تاریخ تمدن - عصر ولتر جلد 9

مشخصات کتاب

سرشناسه : دورانت، ویلیام جیمز، 1885 - 1981م.

Durant, William James

عنوان و نام پدیدآور : تاریخ تمدن/[نوشته] ویل دورانت ؛ ترجمه احمد آرام ... [و دیگران].

مشخصات نشر : تهران: اقبال: فرانکلین، 1337.

مشخصات ظاهری : ج.: مصور، نقشه.

مندرجات :تاریخ تمدن - (مشرق زمین) ج. 1 / تاریخ تمدن - (یونان باستان) ج.2 / تاریخ تمدن - (قیصر و مسیح) ج.3 / تاریخ تمدن - (عصر ایمان) ج.4 / تاریخ تمدن - (رنسانس) ج.5 / تاریخ تمدن - (اصلاح دینی) ج.6 / تاریخ تمدن - (آغاز عصر خرد) ج.7 / تاریخ تمدن - (عصر لویی چهاردهم) ج.8 / تاریخ تمدن - عصر ولتر ج.9 / تاریخ تمدن - (روسو و انقلاب) ج.10 / تاریخ تمدن - (عصر ناپلئون) ج.11

موضوع : تمدن -- تاریخ

شناسه افزوده : آرام، احمد، 1281 - 1377 .، مترجم

رده بندی کنگره : CB53/د9ت2 1337

رده بندی دیویی : 901/9

شماره کتابشناسی ملی : 2640598

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

فصل اول :فرانسه: نیابت سلطنت - 1715-1723

I _ ولتر جوان: 1694-1715

او هنوز ولتر نبود؛ تا هنگام رهایی خود از باستیل (1718) فرانسوا ماری آروئه نام داشت. در 21 نوامبر 1694 در پاریس زاده شد و تا 1778 عصاره و چکیده آن گشت. پدر احتمالی او، فرانسوا آروئه، وکیل توانگری بود و با بوالو شاعر و نینون دولانکلو فاحشه، که فرانسوا وصیتنامه وی را نوشت، و همچنین با پیر کورنی نمایشنامه نویس، که وی از او چون «ملال آورترین موجودی» که در همه عمر دیده یاد کرده است، آشنایی داشت. مادرش، ماری مارگریت دومار، تبار نسبتاً اصیلی داشت و دختر کارمند پارلمان و خواهر بازرس کل گارد شاهی بود؛ ولتر به کمک اینان به دربار لویی چهاردهم راه یافت. سرزندگی و بذله گویی پرنشاط او خانه اش را به سالون کوچکی مبدل ساخت. ولتر بر آن بود که مادرش تمام هوش و ذکاوت دودمان خویش را صاحب است، چنانچه عقیده داشت پدرش نیز تمام کاردانی مالی را؛ خود وی هردو موهبت را به ارث برد. مادرش در چهلسالگی، هنگامی که فرانسوا هفتساله بود، درگذشت. فرزند بزرگ او، آرمان، از بین پنج فرزند به الاهیات یسوعیان و ملک موروثی دل بست. فرزند کوچکش، فرانسوا ماری، در کودکی آنچنان ضعیف و رنجور بود که کسی گمان نمی کرد زنده بماند. وی تا هشتادودوسالگی، که همچنان به انتظار مرگ زودرس خود و اعلام آن بود، به زندگی ادامه داد.

در میان دوستان خانواده ولتر چند تن آبه بودند. این عنوان، که به معنی پدر بود، به هر روحانیی اطلاق می شد؛ اعم از اینکه مورد رتبه بخشان قرار گرفته بودند یا نه. بسیاری از آبه ها همچنانکه جامه روحانی به تن داشتند مرد دنیا شدند و در جامعه درخشیدند. برخی از آنان به محافل بدنام بستگی داشتند و برخی واقعاً، ولی در نهان، موافق عنوان روحانی خود می زیستند. آبه دوشاتونوف آخرین دوستدار نینون دولانکلو و اولین معلم ولتر بود. او که مردی بافرهنگ

*****تصویر

متن زیر تصویر : دوران بعد از نیکولا دولار ژیلیر: ولتر در جوانی. کاخ ورسای

ص: 4

وسیع و آزاده بود؛ شاگرد خویش را باکفرنینون و شکاکیت مونتنی آشنا ساخت. به روایت یک داستان کهنه، ولی مشکوک، حماسه هجایی موسی نامه را، که مردم نهانی رونوشت کرده و دست به دست می گردانیدند، به آن پسربچه رساند. مضمون حماسه این بود که دین، هرگاه از اعتقاد آن به باری تعالی بگذریم، وسیله ای در دست فرمانروایان برای ارعاب و رام کردن مردم است.

آموزش ولتر هنگامی پیش رفت که آموزگار آبه او را برای دیداری از نینون نزد او برد. روسپی معروف در آن هنگام (1704) هشتادوچهارساله بود. فرانسوا وی را موجودی «خشک چون یک مومیایی»، ولی سرشار از مهر و عواطف زنانه، یافت. ولتر چندی بعد درباره وی چنین نوشت: «برایش خوشایند بود که مرا در وصیتنامه اش منظور کند؛ برایم 2000 فرانک ارث نهاد که با آن کتاب بخرم.» اندکی بعد او درگذشت.

برای آنکه تعادل این خوراک فکری به هم نخورد، او را در دهسالگی به عنوان دانشجوی شبانروزی وارد کالج یسوعی لویی _ لو_ گران کردند که بر ساحل چپ پاریس واقع بود. این کالج بهترین آموزشگاه فرانسه شناخته شده بود. در میان 2000 شاگرد این کالج، گروهی که یارای تحمل آموزش را داشتند، اشرافزاده بودند. ولتر، در هفت سالی که در این کالج بود، با بسیاری از اشرافزادگان دوست شد و دوستی آنان تا پایان عمر پایدار ماند. وی در آثار کلاسیک، ادبیات، و بویژه درام بخوبی آموزش دید؛ در نمایشهای کالج بازی کرد و در دوازدهسالگی خودش نمایشنامه ای نوشت. در تحصیل پیشرفت نمود، جوایز بسیار گرفت، و معلمانش را خشنود و هراسان کرد. موجودیت دوزخ را انکار کرد و بهشت را «خوابگاه بزرگ جهان» خواند. یکی از معلمان ولتر با اندوه بسیار پیش بینی کرد که این جوان هوشمند پرچمدار خداپرستان (دئیستها) _ یعنی پیروان کیشی که همه الاهیات را، جز اعتقاد به خدا، رد می کرد _ در فرانسه خواهد شد. معلمان ولتر با بردباری و شکیبایی معمول خویش اندیشه های وی را تحمل می کردند. در عوض ولتر در همه نوشته های بدعت آمیز خویش از یسوعیانی که اندیشه وی را روشنی و انتظام بخشیده اند به نیکی و احترام بسیار یاد کرده است. در پنجاه ودوسالگی چنین نوشت:

هفت سال نزد مردانی که زحمت و رنج بی پاداش و خستگی ناپذیری را برای پرورش اندیشه و اصول اخلاقی جوانان بر خود هموار می ساختند تحصیل کردم. ... آنها ذوق ادبی و احساساتی در من پدید آوردند که تا پایان عمر مرا دلداری خواهد داد. خاطره پدر پوره را، که در نزد همه شاگردانش عزیز است، هرگز از دل نخواهم زدود. هیچ کس چون او مطالعه و فضیلت را برایم مطبوع و دلپسند نساخت. ... از این نیکبختی بهره مند بودم که به دست بیش از یک یسوعی، که همه خوی پدر پوره را داشتند، تربیت شوم. در هفت سالی که با یسوعیان بودم چه دیدم؟ زندگی پرتلاش و ساده و منظم. همه وقت خویش را بین پرورش ما و ریاضت کشی خود تقسیم کرده بودند. هزاران تن را، که چون من در نزد آنان تحصیل کرده اند، گواه می آورم. یکی هم گفته مرا انکار نخواهد کرد.

ص: 5

فرانسوا پس از آنکه تحصیلات خود را در این کالج به پایان رساند، برآن شد که فعالیت ادبی پیشه سازد. ولی پدرش، که نویسندگی را مایه بینوایی می دانست، وی را به تحصیل حقوق واداشت. ولتر سه سال، به گفته خود، «برای آشنایی با راه ورسم پاریس» به تحصیل مجموعه قوانین تئودوسیوس و یوستینیانوس پرداخت. می نویسد: «از بسیاری مطالب بیجا و ناسودمندی که می خواستند مغز مرا با آنها پر کنند بیزار بودم. شعار من این است: دانش باید سودمند باشد.» به جای آنکه خویشتن را غرق مطالعه مجموعه قوانین یوستینیانوس و سوابق قضایی سازد، به انجمن چند تن شکاک اپیکوری که در «پرستشگاه» _ بقایای صومعه قدیمی شهسواران پرستشگاه در پاریس _ گرد می آمدند راه یافت. رهبر آنان فیلیپ دو واندوم، روحانی بزرگ فرانسه، بود که درآمد کلیسایی سرشار و اعتقاد دینی ناچیز داشت. آبه سروین، آبه دوبوسی، آبه دو شو لیو، مارکی دو لا فار، پرنس دوکونتی، و چند تن سرشناس پولدار و خوشگذران دیگر نیز با او بودند. آبه دوشولیو زن و شراب را لذتبخشترین مواهبی می شمرد که طبیعت خردمند و نیکوکار به انسان ارزانی داشته است. ولتر بآسانی خویشتن را با این مردم همرنگ ساخت و با گذراندن وقت خویش با چنین عیاشان تا ساعت ده شب، که تا آن وقت تنها از خدا بیخبران از خانه دور می ماندند، پدر خود را رنجه کرد.

ولتر، ظاهراً به درخواست پدر، به خدمت سفیر کبیر فرانسه در لاهه درآمد (1713). جهانیان همه می دانند که چگونه این جوان پرشور به اولمپ دونوایه دل باخت، با سرودن اشعار دنبالش افتاد، و بدو وعده پرستش ابدی داد. به او نوشت: «هرگز عشقی با عشق من برابری نکرده است، زیرا تاکنون کسی چون تو شایسته عشق نبوده است.» سفیر به پدر آروئه اطلاع داد که فرانسوا برای کارهای دیپلوماتیک ساخته نشده است. پدر، فرزندش را به خانه خواند، از ارث محروم کرد، و تهدید نمود که وی را به جزایر هندغربی خواهد فرستاد. فرانسوا از پاریس به «پمپت»1 نوشت که هرگاه به نزد او نیاید، خود را خواهد کشت. او، که دوسال از ولتر خردمندتر بود، پاسخ داد که بهتر است با پدر آشتی کند و حقوقدان خوبی شود. پدر، به این شرط که ولتر در دارالوکاله ای خدمت کند یا وکیل بماند، حاضر شد از گناه او درگذرد! و او نیز موافقت کرد. پمپت با یک کنت زناشویی کرد. این گویا آخرین ماجرای عشقی ولتر بوده است. او چون همه شاعران حساس و عصبی بود، ولی از نیروی جنسی چندان بهره ای نداشت. بعدها با زنی مراوده معروفی پیدا کرد، ولی این بیشتر یک پیوند ذهنی بود تا کشش جسمانی. نیروی او از خامه اش تراوش می کرد. در بیست وپنج سالگی به مارکیز دومیمور نوشت: «دوستی هزار بار از عشق ار زنده تر است. ظاهراً من هیچ برای شور و شهوت آفریده نشده ام. عشق را اندکی مهمل و مضحک می یابم ... و برآنم که برای همیشه از عشق چشم بپوشم.»

---

(1) منظور همان اولمپ دونوایه است. _ م.

ص: 6

در اول سپتامبر 1715، لویی چهاردهم درگذشت و با مرگ خود اروپای پروتستان و فرانسه کاتولیک را آسوده ساخت. با مرگ لویی، شاهی هفتادودوساله او، و همراه آن عصری به سرآمد؛ «قرن بزرگ»، که با شکوه پیروزیهای نظامی و تابش شاهکارهای ادبی و جلال هنر باروک آغاز شد، با انحطاط هنر و ادب، خستگی و بینوایی مردم، و شکست و سرافکندگی فرانسه پایان یافت. مردم با شک و امید چشم به دولتی دوختند که پس از مرگ لویی چهاردهم، شاه شکوهمندی که مرگش کسی را سوگوار نکرد، زمام امور فرانسه را به دست می گرفت.

II _ پیکار برای نیابت سلطنت: 1715

شاه تازه، لویی پانزدهم، که نتیجه لویی چهاردهم بود، بیش از پنج سال نداشت. پدر بزرگ، پدر، مادر، برادران، خواهران، و پس از همه پدر جد او از جهان رفته بودند. پس چه کسی می بایست نایب السلطنه او باشد؟

دو دوفن پیش از «شاه آفتاب» مرده بودند: فرزندش، لویی، در 1711 و نواده اش، دوک دو بور گونی، در 1712 رخت از جهان بربسته بودند. نواده دیگرش، به شرط چشم پوشی از حق خود بر تاج و تخت فرانسه، به نام فیلیپ پنجم به شاهی اسپانیا رسیده بود. دوتن از پسران نامشروع شاه پیشین زنده بودند. او آنان را مشروعیت بخشیده و فرمان داده بود که، در صورت نبودن شاهزاده ای، شاهی فرانسه به یکی از آنان سپرده شود. پسر مهتر، لویی اوگوست، دوک دو من، که اکنون چهل وپنج سال از عمرش سپری می شد، مرد ناتوان و مهربانی بود که آگاهیش از انحنای پاهایش بر کمرویی و حجب او افزوده بود؛ هرگاه همسر بلندپروازش وی را برای رسیدن به نیابت سلطنت به رقابت ترغیب نمی کرد، ممکن بود به زندگی آسوده و پرتجملش در ملک 000’900 لیوری خود در سو (بیرون پاریس) بسازد و بیش از آن نخواهد. دوشس دومن فراموش نمی کرد که نواده کنده بزرگ است. در دربار تقریباً شاهانه اش در سو از هنرمندان و شاعرانی که ولتر نیز در میان آنان بود حمایت می کرد و، مانند کسی که خویشتن را برای شاهی آماده سازد، دوستان وفادار و خوشگذرانی به دور خود گرد آورده بود. پاکیزه و بی آلایش بود و با اندام باریک و کوتاهش به دختران می مانست. باهوش و زیرک، دارای تحصیلات کلاسیک، و حاضرجواب بود. سرزندگیش پایان ناپذیر بود و از این حیث کسی به پای او نمی رسید. اطمینان داشت که همسرش به راهنمایی وی نایب السلطنه ای شایسته خواهد گشت. با چیرگی بر اطرافیان شاه محتضر، وی را برآن داشت که در وصیتنامه خود (12 اوت 1715) مسئولیت نظارت تحصیلات، نگهبانان شاهی، و شخص لویی جوان را به دوک دومن بسپارد و در شورای نیابت سلطنت مقامی بدو تفویض کند. ولی متمم وصیتنامه (25 اوت) ریاست شورای نیابت سلطنت را به فیلیپ دوم، دوک د/ اورلئان، سپرد.

ص: 7

فیلیپ فرزند فیلیپ اول («موسیو»)، برادر دوجنسی شاه پیشین، و از دومین همسر او شارلوت الیزابت سرسخت و واقع بین، پرنسس کاخنشین، بود. آموزش آن جوان را به یک آبه سپرده بودند که هم در تذکره های سن _ سیمون و هم در یادداشتهای پنهانی دوران نیابت سلطنت دوکلو به صورت مظهر پلیدی و رذیلت ذکر شده است. گیوم دوبوا که فرزند یک داروفروش شهرستانی بود بسختی تحصیل کرد، هزینه زندگی را با تدریس فراهم آورد، زناشویی کرد، و همسرش را به رضای او ترک گفت تا در کالیج سن میشل پاریس تحصیل کند. شهریه کالج را با تن دادن به کارهای پست فراهم ساخت. پس از فراغت از تحصیل، دستیارسن _ لوران، پیشکار منزل «موسیو»، شد. ظاهراً با به فراموشی سپردن زنش، سر خود را تراشید و منصب روحانیت گرفت. پس از مرگ سن _ لوران، آموزش نایب السلطنه آینده به دوبوا سپرده شد. دوکلو، که روایات او بندرت خالی از غرضند، می نویسد: «آبه دریافت که هرگاه شاگردش را تباه نسازد، شاگرد بزودی وی را تحقیر خواهد کرد. برای تباه ساختن او از هیچ کاری فروگذار نکرد و بدبختانه به منظورش رسید.» سن-سیمون، که از استعداد بی اصل و نسب بیزار بود، دوبوا را این گونه توصیف کرده است:

مردی بود ریزه؛ رقت انگیز، چروکیده، با موی مصنوعی انبوه، و چهره ای شبیه راسو، که اندکی هوش و ذکاوت آن را روشن کرده بود. به زبان خودمانی، مردی بود پست و فرومایه. همه پلیدیها در او به خاطر برتری می جنگیدند، چندانکه غوغایی همیشگی ذهن وی را آکنده ساخته بود. آز، هرزگی، و بلندپروازی خدایان او بودند و چاپلوسی، پیمانشکنی، و پابوسی وسائل عمل وی؛ ناپاکی کامل دین او بود؛ او به این عقیده همچون اصلی بزرگ اعتقاد داشت که راستی و درستی، اندیشه هایی واهی و فاقد وجود خارجیندکه مردم بدانها خود را می آرایند. ... او مردی باهوش، دانشمند، و جهانشناس بود و می خواست خویشتن را در همه جا جا دهد و پیش همه کس خوشایند افتد. ولی بوی کذبی، که به رغم خودش، از سراپای او برمی خاست همه چیز را تباه می کرد. شریر ... خیانت پیشه، و حق ناشناس بود؛ در بدترین تبهکاریها استاد، و هنگام لو رفتن بسیار بیشرم بود. همه چیز می خواست، به همه چیز به دیده رشک می نگریست، و می خواست همه چیز را به چنگ آورد.

سن- سیمون به خانواده فیلیپ نزدیک بود و، از این روی، نباید در تکذیب سخنانش شتاب کنیم. با اینهمه، باید افزود که این آبه مردی دانشمند، دستیاری شایسته، و سیاستمداری خردمند و موفق بود، و فیلیپ که وی را خوب می شناخت تا پایان عمر بدو وفادار ماند.

شاگرد، که از نیاکان پدری خود تمایلات ناپسندی به ارث برده بود، تعلیمات آموزگار خود را بآسانی پذیرفت و آنها را با هوش و ناپاکی خویش درآمیخت. او با حافظه نیرومند، هوش سرشار، اندیشه نافذ، و قدرت شناخت و درک ادبیات و هنر، آموزگار خود را خوشنود می ساخت. دوبوا برای آموزش علوم به شاگردش از فونتنل، و برای تعلیم شیمی از هومبرگ یاری جست. بعدها. فیلیپ، چون چارلز دوم، شاه انگلستان، و ولتر هنگام اقامت در سیره،

*****تصویر

متن زیر تصویر : میشل کورنی: فیلیپ د/اورلئان، نایب السلطنه. کاخ ورسای

ص: 8

برای خود آزمایشگاهی دایر کرد و اندیشه خود را چندی از زناکاری به آزمایشهای شیمی معطوف نمود. نسبتاً خوب نقاشی می کرد، چنگ می نواخت، گراورهایی برای کتابها می ساخت، و با سلیقه بسیار آثار هنری گرد می آورد. در هیچ یک از این رشته ها مهارتی فوق العاده نیافت، زیرا تمایلات گوناگون داشت و اوقاتش در اختیار سرگرمیهایش بود. هیچ گونه عقیده دینی نداشت، و حتی در نزد مردم «به بیدینی ننگ آور تظاهر می کرد.» وی در بیدینی و بی بندوباری جنسی سرمشق و مشوق کشور و مردم روزگار خویش شد.

چون بیشتر ما، طبایع گوناگون و ناسازگار داشت. به هنگام نیاز، یا هوس، بآسانی و با لذتی شیطنت آمیز دروغ می گفت؛ میلیونها فرانک پول مردم بینوا را مصروف خوشی و هدفهای شخصی خود ساخت. با اینهمه، مهربان، بخشنده، خوشخو، سهلگیر و (به گفته سن _ سیمون) «ذاتاً خوب، انسان، و دلسوز» بود، و به دوستانش بیشتر وفادار بود تا به معشوقه هایش. شبها، قبل از آنکه سر به بالین نهد، آن سان که گویی مراسم شبانه ای به جا می آورد، مست می کرد. هرگاه که مادرش وی را سرزنش می کرد، پاسخ می داد: «از ساعت شش بامداد تا شب به کار طولانی و فرساینده اشتغال دارم؛ هرگاه پس از آن خود را سرگرم نسازم، نمی توانم این بار را بردوش کشم؛ از افسردگی خواهم مرد.»

شاید زیاده رویهای جنسی فیلیپ معلول نخستین عشق نافرجام وی بوده باشد. او به مادموازل دو سری، نجیبزاده ای که ندیمه مادرش بود، دل باخت. برای او شعر گفت، آواز خواند، روزی دوبار به دیدنش رفت، و خواست با او زناشویی کند. لویی چهاردهم به خشم آمد و به فیلیپ پیشنهاد کرد که با دختر نامشروع خود او، دوشس د وبلوا، زناشویی کند. فیلیپ اطاعت کرد (1692)، ولی پیوند خویش را با مادموازل دوسری نگسست و از او دارای فرزندی شد. شاه خشمگین مادموازل د وسری را از پاریس بیرون راند. فیلیپ پول فراوان برای او فرستاد و، در همان هنگام، با اندک موفقیتی، کوشید به همسرش وفادار ماند. این زن دوشس دوبری آینده را برای او به جهان آورد که شیرینترین عشق و تلخترین تراژدی او شد.

مرگ پدر (1710) فیلیپ را صاحب عنوان دوک و ثروت سرشار ساخت و برای او هیچ گونه مسئولیتی فراهم نیاورد، جزآنکه از زندگی در صلح بهره برد و هستی خویش را در جنگ به خطر افکند. او قبلا با دلاوری بسیار با نخستین اتحاد بزرگ1(1692-1697)جنگیده و زخمهای سختی برداشته بود. اکنون با دلاوری و بیباکی خویش در جنگ جانشینی اسپانیا2 (1702-1713) شهرت بیشتری یافت. چون از جنگ زنده بیرون آمد، بزمی بیاراست و با

---

(1) اتحاد امپراطور لئوپولد اول با سوئد، اسپانیا، باواریا، و پلاتینا بر ضد فرانسه که بعداً هلند، انگلستان، و ساووا نیز به آن ملحق شدند. _ م.

(2) آخرین جنگ عمومی اروپایی _ بین بریتانیا، اتریش، هلند، و پرتغال از یک طرف، و فرانسه، اسپانیا، و باواریا از طرف دیگر_ که پس از مرگ کارلوس دوم (1700) بر سر جانشینی امپراطوری اسپانیا در گرفت. _ م.

ص: 9

نان مربایی به خود پاداش داد. وی با همه گناهان و ناپاکیهای خود رفتاری دلپسند، و سخنی آراسته و باادب داشت که جوانی خوش «شاه آفتاب» را به یاد می آورد.

تنها پس از آنکه وارثان مستقیم خاندان شاهی درگذشتند _ یا به تراضی از حق خود برتاج و تخت فرانسه چشم پوشیدند _ به خاطر فیلیپ گذشت که می تواند مدعی نیابت سلطنت شود. شایع شد که وی شاهزادگان را مسموم کرده است تا راه خود را به سوی نیابت سلطنت هموار کند. ولی آیندگان، و نیز لویی چهاردهم، این بهتان را رد کرده اند. چند گروه از مردم کم کم معتقد شدند که وی، در قیاس با دوک و دوشس دومن، دارای بدنهادی کمتری است. پروتستانهای فرانسه که به جبر و اکراه به آیین کاتولیک گرویده بودند، ژانسنیستها (پیروان آیین یانسن) که از جفاهای شاه و توقعیات پاپ رنج می بردند، آزاداندیشانی که فرمانروایی مرد آزاداندیشی بر فرانسه موجب شادی آنان می شد، مردم پاریس که از زهد دیرهنگام شاه پیشین به تنگ آمده بودند، و همچنین جورج اول، شاه انگلستان، _ که فیلیپ کمک مالی وی را نپذیرفت _ همگی آرزو داشتند مردی چون فیلیپ، که به رواداری و آزادیخواهی گرایشی زیاد داشت، نایب السلطنه شود. بیش از همه «نجبای شمشیر» _ خانواده های سرشناسی که لویی چهاردهم و ریشلیو آنان را، با محروم کردن از قدرت پیشین، دست نشانده و انگل دربار ساخته بودند _ امیدوار بودند که، به یاری فیلیپ، ننگ اطاعت از فرمانروایان زنازاده و سررشته داران سوداگر را از دامان خود بزدایند. سن _ سیمون، که خود از عالیمقامترین نجبا بود، فیلیپ را به اصرار واداشت که کاهلی و عیاشی را کنار نهد و برای رسیدن به نیابت سلطنت، که حق قانونی او بود، به پیکار برخیزد.

فیلیپ به لذت بیش از قدرت دل بسته بود، و شاید بی میل نبود که کاری به کارش نداشته باشند. ولی سرانجام، به انگیزش دوستان، با شتاب دست به کار شد. او یا دوستان او در جلو چشم دوک دومن نگهبانان کاخ شاهی را با دادن رشوه با خود همراه کردند. بزرگان سیاسی و نظامی را با دادن وعده مقام، و پارلمان را به امید تجدید اختیارات پیشین پشتیبان خود ساختند. در 2 سپتامبر 1715_ درست روز بعد از مرگ لویی چهاردهم _ فیلیپ نمایندگان پارلمان پاریس، رهبران طبقه نجبا، و بزرگان دولت را به «کاخ دادگستری» فراخواند. دوک دومن، به امید آنکه به نیابت سلطنت برگزیده خواهد شد، در این مجمع حضور یافت. ولی دوک د/ اورلئان به یاری گستاخی، دروغگویی، و نیروی بیان بر او چیره شد. فیلیپ به حاضران چنین وعده داد: «هدفی نخواهیم داشت جز اینکه برای مردم آسایش فراهم سازم، مالیه کشور را ثبات بخشم، صلح را در داخل و خارج کشور حفظ کنم، و وحدت و آرامش کلیسا را بدان بازگردانم. برای نیل به این منظور، راهنماییها و توضیحات کسانی که در این انجمن گرانمایه گرد آمده اند به من یاری خواهد داد و من این راهنماییها و توضیحات را از شما درخواست می کنم.» به زبان دیگر او وعده داد که «حق اعتراض» (به فرمانهای شاهی) را، که شاه

ص: 10

پیشین انکار کرده و نادیده گرفته بود، به پارلمان بازگرداند. این حرکت ماهرانه فیلیپ را پیروزمند ساخت. پارلمان تقریباً به اتفاق آرا او را به نیابت سلطنت اعلام نمود و اختیار تام شورای نیابت سلطنت را بدست او سپرد. دوک دومن رأی پارلمان را مخالف وصیتنامه شاه متوفا خواند و گفت که با چنین وضعی که پیش آمده است او نمی تواند مسئولیتی در برابر شاه جوان به دوش گیرد، و درخواست کرد او را از انجام این وظیفه معاف دارند. فیلیپ و پارلمان قول او را سند دانستند. دوک دومن خشمگین و درمانده به سو، و توفان توبیخ و طعنه همسرش، بازگشت. فیلیپ د/ اورلئان، که اکنون چهل ودوساله بود، به مدت هشت سال نایب السلطنه فرانسه شد.

III _ بازارگرمی و ورشکستگی: 1716-1720

نخستین کار فیلیپ این بود که سامان و ثبات مالی را به کشور بازگرداند. او دولت ورشکسته ای با 000’000’400’2 لیور بدهی به ارث برده بود، 590,000,000 لیور «اسکناس دولتی» که در دست مردم بود، و ارزش واقعی آن به یک سوم کاهش یافته بود، وام دولت را سنگینتر می ساخت. در 1715، درآمد خالص دولت 69,000,000 و هزینه آن147,000,000 لیور بود. بیشتر درآمد احتمالی دولت در 1716 قبلا به مصرف رسیده بود.

سن _ سیمون توصیه کرد که دولت رک و پوست کنده اعلام ورشکستگی کند. دوک آدرین موریس دونوآی با اعلام ورشکستگی مخالف بود. نایب السلطنه سرانجام با گزینش حالت بینابین کنار آمد و به اصلاحات و اقداماتی برای بهبود وضع اقتصادی دست زد. شمار افراد ارتش به 000’25 تن کاهش داده شد. سربازان مرخص شده تا شش سال از مالیات معاف شدند، و مالیات آنانی که هشت فرزند داشتند برای همیشه بخشوده شد. مالیات نمک، مالیات سرشماری، و مالیاتهای دیگر کاهش یافتند. سوء استفاده در گردآوری این مالیاتها جرم شناخته شد، و برخی از آنها اصلاح گردیدند. صدها تن از کارمندان غیرضروری دولت کنار نهاده شدند. تنها در پاریس دولت 2400 کارمند را کنار نهاد. یک «اطاق دادگستری» تأسیس شد و همه سرمایه داران، بازرگانان، اسلحه سازان، و کسان دیگری که به اغفال دولت متهم بودند بدانجا احضار شدند. نوآی، که به روشهای نظامی خوگرفته بود، در این دستگاه بر دل مردم هراس افکند. «اطاق دادگستری» به کسانی که پرده از روی اختلاس همکاران خود بردارند وعده ارفاق داد. به خبرچینها قول داد که یک پنجم وجوهی که به کمک آنان اخذ شود از آن خودشان خواهد شد. برای کسانی که در کار خبرچینها دخالت کنند کیفر مرگ تعیین شد. آنهایی که درباره دارایی و منابع درآمد خود گزارش نادرست به دولت می دادند به ضبط اموال، یا به زندان ابد با اعمال شاقه محکوم می شدند. برخی از محکومان را دار زدند، و برخی را در برابر مردمی

ص: 11

که شادی و هلهله می کردند به پیلوری بستند. چند تن از سرمایه داران که از تبرئه خود ناامید شده بودند خودکشی کردند. ولی نتایج حاصله با روشهایی که به کار گرفته می شد توافق نداشت. بسیاری از متهمان با دادن رشوه به مأموران «اطاق دادگستری» یا به دوستان نایب السلطنه، و یا به معشوقه های وی، از رنج بازپرسی یا محکومیت رستند. فساد و رسوایی بدانجا کشید که به جای آنکه متهمان و محکومان در رشوه دادن پیشگام شوند، درباریان از آنان رشوه خواستند. یکی از درباریان به سرمایه داری که 000’200’1 لیور جریمه شده بود وعده داد که در ازای دستمزدی به مبلغ 000’300 لیور ترتیب معافیت او را از پرداخت جریمه بدهد. سرمایه دار پاسخ داد: «کنت عزیز، دیر آمده ای؛ هم اکنون با زن تو قرار مشابهی با نصف همین مبلغ گذاشته ام.» در فرمان انحلال «اطاق دادگستری» (مارس 1717)، با صراحتی که کمتر در بیانیه دولتها به چشم می خورد، گفته شده بود: «فساد آنچنان گسترش یافته و همه طبقات را به خود آلوده بود که مجازات عادلانه همه گناهکاران، بی آنکه بازرگانی و نظم عمومی و کشور دستخوش آشوب و بیسامانی خطرناکی شوند، غیرممکن می نمود.» سود خالص دولت، هنگامی که بازپرسی از متهمان پایان یافت، تقریباً به 000’000’70 فرانک رسیده بود.

نایب السلطنه که از نتیجه اقدامات خود نومید گشته بود، اندرز اسکاتلندی برجسته ای را که نظام مالی تازه ای برای کشور پیشنهاد می کرد به کار بست. جان لا در 1671 در خانواده بانکداری در ادنبورگ زاده شد، در لندن بانکداری آموخت، در 1694 شاهد گشایش «بانک انگلستان» بود، بر سر عشق با مردی دوئل کرد، رقیبش را کشت، و پس از آنکه حکم مرگش صادر شد، به بر اروپا گریخت. لا مردی خوشرو، خوشخو، و حسابدان بود. در معاملات ارزی به قمار دست زد و برنده شد؛ و با توانایی خود در شمارش و به یاد سپردن ترکیب کارتها توانست در سرزمینهای گوناگون کامیاب شود. فعالیت بانکها را در آمستردام، هامبورگ، ونیز، و جنووا از نزدیک دید. در آمستردام، بخصوص، جادوی سیستم اعتبار را دریافت. این سیستم به بانکها امکان داده بود که به اعتبار اندوخته طلای خود اسکناس منتشر سازند، ده گولدن را با وثیقه یک گولدن به کار اندازند و، بدین سان، فعالیت صنعتی و بازرگانی را تشویق و تسریع، و چندبرابر کنند. لا دیده بود بانکی که بازرگانان بدان اعتماد کنند قادر است تنها با جابه جا کردن موجودیها، و بی آنکه نیازی به حمل و مبادله طلا و نقره باشد، معاملات بازرگانی را پیش برد. از خود پرسید که چرا یک چنین بانک ملی و سیستم اعتبار نباید در فرانسه تأسیس شود. وی بدین گونه روشی صورتبندی کرد که بعد «سیستم» لا نام گرفت.

نیت اصلی وی آن بود که، با نشر اسکناس به اعتبار دولت، استفاده از نیروی انسانی و مصالح را افزایش دهد تا ارزش اندوخته طلا و نقره و بهای زمینهای ملی را دوبرابر سازد، و با کاهش بهره وام بازرگانان را به استقراض پول برای سرمایه گذاری و اجرای طرحهای تازه صنعتی و بازرگانی تشویق کند. معتقد بود که، از این راه، پول کار ایجاد خواهد کرد، کار فعالیت

ص: 12

مردم و تولید را افزونتر خواهد ساخت، درآمد و اندوخته ملی فزونی خواهد یافت، پول بیشتری به جریان خواهد افتاد و، در نتیجه، این مارپیچ سودمند توسعه خواهد یافت. هرگاه بتوان با داده بهره مردم را برآن داشت که به جای اندوختن فلزهای بهادار پس انداز خود را در یک بانک ملی ذخیره کنند، پس انداز آنان بر ذخایر ملی خواهد افزود، و افزایش ذخایر ملی نشر اسکناس بیشتر را امکانپذیر خواهد ساخت؛ اندوخته بیکار مردم به کار خواهد افتاد و اقتصاد کشور رونق خواهد یافت.

در 1708، لا اندیشه های خود را با دولت فرانسه در میان نهاد؛ لویی چهاردهم طرح او را نپذیرفت. هنگامی که دوک د/ اورلئان نایب السلطنه فرانسه شد، لا پیشنهاد کرد آماده است با اجرای «سیستم» خود مالیه ورشکسته فرانسه را سروسامان بخشد. لا در شگفت بود که چرا در میان ملتهای بزرگ اروپا تنها در فرانسه، اسپانیا، و پرتغال فاقد بانک ملی هستند، و چرا فرانسه با یک چنین زمین بارور و مردمی باهوش و استعداد گرفتار رکود اقتصادی است. فیلیپ با تأسیس «بانک عمومی»، به صورت یک مؤسسه خصوصی، موافقت کرد (1716). این بانک به اندوخته مردم بهره می داد، وام می پرداخت، و اسکناسهایی به ارزش ده، صد، و هزار فرانک منتشر ساخت. ارزش ثابت این اسکناسها، که مبتنی بر مقدار معینی نقره بود، بزودی آنها را وسیله مناسبی برای مبادله در دادوستد ساخت. این اسکناسها نخستین پول کاغذی رسمی فرانسه بودند، و بانک لا با شعبه های خود در ولایات نخستین سیستم اعتباری منظم را در فرانسه متداول ساختند. در آوریل 1717، دولت فرانسه اسکناسهای این بانک را هنگام اخذ مالیات پذیرفت.

در ماه سپتامبر، لا به کار متهورانه تری دست زد. برای بهره برداری از سراسر دره میسی سیپی که در آن زمان مستعمره فرانسه بود، امتیاز تأسیس «شرکت غرب» را از نایب السلطنه گرفت. از سهام این شرکت، 000’200 سهم 500 لیوری به مردم فروخت. بهای سهام گران بود، ولی خریداران می توانستند سه چهارم آنها را به صورت «اسکناسهای دولتی» بپردازند. بهای اعتباری این اسکناسها سه برابر ارزش واقعی آنها بود. مردم شادمان از فرصتی که برای مبادله اسکناسهای کم ارزش با سهام سودآور پیش آمده بود همه سهام را خریدند. لا که از این کامیابی غرق در خوشبینی شده بود انحصار دولتی تنباکو، و همچنین همه شرکتهای فرانسویی را که تجارت خارجی را به دست داشتند، برای بانک خود خریداری کرد؛ و این شرکتها و «شرکت غرب» را با تأسیس «شرکت هند»، که قرار بود بازرگانی خارجی کشور را به انحصار خود درآورد، به هم پیوست. گروهی از بازرگانان که سوسیالیسم بازرگانی خارجی را پیش درآمد سوسیالیسم تولید و توزیع داخلی می پنداشتند با لا بنای مخالفت نهادند.

در 4 دسامبر 1718، بانک لا به «بانک شاهی» مبدل شد؛ اسکناسهای آن پول رایج کشور گشت و اختیار مالیه فرانسه، تقریباً به طور کامل، به آن سپرده شد. لا سهام تازه ای، هریک به بهای 550 لیور، برای شرکت هند منتشر ساخت که همگی فروخته شد. امیدواری مردم به

ص: 13

تحصیل سود فراوان بهای سهام را افزایش داد. شوری از معاملات قماری مردم را فراگرفته بود، سهام با بهای روزافزونی دست به دست می گشت، تا آنکه به قیمت 5000 لیور، یعنی نه یا ده برابر ارزش اعتباری خود، مظنه شد. لیدی مری ورتلی مانتیگو، هنگام عبور از پاریس در 1718، بر فرانسه، که اقتصاد و مالیه خود را به دست یک انگلیسی سپرده بود، پوزخند زد. در لا نیروی تخیل بر عقل و قوه تمیز پیشی داشت. «بانک شاهی»، گذشته از تصدی ضرابخانه و جمع آوری مالیات، مسئولیت پرداخت دیون دولت را نیز به دست گرفت و در برابر هر 5000 لیور ارزش اعتباری از قروض ملی یک سهم از سهام «شرکت هند» را به طلبکاران دولت داد. لا عقیده داشت که بدین نحو سرمایه راکد در معاملات متنوع او به کار خواهد افتاد. او 2400 سهم از سهام شرکت را به نایب السلطنه پیشکش کرد و، در نتیجه، توانایی مالی بانک را بیش از پیش به خطر افکند.

با همه اقدامات تند لا، اطمینان مردم بدو متزلزل نشد. شور و علاقه مردم به «شرکت هند» فزونی یافت و سهام آن به بهای بیشتری به فروش رسید. جاعلان با آوردن سهام جعلی به بازار بر آتش این شور و هیجان دامن زدند. کوچه تنگ و چرکین، کنکامپوا که اداره مرکزی «سیستم» لا در آن جاداشت، دوسالی به منزله وال استریت پاریس بود. خریداران و فروشندگان سهام _ از دوشسها گرفته تا زنان هرزه، و از پاریسیان تا مردم ولایات و بیگانگان _ همه روزه در این کوچه با هیجان ازدحام می کردند. برخی در زیر دست و پا جان می سپردند، و برخی زیر کالسکه های اشرافی می رفتند. مارشال دوویلار سالخورده که با کالسکه از نزدیک این کوچه می گذشت باز ایستاد تا برای این مردم آزمند سخن گوید. کرایه ماهانه دکه های چوبی این کوچه از کرایه همه خانه های آن در بیست سال فزونتر بود. ساکنان کوچه شکایت می کردند که سروصدا برایشان تحمل ناپذیر است؛ ولی خریداران همچنان، در رقابت با یکدیگر، پیشنهادهای خود را فریادزنان عرضه می داشتند. بهای سهام هر روز و گاهی هر ساعت فزونی می یافت.در پایان 1719، بهای پاره ای از سهام هر کدام به 000’12 لیور رسید. در آن هنگام بهای مجموع سهام مهم در بازار به هشتاد برابر بهای طلا و نقره موجود فرانسه رسیده بود. از آنجا که خریدار تنها یک دهم بهای اسمی سهام را هنگام خرید آنها می پرداخت، بهای سهام زود به او بازمی گشت و او در یک روز ثروت هنگفتی می اندوخت. صرافی در عرض یک روز 000’000’100 لیور، و خدمتگزار مهمانخانه ای 000’000’30 لیور پول درآوردند. مردم نخستین بار با واژه «میلیونر» آشنا شدند.

لا مرد روز بود. در 1720 به مدیریت کل مالیه فرانسه رسید. بزرگان و بانوان پر طمطراق فرانسه برای مشاوره مالی، و برای جلب پشتیبانی او در خدعه و توطئه های درباری، اطاق انتظارش با بیصبری گرد می آمدند. ولتر به یاد می آورد: «خود من او را دیدم که از سرسراهای پاله روایال می گذرد و دوکها، نجیبزادگان، مارشالهای فرانسه، و اسقفان از پی

*****تصویر

متن زیر تصویر : هنرمند ناشناس: کوچه کنکامپوا در 1718. (آرشیو بتمان)

ص: 14

او روانند.» دوشسی با فروتنی دست او را بوسید.

ظاهراً پیروزی طرحها، و یا بالا گرفتن قدرت شخصی لا، او را فاسد نکرد. براستی بهای گزافی که آزمندی مردم روی سهام شرکت او گذاشته بود وی را به هراس انداخت. او هرگز نخواست با استفاده از موقعیت ثروت و دارائی خود را افزون سازد. سن _ سیمون، که با «سیستم» او مخالف بود، اعلام داشت:

در سرشت او نه آزمندی وجود داشت، نه فرومایگی. او مرد نجیب، نیکخو، و شایان احترامی بود که اعتبار و ثروت روزافزونش او را تباه نکرد. رفتار، لوازم، و میز و اثاث وی کسی را آزرده و منزجر نمی ساخت. او، باشکیبایی و پایداری استثنایی، بار همه آزردگیهای ناشی از اقدامات خود را به دوش کشید، تا آنجا که سرانجام ... زودرنج و تندخو گشت.

داشتن آیین پروتستان و خارجی بودنش موجب شدند که برخی از نجیبزادگان با تروشرویی بدو بنگرند. آنها می گفتند او و زن انگلیسی او، با آنکه به یکدیگر مهر می ورزند، رسماً زناشویی نکرده اند. لا، برای کاستن این دشمنی، به تابعیت دولت فرانسه درآمد و به آیین کاتولیک رومی گروید.

وی برای آنکه اقتصاد میهن تازه خود را رونق بخشد، از همه توانایی خویش یاری جست. مالیات را کاهش داد و به شیوه های کند و فاسد مالیاتگیری سازمانهای خصوصی پایان داد. آنچنان به توده مردم دلسوزی و همدلی نشان می داد که در کارشناسان امور مالی پدیده ای غیرعادی می نماید. زمینهای پهناوری را که در دست کلیسا یا سازمانهای صنفی بود برای کشت در بین دهقانان تقسیم کرد. پس از آنکه به مدیریت کل مالیه فرانسه رسید، تا آنجا پیش رفت که پیشنهاد کرد کلیسا همه املاکی که پس از 1600 تصاحب کرده بود _ یعنی نیمی از تمام داراییش در خاک فرانسه _ را به دولت بفروشد. با الغای عوارض حمل خوراک و کالا در درون فرانسه، پیشگام تورگو شد. به کار احداث و مرمت راهها، پلها، و کانالها سروسامان داد. برای ایجاد صنایع تازه، صنعتگران ماهر بیگانه را به فرانسه آورد. با کاهش بهره وام، گسترش صنایع فرانسه را تشویق کرد. در دو سال پس از رسیدن او به مدیریت کل مالیه فرانسه (1719-1720)، سرمایه گذاری در فرانسه شصت درصد افزایش یافت. او با گسترش بازرگانی فرانسه با آسیا، افریقا، و امریکا کشتیرانی بازرگانی فرانسه را از نو ایجاد و چندبرابر نمود. شمار کشتیهای بازرگانی فرانسه از شانزده فروند در مارس 1719 به سیصد فروند در ژوئن 1720 افزایش یافت. بازرگانی خارجی فرانسه به رهبری لا به اوجی رسید که درزمان کولبر رسیده بود. او اشراف فرانسه را به سرمایه گذاری در کشتزارهای قهوه و تنباکوی لویزیانا واداشت و سرمایه اجرای طرحهای آبادانی دره رود آرکانساس را خود پرداخت. در 1718 شهر نیواورلئان تأسیس یافت و به نام خانوادگی نایب السلطنه خوانده شد.

ص: 15

با همه تلاشهای چندجانبه لا و فیلیپ، طرحهای اقتصادی فرانسه در امریکا به ثمر نرسیدند. بیشتر دره میسی سیپی به صورت بیابان دست نخورده مانده بود. برای اسکان مهاجران فرانسوی در این سرزمین تلاش بسیار شد. لا پیشنهاد کرد که به هر خانواده مهاجر جهیز و 450 ایکر زمین داده شود. چون معلوم شد که جاذبه معامله در سهام بیش از مهاجرت است، زندانیان و آوارگان و روسپیان را به لویزیانا فرستادند، و زنان و مردان جوان را (مانند مانون لسکو در رمان پروو) با نیرنگ یا بزور به این سرزمین کشاندند. خوراک این قربانیان آنچنان ناچیز و بد بود که بسیاری از آنان در راه جان می سپردند. فرمانهای ماه مه 1720 به این مهاجرت اجباری ستمگرانه پایان داد. در خود مستعمره لویزیانا، ادوات ناقص، نظام اداری نامطلوب، و شورش و طغیان طرحهای آبادانی را عقیم کردند و درآمد «شرکت میسی سیپی» (آنچنانکه مردم آن را می خواندند) را کمتر از آن ساخت که معامله گران بازار سهام فرض کرده بودند. امید استخراج طلا، یا سنگهای گرانبها، نقش برآب شد، هرچند که خود لا نیز چنین رؤیایی را در سر پرورانده بود.

شاید مردم فرانسه از این مشکلات آگاه شده بودند. زیرکترین معامله گران به فراست دریافتند که سهام شرکت بیشترین ارزش خود را یافته و اکنون هنگام فروش آنها رسیده است. اینان با فروش بیدرنگ سهام خویش سود بسیار بردند؛ هزاران تن دیگر که چون آنان آزمند بودند ولی اطلاعات و وقتشناسی آنان را نداشتند، با دیر فروختن سهام خود از هستی افتادند. در دسامبر 1719، فروش سهام تندتر و رقابت آمیزتر از خرید آنها شد. در عرض یک ماه، دوک دوبوربون سهام خود را به 000’000’20 لیور و پرنس دوکونتی به 000’000’14 لیور به فروش رساندند؛ لا برای حمل طلایی که به اسکناسها و سهام پرنس تعلق می گرفت به سه واگن نیازمند بود. یک معامله گر پروسی سهام خود را فروخت و با 000’000’30 لیور طلا به میهنش بازگشت. دیگران سهام خود را نقد کردند و با بهای آن زمین، خانه، جواهر، و اشیای دیگری خریدند که ارزش آنها مبتنی بر غرور و نیاز بشر بود. آن دسته از سرمایه دارانی که «اطاق دادگستری» به کیفر رسانده بود با تبدیل اسکناسهای خود به طلا و انتقال آنها به خارج از فرانسه انتقام خود را گرفتند. لا با واداشتن نایب السلطنه به صدور فرمانهایی که مردم را از نگاهداری، خرید و فروش، یا صدور فلزات بهادار به خارج از کشور منع می کرد و آنان را ملزم می ساخت دارایی طلا و نقره خود را، که ارزش آن بیش از 500 لیور بود، به «بانک شاهی» بسپارند، کوشید از خروج طلا از خزانه جلوگیری کند. مأموران بانک مجاز بودند به خانه های مردم درآیند و آنها را برای یافتن فلزات بهادار مورد کاوش قرار دهند. حتی لویی چهاردهم هرگز جرئت نکرده بود که این سان به خلوت خانه های مردم و آسایش آنان بتازد. به گفته سن _ سیمون، بسیاری از مردم پول خود را با چنان تردستیی پنهان می کردند که گنجهای کوچکشان مدفون می ماند و وارثان نصیبی نمی بردند، چه آنان بی آنکه بتوانند محل

ص: 16

اختفای دفینه را آشکار کنند می مردند.

برای جلوگیری از کاهش مداوم بهای سهام، لا حاضر شد هر سهمی را به بهای 9000 لیور (با پول کاغذی) بخرد. اما نشر زیاده اسکناس برای خرید سهام بهای آن را نیز کاهش داد و بهای کالاها افزایش یافت. تا ماه مه 1720 بهای کالاها صددرصد و دستمزدها هفتادوپنج درصد، نسبت به 1716، ترقی کرده بود؛ در ماه ژوئیه، بهای یک جفت جوراب ابریشمی به چهل لیور رسید. تورم پول مردم را هراسان کرده بود؛ مردم برای تبدیل اسکناس و سهام خود به کالا شتاب می کردند. دوک دو لا فورس شمع اندوخت، و مارشال د/ استره انبارهای خود را با قهوه و شکلات انباشت. لا برای آنکه مردم را از تبدیل پول به کالا باز دارد، بهای رسمی اسکناسها و سهام شرکت را پنجاه درصد کاهش داد (21مه). این خطای فاحش شاید معلول فشار نایب السلطنه هراسان بوده باشد که فشار دشمنان اشرافی و روحانی لا را بر دوش خود احساس می کرد. فیلیپ با پس دادن همه سهام خود به بانک کوشید بحران را کاهش دهد.

این تدبیرها تنوانستند مردم را از فروش سهام باز دارند. در ماه ژوئیه، بانک ناگزیر شد که پرداخت وجه اسکناسهایی که بیش از ده فرانک ارزش داشتند را معلق گذارد. دارندگان اسکناس بانک را محاصره و فریادکشان درخواست کردند که بهای اسکناسهای آنان به طلا یا نقره پرداخت شود. در پاریس جمعیت آنچنان انبوه بود که ده زن در زیر دست و پا جان سپردند. اجساد سه تن از این زنان را مردم خشمگین از زیر پنچره های اقامتگاه نایب السلطنه بر دوش خود گذراندند. مردم که معاملات قماری جنون آمیزشان موجب فروریختن «سیستم» شده بود لا را مسئول همه این گرفتاریها می شمردند. دشمنان کوشیدند وی را دستگیر سازند و بکشند؛ ولی چون بر او دست نیافتند، کالسکه او را در حیاط پاله روایال درهم شکستند. مردم با شورشهای پی درپی نشان دادند که خویشتن را قربانی نیرنگهای مالی می دانند و می پندارند که طبقات توانگر به زیان آنان سود اندوخته اند. پارلمان هم در این حمله ها به دشمنان لا پیوست. فیلیپ اعضای پارلمان را به پونتواز تبعید کرد (20 ژوئیه). مردم به دفاع از پارلمان برخاستند.

در ماه اوت، بهای سهام «شرکت میسی سیپی»، که روزی به 000’12 لیور رسیده بود، به 2000 لیور و بهای اسکناس به یک دهم ارزش اصلی خود کاهش یافت. در ماه اکتبر این خبر درز کرد _ و دهان به دهان گشت _ که نایب السلطنه هنگام رونق کار «بانک شاهی» اسکناسهایی به ارزش اسمی 000’000’000’3 فرانک از آن بیرون کشیده و بیشتر آن را به دوستان و معشوقه های خود بخشیده است. در همان هنگام، یکی از صندوقداران بانک با مقدار زیادی طلا، که از بانک ربوده بود، به پروس گریخت. ارزش سهام «شرکت میسی سیپی» به 200 لیور کاهش یافت. در ماه دسامبر نایب السلطنه بانک را برچید، لا را از کار برکنار ساخت، و پارلمان را

*****تصویر

متن زیر تصویر : حکاکی بر روی طرح ویلیام هوگارث: هنری فیلدینگ (آرشیو بتمان)

ص: 17

فراخواند. در 14 همان ماه، لا با فرزندش از فرانسه رفت. او اندوخته شخصی خود را به «شرکت هند» سپرده، و خویشان را در سرنوشت دیگر سهامداران شریک ساخته بود. او برای خود پولی در خارج نیندوخته بود. اکنون با 2500 لیور پول و چند قطعه جواهر کم ارزش فرانسه را ترک می گفت. در بروکسل دعوتنامه ای از پطر کبیر دریافت داشت. پطر از او خواسته بود که به روسیه برود و سرپرست مالیه آن کشور شود. لا این دعوت را نپذیرفت، به ونیز رفت، زن و دخترش در اینجا بدو پیوستند، و سرانجام در 1729 با گمنامی و تنگدستی در این شهر چشم از جهان فروبست.

اصولی که لا بانکش را بر پایه آن نهاد از لحاظ نظری درست بود. هرگاه آزمندی باور ناکردنی معامله گران و اسراف و ولخرجی نایب السلطنه نبود، این اصول می توانست اقتصاد فرانسه را رونق بخشد و به پرداخت وامهای خود توانایش سازد. چون به حساب لا رسیدگی کردند، معلوم شد که او به سود خویش حسابسازی نکرده است. اقتصاد فرانسه در ظاهر موقتاً دچار رکود شده بود: کسانی که اسکناس و سهام در دست داشتند پرداخت ناممکنی را مطالبه می کردند؛ پول از گردش بازمانده بود؛ صنعت مختل گشته و بازرگانی خارجی از رونق افتاده بود؛ و گرانی کالا نیروی خرید را از مردم بازستانده بود. نایب السلطنه برای آنکه به این وضع آشفته سروسامان دهد، از برادران پاری یاری جست. آنها همه اسکناسها را از شانزده تا نودوپنج درصد به زیان دارندگان این اسناد، از محل درآمد ملی، خریدند. مردم که دیگ خشمشان سررفته بود، باشکیبایی به این ورشکستگی واقعی تن در دادند.

این سقوط و فروپاشی نتایج مثبتی نیز داشت. کشاورزی فرانسه با استفاده از گرانی محصول و کاهش ارزش پول از این بحران سود برد. صنعت فرانسه، که موقتاً دچار رکود شده بود، در نتیجه ارزانی بهره وام و گرانی محصول دوباره رونق گرفت. در همه جا طرحهای اقتصادی تازه به موقع اجرا نهاده شدند. کاهش عوارض داخلی بازرگانی را رونق بخشید. بازرگانی خارجی، پس از رفع بحران، رونق و گرمی خود را بازیافت. طبقه متوسط، که سودجویی برایش امری طبیعی و ضروری بود، از این بحران آسیب نادیده و گسترش یافته بیرون آمد. شماره و نیروی سرمایه گذاران فزونی یافت. اشراف با پرداخت دیون خود به پول ارزان سود فراوان بردند، ولی در تب معاملات سهام، با نشان دادن آز و شهوتی که در هر طبقه دیگر همان قدر پر هنگامه است، آبرو و حیثیت خویش را برباد دادند. نایب السلطنه با به فراموشی سپردن تعهدات مالی خویش، و با زندگی آسوده و پرتجمل خود در میان مصیبت همه جاگیر، لکه ننگی بردامن خود نهاد. خرده گیر گمنامی شکوه کرد که «برای از میان بردن مفاسدی که لا با خو دادن مردم به تجمل و آسایش، با ناخشنود ساختن آنان از وضع خود، با افزایش دادن بهای خوراک و کار جسمانی، و با واداشتن پیشه وران به سودجویی رایج ساخت قرنها وقت لازم است. ولی همین روح سوداگری، همچنانکه اخلاق فرانسویان را تباه ساخت و به پستی کشاند، اقتصاد و

ص: 18

اندیشه آنان را تحرک بخشید. تا 1722 اقتصاد فرانسه چنان بهبود یافت که نایب السلطنه توانست با وجدان آسوده به کار اداره کشور بازگردد و شیوه های پیشین حکمرانی ملایم و زناکاریهای فراوان خود را از سر گیرد.

IV _ نایب السلطنه

مادر آلمانیش به وی هشدار داده بود که جلوی مهربانی خود را بگیرد. «آدم بهتر است مهربان باشد تا اینکه خشن؛ ولی دادگری، هم مستلزم پاداش دادن است و هم متضمن تنبیه و به کیفر رسانیدن. مطمئناً هر کسی که فرانسویان را از خود نترساند، بزودی از آنان خواهد ترسید؛ زیرا فرانسویان کسی را که آنان را از خود نترساند خوار می شمارند.» فیلیپ که از اندیشه های مونتنی الهام گرفته بود آزادیخواهی انگلیسیان را می ستود و از روی خوشبینی می گفت که دوست دارد رعایایش کورکورانه از او فرمان نبرند، بلکه آنچنان هوشمند باشند که او دلایل قوانین خود را برایشان توضیح دهد. او با ترک ورسای و منزل کردن در پاله روایال، واقع در قلب پاریس، روح رژیم خود را نشان داد. از تشریفات درباری بیزار بود و از آنها چشم پوشید. برای آنکه شاه جوان آسوده تر زیست کند، اقامتگاه وی را از ورسای به دژی در حومه ونسن انتقال داد. برخلاف آنچه شایع بود، فیلیپ هیچ گاه نخواست شاه را مسموم کند، همواره با او مهربان بود و فرمانبرداری خود را از او، چنانکه باید، ابراز می داشت. لویی پانزدهم در سراسر عمر توجهات بیدریغ نایب السلطنه را با حق شناسی به یاد داشت.

دو روز پس از آنکه لویی چهاردهم را به خاک سپردند، فیلیپ همه زندانیان باستیل را، جز زندانیانی که به جامعه خیانت کرده بودند، از زندان آزاد ساخت. صدها تن از این زندانیان را شاه پیشین با «نامه های سربه مهر» خود به زندان افکنده بود. بسیاری از آنان یسوعیانی بودند که گناهی جز ناسازگاری خویش با معتقدات دینی جامعه نداشتند. سایرین آن قدر در زندان مانده بودند که هیچ کس، و حتی خودشان، علتش را نمی دانست. یکی از زندانیان را که سی وپنج سال از عمر خود را در زندان گذرانده بود نه محاکمه کرده، و نه با دلیل زندانی شدن خود آشنا ساخته بودند. او چون در پیری از زندان آزاد گشت، از آزادی بهتزده شد؛ کسی را در پاریس نمی شناخت و یک پول سیاه هم نداشت. به خواهش او، وی را به زندان بازگردانیدند که تا پایان عمر در زندان بماند.

میشل لوتلیه، کشیش اقرارنیوش شاه پیشین، که ژانسنیستها را تعقیب و آزار می کرد، از پاریس تبعید شد. نایب السلطنه به جناحهای مخالف کلیسا توصیه کرد که به مناقشه های عقیدتی پایان دهند. او گروههای مخفی پروتستان را نادیده می گرفت و چند تن از پروتستانها را به مقامات اداری گماشت. وی بر آن بود که «فرمان نانت» را زنده کند، ولی یسوعیان و ژانسنیستها

ص: 19

در تحریم آن رواداری همداستان شدند و وزیر او، دوبوا، که در آرزوی رسیدن به کلاه کاردینالی هیچ نیرنگ و دسیسه ای را فرو نمی گذاشت، وی را از این کار باز داشت.» «عدالتی که هر دو جناح کلیسا از پروتستانها دریغ می داشتند به مدد فلسفه نصیب آنان شد.» نایب السلطنه قبل از ولتر ولتری بود. او عقیده دینی روشنی نداشت؛ در زمان لویی چهاردهم پرهیزکار، کتاب رابله را در کلیسا خوانده بود؛ او اکنون به ولتر، فونتنل، و مونتسکیو اجازه داد کتابهایی منتشر سازند که نشر آنها تا چندسال قبل به عنوان کتابهایی که مسیحیت را به خطر می اندازند ممنوع بود.

فیلیپ از نظر سیاسی، و حتی هنگامی که ولتر را روانه باستیل کرد، فرمانروایی روشنفکر و آزادیخواه بود. میشله ملایمت و صداقت وی را، هنگامی که فرمانهای خود را برای مردم توضیح می داد، منادی «مجلس مؤسسان» 1789 دانسته است. افراد شایسته را، بدون درنظر گرفتن خصومتشان با نایب السلطنه، به مناصب دولتی گماشتند؛ ریاست «شورای مالی» را به مردی سپرده بودند که روزی نایب السلطنه را به مرگ تهدید می کرد. فیلیپ، که طبعاً لذت طلب بود، تا ساعت پنج بعدازظهر پارسا و پرهیزگار می ماند؛ تا این هنگام، به گفته سن _ سیمون، «همه وقت خود را به کارهای کشوری و پذیرایی وزیران، اعضای شوراها، و دیگران مصروف می داشت؛ در طول روز خوراک نمی خورد، مگر بین ساعت دو و سه که شکلات می خورد. در این وقت همه کس حق داشتند به اطاق وی درآیند. ... نزدیکی و صمیمیت وی با مردم همه را سخت خشنود ساخته بود، ولی بسیاری از آن سوء استفاده می کردند.» ولتر گفته است: «در خانواده هانری چهارم _ یعنی در میان بوربونها _ فیلیپ د/ اورلئان در بیباکی، نیکدلی، صراحت لهجه، خوشدلی، خوشخویی، نزدیکی به مردم، و فهمی که بهتر پرورش یافته بود، از هر کس به آن پادشاه نزدیکتر بود.» فیلیپ با وسعت دانش، فراست، و داوری خردمندانه خویش وزیران فرانسه و سفیران خارجی را مبهوت می ساخت. با اینهمه، از ضعف فیلسوفان بر کنار نبود و به یاری اندیشه توانای خویش چندان به جوانب چندگانه قضایا می پرداخت که اوقاتش صرف بحث می شد و اجرای عمل قطعی پس می افتاد.

فیلیپ، با آنکه مردی آزادیخواه بود، هرگونه کاهش اختیارات سنتی مقام شاهی برایش تحمل ناپذیر می نمود. هنگامی که پارلمان، با استفاده از حق اعتراضی که فیلیپ بدان وعده داده بود، از تصویب پاره ای از فرمانهای وی (به این معنی که آنها را در زمره قوانین به رسمیت شناخته کشور جا دهد) سر باز زد، فیلیپ پارلمان را به مجمع معروف به «بستر عدالت» فراخواند (25 اوت 1718). در این مجمع، شاه بر «بستر» داوری نشست و، با استفاده از اختیارات خویش، یک فرمان شاهی را به تصویب رساند. صدوپنجاه وسه تن نماینده، که جامه های ارغوانی هیئتی موقر بدانها داده بودند، پیاده رهسپار تویلری شدند. شاه جوان، به راهنمائی فیلیپ، به آنان فرمان داد که فرمانهای نایب السلطنه را تصویب کنند و آنها نیز

ص: 20

اطاعت کردند. چون دوک و دوشس دومن در شورا، و به وسیله دسیسه های خود، با نایب السلطنه همچنان مخالفت می نمودند، فیلیپ فرصت را غنیمت شمرد و این حرامزاده های در باری را از مقام شاهزادگی محروم کرد. دوکهای قانونی به خشنودی دوک دو سن _ سیمون، که این اقدام را برجسته ترین کار نایب السلطنه شمرده و در تذکره های خود از آن چون بهترین خاطره خویش یاد کرده است، برتری و حقوق پیشین خود را بازیافتند.

دوشس دومن، که حاضر نبود به شکست تن دهد، با صرف پول، چند هجویه نویس را برآن داشت که نایب السلطنه را به باد هجو گیرند. نایب السلطنه این نیشها را به استثنای فیلیپیکها و چیزهایی که دیده ام، منتسب به ولتر، با شکیبایی و بردباری قدیس سباستیانوس تحمل کرد و نادیده گرفت. در دسامبر 1718، دوشس دومن با چلاماره، سفیر اسپانیا، با آلبرونی، نخست وزیر اسپانیا، و با کاردینال ملکیور دوپولینیاک برای برانداختن فیلیپ از نیابت سلطنت و نشاندن فیلیپ پنجم، پادشاه اسپانیا. بر تخت شاهی فرانسه با نخست وزیری دوک دومن توطئه کرد. این توطئه کشف شد، سفیر اسپانیا از فرانسه اخراج شد و دوک و دوشس دومن تا 1721 در زندانهای جداگانه زندانی شدند. دوک ادعا کرد که از توطئه آگاه نبوده است. دوشس به دربارش، در سو، بازگشت و دسیسه های خود را از سر گرفت.

در خلال این گرفتاریها، فیلیپ در حدود عرف و عادت و خوی و سیرت خویش به پاره ای اصلاحات ملایم دست زد. در زمان تصدی کوتاه او بیش از دوران فرمانروایی لویی چهاردهم، که نیم قرن به طول انجامید، راه ساخته شد. او با رها ساختن مارلی و ورسای، و با کاهش دادن تعداد کارمندان دربار میلیونها فرانک صرفه جویی کرد. بسیاری از نوآوریهای لا، به صورت جمع آوری صرفه جویانه و ملایم مالیاتها و برکناری تحصیلداران مالیاتی متهم به فساد و تباهی، همچنان پایدار ماندند. فیلیپ به اندیشه درجه بندی مالیات بردرآمد بود و آن را در نورماندی، پاریس، و لاروشل آزمایش کرد؛ ولی مرگ زودرس او اقدامات وی را در این زمینه عقیم نمود. فیلیپ با همه توانایی خود کوشید فرانسه را از جنگ دور نگاه دارد؛ هزاران تن از سپاهیان را از حالت بسیج درآورد و در اراضی کشت نشده نشاند و باقی را، به جای آنکه در میان مردم منزل دهد، در سربازخانه ها جاداد. با نظربلندی درهای دانشگاه پاریس و «کتابخانه شاهی» را برایگان به روی دانشجویان شایسته گشود؛ شهریه این دانشجویان را دولت می پرداخت. با بودجه دولت به حمایت از «آکادمی شاهی علوم»، «آکادمی شاهی کتیبه ها و ادبیات»، و «آکادمی شاهی معماری» پرداخت. به نشر آثار علمی کمک مالی کرد؛ برای پیشبرد اختراعات و هنرهای صنعتی، «آکادمی فنون مکانیکی» را در لوور تأسیس کرد. برای تشویق دانشوران، پژوهشگران، و هنرمندان، مستمری به آنان می پرداخت، آنان را در کاخهای شاهی جا می داد و با علاقه بسیار با آنان درباره کار و حرفه های گوناگونشان به بحث و گفتگو می نشست. اقدامات و اصلاحات وی بعضاً به سبب قروض سنگین دولت و شکست انقلاب مالی لا، و بعضا

ص: 21

عیوب جسمی و اخلاقی خود نایب السلطنه عقیم ماندند و تماماً به ثمر نرسیدند.

یکی از تراژدیهای غم انگیز تاریخ فرانسه این است که مردی با آن همه فضایل فکری و قلبی را هرزگی طبقه و زمانش به آلودگی و سستی کشانید. وی که فرزند مردی مبتلا به انحراف جنسی بود، و در نزد روحانی هرزه ای تحصیل کرد، در هواوهوس و شهوت پرستی موجودی تقریباً عاری از هرگونه خویشتنداری به بار آمد. دوکلو می گفت: «هرگاه کسی می توانست بدون اصول اخلاقی صاحب فضیلتی شود، او هم صاحب آنها می شد.» وی، که به اجبار با دختر نامشروع لویی چهاردهم زناشویی کرده بود و در نزد همسرش از عشق و آسایش محروم بود، به میگساری پناه برد و آنچنان خویشتن را با معشوقه های پی درپی سرگرم ساخت که هیچ فرمانروایی، جز در حرمسراهای جهان اسلام، به پایش نرسیده است. دوستان مردش را از میان عیاشانی که آنها را «شهوترانان» می نامید انتخاب می کرد؛ اینان ثروت هنگفتی در راه خوشگذرانی جنسی خرج می کردند و خانه هایشان را با آثار هنری گرانبها و اشیای هوس انگیز می آراستند. فیلیپ در پاله روایال، یا در ویلای خود در سن _ کلو، به دوستانش _ که بیشتر نجبای جوان بودند و چند تن انگلیسی تربیت شده نیز، چون لردسترو لردستنپ، در میان آنان دیده می شدند _ در صرف « شامهای دوستانه» می پیوست. در اینجا زنان بافرهنگی، چون مادام دو دفان، با زنان بازیگر و خواننده و معشوقه ها در می آمیختند تا ذوق لطیفه گویی و نکته پردازی آن مردان را برانگیزند. سن _ سیمون، شاید با مقدس نمایی، این انجمنها را چنین توصیف می کند:

در این ضیافتها خوی و سیرت هرکسی، از وزیر گرفته تا سوگلی، با چنان آزادیی که چیزی جز هرزگی لجام گسیخته نبود، به معرض نمایش گذارده می شد. داستان زنبازیهای گذشته و حال شهر و دربار، همه داستانهای کهن، دعواها، شوخیها، و سخنان پوچ ولغو از دهانها بیرون می ریختند؛ هیچ کس جا نمی ماند؛ موسیو دوک د/ اورلئان نیز آنچه را به دل داشت، چون دیگران، بیرون می ریخت؛ ولی بندرت این سخنان در او اثر می بخشیدند. اینان چندان که می توانستند باده گساری می کردند، متورم می شدند، بیدریغ سخنان ناپاک بر زبان می راندند، و در توهین به مقدسات با هم رقابت می کردند. پس از آنکه سرمست می شدند و غوغای بسیاری می کردند، به خواب می رفتند تا فردا باز همین زندگی را ازسر گیرند.

روح سرکش و ناآرام نایب السلطنه، وی را هردم از آغوش معشوقه ای به آغوشی دیگر می کشاند، ولی جای پرداختگان منتظر فرصت می شدند تا نوبتشان دوباره فرارسد. نوکران، و حتی دوستانش، معشوقه های تازه ای برای او می آوردند. زنان سرشناسی چون کنتس دو پارابر، ماجراجویانی چون مادام دو تانسن، خوانندگان و رقاصان اپرا، و نمونه های کامل زیبایی مانند مادام دو سابران (که «اصیلزادگی و زیبایی و بیهمتایی پیکر او» حتی مرد با فضیلتی چون سن _ سیمون را می فریفت) خویشتن را به خاطر افسون مقام پادشاهی، و برای مقرری، کمکهای مالی، و جواهر به آغوش نایب السلطنه می سپردند؛ و نایب السلطنه نیز از درآمد شخصی، یا از

ص: 22

خزانه خالی کشور، هدایای بسیاری به آنان می بخشید. با آنکه مردی بیدقت و بی احتیاط بود، هرگز به این زنان اجازه نمی داد که اسرار دولتی را از او بیرون بکشند، یا درباره مسائل کشور با او سخن گویند؛ چون مادام دو سابران در این باره از او پرسشی کرد، نایب السلطنه وادارش کرد که به آینه نگاه کند، و سپس پرسید: «آیا می توان با چنین چهره زیبایی درباره کار صحبت کرد؟ من که اصلا دلم نمی خواهد.» اندکی بعد، فیلیپ از او نیز دل برکند.

ولی همین مرد هوسران به مادرش مهر می ورزید، روزی دوبار به دیدنش می رفت، و سرزنشهای اندوهبار وی را بر خود هموار می نمود. همسرش را دوست نداشت، ولی حرمت وی را به جا می آورد، و فرصت یافت که از او دارای پنج فرزند شود. فرزندانش را دوست داشت، و چون جوانترین دخترش راه راهبه خانه را در پیش گرفت، اندوهناک گشت، روزی نبود که در کاخ لوکزامبورگ از دختر بزرگش، که زندگی او نیز تقریباً چون زندگی خودش پراز غم و بدنامی بود، دیدن نکند.

زناشویی این زن با شارل، دوک دوبری وضعی پیدا کرد که همیشه بین جنگ و متارکه در نوسان بود. هنگامی که مچ شوهرش را در آغوش زنی دیگر گرفت، حاضر شد که در برابر بیوفاییهای او مخالفتی نشان ندهد، به شرط آنکه او نیز از بیوفاییهای وی چشم پوشد؛ واقعه نگاری معاصر افزوده است: «آنها تعهد کردند که یکدیگر را حمایت کنند.» وی، که نواده دختری «آقای شاهدباز» و از فرزندان یک خاندان باواریایی بود که خون آغشته به جنون در رگهایش جریان داشت، ثبات روحی و اصول اخلاقی را فراتر از توانایی خود می دید؛ آگاهی وی به گناهانش آتش طبع مغرور وی را دامن می زد و باعث می شد همه کسانی که وارد زندگیش می شوند به هراس افتند. او، با استفاده از اصل ونسب خویش، چون ملکه ای در پاریس می گشت و در کاخ باشکوه لوکزامبورگ، که گاهی 800 تن در آن خدمت می کردند، می زیست. پس از مرگ شوهرش عشاق بسیاری بتناوب برای خود برگزید. با میگساری و شهوترانی، زبان ناپاک، و غروری اهانت آمیز همه را از خود بیزار می کرد؛ و گاه و بیگاه، بتناوب، تقوایی ناگهانی و زودگذر وارد حملات شکاکانه اش به دین می شد.

گویا هرگز کسی را چون پدر دوست نداشته و پدرش نیز به کسی چون او مهر نمی ورزیده است. در هوش و حساسیت و بذله گویی و اصول اخلاقی شبیه پدر بود، و زیبایی او در زمان جوانی با زیبایی برگزیده ترین معشوقه های پدر برابری می کرد. شایعه سازان پاریس، که نه وجدان داشتند و نه قانون می شناختند، پدر و دختر را به همخوابگی متهم کردند. برخی می گفتند که نایب السلطنه با هر سه دخترش همبستر شده است. پاره ای از این شایعات را شاید محفل مادام دو من پراکنده بود. سن _ سیمون، که از هر کسی به آنان نزدیکتر بود، این شایعات را از سختدلی فرومایگان دانسته است؛ فیلیپ هرگز به خود زحمت نداد که این شایعات را تکذیب کند. ولی نه او به عشاق دخترش رشک می ورزید و نه دختر به معشوقه های او؛ و از اینجا

ص: 23

پیداست که عشق آنان از مهر و عاطفه پدر و فرزندی فراتر نمی رفته است.

تنها یک مرد توانست او را از پدر جدا سازد؛ و او سروان ریون، افسر نگهبان کاخ او، بود. او با مردانگی خویش دختر نایب السلطنه را مجذوب و برده خود ساخت. دختر نایب السلطنه در 1719 با تنی چند از ملازمانش در لوکزامبورگ عزلت گزید تا دختر سروان را به دنیا آورد. اندکی بعد، سروان پنهانی با او زناشویی کرد. از پدرش درخواست کرد که اجازه اعلام این زناشویی را به او بدهد؛ پدر خودداری کرد؛ و این عشق سرانجام به آزردگی سخت مبدل گشت. دختر بیمار شد، از مواظبت خود اهمال ورزید، به سختی تب کرد، و سرانجام در بیست وچهارسالگی، از مسهلی که پزشک بدو خورانده بود، درگذشت (21 ژوئیه 1719). کالبدشکافی نشان داد که ناهنجاریهایی در ساختمان مغزی او بوده است. هیچ اسقفی حاضر نشد برای او آیین تدفین برپا کند؛ راهبان سن _ دنی با به خاک سپردن وی در مقبره شاهی کلیسای دیر خود، نایب السلطنه را سپاسگزار ساختند؛ مادرش از مرگ دختر خرسند شد، و پدر نیز خویشتن را در خلاء قدرت مدفون کرد.

V _ جامعه فرانسه در دوران نیابت سلطنت

افزایش ثروت فرانسه از هنگام صدور «فرمان نانت» (1598) تازمان الغای آن (1685)، تجمع مردم در شهرها، و تزلزل معتقدات دینی مردم پس از جنگهای دینی و ستیزه های ژانسنیستها اشراف این کشور را، چون لویی چهاردهم در نخستین سالهای فرمانرواییش، به اصول اخلاقی بی اعتنا ساخته بود. زناشویی شاه با مادام دومنتنون (1685)، گرایش او به تکگانی و پاکدامنی، و اثر هشیارکننده مصایب نظامی وضع دربار وی را دست کم از حیث ظاهر دیگرگون نمود؛ روحانیان با اصلاح خویش کلیسا را در طول یک نسل از ضعف بازداشتند. آزاداندیشان خود به سانسور انتشاراتشان همت گماشته بودند، و مردم خوشگذران عیاشیهای خود را از نظر مردم پنهان می داشتند. ولی پس از آنکه شاه سختگیر و توبه کار جای خود را به نایب السلطنه شکاک، شهوتران و روادار سپرد، این محدودیتها از میان رفت و غرایز واپسزده و سرکش، همچنانکه در جامعه انگلستان دوران «بازگشت خاندان استوارت» متعاقب چیرگی یک نسل پیرایشگر پیش آمده بود، چون موجی از بیدینی، عصیان جنسی، و ارضای نفس سربه طغیان نهادند. اکنون فساد اخلاق نشان آزادگی و خردمندی بود؛ «هرزگی به صورت نوعی آدابدانی درآمد.»

مسیحیت از سالها قبل از آنکه دایره المعارف بر آن بتازد، و حتی پیش از آنکه ولتر نیش قلم خود را متوجه آن سازد، روبه سستی و انحطاط نهاده بود. دوپویی در 1717 از فزونی ماده گرایان در پاریس زبان به شکایت گشود. ماسیون در 1718 نوشت: «خدانشناسی اکنون

ص: 24

مایه فخر و تشخص و وسیله تقرب به بزرگان شده است. ... خدانشناسی به مردم گمنام امکان می دهد که به فرمانروای مردم نزدیک شوند.» مادر همین فرمانروا، اندکی قبل از مرگ خود، در 1722 نوشت: «باور نمی کنم که در پاریس، چه در میان روحانیان و چه مردم عادی، صد نفر دارای ایمان مسیحی راستین و مؤمن به منجی ما عیسی مسیح باشند؛ این وضع مرا هراسان کرده است.» معدودی از جوانان به فکر گروش از آیین کاتولیک به آیین پروتستان می افتادند؛ بیشتر آنان به الحاد، که ایمنتر بود، روی می آوردند. کافه های پروکوپ و گرادو، چون «پرستشگاه»، میعادگاه هوشمندان بی ایمان شده بود.

همچنانکه بیدینی طبقات بالای جامعه را از اصول اخلاقی روگردان کرده بود، فقر نیز به همدستی طبع سرکش بشر در میان طبقات فرودست پاریس آشوب اخلاقی پدید آورد. لاکروای دانشمند حساب کرد که «شاید یک ششم مردم افرادی خطرناک، گدا، ولگرد، و فریبکار از همه نوع می باشند.» و می توان چنین پنداشت که زناکاری در میان شهرنشینان تنگدست، همچنانکه میان مردم توانگر، از سختی کارهای توانفرسایشان می کاست. جرایم، از جیب بری در پاریس گرفته تا راهزنی در خارج از شهرها، رواج یافته بودند. پاریس دارای نیروی منظم پلیس بود، ولی این نیرو نمی توانست از جنایت جلوگیری کند، و گاهی هم خود را با گرفتن سهمی از غنایم خشنود می کرد. وزارت جنگ سرانجام در 1721 موفق شد که کارتوش1، جک شپرد2 فرانسه را دستگیر، و پانصد تن از اعضای پراکنده دسته وی را، که راههای کشور را حتی برای پادشاهان ناامن ساخته بودند، تبعید کند. تنها روستاییان و طبقات متوسط نگهبان ثبات اخلاقی فرانسه بودند.

ولی اشراف پاریس، طبقات متوسط شهرنشین، اصحاب هنر و ادب، سرمایه داران، و آبه هایی که از طرف پاپ عوایدی به آنها می رسید گویا احکام اخلاقی را بکلی از یاد برده بودند. از مسیحیت تنها روزهای یکشنبه و هنگام اجتماع در کلیسا یاد می کردند. قانون دوگانه ای که برای حفظ میراث خانواده پدید آمده بود و بیوفایی زن را گناهی بدتر از بیوفایی مرد می شمرد، در جاهایی چون پاریس و ورسای به فراموشی سپرده شد؛ در اینجا، زنی که خویشتن را تنها به شوهرش سپرده بود یادگار روزگاران گذشته به شمار می آمد. زن در دل بستن و دل کندن با مرد همچشمی می کرد. زناشویی تنها وسیله حفظ خاندان، نام، و دارایی آن بود و، فراتر از آن، رسوم عصر و طبقه خواستار وفاداری از زن و مرد نبود. در قرون وسطی زناشویی را وسیله ای می شمردند که مرد و زن را به یکدیگر علاقه مند می ساخت. اکنون، نه عشق و دلدادگی به زناشویی

---

(1) شهرت لویی دومینیک بورگینیون (1693-1721)، سردسته معروف دزدان پاریس، او را پس از دستگیری چندان شکنجه کردند که جان داد. _ م.

(2) دزد و جنایتکار معروف انگلیسی در قرن هجدهم. وی بارها دستگیر شد، ولی هربار توانست بگریزد. سرانجام در حضور 200,000 نفر به دار آویخته شد. _ م.

ص: 25

می انجامید و نه زناشویی به عشق و دلدادگی؛ حتی هنگام ارتکاب زنا، کسی چندان به عشق تظاهر نمی کرد. با وجود این، مردان و زنان پاکدامن و باوفایی بودند که چون ستارگان فروزان در آسمان تیره می درخشیدند؛ از آن جمله بودند دوک و دوشس دو سن _ سیمون، کنت و کنتس دوتولوز، موسیو و مادام دولوین، موسیو و مادام دوپونشارترن، و موسیو و مادام دوبل _ ایل،زنان بیپروای بسیاری چون به مقام مادر بزرگی رسیدند، پاکدامنی پیشه ساختند؛ و برخی دیگر چون دوران زیبایی و فریبندگی آنان به سر آمد، در صومعه های راحت کناره گرفتند و به پخش خیرات و خردمندی پرداختند.

یکی از بیپرواترین زنان دوران نیابت سلطنت، کلودین آلکساندرین دوتانسن بود. وی در سی وسه سالگی از راهبه خانه بیرون، و با سرعتی گیج کننده در سراشیب فسق و فجور افتاد. برای این کار عذرهایی می تراشید: پدرش زنباره ای موفق و رئیس پارلمان گرونوبل بود، مادرش عشوه گری هوسران، و خود او از زیبایی و فریبندگی پرخریدارش آگاهی داشت. تنها خواهر بزرگش مادام دوگروله اندکی پاکدامنتر بود؛ وی در بستر مرگ، به سن هشتاد و هفت سالگی، چنین اقرار نمود: «جوان و زیبا بودم؛ مردان به من چنین می گفتند و من نیز گفته آنان را باور می کردم؛ باقی را خودتان حدس بزنید.» پیر، برادر بزرگ کلودین، روحانیت پیشه کرد و، بعد از گذار از زنان بسیار، به کاردینالی رسید و مسئول حوزه اسقف اعظم نشین لیون شد. پدر کلودین، برای آنکه متحمل هزینه جهیز عروسی نشود، وی را به صومعه ای در مونفلوری فرستاد. در آنجا، وی شانزده سال تقدس و پاکدامنی اجباری پیشه ساخت. در 1713، در سی ودو سالگی، از صومعه گریخت و در اطاق شوالیه دتوش، افسر توپخانه، پنهان شد و با کمک او مادر د/ آلامبر فیلسوف شد (1717). غافل از آنکه روزی این کودک از اصحاب دایره المعارف خواهد شد، وی را در پاریس بر پلکان کلیسای سن _ ژان _ لو_ رون نهاد. کلودین از مثیو پرایر، لردبالینگبروگ، و مارک رنه دو و وایه د/ آرژانسون دل ربود و سپس _ بنا به قولی، پس از آنکه مدل مجسمه برهنه ای شده بود _ خویشتن را به آغوش نایب السلطنه افکند. ماندنش در آنجا دیری نپایید؛ کوشید تا دلربایی خویش را وسیله تحصیل درآمد کلیسایی برای برادر محبوبش سازد. فیلیپ بدو گفت از زنی که در رختخواب از کار حرف بزند بیزار است؛ دستور داد که درهای منزلش را به روی او ببندند. کلودین خود را جمع وجور نمود و سپس قلب دوبوا را مسخر کرد. باز هم از این زن سخن خواهیم گفت.

در خلال این آشوب اخلاقی، برخی از زنان پاریس فضیلت برجسته فرانسوی را، که همان گردآوردن سرشناسان، روشنفکران، و زیبارویان در سالونهایشان بود، ادامه می دادند. آراسته ترین جمع پایتخت در بنای شکوهمند هتل دوسولی گرد می آمد. سیاستمداران، کارشناسان امور مالی، و شاعران _ فونتنل در سالهای خاموش میان شصت و هفتاد سالگی، و ولتر در سالهای بیپروای میان بیست و سی سالگی _ به آنجا می رفتند. گروه دیگری، که

ص: 26

آسانگزارتر بود، در هتل دوبویون، که لو ساژ در یک لحظه خشمگین نام آن را جاویدان ساخته است، گرد می آمد. لو ساژ که برای خواندن نمایشنامه خود تورکاره، به اینجا دعوت شده بود یک ساعت دیر رسید. دوشس دوبویون با تبختر سرزنشش کرد و بدو گفت: «یک ساعت وقت ما را تلف کردی».لو ساژ پاسخ گفت: «دو برابر آن را به شما پس خواهم داد، و بیدرنگ خانه را ترک گفت.» قبلا از سالون دوشس دومن در سو یاد کرده ایم. مارگریت ژان کوردیه دولونه، که بعداً بارون دوستال شد، ندیمه دوشس بود، و در تذکره های تابناک خود (که در 1755 انتشار یافت) به توصیف کمدیها، بدایع شگرف، «جشنهای شبانه» و بالماسکه هایی در آن سالون پرداخت که در میان «سرگرمیهای سو» فرصت چندانی برای گفتگو باقی نمی گذاشت.

ولی در سالون آن ترز دو کورسل، مارکیز دولامبر، که در هتل دو نور (کتابخانه ملی کنونی) برپا می شد، بیشتر وقت حاضران به بحث و گفتگو می گذشت. او که زنی توانگر ولی سختگیر بود آداب متین و باشکوه سالهای روبه زوال لویی چهاردهم را تا روزگار پرفتنه نیابت سلطنت حفظ کرد. با ورقبازی، شطرنج، و حتی موسیقی مخالف بود و به چیزی جز فضل و دانش نمی اندیشید. مانند مارکیز دوشاتله به علوم و فلسفه علاقه مند بود و گاهی (به گفته ولتر) سخنانی بیش از گنجایش مغز خود بر زبان می راند؛ اما او مغزی متفکر و پرهیجان داشت، و هر فلسفه ای را فرحبخش می ساخت. روزهای سه شنبه دانشمندان و اشراف، و روزهای چهارشنبه نویسندگان، هنرمندان، و دانشوران را _ که فونتنل، مونتسکیو، و ماریوو نیز در میان آنان بودند _ نزد خود می پذیرفت. در انجمن او دانشمندان سخن می راندند، نویسندگان آثار منتشر نشده خود را می خواندند، و شهرتهای ادبی در همانجا به دست می آمدند. این میزبان بخشنده و بلندپرواز، برای آنکه پروردگان خود را وارد «آکادمی فرانسه» کند، از آن «مرکز اندیشه» به جنگهای بسیاری دست زد. او یکی از صدها زن فیض بخش، بافرهنگ، و متمدنی است که تاریخ فرانسه را گیراترین داستان جهان ساخته اند.

VI _ واتو و هنر

انقلاب هنری نمایانگر دگرگونی وضع سیاسی و اخلاقی بود. پس از شکست سیاست امپریالیستی لویی چهاردهم در جنگ جانشینی اسپانیا (1702_1713)، روح فرانسویان از ماجراجویی و عظمت طلبی باز ایستاد و به لذتهای صلح و آرامش دل بست. مشرب آن عصر نیازی به کلیساهای جدید نمی دید و مجتمعهای ساختمانی شهری بزرگ، چون هتل ماتینیون و پاله بوربون (1721_1722)، بیشتر به کارش می آمد. از این بناهای بزرگ که بگذریم، خانه ها و اطاقهای فرانسویان کوچکتر، ولی تزیینات آنها ظریفتر شدند. سبک باروک اندک اندک جای

ص: 27

خود را به سبک روکوکو سپرد: یعنی سبک اشکال نامنظم و تزیینات فراوان، کمابیش، به سوی ظرافتی شکننده روی آورد و، از سر تفنن و هوس، راه تخیلات بیشماری را در پیش گرفت. شوق به پرداخت ظریف و استادانه، استعمال رنگهای روشن، و بسط شگفت انگیز طرحها نشان «سبک دوران نیابت سلطنت» شد. سیمای شادمان خمیدگیهای پرظرافت، نظمهای کلاسیک را در زیر خود ناپدید کرد؛ زوایا از بین رفتند و گچبریها به افراط گراییدند. مجسمه سازان شکوه و جلال اولمپی ورسای را رها کردند و به ساختن اشکال کوچکتری پرداختند که حرکتی اثیری و جاذبه ای عاطفی در آنها دمیده شده بود. مبل سازان از زوایای قائمه و خطهای مستقیم دوری می جستند و هدفشان بیشتر راحتی بود تا وقار و سنگینی. در این زمان «صندلیهای دونفره» برای دوستان و عشاقی که تاب فراق نداشتند ساخته شدند. شارل کرسان، استاد مبل سازان نایب السلطنه، با ساختن صندلیها، میزها، میزهای تحریر، و گنجه های خاتمکاری شده با صدف، که بسیار سرزنده و دلربا می نمود، «سبک دوران نیابت سلطنت» را بنا نهاد.

خود فیلیپ با کردار، سلیقه، و شخصیت خود مظهر تحول از سبک باروک به روکوکو بود. او با انتقال مقر حکومت از ورسای به پاریس وقار کلاسیک هنر دوران لویی چهاردهم را تا سطح روح سبکتر پایتخت پایین آورد و ثروت طبقه بورژوا را به راه تشویق و حمایت از هنر کشاند. او «به حکم مقام خویش» و «به تمام معنی» از هنرمندان حمایت می کرد. خود توانگر بود و با دستی گشاده به هنر و هنرمندان یاری می کرد. او به جای آثار هنری باعظمت و تصاویر دینی، افسانه ای، و تاریخی بامضامین کهن، درپی شاهکارهای کوچک و خوش ساختی بود که انگشتان را به وسوسه اندازد و چشمان را بگشاید _ چون جعبه های کوچک جواهرنشان، ظروف سیمین، جامهای زرین، چینی آلات شگرف، و تصاویر زنان برهنه دلربائی که به دست روبنس و تیسین، و یا با لباسهای باشکوه تابدار به دست ورونزه ترسیم شده بود. فیلیپ مجموعه آثار هنری خویش را برای تماشای اشخاص آبرومند در پاله روایال نهاده بود، و این آثار هرگاه معشوقه های نایب السلطنه پاره ای از آنها را از او نمی گرفتند، می توانست با بهترین مجموعه آثار هنری مشابه خود برابری کند. نقاشان برای تمرین و نسخه برداری در اطاق وی گرد می آمدند و فیلیپ برای تماشای کار هنرمندان، و آشنایی با آثار آنان، در کارگاهشان حضور می یافت. به شارل آنتوان کواپل، نقاش اول دربار، باادب خاص خود می گفت: «آقا، از اینکه می توانم از درسها و راهنماییهای شما استفاده کنم خشنودم و بر خود می بالم.» فیلیپ هرگاه آن عطش سرکش را به زیبایی نمی داشت، از متمدنترین مردان روزگار می بود.

سلیقه زمان آشکارتر از همه در نقاشی این روزگار خودنمایی کرده است. نقاشان چون واتو، پاتر، لانکره، ولوموان، که به دست نایب السلطنه و حامیان خود از بندسنتهای گذشته رهایی یافته بودند، قواعدی را که لو برن در آکادمی شاهی هنرهای زیبا وضع کرده بود دور انداختند و به تصویر تابلوهایی پرداختند که اشتهای نایب السلطنه به زیبایی و خوشگذرانی، وجاهت

*****تصویر

متن زیر تصویر : تخته بندی دیوار سبک رژانس. کاخ ورسای

ص: 28

سرزنده معشوقه هایش، رنگهای تند اثاث و پرده های کاخ نیابت سلطنت، بزمهای پرنشاط بوا دوبولونی، بازیها و بالماسکه های دربار سو، و همچنین سستی اخلاق زنان و مردان بازیگر و رقاصه ها را منعکس می کردند. اساطیر مشرکان جایگزین داستانهای تیره قدیسان افسرده گشت؛ تصویرهای ناآشنای چینی، ترکی، ایرانی، و یا هندی اندیشه های رهیده را به گردش در رؤیاهای شگفت مشرق زمین می کشاند؛ نغمه های عاشقانه شبانی به جای «سرگذشتها»ی قهرمانی نشست؛ تک چهره های خریداران جایگزین تابلوهایی شدند که عظمت پادشاهان را نشان می دادند.

گروهی از نقاشان فرانسوی که در زمان لویی چهاردهم نام آور گشته بودند در دوران نیابت سلطنت نیز شهرت و اعتبار خویش را از دست ندادند. آنتوان کواپل، پس از تزیین ورسای به سبک با قاعده دربار سابق، پاله روایال را با تصاویر زنانی که لباسهای خواب هوس انگیزی به تن دارند آراست. نیکولا دو لارژیلیر، که هنگام مرگ «لویی بزرگ» پنجاه و نه ساله بود، سی سال دیگر به کار ادامه داد؛ تصویر او اکنون با کلاهگیس، همراه زن و دخترش، با غرور در لوور آویزان است. آلکساندر فرانسوا دپورت، که در 1743 به سن هشتاد و دو سالگی درگذشت، اکنون دورنماهایی بزرگ، مانند چشم انداز ایل _ دو_ فرانس در موزه کومپینی، می کشید. فرانسوا لوموان، که در چهل و نه سالگی خودکشی کرد (1737)، کلیسای سن _ سولپیس را به پارسایی تزیین کرد و سپس «تالار هرکول» را در ورسای با اشکال شهوت انگیزی که بوشه به ارث برد گرمی بخشید. و کلود ژیلو، که طراح مناظر و جامه های صحنه و کلیشه ساز دورنماها و تابلوهای تئاتری بود، سبک بزم روستایی را، که با نام شاگرد وی آنتوان واتو همراه گشت، پدید آورد.

آنتوان اهل فلاندر بود و در والانسین از پدر سفالگری به وجود آمد (1684). نخست تحت تأثیر نفوذ هنری فلاندر قرار گرفت _ نقاشیهای روبنس، اوستاده، و تنیرس، و همچنین آموزشهای ژاک ژرن، نقاش محلی. پس از مرگ ژرن (1702)، واتو با دست خالی به پاریس رفت. نان خود را با کمک به یک نقاش، که کارش آرایش صحنه های نمایش بود، و سپس با اشتغال به کار در کارخانه سازنده تک چهره های کوچک و تصاویر مذهبی درمی آورد. هفته ای سه فرانک مزد و آن قدر خوراک می گرفت که زنده بماند و به بیماری سل گرفتار آید. آتش دیگری در او نهفته بود و آن عشق به نام آوری و بزرگی بود. شبها و روزهای تعطیل را صرف کشیدن تصویر اشخاص و مناظر طبیعت می ساخت. یکی از این طرحها توجه ژیلو را، که قاببندهایی برای کمدی _ ایتالین نقاشی می کرد، جلب نمود؛ واتو به دعوت ژیلو بدو پیوست. آنتوان آمد و عاشق بازیگران شد؛ حوادثی از زندگی بیقرار آنها، عشقهای بیپروا و ناپایدارشان، بازیها و گردشها، و همچنین ترس و وحشتشان را هنگامی که مادام دو منتنون از هجو آنان رنجید و آنان را به نمایش پانتومیم مقید کرد، در پرده های نقاشی خود کشید. واتو حالتهای رقت انگیز

ص: 29

تزلزل روحی، حالتهای مضحک سیماها، و چین و تاهای جامه های عجیب و غریب آنان را تجسم می بخشید و چنان بافت تابناکی به این تصاویر می داد که شاید احساس حسادتی در ژیلو برمی انگیخت. به هر صورت، استاد و شاگرد کارشان به نزاع و جدایی کشید و آنتوان به کارگاه نقاشی کلود اودران، در کاخ لوکزامبورگ، نقل مکان کرد. در آنجا، با ترس آمیخته به احترام، دید که چگونه روبنس با کشیدن تصویر ماری دو مدیسی او را به پایگاه خدایی رسانده است. در باغهای کاخ به مناظری از درختها و ابرها برخورد که، چون وسوسه ای فریبا، مداد و قلم مویش را می طلبید. در آن سالهای تلخ، جوانان فرانسه دسته دسته برای شرکت در جنگ جانشینی اسپانیا به میدانهای نبرد می شتافتند. رژه های آمیخته به احساسات وطنی، و وداعهای دردناک آنان، مقدمه کشتار این قربانیان بود؛ واتو آنان را با چنان شیوه و احساس لطیفی در عزیمت سپاهیان توصیف کرد که اودران نیز نتوانست بر او تفوق یابد. در 1709، آنتوان واتو به امید اخذ «جایزه رم» در مسابقه «آکادمی شاهی نقاشی و مجسمه سازی» شرکت جست؛ آنتوان تنها توانست جایزه دوم را برباید، ولی او را در 1712 به عضویت آکادمی پذیرفتند. پس از چند کوشش ناچیز، با تصویر عزیمت به جزیره سیترا (1717)، که اکنون از گرانبهاترین گنجینه های لوور است، به اوج شهرت و کامیابی رسید. همه مردم پاریس آن را ستودند؛ نایب السلطنه شادمان او را نقاش رسمی دربار ساخت و دوشس دوبری کار تزیین قصر لا موئت را به او سپرد. آنتوان با چنان علاقه و حرارتی به کارش دل سپرد که گویی می دانست بیش از چهار سال زنده نخواهد ماند. آنتوان کروزا، که در حمایت از هنرمندان رقیب فیلیپ بود، واتو را در کاخ پرآسایش خود جا داد؛ آنتوان در آن به مطالعه زیباترین مجموعه ای که کروزا گرد آورده بود پرداخت. برای کروزا چهار تابلوی تزیینی فصول را کشید. پس از چندی، از زندگی پرتجمل در این کاخ خسته شد؛ از جایی به جایی دیگر، و حتی به لندن، رفت (1719)؛ ولی دود زغال و هوای مه آلود لندن وی را به پاریس بازگردانید؛ در پاریس یک چند نزد ژرسن، فروشنده آثار هنری، ماند و برای او طی هشت بامداد بر دو روی تابلو سر در فروشگاهش صحنه ای ترسیم کرد که در آن پاریسیان خوشپوش سرگرم تماشای آثار هنری در فروشگاهی هستند؛ برفراز واقع گرایی اتفاقی صحنه، پرتوی از تارهای ظریف لباس زنی می تابید که از نشانهای ویژه واتو بود. سرفه هایی که از سینه مسلول او بیرون می آمدند هر روز سخت تر می شدند. به امید آنکه هوای پاک روستایی کمکی به او بکند، خانه ای در نوژان، نزدیک ونسن، گرفت. در آنجا در سی وهفت سالگی در آغوش ژرسن و کلیسا جان سپرد (18 ژوئیه 1721).

بیماری طولانی آنتوان در خوی و هنر وی اثر بخشید. با آنکه بیمار و ناتوان و عصبی بود، زود خسته می شد، بندرت شاد بود و لبخندی به لب می آورد. آنتوان غم و اندوه خود را در آثارش منعکس نساخته، و زندگی را آن گونه که آرزوهایش آن را می دیدند نمایش داده است _ جلوه رنگارنگ بازیگران سرزنده و زنان چابک، قصیده ای به شادی حسرتبار. او

*****تصویر

متن زیر تصویر : آنتوان واتو: عزیمت به جزیره سیترا. موزه لوور، پاریس (آرشیو بتمان)

ص: 30

ناتوانتر از آن بود که خواهشهای جنسی را برآورد، و از این روی، در میان شهوترانی دوره نیابت سلطنت، پاکدامن زیست و این پاکدامنی را در کار خود منعکس نمود. چند پیکر برهنه کشیده است که فاقد فریبندگی جنسیند؛ سایر زنان او لباسهای درخشانی به تن دارند و خرامان خرامان در راهروهای عشق می خرامند. قلم مویش بین فراز و نشیب زندگی بازیگران، مراسم عشق ورزی، و جلوه پرنقش و نگار و گوناگون آسمان در نوسان بود. پیکر بی اعتنا را با گرانبهاترین و توردارترین پوشاکی که در اندیشه وی می گنجیده آرایش داده است. تصویر بازیگران کمدی فرانسه را در یک صحنه از نمایش، و جوزپه بالتی، بازیگر ایتالیایی، را به صورت ژیل دلقک ، پریشان احوال و با شلوار گشاد سفید تصویر کرد؛ یک نوازنده گیتار را به هنگام غم عشق غافلگیر کرد؛ و در یک مجلس موسیقی مهمانانی را نمایش داده است که با شنیدن نوای لوت از خود بیخود شده اند. زمینه رؤیایی تصاویر خود را با چشمه سارهای فرحبخش، درختانی پرپیچ و تاب، و ابرهای سبکبال، و اینجا و آنجا با مجسمه کلاسیکی می آراست که پوسن را به یاد می آورد. از این گونه اند تابلوهای بزم عشق و شانزلیزه . او چون مردانی که جرئت ندارند عشق خود را با معشوق در میان نهند، و با تمام اشتیاق کسی که، از فرط ضعف، توانایی عشق ورزیدن ندارد، از دور به زنان مهر می ورزید؛ و با دیدن تابش گیسو و پوشاک مواج زنان بیش از تماشای تن گرمابخش آنان به هیجان می آمد. تمام جادوی رنگهای خود را بر روی لباسهایشان فرو ریخت؛ تو گویی می دانست که زن با چنین پوشاک به آن رازی مبدل شده است که، گذشته از نوع بشر، نیمی از هوشمندی و شعر و ستایش جهان را پدید آورده است.

با این کیفیت بود که تمام روح خود را درون مشهورترین تصویرش، یعنی عزیمت به جزیره سیترا، ریخت. در این تابلو، زنان خوبرویی تسلیم هیجان مردان می شوند و همراه دلداران خویش با کشتی به جزیره ای عزیمت می کنند که گویند ونوس در آن پرستشگاهی داشته و در حالی که قطرات زیبایی از پیکرش فرو می ریخته از دریا پدیدار شده است. اینجا جامه مردان باشکوهتر از پوشاک زنان است؛ ولی آنچه آکادمی را مجذوب خود کرد، عظمت درختان سربرکشیده و قله پوشیده از برف جزیره دوری است که اشعه خورشید بر آن تابیده و به میان ابرها سربرافراشته است. واتو چنان به این صحنه علاقه مند بود که سه بار آن را با دگرگونیهایی ترسیم کرد. و مردم پاریس با برگزیدن واتو برای حمل پرچم نیابت سلطنت، و جشن گرفتن خوشیهای زندگی در رژیمی که مقدر بود به محض گذراندن جوانی عمرش سرآید، بدو پاداش دادند. واتو رسماً عنوان «نقاش بزمهای عاشقانه» یافت: نقاش عشاق شهرنشین که بساط بزم در گوشه آرام صحرا می گستراندند و اروس و پان را در تنها آیین آن عصر به هم می آمیختند. نسیمی اندوهناک از فراز این صحنه های پرآرام می گذرد؛ اگر این خوبرویان نازک اندام اندکی طعم رنج کشیده بودند، اینهمه نازنین نمی بودند، و یا می توانستند کوتاهی

ص: 31

ایام پرستش دلداران را حدس بزنند. این کیفیت واتو است _ پرداخت ظریف لحظات کاملی که باید سپری شوند.

واتو قبل از آنکه مزه شهرت را بچشد، چشم از جهان فروبست. پس از مرگ، خبرگان هنر طراحیهای او را یافتند، و گروهی این طراحیها را بیش از تصاویر رنگ روغنی وی پسندیدند، زیرا گچ و مداد جزئیات دستها و گیسوان، حالت نگاه و پیکر، و عشوه گری را بیشتر از رنگ و روغن نمایانده بود. زنان پاریس که این سان خود را در آرزوهای واتو دیدند به خویشتن علاقه مندتر شدند؛ اعیان و اشراف مانند آدمهای تصاویر واتو لباس می پوشیدند، به هنگام راه رفتن و لمیدن شیوه آنان را تقلید می کردند، و اطاقهای خواب و سالونها را به رنگها و شکلهایی که واتو در رؤیاهای خود پرورانده بود می آراستند. «سبک واتو» به طراحی اثاث خانه، نقش و نگارهای روستایی تزیینات، و آرابسکهای اثیری روکوکو وارد شد. هنرمندانی چون لانکره و پاتر از تخصص واتو پیروی کردند و صحنه هایی چون بزم روستایی ها، گفتگوی عاشقانه ها، مجالس ساز و آواز در باغ و رقص در چمنزار، و اظهار عشقهای جاودان را آفریدند. نیمی از آثار نقاشی فرانسه، در طول صدسال بعد، از واتو الهام گرفتند. نفوذ واتو از بوشه به فراگونار، دلاکروا، و رنوار رسید و امپرسیونیستها در شیوه وی به نمونه هایی برخوردند که نظریه های آنان را درباره سایه و روشن و حالت ذهنی جامه عمل پوشانده است. واتو، همچنانکه برادران مجذوب گونکور گفته اند، «شاعر بزرگ قرن هجدهم» بود.

VII _ نویسندگان

ادبیات فرانسه در زمان اخلاق نااستوار و رواداری دینی دوره نیابت سلطنت رونق یافت، و بدعتگذاری جاپایی برای خود یافت که هرگز از دست نداد. تئاترها و اپراها از سختگیریهای شاه پیشین و مادام دو منتنون رهایی یافتند؛ فیلیپ و یا برخی از افراد خانواده اش، تقریباً همه شب، در تالارهای اپرا، اپرا _ کمیک، تئاتر _ فرانسه، و یا تئاتر دز/ ایتالین حضور می یافتند. تئاتر _ فرانسه با آنکه هنوز کورنی، راسین، و مولیر را حفظ کرده بود، صحنه اش را به روی نمایشنامه های تازه ای، مانند اودیپ ولتر _ که در آن صدای عصری جدید و عصیانگر شنیده می شد _ گشود.

بزرگترین نویسندگان این عصر، محافظه کارانی بودند که در زمان «لویی بزرگ» پرورش یافته بودند. آلن رنه لوساژ، که در 1668 چشم به جهان گشوده بود، با آنکه تا 1747 زیست، از نظر اندیشه و سبک نگارش به قرن هفدهم تعلق داشت. لو ساژ در وان، نزد یسوعیان، پرورش یافت و سپس به پاریس رفت و علم حقوق آموخت، هزینه تحصیل او را معشوقه اش

ص: 32

می داد. پس از مدتی کار در خدمت یک محصل مالیات، که وی را از همه سرمایه داران بیزار کرد، هزینه زندگی زن و فرزندش را با نوشتن کتاب فراهم آورد؛ هرگاه آبه مهربانی سالی 600 لیور به او کمک نمی کرد، شاید از گرسنگی می مرد. چند نمایشنامه، و در آن میان دنباله سرگذشت دون کیشوت، نوشته آولیاندا، را از زبان اسپانیایی به فرانسه ترجمه کرد. با الهام گرفتن از شیطان لنگ، اثر ولث د گوارا، رمانی به همین نام (شیطان لنگ) در 1707 نوشت. با انتشار این اثر به ثروت ناگهانی رسید. این رمان طنزآلود شیطان بدجنسی، به نام آسمودئوس، را تصویر می کند که بر برجی در پاریس نشسته، با چوبدستی سحرآمیزش سقفها را بدلخواه از جا می کند، و اسرار زندگی خصوصی و عشق ورزیهای نامشروع مردم از همه جا بیخبر را برای دوستانش آشکار می سازد. این رمان با لحنی شوخ از دسیسه ها، ریاکاریها، مفاسد، و نیرنگهای پست بشری پرده برمی دارد. بانویی که همسرش مچ وی را با نوکرخانه در رختخواب گرفته است فوراً فریاد برمی آورد که دارند به او تجاوز می کنند و بدین سان برای چندین مشکل چاره جویی می کنند؛ شوهر نوکر را می کشد و، در نتیجه، زن هم پاکدامنی خود را حفظ می کند و هم جانش را؛ و مردگان هم نمی توانند داستان بگویند. مردم پاریس برای خرید، یا به امانت گرفتن، این کتاب سرودست می شکستند، چون به آشکار شدن اسرار دیگران سخت اشتیاق داشتند؛ ژورنال دو وردن در شماره دسامبر 1707 نوشت: «دو تن از آقایان درباری در فروشگاه باربن برای آنکه آخرین نسخه چاپ دوم را به چنگ آورند با شمشیر به جان هم افتاده بودند.» سنت _ بوو یکی ا زسخنان آسمودئوس را، که درباره نزاع میان خود و برادر شرورش گفته بود، بیان خلاصه ای از آن عصر و مردمانش دانست. آن سخن چنین بود: «ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و از آن روز به بعد دشمن خونی یکدیگریم.»

دو سال پس از آن، لو ساژ با نوشتن یک نمایشنامه کمدی که در آن سرمایه داران را هجو کرده بود تقریباً به مرتبه ولتر رسید. برخی از این کسان، که قبلا از مضمون نمایشنامه تورکاره خبردار شده بودند، کوشیدند که از اجرای آن جلوگیری کنند؛ یک داستان احتمالا برساخته می گفت که آنان کوشیدند تا با دادن 000’100 فرانک نویسنده را از نمایش نمایشنامه باز دارند؛ به دستور دوفن، پسر لویی چهاردهم، این اثر سرانجام نمایش داده شد. تورکاره پیمانکار، بازرگان، و صرافی است که در کشوری ویران از جنگ به تجمل و آسایش به سر می برد، و تنها نسبت به معشوقه هایش که خون او را می نوشند _ همچنانکه او خون مردم را می نوشد _ مهربان و بخشنده است. فرونتن نوکر می گوید: «از زندگی آدمیان در شگفتم؛ ما زن عشوه گر را می فریبیم، زن عشوه گر مرد بازرگان را می بلعد، و مرد بازرگان مردم را غارت می کند؛ و همه اینها مفرحترین زنجیره دنائتهاست که بتوان تصور کرد.»

شاید این داستان هجایی، نامنصفانه و زاده کینه توزی نویسنده باشد. لو ساژ در معروفترین رمان فرانسه قرن هجدهم توانسته است شخصیت پیچیده تر و درهمتری را با واقع بینی بیشتری

ص: 33

ترسیم کند. او در ماجراهای ژیل بلاس دو سانتیان، با الهام گرفتن از داستانهای اسپانیایی و به سبک پیکارسک، جهان راهزنی، میگساری، انسان دزدی، فریبکاری، و سیاست را توصیف می کند. در این جهان، زیرکی برترین فضیلت و هنر بشری است و کامیابی هر گناهی را می بخشد. ژیل جوانی است بیگناه و حساس، دارای آرمانهای بلند و عشق به مردم، اما خوشباور و پرحرف و مغرور است. به دست راهزنان می افتد، به آنان می پیوندد، با نیرنگها و شیوه های کار آنان آشنا می شود، از نزد آنان به دربار اسپانیا می رود، و دستیار و واسطه دوکه د لرما می شود. می گوید: «قبل از آنکه به دربار درآیم، دلسوز و نیکخواه بودم. ولی قلب رئوف در آنجا ضعف اخلاقی ناپسند تلقی می شد. در نتیجه، دل من از سنگ سخت تر گشت. اینجا آموزشگاه تحسین انگیزی بود که احساسات رمانتیک دوستی را از دل انسان می زدود.» ژیل از والدینش روگردان می شود و کمکی به آنان نمی کند. بخت از او برمی گردد، به زندان می افتد، و تصمیم می گیرد خود را اصلاح کند؛ از زندان آزاد می شود، در دهکده ای اقامت می گزیند، زناشویی می کند، و می کوشد شارمند خوبی شود. چون این کار را چندان ملال آور و تحمل ناپذیر می یابد، به دربار و نظام و قوانین آن بازمی گردد. عنوان می گیرد، بار دیگر زناشویی می کند، و در شگفت می ماند که همسرش پاکدامن، و خودش از داشتن فرزندانی که آن زن برایش آورده خوشبخت است. درباره فرزندانش می گوید: «قلباً معتقدم که پدرشان هستم.» ژیل بلاس تا هنگام انتشار بینوایان هوگو (1862)، که از نظر کمیت و کیفیت بر آن برتری داشت، دلپسندترین رمان فرانسوی بود. لوساژ آنچنان به داستان خود علاقه مند بود که در طول بیست سال آن را بسط داد. دو جلد اول کتاب در 1715، جلد سوم در 1724، و جلد چهارم در 1735 انتشار یافت و، نظیر دون کیشوت سروانتس، آخرین جلد آن به خوبی جلد اول بود. هزینه زندگی را در سالهای پیری با نوشتن کمدیهای کوتاه برای تئاتر دولافوار فراهم آورد؛ در 1738 رمان دیگری به نام باشلیه سالامانکایی منتشر ساخت که از اثر دیگری اقتباس کرده بود. در چهلسالگی تقریباً کر شد، ولی به یاری گوشی شیپورمانندی می شنید؛ مرد نیکبختی بود که می توانست هرگاه بخواهد گوشهای خود را ببندد، همچنانکه ما چشمانمان را می بندیم. در آخرین سالهای عمر نیرو و توانایی ذهنی خود را از دست داد، «مگر در نیمه های روز»؛ چنانکه یکی از دوستانش می گفت: «تو گویی که ذهن او با خورشید طلوع و غروب می کند.» در 1747، در هشتادسالگی، درگذشت.

امروزه ژیل بلاس کمتر از تذکره های لویی دو رووروا، دوک دو سن _ سیمون خواننده دارد. اکنون کسی دوک را دوست ندارد، چون او نمی توانست، مانند مردم کمرو و فروتن، غرور خویش را نهان دارد. او هرگز فراموش نکرد که یکی از دوکها و اشراف فرانسه، و در مقام پس از افراد خاندان شاهی آن کشور، است؛ او لویی چهاردهم را، از آن روی که مقامات دولتی را به جای اشراف به بورژواها سپرده بود و در مراسم دربار و وراثت شاهی، حرامزادگان

ص: 34

دربار را بر «دوکها و اشراف» مقدم می داشت، هرگز نبخشید. در روز اول سپتامبر 1715 به ما می گوید:

چون سر از بالین برداشتم، از مرگ شاه آگاه شدم؛ بیدرنگ برای ادای احترام به فرمانروای جدید بیرون رفتم. ... نزد دوک د/ اورلئان رفتم و وعده ای که به من داده بود بدو یادآور شدم. وعده داده بود به دوکها اجازه دهد که هنگام رأی دادن کلاه خود را برسر نهند.

او نایب السلطنه را صادقانه دوست می داشت؛ در شورای دولتی وی را خدمت کرد، بدو اندرز داد که شمار معشوقه هایش را کاهش دهد، و به هنگام شکست و ناکامی او را دلداری می داد. او که پنجاه سال از نزدیک شاهد رویدادها بود، در 1694، شروع به نوشتن آنها از دیدگاه طبقه خودش کرد. این خاطرات از تولد او در 1675 آغاز و به مرگ نایب السلطنه در 1723 ختم می شود. خود او تا 1755 زنده ماند و مزه پیری را چشید. مارکیز دو کرکی وی را «کلاغ پیر بیماری که در آتش رشک و غرور می سوزد» توصیف کرد. ولی او نیز به نوشتن تذکره مشغول بود و نمی توانست مداومت لجوجانه دوک را تحمل کند.

دوک مردی بود پرگو و متعصب، بیشتر اوقات به انصاف داوری نمی کرد و وقایع را گاهی سرسری و گاهی، به عمد، غلط می نوشت؛ همه چیز را، جز سیاست، از یاد می برد و عنان اختیار را گاهی به دست شایعاتی بیهوده درباره اشراف می سپرد؛ با اینهمه، در اثر گرانبها و بیست جلدی خود رویدادهای زمان را با خامه رسا و نگرشی آگاه و عمیق و بتفصیل و دقت به رشته نگارش کشیده است. این اثر، به همان روشنیی که بورین ناپلئون را به خوانندگان کتاب خود می شناساند، چهره هایی چون مادام دو منتنون، فنلون، فیلیپ د/ اورلئان، و سن _ سیمون را به ما باز می نماید. برای آنکه تعصباتش را مصون بدارد، همیشه می کوشید که خاطراتش را پنهان دارد، و انتشار آنها را تا یک قرن بعد از مرگش منع کرد. هیچ کدام از آنها تا 1781، و بسیاری از آنها تا پیش از 1830، به چاپ نرسیدند. در میان همه خاطرات مدونی که تاریخ فرانسه را روشن می سازند تذکره های رووروا بیهمتا و مقام نخستین را داراست.

VIII _ کاردینال شگفت انگیز

هرگاه سخن سن _ سیمون را باور کنیم، گیوم دوبوا بهترین و الهامبخشترین شعارهای دوران جوانی ما را، با شیوه زندگی خویش، زیرپا نهاده بود. او مظهر همه پلیدیهای جهان بود و به همه آرزوهایش، مگر قدر و منزلت اجتماعی، رسید. بار دیگر به سخن سن _ سیمون درباره همکارش در شورا گوش فراداریم:

ص: 35

هوش عادی داشت، معلوماتش پیش پا افتاده بود، توانایی ناچیز داشت، خودنما و فضل فروش بود، گفتارش ناپسند و بیربط و همواره نامطمئن بود. ناراستی در همه وجناتش نمایان بود. ... چیزی برایش مقدس نبود. ... ایمان، قول شرف، راستی، و حقیقت را خوار می شمرد و از مسخره کردنشان لذت می برد؛ شهوتپرست و بلندپرواز بود. ... با همه اینها، مردی نرم و انعطاف پذیر و چاپلوس، و ستایشگری کاذب بود. به آسانی خویشتن را به هر شکلی درمی آورد. ... قضاوتش بی اختیار نادرست بود. ... با همه این عیبها، شگفت آور است که توانست مردی چون دوک د/ اورلئان را، با آنهمه هوش و تعادل فکری و توانایی شناخت سریع خوی و سیرت مردم، بفریبد.

آگاهی به همین توانایی و تشخیص درست نایب السلطنه باید نویسنده ترشرو را برآن داشته باشد که در فراست حسادت آمیز خود شک کند. ولی باید اعتراف کنیم که دوکلو در این باره با سن _ سیمون همداستان است.

دوبوا شصت ساله بود که نایب السلطنه وی را به قدرت رساند. با آنکه بیماریهای آمیزشی وی را اندکی ناتوان ساخته بودند می توانست از مادام دوتانسن، پس از آنکه از آغوش نایب السلطنه خارج شد، نگهداری کند. پیداست که مردی نیزهوش بود، زیرا روابط خارجی کشور را با شایستگی و تردستی رهبری کرد. از انگلستان رشوه هنگفتی گرفت تا به خیال خود به فرانسه خدمت کند. ویگها در انگلستان برای زیرپا نهادن پیمان اوترشت، و تجدید جنگ با فرانسه، با امپراطور شارل ششم در اتریش همدست شده بودند. فیلیپ پنجم، که به تاج و تخت اسپانیا خشنود نبود و آرزوی پادشاهی فرانسه را درسر می پروراند، می پنداشت که دوستی با انگلستان راهش را هموار خواهد ساخت. هرگاه انگلستان، اسپانیا، اتریش، و هلند اتریش («بلژیک») در اتحاد بزرگ دیگری به یکدیگر می پیوستند، فرانسه بار دیگر به محاصره می افتاد و سیاستها و پیروزیهای ریشلیو و لویی چهاردهم نیست می شدند. برای جلوگیری از تشکیل یک چنین اتحادیه ای، دوبوا و فیلیپ در 4 ژانویه 1717 با انگلستان و ایالات متحده («هلند») پیمانی امضا کردند. این پیمان به سود فرانسه، به سود توازن نیرو در اروپا، و به سود بریتانیا بود؛ زیرا هرگاه فرانسه و اسپانیا به دست یک فرمانروا می افتاد، ناوگانهای مشترکشان سیادت دریایی انگلستان را به خطر می افکند. این پیمان، همچنین به سود خاندان شاهی هانوور انگلستان بود، زیرا فرانسه را متعهد می ساخت که از آن پس به مدعیان استوارت تاج و تخت انگلستان کمکی نکند.

دولت اسپانیا از این اغفال ناخرسند بود. آلبرونی نخست وزیر اسپانیا در توطئه برانداختن نایب السلطنه و نشاندن فیلیپ پنجم بر تخت فرمانروایی فرانسه با چلاماره و دوشس دومن همدست شد. دوبوا توطئه آنان را کشف کرد و فیلیپ بیمیل را بر آن داشت که در اعلام جنگ به اسپانیا (1718) از انگلستان پیروی کند. پیمان لاهه (1720) به این مناقشات پایان داد. برای تحکیم صلح، دوبوا دختر فیلیپ، شاه اسپانیا، را به همسری لویی پانزدهم درآورد،

ص: 36

و دختران نایب السلطنه فرانسه را به پسران فرمانروای اسپانیا داد. پیمان این زناشوییها در 9 ژانویه 1722، با اجرای یک اوتو_ دا _ فه1 در جزیره ای مرزی در بیداسوا جشن گرفته شد. از آنجا که اینفانتای اسپانیا،2 ماریا آنا ویکتوریا، در این هنگام سه ساله بود و سالها می بایست بگذرد تا برای لویی پانزدهم و تاج وتخت فرانسه وارثی به جهان آورد؛ هرگاه لویی پانزدهم قبل از تولد ولیعهد درمی گذشت، نایب السلطنه به شاهی فرانسه می رسید و دوبوا وزیر همیشگی او می شد.

دوبوا پله های نردبان ترقی را بزیرکی پیمود، و در 1720 به اسقفی اعظم کامبره رسید؛ از شوخیهای تاریخ آنکه جورج اول، شاه پروتستان انگلستان، از نایب السلطنه شکاک خواست که پاپ را به تفویض این اسقف اعظم نشین مشهور به دوبوا وادارد؛ فنلون بتازگی برای این حوزه روحانی آبرویی بسیار اندوخته بود. اسقفان فرانسه، و در آن میان ماسیون پارسا، در مراسم سپردن این مقام به مردی که بسیاری از فرانسویان وی را مظهر شر و فساد می شمردند شرکت جستند. دوبوا این مقام را پاداش برازنده ای برای خدمات خود به فرانسه نمی دانست. از این روی، با صرف پول فرانسه، مردی را به پاپی رساند که وعده داده بود کلاه سرخ کاردینالی را بر سر او نهد. پاپ اینوکنتیوس سیزدهم با خاطری اندوهگین به وعده خود وفا کرد و کاردینال دوبوا، اسقف اعظم شد (16 ژوئیه 1721). یک سال پس از آن، دوبوا با 000’100 لیور حقوق سالانه به نخست وزیری کشور فرانسه رسید. درآمد سالانه او، با توجه به اینکه 000’120 لیور از اسقف اعظم نشین خود، 000’204 لیور از هفت دیر، 000’100 لیور برای مقام نخست وزیری، و با برآورد سن _ سیمون 000’960 لیور مستمری از دولت انگلستان می گرفت، از 000’500’1 لیور گذشت. تنها نگرانی وی اکنون آن بود که همسرش، که هنوز زنده بود، با نپذیرفتن رشوه های او، پرده از وجود خود بردارد و مقامهای روحانی او را به خطر اندازد. ولی سرانجام زمان گرفتارش کرد. در 5 فوریه 1723، لویی پانزدهم به سن قانونی رسید و دوران نیابت سلطنت فیلیپ به سر آمد. شاه، که هنوز سیزدهساله بود و در ورسای می آسود، از فیلیپ خواست که همچنان کشور را اداره کند، و دوبوا نیز همچنان دستیار اصلی او بماند. ولی در روز اول ماه اوت مثانه کاردینال ترکید و کاردینال با خروارها پول به زیر خاک فرورفت. فیلیپ بار اداره کشور را تنها به دوش کشید، ولی روزگار به او نیز وفا نکرد. او نیروی خود را مصروف زنان ساخته، و هوش و خرد خود را با میگساری برباد داده بود؛ و اکنون بینایی، و حتی رفتار دلپذیر خود را از دست می داد. او نیمه آگاه خفت رژیمی را تحمل می کرد که تقریباً با حسن نیت همگانی آغاز شده، و به خوارشدن مقام او و تحقیر مردم انجامیده بود. پزشکان بدو هشدار دادند که روش زندگیش وی را ازپا در خواهد آورد. ولی

---

(1) مراسم سوزاندن بدعتگذاران در اسپانیا و پرتغال. _ م.

(2) عنوان دختران ارشد شاهان اسپانیا و پرتغال. _ م.

ص: 37

او اهمیتی نمی داد. او باده عمر را سخت آزمندانه نوشیده و اکنون به درد آن رسیده بود. فیلیپ در دسامبر 1723 سکته کرد و، در حالیکه خود را به آغوش موقت معشوقه اش می انداخت، جان سپرد. وی در این هنگام چهل ونه ساله بود.

فیلیپ د/ اورلئان با همه گناهانش مرد بدی نبود. گناهان او بیشتر جسمی بودند تا روحی: مسرف و میگسار و شهوتران بود، ولی خودخواه و ستمگر و فرومایه نبود. مردی دلسوز، شجاع و مهربان بود. او مملکتی را با قمار به چنگ آورد و با سبکدلی و گشاده دستی تسلیم نمود. ثروتش فرصتهای بسیاری در دسترس او نهاد، و قدرتش وی را پایبند انضباط نکرد. چه اندوهناک است که مردی آزاداندیش و هوشمند، که به ترمیم ویرانیهای ناشی از تعصبات «لویی بزرگ» می کوشید، هدفهای متعالیش را در مستیهای بیمعنی غرق کند و عشق و محبت را به گرداب هرزگی سپارد.

دوره نیابت سلطنت، از نظر اخلاقی، ننگینترین فصل تاریخ فرانسه بود. دین، که هنوز در روستاها سودمند بود، در قشرهای بالای اجتماع با سپردن مقامات عالی به کسانی چون دوبوا و تانسن خود را رسوا کرد و، از این رو، احترام و اعتبار خود را در نزد آزاداندیشان از دست داد. فرانسویان از آزادی نسبی اندیشه برخوردار شدند. ولی، به جای استفاده از این آزادی در راه اشاعه خردی آزاده و شایسته مقام انسان، بیشتر برای رهانیدن غرایز بشری به کارش گرفتند. شکاکیت، اپیکور را از یاد برد و اپیکوری (لذت طلب) شد. دولت فاسد بود، ولی صلح و آرامش را تا آنجا حفظ کرد که فرانسه از ویرانیهای دوران عظمت و جنگ رهایی یابد. گرچه «سیستم» لا فرو ریخت و سرانجامش ورشکستگی بود، ولی اقتصاد فرانسه را نیرو و تحرک بخشید. در طول این هشت سال، آموزش رایگان گسترش یافت و هنر و ادب از سلطه و قیمومیت پادشاه پیشین رهایی یافت؛ عزیمت به جزیره سیترا، ژیل بلاس، اودیپ، و نامه های ایرانی مونتسکیو در همین سالها پدید آمدند. ولتر در دوران نیابت سلطنت به باستیل فرستاده شد، ولی آنچنان آزادیی بدو داد که وی مانند آن را، حتی به هنگام پیروزی و مرگ خود، در فرانسه به چشم ندید.

IX _ ولتر و باستیل: 1715_ 1726

سن _ سیمون، در یک بخش اختصاصی در تذکره های خود، به توصیف جوان تازه به دوران رسیده ای می پردازد که در دوره نیابت سلطنت سروصدای زیادی به پا کرد:

آروئه، فرزند سردفتری که تا پایان عمر در خدمت من و پدرم بود ... در این هنگام [ 1716] برای سرودن شعرهای بسیار هجایی و بسیار گستاخانه به تول تبعید شد. اگر همین آروئه، که تحت نام ولتر شاعری بزرگ و عضو آکادمی شد، در جهان ادبیات مرد برجسته ای نمی شد. و در نزد مردمی معین ارج و اهمیت نمی یافت، خویشتن را به نوشتن

ص: 38

این سطور سرگرم نمی ساختم.

این جوان تازه به دوران رسیده، که اکنون بیست ویک ساله بود، خود را «لاغر، بلند، و بی کفل» توصیف می نمود. شاید به سبب همین ناتوانی بود که از نزد میزبانی به نزد میزبانی دیگر می رفت و، به خاطر اشعار سرزنده، بذله گوییها، سخنان فراوان بدعت آمیز، و زن نوازیهای خویش، حتی در انجمن بزرگان به او خوشامد می گفتند. بویژه در سو، با هجو کردن نایب السلطنه، دوشس دومن را خشنود ساخت. چون فیلیپ اسبان خود را در اصطبل به نصف کاهش داد، آروئه به طنز گفت که بهتر این بود که به جای این کار نیمی از خرانی که دربار والاحضرت را انباشته اند بیرون می ریخت. بدتر از آن، گویا شعری درباره وضع اخلاق و کردار دوشس دوبری سرود و به سر زبانها انداخت. این شعر، که ولتر آن را از خود ندانست، بعدها در مجموعه آثار وی به چاپ رسید. وی تدبیر انکار را تقریباً تا پایان حیاتش، به مثابه امان نامه ای که وی را از سانسور خطرناک محافظت می کرد، همچنان ادامه داد. نایب السلطنه می توانست هجویاتی را که درباره خود او می نوشت ببخشاید، چون اغلب بناحق بودند؛ ولی از هجویات وی درباره دخترش سخت دل آزرده گشت، زیرا که بیشترشان حقیقت داشتند. در 5 مه 1716 فرمانی براین مضمون صادر کرد: «آقای آروئه کهین به تول فرستاده شود.» این شهر در 480 کیلومتری جنوب پاریس بود و بخاطر دباغی متعفنش شهرت داشت. در آن هنگام پارچه های لطیفی که نام این شهر را به خود گرفت در اینجا بافته نمی شدند. پدر آروئه به اصرار از نایب السلطنه خواست که فرزند وی را به جای تول به سولی _ سور _ لوار، که در 160 کیلومتری جنوب پایتخت بود، بفرستد. ولتر به این شهر فرستاده شد، و در آنجا دوک دوسولی _ از بازماندگان ماکسیملین دوبتون، رایزن بزرگ هانری چهارم _ وی را در خانه خود مهمان ساخت.

وی در اینجا از هر چیزی، جز آزادی، برخوردار بود. بزودی شعری، به نام رساله به عالیجناب دوک د/ اورلئان، خطاب به نایب السلطنه سرود و در آن، ضمن تأکید بر بیگناهی خود، درخواست آزادی نمود. درخواستش برآورده شد، و در پایان سال به پاریس بازگشت. چندی در پاریس گشت و اشعاری گاه مستهجن، اغلب سطحی، و همیشه زیرکانه سرود. در نتیجه، مردم هر شعر هجاییی را که در کافه های پاریس بر سر زبانها می افتاد به آروئه نسبت می دادند. در آغاز 1717، شعر بویژه انتقادی و تندی بر سر زبانها افتاد که ابیات آن با «دیده ام» آغاز شد. برای نمونه:

«دیده ام» باستیل و هزاران زندان دیگر را که در آنها شارمندان دلیر و با ایمان را بر هم انباشته اند.

«دیده ام» مردم نگونبخت را که گردن به زیر یوغ بردگی داشته اند.

«دیده ام» سربازان را که از گرسنگی، و تشنگی ... و خشم نابود می شوند.

ص: 39

«دیده ام» دیوی را که به شکل زن ... بر کشوری فرمان می راند. ...

«دیده ام» پاله روایال را که ویران می شود ...

«دیده ام» _ و همه دیده اند _ که بر یک یسوعی سجده می کنند. ...

«دیده ام» همه این تباهیها را، با آنکه هنوز بیست سال ندارم.

منظور شعر آشکارا لویی چهاردهم و مادام دومنتنون است؛ و گوینده آن باید یکی از دشمنان ژانسنیست یسوعیان بوده باشد، نه شکاک بیدینی که هنوز دلش از مهر «انجمن عیسی» می تپید.1 نویسنده واقعی شعر، آ. ال. لوبرن بود که بعداً از ولتر، که بار ملامت آن شعر بر دوش وی افتاده بود، پوزش خواست. ولی مردم آروئه را به خاطر این شعر تحسین می کردند؛ در انجمنهای ادبی به اصرار از او می خواستند که شعر را برای آنان بخواند، و کسی، جز گوینده واقعی شعر، باور نمی کرد که این شعر از ولتر نیست. گزارشهایی که به نایب السلطنه می رسیدند ولتر را به سرودن این شعر و همچنین _ ظاهراً بحق _ به سرودن یک شعر لاتینی متهم ساختند، به نام پسری فرمان می راند ... _ «پسری [ لویی پانزدهم] فرمان می راند؛ مردی که به خاطر مسموم کردن و زنا با محارم انگشت نما شده است حکومت می کند؛ ... به ایمان مردم تجاوز شد [ شکست بانک لا] ؛ ... کشور به امید تاجی قربانی گشت؛ به فرومایگی چشم به راه مرده ریگند؛ فرانسه در آستانه نابودی است.» در 16 مه 1717، «نامه ای سربه مهر» دستور داد که «آروئه دستگیر و به باستیل فرستاده شود.» شاعر را در خانه اش غافلگیر کردند، و اجازه ندادند جز جامه ای که به تن داشت چیز دیگری با خود به زندان برد.

ولتر مجال نیافت با معشوقه اش، سوزان دولیوری وداع گوید؛ دوستش، لوفور دو ژنویل، جای وی را در آغوش سوزان گرفت؛ آروئه فیلسوفانه از گناه آنان گذشت _ «باید این مسائل ناچیز را تحمل کرد.» چند سال بعد، لوفور درگذشت و ولتر شعری به یاد او گفت که نمونه ای است از استعداد عصیانگری جوان در سرودن اشعار زیبا، و نشانگر احساسات لطیفی است که در روح او جایگاه ژرفتری از شکهایش دارند.

به یادت می آید،

که در روزهای خوش عمر،

من، تو، و اگریا2ی محبوب، هرسه، همدیگر را دوست می داشتیم؟

عقل، جنون، و عشق، آن افسون لطیفترین اشتباهات،

همه و همه دلهایمان را بهم می پیوستند.

ما چه خوشبخت بودیم!

حتی تنگدستی، این همنشین ناخجسته روزهای خوش،

---

(1) اشاره ای است به آموزش ولتر در نزد یسوعیان. _ م.

(2) اگریا در اساطیر روم الاهه چشمه سار و زایمان است. وی راهنمای نوما، شاه افسانه ای رم، بود؛ و به همین جهت نام وی به زنان بافرهنگی که همدم نویسندگان و هنرمندانند داده می شود. در اینجا منظور شاعر از اگریا همان سوزان دو لیوری است. _ م.

ص: 40

نتوانست زلال شادیمان را زهرآگین کند.

ما را که جوان، شاد، خشنود، بی غم، و فارغ از اندیشه فردا بودیم،

و جز لذات امروز هوایی در دل نداشتیم،

به وفور بی حاصل چه نیازی؟

چیزی بالاتر داشتیم، لذات ازآن ما بود.

سوزان با مارکی دوگوورنه توانگر زناشویی کرد و، هنگامی که ولتر برای دیدار به منزلش رفت، از پذیرفتن او سر باز زد. ولتر خویشتن را با این اندیشه تسلا داد که «همه الماسها و مرواریدهایی که اکنون او را آراسته اند به اندازه یکی از بوسه هایش در روزگار گذشته ارزش ندارند.» آروئه تا پنجاه و یک سال دیگر، که به پاریس بازگشت و مرد، دیگر او را ندید؛ در این هنگام، که هشتادوسه ساله بود، تصمیم گرفت که مارکیز بیوه و هشتادوچهار ساله را ببیند. درون ولتر اهریمنی می زیست، ولی مهربانترین دلها نیز در سینه اش می تپید.

زندگی در باستیل برای ولتر چندان تحمل ناپذیر نبود. به او اجازه داده بودند که برای خود کتاب، اثاث، جامه زیر، شب کلاه، و عطر بخرد؛ بیشتر اوقات با رئیس زندان خوراک می خورد و با زندانبانان و زندانیان به بیلیارد و گوی بازی می پرداخت؛ در همین زندان، وی ها نریاد را نوشت. ایلیاد هومر از کتابهایی بود که ولتر از بیرون خواسته بود؛ چرا او نباید به رقابت با هومر برخیزد؟ و چرا حماسه را به افسانه محدود سازد؟ در تاریخ زنده، هانری چهارم را نیز می شناخت که مردی شاد، بیباک، قهرمان، شهوتران، روادار، و بخشنده بود؛ چرا آن زندگی ماجراجویانه و فاجعه آمیز نتواند در خور حماسه ای منظوم باشد؟ زندانی اجازه نداشت که کاغذ در اختیار داشته باشد؛ زیرا این کاغذ ممکن بود در دست وی به سلاح مرگباری مبدل شود؛ از این روی، نیمه اول حماسه اش را میان سطور کتابهایش نوشت.

ولتر در 11 آوریل 1718 از زندان آزاد شد، ولی ماندن در پاریس برای او منع شد. از شاتنه، نزدیک سو، نامه هایی به نایب السلطنه نوشت و درخواست عفو و بخشش کرد؛ نایب السلطنه بار دیگر او را بخشید، و در 12 اکتبر اجازه نامه ای صادر کرد که «آقای آروئه دو ولتر، هرگاه که مایل باشد، می تواند به پاریس بازگردد.»

دانسته نیست که آروئه کی و چگونه ولتر نامیده شد. ظاهراً در حدود زمان حبس باستیل نام ولتر گرفت. نخستین بار در فرمانی که نقل شد به این نام برمی خوریم. بعضی کسان کوشیده اند تا پدید آمدن نام «ولتر» را کشف نمایند؛ مارکیزدوکرکی این نام را مشتق از وتر، که نام مزرعه کوچکی نزدیک پاریس بود، می دانست؛ ولتر این مزرعه را از عموزاده خود به ارث برده بود؛ این مزرعه حقوق و لقب اربابی دربرنداشت؛ ولی آروئه، مانند بالزاک لفظ «دو» اربابی را به حق نبوغ اتخاذ کرد؛ و نام خود را، مثلا زمانی که خطی به رسم اهدا برای نخستین نمایشنامه اش نوشت، «آروئه دو ولتر» امضا کرد. دیری نگذشت که شناسائی او

ص: 41

در همه اروپا فقط از روی یک نام ] ولتر[ صورت می گرفت.

نمایشنامه اودیپ از رویدادهای مهم تاریخ ادبیات فرانسه بود. جوان متهور بیست وچهار ساله با نگارش این نمایشنامه نه تنها کورنی را، که نمایشنامه اودیپ او در 1659 به صحنه نمایش آمده بود، بلکه سوفوکل را نیز، که 330 سال قبل از میلاد اودیپ جبار را نوشته بود، به مبارزه خواند. به علاوه، این نمایشنامه داستانی درباره زنا با محارم بود، و می شد آن را انعکاسی از روابط نایب السلطنه با دخترش شمرد _ درست همان اتهامی که آروئه را به زندان افکنده بود. دوشس دومن، که شاعر نمایشنامه اش را در دربار او در اندیشه پرورده بود، آن را چنین تعبیر می کرد و سخت شادمان بود. ولتر با گستاخی همیشگی خویش از نایب السلطنه اجازه خواست که این اثر را به او اهدا کند؛ نایب السلطنه مدتی مردد بود، و سپس به ولتر اجازه داد که آن را به مادرش اهدا کند؛ نخستین اجرای نمایشنامه برای 18 نوامبر 1718 اعلام شد. تماشاگران پاریسی دو دسته شده بودند _ دسته ای از نایب السلطنه هواخواهی می کردند و دسته ای هواخواه دوشس دومن بودند؛ انتظار می رفت که دوئل هو و جنجال آنان نمایش را به مسخرگی کشاند ولی نویسنده هوشمند ابیاتی برای راضی کردن هر دو دسته وارد نمایشنامه کرده بود. دوستداران نایب السلطنه با تماشای آن صحنه از نمایش که در آن شاه لایوس (چون فیلیپ) نگهبانان پرهزینه کاخ خود را مرخص کرده بود، آرام گرفتند. یسوعیان از اینکه دیدند شاگرد آنان از نمایشهای کالج لویی _ لو _ گران بهره کافی برده است خشنود شدند؛ ولی آزاداندیشان دو بیت از نخستین صحنه پرده چهارم را با شور و هیجان خوشباش گفتند _ دو بیتی که نغمه اصلی زندگی ولتر شد:

کشیشان ما نه آنند که مردمی سبک مغز می پندارند؛

دانایی آنان همه از برکت خوشباوری ماست.

هر دو دسته نمایش را تحسین می کردند، و در پایان همگی آن را پسندیدند. طبق یک سنت قدیمی، پدر سالخورده ولتر، که پایش به لب گور رسیده بود، در نخستین شب نمایش حضور یافت. او هنوز نسبت به پسر بی ارزش و رسوایش خشمگین بود، ولی آن شب چنان از ابهت گفتار و پیروزی نمایشنامه غرق غرور شد که اشک از دیدگانش روان گشت.

اودیپ به طرزی بی سابقه چهل وپنج شب روی صحنه بود. حتی فونتنل سالخورده، برادرزاده کورنی، آن را پسندید و ستود، گرچه به ولتر گفت که پاره ای از اشعار آن «بسیار تند و آتشینند.» جوان گستاخ به طرزی دوپهلو و ناخوشایند پاسخ داد: «برای اصلاح خودم باید پاستورالهای شما را بخوانم.» پاریسیان اصرار داشتند اودیپ را که مرتکب زنای با محارم شده بود با نایب السلطنه، و یوکاسته را با دختر او یکی بدانند. دوشس دوبری، با چند بار حضور در نمایش این اثر، شجاعانه در برابر شایعات ایستادگی کرد. نایب السلطنه ترتیبی داد که نمایشنامه

ص: 42

در تئاتر کاخش اجرا شود، و در دربار خود مقدم نویسنده را گرامی شمرد.

چند ماه بعد، شاعری بدگو و ناشناس اثری به نام فیلیپیکها منتشر کرد؛ در این خطابه های تند و تلخ، فیلیپ متهم به این شد که نیت مسموم کردن شاه جوان و غصب تاج وتخت فرانسه را در سر داشته است. همه گمان نوشتن این خطابه ها را به ولتر می بردند؛ او با شدت از بیگناهی خود دفاع کرد؛ ولی چون چندبار، در موارد همسان، آشکارا دروغ گفته بود؛ کسی، جز گوینده واقعی، سخن وی را باور نکرد. شک کردن فیلیپ در این شایعه احسانی در حق ولتر بود. تنها اندرزش داد که چندی از خوشی و نعمت پاریس دور شود. ولتر به شاتو دو سولی بازگشت (مه 1719)، پس از یک سال، به او اجازه داده شد به پایتخت بازگردد. در آنجا مدتی دردانه اشراف بود.

از آنجا که می دانست پول کیمیاست، هوش سرشار خود را به امور و حقه های مالی سپرد. با بانکداران دوستی می جست و با گرفتن امتیاز تهیه آذوقه و ساز و برگ ارتش برای برادران پاری پاداش خوبی گرفت؛ قهرمان ما از جنگ سود می برد. از «سیستم» لا روی برتافت، سرمایه خود راخردمندانه به کار انداخت، و پولش را با بهره وام داد. در 1722، پدرش مرد، و ولتر پس از اندکی مرافعه و دادخواهی یک مستمری سالیانه، به مبلغ 4250 فرانک، به ارث برد. در همان سال، از نایب السلطنه 2000 لیور پاداش گرفت؛ ولتر اکنون مردی توانگر شده بود و مقدر بود بزودی میلیونر شود. ما نباید او را، جز در مسائل دینی، فردی انقلابی بپنداریم.

دومین نمایشنامه او، آرتمیر، با استقبال مردم مواجه نشد (15 فوریه 1720). ولتر از جایگاه خود به روی صحنه جست و درباره محاسن نمایشنامه به استدلال پرداخت؛ مردم برای نطقش کف زدند، ولی از نمایش استقبال نکردند. ولتر، پس از هشت بار تلاش، از نمایش این اثر چشم پوشید. چندی بعد، در همان سال، وی قسمتهایی از نمایشنامه هانریاد را در انجمنی خواند؛ انتقادهایی از آن شد؛ مانند ویرژیل، دستنوشته را در آتش افکند؛ انو کاغذها را از شعله آتش قاپید و کار خود را به عمل آوگوستوس، هنگام نجات دادن انئید، تشبیه کرد و گفت که ولتر اکنون یک حماسه و «جفتی آستین چیندار» مدیون اوست. شاعر، پس از آنکه نایب السلطنه قسمتی از شعر او را شنید، غرور ازدست رفته خود را باز یافت. هرجا که می رفت قسمتی از منظومه را برای مردم می خواند. در 1723، لرد بالینگبروک و همسر فرانسوی او را در ویلایشان، به نام لاسورس، نزدیک اورلئان، ملاقات کرد؛ آنها به ولتر اطمینان دادند که حماسه او «از همه آثار منظوم فرانسه بهتر است». ولتر وانمود کرد که به درستی این سخن شک دارد.

در همان هنگام با آن شکاک اشرافی به تبادل نظرهای فلسفی پرداخت و با اندیشه های خداپرستانی که مسیحیت را در بریتانیا به آشوب کشانده بودند آشنا شد. به این اندیشه افتاد

ص: 43

که انگلستان در فلسفه و دانش از فرانسه پیشی جسته است. ولی او حتی قبل از خواندن آثار خداپرستان انگلیسی و قبل از برخورد با بالینگبروک به بدعتهای وی رسیده بود. در 1722، دعوت کنتس ماری دو روپلموند را برای همراهی کردنش در سفر به فروبومان پذیرفت. کنتس بیوه زنی سی وهشت ساله، روشنفکر، ولی زیبا بود. ولتر که بیست وهشت سال داشت، دعوت را قبول کرد. در بروکسل به ژان باتیست روسو برخورد که در شاعری رقیبش بود. روسو اودیپ را ستود، ولی ولتر را به خاطر بیدینی سرزنش کرد. ولتر، که کمتر می توانست انتقاد مردم را با شکیبایی تحمل کند، درباره قصیده به آیندگان، اثر روسو، چنین گفت: «استاد، می دانید که به عقیده من این قصیده به مخاطب خود نخواهد رسید؟» این دو نفر، تا هنگام مرگ روسو، همیشه به یکدیگر می پریدند. در راه هلند، کنتس شکهای دینی خود را برای ولتر آشکار ساخت و عقاید او را جویا شد. ولتر، که طبع شعرگویی در روحش می جوشید، در شعر مشهوری به نام رساله به اورانیا بدو پاسخ گفت؛ این شعر تا 1732 انتشار نیافت، و ولتر تا چهل سال بعد آن را از آن خود ندانست. هر جوان مسیحی حساسی در این شعر به اندیشه ها و احساساتی برمی خورد که خود در جریان رشد افکار دینیش آنها را پیموده است.

پس ای اورانیا1ی زیباچهر،

از من می خواهی که به فرمانت بر جایگاه لوکرتیوس تکیه زنم،

و با دست تهور در برابر تو نقاب از رخ خرافات برگیرم؛

و تصویر خطرناک دروغهای مقدس را،

که زمین از آنها آکنده است،

پیش چشمانت آشکار کنم؛

و می خواهی که حکمت من به تو درس دهد،

که چگونه وحشت گور و هول زندگی آن جهانی را به هیچ گیری.

شاعر با «گامی محترمانه» به سخنش ادامه می دهد. «آرزو می کنم خدا را دوست بدارم و به او چون پدر بنگرم؛» ولی خدایی که الاهیات مسیحی بر ما عرضه می دارد چگونه خدایی است؟ «ستمگری که باید از او نفرت داشت. او آدمیان را به صورت خود آفرید2 تا آنان را شریر و پست نماید؛ او به ما دلهای گناهکار بخشیده است تا بتواند ما را کیفر دهد؛ او ما را دوستدار خوشی ساخته است تا به دردهای وحشتناک ... ابدی گرفتارمان کند.» هنوز ما را به این جهان نیاورده بود که به فکر نابودیمان افتاد. او به آب فرمان داد که زمین را در بر گیرد.3 او فرزندش را فرستاد تا کفاره گناهان ما را بدهد؛ مسیح مرد، ولی ظاهراً به عبث، زیرا به ما

---

(1) عنوان آفرودیته در مقام الاهه آسمانها و حامی عشق آسمانی. _ م.

(2) اشاره به «سفر پیدایش» (1 . 27): «پس خدا آدم را به صورت خود آفرید، او را به صورت خدا آفرید، ایشان را نر و ماده آفرید.» _ م.

(3) اشاره به طوفان نوح. _ م.

ص: 44

می گویند که ما هنوز به گناه آدم و حوا آلوده ایم؛ و فرزند خدا، که وی را برای رحم و شفقتش می ستایند، را چنان فرا می نمایند که گویی وی از روی کینه جویی منتظر روزی است که بیشترین ما، و همه آن مردم بیشماری که حتی نام او را نشنیده اند، را به دوزخ روان کند. «در این تصویر ننگین، آن خدایی را که باید ستایش کنم نمی بینم؛ من با این ستایش اهانت آمیز بدتر به او بیحرمتی می کنم.» با اینهمه، ولتر آن شرف و الهام زنده ای را که دربر داشت مسیحیان از «منجی» بود حس می کرد:

اینک مسیح توانا و پرشکوه ... مرگ را در زیر گامهای پیروزمندش سرکوب می کند، و پیروزمندانه از دروازه های دوزخ ظاهر می شود. کردار او مقدس، و سیرتش خدایی است. دلهایی را که از او روشنی می گیرند، پنهانی، آرامش می بخشد؛ در سخت ترین تنگیها، نگهدار آنان است؛ اگر هم آیین خود را بر توهم و فریب استوار ساخته باشد، برکتی است که انسان به دست او اغفال شود.

در پایان، شاعر از اورانیا دعوت می کند که خود درباره دین تصمیم بگیرد و اطمینان محض داشته باشد که خداوندی که «دین طبیعی را در قلب تو جایگزین ساخته است از روح پاک و بی آلایش دلگیر نخواهد شد. بدان که همیشه و همه جا روح انسان دادگر در پیشگاه او ارجمند است؛ بدان که راهب فروتن بودایی و درویش مهربان مسلمان در نظر او از ژانسنیست سنگدل [ تقدیر گرا] و پاپ بلندپرواز التفات بیشتر می برند»

ولتر، پس از بازگشت به پاریس، در هتل دوبرنیر، واقع در خʘǘȘǙƠبون و «که ولتر» کنونی، مسکن گزید (1723). در ماه نوامبر به انجمن گروهی از مردان و زنان سرشناس، در شاتو دو مزون (14 کیلومتری پاریس)، رفت. قرار بود در این جا آدرین لوکوورور، بزرگترین بازیگر زمان، نمایشنامه تازه ولتر، ماریان، را بخواند؛ ولی قبل از آنکه نمایشنامه خوانده شود، ولتر که به بیماری آبله مبتلا شده بود (این بیماری در آن روزگار بیشتر مبتلایان را می کشت) ازپا درآمد. وصیت کرد، مراسم اقرار به جای آورد، و به انتظار مرگ نشست. مهمانان همگی گریختند، ولی مارکی دو مزون دکتر ژروه را از پاریس به بالین ولتر خواند. ولتر می گوید: «او به جای داروهایی که معمولا در این نوع بیماری می دهند 100 لیتر لیموناد به من نوشاند.» این 100 لیتر، شاید کمتر و شاید بیشتر، «مرا از مرگ نجات داد.» ماهها گذشت تا تندرستی خود را باز یافت؛ از آن پس، ولتر با خویشتن چون بیمار رفتار می کرد و از تن نحیفش، که روح آتشینی در آن نهفته بود، پرستاری می کرد.

از سال 1724، هانریاد به دست روشنفکران افتاد و دست به دست گشت. این منظومه بیانیه ای سیاسی در مقیاسی حماسی بود. ولتر در این منظومه، که موضوع اصلی آن کشتار سن _ بارتلمی است، جنایتهای دینی را در ادوار گوناگون برشمرده است: مادران فرزندانشان را در مذبح مولک به کام آتش می سپارند؛ آگاممنون برای اندکی نسیم آماده است دخترش را قربانی خدایان

ص: 45

سازد؛ مسیحیان را رومیان جفا می رسانند و بدعتگذاران را مسیحیان؛ دینداران متعصب هنگام کشتن برادران خود از خدا یاری می طلبند؛ هواخواهان متعصب برای کشتن پادشاهان فرانسه از خدا الهام می گیرند. این منظومه الیزابت را، که هانری دوناوار را کمک کرده بود، می ستاید. از جنگ ایوری، و نرمی و گذشت هانری، رابطه ناپاک او با گابریل د/ استره، و همچنین از محاصره پاریس به دست او سخن می گوید. هانریاد از گروش هانری به آیین کاتولیک به نیکی یادمی کند، ولی دستگاه پاپ را همچون قدرتی که «نسبت به مغلوبان سختگیر است و در برابر غالبان خوش خدمت، و به مقتضای منافع خود جمعی را می آمرزد و گروهی را تکفیر می کند، به باد سرزنش می گیرد.

ولتر امیدوار بود هانریاد به عنوان حماسه ملی فرانسه پذیرفته شود، ولی آیین کاتولیک چندان در نزد هم میهنانش گرامی بود که نمی توانستند آن منظومه را به منزله حماسه روحشان بپذیرند. از این گذشته، معایب اثر برای دانشوران و پژوهشگران چشمگیر بود. تقلید آشکار از هومر و ویرژیل _ در صحنه های نبرد، دیدار قهرمان از دوزخ، و دخالت موجودات شخصیت یافته در اعمال انسان و رویدادها به شیوه خدایان هومر _ گیرایی ابداع و اصالت را فدای خود کرد؛ و گرچه این سبک نثر خوبی را پدید می آورد، اما فاقد صنایع بدیعی نظم بود. ولتر چنان از چاپ و نشر اثر خویش سرمست شده بود که این نقصها را نمی دید. به تیریو نوشت: «سرودن حماسه منظوم هنر من است، یا آنکه سخت در اشتباهم.» براستی که او سخت در اشتباه بود.

به رغم این اشتباه، دانایان گویی سخنش را درست می پنداشتند. منتقدی فرانسوی حماسه وی را برتر از انئید خواند و فردریک کبیر برآن بود که هر انسان بی غرض هانریاد را بر شعر هومر ترجیح خواهد داد.» چاپ اول کتاب زود به فروش رسید، و چاپ دوم آن مخفیانه در هلند به طبع رسید و به فرانسه فرستاده شد؛ پلیس کتاب را تحریم کرد؛ با این وصف، همه آن را می خریدند. هانریاد به هفت زبان ترجمه شد و، چنانکه خواهیم دید، مردم انگلستان را به جنب وجوش آورد. حماسه ولتر محبوبیت هانری چهارم را زنده کرد. فرانسه را از جنگهای دینی شرمنده نمود، و فرانسویان را واداشت تا الاهیاتی که آدمیان را به چنان درنده خویی برافروخته بود به باد انتقاد گیرند.

ولتر زمانی از شهرت و اقبال بیشایبه بهره مند بود. او بزرگترین شاعر زنده فرانسه شناخته شد. به دربار لویی پانزدهم پذیرفته شد؛ ملکه در اجرای نمایشنامه هایش گریست، و 1500 لیور از محل درآمد شخصی بدو بخشید (1725). ولتر، در نامه هایی که در آن هنگام نوشته، از زندگی درباری خود گله کرده و همچنین بر آن بالیده است. با اشراف شریف یا پست به زبانی خودمانی سخن می گفت. بیگمان او زیاد صحبت می کرد. و این از آسانترین کارهای آدمی در این جهان است. شبی در اپرا (دسامبر 1725)، شوالیه دو روآن _ شابو او را دید که در جمعی

ص: 46

سخن می راند؛ از او پرسید: «آقای ولتر، آقای آروئه، براستی نام شما چیست؟» از پاسخ شاعر آگاه نیستیم. دو روز بعد این دو نفر بار دیگر در کمدی فرانسز به هم برخوردند؛ روآن پرسش خود را تکرار کرد. پاسخ ولتر را به شکلهای گوناگون نقل کرده اند؛ به روایتی پاسخ داد: «کسی که درپی نام نیست، ولی می داند چطور به آنچه دارد بزرگی و جلال بخشد؛» به روایت دیگر، او بتندی گفت: «نام من با من آغاز می شود، و نام شما با شما پایان می یابد.» نجیبزاده با شنیدن این سخن چنان برآشفت که چوبدستی خود را برای کوبیدن ولتر بلند کرد؛ شاعر نیز دست به شمشیر برد. آدرین لو کوورور، که حضور داشت، خود را به بیهوشی زد؛ سرانجام آنها از منازعه دست کشیدند.

در روز 4 فوریه، که ولتر در خانه دوک دو سولی ناهار می خورد، پیام رسید که کسی دم در کاخ منتظر اوست. چون به در کاخ رسید، شش تن اوباش برسرش ریختند و بیرحمانه مضروبش کردند. روآن، که از کالسکه ای عملیات را اداره می کرد، ضاربان را چنین هشدار داد: «سرش را نکوبید؛ ممکن است چیز خوبی از آن بیرون آید.» ولتر شتابان به کاخ بازگشت و برای اقدام قانونی علیه روآن از سولی یاری جست؛ سولی یاریش را دریغ کرد. شاعر به حومه شهر کناره گرفت و به تمرین شمشیرزنی پرداخت؛ سپس برای انتقامجویی از شوالیه به ورسای رهسپار شد. قانون دوئل را از جنایتهای برزگ می شمرد. شاه به پلیس دستور داد که مراقب ولتر باشند. روآن از ملاقات با ولتر سر باز می زد. در همان شب، پلیس ولتر را دستگیر کرد و شاعر بار دیگر در باستیل زندانی شد؛ همه کسانی که دلواپس آن ماجرا بودند نفسی به راحت کشیدند. فرمانده پلیس پاریس گزارش داد: «تمام خانواده زندانی فرمان عاقلانه ای که مرد جوان را از ارتکاب حماقتی جدید بازداشته بود را تحسین کردند.» ولتر در نامه ای که به مقامات دولتی نوشت از کرده خود دفاع کرد، و اظهار داشت چنانچه آزاد شود، به میل خویش تبعید به انگلستان را خواهد پذیرفت. مانند گذشته ملاحظه حالش را کردند، وسیله آسایش در اختیارش قرار دادند.

پیشنهادش پذیرفته شد؛ پانزده روز بعد از زندان آزاد شد؛ ولی نگهبانی بر او گماشتند تا کاله همراهش برود. اعضای دولت معرفینامه و توصیه نامه هایی به عنوان رجال انگلیسی بدو دادند. و ملکه فرانسه حاضر شد مستمری وی را همچنان بپردازد. در کاله، تا رسیدن کشتی، نزد دوستانش ماند. در روز 10 مه، با در اختیار داشتن کتابهایی که برای آموختن زبان انگلیسی همراه داشت، و با علاقه مندی به دیدن کشوری که شنیده بود مردم آن از آزادی اندیشه برخوردارند بر کشتی نشست. بیایید در این دیدار همراه وی باشیم.

ص: 47

کتاب اول

---

انگلستان

1714-1756

ص: 48

- صفحه سفید -

ص: 49

فصل دوم :مردم - 1714_ 1756

مقدمه

مردم انگلستان، هنگامی که ولتر به سرزمین آنان گام نهاد، پس از یک نسل پیروزیهای پرهزینه خویش بر فرانسه، مدت یک ربع قرن بود که از آرامش نسبی برخوردار شده بودند؛ بر دریاها، و در نتیجه بر تجارت و پول جهان، تسلط داشتند؛ اهرم و توازن نیرو را در بر اروپا به سود خویش حفظ می کردند؛ و بر خاندان استوارت، که کوشیده بود آیین کاتولیک را به انگلستان بیاورد، و همچنین بر شاهان خاندان هانوور، که خدمتگزاران کیسه پر پول پارلمنت بودند، پیروزی افتخار آمیزی به دست آورده بودند. انگلستان بود که به یاری نیوتن در دانش سرآمد کشورهای جهان شده، لاک را با اندیشه های انقلابی در دامان خود پرورانده، و با سلاح خداپرستی به برانداختن بنیان مسیحیت پرداخته بود؛ و اکنون می رفت تا الگزاندر پوپ را به جای همه پونتیفکسهای رم1 قرار دهد، و با ناراحتی شاهد اعمال مخرب دیوید هیوم شود. این همان انگلستانی بود که هوگارث بدان مهر می ورزید و عشق و دلبستگی خود را به زیباییهای آن، در کنده کاریهای خود، تجسم می بخشید. گئورگ فریدریش هندل در این کشور پرورش یافت و در موسیقی آن عصر، با عنوان «استاد استادان»، همه موسیقیدانان خاندان باخ را تحت الشعاع خود قرار داد. و در اینجا، «در دژی که طبیعت در مقابل آلودگی و فساد برای خود ساخته بود ... در این سرزمین خجسته ... در انگلستان،» انقلاب صنعتی آغاز شد تا همه شئون زندگی انسان را، جز خود او، دگرگون سازد.

---

(1) عنوان پاپها؛ پونتیفکس در اصل به رهبران روحانی روم باستان گفته می شد. _ م.

ص: 50

I _ پیش درآمد انقلاب صنعتی

1_ دهقانان

دفو، هنگام گردش در انگلستان در 1722، تصویری میهن پرستانه از «آبادترین و پربرکت ترین کشور جهان» ترسیم کرد _ با کشتزارهای سرسبز و لبریز از غله، با چراگاههایی که گوسفندان با پشم زرین در آنها به چرا سرگرمند، با علفزارهایی که گاوهای فربه را درخود می پرورانند، با دهقانانی که ورزشگاههای روستایی را با فریاد و هلهله خود انباشته اند، با سپردارانی1 که دهقانان را سازمان می دهند، با نجبایی که به سپرداران سازمان می بخشند، با خاوندانی که قانون و نظم به روستاها می آورند، و سرزمینی که هرچندگاه شاعران و فیلسوفان بدان پناه می برند. شعربافان، به شرطی که از آزارها، دلتنگیها، حشرات، و رنج کار روستاها معاف باشند، آنها را چون صحنه ای آرمانی جلوه می دهند.

زندگی روستایی در انگلستان 1715 بسیار شبیه هزار سال پیش از آن بود. هر دهکده _ تقریباً هر خانوار _ واحد اقتصادی خودکفایی بود که خوراکش را خود می رویانید، پوشاکش را خود تهیه، می کرد، و از بیشه های پیرامونش هیزم و چوب ساختمانی فراهم می ساخت. هر خانواده ای نان می پخت گوزن شکار می کرد، گوشت نمک سود تهیه می کرد، و کره و مربا و پنیر می ساخت. به کار نخریسی، بافندگی و خیاطی می پرداخت؛ پوست دباغی می کرد و کفش می دوخت، بیشتر ظروف، ادوات، و ابزار را خود می ساخت. پدر، مادر، و فرزندان تابستان را در کشتزار، و شبهای بلند زمستان را در خانه سرگرم کار و تلاش بودند؛ خانه، کانون کشاورزی و صنعت بود. زن کدبانوی محترم و هنرمندی بود که همه کارهای خانه را، از پرستاری شوهر و بزرگ کردن ده _ دوازده فرزند گرفته تا دوختن لباس و ساختن آبجو، به عهده داشت، داروهای خانگی را فراهم می ساخت و بموقع به اهل خانه تجویز می کرد؛ از باغ، خوکها، و ماکیانها مواظبت می کرد. ازدواج، پیوند دو یار بود؛ خانواده نهادی هم اقتصادی و هم اجتماعی به شمار می رفت و، در نتیجه، دلیل و بنیاد محکمی برای وحدت، افزایش، و دوام داشت.

چنانچه دهقانان اجازه می یافتند که شیوه های قدیمیشان را در مزارع حفظ کنند، شاید آنان از سرزندگی گوناگون در خانه هاشان احساس رضایت می کردند. دهقانان زمانی را به یاد می آوردند تا دامهای خود را در زمینهای عمومی خاوند بچرانند، از رودخانه های آن آزادانه ماهی بگیرند، و از جنگلش چوب ببرند؛ اکنون، در نتیجه فرایندی که از قرن شانزدهم آغاز شد، خاوندان دور بیشتر «زمینهای عمومی» را حصار کشیده بودند و دهقانان بسختی می توانستند با درآمد خود زندگی کنند: سرفداری و عوارض فئودالی رسمی از بین رفتند. ملاکان و بازرگانان شهری روی زمین سرمایه گذاری می کردند. کشاورزی آنان در مقیاس وسیع، با سرمایه بیشتر، وسایل بهتر، مهارت زیادتر، و بازارهای

---

(1) سپرداری مرتبه پیش از شهسواری است؛ وظیفه سپردار حمل سلاح شهسوار و خدمت به اوست. _ م.

ص: 51

وسیعتر، صورت می گرفت. خرده مالکانی، که زمینهای کوچک خود را کشت می کردند. هیچ یک از این امکانات و مزایا را در اختیار نداشتند؛ گر گوری کینگ شماره آنها را، در انگلستان 1688، حدود 000’180 تن حساب کرده بود. ولتر در حدود 1730 گزارش داد: «در انگلستان دهقانان بسیاری هستند که کشتزارهای آنها 000’200 فرانک ارزش دارد و از ادامه کشت زمینی که آنها را توانگر ساخته است، و در آن آزادانه می زیند، عار ندارند»؛ ولی این تبلیغ را ولتر ممکن است برای تحریک فرانسویان کرده باشد. به هرحال، تا 1750 شماره خرده مالکان در انگلستان کاهش یافته بود. زمینداران توانگر زمینهای کوچکتر را می خریدند؛ املاک کوچک، که وسیله معیشت خانواده ها بودند و محصولات آنها برای توزیع در بازارهای محلی درنظر گرفته می شد، جای خود را به مزارع بزرگتری دادند که می توانستند از روشهای بهتر و ابزار کاملتر بهره مند شوند؛ دهقانان کم کم به یک مستأجر یا «کارگر» مزدور مبدل می شدند. از این گذشته، نظام کشاورزی حاکم در انگلستان 1715 زمین روستاها را، برحسب استعداد و باروری آنها، به مناطق مختلف تقسیم می کرد؛ هر زارع یک یا چند قطعه زمین در مناطق مجزا دریافت می داشت؛ همکاری ضروری بود؛ از فعالیت انفرادی جلوگیری می شد؛ و کار تولید بکندی پیش می رفت. آنان که دور املاکشان را حصار کشیده بودند استدلال می کردند که کشاورزی وسیع و تحت مالکیت واحد بر میزان فراورده های کشاورزی می افزاید، چرای گوسفندان را تسهیل می کند، و محصول پشم پرسود خواهد بود؛ بیگمان حق با آنها بود. پیشرفت اقتصادی، دست کم، یک چشم خود را به روی مشقت ناشی از جابه جا شدن و انتقال انسانها می بست.

پیشرفت ابزار کشاورزی بیشتر روی همین مزارع گسترش یافته صورت گرفت. انگیزه سودجویی زمینهای بایر را به زیر کشت آورد، بر کارایی کارگران افزود، اختراع وسایل جدید و روشهای نو را تحرک بخشید، سطح پرورش دامها را بالا برد، مردابها را خشکاند، از سایش زمین زراعتی جلوگیری کرد، و بیشه ها را به کشتزار مبدل ساخت. از 1696 تا 1795 مساحت کشتزارهای انگلستان و ویلز دو میلیون ایکر فزونی یافت. در 1730، چارلز تاونزند سیستم چهار دوره ای چرخش محصول را، به جای طرح زیانبخش آیش هرساله یک سوم زمین، عرضه داشت: تاونزند در سال اول جو دوسر یا گندم کاشت، در سال دوم جو یا جو دوسر رویاند، در سال سوم شبدر، چاودار، ماش، انواع شلغم و کلم، و در سال چهارم شلغم کاشت؛ سپس گوسفندان را در کشتزار به چرا واداشت تا از شلغم تغذیه کنند و آنها را پا بزنند، داخل زمین بکنند، و همچنین با فضولات خود زمین را بارور سازند؛ بدین سان، زمین برای برداشت محصول پربرکت گندم در سال بعد آماده شد. همسایگان ریشخندش کردند و او را «تاونزند شلغمی» خواندند؛ ولی پس از آنکه دیدند محصول او سی درصد افزایش یافته است، شیوه وی را تقلید کردند. تاونزند وایکاونت بود؛ و از همین روی، اشراف دیگر انگلستان برای بهره برداری بیشتر از کشتزارهای خود شیوه وی را به کار بستند؛ علاقه و توجه شخصی به کشاورزی مرسوم خاوندان انگلستان شد، و در املاک خاوندی گفتگو از شکار و سگ به صحبت در باره شلغم و کود رسید.

به جثروتال حقوقدان بود؛ چون تندرستی خود را از دست می داد، به مزرعه پدر بازگشت؛ ذهن تیز او مجذوب معجزه و سودهای رویش گیاه شد؛ ولی شیوه کار کشاورزان را، که قسمتی از دسترنج و سرمایه آنان را برباد می داد، نپسندید. دهقانان چهار تا پنج کیلوگرم بذر را در زمینی به وسعت یک ایکر چنان از روی بیدقتی می پاشیدند که «در دوسوم زمین بذر ریخته نمی شد، و در یک سوم

ص: 52

آن بذر چنان برهم انباشته می گشت که نتیجه مطلوب به دست نمی آمد. تال هنگام گردش در فرانسه و ایتالیا با شیوه های کار کشاورزان این سرزمینها آشنا شد.» در سفر به فرانسه و ایتالیا، روشهای کشاورزی را مطالعه کرد؛ پس از بازگشت به انگلستان، مزرعه ای خرید و با ساختن دستگاهها و ادواتی که محصول را به دوبرابر افزایش می داد، همسایگان را دچار شگفتی ساخت. گاوآهن چهار تیغه ای ساخت (حد 1730) که علفهای هرز را از ریشه می کند و در زیر خاک مدفون می کرد. اما مهمترین اختراعش (حد 1733) یک دستگاه بذرپاش اسبی بود که بذر را از میان قیفهای دندانه دار، در فواصل و عمق معین، بین دو ردیف موازی فرو می پاشید و سپس روی بذر را به وسیله مازویی که به دستگاه وصل بود می پوشانید. این دستگاه نه تنها از به هدر رفتن بذر و کار جلوگیری می کرد، بلکه شخم، آبیاری، وجین، و هواخوری زمین را نیز در فاصله بین ردیفهایی که بذرافشانی شده بود امکانپذیر می ساخت. این دگرگونی به ظاهر ناچیز در روش بذرافشانی و بهبود گاوآهن، در آنچه که بعدها انقلاب کشاورزی نامیده شد سهیم بود؛ اثرات این انقلاب را (حتی با منظور کردن تورم) در قرن هجدهم می توان از روی ده برابر افزایش بهای زمینهایی که روشهای نو در آن به کار می رفتند سنجید. بالا رفتن نیروی تولید خاک موجب شد که مزارع برای کارگران بیشتری در شهرها خوراک فراهم آورند و ازدیاد جمعیت شهرنشین را، که بدون آن انقلاب صنعتی هرگز به وجود نمی آمد، امکانپذیر سازد.

دهقانان و کارگران شهری، هیچ کدام، از این ثروت فزاینده سهمی نداشتند. رقابت شدید دست رعایای بیشتری را از زمین کوتاه ساخت و ترس از بیکاری، دهقانان مزدور را ناچار می کرد که به مزد کمتری بسازند. ببینیم ترولین دانشمند والاتبار در این باره چه گفته است:

کاهش شماره کشاورزان آزاد و افزایش دهقانان مزدور بی زمین بهایی بود که جامعه به این سود اقتصادی داد. این تا حدود زیادی یک شر ضروری بود، و هرگاه سود متزاید کشاورزی عادلانه تقسیم می شد، مردم از این تحول جبری کمتر زیان می بردند، ولی چون کرایه زمین، عشریه اراضی متعلق به کلیسا، و منافع کشاورز مالک زمین و دلال پابه پای هم فزونی یافتند، کارگر مزرعه، که حقوق ناچیز خود را در اراضی مشترک از دست داده و خانواده او از فرصت اشتغال به کارهای صنعتی متفرع از کشاورزی محروم شده بود، دستمزد اندکی می گرفت و در ایالات جنوبی به بینوایی و دریوزگی افتاد.

اخذ مالیات و اقدامات خیریه تا اندازه ای از تمرکز طبیعی ثروت کاست. توانگران انگلستان، به عکس نجیبزادگان فرانسه، قسمت اعظم مالیاتهایی را که دولت را سرپا نگاه می داشت می پرداختند. «قانون گدایان»، که از سال 1536 به موقع اجرا گذاشته شد، هر بخشی را ملزم می کرد از مردمی که گرسنگی، هستی آنان را تهدید می کرد دستگیری کنند. بیکارانی که توانایی کارکردن داشتند به اردوی کار، و بیکاران ناتوان به نوانخانه ها فرستاده شدند؛ کودکان را به شاگردی کسانی گماشتند که حاضر بودند به آنان جا و خوراک دهند. هزینه این اقدامات خیریه را مالکان خانه های بخش کلیسایی با پرداخت مالیات تأمین می کردند. یک

ص: 53

کمیته پارلمنت گزارش داد: از کودکانی که د رسالهای 1763 تا 1765 در اردوهای کار به جهان آمده، یا در کودکی در این خانه ها پذیرفته شده بودند، در 1766 تنها هفت درصدشان زنده مانده بودند. قرن سختی بود.

2_ صنعت

خانه های روستایی خودبسنده، چه خوب و چه بد، تخصصی شدن کار و انقلاب صنعتی را به تعویق انداختند. با 100 خانوار کارگری که در خانه های خودشان برای سرمایه دار نخ می ریسیدند و پارچه می بافتند، سرمایه دار نوخاسته خویشتن را به سرمایه گذاری جهت احداث کارخانه نیازمند نمی دید. در 1740، در منطقه رایدینگ غربی یورکشر، همین صنعت خانگی 000’100 توپ پارچه برای بازار تولید کرد؛ و در 1750 این عدد به 000’140 رسید؛ در 1856، هنوز نیمی از پارچه های پشمی یورکشر در خانه ها، و نیم دیگر در کارخانه ها بافته می شد. ولی همین خانه ها کارخانه های بدوی بودند: رئیس خانواده مستخدمان و دیگر مردم را به ملحق شدن در کار دعوت می کرد؛ اطاقهای اضافی با چرخهای ریسندگی و کارگاههای بافندگی مجهز می شدند. چون حجم کار این صنعت خانگی افزایش یافت، و بازار نیز با احداث راههای بهتر و با تسلط بر دریاها گرمی گرفت، کارگاههای خانگی به ادوات بهتری نیازمند شدند. نخستین اختراعات بیشتر ادوات و ابزار بودند تا ماشین؛ آنها را می شد مانند ماکو جهنده جان کی در خانه ها نصب کرد؛ تنها هنگامی صنعت خانگی جای خود را به سیستم کارخانه سپرد که مخترعان ماشینهایی ساختند که نیروی مکانیکی لازم داشتند.

انتقال صنعت از خانه به کارخانه تدریجی بود و نزدیک به یک قرن (1730- 1830) به طول انجامید؛ از این روی، اطلاق نام «انقلاب» به این تغییر کند شاید نامناسب باشد. گسیختن از گذشته، برخلاف نظر برخی از تاریخنویسان خیالپرداز، چندان شدید نبود؛ صنعت به قدمت تمدن است؛ اختراع از قرن سیزدهم با گامهای سریع پیشرفت کرده بود؛ در فلورانس روزگار دانته، کارخانه ها به فراوانی شاعران بود؛ در هلند روزگار رامبران، تعداد سرمایه داران با شماره هنرمندان برابری می کرد. اما اگر دگرگونی صنعتی را طی دو قرن گذشته (1760_ 1960) در مراحل تکاملی صنایع بخار، الکتریسیته، نفت، الکترونیک، و انرژی اتمی در نظر آوریم، می بینیم که در مقایسه با میزان تغییر اقتصادی در اروپای پیش از کریستوف کلمب یک انقلاب واقعی بود، و نه تنها کشاورزی، ترابری، ارتباطات، و صنعت، بلکه سیاست، آداب، اخلاق، فلسفه، و هنر را نیز از بنیان دستخوش دگرگونی ساخت.

عوامل بسیاری دست دردست هم دادند تا صنعت را ناگزیر به تغییر و تحول کنند. جنگهایی که پس از سقوط رابرت والپول از مقام نخست وزیری انگلستان (1742) درگرفت جامعه انگلستان را به تولید و توزیع سریعتری نیازمند ساخت. افزایش جمعیت، در نتیجه

ص: 54

فزونی خوراک، بازار وسیعی در درون کشور برای محصولات کشاورزی و صنعتی فراهم ساخت و فعالیت راهسازی و ماشین سازی را گسترش داد. بهره برداری از ماشین مستلزم کارگران متخصص بود، و در نتیجه صنعت به سوی تخصصی شدن و تقسیم کار برای افزایش تولید پیش رفت. هوگنوها، و دیگر مهاجران، اندوخته از خطرجسته و هنر خویش را با خود به انگلستان بردند؛ نخستین ماشین ریسندگی به دست یکی از اخلاف هوگنو ساخته شد (1738). وضع تعرفه های گمرکی توسط پارلمنت به منظور حمایت از صنایع داخلی (مثلا: «قانون کالیکو1» در 1721 به کار بردن کالیکوهای وارداتی را تحریم می کرد) رقابت خارجی را محدود ساخت و بازار داخلی را بتمامی در اختیار صنعت نساجی انگلستان گذاشت؛ نفوذ روزافزون بازرگانان در مراکز قانونگذاری نیز از عواملی بود که اقتصاد انگلستان را گسترش داد. سنت پیرایشگر _ که بزودی نهضت متودیسم به تقویتش برخاست _ فضایل کار و کوشش و صرفه جویی را در طبقات متوسط و فرودست تشویق می کرد؛ سرمایه گردآوری می شد، مال اندوزی پسندیده شمرده می شد، و توگویی که بورژوازی از لطف خاص خداوند برخوردار بود.

در این میان، توسعه استخراج معادن باعث شد که مقادیر زیادی زغالسنگ برای سوخت در اختیار صنایع قرار گیرد. تا این زمان، چوب سوخت عمده خانه ها، دکانها، و کارگاهها بود، اما اکنون بیشه های انگلستان روبه نابودی می رفتند. از شصت و نه جنگلی که در قرون وسطی در انگلستان بود، در پایان قرن هجدهم بیش از چهار جنگل باقی نماند. الوار را ناچار از اسکاندیناوی و امریکا وارد می کردند؛ گرانی روزافزون چوب تقاضای سوخت ارزانتری را باعث شد؛ ولی بهره برداری از معادن زغالسنگ هنوز در مرحله ابتدایی بود؛ عمق معادن کم بود، تهویه با وسایل ابتدایی انجام می گرفت، و گازهای متان و انیدریدکربونیک کارگران معادن را خفه می کرد؛ قبل از آنکه ماشینهای بخاری سیوری و نیوکامن ساخته شوند، مسئله تخلیه آب معادن با تلمبه حل ناشده مانده بود؛ براستی همین مسئله انگیزه اصلی تکامل چنین ماشینهایی بود. بهره برداری از معادن زغالسنگ، با همه دشواریهای موجود، چندان گسترش یافت که در 1750 دود زغالی که در خانه ها و کارگاهها می سوخت آسمان لندن را تیره نمود.

زغالسنگ بیشتر از آن روی در انقلاب صنعتی اهمیت یافت که از آن برای گداختن سنگ آهن و تبدیل آن به صورت آهنی خالصتر، محکمتر، و چکشخوار استفاده می شد؛ این عمل با جداکردن مواد معدنی چسبیده به فلز صورت می گرفت. برای جدا کردن آهن از سنگ معدن، می بایست آن را ذوب کرد، و این کار مستلزم حرارت بسیار زیاد بود؛ چنین حرارتی را از قرن چهاردهم به بعد با سوزاندن زغال چوب در کوره های بلند مجهز به هواکشهای نیرومند ایجاد

---

(1) پارچه نخی ارزان قیمت، و اکثراً گلدار، به خاطر مشابهت با پارچه هایی که در کالیکات هند بافته می شدند به این نام خوانده شده است. _ م.

ص: 55

می کردند؛ ولی اکنون، با کاهش ذخیره چوب، بهای زغال فزونی یافته بود. در 1612 سایمن ستورتونت زغالسنگ را به عنوان سوخت گدازنده توصیه کرد؛ دادلی در 1619 ادعا کرد که با استفاده از زغالسنگ هزینه ذوب آهن را به نصف کاهش داده است؛ ولی همکاران او، که هنوز از زغال چوب استفاده می کردند، همدست شدند تا او را از میدان به در کنند. سرانجام (حد 1709) ایبرهم داربی اول، پس از استقرار در کولبروکدیل، که زغالسنگ فراوان داشت، توانست با موفقیت و صرفه جویی سنگ آهن را با حرارت دادن به وسیله کوک ذوب کند. کوک زغالسنگی است که، برای از بین بردن عناصر فرارش، به حد کافی «پخته» یا سوزانیده شود. کوک از 1590 شناخته شده بود. ایبرهم داربی دوم کاربرد زغالسنگ یا کوک را در ذوب آهن توسعه داد؛ کوره های بلند را به وسیله دمی که با چرخ آبگرد کار می کرد بهبود بخشید؛ و بزودی توانست بیشتر از سایر تولیدکنندگان انگلستان آهن بفروشد. در 1728 نخستین ماشین غلتکدار انگلیسی برپا شد؛ آهن از میان یک رشته غلتکهای این ماشین می گذشت تا با دیدن فشار به شکلهای دلخواه درآید. در 1740، بنجمین هانتسمن روش تهیه فولاد بوته ای را اختراع کرد در این روش، در بوته هایی از گل نسوز، با گرم کردن و پالایش فلز، فولاد بسیار مرغوبی به دست می آمد. همین مراحل تکاملی پیوند زغالسنگ و آهن بود که پیدایی ماشینهای انقلاب صنعتی را امکان پذیر ساخت.

3_ اختراعات

نیمه اول قرن هجدهم، در قیاس با دو قرن قبل از آن، اختراع چشمگیری به خود ندید؛ برشمردن اختراعاتی که این عصر از گذشته به ارث برد به درازا می کشد، و تنها ذکر یک نمونه کافی است. ساعت که برای علوم، صنعت، و دریانوردی ضرورت تام داشت تقریباً در قرن هفدهم کامل شد؛ در 1758 دقت آن به آنجا رسید که در ششصد روز تنها یک دقیقه اختلاف داشت، و تا 1877 کاملتر از آنچه بود نشد. خود کارگران، که غالباً منبع اختراعات بودند، از بیم بیکاری ناشی از پیدایش ماشینهای صنعتی، از آنها استقبال نمی کردند؛ دشمنی کارگران انگلیسی مانع بهره برداری از نخستین ماشین اره شد (1663)، و اجازه نداد که تا قبل از 1767 این ماشین به طور موفقیت آمیز مورد استفاده قرار گیرد. از این گذشته، راههای بد کشور اختراعات صنعتی را از پیشرفت سریع بازمی داشتند؛ تا روزی که دشواریهای ترابری بازار را محدود می کرد، انگیزه ای به افزایش تولید وجود نداشت. با این وصف، ترابری دریایی بهبود می یافت؛ مستعمرات، که تقریباً بتمامی کشاورزی بودند، کالاهای صنعتی را با ولع می خریدند؛ گرمی بازار محصولات صنعتی در مستعمرات اختراع ماشینهای صنعتی را تشویق می کرد، انگیزه سودجویی نیز در این میان سهم داشت؛ پارلمنت به افراد امتیاز حقوق انحصاری اختراع و استفاده از آن را به مدت چهاردهسال اعطا می کرد. رقابت خارجی در تجارت

ص: 56

کالاهای صادراتی انگیزه دیگری بود که اختراع ماشینهای صنعتی را تشویق می کرد؛ بدین ترتیب، پارچه های هندی که به دست کارگران ورزیده، ولی کم مزد، بافته می شد سازندگان انگلیسی را برآن داشت که، با بهبود وسایل و تجهیزات ماشینی، تولید را سروسامان بخشند. پس می بینیم که اختراعات تازه، در ماشینهای پارچه بافی، دیگرگونیهای شگرفی پدید آوردند.

«ماکوی جهنده» جان کی نخستین اختراع شایان توجهی بود که در صنعت بافندگی پدیدار گشت (1733)؛ اختراع جان کی را می توان سرآغاز انقلاب صنعتی شمرد. قبل از آن، جز چند استثنای جزئی، پهنای پارچه محدود به بلندی بازوی بافنده بود، زیرا او می بایست ماکو (آلتی که نخهای پود را از میان نخهای تار می گذراند) را با یک دست از این سوی دستگاه بافندگی بیندازد، و با دست دیگر آن را در سوی مقابل بگیرد. کی دستگاهی مرکب از چند چرخ و چکش و میله درست کرد که با یک ضربه دست به راه می افتاد و ماکو، با پیمودن پهنای دلخواه، از این سو می پرید و خود به خود در نقطه معین باز می ایستاد؛ حسن دیگر دستگاه، صرفه جویی زیاد در زمان بود. هنگامی که کی خواست اختراع خود را در یکی از کارخانه های کولچیستر نصب کند، بافندگان او را به جرم اینکه قصد دارد آنها را از نان خوردن بیندازد محکوم کردند. کی به لیدز گریخت (1738)، و حق استفاده از اختراعش را، در ازای دستمزدی، در اختیار تولیدکنندگان پارچه گذاشت؛ آنان اختراع را از او گرفتند، ولی از پرداخت حق الامتیاز اختراع او سرتافتند؛ کی عارض شد، هزینه سنگین دادخواست نابودش کرد. از آنجا به زادگاهش، بری، رهسپار گشت. ولی در آنجا نیز مردم علیه او شوریدند (1753)، خانه اش را تاراج، و خودش را به مرگ تهدید کردند. با این حال، زنی با شور و شعف از اختراع او استقبال کرد و فریاد برآورد: «کار خدا شگفت انگیز است؛ ولی کار انسان از آن شگفت انگیزتر است!» کی در فرانسه استقبال بیشتری یافت؛ دولت فرانسه اختراعش را پذیرفت و برای خود او پاداش مستمر تعیین کرد. با اینهمه، ماکو جهنده تا 1760 نتوانست بر همه مخالفتها چیره شود و جای خود رادر صنعت بافندگی بگیرد.

عامل دیگری که صنعت بافندگی را از پیشرفت باز می داشت آن بود که بافندگان نخ را زودتر از آنکه ریسندگان می توانستند بریسند به مصرف می رسانیدند. تا 1738 نخ را با دوکهای دستی می ریسیدند، که هنوز زینتبخش خانه هایی است که به گذشته به صورت خیالی و آرمانی می نگرند. در آن سال، لویس پول، فرزند یکی از مهاجران هوگنو، یک دستگاه ریسندگی را به ثبت رسانید که ظاهراً از روی طرح پیشنهادی جان وایت درست شده بود: دستگاهی مرکب از چند غلتک رشته های به هم پیچیده پنبه یا پشم را به صورت نخی با ضخامت دلخواه درمی آورد و آن را دور دوک می پیچید؛ و این کار با حداقل زحمت انجام می گرفت. پول و وایت حق انحصار اختراع این دستگاه را به ادواردکیو، دوست دکتر جانسن، فروختند. کیو در 1742 پنج دستگاه ریسندگی را در یکی از کارخانه های نورثمتن به کار انداخت؛ این ماشینها

ص: 57

نخستین دسته از یک رشته طولانی ماشینهای ریسندگی در انگلستان و انگلستان جدید بود.

اکنون که می شد از آهن ماشینهای محکم ساخت، و شرایط اقتصادی نیز خواستار تولید در مقیاس وسیع بود، این مسئله همچنان باقی ماند که چگونه می توان وسیله ای ارزان جایگزین نیروی بازوی مردان، و صبر وشکیبایی زنان کرد. نخستین راه حل، استفاده از نیروی آب بود. در صدها کشور جهان، از روزگارانی که انسان به یاد ندارد، چرخ آبگرد، که با چرخش ملایمی که جریان رودخانه بدان می داد، تلمبه ها، دمها، غلتکها، چکشها، و حتی از 1500 ماشینهای سنگین آهنی را به حرکت درآورده بود. این وسیله در تمام طول قرن هجدهم همچنان منبع اصلی انرژی مکانیکی بود؛ ماندگاری آن تا قرن بیستم کشید؛ تأسیسات ئیدرولیک روزگار ما نیز همان نیروی آب است که به الکتریسیته قابل انتقال تبدیل شده است. نیروی محرکه بادها چندان قابل اعتماد نبود؛ در سرزمینهای آرام جنوب استفاده نسبتاً کمی از آن می شد، ولی در نواحی شمالی جریان هوا آسیاهای بادی را به گردش می آورد. در این آسیاها می توانستند «بادبانها» را به وسیله گردونه اهرمداری که در قاعده قرار داشت در معرض باد بنشانند. این دستگاه بد ساخته و بیثبات و نااستوار در قرن هجدهم در ایالات متحده هلند به اوج تداول خود رسید، و آنگاه روبه افول نهاد و تنها زیبنده تابلوهای دورنماسازان شد.

اکنون مخترعان می کوشیدند تا ماشین بخار را به سطح کارآیی سودمندی برسانند. تاریخچه طولانی ماشین بخار از قرن سوم میلادی و با درها و بازیچه های هرون اسکندرانی که با نیروی بخار به حرکت درمی آمدند، آغاز می شد و از جرونیموکاردان (1550)، جامباتیستا دلا پورتا (1601)، سالومون دو کو (1615)، جووانی برانکا (1629)، مارکوئس آو ووستر (1663)، سمیوئل مورلند (1675)، کریستیان هویگنس (1680)، دنی پاپن (1681)، و تامس سیوری (1698) می گذشت و سرانجام به ماشین بخار تامس نیوکامن، در 1712، می رسید. این داستان هزار بار نقل شده است. در اینجا نیز، سال 1712 را می توان احتمالا سال تولد انقلاب صنعتی شمرد؛ زیرا «ماشین آتشین» نیوکامن به پیستون، دسته پیستون، و دریچه اطمینان مجهز بود و آب را از قعر معادن عمیق تخلیه می کرد. تلمبه های بخاری دیگری که از آن پس در طول سه ربع قرن ساخته شدند براساس تلمبه نیوکامن بودند.

4_ سرمایه و کار

چون حجم و هزینه ماشینهای صنعتی فزونی یافت و این ماشینها به نیروی مکانیکی نیازمند شدند، صاحبان صنایع سودمندتر آن دیدند که کارخانه ها را به جای صنعت خانگی بنشانند؛ بدین ترتیب، افراد و ماشینها در ساختمانهایی گردآمدند که ترجیحاً نزدیک رودخانه ها برپا بودند؛ رودخانه ها، هم انرژی لازم را فراهم می ساختند و هم کار حمل ترابری را تسهیل می کردند. کارخانه ها، همان گونه که دیدیم، تازگی نداشتند و در انگلستان عصر الیزابت و

ص: 58

فرانسه روزگار کولبر صدها کارخانه وجود داشتند؛ ولی «سیستم کارخانه» _ هرگاه آن را به منزله یک اقتصاد صنعتی تعریف کنیم که تولید را اساساً در کارخانه ها متمرکز ساخته است _ قبل از قرن نوزدهم بندرت در جایی دیده می شد. پس از اختراع ماشینهای کی و پول، کار ریسندگی و بافندگی بیش از پیش و با سرعتی روزافزون از خانه ها به کارخانه ها انتقال یافت. در 1717 تامس لومب، کارخانه ای به طول 200 متر در داربی، احداث کرد که در آن 300 کارگر با 000’16 چرخ سرگرم کار بودند. بزودی کارخانه های بزرگ دیگری در ستاکپورت، لیک، بیرمنگام، لمنستر، و نورثمتن احداث شد.

خرید و جادادن ماشینها، تهیه مواد خام، استخدام کارگر و مدیر، و ترابری محصول و فروش آن مستلزم سرمایه بود. سرمایه دار _ تهیه کننده یا اداره کننده سرمایه _ نیز پدیده ای کهن بود؛ ولی چون نیاز به سرمایه فزونی یافت، مردانی که آماده بودند برای تهیه آن دل به دریا بزنند اهمیت اقتصادی و قدرت سیاسی یافتند. اصناف، که هنوز به طور نظری حاکم بر صنایع اروپا بودند، در برابر سرمایه دارانی که می کوشیدند تولید و توزیع را به انحصار خود درآورند ایستادگی می کردند. ولی سیستم صنفی بیشتر بر بنیان صنایع دستی قرار گرفته بود تا ماشین؛ نظام آن در سطح نیازمندیهای محلی بود و با نیازمندیهای بازار ملی، و خیلی کمتر از آن با بازار بین المللی، تناسبی نداشت؛ تولید اصناف کمتر از آن بود که به تقاضاهای روزافزون ارتشها، شهرها، و مستعمرات پاسخ گوید؛ وفاداری به روشها و ضوابط سنتی سد راه این سیستم بود، و تشکیل گروهی استادکار، که کارگران و شاگردان را استثمار می کردند، وضعش را بدتر ساخته بود. سرمایه دار بهتر می توانست کمیت تولید را افزایش دهد و محصول را در سرزمینهای دوردست توزیع کند؛ او زیرکانه یاد گرفته بود که چگونه از پول پول بسازد؛ از این گذشته، او از پشتیبانی پارلمنت نیز، که به بازرگانی پردامنه و احتیاجات ارتش به هنگام جنگ اهمیت می داد برخوردار بود.

با گسترش کارخانه ها و رشد سرمایه داری، رابطه کارگر با کارش دستخوش دگرگونی گشت. از این پس، کارگر مالک ابزار کارش نبود و حق تعیین ساعات و شرایط کار را از دست داد. سهم او در تعیین میزان درآمد، یا کیفیت محصول، ناچیز بود. کارگاه او دیگر در راهرو خانه اش نبود و صنعت او دیگر بخشی از زندگی خانوادگیش به شمار نمی رفت. او چون گذشته نمی توانست با احساس آمیخته به غرور مراحل گوناگون ساختن شیئی را طی کند؛ تقسیم کار باعث شد که کارگر به تکرار خستگی آور و بیروح تنها بخشی از یک فراگرد بپردازد که بازده پایان یافته اش هنرمندی او را نشان نمی داد؛ و این همان چیزی است که ادم سمیث را شدیداً تحت تأثیر گرفت. صنعتگر از مقام خود تنزل کرد و به «دست» مبدل شد. میزان مزد او تابع گرسنگی مردانی شد که در کاریابی با زنان و کودکان رقابت می کردند. کارگر معدن، به طور متوسط، روزی یک شیلینگ و شش پنی، کارگر ساختمان دو شیلینگ، و لوله کش سه

ص: 59

شیلینگ مزد می گرفت؛ میزان مزد کارگر در فاصله 1700 تا 1770 اندکی متغیر بود. کارگر بافنده مرد در 1750 هفته ای شش شیلینگ، کارگر بافنده زن پنج شیلینگ وشش پنس، و کودک بافنده دوشیلینگ وشش پنی مزد می گرفت. زنان ریسنده از دو تا پنج شیلینگ و دختران ریسنده شش تا دوازده ساله از یک شیلینگ تا یک شیلینگ وشش پنی درهفته مزد می گرفتند. ولی هزینه زندگی ارزان بود و تا 1760 تغییری نکرد. گاهی یک فوق العاده برای نان و آبجوی هنگام کار به دستمزد اضافه می شد و بیشتر کارگران معدن، زغالسنگ خود را برایگان دریافت می کردند.

کارفرمایان کارگران را مردمی کاهل، میخواره، غیرقابل اعتماد، و بیدین می شمردند و می گفتند آنان بیش از این استحقاق پاداش ندارند. کارفرمایی در 1739 استدلال می کرد که تنها راه واداشتن کارگران به تلاش و اعتدال این است که «آنان را ناچار سازند تا برای تحصیل نیازمندیهای معمولی زندگی از خواب و استراحت خود بزنند و بیشتر کار کنند.» نویسنده ای در 1714 گفت: «تنگدستان برای کار کردن انگیزه ای جز احتیاج ندارند.» کارگر به طور عادی هفته ای شش روز، و روزی یازده تا سیزده ساعت، کار می کرد؛ آسایش او در این زمان طولانی همان یک ساعت و نیمی بود که صرف خوردن غذاهایش می شد؛ از کسانی که بیجهت خوردن غذاهایشان را طول می دادند یک چهارم مزد روزانه، به عنوان جریمه، کم می شد. کارفرمایان شکایت می کردند که کارگران دست از کار می کشند تا به تماشای بازارهای مکاره، مسابقات، مراسم به دارکشیدن محکومان، و شرکت در جشنهای کوچه و بازار بروند. کارخانه داران، برای آنکه از این بیقاعدگیها و نظایر آن در امان بمانند، همیشه عده ای کارگر بیکار دم دست داشتند و آنها را به هنگام ضرورت، یا در زمانهایی که سطح تقاضا بالا می رفت، وارد میدان کار می کردند. هنگام رکود کار، کارگران را اخراج می کردند تا به هزینه سوداگران محلی زیست کنند.

اندک اندک یک پرولتاریای وابسته در شهرها پدیدار شد. قانونی که در زمان ادوارد ششم وضع شده بود هرگونه دسته بندی و پیوستگی بین طبقه کارگر را منع می کرد؛ پارلمنت در 1720 این قانون را زنده ساخت. باوجود این، کارگران مزدور متشکل شدند و برای افزایش مزد خود از پارلمنت یاری طلبیدند؛ اتحاد این کارگران _ و نه اصناف _ را باید نخستین جوانه های جنبش سندیکاهای کارگری (اتحادیه کارگری) دانست که در پایان قرن هجدهم در انگلستان آغاز شد. در 1756، به درخواست کارگران پارچه باف گلاسترشر، مجلس عوام به دادرسان دستور داد که میزان دستمزدها را در حداقل قانونی خود نگاه دارند، و از کاهش مزد کارگران صنایع جلوگیری کنند؛ ولی یک سال بعد این دستور پس گرفته شد و پارلمنت دستمزد کارگران را براساس عرضه و تقاضای بازار کار مقرر داشت. عصر آزادی عمل و عدم دخالت دولت در کار سرمایه داران فرا رسیده بود.

ص: 60

5_ ترابری و بازرگانی

رشد اقتصاد هر کشوری مستلزم وسایل ارتباط و ترابری پیشرفته است. انگلستان، با کرانه های طولانی و رودهایش، از این نظر بر بسیاری از کشورها برتری داشت؛ نیمی از مردم انگلستان در نزدیکی کرانه دریا می زیستند و برای حمل کالا از دریا استفاده می کردند؛ رودهای انگلستان نیز، که تا داخل کشور امتداد داشتند، راههای آبی طبیعی به وجود آورده بودند. ولی وضع نامناسب جاده های انگلستان جراحتی در پیکر این کشور بود. خاک آنها نرم و شیارهای حاصل از چرخ ارابه ها، در زمستان، سخت و عمیق بود؛ و بارندگی در بهار و تابستان بسیاری از آنها را به جویبارها و چاله های پراز گل و لای چسبناک مبدل می کرد که چرخ ارابه ها را در خود فرو می بردند؛ در این هنگام، ارابه ها را به یاری اسبان و گاوان اضافی از گل بیرون می کشیدند و مسافران، ناچار، پیاده از میان مزارع اطراف یا جنگلها می گذشتند. تنها پس از آنکه شاهزاده چارلی خوبروی (چارلز ادوارد استوارت، معروف به «مدعی جوان») در 1745 با استفاده از خرابی راههای کشور _ که دولت را از اعزام سپاهیان شاهی برای مقابله با او بازمی داشت _ شورشیان اسکاتلندی خود را تا داربی پیش راند، دولت راهدار خانه هایی برای هدفهای نظامی ساخت که «ویژه عبور سپاهیان، اسبان، و ارابه ها در همه فصول بود» (1751). با وجود این، راهزنان هنوز راهها را ناایمن نموده بودند و هزینه بارکشی سنگین بود.

آنانی که توانایی داشتند با اسب یا کالسکه های شخصی سفر می کردند. در سفرهای دور، مسافران می توانستند در «پستها» (مکانها یا منزلها)ی بین راه اسبهای تازه نفس کرایه کنند، در همه جای اروپای غربی از این گونه چاپارخانه ها به چشم می خوردند. واژه «پست» از آن رو بعدها به ارسال نامه ها اطلاق شد، چون حاملان مراسلان می توانستند در چنین منزلهایی نامه ها را تحویل دهند یا تحویل بگیرند، و اسبهای خود را عوض کنند؛ آنها با استفاده از این سیستم، روزی صدونود کیلومتر راه می پیمودند. با وجود این، چسترفیلد در 1749 گله می کرد، که «نامه های» ما نامرتب به مقصد می رسند، یا اغلب هرگز به مقصد نمی رسند.» به نظر او رسیدن نامه ای در هشت روز از ورونا به لندن حاکی از «سعی و کوششی کمیاب» بود. بیشتر مردم با دلیجان سفر می کردند _ که با دو یا چهار اسب کشیده می شد، شش مسافر حمل می کرد، و توسط نگهبانان مسلحی محافظت می شد. کالسکه ها، طبق یک برنامه منظم، هفته ای دو یا سه بار بامدادان لندن را به سوی شهرهای عمده جنوب انگلستان ترک می گفتند؛ این کالسکه ها، به طور متوسط، ساعتی یازده کیلومتر راه می پیمودند و فاصله لندن تا نیوکاسل را در شش روز طی می کردند.

راههای نابسامان کشور بازرگانی داخلی را به همان صورت ابتدایی و زیبای خود نگاه داشته بود. بازرگانان عمده فروش معمولا یابوهای حامل کالایشان را از شهری به شهر دیگر همراهی می کردند؛ و فروشندگان دوره گرد متاع خود را خانه به خانه به مردم عرضه می داشتند. دکانها

ص: 61

بیشتر با تابلوهای رنگین از خانه ها متمایز بودند؛ کالاها را در درون دکان قرار می دادند، و برای نمایش آنها معمولا ویترینی وجود نداشت. در هر دکانی همه نوع کالا فروخته می شد. «خرازی فروش» پوشاک و دارو و اجناس آهنی می فروخت؛ در «خواربارفروشی» هنری کاورد، همه چیز، از میخ تا شکر، به فروش می رسید. هر شهری روز بازاری داشت که در آن، هرگاه وضع هوا اجازه می داد، بازرگانان نمونه های کالاهای خود را در معرض تماشای مردم می نهادند ولی بزرگترین مراکز بازرگانی داخلی بازارهای مکاره ای بودند که در شهرهای لندن، لین، بستن، گینزبره، بورلی، و بیش از همه در ستاوربریج برپا می شدند. این بازارهای مکاره، که همه ساله در ماههای اوت و سپتامبر برگزار می گشتند، در حقیقت خود شهرهایی بودند با پلیس، سازمانهای اداری، و دادگاههای ویژه؛ تقریباً همه فراورده های صنعتی انگلستان در آنها پیدا می شدند، و سازندگان سراسر جزیره بریتانیا برای سنجش قیمتها، کیفیات اجناس، و مصیبتهای کسب گردهم می آمدند.

تسلط بریتانیا بر دریاها بازرگانی خارجی این کشور را رونق بخشیده بود. در نیمه اول قرن هجدهم صادرات انگلستان، ازنظر حجم و بها، بیش از دوبرابر افزایش یافت؛ باری که از بندرهای انگلستان حمل می شد از 000’317 تن در سال 1700 به 000’661 تن در 1751 و به 000’405’1 تن در سال 1787 رسید. شهر و لنگرگاههای لیورپول هر بیست سال دوبرابر وسعت می یافتند. از دهها سرزمین جهان محمولاتی می رسیدند تا هوسها و معده دولتمندان را ارضا کند و میز آرایش بانوان را با زینتهای دلفریب بیاراید. «شرکت هند شرقی» با خرید کالا از هند به بهای ارزان و فروش آن در اروپا به بهای گران سود کلان اندوخت و بدین سان پانزده دوک و ارل، دوازده کنتس، هشتاد و دو صاحب عنوان، و بیست وشش روحانی و پزشک را به سهامداران خود پیوست. اشراف انگلستان، چون نجبای فرانسه، از بازرگانی روی برنتافتند و از سرمایه گذاری در کارهای بازرگانی سود سرشار اندوختند. ولتر، که خود از طبقه متوسط بود، دلبستگی نجبای انگلستان را به بازرگانی می ستود و به فرانسویان در 1734 گفت: «چون انگلیسیان به تجارت پرداخته اند لندن پاریس را، ازنظر وسعت و جمعیت، پشت سر نهاده است و انگلستان می تواند 200 رزمناو داشته باشد و به شاهان متحد کمک مالی کند.»

بازرگانان بزرگ اکنون در ثروت و قدرت با اشرافیت زمیندار در رقابت بودند؛ روابط خارجی کشور را تعیین، و برای تسلط بر بازارها و منابع ثروت و راههای تجاری جنگ برپا می کردند. بازرگانان شکر و تنباکو و برده زندگی مردم بریستول را به دست داشتند؛ صاحبان کشتیها بر لیورپول و بازرگانان زغالسنگ بر نیوکاسل فرمان می راندند. ثروت سر جوسایا چایلد بازرگان، که 000’50 پوند، از سهام «شرکت هندشرقی» را داشت، با دارایی بسیاری از لردهای انگلستان برابری می کرد؛ باغهای او در وانستد از معروفترین جاهای دیدنی انگلستان بود. هیوم در 1748 نوشت: «در بیشتر کشورهای اروپایی ثروت خانوادگی _ یعنی موروثی -، که پادشاه با القاب و عناوین اعطایی نشاندار می کرد، مایه تشخص است، ولی در

ص: 62

انگستان بیش از هرچیزی به دارایی کنونی شخص توجه می شود. اختلاط طبقات بالا و متوسط فزونی یافته بود: دختران بازرگانان توانگر با پسران نجبای زمیندار زناشویی می کردند، پسران بازرگانان املاک آن گروه از اشرافی را که به پول نیازمند شده بودند می خریدند، و افراد طبقه متوسط به تجارت و کارهای حقوقی و اداری روی می آوردند. حکومت اشرافی جای خود را به توانگرسالاری می سپرد و قدرت پول جایگزین قدرت اصل ونسب می گشت.

6_ پول

بانکداران اروپا اکنون بیشتر فعالیتهای مالی را در دست داشتند؛ سپرده های مردم را می گرفتند و از آتشسوزی و دزدی حفظ می کردند؛ پرداختهای بین سپرده گذاران را تنها با انتقال از حساب این یک به حساب آن یک ترتیب می دادند؛ و اسکناسهایی نشر می کردند که به هنگام مطالبه قابل پرداخت به طلا و نقره بود. از آنجا که همه دارندگان اسکناس پول خود را در یک وقت مطالبه نمی کردند، بانکها توانستند پنج یا ده برابر اندوخته متقابل خود اسکناس منتشر سازند. جریان پولی که بدین سان فزونی می یافت برای سرمایه گذاری در کارهای تولیدی سرمایه بیشتری فراهم می ساخت و اقتصاد اروپا را رونق می بخشید. بانکداران با پرداخت وام، در برابر وثیقه ملکی یا جنسی یا اعتبار شخصی، فعالیتهای صنعتی را گسترش می دادند. انتقال سرمایه با اسکناسها و حواله های بانکی، که حتی از مرز کشورهای متخاصم می گذشت، کار بازرگانی را تسهیل می کرد.

در انگلستان نیز، چون هلند و ایتالیا و فرانسه، شرکتهای سهامی تأسیس شدند. مؤسسان این شرکتها، که «طراح» خوانده می شدند. شرکتهای بازرگانی یا صنعتی تأسیس می کردند، سهام منتشر می ساختند، و به سهام بهره می دادند. گواهینامه های سهام قابل انتقال بودند؛ از همین روی، برای خرید و فروش آنها، در 1698 بورسی در لندن تأسیس شد. در آغاز قرن هجدهم بازار معاملات قماری سهام شرکتها ناگهان گرمی گرفت و «دلالان» این معاملات بهای سهام را به دلخواه خویش ترقی و کاهش می دادند. دفو در 1719 درباره یکی از آنان چنین گفته است:

هرگاه که سرجویاساچاپلد می خواست سهم بخرد، به عمالش تعلیم می داد خویشتن را افسرده و دلتنگ بنمایند، سر تکان دهند، و از هندوستان خبرهای بدی بپراکنند؛ ... و آنان عملا 000’10، شاید هم 000’20، پوند از سهام خود را می فروختند. بی درنگ بورس ... از کسانی که می خواستند سهامشان را بفروشند انباشته می گشت؛ دیگر کسی حتی یک شیلینگ سهم نمی خرید، تا آنکه بهای سهام شش، هفت، یا هشت درصد، و گاهی بیشتر، کاهش می یافت. سپس دلال حیله گر عمال دیگری را برآن می داشت که بی سروصدا، و با احتیاط، سهام مردم را بخرند. بدین سان، با فروش 000’10 پوند سهم با چهار یاپنج درصد زیان، 000’100 پوند سهم را ده یا دوازده درصد ارزانتر می خرید؛ پس از چند هفته ای، به نیرنگی دیگر مردم را به خرید سهم وامی داشت و با فروش سهامی که از خود مردم خریده بود ده یا دوازده درصد سود می برد.

ص: 63

پس از گشایش بورسها، علاقه مردم به تحصیل سود بیرنج آنان را به تب خرید سهم گرفتار کرد پس از تورم و نابودی «شرکت میسی سیپی» جان لا در فرانسه، نوبت تورم و نابودی « شرکت دریای جنوب» انگلستان فرارسید. دولت انگلستان بر اثر شکایتهای بالینگبروک، سویفت، و دیگران، مبنی بر اینکه پرداخت سالانه 000’500’3 پوند بهره وام ملی _ 000’000’52 پوند در سال 1714 _ برای کشور هزینه ای کمرشکن است، تصمیم گرفت 000’000’31 پوند از این وام را به «شرکت دریای جنوب» انتقال دهد. این شرکت در 1711 تأسیس شده، و امتیاز بازرگانی انحصاری انگلستان را با مستعمرات اسپانیا در امریکا و جزایر اقیانوس کبیر از دولت گرفته بود. از دارندگان اسکناسهای دولتی درخواست شد اسکناسهای خود را با سهام این شرکت مبادله کنند. جورج اول، شاه انگلستان، ریاست هیئت مدیره شرکت را به عهده گرفت و برای قبولاندن به مردم، که حق انحصاری شرکت سود سرشار دربر دارد، کوشش زیادی مبذول شد. همانگونه که کامیابی ظاهری و زودگذر «سیستم» لا در فرانسه مردم را فریفته بود، مردم انگلستان نیز برای معامله در سهام «شرکت دریای جنوب» بیتابی آغاز کردند. در ظرف شش روز، دوسوم دارندگان اسکناسهای دولتی اسکناسهای خود را با سهام شرکت مبادله کردند. بسیاری دیگر نیز سهام شرکت را، که بهای هر سهم در یک ماه از 77 پوند به 5, 123 پوند افزایش یافت، خریداری کردند (1719). گردانندگان شرکت، برای آنکه از همکاری مداوم دولت اطمینان بیشتر حاصل کنند، سهام گرانقیمتی را به اعضای کابینه، و دو تن از معشوقه های شاه، بخشیدند. رابرت والپول، که هنوز به عضویت کابینه نرسیده بود، علیه این «سهام بازی ... زیانبخش» و ترقی مصنوعی بهای سهام با تهییج و شیفتن مردم و امیدوار ساختن آنان به تحصیل سود هنگفتی که امکان پرداخت آن نیست به پارلمنت اعلام خطر کرد. او با دقت شایان توجهی نافرجامی این طرح را پیشبینی کرد و گفت چنانچه به همه اجازه شرکت در این معامله داده شود، شکست احتمالی طرح نارضایی خطرناک مردم را دربرخواهد داشت. وی اصرار داشت که، دست کم، حدی در افزایش بهای سهام شرکت تعیین شود. پارلمنت به هشدار او توجه نکرد، و مجالس عوام و اعیان در 7 آوریل 1720 پیشنهادهای شرکت را تصویب کردند.

در 12 آوریل شرکت، سهام تازه ای، هر یک به ارزش 300 پوند منتشر ساخت که همگی بی درنگ به فروش رفت. در 21 آوریل، شرکت با دلگرمی به بهره ای که دولت برای اسکناسهای موجود خود در شرکت می پرداخت اعلام داشت که سود سهام را در تابستان به ده درصد افزایش خواهد داد. استقبال مردم از این سهام، شرکت را برآن داشت که سهام تازه ای به ارزش 400 پوند منتشر کند (23 آوریل)؛ این سهام نیز در چند ساعت به فروش رفت. استقبال بیمانند مردم از سهام شرکت، ارزش سهام را در 28 مه به 550 پوند و در 2 ژوئن به 890 پوند افزایش داد؛ در ماه ژوئیه، سهام تازه شرکت هر یک به بهای 1000 پوند فروخته شد. بسیاری از مردم، از دوکها گرفته تا کشیشان، سیاستمداران، موسیقیدانان، و شاعران، سهام شرکت را خریدند.

ص: 64

در کوچه بورس، که سهام شرکت را در آن می فروختند، آنچنان ازدحام آمیخته به شوروهیجان برپا بود که مانند آن، و تقریباً همزمان با آن، تنها در کوچه کنکامپوای پاریس به چشم می خورد؛ در هر دوسوی مرز، انسان ماهیت خود را آشکار می ساخت. دامنه معاملات بازار سهام شرکت به میکده ها، قهوه خانه ها، و کلاه فروشیهای زنانه نیز کشیده شده بود. همه شب مردان و زنان به حساب ثروتی که نصیبشان شده بود می پرداختند، و نیز پیش خود حساب می کردند که اگر زودتر و بیشتر سهم خریده بودند، چقدر پولدارتر از این شده بودند.

با استفاده از بیتابی مردم برای تحصیل سود بیرنج، 86 شرکت کوچکتر نیز برای خود سهام منتشر ساختند. در این میان از شرکتهایی می توان نام برد که برای تبدیل فلزات به نقره، برای تأسیس بیمارستان جهت کودکان نامشروع، برای روغن گیری از تربچه، برای ایجاد کار و فعالیت دایمی، و برای وارد کردن الاغ نر از اسپانیا تأسیس شده بودند. مؤسسی اعلام داشت که «برای کار بسیار پرسودی که مردم بعداً از آن آگاه خواهند گشت» شرکتی تأسیس کرده است؛ این مرد تا نیمه روز، 1000 سهم را هریک به بهای 2 پوند فروخت و سپس در بعدازظهر همان روز ناپدید شد.

فزونی این حبابهای کوچکتر (نامی که در آن زمان به این گونه شرکتها داده می شد) فعالیت مخالفان «شرکت دریای جنوب» را شدت بخشید. والپول و دیگران بار دیگر علیه شرکت به پارلمنت اعلام خطر کردند و سهامشان را فروختند. در 11 ژوئن، شاه فروش سهام همه شرکتها را، جز شرکتهایی که با اجازه پارلمنت تأسیس شده بودند، غیرقانونی اعلام کرد. بسیاری از شرکتهای کوچک برچیده شدند و با شکست آنها تب معاملات قماری فرونشست. شایع شد که دولت اسپانیا فعالیت تجاری شرکت را در ماندگاههای امریکایی خود شدیداً محدود کرده است. در ماه ژوئیه خبر ورشکستگی «شرکت میسی سیپی» جان لا به انگلستان رسید. سر جان بلانت و دیگر گردانندگان «شرکت دریای جنوب» پنهانی سهام خود را با سود هنگفت فروختند. در ماه اوت، ارزش سهام شرکت کاهش یافت، تا اینکه در 2 سپتامبر 700 پوند مظنه برای آن دادند.

مردم در شتاب خود برای فروش سهام «شرکت دریای جنوب» مانند اسبان رمیده شده بودند. راههایی که به کوچه بورس می رسیدند، تا سرحد خفقان، از مردم انباشته بودند. ارزش سهام شرکت به 570 پوند، 400 پوند، 150 پوند، و سرانجام در 29 سپتامبر به 135 پوند کاهش یافت. صدها خانواده انگلیسی اندوخته خود را از دست دادند و از هستی افتادند. هر روز داستانهایی از ورشکستگی و خودکشی مردم به سر زبانها می افتاد. بانکهایی که، به اعتبار سهام مردم در «شرکت دریای جنوب»، وام داده بودند ورشکست شدند. اجتماعاتی در سراسر انگلستان مجازات هیئت مدیره شرکت را خواستار شدند؛ ولی خودبینی و آز مردم را بخشودند. شاه به شتاب از هانوور بازگشت و پارلمنت را فراخواند. خزانه دار شرکت، با اسنادی که از خیانت مدیران شرکت پرده برمی داشت، به فرانسه گریخت. در ژانویه 1721 کمیته پارلمنت

ص: 65

پس از رسیدگی به دفترهای شرکت، اسنادی از خیانت و تبهکاری گردانندگان آن به دست آورد. این اسناد، حتی در روزگاری که فساد عمومیت یافته و به پارلمنت نیز سرایت کرده بود، مردم را تکان داد. مدیران شرکت ظاهراً 000’574 پوند از سرمایه شرکت را به سران دولت رشوه داده بودند.

برخی از نمایندگان پارلمنت خواستار مجازاتهای شدید و جدی شدند؛ یکی از آنان پیشنهاد کرد مدیران مقصر را در کیسه ای بگذارند و زنده در رود تمز بیندازند. بحث و مشاجره آنچنان بالا گرفت که نمایندگان یکدیگر را به دوئل خواندند؛ یکی از نمایندگان به تشنج عصبی گرفتار شد، و روز بعد درگذشت. مدیران «شرکت دریای جنوب» و وزیران برای محاکمه به پارلمنت احضار شدند. جان ایزلبی، وزیر دارایی، در برج لندن زندانی شد؛ املاک هیئت مدیره شرکت، و درآن میان ادواردگیبن پدربزرگ گیبن تاریخنویس، مصادره شد و بیش از یک دهم دارایی آنان در دستشان نماند. گفته اند سر جان بلانت، که مؤسس اصلی شرکت بود، و قبل از همه سهامش را فروخت، مردی بسیار دیندار بود و همیشه علیه دزدی و فساد شایع در آن عصر، و آزمندی توانگران، با حرارت سخن می راند.

رابرت والپول، که عواقب ناگوار معاملات قماری را پیش بینی کرده بود، مخالفان را از دست زدن به اقدامات شدیدی علیه گردانندگان شرکت بازداشت و با واداشتن «بانک انگلستان» و «شرکت هند شرقی» به خرید 000’000’18 پوند از سهام «شرکت دریای جنوب» از نابودی کامل این شرکت جلوگیری کرد. از بازمانده سرمایه شرکت، سی وسه درصد بهای سهامی را که در دست مردم بود پرداختند. این شرکت، که اهمیت و اعتبار خود را از دست داده بود، تا 1853 با برده فروشی موجودیت خود را حفظ کرد.

II _ سیمای لندن

آمارگران بی احتیاط جمعیت اروپا را در 1650 نزدیک به 000’000’100 و در 1750 در حدود 000’000’140 تن تخمین می زنند. ولتر در 1750 جمعیت فرانسه را 000’000’20، جمعیت آلمان و اتریش را 000’000’22، جمعیت بریتانیای کبیر و ایرلند را 000’000’10، جمعیت سرزمین اروپایی روسیه را 000’000’10، جمعیت اسپانیا و پرتغال را 000’000’8، جمعیت لهستان را 000’000’6، و جمعیت هر یک از کشورهای سوئد، دانمارک (به اضافه نروژ)، ایالات متحده هلند، و ترکیه اروپایی را 000’000’3 تن برآورد کرد. یک حقوقدان آلمانی افزایش جمعیت اروپای شمالی را بیش از همه معلول زناشویی راهبان و راهبه ها پس از اصلاح دینی پروتستان دانسته، اصرار می ورزید که «باید مجسمه لوتر را، به پاس آنکه نوع بشر را حفظ کرده است، برپا داشت.» ولی فراموش نباید کرد که راهبان قرون وسطی آنچنان هم که

ص: 66

این حقوقدان می پنداشته است مردمی پرهیزگار نبوده اند. افزایش جمعیت محتملا معلول بهبود وضع کشاورزی و وسایل ترابری و توزیع خوراک، و همچنین مرهون کاهش تلفات کودکان و بزرگسالان در نتیجه پیشرفت پزشکی و توسعه بهداشت بود. جمعیت انگلستان و ویلز، که به گمان بسیار در سال 1500 از 000’000’3 تجاوز نمی کرد، در 1600 به 000’000’4، در 1700 به 000’000’6، و در 1800 به 000’000’9 نفر رسید. تقریباً همه افزایش جمعیت نصیب شهرها شد که بر دامنه صنعت و تجارت می افزودند و بر اثر آن خود نیز گسترش می یافتند. در 1740 لندن به داشتن حدود 000’725 نفر جمعیت فخر می کرد؛ این شهر، در آن زمان، پرجمعیت ترین شهر جهان بود؛ دفو در 1722 «بزرگی بیش از اندازه» آن را محکوم داشت.

پاریس با 000’675 نفر جمعیت در 1750 دومین شهر بزرگ جهان بود؛ پس از این دو شهر، آمستردام، ناپل، وین، پالرمو، و رم قرار داشتند. جمعیت لندن ده برابر جمعیت بریستول، دومین شهر بزرگ انگلستان، و هجده برابر جمعیت ناریچ، سومین شهر پرجمعیت کشور، بود. مادر شهرها سررشته حیات اقتصاد ملی را به دست داشتند و محصول کار مردم و تولید کشتزارها، معادن، و کارگاهها را زیرکانه به سود مادی تبدیل می کردند.

موقعیت جغرافیایی لندن به این شهر امکان داده بود که دوش به دوش بازرگانی و مستعمرات انگلستان گسترش یابد. کشتیهای اقیانوس پیما در رود تمز پیش می رفتند و، با آنکه تا 1794 نمی توانستند در آن لنگر گیرند، لشکری از باربران شریر محمولات را به کمک انبوهی از سیصد قایق باربری از کشتی به ساحل، یا به کشتیهای دیگر، حمل می کردند؛ از این روی، لندن بارانداز پرجنب وجوشی شد که کالاهای انگلیسی را به بر اروپا روان می ساخت و کالاهای سرزمینهای دوردست را به انگلستان می رساند. کرانه رود تمز چون روزگار ما پاکیزه نبود؛ باربران شهوتران، ملوانان محرومیت کشیده، روسپیان پست و هرزه گو با لباسهای جلف، که در دخمه ها و میخانه ها می زیستند و در خشونت و میگساری با ملوانان همچشمی می کردند، اینجا را جولانگاه خود ساخته بودند.

رود تمز با قایقهای ماهیگیری و کشتیهای جنگیش، که بسختی از میان دیگران راه می گشودند، چشم اندازی باشکوه داشت. پادشاه، شهردار، و دیگر سرشناسان انگلستان کرجیهایی در آن داشتند که برای رفت وآمد به وینزر، و دیگر کاخهایشان، از آنها استفاده می کردند. تا 1750 پل لندن یگانه راه پیاده رویی بود که شمال و جنوب لندن را به هم می پیوست، ولی در آن سال ساختمان پل وستمینستر پایان یافت و در 1757 پل لندن بار سنگین خانه ها و دکانها را از دوش خود برافکند.

آنتونیوکانالتو، نقاش ونیزی که در 1746 و 1751 از لندن دیدن کرد. فریفته صحنه های پرجوش وخروش رود تمز شد؛ وی در برخی از پرده های معروف نقاشی خود رود تمز را، آنگونه

*****تصویر

متن زیر تصویر : آنتونیو کانالتو: منظره تمز از ریچمند هاوس. (آرشیو بتمان)

ص: 67

که پوپ و جانسن آن را می شناختند و بدان دل بسته بودند، ترسیم کرده و برای ما به یادگار نهاده است.

جانسن گویا به خیابانهای لندن بیش از رود تمز مهر می ورزید، گرچه این خیابانها در آن هنگام ناهموار بودند، شبها در تاریکی فرو می رفتند، و تنها باران آنها را می شست. در 1684 با آویختن فانوسهای شمعی، در فاصله هر ده خانه، معابر لندن را روشن ساختند؛ ولی این فانوسها را تنها در شبهای بدون مهتاب، و از 29 سپتامبر تا 25 مارس _ یعنی از عید میکائیل تا عید بشارت _ تا نیمه شب، می افروختند. در 1736 مسئولان شهر به نصب 000’15 چراغ روغنسوز در سرتاسر لندن، و افروختن آنها از غروب تا طلوع خورشید، رأی دادند؛ این رویداد جشن فرخنده ای در زندگی مردم پایتخت به شمار بود و به برقراری ایمنی کوچه ها و خیابانها در شب کمک فراوان کرد.

پیاده روهای لندن، پس از آتشسوزی بزرگ 1666، بیشتر با سنگهای گرد کوچک مفروش شدند، و تا قرن نوزدهم به همین وضع باقی ماندند. در وسط هر خیابان آبرویی بود که آب باران بدان می ریخت و زباله ها را در آن خالی می کردند. خیابانها لبه نداشتند و کنار آنها را به پهنای دومتر، با ردیفی از دیرکها برای استفاده پیاده روها جدا ساخته بودند. خیابانها و کوچه ها از سروصدای گاریها، بارکشها، درشگه های کرایه ای، و کالسکه های شخصی پر بودند و سم اسبان آنها روی سنگفرش تلق تلق صدا می کرد؛ فروشندگان دوره گردی که بیشتر زن بودند در خیابانها دهها رقم خوراک و پوشاک می فروختند؛ صنعتگران سیار برای کار تعمیر آماده بودند، کالسکه رانان با یکدیگر چون و چراها داشتند، سگها پارس می کردند، گدایان از رهگذران کمک می خواستند، خنیاگران دوره گرد چکامه می خواندند، و نوای ارگ با هیاهوی خیابانها درهم آمیخته بود. مردم، به رغم شکایت از این هیاهو، آن را، که وسیله حیاتی زندگیشان بود، دوست می داشتند. در این میان، تنها جیب بران و روسپیان به آرامی و بی سروصدا سرگرم کار و فعالیت بودند.

خانه های لندن را از 1708 شماره گذاری کردند، به بیشتر خانه ها تا 1750 لوله آب کشیده شد. کارهای بهداشتی در شهر توسعه یافتند. قانون، نظافت پیاده رو برابر خانه های شهر را به دوش مالکان آنها نهاده بود و هر بخشی از شهر رفتگرانی داشت که زباله ها را گرد می آوردند. آبریزگاهها بیرون خانه و در حیاط یا باغ قرار داشتند و دورشان پرده ای کشیده شده بود. برخی از بخشهای شهر مجرای فاضلاب داشتند و ساختن مجرای فاضلاب برای تمام شهر تا 1865 به طول انجامید. دودکشها را کودکان پاک می کردند. کودکان بینوا با فشردن بازوان و زانوان خویش بر دیواره سنگی یا آجری درون دودکشها از آنها بالا می رفتند؛ این بیرحمی در حق کودکان تا 1817 ادامه داشت.

بسیاری از مردم شهر در محلات فقیرنشین چرکینی که پراز آشغال و زباله، و کانون بیماریهای گوناگون بودند می زیستند. در بخشهای واپینگ و لایمهاوس لندن تقریباً از هردو

ص: 68

تن یکی دست به دهان زندگی می کرد و مایحتاج خود را از سازمانهای خیریه می گرفت، و یا با دزدی و فحشا می زیست. کودکان ژنده پوش با پاهای برهنه در معابر شهر سرگردان بودند و تنها آموزشی که می دیدند بزهکاری بود. در محلات فقیرنشین شهر مردان و زنان بندرت به زناشویی تن درمی دادند، و روابط جنسی حادثه ای زودگذر و کالایی قابل فروش بود که قانون و آیینی نمی شناخت. در این محلات بندرت کلیسا به چشم می خورد، ولی میکده و آبجوفروشی فراوان بود. دزدان و جیب بران و آدمکشان حرفه ای محلات فقیرنشین را، چون بخشهای شهر، آشیانه خود ساخته بودند. بسیاری از آدمکشان در دسته هایی متشکل شده بودند. اینان بینی نگهبانانی را که مانع جنایات آنان بودند چاک می زدند. یک دسته از این آدمکشان، که «موهوکها»1 نام داشتند. به کوچه ها می ریختند، عابران را با نوک شمشیرنیش می زدند، زنان را وادار می کردند به روی سر بایستند، و دیدگان قربانیان نافرمانبردار خویش را از حدقه بیرون می کشیدند. شکستن پنجره دکانها و خانه های مردم برای تبهکاران کم آزارتر کافی بود. سمالت در 1730 چنین متذکر شد: «از آغاز تمدن، جهان مردمی وحشیتر از دزدان و راهزنان امروزی به خود ندیده است.» در 1744 شهردار و اعضای انجمن شهر لندن به شاه گزارش دادند: «دسته های افراد تبهکار و شریر مسلح به چماق، طپانچه، شمشیر، و سلاحهای خطرناک دیگر نه تنها به گذرگاههای خصوصی، بلکه به خیابانها و اماکن همگانی حمله ور می شوند و به رعایای اعلیحضرت تعدی می رسانند.» هوریس والپول در 1752 گفت: «انسان در نیمه روز هم ناچار است آنچنان سفر کند که گویی به جنگ می رود.»

این مادر شهر بزرگ فقط کانون فقر و جنایت نبود. پارلمنت انگلستان و کاخهای شاهی در این شهر جا داشتند و صدها حقوقدان، بازرگان، روزنامه نگار، شاعر، رمان نویس، هنرمند، موسیقیدان، مربی، روحانی، و درباری می زیستند. هنگامی که لندن قرن هجدهم را به یاد می آوریم، نمی توانیم از کاخها، اخلاق، و آداب طبقات باسواد، از مردمی که در کلیساها گرد می آمدند، از شکاکان، دانشمندان، فیلسوفان، بذله گویان، و مردان و زنان خوبروی قشر بالای اجتماع، از باغهای تفریحی واکسهال و رینلا، از مردمی که در پارکها و گردشگاه مل می گشتند از مسابقه های قایقرانی و جشنها و کرجیهای شناور در رود تمز، از گفتگوهای درون قهوه خانه ها و باشگاهها، از دکانهای پیشه وران و دوزندگان و جواهرسازان، از سرگرمیهای مردم در خانه ها و از بازیهای میدانی، و از ازدحام مردم در جنگ خروسها، مسابقه های با جایزه، خیمه شب بازیها، تئاترها، و اپراها یاد نکنیم.

---

(1) از نام «موهاکها»، گروهی از هندیشمردگان امریکای شمالی، گرفته شده است. _ م.

ص: 69

III _ مدارس

در انگلستان نیز، چون دیگر سرزمینهای آن روزگار، بسیاری از نوزادان در کودکی می مردند: پنجاه ونه درصد کودکان لندن قبل از پنجسالگی، و شصت وچهار درصد قبل از دهسالگی چشم از جهان فرو می بستند. بسیاری از نوزادان را بر سر راه می نهادند؛ دولت از این عده آنهایی را که زنده می ماندند، با هزینه خود، به دست پرستار می سپرد تا بعداً در کارگاهها به کار گماشته شوند. بسیاری از کودکان بر اثر غفلت مادران یا قابله ها با نقایص جسمی پا به جهان می نهادند.

فرزندان خانواده های تنگدست از تحصیل باز می ماندند. برای تحصیلات ابتدایی پسران و دختران همه طبقات، آموزشگاههای خیریه رایگان تأسیس شده بودند؛ ولی تعداد شاگردان این آموزشگاهها در 1759 از 000’28 تجاوز نمی کرد. شاگردان این آموزشگاهها بیشتر روستازاده بودند و فقیران شهری را بزحمت در آنها راه بود و فرزندان «ناسازگاران»1 را در آنها نمی پذیرفتند. به گفته یک مقام انگلیسی، «بیشتر انگلیسیان بیسواد در گور می خفتند.» در میان طبقه صنعتگر، شاگردی کردن کودکان بهترین آموزش و پرورش یه شمار می رفت. فرزندان خانواده های طبقه متوسط در آموزشگاههایی تحصیل می کردند که به دست ورشکستگان یا کسانی می گشت که دستشان از کارهای دیگر کوتاه شده بود . برخی از آموزشگاهها را نیز زنان اداره می کردند. در این آموزشگاهها به پسران و دخترانی که والدینشان توانایی پرداخت شهریه داشتند خواندن، نوشتن، حساب، و تعلیمات دینی آموخته می شد. در همه آموزشگاهها مؤکداً به شاگردان می آموختند که به مقام اجتماعی خود قناعت کنند و چنانچه باید و شاید مطیع طبقات بالاتر از خود باشند.

معدودی از شاگردان به دبیرستان راه می یافتند. در دبیرستانها، آموزگارانی که حقوق اندک بدانها می آموخت که مقام خود را در مدارج اجتماعی حفظ کنند کمی لاتین و یونانی به معلومات ابتدایی شاگردان می افزودند. شاگردان دبیرستانها تابع مقررات انضباطی سخت بودند و ساعات درسشان از شش تا یازده ونیم بامداد، و از یک تا پنج ونیم بعدازظهر به طول می انجامید. بهترین دبیرستانهای انگلستان دبیرستانهای ملی بودند که در آنها شاگردان برگزیده با پرداخت شهریه ای، در حدو 26 پوند در سال، خود را برای ورود به دانشگاه آماده می ساختند. در میان این دبیرستانها، از ایتن، وستمینستر وینچستر، شروزبری، هرو، و راگبی می توان نام برد. از آنجا که در این دبیرستانها، تنها فرزندان خانواده های وابسته به کلیسای رسمی انگلستان پذیرفته می شدند، ناسازگاران _ باتیستها، پیروان نظام پرسبیتری، استقلالیان، پیروان اونیتاریانیسم، کویکرها، پیروان نظام آزادی کلیساهای محلی، و متودیستها _ برای فرزندانشان آموزشگاههای دیگری بنیاد نهاده بودند. در این آموزشگاهها، چون وابسته به طبقات متوسط بودند، به آموزش زبانهای زنده، ریاضیات، تاریخ، جغرافیا، و دریانوردی پیش از تدریس دانشهای کلاسیک اهمیت داده می شد.

ناسازگاران را در دانشگاههای انگلستان نمی پذیرفتند. بیشتر دانشجویان دانشگاههای انگلستان فرزندان خانواده های توانگر بودند؛ گروهی دانشجوی تنگدست نیز به یاری افراد

---

(1) گروههای دینی خارج از کلیسای رسمی انگلستان. _ م.

ص: 70

نیکوکار، یا سازمانهای خیریه، و پاره ای همچون نیوتن با اشتغال به کار، تحصیل می کردند. هر دو دانشگاه آکسفرد و کیمبریج در این هنگام دچار رکود ناشی از محافظه کاری در مواد درسی، روشها، و اندیشه ها بودند. کیمبریج بیش از آکسفرد به توسعه بررسیهای علمی دانشجویان به زبان آموزش الاهیات و علوم کلاسیک رغبت نشان می داد؛ با این حال، چستر فیلد کیمبریج را دانشگاهی می خواند که «در اعماق تاریکی فرو رفته است». آکسفرد به الاهیات قدیمی و خاندان سقوط کرده استوارت دل بسته بود و پادشاهان خام و خشن هانوور را به خود راه نمی داد ادم سمیث، که در 1745 در آکسفرد تحصیل می کرد، می گفت این دانشگاه بردانش او نیفزوده است؛ و ادوارد گیبن، که در 1752 در آن درس می خواند، آموزگارانش را میخوارگانی جاهل می شمرد و بر سالهایی که در این دانشگاه تلف کرده بود حسرت می خورد. بسیاری از خانواده های توانگر برای فرزندانشان مربیان خصوصی گرفته بودند.

دختران در آموزشگاههای ابتدایی روستایی و خیریه با خواندن، نوشتن، دوزندگی، بافندگی و ریسندگی آشنا می شدند و اندکی حساب و تعلیمات دینی بسیار می آموختند. برخی از دختران معلم سرخانه داشتند و معدودی از آنان، چون لیدی مری ورتلی مانتگیو، در نهان ادبیات و زبانهای کلاسیک می آموختند. لیدی مری می گفت: «این گونه مطالعه معمولا برای زن جایز نیست. ابلهی آنچنان برازنده زن شمرده می شود که مارا برای زیاده روی در آن نکوهش نمی کنند، ولی هرگاه اندکی مطالعه کنیم. یا کمترین اثری از هوش و خرد در ما پیدا شود، از گناه ما نمی گذرند. ... بسختی می توان موجودی در جهان یافت ... که چون زن دانشمند مورد ریشخند همگان باشد.» او می خواست بگوید مردان از آن روی زنان را نگاه می دارند که با خرج کمتر آنان را بفریبند و گمراه کنند. هرگاه درآمد معشوقه های پادشاه را به یاد آوریم، خواهیم دید که زنان بدون آشنایی با علوم کلاسیک هم می توانستند کامیاب شوند، و برای آنکه در فن دلبری و بازی عشق ورزیده شوند نیاز به خواندن نوشته های اووید نداشته اند.

IV _ اخلاق

رابطه جنسی قبل از زناشویی در میان زنان آن روزگار شاید کمتر از روزگار ما (1965) رواج داشت، ولی فحشا آنچنان دامنگیر گشته بود که مانند آن را جهان تا قبل از زمان ما به خود ندیده است. یک ناظر خارجی شمار روسپیان لندن را 000’50 برآورد کرد. روسپیان در میکده ها، مسافرخانه های کنار راهها، باغهای شهر، مجالس رقص همگانی، کنسرتها، و تئاترها یافت می شدند؛ در خیابان اکستر و در سترند برای تشویق مشتریان مردد لب پنجره ها می نشستند. گی، در چکامه تریویا، چنین سروده است که در دروری لین،

این اوست که شبها خوش خوشک پرسه می زند:

هیچ خیره سری برای در آغوش کشیدن اندام تسلیم شدنی او درنگ نمی کند.

زیر نور چراغ، نوارهای جلف کلاه او،

بالاپوش رنگ و رو رفته او، و شلختگیش توی چشم می زنند ...

ص: 71

با کلمات چرب و نرم گوش خوشباوران را می نوازد:

«سرور نجیب من! افسونگر! عشق آفرین! عزیز دلم!»

قانون به آنان رحم نمی کرد. روسپیان را، هرگاه به هنگام گستردن دامی برای مردان دستگیر می شدند، روانه زندان می کردند، تازیانه می زدند و به پیلوری می بستند. نشریه گراب ستریت جورنال در شماره 6 مه 1731 سرنوشت یک «خانم» را چنین توصیف کرد:

دیروز «مامان نیدم» معروف را در پارک پلیس، نزدیک خیابان سنت جیمز، به پیلوری بسته بودند و مردم به خشونت با او رفتار می کردند. چنان بیمار بود که در پیلوری برزمین غلتید و بسختی مضروب شد؛ گمان نمی رود بیش از یکی دو روز زنده بماند.

ولی تنها تنگدست ترین و ناتوانترین روسپیان را به پیلوری می بستند. دیگر روسپیان، با پرداخت رشوه، از کیفر می رستند، یا صاحب خانه شان با ضمانت آنان را آزاد می ساخت؛ برخی از مجریان قانون نیز، چون میزبانان پیشین خود را باز می شناختند، با زنانی که قانون آنان را برای هوسرانی مردان کیفر می داد با دلسوزی رفتار می کردند. از صد مردی که در لندن به بستر زناشویی می رفتند، شاید ده نفر «پسر» نبودند. جامعه ناپاکی را در ظاهر، و پاکی را در نهان محکوم می کرد. خاطرات زن خوشگذران (1749) نوشته، جان کللند، که بعدها به نام فنی هیل معروف شد و شرح حال مفصل زنی فریب خورده است، در آن روزگار نیز چون امروز از مستهجنترین و محبوبترین کتابهای قرن بود.

گروههایی از مردان برای ارضای یکدیگر به دور هم گرد آمده بودند. لاندن جورنال در روزهای 23 و 30 آوریل 1725 گزارش داد که هفت مرد همجنسباز توقیف شده اند؛ و در 14 مه نوشت که سه تن به جرم لواطگری اعدام شده اند. این روزنامه افزوده بود: «می شنویم که آنان [ پلیس] بیست خانه یا باشگاه را، که محل اجتماع لواطگران بوده است، کشف کرده اند و اجتماعات شبانه را، که این جانوران پلید را در خود گرد می آوردند، زیر نظر گرفته اند.» روزنامه نامبرده در 7 ژوئیه همان سال چنین نوشت: «رابرت ویل و یورک هورنر، به جرم دایر ساختن خانه هایی در وستمینستر برای پذیرایی از دوستداران این عمل ننگین، محکوم شده اند.» در روز 23 ژوئیه نیز، همین روزنامه اعلام داشت که «مارگریت کلپ، به جرم اداره خانه ای برای لواطگری، به مجازات با پیلوری ... دو سال زندان، و پرداخت 1200 شیلینگ محکوم شده است.»

از منبع موثقی می شنویم که بخش اعظمی از مردم لندن، بی آنکه قانوناً زناشویی کرده باشند، با هم می زیستند. زناشویی به انگیزه عشق دست کم در داستانهای ریچاردسن و فیلدینگ فزونی می یافت. ولی بیشتر زناشوییها را هنوز والدین، پس از تطبیق جهیزیه عروس با درآمد کنونی یا آینده داماد، ترتیب می دادند. در 1753، قانونی زناشویی پسران و دختران کمتر از

ص: 72

بیست ویک سال را، بدون اجازه والدین یا سرپرستان آنها، ممنوع نمود. چون این قانون تنها در انگلستان نافذ بود، بسیاری از دلدادگان از مرز می گذشتند، به اسکاتلند می رفتند، و در دهکده گرتناگرین زناشویی می کردند؛ روحانیان اینجا از قوانین ساده تری پیروی می کردند. در خود انگلستان نیز روحانیان آزمندی در میکده ها، فاحشه خانه ها، اطاقهای زیرشیروانی، و در اطراف و خود فلیت (خیابانی که زندان بدهکاران درآن بود) دلدادگان بیقرار را پنهانی عقد می کردند. تقریباً هر میخانه ای در آن نزدیکی دارای یکی از این روحانیان بود که، در مقابل دستمزد، هر زوجی را بدون سؤال یا جواز ازدواج برای هم عقد می کرد. یکی از این کشیشان، با بستن 6000 پیمان زناشویی در یک سال، نام آور شده بود. پیمان زناشویی به گرمی بسته می شد و به سردی از هم می گسیخت. هزاران مرد همسران خود را ترک گفته و متواری شده بودند. دریانوردان در کرانه دریا زناشویی می کردند و، پس از یک روز، از همسر خویش دل می کندند و به سفر می رفتند. برای پایان دادن به این نابسامانی، پارلمنت در 1753 اعلام داشت که پیمان زناشویی همه مردم، جز یهودیان و کویکرها، هنگامی معتبر خواهد بود که، پس از سه هفته آگهی در کلیسای انگلیکان بخش، به دست کشیش همان کلیسا بسته شود؛ کسانی که از این قانون سرپیچی کنند به مستعمرات تبعید خواهند شد.

طلاق در انگلستان تنها با تصویب پارلمنت مجاز بود (قبل از 1857)، و هزینه آیین دادرسی آن تنها به توانگران امکان می داد که از همسران خود جدا شوند. زنا در میان همه گروههای مردم انگلستان، جز طبقه متوسط، فزونی یافته بود. جورج اول و دوم خود سرمشقهای درباری زنا بودند؛ کانگریو در 1700 نوشت، «در این جامعه هرکسی برای آن زاده شده است که زنش به او خیانت کند.» گویا در 1728 ناپاکی زنان انگلستان اندکی کاهش یافته بود، چرا که در این سال گی، در اپرای گدایان، خانم پیچم را واداشت درباره دخترش از شوهر خود بپرسد: «چرا باید دخترمان پولی، که خدا لعنتش کند، از دیگر مردم متمایز باشد و تنها به شوهرش مهر ورزد؟ ... همه مردان دزد ناموسند و زنی را بیشتر دوست دارند که مال مرد دیگری باشد.» با این وصف، زنان انگلستان پاکتر از زنان فرانسه بودند؛ و در میان افراد طبقه متوسط، که هنوز پایبند سنتهای پیرایشگر بودند، پاکی بر ناپاکی غلبه داشت و زنان آنچنان بودند که مردان آرزویش را دارند: بردبار، کوشا، و باوفا. زنان پاکدامن سخنان ناپاک بسیار می شنیدندو نوشته های فیلدینگ و سمالت را می خواندند، ولی از آنها انتظار می رفت که به طرز فریبنده سرخ شوند و در یک دم بتوانند غش کنند.

در همه طبقات زن را طبیعتاً پست تر از مرد می شمردند و این واقعیت را اجتناب ناپذیر می دانستند. حتی زن مغرور و سرکشی چون لیدی مری به برتری مرد، هرچند با زبانی گزنده، اذعان داشت:

نمی خواهم از برابری زن و مرد سخن گویم. شکی ندارم که خداوند و طبیعت ما را در مرتبه پایینتری نهاده اند؛ ما به مرتبه پایین آفرینش تعلق داریم و به مرد که برتر از ماست، سرسپردگی و اطاعت مدیونیم. هر زنی که از روی نخوت و کوته اندیشی جز این

ص: 73

گوید، از قانون آفرینش و نظام انکارناپذیر طبیعت سر باز می زند.

نهضت پیرایشگر زنان را از مقامشان در عصر الیزابت پایین کشیده بود. دانشجویی نتیجه گرفته است که «در حدود 1750 مقام زن در انگلستان آنچنان تنزل یافته بود که با مقام او در قرن دوازدهم تناسب نداشت.»

اخلاقیات اجتماعی، اقتصادی، و سیاسی در حضیض خود بود. قمار، که ملکه آن، آن را تحریم کرده بود، در زمان جورج اول و جورج دوم از سرگرمیهای شاهان شد. مسئولیت نظارت بر قماربازی درباریان به صاحبمنصب خاصی سپرده شد. ورقبازی، که بندرت بدون پول انجام می گرفت و غالباً با فریبکاری همراه بود، دلپذیرترین سرگرمی توانگران و تهیدستان گشت. اشراف ولخرج در یک نشست و برخاست 200 گینی می بردند یا می باختند؛ دیوک آو دونشر ملکی را در یک قمار باخت، و لردچسترفیلد، در فاصله درسهایی که به فرزندش می داد، با بیپروایی قمار می کرد. در روزگار جورج اول، قماربازی آنچنان رونق یافت که مانند آن شاید از آن پس دیده نشده باشد. قمارخانه هایی در وایتزکلاب، چرینگ کراس، لسترفیلدز، گولدن سکوئر، و باث گشایش یافت. در یک کلیشه از هوگارث، در مجموعه سیر زندگی یک هرزه، مردان و زنانی را می بینیم که، بدون توجه به آتشسوزی وایتزکلاب، سرگرم قمارند؛ بازی را می بایست تا نتیجه قطعی ادامه داد.1 جورج دوم قمارخانه ها را برچید، ولی بخت آزمایی دولتی را، که در 1659 آغاز شد و تا 1826 دوام یافت، تجویز کرد. بلیطهای بخت آزمایی را با هزار نیرنگ به مردم می فروختند، و طمع مردم آنچنان تحریک شده بود که نوکران و منشیان، به امید آنکه در مسابقه بخت آزمایی برنده شوند، کارفرمایان خود را می چاپیدند.

میگساری بیش از قمار متداول شده بود. آبجو نوشابه ملی بود. هر مرد لندنی صد گالون در سال، یا یک چهارم گالون در روز، آبجو می نوشید، و این نوشابه را گواراتر و پاکتر از آب می شمرد. هوای مرطوب، بازار مشروباتی چون روم، پانچ، برندی، جین، لیکور، وویسکی را گرمی بخشیده بود، و مردم شراب را داروی سودمندی می پنداشتند. در همه جای کشور میخانه و نوشابه فروشی به چشم می خورد. در 1350 خانه از 066’7 خانه بخش کلیسایی هولبورن مشروب می فروختند. خاوندان _ و از آن روی پارلمنت _ از گرمی بازار ویسکی خشنود بودند، چرا که مصرف روزافزون این نوشابه برای جو و گندم آنان بازار اضافی فراهم آورده بود؛ در نزدیک یک سوم از کشتزارهای انگلستان جو کاشته می شد. پس از آنکه جنگهای پی درپی با فرانسه انگلستان را از دادوستد با بوردو و اوپورتو بازداشت و هلندیها و آلمانیها نوشابه های تندتری که خود می پسندیدند به انگلستان آوردند، طبقات بالای انگلستان ویسکی را جایگزین

---

(1) این باشگاه معروف در 1733 سوخت و اندکی بعد از نو ساخته شد.

ص: 74

شراب ساختند. در میگساری نیز، چون قمار، دولت سرمشق مردم شد. گویند که هارلی نخست وزیر ملکه آن، مست به نزد ملکه رفته بود؛ بالینگبروک گاهی شب را با میگساری به صبح می رساند؛ و رابرت والپول از پدری میگساری آموخت که تصمیم گرفته بود هنگام مستی پسر هوشیارش او را نبیند.

علاقه شدید و روزافزون مردم به جین، دولت را مضطرب کرد. عرقی که در انگلستان گرفته می شد از 000’527 گالون در 1684 به 000’394’5 گالون در 1735 افزایش یافت؛ در این مدت، نه تنها جمعیت کشور به این نسبت فزونی نیافته بود، بلکه آن گونه که پزشکان به دولت هشدار می دادند نوشیدن جین مرگ ومیر را در لندن افزایش داده بود. هیئت دادرسان میدل سکس نیز تنگدستی مردم و جنایتهای رایج در پایتخت را بیش از همه معلول نوشیدن جین می دانست، فروشندگان جین آگهیهایی بیرون دکانهای خویش آویخته بودند و وعده می دادند که مشتریان خود را با یک پنی مست خواهند کرد و در زیرزمین بستری رایگان از کاه در اختیارشان خواهند گذاشت.

دولت، که از وضع هراسان شده بود، با بستن مالیات به جین کوشید مردم را از میگساری باز دارد. قانونی که در 1736 از پارلمنت گذشت به هر گالون جین 20 شیلینگ مالیات بست و برای صدور پروانه فروش 50 پوند در سال مطالبه کرد. میگساران تنگدست سربه شورش برداشتند. همان گونه که والپول پیشبینی کرده بود، این تحریم به قاچاق، تقطیر مخفیانه، و خرید و فروش پنهانی منتهی شد. شماره جین فروشیها به 000’17 و محصول جین به 000’7000 گالون در سال رسید، و جنایت فزونی یافت. دولت ناگزیر دست از تحریم خود برداشت، بهای پروانه فروش را به 20 پوند و مالیات هر گالون جین را به یک پنی کاهش داد؛ مردم از نرمش دولت خشنود شدند و به میگساری پرداختند. در 1751 دولت با یک سلسله اقدامات ملایم و زیرکانه (مانند بدهکار ساختن نوشابه فروشان به گونه ای که نتوانند قانوناً دیونشان را بپردازند) این وضع را اندکی تعدیل کرد. فیلسوف بار کلی طبقات بالا را، که با میگساری خود سرمشق بدی برای طبقات پایین بودند، به باد سرزنش گرفت و گفت: «ملتی که از هر دو سو روشن شده باشد بزودی تماماً خواهد سوخت.»

اخلاق بازرگانان نیز به پستی گراییده بود. گروهی با قاچاق، راهزنی، شکار، و فروش برده ثروت هنگفت اندوخته بودند. مردم شکایت می کردند که ناپاکیهای بازرگانان چون زباله های بشری آب رود تمز را آلوده کرده اند. گفته می شد که شراب را با عرق سیب و عرق ذرت، و نان را با زاج و گچ درهم آمیختند و گوشت کهنه را با مواد شیمیایی که برای تندرستی انسان زیان آور است تازه جلوه می دادند و به مردم می فروختند. چون دولت خواست برای جلوگیری از این فریبکاریها اقدام کند، سوداگران آزمند به نام دفاع از آزادی غوغایی به پا کردند و گفتند که «هرکس حق دارد ... بدون دخالت دیگری به شیوه خود زندگی کند.»

ص: 75

دولت در آزادی دخالت می کرد، ولی این بیشتر به خاطر واداشتن مردها به سربازی بود. پس از آنکه دولتیان نتوانستند مردان را با پول به خدمت در نیروی دریایی وادار کنند، «گروههای سربازگیری» را (از 1744 به بعد) برای به دام انداختن، چیزخور کردن، یا واداشتن مردم به خدمت در کشتیهای اعلیحضرت گسیل داشتند. مست کردن آسانترین روش بود، زیرا در این وضع مردان را به امضای ورقه ای وامی داشتند که یک یا چند سال از عمرشان را از آنها می گرفت. به گفته دریاسالار ورنون، همینکه این جوانان به کشتی پا نهادند، «عملا به مرگ محکوم می شوند، چون اجازه ندارند به خشکی پا نهند و سراسر عمر را، بی آنکه کسی به زندگی جانفرسای آنان توجه کند ... از یک کشتی به کشتی دیگر انتقال می یابند.» سمیوئل جانسن گفت: «کسی که بتواند خویشتن را به زندان افکند هرگز دریانورد نخواهد شد، زیرا زندانی از محل زندگی، خوراک، و یاران بهتری برخوردار است». کسانی را که به نیروی دریایی ناگزیر می کردند تن و جان ناتوان داشتند، ولی انضباط سخت و کیفیت بیرحمانه برگزیدن دریانوردان، که با آزمایشهای دشوار توأم با آتش و تازیانه همراه بود، (که در رودریک رندوم سمالت وصفش آمده و بی گمان مبالغه آمیز است) دریانوردان زنده مانده را خشنترین و مغرورترین جنگاوران دریا می ساخت.

دریازنی، که هنوز به عنوان نوعی بازرگانی مورد اغماض قرار می گرفت، با قوی شدن نیروی دریایی روبه کاهش نهاد. برده فروشی رونق داشت و کشتیهای انگلیسی، فرانسوی، هلندی، و پرتغالی در به دست آوردن امتیاز فروش سیاهان افریقا به مسیحیان امریکا با هم به رقابت برخاستند. به موجب پیمان اوترشت (1713)، اسپانیا امتیاز حمل 4800 برده را در سال به مستعمرات خود، که به موجب قرارداد آسینتو به دولت فرانسه داده شده بود، از آن دولت گرفت و به انگلستان سپرد. از 000’74 برده ای که تنها در 1790 به امریکا برده شدند، 000’20 تن را فرانسویان، 4000 تن را هلندیان، 2000 تن را دانمارکیها، 000’10 تن را پرتغالیها، و 000’38 تن، یا بیش از نیمی از همه بردگان را، انگلیسیان بدانجا بردند. یک مقام موثق انگلیسی گفته است: «در سالهای 1680 تا 1786 تنها انگلیسیان بیش از 000’000’2 سیاه افریقایی را به امریکا بردند.» برخی از بردگان سیاهپوست را در خانه های انگلیسیان به کار می گماشتند. روزنامه ها پیوسته به کسانی که بردگان فراری را دستگیر کنند وعده پاداش می دادند؛ روزنامه ای «برای فروش غلامبچه تقریباً دوازدهساله ای» آگهی چاپ کرده بود. در پاریس نیز تا 1762 برده می فروختند، و حتی پاپها از قرن شانزدهم تا قرن هجدهم بردگان پاروزن ترک داشتند. کویکرها از 1727، برای بازداشتن انگلیسیان از برده فروشی، جنبشی آغاز کردند. ستیل و پوپ از آنان پشتیبانی می کردند؛ متودیستها این جنبش را پیش بردند؛ ولی پیکاری که برای پایان دادن به برده فروشی آغاز شده بود تا قبل از 1772 نتیجه شایان توجهی به بار نیاورد.

ص: 76

اصول اخلاقی سیاستمداران بازتاب پیروزی روح بشدت سوداگر بود. کمتر ممکن بود که بدون پرداخت رشوه کاری از پیش رود، و تقریباً هر صاحبمنصبی برای خود قیمتی داشت. مقامات دولتی و آرای نمایندگان پارلمنت چون کالای بازرگانی خرید و فروش می شدند. نمایندگان پارلمنت امتیازات مصونیت بخش خویش را می فروختند. اشراف مقامات خانوادگی را می فروختند، و «هر تلاشی را برای جلوگیری از خرید نمایندگی پارلمنت یا مجلس عوام به بن بست می کشاندند.» «شهرهای پوسیده» با جمعیت اندک، به اندازه ایالتهایی که جمعیت و صنایع کشور را در خود جا داده بودند، به پارلمنت نماینده می فرستادند. «اولدسرم»، که یک تن در آن نمی زیست، دو نماینده به پارلمنت فرستاده بود؛ و اعیان و توانگران بآسانی اختیار این گونه شهرها را به دست می گرفتند. بازرگانان که درپی نفوذ سیاسی متناسب با قدرت اقتصادیشان بودند، آرای مردم و نامزدهای پارلمنت را هر یک به بهای تقریباً 1500 پوند می خریدند. این نیم قرن رویهمرفته فاسدترین و بیرحمترین دوران تاریخ انگلستان است، و تاریخنویسان درشگفتند که انگلستان از آن عصر فساد و تباهی چگونه بدانجا رسید که درستی بازرگانان و دولت آن زبانزد مردم جهان گشت.

در میان تباهی اخلاق و سیاست، نشانه های چندی از احساسات انساندوستانه به چشم می خورد. برای نگاهداری سالخوردگان، تهیدستان، و ناتوانان نوانخانه هایی تأسیس شده بودند؛ گرچه این نوانخانه ها خوب اداره نمی شدند. اصنافی بودند که در آنها پیشه وران با شاگردان خود چون پدری رفتار می کردند؛ خانواده هایی یتیمان را پناه می دادند و فرصت آموزش در دسترس آنان می نهادند؛ انجمنهایی برای یاری متقابل در روزهای درماندگی تأسیس شده بودند. به نخستین نمونه چشمگیر انساندوستی، به مقیاس بین المللی در تاریخ جهان، در این هنگام برمی خوریم. انگلستان برای دستگیری از آسیب دیدگان زمین لرزه 1755 لیسبون 000’100 پوند استرلینگ به متفق اقتصادی خود، پرتغال، کمک کرد. در سالهای 1700 تا 1825، تعداد 154 بیمارستان و درمانگاه تازه در بریتانیا گشایش یافتند که در آن میان 4 بیمارستان در طول عمر یک نسل (1700_ 1754) در لندن تأسیس شدند. هزینه نگاهداری بیشتر این سازمانها را مردم می پرداختند. در میان بیمارستانهایی که در نیمه قرن هجدهم تأسیس شدند، از همه بهتر پرورشگاه کودکاƠسرراهیی بود که به دست ناخدا تامس کورم بنیاد یافته بود. هوگارث در تصویری که در 1740 از کورم کشید، تا به عنوان هدیه șǠبیمارستان بدهد، وی را با چهره ای فربه و مهربان، گیسوان سفیϘ̠فرمان شاه به دست راست، و کره زمین به زیر پا نمایش داده است؛ زیرا او دارایی خود را با ناخدایی در کشتیهای بازرگانی گردآورده بود. کورم به آستان بازنشستگی رسیده بود که با آگاهی به فزونی مرگ ومیر کودکان لندن، و با دیدن کودکانی که مادرانشان از روی تنگدستی و نداشتن نام پدری آنان را سرراه می گذارند یا ترک می کنند، برآشفت. گروهی از زنان نجʘȘҘǘϙǠرا برآن داشت که

ص: 77

درخواستنامه او را برای تأسیس بیمارستانی جهت کودکان سرراهی امضا کنند؛ او فرمان تأسیس چنین بیمارستانی را با 2000 پوند از جورج دوم گرفت؛ مردم نیز با گشاده دلی نامنتظر به درخواست او پاسخ دادند. هندل بزرگ با دادن ارگ و نت اوراتوریو پرارج مسیحا، و رهبری کنسرتهایی که 000’10 پوند گردآورد، سهم خود را در تأسیس بیمارستان ادا کرد. در 1739، هیئت امنا به ثیودور جیکبسن مأموریت دادند تا طرح چند ساختمان بزرگ و محوطه مربوط به آنها را بریزد. این ساختمانها بعدها از باشکوهترین منظره های لندن شدند.

V _جنایت و مکافات

انگلیسیان قرن هجدهم مردمانی خشن و سخت جان بودند که به سختی و خشونت خو گرفته بودند؛ پیشامدی جز مرگ نمی توǙƘӘʠآنان را از پای درآورد. دو سرجوخه با مشتهای برهنه چنان به جان هم افتادند که هردو از پای درآمدند؛ دو گروهبان آنقدر به دوئل خود ادامه دادند که هر دو زخمهای کشنده برداشتند. سربازی را که اجازه خواسته بود تا با روسپی ارتش ازدواج کند صد تازیانه زدند؛ همین سرباز فردا با پشت کبود نزد افسر خود رفت و درخواست پیشین را تکرار کرد. این بار درخواست او را پذیرفتند. طبالی به خود می بالید که در طول چهارده سال سربازی 000’26 ضربه تازیانه خورده است. او در سال 1727، 4000 ضربه تازیانه دیگر خورد و پس از آنکه به حال آمد، «چنان سرزنده بود که گویی همه را از یاد برده است.»

کیفرهای وحشیانه در ملأ عام مردم را درنده خو می ساخت. به موجب قانونی که در 1790 لغو شد، زنی را که به خیانت یا کشتن شوهرش محکوم می شد زنده می سوزانیدند. ولی عرف و عادت اجازه می داد که قبل از سوزانده شدن خفه شود. شکم مردانی را که به جرم خیانت محکوم می شدند هنگام اعدام، که هنوز جان به تن داشتند، می دریدند و امعا و احشای آنان را در برابر دیدگانشان می سوزانیدند؛ سپس آنان را سر می بریدند و تکه تکه می کردند. در همه محلات لندن چوبه های دار برپا شده بود و بر بسیاری از آنها لاشه های محکومان را می آویختند تا طعمه پرندگان شوند. گاهی نیم ساعت طول می کشید تا محکومی بر چوبه دار جان دهد. به محکومان، برای آنکه کمتر درد کشند، گاهی عرق می نوشانیدند؛ و مأمور اعدام، اگر خوشخو و مهربان بود، پاهان آنان را می کشید تا زودتر بمیرند.

سنگدلی تماشاگران و جنایتکاران روزهایی را که محکومی به دار کشیده می شد چون روزهای جشن می ساخت؛ مردم برای تماشای محکومانی که سوار بر ارابه به سوی چوبه دار می رفتند در راهها صف می بستند؛ دکه ها و دستفروشان جین و نان زنجبیلی، و گردو و سیب، به جمعیت می فروختند؛ آوازخوانان دوره گرد چکامه می خواندند. اما نه به خوبی چکامه ای که

ص: 78

ناخدا ماچیث در اپرای گدایان می خواند. مردم، که به قانون و مأموران انتظامی دلبستگی نداشتند، از بزهکارانی که در کار خویش کامیاب بودند و به هنگام گرفتاری با لبخند و تحقیر با محاکمه و مرگ روبه رو می شدند قهرمانانی می ساختند. جک شپرد، «راب روی» (یا رابرت مک گرگور)، دیک ترپین، و جانثن وایلد همگی در این هنگام به جرگه قهرمانان پیوستند. جک پس از آنکه چندی را در لندن و پیرامون آن تقریباً هر روزه به دزدی و راهزنی گذراند، به خیانت جانثن وایلد، به دست مقامات انتظامی گرفتار گشت؛ از زندان گریخت و بار دیگر بازداشت شد. دوباره گریخت و پس از آنکه بار دیگر در حین میگساری گرفتار شد، در بیست ودوسالگی در برابر هزاران تن مردمی که منتظر بودند طناب را از گردن بگسلد و بار دیگر بگریزد به دار کشیده شد. دفو و اینزورث داستان او را گفتند و سود فراوان بردند. و سرجیمز ثورنهیل تک چهره وی را کشیده است. ترپین به نوحه سرایان پول داد تا ارابه حامل او را تا چوبه دار مشایعت کنند؛ ولی آنچه وی را نام آورتر نموده، روایت برساخته ای است که اینزورث درباره سفر پرخطر دیک از لندن تا یورک نوشت. همچنین، زندگانی آقای جانثن وایلد بزرگ، اثر فیلدینگ، نام این مرد فرومایه را تا روزگار ما زنده داشته است. اگرچه بیشتر این هجونامه پرمایه برساخته و جعلی است، ولی به اندازه یک داستان واقعی دلچسب می نماید. جانثن چون یانوس دو رو داشت. او دزدان را سازمان می داد و رهبری می نمود، از آنها بهره کشی می کرد، اشیای دزدیده شده را به بهایی که خود می خواست از آنان می خرید، و یاران خود را، هرگاه از فرمان او سرپیچی می کردند، به مقامات انتظامی می سپرد. در همان هنگام، او برای خود دفتر آراسته ای دایر ساخت و مردمی که داراییشان ربوده شده بود را در آن می پذیرفت؛ به آنان وعده می داد که اشیای دزدیده شده را با دریافت پاداش قابل ملاحظه ای به آنان بازگرداند؛ با درآمد کلانش، معشوقه هایی به دور خویش گرد آورد و نزدیک پانزده سال در آسایش و تجمل زیست. ولی کامروایی بی احتیاطش ساخت؛ او را به جرم رهبری دزدان گرفتند و در برابر جمعیت عظیمی، که شادی و هلهله می کردند، به دار کشیدند (1725). او شاید نمونه ای برای آقای پیچم در اپرای گدایان بوده باشد.

همه مردم انگلستان، از جیب بران گرفته تا بازرگانان قاچاق فروش و دوئل کنندگان با نام و نشان، قانون را زیرپا می نهادند. صدها تن از مردم لندن در خیابانها، هایدپارک یا باغهای کنسینگتن، و بیش از همه در «میدان چهل پله» در پشت خانه مانتگیو (که اکنون موزه بریتانیایی است) دوئل می کردند. در این دوئلها بندرت کسی کشته می شد، زیرا طپانچه هایی که به کار می رفتند چندان دقیق نبودند و کمتر کسی می توانست با آنها از فاصله سی قدمی نشانه گیری کند؛ بسیاری از دوئل کنندگان هم شاید چنان شلیک می کردند که گلوله ای از بالای سر رقیب می گذشت؛ به هرحال، طرفین پس از نخستین خونریزی، آشتی می کردند. دوئل را قانون منع کرده بود، ولی وسیله ای برای واداشتن مردم به احتیاط و رعایت ادب در هنگام سخن گفتن

ص: 79

به شمار می رفت. بندرت کسی را برای شرکت در دوئل دستگیر می کردند، مگر هنگامی که کسی را کشته باشد؛ حتی در این صورت، پس از آنکه ثابت می کرد قوانین دوئل را به کار بسته است، پس از اندک زمانی، از زندان آزاد می شد.

در 1751 فیلدینگ، که دادرس بود، اثری به نام پژوهش درباره علل افزایش اخیر دزدان و غیره؛ و پیشنهادهایی برای چاره تبهکاری روزافزون انتشار داد. او فزونی دزدی و تبهکاری را نه معلول فقر، بلکه مربوط به دلبستگی مردم فرودست به «تجمل» دانست؛ توده مردم، که اکنون پولی به دست آورده بودند، به میخانه ها، تفرجگاهها، تئاترها، مجالس بالماسکه، و اپراها روی می آوردند؛ و در اینجاها به بزهکاران و مردم هوسران برمی خوردند. سبب دیگر فزونی تبهکاری، ازنظر این رمان نویس بزرگ، مصرف روزافزون جین بود.

جین خوراک (اگر که بتوان آن را خوراک خواند) اصلی بیش از 000’100 تن از ساکنان این مادر شهر است. بسیاری از این سیه روزان در بیست وچهار ساعت چند لیوان از این زهر را سرمی کشند؛ از بخت بد، من هم باید همه روز آثار هراس انگیز آن را ببینم و ببویم.

عامل سوم فزونی تبهکاری، قمار بود. چهارمین سبب گسترش تبهکاری، بی کفایتی قانون بود که بازداشت بزهکاران را به نگهبانان سپرده بود.

حراست جان و خانه های اتباع اعلیحضرت، در برابر تعرض دسته های تبهکاران جوان، گستاخ، تنومند، نومید، و مسلح، به دست کسانی سپرده شده است که از میان مردم تهیدست، سالخورده، و ناتوان برگزیده شده اند. سلاح آنان چوبهایی است که بندرت می توانند بلندش کنند.

حتی اگر نگهبان از شدت عمل دزدان نمی هراسید، دزدان می توانستند با دادن رشوه وی را خاموش سازند؛ کلانتران و سران دادگاهها نیز بهتر از نگهبانان نبودند. انتظامات لندن به دست 1000 پاسبان، 474 مأمور انتظامات، و 747 نگهبان سپرده شده بود. در فاصله زمان دستگیری و محکومیت کار متهمان با 2214 حقوقدان لندن بود؛ برخی از آنان دارای اطلاعات حقوقی و مردمانی درستکار، و پاره ای بیسواد و نادرست بودند. دکتر جانسن از مردی یاد می کند که «در پشت سر مردم از آنان بد می گفت». این مرد به نظر او وکیل دعاوی بود.

فیلدینگ با کوک، که می گفت: «هرگاه همه فرزانگان جهان را در یک جا گرد آوردند، دانایی آنان به رفعت قانون اساسی انگلستان نخواهد بود»، همعقیده نبود. با وجود این او نمی توانست این واقعیت را نادیده گیرد که، همانگونه که ولتر و مونتسکیو بتازگی گفته بودند، قانون اساسی انگلستان توانسته بود جان و مال مردم را به نحو شایان ستایشی از زورگویی پادشاه حفظ کند؛ او قطعاً به احضاریه هایی که قبل از بازداشت به متهمان می دادند، به دادرسی متهمان در برابر هیئت منصفه، و به آموزشگاههای بزرگ حقوق در اینس آو کورت لندن

ص: 80

به دیده ستایش می نگریسته است. مصونیت قانونی مردم انگلستان، از بازداشت پیش از دریافت اخطار قانونی، از زندانی شدن قبل از دادرسی، و از کیفر دیدن قبل از محکومیت به وسیله هیئت منصفه ای متشکل از همگنان خود آنان، را بحق نمی توان ناچیز گرفت. دولت انگلستان نمی توانست بدون اجازه پارلمنت از مردم مالیات بگیرد؛ مردم انگلستان از حق اجتماع، تا زمانی که اجتماع آنان آشوبی به پا نمی کرد، برخوردار بودند و هر سخنی را که خود می پسندیدند می توانستند بر زبان برانند، غیر از سخنان آشوبگرانه، افترا، حرفهای زشت، و توهین به مقدسات. ولی قانونگذاران انگلستان آنچنان به حمایت از حقوق افراد در برابر دولت دل بسته بودند که نتوانستند جامعه را از تعرض افراد مصون دارند. دستگاهی که می بایست مجری قانون باشد، در برابر تبهکاری سازمان یافته روزافزون، درهم می ریخت.

دادرسان، یا رؤسای دادگاههای بخش، مجری قانون عرف بودند. احکام آنان برای استیناف به داورانی ارجاع می شد که در وستمینستر جا داشتند، یا سالی شش ماه دادگاههایی در شهرستانها تشکیل می دادند. این داوران، که برای همه عمر استخدام شده بودند، مردمی درستکار بودند. دادگاههای کلیسایی هنوز پابرجا بودند، ولی تنها به اختلافات غیرجنایی روحانیان، یا اعتبار پیمانهای زناشویی، یا به چگونگی اجرای وصیت نامه رسیدگی می کردند. دادگاه دریایی تنها به دعاوی دریایی رسیدگی می کردند. دادگاه عالی قضایی که به ریاست لرد چانسلر1 تشکیل می شد بر تمامی دادگاهها تفوق داشت. در رأس همه نهادهای قضایی خود پارلمنت قرار داشت که نقش دیوان عالی کشور را ایفا می کرد؛ مجلس عوام به اتهامات عوام، و مجلس اعیان به اتهامات اشراف و بزرگان کشور رسیدگی می کرد. برابری مردم در قبال قانون هنوز به مرحله کمال نرسیده بود، و بزرگان کشور معمولا به کیفر نمی رسیدند. چهارمین ارل آو فررز به گناه کشتن پیشکار خود، در 1760 اعدام شد، ولی داچس آو کینگستن، پس از آنکه در 1776 به جرم داشتن دو شوهر در مجلس اعیان محکوم شد، با پرداخت تاوان از کیفر رهایی یافت. زبان دادگاهها تا 1730 لاتینی بود؛ از آن پس انگلیسی زبان دادگاهها شد، و این دگرگونی بلکستون را سخت اندوهناک کرد.

هنگام رسیدگی به جنایاتی که کیفرشان مرگ بود (و بیشتر جنایات کیفر مرگ درپی داشتند)، متهم حق داشت در صورت توانایی مالی مشاور حقوقی بگیرد؛ مشاور حقوقی به دلایل تعقیب متهم رسیدگی می کرد، ولی مجاز نبود در دادگاه از متهم دفاع کند؛ وظیفه متهم بود که از خود دفاع کند. هرگاه متهم تبرئه می شد، او را به زندان بازمی گردانیدند تا دیون خود را به زندانبانان، که حق خدمات می گرفتند، بپردازد؛ قبل از آنکه این قانون در 1774 لغو شود، چند تن از زندانیان تبرئه شده در زندان درگذشتند. در صورت محکومیت، متهم کیفری می دید

---

(1) بالاترین مقام قضایی در دولت بریتانیا. _ م.

ص: 81

که سخت تر از آن را قانون کیفری جهان کمتر به یاد دارد.

قانون کیفری انگلستان، در قیاس با قانون کیفری این کشور در گذشته، یا قانون کیفری بر اروپا، که مجرم را شکنجه می کردند و به چرخ مجازات می بستند، پیشرفته تر و انسانیتر بود و اجازه نمی داد بینی محکومان را بدرند و یا گوش آنان را قطع کنند. از این که بگذریم، قانون کیفری انگلستان همه وحشیگریهایی را که انگلیسیان سرسخت برای جلوگیری از قانونشکنی فطری بشر لازم می شمردند تجویز کرده بود. هرگاه محکومی را به پشت ارابه ای می بستند و در خیابانهای شهر تازیانه می زدند، تماشاگران به جلاد مزد اضافی می دادند تا سخت تر تازیانه بزند. هر زندانی را که متهم به یکی از جرایم بزرگ بود و از خود دفاع نمی کرد، به حکم قانون، در اطاق تاریکی برزمین می خواباندند و سنگ یا آهن سنگینی بر سینه اش می نهادند تا در زیر آن بمیرد؛ اما این قانون پس از 1721 متروک، و پس از 1772 لغو شد.

در قرن هجدهم با به تصویب رسیدن قوانین تازه ای در پارلمنت انگلستان شماره جرایمی که قانون برای آنها کیفر مرگ تعیین کرده بود فزونی یافت. جرایمی که کیفر آنها مرگ بود از 50 مورد در 1689 به 160 مورد در 1820 رسید. آدمکشی، خیانت، قلب سکه، آتشزنی، تجاوز به عنف، لواطگری، دریازنی، قاچاق فروشی مسلحانه، جعل اسناد، تخریب و آتش زدن کشتیها، تظاهر به ورشکستگی با پنهان ساختن دارایی، راهزنی، دزدیدن بیش از 50 شیلینگ از خانه مردم، دزدیدن بیش از 5 شیلینگ از مغازه، دزدیدن یا فلج کردن احشام، تیراندازی به سوی محصل مالیات، قطع درخت در پارک یا خیابان، آتش زدن کشتزار فلات، فرستادن نامه تهدیدآمیز، پنهان داشتن مرگ شوهر یا فرزند، شرکت در شورش، تیراندازی به سوی خرگوش، شکستن دروازه راهدارخانه، گریز از زندان، توهین به مقدسات _ همه اینها به اضافه صد بزه دیگر در زمان جورج اول، جورج دوم، و جورج سوم از جرایمی بودند که قانون برای آنها کیفر مرگ تعیین کرده بود. تعیین کیفر مرگ برای این جرایم نمودار تمایل پارلمنت انگلستان به حراست دارایی مردم بود. قوانینی که به این منظور وضع شد ممکن است معلول _ و بعضاً نیز علت _ قانونشکنی و وحشیگری مردم بوده باشد؛ شاید هم این قوانین به پدید آمدن عاداتی که مردم انگلستان را پایبند قانون ساخته است یاری کرده باشند. دادرسان یا هیئت داوران بسیاری اوقات با خودداری از صدور حکم محکومیت، با از میان بردن اتهام از راههای فنی، و یا با تعیین بهای کم برای اموال دزدیده شده به یاری محکومان می شتافتند و بدین سان از حدت قانون می کاستند. در زمان جنگ، محکومانی که به ارتش یا نیروی دریایی می پیوستند ممکن بود بخشیده شوند و به کیفر نرسند.

جرایم سبکتر را با زندان، پیلوری، تازیانه، کارهای سخت در ندامتگاه، و یا با فرستادن محکومان به مستعمرات کیفر می دادند. به موجب قانونی که در 1718 به تصویب رسید، بزهکارانی را که به زندان محکوم شده بودند به یک پیمانکار می فروختند و او نیز زندانیان

ص: 82

را به هزینه خود غالباً به مریلند یا ویرجینیا می برد و آنان را تا سرآمدن مدت محکومیتشان، معمولا از راه حراج، به مالکان کشتزارهای توتون می فروخت. زندگی جانفرسای زندانیان در طول سفر بسیاری از آنان را از پای درمی آورد و زندانیانی را که زنده می ماندند آنچنان ناتوان می ساخت که پس از رسیدن به مقصد تا مدتی کاری از دستشان برنمی آمد. پیمانکاری می گفت که در یک سفر هفت یک زندانیان او تلف شده اند. تنها جنگ استقلال امریکا بود که به این سوداگری پایان داد.

وضع غیرانسانی و آلودگی زندانها موجب شده بودند که زندانیان رانده شدن به مستعمرات را بیش از زندگی در زندان بپسندند. هر محکومی را، پس از رسیدن به زندان، به زنجیر می بستند و سنگینی زنجیر بستگی به مقدار پولی داشت که زندانی به زندانبانان می پرداخت. زندانیان روی کاه می خوابیدند، و هرگاه از خارج پولی به آنان نمی رسید، ناچار بودند با نیم کیلو نان در روز بسازند. اگر از زندان نیوگیت بگذریم، در دیگر زندانهای انگلستان اقدامی برای پاک نگاه داشتن زندان صورت نمی گرفت. آلودگی و میکروب تقریباً همه زندانیان را به «تب زندان» _ که معمولا تیفوس یا آبله بود _ گرفتار می کرد. به گمان جانسن، تیفوس بیست وپنج درصد زندانیان محکوم به حبس ابد را از پای درمی آورد. تن زندانیان آنچنان چرکین و متعفن بود که هرگاه یکی از آنان را به دادگاه می آوردند، دادرسان، هیئت منصفه، شهود، و تماشاگران ناچار می شدند به یاری کافور، سرکه، و یا گیاهان خوشبو تعفن را از خود برانند. در ماه مه 1750 صد زندانی را از زندان نیوگیت برای دادرسی به «اولدبیلی»، بزرگترین دادگاه جنایی لندن، آوردند. تبی که آنان پراکندند آنچنان کشنده بود که 4 تن از دادرسان و 40 تن از کارکنان دادگاه و هیئت منصفه را از پای درآورد؛ پس از این درس، دادگاه دستور داد هر زندانی را قبل از آنکه به دادگاه آورده شود، با سرکه بشویند و در کنار او در دادگاه گیاهان خوشبو بنهند.

هر بدهکاری را که نمی خواست، یا نمی توانست، بدهی خود را پس بدهد در یکی از این زندانها زندانی می کردند تا بدهی خود را بپردازد، یا طلبکار از تعقیب او چشم پوشد. قانون طلبکار را ملزم ساخته بود روزی 4 پنی برای نگاهداری زندانی خود به زندان بپردازد؛ ولی هرگاه نمی توانست این پول را بپردازد، بدهکار چاره ای جز آن نداشت که وی را به محاکمه کشد، و محاکمه او مستلزم پول بود. بدهکار، هرگاه پولی از خارج زندان به او می رسید، می توانست با رشوه دادن به نگهبانان و کارکنان زندان از خوراک، آزادی، و زن خود برخوردار شود، و حتی گاهی در روزهای تعطیل آزادانه در شهر بگردد. بدهکار تهیدست ناچار بود با نانی که به او می دادند بسازد. به تخمین سمیوئل جانسن، از 000’20 بدهکار ورشکسته ای که در یک سال زندانی می شدند، 5000 تن در طول سال بر اثر محرومیت از پای درمی آمدند. انگلستان نتوانسته بود برای بازداشتن طبقه بازرگان تازه به دوران رسیده از

ص: 83

بالا کشیدن وام یا ورشکستگی عمدی راههای ملایمتر و انسانیتری بیابد.

کسانی علیه این قانون کیفری زبان به اعتراض ملایمی گشوده بودند. جانسن، که مردی احساساتی نبود، در 1751 تعیین کیفر مرگ را برای بسیاری از جرایم خطرناک دانست و گفت: «نهادن دزدی در ردیف آدمکشی ... در حکم ترغیب مردم به ارتکاب جرایم بزرگ برای جلوگیری از کشف جرایم کوچک است.» کوبنده ترین انتقادات از وضع ناپسند زندانها در رمانهای فیلدینگ و سمالت، و تصاویر هوگارث نمایان گشتند. به همت جیمز اوگلثورپ، وضع زندانها تا اندازه ای بهبود یافت. خط مشی گوناگون و پرفعالیت این شخص جنبه شریفتر جان بول را نشان می دهد. اوگلثورپ در 1714، که جوانی هجدهساله بود، دانشکده را ترک گفت، به ارتش پرنس اوژن دو ساووا پیوست، و در پیکارهای او با ترکان شرکت جست. پس از بازگشت به انگلستان، به نمایندگی پارلمنت برگزیده شد. یکی از دوستان بدهکار او از بیماری آبله در زندان درگذشت. به درخواست اوگلثورپ، مجلس عوام کمیته ای را به ریاست خود او برای رسیدگی به وضع زندانهای لندن برگزید. گزارش این کمیته از آلودگی، بیماری، تبهکاری، و ستمگری رایج در زندانها وجدان انگلستان را لحظه ای تکان داد. برای زندانها مقررات بهتری وضع شد، و گروهی از زندانبانان بدکار از کار برکنار شدند؛ ولی بیشتر پلیدیها باقی ماندند و اصلاح اساسی وضع زندانهای انگلستان تا ربع آخر قرن هجدهم و زمان جان هاوارد به تعویق افتاد. اوگلثورپ، که مهاجرت مردم را تنها چاره کاهش فشار تنگدستی می دانست، مهاجرنشین جورجیا را در امریکا تأسیس کرد: خود فرمانداری آن را چندی به عهده گرفت؛ از ورود بردگان به این مهاجرنشین جلوگیری کرد و مقدم موراویاییها، جان وزلی، و پناهندگان پروتستان اتریش را به مهاجرنشین خود خوشامد گفت، در مقام نماینده پارلمنت، افراد انگلیسی فرقه برادران موراویایی را از ادای سوگند و خدمت سربازی معاف کرد. دوست صمیمی جانسن، گولدسمیث، و برک شد، و تا هشتادونه سالگی زنده ماند. پوپ با یک دوبیتی او را ستود:

«آنکه دلش سرشار از نیکخواهی است،

مانند اوگلثورپ، از این سو به آن سوی جهان پرواز خواهد کرد.

VI _ آداب

مردانی که در مل، یا دیگر گردشگاههای لندن، می گشتند هنوز _ مانند عصر الیزابت و دوران بازگشت خاندان استوارت _ مردمی خوشپوش بودند. جز در خانه و هنگام کار، کلاههای سه گوشی را یکبری به سر می نهادند که معمولا منگوله، روبان، و نشان داشتند. طره های گیسو خویش را در پشت گردن به شکل جالبی حلقه می زدند و یا کلاهگیسی، که پودر به آن زده شده بود، به

ص: 84

سر می نهادند. نیمتنه های زیبایشان، که به زانو می رسیدند، به تکمه هایی آراسته بودند که آنها را برای زیبایی بدانها دوخته بودند، و آستینهای زربافتشان نمودار طبقه و درآمد آنان بودند. جلیقه های زرق و برقدارشان، با رنگهای زرد، نارنجی، سرخ، صورتی، و آبی، و با زنجیری زرین که به ساعتی زرین وصل بود، انظار را به خود جلب می کردند. پیراهن چیندار می پوشیدند، و کراواتشان از پارچه ای که از لان فرانسه آورده می شد ساخته شده بود. شلوارهایشان را با سگکهایی در زانو، سه تکمه در کمر، و سه تکمه پنهان در شکاف جلوی شلوار محکم می بستند. جورابهایشان معمولا قرمز، و در محافل رسمی از ابریشم سفید بودند. پنجه و پاشنه کفششان در 1730 به رنگ سرخ بود. با اینهمه، مردان خوشپوش لندن بدون همراه داشتن شمشیر می پنداشتند که برهنه اند. پس از آنکه طبقه متوسط سر برافراشت، شمشیر جای خود را به عصا سپرد که سرش مزین به جواهری گرانبها و کنده کاری شده بود؛ ولی چون خیابانهای لندن هنوز خطرناک بودند، عصاها اغلب شمشیری نیز در خود داشتند. به دست گرفتن چتر، که از پایان قرن هفدهم آغاز شده بود، تا پایان قرن هجدهم عمومیت نیافت. سواری یا همراه داشتن سگ تازی در گردشگاهها مستلزم لباسهای خاصی بود؛ مردان خودساز («ماکارونیها») با آرایشی فوق العاده و رنگهای عجیب و غریب می کوشیدند نگاهها را به سوی خود بکشند، و گروهی دیگر («شلخته ها») جامه هایی درهم و نامنظم می پوشیدند و در رفتار پایبند آداب و رسوم نبودند. اینان، برای انکه نشان دهند مردمی مستقل و آزاداندیشند، موی سرشان را پریشان می ساختند و شلوارهایشان را محکم نمی بستند و کفشهایشان را به گل می آلودند.

زنان به هنگام خودنمایی پیکر خویش را چون روزگار جوانی ما می آراستند _ روزگاری که زن موجودی اسرارآمیز می نمود و نگریستن بدو ارزش داشت. معمولا حلقه هایی به دامنهای پف کرده زنان باد می انداختند و باعث می شدند که هنگام راه رفتن کمی بالا روند و قوزکهای درخشان و پاهای خرامان را در معرض نگاههای خیره قرار دهند. این حلقه ها، که پیرامون آنها گاهی به 8 متر می رسید، چون برج و بارویی بودند و سینه بندها، چون زره ای، زنان را محافظت می کردند، و گشودن آنها مستلزم شهسوار دلاوری بود که بخواهد سنگری را درهم بکوبد و جوشنی را ازهم بشکافد؛ همه این ممانعتها برای شعر بهتر بود. زنان با وسایل گوناگون گیسوشان را آنچنان برمی افراشتند که شکوه و زیبایی طبیعی آن تا اندازه ای از میان می رفت و آنان را ناگزیر می کرد بآرامی در اطاق گام بردارند تا از چهلچراغ آتش نگیرند. زنان چهره خویش را با مایعات، خمیرها، نقابها، گردهای گوناگون، و ابروان مصنوعی می پوشاندند و موها، گوشها، گردن، بازوان، جامه، و کفشهایشان را با جواهرات مشرق زمین می آراستند. آرایش زنان، از کلاه برج مانند تا جعدهای معطر و کفشهای ابریشمی جواهرنشان، هرگونه تردید و دودلی را در مردان از میان می برد. در 1770، هنر آرایش زنان آنچنان سحرآمیز و فریبنده شد که پارلمنت برای صیانت مردان در برابر وسوسه زنان قانون زیر را

ص: 85

بشادمانی تصویب کرد:

هر زنی در هر سن، مقام، شغل، مرتبه، چه باکره و دوشیزه و چه بیوه، هرگاه پس از تصویب این قانون، باعطر، رنگ و روغن، آبرنگ، مو و دندان مصنوعی، کلاهگیس، پشم اسپانیایی، کرستهای آهنی، حلقه دامن، کفش پاشنه بلند، و وسایل دیگر رعایای مرد اعلیحضرت را بفریبد و به زناشویی وادارد، مشمول کیفرهایی خواهد شد که قانون برای جادوگری و جرایم همانند آن پیشبینی کرده است، و زناشویی او، در صورت محکومیت، باطل و بی اعتبار شناخته خواهد شد.

قوانین تحدید هزینه های شخصی می کوشید مردم را از صرف هزینه های هنگفت برای پوشاک بازدارد؛ ولی عرف و عادت همه انگلیسیان وفادار را برآن می داشت که در سالروز تولد ملکه کرولاین خویشتن را به جامه های نو بیارایند؛ خود ملکه، هنگام تاجگذاری، خود را با جامه و جواهراتی به ارزش 000’400’2 پوند آراسته بود که بیشتر آنها را به امانت گرفته بودند.

زنان و مردان بار سنگین پوشاک را در خانه از دوش برمی افکندند؛ در آنجا، شخص می توانست هر چیز به تن کند. قلت پنجره ها درون خانه ها را از انظار پنهان ساخته بود. قانون برای هر خانه پنج پنجره تعیین کرده، و به پنجره های اضافی، که تجمل تلقی می شدند، مالیات بسته بود. درون خانه ها تاریک و دلتنگ کننده و خفقان آور بود. خانه ها را معمولا با شمع روشن می کردند، و بیش از یک شمع در خانه برنمی افروختند؛ ولی توانگران خانه هایشان را با مشعل، یا چلچراغ روشن می ساختند. دیوار خانه های توانگران از الوار بلوط، پلکانها و نرده ها از چوب سفت، و بخاری دیواری از سنگ مرمر ساخته شده بودند روکش صندلیها از چرم بود و داخلشان را با مو پرمی کردند. مبلها به سبک «جورجی» ساخته می شدند و کنده کاری شده و زراندود بودند و کف آنها را با چرم می پوشاندند. در حدود 1720 چوب ماهوگانی از جزایر هند غربی به انگلستان رسید؛ چون تراشیدن این چوب با افزارهای آن روزگار دشوار بود، افزارها را تیزتر کردند و به یاری آنها اثاث زیباتری برای خانه های انگلیسیان ساختند.

خانه ها را با زغالسنگی که در بخاری و یا بخاری دیواری می ریختند، و یا با چوبی که در آتشدانهای بزرگ می سوزاندند گرم می کردند. هوای لندن همیشه دودآلود بود. پاک کردن خانه ها از غبار و دوده کاری دشوار، ولی اجتناب ناپذیر بود. به نظر فرانسویان، دشمنان انگلیسی آنان، پس از هلندیان، بیش از هر مردمی خانه هایشان را جارو می کردند. نیکولا دو سوسور در 1726 نوشت:

هفته ای نمی گذرد که خانه های پاکیزه را دوبار از سر تا ته نشویند؛ و حتی بسیاری از آشپزخانه ها، پلکانها، و راهروها راهر بامداد می شویند و پاک می کنند. اثاث خانه، و بویژه لوازم آشپزخانه، را بدقت بسیار تمیز نگاه می دارند. حتی قفلها و چکشهای سنگین درها را چندان می سایند که بدرخشند.

ص: 86

خانه داران لندن نظافت منزل را، علی رغم کمیابی آب و گرانی صابون، انجام می دادند. معدودی از توانگران در خانه هایشان گرمابه داشتند؛ بیشتر مردها و زنها در طشت و به حال ایستاده حمام می کردند.

توده مردم اوقات بیکاری خود را در آشپزخانه، و در کنار اجاقهای بزرگ، سپری می کردند؛ آنان در آشپزخانه خوراک می خوردند، گفتگو می کردند، و گاهی در همانجا به خواب می رفتند. زیرا آشپزخانه بزرگ و جادار بود. از اطاق ناهارخوری در مواقع خاص استفاده می شد. همه طبقات غذای اصلی را بعد از ظهر می خوردند؛ مردم متوسط در ساعت دو یا سه، و توانگران در ساعت پنج یا شش بعد از ظهر برای خوردن خوراک اصلی روز به دور سفره می نشستند؛ و مانند روزگار خودمان، آن که پول بیشتر داشت بیشتر منتظر ناهار می نشست. در خانه های توانگران، زنان پس از صرف خوراک سفره را ترک می گفتند و مردان را برای میگساری، کشیدن سیگار، و روایت داستان تنها می گذاشتند. ناهار خوراک اصلی انگلیسیان بود، و بریتانیاییهای شهرنشین قبل از ناهار صبحانه، و در ساعت یازده بامداد خوراک مختصری می خوردند. فرانسویان از پرخوری مردم انگلستان، در یک وعده، تعجب می کردند. بیشتر خوراک مردم طبقات متوسط و بالا گوشت بود؛ سبزیجات جنبه تزیینی داشتند، پودینگهای درشت یک دسر مطلوب به شمار می آمدند. با آنکه چای کیلویی 18 شیلینگ ارزش داشت، اما همه مردم چای می نوشیدند. با صرف شام در ساعت نه، کارهای روز به پایان می رسیدند.

بیشتر مردان انگلیسی شب را در آغوش شاهد امن و امان خانه به سر می بردند و خویشتن را با گفتگو، میگساری، بگومگو، مطالعه، موسیقی، رقص، شطرنج، تخته نرد، بیلیارد، و ورقبازی سرگرم می ساختند. داچس آو مارلبره می گفت: «خواهش می کنم از کتاب با من سخن مگویید؛ من کتابی جز مردان و ورقهای بازی نمی شناسم.» اسقفان و کشیشان بخش، حتی واعظان موقر ناسازگاران، و نیز فیلسوفان، ورقبازی می کردند؛ هیوم بندرت قبل از آنکه بریج بازی کند، به خواب می رفت. در 1742، ادمندهویل در یک رساله کوتاه قواعد بریج را مدون ساخت، و از آن پس، تا 1864، ورقبازان از «قواعد هویل» پیروی می کردند. نگاهداری حیوانات دست آموز در خانه از ضروریات زندگی شده بود، و مردم گاهی، گذشته از سگ وگربه، یکی دو میمون نیز در خانه نگاه می داشتند. تقریباً، همه زنان گل پرورش می دادند و بیشتر خانه ها باغچه داشتند.

انگلیسیان، که فراوانی باران آنان را برکت داده و به ستوه آورده بود، طرح باغچه بندی باغها را به یک شور و شوق مبدل ساختند. در زمان چارلز دوم، انگلیسیان باغهای خود را به سبک باغهای فرانسه _ بویژه ورسای _ با خطوط هندسی راست، شعاعی، شکسته، و منحنی، با «چشم انداز زیبا» و از روی قواعد «علم ژرفانمایی»، می آراستند؛ درختان، بوته های تزیینی، و حصارها در ردیفهای مستقیم قرار داشتند و مجسمه های کلاسیک، به شکل متقارن، باغها را

ص: 87

زینت می دادند. باغهای تفریحی در واکسهال و رینلا این گونه آرایش یافته بودند؛ همتن کورت آرایش منظم و متقارن آن روزگار را تا زمان ما حفظ کرده است. با آنکه این سبک آرایش باغ با ادبیات نو کلاسیک «عصر آوگوستوس» سازگار بود، جوزف ادیسن و پوپ، که برجسته ترین نمونه های سلیقه آن روزگار در جهان ادبند، به سبک آرایش و تقارن آرایش باغهای انگلستان اعتراض کردند و مؤدبانه خواستار «باغ طبیعی» شدند _ که دست کم بخشی از فراوانی طبیعت را به شکل دست نخورده و وحشی نگاه می داشت و، با حفظ بینظمی عظیم طبیعت، منبعی سرشار از فریبندگی پدید می آورد. نفوذ شیوه چینی وارد این طغیان شد. در بعضی باغها، بتکده های چینی جای مجسمه ها را گرفتند؛ دیوک آوکنت در باغهای خود در کیو خانه ای برای کنفوسیوس ساخت. باغهای طبیعی، بیش از آنکه نمودار ادیسن پاکدامن و پوپ فوق العاده دقیق و پیراسته باشند، مظهر تامسن و کالینز احساساتی بودند. این باغها در آهنگ زیر «رمانتیک»، در برابر آهنگ بم کلاسیک، به «شاعران احساس» پیوستند. پوپ و تامسن هردو باغهایی را که به سبک باغ ریچارد تمپل، معروف به وایکاونت کابم، در ستو آرایش یافته بودند می ستودند. این باغ، که به دست چارلز بریجمن به سبک منظم و متقارن احداث شده بود، و ویلیام کنت و لانسلوت براون آن را آرایش طبیعی داده بودند، زبانزد باغبانان انگلستان و فرانسه گشت و مورد ستایش ژان ژاک روسو قرار گرفت.

در پشت باغها، رودهایی روان بودند که پاروزنان در آنها قایقرانی می کردند و ماهیگیران تنبل در کنار آنها به انتظار صید می نشستند. در بیشه های آن سوی باغها، شکارچیان قرقاول، کبک، و ماکیان وحشی شکار می کردند، و یا شکارچیان سرخپوش با سگهایشان به دنبال روباه در تنگنا افتاده و خرگوش خسته بودند. انگلیسیان کم پول خویشتن را با بازیها و سرگرمیهایی چون کریکت، تنیس، هندبال، گوی بازی، اسبدوانی، جنگ خروس، انداختن سگ به جان خرس و گاونر، و مسابقات مشتزنی، که زنان نیز در آن شرکت می جستند، سرگرم می ساختند. همه گروههای مردم انگلستان قهرمانان مشتزنی، چون فیگ و پاپیر، را می پرستیدند و به هنگام مسابقات مشتزنی جمعیت عظیمی به دور آنان گرد می آمدند. تا 1743، مشتزنان با مشتهای برهنه به جان هم می افتادند؛ از آن پس، برخی از مشتزنان از دستکشهای خاص استفاده کردند؛ ولی، تا سالها بعد، بسیاری از تماشاگران این دستکشها را برازندهمردان انگلستان نمی شمردند. در 1729 و 1730 مردم لندن به تماشای صحنه هایی از این گونه دعوت می شدند: «گاونر دیوانه ای را به فشفشه می بندیم و در میدان رها خواهیم کرد، سگی را نیز به فشفشه می بندیم و به روی آن خواهیم افکند، در همان هنگام خرسی را رها خواهیم کرد، و گربه ای را به دم گاونر خواهیم بست.» در تفریحی که «خروس افکنی» نام داشت، خروسی را به دیرکی می بستند و چوبهایی را به سوی آن پرتاب می کردند تا کشته شود. مردمپسندترین جنگ جنگ خروسها بود که در آن تا شانزده خروس را به جان شانزده خروس دیگر می انداختند تا یک دسته از آنها

ص: 88

از پای درآیند؛ سپس خروسهای فاتح را در دو دسته مخالف به جان هم می افکندند تا یک دسته کشته شوند؛ و این جنگ همین گونه ادامه داشت تا فقط یک خروس زنده می ماند. ولایات، شهرها، و روستاها خروسهایشان را با غرور ملی به میدان کارزار می فرستادند. نویسنده ای این بازیها و سرگرمیها را معادل اخلاقی جنگ تعریف کرد. تقریباً بازیها و مسابقه ها با شرطبندی همراه بودند.

آنان که به این گونه سرگرمیها دلبستگی نداشتند خویشتن را در سایهدرختان واکسهال و رینلا، با پرداخت یک شیلینگ، با تفریحات ملایمتری سرگرم می ساختند، ولی ناگزیر بودند جیب خود را از جیب بران محافظت کنند؛ مردم در واکسهال به رقص و بالماسکه می پرداختند، یا در زیر فانوس نشسته چای می نوشیدند. خانمها، مردان زن نواز، و ستاره های تئاتر را که از برابر آنان می گذشتند تماشا می کردند؛ به آتشبازی و آکروبات خیره می شدند، به نواهای موسیقی عامه پسند گوش می دادند، شکوهمندانه شام می خوردند، و یا در خلوتگاههای عشاق، که بدلخواه تاریک بود، دنبال ماجراهای عشقی می گشتند. در رینلا، در زیر گنبد ساختمان گرد بزرگ، می توانستند به نواهای موسیقی بهتری گوش دهند و با مردم تربیت شده ای بیامیزند. هوریس والپول در 1744 نوشت: «همه شب به رینلا می روم، که واکسهال را بتمامی پشت سر نهاده است؛ همه مردم به آنجا می روند و کسی نیست که به جای دیگری برود.» واکسهال و رینلا در زمستان بسته می شدند؛ ولی در این هنگام رودها یخ می بستند و ورزشهای زمستانی آغاز می شدند. یک بار، در عید میلاد مسیح 1739، حتی رود تمز نیز یخ بست و اهالی لندن کارناوال رقص ترتیب دادند و بر روی یخ ناهار خوردند؛ گروهی از مردم لندن فاصله لمبث تا پل لندن را با کالسکه پیمودند. پس از این سرگرمیها، به بازارهای مکاره بزرگی باید اشاره کرد که در لندن برپا می شدند. در این بازارهای مکاره، انسان به مردم دنیای بی اصل ونسب برمی خورد و از نمایشهای بسیاری، چون شهرفرنگ و انسانهای پرنده، لذت می برد.

هرگاه از چند محفل هنری بگذریم، آداب انگلیسیان ناهنجار و زشت بود. هوگارث زندگی مردم عادی انگلستان را به تصویر کشیده است، ولی ما را با سخنان ناپاک آنان آشنا نساخته است. روسپیان و هرزگان، گاری رانان و کرجی رانان، و سربازان و دریانوردان در هرزگی و بدزبانی استاد بودند، و ماهی فروشان بیلینگزگیت، با زشتگوییهای بی بدیلشان نسبت به مقدسات نام بازارشان را جاویدان ساخته اند. در مهمانسراها و میکده ها سخنان کمتر تند و خشن، اما هنوز با زشتگویی آمیخته بودند. مردان حتی در خانه های خود با سخنان و داستانهای ناپاک، و شعارهای هنگام میگساری، زنان را هراسان می ساختند. زنان خود، در شوخیهای زشت و بدزبانی، کمتر از مردان نبودند.

در قهوه خانه ها و باشگاهها سخنان مردم پاکتر بودند. ستیل، سویفت، فیلدینگ، کوپر، و جانسن در نوشته های خود از سخن گفتن به عنوان یک هنر ظریف یاد کرده اند. در قهوه خانه ها

ص: 89

و باشگاهها مردان به دور هم گرد می آمدند، قهوه یا آبجو و مشروب می نوشیدند، پیپ می کشیدند، و از مذاکرات پارلمنت، خرید آرای مردم توسط رابرت والپول، و از سیاست ناشایست «سگان فرانسوی» آن سوی دریای مانش گفتگو می کردند. مردم انگلستان با نادیده گرفتن پندهای اخلاقگرایانی چون شافتسبری و ضداخلاقانی چون چسترفیلد، که به هموطنان خویش سفارش می کردند آهسته بخندند و به لبخند قناعت کنند، از ته دل و با صدای بلند می خندیدند.

کشیدن انفیه، که نخست در 1589 از آن نام برده شد، از آداب زنان و مردان شده بود؛ مردم می پنداشتند که انفیه (گرد توتون)، چون قهوه، خاصیت طبی دارد، عطسه ناشی از بوییدن آن منافذ بینی را پاک می کند، سردرد و سرماخوردگی و کری و خواب آلودگی را از میان می برد، و اعصاب را آرام و هوش را افزون می کند. زن و مرد خوشپوشی نبود که انفیه دانی همراه نداشته باشد؛ زرگران، جواهرسازان، میناکاران، و مینیاتورسازان ظریفترین ذوق هنری خود را روی انفیه دانها به کار می بستند.

مردم لندن در 3000 قهوه خانه این شهر گرد می آمدند، مجله و روزنامه می خواندند، و به گفتگو می پرداختند. قهوه خانه ها، گذشته از روزنامه و مجله، قلم و کاغذ و مرکب در دسترس مشتریان خود می نهادند، نامه های آنان را به پستخانه می فرستادند، و نامه هایی را که برای مشتریان می رسیدند به آنان می دادند. پاره ای از قهوه خانه ها یا کاکائوفروشیها، چون وایتز کافی، در این دوره به باشگاههای انحصاریی مبدل شدند که در آنها هرکسی می توانست به فراخور سلیقه خود مصاحبی بیابد و در خلوت قمار کند. در پایان قرن هجدهم، تعداد باشگاههای لندن با تعداد قهوه خانه های این شهر در گذشته برابر شد. فراماسونهای انگلیسی ظاهراً در 1717 نخستین باشگاه خویش را _«لژبزرگ» _ در لندن تأسیس کردند. باشگاهها مشتریان خود را همان گونه که به میگساری و قماربازی و دسیسه های سیاسی تشویق می کردند، به آنان دست کم نیمی از هنر سخن گفتن را نیز می آموختند؛ زیرا باشگاهها پناهگاه مردان مجرد بودند، و نیمی دیگر از هنر سخن گفتن، یعنی ادب و ظرافت، که مستلزم حضور زنان است، در این باشگاههای مردانه انگیزه ای نداشت. انگلستان سرزمین مردان بود؛ زنان در زندگی فرهنگی آن سهم ناچیزی داشتند؛ از سالونهای ادبی خبری نبود؛ و چون لیدی مری مانتگیو خواست چنین سالونی تأسیس کند، مردم او را زنی خواندند که پا از گلیم خویش فراتر می نهد.

زنان طبقات بالا در مجالس پذیرایی، رقص، و موسیقی، که در دربار یا خانه هایشان برپا می شدند، از هنرهای خود استفاده می کردند. گذراندن تعطیل آخر هفته در خانه های ییلاقی از جنبه های مطبوع زندگی انگلیسی بود، که تنها چشمداشت انعامهای زیاد برای مستخدمان اندکی از شادمانی آن می کاست. مهمانان هنگام بازگشت به خانه از برابر صف نوکران، آبداران، پادوان، پیشکاران، باربران، کلفتها، آشپزان، و دیگر گماشتگان مهماندار، که در دو ردیف دم در ایستاده بودند، می گذشتند و در این هنگام کالسکه ران و مهتر، اخم کرده، بیرون انتظار

ص: 90

می کشیدند. در نیمه اول قرن هجدهم از وفاداری و فرمانبرداری معروف نوکران انگلیسی چندان اثری به چشم نمی خورد؛ بیشتر نوکران و خدمتگزاران بی اعتنا، گستاخ، و نافرمانبردار بودند و برای دریافت مزد بیشتر از خانه ای به خانه دیگر می رفتند؛ بیشترشان، تا آنجا که می شد، آقا و خانم و مهمانان را می چاپیدند، شراب آقایشان را می نوشیدند و از زیورهای بانوی خود استفاده می کردند.

پس از باریافتن در دربار، اقامت در نواحی دارای چشمه های آب گرم تشخص به شمار می رفت. در آنجا آبهای معدنی می نوشیدند یا به جای شنای در دریا، که همه جور آدم در آن پیدا می شد، با افراد برگزیده ای آبتنی می کردند. تانبریج به خاطر چشمه هایش معروفیت داشت، ولی مشتریان آن از همه طبقات مردم بودند. در کنار چشمه های اپسم، مردم نواهای موسیقی می شنیدند، در رقصهای جمعی شرکت می جستند، با سگهایشان بازی می کردند، و آب ملین می خوردند؛ مواد معدنی آن چشمه ها، تحت نام نمک اپسم، در آن هنگام هنوز به بازار نیامده بودند. آبتنی در دریا هنوز معمول نشده بود، گرچه چسترفیلد در سکاربره کسانی را دیده بود که در دریا آبتنی می کردند؛ در 1753 کتاب ریچارد راسل، سل غده ای، و استفاده از آب دریا در مداوای بیماریهای غدد، مردم را چون سیل به کنار دریا کشاند و دهکده های ساحلی، چون برایتن که قبل از آن مسکن خانواده های ماهیگیران تهیدست بود، از مردمی که برای آبتنی به کنار دریا می رفتند انباشته گشتند.

اشراف انگلستان چشمه های باث را به چشمه های معدنی دیگر ترجیح می دادند. متشخصترین بیماران خیالی انگلستان در اینجا آبی بدبو می نوشیدند و در این آبها، که گمان می بردند معالج همه بیماریهای ناشی از پرخوری است، آبتنی می کردند. این چشمه معدنی کوچک نخستین استخر خود را در 1704، و نخستین تئاترش را در 1707 باز نمود و پس از یک سال، نخستین «تالار اجتماعات» خود را، که فیلدینگ و سمالت آن را ستوده اند، به روی مردم گشود. در 1755 گرمابه بزرگ رومی کشف شد. در آینده خواهیم دید که جان وود و فرزندش این شهر را به سبک کلاسیک نوسازی کردند. در 1705 نش «خودآرا»، یک حقوقدان و قمارباز، فرمانروای زندگی اجتماعی آن گشت. او حمل شمشیر را در تفریحگاههای همگانی منع کرد و توانست مردم را از دوئل در باث بازدارد. مردم را برآن داشت که به جای چکمه کفش بپوشند. خود وی کلاه سفید بزرگی برسر می نهاد و نیم تنه گلدوزی شده ای به تن می کرد، سوار کالسکه ای می شد که شش اسب خاکستری آن را می کشیدند، و با شیپور آمدن خود را اعلام می داشت. نش ساختمانها و خیابانهای شهر را اصلاح نمود، باغهای زیبایی احداث کرد، دسته موزیک تهیه دید، و همه مردم شهر، جز معدودی از آنان، را فریفته مزاح و رفتار دلپسندش ساخت. اشراف انگلستان به قلمرو او روی می آوردند، زیرا نش در اینجا گذشته از استخرآب معدنی، قمارخانه هایی نیز در دسترس آنان نهاده بود. پس از آنکه قانون قمار را منع کرد، نش بازیهای

ص: 91

تازه ای آفرید که به قماربازان فرصت برد و باخت می دادند. سرانجام، جورج دوم، ملکه کرولاین، و شاهزاده فردریک لویس به این شهر روی آوردند و باث برای مدتی دومین دربار انگلستان محسوب شد. ارل آو چسترفیلد، که این شهر را دوست می داشت، بی گمان توصیف خویش را از دیگر دربارها به بزرگان این شهر بسط می داد و از آن چون جایی یاد می کرد که در آن «از یاران، دوستی، از دشمنان، خصومت، و از مردم شریف، پاکدامنی نباید انتظار داشت؛ مردم تظاهر و خودنمایی پیشه ساخته، و راستی را زیر پا نهاده اند؛ تبهکاری و پاکدامنی آنچنان خود را در پشت سیمای مبدل و فریبنده آنان پنهان ساخته اند که ... انسان در نخستین برخوردش در دربارها هیچ یک از آنان را نخواهد شناخت.»

VII _ چسترفیلد

بیایید نیم ساعتی از وقت خویش را با این ارل فرزانه بگذرانیم. او مانند دیگر اشراف انگلستان بود، جز آنکه کتاب خوبی نوشت: نامه هایی به پسرش، که معمولا ناچیز شمرده شده است، گنجینه حکمت و راهنمای آداب و آرمانهای طبقه اوست که به نثری شیوا درآمده است. کتابی است دلکش که تیزهوشی و ظرافت نویسنده را نمودار می سازد.

چسترفیلد به نام فیلیپ دورمر ستنپ، فرزند فیلیپ ستنپ، سومین ارل آو چسترفیلد، و لیدی الیزابت سویل، دختر جورج سویل، مارکوئس آو هالیفاکس، آن «ابن الوقت» مکار دربارهای گذشته، تعمید گرفت (1694). مادرش در کودکی وی درگذشت؛ پدرش در توجه از او غفلت ورزید؛ مارشنس آو هالیفاکس او را بزرگ کرد؛ در نزد معلم سرخانه علوم کلاسیک و زبان فرانسه را بخوبی آموخت و فرهنگ دوران شکوفان روم و فرانسه را ملکه ذهن خود ساخت؛ یک سال در کیمبریج تحصیل کرد؛ در 1714 به جهانگردی پرداخت؛ در لاهه مبالغ هنگفتی قمار کرد؛ در پاریس زنان را با دقت برگزید؛ از پاریس نوشت (7 دسامبر 1714):

نباید عقیده خود را درباره فرانسویان با شما در میان نهم، زیرا بسیاری مرا یکی از آنان می پندارند؛ و برخی از فرانسویان با بهترین سخنانی که یافته اند از من تعریف کرده، و گفته اند: «آقا، شما درست به ما می مانید.» تنها باید بگویم که من مردی گستاخم، پرگویی می کنم، آمرانه سخن می گویم، و هنگام راه رفتن آواز می خوانم و می رقصم؛ و بالاتر از همه، پول زیادی برای مو، پودر، پر، و دستکشهای سفید خرج می کنم.

چسترفیلد پس از بازگشت به انگلستان به سمت پرده دار خوابگاه پرینس آو ویلز وقت (جورج دوم آینده) گماشته شد. جیمز ستنپ، وزیر محبوب جورج اول، از خویشان فیلیپ بود. پس از آنکه برای برگزیدن وی به نمایندگی مجلس عوام حوزه انتخابیه ای پیدا شد، چسترفیلد

*****تصویر

متن زیر تصویر : الن رمزی: چهارمین ارلی او چسترفیلد. گالری ملی چهره ها، لندن (آرشیو بتمان)

ص: 92

یازده سال نماینده حزب ویگ در مجلس عوام گشت. چهارمین ارل آو چسترفیلد، پس از مرگ پدر (1726)، به نمایندگی مجلس اعیان برگزیده شد. چسترفیلد بعدها این مجلس را «مجلس علاج ناپذیر» خواند. وی در 1728 به سفارت انگلستان در لاهه رسید، و در این مقام چنان شایستگی از خود نشان داد که وی را به مرتبه شهسوار گروه زانوبند و ریاست تشریفات تاجگذاری ارتقا دادند. در 1732، معشوقه اش، مادموازل دو بوشه، پسری به نام فیلیپ ستنپ برایش آورد که نامه ها برای او نوشته شد. چسترفیلد یک سال پس از تولد فیلیپ با کاونتس آو والسینگم، دختر نامشروع جورج اول از داچس آو کندل، زناشویی کرد. پیداست که چسترفیلد چشم به راه جهیز شاهی بوده است؛ و چون زنش چنین جهیزی همراه نیاورد، زناشویی آنان به تلخکامی انجامید.

چسترفیلد، هرگاه با لایحه والپول برای افزایش مالیات تنباکو و شراب مخالفت نمی کرد، بیش از این می توانست پیشرفت کند. وی به کسانی پیوست که پارلمنت را از تصویب این لایحه بازداشتند، و اندک زمانی پس از آن مقام دولتی خود را از دست داد (1733). وی از آن پس برای ساقط کردن والپول از نخست وزیری به تلاش پرداخت، تندرستی خود را از دست داد، به اروپا رفت (1741)، در بروکسل ولتر را ملاقات کرد، و در پاریس با فونتنل و مونتسکیو آشنا شد. پس از بازگشت به انگلستان، دشمنی با والپول را ازسر گرفت و به نام «جفری برودباتم» مقالاتی در مجله تازه بنیاد اولد انگلند منتشر ساخت. سرا، داچس آو مارلبره، چندان از این مقالات خوشش آمد که برای نویسنده آنها 000’20 پوند ارث نهاد. در 1744، حزب «برودباتم» او پیروز شد. چسترفیلد به دولت پلم ملحق شد و، برای ترغیب هلند به همکاری با انگلستان در جنگ جانشینی اتریش، به لاهه فرستاده شد. او در این مأموریت با مهارت و کاردانی کامیاب شد، و به پاس آن به نیابت سلطنت ایرلند رسید (1745). سالی که در ایرلند گذراند درخشانترین سال دوران خدمت دولتی اوست. آموزشگاهها و کارگاههایی تأسیس کرد، دست تبهکاران و سودجویان را از دستگاه دولت کوتاه کرد، و امور دولت را به کاردانی و بیطرفی سروسامان بخشید. به تعقیب و آزار کاتولیکها پایان داد، چند تن از آنان را به مقامات بلند دولتی گماشت، و تا بدانجا احترام کاتولیکها را به خود جلب کرد که هنگامی که «مدعی جوان» از اسکاتلند به انگستان لشکر کشید و انگلیسیان انتظار داشتند شورش همزمانی در ایرلند روی دهد، مردم ایرلند حاضر نشدند علیه چسترفیلد قیام کنند.

در 1746، چسترفیلد را به لندن فراخواندند و به وزارت امورخارجه ارتقا دادند. ولی مردی که کاردانی و شایستگی خویش را به ثبوت رسانده بود مرتکب اشتباهی شد که به نابودیش انجامید؛ به جای ملکه، با معشوقه شاه نرد عشق باخت و موجبات سقوط خویش را به دست کرولاین فراهم ساخت. در 1748، از اجتماع کناره گرفت و، به گفته خود، به نزد «اسبم، کتابهایم، و دوستانم» بازگشت. جورج دوم خواست یک دوکنشین به او دهد، اما چسترفیلد

ص: 93

نپذیرفت. در 1751، برای قبولاندن تقویم گرگوری به ملت انگلستان به فعالیت پرداخت، و از این روی، در نزد مردم به همدستی با پاپ برای «دزدیدن» یازده روز از سال ملت انگلستان متهم شد.1 در 1755 بر سر اهدای کتاب فرهنگ زبان انگلیسی با جانسن درافتاد. ما بعداً این ماجرای پرغوغا را شرح خواهیم داد.

چسترفیلد از 1737 به نوشتن نامه هایی برای فرزندش آغاز کرد. عشق چسترفیلد به این فرزند، که ثمره نخستین مأموریت وی در هلند بود، نمودار قلب پرشفقتی است که وی در سراسر دوران خدمتش از مردم پنهان می ساخت. به فرزندش نوشت: «از روزی که تو هستی یافته ای، بهترین آرزوی من این بوده است که تو را تا جایی که نقصهای سرشت بشر اجازه می دهند کامل سازم.» او برنامه آموزش فیلیپ را چنان تنظیم کرده بود که وی را برای سیاست و زمامداری آماده سازد، نه اینکه وی یک مسیحی خوب از آب درآید. هنوز فرزندش پنجساله بود که وی نامه هایی متضمن اساطیر و تاریخ یونان و روم باستان بدو می نوشت. دو سال بعد، نامه ای نوشت که مضمون آن بارها در نامه های او آمده است:

در آخرین نامه ام درباره آداب مردم با ادب مطالبی نوشته ام. منظورم آداب درباریان است که باوقارترین مردمند. ادب آنان بیتکلف و طبیعی است، و تو باید آن را از آداب مصنوعی و ملال انگیز مردم پست و روستاییان بازشناسی. ... انسان تربیت شده همیشه می کوشد رفتارش را خوشایند سازد، و از رفتار ملال انگیز می پرهیزد. کمتر فرد انگلیسی ادب کامل دارد؛ آنان یا کمرو هستند، یا بیشرم؛ در صورتی که بیشتر فرانسویان رفتارهای بیتکلف و مؤدبانه دارند. از آنجا که نیمی از وجود تو فرانسوی است، امیدوارم که دست کم به نیمی از زیور ادب آراسته باشی. تو در کشوری که با ادبان اندکند به ادب تشخص خواهی یافت.

از این روی، وقتی فیلیپ چهاردهساله شد، پدرش وی را برای تکمیل معلوماتش در آداب معاشرت به پاریس فرستاد، گرچه بخوبی می دانست که پاریس نیز اخلاق وی را تباه خواهد کرد. فیلیپ برای آنکه بتواند به دولت انگستان خدمت کند، ناگزیر بود با راه و رسم این جهان آشنا شود. بهترین درس برای زمامدار، آشنایی با انسان است. پس از آنکه فیلیپ در نزد معلمان سرخانه، و با خواندن نامه های پدر، با علوم کلاسیک و دانشهای ادبی آشنا شد، ارل وی را برآن داشت که توجه خویش را از کتاب به انسان معطوف دارد.

دوست عزیز

معدودی از مردان کامیاب و سرشناس دانشمند بوده اند. ... مرحوم دیوک آو مارلبره، که دست کم به اندازه یک فرمانده سپاه کاربر بود، با کتاب هیچ آشنایی نداشت، ولی مردم

---

(1) پاپ گرگوریوس سیزدهم در اصلاح تقویم یولیانی و جبران خطای محاسباتی آن، که در قرن شانزدهم به 10 روز بالغ شده بود، در 1582، 10 روز از این سال را نادیده انگاشت و 5 اکتبر را 15 اکتبر اعلام نمود. تقویم جدید، که مبنای محاسباتی دقیقتری داشت، به نام وی، تقویم گرگوری خوانده شد. _ م.

ص: 94

را خوب می شناخت؛ در صورتی که گروتیوس دانشمند نشان داد، هم در سوئد و هم در فرانسه، وزیر مختار خامدست و ناتوانی است.

فیلیپ برای آنکه به دستگاه دولت راه یابد، ناگزیر بود پیش از همه چیز، پیشینه، آداب، اخلاق، و مقاصد طبقات حاکم، و راههای دستیابی به آنها را مطالعه کند. می بایست تنها بهترین آثار ادبی را بخواند تا با بهترین سبکهای نویسندگی آشنا شود، زیرا نویسندگی نیز بخشی از هنر فرمانروایی است؛ همچنین ناگزیر بود با موسیقی و هنر آشنا شود؛ ولی خدا نکند که به این فکر بیفتد که نویسنده یا موسیقیدان شود. می بایست تاریخ دولتهای تازه اروپا را بدقت بخواند و خویشتن را با شاهان، وزیران، قوانین، سازمانهای مالی، و سیاست آنها آشنا سازد. می بایست آثار لا روشفوکو و لا برویر را درباره سرشت آدمی بخواند؛ گرچه اینان مردمانی بدبینند، ولی اشتباه بزرگی نیست که، دست کم در سیاست مردم را خودخواه بدانیم و بگوییم که همه مردم در اندیشه پیش بردن مقاصد خویشند؛ به هر سیاستمداری که جز این گوید، باید ظنین بود. در انسان خردمندی مجو و تعصبهای او را بپذیر. «تعصبها معشوقه های ما، و خرد، در منتهای مراتب، همسر ماست، که درباره اش بسیار شنیده ایم، ولی کمتر بدان توجه کرده ایم.» چاپلوسی فراگیر است، زیرا تنها فرزانگان و قدیسان بزرگ از چاپلوسی برکنارند؛ اما هرچه بالاتر می روی، چاپلوسی تو باید ظریفتر و پیچیده تر باشد. نسبنامه خاندانهای بزرگ و زورمند را بخوان؛ زیرا مردم به نسب خویش بیش از فضایلشان ارج می نهند. با زنان نرد عشق باز تا از پشتیبانی آنان برخوردار شوی؛ زیرا نیرومندترین زمامداران نیز از نفوذ زنان ضعیف برکنار نیستند بویژه هنگامی که این زنان همسر آنان نباشند.

پندهای چسترفیلد به فرزندش، درباره روابط جنسی، فرانسویان را خوش آمد و انگلیسیان را تکان داد. او پیوند جنسی با زنان بیگانه را بهترین وسیله بلوغ و آمادگی مرد برای زناشویی می دانست؛ ولی می خواست که معشوقه های فیلیپ زنانی با ادب باشند تا آنگاه که گناه می کند، به پالایش آداب و رفتار او هم بپردازند. به فرزندش توصیه کرد مادام دو پن را، که «زنی نجیب زاده و باادب» بود، دلدار خویش برگزیند. فرزندش را با رموز و حیله های فریفتن زن آشنا می ساخت و می گفت که امتناع را نباید جدی گرفت، زیرا

پاکدامنترین زن، از اظهار عشق _ هرگاه به زبانی دلپسند و مؤدبانه اظهار شود _، به جای آنکه برنجد، خشنود می شود. ... هرگاه سخن تو را بشنود و اجازه دهد که آن را تکرار کنی، بدان که اگر جرئت باقی را نداشته باشی بر تو خواهد خندید. ... هرگاه بار اول گوش ندهد، بار دوم و سوم و چهارم بکوش. جایی را که هنوز تسخیر نشده است، امیدوار باش و بدان که روزی می توان بدستش آورد.

ارل، که در زناشویی خوشبخت و باسلیقه نبود، زن را چون موجودی کم ارج به فرزندش شناسانده است:

ص: 95

می خواهم از رازی پرده بردارم که دانستن آن برایت سودمند است، ولی باید آن را از دیگران پنهان سازی و وانمود نکنی که از آن آگاهی. زنان کودکانی با اندام درشتند که با یاوه گویی، و گاهی با ظرافت خویش مردان را سرگرم می سازند؛ ولی، از حیث تعقل و شعور، در سراسر عمر زنی ندیده ام که توانسته باشد بیست وچهار ساعت درست بیندیشد و از عقل و منطق پیروی کند. مرد هوشمند آنان را ناچیز تلقی می کند و به آنان چون بازیچه می نگرد، با آنان شوخی می کند و تملقشان را می گوید ... ولی درباره مسائل جدی و بااهمیت با آنان مشورت نمی کند و به آنان اعتماد ندارد. باوجود این، همواره وانمود می کند که به آنان اعتماد دارد، زیرا زن از اعتماد و مشورت جویی مرد بیش از هرچیزی در جهان برخود می بالد. زنان بسیار دوست دارند در کارهای جدی (که دردست آنان سرانجامی نامطلوب دارند) طرف مشورت قرار گیرند. ... چاپلوسی، کم و زیادش، برای زن یکسان است. زن چاپلوسی زیاد را حریصانه می بلعد و چاپلوسی کم را با امتنان می پذیرد؛ هر زنی را می توان با ستایش هوشش، یا حتی سلیقه عالیش در انتخاب بادبزن، فریفت. زنانی که بسیار زیبا یا بسیار زشتند از ستایش هوش و درایتشان دلخوش می شوند.

ارل معتقد بود که در فرانسه به دو دلیل باید با پشتکار و کاردانی به زنان تملق گفت: آنها در دربار موجب ترقی یا زبونی و نگونبختی مرد می شوند، و همچنین می توانند ظرافت زندگی را به او بیاموزند. ظرافت حرکات، آداب، و سخن است که به زن فریبندگی می دهد، نه زیبایی؛ زیبایی بدون ظرافت و ملاحت قابل رؤیت نیست، ولی ظرافت و ملاحت بدون زیبایی نیز ممکن است فریبنده باشد. «تنها زنان می توانند شایستگی و هنر مرد را بپیرایند؛ درست است که نمی توانند برآن بیفزایند، ولی آن را آرایش و جلا می دهند.» ارل به فرزندش سفارش می کرد که از زنان به بدی یاد نکند و بداند که بدگویی از زنان کاری ابلهانه، سبک، نامنصفانه، و مبتذل است؛ زیرا زنان در جهان کمتر از مردان بدی کرده اند. از این گذشته، بدگویی از یک گروه، جمعیت، و طبقه همیشه دور از خردمندی است؛ «افراد گاهی مخالفان خود را می بخشند، ولی گروهها هرگز از گناه آنان نمی گذرند.»

چسترفیلد هرگز از تعلیم آداب پسندیده به فرزندش بازنایستاد.

آداب پسندیده واسطه زندگی اجتماعی است، همان گونه که پول واسطه سوداگری است. هیچ یک از آنها بی اجر نمی ماند؛ مردم همان گونه که پول خود را به سوداگر ورشکسته نمی دهند به خرس هم احترام نمی گذارند.

استاد رقص لازم است تا شیوه نشستن و ایستادن و راه رفتن را، با صرف کمترین وقت و نیرو، به ما بیاموزد. ارل، که از اشراف بود، آداب پسندیده را از آن «نجیبزادگان» می دانست و ناآگاهانه، و شاید بدرستی، پی برده بود که برای انسان بسیار دشوار است، بی آنکه در خانواده و انجمنی پرورش یافته باشد، با آداب خوب آشنا شود. «نجیبزاده با زیردستان به گستاخی رفتار نمی کند و به بزرگتران احترام می گذارد.» انسان نباید برای برتری و

ص: 96

چیره دستی تصادفی خویش برخود ببالد.

اطمینان دارم تو خود را ذاتاً از آن ساوواییی که اطاقت را پاک می کند، و از آن نوکری که کفشهایت را تمیز می کند برتر نمی شماری و حق نداری برتر بشماری؛ ولی از مزیتی که ثروت برایت فراهم کرده است می توانی بهره بری. بدون تحقیر کسانی که از این مزیت محرومند، و بدون دست زدن به کارهایی که آنان را به یاد محرومیت خود می اندازند، از این مزایا بهره برگیر. من در برخوردم با نوکران، و آنان که زیردست خوانده می شوند، بیش از هنگام برخورد با کسانی که با من برابرند مواظب رفتار خویشتنم، زیرا می ترسم گمان برند می خواهم آنان را متوجه تفاوتی سازم که بخت، شاید بناحق، در میان ما پدید آورده است.

آداب پسندیده به تن و مغز تعلق دارند، و معاشران ما در هردو مؤثرند.

معاشران خوب دوگونه اند: گروهی که مرکب از کسانی است که به دربارها و محافل آراسته اجتماع بستگی دارند و مردم شایسته و حسابی خوانده می شوند؛ و گروه دیگر از کسانی تشکیل شده است که با لیاقت و شایستگی خاص خویش ممتاز می شوند، یا در هنرها و دانشهای خاصی انگشتنما شده اند. خود من هنگامی که با آقای ادیسن و یا آقای پوپ معاشرت می کردم می دانستم که معاشرانم از خود من بهترند، و چنین می پنداشتم که با شاهزادگان اروپا نشست وبرخاست می کنم.

هنگام معاشرت با هر یک از این دوگروه، احتیاط را از دست مده و در سخن گفتن و رک گویی افراط مکن. «بی آنکه دروغ گویی، از گفتن حقیقت خودداری کن؛» و همچنانکه در سخن گفتن امساک می کنی، خویشتن را راستگو بنما.

حتی هنگامی که به درستی نظر خویش اطمینان داری، خویشتن را مطمئن منما؛ ... و هرگاه که می توانی دیگران را مجاب کنی، به دیگران مجال ده که تو را مجاب کنند. ... دانش خود را چون ساعتت در جیب پنهان ساز و نمایش مده. ... و بیش از همه، تا سرحد امکان بکوش که درباره خود سخن مگویی.

از دین سخن مگو؛ هرگاه از دین به نیکی یادکنی، روشنفکران برتو خواهند خندید، و اگر به بدی یادکنی، مردم کامل رنجیده خواهند گشت. خواندن کتابهای تاریخی ولتر برایت سودمند است، ولی از «فیلسوفان»، که دین رابه باد حمله گرفته اند، دوری گزین.

به هیچ روی نباید اندیشه های مردم نادان و فرزانگان بیمایه را، که به دین می تازند، بستایی یا تشویق و تأیید کنی. حتی کسانی که ابلهانه با لطیفه گوییهای آنان می خندند چندان خردمندند که به خصایل و سجایای آنان بدگمان باشند و از آن نفرت کنند؛ زیرا هرگاه دین را در پایه ای کمتر از فضایل اخلاقی نهیم، باز ناگزیریم آن را تکیه گاهی چون فضیلت بشماریم؛ و انسان دوراندیش به دو تکیه گاه بیش از یکی دل خواهد بست. از این روی، هرگاه در میان کسانی باشی که ادعای روشنفکری می کنند، یا در جمع هرزگان بیفکری بیفتی که به همه دینها می خندند تا هوشمندی خود را به رخ کشند، مگذار کمترین اثری از تحسین سخن آنان درکلام یا نگاهت پدیدار شود. برعکس،

ص: 97

بکوش تا با خاموشی موقرانه ناخشنودی خود رانمایان سازی، در بحث آنان شرکت مکن، و از این مباحث بیسود و ناشایست دوری گزین.

چسترفیلد در 1752 دریافت که حملاتی که به دین می شوند سرآغاز انقلاب اجتماعیند. «پیشبینی می کنم که، قبل از پایان این قرن، بازار شاه و روحانی نیمی از گرمی امروز را نخواهد داشت.» و در 1753، دوسال پس از انتشار دایره المعارف ، مخالف روحانیان به فرزندش نوشت:

اوضاع فرانسه به وخامت می گراید و به عقیده من هر روز بر این وخامت می افزاید. شاه تحقیر شده است. ... مردم فرانسه درباره دین و حکومت با آزادی بیسابقه ای تعقل می کنند و همه تعصبات گذشته را کنار نهاده اند؛ سران دولت هم جز این نمی کنند؛ خلاصه، همه نشانه هایی که در طول تاریخ، پیش از دگرگونیها و انقلابهای بزرگ، در حکومتها پدید آمده اند اکنون در فرانسه وجود دارند و هر روز بر شماره آنها افزوده می شود.

دو تن از خواندن اثر 800 صفحه ای چسترفیلد لذت بردند و او را شخصی با اندیشه بزرگ، هرچند نه آدمی با اخلاق، شمردند. معاصران انگلیسی چسترفیلد، که نامه های وی را نخوانده بودند، فوراً وی را در شمار هوشمندان نهادند، نه در زمره فیلسوفان. آنان از سخنی که چسترفیلد در مجلس اعیان گفته بود لذت می بردند _ «عالیجنابان من، خدا را شکر گزاریم که چیزی برتر از مغز خود داریم تا بدان اکتفا کنیم.» آنان چسترفیلد را می دیدند که چون هرزگان و ابلهان قمار می کند، و می دانستند که او (همان گونه که به فرزندش اعتراف کرده است) چندان در بند عفت و پاکدامنی نیست. جانسن، به هنگام خشم، نامه ها را مروج «اخلاق روسپیان و آداب معلمان رقص» خواند. این سخن، چون بسیاری دیگر از سخنان جانسن، اندکی یکطرفه بود؛ چسترفیلد اخلاق روزگار و طبقه خویش، و آداب سیاستمداران مؤدب را به فرزندش می آموخت؛ فراموش نباید کرد که او فرزندش را برای امور سیاسی پرورش می داد، و هیچ سیاستمداری جرئت آن را ندارد که در آن سوی مرزها آموزشهای مسیح را به کار بندد.

با اینهمه، بسیاری از تعلیمات چسترفیلد به فرزندش دارای ارزش اخلاقیند: «در نامه های گذشته غالباً گفته ام (و این سخن کاملا راست است) که تنها شرف و پاکدامنی می تواند تو را در نزد مردم ارجمند و سربلند سازد.» چسترفیلد هنگامی که به فرزندش سفارش می کرد برای خود معشوقه ای برگزیند، شاید می خواست وی را از بی بندوباری جنسی، و از آمیزش با زنان بسیار، بازدارد؛ به این هشدار او توجه کنید: «تنها نتیجه گناه تعقیب زنان از دست دادن بینی و تندرستی، و چه بسا سوراخ شدن بدن، است.» حتی جانسن، هنگامی که کینه چسترفیلد را از دل رانده بود، می اندیشید که نامه هایی به پسرش لرد چسترفیلد می تواند کتاب جالبی شود؛

ص: 98

هرگاه پندهای منافی اخلاق آن را بیرون آوریم، این کتاب را می توان در دسترس هرجوان نجیبی قرار داد.» ممکن است نامه ها، چندانکه باید، به القای شرافت، پاکی، شهامت، و وفاداری برنیامده باشد، ولی اینکه چسترفیلد ثروت و مقام را با فضیلت یا خرد اشتباه گرفت حقیقت ندارد. او به میلتن، نیوتن، و لاک، بیش از همه سیاستمداران روزگار خود، ارج می نهاد. دیدیم که با بهترین نویسندگان زمان خود دوست بود. حتی اگر شیفته فرهنگ جانسن نشد، آثار ادبی باارزش را خوب می فهمید و از آنها لذت می برد. نثر انگلیسی خود او در میان نثر معاصران بینظیر بود: ساده، محکم، روشن، و چندان روان که سنگینی اندیشه هایش را سبک می ساخت. با آنکه با چند زبان و ادبیات کلاسیک آشنایی داشت، اما ترجیح می داد با واژه های کوتاه، و با روح زبان انگلیسی بنویسد. ولتر درباره نامه ها گفته است: «بهترین کتاب آموزشیی است که تاکنون نوشته شده». سنت _ بوو نیز از آن چنین یاد کرده است: «کتابی است غنی که صفحه ای از آن را نمی توان بدون یادآوری خاطره ای سرورانگیز خواند.»

هرگاه ارزش نوشته ای را با ثمرات فوری آن بسنجیم، باید بگوییم که نامه ها توفیقی نیافت. فیلیپ ستنپ جوان هرگز نتوانست از کاهلی، بی بندوباری، آداب ناهنجار، و دودلی به هنگام سخن گفتن دوری جوید؛ به گفته فنی برنی، وی، پس از آن همه اندرز، «از نظر ادب و تربیت از مردم دیگری که دیده ام بهتر نبود.» بینیازی و زندگی آسوده و مطمئن فیلیپ اثر آن همه دستورات و احکام را خنثی کردند. نه بیم از گرسنگی قادر بود او را به جاه طلبی و کارهای بزرگ برانگیزد، و نه کراهت از زیردست شدن؛ همان گونه که پدر ناکام می گفت، او فاقد «آن نیروی روحیی بود که جوانان را به خوشایند افتادن، درخشیدن، و برتری یافتن وامی دارد.» ناگوار است که اندرزها و عواطف پدری ارل سالخورده ای این سان نتایج ناچیزی بارآورند. وقتی فرزندش چهاردهساله بود، بدو نوشت: «بدان تا هنگامی که شایستگی داری، تو را از ته دل دوست خواهم داشت.» با اینهمه، می بینیم که آخرین نامه اش، که آن را بیست ودوسال بعد نوشت، همچنان لبریز از محبت و غمخواری پدرانه است. یک ماه پس از وصول این نامه، فیلیپ در سی وشش سالگی در پاریس درگذشت (1768) و دو فرزندش را با زن بیوه اش در پاریس به جا نهاد. فیلیپ گرچه بدون اطلاع پدر زناشویی کرده بود، اما چسترفیلد از گناه او درگذشت. ارل اکنون به بیوه داغدار نامه هایی می نوشت که نمونه مهر و محبتند.

خود چسترفیلد در این هنگام غالباً در باث می زیست و از نقرس و ناشنوایی رنج می برد: «با سه پا در اینجا می خزم، ولی پیرامونیان خزنده ام مرا یاری می کنند و دلداری می دهند؛ آخرین بخش معمای سفینکس (ابوالهول) نزدیک می شود؛ و بزودی زندگی را، همان گونه که بر چهار دست وپا آغاز کرده ام، بر چهاردست وپا به پایان خواهم رساند.»1 چسترفیلد در این

---

(1) اشاره ای است به افسانه سفینکس و معمای وی درباره مراحل سه گانه زندگی انسان: «آن چیست که صبح بر چهار پا [کودکی]، ظهر بر دو پا [جوانی]، و عصر بر سه پا [پیری (به کمک عصا)] راه می رود؟». _ م.

ص: 99

روزگار به آموزش نواده هایش دل خوش کرد؛ اخگر امید ابدی در دلهای سالخوردگان زبانه می کشد. پس از بازگشت به ملک خویش در بلک هیث، به سفارش ولتر به کشت زمین پرداخت و به خربزه ها و سیبهای خود فخر کرد و خویشتن را به «گذراندن عمر در کنار آنها» دلخوش ساخت. ولتر نامه های تسلیبخشی برایش نوشت و متذکر شد که دستگاه گوارش سالم (که ارل هنوز از آن بهره مند بود) بهتر از گوشهای سالم است. در سالهای آخر عمر، مردی با مزاح و بذله گو شد؛ درباره خود و دوستش لرد تیرولی، که چون خود او سالخورده و ناتوان بود، گفت: «تیرولی و من در این دو سال گذشته مرده بودیم، ولی نمی خواستیم کسی از آن آگاه شود.» چسترفیلد در 24 مه 1773، در هفتادونه سالگی، درگذشت؛ غافل از آنکه فرزندش نامه هایش را، که او انتشارشان را نهی کرده بود، گرد آورده و به ارث نهاده است. این نامه ها، یک سال پس از مرگ چسترفیلد، به چاپ رسیدند و نام وی را بی درنگ در زمره برجسته ترین استادان نثر انگلیسی، و در شمار خردمندان، جای دادند.

ص: 100

فصل سوم :فرمانروایان

I _ جورج اول: 1714-1727

انگلیسیان، همان گونه که ولتر و مونتسکیو چندی بعد دریافتند، در کشورداری با هوشتر از فرانسویان بودند. مردم انگلستان، پس از آنکه شاهی را سر بریدند و شاه دیگری را بر آن داشتند که هراسان به آن سوی دریای مانش بگریزد، مردی را فرمانروای خویش ساختند که دل و روح خویش را در آلمان به جا نهاده بود و برای رفتن به میهنش، هانوور، مرخصیهای طولانی می گرفت؛ مردی که عنان اختیار خود را به پارلمنتی سپرده بود که زبان و روشهای آن را هیچ گاه نمی فهمید.

خاندان هانوور به آلمان قرون وسطی، دوکهای برونسویک _ لونبورگ، و سرانجام به هانری شیر و نیاکان گوئلف (ولف) او می رسد. خود هانوور در 1692 برگزیننده نشین امپراطوری مقدس روم شد. نخستین برگزیننده آن، ارنست آوگوستوس، سوفیا را که نواده جیمز اول، شاه انگلستان، بود به همسری خویش برگزید. پس از مرگ ارنست، پارلمنت انگلستان در 1701، با تصویب قانون جانشینی، بیوه وی را وارث تاج وتخت انگلستان شناخت.

فرزند او جورج لویس، دومین برگزیننده هانوور، این وراثت فرخنده را با زناشویی خود بدفرجام نمود. همسرش سوفیا دور وتئا، که از بیوفایی شوهر به تنگ آمده بود، تصمیم گرفت با معشوقش کنت فیلیپ فون کونیگسمارک، سرهنگ خوبروی نگهبانان دربار، از خانه بگریزد؛ جورج توطئه را کشف کرد؛ کنت برای همیشه ناپدید گشت، و گویا کشته شد (1694). سوفیا دور وتئا دستگیر و محاکمه شد، پیمان زناشویی او فسخ گشت، و باقی عمر را تا سی ودو

ص: 101

سال در قلعه آلدن زندانی شد. سوفیا برای شوهرش دختری زایید که مادر فردریک کبیر شد، و پسری به جهان آورد که به نام جورج دوم به پادشاهی انگستان رسید.

سوفیا، بیوه برگزیننده هانوور، در 1714، دو ماه قبل از مرگ ملکه آن، درگذشت و از این روی فرصت نیافت به فرمانروایی انگلستان برسد؛ ولی فرزندش بی درنگ، پس از مرگ ملکه آن، به نام جورج اول، به فرمانروایی بریتانیا و ایرلند اعلام شد. وی در روز 18 سپتامبر به انگلستان رسید و، با جلوسش بر اریکه فرمانروایی انگلستان، فصل تازه ای در تاریخ این کشور آغاز شد. او پسر، عروس، گروهی از دستیاران آلمانی، و دو تن از معشوقه هایش را همراه خود برد. این دو، یکی شارلوته فون کیلمانسکه، کاونتس آو دارلینگتن، و دیگری کنتس ملوزینا فون در شولنبورگ نام داشت که جورج او را داچس آو کندل، و شاید همسر خود، ساخت. انگلستان ممکن است رفتار جورج را با این زنان با موازین اخلاقی زمان سازگار یافته و بدان تن داده باشد، ولی انگلیسیان هر دوی آنان را زشت و پرهزینه می شمردند. ملوزینا نفوذ خویش را به بهای چنان هنگفتی می فروخت که حتی والپول، که خود مروج ناپاکی و فساد بود، بدان اعتراض کرد و جورج را برآن داشت که بپرسد آیا خود والپول در ازای واگذاری مناصبی به مردم مبالغ هنگفتی پاداش نگرفته است.

جورج اول در 1714 مردی پنجاه وچهارساله، بلند قامت، دلیر، «ساده، و کودن» بود؛ مردی که کوچکترین ارزشی برای کتاب قایل نبود؛ ولی بیباکی خویش را در چند جنگ به ثبوت رسانده بود. لیدی مری مانتگیو او را «مرد درستکار خرفت» می خواند؛ ولی او آنچنانکه می نمود خرفت نبود؛ با وجود این، لیدی مری مانتگیو اذعان داشت که «او ناخواسته مردی نیکخوست و می خواهد همه مردم، هرگاه کاری با کار او نداشته باشند، از نیکبختی برخوردار شوند.» او نمی توانست در یک چنین محیط ناآشنا، یا یک چنین مقام نامطمئن، آسوده و خسنود باشد. اولیگارشی بریتانیایی برای آن وی را به شاهی برگزیده بود که بازگشت خاندان استوارت را احیا کند؛ جورج «حق الاهی»، یا ادعای شخصی، بر تاج وتخت انگلستان نداشت؛ او دریافته بود که این انگلیسیان استادی که با آن تردستی بر پارلمنت فرمان می راندند بر آن بودند که بر خود او نیز فرمان رانند؛ برای او دشوار بود از گناه انگلیسی سخن گفتن آنان بگذرد. او آنان را از دوستان هانووری خود پست تر می شمرد. از این روی، در کاخ سنت جیمز گوشه گزید؛ تقریباً همه ساله به میهنش هانوور پناه می جست؛ و برای آنکه با پول و سیاست انگلستان حوزه برگزینندگی محبوب خود، هانوور، را حفظ کند، از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد.

از بخت بد، فرزندش او را مردی جنایتکار می شمرد و از او نفرت داشت. جورج آو_ گوستوس، که در این زمان پرینس آو ویلز بود، به زندانی بودن مادر و قدرت روزافزون و تکبر معشوقه های پدرش اعتراض می کرد، با وزیران شاه به نزاع برمی خاست، و عقایدش را صریحاً بیان می داشت. سرانجام، شاه ناچار شد وی را از دربار براند. شاهزاده و همسرش

ص: 102

کرولاین، که به فرمان شاه از فرزندان خود دور افتاده بودند، در لسترهاوس برای خود درباری برپا ساختند و با شاه بنای رقابت نهادند (1717). نیوتن، چسترفیلد، هاروی، سویفت، پوپ، و زنان دلربای بسیاری به دربار آنان روی آوردند، ولی شاهزاده را تندخوتر و ملال آورتر از شاه یافتند.

پراکندگی خانواده شاهی کم وبیش با انقسام اقلیت فرمانروا و پارلمنت به دو جناح توریها و ویگها سازگار بود. ولتر تخمین زد که حکومتهای شهری، انتخابات پارلمنت، و امور قانونگذاری، اداری، و قضایی انگلستان به دست تقریباً 800 تن از مردم این کشور می گشت. دیگر سخنان ناراحت کننده ای درباره دموکراسی، نظیر آنچه در گذشته از زبان استقلالیان و مساواتیان زمان کرامول شنیده می شدند، به گوش نمی رسیدند. نمایندگان پارلمنت را مالکان _ که در این زمان از 000’160 تن بیشتر نبودند _ برمی گزیدند. اینان معمولا نامزدی را که خاوندان و سپرداران محلی توصیه می کردند به نمایندگی پارلمنت می پذیرفتند. مسئولیت اداره کشور به مقتضای طرفداری ویگها و توریها از اشراف و خاوندان بزرگ و کوچک، یا حمایت آنان از منافع طبقه بازرگان، به دست یکی از این دو جناح سپرده می شد. «پیروان کلیسای انگلستان» از توریها، و ناسازگاران از ویگها هواخواهی می کردند. توریها با سرسپردگی شاه به پارلمنت مخالفت می کردند و، مانند کلیسای رسمی کشور، برای شاه حق الاهی قائل بودند؛ در آخرین روزهای سلطنت ملکه آن، توریها به این اندیشه افتادند که خاندان تبعیدشده استوارت را به فرمانروایی بازگردانند؛ پس از آنکه فرمانروایی انگلستان به خاندان هانوور سپرده شد، ویگهای مخالف جکوبایتها دست توریها را از قدرت کوتاه کردند. با آنکه مقامات دولتی قبل از آن به هردو جناح سپرده می شد، جورج اول تنها ویگها را به مقامات بلند گماشت و، بدین سان، دولت را تنها به دست یک حزب سپرد. و چون ناآشنایی وی به زبان انگلیسی او را از ریاست به جلسات هیئت دولت بازمی داشت، با نفوذترین عضو دولت «نخست وزیر» شد و اندک اندک وظایف و اختیارات شاه را از او گرفت.

جیمز ستنپ هفت سال دولت را رهبری کرد. از نخستین و مردمپسندترین اقدامات او یکی آن بود که همه منصبهای پیشین _ بویژه سمت فرماندهی کل ارتش _ جان چرچیل، دیوک آو مارلبره، را که توریها از وی گرفته بودند بدو بازگردانید. دیوک پس از بازگشت از تبعیدگاه در کاخ بلنم (بلیندهایم) گوشه گزید؛ در آنجا از یک بیماری طولانی رنج برد؛ و سرانجام، در 16 ژوئن 1722، چشم از جهان فروبست. ملت انگلستان که آزمندی و مال اندوزی او را فراموش کرده بود اما پیروزیهای پی درپی او را به یاد می آورد، داوری بالینگبروک را درباره وی پذیرفت _ «او چنان مرد بزرگی بود که من به یاد ندارم آیا گناهی از او سرزده است یا نه.» بیوه او، سرا چرچیل، که ده سال بر ملکه انگلستان فرمان رانده بود، بیست ودو سال خویشتن را به یاد شوهرش دلخوش داشت. چون دیوک آو سامرست از او خواستگاری کرد، پاسخ

ص: 103

شنید: «اگر چون گذشته جوان و زیبا بودم، نه چون امروز که پیر و پژمرده شده ام، و تو می توانستی امپراطوری جهان را به زیر پاهای من نهی، باز نمی توانستی در قلب و دستی که از آن چرچیل بود شریک شوی.» سرا در 1743، یک سال قبل از مرگش، به سن هشتادوچهارسالگی دستور داد نامه های عاشقانه قدیم او را بسوزانند؛ ولی چون بار دیگر این نامه ها را خواند، احساس کرد که «یارای این کار را ندارم»، و از سوزاندن آنها چشم پوشید. در زنی که این سان در عشق پایدار بوده، و در مردی که توانسته است قلب چنین زنی را برباید، باید نیکی بسیار بوده باشد.

از این پس بالینگبروک به جای دیوک آو مارلبره به تبعیدگاه رفت. بالینگبروک _ که جورج اول دست وی را از حکومت کوتاه ساخته بود، در مظان سازش با خاندان شاهی پیشین قرار داشت، با نیش سخنش ویگها و ناسازگاران را از خود متنفر کرده بود، و اهل کلیسا نیز وی را مخالف الاهیات مسیحی می شمردند _ به فرانسه گریخت (مارس 1715)، به جیمز سوم پیوست، وزیر امور خارجه این شاه بی تاج وتخت شد، به سازمان بخشیدن شورش جکوبایتها در انگلستان کمک کرد، و پیشنهاد کرد که از فرانسه به انگلستان لشکرکشی شود. پارلمنت انگلستان وی را به جرم خیانت به وطن به مرگ محکوم، و اموالش را مصادره کرد.

جنبشی که برای بازگشت خاندان استوارت به سلطنت پدید آمد، جورج اول را تقریباً از تخت برانداخت. توریها از هانووریها متنفر بودند و آنان را غاصب و دهاتی می شمردند؛ علقه های وفاداری در مردم بسیار شدید بودند و در نهان بازگشت سلسله تبعیدشده را آرزو می کردند؛ طبقات بالا و پایین اسکاتلند از دادن یک پادشاه اسکاتلندی به انگلستان مباهات می کردند و از قانون اتحاد، که به پارلمنت اسکاتلند خاتمه داد، آزرده خاطر بودند. همه این کسان آماده بودند که حمله جیمز را، که لویی چهاردهم وی را تنها شاه قانونی انگلستان می شناخت، یاری دهند.

جیمز فرانسیس ادوارد استوارت، با آنکه تاریخ وی را به نام «مدعی پیر» می شناسد، اکنون (1715) جوانی بیست وهفت ساله بود. او در فرانسه پرورش یافته بود، و مربیان صومعه و رنجهای پدر، آنچنان وی را در آیین کاتولیک پابرجا ساخته بودند که نتوانست پیشنهاد بالینگبروک را، که با گرویدن به آیین پروتستان شور و احساسات جکوبایتهای انگلستان را تقویت بخشد، بپذیرد. بالینگبروک معتقد بود که اسکاتلندیهای پرسبیتری و توریهای انگلیکان، که یک قرن برای برانداختن آیین کاتولیک رنج برده اند، به بازگشت شاه کاتولیک یاری نخواهند کرد. جیمز، که مردی سرسخت بود، پاسخ داد که ترجیح می دهد کاتولیکی بی تاج وتخت بماند، ولی به نام یک شاه پروتستان بر انگلستان فرمانروایی نکند. بالینگبروک با ایمان و پایبند به اصول نبود، و از این روی گفت که جیمز برای رهبانیت شایسته تر از شاهی است. در این ضمن (اوت 1714)، پارلمنت انگلستان برای کسی که جیمز را پس از پیاده شدن در خاک انگلستان دستگیر کند 000’100 پوند پاداش تعیین کرده بود.

ص: 104

چنین می نماید که یک عامل شخصی مسیر حوادث را به سوی هدف «مدعی» برگرداند. جان ارسکین، ارل آو مار، در آخرین سالهای فرمانروایی ملکه آن وزیر امورخارجه اسکاتلند در کابینه انگلستان بود. وی پس از آنکه به فرمان جورج اول از کار برکنار شد، نقشه شورش جکوبایتهای انگلستان را طرح کرد، به سوی اسکاتلند عزیمت کرد، و از اسکاتلندیها درخواست کرد که زیر علم طغیان او فراآیند (6 سپتامبر 1715). چند تن از نجبای اسکاتلند بدو پیوستند و نیروی وی را به 6000 پیاده و 600 سوار افزایش دادند؛ ولی ادنبورگ گلاسگو، و لولندز جنوبی به خاندان هانوور وفادار ماندند. دولت انگلستان اعلام داشت که شورشیان را با مرگ و مصادره اموال کیفر خواهد داد؛ دولت 000’13 سرباز را برای سرکوبی شورشیان بسیج کرد، 6000 تن به نیروی دریایی افزود، و به دیوک آو آرگایل که فرماندهی پادگانهای ادنبورگ و سترلینگ به دست او بود فرمان داد تا شورش را سرکوب کند. سربازان دیوک آو آرگایل در شریفمیور به ارتش ارل آو مار برخوردند (13 نوامبر 1715)، و در جنگی که در گرفت هیچ یک از طرفین نتوانست بر دیگری چیره شود. گروهی از شورشیان اسکاتلند، که به عبث امیدوار بودند جکوبایتها شهرهای انگلستان را به قیام وادارند، با بیپروایی تا چهل وهشت کیلومتری داخل لیورپول پیش تاختند. سربازان دولتی آنان را در پرستن محاصره، و به تسلیم بی قیدوشرط وادار کردند (14 نوامبر).

جیمز سوم، قبل از آنکه در روز 27 دسامبر با کشتی از دنکرک حرکت کند، باید از این وقایع آگاه بوده باشد. بالینگبروک به او گفته بود که جکوبایتهای انگلستان قیام نخواهند کرد. «مدعی» با ایمان به حقانیت الاهی هدف خویش، و با 000’100 کراون کمک مالی دولت فرانسه و 000’30 کراونی که از واتیکان گرفته بود، رهسپار اسکاتلند شد. وی پس از پیاده شدن در اسکاتلند، در پرث به ارتش ارل آو مار پیوست و تصمیم گرفت با شکوه خاصی در سکون تاجگذاری کند؛ ولی خاموشی، سیمای افسرده، و شکایت وی، درباره فریب خوردگی و ناآگاهی خویش از دامنه محدود شورش، اثری در اسکاتلندیها نکرد؛ اسکاتلندیها نیز از این گله مند بودند که هرگز او را با روی خندان ندیده، و سخنش را بندرت شنیده اند؛ از این گذشته، او از تب و لرز به خود می پیچید و سرمای زمستان سرزمین شمالی را نمی توانست تحمل کند. ارل آو مار، که دریافته بود ارتش او شایستگی جنگی ندارد، به سربازانش فرمان داد به مانتروز عقب نشینی کنند و، با آتش زدن شهرها، دهکده ها، و کشتزارها، راه را به روی سربازان و دیوک آو آرگایل ببندند. جیمز از ویرانیهایی که جنگ پدید آورده بود اندوهناک بود؛ از این روی، قسمتی از خسارت مردم را به آنان داد. سپس، چون ارتش برتر دیوک آو آرگایل به مانتروز نزدیک شد، جیمز، ارل آو مار، و دیگر رهبران شورش سورا کشتی شدند و شتابان به فرانسه گریختند (4 فوریه 1716). در همه جا شورشیان پراکنده، یا تسلیم شدند.

ص: 105

بیشتر اسیران را برای بیگاری به مستعمرات بردند؛ 57 تن اعدام شدند و 12 تن از نجبا، که به فرانسه پناه برده بودند، غیاباً به مرگ محکوم شدند. جیمز امیدوار بود که فیلیپ د/ اورلئان برای نجات او سپاهی به اسکاتلند گسیل خواهد داشت؛ ولی فرانسه، که اکنون به اندیشه اتحاد با انگلستان بود، به جیمز دستور داد تا خاک آن کشور را ترک کند. جیمز چندی در آوینیون، که از آن پاپ بود، ماند و سپس در رم اقامت گزید.

بالینگبروک تا 1723 در فرانسه ماند و، چون به زبان فرانسوی آشنایی کامل داشت، خویشتن را در سالونهای ادبی، و میان فیلسوفان، از رنج غربت آسوده ساخت. او، که در هر کاری جز سیاست باهوش بود، سهامی در «سیستم» لا خرید و با فروش آنها (قبل از ورشکستگی «سیستم») سود هنگفت برد. او همسر خویش را در انگلستان گذاشته بود؛ در فرانسه با ماری دشان دو مارسیی، مارکیز دو ویلت بیوه، رابطه تقریباً محترمانه ای پیدا کرد. ماری دشان در این هنگام چهلساله بود و بالینگبروک سی وهشت سال داشت. مانند بسیاری از زنان فرانسه، این زن، حتی اکنون که بخشی از زیباییش را از دست می داد، فریبندگی خود را حفظ کرده بود؛ شاید مهربانی، سرزندگی، و شیرین سخنی او بود که بالینگبروک را به سوی خود می کشید. بالینگبروک به مارکیز دل باخت؛ پس از مرگ همسرش، با او زناشویی کرد؛ و با او در لاسورس مسکن گزید. چنانکه دیدیم، ولتر جوان در اینجا به دیدن او رفت (1721). فیلسوف جوان درباره اش نوشت: «این انگلیسی برجسته فرزانگی ملت خویش و ادب ما را به حد کمال در خود گردآورده است.»

سرکوبی شورش سرهای گروهی از نجبا را برباد داد، ولی از محبوبیت جکوبایتها در انگستان نکاست. «قوانین سه ساله» سال 1641 و 1694 عمر هر دوره پارلمنت را به سه سال محدود کرده بودند. از این روی، نخستین پارلمنت جورج اول در 1717، با دورنمای انتخاباتی که احتمالا توریها و جکوبایتها را به قدرت بازمی گردانید، روبه رو بود. برای جلوگیری از این پیشامد، پارلمنت در 1716 با تصویب «قانون هفتساله» چهار سال بر عمر خود افزود و دوره های آینده را به هفت سال افزایش داد. برجسته ترین خلف دیوک آو مارلبره این عمل پارلمنت را «گستاخانه ترین و کاملترین سند حاکمیت پارلمنت، که انگلستان تاکنون شاهد آن بوده،» دانسته است. جورج اول، که از پیروزی توریها می ترسید، این قانون را تصویب کرد؛ در حقیقت پادشاهان هانوور برای حفظ پادشاهی ناچار بودند از اختیارات خویش چشم بپوشند.

برای حمایت بیشتر از سلسله جدید، ستنپ با فرانسه و هلند یک اتحاد سه گانه تشکیل داد (1717). پس از تشکیل این اتحاد، فرانسه از پشتیبانی جکوبایتها و انگلستان از حمایت اسپانیا، که با فرانسه درگیر بود، دست برداشتند. در 1720، اسپانیا پیمان صلح انقیادآمیزی امضا کرد و جورج اول توانست که هفت سال آینده عمرش را با خیال آسوده بر تخت فرمانروایی

ص: 106

بیگانه تکیه زند. در 1726، همسر جورج، که هنوز زندانی بود، نامه تلخی بدو نوشت و از او خواست که در ظرف یک سال در برابر تخت داوری آفریدگار با او روبه رو شود. اندکی پس از آن، وی از تب مغزی درگذشت. گویند، فالگیری پیشگویی کرده بود که جورج اول، پس از مرگ همسرش، بیش از یک سال زنده نخواهد ماند. در 1727، تندرستی شاه روبه زوال نهاد. در ماه ژوئن، وی انگلستان را ترک گفت تا از زادگاه دلبندش، هانوور، دیدن کند. در نزدیکی اوسنابروک، نامه تاکرده ای به درون کالسکه او افکندند؛ این نفرین نامه ای بود که همسرش در دم مرگ نوشته بود. با خواندن آن، شاه بیهوش شد و در روز 11 ژوئن درگذشت.

II _ جورج دوم و ملکه کرولاین

فرزند و دشمن جورج مرگ پدر را کیفری از جانب پروردگار دانست که بی دلیل به تأخیر افتاده بود. چون ویلیام ویک، اسقف اعظم کنتربری، وصیتنامه پادشاه فقید را به فرزندش جورج آوگوستوس داد، وی آن را به جیب نهاد و هرگز مردم را از مضمون آن آگاه نساخت. برخی گفته اند که او از آن روی از افشای وصیتنامه پدر خودداری کرد که جورج اول پیشنهاد کرده بود هانوور و انگلستان به دو فرمانروای جداگانه سپرده شوند؛ برخی نیز ادعا می کردند که جورج اول برای نواده اش، فردریک لویس، برای معشوقه یا همسرش، داچس آو کندل، و برای دخترش، که ملکه پروس بود، پولهای چنان هنگفتی به ارث گذاشته بود که اجرای وصیتنامه خزانه شاهی را برباد می داد. تاریخ از آن آگاه نیست.

جورج دوم، مانند پدرش، سربازی دلیر بود. در بیست وپنج سالگی، با دلاوری بسیار در ارتش پرنس اوژن دو ساووا و دیوک آو مارلبره در اودنارد جنگید (1708)؛ و در شصت سالگی سپاه خویش را در دتینگن به پیروزی رساند (1743). او خوی و خصلت سپاهیگری را غالباً با خود به دربار می برد، سخنان تند برزبان می راند، و دشنامهایی چون «اراذل»، «کله پوکهای متعفن»، «دلقکها» نثار وزیرانش می کرد. ولی به شایستگی و توانایی شاهی می کرد. انگلیسی را خوب می دانست، ولی به لهجه غلیظ وستفالیایی سخن می گفت. با ناشکیبایی، ولی بدقت ناظر اقدامات پارلمنت در جهت تحدید اختیارات و درآمدش بود؛ برای آنکه جان بول1 را آرام و قادر به پرداخت دیون خود نگاه دارد، سیزده سال از رابرت والپول سخت پشتیبانی کرد _ او نیز چون پدر غالباً به هانوور می رفت و این غیبتها پیرامونیانش را خشنود می ساختند. به مانند پدر، با پرینس آو ویلز مشاجره و تندزبانی می کرد، زیرا به گفته

---

(1) شخصیت وهمی کتاب «تاریخ جان بول» (1712)، اثر جان آرباثنت، که پس از انتشار کتاب به عنوان نماد ملت انگلستان و فرد انگلیسی شناخته شد. _ م.

ص: 107

هوریس والپول «دشمنی با فرزند بزرگ عادت این خاندان بود.» جورج دوم، چون پدر، معشوقه هایی به دور خویش گردآورد، ولی شاید این کار به خاطر رعایت رسم تشخص بود؛ او، برخلاف پدر، ازته دل به همسرش مهر می ورزید.

کرولاین، دختر فردریک، مارکگراف براندنبورگ _ آنسباخ، در دربار سوفیا شارلوته، خواهر جورج اول و نخستین ملکه پروس، در شارلوتنبورگ پرورش یافته بود. او در آنجا به لایبنیتز برخورد، از بحثهای فیلسوفان، یسوعیان، و پروتستانها بهره مند شد، و در دین به طرز ننگ آوری آزاداندیش و روادار بار آمده بود. شارل ششم، امپراطور «امپراطوری مقدس روم»، قلب و معتقدات دینی خود را بدو عرضه داشت؛ کرولاین هر دو را رد کرد و با جورج آوگوستوس، برگزیننده و شاهزاده «سرخروی» هانوور، زناشویی کرد؛ باوجود خلق وخوی بد خود و شاهزاده و رویدادهای ناگوار بسیار، و با نادیده گرفتن معشوقه های وی، تا پایان عمر بدو وفادار ماند. جورج بخشونت با او رفتار می کرد و درباره روابط ناپاکش با زنان دیگر نامه های مفصلی به او می نوشت؛ ولی برای اندیشه ها و منش او آنچنان احترامی قایل بود که هنگام غیبتهای طولانی خویش از انگلستان به او اجازه می داد (به یاری والپول) کشور را اداره کند؛ و پس از بازگشتش، رهبری سیاست خود را به دست او می سپرد.

پس از گذشت طراوت جوانی و پژمردن بدن گوشتالود، جز دستهای زیبا و ظرافت گفتار و کردار، اثری از فریبندگی در او نمانده بود تا بدان وسیله شوهرش را برای خود حفظ کند؛ با اینهمه، شوهرش سینه زیبا و خوشتراش او را می ستود و از او می خواست که آن را هرچه بیشتر به نمایش گذارد. کرولاین پس از هر زایمانی، چاقتر می شد؛ چهره اش را لکهای آبله پوشانده بود، صدایش بلند و از ته گلو بود، و به توطئه و قدرت علاقه بسیار داشت. باوجود این، انگلیسیان کم کم به شوخیهای شیرین او علاقه مند شدند؛ آنان دریافتند که این زن برای آنکه همسر نیک و ملکه شایسته ای شود، از تندرستی و آسایش خویش دست شسته است؛ و متفکران انگلستان نیز باحیرت پی می بردند که این براندنبورگی بظاهر کودن قادر است ادبیات، علوم، فلسفه، و موسیقی زمان را درک و تحسین کند.

کرولاین دربارش را تقریباً به سالونی مبدل کرده بود که در آن از کسانی چون نیوتن، کلارک، بارکلی، باتلر، پوپ، چسترفیلد، گی، و لیدی مری مانتگیو پذیرایی می کرد. او از ابتکار لیدی مری در آبله کوبی استقبال کرد. یکی از دختران میلتن را از تنگدستی رهایی بخشید؛ در خلال دگرگونیهایی که در وضع جامعه و حالت شاه پدید آمد، از هندل پشتیبانی نمود. هزینه تحصیل جوانان بااستعداد تنگدست را از کیسه خود فراهم کرد؛ با اعطای حقوق بازنشستگی، ویستن بدعتگذار را نجات داد؛ جکوبایتهای اسکاتلند را از آزادی دینی برخوردار ساخت. به جای اصیل آیینی، دانش استفان انگلیکان را ملاک شایستگی آنان برای پیشوایی کلسیا قرار داد. او خود خداپرست بود و به بقای روح به دیده شک و تردید می _

*****تصویر

متن زیر تصویر : جاکوبو آمیگونی: کرولاین آنسباخی. گالری ملی چهره های اسکاتلند. ادنبورگ (آرشیو بتمان)

ص: 108

نگریست؛ ولی از آنجا که کلیسای رسمی انگلستان را دستیار دولت دѠتحکیم اخلاق مردم و نظم اجتماعی می شمرد، عقیده داشت که دولت باید هزینه این کلیسا را فراهم سازد. ولتر گفته است: «این شاهزاده خانم برای ترویج هنر و نیکخواهی زاده شده است. ... او یک فیلسوف دوستداشتنی است که بر تخت شاهی تکیه زده است.»

عمق بینش فلسفی کرولاین بدو امکان می داد که، حتی در ساعتهای واپسین عمر، مصیبتهای زندگی را جدی نشمرد. هنگامʠکه از نوعی فتق کشنده _ که کسی جز شاه از آن آگاه نبود _ رنج می برد، به شاه، که اکنون پنجاهساله بود، سفارش کرد که پس از مرگ او با دیگری زناشویی کند. پاسخی که وی از روی صداقت و اندوه داد نمودار روحیه مردم آن روزگار است: «نه، من با معشوقه هایم خواهم زیست.» و کرولاین پاسخ داد: «آه، خدای من، این تو را از داشتن همسر بازنمی دارد.» شاه در مرگ همسرش سوگواری بی سابقه ای کرد: «هرگز زنی ندیده ام که لیاقت بستن بندکفشهای او را داشته باشد.» بیست وسه سال بعد، به پیروی از وصیتنامه او، تابوت کرولاین را در دیر وستمینستر گشودند تا جسد شاه را در کنارش نهند.

III _ رابرت والپول

در سایه دفاع و حمایت شجاعانه آن زن، و به رغم کارشکنی انبوه دشمنان جاهطلب و جنگ افروز، والپول توانست بیست انگلستان را از کامیابی و صلح و آرامش برخوردار سازد. او قدیس نبود؛ شاید فاسدترین وزیری بود که انگلستان تا آن زمان داشت؛ ولی یکی از بهترین زمامداران انگلستان نیز به شمار می رفت. در آن روزگار تباه، خرد تنها از راه فساد می توانست حکومت کند.

رابرت والپول جوانترین فرزند یکی از خانواده های کهن نورفک بود. والدینش می خواستند وی را برای خدمت در کلیسا پرورش دهند، از این روی، وی را در کالج ایتن به تحصیل علوم دینی واداشتند؛ در آنجا همزمان با دشمن آینده خود، یعنی بالینگبروک، درس می خواند. مرگ برادران ارشد وی را وارث دارایی خانواده ساخت؛ و چون خانواده او بر سه شهر، که از حوزه های انتخابی کشور بودند، تسلط داشت، برای او دشوار نبود توجه خویش را با کامیابی از الاهیات به سیاست معطوف دارد. در بیست وپنج سالگی به نمایندگی حزب ویگ به مجلس عوام راه یافت (1701). به یاری نفوذ بستگان، هوش و دارایی، و نفوذ و توانایی خویش در اداره امور مالی بزودی به مقام وزارت جنگ رسید (1708). در 1712، توریهای فاتح وی را برکنار، و به اتهام فساد در برج لندن زندانیش کردند؛ ولی بوی پول آنچنان زمامداران آن روزگار را سرمست می کرد که چندی بعد وی را از زندان

ص: 109

آزاد ساختند. والپول، پس از آزادی، بار دیگر به نمایندگی پارلمنت برگزیده شد و به ریاست خزانه داری انگلستان رسید (1715). ولی مشکلات سیاسی در 1717 وی را ناگزیر ساختند از این سمت کناره گیری کند. در 1720، ورشکستگی «شرکت دریای جنوب» و به ثبوت رسیدن درستی نظرات قبلی والپول حتی دشمنان وی را به این نتیجه رساند که او لایقترین مردی است که می تواند ثبات مالی را به انگلستان بازگرداند. بار دیگر به ریاست خزانه داری انگلستان برگزیده شد (1721)؛ و، چنانچه دیدیم، با سپردن مسئولیتهای «شرکت دریای جنوب» به بانک انگلستان به بحران مالی پایان داد؛ بدهی شرکت، که 000’000’7 پوند بود، تدریجاً به مردم پرداخته شد. قماربازان حقشناس زمام امور کشور را بیست ودو سال به دست والپول سپردند.

جلوس جورج دوم چندی دست والپول را از قدرت کوتاه کرد. شاه جدید دشمن سوگند خورده همه کسانی بود که پدر وی را خدمت کرده بودند؛ از این روی، والپول را کنار گذاشت و سر سپنسر کامپتن را مأمور تشکیل دولت ساخت. ولی کامپتن بیکفایتی خویش را زود آشکار و تصدیق کرد؛ کرولاین به شاه اندرز داد که مسئولیت اداره کشور را بار دیگر به دست والپول بسپارد. والپول، با وعده پرداخت مستمری بیشتر به شاه و ملکه، بحث را فیصله داد. سر سپنسر با امتنان ارل نشینی را پذیرفت و والپول زمامداری را دوباره به دست گرفت. عنوان «نخست وزیر» اولین بار به او داده شد، و این لفظ در اصل (مانند عنوانهای «مسیحی»، «پیرایشگر»، و «متودیست») دشنام به حساب می آمد. درضمن او اولین نخست وزیری بود که شماره 10 داونینگ ستریت را خانه رسمی خود ساخت.

خوی و منش والپول تا حدی فن موفقیت سیاسی او را روشن می سازد. او بیش از یک سال در دانشگاه تحصیل نکرده بود و از معلوماتی که معمولا نخست وزیران انگلستان دارا بودند چندان بهره ای نداشت؛ در رفتار و گفتار او نیز وقار کمی به چشم می خورد. مکولی گفته است: «هرگاه که از بحثهای سیاسی دست می کشید، تنها از زنان می توانست سخن گوید؛ و درباره این موضوع مورد علاقه خویش چنان بیپرده سخن می گفت که حتی نسل گستاخ و بیملاحظه زمان خود را تکان می داد.» فرزندش، هوریس، وی را از آن روی که با کتاب آشنایی نداشت فاقد صلاحیت زمامداری نمی شمرد: «او انسانها را بیش از نوشته هایشان می شناخت، و به جای دستگاههای فکری مردم از خواستها و علایق آنان یاری می جست.» او به اندازه ای که بتواند با شاه سخن گوید به زبان لاتینی آشنایی داشت؛ زیرا جورج اول انگلیسی نمی دانست و والپول با زبانهای آلمانی و فرانسوی آشنایی نداشت. او همه ویژگیهای جان بول را، جز جنگجویی، دارا بود: تنومند، قوی بنیه، رک گو، نیکخو، و مرد عمل بود؛ از خوراک و نوشابه لذت می برد، ولی به هنگام کار سخت می کوشید؛ به جای شمشیر، کیسه پولش را به صدا درمی آورد و، از این حیث، شاید به جان بول شباهت داشت.

ص: 110

والپول تقریباً فاقد هرگونه اصول اخلاقی بود. سالهای بسیاری را آشکارا به زناکاری گذراند؛ او برای آداب و ظرافتی که اشراف در ارتکاب فساد و هرزگی رعایت می کردند کمترین ارزشی قایل نبود. با ملکه کرولاین درباره معشوقه های شاه شوخی می کرد؛ پس از مرگ ملکه، برای آنکه اندیشه شاه سوگوار را از مرگ همسر منحرف کند، به دختران او اندرز داد که ندیمه ها را به نزد شاه بیاورند. او به دین پوزخند می زد. وقتی کرولاین در بستر مرگ بود، او پی اسقف اعظم کنتربری فرستاد و گفت: «بگذارید این بازی خنده آور اجرا شود. اسقف اعظم خوب از عهده آن برخواهد آمد. می توان به او دستور داد که کارش را زود انجام دهد. او نه گزندی به ملکه می رساند و نه خیری. اجرای این مراسم همه ابلهان خردمند و نیکو را، که هرگاه تظاهر نکنیم چون آنان ابلهیم ما را ملحد خواهند خواند، خشنود خواهد ساخت.» والپول به انگیزه های متعالی و ازخودگذشتگی در بشر اعتقاد نداشت؛ و مانند مارلبره، مقام دولتی را وسیله سودجویی و مال اندوزی ساخت. او راه پیشرفت و کامیابی سیاسی فرزندش، هوریس، و دیگر خویشان را هموار ساخت. برای خود در هوتن کاخی به ارزش 000’200 پوند بنا کرد و آن را با نقاشیهایی زینت داد که به تخمین هوریس 000’40 پوند ارزش داشتند؛ او در اینجا در خانه خود را به روی همه مردم ایالت نورفک گشود. او به اندازه جان بول بخشنده و گشاده دست بود؛ زیرا (هرگاه سخن دشمنان او را بپذیریم) در بین دارایی خود و ثروت جان بول نمی توانست تفاوت بگذارد.

او نمایندگان پارلمنت را با پول می خرید؛ همان گونه که ریشلیو با آن ارتشها را می خرید، و یا هانری چهارم با آن دشمنان را خلع سلاح کرده بود. والپول، پس از آنکه نتوانست مقاصد خویش را از راههای دیگر پیش برد، این وسیله را برگزید. فساد پارلمنت، که از زمان چارلز دوم آغاز شده بود، اکنون بدانجا رسیده بود که در مجلس عوام جز به زور پول کاری از پیش نمی رفت. والپول برای خرید کرسیها و آرای پارلمنت و سردبیران روزنامه ها بودجه محرمانه، و حتی یک اطاق محرمانه، در اختیار داشت؛ گفته اند که او برا ی همراه ساختن روزنامه ها با مقاصد خویش سالی 000’50 پوند به صاحبان آنها می داد. والپول در 1725 جورج اول را برآن داشت که فرقه «شهسواران باث» را تأسیس کند که شامل شاه مهین سرور، و سی وشش شهسوار باشد. والپول، چون ناپلئون، دریافته بود که فرمانروایی بر مردم، با دادن نشان و مدال، باصرفه تر از واداشتن آنان به فرمانبرداری به زور پول است.

والپول، برای آنکه انگلستان را کامروا و آرام سازد، از این شیوه های پلید یاری می جست. اهداف او وسایلی را که به کار می گرفت توجیه نمی کردند، ولی نمودار جنبه پاکتر منش او بودند. او مرد نیکخواهی بود و می کوشید که، به رغم آشفتگیهای سیاسی، تضاد منافع طبقاتی، و فریادهای گروههای شووینیست، میهن خویش را از صلح و آرامش برخوردار سازد. شعارش این بود: «بگذارید فتنه خوابیده باشد.» گرچه این شیوه کشورداری دوران حکومت او را

ص: 111

به فتوحات نظامی یا اصلاحات داخلی ممتاز نساخت، اما برای او در نزد خردمندان احترام بسیار فراهم آورد. دشمنانش اعتراف می کردند که او کینه توز و انتقامجو نیست، و در مقام دوست بیش از کسانی که چون او با طبایع پست بشری آشنایی دارند قابل اعتماد است و، یا حتی، به دیگران اعتماد می کند. او نقشه های دور و درازی برای عظمت کشور نداشت، ولی با هر مشکلی که پیش آمد با چنان زیرکی، بردباری، و کاردانی مقابله می کرد که انگلستان سرانجام از همه گناهان او، جز عشق به صلح، چشم پوشید.

قوانین اقتصادی او خاوندان و بازرگانان را به هم نزدیک ساختند. او مالیات زمین را کاهش داد و کیفر تجاوز به دارایی مردم را تشدید کرد؛ در همان ضمن رشد سرمایه داری را تشویق کرد. با اعطای جایزه به صادرکنندگان، و با اخذ گمرک از واردات، بازرگانان و تولیدکنندگان را مساعدت نمود. چنین می نماید که به تنگدستی دهقانان بی زمین و پرولتاریای روبه رشد شهرها توجهی نداشت؛ او ظاهراً بر این عقیده بود که توزیع نا برابر ثروت نتیجه اجتناب ناپذیر توزیع نابرابر توانایی مردم به دست طبیعت است. هرگاه از جوایز صادراتی و گمرک واردات بگذریم، او طرفدار آزادی تجارت بود؛ او سالها قبل از ادم سمیث و فیزیوکراتهای فرانسه با دخالت دولت د رتجارت مخالفت می ورزید؛ تنها در یک سال، حقوق گمرکی 106 نوع کالای صادراتی و 38 نوع کالای وارداتی را کاهش داد؛ تجارت با مستعمرات امریکایی انگلستان را از محدودیتهای بسیاری آزاد ساخت، و استدلال کرد که اقتصاد انگلستان با کمترین دخالت مقررات دولتی بهتر رشد خواهد کرد. گذشت زمان درستی نظر وی را به ثبوت رساند؛ ثروت ملی، با آنکه درست توزیع نشده بود، به سرعت افزایش یافت و درآمد دولت افزونتر شد؛ والپول، با به کار بردن درآمد دولت با صرفه جویی و کاردانی، بهترین وزیر تجارتی شناخته شد که انگلستان به خود دیده است.

لایحه مالیات کالاهای داخلی (1733) والپول را به چشمگیرترین شکست دوران زمامداری خود گرفتار کرد. قاچاق فروشان شراب و توتون مقامات گمرک را فریب می دادند و در نتیجه مالیات دارایی را سنگینتر می ساختند. برای جلوگیری از آن، والپول پیشنهاد کرد که از این کالاها، در هرجای انگلستان که نگاهداری یا فروخته شوند، مالیات گرفته شود. مأموران مالیات اجازه یافتند هر خانه ای را، هر وقت که بخواهند، بازرسی کنند؛ کسانی که کالاهای مشمول حقوق گمرکی و عوارض دیگر را پنهان می کردند به پرداخت جریمه یا به زندان محکوم می شدند. واردکنندگان، قاچاق فروشان، و فروشندگان، و خریداران شراب و توتون در سراسر کشور به اقدام دولت اعتراض کردند و مخالفان والپول در مجلس عوام اخذ این مالیات را محکوم کردند و شیوه اقدام وی را خودسرانه، ظالمانه، و تجاوز آشکار به آزادیهای مردم انگلستان خواندند. به گفته فردریک کبیر، «نمایندگان پارلمنت به والپول گوشزد کردند که او با پول می تواند آنان را به هرگونه تبهکاری عادی وادارد، ولی تصویب این لایحه مستلزم فسادی

ص: 112

بیش از تبهکاری آنهاست.» شاید هم، آنها امیدوار بودند که مسئولیت امور مالی را از دست وی بگیرند. جزواتی که در هزاران نسخه در سراسر کشور پخش شدند والپول را با سخنان زشت به باد دشنام گرفتند. مردم تالار وستمینستر را محاصره کردند، آدمکهایی را که به شکل والپول ساخته بودند آتش زدند، و کوشیدند نخست وزیر را، هنگامی که از کلیسای سنت ستیون خارج می شد دار بزنند؛ ملت تا لبه انقلاب برافروخته شد. ملکه کرولاین از وفاداری ارتش و سرنوشت خاندان شاهی هراسان گشت، والپول، با اذعان به شکست خویش، لایحه را پس گرفت؛ از آن پس، قدرت او روبه زوال نهاد و دشمنان برای کشتن او همدست شدند.

IV _ بالینگبروک

دشمنان او بسیار و گوناگون بودند. گروهی از آنان، که از جکوبایتها بودند، با «مدعی پیر» توطئه چیدند و چندی بعد فریفته افسون فرزند او، شاهزاده چارلی خوبروی («مدعی جوان») شدند. گروهی دیگر به دور فردریک لویس، پرینس آو ویلز، دشمن و وارث شاه انگلستان گرد آمدند.بزرگترین نویسندگان انگلستان _ سویفت، پوپ، فیلدینگ، آرباثنت، تامسن، ایکنساید، و گی _ با والپول دشمن بودند؛ آنان از رفتار ناشایست او پرده برمی داشتند، از اشتباهات سیاسیش انتقاد می کردند، و او را برای قطع کمک دولت به نویسندگان، که از زمان ویلیام سوم و ملکه آن معمول شده بود، نکوهش می کردند. توریها نیز که تشنه قدرت بودند، با تحریک شاعران و مخالفان والپول در پارلمنت، موقعیت وی را متزلزل می نمودند. ویلیام پولتنی، چسترفیلد، و پیت با آنان هماواز شده بودند و بالینگبروک با خامه مهلک خویش سرسختانه از آنان پشتیبانی می کرد.

بالینگبروک در 1723 از طرف شاه بخشیده شد، و اجازه یافت به انگلستان و ملک خویش بازگردد؛ ولی نفوذ والپول دست وی را از دولت و پارلمنت، به عنوان آدمی خیانتکار و کسی که در صداقتش تردید است، کوتاه کرد. با اینهمه، او همچنان قدرت خویش را حفظ کرد. روشنفکران انگلستان، که مجذوب سیمای زیبا و خردمندی و آوازه بلند او شده بودند، در خانه شهریش به گرد او جمع می شدند. او در آنجا، و نیز در خانه ییلاقی خود، با سویفت، هجویات، با پوپ، سخنان بدعتگذارانه، و با گی، چکامه ردوبدل می کرد؛ در آنجا، سخت می کوشید تا توریهای گرسنه و ویگهای سیراب نشده را در ضدیت با والپول با یکدیگر متفق سازد؛ در آنجا، برنامه مجله ای را طرح ریخت و نویسندگانی برای آن برگزید. این مجله _ که نخست (1726) کانتری جنتلمن، و سپس کرافتسمن نام گرفت _ طی ده سال، هرهفته، ضربه ای بر اعمال و هدفهای والپول وارد آورد. تندترین مقاله های مجله را خود بالینگبروک می نوشت و این مقاله ها، پس از افول سویفت، بهترین نثر سیاسی در زبان انگلیسی به شمار می رفتند.

ص: 113

نوزده گفتاری که در 1733 و 1734، به نام رساله درباره احزاب، در مجله انتشار یافتند از روی استهزا به والپول اهدا شدند. چسترفیلد به فرزندش نوشت: «قبل از آنکه اینها را بخوانم از وسعت و قدرت زبان انگلیسی آگاه نبودم.»

سیرت بالینگبروک مایه شکست او بود. رفتار ملایم و دلپسندش (که تنها اصل اخلاقی او بود)، هرگاه که اراده یا اندیشه های وی به بن بست یا مخالفان برمی خوردند، وی را ترک می گفت. در ژوئن 1735، با پولتنی، که رهبر اسمی مخالفان والپول بود، درافتاد و با خشم به فرانسه بازگشت. در آنجا با مارکیز خود نزدیک فونتنبلو اقامت گزید و با فلسفه بر زخمهای روحیش مرهم نهاد. در نامه هایی درباره بررسی و کاربرد تاریخ، که در 1735 نوشت، تاریخ را آزمایشگاه بزرگی دانست که رویدادهای تاریخی در آن، به دفعات بیشمار، انسان، نظامهای اقتصادی، و دولتها را آزموده اند. از این روی، او تاریخ را بهترین وسیله شناخت طبیعت بشری، تعبیر زمان حال، و پیشبینی آینده دانست. می گوید: «تاریخ فلسفه ای است که درسهای خود را با نمونه می آموزد. ... تاریخ، تمام عمر بشر را نشان می دهد.» باید «تاریخ را با بینش فلسفی راهنمای خود سازیم؛» و نه تنها خویشتن را با علتها، معلولها، و رشته حوادث همانند آشنا کنیم، بلکه در راههایی گام برداریم که ثابت شده است که ضامن تعالی و نیکبختی بشرند. دشواری بررسی تاریخ این است که «بیشتر روایتهای آن با دروغ همراهند، و روایتهایی نیز که با دروغ درنیامیخته اند از خطا مصون نمانده اند. ... دروغگویی از سران کلیسا به دیگر تاریخنویسان سرایت کرده است؛» ولی پژوهنده پابرجا می تواند دروغگو را با دروغگو روبه رو کند و راه خویشتن را از میان آن دو به سوی حقیقت بگشاید.

بالینگبروک در 1736 با نگارش نامه هایی درباره روح میهن پرستی به جهان سیاست بازگشت. او در این کتاب به فساد دولت والپول حمله کرد و خواستار روحیه تازه ازخودگذشتگی در سیاست انگلستان شد.

وجد و سرور میهن پرست حقیقی را، که در راه نیکبختی و سربلندی میهن از همه فهم و اندیشه و کار خود یاری می جوید، نه مونتنی هنگام نگارش «رسالات» خویش، نه دکارت هنگام آفریدن جهانهای نو، و نه نیوتن هنگامی که قوانین حقیقی طبیعت را براساس آزمایش و هندسه عالی کشف می کرد و بنیاد می نهاد احساس کرده است.

او چشم امید خویش را به نسل جوان دوخته بود. هنگام دیدار خود از انگلستان در 1738، با فردریک لویس، پرینس آو ویلز، که اکنون مخالفان والپول را رهبری می کرد، آشنا شد. بالینگبروک اکنون مشهورترین اثر خود را به نام مفهوم یک پادشاه میهن پرست را خطاب به منشی مخصوص فردریک نوشت. فردریک در 1751 درگذشت، ولی فرزند او، که بعدها به نام جورج سوم به پادشاهی انگلستان رسید، پاره ای از اندیشه های نویسنده این رساله را شالوده ایمان سیاسی خویش ساخت. بالینگبروک در این رساله آرزو کرده بود که حکومت به دست فرمانروای

ص: 114

صالح و نیکخواهی سپرده شود. این همان آرزویی است که ولتر و «فیلسوفان» فرانسه، در نسل بعد، در دل می پروراندند. وی چنین استدلال می کرد که انگلستان آنچنان به پستی گراییده است که کسی نمی تواند آن را نجات بخشد، مگر شاهی که باچیرگی بر احزاب و دسته ها، و حتی پارلمنت، قدرت را به دست گیرد، رشوه خواری را به سختی کیفر دهد، و همچنانکه شاهی می کند بر کشور نیز حکومت کند. ولی این شاه میهن پرست باید قدرت خویش را، به جای حق الاهی، ودیعه ملت بشمارد؛ بداند که قدرتش مطلق نیست و قوانین طبیعت، آزادی مردم و مطبوعات، و آداب و رسوم کشور آن را محدود می سازد؛ و باید هر مسئله ای را در ترازوی مصالح و نیکبختی ملت ارزیابی کند. بازرگانی را، که سرچشمه اصلی ثروت ملی است، رونق بخشد، در انگلستان، شاه باید نیروی دریایی را، که ضامن استقلال این کشور و تعادل نیرو در اروپاست، تقویت کند.

بالینگبروک با نگارش رساله مفهوم یک شاه میهن پرست بر آن بود که برای طرد اندیشه های جکوبایتها و سازش دادن زمین با بازرگانی، امپراطوری با آزادی، و خدمات اجتماعی با ثروت خصوصی، به دست توریهای رانده شده و ویگهای ناخشنود حزب توری تازه ای با اصول ویگها تشکیل دهد.1 این رساله، پس از انتشار (1749)، مظهر آمال جوانانی شد که با نام «رفقای شاه» ظهور یک فرمانروا را برای زدودن پلیدیها از سیمای انگلستان آرزو می کردند. این رساله به تشکل فلسفه سیاسی سمیوئل جانسن، پیت مهین، و پیت کهین نیز یاری کرد و الهامبخش محافظه کاری آزادیخواهانه بنجمین دیزریلی شد. به پاس همین خدمت است که دیزریلی در اثر خویش، دفاع از قانون اساسی انگلستان، که در 1835 انتشار یافت، از بالینگبروک به نام پدر دموکراسی توری، و کسی که «با تجهیز افکار عمومی، به قدرت رسیدن حزب توری را در آینده امکانپذیر ساخت.» ستایش کرده است. تلاش و نفوذ بالینگبروک و دیزریلی بود که توریهای شکست خورده را به «محافظه کاران» پیشرو انگلستان معاصر مبدل ساخت.

V _ چگونه می توان وارد جنگ شد؟

تبلیغات بالینگبروک، همراه با روحیه جنگجویی پارلمنت پولدوست، به دوران طولانی فرمانروایی والپول پایان داد. نخست وزیر دوراندیش، با سیاست حفظ آرامش، تا آنجا که می توانست از گرفتاری خارجی دوری جست، برای حفظ صلحی که پیمان اوترشت به ارمغان آورده بود، با کاردینال فلوری که با سیاست مشابهی فرانسه را اداره می کرد اتفاق نظر یافت و

---

(1) مقایسه کنید با این سخن لرد برکنهد: «ویگها به آبتنی رفتند و بالینگبروک جامه آنان را ربود.»

ص: 115

مسئولیت اداره روابط خارجی کشور را، در زمینه های دیگر، به دست توانای برادرش هوریشیو سپرد. ولی تسلط بریتانیا بر جبل طارق، و رقابت این کشور با اسپانیا برای تسلط بر امریکا و دریاها، سالهای آینده را با تشنجاتی فزاینده مواجه کرد. جورج اول و نخست وزیرش، ستنپ، در ژانویه و ژوئیه 1721 به فیلیپ پنجم، شاه اسپانیا، وعده داده بودند که پس از بهبود وضع مالی کشور و فرونشستن خشم پارلمنت، دولت انگلستان از مالکیت جبل طارق دست خواهد شست؛ اما مردم انگلستان با چنین تسلیمی مخالف بودند. اکنون داستان به جنگ کشانده شدن انگلستان را از زبان خود انگلیسیان بشنویم؛ این داستان نمودار جنگ طلبی ناشی از میهن پرستی افراطی مردم انگلستان و راستگویی تاریخنویسان آنهاست.

چنانکه خود انگلیسیان گفته اند، «شرکت دریای جنوب» از امتیازاتی که دولت اسپانیا به بریتانیا داده بود گستاخانه سوء استفاده می کرد؛ سالی دست کم یک کشتی بازرگانی به مستعمرات اسپانیا در «دنیای جدید» می فرستاد، و دادوستد غیرقانونی دامنه داری را با این سرزمینها آغاز کرده بود. اسپانیا، با بازرسی کشتیهای مظنون به حمل کالای قاچاق، در مقام تلافی برآمد. رابرت جنکینز ادعا کرد که در یکی از این موارد (1731) یکی از گوشهایش را از دست داده است؛ او این گوش را نگاه داشت، در انگلستان نمایش داد، و از مقامات انگلیسی خواست که از اسپانیا انتقام بگیرند. اسپانیاییان پاره ای از کشتیهای انگلیسی را که سرگرم بازرگانی مجاز بودند توقیف کردند و زندانیان انگلیسی را به زنجیر بستند؛ دریاستیزان انگلیسی نیز متقابلا اسپانیاییان را اسیر کردند و در مستعمرات انگلستان به بردگی فروختند. حمل قاچاق ادامه داشت و دولت اسپانیا به این عمل اعتراض می کرد. والپول، که نمی خواست درآمد «شرکت دریای جنوب» را که برای حفظ هستی خویش در تلاش بود کاهش دهد، برای جلوگیری از فعالیت نامجاز آن اقدامی نکرد، ولی با کشتیهایی که در کرانه های انگلستان به دادوستد کالای قاچاق اشتغال داشتند بسختی رفتار کرد. بازرگانان انگلیسی با اطمینان به برتری نیروی دریایی خویش و مصونیت انگلستان در برابر تعرض خارجی، و باامید به گشودن بازارهای تازه و گسترش بازرگانی خویش، خواهان جنگ بودند. داستانهای واقعی یا ساختگیی که از درنده خویی اسپانیاییان به گوش مردم انگلستان می رسیدند آنان را به جوش آورده بودند؛ مردم انگلستان اکنون کسانی را که از شدت عمل طرفداری می کردند به نام میهن پرستان شجاع می ستودند، و آنانی را که از ملایمت دم می زدند بزدل می خواندند. جنکینز گوش خود را؛ که در بطری نهاده بود، به پارلمنت نشان داد (مارس 1738)، و به دنبال آن پولتنی، پیت، و دیگر مخالفان والپول درباره لزوم دفاع از شرف بریتانیا داد سخن دادند.1 مردم اسپانیا نیز انگلیسیان را به نام سگان

---

(1) به گفته هوریس والپول، پس از آنکه جنکینز مرد، معلوم شد که هر دو گوش او سالمند. برک بریده شدن گوش جنکینز را افسانه خواند. راوی دیگری قطع گوش جنکینز را به یک دریازن اسپانیایی نسبت داده، و گفته است که دولت اسپانیا این دزد را کیفر داد.

ص: 116

بدعتگذار به باد دشنام گرفته بودند و این افسانه را که ناخدای انگلیسی یک نجیبزاده اسپانیایی را برآن داشته است که بینی خود را بریده و ببلعد باور می کردند.

هر دو دولت رفتار معقولانه ای پیش گرفته بودند. لا کاذرا، نخست وزیر اسپانیا، برای ارضای مردم نامه تندی به والپول نوشت، ولی در خفا به او اطلاع داد که اسپانیا از رفع اختلافات دو دولت از طریق مذاکره استقبال می کند. دولت انگلستان، با نادیده گرفتن داد و فریاد مردم، عهدنامه پارذو را با اسپانیا بست (14 ژانویه 1739)؛ هر دو دولت امتیازهایی به دیگری دادند و برای رفع اختلافهای مهم خود کمیسیونی برگزیدند. نیمی از مردم اسپانیا این عهدنامه را پذیرفتند، ولی تقریباً همه مردم انگلستان بدان اعتراض کردند. «شرکت دریای جنوب» ادعا کرد که این عهدنامه درآمد و سود سهام شرکت را شدیداً محدود می کند؛ سفیر کبیر انگلستان در مادرید نیز از عمال «شرکت دریای جنوب» بود. از این گذشته، قرارداد آسینتو، که امتیاز فروش بردگان سیاه را در مستعمرات امریکایی اسپانیا به انگلستان داده بود، در 6 مه 1739 به سر آمد و فیلیپ پنجم از تمدید آن خودداری کرد. باوجود این، والپول در تعقیب سیاست صلح طلبی خویش ناوگان بریتانیا را از مدیترانه فراخواند؛ ولی اندکی بعد، به گمان اینکه اسپانیا دست اندرکار امضای یک اتحاد پنهانی با فرانسه است، دستور خود را لغو کرد و به ناوگان بریتانیا فرمان داد از جبل طارق دفاع کنند. لا کاذرا اعتراض کرد؛ والپول که تسلیم خوی جنگ طلبی پارلمنت و مردم شده بود، مذاکرات را قطع کرد و انگستان در 19 اکتبر 1739 به اسپانیا اعلام جنگ داد. مردم، که هنوز والپول را بزدل می خواندند، ابراز خوشنودی کردند و ناقوس کلیساها در سراسر انگلستان به صدا درآمد. جیمز تامسن چکامه شورانگیز فرمان بران، ای بریتانیا! را سرود و در آن گفت که انگلیسیان هرگز به بردگی تن نخواهند داد.

معمولا چیزی چون اعلام جنگ دولتی را نیرو نمی بخشد، زیرا جنگ مخالفان پاکدل دولت را برآن می دارد که شمشیرهای خویش را در غلاف فرو برند. ولی دولت والپول از این قاعده مستثنا بود. دشمنان والپول بدرستی دریافته بودند که وی با رزمندگان انگستان همدل نیست؛ دشمنان دولت ناکامیهای ارتش را به حساب کوتاهیهای والپول می نهادند و پیروزی نیروی دریایی را در پورتوبلیو (در تنگه پاناما) به نبوغ دریاسالار ورنون، که از مخالفان دولت بود، نسبت می دادند. در فوریه 1741 سمیوئل سندز به پارلمنت پیشنهاد کرد از شاه خواسته شود که والپول را از نخست وزیری برکنار کند. والپول، با جلب پشتیبانی جکوبایتهای پارلمنت، مخالفان را شکست داد و یک سال دیگر بر مسند قدرت باقی ماند؛ ولی دریافت که دوران او سپری گشته است و کشور به تغییری نیاز دارد.

والپول اکنون سخت فرسوده شده بود. فرزندش نوشت: «او که در سالهای گذشته پس از سر نهادن به بالین درخواب آرامی فرو می رفت ... اکنون بیش از ساعتی نمی تواند بیاساید؛

ص: 117

و کسی که هنگام خورد و نوش فراموش می کرد نخست وزیر کشور است و از همه پیرامونیانش سرزنده تر و بیخیالتر بود اکنون با دیدگانی که بی اختیار به نقطه نامعلومی دوخته شده اند یک ساعت خاموش برجای خود می نشیند.» انتخابات تازه کرسیهای پارلمنت را به دشمنان والپول سپرد؛ والپول، پس از آنکه برسر مسئله ای ناچیز با مخالفت پارلمنت روبه رو شد، در 13 فوریه 1742 از نخست وزیری کناره گرفت. او خویشتن را سالخورده تر و ناتوانتر از آن می دید که با پارلمنت دست و پنجه نرم کند، و از این روی جورج دوم را برآن داشت که وی را ارل آو اورفرد سازد. بدینسان، والپول به عضویت مجلس اعیان درآمد. او، برای دوران سقوط از نخست وزیری، بار خود را بسته بود.

والپول پس از بیماری دردناک طولانی، در 18 مارس 1745، در شصت وهشت سالگی، چشم از جهان فروبست. انگلستان با صلح وداع گفت و در ایام نخست وزیری ویلیام پیت مهین و کهین به جهانگشایی پرداخت.

VI _ ایرلند: 1714- 1756

بندرت، در تاریخ، ملتی پیدا می شود که به اندازه ملت ایرلند ستم کشیده باشد. همراه پیروزیهای مکرر ارتش انگلستان در راه سرکویی شورشهای محلی، قوانینی وضع شدند که تن و روان مردم ایرلند را دربند می کشیدند. زمینشان ضبط و تنها مشتی خاوند کاتولیک ماند. تقریباً تمام زمینها در دست پروتستانهایی بود که با دهقانان مزدور چون برده رفتار می کردند. چسترفیلد می گفت: «رفتار خاوندان با مردم تنگدست ایرلند بدتر از رفتار برده داران با بردگان سیاه است.» لکی نیز گفته است: «این مسئله در ایرلند غیرعادی نبود، زیرا بسیاری از خاوندان ایرلندی برای مجازات رعایا زندانهای درست و حسابی در املاک خویش ساخته بودند.» بیشتر خاوندان ایرلند در انگلستان می زیستند و (به تخمین سویفت) یک سوم درآمد زمینی را که از اجاره داران ایرلندی املاک خود می گرفتند در آنجا خرج می کردند. کرایه زمین، عشریه کلیسای رسمی منفور، و پرداخت عوارض به کشیشان خودی اجاره داران ایرلندی را از هستی انداخته بود؛ آنان در کلبه های گلیی می زیستند که از سقفهایشان آب چکه می کرد؛ همواره نیمه عریان بودند و بر لبه ورطه گرسنه میری قرار داشتند؛ به عقیده سویفت، «زندگی اجاره داران ایرلند سخت تر از زندگی گدایان انگلستان بود.» گروهی از خاوندانی که در ایرلند می زیستند و نمایندگان خاوندان غایب بودند. با خورد و نوش، مهمانیهای پرهزینه، مشاجره، دوئل، و قمارهای کلان، پریشانی و بینوایی و کینه توزی مردم پیرامون خویش را از یاد می بردند.

پارلمنت انگلستان، که بر ایرلند تسلط کامل داشت، هر صنعت ایرلندی را که با صنایع انگلستان رقابت می کرد به نیستی می کشاند. قبلا دیده ایم که چگونه قانون 1699، با منع

ص: 118

صدور پارچه های پشمی ایرلند به هر کشور خارجی، پشمبافی جوان این کشور را ریشه کن ساخت. به همین سان، بازرگانی خارجی ایرلند نیز، که توانسته بود در خلال آشوبهای سیاسی و ویرانیهای جنگ دوام یابد، به دست قانونگذاران انگلیسی با بیرحمی خفه شد. بستن حقوق گمرکی سنگین بر صادرات ایرلند، دست بازرگانان ایرلندی را تقریباً از همه بازارهای جهان، جز بازارهای انگلستان، کوتاه کرد. بسیاری از مردم ایرلند با گاوداری و صدور احشام و گوشت به انگلستان می زیستند؛ قانونهایی که در 1665 و 1680 از تصویب پارلمنت انگلیس گذشتند ورود گاو، گوسفند، خوک، گوشت، و حتی پنیر و کره را از ایرلند به انگلستان منع کردند. ایرلند محصولات خود را به مستعمرات بریتانیا می فرستاد؛ قانون 1663 ورود کالاهای اروپایی را، جز چند کالا، به مستعمرات انگلستان ممنوع نمود. مگر آنکه این کالاها از انگلستان و با کشتیهای انگلیسی، که کارکنان آنها انگلیسی باشند، فرستاده شوند. از آن پس، ناوگان بازرگانی ایرلند از میان رفت. سویفت گفت: «بندرها و لنگرگاههای خوبی که طبیعت با این گشاده دستی به این کشور ارزانی داشته است اکنون به کاری نمی آیند، جز آنکه مردم سیاهچال نشین از زیبایی آنها بهره گیرند.»

قانونهایی که دولت انگلستان برای اتباع ایرلندی خود وضع می کرد پروتستانهای ایرلند را نظیر کاتولیکهای این کشور به ستوه آورده بودند؛ یک بار، پروتستانهای ایرلند برای برانداختن سلطه بریتانیا به کاتولیکها پیوستند. صدور پول به نام کرایه زمین به خاوندان مقیم انگلستان ایرلند را در 1722 دچار کمبود مسکوکات فلزی کرد. والپول برای مقابله با این وضع دستور داد مسکوکات مسی در ایرلند رواج داده شوند. نقشه والپول، که خردمندانه بود، در عمل به فساد زمان آلوده گشت: امتیاز ضرب مسکوک تازه به داچس آو کندل داده شد؛ او این امتیاز را به بهای 000’10 پوند به ویلیام وود آهنساز فروخت. وود برای آنکه بهای امتیاز را به اضافه سود خود تأمین کند، پیشنهاد کرد معدل 800’100 پوند سکه نیم پنی و ربع پنی ضرب شود. از آنجا که مجموع مسکوکات رایج ایرلند در آن هنگام از 000’400 پوند تجاوز نمی کرد، ایرلندیان اعتراض کردند که مسکوکات مسین در پرداختها نیز، مانند دریافتها، بکار برده شوند؛ حسابهای خارجی، ازجمله اجاره های خاوندان غایب به نقره یا اسکناس تسویه گردد؛ وجود مسکوکات کم بها سبب خواهد شد که مسکوکات باارزش، یا ازدور خارج شده، ذخیره شوند، یا از کشور خارج گردند؛ و چندان نخواهد گذشت که ایرلند چیزی جز مسکوکات مسی پردردسر نخواهد داشت. برای ارضای مردم ایرلند، دولت انگلستان مقدار مسکوکات تازه را به 000’40 پوند کاهش داد، و در گزارشی که به امضای آیزک نیوتن، رئیس ضرابخانه انگلستان، انتشار یافت به مردم اطمینان داد که نیم پنی های وود، از نظر ترکیب فلزی، به همان خوبیند که در امتیازنامه قید شده است، و بسی بهتر از مسکوکاتیند که از روزگار شاهان گذشته در دست مردم مانده اند.

ص: 119

در این هنگام، جانثن سویفت، سرپرست انگلیکان کلیسای جامع سنت پتریک در دوبلن، وارد جنجال شد و نامه هایی با نام ساختگی ام. بی. دریپیر انتشار داد. او، با تمام حرارت ذاتی و نیروی طعنه، مسکوکات تازه را به باد حمله گرفت و رواج آن را نیرنگی تازه برای فریب دادن مردم ایرلند خواند. ادعا کرد که سکه هایی که برای آزمایش نزد نیوتن فرستاده شده اند سکه های خاصی هستند و ارزش بیشتر سکه های نیم پنی وود کمتر از ارزش اسمی آنهاست؛ درواقع، برخی از اقتصاددانان هم ادعای او را تأیید کردند و گفتند که ایرلند با رواج مسکوکات تازه، آن گونه که قبلا پیشنهاد شده بود 480’60 پوند زیان می برد. سویفت در چهارمین نامه خود به فرمانروایی انگلستان در ایرلند سخت حمله کرده و این اصل را بیان داشت: «هر حکومتی، بدون موافقت مردمی که بر آنها حکومت می شود، در حکم به بردگی کشیدن مردم است.» مردم ایرلند. و در آن میان بسیاری از پروتستانهای این کشور، با اشتیاق به این سخن جسورانه پاسخ گفتند؛ مردم در خیابانها چکامه هایی خواندند که در آنها از ایرلندیها تقاضا شده بود در برابر حکومت انگلستان ایستادگی کنند؛ دولت انگلستان، که قرنها خواسته های مردم ایرلند را نادیده گرفته بود، اکنون در برابر حمله های قلم یک نفر چاره ای جز عقب نشینی نیافت. مقامات انگلیسی برای کسی که نویسنده این نامه را بشناساند 300 پوند پاداش تعیین کرده بودند. ولی، با آنکه صدها نفر از مردم ایرلند می دانستند نویسنده نامه ها کسی جز سرپرست افسرده کلیسا نیست، کسی جرئت نکرد علیه او اقدام کند. هیچ ایرلندیی نیز یارای آن نداشت که با پذیرفتن سکه های تازه مردم را بر خویشتن خشمگین سازد. والپول سرانجام به شکست خود اعتراف نمود، سکه های تازه را از جریان خارج کرد، و به وود بابت هزینه های بیهوده و منافع هدر رفته 000’24 پوند خسارت داد.

سازمان سیاسی ایرلند قدرت ایستادگی در برابر حکومت انگلستان را، جز اقدام جمعی یا خشونت فردی، برای مردم این کشور ناممکن کرده بود. چون کسی نمی توانست جز از راه وابستگی به کلیسای رسمی انگلستان به مقامی برسد، پارلمنت ایرلند پس از 1692 کلا از پروتستانها تشکیل می شد، و لاجرم اکنون کاملا سرسپرده انگلستان بود. در 1719 پارلمنت انگستان حق قانونگذاری را برای ایرلند از نو تأکید کرد. قانونهایی که در انگلستان از آزادی پارلمانی و فردی حمایت می کردند _ مانند «هبیس کورپس» و «بیله حقوق» _ در ایرلند اجرا نمی شدند؛ از آزادی نسبی مطبوعات، به مانند انگلستان، در ایرلند اثری به چشم نمی خورد. پارلمنتهای انگلستان و ایرلند تنها از نظر فساد انتخاب کنندگان و نمایندگان به هم شباهت داشتند. نفوذ عمیق اسقفان انگلیکان در مجلس اعیان ایرلند نیز این مجلس را از مجلس اعیان انگلستان متمایز نموده بود.

نزدیک یک هفتم مردم ایرلند به کلیسای رسمی این کشور بستگی داشتند، ولی هزینه کلیسا به صورت عشریه از دهقانان این کشور گرفته می شد، که تقریباً همگی کاتولیک بودند. با شمار کمی

ص: 120

از مردم نیز که پرسبیتری یا ناسازگار بودند اندکی مدارا می شد، اما آنها حق نداشتند به خدمات دولتی اشتغال ورزند. کاتولیکهای ایرلند نه تنها دستشان از مشاغل دولتی کوتاه بود، بلکه از حق اشتغال به مشاغلی که مستلزم دانش و تخصص بود، جز پزشکی محروم بودند، و همه راههایی که به آموزش عالی، ثروت، نفوذ، و قدرت می رسیدند به رویشان بسته بودند. کاتولیکها مجاز نبودند زمینی خریداری کنند، یا به رهن گیرند، و یا ملک ارزنده ای را برای مدت طولانی اجاره کنند. آنان نمی توانستند به عضویت هیئت منصفه درآیند، مگر هنگامی که افراد پروتستان در دسترس نبودند. کاتولیکها حق نداشتند در آموزشگاهها تدریس کنند، یا در انتخاب مقامات شهری و ملی شرکت جویند؛ زناشویی کاتولیک با پروتستان ارزش قانونی نداشت. هر کشیش کاتولیک که برای کاتولیکها آیین نیایش برپا می داشت می بایست از دولت اجازه گرفته و سوگند خورده باشد که به خاندان استوارت وفادار نیست؛ کشیشان کاتولیک که بدون اجازه دولت مراسم دینی برپا می داشتند زندانی می شدند. ولی این قانون پس از 1725 بندرت اجرا شد. 1723 کمیته ای از نمایندگان پارلمنت ایرلند گزارش داد که در آن سال 1445 کشیش کاتولیک، 229 کلیسای کاتولیک، و 549 آموزشگاه کاتولیک در ایرلند وجود داشتند. پس از 1753، با کاهش تعصب و سختگیری انگلیسیان، وضع کاتولیکهای ایرلند بهبود یافت.

نابسامانی زندگی دینی، همواره با تنگدستی مردم و نومیدی آنان از پیشرفتهای اجتماعی، اخلاق ایرلندیها را به پستی کشاند. برجسته ترین و تواناترین کاتولیکها _ که می توانستند به پیشرفت فکری و اخلاقی جامعه خویش یاری کنند _ به فرانسه، اسپانیا، و امریکا مهاجرت کردند. بسیاری از مردم برای رهایی از گرسنگی به گدایی و جنایت روی آوردند. دزدان و راهزنان در خارج شهرها کمین می گرفتند، قاچاق فروشان و غارتگران کشتی در کرانه های دریا پنهان می شدند، و برخی از خاوندان با نادیده گرفتن قانون برای پیش بردن مقاصد خویش گاه تا هشتاد آدمکش اجیر می کردند. هزاران گاو و گوسفند، ظاهراً به بهانه انتقامجویی کاتولیکها از خاوندان پروتستان، به دست گروههای سیار کشته می شدند، مردم ایرلند نمی توانستند به قوانینی که به تصویب پارلمنت این کشور می رسیدند، و کاتولیکها را _ که سه چهارم جمعیت ایرلند را تشکیل می دادند «دشمن مشترک» می خواندند، احترام گذارند.

در زندگی ایرلندیها جنبه ها روشنتری هم وجود داشتند. مشرب بشاش و سهلگیر و شادی طلب مردم، در خلال همه مشقتهایشان، از بین نرفت؛ آنان به یاری موهومات و افسانه ها زندگی خود را با شعر و جادو درآمیختند، بی آنکه این جادوگری، مانند آلمان و اسکاتلند، به مرحله پرخشونت تعقیب و اعدام جادوگران منتهی شود، در میان روحانیان انگلیکان ایرلند دانشورانی خوب (چون آشر، اسقف آرما)، فیلسوفی برجسته (جورج بارکلی، اسقف کلوین) و جانثن سویفت سرپرست کلیسای جامع سنت پتریک و بزرگترین نویسنده انگلیسی زبان ربع اول قرن هجدهم به چشم می خورند. «انجمن دوبلن»، که در 1731 بنیانگذاری شد، برای اصلاح شیوه های

ص: 121

کشاورزی و صنعتی ایرلند. و برای تشویق مخترعان و هنرمندان، تلاش بسیار کرد. پروتستانهایی بودند که از کاتولیکهای بینوا دستگیری می کردند، و دادرسانی بودند که می کوشیدند قوانین کیفری بسیار شدید (دراکونی1) را با نرمش به کار بندند.

ولی رویهمرفته این فصل از تاریخ ایرلند از شرم آورترین فصول تاریخ است. فقر فاسد کننده؛ آشفتگی و نابسامانی ناشی از فقدان قانون، خانه بدوشی، 000’34 گدا، دزدان و راهزنان بیشمار، طبقات فرادستی که در کنار دهقانان گرسنه به اصراف و میگساری می زیستند، گرسنگی ناشی از خرابی وضع محصول، و (به گفته سویفت) «سالخوردگان و بیمارانی که از سرما و قحطی در میان کرمها می مردند و می گندیدند.» همه این صحنه های وحشتناک باید در برداشت ما از بشر جایی داشته باشند. در قحطی سخت 1740- 1741، که از پی یخبندان شدید 1739 در رسید، به یک تخمین، بیست درصد مردم ازپای درآمدند و بسیاری از دهکده ها از سکنه خالی شدند. در ایالت کری شماره مالیات دهندگان از 346’14 در سال 1733 به 372’9 در سال 1744 کاهش یافت. بارکلی می پنداشت که «ملت شاید تا یک قرن بعد نتواند جای رفتگان را پر کند؛» ولی اشتباه می کرد. زنان ایرلند با شکیبایی کودکانی زادند که جای رفتگان را پر ساختند. با گسترش آموزش، تعصب دینی پروتستانها سست شد. ولی ایمان کاتولیکها، که با تلاش ملت برای آزادی همراه شده بود، نیرو گرفت. زاد و ولد بسیار، که حربه مخفی کلیسای کاتولیک برای پیکار با دشمنان بود، بزودی جای مردمی را که قحطی، بیماری، و جنگ ازپای درآورده بودشان پرساخت. جمعیت ایرلند که 000’000’2 تن در 1700 بود. در سال 1750 به 000’370’2 تن رسید. سرانجام، ایمان و باروری ستمکشان بر زور و طمع فاتحان چیره گشت.

VII _ اسکاتلند: 1714- 1756

چرا اسکاتلند به سرنوشت ایرلند گرفتار نشد؟

برای آنکه اسکاتلند نه تنها هرگز مغلوب نشده بود، بلکه، برعکس یک شاه اسکاتلندی نیز به انگلستان داده بود. رؤسای قبایل هایلندز، که هنوز مغلوب نشده بودند، برای اسکاتلندیهایی که بدفعات انگلستان را عرصه تاخت وتاز قرار می دادند افراد جنگجویی فراهم می کردند. نژاد مردم لولندز آنگلوساکسون بود و با انگلیسیان خاستگاه قومی مشترکی داشتند. زمینهای اسکاتلند در دستهای مصمم افراد این کشور مانده بود. آیین اسکاتلندیها، چون آیین انگلیکان، ثمره جنبش اصلاح دینی بود، نه میراث کلیسای قرون وسطی؛ و این آیین به جای آنکه مردم اسکاتلند را پراکنده کند آنان را به هم پیوسته بود. پس از به تصویب رسیدن قانون اتحاد

---

(1) دادرس نیمه افسانه ای آتن در قرن هفتم قبل از میلاد که برای بسیاری از جرایم کیفر مرگ تعیین نمود. _ م.

ص: 122

(1707)، اسکاتلند متناسب با جمعیت خود در انتخاب نمایندگان پارلمنت بریتانیا (انگلستان _ ویلز _ اسکاتلند) شرکت جست. مردم اسکاتلند پس از آنکه امتیازهای بازرگانی از انگلستان گرفتند، از حکومت لندن تبعیت کردند، و این امتیازات آنان را ثروتمند نمود. هر بخش کلیسایی در اسکاتلند می کوشید برای کودکان خود آموزشگاهی دایر کند، و چهار دانشگاه اسکاتلند بهترین دانشگاههای جزایر بریتانیا در آن ایام بودند. همین دلبستگی به آموزش بود که در قرن هجدهم «عصر روشنگری اسکاتلند» را پدید آورد؛ مردانی چون هیوم، هاچسن، رید، رابرتسن، و ادم سمیث که در این عصر در آسمان ادب و دانش اسکاتلند درخشیدند، اندیشه انگلیسیان را تحرک بخشیدند.

برای آنکه اتحاد با انگلستان به ثمر رسد، اسکاتلند به پنجاه سال وقت نیازمند بود. در 1714، اسکاتلند هنوز جامعه ای اساساً فئودالی بود. هر بخش بیرون از شهری را نجیبزاده بزرگی به دست واسالهای وابسته و تابعه اداره می کرد و دهقانان وفادار و بیسواد با اجاره کردن زمینها در آنها کار می کردند. ولی اتحاد سیاسی با انگلستان اکنون بسرعت این ساختار را دگرگون می ساخت. اشراف بر پارلمنت اسکاتلند تسلط داشتند؛ پس از آنکه عمر این پارلمنت به سر آمد، نمایندگان اسکاتلند در پارلمنت بریتانیا خویشتن را در محیطی یافتند که در آن بازرگانان و کارخانه داران با خاوندان رقابت می کردند؛ اینان عقاید و تکنولوژی انگلیسیان را پذیرفتند و در اندک زمانی بدانجایی رسیدند که در 1750 بازرگانان و کارخانه داران اسکاتلند رهبری ملی خاندانهای آرگایل، اثل، همیلتن، و مار را به خطر افکندند. ماجرای 1745 جکوبایتها، که آخرین تلاش فئودالیسم اسکاتلند برای حفظ موجودیت خود بود، به شکست انجامید؛ پس از سپری شدن دوره فئودالیسم، حیات اقتصادی اسکاتلند با اقتصاد انگلستان درهم آمیخت و حکومت طبقات متوسط آغاز شد. اتحاد با انگلستان دروازه مستعمرات انگلستان را به روی بازرگانان اسکاتلند گشود؛ در 1718، نخستین کشتی اقیانوس پیمای اسکاتلندی در گلاسگو به آب انداخته شد؛ و اندکی پس از آن، بازرگانان اسکاتلندی به سراسر جهان گام نهادند. شیوه های کشاورزی و بهداشت شهرها بهتر شدند، مرگ ومیر کاهش یافت، و جمعیت اسکاتلند که در 1700 به 000’000’1 تن می رسید، در پایان قرن هجدهم از 000’652’1 تن گذشت. ادنبورگ در 1751 با 000’50 نفر جمعیت پس از لندن و بریستول، بزرگترین شهر بریتانیای کبیر بود.

کلیسای پرسبیتری اسکاتلند تقریباً با تعصب به الاهیات کالون وفادار ماند. روزهای یکشنبه، مردم _ گاهی پس از پیمودن چند کیلومتر راه _ به کلیساهایی می رسیدند که از هرگونه آرایش مبرا بودند، و ساعتها از وقت خویش را با نیایش، یا شنیدن سخنان واعظ کلیسا درباره سرنوشت بشر و وحشت دوزخ سپری می کردند. کتاب مقدس الهامبخش روزانه همه خانواده های اسکاتلندی بود؛ هیوم در 1763 به گزاف گفت که در این کشور برای هر مرد و زن و

ص: 123

کودک اسکاتلندی دو کتاب مقدس موجود است. واعظان مردانی کم سواد، ولی صادق و تقوابرانگیز بودند. اینان با سادگی زاهدانه می زیستند و زندگی و تعلیمات آنان در استواری و درستی منش مردم اسکاتلند تأثیر نافذی داشته است. بزرگان و کشیشان کلیساها بشدت مواظب رفتار و گفتار مسیحیان بخشهای کلیسایی خود بودند و سوگند، بدزبانی، مشاجره، جادوگری، زنبارگی، زنا، هتک حرمت در روز سبت، وهرگونه انحرافی از معتقدات هراس انگیز خویش را کیفر می دادند. کشیشان رقصیدن، برپایی جشن عروسی، و حضور در تئاتر را گناه می شمردند و جادوگران را به محاکمه می کشیدند _ ولی بندرت کسی را به جرم جادوگری به مرگ محکوم می کردند. در 1727، مادر و دختری را به جرم جادوگری به مرگ محکوم کردند؛ دختر از کیفر رست. ولی مادر را در چلیک قیر آتش زدند وقتی که پارلمنت اسکاتلند کیفر مرگ را برای جادوگری لغو کرد (1736)، کلیسای پرسبیتری اسکاتلند اقدام پارلمنت را نقض فرمان صریح کتاب مقدس دانست.

آموزشگاههای بخشهای کلیسایی و «آموزشگاههای شهری» شاگردان را برای ورود به دانشگاه آماده می ساختند. جوانان پرشور دانشپژوه از میان همه گروههای مردم اسکاتلند، از مزارع و کارگاهها، و نیز از کاخهای بزرگان و خاوندان برای ادامه تحصیل به ادنبورگ، ابردین، سنت اندروز، و گلاسگو روی می آوردند. عشق به دانش آنچنان دلهای این جوانان را آکنده بود که به هر سختی تن در می دادند. بسیاری از آنان در اطاقهای سرد زیرشیروانی می زیستند و با خوراک جو، که از کشتزارهای خانوادگی به آنان می رسید، می ساختند. حقوق استادان پرهیزکار از 60 پوند در سال تجاوز نمی کرد. در دانشگاهها بیش از آموزشگاههای بخشهای کلیسایی به الاهیات اهمیت داده می شد، اما درضمن ادبیات کلاسیک و اندکی علوم نیز در برنامه درسی گنجانده شده بودند؛ اندیشه های دهری اروپاییان در اندایشه مردم اسکاتلند اثر بخشیده بود. فرانسیس هاچسن، که در دانشگاه گلاسگو فلسفه اخلاق تدریس می کرد (1729- 1746)، بحثهای جزمی را کنار نهاده، علم اخلاق خویش را بر اصول طبیعی استوار ساخته بود. در استادان و دانشجویان دانشگاههای اسکاتلند اکنون رنگی از بدعت آریوسی پدید آمده بود؛ آنها عقیده داشتند که مسیح با آنکه الاهی است، اما با آفریدگار برابر و، چون او، ابدی نیست. یک نویسنده اسکاتلندی در 1714 نوشت: «اندیشه های هابز و اسپینوزا در میان دانشجویان و جوانان ما شایع شده اند.» دسته های کوچکی از جوانان مست از رستگاری: در انجمنهایی چون «انجمن گوگرد»، «آتش دوزخ»، و «سواران دمیریپ» گرد آمده بودند و باغرور بسیار تبلیغ الحاد می کردند؛ این جوانان گویا به جکوبایتهای ناخشنود پیوسته بودند؛ زیرا همه مردم اسکاتلند، جز طبقه بازرگان که با علایق اقتصادی خویش به انگلستان بستگی داشت، هنوز از خاندان استوارت هواداری می کردند و به انتظار روزی بودند که جیمز سوم، یا فرزند او، آنان را برای استقرار سلسله ای اسکاتلندی برتخت شاهی بریتانیا به آن سوی مرزها رهبری کند.

ص: 124

VIII _ شاهزاده چارلی خوبروی: 1745

تلاشهای بیهوده و نافرجام جیمز سوم برای لشکرکشی به انگلستان یا اسکاتلند وی را از پای درآورد. در 1719، جیمز با ماریا کلمنتینا سوبیسکا، نواده نامدارترین شاه لهستان، زناشویی کرد. ثمره این زناشویی تلخ فرزندی بود که با چهره ای دلفریب و سرزندگی _ که شاید از این حیث به ماری استوارت رفته بود _ مایه سربلندی و گرفتاری پدر و مادرش شد. انگلستان چارلز ادوارد استوارت را به نام «مدعی جوان» شناخت و اسکاتلند وی را «شاهزاده چارلی خوبروی» خواند. چارلز، که در خانواده ای ناسازگار پرورش یافته و با معتقدات ناجور مربیان کاتولیک و پروتستانش آشنا شده بود، مردی لاقید بارآمد؛ ولی سیمایی فریبنده داشت و سرش برای تاج شاهی بیتابی می کرد. دوک لیریا مفتون «زیبایی خارق العاده»، چشمان خرمایی سرزنده، و گیسوی خرمایی روشن او گشت و چارلز را، که سواری بیباک، تیراندازی چیره دست، گلف بازی ماهر، نوازنده ای توانا، رقاصی خوش پیکر و جنگجویی با اندامی رشید به بلندی 180 سانتیمتر بود، برازنده ترین شاهزاده ای خواند که در تمام عمر خود دیده است. چارلز از محسنات خویش آگاه بود و همین آگاهی گاهی وی را رام نشدنی می نمود. در 1734، که هنوز پسری چهاردهساله بود، اجازه یافت تا در ارتش اسپانیا در گائتا جنگ را بیازماید. وی، که با این آتش تعمید یافته بود، بسختی می توانست برای تسخیر انگلستان به انتظار فرصتی مناسب بماند.

با تسلط یافتن پارلمنت بریتانیا بر والپول و آغاز دشمنی آن با اسپانیا، چنین می نمود که این فرصت مناسب فرارسیده است (1739). حمله فردریک کبیر به سیلزی (1740) به جنگ جانشینی اتریش منتهی شد؛ انگلستان سپاه عمده خود را به بر اروپا فرستاد؛ آیا جکوبایتها برای بازگردانیدن تاج وتخت انگلستان می توانستند فرصتی بهتر از این بیابند؟ جکوبایتها در اسکاتلند سازمانی برای این منظور به وجود آوردند (1739)؛ برای تحریک مردم و برپا ساختن شورشی به نفع خاندان استوارت عمالی به انگلستان فرستادند و از فرانسه پول و اسلحه و سرباز خواستند. لویی پانزدهم به 7 ناو جنگی و 21 کشتی سربازبر فرانسوی فرمان داد که در برست گرد آیند و برای حمل 000’10 مرد جنگی، به فرماندهی مارشال دو ساکس، از دنکرک به انگلستان آماده شوند. شاهزاده چارلز در ایتالیا با دلنگرانی و اشتیاق به انتظار دعوت دولت فرانسه بود تا به لشکرکشی ملحق شود. اما چون دعوتی نرسید، وی در 10 ژانویه 1744 رم را ترک گفت؛ شتابان از فراسکاتی و لریچی گذشت و به جنووا رسید؛ از جنووا با کشتی به آنتیب رفت و دیوانه وار به پاریس شتافت. پدر سالخورده اش، که در رم مانده بود، دیگر او را ندید. شاه فرانسه چارلز را بخوبی پذیرفت و پولی در اختیار وی نهاد.

*****تصویر

متن زیر تصویر : منسوب به ژان مارک ناتیه: چارلز ادوارد استوارت (ملقب به «مدعی جوان»). گالری ملی چهره ها، لندن (آرشیو بتمان)

ص: 125

چارلز از پاریس به گراولین رفت و با بیصبری به انتظار فرمان دیگری نشست تا همراه مارشال دو ساکس، که منتظر ناوگان فرانسوی بود، به انگلستان حمله کند.

وزش باد و امواج دریا چون همیشه فرانسویان را برای حمله به انگلستان تشویق می کرد؛ ولی ناوگان فرانسه، پس از آنکه از برست بادبان افراشت (6فوریه)، گرفتار طوفان و باد مخالف شد. در همان غوغایی که کشتیها درهم شکسته و دکلها فرو ریخته بودند، شنیده شد که 52 ناو انگلیسی نزدیک می شودند. ناوگان فرانسه به برست گریخت، ولی بسیاری از کشتیها در دریا گم شدند و باد و طوفان به کشتیهای دیگر آسیب رساندند. در این هنگام، از انگلستان خبر رسید که جکوبایتها پراکنده و دلسرد شده اند و، در صورت آمدن فرانسویان، کسی به آنان یاری نخواهد کرد. لویی به مارشال دو ساکس دستور داد که از طرح تعرض چشم بپوشد. انگلستان، که رسماً با فرانسه وارد جنگ نشده بود، به حضور چارلز در خاک فرانسه به عنوان نقض تعهدات عهدنامه اعتراض کرد. چارلز با جامه مبدل در پاریس پنهان شد و سوگند خورد که در صورت لزوم به تنهایی، و با یک قایق، به انگلستان حمله خواهد کرد. پدرش به وی پیغام داد تا از دست زدن به کاری «که جان تو و یارانت را به خطر می افکند» خودداری کند. در این هنگام، در میان یاران چارلز، برسر به دست آوردن نفوذ و برخی درآمدها، نفاق افتاد؛ یاران او در برابرش پشت یکدیگر بدگویی می کردند و چارلز بنومیدی نوشت: «از زندگی به تنگ آمده ام» (16 فوریه 1744).

چارلز سرانجام با نادیده گرفتن همه هشدارها، و بدون مشورت با دربار فرانسه، تصمیم گرفت بخت خویش را بیازماید؛ می گفت: «یا فتح می کنم یا می میرم.» برای آنکه قبایل اسکاتلند را به قیام وادارد، عمال خود را به اسکاتلند فرستاد؛ قبایل اسکاتلند، که چندان آمادگی نداشتند که به چارلز کمک کنند، کوشیدند وی را از لشگرکشی به این سرزمین باز دارند. جکوبایتهای انگلستان اکنون به راهنمایی بالینگبروک می کوشیدند با جورج دوم آشتی کنند. با اینهمه چارلز 000’180 لیور وام گرفت و با دو ناو جنگی که دولت فرانسه بدو داده بود در 15 ژوئیه 1745 به اسکاتلند رهسپار شد. در نزدیکی لندز اند، گروه کوچک چارلز به یک کشتی جنگی بریتانیایی برخورد؛ یکی از کشتیهای چارلز آنچنان آسیب دید که ناگزیر شد به برست بازگردد. چارلز با کشتی دیگری اسکاتلند را از شمال به سوی باختر انگلستان دور زد و در 3 اوت، در اریسکا نزدیک جزایر هبریدیز برونی، در خاک اسکاتلند پیاده شد. رهبر یکی از قبایل اسکاتلند بدو اندرز داد که به میهنش بازگردد؛ شاهزاده پاسخ داد، «به میهن خویش بازگشته ام.» به وی هشدار داده شد که دولت انگلستان در اول اوت اعلام داشته است به کسی که او را زنده یا مرده تحویل دهد 000’30 پوند پاداش خواهد داد؛ چارلز در پاسخ آنها کشتی خود را پس فرستاد و راه بازگشت را به روی خود بست. در 9 اوت، چارلز درفش خود را در گلنفینان، واقع در هایلندز، برافراشت و از همه جکوبایتها یاری جست.

ص: 126

بیشتر سران قبایل اسکاتلند از چارلز روی برتافتند و پاره ای از هواداران شناخته شده وی بدو خیانت کردند؛ پنج شش تن از بزرگان هواداری خود را از او اعلام داشتند؛ 1200 تن از 2000 سرباز چارلز را قبایل مکدانلد و کمرن در اختیار وی نهاده بودند. چارلز پس از گریز از دست سپاهیان دولتی، که سرکرده آنان سر جان کوپ بود، سربازان خویش را به جنوب پیش راند. این سربازان در 17 سپتامبر وارد ادنبورگ شدند، پاسدارخانه و دروازه ها را متصرف شدند، و سرکرده خود را در هالیرود مستقر کردند؛ هالیرود زمانی کاخ شاهی بود و در همین مکان ماری استوارت با جان ناکس به بحث پرداخته، و جیمز اول (جیمز ششم اسکاتلند) مادرش را فراموش کرده بود. شاهزاده، که اکنون بیست وپنج سال داشت، با لباس هایلندی خود، شلوار مخمل قرمز و کلاه مخمل سبز با نشان سفید، صحنه دلربایی برای مردم پدید آورد. بسیاری از اسکاتلندیها به گمان آنکه افتخارات ملی آنان در این شاهزاده خوبروی تجسم یافته است زانو بر زمین می زدند دست وی را می بوسیدند، و زنان برای پیروزی او آرزو می کردند و برایش دعا می خواندند. چند روزی از لذت بردن چارلز از این پذیرایی نمی گذشت که شنید کوپ با 2000 مرد جنگی به ادنبورگ نزدیک می شود. در روز 21 سپتامبر چارلز با سپاه خویش، که اکنون شامل 3000 سرباز بود در پرستن پنز به ارتش کوپ برخورد، سربازان وی راتارومار کرد، بسیاری از آنان را به اسارت گرفت، با اسیران به مهربانی رفتار کرد، و سرمست از باده پیروزی به هالیرود بازگشت. چنین می نمود که اسکاتلند به چنگ آمده است.

چارلز یک ماه را با تدارک خوراک و پوشاک سربازانش به سر آورد و، در ضمن، قبایل دیگری را به صف طرفداران خود پیوست. لویی پانزدهم از فرانسه برایش پول واسلحه فرستاد. در 8 نوامبر شاهزاده نیکبخت، با 4500 مرد جنگی، پیاده وارد انگلستان شد؛ کارلایل را محاصره و تسخیر کرد؛ در منچستر از او استقبال شد؛ و به داربی تاخت. با این پیشروی، امیدوار بود که انگلستان را به استقبال از خود برانگیزاند و وادارش سازد تا او را به عنوان شاه قانونی بر تخت بنشاند؛ در اعلامیه ای قول داد که انگلیکانها و پرسبیتریها در پناه فرمانروایی شاه کاتولیکی چون او بیش از زمان شاهی جورج اول، که لوتری بود، از آزادی و آسایش برخوردار خواهند شد. مردم انگلستان سخن او را باور نکردند و اجازه ندادند پیکار فرساینده آیین نو و ایمان کهن ازسر گرفته شود. هرچند در انگلستان کسی به مخالفت با چارلز برنخاست، اما جز مشتی تازه سرباز نیز کسی به یاری وی نشتافت. جکوبایتهای انگلستان احتیاط و دوراندیشی را از دست ندادند.

جورج دوم برای نجات تخت فرمانروایی خود، که اکنون به خطر افتاده بود، شتابان از هانوور به انگلستان بازگشت و به سه سپاه انگلستان فرمان داد که به سوی داربی حرکت کنند. چارلز، با نادیده گرفتن سپاههای انگلستان، می کوشید با 6000 سرباز به سوی لندن پیش تازد؛

ص: 127

ولی سران قبایل اسکاتلند حاضر نشدند وی را همراهی کنند و بدو گفتند که از قیام جکوبایتها، که او قولش را داده بود، اثری نیست؛ و، ا زاین گذشته سپاههای انگلستان که هر یک شامل 000’10 مرد جنگی است می توانند سپاهیان وی را از پشت سر به خطر اندازند و بزودی بر او فایق آیند. آنها اصرار می ورزیدند که چارلز به اسکاتلند بازگردد، و وعده می دادند که در این صورت قبایل بیشتری را به صف طرفداران وی خواهند پیوست، و ممکن است دولت فرانسه نیز به او کمک کند. سرانجام، چارلز اندرز آنان را پذیرفت و با اندوه از داربی به سوی گلاسگو عقب نشست. در فالکرک با 9000 سربازی که همراه داشت نیروی انگلیسی 000’10 نفری، به سرکردگی هالی، را شکست داد (17 ژانویه 1746). ولی این پیروزی از نوع پیروزی پورهوسی1 بود. ارتش او با ازبین رفتن بسیاری از سربازان، یا فرار آنها، ضعیف شد؛ ذخایر آن نیز رو به پایان بود؛ به جای حقوق، خوراک جو به سپاهیان داده می شد؛ سرکردگان سپاه، مانند رؤسای قبایل، با هم به نزاع برخاسته بودند و دوباره به چارلز توصیه کردند که بازگردد. شاهزاده درخواست ایستادگی کرد، او، در عقب نشینی بیشتر، چیزی جز ویرانی و ازهم پاشیدگی نمی دید؛ چرا آنان باید از دشمنی بگریزند که قویتر از آنچه که قبلا شکست داده بودند نبود؟ بار دیگر تسلیم شد؛ ولی او اکنون دریافته بود که جنگ را باخته است. سپاه چارلز به سوی هایلندز عقب نشست. بدبینی و نومیدی سران سپاه به سربازان سرایت کرد و سربازان هزارهزار پا به فرار نهادند؛ سرانجام از سپاه چارلز جز مشتی سرباز نومید و بی انضباط اثری برجای نماند.

در این هنگام، نیروی عمده ارتش انگلستان، به فرماندهی دیوک آو کامبرلند، به اسکاتلند تاخت و بر کرانه خاوری این سرزمین تسلط یافت. در لیث یک گروه 500 نفری از اهالی هسن آلمان، که جورج دوم آنان را از اتریش به انگلستان آورده بود، به سپاه دیوک آو کامبرلند پیوستند و آن را تقویت کردند. کامبرلند با 8800 سرباز به سوی ایالت اینورنس پیش تاخت. در 16 آوریل 1746، چارلز در کلادن مور با 7000 سپاهی به ارتش کامبرلند برخورد. سربازان چارلز با وجود وضع بد اسلحه، غذای اندک، و فرماندهی بدی که داشتند با دلاوری خاص اسکاتلندی جنگیدند، ولی در برابر توپهای نیرومند کامبرلند که (به گفته یک شاعر اسکاتلندی) «آنان را چون علف درو می کردند» از پای درآمدند. چارلز، برای آنکه سربازانش را از فرار بازدارد، دیوانه وار در میدان کارزار به این سو و آن سو می تاخت، اما آنان توجهی نمی کردند و هر یک از سویی می گریختند. یارانش افسار اسبش را گرفتند و او را از میدان کارزار بیرون کشیدند. چارلز، با روحی شکسته، به اتفاق چند تن از یارانش گریخت، از نهانگاهی به نهانگاه

---

(1) اشاره ای است به پورهوس (حد 318-272 ق م)، شاه اپیروس، که در نبرد آسکولینوس پیروزی را با شدیدترین تلفات به دست آورد؛ «پیروزی پورهوسی» در ادبیات اروپایی به معنی موفقیتی است که با بهای گزاف به چنگ آید. _ م.

ص: 128

دیگر پناه برد، و در حسرت شوکت ازدست رفته داستان چارلز دوم را تکرار کرد. سرانجام، در 20 سپتامبر کشتیی یافت که وی را به فرانسه بازگردانید.

دیوک آو کامبرلند به دشمنان شکست خورده اش زینهار نمی داد. هر اسکاتلندی یاغیی که به دست سپاهیان کامبرلند گرفتار می آمد می بایست بی درنگ کشته شود. خانه ها را می گشتند و افراد مسلح را یکجا تیرباران می کردند؛ به قبایلی که به جورج دوم وفادار مانده بودند، در رفتار با قبایل یاغی طرفدار چارلز، آزادی عمل داده شد؛ صدها خانه را به آتش کشیدند و ویران کردند. دیوک آو کامبرلند گفت: «با رفتار ملایم کاری از پیش نمی رود؛ تنها کار خیری که کرده ایم، اندکی خونریزی بوده است که دیوانگی را کمی کاهش داده ولی بهبود نبخشیده است.» راست می گفت. قبایل یاغی، از آن پس بارها کوشیدند شورش دیگری برپا کنند. دهها سال گذشت و هنوز جکوبایتهای اسکاتلند به امید جبران شکستهای گذشته و پیروزیهای آینده خود بودند، و سرانجام، با تباهی و فساد شاهزاده خوبروی در رم، امید و ایمان خویش را یکباره ازدست دادند.

پیمان اکس _ لا _ شاپل (1748)، که میان انگلستان و فرانسه بسته شد، خروج چارلز را از خاک فرانسه خواستار شد. چارلز چون به این پیمان تمکین نکرد، به دست سربازان فرانسه از این کشور رانده شد؛ با ظاهر مبدل به پاریس بازگشت و حتی، به امید تجدید داعیه جکوبایتها، در 1750 به لندن رفت و وعده داد که از آیین کاتولیک دست خواهد شست. سرانجام چون به شکست خود اعتراف کرد، آنچنان به میگساری و هرزگی افتاد که همه قدرتهای بزرگ کاتولیک وی را طرد کردند. چارلز در 1788، در شصت وهشت سالگی، در رم درگذشت. ولتر 30 سال قبل از آن، به یاد دومین قیام جکوبایتها، چنین نوشته بود:

بدینسان [ با بازگشت چارلز به فرانسه در 1746] ماجرایی سرآمد که در روزگار شهسواران ماجراجو ممکن بود به پیروزی بینجامد؛ ولی در روزگاری که انضباط سربازی، توپخانه، و بیش از همه پول سرنوشت جنگ را تعیین می کنند، نمی توانست به نتیجه برسد.

IX _ برآمدن ویلیام پیت: 1708-1756

سقوط والپول حکومت انگلستان را به دست وزرای نسبتاً کم اهمیتی سپرد که در آشوب سیاسی و جنگهای بی نتیجه دست و پا می زدند. هنگامی که جورج دوم با دلاوری نمایشی، اما نه غیرواقعی، در دتینگن می جنگید (27 ژوئن 1743)، لرد ویلمینگتن در مقام نخستین وزیر خرانه داری در انگلستان فرمانروایی می کرد (1742-1743). فردریک کبیر نوشته است: «در سراسر جنگ، شاه انگلستان شمشیر به دست، یا پای چپ به عقب و بازوان گشاده، چون قهرمان شمشیرزنی، در رأس گردان هانووری خود می جنگید؛» با دلاوری خویش سربازان را تشجیع

ص: 129

می کرد و، در همان هنگام، با فروتنی دستور سرداران ارتش را به کار می بست دولت هنری پلم (1743-1754) صلح و آرامش را به انگلستان بازگرداند، ولی سیاست خرید آرای مردم و پارلمنت را دنبال کرد. برادرش، دیوک آو نیوکاسل فهرستی از بهای روز شخصیتهای بریتانیا را فراهم ساخته بود. ویژگی مشترک این دو دولت همکاری آنها با مردی است که امپراطوری بریتانیا را به وجود آورد و در روزگار آشفته خود به عنوان یکی از نیرومندترین شخصیتهای تاریخ خودنمایی کرد.

ویلیام پیت در خانواده توانگری زاده شد (1708). پدربزرگش، تامس پیت، ثروت هنگفتی در هندوستان گرد آورده بود. خود تامس آدم مهمی بود. او در یک کشتی بازرگانی به عنوان ملوان استخدام شد، در بنگاله اقامت گزید، از راه دادوستد «غیرقانونی» با «شرکت هندشرقی» _ که انحصار بازرگانی با هند را از پارلمنت گرفته بود _ به رقابت پرداخت. با آنکه 1000 پوند از او جریمه گرفتند، به رقابت ادامه داد، «شرکت هندشرقی» را با خود همراه ساخت، بدان ملحق شد. و دوازده سال سمت فرمانداری مدرس را عهده دار بود. در 1701، ثروت وی به جایی رسید که توانست الماس معروف به «الماس پیت» را به بهای 000’20 پوند بخرد، و به بهای 000’135 پوند به فیلیپ د/ اورلئان، نایب السلطنه فرانسه، بفروشد. این الماس، که اکنون 000’480 پوند ارزش دارد _ دلیل روشن کاهش ارزش پول _ در میان جواهرات دولت فرانسه در موزه لوور نگاهداری می شود. تامس، با پولی که در هندوستان اندوخته بود، املاکی در انگلستان و یک کرسی برای خود در پارلمنت خرید، و از 1710 تا 1715 خود را نماینده «شهر پوسیده» اولدسرم خواند. املاکش را به بزرگترین فرزندش رابرت پیت سپرد. رابرت با هریت ویلیرز زناشویی کرد و از او صاحب هفت فرزند گشت، که ویلیام پیت دومین آنها بود.

ویلیام که می پنداشت سختکوشی برای روحیه دانشجویان زیانبخش است، و با آنکه خود از آن زیانی نبرده بود، به انضباط سخت کالج ایتن اعتراض کرد. هنگامی که در دانشگاه آکسفرد تحصیل می کرد، در هجدهسالگی به بیماری نقرس گرفتار شد. به امید آنکه در اقلیمی گرمسیر شفا خواهد یافت، قبل از اخذ دانشنامه، دانشگاه را ترک گفت و در فرانسه و ایتالیا به سیاحت پرداخت؛ ولی نقرس چون صلیب رنج در همه پیروزیها با او همراه بود. با اینهمه، وارد ارتش شد، چهار سال درآن ماند، جنگی ندید، ولی با اعتقاد به اینکه جنگ مسیر تاریخ و سرنوشت ملتها را تعیین می کند ارتش را ترک گفت. در 1735، کسانش، با آنکه وی را به عنوان جوانی تنگدست نگاه می داشتند، آرای اولدسرم را برای او خریدند و، از آن پس، ویلیام پیت دوران سیاسی خویش را در پارلمنت آغاز کرد.

بزودی عقایدش را در پارلمنت به گوش نمایندگان رساند، زیرا ویلیام پیت تواناترین سخنوری بود که پارلمنت پرجنجال انگلستان به خود دیده است. باشور و حرارت بسیار سخن

*****تصویر

متن زیر تصویر : از استودیو ریچارد برامپتن: ویلیام پیت مهین. گالری ملی چهره ها، لندن (آرشیو بتمان)

ص: 130

می گفت و در راه وصول به قدرت، برانداختن والپول، تسلط بر پارلمنت و شاه، و تغییر شکل اروپا به دلخواه خویش همه نیرو و اراده خویش را به کار بست. برای نیل به مقصد، از منطق، فن نمایش، نیروی تخیل، شعر گزافه گویی، دشنام، هجو، طعنه، تحریک احساسات میهن پرستانه و علایق فردی و ملی، و افتخار یاری می جست. با گذشت زمان، توانایی وی در سخنوری بدانجا رسید که تمام هنر دموستن و سیسرون را در خود گنجانید. گاهی چنان آهسته سخن می گفت که گویی نجوا می کند، و گاهی غرشی سهمناک از سینه برمی آورد و با یک سخن دشمن را به زانو درمی آورد. او روش دموستن را دنبال کرد و حرکت را روح سخنوری ساخت؛ هر سخن او با حرکتی همراه بود و هر احساسی در چهره چون بازش و _ چشمان فرورفته اش نمایان می گشت؛ و سرانجام، سرتاپای او به حرکت درمی آمد _ توگویی که واژه ها به صورت گوشت بدن او در آمده اند. او بزرگترین بازیگری بود که همیشه از صحنه تئاتر دوری می جست.

او قدیس نبود. جاهطلبی دگل شخصیتش بود و بادبانهایش؛ این جاهطلبی تمام انگلستان را دربر گرفت و این کشور را، خواه ناخواه، به فرمانروایی بر دریاها و برتری جهانی کشانید. او، که خویشتن را نماینده کشور می شناخت و به اوامر شاه و رشوه های والپول توجه نداشت، داوری در اخلاق حکومتها را به خود اختصاص داد و برآن بود که امر خیر آن است که به سود دولت بینجامد؛ می گفت که نیرنگ، بهتان، تهدید، دسیسه، ناسپاسی، پیمانشکنی، و خیانت را به کار می برد، چون اینها همه ابزار سیاستمدارند، و شاهان باید در مورد آنها داوری کنند، نه واعظان، در همه مراحل پیشرفت، به شیوه هایی که پیشتر با تمام تعالی احساسات اخلاقی از آنها دفاع کرده بود پشت می کرد؛ کم پیش می آمد که برای توضیح دادن یا عذرخواهی از حرکت بازایستد؛ با همه عزم و اراده به سوی هدفش پیش می تاخت؛ و موفقیت او _ که موفقیت انگلستان بود _ گناهانش را تقدیس می کرد و هاله قدسی به گرد سرش برمی افروخت. درعین حال، غرور او از عنصر بزرگی بهره مند بود؛ پیت ننگ داشت که پیشرفت را به بهای خفت کشیدن به دست آورد؛ او در میان فساد، فسادناپذیر باقی ماند و، با نیروی شخصیتی ثابت قدم و ناسازشکار، به هدفهای خود نایل آمد.

او والپول را _ که به دیده وی مردی بود بزدل و صلحجو و در برابر شاهی که «با ناسپاسی و پیمانشکنی به هانوور دل سپرده بود» و «انگلستان را ایالتی از حوزه انتخابی بی ارزش خود می شمرد» چاپلوسی و بردگی پیشه ساخته بود _ برآن داشت که به خطر جنگ با اسپانیا تن دردهد. سخنور پرشور سیاست جنگجویانه خویش را تا آنجا پیش برد که داچس آو مارلبره به هنگام مرگ (1744) 000’10 پوند برای او ارث نهاد؛ زیرا سرا عشق به جنگ را از همسرش به ارث برده بود. پس از آنکه پلم به نخست وزیری رسید، از شاه خواست پیت را به وزارت جنگ بگمارد؛ شاه، که بر پیت خشمگین بود، این درخواست را رد کرد. پلم پافشاری کرد و گفت: «پیت از همه ما لایقتر و تواناتر است. او مردی است بسیار درست و

ص: 131

شایان احترام.» شاه سرانجام درخواست پلم را پذیرفت و پیت را در 1746 به نیابت خزانه داری ایرلند گماشت، و چندی بعد مسئولیت پرداخت بودجه نیروهای نظامی را بدو سپرد. این مقام در انگلستان آن روز وسیله تحصیل ثروت بود. مسئول پرداخت، نیم درصد بودجه ای را که پارلمنت برای کمک به شاهزادگان و امیران خارجی تصویب می کرد به خویشتن اختصاص می داد، و بازمانده را، که مقدارش متغیر بود و می بایست به نظامیان داده شود، به سود خود با بهره وام می داد. پیت جز حقوق قانونی خویش پولی برداشت نکرد؛ چون شارل امانوئل اول، شاه ساردنی، به اصرار خواست پاداشی به او دهد، پیت نپذیرفت. انگستان، که سالیان دراز این گونه درآمدها را عادی تلقی کرده بود، درستی خارق العاده پیت را ستود و به پیشنهادهای او، که انگلستان را برجهان مسلط می نمودند، گوش فرا داد.

در ژوئن 1755، فرانسه و انگلستان، بی آنکه به هم اعلام جنگ داده باشند، در آمریکا دشمنی آغاز کردند. در ژانویه 1756، انگلستان پیمانی با پروس بست. در ماه مه همان سال، فرانسه و اتریش پیمانی دفاعی بستند. در ماه نوامبر، پیت، در مقام وزیر امورخارجه انگلستان، در جنگ هفتساله - که نقشه اروپا را تا انقلاب فرانسه مشخص و معین نمود – سخنگو و بازوی کشور خویش شد.

ص: 132

فصل چهارم :دین و فلسفه

I -وضع دین

داستان اروپای باختری در قرن هجدهم دارای دو ماجرای اصلی بود: نابودی فئودالیسم کهن، و نابودی قریب الوقوع مسیحیت، که پشتیبان روحی و اجتماعی نظام فئودالیسم بود. دین و دولت آنچنان به هم پیوسته بودند که سقوط یکی، دیگری را نیز به همان سرنوشت گرفتار می کرد.

هر دو جنبه این دگرگونی بزرگ در انگلستان زودتر از کشورهای دیگر اروپا آغاز شدند. در عرصه سیاست، جنگ 1642-1649 انگلستان پیش درآمد انقلاب فرانسه در 147 سال بعد بود که اشرافیت فئودالی را برانداخت و شاهی را سربرید. در قلمرو دین، خداپرستان انگلستان، نیم قرن زودتر از آنکه ولتر در فرانسه به مسحیت بتازد، مسیحیت را به باد حمله گرفتند؛ ماده گرایی هابز یک قرن زودتر از ماده گرایی لامتری پا به جهان نهاد؛ رساله درباره طبیعت انسان، اثرهیوم (1739)، و مقاله درباره معجزات (1748) او زودتر از آنکه فیلسوفان فرانسه در دایره المعارف (1751) به مسیحیت بتازند نوشته شدند. ولتر پیش از آنکه به انگلستان برود، شکایت خود را بعضاً از بالینگبروک، تبعیدی انگلیسی که در فرانسه می زیست، آموخته بود؛ ولی آنچه در طول اقامت سه ساله خود در انگلستان ( 1726-1728) دید، وی را به شگفتی انداخت. در انگلستان دید که دین رسمی رو به سستی نهاده، آیین کاتولیک خوارگشته، و آیین پروتستان به فرقه های سست و بیجان منشعب شده است؛ و خداپرستان نیز همه اصول مسیحیت را، جز اعتقاد آن به خدا، به باد حمله گرفته اند- دقیقاً همان پیکاری که چندی بعد به دست ولتر در فرانسه آغاز شد. ولتر گفت : «در فرانسه می گویند که من تقریباً بیدینم، ولی در انگلستان می گویند که بسیار دیندارم.»

مونتسکیو هنگام دیدار خود از انگلستان در 1731 گفته بود: «در انگلستان اثری از دین

ص: 133

به چشم نمی خورد.» البته مونتسکیو در اینجا می خواسته است که طبع خود را در اغراق گویی بیازماید؛ چرا که در همان هنگام، جان و چارلز وزلی جنبش متودیسم را در آکسفرد پایه گذاری می کردند. ولی مونتسکیو، که خود را از اشراف بود، در میان نجبا واهل قلم می گشت، و در میان این اجماعات، به گفته او، «هرگاه که سخن از دین به میان می آمد، همه می خندیدند.» این نیز گزاف می نماید؛ پس ببینیم لردهاروی، که با همه زنان و مردان طبقه ممتاز آشنایی داشت، در این باره چه گفته است:

این افسانه مسیحیت، اکنون (1728) درانگلستان، چنان بی اعتبار شده است که مردمی که دارای نام و مقامند از مسیحی بودن به همان اندازه شرم دارند که در گذشته از مسیحی نبودن شرم داشتند. حتی زنانی که به فهم و دانش خویش می بالند می کوشند به مردم بفهمانند که از تعصبات و نظرتنگیهای مسیحی بیزارند.

در نزد این طبقات ممتاز و اذهان برجسته، دین جز رخوت جامعه انگلیکان یا «نشئه» فرقه های ناسازگار مفهومی نداشت؛ و این نشئه را دکتر جانسن «اعتقاد بیهوده به الهام درونی» – با حضور خدا در درون انسان- خوانده است. کلیسای رسمی انگلستان، با پشتیبانی از خاندان استوارت علیه شاهان هانوور و ویگهای فاتح، آبرو و نفوذ خود را از دست داده بود. این کلیسا اکنون تسلیم دولت شده بود و روحانیان آن نانخوار حقیر طبقه حاکم بودند. کشیش روستایی آماج مطلوب هجویات یا ریشخندهای عامیانه بود؛ ولی فیلدینگ به محسنات استثنایی کشیش آدمز احترام می گذارد. امتیازات طبقاتی در کلیسا نیز حاکم بودند؛ توانگران در صدر کلیسا بر نیمکتهای مخصوص خود می نشستند، نیمکتهای بازرگانان در پشت نیمکتهای آنان جا داشتند؛ و مردم عادی در عقب کلیسا می نشستند و یا برپا می ایستادند؛ در پایان مجلس، مردم بی حرکت برجای خود می ماندند تا فرادستان آنها، با وقار و شکوه، کلیسا را ترک گویند. دربرخی از کلیساهای لندن، چون شماره تهیدستان در کلیسا فزونی می یافت، اعضای کلاهگیس به سر، جایگاه خود را قفل می کردند، و با شتاب از کلیسا بیرون می رفتند تا هوای تازه استنشاق کنند.

برخی ازاسقفان انگلیکان، چون باتلر، بارکلی، و واربرتن، مردانی دانشمند بودند و دو تن از آنان سیرتی نیک داشتند؛ ولی بسیاری از کشیشان برای پیمودن مراتب کلیسایی با شکاکان و معشوقه های دربار به سیاستبازی مشغول بودند و درآمد حوزه های کلیسایی را به مصرف عیاشی و تجمل خود می رساندند. گویند: اسقف ادوارد چاندلر، برای آنکه از اسقفی لیچفیلد به اسقفی دارم برسد، 9000 پوند رشوه داد. ویلیس، اسقف وینچستر، پاتر، اسقف اعظم کنتربری و گیبسن و شرلاک، اسقفان لندن، «در کمال شرمندگی، توانگر» مردند، و برخی از آنان تا 000’100 پوند دارایی از خود به جا نهادند. ثکری هیچ تحمل این روحانیان را نداشت.

خوانده ام که لیدی یارمث [معشوقه جورج دوم] یک حوزه اسقفی را به بهای 5000 پوند به یک روحانی فروخت. ... آیا او تنها نخست کشیش زمان خود بود که با چنین دستهایی

ص: 134

مراسم تقدیس به جا می آورد؟ چون دزدانه به نمازخانه سنت جیمز جورج دوم می نگرم، خش خش ردای کشیشانی را می شنوم که از پله های پشتی آپارتمان زنان دربار بالا می روند و کیسه های پر از زر را بردامان آنان می افکنند؛ در همان هنگام، روحانیی را می بینم که به آلمانی باشاه سالخورده مشغول گفتگو و وراجی است. شاه، که در نمازخانه سلطنتی نشسته است، آنچنان به صدای بلند خمیازه می کشد که روحانی از سر منبر فریاد بر می آورد؛ ... زیرا نگهبان دین و ایمان و بخشنده حوزه های اسقفی را می بیند که به سخن او بی اعتناست.

کلیسای رسمی انگلستان، چون مردم آن روزگار، درباره الاهیات گوناگون و شعایر دینی متفاوت رواداری بی اندازه داشت. به دیده پیت، کلیسای انگلستان کلیسایی بود «بااعتقاد نامه کالونی، لیتوژری،1 پاپی، و روحانیت آرمینیوسی» به زبان دیگر، نظریه تقدیر ازلی عقیده رسمی کلیسا، و مناسک آن برداشت نیمبندی از مناسک کلیسای کاتولیک رومی بود؛ ولی روح رواداری به کشیشان انگلیکان اجازه داده بود تا دترمینیسم (جبرگرایی) کالون را دور اندازند و تعلیمات بدعتگذارانه آرمینیوس هلندی را، که مبتنی بر اراده آزاد و اختیار بود، اتخاذ کنند. باسستی ایمان، رواداری نیروگرفت. بدعتهایی چون اندیشه های هیوم، که انگلستان قرن هفدهم را به وحشت می انداخت، اکنون خیزاب ناچیزی می نمود که بررود اندیشه انگلیسیان نمایان شده باشد. به گفته خود هیوم، انگلستان در این هنگام «از هر کشوری در جهان به مسایل دینی بی اعتناتر بود.»

قانون انگلستان به جا آوردن آیین نیایش انگلیکان را برهمه انگلیسیان واجب شناخته، و برای هر بار غیبت از کلیسا در روز یکشنبه یک شیلینگ جریمه تعیین کرده بود؛ کسانی که غایبان از کلیسا را در خانه خود جا می دادند مرتکب گناهی می شدند که قانون برای آن 20 پوند در ماه جریمه تعیین کرده بود؛ ولی این قانونها بندرت اجرا می شدند. کاتولیکها قانوناً، ولی نه عملا، از حق برپا داشتن مراسم عبادی محروم بودند، و برای هر کشیش کاتولیک که آیین نیایش دینی بر پا می داشت کیفرزندان ابد پیش بینی شده بود. قانون مشابهی حق دایر ساختن آموزشگاه را از کاتولیکها سلب می کرد و هر پدر و مادر کاتولیک که فرزند خود را برای تحصیل در آموزشگاه کاتولیک به خارج گسیل دارد به پرداخت 100 پوند جریمه ملزم بودند. تنها، انگلیسیانی که سوگند وفاداری یاد می کردند (شاه انگلستان را رهبر کلیسا می شناختند)، و اعلام می داشتند که به نظریه قلب ماهیت اعتقاد ندارند، از حق خریدن یا به ارث بردن زمین برخوردار بودند. هر فرد کاتولیکی، که از یادکردن این سوگند خودداری می کرد، از حق اشتغال به خدمات کشوری و لشکری، از اشتغال به وکالت، از حمایت قانون، و از حق اقامت در لندن تا شعاع 16 کیلومتری محروم می شد. چنین کاتولیکی هر آن ممکن بود از انگلستان رانده شود، و در

---

(1) صورتی از عبادت جمعی در کلیساهای مسیحی. و معمولاً به معنی آیین قربانی مقدس. _ م.

ص: 135

صورت بازگشت، به کیفر مرگ محکوم شود. با این وصف، کاتولیکهای انگلستان در زمان سلطنت جورج اول و جورج دوم عملا ایمان و دارایی خویش را به فرزندانشان انتقال می دادند و در خانه ها و نمازخانه های خود آیینهای دینی برپا می داشتند؛ بسیاری ازکاتولیکها سوگندهای ضروری را، بدون توجه ذهنی به مفهوم آنها، یادکردند.

تقریباً همه پروتستانهای پرشور انگلیسی اکنون به فرقه های منفصل از کلیسای رسمی انگلستان پیوسته بودند. این فرقه ها، که کثرت آنها ولتر را به خنده وامی داشت. و خشنود می ساخت عبارت بودند از : استقلالیان (پیرایشگران)، پرسبیتریها، باتیستها، پیروان نظام آزادی کلیساهای محلی، کویکرها، و سوکینوسیان (پیروان اونیتاریا نیسم). پرسبیتریها، که دستشان از قدرت سیاسی کوتاه شده بود، هواخواه رواداری بودند؛ آنان اعتقاد به تقدیر ازلی را دیگر جدی نمی گرفتند، و بسیاری در نهان با اعتقاد به وجود انسانی عیسی دل خوش می کردند. در 1719 انجمنی از کشیشان پرسبیتری با 73 رأی موافق در برابر 69 رأی مخالف اعتقاد اصیل آیین به تثلیث را از شرایط صلاحیت نامزادن مقام کشیشی حذف کرد. تعداد و ثروت کویکرها رو به فزونی بود؛ اینان هر چه بیشتر از مدارج اجتماعی بالا می رفتند، بیشتر با شیوه های زندگی و گناهان بشر سازگاری می یافتند. تمایل به افسردگی به همه ناسازگاران، حتی در میان طبقات متمکن، سرایت کرده بود؛ در جایی که طبقات بالا در روز یکشنبه را روز سرور و خوشی ساخته بودند، طبقات متوسط – که ناسازگاران بیشتر از میان آنان برخاسته بودند – یکشنبه را، چون پیرایشگران، «روزعزا» می شمردند. در میان این طبقه، افراد خانواده پس از خواندن ادعیه بامدادی. به یک مجمع دینی می رفتند که مناسک آن معمولا دو ساعت به طول می انجامید، پس از بازگشت به خانه، پدر برای زن و فرزندانش، که برکف برهنه اطاق روی بالش می نشستند کتاب مقدس یا کتابهای دینی دیگر می خواند، معمولا همه خانواده ها، پس از نیمروز و شامگاه، بار دیگر به مجامع دینی می رفتند، بار دیگر به سخنان واعظ گوش می دادند، با هم دعا می خواندند، و خویشتن را به خواندن سرودهای دینی سرگرم می ساختند. این دسته از مردم انگلستان خواندن آوازهای غیردینی، ورقبازی، و به طور کلی هر تفریح و خوشگذرانی را در روز یکشنبه ناپسند می شمرند. مردم در روز سبت از سفر پرهیز می کردند و، از این رو، راهزنان مجالی می یافتند که هفته ای یک روز بیاسایند.

ولتر وضع دینی انگلستان را برای هموطنان فرانسوی خود، که هنوز به آزادی و رواداری دینی خو نکرده بودند، این گونه بازگو کرده است:

بورس شاهی لندن را بنگرید ... یهودی، مسلمان، و مسیحی چنان با هم دادوستد می کنند که گویی همگی یک دین دارند، و کسی را جز ورشکستگان بیدین نمی خوانند؛ در این جا پرسبیتری به آنا باتیست اعتماد می بندد و اهل کلیسا به کویکر. در پایان این ... اجتماع آزاد، برخی از آنان به کنیسه می روند و برخی راه میکده را در پیش می گیرند. این یکی از ظرف بزرگی، تحت نام پدر، پسر، و روح القدس، تعمید می گیرد؛ و آن یکی برای

ص: 136

فرزندش،که ختنه شده، اورادی به زبان عبری می خواند که خود معنی آنهارا نمی فهمد. دیگران [کویکرها] به کلیسای خویش باز می گردند و کلاه به سر به انتظار الهام آفریدگار برپا می ایستند؛ همگی خشنودند.

هر گاه تنها یک دین در انگلستان از آزادی برخوردار می شد، دولت به گمان بسیاربه استبداد می گرایید؛ هر گاه دو دین وجود داشت، مردم گلوی یکدیگر را می دریدند، ولی از برکت آزادی و کثرت ادیان، مردم بخوشی و آرامش در کنار یکدیگر به سر می بردند.

II- پیکار خداپرستان

عوامل بسیاری در انگلستان برای متزلزل ساختن اعتقاد نامه مسیحی دست به هم دادند : همراهی کلیسا با ترقی و تنزل احزاب سیاسی، فزونی ثروت و دلبستگی طبقات بالا به لذت و شادی، آشنایی با اندیشه های بیگانگان در خلال گسترش بازرگانی و جهانگردی، آشنایی روزافزون با ادیان و مردم غیرمسیحی، فزونی فرقه های مسیحی و انتقاد آنها از یکدیگر، پیشرفت علوم، اعتقاد رو به تزاید مردم به علتهای طبیعی و قوانین ثابت، بررسی تاریخی و انتقادی کتاب مقدس، واردکردن یا ترجمه کتابهای دورانساز آن عصر چون فرهنگ تاریخی و انتقادی (بل) و رساله الاهیات و سیاست (اسپینوزا)، رهایی مطبوعات از سانسور دولت (1694)، فزونی اعتبار عقل، کوششهای تازه فیلسوفانی چون بیکن، هابز، و لاک برای تبیین طبیعی جهان و انسان، و – اگر بسیاری از این عوامل را خلاصه کنیم – پیکار خداپرستان که همه مسیحیت را، جز اعتقاد آن به خدا و بقای روح، آماج حملات خود ساخته بودند.

جنبش خداپرستان، که در 1624 با انتشار درباره حقیقت، اثر لرد هربرت آو چربری، آغاز شده بود، در قرن هفدهم و اوایل قرن هجدم به دست چارلز بلانت، جان تولند، و آنتونی کالینز گسترش یافت؛ اکنون کسانی چون ویستن، و ولستن، تیندل، میدلتن، چاب، انت، و با لینگبروک این جنبش را با هم رهبری می کردند. ویلیام ویستن، جانشین نیوتن و استاد ریاضی دانشگاه کیمبریج، چون به عقیده تثلیث به دیده تردید می نگریست، از کاربرکنار شد( 1710)؛ وی در رساله احیای مسیحیت ابتدایی (1712) از آریانیسم خود دفاع کرد، و کوشید ثابت کند که در پیشگوییهای عهد قدیم اشاره ای به مسیح نشده است. زمانی که مدافعان مسیحیت استدلال برمبنای پیشگویی را رها کردند و الوهیت مسیح را برپایه معجزات نقل شده در عهد جدید استوار کردند، تامس و ولستن درشش گفتار پیرامون معجزات منجی ما (1727-1730) به معجزات منتسب به مسیح تاخت. ولتر گفت: «هیچ مسیحیی تاکنون به این بیباکی به مسیحیت نتاخته است.» و ولستن استدلال کرد که پاره ای از معجزات منتسب به عیسی باورنکردنی ، و دیگر معجزات مهملند. او به ویژه نمی توانست باور کند که عیسی در ایام عید فصح (آغاز بهار)

ص: 137

درخت انجیری را برای بارنیاوردن نفرین کرده باشد.1 می پرسد: هر گاه عیسی گله ای از گوسفندان پشم فروشان انگلستان را، چون گرازان سرزمین جرجسیان،2 نابود می کرد، اینان با او چگونه رفتار می نمودند؟ پاسخ می دهد: آنان «وی را به دار می کشیدند»، زیرا قانون انگلستان برای این جرم کیفر مرگ تعیین کرده است. و ولستن عقیده داشت که داستان قیام پس از مرگ مسیح را حواریون او برای فریب دادن مردم با نیرنگ زیرکانه ای برساخته بودند. در همه گفتارها ادعا کرده بود که با وجود انکار اصالت معجزات، ایمان و اعتقاد او به مسیح، «چون صخره، پا برجا و استواراست». ولی هریک از گفتارها را به اسقفی اهدا کرد و خودبینی و آزمندی اسقفان را چنان به باد دشنام گرفت که آنها علیه افتراها و کفرگویی او دادخواستی به دادگاه تسلیم کردند (1729). دادگاه وی را به پرداخت 100 پوند جریمه محکوم کرد و، برای تضمین خوش رفتاری اودر آینده، وثیقه ای خواست. چون و ولستن نتوانست این پول را فراهم سازد، روانه زندان شد. یک سوم پول را ولتر پرداخت، باقی تهیه شد، و ولستن از زندان آزاد گشت. بی تردید دادرسی و ولستن موجب اشتهار گفتارهای وی شد، در عرض چند سال 000’60 نسخه از آن به فروش رسید. نویسنده گمنامی، که زندگی وولستن را نوشته است (1733)، می گوید روزی که وی در میدان سنت جورج راه می رفت،

زن جوان و شوخ و شنگی او را دید و از او پرسید : ... «ای رذل پیر، هنوز به دارت نیاویخته اند؟ «آقای وولستن پاسخ داد : «خانم نازنین، من شما را نمی شناسم؛ لطفاً بگویید چه بدی به شما کرده ام؟» زن جواب داد: «علیه منجی من مطالبی نوشته ای؛ اگر به خاطر منجی عزیزم نبود، چه بر سرروح پر گناه بیچاره ام می آمد؟ – آخر منجی من به خاطر گناهکاران شریری چون من مرد.»

مثیو تیندل، که آموزگار آل سولز کالج دانشگاه آکسفرد بود، تبلیغات خداپرستان را به اوج شدت رساند. وی، پس از آنکه عمری را به عزت و آرامش به سرآورد و در این مدت چند بار به آیین کاتولیک گروید و از آن برید، در هفتاد و سه سالگی جلد اول اثر خود را، به نام قدمت مسیحیت به آغاز خلقت می رسد، منتشر نمود (1703). دستنویس جلد دوم این کتاب، سه سال بعد، پس از مرگ تیندل، به دست اسقفی افتاد و نابود شد. اثر شگرف این کتاب از اینجا می توان دریافت که 150 نفر درصدد برآمدند بدان پاسخ گویند؛ در میان پاسخهایی که به تیندل داده شد، می توان از قیاس دین با جریان طبیعت اسقف باتلر، و آلکیفرون اسقف بارکلی نام برد.

---

(1) در «انجیل مرقس» (11 . 12-14 و 20-22) آمده است که عیسی پس از خروج از بیت عنیا گرسنه شد؛ آنگاه درخت انجیری را دید؛ چون به آن نزدیک شد و جز برگ چیزی بر آن نیافت _ که موسم انجیر هنوز نرسیده بود _، درخت را نفرین نمود و درخت خشک شد. _ م.

(2) در «انجیل متی» (8 . 28-32) آمده است که عیسی در سرزمین جرجسیان دو دیوانه را در میان گله گرازان انداخت، و با این عمل، موجب شد که همه گرازان از بلندی به دریا جهند و هلاک شوند. _ م.

ص: 138

تیندل اوهام الاهیات مسیحی را با بیرحمی به باد انتقاد گرفت. می پرسید: چرا باید خداوند وحی خود را به قوم کوچکی چون یهودیان داده باشد و روا دارد که این وحی را 4000 سال در انحصار خود نگاه دارند؟ چرا باید فرزند خویش را با وحیی دیگر نزد همان قوم فرستاده باشد و این وحی، پس از 1700 سال همچنان در انحصار اقلیت کوچکی از مردم جهان مانده باشد؟ این چگونه خدایی است که این شیوه های خام را با چنین نتایج کند و ناکافی به کار می گرفت؟ این چه خدای ستمگری بود که آدم و حوا را برای پژوهش دانش کیفر داد و، سپس، همه اعقاب آنان را به گناه زاده شدن مجازات کرد؟گویند که لاطایلات کتاب مقدس معلول این است که خدا خواسته است کلام خود را با زبان و اندیشه بشر سازگار سازد. اما چه سخن بیهوده ای! چرا او حقیقت ساده را به زبانی که برای بشر قابل فهم باشد با او در میان ننهاده است؟ چرا او به جای آنکه مستقیماً با روح هرکس سخن گوید کشیشان را واسطه ساخته است؟ چرا روا داشته است دینی را که به وحی ممتاز کرده است وسیله تعقیب و آزار، وحشت آفرینی، و ستیزه گری قرار دهند؟ چرا، پس از گذشت قرنها از رواج دین، نتوانسته است اخلاق بشر را بهبود بخشد؟ و تازه، چگونه است که پس از این مدت آنان را سنگدلتر و درنده خوتراز بت پرستان ساخته است؟ آیا اصول اخلاقی کنفوسیوس و سیسرون بهتر از اصول اخلاقی مسیحیت نیست؛ وحی راستین در خود طبیعت و در خرد خداداد انسان به روشنی تجسم یافته است؛ خدای واقعی همان خدایی است که نیوتن آشکار ساخت. خدایی که نیوتن به ماشناساند طراح جهان شگفت انگیزی است که باقانون ثابت خویش شکوهمندانه در حرکت است؛ و کمال اخلاقی بشر عبارت است از هماهنگی عقل او با طبیعت. «هرکسی تمایلات طبیعی خویش را آنچنان منظم کند که هر چه بیشتر در جهت کاربرد عقل، تندرستی، و لذتهای حواس (که کلا خوشبختی اورا تشکیل می دهند) گام بردارد می تواند اطمینان یابد که از خواست آفریننده خویش سرپیچی نکرده است؛ زیرا آفریدگاری که برهمه موجودات، مطابق طبیعت آنها، فرمان می راند از موجودات دارای شعور خویش انتظاری جز این ندارد که به مقتضای طبیعت خویش رفتار کنند.» این است اخلاق راستین، و این است مسیحیت واقعی که قدمت آن «به آغاز خلقت می رسد».

کونیرز میدلتن حمله را از جهت تاریخی ادامه داد. وی پس از به پایان رسانیدن تحصیلات خویش در کالج ترینیتی دانشگاه کیمبریج، وارد مراتب روحانیت شد. در همان هنگام که معتقدات مسیحیان را آماج حملات پی در پی خویش ساخته بود، فرایض ظاهری مسیحیت را به جای می آورد. پاره ای از آثار او در شمار بهترین آثار منثور آن روزگارند، و زندگی سیسرون (1741)، با آنکه بیشتر مضامین آن از پیشینیان گرفته شده، هنوز زندگینامه تحسین انگیزی است. او با فرستادن نامه هایی از رم (1729) به انگلستان، همکاران روحانی خویش را خشنود ساخت. میدلتن، در این نامه ها، کوشیده است ثابت کند که بسیاری از آیینها و اعتقادات کلیسای

ص: 139

کاتولیک رومی- سوزاندن کندر، آب مقدس، بزرگداشت آثار منتسب به قدسیان، باور معجزǘʘ̠نذرکردن و افروختن شمع در برابر زیارتگاهها، و نشاندن پونتیفکس رم (پاپ) به جای پونتیفکس ماکسیموس روزگار باستان – از عصر شرک به مسیحیت راه یافته اند. انگلستان پروتستان نامه های میدلتن را ستود، ولی بزودی دریافت که استدلالهای تاریخی او، به همان اندازه که برای الاهیات کاتولیک زیانبخشند، به الاهیات پروتستان نیز زیان می رسانند.

چون دنیل واترلند در پاسخ به حملات تیندل خواست از حقیقت و وحی کتاب مقدس دفاع کند، میدلتن در نامه ای به دکتر واترلند (1731) به روحانیان پروتستان هشدار داد که تلقی همه افسانه های کتاب مقدس به عنوان واقعیت تاریخی در حکم خودکشی است؛پیشرفت دانش بشر، دیریا زود، این افسانه ها را از اعتبار خواهد انداخت و مدافعان مسیحیت ناگزیر خواهند شد که شرمگین به سنگر پایینتری عقب نشینی کنند. سپس، میدلتن به استدلالی روی آورد که اثر بررسیهای تاریخی را در ایمان دینی وی خنثا می نمود. او گفت، حتی اگر الاهیات مسیحی باورنکردنی باشد، شارمند نیک سرشت از مسیحیت و دستگاه دینی مسیحی پشتیبانی خواهد کرد، زیرا این دو ضامن نظم اجتماع، و بازدارنده بربریت پنهان در وجود بشرند.

سرانجام، میدلتن مهمترین اثر خویش، بررسی آزاد نیروهای اعجاز آسایی که تصور می شود در طول اعصار متوالی در کلیسای مسیحی وجود داشته اند، را منتشر نمود (1748).این اثر را، هیوم بعدها از رساله خود، درباره Ř̘٘Ҙǘʠ(1748)، برتر خواند. میدلتن بحث خویش را با اذعان به درستی و اعتبار معجزات منتسب به مسیح و حواریون او در کتاب عهد جدید – نسخه مورد پذیرش کلیسا- آغاز می کند؛ می گوید بر آن است که تنها بیهودگی و بیپایگی معجزاتی را که پس از قرن اول به آبا، قدیسان، و شهیدان کلیسا نسبت داده شده اند آشکار سازد. می نویسد که تنها یادآوری این معجزات برای اثبات مهمل بودن آنها کفایت می کند. می گوید که برخی از آبای کلیسا با علم به بیپایگی این معجزات، درستی آنها را تأیید کرده اند؛ وی برای اثبات مدعای خویش، سخن موسهایم، تاریخنویس روحانی، را شاهد می آورد؛ موسهایم گفته است: «آنان که با اندک دقتی نوشته های بزرگترین و مقدسترین عالمان الاهی قرن چهارم را بررسی کرده اند متوجه شده اند که همه اینها، بدون استثناء، به اقتضای مصالح دین، برای فریب دادن مردم، نوشته شده اند.»

کتاب میدلتن خالی از نقض نبود. نویسنده فراموش کرد که خود او هم فریبکاری رندانه و نامشخص را برای حفظ مسیحیت تجویز کرده، و ظاهراً از یاد برده است که پدیده هایی چون «بیرون راندن شیطان»، و یا شنیدن صدای شیطان از پشت در توسط قدیس آنتونیوس،1 ممکن است معلول توهم یا تلفیق بوده، و به دیده کسانی که با صداقت آنها را نقل کرده اند چون

---

(1) بر طبق روایات، شیطان انواع حیله ها را برانگیخت تا قدیس آنتونیوس (251؟-حد 350)، راهب مصری را منحرف سازد، ولی موفق نشد. قدیس آنتونیوس پدر رهبانیت مسیحی محسوب می شود. _ م.

ص: 140

معجزه جلوه گر شده باشند. به هر جهت، تأثیر بررسی آزاد برای از اعتبار انداختن معجزات عهدقدیم، و سپس برای اثبات بیپایگی معجزات عهد جدید، مورد استفاده قرار گرفت. دشمنان کاتولیک میدلتن راست گفته بودند که سخنان او سرانجام زیربنای فوق طبیعی مسیحیت را سست خواهد کرد. شاید میدلتن منظوری جز این نداشت. ولی او مناصب روحانی را تا پایان عمر حفظ کرد.

گروش بالینگبروک به خداپرستی چون رازی در میان اشراف باقی ماند و به همه آنان سرایت کرد. بالینگبروک در نوشته هایی که در زمان حیاتش از انتشار آنها خودداری کرد همه فیلسوفان را، جز بیکن و لاک، آماج حمله های اهانت آمیز خود قرارداد. افلاطون را پدر الاهیات دروغپرداز، بولس حواری را خیالپرداز متعصب، و لایبنیتز را «حقه بازی با سخنان واهی» خواند. عالمان مابعدالطبیعه را «دیوانگان دانا»، و همه کسانی را که به جدایی تن از روان عقیده داشتند «دیوانگان بی مغز» وصف کرد. عهد قدیم را، به عنوان مشتی یاوه و سخن دروغ، مسخره کرد. ادعا می کرد که به خدا معتقد است، ولی دیگر معتقدات مسیحیان را قبول نداشت. اعتقاد داشت که تمام دانش بشر نسبی و نامطمئن است. می گفت : «از اعتقاد باید دوری جست. ... در دین، سیاست، و فلسفه، باید همه چیزهای وضع شده را با چشم بی اعتمادی بنگریم .» او اعتقاد به پیشرفت را نیز، که آخرین تسلای شکاکان است، پشت سر نهاد؛ می گفت که جوامع بشری، در طی حرکات دورانی خویش، «از کون به فساد، و از فساد به کون در حرکتند.»

بالینگبروک در 1744 ملک خانوادگیش را در بترسی به ارث برد؛ پس فرانسه را ترک گفت تا باقی عمر را در ملک خویش با بیماری و نومیدی دست و پنجه نرم کند. پس از آنکه دستش از قدرت کوتاه شد و خلقش به تندی گرایید، دوستانش وی را ترک گفتند. مرگ دومین همسرش (1750) وی را یکباره به مسائل بشری بیعلاقه ساخت؛ مکافات خودپرستی با این گفته معلوم می شود: «هرسال که می گذرد، بیشتر در این دنیا تنها می شوم.» در 1751 به بیماری سرطان گرفتار شد. وصیتنامه اش را چون آدمی خداترس تنظیم کرد، ولی اجازه نداد هیچ روحانیی به بالین وی آورده شود. پس از آنکه شش ماه را با درد و رنج سپری کرد، بی آنکه به آینده خود یا دیگر مردم امیدوار باشد، در 12 دسامبر چشم از جهان فرو بست. در همان زمان، بدبینی، که بیماری پنهان بشر امروزی است، از میان زوال اعتقاد دینی، پدیدار می شد.

III - تکذیب دینداران

مدافعان مسیحیت در برابر حملات خداپرستان تن به تسلیم شکست ندادند؛برعکس، با همان حرارت، وسعت دانش، و سبک، و سخنان زهرآگین تیندل، میدلتن، و بالینگبروک به

ص: 141

جنگ با آنان پرداختند. مدافعان ناتوانی چون چاندلر و نیوتن، اسقفان لیچفیلد و لندن، از استدلالهای پیش پا افتاده ای یاری جستند و گفتند که یهودیان در آستانه ظهور عیسی با بیتابی چشم به راه مسیحا بودند، و بسیاری از پیشگوییهای پیامبران یهود در زندگی عیسی به حقیقت پیوسته اند؛ یا چون شرلاک، اسقف لندن، و پیرس، اسقف راچیستر، برای اثبات قیام پس از مرگ مسیح دلایل بیشماری گرد آوردند. شرلاک و دیگران اصرار می کردند که برای اثبات درستی معجزات مسیح دلایل بسیاری وجود دارند که برای نشان دادن الوهیت مسیح و مسیحیت کافیند. شرلاک می گفت نپذیرفتن رویدادهایی که با تجارب و معلومات ما ناسازگارند، ولی درستی آنها تأیید شده و به ثبوت رسیده است، کار مخاطره آمیزی است. بر این اساس، ساکنان سرزمینهای گرمسیر واقعیت وجود یخ را رد می کردند. تصور اینکه واقعیات نمی توانند جز آنی باشند که ما دیده یا آزموده ایم در حکم انکار توانایی هوش و شعور ماست؛ و نتیجه ای که به دست می آید ثمره پیشداوری و تعصب است، نه عقل و درایت با وجود تجارب وسیع ولی در واقع محدود خودمان، ما نمی توانیم با قطعیت بگوییم که انسان مرده نمی تواند زنده شود و از گور برخیزد. شگفتیهای بسیاری را به یاد آورید که روزی در اندیشه انسان نمی گنجیدند و اکنون از واقعیات زندگی ما شده اند!

جورج بارکلی، که از 1709 تا 1713 آثاری در فلسفه برجای نهاده بود، با فرستادن آلکیفرون، یا خرده فیلسوف (1733) از رود آیلند سهم خود را در مباحثه ادا کرد. این دیالوگ از اندیشه ای جسورانه و سبکی با روح می درخشد. آلکیفرون، در این کتاب، خویشتن را مرد آزاد اندیشی توصیف می کند که از رواداری در مسائل دینی به خداپرستی، و سرانجام به الحاد رسیده است؛ اکنون او تمامی دین را دور انداخته است و آن را وسیله ای، در دست کشیشان و دادرسان، برای فریب دادن مردم می شناسد؛ و به چیزی، جز حواس، شهوات، و تمایلات بشر، اعتقاد ندارد. در این مکالمه، ائوفرانور، که سخنان خود بار کلی را منعکس می کند، به خداپرستان هشدار می دهد که آیین آنان مردم را به الحاد خواهد کشاند، و الحاد پایه اصول اخلاقی را متزلزل خواهد کرد. شاید چندتن از ملحدان شخصاً خوب باشند، اما تعالیم آنان چنین نیستند؛ اگر عامه مردم این تعالیم را بپذیرند، کارشان به هرزگی و قانونشکنی خواهد کشید. اینان که در مورد دین شکاکند نمی توانند به علوم نیزشک روا ندارند، زیرا بسیاری از اقوال دانشمندان - از جمله در ریاضیات عالی- از توانایی دریافت حواس و فهم ما خارجند. بی گمان عقیده تثلیث نامفهومتر از جذر منهای یک نیست.

ویلیام واربرتن کسی نبود که ایمان یا درآمد کلیسایی خویش را، چون بار کلی، برشالوده ای سست استوار سازد. او، که علم حقوق تحصیل کرده و به مقام کشیشی کلیسای انگلیکان رسیده بود، با قدرت ابتکار و تدبیر یک حقوقدان زبردست راه خویش را از میان جنگل الاهیات به سوی مقصد گشود. شاید سربازی برای او برازنده تر ازوکالت یا روحانیت بود؛ از پیکار

ص: 142

لذت می برد، و اگر در روز دشمنی را سرکوب نمی کرد، شب خواب به چشمانش راه نمی یافت. می گفت که زندگی برای او «جنگی پایان ناپذیر است؛ جنگ با مردم متعصب، هرزه، و افسار گسیخته، مردمی که به آنان اعلام جنگ ابدی داده ام، همچنانکه هانیبال در مذبح به روم اعلام جنگ داده بود.» او تیرهای خود را به هر سو و همه جا پرتاب می کرد؛ این تیرها هرگاه دشمنی باقی نمی گذاردند، دوستان وی را از پای در می آوردند. از برخی از معاصرانش به اجمال یاد کرده است: جانسن، لافزنی خطرناک و گستاخ؛ گریک، وقتی از شعور خود منحرف می شود، به یاوه گویی می افتد؛ ولگرد اسکاتلندیی که یاوه گوییش ده هزار برابر بیشتر است؛ ولتر، رذلی که در گودال ناپاک آزاداندیشی می لولد.

شاهکار دو جلدی بزرگ او، رسالت آسمانی موسی در پرتو اصول یک خداپرست دیندار به ثبوت می رسد، در خلال سالهای 1737 تا 1741 انتشار یافت. استدلال این کتاب اصیل و بیهمتاست: اعتقاد به پاداش و کیفر اخروی (همان گونه که بسیاری از خداپرستان بدان اذعان دارند) لازمه نظم اجتماعی است؛ ولی موسی بدون چنین اعتقادی توانست زندگی یهودیان را سروسامان بخشد و تابع موازین اخلاقی سازد؛ این معجزه قابل توجیه نیست، جز آنکه بگوییم خداوند موسی و یهودیان را رهبری می کرده است؛ از این روی، رسالت و قوانین موسی آسمانی بودند و کتاب مقدس کلام خداست. واربرتن معتقد بود که این استدلال «چندان دست کمی از ایقان ریاضی ندارد.» این سخن واربرتن، که خداوند یهودیان را بی آنکه از بقای روح آگاهشان سازد در طول 4000 سال با 613 قانون رهبری کرده است، برای عالمان الاهی همکار وی زیاد خوشایند نبود؛ ولی نویسنده توانای کتاب اثر خویش را آنچنان با مطالب عالمانه ای درباره ماهیت موازین اخلاقی، لزوم وحدت کلیسا و دولت، راز و باطن ادیان و آیینهای دنیای باستان، ریشه خط و کتابت، معانی خط هیروگلیفی، وقایع تاریخ مصر، زمان و تاریخ کتاب ایوب، و اشتباهات آزاداندیشان، باستانشناسان، دانشوران، تاریخنویسان، سوکینوسیان، ترکان، و یهودیان آراسته بود که مردم انگلستان از عمق و وسعت دانش وی دچار شگفتی شدند. واربرتن پس از جنگ چند طرفه خود- باکروزا، ثیوبالد، بالینگبروک، میدلتن، وزلی، هیوم- به سوی حوزه اسقفی پر سود و پر آسایش گلاستر پیش رفت.

خشونت جوزف باتلر کمتر، و ظرافتش بیشتر بود. او مردی مهربان، فروتن، و نیک سرشت بود. از اینکه می دید دینی که روزی تمدن اروپا را از توحش رهایی بخشیده بود اکنون به بوته آزمایش افتاده است، سخت رنج می برد. دلبستگی طبقات بالای انگلستان به ماده گرایی هابز وی را اندوهگین نموده بود. چون خواستند مقام اسقف اعظم کنتربری را، که عالیترین مقام کلیسای انگلیستان بود، بدو واگذار کنند، نپذیرفت(1747)، و گفت: «زمان نجات کلیسایی که به آستانه نابودی رسیده، دیر شده است.» در 1751 «از انحطاط دین در میان انگلیسیان . . . از کاهش نفوذ دین در اندیشه مردم . . . و از افزایش مردمی که خویشتن را بیدین می خواندند

ص: 143

و با افزایش شمار آنان، شور و حرارتشان نیز بالا می رود ابراز نگرانی کرد. گویی احساس می کرد اگر ملتی دست از دین و میراث اخلاقی خود بشوید، دچار نسیان روحی خواهد شد. دوستش تاکر را با این پرسش به شگفتی انداخت: آیا ممکن نیست یک ملت نیز، چون یک فرد، دیوانه شود؟

با وجود این، وی عمر خویش را وقف آن کرد تا راهی یابد که اعتبار معنوی ایمان مسیحی را به آن بازگرداند. در 1726، که هنوز کشیش جوان سی و چهار ساله ای بود، کتابی به نام پانزده موعظه انتشار داد؛ و در آن اظهار نمود که بشر، با آنکه از جهات بسیار شریر آفریده شده، ذاتاً موجودی است اجتماعی، اخلاقی، و با توانایی فطری تمیز نیکی از بدی؛ او بدین سان تحلیل بدبینانه هابز را از طبیعت بشری تعدیل کرد. باتلر استدلال می کرد که عناصر شریف سرشت آدمی در اصل به خدا می رسند و همه بازتابی از ندای آفریدگارند؛ بر این اساس، نظریه ای پدید آورد که بر طبق آن طرح و نقشه خداوندی در تمام جهان ساری است. ملکه کرولاین این استدلال را پسندید و باتلر را در 1736 «منشی خاص» خود کرد.

در همان سال، باتلر کتاب دیگری نشر نمود که تا یک قرن نیرومندترین حربه مسیحیان در پیکار با بیدینی شد- قیاس دین طبیعی و وحی شده با جریان وسیر طبیعت، دیباچه کتاب نمودار روحیه مردم آن روزگار است :

نمی دانم این پندار چگونه به بسیاری از مردم دست داده است که مسیحیت سرتاپا ساختگی است و نیازی به تحقیق ندارد. در نتیجه، از مسیحیت چنان یاد می کنند که گویی همه صاحبنظران این روزگار با آنان همداستانند. مسیحیت را موضوع ریشخند و استهزای خود قرار داده اند، چنانکه گویی از راه می خواهند خوشیهایی را که گویا سالیان دراز مسیحیت از جهانیان گرفته است تلافی کنند.

باتلر در قیاس، که برای پاسخگویی به خداپرستان نوشته بود، هستی خدا را محقق دانسته است. «دین طبیعی» خداپرستان «خدای طبیعت» را که طراح و صانع جهان است می پذیرد، ولی خدای بظاهر بیدادگر کتاب مقدس را رد می کند و آن را به تمامی ناسازگار با مفهوم والای خدای طبیعت می داند. باتلر می کوشد ثابت کند که بیدادگری طبیعت کمتر از بیدادگری یهوه عهد قدیم نیست، و در میان خدای طبیعت و خدای کتاب مقدس تناقضی وجود ندارد؛ آنان که یکی از این دو خدا را پذیرفته اند منطقاً باید خدای دیگر را نیز بپذیرند. منشی خاص ملکه گویا هرگز به ذهنش خطور نکرد که برخی از شکاکان سرسخت (چون جیمز میل) ممکن است از استدلال او نتیجه بگیرند که هیچ یک از این خدایان درخور پرستش انسان متمدن نیست.

باتلر برای اثبات هستی این دو خدا، و وحدت آنها، از احتمالات یاری می جست. خرد ما نارس و جایزالخطاست؛ برای ما امکان ندارد درباره خدا یا طبیعت یقین حاصل

ص: 144

کنیم؛ احتمال برای ایمان کافی است؛ احتمال اعتقاد ما را به هستی خدا و ابدیت روح استوار نگاه می دارد. روح آشکارا از جسم برتر است، زیرا اندامهای جسمانی ابزار و خدمتگران روحند. بدیهی است که روح جوهر انسان است، و نیازی ندارد که با تن بمیرد و نابود شود؛ شاید پس از مرگ و نابودی تن، روح ابزار دیگری در مرتبه ای بالاتر برای خویش جوید. آیا برای طبیعت راحت تر آن نیست که موجود زنده تغییرشکل دهد و از مرتبه پست به مرتبه ای عالیتر رسد- چون خزندگان که بال در می آورند و شفیره ها که به پروانه مبدل می شوند؟ این احتمال نیز، که انسان پس از مرگ به سزای کردار خویش رسد، گواه بر هستی آفریدگار است؛ زیرا، همان گونه که ما انسان را به جرم تجاوز به حقوق جامعه کیفر می دهیم، طبیعت نیز در موارد بسیار انسان را برای کردار ناپسندش کیفر می دهد؛ ولی از آنجا که نیکی و بدی همیشه در این جهان به سزای خود نمی رسند، سزاوار است بگوییم که خداوند در آن جهان برای هر کسی سرنوشتی مناسب با کردار این جهانیش تعیین کرده است. وجدان یا شور اخلاقی ما را، تنها خدایی دادگر ممکن است به ما ارزانی داشته باشد.

استدلال باتلر نمودار یکی از مراحل رشد اندیشه انسان معاصر است. در پاسخهای او به خداپرستان نکات شایان توجهی به چشم می خورند: آنان که به هستی خدای طبیعت معتقدند و به آثار و تدبیر وی در طبیعت پی برده اند سزاوار نیست خدای کتاب مقدس را، از آن روی که خدای عهد قدیم خدایی ستمگر است، نپذیرند. زیرا خدای طبیعت هم چون او ستمگر است. این شیوه ای اصیل در دفاع از مسیحیت بود. باتلر گویا به این اندیشه نبود که استدلهای او ممکن است مردم را به راههایی نومید کننده تر از الحاد بکشند، و بر آنشان دارند که، چون تامس هنری ها کسلی، بگویند نیروهای حاکم بر کاینات شعور اخلاقی ندارند و با شعور اخلاقی بشر و استنباط او از راست و ناراست، که باتلر چون کانت الاهیات خویش را بر آن بنیان نهاده بود، ناسازگارند. به هر جهت، قیاس باتلر، دست کم از نظر ملایمت لحن آن، نمودار پیشرفتی در بحثهای دین بود؛ زیرا باتلر پرخاشگریها و ناسزاگوییهای عالمان الاهی پیشین را کنار نهاده و صادقانه کوشبده بود به کسانی که به دیده او گرانبهاترین امیدهای انسان را بر باد می دادند پاسخ گوید. ملکه کرولاین این کتاب را بهترین اثری دانست که در دفاع از اعتقاد نامه مسیحی نوشته شده بود، و به هنگام مرگ سفارش کرد باتلر را به مقامات بلند کلیسایی بگمارند، جورج دوم وی را اسقف بریستول و سپس سرپرست کلیسای جامع سنت پول ساخت و سرانجام به اسقفی دارم گماشت.باتلر در اینجا به سادگی زیست، بیشتر درآمدش را به نیازمندان داد، و زندگی خویش را نمونه ای برای همکاران خود ساخت.

قیاس باتلر آنچنان راه را به روی بی ایمانی گشود که بسیاری از پیشوایان دینی ناگزیر از بحث و استدلال روی برتافتند و بهتر آن دانستند که ایمان دینی را، به جای دلیل و برهان، بر نیازها و احساسات انسان استوار سازند. یکی از آنان، هنری دادول، در اثر خویش به نام

ص: 145

مسیحیت مبتنی بر برهان نیست (1742) استدلال را در مسائل روحی جایز نشمرد و گفت که استدلال ما را نه به سوی حقیقت رهبری می کند و نه به سوی نیکبختی. استدلال فقط رقص له و علیه است که به کوفتگی اعصاب می انجامد. کسی ایمانش را بر چنین شالوده سستی استوار نخواهد ساخت. دادول می گفت که استدلالهای کلارک، واربرتن، باتلر، و سایر مدافعان مسیحیت ایمان مسیحیان را بیش از آنچه استحکام بخشد متزلزل نموده است. اگر سخنرانان و استادان بنا به وصیت بویل، همه ساله به رد الحاد نمی کوشیدند، الحاد این سان گسترش نمی یافت. مسیح به جای آنکه استدلال کند، مثل کسی که دارای صلاحیت و مرجعیت است، تعلیم می داد. اگر به مردان با ایمان بنگرید، خواهید دید که اعتقاد دینی آنان بر ایمان درونی استوار است، نه بر استنتاج عقلانی. روح ساده ایمان را، چون سنتی قبولشده، می پذیرد؛ و روح بالغ نیز، بدون میانجی و به طور مستقیم، واقعیت فوق طبیعی را احساس می کند.

ویلیام لا، پس از آنکه مدتی را با بحث و گفتگو با خداپرستان سپری کرد، با خواندن نوشته های یاکوب بومه از استدلال به رازوری روی آورد؛ در نیم قرنی که شاهد گرایش مردم به ماده گرایی و مکتب کلبی بود، با حرارت و اطمینان بسیار، مقالاتی درباره حضور خداوند در درون انسان، و محبت نجاتبخش مسیح، نوشت- که خواننده را به یاد نوشته های توماس آ کمپیس می اندازند. لا، با خودداری از ادای سوگندی که جورج اول را رهبر کلیسای انگلستان می شناخت، همه راههای پیشرفت را به روی خود بست؛ او را از دانشگاه کیمبریج بیرون راندند و همه دانشنامه هایش را باطل نمودند. از آن پس، ویلیام معلم سرخانه پدر ادوارد گیبن تاریخنویس شد، و چندان با این خانواده زندگی کرد که تاریخنویس شکاک هرگز وی را از یاد نبرد. گیبن درباره وی چنین نوشته است: «او در خانه ما پرهیزکارانه زیست، به هر آنچه می گفت معتقد بود، و کارهایی که خود مقرر می داشت بجای می آورد.» جانسن دعوت جدی به یک زندگی پارسایانه و مقدس (1729) وی را ستود و آن را ««بهترین اثر در زمینه الاهیات پندآمیز موجود در همه زبانها» شمرد. مسلماً رازوری آن سالمتر از رازوری مبتنی بر رؤیاهای دوزخی و بهشتی فوق طبیعی است. می نویسد: «در نظام رستگاری ما چیزی فوق طبیعی نیست. رستگاری ما از نیروها و اعمال طبیعت ریشه می گیرد، و هنگامی نصیبمان می شود که نابسامانی از طبیعت رخت بربندد.» دوزخ یک مکان نیست، بلکه حالت یک روح مضطرب و آشفته است؛ بهشت یک مکان نیست، بهشت «حالتی خارجی و جدا از بشر نیست که بر او تحمیل شده باشد،» بلکه نیکبختی روحی است که به آرامش و نظم رسیده باشد. لا با آنکه عضو وفادار کلیسای انگلستان بود، در آرزوی آن بود که نظام رهبانیت به دست پروتستانها زندگی را از سر گیرد:

از این روی، هرگاه مردان و زنان طالب کمال در جوامع کوچک گردآیند، به دلخواه خویش فقر، پاکدامنی، عزلت، و عبادت پیشه سازند، به نیکخواهی از نیازمندان دستگیری کنند،

ص: 146

و با دعاها و زندگی پاک و بی آلایش خویش مردم را رهبری نمایند. . . چنین مردمی را . . . گمراه و موهوم پرست نمی توان خواند. . . اینان را مردمی باید شمرد که با پرهیزگاری خویش شکوه و سرفرازی روزگار قدیسان بزرگ را به کلیسا بازگردانیده اند.

آرمان و نثر شیوای ویلیام لاهسترگیبن، عمه ادواردگیبن، را بر آن داشت که با بیوه زن توانگری در زادگاه، لا، کینگز کلیف واقع در نورثمتن شر، عزلت گزیند. این دو زن بیشتر درآمد خود را برای دستگیری از نیازمندان در اختیار لا قرار دادند. لا، که روزی دانشوری پرشوق بود و جز دانشمندان و افراد تربیت یافته با کسی نشست و برخاست نمی کرد، اکنون، با توزیع خوراک و پوشاک در میان تنگدستان و بیماران و محرومان، به خوشبختی رسید؛ او تا بدانجا ریاضت پیشه ساخت که همه لذات جهان را محکوم نمود؛ مانند پیرایشگران اجرای نمایش را تحریم کرد و تئاتر را «خانه شیطان» یا دست کم «ایوان دوزخ» خواند. منش انگلیسی و مشرب زمانه از رازوری لا استقبال نکرد؛ لا بگمنامی چشم از جهان بر می بست که جان وزلی بفروتنی در برابر او زانو زد.

IV - جان وزلی : 1703-1791

برای فهم مقام تاریخی وزلی، باید به یاد آوریم هنگامی که او و برادرش، چارلز، جنبش متودیسم را در آکسفرد پی ریزی می کردند (1729)، دین بیش از هر زمانی در تاریخ معاصر نفوذ و قدرت خود را در جامعه انگلستان از دست داده بود. از نمایندگان مجلس عوام تنها پنج یا شش تن به کلیسا می رفتند.

روحانیان انگلیکان به خرد گرایی متمایل بودند و نوشته های خود را بر مبانی عقلی استوار می ساختند. آنان بندرت از بهشت و دوزخ سخن می گفتند و در گفتارهای خویش به فضایل اجتماعی بیش از آخرت اهمیت می دادند. به گفته ولتر، وعظهایی که در کلیسا ایراد می شدند «به گفتارهایی خشک و جامد می ماندند که کسی بدون شور و لحن و حرکات خاص برای مردم بخواند.» دین تنها در میان ناسازگاران، که از طبقات متوسط برخاسته بودند، رونق و گرمی داشت. روحانیان انگلیکان کارگران شهرها را از یاد برده بودند؛ «توده فرو دست به آموزش یا تعلیمات دینی دسترسی نداشتند، و کسی آنان را با دین آشنا نساخته بود؛» اینان با فقر دست به گریبان بودند و تنها امید دینی بر دل آنان اندکی پرتو می افکند. در چنین روزگاری بود که جان وزلی و جورج و ایتفیلد معتقدات و موازین اخلاقی پیرایشگر را زنده ساختند و به تأسیس کلیسای متودیست همت گماشتند.

زندگی خاندان وزلی آکنده از الاهیات و طغیان بود. پدر پدر بزرگ او، بارثالومیو وستلی، چون پس از آنکه کلیسای انگلیکان کلیسای منحصر به فرد انگلستان شد، از پرستش خدا به شیوه

ص: 147

ناسازگاران باز نایستاد، از کشیشی کلیسای بخش در دورست رانده شد. پدربزرگ جان، جان وستلی، نیز کشیش کلیسای بخش در دورست بود. وی را چون نمی خواست «کتاب دعای عمومی» (کتاب دعای رسمی کلیسای انگلستان) را به کار برد، به زندان افکندند و از کار بر کنار کردند. جان وستلی چندی بعد کشیش گروهی از ناسازگاران در کلیسای بخش پول شد. پدر جان، سمیوئل وزلی، نام خانوادگی خود، وستلی، را به وزلی برگرداند، از ناسازگاران روگردان شد، از راه تحصیل در دانشگاه آکسفرد راه خویش را به سوی مقصد گشود، کشیش کلیسای انگلیکان شد، باسوزانا انزلی، که دختر یک واعظ بود، زناشویی کرد، ودر اپورث، واقع در لینکن شر به کشیشی کلیسای بخش رسید. از نوزده فرزند او، هشت تن در کودکی مردند- و این خود نمودار درد و رنج مادران، آزاد بودن عنان میل جنسی روحانیان، و کیفیت علم پزشکی در قرن هجدهم بود. سمیوئل وزلی کشیش و پدری سختگیر بود؛ فرزندانش را چنان پرورش داده بود که از خشم خدای انتقامجو بترسند، زنی از اعضای کلیسایش را به زنا محکوم نمود، وی را مجبور ساخت تا با جامه توبه درکوچه ها بگردد. زنش در سختگیری و پرهیزگاری کمتر از او نبود. هنگامی که جان بیست و نه ساله بود، وی فلسفه تربیت اخلاقی خویش را این گونه برای او بیان داشت:

معتقدم که امیال کودکان را باید بموقع منکوب کرد، زیرا این یگانه شالوده استوار و خردمندانه آموزش دینی است. بی آن، فرمان و سرمشق خوب در کودک اثر نخواهد کرد؛ ولی وقتی چنین شد، پدر و مادر مجال می یابند، تا هنگامی که فهم کودک به مرحله بلوغ برسد، با عقل و پرهیزگاری آنان را راهنمایی کنند. . . . چون آنان [فرزندان خود وی] یکساله شدند، به آنان آموختم که از چوبدستی بترسند و با آرامی بگریند؛ بدین سان، آنان را از تأدیب زاید، که در غیر این صورت بدان محتاج بودند بینیاز ساختم.

بزرگترین فرزند او، سمیوئل وزلی دوم، که شاعر و دانشمند و کشیش انگلیکان شد، متودیسم برادرانش را نکوهش می کرد. هجدهمین فرزند او چارلز وزلی بود که برادرش را در موعظه 6500 سرود نیایش یاری داد. جان، که پانزدهمین فرزند خانواده بود، در 1703 در اپورث زاده شد. شش ساله بود که خانه پدرش آتش گرفت و او در میان آتش ماند. اطرافیان دست از جان او شستند، ولی او به پنجره طبقه دوم شتافت و به دست همسایه ای که بر دوش دیگری ایستاده بود از مرگ رهایی یافت. از آن پس، خویشتن را «آتشپاره از آتش گرفته شده» خواند، و هرگز نتوانست ترس از آتش دوزخ را از خود براند. در خانه پدری، هر صدای نامعلومی را به موجودی فوق طبیعی، چون شیطان یا خدا، نسبت می دادند.

در یازدهسالگی جان را به آموزشگاه «همگانی» چارتر هاوس، و در هفدهسالگی به کالج کرایست چرچ دانشگاه آکسفرد فرستادند. جان در اینجا با پیاده روی، اسب سواری، و شنا از ناتندرستی رهایی یافت و هشتاد و هشت سال زندگی کرد. زیاد کتاب می خواند و از آنچه خوانده بود بدقت یادداشتهایی برمی داشت. در میان کتابهایی که خوانده بود، زندگی مقدس و

ص: 148

148-9

مرگ مقدس، اثر جرمی تیلر، و تقلید مسیح توماس آ کمپیس را بیش از همه پسندید. در سالهایی که در کالج تحصیل می کرد، به طور رمز یا تندنویسی، به نوشتن دفتر خاطرات خود پرداخت، که اکنون از آثار کلاسیک ادبیات انگلیسی، و نمونه ای از پرهیزگاری پروتستانی بشمار می رود. در 1726، معلم کالج لینکن، و در 1728 ، به سمت کشیش کلیسای انگلیکان منصوب شد.

برادرش، چارلز، گروهی از دانشجویان و معلمان را، که مصمم بودند مسیحیت را با روش منظم به کار بندند، در آکسفرد گرد آورده بود. یکی از دشمنان این گروه را ریشخند کنان «باشگاه مقدس» و اعضای آن را «متودیست» (روشگرا) خواند. اینان متن یونانی عهد جدید و آثار کلاسیک را با هم می خواندند؛ روزهای چهارشنبه و جمعه روزه می گرفتند؛ هفته ای یک بار آیین عشای ربانی بجای می آوردند؛ زندانیان و مفلوجان را دلداری و امید مذهبی می دادند؛ و محکومان را تا پای چوبه دار همراهی می کردند. جان وزلی، که پرشورتر از برادرش بود، رهبری این گروه را به دست گرفت. جان وزلی در ساعت چهار بامداد از خواب برمی خاست- عادتی که تا سالهای پیری آن را از دست نداد. برای کارهایی که می بایست در هر ساعت روز انجام دهد، نقشه می کشید. تنها 28 پوند در سال برای خود خرج می کرد، و باقی درآمدش را به نیازمندان می داد. بر اثر زیاده روی در روزه، یک بار چنان بیمار شد که دوستانش پنداشتند دیگر تندرستی خویش را باز نخواهد یافت. پیاده نزد ویلیام لا می رفت تا از سخنان و اندرزهای او بهره برگیرد؛ دعوت جدی به یک زندگی پارسایانه و مقدس لا را راهنمای روحی خود ساخت. جان وزلی در دفتر خاطرات خود می نویسد: «در پرتو نوری که از این کتاب بر من تابید، همه چیز برایم تازه و دگرگون شد.»

در 1735، ژنرال اوگلثورپ از جان و چارلز وزلی خواست که برای تبلیغ مسیحیت همراه او به جورجیا بروند. این دو برادر چون پدرشان مرده بود، دعوت ژنرال را با مادرشان در میان نهادند.مادر گفت: «هرگاه بیست فرزند می داشتم و می دانستم که دیگر آنان را نخواهم دید، از عزیمت همگی آنان یه این سفر خشنود می شدم؛» «باشگاه مقدس» اجتماعات خود را به وقت دیگری موکول ساخت، و جان و چارلز وزلی در 14 اکتبر، همراه دو متودیست دیگر، با کشتی سیمندز به سوی سونا رهسپار شدند. در کشتی با گروهی از افراد فرقه برادران موراویایی که از آلمان به آمریکا مهاجرت می کردند، آشنا شدند و تحت تأثیر تقوای سرشار از شادمانی آنها قرار گرفتند. چون کشتی کوچک آنان گرفتار باد و طوفان شد، برادران موراویایی هراسی به خود راه ندادند و با خواندن سرودهای نیایش به طوفان پاسخ گفتند. برادران وزلی اکنون به کسانی برخورده بودند که ایمانشان پابرجاتر از ایمان خود آنان بود.

پس از رسیدن به جورجیا (5 فوریه 1736)، جان و چارلز هر یک به کاری سرگرم شدند: چارلز منشی اوگلثورپ، فرماندار جورجیا شد، و جان کشیش یک جامعه تازه؛ گاهی هم برای

ص: 149

تبلیغ مسیحیت به نزد هندیشمردگانی می رفت که در آن نزدیکی می زیستند. در آغاز کار، او هندیشمردگان را می پسندید و امیدوار بود که آنان بزودی مسیحیت را خواهند پذیرفت، ولی دو سال بعد آنان را مردمی «پرخور، دزد، دروغگو، و قاتل پدر و مادر و فرزندان» خواند؛ گفته می شود که تلاش او در راه اشاعه مسیحیت در میان هندیشمردگان به بن بست رسید.

سفیدپوستان جورجیا، که صدها تن از جنایتکاران تبعید شده در میانشان بودند، از لهجه آکسفردی، تحکم و ریاست مآبی، و از پافشاری وزلی برای رعایت مقررات و آیینهای دقیق و انضباط سخت او دل ناخوش بودند. وزلی از کسانی که می خواستند تعمید بگیرند انتظار داشت که سه بار به طور کامل در آب فرو روند، و چون پدر و مادری حاضر نشدند کودکشان را به طور کامل در آب فرو برند، او از تعمید کودک خودداری کرد. وزلی که هنوز «کشیش اعظم متعصب» بود، مرد محترمی، را که می گفت از ناسازگاران است از سفره آیین تناول عشای ربانی کنار راند و حاضر نشد برای یکی از مؤسسان مستعمره جورجیا، که از فرقه ناسازگاری خود دست نکشیده بود، آیین تدفین برگزار کند؛ وزلی زنان کلیسایش را از پوشیدن جامه های فاخر و گرانبها، و آرایش تن خود را با طلا بازداشت؛ و فرماندار جورجیا را بر آن داشت که در روز یکشنبه مردم را از شکار و ماهیگیری باز دارد. یکشنبه تنها روزی بود که اهل کلیسای او می توانستند شکار و ماهیگیری کنند. جان در سونا به سوفیا هاپکی، برادرزاده هجدهساله قاضی شهر، دل باخت. ولی دوستانش در میان برادران موراویایی او را از زناشویی با این دختر بازداشتند. دختر که از دو دلی جان وزلی خسته شده بود، با مردی به نام ویلکینسن زناشویی کرد. چون سوفیا برای اجرای آیین تناول عشای ربانی به کلیسا آمد، وزلی، به عذر اینکه وی در سه ماه گذشته بیش از سه بار در آیین تناول عشای ربانی شرکت نکرده و کشیش خود را بموقع آگاه نساخته است تا قرار زناشویی وی را اعلان کند، دختر را از اجرای آیین باز داشت. شوهر سوفیا از وزلی به خاطر بدنام کردن زنش به دادگاه شکایت کرد؛ دادگاه رفتار وزلی را هنگام خواستگاری از دختر و سختگیریهای او را در امور دینی محکوم نمود؛ وزلی به صلاحیت دادگاه اعتراض کرد؛ اکنون مردم شهر بر او خشم می ورزیدند. جان وزلی به چارلز تن و از آنجا به انگلستان گریخت (22 دسامبر 1737).

جان وزلی، به امید آنکه اعتماد خویش را بازیابد، بار دیگر در لندن ریاضت پیشه کرد. ولی کشیش فرقه برادران موراویایی، پتربولر، که در راه خود به آمریکا از لندن می گذشت، به او گفت که ایمانش کافی نیست و تنها با اصول اخلاقی کامل، پارسایی، و دینداری به مراد خویش دست نخواهد یافت، بلکه رستگاری او هنگامی میسر است که خداوند در پرتو معرفت خویش، که از هر تعقلی برتر است، او را مطمئن نماید که مسیح در راه «او» جان سپرده و کفاره گناهان «او» را داده است؛ تنها در این صورت است که او می تواند از گناه مبرا شد و به رستگاری خویش اطمینان یابد. جان وزلی در دفتر خاطرات خویش 24 مه 1738 را، که دگرگونی

ص: 150

فرجامین به سراغش آمد، روز بزرگ نامید و چنین به بزرگداشت آن کوشید :

شامگاهان با اکراه به انجمنی در خیابان آلدرزگیت رفتم. در اینجا کسی دیباچه ای را که لوتر بر «رساله به رومیان» نوشته است می خواند. یک ربع به ساعت نه مانده بود و او همچنان از تازگی ودگرگونیی که خداوند در دل مؤمنان به مسیح پدید می آورد سخن می گفت. در دل خویش حرارتی غیرعادی احساس کردم و دریافتم که به مسیح اعتماد دارم و برای رستگاری خود تنها به او باید اعتماد بندم. اطمینان یافتم که او بار گناه را از دوش «من» برداشته و «من» را از مرگ، که ثمره گناه است، رهایی بخشیده است. با همه توانایی خویش، برای کسانی که به من کینه ورزیده و مرا زجر و شکنجه داده بودند، دعا خواندم. سپس آنچه را برای نخستین بار در عمرم احساس کرده بودم با حاضران در میان نهادم.

جان وزلی اکنون همه مراحل تکامل مسیحیت را از رستگاری ار طریق ایمان و کردار نیک، تا رستگاری به مدد ایمان تنها (عقیده لوتر)، و تا رستگاری در پرتو اشراق شخصی و خدایی (عقیده کویکرها) را پشت سر نهاده بود. از آنجا که رستگاری خویش را مرهون رهنمایی بولر می دانست، در تابستان 1738 به آلمان رفت و چند هفته را در دهکده هرنهوت، در ساکس، و در کنار برادران موراویایی، که در ملک گراف نیکولاوس لودویگ فون تسینتسند ورف جامعه ای برای خود تأسیس کرده بودند، سپری ساخت.

برادرش، چارلز وزلی، نیز هنگام بازگشت به انگلستان همان دگرگونی روحی را در خود احساس کرده بود؛ او با روش ملایمتری در زندان نیوگیت برای زندانیان، و از هر منبری که در اختیار وی می نهادند برای مردم موعظه می کرد. اکنون چهره دیگری در جنبش متودیسم می درخشید که تنها از خود وزلی ناتوانتر بود. جورج وایتفیلد در 1714 از پدر مهمانخانه داری در گلاستر زاده شد؛ یک سال را با دادن نوشابه از مهمانان پدر پذیرایی کرد. در کالج پمبروک دانشگاه آکسفرد تحصیل کرد و یکی از نخستین کسانی بود که به «باشگاه مقدس» پیوستند. در 1738 از پی برادران وزلی به جورجیا رفت، ولی در نیمه دوم همان سال برای آنکه به کشیشی کلیسای انگلیکان منصوب شود و به انگلستان بازگشت. و ایتفیلد به سخنرانی از منبر کلیسا قانع نبود و می خواست که الهام ایمان خویش را به روح توده های مردم برساند. از این روی، از فوریه سال 1739 برای کارگران معادن زغالسنگ، که در عمر خود بندرت جرئت یا علاقه پانهادن به کلیسا را پیدا کرده بودند، در فضاهای باز نزدیک بریستول اجتماعات سخنرانی برپا داشت. صدای او به حدی روشن و رسا بود که به آسانی به گوش 000/20 نفر می رسید، و سخنش آنچنان بر دلهای سخت و خسته این مردم می نشست که خود وی می گوید: «قطره های سفید اشک را می دیدم که بر گونه های سیاه آنان می غلتیدند.» آوازه واعظ جدید، و گزارش وعظهای فضای باز او، به گوش مردم انگلستان رسید، و هرجا که او می رفت توده های عظیم مردم برای شنیدن سخنانش گرد می آمدند.

ص: 151

وعظ او فراموش نشدنی بود. وایتفیلد فضل و دانش خود را به رخ مردم نمی کشید، ولی مدعی بود که در حضور خداوند بوده، و صمیمانه با او سخن گفته است. وزلی می گفت که زبان وی «شیرین و دلنشین»، و با مثلهای زنده وتکاندهنده همراه بود؛ او از مسیح سخن می گفت که «در آتش خشم خدای پدر بریان شده، و به مفهوم کامل کلمه بره خدا شده است.»

وایتفیلد به هنگام سخنرانی در میدانها، چون پیت در پارلمان، از فن نمایش یاری می جست؛ می توانست به هنگام لزوم، و ظاهراً از روی صداقت، بگرید و شنوندگان ساده دلش را بر آن دارد که گناهکاری خویش، وحشت از دوزخ، و مهر مسیح را یکباره احساس کنند. سخنورانی چون بالینگبروک و چسترفیلد، شکاکانی چون فرانکلین وهیوم، و بازیگرانی چون گر یک وی را سخنوری توانا می شمردند. او برای آنکه با مردم سخن گوید، همه جا را زیر پا نهاد؛ سراسر انگلستان، ویلز، اسکاتلند، ایرلند، و آمریکا بخش کلیسایی او شده بود، و همه جا مورد استقبال قرار گرفت. سیزده بار از اقیانوس اطلس گذشت، و دوازده بار به اسکاتلند سفر کرد. هفته ای دست کم چهل ساعت سخنرانی می کرد. در پنجاهسالگی فرسوده شد. اکنون که کار از کار گذشته بود، برای خود برنامه ای تنظیم کرد وفعالیت خویش را به یک سخنرانی در روز، و سه سخنرانی در روز یکشنبه، محدود ساخت. در 1769 برای هفتمین بار به مستعمرات بریتانیا در آمریکا رفت و سال بعد در نیوبری پورت واقع در ماساچوست در گذشت.

جان وزلی پس از بازگشت از هرنهوت، روش ناصحانه وایتفیلد را نپسندید و به این اندیشه رفت که آیا اجتماعات دینی خود را چون او به میدان و خیابان کشد، یا چون گذشته از منبر کلیسا با مردم سخن گوید. «من که در سراسر عمر هرآنچه را مربوط به نظم و انظباط است با دقت و وسواس بسیار رعایت می کردم ... نجات مردم را، اگر که در کلیسا انجام نمی گرفت، گناه می شمردم.» ولی سرانحام (آوریل 1739) براکراهش غلبه کرد و پیامش را در میدان و خیابان به گوش مردم رساند؛ وی گفت: «من این نظر را پذیرفتم که مردمی که در معابر عمومی آمدوشد می کنند شرارت بیشتری دارند» (آوریل 1739). سخن او شور و حرارت سخن وایتفیلد را نداشت، به زبان دانشوران و نجیبزادگان سخن می گفت، ولی چون وایتفیلد با احساسات مردم حرف می زد. وی چنان کرد که بنظر می رسید زندگی روزانه مردم عادی پرده ای از یک نمایش طولانی و باشکوه است که در آن روحشان رزمگاه شیطان و مسیح است؛ آنان همراه او به جهان شگفتیها و معجزات گام می نهادند؛ به گفته خودش، مردم ندای خداوند را در او می شنودند. برخلاف وایتفیلد که پس از وعظ به شهر دیگر می شتافت، جان وزلی پیروان خویش را در شهرهای انگلستان، در «انجمنهای کوچک»، سازمان می داد. این انجمنها محافل دوستی و محبت مسیحیان اولیه را در یادها زنده می ساختند؛ اعضای انجمن، گناهان خویش را نزد یکدیگر اعتراف می کردند، برای آنها چاره می جستند، و به اتفاق هم دعا و سرودهای نیایش می خواندند. جان وزلی تا آن روز چند سرود شورانگیز ساخته یا ترجمه

ص: 152

کرده بود، و چارلز وزلی تحقیق گسترده خود را در زمینه سرودهای نیایش آغاز کرده بود. در 1740، چارلز وزلی عیسی، دوستدار جانم را، که درمیان انبوه سرودهای نیایش دلنشین او از همه معروفتر است، تصنیف کرد.

در این انجمنهای پرشور، جان وزلی و اعظانی پرورش داد که بشارت نوین را در غیاب رهبران خود به مردم اعلام می داشتند. این «دستیاران» که رسماً واجد هیچ رتبه مقدسی نبودند و بخش کلیسایی ثابتی نیز نداشتند، با یا بدون منبر، در سراسر انگلستان، ویلز، و اسکاتلند پراکنده شدند؛ طبقات کارگر را با بیم و امیدهای الاهیات پروتستان آشنا ساختند واندیشه مردم را برای پذیرش سخنان وزلی و وایتفیلد آماده ساختند. وزلی خود پیاده، یا سوار بر اسب، و یا با کالسکه به دورترین نقاط بریتانیا سفر کرد و در طول چهل سال، به طور متوسط، سالی 6400 کیلومتر راه پیمود. او در هر فرصتی وعظ می کرد: در زندانها با زندانیان، در کالسکه با همسفران، در مهمانخانه با مسافران، و هنگامی که با کشتی به ایرلند یا از بندری به بندر دیگری می رفت، با همراهان از دین سخن می گفت. در اپورث، چون منبری که روزی از آن پدرش بود از او دریغ شد، در خارج کلیسا برگور پدرش ایستاد و به موعظه پرداخت.

او چه چیز را موعظه می کرد؟ پیام او اساساً مبتنی بر اعتقاد نامه پیرایشگری بود که به نظر می رسید درخلال آشوب اخلاقی دوران بازگشت خاندان استوارت بسختی آسیب دیده است. وزلی (برخلاف وایتفیلد) اعتقاد لوتر به نظریه تقدیر ازلی را قبول نداشت و مانند جناح پیرو آیین آرمینیوس کلیسای رسمی معتقد بود که انسان آزاد است که با رد یا قبول فیض و برکت خدا درباره رستگاری خویش تصمیم بگیرد. او با توسل به عقل مخالف بود و می گفت که دین در ورای منطق بشر جا دارد و بر وحی الاهی و ایمان باطنی استوار است؛ ولی از رازوری که به دیده وی همه مسئولیتها را به دوش آفریدگار می نهاد و انسان را به نیکوکاری ترغیب نمی کرد، روگردان گشت. او بیشتر موهومات زمان و طبقه خود را پذیرفته بود: به ارواح اعتقاد داشت، صداهای غریب وناآشنا را به شیطان نسبت می داد، و جادوگری را واقعیت ولی عملی جنایتکارانه می شمرد. سلب اعتقاد از جادوگری را با سلب اعتقاد از کتاب مقدس برابر می دانست. به معجزه اعتقاد داشت و می گفت که در میان پیروان خود او همه روزه معجزه روی می دهد. مدعی بود که دعاهای او و انجمنهای متودیست سردرد، دملهای دردناک، شکستگی پا، و زخمهای سخت را شفا می دهند؛ از دختری کاتولیک یاد می کرد که هنگام خواندن کتاب دعای مراسم قداس کاتولیک، نابینا شد و هنگام خواندن عهد جدید، بینایی خود را بازیافت. سخنان زنانی را که می گفتند فرشتگان، مسیح، بهشت، و دوزخ را دیده اند باور می کرد؛ در دفتر خاطرات خود از مواردی یاد می کند که مخالفان متودیسم به کیفرهای اعجاز آسایی می رسیدند. موعظه او چنان نافذ بود که بسیاری از مردم هنگامی که او سخن می گفت دچار هیستری یا تشنج می شدند. دفتر خاطرات از گناهکارانی یاد می کند که هنگام شنیدن سخن او دچار درد

ص: 153

شدیدی می شدند و بر زمین می غلتیدند، و مؤمنان در کنار آنان زانو می زدند و برای رهایی آنان از روح شیطانی دعا می خواندند. وزلی از اجتماعی در خیابان با لدوین لندن، در 1739، چنین یاد کرده است:

صدای من در میان فریاد و ناله مردم بسختی شنیده می شد. . . . کویکری که در کنارم ایستاده بود. . . ناگاه، چون اشخاص صاعقه زده، بر زمین غلتید. حتی تماشای درد و رنج او ما را می آزرد؛ از خدا خواستیم که از گناه او درگذرد. او ناگاه سربلند کرد و فریاد برآورد؛ «اکنون دانستم که تو پیامبر خدایی.»

ناظری، که وزلی روایت او را نقل کرده است، از یکی از اجتماعات متودیستها در اورتن، در 1759، چنین یاد می کند:

برخی فریاد برمی آوردند و برخی به صدای بلند می غریدند. . . . بیشتر حاضران، چون کسی که در شرف خفه شدن باشد و برای زنده ماندن خود تلاش کند، نفس نفس می زدند؛ فریاد آنان به ناله کسانی می ماند که با دردی شدید بمیرند. بسیاری آهسته می گریستند، و دیگران چون مرده بر زمین می غلتیدند. . . . من بر روی نیمکتی ایستاده بودم، و جوان روستایی تندرست و نیرومندی برنیمکت رو به رو ایستاده بود. این جوان، در لحظه ای که به نظر نمی رسید درباره چیز دیگری بیندیشد، با صدای مهیبی بر زمین غلتید. . . . چنان تشنجی به او دست داده بود که پنداشتم با پاهایش نیمکت را خواهد شکست. ... چهره همه کسانی که خداوند دست خود را بر آنها نهاده بود سرخ یا کبود می نمود. . . . ناشناس خوشپوشی، که در برابر من ایستاده بود، از پشت به روی دیوار افتاد؛ سپس، همچنانکه دستهایش را بر هم می فشرد و چون گاو نر می غرید، به جلو خم شد و به زانو درآمد. . . . لحظه ای بعد از زمین برخاست و به سوی دیوار دوید؛ آقای کیلینگ و یک نفر دیگر بازوی او را گرفتند؛ فریاد برمی آورد: «برای قطره ای از خون مسیح چه کنم؟» هنگامی که او فریاد برمی آورد، خداوند روح او را آزاد ساخت؛ او دانست که از گناه مبرا شده است و وجد و بیخودی او بیش از آن بود که انسان بتواند تحمل کند.

شاید شرایطی این قربانیان را قبل از حضور در اجتماعات متودیستها برای حمله های هیستریک آماده می کرد و موعظاتی که اکنون درباره آتش دوزخ می شنیدند اثر آن شرایط را به اوجی می رساند که آنها نتوانند در برابرش ایستادگی کنند. وزلی این حمله ها را معلول رهایی آنان، به یاری خدا، از اسارت شیطان می دانست. او بر آن بود که گاهی این حمله ها تحولی پایدار در سرشت و رفتار آنان پدید نیاورده است، ولی غالباً معتقد بود که آنان از اسارت شیطان رسته، و زندگی نوی آغاز کرده اند.

متودیسم، بیش از همه، تنگدستان را به سوی خود کشید. واعظان متودیست مردمی کم دانش، با بیان و احساساتی ساده، بودند و از نظر طبقاتی یا فرهنگی امتیازی بر شنوندگان خود نداشتند. آنان پیام خویش را درباره گناه و توبه به گوش دهقانان، کارگران معدن، و مجرمان می رسانیدند؛ ایمان آنان، با آنکه به جای محبت بر ترس استوار بود، با عرضه داشتن قانون اخلاقی به توده

ص: 154

مردم انگلستان به تحولات اخلاقی این کشور در نیمه دوم قرن هجدهم یاری کرد. این قانون متضمن ارزشها و آرمانهای اخلاقی پیرایشگری بود که انسان روزگار ما سخت در برابرش واکنش نشان داده است. وزلی با هرگونه تفریح و خوشگذرانی مخالف بود. ورقبازی را تجویز کرد، ولی رفتن به بازار مکاره، پوشیدن جامه فاخر، آرایش تن با جواهر، حضور در تئاتر و مجالس رقص را گناه می شمرد. در آموزشگاهی که در کینگزوود تأسیس کرد، به شاگردان فرصت بازی کردن نمی داد، زیرا معتقد بود که «آنان که در کودکی بازی کنند در بزرگی نیز از آن دست بردار نخواهند بود.» ولی قوانین اخلاقی پیرایشگر با طبع انگلیسیان سازگار بودند؛ مردان نیرومند و زنان بردبار می توانستند تحملش کنند؛ این قوانین اخلاقی به طبقات کارگر انگلستان احساس غرورآمیز برگزیدگی می بخشید و آنها را از وجود سرنوشت مطمئن می ساخت؛ و همه اینها در میان فقر بر پایشان می داشت و موجب می شد با هر طغیانی که مسیحیت را مورد شک قرار دهد دشمنی ورزند. محافظه کاران انگلستان بعدها از تلاش وزلی سپاسگزار شدند، زیرا او تنگدستان انگلستان را از گرایش به خداپرستی و آزاداندیشی باز داشته، و آمال آنان را از انقلاب اجتماعی به رستگاری فردی، و از مدینه فاضله زمینی به بهشت پس از مرگ معطوف ساخته بود.

وزلی در سیاست متمایل به محافظه کاری بود. از پاره ای اصلاحات اجتماعی پشتیبانی می کرد؛ و از این نظر، پیشروتر از طبقه خود بود. انتخاب نمایندگان «شهرهای پوسیده» به نمایندگی پارلمنت، نابرابری حقوق مردم انگلستان در انتخاب نمایندگان پارلمنت، تباهی سیاست انگلستان، برده فروشی ظالمانه، و وضع وحشتنناک زندانهای انگلستان را محکوم می کرد؛ ولی ساختمان طبقاتی جامعه را طبیعی و عادلانه می شمرد؛ با هرگونه تعدیل قانون به نفع کاتولیکها مخالف بود؛ و مقارن انقلاب مستعمرات آمریکایی بریتانیا، کاملا با جورج سوم همدلی می کرد.

او تا پایان عمر از لحاظ اعتقاد نامه پیرو کلیسای انگلیکان ماند، ولی نظریه کلیسای انگلیکان را در این باره که تنها اسقفان می توانند افراد را به مقام کشیشی منصوب کنند نپذیرفت. خود او کسانی را برای خدمت در اسکاتلند و آمریکا به کشیشی گماشت. هنگامی که گفت «سراسر جهان بخش کلیسایی من است،» تمایل خود را به تبلیغ دین و بجاآوردن آیینهای دینی در همه جا، بدون تجویز اسقفان، آشکار ساخت- و تا این حد از کلیسای رسمی فاصله گرفت. با وجود این، پیروانش را به حضور در مجامع دینی کلیسای انگلیکان، به روگردانی از مجامع و معتقدات ناسازگاران، و به اجتناب از دشمنی با کشیشان انگلیکان ترغیب می کرد. ابتدا، برخی از کلیساهای انگلیکان منبرهای خود را در اختیار کشیشان متودیست قرار دادند، ولی پس از آنکه واعظان وزلی اجازه یافتند تا آیین مقدس را بجا آورند و متودیستها به شیوه مسیحیان قرون وسطی اندیشه خویش را در اطراف مسئله دوزخ متمرکز ساختند و مانند پیرایشگران به تأکید

ص: 155

عنصر گناه پرداختند، کشیشان انگلیکان پشتیبانی خویش را از متودیسم دریغ داشتند- همان گونه که اراسموس پشتیبانی خود را از لوتر دریغ داشته بود- ودست کشیشان متودیست را از منبر کلیساها کوتاه ساختند.

مردم عامی، که نمی توانستند شاهد تبلیغ اندیشه های کهن به شیوه نو باشند، بیش از مقامات کلیسای رسمی انگلیکان متودیستها را زجر و آزار رساندند. در شهرهای انگلستان، یکی پس از دیگری، واعظان متودیست-مانند همکاران بعدی خود که به موعظه بشارت جدید اجتماعی پرداختند- مورد حمله مردمی قرار گرفتند که نه از کسی باک داشتند و نه کسی آنان را توبیخ می کرد. در مانمث، یکی از واعظان متودیست را با سنگ کشتند. در ونزبری ، مردم خانه های متودیستها را ویران کردند، به زنان متودیست تعدی نمودند، و مردان آنان را مضروب ساختند. چون وزلی به میان مردم آمد، فریاد برآوردند که او باید کشته شود و ضاربان او را با فریاد تحسین می کردند؛ وزلی به صدای بلند دعا خواند و مردم به او اجازه دادند تا از آنجا دور شود. در بولتن، گروهی خشمگین به خانه ای که وزلی در آن موعظه می کرد حمله بردند؛ ولی وزلی در زیر باران سنگ، آجر، و تخم مرغ سخن خود را به پایان رساند. در دیوایزز، آب را به روی خانه چارلز وزلی برگردانیدند و سگها را به جان پیروان او انداختند. دراکستر، وایتفیلد را تا دم مرگ سنگباران کردند. در هاکستن، گاو نری را تهییج کردند و به داخل مجمع دینی متودیستها روانه ساختند. در پنزفرد، گاونری را که با زجر و شکنجه برآشفته بودند به سوی میز خطابه جان وزلی راندند. شهامت واعظان خوشایند طبع بریتانیایی افتاد و برایشان رواداری و حمایت حاصل کرد.

وزلی مردی کوچک اندام به بلندی 160 سانتیمتر و به وزن 58 کیلو بود. در سالهای پیری، موی سفیدش چهره وی را نافذتر ساخته بود. ولی زمانی هم که مردی میانسال بود چهره ریاضت کشیده و چشمان نافذش در بیننده اثر می کردند. او معتقد بود که برای رهبری و فرمانروایی ساخته شده است؛ نیروی عصبی و قدرت اندیشه اش وی را زیبنده رهبری می ساختند؛ اعتماد به نفس بی چون و چرایش خودبینی او را گاهی بدانجا می رساند که اسقفی متودیست آن را «متکبرانه» خواند. سرعت تفکر و راه رفتنش معاشرت و سر کردن باوی را برای بسیاری دشوار می نمود- وزلی به پرستاری که هنگام بیماری از او مراقبت کرده بود، چنانکه افتد ودانی، دل باخت و در 1751با او زناشویی کرد. این زن دو سال همسر بیقرارش را در سفرهای فرساینده اش همراهی کرد، ولی از آن پس تندرستی واعصاب وی چنان درهم شکست که ناگزیر شد او را ترک گوید- درست همان گونه که شخصی ممکن است از روی یک توسن پایین پرد. وزلی تندرستی و سر زندگی خویش را مرهون سفرهای مداومش با اسب یا پیاده می دانست؛ شاید بتوان افزود که سخنوری ورزشی است که به استنشاق فراوان هوا کمک می کند. در 1735، گیاهخوار شد. و سال بعد با یکی از دوستانش تصمیم گرفتند به نان خشک بسازند و ببینند که

ص: 156

«آیا انسان با یک نوع خوراک می تواند زنده بماند.» نوشت: «ما پیش از آن هرگز تا این اندازه تندرست و نیرومند نبوده ایم؛» ولی این دو تن چندی بعد در خورد و نوش، چون دیگر مردم، به تنوع گرویدند.

موعظات متودیستها چه نتایجی به بار آورد؟ دین، که در سایه جبروت کلیسای انگلیکان و در زیر ضربه های خداپرستان ظاهراً رو به نیستی نهاده بود، جان تازه گرفت؛ در طول عمر یک نسل نیروی محرک زندگی مردم انگلستان شد- و از این حیث تنها پس از سیاست و جنگ قرار داشت. وزلی دم مرگش (1791) 000’79 تن از مردم انگلستان، و 000’40 تن از مردم آمریکای شمالی را پیرو اندیشه های خود ساخته بود؛ در 1957 ، شمار متودیستهای جهان به 000’000’40 تن رسید، که 000’250’2 تن از آنان در بریتانیای کبیر، و 000’000’12 نفر در کشورهای متحد آمریکا می زیستند. متودیسم در فرقه های دیگری نیز اثر بخشید؛ آرمانهای متودیستی در کلیسای انگلیکان، که متودیسم را طرد کرده بود، در نیمه دوم قرن هجدهم «نهضت انجیلی» را پدید آورد، و، به گمانی، «نهضت آکسفرد» را نیز در قرن نوزدهم الهام بخشید. از نظر سیاسی، متودیسم به طبقه کارگر انگلستان تا 1848 یک روحیه تسلیم محافظه کارانه داد. متودیسم اخلاق و رفتار فردی و زندگی خانوادگی را در میان مردم تنگدست بهبود بخشید، مفاسد اداری و انتخاباتی را کاهش داد، بسیاری از فرادستان انگلستان را از هرزگی و سبکسریشان شرمنده کرد، و احساسات مردم انگلستان را علیه برده فروشی برانگیخت. از نظر فرهنگی، متودیسم جنبشی منفی بود؛ به مردم سرودهای مقدس عطا کرد، ولی دشمنی پیرایشگران با هنر را ادامه داد. در خطه روشنفکری، نیز، متودیسم جنبشی قهقرایی بود؛ این جنبش اعتقاد خود را بر ترس، و شعایر خود را بر احساسات استوار ساخته بود، و عقل را چون دامی خطرناک محکوم می کرد. در کشاکش بزرگ ایمان و خرد، متودیسم همه امیدهای خود را به ایمان بسته بود؛ متودیسم به پیشرفت دانش و علوم اعتمادی نداشت. جنبش روشنگریی را که فرانسه در آتشش می سوخت، خوار می انگاشت. متودیسم رهایی از لعنت ابدی را یگانه هدف زندگی می شمرد و اعتقاد به مرگ نجاتبخش مسیح را تنها راه رسیدن به این هدف می شناخت.

وزلی در ژانویه 1790، که هشتادوشش ساله بود، در دفتر خاطرات خود نوشت: «اکنون پیر شده، و سرتا پا پوسیده ام. چشمانم تار شده اند، دست راستم می لرزد، دهانم هر بامداد خشک و گرم است، و تقریباً همه روز تب دارم. . . . ولی خدا را سپاس که هنوز می توانم کار کنم؛ هنوز می توانم بنویسم و وعظ کنم.» دو ماه بعد، برای سخنرانی سفری آغاز کرد که پنج ماه به طول انجامید و او را به سراسر انگلستان و اسکاتلند برد. و یک سال بعد (2 مارس 1791)، چشم از جهان فرو بست. هرگاه نفوذ را ملاک بزرگی بگیریم، وزلی پس از پیت بزرگترین انگلیسی روزگار خود بود.

ص: 157

V - زنبورها و انسانها

در راهی که ما را به دیویدهیوم می رساند با دو چهره کم اهمیت تر آشنا می شویم.

برنارد مندویل پزشک لندنی، که نیاکانش فرانسوی و هلندی بودند، در 1705 رساله ارزان بهایی، به نام کندوی غرغرو، در ده صفحه منتشر نمود. پزشک نامبرده نوشته بود که کامیابی کند ومرهون رذایل فردفرد زنبورهاست- یعنی آزمندی، خودخواهی، وجد به هنگام تولیدمثل، و ستیزه جویی جمعی آنها. سپس، پزشک شیطان صفت، با انطباق کندوی زنبورها با کندوی انسانها، نتیجه گرفته بود که ثروت و قدرت کشور، نه به فضایل شارمندان، بلکه به رذایلی وابسته است که حکیمان اخلاقی غرغرو ابلهانه محکوم می دارند: مجسم کنیم که هرگاه سودجوییها، خودخواهیها، نادرستیها، و جنگ طلبیها به پایان برسند- هرگاه مردم بیش از نیاز خود نخورند، به پوشاکی که آنان را از عناصر چهارگانه محافظت می کند بسازند، یکدیگر را فریب ندهند و آزار نرسانند، نزاع نکنند، بدهی خود را بپردازند، تجمل را خوار شمارند، و به همسران و دوستان خویش وفادار بمانند- جامعه بشری به چه سرنوشتی دچار خواهد شد. مسلماً فعالیت جامعه بی درنگ متوقف خواهد گشت: حقوقدانان از گرسنگی خواهند مرد، دادرسان بیکار و از رشوه محروم خواهند شد، پزشکان در انتظار بیمار روز را به شب خواهند آورد، موکاران ورشکست و میکده ها برچیده خواهند شد، میلیونها افزارمندی که به ساختن کالاهای تفننی وتجملی، پوشاک، و خانه سرگرمند بیکار خواهند شد، و کسی به سربازی نخواهد رفت؛ آنگاه بیگانگان کشور را خواهند گرفت و به اسارت خواهند کشید.

بیمایگی نویسنده کندوی غرغرو مردم را از پذیرفتن اندیشه های وی باز داشت. پزشک سودجو، خودخواه، و جنگجو، که رنجیده شده بود، رساله را با دیباچه ها، یادداشتها و تفسیرهایی که ده صفحه را دو مجلد ساخت بار دیگر در 1714 و 1723 به نام داستان زنبورها منتشر کرد. این بار مردم انگلستان و فرانسه به سخنان مندویل گوش دادند، زیرا ضمایمی که نویسنده به رساله افزوده بود این رساله را یکی از نیشدارترین تحلیلهای سرشت آدمی ساخته بودند.

نویسنده سومین ارل آو شافتسبری را آماج اصلی نیش خود قرار داد؛ زیرا ارل سرشت بشر را خوشبینانه ستوده و انسان را صاحب «حس تمیز راست از ناراست» دانسته و گفته بود که «این حس، چون عاطفه، فطری و نخستین اصل سرشت ماست.» مندویل این سخن ارل را مهمل شمرد؛ «سرشت آدمی، قبل از آموزش و پرورش اخلاقی، فضیلت و رذیلت را از هم باز نمی شناسد و تنها نفع خویشتن بر او حکمفرماست. او در این باره که انسان ذاتاً ناپاک و تبهکار [بیقانون] است با عالمان الاهی مسیحی همداستان بود؛ ولی به جای آنکه انسان را از آتش دوزخ بترساند، از آنان به خاطر انطباق رذیلت فردی با خیر اجتماعی تمجید کرد.

ص: 158

بدین ترتیب، فحشای خصوصی پاکدامنی عمومی را حفظ می کند؛ 68 حرص تولید وایجاد وسایل سودمند انگیزنده اختراع است و سازندگان کالا و تجارت را برپا نگاه می دارد؛ در پناه ثروت هنگفت است که انساندوستی و خلق آثار برجسته هنری امکانپذیر می شود. آنجا که عالمان الاهی مردم را به ریاضت و بینیازی می خواندند، مندویل آنان را به تجمل ترغیب می کرد و می گقت که عشق به تجمل (یعنی دلبستگی به هر آنچه بیش از ضروریات اولیه زندگی است) ریشه تمدن و صنعت است؛ هرگاه از تجمل چشم پوشیم، به روزگار توحش باز خواهیم گشت. آنجا که اخلاقگرایان جنگ را نکوهش می کردند، مندویل می گفت در سایه جنگ است که ملتها پایدار می مانند، زیرا بیشتر دولتهای جهان به هستی ملتهای دیگر چشم طمع دوخته اند.

مندویل طبیعت را فاقد شعور اخلاقی می دانست. تنها در اعمال اجتماعی و ضد اجتماعی انسان است که نیکی و بدی مفهوم ومصداق می یابند؛ طبیعت به واژه ها و موعظات ما بی اعتناست؛ در قاموس طبیعت هرآنچه برای بقا ضروری است فضیلت محسوب می شود؛ و اصطلاحات پیشداورانه ماست که جهان طبیعت را صحنه آز، شهوت، بیرحمی، کشتار، و تباهی بیمعنی ساخته است. با وجود این، مندویل معتقد بود که آدمی، در طول این پیکار دهشتناک، زبان، سازمان اجتماعی، و قوانین اخلاقی خود را تکامل بخشیده، و آنها را وسیله همبستگی اجتماعی و بقای جمعی ساخته است. ستایش ونکوهش در قاموس طبیعت مفهومی ندارند، اینها را ما، با توجه به خودبینی، ترس، و غرور فطری بشر، وسیله ای برای واداشتن مردم به کارهایی ساخته ایم که به سود ما و گروه ماست.

بیشتر کسانی که آوازه مندویل را شنیده بودند وی را ماده گرایی بدبین به شمار می آوردند؛ ولی ولتر سخن وی را درباره منافع تجمل پذیرفته بود، وفیزیوکراتهای فرانسوی «هوادار آزادی عمل» این نظرش را پسندیدند که هرگاه آزمندی وسودجویی بشر را به حال خود گذارند، چرخهای صنعت بهتر به گردش درخواهند آمد. این پزشک غریب احتمالا تصدیق می کرد که گفته یاوه نمای «رذایل خصوصی غیرعمومی هستند» بیشتر بازی با واژه هایی است که دقیقاً تعریف نشده باشند. «رذایلی» چون سودجویی، آزمندی، غرور، و ستیزه جویی روزی، در تنازع بقای انسانهای بدوی، «فضیلت» به شمار می آمدند؛ ولی از روزی که به زیان جامعه مورد استفاده قرار گرفتند، ناپسند شدند؛ و سرانجام، آموزش و پرورش، افکار عمومی، دین، و قانون آنها را به خدمت منافع جامعه گماشتند.

چقدر سخنان ننگین این پزشک با عقاید فرانسیس هاچسن متفاوت است! هاچسن در ایرلند از یک خادم کلیسای پرسبیتری زاده شد. در بزرگی، از راه پدر جدا افتاد و یک آموزشگاه خصوصی در دوبلن گشود. در آنجا، خود را ملزم دید که وحشیان جوان را مبدل به شارمندانی آراسته کند؛ و بر این آهنگ، پژوهش در نیکی و بدی اخلاقی (1725) را نوشت. هاچسن

ص: 159

شارمند خوب را آن کس می داند که در پیشبرد خیر همگانی بکوشد؛ و (با پیشی گرفتن از نظر بنتم سودخواه که واژه به واژه بر همین سیاق است)خیر جامعه را «حداکثر نیکبختی برای حداکثر مردم» وصف کند. پس از رسیدن به کرسی فلسفه اخلاقی دانشگاه گلاسگو، به دفاع از حق قضاوت شخصی، حقانیت لذت، و «هواداری از هنر، موسیقی، مجسمه سازی، نقاشی، و حتی انحرافهای مردان» پرداخت و با این عمل پرسبیتریها را نگران کرد. هاچسن، چون مندویل، برداشتی بدبینانه از سرشت آدمی نداشت. او به عیبها، گناهان، احساسات سرکش، و جنایتهای خشونت آمیز انسانها اذعان داشت؛ «ولی بخش اعظم زندگیهاشان به انجام کارهایی که از عواطف طبیعی، رفاقت، خودپرستی معصومانه، و یا عشق به میهن برمی خیزند می گذرد.»

هاچسن به تاریخنویسان هشداری سودمند می دهد :

آدمی آنچه را درباره دزدی، راهزنی، آدمکشی، پیمانشکنی، فریبکاری، و کشتار همگانی می شنود، یا در تاریخ می خواند، در ذهن خود جای می دهد و نتیجه می گیرد که بشر موجودی ناپاک و شریر است؛ این بدان می ماند که کسی با دیدن دادگاه یا بیمارستانی گمان برد که با اخلاق و چگونگی تندرستی همه مردم آشنا شده است. آیا درست نیست مردم بدانند که شماره بدکاران در هر کشوری کمتر از شماره نیکوکاران و دهقانان پاکدل است . . . و قلت تبهکاران در برابر نیکان است که توجه ما را به آنان معطوف می دارد و ما را بر آن می دارد که اعمال آنان را در تاریخ منعکس نماییم؟ ما اعمال نیک را، چون بر ایمان عادی شده اند، از یاد می بریم و از تبهکاریهای بشر داستانها می سازیم. مانند آن است که از یک خطر زودگذر، یا از یک ماه بیماری در طول یک عمر تندرستی و امنیت، داستانها بسازیم و پیوسته تکرار کنیم.

این است یک ذهن سالم!

VI - دیوید هیوم : 1711-1776

(1) فیلسوف جوان

هرگاه هاچسن را ستاره سحری «روشنگری اسکاتلند» بدانیم، از هیوم باید چون خورشید فروزان آن نام بریم؛ هیوم در زندگینامه هشت صفحه ای ساده خود بر ایمان می گوید که در 26 آوریل 1711 در ادنبورگ «از پدر و مادری خوب» زاده شد؛ «خانواده پدرم شاخه ای از ارل آو هوم (یا هیوم1) . . . و مادرم دختر سردیوید فاکنر، رئیس کالج آو جاستیس، بود.» پدر در 1712 درگذشت و ملک خویش را به جان هوم برادر بزرگ دیوید سپرد. برای دیوید نیز سالی 80 پوند درآمد گذاشت که وی توانست با آن بسادگی گذران کند. خانواده دیوید،

*****تصویر

متن زیر تصویر : الن رمزی: دیوید هیوم. گالری ملی چهره های اسکاتلند، ادنبورگ

---

(1) یکی از نوادگان این ارل در 1964 به نخست وزیری بریتانیا رسید. «هوم» (Home ) «هیوم» (Hume ) تلفظ می شد و می شود.

ص: 160

که همه افراد آن پرسبیتری بودند، وی را با الاهیات کالونی پرورش دادند که بعدها در فلسفه او به صورت دترمینیسم به جا ماند. بامداد هر یکشنبه، دیوید برای شرکت در مراسم کلیسا می رفت، که سه ساعت به طول می انجامید و دو ساعت آن با موعظه می گذشت؛ بعدازظهر یکشنبه نیز، یک ساعت به کلیسا می رفت؛ نماز خانوادگی بامدادی را نیز باید به اشتغالات دینی او اضافه کرد. چنین مقدر بود که هر آنچه را هیوم از دین آموخته بود به بدعت مبدل نماید.

در دوازده سالگی به دانشگاه ادنبورگ رفت. سه سال بعد، با این عزم که همه وقت و توانایی خویش را به فلسفه وادب بسپارد، بدون دریافت دانشنامه دانشگاه را ترک گفت. در شانزدهسالگی، در نامه ای که به یکی از دوستانش نوشت، خویشتن را سرزنش کرد؛ زیرا

فلسفه آنچنان آرامش اندیشه ای به من نداده است که بتوانم در برابر ضربه های سرنوشت پایداری کنم، این بزرگی و بلندی روح را تنها مطالعه و تفکر به انسان ارزانی می دارد. .. . باید [به من] اجازه دهید که چون فیلسوف سخن بگویم؛ این مبحثی است که بسیار درباره اش می اندیشم، و همه روز می توانم از آن سخن بگویم.

طولی نکشید که هیوم ایمان دینی خود را از دست داد:

نوعی تهور در خود احساس می کنم که رو به فزونی است و به من اجازه نمی دهد در این مباحث فلسفه و ادبیات عقاید کسی شوم. . . . هنگامی که هجدهساله بودم، چنین می نمود که جهان تازه ای از اندیشه به رویم گشوده شده است. این جهان مرا سخت از خود بیخود می ساخت و باشوق وذوقی که طبیعی هر جوانی است مرا بر آن می داشت که از هر خوشی و هرکاری چشم بپوشم و همه وقت و اندیشه خویش را بدان بسپارم.

بعدها گفت که «از زمانی که خواندن آثار لاک و کلارک را آغاز کرده، هیچ اندیشه دینی به خود راه نداده است.» هنگامی که هنوز هفده سال بیشتر نداشت، آهنگ نگارش رساله ای در فلسفه در او پدید آمد.

خویشانش به او گوشزد کردند که با سپردن وقت خویش به مطالعات فلسفی، و 80 پوند درآمد در سال، گرفتار تنگدستی خواهد گشت، و باید خود را برای تحصیل پول آماده نماید. آیا او نمی توانست علم حقوق تحصیل کند؟ سه سال (1726-1729) با رنج بسیار حقوق خواند. در این مدت، تن، و تا حدی روان، او درهم شکست؛ یک چند، نسبت به عقاید و اندیشه ها بیعلاقه شد. «علم حقوق برایم تهوع آور بود؛» تحصیل حقوق را ناتمام گذاشت و به جهان فلسفه بازگشت. در اواخر فوریه 1734، ادنبورگ را ترک گفت و به لندن رفت «تا برای ورود به عرصه فعالتر زندگی تلاش ضعیفی بکند»؛ در 5 مارس، اگنس گلبریث نزد عالیجناب جورج هوم (عموی دیوید) رفت و اعتراف کرد که آبستن است؛ سپس در مجمع کلیسای اعلام داشت که «آقای دیویدهیوم . . . پدر کودک است.» کلیسا، که به درستی سخن دختر شک داشت، رسیدگی به ادعای او را به جلسه آینده انجمن محلی کشیشان پرسبیتری موکول ساخت. اگنس در25

ص: 161

ژوئن در این جلسه نیز ادعایش را تکرار کرد. به موجب خلاصه مذاکرات انجمن کشیشان پرسبیتری کرنساید،

رئیس انجمن . . . به دختر اندرز داد که با صداقت سخن گوید و پاسخ دهد که آیا کس دیگری گناهکار است یا نه . . . انجمن پس از آنکه اصل ماجرا را دریافت، و با اطلاع از اینکه دیویدهیوم خارج از قلمرو امپراطوری است، دختر را به مجمع عمومی کلیسای کر نساید احضار کرد تا مقررات کلیسا درباره او اجرا شوند.

مقررات کلیسا وی را ملزم می ساختند که سه یکشنبه با جامه پلاس در برابر اهل کلیسا نمایان شود و به پیلوری بسته شود. در 1739، اگنس بار دیگر به روسپیگری محکوم شد.

دیوید هیوم پس از توقفی در لندن، به بریستول رفت و در تجارتخانه ای کار گرفت. «پس از چند ماهی، اینجا را برای خود نامناسب یافتم؛» سپس به فرانسه رفت، چون هزینه زندگی در آنجا کمتر از انگلستان بود. چندی در رنس ماند، و سپس به لا فلش (حدود 240 کیلومتری جنوب باختری پاریس) رفت، زیرا در کالج یسوعی این شهر کتا بخا نه بزرگی موجود بود.

اسکاتلندی زیرک در اینجا با کشیشان یسوعی دوست شد و اجازه یافت تا از کتابهای آنان استفاده کند. یکی از کشیشان بعداً وی را از یک لحاظ چنین توصیف کرد: «خیلی توی خودش بود؛ . . . روحش بیشتر سر زنده بود تا استوار، نیروی تخیلش بیشتر درخشان بود تا عمیق، دلش چندان در بند مادیات و خودپرستی بود که هرگز نمی توانست درون حقایق الاهی را ببیند.»

در سایه یسوعیان، هیوم در کتاب اول شاهکار شکاکانه خود، رساله درباره طبیعت انسان، را نوشت. در سپتامبر 1737، با دستنویس این کتاب به لندن بازگشت. پیداست که در چاپ کتاب دچار زحمت شد و با ناشران در افتاد، زیرا در ماه دسامبر به هنری هوم نوشت: «فعلا مشغول مثله کردن اثرم هستم، یعنی بهترین بخشهای آن را حذف می کنم؛ . . . می کوشم تا هرچه ممکن است کمتر ایجاد رنجش کند.» بویژه بخشی از کتاب را، که «استدلالهایی درباره معجزات» نام داشت، از کتاب حذف کرد. حذفیات را کناری گذاشت تا در موقع مناسبی منتشر نماید. باقی کتاب را، که گمان می رفت برای کهنه پرستان نامفهوم خواهد بود، جان نون، ناشر لندنی، در ژانویه 1739 انتشار داد. هیوم کتاب را، به بهای 50 پوند و 12 نسخه از کتاب، به ناشر فروخت و این برای کتابی درباره منطق و نظریه معرفت، که جوان بیست و هفت ساله گمنامی نوشته بود، معامله چندان بدی نبود. با وجود این، کتاب هیوم در زمره برجسته ترین آثار فلسفه جدید به شمار می رود.

2- عقل بی اعتبار می شود

مقدمه کتاب هیوم «نمودار» اعتماد او به توانایی خویشتن بود؛ او بر آن بود که طبیعت آدمی را از نظر فهم و انفعالات (شهوات) – و در سومین جلد، که هنوز منتشر نشده بود، از

ص: 162

حیث اخلاقیات و سیاست- بررسی کند. او به تحلیل «تأثر» (احساس)، ادراک، حافظه، تخیل، اندیشه، عقل، و اعتقاد پرداخت. بررسی چگونگی حصول معرفت دارای اهمیت اساسی است، زیرا اعتبار و درستی علم، فلسفه، دین، و تاریخ به کیفیت و منشأ و اعتبار معرفت بستگی دارد. این بررسی انضباط سختی را می طلبد، زیرا در انیجا سروکار ما با تصورات مجرد است، نه عینیات؛ و اندیشه آخرین چیزی است که اندیشه در طلب فهم آن است. هیوم با پذیرفتن اصالت تجربه لاک به عنوان مبدأ حرکت، بررسی خود را آغاز می کند:

همه تصورات نهایتاً از تجربه ای که ناشی از تأثرات می باشند سرچشمه می گیرند. این تأثرات یا احساسهای برونی هستند - چون نور، صدا، گرما، فشار، بو، طعم- یا احساسهای درونی- مانند کرختی، گرسنگی، لذت، و درد. ادراک، احساسی تعبیر شده است؛ مثلاً «صدا» احساس است، اما «کوبه ای بردر» ادراک است. (هیوم در کاربرد این اصطلاحات همیشه دقت و ناسازگاری ندارد.) کسی که کور یاکر مادرزاد باشد «تصوری» از روشنایی یا صدا ندارد، زیرا آنها را احساس نکرده است.تصورات مکان و زمان از تجربه مشتق می شوند: مکان عبارت است از «تصور نقاط رؤیت پذیر یا ملموسی که به ترتیب خاصی پراکنده اند»؛ وزمان عبارت است از ادراک توالی درتأثرات ما. تصورات با تأثرات این تفاوت را دارند که تصورات در «نیرو و شدت برخورد با ذهن» ضعیفترند. اعتقاد «چیزی نیست، مگر دریافتی زنده تر و شدیدتر از یک تصور؛ . . . چیزی است که ذهن آن را «احساس کرده است». ذهن تصورات حکمی را از پندارهای تخیلی باز می شناسد.» به نظر می رسد هیوم در این تعریفها «ذهن» را وجود یا عامل واقعی شمرده است که تصورات یا تأثرات را می آزماید، تملک می کند، به یاد می آورد، یا حکمی درباره آنها صادر می کند. ولی چون در بررسی خویش پیشتر می رود، وجود هرگونه ذهن مازاد بر حالتهای ذهنی- یعنی تأثر، ادراک، تصور، احساس، و یا میلی که در یک لحظه معین آگاهی را اشغال کرده باشند- را انکار می کند.

آنچه را که «ذهن» می نامیم مشتی ادراکات گوناگون است که با رشته های گوناگون به هم پیوسته اند و به اشتباه پنداشته می شود که از یک سادگی وهویت کامل برخوردار است . . . ولی من به سهم خود، هنگامی که با صداقت به آنچه «خودم» نام دارد داخل می شوم، همیشه به یک یا چند ادراک خاص از سرما یا گرما، روشنایی یا تاریکی، عشق یا نفرت، و درد یا لذت برمی خورم. من هیچگاه نمی توانم «خودم» را بدون یک ادراک دریابم، و هرگز نمی توانم، جز تصور، چیزی را ملاحظه کنم. در آن زمان که تصورات من از میان می روند، مانند هنگامی که به خواب می روم، از «خودم» بیخبر می شوم، و می توان گفت که وجود ندارم. هرگاه همه ادراکات من در مرگ، و پس از تجزیه بدنم، از میان بروند و من دیگر نتوانم بیندیشم، احساس کنم، ببینم، دوست بدارم، و نفرت ورزم، باید گفت که بتمامی نابود شده ام؛ تصور نمی کنم چیز دیگری برای نابود گشتن کامل من لازم باشد. . . . هرگاه از پاره ای پیروان فلسفه مابعدالطبیعه بگذریم. . . به جرئت می گویم که دیگر مردم جهان تنها مجموعه یا مشتی ادراکات گوناگون هستند که با سرعتی تصورناپذیر از پی هم فرا

ص: 163

می رسند و پیوسته در تغییر و جریانند. ... . این ادراکات پیاپی، ذهن ... را تشکیل می دهند.

بدین ترتیب، می بینیم با ضربه ای که با دست این جوان جسور وارد آمد سه دستگاه فلسفه فرو ریخت: نخستین ماده گرایی است، زیرا (همچنانکه بار کلی نشان داده بود) ما هرگز «ماده» را ادراک نمی کنیم و جز جهان ذهنی تصورات و احساسات خود چیزی نمی دانیم؛ دیگری، روح گرایی است، زیرا انسان در ورای احساسات و تصورات خاص گذرا ن خویش ادراکی از«روح» ندارد؛ و سومین، فلسفه خلوداست، زیرا ذهنی در کار نیست که پس از سپری شدن حالات ذهنی گذران پایداربماند.بار کلی، با تحویل ماده به ذهن، ماده گرایی را ویران نمود؛ و هیوم با تحویل ذهن به تصورات، این ویرانی را تمام کرد. نه «ماده» وجود دارد، و نه «ذهن».

آزادی اراده (اختیار) در پرتو نظریه مخرب هیوم میسر نیست، زیرا ذهنی نیست که بین تصورات یا پاسخها (واکنشها) انتخابی بکند؛ توالی حالات ذهنی به وسیله ترتیب تأثرات، تداعی معانی، و تناوب تمایلات تعیین می شود؛ «اراده» صرفاً تصوری است که به صورت عمل جاری شود. هویت شخصی همان احساس تداوم است وقتی که یک حالت ذهنی حالات ذهنی پیشین را به یاد می آورد و، به مدد تصور علت، آنها را به هم می پیوندد.

ولی علت هم فقط یک تصور است و نمی توان نشان داد که یک واقعیت عینی است. چون می بینیم از پی («الف» مثلا آتش) «ب» (گرما) پدید می آید، نتیجه می گیریم که «الف» علت «ب» است؛ ولی آنچه ما دیده ایم توالی رویدادهاست نه یک گردش علی؛ ما نمی توانیم بدانیم که همیشه «ب» بدنبال «الف» خواهد آمد؛ «همه استدلالهای ما درباره علت و معلول ناشی از عادتند.» قوانین طبیعی که درباره آنها سخن می گوییم توالیهای عادی تجربه ما هستند؛ آنها را نمی توان تغییر ناپذیر و پیوند دهنده ضروری پدیده ها به شمار آورد؛ تضمینی نیست که فردا مابعدالطبیعه، چنانچه مدعی باشد که دستگاهی است متشکل از حقایق مربوط به واقعیت غایی، غیرعملی است؛ زیرا برای ما نه شناخت «علتهای» ماورای توالیها امکان دارد، نه شناخت «ماده» در پشت احساسات، و نه شناخت «ذهن» در پشت تصورات. اعتقاد به خدا بر اساس سلسله زنجیز علت و معلولی، که فرضاً به یک «جنباننده ناجنبنده نخستین» راه می سپرد، یک سفسطه ارسطویی است، و باید آن را رها کرد. همه چیز در جریان است، و یقین رؤیایی بیش نیست.

هیوم پس از آنکه، با شمشیر روشنفکری، آن همه ویرانی در پیرامون خود به بار آورد، لحظه ای با فروتنی باز می ایستد. «هرگاه که به خطاپذیری طبیعی داوری خویش می اندیشم، می بینم که به درستی عقایدم کمتر از واقعیت اشیایی که درباره آنها استدلال می کنم اطمینان دارم.» او مانند همه ما می داند که زندگی، دین، وحتی علم مستلزم ایقان نیست، و انسان به

ص: 164

حساب احتمال زیاد هم می تواند از خیابان بگذرد، کلیسای جامع بنا کند؛ و یا روحش رانجات دهد. در ضمیمه کتاب اذعان می کند که ممکن است پشت تصورات یک نفس، در آن سوی احساسات یک واقعیت، و در پشت توالیهای پایدار یک رابطه علی باشد. با وجود این، به درستی نظریه خویش اطمینان دارد و می گوید: «هنوز سعادت به من یاری نکرده است که در استدلالهای مجلدات قبلی رساله اشتباه شایان توجهی بیابم.» ولی عملا اعتراف می کند که پس از آنکه قلم را بر زمین می نهد، شکاکیت را رها می کند.

هرگاه از من بپرسند آیا به درستی سخنانی که برای قبولاندن آنها این همه رنج برده ام صادقانه اعتقاد دارم، و آیا از شکاکانی هستم که به یقین هیچ چیزی اعتقاد ندارند ... پاسخ خواهم داد ... که نه من و نه کس دیگری صادقانه و پیوسته بر این عقیده نبوده است.

... من شام می خورم، تخته نرد بازی می کنم، و با دوستان گفتگو می کنم و پیش آنها شادم؛ و چون پس از سه یا چهارساعت تفریح، این اندیشه ها را از سر می گیرم، آنها را چنان سرد و تیره و مسخره می یابم که دلم نمی آید بیشتر مطرحشان کنم. بدین ترتیب، شکاک همچنان به استدلال، تعقل، و باورداشتن ادامه می دهد، هرچند به طور قطع اظهار می دارد که نمی تواند درستی دلایل خویش را به ثبوت رساند؛ و بر همین قاعده، باید اصل مربوط به وجود تن خود را بپدیرد، گرچه با براهین فلسفی نتواند تطاهر به اثبات حقیقت آن کند.

هیوم در پایان به استدلال، همچون راهنمایی برای زندگی، پشت می کند و با گرایش به ایمان غریزی، یا اعتقاد مبتنی بر رسم و عادت، اظهار می کند که واقعیت زاییده خرد است و علیت در آن جریان دارد. هیوم بیست و هفت ساله، با بیان اینکه «اعتقاد وایمان بیشتر از بخش حساس طبیعت ما ناشی می شود تا قسمت شناسنده،» در جوانی به نظریه ژان ژاک روسو بیست وشش ساله نزدیک می شود، همچنانکه مقدر بود که بعداً در دوستی و مصیبت به خود او نزدیک گردد. هوشمندترین متعقل «عصر خرد» نه تنها اصل عقل را بی اعتبار دانست، بلکه دری هم به روی واکنش رمانتیک گشود. این نهضت عقل را از پایگاه خود خلع کرد و احساس را خداوند آن گردانید.

هیوم در دومین «کتاب» و دومین جلد رساله به پایین آوردن عقل از تخت حیثیت و اعتباری که برای خود فراهم آورده بود ادامه می دهد. بر فیلسوفانی که می کوشند برای جلوگیری از سرکشی شهوات انسان از عقل یاری جویند و میزانهای اخلاقی بیافرینند خرده می گیرد. وی «شهوت» را به معنی میل عاطفی می گیرد. «برای آنکه سفسطه تمامی این فلسفه را آشکار سازم، می کوشم ثابت کنم که اولا عقل بتنهایی نمی تواند انگیزه ای برای اعمال اراده باشد و ثانیاً عقل هرگز نمی تواند با شهوت در جهت ضد نیروی اراده مخالفت کند.»

«هیچ چیز نمی تواند با انگیزش شهوت مخالفت ورزد یا حرکتش را کند سازد، مگر انگیزش دیگری که در جهت

ص: 165

عکس آن عمل می کند» (تکرار سخن اسپینوزا؟). هیوم برای آنکه بیشتر مطابق ذوق عوام حرف زده باشد، می افزاید: «عقل برده شهوات است و باید هم چنین باشد [وسیله تزیین و انتظام خواستها]، و هرگز نمی تواند تظاهر به وظیفه دیگری، جز خدمت به شهوات و فرمانبرداری از آنها، بکند.»

سپس، به تحلیل دقیق «شهوات» انسان- بویژه عشق، نفرت، دلسوزی، خشم، جاهطلبی، رشک، و غرور- می پردازند. «رابطه ای که بیش از هر چیزی در انسان شهوت غرور پدید می آورد مالکیت است.» بنای همه شهوات بر پایه درد و لذت است؛ و تشخیص و داوری اخلاقی ما هم در نهایت از همین سرچشمه پنهان ریشه می گیرد. «ما هر صفتی در دیگران را که بر ایمان لذتبخش است فضیلت، وهر صفت آدمی را که بر ایمان دردناک باشد رذیلت می نامیم.» حتی، مفاهیم ما از زیبایی و زشتی از درد و لذت ریشه می گیرند.

هرگاه به فرضیه هایی که برای توصیف اختلاف میان زشتی و زیبایی ساخته شده اند توجه کنیم، خواهیم دید همه آنها در این حقیقت خلاصه می شوند که زیبایی آرایش خاص اجزاست، که یا با ساختمان طبیعی [چون زیبایی تن انسان]، یا با عادت [چون ستایش پیکر ظریف زن]، و یا با هوس [چون دل بستن به اوهام خواهشهای ارضا نشده] پدید آمده است و به روح لذت و رضایت می دهد. ... از این روی، لذت ودرد نه تنها با زیبایی و زشتی همراهند، بلکه خود جوهر آنها هستند. ... زیبای شکلی است که به انسان لذت می دهد، همچنانکه زشتی آرایش خاص اجزایی است که درد به بار می آورد.»

عشق مرد و زن ترکیبی است از همین حس زیبایی، به اضافه «تمایل جسمی به تولید نسل و مهربانی و نیکخواهی.»

در مارس 1739، هیوم به ادنبورگ بازگشت. با اشتیاق نشریات را در پی یافتن نقد کارش جستجو کرد. چیزی نیافت و از این بی اعتنایی سخت رنج برد. «هیچ اثر ادبی نومید- کننده تر از رساله درباره طبیعت انسان من نبوده است. پیش از آنکه از چاپ درآید، مرد - بی آنکه حتی متعصبان را به زمزمه وا دارد.»

ولی هنگامی که این سخنان را در پیری می نوشت، گویا فراموش کرده بود که پس از انتشار این رساله چند تن در آن باره اظهارنظر، و تقریباً همگی شکوه کردند که فهمیدن مضامین رساله دشوار است ونویسنده آن با اشارات بسیار به خویشتن، و تازگی و اهمیت اندیشه هایش، ناپختگی خود را نمایان ساخته است. خرده گیری نوشته بود: «اطمینان راسخ نویسنده این گفته های متناقض به خویشتن بیش از هر چیزی خواننده را می آزارد. هیچ شکاکی تاکنون به این اندازه جزمی نبوده است. . . امثال لاک و کلارک، به دیده وی، در قیاس با خود او متعقلانی ناچیز و سطحی بوده اند.»

هیوم اندوهگین، ولی مصمم، اکنون سومین جلد رساله را، که شامل کتاب سوم، «درباره اخلاقیات» بود، برای چاپ آماده کرد. این کتاب در 5 نوامبر 1740 انتشار یافت. تحلیل

ص: 166

هیوم از اخلاق در این رساله خردگرایان را، چون عالمان الاهی، ناخشنود کرد. می گوید که قواعد اخلاقی الهامهای فوق طبیعی نیستند وهمچنین این قواعد از عقل نیز نتیجه نمی شوند، زیرا «عقل اثری در شهوات و کردار ما ندارد.» شعور اخلاقی ما ناشی از همدردی و همحسی ما نسبت به همنوعان است، نه الهام آسمانی؛ و این احساس جزئی از غریزه اجتماعی ماست که ما را برای رهایی از تنهایی به آمیزش با دیگران وا می دارد. «انسان از آغاز اجتماعی بوده است؛» این سخن که انسان ابتدا بدون سازمان اجتماعی ودر «وضع طبیعی» می زیسته است «و همی بیش نیست». عمر جامعه به قدمت عمر انسان است. انسان، در مقام عضو جامعه، آنچه را به سود جامعه است ستوده، و آنچه را به زیان جامعه است نکوهش کرده است. از این گذشته، اصل همدردی انسان را بر آن داشته است که اندیشه های شایع در پیرامون خویش را بپذیرد و تقلید کند؛ بدین سان، بشر میزانها و عادتهای تمجید و نکوهش را کسب کرد و آگاهانه، یا ناآگاهانه، رفتار خود را با این داوریها سازش داد؛ وجدان انسان مبتنی بر همین میزانها و عادتهاست (برخلاف آنچه روسو وکانت گفته اند) و کاری با ندای الاهی ندارد. این قانون همدردی و کشش اجتماعی در جهان اخلاق، چون نیروی جاذبه در کیهان، نافذ و اجتناب ناپذیر است. سپس، نتیجه گرفت: «امیدوارم که برهان دقیق این دستگاه اخلاقی چیزی کم نداشته باشد.»

مردم از جلد سوم رساله هیوم کمتر از جلدهای اول و دوم آن استقبال کردند. در 1756 هنوز بقایای هزار و صد نسخه رساله در قفسه های ناشر برهم انباشته بودند. هیوم آن اندازه زنده نماند که چاپ دوم اثرش را ببیند.

3- اخلاق و معجزات

آشکار بود که هیوم نمی توانست با قلم زندگی کند. از این روی، در 1744 بیهوده کوشید کرسی استادی دانشگاه ادنبورگ را به دست آورد. در آوریل 1745، بی گمان با تن دادن به خواری، با 300 پوند مزد سالانه معلم سرخانه مارکوئس آواناندیل شد. شاگرد چندی بعد دیوانه شد، و هیوم دریافت که کسان وی از او خواستارند که از دیوانه ای نگاهداری کند؛ با آنان به نزاع برخاست؛ اخراجش کردند (آوریل 1746)، و او برای دریافت مزد خود به دادگاه توسل جست. برای یک سال (1746-1747) منشی ژنرال جیمزسنت کلر شد؛ حقوق و خوراک مناسب دریافت داشت؛ و هنگام بازگشت به ادنبورگ چاقتر و بدهکارتر از زمان ترک این شهر شده بود. در 1748 ژنرال بار دیگر او را استخدام کرد و به نام منشی و آجودان شخصی خویش به تورن برد؛ دیوید اکنون خویشتن را به اونیفورم سرخ آراسته بود. جیمز کولفیلد (ارل آو چارلمونت آینده)، که آن زمان در تورن دانشجو بود، مفتون اندیشه و سیرت هیوم شد، ولی چهره فربه و گوشتالودی او را نپسندید.

ص: 167

قیافه شناسی از چهره او متحیر می ماند . . . از روی این علم امکان نداشت کمترین نشانه ای از قوای ذهنیش را در وجنات بی مفهوم اوخواند. چهره اش پهن و فربه، و دهانی فراخ داشت و نشانی جز کودنی در او به چشم نمی خورد . . . جثه فربهش او را به یک عضو لاک پشت خوار انجمن شهر شبیه تر ساخته بود تا فیلسوفی آراسته.

همان کولفیلد ادعا می کند هیوم را (در سی و هفت سالگی) دیده است که در برابر کنتس شوهر داری زانو زده است و سرسپردگی و رنجهای ناشی از عشق تحقیر شده اش را اعتراف می کند؛ کنتس عشق او را، به عنوان «نتیجه طبیعی دستگاه فلسفی او»، رد کرد. بنا به گفته همین راوی، هیوم به تب مبتلا شد و کوشید خودکشی کند، ولی نوکران، وی را از خودکشی باز داشتند. اسکاتلندی دیگری نقل می کند که کشیشی کاتولیک هیوم را، هنگام بیماری، «تدهین کرد». گویند، هیوم، به عذر آنکه «ساختمان ذهن من مختل شده بود و من از هر دیوانه ای در تیمارستان دیوانه تر بودم،» خویشتن را از گناه زنبارگی و گرفتن تدهین، هردو، تبرئه نمود.

در دسامبر 1748، از کار دست کشید و پس از اقامت در لندن، به سراغ فلسفه رفت. در این زمان، 1000 پوند اندوخته بود.

برای آنکه اندیشه های رساله را بار دیگر با مردم در میان نهد، در 1748 پژوهش در فهم انسان، و در 1751 پژوهش در اصول اخلاق را منتشر نمود. در یک «آگهی» که وی ضمیمه این پژوهشها ساخت و پس از مرگ وی منتشر شد (1777)، رساله را «کار هنگام جوانی» خواند و از خواننده خواست که تنها پژوهشها را نمودار احساسات واصول فلسفی وی بشمارند.

کسانی که روی هیوم مطالعه کرده اند رساله را به طور کلی آموزنده تر از کارهای بعدی او یافتند؛ پژوهشها متضمن همان مطالب رساله می باشند و به همان نتایج می رسند، ولی به اندازه رساله نیشدار و ستیزجویانه نیستند.

هیوم پس از تکرار تحلیل شکاکانه عقل، در بخش دهم نخستین پژوهش، بحثی را که به نام «درباره معجزات» در رساله گنجانده بود و ناشر از چاپ آن خودداری کرده بود پیش می کشد. بحث خویش را با اعتماد به نفس همیشگی خود آغاز می کند: «از یافتن برهانی به خود می بالم . . . که هرگاه درست باشد، در دست فرزانگان و دانشمندان وسیله ای برای جلوگیری همیشگی از گمراهی و فریفتگی ناشی از موهومپرستی خواهد بود و، در نتیجه، مادام که جهان باقی و پایدار است، سودمند خواهد افتاد.» و سپس، معروفترین سخنان خویش را با خواننده در میان می نهد:

هیچ شهادتی برای اثبات معجزه کافی نیست، مگر آنکه کذب آن شهادت اعجاز آساتر از خود معجره باشد .. هرگاه کسی به من بگوید مرده ای را دیده است که زنده شده، بی درنگ از خود می پرسم کدام ممکن است درست باشد: یا راوی فریب خورده است، یا فریبکار است، و یا واقعه ای که او نقل می کند براستی روی داده است. هر دو معجزه را با هم می سنجیم و آن را که بزرگتر است رد می کنم. در سراسر تاریخ معجزه ای را نمی شناسم.

ص: 168

ه شماره کافی راویان آن آنچنان با شعور و دانشمند بوده باشند که بدانیم فریب نخورده اند، آنچنان راست گفتار بوده باشند که بدانیم قصد فریب دادن دیگران را نداشته اند، در چشم مردم آنچنان با اعتبار و آبرومند بوده باشند که بدانیم در صورت ثبوت کذب سخنانشان زیان بسیار متحمل می شده اند ، وقایعی که آنان نقل می کنند در جایی روی داده باشند که دیگر مردم نیز دیده باشند، و همه شرایطی که برای اثبات درستی سخن آنان ضروری است موجود بوده باشد . . . .

ما به هنگام استدلال می کوشیم در بین مسائلی که اندیشه ما را به خود جلب کرده اند و مسائلی که درستی آنها را در گذشته آزموده ایم پیوند و تشابهی بیابیم، و آن را که بیشتر آزموده ایم محتملتر می شماریم . . . و آنجا که تضادی بین براهین وجود دارد. ارجحیت با برهانی است که بر اساس شماره بیشتری از ملاحظات مبتنی باشد. اینکه وقایع اعجاز آسا و فوق طبیعی بیشتر در میان ملتهای نادان و وحشی روی داده اند. خود گواه بر نادرستی آنهاست . . . شگفت آور است که این وقایع در روزگار ما روی نمی دهند. ولی شگفت آور نیست ... که بشر در همه اعصار دروغ گوید.

هیوم سپس، برای از اعتبار انداختن معتقدات مسیحیان، دلایل دیگری برمی شمارد: بیطرفی طبیعت در بین انسان و رقیبان او بر روی زمین؛ تنوع و فراوانی تبهکاری در زندگی و تاریخ بشر؛ و مسئولیت آشکار خدا در قبال گناه آدم و گناه همه مردم در جهانی که به عقیده مسیحیان هیچ کاری بدون رضای خدا در آن روی نمی دهد. هیوم برای آنکه در مظان اتهام الحاد قرار نگیرد، از زبان «دوستی که سخنان یاوه نمای شکاکان را دوست دارد،» و اصول معتقدات «آن دوست را به هیچوجه قبول ندارم»، مانند اپیکور، می گوید: خدایان هستند، ولی توجهی به انسان ندارند. دوست در شگفت است که چرا در میان دین و فلسفه آنچنان هماهنگی وجود ندارد که اینها یکدیگر را نیازارند، و می پندارند که این هماهنگی در تمدن هلنی وجود داشته است :

پس از سپری شدن آشوبی که به دنبال گفته های یاوه نما و اصول جدید فیلسوفان پدید آمده بود، این معلمان، چنانکه پیداست، با موهومات پذیرفته شده روزگار خویش به توافق رسیدند و مردم را به دو گروه پراکنده ساختند: گروه نخست مدعی بود که شامل دانشمندان و فرزانگان است، و گروه دوم از عوام و بیسوادان تشکیل شده بود.

چه آتش بسی پیشنهاد می کرد!

هیوم برای آنکه با برادر و خواهرش در ملک آنان در ناینولز زندگی کند، در 1749 به اسکاتلند بازگشت. دو سال بعد، جان هوم زناشویی کرد و دیوید به ادنبورگ رفت. در ادنبورگ، پژوهش در اصول اخلاق را، که امیدوار بود سومین جلد رساله خواهد شد، به چاپ رسانید. در این کتاب، هیوم از نو تأکید می کند که شعور اخلاقی ناشی از همدردی و همحسی اجتماعی بشر است و نظریه سقراط را، که فضیلت را با عقل یکی می شمرد، و نظریه لاروشفوکو را،

ص: 169

که می گفت اعمال «نوعدوستانه» از خودخواهی و دلبستگی بشر به لذت حرمت و حیثیت اجتماعی ریشه می گیرند، رد می کند. هیوم می گوید: لذتی که ما به هنگام این اعمال احساس می کنیم، نه علت، بلکه ملازم و نتیجه آنهاست؛ خود این اعمال از غرایز اجتماعی ما ریشه می گیرند.

ولی چشمگیرترین ویژگی پژوهش دوم، اخلاق سودخواهانه است. بیست و سه سال پس از هاچسن و سی و هشت سال قبل از بنتم، هیوم فضیلت را این گونه تعریف کرده است: «هر کیفیت ذهنی که برای خود شخص، یا دیگران، سودمند یا پسندیده است.» بر این اساس، وی لذتهای سالم زندگی را برای فرد سودمند می داند، و معیار دوگانه فضیلت را برای جامعه مفید.

ناتوانی و درماندگی انسان در روزگار دراز کودکی پیوند پدر و مادر را برای حفظ کودک خود ضروری نموده است؛ و این پیوند مستلزم فضیلت پاکدامنی و وفاداری در بستر زناشویی است . . . زیان بیوفایی زن بیش از زیان بیوفایی مرد است. از همین روی، قانون پاکدامنی در مورد زن سختگیرتر است.

درباره پژوهش در اصول اخلاق، نویسنده پرشور می نویسد: «به نظر من (که نباید در این باره داوری کنم) این از همه نوشته های من بهتر است.» و بعد به سخنش می افزاید: «بی آنکه بدان توجه و اعتنایی شود،وارد جهان شد.»

4- داروینیسم و مسیحیت

در 1751، هیوم دیالوگهایی درباره دین طبیعی را نوشت. این اثر بیش از همه فرآورده های سیرت شیطانی او ویرانگر بود و بیشتر ازهمه آنها به دین بیحرمتی می کرد. سه نفر با هم گفتگو می کنند: دمئا، که از اصیل آیینی دفاع می کند؛ کلئانتس، که خداپرست است؛ و فیلو، که پیداست به جای هیوم سخن می گوید. دمئا استدلال می کند: هرگاه در پشت پدیده های جهان یه یک عقل کل قایل نباشیم، جهان برای ما به طرزی تحمل ناپذیر نامعقول خواهد بود؛ ولی اذعان دارد که خدای او نیز برای عقل بشر کاملا فهم ناپذیر است. کلئانتس دمئا را، از آن روی که می کوشد یک امر فهم ناپذیر را با امر فهم ناپذیر دیگر تبʙʙƠکند، به باد سرزنش می گیرد؛ او ترجیح می دهد که هستی خدا را از روی قراین نظام او در جهان اثبات کند. فیلو به هر دو استدلال آنان می خندد او ادعا می کند که عقل هرگز نمی تواند جهان را تبیین کند و هستی خدا را به ثبوت رساند. می پرسد: «این تحرک ناچیز مغز آدمی، که اندیشه اش می نامیم، چه مزیت ویژه ای دارد که ما آن را نمونه تمامی کیهان می سازیم؟» درباره نظامی که در جهان به چشم می خورد، باید گفت که انطباق اندامها با وظایف و منظور آنها ممکن است، به جای رهنمایی خدا، معلول آزمایشهای کند و خام طبیعت در طول هزاران سال بوده باشد. (در اینجا به یک «انتخاب طبیعی» برمی خوریم که 1800 سال پس از لوکرتیوس، و 108 سال قبل از داروین

*****تصویر

متن زیر تصویر : دبلیو. همیلتن: جان وزلی. گالری ملی، لندن (آرشیو بتمان)

ص: 170

عنوان شده است). حتی اگر به نظام فوق طبیعی معتقد باشیم، نقص انطباقها و درد و رنج بیشمار موجود، در جهان انسان و جانوران، ما را به این نتیجه خواهد رساند که این خدا، در بهترین وجه خود، عقل و قدرتی محدود دارد، و یا به سرنوشت انسان کاملا بی اعتناست. «و سرانجام، باید دانست که، به دیده جهان، زندگی انسان اهمیتی بیشتر از زندگی یک صدف ندارد.»

انسان می پندارد که آفریدگار از درستکاری نهایی این مخلوق برجسته خویش فروگذار کرده است؛ زیرا به هرجای آن که بنگری ناقص و ناتمام است. باد به هنگام دریانوردی یار انسان است؛ ولی بسا که طوفان و تندباد برپا می کند و زیان آور می شود! باران برای زندگی همه گیاهان و جانوران روی زمین ضروری است؛ ولی بسا که کمیاب است! بسا که از حد اعتدال می گذرد! ... چیز سودمندی در جهان نیست که باکمبود یا وفور بیش از حد خود زیان آور نشود؛ طبیعت با دقت و صحتی که ضروری می نماید جلو بینظمیها و اختلالات را نمی گیرد.

گذشته از اختلال و بینظمی، که در میان نظام (هرگاه جهان را دارای نظام بدانیم) به چشم می خورد، در میان زندگان، پیکار بیهوده ای با مرگ همیشه جریان دارد.

همه جانداران گرفتار پیکار مداومند. ضرورت و نیاز و گرسنگی، زورمندان را بر می انگیزد، و ترس و نگرانی و وحشت، ناتوانان را. ورود نوزادی به جهان به او و مادر بیچاره اش عذاب می دهد؛ سراسر زندگی او با ضعف و مصیبت و ناتوانی همراه است؛ و این زندگی سرانجام با بیم و رنج به پایان می رسد ... . طبیعت را بنگرید که با چه تردستی زندگی را به کام زندگان تلخ کرده است . . . حشرات بیشماری را به یاد آورید که بر تن جانوران زیست می کنند، یا به گرد آنها در پروازند و نیش خود را در تن آنها فرو می برند. هر جانداری در محاصره دشمنانی است که همیشه خواستار بدبختی و نابودیش هستند . . . انسان بزرگترین دشمن انسان است. با ظلم، بیعدالتی، تحقیر، بهتان و زورگویی، فتنه، جنگ، تهمت، خیانت، تقلب، و فریبکاری انسانها یکدیگر را می آزارند. ... .

جهان را با موجودات زنده حساس و فعال بسیار بنگرید؛ این تنوع و باوری را خواهید ستود. ولی اندکی بیشتر به این موجودات زنده دقت کنید؛ ... همگی دشمن یکدیگرند و برای نابودی یکدیگر می کوشند! ... این همه گواه بر کوری طبیعت جانبخش و باروری است که، بدون بصیرت و مهر مادری، فرزندان ناتوان و نارس خود را از دامان خویش فرو می افکند.

قراین ناسازگار خیر و شر در جهان، به دیده فیلو، گواه بر ثنویت یا تعدد خدایان رقیب است. برخی از این خدایان «خوب»، و برخی «بد» هستند، و شاید برخی زن، و برخی مرد باشند. پس، به استهزا می گوید که جهان

مخلوق کوشش گستاخانه خدای خردسالی بود که بعدها از کار ناقص خود شرمنده شد و مخلوقش را رها کرد؛ ... یا [جهان] مخلوق خدای کهنسال خرفتی است که، پس از مرگ، آن را به حال خود گذاشت تا، با انگیزش و نخستین نیروی محرکی که از او به دست آورده، همچنان بدون هدف بگردد. .

ص: 171

جهان، همان گونه که برهمنان می گویند؛ «از عنکبوت بزرگی که این توده پیچیده را در شکم خود تنیده به وجود آمده است. ... چرا ممکن نباشد که دستگاه منظمی هم از مغز تنیده شود؟»

پس خلقت زایش است. یا، آن گونه که در تصور می گنجد، «جهان جانور است و خدا روح آن. این دو در یکدیگر اثر متقابل دارند.»

پس از این شوخی، قیلو به نظام جهان اشاره می کند و می گوید که در بین «علت یا علتهای نظام کیهان و عقل آدمی باید مشابهتی وجود داشته باشد.» و از کیهانشناخت ننگ آمیز خود پوزش می طلبد:

باید اعتراف کنم که هنگام سخن گفتن از دین طبیعی، بیش از هر زمانی، از احتیاط دوری می جویم. ... بویژه تو، کلئانتس، که یار نزدیک منی، می دانی با آنکه به استدلال آزاد و بیریا علاقه مندم، هنگامی که عقل نهفته در شیوه ها و نظام وصف ناپذیر طبیعت را کشف می کنم، کسی بیش از من از شعور دینی برخوردار نیست و کسی چون من به آفریدگار به دیده ستایش نمی نگرد. مقصد، آهنگ، و نظمی که همه جا به چشم می خورد، بیپرواترین و کودنترین اندیشمندان را به خود می آورد. کسی نمی تواند آنچنان در دستگاههای فکری خود کوردل باشد که آن را نبیند.

با آنکه هیوم سرانجام با دین از در آشتی درآمد، دوستانش خواهش کردند از نشر دیالوگها خودداری کند. هیوم خواهش آنان را پذیرفت و دستنوشته آن را در میز تحریرش پنهان کرد؛ چاپ این کتاب تا 1779، سه سال پس از مرگ هیوم، به تعویق افتاد. ولی افسون دین بار دیگر وی را به خود کشید. در 1757، چهار ساله را، که یکی از آنها «تاریخ طبیعی دین» نام داشت، منتشر ساخت. دو مقاله دیگر نوشت که به اصرار ناشر چاپشان را به زمانی موکول کرد که از ترس خطر و نکوهش در امان باشد. یکی از آنها درباره خلود است، و در دیگری خودکشی را هنگامی که انسان سربار جامعه می شود توجیه کرده است.

دلبستگی دیرین هیوم به دین با علاقه تازه وی به تاریخ در تاریخ طبیعی دین درهم آمیخته اند. در این کتاب، هیوم به معتقدات کهن نمی تازد، و ، به جای آن، می کوشد تا چگونگی حصول آنها را بیان کند. اسنادی که او درباره خاستگاههای اجتماعی در اختیار داشت اندک بودند، ولی خود او نیز هنگام پژوهش شکیبایی لازم را ندارد، ترجیح می دهد با تحلیل روانشناسانه و روش استقرایی به مسئله نزدیک شود. می گوید که انسان ابتدایی تمام علیت را از راه قیاس با اراده و کردار خویش توجیه و تفسیر می کرده است. انسان ابتدایی در پشت اشکال و اعمال طبیعی - چون رودها، اقیانوسها، کوهها، طوفانها، بلایا، و رویدادهای شگفت انگیز اراده کسانی را تجسم می کرد که از قدرت فوق طبیعی بهره داشتند؛ شرک، بدین سان، نخستین شکل اعتقاد دینی بود. ترس از نیروها و رویدادهای زیانبخش در افسانه ها و آیینهای دینی او تظاهر کرد؛ او این نیروهای اهریمنی، یا شیطانها، را شخصیت بخشید و کوشید به وسایلی مهر و توجه آنها را به خود جلب کند. شاید (هیوم محیلانه اشاره می کند) خدای کالون شیطانی بیرحم،

ص: 172

شریر، خودکامه بود، و تسکینش دشوار. از آنجا که انسان ابتدایی خدایان خوب را، جز از نظر قدرت و پایداری، همانند خود می شمرد، گمان می کرد که با چاپلوسی ودادن هدایا وی را خشنود خواهد ساخت. بدین سان، آیینهای نذر، قربانی، پرستش، و دعا به وجود آمدند. پس از آنکه سازمانهای اجتماعی وسعت یافتند و فرمانروایان محلی تابع شاهان بزرگتر از خود شدند، خدایان دستخوش دگرگونی مشابه گشتند؛ در عالم تخیل نیز، سلسله مراتب و فرمانبرداری به خدایان نسبت داده شد. یکتاپرستی از شرک پدید آمد و، با آنکه مردم هنوز در برابر خدایان و قدیسان محلی زانو زده بودند، افراد با فرهنگ زئوس، یوپیتر، و خدا را معبود ساختند.

بدبختانه با وحدت خدایان، رواداری دینی کاهش یافت. در روزگاری که بشر خدایان بسیار را می پرستید، مردم می توانستند معتقدات دینی ناجور و گوناگونی برای خود برگزینند. یکتاپرستی خواستار وحدت بود. در نتیجه، زجر و شکنجه پیروان عقاید متفاوت فزونی یافت و شهوت مدافعان دین رسمی «به خشمناکترین و سختگیرترین شهوات آدمی مبدل شد.» فلسفه، که در نزد پیشینیان دین برگزیدگان به شمار می رفت و از آزادی نسبی برخوردار بود، به خدمتگزاری و دفاع از ایمان مذهبی توده ها ناگزیر شد. در ادیان مبتنی بر اصل یکتاپرستی - چون یهودیت، مسیحیت، و اسلام- شایستگی و «رستگاری» از فضیلت جدا، و به اجرای مناسک آیینی و ایمان بی چون و چرا پیوسته شد. در نتیجه، تحصیلکردگان یا به شهادت رسیدند، و یا دورویی و ریاکاری پیشه ساختند؛ و چون بیشتر مردم ریاکاری را بر شهادت ترجیح می دادند، ریا و تزویر گسترش یافت.

هیوم، آگاهی که کمتر ستیزه جوست، اندکی دورویی را روا می شمرد. چون از او پرسیدند که سزاوار است روحانی جوان از دین برگشته ای در کلیسا بماند و از ترفیعات آن برخوردار شود، دیوید پاسخ داد: بماند.

مشاغل کشوری برای ادبا کمتر پیدا می شوند. ... هرگاه کسی به صداقت در حق عوام ببالد، مانند آن است که به عوام و موهوماتشان ارج می نهد. تاکنون کسی بر خود بالیده است که با کودکان یا دیوانگان از روی حقیقت سخن گوید؟ ... . شغل کلیسایی ریاکاری، یا بهتر بگویم ظاهرسازی معصومانه ما – را که بی آن نمی توان در جهان زیست، اندکی تشدید می کند.

5- کمونیسم و دموکراسی

هیوم، پس از خستگی از بحثهایی که به دیده وی، به جای عقل، از احساسات ریشه می گرفتند، در آخرین سالهای عمر به سیاست و تاریخ روی آورد. در 1752، گفتارهای سیاسی خود را منتشر کرد. استقبال گرم مردم از این کتاب وی را دچار شگفتی ساخت. مردم بریتانیا خوشحال بودند که الاهیات ویرانگر هیوم را در محافظه کاری سیاسی او فراموش کنند.

او تا حدی آرزوی یک برابری کمونیستی را در دل می پروراند:

ص: 173

براستی باید اعتراف کنیم طبیعت آنچنان در حق انسان سخاوتمند است که هرگاه همه مواهب آن را به یاری صنعت و هنر قابل استفاده سازیم و یکسان در میان مردم تقسیم کنیم، هرکسی از ضروریات، و حتی بیشتر آسایشهای زندگی، برخوردار خواهد شد. ... به این نیز باید اذعان کنیم که هرگاه از این برابری دور شویم، بیش از آنکه توانگران را آسوده تر سازیم، تنگدستان را از آسایش محرم می کنیم؛ و زیان ناشی از کامرانی یک سبکسر به خانواده ها، و حتی ساکنان ایالات، بیش از محرومیت آنان از نان است.

ولی احساس می کرد که طبیعت آدمی ایجاد آن آرمانشهر را که بر بنیاد برابری باشد محال می نماید.

تاریخنویسان، و حتی عقل سلیم، گواهی می دهند که اعتقاد به برابری کامل مردم، هرچند که ممکن است شایان ستایش باشد، اساساً غیرعملی است؛ و اگر هم غیرعملی نباشد، برای جامعه بشری سخت زیانبخش است. دارایی مردم را یکسان سازید، خواهید دید که دقت، هنر، و توانایی متفاوت مردم آن برابری را بی درنگ از میان خواهد برد. هرگاه بخواهید از این نابرابری، به محض نمایان شدن، جلوگیری کنید ... به مراقبت و تفتیش بسیار سختی نیازمند خواهید بود؛ و برای مجازات نابرابری و جلوگیری از آن به اختیارات قانونی وسیع احتیاج خواهید داشت. ... . و چنین اختیاری، پس از اندک زمانی، خود به ستمگری خواهد انجامید.

هیوم درباره دموکراسی نیز عقیده مشابهی دارد و می نویسد: «فی نفسه، اصلی است ... . والا و شریف ... . ولی تجربه گواهی نمی دهد که هر حکومت صالح و دادگری باید به مردم متکی باشد». او نظریه ای را که ادعا می کند حکومت ناشی از یک «قرارداد اجتماعی» است که میان مردم یا میان مردم و فرمانروا بسته می شود، به نام یک نظریه کودکانه، رد می کند (و روسو چندی بعد آن را زنده می سازد):

تقریباً همه دولتهای موجود، یا دولتهایی که تاریخ به یاد دارد، در آغاز به دست غاصبان، یا فاتحان، و یا هر دو، بنیانگذاری شده اند و هیچگاه ادعا نکرده اند که مردم آزادانه از آنها پشتیبانی یا فرمانبرداری کرده اند. ... احتمال می رود که بشر نخستین بار در جنگ اراده خود را بر توده های مردم تحمیل کرده است ... و آنگاه بقای ممتد دولت ... آن گونه که در قبایل وحشی معمول است، مردم را به انقیاد و فرمانبرداری عادت داده باشد.

بدین سان، حکومت فردی عمومیترین، پایدارترین، و در نتیجه عملیترین نوع حکومت شد. «سلطنت موروثی، نجبای فاقد و اسال و رعیت، و مردمی که نمایندگانشان به جای آنان رأی می دهند، بهترین نوع حکومت فردی، حکومت اشرافی، و دموکراسی را تشکیل می دهند.

هیوم، گذشته از اینکه از پیش اندیشه های روسو را به کناری نهاد، با سبک روشن خویش، قبل از مونتسکیو، نظریه او را در این باره که آب و هوا یکی از عوامل تعیین کننده سیرت ملی است رد می کند. در مقالات اخلاقی و سیاسی، که چاپ دومش تقریباً همزمان با روح القوانین

ص: 174

انتشار یافت (1748)، هیوم نوشت: «شک دارم علل طبیعی در این مورد خاص مؤثر باشند؛ به این نیز عقیده ندارم که خوی و خلق و نبوغ بشر مرهون هوا، خوراک، و اقلیم باشد.»

سیرت ملی مخلوق مرزهای ملی است، نه اقیلم؛ و اساساً با قوانین، حکومت، ساختمان اجتماعی، پیشه مردم، و تقلید از همسایگان و کسان برتر تعیین می شود.

تحت این گوناگونیهای محلی، طبیعت آدمی در همه زمانها و اقلیمها اساساً تغییر ناپذیر است؛ همان انگیزه ها و غرایزی که برای بقا لازمند، در همه اعصار و در همه جاکنشها و نتایج یکسان پدید آورده اند.

شهوات، جاهطلبی، حرص، خویشتن دوستی، خودبینی، دوستی، سخاوت، و دلبستگی به اجتماع، که از آغاز جهان- چون امروز- به درجات گوناگون وکمابیش آمیخته به هم در جوامع بشری وجود داشته اند، خاستگاه همه کارها و تلاشهای انسانند. می خواهید از احساسات، تمایلات، و مسیر زندگی یونانیان و رومیان باستانی آگاه شوید؛ خوی و کردار فرانسویان و انگلیسیان را بدقت بررسی کنید؛ هرگاه بیشتر ویژگیهای این ملتها را به رومیان یا یونانیان نسبت دهید، چندان به راه خطا نخواهید رفت. انسان در همه جا و همه وقت چنان یکسان است که تاریخ در این مورد مطلب تازه و بدیعی برای گفتن ندارد. بزرگترین فایده تاریخ این است که با شناساندن بشر در اوضاع و شرایط گوناگون اصول پایدار و کلی طبیعت آدمی را آشکار می گرداند، و معلوماتی در دسترس ما قرار می دهد که به یاری آنها می توانیم خود مشاهداتی کنیم و با سرچشمه کردار و کنش انسان آشنا شویم. فیلسوف تاریخ یا سیاست با توجه به تجارب بشر، که به صورت جنگها، فتنه ها، آشوبها، دسیسه ها، و انقلابها در صفحات تاریخ ضبط شده اند، اصول دانش خود را بنا می گذارد.

در گفتارهای سیاسی و مقالات و رسالاتی درباره موضوعهای گوناگون (1753)، هیوم سهم بزرگی به دانش اقتصاد ادا کرد. او نظریه فیزیوکراتهای فرانسه را، مبنی بر اینکه همه مالیاتها سرانجام به زمین تعلق می گیرند، رد کرد؛ او بر آن بود که این مالیاتها به کار تعلق می گیرند، زیرا (این سخن انعکاسی است از عقاید لاک) «همه چیز در جهان با کار خریداری می شود.» هیوم، حتی پیش از آنکه انقلاب صنعتی شکلی به خود گیرد. پیشبینی کرد که کارگران با به هم پیوستگی «دستمزدشان را بالا خواهند برد.» او اقدام دولت را در جهت تهیه پول، برای هزینه ها و کارهای خود، از محل مالیاتهای زیاد و اسناد قرضه مکرر محکوم، و پیشگویی کرد که چنین اقدامات مالیی «حکومتهای آزاد» را «به همان وضع اسارت آمیزی که ملتهای پیرامونمان دارند می کشانند» پول ثروت نیست؛ انتشار پول مازاد بر احتیاج، به منظور تسهیل بازرگانی، قیمتها را بالا می برد و سدی در راه تجارت خارجی پدید می آورد. نظریه بازرگانی غلطی که هنوز دولتهای اروپا را بر آن می دارد که برای افزایش صادرات خویش پافشاری کنند واردات را کاهش می دهد. فزونی ذخیره طلا اروپا را از مزایای بین المللی تولید کالاهای خاص خود با کیفیت مطلوب و بهای ارزان، و با استفاده از خاک و

ص: 175

اقلیم و توانایی ملی، محروم خواهد داشت. از این روی، آرزو دارد که بازرگانی همه ملتهای اروپا رونق گیرد:

نه تنها چون یک بریتانیایی، بلکه در مقام یک انسان ... [آرزو دارم که] بازرگانی آلمان، اسپانیا، ایتالیا، و حتی فرانسه رونق و گسترش یابد. هرگاه فرمانروایان و دولتها این نیت بلند و نیکخواهانه را در حق یکدیگر اعمال کنند، بریتانیای کبیر و همه آن ملتها کامیابی بیشتری خواهند یافت. ... فزونی ثروت و بازرگانی هر ملتی، به جای آنکه به همسایگان زیان رساند، ثروت و بازرگانی آنان را گسترش خواهد داد.

اندیشه های اقتصادی هیوم، که شاید از فیزیوکراتهای طرفدار بازرگانی آزاد ملهم شده بودند، به نوبه خود، دوست هیوم، ادم سمیث، را بر آن داشتند که در توسعه سیاست بازرگانی آزاد بریتانیا نقشی بازی کند، و امروزه این سیاست در اروپای غربی جامه عمل به خود می پوشد.

6- تاریخ

هیوم پس از آنکه، به نام بیدینی گستاخ، آماج حمله و دشنام اصیل آیینان قرار گرفت، در 1752 به کتابداری دانشکده وکلا در ادنبورگ منصوب گشت. با آنکه حقوقش ناچیز بود و از 40 پوند در سال تجاوز نمی کرد، این انتصاب برای او ارزش بسیار داشت، زیرا 000’30 جلد کتاب را در دسترس وی می نهاد. در نتیجه دسترسی به این کتابها بود که هیوم توانست تاریخ انگلستان را بنویسد. در 1748، نزد دوستی اعتراف کرد: «از دیر باز آرزو داشته ام که در سالهای پخته تر عمرم تاریخی بنویسم.» او تاریخ را «بانوی بزرگ حکمت» می شمرد؛ امیدوار بود در آن علل ترقی و سقوط ملتها را بیابد؛ از این گذشته،

بشریت را، که گویی در صفی از برابر ما می گذرد، با چهره های واقعی - نه با آن چهره های مبدلی که در زمان حیات آنان تماشاگران را سردرگم می ساخته اند- بنگرم. چه چشم اندازی می تواند این چنین پرشکوه، متنوع، و دلکش باشد؛ چه سرگرمیی برای حواس یا خیال ما می شناسید که با آن برابری کند؛

یکی از افتخارهای قرن هجدهم این است که در طول عمر یک نسل سه تن از بزرگترین تاریخنویسان جهان را پرورش داد: ولتر، هیوم، و گیبن، که هر سه فیلسوف بودند و می کوشیدند تاریخ را، به زبانی جز زبان عالمان الاهی و در پرتو دانش روزگار خویش، از نو تعبیر کنند. گیبن هیوم را ستود و نفوذ عمیق وی را در اندیشه خود تصدیق کرد. او به ستایش هیوم از نخستین جلد تاریخ انحطاط و سقوط امپراطوری روم(1776) بیش از ستایش دیگران ارج نهاد.

آیا هیوم نیز به نوبه خود مدیون ولتر بود؟ او به هنگام پی ریزی فلسفه خویش، به جای شکاکان فرانسه، از خداپرستان انگلستان الهام گرفت؛ رساله درباره طبیعت انسان قبل از آثار برجسته ولتر، دیدرو، و مونتسکیو نوشته شد. ولی تاریخ انگلستان (1754-1762) هیوم ممکن

ص: 176

است پاره ای از جنبه های خود را مدیون عصر لویی چهاردهم (1751) و حتی رساله در آداب و رسوم ولتر باشد که بخشهایی از آنها در 1745 و 1755 انتشار یافته بودند. هر سه آنها می کوشیدند از موهومات روزگار خویش پرده بردارند، تبیینهای فوق طبیعی را طرد کنند، و پیشرفت را همان رشد دانش و آداب و هنر معرفی نمایند.

هیوم تاریخ خود را به ترتیب معکوس نوشت: در جلد اول (1754) تاریخ انگلستان را در زمان سلطنت جیمز اول و چارلز اول- از 1603 تا 1649؛ در جلد دوم (1756) از 1649 تا 1688؛ در جلدهای سوم و چهارم (1759) از 1485 تا 1603 ؛ ودر جلدهای پنجم و ششم (1761) از زمان لشکرکشی یولیوس قیصر به انگلستان تا آغاز سلطنت هنری هفتم در 1485.

انتقاد خشماگینی که بر سر جلد اول فرو ریخت هیوم را متحیر نمود. هیوم معتقد بود که چیرگی ویگها بر انگلستان، پس از بازگشت ویلیام سوم در 1688، و هراس آنان از شورش جکوبایتها در 1715 و 1745 تاریخنویسی را در انگلستان با احساسات ضد خاندان استوارت لکه دار کرده است؛ و گمان می کرد که خود او از این فرضها برکنار مانده است. «می اندیشیدم که من تنها تاریخنویسی هستم که نفوذ و علایق و تمایلات زمان، و فریاد غرض آلود مردم، را نادیده گرفته ام.» هیوم گویا فراموش کرده بود که اسکاتلندی است و مردم اسکاتلند هنوز برای شاهزاده چارلی خوبروی خویش سوگواری می کردند واسکاتلندیها- و شاید از جمله خود هیوم- گناه انگلستان را در کشتن چارلز اول نیمه اسکاتلندی ونشاندن فرمانروایی هلندی و، سپس، فرمانروایی آلمانی بر تخت سلطنت انگلستان، ویلز، و اسکاتلند نبخشوده بودند. او، همچنانکه اذعان داشت چارلز پا را از گلیم خویش فراتر نهاده بود و از این روی می بایست از سلطنت خلع شود، پارلمنت را نیز با تجاوز از اختیارات خویش مسئول جنگ داخلی می شناخت. هیوم معتقد بود که مردم حق دارند شاه نامطللوب را از سلطنت براندازند، ولی آرزو داشت که کسی از این حق به حد افراط استفاده نکند؛ از «خشم و بی انصافی مردم» هراسان بود و می اندیشید که اعدام چارلز «مهربان و نیکخو» حرمت دولت را نزد مردم به وجه خطرناکی متزلزل نموده است. پیرایشگران را «دو رویان مقدسی» خوانده بود که با «سخنان مرموز و بیمعنی زبانشان را آلوده کردند» و «نابکاریهای خویش را با دعا پوشاندند». حکومت سرپرستی را، در زمان آلیور کرامول، عصر پارسایی جنایتکارانه و روزگار مظالم نظامی و آشوب سیاسی خواند- دورانی که تنها به وسیله بازگشت خاندان استوارت بهبود یافت.

ولتر، پس از خواندن تاریخ انگلستان، هیوم را کاملا بیطرف شناخت.

آقای هیوم ... نه طرفدار پارلمنت است و نه هواخواه شاه، نه انگلیکان است و نه پرسبیتری؛ او بیطرف است. ... کینه و غرض احزاب سالها انگلستان را از تاریخنویس خوب و حکومت مطلوب محروم کرده بود. آنچه را توریها می گفتند، ویگها تکذیب می کردند، و ویگها نیز درباره توریها دروغ می گفتند. ... ولی در اینجا به تاریخنویس تازه ای

ص: 177

برمی خوریم که اندیشه او بر اسنادش می چربد؛ همان گونه که پزشکی از بیماریهای همه گیر صحبت می کند، او از ناتوانیها و اشتباهات و ستمگریها سخن می گوید.

منتقدان بریتانیایی با ولتر موافق نبودند. سبب شکایتشان نه این بود که هیوم برای توشتن تاریخ از منابع اصیل استفاده نکرده است، بلکه (هیوم خود به یاد می آورد) او به این سبب

آماج مذمت، تقبیح، و حتی نفرت مردم قرار گرفت که انگلیسی و اسکاتلندی وایرلندی، ویگ و توری، اهل کلیسا و اهل فرقه، آزاداندیش ودیندار، ومیهن پرست و درباری، همه، به مردی که سخاوتمندانه بر سرنوشت چارلز اول و ارل آوستر فرد اشگ ریخته بود خشم می ورزیدند. پس از آنکه خشم آنان فرونشست، کتاب نیز به فراموشی سپرده شد، و این بیشتر آزاردهنده بود. آقای میلر به من گفت که او، در عرض 12 ماه، تنها 45 نسخه از کتاب را فروخته است.

هیوم چنان دلسرد شد که تصمیم گرفت مانند ایام جوانی به فرانسه بازگردد و با نام ساختگی در یکی از شهرهای آن کشور به سر برد. ولی فرانسه با انگلستان در جنگ بود و نگارش جلد دوم کتاب نیز نزدیک به پایان؛ از این روی، تصمیم گرفت پایداری کند. مخالفت دشمنان در او ایجاد تعصب کرد؛ می نویسد: «هنگام تجدیدنظر در جلد اول، بیش از 100 مورد تغییر در آن دادم»، ولی با شادی شیطنت آمیزی می افزاید: «همه این تغییرات به سود توریها بود.» ازجلدهای آینده کتاب بگرمی استقبال شد؛ توریها اکنون وی را به نام مدافع پابرجای خود می ستودند، و برخی از ویگها اعتراف کردند که سبکش جذاب، ساده، روشن، قاطع، بی حاشیه، و بیطرفانه است. روایت هیوم از نزاع هنری دوم و تامس ا بکت رقیب روایتی است که گیبن از فتح قسطنطنیه به دست ترکان نقل می کند. تأثیر شگرف این شش جلد آوازه هیوم را به اوج خود رساند. بازول در 1762 وی را «بزرگترین نویسنده بریتانیا» خواند. ولی فراموش نباید کرد که بازول اسکاتلندی بود. در 1764، ولتر فروتنانه آن را چنین اعلام داشت: «شاید بهترین تاریخی باشد که تاکنون به زبانی نوشته شده است.» در پرتو آثار گیبن و مکولی، تاریخ هیوم از رونق و اهمیت افتاده است، و اثر مکولی از حیث تعصب با آن برابری می کند. امروز کسی به ما سفارش نمی کند تاریخ انگلستان هیوم را بخوانیم؛ شیوه ضبط رویدادهای تاریخی آن را، سالها پیش، تاریخنویسان اصلاح و تکمیل کرده اند. اما تنها یک خواننده که همچون یک کار جدی شروع به خواندن این «تاریخ» کرد، در آن کیفیتی روشنگر و لذتبخش یافت.

7- فیلسوف پیر

در 1755، برخی از روحانیان اسکاتلندی کوشیدند که هیوم را در مجمع عمومی کلیسا به بیدینی محکوم سازند. ولی خوشبختانه جنبش «روشنگری اسکاتلند» کشیشان جوان را به

ص: 178

آزادی اندیشه متمایل ساخته بود؛ همین کشیشان کلیسا را از صدور حکم محکومیت فیلسوف تاریخنویس باز داشتند؛ ولی حملات روحانیان به او ادامه یافت و او را بار دیگر به اندیشه فرار انداخت. هنگامی که ارل آو هارفرد وی را به نام منشی خصوصی خویش به سفارت فرانسه در پاریس فرا خواند (1763)، هیوم به مراد خویش رسید. ارل برای او 2000 پوند حقوق سالانه، تا آخر عمر، تعیین کرد.

هیوم از سالها قبل روشنفکران فرانسه را می ستود، از آثار نخستین نویسندگان جنبش «روشنگری فرانسه» الهام می گرفت، و با ولتر و مونتسکیو مکاتبه می کرد. آثار او را فرانسویان بیش از انگلیسیان ارج می نهادند، کنتس دو بوفلز با خواندن آثار هیوم بدو دل باخت، بدو نامه نوشت تا دلش را به دست آورد، و برای دیدن او به لندن رفت؛ ولی هیوم از دست او گریخت. چون به پاریس رسید، کنتس او را به سوی خویش کشید، مهمان برجسته سالونهای خود ساخت، و سخت کوشید که محبت او را به خود جلب کند. ولی او را در عشق بسیار سخت یافت. در انجمنهای پی در پی دعوتش می کردند؛ مادام د/اپینه می گفت: «هیچ بزمی بدون او کامل نیست.» اشراف فرانسه با آغوش باز او را پذیرفتند، و زنان نامداری- حتی مارکیز دو پومپادور بیمار- پروانه وار گرد او را گرفتند. هیوم نوشت: «اطمینان دارم که لویی چهاردهم هیچ گاه در سه هفته این همه تملق نشنیده است.» هیوم با تورگو، د/الامبر، د/اولباک، و دیدرو از نزدیک آشنا شد؛ ولتر از تخت فرمانروایی خویش در فرنه وی را «قدیس دیوید من» خواند.

ارل آو هارتفرد از اینکه می دید مردم به منشی او بیش از خود او توجه دارند و احترام می گذارند متحیر شد. هوریس والپول از این محبوبیت هیوم دل ناخوش بود، وبرخی از فیلسوفان فرانسه، که بدو رشک می ورزیدند، فربهی او را ریشخند می کردند. در یک مهمانی، هنگامی که هیوم وارد شد، د/آلامبر این عبارت انجیل چهارم را بر زبان راند: «و کلمه جسم گردید»1؛ گفته می شود یکی از زنان دوستدار هیوم در پاسخ او گفت: «و کلمه دوستداشتنی شد». هیوم، که در ادنبورگ به ستوه آمده بود، و در لندن محبوبیتی نداشت، در اینجا نوشت: «زندگی در جوار این همه مردم فرزانه، حساس، و دانشمند، و با ادب، که پاریس از آنان انباشته است، لذتبخش است.»

در نوامبر 1765، سفیر کبیر بریتانیا در فرانسه تغییر کرد و هیوم ناگزیر شد به ادنبورگ بازگردد. ولی در 1767 به معاونت وزارت خارجه منصوب شد و به لندن رفت. در این زمان بود که روسو را به انگلستان آورد و خود را گرفتار ان دردسر معروف کرد؛ این داستان را به آینده می گذاریم. سرانجام، در اوت 1769، درادنبورگ کناره گرفت و نوشت: «اکنون توانگرم (زیرا سالی 1000 پوند درآمد دارم) و تندرستم، و با آنکه در گذشته سختی بسیار

---

(1) «انجیل یوحنا» (1 . 14). _ م.

ص: 179

کشیده ام، امیدورام سالها در آسایش به سر برم و شاهد فزونی شهرت خود باشم.»

خانه او در خیابان سنت دیوید به سالونی مبدل گشت که ادم سمیث، ویلیام رابرتسن، و دیگر نامداران اسکاتلند در آن گرد می آمدند و او را شاه جمع خود می دانستند. دوستان هیوم وی را تنها برای قدرت اندیشه اش دوست نداشتند، زیرا دریافته بودند که وی، با همه اندیشه های بت شکنش، به هنگام گفتگو و معاشرت مردی دوستداشتنی است، زنده دل است، به اعتدال سخن می گوید، در برابر عقاید مخالف روادار است، و اجازه نمی دهد اختلاف عقیده به دوستی او با مردم آسیب رساند. آن گونه که پیداست، هیوم (مانند مونتنی و ولتر) دوستی را بیش از عشق ارج می نهاد، چنانکه می گفت: «دوستی مهمترین نیکبختی زندگی آدمی است.» ولی در نزد زنان محبوبیت بسیار داشت، شاید از آن روی که زن نگرفته بود. او همیشه مهمان گرامی خانواده های اسکاتلند بود؛ اگر چاقیش صندلیها را می شکست، اما هوشمندیش جبران اینهمه وزن را می کرد. و می گفت: چه خوب است که دولت از فربهان مالیات بگیرد؛ ولی انتظار داشت که پاره ای از روحانیان «پیشنهاد او را برای کلیسا زیانبخش بدانند.» از یولیوس قیصر، که فربهان را ترجیح می داد، به نیکی یاد می کرد. ادم سمیث گفته است: «من همواره دیده ام که وی به تصوری که ما از کمال فرزانگی و فضیلت داریم، و شاید انسان با همه سستیهایش بتواند بدان دست یابد، هرچه بیشتر نزدیک می شود.»

اگر بخواهیم در چینین مرد دوستداشتنی و در چنین ذهن درخشانی عیبی بیابیم، از همه نابخشودنیتر سخنی است که درباره اندیشه های فلسفی اسپینوزا بیان داشته و آنها را «فرضیات وحشتناک» اسپینوزای «ملحد» نامیده است. نظریات هیوم درباره روانشناسی در روزگار وی از همه بانفوذتر بودند، ولی چگونگی هویت نفس شخصی را چندان توجیه و تبیین نمی کنند؛ بین دو حالت ذهنی تنها این رابطه برقرار نیست که یکی آن دیگری را برانگیرد، بلکه باید گفت که این حالت ذهنی ممکن است حالت ذهنی دیگر را «از آن خود» کند. نشاندن «توالی منظم رویدادها» به جای «علت» تنها تغییر در عبارت است؛ «توالی منظم رویدادها» برای علوم و فلسفه کافی است؛ و تازه، خود هیوم در تاریخ انگلستان می کوشد که رویدادها را با علتها تبیین کند. شکاکیتی که بنا به اعتراف خود شخص شکاک در زندگی واقعی کنار نهاده می شود، باید از لحاظ نظری نادرست باشد. زیرا عمل واپسین آزمون نظریه است. هیوم که علت را به عادت و رسم، و اخلاق را به احساسات همدلانه تحویل می کند، شگفت می نماید که هنگام تعبیر دین به رسوم و احساسات ارجی نمی نهد و در مورد نقش پایدار دین در تاریخ هیچ همدلی از خود نشان نمی دهد. او از تسلیهای ایمان و آرامشی که در مقابل اسرار عظیم جهان برای روحهای وحشتزده در بردارد، یا از اندوهی که احساس تنهایی را پدید می آورد، و یا از سرانجام مصیبتبار و تلخ شکست بلکی غافل است. موفقیت وزلی، پاسخ تاریخ است به هیوم.

ص: 180

با همه این نقصها، نفوذ اندیشه هیوم را نمی توان از یاد برد. او نمود جنبش روشنگری در جزایر بریتانیا بود؛ او در آنجا- جز از حیث بینش سیاسی- اساساً همان نقشی را داشت که «فیلسوفان» برای فرانسه داشتند. با آنکه نفوذ فرانسه را عمیقاً در خود احساس می کرد، قبل از آنکه فیلسوفان فرانسوی- حتی پیش از ولتر- به «رسوایی» بتازند، اندیشه های روزگار روشنگری را در سر می پروراند و پراکنده می کرد. به همان اندازه که او به آنان مدیون بود، آنان نیز از او الهام گرفته بودند. دیدرو نوشت: «به تو درود می فرستم، به تو مهر می ورزم، و به تو احترام می گذارم.» هیوم، با تردید در توانایی عقل آدمی در دفاع از ساده ترین مبانی ایمان دینی، به عمر خداپرستی در انگلستان پایان داد؛ او پیکار خویش را با اندیشه های کهن از دیوار این اندیشه ها فراتر برد و تمام دژ آنها را در هم کوبید. گیبن در فلسفه زاده هیوم، و در تاریخ شاگرد برتر از استاد بود. در آلمان، پژوهش در فهم انسان هیوم کانت را از «خواب جزمی» بیدار کرد؛ زیرا به دیده او این اثر بنیان تمام علوم، فلسفه مابعدالطبیعه، و الاهیات را، با شک کردن در عینیت علت، درهم می ریخت. کانت پس از خواندن دستنوشته ترجمه دیالوگهایی درباره دین طبیعی، که یوهان گئورگ هامان به آلمانی برگردانده بود، انتقادهای هیوم را، بر استدلال نظام کیهانی، در نقد عقل محض خود گنجاند و نوشت که برای این انتقادها پاسخی نمی توان یافت.

هیوم نوشت: «شاید سرنوشت چنین باشد که به خاطر خود و دوستانم در آستانه پیری بایستم و در این دیار اندوهبار خیلی پیش نروم.» سرنوشت آرزویش را پذیرفت. در زندگینامه خود می نویسد:

در بهار 1775، اختلالی در درون خویش احساس کردم. این اختلال، که نخست متوجه خطر آن نبودم. کشنده و درمان ناپذیر شده است. اکنون از نابودی سریع مطمئنم. از این اختلال درد زیادی نکشیده ام. شگفتاور است که درد و ناتوانی جسم اثری در روح من ننهاده است، اگر بخواهم دوره ای ازعمر را برگزینم و از سر گیرم، آخرین دوره آن را برخواهم گزید. شوق و حرارت مطالعه و زنده دلی به هنگام معاشرت مرا ترک نگفته است. از این گذشته، می بینم که مردی شصت و پنج ساله، با مرگ، تنهاچند سالی از دوران سستی و ناتوانی خویش می کاهد.

اسهال، که بهترین انتقام خدایان از انسان است، به همدستی خونریزی داخلی، در 1775 تقریباً 30 کیلو از وزن بدن او کاست. به کنتس دو بوفلر نوشت: «بدون نگرانی وتأسف، شاهد نزدیک شدن تدریجی مرگ هستم. درودهای گرم و مهرآمیز خود را برای آخرین بار برای تو می فرستم.» برای استحمام به باث رفت، ولی معلوم شد که آبهای معدنی در زخم مزمن جدار روده بزرگ او اثری ندارند.

هیوم در 4 ژانویه 1776 به ادنبورگ بازگشت تا «به آن زودیی که دشمنانم- اگر

ص: 181

دشمنی داشته باشم- خواستارند، و با آن راحتی و گشاده روییی که بهترین دوستانم انتظار دارند» بمیرد. پس از آنکه دیالوگهای مردگان لوکانوس را خواند و دید که هر یک از مردگان، هنگام عبور از رودستوکس1 به جهان آخرت بهانه ای می تراشد تا دیرتر سوار قایق خارون2 شود، دریافت که خود او بهانه ای ندارد، جز آنکه بگوید: «خارون خوب، اندکی حوصله داشته باش ... من سرگرم گشودن دیدگان مردم بودم. اگر چند سال بیشتر زندگی کنم، ممکن است شاهد نابودی پاره ای از نظامهای موهوم رایج شوم.» ولی خارون پاسخ می دهد: «ای دغل تنبل، آرزوی تو تا صدها سال دیگر نیز به حقیقت نخواهد پیوست. انتظار داری چنین عمر درازی به تو دهم؟ زود سوار قایق شو! »

در آستانه مرگش، بازول با سماجت و گستاخی از او پرسید که آیا اکنون به زندگی دیگر اعتقاد دارد. هیوم پاسخ داد: «اندیشه ای نابخردانه تر از اعتقاد به ابدیت انسان نمی شناسم.» بازول مداومت کرد و باز پرسید که آیا اعتقاد به زندگی آینده دلخوش کننده نیست. هیوم پاسخ داد: «ابداً، بسیار اندوهبار است.» زنان نزد او آمدند و خواهش کردند به آینده معتقد شود؛ او همه را به شوخی از سر باز کرد.

سرانجام در 25 اوت 1776، به آرامی و با «اندکی درد» (به گفته پزشکش) چشم از جهان فرو بست. با آنکه باران بشدت می بارید، مردم بسیاری برای تدفین او گرد آمدند. صدایی برخاست: «او ملحد بود.» صدای دیگری پاسخ داد: «اهمیتی ندارد، او مردی راستکار بود.»

---

(1) در اساطیر یونان، رودی که جهان زیرین (هادس) را احاطه کرده است. _ م.

(2) در اساطیر یونان، قایقران رود ستوکس. _ م.

ص: 182

فصل پنجم :ادبیات و تئاتر - 1714-1756

I - قلمرو چاپ

فعالیت دامنه دار، مطبوعاتی انگلستان را به جنب و جوش آورده بود. جمعیت کشور، بویژه در شهرها- و بیش از همه در لندن- فزونی یافته بود، و زندگی در جامعه صنعتی و بازرگانی و شهری شمار باسوادان را افزایش داده بود. بورژوازی نوخاسته کتاب خواندن را وسیله تمایز و سرگرمی می شمرد؛ زنان به کتاب علاقه پیدا کرده بودند و آثار ریچاردسن و داستانهای دیگر را می خواندند. کتابخانه های سیار، که نخستین آنها در 1740 در لندن مورد استفاده قرار گرفت وشمار آنها بزودی تنها در شهر لندن به 23 رسید، مردم را به خواندن کتاب راغبتر می ساختند. طبقه متوسط، چون اشراف روزگاران گذشته، مشوق و حامی ادبیات شدند؛ از این روی، جانسن می توانست چسترفیلد را ریشخند کند. کمکهای مالی دولت- که در گذشته ادیسن، سویفت، ودفو از آن برخوردار بودند- دیگر بر خامه نویسندگان بزرگ فرمان نمی راند.

ناسازگاری شدید ویگها با توریها، هانووریها باجکوبایتها، و گرفتاری روزافزون بریتانیا در امور مربوط به بر اروپا و مستعمرات اشتهای مردم بریتانیا را به خواندن اخبار تیز کردند و روزنامه را قدرتی در تاریخ انگلستان ساختند. در 1714، یازده روزنامه به طور مرتب در لندن منتشر می شدند که بیشتر آنها هفتگی بودند؛ شمار روزنامه های انگلستان در 1733 به 17 و در 1776 به 53 رسید. بسیاری از آنها کسر هزینه خود را از احزاب سیاسی می گرفتند؛ زیرا اقلیت پولدار روزنامه ها را می خرید تا صدای خود را، در مقابل صدای برخاسته توده مردم، در آنها منعکس نماید. تقریباً همه روزنامه های انگلستان آگهی چاپ می کردند. روزنامه دیلی ادورتایزر، که در 1730 تأسیس شد، در آغاز همه صفحات خود را به آگهی اختصاص می داد؛ ولی پس از چندی، روزنامه های بزرگ صبح ما آمریکاییان، اخباری نیز انتشار

ص: 183

داد تا شمار خوانندگان خود را افزایش دهد و بهای آگهی را گرانتر سازد. برخی از جراید تاریخی در این زمان پا به جهان نهادند: کرافتسمن (1726)، که حربه بالینگبروک در مبارزه با والپول بود؛ گراب ستریت جورنال (1730-1737)، که گفتارهای تند و آتشین پوپ را انتشار می داد؛ جنتلمنز مگزین (1731)، که ارگان جانسن بود؛ وادینبره ریویو (1755)، که در 1756 موقتاً تعطیل شد. بسیاری از این روزنامه ها و مجلات پس از 200 سال هنوز پابرجا مانده اند.

این جراید- روزانه، هفتگی، و ماهانه- نفوذ مطبوعات را در جامعه بریتانیا گسترش دادند وزندگی بریتانیاییها را تحرک بخشیدند. رابرت والپول، با آن که اجازه نمی داد مذاکرات پارلمنت در مطبوعات انعکاس یابند، به روزنامه نگاران اجازه داد تا با خامه زهرآگین خویش بدو حمله کنند. آزادی نامحدود مطبوعات انگلستان، که در پناه آن گراب ستریت جورنال امکان یافته بود به داونینگ ستریت بتازد، مونتسکیو را دچار شگفتی ساخت؛ زیرا مونتسکیو در کشوری پرورش یافته بود که مطبوعات آن را دولت هنوز سانسور می کرد. یکی از نمایندگان پارلمنت در 1738 به مجلس عوام شکایت کرد:

مردم بریتانیا از قدرتی فرمان می برند که مانند آن هیچ گاه، در هیچ عصر وکشوری، دیده نشده است. این قدرت، اراده مطلق شاه، رهبری پارلمنت، نیروی ارتش، و یا نفوذ روحانیان نیست، حکومت مطبوعات است. مردم به مطالب مطبوعات بیش از مصوبات پارلمنت ارج می نهند و نظریه های این کاغذ پاره ها را زودتر از نظریات بهترین سیاستمداران کشور می پذیرند.

چاپخانه ها برای آن که به تقاضای روزافزون مردم پاسخ گویند، شب و روز فعالیت می کردند. در سراسر انگلستان 300 چاپخانه وجود داشتند که نیمی از آنها در لندن بودند، دو تن از چاپگران این عصر، ویلیام کزلن و جان باسکرویل، نام خود را در حروف چاپخانه تا زمان ما به یادگار نهاده اند. چاپ، نشر، و فروش در بیشتر موارد در مؤسسه واحدی تمرکز یافته بود. لانگمنز، یکی از این مؤسسات که هنوز پابرجاست، در 1724 گشایش یافت. نویسنده را معمولاً ناشر می خواندند و ناشر کتاب را کتابفروش. برخی از کتابفروشان، چون پدر جانسن کتابهای خود را از شهری به شهر دیگر می بردند و در روز بازارها برای فروش عرضه می کردند. بهای هر کتابی 2 تا 5 شیلینگ بود؛ ولی هر شیلینگ در 1750 تقریباً یک دلار و 25 سنت ارزش داشت. به موجب قانونی که در 1710 از تصویب پارلمنت گذشته بود، نویسنده یا کسانی که او برمی گزید مالک حق تألیف محسوب می شدند؛ این حق تا 14 سال برای او محفوظ بود و، چنانچه نویسنده بیشتر از این دوره زنده می ماند، تا بیست و هشت سال تمدید می شد. ولی قدرت اجرایی این قانون از مرزهای بریتانیا فراتر نمی رفت؛ چاپگران در ایرلند و هلند کتابهای انگلیسی را دزدانه چاپ می کردند و (تا سال 1739) در انگلستان می فروختند،

ص: 184

و این چنین با کتابفروشان انگلیسی، که حق تألیف کتابها را خریده بودند، رقابت می کردند.

این وضع نامطمئن موجب شده بود که کتابفروشان حق تألیف را به بهای ناچیزی خریداری کنند. کتابفروشان انگلستان حق تألیف کتاب یک نویسنده معروف را معمولا از 100 تا 200 پوند می خریدند. اگر کتابی خوب به فروش می رسید، کتابفروش به میل خویش پولی اضافی به نویسنده می داد. هیوم، استثنائاً، هر جلد تاریخ انگلستان را به 500 پوند می فروخت. نویسنده می توانست پیش از چاپ اثرش وجوهی از خریداران دریافت دارد، همان طور که پوپ برای ترجمه ایلیاد چنین کرد؛ در چنین مواردی، خریدار نیمی از بهای کتاب را پیش می داد و نیمه دیگرش را پس از تحویل کتاب؛ نویسنده نیز می توانست با این وجوه مخارج چاپ را بپردازد.

بسیاری از نویسندگان با تنگدستی و بینوایی دست به گریبان بودند. سایمن اوکلی، پس از ده سال کار کردن روی تاریخ ساراسنها (1708-1757)، به زندان بدهکاران افتاد و نگارش کتاب را در زندان به پایان رساند؛ ریچاردسویج چون خانه ای نداشت، شبها را در خیابانهای لندن راه می رفت؛ جانسن، قبل از آنکه سلطان ادبیات انگلیسی شود، سی سال را در فقر و تنگدستی به سر آورد. خیابان گراب، که اکنون خیابان میلتن نام داد، به گفته جانسن، پاتوق تاریخی «شعر و بینوایی» بود. در این خیابان، نویسندگان مزدور- روزنامه نگاران، مصنفان، مصححان، مقاله نویسان مجلات، و ویراستاران- گاهی سه نفر در یک رختخواب شب را به صبح می آوردند؛ و چون پوشاک گرم نداشتند، خویشتن را در پتو می پیچیدند. تنگدستی آنان، بیش از آن که نتیجه سختگیری کتابفروشان و بی اعتنایی والپول باشد، معلول کثرت کتابهایی بود که نویسندگان کم مایه به بازار عرضه می داشتند. ناکامی نویسنده در «بازار سخن»، به همدستی محرومیت ادبیات از حمایت اشراف، مقام اجتماعی نویسنده را تنزل داده بود. در همان هنگام که شاعران، فیلسوفان، و تاریخنویسان فرانسه به گرمترین آغوشها و پرتجملترین خانه ها راه می جستند، در انگلستان- هرگاه از دو یا سه نفر بگذریم- آنان را، به نام مردان ولگرد، چرکین، به اجتماعات «مردم آراسته» راه نمی دادند. شاید به همین جهت بود که کانگریو از ولتر خواست وی را نویسنده نخواند. الگزاندر پوپ، با این ادعا که هم شاعر و هم نجیبزاده است، کوشید به جنگ تعصبات روزگار خود برود. ولی فراموش نبایدکرد که منظور او از «نجیبزادگی» تبار بزرگ و والا بود، نه کردار و سیرت نجیب.

II - الگزاندر پوپ : 1688-1744

جانسن، که از زندگینامه هایی که با شجره نامه آغاز می شوند و به تشییع جنازه پایان می یابند بیزار بود، زندگینامه مشهور پوپ را این گونه آغاز می کند: « الگزاندر پوپ در 22 مه

ص: 185

1688 از پدر و مادری که از مرتبه آنان آگاهی درستی در دست نیست در لندن زاده شد.»

پدرش پارچه فروشی بود که اندک ثروتی گرد آورد و در بینفیلد، نزدیک جنگل وینزر، از کار کناره گرفت. پدرش و مادرش هر دو پیرو کلیسای کاتولیک رومی بودند. تولد الگزاندر مصادف با سالی شد که جیمز دوم را از سلطنت برانداختند، و این پیشامد امیدکاتولیکها را به تعدیل قوانین ضدکاتولیکی برباد داد. مادر الگزاندر به فرزندش، که یگانه فرزند او بود، مهر می ورزید. الگزاندر عارضه سر درد را از مادر، و گوژپشتی را، که هرگز اجازه نداد بلندی او از 140 سانتیمتری بگذرد، از پدر به ارث برده بود.

نخستین مربیان الگزاندر کشیشان کاتولیکی بودند که وی را با زبان لاتینی، واندکی یونانی، آشنا ساختند؛ در نزد معلمان دیگر، زبان فرانسوی و ایتالیایی آموخت. از آنجا که کاتولیک بود و نمی توانست به دانشگاه راه یابد، در خانه به تحصیل ادامه داد؛ و چون پشت گوژش وی را از فعالیت بازرگانی باز می داشت، والدینش دلبستگی او را به سرودن شعر به دیده اغماض نگریستند. می گوید:

کودک بودم؟ هنوز دیوانه نام نبودم،

اعداد را با لکنت بر زبان می راندم.

در دوازده سالگی تاجگذاری درایدن را، که ملک الشعرای انگلستان بود، در قهوه خانه ویل دید، این صحنه وی را دیوانه وار شیفته افتخارات ادبی ساخت. در شانزده سالگی، با سرودن پاستورالها، که بصورت دستنوشته دست به دست گشتند، برای خود شهرتی فراهم ساخت؛ این اشعار را در 1709 چاپ کردند. در 1711، که بیست و سه ساله بود، با نگارش مقاله ای در نقد ادبی دانایان لندن را دچار شگفتی ساخت. وی در این «مقاله»- همچنان که نویسندگان را هشدار می دهد که

دانش کم خطرناک است؛

آب چشمه پیریایی1 [موزها] را تا ته بنوشید، یا لب نزنید-

قواعد ادبیات را به کمال می رساند و فن شعر هوراس و فن شعر بوالو را در 744 بیت، که بیشتر یک هجاییند، به سان شگفت انگیزی خلاصه می کند-

چه بسیار در این باره اندیشیده اند، ولی هرگز به این خوبی نگفته اند.

سخنسرای جوان استعداد سرشار در لطیفه گویی و گنجاندن مضامین وسیع در عبارات

*****تصویر

متن زیر تصویر : تک چهره از گچ منسوب به ویلیام هور: الگزاندر پوپ. گالری ملی چهره ها، لندن (آرشیو بتمان)

---

(1) در اساطیر یونان، چشمه ای در پیریا، میعادگاه موزها (الاهگان دانش و هنر)، که از آن آب دانش و هنر می جوشد. _ م.

ص: 186

کوتاه موزون داشت. سرودن شعر را از درایدن، و قواعد نظری را از بوالو آموخته بود. فراغت کافی داشت تا شعرش را ویراسته سازد؛ او توصیه قدما را در مورد کمال شکل پذیرفت و چون آنان می گفت که ساغر باید از خود شراب گرانبهاتر باشد. با آنکه هنوز خویشتن را کاتولیک می شناخت، مانند بوالو عقیده داشت که ادبیات باید مضامین معقول به شکل عبارات دلنشین باشد. با توصیف طبیعت و پیروی از احساسات موافق بود، ولی طبیعتی که به دست بشر مهار شده، و احساساتی که با هوش و ذکاوت در آمیخته باشد. پیداست که سخنسرایی با این اندیشه ها نمی توانسته است برای خود راهنمایی بهتر از گویندگان و سخنوران روزگار باستان بیابد. می اندیشید، چه خوب است هر بخشی از اثر ادبی را به قطعه ای منظوم برگرداند، آنچنانکه با همه اثر هماهنگی کند. این همان سنت کلاسیک است که به همت پترارک وکورنی در ایتالیا و فرانسه زندگی را از سر گرفته بود و اکنون در آثار الگزاندر پوپ انگلستان تجلی می کرد؛ و همان گونه که ولتر می پنداشت، با تراژدی کاتو نوشته ادیسن، شکسپیر را تحت نفوذ قرار داده بود، کما اینکه معماری کلاسیک به دست پالادیو، سرلیو، پرو، و رن زنده می شد و، با آرایشهای سنتوری متین و ستونبندهای آرام، نقشهای خیال انگیز سبک گوتیک را تحت الشعاع قرار می داد. این بود تصور شاعرجوان از اندیشه های کلاسیک که اکنون در مغز او شکل می گرفت :

اما کجاست آن مرد پندآموزی که از تعلیم خرسند باشد،

ولی به علم خود نبالد؟

مردی خالی از حب و بغض،

که نه نسنجیده در موضوعی متعصب و مغرض باشد،

و نه کورکورانه خود را بر حق داند؛

مردی که ادب را به فضل، و صداقت را به ادب درآمیزد،

و خاضعانه شجاع، و مردانه سختگیر باشد؛

مردی که بتواند نقایص دوستش را آزادانه بدو بنمایاند،

و فضایل دشمن را به طیب خاطر بستاید؛

مردی با ذوقی سلیم ولی نامقید،

آشنا با کتاب، و مهربان با انسان،

در سخن بلندنظر، و مبرا از غرور؛

مردی که خردمندانه راغب ستودن محاسن و فضایل دیگران باشد؟

تنها معدودی از منتقدان حاضر بودند شعری را که جوان بیست و سه ساله ای سروده بود بستایند؛ ادیسن، که گویا گمان کرده بود شاعر وی را توصیف کرده است، در شماره 253 نشریه سپکتیتر پوپ را ستود؛ ولی ستایش وی بزودی در جنگ سخن به فراموشی سپرده شد. شاعری دیگر، جان دنیس، نویسنده نمایشنامه آپیوس و ویرگینیا، که می پنداشت قصد پوپ تحقیر او بوده است.

ص: 187

ولی آپیوس از هر کلمه که بر زبان آری سرخ می شود،

و، مانند پاره ای ستمگران خونخوار منقوش بر فرشینه های قدیم،

با چشمان هراس انگیزش،

خیره می نگرد-

با اندیشه های انتقادی و هجایی بدو پاسخ گفت (1711)؛ دنیس به عیبجویی از تفکر و نگارش پوپ پرداخت و او را دورویی زشت خواند که چون کمان کوپیدو1، همانند وزغ، گوژپشت است؛ و بدو تهنیت گفت که در یونان باستان زاده نشده است تا وی را برای پشت گوژش در معرض تماشای مردم نهند.

پوپ دندان بر جگر گذاشت و برای پاسخگویی به انتظار فرصت نشست.

پوپ پس از این کامیابی، شعر دست درازی به حلقه گیسو را تصنیف کرد (1712)؛ این شعر تقلیدی آشکار از شعر رحل بوالو بود، ولی به تصدیق همگان بر آن برتری داشت. لرد رابرت پیتر با بریدن و ربودن حلقه ای از گیسوی بانو آرابلا فرمر دلبستگی خود را بدو نشان می دهد. رابطه آنان به سردی می گراید. مردی، به نام آقای کاریل، به پوپ پیشنهاد می کند که هرگاه وی شعری برای دلجویی بسراید و آن را بدو اهدا کند، بانو فرمر ممکن است به سر مهر آید. شاعر اندرز وی را به کار می بندد ونتیجه مطلوب می گیرد. بانو فرمر از گناه لرد می گذرد، و با انتشار شعر موافقت می کند. ولی پوپ چندی بعد با نادیده گرفتن اندرز ادیسن شعر را بلند می سازد و مطالبی درباره موجودات اثیری، جنیان، سمندران، و پریان دریایی بدان می افزاید. همه مردم، جز دنیس، این شعر را پسندیدند. جورج بار کلی، در گرماگرم مبارزه با ماده، زمانی از حرکت ایستاد تا انعطاف پذیری شاعر را بدو تهنیت گوید. نیروی بیان و تخیل پوپ چون جواهرات گیسوی «بلیندا» در این شعر می درخشد؛ پوپ، با اطلاعاتی که در مورد زنان دارد، شرح می دهد که چگونه یک پری قهرمان زن قهرمانی را برای نبردهای عشق با زینت آلات مسلح می کند و با تشبیهات طنزآمیز مسائل مورد علاقه روز این زن قهرمان را نام می برد.

حوری [بلیندا- آرابلا]، چه قانون [دوشیزگی] دیانا را بشکند،

چه ظرف چینی زود شکن را؛

چه دامان عفت را لکه دار کند، چه جامه زربفت تازه خود را؛

چه نماز و دعا را فراموش کند، چه رفتن به بالماسکه را؛

چه دلش را در محفل رقص از دست دهد، چه گردنبندش را ... .

---

(1) در اساطیر روم، خدای عشق. وی نیروی عشق در تمام تجلیات آن است. کوپیدو با کمانی در دست تصویر می شود. _ م.

ص: 188

بلیندا درهمتن کورت، که در آن

با هر واژه شهرتی نابود می شود،

به قمار بازان و شایعه سازان سرشناس می پیوندد. و شاعر به یاری هنر خویش از ورقبازی سخن می گوید. سپس، چون بلیندا برای نوشیدن خم می شود، بارون پرهوس گیسوی او را می برد و با خود می برد. بلیندا به خشم می آید، وی را تعقیب می کند، و انفیه بر چهره اش می پاشد.

ناگهان اشک از چشمانش روان می شود،

و گنبد بلند کاخ عطسه او را منعکس می سازد.

در این هنگام، موجودات اثیری، یا جنیان، و یا سمندرها حلقه گیسو را می ربایند و با خود به آسمان می برند، و این حلقه به ستاره دنباله داری مبدل می شود و گیسوی برنیس1 را تحت الشعاع خود قرار می دهد.

زنان و مردان سرشناس لندن، و مردمی که در باشگاهها و قهوه خانه ها گرد می آمدند. این شعر را ستودند و پوپ را هوشمندترین شاعر انگلستان خواندند؛ دیگر شاعران انگلستان کینه وی را به دل گرفتند. شعر خسته کننده پوپ، جنگل وینزر، که وی در آن به توصیف این جنگل پرداخته بود (1713) چندان بر شهرت وی نیفزود. ویگهای انگلستان نیز، پس از پیروزی خویش در 1714، فراموش نکردند که پوپ در آن شعر دلبستگی و غمخواری خویش را به خاندان شاهی پیشین آشکار نموده است. ولی او در 1717، با به نظم درآوردن نامه های افسانه ای هلوئیز و آبلار، توانست بار دیگر توجه مردم را به خود معطوف دارد. «الویزا» که خویشتن را در میان چهار دیوار راهبه خانه ای زندانی کرده است، با سپردن خویش به آغوش «آبلار» نحیف، قوانین کلیسا و کشور را به زیر پا می نهد :

بیا، اگر جرئت داری، تو ای دلبر!

با خداوند در افت و برای ستاندن دل من با او بستیز،

بیا، با نگاهی از آن چشمان فریبا،

تمامی اندیشه های تابناک آسمانها را زایل کن؛ ... ...

مرا از این جای مقدس بربای.

دوستان را یاری کن،

و مرا از چنگ خدای من به درآر!

و در حالتی دیگر بدو می گوید:

---

(1) بر اساس افسانه ها، برنیس (فت_: حد 221 ق م)، ملکه مصر، گیسوی زیبای خود را نذر ونوس کرد و گیسویش به یکی از صورتهای فلکی تبدیل شد. _ م.

ص: 189

نه، مرا به جایی، به دوری دو قطب از یکدیگر، پرواز ده؛

کوهستان آلپ را در میان ما برافراز،

و اقیانوسها میان ما بگستران!

آه، نیا، ننویس، یک بار نیز به من نیندیش،

ورنجی از رنجهایی را که به خاطر تو کشیده ام بر خود هموار نکن.

و با این حال، امیدوار است که وی به هنگام مرگ او با جامه کشیشی بر بالین وی حضور یابد :

کاش با لباس مقدس کشیشان بر بالین من می ایستادی،

شمع مقدس لرزان به یک دست،

و با دست دیگر، صلیب را در برابر چشمانم نگاه می داشتی،

و مردن را، هم به من و هم از من می آموختی.

پوپ نیز، چون بیشتر شاعران آن روزگار، آرزوی سرودن منظومه حماسی در سر داشت. در دوازده سالگی به سرودن حماسه ای آغاز کرده بود. پس از خواندن هومر، به اندیشه ترجمه ایلیاد در قالب آن «ابیات رزمیی» افتاد که چنین می نمودند تقریباً کلام فطری وی باشند. این اندیشه را با دوستانش در میان نهاد، و همگی آن را پسندیدند. یکی از آنان، جانثن سویفت، به امید تعیین مقرری پایدار کلیسایی برای او، وی را باهارلی، بالینگبروک، و دیگر سران دولت آشنا ساخت. چون در این راه توفیقی نیافت، کوشید مشترکانی برای حماسه فراهم آورد که این آلکساندروس1 جدید را در جستن از فراز تروا یاری کند. سویفت، که در بین جویندگان مقام و روحانیان جا داشت، اعلام داشت: «آقای پوپ بهترین شاعر انگلستان، و کاتولیکی است که ترجمه هومر را به شعر انگلیسی آغاز کرده است. همه باید این اثر را مشترک شوند. زیرا قبل از آنکه من 1000 گینی برای او گرد آورم، او به چاپ این اثر مبادرت نخواهد جست.»

پوپ قصد داشت که ایلیاد را در شش مجلد منتشر سازد، و هر دوره را به 6 گینی (180 دلار؟) بفروشد. با آنکه پوپ برای کتابش بهای گزافی تعیین کرده بود، مردم چنان استقبالی از آن کردند که برنارد لینتات کتابفروش حاضر شد هر جلد کتاب را به بهای 200 پوند خریداری کند و کتاب را در دسترس مشترکان نهد. 575 مشترک، 654 دوره از ایلیاد را خریدند، و، از این راه، 5320 لیره (148,960 دلار؟) عاید پوپ شد؛ هیچ نویسنده انگلیسی تا آن روز اثر خویش را به چنین بهای گزافی نفروخته بود. جلد اول، که شامل چهار سرود بود، در 1715 انتشار یافت. انتشار این جلد با انتشار ترجمه دیگر سرود اول ایلیاد، به دست تامس تیکل، با رقابت نامنتظره رو به رو شد. ادیسن ترجمه تیکل را، که پوپ به خود نسبت می داد، ستود، پوپ انتشار بخشی از ایلیاد را، همزمان با انتشار ترجمه خود، اقدامی خصمانه خواند و بدین سان ادیسن را

---

(1) نام دیگر پاریس، شاهزاده تروا. _ م.

ص: 190

به جمع دشمنان خود افزود.

هرگاه تنها محک ما هنگام ارزیابی اثری دانش و آگاهی نویسنده آن باشد، برای ترجمه پوپ چندان ارزشی قایل نخواهیم شد، آشنایی پوپ با زبان یونانی اندک بود، و همین امر وی را ناگزیر می ساخت تا از مدرسیها یاری جوید؛ او ایلیاد را با گردآوری و مقایسه ترجمه های پیشین به ابیاتی پنج و تدی، که هنر خاص او بود، برگرداند. بنتلی، که برجسته ترین هلنیست آن روزگار بود. ترجمه پوپ را پسندید و گفت: «شعر خوبی است. ولی آقای پوپ، سزاوار نیست که آن را اثر هومر بنامید.» ابیات، آهنگ قوافی، عبارات، بندها، و تقابلهای متوازن آن در سبک تند و مواج اشعار شش و تدی یونانی سکته می انداختند. با این همه، در اشعار بسیار زیبا آنچنان تحرک شکوهمند و غنای زبانی وجود داشت که، به رغم ایرادات بنتلی، در قرن هجدهم و نوزدهم بهترین ترجمه ایلیاد شناخته شد. جانسن آن را «بهترین ترجمه منظومی خواند که جهان به خود دیده است.» گری گفت که ترجمه پوپ عالیترین ترجمه ای است که جهان تاکنون به خود دیده است و ترجمه دیگری با آن برابری نخواهد کرد. بریتانیا تا روزی که کیتس ترجمه های چپمن را از آثار هومر دید وردزورث به سبک پرتصنعی که آن همه انگلیسی را در «عصر آوگوستوس» این کشور مفتون خود ساخته بود حمله ور شد، درباره ایلیاد پوپ این گونه داوری می کرد.

ایلیاد پوپ در 1715 تا 1720 انتشار یافت. استقبال بیمانند مردم از این کتاب کتابفروشان رقیب را به در خانه او کشاند. یکی از آنان از پوپ خواست که نمایشنامه های شکسپیر را ویرایش کند؛ پوپ، بدون توجه به اینکه دره ای عظیم بین اندیشه و هنر او وشکسپیر قرار دارد، این پیشنهاد را ابلهانه پذیرفت. پوپ در این راه تلاش بسیار کرد، و سرانجام نمایشنامه های ویراسته شکسپیر را در 1725 منتشر ساخت. لویس ثیوبالد، بزرگترین شکسپیر شناس روز، این اثر را خام و بی ارزش خواند، و پوپ، در دانسید خویش، وی را بسختی مورد حمله قرار داد.

در همان هنگام لینتات او را به ترجمه اودیسه ترغیب کرد، و برای هر یک از پنج جلد آن 100 پوند به او داد؛ مشترکان نیز 819 دوره آن را خریدند. ولی پوپ، که اکنون شور و نیاز گذشته را نداشت، ترجمه نیمی از اودیسه را به دو تن از دانشمندان کیمبریج سپرد، و آنان بزودی با جعل سبک وی آشنا شدند. پوپ به مشترکان اودیسه گفته بود که برای ترجمه این کتاب از دستیاران خود یاری خواهد جست. ولی هنگام انتشار اودیسه (1725-1726) که بسیار کم ارزشتر از ایلیاد اوبود- تنها ترجمه پنج جلد از بیست و چهار جلد را به همکارانش نسبت داد؛ در واقع اینان دوازده جلد از اودیسه را ترجمه کرده بودند. پوپ که دریافته بود نام او موجب شده است مردم از این کتاب استقبال کنند، بیش از 270 پوند به همکارانش نداد، 3500 پوند از درآمد کتاب را به خویشتن اختصاص داد. ترجمه ایلیاد و اودیسه پوپ را از نظر مالی بینیاز ساخت. گفت: اکنون از برکت هومر، بی آنکه به امیر و شاهزاده

ص: 191

زنده ای نیازمند باشم، می توانم به زندگی وتلاش ادامه دهم.»

در 1718، ویلایی در تویکنم خرید که باغ 5 ایکری آن تا رود تمز دامن کشیده بود. بر خلاف اشعارش، که آنها را به سبک کلاسیک سروده بود، این باغ را به سبک «طبیعی» آراست می گفت: «درخت از شاهزاده ای که ردای تاجگذاری به تن دارد زیباتر و باشکوهتر است.»

از زیر شاهراهی که از کنار خانه اش می گذشت تا باغ تونلی کند و این «مغازه» را به سان خیال انگیزی با صدف، بلور، مرجان، آینه، و ستونهای کوچک تزیین نمود. در این دهلیز خنک، از بسیاری از دوستان نامدارش، چون سویفت، گی، کانگریو، بالینگبروک، آرباثنت، لیدی مری ورتلی مانتگیو، شاهزاده خانم کرولاین، و ولتر پذیرایی کرد. لیدی مری در همسایگی او می زیست؛ بالینگبروک نیز همان نزدیکی. در دالی، اقامت داشت؛ از خانه پوپ تا لندن 18 کیلومتر فاصله بود و به وسیله قایقی بر رود تمز به این شهر می پیوست، کاخهای شاهی ریچمند، همتن کورت، و کیو از لندن نیز به خانه او نزدیکتر بودند.

دکتر جان آرباثنت، که تاریخ جان بول (1712) او انگلستان را تشخص بخشیده و بلند آوازه ساخته است، در باشگاه معروف سکریبلیرس به سویفت، کانگریو، گی، وپوپ پیوست و دوش به دوش آنان هرگونه ناشایستگی و زیانبازی را به باد مسخره گرفت. همه قربانیان این باشگاه به جرگه دشمنان روز افزون پوپ می پیوستند. عشق نیمه حقیقی- نیمه ادبی پوپ به لیدی مری به دشمنی سخت کشید. سویفت، گاهی بویژه هنگامی که سرگرم به چاپ رساندن سفرنامه گالیور بود (1726)، در خانه پوپ می زیست؛ این دو بدبینیهای خود را درباره انسان با هم رد و بدل می کردند و نیز نامه هایی به یکدیگر نوشته اند که نمودار رقت قلب آنان در ورای ظاهر خشنشان بود. آشنایی پوپ با بالینگبروک از حدود 1713 آغاز شد، و به قیمومت فلسفی انجامید. هر یک از آنان به زبانی مبالغه آمیز دیگری را می ستود. پوپ می گفت: «در این مرد بزرگ چیزی می بینم که گویا به اشتباه از جهان بالا در او جا گرفته است؛» بالینگبروک نیز، به هنگام مرگ پوپ، گفت: «30 سال با او آشنایی دارم و بیشتر ارزش من به خاطر مهری است که او به من داشت» - گویند که در این لحظه صدا در گلویش برید.

شاعری که سنت و گاهی قلمش او را موجودی ستیزه جو، فریبکار، پست و مغرور تصویر کرده اند، بی گمان می بایست دارای عنصری دوستداشتنی بوده باشد. هیچ گاه نباید فراموش کرد که او را همواره به خاطر ناتوانیهای جسمانی تحقیر می کردند؛ از این نظر تلخی روح او بخشودنی است. در جوانی خوبرو و خوشخو بود و تا پایان عمر چهره اش، دست کم به خاطر چشمان پرروحش، جذاب بود. ولی با گذشت روزگار خمیدگی پشتش برجسته تر و دردناکتر شد. خویشتن را چنین توصیف کرده است: «موجودی ریز و زنده با پاها و دستهای بلند؛ تشبیه این موجود به عنکبوت چندان نادرست نیست؛ از دور با آسیای بادی کوچکی اشتباه گرفته می شود.»

(این توصیف ما را به یاد سکارون رقت انگیز می اندازد.) در کنار میز ناچار بود چون کودکان

ص: 192

بر صندلی بلند بنشیند. همواره به کمک دیگران نیازمند بود؛ بدون کمک دیگران، نمی توانست به رختخواب رود یا پوشاکی به تن کند. به اشکال می توانست خویشتن را بشوید و پاک نگاه دارد. هنگام بلندشدن از بستر، تا مستخدم شکمبندی از کرباس محکم به دور او نمی پیچید، نمی توانست راست بایستد. ساقهای پایش چنان باریک و ناتوان بودند که ناچار بود با پوشیدن سه جفت جوراب آنها را کلفت تر بنمایاند و گرم نگاه دارد. در برابر سرما چنان ناتوان بود که زیرپوش پشمی می پوشید. پوپ بندرت مزه تندرستی را چشید. لرد بثرست گفته است که او چهار روز در هفته از سردرد رنج می برد و سه روز دیگر را بیمار بود. شگفت آور است که جانثن ریچاردسن توانسته باشد تک چهره وی را چنان چابک و حساس ترسیم کند. ولی در مجسمه نیمتنه ای که روبیاک ساخته، می بینیم که تن رنجور پوپ مغز وی را رنجور نموده است.

از چنین مردی انتظار ملایمت، خوشخویی، مهربانی، و خوشرویی داشتن ظالمانه است. مانند هر بیمار دیگری تندخو، پرتوقع، و ترشرو شد؛ خنده او کمتر از لبخند ملایم فراتر می رفت. چون از تمام زیباییهای جسمانی محروم بود، خویشتن را به مقام اجتماعی و نیروی اندیشه تسلی می داد. نظیر جانوری ضعیف یا زخم خورده، یا همچون فردی از اقلیت ستمکش حیله گر و مکار گشت؛ بزودی دروغ گفتن را آموخت، وحتی با دوستانش ناراستی پیشه ساخت. به اشراف تملق می گفت، ولی ننگش می آمد آثار خویش را برای سودجویی به بزرگان اهدا کند. چندان شهامت داشت که حقوق مستمری دولتی را که مورد تحقیر او بود، رد کرد.

در زندگی خصوصی او به پاره ای صفات دوستداشتنی برمی خوریم. سویفت درباره اش گفته است: «وظیفه شناسترین فرزندی بود که در عمرم دیده، یا درباره اش شنیده ام.» مهر او به مادر پاکترین و پایدارترین احساس روح آشفته اش بود. در نود و یکمین سال زندگی مادرش نوشت که در جوار او بیکسی را از یاد برده است. اخلاقیات جنسی او در عمل بهتر از سخنانش بود. تن او برای هرزگی ساخته نشده بود، ولی زبان و قلمش تا حد انزجار به «هرزگی و ناپاکی» آلوده بود. حتی به دو زنی که گمان می کرد مهر آنان را به دل گرفته است با چنان آزادیی نامه می نوشت که کسی، جز روسپیان روزگار ما، یارای خواندن آن را ندارد. با اینهمه، یکی از آن دوزن، به نام مارثا بلانت، چنان به این شاعر عاجز دل سپرد که مردم رابطه آنان را به پیوند جنسی حمل کردند. در 1730 پوپ از مارثا چون «دوستی» یاد کرد که «در این پانزده سال گذشته روزی سه تا چهار ساعت را در کنار او بسر برده است». هنگامی که پیری زودرس فرا رسید، بدون تیمار و غمخواری این زن نمی توانست زندگی کند. پوپ تقریباً همه دارایی خود را برای مارثا به ارث نهاد.

با آگاهی همیشگی به نقصهای جسمی خود، پوپ در برابر هر انتقادی از خوی یا شعر خویش حساسیت بسیار نشان می داد. او در روزگاری می زیست که کینه توزی در جنگ ادبی به منتهای شدت خود رسیده بود؛ گاهی در پاسخ دشمنان و بدخواهان سخنانی بر زبان می راند.

ص: 193

که آنها را نمی توان به روی کاغذ آورد. در 1728، دشمنان و منتقدان خود را در شعری گرد آورد و در نیرومندترین و ناپسندترین اثر خویش همه آنان را آماج تیرهای زهرآگین خشم و کینه خود قرار داد. این شعر، بی نام و نشان انتشار یافت، ولی همه باسوادان لندن دانستند که گوینده آن کسی جز پوپ نیست. با الهام گرفتن از مک فلکنو، اثر درایدن (1682)، پوپ در دانسید همه میرزابنویسهای خیابان گراب را دلقکان «دربار کودنی» خواند که ثیوبالد در آن شاهی می کند. در مرگ رن و گی سوگوار شد و برای سویفت، که به ایرلند تبعید شده بود و چون «موشی زهر خورده در سوراخی»- کلیسای جامع دوبلن- جان می کند، ماتم گرفت. جز اینان همه را مزدور و کم مایه می شمرد. ثیوبالد، دنیس، بلکمور، آزبورن، کرل، سیبر، اولدمیکسن، سمدلی، و آرنال، همگی آماج تیرهای خشم و دشنام او قرار گرفتند.

در چاپ بعدی این شعر پوپ از زبان سویج شاعر می نویسد که شب قبل از انتشار چاپ قبلی جمعی نویسنده کتابفروش را محاصره کردند و کوشیدند با تهدید وی را از نشر آن شعر بازدارند؛ و تهدید آنان مردم را به خواندن شعر راغبتر ساخت؛ شعر بارها چاپ شد و به دست مردم رسید؛ پوپ می گوید که قربانیان او باشگاههایی برای انتقام گرفتن از وی تأسیس کردند و، با نابود کردن تمثال او، خودش را به خیال خود نابود کردند. فرزند دنیس با چماقی به پوپ تاخت، ولی لرد بثرست وی را پس راند؛ از آن پس، پوپ هرجا می رفت دو تپانچه و نوکر دانمارکی تنومندش را همراه می برد. برخی از قربانیان پوپ با جزواتی بدو پاسخ می گفتند، در 1730، پوپ و یارانش، برای ادامه جنگ و پیکار، گراب ستریت جورنال را انتشار دادند. در 1742، پوپ چهارمین جلد دانسید را منتشر ساخت، و برای آنکه کسان دیگری را به جرگه دشمنان خود بپیوندند، آزاد اندیشان و فضلفروشان را در آن به باد دشنام گرفت؛ اینان به خود می بالند که

شرافتمندانه طریق استدلال را می پوییم،

از بالا به پایین استدلال، و در خدا شک می کنیم؛

طبیعت را برتر از نظام ونقشه خداوند می پنداریم،

و تا جایی که بتوانیم او را به کنار می نهیم؛ ... .

یا آنکه به یک خیز از روی همه قوانین خدا می جهیم،

و خدا را به صورت انسان، و انسان را علت غایی [آفرینش] می پنداریم.

فضیلت را تابع محیط، و روابط و نسبتها را خوار می شماریم،

همه چیز را در خود می بینیم و گمان می کنیم که همه چیز برای خود زاده شده است؛

از چیزی به اندازه عقل خود مطمئن نیستیم،

و به چیزی چون روح و اراده خود ظنین نمی باشیم.

پوپ ظاهراً اکنون اندیشه خویش را ، نه تنها با یاری بالینگبروک، متوجه فلسفه ساخته بود؛ رساله درباره طبیعت انسان هیوم در 1729، سه سال قبل از جلد چهارم دانسید، انتشار

ص: 194

یافت. گویا بالینگبروک قبل از آن شاعر را با خداپرستی شافتسبری آشنا ساخته، و ذهنش را با حکمت جهان تیز کرده بود. بالینگبروک بدو گفت که هجو و سخن پیش پا افتاده بس است، و از این پس باید قریحه خود را به خدمت فلسفه الاهی بگمارد. جوزف وارتن گزارش داد: «لرد بثرست بارها به من گفته است که او همه طرح [مقاله ای در باب انسان] را، به خط بالینگبروک، خوانده است و مطالبی را که پوپ باید به شعر درآورد و توضیح دهد یادداشت کرده است.» پوپ ظاهراً چنین کرده، و حتی پاره ای از عبارات این شکاک بزرگمنش را نقل کرده است. ولی پاره ای از اعتقاد نامه مسیحی خویش را نیز بدان افزوده است. بدین سان پوپ مقاله ای در باب انسان را منتشر ساخت. نخستین بخش در فوریه 1733، و بخشهای دوم و سوم به دنبال آن در همان سال، و بخش چهارم در 1734، انتشار یافت. این رساله بزودی به فرانسه ترجمه شد و چند تن فرانسوی آن را به نام یکی از بهترین آثاری که شعر و فلسفه را به هم آمیخته است ستودند.

این اثر امروزه بیشتر به سبب بیتهایی که همه می دانند به خاطر مانده است؛ بیایید با بررسی این شعر، در زمینه هنر و اندیشه پوپ، حق او را ادا کنیم. وی در آغاز شعر خطاب به بالینگبروک می گوید:

قدیس یوحنای من، برخیز! جمله چیزهای پست را،

برای [ارضای] غرور شاهان و شهوات پست، بگذار.

چون زندگی بیش از اندک فرصتی،

برای آنکه به اطراف خود بنگریم و بمیریم، به ما نمی دهد.

بگذار درباره انسان داد سخن دهیم،

انسان معمایی شگرف است، ولی معمایی مبتنی بر قصد وتدبیر [الاهی]؛ ... .

بگذار با هم این دشت فراخ را درنوردیم؛ ... ..

آنجا که باید، بخندیم و آنجا که بشود، صریح و صادق باشیم؛

ولی راههایی را که خدا را به انسان می پیوندند تأیید و توجیه کنیم.

این سخنان تئودیسه (عدل الاهی) لایبنیتز و بهشت مفقود میلتن را به یاد می آورند.

پوپ فیلسوفان را هشدار می دهد که بیهوده به فهمیدن این امر که «آیا جزء می تواند کل را در برگیرد» امیدوار نباشند و به درک آن نیز تظاهر نکنند. باید سپاسگزار باشیم که عقلمان محدود، و آینده ناشناخته است:

بره ای که سرکشی تو آن را به مرگ محکوم کرده است،

اگر عقل تو را داشت، آیا باز هم می جهید و بازی می کرد؟

تا واپسین لحظه خرسند است و علف گلدار را می چرد،

و دستی را که برای ریختن خونش بلند شده است می لیسد

گونه ای بدبینی پنهان در اینجا به چشم می خورد؛ امید تنها در پناه نادانی زنده می ماند:

ص: 195

پس بفروتنی امیدوار باش؛ با بالهای لرزان اوج گیر؛

به انتظار آموزگار بزرگ، مرگ، باش و خدا را بپرست.

خداوند سعادت و نعمتهای اخروی را بر تو آشکار نمی سازد،

ولی نعمت و برکت بزرگی، چون امید، اکنون به تو می دهد.

چشمه امید جاویدان در سینه انسان می جوشد؛

آدمی نه اکنون، بلکه در آینده برکت خواهد یافت.

مظالم موجود در جهان را با هیچ دلیلی نمی توان توجیه کرد؛ باید بدانیم که طبیعت برای انسان آفریده نشده است، و آفریدگار باید همه چیز را برای همه- نه تنها بشر- به وجود آورده باشد. به دیده پوپ، «زنجیره بزرگ هستی» از پست ترین مخلوقات آغاز شده است و، پس از گذشتن از مراحل انسان و فرشته، به خدا می انجامد. او، همچنین به نظامی خدایی اعتقاد دارد که از دیده ما نهان است:

سراسر طبیعت به چیزی مگر هنر آراسته نیست، اما بر تو ناشناخته است؛

آنچه تو تصادف و اتفاق می پنداری نقشه ای است که تو نمی توانی ببینی؛

و ناموزونی ظاهری هماهنگی و یگانگیی است که دریافته نمی شود؛

شر جزیی، و خیر همگانی و جهانی است،

و با وجود کبر و خودبینی انسان و عقل گمراه او،

یک حقیقت، هرچه باشد، روشن است و صریح.

نخستین درسی که باید بیاموزیم، فروتنی عقلانی است. سپس قطعه ای پرشکوه، به یاد پاسکال :

پس خود را بشناس، و هوای جستجو در احوال خدا را از سر بران؛

بررسی درست نوع بشر، همان بررسی بشر است.

آدمی موجودی است واقع بر حالتی از برزخ،

با حکمتی تاریک و عظمتی خشن؛ ... ..

و یگانه داور حقیقت است، افکنده در خطایی بی پایان،

فخر و مزاح و معمای جهان!

با توجه به این محدودیتهای آدمی باید اذعان کنیم که «حب ذات، آن سرچشمه حرکت، روح را به فعالیت وا می دارد؛» ولی عقل هم باید دست به کار شود تا به شهوات ما نظم و تعادل بخشد و ما را از رذیلت برهاند، زیرا

شر غولی است، چنان سهمگین،

که، برای اینکه منفور شود، تنها چهره اش باید دیده شود؛

ولی آن چهره چندان دیده می شود که با آن مأنوس می شویم،

نخست آن را تحمل می کنیم؛

سپس، بر آن رحمت می آوریم،

و در آخر در آغوشش می کشیم.

ص: 196

این شهوات، با آنکه اشکال گوناگون حب ذاتند، قسمتهایی از نظام خدایند؛ و، با وجود نابینایی ما، ممکن است موجب خیر و عافیت ما شوند. بنابراین، شهوت جسمانی نسل را پایدار نگاه می دارد، و علایق مشترک جامعه بشری را به وجود می آورند. سازمانهای اجتماعی و معتقدات دینی مایه خیر و برکت بشرند، گرچه شاهان و ادیان صفحات تاریخ را به خون بشر آغشته اند.

بگذار ابلهان بر سر اشکال حکومت با هم درافتند،

ولی حکومتی که از همه بهتر اداره شود بهترین حکومتهاست.

بگذار متعصبان تبه شده بر سر اشکال دین بجنگند؛

دین کسی که زندگیش در طریق تقوا و صلاح است نمی تواند نادرست باشد.

چهارمین بخش از مقاله ای در باب انسان، خوشبختی را بررسی و تحلیل می کند و می کوشد آن را با فضیلت برابر شمارد. اگر انسان خوب از بدبختی رنج می برد و انسان شریر کامیاب می شود، دلیلش این است که

علت کلی،

به جای قوانین جزئی، با قوانین کلی عمل می کند.

خدا کل را مقدر می گرداند، ولی جزئیات را به دست قوانین طبیعت و به اختیار بشر می سپارد. برخی از ما از نابرابری دارایی رنج می بریم و آن را سرچشمه بدبختی می دانیم؛ ولی اختلاف طبقاتی برای حکومت ضروری است؛

نظم، نخستین قانون خدایی است؛ و در پناه این نظم،

برخی بزرگتر از دیگرانند، و باید بزرگتر باشند.

این مطلب چندان بدیهی نیست، ولی آیا به وایکاونت بالینگبروک جز این چیزی می توان گفت؟ و خود او نیز جز این می تواند نظری داشته باشد؟ و به رغم نابرابری مواهب طبیعی و اکتسابی، خوشبختی به طور برابر تقسیم شده است؛ تنگدست همچوم شاه نیکبخت است. فرومایه موفق در واقع نیکبخت نیست؛ او مال و خواسته اش را به آغوش می کشد، ولی تحقیر جهانیان را احساس می کند؛ حال آنکه مرد عادل، حتی هنگامی که گرفتار سرپنجه ستم است، روحی آرام دارد.

آنچه در نخستین نگاه در مقاله ای در باب انسان می بینیم و توجه ما را جلب می کند فشردگی بینظیر سبک آن است. خود نویسنده می گوید: «از آن روی به شعر سخن گفتم، که می دانستم اندیشه های خویش را می توانم در عبارات کوتاه بگنجانم. » کسی، حتی شکسپیر، نتوانسته است چنین غنای عظیمی- دست کم این همه مضمون را- در عباراتی چنین کوتاه بگنجاند. پس از عهد جدید، در این اثر 652 بیتی بیش از هر اثر مدون هم حجم آن معنایی به یادسپردنی نهفته است. پوپ از

ص: 197

محدودیت خویش آگاه بود؛ صریحاً اذعان داشت که اندیشه های متضمن در «مقاله» بدیع و نومایه نیست، و او تنها کوشیده است اندیشه های خداپرستان و خوشبینان را، به کمک هنر ایجاز، دوباره در قالب واژه ها بریزد؛ و در راه خود موفق شد. در این اثر منظوم، پوپ اعتقادنامه کاتولیکی خود را، دست کم موقتاً، کنار نهاد. او خدا را منحصراً علت العللی می داند که «توجه خاصی» به حفظ مردان با فضیلت از گزند فرومایگان مبذول نمی دارد. در دستگاه اندیشه های او معجزه، کتاب مقدس آسمانی، هبوط آدم، و کفاره شدن مسیح مفهومی ندارند؛ در خلال این اثر، امید تاریک و مبهمی به بهشت به چشم می خورد، ولی کلمه ای از دوزخ به میان نیامده است.

منتقدان بسیاری این شعر را اومانیسم منظوم دانستند. «بررسی درست نوع بشر، همان بررسی بشر است» یکی از وجوه اومانیسم را تعریف می کرد و در تمام الاهیات رخنه کرد.هنگامی که مقاله به فرانسه ترجمه شد، کشیشی سویسی، به نام ژان کروزا، بر آن تاخت و چنین استدلال کرد که پوپ در شعری که فرضاً به نیت انتقامجویی از رفتار خدا با انسان سروده شده، خدا را کنار نهاده است. در برابر این حمله بیگانه، تنها ویلیام واربرتن نیرومند به دفاع از پوپ برخاست؛ اسقف آینده اطمینان داد که شعر پوپ مشحون از پرهیزگاری بی عیب و نقص مسیحی است. پوپ برای آرام کردن کشیشان سرود دینی زیبایی، به نام دعای همگانی، انتشار داد(1738). این سرود اصیل آیینان را خرسند نکرد، ولی طوفان را خوابانید. در بر اروپا، مقاله با ستایشهای گزافه آمیز روبه رو شد؛ ولتر اظهار عقیده کرد که «به نظر من، این زیباترین، سودمندترین، و عالیترین شعر آموزنده ای است که نظیرش در هیچ زبانی سرود نشده است.»

پوپ بر هجونامه ای، که در سال 1735 منتشر شد، پیشگفتاری به نام «رساله به دکتر آرباثنت» نوشت و در آن به دفاع از زندگی و آثار خود، و به کشتار دشمنان آینده پرداخت. پوپ ادیسن را، با نام معروف «آتیکوس»، به تصویر کشیده است و با بیرحمی هرچه تمام دو جنس گرایی لرد هاروی را برملا ساخت؛ لرد در گذشته مرتکب این اشتباه شد که پوپ را «سخت، چون قلبی که در سینه داری و تاریک و گمنام، چون تولدت،» نامیده بود. پوپ او را، در بیتهایی که نمودار بهترین و بدترین جنبه های شاعر است، «سپوروس» نامید و به چهار میخ کشید:

چه چیز؟ آن چیز ابریشمی،

سپوروس، آن ماست سفید شیرخر؟

افسوس ! آیا سپوروس، که پروانه ای را بر چرخ مجازات خرد می کند،

می تواند هزل یا جد را دریابد؟

ولی بگذار این حشره زرین بال،

این فرزند رنگین پلیدی، که بوی گند می دهد و نیش می زند، را بزنم؟ ... .

اما چه آن هنگام که با ناتوانایی پر زرق و برق سخن می گوید،

و مانند لعبتباز دم می زند و مانند عروسک جیغ می کشد،

و چه هنگامی که این وزغ آشنا، کنار گوش حوا،

نیمی کف، نیمی زهر، محتویات کله و دل خود را،

ص: 198

به صورت معما، یا سیاست بازی، یا افسانه، یا دروغ،

یا کینه و غرض، یا دوده زغال، یا سجع و قافیه، و یا کفر، بیرون می ریزد.

عقلش چون آلاکلنگ بالا و پایین می رود.

گاهی بالا، گاهی پایین، و گاهی به کنار،

وجود خود او تناقضی است پست،

چیزی است ذوحیاتین، ذوجنبتین،

با کله ای بازیگوش، یا دلی فاسد،

جلف در آرایش، و چاپلوس بر سر میز،

که گاهی، چون بانوان، سبک گام برمی دارد و گاهی، شاهزاده وار می خرامد.

پوپ از توانایی خویش در کوبیدن مردم بر خود می بالید-

آری، من به خود می بالم؛

من باید به خود ببالم که می بینم مردم از خدا نمی هراسند،

ولی از من وحشت دارند.

پوپ با این استدلال، که پیروزی ابلهی جهان را به خطر افکنده و جهان به نیش کژدمی نیازمند است که هوشیارش کند، تندخویی خود را توجیه می کرد. ولی در 1743 به این نتیجه رسید که جنگ را باخته است؛ در آخرین نسخه تجدید نظر شده دانسید، تصویر گویایی از جهان کشید که در آن بیمهای جان دادن را به لحن میلتنی مجسم می سازد. این تصویری بود از دین، اخلاق، نظم، و هنر که همه در تاریکی و انحطاط فرو رفته اند. «الاهه حماقت»، که بر تخت نشسته است، بر فراز جهانی محتضر به خمیازه می افتد:

[الاهه تاریکی] می آید، می آید، براریکه سیاه.

شب ازلی، و هرج و مرج دیرین را بنگرید!

با گامهای او ابرهای زرین تخیل پراکنده می شوند،

و رنگین کمانهای گوناگون خیال ناپدید می شوند. ... ..

همچنانکه، با آوای مدیای1 مهیب،

ستارگان پژمرده دشت آسمان یکی یکی فرو می میرند؛ ... ..

همچنان، نیز با نزدیکی گامهای او، و به نیروی مرموزش،

هنرها یکایک [از صحنه] ناپدید می شوند و تاریکی همه جا را فرا می گیرد.

حقیقت را، که کوهی از فقه و اصول بر سرش انباشته شده است،

بنگرید که به غار دیرین خود می گریزد.

فلسفه، که قبلاً بر آسمانها تکیه می زد،

اکنون ناپدید می شود و از میان می رود.

دانش مابعدالطبیعه [برای مقابله یا هیوم؟] یاری می جوید،

و برای حواس [لاک؟] استمداد می طلبد!

---

(1) جادوگر اساطیری یونان، دختر آیتس (شاه کولخیس) که به خواص جادویی گیاهان آشنا بود. _ م.

ص: 199

اسرار را بنگرید که به نزد ریاضیات [نیوتن؟] می شتابد!

چه تلاش بیهوده ای!

خیره می نگرند، سرشان گیج می رود،

هذیان می گویند، و سرانجام می میرند.

دین، با عرق شرمساری برچهره، بر آتش مقدس خود حجاب می افکند،

و اخلاق، بی آنکه خود بداند، جان می سپارد. ... .

هان، ای تیرگی و آشفتگی، شاهی مهیب تو بازگشته است؛

روشنایی در برابر واژه ناخلاق تو فرو می میرد؛

ای هرج و مرج خواه بزرگ، دست تو پرده را فرو می افکند.

و بدین سان، تاریکی جهانگیر همه چیز را در خود مدفون می کند.

شاید پوپ می پنداشت که با نابودی خود اوکاینات نیز فرو خواهد ریخت. در پنجاه سالگی پایش به لب گور رسیده بود. استسقا، راه رفتن را، و تنگی نفس، نفس کشیدن را برای او دشوار و دردناک ساخته بودند. در 6 مه 1744، به هذیان افتاد و از آن پس بندرت به هوش آمد؛ در یکی از مواقعی که به هوش آمده بود، اعتقاد خود را به زندگی پس از مرگ بیان داشت. دوستی کاتولیک پرسید که آیا کشیشی به بالین وی بخواند. پوپ پاسخ داد: «ضرورت ندارد، ولی پیشنهاد بجایی است و از تو برای یادآوری آن سپاسگزارم. در 30 مه «چنان آرام» مرد که (هرگاه سخن جانسن را بپذیرم) «پیرامونیانش ندانستند که جان سپرده است.» چون کاتولیک بود، نمی توانستند وی را در دیر و ستمینستر دفن کنند؛ او را در تویکنم، در کنار گور پدر و مادرش، به خاک سپردند.

آیا او مرد نجیبی بود؟ او با دشنامها و پرخاشهای خود فضای ادبی انگلستان را در نیمه اول قرن هجدهم مسموم نمود؛ رنجهای جسمی او را از نیرویی که سرچشمه نیکخواهی است محروم کرده بودند. آیا او نابغه بود؟ بلی؛ ولی نه از حیث اندیشه، که از دیگران می گرفت، بلکه در گنجاندن این اندیشه ها در عبارات موجز، استوار، و دلکش. ثکری وی را «بزرگترین استاد سخن، که جهان به خود دیده است،» خواند. از نظر نیروی سخن و ایجاز بیان، وی نمونه روزگار خود بود. حتی فرانسویان وی را بزرگترین شاعر نسلش می دانستند؛ ولتر بدو احترام می گذاشت و از او پیروی می کرد گفتار درباره انسان او نمونه ای از این بزرگداشت و پیروی است. پوپ سی سال- بیش از هر شاعر دیگر- ملک الشعرای انگلستان بود، و در طول سی سال دیگر- قبل از آنکه وردزورث فصل نوینی را در تاریخ ادبیات انگلستان بگشاید- سخنسرایان انگلستان سبک وی را سرمشق خویش می ساختند. برای ما که امروز، به رغم تمام فراغتمان، انسانهایی شتابزده هستیم ابیات پ___وپ چنین می نمایند که با برشهای ناگهانی «مانند آلاکلنگ» بالا و پایین می شوند. آنها خاصیت داروی

ص: 200

خواب آوری را دارند که گاه گاه، در فواصل معین، ما را با لطایف هجو آمیز خود بیدار می کنند.

حتی در مقاله ای در باب انسان، اثر برجسته وی، نیز تنها از نظر وزن و قافیه شعر است. طرز کار و ساخت آن بسیار آشکار است؛ هنرمند این اندرز هوراس، را که شاعر باید هنر خود را پنهان سازد، از یاد برده است. او، همچنین، هشدار هوراس را، که شاعر قبل از آنکه احساسات خود را به دیگران انتقال دهد خود باید دارای احساساتی باشد، از یاد برد؛ بی گمان او نیز دارای احساساستی بود، اما این احساسات را بیشتر به خدمت تحقیر و ناسزاگویی سپرده بود. او فاقد آن احساس زیبایی بود که برای دریافت سیرت متعالی انسان و یا زیبایی زنانه لازم است. تخیل او در یافتن واژه هایی صحیح، برنده، و متمرکز برای بیان مفاهیم کهن، تحلیل رفته بود؛ آن اندازه گسترش نیافت تا آن اشکال آرمانی را، که الهامبخش شاعران و فیلسوفان بزرگند، به دست آورد. تنها خشم و کینه اش بود که بدو پر و بال می داد.

پوپ را باید نماینده اصلی شاعران «عصر آوگوستوس» انگلستان شمرد؛ عصری که با زندگی وی (1688) آغاز گشت و با مرگش (1744) پایان یافت. آشنایی روزافزون ذهن انگلیسی با بزرگان یونان و روم باستان، نمایشنامه های فرانسوی «قرن بزرگ» نفوذ اشراف، در گفتار، کردار، و آداب مردم، واکنش عقل و واقع گرایی پس از گزافه گوییهای عصر الیزابت و گفتگوی پیرایشگران با خدا، ورود معیارهای فرانسوی به انگلستان همراه «بازگشت خاندان استوارت»، و فزونی حیثیت فلسفه و علوم، همه اینها، برای آنکه اشکال حاکم بر شعر انگلیسی را تابع قواعد کلاسیک هوراس و بوالو سازند همدست شده بودند.عصر تخیل جای خود را به عصر نقد سپرده؛ همچنان که در عصر الیزابت شعر نثر را تحت الشعاع خود ساخته بود و بدان آب و رنگ می داد، در «عصر آوگوستوس» نیز نثر شعر را از پایگاه بلند خود پایین آورد و از جلوه انداخت. اثر ادبیات «نوکلاسیک» در زبان انگلیسی هم خوب بود، هم بد: این سبک به زبان انگلیسی دقت، روشنی، و ظرافتی تازه داد؛ چشمه جوشان بیان وفردیت خلاق انسان تسلیم نظام فرا دستی شد که تحمیل کننده سازگاری زندگی و شکل در ادبیات بود.

سبک نو کلاسیسیم تنها یک روی زندگی انگلیسی را منعکس می کرد؛ در آن، برای عصیان، احساسات، یا عشقهای آرمانساز جایی نبود. حتی در روزگار ملک الشعرایی پوپ، گروهی از شاعران انگلیسی از تصنع و منطق در ادبیات فریاد برآوردند. از عقل به طبیعت روی آوردند، و برای بیان احساس، شگفتی، تخیل و اندوه اندیشناک و امید حزن انگیز زبانی یافتند. در اوج عصر کلاسیک انگلستان، جنبش رمانتیک آغاز گشت.

ص: 201

III - آوای احساس

شعر نو کلاسیک پا را از جهان مطبوعات فراتر ننهاد و توجه خویش را بیش از هوا و دورنمای طبیعت، که در حالات و احساسات روزانه مردم تأثیر می گذارند، و بیش از زنان و مردان کوچه و خیابان، به هومو و هوراس و ادیسن و پوپ معطوف ساخت. ولی اکنون ادبیات، بار دیگر، آنچه را سالها فیلسوفان استدلال کرده بودند کشف می کرد: “انسان” مفهومی است مجرد و کلی، و تنها “انسانها” وجود خارجی دارند، انسانهایی واقعی با عواطف، ورشک و حسد. شاعران توجه خویش را به زمین معطوف ساختند و، با احساس زیبایی کشتزارها، تپه ها، دریا، و آسمان، و با کشف احساسات مکتوم در پشت اندیشه ها، که سخن به جای آنکه آنها را آشکار نماید پنهان ساخته بود، خویشتن را عمق بخشیدند. از بحث و گفتار باز ایستادند و نغمه سرایی آغاز کردند؛ تغزل بازگشت و حماسه به فراموشی سپرده شد. آرزوی دست یافتن به آسایش فوق طبیعی، و اندکی سرگشتگی رازورانه که پهنای زندگی را وسعت دهد، پس از حمله خداپرستان به معجزات، در دلها زنده مانده بود و اکنون بتدریج می کوشید در افسانه های قرون وسطی، در داستانهای شرقی، و در اشکال گوتیک راهی برای فرار از واقعیات تلخ جهان خاکی بجوید.

البته آوای احساس همیشه بلند بوده است. مگر ستیل در قهرمان مسیحی (1701) ایمان کهن و احساسات رقیق را نستوده بود؟ مگرشافتسبری در مشخصات آدمیان (1711) زندگی انسان را در «هیجان» و «عاطفه» خلاصه نکرده بود؟ مگر هیوم شکاک و سمیث اقتصاددان موازین اخلاقی را زاده احساسات به همنوع و همدلی نشمرده بودند؟ ولی جیمزتامسن بود که نخستین ندای «حساسیت رمانتیک» را بر آورد.

تامسن فرزند کشیش روستایی تنگدستی بود که در کوهستانهای اسکاتلند می زیست. برای تحصیل مقدمات کشیشی به ادنبورگ رفت، ولی استادانش زبان شاعرانه و آمیخته به کفر وی را نپسندیدند او را از تحصیل باز داشتند. به لندن مهاجرت کرد، و در راه به دست دزدان گرفتار شد؛ گرسنه ماند، و برای آنکه جفتی کفش بخرد، شعر زمستان (1726) را فروخت. اهدای این شعر به سرسپنسر کامپتن 20 پوند نصیب وی ساخت؛ اشراف انگلستان، آن گونه که جانسن می پنداشت، لال و کر نبودند. تامسن صدای فروریختن پوتینهایش را در برف فراموش نکرده بود و به یادداشت که

زوزه باد و غرش سیلاب را می شنیدم،

یا می دیدم که تندباد هول انگیز با آسمان بد سیمای شامگاهی در می آمیزد.

ص: 202

وی در کنار ساحل شاهد آن بود که باد و طوفان دریا را شخم می زدند و «ژرفای بیرنگ آن را نمایان می ساختند»، کشتیها را از لنگرگاه می کندند، به روی امواج می افکندند، و یا در زیر امواج فرو می بردند؛ یا آنها را به روی صخره های تیز، یا به جاهای کم عمق دریا می راندند، و یا از هم متلاشی می کردند و به دست امواج می سپاردند. تصویر دهقانی را کشیده بود که در میان کولاکی کورکننده گرفتار شده است، و چون می کوشد خویشتن را نجات دهد، بیشتر در برف فرو می رود؛ و سرانجام، دیگر نمی تواند پوتینهایش را از میان برفها بیرون کشد، پس خسته و فرسوده روی برفها می افتد ویخ می بندد.

آه که خوشدلان، آن خودخواهان بدخو، چه کم اندیشه می کنند . . .

چه بسیار کسانی که در همین دم، مرگ را،

و همه گوناگونی غم انگیز رنج را، لمس می کنند . . .

چه بسیار آنان که محروم از هوای آزاد،

و محروم از حرکت دست وپای خود،

از درماندگی، یا در تاریکی سیاهچالها، جان می سپارند.

چه بسیار کسانی که باد سرد زمستان تنشان را سخت آزار می دهد،

و، در آن حال، شربت محنت و درد می آشامند،

یا نان تلخ بینوایی می خورند.

چه بسیار آنان که به درون کلبه کثیف فقر غم انگیز خود می خزند . . .

این مضمون دلسوزی و ترحم، که دولت و رهبران انگلستان را شرمنده می کرد، بازگشت تازه ای بود به شعر بی قافیه میلتن، پس از آنچه که تامسن «زیبایی پرزرق و برق بیمایه» قوافی پوپ نامیده بود.

سالی دیگر و ممدوحی دیگر شاهد انتشار شعر تابستان تامسن در جراید بودند (1727).

در همان سال، وی با سرودن شعر معروفش به هواخواهان جنگ با اسپانیا پیوست:

چون برییتانیا، به ندای آسمانی،

از دریای نیلگون سربرافراشت،

فرشتگان نگهبان این نغمه را،

که منشور کشور بریتانیا بود، سردادند:

فرمان بران، این بریتانیا، بر دریاها فرمان بران،

انگلیسیان هرگز یوغ بردگی برگردن نخواهند نهاد.

از لندن، برای گشت و گذار، روزها و هفته های متمادی به روستاها می رفت و، با حواس مضاعف شاعران، «هر چشم انداز روستایی و هر صدای روستایی» را جذب می کرد؛ «بوی گاوان» را، که از کشتزارها به مشام می رسید، دوست داشت و با دیدن اشعه خورشید، که پس از بارندگی در آسمان دگر بار می درخشید، از هیجان

برخود می لرزید: و یا، چون کیتس، با آمدن پاییز غرق اندوه می شد. در 1728، شعر بهار را به چاپ رساند، و با افزودن شعر پاییز

ص: 203

(«برگ زهرآلود فرو می پیچد») به اشعار دیگر، هرچهار شعر را در کتابی، به نام فصول، گردآورد (1730). در مصاحبت چارلز تالبت، فرزند لردچانسلر وقت، بر اروپا را گشت. پس از بازگشت به انگلستان به آسودگی زیست و تا زمان مرگ لردچانسلر (1737) اشعار کم ارزشی سرود. پس از آنکه بار دیگر گرفتار تنگدستی شد، به پرینس آو ویلز معرفی شد، شاهزاده نظروی را درباره وضع املاکش خواست، تامسن پاسخ داد: «وضع آنها شاعرانه تر از گذشته است؛» و به پاس گفتن این لطیفه 100 پوند مستمر از پرینس آو ویلز گرفت. در چهل وهشت سالگی ناگاه سرماخوردگی وی را از پای درآورد.

اشعار فصول تامسن سبکی در اشعار کوتاه انگلیسی پدید آورϠو در فرانسه پیروانی یافت. ژان فرانسوا دو سن- لامبر، که امیلی [مارکیز دو شاتله] را از ولتر دزدیده بود، با الهام گرفتن از اشعار تامسن شعر فصول را سرود (1769). اگر چه اشعار قهرمانی در سراسر این قرن همچنان رونق داشتند، اما شعرایی چون ادواردیانگ، ویلیام کالینز، ویلęʘǙŠشنستون، مارک ایکنساید، و تامس گری نیز بودند که راه ادبیات رمانتیک را برای وردزورث و چترتن هموار می ساختند.

درباره زندگی، مرگ، وخلود شاهد مقصود را در آغوش گرفت (1742-1744). ولتر از این افاضه شبانه به نام «مشتی گزافه گویی و سخنان درهم مبهم» یاد کرده است۠ولی سبب آن شاید شعری هجایی بوده باشد که یانگ درباره او سروده بود:

چنان بذله گو، هرزه، و لاغری.

که میلتن، مرگ، و گناه را به خاطر می آوری.

ویلیام کالینز نیمی از سالهای عمر یانگ را زیست و به اندازه نیمی از اشعار او شعر گفت: قبل از آنکه در سی وهشت سالگی دچار جنون شود و بمیرد (1759)، تا آخرین پنی خود را صرف تصحیح و تکمیل هزاروپانصد بیت اشعار خود کرد. بهتر از قصیده ای برای شب او، که دوستداران بسیار دارد، شعری است که برای سنگ گور کشتگان انگلیسی جنگ 1745 سروده است:

دلیرانی که، به دعای خیر میهنشان،

برای آرمیدن در ورطه مرگ فرو می روند چه نیک می خوابند!

هنگامی که بهار، با انگشتان سرد ژاله آلود،

کالبد مقدسشان را به سطح آب باز می گرداند،

وی [بهار] جامه چمن لطیفتری،

از آنچه گامهای خیال هرگز نپیموده اند، به تن خواهد کرد.

ناقوس ماتم آنان به دست پریان نواخته خواهد شد؛

و هیلکهای نامریی سرود عزا برایشان خواهند خواند.

آنگاه، افتخار به سیمای زایری خاکستری پوش خواهد آمد،

چمنی را که تربت آنان را تقدیس می کند برکت خواهد

ص: 204

و آزادی یکچند باز می گردد،

تا همچون زاهدی گریان درآنجا عزلت گزیند.

آنکه در میان این شاعران احساساتی از یاد نخواهد رفت مرد شگفت انگیزی است که پریشانیها و اندوههای روزگار جوانی ما را در عباراتی بسیار لطیف ریخته است. تامس گری یکی از دوازده فرزند سردفتری لندنی بود؛ یازده تن از آنان همگی در کودکی در گذشتند؛ تامس از آن سن خطرناک به این علت جان سالم به در برد که مادرش، وقتی که او را دچار تشنج دید، با قیچی رگش را گشود. تامس در یازدهسالگی به کالج ایتن رفت و در آنجا دوستی پابر جای او با هوریس والپول و ریچارد وست آغاز شد. سپس به کیمبریج رفت و آنجا را «پر از موجودات افسرده» و همکلاسیهای خسته کننده یافت. می خواست علم حقوق بیاموزد، ولی به حشره شناسی و شعر پرداخت؛ سرانجام آنچنان به زبانهای گوناگون علوم، و تاریخ تسلط یافت که شعر وی با فضل و دانش انباشته شد.

در 1739 ، همراه هوریس والپول، به بر اروپا رفت. در زمستان، هنگام عبور از کوههای آلپ، نوشت: «پرتگاه و سیلاب و صخره ای نبود که آبستن به شعر و دین نباشد؛» در ردجو امیلیا، بین او و والپول نزاعی روی داد؛ هوریس نسبت به اصل و نسبش حساسیت داشت و تأمس به فقرش افتخار می کرد؛ «دوستی مشترک» عقیده پنهان هریک را بر آن دیگری آشکار نمود؛ از هم جدا شدند، و گری بتنهایی به ونیز، گرونوبل، و لندن رفت.

مرگ دوستش، وست، در بیست و شش سالگی (1742)، وی را از زندگی بیزار ساخت. در خانه عمویش در ستاک پوجز عزلت گزید و در خلال مطالعات مداومش شعری سرود (1742) که آن را قصیده دور نمای کالج ایتن خواند. همچنانکه از آن گوشه دور افتاده به این کالج می نگریست، به یاد دوست ناکامش، وست، افتاد و برای جوانانی که سرگرم ورزش و بازیهای فرحبخش بودند سرانجامی هراس انگیز پیشبینی کرد:

عفریت هوا و هوس اینها را از هم خواهد درید،

لاشخورهای فکر،

خشم خفت آور، ترس رنگ پریده،

و شرمساری، که در عقب خود را پنهان می دارد؛

یا عشق جانکاه جوانی آنان را تباه خواهند کرد،

یا رشک با دندانهای آتشینش،

که قلب نهان را در درون می جود،

و رشک رنگ پریده، و غم رنگ باخته،

نومیدی تر شروی دل آزار،

و تیر ثاقب اندوه ... .

بنگرید! در ورطه ایام، در زیر پای شما،

ص: 205

گروه وحشت انگیزی دیده می شود،

اینها خانواده دردمند مرگند،

که از ملکه خود سهمگینترند.

این یک، بند از بند جدا می کند، آن یک آتش به رگ می زند،

آن دیگری رگ و پی را از هم می گسلد،

و آنهای دیگر در امعا و احشا آشوب می کنند.

برای تکمیل آن گروه، فقر را بنگرید،

که با دستهای سرد خود روح را کرخت می کند،

و پیری تدریجی را بنگرید.

هرکس دردهایی دارد؛ همه انسانند،

و یکسان محکوم به نالیدن شده اند.

آن که دلسوز است برای درد و رنج دیگری می نالد،

و آن که بیحس است برای درد خود.

ولی از آنجا که اندوه و غم هرگز دیر فرا نمی رسد،

و پروانه خوشبختی زود پرواز می کند،

چرا آدمیان باید از سرنوشت خود آگاه شوند؟

اندیشه سرنوشت، کاخ نیکبختی آنان را ویران می کند.

نه، نباید بدانند؛

آنجا که نادانی نعمتی باشد،

دانایی جز جنون نیست.

در پایان 1742، گری برای ادامه تحصیل به کیمبریج بازگشت. برای والپول، که اکنون با او آشتی کرده بود، شعری فرستاد (1750) که مرثیه ای در گورستان یک دهکده نام داشت؛ والپول این شعر را در میان دوستانش توزیع کرد. ولی ناشری شعر را با تحریفهایی دزدانه به چاپ رساند. گری برای حفظ اصالت شعر، که هنوز به پایان نرسیده بود، آن را به دست داد زلی به چاپ رساند (1751). گری در این شعر، که از دلکشترین سروده های قرن هجدهم است، افسردگی رمانتیک را در قالت شعر کلاسیک می ریزد و رباعیات آرام را، که با متانتی خوشاهنگ به سوی پایان غم انگیزشان پیش می روند، جایگزین «ادبیات گوشخراش» پوپ می نماید.

در 1753، گری پس از مرگ مادرش، مرثیه سوزناکی سرود و خویشتن را در گورستان شعر مدفون کرد. در قصیده دیگری، که سیرشعر نام دارد، مهاجرت مرزها را از یونان و روم به آلبیون1 ستود؛ گری اعتراف

می کرد که در جوانی آ رزوی رقابت با پینداروس را در دل می پرورانیده، و ازخدای شعر و سخن می خواسته است که بدو یک «ذهن دست نیافتنی» دهد.

---

(1) نام باستانی و ادبی انگلستان. _ م.

ص: 206

در قصیده زیباتری،که رامشگر نام دارد، شاعران را سیمای اصلاحگر حیات انگلستان دانسته است که پرده ازتبهکاری وستمگری برمی دارند.این دو«قصیده پینداروسی»1،که هر دو در چا پخانه والپول در سترابری هیل به چاپ رسیدند، آنچنان آکنده ازاشارات وکنایات کلاسیک و قرون وسطایی بودند که تنها دانشوران می توانستند مفاهیم آنها را دریابند.گری خویش را در لفاف غرور پوشانده بود و می گفت: «من برای راهنمایی کودنان سخن برلب نخواهم راند. بسیار خرسندم که آنان سخن مرا درک نمی کنند. » ولی کودنان با چنین صداهایی که ازاعماق تاریکی برمی خاست آشنایی داشتند.

گری که ترشرو در اطاقش در کالج پیترهاوس کیمبریج گوشه گرفته بود، از روی جبن و تنگدستی،جرئت نمی کرد زناشویی کند، وچون ازجنجال زندگی هراسان بود، درونگرایی افسرده شد.

گروهی ازدانشجویان،که از گوشه گیری وی به تنگ آمده بودند ومی دانستند او ازآتش هراسان است،شبی در پشت پنجره اطاق وی فریاد برآوردند که راهرو خانه آتش گرفته است؛ گویند که گری خویشتن را با جامه خواب ازپنجره بیرون افکند،با طناب به زیرآمد، ودر تغار آبی که دانشجویان ساخته بودند فرورفت. 1769، به کنار دریاچه های انگلستان رفت وبا توصیف این دریاچه ها در دفتر خاطراتش (که به زبانی بس دلکش نوشته شده است)، برای نخستین بار، انگلستان را با زیباییهای این منطقه آشنا ساخت. در سفردیگری که به مالورن کرد،نسخه ای از دهکده متروک گولدسمیث رادر یافت داشت؛ و با نگ برداشت: «این مردشاعر است.» ازآن پس،بیماری نقرس وی را از سفر باز داشت وبه زندگی وی پایان داد(1771).

چندی آوازه وی بسیار بلند بود. در1757 ،مردم همگی وی را بزرگترین شاعر انگلستان می شمردند و خواستند او را ملک الشعرای انگلستان سازند؛ نپذیرفت.ویلیام کوپر،بانادیده گرفتن میلتن،گری را،«پس ازشکسپیر،یگانه شاعر بزرگ انگلستان» خواند. ادم سمیث،با صرف نظرکردن از شکسپیر، گفت:«شعر او والایی میلتن و لطافت و هماهنگی شعرپوپ را داراست وهیچ نقصی درآن راه نمی یابد، شاید وی نخستین شاعر زبان انگلیسی باشد، مشروط به اینکه اندکی بیشتر شعرمی سرود.» جانسن مرثیه وی را ستود، ولی نقصهای قصیده های وی را نیز برشمرد؛ «گری با ابهت می خرامد و، با راه رفتن به روی نوک پنجه، خویشتن را بلندتر می نماید. . . . اعتراف می کنم که شعر او برایم ناخوشایندتر از زندگی اوست.»

---

(1) شکلی از شعر در انگلستان قرن هفدهم و اوایل قرن هجدهم، که ناشی از بد فهمیدن وزن و بحر اشعار پینداروس بود. این شکل را ایبرهم کاولی ابتکار کرد (1656) و درایدن، پوپ، و سویفت آن را به کار بستند؛ از مشخصات آن بینظمی، انحراف از قواعد وزن شعر، و تلفیق پرآب و تاب واژه ها بود. _ م.

ص: 207

این سخن را باید برگرداند. زندگی گری، از هنگام مشاجره او با والپول تا زمانی که در تغار آب فرو رفت، با درد و اندوه همراه بود. تنها ثمره این زندگی سه یا چهار شعری است که، نسلهای آینده ای چون ما، آنها را بهترین سند «سیر شعر» از یونان و روم تا آلبیون به شمار خواهند آورد.

IV - تئاتر

در این پنجاه سال در تئاترهای لندن چه می گذشت؟ دروری لین و (از سال 1733) کاونت گاردن تئاترهای اصلی لندن بودند؛ لینکنز این فیلدز و گودمنز فیلدز تئاترهای کم اهمیت تری بودند. در «تئاتر کوچک» هیمارکت نمایشنامه های کمدی نمایش داده می شدند، و در «تئاتر اعلیحضرت» آن برنامه های اپرا اجرا می شدند؛ رویهمرفته لندن دو برابر پاریس سالون تئاتر داشت. نمایش در ساعت 6 بعدازظهر آغاز می شد. سلیقه مردم، پس از بازگشت خاندان استوارت، دگرگون شده بود؛ جامعه اکنون توجه خویش را از تئاتر به اپرا معطوف ساخته بود. تماشاگران پولدار و محترم هنوز در روی صحنه نمایش می نشستند. سالون تئاتر و سرسراهای آن دو هزار نفر را در خودجا می دادند؛ تماشاگران بیشتر از افراد طبقات متوسط بودند و کیفیت و مقبولیت نمایشنامه ها به وسیله تحسین آنها تعیین می شدند؛ به همین علت، مضامین بورژوایی با مضامین رمانتیک به رقابت برخاستند. نقشهای زنان تماماً به عهده زنان بود و در این راه دل بسیاری از مردان را ربودند؛ در این روزگار، بازیگران زن نامداری چون کیتی کلایو و پگ وافینگتن در صحنه نمایش درخشیدند. هوگارث تک چهره هایی از آنان کشیده، و چارلزرید داستانهایی درباره آنان ساخته است.

گریک گفته است: «هنر پیشگان چون مردمی پرخور و شکمپرست بودند،» نمایشنامه هایی را ترجیح می دادند که دارای چاشنی «سکس» بود. فیلدینگ از زبان کشیش ادمز می گفت: «تاکنون نمایشنامه ای، جز نمایشنامه ادیسن و نمایشنامه عشاق هوشیار [ستیل]، ندیده ام که برازنده مسیحیان باشد؛» با وجود این، خود فیلدینگ نمایشنامه های هرزه ای نوشت. و لتر تئاترهای انگلستان را «ناپاک» می خواند. سرجان بارنرد، در 1735، از مجلس عوام خواست که بر تئاترها نظارت کند، و گفت: «ملت بریتانیا ... چنان به سرگرمیهای هرزه و بیهوده خو گرفته است ... که همه مردم اروپا با شگفتی می پرسند که چگونه خواجگان و زنان آوازه خوان ایتالیایی به اندازه وزیران خزانه داری انگلستان مزد می گیرند.» با وجود این، از قسمتها و صحنه های خلاف جلوگیری نشد؛ ولی پس از آنکه فیلدینگ وگی تئاتر را به وسیله ای برای هجوسیاسی مبدل کردند و به رابرت والپول و جورج دوم حمله بردند، نخست وزیر، که معمولا با مخالفان مدارا می کرد، «قانون اجازه طبع و نشر» را به تصویت پارلمنت رسانید (1737).

ص: 208

این قانون ناظر نمایش را ملزم می کرد، که هنگام صدور پروانه نمایش، بیشتر سختگیری کند.1 دیدرو، در دایره المعارف، نمایشنامه تاجر لندنی لیلو را، که در 1731 در لندن نمایش داده شد، ستوده است. این نمایشنامه از آن روی برای دیدرو جالب بود که برای نخستین بار تراژدی طبقه متوسط را به صحنه می آورد. تئاتر کلاسیک فرانسه این اصل را بنانهاده بود که تراژدی متعلق به طبقه اشراف است، و چنانچه به صحنه های بورژوازی کشیده شود، ابهت و ارزش خود را از دست خواهد داد. جورج لیلو به دو کار تازه دست زد: هم تراژدی را به خانه پیشه وران کشید، و هم آن را به نثر نوشت. ثوروگود، که بازرگان درستکاری است، معتقد است: «حرفه ما محترم است؛ و چون بازرگان برای اصیلزادگان خفت آور نیست، آنان را از اشتغال به بازرگانی را از هم متلاشی کند؛ نمایشنامه با پندهای اخلاقی همراه است و احساسات تماشاگران را تحریک می کند. طبقه متوسط انگلستان این نمایشنامه را؛ که فضایل و آرمانهای اخلاقی آنان را روی صحنه عرضه می داشت، ستودند. دیدرو از آن استقبال کرد و در پیکار خود برای آوردن تراژدی خانوادگی و بورژوا روی صحنه تئاتر فرانسه از آن تقلید کرد؛ لسینگ نیز در خانم سارا سمپسون از آن الهام گرفت (1755).طبقات متوسط در ادبیات نیز، مانند سیاست، عرض وجود می کردند.

در اسکاتلند بازار نمایش را جان هوم رونق بخشید؛ او با نوشتن و به صحنه آوردن (1756)نمایشنامه داگلس- موفقترین تراژدی زمان خود- همکاران روحانی خویش را از خود رنجاند. دیوید هیوم، پسر عموی جان، با شوق و ذوقی که چندان برازنده یک فیلسوف شکاک نبود وی را ستود و گفت که او «شاگرد واقعی سوفو کل و راسین، و کسی است که لکه ننگ توحش را از دامان تئاتر انگستان زدوده است.» چون گریک از نمایش این تراژدی خودداری کرد، هیوم، لردکیمز (هنری هوم)، و روحانیون «میانه رو» اسکاتلند ترتیب نمایش آن را در ادنبورگ دادند؛ دیوید هیوم بلیط فروش شد و بلیطهای تئاتر را فروخت. اجرای این نمایشنامه برای هومها، هیومها، و همه مردم اسکاتلند پیروزی به شمار می رفت، زیرا هوم از یک چکامه کهن اسکاتلندی یک تراژدی میهنی ساخته بود که اشک شوق از دیدگان مردم اسکاتلند روان می ساخت. ولی انجمن کشیشان پرسبیتری ادنبورگ عمل هوم را برای جامه روحانیت وی شرم آور خواند و بدو گوشزد کرد که «کلیسای مسیحی صحنه تئاتر و بازیگران را همواره برای دین و اخلاق زیان آور شمرده است.» کلیسا در بیانیه رسمی هوم وکشیش دیگری را، به نام الگزاندر کارلایل، که در اجرای نمایشنامه شرکت کرده بود، محکوم نمود. دیوید هیوم، که خویشاوندی با جان هوم وی را به شور آورده بود، چهار رساله خویش را بدو اهدا کرد و بیانیه تندی در

---

(1) این قانون، که در 1843 تعدیل شد، هنوز معتبر است؛ ولی بملایمت اجرا می شود.

ص: 209

نکوهش سختگیری و اختناق افکار منتشر نمود. جان از روحانیت کناره گرفت و به لندن رفت. نمایشنامه داگلس او را پگ وافینگتن در لندن به روی صحنه آورد (1757)؛ مردم لندن هم از این نمایشنامه استقبال کردند. اسکاتلندیهای مقیم لندن آن را ستودند و، در پایان اولین شب نمایش، یک اسکاتلندی از تالار فریاد برآورد: «بچه ها اکنون درباره ویلیام شکسپیرتان چه فکر می کنید؟» این نمایشنامه، که اکنون نظیر نمایشنامه کاتوی ادیسن به فراموشی سپرده شده است، در طول عمر یک نسل، بارها نمایش داده شد. زمانی که خانم سیدنز در ادنبورگ در اجرای این نمایشنامه بازی می کرد (1784)، مجمع عمومی کلیسا «ناگزیر شد تا کارهای مهم خود را به روزهایی موکول کند که وی در صحنه بازی نمی کرد.»

اپرای گدایان نشاط آورترین و محبوبترین نمایش لندن در این روزگار بود. جان گی، که در نزد بازرگانی شاگردی می کرد، به منشیگری ارل آو کلرندن رسید و از فعالترین اعضای باشگاه سکریبلیرس شد. پوپ وی را چنین توصیف کرده است:

دلی مهربان و رفتاری دلپسند دارد،

در هوش چون مرد، و در سادگی چون کودک است.

حتی به هنگام خشم شوخ و بذله گوست،

سخنش نشاط آور و آموزنده است.

گی در 1716 با نگارش تریویا، یا هنر قدم زدن در خیابانهای لندن نام آور شد. گی در این اثر کالسکه هایی را که چرخهایشان با برخورد به سنگفرش خیابانها آرامش شهر را برهم زده اند، رانندگانی را که با تازیانه های خویش اسبها را به شتاب وا می دارند، دختران گل آلودی را که به بیلینگزگیت ماهی حمل می کنند، زنان خوشبویی را که به بازوان معشوقهای خود تکیه داده اند، پیاده روانی را که راه خویش را از میان توپ بازان خیابانهای لندن می گشایند، دزدان نجیبی را که با «انگشتان نامحسوس خویش جیبهای شما را سبک می کنند»، و «نگهبان تنومندی را که با چراغهای خویش جلو گامهای تلوتلو خوران شما را به مهربانی روشن می کنند» و شما را تا درخانه راهنمایی می کنند، به اضافه مناظر دیگر لندن 1716 را، در تریویا ترسیم کرده است.

در 1720، اشعارگی انتشار یافت و، از این راه، 1000 پوند عاید وی شد؛ او این پول را با خرید سهام «شرکت دریای جنوب» بر باد داد. پوپ و دیگر دوستان به یاری وی شتافتند، و خود گی، در 1728، با تصنیف اپرای گدایان وضع خود را سروسامان داد. مقدمه نمایشنامه گدایی را نشان می دهد که اپرایش را عرضه می دارد. اپرا با چکامه ای آغاز می شود که خانم پیچم آن را می خواند. پیچم (مانند جانثن وایلد) مدعی است که، با لودادن دزدان (هنگامی که از خدمت او رو برتابند)، به قانون کمک می کند. حال آنکه او در واقع کارش خرید و فروش اجناس دزدی شده است. گدا خود را مردی درستکار معرفی می کند، زیرا «همه سوداگران بدخواه

ص: 210

یکدیگرند»، و انگیزه ای جز سودجویی ندارند. پس از آنکه دخترش، پولی، به راهزن زیبایی، به نام کاپیتان ماچیث، دل می سپارد، و محتملا با او زناشویی می کند؛ کار خانم پیچم مختل می شود، زیرا دیگر نمی تواند زیبایی پولی را وسیله ای برای فریفتن خریداران و فروشندگان اشیای دزدیده شده و مأموران انتظامی سازد. خانم پیچم او را خاطرجمع می کند:

راستی، چرا دخترمان پولی باید با دختران دیگر تفاوت داشته باشد و تنها شوهرش را دوست بدارد؛ و چرا باید زناشویی پولی، برخلاف زناشویی دختران دیگر، موجب شود که مردان کمتر وی را تعقیب کنند؟ مردان همگی دزد عشقندو زنانی را که از آن دیگر مردانند بیشتر می پسندند.

با اینهمه، خانم پیچم به دخترش هشدار می دهد:

پولی، می دانی که من با تفریح و شوخی کردن تو با مشتریان برای پیشرفت کار، یا حرف درآوردن از آنها، مخالفتی ندارم؛ ولی هرگاه بدانم که ابلهی کرده و زناشویی کرده ای، ای هرزه، گلویت را خواهم درید.

پولی زناشویی خویش را در چکامه ای این گونه توجیه می کند:

مگر می شود عشق را با پند و اندرز مهار کرد؟

مگر کوپید و از مادران ما فرمان می برد؟

اگر هم قلبم چون یخ منجمد بود،

با شعله عشقش آب می شد.

چون مرا بوسید، مرا تنگ در بر فشرد،

چندان شیرین بود که ناگزیر تسلیم شدم؛

از این روی، از ترس آنکه سرزنشم کنی،

اندیشیدم بهتر آن است که زن او شوم.

پیچم خشمناک می شود؛ می ترسد که ماچیث، برای آنکه دارایی وی را توسط پولی به ارث برد، او و همسرش را بکشد. از این روی، به این اندیشه می افتد که وی را به دست قانون بسپارد تا به داربکشند. ماچیث در صحنه نمایان می شود، پولی را دلداری می دهد، و به او اطمینان می دهد که از این پس جز او به هیچ زنی دل نخواهد بست.

دلم چندان آزاد بود،

که چون زنبور عسلی به پرواز درمی آمد،

تا آنکه پولی پاسخ عشق مرا داد.

از هر گلی شهد می نوشیدم،

و هردم به سراپرده گلی دیگر می رفتم،

ولی در او همه گلها گرد آمده اند.

پولی از او می خواهد سوگند یاد کند که هرگاه به جای دیگری برود، او را با خود خواهد برد.

ص: 211

ماچیث سوگند می خورد: «آیا قدرتی می تواند ... مرا از تو جدا سازد؟ اخذ مستمری از یک درباری، گرفتن دستمزد از یک وکیل، و دورساختن یک زن زیبا از آینه از این کار آسانتر است.» سپس آن دو سرود خوانان گفتگو می کنند:

پسر: اگر برکرانه گروئنلند افتاده بودم،

ودلبر دلربایم را به آغوش می کشیدم،

در آن سرما ویخبندان همیشگی چندان گرم می بودم.

که شب شش ماههآن سرزمین زودسپری می گشت

دختر: اگر درهند به کنیزی فروخته می شدم،

همینکه روز سوزان به پایان می رسید،

چون برسینه یارم می آرامیدم،

می توانستم محنت گرمای جانکاه را ناچیز شمارم.

پسر: من تمام روز تو را دوست می داشتم.

دختر: هرشب می بوسیدم و بازی می کردم،

پسر: اگر تو با من، از روی عشق و دلدادگی و آشتی،

دختر: روی تپه ها و دورترها می خرامیدی.

پولی برای او فاش می کند که پدرش درصدد است وی را به دست قانون بسپارد، و با دلی پراندوه از او درخواست می کند که چندی پنهان بماند. ماچیث به سوی نهانگاه می رود، ولی برای آنکه درباره دزدیهای آینده به دستیارانش تعلیم دهد، در میکده ای توقف می کند. هنگامی که آنها می روند. به رقص و بازی با روسپیان میکده می پردازد. پیچم برای گرفتار کردن وی به آنها رشوه داده است؛ در حینی که نوازشش می کنند، تپانچه هایش را می دزدند و سپس او را به مأمور انتظامی می سپارند. در صحنه بعد، او در زندان نیوگیت است. در آنجا پولی و یکی از زنان دیگرش سر او دعوایشان می شود؛ او را از زندان می رهانند، ولی بار دیگر دستگیر می شود؛ و این بار وی را به چوبه دار می سپارند. هنگامی که به سوی چوبه دار می رود، زنان خود را با این شعر دلداری می دهد:

بدرود! ای عشق من – ای دلبران من بدرود!

من به خرسندی می میرم- و این برای شما بهتر است.

برای باقی عمر، منازعه شما در اینجا پایان می پذیرد؛

بدین سان، من همه زنان خود را یکجا خشنود می سازم.

نویسنده اپرای گدایان در صنحه نمایش ظاهر می شود و برخود می بالد که تبهکاری را، نظیر آنچه در همه نمایشنامه های واقعی اتفاق می افتد، در پنجه قانون و عدالت گرفتار کرده است. ولی یکی از بازیگران پاسخ می دهد که «اپرا باید به شادی بینجامد.» (چگونه سنتها تغییر می کنند!) گدا پیشنهاد وی را می پذیرد، طناب دار را از گردن ماچیث می گسلد، و پولی را به او باز می گرداند. حاضران به گرد زن و شوهر می رقصند، و ماچیث در شگفت است که آیا به سرنوشتی

ص: 212

بدتر از مرگ گرفتار نشده است.

آهنگهایی که یوهان پپوش، آهنگساز آلمانی مقیم انگلستان، با استفاده از آهنگهای قدیمی انگلیسی برای اپرا ساخته بود، اثر آن را در دلها عمیقتر ساختند. با وجود هجوها و طعنه های مفسدانه و نفاق افکنانه، مردمی که شب اول اجرای نمایشنامه در تئاتر لینکنزاین فیلدزگرد آمده بودند (29 ژانویه 1728) با هلهله شدید آن را ستودند. اپرای گدایان شصت وسه شب پی درپی اجرا شد و گوی سبقت را از تمام نمایشنامه های پیشین ربود. این اثر در شهرهای دیگر انگلستان نیز نمایش داده شد و در همه جا با استقبال گرم مردم مواجه گشت. اجرای این نمایشنامه هنوز در دو قاره با موفقیت همراه است و فیلمی که از این اپرا ساخته اند یکی از دلکشترین آثار سینمایی روزگار ماست. بازیگری که نقش پولی را ایفا کرد محبوبیت بسیاری یافت و سوگلی چکامه های گی و گل سرسبد سالونها گردید؛ زندگینامه وتصاویر وی به تعداد بسیار فروخته شدند؛ بادبزنها را با اشعار آوازهای او آراستند؛ و سرانجام با دوکی زناشویی کرد. ولی یکی از کشیشان انگلیکان گی را، از آن روی که راهزنی را قهرمان اپرای خویش ساخته واز کیفر رهایی داده بود، محکوم کرد. چون گی خواست دنباله این اپرا را، با نام پولی، نمایش دهد، ناظر نمایش به او پروانه نداد. گی نمایشنامه پولی را چاپ کرد؛ و در آمد این نمایشنامه و اپرای گدایان گی را توانگر ساخت. چهار سال پس از این کامیابی، قولنج وی را از پای درآورد.

V – رمان

برجسته ترین پدیده ادبی این روزگار ظهور رمان جدید است. کلاریسا و تام جونز از نظر تاریخی از هر شعر یا نمایشنامه ای که در این عصر تصنیف شده اند با اهمیت ترند. از 1740 ، چون حدود زندگی از دربار به مردم و از عمل به احساس توسعه یافت ، رمان به منزله صدا و آیینه زندگی مردم انگلستان جایگزین تئاتر شد.

داستانسرایی، چون خط و کتابت، از کهنترین هنرهای بشری است: هند قصه ها و حکایتهای خود را داشته است؛ سرزمین یهودا افسانه های روت، استر، و ایوب را در ادبیات خود جا داده است؛ یونان هلنی و جهان مسیحی قرون وسطی داستانهای عشقی و داستانهایی از سرگذشتها و ماجراهای زندگی مردم ساخته اند؛ ایتالیای روزگار رنسانس هزاران داستان کوتاه، چون داستانهای بوکاتچو و باندلو، از خود به یادگار نهاده است؛ اسپانیای روزگار رنسانس و انگلستان عصر الیزابت از زندگی فرومایگان داستانهای پیکارسک بدیعی پرداخته اند؛ فرانسه قرن هفدهم داستانهای عشقیی آفریده است که از خود عشق طولانیترند. لوساژ داستان ژیل بلاس را سروده است؛ دفو، برای آنکه شهامت و بیباکی انسان را تصویر کند، ماجرانویسی را به

ص: 213

کمال رسانده است؛ و سویفت سفرنامه ای برای انتقاد از بشر نوشته است.

ولی آیا اینها، به مفهوم امروزی، رمان بودند؟ این داستانها از حیث خیالی بودن به افسانه های قرن هجدهم شباهت داشتند؛ برخی از آنها موضوعی اصلی داشتند، و در برخی دیگر نویسندگان کوشیده بودند چهره های قهرمانان خویش را واقع گرایانه ترسیم کنند؛ ولی (شاید به استثنای روبنسون کروزوئه) آنها فاقد زمینه ای بودند که وقایع و کسان را به هم پیوند دهد. داستان اورونوکو اثر خانم افرا بن، (1688) که داستان زندگی برده ای آفریقایی است، و همچنین کاپیتان سینگلتن (1720)، مول فلندرز (1722)، و رکسانه (1724)، آثار دفو، دارای چنین زمینه ای بودند. ولی این داستانها هنوز شرح وقایعی پراکنده بودند و دارای آن وحدت ساختمانیی نبودند که همه بخشهای آنها را تابع یک موضوع واحد کند. وقتی ریچاردسن و فیلدینگ به توسعه فن داستان نویسی و پرورش قهرمانان و رویدادها پرداختند و داستانهای خود را آیینه روحیه و آداب مردم روزگار خویش ساختند، رمان جدید پا به جهان نهاد.

(1) سمیوئل ریچاردسن: 1689-1761

پدر رمان جدید فرزند درودگری از اهالی داربی شر بود که اندک زمانی پس از تولد سمیوئل، به لندن رفت و در آنجا اقامت گزید. پدر و مادرش امیدوار بودند که از وی یک روحانی بسازند. ولی تنگدست تر از آن بودند که هزینه تحصیل وی را فراهم کنند؛ با این حال، سمیوئل با گنجاندن پندهای اخلاقی و دینی در داستانهایش تا اندازه ای آرزوی پدر و مادر را برآورد. وی در محیطی پرورش یافت که میزانهای اخلاقی پیرایشگر در آن رواج داشتند. سمیوئل نزد چاپگری به کارآموزی پرداخت و این فن او را به خوشنویسی قادر ساخت؛ شهرت خوشنویسی او باعث شد تا با نوشتن نامه های عاشقانه برای دختران بیسواد شیدای عشق درآمد خویش را افزایش دهد؛ این تجربه به رمانهای ریچاردسن را همانند نامه ساخته، و موجب پویشهای وسیع او در عوالم روحی و احساسات زنان شده است. کوشایی و قناعت، او را به جاده پیشرفت انداختند؛ ریچارد سن چندی بعد برای خود چاپخانه ای دایر، و با دختر استاد پیشینش زناشویی کرد(1721). از او صاحب شش فرزند شد که پنج تن از آنان در کودکی مردند. همسر جوان و عزیز او نیز در 1730 درگذشت. این داغها و دلشکستگیها در شکل گرفتن روح نسبتاً تیره و افسرده او مؤثر افتادند. بار دیگر زناشویی کرد و پدر شش فرزند دیگر شد؛ داغهای بیشتری دید و سرانجام چاپگر مجلس عوام شد. ریچاردسن هنگام نشر نخستین کتابش پنجاهساله بود.

در 1739، دو تن از دوستان چاپگرش از او خواستندکه برای تعلیم نامه نگاری به روستاییان، و همچنین برای آشنا ساختن آنان با «شیوه های خردمندانه مقابله با مسائل عادی زندگی»، کتابچه ای تدوین کند. هنگام نگارش این کتابچه، ریچاردسن به این اندیشه رفت

*****تصویر

متن زیر تصویر : جوزف هایمور: سمیوئل ریچاردسن. گالری ملی چهره ها، لندن

ص: 214

که با به هم پیوستن نامه هایی از سرگذشت دختری که خردمندانه پاکدامنی خویش را حفظ کرده است، داستانی بسازد. موضوع این داستان را، که قهرمان آن در خلال وسوسه های بسیار توانسته است پاکدامن و عفیف بماند، ریچاردسن ممکن است از زندگی ماریان (1731-1741) ماریوو گرفته باشد. به هرحال، ریچاردسن در نوامبر 1740 با نشر نخستین داستان خویش در دو مجلد، فصل نوینی در ادبیات انگلیسی گشود. نام این داستان چنین بود: پملا، یا پاداش پاکدامنی؛ سلسله نامه های محرمانه دختری جوان و زیبا به والدینش؛ اکنون برای نخستین بار منتشر می شود تا اصول پاکدامنی و دین را در اذهان دختران و پسران جوان پرورش دهد. از کتاب بگرمی استقبال شد، و ریچاردسن در 1741 با افزودن دوجلد دیگر، تحت نام پملا در روزگار سرافرازی، که قهرمان داستان در آن از پاکدامنی و خردمندی خویش پس از زناشویی سخن می گوید، داستان را بسط داد.

نیمه اول داستان هنوز برای ما دلکش است، زیرا ما هرگز آن اندازه پیر نیستیم که از خواندن داستان فریبهای عشقی خسته شویم- گرچه حتی فریبهای عشقی چنین داستانی، پس از هزار صفحه، ملال آور می شوند. در صفحه اول داستان، آنجا که پملا می نویسد: «آه، چقدر می گریم! تعجب نکن که کاغذ این سان لکه دار شده است.» نویسنده می کوشد تا اهمیت احساسات را برساند. پملا نمونه نیکی و مهربان و نجابت است. او را در شانزدهسالگی برای «کار» از خانه بیرون می فرستند. اولین پولی را که به دست می آورد به والدینش می دهد و می گوید: «خداوند مرا نیازمند نخواهد کرد. ... اگر بیشتر به دست آورم، باز هم وظیفه ... من است که هر دوی شما را دوست داشته باشم و گرامی بدارم، زیرا شما، در زمانی که از دست من کاری برنمی آمد، مرا دوست و عزیز داشته اید.» پدر و مادر محتاط، قبل از آنکه اطمینان یابند این پول را کارفرمای مجرد پملا برای فریفتنش به وی نداده است، از خرج کردن آن خودداری می کنند. به او هشدار می دهند که زیبایی او پاکدامنیش را به خطر می اندازد: «می ترسیم [مبادا] خودت را چنان مدیون او بدانی که پاکدامنی خود را، که گرانبهاترین گوهر توست و هیچ ثروتی ... آن را جبران نخواهد کرد، به او بسپاری.» پملا قول می دهد که احتیاط را از دست ندهد، و می افزاید: «نیکی کردن چقدر دلپذیر است! من به انسانهای بزرگ تنها به خاطر همینن خصیصه غبطه می خورم.» احساسات پملا شایان ستایش است، گرچه هنگامی که او احساسات خویش را برزبان می آورد، اثرش کاهش می یابد. در اوج یک ماجرای مصیبت آمیز، کارفرما بدون مقدمه قبلی به رختخواب پملا می رود و او را به آغوش مشتاق خود می کشد. دخترک از هوش می رود، و کارفرما به مراد خویش نمی رسد. دختر می گوید که پس از به هوش آمدن، «دست خود را بردهان او نهادم و گفتم: آه، به من بگو که در این حال درماندگی چه برسرم آمده است.» کارفرما خاطر جمعش می کند که نیت خود را عملی نکرده است. دخترک، که از صمیمیت او خوشش می آید، اندک اندک بدو دل می بندد. صحنه هایی که ریچاردسن از مراحل مختلف

ص: 215

احساسات دختر، قبل از دلبستگی به کار فرما، ساخته است موجب شده اند گروهی وی را روانشناس بدانند. با وجود این دلبستگی، دختر همچنان در برابر خواهشهای او ایستادگی می کند. کارفرما سرانجام از پای در می آید و به وی پیشنهاد زناشویی می دهد. پملا، که خوشحال است پاکدامنی و روح خود را حفظ کرده است، تصمیم می گیرد که کدبانوی کامل انگلیسی شود: در خانه بماند، از مهمانیهای بزرگ و پرشکوه بپرهیزد، حساب خرج خانه را بدقت نگاه دارد، از نیازمندان دستگیری کند، مربا و شیرینی بپزد، و از شوهرش- چنانچه در حال پیمودن نردبان ترقی باشد- سپاسگزار باشد که گاه و بیگاه او را از لطف مصاحبت خویش بهره مند سازد. ریچاردسن جلد دوم را با سخنانی درباره مزایای پاکدامنی مردان و زنان جوان در روابط خود پایان می دهد و می نویسد:«هرگاه این [پاکدامنی پملا]شایستگان را به همچشمی شایان ستایشی برانگیزد و برآن دارد که خویشتن را برازنده پاداش و ستایش و برکتی سازند که پملا با آن شایستگی از آن برخوردار گشت، مؤلف این کتاب کار خود را پایان یافته خواهد دانست.»

برخی از انگلیسیان، چون فیلدینگ پرهوس، این داستان را ریشخند کردند؛ ولی هزاران تن از افراد طبقه متوسط انگلستان پاکدامنی پملا را ستودند و بدان دل بستند. روحانیان انگلستان، از اینکه دیدند مواعظ آنان به صورت داستانی نافذ و دلکش در دسترس بعل زبوب1 قرار گرفته است، خشنود شدند. پملا در عرض شش ماه چهار بار به چاپ رسید. ناشران انگلستان ریچاردسن را به نوشتن داستانهای مشابهی تشویق کردند. ولی او که در پی پول نبود، واز سویی نیز تندرستی خود را از دست می داد، به دنبال کار چاپ رفت. در 1747، با نشر شاهکار خویش بورژوازی اروپا را به ستایش خود واداشت.

کلاریسا، یا سرگذشت یک بانوی جوان از نوامبر 1747 تا دسامبر 1748 در هفت جلد و دوهزار صفحه انتشار یافت. گروهی از خرده گیران گفته بودند که ریچاردسن پاکدامنی پملا را وسیله ای برای بازارگرمی زن هنگام زناشویی دانسته، و مرد هرزه و فاسد اصلاح شده را شوهری خوب به شمار آورده است. از این روی، وی در دومین داستان خویش پاکدامنی را موهبت الاهیی خواند که خداوند در بهشت آن را پاداش خواهد داد، و گفت که انسان هرزه اصلاح نشده سرانجامی اندوهبار خواهد داشت. لاولیس بیپروا، که شایع است زنان در برابرش ناتوانند، می کوشد از کلاریسا هارلو خواستگاری کند. کلاریسا، با آنکه مفتون شهرت اوست، نمی تواند بدو اعتماد کند. کسانش وی را از دیدار چنین مرد دیوسیرتی منع می کنند، درهای خانه را به روی او می بندند، و آقای سولمز را، که مرد بی آلایشی است، برای همسری وی در نظر می گیرند. کلاریسا حاضر نیست با سولمز زناشویی کند. کسان کلاریسا، برای آنکه وی

---

(1) نام خدای مردم عقرون (شهر باستانی فلسطین)؛ از آنجا که یهودیان خدایان مشرکین را تحقیر می کردند و حتی از شیاطین می شمردند، بعل زبوب نیز به نامهای شیطان اضافه گردید. _ م.

ص: 216

را به زناشویی با سولمز وادارند، توبیخش می کنند، آزارش می دهند، و زندانیش می کنند. لاولیس، به یاری دستیارش، وانمود می کند که خویشان کلاریسا در صددند با اسلحه به او حمله کنند. کلاریسا، برای آنکه از دست آنان برهد، به لاولیس اجازه می دهد وی را برباید و به سنت آلبنز ببرد. کلاریسا می خواهد با لاولیس زناشویی کند، ولی او این زناشویی را کار خطرناکی می داند. به دوستی می نویسد:

هرگاه از این بیمناک نبودم که با یک بار زناشویی برای همیشه زناشویی خواهم کرد، به زناشویی تن می دادم.

این نتیجه ناگوار زناشویی است! آیا انسان می تواند مانند پرندگان، که در روز والنتینوس1 برای خود جفتی تازه برمی گزینند، جفت خود را عوض کند؟ ... من عیبی در آن نمی بینم ... زیرا تغییر جفت از وقوع چهار یا پنج گناه بزرگ جلوگیری خواهد کرد: تجاوز جنسی (آن گونه که در نزد عوام معروف است)، زنا، و فحشا، و کسی در آرزوی چندگانی نیز نخواهد بود. تغییر جفت مردان را از آدمکشی و دوئل باز خواهد داشت و از رشک (که سبب تعدیات تکاندهنده است) اثری برجای نخواهد ماند. زنی نازا خوانده نخواهد شد ... زن و مرد، به این نیت که چند ماهی یکدیگر را یاری کنند، باهم خواهند زیست ... روزنامه ها درپی این گونه اخبار خواهند رفت که ببینند «چه کسی با چه کسی است». خواهند گفت که این آقا، یا این خانم، «یکساله» است و آن یکی «چندساله». جک، آیا این تمایز، مانند تمایز گلها، جالب و تماشایی نخواهد بود؟

وی می کوشد کلاریسا را بفریبد و گمراه نماید؛ دخترک اخطار می کند که هرگاه به وی دست درازی شود، خود را خواهد کشت. لاولیس وی را زندانی می کند، ولی با مهربانی با او رفتار می کند. در این هنگام، کلاریسای دلشکسته نامه هایی به دوست محرمش، اناهو، می نویسد. لاولیس برای شکستن مقاومت او نقشه های بسیار می کشد و نیرنگهای بسیار به کار می بندد؛ کلاریسا همچنان در برابر نیرنگهای او ایستادگی می کند، اما می بیند که گریز از خانه آبروی او را برباد داده است. در نامه های اندوهباری که به پدر می نویسد، درخواست بخشش نمی کند، ولی درخواست می کند نفرین خویش را، که به عقیده وی درهای بهشت را به روی او خواهد بست، پس بگیرد؛ پدر از گناه او نمی گذرد. کلاریسا به بیماری جانفرسایی مبتلا می شود و برایش امیدی جز دین نمی ماند. لاولیس به فرانسه می گریزد، و در آنجا در دوئلی به دست عموی کلاریسا کشته می شود. سرانجام، پدر و مادر کلاریسا از گناه او می گذرند و نزد او می آیند، ولی او را مرده می یابند.

کلاریسا داستان ساده ای است، اما اندیشه بیقرارما خواندن داستان بلند و یکنواختی چون کلاریسا را برای ما دشوار می نماید؛ ولی در انگلستان قرن هجدهم مردم از آن استقبال کردند؛ صدها تن از مردمی که داستان را خوانده بودند در فاصله چاپهای مکرر آن به ریچاردسن نامه

---

(1) روز شهادت قدیس والنتینوس (14 فوریه)؛ که گفته می شود در این روز پرندگان جفت خود را برمی گزینند. _ م.

ص: 217

نوشتند و درخواست کردند نگذارند کلاریسا بمیرد. پدری گفت: «هریک از سه دختر او جلدهای مختلف کلاریسا را به دست داشتند و دیدگانشان از اشک، چون گل بهاری، نمناک بودند.» مری ورتلی مانتگیو، که مانند همه زنان انگلستان آن روزگار زنی سفسطه گر بود، داستان را با احساسات و تمایلات طبقه متوسط سازگار دانست، اما با سلیقه اشرافی خود ناسازگار یافت:

مانند دختران شیرفروش شانزدهساله ای که برچکامه «سقوط بانو» اشک ریزند احمقانه برای کلاریسا هارلو اشک می ریختم. حقیقت این است که رویدادهای نخستین جلدهای آن، به خاطر شباهتی که به روزگار دوشیزگیم داشت، مرا به رقت آوردند، ولی رویهمرفته اثری کم ارج و ملال انگیز است. ... کلاریسا احساسات و اندیشه های خویش را با همه مردمی که می بیندشان در میان می نهد، بی آنکه فکر کند که انسان در این حالت فانی برای پوشانیدن ذهن خویش نیز احتیاج به برگ انجیر دارد؛ نشان دادن همه اندیشه هایمان کاری ناپسند است.

زنان انگلستان اکنون از ریچاردسن، که برای آنان در پملا زنی آرمانی ترسیم کرده بود، به اصرار می خواستند مردمی آرمانی نیز ترسیم کند. وی نخست به این کار تن در نمی داد، ولی پس از خواندن جوزف اندروز فیلدینگ، که در آن نویسنده پملا را مسخره گرفته بود، و پس از ملاحظه تصویر مفصل وی از شخصیت مردان در تام جونز، نوشتن سرگذشت سرچارلزگراندیسن را آغاز کرد. این داستان در فاصله نوامبر 1753 و مارس 1754 در هفت جلد انتشار یافت. برای روحیه بیزار مردم روزگار ما سومین موفقیت بزرگ ریچاردسن عجیب و باورنکردنی است. روگردانی مردم قرن بیستم از میزانهای اخلاقی پیرایشگری، و روحیه سازشگرانه مردم نیمه دوم عصر ویکتوریا، ما را از ستایش کمال نیکی و پاکی، دست کم در مردان، باز می دارند؛ ما به مردان نیک بسیار برخورده ایم، ولی هیچ یک را از نقصهای بخشودنی مبرا نیافته ایم. ریچاردسن کوشید سر چارلز را با زروزیور نیک سیرتی بیاراید و تنها چند نقص بسیار ناچیز در شخصیت او گنجاند؛ با وجود این، ما از تفاوتهای شگرفی که در بین او و خودمان به چشم می خورند، بیزاریم. از این گذشته، فضیلت وقتی نمایش داده شد، فریبندگی خود را از دست می دهد. چیزی نمانده بود که گراندیسن در زمره قدیسان شمرده شود.

دلبستگی عمیق ریچاردسن به پندهای دینی و اخلاقی داستانهای وی را از نظر هنری معیوب نموده است؛ او از شوخی و بذله گویی چندان بهره ای نداشت. تلاش ریچاردسن برای گفتن داستانهای بلند از خلال نامه ها، داستانهای وی را با مطالب نامحتمل ونامعقول درهم آمیخت؛ ولی این شیوه داستانسرایی به او امکان داد که وقایع واحدی را از گوشه های گوناگون بنگرد و توصیف کند، و این شیوه به داستانهای او خصوصیتی داده است که در داستانهای دیگر کمتر به چشم می خورد. نوشتن نامه های بلند به خویشان و دوستان محرم از عادات مردم آن روزگار بود. این شیوه داستانسرایی همچنین به ریچاردسن امکان داده است که احساسات زنانه را در داستانهای خویش منعکس نماید. در اینجا نیز، نقصهایی به چشم می خورند: او مردان را کمتر

ص: 218

از زنان، و اشراف را کمتر از مردم عادی می شناخت؛ او بندرت دگرگونیها و تضادها و رشد روان آدمی را درک می کرد. اما نکات فراوانی که در نوشته های او دیده می شوند نشان می دهند که او رفتار و منش انسان را دقیقاً تحت بررسی و مشاهده قرار داده است. با این رمانها سبک داستانسرایی روانشناختی و ذهنی، که در آثار روسو به صورت التهاب تبالودی تجلی کرد، پدید آمد. ریچاردسن کامیابی را با فروتنی استقبال کرد. به کار چاپ ادامه داد، ولی برای خود خانه بهتری ساخت. برای راهنمایی زنان بسیاری، که برخی از آنان وی را «بابای عزیز» می خواندند، نامه هایی بلند نوشت. پرکاری و تمرکز اندیشه، در آخرین سالهای عمر، وی را گرفتار بیخوابی و حساسیت عصبی کرد. در 4 ژوئیه 1761 از حمله فلج در گذشت.

ریچاردسن پس از وزلی و پیت میهن بیش از هر انگلیسی معاصر خود در جهان نفوذ یافت. نفوذ وی در انگلستان به بهبود اخلاق مردم در روزگار جانسن، و به اصلاح اخلاقیات دربار پس از سلطنت جورج دوم یاری کرد. میراث ادبی و اخلاقی او در پیدایی کشیش و یکفیلد (1766) گولد سمیث و شعور و حس تشخیص (1811) جین اوستن مؤثر افتاد. فرانسویان وی را در میان داستان نویسان انگلستان بیهمتا می دانستند؛ روسو گفته است: «رمانی که با کلاریسا برابری کند، یا بدان ماند، به هیچ زبانی نوشته نشده است.» آثار ریچاردسن را آبه پروو به فرانسه ترجمه کرد؛ ولتراز پملا نمایشنامه ای به نام نانین ساخت؛ روسو هنگام تصنیف هلوئیز جدید مضمون، شکل، و آرمان اخلاقی کلاریسا را سرمشق خود قرار داد. دیدرو در ستایش ریچاردسن به تمجید و تحسین او پرداخت. گفت که اگر همه کتابهایش را بفروشد، هومر، اوریپید، سوفوکل، و ریچاردسن را نگاه خواهد داشت. در آلمان کریستیان گلرت پملا را ترجمه و تقلید کرد، و برای گراندیسن اشک ریخت. کلوپشتوک با خواندن کلاریسا از خود بیخود شد؛ ویلانت از گراندیس نمایشنامه ای ساخت؛ آلمانیها خانه ریچاردسن را زیارتگاه خود ساختند. در ایتالیا گولدونی پملا را به صحنه نمایش کشید.

امروز جز محققان کسی آثار ریچاردسن را نمی خواند؛ ما برای خواندن یا نوشتن چنین نامه هایی حوصله و مجال نداریم؛ موازین اخلاقی روزگار صنعتی وداروینی ما با قیود و محدودیتهای پیرایشگری فاصله بسیار دارد. ولی می دانیم که این رمانها، بیش از اشعار تامسن، کالینز، و گری نمودار سرکشی احساس علیه پرستش اندیشه و عقل بودند؛ ریچاردسن پدر نهضت رمانتیک است، همچنانکه روسو قهرمان اصلی آن به شمار می رود. این نهضت در پایان قرن بر هنر کلاسیک پوپ، و واقع گرایی شهوانی فیلدینگ پیروز شد.

2- هنری فیلدینگ: 1707-1754

زمانی که در 1727 به لندن رفت، با قامت بلند و ستبر، چهره دلفریب، سخن دلنشین، و دل گشاده اش همه را به تحسین واداشت؛ طبیعت وی را چنان آراسته بود که از زندگی و

ص: 219

لذتهای آن بهره برگیرد. جز پول، همه چیز داشت. پس از آنکه، به گفته خود، کالسکه ران و کاتب مزدور شد، خویشتن را برای نویسندگی آماده ساخت و به تصنیف نمایشنامه های کمدی و بورلسک پرداخت. نوه عموی پدر او، لیدی مری مانتگیو، با استفاده از نفوذ خویش، نمایشنامه عشق درزیر چند نقاب او را در تئاتر دروری لین به صحنه آورد (1728)؛ خود دو بار برای تماشای آن به تئاتر رفت. در 1732 نیز تسهیلاتی برای اجرای نمایشنامه شوهر متجدد او فراهم ساخت. از آن پس، فیلدینگ نمایشنامه هایی با ارزش متوسط، و در آن میان نمایشنامه هجایی تراژدی تراژدیها، یا زندگی و مرگ تام ثام بزرگ (1731)، را یکی پس از دیگری به صحنه کشید. پس از چهارسال دوستی با شارلت کرادوک، با او زناشویی کرد(1734). شارلت چندی بعد 1500 پوند به ارث برد، و فیلدینگ برای آسایش با او در روستایی مسکن گزید؛ به همسرش دل باخت و او را به نام سوفیا وسترن زیبا و محجوب، و املیا بوث بسیار شکیبا ستود. لیدی بیوت می گوید: «زبان شیوایی که او به کار می برد حق صفات پسندیده، زیبایی، و دلربایی شارلوت را ادا می کرد.»

در 1736 به لندن بازگشت ونمایشنامه هایی به صحنه آورد که همه از یاد رفته اند. ولی، در 1737، پس از آنکه «قانون اجازه طبع و نشر» هنر تئاتر را محدود ساخت، پای خود را از صحنه کنار کشید. علم حقوق آموخت و وکالت پیشه ساخت (1740). انتشار پملا اثر ریچارد سن، در این سال مسیر زندگی وی را دگرگون ساخت. فضایل پملا و خالق او گرایش فیلدینگ را به هجانویسی برانگیخت. فیلدینگ با برداشتی پارودیک از پملا، تصنیف سرگذشت ماجراهای جوزف اندروز و دوستش، آقای ایبرهم ادمز، که به شیوه سروانتس نوشته شده است را آغاز کرد(1742). جوزف، که به عنوان برادر پملا معرفی می شود، چون او زیبا و پاک است. کارفرمایش برای فریفتن او بارها دام می گستراند، ولی جوزف ایستادگی می کند؛ جوزف، مانند پملا، تلاشهای حیله گرانه کارفرما را برای فریفتن او به تفصیل شرح می دهد. نامه ای که به پملا می نویسد تقریباً به شیوه ریچاردسن است:

خواهر دلبندم پملا:

امیدوارم خوش باشی؛ خبری برایت دارم! ... خانمم به من دل باخته است ... و درصدد است مرا نابود کند؛ ولی امیدوارم عزم و اراده من آنچنان استوار باشد که هیچ زنی در جهان نتواند پاکدامنی مرا لکه دار سازد.

آقای ادمز بارها به من گفته است که پاکدامنی برای مرد، چون زن، ارزش دارد. می گوید که او با زنی، جز همسر خود، تماس نداشته است؛ می کوشم که رفتار او را سرمشق خود سازم. به انگیزه پندهای او و نامه های توست که توانسته ام در برابر وسوسه ای که، به گفته او، هیچ مردی در برابر آن یارای مقاومت ندارد و برای انسان در این جهان پشیمانی، و در جهان آینده عقوبت اخروی همراه می آورد پایداری کنم. ... اندرز و نمونه خوب چه گرانبهاست! ولی خشنودم که او مرا از خوابگاه بیرون راند.زیرا برای یک بار همه سخنان کشیش ادمز را از یاد برده بودم.

تردیدی ندارم، خواهر عزیزم، که تو دارای صفات نیکی و می توانی پاکدامنی

ص: 220

خود را، به رغم همه وسوسه ها، حفظ کنی. دعا کن که من هم بتوانم پاکدامنی خود را حفظ کنم، زیرا بارها پاکدامنی من به خطر افتاده است. امیدوارم بتوانم پاکدامنی تو و پاکدامنی یوسف را، که همنام من است، سرمشق خود سازم و، به رغم وسوسه ها، بپاکی زیست کنم . . .

جوزف به پاکی زیست می کند و فنی را، که دختر باکره پاکدامنی است، به همسری خویش برمی گزیند. پملا، که اکنون همسر کارفرمای توانگری است و قدر و منزلتی در جامعه یافته است، فنی را از اینکه تصمیم گرفته است با جوزف، که مقام اجتماعیش مرهون زناشویی آبرومندانه خود اوست، زناشویی کند نکوهش می کند. ریچاردسن می گفت که فیلدینگ منظور وی را در داستان پملا ناجوانمردانه دیگر گون جلوه داده است.

شهوت فیلدینگ برای هجانویسی با هجوریچاردسن نیز فرو ننشست؛ با یاری جستن از موزها و حماسی ساختن کتاب خود، ایلیاد را نیز هجو کرد. هزل او هنگام برخورد به کسان مختلفی که جوزف وادمز در راه خود با آنها روبه رو می شوند، بویژه تو-ووز مهمانسرادار، برانگیخته می شود. خانم تو-ووز، که همسرش را هنگام ارتکاب خطا با بتی، کلفت خانه، دیده است، از گناه وی می گذرد، تو-ووز متقابلا «موافقت می کند که تا پایان عمر، روزی دو یا سه بار، گناهانش را بدو یادآور شوند.» چون طبع فیلدینگ به او اجازه نمی داد از این جوان معصوم قهرمانی برای رمان خویش بیافریند، توجه خویش را از جوزف به کشیش ادمز معطوف ساخت و او را به قهرمانی داستان خویش برگزید. برگزیدن کشیش ادمز انتخابی ناشایست می نماید، زیرا او کشیش راست کردار و پاک اندیشی بود که با دستنویس مواعظ خود به دنبال ناشری بیپروا می گشت. ولی آفریدگار ادمز به او صدایی محکم، معده ای قوی، یک جفت مشت کاری داده بود؛ او با آنکه با جنگ مخالفت می کند، اما جنگاوری چیره دست است؛ و در آغاز داستان چند تن از اوباش را از پای درمی آورد- ادمز دوست داشتنیترین شخصیت داستان فیلدینگ است، و ما نیز چون نویسنده داستان از برخورد او به خوکها، گل ولای، و خون لذت می بریم. آن دسته از ماکه در جوانی به آرمانهای مسیحی دل سپرده ایم نمی توانیم به این کشیش، که از مکر و حیله مبرا و سرشار از روح نیکخواهی است، مهر نورزیم. فیلدینگ وی را با کشیش ترولیبر سودجو، که «یکی از مردان بزرگ دیدنی بود و می توانست بی آنکه شالی برشکم بندد نقش سرجان فالستاف1 را ایفا کند،» مقایسه می کند.

فیلدینگ، که اکنون به کامیابی خویش می بالید، در 1743 یک اثر سه جلدی منتشر ساخت که با فروتنی عنوان نوشته های پراکنده را برآن نهاده بود. جلد سوم شامل شاهکاری است که به طعنه نوشته شده، و زندگی آقای جانثن وایلد بزرگ نام دارد. این کتاب زندگینامه واقعی فیگین، تبهکار نامدار قرن هجدهم، نیست. و خود فیلدینگ می نویسد: «این داستان کارهایی

---

(1) شخصیت نمایشنامه های «هنری چهارم» و «زنان سرخوش وینزر»، اثر ویلیام شکسپیر. _ م.

ص: 221

است که ممکن است از او سرزده باشند.» در نخستین چاپ کتاب، فیلدینگ رابرت والپول را، به نام دلال آرای دزدی، به باد حمله گرفته بود؛ پس از مرگ رابرت والپول، فیلدینگ بار دیگر این داستان را منتشر ساخت. و این بار در آن «بزرگی» را به باد هجو گرفت. نویسنده می گوید که زیان بیشتر «بزرگان» برای جهان بیش از نفع آنها بوده است. اسکندر مقدونی را از آن روی «کبیر» خواندند که وی پس از آنکه «سرزمین پهناوری را به خون و آتش کشید، مردم نگونبخت بسیاری را به دیار نیستی فرستاد، و چون تندبادی سهمناک ویرانی و بدبختی پدید آورد، گویند که از روی بزرگواری از بریدن گردن پیرزنی خودداری ورزید و به دختران او تعدی نکرد،» وجدان دزد باید از وجدان سیاستمداران آسوده تر باشد، زیرا دزد کمتر انسان کشته، و کمتر دارایی مردم را چپاول کرده است.

فیلدینگ در این کتاب، که به سبک زندگینامه سیاسی نوشته است، برای جانثن نیاکان بزرگ و نامداری برمی شمارد و تبار او را به «ولفستن وایلد می رساند، که با هنگیست به انگلستان آمد.» می نویسد: مادرش «خاصیت بسیار چسبناکی داشت که در خدمت انگشتان او بود.» جانثن هنر و راه و رسم دزدی را از او آموخت و به یاری هوش سرشارش، برای ربودن دارایی زاید مردم زاید و برای گرفتن جان بیمعنی آنان، جوانان شجاعی را سازمان داد. وی بزرگترین سهم از اموالی را که این جوانان می دزدیدند می گرفت و زیردستان نافرمانبردار خویش را به دست قانون و عدالت می سپرد. او لائتیشا را تعقیب می کرد، ولی نمی توانست وی را بفریبد و به دام افکند. لائتیشا خویشتن را به دستیار او، فایر بلاد: سپرد، و او «در چند دقیقه به این موجود زیبا و دلفریب دست درازی کرد، یا دست کم اگر لائتیشا بموقع خواهش وی را نمی پذیرفت، به او دست درازی می کرد.» از آن پس، لائتیشا با جانثن زناشویی می کند. هفته بعد، بین آنان گفتگویی در می گیرد ولائتیشا می گوید حق دارد برای خود مردان دیگری، جز او برگزیند؛ جانثن وی را زنی هرزه می خواند؛ یکدیگر را می بوسند و با هم آشتی می کنند. جانثن به راهزنی ادامه می دهد، و جرایم بزرگتری مرتکب می شود. سرانجام به مرگ محکوم می شود و زنش از این محکومیت خوشحال می گردد. یک روحانی وی را تاچوبه دار همراهی می کند. جانثن در راه جیب کشیش را خالی می کند، ولی جز یک دربازکن چیزی در آن نمی یابد، زیرا کشیش میخواره بود. «جانثن وایلد بزرگ، پس از آن همه کارهای برجسته- که فقط از عهده «مردان بزرگ» آمدنیند- برچوبه دار جان سپرد.»

در پایان 1744 ، همسر فیلدینگ درگذشت و فیلدینگ با توصیف وی به نامهای املیا و سوفیا کوشید درد و رنج دوری وی راکاهش دهد. در 1747، با خدمتکار باوفای همسرش، که برای پرستاری فرزندان فیلدینگ در خانه وی مانده بود، زناشویی کرد. در این هنگام، تندرستی او رو به زوال نهاد و در آمدش کاهش یافت. در 1748، به ریاست دادگاه بخش وستمینستر، و سپس به ریاست دادگاه بخش میدل سکس رسید و از بینوایی رهایی یافت. هزینه زندگی وی

ص: 222

در این مقام از پولی فراهم می شد که دو طرف دعوا به دادگاه می دادند. وی این پول را، که از 300 پوند درسال افزونتر نبود، «ناپاکترین پول در جهان» خوانده است.

پیداست که فیلدینگ در این سالهای پر درد و رنج (1744-1748) سرگرم نوشتن شاهکار خود بوده است. این شاهکار رد 1749، به نام سرگذشت تام جونز، پسر سرراهی، در شش جلد انتشار یافت. فیلدینگ برای نوشتن این رمان، به گفته خود، از وقتی که به دادرسی و نویسندگی برای دیگران داده بود «چند هزار ساعت» صرفه جویی کرده است. بدشواری می توان باور کرد که داستانی چنین سرشار از هزل و پندهای اخلاقی نافذ و نیرومند در سالهای دلشکستگی وتهیدستی و ناتندرستی نوشته شده باشد. با وجود این، اثر هزارودویست صفحه ای و ی را بسیاری برجسته ترین رمان انگلیسی دانسته اند. هیچ یک از داستان نویسان انگلیسی، قبل از روزگار فیلدینگ، تن و اندیشه و اخلاق و سیرت یک مردی را، با این کمال و صراحت، توصیف نکرده است. سخنان ثکری را در مقدمه پندنیس بسیاری به یاد دارند:

از روزی که نویسنده «تام جونز» در زیر خاک آرمیده، نویسنده ای از میان ما نتوانسته است چهره مردی را با چنین توانایی ترسیم کند. او را باید با پارچه بپوشانیم و زورکی بدو بخندیم. جامعه ما طبیعت را در هنر نمی پسندد، و به شما اجازه نمی هد با آنچه در جامعه، باشگاهها، کالجها، و رستورانها می گذرد آشنا شوید و بدانید که فرزندان شما چگونه زندگی می کنند و از چه سخن می گویند.

تام کودک حرامزاده ای است که او را در بستر پاک آقای آلوورثی می یابند. از این هنگام، تا زمان زناشویی تام، فیلدینگ ماجراهایی به شیوه پیکارسک وارد رمان خود می کند که بظاهر پیوندی با هم ندارند. ولی پس از آنکه داستان به پایان رسید، انسان درمی یابد که این ماجراها با هم پیوند دارند و شرح آنها برای بازنمود و پرورش شخصیتهای داستان ضرورت داشته است، و هیچ رشته ای سردرگم، و هیچ گره ای کور وجود ندارد؛ فیلدینگ برای برخی از شخصیتهای داستان چهره های خیالی کاملی کشیده است و چهره پاره ای دیگر را، چون بلیفیل فرومایه، یا عالیجناب ثواکم معلم «که اندیشه هایش بسیارانعطافپذیر بودند،» بیش از اندازه ساده نمایش داده است، با وجود این، بسیاری از چهره ها زنده اند. آقای وسترن «تفنگها سگان، و اسبانش را بیش از هر چیزی درجهان دوست داشت» و پس از آنها، به بطریش و سپس به دختر بی همتایش سوفیا علاقه مند بود. سوفیا کلاریسایی است که در دام مردان گرفتار نمی شود، و پملایی است که می تواند، بی آنکه درباره پاکی خویش قبل از زناشویی سروصدایی به راه اندازد، مرد دلخواهش را در دام خودگرفتار کند.

تام اندکی ضعیف است، وگرنه عیبی در او نیست و بیش از اندازه برای زنده ماندن شایستگی دارد. آلوورثی او را به فرزندی می پذیرد و ثواکم او را می زند و تعلیم می دهد. مردی ستبر می شود و تنها چیزی که او را می آزارد، اصل و نسب مرموز اوست که بدخواهان

ص: 223

بدو یادآور می شوند. به باغی دستبرد می زند و یک مرغابی می دزدد، ولی آلوورثی، که وی را به فرزندی پذیرفته است، به شیوه ای، که بهترین نمونه آن در قهرمانان شکسپیر یافت می شود، از گناه او می گذرد. سوفیا از دور او را می ستاید، ولی تام با آگاهی به حرامزدگی خویش جرئت نمی کند به زنی که از حیث مقام و دارایی از او بسیار دور است دل بسپارد. تام خویشتن را با مولی سیگریم، دختر یک شکاربان راضی می سازد و به پدری فرزند او تظاهر می کند. پس از آگاهی به اینکه تنها یکی از پدران محتمل کودک است، آسوده می شود؛ سوفیا چون از رابطه تام با مولی آگاه می شود، رنج می برد، اما مهر و دلبستگی او به تام تنها برای مدت کوتاهی به سردی می گراید. تام وی را هنگام سقوط از اسب در شکارگاه به آغوش می کشد؛ از گلگونی گونه های دخترک احساسات او را به خویشتن در می یابد، و بی درنگ بدو دل می سپارد. ولی آقای وسترن تصمیم گرفته است سوفیا را همسر آقای بلیفیل سازد، که برادرزاده مشروع و وارث آلوورثی بیفرزند است. سوفیا از زناشویی با این حیوان دورو خودداری می کند؛ وسترن پافشاری می کند و سرسختی پدر و اشکهای دختر چند جلد از داستان را به غم و اندوه می آلایند. تام خود را کنار می کشد و ترتیبی می دهد تا او را هنگامی که مولی را به آغوش کشیده است در بیشه ای بیابند؛ سوفیا با دیدن این صحنه از هوش می رود. آلوورثی با اکراه از تام چشم می پوشد، و تام به سفرهای پرماجرایی می رود که بدون شرح آنها فیلدینگ نتوانسته است به داستان خود ادامه دهد. قلب او همچنان در نزد سوفیای دل شکسته می ماند، ولی به گمان آنکه برای همیشه سوفیا را از دست داده است به بستر خانم واتر پناه می برد. پس از آنکه تام درد و رنج بسیار می کشد، آلوورثی از گناه او می گذرد و او را به جای بلیفیل وارث خود می سازد. تام از سوفیای کمرو، ولی با گذشت، دلجویی می کند. آقای وسترن، که تا یک هفته قبل تشنه خون تام بود، او را به دامادی خویش می پذیرد و برای زناشویی آن دو بیتابی می کند:

«به نزد او بشتاب، ای پسر، به نزد او. ... آیا همه کارها پایان پذیرفته است؟ فرداست یا پس فردا؟ من که پس از فردا لحظه ای درنگ نخواهم کرد. ... او از ته دل می خواهد که امشب زناشویی کند. چنین نیست سوفی؟ ... آلوورثی کجاست؟ گوش بده، آلوورثی، من 5 پوند شرط می بندم که فردا پسری نهماهه خواهیم داشت.»

پس از شکسپیر، کسی زندگی انگلیسیان را به این تفصیل و صراحت تصویر نکرده بود. البته، او همه چیز را وصف نکرد. خصوصیاتی چون رقت قلب، وفاداری، شهامت، قهرمانی، و ادب، و احساساتی که در هر جامعه می توان یافت، در تام جونز به چشم نمی خورد. فیلدینگ انسان پیرو غریزه را بر انسان اندیشمند ترجیح می داد. او کسانی را که می کوشیدند ادبیات را از هزلیات برهانند و آثار شکسپیر و چاسر را اصلاح کنند و همچنین شاعران و منتقدانی را که معتقد بودند ادبیات جدی باید تنها به طبقات فرادست بپردازد، خوار می داشت. او

ص: 224

دلباختگی زن و مرد را چیزی جز تمایل جسمانی نمی شمرد و جنبه های دیگر عشق را موهوم می خواند. جنون پولدوستی و ریا و تزویر را در همه طبقات اجتماع نکوهش می کرد. گناهان و اعظان را برملا می ساخت، ولی کشیش ادمز را دوست داشت؛ دکتر هریسن را، که یک روحانی انگلیکان است، قهرمان املیا ساخته است؛ فیلدینگ خود در هر فرصتی به خوانندگان داستانهایش پندهای دینی و اخلاقی می داد.

پس از نشر تام جونز، فیلدینگ چندی به نوشتن مسائلی پرداخت که در مقام رئیس دادگاه بخش به آنها برمی خورد. کار و مسئولیت همه روزه وی را با تعدیات، قانونشکنیها، و جنایتهای مردم لندن آشنا می ساخت. درباره چگونگی حفظ نظم و اعمال عدالت راههایی پیشنهاد کرد. به همت وی و برادرش، سرجان فیلدینگ، که پس از او به ریاست دادگاه پلیس بو ستریت رسید، یک دسته از آشوبگران لندن تارومار شد؛ وتقریباً همه اعضای آن به دار آویخته شدند. فرد خوشبینی در 1757 گزارش داد: «دزدان لندن تقریباً همگی سرکوب شده اند.»

آخرین رمان فیلدینگ در دسامبر 1751 به نام املیا انتشار یافت. فیلدینگ تا پایان عمر نتوانست همسرش را از یاد ببرد؛ همه معایب همسرش را از یاد برد و کوشید نام وی را، چون همسر بی نقص سربازی بی احتیاط، جاویدان سازد. کاپیتان بوث مردی مهربان و دلاور و بخشنده است؛ املیای خود را می پرستد، ولی هست ونیست خود را در قمار می بازد و بدهکار می شود؛ و داستان با ورود وی به زندان آغاز می شود. در صد صفحه کتاب، سرگذشت خود را برای زندانی دیگری، به نام دوشیزه مثیوز، بازگو می کند؛ از زیبایی، حجب، مهربانی، وفاداری، و نازکدلی همسرش برایش داستانها می گوید، و سپس به خواهش دوشیزه مثیوز با وی همبستر می شود. «یک هفته به این گفتگو جنایت آمیز ادامه می دهد.» در این صحنه، و در صحنه های دیگر رمان، فیلدینگ، شاید با اندکی گزافه گویی، از دور ویی مردان و زنان، از پولیرستی کلانتران و داوران، و از درنده خوبی زندانبانان پرده برمی دارد. در اینجا، یکی از همان زندانهای بدهکاران توصیف می شود که یک قرن بعد خشم دیکنز را برانگیخت. قاضی ثرشر، از ظاهر زندانی، تبهکاری او را تشخیص می دهد. «آقا جان، زبانت به گناهکاری تو گواهی می دهد، تو اهل ایرلندی، و همین برایم بس است.» شماره تبهکاران در هر فصل داستان فزونی می یابد، تا سرانجام املیا فریاد بر می آورد و به فرزندانش، که گرفتار تنگدستی شده اند، می گوید: «از گناه من که شما را به جهان آورده ام بگذرید.»

املیا همان گریز لدای شکیبای فیلدینگ است. در یکی از فصول نخستین، املیا بینی خود را می شکند، ولی جراحی بینی او را پیوند می زند و او آنچنان زیبایی خویش را باز می یابد که در فصول آینده مردان برای فریفتن او دام می گسترانند. او خویشتن را از نظر نیروی اندیشه کمتر از شوهرش می داند. در همه کارها از شوهرش اطاعت می کند، جز آنکه حاضر نمی شود در بالماسکه شرکت کند. به شنیدن یک او را توریو هندل می رود، ولی حاضر نمی شود

ص: 225

تن خود را در واکسهال در معرض تماشای مردان زندوست بنهد. بوث، هنگامی که از یکی از گریزهای خود نزد او باز می گردد، می بیند که او «با همان وجد و سروری که به بانوان ظریف و زیبا هنگام لباس پوشیدن برای مجلس رقص دست می دهد سرگرم آشپزی است.» از دوشیزه مثیوز نابکار نامه ای به املیا می رسد که در آن از زناکاری بوث در زندان پرده برداشته شده است؛ نامه را نابود می کند، و درباره آن سخنی به شوهرش نمی گوید؛ وی در طول میگساری، قماربازی، بدهکاری، و زندانی بودن شوهرش همچنان به او مهر می ورزد. برای آنکه هزینه خوراک شوهر و فرزندانش را فراهم سازد، جواهرات کم ارزش و، سپس، جامه های خود را می فروشد. اشتباهات و گناهان شوهرش کمتر از سنگدلی اجتماع و مردمی که می کوشند وی را به دام اندازند نومیدش می کند. فیلدینگ، چون روسو و الوسیوس، عقیده داشت که بیشتر مردم ذاتاً خوبند، و محیط ناپاک و قوانین بدآنان را به تباهی می کشند. ثکری املیارا دلفریبترین قهرمان داستانهای انگلیسی شمرده است.» ولی شاید او فقط رؤیای شوهرش بود. سرانجام، املیا ثروتی به ارث می برد، با بوث در ملک خویش می آساید، و بوث آدم خوبی می شود.

با آنکه فیلدینگ کوشیده است همه صحنه های داستان را به هم بپیوندد، در میان مقدمه و نتیجه آن چندان پیوندی به چشم نمی خورد. رمان نویس بزرگ خسته شده بود و اطرافیان دزد و آدمکش وی را از خود بیزار کرده بودند. نویسنده پس از آنکه رمان املیا را به پایان رساند، نوشت، «دیگر با چنان آثاری مردم را نخواهم آزرد.» در ژانویه 1752، به نشر کاونت گاردن جورنال پرداخت و مقالات نافذی در آن نوشت، به انتقادهای سمالت پاسخ داد، به رودریک رندوم حمله، و در فوریه همان سال مجله را تعطیل کرد. در زمستان 1753-1754 خستگی، استسقا، یرقان، و تنگی نقس وی را بستری ساختند. آب قطران اسقف بار کلی را آزمود، ولی استسقایش بدتر شد. پزشک بدو سفارش کرد به سرزمین پرآفتابتری سفر کند. در ژوئن 1754 همراه زن و دخترش، باکشتی «ملکه پرتغال» به سوی لیسبون رهسپار گشت. در راه یادداشتهای سفر لیسبون را، که از شیرینترین آثار اوست، نوشت. در 8 اکتبر 1754، در لیسبون در گذشت و در گورستان انگلیسیان این شهر به خاک سپرده شد.

حاصل کار فیلدینگ چه بود؟ او واقع گرایی را در رمان بنیاد نهاده، و زندگی طبقات متوسط را روشنتر از هر تاریخنویسی توصیف کرده است؛ کتابهای او دروازه دنیای تازه ای را گشود. در توصیف زندگی طبقات بالا چندان موفقیتی نداشت؛ چون ریچارد سن، مجبور بود که از خارج برآنها بنگرد. جسم زندگی کشورش را بیشتر از روح آن، و عشق جسمانی را بیشتر از عشق پاک می شناخت؛ عناصر ظریفتر و لطیفتر شخصیت انگلیسی از دیدگان او پنهان ماندند. با اینهمه در سمالت، سترن، دیکنز، و ثکری اثر بخشید. فیلدینگ پدر همه آنان بود.

ص: 226

3- توبیاس سمالت: 1721-1771

سمالت وی را دوست نداشت، زیرا هر دوی آنان برای رسیدن به افتخارات رقابت می کردند. توبیاس اسکاتلندی بود و، چون هیوم، متأسف بود که چرا انگلستان راه فرانسه را بر جزایر بریتانیا بسته است. با اینهمه، پدربزرگش در راه وحدت پارلمنتهای انگلستان و اسکاتلند (1707) زحمت کشیده، و به نمایندگی پارلمنت مشترک رسیده بود. توبیاس دوساله بود که پدرش درگذشت. ولی او به کمک خانواده اش در دبیرستان دامبارتن تحصیل کرد و به دانشگاه گلاسگو راه یافت. در دانشگاه مقدمات پزشکی آموخت، ولی به جای آنکه تحصیل را به پایان رساند و دانشنامه بگیرد، تب نویسندگی به او سرایت کرد و با دستنویس یک تراژدی بی ارزش به لندن، نزد گریک، شتافت. گریک تراژدی او را نپذیرفت. توبیاس پس از آنکه چندی گرسنگی و دست تنگی کشید، در رزمناو «کامبرلند» دستیار جراح شد و با این رزمنا و به «جنگ گوش جنکینز» رفت. در یورش نافرجام سربازان انگلیسی به کارتاخنا در کرانه کولومبیا، شرکت جست. در ژامائیک خدمت را ترک گفت؛ در همینجا با نانسی لسلز آشنا شد و ، پس از بازگشت به انگلستان (1744)، با او زناشویی کرد. در خیابان داونینگ خانه ای گرفت و در آن به کار جراحی پرداخت؛ ولی عشق به نویسندگی وی را آسوده نمی نهاد و می بایست، دست کم، آنچه را که در نیروی دریایی دیده بود به رشته نگارش درآورد. از این روی، در 1748 معروفترین رمان خویش را منتشر ساخت.

ماجراهای رودریک رندوم شرح حوادث پرماجرایی است که برای یک قهرمان پیش آمد. سمالت خود را مدیون فیلدینگ نمی دانست، ولی اذعان داشت که به سروانتس ولو ساژ بسیار مدیون است. به مردم و کارهای آنان بیش از کتاب و واژه ها علاقه داشت. او داستانش را از حوادث انباشت، بوی عفن و رنگ خون به آن داد، و صحنه ها را با آدمهای متعفن هرزه گو پر کرد. این رمان یکی از نخستین و بهترین رمانهایی است که تاکنون درباره ماجراهای دریایی در انگلستان نوشته شده است. ولی رودریک، چون آفریننده خویش، قبل از آنکه به نیروی دریایی کشیده شود، از مهمانسراهای لندن و اخلاق مردم این شهر سخن می گوید. ما که با کالسکه های قرن هجدهم مسافرت نکرده، و در آن مهمانسراها اقامت نکرده ایم، از تماشای چه مناظری محروم شده ایم- نمایشگاهی از مردم ناسازگار، سربازان فرتوت، واسطه های محبت (مرد و زن)، دستفروشانی که باروبندیلشان را بزور می کشند و پولشان را پنهان می کنند، مردانی که در جستجوی تختخواب عوضی، ظرفهای ادرار اطاقهای خواب را واژگون می کنند، زنانی که چون به آنان تجاوز شده است، فریاد برمی آورند و با شنیدن صدای سکه آرام می گیرند، بیچارگانی که تظاهر به بزرگی می کنند، و مردمی که پیوسته فحش می دهند. دوشیزه جنی نمونه

*****تصویر

متن زیر تصویر : نقاش ناشناس ایتالیایی: توبیاس سمولت. گالری ملی چهره ها، لندن (آرشیو بتمان)

ص: 227

بارزی از این گونه مردم است که، در برخورد با دستفروش و ناخدا، یکنفس دشنام می دهد.

در لندن، رودریک (که همان سمالت است) «داروفروش دوره گرد» می شود. چون نامزدش را با مرد دیگری در رختخواب می بیند، از زناشویی چشم می پوشد و می گوید: «خداوند به من آنچنان شکیبایی و حضور ذهنی داد که بی درنگ از این راه باز گردم. برای این پیشامد، که موجب شد از زناشویی چشم پوشم، بخت خود را هزار بار سپاس گفتم.» از آن پس، تصمیم می گیرد در معاشرت با زنان بی بند و باری پیشه سازد- راه ورسم و بدبختیهای زنان دروه گرد را می آموزد، بیماریهای آنان را معالجه می کند، پزشکان فریبکاری را که آنها را می چاپند لو می دهد، و متوجه می شود روسپیان، «که همه از دست آنها به عنوان موجودات مزاحم شکایت دارند، خود مجبورند که با پرداخت باج به دادرسان و ارضای تمنیات آنها از چنگ قانون و زندان بگریزند.»

رودریک، که اشتباهاً به دزدی متهم شده است، بیکار می شود، و چنان گرفتار دست تنگی می گردد که «برای رهایی خویش چاره ای جز پیوستن به ارتش و نیروی دریایی نیافتم.» ناگاه، مأموران سربازگیری به خانه اش می ریزند، با ضربه ای بیهوشش می کنند، و با کشاندن او به رزمناو «ثاندر» وی را از رنج تصمیم گرفتن آسوده می کنند. او به این سرنوشت تن می دهد و در رزمناو دستیار جراح می شود. یک روز بیشتر از ورود او به این سرنوشت تن می دهد و در رزمنا و دستیار جراح می شود. یک روز بیشتر از ورود او به نیروی دریایی نگذشته است که متوجه می شود ناخدا او کم مرد درنده نیمه دیوانه ای است که، برای صرفه جویی، ملوانان را تا پای جان به کار وا می دارد. رودریک در کارتاخنا می جنگد؛ پس از آنکه رزمنا و او غرق می شود، شناکنان خویشتن را به کرانه ژامائیک می رساند، در نزد شاعره زهوار در رفته ای خدمت می کند، به خواهرزاده او، نارسیسا، دل می بندد، و خویشتن را به «امید وصال این دخترک دلفریب دلخوش می سازد.» سمالت داستان را، یکنفس، درپاراگرافهایی که هریک سه صفحه از کتاب را گرفته است، به زبانی ساده، پرقدرت، و زشت دنبال می کند. در لندن، رودریک با کسان دیگری، چون دوشیزه ملیندا گوستراپ و دوشیزه بیدی گرایپول، آشنا می شود، از لندن به باث می رود؛ در آنجا به نارسیسای دلفریب برمی خورد، از او دل می رباید، وی را از دست می دهد، دوئل می کند ... بار دیگر به نام جراح به نیروی دریایی می پیوندد، به گینه می رود، در آنجا ناخدایش چهارصد برده می خرد تا آنان را در پاراگه با سود کلان بفروشد، باز به ژامائیک می رود، و در آنجا پدر گمگشته اش را که اکنون مرد پولداری است می یابد؛ بار دیگر به اروپا و نزد نارسیسا باز می گردد؛ زناشویی می کند؛ در ملک پدرش در اسکاتلند مقیم می شود؛ و «شکم نارسیسا اندک اندک برآمده و گرد می شود؛» رودریک می گوید:

هرگاه خوشبختی واقعی درجهان باشد، اکنون به من روی آورده است. احساسات سرکش من فرو نشسته اند و من شیرینی و آرامش عشق را، که از پیوند نزدیک دو قلب ریشه می گیرد، و تنها زناشویی به انسان ارزانی می دارد، دریافته ام.

ص: 228

از رودریک رندوم به گرمی استقبال شد. سمالت اکنون می کوشید نمایشنامه شاه کش خود را به چاپ رساند. در دیباچه این نمایشنامه به کسانی که از چاپ آن خودداری کرده بودند سخت تاخته بود؛ در سراسر دوران نویسندگی، از دشمن تراشیدن هر چه بیشتر برای خود فروگذار نکرد. در 1750، به ابر دین رفت و دانشنامه پزشکی گرفت؛ ولی به جای آنکه پزشکی پیشه سازد، باردیگر به نویسندگی روی آورد. در 1751، ماجراهای پرگرین پیکل را نوشت. عنوان این داستان نیز چون عنوان رودریک رندوم خواننده را به امید برخورد با وقایع شورانگیز و تکاندهنده به خود جلب می کرد؛ دریادار ترانین «مردی شگفت انگیز و از جنگاوران بزرگ روزگار خود» توصیف می شود که «یک چشم و یک پایش را در پایش را در جنگ از دست داده است؛»

برای هزارمین بار به اصرار می خواهد بگوید که چگونه یک کشتی جنگی فرانسوی را در دماغه فینیستر به گلوله بسته است. به نوکرش، تام پایپر، دستور می دهد که در روایت این داستان وی را یاری کند. «تام، چون ماهیی که نفس نفس بزند، دهان می گشاید و با آهنگ باد خاوری که از روزنه ای بگذرد» سخن می گوید و او را در روایت داستان همراهی می کند. (شاید سترن برای عمو توبی و سرجوخه تریم خود از این قسمت الهام گرفته باشد.)

سمالت سپس داستان خنده داری روایت می کند: خانم گریزل می کوشد به دل دریادار راه جوید؛ ستوان جک هچوی، که تنها یک پا دارد، بدو اندرز می دهد که فریب وی را نخورد و خود را اسیر زن نسازد، زیرا«اگر به او بسته شوی، قسم به خدا که بی درنگ تو را فرو می خواباند و، با فشار، تمامی استخوانهایت را خرد خواهد کرد.» دریادار خاطرجمعش می کند که «کسی هرگز مرا نخواهد دید که به زنی دل سپرده باشم.» نیرنگهای گریزل قلعه پاکدامنی او را درهم می کوبد و به ازدواج رضایت می دهد؛ ولی«مانند گناهکاری که به مسلخ می برندش» به بستر وصال می رود؛ ... و گویی منتظر است عمر جهان در برابر دیدگان او به سرآید. اصرار می ورزد که