبر 1792- 26 اکتبر 1795

I - جمهوری جدید

انتخاباتی که بمنظور تشکیل سومین مجلس انجام شد به وسیله ژاکوبنها حتی زیرکانه تر از انتخابات سال 1791 انجام گرفت؛ این مجلس، هم با اعتلای انقلاب مواجه بود، و هم با انحطاط آن قرین. فرایند کار دقیقاً غیرمستقیم بود: رأی دهندگان برگزینندگان را انتخاب می کردند، و اینان در کمیته انتخاباتی جمع می شدند و نمایندگانی را انتخاب می کردند که نماینده بخش آنها در کنوانسیون باشند. هر دو جریان انتخابات شفاهی بود، و در ملاء عام انجام می گرفت؛ در هر مرحله، چنانچه رأی دهندگان به رهبران محلی توهین می کردند، گرفتار ضرب و شتم می شدند. در شهرها، محافظه کاران از رأی دادن خودداری کردند؛ «تعداد غائبان بیشمار بود»؛ از هفت میلیون نفری که می توانستند رأی بدهند، شش میلیون وسیصد هزار نفر شرکت نکردند. در پاریس، رأی گیری در 2 سپتامبر آغاز شد و تا چندین روز ادامه یافت، در صورتی که در کنار دروازه های زندان، قتل عامها نشان می داد که چگونه باید رأی داد و زنده ماند. در بسیاری از بخشها، کاتولیکهای مؤمن از رأی دادن خودداری کردند؛ از این رو از وانده که سلطنت طلبان در آن اکثریت داشتند 9 نماینده انتخاب شد که 6 نفر آنها در مورد اعدام شاه رأی موافق دادند. در پاریس، مجلس انتخاباتی در باشگاه ژاکوبنها تشکیل یافت، با این نتیجه که همه 24 نماینده ای که از طرف پایتخت برگزیده شده بودند از جمهوریخواهان متعصب و از حامیان کمون بودند، مانند دانتون، روبسپیر، مارا، دمولن، بیو- وارن، کولود/ اربوا، فررون، داوید (نقاش). ... در استانها، ژیروندنها بیشتر در انتخابات دستکاری کردند؛ از این رو بریسو، رولان، کوندورسه، پتیون، گوده، باربارو، و بوزو، حق خدمت و کشته شدن را به دست آوردند. در میان بیگانگانی که انتخاب شدند، پریستلی، کلوتس، و پین را باید نام برد. دوک د/ اورلئان، که نامش به «همشهری فیلیپ اگالیته» تبدیل

ص: 62

یافته بود، به نمایندگی از یک قشر افراطی پاریس انتخاب شد.

هنگامی که کنوانسیون در تویلری در 21 سپتامبر 1792 تشکیل شد، 750 نماینده حضور داشتند. همه آنها، به استثنای دو نفر، از طبقه متوسط بودند؛ دو نفر آنها کارگر و تقریباً بقیه همه حقوقدان بودند. صدوهشتاد نفر ژیروندن که متحد و تربیت یافته و خوش بیان بودند رهبری مجلس را به عهده گرفتند، و به دلیل آنکه خطر حمله وجود ندارد، قوانین مربوط به مظنونان، مهاجران، و کشیشها و همچنین نظارت بر اقتصاد زمان جنگ را متوقف کردند؛ کار و پیشه آزاد را برقرار ساختند؛ ولی ظرف مدت کوتاهی شکایاتی در مورد سودجویی و انجام فعل و انفعالاتی در قیمتها شنیده شد. ژیروندنها، به منظور جلوگیری از نهضتی در میان افراطیون برای مصادره املاک وسیع و تقسیم آنها در میان مردم، در همان روز تشکیل کنوانسیون، لایحه ای درباره حرمت مالکیت خصوصی به تصویب رساندند. ژیروندنها که بدین ترتیب خاطرجمع شده بودند، با مونتانیارها و اعضای فرقه سیاسی «دشت» توافق کردند و در 22 سپتامبر 1792 نخستین جمهوری فرانسه را اعلام داشتند.

در همان روز، کنوانسیون مقرر کرد که پس از یک سال تطبیق، در فرانسه و متصرفات آن، تقویم انقلابی به جای تقویم مسیحی مرسوم شود. در تقویم جدید، سالها بدین ترتیب نامگذاری شد: سال اول (از 22 سپتامبر 1792 تا 21 سپتامبر 1793)، سال دوم و سوم به همین ترتیب. ماهها نیز برطبق آب و هوای خاص آنها نامگذاری شد: واندمیر (منسوب به انگورچینی)، برومر (منسوب به مه)، و فریمر (منسوب به مه سرد و غلیظ)، برای ماههای پاییز؛ نیووز (منسوب به برف)، پلوویوز (منسوب به باران)، و وانتوز (منسوب به باد)، برای ماههای زمستان؛ ژرمینال (منسوب به جوانه زدن)، فلورئال (منسوب به گل)، و پرریال (منسوب به چمن)، برای ماههای بهار؛ و مسیدور (منسوب به درو)، ترمیدور (منسوب به گرما)، و فروکتیدور (منسوب به میوه)، برای ماههای تابستان، قرار شد هرماه سه «دکاد» و هر دکاد ده روز باشد؛ و در آخر هر دکاد یک «دکادی» خواهد بود که جای یکشنبه را به عنوان روز استراحت بگیرد. پنج روز باقیمانده، معروف به سانکولوتید به صورت جشنهای ملی درآمد. کنوانسیون امیدوار بود که این تقویم باعث شود که فرانسویان از آن پس به یاد قدیسین و فصول نبوده بلکه زمین و وظایفی را که موجب باروری آن می شود به خاطر بیاورند؛ طبیعت جای خدا را خواهد گرفت. تقویم جدید در 24 نوامبر 1793، مورد استفاده قرار گرفت و در پایان سال 1805 میلادی منقضی شد.

ژیروندنها و مونتانیارها در باره مالکیت خصوصی، جمهوری و جنگ علیه مسیحیت با یکدیگر هم عقیده بودند؛ ولی درباره چند مسئله دیگر تاحد مرگ با یکدیگر اختلاف داشتند. ژیروندنها از نفوذ پاریس که از لحاظ جغرافیایی نامتناسب بود- یعنی از لحاظ تعداد نمایندگان و جمعیت آن - خشمگین بودند و نمی خواستند که این عده درباره کارهایی تصمیم

ص: 63

بگیرند که در مورد همه فرانسه قابل اجرا باشد؛ مونتانیارها از تأثیر بازرگانان و میلیونرها در تعیین آرای ژیروندنها ناراحت بودند. دانتون (که بخش او از 700 رأی ممکن، 638 رأی به او داده بود) از مقام خود به عنوان وزیر دادگستری استعفا کرد تا ژیروندنها و مونتانیارها را متحد و آنها را به صلح با پروس و اتریش ترغیب کند. اما ژیروندنها از او به عنوان بت پاریس افراطی بدگمان بودند، و خواهان بررسی فهرست هزینه های دوران وزارت او شدند؛ وی نتوانست به طرزی اقناع کننده مصرف مبالغ خرج شده را به اطلاع آنها برساند (وی به رشوه دادن عقیده بسیار داشت)؛ همچنین نتوانست بگوید پولی که با آن سه خانه در پاریس یا حوالی آن و یک ملک وسیع در دپارتمان اوب خریداری کرده از کجا آمده است؛ شکی نبود که وی به سبکی عالی زندگی می کرد. دانتون ضمن آنکه مخالفان خود را ناسپاس می خواند، از مساعی خود درباره صلح داخلی و خارجی دست برداشت و به روبسپیر پیوست.

روبسپیر اگرچه نزد احزاب از لحاظ محبوبیت پس از دانتون قرار داشت، در میان نمایندگان به منزله شخصیتی متوسط تلقی می شد. در رأی گیری برای مقام ریاست کنوانسیون، فقط شش رأی داشت؛ حال آنکه رولان 235 رأی آورده بود. در نظر نمایندگان، وی فردی دارای افکار و عقاید جزمی در کلیات، دارای اصول اخلاقی خسته کننده، و فرصت طلبی محتاط بود که بیصبرانه انتظار می کشید به قدرت خود بیفزاید. سازگاری و هماهنگی پنهانیی در پیشنهادهایش دیده می شد که نفوذ او را بتدریج افزایش می داد. گرچه از درگیری مستقیم در حمله به تویلری یا قتل عامهای سپتامبر خودداری ورزیده بود، آنها را تصویب کرده بود، تا سیاست بورژواها را با وحشت از مردم آشنا کند. از همان آغاز از شرکت افراد بالغ در انتخابات هواداری کرده بود - گرچه، عملاً، با دور کردن سلطنت طلبان و کاتولیکها از صندوق رأی گیری موافقت کرده بود. از اصل مالکیت خصوصی نیز دفاع کرده و تقاضای بعضی از افراد تهیدست را در مورد مصادره و توزیع مجدد اموال نپذیرفته بود؛ با وجود این، وضع مالیات بر ارث و سایر مالیاتها را پیشنهاد کرده بود تا «بر اثر اقدامات معتدل ولی مؤثر، از عدم تساوی شدید ثروت کاسته شود.» در این ضمن، منتظر فرصت بود، و به رقیبان امکان داد که با هیجان و زیاده رویهای خویش خود را فرسوده کنند. عقیده راسخ داشت که روزی قدرت را به دست خواهد گرفت - و پیشبینی می کرد که روزی کشته خواهد شد. «وی نیز مانند همه این مردان می دانست که زندگی او تقریباً ساعت به ساعت در خطر خواهد بود.»

سرسخت ترین و پرهیجانترین مدافع طبقه کارگر نه روبسپیر بود و نه دانتون؛ بلکه مارا بود که قهرمانی ترین مدافعات را از این طبقه به عمل می آورد. وی در 25 سپتامبر، به منظور تجلیل از جمهوری جدید، نام روزنامه خود را به روزنامه جمهوری فرانسه تغییر داده و در این هنگام چهل ونه ساله بود (روبسپیر سی وچهارسال و دانتون سی وسه سال داشت)؛ و کمتر از یک سال

ص: 64

به مرگش باقی مانده بود، ولی آن را در نبردی سازش ناپذیر علیه ژیروندنها به کار برد. مارا ژیروندنها را دشمنان خلق و عاملان بورژوازی تجارت پیشه و در حال ترقی می دانست، که ظاهراً در نظر داشتند انقلاب را به صورت بازوی سیاسی «اقتصاد آزاد» درآورند. انتقادات شدید او در سراسر پاریس طنین افکند و بخشها را به شورش واداشت و در کنوانسیون خصومتی تقریباً همگانی به وجود آورد. ژیروندنها آنچه را که «تریوم ویراتوس»1 دانتون و روبسپیر و مارا می دانستند تقبیح می کردند، ولی دانتون او را از خود نمی دانست، و روبسپیر از او احتراز می کرد. مارا در کنار مونتانیارها می نشست، ولی معمولاً تنها و بدون دوست بود. در 25 سپتامبر 1792، ورنیو و دیگران اسنادی را در کنوانسیون خواندند مبنی بر آنکه مارا از حکومت دیکتاتوری طرفداری کرده و قتل عامها را به وجود آورده است. هنگامی که «تریبون2 ملت» در حال ضعف و بیماری به منظور دفاع از خود برخاست، نمایندگان با فریاد «بنشین!» به او حمله کردند. وی می گفت: «به نظر می رسد که در مجلس تعداد زیادی دشمن شخصی دارم.» ژیروندنها فریاد زدند: «همه ما دشمن توایم» مارا به سخن گفتن ادامه داد و تقاضای خود را درباره دیکتاتوری به سبک محدود رومیها تکرار، و اشارات خود را به ایجاد زورگویی و بلوا تصدیق کرد، ولی دانتون و روبسپیر را از شرکت در نقشه های خود بری دانست. یکی از نمایندگان پیشنهاد کرد که او را دستگیر و به اتهام خیانت محاکمه کنند؛ ولی با این پیشنهاد موافقت نشد. مارا تپانچه ای از جیب بیرون آورد و آن را در کنار خود نگاه داشت و گفت: «اگر کیفرخواست علیه من تصویب شده بود، مغز خود را در پای میز خطابه متلاشی کرده بودم.»

ژیروندنها - که فرانسه را وارد جنگ کرده بودند - در این ماهها بر اثر پیروزیهای قوای فرانسه و گسترش قدرت این کشور و افکار انقلابی تقویت شده بودند. در 21 سپتامبر 1792، ژنرال آن - پیر دومونتسکیو- فزانساک قوای خود را به ساووا- که در آن هنگام بخشی از مملکت ساردنی بود- برد و آن را بآسانی تصرف کرد. وی در این باره به کنوانسیون چنین گزارش داد: «پیشرفت قوای من پیروزی است؛ هم در شهر و هم در حومه، مردم به دیدن ما می آیند؛ گل نوار سه رنگ را همه به کار می برند.» در 27 سپتامبر، یک لشکر دیگر فرانسوی بدون مقابله وارد نیس شد؛ در 29 سپتامبر ویلفرانش را گرفت. در 27 نوامبر، بنابه درخواست رهبران سیاسی محلی، ساووا به خاک فرانسه منضم شد.

تصرف ایالت راینلاند دشوارتر بود. در 25 سپتامبر، ژنرال آدام - فیلیپ دوکوستین افراد داوطلب خود رابه تسخیر شهر شپایر برانگیخت و سه هزار اسیر گرفت؛ در 5 اکتبر وارد

---

(1) Triumvirate ، در روم قدیم، هیئت حاکمه سه نفری، که اولین آنها قیصر، پومپیوس، و کراسوس بودند. اکنون مراد از این عنوان هیئت حاکمه ای سه نفری است. - م.

(2) Tribune ، در روم قدیم، عنوان بعضی از صاحب منصبان که دارای اختیارات لشکری و یا کشوری یا هر دو بودند. اکنون مراد از تریبون، هواخواه و حامی است. - م.

ص: 65

ورمس و در 19 اکتبر وارد ماینتس شد و در 21 اکتبر فرانکفورت - ام - ماین را به تصرف درآورد، دوموریه برای ترغیب بلژیک (از متصرفات اتریش) به جانبداری از انقلاب، درژماپ در یکی از نبردهای عمده جنگ شرکت جست (6 نوامبر)؛ اتریشیها، پس از مقاومتی طولانی، عقب نشینی کردند و چهارهزار کشته در صحنه نبرد برجای گذاشتند. بروکسل در 14 نوامبر سقوط کرد؛ لیژ در بیست وچهارم، و آنتورپن (آنورس) در سی ام نوامبر. در این شهرها، از فرانسویان به عنوان نجات دهندگان استقبال شد. دوموریه به جای آنکه به دستورهای کنوانسیون گوش فرا دهد و به طرف جنوب برود و به قوای کوستین بپیوندد، در بلژیک باقی ماند و، در نتیجه معامله با دلالان بازار سیاه در خرید و فروش اسلحه و مهمات، ثروتی به هم زد. و چون او را توبیخ کردند، تهدید به استعفا کرد. دانتون را برای راضی کردن او فرستادند؛ وی در این کار نیز توفیق یافت، ولی هنگامی که دوموریه به اردوی دشمن پیوست، دانتون مقصر شناخته شد (5 آوریل 1793).

رهبران کنوانسیون که بر پیروزیها سرمست شده بودند، دو سیاست متمم یکدیگر در پیش گرفتند؛ یکی آنکه فرانسه را به «مرزهای طبیعی» خود یعنی راین (رن) و آلپ و پیرنه و دریاها برسانند؛ دوم آنکه جمعیتهای مجاور را با دادن قول کمک نظامی جهت کسب آزادی اقتصادی و سیاسی، همدست خود کنند. به همین سبب بود که فرمان جسورانه 15 دسامبر 1792 منتشر شد:

از این لحظه، ملت فرانسه حاکمیت ملی را ] در تمام مناطقی که با او همکاری می کنند [ و همچنین برکناری تمام مقامات کشوری و لشکری را که تاکنون بر شما حکومت کرده اند و لغو همه مالیاتهایی که به شما تحمیل شده بود، به هر عنوان، و الغای عشریه و عوارض فئودالی و سرفداری را اعلام می دارد ... ؛ گذشته از این، انحلال هیئتهای اشرافی و روحانی، و الغای همه امتیازات و حقوق ویژه ای که مخالف برابری است اعلام می کند. از همین لحظه، شما برادر و دوست و همگی شهروند و از حیث حقوق برابرید و بدون تبعیض از شما درخواست می شود که حکومت کنید، خدمت کنید و از کشور خود به دفاع بپردازید.

«فرمانبرداری» یک سلسله مشکلاتی برای جمهوری جوان به وجود آورد. هنگامی که از سرزمینهای فتح شده («آزادشده») مالیات جهت سپاه اشغالگر فرانسه مطالبه شد، مردم لب به شکایت گشوده گفتند که به جای ارباب و مالیاتش، ارباب دیگری آمده است. زمانی که سلسله مراتب کلیسایی در بلژیک و لیژ و راینلاند، که از مدتها پیش به حکمروایی یا شرکت در آن عادت کرده بود، وضع خود را، هم از لحاظ دینی و هم از لحاظ قدرت در خطر دید، در ورای مرزها و مذاهب مختلف دست دوستی به سوی مخالفان دراز کرد تا انقلاب فرانسه را دفع و در صورت امکان آن را از میان ببرند. هنگامی که، در 16 نوامبر 1792، کنوانسیون، برای جلب حمایت بازرگانان آنتورپن، بازبودن رودخانه سکلت را به روی همه کشتیها اعلام داشت، هلند آماده مقاومت شد، زیرا در نتیجه صلح و ستفالن (1648)، رودخانه مزبور به روی

ص: 66

همه، غیراز کشتیهای هلندی، بسته شده بود. فرمانروایان اروپا تعهد کنوانسیون را به منزله اعلان جنگ به همه پادشاهان و اشراف فئودال تلقی کردند، و بدین ترتیب، نخستین اتحادیه علیه فرانسه شکل گرفت.

کنوانسیون در صدد برآمد که پلها را در پشت سر خود خراب کند و لویی شانزدهم را به عنوان خائن به دادگاه بکشاند. از 10 اوت به بعد «تامپل» برای بیشتر اعضای خانواده سلطنتی - پادشاه سی وهشت ساله؛ ملکه سی وهفت ساله؛ خواهرش «مادام الیزابت» بیست وهشت ساله؛ دخترش ماری - ترز (مادام روایال) چهارده ساله؛ و فرزندش ولیعهد (دوفن) لویی شارل هفت ساله حالت زندانی نیمه انسانی پیدا کرده بود. ژیروندنها، تا آنجا که توانستند، برای به تأخیر انداختن محاکمه کوشیدند، زیرا می دانستند که دلایل و مدارک موجب محکومیت و اعدام خواهد شد، و این امر حمله کشورهای بزرگ را علیه فرانسه تشدید خواهد کرد. دانتون با آنان موافق بود، اما شخصیتی تاره بر روی صحنه پیدا شد و او لویی - آنتوان سن - ژوست بیست وپنج ساله بود که توجه کنوانسیون را با تقاضایی پرشور جهت کشتن شاه به خود جلب کرد. و می گفت: «لویی با مردم به جنگ پرداخته و شکست خورده است. وی مردی وحشی و یک اسیر جنگی خارجی است؛ شما مقاصد جنایت آمیز او را دیده اید. ... او قاتل باستیل، نانسی، و شان - دو- مارس، ... و تویلری است. کدام دشمن، کدام بیگانه، بیشتر به شما آسیب رسانده است؟» این ادعا برای تسلیم افراد عاقل کافی نبود و آنان را به تأمل وامی داشت. ولی در 20 نوامبر جعبه ای آهنین در دیواری از اطاقهای سلطنتی تویلری یافت شد که آن را رولان به کنوانسیون آورد، و در نتیجه، اتهام خیانت شدیداً تأیید شد. این جعبه حاوی 625 سند سری بود که از مذاکرات شاه با لافایت، میرابو، تالران، بارناو، چند تن از مهاجران و روزنامه نگاران محافظه کار پرده برمی داشت. مسلم شد که لویی، علی رغم اظهارات او در مورد وفاداری نسبت به قانون اساسی، در صدد شکست انقلاب برآمده است. کنوانسیون دستور داد که چادری روی مجسمه نیمتنه میرابو بیندازند؛ ژاکوبنها مجسمه ای را که به یادبود میرابو در باشگاهشان برپا شده بود درهم شکستند. بارناو در گرونوبل دستگیر شد؛ لافایت به میان سربازانش بازگشت؛ تالران نیز مانند همیشه فرار کرد. در 2 دسامبر، بعضی از نمایندگان بخشها در کنوانسیون حضور یافتند و خواستار محاکمه فوری شاه شدند؛ کمون پاریس بزودی توصیه های اکیدی به همان مضمون ارسال داشت. در 3 دسامبر، روبسپیر به آنان ملحق شد. مارا این مطلب را به تصویب رسانید که همه آرا بایستی علنی و شفاهی باشد - این امر ژیروندنهای مردد را در اختیار سان - کولوتیهای سرسراها و کوچه ها گذاشت.

محاکمه در 11 دسامبر 1792 در برابر همه اعضای کنوانسیون آغاز شد. برطبق گفته سباستین مرسیه که یکی از نمایندگان بود، عقب تالار را به صورت لژهای تئاتر درآورده بودند و در آنها خانمهایی که زیباترین جامه های خود را برتن کرده بودند بستنی و پرتقال و

ص: 67

مشروب می خوردند. ... انسان می توانست راهنمایانی را ببیند که معشوقه های دوک د/ اورلئان را همراهی می کنند.» به پادشاه بعضی از مدارکی را که در جعبه آهنین یافت شده بود نشان دادند؛وی امضای خود و هرگونه اطلاع درباره آن جعبه را انکار کرد. در مقابل سؤالات، ضعف حافظه را بهانه آورد، یا مسؤولیت را به گردن وزیران خود انداخت. سپس چهار روز مهلت خواست تا با وکلایش مشورت کند. کرتین دومالزرب، که در زمان لویی پانزدهم از فیلسوفان و آکادمی دفاع کرده بود، حاضر به دفاع از شاه شد؛ لویی با حال تأسف پذیرفت و گفت: «فداکاری شما بزرگتر است، زیرا که جان خود را به خطر می اندازید، ولی نمی توانید جان مرا نجات دهید.» (مالزرب در آوریل 1794 با گیوتین اعدام شد.) دراین ضمن، نمایندگانی از کشورهای خارج حاضر شدند که آرایی را برای شاه بخرند؛ دانتون موافقت کرد که به عنوان عامل خرید خدمت کند؛ ولی مبلغ مورد نظر بیش از آن بود که اعلیحضرتها مایل به پرداخت آن بودند.

در 26 دسامبر، رومن دوسز به دفاع پرداخت، و گفت که قانون اساسی اختیار محاکمه پادشاه را به نمایندگان نداده است؛ و لویی ضمن مبارزه برای حیات خود از حقوق انسانی خویش استفاده کرده؛ وی یکی از مهربانترین و آدمیترین افراد بشر، و یکی از آزادیخواهترین فرمانروایانی بوده که تا آن زمان بر تخت سلطنت فرانسه جلوس کرده بود. آیا نمایندگان اصلاحات متعدد او را فراموش کرده اند؟ آیا با احضار اتاژنرو و دعوت از همه فرانسویان به ابراز شکایات و تمایلات خود، انقلاب را آغاز کرده است؟ محاکمه کنندگان پاسخ دادند که شاه به منظور شکست انقلاب با کشورهای خارجی مذاکره کرده است چرا باید در مورد این مرد، که متهم به خیانت است، استثنا قایل شد، به صرف اینکه وی تخت و تاج فرانسه را به ارث برده است؟ تا زمانی که وی زنده است، توطئه هایی صورت خواهد گرفت تا اختیارات قبل از انقلاب را به وی بازگردانند. این خود درس عبرتی خواهد بود برای پادشاهانی که ممکن است به آمال ملت خود خیانت کنند.

رأی گیری در مورد مجرمیت شاه در 15 ژانویه 1793 آغاز شد. از 749 عضو، 683 نفر، از جمله یکی از عموزادگانش به نام فیلیپ د/ اورلئان، او را مجرم دانستند. پیشنهاد دایر به تسلیم این رأی جهت تصویب یا رد آن به وسیله مردم فرانسه از طریق مجامع مقدماتی، مورد مخالفت روبسپیر، مارا، و سن - ژوست قرار گرفت و با 424 رأی در مقابل 287 رأی رد شد. سن - ژوست می گفت: «آیا مراجعه به مردم به منزله تجدید سلطنت نیست؟» روبسپیر، که از مدتها پیش از دموکراسی و شرکت همه مردان در انتخابات دفاع کرده بود، در این هنگام نسبت به آن تردید نشان داده گفت: «تقوا (یعنی شوق و ذوق جمهوریخواهان) همیشه بر روی زمین در میان عده کمی وجود داشته است.»

در 16 ژانویه، با مطرح شدن این سؤال نهایی که «چه مجازاتی در مورد لویی، پادشاه

ص: 68

فرانسه، سزاوار است؟» دو گروه مخالف در کوچه ها به اعمال زور پرداختند. در آنجا و در سرسراها جمعیت خواهان حکم اعدام شد، و اعلام داشت هرکس غیراز این رأی دهد، جانش به خطر خواهد افتاد. نمایندگانی که در شب قبل تعهد کرده بودند که هرگز خواهان اعدام شاه نشوند، در این هنگام بر جان خود بیمناک شدند و حکم اعدام را صادر کردند. دانتون تسلیم شد. پین مقاومت نشان داد: فیلیپ د/ اورلئان، که آماده بود به جای لویی بنشیند، خواستار اعدام او شد. مارا رأی به «اعدام ظرف بیست وچهار ساعت داد»؛ روبسپیر، که همیشه با اعدام مخالفت ورزیده بود، در این هنگام استدلال می کرد که شاه، در صورت زنده ماندن، خطری برای جمهوری خواهد بود؛ کوندورسه خواستار لغو مجازات اعدام برای همیشه شد. بریسو اخطار کرد که حکم اعدام باعث جنگ همه پادشاهان اروپا با فرانسه خواهد شد. بعضی از نمایندگان درباره رأی خود تفسیراتی کردند: پاگانل گفت: «اعدام! شاه تنها وقتی مفید است که اعدام شود»؛ میو گفت: «امروزه اگر اعدام وجود نداشت، می بایست آن را ابداع کرد»- که انعکاسی بود از حرف ولتر درباره خدا. دوشاتل، در حال مرگ، خواست که او را به پای تریبون ببرند؛ در آنجا علیه اعدام لویی رأی داد، و سپس جان سپرد. در رأی گیری نهایی، 361 نفر خواهان اعدام و 334 نفر خواهان به تعویق انداختن آن شدند.

در 20 ژانویه، یکی از اعضای گارد شخصی شاه، لویی - میشل لوپلتیه دوسن - فارژو را که رأی به اعدام شاه داده بود به قتل رساند. در 21 ژانویه، کالسکه ای که عده ای مسلح آن را همراهی می کردند از کوچه هایی که دو سوی آنها افراد گارد ملی ایستاده بودند گذشت و لویی شانزدهم را به میدان انقلاب (میدان کنکورد کنونی) برد. وی در برابر سکوی گیوتین کوشید که با جمعیت حرف بزند و گفت: «مردم فرانسه! من بیگناه کشته می شوم؛ از سکوی اعدام و نزدیک به رسیدن به خداست که این حرف را به شما می گویم دشمنانم را می بخشم، مایلم که فرانسه -» ولی در آن لحظه سانتر، رئیس گارد ملی پاریس، فریاد زد: «طبل!» و طبلها بقیه حرفهای لویی را قطع کرد. هنگامی که تیغه سنگین گیوتین پایین افتاد و گوشت و استخوان لویی را پاره کرد، جمعیت در سکوتی آمیخته به افسردگی به تماشا مشغول بود. یکی از آنها بعدها گفت: «در آن روز، همه آهسته قدم می زدیم، و جرئت نداشتیم به روی هم نگاه کنیم.»

II - انقلاب دوم: 1793

اعدام شاه موفقیتی برای مونتانیارها، کمون، و جنگ طلبان بود، و همه «شاه کشان» را به ناچار سرسپرده جمهوری ساخت، زیرا در صورت بازگشت خانواده بوربون، همگی قربانی می شدند. ولی اعدام شاه باعث تفرقه و یأس ژیروندیستها شد؛ آنها که در مورد رأی دادن با یکدیگر اختلاف پیدا کرده بودند، در این هنگام در پاریس بر جان خود بیمناک، و مشتاق آرامش

ص: 69

و نظم نسبی در دپارتمانها شده بودند. رولان، که بیمار و مأیوس شده بود، یک روز پس از اعدام شاه، از شورای اجرائی استعفا کرد. صلح، که بر اثر اشتغال اتریش و پروس در تقسیم لهستان امکانپذیر شده بود، در این هنگام، بر اثر خشم سلاطین اروپا از اعدام یکی از برادرانشان، به صورت امری محال درآمد.

در انگلستان، ویلیام پیت نخست وزیر، که به فکر جنگ با فرانسه افتاده بود، دید که تقریباً هرگونه مخالفتی از پارلمان رخت بسته است و مردم از این خبر تکان خورده اند که خود شاه به زیر گیوتین رفته است - گویی خود آنها، از طریق نیاکانشان، هرگز چارلز اول را با تبر گردن نزده بودند. البته دلیل واقعی پیت این بود که تسلط فرانسه بر آنتورپن کلید رودخانه راین را که شاهراه تجارتی انگلیس با اروپای مرکزی است در اختیار دشمن دیرین بریتانیا خواهد گذاشت. آن خطر هنگامی تشدید شد که، در 15 دسامبر 1792، کنوانسیون رأی به انضمام بلژیک به فرانسه داد. در این وقت راه استیلای فرانسه بر هلند و سرزمین راین باز شد و سراسر آن دره آباد و پرجمعیت به روی بریتانیا، که از طریق صدور محصولات صنعتی روزافزون خود می زیست، مسدود می گشت. در 24 ژانویه 1793 پیت سفیر فرانسه را اخراج کرد؛ در اول فوریه، کنوانسیون هم به انگلیس و هم به هلند اعلان جنگ داد. در 7 مارس، اسپانیا به آنها پیوست، و نخستین اتحادیه مرکب از پروس، اتریش، ساردنی، انگلیس، هلند، و اسپانیا، مرحله دوم کوشش را به منظور جلوگیری از انقلاب آغاز کردند.

یک سلسله گرفتاریها موجب شد که کنوانسیون دیرتر از موقع به فکر دشواریهایی بیفتد که با آن مواجه بود. شور لشکرهای انقلابی پس از پیروزیهای نخستین خود کاهش یافت؛ هزاران تن از داوطلبان پس از گذراندن دوره خدمتی که برای آن نامنویسی کرده بودند، از ارتش بیرون آمدند؛ مجموع قوا در جبهه شرقی از 000’400 نفر به 000’225 نفر کاهش یافته بود، و این عده بر اثر بیکفایتی و پولپرستی مقاطعه کارانی که دوموریه از آنها حمایت و بهره برداری می کرد، از لحاظ لباس و غذا وضع بدی داشتند. ژنرالها مکرر دستورهایی را که دولت برای آنها می فرستاد نادیده می گرفتند. در 24 فوریه، کنوانسیون برای تهیه قوای تازه متوسل به سربازگیری شد، ولی به افراد متمول اجازه داد که به جای خود اشخاص دیگری را بخرند و بفرستند. در چندین ولایت، شورشهایی علیه سربازگیری به وقوع پیوست. در وانده، نارضایی از سربازگیری و نیز گرانی و کمیابی مواد غذایی، به خشم علیه قوانین ضدکاتولیک ضمیمه شد و چنان شورش گسترده ای برپا گشت که برای جلوگیری از آن، لشکری را از جبهه به آنجا فرستادند. در 16 فوریه، دوموریه رهبری قوایی مرکب از بیست هزار سرباز را جهت حمله به هلند به عهده گرفت؛ سپاهیانی که وی در بلژیک به عنوان پادگان برجا گذاشت، مورد حمله ناگهانی قوایی به رهبری فرمانروای ساکس - کوبورگ قرار گرفت و نابود شد؛ خود دوموریه در نرویندن شکست خورد (18 مارس)؛ و در 5 آوریل با هزار سرباز به

ص: 70

اتریشیها پیوست. در همان ماه، نمایندگان انگلیس، پروس، و اتریش با یکدیگر ملاقات، و نقشه هایی برای شکست فرانسه طرح کردند.

دشواریهای داخلی، به انضمام این گونه مشکلات خارجی، دولت فرانسه را تهدید به اضمحلال و شکست می کرد. با وجود مصادره اموال کلیسا و مهاجران، اوراق آسینیای (اسکناس) جدید ظرف مدت کوتاهی ارزش خود را از دست داد؛ در آوریل 1793، بهای ظاهری آنها چهل وهفت درصد بهای اصلی بود؛ این نسبت سه ماه بعد به سی وسه درصد بهای اصلی تنزل کرد. مالیاتهای جدید به اندازه ای مورد مخالفت قرار گرفت که هزینه گردآوری آن تقریباً با عوایدی که از آن به دست می آمد برابر شد. استقراض اجباری (مانند استقراض 20- 25 مه 1793) بورژوازی نوپا را تهیدست کرد؛ هنگامی که این طبقه از ژیروندنها خواستند که از منافع آنها در دولت دفاع کنند، اختلاف میان ژیروندنها و مونتانیارها در کنوانسیون شدت یافت. دانتون، روبسپیر، و مارا باشگاه ژاکوبنها را از سیاستهای بورژوایی نخستین خود منصرف و به اصول افراطیتری متمایل ساختند. کمون، که در این هنگام تحت رهبری پیرشومت و ژاک ابر قرار داشت، روزنامه تندرو پردوشن را - که به ابر تعلق داشت - برای برانگیختن مردم و ارسال عریضه جهت محدود کردن ثروت مورد استفاده قرار داد. مارا هر روز با ژیروندنها به عنوان مدافعان ثروتمندان درگیر می شد. در فوریه 1793، ژاک رو، و ژان وارله گروهی از کارگران «خشمگین» را برآن داشتند که از بهای گزاف نان انتقاد کنند و اصرار بورزند در اینکه کنوانسیون حداکثر بهای مایحتاج زندگی را تعیین کند.

کنوانسیون، که بر اثر طوفانی از دشواریها به ستوه آمده بود، وظایف سال 1793 را به کمیته هایی محول کرد، و تصمیمات آنها را تقریباً بدون چون وچرا پذیرفت.

به اکثر این کمیته ها پهنه های مخصوصی از فعالیتهای مختلف و حکومت - مانند: کشاورزی، صنعت و تجارت، حسابداری، امورمالی، تعلیم و تربیت، رفاه یا کارهای مستمراتی - سپرده شده بود. این کمیته ها، که معمولاً افراد متخصص آنها شرکت داشتند، کارهای مفیدی، حتی در میان بحرانهای روزافزون، انجام دادند؛ قانون اساسی جدیدی تدوین کردند، و میراثی از قوانین سازنده برجاʠنهادند که بوناپارت در تدوین «قانون نامه ناپلئون» از آن استفاده کرد.

کنوانسیون، برای زیر نظر داشتن عمال بیگانه، خرابکاری داخلی، و جرایم سیاسی، در 10 مارس 1793 «کمیته امنیت عمومی» را به عنوان یک اداره ملی پلیس به وجود آورد، و به آن، قدرت مطلق داد که بدون اخطار قبلی وارد منازل شود و هرکس را که متهم به خیانت یا جنایت باشد دستگیر کند. کمیته های دیگر نظارت برای بخشهای شهرها نیز تشکیل یافت.

همچنین در دهم ماه مارس، کنوانسیون یک دادگاه اƙ™Ęǘșʠبرای محاکمه مظنونان تشکیل داد؛ به این افراد اجازه داد که وکیل مدافع بگیرند، ولی نظر اعضای هیئت منصفه تابع پژوهش خواهی یا تجدیدنظر نبود. در 5 آوریل، کنوانسیون آنتوان - کانتن فوکیه - تنویل را به عنوان

ص: 71

دادستان کل این دادگاه تعیین کرد. وی در امر تحقیق و بازجویی بیرحمانه، قاضیی با کفایت و گاهگاه دارای احساسات بشردوستانه بود؛ با وجود این، در گراووری که از او به ما رسیده است، او را با چهره ای مانند عقاب و بینیی مانند شمشیر می بینیم. دادگاه جلسات خود را از 6 آوریل در دادگستری تشکیل داد. هرچه جنگ پیش می رفت، و تعداد کسانی که برای محاکمه فرستاده می شدند با طرزی غیرقابل تصور افزایش می یافت، دادگاه بتدریج محاکمات خود را کوتاهتر کرد، و حتی، قبلاً حکم محکومیت را در همه مواردی که از طرف کمیته نجات ملی به آن ارجاع می شد صادر می کرد.

کمیته نجات ملی که در 6 آوریل 1793 تشکیل یافت جانشین شورای اجرائی شد، و به صورت بازوی اصلی دولت درآمد. این کمیته در واقع یک کابینه جنگی بود، و نباید آن را دولتی غیرنظامی دانست که خود را ملزم به رعایت محدودیتهای قانون اساسی بداند، بلکه هیئتی بود که قانوناً اختیار داشت ملتی را که برای حیات خود می جنگید رهبری و بر آن حکومت کند. اختیارات آن فقط بر اثر مسؤولیتی که در قبال کنوانسیون داشت محدود می شد؛ تصمیمات آن می بایستی به کنوانسیون تسلیم شود که تقریباً در همه موارد آنها را به صورت مصوبه درمی آورد. سیاست خارجی، ارتش و ژنرالهایش، کارمندان کشوری، کمیته های مذهبی و هنری، و پلیس مخفی را نیز تحت نظر داشت. می توانست نامه های خصوصی و عمومی را باز کند؛ دارای بودجه ای مخفی بود؛ و به وسیله «نمایندگان مأمور» بر حیات و ممات در ایالتها نظارت می کرد. در اطاقهای «پاویون دوفلور»، بین کاخ تویلری و رودخانه سن، جلسات خود را تشکیل می داد و کنفرانسهای خود را گرد پیرامون «میزسبز» (که روی آن را پارچه سبز انداخته بودند) تشکیل می داد. این محل تا یک سال مقر دولت فرانسه بود.

دانتون که تا 10 ژوئیه ریاست آن را به عهده داشت، برای دومین بار به رهبری کشوری که در معرض خطر بود انتخاب شد. وی نخست بی درنگ همکاران خود و سپس کنوانسیون را متقاعد ساخت که دولت باید علناً دخالت خود را در امور داخلی ملتهای دیگر انکار کند. بنابه اصرار او، با وجود مخالفت روبسپیر، کنوانسیون به طور آزمایشی پیشنهادهای صلحی برای هریک از اعضای اتحادیه اول ارسال داشت. دانتون دوک برونسویک را قانع کرد که از پیشروی منصرف شود، و توانست عهدنامه ای با سوئد تنظیم کند. وی دوباره کوشید که میان مونتانیارها و ژیروندنها صلح برقرار کند، ولی اختلافات آنها بسیار عمیق بود.

مارا حملات خود را علیه ژیروندنها تشدید کرد، و در این کار چنان شدت و حدتی نشان داد که آنها توانستند (14 آوریل 1793) تصویبنامه ای در کنوانسیون بگذرانند مبنی بر آنکه وی به سبب حمایت از قتل و استبداد بایستی توسط دادگاه انقلاب محاکمه شود. در محاکمه او، گروهی از سان - کولوتها در دادگستری و کوچه های مجاور گرد آمدند، و عهد کردند که «هرگاه به مدافع محبوبشان اهانتی بشود، انتقام آن را بگیرند.» هنگامی که هیئت منصفه، بر

ص: 72

اثر ترس و وحشت، او را آزاد کرد، پیروانش او را فاتحانه تا کنوانسیون بردوش گرفتند. در آنجا تهدید کرد که از کسانی که به او تهمت می زنند انتقام خواهد کشید. آنگاه او را از میان جمعی که از شادی فریاد می زدند به باشگاه ژاکوبنها بردند، و بر میز ریاست نشاندند. وی مبارزه خود را از سر گرفت، و تقاضا کرد که ژیروندنها به عنوان بورژواهایی که به انقلاب خیانت می کنند از کنوانسیون طرد شوند.

کنوانسیون، علی رغم اعتراضات و اخطارهای ژیروند، دستور داد که حداکثر بهای گندم در هر مرحله انتقال از تولیدکننده به مصرف کننده تعیین شود، و به نمایندگان دولت نیز دستور داد که از تولیدکنندگان هر مقدار که برای نیاز جامعه لازم است به زور بگیرند. این خود پیروزی متزلزلی برای مارا بود. در 29 سپتامبر، اقدامات مزبور منجر به این شد که حداکثر بهای همه کالاهای اساسی تعیین شود. جنگ همیشگی میان تولیدکننده و مصرف کننده در این هنگام شدت یافت؛ کشاورزان علیه محدودیت محصولات خود اعتراض کردند؛ به همان نسبت که قوانین جدید راههای سودجویی را سد می کرد، تولید کاهش می یافت؛ «بازار سیاهی» به وجود آمد که نیاز کسانی را که قادر به پرداخت بهای گزاف بودند تأمین می کرد. بازارهایی که نمی توانستند بیش از حد معینی قیمتها را بالا ببرند، خالی از گندم و نان شدند، و شورشهای ناشی از گرسنگی دوباره در کوچه ها برپا شد.

ژیروندنها، که از فشاری که به کنوانسیون از طرف طبقات پایین پاریس وارد می شد بسیار خشمگین بودند، از برگزینندگان طبقه سوم در ایالتها خواستند که آنان را از ستم جماعت نجات دهند. ورنیو به انتخاب کنندگان خود در بوردو، در 4 مه 1793 ، چنین نوشت: «از شما دعوت می کنم که، اگر هنوز وقت باقی است، برای دفاع از ما به پشت میز خطابه بیایید تا با نابود کردن ستمگران، انتقام آزادی را بگیرید»؛ و باربارو نیز در همین زمینه به حامیان خود در مارسی شرحی نوشت. در آنجا و در لیون، اقلیت بورژوا، به منظور اخراج شهرداران افراطی خود، همداستان شدند.

در 18 مه، نمایندگان ژیروندن کنوانسیون را برآن داشتند که کمیته ای جهت بررسی اقدامات کمون پاریس و شعبه های آن در مورد دخالت در قوه مقننه تعیین کند. همه اعضای این کمیته از میان ژیروندنها انتخاب شدند. در 24 مه، کنوانسیون دستور توقیف ابر و وارله را به عنوان محرک و آشوب طلب صادر کرد؛ کمون، با موافقت شانزده بخش، خواهان آزادی آنان شد؛ کنوانسیون نپذیرفت، روبسپیر در باشگاه ژاکوبنها در 26 مه از مردم خواست که سر به شورش بردارند، و به آنها گفت: «هنگامی که به مردم ستم می شود، هنگامی که مردم مرجعی جز خود ندارند، هر کس از آنها دعوت به شورش نکند ترسوست. وقتی که همه قوانین نقض می شود، زمانی که استبداد به حد اعلای خود می رسد، هنگامی که حسن نیت و شایستگی زیر پا گذاشته می شود، آن وقت است که مردم باید شورش کنند. اکنون آن لحظه فرارسیده

ص: 73

است.» در 27 مه، مارا در کنوانسیون خواهان انحلال کمیته شد و آن را «دشمن آزادی و موجب شورشی دانست که بزودی برپا خواهد شد» و افزود که «شما باعث شده اید که بهای کالاها تا حد غیر متعارف بالا برود.» در همان شب، مونتانیارها موفق شدند لایحه ای را به تصویب برسانند و کمیته را منحل کنند؛ زندانیان آزاد شدند، ولی در 28 مه، ژیروندنها کمیته را با 279 رأی در برابر 238 رأی دوباره برقرار کردند. در 30 مه، دانتون به روبسپیر و مارا پیوست و خواهان «شدت عمل انقلابی» شد.

در 31 مه، بخشها زنگ خطر را برای گرد آمدن شهروندان به صدا درآوردند. این عده در شهرداری جمع شدند و شورایی انقلابی تشکیل دادند و موافقت گارد ملی پاریس به رهبری آنریوی افراطی را به دست آوردند. شورای جدید، تحت حمایت گارد مزبور و جمعیت بیشمار، چون سیل خروشان، وارد تالار کنوانسیون شد و تقاضا کرد که ژیروندنها را به وسیله دادگاه انقلاب محاکمه کنند، و بهای نان در سراسر فرانسه از قرار هرپوند سه سو تعیین شود، و هرگونه ضرر و زیان ناشی از آن را از ثروتمندان بگیرند؛ و حق رأی به طور موقت مخصوص سان - کولوتها باشد. کنوانسیون فقط با انحلال ثانوی کمیته منفور موافقت کرد. گروههای متخاصم برای استراحت شبانه پراکنده شدند.

شورا در اول ژوئن به کنوانسیون بازگشت و خواهان توقیف رولان شد، که در نظر سان - کولوتها مظهر منافع بورژوازی به شمار می آمد. رولان به امید مهمان نوازی جنوب فرار کرد. ولی مادام رولان منتظر ماند، زیرا قصد داشت از او در برابر کنوانسیون دفاع کند؛ او را دستگیر کردند و به زندان آبی فرستادند؛ از آن به بعد، وی هرگز شوهر خود را ندید. در 2 ژوئن، گروهی مرکب از هشتاد هزار مرد و زن، که بسیاری از آنها مسلح بودند، تالار کنوانسیون را محاصره کردند و گارد سلاحهای خود را به سوی سقف نشانه گرفت. شورا به نمایندگان اطلاع داد که تا برآوردن همه تقاضاهایش به هیچ یک از آنها اجازه خروج نخواهد داد. مارا، که میز خطابه را در اختیار گرفته بود، نام ژیروندنهایی را که او خواهان توقیف آنها بود اعلام داشت. بعضی از آنها از دست گارد و جمعیت گریختند و به استانها رفتند؛ بیست ودو نفر دیگر را در پاریس در خانه هایشان تحت نظر گرفتند. از آن روز تا 26 ژوئیه 1794، کنوانسیون غلام حلقه بگوش مونتانیارها، کمیته نجات ملی، و مردم پاریس بود. انقلاب دوم، بورژواها را شکست داده و به طور موقت دیکتاتوری پرولتاریا را برقرار ساخته بود.

فاتحان به نظم جدید شکل بخشیدند، بدین معنی که ارودوسشل و سن - ژوست را مأمور تدوین قانون اساسی تازه ای کردند که در 11 اکتبر 1792 دستور آن صادر شده بود. این قانون حق رأی را به همه مردان داد، و حق هر یک از شهروندان را به امرارمعاش، تعلیم و تربیت، و شورش به آن افزود، و حق مالکیت را با توجه به مصالح جامعه محدود کرد و همچنین آزادی مراسم مذهبی را اعلام داشت و از راه لطف، وجود خداوند متعال را تصدیق

ص: 74

کرد، و اعلام داشت که اخلاق به منزله ایمان اجتناب ناپذیر جامعه است. کارلایل، که با دموکراسی موافق نبود، آن را «دموکراتیکترین قانون اساسی دانست که روی کاغذ آمده است.» کنوانسیون آن را پذیرفت (4 ژوئن 1793) و یک چهارم کسانی که حق رأی داشتند، با 918’801’1 رأی در مقابل 11,610 رأی مخالف آن را تصویب کردند. این قانون اساسی فقط بر روی کاغذ باقی ماند، زیرا در 10 ژوئیه کنوانسیون اختیارات کمیته نجات ملی را به عنوان یک قدرت حاکم و برتراز همه قوانین تا استقرار صلح تجدید کرد.

III - خروج مارا از صحنه: 13 ژوئیه 1793

سه تن از فراریان فرقه ژیروندن، یعنی پتیون، باربارو، و بوزو، به کان پناهنده شدند. این محل، سنگر شمالی مؤتلفینی بود که علیه تسلط پاریس بر دولت ملی عکس العمل نشان داده بودند. پناهندگان در آنجا به سخنرانی پرداختند، اقدامات سان - کولوتها و مخصوصاً مارا را تقبیح کردند، و در صدد تشکیل ارتشی به منظور حمله به پایتخت برآمدند.

شارلوت کورده پرشورترین مستمع آنها بود. این زن که از اخلاف پیرکورنی نمایشنامه نویس به شمار می آمد در خانواده ای معنون و فقیر زاده شده بود که افراد آن سلطنت طلبانی افراطی بودند. در دیری تربیت شد و دو سال به عنوان راهبه خدمت کرد. به طریقی که معلوم نیست فرصت یافت که آثار پلوتارک، روسو، و حتی ولتر را بخواند؛ ایمان خود را از دست داد و شیفته قهرمانان روم باستان شد. از خبر اعدام لویی سخت تکان خورد، و از انتقادات شدید مارا علیه ژیروندنها خشمگین شد. در 20 ژوئن 1793 با باربارو ملاقات کرد. این مرد، که در آن هنگام بیست وشش سال داشت، چنان زیبا بود که مادام رولان او را به آنتینوئوس، محبوب هادریانوس امپراطور روم، تشبیه می کرد. شارلوت به بیست وپنجسالگی نزدیک می شد، ولی افکار دیگری غیراز عشق در سر داشت. تنها تقاضای او معرفی نامه ای بود جهت تسلیم به نماینده ای که ورود او را به جلسه ای از کنوانسیون تسهیل کند. باربارو یادداشتی جهت او به لوزدوپره نوشت. در 9 ژوئیه، شارلوت با کالسکه عازم پاریس شد، و چون در 11 ژوئیه به آنجا رسید، یک کارد آشپزی با تیغه پانزده سانتیمتری خرید. قصد داشت وارد تالار کنوانسیون شود و مارا را در جایش به قتل برساند، ولی اطلاع یافت که مارا بیمار و در خانه است. نشانی او را گرفت و به آنجا رفت؛ ولی راهش ندادند؛ مارا در گرمابه بود، و شارلوت ناچار به اطاق خود بازگشت.

گرمابه در این زمان به صورت اطاق تحریر مطلوب مارا درآمده بود. بیماری او، که ظاهراً نوعی خنازیر بود، روبه وخامت نهاده بود؛ به منظور راحت شدن از این بیماری، تا کمر در آب گرمی که به آن، مواد معدنی و چند نوع دارو افزوده شده بود می نشست؛ حوله ای مرطوب بر روی شانه هایش می انداختند، و پارچه ای خیس شده با سرکه به دور سرش می بستند. روی

ص: 75

تخته ای که در سراسر وان قرار داده بودند کاغذ و قلم و جوهر خود را می گذاشت، و در آنجا روز به روز مطالبی برای روزنامه خود می نوشت. خواهرش آلبرتین از او پرستاری می کرد، و از 1790 به بعد، سیمون اورار، که در آغاز مستخدمه او بود و سپس در 1792 بدون تشریفات قانونی زن عرفی او شده بود، به پرستاری از او مشغول شد. وی با این زن بدون دخالت کلیسا و «در برابر خدای متعال، ... و در معبد وسیع طبیعت» ازدواج کرد.

شارلوت از اطاق خود یادداشتی برای مارا نوشت و از او تقاضای ملاقات کرد، بدین مضمون که «از کان آمده ام. عشق شما به میهن باید شما را وادار به دانستن توطئه هایی کند که در آن شهر طرح می شود. منتظر پاسخ شما هستم.» ولی نتوانست منتظر بماند. در غروب 13 ژوئیه، باردیگر در زد و دوباره از ورود او جلوگیری شد. مارا که صدای او را شنید، دستور داد که وارد شود، و او را به ادب پذیرفت و از او خواست که بنشیند. شارلوت صندلی خود را نزدیک او گذاشت. مارا پرسید: «در کان چه خبر است؟» (آن زن بعدها مطالبی درباره این گفتگوی عجیب اظهار داشت). شارلوت پاسخ داد: «در آنجا هجده نماینده کنوانسیون با متصدیان استانها مشغول توطئه اند.» مارا پرسید: «اسامی آنها چیست؟» شارلوت اسامی را در اختیار او گذاشت، و مارا آنها را یادداشت کرد و حکم مرگ آنها را با این عبارت صادر کرد که «بزودی با گیوتین اعدام خواهند شد.» در همین لحظه، شارلوت کارد خود را بیرون کشید و آن را با چنان شدتی در سینه مارا فرو برد که شاهرگ او را قطع کرد و خون از آن بیرون جست مارا به سیمون فریاد زد: «دوست عزیز، به دادم برس!» سیمون آمد، و مارا در میان بازوانش جان سپرد. شارلوت که از اطاق به شتاب بیرون رفته بود به مردی برخورد و مقاومتش با صندلی درهم شکسته شد. پلیس را صدا زدند. پلیس آمد و او را با خود برد. شارلوت لب به سخن گشوده گفت: «من وظیفه خود را انجام دادم؛ بگذارید پلیس هم وظیفه خود را انجام دهد.»

مارا می بایستی صفات خوبی داشته باشد که از عشق دو زن رقیب بهره مند شده باشد. خواهرش باقی عمر خود را صرف تقدیس نام و خاطره او کرد. مارا، که روزگاری پزشکی موفق بود، در زمان مرگ چیزی جز چند دستنوشته علمی و بیست وپنج سو پول برجا نگذاشت مردی متعصب بود، ولی سخت دلبسته توده هایی که آنها را طبیعت و تاریخ به دست فراموشی سپرده بودند. باشگاه کوردلیه قلب او را به عنوان یادگاری مقدسی حفظ کرد، و هزاران نفر با «اشتیاقی آمیخته با ستایش» برای دیدن آن آمدند. در 16 ژوئیه، همه نمایندگان باقیمانده و جمع کثیری از زنان و مردان از بخشهای انقلابی، جنازه او را تا آرامگاهش در باغهای کوردلیه ها مشایعت کردند. مجسمه او، که به وسیله داوید ساخته شده است، در تالار کنوانسیون نصب شد؛ در 21 سپتامبر 1794 جسد او را به پانتئون انتقال دادند.

محاکمه شارلوت کوتاه بود. به عمل خود اعتراف کرد، ولی خود را مجرم ندانست، و گفت که فقط انتقام قربانیهای قتل عام سپتامبر و سایر هدفهای خشم مارا را گرفته است؛ به قول

ص: 76

او: «یک مرد را کشتم تا صدهزار مرد را نجات دهم.» در نامه ای که به باربارو نوشت صریحاً اعلام کرد که «هدف وسیله را توجیه می کند.» چند ساعت پس از محکومیت، او را در میدان انقلاب اعدام کردند. مغرورانه سب و لعن جمعیت حاضر را تحمل کرد، و پیشنهاد کشیشی را که می خواست فرجامی مذهبی به کارش بدهد نپذیرفت. وی در حالی می مرد که نمی دانست عملش تا چه اندازه به ژیروندنها آسیب خواهد رساند، در صورتی که قصد داشت به آنها خدمت کند. ورنیو، که از طرف آنها سخن می گفت، این موضوع را درک کرد، و او را بخشید و اظهار داشت: «این زن باعث مرگ ما شد، ولی شیوه مردن را به ما آموخت.»

IV - «کمیته بزرگ»: 1793

کنوانسیون این حق را برای خود حفظ کرده بود که هر ماه در عضویت کمیته نجات ملی تجدیدنظر کند. در 10 ژوئیه، از آنجا که دانتون در سیاست صلح طلبانه خود چه در داخل و چه در خارج با شکست مواجه شده بود، کنوانسیون او را برکنار کرد؛ سپس، در 25 ژوئیه، گویی برای اظهار احترام مداوم خود، او را برای دو هفته به ریاست مجلس برگزید. همسر اولش در فوریه درگذشته و دو کودک برایش به جای گذاشته بود؛ در 17 ژوئن دختری شانزدهساله را به زنی گرفته بود. در دهم ژوئیه، زندگیش دوباره سروسامانی یافته بود.

در 27 ژوئیه روبسپیر به عضویت کمیته درآمد. دانتون هرگز به او توجه نداشت و درباره او می گفت: «آن مرد آنقدر شعور ندارد که تخم مرغی بپزد.» با وجود این، در اول اوت، روبسپیر از کنوانسیون خواست که به کمیته اختیارات مطلق بدهد. یک روز که مشغول تماشای غروب آفتاب در رودخانه سن بود، به دمولن گفت: «در رودخانه خون جاری است» و شاید این خود عکس العمل تأسف آوری بود از توصیه ای که به کنوانسیون کرده بود. در 6 سپتامبر کنوانسیون پیشنهاد کرد که وی دوباره به عضویت کمیته درآید. ولی او نپذیرفت. در 12 اکتبر خسته و بیمار پاریس را ترک گفت و در خانه ای که در زادگاه خود در آرسی - سور - اوب، در دره مارن خریده بود به استراحت پرداخت. قضا را، وقتی که در 21 نوامبر به پاریس بازگشت، در رودخانه سن خون جاری بود.

در طی آن تابستان، کمیته نجات ملی که اینک «کمیته بزرگ» نامیده می شد، شکل تاریخی به خود گرفت. کمیته در این هنگام دارای 12 عضو بود، همگی از طبقه متوسط، همگی با تربیت و با عواید خوب، همگی آشنا با افکار فلاسفه فرانسه و روسو؛ هشت نفر از آنها وکیل دادگستری و دو نفر از آنها مهندس بودند؛ تنها یکی از آنها به نام کولو د/ اربوا تا آن تاریخ با دستهای خود نان خورده بود؛ دیکتاتوری پرولتاریا هیچ گاه کارگری نخواهد بود. اسامی آنها از قرار زیر است:

1- برتران بارر، سی وهشت ساله؛ که علاوه بر وظایف دیگر، وظیفه تسلیم تصمیمات کمیته

ص: 77

را به کنوانسیون و دفاع و به تصویب رساندن آنها را به عهده داشت. وی که مردی مهربان و درعین حال قاطع بود احکام اعدام را با فصاحت بیان می کرد و آمار را به صورت شعر در می آورد. فقط چند تن دشمن داشت که زنده ماندند. با هر موج سیاسی تغییر رأی می داد، و تا سن هشتادوشش سالگی زنده ماند، تا حدی که فناپذیری حکومتها و افکار را ببیند.

2- ژان - نیکولابیو- وارن، سی وهفتساله؛ عقیده داشت که کلیسای کاتولیک خطرناکترین دشمن انقلاب است و می بایستی از بین برود. با بخشها و کمون در تماس و با آنها هماهنگ بود، و سیاست سازش ناپذیر خود را با چنان شایستگی تعقیب می کرد که حتی اعضای کمیته به وحشت می افتادند. متصدی مکاتبات و روابط با استانها بود، ریاست دستگاه اداری جدید را به عهده داشت، تا مدتی «مقتدرترین عضو کمیته» به شمار می رفت.

3- لازارکارنو، چهل ساله؛ که به عنوان ریاضیدان و مهندس نظامی شهرتی به دست آورده بود، مسئول سازمان ارتش فرانسه بود؛ نقشه های جنگی را طرح می کرد؛ به ژنرالها توصیه هایی می کرد و دستورهایی می داد؛ و به سبب کفایت و درستکاری احترام همگان را به خود جلب کرد. وی تنها عضو کمیته ای است که امروزه در سراسر فرانسه مورد احترام است.

4- ژان - ماری کولو د/ اربوا، چهل وسه ساله؛ سابقاً بازیگر بود، و از دشواریهایی که مانع حرفه نمایش می شد رنج می برد؛ وی هیچگاه نه طبقه بورژوازی را، که درهایش را به روی او بسته بود بخشید، نه کلیسا را که او را به علت شغلش تکفیر کرده بود. از میان عده دوازده نفری، بیش از همه درباره «طبقه اشراف بازرگان» سختگیری می کرد، و یک بار پیشنهاد کرد که به عنوان اقدامی اقتصادی، زندانهای پاریس را- که پراز افراد مظنون، محتکر و سودجو بود- با مین منفجر کنند.

5- ژرژکوتن، سی وهشت ساله؛ بر اثر آماس پردهمغز چنان فلج شده بود که او را با صندلی حمل می کردند؛ وی این بیماری را معلول افراط در روابط جنسی در روزگار جوانی می دانست، ولی زنش او را دوست می داشت. مردی خوش قلب و آهنین اراده بود که بر اثر رفتار انسانی خود با استانهای مهم در طی دوره ترور، مقامی ارجمند یافت.

6- ماری - ژان ارودوسشل، سی وچهار ساله؛ که ظاهراً جای او در میان آن دوازده نفر نبود؛ از نجبای ردا1 بود؛ حقوقدانی ثروتمند به شمار می رفت و به سبب رفتار مؤدب و بذله گویی ولترمآبانه اش شهرت داشت. هنگامی که دید موج انقلاب بالا گرفته است، در حمله به باستیل شرکت جست، قسمت اعظم قانون اساسی 1793 را نوشت، و به عنوان مجری سختگیر سیاستهای کمیته در آلزاس خدمت کرد. در آسایش می زیست و معشوقه ای از طبقه اشراف

---

(1) کسانی که پادشاه به آنها ردا یا خلعتی می بخشید، و آنها را به مقامات اداری و مالی و قضایی و مانند آنها می رسانید. - م.

ص: 78

داشت، تا آنکه تیغه گیوتین در 5 آوریل 1794 بر گردن او فرود آمد.

7- روبر لنده، چهل وهفتساله؛ متصدی تولید و توزیع غذا در اقتصادی بود که بتدریج تحت نظارت قرار می گرفت، و در رساندن غذا و لباس به سربازان اعجاز کرد.

8 - کلود- آنتوان - پریور- دوورنوا، معروف به «سرپرست دیر ساحل طلا» سی ساله؛ عملیات معجزه آسای مشابهی در تهیه اسلحه و مهمات برای ارتش انجام داد.

9- پیر- لویی، «سرپرست دیر مارن»، سی وهفتساله؛ کوششهای خشونت آمیز خود را به منظور کشانیدن استان کاتولیک و سلطنت طلب برتانی به راه انقلاب به کار برد.

10- آندره - ژانبون سنت - آندره، چهل وچهارساله؛ از خانواده ای پروتستان و با تربیتی مسیحی. ناخدای یک کشتی بازرگانی بود؛ و سپس کشیشی پروتستان شد؛ متصدی ناوگان فرانسه را در برست به عهده گرفت و آن را در جنگی علیه ناوگان انگلیسی رهبری کرد.

11- لویی - آنتوان سن - ژوست، بیست وشش ساله؛ جوانترین و عجیبترین فرد در میان آن دوازده نفر بود، و متعصبترین، سرکشترین و جدیترین عضو به شمار می رفت؛ او را «کودک مخوف» دوره وحشت می خواندند. وی که در پیکاردی تحت نظر مادر بیوه اش بزرگ شده بود، فردی بود لاابالی و بی بندوبار؛ همه قوانین و رسوم را زیر پا گذاشت؛ با ظروف نقره مادرش به پاریس گریخت و آن را در راه زنان روسپی برباد داد. سپس توقیف شد و تا مدتی در زندان به سر برد؛ به تحصیل حقوق پرداخت؛ شعری شهوت انگیز با بیست بند سرود که در آن از زنای به عنف، مخصوصاً هتک ناموس راهبه ها، تمجید کرده و لذت را به عنوان حقی الاهی ستوده است. در آغاز انقلاب، برای لذتپرستی خود ظاهراً انگیزه ای مشروع یافت، ولی هدفهایش او را برآن داشت که از فردگرایی خود به عنوان تقوایی رومی به تمجید بپردازد و همه چیز را برای تحقق آن هدفها فدا کند. از حالت لذت طلبی به صورت مردی پرهیزکار درآمد، ولی تا پایان کار، همچنان خیالپرست باقی ماند. می گفت: «گر روزی برسد و راضی شوم که نمی توانم به مردم فرانسه قوانینی متین و محکم و منطقی بدهم که در برابر استبداد و ستم انعطاف ناپذیر باشد، در آن روز با دشنه به زندگی خود خاتمه خواهم داد.» در نهادهای جمهوری (1791) استدلال می کرد که تمرکز ثروت باعث شده است که تساوی سیاسی و قضایی و آزادی به صورت مسخره درآید. ثروت خصوصی باید محدود و توزیع شود؛ دولت باید متکی بر کشاورزان مالک و صنعتگران مستقل باشد؛ تعلیم و تربیت همگانی و دستگیری از مستمندان باید به وسیله دولت تأمین شود. قوانین باید کم و قابل فهم و مختصر باشد؛ «قوانین مفصل از مصائب جامعه است.» پس از پنجسالگی، هر کودکی باید بی تجمل، بردبار، و دلیر تربیت شود؛ از گیاهان تغذیه کند؛ و برای جنگ آماده باشد. دموکراسی خوب است، ولی در زمان جنگ باید جای خود را به دیکتاتوری بدهد. سن - ژوست، پس از آنکه در 10 مه 1793 به عضویت کمیته درآمد، مصمم و قاطعانه به سخن پرداخت و شایعات مربوط به داشتن

ص: 79

معشوقه را رد کرد و گفت که برای چنین تفریحاتی فرصت ندارد. آن جوان با اراده و زودرنج به صورت مردی انضباطی و خشن و مدیری لایق و سرداری بیباک و پیروز درآمد. پس از بازگشت به پاریس، به ریاست کنوانسیون انتخاب شد (19 فوریه 1794). وی، گرچه جوانی مغرور و رازدار و در مقابل دیگران متکبر بود، رهبری روبسپیر را پذیرفت، و در شکست او به دفاع از وی پرداخت، و در زمانی که بیست وشش سال و یازده ماه بیش نداشت، همراه او به سکوی اعدام رفت.

12- روبسپیر نتوانست جای دانتون را به عنوان مغز متفکر یا اراده دوازده نفر کاملاً بگیرد؛ تسلط بر کارنو، بیو و کولو به سبب خشونتشان امکان نداشت؛ روبسپیر هیچ گاه دیکتاتور نشد. به جای فرماندهی آشکار، امور را صبورانه بررسی می کرد و نیرنگهای انحرافی به کار می برد. نزد سان - کولوتها همچنان محبوب بود، زیرا به سادگی با مردم عادی می زیست و توده ها را می ستود و از منافع آنها دفاع می کرد. در 4 آوریل 1793، «پیشنهاد برای اعلامیه حقوق بشر و شهروندان» را، به مضمون زیر به کنوانسیون تقدیم کرد.

مضمون:

جامعه مجبور است که معاش همه افراد خود را تأمین کند، خواه با تهیه کار برای آنها، خواه با تأمین وسایل زندگی برای کسانی که قادر به کار نیستند. ... کمک لازم به نیازمندان وظیفه هر کسی است که زاید بر احتیاج خود دارد. ... مقاومت در برابر ظلم را تابع قانون کردن، آخرین آراستگی استبداد است. ... هر سازمانی که نپذیرد که مردم خوبند و قضات قابل فسادند، بدخواه است. ... مردم همه کشورها برادرند.

رویهمرفته این دوازده تن، چنانکه از آشنایی سطحی با آنها برمی آید، فقط یک عده قاتل نبودند. واقعیت این است که آنان به سهولت از سنت زورگویی و خشونت که از جنگهای مذهبی و قتل عام شب سن بارتلمی (1572) به آنها رسیده بود پیروی می کردند؛ بیشتر آنها دشمنان خود را بدون بیم هراس، و گاه هم با رضایتی پرهیزکارانه اعدام می کردند؛ ولی عمل خود را با نیازها و رسوم زمان جنگ توجیه می کردند. خود آنها نیز گرفتار این حوادث ناگوار می شدند؛ هر یک از آنها را می شد به مبارزه طلبید؛ از مقامش عزل کرد؛ و به سوی گیوتین فرستاد- راستی که بسیاری از آنها چنین سرانجامی داشتند. در هر لحظه دستخوش شورش توده مردم پاریس، یا گارد ملی، یا سرداری جاهطلب بودند؛ هر شکست عمده ای در جبهه یا شورشی در یکی از استانها ممکن بود آنها را واژگون سازد. در این ضمن، شب و روز، وظایف مختلف خود را انجام می دادند: از هشت صبح تا ظهر در ادارات یا کمیته های فرعی کار می کردند؛ از یک تا چهار بعدازظهر در کنوانسیون شرکت می جستند؛ از ساعت هشت تا اواخر شب را به مشورت یا تبادل افکار، در پیرامون میزسبز، در اطاق کنفرانس می گذراندند. هنگامی که آن مقام را به عهده گرفتند، فرانسه گرفتار سرمایه داری نوظهور در لیون، شورشهای

ص: 80

ژیروندنها در جنوب، طغیانهای کاتولیکها و سلطنت طلبان در غرب بود؛ ارتشهای بیگانه در شمال شرقی، شرق، و جنوب غربی آن را تهدید می کرد؛ در دریا و خشکی شکست خورده و همه بنادرش مسدود شده بود. در زمانی که کمیته بزرگ سقوط کرد، فرانسه بر اثر دیکتاتوری و ترور به وحدتی سیاسی دست یافته بود؛ نسلی تازه از سرداران جوان - که به وسیله کارنو و سن - ژوست تربیت یافته و گاهی تحت فرمان آنها به صحنه نبرد رفته بودند - دشمن را با پیروزیهای قاطع خود عقب رانده بودند؛ و فرانسه که به تنهایی با همه اروپا می جنگید، در همه کار، جز امور داخلی، با پیروزی مواجه بود.

V - دوره وحشت: 17 سپتامبر 1793- 28 ژوئیه 1794

1- خدایان تشنه اند

وحشت، هم برای خود دوره ای بود و هم روزگاری مخصوص داشت. دقیقاً از زمان اعلام «قانون مظنونان» در 17 سپتامبر 1793 آغاز شد و تا اعدام روبسپیر در 28 ژوئیه 1794 ادامه یافت. اما ترور سپتامبر 1792 و «ترور سفید» ماه مه 1795 نیز وحشتی بود؛ و وحشت دیگری هم پس از سقوط ناپلئون پیش آمد.

علل پیدایش دوره وحشت مشهور، خطر خارجی و هرج ومرج داخلی بود که منجر به هراس و آشوب مردم و موجب حکومت نظامی شد. کشورهای عضو اتحادیه اول، ماینتس را دوباره به تصرف درآوردند (23 ژوئیه)؛ به آلزاس حمله برده و وارد والانسین در 160 کیلومتری پاریس شده بودند؛ و قوای اسپانیا، پرپینیان و بایون را تسخیر کرده بودند. لشکرهای فرانسه مضمحل شده بودند؛ و سرداران فرانسوی دستورهای دولت را نادیده می گرفتند. در 29 اوت ، سلطنت طلبان فرانسه یک ناوگان فرانسوی، یک پایگاه دریایی مهم، و یک زرادخانه عظیم را در تولون به انگلیسیها تسلیم کرده بودند. بریتانیا بر دریاها حاکم بود، و می توانست مستعمرات فرانسه را در سه قاره به راحتی تصرف کند. متفقین پیروز، به همان نسبت که پیش می آمدند، درباره تقسیم فرانسه و استقرار مجدد حقوق فئودالی بحث می کردند.

از لحاظ داخلی چنین به نظر می آمد که انقلاب در حال اضمحلال است. وانده در آتش ضدانقلابی می سوخت؛ شورشیان کاتولیک قوای دولتی را در ویه شکست داده بودند (18 ژوئیه). اشراف چه در داخل و چه در خارج به عنوان مهاجر با خیال راحت در صدد برقراری حکومت سابق بودند. لیون، بورژ، نیم، مارسی، بوردو، نانت، برست به دست ژیروند شورشی افتاده بود. جنگ طبقاتی میان فقیر و غنی اوج می گرفت.

اقتصاد خود به منزله میدان نبرد بود. نظارت بر قیمتها که در 4 و 29 سپتامبر برقرار شده بود بر اثر زیرکی افراد طماع با شکست مواجه گشت. فقرای شهرها با تعیین حداکثر بها موافق

ص: 81

بودند؛ کشاورزان و بازرگانان با آنها مخالفت می ورزیدند، و به تدریج از تهیه یا توزیع غذاهایی که بهای آنها تعیین شده بود خودداری می کردند؛ مغازه های شهرها که هر روز مقدار کمتری محصول از بازار یا روستا به دست می آوردند، فقط قادر به تأمین نیازهای تعداد کمی از افرادی بودند که هر روز در برابر دکانهای آنها صف می کشیدند. وحشت از قحطی سراسر پاریس و دیگر شهرها را فراگرفت. در پاریس، سانلیس، آمین، روان، جمعیت نزدیک بود که دولت را بر اثر اعتراض به کمبود مواد غذایی ساقط کند. در 25 ژوئن، ژاک رو، گروه آنراژه (دیوانگان) را به کنوانسیون رهبری کرد و از نمایندگان خواست که همه سودجویان را - که بعضی از نمایندگان را نیز جزء آنها دانست - دستگیر و مجبور به پس دادن ثروت جدید خود کنند. وی گفت:

دموکراسی شما دموکراسی نیست، زیرا که با ثروت موافقید. ثروتمندان بوده اند که طی چهار سال اخیر از ثمرات انقلاب بهره مند شده اند؛ اشراف تاجر که بدتر از نجبا هستند بیشتر به ما ظلم می کنند. اخاذی آنها حد و حصری ندارد، زیرا بهای کالاها به طرزی وحشت انگیز بالا می رود. وقت آن است که کشمکش شدید میان سودجویان و کارگران به پایان برسد. ... آیا دارایی افراد رذل مقدستر از جان آدمیزاد است؟ نیازمندیهای زندگی باید توسط سازمانهای اداری جهت توزیع تأمین شود، کما اینکه قوای نظامی در اختیار آنهاست. [تا زمانی که سیستم دگرگون نشده است، گرفتن مالیات از سرمایه داران کافی برای منظور نیست زیرا] تا انحصار و قدرت اخاذی از بین نرود، تجار روز دیگر مبلغ مشابهی از سان - کولوتها خواهند گرفت.

ژاک ابر با عباراتی که کمتر جنبه کمونیستی داشت از طبقه بورژوازی به عنوان خائنان به انقلاب انتقاد کرد، و از کارگران خواست که قدرت را از دست دولتی مسامحه کار یا جبان بگیرند. در 30 اوت، نماینده ای این جمله سحرآمیز را بر زبان راند: «باید ترور برنامه روز باشد» در 5 سپتامبر، گروهی از بخشها به «جابران، محتکران، و اشراف» اعلان جنگ دادند و به دفتر کمون در شهرداری رفتند. ژان - گیوم پاش شهردار و پیرشومت رئیس پلیس شهر با نمایندگان خود به کنوانسیون رفتند و تقاضا کردند که لشکری انقلابی با یک دستگاه گیوتین قابل حمل در فرانسه بگردد، هر فرد ژیروندن را بگیرد، و هر کشاورز را مجبور به تسلیم محصولات احتکارشده خود کند- در غیراین صورت او را در محل به قتل برساند.

در محیطی که مورد حمله دشمن بود و در آن انقلابی در داخل انقلاب روی می داد، کمیته نجات ملی لشکرهایی به وجود آورد و آنها را رهبری کرد تا فرانسه را به پیروزی رسانید، و دستگاه تروری برپا کرد که باعث ایجاد وحدت ملتی پریشان شد.

در 23 اوت، کنوانسیون براساس طرحهای جسورانه ای که کارنو و بارر تقدیم کرده بودند، دستور برقراری نظام وظیفه اجباری را که در تاریخ فرانسه سابقه نداشت صادر کرد، بدین مضمون:

از این تاریخ تا زمانی که دشمنان از خاک جمهوری رانده نشده اند، از همه فرانسویان

ص: 82

خواسته می شود که به طور دائم برای خدمت نظام آماده باشند. جوانان باید بروند و بجنگند؛ مردان متأهل باید سلاح بسازند و غذا حمل کنند؛ زنان باید چادر و لباس بدوزند و در بیمارستان به کار بپردازند؛ پیران باید به معابر عمومی بروند تا حس شجاعت جنگجویان را برانگیزند و درباره تنفر علیه پادشاهان و وحدت ملت به موعظه بپردازند.

همه جوانان مجرد از سن هجده تا بیست وپنجسالگی باید در گردانهایی ثبت نام کنند که پرچمی با این عبارت داشته باشد: «ملت فرانسه علیه ستمگران به پا خاسته است.»

ظرف مدت کوتاهی، پاریس به صورت زرادخانه ای فعال درآمد. باغهای تویلری و لوکزامبورگ پراز دکانهایی شد که غیراز ساختن ششصدوپنجاه تفنگ در روز، سلاحهای دیگری هم می ساختند. بیکاری از میان رفت. سلاحهای خصوصی، فلز، لباس اضافی، مصادره شد؛ هزاران کارگاه به تصرف مردم درآمد. هم سرمایه و هم کار محدود شد؛ وامی به مبلغ یک میلیارد فرانک از ثروتمندان به زور گرفته شد. به پیمانکاران گفته شد که چه بسازند؛ دولت بهای کالاها را تعیین می کرد. ناگهان فرانسه به صورت دولتی توتالیتر درآمد. مس، آهن، شوره، پتاس، بی کربنات دوسود، گوگرد، که سابقاً قسمتی از آن وارد می شد، در این زمان می بایستی از خاک خود فرانسه به دست آید که کلیه مرزها و بنادرش تحت محاصره قرار گرفته بود. خوشبختانه شیمیدان بزرگ لاووازیه (که چندی بعد زیر تیغه گیوتین جان سپرد) در سال 1775 جنس باروت را اصلاح کرد و تولید آن را افزایش داد؛ ارتش فرانسه باروت بهتری از باروت دشمنان در اختیار داشت. از دانشمندانی مانند مونژ، برتوله، و فورکروا خواسته شد که مواد لازم را تهیه کنند، یا به جای آنها مواد دیگری بسازند؛ این عده در آن زمان در رشته خود ممتاز بودند، و به کشور خود خدمات شایانی کردند.

تا اواخر سپتامبر، فرانسه در حدود پانصدهزار سرباز زیر پرچم داشت. تجهیزات آنها در این زمان ناقص، انضباطشان ضعیف و روحیه آنها متزلزل بود، تنها قدیسین می توانند در مورد مردن از خود ذوق و شوق نشان دهند. در این موقع، برای نخستین بار، تبلیغات جزء فعالیت دولت شد و تقریباً در انحصار آن درآمد. ژان - باتیست بورشوت، وزیر جنگ، به روزنامه ها پول می داد که اوضاع کشور را گزارش کنند، و دستور داد که نسخه هایی از این روزنامه ها در اردوگاهها، یعنی جایی که چیز دیگری برای خواندن وجود نداشت، توزیع شود. اعضا یا نمایندگان کمیته به جبهه می رفتند تا برای سربازان سخنرانی کنند و مواظب ژنرالها باشند. در نخستین درگیری در هوندشوته، از 6 تا 8 سپتامبر، با قوایی مرکب از انگلیسیها و اتریشیها، دوبرل، مأمور کمیته، شکست را مبدل به پیروزی کرد، و این کار در زمانی بود که ژنرال اوشار پیشنهاد عقبنشینی داده بود. به سبب این اشتباه و اشتباهات دیگر بود که آن سرباز کهنه کار را در 14 نوامبر 1793 با گیوتین اعدام کردند. بیست ودو ژنرال دیگر را، که تقریباً

ص: 83

همه آنها از رژیم سابق بودند، به علت اشتباه یا بیعلاقگی یا عدم توجه آنها به دستورهای کمیته، به زندان انداختند. افراد جوانتری که در دوره انقلاب تربیت شده بودند جای آنها را گرفتند - مانند اوش، پیشگرو، ژوردان، مورو، اینان جرئت آن را داشتند که سیاست حمله مداوم را که از طرف کارنو پیشنهاد می شد اجرا کنند. در واتینیی، در 16 اکتبر، هنگامی که 000’50 نفر سرباز تازه کار فرانسوی با 000’65 نفر اتریشی مواجه شدند، کارنو تفنگی به دوش گرفت و با سربازان ژوردان به صحنه نبرد شتافت. پیروزی قاطع نبود، ولی روحیه لشکرهای انقلابی را بالا برد و اختیارات کمیته را تقویت کرد.

در 17 سپتامبر، کنوانسیون فرمانبردار، قانون مظنونان را تصویب کرد و به کمیته یا نمایندگان آن اختیار داد که هر مهاجر بازگشته، هر یک از خویشان یک نفر مهاجر، هر کارمند رسمی که معزول شده ولی هنوز به کارش دوباره منسوب نشده یا هر کس را که با انقلاب یا جنگ کوچکترین مخالفتی کرده باشد، بدون اخطار قبلی دستگیر کند. قانون سختی بود که باعث می شد همگی غیراز انقلابیون شناخته شوند - و بنابراین تقریباً همه کاتولیکها و بورژواها - در حالت وحشت مداوم از توقیف یا حتی اعدام به سر می بردند؛ کمیته این قانون را چنین توجیه می کرد که وجود آن برای حفظ لااقل وحدت ظاهری، در جنگی که در راه بقای ملی صورت می گرفت، لازم است. بعضی از مهاجران با آن دوازده نفر موافق بودند که وحشت و ترور در مواقع بحرانی ابزارهای مشروع حکومت است. کنت مو نمورن، وزیر امور خارجه لویی شانزدهم، در سال 1792 چنین نوشت: «به عقیده من لازم است که پاریسیها با ترور مجازات شوند.» کنت فلاخسلاندر معتقد بود که مقاومت فرانسویان در برابر متفقین «ادامه خواهد داشت تا آنکه کنوانسیون قتل عام شود.» یکی از منشیان پادشاه پروس درباره مهاجران چنین نظر داد: «حرفهای آنها وحشت آور است. اگر هموطنانش را در معرض انتقام آنها قرار دهیم، ظرف مدت کوتاهی فرانسه به صورت گورستان شگفت انگیزی درخواهدآمد.»

کنوانسیون در مورد ملکه مواجه با انتخاب اعدام یا عفو بود. گذشته از اسراف و تبذیرهای ملکه، دخالت او در امور کشور، تنفر مشهور او از عوام پاریس (جرایمی که به دشواری مستحق اعدام بود)، تردیدی نبود که وی با مهاجران و دولتهای خارجی به منظور جلوگیری از انقلاب و برقراری قدرت سنتی سلطنت فرانسه رابطه داشته است. احساس وی در این اقدامات چنین بود که از حق انسانی دفاع از خویشتن استفاده می کند؛ متهمانش عقیده داشتند که وی قوانینی را که به تصویب نمایندگان منتخب ملت رسیده، نقض کرده و مرتکب خیانت شده است. ظاهراً مذاکرات خصوصی شورای سلطنتی، حتی نقشه های جنگی لشکرهای انقلابی را با دشمنان فرانسه در میان گذاشته بود.

از لویی شانزدهم چهار فرزند داشت: دختری به نام ماری - ترز که در این زمان پانزدهساله بود؛ پسری که در کودکی مرده بود؛ پسر دیگری که در 1789 فوت شده بود؛ پسر سومی به

ص: 84

نام لویی - شارل که در این وقت هشت سال داشت و چنین می پنداشت که لویی هفدهم خواهد شد. اگرچه دخترش و خواهر شوهرش به نام الیزابت به او کمک می کردند، ولی با نگرانی و سپس ناامیدی می دید که حبس مداوم تندرستی و روحیه کودک را درهم می شکند. در مارس 1793، به ملکه نقشه ای در مورد فرار داده شد، ولی او نپذیرفت زیرا که این فرار مستلزم آن بود که فرزندانش را به جا بگذارد. هنگامی که دولت از توطئه ای که متروک مانده بود آگاه شد، ولیعهد را با وجود کوششهای مادرش از او جدا کرد، و او را دور از خویشانش نگاه داشت. در 2 اوت 1793، پس از یک سال حبس در تامپل، ملکه و دخترش و خواهرشوهرش را به اطاقی در کونسیرژری (محل اقامت سرایدار)- آن قسمت از عمارت دادگستری که سابقاً نگهبان ساختمان در آن می نشست - انتقال دادند. در آنجا با «کاپه بیوه»1 یعنی ملکه، بهتر از پیش رفتار می کردند، و حتی اجازه دادند که کشیشی بیاید و در زندان آیین قداس را برپا دارد. در اواخر آن ماه با کوششی دیگر جهت فرار موافقت کرد، ولی به جایی نرسید. بنابراین او را به اطاق دیگری بردند و با دقت بیشتری از او مراقبت کردند.

در 2 سپتامبر، کمیته برای تعیین سرنوشت او تشکیل جلسه داد. بعضی از اعضا مایل بودند که او را زنده نگاه دارند و به عنوان گروگانی در ازای صلح قابل قبولی به اتریش تسلیم کنند. بارر و سنت - آندره خواهان اعدام او بودند و می گفتند این کار باعث خواهد شد که امضاکنندگان حکم اعدام، به وسیله پیوند خون، با یکدیگر متحد شوند. ابر، از اعضای کمون، به هیئت دوازده نفره گفت: «من از طرف شما به سان - کولوتها قول داده ام که سر آنتوانت از تن جدا خواهد شد. این عده خواهان آنند، و بدون کمک آنها خود شما زنده نخواهید ماند. ... اگر زیاد معطل شوم، خودم می روم و سر او را قطع می کنم.»

در 12 اکتبر، ملکه به بازجویی مقدماتی طولانیی تن درداد؛ و در 14 و 15 اکتبر در برابر دادگاه انقلابی محاکمه شد. فوکیه - تنویل دادستان کل بود. روز اول از ساعت 8 صبح تا 4 بعدازظهر و از ساعت 5 تا 11 بعدازظهر، و روز دوم از ساعت 9 صبح تا سه بعدازظهر مورد بازجویی قرار گرفت. او را متهم کردند که میلیونها فرانک از خزانه دولت را به برادرش یوزف دوم امپراطور اتریش انتقال داده و از قوای بیگانه جهت حمله به فرانسه دعوت کرده است، و برای توجیه گفتار خود گفتند که وی در صدد برآمده که اخلاق پسرش را از لحاظ جنسی خراب کند. تنها از همین اتهام اخیر بود که وی عصبانی شد و گفت: «طبیعت از دادن جواب به چنین اتهامی که به مادری زده شد خودداری می کند. من از همه مادرانی که اینجا هستند استمداد می کنم.» حاضران از دیدن این زن، که زیبایی و نشاط جوانی او روزگاری نقل محافل اروپا بود به رقت در آمدند، زنی که در سی وهشت سالگی مویش به سپیدی گراییده

---

(1) خانواده بوربون یکی از اخلاف اوگ کاپه بود که در سال 987 به سلطنت برداشته شده بود. - م.

ص: 85

و در مرگ همسرش جامه سیاه پوشیده بود و با شجاعت و وقار علیه کسانی می جنگید که ظاهراً تصمیم داشتند روحیه او را با عذاب ممتدی که هم جسم و هم فکر او را آزار می داد خراب کنند. پس از آنکه محاکمه به پایان رسید، چشمش از فرط خستگی قادر به دیدن نبود، و مجبور شدند او را تا اطاق زندان با خود ببرند. در آنجا بود که شنید که به مرگ محکوم شده است.

در حبس مجرد، نامه تودیعی برای خواهرشوهرش الیزابت نوشت و از او خواست که دستورهایی را که شاه برای پسر و دختر خود به جای گذاشته است به آنها ابلاغ کند. در این نامه نوشته بود: «پسرم هرگز نباید آخرین کلمات پدر خود را که آنها را برایش تکرار می کنم از یاد ببرد، و هرگز در صدد برنیایید که انتقام مرگ مرا بگیرید.» این نامه به دست مادام الیزابت نرسید، بلکه فوکیه - تنویل آن را دریافت داشت و برای روبسپیر فرستاد، و جزء مدارک مخفی او پس از مرگش پیدا شد.

در صبح 16 اکتبر 1793، هانری سانسون دژخیم به اطاق او آمد و دستهایش را به پشت بست و موی پشت گردنش را زد. سپس او را از کوچه ای که در دو سوی آن سرباز ایستاده بود و از مقابل جمعیت مخالفی که به او طعنه می زدند تا میدان انقلاب با گاری بردند. ظهر شده بود که سانسون سر جدا شده او را به جمعیت نشان داد.

دادگاه انقلاب پس از برداشتن این قدم شروع به صدور احکام اعدام از قرار هفت حکم در روز کرد. هر تعداد از اشراف را که در دسترس بود دستگیر و بسیاری از آنها را اعدام کرد. بیست ویک ژیروندنی که از 2 ژوئن تحت نظر بودند در 24 اکتبر به محاکمه کشانده شدند؛ فصاحت ورنیو و بریسو سودی به حالشان نداشت؛ همه را بسرعت اعدام کردند. یکی از آنها به نام والازه به محض خروج از دادگاه خنجری به خود زد؛ بدن بیجانش را در میان محکومان گذاشتند و همه را تا سکوی اعدام بردند. در آنجا نیز به نوبه خود گردنش زیر تیغه گیوتین قرار گرفت. ورنیو گفته بود: «نقلاب مثل ساتورنوس1 کودکان خود را می بلعد.»

مسلم است که این وقایع در مانون رولان - که اکنون در کونسیرژری که به منزله پلکانی برای رفتن به زیر تیغه گیوتین درآمده بود در انتظار سرنوشت خود بود - چه خشم و هراسی به وجود می آورد! زندان وی دارای جنبه های مثبت و ملاطفت آمیز هم بود؛ دوستانش برای او کتاب و گل می آوردند، و خود او در اطاقش کتابخانه کوچکی ترتیب داد که بیشتر مطالب آن در پیرامون پلوتارک و تاسیت (تاکیتوس) بود. به عنوان مسکن قویتر، شروع به نوشتن

---

(1) ساتورنوس، معادل کرونوس در اساطیر یونان، پادشاه تیتانها، که چون شنید یکی از فرزندانش او را برخواهد انداخت، پنج فرزند خود را بلعید. - م.

ص: 86

خاطرات خود کرد و آن را، ندایی به آیندگان بیطرف، نامید. چنین می پنداشت که آیندگان با هم اختلاف نخواهند داشت. ضمن آنکه وقایع روزگار جوانی خود را شرح می داد، خاطره ایام خوش او باعث می شد که ملاحظه روزهای فعلی برایش ناگوارتر شود. در 28 اوت 1793 چنین نوشت:

احساس می کنم عزم و اراده ام برای ادامه این خاطرات سست شده است. مصائب کشورم مرا عذاب می دهد؛ غمی غیرارادی در روحم رسوخ می کند و قوه تخیلم را منجمد می سازد. فرانسه به صورت گورستان وسیع کشتارها و صحنه وحشت انگیز در آمده است. ... تاریخ هرگز نمی تواند این روزگار ترسناک یا هیولاهایی را که در آن به وحشیگری مشغولند مجسم کند. روم یا بابل کجا به پای پاریس می رسید؟

با پیش بینی اینکه نوبت او نیز بزودی فرا خواهد رسید، در دستنوشته خود برای تودیع با همسر و با عاشق خود - که توانسته بودند از دامهایی که برایشان گسترده بودند بگریزند - چنین نوشته بود:

ای دوستان، آرزومندم که بخت مساعد، شما را به ایالات متحده، که تنها پناهگاه آزادی است، رهنمون شود.1 ... و ای شما، همسرم و ای مصاحبم، که بر اثر پیری زودرس ضعیف شده و به دشواری از دست قاتلان گریخته اید، آیا می توانم شما را دوباره ببینم؟ ... تا کی باید شاهد پریشانی میهن و انحطاط هموطنان خود باشم؟

انتظارش به درازا نکشید. در 8 نوامبر 1793، در برابر دادگاه انقلاب، او را متهم کردند که در سوء استفاده بی دلیل اموال عمومی شریک رولان بوده، و از اطاق زندان نامه های تشویق آمیزی برای باربارو و بوزو، که در آن هنگام علیه تسلط ژاکوبنها بر کنوانسیون فتنه برپا می کردند، فرستاده است. چون به دفاع از خود پرداخت، تماشاچیانی که به دقت انتخاب شده بودند او را خائن نامیدند. دادگاه او را مجرم شناخت، و در همان روز در میدان انقلاب گردنش در زیر گیوتین قرار گرفت. برطبق گزارش مشکوکی، می گویند وقتی که به مجسمه آزادی، که توسط داوید در آن میدان باشکوه نصب شده بود، نگاه کرد، فریاد زد: «ای آزادی، چه جنایتها به نام تو می کنند!»

گروهی از انقلابیون نیز به دنبال او اعدام شدند. در 10 نوامبر نوبت بایی شهردار رسید که ستاره شناسی معروف بود. وی گل نوار سرخ را به شاه داده و از گارد ملی خواسته بود به سوی شاکیانی که نابهنگام در شان - دو - مارس حاضر شده بودند شلیک کند. در 12 نوامبر تیغه گیوتین به گردن فیلیپ اگالیته فرود آمد؛ وی نمی توانست درک کند که چرا مونتانیارها

---

(1) پنج سال بعد، کنگره قوانین مربوط به بیگانگان و اقدامات شورشی را به تصویب رساند و انتقاد علنی از دولت را سخت محدود کرد.

ص: 87

می خواهند چنان متفق وفاداری را از بین ببرند؛ ولی خون پادشاهان در رگهایش جریان داشت، و طالب تخت وتاج بود؛ چه کسی می توانست بگوید کی دوباره گرفتار این دیوانگی خواهد شد؟ سپس در 29 نوامبر نوبت آنتوان بارناو رسید که کوشیده بود از ملکه حمایت و او را راهنمایی کند. بعد نوبت ژنرالهایی مانند کوستین، اوشار، بیرون و ... رسید.

رولان، پس از سپاسگزاری از دوستانی که زندگی خود را برای حمایت از او به خطر انداخته بودند، در 16 نوامبر به تنهایی به قدم زدن پرداخت، بر زمین نشست و به درختی تکیه داد و این نامه تودیع را نوشت: «از ترس نبود، بلکه از خشم بود که پس از شنیدن قتل همسرم گوشه عزلت را رها کردم، مایل نبودم بر روی زمینی زندگی کنم که به جنایت آلوده شده است.»

سپس شمشیر را بر بدن خود فرو کرد. کوندورسه، پس از آنکه مطلبی در ستایش ترقی نوشت، زهر خورد (28 مارس 1794). باربارو با تفنگ به زندگی خود پایان داد، ولی نمرد، و با گیوتین او را اعدام کردند (15 ژوئن). پتیون و بوزو که تحت تعقیب عمال دولت بودند، در دشتی نزدیک بوردو خود را کشتند. اجسادشان، در وضعی که گرگها نیمی از آنها را خورده بودند، در 18 ژوئن پیدا شد.

2- ترور در استانها

ژیروندنهای دیگری هنوز بودند که سرشان بر روی تنشان قرار داشت. در بعضی از شهرها، مانند بوردو و لیون، آنها زمام امور را به دست گرفته بودند. ژاکوبنها احساس می کردند که اگر قرار باشد حرکت ژیروندنها در جهت استقلال استانها متوقف شود و فرانسه به صورت کشوری متحد زیر نظر ژاکوبنها قرار گیرد، باید ژیروندنها را از صحنه روزگار محو کنند. به همین منظور و اهدافی دیگر، کمیته نجات ملی «نمایندگان مأمور» خود را به خارج از پاریس فرستاد و به آنها در زمینه های تعیین شده اختیارات مطلق داد. این عده می توانستند کارمندان منصوب را عزل کنند؛ دیگران را به کار بگمارند؛ افراد مظنون را دستگیر کنند؛ اشخاص را برای دخول در نظام وظیفه بگیرند؛ مالیات وضع کنند؛ به تعیین قیمت کالاها بپردازند؛ به زور وام بگیرند؛ محصول و لباس یا مواد مختلف را مصادره کنند؛ و کمیته های امنیت عمومی محلی را به عنوان عمال کمیته پاریس مورد تأیید قرار دهند. نمایندگان، غالباً در محیطی مخالف و بیحال، در مورد تشکیلات انقلابی و نظامی کارهایی معجزه آسا انجام دادند. آنها مخالفتها را بدون رحم و گاهی تندرویهای آمیخته با ذوق و شوق مفرط سرکوب می کردند.

موفقترین آنها سن - ژوست بود. در 17 اکتبر 1793، وی به اتفاق ژوزف لوبا (که با کمال خوشوقتی رهبری او را پذیرفت) اعزام شد تا آلزاس را از حمله اتریشیها نجات دهد. اتریشیها در سرزمینی که ذاتاً از لحاظ زبان و ادبیات و آداب آلمانی بود به پیروزیهای سریعی دست یافته بودند. لشکریان فرانسه از ساحل راین به سوی ستراسبورگ عقب رانده شده بودند،

ص: 88

و در حالت شکست و شورش به سر می بردند. سن - ژوست شنیده بود که افسرانی که کاملاً روحیه انقلابی نداشتند با لشکریان فرانسه ظالمانه رفتار کرده و آنها را خوب رهبری نکرده و شاید هم به آنها خیانت کرده اند. سن - ژوست هفت تن از آنان را در برابر صف لشکریان اعدام کرد. آنگاه به شکایت سربازان گوش فراداد، و با قاطعیت مخصوص خود به رفع آن پرداخت. از طبقات مرفه هر قسم کفش، کت، پالتو، و کلاه اضافی به زور گرفت، و از 193 تن از افراد متمول 000’000’900 لیور مطالبه کرد. افسران نالایق و بیحال را کنار گذاشت و رشوه گیران محکوم را به جوخه اعدام سپرد. هنگامی که لشکریان فرانسه دوباره با اتریشیها روبرو شدند، مهاجمان را از آلزاس بیرون راندند، و آلزاس دوباره به تصرف فرانسه درآمد. سن - ژوست که برای انجام وظایف دیگر مشتاق بود، به پاریس بازگشت و تقریباً فراموش کرد که با خواهر لوبا نامزد شده است.

ژوزف لوبون، وظیفه خود را به عنوان نماینده کمیته خوب انجام نداده بود. این کشیش سابق چشم آبی که رؤسایش به او تذکر داده بودند که باید از «بشر دروغگو و اشتباه کار» برحذر باشد، به منظور خشنود ساختن آنها 150 نفر از اشراف کامبره را ظرف شش هفته و 392 نفر را در آراس اعدام کرد. منشی او گزارش داده است که لوبون «در نوعی تب» آدم می کشت، و چون به خانه می رسید تشنجات چهره های افراد اعدام شده را برای زنش تقلید می کرد. خود او در 1795 اعدام شد.

در ماه ژوئیه 1793، ژان - باتیست کاریه، مأمور شد که شورش کاتولیکهای استان وانده را فرو بنشاند و جلو شورش مجدد نانت را بگیرد.ارو دوسشل، عضو کمیته، به او متذکر شده بود که: «وقتی می توانیم انسانی رفتار کنیم که از پیروزی مطمئن باشیم.» 68 کاریه از او الهام گرفت، با شور و شوق تام مسئله نسبت زندگی را با محیط پیش کشیده اعلام کرد که فرانسه نمی تواند برای جمعیت روزافزون خود غذا تهیه کند؛ پس بهتر آن است که، به منظور جلوگیری از افزایش جمعیت، همه اشراف و کشیشها و بازرگانان و قضات معدوم شوند. در نانت، محاکمه را تضییع وقت دانست و به قضات گفت که همه این افراد مظنون «باید ظرف دوساعت اعدام شوند، وگرنه شما و همکارانتان را تیرباران می کنم.» از آنجا که زندانهای نانت بر اثر وجود افراد محبوس و محکوم تا حد اختناق پرشده بود، و مواد غذائی بآسانی به دست نمی آمد، وی به دستیاران خود دستور داد که یک هزار و پانصد مرد و زن و کودک را - با دادن حق تقدم به کشیشها - سوار کرجی و کلک کنند و آنها را در رودخانه لوار به زیر آب فرو ببرند. با این وسیله و وسایل دیگر توانست چهارهزار تن از افراد نامطلوب را ظرف چهارماه سر به نیست کند. وی کار خود را با آنچه به نظرش قوانین جنگی می آمد، توجیه می کرد؛ اهالی وانده در حال شورش بودند، و هر یک از آنها تا زمان مرگ به صورت دشمن انقلاب باقی می ماندند. وی اعتراف کرده گفت: «اگر نتوانیم فرانسه را به طرز دلخواه خودمان احیا

ص: 89

کنیم، آن را به صورت گورستان در خواهیم آورد.» کمیته مجبور شد برای جلوگیری از حرارت او تهدید کند که او را دستگیر خواهد کرد. ولی او بیمی به خود راه نداد و گفت که در هر صورت «همه یکی پس از دیگری با گیوتین اعدام خواهیم شد.» در نوامبر 1794 او را به دادگاه انقلاب احضار کردند، و در 16 دسامبر پیشگویی او به وقوع پیوست.

ستانیسلاس فررون، (فرزند دشمن سرسخت ولتر) و سایر نمایندگان کمیته، رودخانه های رون و وار را با خون مخالفان رنگین کردند: 120 نفر در مارسی، 282 نفر در تولون، 332 نفر در اورانژ. اما برعکس، ژرژکوتون، ضمن مأموریت خود جهت گردآوری سرباز در استان پوی - دو - دوم، از خود مهر و شفقت نشان داد. در کلرمون - فران، کارخانه ها را برای تولید سلاح جهت هنگهای جدید متمرکز ساخت. چون شهروندان دیدند که وی قدرت خود را با عدالت و انسانیت اعمال می کند، چنان به او علاقه مند شدند که برای حمل او با صندلیش، نوبت می گرفتند. طی مأموریت او حتی یک نفر بر اثر «عدالت انقلابی» اعدام نشد.

ژوزف فوشه، که روزگاری استاد زبان لاتین و فیزیک بود، در این هنگام سی و چهار سال داشت، و هنوز بدان مرحله نرسیده بود که بالزاک در مورد او بگوید «قابلترین مردی که دیده ام.» به نظر می رسید که او برای توطئه آفریده شده1 است. وی مردی بود کریه المنظر، لاغر، عصبانی، کم خون، بابینی نوکدار و قلمی، دهانی همیشه بسته، چشمانی نافذ، موقع شناس و متین و رازدار و ساکت و خشن. در تغییر ماهیت دادن سریع، رقیب تالران بود و مانند او به هرسو متمایل می شد و جان سالم به در می برد. در نظر افراد، به صورت مرد خانواده و وظیفه شناس جلوه می کرد، با عاداتی محجوبانه و عقایدی گستاخانه. در سال 1792، از نانت به عضویت کنوانسیون درآمد. در آغاز با ژیروندنها می نشست و با آنها رأی می داد؛ سپس، پیش بینی سقوط آنها و تفوق پاریس، به طرف مونتانیارها رفت و جزوه ای منتشر کرد که در آن خواستار انتقال انقلاب از مرحله بورژوایی به پرولتاریا شد. به عقیده او برای پیشبرد جنگ، دولت باید «مازاد احتیاجات شهروندان را بگیرد؛ زیرا داشتن چیز زاید نقض آشکار و بیجهت حقوق مردم است.» هرچه طلا و نقره هست باید تا پایان جنگ مصادره شود. می گفت: «ضمن اجرای اختیارات کاملی که به ما داده اند باید سختگیری کنیم. زمان اقدامات نیم بند گذشته است ... کمک کنید که ضربه های سختی بزنیم.» به عنوان نماینده مأمور در استان لوار سفلی، و مخصوصاً در نور و مولن، فوشه به مالکیت خصوصی اعلان جنگ داد. با مصادره پول، فلزات گرانبها، اسلحه، لباس، و غذا، توانست ده هزار سربازی را که وارد ارتش کرده بود مجهز کند. ظرفهای مخصوص مراسم عشای ربانی و ظرفهای دیگر و همچنین شمعدانها را - همگی

---

(1) شتفان تسوایگ در شرح حال او نوشته: «فوشه تعهد کرده بود که در تمام عمر نه فقط نسبت به مخلوق بلکه نسبت به خالق هم وفادار نباشد.» - م.

ص: 90

از طلا و نقره - از کلیساها غارت کرد و آنها را به کنوانسیون فرستاد. کمیته صلاح ندانست جلو شور و التهاب او را بگیرد، و او را درست مردی دانست که بتواند به کولو د/ اربوا در بازگرداندن لیون به آرمان انقلابی کمک کند.

لیون تقریباً مرکز سرمایه داری فرانسه بود. در میان یکصدوسی هزار نفر جمعیت همه نوع افراد دیده می شد: متخصصانی مالی که با سراسر فرانسه رابطه داشتند؛ بازرگانانی که در سراسر اروپا شعبه هائی داشتند؛ بعضی از صاحبان صنایع که تا یکصد کارخانه را اداره می کردند؛ و بالاخره، تعداد زیادی کارگر که بر افراد طبقه خود که در پاریس تقریباً زمام دولت را در دست داشتند حسد می بردند. در آغاز سال 1793، کارگران مزبور به رهبری ماری - ژوزف شالیه کشیش سابق، به پیروزی مشابهی دست یافتند. اما معلوم شد که مذهب قویتر از طبقه است. در ابتدا نیمی از کارگران هنوز کاتولیک بودند، و جنبه ضدکاتولیک سیاست ژاکوبنها را خوش نداشتند. هنگامی که طبقه بورژوازی قوای مختلف خود را علیه دیکتاتوری پرولتاریا بسیج کرد، میان کارگران تفرقه افتاد، و اتحادیه ای از پیشه وران، سلطنت طلبان، و ژیروندنها حکومت افراطی را طرد و شالیه را همراه با دویست نفر از پیروانش اعدام کردند (16 ژوئیه 1793). هزاران تن از کارگران از شهر بیرون رفتند و در نواحی مجاور شهر اقامت کردند و منتظر چرخش بعدی پیچ انقلاب شدند.

کمیته نجات ملی لشکری را به منظور برانداختن سرمایه داران فاتح اعزام داشت. کوتون، که پاهای خود را از دست داده بود، جهت رهبری آن از کلرمون حرکت کرد؛ در 9 اکتبر، به زور وارد شهر شد و تسلط ژاکوبنها را دوباره برقرار ساخت. کوتون می گفت در شهری که جمعیت آن تا آن اندازه متکی به راه افتادن کارخانه ها و دکانهاست مصلحت در آن است که سیاستی ملاطفت آمیز اتخاذ شود، ولی کمون پاریس با این عقیده موافق نبود. در 12 اکتبر، کمون دستورالعملی را که توسط روبسپیر تهیه شده و به تصویب کنوانسیون رسیده بود برای کوتون فرستاد. روبسپیر آن را با خشم و غضب و برای گرفتن انتقام شالیه و دویست نفر از افراد افراطی اعدام شده نوشته بود. قسمتی از آن از این قرار است: «شهر لیون باید با خاک یکسان شود؛ خانه های اشراف باید از بین برود؛ نام لیون باید از فهرست شهرهای جمهوری حذف شود؛ مجموعه خانه هایی که برجای بماند از این به بعد به اسم «شهر آزادشده» نامیده خواهد شد؛ بر روی خرابه های لیون ستونی برپا خواهد شد که برای آیندگان گواه جنایات و مجازات سلطنت طلبان باشد.»

کوتون از وظایفی که به او سپرده بودند خشنود نشد. وی یکی از گرانترین خانه ها را ویران کرد، ولی بعد در کلرمون - فران به کارهای دیگری که بیشتر با ذوقش سازگار بود پرداخت. در 4 نوامبر کولو د/اربوا جای او را در لیون گرفت و پس از چندی فوشه به او پیوست. آنگاه به یک سلسله تشریفات مذهبی مضحک دست زدند تا یاد شالیه را به عنوان «خدای نجات

ص: 91

دهنده ای که به خاطر مردم مرده است»، گرامی بدارند. در جلو دسته ای که حرکت می کرد خری گذاشته بودند ملبس به جامه اسقفها، با تاجی برسرش و صلیبی و کتاب مقدسی بر روی دمش؛ در میدان عمومی از این شهید با ستایش بسیار یاد کردند، و کتاب مقدس و کتاب دعا و نان تشریفاتی و مجسمه های چوبی مقدسان مختلف را به آتش کشیدند. کولو و فوشه، برای تصفیه انقلابی لیون، یک «کمیسیون موقت» مرکب از دوازده عضو، و همچنین یک دادگاه هفت نفره برای محاکمه مظنونان به وجود آوردند. کمیسیون اصول خود را که «نخستین مانیفست کمونیستی» تاریخ معاصر نامیده شده است انتشار داد و توصیه کرد که انقلاب با «طبقه عظیم فقرا» متحد شود؛ از نجبا و بورژوازی انتقاد کرد و به کارگران گفت: «به شما ستم شده است؛ باید ستمگران را درهم بشکنید!» همه محصولات زمینهای فرانسه به فرانسه تعلق دارد؛ ثروتهای خصوصی باید در اختیار جمهوری قرار گیرد؛ و به عنوان نخستین قدم به سوی عدالت اجتماعی، 000’30 لیور مالیات از یکایک کسانی گرفته شود که 000’10 لیور در سال عایدی دارند. بدین ترتیب در نتیجه زندانی کردن نجبا، کشیشها و افراد دیگر و مصادره اموالشان، مبالغ گزافی به دست آمد.

این اعلامیه موردپسند مردم لیون که اقلیت قابل توجهی از آنها به پایه طبقه متوسط ارتقا یافته بودند قرار نگرفت. در 10 نوامبر، ده هزار زن عریضه ای را امضا کردند که در آن خواستار ترحم به هزاران زن و مردی شدند که در زندانها به سر می بردند. مأموران با خشونت پاسخ دادند:«به کارهای خصوصی و وظایف خانوادگی خود بپردازید. ... نمی خواهیم اشکهایی را که باعث ننگ شما می شود ببینیم.» در 4 دسامبر، شاید برای روشن شدن قضایا، شصت نفر زندانی را که به وسیله دادگاه جدید محکوم شده بودند به کنار رودخانه رون در فضای بازی بردند، آنها را در میان دو خندق قرار دادند و به وسیله رگباری از چارپاره هایی که از چند عراده توپ شلیک می شد ازپای درآوردند. روز بعد، در همان محل، دویست ونه زندانی را که به یکدیگر بسته شده بودند با رگبارهای مشابهی به قتل رساندند؛ و در 7 دسامبر، دویست نفر دیگر را به همان سرنوشت مبتلا کردند. از این زمان به بعد، کشتار به وسیله گیوتین با راحتی بیشتری انجام می گرفت، ولی باز به اندازه ای سریع بود که تعفن اجساد شروع به آلودگی هوای شهر کرد. تا مارس 1794، تعداد کشتگان در لیون به 667’1 نفر رسید که دوسوم آنها از طبقه متوسط یا بالا بودند. صدها خانه گرانقیمت را با زحمت بسیار خراب کردند.

در 20 دسامبر 1793، نمایندگانی از شهروندان لیون نزد کنوانسیون آمدند تا تقاضا کنند که به انتقامگیری خاتمه داده شود؛ ولی کولو زودتر از آنها به پاریس آمده و از سیاست خود با موفقیت دفاع کرده بود. فوشه، که برای تصدی امور لیون د رآن شهر مانده بود، ترور را ادامه داد. وی پس از آنکه شنید که تولون دوباره تسخیر شده است، به کولو نوشت: «تنها یک راه برای گرفتن جشن پیروزی داریم. امروز عصر 213 نفر شورشی را جلو آتش توپ

ص: 92

خواهیم گذاشت.» در 3 آوریل 1794، فوشه، به منظور شرح عملیات خود، به کنوانسیون احضار شد. وی اگرچه از مجازات رهایی یافت، ولی روبسپیر را به سبب آنکه او را متهم به وحشیگری کرده بود هرگز نبخشید؛ و وعده کرد که روزی از او انتقام بگیرد.

کمیته نجات ملی بتدریج تصدیق کرد که ترور در ایالتها تاحد افراط پیش رفته و گران تمام شده است. در این مورد، روبسپیر نفوذ خود را برای تعدیل امور به کار برد، و پیش از دیگران کاریه، فررون و تالین را احضار کرد، و از آنها خواست که گزارش کار خود را بدهند. ترور در استانها در مه 1794 پایان یافت، ولی در پاریس تشدید شد. در دوره وحشت، تا زمانی که خود روبسپیر قربانی شد (27-28 ژوئیه 1794) دوهزاروهفتصد نفر در پاریس و هجده هزار نفر در فرانسه به قتل رسیده بودند؛ برطبق سایر برآوردها، مجموع کشتارها به چهل هزار بالغ شده است. شمار کسانی که به عنوان مظنون به زندان افتاده بودند به حدود سیصدهزار نفر می رسید. از آنجا که اموال معدومان به خزانه دولت ریخته می شد، دوره وحشت متضمن سود بسیار بود.

3- جنگ علیه مذهب

در این هنگام، شدیدترین اختلاف میان دو گروه زیر روی داد: (1) کسانی که به ایمان، به منزله تکیه گاه نهائی خود در این دنیای مبهم، غیرقابل درک، و بدون معنی و غم انگیز، ارج می نهادند و (2) کسانی که مذهب را موهوم پرستی و پرهزینه ای می دانستند و آن را مانع رسیدن به خرد و آزادی به شمار می آوردند. این اختلاف در وانده، یعنی در سواحل میان لوار و لاروشل، شدیدتر بود. در اینجا هوای نامساعد، زمین صخره ای و خشک، زندگی یکنواخت - تولد و مرگ - مردم را از بذله گویی ولتر و آثار عصر خود برکنار داشت. شهرنشینان و کشاورزان انقلاب را پذیرفتند؛ ولی هنگامی که مجلس مؤسسان اساسنامه مدنی روحانیون را انتشار داد و بدان وسیله اموال کلیسا را مصادره کرد و همه کشیشها را به صورت کارمندان دولت درآورد و از آنها خواست که به رژیمی که آنها را از همه چیز محروم ساخته است سوگند وفاداری یاد کنند - کشاورزان از کشیشهائی که با دولت جدید موافق نبودند حمایت کردند. دعوت از جوانان به منظور خدمت در ارتش - چه به صورت داوطلب چه به صورت اجباری - آتش شورش را روشن کرد. آنها از خود می پرسیدند چرا باید این جوانان زندگی خود را در راه حمایت از دولتی کافر فدا کنند، و نه در راه کشیشها و محرابها و مقدسات خانوادگی؟

بدین ترتیب بود که در 4 مارس 1793 در وانده شورشی برپا شد، و نه روز بعد به سرتاسر آن منطقه گسترش یافت. تا اول مه، سی هزار تن از شورشیان مسلح شدند. چند تن از سلطنت طلبان به رهبران روستایی پیوستند تا این سربازان تازه کار را به صورت افرادی با انضباط درآورند. پیش از آنکه کنوانسیون به نیروی آنها پی ببرد، این عده توار، فونتنه، سومور،

ص: 93

و آنژه را گرفته بودند. در ماه اوت، کمیته نجات ملی قوایی به وانده فرستاد، و به ژنرال کلبر، فرمانده ستون، دستور داد که قوای کشاورزان را درهم شکند و همه مناطقی را که از آنها حمایت می کردند از بین ببرد. کلبر ارتش کاتولیکها را در شوله شکست داد (17 اکتبر) و سرانجام آن را در ساونه بکلی منهزم ساخت (23 دسامبر). هیئتهایی نظامی از پاریس به آنژه، نانت، رن، و تور اعزام شدند تا هر یک از اهالی وانده را که سلاح برگیرند اعدام کنند. در حوالی آنژه یا خود آن شهر، ظرف بیست روز. 463 نفر اعدام شدند، پیش از آنکه مارشال اوش اهالی وانده را سرکوب کند (ژوئیه 1796)، نیم میلیون نفر در این جنگ مذهبی جدید تلف شده بودند.

در پاریس، قسمت اعظم جمعیت به مذهب بی اعتنا مانده بود. در این زمینه، توافق مختصری میان مونتانیارها و ژیروندنها به عمل آمده بود؛ آنها در تقلیل قدرت روحانیون و برقراری یک تقویم غیرمذهبی با یکدیگر همداستان شده بودند. همچنین کشیشها را تشویق به ازدواج می کردند، و حتی هر اسقفی که با این امر مخالفت ورزیده بود تهدید به تبعید می شد. تحت حمایت انقلاب بود که در حدود دوهزار کشیش و پانصد راهبه تن به ازدواج دادند.

نمایندگان کمیته در مأموریت خود، معمولا مسیحی زدایی را به صورت هدف عمده روش برنامه خود تلقی می کردند. یکی از آنها کشیشی را به زندان افکند تا سرانجام او را مجبور به ازدواج کرد. فوشه در نور، مقرراتی مذهبی برای روحانیون اعلام داشت، بدین مضمون که: باید ازدواج کنند؛ باید مانند حواریون زندگی ساده ای درپیش گیرند؛ هرگز نباید در خارج از کلیسا لباس روحانی بپوشند یا مراسم مذهبی را به جای آرند. تشییع جنازه برطبق آیین مسیحیت ممنوع شد، و گورستانها می بایستی لوحه ای نصب کنند با این عنوان که «مرگ خوابی است جاودانه.» فوشه یک اسقف و سی کشیش را مجبور کرد که کلاه مخصوص خود را به دور اندازند و کلاه سرخ انقلاب را برسر بگذارند. دمولن، در رأس گروهی قرار گرفت که همه صلیبها و شمایل عیسی و شمایلهای دیگر را درهم شکستند. کوتون در کلرمون - فران اعلام داشت که دین عیسی به صورت شیادی مالی درآمده است. وی پزشکی را مأمور کرد که در مقابل مردم آزمایشهایی انجام دهد مبنی بر آنکه «خون عیسی» که در شیشه ای اعجازگر قرار داشت سقز رنگ شده ای بیش نیست. وی به مستمری دولتی کشیشها خاتمه داد، ظروف زرین و سیمین کلیساها را مصادره کرد، و اعلام داشت که اگر نتوان کلیسایی را به صورت مدرسه درآورد، با تصویب او، می توان آن را به منظور ایجاد مسکن جهت مستمندان خراب کرد. سپس الاهیات تازه ای اعلام کرد که در آن طبیعت به منزله خدا بود، و بهشت هم یک مدینه فاضله زمینی که در آن همه افراد خوب خواهند بود.

رهبران مبارزه علیه مسیحیت عبارت بودند از ابر، عضو شورای شهری و شومت، نماینده کمون پاریس. گروهی از سان - کولوتها تحت تأثیر سخنرانی شومت و مقالات ابر به صومعه سن - دنی حمله بردند (16 اکتبر 1793)، تابوتهای خانواده های سلطنتی را خالی کردند، و به

ص: 94

ذوب فلزات آنها جهت جنگ پرداختند. در 6 نوامبر، کنوانسیون به کمون پاریس دستور داد که رسماً کلیسای مسیحی را انکار کند. در 10 نوامبر، عده ای از مردان و زنان ساکن محلات کارگری پاریس و جمعی افراد بی سروپا، با لباسها و آلات مذهبی مسخره از کوچه ها گذشتند، و وارد کنوانسیون شدند و از نمایندگان خواستند که تعهد کنند در جشنی که در آن شب در کلیسای بزرگ نوتر - دام - که نام آن را به «پرستشگاه خرد» تبدیل کرده بودند شرکت جویند. در آنجا محراب تازه ای ساخته بودند که در آن دوشیزه کاندی از اپرای پاریس با لباسی مرکب از پرچم سه رنگ و با کلاهی سرخ به عنوان الاهه آزادی به چشم می خورد. همراه او خانمهای جذاب و دلربایی بودند که «سرود آزادی» را - که به همین مناسبت توسط ماری - ژوزف دوشنیه تصنیف شده بود - می خواندند. زائران در صحن کلیسا به پایکوبی و آوازخوانی پرداختند و در این ضمن در محرابهای جنبی، به قول گزارشگران مخالف، سودجویان آزادی، مراسم عشقبازی را به جای می آوردند. در 17 نوامبر، ژان - باتیست گوبل، اسقف پاریس. بنابه خواهش مردم، در کنوانسیون حضور یافت، از منصب خود استعفا کرد، عصا و انگشتری خود را به رئیس مجلس داد، و کلاه سرخ آزادی را برسر نهاد. در 23 نوامبر، کمون به همه کلیساهای پاریس دستور داد که درهای خود را ببندند.

کنوانسیون پس از تأمل بیشتری به این نتیجه رسید که شاید در سیاست ضدمسیحی خود مبالغه کرده باشد. جمعی از نمایندگان براین عقیده بودند که با حقایق نخستین نمی توان به وجود خدا پی برد؛ عده ای از وحدت وجود طرفداری می کردند؛ و بالاخره برخی ملحد بودند؛ و در عین حال دسته ای از آنان از خود می پرسیدند که آیا خشمگین ساختن کاتولیکهای مؤمن و معتقد کاری عاقلانه است یا نه زیرا این عده در اکثریت بودند، و بسیاری از آنها آمادگی جنگ مسلحانه علیه انقلاب را داشتند. بعضی مانند روبسپیر و کارنو احساس می کردند که مذهب تنها نیرویی است که می تواند از وقوع طغیانهای اجتماعی مکرر علیه نابرابریها جلوگیری کند، نابرابریهایی که در طبیعت عمیقاً ریشه دوانیده و بر اثر قانونگذاری از بین نمی رود. روبسپیر عقیده داشت که آیین کاتولیک در بهره برداری منظم از خرافات و موهوم پرستی به کار می رود، ولی انکار وجود خدا را به عنوان فرضی گستاخانه رد می کرد. در 8 مه 1793، وی فیلسوفان فرانسه را به عنوان ریاکارانی محکوم کرده بود که عوام را خوار می شمارند و خواهان مستمری ازدست پادشاهانند. در 21 نوامبر، در اوج جشنهای ضدمسیحی، به کنوانسیون چنین گفت:

هر فیلسوف و هر فرد می تواند هر عقیده ای را که مایل است، درباره انکار وجود خدا بپذیرد. آنکه می خواهد چنین عقیده ای را جنایت بشمارد سخنش نامعقول است، ولی سخن فردی از عوام یا قانونگذاری که روش اخیر را اتخاذ کند صدبار نامعقولتر است ...

الحاد مفهومی اشرافی است. فکر اینکه خدایی متعال وجود دارد که ناظر بر حال بیگناهان ستمدیده است و جنایتکاران پیروز را مجازات می کند اساساً فکر مردم است،

ص: 95

این خود احساس اروپاییان و جهانیان است؛ احساس مردم فرانسه است. این فکر نه مربوط به کشیشها و نه مربوط به موهوم پرستی و نه مربوط به تشریفات است، بلکه فقط وابسته به درک یک نیروی غیر قابل فهم است که بدکاران را می ترساند و پناهگاه و آسایش پرهیزکاران است.

دانتون در این عقیده با روبسپیر موافق بود و می گفت: «ما هرگز قصد نداشته ایم که دوره موهوم پرستی را از بین ببریم تا بجایش رسم انکار وجود خدا را برقرار کنیم. ... تقاضا دارم که به آن مسخرگیهای ضدمذهب در کنوانسیون خاتمه داده شود.»

در 6 دسامبر 1793، کنوانسیون آزادی مذهبی را دوباره تأیید کرد و به حمایت از تشریفات مذهبی به رهبری کشیشهای وفادار پرداخت. ابر اظهار داشت که او نیز با انکار وجود خدا مخالف است، ولی به قوایی که هدفشان تقلیل محبوبیت روبسپیر بود پیوست. روبسپیر در این زمان او را دشمن اصلی خود می شمرد، و منتظر فرصتی بود که او را از میان بردارد.1

4- انقلاب بچه های خود را می خورد

قدرت ابر متکی بر سان - کولوتها بود؛ و امکان داشت که اینان را، از طریق بخشها و روزنامه های افراطی، به حمله به کنوانسیون و برقراری تسلط پاریس بر فرانسه ترغیب کرد. قدرت روبسپیر، که سابقاً متکی بر عوام پاریس بود، در این هنگام وابسته به کمیته نجات ملی بود، که در نتیجه امکانات عالی، از لحاظ اطلاعات و تصمیم و اقدام، بر کنوانسیون برتری داشت.

در نوامبر 1793، کمیته تاحدی به سبب سربازگیری عمومی و مخصوصاً به سبب پیروزیهای نظامی در جبهه های مختلف، در اوج شهرت خود بود. سرداران جدید، مانند ژوردن، کلرمان، اوش، پیشگرو، فرزندان انقلاب بودند، که پایبند قواعد و فنون قدیم یا وفاداریهای دیرین نبودند؛ آنان یک میلیون را تحت فرمان داشتند که؛ اگرچه تعلیمات و تجهیزاتشان هنوز ناقص بود، از اندیشه اینکه در صورت عبور دشمن از خطوط فرانسه چه برسر آنها و خانواده هایشان خواهد آمد برانگیخته شده و آماده ابراز شجاعت بودند. اگرچه در کایزرسلاوترن جلو آنها گرفته شد، توانستند لانداو و شپایر را دوباره تسخیر کنند، اسپانیاییها را به آن سوی پیرنه عقب برانند، و با کمک ناپلئون جوان، تولون را مجدداً به تصرف درآورند.

از 26 اوت، قوای مختلفی از انگلیسیها، اسپانیاییها و گروهی سرباز ناپلی، تحت حفاظت

---

(1) این مطلب را با عقیده جان مورلی (Morley ) مقایسه کنید که در حدود سال 1880 چنین نوشت: «کشمکش میان ابر، شومت و کمون پاریس از یک طرف، و کمیته نجات ملی و رئبسپیر از طرف دیگر، تجسم اختلاف شدیدی بود که در جامعه جدید حکمفرماست، بدین معنی که آیا وحدت اجتماعی می تواند بدون اعتقاد به خدای متعال برقرار بماند؟ شومت به این سؤال پاسخ مثبت داد و روبسپیر پاسخ منفی. .. روبسپیر از روسو پیروی می کرد و شومت از دیدرو.»

ص: 96

یک ناوگان انگلیسی - اسپانیایی، و با کمک محافظه کاران محلی، بندر تولون - که در کنار مدیترانه مقامی سوق الجیشی داشت - و زرادخانه آن را تصرف کرده بودند. مدت سه ماه یک لشکر انقلابی آن را به عبث محاصره کرده بود. دماغه ای به نام کاپ ل/ اگیت که بندر را به دو بخش تقسیم می کرد مشرف بر زرادخانه بود؛ و تصرف آن بندر به منزله در دست گرفتن ابتکار عملیات محسوب می شد؛ ولی انگلیسیها راه وصول به آن دماغه را با قلعه ای چنان مستحکم بسته بودند که آن را «جبل طارق کوچک» می نامیدند. بوناپارت، که بیست و چهار سال بیش نداشت، بی درنگ دریافت که اگر بتواند ناوگان دشمن را مجبور به ترک بندر کند، پادگانی که آن را اشغال کرده است، به سبب نرسیدن مهمات از طریق دریا، شهر را ترک خواهد گفت. بر اثر کسب اطلاعات از وضع دشمن به طرزی جدی و مخاطره آمیز، ناپلئون محلی در جنگل یافت که از آنجا توپخانه اش می توانست به راحتی قلعه را بمباران کند. هنگامی که توپخانه او دیوارهای آن قلعه را خراب کرد، یک گردان از سربازان فرانسوی به قلعه حمله بردند و مدافعان آن را کشتند و توپهای آن را یا تسخیر یا جابه جا کردند. سپس ناوگان دشمن را گلوله باران کردند. لردهود دستور داد که پادگان، شهر را تخلیه کند و کشتیها از بندر بیرون بروند. در 19 دسامبر 1793، ارتش فرانسه تولون را به تصرف درآورد. او گوستون روبسپیر، نماینده محلی کمیته، نامه ای به برادرش نوشت و در آن از «برتری عالی» سروان جوان توپخانه تمجید کرد - حماسه ای جدید آغاز می شد.

این پیروزیها، و موفقیتهای کلبر در وانده، دست کمیته را برای مقابله با مسائل داخلی باز گذاشت. گفته می شد «توطئه ای خارجی» به منظور قتل رهبران انقلابی چیده شده است، ولی دلیل قانع کننده برای این ادعا وجود نداشت. در مورد تولید و توزیع مهمات ارتش، فساد افزایش می یافت. شایع بود که در «ارتش جنوب سی هزار شلوار کسری وجود دارد - که خود کسری افتضاح آوری بود.» معاملات بازار سیاه همراه با دلال بازی باعث افزایش بهای کالاها شد. اگرچه حداکثر قیمتها از طرف دولت تعیین شده بود، تولیدکنندگان شکایت کرده و می گفتند که اگر دستمزدها نیز به همان ترتیب تحت نظارت قرار نگیرد، نمی توانند این قیمتها را رعایت کنند. تا مدتی جلوی تورم پول گرفته شد، ولی کشاورزان، صنعتگران، و بازرگانان مقدار تولید را پایین آوردند، ضمن افزایش قیمت، بیکاری بالا گرفت. به همان نسبت که مواد غذایی کمتر می شد، زنان خانه دار مجبور بودند پشت سرهم در یک صف برای گرفتن نان، شیر، گوشت، کره، روغن، صابون، شمع و هیزم قرار گیرند. از نیمشب به بعد صفها تشکیل می شد؛ زن و مرد در کنار درها یا پیاده روها می ایستادند و منتظر باز شدن دکانها و حرکت کردن صفها می ماندند. در بعضی جاها زنان روسپی کالاهای خود را در کنار صفها عرضه می کردند. در بسیاری موارد، گروههای نیرومند به مغازه ها حمله می کردند و کالاها را با خود می بردند. خدمات شهرداری از میان رفت؛ جنایت بالا گرفت؛ تعداد افراد پلیس کم شد؛ زباله هایی که گردآوری نشده بود به اطراف پراکنده

ص: 97

می شد و کوچه ها را کثیف می کرد. اوضاع مشابهی در روان، لیون، مارسی و بوردو ... به چشم می خورد.

سان - کولوتهای پاریس، که از حامیان عمده روبسپیر بودند. می گفتند که کمیته نتوانسته است امور اقتصادی را خوب اداره کند، و سودجویان زمام دولت را به دست گرفته اند. از این رو ابر و شومت را مورد حمایت خود قرار دادند و با شوق و ذوق به پیشنهادهایی گوش کردند که هدف از آنها ملی کردن همه اموال و ثروتها، یا لااقل همه زمینها بود. یک رهبر محلی پیشنهاد کرد که برای بهبود اوضاع اقتصادی، همه متمولان کشته شوند. در حدود 1794 در میان کارگران شکایتی بدین مضمون شنیده می شد که بورژوازی انقلاب را دزدیده است.

در اواخر 1793 مخالفتهای تازه ای علیه کمیته از طرف یک رهبر انقلابی و یک روزنامه نگار برجسته صورت گرفت. دانتون، علی رغم خشونت ظاهری، صفتی پسندیده داشت، بدین معنی که از اعدام ملکه و خشونتها و ستمکاریهای دوره ترور ووحشت خشنود نبود. در بازگشت از آرسی، به این نتیجه رسید که درصورت طرد مهاجمان از خاک فرانسه و اعدام فعالترین دشمنان انقلاب، دیگر موجباتی برای ادامه وحشت یا جنگ باقی نخواهد ماند. هنگامی که بریتانیا حاضر به صلح شد، وی قبول آن را توصیه کرد. روبسپیر نپذیرفت، و به بهانه آنکه دولت هنوز گرفتار خیانت و توطئه و فساد است، ترور و وحشت را تشدید کرد. کامی دمولن، که روزگاری منشی دانتون و از مدتها پیش دوست و ستایشگر او بود و مانند او زندگی زناشویی سعادتمندی داشت، روزنامه خود به نام کوردلیه پیر را سخنگوی «افراد باگذشت» یا صلح جویان کرد و خواهان پایان دادن به دوره ترو و وحشت شد. وی چنین نوشته بود:

آزادی، دختر زیبای اوپرا، یا کلاه سرخ، یا لباس و پارچه کثیف نیست. آزادی عبارت است از سعادت، خرد، برابری، عدالت، اعلامیه حقوق و قانون اساسی عالی شما [ که هنوز به مرحله عمل درنیامده بود] .

آیا از من می خواهید که این آزادی را نشان دهم، به پایش بیفتم، و خونم را در راهش بریزم؟ پس درهای زندانهای دویست هزار نفری را که به عقیده شما مظنونند باز کنید. ... فکر نکنید چنین اقدامی به حال ملت زیان دارد. برعکس، انقلابیترین اقدامی خواهد بود که انجام خواهید داد. می خواهید همه دشمنان خود را با گیوتین اعدام کنید؟ هیچ کاری جنون آمیزتر از این نخواهد بود. آیا می توانید یک دشمن را بر روی سکوی اعدام از بین ببرید بدون آنکه دو نفر از خویشان یا دوستان او را دشمن خود کنید؟

من با کسانی که ترور را به عنوان برنامه روز لازم می شمارند سخت مخالفم. مطمئنم به محض آنکه یک کمیته عفو تشکیل دهید، آزادی تأمین و اروپا تسخیر خواهد شد.

روبسپیر، که تا این زمان با دمولن نظر مساعد داشت، از خواهش او در مورد باز کردن زندانها به وحشت افتاد. به عقیده او، اگر آن اشراف، کشیشها، سفته بازان و بورژواهایی که روز به روز تواناتر می شدند رها می شدند، با اطمینان بیشتری طرحهای خود را، به منظور استثمار یا تخریب جمهوری، از سر می گرفتند. وی مطمئن بود که بیم از دستگیری، محکومیت سریع، و مرگی وحشت انگیز تنها عاملی است که دشمنان انقلاب را از فکر تخریب آن باز

ص: 98

خواهد داشت. روبسپیر دارای این سوءظن بود که ترحم ناگهانی دانتون نیرنگی است به منظور جلوگیری از اعدام بعضی از همکارانش که به سبب کارهای خلاف قانون دستگیر شده بودند و جهت حفظ خود دانتون از آشکار کردن روابطش با این افراد. بعضی از آنها - فابر د/ اگلانتین و فرانسوا شابو - در 17 ژانویه 1794 محاکمه و محکوم شدند. روبسپیر چنین می پنداشت که دانتون و دمولن درصدد متزلزل کردن و خاتمه دادن به کار کمیته هستند، و به این نتیجه می رسید که تا زمانی که این دو یار دیرین زنده اند هرگز در امان نخواهد بود.

وی دشمنان خود را از یکدیگر جدا نگاه داشت، و فرقه های مخالف هر یک را علیه دیگری برمی انگیخت؛ حملات دانتون و دمولن را علیه ابر تشویق کرد، و کمک آنان را در مخالفت با جنگ علیه مذهب ستود. ابر عکس العمل نشان داد و از شورشهای مردم علیه بها و کمیابی مواد غذایی حمایت کرد؛ وی هم دولت و هم «افراد باگذشت» را به باد انتقاد گرفت، و در 4 مارس 1794 از روبسپیر به اسم انتقاد کرد، و در 11 مارس پیروانش در باشگاه کوردلیه علناً از شورش سخن گفتند. اکثریت کمیته با روبسپیر همعقیده بودند که زمان عمل فرارسیده است. ابر، کلوتس، و چند نفر دیگر را دستگیر و آنها را در مورد توزیع مواد غذایی میان مردم به خلافکاری متهم کردند. این خود اتهام زیرکانه ای بود، زیرا باعث شد که سان - کولوتها در باره رهبران جدید خود تردید نشان دهند؛ و پیش از آنکه تصمیم به شورش بگیرند، آن افراد محکوم و به سرعت به طرف سکوی گیوتین برده شدند (24 مارس). ابر که اعصابش خراب شده بود شروع به گریستن کرد؛ کلوتس، که ضمن انتظار کشیدن نوبت اعدام مانند توتونها1 آرامش خود را حفظ کرده بود، به جمعیت گفت:«دوستان مرا با این اراذل اشتباه نکنید.»

دانتون می بایستی درک کرده باشد که از وجود وی به عنوان ابزاری علیه ابر استفاده می شده و دیگر در این هنگام برای کمیته ارزشی نخواهد داشت. با وجود این، با حمایت مداوم از ترحم و صلح، همچنان کمیته را از خود بیزار می کرد. قبول این سیاستها موجب آن می شد که اعضای کمیته از ترور، که باعث حفظ آنها می شد و همچنین از جنگی که دیکتاتوری آنان را موجه می ساخت چشم بپوشند. وی طالب پایان دادن به کشتار بود و می گفت: «بیایید چیزی را برای گیوتین عقیده باقی بگذاریم.» وی هنوز نقشه های تربیتی و اصلاحات قضایی طرح می کرد، و همچنان جسور بود. کسی به او گفت که روبسپیر در صدد دستگیری اوست. وی پاسخ داد: «اگر دانسته بودم که حتی فکر آن را در سر دارد، قلبش را می خوردم.» در دوره وحشت، حالت طبیعی در فرانسه این بود که عده ای احساس می کردند یا باید بخورند یا خورده شوند. دوستانش اصرار می ورزیدند که ابتکار عمل را به دست گیرد و در برابر کنوانسیون به کمیته حمله کند. ولی چون از لحاظ اعصاب و اراده ضعیف شده بود نمی توانست از موارد بیباکی

---

(1) Teutons ، از اقوام ژرمنی قدیم. - م.

ص: 99

و جسارتهای خود در گذشته پیروی کند و همان روش را در پیش گیرد. از اینکه چهار سال با امواج انقلاب درگیر شده بود احساس فرسودگی می کرد، و در این زمان می پذیرفت که تسلیم حوادث روزگار شود. می گفت: «ترجیح می دهم که گردنم زیر گیوتین قرار گیرد تا گردن دیگران را با گیوتین بزنم. (وی همیشه این عقیده را نداشته بود)؛ و گذشته از این، از نوع بشر متنفرم.»

ظاهراً بیو - وارن بود که ابتکار عمل را به دست گرفت و پیشنهاد کرد که دانتون اعدام شود. بسیاری از اعضای کمیته با او همعقیده بودند که اگر بگذارند مبارزه «باگذشتها» ادامه یابد، این عمل به منزله تسلیم انقلاب در برابر دشمنان داخلی و خارجی خواهد بود. روبسپیر تا مدتی مایل نبود که به زندگی دانتون خاتمه داده شود. وی مانند سایر اعضای کمیته، عقیده داشت که دانتون مقداری از وجوه دولتی را اختلاس کرده است، ولی از خدمات دانتون به انقلاب نیز آگاه بود، و بیم داشت که اعدام یکی از شخصیتهای برجسته انقلاب منجر به شورش در میان بخشها و گارد ملی شود.

در طی مدتی که روبسپیر در شک و تردید به سر می برد، دانتون دو یا سه بار با او ملاقات کرد، تا نه تنها از سوابق مالی خود به دفاع بپردازد، بلکه آن میهن پرست عبوس را بر آن دارد که با خاتمه ترور و انعقاد صلح موافقت کند. روبسپیر تغییر عقیده نداد، و در مخالفت خود بیشتر پافشاری کرد. وی به سن - ژوست (که از طرف دانتون بارها مورد تمسخر قرار گرفته بود) کمک کرد تا ادعانامه ای علیه بزرگترین رقیب خود تهیه کند. در 30 مارس به کمیته نجات ملی و کمیته امنیت عمومی پیوست و به اتفاق آنها تصمیم گرفت که از دادگاه انقلاب حکم اعدام دانتون، دمولن، و دوازده نفر دیگر را که اخیراً به علت اختلاس محکوم شده بودند بگیرد. یکی دیگر از دوستان آن «غول» شتابان این خبر را به گوش او رساند و از او خواست که پاریس را ترک گوید و در یکی از استانها پنهان شود. ولی او نپذیرفت. صبح روز بعد پلیس او را به اتفاق دمولن که در طبقه فوقانی می زیست دستگیر کرد و به کونسیرژری فرستاد. در اینجا بود که گفت: «در روزی مثل امروز بود که دادگاه انقلاب را تشکیل دادم. ... به همین سبب از خدا و بشر پوزش می خواهم ... »

در اول آوریل، لویی لوژاندر، که اخیراً نماینده مأمور در استانها شده بود، به نمایندگان پیشنهاد کرد که دانتون از زندان احضار و به او اجازه دفاع در برابر کنوانسیون داده شود. روبسپیر او را با نگاهی تهدیدکننده متوقف ساخت و فریاد زد:«دانتون امتیازی ندارد ... امروز خواهیم دید که آیا کنوانسیون قادر خواهد بود که این بت دروغین را که از مدتها پیش پوسیده است از بین ببرد یا نه!» سپس سن - ژوست ادعانامه ای را که آماده کرده بود، خواند. نمایندگان، که همگی در فکر جان خود بودند، دستور دادند که دانتون و دمولن را بی درنگ به دادگاه بیاورند.

ص: 100

در 2 آوریل آنها را در برابر دادگاه حاضر کردند. شاید برای مغشوش کردن قضایا بود که آنها را جزء گروهی قرار دادند که شامل فابر د/ اگلانتین و سایر «توطئه گران» یا مختلسان بود. همچنین ارو دو سشل، عضو مؤدب کمیته، که اکنون متهم به همکاری با پیروان ابر و توطئه خارجی شده بود، با وجود تعجب همگان و خود او جزء گروه مزبور قلمداد گشت. دانتون از خود با طنزگویی و قدرت دفاع کرد، و این امر چنان در هیئت منصفه و تماشاچیان تأثیر بخشید که فوکیه - تنویل از کمیته درخواست کرد که دستور ساکت کردن مدافع را بدهد. کمیته نیز پذیرفت و ادعانامه ای را به کمیسیون فرستاد بدین مضمون که پیروان دانتون و دمولن، با اطلاع آنها مشغول توطئه اند تا آنها را بزور نجات دهند؛ بر همین اساس بود که کنوانسیون اعلام داشت که آن دو نفر از حقوق بی بهره اند، یعنی خارج از حمایت قانون قرار دارند، و می توان آنها را بدون محاکمه به قتل رساند، اعضای هیئت منصفه چون این دستور را دریافت داشتند گفتند که دلایل کافی به دست آورده اند و حاضرند حکم را صادر کنند. زندانیان را به اطاقهای خود بازگرداندند، و تماشاچیان متفرق شدند. در 5 آوریل، به اتفاق آراء حکمی به این مضمون صادر شد که همه متهمان را باید اعدام کرد. دانتون پس از اطلاع یافتن از این خبر چنین پیش گویی کرد که «قبل از آنکه این ماهها سپری شود، مردم دشمنان مرا قطعه قطعه خواهند کرد.» دمولن از اطاق خود به همسرش نوشت: «لوسیل عزیزم! من برای شعر گفتن و دفاع از بدبختیها به دنیا آمدم. ... عزیزم، مواظب بچه ات باش؛ به خاطر هوراس من زندگی کن؛ درباره من با او حرف بزن. ... دستهای بسته ام ترا در آغوش می گیرد.»

ظهر روز 5 آوریل، محکومان را با ارابه به میدان انقلاب بردند. ضمن راه دانتون باز چنین پیش بینی کرد: «همه چیز را در هرج ومرج وحشت انگیزی ترک می کنم. هیچیک از آنها نمی داند دولت چیست. روبسپیر به دنبال من خواهد آمد؛ به وسیله من پایین کشیده خواهد شد. آه، اگر آدم ماهیگیر فقیری باشد بهتر از آن است که در امور دولتی دخالت کند.» دمولن هنگامی که بر روی سکوی اعدام قرار گرفت نزدیک بود که اعصابش خراب شود. وی سومین نفری بود که اعدام شد و دانتون آخرین نفر. دانتون نیز در فکر همسر جوان خود بود، و چند کلمه خطاب به او بر زبان راند و سپس برخود مسلط شد. صدای دژخیم برخاست که می گفت: «بیا دانتون، ضعف نشان نده.» وی ضمن آنکه به تیغه گیوتین نزدیک می شد، به دژخیم گفت: «سرم را به مردم نشان بده؛ شایستگی این کار را دارد.» دانتون سی و چهار ساله بود و دمولن همسال او؛ ولی از آن روز ژوئیه که کامی دمولن از پارسیها خواست که باستیل را بگیرند، چند بار از مرگ نجات یافته بودند. هشت روز پس از اعدام آنها، لوسیل دمولن، همراه با همسر ابر و شومت، به دنبال آنها اعدام شدند.

لوح سنگی پاک شده بود؛ همه گروههایی که با کمیته نجات ملی مخالفت کرده بودند نابود

ص: 101

یا سرکوب شده بودند. ژیروندنها کشته یا پراکنده شده بودند، سان - کولوتها با یکدیگر اختلاف پیدا کرده و سکوت اختیار کرده بودند. باشگاهها - غیر از باشگاه ژاکوبنها - درهای خود را بسته بودند؛ مطبوعات و تماشاخانه ها تحت نظارت شدید قرار داشتند؛ کنوانسیون که وحشتزده شده بود همه تصřʙŘǘʠرا به عهده کمیته گذاشت، کنوانسیون تحت آن قیمومت و به دستور کمیته های دیگر، قوانینی علیه محتطјǙƠو سفته بازان گذرانید؛ تعلیمات ابتدائی همگانی و مجانی را اعلام داشت؛ بردگی را در مستعمرات فرانسه ملغی کرد؛ و دولتی با تشکیلات رفاه اجتماعی به وجود آورد که در آن حقوق بیکاری، کمک پزشکی به مستمندان و دستگیری از سالخوردگان پیش بینی شده بود. این اقدامات تا حد زیادی در Ƙʙʘ̘ɠجنگ و هرج ومرج عقیم ماند، ولی الهامبخش نسلهای بعدی شد.

روبسپیر، که دستش به خون آلوده ولی باز شده بود، در این هنگام درصدد بازگردانیدن مذهب به فرانسه برآمد. کوشش به منظور برقراری خردگرایی (راسیونالیسم) به جای مسیحیت، کشور را علیه انقلاب برمی انگیخت. در پاریس، کاتولیکها علیه بسته شدن کلیساها و آزار کشیشها طغیان می کردند؛ هر روز عده بیشتری از طبقات پایین و متوسط در مراسم قداس یکشنبه شرکت می جستند. روبسپیر در یکی از خطابه های فصیح خود (7 مه 1794) استدلال کرد که وقت اتحاد مجدد انقلاب با روسو، پیشرو روحانی آن (که بقایایش را در 14 آوریل به پانتئون انتقال داده بودند)، فرا رسیده است؛ دولت باید از یک مذهب خالص و ساده حمایت کند، که اساساً مذهب کشیش ساووایی در کتاب امیل بود. این مذهب متکی بود بر اعتقاد به خداوند و جهانی دیگر؛ و برطبق آن، تقوای فردی و اجتماعی به منزله شالوده ضروری جمهوری به شمار می آمد. کنوانسیون موافقت کرد، به این امید که این حرکت موجب آرامش پرهیزکاران و تخفیف دوره وحشت شود؛ و در 4 ژوئن روبسپیر را به ریاست خود انتخاب کرد.

روبسپیر در این مقام رسمی در 8 ژوئن 1794 ریاست «ذکران خدای متعال» را در برابر یکصد هزار زن و مرد و کودک در شان - دو - مارس به عهده گرفت. این شخص «فسادناپذیر» در رأی صف طویلی از نمایندگان شکاک، دسته ای گل با خوشه های گندم به دست گرفت، و همراه موسیقی و آهنگ دسته جمعی به حرکت درآمد. ارابه ای بزرگ که به وسیله گاو نر سفیدی کشیده می شد خوشه های گندم طلایی رنگ را حمل می کرد؛ پشت سر آن، مردان و زنان چوپان به عنوان نمایندگان طبیعت (در وضع مساعد آن) حرکت می کردند و به منزله سیما و صدای خداوند بودند. در یکی از حوضهایی که شان - دو - مارس را زینت می بخشید، داوید، نقاش برجسته فرانسوی آن عصر، مجسمه الحاد را با چوب ساخته بود که زیر آن را مظاهر بدی گرفته و تاجی از جنون بر سرش گذاشته شده بود. در مقابل آنها، مجسمه عقل را که برتراز همه بود قرار داده بود. روبسپیر که مظهر پرهیزکاری به شمار می آمد آتش مشعل را به مظهر الحاد

ص: 102

زد، ولی بادی نامساعد شعله آن را به طرف مجسمه عقل منحرف ساخت. در لوحه ای عالی بالای همه، چنین نوشته بودند: «مردم فرانسه خدای متعال و فناناپذیری روح را قبول دارند.» در سراسر فرانسه تشریفات مشابهی برپا شد. روبسپیر خشنود بود، ولی بیو - وارن به او گفت: «داری مرا با خدای متعالت خسته می کنی.»

دو روز بعد، روبسپیر کنوانسیون را برآن داشت که برای تحکیم دوره وحشت دستوری شگفت انگیز صادر کند - گویی به دانتون پاسخ می داد و او را به مبارزه می طلبید؛ یا با برپا داشتن ذکران خدای متعال ابر را سرزنش می کرد. برطبق قانون 22 پرریال (10 ژوئن 1794)، مجازات اعمال زیر اعدام بود: دفاع از سلطنت یا افترا زدن به جمهوری؛ امور خلاف اخلاق؛ نشر اخبار دروغ؛ دزدیدن اموال عمومی؛ سودجویی یا اختلاس؛ جلوگیری از حمل مواد غذایی؛ دخالت به هر طریق در ادامه جنگ. گذشته از این، به دادگاهها اختیار داده شد که به متهم اجازه وکیل گرفتن یا نگرفتن را بدهند، و سخنان بعضی از گواهان را پس از دریافت مدارک بشنوند. یکی از قضات گفت: «اما درباره خودم، باید بگویم که من همیشه متقاعدم. در انقلاب، هر کس در این دادگاه حضور یابد باید محکوم شود.»

تردید نیست که برای تحکیم دوره وحشت معاذیری نیز عرضه می شد. در 22 مه، توطئه ای برای قتل کولو د/ اربوا صورت گرفته بود؛ در 23 مه، جوانی را گرفتند که ظاهراً می خواست روبسپیر را بکشد. اعتقاد به وجود توطئه خارجی جهت قتل رهبران انقلاب، کنوانسیون را برآن داشت که دستور دهد به هیچ زندانی انگلیسی یا هانوری نباید پناه داده شود. در زندانهای پاریس در حدود هشت هزار مظنون وجود داشت که ممکن بود شورش یا فرار کنند؛ می بایستی آنها را با ارعاب و تهدید از هر حرکتی بازداشت.

از این لحاظ بود که «وحشت عظیم» ا ز10 ژوئن تا 27 ژوئیه 1794 ادامه یافت. هنوز هفت هفته هم سپری نشده بود که 376’1 مرد و زن را با گیوتین اعدام کردند، و شمار این عده 155 نفر بیشتر از کسانی بود که ظرف شصت ویک هفته - از مارس 1793 تا 10 ژوئن 1794 - اعدام شدند. فوکیه - تنویل گفته بود که سرها «مثل تخته سنگ از بام می افتد.» اعدامها به اندازه ای معمولی شده بود که مردم در مراسم آن حاضر نمی شدند، و ترجیح می دادند که در منزل بمانند و مراقب حرفهای خود باشند. زندگی اجتماعی تقریباً متوقف شده بود. میخانه ها و فاحشه خانه ها تقریباً خالی بود. از خود کنوانسیون جز استخوانبندی آن چیزی برجای نماند. از 750 عضو اصلی آن فقط 117 نفر در جلسات شرکت می جستند، و بسیاری از آنها از بیم آنکه مبادا به مخاطره بیفتند از رأی دادن امتناع می کردند. حتی اعضای کمیته وحشت داشتند از اینکه گردنشان زیر تبر حکومت سه گانه روبسپیر، کوتون، وسن - ژوست قرار گیرد.

شاید جنگ بود که باعث شد افراد نیرومندی به تمرکز قدرت که تا آن حد ناراحت کننده بود رضا دهند. در آوریل 1794، فرمانروای ساکس - کوبورگ لشکر دیگری وارد

ص: 103

فرانسه کرد. روشن بود که هر شکست مدافعان فرانسوی منجر به وحشت در پاریس می شد. هدف انگلیسیها از محاصره فرانسه این بود که از رسیدن مواد غذایی امریکایی به فرانسویها جلوگیری شود؛ و فقط شکست ناوگان بریتانیا توسط کشتیهای فرانسوی بود (اول ژوئن) که باعث شد آن مواد ذیقیمت به برست برسد. سپس یک لشکر فرانسوی مهاجمان را نزدیک شارلروا عقب راند (25 ژوئن)، و یک روز بعد، سن - ژوست در رأس لشکری دیگر در فلوروس به پیروزی قاطعی دست یافت. ارتش کوبورگ از فرانسه بیرون رفت، و در 27 ژوئیه ژوردن و پیشگرو از مرز گذشتند و تسلط فرانسه را بر آنتورپن و لیژ برقرار ساختند.

دفع پیروزمندانه حمله فرمانروای کوبورگ شاید در نابود کردن روبسپیر بی اثر نبوده باشد. دشمنان روزافزون روبسپیر احساس کردند که اگر مبارزه ای علنی تاحد مرگ در میان اعضای دولت صورت گیرد، کشور و ارتش می توانند پایدار بمانند. کمیته امنیت عمومی با کمیته نجات ملی بر سر قدرت پلیس اختلاف داشت، و در داخل کمیته اخیر بیو - وارن، کولو د/ اربوا، و کارنو با روبسپیر وسن - ژوست مخالفت می ورزیدند. روبسپیر که از خصومت آنها-خبر داشت، از شرکت در جلسات کمیته از اول تا 23 ژوئیه اجتناب کرد، و امیدوار بود که این عمل خشم آنها را در مورد رهبری او فرو نشاند، ولی این امر فرصت بیشتری به آنها داد که جهت سقوط او به طرحریزی بپردازند. گذشته از این، سیاست او دچار تزلزل شده بود: در 23 ژوئیه، با استماع شکایت پیشه وران و صدور فرمانی در باب تعیین حداکثر دستمزد، حامیان سابق خود را به صورت دشمنان خود درآورد. در حقیقت این فرمان، به علت تورم پول، بعضی از دستمزدها را به نصف آنچه که قبلاً بود رسانید.

تروریستهایی که از استانها برگشته بودند، یعنی فوشه، فررون، تالین، کاریه، به این نتیجه رسیدند که زندگی آنها در نابودی روبسپیر است. هم او بود که آنان را به پاریس احضار کرده و از آنها گزارش کار خواسته بود. روبسپیر از فوشه پرسیده بود: «فوشه، بگو ببینم چه کسی تو را مأمور کرد که به مردم بگویی خدایی وجود ندارد؟» وی در باشگاه ژاکوبنها، پیشنهاد کرد که فوشه به سبب اقداماتش در تولون و لیون مورد بازجویی قرار گیرد، یا از عضویت باشگاه محروم شود. فوشه از تن دردادن به این بازجویی امتناع ورزید، و در عوض، فهرستی از مردانی تهیه کرد که به عقیده او جزء افراد تازه ای بودند که روبسپیر قصد اعدام آنها را داشت. اما در مورد تالین، وی نیازی به چنین تحریک نداشت. معشوقه زیبای او به نام ترزا کاباروس در 22 مه ظاهراً بنا به دستور روبسپیر، توقیف شده بود. شایع بود که دشنه ای برای تالین فرستاده است. تالین سوگند یاد کرد که او را به هر قیمتی که شده است آزاد کند.

در 26 ژوئیه، روبسپیر آخرین نطق خود را در کنوانسیون ایراد کرد. جمعی از نمایندگان مخالف او بودند، زیرا بعضی از آنها علیه اعدام شتابزده دانتون عکس العمل نشان داده، و

ص: 104

بسیاری از آنها نیز روبسپیر را به سبب تضعیف کنوانسیون ملامت کرده بودند. وی کوشید که به این اتهامات پاسخ گوید:

شهروندان! باید راز دلم را افشا کنم، و شما باید حقیقت را بشنوید ... هدفم از آمدن به اینجا برطرف کردن اشتباهات وحشت انگیز است. آمده ام تا سوگندهای ترسناکی را که با آن بعضیها می خواهند این معبد آزادی را پر کنند از بین ببرم. ...

دلیل این روش نفرت انگیز ترور و افترا چیست؟ به چه کسی باید خود را وحشتناک نشان دهیم؟ ... آیا جابران و اراذل هستند که از ما می ترسند، یا افراد خوش نیت و میهن پرست؟ ... آیا می خواهیم ترور را وارد کنوانسیون ملی کنیم؟ ما بدون کنوانسیون ملی چه هستیم؟ ما که از کنوانسیون با به خطر انداختن جان خود به دفاع برخاسته ایم، ما که خودمان را وقف آن کرده ایم، درصورتی که گروههای نفرت انگیز، به طوری که همه می بینیم، به منظور انحلال آن توطئه می چینند. ... هدف نخستین ضربات توطئه کنندگان کیست؟ ... می خواهند ما را بکشند، آنها ما را بلای جان فرانسه می دانند. ... چندی پیش، به بعضی از اعضای کمیته نجات ملی اعلان جنگ دادند. آخر معلوم شد که هدف آنها نابودی یک فرد است. ... آنها مرا مستبد و جابر می خوانند. ... آنها مخصوصاً مایل بودند ثابت کنند که دادگاه انقلاب عبارت از دادگاه خون است و توسط من به تنهایی تشکیل شده و به منظور اعدام همه افراد خوش نیت تحت تسلط مطلق من قرار گرفته است. ...

در اینجا و در این زمان جرئت نمی کنم که ] از متهمان[ نامی ببرم. نمی توانم کاملا حجابی را بردارم که راز عمیق جنایات را پوشانده است. ولی این مطلب را به طور قطع اظهار می کنم که: در میان عاملان این توطئه کسانی هستند از طرفداران آن روش عقیده فروشی، که توسط بیگانگان برای تخریب جمهوری به وجود آمده است. ... خائنانی که در اینجا با ظاهر فریبنده پنهان شده اند به متهم کنندگان خود تهمت می زنند، و همه گونه نیرنگ به کار می برند که حقیقت را ... پنهان کنند. این است بخشی از توطئه.

در خاتمه می گویم که ... استبداد بر ما حکمفرماست؛ ولی این بدان مفهوم نیست که خاموش بنشینیم. انسان چطور می تواند کسی را سرزنش کند که حق با اوست و می داند که در راه میهنش چگونه جان بسپارد؟

در این نطق تاریخی اشتباهات بزرگی وجود داشت - عجب آنکه این اشتباهات از طرف کسی بود، که تا این زمان راه خود را در میان دامهای سیاست به احتیاط پیموده بود؛ قدرت، انسان را بیش از آنکه فاسد می کند به جنون می کشاند؛ از دوراندیشی می کاهد و به شتابزدگی می افزاید. این لحن سخن - نه تنها ادعای مغرورانه بیگناهی، بلکه اظهار این مطلب که «حق با اوست» - فقط از طرف شخصی مانند سقراط موجه است که نیمه متمایل به مرگ بود. برانگیختن و به خشم آوردن دشمنان با تهدید به کشف جرم - یعنی با تهدید به مرگ - کاری عاقلانه نبود. گفتن اینکه دولت بیمی از ترور ندارد صحیح نبود، زیرا دولت از آن بیم داشت. بدتر از همه آنکه چون از بردن نام کسانی که قصد تعقیب قضائی آنان را داشت امتناع کرد، تعداد نمایندگانی که خود را قربانیان خشم آینده او می دانستند افزایش یافت. کنوانسیون

ص: 105

استمداد او را با خونسردی تلقی کرد، و جلو انتشار آن را گرفت. روبسپیر همان مطلب را در آن شب در باشگاه ژاکوبنها تکرار کرد، و مورد تمجید فراوان قرار گرفت. در آنجا حمله ای علنی علیه بیو - وارن و کولو د/ اربوا که حضور داشتند، آغاز کرد، آنها از این باشگاه به اطاقهای کمیته رفتند و در آنجا با سن - ژوست مواجه شدند که گستاخانه گفت مشغول نوشتن ادعانامه ای علیه آنهاست.

صبح روز بعد، یعنی در 27 ژوئیه (9 ترمیدور)، سن - ژوست از جا برخاست تا آن ادعانامه را برای کنوانسیون که آکنده از خشم و وحشت بود بخواند. روبسپیر درست در برابر کرسی خطابه نشسته بود. دوپله، میزبان باوفای او، اخطار کرده بود که باید منتظر خبر بدی باشد، ولی روبسپیر با اطمینان خاطر به این غیبگو گفته بود: «کنوانسیون رویهمرفته شرافتمند است؛ همه توده های وسیع بشر شرافتمندند.» بدبختانه ریاست جلسه را در آن روز یکی از دشمنان سرسخت او یعنی کولو د/ اربوا به عهده داشت. هنگامی که سن - ژوست شروع به خواندن ادعانامه کرد، تالین، که انتظار داشت نامش جزء اسامی باشد، به روی سکو پرید و آن سخنور جوان را به کنار کشید و فریاد زد: «می خواهم که پرده دریده شود!» ژوزف لوبا که به سن - ژوست وفادار بود، کوشید که به کمک او بیاید، ولی صدای او در میان دهها صدا غرق شد. روبسپیر خواست که فرصت حرف زدن به او داده شود، ولی با داد و فریاد صدای او را نیز خواباندند. تالین دشنه ای را که برایش فرستاده بودند بالا نگاه داشت و اعلام کرد: «من خودم را با خنجری مسلح کرده ام که اگر کنوانسیون جرئت متهم ساختن او را نداشته باشد، سینه اش را بشکافم.»

کولو صندلی ریاست را به توریو از یاران دانتون سپرد. روبسپیر فریادکنان به کرسی خطابه نزدیک شد، و زنگ توریو قسمت اعظم کلمات روبسپیر را نامفهوم ساخت، ولی بعضی از آنها در آن هیاهو شنیده شد بدین مضمون که «رئیس قاتلان به من اجازه حرف زدن می دهید؟» اعضای کنوانسیون اعتراض کنان این گونه خطاب را تقبیح کردند، و یکی از آنها این کلمات مهلک را بر زبان راند:«تقاضا می کنم که روبسپیر دستگیر شود.» اوگوستن روبسپیر مانند یکی از رومیان گفت: «منهم به اندازه برادرم مقصرم. من در صفات او شریکم؛ تقاضا دارم که حکم جلب من با حکم او صادر شود.» لوبا نیز همین تقاضا را کرد و همان امتیاز را دریافت داشت. حکم توقیف مورد تصویب قرار گرفت. پلیس هر دو روبسپیر را به انضمام سن - ژوست لوبا، و کوتون دستگیر کرد و آنها را به شتاب به زندان لوکزامبورگ فرستاد.

فلوریو - لسکو شهردار پاریس دستور داد که زندانیان را به ساختمان شهرداری منتقل کنند، و در آنجا آنها را مانند میهمانان محترم پذیرفت، و حاضر به حمایت از آنان شد. رؤسای کمون از آنریو که رئیس گارد ملی در پاریس بود خواستند که سربازان و توپها را به قصر تویلری ببرد و اعضای کنوانسیون را تا زمانی که حکم توقیف را لغو نکرده اند در اسارت نگاه

ص: 106

دارد. ولی آنریو به سبب مست بودن نتوانست مأموریت خود را انجام دهد. نمایندگان پول باراس را مأمور گردآوری عده ای ژاندارم کردند تا به ساختمان شهرداری برود و زندانیان را دوباره دستگیر کند. شهردار بار دیگر از آنریو استمداد کرد، و او نیز چون قادر نبود که اعضای گارد ملی پاریس را گردآوری کند، فوراً گروهی از سان - کولوتها را به جای آنها جمع کرد؛ ولی این افراد علاقه زیادی به کسی نداشتند که دستمزد آنها را پایین آورده و ابر و شومت، دانتون و دمولن را به قتل رسانده بود؛ گذشته از این، باران شروع به باریدن کرد و آن عده بتدریج به سر کار یا به خانه های خود بازگشتند. باراس و ژاندارمها به سهولت بر ساختمان شهرداری مستولی شدند. روبسپیر که آنان را دید کوشید خودکشی کند، ولی گلوله از دست لرزان او منحرف شد و از گونه اش گذشت و فقط چانه اش را خرد کرد. لوبا که دستش قویتر بود، مغز خود را متلاشی ساخت. اوگوستن روبسپیر ضمن پریدن از پنجره، یک پایش شکست. کوتون، با پاهای بیحس، به پایین پله انداخته شد، و در آنجا بدون یار و یاور باقی ماند تا آنکه ژاندارمها او را با دو روبسپیر و سن - ژوست به زندان بردند.

بعدازظهر روز بعد (28 ژوئیه 1794)، چهار ارابه این چهار نفر را به انضمام فلوریو، آنریو (که هنوز مست بود) و شانزده نفر دیگر به طرف سکوی گیوتین بردند که در این لحظه آن را در محلی قرار داده بودند که ما اکنون آن را «میدان کنکورد» می نامیم. ضمن راه، از میان تماشاچیان فریادهایی برمی خاست از قبیل اینکه «مرده باد حداکثر!»1 در میان آنان افراد شیک پوش و خوش سلیقه ای نیز انتظار می کشیدند: پنجره های مشرف بر میدان به قیمتهای گزافی به اجاره رفته بود؛ خانمها چنان لباسهایی بر تن کرده و آرایشی کرده بودند که گویی در جشنی شرکت می کنند. هنگامی که سر روبسپیر به جمعیت نشان داده شد، فریاد رضایت از آنان برخاست. یک مرگ دیگر شاید اهمیتی نداشت، ولی پاریس احساس کرد که این مرگ به مفهوم خاتمه یافتن دوره وحشت است.

VI - ترمیدوریها: 29 ژوئیه 1794- 26 اکتبر 1795

در 29 ژوئیه، فاتحان روز نهم ترمیدور هفتاد نفر از اعضای کمون پاریس را اعدام کردند. از این زمان به بعد، کمون تابع کنوانسیون شد. قانون ظالمانه 22 پرریال لغو شد (اول اوت)؛ دشمنان زندانی روبسپیر آزاد شدند بعضی از پیروان او برسرکار خود بازگشتند. دادگاه انقلاب طوری اصلاح شد که محاکمات، منصفانه انجام گیرد؛ از فوکیه - تنویل خواسته شد که از سابقه خود دفاع کند، ولی زیرکی او باعث شد که تا 7 مه 1795 سرش بر تنش

---

(1) اشاره به اینکه روبسپیر حداکثر دستمزد را تعیین کرده بود و از آن بالاتر کسی حق نداشت مطالبه کند. - م.

ص: 107

باقی بماند. کمیته های نجات ملی و امنیت منحل نشد، ولی اقتدار آنها کاهش یافت. روزنامه های محافظه کاری پیدا شد، و روزنامه های افراطی، در نتیجه نداشتن طرفدار در میان مردم، از میان رفت. تالین، فوشه، فررون دریافتند که می توانند در رهبری جدید شرکت جویند، به شرط آنکه بتوانند کنوانسیون را متقاعد کنند که سهم آنها را در دوره وحشت از یاد ببرد. باشگاههای ژاکوبنها در سرتاسر فرانسه بسته شد (12 نوامبر). نمایندگان «دشت» که از مدتها پیش به وحشت افتاده بودند به راست متمایل شدند. مونتانیارها قدرت خود را از دست دادند؛ و در 8 دسامبر، 73 نفر اعضای باقیمانده ژیروندنها به محلهای خود بازگردانده شدند. طبقه بورژوا زمام انقلاب را دوباره به دست گرفت.

عدم سختگیری دولت موجب احیای مذهب شد. گذشته از آن اقلیت کوچکی که تعلیم و تربیتی دانشگاهی یافته بودند، و آن عده از افراد بالای طبقه سوم که تحت تأثیر عصر روشنگری قرار گرفته بودند، بیشتر مردان و تقریباً همه زنان فرانسه، قدیسین و تشریفات مربرط به تقویم کاتولیک را بر جشنهای بی پایه و ستایش خدای متعال که بدون مراسم انجام می گرفت و از ابتکارات روبسپیر بود ترجیح می دادند. در 15 فوریه 1795 عهدنامه صلحی با شورشیان وانده به امضا رسید که به موجب آن آزادی مراسم مذهبی برای آنان تضمین شد؛ یک هفته بعد، این امر در سراسر فرانسه تعمیم یافت؛ و دولت خود را ملزم به رعایت تفکیک کلیسا از دولت دانست.

دشوارتر از همه مسئله راضی کردن همزمان دو دشمن همیشگی یعنی تولیدکننده و مصرف کنننده بود. تولیدکنندگان خواهان لغو تعیین حداکثر قیمتها بودند؛ مصرف کنندگان خاتمه دادن به حداکثر دستمزدها را مطالبه می کردند. کنوانسیون که در این هنگام تحت نظارت معتقدان پرشور آزادی امور اقتصادی و بازرگانی و رقابت بود، به تقاضاهای مخالف گوش داد و حداکثرها را ملغی کرد (24 دسامبر 1794). بنابر این کارگران توانستند دستمزدهای زیادتر مطالبه کنند، و کشاورزان و بازرگانان حق داشتند هر بهایی را که دادوستد می پذیرفت تعیین کنند. قیمتها براساس حرص و طمع بالا رفت. دولت آسینیاهای جدیدی به عنوان اسکناس انتشار داد، ولی بهای آنها حتی بیش از پیش تنزل کرد: یک پیمانه آرد که در سال 1790 برای پاریسیها 2 آسینیا ارزش داشت، در 1795 به 225 آسینیا رسید؛ یک جفت کفش از 5 آسینیا به 200 آسینیا ترقی کرد، و ارزش یک دوجین تخم مرغ از 67 به 500’2 آسینیا رسید.

در اول آوریل 1795، چندین محله پاریس بار دیگر به سبب بالا رفتن بهای نان سربه شورش برداشتند. یک گروه غیرمسلح به کنوانسیون حمله برده تقاضای غذا کرد و خواهان خاتمه دادن به تعقیب افراطیون شد؛ بعضی از نمایندگان مونتانیار که تعداد آنها روبه کاهش می رفت از آنها حمایت کردند. کنوانسیون قول کمک فوری داد، ولی از گارد ملی خواست که شورش کنندگان را متفرق کند. در آن شب، دستور تبعید رهبران رادیکال یعنی بیو - وارن، کولو د/ اربوا،

ص: 108

بارر، وادیه، را به گویان صادر کرد. بارر و وادیه از دستگیری نجات یافتند؛ بیو و کولو محکوم به اعمال شاقه در مستعمره امریکای جنوبی شدند. در آنجا این دو فرد ضد روحانی بیمار شدند، و راهبه ها به پرستاری آنها پرداختند. کولو درگذشت. بیو زنده ماند و با کنیزی که پدرش اروپایی و مادرش بومی بود ازدواج کرد، به صورت کشاورز قانعی درآمد و در هاییتی در 1819 درگذشت.

اعتراض مردم بالا گرفت و آگهیهایی جهت شورش به دیوارها چسبانده شد. در 20 مه، گروهی از مردان مسلح به اتفاق عده ای زنان به کنوانسیون حمله بردند، و خواهان نان، آزادی رادیکالهای زندانی، و سرانجام استعفای دولت شدند. یکی از نمایندگان به وسیله گلوله کشته شد. سر بریده او را روی نیزه گذاشتند و آن را به بواسی د/ انگلاس رئیس کنوانسیون عرضه داشتند - و رئیس رسماً به آن سر بریده سلام داد. بعد از آن ، سربازان و باران، شاکیان را به خانه های خود بازگرداندند. در 22 مه، سربازان تحت فرمان ژنرال پیشگرو محله کارگری فوبورسنت - آنتوان را محاصره و باقی شورشیان مسلح را مجبور به تسلیم کردند. یازده نماینده مونتانیار نیز دستگیر و متهم به شرکت در شورش شدند. دو نفر از آنها گریختند، چهار نفر دیگر خود را کشتند، و پنج نفر دیگر را که در نتیجه زخمهایی که به خود زده بودند در حال احتضار به سر می بردند، به تیغه گیوتین سپردند. یک نماینده سلطنت طلب تقاضای دستگیری کارنو را کرد؛ صدای اعتراضی برخاست که «وی باعث پیروزیهای ما شد». و کارنو نجات یافت.

در این هنگام - ماههای مه و ژوئن 1795 - «ترور سفید» شدت یافت، و ضمن آن، ژاکوبنها قربانی شدند. قضات عبارت بودند از «اعتدالیون» بورژوا به اتفاق گروههای مذهبی: «انجمنهای عیسی،» «نجمنهای یهو»1 و «انجمنهای خورشید». در لیون نودوهفت تن از تروریستهای سابق را در زندان کشتند (5 مه)؛ در اکس - آن - پرووانس سی نفر دیگر را «با ظرافتکاریهای وحشیانه» به قتل رساندند (17 مه)؛ تشریفات مشابهی در آرل، آوینیون، و مارسی انجام گرفت. در تاراسکون دویست آدم نقابدار ارگ را به تصرف درآوردند، زندانیان را با طناب بستند، و آنها را به رودخانه رون انداختند (25 مه). در تولون کارگران علیه دوره جدید ترور قیام کردند. ایسنار، یکی از افرادی که جزء ژیروندنها بوده و به مقام سابق بازگردانده شده بود، در 31 مه قوایی علیه آنها به کار برد و همگی را نابود ساخت. دوره ترور به پایان نرسیده بود؛ بلکه فقط دست به دست شده بود.

بورژوازی پیروزمند دیگر نیازی به متفقین کارگر نداشت، زیرا که از حمایت ژنرالها برخوردار شده بود، و این سرداران به پیروزیهایی دست می یافتند که حتی اعتبار آنان را نزد سان - کولوتها بالا می برد. در 19 ژانویه 1795 پیشگرو آمستردام را گرفت، و ویلهلم چهارم

---

(1) Jehu ، از پیغمبران بنی اسرائیل. - م.

ص: 109

فرمانروای هلند به انگلیس گریخت، و هلند تا ده سال با عنوان «جمهوری باتاو» تحت قیمومت فرانسه بود. سایر لشکرهای فرانسه قسمت چپ رود راین را دوباره به تصرف درآوردند. متفقین، که شکست خورده و با یکدیگر در مجادله بودند، فرانسه را ترک کردند و به جان لهستان افتادند که شکار آسانتری بود. پروس که می کوشید تا مانع از آن شود که روسیه در سومین تقسیم لهستان (1795) همه چیز را تصاحب کند نمایندگانی به پاریس و سپس به بال (سویس) فرستاد تا ترتیب انعقاد صلح جداگانه ای را با فرانسه بدهند. کنوانسیون نمی توانست از خود نرمشی نشان دهد، بلکه قادر بود خواستهای خود را بقبولاند زیرا انعقاد صلح باعث می شد هزاران تن از سربازانی که ، به صورت نیمه وحشی، به خرج سرزمینهای فتح شده زندگی کرده بودند به پاریس یا سایر نقاط بیایند و به اشاعه جنایت و بیماری و شورش در شهرهایی بپردازند که فریاد مردمشان برای کار و نان بلند بود. آیا ممکن بود که سرداران بیقرار پیشگرو، ژوردن، اوش، مورو، که از پیروزی سرمست شده بودند نتوانند در برابر انگیزه سرنگون کردن دولت به وسیله کودتا خودداری کنند. از این رو، کنوانسیون مارکی فرانسوا دوبار تلمی را به بال فرستاد و به او دستور داد که در نگاه داشتن قسمت چپ رودخانه راین پافشاری کند. پروس اعتراض کرد ولی پذیرفت؛ ساکس، هانوور، و هسن - کاسل نیز قبول کردند؛ و در 22 ژوئن، اسپانیا قسمت شرقی (سانتودومینگو) جزیره هیسپانیولا را به فرانسه داد. جنگ با اتریش و انگلیس ادامه یافت، و این کافی بود که سربازان فرانسوی در جبهه ها باقی بمانند.

در 27 ژوئن، سی وشش تن از مهاجران، که از پورتسمث با کشتیهای انگلیسی حرکت کرده بودند، در دماغه کیبرون در برتانی پیاده شدند و به شوانهای سلطنت طلب1 پیوستند تا مگر شورش وانده را احیا کنند. ولی اوش در نبردی درخشان آنان را شکست داد (21 ژوئیه) و، بنابه تقاضای تالین، کنوانسیون دستور داد که 748 تن از مهاجران اسیر را به قتل برسانند.

در 8 ژوئن 1795، دوفن2 دهساله در زندان درگذشت. مرگ او ظاهراً بر اثر بدرفتاری نبود، بلکه شاید از خنازیر یا ناامیدی ناشی شد. سلطنت طلبان بی درنگ یکی از دو برادر لویی شانزدهم را که هنوز در قید حیات بودند، با عنوان لویی هجدهم، نامزد سلطنت کردند و سوگند خوردند که او را به عنوان پادشاه فرانسه بپذیرند. وی که از برادر دیگر بزرگتر و از مهاجران بود کنت دو پرووانس نام داشت. این بوربون اصلاح نشده اعلام داشت (اول ژوئیه 1795) که اگر بر تخت سلطنت بنشیند، رژیم سابق را بی کم وکاست برقرار خواهد ساخت و سلطنت مطلقه و حقوق فئودالی را بازخواهد گرداند. به همین سبب بود که بورژواها و کشاورزان و سان - کولوتهای فرانسه در طی ده دوازده جنگ متفقاً به ناپلئون کمک کردند.

---

(1) Chouans ، شورشیان سلطنت طلب برتانی و نورماندی و وانده به این نام خوانده می شدند. - م.

(2) Dauphin ، عنوان پسر ارشد شاه در فرانسه. در اینجا منظور پسر ازشد لویی شانزدهم است که به دوفن بزرگ معروف بود. - م.

ص: 110

با وجود این، فرانسه از انقلاب خسته شده بود، و بتدریج با احساسات سلطنت طلبانه ای که در بعضی از روزنامه ها و سالنها و خانواده های افراد مرفه ابراز می شد روش مدارا پیش می گرفت. بسیاری معتقد بودند که تنها یک پادشاه که حکومت او از لحاظ توارث و عرف مشروع باشد می تواند نظم و امنیت را به مردمی بازگرداند که پس از سه سال ازهم گسیختگی سیاسی و اقتصادی، تفرقه مذهبی، جنگ مداوم، و بی اطمینانی در مورد کار و غذا و زندگی، بیمناک و ناخشنود بودند. نیمی یا بیشتر نواحی جنوبی فرانسه شدیداً از پاریس و سیاستمدارانش بیزار شده بود. در پاریس، انجمنهای بخشها، که روزگاری تحت تسلط سان - کولوتها بود، در این هنگام به طور روزافزون زیر نظارت پیشه وران قرار گرفت، و بعضی از آن انجمنها به دست سلطنت طلبان افتاده بود. در تماشاخانه ها، برای مطالبی که مربوط به «روزگاران خوش گذشته» قبل از 1789 بود علناً دست می زدند. جوانان، که به مناسبت اخلاقشان طبعی سرکش و شورشی دارند، در این هنگام علیه انقلاب طغیان کردند، و دسته هایی به نام «جوانی طلایی»، «شگفت انگیز»، یا «میوه» تشکیل دادند. آنها، که به لباس فاخر یا عجیب و موی دراز یا مجعد خود افتخار می کردند، در خیابانها قدم می زدند و باشگاههای خطرناک را می گرداندند و گستاخانه احساسات سلطنت طلبانه را اعلام می داشتند. حمایت از دولت انقلابی به اندازه ای غیرعادی شده بود که چون برطبق گزارش غیرموثقی خبر انحلال کنوانسیون شیوع یافت، مردم از این خبر شادیها کردند و بعضی از پاریسیها در کوچه ها به پایکوبی پرداختند.

اما دوره احتضار کنوانسیون به درازا کشید، و در ژوئن 1795، شروع به تدوین قانون اساسی دیگری کرد که با قانون اساسی 1793 - که دموکراتیک بود و هرگز به مرحله عمل درنیامد - بسیار فرق داشت. در این هنگام، قانونگذاری به دست دو مجلس سپرده شد، و موافقت مجلس عالی که مرکب از نمایندگان سالخورده و مجرب بود برای تصویب هر لایحه ای که مجلس دیگر پیشنهاد می کرد لازم بود. این مجلس نهضتهای ملی و عقاید جدید را زودتر می پذیرفت. بواسی د/ انگلاس می گفت که مردم به اندازه کافی عاقل یا ثابت قدم نیستند که سیاست دولت را تعیین کنند. بنابراین، برطبق «قانون اساسی سال سوم» (یعنی سالی که از 22 سپتامبر 1794 آغاز شد) اعلامیه حقوق بشر (1789) مورد تجدیدنظر قرار گرفت تا جلو افکار غلط مردم درباره تقوا و قدرت گرفته شود. همچنین این جمله حذف شد که «افراد بشر آزاد متولد شده و همیشه هم آزاد خواهند ماند و در حقوق با یکدیگر مساویند». و توضیح داده شد که تساوی فقط به این مفهوم است که «قانون برای همه افراد یکسان است». قرار شد انتخابات به طور غیرمستقیم انجام شود؛ بدین معنی که رأی دهندگان نمایندگانی را برای شرکت در هیئت انتخاباتی استان برگزینند، و این هیئت اعضای مجالس قانونگذاری، قضاوت، و ادارات را انتخاب کنند. حق انتخاب شدن در هیئت انتخاباتی تا آن اندازه محدود به دارندگان مال شد که فقط سی هزار فرانسوی در انتخابات مجلس ملی دست داشتند. یکی از نمایندگان به کنوانسیون

ص: 111

پیشنهاد کرد که به زنان نیز حق رأی داده شود، ولی نماینده دیگری او را با این سؤال منصرف کرد که «آن زن خوبی که بگوید میل شوهرش مطابق میل خود او نیست کجاست؟» نظارت دولت بر اقتصاد به عنوان کاری غیرعملی رد شد، زیرا که قوه ابتکار و تهور را از میان می برد و رشد ثروت ملی را کند می کرد.

در این قانون بعضی اصول لیبرالی1 وجود داشت، زیرا در آن تأکید شده بود که آزادی مذهبی و همچنین آزادی مطبوعات تا حدود اطمینانبخش (که در آن زمان بیشتر تحت نظارت طبقه متوسط بود) برقرار خواهد شد. گذشته از این، تصویب قانون اساسی موکول به آرای مردان شد، با این شرط عجیب که دوسوم نمایندگان مجالس جدید باید از اعضای کنوانسیون موجود باشند، و اگر این عده انتخاب نشوند، اعضایی که دوباره انتخاب می گردند با همکاری اعضای اضافی موجود، تعداد را به حد دوسوم خواهند رساند. نمایندگانی که در خطر بودند عقیده داشتند که این عمل برای تداوم تجربه و سیاست لازم است. رأی دهندگان اطاعت کردند: از 226’958 رأیی که به صندوق ریخته شد، 853’941 رأی با قانون اساسی موافق بود؛ و از 131’263 رأی در مورد لزوم دوسوم، 758’167 رأی آن را قبول داشت. در 23 سپتامبر 1795، کنوانسیون قانون اساسی جدید را تصویب کرده آماده آن شد تا به نحوی شایسته خود را کنار بکشد.

کنوانسیون، با وجود ماههای پرآشوب و ترور، و اطاعت از دستورهای کمیته هایش، و تصفیه وحشت انگیز اعضای خود بنابه اوامر سان - کولوتها، می توانست ادعا کند که کارهایی انجام داده است. بدین معنی که تا اندازه ای حکومت قانون را در شهری برقرار ساخته بود که در آن، قانون تقدس و ریشه های خود را از دست داده بود. همچنین به قدرت رسیدن بورژوازی را تحکیم کرده بود، ولی کوشیده بود که بر حرص و طمع بازرگانان به اندازه ای نظارت کند که عوام آشوبگر را تاحدی که از گرسنگی نمیرند نگاه دارد. گذشته از این، لشکرهایی تشکیل داده و تربیت کرده؛ سرداران باکفایت و سرسپرده ای را پرورده؛ اتحادیه نیرومندی را دفع کرده؛ و به صلحی دست یافته بود که موجب حفظ فرانسه در مرزهای طبیعی راین، آلپ و پیرنه و همچنین اقیانوس اطلس می شد. در میان این همه کوششهای خسته کننده، اندازه گیری با متر را معمول و موزه تاریخ طبیعی، دارالفنون، و دانشکده پزشکی را تأسیس یا تعمیر کرده بود. به علاوه، انستیتو دوفرانس را به وجود آورده بود. در این زمان، کنوانسیون احساس می کرد که پس از سه سال زنده ماندن معجزه آسا، سزاوار مرگی آرامبخش و مستحق احیای دوسوم از افراد خود می باشد.

اما آن مرگ، برطبق رسوم آن زمان، مرگی خونین بود. پولداران و سلطنت طلبان، که بخش لوپلتیر پاریس در پیرامون محل بورس را به دست آورده بودند، علیه آن تولد مجدد که

---

(1) کلمه لیبرال در مورد اقتصاد و سیاست به مفهوم اقتصاد آزاد تحت حداقل نظارت دولت بود.

ص: 112

برطبق قانون انجام گرفته بود سربه شورش برداشتند. بخشهای دیگر نیز به علل و دلایل مختلف به آنها پیوستند. این دو گروه قوایی مرکب از بیست وپنج هزار تن از مردانی به وجود آوردند که تا مواضعی مشرف بر قصر تویلری و، بنابراین مشرف بر کنوانسیون، پیش رفتند (13 واندمیر، 5 اکتبر 1795). نمایندگان که به وحشت افتاده بودند باراس را برای ایجاد استحکاماتی فوری مأمور کردند. وی بوناپارت بیست وشش ساله را که در آن زمان در پاریس بیکار می گشت، مأمور گردآوری افراد و مهمات و بالاتر از همه توپ کرد. قهرمان تولون که از محل استقرار توپها خبر داشت، مورا را با قوایی جهت به دست آوردن آنها اعزام داشت. این توپها را نزد او آوردند و در نقاطی قرار داد که مشرف بر شورشیان بود، که پیش می رفتند. دستوری که در مورد متفرق شدن آنها صادر گشت نادیده گرفته شد. ناپلئون به توپخانه خود فرمان شلیک داد؛ قریب دویست تا سیصد تن از محاصره کنندگان به خاک هلاک افتادند و بقیه روبه فرار نهادند. کنوانسیون از آخرین آزمایش سخت خود جان سالم به دربرد، و ناپلئون، با حالتی قاطع و بیرحمانه، وارد شگفت انگیزترین دوره تاریخ معاصر شد.

در 26 اکتبر، کنوانسیون انحلال خود را اعلام داشت، و در 2 نوامبر 1795، آخرین مرحله انقلاب آغاز شد.

ص: 113

فصل پنجم :هیئت مدیره - 2 نوامبر 1795- 9 نوامبر 1799

I - دولت جدید

این دولت مرکب از پنج هیئت بود. اول، شورای پانصد نفری، که می توانست لوایحی را پیشنهاد و آنها را مورد بحث قرار دهد، ولی حق نداشت آنها را به صورت قانون درآورد. شورای قدما1 یا شیوخ، که اعضای آن می بایستی ازدواج کرده و چهلساله یا بیشتر باشند. آنها نمی توانستند قانون وضع کنند، بلکه حق داشتند که «تصمیماتی» را که از طرف شورای پانصد نفری دریافت می دارند تصویب کرده به صورت قانون درآورند یا آنها را رد کنند. یک سوم اعضای این دو مجلس، که قوه مقننه را تشکیل می داد، سالانه به قید قرعه تغییر می کرد. قوه مجریه در دست هیئت مدیره (دیرکتوار) بود که از پنج عضو تشکیل می یافت. این افراد می بایستی لااقل چهل سال داشته باشند و برای مدت پنج سال از طرف مجلس پانصد نفری از میان پنجاه نفر که همین مجلس پیشنهاد کرده بود برگزیده شوند. هر سال، یک نفر از آن پنج نفر می بایستی جای خود را به عضو جدیدی بدهد. دو هیئت دیگر عبارت بودند از قوه قضایی و خزانه، که زیرتظر سه هیئت قبلی قرار نداشتند و از طرف هیئتهای انتخاب کننده در استانها انتخاب می شدند. در واقع حکومتی بود که جلو زیاده روی هیئتها را می گرفت و قوا را متعادل می ساخت، و منظور آن حمایت از طبقه بورژوازی پیروزمند در برابر عوام سرکش بود.

هیئت مدیره که در قصر لوکزامبورگ تشکیل جلسه می داد بزودی به صورت شاخه مهم حکومت درآمد. ارتش و نیروی دریایی را زیرنظر داشت و سیاست خارجی را تعیین می کرد، و ناظر بر وزارت کشور و امور خارجه و دارایی و جنگ و نیروی دریایی و مستعمرات بود. از آنجا که قدرت همواره به رهبری می گراید، هیئت مدیره به صورت حکومتی دیکتاتوری

---

(1) مترادف با مجلس سنا. - م.

ص: 114

درآمد که تقریباً مانند کمیته نجات ملی به استقلال عمل می کرد.

پنج نفر نخستین که به عنوان مدیر انتخاب شدند عبارت بودند از پول باراس، لویی - ماری دولارولیر- لپو، ژان - فرانسواروبل، شارل لوتورنور، و لازارکارنو. همه اینها شاهکش، و چهار نفرشان از ژاکوبنها بودند و یکی از آنها یعنی باراس به مقام ویکنتی رسیده بود، و در این زمان خود را با رژیم بورژوا وفق داده بودند. همه آنها افراد باکفایتی به شمار می آمدند، ولی غیراز کارنو، که در راستی و درستی وسواس به خرج می داد، دیگران از این لحاظ شهرت و اعتباری نداشتند. اگر حیات و بقا را ملاک لیاقت بدانیم، باراس از همه قابلتر و لایقتر بود. نخست به لویی شانزدهم خدمت کرد، و سپس به روبسپیر؛ و هر دو را تا پای گیوتین برد. آنگاه از بحرانهای متوالی و از دست معشوقه های متعدد جان سالم به در برد و در هر نوبت ثروت و قدرتی به هم رسانید. ارتشی و همسری در اختیار ناپلئون گذاشت، و از او بیشتر عمر کرد، و در شهر پاریس که دوباره تحت سیطره بوربونها درآمده بود در ناز و نعمت در سن هفتادوچهار سالگی (1829) درگذشت. وی نه جان داشت که همه را فروخت.

شاید بتوان تنوع مشکلاتی را که هیئت مدیره در سال 1795 با آنها مواجه بود توجیهی بر بعضی از نقایص دولت تلقی کرد. اهالی پاریس همیشه در گرسنگی به سر می بردند، و محاصره ای که از طرف انگلیسیها صورت می گرفت اختلالاتی در اقتصاد به وجود می آورد و نقل و انتقال غذا و کالا را دشوار می ساخت. تورم پولی از ارزش اسکناس کاست؛ در سال 1795 فرانسویان برای خرید آنچه که در 1790 با 100 آسینیا خریداری می شد به 5,000 هزار آسینیا نیاز داشتند. از آنجا که خزانه سود قرضه ها را با آسینیا و با توجه به ارزش صوری آن می پرداخت، کسانی که دارای درآمد سالانه بودند و از اوراق قرضه دولتی جهت استفاده از آنها در پیری خریداری کرده بودند اجباراً به مستمندان شورشی پیوستند. هزاران تن از فرانسویان برای نجات از تورم، دیوانه وار شروع به خرید اوراق قرضه کردند. هنگامی که بهای آنها به حد اعلی رسید، سفته بازان اوراق خود را به بازار سرازیر کردند؛ مردم این بار نیز دیوانه وار به فروش اوراق بی ارزش شده پرداختند، و افراد بیگناه دریافتند که پس اندازهای آنان به دست چند تن زرنگ افتاده است. خزانه که اعتماد مردم را از دست داده بود، مکرر با ورشکستگی روبه رو شد، و این وضع را در سال 1795 نیز اعلام داشت. قرضه ای که به زور از توانگران گرفته شد منجر به افزایش قیمتها از طرف بازرگانان و همچنین موجب از بین رفتن تجارت کالاهای لوکس شد؛ بیکاری بالا گرفت و جنگ و تورم همچنان ادامه یافت.

در میان هرج ومرج و فقر و فاقه، آن رؤیای کمونیستی که الهامبخش مابلی در 1748، مورلی در 1755، ولنگه در 1777 شده بود،1 همچنین دلهای مستمندان نومید را گرم می ساخت؛ و

---

(1) جلد دهم همین مجموعه («روسو و انقلاب»)، فصل سوم قسمت V .

ص: 115

در سال 1793 از طرف ژاک رو نیز اعلام شد. در 11 آوریل 1796، محلات کارگری پاریس پراز اعلانهایی شد که حاکی از «تجزیه و تحلیل عقاید بابوف» بود. بعضی از مواد آن از قرار زیر است:

(1) طبیعت به طور متساوی به هر فرد حق استفاده از هرگونه دارایی را داده است. ...

(3) طبیعت به هر فردی وظیفه کار کردن را تحمیل کرده است؛ هیچ فردی، بدون ارتکاب جرم، نمی تواند از کار خودداری کند. ...

(7) در یک جامعه آزاد، باید نه فقر وجود داشته باشد نه غنی.

(8) توانگرانی که از مازاد ثروت خود به نفع مستمندان چشمپوشی نکنند دشمن مردمند. ...

(10) هدف انقلاب از بین بردن نابرابری و برقرار ساختن سعادت عموم است.

(11) انقلاب هدف نیست، زیرا که توانگران هر نوع کالایی را به خود اختصاص می دهند و به طور انحصاری تفوق را در دست دارند، درصورتی که مستمندان به منزله بردگان واقعی کار می کنند، ... و در چشم دولت ارزشی ندارند.

(12) قانون اساسی سال 1793 قانون واقعی فرانسه است. ... کنوانسیون مردمی را که خواهان اجرای آن بوده اند به گلوله بسته است. ... قانون اساسی 1793 حق مسلم هر فردی را در مورد حقوق سیاسی و اجتماعات، و درخواست آنچه را که مفید می شمارد، و آنچه را که می خواهد بیاموزد، و از گرسنگی نمیرد تصویب کرده است - حال آنکه عمل ضدانقلابی [ قانون اساسی] سال 1795 این حقوق را کاملا و علناً ملغا ساخته است.

فرانسوا - امیل « گراکوس» بابوف در 1760 متولد شد، و نخست در سال 1785 در تاریخ نامی از او به عنوان عاملی که از طرف مالکان اراضی برای اجرای حقوق فئودالی در مورد کشاورزان استخدام شده بود، به میان آمد. در سال 1789 تغییر عقیده داد و کتابچه ای برای توزیع تنظیم کرد که در آن خواهان لغو عوارض فئودالی شده بود. در 1794 در پاریس اقامت گزید، از ترمیدوریها دفاع و سپس به آنها حمله کرد، دستگیر شد، و در سال 1795 به عنوان کمونیست دوآتشه ای ظهور کرد. پس از مدت کوتاهی «انجمن برابران» را تشکیل داد. آنگاه، پس از «تجزیه و تحلیل» خود، اعلامیه ای تحت عنوان «قانون شورش» با امضای «کمیته شورشی نجات ملی» انتشار داد. بعضی از مواد آن از قرار زیر است:

(10) شورا و هیئت مدیره، غاصبان قدرت مردم، منحل خواهند شد. همه اعضای آنها بی درنگ از طرف مردم به محاکمه کشیده خواهند شد. ...

(18) اموال عمومی و خصوصی تحت نظر مردم قرار خواهد گرفت.

(19) وظیفه خاتمه دادن به انقلاب، و اعطای آزادی و برابری و قانون 1793 به عهده یک مجلس ملی سپرده خواهد شد که مرکب از یک نماینده دموکرات از هر استان خواهد بود و بنابه توصیه کمیته انقلابی، از طرف مردم شورشی منصوب خواهد شد.

کمیته شورشی نجات ملی تا پایان یافتن کامل شورش برسرکار باقی خواهد ماند.

ص: 116

این مطالب به نحوی مشئوم شبیه دعوتی دیگر برای دیکتاتوری و در واقع انتقال فرمانروایی از روبسپیر به دیگری است. بابوف در روزنامه خود تحت عنوان تریبون دو پوپل (تریبون ملت یا جای ملت) رؤیای خود را چنین شرح داد:

آنچه که در تصرف کسانی است که بیش از سهم نسبی خود از دارایی جامعه دارند بر اثر دزدی و غصب به دست آمده است؛ بنابراین عادلانه است که آن را از آنها بگیریم. کسی که ثابت کند که به وسیله نیروی خود می تواند به اندازه چهار نفر دیگر کسب کند، باز علیه جامعه توطئه می چیند، زیرا که تعادل و ... برابری ارزشمند را به هم می زند. تعلیم و تربیت اجتماعی باید تا جایی پیش برود که هر کسی از امید متمول شدن یا نیرومند شدن یا مشخص شدن بر اثر روشنفکری و استعداد خود، محروم گردد. اختلاف بهتراز هماهنگی وحشت انگیزی است که در آن، گرسنگی انسان را خفه کند. بیایید تا به خائوس1 (هرج ومرج) بازگردیم، و بگذارید که از خائوس از نو زمینی پدید آید.

فردی فتنه انگیز به هیئت مدیره خبر داد که تعداد روزافزونی از کارگران پاریس اعلانات و روزنامه های بابوف را می خوانند، و شورشی مسلحانه برای روز 11 مه 1796 طرحریزی شده است. در 10 مه، دستوری برای توقیف او و دستیاران برجسته اش صادر شد، که عبارت بودند از فیلیپو بوئوناروتی، ا. دارته، ام. جی.- وادیه، و جی.- بی. دروئه. این عده پس از گذارانیدن یک سال در زندان - که طی آن چندین بار کوششهایی به منظور رهایی آنان به عمل آمد که کلاً با شکست مواجه شد - در 27 مه 1797 در واندوم مورد محاکمه قرار گرفتند. بوئوناروتی به یک سال حبس محکوم شد؛ دروئه فرار کرد، بابوف و دارته، که محکوم به مرگ شده بودند، در صدد خودکشی برآمدند، ولی پیش از مرگ، آنها را شتابان به طرف سکوی گیوتین بردند. البته نقشه آنها به اندازه ای غیرعملی و به اندازه ای دور از طبیعت بشر بود که حتی کارگران پاریس آن را جدی نگرفتند. گذشته از این، در سال 1797، در فرانسه غنی و فقیر به طور متساوی قهرمانان تازه ای یافته بودند که جالبترین افسونگر و عامل در تاریخ سیاسی بشر به شمار می رود.

II - ناپلئون جوان: 1769- 1795

لرد اکتن گفته است: «هیچ تمرین ذهنی نیروبخشتر از ملاحظه کار کردن مغز ناپلئون نیست، یعنی کسی که بیشتر از همه کاملاً شناخته شده، و قابلتر از همه مردان تاریخی است.» اما امروزه چه کسی می تواند احساس کند که واقعاً و کاملاً این مرد را شناخته است، گرچه در حدود دویست

---

(1) Chaos ، بنابر معتقدات دین یونانی، جرمی بی شکل و عظیم که همه چیز - زمین و غیره - از آن پیدایش یافته است. - م.

ص: 117

هزار جلد کتاب و جزوه درباره او نوشته شده است؟ صد مورخ دانشمند او را به عنوان قهرمانی معرفی کرده اند که کوشید وحدت و قوانینی به اروپا ارزانی دارد، و صد مورخ دانشمند دیگر او را به صورت غولی نشان داده اند که برای ارضای علاقه سیراب نشدنی به قدرت و جنگ، خون فرانسه را کشید و اروپا را به باد غارت داد. نیچه گفته است: «انقلاب فرانسه ناپلئون را به وجود آورد؛ توجیه انقلاب این است.» ناپلئون، که در برابر آرامگاه روسو به فکر فرو رفته بود، زیرلب گفت:«شاید بهتر این بود که هیچ یک از ما متولد نشده بود.»

وی در آژاکسیو در 15 اوت 1769 تولد یافت. پانزده ماه پیش از آن، شهر جنووا جزیره کرس را به فرانسه فروخته بود، فقط دوماه پیش از آن، یک لشکر فرانسه با دفع شورش پائولی1 آن را معتبر ساخته بود؛ گردش تاریخ همواره براساس چنین حوادث ناچیزی بوده است. بیست سال بعد، ناپلئون به پائولی نوشت: «وقتی متولد شدم که کشورم در حال مرگ بود. سی هزار فرانسوی بر روی سواحل ما پیاده شدند، و تخت آزادی را در دریایی از خون غرق کردند؛ چنین بود منظره نفرت انگیزی که چشمان کودکانه مرا آزار می داد.»

لیویوس گفته است: «کرس جزیره ای است ناهموار و کوهستانی، و تقریباً غیرقابل سکونت. مردم آن به سرزمینشان شباهت دارند، و مثل جانوران وحشی، رام نشدنی هستند.» تماس با ایتالیا بخشی از این توحش را تعدیل کرد، ولی سرزمین ناهموار، زندگی دشوار و تقریباً بدوی، کینه های خونین خانوادگی، دفاع شدید در برابر مهاجمان، اهالی کرس را در روزگار پائولی آماده جنگهای پارتیزانی یا عملیات کوندوتیره ها2 می کرد، نه آنکه غرائز تند آنان را به سوی نظم و تشکل تمدن گرایش دهد. عدالت اجتماعی و آداب در پایتخت رشد می کرد، ولی در بیشتر اوقاتی که لتیتسیارامولینو بوئوناپارته ناپلئون کودک را با خود حمل می کرد، این زن به دنبال شوهر خود از اردوگاهی به اردوگاه دیگر همراه پائولی می رفت، در چادرها یا در کلبه های کوهستانی می زیست، و هوای جنگ را استنشاق می کرد. به نظر می رسید که کودکش همه اینها را با تمام وجود به خاطر دارد، زیرا هیچ گاه جز در جنگ احساس شادی نمی کرد. وی تا پایان عمر به صورت مردی کرسی باقی ماند، و از هر لحاظ، غیراز تاریخ و تربیت، مردی ایتالیایی بود که او را رنسانس برای کرس به جای گذاشته بود. هنگامی که ایتالیا را از طرف فرانسه فتح کرد، مردم ایتالیا او را بفوریت پذیرفتند؛ وی را مردی ایتالیایی می دانستند که فرانسه را تحت سیطره خود درآورده است.

پدرش کارلوبوئوناپارته می توانست اصل و نسب خود را به دوره ای دوردست از تاریخ ایتالیا برساند. اجدادش از نژادی سالم بودند که بیشتر در توسکانا و سپس در جنووا می

---

(1) از میهن پرستان کرس بود که قبل و بعد از انقلاب کبیر فرانسه برای استقلال آن جزیره متحمل زحمات بسیار شد. - م.

(2) Condottiere ، سرکردگان سربازان حرفه ای در ایتالیا در قرنهای 13-15 م. که در خدمت پادشاهان مختلف بودند. - م.

ص: 118

زیستند و در قرن شانزدهم به کرس مهاجرت کرده بودند. این خانواده شجره نسبی اشرافی داشت که مورد قبول دولت فرانسه هم بود. اما در انقلاب فرانسه حرف «دو» را که علامت اشرافیت بود و انسان را یک قدم به گیوتین نزدیکتر می کرد از اسم خود حذف کرد. کارلو مردی مستعد و قابل انعطاف بود. وی تحت فرمان پائولی در راه آزادی کرس جنگید؛ و هنگامی که آن نهضت شکست خورد، و با فرانسه صلح کرد در دستگاه اداری فرانسه و کرس به خدمت پرداخت؛ موفق به داخل کردن دو تن از پسرانش به مدارس فرانسوی شد؛ و خود در زمره نمایندگانی درآمد که از طرف نجبای کرس به عنوان نماینده به اتاژنرو فرستاده شدند. ناپلئون چشمان خاکستری و شاید سرطان معده مهلک را از پدر به ارث برد.

ولی سهم ارثیه اش از مادر بیشتر بود. می گفت: «در همه موفقیتهایم و هر کار خوبی که انجام داده ام خود را مرهون مادرم و اصول اخلاقی عالی او می دانم. تردیدی ندارم که آینده هر کودکی مربوط به مادر اوست.» وی از لحاظ فعالیت و شجاعت و تصمیم گیری دیوانه وار و حتی از لحاظ وفاداری به خانواده پرزاد و ولد بوناپارت به مادرش شباهت داشت. لتیتسیا رامولینو که در سال 1750 به دنیا آمده بود در زمان ازدواج چهاردهساله و در آغاز بیوگی سی وپنج ساله بود. میان سالهای 1764و1784 سیزده کودک زایید، شاهد مرگ پنج تن از آنها در کودکی بود، و بقیه را باخشونت به بار آورد. به افتخار و سربلندی آنان مباهات می کرد و از سقوطشان رنج می برد.

ناپلئون چهارمین کودک او و دومین فرزندی بود که پس از طفولیت زنده ماند. بزرگتر از همه ژوزف بوناپارت (1768-1844)، مردی خوشگذران، دوست داشتنی و با فرهنگ بود. ژوزف پس از آنکه نخست به پادشاهی ناپل (ناپلی) و سپس اسپانیا برگزیده شد، امیدوار بود که دومین امپراطور فرانسه بشود. پس از ناپلئون، لوسین (1775-1840)، بود که در به دست گرفتن زمام دولت فرانسه در 1799 به او کمک کرد؛ به صورت دشمن سرسخت او درآمد؛ و در حکومت «صدروزه» که کار قهرمانی بیهوده ای بود در کنارش ایستاد. سپس ماریا آناالیزا (1777-1820) گراندوشس مغرور و باکفایت توسکانا بود که با برادرش در سال 1813 به مخالفت پرداخت و پیش از او درگذشت. آنگاه لویی (1778-1846) بود که اورتانس دو بوآرنه را که بانویی زیبا بود به زنی گرفت، پادشاه هلند شد، و ناپلئون سوم را به وجود آورد. بعداز او، پولین (1780-1825) بود که زیبا و به طور افتضاح آوری عشرت طلب بود، و با شاهزاده کامیلوبورگزه ازدواج کرد. تندیسی که کانووا با سنگ مرمر از او ساخته هنوز در گالری بورگزه باقی است، و یکی از دیدنیهای لذتبخش رم به شمار می رود. ناپلئون چنین به خاطر می آورد که «پولین و من دوفرزند محبوب مادر بودیم. پولین را از آن لحاظ دوست می داشت که زیباترین و مشکل پسندترین خواهران بود، و مرا از آن لحاظ که بر اثر غریزه طبیعی دریافته بود که بنیانگذار عظمت خانواده خواهم بود.» سپس ماریاکارولینا (1782-

ص: 119

1839) بود که با ژوآشم مورا ازدواج کرد و ملکه ناپل شد. آخر از همه ژروم (1784-1860) بود که بنیانگذار شاخه امریکایی خاندان بوناپارت شد، و به سلطنت وستفالن رسید.

در سال 1779 کارلوبوئوناپارته از دولت فرانسه این امتیاز را به دست آورد که ناپلئون را به «آکادمی نظام» برین، حدود 150 کیلومتری جنوب شرقی پاریس، بفرستد. این خود در زندگی آن جوان واقعه ای مهم بود، زیرا او را وارد مرحله سپاهیگری کرد، و باعث شد که تا پایان حیات، زندگی و تقدیر را با دید جنگی مورد نظر قرار دهد. برین برای آن جوان دهساله، در نقطه ای دور از خانه و در محیطی انضباطی، به صورت عذابی درآمده که طرز رفتار او را تغییر داد. سایر دانشجویان نمی توانستند غرور و حالت او را ببخشند، زیرا با اصالت مجهول او نامتناسب به نظر می آمد. وی می گفت: «از تمسخر همکلاسهایم که به من به عنوان خارجی طعنه می زدند بی نهایت رنج می بردم.» آن جوان استقلال طلب گوشه عزلت اختیار می کرد و خود را با درس و کتاب و رؤیا سرگرم می داشت. رفته رفته تمایل او به سکوت عمیقتر می شد؛ کم حرف می زد، به کسی اعتماد نمی کرد، و خود را از دنیایی که ظاهراً برای عذاب دادن او به وجود آمده بود کنار می کشید. فقط یک استثنا وجود داشت: وی به لویی آنتوان فوله دوبورین که او نیز متولد سال 1769 بود دست دوستی داد. آنها از یکدیگر دفاع می کردند و با هم می جنگیدند. پس از جداییهای طولانی، بورین منشی او شد (1797) و تا سال 1805 از دوستان نزدیک او بود.

انزوا و گوشه گیری باعث شد که آن جوان کرسی در درسهایی موفق شود که عطش او را برای بزرگی سیراب می کرد. از زبان لاتینی به منزله چیزی مرده می گریخت، و لطافت گفتار ویرژیل و ایجاز تاسیت را در این زبان بیهوده می دانست. در ادبیات یا هنر، تعلیماتی ندید، زیرا معلمانش غالباً از این عوامل فریبندگی به دور بودند. اما با شوق و ذوق به خواندن ریاضیات پرداخت، زیرا درسی بود که باعلاقه او به دقت و وضوح، تناسب داشت و چیزی بود که مافوق داوری شخصی و بحث و استدلال نظری، و همیشه مورد استفاده مهندسان نظامی قرار می گرفت؛ در این رشته برتر از سایر همکلاسهایش بود. همچنین از جغرافیا لذت می برد؛ آن سرزمینهای متعدد به منزله ناحیه هایی که می بایستی مورد بررسی قرار گیرد و مردمانشان تحت استیلای او درآیند؛ اینها مایه رؤیاهای او بود. برای او نیز مانند کارلایل، تاریخ پرستشگاه و گلستان قهرمانان بود، بویژه آنهایی که ملتها را هدایت کردند یا امپراطوریها را به وجود آوردند. پلوتارک را بیشتر از اقلیدس دوست می داشت، و شور و هوای آن میهن پرستان باستان را استنشاق می کردم، و از خون آن نبردهای تاریخی می نوشید. روزی پائولی به او گفت: «در شما هیچ چیز جدید وجود ندارد؛ شما کاملاً به پلوتارک وابسته اید.» حرف هاینه را شاید می فهمید که گفته بود وقتی آثار پلوتارک را می خواند، میل می کند که بر اسبی سوار شود و برای فتح پاریس به پیش بشتابد. ناپلئون از طریق ایتالیا و مصر به آن هدف رسید، ولی حملات جناحی شاهکار او بود.

ص: 120

بوناپارت پس از پنج سال اقامت در برین، و در سن پانزدهسالگی، جزء دانش آموزانی بود که از میان دوازده مدرسه نظام فرانسه انتخاب شدند تا به تحصیلات عالیه در دانشگده افسری پاریس بپردازند. در اکتبر 1785 به عنوان ستوان دوم توپخانه، در هنگ لافر مستقر در والانس در کنار رون، تعیین شد. تمام حقوق او در آنجا 1120 لیور در سال بود؛ ظاهراً مقداری از این مبلغ را برای کمک به مادرش می فرستاد تا خرج کودکان خردسال او شود. نظر به اینکه پدرش در ماه فوریه درگذشته بود، و ژوزف هنوز تهیدست می زیست، ناپلئون کفیل این قبیله خانوادگی شده بود. ضمن مرخصیهایش چند بار تنها به کرس رفت تا «آن خاک را ببوید» و «پرتگاهها و کوههای بلند و دره های عمیقش» را ببیند.

در والانس، و بعداً (درسال 1788) در اوکسون، بر اثر پیشرفت سریع در علوم نظامی و سرعت فراگیری و باروری از لحاظ پیشنهادهای عملی، و آمادگی در شرکت در کارهای بدنی دشوار اداره توپخانه، مورد تمجید و تحسین افسران همکارش واقع شد. وی به دقت مقاله مربوط به تاکتیک عمومی (1772) و سایر متون نظامی را که به ژاک - آنتوان - ایپولیت دوگیبر، عاشق مسامحه کار ژولی دولسپیناس نوشته می شد مورد بررسی قرار می داد. ناپلئون دیگر فردی تنها و بیکس نبود: دوستانی به دست می آورد؛ به تماشاخانه می رفت؛ به کنسرت گوش می داد؛ به فراگرفتن رقص می پرداخت؛ و زیباییهای زنان را کشف می کرد. در یکی از مرخصیهایش در پاریس (22 ژانویه 1787)، بزحمت با فاحشه ای به سخن پرداخت و در ماجرایی که قبلاً تصمیم به آن نداشت وارد شد. بعدها به اطمینان می گفت: «آن شب برای نخستین بار زنی را شناختم.» با وجود این، هنوز گاهی حالت افسردگی به او دست می داد. گاهگاه به تنهایی در اطاق ساده اش، از خود می پرسید که منطقاً چرا باید به این زندگی ادامه دهد؟ گفته بود: «از آنجا که روزی باید بمیرم، شاید بهتر آن باشد که خود را بکشم.» ولی برای این کار هیچ راه دلپسندی به خاطرش نمی رسید.

در ساعات بیکاری، وقت آن را یافت که به معلومات خود در ادبیات و تاریخ بیفزاید. مادام دورموزا، که بعدها ندیمه ژوزفین شد، عقیده داشت که وی «جاهل بود و مختصری مطالعه می کرد، و آنهم عجولانه»؛ و باوجود این، می دانیم که در والانس و اوکسون نمایشنامه های کورنی، مولیر، راسین و ولتر را می خواند. و بعضی قسمتهای آن را از بر می کرد؛ ترجمه آثار پلوتارک توسط آمیو را دوباره می خواند. و شهریار اثر ماکیاولی، روح القوانین اثر مونتسکیو، تاریخ فلسفی دوهند اثر رنال، تاریخ اعراب اثر ماربینی، تاریخ دولت ونیز اثر اوسه، تاریخ انگلیس اثر بارو، و بسیاری دیگر را مورد بررسی قرار می داد. ضمن خواندن، یادداشت برمی داشت، و آثار عمده را خلاصه می کرد؛ 368 صفحه از این یادداشتها از روزگار جوانی او باقی مانده است. از لحاظ اخلاق، وابسته به رنسانس ایتالیا بود و از لحاظ فکر، وابسته به عصر روشنگری فرانسه. در عین حال، تمایل رومانتیک در وجودش با نثر پرشور روسو و

ص: 121

اشعار منسوب به اوشن عکس العمل هماهنگی داشت؛ وی از آنها لذت می برد، و می گفت «به همان علت که از زمزمه نسیم و موج لذت می برم.»

هنگامی که انقلاب آغاز شد، آن را با آغوش باز پذیرفت؛ و در مرخصی دیگری به سال 1790 اوقات خود را به قبول کامل رژیم جدید مصروف داشت. در سال 1791 مقاله ای جهت شرکت در مسابقه ای که رنال پیشنهاد کرده بود به آکادمی لیون تقدیم داشت. در این مسابقه رنال پرسیده بود: «چه حقایق یا احساساتی را می توان، برای پیشبرد سعادت افراد بشر، به آنها نسبت داد؟» این افسر جوان که احتمالاً از خواندن کتاب ژولی یا هلوئیز جدید اثر روسو مبهوت شده بود، در پاسخ آن مسابقه چنین نوشت: به افراد بشر بیاموزید که بهترین نوع زندگی آن است که ساده باشد؛ پدر و مادر و کودکان زمین را شخم بزنند، از میوه های آن بهره مند شوند، و از نفوذ هیجان انگیز و فاسدکننده شهر به دور باشند. آنچه بشر برای سعادت لازم دارد غذا و لباس و کلبه ای و همسری است؛ اگر کار کند و بخورد و تولیدمثل کند و بخوابد، از شاهزاده هم سعادتمندتر است. زندگی و فلسفه اسپارتیها از همه بهتر بود. «تقوا عبارت است از شجاعت و نیرومندی ... ؛ فعالیت، حیات روح است ... مرد نیرومند خوب است؛ فقط ضعیف است که بد است.» در این مورد، ناپلئون جوان در واقع حرفهای تراسوماخوس1 را بازگو کرده و قبل از نیچه مطالبی شبیه او گفته است. نیچه نیز برای جبران این تعارف، ناپلئون را قهرمانی دانسته که می توانسته است به نیروی اراده به قدرت برسد. ولی، ضمن این استدلال، وی از عقیده خود منحرف شد: سلطنت استبدادی، امتیازات طبقاتی، و زرق وبرق کلیسایی را محکوم کرد. آکادمی علوم این مقاله را نارسا دانست و آن را نپذیرفت.

در سپتامبر 1791، ناپلئون دوباره از موطن خود دیدن کرد، و از اینکه مجلس مؤسسان دستور داده بود که کرس به صورت یکی از دپارتمانهای فرانسه درآید و ساکنانش همان امتیازات فرانسویها را داشته باشند شاد شد. از سوگندهای انتقام جویانه خود درباره ملتی که او را به زور فرانسوی کرده بود چشم پوشید و احساس کرد که انقلاب باعث ایجاد فرانسه ای جدید و برجسته شده است. در گفتگویی خیالی تحت عنوان شام بوکر، که وی آن را به خرج خود در پاییز 1793 چاپ کرد، از انقلاب به عنوان «جنگ حیات و ممات میان میهنپرستان و مستبدان اروپا» به دفاع پرداخت، و از همه ستمدیدگان خواست که جهت کسب حقوق بشر به او بپیوندند. اما پائولی قهرمان دیرینه او احساس می کرد که عضویت کرس در یک جامعه فرانسوی تنها به یک شرط مورد موافقت او قرار خواهد گرفت که به او اختیارات کامل در موطنش داده شود، و فرانسه به او کمک مالی کند، ولی سربازان فرانسوی به هیچ وجه حق ورود به خاک کرس را نداشته باشند. ناپلئون این پیشنهاد را افراطی دانست؛ از بت خود برید، و با داوطلب شدن

---

(1) Thrasymachus ، اهل خالکدون، در بیتینیا، استاد خطابه و بلاغت در ربع آخر قرن پنجم ق م. - م.

ص: 122

پائولی در انتخابات شهرداری آژاکسیو در اول آوریل 1792 به مخالفت پرداخت. پائولی پیروز شد، و ناپلئون به فرانسه بازگشت.

در پاریس، در 20 ژوئن، شاهد حمله عوام به کاخ تویلری بود، و تعجب کرد از اینکه چرا شاه این «آدمخواران» را به توسط نگهبانان سویسی خود به رگبار مسلسل نمی بندد. در 10 اوت، مشاهده کرد که سان - کولوتها و متحدین، خانواده سلطنتی را از قصر بیرون می رانند؛ وی مردم را به منزله «پایین ترین پسمانده» دانست و گفت که «آنها مطلقاً به طبقات کارگر وابسته نیستند.» اکنون که افسر ارتش شده بود، با احتیاط روزافزونی از انقلاب حمایت می کرد. در دسامبر 1793، چنانکه گفتیم، در تصرف تولون از خود شهامت نشان داد. بر اثر سفارشی که برای روبسپیر فرستادند، ناپلئون در سن بیست وچهار سالگی به درجه سرتیپی ارتقا یافت، ولی این امر موجب شد که، پس از سقوط روبسپیر، او را به عنوان یکی از پیروان روبسپیر دستگیر کنند. در آنتیب زندانی شد و نامش را برای محاکمه و اعدام احتمالی در فهرست نهادند؛ پس از دوهفته او را آزاد کردند، ولی بهرحال آماده به خدمت و با حقوق کمتر. در بهار 1795 (بنا به قول خودش) در کنار رود سن سرگردان می گشت و در فکر خودکشی بود که ناگهان دوستی به او رسید و با اهدای 000’30 فرانک او را زنده کرد، ناپلئون بعدها چند برابر آن مبلغ را به او بازگردانید. در ماه ژوئن بواسی د/ انگلاس او را «مردی ایتالیایی، رنگپریده، ظریف، قدکوتاه، ولی از لحاظ ابراز عقاید به طرزی شگفت انگیز گستاخ» دانست. تا مدتی در فکر رفتن به ترکیه عثمانی و سازمان دادن به ارتش سلطان و به دست آوردن قلمرویی شرقی بود. ولی عملاً نقشه ای جنگی برای طرد اتریشیها از ایتالیا به وزارت جنگ تقدیم کرد.

سپس در یکی از آن بلهوسیهای تاریخ که بعضی امور را اجتناب ناپذیر می سازد، کنوانسیون، که در 5 اکتبر 1795 در محاصره سلطنت طلبان و دیگران افتاده بود، باراس را مأمور تشکیل دفاع از خود کرد. وی به این نتیجه رسید که شلیک توپخانه کار را تمام خواهد کرد، ولی توپخانه ای در دسترس نبود. از آنجا که تهور ناپلئون را در تولون دیده بود، کسی را به سراغش فرستاد و او را مأمور به دست آوردن و به کار بردن توپخانه کرد. این کار انجام گرفت، و ناپلئون بی درنگ مشهور و بدنام شد. در زمانی که وزارت جنگ به فرمانده دلیر و جسوری برای فرماندهی لشکر ایتالیا نیاز داشت، کارنو، شاید هم باراس، موجبات انتصاب بوناپارت را فراهم آورد (2 مارس 1796). هفت روز بعد، آن سردار خوشحال با ژوزفین که هنوز زیبا بود ازدواج کرد.

ص: 123

III - ژوزفین بوآرنه

ژوزفین یک کرئول1، یعنی از نسلی فرانسوی و اسپانیایی بود که در مستعمرات گرمسیری متولد و در آنجا تربیت شده بود. جزیره مارتینیک در مجمع الجزایر کارائیب مدت 128 سال جزو متصرفات فرانسه به شمار می رفت؛ در همین جا بود که ماری - ژوزف - رزتاشر دولاپاژری در سال 1763 در میان یکی از خانواده ها قدیمی اورلئان به دنیا آمد. عموی او بارون دوتاشر حاکم آن بندر بود؛ پدرش در کودکی در خدمت شاهزاده خانم ماری - ژوزف، مادر لویی شانزدهم به سر می برد. وی در دیر «خانمهای پروردگار» در شهر فور - روایال (که اکنون فور - دو - فرانس نام دارد)، که مرکز حکومت آن مستعمره بود، تربیت یافت. در آن روزگار، برنامه درسی عبارت بود از کاتشیسم،2 علم اخلاق، خط، نقاشی، گلدوزی، رقص، و موسیقی؛ راهبه ها عقیده داشتند که این درسها بیشتر موجب اعتلای زن می شود تا لاتینی، یونانی، تاریخ، و فلسفه؛ و ژوزفین نشان داد که حق به جانب آنهاست؛ و همان گونه که مادام دوپومپادور گفته بود، وی «لقمه ای در خور پادشاه» شده بود.

در شانزدهسالگی او را به فرانسه بردند و به عقد ازدواج ویکنت آلکساندر دو بوآرنه درآوردند. آلکساندر گرچه در آن هنگام فقط نوزدهسال داشت، مانند اشراف فرانسوی در جلب و فریب زنان تجاربی به دست آورده بود. پس از چندی، غیبتهای طولانی و مکرر او رازش را فاش ساخت، و در ژوزفین حساس این عقیده را به وجود آورد که شاید «حکم ششم»3 طبقات بالا را دربرنمی گیرد. وی زندگی خود را وقف دو کودک خود اوژن (1781-1824) و اورتانس (1783- 1838) کرد، و آن دو نیز در تمام عمر، با وفاداری خود، او را پاداش دادند.

هنگامی که انقلاب آغاز شد، ویکنت سیاست خود را با رژیم جدید منطبق ساخت. و تا پنج سال از اعدام مصون ماند. ولی بتدریج که دوره وحشت پیش می رفت، هر لقب اشرافی ممکن بود مجوزی برای بازداشت تلقی شود. در سال 1794 هم آلکساندر و هم ژوزفین دستگیر و جداگانه به زندان افکنده شدند؛ و در 24 ژوئیه، شوهر را با گیوتین اعدام کردند. ژوزفین ضمن آنکه در انتظار سرنوشت مشابهی بود، اظهار زمزمه های عاشقانه ژنرال لازار اوش را پذیرفت. این زن جزو نجبای بسیاری بود که پس از سقوط روبسپیر آزاد شدند.

---

(1) Creol

(2) Catechism ، اصلا تعلیم شفاهی در مسائل مذهبی، و بعداً تعلیمات مکتوب؛ مخصوصاً به کتبی اطلاق می شود که دین مسیح را به این ترتیب تعلیم می دهد. - م.

(3) اشاره است به حکم ششم از احکام عشره، که در طور سینا بر موسی نازل شد. حکم ششم یا پنجم چنین است: زنا مکن. - م.

ص: 124

ژوزفین، که بر اثر مرگ همسرش تقریباً تهیدست شده بود و می خواست زمینه مواظبت و تربیت کودکان خود را فراهم سازد، دام چشمان آبی تیره و زیبایی خیره کننده خود را در راه دوستی با تالین و برانگیختن عشق باراس، که ستاره اش در ترقی بود، به کار برد. قسمت اعظم ثروت بوآرنه، که شامل کالسکه ای مجلل با چند رأس اسب سیاه بود، به همسرش بازگردانیده شد. وی، ناگهان پس از مادام تالین، به صورت یکی از رهبران جامعه دوره هیئت مدیره درآمد. ناپلئون سالن او را «برجسته ترین سالن پاریس» می دانست.

ناپلئون که در بعضی از شب نشینیهای او شرکت می جست شیفته زیباییهای کامل و رفتار خوب و ملایم او شد. همچنین محو حالتی شد که پدر سهلگیرش آن را «طبیعت بینهایت دلپذیر» او می دانست. ژوزفین تحت تأثیر بوناپارت قرار نگرفت زیرا او در نظرش جوانی می آمد با رنگی پریده و «نگاهی بی برکت و گرسنه» و درآمدی به همان نسبت بی اهمیت. روزی ژوزفین فرزند چهاردهساله خود را نزد ناپلئون فرستاد تا جهت استرداد شمشیر مصادره شده شوهرش از او کمک بخواهد. اوژن به اندازه ای خوبرو و محبوب بود که ناپلئون بی درنگ حاضر شد به آن قضیه رسیدگی کند. این کار انجام گرفت؛ ژوزفین برای سپاسگزاری نزد او رفت، و او را برای صرف ناهار در 16 اکتبر دعوت کرد. ناپلئون آمد، و مغلوب شد. در دسامبر 1795 بود که ژوزفین او را در بستر خود پذیرفت، ولی هیچ کدام میلی به ازدواج نشان ندادند. ناپلئون در سنت هلن خاطرات خود را چنین شرح داده است: «باراس نسبت به من خدمتی انجام داد و آن اینکه به من توصیه کرد تا با ژوزفین ازدواج کنم. وی مرا مطمئن ساخت که ژوزفین، هم به جامعه قدیم تعلق دارد هم جامعه جدید، و این عامل کمک بیشتری به من خواهد کرد. همچنین گفت که خانه اش در پاریس نظیر ندارد، و من از دست نام کرسی خود نجات خواهم یافت؛ گذشته از این، بر اثر این ازدواج، کاملاً فرانسوی خواهم شد.» باراس نیز به دلایلی که هنوز مورد بحث است توصیه مشابهی به ژوزفین کرد و به او گفت که این مرد مقام منیعی در جهان به دست خواهد آورد. ناپلئون بیمی از عشقبازیهای پیشین او نداشت، و در نامه ای به او نوشته بود: «از هرچه درباره تو است خوشم می آید، حتی خاطره گمراهیهایت ... به نظر من، فضیلت شامل همان چیزی بود که تو داشتی.»

این دو نفر در 9 مارس 1796 به طور کاملاً خصوصی ازدواج کردند. تالین و باراس به عنوان شاهدان عقد شرکت داشتند. هیچ یک از خویشان دعوت نشد. در این موقع ناپلئون بیست وهفت سال داشت و ژوزفین سی وسه سال؛ ولی، برای کمتر نشان دادن اختلاف سنشان، سن ناپلئون بیست وهشت سال ثبت شد و سن ژوزفین بیست ونه سال. آنها شب زفاف را در خانه ژوزفین گذراندند. اما ناپلئون با لجاجت سرسختانه فورتونه سگ دست آموز او مواجه شد. ناپلئون گفته است: «آن آقا بستر مادام را در تصرف داشت. ... می خواستم او را دور کنم، ولی سودی نداشت؛ به من گفته شد که در آن بستر یا با او شریک باشم یا جای دیگر بخوابم؛

ص: 125

مجبور بودم این پیشنهاد را بپذیرم یا نپذیرم. آن سگ کمتر از من حاضر به گذشت بود.» در بدترین لحظه ممکن، پای او را گاز گرفت، و آنهم با چنان شدتی که اثرش مدتها برجای ماند.

در 11 مارس، ناپلئون، که میان لذت جدید و علاقه شدیدش به قدرت و افتخار گرفتار بود، ژوزفین را ترک گفت تا رهبری ارتش ایتالیا را در یکی از درخشانترین مبارزات تاریخی به عهده بگیرد.

IV - گردباد ایتالیایی: 27 مارس 1796- 5 دسامبر 1797

وضع نظامی فرانسه بر اثر عهدنامه هایی با پروس و اسپانیا بهتر شده بود، ولی تا زمانی که فرانسه حاضر به ترک متصرفات خود در هلند و در طول رودخانه راین نمی شد، اتریش از قبول صلح امتناع می ورزید. انگلیس جنگ در دریا را ادامه داد، و برای جنگ در خشکی، مبلغ 000’600 لیره به اتریش اعطا کرد. اتریش از سال 1713 بر لومباردیا مستولی شده بود، و در این هنگام با کارلو امانوئله چهارم پادشاه ساردنی و پیمونته متحد شده بود که امیدوار بود بتواند ساووا و نیس را که فرانسه در 1792 به تصرف درآورده بود بازستاند.

هیئت مدیره در این مورد به رهبری کارنو عملیات نظامی خود را برای سال 1796 به صورت حمله از سه طرف بر اتریش طرحریزی کرد. قرار شد یک ارتش فرانسه تحت فرماندهی ژوردن در جبهه شمال شرقی و در طول سامبر وموز به اتریشیها حمله کند؛ دیگری تحت فرماندهی مورو در طول موزل و راین به آنها بتازد؛ لشکر سوم به رهبری بوناپارت اتریشیها و قوای ساردنی را از ایتالیا طرد کند. ژوردن، پس از چند پیروزی، با قوای برتر آرشیدوک کارل لودویگ مواجه شد، در آمبرگ و وورتسبورگ شکست خورد، و به طرف ساحل غربی راین عقبنشینی کرد. مورو تا باواریا (بایرن) و تقریباً تا مونیخ پیش رفت، سپس، چون شنید که آرشیدوک پیروزمند می تواند خطوط ارتباطی او را قطع یا از پشت سر به او حمله کند، به آلزاس عقبنشینی کرد. هیئت مدیره، به عنوان آخرین امید، به ناپلئون متوسل شد.

ناپلئون پس از رسیدن به نیس در 27 مارس، دریافت که «لشکر ایتالیا» در وضعی نیست که بتواند با قوای اتریش و ساردنی - که مدخل باریک ورود به ایتالیا میان مدیترانه و کوههای مرتفع را مسدود کرده بودند - روبه رو شود. شمار سربازانش به چهل وسه هزار نفر می رسید، که مردانی دلیر و معتاد به جنگ کوهستانی بودند، ولی لباس و کفش درستی نداشتند و به اندازه ای از لحاظ غذا در مضیقه بودند که برای زندگی اجباراً دست به دزدی می زدند؛ بزحمت امکان داشت که سی هزار تن از آنان برای مبارزات دشوار احضار شوند. ناپلئون سوار نظام کافی نداشت، و تقریباً بدون توپخانه بود. سردارانی که تحت فرمان جوان بیست وهفتساله ای قرار گرفته بودند مانند اوژرو، ماسنا، لاآرپ، و سزوریه - از لحاظ خدمت نظام باسابقه تر از ناپلئون

ص: 126

بودند؛ لاجرم دل خوشی از انتصاب او نداشتند، و در صدد بودند که تجارب عالی خود را به رخ او بکشند؛ اما، در همان نخستین دیدار با وی، بی درنگ بر اثر اعتماد به نفس و بی پروایی سردار جوان، وضوح نقشه های وی، و صراحت دستوراتش مرعوب و حاضر به اطاعت از وی شدند.

وی می توانست سرداران خود را بترساند، ولی نمی توانست از افسون ژوزفین رها شود. چهار روز پس از ورود به نیس، نقشه ها و گماشتگان خود را ترک گفت و نامه ای به او نوشت حاکی از شیفتگی جوانی که تحت رؤیاهای قدرت به اعماق شوروهیجان فرو رفته است:

نیس، 31 مارس 1796

روزی نمی گذرد که به یاد عشق تو نباشم، و شبی سپری نمی شود که ترا در آغوش نگیرم. نمی توانم فنجانی چای بنوشم، بدون آنکه به آن جاهطلبی نظامی که مرا از روح حیاتم جدا می کند لعنت نفرستم. اگر گرفتار کار یا سرگرم رهبری سربازان هستم، یا از اردوگاهها دیدن می کنم، ژوزفین محبوبم فکرم را به خود مشغول می دارد. ...

روحم افسرده و قلبم در زنجیر است، و به فکر چیزهایی هستم که مرا به وحشت می اندازد. تو مرا مثل سابق دوست نداری؛ تو خودت را جایی دیگر تسلی می دهی. ...

خداحافظ، همسرم، شکنجه گرم، سعادتم، ... تو را دوست می دارم و از تو می ترسم؛ تو منبع احساساتی هستی که مرا مثل خود طبیعت آرام می کند و سرچشمه انگیزه هایی هستی که مرا مثل صاعقه مصیبت بار می سازد. از تو نمی خواهم که برای همیشه مرا دوست داشته باشی یا نسبت به من وفادار بمانی، بلکه فقط ... حقیقت را به من بگویی. طبیعت روح مرا مصمم و نیرومند آفریده است، در صورتی که روح تو را با تور و ظرافت حریر سرشته است ... فکر من متوجه نقشه های عظیم است و قلبم کاملا مجذوب تو ...

خداحافظ، اگر مرا کمتر دوست بداری، مثل این است که مرا دوست نداشته ای. در آن وقت است که من واقعاً در خور ترحم هستم.

بوناپارت

در میان آتش روزافزون جنگ، دوباره در 3و7 آوریل به او نامه نوشت. همه اطلاعاتی را که در مورد شکست قوای دشمن به دست می آورد بررسی می کرد: یک لشکر اتریشی تحت فرمان بولیو، در ولتری نزدیک جنووا؛ دیگری تحت فرمان آرگنتاو، در مونتنوت اندکی در جبهه غرب؛ و یک لشکر از سوی ساردنی تحت فرمان کولی در سوا کمی دورتر به طرف شمال. بولیو تصور کرد که خطوط ارتباطی او هرگونه کمکی را که قوایش نیاز داشته باشد به اطلاع او خواهند رساند. بر این اساس، منطقاً می توانست امیدوار باشد که حمله فرانسویان را دفع کند، زیرا که مجموع قوای او به نسبت دوبریک بیشتر از قوای فرانسه بود. نقشه ناپلئون این بود که تاحد امکان هر تعداد از سربازان خود را که بتواند مخفیانه و با سرعت برای مقابله با یکی از لشکرهای مدافع به حرکت درآورد و قبل از آنکه یکی از آنها به کمک دیگری بشتابد، کار او را یکسره کند. این نقشه شامل حرکت سریع قوای فرانسه از راههای کوهستانی و ناهموار بود و نیاز به جنگجویان پرطاقت و مصمم داشت. ناپلئون کوشید که سربازان خود را با نخستین اعلامیه از آن اعلامیه های مشهوری که از تجهیزاتش دست کمی نداشت برانگیزاند:

ص: 127

سربازان! شما گرسنه و برهنه اید. جمهوری به شما زیاد مدیون است، ولی وسیله ادای دیون خود را ندارد. آمده ام که شما را به سوی حاصلخیزترین دشتهایی که خورشید بر آنها تابیده است رهبری کنم. ایالات غنی، شهرهای ثروتمند، همه در اختیار شما خواهد بود. سربازان! با چنین منظره ای که در برابر خود دارید. آیا ممکن است شجاعت و ثبات نداشته باشید؟

این خود دعوت آشکار به غارت بود؛ غیر از این، چگونه می توانست این افراد بی مواجب را به تحمل راهپیماییهای طولانی و سپس به مقابله با مرگ ترغیب کند؟ ناپلئون، مانند بیشتر فرمانروایان و انقلابیون، هرگز اجازه نمی داد که اصول اخلاقی جلو پیروزی او را بگیرد، و امیدوار بود که موفقیت، گناهان او را بپوشاند. مگر ایتالیا نباید برای آزادی خود بهایی بپردازد؟

نخستین هدف سوق الجیشی او درهم شکستن لشکر ساردنی و ترغیب پادشاه ساردنی به عقبنشینی به تورینو، پایتخت آن کشور، بود. یک سلسله درگیریهای قاطع و موفقیت آمیز مونتنوت (11 آوریل)، میلسیمو (13 آوریل)، دگو(15 آوریل)، و موندووی (22 آوریل)- قوای ساردنی را درهم ریخت و کارلو امانوئله را مجبور ساخت که، به موجب قرار داد آتش بس در چراسکو، ساووا و نیس را به فرانسه بدهد، و در واقع از جنگ کناره گیری کند. در آن جنگها، فرمانده جوان با درک زیرکانه و سریع تحولات، نیازها، و فرصتها، و با دستورهای صریح و قاطع، و با منطق و موفقیت فنون جنگی به انضمام پیش بینی عملیات سوق الجیشی که موجب گرفتاری دشمن در جناح و پشت سر می شد، زیردستان خود را تحت تأثیر قرار داد. سرداران مسنتر با اعتماد به بصیرت و داوری او حاضر به اطاعت از او شدند؛ افسران جوانتر - ژونو، لان، مورا، مارمون، برتیه - چنان هواخواه او شدند که بارها برای حفظ او تن به هلاک در دادند. پس از این پیروزیها، هنگامی که افراد باقیمانده و فرسوده به مرتفعات مونته زموتو رسیدند - جایی که از آنجا می توانستند دشتهای آفتابی لومباردیا را ببینند - بسیاری از آنها خودبه خود به جوانی که آن گونه مشعشعانه آنها را رهبری کرده بود سلام نظامی دادند.

در این زمان، دیگر برای زیستن، نیازی به غارت نداشتند؛ هرجا که ناپلئون تسلط فرانسه را برقرار می کرد، بر توانگران و طبقات کلیسایی مالیات می بست و شهرها را ترغیب یا مجبور می کرد که برای نگهداری و حسن سلوک سربازانش مبالغی بپردازند. در 26 آوریل، در چراسکو، ضمن ستایش زیرکانه ای از سربازان، آنها را از غارت برحذر داشت:

سربازان:

شما در دوهفته به شش فتح نایل آمده، بیست ویک پرچم و پنجاه وپنج عراده توپ را به تصرف درآورده و حاصلخیزترین بخش پیمونته را گرفته اید. ... بدون هیچ وسیله ای آنچه را که لازم بوده است به دست آورده اید. در جنگ، بدون توپخانه پیروز شده، از رودخانه بدون پل گذشته اید، راههای اجباری را بدون کفش پیموده و بدون کنیاک و غالباً بدون نان اردو زده اید. ... کشور سپاسگزارتان ترقی روزافزون خود را مرهون شما می داند. ...

اما، سربازان، شما در مقایسه با آنچه که هنوز باقی است کاری نکرده اید. نه بر تورینو

ص: 128

دست یافته اید نه برمیلان. ... آیا در میان شما کسی هست که بدون شجاعت باشد؟ آیا کسی هست که ترجیح دهد از فراز قله های آپنن و آلپ بازگردد1 و مانند سربازان برده ننگ را صبورانه تحمل کند؟ نه، در میان فاتحان مونتنوت، دگو، و موندووی چنین کسی وجود ندارد. همه شما در اشتیاق افزایش افتخار فرانسه می سوزید. ...

دوستان، من این پیروزی را به شما وعده می دهم، ولی تنها یک شرط وجود دارد که شما باید سوگند یاد کنید که آن را به جا آرید، و آن این است که به مردمی که آنها را نجات می دهید احترام بگذارید، و جلو نهب و غارت وحشت انگیزی را که از طرف بعضی از اراذل، به تحریک دشمنان، به عمل می آید بگیرید. در غیراین صورت شما نجات دهنده مردم نیستید، بلکه عذاب و وبال آنها خواهید بود. ... پیروزیهای شما، دلیری شما، موفقیت شما، خون برادران شما که در جنگ کشته شده اند - همه از دست خواهد رفت، حتی شرافت و افتخار شما. اما من و سردارانی که مورد اعتماد شما هستیم، از فرماندهی لشکری بدون انضباط و خودداری شرم داریم. ... هر که به غارت دست بزند، بدون ترحم تیرباران خواهد شد.

مردم ایتالیا! ارتش فرانسه برای گسستن زنجیرهای شما آمده است؛ ملت فرانسه دوست همه ملتهاست. می توانید با اعتماد آنها را بپذیرید. اموال و مذهب و آداب شما مورد احترام خواهد بود. ... ما کینه ای جز علیه ستمگرانی که بر شما ظلم می کنند نداریم.

بوناپارت

در مصاف اول، نهب و غارت بسیار صورت گرفت؛ و با وجود این وعده و وعیدها، بازهم از این قبیل کارها دیده شد. ناپلئون دستور داد که بعضی از غارتگران را تیرباران کنند و بعضی را عفو کرد. وی گفت: «این بدبختها بخشودنی هستند؛ سه سال است که برای ارض موعود آه می کشند، ... و حال که وارد آن شده اند، می خواهند از آن استفاده کنند.» وی آنها را با شرکت دادن در مالیاتها و آذوقه هایی که از شهرهای آزاد شده گرفت ارضا کرد.

در میان این همه عذاب، جنگ، و دیپلوماسی، وی تقریباً در هر ساعت به فکر همسر خود - که او را مدت کوتاهی پس از شب زفاف ترک کرده بود - می افتاد. اکنون که ژوزفین می توانست بسلامت از فراز کوههای سون بگذرد، ناپلئون در نامه ای که در 17 آوریل برای او فرستاد از او خواهش کرد که به نزد وی بیاید. در نامه دیگری در 24 آوریل 1796 نوشت: «زود بیا، به تو اخطار می کنم که اگر بیش از این تأخیر کنی، مریض خواهم شد. این خستگیها و دوری از تو - روی هم از حد تحمل من خارج است. بال بگیر و پرواز کن. ... بوسه ای بر روی قلبت، بوسه ای دیگر کمی پایینتر، بوسه ای دیگر خیلی پایینتر!»

آیا ژوزفین باوفا بود؟ او که تا آن اندازه به عیش و عشرت خوگرفته بود، آیا می توانست به چاپلوسی و خوشایندگویی آن هم از طریق مکاتبه قناعت کند؟ در همان آوریل، افسری خوبرو و بییست وچهارساله به نام ایپولیت شارل به نزد او راه یافت. در ماه مه، ژوزفین

---

(1) یعنی به فرانسه بازگردد. - م.

ص: 129

تالران را برای ملاقات او دعوت کرد و گفت: «دیوانه اش خواهید شد. مادام رکامیه، مادام تالین، و املن، همه شیفته او شده اند.» ژوزفین چنان دلباخته او شد که وقتی مورا از طرف ناپلئون با پول و دستورهایی جهت پیوستن به ناپلئون آمد، ژوزفین به بهانه بیماری درنگ کرد و به مورا گفت که به فرمانده خود بنویسد که همسرش دارای علائم بارداری است. ناپلئون در 13 مه به ژوزفین نوشت: «پس درست است که آبستنی! مورا ... می گوید که حالت خوب نیست و صلاح نمی داند که به چنان مسافرت درازی بروی. پس باید از لذت اینکه ترا در آغوش بفشارم محروم باشم! آیا رواست که شکم کوچک آبستنت را نبینم؟» وی بیهوده قبل از وقت شادی می کرد؛ ژوزفین هرگز کودکی برایش نزایید.

در این ضمن، ناپلئون سربازان خود را از طریق چندین نبرد به سوی شهر ثروتمند و بافرهنگ میلان که گل سرسبد سرزمین لومباردیا محسوب می شد رهبری کرد. در لودی، در قسمت غربی رودخانه آدا، قسمت اعظم قوای ارتش اتریش به رهبری بولیو درگیر شد. بولیو عقبنشینی کرده از طریق پلی چوبی به طول دویست متر از روی رودخانه گذشت، و سپس توپخانه خود را در موضعی قرار داد که از حرکت مشابهی به وسیله قوای فرانسه جلوگیری کند. ناپلئون به سوارنظام خود دستور داد که به طرف شمال برود و جایی را برای عبور از رودخانه بیابد، و سپس به جنوب حرکت کند و بر قسمت خلفی لشکر اتریش بتازد. آنگاه توپخانه خود را در پشت دیوارها و منازل شهر قرار داد و در روانه کردن آتش توپخانه خود به سوی توپهای اتریشیها که پل را زیر نظر داشتند فعالانه شرکت جست. هنگامی که سوارنظام او ناگهان در ساحل شرقی ظاهر شد و به حمله به اتریشیها پرداخت، وی به نارنجک اندازان دستور داد که راه را از طریق پل باز کنند. آنها نیز سعی کردند، ولی توپخانه اتریشیها آنان را متوقف ساخت. ناپلئون به جلو تاخت و به اتفاق لان و برتیه آنها را رهبری کرد. اتریشیها روبه هزیمت نهادند (10 مه 1796) و دوهزار اسیر دادند. بولیو به طرف مانتوا عقبنشینی کرد، و قوای فرانسه، پس از یک روز استراحت، به سوی میلان به حرکت درآمد. در نتیجه این عمل بود که سربازان فرانسه، تحت تأثیر ناپلئون، که بی پروا و به طرزی الهامبخش خود را در معرض آتش دشمن قرار داده بود، او را از راه محبت، «سرجوخه کوچک» نامیدند.

اندکی پس از این پیروزی، از طرف هیئت مدیره پیشنهادی چنان توهین آمیز دریافت داشت که در پاسخ به آن شغل و مقام خود را به خطر انداخت. آن پنج نفر، با بهره مندی از جشن و سروری که در پاریس از استماع اخبار فتوحات ناپلئون برپا شده بود (7 مه)، به او اطلاع دادند که می بایستی قوای خود را به دو بخش تقسیم کند؛ یک بخش را تحت فرمان فرانسوا - اتین کلرمان (پسر فاتح نبرد والمی) بگذارد و او را مأمور حفظ فرانسویان از حملات اتریشیها در شمال ایتالیا کند؛ بخش دیگر به رهبری خود بوناپارت به طرف جنوب برود و ایالات پاپی و دولت سلطنتی ناپل را به تصرف درآورد. ناپلئون در این امر نه تنها صدمه ای

ص: 130

شخصی می دید، بلکه آن را، از لحاظ سوق الجیشی اشتباهی عظیم می دانست: حمله به دستگاه پاپی همه کاتولیکها، به انضمام کاتولیکهای فرانسه، را علیه انقلاب برمی انگیخت؛ ضمناً، اتریش کاتولیک هم که قبلا در صدد اعزام قوایی نیرومند تحت فرمان فیلد مارشال با تجربه ای به نام کنت داگوبرت فون و ورمسر برآمده بود تا ناپلئون را به سوی فرانسه عقب براند. وی در پاسخ نوشت که لشکر ایتالیا به نیروی متحد و تازه نفس جدید خود جهت حفظ دستاوردهایش نیاز دارد، و فقط تحت فرماندهی واحدی می توان آن را با موفقیت رهبری کرد، و بنابراین جای خود را به ژنرال کلرمان وامی گذارد و استعفای خود را تقدیم می کند.

هیئت مدیره این پیام را همراه گزارشهایی درباره آخرین پیروزیهای نظامی و سیاسی ناپلئون دریافت داشت، زیرا که آن سردار جوان - سرمست از پیروزی و با احساس اینکه آن سیاستمداران دوردست در موضع خوبی مانند او قرار ندارند که عهدنامه هایی با توجه به منابع دشمن و وضع ارتش فرانسه منعقد سازند - این حق را به خود اختصاص داده بود که عهدنامه جنگ و صلح ببندد و مبلغی را تعیین کند که هر کدام از شهرها یا حکومتهای ایتالیا برای استفاده از حمایت لشکریان او و مصون ماندن از حرص و طمع سربازانش می بایستی بپردازند. از این رو، پس از ورود به میلان (15 مه 1796)، زمینه عقد صلح را با دوک پارما، دوک مودنا، و پادشاه ناپل فراهم ساخت و به موجب آن، صلح را از طرف فرانسه و حمایت از آنان را در قبال تعرض اتریش تضمین کرد، و سهمی را که هر یک از این شاهزاده نشینها می بایستی در برابر دوستی خیرخواهانه اش بپردازند معین ساخت. آنها مبالغ گزافی پرداختند، و با عجز و ضعف کامل به سرقت رفتن شاهکارهای هنری را از تالارها، قصرها، و میدانهای عمومی خود نظاره کردند.

میلان او را بگرمی پذیرفت. این سرزمین قریب یک قرن بود که انتظار رهایی از تسلط اتریش را می کشید؛ از این گذشته، این افسر جوان و عالیرتبه ارتش، در مقایسه با یک نفر فاتح، به طرزی غیرعادی مهربان بود. وی با زبان و رسوم ایتالیایی آشنایی داشت، ارزش زنان، موسیقی، و هنر ایتالیایی را می شناخت؛ ولی آنها فوراً درک نکردند که وی تا چه اندازه به هنر ایتالیایی ارج می نهد. در هرصورت، آیا خود وی جز مدت یک ماه یا در این حدود، ایتالیایی نبود؟ ناپلئون به طور مرئی هنرمندان، شاعران، مورخان، فیلسوفان، و دانشمندان ایتالیایی را در پیرامون خود گرد می آورد و با آنها دوستانه گفتگو می کرد؛ تا مدتی چنین به نظر می رسید که لودوویکو سفورتسا1 و لئوناردو داوینچی دوباره به دنیا آمده و در وجود ناپلئون حلول کرده اند. از نامه او خطاب به بارنابا اوریانی منجم چه چیز دلپذیرتر می توان یافت؟

دانشمندان میلان از احترامی که درخور آنند بهره مند نیستند. آنها که در آزمایشگاههای خود پنهان شده بودند، هرگاه از سوی پادشاهان و کشیشها آسیبی نمی دیدند، خود را سعادتمند می دانستند. حالا وضع چنین نیست. در ایتالیا فکر و عقیده آزاد شده است. دیگر دستگاه

*****تصویر

متن زیر تصویر : جورج دو: فیلد مارشال گبهارد لبرشت فون بلوشر. موزه ویکتوریا و آلبرت، لندن

---

(1) دوک میلان و حامی سرسخت پیشرفت علم و هنر در ایتالیا. - م.

ص: 131

تفتیش افکار، تعصب، و استبداد وجود ندارد. از همه دانشمندان دعوت می کنم که با یکدیگر ملاقات کنند و به من بگویند که چه روشهایی باید اتخاذ کرد، یا چه نیازهایی را باید مرتفع ساخت؛ تا به علوم و هنر روح تازه ای دمیده شود. ... خواهشمندم این احساسات را از طرف من به افراد برجسته ای که در میلان اقامت دارند ابلاغ کنید.

ناپلئون میلان و سایر شهرها را ضمیمه جمهوری لومباردیا ساخت، و قرار شد ساکنان آنها با فرانسویان از حیث آزادی و برابری و برادری و مالیات یکسان باشند. در 19 مه 1796 اعلامیه ای خطاب به شهروندان جدید صادر کرد و در آن توضیح داد که چون ارتش آزادکننده، بهای گزافی در مورد رهایی لومباردیا پرداخته است، افراد آزادشده باید در حدود 000’000’20 فرانک جهت نگهداری نیروهای تحت فرمان وی بپردازند. این مبلغ برای چنان سرزمین حاصلخیزی زیاد نبود. گذشته از این، «مالیات بایستی از توانگران ... و از شرکتهای کلیسایی» گرفته شود تا بر مستمندان فشاری وارد نیاید. درباره فرمان قبلی، که در آن آمده بود: «نماینده ای باید به دنبال ارتش در ایتالیا برود تا همه اشیای هنری و علمی و مانند آنها را که در شهرهای فتح شده قرار دارد پیدا کنند و آنها را برای جمهوری فرانسه بفرستند.» ذکر چندانی به عمل نیامده بود. ایتالیاییها فقط توانستند با ساختن جناسی بدین مضمون انتقام بگیرند: «همه فرانسویان دزد نیستند، ولی اکثرشان دزدند.»1 اما ناپلئون از دستوری پیروی می کرد که کنوانسیون و هیئت مدیره داده بودند.

این غارت اشیای هنری سرزمینهای مغلوب یا آزادشده کمتر سابقه داشت؛ همه جا جز در فرانسه خشم مردم را برانگیخت، و نمونه ای برای جنگجویان بعدی باقی گذاشت. بیشتر غنایم را نزد هیئت مدیره فرستادند که موجب رضایت خاطر شد. سپس آن غنایم به موزه لوور راه یافت، - در اینجا هم مونالیزا اگرچه ربوده شده بود، هرگز لبخند خود را از دست نداد. ناپلئون قسمت کمی از عواید ایتالیایی را برای خود نگاه داشت؛ بخشی از آن عاقلانه در راه رشوه خواری صرف شد، و بیشتر آن به مصرف مواجب سربازان رسید و بدین ترتیب جهت تعدیل علاقه شدید آنها به غارت به کار رفت.

ناپلئون، پس از آنکه غرور خود را ارضا کرد، از ژوزفین خواست که به او بپیوندد (18 مه): «از میلان خوشت خواهد آمد، زیرا که سرزمین بسیار زیبایی است. ولی من از شادی دیوانه خواهم شد. از شدت کنجکاوی می میرم که ببینم بچه را چگونه حمل می کنی. ... خدا حافظ، جان شیرینم. ... زودتر بیا که به موسیقی دل انگیز گوش کنی و ایتالیای زیبا را ببینی.» ضمن آنکه این نامه در راه بود، وی سرگرم طرد اتریشیها از ایتالیا شد. در 20 مه دوباره

---

(1) Non tutti Francesi sonoladroni, ma buona parte مه قسمت آخر جمله، هم به معنی «اکثر» است و هم «بوناپارت». - م.

ص: 132

با سربازانش بود؛ و چون می دانست که بزودی با دشواریها و حملات لشکرهای بیگانه روبه رو خواهند شد، اعلامیه فصیح دیگری خطاب به آنان صادر کرد:

سربازان!

شما مانند سیلاب از ارتفاعات آپنن فرود آمدید؛ هر نیرویی را که در برابر خود یافتید واژگون و پراکنده کردید. ... رودخانه های پو، تیچینو، و آدا نتوانستند یک روز جلو پیشرفت شما را بگیرند. ... بلی، سربازان، کارهای زیادی انجام داده اید. ولی آیا کار دیگری ندارید؟ ... نه! می بینم که به طرف سلاحهای خود می پرید؛ از استراحت و بیکاری خسته شده اید؛ هر روز که بدون افتخار از دست برود، سعادت شما نیز از بین خواهد رفت. بیایید پیش برویم! هنوز راهپیماییهای اجباری در پیش داریŘ̠دشمنانی را باید مغلوب کنیم، افتخاراتی باید به دست آریم، انتقام ستمها را ȘǙʘϠبگیریم. ...

نگذارید مردم بر اثر پیشرفت ما نگران شوند؛ ما دوست ملتها هستیم! ... شما این افتخار جاویدان را دارید که صورت قسمت اعظم اروپا را تغییر دهید. ملت آزاد XјǙƘәǠ... اروپا را از صلحی باشکوه بهره مند خواهد ساخت. ... سپس به منازل خود بازخواهید گشت، و شهروندانتان شما را به یکدیگر نشان خواهند داد و خواهند گفت: «آنها با لشکر ایتالیا بوده اند.»

در 27 مه پیشروی خود را از طریق لومباردیا ازسر گرفتند. ناپلئون با نادیده گرفتن این حقیقت که برشا جزء خاک ونیز (ونتسیا) است، آن را اشغال کرد، و آن را به صورت نخستین مرکز مصاف جدید درآورد. هنگامی که ونیز نمایندگانی برای اعتراض اعزام داشت، بوناپارت، با یکی از خشمهای تصنعی خود، آنان را با این سؤال ترساند که چرا ونیز به اتریشیها اجازه داده است که شهرها و راههای ونیز را مورد استفاده قرار دهند؟ نمایندگان از این امر پوزش خواهی کرده ضمناً متذکر شدند که خود او و سپاهیانش نیز از قلمرو ونیز استفاده کرده اند. لشکریان فرانسه با یک حرکت سریع خود را به پسکیرا رساندند؛ آن دسته از سپاهیانی که اتریشیها در آنجا به جای گذاشته بودند روبه فرار نهادند؛ ناپلئون دستور داد که قلعه سوق الجیشی را برای حفظ خطوط ارتباطی مستحکم سازند؛ و سپس، به طرف مانتوا پیش رفت. در اینجا بقایای سه لشکر بولیو به پشت خطوطی دفاعی که به نظر تسخیرناپذیر می آمد پناه برده بودند. ناپلئون بخشی از قوای خود را برای محاصره این استحکامات اعزام داشت. بخش دیگر را به جنوب فرسʘǘϠتا انگلیسیها را از لیوورنو بیرون براند. این کار صورت گرفت، و آنان بر اثر شورش مردم مجبور به ترک کرس شدند. مورا به آسانی توانست نماینده اتریش را از جنووا بیرون براند، و آن استحکامات مدیترانه ای را جزء جمهوری لیگوریا تحت نظارت فرانسه درآرد. بندرت ایتالیا این همه انتقال قدرت را در چنان مدت کوتاهی به خود دیده بود.

ناپلئون به میلان بازگشت و در انتظار ژوزفین نشست. ژوزفین در 13 ژوئیه وارد شد و سردار پیروزمند، فاتح خود را در آغوش گرفت. روز بعد، شهر به افتخار او برنامه مخصوصی

ص: 133

در لااسکالا1 ترتیب داد، و روز دیگر مجلس رقصی برپا ساخت که در آن همه نجبای محلی به او معرفی شدند. پس از سه روز سرمستی، ناپلئون مجبور شد نزد سربازانش به مارمیرولو بازگردد. از اینجا برای ژوزفین نامه ای فرستاد پراز شور و عشق جوانی:

از زمان جدایی، هر لحظه افسرده بوده ام. هیچ سعادتی را برتر از باتو بودن نمی دانم. ... زیباییهای ژوزفین بی نظیرم آتشی افروخته است که از طریق حواسم پیوسته در دلم می سوزد. چه وقتی فار غ از اضطراب و مسئولیت خواهم بود، و چه وقتی خواهم توانست همه اوقاتم را باتو بگذرانم، و کاری جز عشقبازی باتو نداشته باشم ... ؟

چند روز پیش فکر می کردم که تو را دوست دارم، ولی حال که تو را ازنو دیده ام. هزار بار بیشتر دوستت دارم. ...

آه، خواهش می کنم، بگذار ببینم که نقایصی نیز داری. کمتر زیبا، کمتر بالطف، کمتر حساس باش. بالاتر از همه، هرگز حسادت نورز، هرگز گریه نکن. اشکهای تو عقلم را زایل و خونم را مشتعل می کند.

بشتاب به من ملحق شو، تا پیش از آنکه بمیریم بتوانیم بگوییم: «ساعتهای خوشی با هم گذرانده ایم.» ...

ژوزفین، علی رغم اینکه راه از تیراندازان نهانی پرخطر بود، در برشا به ناپلئون پیوست و او را تا ورونا همراهی کرد. در آنجا پیکی خبر آورد که قوای تازه نفسی از اتریشیها، تحت فرمان کنت فون وورمسر، که اخیراً فرانسویها را از مانهایم بیرون رانده بود، وارد ایتالیا شده است. چنین برآورد می شد که این نیرو به نسبت سه بریک بر قوای تحت فرمان ناپلئون برتری دارد. ناپلئون که منتظر شکست احتمالی بود، ژوزفین را به پسکیرا پس فرستاد،و ترتیبی داد که وی را از آنجا به فلورانس ببرند. در این ضمن، به گروههای فرانسوی که در مانتوا به جای گذاشته بود فرمان داد که دست از محاصره بردارند و از راهی غیرمستقیم و مطمئن به عمده قوای او بپیوندند. این عده درست در زمانی رسیدند که بتوانند در نبرد کاستیلیونه شرکت جویند (5 اوت 1796). وورمسر که انتظار چنان حمله برق آسایی را نداشت، لشکرهای خود را به طرف جنوب به ستونی باریک رهبری کرد. ناپلئون بر اتریشیهایی که آماده نبودند حمله برد، آرایش آنها را برهم زد و آنان را مجبور به فرار کرد؛ و پانزده هزار اسیر هم گرفت. وورمسر به طرف روورتو عقب نشست؛ فرانسویان او را تعقیب کردند و در آنجا و در باسانو او را شکست دادند، و آن سردار ناامید با بقایای قوای خود جهت پناه گرفتن در پشت باروهای مانتوا روبه گریز نهاد. ناپلئون چند هنگ را برای نگاه داشتن او در آن محل باقی گذاشت.

اما در این هنگام 000’60 اتریشی دیگر، تحت فرمان بارون آلوینتسی، از کوههای آلپ جهت مقابله با 000’45 سربازی که برای ناپلئون مانده بود سرازیر شدند. وی با آنها در آرکوله مواجه شد، ولی آنها در آن سوی رودخانه آدیجه بودند، و تماس با آنان فقط بر اثر

---

(1) La Scala نام اپرای بزرگ شهر میلان که بزرگترین تئاتر موزیکال جهان به شمار می رود. - م.

ص: 134

عبور از پلی که تحت آتش توپخانه قرار داشت میسر بود. در اینجا دوباره، همان گونه که در لودی در کنار رود آدا پیش آمد، ناپلئون جزء نخستین کسانی بود که از آن پل گذشت.1 وی بعدها این واقعه را چنین نقل کرد: «هنگامی که در بحبوحه جنگ بودم، آجودانم سرهنگ مویرون خود را به طرف من انداخت و بدنش را سپر بلای من کرد. گلوله ای که به سوی من انداخته بودند به او خورد، و آن سرهنگ در کنار پایم برزمین افتاد.» در نبردی سه روزه که روی داد (17- 15 نوامبر 1796)، اتریشیها پس از مبارزه ای دلیرانه با نظم و ترتیب عقبنشینی کردند. آلوینتسی آنها را در ریوولی سروسامانی مجدد بخشید، ولی در آنجا باز شکست خوردند، و آلوینتسی، که سی هزار سرباز ازدست داده بود. افراد باقیمانده را به اتریش بازگردانید. وورمسر، که امید نجات را از دست داده بود و بر حال افراد گرسنه اش رقت می آورد، تسلیم گشت (2 فوریه 1797)، و سیطره فرانسویها بر لومباردیا کامل شد.

ناپلئون، که هنوز تشنه فتح بود، با قوای خود به جنوب به سوی ایالات پاپی به حرکت درآمد و مؤدبانه از پاپ پیوس ششم خواست که بولونیا، فرارا، راونا، آنکونا و اراضی تابع آنها را به وی واگذار کند. در نتیجه عهدنامه تالنتینو (19 فوریه 1797) پاپ این کشور - شهرها را به وی تسلیم کرد و مبلغ 000’000’15 فرانک هم غرامت جنگی به عنوان هزینه ارتش فرانسه به او داد. ناپلئون، که بر سراسر شمال ایتالیا غیراز پیمونته و ونیز مستولی شده بود، لشکر خود را دوباره سازمان داد و چند هنگ را که در ایتالیا تشکیل شده بود و گروه تازه ای را که از فرانسه تحت فرمان ژنرال برنادوت رسیده بود به آنها بیفزود، و هفتادوپنج هزار سرباز را از روی آلپ و از میان برفی به ارتفاع یک متر گذراند، و به فکر حمله به خود وین افتاد که از طرف امپراطوری اتریش به صورت مرکز تعرض علیه انقلاب فرانسه درآمده بود.

امپراطور فرانسیس دوم قوایی مرکب از چهل هزار نفر به رهبری آرشیدوک کارل لودویگ که به تازگی در کنار راین به پیروزیهایی دست یافته بود به مقابله او فرستاد. کارل، که از شمار مشهور قوای پیش رونده فرانسویها به شگفتی افتاده و شهرت ناپلئون را ازنظر دور نداشته بود نقشه سوق الجیشی عقبنشینی را کشید. بوناپارت تا یکصد کیلومتری پایتخت اتریش او را دنبال کرد. چه بسا می توانست، بدون جنگ یا با جنگ، آن شهر را که پر از آهنگهای هایدن پیر و بتهوون جوان بود تصرف کند، ولی در آن صورت دولت به طرف مجارستان عقبنشینی می کرد، و جنگ از لحاظ زمان و مکان طولانی می شد؛ و، با توجه به فرارسیدن زمستان، قوای فرانسه خود را در سرزمین ناآشنا و متخاصم می دید و هر دم در معرض حمله جناحی قرار می گرفت. ناپلئون، در یک لحظه فروتنی اختیار کرد- و این لحظه از نوادر زندگی او به شمار می رود - و

---

(1) تصویر مشهوری که گرو (Gro ) از فرمانده جوان کشیده است - با چشمان درخشان و موی افشان در باد و پرچم به دست و شمشیر در دست دیگر که از پل آرکوله عبور می کند، اندکی بعد در میلان تهیه شد، و به صورت تابلو عمده سالن پاریس (1801) درآمد.

ص: 135

با احتیاطی که ممکن بود در سالهای بعد به حالش مفید واقع شود دعوتی جهت آرشیدوک به منظور عقد متارکه جنگ فرستاد. آرشیدوک نپذیرفت، و ناپلئون قوای او را در نویمارکت و اومز مارکت به سختی شکست داد. آنگاه کارل حاضر به مذاکره شد. در لئوبن، در 18 آوریل 1797، فرماندهان جوان سند صلح مقدماتی را که می بایستی به تصویب دولتهای آنان برسد امضا کردند.

راه تصویب آن صلح، بر اثر امتناع اتریش از تسلیم شدن و تصمیم ناپلئون به حفظ متصرفات خود در لومباردیا، بسته شده بود. حادثه ای ظاهراً جزئی فرصتی تصادفی در اختیار او نهاد که از این بن بست نجات یابد. وی چندین شهر متعلق به ونیز را به تصرف درآورده بود. در بعضی از این شهرها شورشهایی علیه پادگان فرانسوی به وقوع پیوست. ناپلئون سنای ونیز را متهم به ایجاد این شورشها کرد و آن را از کاربرانداخت و به جایش سازمانی نظیر شهرداری برپا کرد که تابع فرانسه و فاقد متصرفات ارضی بود. هنگامی که فرصت آن فرارسید که قرار داد مقدماتی لئوبن به صورت عهدنامه کامپوفورمیو درآید (17 اکتبر 1797)، ناپلئون دست اتریش را در انضمام ونیز به امپراطوری خود بازگذاشت؛ در مقابل لومباردیا و بلژیک به فرانسه واگذار شد، و اتریش حقوق فرانسه را در قسمت چپ رود راین به رسمیت شناخت. تقریباً همه کشورهای اروپایی، با فراموش کردن هزار عهدنامه، از این گونه حسن نیت دیپلماتیک در مورد اراضی ملل دیگر اظهار تنفر کردند.

ولی ماکیاولی جدید اصرار داشت که فرانسه جزایر ونیز را در دریای آدریاتیک - که عبارت بود از کورفو، زانت، وسفالونیا - برای خود نگاه دارد. ناپلئون در 16 اوت 1797 به هیئت مدیره نوشت که «این جزایر برای ما از تمام ایتالیا مهمتر است، زیرا برای تأمین ثروت و ترقی تجارت جنبه حیاتی دارد. اگر بخواهیم انگلیس را ازپا درآوریم باید بر مصر مستولی شویم. امپراطوری عظیم عثمانی، که هر روز قوایش تحلیل می رود، ما را برآن وامی دارد که بر حوادث پیشی گیریم، و قدمهای نخستین را برای حفظ تجارتمان در مشرق زمین برداریم.» سالخوردگان و ریش سفیدان عمارات صدارت عظمی چیز زیادی برای آموختن به این جوان بیست وهشت ساله در چنته نداشتند.

ناپلئون زمام قدرت سیاسی را بآرامی به دست گرفت و اراضی تسخیرشده را به صورت جمهوری سیزالپین در پیرامون میلان و یک جمهوری لیگوریا در اطراف جنووا درآورد. قرار شد هر دو تحت حمایت و قدرت فرانسه دارای حکومت دموکراسی بومی باشند. «سرجوخه کوچک» پس از آنکه انتقام فتوحاتی را که نصیب قیصر در گل شده بود گرفت و جهت آن را معکوس ساخت،1 با افتخار و غنایم فراوان به پاریس بازگشت تا عهدنامه ها را به تصویب هیئت مدیره که اینک تغییر شکل داده و خود ناپلئون در استقرار آن کمک کرده بود برساند.

---

(1) یعنی این بار فرانسه بود که در ایتالیا متصرفاتی به دست آورد. - م.

ص: 136

V - کودتای 18 فروکتیدور: 4 سپتامبر 1797

اکنون پاریس همان شهری نبود که وی آن را در سالهای 1792 و 1793 تحت استیلای عوام دیده بود. از زمان سقوط روبسپیر در 1794، پایتخت فرانسه مانند روستاها عکس العمل شدیدی از لحاظ مذهبی و سیاسی علیه انقلاب نشان داده بود. آیین کاتولیک، به رهبری کشیشهای سوگند نخورده، نفوذ خود را در میان مردمی باز می یافت که اعتقاد خود را به بدلی زمینی، به جای آرزوها و تسلیهای فوق طبیعی و به جای تشریفات و مراسم روزهای تعطیل از دست داده بودند. دکادی، یا یک روز تعطیل در هر ده روز، بتدریج رعایت نمی شد؛ روز یکشنبه مسیحی به طور آشکار مورد احترام و بهره برداری قرار می گرفت. فرانسه به خدا رأی داده بود.

برای انتخاب پادشاه نیز رأی داده بود. در خانه ها و سالنها، در مطبوعات و در کوچه ها، حتی در انجمنهای بخشها که روزگاری تحت استیلای سان - کولوتها بود، زن و مرد برای لویی شانزدهم ساده لوح اظهار تأسف می کردند. عذرهایی برای اشتباهات بوربونها می یافتند، و ا زخود می پرسیدند که آیا غیراز رژیم سلطنتی دولت دیگری می تواند نظم و امنیت و ترقی و صلح را در میان هرج ومرج، جنایت، فساد و جنگی که فرانسه را ویران کرده است تأمین کند؟ شمار مهاجران بازگشته به اندازه ای زیاد شد که ظریفی آن قسمت از حومه پاریس را که مورد نظر آنها بود «کوبلنتس کوچک» نامید (با توجه به پناهگاه تبعیدیهای لقبدار در آلمان)؛ و در آنجا فلسفه های مربوط به سلطنت که توسط بونال و مستر ابراز می شد به گوش می رسید. انجمنهای انتخاباتی، که قسمت اعظم آنها متشکل از افراد بورژوا بودند، بیش از پیش نمایندگانی به شورای قدما و شورای پانصد نفری می فرستادند که مایل بودند حکومتی سلطنتی برسرکار آرند، به شرط آنکه دارایی افراد را تضمین کند. تا سال 1797 سلطنت طلبان در آن دو مجلس به اندازه کافی قدرت داشتند که مارکی دوبار تلمی را به عنوان عضو هیئت مدیره انتخاب کنند. لازارکارنو، که از 1795 عضو این هیئت بود، برخلاف تبلیغات بابوف، به راست متمایل شد، و با نظری موافق به مذهب به عنوان یک مایه کوبی علیه کمونیسم می نگریست.

مدیران جمهوریخواه با ثبات - باراس، لارولیر - لپو، و روبل - که مقام و زندگی خود را بر اثر نهضت سلطنت طلبی در خطر می دیدند، تصمیم گرفتند همه چیز را در راه انجام کودتایی فدا کنند که رهبران سلطنت طلب هم از مجالس و هم از هیئت مدیره طرد شوند. آنان از ژاکوبنهای افراطی، که طی احیای نهضت محافظه کاری با خشم در گمنامی به سر می بردند، یاری خواستند. همچنین از ناپلئون تقاضا کردند که ژنرالی را از ایتالیا نزد آنها بفرستد که قادر به سازماندهی سربازان پاریسی برای دفاع از جمهوری باشد. وی حاضر شد که نظر آنها را تأمین کند، زیرا که احیای سلسله بوربون نقشه های او را برهم می زد، و راه برای ارتقای خود او به قدرت بسته می شد؛ از این گذشته، هنوز زمان این قمار سنگین خطرناک فرانرسیده بود. وی اوژرو را که

ص: 137

مردی خشن، کارآزموده و جنگدیده بود نزد آنها فرستاد. اوژرو قسمتی از سربازان اوش را به خدمت خود درآورد، و در 18 فروکتیدر به اتفاق آنها به مجالس قانونگذاری حمله برد؛ پنجاه وسه نماینده، بسیاری از عمال سلطنت طلبان و دو تن از اعضای هیئت مدیره، یعنی بارتلمی و کارنو، را دستگیر کرد. کارنو به سویس گریخت؛ عده ای دیگر را به گویان در امریکای جنوبی فرستادند تا عرق بریزند و ازبین بروند؛ سپس مرلن دودوئه و ژان - باتیست تریار را به عضویت هیئت مدیره که اکنون «حکومت سه نفره» ولی پیروزمند بود افزودند و به این هیئت مدیره قدرتی تقریباً نامحدود دادند.

ناپلئون پس از ورود به پاریس در 5 دسامبر 1797 دریافت که دوره ای جدید از ترور آغاز شده که هدف آن همه محافظه کاران است، و دیگر آنکه تبعید به گویان جای اعزام به سکوی گیوتین را گرفته است. با وجود این، همه طبقات ظاهراً در ستایش از سردار جوان شکست ناپذیری که نیمی از ایتالیا را به فرانسه افزوده بود با یکدیگر همداستان بودند. وی به طور موقت قیافه خشن دوره فرماندهی را کنار گذاشت. لباس ساده می پوشید و افراد مختلف را راضی می کرد: محافظه کاران را با تمجید از نظم و ترتیب؛ ژاکوبنها را با ادعای آزاد ساختن ایتالیا از قید بردگی و رساندن به آزادی؛ روشنفکران را با این مطلب که «پیروزیهای واقعی، یعنی آنهایی که باعث هیچ گونه تأسفی نمی شود، عبارت است از غلبه بر جهل و نادانی». در 10 دسامبر، بزرگان دولت ملی رسماً از او تجلیل کردند. مادام دوستال که در آنجا حضور داشت در خاطرات خود جریان را چنین شرح داده است:

هیئت مدیره از ژنرال بوناپارت با چنان تشریفاتی پذیرایی کرد که از بعضی جهات، حاکی از دوره ای جدید در تاریخ انقلاب بود. برای این مراسم، حیات قصر لوکزامبورگ را انتخاب کردند؛ هیچ سالنی به اندازه کافی وسیع نبود که آن قدر تماشاچی را درخود جای دهد. در کنار هر پنجره و بر روی بامها نیز تماشاچی جمع شده بود. پنج نفر عضو هیئت مدیره با جامه رومی، روی صحنه ای در حیاط قرار گرفتند؛ نزدیک آنها نمایندگان مجلس قدما و مجلس پانصدنفری و اعضای انستیتو ایستادند. ...

بوناپارت با لباس بسیار ساده و همراه با آجودانها یا معاونانش وارد شد. همه آنها از او بلندقدتر بودند ولی به علامت احترام، خود را خم نگاه می داشتند. برگزیدگان فرانسه که در آنجا جمع آمده بودند، از آن سردار پیروز با کف زدن استقبال کردند. وی مایه امید همه افراد، چه جمهوریخواه و چه سلطنت طلب بود؛ همگی حال و آینده را در دستهای نیرومند او می دیدند.

در آن موقع بود که وی عهدنامه تکمیلی کامپوفورمیو را به هیئت مدیره داد. این عهدنامه رسماً به تصویب رسید، و ناپلئون می توانست، با اتکا به پیروزیهایش، چه در زمینه دیپلماسی و چه در صحنه های نبرد، استراحت کند.

پس از شرکت در ضیافت باشکوهی که به افتخار او از طرف تالران فناناپذیر داده شد (تالران در آن وقت وزیر امورخارجه بود)، وی به خانه خود واقع در کوچه شانترن بازگشت.

ص: 138

در آنجا با ژوزفین و فرزندانش به استراحت پرداخت، و تا مدتی آن قدر از چشم مردم دور بود که طرفدارانش حجب او را می ستودند و دشمنانش از انحطاط قدرتش شادی می کردند. اما به رفتن به انستیتو علاقه نشان می داد. در اینجا از ریاضیات با لاگرانژ، و از ستاره شناسی با لاپلاس، از حکومت با سییس، از ادبیات با ماری - ژوزف دوشنیه، و از هنر با داوید گفتگو می کرد. شاید دز این زمان در فکر حمله به مصر بود و به خیالش رسید که گروهی از عالمان و دانشمندان را با خود ببرد.

هیئت مدیره به این حجب و حیایی که از مشخصات او نبود بدگمان شد؛ این جوان، که در ایتالیا و اتریش طوری رفتار کرده بود که گویی خود دولت است، آیا نمی توانست در پاریس نیز همان روش را در پیش گیرد؟ آنها به امید آنکه وی را در نقطه ای دوردست سرگرم کنند، فرماندهی پنجاه هزار سرباز و ملوان را که در برست به منظور حمله به انگلیس گرد آمده بودند به او سپردند. ناپلئون این نقشه را بررسی کرد، آن را نپذیرفت، و در 23 فوریه 1798 به هیئت مدیره چنین متذکر شد:

ما باید از هرگونه کوشش واقعی به منظور حمله به انگلیس چشم بپوشیم و به ظاهر امر قانع باشیم؛ ولی تمام توجه و منابع خود را معطوف به جبهه راین کنیم. ... نباید قوای عظیمی را در نقطه ای دوراز آلمان نگاه داریم. ... یا اینکه ممکن است به مشرق زمین لشکرکشی کنیم و تجارت ] انگلیس با[ هند را مورد تهدید قرار دهیم.

رؤیای او همین بود. حتی در میان نبردهای ایتالیا، امکانات حمله به مشرق را درنظر می گرفت. در امپراطوری روبه زوال عثمانی، مردی جسور با گروهی دلیر و گرسنه ممکن بود کاری عظیم انجام دهد، و حتی امپراطوریی تشکیل دهد. انگلیس بر اقیانوسها مستولی بود، ولی تسلط او بر مدیترانه بر اثر تصرف مالت متزلزل می شد، و استیلای او بر هند با گرفتن مصر تضعیف می گشت. در آن سرزمین، که مزد کارگر کم بود، با نبوغ و فرانک ممکن بود ناوگانی ساخت و بر اثر شجاعت و قوه خیال ممکن بود از روی آن دریای دوردست خود را به هندوستان رساند؛ و از دولت استعمارگر انگلیس ثروتمندترین مستعمره اش را بازستاند. در 1803 ناپلئون در برابر مادام دو رموزا چنین اعتراف کرد:

اگر فکر مسرتبخش رفتن به مصر به مخیله ام راه نیافته بود، نمی دانم چه برسرمن می آمد. وقتی که سوار کشتی شدم، می دانستم که احتمالا باید با فرانسه برای همیشه وداع کنم؛ ولی تردیدی نداشتم که فرانسه مرا به سوی خود خواهد خواند. طلسم پیروزی در مشرق افکار مرا بیش از آنچه می پنداشتم از اروپا دو می کرد.

هیئت مدیره با پیشنهادهای او موافقت کرد. شاید هم تاحدی به این سبب که تصور می کرد اگر ناپلئون در نقطه ای دور افتاده باشد اطمینانبخشتر است. تالران هم به دلایلی که هنوز کاملا روشن نیست موافقت خود را ابراز داشت. مادام گران گفت که ناپلئون به آن کار بدان علت دست زد که «لطفی در حق دوستان انگلیسی خود کند»، یعنی احتمالا لشکری را که قرار بود به انگلیس

ص: 139

حمله کند به سوی مصر معطوف سازد. هیئت مدیره در ابراز موافقت درنگ کرد، زیرا این لشکرکشی را پرهزینه می دانست، و آن را باعث اتلاف سرباز و سلاحی تلقی می کرد که برای حفظ کشور در برابر انگلیس و اتریش موردنیاز بود، و احتمال داشت ترکیهعثمانی (فرمانروای ضعیف مصر) را وارد اتحادیه ای علیه فرانسه کند. اما پیشرفت سریع قوای فرانسه در ایتالیا - انقیاد ایالتهای پاپی و حکومت سلطنتی ناپل - غنایم دلپذیری در اختیار هیئت مدیره گذاشته بود؛ و در آوریل 1798، با تصویب ناپلئون، یک لشکر دیگر فرانسه به سویس حمله برد، جمهوری هلوتیا را به وجود آورد، «غراماتی» بزور گرفت، و پول آن را به پاریس فرستاد. بدین ترتیب، برای تحقق رؤیای مصری، زمینه مالی هم فراهم شد.

ناپلئون بی درنگ شروع به صدور دستورهای مفصلی جهت ایجاد ناوگان جدیدی کرد. قرار شد سیزده کشتی جنگی، هفت کشتی جنگی بادبان دار، سی وپنج کشتی جنگی دیگر، یکصدوسی کشتی بادی، شانزده هزار ملوان، سی وهشت هزار سرباز (که عده زیادی از آنها از لشکر ایتالیا بود)، با تجهیزات و ملزومات، و یک کتابخانه شامل 287 جلد کتاب، در تولون، جنووا، آژاکسیو، یا چیویتاوکیا جمع آوری کنند. دانشمندان، محققان، و هنرمندان خوشحال بودند که بتوانند در این سفر علمی که آمیزه ای تاریخی از ماجراجویی و تحقیق علمی باشد شرکت جویند. در میان آنان مونژ ریاضیدان، فوریه فیزیکدان، برتوله شیمیدان، ژوفرواسنتیلر زیست شناس دیده می شدند؛ و تالین که همسر خود را به باراس سپرده بود، راهی به میان دانشمندان یافت. آنان با غرور مشاهده کردند که وی نام خود را «بوناپارت، عضو انستیتو و فرمانده کل قوا» امضا می کند. بورین که به عنوان منشی در کامپوفورمیو در سال 1797 با او کار کرده بود، وی را در این سفر همراهی کرد، و شرح مفصلی درباره آن نوشت. ژوزفین نیز میل داشت که همراه آنان برود؛ ناپلئون به او اجازه داد که او را تا تولون بدرقه کند، ولی او را از سوارشدن به کشتی منع کرد. پسرش اوژن دوبوآرنه را با خود برد. این جوان، بر اثر فروتنی و لیاقت خود و همچنین در نتیجه اخلاصی خلل ناپذیر، مورد محبت ناپلئون بود. ژوزفین از این مفارقت دوگانه اظهار تأسف می کرد، و نمی دانست که پسر یا شوهرش را بار دیگر خواهد دید یا نه. از تولون به پلومبیر رفتند تا «آب حیات»1 بنوشند، زیرا در این زمان، هم او و هم ناپلئون، خواهان کودکی بودند.

در 19 مه 1798، ناوگان عمده او از تولون به حرکت درآمد تا ترانه پرشکوه قرون وسطایی را وارد تاریخ معاصر کند.

VI - هوس شرقی: 19 مه 1798- 8 اکتبر 1799

هدف این ناوگان چنان مخفی نگاه داشته شده بود که تقریباً همه پنجاه و چهار هزار نفر

---

(1) منظور چشمه های رادیو اکتیو است که در این شهر وجود دارد. - م.

ص: 140

سرنشین آن، بدون اطلاع از مقصد خود، به حرکت درآمدند. ناپلئون در اعلامیه ای ویژه خطاب به «لشکر شرق» فقط آن را «جناحی از لشکر انگلیس» خواند و از ملوانان و جنگجویان خواست که به او اعتماد داشته باشند، اگر چه هنوز وظیفه آنان را مشخص نکرده بود. این رازداری هدفی داشت: دولت انگلیس ظاهراً فریب خورد و پنداشت که ناوگان مزبور راه خود را با زور باز کرده، از جبل طارق خواهد گذشت و در حمله به انگلیس شرکت خواهد جست. کشتیهای نلسن در مدیترانه در مراقبت از دریا مسامحه کردند، و ناوگان فرانسوی از نزدیکی به آنها احتراز جستند.

در 9 ژوئن، ناوگان فرانسوی به مالت رسید. هیئت مدیره به رئیس کل و سایر مقامات عالی شهسواران مالت1 رشوه داده بود تا فقط به صورت ظاهر در برابر فرانسویان مقاومت کنند؛ در نتیجه، فرانسویها آن قلعه ظاهراً تسخیرناپذیر را فقط با از دست دادن سه نفر، تصرف کردند. ناپلئون یک هفته در آنجا درنگ کرد تا تشکیلات اداری جزیره را به صورت فرانسوی درآورد. در آنجا آلفرد دووینیی، شاعر آینده، که در آن زمان دو سال بیش نداشت، به جهانگشای فرانسوی معرفی شد، و ناپلئون او را از زمین بلند کرد و بوسید. آلفرد بعدها چنین گفت: «وقتی که مرا به دقت بر روی عرشه کشتی پایین آورد، یک برده دیگر را به خدمت خود درآورده بود». اما آن ابرمرد تقریباً در تمام راه تا اسکندریه گرفتار دریازدگی2 بود. در این ضمن قرآن را مطالعه می کرد.

ناوگان در اول ژوئیه 1798 به اسکندریه رسید.گرچه آن بندر تحت حفاظت پادگانی بود، و پیاده شدن گران تمام می شد، برای نجات از حمله ناگهانی ناوگان نلسن، پیاده شدن منظم و سریع ضرورت داشت. امواج مجاور ساحل به طرزی خطرناک متلاطم بود، ولی ناپلئون شخصاً رهبری پنج هزار سرباز را برای پیاده شدن به ساحل بدون حفاظ به عهده گرفت. این عده بدون سوارنظام و توپخانه، شبانه به پادگان حمله بردند و آن را مغلوب کردند و دویست کشته دادند و شهر را به تصرف درآوردند و حفاظی به وجود آوردند که در پناه آن کشتیها توانستند سربازان و مهمات را بر روی خاک مصر پیاده کنند.

ناپلئون با برخورداری از این پیروزی و دانستن چند کلمه عربی، رهبران محلی را متقاعد کرد که با او به مذاکره بپردازند. وی با معلومات قرآنی خود و استفاده زیرکانه از عبارات و مطالب آن، آنها را مشعوف کرد و تحت تأثیر قرار داد. گذشته از این، تعهد کرد که خود و سربازانش دین، قوانین، و اموال آنان را محترم بشمارند. همچنین قول داد که اگر از لحاظ

---

(1) Knights of Malt ، فرقه ای دینی و نظامی، که پس از واگذاری جزیره مالت از طرف امپراطور شارل پنجم به شهسواران مهمان نواز یا شهسواران قدیس یوحنا بدین نام نامیده شدند. - م.

(2) عارضه ای (حالت تهوع و سستی و غیره) که در حرکت بر آب، به علت نوسانات کشتی به بعضی اشخاص دست می دهد. - م.

ص: 141

کارگر و مهمات به او کمک کنند، زمینهایی را که ممالیک1 مزدور از آنها گرفته بودند به آنان پس بدهد - اینان در زمان سلسله های ضعیف بر مصر مستولی شده بودند. عربها تا اندازه ای موافقت کردند، و در 7 ژوئیه ناپلئون از لشکر سرگردان خود خواست که، به دنبال او، دویست وپنجاه کیلومتر از بیابان را بپیماید و به قاهره برسد.

سربازانش هرگز آن گونه گرما و تشنگی و شنهای بیکران و نظیر آن حشراتی که یک دم از پرواز نمی ایستادند. یا آن اسهال جانکاه را در عمر خود ندیده بودند. بوناپارت تا اندازه ای خود نیز با آنان همدرد بود و بر اثر شرکت در دشواریهایشان فریاد شکایت آنان را آرام می ساخت ولی خود لب به شکایت نمی گشود. در 10 ژوئیه، آنها به رودخانه نیل رسیدند، کاملا سیراب شدند، و جانی تازه کردند. پس از پنج روز دیگر طی طریق، دیده بانهای آنها سه هزار تن از ممالیک را دیدار کردند. ناپلئون بعدها چنین می گفت: «گروهی سوارنظام باشکوه بود که همه بر اثر طلا و نقره می درخشیدند و مجهز به بهترین تفنگها و طپانچه های لندن و بهترین شمشیرهای مشرق بودند و شاید بهترین اسبان قاره را هم در اختیار داشتند.» پس از مدت کوتاهی، سوارنظام ممالیک از جلو و پهلو به صفوف فرانسوی تاختند، ولی افراد آن در برابر تفنگ و توپخانه فرانسویها برزمین افتادند. ممالیک که هم جسماً و هم روحاً زخم برداشته بودند روبه هزیمت نهادند.

در 20 ژوئیه، فاتحان که هنوز در سی کیلومتری قاهره بودند اهرام را از دور دیدند. شب آن روز، ناپلئون خبر یافت که لشکری مرکب از شش هزار مملوک سواره، تحت فرمان بیست وسه بیگ محلی، آماده برای جنگ با کافران مهاجم شده اند. آنان بعد از ظهر روز دیگر با کمال قدرت در نبرد قاطع اهرام به فرانسویان تاختند. در آنجا ما اگر به خاطره ناپلئون اعتماد داشته باشیم، وی به سربازان خود گفت: «چهل قرن تاریخ به شما چشم دوخته است.» دوباره فرانسویان با توپ و تفنگ و سرنیزه به مقابله آنها پرداختند. هفتاد نفر از آنها و پانصد نفر از ممالیک در آنجا کشته شدند. بسیاری از شکست خوردگان ضمن فرار، بدون توجه به رودخانه نیل زدند و غرق شدند. در 22 ژوئیه، مقامات ترک قاهره کلیدهای شهر را به علامت تسلیم نزد ناپلئون فرستادند. روز بعد، وی بدون تعرض و ایجاد مزاحمت، وارد پایتخت دیدنی مصر شد.

از این مرکز، دستورهایی برای اداره مصر تحت فرمان خود، به دواوین یا کمیته های اعراب فرستاد. وی سربازان را از نهب و غارت بازداشت، و حقوق مالی موجود را حفظ کرد، ولی مالیاتی را که معمولا فاتحان ممالیک می گرفتند اخذ کرد و به خود اختصاص داد. با رهبران بومی نشست، به مراسم و هنر اسلامی احترام گذاشت، «الله» را به عنوان خدای یکتا پذیرفت،

---

(1) Mameluke ، ممالیک عبارت از سوارانی بودند در خدمت پاشای مصر، و همان بردگان قدیمی بودند که آنها را از نواحی قفقاز می خریدند و در مصر مجهز می کردند. - م.

ص: 142

و از مسلمانان خواست که برای پیشرفت بیشتر مصر به او کمک کنند. از دانشمندان خواست که روشهایی برای رفع طاعون، ورود صنایع جدید، اصلاح روش تربیت و علم قانون، برقراری خدمات پستی و حمل ونقل، تعمیر ترعه ها، نظارت بر آبیاری و پیوستن نیل به دریای سرخ بیابند. در ماه ژوئیه 1799، دانشمندان محلی و فرانسوی را دعوت به تشکیل «انستیتوی مصر» کرد، و محلهای وسیعی در قاهره در اختیار آنها نهاد. همین دانشمندان بودند که بیست وچهار جلد کتاب قطور را با کمک مالی فرانسه تحت عنوان وصف مصر (1809- 1828) انتشار دادند. یکی از این مردان که تنها او.را با نام بوشار می شناسیم در سال 1799 در قصبه ای پنجاه کیلومتری اسکندریه «سنگ رشید»1 را کشف کرد که به دو زبان و سه خط (هیروگلیفی، دموتی و یونانی) بود. در نتیجه، تامس یانگ در سال 1814 و ژان، فرانسوا - شامپولیون در 1821 روشی برای ترجمه متون هیروگلیفی ابداع کردند که تمدن پیچیده و شگفت انگیز و کامل مصر قدیم را به اروپای «معاصر» شناساند. و این مهمترین و تنها نتیجه عمده لشکرکشی ناپلئون بود.

مدتی ناپلئون فرصت یافت که از غرور ناشی از پیروزی و شوق به امور اداری برخوردار شود. بعدها به مادام رموزا چنین گفت:

ایامی که در مصر گذاراندم لذتبخش ترین روزهای من بود. ... در مصر خود را از محدودیتهای خسته کننده تمدن آزاد یافتم. همه گونه خیال می کردم، و می دیدم که چگونه همه آن خیالها ممکن است تحقق یابد. مذهب تازه ای به وجود آوردم. خود را در راه آسیا به صورتی می دیدم که بر فیلی سوارم و عمامه ای به سر دارم، و قرآن [تازه ای] به دست گرفته ام که برطبق عقاید خود آن را تألیف کرده ام. ... می خواستم به قدرت انگلیس در هند حمله برم، و روابط خود را با اروپای قدیم بر اثر پیروزی تجدید کنم. ... اما سرنوشت با خیالات من مخالفت کرد.

نخستین ضربه سرنوشت عبارت از خبری بود که یکی از آجودانهایش به نام آندوش ژونو به وی داد مبنی بر آنکه ژوزفین در پاریس محبوبی گرفته است. آن بزرگمرد رؤیایی، با تمام تیزهوشی و کیاستش، از این نکته غفلت کرده بود که برای گیاهی گرمسیری2 مانند ژوزفین چقدر دشوار است که چند ماهی را بگذراند بدون اینکه زیباییهایش، به نحوی محسوس، مورد تقدیر و ستایش قرار گیرد. ناپلئون چند روزی به سوگ نشست و در خشم شد. سپس در 26 ژوئیه 1798 نامه ای یأس آمیز برای برادر خود، ژوزف، بدین مضمون نوشت:

شاید ظرف دوماه دیگر دوباره در فرانسه باشم. ... مسائل بسیاری در آنجا وجود دارد که مرا نگران می کند. ... دوستی تو برای من اهمیت زیادی دارد؛ اگر آن را از دست

---

(1) Rosetta Stone ، لوحه ای از بازالت که در نزدیکی شهر روزتا (رشید) کشف شد و اکنون در موزه بریتانیاست. - م.

(2) طنزی است درباره ژوزفین که در مارتینیک تولد یافته بود. - م.

ص: 143

بدهم، و ببینم که به من خیانت می کنی، کاملا ضدبشر خواهم شد. ...

می خواهم پس از بازگشتم جایی در ییلاق، خواه در بورگونی خواه نزدیک پاریس، برایم ترتیب دهی، قصد دارم زمستان را در آنجا بگذرانم و کسی را نبینم. از جامعه متنفرم. به تنهایی و عزلت نیاز دارم. احساساتم خشک شده و از تظاهرات مردم حوصله ام سرآمده است. در سن بیست ونه سالگی از افتخار خسته شده ام؛ افتخار لطف خود را از دست داده است؛ و چیز دیگری غیر از خود پرستی محض برایم باقی نمانده است. ...

خداحافظ، تنها دوست من. ... سالم مرا به زنت و به ژروم برسان.

وی با اختیار کردن معشوقه ای تا حدی انصراف خاطر پیدا کرد. این زن جوان فرانسوی به دنبال همسرش که افسر بود به مصر رفته بود. پولین فورس نتوانست دربرابر توجهی که ناپلئون به زیبایی و برازندگی او می کرد مقاومت کند؛ به لبخندهای او پاسخ می داد؛ و هنگامی که ناپلئون، برای نیل به منظور هموار کردن راه، شوهرش را جهت مأموریتی به پاریس اعزام داشت، آن زن چندان اعتراض نکرد. آقای فورس چون به علت حقیقی مأموریت خود پی برد، به قاهره بازگشت و پولین را طلاق داد. ناپلئون نیز به فکر طلاق افتاد، و خیال ازدواج با پولین و داشتن وارثی را درسر پروراند. ولی اشکهای ژوزفین را به حساب نیاورده بود. پولین با گرفتن هدیه قابلی تسلای خاطر یافت، و پس از این واقعه ناگوار شصت ونه سال زنده ماند.

یک هفته پس از افشاگری ژونو، مصیبتی بزرگ موجب زندانی شدن لشکر شرق در بحبوحه پیروزی شد. ناپلئون (برطبق گفته خود او) پس از آنکه ناوگان خود را در اسکندریه باقی گذاشت، به دریابان فرانسوا - پل بروئه دستور داد که همه موادی را که مورد استفاده سربازان است از کشتیها بیرون بیاورد و سپس هرچه زودتر به کورفو که دردست فرانسویها بود حرکت کند، و هراقدامی که لازم می داند برای احتراز از برخورد با انگلیسیها به عمل آرد. هوای نامساعد مانع از حرکت بروئه شد، و او در این ضمن به ناوگان خود فرمان داد که در خلیج کوچک مجاور به نام ابوقیر لنگر اندازد. در اینجا بود که نلسن در 31 ژوئیه 1798 او را دید و بسرعت به او حمله کرد. دو نیروی متخاصم ظاهراً برابر بودند: انگلیسیها چهارده کشتی جنگی و یک کشتی دودگلی، و فرانسویها سیزده کشتی جنگی و چهار کشتی جنگی بادبان دار داشتند. ولی ملوانان فرانسوی تاحد عصیان دلشان برای وطن تنگ شده بود و به اندازه کافی مجهز نبودند؛ حال آنکه برای ملوانان انگلیسی دریا به منزله خانه دوم آنان تلقی می شد. انضباط شدید، مهارت در دریانوردی، و شجاعت باعث پیروزی در آن روز، و هم در آن شب شد، چون آن نبرد خونین تا سپیده دم اول اوت ادامه یافت. در ساعت 10 شب 31 ژوئیه، کشتی جنگی بروئه که دارای یکصدوبیست توپ بود منفجر شد و تقریباً همه افرادی که بر روی عرشه بودند، به انضمام آن دریابان چهل وپنج ساله، هلاک شدند. تنها دو کشتی فرانسوی نجات یافت. روی هم رفته فرانسویها 750’1 نفر کشته دادند و 500’1 فرانسوی دیگر زخمی شدند؛ انگلیسیها 218 نفر کشته دادند و 672 نفر دیگر از آنها زخمی شدند (به انضمام نلسون). این شکست و واقعه دیگر در ترافالگار (1805) آخرین

ص: 144

کوششهای فرانسه در عهد ناپلئون برای ازبین بردن سیطره دریایی انگلیس بود.

هنگامی که ناپلئون در قاهره از این شکست آگاه شد، دریافت که غلبه او برمصر بی حاصل شده است. در این موقع ماجراجویان دلیر ولی خسته او، هم از طریق خشکی، هم از راه دریا، از کمک فرانسه محروم شده بودند، و می بایستی ظرف مدت کوتاهی در اختیار مردمی مخالف و محیطی ناسازگار قرار گیرند. اعتبار فرمانده جوان آنها در این بود که ضمن تأثر خویش فرصت یافت که به بیوه آن دریابان چنین تسلیت دهد:

قاهره، 19 اوت 1798

شوهر شما، هنگامی که بر روی کشتی خود می جنگید، بر اثر اصابت گلوله توپ کشته شد. وی شرافتمندانه و بدون رنج کشیدن درگذشت، همان گونه که هر سربازی مایل است بمیرد.

اندوه شما قلبم را جریحه دار کرده است. وقتی که از محبوب خود دور می شویم لحظه وحشتناکی است. ... اگر علتی برای زیستن نداشته باشیم بهتر آن است که بمیریم. ولی وقتی که دوباره فکر کنید، و کودکانتان را به سینه بفشارید، طبیعت شما بر اثر اشک و محبت زنده می شود، و شما به خاطر فرزندانتان زندگی خواهید کرد. بلی، خانم، شما با آنها اشک می ریزید، شما آنها را در کودکی به بار می آورید، شما آنها را در جوانی تربیت می کنید؛ شما با آنها درباره پدرشان و اندوه خودتان و عشق آنان و عشق جمهوری سخن خواهید گفت؛ و هنگامی که در نتیجه محبت متقابل مادر و فرزند، روح خود را دوباره با دنیا مربوط می کنید، مایلم که برای دوستی من و علاقه شدیدی که همیشه به همسر دوستم خواهم داشت کمی ارزش قایل شوید. مطمئن باشید مردانی وجود دارند که می توانند اندوه را به امید بدل سازند، زیرا که تألمات قلبی را صمیمانه احساس می کنند.

بدبختیها متعدد می شد. تقریباً، همه روزه، حمله هایی علیه فرانسویان از طرف عربها، ترکها، یا ممالیک - که به فرمانروایان جدید خود تن درنمی دادند - صورت می گرفت. در 16 اکتبر اهالی قاهره سربه شورش برداشتند، و فرانسویان که قدری روحیه خود را باخته بودند آنها را برجای خود نشاندند. ناپلئون نیز تا چندی از صورت فاتحی مهربان بیرون آمد و دستور داد تا هر شورشی مسلح را گردن بزنند.

وی پس از اطلاع از آنکه ترکیه عثمانی درصدد است لشکری برای تسخیر مجدد مصر بفرستد، تصمیم به مبارزه گرفت و سیزده هزار نفر از سربازان خود را به طرف سوریه رهبری کرد. این عده در 10 فوریه 1799 العریش را گرفتند و از صحرای سینا گذشتند. ناپلئون در نامه مورخ 27 فوریه، بعضی از جنبه های آن آزمایش دشوار را شرح داده است: گرما، تشنگی «آب شور، که غالباً هم پیدا نمی شود؛ سگ، میمون، و شتر می خوردیم.» خوشبختانه در غزه، پس از نبردی سخت، مزارعی آباد و باغهای میوه ای بی نظیر یافتند.

در یافا (3 مارس) با شهری برج و بارودار و مردمی مخالف و ارگی که دوهزاروهفتصد نفر ترک دلیر از آن دفاع می کردند روبرو شدند. ناپلئون پیکی برای سازش نزد آنها فرستاد، ولی شرایط او مورد قبول قرار نگرفت. در 7 مارس، سربازان نقبزن فرانسوی رخنه ای در دیوار

ص: 145

ایجاد کردند؛ دیگران بسرعت وارد شدند، مردم مقاوم را کشتند و شهر را به باد غارت دادند. ناپلئون اوژن دوبوآرنه را برای ایجاد نظم و ترتیب فرستاد، و موافقت کرد که هرکس که تسلیم شود بسلامت بتواند از آنجا برود؛ سربازان ارگ برای جلوگیری از خرابی بیشتر شهر، سلاحهای خود را تسلیم کردند و به عنوان اسیران جنگی نزد ناپلئون برده شدند. وی دستهای خود را به علامت وحشت بالا برد و پرسید: « با اینها چه می توانم بکنم؟» ناپلئون قادر نبود که دوهزاروهفتصد اسیر را با خود ببرد؛ کار سربازان او همین بود که برای خود نان و آب تهیه کنند. گذشته از این، وی نمی توانست نگهبانانی به اندازه کافی جهت بردن ترکان به قاهره تخصیص دهد. اگر آنها را آزاد می کرد، هیچ مانعی در راه جنگ مجدد آنها با فرانسویان وجود نداشت. از این رو شورایی از افسران تشکیل داد و نظر آنها را پرسید. همگی به این نتیجه رسیدند که بهترین راه، کشتن اسیران است. درحدود سیصد نفر از آنها را بخشودند؛ 441’2 نفر دیگر (به انضمام اهالی شهر از هر سن و از زن و مرد) را به گلوله بستند، یا حتی با سرنیزه هلاک کردند تا مهمات کم نیاید.

مهاجمان به حرکت ادامه دادند، و در 18 مارس به شهر عکا که دارای استحکاماتی سنگین بود رسیدند. ترکها به رهبری جزار1 پاشا و با کمک آنتوان دوفلیپو، که همدرس ناپلئون در آکادمی نظامی برین بود، مقاومت می کردند. فرانسویها شهر را بدون توپخانه ای که از اسکندریه از طریق دریا برای آنها فرستاده شده بود محاصره کردند؛ یک ناوگان انگلیسی تحت فرمان سرویلیام سیدنی سمیث آن سلاحها را به تصرف درآورد و آنها را در اختیار ارگ نهاد، و سپس به پادگان، در طی محاصره، با غذا و مهمات کمک رساند. در 20 مه، پس از دوماه کوشش و تلفات سنگین، ناپلئون دستور عقبنشینی به سوی مصر را صادر کرد. وی با حالت تأسف می گفت که «فلیپو مرا در عکا از پیشرفت بازداشت. اگر او نبود، کلید مشرق را به دست می آوردم. به قسطنطنیه می رفتم و امپراطوری مشرق را برقرار می ساختم.» در 1803، بدون پیش بینی حوادث سال 1812، به مادام دو رموزا گفت: «قوه تصور من در عکا خشک شد. دیگر نخواهم گذاشت که در کارم دخالت کند.»

بازگشت از راه ساحلی در روزهای متوالی غم انگیزی صورت پذیرفت. آنها گاهی یازده ساعت راهپیمایی می کردند تا به چاهی برسند - و چه بسا در آن جز آبی غیرآشامیدنی که بدن را مسموم می کرد و تشنگی را بندرت فرو می نشاند نمی یافتند. باری سنگین از مجروحان یا افراد طاعونزده مانع پیشرفت می شد. ناپلئون از پزشکان خواست که مقدار تریاک را در مورد بیماران غیرقابل علاج - تا سرحد مرگ - زیاد کنند؛ پزشکان نپذیرفتند، و ناپلئون از پیشنهاد خود منصرف شد. وی دستور داد که همه اسبان را برای حمل بیماران اختصاص دهند، و خود با پیاده رفتن، درسی به افسران داد. در 14 ژوئن، پس از حدود پانصد کیلومتر طی طریق از عکا در

---

(1) به زبان عربی به معنی «قصاب» و «سفاک» است. - م.

ص: 146

بیست وشش روز، لشکر فرسوده او فاتحانه وارد قاهره شد، و هفده پرچم دشمن و شانزده افسر اسیر ترک را برای اثبات اینکه لشکرکشی او با موفقیت غرورآفرینی قرین بوده است به نمایش گذاشت.

در 11 ژوئیه، صد کشتی در ابوقیر لشکری از ترکان را که مأمور طرد فرانسویان از مصر بودند پیاده کرد. ناپلئون با بهترین سربازان خود به شمال تاخت، و چنان شکست سختی به ترکان وارد ساخت (25 ژوئیه) که بسیاری از آنان، برای آنکه با سوارنظام مهاجم فرانسوی مواجه نشوند، خود را به دریا انداختند و تلف شدند.

ناپلئون با خواندن روزنامه های انگلیسی که سیدنی سیمث برای او می فرستاد دریافت که اتحادیه دومی از دولتهای بزرگ اروپایی، فرانسویان را از آلمان طرد و تقریباً همه ایتالیا را از آلپ تا کالابریا دوباره تصرف کرده است. تمام دستگاه پیروزی او بر اثر یک سلسله شکست از راین و پوتا ابوقیر و عکا فروریخته بود؛ و اکنون در شهمات خوارکننده ای خود و هنگهای تقلیل یافته اش را گرفتار در بن بست مخالفی می دید، و تا نابودی فاصله زیادی نداشت.

در اواسط ژوئیه، از طرف هیئت مدیره دستوری دریافت داشت که در 26 مه برای او فرستاده شده بود مبنی بر آنکه باید بی درنگ به پاریس بازگردد. بنابراین تصمیم گرفت که با وجود قوای محاصره کننده انگلیس به طریقی به فرانسه مراجعت کند، و راهی به قدرت بیابد؛ و رهبرانی را که با سیاست کورکورانه خویش همه پیروزیهای او را به آن سرعت نقش برآب کرده بودند از کار برکنار کند. در بازگشت به قاهره، امور نظامی و اداری را سروصورتی بخشید، و کلبر را برخلاف میلش به فرماندهی قوای درهم شکسته ای که ناشی از رؤیای او درباره مصر بود منصوب کرد. خزانه لشکر تهی، و 000’000’6 فرانک بدهکار بود، و پرداخت 000’000’4 فرانک مواجب سربازان به عهده تعویق افتاده بود. از شمار آنان هر روز کاسته، و روحیه نفرات ضعیفتر می شد. در صورتی که قدرت میزبانان مخالف آنها افزایش می یافت، و با شکیبایی خاموش منتظر فرصت بودند که بار دیگر سربه شورش بردارند. هر لحظه ممکن بود که دولتهای عثمانی و انگلیس قوایی به مصر بفرستند تا با کمک بومیان دیریازود فرانسویان بی یارویاور را مجبور به تسلیم کنند. ناپلئون از همه این نکات آگاه بود و در توجیه عزیمت خود تنها می توانست ادعا کند که وجود او در پاریس لازم است و به او دستور بازگشت داده شده است. وی به سربازان وعده داده بود که پس از مراجعت فاتحانه به فرانسه، به هریک شش هکتار زمین بدهد، و هنگامی که با آنان تودیع کرد، قسم خورد که «اگر بخت یاری کند که به فرانسه برسم، حکومت آن پرچانگان خاتمه خواهد یافت»، و به این فاتحان محاصره شده کمک خواهد رسید. ولی هرگز کمکی نرسید.

دو کشتی جنگی بادبان دار، به نامهای مویرون و کارر از آتش جنگ ابوقیر نجات یافته بود. ناپلئون دستور داد که آنها را برای بازگشت به فرانسه آماده سازند. در 23 اوت 1799 به اتفاق بورین، برتوله، و مونژ سوار کشتی مویرون شد؛ ژنرالهای او یعنی لان، مورا، دنون و

ص: 147

دیگران سوار کشتی کارر شدند. با استفاده از مه و به لطف بخت واقبال مساعد از برابر همه چشمها و از دست پیشاهنگان ناوگان نلسن گریختند. در جزیره مالت نمی توانستند توقف کنند، زیرا انگلیسیهای پیروزمند آن قلعه نظامی را در 9 فوریه به تصرف درآورده بودند. در 9 اکتبر کشتیها در فره ژوس لنگر انداختند و ناپلئون و دستیارانش پاروزنان خود را به ساحل سن رافائل رساندند. دیگر زمان آن فرارسیده بود که یا قیصر باشد یا هیچ کس.

VII - انحطاط کار هیئت مدیره: 4 سپتامبر 1797- 9 نوامبر 1799

پیروزیهای ارتش فرانسه، که منجر به انقیاد پروس در بال (1795) و اتریش در کامپوفورمیو (1797) و ناپل و سویس (1798) شد، دولت فرانسه را چنان فرسوده ساخت که تقریباً به مثابه ضعف و سستی یک دولت شرقی بود. دو مجلس قانونگذاری سر به اطاعت هیئت مدیره نهاده، و پنج نفر مدیر رهبری باراس، روبل و لارولیر را پذیرفته بودند. این مردان ظاهراً شعاری را اتخاذ کرده بودند که در داستانها به پاپ لئو دهم نسبت داده می شود، و آن اینکه: «از آنجا که خداوند این مقام را به ما ارزانی داشته است، بیایید از آن لذت ببریم.» آنها با بهره گیری از امنیت ظاهری، که ناشی از یک دوره صلح نسبی بود، و با استفاده از این تجربه که مناصب دولتی در انقلابات مخصوصاً ناپایدار است، بار خود را برای روزگار معزولی بستند. هنگامی که دولت انگلیس منزوی در ژوئیه 1797 حاضر به صلح شد، به آن دولت گفتند که این کار با پرداخت 000’500 لیره به روبل و باراس میسر خواهد بود؛ و ظاهراً رشوه ای به مبلغ 000’48 لیره برای عهدنامه صلحی که در اوت آن سال با پرتغال منعقد کردند از این کشور بزور گرفتند. روبل مردی حریص بود، و باراس حقیقتاً به منبعی کشدار جهت سرحال نگاه داشتن مادام تالین و شرکای خود او و همچنین برای نگاهداری آپارتمان مجللش در قصر لوکزامبورگ نیاز داشت. تالران، به عنوان وزیر امورخارجه، بندرت فرصتی را از دست می داد که از انقلاب برای استفاده مالی جهت سلیقه های اشرافی خود استفاده کند؛ باراس حساب می کرد که مداخل تالران غالباً از 000’100 لیور در سال بیشتر بود. در اکتبر 1797 سه مأمور امریکایی به پاریس آمدند تا اختلافات مربوط به کشتیهای امریکایی را که به توسط کشتیهای مسلح فرانسوی تصرف شده بودند حل و فصل کنند. برطبق گفته جان ادمز، رئیس جمهور، به آنها گفته شده بود که توافق وقتی حاصل خواهد شد که وامی به مبلغ 000’000’32 فلورن به اعضای هیئت مدیره و یک شیرینی خصوصی به مبلغ 000’50 لیره به تالران داده شود.

اعضای «حکومت سه گانه» آنقدر با مسائل مختلف دست به گریبان بودند که می توان خطاهای آنها (حداقل خطای تروتازه کردن روحشان را در برابر لبخندهای زنان زیبا در یک

ص: 148

مجلس شب نشینی) بخشید. آنها از اضمحلال مالی جلوگیری کردند، زیرا توانستند که مالیاتهای سنتی را با اصرار بیشتری بگیرند، و مالیاتهای منسوخ مانند عوارض راهداری را اخذ کنند، و مالیاتهای تازه ای وضع کردند، مانند مالیات بر تمبر، پنجره ها، و درها. آنها بر ملتی ریاست می کردند که از لحاظ جسمی و روحی، از لحاظ استانی و طبقه، و بر اثر هدفهای متضاد - نجبا و توانگران، کاتولیکهای وانده، ملحدان ژاکوبن، سوسیالیستهای پیرو بابوف، بازرگانان طالب آزادی، عوامی که خواب برابری را می دیدند و درحد قحطیزدگی به سر می بردند - متلاشی شده بود. خوشبختانه محصول خوب سالهای 1796و 1798 صفهای نان را کوتاهتر کرد.

غلبه «لیبرالها» بر هیئت مدیره سلطنت طلب در سال 1797 بر اثر استعانت از رادیکالها میسر شده بود. بنابراین، حکومت سه نفری پیروز برای آنکه تاحدی جبران آن را کرده باشد مطبوعات متمایل به طبقه بورژوا را زیرنظر گرفت، در انتخابات دستکاری کرد، عده ای را بدون اخطار دستگیر کرد، و به ادامه مبارزه طرفداران ابر علیه مذهب پرداخت. تربیت جوانان را ازدست راهبه ها گرفت و آن را به آموزگارانی سپرد که به آنها دستور داده بود هرگونه عقاید فوق طبیعی را از تعلیمات خود حذف کنند. ظرف دوازده ماه سالهای 1797- 1798، تعداد 448’1 کشیش از فرانسه و 235’8 نفر دیگر از بلژیک تبعید شدند. از 193 نفر کشیشی که با کشتی «دکاد» تبعید شدند فقط سی ونه نفرشان دو سال بعد زنده بودند.

ضمن آنکه کشمکش داخلی بالا می گرفت، خطر خارجی زیادتر می شد. در بلژیک، هلند، و راینلاند، حرص و طمع هیئت مدیره دوستان جدید را به صورت دشمنان جدید درآورد؛ مالیات سنگین بود، جوانان از خدمت نظام سر باز می زدند، وامهای اجباری طبقه روشنفکر را خشمگین می ساخت، تصرف طلا و نقره و اشیای هنری کلیساها، کشیشها و مردم را از آنها بیزار می کرد. ظرف سه سال، هیئت مدیره از این اراضی و از ایتالیا دو میلیارد لیور گرفتند. پس از حرکت بوناپارت به سوی مصر، «هیئت مدیره سیاست فتح یا به عبارت بهتر سیاست غارت را ادامه داد، سرزمینهایی را برای اخذ پول به تصرف درآورد، اموال مردم را بزور گرفت، از حکومتهای محلی غرامت ستاند، و فرانسه را گرفتار سب و لعن ساخت.» به قول ماله دوپان سلطنت طلب، «جمهوری فرانسه اروپا را برگ به برگ مثل کاهو می خورد. ملتهایی را که می خواهد غارت کند به انقلاب وامی دارد، و اموال آنها را برای ادامه بقای خود به باد غارت می دهد.» جنگ سودمند شده بود و صلح خرابی به بارمی آورد. تالران چون احساس کرده بود که کشتی دولت، گرفتار طوفان خواهد شد از وزارت استعفا کرد (20 ژوئیه 1798)، و برای خرج کردن غنایم خود، گوشه عزلت گزید.

ناپلئون نمونه ای الهامبخش به دست داده بود که چگونه می توان از جنگ پول درآورد، و عملیات بیباکانه اش تا اندازه ای مسئول مصائب نظامی فرانسه در دوره انحطاط کار هیئت مدیره بود. وی خیلی زود و به طور سطحی ایتالیا را به صورت تحت الحمایه فرانسه درآورده و متصرفات

ص: 149

خود را در اختیار زیردستانی قرار داده بود که زیرکی آرامبخش و مهارت دیپلوماتیک او را نداشتند. وی با خوش بینی به آمادگی جمهوریهای جدید ایتالیا برای پرداخت پول به فرانسه در ازای آزادیشان از سلطه اتریش متکی شده بود. گذشته از این، قدرت مقاومت انگلیسیها را در برابر تصرف مالت و مصر از طرف فرانسه بخوبی ارزیابی نکرده بود. تا کی عثمانی، که مورد اهانت قرار گرفته بود، می توانست در برابر دعوتهای دشمنان دیرین خود یعنی روسیه و اتریش مقاومت کند؟ این دو از آن کشور خواسته بودند که برای تأدیب انقلابیون «تازه به دوران رسیده» به آنها ملحق شود. تا کی تقسیم لهستان ممکن است روسیه و پروس و اتریش را در شرق مشغول دارد و حق الاهی پادشاهان را در غرب برقرار نسازند؟

تقریباً همه پادشاهان اروپا منتظر فرصتی بودند که حمله به فرانسه را تجدید کنند. هنگامی که ناپلئون با سی وپنج هزار تن از بهترین سربازان فرانسه به مصر رفت، آن فرصت را مغتنم شمردند؛ و وقتی که آن لشکر بر اثر پیروزی نلسن در ابوقیر به طور اطمینانبخشی اسیر شد، از فرصت استفاده کردند. پاول اول، تزار روسیه، با انتخاب خود به عنوان فرمانده شهسواران مالت موافقت کرد و حاضر شد که فرانسویان را از آن جزیره مهم و حساس بیرون براند. وی آمادگی خود را برای تصرف مجدد ناپل به فردیناند چهارم ابراز داشت. همچنین در آرزوی یافتن بنادر مساعدی برای کشتیهای روسی در ناپل و مالت و اسکندریه بود تا بدان وسیله روسیه را به صورت نیرویی مدیترانه ای درآورد. در 29 دسامبر 1798 عهدنامه ای با انگلیس منعقد کرد. هنگامی که امپراطور فرانسیس دوم به یک لشکر روسی اجازه داد که از خاک اتریش بگذرد و به راین برود، فرانسه به اتریش اعلان جنگ داد (12 مارس 1799). از این رو اتریش به روسیه و ترکیه عثمانی و ناپل و پرتغال و انگلیس پیوست و اتحادیه دوم علیه فرانسه به وجود آمد.

ضعف هیئت مدیره در کشمکشی آشکار شد که خود آن را برپا ساخته و آن را پیش بینی کرده بود. هیئت در آماده شدن برای مقابله تأخیر کرد؛ در تهیه هزینه جنگی با عدم موفقیت روبه رو شد؛ و در امر سربازگیری دقت لازم را به کار نبرد. از 000’200 نفری که زیر پرچم فراخوانده بود، تنها 000’143 نفر آماده به خدمت بودند؛ و از این عده فقط 000’97 نفر دعوت هیئت مدیره را اجابت کردند؛ هزاران تن از آنها نیز ضمن راه گریختند، به طوری که فقط 000’74 نفر از آنها به هنگهای مربوطه پیوستند. در آنجا هم با وضع درهم برهمی از لحاظ کمبود لباس و مهمات و اسلحه مواجه شدند. روحیه ای که روزگاری لشکرهای جمهوری را برمی انگیخت از این مردانی که سالهای هرج ومرج و سرخوردگی ملی را دیده بودند رخت بربسته بود. قاطعیت و انضباطی که در کمیته نجات ملی، که جنگ سال 1793 را برپا ساخته بود، وجود داشت در هیئت مدیره ای که در سال 1798 فرانسه را رهبری می کرد دیده نمی شد.

در آغاز، پیروزیهای فریبنده ای نصیب فرانسه شد. فرانسویان پیمونته و توسکانا را فتح و اشغال کردند و بر آنها مالیات بستند. پیروزی فردیناند چهارم در اخراج فرانسویها از رم، به

ص: 150

وسیله نیرویی فرانسوی تحت رهبری ژان - اتین شامپیونه، که در 15 دسامبر وارد رم شدند، خنثا گشت. فردیناند و درباریان او به اتفاق خانم همیلتن و با 200 میلیون دوکاتو تحت حمایت ناوگان نلسن به طرف پالرمو عقبنشینی کردند. شامپیونه ناپل را به تصرف درآورد، و جمهوری پارتنوپی را تحت حمایت فرانسه تشکیل داد. با پیشرفت جنگ، سربازان تازه نفسی به قوای روسیه و اتریش و انگلیس پیوستند و فرانسویان که تعدادشان به 000’170 نفر می رسید خود را با 000’320 نفر مواجه دیدند. سرداران فرانسوی، علی رغم عملیات درخشان ماسنا در سویس، کفایت ناپلئون را، در غلبه برتعداد بیشتر دشمن از طریق استراتژی و تاکتیک دقیق و انضباط برتر، نداشتند. ژوردن در شتو کاخ شکست خورد (25 مارس 1799)، به سوی ستراسبورگ عقب نشست، و استعفا کرد. شرر در مانیاتو شکست خورد (5 آوریل)؛ بدون نظم و ترتیب عقب نشست؛ و تقریباً همه لشکر خود را از دست داد و فرماندهی را به مورو سپرد. در این هنگام «مردی شگفت انگیز»یعنی الکساندرسوووروف با هجده هزار روسی رسید و نیروی خود را به اتفاق بعضی از هنگهای اتریشی در نبرد سهمگینی رهبری کرد و کلیه مناطقی را که ناپلئون در 1796- 1797 تصرف کرده بود، یکی پس از دیگری، ازدست فرانسویان بیرون آورد. وی پیروزمندانه وارد میلان شد (27 آوریل)؛ مورو به جنووا عقبنشینی کرد؛ جمهوری سیزالپین ناپلئون در مدت کوتاهی منقرض شد. ماسنا که به طرزی خطرناک با قوای مختصری در سویس مانده بود، از متصرفات خود چشم پوشید و به طرف راین عقبنشینی کرد.

سوووروف، پس از آنکه به این سهولت لومباردیا را به اتریش بازگردانید، برای مقابله با قوایی از فرانسویان که از ناپل و رم می آمدند از میلان بیرون شتافت، و درتربیا (17-19 ژوئن 1799) چنان آنها را شکست داد که فقط بقایای درهم ریخته آنان به جنووا رسید. جمهوری پارتنوپی نیز ظرف مدت کوتاهی منقرض شد؛ فردیناند در ناپل برتخت سلطنت نشست، و حکومت تروری تشکیل داد که در آن صدها تن از دموکراتها به قتل رسیدند. ژوبر، که فرماندهی بقایای قوای فرانسه در ایتالیا را به عهده گرفته بود، آنها را علیه سوووروف در نووی رهبری کرد (15 اوت). وی بیباکانه خود را در معرض خطر قرار داد و در آغاز نبرد کشته شد. فرانسویان دلیرانه ولی به عبث جنگیدند؛ دوازده هزارتن از آنان در صحنه جنگ به خاک هلاک افتادند؛ و فرانسه، پس از اطلاع بر این مصیبت نهایی، دریافت که مرزهایی را که بسختی به دست آورده است فرو می ریزد، و سربازان روسی سوووروف ممکن است بزودی وارد خاک فرانسه شوند. مردم آلزاس و پرووانس، در عالم خیال، او و سربازانش را به صورت «وحشیان غول پیکر» یا به صورت موجی از اسلاوهای وحشی مجسم می کردند که وارد شهرها و قصبات فرانسه می شوند.

کشور فرانسه، که تا همین اواخر به نیرو و پیروزیهای خود می نازید، در این زمان در حالت هرج ومرج و وحشتی بود مشابه آنچه در سال 1792 منجر به قتل عامهای سپتامبر شده بود. وانده دوباره درحال شورش بود؛ بلژیک علیه فرمانروایان فرانسوی خود سربه شورش برمی داشت؛

ص: 151

چهل وپنج دپارتمان از هشتادوشش دپارتمان فرانسه از لحاظ حکومت و اخلاق نزدیک به پریشانی بود. جوانان مسلح علیه کارمندانی که جهت سربازگیری اعزام می شدند مبارزه می کردند؛ کارمندان شهرداری و تحصیلداران مالیاتی به قتل می رسیدند؛ صدها تن از راهزنان بازرگانان و مسافران را در کوچه ها یا در راههای روستایی به وحشت می انداختند؛ جانیان بر ژاندارمها غلبه می کردند، درهای زندانها را می گشودند، زندانیان را آزاد می کردند، و آنها را به صفوف خود می افزودند؛ هر ملک و هر صومعه و هر خانه ای در معرض نهیب و غارت بود؛ «وحشت عظیم» سال 1794 تجدید شده بود. ملت از مردانی که به پاریس فرستاده بود انتظار کمک داشت؛ ولی مجالس تسلیم هیئت مدیره شده بود، و هیئت مدیره به نظر گروه غاصب و متمول دیگری می آمد که با رشوه گیری و مغالطه و زور حکومت می کند.

در ماه مه 1799، سییس را که روزگاری رئیس صومعه بود از عزلتی که از راه احتیاط پیش گرفته بود، بیرون آوردند و به عضویت هیئت مدیره گماشتند. این همان شخصی بود که ده سال پیش آتش انقلاب را با این سؤال روشن کرده بود که «طبقه سوم چیست؟» و خود پاسخ داده بود که طبقه سوم همان ملت است و باید خود را به همین نام بخواند. سییس به عنوان واضع قوانین اساسی، خود مظهر قانون و نظم شناخته می شد. وی به شرطی حاضر به خدمت شد که روبل استعفا کند، و روبل نیز با دریافت 000’100 فرانک به عنوان حسن خدمت کناره گیری کرد. در 18 ژوئن اقلیتی نیرومند از ژاکوبنها در دو مجلس قانونگذاری، سه تن از اعضای هیئت مدیره، یعنی لارولیر، تریار، و مرلن را مجبور کردند که جای خود را به لویی - ژروم گوییه، ژان - فرانسوامولن، و روژه دوکو بدهند. فوشه وزیر پلیس و روبرلنده رئیس خزانه داری شد. هر دو از بقایای کمیته نجات ملی بودند. کلوب ژاکوبن پاریس دوباره باز شد، و سخنان مبنی بر ستایش روبسپیر و بابوف به گوش رسید.

در 28 ژوئن مجالس قانونگذاری، تحت نفوذ ژاکوبنها، وامی اجباری به مبلغ صد میلیون لیور به صورت مالیات بردرآمد از سی تا هفتادوپنج درصد عایدی بالاتر از سطح متوسط اخذ کرد. شهروندان ثروتمند وکلایی گرفتند که مفری از این قانون بیابند، و به توطئه هایی که در مورد واژگون کردن دولت می شنیدند دوستانه گوش می دادند. در 12 ژوئیه، ژاکوبنها «قانون گروگانها» را گذراندند: به هر بخشی از فرانسه دستور داده شد که فهرستی از شهروندان محلی وابسته به اشراف محکوم را تهیه کنند و آنها را تحت نظارت خود بگیرند؛ هرگاه سرقتی می شد، این گروگانها را جریمه می کردند؛ اگر یک میهن پرست (یعنی کسی که به رژیم موجود وفادار بود) به قتل می رسید، چهار گروگان را تبعید می کردند. این فرمان از طرف طبقات بالا با وحشت تلقی شد، و از طرف عوام هم مورد ستایش و استقبالی قرار نگرفت.

پس از ده سال هیجان، کشمکش طبقاتی، جنگهای خارجی، هرج ومرجهای سیاسی، دادگاههای بی قانون، نهب و غارتهای مستبدانه، اعدامها، و قتل عامها، تقریباً سراسر فرانسه از انقلاب متنفر شده

ص: 152

بود. کسانی که با تأثر به «روزگاران خوش گذشته» لویی شانزدهم می نگریستند احساس می کردند که فقط یک پادشاه می تواند فرانسه را به نظم و مسالمت بازگرداند. کسانی که به آیین کاتولیک علاقه داشتند انتظار روزی را می کشیدند که از تسلط ملحدان آزاد شوند. حتی بعضی از فارغ التحصیلان شکاک که از اعتقادات فوق طبیعی خود دست برداشته بودند اینک تردید پیدا کرده بودند که آیا یک مجموعه اخلاقی چنانچه از کمک ایمان برخوردار نباشد، خواهد توانست در برابر احساسات لگام گسیخته و انگیزه های ضداجتماعی که در قرنها عدم امنیت و تعقیب و وحشیگری ریشه دوانده است مقاومت کند. بسیاری از پدران و مادران بی ایمان، کودکان خود را به کلیسا و مجلس دعا و محل اعتراف و گناه و عشای ربانی می فرستادند و این محلها را منابع امیدبخشی برای عفت، انضباط خانوادگی، و آرامش فکری به شمار می آوردند. کشاورزان و مالکان بورژوا که زمینهای خود را مدیون انقلاب می دانستند، و مایل به حفظ آنها بودند، از دولتی متنفر شده بودند که غالباً بر محصولات آنها مالیات می بست یا کودکانشان را به نظام وظیفه می برد. کارگران شهری حتی مأیوسانه تر از قبل از سقوط باستیل برای گرفتن نان سروصدا می کردند؛ آنها می دیدند که بازرگانان، صاحبان صنایع، سفته بازان، سیاستمداران، اعضای هیئت مدیره، در نازونعمت به سر می برند؛ و انقلاب را فقط به این صورت می دیدند که نجبا جای خود را به طبقه بورژوا به عنوان فرمانروایان و سوداگران کشور داده اند. اما فرمانروایان بورژوای آنها نیز ناراضی بودند. راههای ناامن و متروک، مسافرت و تجارت را خسته کننده و پرخطر کرده بود، و وامهای اجباری و مالیات سنگین مانع از سرمایه گذاری و عملیات اقتصادی و بازرگانی بزرگ می شد. در لیون سیزده هزار دکان از پانزده هزار دکان به علت نداشتن سود کافی متروک مانده، و هزاران مرد و زن به خیل بیکاران پیوسته بودند. لوهاور، بوردو، و مارسی بر اثر جنگ و محاصره انگلیسیها روبه خرابی نهاده بود. اقلیتی که هنوز سخنی از آزادی می گفت (و عده آن مرتباً تقلیل می یافت) بسختی آن را با انقلاب مربوط می دانست، انقلابی که آن همه آزادی را از بین برده، آن همه قوانین وحشتناک گذرانده و آن همه مرد و زن را به زندان یا بر روی سکوی گیوتین فرستاده بود. زنان، غیراز همسران و معشوقه ها و دختران طبقه متمول سابق و لاحق، با نگرانی از دکانی به دکان دیگر می رفتند، و نمی دانستند که آیا ذخیره کالا به پایان خواهد رسید، آیا فرزندان و برادران و شوهرانشان روزی از جنگ بازخواهندگشت، و آیا جنگ روزی تمام خواهد شد یا نه؟ سربازانی که به زورگویی و دزدی و دشمنی عادت کرده بودند و نه تنها از شکست بلکه از کمی و نامرغوب بودن مواد غذایی رنج می بردند، از افشا شدن فساد مردانی که آنها را رهبری کرده یا به آنان غذا و لباس داده بودند احساس خشم می کردند. هنگامی که به خانه یا به پاریس برمی گشتند، همان نادرستی را در جامعه و تجارت و صنعت و دارایی و دولت می دیدند؛ چرا می بایستی خود را برای رؤیای آنچنان بیهوده به کشتن دهند؟ با پیشرفت انقلاب، دورنمای جهانی نوین و بشاش بتدریج محو و ناپدید شد.

ص: 153

بعضیها تا مدتی از این اخبار امیدوار شدند که متفقین با هم اختلاف پیدا کرده و جدا شده و در سویس و هلند شکست خورده اند؛ ماسنا ابتکار عمل را دوباره به دست گرفته و یک لشکر روسی را در زوریخ (26 اوت 1799) درهم کوبیده؛ اسلاوهای وحشت انگیز مشغول عقبنشینی هستند؛ و روسیه از اتحادیه خارج شده است. فرانسویان از خود می پرسیدند چه می شود اگر سرداری باکفایت مانند ماسنا، مورو، برنادوت، یا بهتر از همه بوناپارت، که بتازگی از مصر بازگشته بود، در رأس گردانی به پاریس بیاید، سیاستمداران را بیرون اندازد، و به فرانسه، ولو به قیمت ازدست رفتن آزادی، نظم و امنیت ببخشد. بیشتر فرانسویان به این نتیجه رسیده بودند که تنها یک حکومت متمرکز به رهبری مردی قدرتمند می تواند به هرج ومرج انقلاب پایان دهد، و نظم و امنیتی را که درخور زندگی متمدن است به فرانسه ارزانی دارد.

VIII - تصدی ناپلئون: 18 برومر (9 نوامبر) 1799

سییس هم با این فکر موافق بود. وی با بررسی و مطالعه در همقطاران خود در هیئت مدیره می دید که هیچ یک از آنها - حتی باراس رند - دارای مجموعه ای از هوش، بصیرت، و اراده لازم برای بازگرداندن مسالمت و وحدت به فرانسه نیست. گویی کشور آبستن قانون اساسی تازه ای بود، ولی به سرداری نیاز داشت که او را در تولد آن یاری کند و به عنوان بازوی او باشد. سییس قبلاً ژوبر را درنظر گرفته بود، ولی ژوبر زنده نبود. به سراغ مورو فرستاد و او را ترغیب کرد که «یکه تازمیدان» باشد؛ ولی هنگامی که شنیدند ناپلئون از مصر بازمی گردد، مورو به سییس گفت: «مرد موردنظر تو همین است؟ کودتایی را که تو می خواهی، او بمراتب بهتر از من انجام خواهد داد.» سییس به فکر فرو رفت؛ ناپلئون ممکن بود همان مرد باشد، ولی آیا سییس و قانون اساسی جدید را به عنوان راهنمای خود خواهد پذیرفت؟

در 13 اکتبر، هنگامی که هیئت مدیره به مجالس اطلاع داد که بوناپارت نزدیک فرژوس وارد خشکی شده است، اعضا کف زنان ازجا برخاستند. طی سه روز و سه شب، مردم پاریس این خبر را با میگساری در میخانه ها و آوازخواندن در کوچه ها جشن گرفتند. در هر شهری ضمن راه، از ساحل گرفته تا پایتخت، عوام و فرمانروایان آنها به استقبال مردی شتافتند که درنظر آنها مظهر پیروزی بود و موفقیت کشور را بیمه می کرد. آنها هنوز از شکست او در مصر خبر نداشتند. در بعضی مراکز، به قول روزنامه مونیتور «جمعیت به اندازه ای بود که آمدوشد بسختی صورت می گرفت.» در لیون نمایشنامه ای به افتخار او بر روی صحنه آمد، و سخنگویی به او گفت: «بروید و با دشمن بجنگید، او را شکست دهید؛ ما شما را پادشاه خواهیم کرد.» اما آن سردار کوتاه قد، خاموش و عبوس، در این لحظه در این فکر بود که با ژوزفین چه رفتاری بایستی در پیش گیرد.

ص: 154

هنگامی که به پاریس رسید (16 اکتبر، مستقیم به خانه خود رفت. این خانه در کوچه ای بود که به افتخار او نام آن را به «کوچه پیروزی» تغییر داده بودند. وی انتظار داشت که همسر سرگردان خود را در آنجا بیابد، و او را از زندگی خود بیرون براند. ژوزفین آنجا نبود، و آنهم به دو علت: یکی آنکه در 21 آوریل 1799، در ایامی که ناپلئون مشغول محاصره عکا بود، ژوزفین ملکی به مساحت سیصد ایکر1 و مشهور به مالمزون را در حدود شانزده کیلومتری پاریس در کنار سن به مبلغ 000’300 فرانک خریده بود؛ باراس مبلغ 000’50 فرانک به عنوان پیش بها به وی داده بود؛ و سروان ایپولیت شارل نخستین مهمان او در آن قصر وسیع بود. دوم آنکه ژوزفین و دخترش، چهار روز پیش، به امید دیدن ناپلئون درضمن راه، از پاریس به قصد لیون حرکت کرده بودند. هنگامی که ژوزفین و اورتانس دریافتند که ناپلئون راه دیگری را برگزیده است، بازگشتند. هر دو از رنج این سفر بیمار شده بودند، و با طی سیصد کیلومتر دیگر به پایتخت مراجعت کردند. در این ضمن، مارکی دوبو آرنه سالخورده پدرشوهر ژوزفین2 نزد ناپلئون آمد تا از آن زن دفاع کند، و به او گفت: «هرچه خطای او باشد، فراموشش کنید. مایه ننگ موی سفید من و خانواده ای که به شما افتخار می کنند نشوید.» برادران بوناپارت از او خواستند که همسرش را طلاق دهد، زیرا خانواده بوناپارت از نفوذی که این زن در روحیه او داشت خشمگین بودند؛ ولی باراس به او اخطار کرد که اگر افتضاحی به بار آید، سابقه سیاسی او آسیب خواهد دید.

روزی که مادر و دختر خسته به خانه شماره 3 در «کوچه پیروزی» رسیدند (18 اکتبر)، اوژن آنها را دم در ملاقات کرد، و به آنان تذکر داد که منتظر طوفان باشند. ژوزفین او را در حضور خواهرش گذاشت و از پله ها بالا رفت و در اطاق ناپلئون را زد. ناپلئون گفت که حاضر نیست دیگر او را ببیند. ژوزفین روی پله ها ازحال رفت و شروع به گریستن کرد، تا آنکه اوژن و اورتانس او را از زمین بلند کردند و با او برای تقاضای دسته جمعی به محل ناپلئون باز گشتند. ناپلئون بعدها گفت: «من سخت به هیجان آمده بودم. نمی توانستم گریه های آن دو کودک را تحمل کنم. از خود پرسیدم: آیا آنها باید قربانی نقایص مادرشان بشوند؟ دستم را دراز کردم و بازوی اوژن را گرفتم و او را به طرف خود کشیدم. سپس اورتانس آمد ... با مادرش. ... چه می بایستی گفته شود؟ ما نمی توانیم انسان باشیم بدون آنکه نقایص بشری را به ارث ببریم.»

در آن روزهای آشفته و پرحادثه، ناپلئون خود را از چشم مردم دور نگاه می داشت. وی می دانست که مرد ملت نباید خود را زیاد نشان دهد. در خانه و خارج، لباس غیرلشکری می پوشید تا این شایعه را ازبین ببرد که ارتش قصد غلبه بر دولت را دارد. وی به دو محل رفت: یکی به

---

(1) acre ، واحد مساحت اراضی برابر 4.000 متر مربع. - م.

(2) ژوزفین سابقاً با ویکنت الکساندر دوبوآرنه ازدواج کرده بود. - م.

ص: 155

«اوتوی» برای ادای احترام به خانم هلوسیوس هشتاد ساله و دیگری به انستیتو. در آنجا از لشکرکشی به مصر طوری سخن می گفت که گویی بیشتر به خاطر علم بوده است؛ برتوله و مونژ از او طرفداری کردند؛ لاپلاس و لاگرانژ و کابانیس و جمع کثیری طوری به سخنانش گوش می دادند که گویی دانشمند و فیلسوف است. در همین جلسه بود که با سییس ملاقات کرد و او را با این نکته طرفدار خود ساخت: «دولت نداریم چون قانون اساسی نداریم، یا لااقل آن چیزی که لازم داریم نیست؛ نبوغ شما باید یکی برای ما بسازد.»

پس از مدت کوتاهی، خانه اش به صورت مرکز مذاکرات محرمانه درآمد. وی افراد چپ گرا یا راست گرا را به حضور می پذیرفت. به ژاکوبنها وعده می داد که جمهوری را حفظ و از منافع توده ها دفاع کند؛ ولی همان گونه که خود او به صراحت می گفت، عمال خانواده بوربون را نیز می پذیرفت. اما خود را جدا از هر دسته ای، مخصوصاً ارتش، می دانست. ژنرال برنادوت، که خود خیالی در مورد رهبری دولت درسر می پروراند، به او توصیه کرد که با سیاست کاری نداشته باشد و به یک فرماندهی نظامی دیگر قناعت کند. ناپلئون به سخنان افراد غیرلشکری مانند سییس با خشنودی بیشتری گوش می داد، زیرا که آنان به او توصیه می کردند زمام دولت را به دست گیرد و قانون اساسی جدیدی وضع کند. این عمل شاید مستلزم سوء استفاده از قانون یا نقض آن بود؛ ولی شورای قدما، که از احیای ژاکوبنها وحشت داشت، حاضر به چشمپوشی از بعضی کارهای خلاف قانون بود؛ و شورای پانصد نفری، علی رغم اقلیت نیرومند ژاکوبن خود، اخیراً لوسین بوناپارت را به ریاست خود برگزیده بود. از پنج نفر عضو هیئت مدیره، سییس و دوکو به ناپلئون قول کمک دادند؛ تالیران حاضر شد باراس را راضی کند که با حفظ افتخارات و غنایم خود از کار کناره گیری کند؛ گوییه، رئیس هیئت مدیره، که دل به عشق ژوزفین بسته بود، احتمالاً با لبخندهای او از حرکت بازمی ماند. بعضی از بانکداران، شاید برای اطمینان خاطر، از راه دوستی مبالغی می فرستادند.

در نخستین هفته نوامبر، شایعه ای در پاریس پیچید مبنی بر آنکه ژاکوبنها درصدد برانگیختن عوامند. مادام دوستال این خبر را جدی تلقی کرد و خود را برای خروج سریع، در صورت بروز هرج ومرج، آماده ساخت. در 9 نوامبر (که از این تاریخ به بعد به روز هجدهم ماه برومر شهرت یافته است) شورای قدما، با استفاده از اختیارات قانون اساسی، موافقت کرد که هم خود و هم شورای پانصد نفری جلسات خود را روز بعد در قصر سلطنتی در حومه سن - کلو تشکیل دهند. شورای قدما با استفاده از اختیاراتی که قانون اساسی به آن داده بود، بوناپارت را به فرماندهی پادگان پاریس گماشت، و به او دستور داد که به نزد شورای قدما در تویلری برود و سوگند خدمت یاد کند. وی نیز همراه شصت افسر آمد و قول کمک داد و آن هم در پوشش جملاتی کلی و غیرصریح، تا بعدها مختصری آزادی در تفسیر و تعبیر آن داشته باشد: «حکومتی جمهوری می خواهیم که متکی به آزادی و برابری و اصل مقدس نمایندگی ملی باشد. سوگند

ص: 156

می خورم که از آن برخوردار خواهیم شد!»

پس از آنکه از تالار بیرون آمد، به سربازانی که جمع شده بودند گفت: «ارتش با من متحد است و من با مجلس قانونگذاری متحدم.» در این لحظه، شخصی به نام بوتو که منشی باراس بود، پیامی از رئیس مقتدر سابق خود برای ناپلئون آورد. وی در این پیام خواهش کرده بود که امان نامه ای جهت خروج از پاریس به او داده شود. ناپلئون باصدایی که امیدوار بود به گوش سربازان و شهروندان برسد، بوتوی بیچاره را با این خطاب که تقریباً حکم مرگ هیئت مدیره را داشت مغلوب کرد: «برسر این فرانسه که آن را باشکوه و عظمت برای شما به جا گذاشتم چه آورده اید؟ من صلح برای شما به جا گذاشتم، و جنگ می بینم؛ من پیروزیهایی برای شما جا گذاشتم، و شکست می بینم! من میلیونها فرانک پول ایتالیا را برای شما گذاشتم، و همه جا غارت و فقر می بینم. با صدهزار فرانسوی که آنها را شرکای افتخار خود می دانستم چه کرده اید؟ همه مرده اند.»

شنوندگان ناپلئون نمی دانستند که وی بعضی از این جمله ها را از یک ژاکوبن اهل کرنوبل گرفته است. آنها استحکام آن جمله ها را احساس کردند، و مدتها آنها را در حافظه خود به عنوان توجیه کودتایی که پیش آمد نگاه داشتند. سپس، از بیم آنکه مبادا کلماتش باعث مخالفت باراس شود، بوتو را به کناری کشید و به او اطمینان داد که احساسات شخصی او درباره آن مدیر تغییری نکرده است. سپس بر اسب خود سوار شد، از سربازان سان دید، و درحالی که از پیروزی خود به عنوان سخنور به هیجان آمده بود نزد ژوزفین بازگشت.

در 10 نوامبر ژنرال لوفور در رأس پانصد نفر از پادگان پاریس به سن - کلو رفت، و آنها را در مجاورت قصر سلطنتی گذاشت. ناپلئون و بعضی از افسران مورد نظرش درپی او آمدند؛ و پس از آنها سییس، دوکو، تالران، بورین رسیدند. آنها دیدند که شورای قدما در تالار مارس (مریس) و شورای پانصد نفری در اورانژری (نارنجستان) گرد آمدند. به محض آنکه لوسین بوناپارت شروع به برقراری نظم در شورای پانصد نفری کرد، صدای اعتراض علیه حضور سربازان در پیرامون قصر بلند شد؛ و صدایی به این مضمون از حضار برخاست که «دیکتاتوری نمی خواهیم؛ مرگ بر دیکتاتورها! ما اینجا افرادی آزاد هستیم؛ از سرنیزه نمی ترسیم!» پیشنهادی تقدیم شد مبنی بر آنکه هر نماینده ای به کنار میز خطابه برود و به طور واضح سوگند خود را در مورد حمایت از قانون اساسی تجدید کند. با این پیشنهاد موافقت شد، و این رأی گیری بآرامی تا ساعت چهار بعداز ظهر ادامه یافت.

شورای قدما نیز تأمل کرد، به این بهانه که باید صبر کند تا شورای پانصد نفری پیشنهادهایی تقدیم دارد. ناپلئون، که در اتاقی در آن نزدیکی در قلق و اضطراب بود، بیم داشت که اگر عملی قاطع صورت نگیرد، همه چیز را از دست خواهد داد. بنابراین از میان برتیه و بورین گذشت، به طرف میز خطابه شورای قدما رفت و درصدد برآمد که این پیرمردان را به اقدامی

ص: 157

وادارد. ولی او که تا آن اندازه در اعلامیه ها فصیح و تا آن اندازه در مکالمه قاطع بود، به سبب تراکم احساسات و افکار نتوانست بالبداهه مطلبی خطاب به یک هیئت مقنن بر زبان آرد. وی سخنانی شدیداللحن، با حرارت، و تقریباً خارج از موضوع به این مضمون گفت:

شما روی کوه آتشفشان نشسته اید! ... اجازه بدهید با آزادی سربازی سخن بگویم. ... وقتی که مرا جهت اجرای دستورهای خود احضار کردید، در پاریس آسوده زندگی می کردم. ... دوستانم را جمع می کنم؛ به کمک شما شتافته ایم ... مردم به من افترا می بندند؛ از قیصر، کرامول، حکومت نظامی حرف می زنند. ... وقت کم است؛ لازم است که دست به اقدامات سریعی بزنید. ... جمهوری دولت ندارد؛ فقط شورای قدما باقی مانده است. بگذارید عمل کند، بگذارید حرف بزند؛ من در عمل، نماینده شما خواهم بود. بیایید آزادی را نجات دهیم! بیایید برابری را نجات دهیم!

نماینده ای سخنان او را قطع کرد و پرسید: «قانون اساسی چه می شود؟» ناپلئون باعصبانیت پاسخ داد: «قانون اساسی؟ شما خودتان آن ار خراب کردید؛ شما آن را در هجدهم فروکتیدور نقض کردید؛ شما آن را در بیست ودوم فلورئال نقض کردید؛ شما آن را در سی ام پرریال نقض کردید. دیگر مورد احترام کسی نیست.» چون از او به اصرار خواستند که نام افرادی را که بنابه گفته او در پشت توطئه ژاکوبنها بودند فاش کند، وی نام باراس و مولن را ذکر کرد؛ و چون از او دلیل خواستند، لکنت زبان پیدا کرد، و چیزی مجاب کننده تر از آن ندید که از سربازانی که در مدخل ایستاده بودند استمداد کند، بدین مضمون: «شما، دوستان دلیر، که همراه منید، سربازان دلیر، ... اگر ناطقی که توسط خارجیها خریداری شده، جرئت کند عبارت محروم از حمایت قانون1 را بر زبان راند، بگذارید صاعقه او را بی درنگ خرد کند.» ناطق براثر سؤالات و اعتراضات نمایندگان از پای درآمد؛ کلماتش بیشتر مغشوش می شد؛ دستیاران به کمکش شتافتند و او را از تالار بیرون بردند. به نظر می رسید که در این کار جسورانه شکست خورده است.

دوباره تصمیم به اقدام گرفت، و این بار درصدد برآمد که با دشمن، یعنی شورای پانصد نفری که رنگ ژاکوبنها را داشت، به طور مستقیم روبه رو، شود. ضمن آنکه چهار سرباز همراه او بودند، وارد اورانژری شد. نمایندگان بر اثر این تظاهرات نظامی خشمگین بودند، و در تالار فریادهای «مرگ بر دیکتاتور! مرگ بر مستبد! او را از حمایت قانون محروم کنید» طنین انداخت. این همان فریادهایی بود که پیش از سقوط و اعدام روبسپیر بلند شده بود. پیشنهادی در مورد محروم کردن ناپلئون از حمایت قانون رسید؛ لوسین بوناپارت، که ریاست جلسه را به عهده داشت، حاضر نشد آن را به رأی بگذارد، و پس از سپردن ریاست شورای پانصد نفری به یکی از دوستان، به کنار میز خطابه رفت و سخنانی در دفاع از برادر خود به زبان راند. نمایندگان هیجانزده دور ناپلئون را گرفتند، و یکی از آنها پرسید: «آیا فتوحات شما برای

---

(1) Horse la loi . اگر کسی «محروم از حمایت قانون» می شد، ممکن بود بدون محاکمه اعدام شود. - م.

ص: 158

همین کار بود؟» دیگران به اندازه ای به او فشار آوردند که نزدیک بود از حال برود. سربازان به زور نزد او رفتند و او را از تالار بیرون آوردند. ناپلئون پس از آنکه بر اثر هوای آزاد جانی تازه کرد، بر اسب نشست و نزد سربازان رفت. این عده از دیدن لباس پاره و موی ژولیده اش حیرت کردند. ناپلئون از آنها پرسید: «سربازان، می توانم به شما متکی باشم؟» بسیاری جواب مثبت دادند، ولی عده ای مردد ماندند. ناپلئون دوباره گیج شد؛ طرح عالی او ظاهراً از میان رفته بود.

ولی برادرش او را نجات داد. لوسین، که از اورانژری آمده بود، سوار بر نزدیکترین اسب شد، تا کنار ناپلئون رفت، و به نگهبانان بی نظم، با قدرت و فصاحت و از روی حقیقت، چنین گفت:

به عنوان رئیس شورای پانصد نفری به شما اعلام می کنم که اکثریت عظیم شورا در این لحظه توسط بعضی از نمایندگان دشنه به دست که کرسی خطابه را محاصره و همکاران خود را تهدید به مرگ می کنند وحشتزده شده اند. ... اعلام می کنم که این راهزنان گستاخ، که مسلماً از انگلیس پول گرفته اند، علیه شورای قدما شورش کرده و جسارت را به جایی رسانده اند که می خواهند سردار ما را که مأمور اجرای دستور شورای قدماست از حمایت قانون محروم کنند. ... من مسئولیت نجات اکثریت نمایندگان را به جنگجویان می سپارم. سرداران، سربازان، شهروندان، شما باید تنها کسانی را قانونگذاران فرانسه بدانید که در پیرامون من جمع می شوند. اما آنها که در ماندن در اورانژری اصرار می کنند، برای اخراج آنها از قوه قهریه باید استفاده کرد.

لوسین بتندی شمشیری به دست گرفت، آن را به سوی سینه ناپلئون نشانه رفت، و سوگند یاد کرد که اگر برادرش روزی به آزادی فرانسویان حمله کند، او را با دستهای خود خواهد کشت.

در اینجا ناپلئون دستور داد که طبلها را به صدا درآورند و سربازان به اورانژری حمله برند و نمایندگان متمرد را پراکنده کنند. مورا و لوفور فریادکنان پیش افتادند و سربازان به دنبالشان حرکت کردند و فریاد بر آوردند: «آفرین! مرده باد ژاکوبنها! مرده باد طرفداران سالهای 93! این همان گذشتن از روبیکون1 است!» هنگامی که نمایندگان دیدند که سرنیزه ها به طرف آنها پیش می آید، بیشتر آنها روبه گریز نهادند، و بعضی از پنجره ها بیرون جستند، و تعداد کمی از آنها در پیرامون لوسین گرد آمدند. آن رئیس پیروز به شورای قدما رفت و به اعضا گفت که شورای پانصد نفری به منظور بهبود حالشان تصفیه شده اند. شورای قدما که از زنده ماندن خشنود بود لایحه ای را به تصویب رسانید و به جای هیئت مدیره سه «کنسول موقت» یعنی

---

(1) Rubicon ، رودی در شمال ریمینی (Rimini ) که به دریای آدریاتیک می ریزد. این رود مرز میان جمهوری ایتالیا و گل سزالپین را تشکیل می داد. در سال 49 ق م، قیصر بر خلاف دستور سنا، با سپاهیان خود از آن گذشت و بدین ترتیب به سنا اعلان جنگ داد. عبارت «گذشتن از روبیکون» اکنون به معنی «هرچه باداباد» است و این مطلب وقتی گفته می شود که شخص تصمیم غیر قابل فسخی بگیرد. - م.

ص: 159

بوناپارت، سییس، و دوکو را انتخاب کرد. درحدود صد تن از اعضای شورای پانصد نفری به عضویت مجلس دومی درآمدند. سپس هر دو مجلس تا 20 فوریه 1800 تعطیل شد تا کنسولها قانون اساسی تازه ای تنظیم و فرانسه را اداره کنند. در این وقت ناپلئون به بورین گفت: «فردا در لوکزامبورگ خواهیم خوابید.»

ص: 160

فصل ششم :زندگی در دوره انقلاب - 1789-1799

I - طبقات جدید

در اینجا گذشت سریع زمان را متوقف می کنیم و به بررسی حال ملتی می پردازیم که گرفتار تاریخ پراضطرابی شده بود. بیست وشش سالی که از سقوط باستیل تا استعفای نهایی ناپلئون گذشت (1789- 1815)، مانند بیست سالی که از عبور قیصر از رودخانه روبیکون تا برتخت نشستن آوگوستوس (49- 29 ق م) سپری شد، از لحاظ وقایع قابل تذکار به قرنهایی که کمتر متشنج و تاریخساز بود شباهت داشت. با وجود این، بر اثر بی ثباتی دولتها، تغییرات پی درپی سازمانها، بلندپروازیهای نبوغ، عناصر و نعمات تمدن ادامه یافت: تولید و توزیع غذا و کالا؛ جستجو در راه دانش و انتقال دادن آن؛ اصل غریزه و اخلاق؛ مبادلات محبت؛ تسکین یافتن زحمت و کشمکش بر اثر هنر، ادبیات، نیکوکاری، بازی، و آواز؛ تغییرشکلهای پندار، ایمان، و امید. و در واقع آیا اینها واقعیت و تداوم تاریخ نبوده است، که در کنار آنها تغییرات دولتها و قهرمانان، زمینه های ناپایدار و زودگذر رؤیایی را به وجود می آورده است؟

1- کشاورزان. بسیاری از آنها در سال 1789 هنوز کارگران روزمزد بودند یا بر روی زمین دیگران کار می کردند. ولی در سال 1793 نیمی از فرانسه در تصرف کشاورزانی بود که بیشتر آنها اراضی خود را به بهای ارزان از املاک مصادره شده کلیسا خریداری کرده بودند؛ و تنها تعداد کمی از کشاورزان خود را از عوارض فئودالی رها ساخته بودند. انگیزه مالکیت باعث شد که کارهای پرمشقت به صورت عبادت درآید، و هر روز مازاد ثروت موجب ایجاد خانه و وسایل راحتی، کلیسا و مدرسه شود - البته به شرطی که امکان داشت که تحصیلداران را بتوان راضی کرد یا فریب داد، مالیات را می توانستند با آسینیا به بهای صوری آن بپردازند، در صورتی که محصول در مقابل آسینیاهایی فروخته می شد که جهت برابری با ارزش رسمی

ص: 161

یا اعتباری آنها ، می بایستی صد برابر آنها را داد. اراضی فرانسه هرگز تا این اندازه با شوق و ذوق وتا این اندازه ثمربخش مورد بهره برداری قرار نگرفته بود.

آزاد شدن وسیعترین طبقه در جامعه ای که اکنون بی طبقه شده بود آشکارترین و پایدارترین نتیجه انقلاب به شمار می رفت. این تولید کنندگان تنومند به صورت قویترین مدافعان انقلاب در آمدند، زیرا انقلاب باعث شده بود که زمینهایی در اختیار آنها قرار گیرد، در صورتی که بازگشت سلسله بوربون ممکن بود آن زمینها را از دستشان بیرون آرد. به همان سبب بود که از ناپلئون حمایت کردند، و طی پانزده سال بهترین فرزندان خود را به او دادند. آنها به عنوان مالکان مغرور از لحاظ سیاسی با بورژاها همدست شدند و در سراسر قرن نوزدهم در میان تشنجات مکرر دولت به عنوان افرادی محافظه کار خدمت کردند.

کنواسیون که خود را متعهد به برابری حقوق می دانست (1793)، حق نخست زادگی را لغو کرد (1793)، و مقرر داشت که میراث متوفا باید به صورت مساوی میان همه فرزندان موصی تقسیم شود، حتی فرزندانی که غیر مشروع بودند ولی مورد تصدیق پدر قرار می گرفتند. این قانون دارای نتایج مهم اخلاقی و اقتصادی بود: فرانسویان که مایل نبودند براثر تقسیمات ادواری میراث در میان فرزندان متعدد، وارثان خود را به فقر محکوم کنند، تدابیر دیرین محدود کردن خانواده را از نظر دور نمی داشتند. کشاورزان به صورت طبقه ای مترقی باقی ماندند، ولی جمعیت فرانسه در قرن نوزدهم بتدریج افزایش یافت، یعنی از 28 میلیون در سال 1800 به 39 میلیون در 1914 رسید، در صورتی که جمعیت آلمان از 21 میلیون به 67 میلیون بالغ شد.

کشاورزان فرانسوی که از وجود اراضی، رفاهی یافته بودند، کمتر به شهرها و کارخانه ها روی می آوردند؛ از این رو فرانسه بیشتر به صورت کشاورزی باقی ماند، و حال آنکه انگلیس و آلمان صنعت و فنون مختلف را تکامل بخشیدند، در جنگ برتری یافتند، و بر اروپا غلبه کردند.

2- پرولتاریا. فقر و فاقه باقی ماند، و در میان کشاورزان بی زمین، معدنچیان، و کارگران و پیشه وران شهرها به کمال شدت خود رسید. کارگران برای یافتن فلز و کانیها جهت صنعت و جنگ در زیر زمین به جستجو می پرداختند؛ شوره برای ساختن باروت لازم بود؛ و زغال سنگ بتدریج جای هیزم را به عنوان نیروی محرک می گرفت. در روز، شهرها روشن و با نشاط بود، و در شب، تیره و آرام، تا آنکه در 1793 بخشهای پاریس در کوچه ها چراغ روشن کردند. صنعتگران در دکانهای خود که با نور شمع روشن می شد کار می کردند؛ پیشه وران کالاهای خود را عرضه داشتند؛ فروشندگان دوره گرد نیز به کار خود مشغول بودند. در مرکز، بازاری سر باز وجود داشت؛ در مرتفعترین محل شهر، ارگی و کلیسایی بود؛ در حومه، یکی دو کارخانه احداث شده بود. اصناف در سال 1791 منحل شد، و مجلس ملی اعلام داشت که از این تاریخ به بعد هر فردی «آزاد است که هر کار و پیشه و شغل و هنری را که مایل باشد انتخاب کند» در سال

ص: 162

1791، «قانون لوشاپل» کارگران را از متشکل شدن جهت اقدام اقتصادی مشترک باز داشت؛ این ممنوعیت تا 1884 به قوت خود باقی ماند. اعتصاب ممنوع بود، ولی بکرات و در نقاط مختلف روی می داد. کارگران زحمت می کشیدند تا دستمزد خود را که بر اثر تورم پول کم ارزش شده بود با رنج خود متعادل سازند، ولی به طور کلی، دستمزد خود را به موازات افزایش روزافزون قیمتها، بالا می بردند. پس از سقوط روبسپیر، کارفرمایان بر شدت نظارت خود افزودند و وضع طبقه پرولتاریا بدتر شد. در سال 1795 سان- کولوتها همان اندازه فقیر و مستأصل بودند که قبل از انقلاب. تا 1799 اعتقاد به انقلاب را از دست دادند، و در 1800 با امید به دیکتاتوری ناپلئون گردن نهادند.

3- بورژوازی. این طبقه از آن رو در انقلاب پیروز شد که از اشراف یا توده مردم پول بیشتر و مغز متفکرتری داشت. قسمتهای سودآور املاکی را که از کلیسا مصادره شده بود از دولت می خرید. ثروت بورژوا وابسته به زمین غیرمنقول نبود؛ آن را می شد از جایی به جایی برد و از مقصدی به مقصد دیگر، رساند و از شخصی به شخصی دیگر و از هر محلی به هر قانونگذاری انتقال داد. طبقه بورژوا می توانست به سربازان و دولت و اجتماعات شورشی پول بدهد. در اداره کشور تجاربی کسب کرده بود؛ می دانست چگونه مالیات را جمع آوری کند، و با وامهای خود در خزانه نفوذ داشته باشد.

از لحاظ عمل بیش از نجبا یا روحانیون معلومات داشت، و در جامعه ای که پول به منزلهخون در جریان بود بهتر می توانست آن جامعه را اداره کند. فقر را مجازات کودنی می دانست، و ثروت خود را پاداش درست پشتکار و هوش می شمرد. به حکومت سان-کولوتها اهمیتی نمی داد، و تغییر و وقفه در حکومت بوسیله نهضتهای پرولتاریایی را عملی گستاخانه و تحمل ناپذیر می دانست. تصمیم داشت که پس از فرو نشستن سروصدا و خشم انقلاب، بر کشور مستولی شود.

طبقه بورژوا در فرانسه طبقه ای بازرگانی بود نه صنعتی. در انگلستان به جای کشتزار، چراگاه درست کرده بودند و در نتیجه کشاورزان از دشت به شهرها رانده می شدند تا برای کارخانه ها کار ارزان عرضه کنند، در صورتی که در فرانسه چنین تبدیل وضعی در کار نبود. در این کشور، به سبب محاصره انگلیسیها، تجارت خارجی قادر نبود که صنایع در حال توسعه را برپا نگاه دارد. از این رو، کارخانه داری در فرانسه کندتر از انگلیس پیشرفت کرد. چند سازمان سرمایه داری مهم در پاریس، لیون، لیل، و تولوز و . . . وجود داشت، بیشتر صنعت فرانسه هنوز در کارگاهها و دکاکین متمرکز بود، و حتی سرمایه داران کارهای دستی را به منازل روستائی و سایر خانه ها ارجاع می کردند. گذشته از اقدامات حاد و آمرانه دوران جنگ و بعضی روابط حسنه ژاکوبنها با سوسیالیستها، دولت انقلابی فرضیه فیزیوکراتها را در مورد آزادی کار و تجارت به عنوان محرکترین و مولدترین روش اقتصادی قبول داشت. عهدنامه صلح با پروس در 1795 و با اتریش در 1797 محدودیتهای اقتصادی را از میان برداشت، و سرمایه داری

ص: 163

فرانسوی، مانند سرمایه داری انگلیسی و آمریکایی، با کمکهای دولتی که به حداقل حکومت می کرد وارد قرن نوزدهم شد.

4- اشراف. این طبقه تمام قدرت خود را در راه اقتصاد یا دولت از دست داده بود. بسیاری از اعضای آن هنوز مهاجر بودند، و در خارج با شغلهای پست و توهین آمیز امرارمعاش می کردند؛ اموالشان مصادره و عوایدشان متوقف شده بود. بسیاری از اشراف که در فرانسه مانده یا به آن کشور بازگشته بودند به وسیله گیوتین اعدام شده بودند، بعضی ها به انقلاب پیوسته بودند، و باقی، تا سال 1794 ، در گمنامی مخاطره آمیز و با نگرانی دǘƙٹدر املاک خود زندگی می کردند در دوره هیئت مدیره این گرفتاریها کمتر شد؛ بسیاری از مهاجران بازگشتƘϘ۠بعضی ها قسمتی از اموال خود را بازیافتند؛ و تا سال 1797 زمزمه هایی شنیده شد مبنی برآن که فقط یک حکومت سلطنتی با کمک اشرافی که برسر کار باشند می تواند نظم و امنیت را به فرانسه بازگرداند، و اشراف مزبور می بایستی حکومت سلطنتی را محدود کنند؛ ناپلئون با آنها موافق بود، ولی بر طبق سلیقه خود و سلیقه عصر خود.

5- مذهب. بتدریج که انقلاب به پایان خود نزدیک می شد، مذهب هم در فرانسه، بدون کمک دولت، سیر و روشی عادی داشت. پروتستانها، که در آن روزگار پنج درصد جمعیت را تشکیل می دادند، از همه قیود اجتماعی آزاد شدند؛ آزادی مذهبی محدودی که لویی شانزدهم در سال 1787 به آنها داده بود با قانون اساسی 1791 تکمیل شد. برطبق تصویب نامه 28 سپتامبر 1791، همه حقوق مدنی در مورد یهودیان فرانسه تعمیم یافت، و آنها از لحاظ قانونی با سایر شهروندان برابر شدند.

روحانیون کاتولیک، که سابقاً طبقه اول را تشکیل می دادند، در این هنگام از خصومت دولتی که ضد کلیسا و ولتری بود رنج می بردند. طبقات بالا، دیگر معتقد به اصول کلیسا نبودند؛ طبقه متوسط قسمت اعظم ثروت ارضی آن را گرفته بود؛ تا سال 1793 اموال کلیسا که روزگاری به 5/2 بیلیون لیور تخمین زده می شد، به دشمنانش فروخته شده بود. در ایتالیا، پاپ از ایالتها و عواید خود محروم شده و سپس، پاپ پیوس ششم به اسارت درآمده بود. هزاران تن از کشیشهای فرانسوی به سایر کشورها گریخته بودند، و بسیاری از آنها با صدقات پروتستانها زندگی می کردند، صدها باب کلیسا مسدود یا ذخایر آنها مصادره شده بود، زنگهای کلیسا را خاموش یا ذوب کرده بودند. ظاهراً ولتر و دیدرو، هلوسیوس و هولباخ در جنگ علیه کلیسا پیروز شده بودند.

این پیروزی، روشن نبود. کلیسا ثروت و قدرت سیاسی خود را از دست داده بود، ولی ریشه های حیاتی آن در وفاداری روحانیون و نیازها و آرمانهای مردم باقی مانده بود. در شهرهای بزرگ، بسیاری از مردان دست از ایمان کشیده بودند؛ ولی تقریباً همه آنها در جشن

ص: 164

تولد عیسی یا عید قیامت او (پاک) به کلیسا می رفتند، و در زمان اعتلای انقلاب (مه 1793)، هنگامی که کشیشی با نان مقدس از یکی از کوچه های پاریس می گذشت، همه ناظران (شاهدی گزارش داد) «از مرد و زن و کودک به علامت احترام به زانو درافتادند.» هرکس، حتی افراد شکاک،ناچار جاذبه سحرانگیز تشریفات و زیبایی پایدار قصه ها را احساس کرده است؛ و ظاهراً درباره همین مورد است که پاسکال می گوید که ایمان آوردن کاری عاقلانه است، زیرا در آخر کار، مؤمن چیزی از دست نخواهد داد، ولی کافر اگر اشتباه کرده باشد، همه چیز را از دست خواهد داد.

در دوره هیئت مدیره، ملت فرانسه میان مردمی که بتدریج به ایمان سنتی خود باز می گشتند، و دولتی که تصمیم داشت تمدنی کاملاً غیرمذهبی به وسیله قانون و تربیت برقرار کند تقسیم شده بود. در 8 اکتبر 1798، هیئت مدیره افراطی که بتازگی تصفیه شده بود، دستورهای زیر را برای آموزگاران مدارس دپارتمانها صادر کرد :

باید آنچه را که مربوط به اصول یا تشریفات هر مذهب یا هر فرقه ای است از تعلیمات خود کنار بگذارید. قانون اساسی مسلماً، از راه تسامح، آنها را تحمل می کند، ولی تدریس آنها جزء تعلیمات عمومی نیست، و هرگز هم نخواهد بود. قانون اساسی متکی بر پایه اخلاق همگانی است؛ و این اخلاق که در هر مکان و هر زمان و در هر مذهبی وجود داشته است- این قانون که بر روی الواح خانواده بشری قلمی شده است- باید روح تعلیمات و هدف احکام و حلقه پیونددهنده مطالعات شما را تشکیل دهد، و قانون مزبور به مثابه گرهی است که جامعه را به هم می پیوندد.

در اینجا به طور واضح یکی از دشوارترین کارهای انقلاب که در واقع یکی از دشوارترین مسائل روزگار ماست مطرح می شود: بنیان نهادن نظمی اجتماعی بر پایه روشی اخلاقی که وابسته به اعتقاد مذهبی نباشد. ناپلئون این پیشنهاد را غیرعملی می دانست؛ آمریکا تا زمان حاضر به آن وفادار مانده است.

6- تعلیم و تربیت. بدین ترتیب، دولت نظارت بر مدارس را از دست کلیسا گرفت، و کوشید که مدارس را به صورت پرورشگاهی هوش و اخلاق و میهن پرستی درآورد. در 21 آوریل 1792، کوندورسه، به عنوان رئیس تعلیمات عمومی، گزارشی تاریخی به مجلس مقنن تقدیم داشت و خواهان سازماندهی مجدد تعلیم و تربیت شد، تا «پیشرفت روزافزون روشنفکری به صورت منبعی پایان ناپذیر درآید که به نیازهای ما کمک کند؛ برای بیماریهای ما درمانی باشد؛ و وسایلی برای سعادت فردی و پیشرفت اجتماعی در اختیار ما بگذارد. جنگ مانع اجرای این هدف شد، و در 4 مه 1793، کوندورسه پیشنهاد خود را- بر اساسی محدودتر- تجدید کرد، بدین مضمون که «کشور حق دارد که فرزندان خود را تربیت کند؛ و نمی تواند این ودیعه را به غرور خانوادگی یا تعصب افراد واگذار کند. . . . تعلیم و تربیت [باید] برای همه

ص: 165

مردم فرانسه عمومی و یکسان باشد . . . ما آن را با طبیعت دولت و نظرات عالی جمهوری خود متناسب و سازگار خواهیم ساخت.» این اصل ظاهراً یک نوع آموزش را جانشین آموزشی دیگر می کرد، یعنی ملت خواهی (ناسیونالیسم) را به جای آیین کاتولیک می گذاشت؛ قرار شد ملت خواهی مذهب رسمی باشد. در 28 اکتبر 1793، کنوانسیون دستور داد که هیچ کشیشی نباید به عنوان آموزگار در مدارس دولتی منصوب شود. در 19 دسامبر، اعلام شد که همه مدارس ابتدایی رایگان خواهد بود، و حضور در آنها برای همه پسران اجباری است؛ انتظار می رفت که دختران توسط مادران خود یا از طریق دبیرها یا آموزگاران خصوصی تربیت شوند.

تجدید سازمان دبیرستانها مستلزم فرا رسیدن دوران صلح بود. با وجود این، در 25 فوریه 1794، کنوانسیون تعدادی اکول سانترال (مدارس مرکزی) تأسیس کرد که همان لیسه های دپارتمانها یا دبیرستانهای بعدی بود. مدارس مخصوصی برای معادن، کارهای عمومی، نجوم، موسیقی، هنر و صنعت تأسیس شد؛ و در 24 سپتامبر 1794 ، مدرسه پولیتکنیک با برنامه عظیم خود آغاز به کار کرد. آکادمی فرانسه در 8 اوت 1793 به عنوان پناهگاه مرتجعان سالخورده منحل شد، ولی در 25 اکتبر 1795 ، کنوانسیون «انستیتوناسیونال دو فرانس» را به وجود آورد که قرار شد شامل آکادمیهای متعدد برای تشویق و تنظیم پیشرفت علوم و هنر باشد. در اینجا دانشمندان و محققانی گرد آمدند که سنتهای معنوی عصر روشنگری را ادامه دادند و به حمله ناپلئون به مصر اهمیتی پایدار بخشیدند.

7- طبقه چهارم. روزنامه نگاران و مطبوعات شاید بیش از مدارس در پیشرفت فکر و مشرب فرانسه در این سالهای پرجوش وخروش تأثیر کرده باشند. اهالی پاریس- و تا حدی کمتر مردم سراسر فرانسه- روزنامه های خبری را هر روز با شور و بیتابی می خواندند. در روزنامه های فکاهی به سیاستمداران و دانشمندان حمله می شد- و مردم از این کار لذت می بردند. انقلاب، در اعلامیه حقوق بشر، متعهد شده بود که آزادی مطبوعات را حفظ کند؛ این تعهد در سراسر حکومت دوره مجالس مؤسسان (1789-1791) رعایت می شد؛ ولی به همان نسبت که شدت اختلافات حزبی بالا می گرفت، هر یک از طرفین پیروزیهای خود را با محدود کردن انتشارات دشمن مشخص می کرد؛ در حقیقت، آزادی مطبوعات با اعدام شاه (21 ژانویه 1793) از بین رفت. در 18 مارس، کنوانسیون «هر کسی را که قانونی زراعی یا قانونی که مضربه مالکیت ارضی، تجاری، یا صنعتی باشد پیشنهاد کند» به مرگ محکوم کرد؛ و در 29 مارس شاهکشان پیروز کنوانسیون را بر آن داشتند که موافقت کند «هرکس به سبب نوشتن یا چاپ آثاری که موجب برقراری سلطنت یا هر نیرویی مضر به حاکمیت ملی محکوم شود» باید به قتل برسد. روبسپیر مدتها از آزادی مطبوعات دفاع کرده بود. ولی پس از آنکه ابر، دانتون، و دمولن را به گیوتین سپرد، روزنامه هایی را که از آنان حمایت کرده بودند توقیف کرد.

ص: 166

در دوره وحشت، هرگونه آزادی نطق و بیان، حتی در کنوانسیون، از بین رفت. هیئت مدیره آزادی مطبوعات را در 1796 برقرار ساخت، ولی سال بعد، پس از کودتای 18 فروکتیدور، آن را ملغا و ناشران چهل و دو روزنامه را تبعید کرد. آزادی نطق و مطبوعات به وسیله ناپلئون از بین نرفت؛ هنگامی که وی به قدرت رسید، آزادی نطق و مطبوعات از بین رفته بود.

II -اخلاق جدید

(1) اخلاق و قانون

افراد آزاد شده فرانسه، پس از برانداختن اساس مذهبی اخلاق- دوست داشتن خدایی ناظر، ثبات، پاداش دهنده، و تنبیه کننده و ترسیدن از او، و اطاعت از احکام و دستورهای منسوب به او- خود را بدون دفاع دیدند، مگر دفاعهایی که انعکاسهای اخلاقی عقاید متروک آنها در برابر غرایز قدیمتر و قویتر و فردیتری بود که بر اثر قرنها گرسنگی و طمع و ناامنی و کشمکش، فکر و ذهن آنها را پرکرده بود. آنها اصول اخلاقی مسیحی را به زنان و دختران خود واگذاشتند، و در جستجوی اصلی برآمدند که در میان دریایی از افراد گردنکش، که از چیزی جز قدرت نمی ترسیدند، به منزله لنگرگاهی اخلاقی باشد. آنان امیدوار بودند که در «سیویسم» - که عبارت بود از شهروندی به مفهوم پذیرش وظایف و امتیازات وابستگی به جامعه ای متشکل و محافظ- این لنگرگاه را بیابند؛ در هر قضیه اخلاقی، فرد باید در مقابل حمایت و بسیاری از خدمات اجتماعی که از آن برخوردار است، همیشه مصلحت جامعه را قانون اصلی به شمار آرد. این اقدام کوششی ارجمند برای برقراری یک سلسله اصول اخلاق طبیعی بود. نمایندگان فیلسوف- میرابو، کوندورسه، ورنیو، رولان، سن-ژوست، روبسپیر- در تاریخ یا افسانه های باستان نمونه هایی را که در جستجوی آن بودند به دست آوردند، مانند لئونیداس، اپامینونداس، آریستیدس، بروتوسها، کاتوها، وسکیپیوها؛ اینها افرادی بودند که میهن پرستی در نظرشان وظیفه اصلی بود، به طوری که ممکن بود هرکس بحق، فرزندان یا پدر و مادر خود را در صورت لزوم در راه مصلحت کشور بکشد.

نخستین دسته انقلابیون با اصول اخلاقی جدید حقاً به موفقیتهایی نایل آمدند. دسته دوم کار خود را در 10 اوت 1792 آغاز کردند: عوام پاریس لویی شانزدهم را عزل کردند و قدرت مطلق را بدون مسئولیت به دست گرفتند. در رژیم گذشته، بعضی از ظرافتکاریهای اشراف، و برخی احساسات بشردوستانه، که توسط فیلسوفان و متقدسان تبلیغ شده بود، تمایلات طبیعی به غارت کردن و حمله به یکدیگر را تعدیل کرده بود؛ ولی در دوره انقلاب اینگونه حوادث پشت سرهم و به طرزی خوفناک روی داد؛ قتل عامهای سپتامبر، اعدام شاه و ملکه، توسعه ترور و استفاده شدید از گیوتین- که یکی از قربانیان آن، مادام رولان، آن را «گورستان وسیع

ص: 167

کشتار» نامید. رهبران انقلاب به صورت سودجویان جنگ درآمدند و مناطق آزاد شده را در ازای استفاده از «حقوق بشر» مجبور به پرداخت مبالغ هنگفت کردند؛ به سربازان فرانسوی گفته شد که با عواید مناطق فتح شده زندگی کنند؛ گنجینه های هنری سرزمینهای آزاد شده یا مغلوب به فرانسه فاتح تعلق گرفت. در این ضمن، قانونگذاران و افسران با تهیه کنندگان تدارکات به منظور فریب دادن دولت و سربازان با یکدیگر تبانی می کردند. در نظریه اقتصادی آزادی عمل تولید کنندگان و توزیع کنندگان و مصرف کنندگان سعی می کردند که یکدیگر را بدوشند، یا از پرداخت قیمت یا دستمزدی که حداکثر و مجاز بود طفره بروند. بدیهی است که اینگونه کارها و شیطنتهای دیگر هزاران سال قبل از انقلاب هم وجود داشته ، ولی در کوششی که برای نظارت بر آنها به عمل آمد اصول جدید «سیویسم» ظاهراً، مانند بیم از خدایان، اثری نداشت.

به همان نسبت که انقلاب ناامنی زندگی و ناپایداری قوانین را تشدید می کرد، هیجان روزافزون مردم به صورت جنایت درآمد، و همچنین سرگرمی به وسیله قمار، دوئل (جنگ تن به تن) ادامه یافت، ولی با شدتی کمتر از سابق. قماربازی در نتیجه احکام سالهای 1791 و 1792 ممنوع شد، ولی تعداد قمارخانه های مخفی افزایش یافت، و تا سال 1794 سه هزار قمارخانه در پاریس دایر شده بود. طی سالهای حکومت هیئت مدیره، که در آن نفوذ طبقه بالا غلبه داشت، افراد مبالغ کلانی شرط بندی می کردند؛ و بسیاری از خانواده ها بر اثر حرکت یک چرخ ورشکسته می شدند. در 1796، هیئت مدیره با برقراری بخت آزمایی ملی وارد بازی شد.

بخش تویلری کمون پاریس ضمن عریضه ای که به کنوانسیون نوشت، خواستار قانونی شده بودند که، به استناد آن، همه قمارخانه ها و فاحشه خانه ها از بین برود. در این عریضه آمده بود که «بدون اخلاق، قانون و نظم نخواهد بود؛ بدون امنیت شخصی، آزادی وجود نخواهد داشت.»

دولتهای انقلابی رنج بسیار کشیدند تا یک سلسله قوانین جدید به مردمی قابل تحریک و جابر، که بر اثر انحطاط ایمان و اعدام شاه از لحاظ اخلاقی و قانونی عنان گسیخته شده بودند بدهند. ولتر خواهان تجدید نظر کامل در قوانین فرانسوی و نوعی هماهنگی میان قوانین سیصد و شصت بخش و تدوین آنها به صورت یک قانون نامه برای سراسر فرانسه شده بود. آن تقاضا در میان سروصدای انقلاب مسموع نیفتاد؛ و تا زمان ناپلئون بلااجرا ماند. در سال 1780 آکادمی شالون- سور- مارن جایزه ای برای بهترین مقاله درباره «بهترین راه تخفیف دادن خشونت قوانین کیفری فرانسه بدون به خطر انداختن امنیت عمومی» تعیین کرد. لویی شانزدهم با لغو شکنجه موافقت کرد(1780)، و در 1788 قصد خود را جهت تجدیدنظر در همه قوانین جنایی فرانسه و تدوین آن به صورت یک قانون نامه ملی و هماهنگ اعلام داشت؛ گذشته از این، تصریح کرد که «همه وسایل تخفیف شدت مجازاتها را بدون خطر انداختن نظم و ترتیب مورد بررسی قرار خواهیم داد.» قانونگذاران محافظه کاری که در آن زمان بر «پارلمانهای» پاریس و مس و بزانسون مسلط بودند با نقشه او مخالفت کردند، و شاه که برای حفظ جان خود مبارزه می کرد،

ص: 168

آن را کنار گذاشت.

در کتابچه های دستورالعمل؛ که به سال 1789 به اتاژنرو و تقدیم شد، مردم خواهان چند اصلاح قضایی بودند: محاکمات بایستی علنی باشد؛ به متهم اجازه گرفتن وکیل داده شود؛ نامه های سر به مهر ممنوع گردد؛ محاکمه به وسیله هیئت منصفه برقرار شود. در ماه ژوئن، شاه نامه های سر به مهر را از جریان خارج ساخت، و اصلاحات دیگر بزودی توسط مجلس مؤسسان به صورت قانون درآمد. تشکیل هیئت منصفه، که در فرانسه در قرون وسطی معمول بود، دوباره برقرار شد. قانونگذاران، که در این هنگام به اندازه کافی از نفوذ روحانیون رها شده و از احتیاجات پیشه و تجارت آگاهی داشتند، در سوم اکتبر 1789 اعلام کردند که اخذ ربح و رباخواری جنایت نیست. بر اثر دو قانون که در سال 1794 وضع شد، همه بردگان در فرانسه و در مستعمرات آن کشور آزادی خود را بازیافتند، و سیاهپوستان همان حقوق شهروندان فرانسوی را به دست آوردند. به دلیل اینکه «کشوری مطلقاً آزاد نمی تواند هیچ صنف و دسته ای را در آغوش خود بپذیرد» بر طبق قوانین سالهای 1792-1794 تمام انجمنهای اخوت، آکادمیها، انجمنهای ادبی، سازمانهای مذهبی، و اجتماعات شغلی منحل شد. عجب آنکه باشگاههای ژاکوبنها مشمول این دستور نشد و بر جای ماند؛ ولی اتحادیه های کارگری ممنوع گشت. انقلاب به جای شاه مستبد، بسرعت دولتی را بر سر کار آورد که قادر مطلق بود.

تعدد قوانین گذشته، تصویب قوانین جدید، و پیچیدگی روز افزون روابط بازرگانی باعث افزایش وکلای دعاوی شد. این عده در این روزگار جای روحانیون را به عنوان طبقه اول گرفتند. از زمان انحلال پارلمانها، وکلای مزبور رسماً دارای سازمان نبودند، ولی اطلاع آنها بر همه مفرهای قانونی و رویه های قضایی با تمام تدابیر و معطلیهایش، به آنها قدرتی بخشید که دولت- که خود متشکل از حقوقدانان بود- بدشواری می توانست آنها را تحت نظارت خود درآورد. شهروندان شروع به اعتراض علیه معطلیهای قانون، زرنگیهای وکلا، و قوانین پرهزینه ای کردند که تساوی همه شهروندان را در دادگاهها به طرزی عصبانی کننده غیرواقعی ساخت. مجالس متوالی برای تقلیل عده و قدرت وکلا اقدامات مختلفی انجام دادند. آنها با عصبانیت قوانینی بر ضد وکلا وضع کردند و جلو سردفتران اسناد رسمی را گرفتند (23 سپتامبر 1791)، همه مدارس قضایی را بستند (15 سپتامبر 1793)، و تصویب کردند (24 اکتبر 1793) که «دفتر وکالت بسته می شود، ولی طرفین دعوا می توانند افرادی را به عنوان نماینده خود وکیل کنند.» این مقررات، که غالباً نادیده گرفته می شد، در کتابها باقی ماند تا اینکه ناپلئون دوباره نظام وکلای دعاوی را در 18 مارس 1800 در کار آورد.

انقلاب در اصلاح قوانین جنایی پیشرفت بهتری داشت. اصول محاکمات بیشتر به صورت علنی درآمد؛ قرار شد (تا مدتی ) مخفی بودن بازپرسی و گمنامی گواهان پایان یابد. زندانها دیگر از ابزار عمده شکنجه نبود؛ در بسیاری از زندانها، به زندانیان اجازه داده می شد که کتاب

ص: 169

و اسباب با خود بیاورند، و پول غذای خارج از زندان را بپردازند؛ اشخاصی که به عنوان مظنون به زندان افکنده شده ولی هنوز محکوم نشده بودند ممکن بود به دیدن یکدیگر بروند، بازی کنند، و لااقل به عشقبازی بپردازند؛ خبرهای داغی هم شنیده ایم مانند خبر عشقبازی ژرزفین دوبوآرنه زندانی با ژنرال اوش زندانی. کنوانسیون، که صدها بار حکم اعدام را صادر کرده بود، در آخرین جلسه خود (26 اکتبر 1795) اظهار داشت: «از روز اعلام صلح، مجازات مرگ در سراسر جمهوری فرانسه ملغا خواهد شد.»

در این ضمن، انقلاب می توانست ادعا کند که در روش اعدام اصلاحاتی به عمل آورده است. در سال 1789 دکتر ژوزف- اینیاس گیوتن، نماینده اتاژنرو، پیشنهاد کرد که به جای دژخیم و تبردار، تیغه ای سنگین و ماشینی به کار رود که سقوط آن موجب جدایی سر از تن می شود، بی آنکه شخص دردی جسمانی احساس کند- این فکر، تازه نبود؛ از قرن سیزدهم به بعد، در ایتالیا و آلمان مورد استفاده قرار گرفته بود. پس از چند استفاده تجربی از چاقوی دکتر بر روی اجساد مردگان، «گیوتین» را در میدان گرو (که اکنون میدان شهرداری نام دارد) برپا داشتند(25 آوریل 1792) و بعد در جای دیگر نیز آن را نصب کردند، و در امر اعدام تسریع شد. تا مدتی این گونه اعدامها جمعیت زیادی را به طرف خود جلب می کرد. بعضی از مردم، که در میان آنها زنان و کودکان نیز دیده می شدند، شادی می کردند.؛ ولی پس از مدتی، اعدام به اندازه ای تکرار شد که به صورت امری عادی در آمد. یکی از معاصران نوشته است: «وقتی که ارابه اعدام می گذشت، مردم در دکانها به کار خود ادامه می دادند، و حتی سر خود را بلند نمی کردند.» ولی پایین آوردن سرها بیش از هر کاری ادامه یافت.

2- اخلاق جنسی

در میان ارابه های اعدام و خرابه ها، عشق و شهوت پرستی زنده ماند. انقلاب توجهی به بیمارستانها نکرده بود، ولی در اینجا و بر روی صحنه های جنگ و در میان خرابه ها، صدقه باعث تخفیف آلام و اندوهها می شد؛ نیکی به مقابله بدی می شتافت، و مهر و محبت پدر و مادر در برابر استقلال فرزندان از میان نمی رفت. بسیاری از پسران تعجب می کردند که چرا پدران و مادرانشان نمی توانند حرارت انقلابی و روشهاس جدید را درک کنند؛ بعضی از آنها قیود اخلاقی دیرین را به کنار نهادند و به صورت افراد خوشگذران و بیمبالات درآمدند. هرج و مرج در مسائل جنسی بالا گرفت، بیماریهای مقاربتی شیوع یافت، بچه های سرراهی زیاد شدند، هرزگی ادامه یافت.

کنت دوناسین- آلفونس- فرانسوادوساد(1740-1814) از یکی از خانواده های محترم پرووانس بود، به استانداری برس و بوژه رسید، و چنین به نظر می آمد که زندگی او به عنوان یک سرپرست ناحیه سپری خواهد شد. ولی تصورات و آمال جنسی در وجودش می جوشید، و

ص: 170

برای توجیه آن به دنبال فلسفه ای می گشت. پس از درگیری در امری که چهار دختر در آن شرکت داشتند، در اکس-آن-پرووانس به جرم «جنایتهای سم خوراندن ولواط» محکوم به مرگ شد. ولی فرار کرد، اسیر شد، دوباره فرار کرد و دست به اعمال ناشایست زد، به ایتالیا گریخت، به فرانسه بازگشت، در پاریس دستگیر و در ونسن (1778-1784) و باستیل و شارانتون (1789) زندانی شد. در 1790 بیرون آمد و به دفاع از انقلاب پرداخت؛ در سال 1792 منشی «سکسیون دپیک» شد. در دوره وحشت، به تصور آنکه جزو مهاجران بوده و اینک بازگشته است، او را دستگیر کردند، ولی پس از یک سال رهایش ساختند. در زمان ناپلئون (1801) به سبب انتشار ژوستین (1791) و ژولیت (1792) او را به زندان افکندند. این دو اثر داستان تجارب جنسی خواه عادی و خواه غیرعادی است؛ مؤلف جنبه های غیرعادی را ترجیح می داد، و مهارت ادبی قابل توجه خود را در دفاع از آنها به کار می برد؛ به عقیده او، همه امیال جنسی طبیعی است و انسان باید با وقوف کامل به لذت بردن از آنها بپردازد، ولو آنکه لذت جنسی را از زجر دادن به دست آرد. به این مفهوم آخر، نام او با کلمه ای جاویدان شد.1 سالهای آخر عمر را در زندانهای مختلف گذراند، نمایشنامه های پر طنزی نوشت؛ در بیمارستانی در شارانتون درگذشت.

در طی انقلاب، سخن از همجنس بازی دانشجویان به میان آمده است، و شاید در زندانها نیز رواج داشته است. زنان روسپی و فاحشه خانه ها مخصوصاً نزدیک پاله-روایال، باغهای تویلری، کوچه سنتیلر و کوچه پتی شان (دشتهای کوچک) زیاد دیده می شدند؛ این گونه زنان در تماشاخانه ها و اپراها و حتی در سرسراهای مجلس مقنن و کنوانسیون نیز در تردد بودند. جزوه هایی انتشار می یافت که نشانیها و تاکس زنان در آن ذکر شده بود. در 24 آوریل 1793، بخش تامپل دستوری بدین مضمون صادر کرد: «مجمع عمومی، ... به منظور جلوگیری از مصیبت شدیدی که بر اثر سست شدن اخلاق عمومی و هرزگی و بیشرمی زنان پیش آمده است، بدین وسیله اعضای زیر را منصوب می کند،» الخ. بخشها مبارزه را ادامه دادند؛ دسته های گشتی تشکیل شد، و بعضی از مجرمان بیدقت گرفتار آمدند. روبسپیر از این کار حمایت کرد، ولی پس از مرگ او از توجه محافظان کاسته شد، «دختران» دوباره ظاهر شدند و در دوره هیئت مدیره کارشان بالا گرفت، و زنانی که در امر جنسی تجارب طولانی کسب کرده بودند رهبران مد و جامعه شدند.

شاید امکان داشت که در نتیجه سهولت روزافزون ازدواجهای زودرس، جلو فحشا را بگیرند. برای ازدواج، کشیش لازم نبود؛ پس از 20 سپتامبر 1792، تنها ازدواج مدنی قانونی به شمار می رفت؛ و این امر فقط مستلزم تعهدی دوجانبه بود که در برابر متصدیان امر ازدواج به امضای طرفین می رسید. در میان طبقات پایین، دیده می شد که زنی و مردی بدون ازدواج و بدون

---

(1) منظور کلمه «سادیسم (sadism )» است. - م.

ص: 171

مزاحمت با هم زندگی می کنند. کودکان حرامزاده زیاد بود؛ در سال 1796 در فرانسه چهل و چهار هزار بچه سرراهی وجود داشت. میان سالهای 1789 و 1839، بیست چهار درصد از عروسان شهر مولن (که نمونه ای برای دیگر شهرها بود)، در هنگام ازدواج آبستن بودند.

همان گونه که در رژیم قدیم مرسوم بود، زناکردن شوهر غالباً نادیده گرفته می شد؛ افراد با استطاعت احتمالاً معشوقه هایی داشتند، و در دوره هیئت مدیره آنها را علناً به عنوان همسرانشان معرفی می کردند. طلاق بنا به تصویبنامه 20 سپتامبر 1792، قانونی شد؛ بنابراین، طلاق با توافق طرفین در برابر یک مقام شهرداری انجام می گرفت.

قدرت پدر و مادر در نتیجه افزایش نسبی حقوق قانونی زن و همچنین خودنمایی و ادعای جوانانی که آزاد شده بودند کاهش یافت. آن پلمپتر که در فرانسه در 1802 مسافرت کرده بود، از قول باغبانی می گفت :

در طی انقلاب جرأت نمی کردیم که کودکانمان را به سبب خطاهایشان ملامت کنیم. کسانی که خود را میهن پرست می نامیدند تنبیه کودکان را بر خلاف اصول اساسی آزادی می دانستند. این کار باعث سرکشی آنها می شد، به طوری که هرگاه یکی از والدین جرئت می کرد که فرزند خود را ملامت کند، بچه از او می خواست که دخالت نکند و به او می گفت: ما آزاد و برابر هستیم؛ جمهوری تنها پدر ماست و غیر از او نیست. . . . سالها طول خواهد کشید که آنها را سر عقل بیاوریم.

مطالب خلاف عفت، بسیار بود، و (بر طبق نوشته یکی از روزنامه های معاصر) جوانان آن را با رغبت می خواندند. بعضی از پدران و مادرانی که پیش از این طرفدار اصلاحات اساسی بودند در سال 1795 (مانند 1871) شروع به فرستادن فرزندان خود به مدارسی کردند ک به وسیله کشیشها اداره می شد، به امید آنکه آنها را از نتایج سست شدن آداب و اخلاق نجات دهند. تا مدتی چنین به نظر می آمد که خانواده از قربانیان انقلاب فرانسه است، ولی برقراری انضباط در زمان ناپلئون آن را یکچند نجات داد، تا آنکه انقلاب صنعتی با نیرویی تدریجیتر ولی ثابتتر و اساسیتر در کار آمد.

زنان، براثر ظرافت و نفوذ تهذیب کننده رفتار و همچنین پرورش افکار خود در رژیم گذشته، مقامی ارجمند داشتند؛ ولی این تکامل بیشتر محدود به اشراف و افراد بالای طبقه متوسط بود. اما در سال 1789 زنان طبقه عوام به طور آشکار وارد سیاست شدند؛ می توان گفت که آنها بودند که انقلاب را برپا کردند، زیرا به ورسای رفتند و شاه و ملکه را به عنوان اسیر جماعتی که بر اثر کشف قدرت جدید خود طغیان کرده بود، به پاریس آوردند.1 در ژوئیه 1790 کوندورسه مقاله ای انتشار داد تحت عنوان درباره اعطای حقوق مدنی به زنان، در دسامبر

---

(1) در داستانی که سینه به سینه نقل شده است نقشی که در این حوادث به فاحشه ای پرشور به نام ترز دو مریکور (Therese de Mericourt ) (1762-1817) نسبت داده اند احتمالا اغراق آمیز بوده است.

ص: 172

کوششی به وسیله مادام الدرس جهت تشکیل باشگاههایی برای آزادی زنان به عمل آمد.

صدای زنان در سرسراهای مجالس مقننه پیچید، ولی اقداماتی که به منظور سازماندهی آنها برای پیشرفت حقوق سیاسیشان انجام گرفت در هیجان جنگ، خشم دوره وحشت، و عکس العمل محافظه کارانه بعد از ترمیدور به جایی نرسید. پاره ای موفقیتها در این زمینه به دست آمد: زن، مانند شوهر، می توانست تقاضای طلاق کند، ورضای پدر و مادر در ازدواج کودکان صغیرشان لازم بود. در دوره هیئت مدیره، زنان اگرچه حق رأی نداشتند، در سیاست به صورت نیرویی علنی درآمدند و وزیران و ژنرالها را یاری می دادند، و آزادی جدید خود را در آداب و اخلاق و لباس خود با کمال افتخار به رخ مردم می کشیدند. ناپلئون که در آن زمان بیست و شش ساله بود در 1795 درباره آنان چنین گفت :

زنان را همه جا- در تماشاخانه ها، گردشگاههای عمومی، کتابخانه ها- می توان دید. زنان بسیار زیبایی را در اطاق مطالعه استادان می یابیم. از تمام مناطق روی زمین فقط همین جا [در پاریس] است که زنان درخور این نفوذ و تأثیرند. در واقع مردان شیفته آنانند، به فکر چیز دیگری نیستند، و فقط به وسیله آنها و برای آنها زنده اند. اگر زنی بخواهد بداند که حق او تا چه اندازه است و چه قدرتی دارد، باید شش ماه در پاریس زندگی کند.

III - آداب

آداب، تقریباً مانند هر چیز دیگر، تحت تأثیر نوسانات انقلابی قرار گرفت. اشراف، ضمن فرار از برابر طوفانی که جامعه را متعادل می ساخت، القاب غرورآمیز، رفتار مؤدبانه، زبان مطبوع، امضاهای گلدار، آسایش اطمینانبخش، وقار، و متانت خویش را با خود بردند. پس از چندی ادب سالن، نزاکت رقص، و لغات آکادمی به صورت نشانهای اشراف درآمد، و امکان داشت که استفاده کنندگان از آنها، به عنوان افراد کهنه پرست مظنونی که از برابر طوفان گریخته باشند، بازداشت شوند. تا سال 1792، همه فرانسویان از زن و مرد و با تساوی کامل شهروند شده بودند؛ به کسی مسیو و مادام گفته نمی شد؛ و کلمه شما جای خود را به تو داد که در خانه و کوچه به کار می رفت. با وجود این، از سال 1795، خطاب کردن با ضمیر دوم شخص مفرد تو از رواج افتاد و ضمیر دوم شخص جمع (شما) دوباره رایج شد، و مادام و مسیو کلمه شهروند را از اعتبار خارج کردند. در زمان ناپلئون، القاب دوباره بازگشت؛ در سال 1810 بیش از هر دوره دیگر لقب وجود داشت.

لباس با آهستگی بیشتری تغییر یافت. مردان متمول از مدتها پیش لباس اشرافی بر تن می کردند که عبارت بود از : کلاه بلند و سه گوشه، پیراهن ابریشمی، دستمال گردن با گره گشاد، جلیقه رنگی و گلدوزی شده، کتی که تا زانو می رسید نیم شلواری تا زیر زانو، جوراب

ص: 173

ابریشمی، و کفشی دارای سگک با پنجه های چهارگوش. در سال 1793 کمیته نجات ملی کوشید که «لباس ملی جدید را تغییر دهد، و آن را با خصلت جمهوری و طبیعت انقلاب متناسب سازد»؛ ولی فقط افراد پایین طبقه متوسط شلواربلند کارگران و پیشه وران را پوشیدند.

خود روبسپیر مانند اشراف لباس می پوشید، و هیچ چیز از لحاظ جلال و شکوه برتر از لباسهای رسمی هیئت مدیره نبود که با راس آن را رواج داده بود. در سال 1830 بود که شلوار بلند در نبرد علیه نیم شلوار (کولوت) پیروز شد. فقط سان- کولوتها بودند که با کلاه سرخ انقلاب و کارمانیول1 دیده می شدند.

لباس زنان تحت تاثیر عقیده انقلابی قرار گرفت که انقلاب دنباله رو جمهوری روم، و یونان دوره پریکلس است. ژاک لویی داوید، که از سال 1789 تا 1815 رهبر هنر در فرانسه بود، در موضوعات نخستین خود از قهرمانان کلاسیک استفاده می کرد، و آنها را به جامعه کلاسیک می آراست. از این رو زنان شیکپوش پاریس، پس از سقوط روبسپیر پیرایشگر (پیورتن)، زیردامنی و زیر پیراهن را به دور افکندند، به عنوان لباس رسمی خود جامه ای ساده و گشاد اختیار کردند که به اندازه کافی شفاف بود و قسمت اعظم برجستگیهای نرمی را که مردان سیراب نشدنی را مسحور می کرد نشان می داد. خط کمربند را معمولاً بالا می بردند، تا پستانها را نگاه دارد؛ یقه را به اندازه ای پایین می آوردند که سینه دیده شود؛ و آستینها را به اندازه ای کوتاه می ساختند که بازوان فریبنده را آشکار سازد. به جای کلاه، گیسوبند مرسوم شد و به جای کفشهای پاشنه بلند، کفشهای سرپایی و بی پاشنه رواج یافت. پزشکان از مرگ زنانی خبر دادند که به سبب لباس زرق و برق دار خود در تماشاخانه ها یا گردشگاهها در معرض هوای شبهای پاریسی که به سرعت سرد می شود قرار گرفته بودند. در این ضمن، «باورنکردنیها» و «شگفتی انگیزها»- یعنی پسران و دختران شیکپوش و خوش لباس می کوشیدند که با جامه های عجیب و غریب توجه مردم را به خود جلب کنند. گروهی از زنان که در جامه مردان در برابر شورای بخشهای پاریس در 1792 ظاهر شده بودند مورد ملامت شومت دادستان کل قرار گرفتند. وی به آنان گفت: «شما زنان بی پروایی که می خواهید مرد باشید، آیا به قسمت و نصیب خود قناعت نمی کنید؟ بیشتر از این چه می خواهید؟ شما بر احساسات مستولی شده اید؛ قانونگذار و قاضی در اختیار شما هستند، استبداد شما تنها نیرویی است که قوه ما از نبرد با آن عاجز است، زیرا استبداد عشق، و در نتیجه کار طبیعت است. به نام همان طبیعت، همانطور که طبیعت خواسته است بمانید.»

اما زنان اطمینان داشتند که بهتر از طبیعت کار خواهند کرد. در اعلانی که در روزنامه مونیتور به تاریخ 15 اوت 1792 منتشر شد، خانم بروکن اعلام داشت که هنوز پودر مشهوری

*****تصویر

متن زیر تصویر : ژاک - لویی داوید: چهره ناتمام بوناپارت. موزه لوور، پاریس

---

(1) carmagnole آواز و رقص تندی بود که کارگران جنوب فرانسه آن را رواج داده بودند؛ همچنین ژاکت پشمی کوتاهی که کارگران مهاجر ایتالیایی می پوشیدند. کارمانیولا، شهری است در پیمونته ایتالیا.

ص: 174

را که جهت تبدیل موهایی سرخ یا سفید به خرمایی یا سیاه برای یک بار استعمال لازم است در اختیار دارد. در صورت لزوم، روی موهایی که مورد پسند نبود کلاه گیس می گذاشتند، که در بسیاری موارد از گیسوان بریده زنانی بود که توسط گیوتین اعدام شده بودند. در 1796 کاملاً عادی بود که مردان طبقه بالا و متوسط موی بلند و بافته داشته باشند.

در طی دو سال اول انقلاب، هشتصد هزار نفر جمعیت پاریس زندگی عادی خود را ادامه می دادند، و نسبت به آنچه در مجلس یا زندانها می گذشت، تصادفاً توجه و عنایتی می کردند. در آن زمان زندگی برای طبقات بالا به اندازه کافی خوشایند بود: خانواده ها همچنان به دید وبازدید از یکدیگر و صرف ناهار، شرکت در مجالس رقص، مهمانیها، کنسرتها، و بازیها مشغول بودند. حتی در دوره آشفته میان قتل عامهای سپتامبر 1792 و سقوط روبسپیر در ژوئیه 1794، دورانی که دو هزار و هشتصد نفر در پاریس اعدام شدند، زندگی تقریباً برای همه باقی ماندگان عبارت بود از کار، بازی، روابط جنسی، عشق پدر و مادر. سباستین مرسیه در 1794 چنین گزارش می دهد:

خارجیانی که روزنامه های ما را می خوانند تصور می کنند که ما سراپا غرق در خونیم. لباس ژنده می پوشیم، و زندگی مصیبت باری داریم. ببینید چقدر تعجب خواهند کرد وقتی که به آن خیابان با شکوه-شانزلیزه- می رسند، که در هر سوی آن درشکه ها و زنان زیبا و دوست داشتنی ایستاده اند، و بعد . . آن منظره سحرانگیز که به طرف تویلری امتداد دارد و . . . آن باغهای عالی، که اکنون بیش از پیش سرسبزتر است و بیشتر از آنها مواظبت می شود!

بازیهای مرسوم عبارت بود از توپ بازی، تنیس، اسب سواری، اسبدوانی، مسابقات کشتی گیری ... پارکهای تفریحی نیز مانند باغهای تیوولی وجود داشت که در آن- مانند دوازده هزار پارک دیگر- در روزهای آفتابی انسان می توانست فال خود را بگیرد و از سرنوشت خویش مستحضر شود؛ چیزهای لازم را از دکانها بخرد؛ به تماشای آتشبازی، بندبازی یا بالارفتن بالونها بپردازد؛ به کنسرت گوش دهد؛ یا کودکان را روی چرخ فلک بگذارد تا به تفریح و سرگرمی مشغول شوند. همچنین انسان می توانست در کافه ای در هوای آزاد بنشیند یا به کلاه فرنگی کافه دوفوا برود، یا در یک کافه اشرافی مانند تورتونی یا فراسکاتی استراحت کند، یا به دنبال جهانگردان در کلوبهای شبانه- مانند کاوو یا سوواژ یا لزاوگل (کافه کوران)- جایی که رامشگران نابینا مشغول نواختن آلات موسیقی بودند- خود را سرگرم کند. نیز ممکن بود انسان به باشگاهی برود، مطالعه کند، یا «گپ بزند» یا به بحثی سیاسی گوش دهد. نیز می توانست به یکی از جشنواره های مفصل و رنگارنگی برود که به وسیله دولت تشکیل یافته و به دست هنرمندان مشهوری مانند داوید آراسته شده بود. اگر میل داشت که رقص جدید والس را که بتازگی از آلمان آمده بود امتحان کند، می توانست شریک رقص

ص: 175

خود را در یکی از سیصد رقاصخانه عمومی پاریس در دوره هیئت مدیره بیابد.

اکنون (سال 1795) از سالهایی بود که انقلاب فروکش می کرد: به بعضی از مهاجران اجازه بازگشت داده شده بود؛ نجبایی که خود را پنهان کرده بودند از مخفیگاه خود بیرون می آمدند؛ و طبقه بورژوا ثروت خود را به وسیله خانه ها و اثات گرانقیمت، زنان شیکپوش دارای جواهرات، و ضیافتهای باشکوه به نمایش می گذاشت. اهالی پاریس از آپارتمانها و خانه های اجاره ای خود خارج می شدند تا از آفتاب یا هوای شامگاهی در باغهای تویلری یا لوکزامبورگ یا در طول شانزلیزه لذت ببرند. زنان با لباسها زیبا و بی بندوبار خود شکوفه وار بیرون می آمدند؛ بادبزنهای مصور برای معرفی صاحبش از هر کلامی رساتر بودند و کفشهای زیبای آنها پاهایشان را فریبنده تر می ساخت. در یک کلمه«جامعه» احیاء شده بود.

اما حدود صد خانواده ای که آن را تشکیل می دادند در این زمان از اعیان نسب دار و فیلسوفان مشهور جهان نبودند که در سالنهای شبهای قبل از انقلاب می درخشیدند؛ بیشتر آنها افراد تازه به دوران رسیده ای بودند که ثروت خود را از مستغلات کلیسایی، قراردادهای ارتشی، انحصارات تجاری، ریزه کاریهای مالی، یا توسط دوستان سیاسی به دست آورده بودند. بعضی از بازماندگان پراکنده روزگار بوربونها به منازل ژانلیس یا بیوه های کوندورسه و هلوسیوس می رفتند؛ ولی در بیشتر سالنهایی که پس از مرگ روبسپیر باز شد(به استثنای محفل مادام دوستال) سخنان جالبی گفته نمی شد؛ و گوینده دارای آن امنیت و اعتماد به نفسی که از اطمینان طولانی به ثروت این جهانی ناشی می شد، نبود. سالن برجسته در این هنگام سالنی بود که در اطاقهای راحت باراس (از اعضای هیئت مدیره) در قصر لوکزامبورگ یا در قصر او به نام شاتودوگروبوا تشکیل می یافت؛ و فریبندگی این سالن در شخصیت فیلسوفان حاضر در آن نبود، بلکه در زیبایی و لبخندهای خانم تالین و خانم ژوزفین دوبوآرنه بود.

ژوزفین هنوز بوناپارت نامیده نمی شد، و خانم تالین دیگر همسر تالین نبود. وی که در 26 دسامبر 1794 با او ازدواج کرده بود و تا مدتی او را «نوتردام دوترمیدور» می نامیدند، آن تروریستی را که صحنه خارج می شد پس از چندی ترک گفته و معشوقه باراس شده بود. بعضی از روزنامه نویسان به اخلاق و رفتار او طعنه می زدند، ولی بیشتر آنها مسحور لبخندهایش بودند، زیرا در زیبایی او چیزی غرورآمیز نبود، و خود او به سبب لطف و مهربانی زنان و همچنین به مردان شهرت داشت. دوشس د/آبرانتس او را بعدها «ونوس کاپیتولین» نامید،1 ولی حتی او را زیباتر از کارفیدیاس خواند؛ زیرا در او همان کمال صورت و ترکیب، همان تناسب دست و بازو و پا، دیده می شد، و همه آنها دارای حالتی دلپذیر بود.»2 یکی از صفات

---

(1) capitoline ، موزه ای در شهر رم؛ مجسمه ونوس آن از مشهورترین مجسمه های این الهه است. - م.

(2) این زن در سال 1805 با کنت دوکارامان (پرنس دوشیمه آینده) ازدواج کرد و در 1835 درگذشت.

ص: 176

با راس این بود که هم به او و هم به ژوزفین پول می داد، و زیبایی آنها را با چشم شهوانی نمی نگریست، و در ضیافتهایی که می داد در حظ بردن از آن زیبایی با صدها تن از رقیبان احتمالی شریک بود، و با تصرف ژوزفین از طرف ناپلئون موافقت کرد.

IV – موسیقی و نمایشنامه

در دوران انقلاب هر نوع موسیقی ترقی کرد. کافی بود سکه ای به آوازخوانی دوره گرد بدهید تا چند بار برای شما آواز بخواند، یا می توانستید به مردم ملحق شوید و بورژواها را با کارمانیول یا خواندن سرود «درست خواهد شد»1 بترسانید، یا مرزها را با سرود لامارسیز- که همه چیز آن غیر از عنوانش را روژه دولیل ساخت- بلرزانید. در کنسرت فدو2 می توانستید از آوازهای دومینیک گارا لذت ببرید- وی کاروزوی زمان خود بود، صدایش دلها و سقفها را به لرزه در می آورد، و به سبب برد صدایش در سراسر اروپا شهرت داشت. در دوره وحشت، 1793 ، کنوانسیون «سازمان ملی موسیقی» را افتتاح کرد و مبلغ 000/240 لیور سالانه به عنوان حق التعلیم ششصد دانشجو به آن اختصاص داد. حتی در شبی که روبسپیر تیر خورد، پاریسیها می توانستند برای تماشا نمایشنامه آرمید به اپرا بروند یا در اپرا - کمیک ماجرای پل و ویرژینی را ببینند.

اپرا هم طی انقلاب ترقی کرد. ژان- فرانسوالوزوئور (1760-1837) غیر از موفقیت در ساختن آهنگ برای نغمه عاشقانه برناردن دوسن-پیر، به موفقیت دیگری در همان سال در مورد تلماک اثر فنلون دست یافت، همه فرانسویان را با فریاد و وحشت لاکاورن، که هفتصد بار بر روی صحنه آمد، تکان داد؛ طی دوره رونق و اقتدار ناپلئون همچنان به کار مشغول بود، و آن قدر زنده ماند تا به برلیوز و گونو درس بدهد. اتین مئول (1763-1817) ظرف عمر کوتاهتری بیش از چهل اپرا برای اپرا- کمیک ساخت؛ در عین حال، ستایش خرد او که بر اساس همسرایی خوانده می شد (1793) و همچنین آهنگ عزیمت (1794) وی او را به صورت بت موسیقی عصر انقلاب درآورد.3

بزرگترین موسیقیدان فرانسه در انقلاب ماریا لویجی کارلوسالواتوره کروبینی نام داشت. وی در 1760 در فلورانس به دنیا آمد، و چنانکه خود گوید: «در شش سالگی شروع به آموختن موسیقی کردم و در نه سالگی به تصنیف پرداختم.» تا شانزده سالگی سه آهنگ مخصوص قداس،

---

(1) caira ، از آوازهای معروف انقلابی. - م.

(2) Feydeau ، تئاتری در پاریس که در دوران انقلاب شهرتی بسزا یافت. به افتخار ارنست فدو (1821-1873)، شاعر و نویسنده فرانسوی که نمایشنامه های جالبی هم نوشت نامگذاری شده است. - م.

(3) در طی انقلاب، اصطلاح اپرا-کمیک (Opera-comique ) دیگر به مفهوم کمدی آهنگدار (موزیکال) نبود، و در مورد هر اپرایی به کار می رفت، خواه تراژیک، خواه کمیک، که شامل دیالوگ (گفتگو) هم بود. تئاتر اپرا-کمیک از این زمان به بعد با آکادمی موزیک در تهیه اپرای «جدی» رقابت می کرد. در همین زمان بود که آهنگسازانی مانند مئول در اپرای «آریودان» Ariodant (1799) بعضی از آهنگهای ارکستر را که چندبار با عده ای از اشخاص یا موقعیتهای نمایشنامه تکرار می شد تنظیم کردند؛ لایتموتیف بدین ترتیب شروع شد.

ص: 177

یک سرود در ستایش مریم، یک ته دئوم (سرود نیایش خدا و عیسی)، یک اوراتوریو1 و سه کانتات (آواز)ساخت. در 1777 لئوپولد، مهیندوک سخاوتمند توسکانا، درباره او مدد معاشی مقرر کرد تا نزد جوزپه سارتی در بولونیا به تحصیل بپردارند؛ در چهار سال، کروبینی استاد ترکیب کونترپوان شد. در 1784 او را به لندن دعوت کردند، ولی در آنجا کارش بالا نگرفت، و در 1786 به پاریس بازگشت، و جز دوره ای کوتاه، تا پایان عمر (1842) در آن اقامت کرد. در آنجا، در نخستین اپرای خود به نام دموفون سبک با نشاط ناپلی را که عبارت از تابع قرار دادن حکایت و ارکستر نسبت به آهنگ بود ترک گفت و از گلوک پیروی کرد و به دنبال «اپرای بزرگ» رفت که در آن، آهنگ تابع تکامل مطلب و پیرو موسیقی ارکستر و همسرایی بود. بزرگترین موفقیت او در پاریس در دوره انقلاب عبارت بود از لودوئیسکا (1791) و مده (1797). در اثر مشهور دیگری به نام دوروز (1800) دوره پرزحمتی را در زمان ناپلئون آغاز کرد. در زمان این شهاب ثاقب دوباره یادی از او به میان خواهیم آورد.

در دوره انقلاب، در پاریس بیش از سی تماشاخانه وجود داشت، و تقریباً همه آنها در شبهای متوالی، حتی در دوره وحشت، پر از تماشاچی بود. بازیگران در نتیجه انقلاب از محدودیتهای که از مدتها پیش به وسیله کلیسا ایجاد شده بود آزاد شدند؛ آنها به تکفیر اعتنایی نمی کردند، و از محرومیت اجسادشان از گورستانهای مسیحی بیمی نداشتند. اما تابع سانسور شدیدتری بودند(1790-1795) : کنوانسیون مقرر داشت که هیچ نمایشنامه کمیک نباید دارای قهرمانی از طبقه اشراف یا احساسات و عواطف وابسته به آنها باشد ؛ تئاتر به صورت آلت تبلیغات دولت درآمد. کمدی به سطحی پایین تنزل کرد، و تراژدیهای جدید پیرو خط انقلاب و همچنین پیرو وحدتهای کلاسیک شد.

به طور معمول، بازیگران عمده مشهورتر از سیاستمداران بودند، و بعضیها مانند فرانسوا- ژوزف تالما از محبوبیت بیشتری برخوردار بودند. پدر تالما مستخدمی بود که بعداً دندانساز شد؛ به لندن رفت؛ کارش بالا گرفت؛ و پسر خود را برای تحصیل به فرانسه فرستاد. فرانسوا پس از پایان تحصیل بازگشت و دستیار پدر شد. انگلیسی آموخت؛ به مطالعه آثار شکسپیر پرداخت؛ نمایشنامه های او را دید؛ و به گروهی از بازیگران فرانسوی که در انگلیس بازی می کردند پیوست. در بازگشت به فرانسه، وارد کمدی - فرانسز شد، و نخستین بار در 1787 در شخصیت «سعید» در یکی از تراژدیهای ولتر بازی کرد. پیکر متناسب، سیمای کاملاً کلاسیک، موی پر پشت و تیره و چشمان درخشان و سیاهش باعث پیشرفت او شد، ولی طرفداری او از انقلاب او را در نظر بیشتر افراد گروه- که وجود خود را مرهون لطف پادشاه می دانستند منفور ساخت.

در سال 1785 تالما تصویری دید به نام سوگند هوراسها اثر داوید، و تحت تأثیر قدرت

*****تصویر

متن زیر تصویر : حکاکی: فرانسوا - ژوزف تالما (کتابخانه نیویورک سوسایتی)

---

(1) Oratorio ، قطعه موسیقی با شعر که معمولا درباره موضوعهای دینی ساخته شود. - م.

ص: 178

هیجان انگیز آن تصویر و مطابقت دقیقش با لباسهای قدیم قرار گرفت. از این رو درصدد آن برآمد که همان واقعیت را در مورد لباسهایی که بر روی صحنه از آنها استفاده می کرد اعمال کند. وی همکاران خود را به شگفتی انداخت، زیرا با پیراهن رومیان قدیم و با کفش بی رویه و ساق وبازوی عریان ظاهر شد تا نقش پروکولوس را در نمایشنامه بروتوس اثر ولتر بازی کند.

وی با داوید دوست شد، و تحت تأثیر شور و هیجان انقلابی او قرار گرفت. هنگامی که در نمایشنامه ای از ماری- ژوزف دوشنیه، به نام شارل نهم، نقش شارل را بازی می کرد (4 نوامبر 1789)، قسمتهای مخالف سلطنت را با چنان شور و حرارتی ایفا کرد که بیشتر تماشاچیان و بسیاری از اعضای گروه خود را، که هنوز تا حدی نسبت به لویی شانزدهم وفادار بودند، به وحشت انداخت. در عبارات مزبور، شارل نهم به صورت پادشاه جوانی مجسم شده بود که شب قبل از کشتار سن بار تلمی، فرمان قتل عام1 را صادر کرده بود. با پیشرفت انقلاب، کشمکش میان «سرخها» و «سیاهها» در گروه او و در میان تماشاچیان به اندازه ای بالا گرفت که منجر به دوئل شد، و تالما، مادام وستریس (بازیگر عمده تراژدی) و دیگر بازیگران، از کمدی- فرانسز که مورد لطف شاه بود بریدند و گروه مخصوص خود را در «تئاتر جمهوری فرانسه» در مجاورت پاله - روایال (قصر سلطنتی) تشکیل دادند. در آنجا تالما، با بررسی تاریخ و شخصیت و لباس هر یک از اشخاص نمایشنامه هایش، هنر خود را بهبود بخشید. وی برای تطابق هنر تغییر احساس یا فکری با سیمایش، تمرین می کرد؛ آهنگ بلند گفتارهای خود و ارائه اغراق آمیز احساسات را تقلیل داد؛ و سرانجام به صورت استاد مسلم هنر خود درآمد.

در 1793 گروه سابق، که اینک نامش به تئاتر دولاناسیون (تئاتر ملت) تغییر یافته بود، نمایش دوست قوانین را که با طنز و استهزائی جالب علیه رهبران انقلابی درست شده بود روی صحنه آورد. در شب 3-4 سپتامبر همه گروه را توقیف کردند. گروه تالما سانسور شدیدی را پذیرفت : نمایشنامه های راسین ممنوع شد؛ کمدیهای مولیر را تغییر دادند یا قسمتهایی از آنها را حذف کردند؛ عنوانهای اشرافی- حتی مسیو و مادام- را از نمایشنامه های مجاز انداختند؛ و تصفیه مشابهی را در همه تماشاخانه های فرانسه خواستار شدند. پس از سقوط روبسپیر، بازیگران توقیف شده را آزاد کردند. در 31 مه 1799، به همان نسبت که انقلاب به پایان دوره خود نزدیک می شد، گروه قدیم و جدید را به کمدی- فرانسز ملحق کردند، ومرکز آن را در «تئاتر- فرانسز» پاله- روایال دادند، جایی که امروزه هنوز پایدار است و کارش رونق گرفته است.

---

(1) در این شب، شارل نهم فرمان قتل پروتستانهای فرانسه را صادر کرده بود (شب 24 اوت 1572). - م.

ص: 179

V - هنرمندان

هنر در فرانسه انقلابی تحت تاثیر سه رویداد خارجی قرار گرفت : بر کناری اشراف و مهاجرت آنان به خارج؛ حفریات بقایای باستانی در هر کولانئوم و پمپئی (از 1738 به بعد)؛ و ربودن آثار هنری ایتالیا به توسط ناپلئون. مهاجرت طبقه اشراف باعث شد که بیشتر افراد طبقه ای که پول و سلیقه کافی برای خرید آثار هنری داشتند از فرانسه دور شوند؛ و گاهی خود هنرمندان، نیز مادام ویژه - لوبرن، به دنبال مهاجران حرکت کردند. فراگونار1 ، اگرچه از تنعمات طبقه مرفه کاملاً برخوردار بود، از انقلاب طرفداری کرد، و تقریباً از گرسنگی مرد.

سایر هنرمندان از آن لحاظ از انقلاب طرفداری کردند که به یاد می آوردند چگونه اشراف آنها را نوکران و مزدوران خود می نامیدند، و چگونه آکادمی هنرهای زیبا فقط به اعضای خود اجازه می داد که در سالنها تابلوهای خویش را در معرض تماشا بگذارند. در سال 1791 مجلس مقنن درهای آکادمی مزبور را بر روی هر هنرمند صلاحیتداری، خواه فرانسوی خواه خارجی، به منظور رقابت گشود. کنوانسیون آن آکادمی را به عنوان سازمانی اساساً اشرافی منحل کرد؛ در 1795 هیئت مدیره به جای آن یک آکادمی هنرهای زیبای دیگر به وجود آورد و مرکز آن را در لوور قرار داد- لوور در سال 1792 به صورت موزه عمومی درآمده بود. در آنجا به هنرمندان فرانسوی اجازه داده می شد که آثار رافائل، جورجونه، کوردجو، لئوناردو، ورونزه، . . . را بررسی و از روی آنها کپی تهیه کنند؛ همچنین از روی اسبهای کلیسای سان مارکو؛ هرگز از اشیای ربوده شده تا آن اندازه به طور شایسته استفاده نشده بود. در 1793 کنوانسیون حمایت دولت از جایزه رم و از آکادمی فرانسه در رم تجدید کرد. به تدریج، طبقه متوسط مترقی جای نجبا را به عنوان خریداران آثار هنری گرفتند؛ «سالن 1795» پر از جمعیت و مملو از 535 تابلو شد، و بهای آثار هنری بالا رفت.

عجب آنکه انقلاب موجب هیچ حرکتی افراطی در هنر نشد. برعکس، الهامی که بر اثر کشف مجسمه ها و آثار مهندسی نزدیک ناپل، و هم در نتیجه نوشته های وینکلمان (از 1755 به بعد) ولسینگ (1766) به نهضت نئوکلاسیسیم داده شده بود سبک کلاسیک را با تمام مفاهیم اشرافیش احیا کرد، و این عکس العمل به اندازه ای قوی بود که در برابر تاثیرات رومانتیک و دموکراتیک انقلاب مقاومت کرد. هنرمندان عصر برابری و مساوات (غیر از پرودون که مخالف بود)، هم از لحاظ فرضیه و هم از لحاظ عمل، همه معیارهای کلاسیک و اصیل مانند نظم، انضباط، فرم، هوش، خرد و منطق را به عنوان محافظ علیه عواطف، شور و هیجان، وجد، سوءاستفاده از آزادی، هرج و مرج و ضعف ناشی از احساسات پذیرفتند. در هنر فرانسوی زمان لویی)

---

(1) نقاش فرانسوی؛ برنده بزرگ رم و عضو آکادمی سلطنتی نقاشی و مجسمه سازی فرانسه. - م.

ص: 180

چهاردهم اصول دیرین کوینتیلیانوس1 و ویتروویوس2. کورنی و بوالو رعایت می شد؛ ولی در زمان لویی پانزدهم و لویی شانزدهم، رفته رفته از سبک باروک دور شد به سبک روکوکو گرایش یافت. چون روسو از احساس و دیدرو از احساسات طرفداری می کرد، چنین به نظر می رسید که عصر رومانتیک نزدیک شده است. آری، نزدیک شده بود ولی در سیاست و ادبیات، نه در هنر.

در 1774 ژوزف-ماری وین، که براثر گزارشهای رسیده از هرکولانئوم و پمپئی به هیجان آمده بود،عازم ایتالیا شد و شاگرد خود ژاک- لویی داوید را همراه خود برد. این جوان که آماده برای انقلاب بود سوگند خورد که هیچگاه مفتون هنر محافظه کار و کلاسیک باستان نشود. اما در وجود او عاملی خودسر وجود داشت که او را بر آن می داشت تا مجذوب عظمت شکل، سبک ساختمان، قدرت و سادگی طرحها در هنر یونان بشود. وی تا مدتی در برابر این احساس مردانه خود ایستادگی کرد، ولی به تدریج تسلیم آن شد،و آن را با خود به پاریس آورد.این احساس با طرد مسیحیت به وسیله انقلاب موافق بود؛ جمهوری رومی عصر کاتو و سکیپیو را کمال مطلوب می دانست؛ و حتی با جامه های یونانی مادام تالین هماهنگی داشت.

ظاهراً این زمان وقت مناسبی بود برای کنار گذاشتن الهامات آسمانی سبک گوتیک؛ جنبه های شگفت انگیز و تازه سبک باروک؛ پیرایه های غیرضروری وشاد سبک روکوکو؛ تصاویر زنان عریان و گلفام بوشه؛ و زیردامنهای باد کرده در تابلوهای فراگونار. طرح و سبک کلاسیک، سادگی در ساختمان، طرد روشهای اشرافی، اتخاذ اشکال بی پیرایه در این زمان می بایستی هدفهای هنر و اصول فرانسه انقلابی باشد، فرانسه ای که احساساتی، دموکراتیک، و رومانتیک بود.

داوید، که طی انقلاب و امپراطوری بر هنر فرانسه مستولی بود، در 1748 در پاریس در خانواده ای بورژوا و مرفه به دنیا آمد و هیچگاه نیازمندی و فقر وفاقه را احساس نکرده بود. در شانزده سالگی وارد آکادمی هنرهای زیبا شد، زیر نظر وین کار کرد، دوبار برای نیل به جایزه رم کوشید، درهر دو بار ناکام شد. به اطاقی رفت در را به روی خود بست، و درصدد برآمد که با گرسنه ماندن خودکشی کند. شاعری که در همسایگی او می زیست جای او را خالی دید، در جستجوی او برآمد، او را یافت، و با اصرار به او غذا خوراند. داوید در 1774 دوباره در مسابقه شرکت جست و با ارائه تصویری به سبک روکوکو و با نام آنتیوخوس در حال مرگ از عشق ستراتونیکه جایزه را برد. در رم شیفته را فائل شد، سپس آثار او را که از لحاظ حالت و طرح پیش از اندازه ظریف بود کنار گذاشت؛ آثار لئوناردو را بارورتر و نیرومندتر تشخیص داد؛ و در آثار پوسن، از لحاظ موضوع و شکل، فروشکوهی کشف کرد. پس از بررسی

---

(1) عالم رومی علم بلاغت. سبک او از زیباترین سبکهای قدیم است، و در دوره رنسانس نفوذ تمام داشت. - م.

(2) مؤلف رساله «معماری» در ده کتاب. در این رساله نه فقط از معماری ساختمان، زمین، مصالح ساختمانی و غیره بحث شده بلکه تزیینات، منابع آب، ساعت آفتابی و آبی، نیز مورد ذکر قرار گرفته است. ویتروویوس در معماری عصر رنسانس تأثیری تمام داشت. - م.

ص: 181

تصاویر حضرت مریم در عهد رنسانس، در تصاویر قهرمانان باستانی فلسفه، افسانه، و جنگ دقیق شد؛ و در پایتخت مسیحیت، از دین عیسی دست برداشت.

در 1780 به پاریس بازگشت و زنی متمول گرفت و پشت سرهم تعدادی تابلو از موضوعات کلاسیک به سالنها تقدیم کرد، مانند : بلیزاریوس، آندروماخه، و تعدادی تصویر. در 1784 به رم رفت تا تابلوی سوگند هوراسها را که لویی شانزدهم او را به کشیدن آن مأمور کرده بود، بر زمینه ای رومی بسازد. هنگامی که این تابلو را در رم به تماشا گذاشت، پمپئو باتونی از نقاشان کهنسال ایتالیایی به او گفت : «فقط تو و من نقاش هستیم؛ اما دیگران باید خودشان را به رودخانه بیندازند.» در مراجعت به پاریس، تابلوی خود را تحت عنوان سوگند هوراسها به «سالن 1785» عرضه کرد. در اینجا، در تاریخ افسانه ای لیویوس، داوید روحیه میهن پرستیی را که مذهب واقعی روم قدیم بود درک کرد: سه برادر از خانواده هوراس (در قرن هفتم ق.م) سوگند خوردند که جنگ میان روم و آلبالونگا را با نبردی تن به تن با سه تن از برادران قبیله کوریاتی به پایان برسانند. داوید تصویر برادران هوراس را در حال سوگند خوردن و دریافت شمشیر از طرف پدر ترسیم کرده، ودر این ضمن نشان داده است که خواهرانشان که یکی از آنها نامزد یکی از کوریاتیها بود، زاری می کنند. فرانسویان، که با خواندن کتاب هوراس اثر کورنی از این ماجرا خبر داشتند، حالت میهن پرستی شدیدی را که در آن تصویر بود احساس کردند. برطبق این حالت، ملت بالاتر از فرد، و حتی بالاتر از خانواده، به شمار می آمد. شاهی که صمیمانه خود را وقف اصلاحات کرده بود، و شهری که در این زمان بر اثر انقلاب آشفته شده بود، در تحسین و تمجید از این هنرمند همداستان شدند، و رقیبانش به مهارت او در نشان دادن شجاعت قهرمانانه، فداکاری پدرانه، و تأثر زنانه اعتراف کردند. موفقیت سوگند هوراسها یکی از کاملترین و مهمترین موفقیتهای تاریخ هنر محسوب می شود، زیرا که به مفهوم غلبه سبک کلاسیک بود.

داوید، که بر اثر روش خود و انتخاب موضوعاتش تشویق شده بود، متوجه یونان شد و در سال 1787 تابلو مرگ سقراط را عرضه کرد. سرجاشوا رنلدز که این تابلو را در پاریس دید، آن را «بزرگترین کوشش در راه هنر از زمان میکلانژ و رافائل به بعد» دانست و گفت «در روزگار پریکلس باعث افتخار آتن می شد. دو سال بعد، داوید به افسانه های رومی بازگشت و: آوردن لیکتورها اجساد فرزندان بروتوس را به نزد او، کشید. موضوع تابلو مربوط بود به گفتار لیوی درباره آن کنسول رومی (509 ق م) که دو فرزند خود را به سبب توطئه آنها جهت برقراری سلطنت به مرگ محکوم کرده بود. این تابلو قبل از سقوط باستیل، و ظاهراً بدون توجه به شورشی که بزودی برپا می شد، سفارش داده شده بود. وزیر هنر لویی شانزدهم جلو نمایش آن را گرفت، ولی سرو صدای مردم باعث ورود آن به «سالن 1789» شد.

گروههایی که به دیدن آن می آمدند از آن به عنوان بخشی از انقلاب تمجید می کردند، و داوید

ص: 182

خود را سخنگوی هنری عصر خویش یافت.

از آن به بعد، داوید سیاست و هنر را با هم به پیوست و خود را وقف انقلاب کرد. وی اصول انقلاب را پذیرفت؛ رویدادهای آن را با تابلوهای خود نشان داد؛ برای آن جشنها تشکیل داد و آن را بیاراست؛ وشهیدان آن را جاویدان کرد. هنگامی که لوپلتیه دوسن-فارژو به دست یکی از سلطنت طلبان به قتل رسید (20 ژانویه 1793) داوید برای جاودان کردن آن منظره شروع به کار کرد، و ظرف دو ماه آن تابلو را به کنوانسیون تقدیم داشت. کنوانسیون نیز آن را بر روی دیوار خود نصب کرد. وقتی که مارا، به قتل رسید (13 ژوئیه 1793)، گروهی زاری کنان وارد سرسرای کنوانسیون شدند؛ کسی از آن میان پرسید: «داوید، کجایید؟ شما تصویر لوپلتیه را که به خاطر کشورش جان داده است. برای آیندگان به جا گذاشته اید؛ تصویر دیگری دارید که باید بکشید.» داوید از جا برخاست گفت: «این کار را خواهم کرد.» وی تابلو تمام شده را در 11 اکتبر به کنوانسیون آورد. در این تابلو، ما را در حالی نشان داده شده است که نیمی از بدنش در وان حمام فرو رفته، سرش بیروح به عقب خم شده، و در دستش نامه ای1 مچاله شده دارد، و یک بازویش سست و بیروح رو به کف گرمابه آویزان است. بر روی قطعه چوبی که در کنار وان افتاده با کمال افتخار نوشته شده: «تقدیم به ما را. داوید.» در این تصویر، داوید از سبک خاص خود دور شده بود؛ شور انقلابی واقع گرایی را جانشین سبک نئوکلاسیسیسم کرده بود. گذشته از این، تابلو مزبور و تابلو لوپلتیه با ترسیم حوادث جدید، سابقه کلاسیک را به هم زده بود؛ این دو تابلو هنر را شریک انقلاب می کرد.

تا سال 1794 داوید در امر سیاست مردی چنان برجسته شده بود که او را به عضویت کمیته امنیت عمومی انتخاب کردند. وی از روبسپیر پیروی می کرد دسته ای را برای ذکران خدای متعال به راه انداخت و تزیینات هنری آن را به عهده گرفت. پس از سقوط روبسپیر، داوید را به عنوان یکی از پیروانش دستگیر کردند، ولی بعد از سه ماه، بنا به استدعای شاگردانش، آزاد شد. در سال 1795 داوید به خلوت کارگاه خود بازگشت، ولی در سال 1799 با تابلو دورنما و استادانه ای به نام بی سیرت کردن سابینها شهرت خود را باز یافت. در 10 نوامبر ناپلئون قدرت را به دست گرفت، و داوید که در این زمان پنجاه و یکساله بود به دوره ای جدید از موفقیت گام نهاد.

VI - علم و فلسفه

انقلاب با علم محض مساعد نیست، بلکه به علوم عملی، برای مقابله با نیازمندیهای جامعه ای

---

(1) نامه ای که شارلوت کورده به او داده بود و وی را ضمن خواندنش به قتل رساند. - م.

ص: 183

که برای آزادی خود می جنگد کمک می کند. به این ترتیب بود که لاووازیه، شیمیدان و متخصص مالیه، با اصلاح جنس و تولید باروت، به انقلابات آمریکا و فرانسه یاری کرد؛ برتوله و سایر شیمیدانها که بر اثر محاصره دریایی انگلیسیها تحریک شده و به هیجان آمده بودند، موادی برای جانشینی شکر و بیکربنات دو سود و نیل که از خارج وارد می شد پیدا کردند. لاووازیه به عنوان سودجو در سال 1794 با گیوتین اعدام شد، ولی سال بعد، دولت انقلابی این امر را رد کرد، و یاد اورا گرامی داشت. کنوانسیون دانشمندانی را که عضو کمیته های خود بودند حمایت کرد، و نقشه های آنها را در مورد برقرای سیستم متری پذیرفت؛ هیئت مدیره به دانشمندان درانستیتو دوفرانس مقامی ارجمند بخشید؛ لاگرانژ، لاپلاس، آدرین- ماری لوژاندر، دلامبر، برتوله، لامارک، کوویه نامهایی که هنوز در تاریخ علم می درخشند جزو اعضای نخستین آن بودند. علم تا مدتی به عنوان اساس تعلیم و تربیت فرانسوی جانشین مذهب شد؛ بازگشت بوربورنها جلو این نهضت را گرفت، ولی انقراض سلسله آنها (1830) با توجه به فلسفه پوزیتیویسم (اثبات گرایی) اوگوست کنت همراه با تجلیل علم بود.

لاگرانژ و لوژاندر آثار ارزشمندی از خود در ریاضیات به جا نهادند. لاگرانژ «حساب دیفرانسیل و انتگرال» را به صورت قاعده درآورد؛ معادلات آن هنوز قسمتی از علم مکانیک را تشکیل می دهد. لوژاندر از 1786 تا 1827 درباره انتگرالهای بیضوی تحقیق کرد، و نتایج کار خود را در رساله توابع منتشر ساخت. گاسپارمونژ، که فرزند فروشنده دوره گردی بود، هندسه ترسیمی را ابداع کرد، و آن روشی بود برای نشان دادن اشیای سه بعدی بر روی یک صفحه دوبعدی؛ وی به دست آوردن مس و قلع در سطح کشور را به صورتی منظم درآورد؛ رساله ای مشهور درباره هنر شرافتمندانه توپسازی نوشت؛ و به دولت انقلابی و ناپلئون در نتیجه خدمت طولانی خود به عنوان ریاضیدان و مدیر کمک کرد. لاپلاس طبقه روشنفکر اروپا را با کتاب خود تحت عنوان بیان منظومه جهان (1796) برانگیخت؛ وی فرضیه ای سحابی آورد و کوشید که جهان را به عنوان یک دستگاه ماشینی محض نشان دهد؛ هنگامی که ناپلئون از او پرسید که این دستگاه ماشینی را چه کسی آفریده است، وی پاسخ داد: «به این فرضیه نیازی نداشتم.» لاووازیه، پدر شیمی جدید، به عنوان رئیس هیئتی خدمت کرد که سیستم متری را بینان نهاد(1790). برتوله هم شیمی نظری و هم شیمی عملی را پیش برد، و به لاووزایه کمک کرد تا روشی تازه برای نامگذاری مواد شیمیایی عرضه بدارد، و با کشف طریقه تبدیل کانی (سنگ معدن) به آهن و آهن به فولاد به کشور جنگدیده خود خدمت کرد. گزاویه بیشا با بررسیهای بافتها به وسیله میکروسکوپ در علم بافتشناسی پیشقدم شد. در سال 1797 وی شروع به ایراد یک سلسله سخنرانی درباره فیزیولوژی و جراحی کرد، و تحقیقات خود را در تشریح عمومی به صورت خلاصه شرح داد (1801). در 1799، در سن بیست هشت سالگی، به عنوان پزشک هتل دیو منصوب شد. وی درصدد بررسی تغییرات در اندامها بر اثر بیماری بود که در نتیجه

ص: 184

سقوط، در سن سی و یک سالگی، جان سپرد (1802).

پیرکابانیس را می توان در مرحله انتقالی پزشکی به فلسفه دانست، زیرا اگرچه مردم روزگارش او را بیشتر به عنوان پزشک می شناختند، نسل بعد او را فیلسوف به شمار آورد. در 1791 در آخرین بیماری میرابوی محتضر حضور داشت. در دانشکده پزشکی درباره بهداشت و طب قانونی و تاریخ پزشکی سخنرانی کرد؛ تا مدتی هم رئیس همه بیمارستانهای پاریس بود. وی نیز یکی از مردان برجسته متعددی بود که گوشه چشمی به بیوه همیشه دوست داشتنی هلوسیوس فیلسوف داشت، و در نهان با وی نرد عشق می باخت. در اجتماعات منزل او با دیدرو، د/آلامبر، هولباخ، کوندورسه، کوندیاک،فرانکلین و جفرسن ملاقات می کرد. هنگامی که دانشجوی پزشکی بود مخصوصاً مجذوب کوندیاک شد- و کوندیاک در آن موقع با بیان این نظریه که «شناخت فقط از طریق حواس تحصیل می شود» بر صحنه فلسفه فرانسه مستولی بود. مفاهیم مادی این فرضیه مورد پسند کابانیس واقع شد، و با ارتباطاتی که وی میان اعمال روانی و بدنی یافته بود هماهنگی داشت. وی حتی متفکران پیشرفته عصر خود را با این گفته به شگفتی انداخت که «برای پی بردن به اعمالی که نتیجه آنها فکر است، لازم است که مغز را عضو مخصوصی به شمار آریم که وظیفه خاص آن ایجاد فکر است، به همان نحو که معده و روده ها دارای وظیفه خاص هضم غذا، و کبد دارای وظیفه خاص تصفیه صفرا است، الخ.»

با وجود این، کابانیس تجزیه و تحلیل کوندیاک را تعدیل کرد، بدین معنی که گفت (همان گونه که کانت اخیراً در نقد عقل محض گفته بود) که حس در زمانی وارد موجود زنده می شود که نیمی از آن تشکیل یافته است، و سپس بر اثر هر تجربه ای شکل می گیرد، گذشته خود را در یاخته ها و حافظه اش نگاه می دارد و قسمتی از یک شخصیت متحول را- از جمله احساسات درونی، حالات غیرارادی، غرایز، عواطف، و امیال آن- تشکیل می دهد.مجموع حالات روانی و بدنی که بدین گونه تولید می شود هر احساسی را که دریافت می دارد به قالب ساختار و هدف خود در می آورد. به این مفهوم، کابانیس با کانت همعقیده بود که مغز به صورت لوحه نانوشته بی اهمیتی نیست که احساسات بر روی آن نقش بندد؛ بلکه دستگاهی است برای تبدیل احساس به قوه ادراک، فکر، و عمل. اما (کابانیس اصرار می ورزید) فکری که کانت بدین گونه به آن اهمیت می داد جوهری نیست که از دستگاه فیزیولوژی بافتها و عصبها جدا باشد.

این سیستم ظاهراً مادی در نخستین رساله (1796) از دوازده رساله ای که کابانیس رویهمرفته در 1802 به عنوان روابط جسم و اخلاق شخص انتشار داد آمده است. این رساله ها فکر (یا مغز) نیرومند را نشان می دهد که شدیداً در زمینه وسیعی از کنجکاوی و تفکر فعالیت می کند. نخستین رساله تقریباً یک بررسی روانشناسی فیزیولوژیکی است که وابستگیهای عصبی حالات فکری را بررسی می کند. رساله سوم به تجزیه و تحلیل ذهن ناخودآگاه می پردازد: خاطرات

ص: 185

انباشته (یا احساسات عصبی) ما با احساسات خارجی و داخلی ترکیب می شود و رؤیاها را بوجود می آورد؛ یا به طور ناخودآگاه در عقاید ما، حتی در هوشیارترین مراحل بیداری ما، تاثیر می کند. در رساله چهارم آمده است که مغز با بدن پیر می شود، به طوری که عقاید و اخلاق شخص ممکن است از سن هفتادسالگی او به بعد با عقاید و اخلاق او از سن بیست سالگی به بعد کاملاً فرق داشته باشد. رساله پنجم عبارت از بحثی تلقین آمیز است در اینکه چگونه ترشحات غده ای- مخصوصاً جنسی- در احساسات و افکار ما تاثیر می کند. در رساله دهم آمده است که بشر در نتیجه تغییرات یاتحولات تصادفی که موروثی می شود تکامل یافته است.

در کتابی منسوب به کابانیس و تحت عنوان نامه هایی درباره علل اولیه (1824) که شانزده سال پس از مرگ او انتشار یافته است، ظاهراً وی از ماتریالیسم (ماده باوری) خود دست برداشته و «علت اول» را که دارای عقل و اراده است پذیرفته بود. شخص ماتریالیست (ماده باور) ممکن است خاطرنشان کند که آن جراح بزرگ ما را از تاثیر بدن پیر بر روح خود، آگاه ساخته است. آدم شکاک ممکن است تصور کند که راز هوشیاری باعث شده که کابانیس با بدگمانی به ماده باوری بنگرد و عقیده داشته باشد که ماده باوری یک واقعیت بسیار پیچیده و آنی را ساده گرفته است. در هر صورت، خوب است که فیلسوف گاهگاه به خود تذکر دهد که وی ذره ای است که درباره بینهایت گزافه گویی می کند.

دو نفر از عصر فیلسوفان زنده ماندند و در انقلابی که آن را با ذوق و شوق خواستار شده بودند شرکت جستند. کشیش رنال، که با کتاب خود تحت عنوان تاریخ فلسفی دو هند در 1770 به شهرت رسیده بود، چون دید که «روشنایی» «عصر روشنگری» در نتیجه افراط عوام تیره شده است، در 31 مه 1791 نامه ای متضمن اعتراض و پیشگویی به مجلس مؤسسان فرستاد که در آن نوشته بود؛ «از مدتها پیش جرئت کرده بودم که پادشاهان را از وظایف خود آگاه سازم؛ اجازه بدهید که امروز اشتباهات مردم را به آنها بگویم.» وی اخطار کرد که بیدادگری عوام همان اندازه ظالمانه و غیرعادلانه است که استبداد پادشاهان. همچنین از حق روحانیون در مورد تعلیم مذهب دفاع کرد، و گفت تا زمانی که مخالفان مذهب و دشمنان کشیشها آزادند که افکار خود را بر زبان بیاورند، روحانیون نیز باید از حق مزبور بهره مند باشند. گذشته از این، هم کمک مالی دولت را به مذهب تقبیح کرد (دولت در آن زمان به کشیشها حقوق می داد) و هم حمله عوام ضد روحانی را به کشیشها.روبسپیر مجلس خشمگین را ترغیب کرد که از تعقیب آن فیلسوف هفتاد و هشت ساله صرفنظر کند، ولی اموال رنال را مصادره کردند و او در فقر و ناامیدی درگذشت (1796).

کنستانتین شاسبوف دو ولنه که طی انقلاب می زیست کلیه افراد برجسته را در پاریس، از هولباخ گرفته تا ناپلئون، می شناخت. وی پس از سالها مسافرت در مصر و سوریه، به عضویت اتاژنرو انتخاب شد و در مجلس مؤسسان تا انحلال آن در 1791 خدمت کرد. در همین سال،

ص: 186

انعکاسات فلسفی سیاحتهای خود را در کتاب خرابه ها، یا تفکراتی درباره انقلابات امپراطوریها انتشار داد. ولنه پرسیده بود:«چه عاملی باعث انقراض آنهمه تمدنهای باستانی شده است؟» و خود در پاسخ گفته بود که علت انحطاط تمدنهای مزبور به سبب جهلی است که بر اثر مذهب فوق طبیعی با همدستی دولتهای مستبد در مردم به وجود آمده، و همچنین بر اثر دشواریهایی که در راه انتقال دانش از نسلی به نسلی دیگر به وجود آمده است. حال که آن عقاید خرافی به سستی گراییده و اختراع چاپ، حفظ دانش و انتقال تمدن را تسهیل کرده است، بشر می تواند امیدور باشد که بتواند فرهنگهای پایداری بر اساس یک سلسله اصول اخلاقی به وجود آورد که در آن دانش افزایش و توسعه یابد و تسلط بشر را بر تمایلات غیراجتماعی او بیشتر کند و تعاون و وحدت را به پیش ببرد. در 1793 او را به عنوان عضو ژیروندن دستگیر و مدت نه ماه زندانی کردند. پس از آزادی، به آمریکا رفت و مورد استقبال جورج واشینگتن واقع شد؛ ولی چون رئیس جمهور ادمز او را به عنوان جاسوس فرانسه معرفی کرد (1798)، بسرعت به میهن خود بازگشت. در زمان ناپلئون به مقام سناتوری رسید، با تبدیل کنسولا به امپراطوری به مخالفت پرداخت، و گوشه عزلت اختیار کرد و به تحقیق مشغول شد، تا آنکه لویی هجدهم در سال 1814 به او عنوان «پر»1 داد. وی، هم در خلع سلسله بوربون دست داشت و هم در بازگرداندن آن. وفات او در سال 1820 اتفاق افتاد.

VII - کتابها و نویسندگان

با وجود فعالیت گیوتین، ناشران حوادث را از فراموشی و نسیان محفوظ می داشتند؛ شاعران قافیه می ساختند، و اشعار را تقطیع می کردند؛ سخنوران با حرارت سخن می گفتند؛ نمایشنامه نویسان تاریخ و عشق را با هم می آمیختند؛ تاریخنویسان در گذشته تجدید نظر می کردند؛ فیلسوفان از روزگار خود بد می گفتند؛ و دو زن نویسنده با مردان از لحاظ عمق احساسات، شجاعت سیاسی، و قدرت هوش رقابت می کردند. یکی از آنها را که مادام رولان بود در زندان و بر روی سکوی گیوتین دیده ایم.

خانواده دیدو، که مشهورترین ناشر فرانسوی است، همچنان در اصلاح حروف و چاپخانه و صحافی کوشش می کرد. فرانسوا دیدو در سال 1713 شرکتی به عنوان شرکت ناشران و کتابفروشان در پاریس تأسیس کرد؛ پسرانش فرانسوا- آمبرواز و پیر- فرانسوا به تجارب خود در امرچاپ سربی ادامه دادند، و مجموعه ای از آثار کلاسیک فرانسوی را به دستور لویی شانزدهم منتشر کردند. پیر، فرزند فرانسوا-آمبرواز آثار ویرژیل (1798)، هوراس (1799)، و راسین (1801) را به صورتی چنان زیبا انتشار داد که خریداران متمول می توانستند بدون خواندن آنها از آنها لذت ببرند؛ فیرمن دیدو (1764-1836) فرزند دیگر فرانسوا- آمبرواز، با ریختن نوع دیگری حروف به شهرت رسید، و به سبب اختراع فن کلیشه سازی مورد احترام واقع شد. شرکت فیرمن دیدو در 1884 نسخه ای از کتاب، «هیئت مدیره، کنسولا، و امپراطوری، اثر پول لاکروا» را انتشار داد که بسیاری از نقل قولهایی که در اینجا ذکر کرده ایم از آن کتاب اقتباس شده است. مثلاً در آنجا

---

(1) pair/peer ، عضو شورای عالی دولتی. - م.

ص: 187

می خوانیم که در سراسر دوره انقلاب، فروش آثار ولتر و روسو به صدها هزار نسخه رسید. بر طبق فرمان کنوانسیون (19 ژوئیه 1793)، حق طبع و نشر برای نویسنده، تا ده سال پس از مرگش محفوظ می ماند.

دو تن از مشهورترین شاعران دهه انقلاب که از لحاظ آرایش و سبک با یکدیگر فرق بسیار داشتند کار خود را در این زمان آغاز کردند، و هر دو در سال 1794 زیر یک تیغ جان سپردند. «فیلیپ فرانسوا فابر د/ اگلانتین» اشعار زیبا و نمایشنامه های موفقیت آمیزی نوشت؛ رئیس باشگاه کوردلیه، منشی دانتون، و نماینده کنوانسیون شد؛ و در آنجا رأی به طرد ژیروندنها و اعدام پادشاه داد. وی که به عضویت کمیته ای جهت ایجاد تقویم جدید منصوب شده بود بسیاری از نامهای جالب ماهها را ابداع کرد. در 12 ژانویه 1794 به اتهام اختلاس، جعل، و معامله با عمال خارجی و بازرگانان سودجو دستگیر شد. در محاکمه خود، این شعر زیبا را خواند که «ای چوپان، باران می بارد، باران می بارد، گوسفندان سفیدت را به خانه بازگردان»؛ ولی اعضای هیئت منصفه گوششان به «پاستورال» (اشعار شبانی) بدهکار نبود. ضمن حرکت به سوی گیوتین (5 آوریل 1794)، نسخه هایی از اشعار خود را میان مردم توزیع کرد.

آندره-ماری دوشینه شاعری بهتر با اخلاقی پسندیده تر ولی دارای سرنوشتی بدتر بود. وی که در قسطنطنیه از پدری فرانسوی و مادری یونانی به دنیا آمده بود (1762) ذوق ادبی خود را میان شعر یونانی و فلسفه فرانسوی تقسیم کرد. در «ناوار» تربیت شد؛ در 1784 به پاریس آمد؛ با داوید ولاووازیه طرح دوستی ریخت؛ و انقلاب را با احتیاط پذیرفت. با اساسنامه مدنی روحانیون، که دولت را به کلیسای کاتولیک مربوط می ساخت. مخالفت ورزید؛ به مجلس ملی تفکیک کامل کلیسا و دولت، و آزادی کامل مذاهب، را توصیه کرد؛ قتل عامهای سپتامبر را محکوم دانست؛ شارلوت کورده را به سبب کشتن «مارا» ستود؛ و در دفاع از لویی شانزدهم نامه ای به کنوانسیون نوشت و خواستار شد که به شاه اجازه دهد تا به علت حکم اعدام، از مردم استمداد کند؛ این عمل باعث شد که وی مورد بدگمانی ژاکوبنهای مسلط بر اوضاع قرار گیرد. چون او را به عنوان ژیروندن به زندان افکندند، عاشق زندانی زیبایی به نام مادموازل دو کوایینی شد، و شعری خطاب به او تحت عنوان «اسیر جوان» سرود که لامارتین آن را «خوش آهنگترین آهی که از روزنه های یک زندان بیرون آمده است» نامید. هنگامی که او را به دادگاه آوردند، حاضر به دفاع از خود نشد، و به آغوش مرگ، جهت نجات از عصر توحش و استبداد، شتافت. وی در زندگی خود دو شعر منتشر کرده بود، ولی بیست و پنج سال پس از اعدام او دوستانش مجموعه ای از اشعارش را انتشار دادند که او را به عنوان کیتس در ادبیات فرانسه شناساند. شکایتی که وی در بند نهایی «اسیر جوان» ابراز کرد، شکایت آن دختر نیز بود،

ای مرگ، می توانی صبر کنی، دور شو، دور شو؛

برای آرامش بخشیدن به دلهایی برو که گرفتار شرم و وحشت شده اند

و در محاصره مصایب نومیدانه گرفتار آمده اند.

برای من، پالس [الاهه گله] هنوز پناهگاههایی سبز

و عشق، بوسه های بسیار دارد. و موزها هم آهنگهایی؛

هنوز نمی خواهم بمیرم.

برادر جوان آندره به نام ژوزف دوشینه (1764-1811) نمایشنامه نویس موفقی بود، آشوبی را که تالما با نمایش «شارل نهم» به پا کرد به خاطر آورید. وی اشعار «آهنگ عزیمت» را که آهنگی نظامی بود و همچنین «ستایش آزادی» را که در «ذکران خرد» خوانده شد سرود. با ترجمه ماهرانه اثری از گری، تحت عنوان «مرثیه ای در گورستان یک دهکده» وی را به فرانسویان معرفی کرد.

هنگامی که او را به عضویت کنوانسیون انتخاب کردند، از یک لحاظ شاعر رسمی انقلاب شد. در سالهای

ص: 188

آخر عمر، از طرف انستیتو مأموریت یافت که کتابی تحت عنوان «تابلویی تاریخی از وضع و پیشرفت ادبیات فرانسه از سال 1789» بنویسد. وی قبل از اتمام آن کتاب درگذشت؛ با وجود این، کتاب مزبور شرح حال مفصل نویسندگانی است که روزگاری مشهور بودند و اکنون نامهای بیشتر آنها را افراد تحصیلکرده فرانسوی به یاد ندارند. جاویدانها بزودی پس ازمرگ نابود می شوند.

ادبیات که در دوره کنوانسیون به دستور سیاستمداران نوشته می شد، و ناشر افکار آنان بود، در دوره هیئت مدیره شخصیت خود را بازیافت. صدها انجمن ادبی به وجود آمد، سالنهای مطالعه زیاد شد، تعداد مردم چیزخوان فزونی گرفت. بیشتر ادبیات عبارت از داستان بود؛ داستانهای خیالی و شعر جای نمایشنامه های غم انگیز کلاسیک را گرفت. «اوشن» اثر مکفرسن پس از ترجمه به زبان فرانسه، مورد پسند گروههای مختلف، از مستخدمه ها گرفته تا ناپلئون، واقع شد.

VIII - مادام دوستال و انقلاب

مادام دوستال زنی بود که بر اثر قدرت صدا و اخلاق از سخنوران ممتاز به شمار می رفت، و در میان داستانهای موفق و یک سلسله عشاق، انقلاب را پذیرفت؛ عوام و دوره وحشت را تقبیح کرد؛ با ناپلئون در هر قدم به مبارزه پرداخت؛ و ضمن آنکه وی آخرین مراحل حیات را می پیمود، این زن تا پیروزی زنده ماند. ژرمن نکر1 این امتیاز را داشت که در خانوده ای برجسته و متمول به دنیا آمد: پدرش،که بزودی میلیونر شد، به مقام وزارت دارایی فرانسه رسید؛ مادرش، که روزگاری مورد توجه ادوارد گیبن بود، در سالن خود نوابغ پاریس و نواحی دیگر را گرد می آورد، تا ندانسته یا نخواسته به تربیت کودکش همت گمارند.

وی در 22 آوریل 1766 در پاریس به دنیا آمد. مادام نکر، که اصرار داشت خود معلم اصلی او شود، ذهنش را با مخلوط آشفته و نامنظمی از تاریخ، ادبیات، فلسفه و آثار راسین، ریچاردسن، کالون، و روسو پر کرد. ژرمن، با حساسیتی که در آن روزگار معمول بود، از نظریه کلاریساهارلو2 در مورد سرنوشتی که به نظرش بدتر از مرگ می آمد، و همچنین با شوق و ذوق جوانی از دعوت روسو به آزادی، بر خود می لرزید؛ ولی به طرزی دردناک از اصول کالون بیزار بود، و در برابر مطالب مذهبی و انضباطی که هر روز گرفتار آن بود مقاومت می کرد. بتدریج، از مادر بیمار و تسلط جوی خود دوری گرفت، و شیفته پدر پرهیزکار ولی با گذشت و مآل اندیش خود شد. این آخرین پیوستگی او بود که آن را باوفاداری پایدار به پایان رساند، و سایر پیوستگیها را سطحی و نامطمئن ساخت. به قول او «اگر تقدیر ما را همسال

---

(1) Germanie Necker نام اصلی مادام دوستال. وی دختر نکر، وزیر دارایی لویی شانزدهم بود. پس از ازدواج با یک سیاستمدار سوئدی، به نام بارون دوستال، به مادام دوستال معروف شد. - م.

(2) Clarisa Harlowe ، قهرمان رمانی به همین نام از ریچاردسن، متشکل از 537 نامه، که در آن تأثیر ازدواجی نامناسب را در سوء اخلاق و رفتار پدر و مادر و فرزندان بیان کرده است. - م.

ص: 189

یکدیگر کرده بود، سرنوشتهایمان ما را تا ابد به یکدیگر می پیوست.» به منظور آنکه احساسات او را با هوش و فراستش مشغول کنند، از زمان بلوغ به او اجازه دادند که در انجمنهایی که گاهگاه توسط مادرش از مردان متفکر تشکیل می یافت شرکت جوید؛ در اینجا بود که دانشمندان را با حدت فهم و حاضر جوابی خود مشعوف می ساخت. وقتی که هفده ساله شد، به صورت ستاره مجلس درآمده بود.

در این هنگام مسئله پیدا کردن شوهری برای او پیش آمد که با فکر و همچنین با ثروت آینده او متناسب باشد. پدر و مادرش ویلیام پیت را پیشنهاد کردند که امید آینده سیاست انگلیس بود؛ ژرمن این فکر را به همان علت که موجب شده بود مادرش در برابر گیبن مقاومت کند رد کرد؛ چون در انگلیس به اندازه کافی آفتاب وجود ندارد، و زنان آنجا زیبایند ولی کسی به سخنانشان گوش نمی دهد. در خلال این احوال، بارون اریک ماگنوس ستال فون هولشتاین که ورشکست شده بود از او خواستگاری کرد؛ خانواده نکر آن قدر او را معطل کردند تا سفیر کبیر سوئد در فرانسه شد. پس از انتصاب، ژرمن به ازدواج با او تن در داد، زیرا انتظار داشت که به عنوان همسر مستقلتر شود تا به عنوان دختر. در 14 ژانویه 1786 عنوان مادام دوستال هولشتاین را به دست آورد؛ ژرمن بیست ساله، و بارون سی و هفت ساله بود. اطمینان داریم که «ژرمن از روابط جنسی تا زمان ازدواج خبر نداشت»؛ اما هر چیزی را بسرعت فرا می گرفت. کنتس دوبوفلر که در مراسم عروسی او شرکت داشت، گفت که عروس «بر اثر تمجیدی که از هوشش می کنند به اندازه ای لوس شده است که مشکل است نقایص او را به وی بفهمانیم. بسیار متکبر و با اراده است، و چنان اعتماد به نفسی دارد که در همسالان او دیده نشده است.» ژرمن زیبا نبود، زیرا جسم و روحی مردانه داشت؛ ولی چشمان سیاهش از نشاط می درخشید، و در محاوره و قدرت بیان کسی به پایش نمی رسید.

به سفارت سوئد واقع در کوچه باک رفت و سالن مخصوص خود را در آنجا برقرار ساخت؛ ولی چون مادرش بیمار بود، امور سالن را در آپارتمانهایی که روی بانک پدرش بود اداره می کرد. نکر، در سال 1781 از وزارت دارایی منفصل شده بود، ولی در 1788 او را دوباره فرا خواندند تا برای جلوگیری از انقلاب کاری انجام دهد. وی در این هنگام با وجود میلیونها ثروتی که داشت محبوب پاریسیها بود، و ژرمن، با زبان و قلم، مشتاقانه به او کمک می کرد؛ از این لحاظ، حق داشت که به خود ببالد. سیاست، در کنار عشق آزاد، اساس لذت او را تشکیل می داد.

بنا به توصیه نکر، لویی شانزدهم اتاژنرو را فرا خواند؛ باز هم براساس اصرار نکر بود که وی به طبقات سه گانه اجتماعی دستور داد که جدا از هم بنشینند، و امتیاز طبقاتی را حفظ کنند. در 12 ژوئیه 1789، لویی بار دیگر نکر را عزل کرد، و به او دستور داد که بی درنگ خاک فرانسه را ترک گوید. وی به اتفاق همسرخود به بروکسل رفت، وژرمن که از خشم دیوانه

ص: 190

شده بود به دنبال او به راه افتاد؛ ستال نیز وظایف رسمی خود را نادیده گرفت و همراه ژرمن و سرنوشت حرکت کرد. در 14 ژوئیه عوام پاریس قلعه باستیل را گرفتند و سلطنت را مورد تهدید قرار دادند. شاه، که ترسیده بود، قاصدی به دنبال نکر فرستاد که او را به پاریس و منصبش بازگرداند. نکر آمد و مردم از اواستقبال کردند. ژرمن شتابان به پاریس بازگشت و از آن به بعد تا قتل عامهای سپتامبر هر روز در معرض جریانهای سوزان انقلاب بود.

ژرمن که مراحل نخستین اتاژنرو را وابسته به پدر خود می دانست و سیاست خود را با ثروت خویش متناسب می شمرد، از اتاژنرو به حمایت پرداخت، ولی خواستار دو مجلس قانون گذاری تحت نظر پادشاهی مشروطه طلب شد که دولتی را که نماینده مردم باشد بر سر کار آرد؛ آزادیهای مدنی را برقرار سازد؛ و از مالکیت حمایت کند. با پیشرفت انقلاب، ژرمن همه نفوذ خود را صرف تعدیل ژاکوبنها و تشویق ژیروندنها می کرد.

اما بر ژاکوبنها با فلسفه اخلاقی خود پیشی گرفت. تقریباً همه مردانی را که ملاقات می کرد معتقد بودند که ازدواجشان با توجه به پیوستگی اموال صورت گرفته بود، نه از طریق پیوند دلها، از این رو خود را محق می دانستند که یکی دو معشوقه اختیار کنند تا از هیجان و شور و وجد عاشقانه بهره مند شوند ولی در عین حال عقیده داشتند که چنین امتیازی نباید به همسر داده شود، زیرا که بیوفایی او ممکن است در انتقال ثروت، شک و تردیدیهایی به وجود آرد.

ژرمن با این دلیل موافق نبود، زیرا در مورد او- که تنها فرزند خانواده بود- ثروت مورد نظر و آتی تقریباً کلاً به او تعلق می گرفت. وی به این نتیجه رسید که باید در عشقبازی و حتی در امتحان کردن بستر دیگران آزاد باشد.

وی ظرف مدت کوتاهی، از احترام گذاشتن به شوهر خود بیزار شد، زیرا این مرد به سبب آنکه زیاد مطیع و سر به راه بود، جالب توجه نمی نمود. از این رو، وقتی که وی مادموازل کلرون را به عنوان معشوقه خود برگزید، ژرمن اعتراضی نکرد. بارون عایدی رسمی خود را خرج آن بازیگر هفتاد ساله می کرد؛ در وظایف خود به عنوان سفیر اهمال می ورزید؛ قمار می کرد و می باخت؛ و قروضی به هم می رسانید که همسر و پدر زنش آن را به اکراه می پرداختند. به این ترتیب بود که معشوقها، پیاپی، بر سر راه ژرمن پیدا شدند چنانکه در داستان دلفین گفته است: «میان خدا و عشق، هیچ واسطه ای جز وجدان خود نمی شناسم»؛ و از عهده وجدان نیز می توان برآمد. یکی از نخستین همکارانش تالران، اسقف سابق اوتون، بود، که با او در انعطاف پذیری سوگند و نذر همداستان بود. پس از او نوبت کنت ژاک- آنتوان دوگیبر رسید که چندی پیش از آن، مرد مطلوب ژولی دولسپیناس بود. اما او در سن چهل و هفت سالگی در گذشت. سال قبل، ژرمن به طور صمیمیتری بالوئی دوناربون- لارا دوست شد و به او دلبستگی پایدارتری پیدا کرد. وی که از ازدواجی نامشروع به وجود آمده بود، خود در سی وسه سالگی چندین طفل نامشروع داشت؛ ولی به طور فوق العاده ای زیبا بود و دارای آن آرامش و لطف رفتاری

ص: 191

بود که از جوانی غیرآزاد و فاقد اصالت خانوادگی بعید می نمود. از لحاظ توارث اجتماعی، کاملاً طرفدار اشراف و مخالف بورژوازی «نوکیسه» بود، ولی ژرمن او را با عقاید خود در مورد برقراری سلطنت مشروطه ای همعقیده کرد که در آن طبقه مرفه از لحاظ قدرت با نجبا و پادشاه سهیم و شریک باشد. اگر بتوان به حرف ژرمن اعتماد کرد، ناربون «سرنوشت خود را به خاطر من تغییر داد. از وابستگیهای خود دست برداشت و زندگی خود را وقف من کرد. خلاصه، مرا متقاعد کرد که ... اگر قلبم را تصرف کند خوشبخت خواهد شد. ولی اگر آن را قطعاً از دست دهد، زنده نخواهد ماند.»

در 4 سپتامبر 1790 نکر، که سیاست آزادیخواهانه اش به دست نجبایی که در پیرامون شاه قرار داشتند بی اثر شده بود، استعفا کرد و با همسر خود به طور موقت در قصر خود در کوپه به استراحت پرداخت. ژرمن در اکتبر به آنها پیوست، ولی بسرعت از آرامشی که در سویس بود خسته شد، و به جایی برگشت که در مقام مقایسه با کوپه، آن را «فاضلاب کوچه باک» می دانست؛ با این وصف آن را جایی دلپذیر می شمرد. در آنجا، صدای لافایت، کوندورسه، بریسو، بارناوا، تالران، ناربون، و نیز صدای خود او در سالن طنین می انداخت. وی به مذاکرات ادبی و طبع آزمایی صرف و زیرکانه قناعت نمی کرد؛ بلکه مایل بود که سهمی در سیاست نیز داشته باشد. آرزوی بازگرداندن فرانسه را از آیین کاتولیک به آیین پروتستان در سر می پروراند، ولی امیدوار بود که، با کمک اشراف، انقلاب را با استقرار سلطنت مشروطه به پایانی مسالمت آمیز برساند. با کمک لافایت و بارناو، ژرمن کاری کرد که ناربون به وزارت جنگ منصوب شود (6 دسامبر 1791). ماری آنتوانت به اکراه با این انتصاب موافقت کرد. و گفت: «چه افتخاری برای مادام دوستال؛ چه لذتی برای او که تمام ارتش را در اختیار داشته باشد!»

ناربون بسرعت عمل کرد. در 24 فوریه 1792، یادداشتی به پادشاه تسلیم، و به او توصیه کرد که با اشراف قطع رابطه کند و به حمایت از بورژوازی ملکداری که به ابقای قانون و نظم و حکومت مشروطه ملزم است بپردازد و به آن اعتماد کند. سایر وزیران با خشم اعتراض کردند؛ لویی تسلیم آنها شد، و ناربون را عزل کرد. قصر آمال ژرمن فرو ریخت، و رقیبش مادام رولان، برای نمک پاشیدن بر جراحت او، به وساطت بریسو، مقام وزارت کشور را برای شوهر خود دست وپا کرد.

ژرمن قسمت اعظم سال وحشتناک 1792 را در پاریس گذرانید. در 20 ژوئن 1792 جمعی را در آن طرف رود سن دید که به تویلری حمله می کنند. این رفتار نابخردانه و غیرمهذب آنان او را به وحشت انداخت؛ در این باره گفته است: «سوگندها و فریادهای ترسناک، حرکات تهدیدآمیز، و سلاحهای کشنده آنها منظره ای وحشتناک داشت که شاید تا ابد احترامی را که نوع بشر باید داشته باشد از بین ببرد.» ولی آن «یوم» به منزله تمرین دوستانه بود، و بر اثر کلاه سرخ انقلاب که برسر شاه گذاشتند آرام شد. اما در 10 اوت، ژرمن از گوشه امن خود تصرف

ص: 192

خونین تویلری را به دست جماعتی مشاهده کرد که آرام ننشستند تا شاه و ملکه جهت یافتن پناهگاهی موقتی به مجلس مقنن رفتند. شورشیان پیروز شروع به توقیف اشرافی کردند که در دسترس بودند؛ ژرمن ثروت خود را سخاوتمندانه در راه حمایت از دوستان معنون خود به کار برد. ناربون را در زوایای سفارت سوئد پنهان کرد، و در برابر نگهبانانی که می خواستند خانه او را تفتیش کنند سخت مقاومت ورزید، و سرانجام آنها را منصرف کرد. در 20 اوت، ناربون سالم در انگلیس به سر می برد.

واقعه بدتری در 2 سپتامبر روی داد، و آن هنگامی بود که سان - کولوتهایی که از وحشت دیوانه شده بودند اشراف توقیف شده و حامیان آنها را از زندانها بیرون آوردند و، بعد از خروج، یکایک آنها را به قتل رساندند. نزدیک بود مادام دوستال نیز به همین سرنوشت دچار شود. وی پس از آنکه به بسیاری از دوستان خود جهت خروج از پاریس و فرانسه کمک کرد، خود در آن روز آفتابی 2 سپتامبر با کالسکه ای مجلل که شش اسب آن را می کشید، همراه نوکران خود با لباس مخصوصشان، به طرف دروازه های شهر به حرکت درآمد، و عمداً از لباس و نشانهای زن سفیر استفاده کرد تا شاید از احترامات سیاسی برخوردار شود. تقریباً در همان لحظات اول، «گروهی از پیر زنان که از جهنم بیرون آمده بودند» جلو کالسکه او را گرفتند. جمعی از کارگران تنومند به رانندگان او دستور دادند، که به طرف دفتر بخش بروند. در آنجا ژاندارمی آن عده را از میان مردم مخالف به ساختمان شهرداری برد. خود او در این باره نوشته است: «از کالسکه بیرون آمدم، و ضمن آنکه جماعتی مسلح دورم را گرفته بودند، از میان پرچینی از نیزه گذشتم، چون از پله ها که پراز نیزه بود بالا رفتم، مردی نیزه خود را به طرف سینه ام نشانه گرفت. پلیسی که همراهم بود آن نیزه را با شمشیرش کنار زد. اگر در آن لحظه لیز خورده بودم، کارم تمام شده بود.» در دفتر کمون، دوستی را دید که باعث نجات او شد. آن مرد همراه او تا سفارت رفت و به او گذرنامه ای داد که وی توانست روز بعد بدان وسیله بسلامت از پاریس بیرون برود و پس از سفری طولانی خود را به کوپه برساند. در همان روز بود که سر شاهزاده خانم لامبال را که روی نیزه گذاشته بودند از زیر پنجره ملکه محبوس عبور دادند.

ژرمن در 7 سپتامبر به آغوش پدر و مادر بازگشت. در اکتبر، چون از جریان انقلاب خبردار شدند، از ژنو به طرف مشرق یعنی رول رفتند که به لوزان نزدیکتر بود. در 20 نوامبر 1792، آن مادر بیست وشش ساله پسری (آلبر) زایید که در طی ماجراجوییهای مهلک خویش آن را همواره با خود داشت. شاید ناربون پدر او بود، ولی همسر ژرمن را متقاعد کردند، یا خود او تظاهر می کرد، که پدر کودک است. ژرمن به بعضی از زنان و مردان معنون یا غیر آن در رول، و سپس در کوپه، به طور موقت پناه داد. این افراد از ترس دوره وحشت گریخته بودند. «نه او و نه پدرش در مقابل بدبختی اهمیتی به افکار عمومی نمی دادند.»

ص: 193

هنگامی که ژرمن شنید ناربون درصدد است پناهگاه خود را در انگلیس ترک گوید و برای دفاع از لویی شاهزدهم به پاریس برود، نتوانست این امر را تحمل کند که وی زندگی خود را به خطر بیندازد ناچار بایستی برای منصرف کردن او شخصاً به انگلیس برود. از طریق فرانسه و از کانال مانش گذشت و در 21 ژانویه 1793 در جونیپرهال در میکلم نزدیک لندن، به ناربون رسید - قضا را در همین روز بود که لویʠشانزدهم با گیوتین اعدام شد. عاشق دیرین او چون از اخباری که می رسید کاملاً افسرده شده بود، نتوانست به او خوشامد پرشوری بگوید؛ رگ اشرافی او تحریàشده و عشق او به معشوقه اش بر اثر تأثر و تأسف از حال پادشاه، شور و حرارت خود را از دست داده بود. تالران بارها از مجاورت لندن برای دیدن آنها می آمد، و آنها را با مطایبات خود شاد می ساخت. فنی برنی به آنها پیوست، و (در خلاصه مکولی) چنین متذکر شد که «هرگز چنان مکالمه ای نشنیده بود. بشاشترین فصاحت، باهوشترین ملاحظه، درخشانترین طنز، درباریترین لطافت، همگی در وجود او جمع شده و او را سحرانگیز ساخته بود.» فنی برنی حاضر نشد این شایعه را بپذیرد که ناربون و ژرمن با یکدیگر ضمن ارتکاب زنا زندگی می کنند. و به پدر خود که در تاریخ موسیقی شهرت داشت نوشت:

این خبر برای من کاملا تازگی داشت، و شدیداً معتقدم که بهتان و افترای فاحشی بیش نیست. ژرمن او را حتی بسیار دوست دارد، ولی چقدر علنی، چقدر به سادگی، چقدر غیرتصنعی، و چقدر خالی از عشوه گری. ... ژرمن بسیار ساده است، و ناربون بسیار زیبا. صفات عقلانی او در نظر ناربون تنها کشش اوست. ... فکر می کنم اگر روزی با آنها باشید و معاشرت آنها را ببینید، درک خواهید کرد که دوستی آنها دوستی خالص ولی قابل ستایش است.

ولی پس از آنکه اطمینان یافت که این جفت مشهور بیشرمانه مشغول ارتکاب گناهند، باکمال تأسف از رفتن به جونیپرهال خودداری کرد.

اشراف مهاجر نیز از این گروه کوچک اجتناب می ورزیدند، زیرا آنها را به دفاع از جمهوری متهم می کردند. در 25 مه 1793، ژرمن به سوی اوستاند حرکت کرد و سپس به عنوان همسر سفیر سوئد در کمال امن به برن رفت و در آنجا با شوهر دیر آشنای خوϠملاقات کرد، و همراه او رهسپار کوپه شد. در آنجا کتابی نوشت تحت عنوان اظهار عقیده زنی در باره محاکمه ملکه که استمداد پرشوری برای ترحم نسبت به ماری آنتوانت بود؛ ولی ملکه را در 16 اکتبر 1793 با گیوتین اعدام کردند.

مادام نکر، در 15 مه 1794 درگذشت. شوهرش در مرگ او چنان با تأثر سوگواری کرد که تنها از یک زندگی مشترک طولانی سرچشمه می گیرد. ژرمن که زیاد متأثر نشده بود، به قصر مزه ره نزدیک لوزان رفت تا سالن تازه ای به وجود آرد، و همه چیز دیگر را در آغوش کنت ریبینگ به دست فراموشی بسپارد. ناربون که دیر سر رسیده بود، شخص دیگری را به جای خود دید، و نزد معشوقه سابق خود بازگشت. در یکی از روزهای پاییز 1794، مردی

ص: 194

بلندقد با چهره ای کک ومک دار و مویی سرخ به نام بنژامن کنستان، که تقریباً بیست وهفتساله و از اهالی سویس بود با ژرمن در نیون ملاقات کرد، و با او اتحادی ادبی و عشقی بست که مدتها به طول انجامید - اتحادی که پراز کشمکش بود.

در این موقع روبسپیر سقوط کرده بود؛ اعتدالیون به قدرت رسیدند، و ژرمن می توانست به پاریس بازگردد. وی در مه 1795 به این شهر آمد و با شوهر خود آشتی کرد، و به احیای سالن خود در سفارت سوئد پرداخت. در آن محل رهبران جدید کنوانسیون را که نزدیک به انحلال بود گردآورد - باراس، تالین، بواسی د/ انگلاس، و فحول ادبی مانند ماری - ژوزف دوشنیه؛ و چنان با حرص و آز وارد سیاست شد که نماینده ای در کنوانسیون او را متهم کرد به اینکه توطئه های سلطنت طلبانه را رهبری، و ضمناً به شوهر خود خیانت می کند. کمیته نجات ملی به او دستور داد که خاک فرانسه را ترک گوید؛ در اول ژانویه 1796 وی دوباره به کوپه بازگشت، در آنجا میان کنستان و کتابهای خود، به بررسی غم انگیزی پرداخت تحت عنوان درباره نفوذ هیجانات که پراز افکار روسو و احساسات بود و انعکاسی از رنجهای ورتر به شمار می رفت و خودکشی را مدح می کرد. دوستانش در پاریس مقدمات بازگشت شورانگیز او را فراهم ساختند. هیئت مدیره به او اطلاع داد که می تواند به فرانسه بازگردد، ولی حق ندارد از سی کیلومتری پاریس به این شهر نزدیکتر شود. از این رو به اتفاق کنستان در صومعه ای قدیمی نزدیک اریوو مقیم شد. در بهار 1797 به او اجازه داده شد که به شوهرش در پاریس بپیوندد. در آنجا بود که در 8 ژوئن دختری زایید که او را آلبرتین نام نهاد؛ پدرش معلوم نبود که کیست. در میان این گرفتاریها، به وسیله باراس، موفق شد که تالران از تبعید فراخوانده، به عنوان وزیرامورخارجه به کار گمارده شود. در 1798 بارون دوستال مقام سفارت کبرای خود را از دست داد. از این رو با دادن مقرری به ژرمن، دوستانه او را طلاق داد، و به آپارتمانی رفت که اکنون در میدان کنکورد است. در 1802 در همانجا درگذشت.

در 6 دسامبر 1796، در ضیافتی که به وسیله تالران به افتخار بازگشت فاتح ایتالیا داده شد، ژرمن بار نخست با ناپلئون ملاقات کرد. ناپلئون چند کلمه ای با او در تمجید از پدرش سخن گفت؛ نخستین بار بود که ژرمن در جواب فروماند. خود او گفته است: «قدری آشفته شدم، اول از تمجید و بعد از ترس.» آنگاه سؤالی بی معنی از ناپلئون کرد که «بزرگترین زن زنده یا مرده کیست؟» وی پاسخی شیطنت آمیز داد: « کسی که بیشتر بچه داشته باشد.» چهار روز بعد ژرمن او را دوباره دید، و آن در زمانی بود که ناپلئون در قصر لوکزامبورگ مورد ستایش و احترام هیئت مدیره واقع شد. ژرمن از ترکیب حیا و غرور در وجود ناپلئون به شگفتی افتاد؛ به عقیده او، در اینجا مردی بود که سرنوشت فرانسه را در دست داشت. ژرمن دلش می خواست که محرم اسرار او شود؛ در کارهای بزرگ با او شرکت جوید؛ و شاید هم او را جزء فتوحات خود محسوب کند. در 10 نوامبر 1799، هنگامی که لوسین بوناپارت به ژرمن

ص: 195

گفت که ناپلئون در سن - کلو با موفقیت روبرو شده و لقب کنسول اول را به دست آورده و از آن به بعد در واقع فرمانروای فرانسه شده است، ژرمن مانند عاشقی پنهانی احساس شادی کرد. به عقیده او عصر هرج ومرج و افکار سیاه به پایان رسیده و عصر قهرمانی و افتخار آغاز شده بود.

IX - اندیشه های بعدی

پس از آنکه سرگذشت انقلاب کبیر فرانسه را، تا آنجا که پیری اجازه می داد، بازگفتیم، لازم است با توجه به همان محدودیتها به سؤالاتی جواب دهیم که در فلسفه مطرح می باشد؛ آیا انقلاب نظر به علل و نتایجی که داشت موجه بود؟ آیا به طور کلی منافع مهمی برای فرانسویان یا بشر برجای گذاشت؟ آیا این منافع ممکن بود بدون هرج ومرج و عذاب به دست آید؟ آیا ماهیت بشر را روشن می کند؟ در اینجا فقط درباره انقلابات سیاسی سخن می گوییم، یعنی تغییرات سریع و شدید در امر دولت از لحاظ نیروی انسانی و سیاست. ما پیشرفت بدون خشونت را تکامل می دانیم؛ تغییر سریع کارمندان را همراه با شدت عمل یا به طور غیرقانونی، ولی بدون تغییر نوع حکومت، «کودتا» می نامیم؛ هرگونه مقاومت علنی در برابر قدرت موجود را شورش می گوییم.

علل انقلاب کبیر فرانسه به طور خلاصه از این قرار است: (1) شورش «پارلمانها» که باعث تضعیف قدرت شاه و وفاداری «نجبای ردا» شد؛ (2) جاه طلبی فیلیپ د/ اورلئان برای به دست آوردن تاج و تخت لویی شانزدهم؛ (3) شورش بورژواها علیه عدم توجه و بیعلاقگی دولت به امور مالی، دخالت دولت در اقتصاد، ثروت غیرتعاونی کلیسا در برابر ورشکستگی ملی، و امتیازات مالی و اجتماعی و انتصابی طبقه اشراف؛ (4) شورش کشاورزان علیه عوارض فئودالی و فرامین، مالیاتهای دولتی، و عشریه های کلیسا؛ (5) شورش عوام پاریس علیه ظلم، دشواریهای قضایی، نقایص اقتصادی، گرانی قیمتها، و تهدیدات نظامی. بورژوازی و فیلیپ د/ اورلئان برای این مقاصد کمکهای مالی می کردند: تبلیغ در روزنامه ها و پول دادن به سخنوران؛ اداره کردن جمعیتها و سازماندهی مجدد طبقه سوم به صورت مجلس ملی تا یک قانون اساسی انقلابی تنظیم کند. طبقه عوام شهامت، نیرو، خون و شدت عملی به وجود آورد که پادشاه را ترسانید؛ او را به پذیرفتن مجلس و قانون اساسی وادار ساخت؛ و اشراف و کلیسا را به چشم پوشی از عوارض و عشریه مجبور کرد. شاید، به عنوان علت کوچکتری، بتوانیم انسانیت و تردید رأی شاه را که مخالف خونریزی بود نیز ذکر کنیم.

نتایج انقلاب کبیر فرانسه به اندازه ای زیاد و پیچیده و متعدد و پایدار بود که برای آنکه حق آنها را ادا کنیم باید یک تاریخ قرن نوزدهم بنویسیم.

ص: 196

1- نتایج سیاسی. نتایج سیاسی آن آشکار بود: کشاورزان آزاد که تاحدی مالک زمین بودند، به جای فئودالها برسر کار آمدند؛ دادگاههای مدنی به جای دادگاههای فئودالی برقرار شد؛ یک دموکراسی با محدودیت سرمایه جای سلطنت استبدادی را گرفت؛ بورژوازی به عنوان یک طبقه مسلط واداری، به جای اشراف معنون برسرکار آمد. همراه با دموکراسی - لااقل در حرف و امید - تساوی در برابر قانون و امکانات، آزادی نطق و بیان عقیده، آزادی مذهب و آزادی مطبوعات، برقرار شد. این آزادیها بزودی، بر اثر عدم تساوی طبیعی افراد از لحاظ استعداد، و عدم تساوی محیط آنها از لحاظ منزل و مدرسه و ثروت، تقلیل یافت. گسترش این آزادیهای سیاسی و اقتصادی و قضائی به سبب سرایت آنها در شمال ایتالیا، ناحیه راینلاند، بلژیک، و هلند به وسیله ارتشهای انقلابی، به همان اندازه که در فرانسه اهمیت داشت، در این نواحی نیز قابل ملاحظه بود، چه در این مناطق نیز رسم فئودالی را برانداخت، و پس از سقوط ناپلئون هم بازنگشت. به این تعبیر، می توان فاتحان را آزادیبخشهایی دانست که عطایای خود را با اخاذیهای حکومتشان لکه دار کردند.

انقلاب وحدت استانهای نیمه مستقلی را که زیر سلطه بارونهای فئودال و باجهای فئودالی، نژاد، سنن، پول و قانونهای مختلف بودند به کمال رسانید؛ و همه آنها را تحت نظر دولت مرکزی فرانسه درآورد که کلاً دارای ارتشی ملی و قوانینی ملی شدند. این تغییر، همان گونه که توکویل خاطرنشان کرده است، از زمان بوربونها در جریان بود؛ و بدون انقلاب هم انجام می گرفت، زیرا که تجارت در سراسر فرانسه دارای نفوذی وحدتبخش بود و بتدریج مرزهای استانی نادیده گرفته می شد؛ و این امر بسیار مشابه اقتصاد ملی در ایالات متحده بود که در نتیجه آن «حقوق ایالات» به دست دولت فدرالی که مجبور بود نیرومند باشد از بین رفت.

به همین ترتیب، آزادی کشاورزان، و رسیدن بورژوازی به تفوق اقتصادی و قدرت سیاسی، احتمالاً بدون انقلاب هم انجام می گرفت، ولی آهسته تر. انقلاب در زمان مجلس ملی (1789- 1791) با توجه به نتایج پایدارش کاملاً موجه بود، ولی انقلاباتی که در زمان دولتهای 1792 تا 1795 برپا شد دوره فترت وحشیانه ای بود که در آن قتل و ترور و انحطاط اخلاقی رواج داشت، و توطئه ها و حملات خارجیان را نمی توان به طور کافی برای آن دلیل آورد. در سال 1830، هنگامی که انقلابی دیگر باعث برقراری سلطنت مشروطه شد، نتیجه آن تقریباً همان بود که در 1791 انجام گرفت.

صحیح است که انقلاب فرانسه را به صورت ملتی متحد در آورد؛ ولی پیشرفت ناسیونالیسم، به عنوان یک منبع خصومت گروهی، اثر انقلاب را ازبین برد. در قرن هجدهم، در میان طبقات تحصیل کرده، نوعی تضعیف دسته جمعی ملی از لحاظ فرهنگ و لباس و زبان پیش آمد؛ حتی ارتشها خود از لحاظ رهبر و سرباز بیشتر جنبه بین المللی پیدا کرد. در نتیجه انقلاب به جای این جنگجویان که دارای زبانهای مختلف بودند، سربازان ملی به روی کار آمدند، و ملت

ص: 197

جای سلسله را به عنوان هدف وفاداری و انگیزه جنگی گرفت. نوعی اخوت نظامی میان سرداران نظامی جانشین طبقه اشرافی افسران شد؛ قدرت سربازان میهندوست بر مستخدمان بیروح رژیم قدیم فائق آمد. هنگامی که ارتش فرانسه از لحاظ انضباط و غرور تکامل یافت، تنها منبع نظم در کشوری آشفته شد و به صورت یگانه پناهگاه در مقابل بیکفایتی دولتیان و شورش مردم درآمد.

انقلاب، بدون تردید، آزادی را در فرانسه و نواحی دیگر پیش برد؛ تا مدتی آزادی جدید را به مستعمرات فرانسه تعمیم داد، و بردگان آن را آزاد ساخت. اما آزادی فردی، کیفر خود را دربردارد؛ آن قدر افزایش می یابد که از محدودیتهای لازم برای نظم اجتماعی و بقای دسته جمعی فراتر می رود؛ آزادی بدون حد وحصر به معنای هرج ومرج کامل است. گذشته از این، آن نوع توانایی که برای انقلاب لازم است با آنچه برای ایجاد نظمی جدید ضرورت دارد کاملاً فرق می کند، یکی با کینه و هیجان و شجاعت و بی اعتنایی به قانون پیش می رود؛ دیگری مستلزم بردباری و خرد و داوری عملی و احترام به قانون است. از آنجا که قوانین جدید دارای پشتوانه ای از سنت و عرف نیست، معمولاً تصویب آن و حمایت از آن متکی به قدرت است؛ طرفداران آزادی یا تسلیم قدرتمندان خواهند شد یا خود قدرت را به دست خواهند گرفت؛ و این عده دیگر رهبران جماعتهای خرابکار نیستند، بلکه رؤسای سازندگان با انظباطی هستند که تحت حمایت و نظارت دولتی نظامی قرار دارند. انقلابی خوشبخت است که بتواند از استبداد طفره زند یا آن را کوتاه کند و منافع آزادی خود را برای آیندگان نگاه دارد.

2- نتایج اقتصادی. انقلاب عبارت بود از مالکیت کشاورزان و برقراری سرمایه داری، و هر یک از آن دو نتایج بی پایانی به بار آورد. کشاورزان که با زمین پیوند یافته بودند، به صورت قدرت محافظه کار نیرومندی درآمدند و فشار سوسیالیستی کارگران بدون زمین را خنثی کردند، برای مدت یک قرن به صورت لنگرگاه زمینه ثبات در کشوری درآمدند که بر اثر ضربات بعدی انقلاب متشنج بود. سرمایه داری، که بدین ترتیب از طرف روستا در امن و امان بود، در شهرها تکامل یافت؛ پول منقول جای ثروت ارضی را به عنوان قدرت اقتصادی و سیاسی گرفت؛ کار آزاد از قید نظارت دولت رهایی یافت. فیزیوکراتها در مبارزه خود برای تعیین قیمت و دستمزد و محصول و موفقیت و شکست در بازار- یعنی بازی نیروهای اقتصادی بدون دخالت قانون - پیروز شدند. کالا از استانی به استانی دیگر بدون مزاحمت یا تعویض ناشی از عوارض داخلی به حرکت درآمد. ثروت صنعتی افزایش یافت و بتدریج در مقامات بالا متمرکز شد.

انقلاب - یا قانونگذاری - مکرر ثروت متمرکز شده را توزیع می کند، و نابرابری

ص: 198

استعداد یا امتیاز آن را دوباره متمرکز می سازد. استعدادهای مختلف افراد مستلزم پاداشهای مختلف است. هر برتری طبیعی موجب امتیازاتی از لحاظ محیط یا فرصت می شود. در انقلاب کبیر فرانسه سعی شد که این نابرابریهای مصنوعی ازبین برود، ولی احیا شد، و آنهم با سرعت بیشتری. در رژیمهای آزادیخواه، آزادی و برابری دشمن یکدیگرند: هرچه افراد بیشتر از آزادی برخوردار باشند، آزادتر خواهند بود که از نتایج برتریهای طبیعی یا محیط خود بهره برند؛ از این رو نابرابری در حکومتهایی که طرفدار آزادی کار و حامی حقوق مالکیت است زیادتر می شود. برابری تعادلی ناپایدار است، و بر اثر هر اختلافی در توارث، تندرستی، هوش، یا اخلاق به زودی پایان می پذیرد. در بیشتر انقلابات، جلو نابرابری را فقط با محدود کردن آزادی می گیرند و همین شیوه است که در کشورهای استبدادی مرسوم می باشد. در فرانسه دموکراتیک، نابرابری می توانست رشد کند. اما در مورد برادری، این اصل زیر تیغه گیوتین آسیب دید، و باگذشت روزگار، پوشیدن شلوار بلند به صورت رسمی اجتماعی درآمد.

3- نتایج فرهنگی. انقلاب هنوز در زندگی ما تأثیر دارد. انقلاب، آزادی نطق و بیان و عقیده، آزادی مطبوعات و آزادی اجتماعات را اعلام داشت، ولی آن را بسختی محدود کرد؛ ناپلئون در نتیجه فشار جنگ به آن پایان داد، ولی اصل آن باقی ماند و در قرن نوزدهم، با وجود مبارزات مکرر، به صورت شیوه ای عملاً یا ظاهراً مورد قبول در دموکراسیهای قرن بیستم درآمد. انقلاب روش ملی مدارس را طرحریزی و آغاز کرد. علم را به منزله شق ثانوی و نظریه ای جهانی در برابر علوم الاهی مورد تشویق قرار داد. در 1791 دولت انقلابی هیئتی را به رهبری لاگرانژ مأمور کرد سیستم جدیدی برای اوزان و مقیاسات کشور، که بتازگی وحدت خود را باز یافته بود، عرضه کند. سیستم متری که حاصل این اقدام بود در 1792 رسمیت یافت، و در 1799 صورت قانونی یافت. این سیستم راه خود را بتدریج در ولایات بازکرد،1 ولی پیروزی آن تاسال 1840 کامل نشده بود؛ همین سیستم است که امروزه کم کم جای شمار دوازدهی2 را در بریتانیای کبیر می گیرد.3

انقلاب شروع به تفکیک کلیسا از دولت کرد، ولی این کار در فرانسه که اکثر جمعیت آن کاتولیک بود و در تعلیم اخلاق اهالی بطور سنتی به کلیسا اتکاء داشت با دشواری روبرو شد.

---

(1) در ولایات فرانسه قبل از انقلاب اوزان و مقیاسات مختلفی وجود داشت که مانع از تسهیل تجارت می شد. - م.

(2) شمار دوازدهی یا اثنی عشری، شماری است که مبنای آن رقم 12 است. در برابر شمار اعشاری که مبنای آن رقم 10 می باشد. در این سیستم مبنای شمار به 2، 3، 4، و 6 قابل تقسیم است و از اینرو نسبت به شمار اعشاری که فقط به 2 و 5 قابل تقسیم می باشد مزایایی دارد. - م.

(3) در حال حاضر یک پاوند انگلیسی معادل 12 شلینگ است ولی در سالهای اخیر تقسیم آن به 100 پنی نیز کمابیش رایج شده است. - م.

ص: 199

این تفکیک تا سال 1905 تکمیل نشد، و امروزه تحت تأثیر اسطوره ای جاندار دوباره روبه ضعف دارد. انقلاب پس از آنکه این تفکیک را انجام داد، درصدد برآمد که اخلاقیات طبیعی را تعمیم دهد؛ ولی دیدیم که در این کار هم موفق نشد. از یک لحاظ، تاریخ فرانسه در قرن نوزدهم عبارت بود از کوششی طولانی - وگاه متشنج - برای جبران انحطاط اخلاقی ناشی از انقلاب. قرن بیستم در حالی به پایان می رسد که هنوز یک جانشین طبیعی برای مذهب پیدا نشده است تا این حیوان ناطق را ترغیب به رعایت اصول اخلاقی کند.

انقلاب درسهایی برای فلسفه سیاسی باقی گذاشت، ازجمله عده ای قلیل را که تعدادشان روبه افزایش می رود به درک این حقیقت واداشت که طبع بشر در همه طبقات یکسان است؛ که انقلابیون به قدرت رسیده مانند پیشینیان خود - و در بعضی موارد بیرحمانه تر - عمل می کنند؛ که روبسپیر را با لویی شانزدهم مقایسه کنند. بعضیها چون احساس می کنند که در وجودشان ریشه های سختی از وحشیگری جای گرفته است که پیوسته در برابر نظارتهای ناشی از تمدن مقاومت می کند، نسبت به ادعاهای انقلابی بدگمان شدند و دیگر انتظار نداشتند که با پلیسهای فسادناپذیر و سناتورهای مقدس مواجه شوند، و فهمیدند که انقلاب فقط تاحدی مؤثر است که تکامل اجازه دهد و تا جایی که طبیعت بشر اقتضا کند.

انقلاب فرانسه، علی رغم نقایص - و شاید به سبب زیاده رویهایش، تأثیری شدید بر خاطره، احساسات، آرزوها، ادبیات و هنر فرانسه و سایر کشورها - از روسیه گرفته تا برزیل - باقی گذاشت. حتی تا 1848 پیرمردان حکایاتی از قهرمانیها و وحشت دوره ای که بیباکانه و بیرحمانه همه ارزشهای سنتی را درهم می کوبید برای کودکان خود نقل می کنند. آیا عجیب نبود که تخیلات و عواطف به طرزی بی سابقه برانگیخته شد، و چشم انداز زندگی شادمانه تر، مرد و زن را برانگیخت که بارها بکوشند تا رؤیاهای آن دوره دهساله تاریخی را بازنگری کنند؟ حکایات مربوط به بیرحمی، بعضیها را به طرف بدبینی و از دست دادن هرگونه ایمانی سوق داد؛ امثال شوپنهاور، لئوپاردی، بایرن، و موسه؛ شوبرت و کیتس نمونه ای از این بدبینیها در نسل بعدی به شمارند. از طرف دیگر، افراد خوشبین و امیدبخشی نیز بودند مانند هوگو، بالزاک، گوتیه، دلاکروا، برلیوز، بلیک، شلی، شیلر و بتهوون، که در نهضت رمانتیک تعالی احساس و تصور و نیز مبارزه با محافظه کاری، سنت، تحریم و محدودیت کاملاً سهیم بودند. فرانسه تا بیست وشش سال، تحت تأثیر انقلاب و ناپلئون، بزرگترین داستان ماجراجویانه و بزرگترین رویداد رمانتیک در شگفت ماند و مردد بود؛ و نیمی از جهان بر اثر آن ربع قرن پرحادثه به وحشت افتادند یا از آن الهام گرفتند، دوره ای که در آن، ملتی عالی و رنج کشیده دستخوش چنان فراز و نشیبی بود که تاریخ بندرت نظیر آن را دیده بود، و از آن زمان تاکنون هم هرگز ندیده است.

ص: 200

- صفحه سفید -

ص: 201

کتاب دوم

------------------

اعتلای ناپلئون

1799-1811

ص: 202

- صفحه سفید -

ص: 203

فصل هفتم :دوره کنسولی - 11 نوامبر 1799- 18 مه 1804

I - قانون اساسی جدید

1- کنسولها

در 12 نوامبر 1799، کنسولهای موقت - ناپلئون، سییس، و روژه دوکو- با کمک دو کمیته از شوراهای گذشته به منظور ایجاد فرانسه ای جدید در قصر لوکزامبورگ گرد آمدند. سییس و دوکو، به عنوان اعضای هیئت مدیره اخیر، قبلاً آپارتمانهایی در آنجا گرفته بودند؛ ناپلئون، ژوزفین، اوژن، اورتانس، و کارمندان آنها در 11 نوامبر به آنجا انتقال یافتند.

فاتحان کودتا با ملتی مواجه شدند که گرفتار اوضاع پریشان اقتصادی، سیاسی، مذهبی و اخلاقی بود. کشاورزان نگران بودند که مبادا یکی از اعضای افراد خاندان بوربون زمامدار شود و قباله های مالکیت را ملغی کند. بازرگانان و صاحبان کارخانه ها وضع خود را در نتیجه بنادر محاصره شده، راههای متروک، و راهزنان در خطر می دیدند. متخصصان مالی از سرمایه گذاری در اوراق قرضه در دولتی که به کرات سرنگون شده بود تردید داشتند؛ و در این هنگام که وضع کشور مستلزم اجرای قانون، انجام خدمات عام المنفعه، و دستگیری از فقرا بود، خزانه فقط 200’1 فرانک موجودی داشت. عامل مذهب پیوسته راه مخالفت می پیمود: شش هزارتن از هشت هزار کشیش کاتولیک فرانسه از امضای اساسنامه مدنی روحانیون امتناع کرده و ساکت یا علنی با دولت به مخالفت پرداخته بودند. تعلیمات عمومی، که از دست کلیسا گرفته شده بود، علی رغم اعلامیه ها و برنامه های عالی، در وضع بدی قرار داشت. اساس خانواده، که ستون عمده نظم اجتماعی به شمار می رفت، در نتیجه آزادی و شیوع طلاق، ازدواجهای فوری، و عصیان فرزندان، متزلزل شده بود. روحیه عمومی، که در سال 1789 به درجات عالی میهندوستی و شجاعت رسیده بود، از میان مردم رخت برمی بست، چه اینان از انقلاب و جنگ خسته شده بودند؛ به هر رهبری با چشم بدبینی می نگریستند؛ و به آرزوهای خود اطمینان نداشتند. در اینجا

ص: 204

وضعی پیش آمده بود که با سیاست درست نمی شد بلکه احتیاج به سیاستمداری کاردان بود؛ مباحثات دموکراتیک بیروح در مجالس وسیع علاج درد نبود، بلکه (همان گونه که «مارا» پیش بینی و تقاضا کرده بود) چاره کار مستلزم دیکتاتوری بود که طرحها و نقشه های وسیعی داشته باشد؛ افکاری عملی عرضه بدارد؛ به وضعی خستگی ناپذیر کار کند؛ دارای حضور ذهن و حسن تشخیص باشد؛ اراده ای آهنین داشته باشد تا بتواند کارها را به سامان برساند. این خصوصیات در ناپلئون جمع بود.

در نخستین جلسه، دوکو پیشنهاد کرد که ژنرال سی ساله ریاست را به عهده بگیرد. بوناپارت برای تسکین خاطر سییس، ترتیبی داد که هریک از سه نفر، یکی پس از دیگری، مقام ریاست را عهده دار شوند، و نیز پیشنهاد کرد که سییس رهبری تدوین قانون اساسی تازه را بپذیرد. تئوریسین کهنسال به اطاق کار خود رفت و ناپلئون را (با توافق دوکو) تنها گذاشت که فرمانهایی برای ایجاد نظم در امور اداری، جلوگیری از ورشکستگی خزانه، برقراری صبر و شکیبایی در میان دسته ها و گروهها، و جلب اعتماد مردمی که از غصب قدرت ناراحت شده بودند صادر کند.

یکی از نخستین اقدامات کنسول اول کنار گذاشتن لباس نظامی و پوشیدن لباس ساده معمولی بود، زیرا که می بایستی بر صحنه مستولی باشد. وی اظهار داشت که به محض تشکیل دولت جدید، با انگلیس و اتریش صلح خواهد کرد. جاه طلبی ظاهری او در آن روزهای نخست در این نبود که انگلیس را مجبور به تسلیم کند، بلکه تا فرانسه را به صورت کشوری آرام و مقتدر درآرد. در این هنگام، به قول پیت، ناپلئون «فرزند انقلاب»، یعنی نتیجه و حامی انقلاب، و تثبیت کننده دست آوردهای اقتصادی آن بود؛ ولی خود این نکته را نیز تصریح کرد که شخص او به مفهوم پایان انقلاب، یعنی التیام دهنده کشمکش داخلی و سازماندهنده پیشرفت و آرامش آن است.

ناپلئون برای خشنود ساختن بورژوازی که حمایت اقتصادی آن برای قدرتش ضرورت داشت، تعداد سی وهشت تن از افرادی را که مخل آرامش عمومی تشخیص داده شده بودند محکوم به تبعید کرد (17 نوامبر 1799)؛ این عمل، استبداد و دیکتاتوری کامل بود، و بیشتر موجب نارضایی شد تا تحسین؛ پس از مدت کوتاهی، فرمان تبعید را به اقامت اجباری در استانها تبدیل کرد. وی مالیاتی را که جنبه مصادره داشت ملغی ساخت، و آن عبارت بود از اخذ مبلغی بین بیست تا سی درصد از هر نوع عایدی زاید بر مبلغی معین. این مالیات را هیئت مدیره وضع کرده بود. همچنین قانونی را که به موجب آن، شهروندان برجسته را به عنوان گروگان تحت نظر می گرفتند تا هرگاه جنایاتی ضددولتی در محلات آنها صورت گیرد، آنها را جریمه یا تبعید کنند، لغو کرد. سران کاتولیکهای وانده را به شرکت در کنفرانسی دعوت کرد، و بدین ترتیب آنها را آرام ساخت. در کنفرانس نیات خیرخواهانه خود را به اطلاع آنها رسانید،

ص: 205

و با آنها عهدنامه ای بست (24 دسامبر) که تا مدتی به جنگهای مذهبی خاتمه داد. گذشته از این، دستور داد که همه کلیساهای کاتولیک که قبل از 1793 افتتاح شده بود، در تمام روزها غیراز ایام «دکادی» به روی پیروان این مذهب باز باشد. در 26 دسامبر یا چندی بعد از آن، قربانیهای احزاب انقلابی را از تبعید فراخواند: لیبرالهای سابق مجلس ملی، از جمله لافایت؛ اعضای بدون خطر کمیته نجات ملی، مانند بارر؛ محافظه کارانی که در نتیجه کودتای 18 فروکتیدور تبعید شده بودند، ماندلازارکارنو - که به سر کار خود در وزارت جنگ بازگشت. ناپلئون حق بهره مندی از حقوق مدنی را برای اشراف مطیع و سربه راه، و همچنین برای خویشان صلح جوی مهاجران، تجدید کرد، و به جشنواره های تنفرانگیز، مانند مراسمی که به مناسبت اعدام لویی شانزدهم، تبعید ژیروندنها، و سقوط روبسپیر برپا می شد، خاتمه داد. وی اعلام داشت که قصد دارد نه به نفع یک دسته - ژاکوبن، بورژوا، سلطنت طلب - بلکه به عنوان نماینده تمام ملت حکومت کند، ناپلئون می گفت: «به نفع یک گروه حکومت کردن به مفهوم آن است که دیر یا زود انسان به آن حزب وابسته خواهد شد. هیچکس نمی تواند مرا به این کار مجبور کند. من ملی هستم.»

مردم فرانسه نیز همین عقیده را درباره او داشتند، یعنی تقریباً همه آنها، غیراز ژنرالهای حسود و ژاکوبنهای لجوج. از 13 نوامبر عقیده عمومی به طور قاطع به سود او گرایش یافت. در این روز سفیر پروس به دولت خود گزارش داد که «همه انقلابات قبلی باعث بدگمانی و وحشت فراوان شده بود. این یک، برعکس، همان گونه که خود شاهدم، همه را شاد کرده و شدیدترین آرزوها را برانگیخته است.» در 17 نوامبر، بورس که به یازده فرانک سقوط کرده بود؛ در بیستم، به چهارده فرانک رسید؛ در بیست ویکم، به بیست فرانک.

هنگامی که سییس نقشه خود را در مورد «قانون اساسی سال هشتم» نزد دو کنسول دیگر برد (1799)، آنها دیدند که «قابله» سابق انقلاب حسن نظر و ستایشی را که درباره طبقه سوم داشته بود از دست داده است و این همان طبقه ای بود که الهامبخش وی در انتشار جزوه ای شده بود که ده سال قبل او را به شهرت و سربلندی رسانیده بود. وی در این موقع کاملاً مطمئن بود که هیچ قانون اساسی نمی تواند حافظ دولت باشد هرگاه بنیان آن بر اراده متزلزل عوام جاهل و جمعیت احساساتی قرار گیرد. فرانسه در آن روزگار دارای دبیرستان نبود، و مطبوعاتش عامل شورانگیز احزاب به شمار می آمد؛ ولی به جای آنکه مردم را ارشاد کند، آنها را گمراه می کرد. هدف قانون اساسی او این بود که دولت را از جهل عوام از یک سو و از حکومت استبدادی از سوی دیگر حفظ کند. اما در این راه، کاملاً موفق نبود.

ناپلئون در پیشنهادهای سییس تجدیدنظر کرد، ولی قسمت اعظم آنها را پذیرفت، زیرا او نیز علاقه ای به دموکراسی نداشت. وی این عقیده خود را پنهان نمی کرد که مردم آمادگی اخذ تصمیم معقول در مورد نامزدان انتخاباتی یا سیاست را ندارند؛ و تحت تأثیر جاذبه شخصی،

ص: 206

فصاحت و سحر کلام، روزنامه های مزدور، یا کشیشهای تابع رم قرار می گیرند. به عقیده او، خود مردم از صلاحیت خویش در مورد مسائل دولتی آگاهند؛ آنها به این قناعت می کنند که قانون اساسی جدید به طور کلی، برای قبول یا رد آن، در یک رفراندوم به آنها عرضه شود. سییس در این هنگام فلسفه سیاسی خود را به صورت ضرب المثلی اساسی درآورد، بدین معنی که «اعتماد باید از طبقه پایین بیاید، و قدرت از طبقه بالا.»

سییس، پس از ستایش مختصری از دموکراسی، در قانون اساسی پیشنهادی خود چنین آورده بود که همه فرانسویانی که لااقل دارای بیست ویک سال باشند می توانند، به تعداد یک دهم عده خود، برگزیدگان بخش را انتخاب کنند؛ این عده نیز یک دهم تعداد خود را به عنوان برگزیدگان استان انتخاب می کنند. عده اخیر نیز یک دهم تعداد خود را به عنوان برگزیدگان ملی انتخاب خواهند کرد. در اینجا بود که دیگر دموکراسی به پایان می رسید: کارمندان محل از میان برگزیدگان بخش انتخاب می شدند، نه به وسیله ایشان؛ کارمندان استانها از میان برگزیدگان استانها انتخاب می شدند و کارمندان ملی از میان برگزیدگان ملی. همه انتصابات می بایستی به وسیله دولت مرکزی صورت گیرد.

دولت مرکزی می بایستی از چند قسمت تشکیل یابد: 1- شورای دولتی، معمولاً مرکب از بیست وپنج مرد منصوب از طرف رئیس دولت؛ این شورا می توانست قوانین جدید را برای تصویب به تریبونا پیشنهاد کند؛ 2- تریبونا، مرکب از صد نفر (تریبون) که می توانستند درباره قوانین پیشنهاد شده بحث کرده، نظریات خود را به هیئت مقنن بدهند؛ 3- مجلس مقنن، مرکب از سیصد نفر که حق داشتند - بدون بحث - نظریات مزبور را، رد یا تصویب کنند؛ 4- سنا، معمولاً مرکب از هشتاد مرد با تجربه، که مجاز بودند قوانینی را که مخالف قانون اساسی تشخیص می دهند رد کنند، اعضای تریبونا و مجلس مقنن را منصوب کنند، اعضای جدیدی را برای خود از میان برگزیدگان ملی انتخاب کنند، و اعضای تازه ای را که از طرف برگزیننده بزرگ پیشنهاد می شود بپذیرند؛ 5- برگزیننده بزرگ.

این عنوان را سییس برای رئیس دولت پیشنهاد کرد، ولی ناپلئون آن عنوان و شرح آن را نپذیرفت. وی عقیده داشت که این مقام، همان گونه که سییس در صدد توصیف آن بود، فقط عامل اجرائی قوانینی به شمار می رود که بدون شرکت یا موافقت او تصویب شده بود، و خود او به صورت رئیسی پوشالی درمی آمد که بایستی نمایندگان و دیپلوماتها را بپذیرد و در مراسم رسمی شرکت جوید. وی استعدادی در خود برای این گونه تشریفات نمی دید؛ برعکس، در سر او طرحهای بسیاری بود که وی قصد داشت آنها را بسرعت برای ملتی به صورت قانون درآورد که تشنه نظم و هدایت و تداوم بود. ناپلئون به سییس گفته بود: «برگزیننده بزرگ پادشاه

ص: 207

بیکاره ای1 است، و روزگار این قبیل پادشاهان بیکاره گذشته است. کدام مرد عاقل و دل و جرئت دار با 000’000’6 فرانک و آپارتمانی در تویلری به این زندگی لاابالی تن در خواهد داد؟ چطور؟ - کسانی را به کار بگمارد و خودش کاری نکند؟ قابل قبول است؟» از این رو خواست که حق ابداع قانون، صدور فرمان، منصوب کردن افراد به حکومت مرکزی نه تنها از میان برگزیدگان، بلکه از میان کسانی که لیاقتی دارند و مایل به کارند، به او داده شود. برنامه اصلاح سیاسی، اقتصادی، و اجتماعی او مستلزم ده سال مقام تضمین شده بود، و میل داشت که او را «برگزیننده بزرگ»، که انسان را به یاد پروس می انداخت، نخوانند بلکه «کنسول اول» بنامند که بوی روم قدیم از آن استشمام می شد. سییس دید که قانون اساسی او به طرف سلطنت منحرف می شود، ولی به امید ریاست سنا و املاک پردرآمد تسلیم شد. پس به اتفاق دوکو استعفا کرد، و بنابه تقاضای ناپلئون (12 دسامبر 1799) جای آن دو را ژان - ژاک کامباسرس به عنوان کنسول دوم و شارل - فرانسوالوبرن به عنوان کنسول سوم گرفتند.

این دو نفر را کارمندان مطیع محض دانستن اشتباه است. هر یک از آنها فردی مستعد و کارآزموده بود. کامباسرس، که در دوره هیئت مدیره وزارت دادگستری را به عهده داشت، در این هنگام به عنوان مشاور قضایی ناپلئون به کار پرداخت. شغل او ریاست سنا و (در غیاب کنسول اول) ریاست شورای دولتی بود. در تدوین قانون نامه ناپلئون سهمی بسزا داشت. اندکی خودخواه بود، و از شامهای مجللی، در خور لوکولوس،2 که می داد به خود می بالید؛ ولی طبیعت آرام و مغز متفکر او غالباً مانع از آن می شد که کنسول اول مرتکب اشتباهات ناشی از شور و تهور شود. به ناپلئون تذکر داد که با اسپانیا مخالفت نکند، و از روسیه احتراز جوید. در مجاهداتی که در دوره سلسله بوربون برای نجات فرانسه از ورشکستگی به عمل می آمد، لوبرن منشی رنه دوموپو بود؛ وی در کمیسیون قوانین مالی مجلس ملی در هیئت مدیره شرکت جسته بود؛ در این زمان نیز که با خزانه ای خالی شروع به کار کرد، در صدد اصلاح اوضاع مالی حکومت جدید برآمد. ناپلئون قدر این مردان را می شناخت؛ وقتی که به امپراطوری رسید، لوبرن را خزانه دار کل و کامباسرس را صدراعظم کرد، و این دو تا پایان کار به او وفادار ماندند.

ناپلئون اگرچه عقیده داشت که وضع فرانسه مستلزم تصمیمات فوری و اجرای سریع سیاستهای متحد است، در این آغازکار، پیشنهادهای خود را به شورای دولتی عرضه می کرد و به حملات و دفاعهای مربوط به آن گوش می داد، و در مباحثات سهمی جدی داشت. این خود

---

(1) Rois Faineants ، عنوان آخرین پادشاهان سلسله مروونژین (Merovengien ) فرانسه از تیری (Thierry ) سوم (675) تا شیلدریک (Childeric ) سوم (751)، که تمام اختیارات خود را به درباریان سپرده بودند. - م.

(2) لوکولوس سرداری رومی بود (حدود 110- حدود 57 ق م) که به سبب تجمل خود شهرت داشت. شبی که تنها غذا می خورد، مشاهده کرد که نوکرش طبق معمول غذاهای خوب عرضه نمی کند، از این رو با غرور تمام به او گفت: «نمی دانستی که امشب لوکولوس نزد لوکولوس شام خواهد خورد؟». - م.

ص: 208

نقشی تازه برای او بود؛ بیشتر به فرمان دادن عادت داشت تا به بحث کردن، و پندارش در این زمان تندتر از گفتارش عمل می کرد: ولی مطالب را در داخل و خارج شورا بسرعت فرامی گرفت و سخت کار می کرد تا مسائل را تجزیه و تحلیل کند و راه حلهایی بیابد. وی هنوز فقط «شهروند کنسول» نامیده می شد، و به اینکه به او تحکم کنند تن در می داد. رهبران شورا - مانند پورتالیس، رودرر، تیبودو- مردان نیرومندی بودند که کسی جرئت تحکم به آنها را به خود نمی داد؛ و در خاطرات آنها به کرات از کنسول اول و حسن نیت او برای کار و اصلاح امور یادشده است. به گفته های رودرر توجه کنید:

ناپلئون در هر جلسه سروقت حاضر می شد و جلسه را پنج یا شش ساعت ادامه می داد ... ، و همیشه این سؤال را تکرار می کرد که «آیا این کار درست است؟ آن کار مفید است؟» هر سؤالی را مورد تجزیه و تحلیل دقیق و درست قرار می داد، و اطلاعاتی درباره رویه قضایی گذشته و قوانین لویی چهاردهم و فردریک کبیر به دست می آورد. شورا هرگز جلسه خود را بی آنکه اعضایش بیشتر از روز قبل بدانند، تعطیل نمی کرد. این اطلاعات اگر از طرف او نمی رسید، لااقل به وسیله تحقیقاتی که وی آنها را ملزم به انجام دادن آن می کرد به دست می آمد. ... آنچه بیش از همه او را مشخص می کند ... نیرو، انعطاف پذیری و ثبات توجه او ] است[ . هرگز ندیدم که اظهار خستگی کند. هرگز ندیدم که فکرش فاقد الهام باشد، حتی در زمانی که جسماً خسته بود. ... هرگز کسی مثل او خود را وقف کاری که در دست داشته نکرده، و بهتر از او وقت خود را به کاری که بایستی انجام دهد مصروف نداشته است.

در آن روزگار، انسان می توانست ناپلئون را دوست داشته باشد.

2- وزیران

ناپلئون گذشته از توجه به قانون گذاری برای فرانسه، به وظیفه دشوارتر وضع امور اداری پرداخت. این کار را میان هشت وزارتخانه تقسیم کرد، و برای اداره آنها باکفایت ترین افراد را، بدون توجه به حزب یا گذشته آنها، برگزید؛ بعضیها از آنها ژاکوبن، برخی ژیروندن، و عده ای سلطنت طلب بودند. گاهی هم، به اصطلاح رابطه را بر ضابطه ترجیح می داد؛ به همین لحاظ هم لاپلاس را به مقام وزارت کشور گماشت، ولی بزودی دریافت که این ریاضیدان و منجم بزرگ «مفهوم ریاضی بینهایت کوچکها را وارد امور اداری می کند»؛ از این رو، وی را به مجلس سنا انتقال داد، و مقام وزارت را به برادر خود لوسین سپرد.

وظیفه اساسی وزارت کشور، رفع تنگدستی و بازگرداندن نیروی زیست به بخشها یعنی این یاخته های حساس و اساسی کشور بود - ولی در این زمینه کمتر توفیق به دست می آمد. ناپلئون در 25 دسامبر 1799 به برادر خود لوسین چنین نوشت:

از 1790 به بعد، 36000 مجمع عمومی (بخش) مانند 36000 دختر یتیم بوده

ص: 209

است. آنها که وارثان حقوق فئودالی گذشته اند، مورد توجه امنای شهرداری کنوانسیون یا هیئت مدیره قرار نگرفته یا فریب خورده اند. آمدن گروه تازه ای به عنوان شهردار، ارزیاب، یا مشاور شهرداری معمولاً مفهومی جز نوعی دزدی تازه نداشته است: آنها در پس کوچه ها و پیاده روها به سرقت پرداخته، چوبها را برده، کلیساها را به باد غارت داده، و اموال بخش را سرقت کرده اند. ... اگر این روش ده سال دیگر ادامه یابد، برسر بخشها چه خواهد آمد؟ چیزی جز قرض به ارث نخواهند برد، و به اندازه ای ورشکست خواهند شد که از اهل محل صدقه خواهند خواست.

در این مورد ناپلئون سبک ادبی پیش گرفته و قدری هم مبالغه کرده است. اگر این مطلب صحت داشته باشد، ممکن است هدفش این باشد که بخشها می توانستند، همان گونه که در پاریس معمول بود، کارمندان را خود انتخاب کنند. ولی ناپلئون علاقه ای به آنچه که نتیجه اش را در پاریس دیده بود نداشت. اما در مورد بخشهای کوچکتر، به قول آخرین مورخ: « انقلاب فقط عده معدودی روستایی را کشف کرد که به اندازه کافی تربیت شده و تحصیل کرده بودند و شرافت داشتند و مصالح عمومی را درنظر می گرفتند»؛ و غالباً چنین فرمانروایانی که در محل انتخاب می شدند، مانند کسانی که از پاریس می آمدند، بی لیاقت یا فاسد بودند یا هردو صفت را داشتند. از این رو ناپلئون در مورد درخواستهای مربوط به خود مختاری بخشها سکوت اختیار کرد. وی با توجه به روش کنسولی رومیها، یا نظارت در دوره بوربونهای اخیر، ترجیح می داد که شخصاً برای هر دپارتمان یک استاندار و برای هر «آروندیسمان»، یک فرماندار و برای هر بخش یک شهردار انتخاب کند - یا از وزارت کشور بخواهد که این عمل را انجام دهد. بدیهی است که هر یک از متصدیان این مقامات در برابر مقام مافوق خود و مآلاً در برابر حکومت مرکزی، مسئول خواهد بود. «همه این استانداران» که بدین ترتیب انتخاب می شدند «مردانی خواهند بود باتجربه فراوان، و غالباً باکفایت.» در هرصورت، آنها زمام دور رس قدرت را به دست ناپلئون خواهند داد.

دستگاه کشوری - مجموع سازمان اداری - فرانسه در زمان ناپلئون دستگاهی بود که جنبه مردمی آن کمتر ولی مؤثرتر از هر دستگاهی - احتمالاً به استثنای روم قدیم - در ادوار تاریخی بود. مردم در برابر این روش مقاومت می کردند، ولی معلوم شد که موجب اصلاح حس و طمع فردی آنهاست؛ پس از بازگشت خاندان بوربون، آن روش محفوظ ماند؛ جمهوریهای فرانسه هم آن را نگاه داشتند؛ یک قرن آشفتگی سیاسی و فرهنگی موجب شد که روش مزبور به آن کشور تداومی نامرئی و اساسی ببخشد. در سال 1903 واندال چنین گفت: «امروزه در فرانسه در همان چارچوب اداری براساس همان قوانین مدنی زندگی می کند که ناپلئون برایش به ارث گذاشته است.»

مسئله فوریتر تهیه شهرت و اعتبار برای خزانه بود. بنابه توصیه کنسول لوبرن، ناپلئون وزارت دارایی را به مارتن - میشل گودن سپرد - وی از قبول این مقام در دوره زمامداری هیئت مدیره امتناع ورزیده بود، و از لحاظ کفایت و شرافت شهرتی بسزا داشت، نیل او به مقام وزارت،

ص: 210

حمایت سرمایه داران را برای دولت جدید تضمین کرد. وامهای قابل توجهی برای نجات دولت اعطا شد: یک بانکدار وامی به مبلغ 000’500 فرانک طلا- بدون سود - تقدیم کرد. پس از مدت کوتاهی، خزانه دارای 000’000’200 فرانک شد و توانست با آن هزینه های دولتی را تأمین، و (همان گونه که ناپلئون همیشه اظهار علاقه کرده بود) آن را در راه تغذیه و ارضای ارتش، که اعضایش لباس کافی نداشتند و مدتها بی مواجب می ماندند، صرف کند. گودن بی درنگ قدرت ارزیابی و جمع آوری مالیات را از دست کارمندان محلی گرفت و آن را به حکومت مرکزی انتقال داد. زیرا فساد و رشوه خواری در این جریانات زبانزد خاص و عام شده بود. در 13 فوریه 1800، گودن کارگزاریهای مالی مختلف را به صورت بانک فرانسه درآورد و بودجه آن را با فروش سهام تأمین کرد، و اختیار صدور اسکناس را به آن داد؛ ظرف مدت کوتاهی، حسن اداره بانک موجب شد که اسکناسهایش به اندازه پول نقد مورد توجه و قابل اعتماد شود - این خود نوعی انقلاب بود. بانک سازمان دولتی نبود، و در دست افراد باقی ماند، ولی به وسیله عواید دولتی که به آن سپرده می شد مورد حمایت قرار می گرفت و تا اندازه ای هم در آن نظارت می شد؛ وزارت خزانه داری نیز تحت نظر باربه - ماربوا در جوار وزارت دارایی قرار گرفت تا سرمایه های دولت را در بانک حفاظت و اداره کند.

ناخوشترین قسمت امور اداری کار جلوگیری از ارتکاب جرایم، کشف آن، مجازات مجرمین، و حفظ کارمندان دولت در برابر جنایتکاران و آدمکشان بود. ژوزف فوشه درخور این کار بود؛ وی در شناختن انواع تقلب تجربه بسیار داشت؛ و به عنوان فردی شاهکش که در معرض انتقامکشی سلطنت طلبان بود، می توانستند به او اعتماد داشته باشند که ناپلئون را به منزله نیرومندترین سد ممکن در برابر بازگشت سلسله بوربون حفظ کند. ضمن آنکه گودن بانکداران را مورد عنایت قرار می داد، فوشه ژاکوبنها را با این امید آرام نگاه می داشت که کنسول اول فرزند واقعی انقلاب خواهد بود - عوام را در مقابل اشراف و روحانیون، و فرانسه را در مقابل دولتهای مرتجع، حفظ خواهد کرد. ناپلئون به فوشه اعتماد نداشت و از او می ترسید، و دارای جاسوسانی شخصی بود که وظیفه آنها تجسس در احوال وزیر پلیس بود؛ با این حال مدتها از برکناری او خودداری کرد. سرانجام، در 1802 با احتیاط او را برکنار کرد. ولی 1804 او را دوباره به کار گماشت، و تا 1810 او را در این مقام نگاه داشت. وی میزان ظرفیت فوشه را در مورد تقاضای پول می دانست، و از اینکه آن وزیر زیرک تا اندازه ای با مصادره وجوه قمارخانه ها و سهم فاحشه خانه ها حقوق قوای خود را تأمین می کرد، سخنی برزبان نمی آورد. ژاندارمری هم جداگانه نظارت بر کوچه ها، فروشگاهها، ادارات و خانه ها را به عهده داشت، و احتمالاً در عواید بخشهای خود سهیم بود.

در فرانسه حمایت فرد - حتی فردی جانی - در برابر پلیس، قانون، و دولت، برخلاف انگلیس، در آن زمان چندان مورد توجه نبود، ولی بخشی از این دفاع با وجود قضاتی قاطع تأمین

ص: 211

می شد که داوری و قضاوتشان نسبتاً از دریافت هدایا برکنار بود. ناپلئون ضمن سپردن این قسمت از امور اداری به آندره - ژوزف آبریمال حقوقدان، به وی گفت: «شهروند! من شما را نمی شناسم، ولی به من گفته اند که شما شریفترین قاضی هستید، و به همین علت است که شما را به وزارت دادگستری می گمارم.» ظرف مدت کوتاهی، فرانسه پر از دادگاههای مختلف شد، با هیئتهای منصفه بزرگ و کوچک، امنای صلح، مأمور اجرا، دادیار، شاکی، سردفتر، وکیل مدافع ...

امور حمایت کشور در مقابل کشورهای دیگر به وزارت جنگ (تحت نظر ژنرال لویی - آلکساندر برتیه)، و وزارت دریاداری (تحت نظر دنی دوکرس)، و وزارت امور خارجه (تحت نظر تالران فنا ناپذیر) سپرده شد. تالران در این هنگام چهل و پنجساله بود، و به عنوان مردی مهذب، آدابدان، با فکری نافذ، و اخلاقی فاسد شهرت داشت. آخرین بار که به او برخوردیم (14 ژوئیه 1790) وی مشغول شرکت در مراسم قداس در جشنواره شان - دو- ماس بود؛ فردای آن روز به آدلائید دوفیول، کنتس دوفلائو - زنی که بتازگی او را تصاحب کرده بود - چنین نوشت: «امیدوارم درک کرده باشی که دعاها و سوگند وفاداری دیروز من متوجه کدام الاهه بود. تو همان خدای متعالی هستی که من او را می پرستم و همیشه خواهم پرستید.» وی از این کنتس پسری داشت، ولی با شکیبایی در جشن عروسی او شرکت کرد. علاقه شدید او به زیبایی زنانه طبعاً با تهیه پول یعنی رباینده زیبایی همراه بود. از آنجا که اصول اخلاقی مسیحی و همچنین الاهیات مذهب کاتولیک را قبول نداشت، فصاحت خود را در مورد انگیزه های سودآور به کار می برد. کارنو در مورد وی گفته است:

تالران همه معایب رژیم سابق را دارد، بدون آنکه هیچ یک از فضائل رژیم جدید را داشته باشد. معتقدات ثابتی ندارد؛ آنها را همانطور عوض می کند که لباسهای زیرش را، و بر حسب مصلحت روز، از آن معتقدات استفاده می کند. اگر فلسفه رونق داشته باشد، فیلسوف است؛ امروز جمهوریخواه است چون برای نیل به مقام به آن نیاز دارد؛ فردا خود را طرفدار سلطنت مطلقه خواهد خواند به شرط آنکه نفعی در این کار داشته باشد. به هیچ قیمتی او را نمی خواهم.

میرابو که با کارنو هم عقیده بود، گفت: «تالران روح خود را در راه پول می فروشد - و حق هم دارد، زیرا سرگین را با طلا عوض می کند.»

اما تغییر احوال تالران حدی داشت. هنگامی که عوام، شاه و ملکه را از تولری بیرون انداختند و یک دیکتاتوری پرولتاریا برقرار ساختند، وی در برابر اربابان جدید سر تعظیم فرود نیاورد، بلکه سوار قایق شد و به انگلیس رفت (17 سپتامبر 1792). در آنجا با پذیراییهای مختلفی مواجه شد: ژوزف پرستلی، جرمی بنتم، جدج کنینگ، و چارلز جیمز فاکس او را بگرمی پذیرفتند، ولی اشراف، که سهم او را در انقلاب به یاد داشتند، با او بسردی برخورد کردند. در مارس 1794، چشمپوشی و اغماض انگلیسیها به پایان رسید؛ لاجرم به تالران دستور

ص: 212

دادند که کشور را ظرف بیست و چهار ساعت ترک گوید. وی به امریکا رفت و با عوایدی که از املاک و سرمایه گذاریهای خود به دست می آورد در کمال راحتی به زندگی پرداخت. در اوت 1796 دگر بار به فرانسه بازگشت، و در دوره هئیت مدیره وزیر امورخارجه شد. در این مقام به وسایل مختلف بر ثروت خود افزود، به طوری که توانست 3,000,000 فرانک در بانکهای انگلیس و آلمان به عنوان سپرده بگذارد. از آنجا که سقوط هیئت مدیره را پیش بینی می کرد، در 20 ژوئیه استعفا کرد و فارغ البال و مرفه منتظر شد که ناپلئون او را به مقام اولش بازگرداند.

کنسول اول زیاد درنگ نکرد؛ در 22 نوامبر 1799 تالران بار دیگر وزیر امور خارجه شد. بوناپارت او را حدفاصلی میان یک فرمانروای نو کیسه و پادشاهان فاسد می دانست. تالران در همه تغییرات و تحولاتش لباس و آداب و طرز صحبت و نحوه تفکر اشراف دیرین را حفظ کرده بود، یعنی برازندگی و وقار (علی رغم پای کجش)، متانت اضطراب ناپذیر، بذله گویی زیرکانه مردی که می دانست در صورت لزوم قادر است طرف را با هجو از پای در آورد. وی مردی سختکوش و سیاستمداری زیرک بود، و می توانست مطالب بی تعارف و بی پروای ارباب نامهذب خود را با ظرافت مؤدبانه ای از نو بنویسد. تالران این اصل را بنیان نهاد که در تصمیم گیری«هرگز شتاب نباید کرد»- و این برای مردی لنگ شعار خوبی بود؛ در چندین مورد، تأخیر او در ارسال پیام، به ناپلئون امکان داد که از تصمیمات سریع و خطرناک عدول کند.

تالران میل داشت که، در هر اوضاع واحوالی، با اسراف زندگی کند، با آرامش خیال دل بفریبد، و از هر درختی میوه بچیند. هنگامی که کنسول اول از او

پرسید که چگونه آن همه ثروت را گرد آورده است، وی با لحن متقاعد کننده ای پاسخ داد: «در هفدهم برومر سهامی خریدم و آنها را سه روز بعد فروختم.» ولی این مقدمه کار بود؛ ظرف چهارده ماه انتصاب مجدد خود، 15000000 فرانک دیگر گرد آورد. وی با اطلاعات «داخلی» از وضع بازار خبر داشت، و «لقمه های چرب و نرم» از دولتهای خارجی، که راجع به نفوذ او و سیاست ناپلئون مبالغه می کردند، دریافت می داشت. در اواخر دوره کنسولی، ثروت او به 40,000,000 فرانک تخمین زده می شد. ناپلئون او را مشمئز کننده و غیر قابل تعویض می دانست، و به پیروی از میرابو، آن لنگ با وقار را «مدفوعی در جوراب ابریشمی» می نامید. خود ناپلئون از رشوه گیری امتناع می کرد، زیرا خزانه فرانسه و کشور فرانسه را به دست آورده بود.

3- پذیرش قانون اساسی

قانون اساسی جدید پس از انتشار (15 دسامبر 1799) با انتقادات فراوانی مواجه شد. درقانون مزبور برای جلب توجه مردم چنین آمده بود: «قانون متکی بر این اصل مسلم است که وضع قوانین به وسیله نمایندگان ملت انجام می گیرد و بر اساس حقوق مقدس مالکیت، تساوی، وآزادی استوار است. قوایی را که تشکیل می دهد نیرومند و پایدار است، و باید

ص: 213

نیز چنین باشد تا بتواند حقوق شهروندان و مصالح کشور را تضمین کند. انقلاب با تکیه بر اصولی که با آن آغاز شد به تثبیت رسید و دیگر تمام شده است.» اینها کلمات ظاهر فریبی بود، ولی چنین می نمود که ناپلئون آنها را موجه می دانست، زیرا قانون اساسی، حق رأی را در مراحل نخستین انتخابات به مردان می داد؛ و مستلزم این بود که انتصابات بیشتری از میان «برگزیدگان»، که به طور مستقیم یا غیرمستقیم به وسیله رأی دهندگان انتخاب شده باشند، صورت گیرد؛ کشاورزان و طبقه بورژوا را که در نتیجه انقلاب املاکی به دست آورده بودند حمایت می کرد؛ لغو عوارض فئودالی و عشریه های کلیسایی را مورد تأیید قرار می داد؛ از جنبه نظری، و به پیروی از طبیعت، تساوی همه شهروندان را در برابر قانون و حق انتخاب شدن به هر منصبی - سیاسی، اقتصادی، فرهنگی - را تأمین می کرد؛ دولت مرکزی مقتدری برای جلوگیری از جنایت، خاتمه دادن به هرج ومرج، فساد، و بیکفایتی اداری به وجود می آورد، و از فرانسه در برابر دولتهای بیگانه دفاع می کرد؛ و انقلاب را به صورت «عملی انجام شده» پایان یافته تلقی می کرد، چه هدف آن در چارچوب مرزهای طبیعی انجام شده و شکل تازه ای از سازمان اجتماعی به وجود آمده بود که پایه آن بر حکومت ثابت، دستگاه اداری مؤثر، آزادی ملی، و قوانین پایدار استوار بود.

با وجود این، شکایاتی شنیده می شد. ژاکوبنها احساس می کردند که در «قانون اساسی سال هشتم» نادیده گرفته شده اند و مراد از اینکه «وضع قوانین به وسیله ملت انجام می گیرد» تسلیم کردن ریاکارانه انقلاب به طبقه بورژواست. چند تن از ژنرالها از این تعجب می کردند که چرا سرنوشت یکی از آنها را به جای آن مرد «کرسی» کوتاه قد برای تفوق سیاسی برنگزیده است؛ خود ناپلئون گفته است: «ژنرالی نبود که علیه من توطئه نچیند.» کاتولیکها اظهار تأسف می کردند که چرا انقلاب مصادره اموال کلیسار ا تأیید کرده است؛ دوباره شورش در وانده برپاشد (1800)، سلطنت طلبان از این ناراحت بودند که ناپلئون، به جای فراخواندن لویی هجدهم و استقرار مجدد سلطنت بوربونها مقام خود را تحکیم کرده است. از آنجا که سلطنت طلبان بیشتر روزنامه ها را در اختیار داشتند، مبارزه ای علیه پذیرش رژیم جدید آغاز کردند؛ ناپلئون، به بهانه اینکه به آن روزنامه ها از طرف دولتهای خارجی کمک مالی می شود، شصت روزنامه از هفتاد و سه روزنامه مزبور را توقیف کرد. تعداد مطبوات تندرو نیز تقلیل داده شد، و مونیتور به صورت یکی از نشریات رسمی دولت درآمد. روزنامه نگاران و مؤلفان و فیلسوفان حمله به آزادی مطبوعات را محکوم کردند؛ و در این هنگام مادام دوستال، که دیگر امید خود را به اینکه در دستگاه ناپلئون عنوان «اگریا»1 داشته باشد از دست داده بود، حمله شدیدی را علیه ناپلئون آغاز کرد که تا پایان عمرش ادامه یافت. وی ناپلئون را دیکتاتوری

---

(1) Egeria ، از پریان رومی که نام او معادل زن با فرهنگی است که بزرگان را اندرز دهد. - م.

ص: 214

به حساب می آورد که آزادی فرانسه را نابود ساخته است.

ناپلئون به وسیله وکیل خود در روزنامه مونیتور دفاع کرد، و متذکر شد که وی آزادی را از بین نبرده، بلکه آزادی بر اثر نیاز به متمرکز ساختن دولت در حال جنگ، انتخابات انحصارطلبانه ژاکوبنها، دیکتاتوری جماعات شورشی و «کودتاهای» مکرر دوره تصدی هیئت مدیره، تقریباً از میان رفته بود؛ و آنچه هم که از آن باقی مانده بود به منجلاب رشوه خواری سیاسی و فساد اخلاقی کشیده شده بود. آن آزادی که وی آن را نابود ساخته عبارت بود از آزادی عوام در تمرد و سرکشی، آزادی جنایتکاران در دزدی و قتل، آزادی تبلیغاتچیان در دروغ گفتن، آزادی قضات در رشوه گرفتن، آزادی ممیزان مالیاتی در حیف و میل کردن، و آزادی پیشه وران در استفاده از انحصارات. آیا مگر ما را نگفته بود که دیکتاتوری تنها درمان برطرف ساختن هرج و مرج جامعه ای است که ناگهان از قیمومت مذهب، امتیازات طبقاتی، و استبداد سلطنتی رهایی یافته، و گرفتار غرایز و بیداد گری عوام شده است- و مگر کمیته نجات ملی به همین نحو عمل نکرده بود؟ اینک لازم بود انضباطی در کار آید تا بتوان آن نظمی را که شرط اولیه آزادی است برقرار ساخت.

کشاورزان برای طرفداری از قانون اساسی نیازی به این دلایل نداشتند؛ آنها زمین را به دست آورده بودند و در نهان با هر دولتی که ژاکوبنها را درهم می شکست موافق بودند. در این مورد، علی رغم منافع اقتصادی متضاد، کارگران شهرها با کشاورزان همعقیده بودند. کارگران کارخانه ها، منشیان دکانها، و دوره گردهای کوچه ها، یعنی همان سان- کولوتهایی که برای نان و قدرت جنگیده بودند، ایمان خود را به آن انقلاب که آنان را برکشیده، بر زمین زده، و نا امید رها ساخته بود از دست داده بودند؛ تنها یک سحر و جادویی می توانست آنان را برانگیزد، و آن «قهرمان جنگ» بود. به هر حال، در نظر آنان فاتح ایتالیا بدتر از سیاستمداران هیئت مدیره به شمار نمی رفت. اما در مورد بورژوازی- بانکداران، بازرگانان، پیشه وران- چگونه آنان می توانستند مردی را طرد کنند که مقدس بودن اصل مالکیت و آزادی دادوستد را تمام و کمال پذیرفته بود؟ به وسیله او به انقلاب دست یافته و فرانسه را به ارث برده بودند. ناپلئون تا سال 1810 مرد دلخواه آنان بود.

ناپلئون، که اطمینان داشت اکثر مردم از او حمایت خواهند کرد، قانون اساسی جدید را در معرض آراء عموم گذاشت (24 دسامبر 1799). ما نمی دانیم که آیا در این رفراندوم هم، مانند انتخابات قبلی یا انتخاباتی که از آن زمان تاکنون صورت گرفته، اعمال نفوذ و دستکاری شده است یا نه. بنابرگزارش رسمی تعداد 107’011’3 نفر له قانون اساسی و 562’1 نفر علیه آن رأی دادند.

ناپلئون به استظهار آن آرای مثبت با خانواده و دستیاران خود از لوکزامبورگ پرهیاهو به کاخ سلطنتی تویلری، نقل مکان کرد (19 فوریه 1800) که جادارتر بود و وسیعتر. این انتقال

ص: 215

همراه با یک راهپیمایی دسته جمعی با شکوه انجام گرفت: سه هزار سرباز پیاده، ژنرالهای سواره، وزیران در کالسکه ها، اعضای شورای دولتی سوار در درشکه در معیت آنان بودند. ناپلئون به عنوان کنسول اول سوار بر کالسکه ای شده بود که آن را شش اسب سفید می کشیدند. این نخستین نمونه از نمایشهای عمومی بود که با آنها ناپلئون امیدوار بود مردم پاریس را تحت تأثیر قرار دهد. وی به منشی خود چنین گفت:

«بورین، امشب بالاخره در تویلری خواهیم خوابید. وضع تواز وضع من بهتر است: تو مجبور نیستی خودت را در معرض تماشا بگذاری، بلکه می توانی یک راست به آنجا بروی. ولی من باید با دسته ای حرکت کنم؛ از این کار نفرت دارم، ولی برای حرف زدن با مردم لازم است. ... سادگی در ارتش کار شایسته ای است؛ ولی در یک شهر بزرگ، در یک قصر، رئیس دولت باید به هر طریق که ممکن است توجه را جلب کند، و آنهم با احتیاط.»

این مراسم پیروزمندانه و با شکوه هرچه تمامتر به پایان رسید. فقط یک موضوع ناراحت کننده اتفاق افتاد و آن اینکه روی پاسدارخانه ای که ناپلئون از برابر آن وارد حیاط قصر می شد نوشته ای به این مضمون دیده می شد «دهم اوت 1792 – سلطنت در فرانسه برافتاد، و هرگز برقرار نخواهد شد.» هنگام عبور از اطاقهایی که روزگاری ثروت بوربونها را در خود جای داده بود، رودرر عضو شورای دولتی به کنسول اول گفت: «ژنرال، اینها غم انگیز است»؛ و ناپلئون پاسخ داد: «آری، مثل افتخار» آنگاه، به اتفاق بورین، اطاق وسیعی را برای محل کار برگزید که فقط با کتاب تزیین شده بود. هنگامی که اطاق خواب وبستر سلطنتی را به او نشان دادند، حاضر به استفاده از آنها نشد، و ترجیح داد که کماکان در آغوش ژوزفین بخوابد. اما در آن شب، با کمی غرور، به همسر خود گفت: «کرئول کوچکم، برو در رختخواب اربابهایت بخواب.»

II – جنگهای دوره کنسولی

ناپلئون نظم داخلی را برقرار کرده، شرایط و اوضاعی به وجود آورده بود که احیای اقتصادی را نوید می داد؛ ولی یک مسئله هنوز باقی بود و آن اینکه فرانسه بر اثر جنگی که در 20 آوریل 1792 آغاز کرده بود هنوز در محاصره دشمنان قرار داشت. مردم فرانسه گرچه مشتاق صلح بودند، از ترک سرزمینهایی که در انقلاب ضمیمه خاک خود کرده بودند خودداری می ورزیدند. این سرزمینها عبارت بود از آوینیون، بلژیک، ساحل چپ راین، بازل (بال)، ژنو، ساووا، و نیس. تقریباً همه این نواحی درون آنچه توسط فرانسویان «مرزهای طبیعی» کشورشان نامیده می شد قرار داشت؛ و ناپلئون، در سوگندی که ضمن رسیدن به قدرت خورده بود، خود را به حمایت از این مرزها ملزم دانسته بود- یعنی رودخانه راین، آلپ، پیرنه، و

ص: 216

اقیانوس اطلس- که در واقع بازگشتی بود به مرزهای گل قدیم. گذشته از این، فرانسه، هلند، ایتالیا، مالت، و مصر را به تصرف درآورده بود؛ آیا حاضر بود که از این پیروزیها در ازای صلح دست بردارد؟ یا، هر رهبری را که درباره استرداد این دستاوردهای سودمند به مذاکره می پرداخت طرد می کرد. اخلاق فرانسویان و اخلاق ناپلئون رویهمرفته سیاستی را دنبال می کرد که سرشار از غرور ملی و آبستن جنگ بود.

لوئی هجدهم، مردی که تقریباً همه مهاجران و سلطنت طلبان او را وارث مشروع فرانسه می دانستند، در نامه مورخ 20 فوریه 1800 خطاب به ناپلئون راهی را برای فرار از آن سرنوشت پیشنهاد کرد:

آقا،

مردانی مانند شما، رفتار ظاهریشان هرچه باشد، هرگز موجب وحشت نمی شوند. شما مقامی ارجمند را پذیرفته اید، و من به این مناسبت از شما سپاسگزاری می کنم. شما بهتر از هرکس می دانید که قدرت و اختیار تا چه اندازه برای خوشبختی ملتی بزرگ لازم است. اگر فرانسه را از آشوب نجات دهید، نخستین آرزوی قلبی مرا به مرحله عمل درآورده اید. هرگاه پادشاهش را به او بازگردانید، نسلهای آینده از شما به نیکی یاد خواهند کرد. وجود شما برای دولت همیشه مغتنم تر از آن است که من بتوانم با انتصابات مهم دین خود و خانواده ام را ادا کنم.

لویی

ناپلئون به این استمداد پاسخی نداد. چگونه می توانست مردی را به سلطنت بردارد که به پیروان باوفای خود قول داده بود که پس از استقرار خود، اوضاع قبل از انقلاب را برقرار خواهد ساخت؟ چه بر سر کشاورزان آزاد شده یا خریداران اموال کلیسا خواهد آمد؟ با ناپلئون چه خواهد کرد؟ سلطنت طلبان، که هر روز برای برکناری او توطئه می چیدند، اظهار می داشتند که بر سر این نوکیسه که جرئت کرده است، بدون تدهین یا داشتن شجره نسب، برجای پادشاهان بنشیند چه خواهند آورد.

در روز عید تولد مسیح، یعنی یک روز بعد از آنکه زمامداری او بر اثر رفراندوم تأیید شد، ناپلئون نامه زیر را به جورج سوم پادشاه انگلیس نوشت:

از آنجا که بر اثر اراده ملت فرانسه دعوت شده ام که بالاترین مقام جمهوری را عهده دار شوم، لازم می دانم که به مناسبت تصدی وظایفم، آن اعلیحضرت را شخصاً آگاه سازم.

آیا جنگی که طی هشت سال گذشته چهار گوشه جهان را جابه جا کرده دیگر پایان نخواهد گرفت؟ آیا وسیله ای نیست که ما را به تفاهم نزدیک کند؟ چرا باید دو ملت پیشرفته اروپا، که قویتر و نیرومندتر از آنند که امنیت و استقلالشان اقتضا کند، حاضر شوند که پیروزی بازرگانی، پیشرفت داخلی، و سعادت کشورشان را فدای رؤیاهای عظمت خیالی کنند؟ چرا نباید صلح را بزرگترین افتخار و بزرگترین نیاز خود بدانند؟

یقیناً قلب آن اعلیحضرت هم با چنین احساساتی بیگانه نیست، زیرا بر ملتی آزاد، تنها به منظور سعادتمند ساختن او، سلطنت می کنید.

ص: 217

از آن اعلیحضرت تقاضا دارم باور کنند که من ضمن پیش کشیدن این بحث مایلم که سهمی عملی ... در ایجاد صلحی جوانمردانه داشته باشم. ... سرنوشت هر ملت متمدنی بسته به خاتمه دادن به جنگی است که ممکن است سراسر جهان را فراگیرد.

جورج سوم مقتضی ندانست که پادشاهی به شخصی عادی پاسخ دهد؛ این عمل را به لرد گرنویل ارجاع کرد؛ او هم نامه ای شدید الحن به تالران نوشته (3 ژانویه 1800)، تجاوزات فرانسه را محکوم کرد و اعلام داشت که انگلیس تنها به وسیله بوربونها وارد مذاکره خواهد شد، و بازگشت این خاندان به سلطنت شرط قبلی هرگونه صلحی خواهد بود. ناپلئون با نامه دیگر خطاب به امپراطور فرانسیس دوم پاسخ مشابهی از صدراعظم اتریش بارون فرانتس فون توگوت دریافت داشت. شاید، در شرایطی بهتر، این قریحه سنجیهای ادبی چندان لزومی نمی داشت، ولی ناپلئون خوب می دانست که سیاستمداران با شمردن تفنگها کلمات را می سنجند. حقیقت آنکه یک لشکر اتریشی شمال ایتالیا را به تصرف درآورده و خود را به نیس رسانده بود؛ و نیز یک لشکر فرانسوی، که در مصر به توسط انگلیسها و ترکها زندانی شده بود، نزدیک به تسلیم یا نابودی بود.

کلبر، که سرداری دلیر ولی سیاستمداری ناکام بود، انتظار کمکی نداشت، و علناً در یأس و ناامیدی سربازان خود سهیم بود. به دستور او بود که ژنرال دزه دووگو در العریش قراردادی با ترکان و فرمانده محلی انگلیسی بست (24 ژانویه 1800)، و قرار شد که ترکان کشتیهایی در اختیار فرانسویان بگذارند تا نیروهای دولت فرانسه، با «افتخارات جنگی» خاک مصر را تخلیه کنند. ضمناً مقرر شد تا فرانسویان قلعه هایی را که اروپاییان را از شورشهای مصریان مصون داشته بود به ترکان تسلیم کنند. تسلیم این قلعه ها مقارن با وصول خبری بود دال بر اینکه دولت بریتانیا از شرایط تخلیه امتناع ورزیده و اصرار کرده است که فرانسویان سلاحهای خود را بر زمین بگذارند و به عنوان اسیران جنگی تسلیم شوند. کلبر از این کار خودداری کرد، و خواستار پس گرفتن قلعه های مزبور شد؛ ترکها با این امر موافقت نکردند و به طرف قاهره پیش رفتند. کلبر در رأس ده هزار سرباز خود به مقابله ترکها، که بیست هزار نفر بودند، شتافت، و در دشتهای هلیوپولیس با آنها روبرو شد. وی شور سربازان خود را با این پیام ساده برانگیخت: «در مصر بیش از خاکی که در زیر پای شماست ندارید. اگر یک قدم عقب بنشینید، کارتان ساخته است.» پس از دو روز جنگ (20-21 مارس 1800)، شجاعت وحشیانه ترکان در برابر تدابیر جنگی و انضباط فرانسویان تاب نیاورد، و فاتحان باقیمانده به قاهره بازگشتنند تا دوباره در انتظار کمک فرانسه بنشینند.

تا زمانی که بریتانیا بر مدیترانه مستولی بود ناپلئون نمی توانست کمکی برای آنها بفرستد. اما در این موقع مجبور بودکاری انجام دهد زیرا ژنرال هفتادو یکساله اتریشی به نام بارون فون ملاس با صدهزار تن از بهترین سربازان اتریشی پیروزمندانه از طریق شمال ایتالیا به

ص: 218

میلان رفته بود. ناپلئون ماسنا را برای جلوگیری او فرستاد؛ ماسنا شکست خورد، و سربازانش را در پناه قلعه جنووا گذاشت. ملاس قوایی را برای محاصره او در این محل باقی نهاد، دسته های دیگری را برای حفظ گردنه های آلپ از تعرضات فرانسه، به کار گماشت، و از راه ریویرای ایتالیا حرکت کرد تا اینکه طلیعه سپاهش به نیس رسید (آوریل 1800). وضع ناپلئون عوض شده بود. شهری که در 1796 از آن فتح لومباردیا را آغاز کرد اکنون در دست ارتش ملتی بود که آن را شکست داده بود، در عین حال قسمت لشکر معروف ایتالیای او، که بیش از اندازه به آن امیدوار بود، بی کمک و مأیوس، در مصر از بین رفت. این خود مستقیمترین ضربه ای بود که ناپلئون تا آن زمان با آن مواجه شده بود.

ناچارکارهای اداری را به طرفی نهاد و دوباره فرماندهی کل قوا را خود به دست گرفته به جمع آوری پول و سرباز و مواد و تقویت روحیه افراد پرداخت. مهمات فراهم آورد، نقشه ها را بررسی کرد، دستورهای لازم را به سرداران خود داد. امور لشکر راین را به مورو سپرد که رک گوترین مخالف نظامی او بود، و به او دستور داد که از راین بگذرد، از میان افواج اتریشی به رهبری مارشال کروگ عبور کند؛ سپس بیست و پنج هزار تن از سربازان خود را از طریق گردنه سن گوتار به ایتالیا بفرستد و به ارتش ذخیره ای که ناپلئون به آ ن وعده تقویت در میلان را داده بود بپیوندد. مورو بیشتر این کارها را قهرمانانه انجام داد، اما احساس می کرد- و شاید هم بدرستی- که در این وضع خطرناک فقط پانزده هزار سرباز می تواند برای رهبر خود ذخیره کند.

طرح جنگ 1800 نسبت به کلیه جنگهای بزرگترین سردار تاریخ زیرکانه تر بود، ولی بسیار بد به موقع اجرا گذاشته شد. وی فقط چهل هزار نفر زیر فرمان داشت، و بیشتر آنها سربازان وظیفه ای بودند که تجربه جنگی نداشتند. اینان چون نزدیک دیژون مستقر بودند، می توانسنتند از طریق آلپ ماریتیم به نیس بروند و از جلو به ملاس حمله کنند. ولی تعداد آنها اندک بود و خودشان تجربه جنگی نداشتند؛ حتی اگر ملاس در چنین درگیری شکست می خورد، می توانست در پناه خط دفاعی مستحکمی، از طریق شمال ایتالیا به مانتوا که جایی بسیار مستحکم بود عقبنشینی کند. ناپلئون پیشنهاد کرد که وی با سربازان و مهمات خود از راه گردنه سن برنار به لومباردیا برود؛ به افرادی که از طرف مورو انتظار می رفت بپیوندد؛ خطوط ارتباطی ملاس را قطع کند؛ بر هنگهای اتریشی که آن خط را محافظت می کردند مستولی شود؛ و به لشکر آشفته آن قهرمان سالخورده که از ریویرا و جنووا به سوی میلان می رفت حمله کند. در این صورت یا آن را از بین می برد یا خود از بین می رفت؛ البته بهتر این بود که آن را در محاصره بگیرد؛ از عقبنشینی آن ممانعت به عمل آرد؛ و سردارش را – با ملاحظه تمام جوانب ادب- مجبور به تسلیم سراسر شمال ایتالیا بکند. بدین ترتیب جمهوری سیزالپین، افتخار نخستین جنگهای ناپلئون، دوباره تحت تسلط فرانسه درمی آمد.

روزی (17 مارس 1800) ناپلئون به بورین دستور داد که نقشه وسیعی از ایتالیا روی

ص: 219

زمین پهن کند. به قول بورین: «وی روی آن دراز کشید، و از من خواست که همان کار را بکنم.» آنگاه روی بعضی نقاط سنجاقهایی با سر قرمز نصب کرد، و روی برخی دیگر سنجاقهایی با سرسیاه. پس از حرکت دادن سنجاقها و درست کردن موقعیت های مختلف، از منشی خود پرسید: «به عقیده تو ملاس را کجا شکست خواهم داد؟ ... اینجا در دشتهای [رودخانه] سکریویا،» و به سان جولیانو اشاره کرد. وی می دانست که همه چیز- همه پیروزیهای نظامی و سیاسی خود- را در گرو یک نبرد گذاشته است؛ ولی غرورش او را تقویت کرد. سپس به بورین یادآور شد: «مگر نبود که چهارسال پیش آنهمه قوای ساردنی و اتریش را عقب راندم و صورت ایتالیا را پاک کردم؟ همین کار را دوباره خواهیم کرد.خورشیدی که حالا به ما می تابد همان است که بر روی آرکوله و لودی می تابید. به ماسنا اعتماد دارم. امیدوارم که در جنووا مقاومت کند. ولی اگر بر اثر قحطی مجبور به تسلیم شود، جنووا و دشتهای سکریویا را دوباره خواهم گرفت آنوقت با چه لذتی به فرانسه عزیزم باز خواهم گشت، فرانسه زیبایم!»

صرف پیش بینی کافی نبود، آمادگی هم ضرورت داشت. ناپلئون از پرداختن به جزئیات ناچیز هم ابا نکرد. راه و وسایط نقلیه را در نظر گرفت: رفتن از دیژون به ژنو؛ عبور با قایق از روی دریاچه ویلنوو؛ رفتن با اسب و استر و درشکه و کالسکه بزرگ روباز، یا پیاده تا مارتینی؛ از آنجا تا سن – پیر در پای گردنه؛ سپس طی پنجاه کیلومتر بر فراز کوه-کوره راهی که گاهی فقط یک متر عرض دارد، و غالباً از روی پرتگاههایی که معمولاً پوشید از برف است، و در هر لحظه در معرض سقوط بهمن یا صخره یا ریزش کوه است؛ بالاخره از آنجا به سوی وال د/ آئوستا. ناپلئون ترتیبی داد که در هر مرحله این برنامه غذا و لباس و وسایط نقلیه برای سربازان آماده باشد؛ در چندین نقطه، درودگران، زین سازان، و سایر کارگران می بایستی برای انجام تمعیرات آماده باشند؛ هر سرباز را ضمن راه دوبار بازرسی می کردند تا ببینند که به طورشایسته مجهز است یا نه. برای راهبانی که در مسافرخانه ها بر فراز کوهها می زیستند، ناپلئون پول جهت خرید نان و پنیر و شراب فرستاد تا سربازان تازه نفس شوند. با وجود این آمادگیها، نقایص بسیاری به وجود آمد؛ ولی این سربازان وظیفه جوان انگار صبری داشتند که بر اثر دلیری پنهان سربازان کهنه کار به آنها الهام شده بود.

ناپلئون در 6 مه 1800 پاریس را ترک گفت. هنوز از نظر ناپدید نشده بود که سلطنت طلبان، ژاکوبنها، و اعضای خانواده بوناپارت خود را آماده کردند که اگر وی پیروزمندانه بازنگردد، برجایش بنشینند. سییس و دیگران درمورد صلاحیت کارنو، لافایت، و نیز انتخاب مورو به عنوان کنسول اول جدید به بحث پرداختند؛ و ژوزف و لوسین برادران ناپلئون خود را به عنوان ولیعهدهای او پیشنهاد کردند. ژرژکادودال1 از انگلیس بازگشت (3 ژوئن) تا در میان

---

(1) توطئه گر سلطنت طلب فرانسوی. در 1803 از انگلستان به فرانسه آمد تا برای برانداختن ناپلئون و بازگرداندن سلطنت اقدام کند. نقشه اش کشف و خودش اعدام شد. وی رهبر شوانها بود. - م.

ص: 220

شوانها آشوب برپا کند.

عبور واقعی از گردنه سن برنار در 14 مه شروع شد. بورین می گوید:«ما یکی یکی، آدم و اسب پشت سرهم، از طریق جاده های مالرو به حرکت درآمدیم. توپخانه را پیاده کردیم، و توپها را در داخل الوارهای میان تهی گذاشتیم که آنها را با طناب می کشیدند ... وقتی به قله کوه رسیدیم، روی برف نشستیم وبه طرف پایین سرخوردیم» سواران پیاده شدند، زیرا یک لغزش اسبان بی تجربه آنها کافی بود که سرباز و حیوان را به کام مرگ فرو برد. در هر روز، فوج دیگری این راه را طی می کرد؛ تا 20 مه عبور سربازان به پایان رسید، و لشکر ذخیره صحیح و سالم به ایتالیا رسید.

ناپلئون در مارتینیی- ایستگاهی میان راه دریاچه ژنو و آن گردنه-توقف کرد تا آنکه آخرین بسته مهمات فرستاده شد. سپس از پایین به بالا رفت، و ایستاد تا از راهبانی که به سربازانش نوشابه و خوراک داده بودند سپاسگزاری کند؛ آنگاه با کت بزرگ خود از سراشیبی به پایین لغزید و در 21 مه به لشکریان خود در آئوستا پیوست. لان برافواج اتریشی ضمن راه غلبه کرده بود. در 2 ژوئن، ناپلئون بار دیگر به عنوان فاتح پادگان اتریشی وارد میلان شد؛ مردم ایتالیا او را مانند دفعه پیش پذیرا شدند، جمهوری سیزالپین با مسرت فراوان دوباره برقرار گشت. ناپلئون که از آیین اسلام دست برداشته بود، جمعی از بزرگان مذهبی میلان را گرد آورد، و آنها را از وفاداری خود به کلیسا مطمئن ساخت، و به آنها گفت که در بازگشت به پاریس میان فرانسه وکلیسا صلح برقرار خواهد کرد. پس از تحکیم مواضع پشت سر خود، دیگر آزاد بود که جزئیات لشکر کشی خود را طرحریزی کند.

هر دو فرمانده یک اصل مهم لشکر کشی را نقض کردند- نمی بایستی قوای موجود خود را چنان از یکدیگر دور کنند که به هم پیوستن سریع آنها غیرممکن باشد. بارون فون ملاس، که با قسمت اعظم لشکر خود در آلساندریا (میان میلان وجنووا) متوقف شده بود، پادگانی نهایی در جنووا، ساوونا، گاوی، آکوی، تورینو، تورتونا، وسایر نقاط که بیم حمله فرانسویان می رفت بر جای نهاد. پشت سر او، نگهبانانش، که از نیس برای پیوستن به او باز می گشتند، مورد تعرض 000’20 فرانسوی به رهبری سوشه، و ماسنا- که از جنووا گریخته بود- واقع شدند. از 000’70 اتریشی که از آپنن میان لومباردیا و لیگوریا عبور کرده بودند، تنها 000’40 نفر برای ملاس به منظور مقابله با ناپلئون باقی مانده بودند. وی قسمتی از آن را برای تصرف مجدد پیاچنتسا فرستاد که، در صورت شکست خوردن عمده قوایش، مسیری ضروری برای عقبنشینی به مانتوا به شمار می رفت. ناپلئون نیز قوای خود را به طرزی خطرناک تقسیم کرد:000’32 را برای حفظ پیاچنتسا در سترادلا نگاه داشت؛ 000’9 نفر را در تیچینو، 000’3 نفر در میلان 000’10 نفر در طول مسیر رود پو و رود آدا. وی وحدت ارتش خود را قربانی این نظر کرد که همه راههای فرار را به روی سربازان ملاس ببندد.

ص: 221

سرداران ناپلئون همکاری کردند و نگذاشتند که این سیاست که به بن بست رسیده بود موجب عدم آمادگی او برای نبرد عمده شود. در 9 ژوئن، لان با 000’8 سرباز از سترادلا بیرون آمد، و با 000’18 نفر اتریشی که عازم پیاچنتسا بودند مواجه شد. فرانسویان در یک درگیری خونین در کاستجو عقب رانده شدند، در صورتی که لان، غرقه به خون هنوز پیشاپیش لشکر می جنگید؛ ولی قوایی تازه نفس مرکب از 6000 فرانسوی به موقع رسید و در مجاورت مونتبلو شکست را به پیروزی مبدل ساخت. دو روز بعد، ناپلئون ازورود یکی از سرداران بسیار محبوبش به نام لویی دوزه دوو گو خشنود شد. «این سردار که احتمالاً با مورو، ماسنا، کلبر، و لان از لحاظ استعداد نظامی برابر بود، از حیث کمال اخلاقی بر همه آنها برتری داشت.» در 13 ژوئن، ناپلئون او را با000’5 نفر به جنوب به سوی نووی فرستاد تا درباره این شایعه که ملاس و سربازانش به جنووا می گریزند بررسی و تحقیق کنند. چه در اینجا بود که یک ناوگان انگلیسی می توانست آنها را در فرار یاری دهد یا غذا و مهمات در اختیارشان بگذارد. بدین ترتیب عمده قوای ناپلئون در 14 ژوئن، یعنی هنگامی که جنگ به مرحله قاطع رسید، تقلیل بیشتری یافت.

ملاس بود که صحنه نبرد را انتخاب کرد. وی نزدیک مارنگو، که دهکده ای بود راه آلساندریا پیاچنتسا، دشتی عظیم را دید که می توانست در آنجا 000’35 سربازی را که هنوز دراختیار داشت با دویست عراده توپ آنها مشترکاً وارد عمل کند. ولی هنگامی که ناپلئون به این دشت رسید (13 ژوئن)، به این نکته پی برد که ملاس درصدد بیرون آمدن از آلساندریاست. از این رو دو هنگ را در مارنگو تحت فرمان ژنرال ویکتور باقی گذاشت، و یکی را تحت فرمان لان، با سواره نظام مورا و فقط بیست و چهار عراده توپ. خود او با نگهبانان کنسولی به سوی وگرا یعنی محلی شتافت که قرار گذاشته بود با افسران ستاد لشکرهای پراکنده اش ملاقات کند. هنگامی که به سکریویا رسید، ملاحظه کرد که این رودخانه بر اثر سیلاب پر شده است؛ ناچار عبور خود را به تعویق انداخت، و شب را در توره دی گاروفولو خوابید. این تعویق حسن اثر داشت؛ اگر به وگرا رفته بود، شاید به موقع به مارنگو نمی رسید تا دستوری را که موجب پیروزی شد بدهد.

بامداد روز 14 ژوئن، ملاس به لشکر خود دستور داد که به سوی دشت مارنگو برود، و به قهر و غلبه راه خود را به پیاچنتسا باز کند. سی هزار نفر ناگهان بر 20.000 سرباز ویکتور، لان، و مورو حمله بردند؛ فرانسویها، علی رغم دلاوریهای خود، در مقابل شلیک آن توپخانه مهلک عقبنشینی کردند. ناپلئون، که در گاروفولو بر اثر غرش توپهای دور دست از خواب پریده بود، قاصدی اعزام داشت تا دوزه دووگو را از نووی فراخواند؛ خود او شتابان به مارنگو رفت. در آنجا 800 سرباز از نگهبانان او وارد جنگ شدند، ولی نتوانستند جلو اتریشیها را بگیرند؛ فرانسویان عقبنشینی خود را به سوی سان جولیانو ادامه دادند. ملاس،

ص: 222

که مشتاق بود به امپراطور متبوع خود اطمینان خاطری بدهد، پیامی برای اعلام پیروزی به وین فرستاد. این خبر در پاریس هم شیوع یافت، و موجب بهت و حیرت عوام و شادی سلطنت طلبان شد.

آنها دوزه دووگو را به حساب نیاورده بودند. او نیز در راه نووی غرش توپها را شنید، و بی درنگ 000’5 سرباز خود را بازگردانید، به دنبال صدا رفت، بسرعت حرکت کرد، در حدود 3 بعد از ظهر به سان جولیانو رسید، و دید که سرداران همکارش به ناپلئون توصیه می کنند که بیشتر عقبنشینی کند. دوزه لب به اعتراض گشود؛ آنها به او گفتند: «جنگ را باخته ایم.» وی پاسخ داد:«آری، جنگ را باخته ایم، ولی هنوز ساعت سه است؛ وقت باقی است که در جنگی دیگر فاتح شویم.» آنها پذیرفتند؛ ناپلئون خط تازه حمله دیگری تشکیل داد، و برای بالا بردن روحیه سربازان، سواره به میان آنها رفت. دوزه حمله را رهبری می کرد، خود را در معرض خطر قرار داد، تیر خورد و از اسب افتاد؛ ضمن جان دادن به فرمانده زیر دست خود گفت: «مرگ مرا پنهان کن؛ ممکن است باعث دلسردی سربازان شود.» بر عکس، سربازان از مرگش خبر یافتند؛ به جلو شتافتند، و فریادکنان گفتند که انتقام رهبر خود را خواهند گرفت. با وجود این، با مقاومتی سرسختانه مواجه شدند. ناپلئون چون این وضع را دید، به کلرمان دستور داد که با تمام سواره نظام خود به کمک بشتابد. کلرمان و افرادش با چنان خشمی برجناح اتریشیها تاختند که آن را به دو قسمت کردند؛ 000’2 نفر از آنها تسلیم شدند؛ژنرال فون زاخ، که به جای ملاس، فرماندهی را به عهده گرفته بود، به اسارت درآمد و شمشیر خود را تسلیم ناپلئون کرد. ملاس، که از آلساندریا احضار شده بود، دیر رسید و نتوانست نتیجه ای بگیرد، و دلشکسته به مرکز فرماندهی خود بازگشت.

ناپلئون کاملاً شاد نبود. مرگ دوست وفادار خود دوزه را ضایعه ای شخصی می دانست؛ در میان 000’6 نفر فرانسوی که در دشت مارنگو به خاک هلاک افتاده بودند بدیهی است ذکر اینکه 000’8 اتریشی در آنجا در آن روز کشته شدند موجب تسلی خاطر نمی شد. درصد کشته شدگان اتریشی کمتر از کشته شدگان فرانسوی بود.1

در 15 ژوئن، بارون فون ملاس، با توجه به اینکه بقایای لشکرش قادر به تجدید مبارزه نیستند، از ناپلئون تقاضای صلح کرد. شرایط آن سخت بود: اتریشیها می بایستی سراسر لیگوریا و پیمونته و تمامی لومباردیا در غرب مینچیو و مانتوا را تخلیه کنند؛ و همه قلعه های واقع در مناطق تسلیم شده را به فرانسویان واگذارند؛ به افراد اتریشی اجازه داده خواهد شد تا، به نسبتی که این قلعه ها به تصرف فرانسویان درآید، با همه افتخارات جنگی خود صحنه را ترک گویند. ملاس با این شرایط موافقت کرد، و در نتیجه همه پیروزیهای نشاط انگیزش در یک روز بر باد

---

(1) تنها به سبب دشواری ارتباطات بود که ناپلئون نتوانست در آن روز آگاه شود که در همان هنگام که دوزه به قتل رسید، فرمانده سابقش کلبر هم در قاهره کشته شد. فرانسویان سرانجام، پس از یک سال پایداری در برابر حملات ترکها و انگلیسیها و ممالیک، اجازه یافتند که زندان خود را ترک گویند (اوت 1801) و به فرانسه بازگردند.

ص: 223

رفت و عریضه ای به امپراطور اتریش جهت تأیید آن موافقتنامه ارسال داشت. در 16 ژوئن، ناپلئون پیامی برای فرانسیس دوم فرستاد، و از او تقاضای برقراری صلح در همه جبهه ها را کرد. قسمتهایی از نامه اش تراویده فکر مردی صلح طلب به شمار می رود:

میان ما جنگ برقرار بوده است. هزاران تن از اتریشها و فرانسویها به خاک هلاک افتاده اند. هزاران خانواده محروم دعا می کنند که پدران و شوهران و فرزندانشان باز گردند! ... بلایی بی درمان است. باشد که این، دست کم به ما بیاموزد که از هر چه باعث تمدید مخاصمات می شود احتراز کنیم! این وضع چنان در قلبم تأثیر کرده است که حاضر نیستم شکست قبلی خود را بپذیرم، و وظیفه خود می دانم که دوباره به آن اعلیحضرت نامه بنویسم و از شما بخواهم که به مصائب اروپا خاتمه دهید.

در صحنه نبرد مارنگو در میان رنج دیدگان و همچنین پانزده هزار جسد بی جان، از آن اعلیحضرت تقاضا دارم که به فریاد انسانیت گوش دهید، ونگذارید که فرزندان دو ملت دلیر و نیرومند به سبب منافعی که ازآن خبر ندارند یکدیگر را بکشند. ...

جنگ اخیر دلیلی کافی برای این حقیقت است که فرانسه نیست که تعادل قوا را به هم می زند. هر روز معلوم می شود که این انگلیس است – انگلیس، که تجارت دنیا و تسلط بر دریاها با اوست و می تواند به تنهایی در برابر ناوگان متحد روسیه، سوئد، دانمارک، فرانسه، اسپانیا، و هلند پایداری کند. ...

پیشنهادهایی که به عقیده خود، آنها را درست می دانم از این قرار است:

1-متارکه جنگ مربوط به همه لشکرها باشد.

2- مذاکره کنندگان از هر دو طرف، خواه سری، خواه علنی، بر طبق دلخواه آن اعلیحضرت، به محلی میان مینچیو و کیزه اعزام شوند تا بر سر وسایلی جهت تضمین دولتهای کوچک به توافق برسند، و موادی از عهدنامه کامپوفورمیو را که ابهام آنها بر اثر تجربه معلوم شده است روشن کنند ...

ظاهراً امپراطور تحت تأثیر قرار نگرفت. از قرار معلوم، فاتح جوان، مایل به تحکیم دستاوردهای خود بود، ولی دلیلی نیست که نشان دهد احترام به جان آدمیزاد هرگز در نبردهای او موثر بوده باشد. شاید نه کنسول و نه امپراطور هیچ کدام از خود نمی پرسیدند که فرانسویان یا اتریشیها در ایتالیا چه می کنند. بارون فن توگوت موضوع را با امضای عهدنامه ای با انگستان فیصله داد (20 ژوئن 1800)، که به موجب آن انگلیس وامی تازه به اتریش اعطا کرد به این شرط که عهدنامه جداگانه ای امضا نکند.

در این ضمن ناپلئون، که از هر موقعیتی برای پیشبرد منظور استفاده می کرد در 18 ژوئیه در مراسم ته دئوم (سرود نیایش خدا و عیسی) شرکت جست-در همین مراسم بود که طبقات روحانی در میلان مراتب سپاسگزاری خود را از خداوند به مناسبت طرد اتریشیها اعلام داشتند. افراد غیر روحانی این پیروزی را بارژه رفتن به افتخار فاتح جشن گرفتند. ناپلئون از منشی خود پرسید: «بورین، هنوز صدای هلهله را می شنوی؟ این صدا در گوش من مثل آهنگ صدای ژوزفین دلپذیر است. چقدر خوشبخت و مغرورم که محبوب چنین مردمی هستم!» وی

ص: 224

هنوز فردی ایتالیایی بود، و زبان و احساسات و زیبایی و باغهای پرگل و مذهب سهلگیر و مراسم آهنگدار و آوازهای عالی آن را دوست می داشت. همچنین تحت تأثیر هلهله جمعیتی قرار گرفت که در تویلری در 3 ژوئیه، در صبح بعد از بازگشت شبانه او به پاریس، گرد آمده بود. مردم فرانسه طوری از او سپاسگزاری می کردند که گویی مورد توجه خداوند است، و به افتخارت خود می نازیدند.

لویی هجدهم- وارث قرنها کشمکش میان فرانسه ای که بوربونها بر آن سلطنت می کردند و اتریش تحت فرمانروایی هاپسبورگها- نمی توانست در جبران غلبه بر دشمنان دیرین خونسرد بماند. شاید امکان داشت که آن فاتح جوان را ترغیب کند که شاهساز باشد نه شاه. از این رو، در یکی از روزهای تابستان 1800 دوباره نامه ای به ناپلئون نوشت بدین مضون:

ژنرال، حتماً از مدتها پیش دریافته اید که مورد احترام من هستید. اگردر سپاسگزاری من تردید دارید، پاداش خودرا تعیین کنید و نصیب دوستانتان را هم کنار بگذارید. اما درمورد معتقداتم: من مردی فرانسوی هستم، که هم اخلاقاً و هم به دستور عقل بخشنده ام.

خیر، فاتح لودی، کاستیلیونه، و آرکوله، قهرمان پیروزی ایتالیا و مصر، شهرت بیهوده را بر افتخار واقعی ترجیح نمی دهد. شما دارید وقت گرانبهایی را از دست می دهید.

ما می توانیم عظمت فرانسه را تضمین کنیم. می گویم «ما»، زیرا که من به کمک بوناپارت نیازمندم، و او هم بدون من کاری نمی تواند انجام دهد.

ژنرال، اروپا به شما نگاه می کند. افتخار در انتظار شماست، و من بیتابم که صلح را به ملتم بازگردانم.

لویی

ناپلئون، پس از تأخیر بسیار، در 7 سپتامبر به وی چنین پاسخ داد:

آقا،

نامه شما را دریافت داشتم. به سبب ملاحظات محبت آمیزی که درباره خودم ابراز داشته بودید سپاسگزاری می کنم. شما باید از امید بازگشت به فرانسه چشم بپوشید، زیرا باید از روی صد هزار جسد بگذرید. مصالح شخص خودتان را فدای صلح و سعادت فرانسه کنید ... تاریخ فراموش نخواهد کرد. من نسبت به مصایب خانواده شما خونسرد نیستم ... هرچه در قوه دارم انجام خواهم داد تا انزوا و عزلت شما را مطبوع و آرامبخش کنم.

نامه لویی از پناهگاه موقت او در روسیه رسیده بود؛ شاید وی در ماه ژوئیه 1800 آنجا بوده که تزار پاول اول هدیه ای از طرف ناپلئون دریافت داشت که تقریباً مسیر تاریخ را عوض کرد. طی جنگ 1799، در حدود شش هزار روسی به دست فرانسویان اسیر شده بودند و ناپلئون آنها را به انگلیس و اتریش (که متفق روسیه بود) در مقابل آزادی اسیران فرانسوی عرضه کرد؛ این پیشنهاد مورد قبول واقع نشده بود. از آنجا که فرانسه نمی توانست هیچ استفاده قانونی از این سربازان ببرد، و نگهداری آنان نیز کاری پرهزینه بود ناپلئون دستور داد که آنها را مسلح و به جامه جدید ملبس کنند و بدون آنکه در عوض چیزی بخواهند، آنها را نزد تزار اعزام دارند. پاول با اظهارات مودت آمیزی درباره فرانسه عکس العمل نشان

*****تصویر

متن زیر تصویر : ناپلئون در سنت هلن (کتابخانه نیویورک سوسایتی)

ص: 225

داد، و در 18 دسامبر سال 1800 اتحادیه دوم بیطرفی مسلح را علیه انگلیس تشکیل داد. در 23 مارس 1801 پاول به قتل رسید، و دولتها به وضع موجود خود بازگشتند.

در خلال این احوال، امپراطور اتریش متارکه جنگ آلساندریا را رد کرده، 000’80 سرباز تحت فرمان ژنرال فون بلگارد برای حفظ خطوط در طول جبهه مینچیو اعزام داشته بود. فرانسویان با طرد اتریشیها از توسکانا و حمله به آنها در باوار یا عکس العمل نشان دادند. در 3 دسامبر 1800، تعداد 000’60 نفر سربازان مورو با 000’65 نفر سرباز اتریشی در هوهنلیندن (نزدیک مونیخ) درگیر شدند و با گرفتن 000’25، اسیر چنان اتریشها را شکست دادند که دولت اتریش، از آنجا که وین را در اختیار مورو می دید، متارکه جنگ عمومی را امضا کرد (25 دسامبر 1800)، و حاضر شد که با دولت فرانسه درباره صلحی جداگانه به مذاکره بپردازد. مورو در بازگشت به پاریس چنان مورد تحسین و تمجید قرار گرفت که چه بسا ممکن بود احساسات نامطلوبی در دل ناپلئون به وجود آورد، زیرا مورو هم داوطلب محبوب سلطنت طلبان بود و هم ژاکوبنها، و می توانست به عنوان رهبر کشور جای ناپلئون را بگیرد.

توطئه علیه جان ناپلئون بشدت ادامه یافت. در اوایل سال 1800 انفیه دانی کاملاً شبیه آنچه که کنسول اول معمولاً از آن استفاده می کرد برروی میزش در مالمزون یافت شد، که در میان انفیه آن زهر گذاشته بودند. در 14 سپتامبر و 10 اکتبر چندین نفر از ژاکوبنها را دستگیر و متهم به قتل ناپلئون کردند. در 24 دسامبر، سه نفر از شوانها که توسط ژرژکادودال از برتانی فرستاده شده بودند یک «ماشین جهنمی»1 را که پر از مواد منفجره بود به میان گروهی فرستادند که کنسول و خانواده اش را به اپرا می بردند. بیست و دو نفر در این واقعه کشته و پنجاه شش نفر زخمی شدند- که هیچ یک از آنها جزء ملازمان ناپلئون نبودند، وی با آرامشی ظاهری به اپرا رفت، ولی در بازگشت به تویلری امر به بررسی دقیق این واقعه و اعدام ژاکوبنهای زندانی و حبس یا تبعید یکصد وسی نفر دیگر داد که به سبب مظنون بودن دستگیر شدند. فوشه، که گمان می کرد سلطنت طلبان (نه ژاکوبنها) مجرمند، صد تن از آنها را دستگیر کرد، و دو نفر از این عده را به زیر تیغه گیوتین فرستاد (1 آوریل 1801). ناپلئون بیش از حد عکس العمل نشان داده و بیش از حد قانون را کنار گذاشته بود، ولی احساس می کرد که در جنگی درگیر شده است، و می بایستی وحشتی در دلهای کسانی بیندازد که خود به قانون بی اعتنایی می کنند. وی بتدریج با ژاکوبنها مخالف می شد و به سلطنت طلبان روی خوش نشان می داد.

در 20 اکتبر 1800، به دستیاران خود پیشنهاد کرد که از فهرست مهاجران نامهای کسانی را که اجازه بازگشت به فرانسه به آنها داده می شود حذف کنند؛ و ضمناً آن مقدار از اموال

---

1. internalmachine عبارت از بشکه ای بود که آن را پر از باروت و گلوله می کردند و آن را روی ارابه می گذاشتند و در سراشیبی رها می کردند. - م.

ص: 226

مصادره شده آنها را که به وسیله دولت به فروش نرفته یا جهت استفاده دولت اختصاص نیافته باشد به آنان مسترد شود. در این زمان در حدود یکصدهزار نفر مهاجر وجود داشت، و بسیاری از آنها تقاضای اجازه بازگشت کرده بودند. ناپلئون در مقابل اعتراضات خریداران نگران اموال مصادره شده دستور داد که نامهای چهل و نه هزار نفر را حذف کنند؛ یعنی به چهل و نه هزار نفر از مهاجران اجازه داده شد که به وطن باز گردند. قرار شد نام تعداد دیگری نیز بعداً از صورت حذف شود. به امید آنکه این عمل مخالفت خارجی با فرانسه را تقلیل دهد، و صلح عمومی را دراروپا پیش ببرد؛ سلطنت طلبان از این تصمیم شاد شدند و ژاکوبنها اظهار تأسف کردند.

قدم عمده در این برنامه صلح عبارت بود ازملاقات مذاکره کنندگان فرانسوی و اتریشی در لونویل (نزدیک نانسی). ناپلئون تالران را برای مذاکره نفرستاده، بلکه برادر خود ژوزف را به نمایندگی فرانسه به آنجا گسیل داشت؛ و ژوزف مأموریت خودرا بخوبی انجام داد. در هر قدم، مورد حمایت وپشتیبانی آن کنسول غیرقابل انعطاف قرار گرفت؛ ناپلئون با هر تعویق و تأخیر اتریشیها، به تقاضاهای خود می افزود. اتریشیها سرانجام پی بردند که لشکرهای فرانسه بزودی سراسر ایتالیا را تصرف خواهند کرد، وبر دروازه های وین خواهند کوبید، تسلیم شدند، و سندی را امضا کردند که خود آن را صلح وحشت انگیز لونویل نامیدند (9 فوریه 1801). اتریش سرزمینهای بلژیک، لوکزامبورگ، و اراضی واقع در جناح چپ راین از دریای شمال تا بازل را متعلق به فرانسه دانست؛ عهدنامه کامپوفورمیورا تأیید کرد؛ و تسلط فرانسه را بر ایتالیا از آلپ تا ناپل و از آدیجه تا نیس پذیرفت۠و تحت الحمایگی جمهوری با تاویا (هلند) وجمهوری هلوتیا (سویس) را نسبʠبه فرانسه قبول کرد. وزیر مختار پروس به نام هاگویتس در این مورد چنین نوشت «کار اتریش ساخته شد. اکنون نوبت فرانسه است که به تنهایی صلح را در اروپا برقرار سازد.» بورس پاریس ظرف یک روز بالا رفت، و کارگران پاریس، که پیروزی را بر رأی ترجیح می دادند، با فریادهای «زنده باد بوناپارت» اقدامات ناپلئون را در سیاست وجنگ ستودند و جشن گرفتند. اما شاید لونویل بیشتر جنگ بود تا سیاست؛ و پیروزی غرور بود بر احتیاط، زیرا بذر جنگهای بسیاری درآن وجود داشت که به واترلو انجامید.

مذاکرات با دیگر دولتها باعث قدرت بیشتری برای فرانسه شد. در نتیجه عقد عهدنامه با اسپانیا (اول اکتبر1800)، لویزیانا به فرانسه تعلق گرفت. عهدنامه فلورانس با پادشاه ناپل (18 مارس 1801) جزیره الب و مستملکات ناپل در ایتالیای مرکزی را به فرانسه داد، و بنادر ناپل را بر روی تجارت انگلیسیها و ترکان بست. ادعای دیرین فرانسه درباره سن- دومینیگ- قسمت غربی هیسپانیولا- باعث کشمکش ناپلئون با مردی شد که با او از لحاظ نیروی اراده تقریباً برابری می کرد. فرانسوا دومینیگ توسن- که خود را لوورتور می نامید- به صورت برده ای سیاه پوست در 1743 به دنیا آمده بود. در چهل وهشت سالگی- سنی که

ص: 227

دوران بی احتیاطی را پشت سرگذاشته بود - بردگان سن-دومینیگ را به شورش واداشت، و نخست بر قسمت فرانسوی جزیره وبعد بر قسمت اسپانیایی آن مستولی شد. وی با کاردانی و لیاقت حکومت کرد، ولی دریافت که بردگان آزاد شده را نمی تواند به آسانی به کار تولیدی بگمارد، زیرا آنان استراحت و تنبلی را که ظاهراً نتیجه گرما بود ترجیح می دادند. توسن به بسیاری از اربابان سابق اجازه داد که به کشتزارهای خود باز گردند و انضباطی در کار برقرار کنند که شبیه بردگی بود. از لحاظ ظاهر، تسلط فرانسه را بر سن– دومینیگ پذیرفت؛ ولی در واقع لقب فرماندار کل را مادام العمر حفظ کرد، و حق داشت جانشین خود را تعیین کند- همان کاری که ناپلئون چندی بعد در فرانسه انجام داد. در 1801 کنسول اول بیست هزار سرباز به رهبری ژنرال شارل لوکلر به سن– دومینیگ فرستاد تا سلطه فرانسه را در آنجا دوباره برقرار سازد. توسن دلیرانه جنگید، مغلوب شد، و در زندانی در فرانسه درگذشت (1803). در 1803 سراسر آن جزیره به دست انگلیسیها افتاد.

ناوگان بریتانیا، که از حمایت تجارت و صنعت و منش انگلیسیها، پشتیبانی و حمایت می شد، غیر از دو سال همیشه در طی حکومت ناپلئون مانع عمده موفقیت او بود. انگلیس، که به وسیله ترعه مانش از آسیبهای مستقیم جنگ بر کنار مانده و در نتیجه تجارت دریایی بیرقیب، مستعمرات وعایدات، و برتری در انقلاب صنعتی توانگر شده بود، ضمن کوششهای مکرر خود برای بر انداختن ناپلئون، می توانست به ارتشهای متفقین خود در قاره اروپا کمک مالی برساند. بازرگانان و صاحبان صنایع با جورج سوم، افراد حزب توری، مهاجران فرانسوی، و ادمند برک همعقیده بودند که بازگشت خاندان بوربون به تخت سلطنتی فرانسه بهترین وسیله برقراری مجدد ثبات آرامبخش رژیم سابق خواهد بود. با وجود این، اقلیتی نیرومند در انگلیس به رهبری چارلز جیمز فاکس، ویگهای1 آزادیخواه، کارگران افراطی، و جمعی ازادبا و نویسندگان، اعتراض کنان می گفتند که ادامه جنگ باعث اشاعه فقر و ایجاد انقلاب خواهد شد، و استقرار ناپلئون امری تمام شده است، و روزگار آن فرا رسیده که با آن کوندو تیره شکست ناپذیر آشتی کنند.

گذشته از این، به عقیده آنها، رفتار بریتانیا به عنوان فرمانروای دریاها دشمنانی برای آن دولت و دوستانی برای فرانسه به وجود می آورد. دریاسالاران انگلیسی می گفتند که محاصره کردن فرانسه مستلزم این است که ملوانان بریتانیایی حق داشته باشند سوار کشتیهای بیطرف شوند و در آنها به جستجو بپردازند وکالاهایی را که مقصد آنها فرانسه است مصادره کنند.

روسیه، سوئد، دانمارک، و پروس، که این عمل را ناقض استقلال خود می دانستند، اتحادیه دوم بیطرفی مسلح را تشکیل دادند. (دسامبر 1800)، و پیشنهاد کردند که، در برابر دخالت انگلیس

---

(1) Whig ، عنوان حزب مخالف حزب توری، و سلف حزب آزادیخواه انگلستان. - م.

ص: 228

در کشتیهای آنها، مقاومت کنند. به همان ترتیب که حدت درگیریها بیشتر می شد، دانمارکیها هامبورگ را (که به صورت دروازه عمده بریتانیا به روی بازارهای اروپای مرکزی درآمده بود) گرفتند، و پروسیها هانوور را که به جورج سوم تعلق داشت تصرف کردند. نیمی از قاره اروپا، که اخیراً علیه فرانسه متحد شده بود، در این هنگام علیه انگلیس سر به مخالفت برداشت.

از آنجا که فرانسه بر مصبهای راین وساحل چپ آن مستولی بود، ورود بیشتر کالاهای انگلیسی به بازارهای فرانسه، بلژیک، هلند، آلمان، دانمارک، سرزمینهای کنار دریای بالتیک، و روسیه، ممنوع بود. ایتالیا بنادر خود را بر روی تجارت انگلیس بست؛ اسپانیا شروع به اعتراض درمورد جبل طارق کرد؛ و ناپلئون به تهیه سپاه و کشتی جهت حمله به انگلیس پرداخت.

انگلستان نیز دست به حمله زد، و از یک تصادف خوب استفاده کرد. یک ناوگان بریتانیایی یک ناوگان دانمارکی را در بندر کپنهاگ از بین برد (2 آوریل 1801). آلکساندر اول که جانشین تزار پاول اول شده بود سیاست روسیه را در مورد فرانسه تغییر داد؛ از حمله ناپلئون به مصر به انتقاد پرداخت؛ بیرون آوردن مالت را، توسط انگلیسها، از دست فرانسویها تأیید کرد؛ و عهدنامه ای با انگلیس بست (17 ژوئن 1801) بدین ترتیب اتحادیه دوم بیطرفی مسلح از میان رفت. با وجود این، گرفتاریهای اقتصادی در انگلیس، افزایش روز افزون ارتش فرانسه در بولونی، و شکست اتریش علی رغم کمکهای مالی هنگفت، انگلیس را متمایل به صلح کرد. در اول اکتبر 1801، نمایندگان آن کشور توافقی مقدماتی امضاء کردند که به موجب آن فرانسه متعهد شد مصر را به ترکیه عثمانی بدهد، و انگلیس جزیره مالت را ظرف سه ماه در اختیار شهسواران قدیس یوحنا بگذارد؛ نیز موافقت شد که فرانسه، هلند، و اسپانیا قسمت اعظم مستعمراتی را که از آنها گرفته شده بود باز یابند؛ فرانسه همه قوای خود را از مرکز و جنوب ایتالیا فراخواند. پس از هفت هفته مذاکره دیگر، بریتانیای کبیر و فرانسه عهدنامه آمین را که از مدتها پیش انتظار آن می رفت، امضا کردند (27 مارس 1802). هنگامی که نماینده ناپلئون با اسناد تصویب شده به لندن رسید، جمعیتی خوشحال زین ویراق بر اسب او بستند و کالسکه او را در میان فریادهای «زنده باد جمهوری فرانسه! زنده باد ناپلئون!» به وزارت امور خارجه بردند.

مردم فرانسه از فرط حقشناسی نسبت به آن مرد جوان به هیجان آمده بود، نابغه ای که بیش از سی و دو سال نداشت و ده سال جنگ را آن گونه با پیروزی به پایان برده بود. سراسر اروپا لیاقت او را به عنوان سردار تصدیق کرده بود، و اکنون می دید که همان فکر روشن و اراده پایدار در دیپلوماسی نیز می درخشد. و عهدنامه آمین، فقط مقدمه کار بود: 23 مه 1802، عهدنامه ای با پروس بست؛ روز دیگر، با باواریا؛ در 9 اکتبر، با ترکیه عثمانی؛ و در 11 اکتبر، با روسیه. هنگامی که 9 نوامبر، که سالروز 18 برومر بود، نزدیک می شد، ناپلئون ترتیبی داد که در آن روز، به عنوان «جشنواره صلح» مراسمی بر پا شود. وی در آن روز، با کمال خوشوقتی

ص: 229

هدف زحمات خود را چنین اعلام داشت: «دولت، با حفظ وفاداری به آمال وقول خود، هوس دست زدن به اقدامات خطرناک و فوق العاده را ندارد. وظیفه او برقراری آرامش برای بشریت بوده، و خواسته است که با روابط محکم و پایدار، آن خانواده اروپایی بزرگ را که مأموریتش تغییر سرنوشتهای جهان است به هم نزدیک کند.» شاید این خوشترین لحظه تاریخ او بود.

III- بازسازی فرانسه: 1802 – 1803

روزی ناپلئون در سنت هلن گفت: «در آمین، در حقیت باور می کردم که سرنوشت خود من، و سرنوشت فرانسه، تعیین شده است. قصد داشتم که وجود خود را کاملاً وقف اداره کشور کنم؛ و عقیده دارم که می توانستم معجزاتی بیافرینم.» شاید این حرف کوششی برای پاک کردن لکه های خون ده- دوازه جنگ او باشد؛ ولی یک روز بعد از امضای عهدنامه آمین، جیرولامولو کچزینی، سفیر پروس در پاریس، به پادشاه خود گزارش داد که ناپلئون تصمیم دارد «همه منابع مالی را که سابقاً به مصارف جنگی می رسید صرف کشاورزی، صنعت، تجارت و هنر کند.» بنا به نوشته لوکچزینی، ناپلئون درباره این اقدامات با حرارت سخن می گفت: «ترعه هایی که بایدتکمیل و افتتاح شود؛ راههایی که باید ساخته یا تعمیر شود؛ بنادری که باید لاروبی شود؛ شهرهایی که باید زیبا شود؛ معبدها و سازمانهای مذهبی که باید وقف شود ... زمینه تعلیمات عمومی باید فراهم گردد.» در حقیقت در این موارد مقدار زیادی پیشرفت حاصل شد، تا آنکه جنگ دوباره بر امر ساختمان پیشی گرفت (16مه 1803). میزان مالیات عادلانه بود، و با سختگیری و حداقل تقلب وصول می شد، و پرداخت قراردادهای دولتی را، که باعث حفظ صنعت و ایجاد مشاغل جدید می شد تأمین می کرد. پس از آنکه انگلیس از محاصره دست برداشت، تجارت بسرعت ترقی کرد. افراد مذهبی در نتیجه عقد قرارداد کنکوردا با پاپ شاد شدند؛ انستیتو شروع به برقراری یک روش ملی تعلیم وتربیت کرد؛ قوانین مدون شد و به اجرا درآمد، جریان امور اداری به حدی عالی شد که با شرافت و درستکاری مزین بود.

دوباره پاریس، مانند روزگارلویی چهاردهم مرکز جهانگردی اروپا شد. صدها تن از انگلیسیها تصاویر هرزه ای را که در مطبوعات بریتانیا در انتقاد از ناپلئون کشیده شده بود از یاد بردند و راههای ناهموار و ترعه متلاطم مانش را تحمل کردند تا نظری به آن شخص مهم کوتاه قد که با دولتهای مستقر به مخالفت برخاسته و سپس با آنها از در آشتی درآمده بود بیندازند. چندین نفر از اعضای پارلمان به او معرفی شدند (1802)، ازجمله چارلز جیمز فاکس نخست وزیر قبلی و بعدی، که مدتها برای استقرار صلح میان انگلیس و فرانسه زحمت کشیده بود. خارجیها از مشاهده پیشرفتی که به آن سرعت پس از روی کار آمدن ناپلئون حاصل شده بود.

ص: 230

اظهار شگفتی می کردند، دوک دو بروی سالهای 1800-1803 را «بهترین و عالیترین صفحات تاریخ فرانسه نامیده است.»

1- قانون نامه ناپلئون: 1801-1804

ناپلئون، ضمن نقل خاطرات خود، گفته است: «افتخار واقعی من چهل جنگی نیست که در آنها پیروز شده ام-زیرا شکست من در واترلو خاطره همه آن پیروزیها را از بین خواهد برد ... آنچه که هیچ چیز آن را خراب نخواهد کرد، و آنچه که تا ابد خواهد ماند، قانون نامه من است» گر چه «تا ابد» اصطلاحی غیر فلسفی است؛ آنچه مسلم است اینکه قانون نامه بزرگترین اقدامش بود.

هوش شیطنت آمیز پایان ناپذیر گاهگاه جامعه ای را مجبور می کند که در روشهای حفظ خود از شدت عمل، دزدی، و فریب اصلاحی به عمل آرد و آن را دوباره تنظیم کند. یوستی نیانوس در 528 میلادی این امر را آزموده بود؛ ولی کورپوس یوریس کیویلیس (مجموعه قوانین مدنی) که حقوقدانان او تنظیم کردند مجموعه هماهنگی از قوانین موجود بود نه مجموعه جدیدی از قوانین برای جامعه ای تحول یافته و دگرگون شده. اشکال فرانسه بر اثر استقلال قضایی استانهایش چند برابر بود، به طوری که قانونی که در یک منطقه رواج داشت احتمالاً در منطقه دیگر قابل تطبیق نبود. مرلن دودوئه و کامباسرس طرحهای یک مجموعه قوانین جدید و متحدالشکل را در 1795 به کنوانسیون عرضه کرده بودند، ولی انقلاب وقت این کار را نداشت؛ و چون با هرج ومرج حیرت انگیز مواجه شده بود، آن هرج ومرج را با صدور هزار تصویبنامه عجولانه افزایش داد، و آنها را برای روزگار آرامی باقی گذاشت تا شکل بگیرند و استحکام پذیرند.

آشتی ناپلئون با اتریش و بریتانیا این فرصت را، ولو برای مدتی کوتاه، در اختیار او گذاشت. در 12 اوت 1800، سه کنسول به فرانسوا ترونشه، ژان پورتا لیس، فلیکس بیگو دوپره آمنو، و ژاک دومالویل دستور دادند که طرحی تازه برای یک قانون نامه مدنی ملی و هماهنگ تهیه کنند. طرح مقدماتی که آنها در اول ژانویه 1801 تقدیم کردند به وسیله بوناپارات به منظور انتقاد و اظهار نظر نزد رؤسای دادگاهها فرستاده شد. انتقادات و اظهار نظرها را سه ماه بعد به ناپلئون تسلیم کردند، سپس کمیته قضایی شورای دولتی، به رهبری پورتالیس و آنتوان تیبودو ، در آن تجدید نظر کرد. قانون نامه مزبور، پس از طی این مراحل دشوار، از طرف شورا، ضمن هشتاد و هفت جلسه، فصل به فصل مورد بررسی قرار گرفت.

ناپلئون ریاست سی و پنج جلسه آن را به عهده گرفت. وی داشتن هرگونه اطلاعی را در مورد قانون انکار می کرد، ولی از ذکاوت و معلومات قضایی کنسول همکارش کامباسرس استفاده به عمل می آورد. در مباحثات با خضوع و خشوعی شرکت می جست که موجب محبوبیت

ص: 231

او نزد شورا و در عین حال، باعث شگفتی خود او در سالهای بعدی شد. اعضای شورا که از شوق و ذوق و تصمیم او الهام می گرفتند، با تشکیل جلسات از 9 صبح تا 5 بعد از ظهر موافقت کردند. ولی وقتی که آنها را دوباره شب هنگام به کار فرامی خواند، زیاد علاقه ای نشان نمی دادند. یک بار، در یک جلسه شبانه، بعضی از اعضا از خستگی شروع به چرت زدن کردند. ناپلئون با لحنی دوستانه برای بیدار ساختن آنها چنین گفت: «آقایان، توجه کنید که ما هنوز حقوق خودمان را نگرفته ایم.» به عقیده واندال، اگر اصرار شدید و تشویق دوستانه ناپلئون نبود، قانون نامه هیچ گاه تکمیل نمی شد.

هنگامی که قانون نامه برای بحث به تریبونا فرستاده شد، زحمات حقوقدانان و شورا تقریباً برباد رفت. این مجمع، که هنوز تحت تأثیر انقلاب قرار داشت، قانون نامه را به عنوان خیانت به انقلاب محکوم کرد، و گفت که این خود بازگشت به فرمانروایی مستبدانه شوهر بر زن و پدر برفرزندان، و حاکم کردن بورژوازی بر اقتصاد فرانسه است – این اتهامات تا حد زیادی موجه بود. قانون نامه، اصول اساسی انقلاب را پذیرفته و به کار گرفته بود، مانند: آزادی نطق و بیان و عقیده، مذهب، کار، و تساوی در برابر قانون؛ حق همه افراد به محاکمه علنی به وسیله هیئت منصفه؛ خاتمه دادن به عوارض فئودالی و عشریه های کلیسایی؛ و تنفیذ معاملات اموال مصادره شده کلیسا و ارباب، که از دولت خریداری شده بود. اما قانون نامه، به پیروی از قوانین رومی، خانواده را که به منزله واحد و سنگر انضباط اخلاقی و نظم اجتماعی دانست، و با احیای «اختیار پدر» که در رژیمهای سابق مرسوم بود، به خانواده اساس قدرتی بخشید: به پدر نظارت کامل در مورد دارایی زن و قدرت کامل در مورد کودکان تا سن بلوغ داده شد؛ وی به دستور خود می توانست آنها را به زندان بیندازد؛ قادر بود که از ازدواج پسر کمتر از بیست وشش سال یا دختر کمتر از بیست ویک سال جلوگیری کند. قانون نامه اصل تساوی در برابر قانون را نقض می کرد، زیرا مقرر می داشت که در اختلافات مربوط به دستمزد، حرف کارفرما را، در صورت تساوی همه چیز، بایستی در مقابل حرف کارگر پذیرفت. ممنوعیت اجتماعات کارگری که در زمان انقلاب برقرار شده بود (جز برای مقاصد اجتماعی محض) در 12 آوریل 1803 دوباره برقرار گشت؛ و پس از اول دسامبر آن سال، هر کارگری می بایستی یک «کارنامه» داشته باشد که مشاغل سابقش در آن ذکر شده باشد. قانون نامه بردگی را در مستعمرات فرانسه دوباره رایج می ساخت. و ناپلئون خود بدین معنی معترف بود.

قانون نامه مبین عکس العمل تاریخی معمول از جامعه ای بی بند وبار بود که به مرحله قدرت و اختیار در خانواده و دولت گرایش می یافت. رهبران کمیسیون قانونگذاری مردان مسنی بودند که بر اثر افراطهای انقلاب – طرد بی پروای سنن و عرف، آسان کردن طلاق، سست کردن روابط و علائق خانوادگی، مجاز شمردن عدم توجه به اخلاق و موافقت با شورش سیاسی در میان زنان، تشویق دیکتاتوری پرولتاریا در میان بخشها، نادیده گرفتن قتل عامهای سپتامبر و

ص: 232

ایجاد وحشتهای دادگاهی- به وحشت افتاد بودند. ناچار تصمیم داشتند که جلو آنچه را که در نظرشان به منزله از هم گسیختگی جامعه و دولت بود بگیرند؛ ناپلئون هم که مشتاق بود فرانسه ای ثابت و پایدار تحت نظر خود داشته باشد با این افکار کاملاً موافق بود. شورای دولتی با او همعقیده بود که باید بحث علنی درباره 2281 ماده قانونی مدنی هر چه زودتر به پایان برسد؛ تریبونا و مجلس قانونگذاری موافقت کردند؛ و در 21 مارس 1804 قانون نامه که در میان مردم به قانون نامه ناپلئون معروف شده است به صورت قانون فرانسه در آمد.

2-کنکوردای 1801

با وجود این، لوکورگوس1 جوان راضی نبود، و با توجه به طبیعت پرشور خود، می دانست که روح بشر چندان تمایلی به رعایت قانون ندارد؛ در ایتالیا و مصر دیده بود که بشر در امیال خود تا چه حد به گذشته حیوانی و دوره شکارگری خود، که روزگار زورگویی و بی بند و باری بوده، نزدیک است؛ از عجایب تاریخ بود که امیال مزبور یعنی این مواد منفجره زنده خود مانع از درهم ریختن شالوده اجتماعی شده است. آیا پلیس بود که این امیال را مهار کرده بود؟ خیر، زیرا تعداد افراد پلیس کم و فاصله میان آنها زیاد بود، و از هر دو شهروند، یک نفر آنها آنارشیست بالقوه بود. بنابراین، چه عاملی آنها را بازداشته بود؟

ناپلئون که خود مردی شکاک بود به این نتیجه رسیده بود که نظم اجتماعی در نهایت متکی برترس انسان از قوای فوق طبیعی است، و این ترس ناشی از طبیعت حیوانی اوست که به دقت در وجودش جای گرفته است. وی عاقبت کلیسای کاتولیک را مهمترین ابزاری دانست که برای این امور به وجود آمده است: نظارت در رفتار مرد و زن، عادت دادن آنها به نابرابر اقتصادی و اجتماعی و جنسی- اعم از اینکه به این نا برابریها اعتراض بکنند و یا اینکه مهر سکوت بر لب بزنند- و اطاعت مردم از احکام آسمانی که با غرایز بشری سازگاری ندارد. اگر در هر گوشه ای پلیس نباشد، خدایانی وجود دارند که بیشتر هایل و وحشتناکند، زیرا دیده نمی شوند، و به دلخواه و در هنگام ضرورت به صورت خدایانی در خواهندآمد که وعده ووعید می دهند یا تهدید می کنند؛ و دارای درجات الوهیت و قدرت از زاهد گوشه نشین تا فرمانده نهایی و نگاه دارنده و خراب کننده زمین و آسمان می باشند. چه عقیده والایی! چه سازمان بی نظیری برای پخش و بهره برداری!- چه کمک ذیقیمتی برای آموزگاران، شوهران، پدران و مادران، رؤسای روحانی، و پادشاهان! ناپلئون به این نتیجه رسیده بود که هرج و مرج و زور گویی دوره انقلاب بیش از هر عاملی مربوط به طرد کلیسا از طرف انقلاب بوده است. از این رو در صدد