تاریخ تمدن - عصر لویی چهاردهم جلد 8

مشخصات کتاب

سرشناسه : دورانت، ویلیام جیمز، 1885 - 1981م.

Durant, William James

عنوان و نام پدیدآور : تاریخ تمدن/[نوشته] ویل دورانت ؛ ترجمه احمد آرام ... [و دیگران].

مشخصات نشر : تهران: اقبال: فرانکلین، 1337.

مشخصات ظاهری : ج.: مصور، نقشه.

مندرجات :تاریخ تمدن - (مشرق زمین) ج. 1 / تاریخ تمدن - (یونان باستان) ج.2 / تاریخ تمدن - (قیصر و مسیح) ج.3 / تاریخ تمدن - (عصر ایمان) ج.4 / تاریخ تمدن - (رنسانس) ج.5 / تاریخ تمدن - (اصلاح دینی) ج.6 / تاریخ تمدن - (آغاز عصر خرد) ج.7 / تاریخ تمدن - عصر لویی چهاردهم ج.8 / تاریخ تمدن - (عصر ولتر) ج.9 / تاریخ تمدن - (روسو و انقلاب) ج.10 / تاریخ تمدن - (عصر ناپلئون) ج.11

موضوع : تمدن -- تاریخ

شناسه افزوده : آرام، احمد، 1281 - 1377 .، مترجم

رده بندی کنگره : CB53/د9ت2 1337

رده بندی دیویی : 901/9

شماره کتابشناسی ملی : 2640598

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

فصل اول :خورشید طلوع میکند - 1643 - 1684

I - مازارن و فروند: 1643 - 1661

چه شد که کشور فرانسه از سال 1643، با نفوذی که خاصیت سحرانگیز داشت، تا سال 1763 بر سیاست، و تا سال 1815 بر زبان، ادبیات، و هنر سراسر اروپای باختری حکومت کرد از دوران آوگوستوس، امپراطور روم، تا آن زمان، هیچ یک از پادشاهیهای مطلقه اروپا مانند زمان فرمانروایی لویی چهاردهم، پادشاه مقتدر فرانسه (در فاصله سالهای 1643 و 1715)، به آن همه نویسنده، نقاش، پیکرتراش، و معمار زیب و زیور نیافته و تا آن اندازه از لحاظ آداب نزاکت، شیوه های خودآرایی و خوشپوشی، افکار بدیع، و هنرهای ظریف مورد تحسین و مرجع تقلید همگان قرار نگرفته بود. بیگانگان به پاریس میآمدند تا دوره تکمیلی آداب و ظرافتکاریهای عقلانی و جسمانی را فراگیرند. هزاران هزار ایتالیایی، آلمانی، و حتی انگلیسی پاریس را بر زادگاه خود ترجیح میدادند.

یکی از علل سلطه کشور فرانسه زیادی نفوسش بود. در سال 1660 جمعیت فرانسه به 20 میلیون نفر میرسید; و حال آنکه در همان زمان اسپانیا و انگلستان هر کدام 5 میلیون، ایتالیا 6 میلیون، و جمهوری هلند 2 میلیون نفر جمعیت داشتند. امپراطوری مقدس دوم، که شامل آلمان، اتریش، بوهم، و مجارستان بود، نزدیک به 21 میلیون نفوس داشت; گرچه باید افزود که در آن زمان از آن امپراطوری جز نامی باقی نمانده بود. در حقیقت وقوع جنگ سی ساله امپراطوری مقدس روم را دچار تهیدستی و پریشانی ساخته و آن را به متجاوز از چهارصد دولت دستنشانده تجزیه کرده بود; تقریبا همه این کشورهای ضعیف و کوچک، که هیچ کدام بیش از 2 میلیون نفر جمعیت نداشت، صاحب فرمانروا، قوانین، سکه، و سپاهی جداگانه بودند و نسبت به یکدیگر خصومت و حسادت میورزیدند. فرانسه، پس از سال 1660، از لحاظ جغرافیایی به صورت کشوری به هم پیوسته با جمعیتی متراکم درآمده بود که در زیر قدرت

ص: 4

حکومتی مرکزی به سر میبرد; بدین ترتیب، به یاری قابلگی پررنج و مسئولیت ریشلیو، قرن بزرگ توانست قدم به عرصه وجود گذارد.

در نبرد طولانی میان خانواده هاپسبورگ با پادشاهان فرانسه، در آن جبهه که والواها شکست خورده بودند، بوربونها پیروز شدند. با گذشتن هر دوره دهساله، بخشی از امپراطوری هاپسبورگها به خاک فرانسه منضم میشد; و هاپسبورگهایی که بر تخت پادشاهی اسپانیا تکیهزده بودند غرور و قدرت خود را در هنگام شکست روکروا (1643) و صلح پیرنه (1659) به کشور فرانسه تقدیم کردند. از آن پس فرانسه تواناترین کشور عالم مسیحیت گشت; در حالی که به منابع طبیعی خاکش، فطانت و وفاداری ملتش، جنگ آزمایی و کاردانی سردارانش، و بخت نیک پادشاهش مستظهر بود. اصل موضوع این بود که آن نوجوان میبایست نزدیک به سه ربع قرن بر فرانسه فرمانروایی کند تا بتواند وحدت حکومت و سیاست را نیز بر وحدت نژاد و خاک کشور بیفزاید. در این وقت بود که فرانسه میتوانست در مدت پنجاه سال نوابغی در عالم علم و ادب به وجود آورد، کاخهای فخیم برپا کند، لشکری گران گرد آورد، و نیمی از جهان را به هراس اندازد یا الهامبخش آن شود.

میبایست این تصویر حاکی از جلال و درخششی بیسابقه باشد و، به یاری همه صورتها و رنگهای هنر و حتی با خون آدمیان، بر پرده نقش بندد.

هنگامی که لویی چهاردهم در پنجسالگی صاحب تاج و تخت شد (1643)، فرانسه هنوز وحدت نیافته بود و هنوز زمان آن بود که صدراعظم دیگری کار ریشلیو را به ثمر برساند. ژول مازارن با نام جولیو ماتسارینی در شهر آبروتتسی از پدر و مادر سیسیلی تنگدستی به وجود آمد، در رم نزد یسوعیان به تحصیل پرداخت، بعدا در مقام نماینده سیاسی در دربار پاپها به خدمت گماشته شد، و ناگهان در لحظهای خطیر، با میانجیگری برای به پایان رساندن جنگ مانتوا (1630)، دیدگان اروپا را به سوی خویش خیره ساخت. هنگامی که وی به سمت نماینده دایمی پاپ در پاریس تعیین گشت، رشته بخت خود را به نبوغ فرمانروایی ریشلیو گره زد و در ازای فرمانبرداری خود، کلاه کاردینالی را به پاداش گرفت. چون ریشلیو ندای مرگ را در گوش جان شنید، “پادشاه را آسوده خاطر ساخت که برای جانشینی خود در مقام صدارت عظما کسی را شایستهتر از مازارن نمیشناسد.” لویی سیزدهم پند او را پذیرفت.

پس از مرگ آن فرمانروای فرمانبردار (1643)، مازارن چندی از سیاست به دور ماند، در حالی که آن د/اتریش، ملکه مادر، مقام نیابت سلطنت فرزندش را بر عهده گرفته بود و لویی دو کنده و گاستون د/اورلئان، یعنی دو شاهزاده متنفذ از خاندان سلطنتی بوربونها، میکوشیدند تا به عنوان پشتیبان تاج و تخت قدرت را در دست داشته باشند. هنگامی که ملکه آن د/اتریش به آن دو شاهزاده وقعی ننهاد و ایتالیایی نیکو منظری را که اینک چهل و یک سال داشت به مقام صدارت عظما تعیین کرد، خشم ایشان را برای همیشه بهسوی خود خواند.

فردای این انتصاب

*****تصویر

متن زیر تصویر : ژان نوکره: آن دتریش. کاخ ورسای (آرشیو بتمان)

*****تصویر

متن زیر تصویر : پیر مینیار: کاردینال مازارن. موزه کنده، شانتیی

ص: 5

شهر پاریس مژده پیروزی بزرگ خود را در نبرد روکروا جشن گرفت و شادیها کرد; و بدین ترتیب زمامداری مازارن با فرخندگی آغاز شد و بر پایه موفقیتهای چندی در عالم سیاست و کشور گشایی استوار گشت. تدبیری که مازارن در انتخاب سرداران و نمایندگان سیاسی و اجرای روشهای کشورداری به کار میبرد از روی کمال هوشمندی و کاردانی بودند. به یاری رهبری وی بود که پیمان صلح وستفالی (1648) سلطه نظامی کشور فرانسه را تثبیت کرد.

مازارن، که چون ریشلیو صاحب ارادهای قوی نبود، برای نیل به مقاصد خود ناگزیر به بردباری، نیرنگ، و مردمداری توسل میجست. چیزی که به زیان وی تمام میشد نسب ایتالیاییش بود. مازارن پیوسته میکوشید که فرانسویان را مطمئن سازد که گرچه زبانش ایتالیایی است، قلبش به خاطر فرانسه میطپد; و با این حال هیچ وقت مورد اعتماد کامل فرانسویان، که سرش را ایتالیایی و قلبش را از آن خودش میدانستند، قرار نگرفت.

درست نمیدانیم که مازارن چه اندازه از طپشهای قلبش را نثار ملکه فرانسه کرد; گرچه مسلم است که در راه خدمتگزاری وی و جاهطلبی خویش جانفشانیها کرد و، در نتیجه، مهر ملکه و شاید هم عشقش را به دست آورد. وی صلاح حال خود و ملکه محبوبش را در پیروی از سیاست ریشلیو میدانست، که عبارت بود از تحکیم قدرت سلطنت در برابر اشراف فئودال. مازارن برای اینکه در صورت سقوط از مقام منیعش جایگاهی از پر قو جهت خویش ترتیب داده باشد، با همه آزمندی حاصل از خاطره تهیدستی گذشته یا بیم از تهیدستی آینده، به گرد آوردن مال پرداخت; و فرانسه نیز، که بتازگی ارزش مقیاس و اندازه را تشخیص میداد، او را به عنوان “توانگر نوخاسته” محکوم کرد. فرانسه از لهجه ایتالیایی مازارن بیزار بود و ولخرجیهای او را در راه صله ارحامش نمیبخشود. کاردینال دو رتس، که خودش هم نمونه برازندهای از تقوا نبود، با عباراتی چون “روح پلید ... دغلباز مکار ... قلب کینهتوز” او را مورد عتاب قرار میداد. گرچه باید گفت که دو رتس با شکست سختی که در سیاست از مازارن خورده بود، نمیتوانست منصفانه درباره او داوری کند. اگر آن وزیر با تدبیر بیهیچ رعایتی مال اندوخت; در عوض با کمال سلیقه آن را خرج کرد و بعدا هم مجموعه نفیسی از کتابها و آثار هنریی را که در خانه خود گردآورده بود به کشور فرانسه واگذار کرد. مازارن، با رفتار ملاطفتآمیز و درباریپسندش، بانوان را شیفته خود میساخت و مردان را گیج و بلاتکلیف میگذاشت. مادام دو موتویل، که به عقل و انصاف متصف بود، او را “مردی بسیار مهربان و کاملا بری از روش خشونتآمیز ریشلیو” وصف کرده است. مازارن به همان سهولتی که تمرد را میبخشود، حقوق خدمات را نیز به دست فراموشی میسپرد.

همه بر این رای متفق بودند که وی به طرزی خستگیناپذیر در راه اعتلای حکومت فرانسه تلاش میکند، لیکن حتی همین پشتکار وی گاهی موجب رنجش خاطر بزرگانی میشد که در پشت در اتاقش مدتها به انتظار میماندند. در نظر وی، همه کس فسادپذیر بود، و به همین سبب در برابر شرافت و کمال اخلاقی حساسیتی از خود نشان نمیداد. اما اگر این

ص: 6

شایعه را که وی ملکه کشورش را معشوقه خود ساخته بود ناشنیده انگاریم، باید بپذیریم که او شخصا به اندازه کافی پایبند اصول اخلاقی بود. چه بسا درباریان که از اشارات کفرآمیز وی درباره دین دچار شگفتی میشدند، زیرا این گونه بیحرمتیها به مقدسات هنوز رسم روز نشده بود. آنان تساهل و رواداری مازارن را در مسائل دینی نتیجه بیایمانی وی میدانستند. یکی از نخستین اقدامات مازارن تنفیذ “فرمان نانت” بود. وی به هوگنوها اجازه داد که با خاطر آسوده اجتماعات خود را بر پا سازند، و در زمان صدارت او، حکومت مرکزی هیچ فرد فرانسوی را مورد تعقیب و آزار دینی قرار نداد.

شگفت اینجاست که مازارن با آنکه در میان فرانسویان محبوبیتی نیافته بود، توانست مدتی درازمقام زمامداری خود را محفوظ بدارد. دهقانان نسبت به او اظهار نفرت میکردند، زیرا در زیر فشار مالیاتهای جنگی وی کمرشان خم شده بود. بازرگانان نسبت به او اظهار نفرت میکردند، زیرا تعرفهبندیهای وی تجارتشان را فلج ساخته بود. اشراف نسبت به او اظهار نفرت میکردند، زیرا با عقایدشان در مورد روش فئودالی کاملا مخالف بود. پارلمانها (شوراهای ایالتی) نسبت به او اظهار نفرت میکردند، زیرا وی خود و پادشاهش را برتر از قانون میشمرد. ملکه با ممنوع ساختن هرگونه انتقادی از روش کشورداری مازارن، آتش نفرت عمومی را نسبت به او تیزتر کرد. در واقع ملکه آن د/اتریش بدان سبب از مازارن پشتیبانی میکرد که میدانست خود مورد دشمنی دو گروه متنفذی قرار دارد که هر کدامشان کودکی پادشاه یا ضعف زنانه وی را وسیله خوبی برای به دست آوردن قدرت فرمانروایی میدانستند: یکی اشراف که امیدوار بودند امتیازات فئودالی پیشین خود را به رغم قدرت سلطنت به دست آورند، و دیگر پارلمانها که آرزو میکردند زمام حکومت به دست هیئت حاکمهای از افراد قضایی بیفتد. در برابر این دو نیرو - یکی اشرافیت قدیمی (نجبای شمشیر) و دیگری اشرافیت نوظهور (نجبای ردا) - آن د/اتریش چارهای جز آن نداشت که خود را در پناه سپری چون سرسختی زیرکانه و ملاطفتآمیز مازارن قرار دهد. دشمنان مازارن دست به دو اقدام انقلابی زدند تا او را از میان بردارند و ملکه را به زیر انقیاد خود درآورند. و همین وقایعند که در تاریخ به نام “فروند” ضبط شدهاند.

پارلمان پاریس آتش فروند نخستین (1648 - 1649) را دامن زد; با این نیت که در فرانسه نسخه ثانی نهضتی را به وجود آورد که همان اوان در انگلستان به وقوع پیوسته و مجلس عوام را به عنوان مرجع قانونی در مقامی برتر از پادشاه قرار داده بود. در گذشته، پارلمان پاریس، زیر نظارت پادشاه، عالیترین مقام قانونی فرانسه به شمار میآمد. بنابر سنت دیرین، قانون یا تعرفه مالیاتی مورد قبول عامه قرار نمیگرفت مگر پس از تصویب و موافقت اعضای پارلمان، که تقریبا همگیشان از قضات و حقوقدانان بودند. ریشلیو این اختیارات را از پارلمان پاریس سلب کرده بود; و اینک پارلمان درصدد برآمد که بار دیگر آن اختیارات را به دست آورد. چنین

ص: 7

مینمود که هنگام آن فرا رسیده است که حکومت پادشاهی فرانسه به صورت مشروطه درآید و از اراده ملت، چنانکه به وسیله مجلس نمایندگانش اعلام میشد، تبعیت کند. در آن زمان کشور فرانسه دارای دوازده پارلمان بود. این پارلمانها، چون مجلس عوام انگلستان، مجالس مقننهای نبودند که اعضایشان از جانب ملت انتخاب شده باشند، بلکه هیئتهایی از قوای قضایی و اداری بودند که اعضایشان مقام خود را یا از راه ارث یا به فرمان پادشاه بهدست میآوردند. اگر فروند نخستین قرین موفقیت میشد، حکومت فرانسه به صورت نوعی اشرافیت قضایی درمیآمد. اتاژنرو، یا مجلس عمومی طبقاتی، متشکل از نمایندگان طبقات اشراف، روحانیون، و طبقه سوم مردم، ممکن بود تبدیل به مجلس نمایندگان و صاحب قدرتی شود که حتی در برابر رای پادشاه ایستادگی کند. ولی در آن زمان اتاژنرو تنها به فرمان پادشاه تشکیل مییافت; گرچه هیچ پادشاهی از سال 1614 به بعد این شورا را به تشکیل اجلاسیه فرانخوانده بود و هیچ پادشاهی نیز تا سال 1789 فرمان به تشکیل آن نداد; نتیجه این عمل بروز انقلاب کبیر فرانسه بود.

پارلمان پاریس به طور غیرمستقیم برای زمانی کوتاه جنبه نمایندگی ملی به خود گرفت; و این هنگامی بود که اعضای آن جرئت یافتند زبان به حمایت از ملت بگشایند. بدین ترتیب اومر تالون در اوایل سال 1648 اعلام داشت که مالیاتهای سنگین دوران زمامداری ریشلیو و مازارن عامه مردم را به تهیدستی و پریشانی کشانیدهاند:

مدت ده سال است که فرانسه روبه انهدام میرود. دهقانان باید بر کاه زبر بخوابند، زیرا مجبور بودهاند که برای پرداخت مالیاتها اسباب و اثاثیه خانه هایشان را بفروشند. برای آنکه مشتی از متنعمان پاریس در تجمل به سر برند، عده بیشماری از مردم بیگناه باید به گردهای نان جوین بسازند و در عسرت به زندگی خود ادامه دهند ...

در حالی که از مال دنیا چیزی جز روحشان را در تملک خود ندارند - آن هم تنها بدان سبب که هنوز کسی تدبیری برای به فروش رساندن روح آدمی نیندیشیده است.

در دوازدهم ژوئیه 1648 پارلمان پاریس، همراه با دیگر دادگاه های پاریس، در کاخ دادگستری جلسهای تشکیل دادند و در خطابیه خود از پادشاه و مادرش، ملکه آن د/اتریش، درخواستهایی کردند که البته در نظر مخاطبان لحنی کاملا انقلابی داشتند. همه مالیاتهای شخصی میبایست به یک چهارم تقلیل یابند; هیچ مالیات تازهای نمیبایست بدون موافقت اعضای پارلمان پاریس، که آزادانه حق رای داشتند، وضع شود; ماموران خاصه شاهی (ناظران)، که با سلطه خود بر حکام و قضات محلی اختیار جان و مال مردم شهرستانها را در دست داشتند، میبایست از کار برکنار شوند; و هیچ مجرمی نمیبایست، قبل از آنکه در برابر دادگاه های مربوط حاضر شود، بیش از بیست و چهار ساعت در توقیف بماند. اگر به این درخواستها جواب موفق داده شده بود، همان هنگام حکومت فرانسه به صورت پادشاهی مشروطه درآمده و در میدان سیاست فرانسه را از انگلستان پیش انداخته بود.

ص: 8

افکار ملکه مادر ریشه هایی نیرومند درگذشته داشتند و نیروی مآل اندیشی در وی بسیار ضعیف بود. وی تجربهای از هیچ نوع حکومت، جز حکومتی براساس قدرت مطلق پادشاه، به دست نیاورده بود; بنابراین، در نظر او، تضعیف قدرت پادشاهی، با آن گونه درخواستها، جز ترکدار کردن قالب پا برجای سلطنت، متزلزل ساختن نفوذی که مقام شاهی به پیروی از سنت دیرین در روحیه ملت داشت، و در نتیجه به وجود آوردن هرج و مرج در کشور حاصلی در برنمیداشت. و چه گناهی بزرگ میبود اگر مادری چون او نمیتوانست همان قدرتی را به فرزندش منتقل کند که پدر تاجدارش (یا ریشلیو) از آن برخوردار بود! این عمل در حقیقت چیزی جز فرار از زیر وظیفه نبود و او را در برابر دادگاه تاریخ محکوم میکرد. مازارن با نظر ملکه موافق بود، زیرا در این درخواستهای جسورانه حقوقدانان پرمدعا نیستی خود را به چشم میدید. در بیست و ششم ماه اوت همان سال، مازارن فرمان دستگیری پیر بروسل و دیگر پیشوایان پارلمان پاریس را صادر کرد. اما پیر بروسل سالخورده با شعاری که همواره بر زبان میراند، یعنی دو کلمه “مالیاتها موقوف”، در میان عامه مردم محبوبیت بسزا یافته بود. گروه کثیری بردر پاله روایال گرد آمدند و با خشم و جنجال خلاصی پیر بروسل را خواستار شدند. چون بسیاری از این شورشیان با خود فلاخن (fronde) داشتند، نام “فلاخن انداز” (frondeur) به همه آنان داده شد; و نیز عملیات انقلابانگیزشان در تاریخ عنوان فروند یافت. ژان فرانسوا پول دو گوندی - بعدا ملقب به کاردینال دورتس - دستیار و جانشین قانونی اسقف اعظم پاریس، به ملکه توصیه کرد که بروسل را از زندان آزاد کند. چون ملکه از قبول آن امتناع کرد، دو گوندی با خشم تمام از مقام خود کناره گرفت و به تحریک مردم بر ضد دولت پرداخت. اما وی در همان زمانی که، در طلب کلاه کاردینالی، نخهای پشت پرده سیاست را به حرکت درمیآورد، به سه نفر معشوقه هایش مرتبا سرکشی میکرد.

در بیست و هفتم ماه اوت، یکصد و شصت نفر اعضای پارلمان پاریس از میان گروه های شورشیان و سنگربندیهای خیابانها به سوی پاله روایال به راه افتادند. چیزی که بیشتر آنان را تشجیع میکرد فریادهای “زنده باد پادشاه! مرده باد مازارن!” بود. وزیر با حزم و خرد دانست که هنگام تدبیر است، نه تهور; و به ملکه نصیحت کرد که فرمان به آزادی بروسل بدهد. ملکه رضایت داد و سپس، خشمگین از تمکین خود در برابر اراده ملت، به همراهی پادشاه نوجوان، در کاخ روئل واقع در حومه پاریس گوشه گرفت. مازارن موقتا با درخواستهای پارلمان موافقت کرد، ولی در اجرای آنها طفره رفت. سنگربندیها در خیابانها باقی ماندند و هنگامی که ملکه دل به دریا زد و به پاریس بازگشت، مردم با فریادهای اهانتآمیز خود او را مخاطب قرار دارند; و ملکه شوخیهای رکیک و طعنه های ایشان درباره روابط عشقیش با مازارن را به گوش خود شنید. در ششم ژانویه سال 1649، وی بار دیگر از پاریس فرار کرد و به همراهی خانواده پادشاهی و گروه درباریان به سن - ژرمن پناه برد; همان جا بود که ابریشم بر علف خشک خوابید

ص: 9

و گوهرهای گرانبها در گرو غذای روزانه به باد رفتند. پادشاه جوان هرگز آن مردم را نبخشود و هیچ وقت روی خوش به پایتختش ننمود.

در هشتم ژانویه پارلمان پاریس، در غایت سرکشی، فرمان به محرومیت مازارن از حقوق اجتماعی داد و فرانسویان میهن پرست را ترغیب کرد که وی را چون جنایتکاری مورد تعقیب قرار دهند. به دنبال آن، قانون دیگری مبنی بر مصادره همه دارایی و املاک خاندان پادشاهی و صرف آن در راه دفاع عمومی به تصویب رسید. بسیاری از اشراف وقوع شورش فروند را فرصت مناسبی یافتند برای اینکه پارلمان را به زیر نفوذ خود درآورند و آن را وادار کنند که امتیازات فئودالی را بار دیگر به ایشان باز گرداند; شاید بیم آن داشتند که مبادا طغیان ملت، بدون وجود رهبری از طبقه اشرافی، مهار را بگسلاند و کار را به جای باریک بکشاند. اشراف متنفذی چون دوک دو لونگویل، دوک دو بوفور، دوک دو بویون، و حتی پرنس دو کونتی از خاندان بوربونها، در جبهه شورشیان جای گرفتند و سربازان، اموال، و رویاهای شگرف خود را در اختیار شورشیان قرار دادند.

دوشس دو بویون و دوشس دو لونگویل، که با وجود آبله فراوان صورتی جذاب داشت، با فرزندان خود به پاریس آمدند تا چون گروگانهای داوطلب برای تضمین وفاداری شوهرانشان نسبت به پارلمان و مردم پاریس در عمارت شهرداری باقی بمانند. هنگامی که پاریس به صورت جبهه جنگ درآمده بود، این بانوان معنون در تالار عمارت شهرداری میرقصیدند، و دوشس دو لونگویل به رابطه عاشقانه خود با پرنس دو مارسیاک، که هنوز لقب دوک دولا روشفوکو را نگرفته و بنابراین آدمی هرزهدرا نشده بود، ادامه میداد. در بیست و هشتم ژانویه، دوشس با به دنیا آوردن پسر مارسیاک روحیه انقلابگران را تقویت کرد. بسیاری از سپاهیان فروند در سلک خدمتگزاران از جان گذشته بانوان اصیلزاده درآمدند - بانوانی که با تبسم ملاطفتآمیز خود خونبهای ایشان را میپرداختند.

در این هنگام، با افروخته شدن آتش خصومت در میان پرنس دو کونتی و برادر بزرگش لویی دوم دو بوربون، پرنس دوکنده - ملقب به “کنده بزرگ” که در جنگهای روکروا و لنس لشکریان فرانسه را به پیروزی رسانده بود - ملکه از وضع تهدیدآمیزی که برایش پیش آمده بود رهایی یافت. کنده با شورشیان در خشم شد و نیروی خود را یکسره در خدمت ملکه و پادشاه گذارد. آن د/اتریش با شادی تام او را مامور کرد که با لشکری به سرکوبی پاریس شورشگر برود - یعنی با برادر و خواهر خود (دوشس دو لونگویل) وارد جنگ شود - و سپس خانواده پادشاهی را در امن و سلامت به پاریس برگرداند و در پاله روایال مستقر سازد. کنده لشکری مهیا کرد، پاریس را در محاصره گرفت، و پاسگاه مستحکم شارانتون را به تصرف آورد. اشراف شورشگر دست استمداد به سوی اسپانیا و امپراطوری مقدس روم دراز کردند. این کار اشتباه بزرگی بود، زیرا حس وطنپرستی در میان اعضای پارلمان و مردم پاریس ریشهدارتر از نفرت طبقاتی بود. بیشتر اعضای شورا حاضر نشدند که خدمات کشوری و پیروزیهای جنگی

*****تصویر

متن زیر تصویر : یوست فان اگمونت: کنده بزرگ. کاخ ورسای

ص: 10

ریشلیو با بازگشت سلطه هاپسبورگهای آلمان بر فرانسه ملغا شوند یا باطل بمانند; ایشان کم کم دریافتند که تیولدارانی که میخواستند با برقراری اصول فئودالی کشور فرانسه را تجزیه و حکومت مرکزی را تضعیف کنند، در بازی سیاست، خود مهره هایی بیش نبودهاند. پس، با حالت خضوع و تمکین ناگهانی، هیئت نمایندگانی به پیشواز ملکه، که رو به سوی پاریس نهاده بود، فرستاد، مراتب فرمانبرداری خود را به عرض رساند، و صریحا اعلام کرد که ملکه خود را همیشه دوست داشتهاند. ملکه عموم افرادی را که حاضر بودند سلاح خود را بر زمین گذارند مشمول عفو قرار داد. پارلمان سپاهیان خود را مرخص کرد و فرمان داد که مردم اطاعت پادشاه خویش را گردن نهند. سنگربندیها از میان برچیده شدند; آن د/اتریش، لویی، و مازارن به مقر فرمانروایی خود بازگشتند (28 اوت 1649)، درباریان به گرد هم جمع آمدند، و اشراف شورشگر نیز به جرگه آنها پیوستند - چنانکه گویی هر چه میانشان گذشته بود سوتفاهمی جزئی بیش نبود. همه چیز بخشوده شد، ولی هیچ چیز از خاطره ها زدوده نشد. فروند نخستین ]فروند پارلمان[ بدین ترتیب فرو نشست.

اما فروند دومی هم در کار بود. کنده، که انتظار داشت خدماتش در راه تاج و تخت وی را به مقامی برساند که مازارن را به زیر فرمان او درآورد، پس از چندی خود را در زیر استیلای آن حریف قوی پنجه یافت. کنده با اشراف ناراضی از در دوستی درآمد; مازارن در یکی از لحظات حساس دل به دریا زد و کنده، کونتی، و لونگویل را در ونسن زندانی کرد (28 ژانویه 1650). مادام دو لونگویل شتابان خود را به نورماندی رساند و در آنجا آتش شورش را برپا کرد و سپس به هلند، که در زیر تسلط اسپانیا قرار داشت، رفت و تورن سردار بزرگ فرانسه را شیفته و همدست خود ساخت و اغوایش کرد تا دست به خیانت زند و لشکر اسپانیایی را بر ضد مازارن وارد میدان کارزار کند. به گفته ولتر، “همه احزاب و دسته ها با یکدیگر به مخاصمت بر میخاستند و بعد باهم پیمان همکاری میبستند و بنوبت با یکدیگر از در خیانت درمیآمدند ... هیچ فردی وجود نداشت که بارها مرام خود را تغییر نداده و به جبهه های مختلف نپیوسته باشد.” رتس در یادداشتهای خود چنین آورده است: “هر روز صبح ده بار به پای خاستیم تا گلوی همدیگر را از دم تیغ بگذرانیم.” خود وی نزدیک بود به دست لا روشفوکو کشته شود. اما همه نسبت به شخص شاه سوگند وفاداری یاد میکردند; و حال آنکه خود پادشاه در این حیرت به سر میبرد که چرا اساس سلطنتش آنچنان دچار تزلزل است.

در بوردو قوای شاهی پیروز شدند و اهالی را وادار به تسلیم کردند; مازارن، در هیئت خدای جنگ، لشکری به فلاندر کشید و تورن مغلوب نشدنی را شکست داد. در همان هنگام، دو رتس، که میخواست خود را جانشین صدراعظم و خاطر خواه ملکه سازد، پارلمان پاریس را واداشت تا درخواست خود را در مورد تبعید مازارن تجدید کند. کاردینال مازارن، که اختیار اعصابش را از دست داده بود، فرمان آزادی شاهزادگان زندانی را صادر کرد (13 فوریه

ص: 11

1651) و بیدرنگ از بیم جان به شهر برول، واقع در نزدیکی کولونی، گریخت. کنده، که در آتش انتقام از صدر اعظم و ملکه میسوخت، با برادرش کونتی خواهرش لونگویل، و دوکهای نمور و لاروشفوکو پیمان اتحادی بست. ایشان در اول سپتامبر همان سال اعلان جنگ دادند، بوردو را به تصرف درآوردند، و بار دیگر آن را دژ مستحکم شورشیان ساختند. کنده پیمان اتحادی با اسپانیا بست، با کرامول طرح دوستی ریخت، و وعده داد که در فرانسه حکومتی جمهوری به وجود آورد.

در هشتم سپتامبر 1651، لویی چهاردهم، که اکنون قدم به سیزدهسالگی گذارده بود، اعلام داشت که دوران نیابت سلطنت مادرش به پایان رسیده است و از آن به بعد خود زمام امور را به دست خواهد گرفت. برای آرام کردن اعضای شورا، تبعید مازارن را توشیح کرد; لیکن در نوامبر همان سال، با کسب قدرت و جرئت بیشتر، صدراعظم را دوباره به خدمت خواند. مازارن پیشاپیش لشکری گران به فرانسه بازگشت. در این احوال، گاستون د/اورلئان دم از بیطرفی میزد، ولی تورن خدمت پادشاه را گردن نهاد. لویی چهاردهم، در ماه مارس 1652 موله، مهردار سلطنتی، را به اورلئان فرستاد تا به نام پادشاه تبعیت اهالی شهر را خواستار شود. دیوانیان اورلئان محرمانه پیغامی به گاستون د/اورلئان فرستادند که اگر خود وی یا دخترش فورا در اورلئان حاضر نشوند تا رهبری مقاومت اهالی را به دست گیرند، ایشان ناگزیر شهر را تسلیم فرستاده پادشاه خواهند کرد.

در این لحظه است که یکی از آن چند تن زنهای بسیار مشهور فرانسه، همانند ژاندارکی دیگر، برای نجات اورلئان به صحنه تاریخ میشتابد. آن ماری لویز د/اورلئان از همان اوان کودکی، که ریشلیو پدرش را به تبعید فرستاد، خوی عصیانگری گرفت. پدرش، گاستون، که برادر لویی سیزدهم بود، رسما “موسیو” خوانده میشد; مادرش، ماری دو بوربون، دوشس دو مونپانسیه، به نام “مادام” شهرت داشت; و خود وی طبعا “مادموازل” خطاب میشد و، از آنجا که بلند قد و نیرومند بود، “مادموازل دو مونپانسیه بزرگ” لقب یافته بود. چون خانواده مونپانسیه ثروت بیکران داشت، وی با غروری متکی بر دو پایه مال و نسب بار آمد. “مادموازل” میگفت: “من از خاندانی هستم که دست به هیچ کاری که بزرگ و عالی نباشد نمیزند.” وی آرزوی همسری لویی چهاردهم را، که پسر عمویش بود، در دل میپروراند; و چون توجهی از آن سوی ندید، دست به تمرد و عصیان گذارد.

وقتی که وی ندای استمداد زادگاهش را شنید و دانست که پدرش حاضر نیست خویشتن را به دام آن معرکه اندازد، با اصرار تمام رضایتش را جلب کرد که خود به جای او به اورلئان برود. مادموازل دو مونپانسیه در زندگی همواره نسبت به محدودیتهایی که عرف و عادت بر جنس زن تحمیل کرده بود اظهار تنفر میکرد و به هیچ وجه دلیلی نمییافت که زنان را از قدم گذاردن به میدان نبرد باز دارد. پس آن ماری جامه جنگی و زره بر تن کرد، کلاهخود بر سر نهاد، گروهی از شیر زنان اصیلزاده را با سپاهیانی چند به دور

ص: 12

خود گرد آورد، و با شادی و امید رو به سوی اورلئان آورد. دیوانیان، از بیم قهر پادشاه، او را به شهر راه ندادند.

آن ماری به دستهای از مردانش فرمان داد تا دیوار دور شهر را در محلی سوراخ کنند; در حالی که نگاهبانان مشغول چرت زدن بودند، خودش به همراهی دو نفر کنتس از آن رد شد. شراره سخنان پرهیجان مادموازل دو مونپانسیه بزرگ در انبوه مردمان گرفت. موله با دست خالی به سوی پاریس رانده شد، و اورلئان نسبت به “دوشیزه” نوخاستهاش سوگند وفاداری یاد کرد.

دومین فروند در کنار دروازه های پاریس به اوج شدت خود رسید. کنده از سوی جنوب رو به پایتخت آورد، لشکری از قوای پادشاهی را در هم شکست، و چیزی نمانده بود که پادشاه و ملکه و کاردینال را دستگیر کند و ضربه آخری را بر آنها وارد آورد. با نزدیک شدن لشکریان کنده به پاریس، انبوهی از اهالی - یعنی باز همان سپاهیان فروند - پیکرهای از قدیسه ژنویو، حامی شهر، را بر دوش گرفتند و با مراسم دعا خوانی برای پیروزی کنده و زوال مازارن خیابانها را دور زدند. “مادموازل بزرگ” با شتاب هر چه تمامتر خود را از اورلئان به کاخ لوکزامبورگ رساند و از پدرش، که هنوز در حال سبک و سنگین کردن دلایل موافق و مخالف بود، به اصرار خواست که کنده را تقویت کند; و او مصرا امتناع ورزید. قوای تورن و پادشاه اکنون به کنار پاریس رسیده بودند و در بیرون باروهای شهر، نزدیک دروازه سنت-آنتوان (میدان باستیل امروزی)، با سپاهیان کنده روبهرو شدند.

لحظهای بیش به پیروزی تورن باقی نمانده بود که مادموازل چون صاعقه به درون باستیل فرو آمد و فرماندار آنجا را برانگیخت تا قوای پادشاهی را از بالای برج و باروی باستیل به زیر آتش توپخانهاش گیرد. سپس، به نام پدر غایب خود، به اهالی شهر فرمان داد که دروازه ها را فقط تا وقتی گشاده دارند که سپاهیان کنده وارد شهر شوند، و پشت سر آنها راه را بر قوای پادشاهی ببندند (دوم ژوئیه 1652). مادموازل شیر زن روز شناخته شد.

کنده فرمانروای پاریس شد. لیکن بزودی افراد محتاط از او روی گردانیدند. وی در پرداخت مقرری سپاهیانش عاجز ماند، آنها از کنارش پراکنده شدند، و مردم سر به شورش برداشتند. در چهارم ژوئیه گروهی از آشوبگران به شهرداری ریختند و با خشم و تهدید خواستار شدند که کلیه طرفداران مازارن را بدیشان تسلیم کنند; و برای آنکه شمهای از مخالفت و خشم خود را ظاهر کرده باشند، بنای شهرداری را آتش زدند و سی نفر از اهالی را کشتند. امور اقتصادی از هم گسیخت; تامین آذوقه برای اهالی شهر دچار وقفه شد; و خطر قحطی ساکنان پاریس را مورد تهدید قرار داد. طبقات توانگر در این اندیشه شدند که آیا حکومت استبدادی پادشاه یا حتی زمامداری مازارن از استیلای توده مردم بر امور کشور بهتر نبود مازارن موقع را مناسب دید که داوطلبانه به تبعید رود تا برای سپاهیان فروند مسئلهای که موجب وحدت نظرشان باشد باقی نماند. کاردینال دو رتس، که کلاه قرمز کاردینالی را چنان که آرزو داشت

ص: 13

به دست آورده بود، صلاح کارش را چنان یافت که در محیطی امن مستقر و از امتیازات مقام خود برخوردار شود; و بدین منظور نفوذ خود را در راه ترغیب مردم به شاهدوستی به کار انداخت.

در بیست و یکم اکتبر، خاندان پادشاهی با صلح و آرامش وارد پاریس شد. منظره سلطان جوان چهاردهساله نیکو روی و دلاور اهالی پاریس را شیفته و شیدا کرد و غریو “زنده باد پادشاه!” در خیابانها طنین انداز شد. با گذشت یک شب، بلوا و آشفتگی عمومی فرونشست و نظم برقرار گشت; نه به زور سرنیزه، بلکه به موهبت دم برخاسته از وجود شاهی، یا به تاثیر روحی حقانیت مقام - یعنی اعتقاد نیمه هشیارانه مردم بر حق الاهی پادشاهان. از آن پس لویی چهاردهم خویشتن را آنچنان مقتدر یافت که در ششم فوریه 1653 مازارن را دوباره به خدمت خواند و کلیه اختیارات پیشین را بدو سپرد. دومین شورش فروند نیز پایان پذیرفت.

کنده به بوردو گریخت، و پارلمان پاریس موقرانه سر تمکین فرود آورد. اشراف شورش طلب به قصرهای ولایتی خود خزیدند. مادام دولونگویل، که دیگر دوستداشتنی به نظر نمیآمد، برای تسلای خاطر، خود را به دامن راهبه های پور - رویال آویخت. “مادموازل بزرگ” به یکی از املاکش تبعید شد و در آنجا از غصه یادآوری این گفته طعنهآمیز منسوب به مازارن که با شلیک توپهای باستیل، به دست خود شوهرش را کشته بود - یعنی به بخت ملکه شدنش پا زده بود - خون جگر خورد. مادموازل در چهلسالگی عاشق آنتوانن دوکومون، کنت دو لوزن، شد، که از خودش خیلی جوانتر و کوتاهتر بود. پادشاه از صدور اجازه ازدواج خودداری کرد. و چون عاشق و معشوق خواستند بهرغم مخالفت پادشاه باهم ازدواج کنند، لویی چهاردهم کنت دو لوزن را برای مدت ده سال (1670 - 1680) زندانی کرد. مادموازل شکیبا در سراسر آن مدت نسبت به کنت دو لوزن وفادار ماند و پس از پایان دوره زندانش با او ازدواج کرد و تا هنگام مرگ با وی در آشوب و اضطراب به سر برد.

کاردینال دو رتس دستگیر شد، فرار کرد، مورد عفو شاه قرار گرفت، به سمت نماینده سیاسی پادشاه در رم منصوب شد، و سرانجام در لوزن گوشه انزوا گزید و به نگارش خاطراتش پرداخت، که از جهت دقت در تجزیه عینی خوی آدمی، و از جمله خوی خودش، اثری شایان ملاحظه و تحسین است:

من نمیتوانستم نقش آدمی فدایی را ایفا کنم، زیرا اطمینان نداشتم که چه مدت خواهم توانست به اجرای آن نقش ساختگی ادامه بدهم. ... چون دانستم که نمیتوانم بدون وسوسه عشق زندگی کنم، سروسری با مادام دو پومرو برقرار کردم. وی زنی جوان و طناز بود، به اندازه خانه گرانبها و پرتجملش در چشم دلدادگانش میدرخشید، و عشقبازیهای آشکارش با دیگران سرپوشی بودند بر آنچه میان من و او میگذشت. ... من به این نتیجه رسیدم که به گناهکاریهای خود ادامه دهم. ... اما تصمیم قطعی داشتم که همه وظایف شغل ]دینی[ خود را با کمال وفاداری به انجام برسانم و حداکثر کوششم را به کار برم تا روح دیگران را رستگار کنم، گرچه هیچ توجهی به رستگاری روح خودم نداشتم. و اما مازارن چهار دست و پا سالم به زمین آمد و، زیر لوای پادشاهی که هنوز شیفته یاد گرفتن

ص: 14

بود، زمامدار امور کشور شد. سپس صدراعظم پیمانی با انگلستان پروتستان مذهب و کرامول شاهکش بست (1657) که برای فرانسه افتضاحآمیز بود. به موجب آن عهدنامه، انگلستان لشکریانی به کمک فرانسه فرستاد تا متفقا قوای کنده و اسپانیاییها را درهم بشکنند. فرانسه و انگلستان در “نبرد دون” پیروز شدند (13 ژوئن 1658).

ده روز بعد، اسپانیاییها شهر دنکرàرا تسلیم کردند، و لویی با تشریفات رسمی وارد آن شد Ƞسپس، بر طبق مواد عهدنامه، آن را به انگلستان واگذار کرد. دولت اسپانیا، که بر اثر جنگهای طولانی لشکریان خود را از دست داده و دچار ضعف مالی شده بود، پیمان صلح پیرنه را در تاریخ هفتم نوامبر سال 1659 با فرانسه امضا کرد و جنگی بیست و سه ساله را به پایان رساند تا شالوده جنگ تازهای را طرح ریزی کرده باشد. به موجب آن پیمان، اسپاƙʘǠشهرهای روسیون، آرتوا، گراولین، و تیونویل را به فرانسه واگذارد و از هرگونه ادعایی نسبت به ایالت آلزاس چشم پوشید. فیلیپ چهارم دخترش ماری ترز (ماریا ترسا) را به عقد نکاح لویی چهاردهم درآورد، اما با شرایطی که بعدا همه کشورهای اروپای باختری را بر سر جانشینی سلطنت اسپانیا به جنگ کشاند. توضیح آنکه فیلیپ وعده داد که، تا هجده ماه پس از عروسی، مبلغ 500,000 کراون به عنوان جهیزیه به دخترش بدهد; لیکن در مقابل از لویی چهاردهم و ماری ترز خواست که رسما از حق جانشینی تاج و تخت اسپانیا چشم بپوشند. همچنین پادشاه اسپانیا بخشایش کنده را یکی از مواد پیمان صلحش قرارداد. لویی نه فقط آن شاهزاده بیباک را بخشود، بلکه او را به دربار خود پذیرفت و کلیه املاک و القابش را به وی باز گرداند.

پیمان صلح پیرنه به منزله اجرای مرحله نهایی برنامه ریشلیو بود - یعنی انقراض سلطه خانواده سلطنتی هاپسبورگ و برقراری فرانسه به جای اسپانیا به عنوان تواناترین کشور اروپایی. افتخار به ثمر رسانیدن موفقیتآمیز سیاست ریشلیو نصیب مازارن شد; و گرچه کمتر کسی او را قلبا دوست میداشت، هیچ کس نبود که وی را در مقام یکی از لایقترین وزیران کشور فرانسه به جای نیاورد. با این حال، فرانسهای که به آن زودی خیانت کنده را بخشود، هیچ وقت از سرگناه آزمندی مازارن نگذشت. مازارن در بحبوحه تنگدستی و محرومیت ملت ثروت بیکرانی اندوخت که به تخمین ولتر بالغ بر 200,000,000 فرانک میشد. وی هزینه های اختصاصی ارتش فرانسه را به درون گاوصندوقهای شخصی سرازیر کرد، مشاغل درباری را به سود خود فروخت، با بهره گزاف به پادشاه پول وام داد، و به یکی از برادرزاده های خود گردنبندی هدیه کرد که هنوز یکی از گرانبهاترین تکه جواهرت دنیا به شمار میآید. مازارن در هنگام مرگ به لویی چهاردهم توصیه کرد که مقام صدارت عظما را در دست خود نگاه دارد و هرگز کارهای عمده را به هیچ یک از وزیرانش نسپارد. پس از مرگ مازارن (نهم مارس 1661)، نهانگاه خزانه وی توسط کولبر بر پادشاه فاش گشت. لویی کلیه دارایی مازارن را ضبط کرد و بدین ترتیب نه فقط دولتمندترین سلطان زمان شد، بلکه خوشنودی قاطبه

ص: 15

ملتش را نیز تامین کرد. شوخطبعان پاریس گنو، طبیب معالج مازارن، را یکی از نیکوکاران ملی خواندند و این جمله را چون شعاری در دهانها انداختند; “برای عالیجناب راه باز کنید! این همان طبیب خوش قدمی است که کاردینال را کشت.”

II - پادشاه

مشهورترین پادشاه فرانسه فقط یک چهارم وجودش فرانسوی بود. از جانب مادرش آن د/اتریش نیمی اسپانیایی و از طرف مادربزرگش ماری دو مدیسی ربعی ایتالیایی بود. وی از همان آغاز جوانی دلبسته هنر و عشق ایتالیایی شد، کمی بعد تقدس و تبختر اسپانیایی را شعار خود ساخت، و در سنین سالخوردگی بمراتب بیشتر به جد مادریش فیلیپ سوم، پادشاه اسپانیا، شباهت پیدا کرد تا به جد پدریش هانری چهارم، پادشاه فرانسه.

به هنگام تولد، نام او را دیودونه (خداداد) نهادند; شاید فرانسویان باور نمیکردند که لویی سیزدهم توانسته باشد که وظیفه پدری خود را بدون یاری پروردگار به انجام رساند. بیگانگی میان پدر و مادر، مرگ زودرس پدر، و اوضاع آشفته دوران شورشهای فروند در رشد و پرورش کودک اثر ناهنجار گذاردند. در میان تلاشها و کوششهایی که آن د/اتریش و مازارن برای حفظ مقام فرمانروایی خود به کار میبردند، لویی غالبا متروک و منزوی میماند، و حتی در آن زندگی ناملوکانه مواقعی پیش آمد که وی طعم فقر را در جامه ژنده و غذای نابسنده چشید. ظاهرا کسی در اندیشه تربیت او نبود; و هنگامی که معلمان خصوصی پرورش فکری او را به عهده گرفتند، هم خود را تنها بر آن مصروف داشتند که به وی تلقین کنند که کشور فرانسه ملک موروثی، و فرمانروایی بر خلق حق خداوندی اوست، و جز در برابر پروردگار، هیچ گونه مسئولیتی ندارد. مادرش چندان فرصت یافت که او را طبق آیین کاتولیکی و با اخلاص دینی بار بیاورد. و همین ایمان بود که بعدها هر گاه شهوات لویی چهاردهم فرو مینشست یا ارکان قدرتش دچار سستی میشدند، در وی قوت میگرفت. سن - سیمون به خواننده خود اطمینان میدهد که “لویی از خواندن و نوشتن چیز قابلی نیاموخته بود و چنان بیسواد بار آمده بود که درباره معمولیترین وقایع تاریخی و امور عادی کوچکترین اطلاعی نداشت.” اما باید گفت که دوک نامبرده در این اظهارنظر، بر اثر خشم شخصی، راه اغراق پیموده است. مسلما لویی علاقهای به خواندن کتاب نداشت، لیکن حمایت وی از نویسندگان و مولفان و دوستی نزدیکش با مولیر، بوالو، و راسین گواهی صادق بر ذوق ادبی اوست. بعدا لویی تاسف میخورد از اینکه دیر به مطالعه تاریخ پرداخته است و در این باره چنین نوشته است: “آگاهی بر حوادث مهمی که با گذشت قرنهای متمادی در جهان به وقوع پیوستهاند، بدان منوال که مغزهای متفکران موشکاف درک و ضبط شده و بر ما عرضه میشوند، مایه تقویت عقلمان میشود و ما را در حل

*****تصویر

متن زیر تصویر : ژیراردون: لویی چهاردهم. موزه لوور، پاریس

ص: 16

معضلات امور یاری میکند. مادرش کوشید که وی را نه فقط به عادات نیکو و آداب پسندیده آشنا سازد، بلکه همچنین او را با خوی دلاوری و جوانمردی بار بیاورد; و قسمت عمده این پرورش اخلاقی، با آنکه بر اثر تمایل بیپروای لویی به قدرتطلبی آلودگی یافت، تا پایان زندگی در طبع وی باقی ماند و در محیط مجاورش اثرات نیکو بخشید. در جوانی جدی و فرمانبردار به نظر میآمد و شاید بیش از آن مهربان و نیکخو بود که برازنده مقام پادشاهی باشد، اما مازارن اعلام داشت که لویی “مواد ساختمانی لازم برای به وجود آوردن چهار پادشاه به اضافه یک آدم شریف را در خود جمع دارد.” در روز هفتم سپتامبر سال 1651 جان اولین انگلیسی، که از پنجره خانه مسکونی تامس هابز در پاریس ناظر حرکت صفوف ملتزمانی بود که سلطان سیزدهساله را مشایعت میکردند، در شرح مراسمی که میبایست پایان دوران خردسالی لویی چهاردهم را اعلام دارد، چنین نگاشته است: “لویی چون آپولون جوانی مینمود. وی در طول راه کلاه در دست به بانوان و هلهلهکنندگانی که پنجره ها را با تزیینات و فضا را با غریو ،زنده باد پادشاه!< پر کرده بودند، سلام میداد.” در همان زمان لویی میتوانست اختیار زمامداری را از دست مازارن بیرون بیاورد، اما وی حق کاردانی و حسن سلیقه صدراعظم خود را به جای آورد و برای مدت نه سال دیگر او را در زمامداری امور کشور باقی گذارد. با این حال، کاردینال در هنگام مرگ چنین اعتراف کرد: “اگر قرار بود چندی بیشتر زندگی کنم، نمیدانم دیگر چه کاری از دستم ساخته بود.” پس از مرگ مازارن، روسای ادارات نزد لویی چهاردهم آمدند و پرسیدند که از آن پس برای کسب دستور به چه کسی باید مراجعه کنند. وی با سادگی و بیانی قاطع جواب داد: “به خودم.” از آن روز (نهم مارس 1661) تا تاریخ اول سپتامبر 1715 لویی چهاردهم بر فرانسه حکومت کرد. ملت از شادی آنکه پس از نیم قرن اینک برای نخستین بار سایه سلطانی صاحب اختیار را بر سر داشت اشک بر گونه دواند.

مردمان به نیکو منظری و خوش اندامی پادشاه خود بالیدند. ژان دو لا فونتن، که بآسانی فریفته چیزی نمیشد، چون در سال 1660 لویی چهاردهم را دید، به هیجان درآمد و گفت: “آیا گمان میکنید که در دنیا پادشاهانی با چنین قامت رعنا و منظر زیبا فراوان بودهاند من که از چنین تصوری عاجزم و هر وقت او را میبینم، معنای ،بزرگی< را در برابر دیدگانم متجلی مییابم.” در واقع بلندی قامت لویی فقط یک متر و شصت و پنج سانتیمتر بود، لیکن جبروت شخصیتش او را در انظار بلندتر از آن مینمایاند. وی اندامی موزون و نیرومند داشت و سوارکاری چابک و رقاصی خوشخرام بود. در نیزه بازی و سواری مهارت، و در نقل داستان سحر بیان داشت - یعنی درست واجد آن مجموعه خصایلی بود که هوش از سر زنان به در میبرند و دل از دستشان میربایند. سن - سیمون که با لویی میانه خوشی نداشت، درباره وی نوشته است: “اگر او یکی از افراد عادی هم بود، باز با عشقبازیهایش همان غارتگری قلبها

ص: 17

را برپا میکرد.” و این دوک نامآور (که هرگز لویی چهاردهم را از اینکه نگذاشت دوکها به فرمانروایی خود ادامه دهند نبخشود) تصدیق میکند که رفتار مودبانه پادشاه مکتب آداب دانی دربار فرانسه را به وجود آورد، که از دربار به کشور فرانسه، و از کشور فرانسه، به اروپا سرایت کرد:

هرگز کسی هنگام بخشش به لطف و ظرافت لویی چهاردهم رفتار نکرده و ازا ین راه به اندازه وی بر ارزش بخشندگیهای خود نیفزوده است. ... هرگز کلمات توهینآمیز از دهان وی بیرون نیامدند; و اگر میخواست کسی را مورد سرزنش یا توبیخ قرار دهد - که این بندرت اتفاق میافتاد - همیشه بملاطفت سخن میگفت و هرگز، مگر در یک مورد ... ، به تندی و پرخاش نپرداخت. هرگز کسی صاحب خوبی چنین با ادب نبوده است. ...

ادب وی نسبت به زنان بیمانند بود. هرگز نشد که از کنار ناچیزترین شلیته پوشان بگذرد و کلاهش را از سر بر ندارد، حتی هنگامی که آنان را به عنوان خدمتکاران اتاق خود باز میشناخت. ... اگر ضمن گردش با بانوان همصحبت میگشت، تا هنگام جدا شدن از ایشان کلاه خود را بر سر نمیگذاشت.

اما افکار لویی چهاردهم به کمال رفتارش نبودند. وی در توانایی به رسوخ در مغز و بازیابی ضمیر اشخاص با ناپلئون برابری میکرد، لیکن در نیروی تفکر فلسفی به گرد قیصر نمیرسید، و از لحاظ بشر دوستی و دوراندیشی در امر سیاست مقامی بمراتب پایینتر از امپراطور آوگوستوس داشت. سنت - بوو درباره او چنین مینویسد: “جز خوش فهمی هنر دیگری نداشت، اما الحق این صفت را به حد کمال دارا بود.” و شاید هم این موهبت سودمندتر از نیروی تفکر باشد. باز هم به گفته های سن - سیمون توجه کنیم: “وی فطرتا محتاط، معتدل، و سر نگهدار، و حرکت بدن و زبانش را در اختیار خود داشت.” به گفته مونتسکیو، “روحی بزرگتر از مغزش داشت”، و باید افزود که صاحب قدرت تمرکز و ارادهای بود که در دوران جوانی جبران محدودیت افکارش را میکردند. ما معایب او را به طور عمده از دومین دوره پادشاهیش (1683 - 1715) میشناسیم; یعنی از آن هنگام که تعصب دینی دامنه دیدش را محدود ساخت، و کامروایی و مداهنه شنوی وی را از راه به در بردند. در آن وقت است که او را با خودبینی بازیگری بر صحنه یا غرور پرشکوه بنای یادبودی از عهد باستان در نظر میآوریم - گرچه ممکن است بخشی از این هیمنه هدیه قلم نقاشانی باشد که وی را بر پرده آوردهاند، و بخش دیگر آن زاده هشیاری وی بر بزرگی وظیفهای که به عهده داشت. اگر لویی شخصیت “پادشاه بزرگ” را بر “صحنه بازی میکرد”، شاید بدین سبب بود که آن را رویهای سودمند در اداره امور کشور و برقراری نظم میدانست. میبایست مرکز قدرتی وجود داشته باشد و این قدرت میبایست با کوکبه و تشریفات خاصی به رخ ملت کشیده شود. لویی به فرزندش چنین پند میداد: “به نظرم صلاح آن است که ما در آن واحد برای خودمان فروتن و به خاطر مقامی که داریم مغرور باشیم.” لیکن وی در سراسر زندگیش نتوانست به فروتنی بگراید

ص: 18

- شاید فقط در یک مورد: هنگامی که بوالو ذوق ادبی او را اصلاح کرد و لویی آزرده خاطر نشد. لویی در کتاب خاطراتش خصال شخصی خود را با کمال انصاف مورد مداقه و تفسیر قرار داده است. چنانکه خود داوری میکند، برجستهترین خصلتش عشق وی به نام آوری بود. به گفته او “بر تراز همه چیز، حتی برتر از خود زندگی، شهرتی والامرتبت است.” این عشق به نام آوری به سبب افراطش آفت جان لویی شد. وی چنین یادداشت کرده است: “شوری که ما برای کسب شهرت در سر داریم از نوع آن خواهشهای ضعیف نیست که چون برآورده شوند سرد و ساکت گردند. تمتع از لذایذ شهرتطلبی، که هرگز بدون کوشش مردانه شخصی را حاصل نمیشود، هیچ وقت دلزدگی و سیرایی به بار نمیآورد; و آن کس که بتواند جلو تمایل خود به کسب شهرتهای تازه را بگیرد، لیاقت برخورداری از آنچه را که قبلا نصیبش شده است هم ندارد.” تا وقتی که عشق به نام آوری پایه اخلاق و اساس کشورش را رو به فساد نبرده بود، لویی چهاردهم سهمی از خصال قابل ستایش را در وجود خود داشت. دربار وی شاهد عدالت، اغماض، تسلط بر نفس، و جوانمردی او بود. در این باره مادام دو موتویل، که در آن زمان تقریبا همه روزه لویی را ملاقات میکرد، چنین نوشته است: “از جهت نظم درباری، همه پادشاهیهای گذشته باید سر تکریم در برابر آغاز نیکو طالع این پادشاهی فرود آورند.” مقربان در گاهش مکرر شرح دادهاند که لویی با چه وفاداری و علاقهای، در عین اشتغال به انبوه کارهای دولتی، روزی چند بار به دیدن مادر خود میرفت; همچنانکه بعدا شاهد مهرورزی وی نسبت به عموم فرزندانش بودند و عنایت خاص وی به حفظ سلامت و تامین آموزش و پرورش ایشان را - از هر مادری که بودند - متذکر گشتهاند. لویی چهاردهم نسبت به افراد بیشتر رافت و همدردی نشان میداد تا نسبت به ملتها; همان کسی که میتوانست هلندیهای بیآزار را در آتش جنگ بسوزاند و فرمان به ویران کردن ناحیه پالاتینا بدهد، از خبر مرگ رویتر، دریاسالار هلندی که شکستهایی بر نیروی دریایی فرانسه وارد آورده بود، سخت دچار اندوه شد; همچنانکه حس دلسوزی وی نسبت به پسر و ملکه جیمز دوم، پادشاه انگلستان، که از سلطنت مخلوع مانده بودند، او را برانگیخت که اقدام به یکی از پرزیانترین جنگهایش کند.

چنین مینماید که لویی چهاردهم ایمانی راسخ داشت به اینکه خداوند وی را به فرمانروایی کشور فرانسه برگزیده و حق مسلم حکومت مطلق را به او تفویض کرده است. بدیهی است که لویی در این عقیده متکی به کتاب مقدس بود. بوسوئه خوشبختی آن را داشت که به وی نشان دهد هم در عهد قدیم و هم در عهد جدید حق الاهی پادشاهان تثبیت شده است. کتاب خاطرات1،

---

(1) یادداشتهایی که به منظور تالیف “کتاب خاطرات” تهیه میشدند از سال 1661 آغاز شدند و، با وقفه هایی، تا سال 1679 ادامه یافتند. آنگاه لویی مبحث “اندیشه هایی درباره حرفه پادشاهی” را بر آن منضم ساخت. این نوشته ها با آنکه براساس نظریه حقانیت حکومت مطلق تنظیم یافته بودند، حاوی بسیاری مطالب معقول و تذکرات هوشمندانه بودند، به حدی که برخی از رسالت فیلسوفان در برابر آن تهی و ناچیز میشود. ظاهرا مطالب مزبور به منشیانی دیکته میشدهاند، و ایشان آنها را به صورت ادبی جملهبندی میکردهاند. خاطرات لویی چهاردهم به اندازه هر یک از دیگر آثار ادبی آن زمان جالب و خواندنی است.

ص: 19

که لویی آن را برای راهنمایی پسرش به نگارش درآورد، مبتنی بر این نظریه بود که “خداوند پادشاهان را به عنوان تنها نگاهبانان امنیت و رفاه ملتشان برمیگزیند، و ایشان نمایندگان خداوند بر روی زمینند.” پادشاهان برای درست اجرا کردن وظایف الاهی خود نیازمند قدرت بیکرانند; و بنابراین ایشان باید “از اختیار و آزادی کامل در استفاده از هر نوع ملک و مالی، خواه متعلق به روحانیون باشد یا از آن عامه مردم، برخوردار باشند.” لویی چهاردهم تنها به گفتن “مملکت یعنی من” اکتفا نکرده است، بلکه با کمال صمیمیت و سادگی به آن گفته ایمان داشته است. مردم نیز عملا واکنش خشمآمیزی نسبت به آن گونه تظاهرات تحکمآمیز از خود نشان نمیدادند شاید بدان سبب که هانری چهارم آنها را وسیله موثری برای جلوگیری از تمرد و آشوبگری مردم قلمداد کرده بود - و حتی با ایمانی باطنی بر پادشاه جوان خود مینگریستند و با تفاخری ملی قدرت و شوکت او را میستودند. پس از ستمگری ریشلیو، فتنهگری شورش فروند، و اختلاس مازارن، طبقات متوسط و پایین مردم فرانسه متمرکز شدن قدرت فرمانروایی را در دست پیشوایی “قانونی”، که گویی بشارت دهنده نظم و امنیت و صلح بود، با طیب خاطر پذیرفتند.

لویی چهاردهم هنگامی شیوه فرمانروایی مطلق خود را علنی ساخت که پارلمان پاریس میخواست پارهای از فرمانهای او را مورد بحث و بررسی قرار دهد (1665). وی با لباس شکار از کاخ ونسن رو به پاریس گذارد و با چکمه های ساقه بلندش وارد تالار شورا شد و با شلاقی در دست چنین خطاب کرد: “بدبختیهایی که از جلسات شورای شما به بار آمدهاند بر همه کس بخوبی معلوم است. به شما امر میکنم این جلسهای را که به منظور بحث درباره فرمانهای من تشکیل دادهاید هر چه زودتر برهم بزنید. آقای رئیس مجلس دیگر به شما اجازه نمیدهم این جلسات را دایر کنید، و هیچ یک از اعضای شورا هم حق ندارد تقاضای تشکیل آنها را بکند.” از آن پس مسئولیت پارلمان در مقام دیوان عالی قانونگذاری به “شورای خصوصی”، که مستقیما زیر نفوذ شخص پادشاه قرار داشت، تفویض شد.

موقعیت اشراف در دستگاه حکومت جدید بکلی تغییر یافت. در واقع گرچه کار پوشیدن جامه فاخر و برقرار داشتن تشریفات تجملی دربار و ارتش به ایشان سپرده شد، بندرت شغلهای حساس دولتی به آنان واگذار گشت. سران بانفوذ طبقه اشرافی به پایتخت دعوت شدند تا قسمت عمده سال را در دربار به سر برند. اغلبشان در خانه های اعیانی خود در پاریس اقامت میگزیدند، و آنها که نفوذ و اعتبار بیشتری داشتند به عنوان مهمانان شاهی در کاخهای سلطنتی پذیرایی میشدند; به همین سبب اتاقهای کاخ ورسای در سطح هکتارها زمین گسترش یافتند. اگر اشراف دعوت را رد میکردند، مغضوب پادشاه واقع میشدند و از آن پس میبایست توقع

ص: 20

هر نوع کرم و عنایتی از درگاه وی را از سر به در کنند. اشراف از پرداخت مالیات معاف بودند، لیکن وظیفه داشتند که در مواقع بحرانی به قصرهای ایالتی خود بروند، از میان رعایا و اتباع خویش لشکریانی تدارک کنند، و به سرکردگی خود به ارتش پادشاهی بپیوندند. زندگی ملالآور دربار مزه جنگ را در مذاق اشراف دو چندان میساخت. آنان تنبلهایی پرخرج و سربار جامعه بودند، لیکن دلاوریشان در میدان نبرد یکی از امتیازات اجباری طبقاتی آنها شمرده میشد. عرف و آداب دانی اشرافی مانع از آن بود که ایشان در امور مالی و بازرگانی شرکت جویند - گرچه از کالاهایی که از قلمروشان عبور میکردند باج میستاندند و بیحد و حساب از صرافان پول وام میگرفتند. املاکشان توسط مباشرانی نگاهداری و کشت میشدند که سهمی از درآمد را به ایشان میپرداختند و ضمنا در کار ملکداری اوامر و دستورهایشان را به مورد اجرا میگذاردند. خاوند موظف بود که در قلمرو خود اصول نظم و عدالت و زیر دست نوازی را برقرار دارد. در بعضی نواحی این اصول به طرز رضایت بخشی رعایت میشدند، و عالیجناب مالک مورد احترام رعایای خود قرار میگرفت; اما در برخی دیگر، اربابان در برابر امتیازاتی که داشتند پاداش ناچیزی برای اتباع خود قایل میشدند; و از طرفی هم اقامت طولانی آنان در دربار موجب از هم گسیختن پیوندهای انسانی میان مالک و رعیت میشد. لویی چهاردهم جنگ داخلی میان اشراف را قدغن کرد و برای مدت زمانی دوئل کردن را بکلی ممنوع داشت - و این رسمی بود که در دوران فروند به منتهای رواج و شدت خود رسیده بود. گرامون آمار گرفته است که در مدت نه سال (1643 - 1652) نهصد نفر در دوئل کشته شدهاند. شاید یکی از علل وقوع جنگهای مکرر در میان اشراف این بود که هر کدام میخواستند، به زیان همسایگان، فرصتی برای عرضه داشتن شهامت و جنگ آزمایی اتباع خود به دست بیاورند.

لویی چهاردهم آن گروه از پیشوایان طبقه متوسط را که با لیاقت شخصی خویشتن را به جایی رسانده بودند و در پشتیبانی از حکومت مطلق پادشاه طرف اعتماد قرار داشتند، برای اداره امور دولتی، بر دیگران ترجیح میداد و به خدمات مهم میگماشت. اداره امور کشوری به طور عمده بر عهده سه شورا بود، که هر کدام به ریاست شخص پادشاه تشکیل جلسه میداد و وظیفه اصلیش فراهم آوردن اطلاعات و مدارکی بود که پادشاه میبایست براساس آنها تصمیم بگیرد و فرامینی صادر کند. نخست “شورای دولتی” که دارای چهار یا پنج نفر عضو بود و هفتهای سه بار تشکیل میشد تا درباره مسائل کلی اقدامات داخلی و سیاست خارجی بحث و بررسی کند: دوم “شورای چاپارها” که به کارهای ایالات رسیدگی میکرد; سوم “شورای مالی” که وضع و جمع آوری مالیاتها و تعیین عواید و هزینه های کشور را در اختیار داشت.

شوراهای فرعی دیگری نیز مسئول اداره کردن امور جنگی، تجاری، و دینی بودند. حکومت محلی ایالات از دست اشراف لاابالی خارج شد و به عهده ناظران و بازرسان شاهی افتاده بود. انتخاب شهرداری به طرزی اجرا میشد که شهردارانی مورد اعتماد و پسند خاطر شاه تحویل جامعه دهد، امروزه ما

ص: 21

حکومتی چنین متمرکز را بیدادگر و متجاوز به شمار میآوریم. در آن زمان هم چنین بود، لیکن به هر صورت از دوره پیشین، که اداره امور کشور به دست طبقه حاکمهای از نمایندگان شهرداریها و امیران فئودال سپرده شده بود، کمتر خاصیت بیدادگری داشت. هنگامی که در سال 1665 هیئت بازرسانی از جانب پادشاه وارد شهر اوورنی شد تا درباره تجاوزات امیران آن سازمان رسیدگی کند، اهالی مقدم اعضای هیئت را گرامی داشتند و تشکیل جلسات بازجویی (روزهای بزرگ اوورنی) را به منزله رهایی خود از زیر فشار بیدادگری دانستند. البته ایشان بسیار خشنود میشدند از اینکه ببینند خداوندی بزرگ به جرم کشتن دهقانی سر خود را بر باد میدهد، یا اشرافیان و تیولداران کم اعتبارتر به کیفر خطاکاریها و ستمگریهای خود میرسند. با این اقدامات بود که اصول قانون پادشاهی جانشین اصول قانون فئودالی شد.

قوانین فرانسه با نظم و منطقی به فراخور اصول اشرافیت جرح و تعدیل پذیرفت; و قانون نامه لویی، که بدین گونه تکوین یافت (1667 - 1673)، تا زمان پیدایش قانون نامه ناپلئون (1804 - 1810) در کشور نافذ و جاری ماند. این قوانین تازه نسبت به آنچه پس از یوستینیانوس در زمینه قانونگذاری به وجود آمده بود در مقام و مرتبتی برتر قرار داشت و، “با کمال نیرومندی، به پیشروی چرخ تمدن ... فرانسه کمک کرد”. سازمان پلیس شهری تشکیل یافت تا پاریس را از آلودگی به جنایات پاک کند. مارک رنه، مارکی دو ووایه د/آرژانسون، که با درجه سرتیپی مدت بیست و یک سال ریاست پلیس پاریس را بر عهده داشت، شغل دشوار خود را با کمال درستی و لیاقت به انجام رساند و یادگاری برجسته از خود به جای گذاشت. به یمن مباشرت او بود که خیابانهای پاریس سنگفرش شدند، اندکی نظافت یافتند، با پنج هزار چراغ روشنی گرفتند، و تا اندازهای روی امنیت به خود دیدند، تا جایی که، از جهات فوق، پاریس دیگر پایتختهای اروپا را از فرسنگها پشت سرگذاشت.

اما از طرفی هم قانون نامه لویی چهاردهم روش شقاوت و بیدادگری را معمول و مجاز میداشت. شبکهای از خبرگزاران و عمال مخفی در سراسر فرانسه پراکنده شدند و به جاسوسی اعمال و حتی گفته های مردمان پرداختند. “نامه های سر به مهر”، که حامل دستورهای پنهانی پادشاه یا وزیرانش بودند، دستگیری هر کسی را بدون هیچ مجوز قانونی ممکن میکردند. زندانیان سالهای دراز در زندان باقی میماندند بدون اینکه دادگاهی به وضعشان رسیدگی کند یا علت دستگیریشان بر کسی معلوم شود. گرچه در قانون نامه لویی هر نوع جادوگری ممنوع بود و کیفر اعدام برای کفرگویی یا توهین به مقدسات لغو شد، لیکن حق شکنجه دادن برای به اعتراف درآوردن متهمان و مجرمان در دست قوه حاکمه باقی و قانونی ماند. کیفر انواع بسیاری از خلافکاریها محکومیت به پاروزنی در کشتیهای بزرگ جنگی بود. این محکومان به اعمال شاقه را درون کشتی به نیمکتهای چوبی زنجیر میکردند و به هر صف شش نفریشان پارویی به بلندی چهار ذرع و نیم میسپردند تا، به سرعتی موزون، با ضربات سوت سرپرستشان پاروزنی کنند. بدنشان کاملا برهنه بود و فقط پارچهای دور کمرشان

ص: 22

را میپوشاند. موی سر و ریش و ابروانشان را از ته میتراشیدند. دوره محکومیت ایشان به این زندگی مشقت بار طولانی بود، و نیز به هر بهانهای، از جمله قصور در فرمانبرداری، تمدید میشد، به طوری که گاهی سالها پس از آنکه دوره محکومیت اصلی افراد به پایان رسیده بود، در همان اسارت پرشکنجه باقی میماندند. اینان هنگامی روی آسایش میدیدند که در بندری رها میشدند و، در حالی که هنوز زنجیری گران آنها را به جفت همراهشان بسته میداشت، به خرده فروشی یا تکدی روزگار میگذراندند.

مقام خود لویی از هر قانونی برتر بود و میتوانست به اراده شخصی هر کیفری را برای هر نوع گناهی مقرر سازد.

در سال 1674 فرمان داد هر روسپی را که در شعاع هشت کیلومتری کاخ ورسای همراه با یکی از قراولان شاهی دیدند دستگیر کنند و گوشها و بینی او را ببرند. لویی، در عین بشر دوستی، سختگیر بود و به فرزندش چنین اندرز میداد: “اندکی سختگیری بزرگترین نشانه محبت من به ملتم است، زیرا اگر روش ملایمت را در پیش گیرم، عواقب وخیمتری به بار خواهد آمد. اصولا به مجرد آنکه پادشاه در مورد فرمانش به سستی گراید قدرت حکومت و به دنبال آن صلح و آسایش عمومی از میان میرود. ... همه بدبختیها بر سر طبقات پایین و بیپناه فرود میآید - طبقاتی که، به جای آنکه در زیر سلطه پادشاه بر حق خود باشند، در زیر سلطه هزاران ستمگر فرومایه قرار دارند.” لویی چهاردهم در راه محقق ساختن آنچه “حرفه پادشاهی” مینامید کوشش بسیار به کار برد. وی درباره اوضاع کشورش بیش از هر کسی آگهی داشت، زیرا از وزیرانش میخواست که مرتبا گزارشهایی دقیق از مسائل و امور جاری به عرضش برسانند. هیچ گاه از شنیدن آرا و راهنماییهای وزیران خود، حتی اگر نظری برخلاف میل وی داشتند، آزرده خاطر نمیشد، و چه بسا که در مقابل مشاوران خود سر تسلیم فرود میآورد. لویی پیوسته با مقربان و مشاوران خود صمیمیترین روابط را داشت، به شرط آنکه ایشان مقام پادشاهی او را از نظر دور نمیداشتند. شاه به وبان میگفت: “از نوشتن آنچه به ذهنت میرسد برای من مضایقه نکن، و از اینکه میبینی همیشه پیشنهادهای تو را به سمع قبول نمیپذیرم ابدا دچار یاس مشو.” وی با دیدگانی باز مراقب همه چیز - ارتش، نیروی دریایی، دربار، خانواده شاهی، دارایی کشور، کلیسا، نمایشنامه نویسی، ادبیات، و هنرهای زیبا - بود. و گرچه در نیمه اول دوران پادشاهیش وزیرانی بسیار لایق و فداکار در خدمت داشت، شک نیست که اقدامات عمده و تدابیر اساسی کشورداری وحدتبخشی به میان جنبه های مختلف حکومتی پر مشغله به دست خود وی اجرا میشدند. لویی چهاردهم در هر ساعت زندگیش پادشاهی میکرد.

این کاری دشوار بود. گرچه در هر یک از اعمال روزانهاش ملتزمان و فرمانبرانی در خدمت داشت، در عوض این ناراحتی بزرگ نصیبش بود که هیچ وقت از شر نگاه آنان آسودگی نداشت. بیرون آمدن وی از تختخواب و به بستر شدنش برای خواب (هنگامی که همبستری نداشت) تابع

ص: 23

تشریفاتی بود که در حضور جمعی از ملتزمان اجرا میشد. پس از “طلوع” یا بیرون آمدن رسمیش از خوابگاه، در آیین قداس شرکت میجست، صبحانه میخورد، به تالار میرفت، و در حدود ساعت یک بعد از ظهر از آن خارج میشد و به خوردن ناهاری مفصل میپرداخت - که معمولا روی میزی کوچک و تک افتاده، لیکن در محاصره جمعی از درباریان و خدمتکاران، چیده میشد. لویی پس از صرف ناهار، در حالی که مقربان و برگزیدگان روز در التزامش بودند، به قصد تفریح و تفرج، قدمی در باغ میزد یا به شکار میرفت و پس از بازگشت به کاخ، مدت سه تا چهار ساعت دیگر را در مشاوره با وزیرانش میگذراند. از ساعت هفت تا ده شب در میان درباریانش میماند و به سرگرمیهای مختلف شبانه - موسیقی، ورق، بیلیارد، صحبت با بانوان، رقص، ضیافت، و بالماسکه - مشغول میشد. در بسیاری از مراحل مختلف این برنامه روزمره، “هر که میخواست میتوانست با او وارد صحبت شود” - گرچه کمتر کسی چنین اجازهای را به خود میداد. “من به اتباعم بدون هیچ گونه تبعیضی این آزادی را میدهم که در هر ساعت شب و روز شخصا یا به وسیله نامه مرا مخاطب قرار دهند.” در حدود ساعت ده شب پادشاه در معیت فرزندان و نوادگان خویش، و گاهی به همراهی ملکه، در حضور گروه درباریان به شام مینشست.

کشور فرانسه شاهد بود که پادشاه با چه نظم و جدیتی هفتهای شش روز، هر روز هفت تا هشت ساعت، به انجام وظایف خطیر خود میپرداخت. سفیر هلند در این باره نوشته است: “باور کردنی نیست که این شاهزاده جوان چگونه با سرعت عمل، روشن بینی، داوری درست، و هوشمندی به امور کشورش رسیدگی میکند.

علاوه بر آن با مجریان اوامر خود چنان به خوشرویی رفتار میکند و با مدارا و شکیبایی به اظهاراتشان گوش میدهد که همگی آنان را شیفته خود میسازد.” لویی چهاردهم در مدت پنجاه و چهار سال سلطنتش حتی به هنگام بیماری در مصروف داشتن هم خود به اداره امور دولتی کوتاهی نکرد. وی همواره با آمادگی و انتظام فکری در جلسات شوراها و مذاکرات سیاسی حضور مییافت. “هرگز به الزام یک لحظه پیشبینی نشده، و هیچگاه بدون مشاوره قبلی، تصمیمی آنی نمیگرفت; وزیران خود را با فراستی بیمانند دستچین میکرد; و گرچه برخی از آنان مانند کولبر را از مازارن به ارث برد، لیکن خود وی چنان زیرک بود که میتوانست آن افراد را حتی در چند مورد تا هنگام مرگشان در خدمت خویش نگاه دارد. لویی از هر جهت رعایت احترام ایشان را میکرد و به اندازه کافی نسبت به آنان اعتماد نشان میداد، لیکن همواره با دیدگانی باز مراقب اعمالشان بود.

لویی میگوید: “پس از به کار گماشتن وزیرانم، وظیفه خود میدانستم که سرزده وارد دفتر وزارتشان بشوم ...

بدین ترتیب هزاران نکته بر من آشکار میشد که در تعیین روش کار و رفتارم بسیار سودمند میافتادند.” به رغم و یا شاید بر اثر همین تمرکز یافتن قدرت در دست یک فرمانروا بود که کشور فرانسه، در آن روزگاری که خورشید بختش اوج میگرفت، بهتر از همه دورانهای گذشته اداره شد.

ص: 24

III - نیکولا فوکه: 1615 - 1680

نخستین اقدام لازم سامان بخشیدن به اوضاع مالی کشور بود، که در زمان مازارن دچار اختلال و اختلاس فراوان شده بود. نیکولا فوکه از سال 1653 به سمت رئیس کل دارایی کشور تعیین شد و با انگشتانی چسبناک و دستانی گشاد به اداره امور مالیاتی و تنظیم هزینه ها رسیدگی کرد. وی اشکالات تجارت داخلی را تقلیل داد و بر حجم تجارت خارجی افزود; و در عین حال با کمال سپاسگزاری و وظیفهشناسی عواید خود را با مازارن و “مقاطعهکاران وصول مالیاتها” تقسیم میکرد. “مقاطعهکاران وصول مالیاتها” سرمایهدارانی بودند که به دولت وامهای کلان میدادند و در ازای آن اختیار وصول مالیاتهای ناحیهای از کشور را تا حد مبلغی معین به دست میآوردند. این عمل را با چنان درنده خویی ماهرانهای به انجام میرساندند که در سراسر کشور کسی منفورتر از آنان یافت نمیشد. در دوران انقلاب کبیر فرانسه بیست و چهار نفر از این افراد محکوم به اعدام شدند. با همدستی این “مقاطعهکاران وصول مالیاتها” بود که فوکه توانست ثروتی بیکران برای خود ذخیره کند.

فوکه در سال 1657 لویی لووو معمار، شارل لوبرن نقاش، و آندره لونوتر منظره ساز را مامور ساختن و تزیین کردن کاخ فخیم و با شکوه وو - لو - ویکنت کرد و طرح افکنی باغها و پیکره های زینتی آن را نیز به ایشان سپرد.

برای به انجام رساندن این نقشه زمانی یک هزار و هشتصد نفر دست در کار بودند، هزینه ساختمان آن به 18,000,000 لیور سر زد، و مساحتی به وسعت اراضی سه دهکده را به زیر خود گرفت. در آن محل فوکه مجموعهای از پرده های نقاشی و پیکره ها و اشیای هنری گرانبها، و کتابخانهای مشتمل بر 27,000 مجلد - که با بیغرضی کامل کتاب مقدس و تلمود و قرآن را پهلو به پهلوی یکدیگر در خود جای داده بود - گرد آورد. در این اطاقهای مجلل بود که (چنانکه معروف است) “بانوان بلند پایه اشرافی پنهانی رفت و آمد میکردند تا با نرخهای گزاف لذت مصاحبت خود را به وی ارزانی دارند.” فوکه با سلیقهای به همان اندازه مشکل پسند، لیکن به نرخی ارزانتر، شاعرانی چون کورنی، مولیر، و لافونتن را نیز به گرد خود میخواند تا زینتبخش تالار پذیراییش شوند.

لویی حسرت آن دستگاه پر تجمل را میخورد و نسبت به ممر عواید آن گمان بد میبرد. سرانجام وی کولبر را مامور کرد که به عملیات و محاسبات رئیس کل دارایی رسیدگی کند. کولبر گزارش داد که هر چه به دست فوکه انجام میگیرد بر پایه فساد و اختلاس است. در هفدهم اوت 1661 فوکه پادشاه جوان را برای شرکت در جشنی بزرگ به وو - لو - ویکنت دعوت کرد. شش هزار نفر مهمان غذای خود را در شش هزار بشقاب طلا و نقره صرف کردند; مولیر کمدی خیرهسران خود را در میان باغ و گلزار محوطه جلو کاخ به روی صحنه آورد. ضیافت آن شب برای فوکه به قیمت 120,000 لیور به اضافه آزادیش تمام شد. لویی احساس کرد

ص: 25

که آن مرد “بیش از ظرفیت خود میدزدد”. وی از دیدن جمله حکمتآمیز لاتینی “چه مقام رفیعی است که من نتوانم بدان برسم” که با تصویر سموری در حال بالا رفتن از درخت همراه بود، ابدا خوشش نمیآمد. در آن شب لویی همچنین متوجه شد که شارل لو برن چهره مادموازل دو لا والیر را، که اکنون یکی از معشوقه های پادشاه شده بود، نیز در یکی از تابلوهای کاخ نقاشی کرده است; و در همان حال خواست فرمان به دستگیری فوکه دهد، اما مادرش به او فهماند که این اقدام شب خوشی را خراب خواهد کرد.

پادشاه در کمین نشست تا مدارک خیانتکاری رئیس کل دارایی تکمیل شوند. در روز پنجم سپتامبر به رئیس تفنگدارانش دستور داد که فوکه را دستگیر کند. (این تفنگدار موسوم به شارل دو باتز، ملقب به سیور د/آرتانیان، قهرمان معروف رمان آلکساندر دومای پدر بود.) دادرسی فوکه مدت سه سال به درازا کشید و یکی از مشهورترین مرافعات تاریخی در دوره لویی چهاردهم شد. مادام دو سوینیه، لا فونتن، و برخی دوستان دیگر در راه اثبات برائت فوکه کوشش و تشبث بسیار به کار بردند، لیکن نامه هایی که در کاخ فوکه به دست آمدند بیانی رساتر داشتند و مجرمیت او را مسلم ساختند. دادگاه به تبعید فوکه و ضبط داراییش رای داد. لویی رای دادگاه را به حبس ابد مبدل کرد. مدت شانزده سال آن وزیر خوشدل و خوشگذران در قلعه پینیرول در شهر پیمون به امید آزادی رنج کشید، در حالی که تنها مایه تسلیش وجود پر مهر و وفای همسرش بود. این کیفر ستمگرانه بود، اما از فساد سیاسی کشور یکسره جلوگیری کرد و بر همه آشکار ساخت که تملک اموال مردم به منظور تلذذ شخصی امتیاز خاص پادشاه است.

IV - کولبر فرانسه را از نو میسازد

لویی چهاردهم چنین یادداشت کرده است: “برای نظارت بر عملیات فوکه، من کولبر را چون بازرسی در دستگاه دارایی همکار او ساختم ... ، و این مردی بود که به وی حداکثر اعتماد را داشتم، زیرا هوش و پشتکار و درستیش را آزموده بودم.” دوستان فوکه معتقد بودند که کولبر در حق وی دشمنی شخصی کرده است. شاید هم در این جریان حس حسادت کولبر نسبت به فوکه تا حدی دست در کار بوده است، لیکن رویهمرفته مسلم است که در فرانسه آن زمان هیچ فردی وجود نداشت که به اندازه کولبر در راه خیر و رفاه عمومی فداکاری خستگیناپذیر از خود نشان دهد. معروف است که مازارن در هنگام مرگ به پادشاه گفته بود: “اعلیحضرتا. من همه چیزم را به تو مدیونم، اما اینک دینم را ادا میکنم ... با تقدیم کولبر به پیشگاهت.” ژان باتیست کولبر فرزند پارچه بافی از شهر رنس و نواده بازرگانی دولتمند بود. وی، که خون طبقه بورژوا را در رگها داشت و در محیط اقتصاد و صرفهجویی بار آمده بود، طبعا از نابسامانی و بینظمی انزجار داشت. گویی طبیعت و گردش دوران او را دستچین کرده بود تا

*****تصویر

متن زیر تصویر : آنتوان کویزووکس: کولبر. کاخ ورسای (آرشیو بتمان)

ص: 26

اقتصاد کشور فرانسه را از حالت رکود روستایی و تجزیه ملوکالطوایفی درآورد و آن را بر اساس نظام متحدالشکلی مبتنی بر صنعت، تجارت، کشاورزی، و دارایی ملی استوار سازد; نظامی که با حکومت متمرکز سلطانی مقتدر همگام باشد و شالوده مادی لازم برای نگاهداری قدرت و عظمت آن پادشاهی را به وجود آورد.

کولبر از همان سن بیست و یک سالگی، که به سمت دفتردار جز وارد خدمت در وزارت جنگ شد، با کوشش شخصی راه خویش را به سوی شهرت و مقام باز کرد، تا جایی که مازارن مباشرت بر اموال خود را به دست با کفایت او سپرد. با سقوط فوکه وظیفه خطیر ترمیم و تجدید سازمان اقتصاد ملی بر عهده کولبر افتاد. در سال 1664 وی همچنین به سرپرستی ساختمانها، کارخانه های شاهی، تجارت، و هنرهای زیبا منصوب شد; در سال 1665 بازرسی کل خزانه کشور، در سال 1669 وزارت دریاداری، و سپس وزارت دربار بدو سپرده شد. در دوره لویی چهاردهم هیچ کس به این سرعت ترقی نکرد، آنچنان سخت نکوشید، و به آن اندازه خدمات سودمند انجام نداد. اما کولبر شهرت ملی خود را به ضعف خویشاوندپرستی آلوده ساخت، زیرا کولبرهای بیشماری را به مال و مقام رساند، و نیز به تناسب ارزش خدمتی که انجام میداد برای خود پاداش قایل شد. وی اسیر وسوسه خودفروشی بود و در اثبات اینکه از نسل مستقیم پادشاهان اسکاتلند به دنیا آمده است اصرار میورزید. گاهی اوقات در شتابی که برای انجام دادن امور داشت قوانین موجود را تا حدی زیر پا میگذاشت یا با رشوه دادن به مقامات متنفذ موانع را از سر راه خود برمیداشت. کولبر با فزونی گرفتن قدرتش رفتاری تحکمآمیز یافت و پاهایی را که خون اصالت نژادی از زخمشان میچکید چنان لگدکوب کرد که خشم اشرافیان را نسبت به خود برانگیخت. وی در احیای اقتصاد فرانسه همان روشهای مستبدانه ریشلیو را به کار برد. کولبر نیز چیزی بهتر از یک صدراعظم نبود.

کولبر برنامه اصلاحی خود را با نظارت در روشهای معمول برای وصول مالیاتها آغاز کرد. سپس لشکریان را با آذوقه و لباس و انواع سلاحها مجهز ساخت و به امیران محلی و صرافان وامهای هنگفت داد. برخی از این صرافان به اندازه پادشاهان ثروت داشتند; از جمله ساموئل برنار صاحب سرمایهای به مبلغ 33،000،000 لیور بود. بسیاری از ایشان نیز با ازدواج با افراد طبقه اشراف و خریدن یا به دست آوردن القاب خانوادگی و فراهم آوردن دستگاه پرتجملی که از دسترس اصیلزادگان تهیدست به دور بود، خود را مورد رشک و غبطه آنان قرار دادند. این صرافان در برابر پولهایی که به وام میدادند، به نسبت نامعتبر بودن وضع وام گیرنده، تا هجده درصد بهره میگرفتند. به درخواست کولبر، پادشاه یک “دیوان عدالت” تاسیس کرد تا به هر گونه اختلاس و خلافکاری مالی از سال 1635 به بعد، “در مورد هر کس در هر مقام و موقعیتی باشد،” رسیدگی کند. کلیه سازمانهای مالی، ماموران وصول مالیاتها، و موجران و رباخواران مکلف بودند که دفاتر و اسناد خود را ارائه دهند و ثابت کنند که عوایدشان را از

ص: 27

راه های قانونی به دست آوردهاند. هر کس که در معاملات دست پاک نشان نمیداد، پایش دربند و داراییش ضبط میشد. “دیوان عدالت” ماموران خود را به سراسر کشور فرستاد و خبرچینان را مورد تشویق قرارداد.

بسیاری از ثروتمندان به زندان افتادند و برخی از آنان بر چوبهدار شدند. طبقات بالا از وجود “کولبر مخوف” اظهار نفرت کردند، و طبقات پایین به شادی درآمدند. سرمایهداران در بورگونی شورشی علیه وزیر برپا ساختند، اما توده مردم سلاح به دست در برابر ایشان قیام کردند، و حکومت با زحمت بسیار توانست سرمایهداران را از آفت خشم مردم مصون دارد. سرانجام 150,000,000 فرانک از طرف سرمایهداران متمرد به خزانه کشور تادیه شد و ترس برای مدت یک نسل خیانتکاریهای مالی را تعدیل کرد. کولبر با داس صرفهجویی در مزرعه مالی کشور به راه افتاد و نیمی از ماموران ادارات دارایی را درو کرد. شاید به تلقین او بود که لویی کلیه افراد خاندان سلطنتی را، که بدون انجام وظیفه مستمری دریافت میداشتند، از مقام اسمیشان برکنار کرد. بیست نفر “منشیان شاهی” اخراج شدند تا معیشت خود را از راه دیگری به دست آورند.

تعداد وکلای خصوصی، فرمانبران، پردهداران، و دیگر خدمتگزاران درباری بشدت کاهش یافت. به عموم ماموران مالی دستور داده شد که صورت حسابهای دقیق و روشن خود را برای ارائه آماده داشته باشند. کولبر وامهای کهنه دولت را به صورت وامهای تازهای با بهره کمتر تجدید کرد. وی روشهای مالیاتها را آسانتر ساخت، و چون به اشکال وصول مالیاتهای معوق پیبرد، پادشاه را واداشت تا دیون مالیاتی باقیمانده از سالهای 1647 تا 1658 را ملغا کند. در سال 1661 کولبر میزان مالیات عمومی را پایین آورد، و هنگامی که در سال 1667 مجبور شد برای تامین هزینه های “جنگ انتقال” و تجمل پرستی کاخ ورسای بار دیگر آن را بالا ببرد، اندوه بسیار خورد.

بزرگترین خطای کولبر برقرار داشتن اصول مالیات بندی گذشته بود. اما از طرفی هم بیم آن میرفت که وارد آوردن هرگونه تغییر اساسی منجر به آشفتگی اوضاع و قطع عواید مالیاتی شود. خزانه دولت در اصل دو ممر عایدی داشت: یکی مالیات زمین، و دیگری مالیات نمک. در بعضی ایالات مالیات زمین بر ملک غیرمنقول وضع میشد و در برخی دیگر بر عایدی آن. اشراف و روحانیون از پرداخت این مالیات معاف بودند، به طوری که سنگینی پرداخت آن بر دوش “طبقه سوم”، که شامل بقیه اهالی کشور میشد، فشار میآورد. دولت برای هر ناحیه سهمیهای مالیاتی تعیین میکرد و مسئولیت جمع آوری آن مبلغ برعهده معتمدان محل بود. مالیات نمک از بهای نمک عاید خزانه میشد و انحصار فروش نمک در دست دولت بود، که عموم اهالی را مجبور میکرد در مواعدی معین مقداری نمک به نرخ دولتی خریداری کنند. غیر از این دو مالیات اصلی، انواع مالیاتهای فرعی و حقوق گمرکی نیز وجود داشتند، علاوه بر آنکه یک دهم از محصول سالانه دهقانان نیز میبایست به کلیسا تادیه شود. اما این عشریه در عمل خیلی کمتر از یک دهم کل محصول دهقانان بود و معمولا با بخشش و مدارا وصول میشد.

ص: 28

اصلاحات کولبر کمتر از همه شامل حال کشاورزی شد. اصول فنی کشت زمین هنوز چنان بدوی بود که به هیچ وجه نمیتوانست آذوقه بیست میلیون سکنه کشور را، که بیهیچ مانع و وسواسی در حال تکثیر نسل بودند، تامین کند. در بسیاری از خانواده ها تا بیست فرزند به دنیا میآمدند و، اگر جنگ و قحطی و بیماری و مرگ کودک در میان نبود، با گذشت هر بیست سال تعداد نفوس کشور دو برابر میشد. با این حال، کولبر، به عوض آنکه در پی راه چارهای برای افزایش بارآوری زمین زراعتی برآید، برعکس، در مورد افرادی که زود ازدواج میکردند معافیتهای مالیاتی قایل شد و برای خانواده های پر زادوولد جایزه های نقدی تعیین کرد: 1000 لیور برای والدینی که ده فرزند داشتند و 2000 لیور برای آنهایی که دوازده فرزند داشتند. وی با ازدیاد مراکز رهبانیت به مخالفت پرداخت، زیرا آنها را تهدیدی بر نیروی کارگری فرانسه میدانست. با اینهمه میزان توالد در فرانسه دوره لویی چهاردهم، به علت بالا رفتن میزان مالیاتها بر اثر جنگهای پیدرپی و شدت یافتن فقر عمومی، کاهش یافت. از طرف دیگر، عامل جنگ بتنهایی نتوانست چنان نفوس را به کشتن دهد که تعادلی میان میزان توالد و مقدار آذوقه موجود در کشور برقرار سازد. در این راه طاعون نیز میبایست با جنگ همکاری کند. هرگاه در بخشی از کشور دو سال پی در پی محصول کافی بدست نمیآمد، آن ناحیه به احتمال قوی دچار قحطی میشد. زیرا حمل و نقل داخلی چنان ناقص و عقبمانده بود که جبران کمبود محصول در ناحیهای از کشور با فراوانی محصول در نواحی دیگر صورت امکان مییافت. هیچ سالی نمیگذشت که در گوشهای از خاک فرانسه قحطی روی ندهد. سالهای 1648 - 1651، 1660 - 1662، 1693 - 1694، و 1709 - 1710 دوره های وحشتناک بیبرگ و نوایی در فرانسه بودند، به طوری که در برخی از ایالات تا سی درصد از اهالی تلف شدند. در سال 1662 پادشاه غله وارد کرد و آن را به بهای نازل به مردم فروخت یا درمیان بینوایان توزیع کرد; علاوه بر آن مبلغ 3,000,000 فرانک از دیون مالیاتی را به مردم بخشید. قانونگذاری نوین پارهای از مصایب زندگی روستاییان را از میان برداشت. غصب دام و ارابه و ابزار کار روستایی در مقابل بدهیش، حتی اگر آن روستایی به خزانه پادشاهی مقروض باشد، اکیدا ممنوع شد. در هر ناحیه طویله هایی از طرف دولت دایر شدند تا دهقانان بتوانند مادیانها و دواب خود را در آنها مجانا تیمار کنند. حق عبور شکارچیان از مزارع کشت شده سلب شد. معافیتهای مالیاتی به کسانی تفویض شد که زمینهای بایر و متروک را از نو کشت میکردند. اما این مرهمهای تسکین بخش ماده فساد - یعنی عدم تعادل در باروری انسان و بارآوری خاک زراعتی و نیز کمبود وسایل و ابزار - را ریشهکن نمیکرد. کلیه مراکز روستایی اروپا مبتلا به همین درد بودند. میتوان گفت که وضع دهقانان فرانسوی تا حدی بهتر از همکاران انگلیسی و آلمانیشان بود. کولبر کشاورزی را فدای صنعت کرد. وی برای تامین آذوقه جمعیت روزافزون شهرها و

ص: 29

نیز لشکریان شاهی، که در حال توسعه بودند، قیمت غله را ثابت نگاه داشت و نگذاشت که به تناسب بهای محصولات دیگر بالا رود. در نظر او از اصول مسلم بود که: هر دولت برای حفظ قدرت خود نیازمند عواید فراوان و ارتشی متشکل از سربازان زورمند و مجهز است; و دیگر اینکه از دهقانانی که به دشواریهای کار کشاورزی خو گرفته بودند پیاده نظامی جان سخت به وجود میآمد; و همچنین دو عامل صنعت و تجارت باید ثروت و ابزار کار مورد نیاز حکومت را تامین کنند. بنابراین، هدف اصلی کولبر توسعه و تشویق صنعت بود.

حتی تجارت میبایست تابع صنعت باشد، و از این رو تعرفه های گمرکی وضع شدند تا از رقابت تهدیدآمیز مصنوعات خارجی جلوگیری به عمل آید. کولبر، به پیروی از روشهای اقتصادی سولی و ریشلیو، کلیه کارخانه ها و تجارتخانه های کوچک فرانسه را، تحت نظارت دولت، به صورت اتحادیه یا شرکتهای عمومی درآورد; به این معنی که هر صنعتی با اصناف، سرمایه، استادان، شاگردان، و فروشندگان سیار تشکیل اتحادیهای دادند که در امور صنعتی، تعیین قیمتها و دستمزدها، و نحوه فروش تابع مقررات دولتی باشند. وی کوشید که جنس هر یک از مصنوعات کشور را به حد اعلای خوبی برساند، و امید داشت که از این راه بازارهای خارج را مفتون ظرافت طرح و کمال مصنوعات فرانسوی سازد. هم او و هم لویی چهاردهم معتقد بودند که ذوق زیورپرستی اشرافیان فرانسه خود پشتیبانی بزرگ و عاملی موثر در رونق تجارت اجناس تجملی کشور خواهد بود. بدین ترتیب، زرگران، حکاکان، مبلسازان، و فرشینهبافان در مراکز صنعتی گرم کار شدند و شوق شهرت یافتند.

کولبر کارخانه گوبلن پاریس را کلا ملی کرد و آن را به صورت سازمانی درآورد که سرمشق نظم و روش کار بود.

وی، با اعطای معافیتهای مالیاتی و وامهای دولتی و پایین آوردن نرخ بهره به پنج درصد، به پیشرفت اقدامات اقتصادی کمک شایان کرد. همچنین به صاحبان صنایع جدید اجازه داد که از حق انحصار برخوردار شوند تا کارشان نضج بگیرد و براساسی محکم استوار شود. پیشهوران بیگانه مورد انواع تشویقهای مالی قرار گرفتند تا فرانسه را مقر هنرنمایی خود سازند; شیشهگران ونیزی در سن - گوبن ماوا گزیدند; آهنگران سوئدی به پاریس دعوت شدند; و یکی از هلندیهای پروتستان، پس از آنکه اطمینان یافت که در فرانسه آزادی دینی خواهد داشت و دولت نیز سرمایهای به او وام خواهد داد، کارخانه پارچهبافی بزرگی در شهر آبویل دایر کرد. در سال 1669، در فرانسه 44,000 دستگاه بافندگی وجود داشت; شهر تور بتنهایی دارای 20,000 کارگر نساجی بود.

در این دوره فرانسه توتکاری فراوان کرده و در صنعت ابریشم سازی شهرتی بزرگ به دست آورده بود. با افزایش لشکریان لویی چهاردهم کارخانه های پارچهبافی نیز متعدد شدند تا پوشش آنها را تامین کنند. براثر عوامل ترغیبآمیز، صنایع فرانسه بسرعت توسعه یافتند. بسیاری از آن صنایع محصولاتی برای بازار داخلی و بازار بینالمللی تولید میکردند، و پارهای از آنها چنان رونق یافتند که از لحاظ تجهیزات،

ص: 30

سازمان اداری، و حجم بهرهبرداری به مرحله اقتصاد سرمایهداری رسیدند. پادشاه دلبسته اقدامات صنعتی کولبر شد; از کارگاه ها دیدن کرد، اجازه داد که محصولات مرغوب کارخانه ها را به نشانهای خاندان سلطنتی ممهور کنند، مقام اجتماعی بازرگانان را بالا برد، و صاحبان صنایع بزرگ را در سلک اشراف آورد.

دولت تحصیلات فنی و علمی را تشویق کرد و وسایل اشاعه آنها را فراهم آورد. کارگاه های لوور، تویلری، و گوبلن، و مراکز کشتی سازی به صورت مدارسی برای آموزش شاگردان در آمدند. کولبر بر دیدرو پیشدستی جست و نظارت بر تالیف و انتشار یک جلد دایره المعارف هنرها و کارهای دستی، و نیز چاپ کتاب مصوری در شرح انواع دستگاه های مکانیکی، را به عهده گرفت. آکادمی علوم رساله هایی درباره ماشینها و صنایع مکانیکی منتشر کرد; مجله ژورنال د/ساوان فنون صنعتی نوین را مورد بحث و بررسی قرارداد. پرو، معماری که ساختمان جلوخان خاوری لوور را در دست داشت، از مشاهده کار دستگاهی که توده حجیم سنگی به وزن 100,000 کیلو را بلند میکرد به شگفتی افتاد. اما در عین حال، کولبر با روی کار آمدن ماشینهایی که موجب عاطل ماندن و اخراج کارگران میشدند شدیدا مخالفت کرد. کولبر، که پیوسته اشتیاق مفرط به برقراری نظم و کارآیی داشت، صنایع را ملی کرد و مقررات صنعتی را با نظارت شوراهای بخش و اصناف به طرزی متراکم توسعه داد. هزاران بخشنامه روشهای تولیدی، اندازه و رنگ و جنس محصولات، و ساعات و شرایط کار را معین و محدود میکردند. در هر شهر هیئتهای ناظر مامور بودند که از به بازار آمدن هر نوع محصولات کارخانهای و دستی نامرغوب جلوگیری به عمل آورند. نمونه های مصنوعات معیوب با نام سازنده یا کارخانهدارانشان در معرض تماشای عمومی قرار داده میشدند. اگر خلافکار جرم خود را تکرار میکرد، در دادگاه صنفی مورد مواخذه قرار میگرفت; و اگر بار سوم محصولی معیوب به بازار میفرستاد، در شارع عام به تیری بسته میشد تا مردمان او را لعن و تحقیر کنند. عموم مردانی که بدن سالم داشتند ملزم به کار کردن بودند; یتیمان را از نوانخانه ها بیرون میآوردند و در صنایع مختلف به کار میگماشتند; گدایان را از معابر جمع آوری میکردند و به کارگاه ها میفرستادند; کولبر با خاطری شاد به عرض پادشاه میرساند که حتی کودکان نیز میتوانستند در دکه ها کسب معیشتی کنند.

کارگران، تقریبا مانند لشکریان، با انضباطی سخت به سر میبردند. تنبلی، بیلیاقتی، بدزبانی، نافرمانی، بدمستی، رفتن به میخانه ها، زنبازی، و بیحرمتی در کلیسا از جانب ایشان گناهانی مستوجب تنبیه به شمار میآمدند که میبایست به توسط کارفرمایانشان کیفر داده شوند; گاهی کار تنبیه ایشان به شلاق زدن میکشید.

ساعت کار روزانه بسیار طولانی بود - دوازده ساعت یا بیشتر، با فاصله هایی به مدت سی تا چهل دقیقه برای صرف غذا. مزد کارگران ناچیز بود و قسمتی از آن در مقابل اجناسی که بهایشان را کارفرمایان تعیین کرده بودند پرداخت میشد. بنابه

ص: 31

محاسبه وبان، مزد روزانه پیشهوران در شهرهای بزرگ به طور متوسط دوازده سو فرانسه (کمتر از یک سوم دلار) بود، گرچه باید گفت که هر سو قدرت خرید نیم کیلو نان را داشت. دولت تعداد جشنهای دینی را تقلیل داد تا مردم در آن روزها از کار معاف نباشند; اما سی و هشت تعطیل دینی بر جای ماند، و بدین ترتیب مردم در سال رویهمرفته نود روز استراحت داشتند. اعتصاب عمل غیرقانونی شمرده شد. کارگران حق نداشتند برای بهتر کردن شرایط زندگی خود دستهبندی و تظاهرات کنند; در شهر روشفور عدهای از کارگران به جرم شکایت کردن از کمی دستمزد خود به زندان افتادند. ثروت طبقه بازرگانان افزایش یافت و عواید دولت بالا گرفت; لیکن وضع کارگران در زمان لویی چهاردهم محتملا از وضع آنان در قرون وسطی بدتر شده بود. کشور فرانسه در دو جبهه صنعت و جنگ نظم و نسق یافت.

کولبر در عالم تجارت نیز، مانند همه سیاستمداران زمانش، بر این عقیده بود که اقتصاد ملی باید حداکثر ثروت و بینیازی را در کشور تامین کند; و نیز چون طلا و نقره به عنوان وسیله مبادله عناصری آنچنان ارزندهاند، پس تجارت ملی باید براساس “تعادلی به سود کشور تنظیم شود” - بدین معنی که مقدار صادرات بر واردات فزونی داشته باشد تا سیلی از طلا و نقره را به درون کشور بکشاند. تنها از این راه بود که فرانسه، انگلستان، و ایالات متحده هلند که معدن طلا و نقرهای نداشتند، میتوانستند نیازمندیهای خود را برآورند و در هنگام جنگ ساز و برگ لشکریانشان را تامین کنند. این بود روشی که به نام “مرکانتیلیسم” خوانده شد; گرچه بعضی از علمای اقتصاد آن را به باد تنقید گرفتهاند، باید انصاف داد که در آن دوران که جنگهای مکرر پیش میآمد مزایای روش فوق انکارناپذیر بود. با این روش اقتصادی، تعرفه های گمرکی به منظور حمایت از محصولات داخلی و مقرراتی که در قرون وسطی در هر بخش به طور جداگانه اجرا میشد در سراسر کشور جاری و نافذ گشت. در واقع وقتی که دولت بخش را واحد تولید و حکومت کشوری قرار داد، میزان حمایت از محصولات داخلی افزایش یافت. بدین ترتیب، برحسب نظریه اقتصادی کولبر، مزد کارگران میبایست کم باشد تا حاصل دسترنجشان بتواند در بازارهای خارجی رقابت کند و طلا را به درون کشور بیاورد; پاداش کارفرمایان میبایست زیاد باشد تا ایشان را به تاسیس صنایع و تولید مصنوعات برانگیزد، بخصوص تولید اجناس تجملی که گرچه در جنگ مصرفی نداشتند، با اندک هزینه صادراتی سود هنگفتی به بار میآوردند; و نیز نرخ بهره میبایست نازل باشد تا معاملهگران را به وام گرفتن از دولت ترغیب کند. در آن انبوه نابسامان دولتها، خوی رقابت پیشه آدمی اساس ملی خود را بر احتمالات وقوع جنگ و نیازمندیهای حاصل از آن مبتنی میساخت. صلح هم نوعی جنگ است، با وسایل و سلاحهای دیگر.

بنابر آنچه گذشت، در نظر کولبر (همچنانکه در نظر سولی، ریشلیو، و کرامول) خاصیت ذاتی تجارت عبارت بود از صدور اجناس ساخته شده برای به دست طلا یا مواد خام.

ص: 32

کولبر در سال 1664 و بار دیگر در سال 1667 عوارض گمرکی وارداتی را که در هنگام جنگ بیش از محصولات داخلی به فروش میرفت بالا برد; و چون علاج کار نشد، ورود آن اجناس را بکلی قدغن کرد. وی همچنین برای صدور مواد مورد نیاز داخلی عوارض سنگینی وضع کرد، ولی مالیات بر صدور اجناس تجملی را تخفیف داد.

در ضمن کولبر کوشید تا تجارت داخلی را از پرداخت باج راه رها سازد. وی تجارت ملی فرانسه را در بند موانع مرزبندیهای داخلی و حقوق گمرکی ایالات، شهرها، و امیرنشینها یافت. برای حمل کالا از پاریس به ساحل دریای مانش، یا از سویس به پاریس، میبایست در شانزده نقطه باج راه بپردازند، همچنانکه از اورلئان به نانت بیست و هشت بار باج راه پرداخته میشد. البته در زمانهای گذشته، به علت اشکالات حمل و نقل و امکانات رقابت فئودالی و تنازع بقا میان بخشهای همسایه، که در آن هر ناحیه میکوشید تا مایحتاج خود را تامین سازد و در عین حال از مصنوعات ملی حمایت به عمل آورد، دلایلی برای وضع و برقراری این باجگیری وجود داشت.

اما اینک که فرانسه از لحاظ سیاسی وحدت یافته بود، پرداخت باجهای راه در داخل کشور نتیجهای جز مختل کردن تجارت و اقتصاد ملی نداشت. کولبر در 1664 با گذراندن قانونی خواست کلیه باجهای داخلی را ملغا کند، اما با مقاومتی شدید روبهرو شد; در نیمی از خاک فرانسه پرداخت باج راه همچنان ادامه یافت; بعضی از این باجگیریها تا زمان انقلاب کبیر به قوت خود باقی ماند، و خود یکی از علل جزئی بروز انقلاب شناخته شده است. با اینهمه، کولبر، که میخواست درمانی برای کجرویها و خلافکاریها بیندیشد و به هر طریقی که باشد بر رونق تجارت کشور بیفزاید، آنچنان مقررات سنگینی وضع کرد که گاهی برعکس تجارت را دچار اختناق ساخت. گفته معروف او (یا یکی از منقدانش) بدین مضمون بود: “آزادی روح تجارت است. باید به مردم آزادی عمل داد.” این جملهای بود که میبایست موجی از تاریخ را به وجود آورد.

او کوشش بسیار کرد تا برای سهولت حمل و نقل داخلی راه هایی تازه بگشاید. ابتدا شبکهای از جاده های پادشاهی بهوجود آورد که در اصل فایده نظامی داشت، لیکن در توسعه تجارت نیز سودمند افتاد. در آن زمان مسافرت زمینی هنوز کند و دشوار بود. مادام دوسوینیه برای رفتن از پاریس به ملکش در شهر ویتره، از ایالت برتانی، مدت هشت روز با کالسکه سفر کرد. به پیشنهاد پیر پول دو ریکه، کولبر دوازده هزار نفر را به حفر کانال بزرگ لانگدوک گماشت. طول آن کانال 260 کیلومتر بود و ارتفاع آن از سطح دریا گاهی به 253 متر میرسید.

بدین ترتیب، در سال 1681 خلیج بیسکی در اقیانوس اطلس از طریق رود گارون، کانال لانگدوک، و رود رون به دریای مدیترانه متصل شد، و تجارت فرانسه با به دست آوردن راهی میانبر از عبور از خاک پرتغال و اسپانیا بینیاز گشت.

کولبر بر کشور هلند رشک میبرد که از مجموعه بیست هزار جهاز تجارتی دریاهای شمال

ص: 33

اروپا پانزده هزار را در تملک داشت، و حال آنکه فرانسه فقط صاحب ششصد جهاز بود. وی تعداد ناوهای نیروی دریایی فرانسه را از 20 به 270 رساند; لنگرگاه ها و باراندازها را مرمت کرد; و مردان را برانگیخت تا بدون پروا به خدمت نیروی دریایی درآیند; همچنین شرکتهایی برای تجارت با جزایر هند غربی، هند شرقی، شرق طالع، و دریای شمال اروپا تاسیس کرد، یا اگر وجود داشتند، به اصلاح و تقویتشان پرداخت. کولبر به این شرکتها امتیازاتی بخشید تا کارشان رونق بگیرد، ولی در این مورد نیز مقررات پیچیده و مفصلی وضع کرد که سرانجام موجب فلج کردن فعالیت آنان شد. با اینهمه، تجارت خارجی کشور گسترش یافت. کالاهای فرانسوی در دریای کارائیب و در خاور دور و میانه و نزدیک با کالاهای انگلیسی و هلندی به رقابت پرداختند. مارسی، که بر اثر ضعف کشتیرانی فرانسه از چندی پیش رو به انحطاط گذارده بود، بزرگترین بندر مدیترانه شد. کولبر پس از ده سال آزمایش و مشاوره و تلاش مداوم، قانون نامهای برای کشتیرانی و تجارت دریایی فرانسه مدون و منتشر کرد (1681)، و چیزی نگذشت که کشورهای دیگر نیز آن را پذیرفتند. وی سازمان بیمهای برای حمایت از اقدامات تجاری مخاطرهآمیز در دریاها تاسیس کرد. مشارکت کشور فرانسه در تجارت بردگان را قانونی شمرد، لیکن کوشید تا با وضع مقرراتی عادلانه و انسانی از شقاوت آن جلوگیری به عمل آورد. کولبر پویندگی و ایجاد مستعمرات را تشویق کرد، بدان امید که بازارهایی برای مبادله مصنوعات فرانسه با مواد خام بهدست آورد و نیز نیروی تجارت دریایی را در فعالیت نگاه دارد تا در صورت وقوع جنگ بتواند از آن استفاده کند. در آن زمان بود که استعمارگران و پویندگان فرانسوی در کانادا، افریقای غربی، و جزایر هند غربی پخش شدند، و نیز برای نخستین بار قدم به ماداگاسکار، هندوستان، و سیلان گذاردند. کورسل و فرونتناک در ناحیه “دریاچه های بزرگ” به پویندگی مشغول شدند (1671 - 1673). کادیاک در محلی که امروزه دترویت نامیده میشود مستعمره فرانسوی بزرگی بنیاد نهاد. لاسال (که اجازه رسمی داشت تجارت بردگان هر ناحیهای را که کشف کرد منحصرا در دست بگیرد) در سال 1672 با زورقی نحیف مسیر رودخانه میسی سیپی را در پیش گرفت و، پس از دو ماه سفر پر مخاطره، به خلیج مکزیکو رسید. وی دلتای میسی سیپی را متصرف شد و به نام پادشاه فرانسه آن را ایالت لویزیانا خواند. کشور فرانسه اکنون بر دره های رودهای سنت لارنس در کانادا و میسیسیپی در قلب امریکای شمالی دست یافته بود.

رویهمرفته - گرچه تاکنون فقط بخشی از خدمات کولبر را خاطرنشان ساختهایم و از اقدامات او در زمینه علم و ادب و هنر چیزی به بیان نیاوردهایم - باید گفت که آن مرد یکی از خدمتگزارترین شخصیتهای تاریخی به شمار میآید که در زندگی خود منشا آثار و اقدامات بسیار شد. پس از شارلمانی هیچ مغز منفردی در فرانسه به وجود نیامده بود که چون کولبر

ص: 34

کشوری آنچنان معظم را، از جهانی آن همه گوناگون، به آن اندازه اصلاح کند. گرچه آن همه مقررات که کولبر وضع کرد موجب اخلال و اختناق شدند و او را بدنام کردند، بیشک همان اصول و قوانین بودند که شالوده اقتصاد فرانسه امروزی را بهوجود آوردند; خدمت بزرگ ناپلئون نیز جز این نبود که در تدبیر کشورداری و وضع قوانین از کولبر پیروی کند، یا دست کم رویه هایش را مورد تجدیدنظر قرار دهد. کشور فرانسه مدت ده سال در چنان نعمت و سعادتی به سر برد که نظیر آن را در گذشته هرگز به خود ندیده بود. آنگاه معایب نظام حکومت و کجرویهای پادشاه ورق را برگرداند و وضع را خراب کرد. کولبر بشدت علیه زیادهرویهای پادشاه و دربار و نیز علیه بیماری جنگطلبی، که در دوران پیری شاه نیروی فرانسه را به نیستی میکشاند، اعتراض کرد. لیکن باید گفت تعرفهبندیهای سنگین خود او بود که، همراه با حرص لویی به کسب قدرت و پیروزی، موجب وقوع برخی از آن جنگها شد. درواقع رقیبان تجاری فرانسه اقدام آن کشور را در مورد بستن بندرهای خود به روی کالاهای ایشان تقبیح کردند. لطمه اصلاحات کولبر ابتدا بر پیکر روستاییان و پیشهوران وارد آمد، سپس حتی بازرگانانی که از قبل روستاییان و پیشهوران دولتمند شده بودند کولبر را متهم کردند که با قوانین و مقررات خود سد راه ترقی شده است. معروف است که یکی از آن وزیر را چنین مورد خطاب قرار داد: “هنگامی که دیدید ارابه از یک طرف کج شده است، شما هم کوتاهی نکردید و آن را از طرف دیگر واژگون کردید.” کولبر در وضعی سرخورده و بدنام دار فانی را وداع گفت (6 سپتامبر 1683) و جسد او را شبانه به خاک سپردند تا مبادا مورد اهانت رهگذران واقع شود.

V - آداب و اخلاق

عصر لویی چهاردهم دوران سختگیری در آداب و بیقیدی در اخلاق بود; و جامه شخص نشانی از جاه و مقام او شمرده میشد. طبقات متوسط به شیوه پیرایشگران جامهای ساده به تن میکردند - قبایی سیاه بر روی پیراهن شلوار و مچ پیچ. اما طبقات ممتاز جامه هر چه فاخرتر میپوشیدند و مردان بیش از زنان خود را به تجمل و زیور میآراستند. کلاه مردان بزرگ و نرم بود و لبهای پهن و مزین به ملیله های طلایی داشت که یک طرف یا سه طرفش رو به بالا برمیگشت و پری بلند داشت که به وسیله قلابی فلزی بر آن لبه نصب میشد. چون لویی چهاردهم به تخت نشست، خود او - و به تبع وی همه درباریانش - استعمال کلاهگیس را، که از دوران پدر سرطاسش معمول شده بود، متروک ساخت، زیرا جعدهای بلوطی رنگ موی پادشاه جوان بیش از آن جذاب بودند که دل به پنهان داشتنشان رضایت دهد. اما پس از سال 1670 که سرش اندک اندک از مو خالی شد، او نیز رو به کلاهگیس آورد. از آن پس دیگر در فرانسه،

ص: 35

انگلستان، و آلمان هر سری که دعوی بزرگی داشت به تاج جعدهای عاریتی پودر خوردهای که تا سر دوش یا پایینتر میغلتید زینت یافت، و این چیزی بود که همه مردان را در انظار به هم شبیه میساخت - به جز در نظر همبسترانشان. ریش تراشیده میشد و سبیل پرورش مییافت. دستکشها با مچ بلند و زینت فراوان ساخته میشدند و در روزهای سرد مرد و زن دستگرمکن خز به همراه داشتند. اکنون یقه چیندار بلند مردانه جای خود را به دستمال گردن ابریشمی داده بود که به طور آزاد و گشاد به دور گردن بسته میشد. نیمتنه تنگ و قدیمی مردان میدان را برای رواج یافتن سرداری بلند و پر از زیور خالی کرده بود; شلوار کوتاه و چسبان ران مردان را با ظرافت تمام در بر میگرفت و در زیر زانو با قلاب یا نواری تنگ بسته میشد; سرداری مردان از همه طرف بسته بود، به جز در قسمت جلو که از دو سمت اریب میرفت و باز میماند و آستینهای سرداری نیز به سرآستینهایی مزین به توری منتهی میشد. قانونا فقط اشراف اجازه داشتند که جامه خود را با مفتول طلادوزی یا با سنگهای قیمتی تزیین کنند، اما افراد غیراشرافی پولدار، از هر طبقه که بودند، خود را از این قانون مستثنا میداشتند. جوراب مردانه معمولا از ابریشم ساخته میشد. مردان همه وقت، حتی برای رقصیدن، نوعی پوتین ظریف و کمی پاشنهدار به پا میکردند.

جامه زنان درباری آزاد و مواج بود تا با اخلاقشان جور آید. بالا تنهشان، به جز در جلو سینه، با تسمه و قلاب سفت بسته میشد; آن هم چنان که پانورژ در کتاب را بله تصریح کرده بود: تا پستانهای برجسته را جولانگاه نگاه های حریص قرار دهد. دامنهای چتری و آستینهای باددار، به دنبال ریشلیو، از صحنه مد روز خارج شده بودند. لباسهای بلند زنانه همه به رنگهای شادیبخش انتخاب میشدند و با قلابدوزیهای فراوان و نقوش درهم زینت مییافتند; کفشهای پاشنه بلند تنگ پاهای خسته را در قالب ظریف خود میفشردند; موی سر با سلیقه خاص به روبان و جواهر آراسته و به عطر دلانگیز آغشته میگشت. نخستین مجله مد لباس در سال 1672 انتشار یافت.

آداب و اطوار آمیخته به طمانینه و وقار بودند، گرچه در پشت شکوه مواج کلاه های سلامدهنده و دامنهای لغزنده بسیاری اعمال خشن و ناهنجار پنهان میشدند. مردان آب دهان به کف اتاقها میانداختند و حتی در روی پلکانهای کاخ لوور ادرار میکردند. شوخطبعی جنبه خشونت و زخمزبان به خود میگرفت. لیکن گفتگو در میان طبقات ممتاز با ادب و ظرافت فکر برگزار میشد، حتی اگر بحث بر سر مسائل فیزیولوژیک و جنسی بود. مردان از زنان رسوم ظرافت رفتار و نکتهدانی میآموختند; درست و روشن حرف میزدند، از عبارتپردازی و فضل فروشی پرهیز میجستند، و درباره هر موضوع، به هر اندازه که تلخ و سنگین بود، با شیرین بیانی و سبکسری اظهار عقیده میکردند. مباحثه جدی ناپسند بود. آداب سفره رو به تکامل میرفت.

پادشاه تا پایان عمرش به غذا خوردن با انگشتان ادامه داد، اما در آن زمان

ص: 36

چنگال مورد استعمال عمومی قرار گرفته بود. در حدود سال 1660 استعمال دستمال سفره رواج یافت و از آن پس دیگر انتظار نمیرفت مهمانان نجیبزاده انگشتان خود را با سفره روی میز پاک کنند.

در این عصر آدابدانی و تشریفات، عواطف اجتماعی و نوعپروری را مقام منزلتی نبود. با افزایش ثروت طبقات ممتاز، نیکوکاری نسبت به مستمندان کاهش یافت. اصول اخلاقی در میان طبقات متوسط پایین پایدارتر از همه طبقات دیگر بود، زیرا برای آن گروه مردم، که از جانبی وسایل زندگی مادیشان تامین بود و از جانب دیگر هوای ترقی و کسب مقام در سر داشتند، رعایت حسن سلوک و مردمداری نه فقط امکانپذیر بلکه ضروری بود. در نظر عموم طبقات، فرد آرمانی “مرد شریف” بود، اما نه مرد شریف و درستکار، بلکه مرد اشرافی که شجره خانوادگی و اطوار خوب موروثی را با رفتار خوب شخصی در وجود خود جمع میداشت. درستکاری و راستکرداری کمتر مطمح نظر بود. با وجود مقررات سخت کولبر و دستگاه جاسوس بازی لویی چهاردهم، اختلاس و ارتشا در کارهای دیوانی عمومیت داشت و خصوصا، به پیروی از رسم فروش مشاغل دولتی به عنوان قلمی از عواید خزانه کشور، از جهتی مورد تشویق قرار میگرفت. جنایات از آزمندی دولتمندان، نیازمندی مستمندان، و هوسمندی بیبند و بار عموم طبقات آبخور داشت. بدین ترتیب عدهای از بانوان اعیان بودند که خدمت در دستگاه کاترین مونووازن یا مارکیز دو برنویلیه، یعنی دو نفر از استادان فنی سم سازی را که بخصوص در تهیه مواد سمی با خاصیت تدریجی مهارت داشتند، با جان و دل میپذیرفتند تا پولی به چنگ آرند. به طور کلی آدمکشی از راه مسموم کردن به اندازهای عمومیت داشت که برای رسیدگی به موارد آن دادگاه های مخصوص دایر شدند. کاترین مونووازن در طب و مامایی و جادوگری دست داشت و با کشیش مرتدی در اجرای اعمال جادویی و استمداد از قوای شیطانی همکاری میکرد. شغل رسمیش اجرای سقط جنین و فروش انواع سموم و داروهای عشق بود. فهرست مشتریانش با نامهای اولیمپه مانچینی، دختر برادر مازارن، و کنتس دوگرامون و مادام دو مونتسپان، معشوقه پادشاه، زینت مییافت. در سال 1679 هیئتی مامور بازجویی در عملیات سری “لا ووازن” شد و مدارکی که به دست آمد پای گروه کثیری از نجبا و خاصان در باری را به میان کشید، و لویی ناگزیر فرمان داد پرونده امر را از میان ببرند. اما “لا ووازن” زنده در آتش بسوخت (1680).

اخلاق و عادات خصوصی افراد از انواع انحرافات روحی و جنسی به دور نبود. همجنسگرایی از لحاظ قانون گناهی مستوجب مرگ تلقی میشد. بدیهی است ملتی که آماده جنگ کردن بود و تولد کودکی را جایزه میداد نمیتوانست به افرادش اجازه دهد که غریزه جنسی را در راه هدفی به جز تولید مثل به کار اندازند. اما در عمل خیلی کم امکان داشت که این گونه خلافکاران را مورد تعقیب جزایی قرار دهند، زیرا برادر تنی پادشاه خود یکی از

ص: 37

منحرفان بنام بود، فردی که مقامی پستتر از تحقیر اما برتر از قانون داشت. عشق در میان دو جنس مخالف به مثابه رهایی شاعرانهای از بند ازدواج بود، اما دلیلی برای اقدام به ازدواج به شمار نمیآمد; در کار ازدواج عموما کسب، حفظ، و انتقال مال بمراتب مهمتر شمرده میشد تا کوشش به پایدار ساختن هوسی شبانه برای عمری دراز. پس، از آنجایی که در میان طبقه اشراف بیشتر ازدواجها چیزی جز معامله مالی نبودند، جامعه متنعم فرانسه زنبارگی و روابط جنسی نامشروع را معذور میداشت; به طوری که تقریبا هر کسی که موقعیتی توانگر داشت معشوقهای هم به برداشت; مردان به دلبریهای خود در خوابگاه زنان همان اندازه تفاخر میکردند که به دلاوریهای خویش در جولانگاه جنگاوران; زنان اگر دلدادهای جز شوهرشان برای خود نمییافتند، احساس میکردند که وجودشان چون ویرانهای متروک مانده است; چه بسا شوهران هوسرانی که دیده بر بیوفاییهای همسر خود فرو میبستند. در یکی از نمایشنامه های مولیر، بازیگری میپرسد: “آیا در سراسر جهان نقطهای وجود دارد که ساکنانش به اندازه شوهران شهر ما شکیبا باشند” در چنین اقلیم کلبی مسلکی بود که کلمات قصار لاروشفوکو نشو و نما یافتند. فاحشگی اگر با آداب همراه نبود، عملی قبیح شمرده میشد، اما لعبتی چون نینون دو لانکلو، که شغل خود را با ذوق ادبی و ظرافت فکر مطلا کاری میکرد، ممکن بود به اندازه لویی چهاردهم شهرت یابد.

پدر آن زن اصیلزادهای آزاده فکر و آماده به جنگ بود; و مادرش زنی با عصمت و تقوا، اما (اگر گفته دخترش را باور کنیم) “هیچ گونه احساسات جسمانی نداشت ... به طوری که سه کودک زایید و چیزی حالیش نشد.” نینون، بدون برخورداری از تحصیلات رسمی، دانش بسیار اندوخت; چنانکه حرف زدن به زبانهای ایتالیایی و اسپانیایی را آموخت - شاید برای به کار بردن در تجارت بینالمللیش. وی آثار مونتنی، شارون، و حتی دکارت را خواند و به دنبال پدرش تا قلمرو فلسفه شکاکان پیشروی کرد. بعدا مباحثات وی درباره دین پشت مادام دو سوینیه را به لرزه انداخت. به گفته نینون، “اگر فردی در این دنیا برای درستکاری نیازمند ایمان دینی باشد، نشانه آن است که یا مغزی محدود یا قلبی معیوب دارد.” نینون با این مقدمه میبایست نتیجه بگیرد که ایمان دینی تقریبا لزوم جهانی و همگانی دارد; اما در عوض وی چنین تصمیم گرفت که از سن پانزدهسالگی به عالم فحشا بلغزد (1635). نینون با کمال بیپروایی عقیده داشت که “عشق هیجانی است که هیچگونه الزام اخلاقی برای شخص ایجاب نمیکند.” هنگامی که نینون خوی آمیزشجوی خود را بیش از اندازه بر مردمان آشکار ساخت، آن د/اتریش فرمان داد او را در صومعهای زندانی کنند; و چنانکه معروف است، نینون در آنجا راهبگان را نیز مفتون ظرافت طبع و سرزندگی خویش کرد و دوره زندانش را چون تعطیلاتی راحت بخش بخوشی گذراند و در سال 1657 به فرمان پادشاه آزاد شد.

در وجود این زن روسپی چنان مواهب فطری به ودیعت نهاده شده بود که بزودی بسیاری

*****تصویر

متن زیر تصویر : هنرمندی ناشناس: نینون دو لانکلو. کاخ ورسای

ص: 38

از برجستهترین بزرگان کشور و درباریان، از لولی آهنگساز گرفته تا کنده بزرگ، نام خود را در فهرست دلدادگان و فداییان او به ثبت رساندند. نینون هارپسیکورد خوب مینواخت و آواز دلنشینی داشت; لولی به نزد وی میرفت تا نغمه های نو سرودهاش را با همکاری او بیازماید. سه نسل از خانواده مادام دو سوینیه، نامهنگار شیرین قلم - یعنی شوهر و پسر و نوادهاش - بترتیب در سلک دلباختگان نینون درآمدند. مردان از کشورهای بیگانه به سراپرده عشقش میشتافتند. خود وی میگفت: “دلدادگان من هیچ وقت به خاطر عشق من با یکدیگر نزاع نمیکنند، زیرا همه به خاصیت تلون مزاج من اطمینان دارند و با شکیبایی در انتظار نوبت خود مینشینند.” در سال 1657 وی انجمن هنری و ادبی دایر کرد و مشاهیر عالی ادب، موسیقی، هنر، سیاست، و جنگ، و نیز گاهی بانوانشان را به شرکت در آن فرامیخواند; و در همانجا بود که اهالی را از ذکاوت هوش و ظرافت طبع خود، که دست کمی از عموم زنان و بیشتر مردان تربیت شده نداشت، به شگفتی انداخت. مردمان در پشت چهره الاهه زیبایی، اندیشه الاهه خود را باز یافتند. داوری سختگیر چون سن - سیمون درباره وی چنین اظهارنظر میکند:

پذیرفته شدن به محفل وی، به سبب آشناییهایی که برقرار میشدند، برای همه کس بسیار سودمند میافتاد.

قمار و خنده عربدهجویانه و مشاجره را در آن محفل راه نبود; کسی مباحثه درباره دین و سیاست را اصولا به میان نمیآورد، بلکه سخن همه از سر فطانت و متانت گفته میشد ... یا گرد دلبریها و دلدادگیها دور میزد، اما بدون زشتی و رسوایی. همه چیز دلانگیز و سبک خیز و به اندازه بود; و خود او نیز به مدد فراست و شوخ طبعیش بساط گفت و شنود را در میان جمع گرم نگاه میداشت.

سرانجام حس کنجکاوی پادشاه برای آشنایی با نینون دو لانکلو برانگیخته شد و از مادام دو منتنون خواست که آن زن را به اطاق خود در دربار دعوت کند; و چون پادشاه از پشت پرده سخنان او را شنید، مجذوبش شد و از نهانگاهش بیرون آمد و خود را معرفی کرد. اما در آن زمان (1677) نینون دو لانکلو بانویی بظاهر محترم شده بود. از آن پس درستکاری و ساده خویی و مهربانیش سبب افزایش شهرتش گشتند. مردان مبالغ کلان به دست وی میسپردند و یقین داشتند که هر وقت بخواهند، پولشان بیکموکاست به ایشان باز میگردد; و پاریس این ماجرا را به چشم دید که چون سکارون شاعر دچار فلج شد و عاجز و مستمند به گوشهای افتاد، نینون تقریبا همه روزه به دیدن او میرفت و برایش خوردنیهای لذیذی میبرد که همه عمر از دسترس وی به دور بودند.

نینون مرگ همه دلدادگان خود را به چشم دید، حتی سنت - اورمون نود ساله را که با نامه های خود از انگلستان مرهمی بر آلام دوران پیری او مینهاد. وی در یکی از نامه هایش به سنت - اورمون چنین نوشته است: “گاهی اوقات از ادامه دادن به اجرای یک رشته کارهای روزمره خسته میشوم در دل به سویسیهایی که به همین علت خود را به رودخانه میافکنند

ص: 39

آفرین میگویم.” وی از چین و چروک نفرت داشت. “اگر قرار بود خداوند به زن چین و چروک عطا فرماید، کاش اقلا آنها را بر کف پاهایش ظاهر میساخت.” چون در سن هشتاد و پنج سالگی به آستانه مرگ نزدیک شد، کشیشان فرقه های یسوعیان و ژانسنیستها برای کسب افتخار در راه ارشاد وی به دین مسیح با یکدیگر به رقابت برخاستند. نینون با همان ملاحت ذاتی خویشتن را تسلیم آنان کرد و در آغوش کلیسا جان سپرد (1705). در وصیتنامهاش فقط ده اکو برای هزینه کفن و دفنش مقرر داشته بود “تا به حد امکان با سادگی برگزار شود”. اما همچنین اضافه کرده بود “خاضعانه از آقای آروئه” - وکیل خصوصیش - “درخواست میکنم به من اجازه دهد مبلغ 1000 فرانک پول کتاب به پسرش، که در نزد کشیشان یسوعی مشغول تحصیل است، هدیه کنم.” پسر آقای آروئه با آن مبلغ کتابهایی خرید و آنها را خواند و ولتر شد.

این نشانه کمال لطف و ظرافت جامعه فرانسوی بود که در آن انگیزه جنسی شامل فعالیت ذهن آدمی نیز میشد: زنان سر آن داشتند که هوشمندی را نیز بر زیبایی خویش بیفزایند، و مردان رام زنان میشدند و به الهام ایشان رعایت ادب و خوش طبعی و نکته سنجی را شعار خود میساختند; از این لحاظ صد ساله میان 1660 تا 1760 در فرانسه مظهری از حد اعلای تمدن بشری بوده است. در آن اجتماع تعداد زنان هوشمند از هر دوران دیگر بسی فزونتر بود; و اگر علاوه بر آن ایشان چهره و اندام جذاب داشتند، یا در جلب توجه و مهرورزی ماهر بودند، در این صورت در بسط و گسترش تمدن موثر واقع میشدند. سالونها به مردان آموختند که نسبت به ظرافت طبع و سلیقه زنان حساس باشند; و زنان را پرورش دادند تا از عهده جوابگویی نیروی تفکر مردان برآیند. در آن مجامع هنر سخنگویی به چنان حدی از ظرافت رسید که مانندش هرگز در هیچ عهدی قبل یا بعد از آن دیده نشده است - هنر مبادله افکار بدون گزافگویی و لجاج، بلکه با ادب و مدارا و وضوح و فطانت و ملاحت. شاید بتوان گفت که در عصر پادشاهی لویی چهاردهم این هنر بیشتر به درجه کمال خود نزدیک بود تا در زمان ولتر - که در آن سخنگویی گرچه جنبهای پرمغزتر و کم تکلفتر به خود گرفت، هرگز آنچنان آمیخته به شوخ طبعی و فطانت نبود. مادام دوسوینیه در نامهای به دخترش چنین نوشته است: “پس از صرف شام، همگی برای صحبت کردن به یکی از زیباترین بیشه هایی که در دنیا وجود دارد رفتیم و تا ساعت شش صبح در آنجا گرم گفتگو در انواع مطالب و عقاید بودیم - گفتگویی چنان ملایم و لطیف، چنان دوستانه و با حسن تفاهم ... که اثر خوش آن هنوز در قلب و روحم باقی مانده است.” بیشک بسیاری از مردان نه دهم تربیت و دانش خود را مرهون این گونه محافل و مکالمات بودند. در تالار آبی هتل دو رامبویه نخستین سالون آن عصر به دوره شهرت و افتخار خود رسیده بود. کنده در آن حضور یافت، گرچه مقام درخشانی نیافت. کورنی، لاروشفوکو، مادام دو لافایت، مادام دو سوینیه، دوشس دولونگویل، ولاگراند مادموازل بزرگ نیز در شمار اعضای پابرجای

ص: 40

آن درآمدند. در آنجا بود که “زنان متصنع” آیین ظرافت و آداب نکته سنجی را وضع کردند و رواج دادند.

شورشهای فروند تشکیل این جلسات را متوقف ساخت; مادام دو رامبویه در دهی گوشه گرفت; گرچه انجمن ادبیش بعدا درهای خود را به روی نبوغ فرانسه گشود، نخستین شب نمایش اثر هجوآمیز مولیر به نام زنان متصنع مضحک (1659) ضربه مهلکی بر پیکر آن وارد آورد. بساط نخستین سالون بزرگ با مرگ بنیانگذارش در سال 1665 برچیده شد.

سالونهای دیگری از این سنت پیروی کردند که معروفترینشان در خانه های بانوان لاسابلیر، لامبر، و سکودری تشکیل یافتند. بانوی آخری خود مشهورترین رماننویس دوره لویی چهاردهم شناخته شده است. بانوی نخستین زیبارویی بود که با وجود دلبستگی به علوم فیزیک، نجوم، ریاضیات، و فلسفه، از ربودن دل مردان نیز غافل نمیماند. در این محافل زنان فاضله1 به جولان درآمدند و زبان پرطنز و تمسخر مولیر را به روی خود باز کردند (1672). اما هر گفته هجوآمیز نیمی از حقیقت را در بر دارد; مسلما مولیر در لحظات تفکرش این حق را برای زنان قایل میشده است که در زندگی فکری و هنری زمانشان سهیم باشند. این زنان فرانسهاند که، حتی بیش از نویسندگان و هنرمندانش، تاج تارک تمدن و مایه افتخار تاریخ آن دوران بودهاند.

VI - دربار

پادشاه و دربارش در راه متمدن ساختن کشور فرانسه خدمت کردند. در سال 1664 دربار از ششصد تن تشکیل مییافت که عبارت بودند از: اعضای خانواده سلطنتی، اشراف طراز اول، نمایندگان کشورهای بیگانه، و جماعت خدمتکاران. در بحبوحه جلال و شلوغی کاخ ورسای این عده به ده هزار نفر رسید. و این رقم شامل اعیان و رجالی که موقتا به کاخ دعوت شده بودند، کلیه خدمتکاران و مهمانداران، و هنرمندان و نویسندگان و نوازندگانی که پادشاه دستچین کرده بود تا مورد عنایات ملوکانه قرار دهد نیز میشد. در آن زمان آرزوی دعوت شدن به دربار چنان در دلها رسوخ یافته بود که به صورت تمایلی غریزی چون گرسنگی و شهوت درآمده بود; حتی گذراندن یک روز دربار لذتی ربانی و فراموش نشدنی شمرده میشد که روا بود شخصی خرده پس اندازهای نیمی از عمرش را صرف تحصیل آن کند.

شکوه خیره کننده دربار لویی چهاردهم زاده عوامل گوناگونی بود; عواملی چون اثاثه نفیس اطاقها، جامه های فاخر درباریان، ضیافتهای پرتجمل و تشریفات، و بالاخره نام آوری مردان و زیبارویی زنانی که مجذوب مغناطیسهای پول، شهرت، و قدرت آن کعبه آمال میشدند. بعضی از بانوان مشهور، مانند مادام دوسوینیه و مادام دولافایت، بندرت در ضیافتهای دربار

---

(1) عنوان یکی از نمایشنامه های مولیر.

ص: 41

شرکت میجستند، زیرا اینان به فروند پیوسته بودند; اما، با این حال، چندان جنس لطیف در کاخ ورسای یافت میشد که موجبات رضای خاطر پادشاه، که نسبت به فریبندگیهای زنانه حساسیت شدید داشت، به طرز شایسته فراهم آید. در تکچهره هایی که از آن دوره بر جای ماندهاند این بانوان اندکی چاق و با پستانهایی برجسته از بالای سینه بندشان نقاشی شدهاند، و چنین آشکار است که مردان آن عصر گرمی آغوشی سیمین را برای عشقبازی بیشتر میپسندیدهاند.

اصول اخلاقی دربار مبتنی بود بر رعایت ادب در روابط نامشروع، افراط در قماربازی و خودآرایی، و ولع جنونآمیز در کسب جاه و مقام - اما همه در پشت خرامشی موزون، هیئتی آراسته و شایسته، و تبسمی اجباری.

پادشاه رسم روز را، بخصوص در ضیافتهای سفیران خارجی، بر پوشیدن جامه های فاخر قرار داده بود. چنانکه در هنگام بار دادن به نمایندگان کشور سیام شنل بلندی بر دوش میافکند که با نوارهای طلا و رشته های الماس زینت یافته بود و قیمتش به 12،000،000 لیور سر میزد; این گونه تظاهرات در واقع جزئی از تدبیر تبلیغاتی دولت را به وجود میآورد. اعیان و بانوانشان نیمی از عایدی املاک خود را در راه تدارک جامه های گرانبها، دستگاه کالسکه، و ملتزمان رکاب صرف میکردند; به طوری که میانهروترین آنها میبایست دست کم یازده نفر خدمتکار و فراش و دو کالسکه داشته باشد. صاحبان مقامات و مشاغل عمده تا هفتاد و پنج تن پردهدار و پیشخدمت و پادو در خانه و چهل راس اسب در اصطبلهایشان نگاه میداشتند. هنگامی که همه نوع آزادی جنسی چنان متداول و علنی شد که لذت خود را از دست داد، ورقبازی سرگرمی بزرگ درباریان گشت. در این مورد هم لویی مقام پیشکسوتی داشت و به تشویق معشوقهاش، مادام دو مونتسپان، قمارهای هنگفت میکرد; خود مادام دو مونتسپان یک شب ابتدا چهار میلیون فرانک باخت و بعد چهار میلیون فرانک برد. جنون قماربازی از دربار به مردم سرایت کرد. لا برویر در این باره نوشته است: “هزاران نفر خود را بر سر قمار نابود کردهاند. چه بازی وحشتناکی ... که در آن بازیکن افلاس کامل حریفش را به چشم میبیند، اما در شهوت برد خویش از همه چیز غافل است.” مبارزه در راه جلب عنایات ملوکانه، یا برای تحصیل شغل پرسود، یا کسب جایی در خوابگاه شاهی محیط اجتماعی را آلوده به بدگمانی و سعایت و رقابت مخاصمهآمیز کرده بود. لویی میگفت: “هرگاه که پستی بیمتصدی را به کسی بدهم، مطمئنا صد نفر را به نارضایی و یک نفر را به حق ناشناسی واداشتهام.” به خاطر حق تقدم در نشستن بر سر میز یا حرکت در التزام رکاب ملوکانه کار همچشمی به منازعه میکشید. حتی سن - سیمون نگران بود مبادا دوک دو لوکزامبورگ در صف مشایعت کنندگان پادشاه پنج قدم جلوتر از او واقع شود. یک بار لویی مجبور شد سه تن از دوکها را که به هیچ عنوان حاضر نمیشدند حق تقدم تشریفاتی خود را به شاهزادگان خارجی واگذار کنند از دربار بیرون براند. پادشاه به تشریفات درباری اهمیت بسیار میداد و اگر در سر میز شام میدید که بانوی بیعنوانی بالا دست دوشی نشسته است، اخم خود را

ص: 42

آشکار میکرد. البته میبایست نظم و نسقی برقرار باشد تا مانع شود از اینکه ششصد نفر خودخواه روبان به سرزده دائما انگشتان پای یکدیگر را لگدکوب کنند; و ضمنا مهمانان خارجی را از مشاهده آن هماهنگی با شکوه به تحسین وادارند. از درون ضیافتها و مجالس خوشگذرانی و کاخهای شاهی مجموعه قوانین نزاکت و ملاکهای آداب و سلیقهای بیرون تراوید که متدرجا به طبقات بالا و متوسط جامعه فرانسه سرایت کرد و کمکم جزئی از میراث تمدن اروپایی میشد.

برای آنکه اشراف و بانوانشان بر اثر ملال زندگی به فکر پادشاهکشی نیفتند، هنرمندانی از هر قماش به دربار دعوت میشدند تا نمایشها و سرگرمیهایی فراهم آورند. به طور کلی تفریحات درباریان در روز و شب انواع فراوان داشت; مانند مسابقات سلحشوری سواره، شکار، تنیس، بیلیارد، آبتنی و قایقرانی دستهجمعی، ضیافتهای شام، رقصهای رسمی، بالماسکه، باله، اپرا، کنسرت، و تئاتر. هنگامی که پادشاه پیشاپیش درباریان بر زورق سوار میشد تا در کانال ورسای گردش کند و نغمه خوانندگان و سازها به هم میآمیخت و مشعلها در آذینبندی صحنه دست به دست ماه و ستارگان میدادند، ورسای چون بهشت برین بر روی زمین جلوهگر میشد. چه چیز میتوانست از مجالس رقص رسمی مجللتر یا خفقان آورتر باشد بدان هنگام که “تالار آینه” شکوه و تلالو زنان و مردانی را که زیر درخشش هزاران چراغ با رقصهای موزون میخرامیدند بر آینه های جسیم و شفاف خود منعکس میساخت برای برپا داشتن جشن تولد دوفن (ولیعهد) لویی در میدان مقابل کاخ تویلری نمایش بالهای ترتیب داد که پانزده هزار نفر تماشاگر در آن حضور یافتند. کمون سال 1871 کاخ تویلری را خراب کرد، اما محل آن جشن بزرگ هنوز به نام میدان کاروزل معروف مانده است.

لویی چهاردهم عاشق رقص بود و آن را به عنوان “عالیترین و مهمترین تمرینهای انضباطی برای پرورش بدن” میستود. وی در پاریس “آکادمی شاهی رقص” را تاسیس کرد (1661). خود او در صحنه های باله شرکت میجست، و اعیان کشور نیز از او پیروی میکردند. آهنگسازان دربارش پیوسته در کار تصنیف قطعات موسیقی برای رقصها و باله ها بودند; و در آن محیط بود که فن ترکیب موسیقی و رقص ترقی کرد و در روزگار بعد، در دست پرسل انگلیسی و خانواده باخ آلمانی، به اوج کمال خود رسید. از دوران امپراطوری روم تا آن زمان هرگز فن رقص چنان حرکات موزون و صورتهای دلپسند به خود نگرفته بود.

در سال 1645 مازارن آوازخوانان ایتالیایی را به فرانسه خواند تا در پاریس اپرایی دایر کنند. مرگ کاردینال این اقدام را ناتمام گذارد، لیکن هنگامی که پادشاه به قدرت رسید، “آکادمی اپرا” را تاسیس (1669)، و پیرپرن را مامور کرد که ابتدا در پاریس (1671) و سپس در چندین شهر دیگر فرانسه اپراهایی روی صحنه آورد. چون پرن خود را در خرجهای گزاف برای تهیه تجملات و دستگاه های صحنهپردازی غرق کرد، لویی “امتیاز آکادمیهای

ص: 43

موسیقی” را به دست ژان باتیست لولی سپرد، و او بود که در اندک زمانی با نغمه های دلانگیز خود همه دربار را به پایکوبی درآورد.

این آهنگساز نیز هدیهای از ایتالیا بود، شوالیه دوگیز در سال 1646 لویی را، که دهقانزادهای هفتساله بود، از فلورانس “به عنوان ارمغان سفر” برای برادرزادهاش لاگراند مادموازل آورد. مادموازل بزرگ او را در خانه خود به شاگرد آشپزی گماشت. کودک با مشقهای ویولن خود خدمتکاران خانه را به ستوه آورد، اما مادموازل به قریحه او پی برد و معلمی برای تربیتش استخدام کرد. چندی نگذشت که لولی در میان گروه بیست و چهار نفری ویولون نوازان شاهی به کار پرداخت. لویی از او خوشش آمد و رهبری گروه کوچکی از نوازندگان را به وی سپرد. به کمک این ارکستر زهی کوچک بود که لولی رهبری و آهنگسازی را آموخت و آثاری چون موسیقی رقص، ترانه ها، قطعات برای ویولون تنها، کانتات، موسیقی کلیسایی، بیست اپرا، و سی سویت باله تصنیف کرد. وی با مولیر دوست نزدیک شد و در تهیه چندین باله با او همکاری کرد; و نیز برای بعضی از نمایشنامه های وی باله هایی تهیه کرد.

لولی به همان اندازه که در عالم موسیقی پیروزی به دست آورد، در دربار لویی چهاردهم نیز شهرت و اعتبار یافت. وی در سال 1672، به پشتیبانی مادام دو مونتسپان، موفق شد انحصار اپرای پاریس را بهدست گیرد.

لولی فیلیپ کینو، شاعر و اپرانویس، را به همکاری خود برگزید، و آن دو نفر، با تصنیف و تنظیم یک سلسله اپراها، انقلابی در موسیقی فرانسه به وجود آوردند. این برنامه نه فقط مورد پسند خاطر ورسای قرار گرفت، بلکه طبقه ممتاز پاریس را به تماشاخانهای که منحصرا به خاطر لولی در کوچه سنت - اونوره بنا شده بود کشاند.

ازدحام مشتاقان به جایی رسید که راه بر کالسکه ها بند میآمد و غالبا بزرگان و درباریان مجبور میشدند کالسکه خود را ترک کنند و محتملا از میان گلولای کوچه پیاده خود را به تماشاخانه برسانند تا مبادا که از دیدن پرده اول محروم بمانند. بوالو اپرا را به عنوان سرگرمی زنانه عصبانی کنندهای هجومی کرد. لیکن پادشاه فرمانی برای رسمیت بخشیدن به “آکادمی موسیقی” صادر کرد (1672) و اجازه داد که “نجبا و بانوان محترم، بدون آنکه از شان و منزلتشان کاسته شود، در نمایشهای آکادمی نامبرده شرکت جویند و آواز بخوانند.” لویی چهاردهم لولی را به سمت منشی مخصوՠخود انتخاب کرد و او را در سلک نجبای درباریش درآورد. گرچه منشیان دیگر زبان به شکوه گشودند که آن شغل خیلی بالاتر از شان رامشگری است، لویی به لولی اطمینان داد: “من شان آن کسانی را بالا بردهام که نابغهای چون شما را در میانشان جای دادهام.” همه چیز به کام لولی بود تا سال 1687 که سهوا عصایی را که به جای چوب رهبری ارکستر به کار میبرد به ساق پای خود کوبید.

جراحت حاصل، که تحت درمان طبیبی ناشی قرار گرفته بود، عفونت یافت و به صورت قانقرایا درآمد، و آهنگساز جوشان را در سن چهل و هشت سالگی بر جای سرد کرد. اپرای فرانسه هنوز هم در زیر تاثیر موسیقی لولی قرار دارد.

ص: 44

در زمینه موسیقی آن پادشاهی پر مجد و جلال یک نام بزرگ دیگر برجای مانده است. خانواده کوپرن نمونه دیگری از وراثت هنری بود که مدت دو قرن، از نسلی به نسل دیگر، آهنگسازانی به کشور فرانسه تحویل داد و از سال 1650 تا 1826 بر ارگ بزرگ کلیسای سن - ژروه فرمانروایی کرد. فرانسوا کوپرن، “کوپرن بزرگ”، مدت چهل و هشت سال شغل ارگنوازی کلیسای نامبرده را بر عهده داشت. وی همچنین “ارگنواز ویژه پادشاه” در نمازخانه شاهی کاخ ورسای و مشهورترین هارپسیکورد نواز “قرن بزرگ” بود. یوهان سباستیان باخ تصنیفات وی را، که برای هارپسیکورد تنظیم شده بودند، بدقت مطالعه میکرد; همچنین رساله کوپرن در فن نواختن کلاوسن الهامبخش آن “آلمانی بزرگ” در ساختن چهل و هشت قطعه تحت عنوان کلاوسن معتدل شد. آیا موسیقی در خون کوپونها بود یا در وطن ایشان محتملا وراثت اجتماعی است که تمدن را به وجود میآورد، نه وراثت زیستی.

VII - زنان پادشاه

لویی مرد هرزهای نبود. ما باید این موضوع را به خاطر داشته باشیم که در مورد پادشاهان، حتی تا زمان حاضر، رسم بر این بوده است که به خاطر سود و صلاح کشور چشم از پسندهای شخصی فرو بندند و تن به ازدواجهایی برخلاف میل باطنیشان بدهند. در نتیجه جامعه - و اغلب خود کلیسا - همواره به کامجوییهای جنسی و گریزهای عاشقانه پادشاهان به دیده اغماض نگریسته است. اگر لویی را به طبیعتش واگذارده بودند، وی بیشک ازدواج بر پایه عشق را اساس انتخاب خود قرار میداد. لویی در آغاز سخت دلباخته زیبایی و جذابیت ماری مانچینی، یکی از برادرزاده های مازارن، شده بود و از مادرش و کاردینال به اصرار درخواست کرد که اجازه دهند با او ازدواج کند (1658); آن د/اتریش او را از اینکه میخواهد عواطف خود را بر سیاست کشورش مقدم دارد سرزنش کرد; مازارن، با اظهار تاسف، ماری مانچینی را از فرانسه به خارج فرستاد تا بعدا با یکی از افراد کولونا ازدواج کند. سپس در مدت یک سال وزیر با تدبیر رشته های پشت پرده را طوری به حرکت درآورد که ماریا ترسا، دختر فیلیپ چهارم پادشاه اسپانیا، به نامزدی لویی تعیین شد. چه از این مغتنمتر که اگر در خاندان سلطنتی اسپانیا فرزند ذکوری به دنیا نمیآمد، این دختر سراسر کشور اسپانیا را به عنوان جهیزیه خود نثار پای پادشاه فرانسه میکرد! بدین ترتیب در سال 1660، با همه تشریفات پرخرجی که مالیات پردازان را دچار صاعقه زدگی ساخت، لویی با ماریا ازدواج کرد. در آن هنگام دو نفرشان بیست و دو سال داشتند.

ماری ترز زنی با شخصیت، دیندار، و پرهیز کار بود; سرمشق اخلاقی و نفوذ شخصیت وی موجب شد که پایه های اخلاقی در دربار، یا دست کم در میان نزدیکان وی، قوت گیرند. لیکن انضباط

ص: 45

سختی که در زندگی مرعی میداشت او را در انظار تلخ و گرفته مینمود، همچنانکه اشتهای سیری ناپذیرش روز به روز بر چاقی اندامش میافزود. درست در همین اوان بود که زیبارویان پاریس به هزار غمزه و فتنه در پی دلبری از همسر نیکومنظرش بودند. ماری ترز برای شوهر خود شش فرزند به دنیا آورد که همگیشان، جز ولیعهد فرانسه (دوفن)، در کودکی تلف شدند.1 از بخت بد ملکه بود که در همان نخستین سال ازدواجش لویی چهاردهم به زیبایی و ظرافت زنانه هانریتا آن، زن برادر خود، پی برد.

هانریتا آن دختر چارلز اول پادشاه انگلستان بود. مادر او هنریتا مریا (دختر هانری چهارم پادشاه فرانسه) مصایب “جنگ داخلی” انگلستان را دوش به دوش شوهرش تحمل کرده بود. چون لشکریان “پارلمنت” رو به مرکز ستاد ارتش چارلز در شهر آکسفرد نهادند، ملکه انگلستان به اکستر گریخت و در آنجا، در حالی که از شدت بیماری مرگ را در برابر دیدگان داشت، “شاهزادهای ملوس و زیبا” به دنیا آورد (1644). سپس مادر ناتوان، که خود را مورد تعقیب جاسوسان “پارلمنت” میدانست، بار دیگر رو به فرار نهاد و پنهانی تا ساحل جنوبی انگلستان پیش رفت; و از آنجا بود که یک کشتی هلندی، که چیزی نمانده بود در زیر آتش توپخانه انگلیسی منهدم شود، او را به ساحل فرانسه رساند. کودک، که به پرستاری لیدی آن دالکیث در خاک انگلستان باقی مانده بود، مدت دو سال به طور پنهانی در آن کشور پرورش یافت تا فرصت مساعدی پیش آمد و او را نیز از کانال مانش عبور دادند و بسلامت در خاک فرانسه پیاده کردند. بزودی فروند مادرش را وادار کرد که او را با خود بردارد و همراه ملکه آن د/اتریش از پاریس سنگربندی شده فرار کند و خود را به مامنی در سن - ژرمن برساند.

هنوز یک ماه نگذشته بود که به ایشان خبر رسید - و بیشک این خبر را چندی پنهان داشته بودند - که راوندهدهای پیروز سر چارلز اول را از تن جدا کردهاند. پس از فرونشستن شورش فروند، شاهزاده هانریتا در دامان مادرش با آرامش و ایمان دینی بار آمد. و هر دو نفرشان شاهد روزی شدند که چارلز دوم به جای پدر بر تخت سلطنت انگلستان نشست (1660). سال بعد، که هانریتا به سن شانزدهسالگی رسیده بود، به عقد ازدواج فیلیپ دوک د/اورلئان برادر لویی چهاردهم و ملقب به “موسیو” درآمد و لقب “مادام” یافت.

موسیو مرد کوتاهقد شکم گردی بود که کفشهای پاشنهدار میپوشید و عاشق بیقرار آرایشهای

*****تصویر

متن زیر تصویر : یاسنت ریگو: هنریتا آن، دوشس د/ اورلئان. مجموعه خصوصی پاریس (آرشیو بتمان)

---

(1) مادام دو مونتسپان، که عقایدی نسبتا مغرضانه داشت، در خاطرات خود آورده است که چگونه یکی از شاهزادگان افریقایی یک نفر کوتوله سیاهپوست به ماری ترز پیشکش کرد; و چگونه ماری ترز پس از چندی “دختری ملوس و تندرست، که از فرق سر تا انگشت پا سیاه بود” به دنیا آورد. ملکه سیاه بودن نوزاد را معلول آن دانست که در دوره حاملگیش از دیدن آن کوتوله افریقایی دچار وحشت شدید گشته بود. “روزنامه رسمی” پاریس اعلام داشت که آن نوزاد پس از چندی تلف شد، لیکن به قراین چنین مینماید که کودک زنده ماند و در خانواده سیاهپوستی پرورش یافت و بعدا راهبه شد.

ص: 46

زنانه و هیاکل مردانه بود; در میدان نبرد از هیچ سلحشور دلاوری دست کم نداشت، لیکن همچون خودآراترین زن آن سرزمین خود آرائی صورتش را رنگ میکرد، موی سرش را با روبان زینت میداد، و سر تا پایش را به عطر میآلود و به جواهر میآراست. برای هانریتا مایه اندوه و سرافکندگی بسیار بود که شوهرش مجالست با شهسواران لورن و شاتیون را بر مصاحبت با وی ترجیح میداد. غیر از شوهرش، هر کس او را میدید بیشتر از آنچه دلباخته زیبایی با طراوتش شود - گرچه عموم درباریان او را خوشگلترین بانوی درباری میدانستند- مفتون خوی آرام و مهربان، شادی و سرزندگی کودکانه، و آن نسیم فرحبخش بهاریی میشد که از وجود فرشتهوش وی برمیخاست. راسین، که یکی از چندین شاعر و نویسندهای بود که مورد حمایت و الهام او قرار گرفتند، وی را “ملاک آنچه زیباست” مینامید. در ابتدا لویی چهاردهم آن بانو را برای سلیقه و بنیه خود بیش از حد نحیف یافت، لیکن پس از آنکه متدرجا به “لطف و صفای” اخلاقش پیبرد، بیشتر دلباخته مصاحبت وی گشت. بزودی لویی چنان با او سرگرم رقص، مغازله، قایقرانی در کانال، و قدم زدن و بازی کردن در پارک فونتنبلو شد که همه پاریس گمان برد که “مادام” معشوقه رسمی وی شده است و آن را انتقامی الاهی نسبت به “سلطان سدوم” دانستند.1 اما محتملا همه پاریس در اشتباه بود. لویی بدون هیچگونه تمایل شهوی به “مادام” دل بسته بود، و هانریتا نیز، که در مهرورزی نسبت به دو برادر خود چارلز و جیمز فدایی بود، محبت لویی را چون برادر سومش در دل گرفت و وظیفه خطیر خود دانست که پیوند دوستی و اتحاد را میان آن سه نفر برقرار کند.

در سال 1670 هانریتا، بنا به درخواست لویی، از کانال مانش عبور کرد تا چارلز پادشاه انگلستان را به اتحاد فرانسه بر ضد هلند ترغیب کند، و نیز او را وادار سازد که ایمان خود را به مذهب کاتولیک رسما اعلام دارد.

چارلز پذیرفت و پنهانی پیمان دوور را با فرانسه منعقد کرد (اول ژوئن 1670) و هانریتا با پیروزی و هدیه های فراوان به فرانسه بازگشت. ولی چند روز پس از ورود به قصر مسکونیش در سن - کلو، دچار بیماری سختی شد; به فکر افتاد که مسمومش کردهاند; همه اهالی پاریس نیز بر همین گمان بودند. پادشاه و ملکه به بالین مادام شتافتند، در حالی که موسیو ندامتزده، کنده، تورن، مادام دو لافایت، و مادموازل دو مونپانسیه را در التزام داشتند. بوسوئه نیز در کنار بستر حاضر شد تا با او دعا بخواند. سرانجام در سیام ژوئن رنج هانریتا به پایان رسید; کالبدشکافی نشان داد که مرگ او بر اثر ورم صفاق بوده است نه به علت مسمومیت. لویی برای تشییع جنازه هانریتا همان جلال و کوکبهای را بر پا ساخت که شان سرهای تاجدار بود; و بوسوئه بر گور او در سن - دنی خطبه تدفینی تقریر کرد که بر پیشانی قرون تابان مانده است.

---

(1) سدوم، بنابر “کتاب مقدس”، مسکن قوم لوط بود و در اینجا سلطان سدوم اشاره به دوک د/اورلئان است که انحراف جنسی داشت.- م.

ص: 47

این هانریتا وسیله آشنا شدن پادشاه با نخستین معشوقه رسمیش شد. لویز دولا والیر به سال 1644 در شهر تور متولد شد و در دامان ایمان و تعلیمات دینی پرورش یافت. هنوز کودکی بود که پدرش درگذشت. مادرش دوبار ازدواج کرد و شوهر تازهاش، که رئیس تشریفات گاستون، دوک د/اورلئان، بود، لویز را به سمت ندیمه در خدمت دختران دوک درآورد. پس از مرگ گاستون، برادرزاده و جانشینش فیلیپ د/اورلئان با هانریتا ازدواج کرد و لویز را به عنوان ندیمه افتخاری به خدمت همسرش گماشت (1661). لویز در آن مقام مکرر فرصت دیدار پادشاه را یافت، مفتون جلال و جبروت و جذابیت شخصی او شد، و مانند هزاران زن دیگر به دام عشقش اسیر افتاد; ولی حتی جرئت نمیکرد که آرزوی همصحبت شدن با سلطان را به دل راه دهد.

زیبایی وی بیشتر جنبه روحانی داشت تا جسمانی. لویز ضعیفالبنیه بود، اندکی میلنگید، و به گفته یکی از منقدان “در سینهاش چیزی که به زحمت گفتنش بیرزد وجود نداشت”، و بدنش به طرز نگران کنندهای لاغر بود. اما همین نازکبدنی مایه جذابیت خاصش میشد، زیرا در وی حالت فروتنی و ملایمتی به وجود میآورد که حتی زنان دیگر را خلع سلاح میکرد. هانریتا برای آنکه به شایعاتی که درباره رابطه شاه با او در دهانها افتاده بود خاتمه دهد، کاری کرد که توجه لویی به سوی لویز جلب شود. تدبیر وی کارگر افتاد، و لویی شیفته آن دخترک محجوب هفدهساله شد که نقطه مقابل بانوان خودپسند و پرمدعای درباری بود. یک روز که لویی او را در باغ فونتنبلو تنها یافت، به مصاحبت با وی پرداخت، گرچه نیتی جز مغازله در سر نداشت. اما لویز اختیار از کف داد و، با اعتراف به عشق جانگداز خود، پادشاه را به شگفتی انداخت. از آن پس لویز مدتها در برابر توقعات سماجتآمیز لویی ایستادگی کرد و عاجزانه از او خواست که وی را وادار به خیانت نسبت به ملکه و همچنین ولینعمتش هانریتا نکند. با اینهمه، لویز در ماه اوت 1661 معشوقه پادشاه شده بود. مگر نه آن بود که هر چه اراده لویی چهاردهم بر آن قرار میگرفت عملی شایسته و پسندیده میگشت آنگاه پادشاه نیز به دام عشق اسیر افتاد، چنان که هیچ چیز به اندازه همنشینی با آن مرغک نازکدل موجب شادمانیش نمیشد. بعضی اوقات آن دودلداده چون کودکانی آسودهبال غذای خود را به باغ و صحرا میبردند، یا در مجالس شبانه باهم میرقصیدند، و در جست و خیز باله ها شرکت میجستند. به هنگام شکار، لویز در کنار پادشاه ترس و کمرویی خود را از دست میداد و چنان با تهور و چالاکی سواری میکرد که، به گفته دوک د/آنگن، “حتی مردان نمیتوانستند با او برابری کنند”. لویز از پیروزیهای خود سواستفاده نکرد; از قبول هرگونه هدیه یا شرکت در هر نوع توطئهای امتناع ورزید; و حتی در عشقبازی خود از جاده اعتدال و آبرو منحرف نشد. وی از موقعیت خود احساس شرمندگی میکرد، و هنگامی که پادشاه او را به ملکه معرفی کرد، سخت دچار عذاب وجدان بود. لویز چهار فرزند برای لویی آورد که دوتای آنها در کودکی تلف شدند. سومی و چهارمی، که به فرمان پادشاه فرزندان شرعی وی معرفی شدند،

*****تصویر

متن زیر تصویر : ان. دو ل /آرمن: لویز دو لا والیر (آرشیو بتمان)

ص: 48

بعدا لقب کنت دو ورماندوا و مادموازل دوبلوا - که دختری بسیار زیبا بود - یافتند. در دوره های بحرانی حاملگی بود که لویز متوجه شد که صورتهایی قشنگتر از آن او چشمان پادشاه را به سوی خود میخوانند. در سال 1667 لویی دلباخته مادام دومونتسپان شد. لویز به این فکر افتاد که با گذراندن باقی عمرش در یکی از صومعه ها کفاره گناهان خود را بدهد.

لویی چون به حال روحی وی پیبرد، به عناوین مختلف نشانه های عشق پایدار خود را نثار قدومش کرد و حتی تصمیم گرفت که با اعطای لقب دوشس، لویز را در دنیای خویش نگاه دارد. اما دو سرگرمی مونتسپان و جنگ کمکم همه اوقات او را پر کردند و خاطرش را منصرف ساختند. دیگر در زندگی درباری جز وجود لویی هیچ چیز مورد دلبستگی لویز قرار نداشت. پس در سال 1671 لویز دولاوالیر از همه خطام دنیوی چشم پوشید، سادهترین جامه ها را بر تن کرد، صبح زود یکی از روزهای زمستانی از قصر خود بیرون خزید، و به صومعه سنت ماری - دو - شایو پناه برد. لویی کس به دنبالش فرستاد و به نام عشق و آشفتگی او را به نزد خویش خواند.

لویز، که هنوز روحا دوشیزهای ساده دل مانده بود، راضی شد که به دربار بازگردد. وی سه سال در آنجا به سر برد، و حال آنکه قلبش در فشار دو کشش مخالف - عشق به پادشاه بیوفا، و آرزوی دست یافتن به رستگاری و آرامش دینی - رنج میبرد. در حقیقت لویز در داخل کاخ شاهی به طور پنهانی سختیها و ریاضتهای زندگی رهبانی را بر خود هموار ساخت. سرانجام توانست پادشاه را قانع کند که دست از او برگیرد. سپس به راهبگان پا برهنه فرقه کرملیان در کوچه د/انفر پیوست (1674)، “خواهر لویز رحیم” نام گرفت، و سی و شش سال باقیمانده عمرش را در توبه و ریاضت گذراند. لویز میگفت: “روح من چنان آرام و خرسند شده است که همه روزه در مقابل این موهبت الاهی سرنیایش به درگاهش فرود میآورم.” جانشین لویز، در سایه عنایت پادشاهی، تا آن اندازه مورد بخشودگی همگان قرار نگرفت. فرانسواز آتنائیس روششوار در سال 1661 به دربار راه یافت و به سمت ندیمه افتخاری به خدمت ملکه درآمد و با مارکی دومونتسپان ازدواج کرد (1663). به گفته ولتر، وی یکی از سه تن زیباترین زنان فرانسه بود، و آن دو تای دیگر نیز خواهران خودش بودند. جعدهای طلایی آراسته به مرواریدش، چشمان خمار پر از نخوتش، لبهای هوسانگیز و دهان خندانش، دستهای نوازش دهندهاش، و پوست بدنش، که رنگ و بافت گل سوسن داشت نفس را در سینه پرستندگانش بند میآوردند; هانری گاسکار چهره او را با همین خصوصیات بر پردهای معروف نقاشی کرد. وی زنی دیندار بود، با کمال تورع روزه میگرفت، و همه وقت با ایمان راسخ به کلیسا میرفت.

خلقی تند و زبانی تلخ داشت، لیکن آنها را معمولا در ابتدای آشنایی برای حریف آزمایی به کار میانداخت.

میشله از زبان مارکیز دو مونتسپان چنین نقل کرده است که وی از اول با عزم راسخ به تسخیر قلب پادشاه رو به پاریس نهاده بود; اما سن - سیمون چنین گزارش میدهد که وقتی آن

*****تصویر

متن زیر تصویر : پیر مینیار: مادام دو مونتسپان

ص: 49

بانوی دیندار پیبرد که موجب تند شدن نبض پادشاه شده است، از شوهرش خواهش کرد که فورا او را به پواتو برگرداند. مارکی، با اعتمادی که بهسلطه خود بر همسر و علاقهای که به رایحه دربار داشت، از انجام دادن خواهش او امتناع کرد. یک شب در کومپینی مارکیز دو مونتسپان برای خواب به اتاقی رفت که معمولا اختصاص به استراحت پادشاه داشت. لویی به اطاق مجاور رفت و مدتی کوشید که به خواب رود، اما آن را کاری دشوار یافت، و عاقبت به تسخیر تختخواب خود و غاصب آن شتافت (1667). مارکی چون از آن ماجرا خبردار شد، جامه خاص بیوه مردان بر تن کرد، کالسکهاش را در مخمل سیاه پوشاند، و گوشه های آن را به شاخهایی آراست.1 لویی به خط خود طلاقنامه مارکی و مارکیز را نوشت و صدهزار سکه زر برای مارکی فرستاد و به وی دستور داد که پاریس را ترک کند. دربار، که فاقد هرگونه اصول اخلاقی شده بود، تبسم خود را بر لب نگاه داشت.

مدت هفده سال مادام دومونتسپان شریک خوابگاه پادشاهی ماند. وی چیزهایی به پادشاه ارزانی داشت که لا والیر فاقدشان بود - مصاحبتی هوشمندانه و جنب و جوشی نشاطانگیز. مادام دو مونتسپان لافزنان ادعا میکرد که ملال را هرگز به محضر او راه نیست، و این گفته حقیقت داشت. وی از پادشاه شش فرزند به دنیا آورد.

لویی ایشان را دوست میداشت و نسبت به مادام دو مونتسپان اظهار قدردانی میکرد; و با این حال نمیتوانست از گذراندن بعضی شبها در آغوش مادام دو سوبیز یا در کنار مادموازل دو اسکورای دو روسی - که بعدا به او لقب دوشس دو فونتانژ داد صرف نظر کند. این هوسرانیها مادام دو مونتسپان را بر آن داشت که دست به دامن زنان جادوگر بزند و از آنها معجونها و جادوهایی بخواهد که عشق پادشاه را نسبت به خود پایدار سازد.

اما این روایت که وی قصد داشت خودش یا رقیبانش را مسموم کند، محتملا شایعهای بود که به توسط دشمنانش انتشار یافت. برای مادام دومونتسپان تربیت کردن کودکانش گرفتاری بزرگی بود. وی احتیاج به معلمه سرخانهای داشت که نگاهداری و پرورش ایشان را به دست گیرد. برای این منظور مادام سکارون توصیه شد و به استخدام درآمد.

لویی، که غالبا به دیدار زادوولد خود میرفت، از درک زیبایی او غافل نماند. مادام سکارون، که پیش از ازدواج فرانسواز د/اوبینیه نام داشت، نوه دختری تئودور اگریپا د/اوبینیه و یک هوگنو خدمتگزار هانری چهارم بود.

فرانسواز در زندان قصبه نیور در پواتو تولد یافت، زیرا پدرش در آنجا یکی از دوره های محکومیت خود را در مقابل انواع جرمهایی که مرتکب شده بود میگذراند. کودک به عنوان فردی کاتولیک غسل تعمید یافت و در میان آشفتگی و تنگدستی خانوادهای پراکنده از هم بار آمد. چند تن از همسایگان پروتستان بر حال او رقت آوردند و از او نگاهداری کردند و چنان وی را در پیروی از کلیسای اصلاح

---

(1) نشان شوهری که همسرش به او بیوفایی میکند.- م.

ص: 50

شده ثابت قدم ساختند که از هر چه محراب کاتولیکی بود روی بگردانید. چون به سن نهسالگی رسید، والدینش او را با خود به مارتینیک بردند، و در آنجا چیزی نمانده بود که از شدت بدرفتاری مادرش تلف شود.

پدرش یک سال بعد فوت کرد (1645) و بیوه و سه فرزندش به فرانسه بازگشتند. در سال 1649 فرانسواز چهاردهساله، که بار دیگر به مذهب کاتولیک درآمده بود، به صومعهای سپرده شد تا از راه خدمتکاری نان روزانهاش را بهدست آورد. محتملا اگر وی به عقد ازدواج پول سکارون درنیامده بود، هرگز نامش به گوش ما نمیرسید.

پول سکارون نویسندهای مشهور، بذلهگویی زیرک، و افلیجی بدریخت و کریه منظر بود. وی که فرزند وکیل دعاوی سرشناسی بود انتظار آتیه درخشانی را در زندگی داشت، لیکن پدرش برای بار دوم ازدواج کرد و عروس تازه وارد پول را به خانه نپذیرفت. پدر ناچار فرزندش را از نزد خود بیرون راند و ماهیانه مختصری برایش مقرر کرد که فقط کفاف مخارج پذیرایی از ماریون دلورم و دیگر همخوابه های یکشنبهاش را میداد. پول مبتلا به سیفیلیس شد و درمان خود را به دست طبیب شیادی سپرد که با داروهای زیانبخش تعادل اعصاب او را یکسره برهم ریخت. سرانجام پول چنان دچار فلج عمومی شد که فقط بزحمت میتوانست انگشتانش را حرکت دهد.

وی وضع بدن خود را چنین وصف میکند:

خواننده، ... اکنون تا آنجا که امکان دارد شکل ظاهر خودم را بدقت برایش شرح میدهم. هیکل من در عین کوچکی متناسب بود. بیماری من آن را درست به اندازه یک پا کوتاه کرده است. سرم برای تنم تا حدی بزرگ است. صورتم پر و پیمان است، در حالی که بدنم اسکلتی بیش نیست. دیدم نسبتا خوب است، اما چشمهایم از حدقه بیرون زدهاند و یکی از دیگری پایینتر افتاده است. ... ساق پاها و رانهایم ابتدا تشکیل زاویهای منفرج و بعد زاویهای قائم میدادند، و اکنون زاویهای حاده بهوجود میآورند; همچنانکه رانهایم با بدنم زاویه حاده دیگری میسازند. رویهمرفته، با گردن خم شده بر روی معدهام، بیشباهت به حرف z نیستم. دستهایم مانند پاهایم شور رفته و کوتاه شدهاند; انگشتانم نیز به همین ترتیب. خلاصه آنکه من عصاره نکبتزدگی بشریم.

سکارون با نگارش کتاب رمان مضحک (1649)، در شرح احوال اوباشان، که شهرت بسیار یافت، و نیز با روی صحنه آوردن فارسهایی قهقهه آور و رسواییآمیز به آلام خود تسکین میداد. پاریس نویسنده آن آثار را، که در عین دردمندی شادمانی خویش را از دست نداده بود، مورد تجلیل قرار داد. مازارن و آن د/اتریش هر یک حقوقی برای او معین کردند. اما پول با جانبداری از شورش فروند آن هر دو مقرری را از دست داد. وی بیش از آنچه عایدی داشت خرج میکرد; و مکرر مقروض و تنگدست ماند. در حالی که به علت بیماری فلج بدنش را درون جعبهای چوبی قرار داده بودند که فقط گردن و دو دستش از آن بیرون میماند، پول سکارون با همت و دانش خود بر یکی از معروفترین انجمنهای هنری پاریس ریاست میکرد. وقتی که بدهکاریش از حد گذشت، اعلام کرد که مهمانان محفلش پول غذای خود را بپردازند. با این حال، از شماره

ص: 51

آنها کم نشد.

چه کس حاضر بود با چنین موجودی ازدواج کند در سال 1652 فرانسواز د/اوبینیه، که حال شانزده سال داشت، با زن فرومایهای از خویشان خود زندگی میکرد، و آن زن، که از نگاهداری فرانسواز در خانه خود ناراضی بود، عاقبت تصمیم گرفت او را دوباره به صومعه بازگرداند. دوستی آن دختر را به سکارون معرفی کرد.

سکارون با ترحم دردمندانهای از او دلجویی بهعمل آورد و داوطلب شد که مخارج خواب و خوراک فرانسواز را در صومعه بپردازد تا او مجبور نشود که سوگند رهبانی یاد کند و در سلک تارکان دنیا درآید، اما فرانسواز نپذیرفت. سرانجام سکارون پیشنهاد ازدواج کرد، با تصریح این مطلب که ادعایی بر حق شوهری خود نخواهد داشت. فرانسواز او را به شوهری پذیرفت و چون منشی و پرستاری به خدمتش پرداخت. فرانسواز ضمن آنکه میزبانی انجمن هنری او را نیز بر عهده گرفت، گوشش به اشارات کنایهآمیز اعضای انجمن درباره وضع او با شوهرش بدهکار نبود. پس از چندی که فرانسواز در گفت و شنودهای حضار شرکت جست، همگی را از فطانت و هوش خود به شگفتی انداخت. وجود وی چنان رسمیت و احترامی به انجمن هنری سکارون بخشید که موجب شد مادموازل دو سکودری و نیز گاهی اوقات مادام دو سوینیه در آن شرکت جویند. بعدا نینون، گرامون، و سنت - اورمون از اعضای پا برجای آن شدند. نینون در یکی از نامه های خود اشاره کرده است که مادام سکارون درد ازدواج عاری از لذت جنسی خود را با برقراری رابطهای نامشروع تخفیف میداده است. اما نینون همچنین در جای دیگری راجع به مادام سکارون مینویسد: “از شدت بیمغزی پاکدامن بود. من خواستم او را از بیماریش شفا دهم، اما خیلی از خدا میترسید.” وفاداریش نسبت به سکارون زبانزد اهالی پاریس بود، که آرزو میکردند دست کم نمونه های نادری از پاکدامنی زنان را به چشم ببیند. با شدت یافتن بیماری فلج، انگشتان سکارون نیز خشک شدند، به طوری که از ورق زدن کتاب یا برداشتن قلم نیز عاجز ماند. فرانسواز برایش کتاب میخواند، گفته هایش را یادداشت میکرد، و به کوچکترین خواستها و نیازهایش توجه مخصوص مبذول میداشت. سکارون پیش از مرگ (1660) نوشته روی سنگ قبر خود را بدین مضمون سرود:

آن که اکنون درون این خاک خفته است بیشتر مایه اشک بود تا مورد رشک و هزار بار تلخی مرگ را چشید، پیش از آنکه دست از زندگی بر کشد.

چون بر این گور میگذری، خاموش باش.

مبادا که او را بیدار کنی، زیرا این نخستین شبی است که سکارون مظلوم به خواب رفته است.

وی چیزی جز طلبکارانش به ارث نگذاشت. “بیوه سکارون”، که هنوز زن جوان بیست و پنج

ص: 52

سالهای بود، بار دیگر تنها و تهیدست در گرداب زندگی افتاد. دست به دامن ملکه مادر زد تا مستمری ملغا شده شوهر متوفایش را تجدید کند. آن د/اتریش مستمری سالانهای به مبلغ 2000 لیور در حق او مقرر داشت.

فرانسواز در صومعهای اطاقی اجاره کرد، به خوراک و پوشاکی محقر دل خوش ساخت، و قبول خدمات خانگی در خانواده های شریف را شغل روزانه خود قرارداد. در سال 1667 مادام دو مونتسپان، که کودکی در راه داشت، او را به نزد خود خواند تا پرستاری نوزاد را به او سپارد. فرانسواز نپذیرفت، لیکن وقتی که پادشاه آن دعوت را تایید کرد، رضایت داد و تا چند سال بعد پرستاری و پرورش کودکان پادشاه یکی پس از دیگری به دست او سپرده شد.

فرانسواز به آن کودکان دلبستگی بسیار یافت، و ایشان نیز او را چون مادر خود دوست میداشتند. پادشاه، که در آغاز حجب و حیای فرانسواز را مورد تمسخر قرار میداد، کمکم نسبت به او حس احترام یافت. هنگامی که یکی از کودکان با وجود پرستاری دایمی فرانسواز مرد، وی چنان افسرده و اندوهگین شد که پادشاه به حالش رقت آورد و بیاختیار گفت: “دوست داشتن را خوب بلد است. چه لذت بزرگی است که آدمی مورد عشق این زن قرار گیرد.” در سال 1673 پادشاه کودکان مادام دو مونتسپان را چون فرزندان شرعی خود شناخت، و از آن پس دیگر لزومی نداشت که مادام دو سکارون خود را در خفا نگاه دارد، زیرا به عنوان ندیمه مادام دو مونتسپان رسما به دربار پذیرفته شد. پادشاه هدیهای به مبلغ 200,000 لیور به او داد تا وضع مالی خود را به فراخور مقام تازهاش مرتب سازد. مادام دو سکارون با آن وجه ملکی در منتنون، واقع در نزدیکی شارتر، خرید و، گرچه هیچ وقت در آنجا منزل نکرد، در عوض لقب مارکیز دو منتنون را از آن ملک به دست آورد.

این ترقی سریع برای کسی که تا چندی پیش از همه چیز محروم بود چنان سرسامآور بود که موجب شد مادام دو سکارون برای مدتی خود را گم کند. وی وظیفه خود دانست که به سروقت مادام دو مونتسپان برود و او را نصیحت کند تا دست از زندگی پر گناه خود بردارد. مونتسپان از این دلسوزی و راهنمایی سخت رنجیده خاطر شد و به فکر افتاد که منتنون میخواهد جای او را بگیرد. در واقع از سال 1675 به بعد لویی از کج خلقیهای مونتسپان خسته شده بود و شوق مصاحبت با مارکیز نو رسیده را در دل میپروراند. شاید با توطئه خود لویی بود که اسقف بوسوئه جرئت کرد به او اعلام دارد که با داشتن همخوابهای غیر از همسر شرعیش، شرکت در آیینهای مقدس عید قیام مسیح بر او حرام خواهد بود. پس لویی چهاردهم اجازه مرخصی مادام دو مونتسپان را از دربار صادر کرد. با خروج از دربار، لویی نان و شراب مقدس را دریافت داشت و برای چندی در امساک به سر برد. مارکیز دو منتنون ظاهرا بدون هیچگونه نظر شخصی خط مشی پادشاه را صلاح میدانست و به همین جهت بود که دوک دو من (یکی از پسران پادشاه از مادام دو مونتسپان) را که بیمار بود، برای درمان با آبهای گوگردی، با خود

ص: 53

به بارژ در پیرنه برد. لویی به جنگ رفت و چون با عطش فراوان بازگشت، بوسوئه را از خود راند و مونتسپان را به نزد خویش خواند تا دوباره آپارتمان خود را در ورسای اشغال کند. در آنجا لویی به آغوش مشتاق وی شتافت، و مونتسپان بار دیگر حامله شد.

منتنون با دوک دو من، که شفا یافته بود، از بارژ مراجعت کرد و مورد پذیرایی گرم پادشاه و معشوقهاش قرار گرفت; اما سخت نگران شد وقتی فهمید که پادشاه دل در گرو چند معشوقه تازه بسته و گرم عیاشی است. در سال 1679 لویی با انتصاب مونتسپان به مقام رئیس کل کاخ ملکه به روابط عشقی خود با وی خاتمه داد. این یکی از آن همه بدرفتاریهایی بود که لویی نسبت به ماری ترز روا داشت. مونتسپان کف بر دهان و اشک بر دیدگان آورد، اما سرانجام به داروی هدیه های گران درمان یافت. سال بعد منتنون به شغلی نظیر آن منصوب شد، یعنی اطاقداری همسر ولیعهد (تنها فرزند شرعی لویی چهاردهم که زنده مانده بود) که در فرانسه به لقب “دوفن” خوانده میشد. اکنون دیگر پادشاه گاه و بیگاه به ملاقات دوفن میرفت تا با منتنون به مغازله پردازد. در این شک نیست که لویی میخواست مارکیز دو منتنون را معشوقه خود سازد، و او رضا نمیداد. برعکس، منتنون عاجزانه از لویی درخواست میکرد که دست از هوسرانیهای خود بردارد و با خضوع و توبه به نزد ملکه بازگردد. سرانجام پادشاه تسلیم خواهش منتنون و بوسوئه شد و پس از بیست معشوقه بازی، در 1681 راه و رفتار شوهری کامل عیار را در پیش گرفت. ماری ترز، که از مدتها پیش با بیوفاییهای پادشاه و حتی با معشوقه هایش کنار آمده و سازش کرده بود، توانست فقط دو سال از باقیمانده عمرش را در پرتو عنایت ملوکانه به سر برد، و در سال 1683 دار فانی را وداع گفت.

لویی اکنون دیگر یقین داشت که مارکیز دو منتنون به معشوقگی او رضا خواهد داد، اما باز خود را با مشکلی سیاسی مواجه دید: یا ازدواج یا هیچ. در تاریخ نامعینی که بدقت معلوم نیست - محتملا سال 1684 - لویی با آن زن ازدواج کرد، در حالی که خودش بیش از چهل و هفت سال نداشت و منتنون پنجاهساله بود. اما به موجب این ازدواج نامتجانس، مادام دومنتنون نه به مقام بالاتر ارتقا مییافت و نه از هیچگونه حقوق ارثی برخوردار میشد. مشاوران پادشاه با زحمت بسیار توانستند وی را منصرف سازند از اینکه کلیه حقوق همسری شرعی را برای مارکیز دومنتنون قایل شود و او را به عنوان ملکه فرانسه تاجگذاری کند. ایشان بخصوص خاطرنشان ساختند که اعضای خاندان سلطنتی و درباریان به هیچ وجه رضایت نخواهند داد که در برابر معلمه سر خانهای زانوی ادب خم کنند. بنابراین، ازدواج پادشاه بهطور رسمی اعلام نشد. و حتی کسانی هستند که معتقدند چنین ازدواجی اصلا صورت وقوع نیافت. سن - سیمون، که مصرانه طرفدار امتیاز طبقاتی بود، آن را “ازدواجی هراسانگیز” میخواند. اما در حقیقت بهترین و شادیبخشترین رابطه زناشویی بود که در زندگی نصیب لویی چهاردهم شد. یعنی تنها عشقی بود که در دل او پایدار ماند. برای لویی تقریبا مدت نیم قرن طول کشید تا به این واقعیت

ص: 54

پیبرد که مورد عشق همسری وفادار قرار گرفتن ارزش آن را دارد که مرد را پایبند رسم تکگانی کند.

VIII - پادشاه به جنگ میرود

بر اثر موفقیتهای سیاسی ریشلیو و مازارن، فرانسه به صورت نیرومندترین کشور اروپایی درآمده بود. امپراطوری مقدس روم، بهواسطه تجزیه و انحطاط کشور آلمان و خطر حملات دایمی ترکها، ناتوان شده بود. اسپانیا نیز رو به ضعف گذارده بود، زیرا ذخیره طلا و مردان خود را در مدت هشتاد سال جنگ و لشکرکشی بیهوده در ناحیه هلند تلف کرده بود. انگلستان از سال 1660 از جهاتی تابع فرانسه بود و خراجهای نقدی به پادشاه آن میپرداخت. خود فرانسه هم چندی دچار تجزیه و ضعف شده بود. لیکن از سال 1667 به بعد، که زخمهای شورش فروند التیام یافتند، فرانسه به صورت کشوری واحد و توانا درآمد. در همان زمان مردان برجستهای به ظهور رسیدند که ارتش فرانسه را از نو متشکل ساختند; مانند: لوووا، نابغه امور سازمانی و انضباطی; و بان، نابغه تدارک استحکامات، سنگربندی، فنون جنگ، و محاصره; و دو سپهسالار عالیمقام - کنده و تورن. در نظر پادشاه جوان و جاهطلب، وقت آن بود که فرانسه خاک خود را تا مرزهای طبیعیش، یعنی رودخانه راین، کوه های آلپ و پیرنه، و ساحل دریا گسترش دهد.

پس نخست به سوی راین روی آورد که هلندیها بر آن تسلط داشتند. میبایست آنها را به انقیاد آورد و سپس همان ایمانی را که طی هزار سال گذشته نسبت به اهمیت دوستی با پادشاهان فرانسه داشتند بار دیگر در ایشان بیدار سازد. همینکه دهانه های رودخانه عظیم راین در تسلط فرانسه قرار میگرفت، سراسر راینلاند و در نتیجه نیمی از تجارت آلمان به اختیار فرانسه در میآمد. اما متصرفات اسپانیایی در هلند (یعنی بلژیک کنونی) در سر راه قرار داشتند و میبایست ابتدا آنها را مسخر کرد. فیلیپ چهارم، قبل از وفاتش به سال 1665، متصرفات اسپانیایی در هلند را به کارلوس دوم، یعنی پسری که از ازدواج دوم نصیبش شده بود، واگذارده بود. لویی بهانه سیاسی لازم را در دست داشت و ادعا کرد که، بر طبق رسم دیرین ایالات انو و برابان، متصرفات اسپانیایی باید به فرزندی که از نخستین ازدواج پادشاه اسپانیا بهوجود آمده است - یعنی به ماری ترز - منتقل شود، نه به کارلوس دوم. گرچه ماری ترز در هنگام ازدواجش با لویی چهاردهم از حق توارث خود صرفنظر کرده بود، این قرار مشروط بر آن بود که جهیزیه نقدی او به مبلغ 500,000 کراون طلا از جانب اسپانیا به فرانسه تادیه شده باشد; تا آن زمان این شرط اجرا نشده بود، بنابراین ... اسپانیا تعهد خود را نقض کرده بود. لویی چهاردهم “جنگ انتقال” را اعلام کرد. بگذارید در این مورد خاطرات خودش نیات پادشاه شطرنجباز را بر ما آشکار سازد:

ص: 55

درگذشت پادشاه اسپانیا و جنگ انگلستان بر ضد هلند (1665) در آن واحد دو بهانه مهم به دستم داد که جنگ را آغاز کنم - یکی با اسپانیا برای احقاق حقوقی که به من تعلق گرفته بود، و دیگری با انگلستان به حمایت از هلند. من با شادمانی بسیار نقشه این دو جنگ را در نظر مجسم میساختم و آن را چون میدان وسیعی مییافتم که ممکن بود برای کسب شهرت و مقام شخصی فرصتهای مناسب نصیبم سازد. بسیاری از سلحشوران، که کمر به خدمتم بسته بودند، همواره به نوعی از من تقاضا داشتند که فرصتی به ایشان دهم تا دلاوری و کاردانی خود را در میدان نبرد عرضه دارند. ... به علاوه، اکنون که به هر تقدیر مجبور بودم لشکری بزرگ آماده دارم، خیلی بیشتر مقرون به صرفهام بود که آنها را روانه “فروبومان” سازم تا آنکه به خرج خودم در داخل کشور آذوقهشان را تامین کنم. ... همچنین به بهانه حمله بر ضد انگلیسیها میتوانستم قوای لشکری و سازمان جاسوسیم را در آن سامان بهکار اندازم و نقشه پیشرفت در خاک هلند را با موفقیت تام به انجام رسانم.

این بود نظر پادشاه درباره جنگ; ممکن بود که آن جنگ کشورش را وسیعتر و امنیت و عایدیش را بیشتر کند; راه های تازهای به سوی شهرت و قدرت بگشاید; میدانی برای بروز انگیزه های دلاوری و جانفشانی مردانش فراهم آورد; ارتش پر خرجش را به کمک آذوقه و محصولات کشوری بیگانه سیراب کند; و وضع کشور را بهطور کلی برای اقدام به لشکرکشیهای بعدی آمادهتر سازد. اما در مورد تلفات، آدمی به هر حال باید بمیرد. چه اندازه احمقانه است که آدمی پس از تحمل رنجی دراز، در بستر بیماری چشم از دنیا بر بندد! آیا مرگ ناگهانی در آن بیخبری حاصل از هیجان جنگ در میدان افتخار و در راه مام میهن گواراتر نیست در بیست و چهار ماه مه 1667 لشکریان فرانسه از مرز متصرفات اسپانیایی در هلند گذشتند، بدون اینکه با هیچ گونه مقاومت جدی مواجه شوند، زیرا لشکر فرانسه مشتمل بر 55,000 نفر بود، و حال آنکه اسپانیاییها بیش از 8,000 سپاهی نداشتند. بزودی پادشاه، که گویی با کوکبه پیروزی خود در حرکت بود، شهرهای شارلروا، تورنه، کورتره، دوئه، و لیل را از زیر پا گذراند; و به دنبالش و بان آن شهرهای مسخر شده را مستحکم ساخت. لوووا در هر قدم با آذوقه و ساز و برگ خود آماده به خدمت بود و حتی برای غذا دادن به افسران، در اردوگاه یا درون خندقها، کارد و چنگال نقره را فراموش نمیکرد. شهرهای آرتوا، انو، والون فلاندر نیز به تصرف فرانسویها درآمدند. اسپانیا برای درخواست کمک دست به دامن لئوپولد اول زد. لویی فورا به لئوپولد پیغام فرستاد که حاضر است امپراطوری اسپانیا را با وی تقسیم کند. لئوپولد پذیرفت و به اسپانیا کمکی نرساند. تسخیر سرزمین فلاندر چنان سهل بود که لویی بیدرنگ اقدام به تصرف فرانش - کنته کرد - ناحیه اطراف بزانسون، واقع در میان بورگونی و سویس. فرانش - کنته در تابعیت اسپانیا، و چون خاری بر پهلوی فرانسه بود. در فوریه 1668، بیست هزار لشکریان فرانسه به سپهسالاری کنده رو به فرانش - کنته آوردند و همه جا بسهولت پیشروی کردند، زیرا هدایای نقدی فرانسه از پیش قلب فرماندهان محلی را نرم کرده بود. خود لویی فرماندهی محاصره شهر دول را بهعهده گرفت و پس از چهار روز آن را گشود;

ص: 56

در مدت سه هفته ایالت فرانش - کنته تسخیر شد. لویی چهاردهم با پیروزی به پاریس بازگشت.

اما لویی پایش را بیش از حد خود دراز کرده بود. ایالات متحده توانستند کشورهای سوئد و انگلستان را با خود همداستان کنند و علیه کشور فرانسه “اتحاد سهگانه” ای تشکیل دهند (ژانویه 1668). هر سه کشور متحد این حقیقت را پذیرفته بودند که اگر فرانسه بر رودخانه راین دست یابد، آزادی سیاسی و تجاری آنان به خطر نابودی میافتد. لویی متوجه شد که خیلی تند رانده است. در پیمان پنهانی وی با امپراطور لئوپولد چنین قید شده بود که، پس از مرگ کارلوس دوم پادشاه اسپانیا، سراسر هلند به اضافه ایالت فرانش - کنته از آن فرانسه باشد; اینک با مزاج علیلی که کارلوس دوم داشت چنین مینمود که عمرش یکی دو سال بیشتر نپاید; شاید صلاح در این بود که کشور فرانسه اندکی صبر کند تا میوه رسیده خود با صلح و آرامش به دامنش افتد. لویی شرایطی به کشورهای “اتحاد سه گانه” پیشنهاد کرد; و همان وقت سیاستمداران زیر کش نیز به اعمال نفوذ در دو دولت انگلستان و سوئد پرداختند; در نتیجه پیمان اکسلا - شاپل به امضا رسید (دوم ماه مه 1668) و جنگ انتقال را به پایان رساند. فرانش - کنته به اسپانیا مسترد شد، لیکن شارلروا، دوئه، تورنه، اودنارد، لیل، آرمانتیر، و کورتره در تصرف فرانسه ماندند. لویی نیمی از غنایم جنگ را نیز برای خود نگاه داشت.

در سال 1672 لویی لشکرکشی خود را به سوی راین از سرگرفت و این بار معلوم بود که هدفش هولاند است نه سرزمین فلاندر. ما جریان این فاجعه را بعدا از لحاظ موقعیت هلندیها مورد بررسی قرار خواهیم داد; در اینجا فقط به ذکر این مختصر میپردازیم که لشکر فرانسه، قبل از آنکه سدهای کنار دریا شکسته شوند و طغیان آب پیشرویش را متوقف کند، خود را به نزدیکی شهرهای مهم آمستردام و لاهه رسانده بود. اما این بار نیز اروپا در برابر تهدیدی که بر تعادل سیاست عمومیش وارد میآمد قیام کرد. در اکتبر سال 1672 امپراطور لئوپولد اول، با شرکت در “اتحاد بزرگ”، به ایالات متحده و ایالت براندنبورگ پیوست. سال بعد اسپانیا و لورن، و در 1674 دانمارک و ایالات پالاتینا و دوکنشین برونسویک - لونبورگ نیز بدان ملحق شدند; نیز در همان سال بود که پارلمنت انگلستان پادشاه فرانسه پرست خود را واداشت تا پیمان صلحی با کشور هلند منعقد کند.

لویی با این دشمنان غرور خویش دلاورانه وارد کارزار شد. با وجود شکوه های کولبر از اینکه فرانسه به تنگدستی و پریشانی کشیده میشود، لویی مالیاتهای تازه وضع نمود، نیروی دریایی را تقویت کرد، و شماره لشکریانش را به یکصد و هشتاد هزار تن رساند. در ژوئن سال 1674، یک سپاه خود را مامور محاصره مجدد بزانسون کرد; و در فاصله شش هفته فرانش-کنته را بار دیگر مسخر ساخت. در خلال همان ایام، تورن در یکی از درخشانترین و بیرحمانهترین نبردهای خود با بیست هزار سرباز بر هفتاد هزار نفر سپاهیان امپراطوری غلبه یافت و، برای آنکه راه هر نوع آذوقه را بر دشمن ببندد، زراعت سراسر اراضی پالاتینا و لورن و قسمتی از

ص: 57

آلزاس را نابود کرد و زمینها را بایر گذارد. در کناره رودخانه راین صحنه ویرانی جنگ سی ساله تجدید شد. در بیست و هفتم ژوثیه سال 1675، تورن، هنگامی که مشغول عملیات اکتشافی بود، در نزدیکی سولزباخ، در بادن، کشته شد.لویی فرمان داد که جنازه او را با تشریفات تجلیلآمیزی درخور مقام شاهی در سن - دنی به خاک سپارند; زیرا میدانست که زیان آن یک مرگ برای کشور فرانسه برابر با ده شکست جنگی بود. کنده بزرگ، پس از بهدست آوردن پیروزیهای خونین در هلند، جانشین تورن شد و لشکریان امپراطوری را از آلزاس بیرون راند. سپس آن شاهزاده، که فرسوده سالها دلاوری و دلدادگی شده بود، از کار کناره گرفت و به ملک موروثی خود - ایالت شانتیی - رفت و اداره امور حکومت و مطالعه در مباحث حکمت را پیشه خود ساخت. لویی چهاردهم فرماندهی لشکر را راسا به دست گرفت و شهرهای کامبره، والانسین، سنتومر، گان، و ایپر را در هلند متصرف شد (1677 - 1678). کشور فرانسه پادشاه خود را چون سرداری بزرگ مورد ستایش قرار داد.

اما فشار بر ملت فرانسه از حد گذشته بود. در بوردو و برتانی شورشهایی به پا خاست، در جنوب فرانسه دهقانان دچار قحطی شدند; در دوفینه، اهالی جز نانی که از آرد بلوط و ریشه های گیاهی ساخته میشد چیزی برای سد جوع به دست نمیآوردند. هنگامی که هلندیها تقاضای صلح کردند، لویی با آنها پیمانی به امضا رساند (یازدهم اوت 1678) که طبق آن اولا همه شهرهایی که در خاک فلاندر و هلند به تصرف ارتش فرانسه درآمده بودند دوباره به ایالات متحده مسترد میشدند; ثانیا نرخ تعرفه های گمرکی، که ورود کالاهای هلند را به خاک فرانسه دشوار کرده بود، تقلیل مییافت. لویی، به جبران قبول این پیمان اهانتآمیز، از جانب دیگر اسپانیا را، که در حال ضعف و تجزیه بود، واداشت تا فرانش - کنته و دوازده شهر دیگر از متصرفات خود در هلند را به فرانسه واگذارد. و بدین ترتیب مرز شمال خاوری فرانسه در متصرفات اسپانیایی به مقدار قابل ملاحظهای پیشروی کرد. از طرف دیگر، پیمان با امپراطور لئوپولد دو شهر سوقالجیشی بر ایزاخ و فرایبورگ ایم برایسگاو، و نیز آلزاس و لورن، را برای فرانسه مسلم ساخت. پیمانهای نیمگن (1678 - 1679) و سن - ژرمن - آن - له (1679) برای ایالات متحده پیروزی شایانی بودند، اما برای لویی هم شکستی به شمار نمیآمدند، زیرا وی توانسته بود بر امپراطوری مقدس روم و اسپانیا غلبه کند و همانطور که در نظر داشت از گوشه و کنار بر رودخانه راین دست یابد.

با آنکه صلح برقرار شده بود، لویی ارتش بزرگ خود را بر جای نگاه داشت، زیرا میدانست که وجود ارتشی در کشور به منزله قدرتی است در میدان سیاست. پادشاه فرانسه به پشتگرمی این قدرت و با استفاده علنی از گرفتار بودن امپراطور به مبارزه با ترکان عثمانی، در آلزاس، فرانش - کنته، و برایسگاو “انجمنهای اتحاد ملی” دایر کرد تا الحاق برخی نواحی سرحدی را، که در قدیم متعلق به آن ایالات بود، خواستار شوند. به دنبال این تحریکات، لشکریان فرانسه

ص: 58

آن نواحی را اشغال کردند; شهر بزرگ ستراسبورگ - به یمن دلجوییهای سخاوتمندانهای که از هیئت حاکمهاش به عمل آمد - سر تمکین فرود آورد و لویی چهاردهم را فرمانروای خود خواند (1681). در همان سال به دسایسی، نظیر آنچه گذشت، دوک میلان مجبور شد شهر و دژ کاساله را، که با موقعیت سوق الجیشی خود بر جاده میان ساووا و میلان مسلط بود، به فرانسه واگذار کند.1 چون اسپانیا در واگذاری شهرهای فلاندر به فرانسه تامل کرد، لویی بار دیگر لشکری به ناحیه فلاندر و برابان فرستاد که با آتش سهمگین توپخانه خود هرگونه مقاومتی را درهم شکست و دوکنشین لوکزامبورگ را نیز در سر راه به تصرف آورد (ژوئن 1684). در پیمان متارکه جنگ رگنسبورگ (پانزدهم اوت) این فتوحات موقتا به توسط کشور اسپانیا و امپراطوری مقدس روم به رسمیت شناخته شدند، زیرا در این موقع ترکان عثمانی شهر وین را در محاصره گرفته بودند. لویی با امضای پیمان اتحادی با برگزیننده ایالت کولونی تسلط سیاسی فرانسه را بر ناحیه راین مستقر ساخت و بدین ترتیب بخشی از آرزوی دیرین قوم گل را - که عبارت بود از دست یافتن به مرزهای طبیعی سرزمین مسکونیشان - به صورت عمل درآورد.

این نقطه اوج “پادشاه خورشید مثال” در آسمان سیاست بود. از زمان شارلمانی به بعد کشور فرانسه به آن وسعت و قدرت نرسیده بود. سرزمین فرانسه با تشریفاتی مجلل و پرخرج پیروزیهای “پادشاه خورشید مثال” را جشن گرفت. “شورای پاریس” رسما او را “لویی بزرگ” لقب داد (1680). لوبرن هیکل او را چون خدایی بر طاقهای کاخ ورسای نقش کرد. یکی از حکمای الاهیات چنین استدلال کرد که پیروزیهای لویی دلیلی بودند بر اثبات وجود خدا. توده مردم در آن بحبوحه فقر و پریشانی فرمانروای خود را چون موجودی آرمانی ستود و از شکست ناپذیری آشکار او بر خود بالید. حتی بیگانگان زبان به مدح و ثنای او گشودند و از جمله لشکرکشیهای او را مبتنی بر دلایل منطقی علم جغرافیا دانستند. لایبنیتز حکیم او را به عنوان “آن شاهزاده والاتباری که مایه سرفرازی عصر ماست و دوره های بعدی بیهوده انتظار ظهورش را خواهند کشید” بر عالمیان معرفی کرد. در شمال کوه های آلپ و پیرنه و خاور رودخانه ویستول عموم مردم با دانش و فرهنگ اروپا سخن گفتن به زبان لویی چهاردهم و تقلید از دربار و هنرها و آداب و رسوم او را شعار خود ساختند. خورشید بر بالای آسمان مقام گرفته بود.

---

(1) شخصی که در تاریخ آن عصر به نام “مرد نقاب آهنی” خوانده شده است، محتملا کنته ماتیولی بود که راز مذاکرات محرمانه لویی چهاردهم و دوک میلان را به دولت اسپانیا فروخت (1679). بنا به یک نظریه تاریخی، “مرد نقاب آهنی” همان زندانی اسرارآمیز به نام مارکیولی است که صورتش در پشت نقابی از مخمل (نه آهن) پنهان شده بود و در سال 1703 در زندان باستیل وفات یافت.

ص: 59

فصل دوم :ایمان در بوته آزمایش - 1643 - 1715

I - پادشاه و کلیسا

مورخ نیز چون روزنامه نگار طبعا متمایل است که زمینه عادی منظره هر عصری را فدای نمایش هیجانانگیز پیش صحنه آن سازد، زیرا میداند که خوانندگانش از آشنایی به امور استثنایی لذت میبرند و از راه شخصیت بخشیدن به رویدادها و حوادث تاریخی مطالب را در ذهن خود ضبط میکنند در پشت کوکبه فرمانروایان، وزیران، درباریان، دلبران، و دلاوران فرانسه مردان و زنانی نیز وجود داشتند که در طلب قوت روز و جفت شب با یکدیگر در رقابت و کشمکش بودند، کودکانشان را به باد سرزنش میگرفتند و مورد نوازش قرار میدادند، مرتکب گناه میشدند و برای اقرار معاصی نزد کشیش میرفتند، به بازی مینشستند و به منازعه برمیخاستند.

دردمندانه خود را به سوی کار میکشیدند، دزدانه به آغوش روسپیان میخزیدند، و خاضعانه رو به نیایش پروردگار مینهادند. آرزوی کسب رستگاری جاودانی موقتا کوشش در راه حفظ بقای روزانه را متوقف میکرد; به نسبتی که انگیزه کامجویی کاهش مییافت، شوق ملکوت در دلها قوت میگرفت; و شبستان خنک کلیساها پناهگاهی میشد برای آسودن از التهاب تلاشگاه زندگی. اسطوره های شگفتانگیز شعر ناب مردم بود و آیین قداس نمایش تسلی بخش رستگاری ایشان; و گرچه ممکن بود خود کشیش فطرتا دنیاداری آزمند باشد، مسلما پیامی که بر زبان داشت قلب بینوایان پریشان احوال را شفا میبخشید. کلیسا، در مقام رکن استوار اجتماع و اقتدار، هنوز با دولت سر رقابت داشت، زیرا بیشک بر پایه امید موعود بود که مردم فشار قانون و کار و جنگ را شکیبانه تحمل میکردند.

روحانیون عالیرتبه کلیسای کاتولیک به اهمیت خود در معجزه برقراری نظم اجتماعی آگاه بودند و در برخورداری از عواید ملی و شکوه درباری از اشراف و حتی شخص پادشاه عقب نمیماندند. اسقفان و اسقفان اعظم با کنده ها، مونپانسیه ها، و سوینیه ها روابط دوستی و مراوده

ص: 60

برقرار میکردند; و هزاران روحانی، که به مقام نیمه معنون و نیمه مزدوج رسیده بودند، با زنان و افکار عمومی به مغازله میپرداختند. با این حال، رویهمرفته اخلاق و طرز فکر روحانیون کاتولیکی - شاید بر اثر انگیزه رقابت با کشیشان هوگنو - از چند قرن گذشته بهتر شده بود. برخلاف تصورات جنونزدهای که بر اثر نفرت دینی از مغزهای خیالپرور و افسانهساز تراوش میکردند، راهبه خانه ها “کانون فساد” نبودند. بسیاری از آنها مراکزی بودند برای اجتماع دینداران صدیق و نیز گاهی ارواح ریاضتکش; از جمله صومعه فرقه کرملیان که لویز دو لا والیر در آن گوشه عزلت گزید. برخی دیگرشان به منزله پناهگاهی بودند برای زنان جوان نجیبی که از ارث پدری و مهر شوهری محروم مانده، یا مرتکب جرمی شده، یا نسبت به طبقه حاکمه گستاخی کرده بودند. در این گونه راهبه خانه ها پذیرایی راهبگان از دیدارکنندگان، یا رقصیدن ایشان با یکدیگر، یا خواندن آثار غیردینی گناه شمرده نمیشد; و حتی ایشان اجازه داشتند که ملال زندگی یکنواخت خود را با بازی بیلیارد و ورق اندکی تخفیف دهند. با اصلاح و تکمیل چنین صومعهای بود که ژاکلین آرنو پور - روایال را به صورت یکی از مشهورترین راهبه خانه های فرانسه درآورد.

درباره فرقه های رهبانی نمیتوان با چنین زبان عیب پوشی به گفتگو پرداخت، زیرا بسیاری از آنان مقررات خود را سست و آسان ساخته بودند و روزگار را به کاهلی دایمی و دعاخوانی پر تشریفات و تکدی سماجتآمیز میگذراندند. آرمان ژان دو رانسه صومعه نوتردام دو لاتراپ را در نورماندی اصلاح کرد و فرقه ریاضتکش تراپیان را بنیان گذارد، که هنوز هم به زندگی آرام خویش ادامه میدهند. یسوعیان با فعالیت بیشتری قدم در صحنه زندگی و تاریخ فرانسه گذاردند. ایشان در آغاز قرن هفدهم، در پشت پرده ابهام، طرفدار شاهکشی بودند، و در پایان آن قرن به مقام اقرار نیوشان و مشاوران پادشاه انتخاب شدند. یسوعیان در روانشناسی اجتماعی خبرگان بیمانندی بودند. هنگامی که راهبه مارگریت ماری آلاکوک، به دنبال یک رویای روحانی، الهام گرفت (1675) که جامعه پرستندگان “قلب مقدس عیسی” را بنیاد نهد، یسوعیان آن نهضت را به عنوان وسیلهای برای برانگیختن ایمان عمومی تقویت کردند. در همان زمان ایشان گرایش به سوی دین را برای گناهکاران آسانتر ساختند، زیرا از طرفی گناه را امری طبیعی معرفی کردند، و از جانب دیگر علم “تفسیر دین برپایه اخلاق” را توسعه دادند و آن را چون درمانی برای تخفیف مشکلات رعایت “ده فرمان” و تسکین اختلافات عصبی حاصل از حس ندامت دینی به کار بردند. پس بزودی کشیشان یسوعی در مقام اقرار نیوش مورد استقبال عموم واقع گشتند و به عنوان “هادیان وجدان” صاحب امر و اقتدار شدند، بخصوص برای هدایت زنان که جامعه فرانسه را در قبضه اختیار داشتن و حتی گاهی سیاست ملی را به زیر نفوذ خود میگرفتند.

اصطلاح “تفسیر دین بر پایه اخلاق” در قرن هفدهم هنوز آن معنی خفتآمیزی را که از

ص: 61

کتاب نامه های ولایتی، اثر بلز پاسکال، مستفاد میشود به خود نگرفته بود. هر کشیشی، در مقام اقرار نیوش یا هادی معنوی، مجاز بود تشخیص دهد که چه چیز را باید گناه کبیره یا گناه صغیره دانست یا اصلا گناه به شمار نیاورد; همچنانکه میبایست آمادگی آن را داشته باشد که دانش خود را در تفسیر مسائل دینی بهکار اندازد و داوری و راهنمایی خویش و حد کیفر توبه را با شرایط و احوال شخص توبه کار تطبیق دهد. ربیهای یهودی درباره فن تعبیر و تمیز موارد اخلاقی در فصول شرعی کتاب تلمود بتفصیل بحث کردهاند; رویه دستگاه قضایی و علم روانپزشکی امروزی نیز در همان مسیر قدم برمیدارد. خیلی بیش از تاسیس “انجمن عیسی”، الاهیون کاتولیک رساله های مفصل در باب “تفسیر دین بر پایه اخلاق” نگاشته بودند تا طبقه کشیشان را در اصول اخلاق و نحوه مراسم اقرار معاصی رهبری کنند. در چه مواردی میتوان نص صریح قانون اخلاقی را ندیده گرفت و مراد اصلی یا روح کلام را ملاک تشخیص قرارداد به عبارت روشنتر، چه وقت است که شخص مجاز است که بدزدد، بکشد، به تدبیری خلف وعده کند، سوگند خود رابشکند، یا حتی منکر ایمان خویش شود برخی از این مفسران خواستار آن بودند که قوانین بدقت تفسیر شوند، و عقیده داشتند که در غایت امر سختگیری در این راه بمراتب بیشتر از سهلانگاری به خیر و صلاح عمومی تمام خواهد شد. اما گروهی دیگر، بخصوص یسوعیانی چون مولینا، اسکوبار، تولدو، و بوزیناوم، هواخواه مجموعه قوانینی بودند که جانب ارفاق و عطوفت را نگاه دارد. این دسته اصرار میورزیدند که در هنگام داوری اخلاقی باید مسائلی چون خاصیت سرشت بشری، نفوذ عوامل محیط و بیخبری از قانون، اشکال فوقالعاده در تبعیت صرف از نص صریح و حالت نیمه جنونزدگی حاصل از هیجانات آنی، و بالاخره هرگونه شرایطی را که مانع آزادی اراده میشوند در نظر گرفت. برای بکار بستن این روش موافقتآمیز در مسائل اخلاقی، یسوعیان عقیده به فتوای ثقات یا اولیای کلیسا را ترویج میکردند، بدین معنی که هرگاه یکی از روحانیون صاحب فتوا در اصول اخلاقی دین نظری را تایید میکرد، کشیشان اقرار نیوش مجاز بودند، به قوه تمیز خود، طبق آن فتوا داوری کنند; حتی اگر اکثریت اهل فن با آن مخالف باشند. به علاوه، برخی از این مفسران یسوعی عقیده داشتند که گاهی از اوقات دروغ گفتن یا کتمان حقیقت از راه “تقیه” مجاز است; مثلا هنگامی که یک نفر اسیر مسیحی را مجبور سازند که میان اسلام و مرگ یکی را انتخاب کند، که البته رواست آن شخص بدون ارتکاب هیچ گناهی تظاهر به پذیرفتن دین اسلام کند. در این زمینه، اسکوبار میگفت که خاصیت اخلاقی هر عمل وابسته به خود آن عمل نیست - که ذاتا بیرون از مقوله اخلاق است - بلکه وابسته به نیت اخلاقی اجرا کننده آن است; به عبارت دیگر، گناه وجود ندارد، مگر آنکه کسی با علم و اراده خویش از مسیر اخلاقی انحراف جوید.

باید گفت علم “تفسیر دین بر پایه اخلاق” در دست یسوعیان بیشتر به مثابه روشی بود منطقی

ص: 62

و انسانی برای انطباق دادن مقررات زهد و ریاضتکشی قرون وسطایی با جامعهای که اینک به شرعی بودن لذات نفسانی پیبرده بود. اما، بخصوص در فرانسه و تا حد کمتری در ایتالیا، یسوعیان علم “تفسیر دین بر پایه اخلاق” را چنان با اغماض نسبت به ضعف بشری آمیختند که افرادی پایبند اصول، چون پاسکال در پاریس و سارپی در ونیز و بسیاری از الاهیون مسیحی، از جمله گروهی از خود یسوعیان; نسبت به آنچه در نظرشان نوعی تمکین مسیحیت در برابر گناه بهشمار میآمد، زبان به اعتراض گشودند. جماعت هوگنو در فرانسه، که مجموعه قوانین سخت و صریح کالون را نصبالعین خود قرار داده بودند، از سازش افراطی یسوعیان با دنیای مادی و جسمانی ابراز انزجار کردند. در نتیجه، نهضت نیرومندی درون خود مذهب کاتولیک بهوجود آمد که آیین یانسن نام گرفت; صومعه پور-روایال را مرکز فعالیت خود قرار داد; به پیروی از اصول سخت اخلاقی، که مبتنی بر تعالیم کالون بود، علم مخالفت بر ضد یسوعیان برافراشت; و چنان مبارزهای در عالم دین برپا کرد که کشور فرانسه و ادبیات فرانسه را برای مدت یک قرن دچار آشوب ساخت. این مبارزه دامنگیر لویی چهاردهم نیز شد، که اقرارنیوشان خود را از روحانیان یسوعی انتخاب کرده بود و در اعمال دینیش از اصول سخت پیرایشگری پیروی نمیکرد. در سال 1674 پر لاشز - که به توصیف ولتر “آدمی معتدل بود و در هر کاری براحتی سازش میکرد” - مامور اداره امور وجدانی پادشاه شد. وی مدت سی و دو سال در شغل خود باقی ماند، در حالی که همه چیز را میبخشود و مورد محبت قرار میگرفت. لویی درباره وی میگفت: “به اندازهای آدم خوبی است که من گاهی او را به خاطر خوبیش سرزنش میکنم.” اما پرلاشز، با ملایمت و بردباری خود، در پادشاه نفوذ بسیار یافت، به طوریکه سرانجام توانست وی را به زندگی با همسر شرعی و فرمانبرداری از پاپ وادارد.

باید گفت که لویی اصولا پیرو خوبی برای پاپ نبود. البته او رسما آداب دینی را انجام میداد و تقریبا همه روزه در مراسم قداس شرکت میجست. لویی در خاطرات خود به فرزندانش چنین اندرز میدهد:

از یک جهت به خاطر سپاسگزاری از دولت و نعمتی که نصیبم شده است، و از جهت دیگر برای جلب محبت ملتم ... همان طور که مادرم مرا از کودکی پرورانده بود، به اجرای اعمال دینی ادامه دادم. ... فرزند، من این حقیقت را به تو بگویم که اگر در ستایش آن خداوندی که ما را به نیابت خود برگماشته است کوتاهی کنیم، نه فقط آیین سپاسگزاری و دادگستری را زیر پا گذاردهایم، بلکه جانب حزم و خرد را نیز از دست دادهایم.

فرمانبرداری ما از خداوند قانون و سرمشقی است برای آنچه ملتمان باید در حق خود ما روا دارد.

اما این اندرز شامل فرمانبرداری از مقام پاپ نمیشد. در واقع لویی چهاردهم سنت قوم گل را به ارث برده بود.

این سنت مبتنی بود بر پراگماتیک سانکسیون بورژ (1438) و پیمان فرانسوای اول با پاپ (1516) - که به پادشاهان فرانسه حق میداد که اسقفان و روسای روحانی

ص: 63

فرانسه را به اختیار خود انتخاب کنند، حقوق سالانه آنان را مقرر دارند، و در فاصله میان مرگ هر اسقف و تعیین جانشینش امور اداری و مالی آن اسقف نشین را در نظارت خود گیرند. لویی خود را جانشین یا نماینده خدا در کشور فرانسه میدانست و عقیده داشت که فرمانبرداری او از پاپ (که همچنین مقام نیابت الاهی را بر روی زمین داشت) میبایست محدود باشد به مسائل دینی و اخلاقی. روحانیان فرانسه نیز میبایست در کلیه امور مربوط به دولت فرانسه از پادشاه خود دستور بگیرند.

گروهی از روحانیان فرانسه - معروف به هواخواهان برتری پاپ - این دعاوی را مطرود میشمردند و پیرو حکومت مطلق پاپها بر پادشاهان و بر شوراهای کلیسایی و انتصابات روسای روحانی بودند; اما اکثریت دیگری - که گالیکانها نام داشتند - از استقلال کامل پادشاه در امور دنیوی و غیرروحانی پشتیبانی میکردند و منکر قاطعیت رای پاپ بودند، مگر آنکه شورای عمومی کلیسا آن را تایید کند; همچنین شانه خالی کردن از زیر سلطه رم را به سود روحانیان فرانسه میدانستند. پرنس دو کنده عقیده خود را چنین اعلام داشت که اگر پادشاه مایه به پذیرفتن مذهب پروتستان باشد، نخستین گروهی که از او پیروی کند طبقه روحانیان فرانسه خواهد بود. در سال 1663، سوربون - دانشکده الاهیات در دانشگاه پاریس - رسالهای به نام اصول ششگانه منتشر ساخت و در آن با صراحت اصول عقاید گالیکانی را تایید کرد. پارلمانهای فرانسه نیز روشی مانند آن در پیش گرفتند و لویی چهاردهم را در این دعوی که حق داشته باشد مقرر کند کدام یک از فرمانهای پاپ باید در کشور فرانسه تنفیذ یابد پشتیبانی کردند. در سال 1678 پاپ اینوکنتیوس یازدهم اعتراض خود را نسبت به نهضت گالیکانیسم اعلام داشت و اسقف اعظم شهر تولوز را، به گناه آنکه یکی از اسقفان مخالف با نهضت فوق را از کار برکنار ساخته بود، تکفیر کرد. پادشاه هیئتی از نمایندگان روحانی را - که تقریبا همگی به توسط خودش دستچین شده بودند - به داوری احضار کرد. در ماه مارس 1682 هیئت مزبور اصول ششگانه سوربون را تایید کرد و از آن میان چهار اصل را به عنوان رای قاطع جلسه اعلام داشت، و همین اصول چهارگانه معروف است که از آن پس کلیسای فرانسه را تقریبا از مرکز رم مجزا ساخت.

1) پاپ فقط در مسائل روحانی صاحب امر و اختیار است و حق ندارد امیران را از مقامشان عزل کند یا اتباع ایشان را از فرمانبرداری ایشان معاف سازد.

2) شوراهای جامع مراجعی برتر از مقام پاپ هستند.

3) آزادیهای سنتی کلیسای فرانسه نقض نشدنی هستند.

4) عصمت پاپ هنگامی مرعی است که رای او با شورای اسقفان موافق باشد.

اینوکنتیوس رسما اعلام کرد که تصمیمات اتخاذ شده در هیئت روحانیان فرانسه باطل و بیمعنی است; و از سپردن مقامات رسمی کلیسایی به همه اسقفانی که طرفداران آن اصول چهارگانه

ص: 64

بودند خودداری کرد. از آنجا که لویی فقط چنین داوطلبانی را میتوانست به مقامات مهم روحانی بگمارد، در سال 1688 تعداد سی و پنج اسقف نشین در فرانسه وجود داشتند که بدون اسقف رسمی یعنی انتصاب شده به توسط شخص پاپ و بر طبق مقررات کلیسایی - مانده بودند. اما در آن زمان سن زیاد و نفوذ مادام دو منتنون پادشاه را نرم و ملایم کرده بود، و از جانب دیگر مرگ نیز پاپ سرسخت را از میان ربوده بود. در سال 1693 لویی به اسقفان انتصابیش اجازه داد که حقانیت اصول چهارگانه را انکار کنند. پاپ اینوکنتیوس دوازدهم نیز حق پادشاه فرانسه را در مورد انتصاب روحانیان هر اسقف نشین به رسمیت شناخت، و بدین ترتیب لویی چهاردهم بار دیگر عنوان “مسیحیترین پادشاه” را بهدست آورد.

II - پور - روایال 1204 - 1626

نبرد دیرین میان کلیسا و دولت ناچیزترین سه فاجعه مذهبیی است که دوران فرمانروایی لویی چهاردهم را به آتش و خون کشیدند. فاجعهای که بمراتب اثر عمیقتری داشت مبارزه میان مذهب کاتولیک - مذهب رسمی دولت و مسیحیت - با فرقه نیمه پروتستان و نیمه کاتولیک، پیروان آیین یانسن و صومعهشان یعنی پور - روایال، بود; و فاجعه دیگر، که ریشهدارتر و خونینتر از دو فاجعه دیگر بهشمار میآید، انهدام فرقه هوگنو در فرانسه بود. اینک ببینیم پور-روایال چه بود و چرا در تاریخ فرانسه آنهمه مورد بحث و توجه قرار گرفته است پور - روایال راهبه خانهای بود متعلق به راهبگان فرقه سیسترسیان که در فاصله 25 کیلومتری پاریس و 10 کیلومتری ورسای، در زمینی پست و باتلاقی، بنا شده بود; و مادام دو سوینیه دربارهاش نوشته است: “درهای مخوف، یعنی درست جایی که در آن میتوان به رستگاری رسید.” پور - روایال، که در سال 1204 تاسیس یافته بود، با کوششهای بسیار توانست در زیر صد گونه حادثه و تغییر حاصل از جنگهای صد ساله و جنگهای مذهبی دوام بیاورد. در واقع شیرازه مقررات سخت و سازمان عضویت آن از هم گسیخته شد و اگر راهبهای چون ژاکلین آرنو سرپرستی آن صومعه را بر عهده نمیگرفت و قلمی چون قلم بلز پاسکال سر به خدمت آن نمینهاد، بزودی بساط آن برچیده میشد.

آنتوان آرنو اول در تاریخ به سخنوری و روانی طبع معروف شده است. در سال 1593، پس از سوقصد باربر برای کشتن هانری چهارم، آرنو پارلمان پاریس را مورد خطاب قرار داد و با لحنی تحقیرآمیز اخراج یسوعیان را از فرانسه خواستار شد. از آن پس یسوعیان نیز هرگز او را نبخشودند و همواره با دیدگانی عیبجو و نیتی شوم به اقدامات خانواده آرنو در پور - روایال نگریستند. از بیست نفر - یا بیشتر - فرزندان او، دست کم چهار تن در پیدایش تاریخچه آن صومعه تاثیر بسزا داشتند. ژاکلین آرنو در هفتسالگی دستیار رئیسه پور - روایال شد (1598) و سال بعد خواهرش ژان، که شش سال داشت، به سمت رئیسه سن - سیر تعیین شد. این

ص: 65

انتصابات به فرمان هانری چهارم انجام گرفت، ولی با خدعهای که در ارائه مدارک سنی آنها به کار رفت با توقیعات پاپی نیز تایید شد. ظاهرا آنتوان آرنو، به جای تهیه شوهر و تدارک جهیزیه، این فرمانها را برای دخترانش تحصیل کرد.

چون ژاکلین با لقب “مادر آنژلیک” رسما به مقام رئیسه صومعه پور - روایال منصوب شد (1602)، مشاهده کرد که سیزده نفر راهبگان آن تحت نظامات و مقرراتی بسیار سست و ملایم به سر میبرند; چنانکه هر یک دارای اموال و متعلقاتی بودند، مو و روی خود را آرایش میدادند، و به رسم روز جامه بر تن میکردند. همچنین وی متوجه شد که راهبگان بندرت در آیینهای مقدس شرکت جستهاند و نیز در مدت سی سال فقط هفت موعظه دینی شنیدهاند. راهبه جوان چون اندکی بیشتر به وضع زندگی در صومعه آشنایی یافت، از راهی که پدر و مادرش در پیش پایش گذارده بودند منصرف شد و به فکر فرار افتاد (1607): “تصمیم گرفتم پور - روایال را ترک کنم و بدون خبر دادن به پدر و مادرم به زندگی دنیوی باز گردم و خودم را از زیر فشار تحملناپذیر این یوغ برهانم و ازدواج کنم.” اما همان زمان ژاکلین بسختی بیمار شد، چنان که ناگزیر او را به خانه باز گردانیدند و به پرستاری مادرش سپردند. مادر وی، در مدت بیماری فرزندش، چنان به ملاطفت از او مراقبت کرد که ژاکلین، پس از بهبودی، به خاطر عشق مادرش با عزمی راسخ به پور - روایال بازگشت تا وفای به عهد کند و سوگند رسمی خود را نگاه دارد. با این حال، ژاکلین سفارش داد که شکمبندی از استخوان نهنگ برایش بفرستند تا او با آن بتواند اندامش را در قالب مطلوب روز نگاه دارد. وی باطنا از زندگی رهبانی بیزار بود، تا آنکه به مناسبت برپا شدن مراسم عید پاک سال 1608، در حالی که گل جوانیش به کمال شکفتگی خود رسیده بود، موعظه رهبانی از فرقه کاپوسن را درباره مصایب حضرت مسیح شنید. در نامه بعدی ژاکلین چنین میخوانیم: “هنگام استماع این موعظه، خداوند چنان اثری در روح من گذارد که ناگهان از راهبه بودن خود احساس خوشبختی کردم ... و به یقین دانستم که اگر فیض الاهی همواره به همان صورت شامل حالم میشد، از انجام دادن هیچ خدمتی در راه او عاجز نمیماندم.” به بیان خود او، این “نخستین اثر فیض پروردگاری” بود.

در اول نوامبر همان سال موعظه دیگری - “دومین اثر فیض پروردگاری” - وجودش را غرق در شرمساری ساخت، زیرا متوجه شد که خود او و راهبگانش در پیروی از سوگندشان به رعایت مقررات فقر و گوشهگیری آنهمه سست و سهلگیر بودهاند. ژاکلین، که از طرفی دلبستگی عمیقی نسبت به راهبگان خود داشت و از جانب دیگر آرزو میکرد که مقررات سخت فرقه سیسترسیان را به مورد اجرا و تمرین گذارد، دچار اندوه شدید شد و به تحمل ریاضتهایی پرداخت که از طاقتش بیرون بودند، و در نتیجه به تب مبتلا گشت. اما از آنجایی که مورد دلبستگی واقعی راهبگانش قرار گرفته بود، وقتی که در برابر پرسشهای ایشان توضیح داد که علت اصلی اندوه درون و بیماری تنش این است که آرزو میکند همگی آنان به پیروی از مقررات و نظامات

ص: 66

کامل فرقه سیسترسیان بازگردند، ایشان رضا دادند و از کلیه متعلقات خود چشم پوشیدند و سوگند موکد یاد کردند که تا پایان عمر در فقر به سر برند.

اجرای مرحله بعدی، یعنی گوشهگیری از دنیا، دشوارتر و دردناکتر بود. “مادر آنژلیک” راهبگان را از خروج از محوطه صومعه و ملاقات با بازدیدکنندگان - حتی اگر نزدیکترین خویشاوندانشان باشند - ممنوع داشت، مگر آنکه قبلا اجازه بگیرند و فقط در تالار مهمانان از ایشان پذیرایی به عمل آورند. شکایت راهبگان از این تکلیف شاق بلند شد. “مادر آنژلیک” برای آنکه سرمشق تشویقآمیزی به ایشان داده باشد، تصمیم گرفت که از والدین خویش در وعده بعدی پذیرایی نکند، بلکه فقط از پشت پنجره میلهدار واقع در میان تالار مهمانان و اطاقهای صومعه با ایشان به گفتگو پردازد. وقتی که پدر و مادر ژاکلین با قیافه دخترشان از پشت “باجه” مواجه شدند که بدیشان خیرمقدم میگفت، سخت آزردهخاطر شدند، لیکن در عوض “روز باجه” (25 سپتامبر 1609) در نوشته های مربوط به پور - روایال منعکس شد و شهرت یافت.

پس از اندک زمانی خشم خانواده محروم فرونشست و عمق ایمان “مادر آنژلیک” (که اکنون هجدهساله شده بود) چنان در قلوب افراد آن صومعه اثر کرد که دختران آرنو یکی پس از دیگری وارد صومعه پور - روایال شدند. در سال 1618 آن اوژنی سوگند رهبانیت یاد کرد، و بزودی سه خواهر دیگرشان - کاترین، ماری، و مادلن - به آن دو پیوستند. در سال 1629 مادرشان، که بیوه شده بود، جلو پای “مادر آنژلیک” زانو زد و درخواست کرد که او را چون نوچه راهبهای به صومعه بپذیرد; و هنگام مرگش (1641) خدا را شکر میکرد که توانسته است شش دختر خود را به خدمت دین بگمارد. بعدا پنج دختر از نواده های او نیز به سلک راهبگان پور - روایال درآمدند. پسر وی، به نام روبر، و سه پسر از نواده هایش در آن حوزه دینی به گروه “گوشه نشینان” پیوستند، و لایقترین پسرش به نام آنتوان آرنو دوم، که استاد سوربون بود، به عنوان فیلسوف و مسئول به مقام عالم الاهیات پور - روایال منصوب شد. ما از چنین باروری دچار شگفتی میشویم و خود را ناگزیر مییابیم که در برابر عمق ایمان و پارسایی و وظیفهشناسی آن خانواده سر تکریم فروآوریم.1

“مادر آنژلیک” گله گمراه خود را قدم به قدم به انضباط سخت فرقه سیسترسیان بازگرداند. اکنون راهبگان، که تعدادشان به سی و شش تن رسیده بود، مراسم روزهگیری را طبق آیین سخت کلیسایی مرعی میداشتند، مدتهای دراز در سکوت میگذراندند، برای اجرای دعای سحری در ساعت دو بامداد از جا برمیخاستند، و بخشی از دارایی مشترک خود را مرتبا صرف صدقه

---

(1) سنت - بوو مینویسد: “چند تن از بانوان جوانی که در میان راهبگان پور - روایال مقام برجستهای یافتند قبلا دچار بیماری آبله شده بودند که از جوانی صورتشان رازشت ساخته بود”; سپس با موذیگری چنین به بیان خود ادامه میدهد: “البته منظورم آن نیست که بگویم ما فقط چیزهایی را که در این دنیا برایمان ارزشی ندارند در راه خدا وقف میکنیم.”

ص: 67

و احسان و دستگیری از مستمندان محلی میکردند. از مرکز پور - روایال اصلاحات روش دینداری به نقاط دیگر سرایت کرد; راهبگانی که در آنجا تربیت یافته بودند به صومعه های سراسر کشور اعزام شدند تا عموم راهبگان را به رعایت مقررات و نظامات فرقه خود وادارند. در موبویسون صومعهای وجود داشت که به هیچ وجه رعایت انضباط و محدودیتهای دینی را نمیکرد; در واقع هانری چهارم صومعه مزبور را وسیلهای قرار داده بود که بتواند معشوقه خود، گابریل د/استره، را به سرپرستی آن بگمارد. در نتیجه وی دختران نامشروعش را به گرد خویش جمع آورده و راهبگان را آزاد گذارده بود که از صومعه خارج شوند و در دیر مجاور با رهبانان مرد ملاقات کنند و برقصند. در سال 1618 به “مادر آنژلیک” دستور داده شد که سرپرستی صومعه موبویسون را بر عهده گیرد. وی مدت پنج سال در آنجا به خدمت پرداخت، و هنگامی که به پور - روایال بازگشت، سی و دو نفر از راهبگان موبویسون سر به دنبالش گذاردند و در سلک راهبگان صومعهای که “مادر اصلاحات” شناخته شده بود درآمدند.

در سال 1627 بیماری مالاریا در پور - روایال شیوع یافت. آنژلیک و راهبگانش به دستور طبیبان، که آب و هوای مربوط آن محل را برای سلامت راهبگان خطرناک میدانستند، به خانهای در پاریس نقل مکان کردند، و در همانجا بود که ایشان، زیر نفوذ تحریکآمیز پیروان آیین یانسن، مبارزه تاریخی خود را بر ضد یسوعیان و شخص پادشاه آغاز کردند. ساختمانهای متروک مانده و ویران شده پور - روایال - د-شان بزودی به توسط “گوشهنشینان” اشغال شدهاند; و اینها مردانی بودند که بدون تعهد به سوگند رهبانیت زندگی زهد و گوشه نشینی را پیشه خود میساختند. چند تن از مردان خانواده آرنو، آنتوان دوم، برادرش روبر آرنو د/آندیی، برادرزادگانش آنتوان لومتر و سیمون لومتر دو سریکور، و نوادهاش ایزاک لویی دو ساسی، همراه با تعدادی از روحانیان، از جمله پیر نیکول و آنتوان سنگلن، و حتی اشرافی چون دوک دو لوین و بارون دو پونشاتو نیز به ساکنان پور - روایال پیوستند. ایشان با همکاری یکدیگر باتلاقها را خشکاندند، نهرها کندند، ساختمانها را تعمیر کردند، و باغهای گل را از نو به بار نشاندند. سپس در آن مکان بهطور دسته جمعی یا انفرادی ریاضتکشی، روزهگیری، ذکر، و دعاخوانی را پیشه خود ساختند. “گوشه نشینان” جامه ساده روستاییان به تن میکردند و در سختترین سرمای زمستان آتشی در اطاق خود نمیافروختند. ایام را در مطالعه کتاب مقدس و نوشته های “آبای کلیسا”، و نگارش آثاری در عوالم دینداری و دانش پژوهی میگذراندند; یکی از این آثار به عنوان فن تفکر، که اثر قلم نیکول و کوچکترین فرزند خانواده آرنو بود، تا اوایل قرن بیستم از کتب معتبر در علم منطق به شمار میآمد.

در سال 1638 “گوشهنشینان” شروع به گشودن “دبستانهای کوچک” کردند و کودکان نخبه نهساله و دهساله را بدانها پذیرفتند. در این دبستانها زبانهای فرانسه، لاتینی، و یونانی، و مبانی رسمی فلسفه دکارت را به کودکان میآموختند و از ایشان میخواستند که از شرکت در مجالس

ص: 68

رقص یا رفتن به تماشاخانه ها خودداری کنند - حال آنکه یسوعیان در روش تربیتی خود این هر دو تفریح را مجاز میشمردند. همچنین شاگردان این دبستانها مکلف بودند که مرتبا دعاخوانی کنند، اما نه به درگاه قدیسان; در نمازخانه هایی که روحانیان پور - روایال آیین قداس را برپا میکردند. تمثالهای دینی وجود نداشت. بهطور کلی در دو مرکز پور - روایال - د-شان و پور - روایال پاریس، مبارزه دینداری خانواده آرنو در برابر دنیاپرستی درباری به صورت مظهری از مبارزه مقررات سخت الاهیات و اخلاقی پیروان آیین یانسن بر ضد مسیحیت یسوعیان که بر ضعفهای طبیعت بشری به دیده اغماض مینگریستند، درآمد.

III - ژانسنیستها و یسوعیان

کورنلیس یانسن فردی هلندی بود که در شهر اوترشت از پدر و مادری کاتولیک به دنیا آمد، لیکن از همان اوان کودکی تحت تاثیر عقاید مذهبی همسایگانش، که از پیروان کالون بودند، قرار گرفت. هنگامی که وارد دانشگاه کاتولیکی لوون شد (1602)، آنجا را سخت درگیرودار مشاجرهای یافت که میان یسوعیان طرفدار فلسفه مدرسی با فرقهای که از عقاید میشل بایوس، مبتنی بر اصول نظرات قدیس آوگوستینوس در مورد تقدیر ازلی و فیض خداوندی، پیروی میکردند در گرفته بود. یانسن به سوی پیروان اصول آوگوستینوسی گرایید. وی در فاصله میان تحصیلات دانشگاهی و شغل استادیش دعوت همشاگردی خود ژان دوورژیه دو اوران را پذیرفته بود که با او در شهر بایون زندگی کند. در آنجا آنان به مطالعه آثار بولس حواری و قدیس آوگوستینوس پرداختند و در این عقیده راسخ شدند که بهترین راه دفاع از مذهب کاتولیک در برابر حملات هلندیهای پیرو کالون و فرانسویان هوگنو این است که در تبعیت از قدیس آوگوستینوس در اعتقاد به دو اصل تقدیر ازلی و فیض خداوندی پافشاری کنند و در میان روحانیان کاتولیک و عامه مردم قوانین اخلاقی سخت و پا برجایی برقرار سازند که بساط شرم آور تساهل و رواداری مذهبی متداول در دربار و صومعه ها، و همچنین روش بیقیدی و غمض عین اخلاقیات یسوعی، را از میان براندازد.

در سال 1616 یانسن در مقام رئیس قسمت شبانهروزی دانشجویان هلندی دانشگاه لوون عقیده یسوعیان را در باب آزادی اراده آزاد مورد اعتراض قرارداد و اصول پیرایشگری رازورانه را، که شباهت بسیار به مسلک تورع رایج در هلند و انگلستان و آلمان داشت، تبلیغ کرد. بعدا یانسن در مقام استاد کرسی تفسیر کتاب مقدس در دانشگاه لوون و اسقف شهر ایپر به مبارزه مذهبی خود ادامه داد. در هنگام مرگش (1638) رسالهای معتبر و اندکی ناتمام به نام آوگوستینوس از خود به یادگار گذاشت که چندی پس از انتشارش در سال 1640 به صورت شالوده تعلیماتی و فلسفی پور - روایال درآمد، و نیز تا مدتی نزدیک به یک قرن منشا بحث و

ص: 69

مناظره الاهیات کاتولیکهای فرانسه بود.

گرچه کتاب مزبور با لحنی آمیخته به تمکین و احترام نسبت به کلیسای رم پایان مییافت، کالونیهای ساکن هلند آن را به منزله شالوده و زبده اصول مذهبی خود بازشناختند. یانسن نیز مانند قدیس آوگوستینوس، لوتر، و کالون به حقیقت مقدر بودن سرنوشت رستگاران و گناهکاران ایمان راسخ داشت، یعنی معتقد بود که خداوند حتی پیش از خلقت جهان مردان و زنانی را که میبایست رستگار شوند برگزیده است، و نیز مقدر داشته است که چه کسانی باید گرفتار عذاب جاودانی شوند. بنابراین عقیده، دیگر اعمال نیک آدمیان گرچه در نفس خود باارزشند، به هیچوجه نمیتوانند بدون شمول فیض خداوندی موجب رستگاری شخص شوند; و اصولا، حتی در میان اقلیت نیکان، فقط افراد معدودی ممکن است به رستگاری جاودانی برسند. کلیسای کاتولیک هیچگاه صریحا اصول عقیده بولس حواری و قدیس آوگوستینوس را درباره تقدیر ازلی طرد نکرده بود، بلکه آن را به دست فراموشی سپرده بود تا در پشت تعلیمات رسمی از انظار پنهان بماند، زیرا آشتی دادن میان اعتقاد به ازلی بودن سرنوشت رستگاران و گناهکاران با اصل آزادی اراده، که اساس منطقی و ضروری هر نوع مسئولیت اخلاقی و مفهوم گناه را تشکیل میدهد، غیرممکن مینمود. اما یانسن عقیده داشت که اراده آدمی آزاد نیست و از زمان گناه حضرت آدم آزادی اراده از انسان سلب شده و طبیعت او چنان آلوده به فساد گشته است که دیگر قادر نیست رستگاری خود را بازستاند، مگر آنکه فیض خداوندی، که با مرگ عیسی بر صلیب تحصیل شده است، موجب رستگاری اخروی او شود. دفاع یسوعیان از اراده آزاد به نظر یانسن غلوی در اهمیت اثر اعمال نیک برای کسب رستگاری بوده است - همچنانکه احتجابی بود، برای خنثا داشتن عقیده به مرگ رستگاری بخش مسیح. به علاوه، وی مصر بود که ما نباید استدلال منطقی را زیاده از حد معتبر بشماریم، بلکه میگفت عقل استعدادی است که در مقامی به درجات پستتر از ایمان واثق جای دارد; درست به همان نسبت که مرعی داشتن آیین مذهب صورت پستتری از دینداری است تا پیوستگی مستقیم روح آدمی با خداوند.

این افکار به توسط دوورژیه، که در آن هنگام به مقام سرپرستی دیر سن - سیران منصوب شده بود، در پور-روایال شیوع یافت. وی، که اکنون به نام “آقای سن - سیران” خوانده میشد، با آتش غیرتی که به منظور اصلاح اصول خداشناسی و اخلاق در سینه داشت رو به سوی پاریس آورد تا تقوای باطن را جانشین دینداری ظاهر سازد; چیزی نگذشت که به سمت رهبر روحانی راهبگان پور - روایال پاریس و “گوشه نشینان” پور - روایال - د-شان انتخاب شد (1636). اکنون دیگر آن سازمان دو گانه به صورت نمونه و ندای واقعی آیین یانسن در فرانسه درآمده بود. ریشلیو اصلاحگر نوظهور را متعصبی مزاحم یافت و او را به زندان ونسن انداخت (1638). سن - سیران در سال 1642 از زندان رها شد، لیکن سال بعد سکته کرد و مرد.

سن - سیران حتی از پشت دیوارهای زندان چون منبعی الهامبخش برای افراد خانواده

ص: 70

آرنو بود. آنتوان دوم، آرنو بزرگ، در سال 1643 رسالهای به نام درباره اجرای مکرر آیین تناول عشای ربانی منتشر کرد که موضوع آن دنباله همان مشاجره پدرش با یسوعیان بود. وی نام کسی را به میان نمیآورد، لیکن این عقیده یسوعیان را مطرود میشمرد - و آن را زاده غمض عین پارهای کشیشان اقرار نیوش میدانست - که میگفتند گناه مکرر را میتوان با تکرار اعتراف و اجرای آیین تناول عشای ربانی پاک کرد. یسوعیان متوجه شدند که حمله اصلی به سوی آنهاست و بر شدت مخالفتهای خود علیه افراد خانواده آرنو افزودند. آنتوان وخامت وضع را پیشبینی کرد و از پاریس رو به پور - روایال - د-شان گذارد. در سال 1648 راهبگان پور-روایال پاریس نیز که از شورش فروند به هراس افتاده بودند پایتخت را ترک کردند و به محل پیشین خود بازگشتند. “گوشه نشینان” ناچار اطاقهای آن صومعه را به راهبگان واگذاردند و خود به خانهای روستایی در لگرانژ نقل مکان دادند.

اکنون دیگر (1643) پاپ اوربانوس هشتم اصول کلی کتاب آوگوستینوس یانسن را رسما طرد کرده بود. در سال 1649 یکی از استادان سوربون از اولیای دانشکده الاهیات درخواست کرد که هفت قضیه دینی متفرع از اصول عقاید یانسن را تکفیر کنند و از شیوع روزافزون آنها جلوگیری به عمل آورند. موضوع به پاپ اینوکنتیوس دهم ارجاع شد، و یسوعیان موقع را مغتنم شمردند که او را از خطرات قوت گرفتن پیروان آیین یانسن، که در جامه کاتولیکی از اصول خداشناسی کالونی پیروی میکرد، بیمناک سازند. سرانجام، ایشان پاپ را در زیر فشار تلقینات خود وادار کردند که با صدور فرمان “کوم اوکازیونه”1 (31 ماه مه 1653) پنج قضیه دینی زیر را، که ظاهرا از کتاب آوگوستینوس یانسن اقتباس شده بودند، تکفیر کند.

1 - در احکام الاهی دستوراتی یافت میشود که حتی نیکان، با همه اشتیاقی که در دل دارند، مطلقا قادر به اجرای آنها نیستند.

2 - در برابر فیض الاهی، هیچ کس را یارای مقاومت نیست.

3 - برای آنکه نیکی و بدی اعمال بشر از یکدیگر تمایز یابند، شرط اصلی آن نیست که اعمال آدمی در زیر هیچ گونه الزامی قرار نگرفته باشند، بلکه فقط باید از فشار جبر معاف باشند.

4 - بدعتگذاری کفرآمیز پلاگیوسی2 در این بود که اراده آدمی را صاحب قدرتی میدانست که میتواند در برابر فیض خداوندی مقاومت کند، یا به رضای شخصی نفوذ آن را در روح خود بپذیرد.

---

(1) Occasione Cum، هر یک از فرمانهای پاپ همیشه با عنوان نخستین دو کلمه لاتینی آن ذکر میشود.- م

(2) پیروان بدعتی در دین مسیح، که از راهبی به نام پلاگیوس نام گرفته است. پلاگیوس تعالیم قدیس آوگوستینوس را در مورد تقدیر و فیض الاهی رد میکرد; و میگفت که فیض خدا عبارت از خصایصی است که ایشان را به خدا رهبری کند; و حتی بت پرستان ممکن است به بهشت راه یابند - حال آنکه ژانسنیستها معتقد بودند که تنها گروه رستگاران به بهشت خواهند رفت، نه عموم افراد بشر.- م.

ص: 71

5 - هرکس که بگوید مسیح به خاطر نجات عموم افراد بر صلیب شد یا خون خود را فشاند، یک نیمه پلاگیوسی بهشمار میآید.

این مسائل دینی کلمه به کلمه از اصول الاهیات کتاب آوگوستینوس استخراج نشده بودند، بلکه خلاصهای از تعلیمات کتاب مزبور بودند که به قلم یکی از یسوعیان جملهبندی شده بودند. به عنوان نوشتهای ملخص، ایرادی بر آن وارد نمیآمد، لیکن ژانسنیستها مدعی بودند که مسائلی بدان گونه اصولا در کتاب یانسن یافت نمیشود - گرچه آرنو مکارانه متذکر شد که میتوان عین آن مسائل را در آثار خود قدیس آوگوستینوس یافت.

ظاهرا چنین مینمود که کسی کتاب یانسن را درست مطالعه نکرده است.

آنتوان آرنو اهل مبارزه بود. وی به قاطعیت رای پاپ در مسائل دینی و اخلاقی اذعان داشت، ولی نه در امور مربوط به واقعیت زندگی. در حقیقت او کسی بود که انکار میکرد یانسن مسائلی بدان گونه که مورد تکفیر پاپ قرار گرفته بودند طرح و تالیف کرده باشد. در سال 1655 بار دیگر با انتشار در نامه به دوکی موتمن مبارزه خود را با یسوعیان آغاز کرد و روشهای فرقه یسوعی در مورد آیین توبه را به باد ایراد گرفت. سوربون لایحه نفی بلد او را برای شور طرح کرد. آنتوان متن دفاعی خود را نگاشت و آن را برای دوستانش در پور - روایال خواند، که چندان جلب توجه نکرد. یکی از حضار عضو تازه واردی بود به نام بلز پاسکال. آرنو او را مخاطب قرار داد و معترضانه پرسید: “شما که جوانید چرا نمیتوانید اثری از خود بهوجود آورید” پاسکال به اطاقش گوشه گرفت و نخستین نامه از نامه های ولایتی را به نگارش کشید; و این مجموعهای بود که بعدا از جمله آثار پایدار ادبی و فلسفی فرانسه بهشمار آمد. اینک باید به تفصیل بیشتری به گفتار پاسکال گوش فرا دهیم، زیرا وی نه تنها بزرگترین نثرنویس فرانسه در عهد خود بود، بلکه لایقترین مدافع دین در سراسر دورانی بود که به نام عصر خودخوانده شده است.

IV - پاسکال: 1623 - 1662

1 - خودش

پدر بلز، به نام اتین پاسکال، رئیس هیئت امداد در کلرمون - فران واقع در قسمت جنوب مرکزی فرانسه بود.

مادرش سه سال پس از تولد پسر وفات یافت و دو خواهر برای او باقی گذارد - ژیلبرت بزرگتر، و ژاکلین کوچکتر. وقتی بلز به هشت سالگی رسید، خانواده پاسکال به پاریس نقل مکان کرد. اتین از پژوهندگان علوم هندسه و فیزیکی بود و آنچنان در مطالعات شخصی پیش رفته بود که توانست با افرادی چون گاسندی، مرسن، و دکارت دوستی و مراوده

*****تصویر

متن زیر تصویر : مرگ بلز پاسکال. از چهره های نامیرای ارنست بنکارد

ص: 72

یابد. بلز با استراق سمع گفتگوهای آن گروه از دانشمندان، از همان نخستین دوران کودکی شیفته علم شد. وی در یازدهسالگی رساله کوتاهی درباره اصوات اجسام مرتعش تالیف کرد. پدرش، که مراقب تحصیلات وی بود، به فکر افتاد که مبادا عشق مفرط بلز به علم هندسه مانع پیشرفت او در دیگر مواد درسی شود، و به او دستور داد که دنباله مطالعات ریاضی را برای مدتی موقوف دارد. اما یک روز، چنانکه روایت میشود، اتین مشاهده کرد که پسرک با تکهای ذغال مشغول ثابت کردن قضیه “تساوی مجموع زوایای مثلث با دو قائمه” بر روی دیوار است; از آن پس به او اجازه داد که هندسه اقلیدس را مطالعه کند. بلز، پیش از رسیدن به شانزدهسالگی رسالهای در موضوع مقاطع مخروطی نگاشت که قسمت اعظم آن مفقود شده است; و لیکن یک قضیه آن در شمار خدمات جاودانی به تکمیل علم هندسه درآمده و هنوز به نام کاشف خود معروف است. هنگامی که نسخه خطی آن رساله به دست دکارت رسید، باور نکرد که آن را پسر نوشته است، نه پدر.

در سال 1639 ژاکلین، خواهر خوشگلش که قدم به سیزدهسالگی گذارده بود، در تعیین سرنوشت خانواده خود نقش مهمی را ایفا کرد. اتین سرمایه نقدی خود را در خرید اوراق قرضه شهرداری به کار انداخته بود، ریشلیو نرخ بهره این اوراق را تقلیل داد، و اتین اقدام او را به باد انتقاد گرفت. کاردینال تهدید کرد که اتین را توقیف خواهد کرد، و او خود را در شهر اوورنی پنهان ساخت. اما از طرفی کاردینال نمایشهای ادبی و دوشیزگان زیبا را دوست میداشت; و هنگامی که نمایشنامه عشق ستمگر، اثر سکودری، را در برابر وی به روی صحنه آوردند، در میان دخترکان بازیگر ژاکلین بیش از دیگران توجه کاردینال را جلب کرد و مورد عنایت قرار گرفت. ژاکلین نیز فرصت را مغتنم شمرد و بخشش پدرش را از کاردینال درخواست کرد، و او بیدرنگ آن را پذیرفت و اتین را به سمت پیشکاری دارایی روان، مرکز ایالت نورماندی، منصوب کرد. پس در سال 1641 خانواده پاسکال رو به آن شهر گذارد.

در آنجا بلز، که اکنون به نوزدهسالگی رسیده بود، نخستین ماشین از مجموعه ماشینهای حسابگر خود را - که تعدادی از آنها هنوز در “کنسرواتوار هنر و فنون پاریس” محفوظ مانده است - اختراع کرد. اساس ساختمان این ماشینها بر توالی چرخهایی بود که هر کدام از صفر تا رقم نه شماره گذاری شده بود و با دندانه هایی به هم متصل میشد که هر یک از چرخهای واقع در طرف چپ را در برابر هر گردش کامل چرخ طرف راست فقط به اندازه یک دهم دور چرخ میگرداند. در بالای ماشین نیز شکافی تعبیه شده بود که رقم بالایی روی هر چرخ از میان آن دیده میشد. البته این ماشین فقط میتوانست جمع کند و حتی در تجارت هم قابل استفاده نبود، لیکن شک نیست که از لحاظ تاریخی در سر لوحه فهرست اختراعاتی مقام دارد که امروزه موجب شگفتی ما میشوند.

پاسکال یکی از ماشینهای حسابگر خود را با نامهای پر از قلمفرسایی مداهنهآمیز برای کریستینا ملکه سوئد فرستاد. ملکه او را به دربار خود دعوت کرد، لیکن پاسکال مزاج

ص: 73

خویش را برای آن اقلیم قهرمانی بیش از حد ناتوان یافت.

عالم جوان نسبت به آزمایشهایی که توریچلی درباره وزن جو به عمل آورده و منتشر کرده بود توجه و علاقه شدید یافت و بهطور مستقل، اما محتملا بر اثر تلقین دکارت، به این فکر افتاد که جیوه درون لوله توریچلی میبایست در ارتفاعات مختلف برحسب تغییر فشار جو در سطحهای مختلفی بالا بایستد. وی ضمن نامهای از شوهر خواهرش در شهر اوورنی خواهش کرد که لوله نازکی محتوی جیوه با خود بردارد و به قله کوهی بالا رود تا مشاهده کند که در ارتفاعات بیشتر چه تغییراتی در بلندی سطح جیوه درون لولهای که یک طرف آن بسته و طرف دیگرش در معرض فشار جو قرار دارد روی میدهد. فلورن پریه دستور پاسکال را اجرا کرد و در نوزدهم سپتامبر 1648 با چند تن از دوستانش از قله پولی - دو - دوم، که 1525 متر مرتفعتر از شهر کلرمون - فران بود، بالا رفت. در قله کوه ارتفاع جیوه در لوله به 42،58 سانتیمتر تقلیل یافت، و حال آنکه در پایین کوه سطح جیوه 56 سانتیمتر ارتفاع داشت. این تجربه در سراسر اروپا به رسمیت شناخته شد و اصالت و ارزش علمی بارومتر را تثبیت کرد.

شهرت پاسکال در زمینه علوم موجب شد (1648) که یکی از قماربازان حرفهای با ابرام تمام او را ترغیب به بازیافتن ضوابط ریاضی شانس کند. پاسکال این دعوت را دلاورانه پذیرفت. و با فرما در پژوهش و پیریزی اصول حساب احتمالات همکاری کرد; و این همان سلسله محاسباتی است که با تنظیم جدولهای بیمه مرگ و بیماری سود هنگفتی نصیب شرکتهای بیمه میکند. تا این مرحله از نمو فکری پاسکال هیچگونه نشانی که دلالت بر گرایش ناگهانی وی از علم به سوی دین یا سستی اعتقادش نسبت به اصالت خرد و آزمایش عملی باشد دیده نمیشد. پاسکال مدت ده سال به تحقیقات خود درباره مسائلی علمی، بخصوص ریاضیات، ادامه داد. حتی در سال 1658، بدون ذکر نام، مسئله تربیع سیکلوئید را طرح کرد و برای حل آن جایزهای گذاشت.

ریاضیدانانی چون والیس، هویگنس، رن، و دیگران در آن مسابقه شرکت جستند; در آخر همه، پاسکال با نامی ساختگی راه حل خود را منتشر کرد. به دنبال آن جنگ قلمی شدیدی برپا شد که در آن عموم صاحبنظران، و از جمله خود پاسکال، با رفتاری حکیمانه به کارزار پرداختند.

در خلال این احوال تاثیر دو عامل اساسی در زندگی پاسکال آشکار شد: یکی بیماری، و دیگری ایمان به آیین یانسن. پاسکال از هجدهسالگی دچار دردی عصبی بود که تقریبا همه روزه به سراغش میآمد. در سال 1647 حمله فلجی او را زمینگیر کرد; به طوری که تا چندی نمیتȘǙƘӘʠبدون چوبهای زیر بغل قدمی بردارد. سرش درد میگرفت، احشایش به سوزش در میآمدند، ساق و کف پاهایش سرد میماندند، و برای به جریǙƠانداختن خون در رگهایش میبایست متوسل به کمکهای درمانی ناراحت کنندهای شود: از جمله اینکه جوراب بلندی آغشته به الکل بپوشد تا پاهایش گرم شوند. پاسکال برای درمان خود به همراهی ژاکلین به پاریس رفت و در نتیجه مبتلا به حالت مالیخولیایی شدیدی شد که خșʠطبیعی و فلسفه زندگیش را دگرگون

ص: 74

کرد. از آن پس دچار حالات عصبی و حملات خشم و پرخاشجویی شد و بندرت تبسم بر لب آورد.

پدرش، که همواره چون کاتولیکی با ایمان و حتی متعصب زندگی را به سر برده بود، در عین اشتغال به مطالعات علمی خود، توانسته بود عملا به فرزندان خود بیاموزد که ایمان دینی گرانبهاترین ودیعه و سرمایه زندگیشان است; یعنی موهبتی است که بسی فراتر از دسترسی قوای ناچیز عقل آدمی قرار دارد. هنگامی که اتین در شهر روان به سختی آسیب دیده بود، یک پزشک پیرو آیین یانسن او را با موفقیت درمان کرد، و همین تماس موجب شد که بر صبغهای از این آیین لوح ایمان دینی آن خانواده نقش بندد. وقتی پاسکال و خواهر ژاکلین به پاریس نقل مکان کردند، مکرر از موقعیت استفاده کردند و در آیین قداس، که در پور-روایال پاریس برپا میشد، شرکت جستند. ژاکلین آرزو میکرد که چون یکی از راهبگان سوگند خورده وارد خدمت صومعه شود، اما پدرش نمیتوانست خود را راضی کند که چشم از دیدار نوردیدهاش بپوشد و او را از زندگی خود بیرون براند. با مرگ پدر در سال 1651، ژاکلین در سلک راهبگان پور-روایال-د-دشان درآمد و کوشش برادر برای بازداشتن او از این اقدام بیهوده ماند.

بلز و ژاکلین چندی بر سر تقسیم ارث پدر با یکدیگر به مرافعه پرداختند. چون کار تقسیم ارث به پایان رسید، پاسکال خود را مردی آزاد و دولتمند یافت - شرایطی که با پرهیزگاری ناسازگار است. خانهای مجلل با دم و دستگاهی که نگاهداریش به چندین خدمتکار سپرده شده بود فراهم کرد و کالسکهای چهار یا شش اسبه در خیابانهای پاریس به راه انداخت. این گشایش موقتی موجب شادکامی و خوشگذرانی فریبندهای شد که تا چندی او را از دینداری منصرف داشت. ما نباید بر این چند سال “زندگی دنیوی” پاسکال (1648-1654) خرده بگیریم و او را سرزنش کنیم از اینکه در مصاحبت یاوهسرایان و قماربازان و پریرویان پاریسی، و نیز برای مدتی کوتاه و پر هیجان در معاشقه با بانویی صاحب جمال و کمال از شهر اوورنی - که پاسکال در نوشته هایش او را “سافوی روستایی” میخواند - به عیش و نوش گذرانده است. در همین هنگام بود که پاسکال رساله گفتار در هیجانات عشق را نگاشت و نیز ظاهرا به فکر ازدواج افتاد - یعنی همان چیزی که بعدا در زیر قلمش با عبارت “پستترین نوع زندگی که ممکن است نصیب یک نفر مسیحی شود” توصیف شد. در میان دوستان وی افرادی هرزه وجود داشتند که آزادی اخلاق را با آزادی فکر آمیخته و بیایمانی و افسار گسیختگی را شعار خود ساخته بودند. شاید به تلقین آنان بود که پاسکال به خواندن آثار مونتنی علاقهمند شد و شدیدا تحت تاثیر مقالات او قرار گرفت. محتملا نخستین نفوذ مقالات مونتنی در اندیشه پاسکال این بود که درباره عقاید دینی او را به شک انداخت.

ژاکلین که از زندگی بیبند و بار برادرش خبردار شده بود، او را مورد شماتت قرار داد و برای برگرداندن وی از راه ضلال دست به دعا برداشت. یک روز که پاسکال کالسکه چهار اسبی

ص: 75

خود را در شهر میراند، در هنگام عبور از روی پل نویی، ناگهان اسبها رم کردند، خود را به دیواره پل زدند، و از روی جانپناه به درون رودخانه سن سرنگون شدند. کالسکه نیز به دنبال آنها کشیده شد، اما خوشبختانه در کنار جانپناه بند مهارها گسست، کالسکه از اسبان جدا شد، و نیمی از آن بر پل و نیم دیگرش بیرون از پل معلق ماند.

پاسکال و همراهانش از کالسکه پیاده شدند. اما فیلسوف حساس، که از هیبت مرگ به هراس افتاده بود، غش کرد و مدتی در بیهوشی باقی ماند; چون به هوش آمد، این پندار در ذهنش بیدار شد که خدا را در برابر خود دیده است. در حالت جذبهای آمیخته با ترس و ندامت و حقشناسی، شرح آن تجلی روحی را بر ورقهای از پوست آهو نگاشت و آن را بر آستر روپوش خود دوخت تا همیشه همراهش باشد:

سال مبارک 1654.

دوشنبه 23 ماه نوامبر ... از حدود ساعت شش و نیم عصر تا نیم بعد از نصف شب.

خدای ابراهیم، خدای اسحاق، خدای یعقوب، نه خدای فیلسوفان و دانشوران.

عالم یقین، عالم یقین، احساس، شادمانی، و صفا.

خدای عیسای مسیح. ...

هرگز نمیتوان او را یافت، مگر از راه تعالیم انجیلی.

بزرگی روح آدمی.

پدر دادگر! جهانیان هرگز تو را نشناختهاند، اما من تو را شناختهام.

شادمانی، شادمانی، شادمانی، اشکهای شادمانی. ...

خدای من آیا مرا ترک خواهی کرد ...

عیسای مسیح عیسای مسیح ...

من از او جدا ماندم، از او گریختم، از او روی بگردانیدم، او را به صلیب کشیدم.

ای کاش که دیگر هرگز از او جدا نمانم ...

آشتی شیرین و کامل.

پاسکال رفت و آمد خود را به پور - روایال و خانه ژاکلین از نو آغاز کرد و با حالت ندامت و خضوعی که در پیش گرفته بود قلب خواهرش را غرق در شادمانی ساخت. وی به موعظه های آنتوان سنگلن گوش فراداد. در ماه دسامبر 1654 به عضویت جامعه پور - روایال انتخاب شد. در ژانویه سال بعد با ساسی وارد مباحثات طولانی شد، و ساسی بر عهده گرفت که او را به بیهودگی علم و بطلان فلسفه متقاعد کند. آرنو و نیکول دریافتند که در قلب آن تازه سرباز شوق ایمان و در قلمش قدرت بیان نهفته است; او را چون ابزار سودمندی که پروردگار در دستشان قرار داده باشد برای دفاع از پور - روایال در برابر دشمنان به کار انداختند. ایشان از او عاجزانه درخواست کردند که نیروی قلمش را به جوابگویی بر اعتراضات یسوعیان، که میکوشیدند تا ایمان به آیین یانس را گناهی بهشمار آورند، موقوف دارد. پاسکال با چنان ذکاوت و جلادتی به حمله پرداخت که تا به امروز جامعه یسوعی از نیش قلمش بر خود میپیچد.

ص: 76

2 - نامه های ولایتی

در روزهای بیست و سوم و بیست و نهم ژانویه سال 1656، پاسکال نخستین و دومین سلسله مکتوبهایی را که خودش نامه های لویی دومونتالت به یکی از دوستان ولایتش و نیز به پدران عالیمقام یسوعی درباره اخلاق و سیاست ایشان عنوانگذاری کرده بود منتشر ساخت. چارچوب کار هوشمندانه تعبیه شده بود; به این معنی که چنین مینمود یک نفر پاریسی گزارشی از مباحثات مربوط به اصول خداشناسی و اخلاقی روز را، که مورد توجه محافل دینی و فکری پایتخت قرار داشته است، برای دوست ولایتی خود به رشته نگارش درمیآورده است. آرنو و نیکول با جمعآوری شواهد و مدارک به پاسکال کمک میکردند; و پاسکال، از تلقین شور تازه دینی باایمان و ذکاوت و ظرافت دنیوی خود، سبکی در نثرنویسی فرانسه بهوجود آورد که در ادبیات آن کشور مقامی شامخ یافته است.

هدف نخستین نامه های پاسکال این بود که افکار عمومی را به حمایت از عقاید ژانسنیستها درباره فیض خداوندی و رستگاری جاودانی برانگیزاند و در نتیجه سوربون را از تصویب حکم اخراج آرنو منصرف سازد.

لیکن در این راه کاری از آن نامه ها برنیامد، و آرنو رسما از مقامش مخلوع و اخراج شد (31 ژانویه). این شکست پاسکال و آرنو را بیش از پیش برانگیخت تا یسوعیان را مورد حمله قرار دهند و ایشان را به گناه رواداری نسبت به اقرارنیوشان، و نقایص روش تفسیر دینی آنان، عامل اصلی فساد اخلاق عمومی بخوانند. آن دو نفر مجلدات قطوری از آثار اسکوبار و یسوعیان دیگر را بدقت مورد مطالعه قرار دادند و پارهای از اصول عمده عقاید مذهبی آنان، چون “آیین احتمال”، “هدایت نیت”، “تقیه”، و حتی روش تبلیغاتی کشیشان یسوعی را در انطباق دادن الاهیات مسیحی با دنیا پرستی چینی مطرود و محکوم شمردند. چون نامه ها یکی به دنبال دیگری انتشار مییافتند و آرنو بیش از پیش روش اسکوبار را در “تفسیر دین بر پایه اخلاق” بر پاسکال آشکار میساخت، شراره ایمان آن نوکیش برافروختهتر میشد. پس از نامه دهم، پاسکال دیگر لحن داستانسرایی یک نفر پاریسی برای دوستی ولایتی را ترک کرد و به نام خود، با فصاحتی تحقیرآمیز و لطیفهگویی طعنهآمیز، یسوعیان را مستقیما مورد مذمت قرار داد. گاهی از اوقات، بیست روز متوالی روی یک نامه کار میکرد و سپس شتابان آن را از زیر چاپ میگذراند تا مبادا آتش اشتیاق خوانندگانش سرد شود. وی در مورد مفصل بودن نامه شانزدهم خود با جملهای منحصر به فرد پوزش طلبیده است: “فرصت نداشتم آن را کوتاهتر کنم.” در هجدهمین و آخرین نامه خود (24 مارس 1657) پاسکال شخص پاپ را به باد انتقاد گرفت. پاپ آلکساندر هفتم در شانزدهم اکتبر 1656 فرمان تازهای در رد آیین یانسن صادر کرده بود. پاسکال خوانندگان خویش را متذکر ساخت که امکان دارد داوری شخص پاپ هم به خطا رود; همچنانکه (به گمان وی) در مورد گالیله اتفاق

ص: 77

افتاده بود. پاپ نامه ها را تکفیر کرد (ششم سپتامبر 1657) و عموم باسوادهای فرانسه به خواندن آنها راغب شدند.

آیا اینان نسبت به یسوعیان منصفانه رفتار میکردند آیا آنچه به توسط ایشان از آثار نویسندگان یسوعی اقتباس و استخراج میگشت بدون تحریف و تصرف نقل میشد در این باره دانشمندی خردگرا چنین مینویسد: “درست است که گاهی عباراتی توجیه کننده بناشایستگی از قلم افتاده و پارهای جملات بخطا ترجمه شدهاند، به طوری که خلاصه کردن قطعاتی طولانی به صورت مضامینی مختصر و فشرده در چند وهله با کمال بیدادگری انجام گرفته است”; اما “این موارد به نسبت نادر و ناقابل بودهاند.” صحت و دقت اصلی این اقتباسات اکنون مورد قبول همگانی است. البته باید اذعان داشت که پاسکال از آثار نویسندگان و مفسران یسوعی قطعاتی را استخراج کرد که بیشتر آشوبانگیز و قابل تردید بودند; او میکوشید تا در ذهن مردم این عقیده افراطی را فرو کند که هدف آن مفسران الاهیات منهدم کردن شالوده اخلاقی مسیحیت بوده است. ولتر نامه ها را در مقام اثر ادبی ممتازی ستود، لیکن معتقد بود که مجموعه آن اثر بر پایهای غلط بنا شده است.

نگارنده با مهارت تام افکار افراطی معدودی از یسوعیان اسپانیایی و فلاندری را به کل جامعه یسوعی منتسب میدارد،” در حالی که بسیاری از یسوعیان دیگر با آن افراد معدود اختلاف نظر داشتند. د/آلامبر تاسف میخورد بر اینکه چرا پاسکال با همان روش ژانسنیستها را به باد طنز و تنقید نگرفته است، زیرا “نظریه ناهنجار یانسن و سنسیران دست کم به همان اندازه قابل استهزا بود که نظریه انعطافپذیر مولینا، تامبورن، و و اسکز.” دامنه نفوذ نامه ها بیکران بود. گرچه آنها تا مدتی نتوانستند از قدرت یسوعیان بکاهند - البته با وجود لویی چهاردهم این کار امکانناپذیر بود - از جهتی چنان افراطگریهای مفسران یسوعی را به رسوایی کشیدند که خود پاپ آلکساندر هفتم، در عین حال که به مخالفت با آیین یانسن ادامه داد، “رواداری” را مطرود شمرد و فرمانی صادر کرد تا در متون مفسرانی که اصول دین را بر پایه های اخلاق مبتنی ساخته بودند تجدیدنظر به عمل آید (1665 - 1666). کتاب نامه ها بوده است که، برای به کرسی نشاندن اعمال و عقایدی غلط، به گرد روش “تفسیر دین بر پایه اخلاق” پیلهای از مفهوم حیلهگری فکری و سفسطهبازی لفظی تنیده است; در ضمن شاهکاری از نثرنویسی نیز به ادبیات فرانسه افزوده شده بود. گویی ولتر یک قرن پیش از خودش قدم به عرصه ادب فرانسه گذارده بود - زیرا در نوشته پاسکال همان لطیفه گویی نشاط انگیز، همان هجونویسی نیشدار، همان شوخ طبعی شک آلود، و همان دهان دریدگی هیجانزده ولتر مشهود است; و، علاوه بر این در نامه های پاسکال همان نفرت شدید نسبت به بیدادگری - که ولتر را از این ابتذال که صرفا دایره المعارفی از هجویات و هزلیات از خود به یادگار گذاشته باشد نجات داد - منعکس است. خود ولتر نامه ها را “بهترین کتاب نثری که تاکنون در فرانسه انتشار یافته

ص: 78

است” میخواند; و موشکافترین و با تمیزترین عموم منقدان جهان را عقیده بر این بود که پاسکال “نمونه نثر عالی زبان فرانسه را بهوجود آورده است.” بوسوئه چون در برابر این سوال قرار گرفت که اگر کتاب خودش را منتشر کرده بود آرزو میکرد چه اثری را در عالم ادب به نگارش درآورده باشد، جواب داده بود: نامه های ولایتی پاسکال را.

3 - در دفاع از ایمان

پاسکال در سال 1656 به پاریس بازگشت تا چاپ نامه ها را زیر نظر گیرد و شش سال باقیمانده عمرش را در همانجا به سر برد. وی دست از زندگی دنیوی نشسته بود، چنانکه در همان سال مرگش با چند تن شریک شد و بنگاه مسافربری منظمی در داخل پایتخت تاسیس کرد - که باید آن را نطفه اصلی شبکه اتوبوسرانی امروزی در عموم شهرها به شمار آورد. لیکن دو اتفاق تازه در زندگیش روی دادند که اشتیاق به مذهب را در وی احیا کردند و او را بر آن داشتند که بزرگترین خدمت خود را در زمینه دین و ادبیات انجام دهد. در پانزدهم مارس 1657 یسوعیان توانستند از ملکه مادر فرمانی مبنی بر بسته شدن مدارس “گوشه نشینان” و جلوگیری از پذیرفته شدن اعضای جدید به جامعه پور- روایال بهدست آورند. این فرمان با نهایت تسلیم و رضا بر دیده اطاعت گذارده شد و شاگردان مدارس، که راسین یکی از آنان بود، به خانه های خود بازگشتند، و معلمان نیز با دلی افسرده به اطراف پراکنده شدند. نه روز بعد (تاریخ انتشار آخرین مکتوب از مجموعه نامه های ولایتی) معجزهای آشکار در نمازخانه صومعه آشفته حال به وقوع پیوست. خواهرزاده دهساله پاسکال، به نام مارگریت پریه، دچار فیستول دردناک مجرای اشکی شد، به طوری که پیوسته ترشحی بویناک از دیدگان و بینیش بیرون میریخت.

در همان هنگام یکی از بستگان مادر آنژلیک هدیهای به صومعه پور-روایال پیشکش کرد که بنا به گفته خودش، و تایید دیگران، تکه خاری جدا شده از تاج خار حضرت مسیح بود. در روز بیست و چهارم مارس راهبگان ضمن تشریفات کلیسایی، و در حال خواندن سرودهای نیایش، آن تکه خار را بر روی محراب نمازخانه قرار دادند. هنگامی که هر یک به نوبه خویش شروع به بوسیدن آن میراث مقدس کرد، یکی از راهبگان که مارگریت را در میان پرستش کنندگان دید، خار را برداشت و به زخم چشم آن کودک کشید. چنانکه بر ما روایت شده است، همان شب مارگریت با حالت شگفتزده اظهار داشت که دیگر چشمش درد نمیکند; مادرش وقتی دید اثری از ترشح چرک در چشم و بینی کودک باقی نمانده است، مبهوت ماند. طبیبی که برای معاینه کودک احضار شد اعلام داشت که چرک و تورم زخم بکلی از بین رفته است، و او بود، نه راهبگان، که خبر وقوع آن شفای معجزه آسا را در همه جا منتشر کرد. هفت طبیب دیگر، که قبلا زخم مجرای دیدگان مارگریت را معاینه کرده بودند، در گزارشی رسمی تایید کردند که معجزهای به ظهور رسیده است. ماموران حوزه اسقفی، که پس از بازجوییهای بسیار به همان نتیجه رسیده بودند، اجازه

ص: 79

دادند که در پور-روایال مراسم قداس ته دئوم برای نیایش مسیح برپا شود. دسته های انبوه مومنان برای زیارت و بوسیدن خار تاج مسیح از همه جا رو به پور-روایال نهادند. همه کاتولیکهای پاریس وقوع معجزه را با فریادهای شادی اعلام داشتند; ملکه مادر فرمان داد که دست از هر نوع آزار و تعقیب راهبگان کشیده شود، و “گوشه نشینان” فرصت یافتند که دوباره به لگرانژ باز گردند. (در سال 1728 پاپ بندیکتوس سیزدهم، ضمن سخنرانی خود، آن واقعه را شاهد مثال آورد تا ثابت کند که دوران معجزات سپری نشده است.) پاسکال طرح چشمی محاط در میان تاجی از خار را نشان خانوادگی خود قرار داد، با این جمله لاتینی که در زیر آن نقش شده بود: “میدانم به که ایمان آوردهام.” اینک وی هم خود را مصروف نگارش رساله مفصلی در دفاع از ایمان دینی کرد که در واقع به منزله آخرین وصیتنامهاش بود. آنچه از تواناییش برآمد منحصر بر این شد که افکاری پراکنده را به روی کاغذ آورد و آنها را با نظمی موقت، لیکن گویا، دستهبندی کند. آنگاه (1658) دردهای سابقش این بار با چنان شدت فلج کنندهای عود کردند که وی هرگز نتوانست این یادداشتها را به نظمی منطقی درآورد یا به صورت کلی ساخته و پرداخته و تالیف کند. پس از مرگ پاسکال، دوست فداییش، دوک دو روآنه، و گروه دانشمندان پور - روایال آن مواد را به صورت کتابی آماده کردند و با عنوان اندیشه های آقای پاسکال درباره دین و بعضی موضوعات دیگر، که پس از مرگش در بین کاغذهایش بهدست آمده است به چاپ رساندند (1670). ایشان بیم آن داشتند که مبادا افکار پراکنده و منطقی که پاسکال از خود باقی گذارده بود، در دل خوانندگان بیشتر موجب ایجاد شک شود تا نفوذ ایمان; و به همین سبب نوشته های شکآور او را پنهان کردند و در بقیه گفتارهایش نیز تا آن اندازه دست بردند که هیچ نکته آن موجب گزند خاطر پادشاه و کلیسا نشود; زیرا در آن هنگام آتش کینهتوزی و آزاردینی نسبت به پور - روایال تازه فرونشسته بود و ناشران اثر مزبور از احیای آن جدال سخت پرهیز داشتند. در قرن نوزدهم بود که کتاب اندیشه های پاسکال با متن اصلی و کاملش منتشر شد.

اگر بخواهیم دل به دریا زنیم و نظمی بر این اندیشه ها تحمیل کنیم، شاید بتوانیم مبدا حرکت آن را بر نجوم کوپرنیکی متکی سازیم. در اینجا با گوش فرادادن به گفتار پاسکال بار دیگر شدت ضربهای را که نظم نجوم کوپرنیک و گالیله بر پیکر مسیحیت وارد آورده بود احساس میکنیم.

بشر باید درباره طبیعت چنان که هست، و در جلال کامل و بلند پایهاش، تعمق کند; اشیای ناچیز پیرامونش را از دیده دور بدارد; آن منبع خیره کننده نور را که چون چراغی جاودانی برای روشن کردن جهان موضع گرفته است در نظر دارد; زمین را در میان مدار پهناوری که آن ستاره درخشان میپیماید چون نقطهای بداند; و از تحقق اینکه پهنه زمین در قبال اجرامی که عرصه فلک را درمینوردند ذرهای بیش نیست به شگفتی افتد. اگر بیناییش در همین مرحله متوقف بماند، باید که به نیروی تخیلش پا از آن مرز فراتر

ص: 80

نهد. ... کل این جهان مرئی جز وجودی ناچیز در بطن بیکران طبیعت به حساب نمیآید. هیچ اندیشه بدان پایه نمیرسد. ... آن سپهری است نامتناهی که مرکزش همه جا و محیطش هیچ جاست. این بارزترین نشانه قدرت بیهمتای خداوند است، چنانکه تخیل آدمی در اندیشه آن سردرگم میشود.

و پاسکال بر این گفتار سطری مشهور میافزاید که معرف حساسیت فلسفی اوست: “سکوت جاودانی این فضاهای نامتناهی مرا به وحشت میاندازد.” اما نامتناهی دیگری هم وجود دارد - دنیای بینهایت کوچک یا نامتناهی بودن قابلیت تقسیم ذهنی ذره “تجزیهناپذیر” اتم: زیرا هر چقدر ذره جسمی را خرد تصویر کنیم، باز از این اندیشه نمیتوان صرفنظر کرد که آن ذره خود از اجزائی خردتر تشکیل یافته است. عقل ما در میان دو عالم بینهایت بزرگ و بینهایت کوچک حیران و هراسان میماند.

کسی که خویشتن را چنین ببینند، از خود به وحشت میافتد، و چون دریابد که وجودش معلق ... در میان این دو ورطه نامتناهی و نیستی است، به لرزه درمیآید ... و بیشتر آماده آن میشود که با حالت سکوت در مشاهده این شگفتیها فرو رود، تا آنکه دعوی پوییدن در آنها را در سر بپروراند. زیرا باید دید مقام واقعی آدمی در طبیعت چیست. هیچ در برابر نامتناهی، همه چیز در برابر هیچ، یا میانگاهی در فاصله هیچ و همه. بر بشری که بهطور نامتناهی از درک این دو انتها محروم است، هم انجام و هم آغاز یا منشا خلقت به طرزی علاجناپذیر در رازی ناگشودنی پنهان میماند. آدمی نه قادر به مشاهده نیستی است، که خود از آن بهوجود آمده، و نه قادر به درک نامتناهی است، که خود در آن مستهلک است.1

بنابراین، علم دعوی نابخردانهای بیش نیست. علم مبتنی است بر عقل، که خود متکی بر حواس است - حواسی که به صد راه مختلف ما را فریب میدهند. خرد محدود است به مرزهای تنگ و بستهای که حواس ما را از هر سو در محاصره دارند; و نیز محدود است به ناپایداری و فساد پذیری جسم. اگر عقل را به حال خود رها کنیم، نمیتواند معنی اخلاق یا خانواده یا دولت را دریابد - یا حتی شالوده متینی برای فهم آنها بریزد - تا چه رسد به درک حقیقت ساختمان و نظام عالم یا وجود خدا. در عرف و عادت و حتی در تخیل آدمی و افسانه های باستانی حکمت بیشتری یافت میشود تا در عقل; و “خردمندترین عقول اصولی را که تخیل آدمی در همه جا با شتابزدگی برقرار ساخته است به نفع خود غصب میکند و از آن خود جلوه میدهد.” دو نوع حکمت وجود دارد: یکی حکمت توده ساده و “نادان”، که به تبعیت سنت و تخیل (آداب و افسانه ها) زندگی و فکر میکنند; و دیگری حکمت گروه دانایان، که در اعماق علم و فلسفه فرومیروند تا به نادانی خود پیبرند.

بنابراین: “هیچ چیز برای خرد راحتتر از آن نیست که خود را بیاعتبار کند” و “فیلسوف واقعی کسی است که فلسفه را ناچیز بشمارد.”

---

(1) سنت - بوو میگوید: “زبان فرانسه نوشتهای عالیتر از سطور متین و ساده این توصیف بیمانند به خود ندیده است.”

ص: 81

بدین ترتیب، پاسکال مبتنی ساختن دین بر عقل را ناخردمندانه میدانست، و این روشی بود که گروهی از ژانسنیستها بخطا در پیش گرفته بودند. عقل نمیتواند نه وجود خدا را اثبات کند نه حقیقت خلود روح را، زیرا در هر دو مورد شواهد و دلایل متناقض یکدیگرند. همچنین کتاب مقدس را هم نمیتوان پایه اصلی و نهایی ایمان قرار داد، زیرا قسمتهای مبهم و تاریک در سراسر آن فراوانند. به علاوه، پیشگوییهایی که در دین مسیح به منزله اشاراتی بر ظهور عیسی تعبیر شدهاند ممکن است بکلی معنای دیگری داشته باشند. گذشته از اینها، خداوند در انجیل با زبان تمثیل و مجاز سخن میگوید، که معنای لفظی آن گمراه کننده است و مفهوم واقعیش فقط به توسط نیکبختانی که مشمول فضل پروردگار شدهاند درک میشود. “ما از کارهای خداوند سردر نمیآوریم مگر با پذیرفتن این اصل که ارادهاش بر آن است که جمعی را در تاریکی نگاه دارد و گروهی را روشنی بخشد.” (در اینجا چنین مینماید که پاسکال به معنای لفظی داستانی که به موجب آن یهوه قلب فرعون را سنگ میکند میاندیشیده است.) اگر اساس کارمان را بر عقل بنا کنیم، در همه جا با نافهمیدنیها روبهرو میشویم. کیست که بتواند در وجود آدمی بر اتحاد جسمی که مسلما مادی است با روحی که مسلما غیرمادی است، و نیز به تاثیرات متقابل آن دو بر یکدیگر، پیبرد “هیچ چیز درک ناکردنیتر از این نیست که ماده بتواند از وجود خود آگاه شود.” فیلسوفانی که بر شهوات خود تسلط مییابند - “کدام ماده میتواند از عهده این کار برآید” و سرشت انسانی که چنین از فرشته و دیو سرشته شده است در واقع همان تناقض میان روح و جسم را تکرار میکند، و خیمایرا، جانور اساطیری یونان، را به خاطرمان میآورد که بدن میش و کله شیر و دم اژدها داشت.

آدمی عجب خیمایرایی است; چه نادرهای، چه هیولایی، چه آشفتگی، چه تناقضی، چه اعجوبهای! داور همه چیز و معیار بلاهت روی زمین; منبع حقیقت و گنداب شک و ضلالت; هاله عزت و زباله خلقت. کیست که بتواند این درهمریختگی و ابهام را از هم بگشاید

از جهت اخلاق، آدمی رازی است. همه نوع تبهکاری از او سرمیزند یا در وجودش نهفته است. “آدمی مظهر تلبیس است، دروغگو و ریاکار است، هم نسبت به خود و هم نسبت به دیگران.” “عموم افراد بشر فطرتا بدخواه یکدیگرند و مسلما در دنیا چهار نفر دوست واقعی با یکدیگر پیدا نمیشوند.” “چه اندازه قلب آدمی تهی است، و تا چه پایه وجود وی از فضولات پر است!” و چه خودپسندی تمام نشدنی و سیری ناپذیری! “هرگز راضی به سفر دریا نمیشدیم اگر نه به این دلخوشی بود که بعدا درباره مسافرتمان لاف بزنیم.

... ما حاضریم حتی زندگی خود را فدا سازیم، به شرط آنکه مطمئن باشیم که مردمان از عمل ما یاد خواهند کرد ... . تا جایی که فیلسوفان نیز در آرزوی آنند که مداحانی داشته باشند.” با اینهمه، فضیلت آدمی در آن است که میتواند، در عین تبهکاری و بدخواهی و خودپسندی فطری، مجموعه قوانین و اخلاقیاتی وضع کند که جلو کجرویهایش را بگیرد; و نیز فضیلت آدمی در آن است که از خمیره شهوات نفسانی

ص: 82

عشقی آرمانی میآفریند. ناتوانی بشر خود راز دیگری است. چرا باید جهان هستی پس از آن همه تلاش و کوشش مخلوقی بهوجود آورد که در خوشبختیش چنان سست بنیاد باشد که جسمش با هر تار عصب قبول درد کند، در هر عشقش دچار دل افسردگی شود، و زندگیش را هر لحظه با مرگ مواجه بیند و با این حال “شرف آدمی در آن است که بر ناتوانی خویش آگهی دارد.”

آدمی چون نی است، که ضعیفترین موجود در طبیعت بهشمار میآید; اما نیی است متفکر. برای نابودی آن نیازی نیست که سراسر خلقت سلاح بر تن کند، بلکه دم بادی یا قطره آبی برای هلاکت او کافی است. لکن حتی هنگامی که جهان هستی وجود آدمی را درهم خرد کند، باز او بر آنچه موجب نابودیش شده است برتری دارد، زیرا وی بر نابودی خویش واقف است، و حال آنکه جهان هستی از پیروزی خود چیزی درک نمیکند. هیچ از این رازها پاسخ خود را در قلمرو خرد نمییابند. اگر ما بر خرد تنها تکیه زنیم، خویشتن را محکوم به پیروی از شک پورهون1 کردهایم و باید در همه چیز شک بیاوریم جز در حقیقت درد و مرگ; و در آن صورت فلسفه چیزی جز عقلانی ساختن شکست و ناتوانی آدمی نخواهد بود. ولی ما نمیتوانیم بپذیریم که سرنوشت بشر، چنانکه خرد حکم میکند، عبارت باشد از تلاش کردن، درد کشیدن، مردن و بهوجود آوردن افراد دیگری که نیز تلاش کنند، درد بکشند، و بمیرند; نسلی پس از نسل بیهدف و بیمعنی در میان انبوهی از سخافتها و بطالتها. همه در باطن خود میدانیم که حقیقت زندگی این نیست، و کفری بزرگ است که بگوییم جهان هستی معنی و غایتی ندارد. وجود خداوند و معنای زندگی باید در قلبمان راه یابد، نه آنکه در عقلمان بگنجد. “قلب خود دلایلی دارد که عقل آنها را نمیشناسد.” و راه صواب آن است که به نداهای قلبی خود گوش فرا دهیم و “ایمان خود را بر ندای قلب مبتنی سازیم;” زیرا هر عقیدهای، حتی در مسائل علمی، “صورتی از اراده یا مسیری از توجه و تمایل انسان است.” “(میل به معتقد بودن”) تجربه عرفانی بمراتب از گواهی حواس یا استدلالات عقل عمیقتر است.

پس ببینیم احساس آدمی در برابر رازهای زندگی و اندیشه چه پاسخی میدهد پاسخ آن دین است. تنها دین میتواند معنایی به زندگی بخشد و فضیلت آدمی را مسلم دارد. بدون ایمان دینی ما بیش از هر حال دچار حرمان روحی میشویم و در ورطه بیهودگی هلاکت بخش فرو میرویم. دین به ما کتاب مقدس را میدهد; و کتاب مقدس به ما میآموزد که چگونه بشر از مقام خود سقوط کرد و از درک فیض خداوندی محروم ماند; تنها حدوث گناه نخستین ابوالبشر است که میتواند توجیه کند که چگونه نفرت با عشق و شقاوت حیوانی با آرزوی رستگاری جاودانی و اتحاد با خالق در سرشت آدمی عجین شدهاند. اگر به خود اجازه دهیم که بپذیریم (هر چند که این کار در نظر فیلسوفان احمقانه بنماید) انسان زندگیش را در شمول خداوندی آغاز کرد،

---

(1) فیلسوف یونانی، که پدر مذهب شک لقب گرفته است.- م

ص: 83

اما با ارتکاب به گناه خویشتن را از درک آن فیض محروم ساخت، لیکن باز میتواند تنها به مدد فیض خداوندی و با شفاعت مسیح، که برای باز خریدن گناه ابوالبشر جان خود را فدا کرد، رستگاری جاودانی یابد; آنگاه آرامشی نصیب روح ما میشود که فیلسوفان را هرگز بر آن دسترس نیست. آن کس که نتواند ایمان بیاورد ملعون است، زیرا او با بیایمانیش نشان میدهد که خداوند وی را برنگزیده است تا مشمول فضل خود قرار دهد.

ایمان آوردن شرط بندی خردمندانهای است. با فرض اینکه شما بر حقیقت دین شرط بندی کنید و آن باطل از آب درآید، باز زیانی به شما نمیرسد. “ما به هر صورت باید بر روی چیزی شرط بندی کنیم و از آن گریزی نداریم. حالا بیاییم سود و زیان شرطبندی بر سر ایمان بهوجود خدا را بسنجیم. ... اگر شرط را ببریم، همه چیز را بردهایم; و اگر ببازیم، هیچ چیز از دست ندادهایم. پس بدون تردید شرط بندی کنیم که خدا وجود دارد.” اگر در ابتدا ایمان آوردن را دشوار مییابید، در اجرای آداب و آیین کلیسایی شرکت کنید، مثل آنکه واقعا اعتقاد دارید. “خود را با آب مقدس تبرک دهید، در آیین دعای عشای ربانی حضور یابید، و دیگر اعمال دینی را به جای آورید; آنگاه خواهید دید که، بر اثر رویدادی ساده و طبیعی، نور ایمان به قلبتان میتابد و عقل خودبین و هرزه درایتان سر تمکین فرو میآورد.” چون برای اقرار معاصی حاضر شوید و در آیین عشای ربانی شرکت جویید، آرامش خاطر و قوت قلبی بیسابقه در وجود خود احساس میکنید. اگر بخواهیم قلمفرسایی تاریخی پاسکال در دفاع از دین را با چنین بیانات خفتآمیز و حسابگرانهای به پایان برسانیم، بیشک در حقش ظلم کردهایم. باید بدانیم که پاسکال چون قماربازی به ایمان دینی نگرایید تا روی آن شرط بندی کند، بلکه، چون روحی حیرتزده و خواری کشیده در برابر راز خلقت، با کمال فروتنی پذیرفت که نیروی اندیشهاش - با آنکه دوست و دشمن نبوغ آن را میستودند - حریف شایستهای برای زور آزمایی با جهان هستی نیست، و دریافت که دین تنها وسیلهای است که میتواند معنا و مغفرتی به رنج زیستنش بخشد.

سنت - بوو میگفت: “پاسکال بیمار است، و ما باید در هنگام خواندن آثارش این نکته را در نظر داشته باشیم.” اگر پاسکال این گفته را میشنود، یقینا چنین پاسخ میداد: آیا همه بیمار نیستیم پس بگذارید آن کس که از هر جهت خوشبخت و سالم است ایمان را از خود براند. بگذارید آن کس که با خشنودی خاطر معنای زندگی را چیزی جز پیمودن کوره راهی اجتنابناپذیر از توالدی اشمئزاز انگیز تا مرگی نزعآمیز نمیداند ایمان را از خود براند.

مردانی را در زنجیر گران به نظر آورید که همه محکوم به مرگ باشند و همه روز عدهای از ایشان در برابر چشم بقیه به هلاکت رسند; آنها که زنده ماندهاند در حال و وضع اقران سرنوشت خویش را میبینند، با یاس و اندوه به یکدیگر مینگرند، و هر یک در انتظار فرارسیدن نوبت خود ماتمزده میمانند. وضع آدمی بر صحنه زندگی بدین منوال است.

ص: 84

چگونه میتوان بشریت را از محنت این آدمکشی کراهتانگیز، که تاریخ نام گرفته است، رهایی داد، جز از راه ایمان آوردن بر اینکه - خواه به تایید مشهوداتمان باشد یا برخلاف آنها - خداوند سرانجام همه بدیها را به نیکی بدل خواهد کرد پاسکال بیشتر از این جهت پیوسته در پی استدلال و اقامه برهان بود که خود نمیتوانست پرده شک و ابهامی را که بر اثر تعلیمات مونتنی و تلقینات عنان گسیختگان سالهای زندگی دنیوی او، و نیز بر اثر مشاهده بیاعتنایی شقاوتآمیز طبیعت در برابر “خیر” و “شر”، بر روح او سایه افکنده بود واقعا برطرف سازد.

این است آنچه میبینم و آنچه مرا آزار میدهد. من به هر سو مینگرم جز تاریکی چیزی در نظر نمیآورم.

طبیعت چیزی بر سر را هم نمیگذارد که مایه شک و موجب پریشانیم نشود. اگر آثار وجود پروردگار را نمیدیدم، یکسره در انکار ایمان ثابت قدم میشدم. اگر همه جا نشانه های دست آفریدگاری را بازمییافتم، با آرامش خاطر به ایمان خالص توسل میجستم. لیکن حال که مشاهده میکنم دلایل انکار “او” فراوان و موجبات ایقان من اندکند، دچار حال رقتباری میشوم و صد بار در دل آرزو میکنم که اگر پروردگاری جهان هستی را در پنجه اختیار دارد، ای کاش “خودش” را از پس پرده ابهام بر عالمیان ظاهر سازد.

همین شکاکیت عمیق با استعداد دو جانبه اندیشی فلج کننده است که پاسکال را هم در نظر مومن و هم در دیده منکر متفکری جذاب و عمیق معرفی میکند. این مرد نفرت خشم آلود ملحدان از “شر” و عقیده آرامش بخش مومنان به پیروزی نهایی “خیر” را در دل حس میکرد و از پیچ و خمهای فکری و عقلی مونتنی و شارون گرفته تا مقام فروتنی سعادتآمیز کسانی چون قدیس فرانسیس آسیزی و قدیس توماس آکمپیس را سراسر در نور دیده بود. این ندای رسایی که از ژرفنای شک و تلاش یاسآمیز برای حصول ایمانی در برابر مرگ برمیخیزد است که کتاب اندیشه ها را به صورت برجستهترین اثر در نثر فرانسه جلوهگر میسازد. اینک برای برای سوم در قرن هفدهم فلسفه به جامه ادب درآمده بود، اما نه به صورت اندیشه پر مغز و خالی از احساسات بیکن، و نه با آن صمیمیت مطبوع دکارت، بلکه با نیروی عاطفی شاعری که فلسفه را احساس میکند و با خون خود به خاطر قلب خویش مینویسد. عصر کلاسیک در اوج اعتلا بود که این ندای روح رمانتیسم در اذهان طنین افکند - طنینی آنچنان نیرومند که بوالو و ولتر را پشت سرگذارد و تا یک قرن بعد روسو و شاتوبریان از خواندن آن لذت بردند. اینک در سپیدهدم عصر خود، و در روزگار مردانی چون هابز و اسپینوزا، خرد در وجود مردی محتضر با مبارزی سرسخت مواجه شد.

به روایت مادام پریه، خواهر پاسکال، وی در سالهای آخر عمر خود “از بیماریهای دایمی و روز افزون” رنج میبرد. در نتیجه پاسکال زمانی به این اندیشه افتاد که “بیماری حالت

ص: 85

طبیعی عموم مسیحیان است.” گاهی نیز دردهای جسمانی را، صرفا از این جهت که موجب انصراف خاطرش از وسوسه های نفسانی میشدند، با شادمانی به جان میپذیرفت. پاسکال در این باره گفته است: “یک ساعت درد آموزندهتر از تعلیمات جمیع فیلسوفان است.” پاسکال از همه خوبیهای زندگی چشم پوشید و تن به ریاضت در داد; چنان که با کمر بندی پوشیده از گلمیخهای آهنی خود را شلاق میزد. وی خواهرش را سرزنش میکرد از اینکه به فرزندانش اجازه میداد که او را مورد مهر و نوازش قرار دهند. با ازدواج دخترش مخالفت میکرد به این عنوان که “در نزد خداوند ازدواج بر بتپرستی مزیتی ندارد.” پاسکال به هیچ کس اجازه نمیداد که در حضور او از زیبایی زنان سخنی بر زبان راند.

در سال 1662، وی، ضمن یکی از خدمات نوعپرستانهای که عادتا انجام میداد، به خانواده بینوایی برخورد و آنها را به خانه خویش برد. هنگامی که یکی از کودکان آن خانواده دچار آبله شد، پاسکال، به عوض آنکه عذر ایشان را بخواهد، خود به نزد خواهرش رفت. چندی نگذشت که پاسکال مبتلا به قولنج شدیدی شد و در بستر افتاد. وی در بستر وصیتنامهاش را تنظیم کرد و به موجب آن نیمی از دارایی خود را وقف بینوایان کرد. سپس در برابر کشیشی اقرار معاصی کرد و نان و شراب مقدس سفر آخرت را از دست او گرفت. در نوزدهم ماه اوت 1662، به دنبال تشنج شدیدی که بروی عارض شد، زندگی را در چهلسالگی بدرود گفت. کالبدشکافی نشان داد که علاوه بر ضایعه معده و کبد، روده هایش نیز قانقرایا کرده بودند. بنابه گزارش کالبدشکافی، “مغز پاسکال بزرگی شگفت انگیزی داشت، و ماده سلولی آن کاملا پر و فشرده بود.” فقط یکی از شکافهای طبیعی جمجمهاش بکلی مسدود شده بود، و همین موضوع موجب بروز سردردهای شدید میشد. بر سطح مخ وی دو فرورفتگی دیده میشد “به بزرگی اثر انگشتی که بر روی موم نرم فشرده شود.” پاسکال در کلیسای محل زندگی خود در سنت - اتین - دو - مون به خاک سپرده شد.

V - پور - روایال: 1656 - 1715

کتاب نامه های ولایتی یسوعیان و اسقفان را در تصمیم خود راسختر ساخت که آیین یانسن را به عنوان تلبیسی از مذهب پروتستان ریشهکن کنند. به دنبال ابرام اسقفان فرانسوی، پاپ آلکساندر هفتم توقیعی صادر کرد (ششم اکتبر 1656) و عموم روحانیان فرانسه را ملزم ساخت که سوگندنامه زیر را امضا کنند:

من صادقانه سر تمکین در برابر اساسنامه پاپ اینوکنیتوس دهم، مصوب سیویکم ماه مه 1653، فرود میآورم و مفاد حقیقی آن را، که به توسط اساسنامه پدر مقدسمان، پاپ آلکساندر هفتم، مصوب ششم اکتبر 1656 مورد تایید قرار گرفتهاند، نصبالعین خود میسازم. من تعهد میسپارم که وظیفه وجدانیم را پیروی از این دو اساسنامه بدانم و قلب

ص: 86

و زبانم عقیده دینی مبنی بر “پنج قضیه” کور نلیس یانسن را، که در کتابش به نام “آوگوستینوس” آمده است، تکفیر میکنم.

مازارن از اخذ امضاهای اجباری در پای این سوگندنامه خودداری کرد، لیکن، کمی پس از مرگ او، لویی چهاردهم در تاریخ سیزدهم آوریل سال 1661 فرمان به اجرای آن داد. یکی از روحانیان حوزه با افزودن پیشگفتاری کوتاه لحن ملایمی به آن سوگندنامه بخشید. آرنو و “گوشهنشینان” سوگندنامه را به آن صورت امضا کردند و به راهبگان پور - روایال نیز خبر دادند که از ایشان تبعیت کنند. مادر آنژلیک، که دچار بیماری استسقا شده بود، از امضای سوگندنامه امتناع ورزید و تا هنگام مرگش در هفتاد سالگی (ششم اوت 1661) در تصمیم خود باقی ماند. پاسکال و خواهرش ژاکلین، که اینک به مقام دستیار ناظمه صومعه رسیده بود، نیز از امضا خودداری کردند. در این مورد ژاکلین گفته بود: “حالا که اسقفان فقط به اندازه دوشیزگان شهامت دارند، پس دوشیزگان باید شهامت اسقفان را داشته باشند.” سرانجام، عموم راهبگان، جز ژاکلین، سوگندنامه را امضا کردند; و او، که بر اثر مقاومت طولانی خود از بنیه رفته بود، در چهارم اکتبر همان سال در سن سی و شش سالگی وفات یافت، و سال بعد پاسکال نیز بدو پیوست.

در خلال این احوال، پادشاه پیشگفتار ملایم را باطل شمرده و دستور اکید صادر کرده بود که عموم راهبگان میبایست سوگندنامه را بدون هیچ گونه الحاق و اصلاحی امضا کنند. چند تنی که چنین کردند به صومعه پور - روایال پاریس انتقال یافتند. اما اکثریت بزرگ راهبگان پور - روایال - د-شان، به رهبری مادر آنیس، اعلام داشتند که وجدانا نمیتوانند سندی را که تا آن اندازه متناقض با عقاید دینیشان است امضا کنند. در ماه اوت 1665 اسقف اعظم هفتاد نفر راهبه و چهارده نفر خواهر غیرروحانی وابسته به ایشان را از حق دریافت نان و شراب مقدس به هنگام مرگ، و داشتن هر نوع رابطهای با دنیای خارج، محروم کرد. در مدت سه سال بعد، کشیش ناشناس غمخواری گاه و بیگاه از دیوارهای پور - روایال - د-شان بالا میرفت تا به راهبگان محتضر نان و شراب مقدس برساند و سفر آخرشان را متبرک سازد. در سال 1666 ساسی، لومتر، و سه نفر دیگر از “گوشهنشینان” به فرمان پادشاه دستگیر شدند. آرنو با جامه عوضی و کلاهگیس و شمشیرش به دوشس دو لونگویل پناهنده شد; دوشس پذیرایی او را در مدت اختفایش شخصا بهعهده گرفت. دوشس دولونگویل، به همراهی چند نفر از بانوان معنون دیگر، به دفاع از راهبگان پرداخت و با تدابیر بسیار لویی را واداشت که دست از سختی بدارد. در سال 1668 نیز پاپ کلمنس نهم فرمان تازهای صادر کرد که چنان مدبرانه ابهامانگیز بود که به همه فرقه های مذهبی اجازه قبولش را میداد. زندانیان آزاد شدند، راهبگان متواری به پور - روایال - د-شان بازگشتند، و ناقوس آن پس از سه سال سکوت دوباره به صدا درآمد. آرنو به نزد پادشاه بار یافت و مورد عطوفت قرار گرفت و کتابی بر ضد کالونیها به نگارش درآورد. لیکن همان زمان نیکول کتاب دیگری بر ضد یسوعیان نوشت.

ص: 87

این “صلح کلیسا” فقط یازده سال پایید. آنگاه دوشس دو لونگویل مرد و صلح را نیز با خود به گور برد. به نسبتی که پادشاه رو به پیری میرفت و پیروزیهایش تبدیل به شکست میشدند، ایمان مذهبی او به صورت مخلوط مکروهی از تعصب و ترس درمیآمد. آیا خدا میخواست که وی را به گناه رواداری در برابر بدعت آیین یانسن تنبیه کند بیزاریش از ژانسنیستها رنگ کینه شخصی گرفت. هنگامی که نام آقای فونپرتویس برای احراز مقامی دیوانی به عرض رسید، لویی روی درهم کشید، زیرا او را از پیروان آیین یانسن میشناخت; اما وقتی که بر او معلوم شد که آن مرد ملحدی بیش نیست، حکم انتصابش را امضا کرد. لویی راهبگان را از اینکه در مورد امضای سوگندنامه بدون پیشگفتار الحاقی از فرمان او سرپیچی کرده بودند هرگز نبخشود. برای اینکه بساط آن مرکز بیمهری هر چه زودتر از میان برچیده شود، لویی قدغن کرد که پور - روایال - د-شان هیچ عضو تازهای نپذیرد. بعدا از کلمنس یازدهم درخواست کرد که فتوای اکید به تفکر پیروان آیین یانسن صادر کند; و پس از دو سال ابرام و تحریک لویی چهاردهم، پاپ توقیع صاعقه آسای “وینه آم دومینی” را توشیح کرد (1705). در آن هنگام فقط بیست و پنج راهبه در پور-روایال باقی مانده بودند، که جوانترینشان شصت سال داشت. پادشاه ناصبورانه در انتظار مرگ آنان بود. در سال 1709 میشل تلیه، یسوعی شصت و شش ساله، به سمت کشیش اقرار نیوش شاهی، جانشین پر لاشز شد. وی مصرانه در گوش لویی هفتاد و یک ساله میخواند که اگر بخواهد رستگاری جاودانی یابد، باید بیدرنگ مرکز پور - روایال را از بیخ و بن براندازد. بسیاری از روحانیانی که وابسته به هیچ فرقه دینی نبودند، از جمله لویی آنتوان دو تو آی اسقف اعظم پاریس، نسبت به چنین اقدام شتابزدهای اعتراض کردند، اما پادشاه اعتراضات را ناشنیده گرفت. در بیست و نهم اوت 1709، صومعه پور-روایال -د-شان را دستهای سپاهی به محاصره درآوردند و “نامه سر به مهر” را به راهبگان ارائه دادند که هر چه زودتر آن محل را ترک کنند و هر یک به سویی روانه شوند; فقط پانزده دقیقه وقت به ایشان داده شد که بار خود را ببندند و آماده حرکت شوند. ناله و ندبه آنان سودمند نیفتاد. راهبگان را در کالسکه هایی سوار کردند و، به فواصلی از صد تا دویست و پنجاه کیلومتری، در صومعه های وابسته به کلیسای رسمی پراکنده ساختند. در سال 1710 ساختمانهای صومعه معروف پور-روایال تا کف ویران و با خاک یکسان شد.

آیین یانسن به حیات خود ادامه داد. آرنو و نیکول در تبعیدگاه کشور فلاندر وفات یافتند (1694 - 1695); لیکن در سال 1687 پاسکیه کنل، کشیشی از اوراتوری پاریس، با انتشار کتاب اندیشه های اخلاقی درباره عهد جدید به دفاع از اصول الاهیات آیین یانسن برخاست، به زندان افتاد (1703)، از آن گریخت، به آمستردام رفت، و در آنجا کلیسایی تاسیس کرد. هنگامی که کتابش در میان روحانیان غیرفرقهای هواخواهان فراوانی یافت، لویی چهارده پاپ کلمنس یازدهم را وادار به صدور توقیع معروف به “اونیگنیتوس” (هشتم سپتامبر 1713)

ص: 88

کرد، که به موجب آن یکصدوچهار قضیه دینی منسوب به کنل ابطال میشدند. بسیاری از پیشوایان روحانی فرانسه آن فرمان را مداخله ناشایست پاپ در امور کلیسای گالیکان دانستند و نسبت به آن ابراز انزجار کردند; در نتیجه، آیین یانسن بار دیگر در لباس گالیکانیسم قوت گرفت. هنگام وفات لویی چهاردهم شماره افراد پیروان آیین یانسن در فرانسه از هر زمان دیگر بیشتر شده بود. امروزه برای ما دشوار است که بفهمیم چرا به خاطر مسائل مبهم و چند پهلوی دینی - چون شمول فیض خداوندی، تقدیر ازلی، و اراده آزاد - میبایست ملتی در نفاق و پادشاهی در خشم افتد; اما باید متذکر باشیم که دین در آن زمان همان اندازه مهم بود که سیاست در عصر حاضر مهم است. آیین یانسن در حقیقت آخرین تلاش نهضت اصلاح دینی در فرانسه و نیز آخرین لمعه قرون وسطی بود. این نهضت در دورنمای تاریخ بیشتر به صورت نوعی حرکت ارتجاعی، و کمتر به صورت حرکت به پیش، جلوه میکند. لیکن از جهاتی چند نفوذ آن موجب پیشرفتهایی شدند. این آیین در راه کسب اندکی آزادی تلاشها کرد - گرچه بعدا خواهیم دید که در زمان ولتر پیروان آن از سران حکومت پاپ هم سختگیرتر شدند. این آیین، همچنین از زیادهرویهای روش “تفسیر دین بر پایه اخلاق” جلوگیری به عمل آورد. غیرت اخلاقی آن به منزله وزنه متعادل کنندهای بود در برابر شدت آسانگیری و ارفاق در اجرای آیین توبه، که باید گفت یکی از عوامل فساد اخلاقی جامعه فرانسوی بوده است.

اما نفوذ تربیتی آن قابل تقدیر بود; “دبستانهای کوچک” ژانسنیستی در زمان خود بهترین دبستانها بهشمار میآمدند. نفوذ ادبی آنها نه تنها در شخصیت پاسکال، بلکه به طرزی ملایم در آثار کورنی، و به طرز زنده و آشکار در آثار راسین، یعنی شاگرد و مکتب و تاریخنگار مرکز پور - روایال، منعکس شد. نفوذ فلسفی آن غیرمستقیم و غیرارادی بود. مفهوم خداوندی آن که بیشتر افراد بشر را محکوم به عقوبت جاودانی میکند - از جمله عموم کودکان تعمید نیافته، همه مسلمانان، و کلیه یهودیان را - یقینا در برانگیختن ولترها و دیدروها به قیام بر ضد کل الاهیات مسیحی سهمی بزرگ داشته است.

VI - پادشاه و هوگنوها: 1643 - 1715

پادشاه هنوز به رستگاری روحی خود دست نیافته بود، زیرا در فرانسه یک و نیم میلیون نفر پروتستان وجود داشت. مازارن تدبیر ریشلیو را که عبارت بود از حفظ آزادی دینی هوگنوها، تا زمانی که در امور کشوری فرمانبردار بمانند، ادامه داد و کامل ساخت. کولبر به ارزش هوگنوها در تجارت و صنعت فرانسه پیبرد. در سال 1652 لویی فرمان نانت را، که به دست پدر بزرگش هانری چهارم توشیح یافته بود (1598)، تایید کرد و در 1666 از وفاداری هوگنوها در دوران شورشهای فروند تقدیر به عمل آورد. اما در عین حال، از اینکه وحدت کشورش از

ص: 89

جهت دین نیز مانند سیاست تامین نشده بود اندوهی بزرگ بر دل داشت، چنانکه در حدود سال 1670 مضمون نامیمون زیر را به خاطراتش افزود:

در مورد آن گروه کثیری از اتباع من که به مذهب ظاهرا اصلاح شده درآمدهاند، یک مصیبت ... که موجب تاسف خاطر من است ... چنین مینماید که کسانی که خواستهاند درمانهای شدید بهکار برند به ماهیت این مصیبت آگاهی نداشتهاند، و علت آن تا حدی حرارت افکار بوده است، که باید اجازه داد تا فرونشیند و بتدریج از بین برود، نه اینکه با چنین تناقضگوییهای شدید آن را از نو به حرکت درآورد. ... به نظر من، در وهله نخست، بهترین راه کم کردن تدریجی تعداد هوگنوها در کشور من این بود که ایشان را به هیچوجه زیر فشار محدودیتهای تازه قرار ندهند و کاری کنند که ایشان امتیازاتی را که از اسلاف من بهدست آوردهاند در نظر داشته باشند، لیکن بیش از آن چیزی به ایشان تفویض نشود، بلکه آنان را مکلف دارند که به مقتضای موازین عدالت و نزاکت آنچه را مقرر بوده است عینا مرعی و مجرا دارند.

این اظهارات حالت تعصب صادقانهای دارد، به عبارت دیگر عقیده پادشاهی مطلقالعنان است که شعار بوسوئه - یک پادشاه، یک قانون، یک ایمان - را سرمشق خود قرار داده است. دیگر اثری از رواداری ریشلیو بر جای نمانده است، که مردان لایق را از هر دین و ایمانی که بودند به کارهای گران میگماشت; و لویی چهاردهم، چنانکه خواهیم دید، به جایی میرسد که آشکارا میگوید مشاغل دولتی را فقط به دست کاتولیکهای واقعی خواهد سپرد، بدین امید که مردم را ترغیب به پذیرفتن دین کاتولیک کند.

خود کلیسا هرگز مفاد “فرمان نانت” را در مورد رواداری مذهبی تایید نکرده بود. در سال 1655 هیئتی از نمایندگان روحانیان خواستار شدند که فرمان نانت با دقت بیشتری تفسیر شود. در سال 1660 همان هیئت از پادشاه درخواست کرد که فرمان بدهد کلیه مدارس و بیمارستانهای هوگنوها بسته شوند و خود آنان را از مشاغل دولتی برکنار کنند. در سال 1670 رای هیئت مزبور بر این قرار گرفت که کودکان هفتساله شرعا حق دارند از پیروی فرقه بدعتگذار هوگنوها سرباز زنند و به مذهب کاتولیک درآیند، و در این صورت از خانواده خود نیز باید جدا شوند. در سال 1675 رای آن هیئت بر این قرار گرفت که ازدواج میان کاتولیکها و پروتستانها باطل و ثمره چنین پیوندی نامشروع بهشمار میآید. کشیشهای باایمان و مهربانی چون کاردینال دو برول بر این عقیده بودند که تنها راه عملی برای از میان برانداختن مذهب پروتستان مداخله جابرانه دولت است. سران روحانی یکی به دنبال دیگری این استدلال را در ذهن شاه تزریق میکردند که دوام دولتش وابسته به نظم اجتماعی است، که خود مبتنی بر اصول اخلاق است، که اساس آن بدون پشتیبانی دین رسمی دولت واژگون میشود. کاتولیکهای عادی نیز این استدلال را میپسندیدند و با آن هماوا میشدند. ماموران دیوانی شرح دشمنیها و منازعات پیروان دو مذهب متخاصم را از شهرهای مختلف کشور گزارش میدادند - کاتولیکهایی که به

ص: 90

کلیساها و خانه ها و دسته های تشییع جنازه پروتستانها حمله میبردند، و پروتستانهایی که معامله به مثل میکردند.

لویی، به رغم طبع ملایمش، کمکم به آن نهضت ضد پروتستانی پیوست. وی، که همواره برای تامین هزینه های جنگی و تجمل دربارش نیاز به پول داشت، مشاهده کرد که روحانیان حاضرند مبالغ هنگفت به او کمک مالی دهند، به شرط آنکه پیشنهادهای ایشان را بپذیرد. عوامل دیگری هم لویی را در همان مسیر پیش میراند. وی در حال تشویق کردن - یعنی رشوه دادن - چارلز دوم بود به اینکه انگلستان را آماده قبول مذهب کاتولیک سازد; در این وضع لویی چگونه میتوانست مذهب پروتستان را در کشور خویش آزاد بگذارد آیا نه این بود که در هنگام عقد پیمان صلح و آوگسبورگ (1555)، و حتی بعد از آن، پروتستانها این اصل را پذیرفته بودند که دین فرمانروا باید برای اتباعش اجباری باشد و آیا نه این بود که در همان زمان فرمانروایان پروتستان مذهب در آلمان و ایالات متحده خانواده هایی را که سر از قبول مذهب پروتستان باز میزدند از قلمرو خود بیرون میراندند از آغاز آن حکومت پر کوشش و تلاش، لویی چهاردهم - یا وزیرانش با موافقت او یک سلسله فرمانهایی صادر کرد که بتدریج از رواداری فرمان نانت میکاست تا به نقض کامل آن منجر شود. در سال 1661 لویی آیین پرستش پروتستانی در ایالت ژکس واقع در نزدیکی مرز سویس را قدغن کرد، به این بهانه که ژکس بعد از صدور فرمان نانت به فرانسه ملحق شده بود; حال آنکه در ایالت ژکس، در برابر چهارصد کاتولیک، هفده هزار پروتستان وجود داشت. در سال 1664، به موجب قانونی، ارتقا به مقام استادکاری و کارفرمایی در اصناف برای همه کس به جز کاتولیکها بسیار دشوار شد. در سال 1665 به پسران چهاردهساله و دختران دوازدهساله این حق داده شد که به مذهب کاتولیک درآیند و والدین خود را ترک کنند; در آن صورت والدینشان مکلف میشدند مقرری سالیانهای برای تامین خوراک و پوشاک ایشان بپردازند. در سال 1666 هوگنوها از تاسیس مدارس تازه یا ادامه کار در دانشگاه ها برای تربیت فرزندان اشراف ممنوع شدند. در 1699، به موجب قانون، کیفر مهاجرت برای هوگنوها حبس و ضبط اموال بود; و کیفر مساعدت به مهاجرت ایشان محکومیت ابد به پاروزنی در کشتیهای جنگی تعیین شد. در سال 1677 لویی فرمان به تشکیل خزانه نوکیشان داد تا از آن به هر هوگنویی که به دین کاتولیک درآید مبلغی در حدود شش لیور پرداخت شود. برای جلوگیری از بازگشت مجدد نوکیشان به مذهب پروتستان، لویی فرمانی صادر کرد (1679) که به موجب آن چنین افرادی محکوم به نفی بلد شوند و اموالشان به ضبط دولت درآیند. آنگاه اعتراضی از جانب برگزیننده براندنبورگ، شکایاتی از جانب کولبر دایر بر اینکه آن گونه سختگیریها موجب فلج ماندن تجارت کشور میشود، و نیز اشتغال پادشاه به لشکرکشیها دست به دست یکدیگر دادند و سیل تحریمهای قانونی را متوقف ساختند. لیکن در سال 1681

ص: 91

سازش لویی با رسم تکگانی کاتولیکی بار دیگر او را به جهاد بر ضد هوگنوها برانگیخت. در آن هنگام لویی چهاردهم به یکی از آجودانهای خود گفته بود که حس میکند “ملزم است کاری کند که اتباعش به مذهب کاتولیک درآیند و ریشه بدعت از بیخ کنده شود.” در سال 1682 لویی اعلامیهای منتشر کرد و دستور داد عموم کشیشان پروتستان متن آن را در کلیسا برای جماعت دعاکنندگان بخوانند; در آن اعلامیه هوگنوها “با کیفرها و سختگیریهایی بمراتب مخوفتر و مهلکتر از سابق تهدید شده بودند.” در مدت سه سال بعد 570 کلیسا از مجموعه 815 کلیسای هوگنوها در فرانسه بسته شدند و بسیاری دیگر از پایه ویران گشتند; و هنگامی که هوگنوها خواستند در مکان معابد مخروبه خود به نیایش پردازند، به جرم تمرد از قانون مورد تعقیب و تنبیه قرار گرفتند.

در این هنگام، به دنبال لشکرکشیشهای لویی، رسم مالوف فرانسه در این مورد که دسته های سپاهیان را باید به خرج اهالی و اربابان محلی در دهکده ها و خانه های بزرگ جای دهند دوباره برقرار شده بود. لوووا، وزیر جنگ، به پادشاه پیشنهاد کرد (11 آوریل 1681) کسانی که تازه به مذهب کاتولیک درآمدهاند تا مدت دو سال از الزام به منزل دادن و پذیرایی سپاهیان معاف باشند. لویی فرمانی بدان مضمون صادر کرد. سپس لوووا به فرماندهان نظامی در ایالات پواتو و لیموزن دستور داد که سواران و افراد خود را به خانه های هوگنوها، بخصوص آنها که متمکن بودند، بفرستند. در پواتو مارشال دو ماریاک به سپاهیان خود فهماند که در صورت بروز غیرتمندی دینیشان، اگر هرگونه ستمگری و شرارتی بر میزبانان بدعتگذار خود روا دارند، مورد بازخواست او واقع نخواهند شد. بزودی سواران و سپاهیان فرانسه دست به غارت اموال و تجاوز به عفت خانوادگی و شکنجه و آزار هوگنوها زدند. وقتی لویی از این افراط کاریها باخبر شد، ماریاک را مورد توبیخ قرارداد، و چون سپاهیان به تجاوزات خود ادامه دادند، او را از کار برکنار کرد. در نوزدهم ماه مه همان سال، لویی فرمان داد که دیگر هوگنوها را به منظور آنکه اجبارا به مذهب کاتولیک درآیند ملزم به پذیرایی از سپاهیان نسازند و همچنین از اعمال ستمکارانهای که در بعضی از نقاط نسبت به پیروان اصلاح دینی معمول بود جلوگیری کنند. لوووا محرمانه به روسای ادارات ایالتی خبر داد که اجازه دارند مانند سابق سپاهیان را به خانه ها و املاک هوگنوها اعزام دارند، اما سفارش کرد که موضوع را بکلی از پادشاه پنهان نگاه دارند. رسم پذیرایی اجباری از سپاهیان در قسمت بزرگی از خاک فرانسه متداول شد و هزاران خانواده هوگنو را مجبور کرد که مذهب کاتولیک را بپذیرند، تا آنجا که اهالی برخی از شهرها و ایالات - مونپلیه، نیم، بشاری - بکلی دست از ایمان کالونی خود برداشتند.

اکثریت هوگنوها از خوف جان و مال خود تظاهر به پذیرفتن مذهب کاتولیک کردند، لیکن هزاران افراد دیگر سر از پیروی قوانین جابرانه باز زدند، دل از خانه و دارایی خود برکندند، و از راه خشکی و دریا خاک کشور را ترک کردند. به لویی گزارش میرسید که تعداد

ص: 92

کمی از هوگنوها در فرانسه باقی ماندهاند، و تلقین میشد که دیگر فرمان نانت معنی و مفهومی ندارد. در سال 1674 هیئت عمومی روحانیون عریضهای تقدیم مقام سلطنت کرد دایر بر اینکه فرمان نانت بکلی ملغا شود و “فرمانروایی فرخنده عیسی مسیح ... از نو در کشور فرانسه استقرار یابد.” در هفدهم اکتبر 1685 پادشاه فرمان نانت را برای فرانسهای که تقریبا همگی اتباعش به مذهب کاتولیک درآمده بودند غیرضروری دانست و آن را ملغا کرد، و بدین ترتیب آیین نیایش و اصول آموزش فرقه هوگنو در کشور ممنوع گشت. مقرر شد عموم پرستشگاه های هوگنوها ویران یا تبدیل به کلیساهای کاتولیکی شوند. به روحانیون هوگنو دستور داده شد که ظرف چهارده روز خاک فرانسه را ترک کنند، لیکن مهاجرت هوگنوهای غیرروحانی همچنان ممنوع ماند و کیفر تمرد ایشان محکومیت ابد به پاروزنی در کشتیهای جنگی تعیین شد. به هر جاسوسی که مقامات دولتی را از نقشه مهاجرت یکی از هوگنوهای غیرروحانی آگاه میساخت نیمی از دارایی او جایزه داده میشد. عموم کودکانی که در فرانسه به دنیا میآمدند میبایست به توسط کشیشان کاتولیک غسل تعمید یابند و باایمان کاتولیکی بار بیایند. یک ماده قانون نهایی نیز اجازه میداد که معدودی هوگنو باقیمانده با صلح و آرامش در پارهای از شهرها سکونت گزینند. این ماده قانون در پاریس و قصبات حومه آن به مورد اجرا گذاشته شد و بازرگانان هوگنو در زیر حمایت و مراقبت ماموران انتظامی توانستند در آن نقاط به زندگی و کسب و کار خود ادامه دهند. در پاریس و حومه آن رسم پذیرایی اجباری از سپاهیان معمول نشد.

رقص در ورسای برقرار بود، و پادشاه با وجدان آسوده به خواب میرفت، لیکن در بسیاری از ایالات، به تحریک لوووا، ورود سرزده سپاهیان به خانه ها و املاک ادامه یافت و هوگنوهای غیور و سرسخت مورد شکنجه و نهب و غارت قرار گرفتند. مقتدای صاحبنظران فرانسوی در مورد الغای فرمان نانت چنین اظهارنظر میکند:

همه چیز بر سپاهیان مجاز بود جز قتل نفس. ایشان هوگنوها را چندان به رقص وامیداشتند تا از پا درآیند; آنها را میان پتو میگذاشتند و به هوا پرتاب میکردند; آب جوشان به گلویشان میریختند ... ; ترکه به کف پایشان میزدند; موی ریششان را دانهدانه میکندند ... ; دست و پای میزبانان خود را در شعله شمع میگرفتند ... ; یا ایشان را مجبور میکردند آتش زغال را در کف دستهای خود نگاه دارند. ... این سپاهیان ستمگر پای بسیاری از هوگنوها را با نگاهداشتن بر روی آتش بسختی سوزانیدند ... زنان را لخت در معابر عام بر پا داشتند تا مورد تمسخر و توهین عابران قرار گیرند; مادر شیردهای را به چوب تختخواب بستند و نوزاد گرسنهاش را دور از وی نگاهداشتند تا در طلب پستان مادر زاری و بیتابی کند، و چون مادر دهانش را به استغاثه باز کرد، آب دهان در آن انداختند.

به عقیده میشله، این دوره وحشت مقدس سال 1685 بمراتب بدتر از دوره وحشت انقلاب 1793 بوده است. قریب چهارصدهزار نوکیش مکلف بودند که در مراسم قداس و آیین

ص: 93

قربانی مقدس شرکت جویند و نان و شراب مقدس را از کشیش بگیرند; و بعضی که جرئت کردند تکه نان مقدس را پس از خروج از کلیسا از دهان تف کنند، محکوم به زنده سوختن بر توده آتش شدند. مردان سرسخت هوگنو را در سیاهچالها یا سردابها زندانی میکردند; زنان غیورشان را چون اسیران به صومعه ها میفرستادند، و ایشان در آنجا بهطور غیرمنتظرهای خود را با رفتار مشفقانه راهبگان روبهرو میدیدند. دو ایالت با دلاوری بیمانندی ایستادگی کردند. از ودواهای دوفینه فرانسه و پیمون در منطقه ساووا بعدا سخن به میان خواهیم آورد. در دره های رشته جبال سون در لانگدوک، هزاران نفر از هوگنوهایی که ظاهرا کاتولیک شده بودند مخفیانه طبق مذهب خود عمل میکردند و در انتظار زمان و بخت مساعدی بودند که بتوانند خویشتن را از زیر فشار ستم برهانند; و پیشوایان آنان، که دعوی الهام الاهی داشتند، به آنان اطمینان میدادند که آن زمان هر چه زودتر فرا خواهد رسید. هنگامی که “جنگ جانشینی اسپانیا” لشکریان فرانسه را به خود مشغول داشت، دهقانان دسته های یاغیانی به نام “کامیزارها” تشکیل دادند که در شب پیراهن سفید میپوشیدند تا یکدیگر را بشناسند. این یاغیان، ضمن یکی از حمله های غارتگری خود، آبه دو شیلا را، که با غیرتی آتشین کمر به آزارشان بسته بود، به قتل رساندند، هنگی از سپاهیان ناگهان بر سر این گروه هجوم بردند و همه آنان را به خاک هلاکت انداختند و خانه ها و خرمنهایشان را نابود کردند (1702). باقیماندگانی از یاغیان با خشم تمام به جنگ و گریز ادامه دادند، تا آنکه مارشال دو ویلار با روشهای مسالمتآمیز خود آنها را به آرامش دعوت کرد.

از مجموعه یک و نیم میلیون هوگنویی که در سال 1660 در فرانسه وجود داشتند، نزدیک به چهارصد هزار نفر در مدت دو دهساله قبل و بعد از الغای فرمان نانت، با به خطر انداختن جان خود، از مرزهای پاسداری شده خاک فرانسه فرار کردند. از آن سالهای یاس و پریشانی هزاران داستان دلاوری و جانفشانی تا مدت یک قرن بر زبانها ماند. کشورهایی که مذهب پروتستان داشتند فراریان را با آغوش باز پذیرفتند. ژنو، که شهری بود با شانزده هزار جمعیت، جا برای چهار هزار نفر هوگنو پناهنده باز کرد. چارلز دوم و جیمز دوم، با وجود آنکه کاتولیک مذهب بودند، به هوگنوهای متواری به خاک انگلستان انواع کمکهای مادی رساندند و راه مشارکت در زندگی اقتصادی و سیاسی انگلستان را پیش پایشان هموار کردند. برگزیننده براندنبورگ چنان ایشان را بگرمی پذیرفت که در سال 1697 بیش از یک پنجم سکنه برلین از فرانسویان تشکیل یافت. هلند دروازه های خود را به روی تازه واردان گشود، یک هزار خانه برای جای دادنشان بنا کرده، پول به آنها وام داد تا به کسب و کار مشغول شوند، و ایشان را از کلیه حقوق شارمندی برخوردار ساخت. کاتولیکهای هلندی با همکاری پروتستانها و یهودیها اعاناتی برای کمک به هوگنوهای درمانده گرد آوردند. پناهندگان حقشناس نه تنها به توسعه صنعت و تجارت ایالات متحده خدمت کردند، بلکه دوش به دوش لشکریان هلند و انگلستان بر ضد فرانسه جنگیدند. برخی از ایشان

ص: 94

در رکاب ویلیام سوم به انگلستان رفتند تا او را در جنگ با جیمز دوم یاری دهند، و مارشال شومبرگ، فرانسوی کالونی مذهبی که پیروزیهای بسیار برای لویی چهاردهم بهدست آورده بود، فرماندهی لشکریان انگلیسی را بر ضد فرانسه بهعهده گرفت و ضمن شکست دادن فرانسویان در نبرد بوین، زندگی را بدرود گفت (1690).

هوگنوها در همه جای آن سرزمینهای مهمان نواز مهارتهای حرفهای و تجاری و مالی خود را به ارمغان بردند. در نتیجه، سراسر اروپای پروتستان مذهب از پیروزی مذهب کاتولیک در فرانسه سود بسیار برد. یک محله کامل در لندن مسکن کارگران ابریشمباف فرانسوی گشت. هوگنوهای تبعید شده به انگلستان اندیشه متفکران آن سامان را برای فرانسویان ترجمه و تفسیر کردند و قلمرو ذهن فرانسوی را برای مسخر شدن به دست بیکن، نیوتن، و لاک آماده ساختند.

اقلیتی از کاتولیکهای فرانسه آدمکشیهای دسته جمعی را، که به دنبال الغای فرمان نانت به وقوع پیوستند، در دل تقبیح کردند و محرمانه به آن ستمدیدگان پناه دادند و کمک رساندند. لیکن اکثریت بزرگشان انهدام هوگنوها را به عنوان شامخترین خدمات پادشاه ستودند. به گفته ایشان، اکنون دیگر فرانسه کلا به مذهب کاتولیک درآمده و وحدت یافته بود. نویسندگان بزرگی چون بوسوئه، فنلون، لافونتن، لابرویر، و حتی آرنو، بطرک ژانسنیست، زبان به مدح شهامت پادشاه در عملی ساختن اراده ملت گشودند. مادام دو سوینیه در این باره نوشت: “هیچ اقدامی از این برتر نمیتوانست بود; هیچ پادشاهی کاری فراموش نشدنیتر از این انجام نداده است و نخواهد داد.” خود لویی نیز از اینکه توانسته بود ظاهرا وظیفهای شاق، لیکن مقدس، را به پایان رساند خاطری خشنود داشت. سن - سیمون میگوید:

پادشاه میپنداشت که روزگار موعظهسرایی حواریون را تجدید کرده است. ... اسقفان خطابه های مدحآمیز به نامش مینوشتند و یسوعیان بر منبر زبان به تمجید و تجلیلش میگشودند. ... هنگامی که پادشاه جز بلندی نام خود چیزی نمیشنید، کاتولیکهای واقعی و اسقفان پاک سرشت از اینکه میدیدند کلیسای رسمی برای مبارزه با گمراهی و ارتداد همان روش شقاوتآمیزی را پیشه خود ساخته است که کافران ستمگر و بدعتگذاران بیایمان بر ضد حقیقت دینی، کشیشان اقرار نیوش، و شهیدان به کار برده در دل مینالیدند. ایشان نمیتوانستند این همه سوگندشکنی و گناهکاری را تحمل کنند.

سن - سیمون و وبان از نخستین فرانسویان انگشت شماری بودند که از ابتدا متوجه شدند با خروج آن همه افراد زحمتکش لطمه بزرگی بر اقتصاد کشور وارد خواهد شد. شهر کان صنایع نساجی خود را از دست داد، و لیون و تور فاقد سه چهارم از کارگاه های خود شدند. از شصت کارخانه کاغذ سازی در ایالت آنگوموا فقط شانزده کارخانه باقی ماندند. از صدونه دکان در شهر مزیر هشت دکان، و از چهارصد کارگاه دباغی در شهر تور پنجاه و چهار کارگاه بر جای ماندند.بنادری چون مارسی رو به انحطاط گذاردند، زیرا بازارهای خود را در کشورهایی که هوگنوها را با آغوش باز پذیرفته بودند از دست دادند; کشورهایی که اکنون با کار و راهنمایی هوگنوها

ص: 95

خود به تولید اجناسی پرداخته بودند که سابقا از فرانسه خریداری میکردند. نوسازی کلی اقتصاد فرانسه که به دست کولیر شروع شده بود، تا حدی ناتمام ماند; و صنایعی که وی خواسته بود در فرانسه توسعه دهد با مهاجرت هوگنوها نصیب کشورهای رقیبش شدند. با کاهش شدید عواید صنعتی، دولت بیپول ماند و دوباره اسیر دست وامدهندگان خود شد; و حال آنکه کولبر تازه آن را از زیر سلطه ایشان رهانیده بود. نیروی دریایی فرانسه نه هزار ملوان، و نیروی زمینی فرانسه ششصد افسر عالیرتبه و دوازده هزار سپاهی خود را از دست داد; شاید همین زیان خود یکی از عوامل شکستهای مضمحل کنندهای بود که در “جنگهای جانشینی اسپانیا” نصیب فرانسه شد. اما مهمتر از همه اینکه اروپای پروتستان مذهب بر اثر وحشیگریهای بدفرجام فرانسه نسبت به هوگنوها، و نیز به دنبال فریادهای دادخواهی مهاجران، در عزم خود به متحد شدن بر ضد این کشور راسختر شد.

الغای فرمان نانت محتملا بهطور غیرمستقیم به رونق هنر و آداب اجتماعی و لطایف زندگی فرانسه خدمت کرد.

در واقع روحیه کالونی، با بیزاریش از زینتکاری، مجسمه سازی، و شادی سبکسرانه، موجب رکود هنر، ظرافت، و شوخ طبعی میشد; و اصولا سوق دادن فرانسه به سوی پیرایشگری نوعی خرق عادت و خطا محسوب میشد. اما الغای فرمان نانت برای مذهب رسمی کشور فرانسه بلیه بزرگی بهشمار میآمد. بیکن گفته بود تماشای منظره این جنگهای مذهبی لوکرتیوس را “هفت بار از آنچه بود لذتطلبتر و ملحدتر میساخت”. اگر بیکن اکنون زنده بود، چه میگفت برای اندیشه قوم گل، در فاصله میان مذهب کاتولیک و بیایمانی محض، نقطه اتکا یا توقفی باقی نمانده بود. در آن حال که در کشورهای سویس، آلمان، هلند، و انگلستان مذهب پروتستان چون وسیلهای برای عصیان بر ضد کلیسا بهکار میرفت، در فرانسه چنین وسیلهای برای ابراز نفرت و طغیان فکری باقی نماند، و در نتیجه واکنش بر ضد کلیسای رم صلاح خود را در آن دید که، در عوض میل به مذهب پروتستان، به فلسفه شک مطلق بگراید. دوره رنسانس فرانسه، که پایبند نهضت پروتستانی نمانده بود، پس از مرگ پادشاه، یکباره و مستقیما قدم به عصر روشنگری گذارد.

VII - بوسوئه: 1627 - 1688

به هر صورت، اینک کلیسای فرانسه پیروز بود و در اوج شکوه و اقتدار خود قرار داشت، و گرچه در روحیه صنفی خود متعصب و در قدرت نمایی بیرحم بود، گروهی از بافرهنگترین افراد اروپا را در دامان خویش گرد آورده بود; بدان گونه که در برابر ستمگرانش قدیسانش قد علم میکردند. بسیاری از اسقفان فرانسه بشر دوستانی بودند که هم خود را صادقانه در راه آنچه خیر عموم میدانستند مصروف میداشتند. دو تن از ایشان با همان درخشندگی پاسکال در

*****تصویر

متن زیر تصویر : یاسنت ریگو: ژاک بوسوئه. موزه لوور، پاریس (آرشیو بتمان)

ص: 96

آسمان ادب فرانسه ظاهر شدند و حتی در عهد خود مقامی شامختر از او یافتند. بندرت در میان روحانیون فرانسه افرادی با حیثیت بوسوئه و محبوبیت فنلون قدم به دوران گذارده بودند.

ژاک بنینی بوسوئه در خانواده وکیل دعاوی ثروتمند سرشناسی متولد شد (1627). پدرش عضو پارلمان دیژون بود. والدینش او را از کودکی وقف راه دین کردند، در هشت سالگی گردی بالای سرش را تراشیدند، و در سیزدهسالگی نام او را در سلک کانتهای کلیسای جامع مس به ثبت رساندند. در پانزدهسالگی او را به کولژ دو ناوار در پاریس فرستادند. وی در شانزدهسالگی چنان به فصاحت بیان شهرت یافت که جوراب آبیهای هتل دورامبویه او را وادار کردند در میان همان تالار هنری و با همان حالت کمرویی غرور آمیزش برای ایشان موعظه کند. بوسوئه پس از آنکه دانشنامه خود را با امتیاز بهدست آورد، به مس بازگشت، از طرف پاپ رسما به مقام کشیشی رسید، و کمی بعد دکترای خود را در الاهیات گذراند. بوسوئه چون دانست که از سی هزار سکنه شهر مس ده هزار نفر پروتستانهای لعنتی هستند، سخت آشفته خاطر گشت. وی با پول فری، که یکی از رهبران فرقه هوگنو بود، وارد در مباحثهای منطقی و مودبانه شد و پارهای از زیانکاریهای مذهب کاتولیک را پذیرفت، لیکن استدلال کرد که شقاق در دین زیانی بس بزرگتر در پی دارد. بوسوئه مدت دوازده سال مناسبات دولتی خود را با پول فری برقرار داشت، همچنانکه چندی بعد میبایست، به قصد متحد ساختن عالم مسیحیت، با لایبنیتز پیمان دوستی و همکاری ببندد. آن د/اتریش وقتی یکی از موعظه های بوسوئه را شنید، به فکر افتاد که وجود شریف او برای چنان محیط نازیبندهای حیف است، و پادشاه را وادار کرد که او را به پاریس بخواند. بوسوئه در سال 1659 به پاریس نقل مکان کرد.

ابتدا وی، زیر سرپرستی ونسان دو پول، در صومعه سن - لازار برای جمعیتهای کوچک به موعظه پرداخت. در سال 1660 در کلیسای له مینیم، نزدیک کاخ شاهی، برای گروهی از مردم برجسته روز وعظ کرد. پادشاه سخنان او را شنید و وجود خطیب جوان را ممزوجی خردمندانه از فصاحت بیان، راستی ایمان، و متانت اخلاق یافت و او را دعوت کرد که مجموعه مواعظ دوره روزه بزرگ بهاری را در سال 1662 در لوور تقریر کند. خود پادشاه با ایمانی آشکار در همه آن مواعظ شرکت جست - بجز در روز یکشنبهای که ناگهان سوار بر اسب شد، و برای بازگرداندن لویز دو لا والیر از صومعهای که بدان پناه برده بود، کاخ لوور را بتاخت ترک کرد. حضور پادشاه در آن جلسات سبب شد که بوسوئه سبک خطابهسراییش را از ناهنجاریهای ولایتی، اسکلت بندی مدرسی، و استدلالهای منطق جدلی بپیراید. در واقع لطف سخنوری درباری در میان طبقه بالای روحانیون سرایت کرده و عصری از فصاحت منبری بهوجود آورده بود که با دوران خطابه سراییهای دادگاهی دموستن و سیسرون سر رقابت داشت. در مدت هشت سال بعد، بوسوئه بتدریج خود را به مقام واعظ مورد علاقه و منحصر به فرد نمازخانه های درباری رساند. وی اداره امور دینی بانوان اصیلزادهای چون هانریتا، “مادام” د/اورلئان، مادام دو لونگویل،

ص: 97

و مادموازل دومونپانسیه را در دست گرفت. گاهی اوقات ضمن موعظهسرایی پادشاه را مخاطب قرار میداد - معمولا با افراط در بیاناتی مداهنهآمیز، اما یک بار با ندایی ناصحانه و جدی دایر بر اینکه دست از هوسرانیهای عاشقانه بدارد و به سوی همسرش بازگردد. از آن پس تا چندی بوسوئه از فیض تبسم شاهانه محروم ماند. اما وقتی که او توانست تورن را به مذهب کاتولیک درآورد، بار دیگر مشمول لبخند شاهانه شد. در سال 1667 لویی او را برای خواندن خطبه تدفین آن د/اتریش انتخاب کرد. دو سال بعد بوسوئه بر سر خاک هنریتا مریا، ملکهای که تاج پادشاهی انگلستان را از شوهرش به ارث برده بود، خطبه خواند، و در سال 1670 این وظیفه اندوهبار بر عهدهاش افتاد که خطبه تدفینی بر مزار هانریتای جوان، یعنی همان نایب محبوبی که در بحبوحه شکفتگی زودگذر، گل شبابش در آغوش وی پژمرده شده بود، تقریر کند.

خطبه های بوسوئه بر مزار مادر و خواهر چارلز دوم، پادشاه انگلستان، در ادبیات فرانسه شهرتی بسزا یافتهاند.

نخستین این سلسله خطبه ها با موضوعی که مورد علاقه خاص بوسوئه بود، و وی همواره با کمال دلاوری درباره آن داد سخن میداد، آغاز میشود; مبنی بر اینکه پادشاهان میبایست از سیر تاریخ درسهای عبرت بگیرند و اگر قدرت خود را در راه خیر عموم به کار نیندازند، دست انتقام خداوندی ایشان را به کیفر خواهد رساند. موضوع مهم دیگری که بوسوئه در خاطر عزیز میداشت و بتفصیل در مواعظش میآورد دگرگونیهای پایانناپذیر فرقه های پروتستان و نابسامانی اخلاقی حاصل از تزلزل ایمان بود. وی وقوع “شورش بزرگی” را که در انگلستان روی داد کیفر خداوندی میدانست، که بر اثر جدا شدن آن کشور از مرکز روحانی رم بدان گرفتار شده بود. بوسوئه، در خطبه تدفین هنریتا مریا، ملکه متوفارا چون قدیسی که تلاش بسیار کرده بود تا پادشاه و کشور انگلستان را به مذهب کاتولیک درآورد مورد ستایش قرارداد. رفتار ملکه را پس از کشته شدن شوهر تاجدارش به آن وضع فجیع نمونهای از بردباری و بزرگواری میشمرد. ملکهای که غمهای بیپایانش را چون رحمت و برکت الاهی پذیرفته، خدای را به خاطر آن عنایات سپاسگزاری کرده، و مدت یازده سال با خضوع و بردباری به نیایش حضرت باری گذرانده بود. وی سرانجام پاداش خود را از درگاه پروردگار دریافت کرد، و فرزندش به تخت پادشاهی بازگشت. مادری که در مقام ملکه میتوانست بار دیگر زندگی خود را در کاخهای شاهی از سرگیرد، در صومعهای در خاک فرانسه گوشه عزلت گزید و مکنت بازیافتهاش را جز در راه نیکوکاری صرف نکرد.

غمانگیزتر از این خطابه ها، و در عین حال نزدیکتر به تاریخ و یادگارهای ملت فرانسه، خطابهای بود که دهماه بعد بوسوئه بر مزار هانریتا آن ایراد کرد. وی تازه به مقام اسقفی کوندون واقع در ناحیه جنوب خاوری فرانسه رسیده بود و به خاطر آن خطابه سرایی، با اختیارات کامل اسقفی، به سرپرستی کلیسای سن - دنی منصوب شد; در حالی که صف جلوداران با علمها و پرچمها پیشاپیش او حرکت میکردند، کلاه اسقفی زینت بخش سرش بود، و زمرد درشتی که شاهزاده

ص: 98

خانم متوفا به وی هدیه داده بود بر انگشتش میدرخشید. در این گونه موعظه ها اندیشه واعظ درباره معنای کلی مرگ هیجانهای عاطفی وی را مهار میکرد. اما اینک سخن از فقدان کسی در میان بود که تا روز گذشته مایه شادی قلب پادشاه و درخشندگی زندگی دربار بود; و هنگامی که آن روحانی باوقار زبان به شرح تلخی و بیرحمی آن ضربه ناگهانی گشود - ضربهای که عموم ملت فرانسه را غرق در ماتم و متحیر از حکمتهای یزدانی ساخته بود - خود بیاختیار سرشک حسرت از دیدگاه فرو ریخت. وی نه با واقعبینی همراه با خونسردی، بلکه با غیرت عشقی آتشین به توصیف هانریتا، که “همواره مهربان و آرام و همیشه بخشنده و خیرخواه” بود، پرداخت; و با بیانی موجز و در پرده اشاره کرد که سهم خوشبختی آن شاهزاده خانم در زندگی به فراخور شایستگیهایش نبوده است. برای یک لحظه حتی آن اسقف محتاط و آن ستون و ولی دین جرئت نکرد خدای خود را مورد بازخواست قرار دهد که چرا میبایست آن همه بدی و بیدادگری را در روی زمین روا دارد و سرانجام خود و شنوندگانش را با یادآوری ایمان پاک هانریتا به هنگام مرگ، و مراسم تقدسی که وجود او را از کلیه علایق دنیوی منزه ساخته بود، تسلی داد. مسلما روحی چنان لطیف و پاک سزاوار رستگاری بود و عرصه بهشت را بهوجود خود مزین میساخت.

بر اثر اشتباه نادری که در سنجش صفات آدمیان از لویی چهاردهم سر زد، و نیز به دنبال هیجان تحسینآمیزی که از آن فصاحت بیان به او دست داد، بوسوئه به مقام معلم خصوصی ولیعهد انتخاب شد تا آن کودک کودن را با دانش و سجایایی شایسته پادشاهی فرانسه بار بیاورد. بوسوئه با کمال وفاداری همت بر اجرای این مهم گماشت; از شغل اسقفی خود دست کشید تا بتواند پیوسته در دربار و نزدیک شاگردش باشد. وی برای لویی جوان رساله هایی آنچنان سودمند در مباحث تاریخ عمومی، منطق، ایمان مسیحی، علم کشورداری، و وظایف یک پادشاه واقعی نوشت که با خواندن آنها پسرک میبایست به صورت اعجوبهای از کمال و توانایی بشری درآید.

در یکی از این رسالات به نام علم سیاست مستخرج از نص صریح کتاب مقدس (1679، 1709) بوسوئه از سلطنت مطلق و حق الاهی پادشاهان، با حدت و حرارتی فزونتر از آنچه کاردینال بلارمینو در اثبات حق مرجعیت پاپها به کار برده بود، دفاع کرد. مگر نه در عهد قدیم تصریح شده بود که “خداوند به هر قومی فرمانروایش را اعطا کرده است”1 و مگر نه در عهد جدید با همه سندیت و اعتبار قول بولس حواری آمده است که “قدرتی جر از خدا نیست و آنهایی که هست از جانب خدا مرتب شده است” آری، و آن حواری چنین افزوده است: “حتی هر که با قدرت مقاومت نماید مقاومت با ترتیب خدا نموده باشد، و هر که مقاومت کند حکم بر خود آورد.”2 بدیهی است هر آن کس که کتاب مقدس را کلام خداوند میداند باید

---

(1) کتاب جامعه .- م.

(2) “رساله بولس رسول به رومیان”. (13 . 1 و 2).-م.

ص: 99

پادشاه را قائم مقام خدا یا، چنانکه اشعیا کورش کبیر را میخواند، چون “تقدیس شده خدا” حرمت بگذارد. بنابراین، شخص پادشاه مقدس است، قدرت پادشاهی از جانب خدا و مطلق است، و پادشاه فقط در برابر خداوند مسئول است. اما آن مسئولیت تکالیفی بزرگ بر عهده او میگذارد که باید در هر کلام و هر اقدام از قوانین الاهی فرمانبرداری کند. بخت بلند لویی در این بود که خدای کتاب مقدس با رسم چندگانی نظر مساعد داشت.

همچنین برای تدریس ولیعهد بود که بوسوئه کتاب معروف خود به نام گفتار در تاریخ عمومی را نگاشت (1679). در جایی که دکارت معتقد بود که در طبیعت، پس از اشاره نخستین از جانب پروردگار، همه حوادث این دنیای عینی براساس اصول مکانیکی و به تبعیت از قوانین و نهاد طبیعت قابل توجیهند، بوسوئه میکوشید تا در این اثر خود به ثبوت رساند که، برعکس عقیده دکارت، هر واقعه مهم تاریخی جزئی از اراده حضرت باری است تا منجر به قربانی کردن مسیح و رواج یافتن مسیحیت شود - که در مرحله نهایی باید به صورت مدینه الاهی همه جا را فراگیرد. بوسوئه همچنین با اتکای بر این اصل که کتاب مقدس از جانب خداوند الهام شده است، همه تاریخ را به شرح حال و اقوال یهودیان عهد قدیم و اقوام ارشاد شده به دین مسیح متمرکز میسازد.

“خدا آسوریها و بابلیها را وسیله قرارداد تا قوم برگزیدهاش را گوشمالی دهند; پارسیان را برانگیخت تا ایشان را به زادبومشان بازگردانند; اسکندر مقدونی را واداشت تا از ایشان حمایت کند; آنتیوخوس را برگماشت تا ایشان را بیازماید; و رومیان را مامور کرد تا آزادی یهودیان را در برابر پادشاهان سوریه محفوظ بدارند.” اگر این سخنان امروزه ابلهانه به نظر آیند، باید به خاطر بیاوریم که در واقع عقیده مولفان کتاب مقدس بدان منوال بود و بوسوئه با ایمان راسخ خود گفته ایشان را با کلام خداوندی یکی میدانست. پس وی به تلخیص تاریخ عهد قدیم پرداخت و طبق معمول کار خود را با نظم و فشردگی و فصاحت بارز به پایان رساند ترتیب تاریخی کتاب از طرح بزرگ اسقف اعظم آشر، که آغاز خلقت را در سال 4004 ق م تعیین کرده بود، اقتباس شده است. بوسوئه درباره اقوامی که خارج از بحث کتاب مقدس قرار داشتند به اشارات کوتاه و زودگذر اکتفا کرده است، لیکن درباره آنها که ذکرشان در کتاب مقدس آمده گزارشهای کلی و زبدهای در کمال فراست و توانایی به رشته نگارش آورده است; بخصوص در ادراک خصایص و خدمات اقوام مشرک با عطوفت و حسن تفاهم اظهار نظر کرده است.

وی در میان آن همه نقشهای رنگارنگ که از پیدایش و سقوط امپراطوریها بر صفحه تاریخ بسته بود نوعی پیشرفت عمومی استنباط میکرد. در وجود او، شارل پرو، و عدهای دیگر از معاصران نواندیش - در برابر گروه بزرگ کهنهاندیشان - بود که مفهوم ترقی جامعه بشری نضج گرفت و از آن راه دو زمینه فکری را برای ظهور تورگو و کوندورسه آماده ساخت. کتاب بوسوئه را با همه اشتباهاتش باید بهوجود آورنده فلسفه تاریخ در عصر حاضر دانست - که برای یک انسان موفقیتی قابل ملاحظه است.

ص: 100

دانشجوی پادشاه مقام بوسوئه ظاهرا قدر این افتخار را نشناخت که به خاطر آموزش شخصی او آثاری آنچنان مهم به نگارش درمیآید. و بوسوئه نیز اخلاقا سختگیرتر و جدیتر از آن بود که در مورد تربیت فرزند شاه چشمپوشی و خودشیرینی کند. وی وقتی در کار خود توفیق بیشتر یافت که خواست لویز دو لا والیر را با رفق و مدارا از عالم عشق نامشروعش به دنیای رهبانیت ارشاد کند. لویز سوگند ترک دنیا یاد کرد، در حالی که بوسوئه برایش موعظه میخواند. در همان سال 1675 بوسوئه بار دیگر بیوفایی پادشاه را آشکارا مورد سرزنش قرار داد. لویی با ناشکیبایی سخنان او را شنید، لیکن اسقفی ناحیه “مو” (1681) را بدو سپرد; و آن محل به اندازه کافی نزدیک کاخ ورسای قرار داشت که بوسوئه بتواند طعم شکوه و تجمل درباری را بچشد. در میان نسل مغرور آن عصر، بوسوئه نماینده و مرجع و پیشوای روحانیان فرانسه بود. وی اصول چهارگانه را برای ایشان استخراج و تنظیم کرد; یعنی همان مواردی که “آزادیهای گالیکانیسم” را به پشتیبانی کلیسای فرانسه و در برابر سلطه پاپ تثبیت میکردند. البته بوسوئه با این عمل کلاه کاردینالی را از دست داد، لیکن در عوض خود به مقام پاپی فرانسه رسید.

وی پاپ بدی نبود. گرچه برای احترامات و تشریفات رسمی مقام اسقفی اهمیت بسیار قایل میشد، همه وقت با عطوفت و انسانیت رفتار و از مقام روحانی خود برای تقویت انواع گوناگون اعتقادات مذهب کاتولیک استفاده کرد. وی، بدون آنکه تندی بیان و آتش هیجان کتاب نامه های ولایتی را معذور بدارد، با طرد زیاده رویهای علم “تفسیر دین بر پایه اخلاق” موافق بود. بوسوئه در سال 1700 هیئت نمایندگان روحانی را واداشت که 127 قضیه اقتباس شده از آثار مفسران یسوعی را ابطال کند; و در عین حال روابط دوستی خود را با آرنو و دیگر سران آیین یانسن برقرار نگاه داشت. گرچه بوسوئه به موافقت با گناهکارانی که به اقرار معاصی نزدش میرفتند، و نیز به مخالفت با افراد غیر روحانیی که به ریاضت میپرداختند شهرت یافته بود، از طرفی هم دنیای زهد و ریاضت شخصیتی چون رانسه را صمیمانه میستود و مکرر برای گوشهنشینی به صومعه لاتراپ میرفت و در لحظاتی آرزو میکرد که بتواند به آرامش یک اتاقک رهبانی دست یابد. با این حال، جلال دربار بر آرمانهای ملکوتی او چیره شد و نیات خداپرستانه وی را به جاهطلبیهایی برای ارتقا به مقامات شامخ کلیسایی و کشوری آلوده ساخت. وی به رئیسه صومعه “مو” میگفت: “برای من دعا کن که دلبسته دنیا نشوم.” در سالهای آخر عمرش بیشتر سختگیر شد. ما باید او را معذور بداریم از اینکه میبینیم در اثر خود به نام اصول کلی درباره کمدی (1694) فن تئاتر و مولیر را تقبیح میکند، زیرا مولیر در کمدیهای خود دین را فقط در صورتهای پیرایشگری یا ریاکاریش مورد بحث و وصف قرار داده بود و درباره مقام و ایمان کسانی چون ونسان دوپول به اشکال توانسته بود حق مطلب را ادا کند.

بوسوئه در عقیده سختگیرتر بود تا در عمل. در نظر او ابلهانه مینمود که فردی تنها، هر چند هم دارای هوش و استعداد فطری باشد، بخواهد در طول عمری کوتاه تا آن پایه دانش و

ص: 101

خرد بیندوزد که بتواند بر تخت داوری نشیند و درباره سنن و عقاید خانواده، جامعه، کشور، و کلیسا رای صادر کند. برای او “عقل سلیم” معتبرتر بود تا استدلال فردی; البته نه “عقل سلیم” به معنای اندیشه افراد عامی، بلکه به عنوان مدرکات دسته جمعی نسلهایی که از قرنها تجربه تعالیمی گرفته و آداب و عقایدی را تحویل بشریت دادهاند. کدام فرد آدمی میتوانست ادعا کند که بیش از میلیونها افراد دیگر بر نیازمندیهای روح بشری آگاهی دارد، یا کلید رمزهایی را در دست دارد که دانش بشری بتنهایی قادر به گشودن آنها نیست در نتیجه ذهن آدمی محتاج مرجع معتبری است تا بدو آرامش بخشد; و از اندیشه آزاد کاری ساخته نیست جز اینکه آن آرامش را برهم ریزد. جامعه بشری نیازمند مرجعی است که برای آن اصول اخلاقی تعیین کند و اندیشه آزاد، با شک آوردن در منشا ربانی قوانین اخلاقی، شالوده اخلاق را ویران میکند; بنابراین، بدعتگذاری هم خیانت به کلیساست و هم خیانت به جامعه و دولت; و “آنها که معتقدند یک نفر امیر و فرمانروا حق ندارد در مسائل دینی اعمال نفوذ کند ... مرتکب خطایی کفرآمیز میشوند.”اسقف نیکو سرشت در مورد تبلیغ کافران به دین مسیح روش تلقین و ترغیب را بر اجبار و الزام برتری میدهد، لیکن به کار بردن عنف را در مرحله نهایی لازم میداند. وی الغای فرمان نانت را، به عنوان “فرمانی آمیخته با ایمان که ضربه مرگ آسا را بر پیکر بدعتگزاری فروخواهد آورد”، ستود. بوسوئه در حوزه اسقفی خویش چنان با ارفاق و مدارا فرمان را به مورد اجرا گذارد که بازرس مامور آن ناحیه در گزارش خود نوشت: “در اسقف نشین مو هیچ اقدامی نمیتوان کرد; ضعف اسقف مانع از آن است که بدعتگذاران به مذهب کاتولیک درآیند.” بیشتر هوگنوهای آن محل در ایمان خود باقی ماندند.

بوسوئه تا لحظه آخر امیدوار بود که بتواند از راه بحث و استدلال حتی کشورهای هلند، آلمان، و انگلستان را به مذهب کهن درآورد; و از این رو سالها نیز با لایبنیتز در گفتگو و همکاری بود تا نقشه آن فیلسوف در مورد به هم پیوستن پاره های جدا افتاده مسیحیت را به مرحله اجرا رساند. در سال 1668 وی شاهکار خود یعنی تاریخ دگرگونیهای کلیساهای پروتستان را به نگارش درآورد، که با کل در اهمیت آن گفته است: “محتملا قویترین نوشته علیه مذهب پروتستان است.” خاصیت برجسته چهار جلد اثر مزبور دقت و پرکاری فاضلانهای است که در تصنیف آن بهکار رفته بود. وی کوشیده بود تا با ذکر منابع و مآخذ مختلف مطالب هر صفحه از کتاب خود را مستند سازد، و این نوعی وجدان پژوهشگرانه بود که در آن روزگار شکل میگرفت. اسقف کوشیده است تا جانب انصاف را نگاه دارد، زیادهرویها و خلافکاریهای کلیسا را که موجب برانگیختن لوتر به اعتراض و طغیان شده بود پذیرفته است، اما نتوانسته است خشونت سرخوشانهای را که در وجود لوتر با شهامت وطنپرستی و قوت ایمان مخلوط شده بود هضم کند. بوسوئه همچنین تصویری دوست داشتنی از ملانشتون ترسیم کرده است. با اینهمه، امید وی بر آن بود که با شمردن ضعفهای شخصی مصلحین دین و نشان دادن تفرقه نظری،

ص: 102

که در مباحث مذهبی میانشان حکمفرما بود، پیروان نهضت اصلاح دینی را از ایشان دلسرد کند. وی این عقیده را به سخریه میگرفت که هر فرد آزادی آن را داشته باشد که کتاب مقدس را به نیروی ادراک خود تفسیر کند; یعنی در واقع با هر بار مطالعه تازه در کتاب مقدس تاویل تازهای بیاورد و مذهب تازهای برای خود بسازد. هر کس که با طبیعت بشر اندک آشنایی داشته باشد میتواند پیشبینی کند که این رویه فکری اگر مقاومتی بر سر راه خود نبیند، مسیحیت را به فرقه های بیشمار تجزیه خواهد کرد، اصول اخلاقی را به صورت تعابیر فردی در خواهد آورد، و کار اختلاف عقاید و بیبندوباری غرایز را به جایی خواهد رساند که حفظ نظم در آن جنگل بیقانون با هیچ نیروی انتظامی میسر نخواهد شد. از لوتر تا کالون و سپس تا سوکینوس - یا به عبارتی از انکار مقام پاپ تا انکار آیین قربانی مقدس و سپس تا انکار مسیح - و آنگاه از اونیتاریانیسم تا الحاد: اینها همه پله های پایین روندهای بودند به سوی زوال ایمان. از طغیان دینی تا طغیان اجتماعی، از رسالات لوتر تا جنگ دهقانان، از کالون تا کرامول، و سپس تا فرقه مساواتیان، و سرانجام تا شاهکشی. تنها مذهبی مبتنی بر حاکمیت کلیسا میتوانست به اصول اخلاق، حقانیت، و اساس سلطنت استقرار بخشد، و نیز روح آدمی را در مقابله با جهل و محرومیت و مرگ تقویت کند.

استدلال این کتاب محکم بود و دانش و بلاغت سخن آن را موثرتر ساخته بود; هر صفحه از آن متضمن نثری ممتاز بود که در آن عصر، جز نوشته پاسکال در جنگهای قلمی و کتاب اندیشه ها، چیزی برتر از آن در ادبیات فرانسه وجود نداشت. اگر نگارنده به عوض استمداد از قوای عقل، به استمداد از قوای جبر نگراییده بود و با جانبداری از بیدادگریهای “الغای فرمان نانت” روشن بینی منطقی خود را آلوده نساخته بود، ممکن بود این اثر مقام شامختری به دست آورد. در سرزمینهای پروتستان مذهب صد کتاب در رد آن انتشار یافت و تظاهر به طرفداری از شرایط خرد، از جانب فردی که غارتگری و نفی بلد و مصادره اموال و اسارت در کشتیها را چون براهینی در تایید مسیحیت کاتولیکها میپذیرفت، به باد مذمت و شماتت گرفته شد. معترضان میپرسیدند که آیا در داخل مذهب کاتولیک تفرق وجود ندارد کدام قرن بود که بدون وقوع تجزیه و تفرقه در کلیسای کاتولیک رومی، کاتولیکهای یونانی، کاتولیکهای ارمنی، و کاتولیکهای روم شرقی به پایان رسیده باشد آیا در همان زمان ژانسنیستهای پور - روایال با فرقهای از برادران کاتولیک خود، یعنی یسوعیان در مبارزه نبودند آیا روحانیان گالیکان، به پیشوایی بوسوئه، دست به مجادله شدیدی علیه هواخواهان برتری پاپ نزده بودند که نزدیک بود منجر به جدایی آنان از مرکز رم شود آیا خود بوسوئه با فنلون در ستیز نبود

ص: 103

VIII - فنلون: 1651 - 1715

این شخص از خانواده نجبا بود و سه نام داشت - فرانسوا دو سالینیاک دو لاموت فنلون. وی نیز مانند بوسوئه از کلیسای رسمی پیروی میکرد و جاهطلب، اسقف دربار، معلم شاهزادگان، و استاد نثر فرانسه بود. اما، به جز اینها، یک دنیا با بوسوئه تفاوت داشت. سن - سیمون از کسانی است که مسحور شخصیت او شده بود.

وی مردی بسیار بلند قد، لاغر، خوش اندام، و رنگپریده بود، با دماغی درشت و چشمانی که به نور ذوق و فطانت میدرخشیدند. گویی نشانه های چهرهاش از تناقضهایی ترکیب یافته بودند، اما این تناقضها نامطبوع نبودند. رفتارش باوقار و در عین حال جذاب، جدی، و با نشاط بود. ظاهر حالش مخلوطی از شخصیتهای حکیم و اسقف و اشرافی را در نظر مجسم میساخت; و در صورت و هیکلش بیش از هر چیز آثار ظرافت طبع، فروتنی، و به حد اعلا بلندی فکر هویدا بود. کوششی ارادی لازم بود تا شخص بتواند دیده از چهره او برگیرد.

میشله او را از همان ابتدای تولدش کمی پیر میدانست - مقامی درخور ثمره آخرین شکوفندگی عشق عالیجناب سالخوردهای در شهر پریگور که، به رغم غرولندهای پسران بالغش، دوشیزهای بینوا لیکن با خانواده را به عقد خود درآورده بود. پسر نو رسیده وقف کلیسا شد و از ارثیه نقدی محروم ماند. فنلون در آغوش مادرش بار آمد و در طرز سخنگویی و رقت احساسات ظرافتی نیمه زنانه یافت. زیر دست معلمی خصوصی و سپس یسوعیان پاریس با آثار کلاسیک آشنایی وسیع پیدا کرد و کشیشی دانشمند شد. وی میتوانست در بحث با بدعتگذاران هر گونه حدیث و حجت مشرکانه را رد کند; فرانسه را به شیوهای مینوشت که عذوبت، حساسیت، و ظرافتش نقطه مقابل خطابه سرایی مطنطن و مرϘǙƙǠبوسوئه بودند.

فنلون در بیست و چهار سالگی به فرمان پاپ در سلک کشیشان درآمد (1675) و چیزی نگذشت که به سرپرستی صومعه “کاتولیکهای نوکیش” منصوب شد. در آن مقام وظیفه دشوارش این بود که زنان جوانی را که بتازگی از مذهب پروتستان خارج شده بودند با ایمان کلیسای رومی آشنایی و آشتی دهد. در ابتدا ایشان با اکراه به سخنانش گوش میدادند، سپس در برابرش سر سپردند، و سرانجام دلبسته کلامش شدند، زیرا در واقع بآسانی میشد به فنلون دل باخت، گذشته از اینکه او تنها مرد آن صومعه بود. در سال 1686 مامور لا روشل شد تا هوگنوهای آن ناحیه را به مذهب کاتولیک ارشاد کند. وی با “الغای فرمان نانت” موافق بود، لیکن تندی و تعدی را تقبیح میکرد و حتی کشیشان شاهی را آگاه میساخت که ترویج دین کاتولیک از راه عنف نتیجهای سطحی و ناپایدار به بار میآورد. چون به صومعهای در پاریس بازگشت، کتابی به نام رساله در تربیت دختјǙƠمنتشر کرد (1687) که، از لحاظ تجویز روشهای ملایم در امور تربیتی، تقریبا خاصیت آثار روسو را داشت.

هنگامی که دوک دو بوویلیه از جانب پادشاه به سرپرستی

*****تصویر

متن زیر تصویر : ژوزف ویوین: فنلون. مونیخ (آرشیو بتمان)

ص: 104

نوه هشت سالهاش موسوم، به لویی، دوک بورگونی، تعیین شد، وی فنلون را به نزد خود خواند تا تربیت آن کودک را بر عهده گیرد (1689).

دوک جوان مغرور و سرکش و لجباز بود و گاهی دست به وحشیگری و سنگدلی میزد، لیکن صاحب ذهنی مستعد و ذوقی سرزنده بود. فنلون دریافت که فقط لگام دین میتواند او را رام سازد، و از این رو کوشید تا ترس و عشق خدا را در دل وی رسوخ دهد. در عین حال از راه مقرر داشتن نظم و نسقی که با حساسیت و دلسوزی نسبت به روحیه شباب اعتدال یافته بود، توانست احترام و اعتماد شاگردش را به خود جلب کند. آرزوی باطنی این بود که، با اصلاح پادشاه آینده کشور، فرانسه را کاملا اصلاح کند. وی بطلان جنگ، لزوم توسعه کشاورزی، و اجتناب از دلسرد کردن طبقه روستاییان و خرد کردن ایشان را در زیر فشار مالیاتهایی که به خاطر بنا کردن شهرهای پر تجمل و لشکرکشیهای پر خرج وضع میشدند به نوجوان خاطرنشان ساخت. فنلون در کتابی به نام گفتگوی مردگان، که جهت شاگردش تالیف کرد، بر “حکومت ستمگرانهای که در آن هیچ قانونی به جز اراده یک فرد وجود ندارد ... “ داغ ننگزده و سپس افزوده است: “آن کس که زمام فرمانروایی را به دست میگیرد باید خود قبل از هر چیز مطیع قانون باشد، زیرا وجود جدا مانده از قانون به پشیزی نمیارزد.” هر جنگی را باید جنگ داخلی و ملی دانست، زیرا همه افراد بشر برادران یکدیگرند. “هر شخص نسبت به ابنای بشر - که کشور جهانی را بهوجود میآورند - دینی بس بزرگتر دارد تا نسبت به کشور محدود و معینی که در آن تولد یافته است.” پادشاه، که با این تعالیم رمزی آشنا نبود، اما در وجود نوادهاش پیشرفتی شگفتانگیز مشاهده میکرد، فنلون را با ارتقا به مقام اسقفی اعظم کامبره پاداش داد (1695). وی سالی نه ماه در مقر ماموریتش میماند و بدین شیوه بسیاری از روحانیان عالیرتبه فرانسه را از وظیفه نشناسی معمولشان دچار شرمندگی میکرد. فنلون سه ماه دیگر را در دربار به سر میبرد و در ضمن میکوشید به نوعی در سیاست کشور مداخله کند و گاهی نیز تعالیم خود را به دوک جوان ارزانی دارد.

در خلال این ایام، فنلون با بانویی آشنایی یافت که میبایست بعدا به معنای واقعی مایه عشق زندگیش شود.

مادام ژان ماری دولاموت گوئیون در شانزدهسالگی ازدواج کرده و در بیست و هشت سالگی بیوهای خوشگل و پولدار شده بود که دنیایی از خواستاران به دنبال داشت، لیکن تربیت دینی کاملی که در کودکی یافته بود چون سپری او را در برابر مردان آرزومندش حفظ میکرد. وی برای ارضای حس ایمان خود دیگر حاضر نبود به اجرای آداب ظاهری نیایش کاتولیکی اکتفا کند، بلکه شیفته استماع سخنان رازوران زمانش بود که، بدون تبعیت محض از مراسمی چون توبه و تناول عشای ربانی و قداس، آدمیان را به سوی آرامش روح و استغراق در مشاهده مظاهر خداوندگار، که در همه جا حاضر است، و واگذاری کامل و مجذوبانه خود به خدا ارشاد میکردند. در چنین عشقبازی ربانی هیچ یک از مسائل دنیوی را راه نبود، و در

ص: 105

آن نشئه روحی کسی را اندیشه رعایت آداب دین بر خاطر نمیماند; با این حال، سالکان آن طریقت نه فقط پس از مرگ، بلکه در عین حیات به رستگاری میرسیدند. میگل د مولینوس، کشیش اسپانیایی، به گاه تبلیغ روش رازورانه “تسلیم و ترک نفس”، در ایتالیا به توسط دستگاه تفتیش افکار دستگیر و زندانی شد (1687). لیکن آن نهضت در سراسر اروپا در حال نشر و رواج بود - میان فرقه “متورعین” در آلمان و هلند، میان کویکرز و افلاطونیان کیمبریج در انگلستان، و میان فداییان در فرانسه.

مادام گوئیون عقاید خود را با فصاحتی هیجانانگیز در چندین کتاب تشریح کرد. روانها، بنابر تعالیم وی، نهرهای خروشانی هستند که از دریای یزدانی سرچشمه میگیرند و هیچ وقت آرامش نمییابند تا دوباره خود را، مانند رودخانه هایی که در کام دریا ناپدید میشوند، در او مستهلک کنند. آنگاه فردیت از میان برمیخیزد; و دیگر یاد خویشتن، یاد جهان، و هیچ آگاهی دیگری باقی نمیماند جز یگانگی با خدا. در چنین حالتی روح خطاناپذیر میشود و فراتر از خوبی و بدی یا فضیلت و گناه قرار میگیرد; هر چه میکند عین صواب است; و هیچ قدرتی نمیتواند بر آن آسیبی وارد آورد. مادام گوئیون به بوسوئه میگفت که نمیتواند برای گناهان خود طلب بخشش کند، زیرا در دنیای جذبه او اصولا گناهی وجود ندارد. برخی از بانوان اشرافی چون مادام دو بوویلیه، مادام دو شوروز، مادام دو مورتمار، و حتی تا درجهای مادام دومنتنون آن عوالم رازورانه را نوع شریفی از ایمان شمردند و غالب آنان در سلک یاران مادام گوئیون درآمدند. خود فنلون نیز مجذوب آن طریقت، که از امتزاج دلانگیز پارسایی و استغنا و جمال معنوی بهوجود آمده بود، گشت; در واقع صفات خود وی نیز متشکل بود از علاقه به رازوری، جاهطلبی، و لطافت روح. وی مادام دو منتنون را راضی کرد که به مادام گوئیون اجازه دهد در مدرسهای که به توسط همسر پنهانی پادشاه در سن - سیر تاسیس یافته بود به کار تدریس بپردازد.

منتنون در این باره نظر بوسوئه را خواست و او از بانوی رازور دعوت کرد که عقایدش را بر وی عرضه کند.

گوئیون چنین کرد. اسقف محتاط آنها را تهدیدی بر اصول خداشناسی و آداب کلیسا دانست، زیرا عقاید گوئیون نه فقط به آیینهای مقدس و اهمیت مقام کشیش، بلکه به اناجیل و عیسی هم توجهی مبذول نمیداشت.

بوسوئه آن زن را سرزنش کرد، نان و شراب مقدس به او داد، و از وی خواست که پاریس را ترک کند و از خیال تدریس منصرف شود. مادام گوئیون ابتدا رضا داد و بعد امتناع کرد. بوسوئه او را در صومعهای به مدت هشت سال زندانی ساخت (1695 - 1703) و پس از آن آزادش کرد، به شرط آنکه بقیه عمر را بآرامی در ملک خود واقع در نزدیکی بلوا بگذارند. مادام گوئیون به سال 1717 در آنجا چشم از جهان فرو بست.

بوسوئه برای تعیین حدود رازوری کتابی با عنوان دستورالعمل مربوط به مراحل دعا خوانی (1696) تصنیف کرد. وی یک نسخه خطی آن را برای فنلون فرستاد و نظر موافق او را خواستار

ص: 106

شد. فنلون در تردید و تامل فرو رفت و کتابی در رد آن نوشت (1697) به نام تفسیر تعالیم قدیسان درباره حیات باطن. دو کتاب نامبرده تقریبا در یک زمان انتشار یافتند و عرصه بحث و فحص را - با جنب و جوشی نظیر هیاهو بر سر پور - روایال به خود اختصاص دادند. پادشاه، با اعتمادی که به بوسوئه داشت، فنلون را از مقام معلم خصوصی دوک بورگونی معزول کرد و به او دستور داد که در اسقف نشین خود در کامبره باقی بماند. لویی چهاردهم سپس، به تلقین بوسوئه، از پاپ درخواست کرد که طی فرمانی کتاب فنلون را تکفیر کند. اینوکنتیوس دوازدهم، که تمایل بوسوئه به سوی عقاید گالیکانیسم و نیز فریاد مدافعانه فنلون از هواخواهان برتری پاپ را از خاطر نبرده بود، در تردید ماند. سپس از اطراف در زیر فشار بیشتری قرار گرفت و تسلیم شد، لیکن کتاب فنلون را به ملایمترین لحن ممکن مطرود کرد (مارس 1699). فنلون نیز بآرامی سر تمکین فرود آورد.

در کامبره فنلون با چنان تقوا و وظیفهشناسی به خدمت دین پرداخت که احترام سراسر کشور را به سوی خود جلب کرد. اگر ناشری، با موافقت نگارنده، اقدام به چاپ داستان سرگذشت تلماک نکرده بود، بوسوئه و پادشاه نیز در جای خود آرام گرفته بودند و کاری به او نداشتند; فنلون این داستان را قبلا برای دانشجوی والامقام خود تحت عنوان بظاهر بیزیان دنباله کتاب اودیسه هومر نوشته بود، و امروز ما آن را به این نام میخوانیم. در این اثر، معلم شیرین سخن، با لطافت سبکی روان و رقت و روحی نیمه زنانه، بار دیگر به شرح اصول آرمانی فلسفه سیاسی خود میپردازد. یکی از قهرمانان کتاب موسوم به منتور، که همیشه از زبان نویسنده سخن میگوید، پس از آنکه پادشاهان را راضی به امضای صلحنامه میکند، بدیشان چنین اخطار میکند:

بدین ترتیب شما با نامهای مختلف و در زیر فرمان سران مختلف همه یک قوم خواهید بود. ... همه افراد نوع بشر اعضای یک خانوادهاند. ... همه اقوام باهم برادرند. ... بدبخت آن مردمان بیایمانی که سروری خود را بیرحمانه در خون برادرانشان جستجو میکنند. ... جنگ گاهی لازم است، ولی در هر صورت مایه ننگ نژاد انسانی است. ... ای پادشاهان جهان! به من نگویید که انسان باید طالب جنگ باشد تا به فر و شکوه دست یابد.

... هر آن کس که پیروزی خویش را بر احساسات بشردوستی برتری دهد دیو غرور است نه انسان; او فقط میتواند بر شکوه دروغین دست یابد، زیرا شکوه واقعی تنها در اعتدال و نیکوکاری یافت میشود. ... افراد بشر نباید از کسی که چندان در اندیشه آن نبوده است و خونشان را در راه خودنمایی وحشیانه خود به خاک ریخته است به نیکی یاد کنند. فنلون حق الاهی پادشاهان را میپذیرد، اما فقط به عنوان قدرتی که از جانب پروردگار به ایشان تفویض شده است تا در راه خیر و سعادت بشر به کار برند، آن هم در چهارچوبی محدود و مقید به قوانین.

قدرت مطلق صاحبان زور و زر، هر یک از اتباع آنان را به خفت بردگی تنزل میدهد. مردم با مداهنه و چاپلوسی ستمگر را در میان میگیرند، حتی او را تا مقام پرستش بالا

ص: 107

میبرند، و همه کس از لمعه نگاه او بر خود میلرزد; لیکن، با وزش اندک نسیم طغیان، آن قدرت دیوآسا بر اثر بیدادگریهایش فرو میریزد.

در این سطور تهورآمیز، لویی چهاردهم ذم خود و تقبیح لشکرکشیهایش را خواند. دوستان فنلون سراسیمه و شتابزده دربار را پشت سرگذاشتند، چاپ کننده کتاب سرگذشت تلماک زندانی شد، و نیروی انتظامی ماموریت یافت که همه نسخه های آن کتاب را توقیف کند. اما سرگذشت تلماک بار دیگر در هلند به چاپ رسید و خواندن آن بزودی در سراسر دنیای فرانسه زبان رواج گرفت; به طوری که تا مدت یک قرن و نیم پرفروشترین و دوستداشتنیترین کتاب فرانسه زبان باقی ماند. فنلون اعتراض کرد که در نگارش قسمتهای انتقادی آن اثر نظری به لویی چهاردهم نداشته است; اما چه کسی باور میکرد. دو سال گذشت تا دوک بورگونی جرئت کرد تا با معلم سابق خود به مکاتبه پردازد. آنگاه پادشاه نرمدل شد و به دوک اجازه داد که با فنلون در کامبره ملاقات کند. اسقف در این امید به سر میبرد که دانشجوی او بزودی بر تخت فرانسه بنشیند و او را ریشلیو پادشاهی خود سازد. اما نواده پادشاه سه سال قبل از او درگذشت، و فنلون نیز نه ماه زودتر از لویی چهاردهم (هفتم ژانویه 1715) روی در نقاب خاک کشید.

بوسوئه مدت زمانی پیش از ایشان وفات یافته بود. وی سالهای آخری عمرش را در بدبختی و رنج گذرانده بود.

گرچه بر فنلون و فرقه هواخواهان برتری پاپ و رازوران چیره شده بود، و گرچه به چشم خود پیروزی کلیسا را بر هوگنوها دیده بود، همه این خوشدلیها برای دفع سنگهای مثانهاش کافی نبودند. درد چنان او را میپیچاند که نمیگذاشت هنگام تشریفات درباری بر مسندی که آنهمه دوست میداشت تکیه زند; ضمن آنکه بدبینان سنگدل میپرسیدند که چرا نمیخواهد به مو برگردد و در آنجا بیسروصدا بمیرد. وی در اطراف خود نشانه های شیوع فلسفه پیروان مذهب شکاکیت، انتقادجویی از کتاب مقدس، و قلمفرساییهای پروتستانها را - که مغز سرش را کافرانه هدف تیرهای ملامت خود قرار داده بودند - مشاهده نمیکرد. مثلا یکی از آنها ژوریو، آن هوگنوی نفی بلد شده، بود که به عالمیان میگفت بوسوئه، همان اسقف اسقفان و مظهر مجسم پارسایی و پاکدامنی، دروغگو و عربدهجویی بیش نبود و با تعدادی همخوابه به سر میبرد. بوسوئه شروع به نگارش تالیفات تازهای کرد تا آن دشمنان نابکار را تارومار کند، اما در همان حال که مشغول نوشتن بود، مرغ جان از قفس تنش پرید و در دوازدهم آوریل سال 1704 رنجهایش به سر آمدند.

در نگاه نخست چنین مینماید که شخصت بوسوئه مظهر کمال قدرت کلیسای کاتولیک در فرانسه جدید بود.

مذهب کهن ظاهرا سرزمینهایی را که به دست لوتر و کالون افتاده بودند دوباره مسخر ساخته بود. روحانیان به اوضاع اخلاقی خود سروسامانی بخشیده بودند; راسین آخرین نمایشنامه های خود را به دین اختصاص داده بود; پاسکال مذهب شکاکیت را چون سلاحی بر ضد شکاکان به کار انداخته بود; دولت خود را به صورت مجری فرمانبردار کلیسا درآورده بود; و

ص: 108

پادشاه تقریبا یک نفر یسوعی شده بود.

با اینهمه، وضع کاملا رضایتبخش نبود. یسوعیان هنوز آلوده به غباری بودند که با انتشار نامه های ولایتی برپا خاسته بود; آیین یانسن از میان نرفته بود; هوگنوهای فراری نیمی از اروپا را بر ضد پادشاه پارسا به جنگ برمیانگیختند; مونتنی بیش از پاسکال خواننده داشت; و هابز، اسپینوزا، و بل در حال وارد آوردن ضربات سخت بر بنای ایمان بودند. به گفته قدیس ونسان دوپول (1648)، “چند کشیش شکایت کردهاند که تعداد اشخاصی که برای گرفتن نان و شراب مقدس در کلیسا حاضر میشوند کمتر از سابق است، مثلا در کلیسای سن - سولپیس سه هزار نفر کم شده است; کشیش کلیسای سن - نیکولا - دو - شاردونه پیبرده است که در مراسم عید قیام مسیح هزار و پانصد نفر از اهالی حوزه روحانیش شرکت نداشتهاند.” بل در سال 1686 نوشته است: “عصری که مادر آن زندگی میکنیم پر است از آزادفکران و خداپرستانی که منکر پیامبر و کلیسا هستند; انسان از کثرت شماره ایشان به شگفتی دچار میشود.” “بیاعتنایی کامل نسبت به دین در همه جا حکمفرماست.” و او این احوال را زاده جنگها و مناقشات عالم مسیحیت میدانست. نیکول میگفت: “شما باید بدانید که کفر بزرگ در دنیای کنونی پیروی از کالون یا لوتر نیست، بلکه الحاد است.” پرنسس کاخنشین در سال 1699 چنین اظهار کرده است: “اکنون بندرت جوانی پیدا میشود که تظاهر به خدانشناسی نکند.” گزارشی که لایبنیتز از پاریس در سال 1703 داده بدین قرار است: “آنچه ذهن نیرومند خوانده میشود رسم رایج روز شده است; و در پاریس دینداری را به سخریه میگیرند. ... در زیر حکومت پادشاهی پارسا و سختگیر و خود رای، نابسامانی دینی از آنچه تاکنون در عالم مسیحیت روی داده فراتر رفته است.” در میان این “ذهنهای نیرومند” - ذهنهایی آنچنان تند و تیز که تقریبا درباره هر چیز شک میکردند - افرادی وجود داشتند چون سنت - اورمون; نینون دولانکلو; برتیه، شارح افکار گاسندی; و دوکهای نور و بویون.

صومعه تامپل در پاریس مرکز گروه کوچکی از آزادفکران شد - شولیو، سیروین، لافار، و مانند آنها که هتک احترام نسبت به همه معتقدات بشری را تا دوره نیابت سلطنت توسعه دادند; و فونتنل، آن مرد تقریبا صد سالهای که کارش ردوبدل کردن طنز و طعنه با اصحاب دایره المعارف بود، با انتشار کتاب تاریخ وخشها در 1687، مکارانه دست به خراب کردن شالوده معجزآسای دین مسیح گذاشت. در حقیقت لویی چهاردهم در آن جذبه عالم دینداریش راه را برای ظهور ولتر هموار ساخته بود.

ص: 109

فصل سوم :پادشاه و هنرهای زیبا - 1643 - 1715

I - سازمان هنرهای زیبا

شاید به استثنای عصر پریکلس در یونان باستان، در سراسر تاریخ جهان هیچ دولتی به اندازه دولت لویی چهاردهم در راه ترویج و رهبری هنر کوشش بهکار نبرده باشد.

سلیقه ممتاز و خردمندی ریشلیو در خریداری آثار هنری موجب شدند که هنر فرانسه از بیماری جنگهای مذهبی بهبود یابد. در دوران نیابت سلطنت آن د/اتریش هنر پرورانی که درصدد تهیه مجموعه های خصوصی بودند - مانند اشراف و بانکداران - تازه شروع به رقابت با یکدیگر در گردآوری نفایس هنری کرده بودند. پیر کروزا، بانکدار بزرگ، یکصد پرده نقاشی از تیسین، یکصد پرده از آثار ورونزه، دویست پرده از روبنس، و بیش از یکصد پرده دیگر از وندایک داشت. چنانکه دیدیم، فوکه پرده های نقاشی و پیکره ها و دیگر اشیای تزیینی را، البته با بصیرتی هنری که از فطانت سیاسی به دور بود، در قصر وو روی هم میانباشت. لویی با از میان برداشتن فوکه گنجینه نفایسش را به ارث برد; و پس از چندی مجموعه های خصوصی دیگری نیز به آثار موجود در کاخهای لوور و ورسای ضمیمه شدند. مازارن، برای مصون داشتن ثروت خود از خطر کاهش بهای پول، صلاح دید که قسمتی از آن را در معامله نفایس هنری به کار اندازد. خوش ذوقی ایتالیایی او در ترغیب سلیقه پادشاه به سوی آثار کلاسیک عامل موثری بود; و محتملا همو بود که به لویی آموخت با پروردن و گردآوردن و به رخ کشیدن آثار هنری، شوکت و قدرت فرمانروایی خویش را تثبیت کند. این مجموعه ها نمونه های لازم برای برانگیختن ذوق و برقرار ساختن ملاکهای سنجش هنری را فراهم میآوردند، و بر همان اساس بود که هنر در فرانسه پرورش و کمال یافت.

مرحله بعدی تشکیل سازمانهایی برای هدایت هنرمندان بود. در این مورد نیز مازارن اداره امور را بهدست گرفت و در سال 1648 “آکادمی نقاشی و مجسمه سازی” را تاسیس کرد، که

ص: 110

در سال 1655 به فرمان شاه امتیاز رسمی یافت و نخستین آکادمی هنری کشور شناخته شد. بعدا یک رشته آکادمیهای دیگر برای تربیت هنرمندان و رهبری ایشان در کارهای ساختمانی و تزیینی مورد نیاز کشور بهوجود آمد. کولبر دنباله اقدامات مازارن را گرفت و فعالیتهای هنری فرانسه را در سازمانی اداری متمرکز ساخت. گرچه خود وی دعوی داوری هنری نداشت، در پی آن بود “کاری کند که هنرهای زیبا در فرانسه بیش از جای دیگر رونق و ترقی یابد.” نخستین اقدامش در این راه خریداری فرشینه های گوبلن به نام پادشاه بود (1662). در سال 1664 به مقام مباشرت کل ساختمانها منصوب شد و معماری کشور و هنرهای تابع آن را زیر نظارت خود گرفت. در همان سال آکادمی نقاشی و مجسمه سازی را تغییر داد و نام آن را “آکادمی شاهی هنرهای زیبا” گذارد. هانری چهارم صنفی از پیشهوران را در کاخ لوور منزل داده بود تا تزیینات آن را به انجام رسانند. کولبر این گروه را به صورت هسته اصلی “کارخانه شاهی اثاثه سازی برای دربار” (1667) درآورد. در سال 1671 “آکادمی شاهی معماری” را بنیان نهاد، و در آنجا هنرمندان تشویق میشدند که به پیروی از حسن سلیقه، که مورد تایید پادشاه بود، معماری و زینتکاری کنند. در همه این مراکز پیشهوران زیر نظارت هنرمندان قرار داشتند، و هنرمندان از خط مشی و شیوهای واحد پیروی میکردند.

برای ترویج تمایل به سوی کلاسیسیسم، که از زمان فرانسوای اول جزو خصایص هنر فرانسه شده بود، و نیز به خاطر زدودن زنگ نفوذهای هنری فلاندری، کولبر و شارل لوبرن اقدام به تاسیس “آکادمی شاهی فرانسه” در رم کردند (1666). شاگردانی که در آکادمیهای پاریس “جایزه رم” را میبردند به ایتالیا اعزام میشدند تا به کمک مالی دولت فرانسه مدت پنج سال در آنجا کارآموزی کنند. اینان میبایست هر روز ساعت 5 صبح از خواب برخیزند و در ساعت 10 شب دست از کار بکشند; کارآموزیشان عبارت بود از رونوشت برداشتن از نمونه های هنر کلاسیک و رنسانس; در پایان هر سه ماه کار، موظف بودند “شاهکاری”، به معنای صنفی آن، از خود بسازند; و هنگامی که به فرانسه باز میگشتند، دولت حق داشت ایشان را به استخدام خود درآورد.

نتیجه این پرورش و ملی ساختن هنر در فرانسه ایجاد سرمایه عظیمی از کاخها، کلیساها، مجسمه ها، پرده ها، فرشینه ها، سفالینه ها، مدالها، کندهکاریهای روی فلز و سکه بود که عموما به مهر غرور و سلیقه - با علامتهای خاص”پادشاه خورشید مثال” ممهور شده بودند. وضع حاصل، چنانکه برخی به شکایت اظهار داشتهاند، پیروی هنر فرانسه از مرکز رم نبود، بلکه تبعیت هنر رم از اراده لویی چهاردهم بود. شیوه هنری آن دوران از اصول کلاسیک، که با شوکت دولتها و پادشاهان سازگاری کامل داشت، تبعیت میکرد. کولبر پول فرانسه را به کیسه ایتالیا میریخت تا آثار هنری دوره های کلاسیک و رنسانس را خریداری کند. همه کوششها به کار میرفتند تا فروشکوه امپراطور روم به پادشاه و پایتخت فرانسه منتقل شود. نتیجهای که به دست

ص: 111

آمد دنیا را به شگفتی انداخت.

لویی چهاردهم بزرگترین هنر پرور تاریخ شناخته شده است. به داوری ولتر، “وی بیش از مجموعه آنچه دیگر پادشاهان فرانسه انجام داده بودند به پیشرفت هنر فرانسه خدمت کرد.” البته او دست و دلبازترین خریداران زمان بود و تعداد پرده های نقاشی تالارهای خود را از دویست به دو هزار و پانصد رسانید، که بسیاری از آنها حاصل سفارشهای شاهی به نقاشان فرانسوی بودند. لویی چنان تعدادی از آثار مجسمهسازی دوره های کلاسیک و رنسانس را از ایتالیا خریداری کرد که دولت ایتالیا از برهنگی هنری کشور بیمناک شد و پاپ صدور آن گونه کالا را ممنوع کرد. لویی چهاردهم مردان هنرمندی چون ژیراردون و کویزووکس را به خدمت گرفت تا نسخه دوم مجسمه هایی را که نمیتوانست بخرد برایش بسازند; و در عالم هنر بندرت نسخه هایی چنین برابر با اصل بهوجود آمدهاند. کاخها، باغها، و پارکهای پاریس، ورسای، و مارلی با مجسمه های بسیار زینت یافتند.

مطمئنترین وسیله برای راه یافتن به دل پادشاه هدیه کردن اثری بود که زیباییش مسلم یا شهرتش جهانی باشد; و از همینرو بود که شهر آرل در سال 1683 مجسمه ونوس مشهور خود را به او تقدیم داشت. لویی تنگ نظر نبود و، به تخمین ولتر، هر ساله مبلغی در حدود 800,000 لیور در راه خریداری ساخته های هنرمندان فرانسوی صرف میکرد و آنها را به شهرها و سازمانهای دولتی و مقربان خود هدیه میداد، با این هدف که در آن واحد هم از هنرمندان تشویق به عمل آورده باشد و هم حس زیباپرستی و ادراک هنری را در میان مردم اشاعه دهد. سلیقه پادشاه خوب بود و چنانکه باید به هنر فرانسه خدمت کرد، لیکن از جانبی هم کاملا محدود در شیوه کلاسیک بود. وقتی که چند پرده از کارهای تنیه کهین را به وی عرضه کردند، او بتندی فرمان داد: “این ناهنجاریها را از نظرم دور کنید!” در سایه عنایات پادشاه مقام اجتماعی و درآمد مالی هنرمندان بالا گرفت.

وی، با احترام گذاردن به هنرمندان، خود را سرمشقی برای دیگران قرار میداد، و چون بعضی کسان زبان به شکوه گشودند که چرا پادشاه به لوبرن نقاش و ژول آردوئن-مانسار معمار عناوین اشرافی عطا کرده است، وی با بیانی هیجانزده جواب داد: “من در یک ربع ساعت میتوانم بیست نفر را به مقام دوکی و اشرافی برسانم، اما قرنها طول میکشد تا کسی به مقام مانسار برسد.” مانسار سالانه 80,000 لیور مقرری داشت; لوبرن در قصرهای خود در پاریس، ورسای، و مونمورانسی با شادکامی و توانگری میزیست; لارژیلیر و ریگو برای ساختن هر چهره 600 لیور دستمزد دریافت میداشتند. “هیچ هنرمند با ارزشی در تنگدستی باقی نمانده بود.” در احترام گذاردن و پاداش دادن به هنر، شهرها به رقابت با پایتخت برخاستند و اشراف سرمشق پادشاه را نصبالعین خود قرار دادند. هر یک از شهرهای عمده هنرکده هایی برای خود تاسیس کردند - روان، بووه، بلوا، اورلئان، تور، لیون، اکس - آن - پرووانس، تولوز، و بوردو. گرچه اهمیت و نفوذ اشراف در مقام هنر پروری، به نسبتی که پایتخت هنرمندان قابل را به سوی

ص: 112

خود جلب میکرد کاهش یافت لیکن هیچ وقت ناچیز نشد و بهطور کلی ذوق پرورش یافته اشراف طراز اول اروپا خدمت بسزایی به تکوین شیوه ممتاز انواع نفایس هنری در عصر لویی چهاردهم کرد. مردان و زنانی که در دامان توانگری و توانایی پرورش یافته بودند و به آداب پسندیده و مکانهای دلانگیز و اسباب و اثاثه زیبا خو گرفته بودند از محیط زندگی و از بزرگترهایشان ملاکهای سنجش و سلیقه های هنری را اکتساب میکردند، و هنرمندان ناگزیر بودند که آثاری بر طبق آن ملاکها به خاطر ارضای آن سلیقه ها بهوجود آورند. چون در آن عصر اعتدال، خودداری، سخنگویی با ظرافت، و رفتار باوقار و قالب آراسته آرمانهای واقعی اشرافیت فرانسه را بهوجود میآوردند، طبعا خصایصی از آن قبیل در انواع هنرها مورد پسند روز قرار میگرفت; به عبارت دیگر، وضع اجتماع شیوه کلاسیک را ایجاب میکرد. هنر از این نفوذها و نظارتها مایه گرفت و برخوردار شد، لیکن غرامتی هم پرداخت; یعنی رابطه خود را با مردم از دست داد. دیگر هنر فرانسه نمیتوانست حالات و اوضاع مردم عادی را بیان کند - آنچنانکه هنر هلندی و هنر فلاندری مردم هلند را وصف میکردند. هنر فرانسه ندای طبقه ممتاز و دولت و پادشاه شد، نه ندای ملت فرانسه. ما، در هنر این دوره، نه انتظار عمق و گرمی احساسات بشری را باید داشته باشیم، نه انتظار رنگهای ژرف و پرمایگی آثار روبنس را، و نه توقع سایه های عمیقی را که قدیسان، ربیها، و بانکداران آثار رامبران را در میان گرفته است. در این هنر ما نه دهقانان ساده را میبینیم، نه کارگران را، و نه گدایان دورهگرد را، بلکه فقط خوشبختی زیبنده طبقه ممتاز جهان را شاهدیم.

شادمانی بزرگ کولبر و ولینعمتش این بود که در وجود شارل لو برن مردی را یافتند که میتوانست در آن واحد خدمتگزار غیور دولت و مقتدای آن شیوه کلاسیک باشد. در سال 1666، به توصیه کولبر، لوبرن به مقام نقاش خاصه شاهی و ریاست “آکادمی هنرهای زیبا” انتخاب شد و سال بعد سرپرستی کارخانه های گوبلن نیز به او سپرده شد. وی همچنین ماموریت یافت که بر وضع تحصیل و نحوه کار عموم هنرمندان نظارت کند; بدین منظور که در میان مجموع آثار هنری ایشان نوعی هماهنگی بهوجود آورد که شایسته و نماینده آن پادشاهی باشد. لو برن، با کمک دستیارانی که به نیاتش وقوف کافی داشتند، در آکادمی نامبرده سلسله سخنرانیهایی دایر کرد تا ضمن آنها اصول شیوه کلاسیک به یاری دستورها و سرمشقها، و با قاطعیت تام، تعلیم داده شوند. آثار رافائل در میان نقاشان ایتالیایی و آثار پوسن در میان نقاشان فرانسوی به عنوان نمونه های رسمی و مورد علاقه عموم معرفی شدند; به طوری که هر پرده نقاشی برپایه اصول منتزع از هنر آن دو استاد داوری میشد. لوبرن و سباستین بوردون این مقررات را تعیین و تدوین کردند. اینان خط را بر رنگ، انضباط را بر ابتکار، و قانون را بر آزادی مرجح میشمردند. به عقیده آنان، وظیفه نقاش نسخهبرداری از روی طبیعت نبود، بلکه زیبا ساختن آن بود; منعکس کردن آشفتگیها و عیبها و زشتیهای آن در مجاورت زیباییهای اتفاقیش نبود، بلکه

ص: 113

دستچین کردن آن گونه علایم و عناصری از طبیعت بود که روح آدمی را برانگیزانند و آن را قادر به بیان ژرفترین احساسات و بلندپایه ترین آرمانهایش سازند. معماران، نقاشان، مجسمه سازان، سفالگران، درودگران، فلزکاران، شیشه گران و حکاکان همه ملزم بودند که با آوایی هماهنگ آرزوهای بلند فرانسه و مقام بزرگ پادشاه را بستایند.

II - معماری

با همه آنچه گذشت، این هنرمندان پس از گذراندن دوره کارآموزیشان در ایتالیا، بدون آنکه خود آگاه باشند، با روکشی از شیوه باروک1 به فرانسه بازمیگشتند. این شیوه را که آن زمان در حال گسترش بود قبلا وصف کردیم، و اینک فقط به اختصار یادآور میشویم که خاصیت برجسته باروک عبارت بود از پر کردن قالبهای ساده و آرامبخش کلاسیک با وفور افراطآمیزی از احساسات و تزیینات در حالی که مجسمه سازی، نقاشی، و ادبیات آن “قرن بزرگ” به آرمان هنر کلاسیک - و خصوصا به آرمان هنر هلنیستی - تقرب میجست، معماری و زینتکاری عناصر هنری خود را از شیوه های ظریف و پرزیوری که از مرگ میکلانژ (1564) به بعد در ایتالیا رایج بودند وام میگرفت. معماران پادشاه با نیت کلاسیک دست به کار میشدند و در آخر ساختمانی به شیوه باروک تحویل میدادند - در ورسای خصوصیات شیوه باروک بهطور کامل، و در نماهای لوور ترکیب زیبندهای از دو شیوه باروک و کلاسیک جلب نظر میکند.

نخستین شاهکار معماری آن عهد کلیسای وال - دو - گراس در پاریس بود. آن د/اتریش نذر کرده بود که اگر خداوند و لویی سیزدهم پسری به او عنایت کنند، زیارتگاه شایستهای بسازد. هنگامی که دولت هزینه لازم را تامین کرد، آن د/اتریش فرانسوا مانسار را برای طرح نقشه به خدمت خواست. نخستین سنگ بنا در سال 1645 به دست لویی هفتساله گذاشته شد. طرح مانسار به توسط لومرسیه، به شیوه کلاسیک ایتالیایی، و با گنبدی که هنوز مایه تحسین معماران است، ساخته شد. لیبرال بروان کلیسای سن - لویی - دز - انوالید را برای کهنه سربازانی که در هتل دز/انوالید جای داده شده بودند بنا کرد (1670); و در سال 1676 لوووا به ژول آردوئن - مانسار، نواده برادری فرانسوا مانسار، سفارش داد بنای آن کلیسا را با جایگاه مخصوص همسرایان و گنبدش به پایان رساند. این گنبد، که با زیبایی ظریف خود هنوز برپا ایستاده است، شاهکار معماری آن عصر بهشمار میآید. موفقیت دیگر آردوئن مانسار طرح نقشه نمازخانه، در ورسای بود (1699). در آنجا و در بنای انوالید کار وی به توسط شوهرخواهرش روبر

*****تصویر

متن زیر تصویر : کلیسای وال دو گراس (1645)، پاریس

*****تصویر

متن زیر تصویر : کلیسای سن-لویی-دز-انوالید (1670)، پاریس

---

(1) شیوه پرزینت و تجمل و انباشته از هنرنماییهای متهورانه در نمایش صحنه های مفصلی که آن زمان در ایتالیا متداول بودند.- م .

ص: 114

دو کوت، که ساختمان شهرداری لیون و دیر سن - دنی و نمای سن - روش نیز از اوست، با زینتکاری پر تجمل به پایان رسید.

به نسبتی که دولت از لحاظ نفوذ و ثروت جای کلیسا را میگرفت، معماری شاهی نیز جانشین معماری کلیسایی میشد. اکنون دیگر وظیفه هنرمند نه بیان پارسایی، بلکه نمایش توانایی بود. در برآوردن این نیاز، کاخ لوور به مزیت سنتی کهن مستظهر بود; چه نسلهای بسیار رویش تدریجی آن را مشاهده کرده بودند و پادشاهان متعدد گذشته آن را پر افتخار ساخته بودند. لومرسیه، که برای مازارن کار میکرد، جبهه باختری از جناح اصلی را برافراشت و سپس به ساختن جناح شمالی پرداخت که اکنون در خیابان ریوولی قرار دارد. لو وو، که جانشین او شد، آن جناح را به اتمام رسانید و نمای جناح جنوبی را، که مشرف بر رودخانه سن است، از نو ساخت و زیرکاریهای جناح خاوری را بنا نهاد. در این هنگام بود که کولبر به مباشرت کل ساختمانها منصوب گشت. وی نقشه های لو وو را طرد کرد. با این طرح تازه که ساختمان لوور را، از جانب جناح باختری، تا آن حد ادامه دهد که به بنای تویلری بپیوندد و تشکیل کاخی واحد بدهد. پس به معماران فرانسه و ایتالیا اعلام داشت که برای طرح نمایی جدید وارد میدان رقابت شوند; و برای آنکه بهترین نتیجه ممکن را بهدست آورد، پادشاه را وادار کرد از جووانی لورنتسو برنینی، که در آن زمان استاد مسلم هنرمندان اروپا شناخته میشد، دعوتی رسمی به عمل آورد که به عنوان مهمان پادشاه به پاریس بیاید و طرح خود را تقدیم دارد. برنینی با شکوه و دبدبه وارد پاریس شد و هنرمندان فرانسه را، با تحقیری که نسبت به کارشان نشان داد، سخت نسبت به خود خشمگین ساخت و نقشهای بسیار وسیع و پرخرج، که مستلزم ویران کردن قسمت اعظم ساختمانهای لوور بود، عرضه داشت.

کولبر نقشه وی را از جهت مجاری فاضلاب و دیگر نیازمندیهای زندگی ناقص یافت. برنینی بانگ برآورد که “آقای کولبر خیال میکند با کودکی سروکار دارد و دایما درباره اطاقهای خلوت و مجاری زیرزمینی به من دستور میدهد.” سرانجام سازشی حاصل شد. پادشاه نخستین سنگ بنای نقشه برنینی را بر زمین نهاد، و کمی بعد آن هنرمند بزرگ، پس از شش ماه اقامت در پاریس، با تجلیلها و طلاهای فراوان به ایتالیا بازگشت داده شد.

برنینی کوشید تا آن نیکوییها را با ساختن پیکره نیمتنه لویی چهاردهم، که اکنون در ورسای است، و پیکره سوار بر اسب او، که اکنون در گالری بورگزه در رم قرار دارد، جبران کند. نقشه او برای کاخ لوور بیثمر ماند، ساختمانهای موجود بر جای نگاهداری شدند، و شارل پرو ماموریت یافت که جبهه باختری آن را بسازد. بدین ترتیب ستونبندی معروف لوور قد برافراشت، و این همان قسمتی از بنا بود که معایب آشکارش سیل انتقادات را به راه انداخت. لیکن امروزه به عنوان یکی از باشکوهترین نماهای موجود در روی زمین شناخته شده است.

کولبر امید داشت که پادشاه از عمارت نیمه مخروبه سن - ژرمن دست بردارد و به لوور

ص: 115

نو ساخته شده نقل مکان دهد. اما لویی هنوز به خاطر داشت که او و مادرش مجبور شده بودند در غایله شورش فروند از دست مردم / پاریسی فرار کنند; و صدای توده مردم را صدای بیحرمتی میدانست. لویی نمیخواست فرمانروایی مطلق خود را با اظهارنظری مخالف مواجه بیند; و، برخلاف میل کولبر، تصمیم گرفت ورسای را برپا سازد.

لویی سیزدهم به سال 1624 کلبه شکاری محقری در انبوه درختزارهای ورسای ساخته بود. آندره لو نوتر در شیبهای ملایم و جنگلهای پر پشت آن مکان فرصت هوس انگیزی برای هنرنمایی خود در فن باغسازی بهدست آورد. در سال 1662 وی نقشهای عمومی برای آرایش سراسر آن زمینها تقدیم لویی چهاردهم کرد; و اگر امروزه ساختمانهای ورسای در برابر زیبایی چمنزارها و دریاچه و گلها و بوتهزارها و درختان گوناگون آن ناچیز مینماید، چه بسا همان ادراک هنری لو نوتر باشد که صورت تحقق یافته است. گویی منظور اصلی ایجاد شاهکاری از معماری نبود، بلکه دعوتی بود به زندگی در هوای باز در دامن طبیعتی رام شده و تکامل یافته به یمن هنر، برای استشمام عطر گلها و درختان، برای فراهم آوردن بزمی از پیکره های خدایان و الاهگان و قهرمانان اساطیری، برای تلذذ چشم و برخورداری حس لامسهای تخیلی، برای شکار کردن غزالان و زنان در انبوه بیشه ها، برای رقصیدن و گستردن بساط غذای صحرایی بر روی چمنزار، برای زورق رانی بر روی آبرو و دریاچه، و برای گوش فرادادن به لولی و مولیر در زیر آسمان گشاده. این باغی بود در خور خدایان و ساخته شده به یاری سکه های مسین بیست میلیون فرانسویانی که بندرت امکان داشت حظی از آن برگیرند، لیکن به شوکت درگاه پادشاهان فخر میکردند; مایه شادمانی است که بدانیم، جز در مواقع جشنها و مهمانیهای شاهانه، ورود به باغ ورسای برای عامه مردم آزاد بود.

هنر باغسازی به شیوه مناظر طبیعی، مانند آن همه هنرهای دیگر، از ایتالیا برخاسته و صد گونه تزیینات و شگفتیها با خود آورده بود، مانند آلاچیقها، داربستها، مغازه ها، دخمه ها، هیاکل عجیب و غریب، سنگهای رنگی، لانه های مصنوعی پرندگان، پیکره ها، گلدانها، جویبارها، حوضچه ها، فواره ها، و حتی ارگهایی که با جریان آب به ترنم درمیآمدند. لو نوتر قبلا باغ و باغچه های وو را برای فو که طرحریزی کرده بود و بزودی میبایست باغ تویلری را برای ملکه، باغ سن - کلو را برای مادام هانریتا، و باغ شانتیی را برای کنده بزرگ بسازد.

از سال 1662 به بعد، لویی برای آرایش زمینهای ورسای به لو نوتر اعتبار نامحدود داد; و کولبر از رویت مخارجی که برای تبدیل آن پشته ها و بیشه های نابسامان به باغ بهشت بر عهدهاش میافتاد رنگ خود را باخت.

پادشاه عاشق دلباخته لو نوتر شد که ابدا در بند زر نبود و فقط به زیبایی میاندیشید; علاوه بر آن در شخصیتش اثری از مکر و سالوس وجود نداشت. لو نوتر در حقیقت بوالو باغها بود و تصمیم داشت “آشفتگی” طبیعت را به صورت نظم، هماهنگی، و قالبی منطقی و معقول درآورد. شاید وی بیش از اندازه پایبند اصول شیوه کلاسیک بود; لیکن آفرینش او

ص: 116

هنوز، پس از سیصد سال، یکی از زیارتگاه های زیباپسندان زمان است.

لویی چهاردهم، که هنوز رشک بر دم دستگاه فوکه را در دل داشت، معمار قصر وو، یعنی لو وو، را به خدمت خواست تا کلبه شکاری ورسای را به صورت کاخی شاهی درآورد. ژول آردوئن - مانسار در سال 1670 مامور اجرای آن نقشه شد و شروع کرد به ساختن اطاقهای پذیرایی، راهروها، خوابگاه ها، تالارهای رقص، اطاقهای نگاهبانان، و ساختمانهای دفتری و اداری که رویهمرفته کاخ ورسای را بهوجود میآورند. در سال 1685 سی و شش هزار تن آدم و شش هزار راس اسب روزانه و گاهی شبانهروز در دو نوبت مشغول بهکار بودند. کولبر از مدتی پیش به پادشاه خاطرنشان کرده بود که هزینه یک چنان معماری، به اضافه جنگهای پیدرپی، خزانه کشور را بر باد خواهد داد. لیکن در سال 1679 لویی دست به کار ساختن کاخ دیگری در مارلی زد از غوغا و ازدحام ورسای بدان پناه برد; و در سال 1687 بنای گران تریانون را برای عزلتگاه مادام دو منتنون در باغ ورسای برپا کرد. لویی چهاردهم لشکری از کارگران و افراد سپاهی خود را به کار گماشت تا مسیر رودخانه اور را بگردانند و آب آن را در طول 150 کیلومتر آبراهه منتنون عبور دهند و به دریاچه ها و جویبارها و حوضچه ها و حمامهای ورسای برسانند. در سال 1688، پس از صرف هزینه های هنگفت، این اقدام شاهی با صدای شیپور جنگ متوقف ماند. رویهمرفته کاخ ورسای، ساختمانها، اثاثه، تزیینات داخلی، باغ و باغچه ها، و آبگذرها تا سال 1690 مبلغ 200,000,000 فرانک (500,000,000 دلار) خرج برداشتند. از لحاظ معماری، ورسای بیش از آن آشفته و بینقشه ساخته شده است که بتواند به درجه کمال نزدیک باشد.

نمازخانه آن تجملی خیره کننده دارد، لیکن این گونه خودنمایی در تجملپرستی کمتر با فروتنی خاص نیایش سازگار است. بخشهایی از کاخ زیباست و پلکانهایی که از کاخ رو به باغ پایین میروند شکوه خاصی دارند، اما ملزم داشتن طراحان به اینکه کلبه شکاری را دست نخورده نگاه دارند و فقط جناحها و زینتکاریهایی بر آن بیفزایند به نمای کلی بنا زیان رسانده است. گاهی انبوه اطاقهای بیشمار موجب میشود که بیننده احساس کند که بنا حالتی یکنواخت دارد و قالبهای یکسان به صورت لابیرنتی تکرار شدهاند، به طوری که در جبهه مقدم قصر طول اطاقهایی که پشت سر هم قرار دارند به 402 متر میرسد. تنظیم قسمتهای داخلی ساختمان چنان است که گویی کسی اعتنایی به ضرورت قضای حاجت آدمی نداشته یا مثانه اشراف را دارای قدرت نگاهداری قابل ملاحظهای شمرده است. میبایست از نیم دوجین اطاق گذشت تا به جایگاه مورد نیاز دست یافت; و عجیب نیست اگر در گزارشهای تاریخی آن زمان بخوانیم که هنگام ضرورت ناگهانی استفاده نابجا از راهروها و پلکانهای کاخ مرسوم بوده است. هر اطاق کوچکتر از آن است که وسیله آسایش قرار گیرد. تنها “تالار بزرگ” وسعت زیاد دارد و طول جبهه مشرف به باغ آن 97,5 متر است. در آنجا بود که زینتگران از همه مهارت خود استفاده کردند

*****تصویر

متن زیر تصویر : نمازخانه ورسای (1699). کاخ ورسای

ص: 117

-گوبلنها و فرشینه های بووه، پیکره های پراکنده در طول دیوارها که بر اثاثه و اشیای تزیینی کمالی دلانگیز میبخشیدند، و بالاخره انعکاس آن همه تجمل در آینه های بزرگ تالار آینه حاصل کار آنان است. لو برن بر سقف تالاری که به نام خود وی مشهور است، در اوج قدرت هنری خود، در مدت پنج سال (1679 - 1684) پیروزیهای آن پادشاهی با دوام را به یاری نمادهای اساطیری نقاشی کرد; و ضمنا بی آنکه خود آگهی داشته باشد، فاجعه آن را نیز در نظرها جلوهگر ساخت، زیرا این صحنه ها، که پیروزی بر کشورهای اسپانیا و هلند و آلمان را مجسم میساختند، اثری جز آن نداشتند که فریادهای خشم را بر ضد پادشاه دلباخته جنگ برانگیزند.

لویی از سال 1671 ورسای را مقر زندگیش ساخت، لیکن بهطور دایم در آنجا نمیماند و قسمتی از اوقاتش را در مارلی، سن - ژرمن، و فونتنبلو میگذراند; پس از سال 1682، ورسای مسکن همیشگی لویی چهاردهم شد.

این بیانصافی بزرگی است که کاخ ورسای را محل زندگی و باغهای آن را زمین بازی لویی بدانیم; در واقع خود وی در قسمت کوچکی از آن منزل داشت و بقیه ساختمانها را به ملکه، فرزندان، نواده ها، معشوقه های خود، نمایندگان خارجی، روسای ادارات، درباریان، و خیل خدمتکاران شاهی اختصاص داده بود. بیشک قسمت عمدهای از آن جلال و جبروت به منظور سیاسی برپا شده بود - یعنی برای مرعوب ساختن سفیران کشورهای اروپایی که انتظار میرفت از دیدن آن شکوه درباری پی به منابع ثروت و قدرت کشور فرانسه برند. در واقع ایشان و دیگر مهمانان دربار لویی چهاردهم بشدت تحت تاثیر قرار میگرفتند و رفتهرفته تقلید از آن دم و دستگاه برای تقریبا یک دوجین از دربارهای اروپایی شعار پر افتخاری شد. در دوران پس از زوال آن دولت، توده وسیع ساختمانهای ورسای چون مظهر کریهی از استبداد در انظار آمد; یا به منزله سرکشی گستاخانه غرور بشری در برابر سرنوشتی تغییر ناپذیر تعبیر شد.

III - تزیین

فنون تزیین حتی در زمان پاپهای دوره رنسانس چنین حمایت و رونقی به خود ندیده بود. کفهای مفروش به قالیهای ضخیم، ستونهای تزیینی، میزها و سربخاریهای حجیم، گلدانهای چینی،شمعدانهای نقرهای، چلچراغهای بلورین، ساعتهای مرمرین مرصع به جواهرات، دیوارهای قاببندی شده و مزین به فرسکوها یا فرشینه ها و تابلوهای نفیس، گچبریهای عالی، و سقفهای قاببند یا منقوش - اینها و ده دوازده نوع تزیین دیگر در ورسای، فونتنبلو، مارلی، لوور، و حتی در قصرهای خصوصی - تقریبا هر اطاقی را تبدیل به موزهای از نفایس میساخت که دل و دیده آدمی را از لذت سر کمال مسحور میکرد. لو برن و دستیارانش عناصر گوناگون نقاشی خود - چون خدایان، الاهگان و ربالنوعهای عشق در پیکر کودکانی بالدار با تبر و کمانی در دست،

*****تصویر

متن زیر تصویر : ستونبندی لوور

ص: 118

جامهای پیروزی، نشانهای رمزی، نقشهای پیچ و خمدار آرابسک، تاجهای گل و برگ، و شاخهای لبریز از انواع میوه های روی زمین - را از رافائل و دستیارانش - جولیو رومانو، جووانی دا اودینه، و پرینو دل واگا - ونیز از نقاشیهای دیواری تالارهای واتیکان به عاریت گرفتند تا فهرست پیروزیهای پادشاه بر زنان و زمامداران اروپا را مخلد سازند.

در دوره لویی چهاردهم اثاثه خانه گرانبها و پر تجمل ساخته میشدند، و سادگی شیوه کلاسیک جای خود را به تزیینات فراوان باروک میداد. صندلیها معمولا با چنان ظرافتی کندهکاری، پارچه کشی، و بخیه کاری میشدند که جز لطیفترین پیکرها کسی جرئت نمیکرد روی آنها بنشیند; و از طرف دیگر، میزها آنچنان سنگین و درشت پیکر بودند که گمان نمیرفت کسی بتواند آنها را از جا بجنباند. میزهای تحریر و “میزهای کشودار نامهنگاری” چنان پرزیور و جذاب ساخته میشدند که قلم را دعوت میکردند تا با موشکافی لاروشفوکو یا نشاط جوشان مادام دو سوینیه به نگارش درآید. گنجه های کشودار و قفسه ها را عموما با حوصله و دقت بسیار حکاکی میکردند یا در آنها جواهر مینشاندند و با قطعات فلز منقوش میکردند. آندره شارل بول، که به عنوان گنجهساز خاص لویی چهاردهم در لوور سکنا داده شده بود (1672)، نام خود را به نوع ممتازی از خاتمکاری داد. کار وی آن بود که قطعات فلز حکاکی شده و جلد لاکپشت و صدف مروارید و مانند آنها را بر روی چوب - و بخصوص بر روی آبنوس - مینشاند و سپس با کمال مهارت مارپیچهایی از گلها و جانوران روی آنها کنده کاری میکرد. یکی از گنجه های خاتمکاری وی در سال 1882 به مبلغ 3000 لیره انگلیسی به فروش رسید - محتملا معادل 5,000 دلار در سال 1960. با این حال، بول در نود سالگی در نهایت تنگدستی چشم از جهان فرو بست (1732). اما کندهکاریهای جایگاه چوبی گروه همسرایان، که در آن زمان در کلیسای نوتردام دو پاری نصب شد، از همه اینها که گفته شد با سلیقه امروزی ما سازگارتر است.

فرشینهبافی اکنون صنعتی مورد توجه خاص پادشاه شده بود. کولبر، که از بسط نظارت شاه بر کار کارخانه های گوبلن و اوبوسون کاملا رضایت خاطر نیافته بود، کوشید تا لویی را به خریداری کارخانه های فرشینهبافی بووه وا دارد. فرشینه هنوز بهترین وسیله تزیین دیوارها و جدارهای کاخها و قصرها بهشمار میآمد، و همچنین برای آذینبندی در جشنهای عمومی و مسابقات و تشریفات دولتی و دینی بهکار میرفت. در بووه، آدامون در مولن، نقاش فلاندری، تعدادی فرشینه نفیس به نام پیروزیهای لویی بزرگ طراحی کرد و برای این منظور شخصا در التزام رکاب پادشاه به میدانهای جنگ رفت تا از اردوگاه ها و دژها و دهکده های سر راه طرحهای لازم را ترسیم کند. کارخانه گوبلن هشتصد تن پیشهور در خدمت داشت که نه فقط به فرشینهبافی، بلکه به ریسندگی تاروپود ظریف، درودگری، نقره کاری، فلزکاری، و منبتکاری روی مرمر اشتغال داشتند. در آنجا، سرپرستی لو برن، از روی طرحهایی که رافائل با قلم توانای خود برای نقاشیهای دیواری تالارهای واتیکان تهیه کرده بود، فرشینه های بزرگ بافته شد. چند مجموعه

*****تصویر

متن زیر تصویر : آندره شارل بول: کابینت آبنوس. مجموعه والاس، لندن

ص: 119

فرشینه دیگر نیز با عناوین عناصر طبیعی، چهار فصل، تاریخ اسکندر، اقامتگاه های شاهی، و تاریخ زندگی پادشاه به توسط خود لو برن طراحی شدند که شهرتشان دست کمی از نفایس مورد بحث نداشتند. مجموعه آخری مشتمل بر هفده پارچه فرشینه بود که بافتشان مدت ده سال به طول انجامید. یک نمونه ممتاز آن هنوز بر دیوار یکی از اطاقهای نمایشگاه گوبلن آویزان است - هیاکل آن به طرز شگفت آوری شخصیت فردی دارند; جزئیات صحنه، و حتی منظرهای که بر دیوار نصب شده است، بخوبی در بافت فرشینه مجسم شدهاند - همه با رشته های رنگینی که به یاری بردباری انگشتانی چابک در زیر چشمانی خسته به هم گره خوردهاند. بندرت آن اندازه از کوشش و مهارت بشری موقوف بر مدح و مداهنه یک فرد تنها شده است. لویی در برابر کولبر با این توضیح عذر خود را میخواست که میگفت آن مدیحه سراییها، اولا ممر معاشی برای بافندگان و رنگرزانند، و ثانیا هدایای خیره کنندهای بهوجود میآورند برای جلا بخشیدن به چرخهای سیاست.

هنرهای دستی به یمن دستهای بخشنده پادشاه رونق یافت. فرشهای تجملی در لا ساوونری، واقع در نزدیکی پاریس، بافته میشدند. ظروف بدل چینی ممتاز در روان و موستیه، یک نوع کاشی صورتی رنگ مرغوب در نور، و چینی اصل با خمیر نرم در روان و سن - کلو ساخته میشدند. در اواخر قرن هفدهم صنعتکاران فرانسوی، به ترغیب کولبر، رموز فنی ونیزیها در قالبریزی و غلتکزنی و صیقلکاری لوحه های شیشهای را فراگرفتند; و به دست آنان بود که جامهای بزرگ و پر تلالو زینتبخش تالار آینه شدند. زرگرانی چون ژولین دو فونتن و ونسان پتی به یاری کولبر ولو برن کارگاهی تشکیل دادند، در لوور مسکن گزیدند، و برای پادشاه و دولتمندان هزاران اشیای نفیس از طلا و نقره ساختند تا روزی برسد که لویی و مقربانش آن نفایس را برای تامین هزینه جنگی ذوب کنند. جواهرات، نشانها، و سکه ها به شکلهایی ضرب زده میشدند و نقش و نگار مییافتند که عموم کشورهای اروپایی، جز ایتالیا، آنها را سرمشق خود قرار میدادند. از دوران رنسانس تا آن زمان هنر مدالیون سازی استادانی چون آنتوان بنوا و ژان موژه به خود ندیده بود. کولبر، که سنگی را بدون نقش حکاکی شده باقی نگذارده بود، در سال 1662 “آکادمی نشانها و کتیبه ها” را تاسیس کرد “تا اقدامات مهم پادشاه را ... با نشانها و سکه هایی که به نام پر افتخارش زده میشدند جاودانی سازد.” - این تدبیر وزیر روشن ضمیر بود که میخواست نخوت پولداری را در فهرست هنرهای گرانبها درآورد. در سال 1667 “مدرسه گراوور سازی” در لوور دایر شد; و قلمهای حکاکی هنرمندانی چون روبر نانتوی، سباستین لو کلر، روبر بونار، و ژان لوپوتر با مهارت و نازک بینی شخصیتها و وقایع دوران پادشاهی را به وصف درآوردند. حتی مینیاتور فرنگی با آنکه از آن مقام قرون وسطایی خود فروافتاده بود، باز در مجلدی چون کتاب ادعیه، که از طرف وظیفهخواران پادشاه در “انوالید” به وی هدیه شد، به حیات خود ادامه میداد. باید گفت همین هنرهای دستی که بیش از هر چیز

ص: 120

سلیقه و مهارت فنی خاص آن “قرن بزرگ” را بر ما عرضه میدارد.

IV - نقاشی

دو ستاره قدر دوم آسمان نقاشی در مدار بیرونی این عصر جای دارند: فیلیپ دوشامپنی و اوستاش لوسوئور.

فیلیپ در نوزدهسالگی از بروکسل به پاریس رفت (1621)، در تزیین کاخ لوکزامبورگ شرکت یافت، و نه فقط تصویر تمام قد “ریشلیو” در لوور، بلکه پرده نیمتنه و چهره های نیمرخ کاردینال در گالری ملی لندن آفریده قلم اوست. شم حساس او در هنر چهره سازی موجب شد که در فاصله یک نسل پس از مرگ ریشلیو نیم دوجین از سران کشوری و لشکری فرانسه چون مازارن، تورن، کولبر، لومرسیه ... داوطلبانه خود را به قلم واقعنمای وی بسپارند. وی قبل از آمدن به فرانسه تصویر یانسن را کشیده و پیروی فرقه او را پذیرفته بود. او پور - روایال را دوست میداشت و چهره های مادر آنژلیک، روبر آرنو، سن سیران را ساخت. برای صومعه پور - روایال بزرگترین پرده خود را به نام “زنان دیندار” (لوور) نقاشی کرد - که مادر آنیس را، با حالتی اندوهگین و در عین حال ملیح، در کنار دختر خود نقاش به نام سوزان، که به راهبگان پیوسته بود، نشان میدهد. گرچه دامنه هنرمندی شامپنی محدود بود، آثار وی با حساسیت و صداقت بیانی که در بردارند هنوز بگرمی در دلمان پذیرفته میشوند.

در وجود اوستاش لو سوئور حس دینداری مشابهی - که بیشتر تابع کلیسای رسمی بود - در آن عصر که نقاشی زیر سلطه دو عامل عمده قرار داشت، موجب آشفتگی خاطرش میشد: یکی وجود رقیبی توانا چون لوبرن، و دیگر ایمانی اساطیری در بخشیدن مقام الوهیت به پادشاهی که هنوز حتی به مرحله پارسایی نرسیده بود. هر دو نقاش باهم به شاگردی ووئه درآمدند، باهم در یک سرداب به کار پرداختند، از روی یک سرمشق نقاشی کردند، و هنگام ورود به پاریس به یک اندازه مورد تحسین پوسن قرار گرفتند. لوبرن همراه پوسن به رم رفت و جوهر شیوه کلاسیک را جذاب کرد. لو سوئور پایبند پاریس و همسری بارور شد و بندرت توانست از چنگال فقر رهایی یابد، در حدود سال 1644 پنج صفحه از حوادث زندگی اروس، ربالنوع عشق، را بر سقف “اطاق عشق” در قصر ولینعمتش لامبر در تورینیی نقاشی کرد و در اطاق دیگری از آن قصر پرده موضوع “فائتون میخواهد ارابه خورشید را هدایت کند” را کشید. در سال 1645 لو سوئور به دام دوئلی لغزید، حریفش را کشت، خود را در صومعهای متعلق به فرقه کارتوزیان پنهان ساخت. در آنجا بیست و دو پرده از وقایع زندگی قدیس برونو، بانی فرقه کارتوزیان، را نقاشی کرد، در این آثار بود که هنرمند به اوج توانایی خود رسید. در سال 1776 آن مجموعه به توسط رهبانان کارتوزی مبلغ 132,000 لیور خریداری شد; و امروزه اطاق مخصوصی در موزه لوور به آن اختصاص داده شده است. چون لوبرن از ایتالیا بازگشت (1647)، همه انظار را به سوی خود جلب کرد، و لو سوئور بار دیگر به تهیدستی افتاد. وی در سال 1855 در سی و هشت سالگی درگذشت.

شارل لوبرن در پاریس و ورسای بر تخت فرمانروایی هنر نشست، زیرا هم لیاقت اداره

ص: 121

کردن و سازمان دادن داشت و هم استعداد ادراک و آفرینش هنری. وی فرزند مجسمه سازی بود که تعداد زیادی دوست نقاش داشت و در محیطی پرورش یافت که آموختن نقاشی در آن به همان اندازه عادی و آسان بود که فراگرفتن مشق خط برای عموم کودکان. لو برن در پانزدهسالگی، با دیدگانی که پیوسته در جستجوی فرصتی مساعد بودند، تمثالی و همی از زندگی موفقیتآمیز ریشلیو بر پرده آورد. صدراعظم گلوگیر طعمه شد و به او سفارش داد چند صحنه اساطیری برای کاخ کاردینال بسازد. وقتی لو برن با پوسن به رم رفت، خویشتن را در تصاویر اساطیری و تزیینات نقاشیهای رافائل، جولیو رومانو، و پیترو دا کورتونا غرق ساخت. و چون دوباره به پاریس بازگشت، شیوه تزیین دل انگیزش به مرحله کمال رسیده بود. در این مورد نیز فوکه، با استخدام لو برن برای تزیین قصر وو، سرمشق لویی قرار گرفت. درخشندگی فرسکوها، ظرافت شهوتانگیز هیکلهای زنانه، و ریزهکاریهای پرمایه گچبریهای سقفها و دیوارهای آن قصر مورد پسند خاطر مازارن، کولبر، و پادشاه افتاد. در سال 1660 لو برن مشغول ترسیم فرسکوهایی از زندگی اسکندر برای کاخ شاهی در فونتنبلو بود. لویی با این دلخوشی که علایم چهره خویش را زیر کلاهخود اسکندر باز میشناخت، همه روزه به تماشای کار هنرمند میرفت، که آثاری چون نبرد آربلا و خانواده داریوش در حضور اسکندر - هر دو در موزه لوور - را به وجود میآورد. لویی تصویر ملوکانه خود را، که با الماس مرصعکاری شده بود، به لو برنا عطا کرد; او را به مقام “نقاشباشی دربار” برگزید; و مستمری سالیانهای به مبلغ 000/12 لیور در حقش مقرر داشت.

لو برن در کار سست نشد. در سال 1661 حریقی تالار مرکزی لوور را به ویرانی کشید. لو برن طرح تعمیر بنا را تهیه کرد و سقف و حاشیه های آن را با صحنه هایی از افسانه های آپولون آراست; و از همین روست که آن تالار را “گالری آپولون” نامیدهاند. در این هنگام نقاش جاهطلب به تحصیل معماری، مجسمهسازی، فلزکاری، درودگری، طراحی فرشینه، و دیگر فنونی که در آن زمان به خدمت تزیین قصرهای بزرگان درآمده بودند پرداخت. همه این انواع هنری به یمن مهارتهای گوناگون لو برن با یکدیگر جوش خوردند; چنانکه گویی تقدیر او را برانگیخته بود تا عموم هنرمندان فرانسه را در مسیری واحد برای بهوجود آوردن “سبک دوره لویی چهاردهم” به کار وادارد.

لویی چهاردهم پیش از آنکه لو برن را به ریاست آکادمی هنرهای زیبا منصوب کند، به وی اختیار کامل و اعتبار سرگشاده داده بود تا ورسای را چنان که باید بیاراید. در آنجا وی مدت هفده سال (1664 - 1681) پیوسته زحمت کشید تا زمینه کارهای هنری را براساسی واحد مستقر کند. خود وی طرح “پلکان سفیران” را ریخت و در “تالارهای جنگ و صلح” و در “تالار بزرگ” بیست و هفت فرسکو در توصیف پیروزیهای پادشاه از زمان صلح پیرنه (1659) تا پیمان نیمگن (1679) بهوجود آورد. در میان خیل بیشمار خدایان و الاهگان، ابرها، و

*****تصویر

متن زیر تصویر : شارل لوبرن: فرشینه گوبلن: خانواده داریوش در پای اسکندر کبیر. موزه لوور، پاریس (آرشیو بتمان)

ص: 122

رودخانه ها، و اسبها و ارابه ها، لویی چهاردهم در جنگ و صلح نشان داده میشود: در حالی که آذرخش خشم به هر سو میپراکند، با اسب بر رودخانه راین میزند، یا شهر گان را در محاصره میگیرد; و نیز داد میگسترد، به امور مالی سروسامان میبخشد، بینوایان قحطی زده را غذا میدهد، بیمارستانها میسازد، و از هنر حمایت میکند. هر یک از این پرده ها را منفردا نمیتوان شاهکاری شمرد، زیرا اساس کلاسیک آنها سرشار از تزیینات به شیوه باروک است; لیکن مجموعا درخشانترین آثار نقاشان فرانسه در آن عصر به شمار میروند. زیادهروی در تجلیل پادشاه، که او را به صورت اعجوبهای از غرور در نظرمان جلوهگر میکند، بیننده را آزرده خاطر میسازد; لیکن باید به خاطر داشته باشیم که این گونه مداحی و تجلیل رسم روز بود. عجب نیست اگر بدانیم هنگامی که لویی پرده هایی از لو برن را در کنار آثاری از ورونزه و پوسن تماشا میکرد، به نقاش خاص خود گفت: “کارهای شما مقامشان را در برابر آثار استادان بزرگ به خوبی حفظ میکنند، تنها چیزی که کم دارند مرگ آفریننده آنهاست تا ارزششان را بیشتر معلوم کند. اما امیدواریم به این زودی آن امتیاز را به دست نیاورند.” در میان همه اشخاص حسودی که لو برن را در میان گرفته بودند، پادشاه حمایت خود را از او دریغ نداشت; همچنانکه مولیر را، که از حملات بدخواهان به ستوه آمده بود، همواره در سایه عنایت شاهی نگاه داشت. درباره برخی رفتارهای خاص لویی چهاردهم، روایت شده است روزی که وی با وزیرانش به شور نشسته بود، چون بدو خبر دادند که لو برن برای تقدیم آخرین اثر خود به نام برپا کردن صلیب به خدمت شتافته است،با طلب پوزش شورا را ترک کرد تا به تماشای آن نقاشی برود و اظهار خرسندی کند; و سپس از هیئت مشاورانش نیز دعوت کرد که به وی ملحق شوند. بدین ترتیب، در دوره سلطنت لویی چهاردهم، حکومت و هنر دوش به دوش هم پیش میرفتند; و هنرمندان در برخورداری از عنایات و پاداشهای شاهانه با سران لشکر برابر بودند.

هنرنمایی لو برن گرچه از شیوه تزیین ایتالیایی منشعب میشد، خود چیزی تازه، یعنی ترکیبی تزیینی، بود که در آن ده - دوازده گونه هنر مختلف باهم جمع میآمدند تا معجون هنری واحدی به وجود آورند. هنگامی که وی خواست قلم خود را در ساختن تک چهره ها به کار اندازد، آثارش به سطح عادی و متوسط تنزل یافتند. زمانی که پیروزیهای پادشاه به شکست جای سپرد، و معشوقه هایش مسند خود را به کشیشها دادند، وضع روحی آن پادشاه دگرگون شد و در نتیجه آرایشگریهای بهجتانگیز لو برن اثر و ارزش خود را از دست دادند. چون لوووا در شغل مباشرت کل ساختمانها جانشین کولبر شد، لو برن از کرسی استادی هنرها برکنار شد، اما در ریاست آکادمی باقی ماند. در سال 1690 با مرگ او مظهری از فر و شکوه زوال یافت و از میان رفت.

بسیاری از نقاشان خلاصی از زیر یوغ او را جشن گرفتند. پیرمینیار بخصوص نفرت شدیدی از سلطه وی در دل داشت. او، که نه سال از لو برن مسنتر بود، چندی زودتر از وی با جعبه

ص: 123

رنگ خود به زایران راه رم پیوسته بود و مانند پوسن چنان شیفته “شهر ابدی” شده بود که تصمیم داشت باقی عمر را در همانجا به سر برد; و در حقیقت مدت بیست و دو سال در رم باقی ماند (1635 1657). چهره هایی که مینیار از سفارش دهندگان خود میساخت به اندازهای مورد پسندشان واقع شدند که سرانجام پاپ اینوکنتیوس دهم که محتملا از قیافهای که ولاسکوئز به وی بخشیده بود سخت نفرت داشت داوطلبانه مدل وی شد. مینیار نیز با شفقت بیشتری صورت وی را بر پرده آورد. در سال 1646 مینیار، که به سی و چهار سالگی رسیده بود، با زیبا رخی ایتالیایی ازدواج کرد; ولی تازه میخواست شروع به انجام وظیفه مشروع پدری کند که احضاریهای از کشور فرانسه او را به خدمت پادشاه خواند. وی به اکراه قدم در آن سفر گذاشت مینیار در پاریس از قبول دستورات لو برن سرپیچید و از پیوستن به “آکادمی” امتناع ورزید; و در ضمن هر گاه میدید نقاشی جوانتر از او حمایلها و طلاها را برای خود خرمن میکند، از خشم برافروخته میشد. مولیر توصیه او را به کولبر، کرد، لیکن ظاهرا حق با وزیر بود که لوبرن را بر او ترجیح داد، زیرا مینیار نمیتوانست به اوج آن قدرت قلمی که لازمه توصیف شکوه و عظمت “قرن بزرگ” بود دست یابد. اما از طرفی لویی، که در آن زمان بیست سال داشت، میخواست تصویر دلپذیری از خود داشته باشد تا بتواند با آن عروسی را از اسپانیا به دام اندازد. مینیار به خدمت پرداخت و خرسندی خاطر لویی و ماریا ترسا را فراهم ساخت. از آن پس مینیار کامیابترین نقاش چهرهساز عصر شد و معاصران خود را یکی پس از دیگری بر روی پرده آورد مازارن، کولبر، دو رتس، دکارت، لافونتن، مولیر، راسین، بوسوئه، تورن، نینون دو لانکلو، لویز دولا والیر، مادام دومونتسپان، مادام دومنتنون، مادام دو لافایت، و مادام دو سوینیه; و نیز حق زیبایی دستهای آن د/اتریش را به جای آورد، زیباترین دست و پنجه دوران شناخته شده بود. ملکه با سفارش تزیین طاق قوسی گنبد بزرگ در کلیسای وال دو گراس به او پاداش داد. نقاشی روی آن طاق شاهکار مینیار شناخته شد; و مولیر در وصف آن چکامهای سرود. مینیار چندین بار چهره پادشاه را ساخت، که مشهورترین آنها تصویر شاه سوار بر اسب است که در ورسای جای دارد; لیکن در همان کاخ چهره دلانگیز دوشس دو من در کودکی جلب نظر میکند که از بهترین تراوشهای قلم وی به شمار میآید. پس از مرگ کولبر مینیار بالاخره بر لو برن فایق آمد. وی به سال 1690 در مقام نقاش درباری جانشین رقیب خود شد و با فرمان شاهی به عضویت آکادمی رسید. پنج سال بعد، در حالی که هنوز به کار و پیکار ادامه میداد، در هشتاد و پنج سالگی وفات یافت.

ده دوازده نقاش دیگر در خدمت پادشاهی که همه چیز را به خود اختصاص داده بود تلاش بسیار کردند; شارل دوفرنوا، سباستین بوردون، نوئل کواپل و پسرش آنتوان، ژان فرانسوا دو تروا، ژان ژوونه، ژان باتیست سانتر، و آلکساندر فرانسوا دپورت که طبعا مایلند نامشان در این فهرست بیاید و در بزم شاهانه شرکت یابند. دو نقاش دیگر در پایان پادشاهی لویی به مقامی

*****تصویر

متن زیر تصویر : دژاردن: پیر مینیار. موزه لوور، پاریس

*****تصویر

متن زیر تصویر : پیر مینیار: دوشس دو من در کودکی. کاخ ورسای

ص: 124

شامخ رسیدند و نامی بزرگ یافتند. نیکولا دولارژیلیر جای مینیار را گرفت و نه فقط در فرانسه، بلکه حتی چندی در انگلستان (1674-1678) نقاش مورد علاقه طبقه اشراف شد. لارژیلیر با ساختن چهره درخشانی از لو برن، که اکنون در موزه لوور است، قلب او را ربود. رنگهای گلسرخی و تماس سبک قلم مویش با پرده در حقیقت نماینده تحول یافتن انحطاط تیره پایان عصر لویی چهاردهم به سوی نقاشی نشاط بخش دوره “نیابت سلطنت” و آثار دلانگیز واتوست.

اما نقاش دوم، یعنی یا سنت ریگو، از تاروپود خشنتری ساخته شده بود. وی نیز با چهره سازی، اما نه از راه مداهنه، نان خود را در روغن انداخت (تصویر بوسوئه در موزه لوور نمونه عالی آن است). گرچه هیکل آمرانهای که وی از لویی چهاردهم بر پرده نمایان ساخته است و اکنون در انتهای تالار بزرگ لوور به چشم میخورد - از دور چون وصفی مدحآمیز مینماید، لیکن چون از نزدیکتر بر آن بنگریم، چهره سخت و باد کرده پادشاه را که در دوره قدرت و بر ورطه تقدیر ایستاده است آشکارا میبینیم (1701). آن پرده در زمان خود به بهترین وجهی ارزش یافت; همچنانکه امروزه پادشاه را به بهترین وجهی عرضه میدارد. لویی 40,000 فرانک به ریگو صله داد (100,000 دلار) - و شاید مبلغی به همان اندازه هنگفت نیز در راه تهیه جامهای هیبتانگیز صرف کرد که در این تصویر پیکر فرسودهاش را آراسته است.

V- مجسمه سازی

در آن عصر مجسمهسازان کمتر از نقاشان مورد توجه بودند و کمتر پاداش مییافتند. اما لو برن آرزومند بود که همه هنرها در مسیر تندیسهای مرمرین روزگار دیرین شکل بیایند; و در این راه پولهای گزاف و ذوقهای سرشار برای تقلید از مجسمه هایی که پس از اضمحلال دنیای کلاسیک بر جای مانده بودند صرف شدند. البته لویی تنها به ساختن نسخه های بدلی آن نفایس راضی نمیشد. وی، که آرزوی باغهای رومی سالوستیوس و هادریانوس را در دل داشت، گروهی از مجسمهسازان لایق را برای آراستن باغ ورسای با مجسمه های گوناگون به خدمت گماشت. گلدانهای حجیم، مانند گلدان جنگ کار کویزووکس، درون حوض نپتون و بر بالای مهتابی بزرگ باغ ساخته شدند. برادران گاسپار و بالتازار دو مارسی حوض باکوس را از سنگ تراشیدند. ژان باتیست تو بیپیکره با شکوه ارابه آپولون را با “ربالنوع خورشید”، مظهر نمادین پادشاه، در میان دریاچه ورسای برافراشت; و فرانسوا ژیراردون از دل سنگ چنان پریان در حال آبتنی بیرون کشید که ممکن بود خود پراکسیتلس هم از امضا کردن پای آنها ابا نداشته باشد.

ژیراردون از فاصله یک قرن به گذشته نگریست تا دریابد که پریماتیتچو و گوژون چگونه هیکل زن را به صورتی آرمانی درآورده بودند. لطف و روانی هنر یونانی بار دیگر، و شاید هم به حد افراط، در قلم او ظاهر گشت چنانکه با همه کاوشهایی که شده است، هنوز هیکلهای

*****تصویر

متن زیر تصویر : ژیراردون: پریان در حال آبتنی. کاخ ورسای

ص: 125

زنانهای به زیبایی آنچه در اثر وی به نام هتک ناموس پرسفونه مشاهده میشود نیافتهایم. لیکن وی در مجسم ساختن حالات قوی و مردانه نیز چیره دست بود. برای واندوم پیکره تمام قد لویی چهاردهم را ساخت که اکنون در لوور جای دارد، و در کلیسای سوربون آرامگاه شایستهای برای ریشلیو از سنگ ساخت. لو برن از اینکه دید ژیراردون با رغبت تام از ذوق و هدفهای هنری آکادمی پیروی میکند، خوشدل شد و با او گرم گرفت.

ژیراردون، به سمت مجسمه ساز خاص شاهی، جانشین لو برن شد و پس از درگذشت مینیار، به ریاست آکادمی رسید. وی که ده سال پیش از لویی به دنیا آمده بود، تا چند ماه پس از مرگ او به زندگی ادامه داد و به سال 1715 در هشتاد و هفت سالگی وفات یافت.

خوی آنتوان کویزووکس چون نامش نامائوس نبود، و رفتارش به اندازه تابلو دوشس دو بورگونی، که از خود به یادگار گذاشته است، دلپذیر بود. وی در لیون به دنیا آمد و هنگامی که مشغول حک کردن نامی برای خود در میان مجسمهسازان زمان بود، لو برن او را احضار کرد تا در تزیین ورسای شرکت جوید. آنتوان شروع به ساختن نسخه های بدل و اقتباسهای ماهرانه از روی مجسمه های کلاسیک کرد. با الهام گرفتن از یک تندیس مرمرین باستانی درویلا بورگزه، پیکره پری صدف را از سنگ تراشید; و همچنین به تقلید از آثار باستانی دیگری در کاخ مدیچی، در فلورانس، ونوس خمیده را ساخت - که هر دو اکنون در گنجینه فرخنده هنری لوور جای دارند. کار دیگر او مجسمه کاستور و پولوکس بود که از روی گروه مجسمه های باغهای لودوویزی در رم اقتباس شده بود.

وی بزودی توانست با قدرتی قابل ملاحظه آثاری ابتکاری به وجود آورد. برای پارک ورسای اشکال ستبری از سنگ تراشید که مظاهر نمادین رودخانه های گارون و دوردونی بودند; و در باغ کاخ مارلی نیز دو تندیس نمادین دیگر برای رودهای سن و مارن ساخت. چهار مجسمه مرمرین دیگری که وی در مارلی برپا کرد عبارتند از فلورا ]الاهه گل[، شهرت، حوری جنگلی، و مرکور سوار بر پگاسوس، که اکنون در باغ تویلری جای دارند. بیشتر پیکره های تزیینی اطاقهای مهم ورسای نیز ساخته قلم حکاکی آن هنرمندند.

کویزووکس مدت هشت سال در ورسای، و رویهمرفته پنجاه و پنج سال، در خدمت پادشاه به کار مشغول بود.

دوازده مجسمه از لویی چهاردهم ساخت که مشهورترینشان مجسمه نیمتنه او در ورسای است. آنتوان کویزووکس در مجسمه سازی به همان پایه رسید که مینیار، سرشناسترین چهرهساز فرانسه، در نقاشی رسیده بود. وی به جای آنکه با دشمنانش به جدال برخیزد، ایشان را در برابر خود نشاند و مجسمه آنان را از مرمر تراشید یا با برنز ریختهگری کرد; در حالی که معمولا در آثار خود هم در نمایش دادن نخوت آنان امساک میکرد و هم در تهی کردن کیسه پولشان. هنگامی که برای ساختن مجسمه کولبر مبلغ 1500 لیور به وی دستمزد داده شد، 700 لیور آن را برای کار خود زیادی دانست و مسترد کرد. وی تمثالهایی کاملا شبیه و واقعنما از لو برن، لو نوتر، آرنو، و بان، مازارن، و بوسوئه به یادگار گذاشت. از خودش صورتی شریف

ص: 126

و زمخت و دردمند به شیوهای صریح و ساده ساخت. از کنده بزرگ دو نیمتنه ساخت - یکی در لوور و دیگری در شانتیی - که نشانگر حقیقت جویی سازشناپذیر و نیروی مردانهاند. در شیوهای کاملا متفاوت، دو مجسمه دیگر یکی دوشس دو بورگونی به جای دیانا، و دیگری نیمتنه دلانگیز همان شاهزاده خانم رعنا در ورسای از او بر جای ماندهاند. وی نقشه چند آرامگاه باشکوه برای مازارن، کولبر، وبان، و لو برن طرح کرد.

در آثار کویزووکس، با جنبه هیجانی شدید و مبالغه های گاه و بیگاهشان، روح شیوه باروک به خاطر میآید، لیکن در نمونه های عالیتر وی به بهترین وجهی آرمان کلاسیک پادشاه و دربار عرضه میشود. آنها به منزله گفتار راسین در قالب مرمر و برنز هستند.

به گرد کویزووکس و ژیراردون گروهی هفت نفری از مجسمه سازان چیره دست گرد آمد. فرانسوا آنگیه و برادرش میشل، فیلیپ کوفیه و پسرش فرانسوا، مارتن دژاردن، پیر لوگرو، و گیوم کوستو، که اسبهای مارلی او هنوز در میدان کنکورد پاریس در حال خیز برداشتن به سوی آسمانند، همگی از این گروهند.

پیر پوژه، که از این گروه دور و برکنار بود و با ایدئالیسم مجسمه سازی رسمی سر جدال داشت، قلم حکاکی خود را در خدمت خشم و تیره بختی ملت فرانسه به جنبش درآورد. پوژه، که زاده شهر مارسی بود (1622)، زندگی هنری خود را با کنده کاری روی چوب آغاز کرد، لیکن آرزوی باطنیش این بود که چون بت مورد ستایش خود - میکلانژ - در آن واحد نقاش، مجسمه ساز، معمار، و در همه این هنرها استاد باشد. وی، با رویای تحصیل در خدمت استادان ایتالیایی، پیاده از مارسی به راه افتاد و تا بندر جنووا، فلورانس، و رم پیش رفت. زیر دست پیتر و داکورتونا با جدیت تمام به تزیین پالانتسو باربرینی پرداخت; همه ریزهکاریها و دگرگونیهای فنون بوئوناروتی را فراگرفت و در حسرت شهرت چند جانبه برنینی افتاد. وی، در بازگشت به بندر جنووا، مجسمه قدیس سباستیانوس را ساخت که برای نخستین بار موجب بلندی نامش شد. فوکه، که در این مورد نیز پیشقدم لویی چهاردهم در عالم هنر بود، به پوژه سفارش داد مجسمه هرکول را از سنگ برای قصر وو بسازد. اما در همان زمان فوکه مغضوب شد، پوژه شتابان به سوی جنوب گریخت، و چندی در تولون با تنگدستی دست به گریبان ماند. چون بار دیگر برای تراشیدن ستونهای اطلس از مرمر برای برپا داشتن بالا خانه بنای شهرداری استخدام شد، وی بدنهای رنج کشیده کارگران باراندازها را سرمشق کار خود قرار داد، در عضلات به هم تابیده و چهره های متشنج از دردشان نعره انقلاب را مصور ساخت، و با این اثر وضع رنجبران ستمدیده ای که بار گران دنیا را بر دوش داشتند نمایش داد. اما این نوع هنرنمایی به درد ورسای نمیخورد.

با این حال، کولبر، که برای استقبال از هر استعداد هنری آغوشی باز و آماده داشت او را به خدمت خواست، به شرط آنکه به پیروی از همان اسلوب بیزبان اساطیری مجسمه سازی کند.

*****تصویر

متن زیر تصویر : آنتوان کویزووکس: دوشس دو بورگونی. کاخ ورسای

ص: 127

پوژه سه اثر تقدیم وی داشت که اکنون در موزه لوور جای گرفتهاند. نقش برجسته دل انگیزی از اسکندر و دیوجانس، مجسمه پرسئوس و آندرومده که در ساختن آن رنج فراوان و تکلف بسیاری به کار رفته بود، و مجسمهای ستبر از پهلوان کروتونا که آن گیاهخوار زورمند باستانی را در حال کشمکش برای رهایی از چنگال و دندان شیری بیایمان نشان میدهد. در سال 1688 پوژه به دیدار پاریس شتافت، ولی چون خوی سرکش و قلم خشمگین خود را با عقل و هنر دربار ناسازگار یافت، به مارسی بازگشت. در آنجا وی دو ساختمان “خانه نیکوکاری” و “بازار ماهی فروشی” را طرح افکند - در فرانسه حتی بازار ماهی فروشی را میتوان به صورت اثری هنری درآورد. بزرگترین مجسمهای که وی ساخت محتملا اشارهای بود به افتخارات جنگی پادشاه: تندیس سوار بر اسب اسکندر، نیکورو و خوشخو با خنجری در دست، که با بیاعتنایی قربانیهای میدان نبرد را به زیر سم اسبش لگدکوب میکند. پوژه از پیروی شیوه فورمالیسم، و همچنین از رعایت انضباطی که مورد پسند لو برن و ورسای بود، سرباز زد. جاهطلبی وی در رقابت با برنینی، و حتی با میکلانژ، او را به لغزشگاه مبالغه در نمایش عضلات و بیان هیجانات کشاند; و نمونه بارز آن مجسمه کراهتانگیز سرمدوز در لوور است.

لیکن رویهمرفته پوژه را باید تواناترین مجسمه ساز عصر و کشورش دانست.

چون آن پادشاهی بزرگ رو به زوال نهاد و شکستهای پیاپی فرانسه را به سوی انحطاط کشاند، غرور شاهی به دینداری گرایید و هنر از برازندگی خاص ورسای رو به فروتنی نهاد; چنانکه این بار مجسمه لویی چهاردهم در حال زانو زدن در نوتردام، اثر کویزووکس، را میبینیم - پادشاه، که اکنون هفتاد و هفت سال دارد، با آنکه هنوز درون جامه های شاهانه خودنمایی میکند، خاضعانه تاج خود را بر خاک پای مریم عذرا میگذارد. در آن روزهای آخرین، گرچه اعتبارات ساختمانی ورسای و مارلی سخت محدود شده بودند، جایگاه همسرایان کلیسای نوتردام از نو طرحریزی شد، تعمیر یافت، و به صورتی زیبنده درآمد. ستایش بتپرستانه نسبت به هنر باستانی، بر اثر همان افراطکاریش، به سردی گرایید. عناصر طبیعی شروع به دست اندازی بر قلمرو شیوه کلاسیک کردند. کشش هنر به سوی شرک و بیدینی، با الغای فرمان نانت، و نیز به دنبال تسلط یافتن مادام دومنتنون و لوتلیه (کشیش یسوعی) بر روح پادشاه، متوقف ماند. اکنون دیگر مایه ها و عناصر تزیینی در خدمت دین به کار میرفتند نه در تجلیل پادشاه; حالا دیگر لویی خداوند را به رسمیت میشناخت.

تاریخ هنر در عصر فرمانروای بزرگ ما را با پرسشهای دشواری روبرو میکند. آیا تبعیت هنر از دولت زبان آور بود یا نیکو ثمر آیا نفوذ کولبر، لو برن، و پادشاه سبب نشد که سیر تحول از فرانسه از مجرای بومی و طبیعیش به سوی تقلیدی زبونی آور از راه و رسم دیرین یونان ناتوان و منحرف شود و آثار هنری را با ریزه کاری سبک تزیینی باروک آشفته کند آیا این

ص: 128

چهل سال “سبک دوره لویی چهاردهم” توانست به ثبوت برساند که هنر در سایه حمایت حکومتی مطلق - که با تمرکز همه ثروت خود به پرورش آن بپردازد و همه ذوقها را چون واحدی هماهنگ به خدمت آن بگمارد - بهتر میشکفد و بارور میشود یا در پناه اشرافیتی که آن را محفوظ نگاه میدارد و تحویل اخلافش میدهد، لیکن همچنین با کمال حزم و احتیاط در ملاکهای سنجش ذوق و ارزش هنری و اصول نظم و انضباط آن تغییراتی پدید میآورد یا در زیر لوای حکومتی ملی که پیش پای هنرمند راهی برای پیشرفت باز میکند و لیاقت فردی را از بند سنت پرستی رها میسازد و هنر را به خدمت خلق میکشد و آن را وادار میکند که محصولات خود را با سلیقه عامه مردم منطبق سازد و در معرض داوری ایشان قرار دهد آیا اگر ایتالیا و فرانسه به یاری کوششها و سلیقه های کلیسا و اشراف و پادشاهان خود آرایش هنری نیافته بودند، امروزه چون دو مهد فرخنده هنر و زیبایی شهرت جهانی میداشتند آیا بدون تمرکز ثروت پیدایش هنری برتر امکانپذیر میشد برای آنکه بتوان به این پرسشها پاسخی وافی داد، باید عقلای جهان با همدیگر انجمن کنند و رای بزنند; و تازه چنین پاسخی طبعا، با تشخیصها و تردیدهای بسیار، گاهی صراحت پیدا میکند و گاهی حالت ابهام خواهد یافت. میتوان گفت که قدرت مرکزی با حمایت از هنر و رهبری آن موجب شد که بخشی از سادگی و ابتکار قدرت آن از میان برود. هنر زمان لویی چهاردهم هنری با قاعده و مکتبی بود; از جهت شکوه و نظم عظمتی خسروانی داشت، و از لحاظ آراستگی هنری بیمانند بود; لیکن ابداع و آفرینندگی را، که به هنر گوتیک گرمی و عمق میبخشید، فاقد بود، هماهنگی هنرها در زیر لوای لویی شگفتانگیز بود، اما در بیشتر موارد تنها یک آهنگ را به طنین درمیآورد; تا جایی که، در آخر، آن مجموعه هنری به صورت بیانی از یک شخص و یک دربار درآمد، نه از یک عصر یا یک ملت. ثروت لازمه هنر فاخر است، اما اگر هنر و ثروت به بهای گسترش تنگدستی و خرافات زبونی آور رشد یابند، چنین ثروتی نکبت آور است و چنان هنری ناخوشایند; زیرا زیبایی نمیتواند دیر زمانی از نیکی جدا افتد. وجود طبقه اشرافی میتوانست، چون امانتدار و مشوقی نیکوکار، آداب پسندیده و ملاکهای سنجش و سلیقه های برگزیده را برقرار نگاه دارد، به شرط آنکه وسایل لازم فراهم میبود تا آن را برای پذیرفتن استعدادها و ابتکارات نوظهور نیز آماده دارد و در عین حال مانع آن شود که اشرافیت صرفا در زمینه امتیاز طبقاتی و تفاخر به تجمل پرستی منشا اثر باشد. حکومتهای ملی نیز میتوانند ثروت را متراکم سازند و برای تجلیل و تهذیب آن از دانش و ادبیات و نیکوکاری و هنرهای زیبا یاری بگیرند، لیکن با مشکلاتی نیز رو به رو خواهند شد که عبارتند از: مغایرت آزادی نارس با هر گونه قرار و انضباط; کندی رشد ذوق در جامعه های جوان; و همچنین تمایل طبیعی استعداد مهار نشده به اینکه نیروی خود را در آزمایشهای و همی و نامانوس تلف سازد آزمایشهایی که در آنها ابتکار به جای نبوغ گرفته میشود و تازگی به جای زیبایی.

ص: 129

در هر حال، این حقیقت انکار ناکردنی بود که طبقات اشرافی اروپا هنر فرانسه را با جان و دل میپسندیدند.

کاخسازی، مجسمه سازی به شیوه کلاسیک، سبک ادبی کلاسیک، و تزیین اثاثه و جامه به شیوه باروک، از فرانسه، در میان عموم طبقات حاکمه اروپای باختری و حتی در ایتالیا و اسپانیا انتشار یافت. دربارهای لندن، بروکسل، کولونی، ماینتس، درسدن، برلین، کاسل، هایدلبرگ، تورن، و مادرید چشم بر ورسای دوخته و آن را سرمشق آداب زندگی و هنر خود قرار داده بودند. معماران فرانسوی به نقاط دورافتادهای در خاور اروپا، چون موراوی، دعوت میشدند تا کاخهای شاهی بنا کنند. لو نوتر در وینزر و کاسل باغهایی طراحی کرد; کریستوفر رن، و دیگر معماران بیگانه، در پی اندیشه ها و ابتکارات تازه رو به پاریس نهادند. مجسمهسازان فرانسوی در سراسر اروپا پراکنده شدند، تا آنکه تقریبا هر شاهزاده و فرمانروایی مجسمه سوار بر اسب خود را، به تقلید از پادشاه فرانسه، صاحب شد. تمثالهای اساطیری لو برن در سوئد، دانمارک، اسپانیا، و در کاخ همتن کورت انگلستان رواج یافتند. فرمانروایان بیگانه درخواست میکردند که مدل نقاشی ریگو یا، اگر به او دسترس نباشد، یکی از شاگردانش قرار گیرند. یکی از پادشاهان سوئد به کارخانه های بووه سفارش ساختن فرشینه هایی به یادبود پیروزیهایش داد، از دوران گسترش فرهنگ و هنر روم باستانی در سراسر اروپای باختری تا آن زمان، تاریخ هیچ گاه چنان سرعت و کمالی در رواج فرهنگ ملتی ندیده بود.

ص: 130

فصل چهارم :مولیر - 1622 1673

I- تئاتر در فرانسه

اینک نوبت تئاتر و شعر فرانسه بود که اروپا را به زیر سلطه خود گیرند. از طنز تاریخ همین قدر بس که در آن عصر ادبیات فرانسه میبایست بر صحنه نمایش پایگاه گیرد; و تئاتر، که مدتی دراز مطرود کلیسا مانده بود، میبایست به یاری کاردینال ریشلیو رونق و رواج یابد; کمدی ایتالیایی میبایست به توسط کاردینال مازارن وارد خاک فرانسه شود; و لویی چهاردهم میبایست ذوق تئاتر دوستی خود را از این دو روحانی بزرگ، که کمر به خدمت و حراست دولتش بسته بودند، اکتساب کند.

تئاتر نو در دوران پاپهای با دانش و فرهنگ رنسانس در ایتالیا قالبی ادبی به خود گرفته بود، و لئو دهم به تماشای تئاتر میرفت بیغم آنکه آیا نمایشنامه ها برای جوانان ساده دل متناسبند یا نه. لیکن نهضت اصلاح دینی و شورای ترانت بر این رواداری دینی خط ابطال کشیدند. با اینهمه، تئاتر ایتالیا در سایه غمض عین سران روحانی نشو و نما یافت - به گفته بندیکتوس چهاردهم - تا از شر و زیانهای بزرگتری جلوگیری شود; در اسپانیا نیز، با قبول خدمت کلیسا، توانست به حیات خود ادامه دهد. اما در فرانسه طبقه روحانیان، که از آزادی جنسی نمایشهای کمدی به انزجار آمده بودند، تئاتر را به عنوان دشمن بزرگ اخلاق اجتماعی ممنوع و مطرود ساختند. سلسله دنبالهداری از اسقفان و پیشوایان روحانی به دنبال یکدیگر فتوا دادند که بازیگران تماشاخانه ها را به صرف ماهیت شغلشان باید افرادی تکفیر شده دانست. روحانیان پاریس، به علمداری آمرانه بوسوئه، از اجرای آیینهای مقدس یا مراسم تدفین دینی برای بازیگران امتناع ورزیدند، مگر آنکه ایشان توبه میکردند و از پیشه خود دست برمیداشتند. اینان که نمیتوانستند موافقت کشیشان را در اجرای آیین ازدواج شرعی کسب کنند، ناگزیر دل به همسری غیرمشروع خوش میکردند و برحسب قوانین عرف او را به عقد خود درمیآوردند.

ص: 131

البته این گونه ازدواجها سخت ناپایدار بودند. قوانین مدنی فرانسه نیز بازیگران تماشاخانه ها را مردمی بدنام و رسوای جامعه میدانست و از شرکت در هر شغل آبرومندی محروم میکرد. قضات و روسای محاکم قانونی حق نداشتند در تئاتر حضور یابند.

یکی از خصوصیات بارز آن عصر همین است که تئاتر توانست در چنان زمینه نامساعدی نشو و نما یابد و مقاومت موجود را در هم بشکند. اشتیاق عامه مردم به تماشای نموداری از زندگی که بتواند انتقام حقایق تلخ را بگیرد موجب بهوجود آمدن رشتهای پایانناپذیر از کمدیها و فارسها شد; و محرومیتهای حاصل از رسم تکگانی مشتاقان بسیار برای تماشای نمایشنامه های عشق مشروع و نامشروع فراهم آورد که با طیب خاطر پول خود را در تماشاخانه خرج میکردند. ریشلیو ظاهرا با نظر لئو دهم موافق بود که میگفت: بهترین راه نگاه داشتن تئاتر در حدودی شایسته آن است که نمایشنامه های خوب را بپرورانند، نه آنکه همه را بخشکانند. بدین ترتیب بود که وی توانست سلیقه عمومی را رهبری کند و، در عین حال، بازیگران لایق را به نوایی برساند. به این گزارش ولتر توجه کنید: “از آن هنگام که کاردینال ریشلیو اجرای نمایشنامه هایی را به طور مرتب در دربار معمول کرد - که اینک پاریس را رقیب آتن باستانی ساخته است - در تالار نمایش نه تنها یک ردیف صندلی برای آکادمی که عدهای از روحانیون را در میان اعضای خود داشت، تعیین گشت، بلکه ردیفی هم به اسقفان اختصاص داده شد.” در سال 1641، ظاهرا بنابه درخواست کاردینال ریشلیو، لویی سیزدهم گروهی از بازیگران را به زیر حمایت خود درآورد که از آن پس به نام “دسته بازیگران شاهی” یا “کمدی بازهای شاهی” شهرت یافتند. وی مستمری سالیانهای به مبلغ 1200 لیور برای ایشان مقرر داشت; به موجب فرمانی تئاتر را به طور رسمی در شمار انواع سرگرمیهای مشروع معرفی کرد; و نیز نیت شاهانه را اعلام داشت که از آن پس دیگر نباید پیشه بازیگران موجب سرشکستگی آنان شود و به موقعیت اجتماعیشان لطمه وارد کند. این دسته بازیگران بعدا هتل دو بورگونی را محل نمایشهای خود قرار دادند، زیر سرپرستی افتخاری لویی چهاردهم درآمدند، و طی سالها پادشاهی او در اجرای تراژدی مهارت تام یافتند.

مازارن برای رفع نقایص و ترویج کمدی فرانسه بازیگران ایتالیایی را دعوت کرد. یکی از آنها تیبریو فیورلی بود که، با هنرنمایی در نقش دلقکی لافزن به نام سکاراموتچا (سکاراموش)، علاقه پاریسیها و درباریان را به سوی خویش جلب کرد. مسلما این بازیگر و دستیارانش در افروختن شراره اشتیاق ژان باتیست پوکلن چهارم به هنر تئاتر، و نیز در آموختن فنون تئاتر کمدی به وی، سهمی بزرگ داشتهاند. هنگامی که “سکاراموش” به ایتالیا مراجعت کرد (1639)، ژان پوکلن، که بر صحنه و در سراسر جهان به نام مولیر شناخته شده است، سردسته بازیگران شاهی شد و بنابر داوری مشتاقانه بوالو، خیلی زود به مقام بزرگترین نویسنده آن عصر پادشاهی ارتقا یافت.

ص: 132

II- دوره کارآموزی

بر ساختمانی واقع در شماره 96 کوچه سنت اونوره پاریس کتیبهای به حروف طلایی با مضمون زیر نصب شده است:

این ساختمان در محل خانه ای بنا شد که مولیر به تاریخ پانزدهم ژانویه سال 1622 در آن به دنیا آمد.

و آن خانه ژان باتیست پوکلن سوم پردهساز و زینتگر بود. همسرش ماری کرسه مبلغ 2200 لیور برایش جهیزیه آورد، شش فرزند زایید، و پس از ده سال زندگی زناشویی وفات یافت. ژان باتیست پوکلن چهارم، که نخستین کودکش بود، مادر را به طور مبهم در خاطر داشت و در نمایشنامه های خود نیز هرگز نامی از او به میان نیاورد.

پدرش دوباره ازدواج کرد (1633)، اما چون این نامادری نیز در سال 1637 چشم از جهان بست، پدر وظیفه پرورش نبوغ فرزند را خود به دست گرفت، وسایل تحصیلش را فراهم ساخت، و هم خود را به تامین آتیه وی موقوف کرد. در سال 1631 ژان پوکلن سوم پردهدار خوابگاه پادشاه شد و با حقوق سالیانهای به مبلغ 300 لیور، که البته مبلغ قابلی نبود، در سلک پیشخدمتان خاصه شاهی درآمد، لیکن در هر سال فقط سه ماه نوبت خدمت به وی میرسید. پدر شغل مزبور را از برادر خود خریداری کرده بود، به این نیت که آن را به فرزند انتقال دهد. در سال 1637 لویی سیزدهم ژان پوکلن چهارم را در مقام وارث بر حق آن شغل به رسمیت شناخت. اگر آرزوهای پدر صورت تحقق یافته بودند، مولیر میبایست در تاریخ هرگاه اصولا نامی از او به میان میآمد - به عنوان کسی که رختخواب پادشاه را درست میکرده است شناخته شود. اما از طرفی هم در خانواده پدر بزرگی وجود داشت که دلبسته تئاتر بود و گهگاه پسرک را با خود به تماشای نمایشنامه های معروف میبرد.

برای آنکه ژان پوکلن چهارم شایسته شغل تختخوابداری پادشاه شود، او را به کولژ دو کلرمون، که مهد پرورش بدعتگذاران بود، فرستادند. وی زبان لاتینی را به مقدار قابل ملاحظهای آموخت، از خواندن آثار ترنتیوس بهره بسیار برد، و بیشک نسبت به نمایشهایی که به توسط یسوعیان به منظور آموزش زبان لاتین و ادبیات و سخنرانی ترتیب داده میشد، علاقه مخصوص یافت و شاید هم در آنها شرکت جست. بنابر گفته ولتر، ژان همچنین از تعلیمات گاسندی فیلسوف، که به سمت معلم خصوصی همشاگردی توانگرزاده وی تعیین شده بود، برخوردار گشت. آنچه مسلم است ژان درباره فلسفه اپیکور مطالعه بسیار کرد و قسمت عمده حماسه اپیکوری لوکرتیوس به نام د رروم ناتورا (درباره طبیعت اشیا) را ترجمه کرد. (برخی از ابیات کمدی مردم گریز، اثر مولیر، تقریبا ترجمه قسمتی از کتاب لوکرتیوس است.) به احتمال کلی، ژان پیش از به پایان رساندن دوره شباب، ایمان دینی خود را از دست داده بود.

*****تصویر

متن زیر تصویر : اودون: مولیر. مجموعه جوزف جوون (آرشیو بتمان)

ص: 133

ژان پس از پنج سال اقامت در کالج، به تحصیل علم حقوق پرداخت; و چنین مینماید که اندک زمانی هم در دادگاه ها به وکالت دعاوی مشغول شد. سپس مدت چند ماه شغل پدرش را در پیش گرفت (1642) و در همان زمان با مادلن بژار، که بانوی با نشاطی به سن بیست و چهار بود، آشنایی یافت. پنج سال قبل، مادلن بژار معشوقه کنت دومودن بود و کودک نامشروعی هم از او به دنیا آورده بود که کنت با کمال لطف او را به فرزندی پذیرفت. ژان، که اکنون بیش از بیست سال نداشت، مفتون زیبایی و زنده دلی و مهربانی آن زن شد. چنانچه معلوم است، مادلن بژار ابتدا او را چون دلباختهای به نزد خود راه داد. علاقه شدید مادلن به عالم تئاتر همراه با عواملی دیگر ژان را مصمم ساخت که شغل پردهداری را ترک کند، در ازای مبلغ 630 لیور حق جانشینی خود را در مقام پردهبرداری پادشاه به دیگری واگذارد، و یکدل و یکجهت به کار تئاتر و بازیگری بپردازد (1643). وی از پدرش جدا شد و به خانه مادلن رفت تا با او زندگی کند. ژان به همراهی مادلن، دو برادر او، و چند تن بازیگر دیگر شرکتی رسمی تاسیس کردند و “ایلوستر تئاتر” را به وجود آوردند (30 ژوئن 1643). “کمدی فرانسز” آن پیمان را آغاز زندگی طولانی و پر افتخار خود میشمارد. همچنانکه رسم مالوف بازیگران بود، ژان نام تازهای مخصوص عالم تئاتر بر خود نهاد و مولیر شد.

شرکت نو بنیاد میدان بازی تنیسی را برای کار خود اجاره کرد، نمایشنامهای چند در آنجا به روی صحنه آورد، و ورشکست شد. در سال 1645 مولیر سه بار به خاطر بدهکاریهایش به زندان رفت. پدرش، که امید داشت نوجوان وی اکنون دیگر از بیماری تب صحنه شفا یافته باشد، وامهایش را پرداخت و از زندان خلاصش کرد.

لیکن مولیر بار دیگر ایلوستر تئاتر را دایر کرد و، قصد اجرای نمایشهایی در ولایات، پا در سفر گذاشت. دوک د/اپرنون، حاکم گویین، به مولیر کمک مالی کرد. گروه بازیگران، طی یک سلسله کامیابیها و شکستهای پی در پی، در شهرهای ناربون، تولوز، آلبی، کارکاسون، نانت، آژن، گرنوبل، لیون، مونپلیه، بردو، بزیه، دیژون، آوینیون، و روان نمایشهایی روی صحنه آوردند. مولیر به ریاست شرکت انتخاب شد (1650) و با صد فن و نیرنگ توانست گروه خود را بیقرض و با شکم سیر نگاهداری کند. در سال 1653 پرنس دو کونتی، که رفیق قدیمی مدرسهاش بود، شهرت و کیسه خود را در خدمت شرکت مولیر گذارد. شاید علت اقدام وی این بود که منشی خصوصیش از زیبایی مادموازل دو پارک، بازیگر تازه تئاتر مولیر، تعریف بسیار کرده بود. اما در سال 1655 شاهزاده مزبور گرایش شدید مذهبی یافت و به گروه مولیر خبر داد که وجدانش او را از ادامه روابط دوستی با عالم نمایش نهی میکند. بعدا وی تئاتر و خصوصا مولیر را، به عنوان فاسد کننده اخلاق جوانان و دشمن ایمان مسیحی، آشکارا به باد انتقاد گرفت.

در خلال این تحولات، گروه بازیگران متدرجا توانست بر مهارت فن، فهرست نمایشنامه ها، و عواید خود بیفزاید. مولیر هنر تئاتر و ریزهکاریهای فنی آن را آموخت. در سال 1655، وی،

ص: 134

ضمن آنکه ایفای نقشهای عمده را خود بر عهده میگرفت، شروع به نوشتن نمایشنامه کرد. در اوایل سال 1658 مولیر خود را آن قدر لایق و توانا دید که بتواند با بازیگران شاهی متمرکز در هتل دو بورگونی، و نیز گروه خصوصی دیگری که “تئاتر دوماره” را تشکیل داده بودند، وارϠرقابت شود تا حق تقدم اشغال صحنه پاریس را به دست آورد. مولیر با مادلن بژار از روان رو به پاریس آورد تا زřʙƙǠکامیابی خود را آماده سازند.. وی نخست به دیدن پدرԠرفت تا عذر نافرمانیهای خود را بخواهد. پدرش از فیلیپ اول، دوک د/اورلئان، درخواست کرد که از گروه مولیر حمایت کند و برای اجرای یکی از نمایشنامه های او در دربار اجازه بگیرد.

در بیست و چهارم اکتبر سال 1658 “دسته بازیگران موسیو” در حضور پادشاه تراژدی کورنی را، که نیکومد نام داشت، در تالار نگهبانان لوور به روی صحنه آورد. مولیر نقش اصلی را ایفا کرد، اما نه با موفقیت، زیرا بیمار بود.

به گفته ولتر: “وی به نوعی بیماری سکسکه مبتلا بود که به هیچ وجه با اجرای نقش جدی سازگاری نداشت.” لیکن “بازی او را در نمایشهای کمدی به مراتب جالبتر میساخت.” بعدا مولیر با اجرای یکی از کمدیهایش - که اکنون اثری از آن در دست نیست شکست تراژدی کورنی را جبران کرد. وی با چنان قریحه و نشاطی نقش خود را ایفا کرد و با چنان مهارتی تک ابروی بالا افتاده و زبان الکن و هرزه درای خود را به کار کشید که در پایان نمایش همه حضار در این شگفتی بودند که مولیر چرا قبلا اجرای نقشی جدی را به عهده گљXʙǠبود. پادشاه هنوز به اندازهای جوان بود که از آن کمدی هزلآمیز خوشش بیاید، و نیز چندان مرد شده بود که جرئت و بیپروایی مولیر را بپسندد. پس دستور داد که “دسته بازیگران موسیو” در استفاده از “سالن دو پتی بوربون” با گروه ایتالیایی سکاراموش سهیم شود. بر آن صحنه نیز تازه واردان در اجرای تراژدیها توفیقی نیافتند، به طوری که از دسته بازیگران شاهی فرسنگها عقب ماندند. لیکن در نمایش کمدیها، بخصوص آنها که خود مولیر تصنیف میکرد، کامیابی شایان به دست آوردند. با این وجود، دسته مزبور به اجرای تراژدیهای بزرگ ادامه داد، زیرا بانوانی که نقشهای اصلی را بازی میکردند تئاتر جدی را برای جلوهگری و هنرنمایی خود وسیله بهتری میدانستند. و علاوه بر آن، خود مولیر هم هرگز راضی نبود که منحصرا بازیگر صحنه کمدی شناخته شود. در واقع ناملایمات و مبارزات زندگی دشوارش داغ غمی بر دلش نهاده بود و مولیر دلقکبازی دایمی بر روی صحنه را مصیبتی بزرگ میدانست; ضمن اینکه احساس میکرد دیگر از کمدیهای عاشقانه و شخصیتهای پیش پا افتاده و لودگیهای زننده، که بیشتر انعکاسهای تئاتر ایتالیایی بودند، خسته شده است. مولیر با مشاهده اوضاع اجتماعی محیطش در پاریس نکاتی استنباط میکرد که در نظرش به مراتب از شخصیتهای ساختگی پولیشینل1 و سکاراموش خندهآورتر بودند. از گفته های مولیر چنین نقل

---

(1) دلقکی که با لباسی سفید، دماغی دراز و قلابی، قوزی در پشت، و برآمدگیی در پیش بر صحنه عیاری و بدمستی و مسخرگی میکرد.-م.

ص: 135

شده است: “دیگر احتیاجی ندارم که پلاوتوس و ترنتیوس را به استادی برگزینم یا بر آثار مناندر دستبرد بزنم.

اکنون من باید فقط در اوضاع زمانه نظاره کنم.”

III- مولیر و بانوان

در پاریس هتلی به نام “هتل دو رامبویه” وجود داشت که در آن گروهی از مردان و زنان گرد میآمدند تا آداب نزاکت و سخنپردازی را چون بتهایی مورد پرستش قرار دهند. مولیر با الهام گرفتن از آن محفل ادبی نمایشنامه زنان متصنع مضحک را نگاشت، که نخستین نمایش آن در هجدهم نوامبر سال 1659 آغاز رواج “کمدی آداب” در فرانسه شناخته شده است، و نیز درهای ثروت و شهرت را به روی او گشود. نمایشنامه زنان متصنع مضحک چندان مختصر بود که ساعتی به ذهن تماشاگران مینشست و آنچنان نیشدار و کنایهآمیز بود که زخم خود را برای همیشه در دلشان باقی میگذارد. دو دختر عمو به نامهای ماگدالون و کاتوس، که هفت شهر نکته دانی و آراستگی فکری را گشتهاند، نسبت به بزرگتران کم درک و تهی کیسه خود، که اصرار دارند آنها را شوهر دهند، زبان به اعتراض میگشایند:

گورژیبوس: چه عیبی در وجود آنها مییابی ماگدالون: مهمتر از همه اینکه آداب نزاکت و زن نوازی سرشان نمیشود! مگر خیال میکنید که باید فورا در فکر ازدواج بیفتد! ... اگر همه مردم مثل شما بودند، بیشک میبایست فاتحه عشق خوانده شود. ... ازدواج هرگز نباید پیش از وقوع حوادث دلانگیز دیگر پا به میان گذارد. یک نفر دلداده واقعی برای آنکه محبوب ما زنان شود، باید بفهمد که چگونه بیان احساسات لطیف کند; بداند که چگونه آه های ملایم و مهرآمیز و هیجانزده از سینه برآورد و رویهمرفته ابراز عشق از جانب او باید بر طبق مراسم و مقرراتی خاص صورت گیرد. در مرحله نخست، مرد عاشق باید محبوب خود را در کلیسا یا پارک شهر در یکی از جشنهای عمومی ملاقات کند، یا به حکم تقدیر با میانجیگری دوست و خویشاوندی به وی معرفی شود. پس از آن، وی تا چندی عشق خود را از قبله آمالش پنهان میدارد، لیکن چند بار به طور رسمی از خانواده او دیدن میکند و در آن مجالس میکوشد تا سخن از رموز دلبری به میان آرد تا دیگر حاضران نیز در آن زمینه لطیفه و نکتهای بر زبان رانند. ... آنگاه هنگام آن فرا میرسد که راز درونش را افشا کند، و این اقدام معمولا باید در خیابان سایهدار باغی دور از دیگر همراهان انجام گیرد. این ابراز عشق با اظهار خشم و آزردگی ما، که از سرخی گونهمان نمایان است، پاسخ داده میشود و برای چند صباحی عاشق را از نزدمان میراند. بعدا وی تدبیر میجوید که ما را آرام سازد تا به اظهارات عاشقانهاش مانوس شویم، و بتدریج کار را به جایی میکشاند که ما را وادار کند رازی را که در دل نهفته داشتهایم، و مایه آن همه دردسر بوده است، ابراز کنیم. آن وقت است که سیل حوادث از جا کنده میشود، رقیبانی که میکوشند تا دل از دست رفته را به دام اندازند، پدرانی که دست به آزار و تهدید دخترانشان میگذارند، حسادتهایی که بر اثر پارهای ملاقاتهای غیرمنتظره برانگیخته میشوند، شکوه، ناامیدی از همه چیز، اقدام به فرار از خانه پدری و عواقب آن. این است آیین زیبنده دلدادگی;

ص: 136

و اینها مقرراتی هستند که در یک عشقبازی مهذب رعایتشان اجباری است. اما اینکه آدم بی مقدمه و چشم بسته به مرحله زناشویی برسد یعنی عشق را صرفا موکول به امضای عقدنامه سازد و به عبارت دیگر ماجرای دلباختگی را از آخرین شروع کند پدر جان باز هم تکرار میکنم که هیچ چیز از این کار خشکتر و بیروحتر نیست و من از تصور چنین عشقی دلم به هم میخورد. ...

کاتوس و اما در مورد من، عمو جان، باید بگویم که ازدواج عملی دهشت انگیز است. چطور آدم میتواند خود را راضی کند با مردی که واقعا عریان است همبستر شود

دو پیشخدمت جامه های اربابان خود را به رعایت میگیرند و خود را مارکی و ژنرال معرفی میکنند و با همه سازوبرگ دلبری و زبان بازی نسبت به آن دو نفر بانو نوای دلباختگی سر میدهند. دو نفر سروران ایشان ناگهان سر میرسند و از سر خشم جامه پرزرق و برق را بر تن آنان میدرند و دو بانو را با حقیقت عریان روبرو میکنند.

مانند بیشتر کمدیهای جنسی مولیر، در این نمایشنامه نیز پارهای قسمتهای مستهجن و شوخیهای زننده وجود داشت، لیکن قدرت بیان آن در هجو کردن حماقتهای اجتماعی چنان بود که در مسیر آداب زندگی تحولی به وجود آورد. بنابه روایتی مشکوک، در یکی از شبهای نمایش آن اثر، زنی از میان تماشاگران برخاست و فریاد کشید: “مولیر جرئت داشته باش! جرئت داشته باش! کمدی خوب همین است.” همچنین نقل کرده اند که یکی از اعضای پیوسته انجمن هنری مادام دو رامبویه پس از پایان نمایش مزبور، اظهار داشته است: “دیروز آن همه حماقتهایی را که با چنین نازکبینی و حساسیت مورد انتقاد قرار گرفته اند تحسین میکردیم، اما اکنون به قول قدیس رمی، باید آنچه را میپرستیدیم و بسوزانیم و آنچه را سوزاندهایم از نو بپرستیم.” مارکیز دو رامبویه در برابر حمله حریفی چون مولیر زیرکانه زیرکانه سر تسلیم فرود آورد و از او دعوت کرد که نمایشنامه خود را یک بار بهطور خصوصی و به نفع انجمن هنری وی به مورد اجرا گذارد. مولیر، ضمن قبول دعوت او، در پیشگفتاری اعلام داشت که وی در اثر خود نه از اعضای انجمن هنری، بلکه از مقلدان آن انتقاد کرده است. به هر حال، با انتقاد تند این نمایشنامه، دوران خودنمایی “زنان متصنع” به پایان رسید. بوالو در دهمین هجو نامه خود اشاره کرده است به “آن ظریف طبعانی که دیروز چنان شهرتی داشتند و مولیر با یک ضربه هنر خود بادشان را خالی کرد.” کمدی مولیر چنان موفقیتآمیز از آب درآمد که پس از نخستین شب نمایش، بهای بلیط آن دو برابر شد و در همان سال اول چهل و چهار مرتبه روی صحنه آمد. پادشاه سه بار فرمان داد آن را در دربار اجرا کنند، و هر بار خود در تماشای آن شرکت جست و 3,000 لیور به گروه بازیگران جایزه داد. تا ماه فوریه سال 1660 آن گروه حقشناس مبلغ 999 لیور حق تالیف نصیب نویسنده نمایشنامه ساختند. اما مولیر با ضمیمه کردن گفته کنایهآمیز زیر مرتکب خطا شد:

ص: 137

بازیگران “تئاتر شاهی” [ دسته بازیگران شاهی ] تنها هنرمندانی هستند که لیاقت کسب شهرت دارند; بقیه مخلوقات نادانی هستند که موقع ایفای نقش خود مثل آدمهای عادی حرف میزنند و توجهی ندارند به اینکه شعر را چگونه غرا بخوانند یا در هنگام ادای جملهای ادبی و لطیف تا چه اندازه درنگ کنند. اگر بازیگر بر روی شاه بیتها تکیه نکند و با مکث طولانی خود تماشاگران را به تحسین وادار نسازد، چگونه زیبایی آنها را آشکار خواهد ساخت گروه بازیگران هتل دو بورگونی به مولیر تاخت و او را مورد اهانت قرار داد که توانایی نگارش نمایشنامه تراژدی را ندارد، بلکه تنها هنرش بهوجود آوردن کمدیهای خشن و زننده است. مولیر با نگارش و نمایش کمدی تازهای پر از سخنان لوده به نام غلتبان خیالی دعوی ایشان را تایید کرد - گرچه پادشاه نه بار از تماشای آن لذت برد.

در خلال این احوال، لوور کهن دستخوش تغییراتی شد. تالار “پتی بوربون” ویران شد و چنین به نظر میرسید که مولیر و “دسته بازیگران موسیو” بدون صحنه نمایش خواهند ماند. خوشبختانه پادشاه، که هیچ وقت عنایتش را از او دریغ نمیداشت، به کمکش آمد و در “پاله روایال” تالار بزرگی را، که ریشلیو محل اجرای نمایشها قرار داده بود، در اختیار او گذاشت. گروه بازیگران مولیر، که اکنون به صورت جزئی از اثاثه دربار درآمده بود، تا هنگام مرگ مولیر در همانجا باقی ماند. نخستین اثری که بر آن صحنه تازه از مولیر به معرض نمایش گذارده شد آخرین قلمفرسایی وی در عالم تراژدی به نام دون گارسی بود. مولیر تا اندازهای حق داشت که فکر میکرد شیوه سخن سرایی پرطنطنه تراژدی، آنچنانکه از قلم کورنی تراوش میکرد و بر صحنه هتل دو بورگونی اجرا میشد، چیزی ساختگی و غیرطبیعی بود; و آرزوی قلبیش این بود که بر شیوه سخنگویی سادهتر و طبیعیتری دست یابد. اگر سلطه تئاتر کلاسیک و سکسکهاش به وی مجال داده بود، امکان آن نمیرفت که مولیر مانند شکسپیر از ترکیب تراژدی با کمدی معجونی گوارا به وجود آورد; و در حقیقت مشاهده میشود که بزرگترین کمدیهای وی خالی از لطف تراژدی نیستند. اما تراژدی دون گارسی، به رغم تلاشهای پادشاه که با سه بار حضور خود کوشید تا آن را در پرتو حمایت شاهانه گیرد، با شکست روبرو شد. تقدیر مولیر این بود که از غمی واقعی رنج ببرد، نه آنکه روی صحنه بازیهای غمانگیز درآورد.

پس وی یکسره هم خود را به نگارش کمدی مصروف کرد. مکتب شوهران موفقیتی تسلی بخش نصیبش کرد و از 24 ژوئن تا 11 سپتامبر سال 1661 مرتبا روی صحنه آمد. این نمایشنامه مقدمه ازدواج خود مولیر، که در آن هنگام سی و نه سال داشت، با آرماند بژار هجدهساله بود; و موضوع اصلیش این بود که دختران جوان را چگونه باید بار آورد تا همسری خوب و لایق از آب درآیند. دو برادر به نام آریست و سگانارل به این سعادت رسیدهاند که سرپرستی دوشیزگانی که قرار است بعدا به عقد ازدواجشان درآیند به دست خودشان سپرده شده است.

ص: 138

آریست، که شصت سال دارد، با کمال مدارا درباره لئونور، شاگرد هجدهساله خود، چنین داوری میکند:

آزادیهای جزئی را برای او جرم و جنایتی نشمردهام. همواره به خواستهای جوانیش روی مساعد نشان دادهام، و شکر خدا را که از این رفتار روسیاهی ندارم. به او اجازه دادهام که با مردم نیکو سیرت نشست و برخاست کند، انواع سرگرمی و بازی داشته باشد، و به مجالس رقص برود. به نظر من، این چیزها برای پروراندن ذهن جوانان کاملا لازم و شایستهاند، زیرا دنیا را چون مکتبی میدانم که راه و رسم زندگی را بهتر از هر کتابی به آدم میآموزد.

او دوست دارد که برای خریدن جامه و زیرپوش و چیزهای نوظهور دیگر به بازار برود و پول خرج کند. ... و من میکوشم تا آرزوهای او را برآورم; این خوشیهایی است که، تا اوضاع مالیمان اجازه میدهد، نباید از زنان جوان دریغ داریم.

سگانارل، که برادر کوچکتر است، آریست را تمسخر میکند که چون ابلهی در دام آخرین هوسرانیهای رسم روز افتاده است. وی از منسوخ شدن اصول اخلاقی کهن و سبکسری و هرزه درایی نسل لجام گسیخته جوان زبان به شکوه میگشاید و تصمیم میگیرد که شاگرد خود، یعنی ایزابل، را انضباطی سخت بدهد و او را همسری فرمانبردار بار بیاورد:

او باید جامه سنگین و برازنده بپوشد ... چون زنی متین در منزل بماند و تمام هم خود را صرف کارهای خانهداری کند; در اوقات بیکاریش زیر جامه ها را رفو کند یا خود را با بافتن جورابهای مردانه سرگرم دارد. وی ... نباید بدون آنکه کسی مراقبش باشد این طرف و آن طرف برود. ... تا بتوانم، نمیگذارم کسی مرا به غلتبانی بشناسد.

پس از یک ماجرای باور نکردنی (که از یک کمدی اسپانیایی تقلید شده است) ایزابل با دلدادهای زیرک فرار میکند، در حالی که لئونور به عقد آریست درمیآید و تا آخر “نمایشنامه” نسبت به او وفادار میماند.

در ظاهر چنین مینماید که مولیر با خود در جدال فکری بوده است. در بیستم فوریه سال 1662، وی که چهلساله شده بود، با زن جوانی ازدواج کرد که سنش کمتر از نصف سن او بود. آرماند بژار دختر مادلن بژار بود که بیست سال قبل با مولیر همخانه شده بود. دشمنانش بر او تهمت بستند که با دختر نامشروع خود ازدواج کرده است. مونفلوری، رهبر دسته بازیگران هتل دو بورگونی، یعنی رقیب بزرگ دسته بازیگران مولیر، در سال 1663 نامهای خصوصی در این باره به لویی چهاردهم نوشت; و لویی با پذیرفتن مقام پدر خواندگی نخستین فرزند مولیر و آرماند پاسخ او را داد. هنگامی که مادلن بژار با مولیر آشنایی یافت، بیش از آن در بخشش بدن خود اسراف میکرد که بتوان پدر آرماند را به طور مسلم بازشناخت. ظاهرا مولیر خود را پدر آرماند نمیدانست، و از این جهت باید انصاف داد که خود او درباره اصل و نسب آرماند اندکی از ما آگاهتر بوده است.

آرماند چون دردانه عزیز کرده گروه بازیگران بار آمده بود و مولیر پیش از آنکه با چشم

ص: 139

خواستگار بدو بنگرد، او را تقریبا همه روزه دیده و چون فرزندی دوستش داشته بود. آرماند اکنون بازیگری کامل عیار شده بود و، باسابقه خانوادگیش، ابدا آمادگی زندگی زناشویی را آن هم با مردی که روحیه شباب خود را به فرسودگی کشانده بود، نداشت. آرماند در برابر خوشیهای زندگی بیاختیار بود و عشوه گری و هوسبازی را، یعنی چیزی که در نظر عموم به بیوفایی زن تعبیر میشود، مجاز میدانست. مولیر رنج میکشید و از بدگوییها و کنایه های دوست و دشمن بر خود میپیچید. مولیر ده ماه پس از ازدواج با آرماند، کوشید تا، با انتقاد از حسادت مردان و دفاع از آزادی زنان، مرهمی بر ریشهای خود بگذارد. وی خواست آریست باشد، اما آرماند نمیتوانست لئونور بماند. شاید هم خودش نتوانست چون آریست رفتار کند، زیرا مثل هر کارگردان تئاتر ناشکیبا بود. در نمایشنامه بداهه گویی در ورسای (اکتبر 1663) خود را چون شوهری معرفی میکند که به همسرش میگوید: “آرام باش زن، عجب خری هستی!” و زن در پاسخش میگوید: “متشکرم ای شوهر خوب.

وضع روزگار را ببین که عروسی چقدر آدم را عوض میکند! یقینا یک سال و نیم پیش با من این جور حرف نمیزدی.” مولیر در نمایشنامه مکتب زنان به اندیشه های خود درباره حسادت و آزادی ادامه داد، و این اثر نخستین بار در 26 دسامبر سال 1662 اجرا شد. تقریبا از همان سطور اول موضوع غلتبانی به میان کشیده میشود. آرنولف، که نقش او به توسط خود مولیر ایفا شد، نمونه دیگری است از ستمگری کهنه پرست که گمان میکند زن مهار نشده از دست رفته است و تنها راه تضمین وفاداری همسر در به انقیاد درآوردن و نگاهداری او در زیر مراقبت سخت و ممانعت از پرورش فکری اوست. آنیس، شاگرد تحت سرپرستی و همسر آینده او، در چنان معصومیت شهد آگینی بار میآید که روزی، با تک بیتی که در سراسر فرانسه طنین انداخت، از آرنولف میپرسد: “مگر کودک نوزاد از مجرای گوش به دنیا میآید” از آنجا که آرنولف کوچکترین مطلبی درباره عشق به وی نیاموخته است، آنیس با لذتی بیشایبه خوشخدمتیهای جوانی به نام هوراس را میپذیرد که روزی با استفاده از غیبت کوتاه مربی کام دل از شاگردش برمیگیرد. وقتی آرنولف به خانه باز میگردد، آنیس گزارشی عینی و دقیق از نحوه عمل هوراس به اطلاع وی میرساند:

آرنولف: خوب وقتی او با تو تنها ماند چه کرد

آنیس: به من گفت که با عشقی بیهمتا مرا میپرستد، و چیزهایی در گوشم خواند که در زیباترین زبان دنیا نمیتوان نظیری برای آنها یافت. چنان حلاویت در بیانش بود که هر وقت صدایش را در گوش داشتم، لذتی بزرگ سراپایم را فرامیگرفت و در درونم هیجانی برمیانگیخت که نمیدانم چگونه مرا از خود بیخود میکرد.

آرنولف: (با خود) چه بازپرسی شکنجه دهنده ای است; آن هم درباره رازی شوم که رنج آن تنها نصیب بازپرس میشود! (با صدای بلند) پس از این همه شیرین سخنیها، این همه خوشرفتاریها، آیا چند بوسه ای نثار رویت نکرد.

آنیس: اوه، نه تا آن اندازه! البته دستها و بازوهایم را گرفت و از آنها بوسه ها ربود، و گویی هیچ وقت هم از این کار خسته نمیشد.

ص: 140

آرنولف: آنیس آیا مطمئنی چیز دیگری از تونر بود (و چون حس میکند دخترک خود را باخته است) هان؟

آنیس: چطور بله

آرنولف: چه گفتی؟

آنیس: ربود

آرنولف: چگونه؟

آنیس: آن

آرنولف: چه میخواهی بگویی؟

آنیس: جرئت نمیکنم بگویم; میترسم خشمگین شوی.

آرنولف: نه نمیشوم.

آنیس: مطمئنم که خشمگین میشوی.

آرنولف: عجب! به تو میگویم نمیشوم.

آنیس: پس سوگند بخور.

آرنولف: خیلی خوب. سوگند میخورم.

آنیس: او بزور یقین دارم از جا در میروی.

آرنولف: ابدا.

آنیس: مطمئنم.

آرنولف: نه، نه، نه، ابدا. لعنت خدا بر این راز پوشی تو! درست بگو چه چیزت را ربود

آنیس: او

آرنولف: (با خود) چه رنج جهنمیی!

آنیس: او بزور روبان سری را که به من داده بودی ربود، و راستش را بگویم نتوانستم مانعش شوم.

آرنولف: (نفسی براحت میکشد) روبان سر چیز مهمی نیست. میخواهم بدانم آیا به جز بوسیدن دستهایت کار دیگری نکرد

آنیس: چطور! مگر دیگران کارهای دیگری هم میکنند

آرنولف: نه نه. ... اما به طور خلاصه باید به تو بگویم که پذیرفتن نامه های خصوصی و گوش فرادادن به اراجیف این گونه کج کلاهان خوش ظاهر، یا اینکه با بیقیدی اجازه بدهی کسی دستهایت را ببوسد و از این راه قلبت را تسخیر کند گناهی اخلاقی است بزرگترین گناهی است که ممکن است از آدم سربزند.

آنیس: تو این را گناه میدانی آیا ممکن است لطفا دلیلش را بگویی

آرنولف: دلیل عجب! همین دلیل بس که صریحا اعلام شده است که خداوند از این گونه اعمال بیزار است.

آنیس: بیزار چرا باید بیزار باشد چه حرفی است! این که کاری بسیار شیرین و دل انگیز است. من برای این لذت احترام قایلم، و باید اعتراف کنم که قبلا از این عوالم چیزی سرم نمیشد.

آرنولف: البته در این مهرورزیها خوشی بسیار نهفته است; این راز و نیازهای عاشقانه، این بوسه های مشتاقانه; اما مزه آنها باید در عین عفت چشیده شود، یعنی آن گناه باید با عقد ازدواج پاک شود.

آنیس: پس وقتی که آدم به ازدواج کسی درآمد دیگر مرتکب گناهی نمیشود

آرنولف: نه.

آنیس: در این صورت ترا به خدا هم اکنون با من ازدواج کن.

ص: 141

طبعا چندی بعد آنیس به آغوش هوراس پناه میبرد. آرنولف دوباره او را به چنگ میآورد و هنگامی که میخواهد او را کتک بزند، صدای شیرین و اندام دلنشین وی آتش خشمش را فرو مینشاند و شاید بتوان گفت که مولیر در وصف حال آرنولف به وضع روابط خود با آرماند میاندیشیده است:

آن گفتار و آن صورت خشم مرا دور میکنند و حالت ملاطفتی در من بهوجود میآورند که همه گناهانش را در نظرم پاک میسازند. چقدر عجیب است وقتی که انسان به دام عشق میافتند! و عجیبتر آنکه ما مردها در برابر این مکاره ها باید چنین خوار و ناتوان باشیم! همه کس نقص وجود زنها را میداند. در واقع ایشان مظهر بیعدالتی و مجسمه بیخردیند، روحشان پلید و فهمشان نارساست. هیچ چیز از وجود زن شکنندهتر، ناپایدارتر و دروغینتر نیست و با همه این احوال، باز ما مردان، به خاطر این جانوران، هر چه از دستمان بر آید فروگذار نمیکنیم.

سرانجام آنیس فرصت گریز مییابد و با هوراس ازدواج میکند و کریسالد، دوست صمیمی آرنولف، وی را با این گفتار تسلی میدهد که: خودداری از ازدواج تنها وسیله قطعی برای اجتناب از شهرت یافتن به غلتبانی است.

نمایشنامه مورد پسند تماشاگران قرار گرفت و در ده هفته اول نمایش سی و یک بار به روی صحنه آمد. پادشاه نیز هنوز چندان جوان بود که از هرزهبافیهای آن حظ وافر برد. اما عناصر ارتجاعیتر دربار کمدی مولیر را به فساد انگیزی متهم ساختند. بانوان روش تولید مثل از راه گوش را برخلاف مصالح خود یافتند. پرنس دوکونتی صحنه گفتگو میان آرنولف و آنیس از پرده دوم کمدی را که در بالا گذشت به عنوان رسواترین چیزی که در عالم تئاتر بهوجود آمده است تقبیح کرد; بوسوئه سراسر نمایشنامه را به باد لعن و تکفیر گرفت. عدهای از قضات آن را تهدیدی بر اخلاق و ایمان عمومی دانستند و خواستار تحریم آن شدند. رقیبان فنی بر ابتذال گفتگوها، تناقضات موجود در خلق و رفتار هر یک از شخصیتهای نمایشنامه و شتابزدگی مصنف در به هم یافتن حوادثی دور از حد واقع طعنه ها زدند. تا چندی نمایشنامه مکتب زنان “موضوع گفتگوی هر خانه و انجمنی در شهر پاریس بود”. مولیر کینهجوتر از آن بود که این انتقادات را بیپاسخ گذارد. در نمایشنامه یک پردهای تازهای به نام نقد مکتب زنان، که در اول ژوئن سال 1663 در پاله روایال بر روی صحنه آورد، انجمنی را وصف میکند که در آن منتقدان با کمال شدت نمایشنامه او را مورد اعتراض قرار دادهاند. اما تنها پاسخ مولیر به آن ایرادات این است که با گذاردن بیاناتی مبالغهآمیز در دهان منتقدان و ذکر اظهارنظرهایی سخیف از طرف افرادی جلف و یاوهسرا روح انتقاد را تضعیف میکند و آن را به تمسخر میگیرد. گروه هتل دو بورگونی این “جنگ خندهآور” را با نمایش هجویهای به نام ضد منتقد دنبال کرد; و مولیر گروه بازیگران شاهی را در اثر دیگری به نام بداههگویی در ورسای (18 اکتبر 1663) به باد طعنه گرفت. پادشاه با کمال وفاداری به پشتیبانی

ص: 142

از مولیر پرداخت و او را به شام خصوصی دعوت کرد; و ضمنا مستمری سالیانهای به مبلغ 1000 لیور، نه به عنوان “کمدین”، بلکه به خاطر “مقام شایسته شاعری” او، در حقش مقرر داشت. گذشت زمان نیز پیروزی نهایی را از آن مولیر ساخت، زیرا امروزه مکتب زنان در عالم تئاتر فرانسه مقام نخستین کمدی بزرگ را یافته است.

IV- قضیه تارتوف

مولیر با خدمتگزاری خود عنایت شاهانه را پاسخ میداد. لویی چهاردهم به اندازهای بذلهگویی و بیپروایی او را میپسندید که تنظیم برنامه کلیه جشنها و نمایشها در ورسای و سن ژرمن را به وی سپرد. در یکی از این جشنهای مفصل، موسوم به “لذات جزیره افسون شده”، مدت یک هفته تمام به اجرای برنامه های گوناگون نیزه بازی سواره، ضیافت شبانه، موسیقی، باله، رقص و تئاتر اختصاص داده شد (هفتم تا سیزدهم مه 1664)، که هر شبهنگام با شکوهی خاص در باغ و قصر ورسای، و در نور مشعلهای فراوان و شمعدانهای چهار شاخه با چهار هزار شمع فروزان، برگزار میشد. مولیر برای کوششی که در راه برپا ساختن این جشن بزرگ به کار برده بود مبلغ 6000 لیور انعام گرفت. پارهای از مورخان تاسف خوردهاند که چرا پادشاه پادشاه آن همه نبوغ مولیر را در راه سرگرمیهای سبکسرانه درباری به کار کشیده است و چنین پنداشتهاند که اگر قریحه چکامهسرایی مکنون در وجود آن طنز آفرین فرصت بیشتری برای اندیشیدن و نگاشتن مییافت، مسلما شاهکارهای ارزندهتری بهوجود میآورد. اما در نظر داشت که مولیر اصولا گرفتار نیازمندیهای گوناگون گروه بازیگرانش بود و به هر حال مسئولیتهایش، در مقام بازیگر اصلی و نویسنده و مدیر تماشاخانه، مانع از این میشدند که وی بتواند عالم خلوتی داشته باشد و در فرصتهای کافی به اندیشه عمیق فرو رود. چه بسا نویسندگان که در زیر فشار اوضاع محیط هنر نویسندگی خود را بهتر ظاهر میسازند تا در هنگام فراغت; یعنی در واقع فراخی وقت و فراغت بال مغزشان را دچار رخوت میسازد; و برعکس، الزام آنی قریحهشان را به کار میاندازد. بزرگترین نمایشنامه مولیر نخستین بار در دوازدهم ماه مه 1664، یعنی در بحبوحه گرفتاریهایش برای تنظیم برنامه های جشن “لذات جزیره افسون شده - و نیز به عنوان بخش مهمی از آن برنامه اجرا شد.

نمایشنامه تارتوف در این جشن عمومی وصله ناجوری بود، زیرا با کمال بیرحمی ریاکاری و سالوسی را که به لباس تقدس درمیآید مورد انتقاد شدید قرار میداد. جامعهای از برادران دینی متشکل از افراد عامی به نام “انجمن سن ساکرمان” که بعدا به “انجمن سری فداییان معروف شد اعضای خود را مکلف ساخت که برای جلوگیری از نمایش اثر مولیر شروع اقدامات دامنهدار کنند. پادشاه، که اکنون به سبب رابطه نامشروعش بالا والیر مورد حمله

ص: 143

شماتت آمیز دینداران قرار گرفته بود، گرچه شخصا اشارات کنایه آمیز مولیر را میپسندید، پس از تماشای کمدی تارتوف که به طور خصوصی در ورسای اجرا شد، اجازه نداد که آن اثر بر صحنه پاله روایال به معرض نمایش عمومی گذارده شود. در عوض، برای دلجویی از مولیر، او را دعوت کرد که متن تارتوف را در فونتنبلو برای جرگهای مقربان شاهی بخواند، که تصادفا در میانشان یکی از فرستادگان پاپ نیز حضور داشت; ولی چنانکه معلوم است، وی اعتراضی که ضبط تاریخ مانده باشد بر آن اثر وارد نیاورد (21 ژوئیه 1664). در همان ماه تارتوف در منزلگاه دوک و دوشس در/اورلئان (هانریتا آن)، با حضور ملکه و ملکه مادر و پادشاه، نمایش داده شد. اینک زمینه برای اجرای اثر مزبور در حضور عامه مردم در حال آماده شدن بود که ناگهان در ماه اوت نایب اسقف سن بارتلمی، به نام پیر روله، مقالهای ستایشآمیز در سپاسگزاری از پادشاهی که نمایش تارتوف را ممنوع ساخته بود منتشر کرد و در آن، با فرصت کافی، مولیر را به عنوان “شیطانی در جلد و کالبد آدمی و مخلوقی سرآمد مرتدان و هرزه درایان که مانندش هرگز قدم به جهان نگذارده است” مورد افترا و بدگویی قرار داد. به گفته پیر روله، مولیر به جرم نگارش تارتوف “به منظور هتک احترام کلیسا میبایست زنده بر توده آتش بسوزد تا پیشمزهای از شعله های جهنم را در کام آورده باشد.” پادشاه روله را توبیخ کرد، لیکن به امتناع از صدور اجازه به نمایش عمومی تارتوف نیز ادامه داد. در همان هنگام، لویی برای تایید مقام تقرب مولیر مقرری سالیانه وی را به 6000 لیور افزود; و نیز ریاست افتخاری گروه مولیر را از “موسیو” گرفت، و از آن به بعد مولیر و همکارانش به نام “دسته بازیگران شاه” معروف شدند.

این جدال تا دو سال بشدت ادامه داشت، تا آنکه مولیر متن تجدیدنظر شده نمایشنامه را بر پادشاه خواند و ابیاتی بدان افزود که تصریح میکرد در اثر مزبور دینداری ریاکارانه به باد هجو و طنز گرفته شده است نه دینداری صادقانه. هانریتا این بار از دادخواهی نویسنده تارتوف برای کسب اجازه نمایش پشتیبانی کرد. لویی موافقت لفظی خود را اعلام داشت، هنگامی که وی به فلاندر لشکر کشید، تارتوف به تاریخ پنجم اوت 1667، یعنی سه سال پس از نخستین اجرای آن در دربار، در پاله روایال به معرض نمایش عمومی گذارده شد، صبح روز بعد، رئیس پارلمان پاریس، که خود از اعضای انجمن سن ساکرمان بود، فرمان به بستن تماشاخانه و پاره کردن کلیه اعلاناتش داد، در یازدهم اوت اسقف اعظم پاریس خواندن و شنیدن یا اجرا کردن آن اثر را، چه در حضور عامه و چه در محافل خصوصی، ممنوع ساخت و کیفر این عمل را طرد از مسیحیت مقرر کرد. مولیر اعلام داشت که اگر پیروزی “تارتوفها” به همان پایه دوام یابد، وی صحنه تئاتر را ترک خواهد گفت. پادشاه چون به پاریس بازگشت، نمایشنامه نویس خشمگین را فرمان به تمکین و بردباری داد. مولیر فرمان ولینعمتش را به دیده قبول گذارد و چندی بعد، با ملغا شدن دستور ممنوعیت شاهی، پاداش خود را دریافت کرد. در پنجم فوریه سال 1669

ص: 144

نمایشنامه تارتوف دوران زندگی پر از کامیابی خود را با بیست و هشت اجرای پی در پی بر روی صحنه آغاز کرد. در نخستین شب نمایش عمومی، گروه کثیر تماشاچیان به اندازهای التهابزده بود که در میانشان چندین تن به حال خفگی افتادند. از آن پس تارتوف درام مشهور مولیر شناخته شده و بیشتر از همه نمایشنامه های کلاسیک فرانسه به روی صحنه آمده است تا سال 1960، تنها به توسط گروه “کمدی فرانسز” 2657 بار اجرا شده بود.

اینک باید دید محتویات این اثر تا چه اندازه میتواند اولا تعویق طولانی در نمایش آن، و ثانیا دوام شهرتش را توجیه کند. مسلما علت اصلی این تعویق حملات تند مولیر بر ضد ریاکاری زاهد نمایان بوده است و اما سبب دوام شهرتش را باید در مهارت و ذکاوت نویسندهاش به هجوگویی و انتقادگری جستجو کرد. البته در آن بیان کنایهآمیز همه چیز راه مبالغه پیموده است: ریاکاری مردمان بندرت ممکن است به بیپروایی و تمامیت شخصیت “تارتوف” برسد; بلاهت کمتر آنچنان به افراط میگراید که در فردی چون اورگون; و یقینا هیچ خادمهای وجود نداشته است که بتواند با گستاخی دورین شاهد پیروزی را در آغوش گیرد. پایان داستان، همان طور که در اکثر آثار مولیر مشاهده میشود، وضعی باور نکردنی به خود میگیرد، و اصولا معلوم است که مولیر از این جهت تشویشی به دل راه نمیداده است; بدین معنی که وی پس از وصف مبالغهآمیز ریاکاری قهرمانش و اعلام جرم علیه آن، دیگر مانعی در کار نمیبیند که هر قدرت پروردگاری یا عامل غیبی را به میان بکشد تا گره داستانش را از هم بگشاید و نتیجه اخلاقی آن را، مبتنی بر پیروزی فضیلت و زبونی رذیلت، بر عالمیان جلوهگر سازد. احتمال بسیار میرود که انجمن سن ساکرمان آماج تیرهای طعنه مولیر بوده است، زیرا اعضای آن، حتی کسانی که مقام روحانی نداشتند، مسئولیت ارشاد وجدانی افراد را به عهده میگرفتند، گناهان خصوصی و محرمانه اشخاص را بر مقامات قانونی کشور افشا میساختند، و به منظور ترویج تقوا و تمکین دینی در امور و روابط خانوادگی مداخله میکردند. در نمایشنامه مزبور دوبار اشاره به “انجمن سری” (سطور 397 و 1705) میشود که مسلما کنایه بوده است به “انجمن سری فداییان”. کمی پس از نخستین نمایش عمومی آن اثر انجمن سن ساکرمان منحل شد.

اورگون، بورژوای پولدار، نخستین بار تارتوف را در کلیسا ملاقات میکند و مبهوت شخصیت او میشود:

آه اگر با چشم خودتان او را میدیدید ... مسلما چون من شیفته او میشدید. وی هر روز به کلیسا میآمد، با سیمایی آرام و موقر، و پهلوی من زانو میزد و چنان با خلوص نیت دعاهای خود را از سینه خارج میکرد و به سوی آسمان میفرستاد که نگاه همه حاضران کلیسا را به جانب خویش میکشید. وی به تنگی از سینه آه برمیآورد، ندبه و نیایش را سرمیداد، و هر لحظه با خضوع بیشتر زمین را بوسه میزد. هنگامی که میخواستم از کلیسا خارج شوم، زودتر خود را به کنار در میرساند تا آب مقدس را به من تعارف کند. چون به وضع محقرش ... پی بردم، ... هدیه هایی به او دادم، لیکن هر بار سعی میکرد تا حد تواناییش در ازای آنها چیزی به من تقدیم کند. ... عاقبت خداوند به دلم انداخت که او

ص: 145

را با خود به خانه ببرم و از آن زمان تاکنون درهای نعمت به رویم باز شدهاند. من خود شاهدم که این مرد باایمان هر کسی را که مرتکب خطایی میشود، بدون تبعیض و جانبداری، مورد سرزنش قرار میدهد; و حتی در مورد همسرم در همه احوال کمال حزم و مراقبت را به کار میبرد که حیثیت مرا محفوظ نگاه دارد و اگر کسی بخواهد با او نظر بازی کند، بیدرنگ مرا بر آن آگاه میسازد.

اما تارتوف تا این درجه مورد توجه همسر و فرزندان اورگون قرار نمیگیرد. اشتهای خالصانهاش به پرخوری، اشتیاق بیریایش به تنقلات، تنور شکمش، و سرخی آتشفام صورتش مواعظ وی را در نظر ایشان ملالانگیز ساختهاند. شوهرخواهر اورگون، به نام کلئانت، از تارتوف خواهش میکند که تفاوت ریاکاری و ایمان دینی را برای او شرح دهد:

چون به نظر من در زندگی هیچ خصلتی عالیتر و ارزندهتر از پارسایی واقعی نیست و هیچ چیز شریفتر و پاکتر از ایمانی صادق یافت نمیشود، از این رو معتقدم که در عالم هیچ چیز مکروهتر از ظاهر رنگ اندود شده ایمانی دروغین، و هیچ چیز نفرت انگیزتر از آن ریاکاران و از آن زاهدان متظاهر وجود ندارد ... کسانی که مقام الاهی را وسیله کسب خود قرار دادهاند میخواهند با گردش دادن مکارانه چشمان به سوی آسمان، و تظاهر به بیخبری از خود، همه مقامات و افتخارات دنیوی را به دست بیاورند.

به هر حال اورگون تارتوف را چون نمونه پاکی و پارسایی میپذیرد و ارشاد روح خود را به دست او میسپارد; و هرگاه که او بر اثر پرخوری آروغ میزند، رحمت خداوندگاری را برای حفظ سلامت وجود وی به کمک میطلبد و به او پیشنهاد میکند که ماریان، دخترش، را به همسری بپذیرد دختری که سخت دل در بند عشق جوانی به نام والر بسته است. شیرزن واقعی نمایشنامه دورین، خادمه ماریان، است که، مانند آنچه معمولا در دیگر کمدیهای کلاسیک میگذرد، ثابت میکند که پروردگار ظاهرا نبوغ را به نسبت معکوس ثروت در میان آدمیان توزیع و تقسیم کرده است. نخستین برخورد دورین با تارتوف صحنهای بس دلانگیز به وجود میآورد:

تارتوف (چون دورین را میبیند با مستخدمانش بلند حرف میزند): لورنس این پارچه مویی و شلاق مرا بگذار در گنجه و درش را قفل کن و از خدای خودت بخواه که اندکی مغزت را به نور خودش روشن سازد. اگر کسی به دیدن من آمد، بگو رفتهام که صدقه میان زندانیان تقسیم کنم.

دورین (با خود): عجب متظاهر دغلکاری است!

تارتوف: چه میخواهید دورین: باید به شما بگویم

تارتوف (دستمالی از جیب بیرون میآورد): اوه! عجب! خواهش میکنم قبل از اینکه چیزی بگویید، این دستمال را بگیرید.

دورین: برای چه

تارتوف: برای پوشاندن آن سینه بیرون جسته که من طاقت دیدنش را ندارم. این گونه اجسام روح را آزار میدهد و افکار گناه آلود به مغز انسان میدهد.

ص: 146

دورین: پس شما به این زودی در برابر وسوسه از دست میروید و جسم خاکی بر روح شما چنین چیره میشود راستی که نمیفهمم چه آتشی در درون شما زبانه میکشد; اما من به نوبه خود میتوانم بگویم که در برابر وسوسه نفس چندان بیاختیار نیستم. مثلا میتوانم سر تا پای شما را لخت مادرزاد تماشا کنم، بدون آنکه ریخت شما کوچکترین هوسی در من برانگیزد.

صحنه بعدی مغز خوشمزه کمدی است. تارتوف میخواهد با بیانی پارسامنشانه عشق خود را به المیر، همسر اورگون، ابراز کند. نیت خیانتآمیز وی به گوش اورگون اورگون میرسد که ابدا حاضر به باور کردن آن نیست، بلکه برعکس، برای اثبات اعتماد قلبیش به تارتوف، تمام دارایی خود را به او میبخشد. تارتوف با اکراه خویشتن را راضی به قبول آن هدیه میسازد با ذکر این دعای خیر که “اراده پروردگاری در همه حال نافذ باد.” سرانجام، به تدبیر المیر، وضع روشن میشود که پس از پنهان ساختن شوی در زیر میز، تارتوف را به نزد خود میخواند، با او گرم میگیرد، به وی میدان میدهد که راز درونش را افشا سازد و با عشوه گریهای زنانه تظاهر به قبول عشق او میکند، لیکن پای وظیفهداری خود نسبت به شوهرش را به میان میکشد و اظهار نگرانی میکند. تارتوف با استفاده از تبحر خود در علم “تفسیر دین بر پایه اخلاق” به تسلی خاطر او میپردازد; و از گفته های او معلوم است که مولیر کتاب نامه های ولایتی پاسکال را با حظ وافر مطالعه کرده است.

تارتوف: اگر تنها مشیت خداوند مانع رسیدن من به کام دل باشد، برداشتن آن مانع از سر راه برای من کار سهلی است. راست است که خداوند پارهای کامجوییها را حرام کرده است، اما همیشه راه هایی برای دوختن کلاه شرعی و کنار آمدن با این گونه منهیات موجود است. این خود علمی شریف است که انسان بداند تا چه اندازه به فراخور حال رشته های وجدانش را تنگ بکشد یاشل سازد و، به عبارت دیگر غیر اخلاقی بودن عملش را با پاکی نیتش جبران کند.

اورگون خشمگین از نهانگاه خود بیرون میآید و با تغیر به وی دستور میدهد که از خانهاش بیرون برود، اما تارتوف به او خاطر نشان میسازد که بر طبق سند رسمی، با امضای خود اورگون، خانه به او منتقل شده است.

اینجاست که مولیر، بدون استفاده از ذکاوت شخصی در راه پیدا کردن تدبیری زیرکانه، گره داستان را بدین نحو میگشاید که ماموران پنهانی پادشاه به موقع سرمیرسند و تارتوف را، به عنوان مجرمی که از مدتی پیش تحت تعقیب بوده است، دستگیر میکنند. اورگون دارایی خود را باز میستاند، والر معشوق خود ماریان را تصاحب میکند و نمایشنامه با بیانات گوشنوازی در ستایش داد پروری و نیکوکاری پادشاه به پایان میرسد.

ص: 147

V- ملحد عاشق پیشه

شاید بتوان گفت نیکوکاری پادشاه زمانی در حد اعلای خود به منصه ظهور رسید که مولیر اقدام به گستاخی تازهای کرد. در بحبوحه جدال بر سر کمدی تارتوف، و همان هنگام که “فداییان” پیروزمندانه به جلوگیری از نمایش آن اثر ادامه میدادند، مولیر نمایشنامه جدید خود به نام ضیافت مجسمه سنگی را در پاله روایال به روی صحنه آورد (15 فوریه 1665) که با نثری نشاطانگیز داستان مکرر نقل شده دون ژوان را از نو بازگو میکرد; با این وصف که قهرمان عاشق پیشه و بیپروای خود را به صورت ملحدی پرخاشجو درآورده بود.

مولیر، که قالب داستان را از تیرسو دمولینا و دیگران به عاریت گرفته بود، آن را با وضعی جالب از سیرت مردی بدکار پر کرده است مردی که شر را به خاطر نفس شر دوست میداشت و از به کار بردن آن چون سلاحی برای مبارزه با خداوند لذت میبرد. در واقع این اثر انعکاس شگفت آوری است از جدالی دامنهدار که دین و فلسفه را به جان یکدیگر انداخته بود.

دون ژوان تنوریو مارکی متعینی است که وظایف خود را در راه حفظ حیثیت طبقاتیش از هر جهت رعایت میکند; اما غیر از این در زندگی پایبند چیزی جز برآوردن کام دل نیست. پیشخدمت مخصوصش، به نام سگانارل، تعداد زنانی را که اربابش از راه به در برده و سپس ترک کرده بود تا یک هزار و سه نفر میشمارد. دون ژوان معتقد است که “پایداری در عشق فقط کار ابلهان است. ... من نمیتوانم قلبم را از هر زیبایی که میبینم مضایقه کنم.” یک چنین مرام اخلاقی ناگزیر نیازمند ایمان دینی شایستهای بود که با آن منطبق درآید; از این رو، دون ژوان تنها به خاطر آسایش شخصی وجود خدا را منکر میشود. پیشخدمت مخصوصش در این باره با او به بحث میپردازد:

سگانارل: آیا ممکن است که شما به خدا اعتقاد نداشته باشید

دون ژوان: این موضوع را ول کن.

سگانارل: پس یعنی اینکه اعتقاد ندارید. جهنم چطور

دون ژوان: اهه!

سگانارل: پس آن هم همین طور. خوب لطفا بفرمایید به شیطان چطور

دون ژوان: بله، بله.

سگانارل: باز هم خیلی کم. آیا اصلا به زندگی بعد از مرگ اعتقاد ندارید

دون ژوان: ها، ها، ها.

سگانارل: خیلی زور و زحمت دارد که بتوانم این آدم را به ایمان بیاورم. خوب! حالا بگویید ببینم لابد به وجود دیو اعتقاد دارید.

دون ژوان: لعنت حق بر آدم احمق!

سگانارل: دیگر این یکی را نمیشود تحمل کرد. چون هیچ چیز از این مسلمتر نیست که دیو وجود دارد; و من حاضرم گردنم را التزام بدهم. به هر حال آدم باید به یک چیز ایمان داشته باشد. پس شما به چه چیز اعتقاد دارید ...

ص: 148

دون ژوان، من معتقدم که دو و دو میشود چهار; و باز معتقدم که چهار و چهار میشود هشت.

سگانارل: چه اعتقاد دلچسبی، و چه اصول دین زیبندهای! پس این طور که من میفهمم دین شما علم حساب است. اما خود من آقا، ... آنقدر میدانم که این دنیای بزرگ قارچی نبوده است که یکشبه از خاک بیرون بروید، خیلی دلم میخواهد از شما بپرسم که چه کسی این درختان، این تخته سنگها و این زمین را آفریده است. و چه کسی آن آسمان را بر بالای سرمان نگه داشته است. آیا اینها همه خود به خود ساخته شدهاند مثلا به هیکل خودتان نگاه کنید; آیا نه این است که برای بهوجود آمدن شما لازم بوده است که پدرتان مادرتان را باردار کند آیا میتوانید به دستگاه بدن آدمی بنگرید، بی آنکه از نظم و هماهنگی میان اجزای آن به شگفتی درآیید ... هر چه بگویید، در بشر ودیعه شگرفی است که اگر همه دانشمندان جهان جمع شوند، قادر به توصیف آن نخواهند بود. آیا این حیرتانگیز نیست که من در مغز خود چیزی دارم که در آن واحد به صد چیز مختلف میاندیشد و بدن مرا به انجام دادن آنچه اراده کنم وا میدارد: حالا میخواهم دست برهم زنم، بازویم را بالا نگاه دارم، چشمانم را به سوی آسمان بلند کنم، سرم را پایین بیندازم، پاهایم را حرکت بدهم و به راست و به چپ بروم و بچرخم، (ضمن چرخ زدن به زمین میافتد) دون ژوان: خوب شد که چانه استدلالت شکست

در صحنه بعدی نزاع میان دون ژوان با دین صورت دیگری به خود میگیرد. وی با گدایی مواجه میشود که به او میگوید هر روز کسانی را که به وی صدقه میدهند دعای خیر میکند. دون ژوان میپرسد: “یقینا کسی که همه روزه دعا میخواند باید زندگی با سعادتی داشته باشد.” گدا پاسخ میدهد: “برعکس غالبا حتی یک تکه نان ندارم.” دون ژوان به او پیشنهاد میکند که اگر این بار جمله کفرآمیزی بر زبان راند یک اشرفی به وی بدهد، اما گدا امتناع میورزد: “ترجیح میدهم از گرسنگی بمیرم.” دون ژوان از آن پایداری به شگفتی میافتد و، ضمن آنکه سکه زر را به گدا میدهد، میگوید: “در راه عشق به بشریت.” در پایان داستان دون ژوان با مجسمه سنگی فرمانده لشکری روبرو میشود که سالها پیش دخترش را فریب داده و خودش را نیز در مبارزه به قتل رسانده بود. مجسمه دون ژوان را به شام دعوت میکند; دون ژوان دعوت او را میپذیرد و دست در دست او میگذارد و به درون جهنم هدایت میشود. دستگاه های جهنم سازی صحنه تئاتر قرون وسطایی بهکار میافتند، “تندر و آذرخش با صدای مهیب بر سر دون ژوان باریدن میگیرند، زمین دهان باز میکند و او را میبلعد، و از محل سقوط او شرارهای بزرگ به بیرون زبانه میکشد.” در شب اول نمایش، بیایمانی قهرمان مولیر تماشاگران را دچار انزجار کرد. ممکن بود ایشان مولیر را معذور بدارند از اینکه در اثر خود به توصیف رذایل فطری و خدانشناسی دون ژوان پرداخته است; یا تحمل آن را میکردند که قهرمان نمایشنامه دیوخویی بیقلب و بیوجدان باشد که به هر جا قدم میگذارد اندوه و فریب و رنج با خود بیاورد; و نیز شاید تماشاگران این نکته را نیز پسندیده بودند که قربانیان آن قهرمان تبهکار در همه حال مورد

ص: 149

غمخواری و شفقت نویسنده قرار داشتهاند، اما آنچه ایشان را سخت خشمگین ساخت یکی این بود که پاسخ به خدا نشناسی دون ژوان از دهان ابلهی بیرون میآید که به وجود دیو و اجنه ایمان راسختری داشت تا به وجود خدا; و دیگر آنکه دون ژوان حتی در هنگام محکومیت به عذاب اخروی و فرو شدن در لهیب آتش جهنم، کلمهای به ندامت یا ترس بر زبان نمیراند. پس از نمایش شب نخست، مولیر لحن بعضی از مکالمات را ملایمتر کرد; اما خشم عمومی فرو ننشست. در هجدهم آوریل سال 1665 سیور دو روشمون، مشاور حقوقی در پارلمان پاریس، مقالهای با عنوان ملاحظاتی درباره یکی از کمدیهای مولیر منتشر ساخت و در آن نمایشنامه ضیافت مجسمه سنگی را به عنوان “اثری واقعا شیطانی ... که هرگز چیزی کفرآمیزتر از آن، حتی در دورانهای بت پرستی و بیدینی، به وجود نیامده است” مورد نکوهش قرار داد و پادشاه را ترغیب کرد که اجرای آن نمایشنامه را ممنوع کند:

در حالی که این شاهزاده والاگهر تمامی هم خود را وقف حراست دین میکند، مولیر مشغول متهم کردن آن است. ... هرکس که اندکی به نور ایمان روشن شده باشد، چون این نمایشنامه را ببیند ... ، به یقین درمییابد که مولیر تا زمانی که به عرضه داشتن آن اثر ادامه دهد، به هیچ عنوان شایستگی شرکت در آیینهای مقدس یا پذیرفته شدن به آستان توبه را ندارد، مگر آنکه در پیشگاه عامه مردم گناه خود را بشوید.

لویی پرتو عنایت خود را از مولیر دریغ نداشت. ضیافت مجسمه سنگی از تاریخ پانزدهم فوریه تا یکشنبه نخل هفتهای سه بار اجرا شد و با شروع هفته عید پاک نمایش آن موقوف گشت. این اثر تا چهار سال پس از مرگ آفرینندهاش روی صحنه را به خود ندید; و در آن زمان هم فقط به صورت شعری که توماس کورنی از آن اقتباس کرده بود، و با حذف صحنه رسواییآمیزی که در بالا نقل شد، به معرض نمایش درآمد. نوشته اصلی مولیر از بین رفت، و بعدا به سال 1813 رد آن در نسخهای چاپی که بدون اجازه در سال 1683 در آمستردام منتشر شده بود پیدا شد. تا سال 1841 تنها همان اقتباس منظوم کورنی بر صحنه میآمد، و حتی هم اکنون نیز در برخی چاپها به جای اثر اصلی در میان مجموعه آثار مولیر گنجانده میشود.

VI- اوج افتخار

مولیر، که شماره دشمنان خود را هنوز کافی نمیدانست، برای حمله به صنف طبیبان دست به کار شد. وی قبلا در شخصیت دون ژوان “بیاعتقادی نسبت به پزشکی” را مجسم کرده و از زبان او علم پزشکی را “یکی از بزرگترین خطاهای بشریت” خوانده بود. مولیر با مطالعه شخصی به نقایص کار و ادعاهای دروغین طبیبان قرن هفدهم پی برده و چنین میپنداشت که ایشان با تجویز داروی آنتیموان پسر بیمارش را کشتهاند. علاوه بر این، ناتوانی پزشکان معالج خود را در

ص: 150

درمان سل پیشتازش به چشم مشاهده میکرد. پادشاه نیز از مسهل خوردن و خون گرفتنهای هفتگی به ستوه آمده بود; به گفته مولیر، لویی چهاردهم بود که او را ترغیب کرد تا پزشکان را به سیخ طعنه هایش بکشد. بدین ترتیب، مولیر، با وام گرفتن از کمدیهایی که از دیر زمان درباره این موضوع کهنسال نوشته شده بودند، در مدت پنج روز نمایشنامه عشق پزشکان را به پایان رساند. اثر مزبور در پانزدهم سپتامبر سال 1665 در ورسای به روی صحنه آمد و پادشاه از تماشای آن حظ بسیار برد. هفته بعد هم که این نمایش در پاله روایال اجرا شد، تماشاگران با قهقهه و تحسین فراوان از آن استقبال کردند. زنی بیمار است; چهار پزشک به بالینش حاضر میشوند و بعدا به شور خصوصی میپردازند، که البته ضمن آن فقط درباره کارهای شخصیشان بحث میکنند.

وقتی که پدر بیمار از آنان میخواهد که نظر خود را اعلام دارند و دارویی بدهند، یکی از آنها امالهای تجویز میکند، دیگری سوگند میخورد که اماله سبب مرگ بیمار خواهد شد. پس از چندی آن زن بیهیچ دارو و درمانی بهبود مییابد و همین وضع موجب برانگیختن خشم پزشکان میشود; به طوری که یکی از ایشان به نام با هیس میگوید: “بهتر است شخص بر طبق قوانین پزشکی بمیرد تا آنکه برخلاف آن قوانین بهبود یابد.” در ششم اوت سال 1666 مولیر کمدی کوتاه دیگری به نام طبیب اجباری عرضه داشت; و این پیش درآمد بهجت انگیزی بود بر نمایشنامه مردم گریز که میبایست تلخی طعنه های مولیر را تبدیل به بدبینی حکیمانه کند. امروزه خواندن طبیب اجباری به زحمتش نمیارزد. اصولا مولیر این گونه هجوگویی از علم پزشکی را کمتر جدی میگرفت. چنانکه معلوم است، وی با پزشک مخصوص خود آقای موویلن دوستی نزدیک داشت و یک بار هم در نزد پادشاه شفاعت کرد تا برای پسر او حقوق سالیانهای از موقوفات کلیسایی مقرر فرماید (1669).

مولیر درباره اینکه چگونه روابط او با موویلن بر پایه حسن تفاهم دوام آورده بود چنین گفته است: “ما ابتدا باهم وارد جروبحث میشویم، سپس او برایم داروهایی تجویز میکند و من از خوردن آنها امتناع میورزم و خوب میشوم.” در همان گیرودار جنگ بر سر تارتوف، مولیر باز در چهارم ژوئن سال 1666 هجونامه دیگری به روی صحنه آورد که نه به درد مردم میخورد و نه مورد پسند دربار قرار گرفت. اگر “عمل” مایه اصلی یا روح تئاتر باشد، باید مردم گریز را یک نوع مفاوضه فلسفی دانست نه داستانی عاطفی برای صحنه. همه داستان این اثر را در یک جمله میتوان خلاصه کرد: آلسست، که سخت پایبند اصول اخلاقی است و توقع همه نوع درستکاری را از جانب خود و دیگران دارد، دل به عشق سلیمان سپرده است که با او گرم میگیرد، لیکن خوش است به اینکه خواستاران بسیار داشته باشد و به چربزبانیهای ایشان گوش فرا دهد. در دست مولیر این داستان چون چوب بستی بوده است برای پژوهش در مسائل علم اخلاق. آیا باید در همه احوال سخن راست بگوییم یا آنکه صلاح است ادب را جانشین حقیقت گویی سازیم تا کار زندگی سامان یابد. آلسست، از مصالحه

ص: 151

مزورانهای که اجتماع در مورد حقیقتگویی روا میداند بیزار است. وی ریاکاری دربار را منفور میشمارد یعنی جایی که همه کس تظاهر به داشتن شریفترین احساسات و “صمیمیترین عوالم” میکند، و حال آنکه در باطن، هر یکیشان برای به چنگ آوردن سود شخصی دست در توطئهای دارد، از دیگران بدگویی میکند، و چاپلوسی را چون اهرمی برای بالا بردن مقام و نفوذ خود به کار میبرد. آلسست این گونه اعمال را تحقیر میکند و تصمیم میگیرد که در همه حال، حتی تا مرحله خودکشی، درستکار بماند. اورونت، یکی از درباریان سست قلم، با اصرار تمام اشعار خود را برای آلسست میخواند و از او میخواهد که نظر انتقادی خود را صادقانه بیان کند، و چون آلسست چنین میکند، با او دشمن خونی میشود. سلیمن عشوهگری میکند و آلسست او را مورد سرزنش قرار میدهد. سلیمن وی را آدم کله خشک از خود راضی میخواند. گویی در اینجا مولیر فرصتی برای توبیخ کردن همسر خوشگذرانش به دست آورده بود; در واقع، بر روی صحنه، مولیر نقش آلسست و همسرش نقش سلیمن را ایفا میکردند.

آلسست: بانوی من اجازه میدهید که با شما بیریا سخن بگویم من از رفتار شما سخت آزرده خاطرم. ... با شما سر دعوا ندارم، اما بانوی من، باید بگویم حالت برخورد شما طوری است که در برابر هر تازه آشنا راهی کوتاه به سوی قلبتان میگشاید. شما عده بیشماری دلداده دارید که، چنانکه میبینم، شما را از هر سو در محاصره گرفتهاند و روح من نمیتواند خود را با این وضع سازش دهد.

سلیمن: مرا از این جهت سرزنش میکنید که دلباختگانی به گرد خود جمع میکنم آیا گناه من است که مردم مرا دوستداشتنی مییابند و هنگامی که ایشان تدابیر دلیرانه به کار میبندند تا به من نزدیکی جویند، آیا باید چوبی بردارم و آنها را از نزد خود برانم!

آلسست: نه! به جای چوب باید قلبی بهکار برید که کمتر متزلزل باشد و دیرتر در برابر حرارت آه های سوزان ایشان ذوب شود. من بر این حقیقت واقفم که زیبایی شما در همه جا چشمها را به سوی خود متوجه میکند، لیکن خوشرویی شما بیشتر موجب جلب کسانی میشود که چشمانتان از دور به دام اندوختهاند; و ملاحت رفتار شما نسبت به دلباختگانتان به اندازهای است که اثر افسونگریهای شما را در قلبشان دوچندان میسازد.

شمشیر فلسفی برانی که با آلسست سر برابری دارد دوست نزدیک وی فیلنت است که به او نصیحت میکند خویشتن را مشفقانه با نقایص طبیعی سرشت آدمی سازش دهد و آیین نزاکت را چون روغنی برای روان ساختن چرخهای زندگی بهکار برد. تندی طعم نمایشنامه از آن است که مولیر احساسات شخصی خود را در میان آلسست و فیلنت تقسیم کرده است. آلسست مولیر است: یعنی شوهری که میترسد به غلتبانی شناخته شود; و نیز پردهدار شاهی است، که برای درست کردن خوابگاه پادشاه میبایست با صدها اشرافی سر سازش نشان دهد اشرافی که به نسبت خود همان اندازه میبالیدند که او به نبوغ خویش. از جانب دیگر، فیلنت هم مولیر است: یعنی همان فرد فیلسوف منشی که خود را وادار میکند با انصاف و مدارا درباره ضعفهای

ص: 152

بشری فتوا دهد. در قسمت زیر، که نمونه بارزی است از قریحه شاعرانه مولیر، فیلنت مولیر به مولیر آلسست چنین میگوید:

خدای من، بیا کمتر خود را در رعایت آداب زمان به دردسر بیندازیم، و بیشتر توجهمان را به سوی چگونگی سرشت بشری معطوف سازیم; طبیعت آدمی را هرگز بر طبق موازینی سخت مورد بررسی قرار ندهیم، بلکه نقایص آن را با اندکی شفقت و مدارا در نظر آوریم.

در میان جهانیان باید تقوایی درخور عمل حکمفرما باشد، و حال آنکه شدت خردمندی آدمی را به صورت موجودی قابل سرزنش درمیآورد; عقل کامل از هر افراطی گریزان است و خردمندی آمیخته به میانهروی را خواهان است.

این سختگیری شدید در خصایل اخلاقی که معمول دورانهای گذشته بود، با قرن کنونی و آداب متداول آن سازگاری ندارد; تقوای کهن از بشر میرنده بیش از اندازه توقع کمال دارد، حال آنکه در برابر گردش دوران باید سر تمکین فرود آورد; و این دیوانگی را همتایی نمیتوان یافت که انسان بخواهد با مداخله خود دنیا را اصلاح کند.

من هم مثل تو همه روزه صدها چیز تازه نظاره میکنم که ممکن بود با پیش گرفتن مسیری دیگر ثمری بهتر به بار آورند; اما من هر چه از هر کس ببینم، کاری نمیکنم که آدمیان مرا چون تو به جای دژخیم خود بگیرند، بلکه ایشان را، با کمال مدارا، همان طور که هستند میپذیرم و روح خود را به شکیبایی، در برابر هر چه از ایشان سر بزند، خود میدهم.

و معتقدم که چه در دربار و چه در میان بازار، مزاج بلغمی من همان اندازه فیلسوف منش است که مزاج سودایی تو.

ناپلئون در آن مناظره حق را به جانب فیلنت میداد; ژان ژاک روسو فیلنت را شیاد میشمرد و راستگفتاری آلسست را تایید میکرد. سرانجام نیز آلسست مانند ژان ژاک روسو دل از دنیا برمیکند و به گوشه عزلتی بیثمر پناه میبرد.

نمایشنامه فوق اندک موفقیتی بیش به دست نیاورد. درباریان طعنه مولیر را به آداب نزاکت خود چندان نپسندیدند; و تماشاگران ردیفهای آخر تئاتر نیز بزحمت از شخصیت آلسستی که صادقانه همه کس جز خودش را تحقیر میکرد خوششان آمد. اما منتقدان، که نه درباری بودند و نه ردیف آخر نشین، مولیر را برای اقدام متهورانهاش که سرگذشتی از افکار و عقاید را نگاشته بود ستودند; و روشنفکران دوره های بعد نیز آن اثر را کاملترین نمونه قلمفرساییهای مولیر دانستند. در واقع، با گذشت زمان، هنگامی که از آن نسل هجو شده اثری بر جای نمانده بود، مردم گریز نظر عامه تماشاگران را به سوی خود جلب کرد; و از سال 1680 تا سال 1954 گروه کمدی فرانسز 1571 بار آن را به سوی صحنه آورد یعنی فقط کمتر از تارتوف و خسیس.

ص: 153

مولیر، که از امکان به سر بردن یک زندگی آرام با زنی که اصولا زیبایی را با مفهوم زناشویی مغایر میدانست مایوس شده بود، در ماه اوت سال 1667 همسرش را ترک کرد و به خانه دوست خود شاپلن واقع در محله اوتوی در انتهای باختری پاریس پناه برد. شاپلن با زبانی ملایم او را مورد تمسخر قرار داد که چرا عشق را چنان جدی گرفته است، اما مولیر بیشتر شاعر بود تا فیلسوف; و به دوست خود چنین اعتراف کرد (اگر بتوانیم گفته شاعری را درباره شاعری دیگر باور کنیم):

من تصمیم گرفتهام با او چنان زندگی کنم که گویی اصلا همسر من نیست; اما اگر بدانی چه رنجی میبرم، به حالم ترحم میآوری. عشق من نسبت به او به درجهای رسیده است که همه چیز را با دلسوزی برای آسایش او آرزو میکنم. چون در نظر میآورم که برای خود من غلبه یافتن بر عواطفم نسبت به وی تا چه اندازه دشوار است، بیاختیار به خود میگویم که او نیز برای جلوگیری از تمایل به عشوهگریش با چنان مشکلی روبروست; و در این حال آنچه در دل نسبت به وی احساس میکنم رقت است نه ملامت. بیشک به من خواهی گفت که آدم باید خیلی شاعر پیشه باشد تا دچار این گونه احساسات شود، اما به عقیده من در دنیا فقط یک نوع عشق وجود دارد; و آنها که عوالم لطیف آن را درک نکرده باشند، هرگز عشق واقعی را نشناختهاند. همه نعمتهای این دنیا در قلب من آمیخته بهوجود اوست. ... هر وقت او را میبینم هیجانی وصفناپذیر مرا از خود بیخبر میسازد و قوای عاقلهام را بکلی از من سلب میکند. در آن حال، من دیگر عیبهای او را نمیبینم بلکه آنچه از او در خاطر میآورم پسندیدنی و دوستداشتنی است. آیا این آخرین حد جنون نیست

مولیر کوشید تا با مستغرق گشتن در کار تئاتر و نویسندگی آرماند را از خاطر خود براند. در سال 1667 خویشتن را به تدارک برنامه های تفریحی پادشاه در سن ژرمن سرگرم ساخت; و سپس در سیزدهم ژانویه 1668 کمدی آمفیتروئون را نگاشت و در آن بار دیگر عشقهای یوپیتر را جاودانی کرد. یوپیتر، که همسر آمفیتروئون را فریب داده و با خود برده است، به وی دلداری میدهد که:

همخوابگی با یوپیتر به هیچ وجه مایه بدنامی نیست.

تعبیر بسیاری شنوندگان از دو سطر بالا این بود که مولیر عذری برای رابطه نامشروع پادشاه با مادام دو مونتسپان تراشیده است; و اگر چنین میبود، باید گفت که، با این اظهار، مولیر جوانمردی مداهنهآمیزی از خود بروز داده است، زیرا وی هرگز این آمادگی روحی را نداشت که نسبت به مردان عاشق پیشه روی مدارا و همدردی نشان دهد. شک نیست که او نیز در تملقگویی از پادشاه دست کمی از دیگران نداشت. در کمدی دیگری که به تاریخ پانزدهم ژوئیه همان سال در دربار به معرض نمایش گذارده شد و عنوان ژرژ داندن یا شوهر گیج یافت، بار دیگر با شوهر پریشان حواسی روبرو میشویم که به همسرش بدگمان است، لیکن دلیلی برای

ص: 154

اثبات خیانت او در دست ندارد و فقط از شدت حسادت جگر خود را سوراخ میکند; گویی مولیر بر زخمهای دل خویش نمک میپاشیده است.

آن سال برای مولیر سال پر مشغلهای بود، زیرا چند ماه بعد (نهم سپتامبر) مولیر یکی دیگر از معروفترین آثار خود، یعنی خسیس، را به وجود آورد. موضوع اصلی و قسمتی از اسباب چینی داستانش از کتاب آولولاریا اثر پلاوتوس اقتباس شده بود، لیکن خود پلاوتوس آن را از مکتب “کمدی نوین” یونانیها گرفته بود; و باید گفت داستان اصلی خسیس و هجونامه آن همان اندازه کهنسال بوده است که پیدایش پول. اما هیچ کس این موضوع را با توانایی و شیرین بیانی مولیر به نگارش در نیاورده است. آرپاگون چنان دلبسته اندوخته نقدی خویش است که اسبهایش را گرسنه نگاه میدارد و بدون نعل به کارشان میکشد; و به اندازهای با هر گونه عمل بخشندگی مخالف است که حتی به کسی “سلام نمیدهد”، بلکه “سلام را وام میدهد.” چون میبیند بر سر میز شام دو تا شمع میسوزد، یکی را خاموش میکند. از دادن جهیزیه به دخترش امتناع میورزد و یقین دارد که فرزندانش قبل از خود او قالب تهی خواهند کرد. در این زمینه، هجوگویی مولیر مانند همیشه به صورت مسخرگی مبالغهآمیز درمیآید. تماشاگران شخصیت خسیس را انزجار آور یافتند و نمایشنامه پس از هشت بار اجرا از برنامه حذف شد. لیکن هنگامیکه بوالو زبان به تحسین اثر گشود، خسیس بار دیگر بر صحنه آمد و مورد استقبال عمومی قرار گرفت; بهطوری که در نخستین چهار سال حیاتش چهل و هفت بار نمایش آن تکرار شد - و از این جهت بلافاصله پس از تارتوف حائز مقام گشت.

نمایشنامه بعدی، بورژوای نجیبزاده، ارزشی کمتر داشت و موفقیتی بیشتر یافت. در دسامبر سال 1669 سفیری از ترکیه عثمانی به فرانسه آمد. دربار لویی همه شکوه و شوکت خود را عرضه داشت تا وی را مرعوب سازد، و سفیر با رخوت پر افادهای به آن تظاهرات پاسخ داد. پس از رفتن او، لویی چهاردهم مولیر و لولی را دعوت کرد که “باله مسخرهآمیزی” تنظیم کنند و در آن سفیر را با حرکات “ترکبازیش” به باد استهزا گیرند. مولیر آن طرح مقدماتی را به صورت هجونامهای درآورد مبنی بر انتقاد شدید از گروه روزافزونی از طبقه متوسط و کاسب پیشه که میکوشیدند تا در طرز لباس پوشیدن و آدابدانی از نجیبزادگان واقعی تقلید کنند. در چهاردهم اکتبر سال 1670 دسته بازیگران مولیر نمایش خود را در حضور پادشاه و درباریان در کاخ شامبور آغاز کرد; این کمدی بعدها هنگامی که در نوامبر همان سال در پاله روایال به روی صحنه آمد، تا حدی خسارتهای مالی حاصل از کمدی خسیس را جبران کرد. مولیر نقش آقای ژوردن و لولی نقش مفتی ترک را ایفا کردند. آقای ژوردن، برای آنکه از هر جهت خود را به پای نجیبزادگان برساند، چهار نفر معلم سرخانه برای فراگرفتن موسیقی، رقص، شمشیرزنی و فلسفه استخدام میکند. آن چهار تن بر سر اثبات اولویت فن خود - یعنی اینکه اهمیت اصلی در آموختن هماهنگی اصوات است یا موزون ساختن حرکات بدن، یا توانایی به آدمکشی

ص: 155

تر و تمیز، و یا سخنگویی به زبان فرانسه بلیغ به جان یکدیگر میافتند. شنونده در هنگام گوش فرادادن به ادعاهای معلم موسیقی متوجه نیشخند مزورانه مولیر به لولی پرافاده، که پا در مدارج ترقی روزافزون گذارده بود، میشود. شاید نیمی از جهانیان شمهای از گفتگوی زیر را، که ضمن آن آقای ژوردن میفهمد زبان یا نثر است یا نظم، شنیده باشند:

آقای ژوردن: چطور وقتی که من میگویم: “نیکول کفش راحتی مرا بیاور و شب کلاهم را بده” آیا این نثر است معلم فلسفه: بله آقا.

آقای ژوردن: عجب! پس متجاوز از چهل است که من به نثر سخن میگفتهام و خودم نمیدانستم. شما بیش از هر کس در دنیا حق به گردن من دارید که مرا بر این موضوع واقف کردید. برخی از درباریان، که از مدتی پیش موفق نشده بودند از کسوت تجارت به جامه اشرافی ارتقا یابند، خود را آماج تیرهای طعنه مولیر یافتند و آن نمایشنامه را به عنوان اثری پر از یاوه سرایی مورد مذمت قرار دادند. لیکن پادشاه به مولیر اطمینان داد: “شما تاکنون چیزی که تا این اندازه مرا خندانده باشد ننوشته بودید.” به روایت گیزو، با اشاعه این خبر، “دربار ناگهان دچار حمله تحسین شد.” مولیر و لولی بار دیگر دست همکاری دادند و در برابر درباریان یک تراژدی باله به نام پسوخه را به روی صحنه آوردند که قسمت اعظم اشعار آن را پیر کورنی و کینو سراییده بودند. لولی اینک در میدان رقابت بر مولیر چیره شده بود: کمدی جای خود را به اپرا میداد و هنر مکالمه در برابر فن صحنهپردازی جا خالی میکرد; حالا دیگر میبایست ربالنوعها و الاهه ها از آسمان پشت پرده بر صحنه فرود آیند یا از درون جهنم سر بیرون کشند.

صحنه پاله روایال را برای نمایش پسوخه میبایست از نو بسازند و مجهز کنند. این کار 1989 لیور خرج برداشت. اما نتیجه موفقیت مالی بزرگی شد.

لیکن بیان عشق لطیف هنر مولیر نبود، بلکه مهارت وی در آن بود که با شمشیر زبان بذله گوی خود جگر کسانی را که رفتاری احمقانه داشتند چاک دهد. در نظر او، زن دانشمند خرق عادتی ناراحت کننده بود که عاقبت ازدواج را به افتضاح میکشاند. وی به گوش خود شنیده بود که این گروه زنان لغات منقح به کار میبردند، درباره نکات باریک صرف و نحو به بحث میپرداختند، گفته های بزرگان کلاسیک را نقل میکردند، و از فلسفه سخن به میان میآوردند. مولیر این گونه تظاهرات را در زنان نوعی انحراف جنسی میشمرد. نیز در همان اوان دو نفر از آدمهای سرشناس، یکی کوتن روحانی و دیگری مناژ شاعر مشهور، زبان به بدگویی از نمایشنامه های او گشوده بودند و مولیر فرصت را مناسب دید که بدانها نیشی بزند. لاجرم در یازدهم مارس سال 1672 نمایشنامه زنان فاضله را عرضه داشت. فیلامنت خادمه خود را به گناه استعمال واژهای که از طرف فرهنگستان طرد شده است بیرون میکند; دخترش آرماند

ص: 156

ازدواج را به عنوان تماس نفرت آور دو جسم، به جای توافق دو فکر، مردود میشمارد; تریسوتن اشعار سست خود را دو برابر تحسینهای این گروه زنان متظاهر میخواند; وادیوس با خودنمایی آن اشعار را غربال میکند و چیزی از سروده های خود بر آن میافزاید. در میان این جمع مولیر تنها از هانریت پشتیبانی میکند که از شعر “منظم و مقفای ده هجایی” بیزار است و دلش شوهری میخواهد که، عوض نقل قولهای فاضلانه، کودکان برومند تحویلش دهد. باید دید که آیا آرماند بژار (همسرش) چون یکی از “زنان متصنع” شده بود یا آنکه مولیر علایم پیری خود را بروز میداد.

VII- پرده میافتد

اینک مولیر بیش از پنجاه سال نداشت، لیکن زندگی پر دردسر، بیماری سل، ازدواج، و محرومیتهای دوران جوانی قوای او را تحلیل برده بودند. چهرهای که مینیار از او به روی پرده آورده بود گرچه وی را در نهایت نیرومندی، با بینی درشت و لبهای شهوانی و ابروان بالا جسته خندهآور، نشان میداد، در عین حال، چیزی از توصیف پیشانی چین خورده و چشمان حسرت بار او را نیز فرو نمیگذاشت. مولیر، که در گرداب دنیای نمایش از شهری به شهری و از روزی به روز دیگر چرخ میزد; با زنان عصبی مزاج و پرافادهای که نقشهای اصلی صحنه را ایفا میکردند سروکار داشت، گرفتار همسری هوسباز و ولینعمتی حساس و مشکل پسند بود، و مرگ دو تن از سه تن فرزندانش را به چشم دیده بود، طبعا دیگر نمیتوانست به تفرجگاه خوشبینی و نشاط قدم گذارد، بلکه میبایست دچار اختلال دستگاه گوارش و مرگ زودرس شود. خوب میتوان فهمید که چرا مورخان مولیر را “آتشفشانی که درون خود را میبلعد” نامیدهاند. وی مالیخولیایی و تندخو بود و، در عین صراحت و تلخی بیان، قلبی مهربان و جوانمرد داشت. گروه بازیگرانش به خلق او آشنا شده و فداییش بودند، زیرا به خوبی میدیدند که وی برای تامین معاش و موفقیت ایشان با جان خود بازی میکند. دوستان نزدیکش همیشه حاضر بودند که سینه خود را سپر بلای او کنند بیشتر از همه بوالو و لا فونتن که حتی در برخی اوقات به همراهی راسین با مولیر جمع آمده و جرگه “دوستان چهارگانه” معروف را تشکیل میدادند. ایشان مولیر را مردی با دانش و فرهنگ، بذلهگو، و تیزهوش، لیکن معمولا افسرده دل میشناختند; و نیز او را بازیگری میدانستند که روی صحنه چون دلقکان همه را میخنداند و در زندگی خصوصی بیش از قهرمانان مالیخولیایی شکسپیر در دل میگرید.

مولیر پس از چهار سال و نیم جدایی، به نزد همسرش بازگشت (1671). کودکی که از این آشتی به دنیا آمد یک ماه پس از تولد مرد. مولیر در مدت اقامتش در اوتوی به تجویز پزشک فقط از شیر تغذیه میکرد، ولی اینک بار دیگر به عادت سابقش بازگشت و شروع به نوشیدن

ص: 157

مقداری شراب کرد، و نیز، برای سازش با همسرش، در مهمانیهای شبانه شرکت جست. وی با وجود سرفه روز افزونش تصمیم گرفت نقش آرگان، یعنی قهرمان آخرین نمایشنامه خود به نام بیمار خیالی، را شخصا اجرا کند (10 فوریه 1673).

آرگان خیال میکند که مبتلا به یک دوجین بیماریهای گوناگون شده است و نیمی از داراییش را خرج پزشک و دارو میکند. برادرش برالد او را به باد تمسخر میگیرد:

آرگان: پس وقتی ناخوش شدیم چه کار باید بکنیم برالد: هیچ کار، برادر جان. ... فقط باید بدنمان را راحت بگذاریم. مزاج آدمی وقتی به حال خود گذارده شود، طبیعتا بتدریج اختلال و بینظمیش را برطرف میکند و به وضع عادی برمیگردد. آنچه موجب خرابی احوالمان میشود ناسپاسی و ناشکیبایی ماست; و باید دانست که تقریبا همه مردمان از داروهای خود میمیرند نه از بیماریشان.

برای آنکه فن پزشکی بیشتر به سخریه گرفته شود، آرگان اطلاع مییابد که خود نیز میتواند در اندک مدتی پزشکی تحصیل کند و بآسانی خود را برای امتحان دکتری آماده سازد. سپس صحنه معروفی آغاز میشود که در آن پرسش و پاسخ امتحانی به زبان لاتینی صورت میگیرد و کار مضحکه را به حد اعلا میرساند.

مرگ مولیر تقریبا جزئی از این نمایشنامه بود. در هفدهم فوریه سال 1673 آرماند و دیگران، که شاهد فرسودگی و ضعف مزاجش بودند، از او خواهش کردند که تماشاخانه را چند روزی تعطیل کند تا دوباره قوای تحلیل رفتهاش را بازیابد. اما پاسخ مولیر این پرسش بود: “چگونه میتوانم حاضر به این کار شوم” و بعد در توضیح آن افزود: “پنجاه نفر کارگر بینوا منتظرند که آخر شب دستمزدشان را بگیرند. اگر من بازی نکنم، تکلیف آنها چه میشود بعدا من همیشه خود را سرزنش خواهم کرد که چرا تا زمانی که قادر به بازی کردن بودم، حتی برای یک روز، پرداخت مزد آنها را پشت گوش انداختهام.” در پرده آخر نمایشنامه بیمار خیالی، هنگامی که مولیر (در نقش آرگان که دو بار خیال کرده بود مرده است) خواست برای تعهد سپردن به ادای وظایف طبابت کلمه “سوگند” را به زبان لاتین “جورو” ادا کند، سرفه راه گلویش را گرفت. وی با خندهای دروغین سرفه ناگهانی را پوشاند و نمایش را به پایان رساند. همسرش به کمک بازیگر جوانی به نام میشل بارون او را شتابان به خانه برد.

مولیر کشیشی خواست، اما هیچ روحانی به بالین او حاضر نشد. سرفهاش رو به شدت گذاشت، رگی در گلویش پاره شد، وجهش خون او را خفه کرد.

هارلی دو شانوالون، اسقف اعظم پاریس، فتوا داد که چون مولیر به هنگام مرگ توبه نکرده و مغفرت نیافته بود، جسد او را نباید در گورستان مسیحیان به خاک بسپارند. آرماند، که مولیر را همیشه در باطن و حتی در مواقعی که به او خیانت میکرد دوست میداشت، رو به ورسای گذارد و خود را به پای پادشاه افکند و با کمال جسارت و صراحت، اما نه از روی حزم

ص: 158

و خردمندی، گفت: “اگر شوهر من آدم تبهکاری بود، هر جرمی مرتکب میشد به تایید نظر شخص اعلیحضرت بوده است.” لویی پیغامی پنهانی برای اسقف اعظم فرستاد. هارلی فتوایش را تعدیل کرد: جسد نمیبایست برای انجام آیین تدفین مسیحی به درون کلیسا برده شود، لیکن به آن اجازه داده میشد که، پس از غروب آفتاب، در گوشه دورافتادهای از گورستان سن - ژوزف واقع در کوچه مونمارتر، بی سروصدا به خاک سپرده شود.

مولیر به اتفاق آرا یکی از بزرگترین شخصیتهای ادبی فرانسه بهشمار میآید. اما شهرت وی نه زاده مهارتش در تکامل بخشیدن به اصول فنی تئاتر است و نه حاصل تواناییش به سرودن اشعار عالی. تقریبا همه داستانهای وی عاریتی هستند; تقریبا همه پایانها و نتیجهگیریهایش حالتی تصنعی و غیرمنطقی دارند; تقریبا همگی شخصیتهایش به منزله صفاتی معین و مشخصند که به قالب آدمیان درآمده باشند، چنانکه بسیاری از آنان، از جمله آرپاگون، با بیانی که از شدت مبالغهگویی خاصیت کاریکاتور سازی یافته است به وصف درآمدهاند و چه بسا که کمدی وی حالت فارس به خود میگیرد. چنانکه معروف است دربار و عامه مردم مولیر را از جهت اجرای فارسها بیشتر میپسندیدند تا هنگامی که با هجوگوییهای گزندهاش ضعفهای باطنی ایشان را برملا میکرد. محتملا اگر مولیر وظیفه سنگین تامین معاش گروه بازیگرانش را بر دوش خود حس نمیکرد، دست از نمایش فارسها میکشید و به تئاتر جدی میپرداخت.

مولیر نیز مانند شکسپیر شکوه داشت از اینکه باید همیشه دلقک چهل تکه پوش تماشاگرانش باشد، و در این باره نوشته است: “به عقیده من، در عالم ادب و هنر وظیفه شاقی بر گردن ماست که مجبوریم خود را در معرض تماشای جمعی دیوانه قرار دهیم و یا نوشته هایمان را به دست داوری وحشیانه مردمی ابله بسپاریم.” مولیر از الزام به اینکه هر گاه و بیگاه مردم را بخنداند بیزار بود و از زبان یکی از بازیگرانش چنین میگوید: “خنداندن مردم چه کار سخیفی است!” وی همواره آرزوی نوشتن تراژدیهایی را در سر میپروراند; گرچه به مراد دل نرسید، لیکن چندان بود که توانست به کمدیهای بزرگ خود عمق و معنای تراژدی بخشد.

پس، رویهمرفته چنین برمیآید که در آثار مولیر آنچه بخصوص نظر هر فرانسوی باسواد را به سوی خود جلب میکند اشارات فلسفی و هجو تند و هزل شیرین آنهاست. این آثار در پایه و شالوده خود مبتنی بر فلسفه خودگرایی بودند که باطنا مورد پسند فیلسوفان قرن هجدهم قرار داشت و دلشان را خنک میکرد. همان متفکرانند که درباره وی گفتهاند: “در آثار مولیر اثری از اعتقاد به مسیحیت مابعدالطبیعی یافت نمیشود” و نیز “دینی که از دهان کلئانت، یعنی نماینده افکار خود مولیر (در نمایشنامه تارتوف) اظهار میشود، اگر از نظر ولتر بیدین میگذشت، یقینا مورد تاییدش قرار میگرفت.” مولیر هرگز به ایمان مسیحی نتاخت و اثر نیکویی بخش دین را در زندگی عامه مردم بازشناخت و پاس احترام پارسایی صادقانه را نگاه داشت. لیکن دینداری ظاهری را، که میکوشید تا نفس پرستی هر روزه را در زیر سیمای موقر هر یکشنبه

ص: 159

پنهان سازد، سخت به سخریه میگرفت.

فلسفه اخلاقی مولیر از خداپرستی به دور بود، زیرا خوشی را مشروع میدانست و پایبند مفهوم گناه نبود. در واقع عقاید وی بیشتر بوی اپیکور و سنکا را به مشام جسم میرساند تا بیانات بولس حواری و قدیس آوگوستینوس را به گوش جان; همچنانکه با رواداری دینی پادشاه در ابتدای سلطنتش بیشتر موافق بود تا با سختگیریهای زاهدانه پور روایال. مولیر زیاده روی را در همه چیز حتی در پرهیزگاری مذموم میشمرد و “انسان شریف” را میپسندید: یعنی آدمی فهمیده و اهل دنیا که بتواند در میان نامعقولیها و بیهودگیهای زندگی راه اعتدالی سلامتبخش در پیش گیرد و توقعات خود را بدون زود رنجی و تعصب با ضعفهای طبیعت آدمی وفق دهد.

خود مولیر بر آن سطح اعتدال دست نیافت. شغلش در مقام یک کمدین دراماتیست او را به هجویهسرایی و گزافهبافی وادار میکرد. نسبت به زنان تحصیلکرده بیش از اندازه بدبین و بداخم و در عیبجویی از فن پزشکی بیش از اندازه بیرحم بود; و ای بسا که برای تنقیه بیش از پزشک احترام قایل میشد. اما مبالغه جز جدا نشدنی هجویه سرایی است، و نمایشنامه بیچاشنی آن بندرت میتواند ادای مقصود کند. محتملا مولیر اگر میتوانست دو عیب اساسی آن پادشاهی یعنی حرص به لشکر کشی و پافشاری در خود مختاری زیانبخش لویی چهاردهم را مورد انتقاد قرار دهد، نویسنده بزرگتری شناخته میشد; لیکن از جانبی همان خود رای بنده نواز بود که وی را از آسیب دشمنانش مصون نگاه داشت و مبارزه وی را بر ضد تعصب و خشک مغزی میسر ساخت. بخت با مولیر یار بود که چندان او را زنده نگذاشت تا روزی برسد که ولینعمتش را در مقام یکی از مخربترین همه خشکهمقدسها مشاهده کند.

فرانسه مولیر را دوست دارد و هنوز نمایشنامه های او را تحسین میکند، به همان اندازه که انگلستان شکسپیر را دوست دارد و نمایشنامه های او را میپسندد. اما نمیتوان مانند برخی از فرانسویان غیرتمند او را با سراینده انگلیسی برابر دانست، زیرا مولیر فقط جزئی از شکسپیر بود که اجزای دیگرش را راسین و مونتنی تکمیل میکردند; و باز نمیتوان، چنانکه بسیاری از ادب دوستان عقیده دارند، مقام او را بر تارک ادبیات فرانسه قرار داد. حتی نمیتوان داوری بوالو را هنگامی که در حضور لویی چهاردهم مولیر را بزرگترین شاعر عصر خواند درست دانست، زیرا در آن موقع راسین هنوز فدر و آتالی را نسروده بود. لیکن در وجود مولیر تنها جنبه نویسندگیش نیست که تعلق به تاریخ فرانسه دارد، بلکه شخصیت خود آن مرد است که جزئی از میراث فرهنگی آن کشور بهشمار میرود: همان مدیر تئاتر باوفا و محنتکشش، همان شوهر فریب خورده و بخشنده، همان نمایشنامه نویسی که اندوه درون را در زیر خنده ظاهر میپوشاند; یا همان بازیگر دردمندی که مبارزه خود را بر ضد فضلفروشی، تعصب دینی، خرافه پرستی و ریاکاری تا دم واپسین ادامه داد.

ص: 160

فصل پنجم :اوج شیوه کلاسیک در ادبیات فرانسه - 1643-1715

I- وضع محیط

دوران عظمت ادبیات کلاسیک در فرانسه آغاز و پایانی همزمان با پادشاهی لویی چهاردهم نداشت، بلکه شروع آن به دوره صدارت مازارن و جوانی بیحادثه لویی (1661 -1667) میرسید; یعنی پیش از آنکه ربالنوع جنگ الاهگان هنر را از میدان بیرون رانده باشد. نخستین محرک این شکفتگی ادبی تشویقی بود که ریشلیو از تئاتر و شعر به عمل آورد; دومین مهمیز با پیروزیهای کنده در جنگهای روکروا (1643) و لنس (1648) زده شد; سومین انگیزه از کامیابیهای سیاسی فرانسه در پیمانهای وستفالی (1648) و پیرنه (1659) سرچشمه گرفت; چهارمین عامل جمع آمدن بزرگان علم و ادب و مردان با اصل و نسب و زنان صاحب کمال در سالونهای پاریس بود و در این فهرست، مسبب پنجم، یعنی ادب پروری پادشاه و دربار، مقام آخر را داشت.

بسیاری از شاهکارهای ادبی آن پادشاهی نامه های (1656) و اندیشه های پاسکال; تارتوف (1664)، ضیافت مجسمه سنگی (1665)، مردم گریز (1666) مولیر; اندرزها (1665) اثر لاروشفوکو; هجاها، اثر بوالو (1667) و آندروماک (1667) راسین پیش از سال 1667، و به قلم بزرگانی که تربیت شده دوران ریشلیو و مازارن بودند، به نگارش درآمده بودند.

اما این مطلب ناگفته نماند که لویی چهاردهم بخشندهترین ادب پرور سراسر تاریخ شناخته شده است. هنوز دو سال از آغاز فرمانرواییش نگذشته بود (1662-1663) یعنی فقط دو تا از آثار مهم مذکور در بالا نگارش یافته بودند که به کولیر و چند تن دیگر دستور داد افراد شایستهای را مامور سازند تا فهرستهایی از نویسندگان و دانشمندان و عالمان تهیدست، از هر شهر و دیاری که بودند، تهیه کنند و به وی عرضه دارند. طبق آن فهرستها، چهل و پنج نفر فرانسوی و پانزده نفر از بزرگان علم و ادب کشورهای بیگانه به دریافت مقرری شاهانه مفتخر

ص: 161

شدند. هاینسیوس ووسیوس، دانشمندان هلندی; کریستیان هویگنس، فیزیکدان هلندی، و بویانی، ریاضیدان فلورانسی; و عده دیگری از بیگانگان با شگفتی تمام نامهای از کولبر دریافت داشتند که به اطلاعشان میرساند پادشاه فرانسه مستمری سالیانهای در حق ایشان مقرر فرموده است. با این شرط که دولت متبوعشان موافقت خود را در آن باره اعلام دارد. برخی از این مستمریها به مبلغ گزاف 3.000 لیور در سال میرسید. بوالو، که بهطور غیر رسمی مقتدای شعر فرانسه شناخته میشد، با مواجبی که از پادشاه میگرفت چون اربابان دولتمند زندگی میکرد، و در هنگام مرگش مبلغ 286.000 فرانک وجه نقد بر جای گذارد. راسین در مقام مورخ شاهی در مدت ده سال 145.000 فرانک صله گرفت. به احتمال قوی، اعطای مقرریهای بینالمللی بیشتر برای جلب اذهان و کسب آوازه شهرت در میان کشورهای بیگانه بود، اما انعامها و مستمریهای داخلی بدان منظور مقرر میشدند که فعالیتهای فکری و هنری به زیر نظارت و اداره دولت درآید. در واقع این مراد به طور کامل حاصل شد; بزودی کلیه نشریات تابع بازرسی مقامات دولتی شدند; و نیروی فکری ملت فرانسه، جز پارهای سرکشیهای پراکنده و کم اهمیت، اختیار خود را یکسره بهدست پادشاه سپرد. افزون بر اینها، لویی اطمینان یافت که از آن پس قلمهای وظیفه خوارش، به نظم و نثر، ستایش او را خواهند سرود و سیمای سرخ و سفیدی از وی تحویل تاریخ خواهند داد والحق این تکلیف به نحو احسن انجام یافت.

لویی نه تنها به مردان عالم ادب کمکهای مالی رساند، بلکه ایشان را در پناه حمایت و احترام خود گرفت، مقام اجتماعیشان را بالا برد، و دربار خود را به وجودشان مزین ساخت. وی به بوالو میگفت: “به خاطر داشته باش که من در هر حال نیم ساعت وقت خصوصی برای تو آماده دارم.” گرچه ذوق ادبیش تمایل شدید نسبت به نظم و قالب زیبنده ورزانت شیوه کلاسیک داشت، از جهتی هم معتقد بود که آن خصایص نه فقط موجب پایداری دولت، بلکه مایه سرفرازی کشور فرانسه نیز هستند. لویی از پارهای جهات در داوری و ذوق ادبی خود پیشرفتهتر از درباریان و مردم فرانسه بود. قبلا او را دیدیم که چگونه در برابر دسیسه ها و کینهتوزیهای اشراف و روحانیان از مولیر حمایت کرد; بعدا او را خواهیم دید که تا چه حد از بلندپروازیهای شاعرانه راسین تشویق به عمل خواهد آورد.

باز به تلقین کولبر، و بار دیگر به پیروی از ردپای ریشلیو، لویی چهاردهم شخصا پشتیبانی از آکادمی فرانسه را بر عهده گرفت، آن را به مقام یکی از سازمانهای مهم دولتی رساند، بودجهای هنگفت برای نگاهداریش اختصاص داد و محل آن را در کاخ لوور قرار داد. کولبر خود به عضویت آکادمی فرانسه درآمد. هنگامی که یکی از “عالیجنابان” عضو آکادمی صندلی راحتی مجللی برای نشستن خویش در آکادمی تهیه کرد، کولبر نیز سی و نه صندلی راحتی دیگر مانند آن برای باقی اعضا سفارش داد تا برابری شان شامخ ایشان را، که در مقامی برتر از تمایز طبقاتی قرار داشت، محفوظ نگاه دارد; و بدین ترتیب عبارت “چهل صندلی راحتی” با مفهوم

ص: 162

“آکادمی فرانسه” هم معنی شد. در سال 1663 “آکادمی کتیبه ها و ادبیات” نیز ضمیمه آن شد تا وقایع آن دوران پادشاهی را ضبط کند.

کولبر که میخواست جاودانان چهلگانه را در ازای حقوقی که دریافت میداشتند به کار بکشد، ایشان را ملزم به حضور در جلسات کرد و اهتمام در تدوین “لغتنامه فرانسه” را بر عهدهشان سپرد. اما پیشرفت این اقدام، که در سال 1638 آغاز شد، به اندازهای کند بود که بواروبر توانست آرزوی خود را به کسب عمری دراز، با کمک توالی حروف الفبا، چنین بیان کند:

مدت شش ماه بر سر حرف F معطل ماندند; ای کاش بخت با من یاری کند، که چندان زنده بمانم تا به حرف G برسند.

طرح اصلی “لغتنامه” بسیار وسیع و دامنهدار بود: یعنی چنین مقرر میداشت که تا حد امکان استعمالها و تحریفهای هر لغت با ذکر امثله و نقل قولهای فراوان شرح داده شوند; و بدین ترتیب از آغاز آن ابتکار تا انجام نخستین چاپش (1694) مدت پنجاه و شش سال طول کشید. این اقدام بر زبان ملت و اصطلاحات متداول در حرفه ها و هنرها خط بطلان کشید; آثار رابله، آمیو و مونتنی را نیازمند تصحیح و تنقیح شناخت، و هزاران عبارت و کلمه متداول را که مایه تابناکی سخن بودند از استعمال انداخت. باید گفت همان منطق و قطعیتی که هندسه را کمال مطلوب علم و فلسفه قرن هفدهم قرار میداد; همان اختیار داری و انضباطی که کولبر در اداره اقتصاد و لو برن در مورد هدایت هنرهای زیبا بهکار میبردند; همان شوکت و نفاستی که بر دربار حکومت میکرد; و همان تبعیت برده وار از اصول شیوه کلاسیک که سبک سخن سرایی بوسوئه، فنلون، لاروشفوکو، راسین و بوالو را پیریزی کرد همه آن مقررات و موازین در تدوین لغتنامه زبان فرانسه بهکار رفتند. این لغتنامه با گذشت زمان بارها تجدید طبع یافته است; در حالی که همواره میکوشیده است تا، درگیر و دار نشو و تحول زبان، نظم اصلی خود را بر جای نگاه دارد; لیکن در کلاسیک گرایی آن ناگزیر به دفعات در معرض حمله عواملی چون غلطهای مصطلح در میان مردم، لغتسازیهای علوم و فنون، زبانهای صنفی و اصطلاحات و محاورات سرگذر قرار گرفت و بتدریج مسخر آنها شد. در حقیقت لغتنامه نیز، مانند تاریخ و حکومت، حاصل ترکیبی است از قوای فعال در میان ثقل اکثریت و قدرت اقلیت. این اقدام عمده بخشی از جنبش حیاتی زبان را به نیستی کشاند، لیکن در عوض شالوده دقت، ظرافت، پاکی، و صراحت آن را مستحکم ساخت; به بیان دیگر، گرچه شکسپیری آشوبگر و هرزهدرای به وجود نیاورد، فرانسه را زبان مورد ستایش عموم کشورهای اروپایی قرارداد و آن را واسطهای شایسته و نافذ برای برقراری روابط سیاسی و گفتگوهای اشرافی ساخت. برای مدت یک قرن یا بیشتر اروپا آرزو میکرد که فرانسه باشد.

ص: 163

II- حاشیهنویسی کورنی: 1643- 1684

زبان فرانسه با روانی انعطافپذیر گفت و شنود مولیر، فصاحت پر طنین شعر کورنی، و نغزگویی خوشاهنگ راسین به دوره کمال خود رسید.

ظاهرا کورنی در عین شکفتگی یعنی در سی و هفت سالگی بود که لویی به پادشاهی رسید. وی خدمت ادبی خود را در آغاز آن پادشاهی با نمایشنامه دروغگو شروع کرد، که مقام کمدی نویسی فرانسه را بالا برد، همانطور که اثر دیگرش، سید، تراژدی نویسی فرانسه را براساسی بس شامختر استوار کرد. وی از آن پس تقریبا با گذشت هر سال تراژدی تازهای تقدیم تئاتر فرانسه کرد: رودوگون (1644)، تئودور (1645)، هراکلیوس (1646)، دون سانچو د/آراگون (1649)، آندرومد (1650)، نیکومد (1651) و پرتاریت (1652). تعداد کمی از این آثار قرین کامیابی شدند، لیکن چون رویهمرفته هر کدامشان رد پای پیشقدم خود را دنبال کرد، پس از چندی آشکار شد که کورنی بیش از حد با شتابزدگی کار کرده و شیره نبوغش به رقت گراییده است. مهارت وی در مجسم ساختن سیمای اخلاقی اشراف در سیلابی از استدلالهای عقلانی غرق شد و فصاحتش بر اثر مداومت و یکنواختی اثر خود را از دست داد. مولیر دربارهاش گفته است: “دوست من کورنی همزادی دارد که او را ملهم به سرودن عالیترین شعر جهان میسازد، اما گاهی این همزاد او را در هنر سرایندگیش تنها میگذارد و در آن هنگام کار کورنی خراب میشود.” پرتاریت با چنان پذیرایی سردی روبرو شد که کورنی مدت شش سال از عالم تئاتر کناره گرفت (1653-1659). وی با انتشار یک سلسله مقالات به نام بررسیها، و نیز سه خطابه درباره نمایشنامه نویسی به شعر، وارد جنگ قلمی با منتقدان خود شد; و این نوشته ها به خوبی نشان دادند که استعداد نقادی و نکته سنجیش تا چه اندازه رو به کمال رفته ضمن آنکه قریحه شاعری وی رو به زوال گذارده بود. سلسله مقالات نامبرده به منزله سرچشمه شیوه نوین نقد ادبی مورد توجه قرار گرفت، و حتی هنگامی که درایدن میخواست از شعر متوسط خود با نثری ممتاز دفاع کند، آنها را سرمشقی سودمند یافت.

در سال 1659 هدیهای عاقلانه از جانب فوکه بار دیگر کورنی را به دنیای صحنه باز گرداند. نمایشنامه اودیپ، در سایه مدیحه سراییش از پادشاه جوان، اندک شهرتی به دست آورد. لیکن آثاری که به دنبال آن آمدند سرتوریوس (1662)، سوفونیسب (1663)، اوتون (1664)، آژسیلاس (1666)، و آتیلا (1667) چنان ناچیز بودند که فونتنل باور نمیکرد هیچ کدام کار کورنی باشد. بوالو بیرحمانه در جملهای مقفا رای خود را درباره آنها چنین صادر کرد: “پس از آژسیلاس، آه و افسوس! اما بعد از آتیلا، نوشتن موقوف!” مادام هانریتا، که معمولا معجونی از مهربانی بود، اوضاع را وخیمتر ساخت; هنگامی که از کورنی و رقیبش راسین دعوت کرد با اطلاع قبلی آن دو که سرگذشت برنیس (شاهزاده خانم یهودی که

ص: 164

هدف عشق آتشین امپراطور تیتوس قرار گرفت) را به نمایشنامه درآورند. برنیس راسین در بیست و یکم نوامبر سال 1670، یعنی نزدیک به پنج ماه پس از مرگ هانریتا، بر صحنه هتل دو بورگونی با موفقیت شایان روبرو شد.

تیتوس و برنیس کورنی یک هفته بعد به توسط گروه بازیگران مولیر اجرا شد و پذیرش سرد یافت. این شکست روحیه کورنی را ضعیف کرد. بار دیگر کورنی با نگارش پولشری (1672) و سورنا (1674) قدم به میدان قلمفرسایی گذارد. اما آن دو نیز با شکست مواجه شدند; و از آن پس کورنی دهساله باقیمانده عمرش را در دینداری آرام و اندوهبار به سر برد.

کورنی در مورد امور مالی به اندازهای بیمبالات بود که با وجود مقرری سالیانهای به مبلغ 2000 لیور و دیگر صله های لویی چهاردهم، در تهیدستی چشم از دنیا فرو بست. در حقیقت، زمانی بر اثر اشتباه دیوانی مقرری وی مدت چهار سال قطع شد و کورنی توانست، با استمداد از کولبر، آن را دوباره برقرار سازد. اما با مرگ کولبر، باز پرداخت آن به تعویق افتاد. بوالو چون از آن وضع باخبر شد، به عرض لویی رساند که حاضر است از دریافت مقرری خود چشم بپوشد و آن را به کورنی واگذار کند; لویی بیدرنگ مبلغ 200 لیور برای شاعر پیر فرستاد.

اندک مدتی پس از خرج آن وجه بود که کورنی در هفتاد و هشت سالگی وفات یافت (1684). در آکادمی فرانسه رقیبی که به جای او نشست خطابهای در ستایش مقام وی ایراد کرد که به سبب فصاحت بیان و نیت جوانمردانه سرایندهاش در خاطره ها باقی مانده است; و این کسی بود که در آن زمان نمایشنامه نویسی و شعر فرانسه را به اوج اعتلای تاریخیشان رسانده بود.

III- راسین: 1639-1699

راسین نیز چون مولیر از طبقه متوسط بود. پدرش در اداره انحصار نمک شغل بازرسی داشت و در شهر لافرتهمیلون، واقع در هشتاد کیلومتری شمال خاوری پاریس، به سر میبرد. مادرش دختر یک وکیل دعاوی در شهر ویلر کوتره بود. ژان راسین هنوز دو ساله نشده بود که مادرش مرد (1641)، پدر وی نیز سال بعد درگذشت، و کودک در دامن پدر بزرگ و مادر بزرگش پرورش یافت; در آن خانواده اعتقاد شدیدی نسبت به آیین یانسن حکمفرما بود; مادربزرگ و یکی از عمه های کودک به انجمن خواهران پور روایال پیوسته بودند; و خود ژان نیز در سن شانزدهسالگی به یکی از “دبستانهای کوچک”، که توسط “گوشه نشینان” دایر گشته بود، فرستاده شد. ژان در زیر تعالیم ایشان علوم دینی و زبان یونانی یعنی دو عامل موثری که میبایست به نوبت مسیر زندگی او را تعیین کنند را با مطالعه بسیار آموخت. وی شیفته نمایشنامه های سوفوکلس و ائوریپیدس شد و برخی از آنها را به فرانسه ترجمه کرد. در

ص: 165

کولژ د/آرکور پاریس به فراگرفتن فلسفه پرداخت; با دانش و ادب یونان و روم باستانی آشنایی بیشتر یافت; و نیز به لطایف اسرارآمیز جوانی زن، خواه تازه باشد یا دستخورده، چنانکه باید پیبرد. ژان راسین مدت دو سال در اسکله گرانزو گوستن با عموزادهاش نیکلا ویتار که نمیدانست میان دو قطب پور روایال و تئاتر کدام یک را برگزیند به سر برد. راسین به چندین نمایشنامه او گوش داد، خودش نمایشنامهǙʠنوشت، و آن را به نظر مولیر رساند. اثر مزبور شایستگی صحنه јǠنداشت، اما مولیر 100 سکه لویی به او جایزه داد و تشوی˜Ԡکرد که بار دیگر قلم خود را بیازماید. راسین تصمیم گرفت که نویسندگی را پیشǠخود سازد.

خویشان ژان، که از شنیدن این نقشه جنونآمیز و گزارش عشقبازیهای وی به هراس افتاده بودند، او را به شهر اوزس در جنوب فرانسه فرستادند (1659) تا در نزد عمویش، که مقام کانن کلیسای جامع را داشت، شاگردی کند; او به ژان وعده داد که اگر حاضر به تحصیل علم دین و رسیدن به مقام کشیش رسمی باشد، از محل درآمد کلیسا مواجبی در حقش مقرر خواهد کرد. شاعر جوان، که هنوز در حسرت پاریس میسوخت، مدت یک سال آتش درون را در زیر خرقهای سیاه پنهان نگاه داشت و به مطالعه آثار دینی قدیس توماس آکویناس و در ضمن آن اشعار آریوستو و نمایشنامه های ائوریپیدس پرداخت. وی در آن زمان ضمن نامهای به لافونتن چنین نوشت:

همه زنان جذابند ... و بدنی محکم و پر از شهد دارند. اما چون نخستین چیزی که در گوشم خواندهاند این است که مواظب اعمال خودم باشم، دلم نمیخواهد بیش از این درباره ایشان حرف بزنم. به علاوه، بحث طولانی در اʙƠباره هتک حرمت خانه کشیشی وظیفه خوار است که من در آن زندگی میکنم; خانه من خانه عبادت است.

... به من گفتهاند “کورباش”، که اگر نتوانم آن دستور را اجرا کنم، دست کم باید لال باشم; زیرا ... آدم باید با رهبانان رهبان باشد، درست همان طور که با شما و دیگر گرگهای دسته شما گرگی بودم

. سرپرست کلیسا دچار مشکلات مالی شد و وضع پرداخت مقرری موعود به تزلزل افتاد. راسین نیز دریافت که استعداد خدمت روحانی را ندارد. خرقهاش را از تن به در کرد، مدخل الاهیات را برهم گذارد، و رو به پاریس نهاد (1663).

وی به مجرد رسیدن به پاریس چکامهای منتشر کرد که 100 سکه لویی از خزانه شاهی به جیبش ریخت. راسین به تلقین مولیر داستان لا تبائید را موضوع اصلی دومین نمایشنامه خود قرار داد. مولیر آن را در بیستم ژوئن سال 1664 به روی صحنه آورد، لیکن مجبور شد پس از چهار نمایش آن را از برنامه حذف کند. با این حال، سروصدای اثر تازه راسین چنان بلند شد که به پور روایال دشان رسید. عمه راهبه وی بیدرنگ نامهای بدو نوشت، که آن را چون بخشی از یک نمایشنامه فصیح و تاثرانگیز، همشان آنچه در آثار راسین مشاهده میشود، در اینجا نقل میکنیم:

ص: 166

با شنیدن این مژده که قصد آمدن به اینجا را دارید، از “مادر”مان اجازه گرفتم که شما را ملاقات کنم. ... اما این روزها خبری رسید که سخت مایه اندوهم شد. من این نامه را با تاثری عمیق به شما مینویسم; در حالی که اشکهای فراوانی را که میخواستم برای طلب رستگاری شما در برابر خداوند بیفشانم اکنون با حسرت بر زمین میبارم، زیرا آرزوی باطنیم در دنیا بیش از هر چیز این بوده است که روح شما قرین پاکی و پرهیزکاری شود.

لیکن اینک با تاسف بسیار میشنوم که شما بیش از پیش با مردمانی معاشرت میکنید که نامشان حتی در نظر کسانی که اندک ایمانی در دل دارند منفور است; و حق هم با ایشان است، زیرا آن افراد بدنام را اجازه ورود به کلیسا و دسترسی به آیین مقدس نیست. ... پس برادرزاده عزیزم، خودت انصاف بده که من، با آن دلبستگی شدید که همواره به تو داشتهام، اکنون در چه غمی به سر میبرم. منی که جز این آرزویی نمیداشتم که ترا به مقامی آبرومند در خدمت خداوند ببینم. برادرزاده عزیزم، اینک من از تو خواهش میکنم که به روح خود ترحمآوری، به درون قلبت خوب بنگری، و متوجه شوی که خویشتن را به چه غرقاب گناهی انداختهای.

امیدوارم که آنچه درباره تو شنیدهام از حقیقت به دور باشد; اما اگر تو تا این حد نگونبخت شده باشی که به شغلی که مایه رسواییت در برابر خدا و خلق میشود ادامه بدهی، دیگر نباید برای دیدن ما به اینجا بیایی، زیرا لابد میدانی که من با داشتن آگهی بر بدنامی و بیایمانی تو اجازه روبرو شدن و سخن گفتن با تو را نخواهم داشت. در عین حال، من دست از استغاثه به درگاه خداوند بر نخواهم داشت تا مگر خود او بر تو بخشایش آورد و از این راه مرا نیز غریق رحمت خود فرماید، زیرا رستگاری تو تنها مایه تسلی آلام من است.

این عالمی است بکلی جدا از آنچه معمولا در صفحات این کتاب منعکس میشود یعنی عالم اعتقاد خالص و عمیق به آیین مسیحی و اشتیاق به فرمانبرداری از اصول اخلاقی آن. خواننده را جز همدردی با زنی که عواطف خود را چنین صادقانه به نگارش در میآورد گزیر نیست، زیرا با یادآوری موقعیت بازیگران و وضع تئاتر فرانسه در دوره جوانی او، طبعا عذر طرز فکر و داوریش پذیرفته میشود. اما لحن اعلامیه عمومی نیکول، که زمانی راسین را در پور روایال درس داده بود، آمیخته با چنین مهر و نوازش نبود.

همه میدانند که این آقا ... نمایشنامه هایی برای صحنه نوشته است. ... در نظرم مردم خردمند چنین شغلی خود از آبرومندی به دور است. اما اگر در پرتو دین مسیحی و تعالیم انجیلی بر آن بنگریم، متوجه میشویم که آن شغل به تمام معنی کراهتانگیز است. رمان نویسها و نمایش نویسها سمفروشانی هستند که نه فقط جسم آدمیان، بلکه همچنین روح ایشان را تباه میکنند.

کورنی، مولیر و راسین هر یک به طور جداگانه پاسخی بر این افترا دادند; و راسین در جواب خود چنان بیان تند و خشمالودی بهکار برد که در سالهای آخر عمر سخت موجب ندامتش شد.

راسین اندکی پس از قطع رابطه با پور روایال از مولیر هم جدا شد. در چهارم دسامبر سال 1665 دسته بازیگران مولیر سومین نمایشنامه راسین، به نام اسکندر کبیر، را به معرض نمایش گذارد. در تنظیم این برنامه مولیر جوانمردی خاصی از خود بروز داد، به این معنی که چون

ص: 167

میدانست راسین او را در مقام بازیگری نقشهای تراژدی به هیچ وجه شایسته نمیداند، و از طرف دیگر پی برده بود به اینکه نویسنده جوان دلباخته زیباترین بازیگر زن در گروه وی لیکن نه لایقترین آنها شده است، پس نام خود و بژار را از فهرست بازیگران نمایشنامه اسکندر کبیر حذف کرد، نقش زن اول را به ترز دو پارک سپرد، و از هیچ خرجی در راه به روی صحنه آوردن آن اثر مضایقه نکرد. نمایش با استقبال گرم عامه روبرو شد، لیکن راسین از بازیگران آن رضایت کامل نداشت. وی ترتیبی داد که تراژدیش بار دیگر به توسط دسته بازیگران شاهی اجرا شود; و چنان از نتیجه آن خشنود شد که حق انحصار نمایش را از مولیر گرفت و به گروه بازیگران رقیبش سپرد. بعدا راسین مادموازل دو پارک یعنی معشوقه تازه خود را وادار کرد که دسته بازیگران مولیر را ترک کند و به آن بازیگران باسابقهتر بپیوندد. نمایشنامه مزبور در جایگاه تازه خود، یعنی هتل دو بورگونی، در مدتی کمتر از دو ماه سی بار اجرا شد. گرچه این اثر از شاهکارهای راسین نبود، مقام واقعی او را به جانشینی کورنی مسلم ساخت و دوستی ارشاد کننده بوالو منتقد بزرگ را نصیبش کرد. هنگامی که راسین لافزنان میگفت: “من اشعارم را با سهولتی شگفتانگیز میسرایم”، بوالو پاسخ میداد: “من میخواهم به تو بیاموزم که اشعارت را با دشواری بسرایی.” و بدین ترتیب منتقد بزرگ قوانین هنر کلاسیک را به شاعر آموخت.

معلوم نیست که راسین آندروماک را با چه دشواری تصنیف کرد، اما به هر حال در این اثر وی به کمال قدرت داستانپردازی و شیوه شعرسرایی خود رسید. اهدای این اثر به مادام هانریتا یادآور این خاطره است که راسین تراژدی خود را برای هانریتا خواند و او از شدت تاثر به گریه افتاد. با این حال نمایشنامه مزبور بیشتر رعبانگیز است تا رقت آور و پایان آن به همان گونه فاجعه اجتناب ناپذیری منجر میشود که از تراژدیهای اشیل و سوفوکلس انتظار میرود. تار و پود داستان از رشته های عشق بهوجود آمده است. اورستس عاشق هرمیونه است، که خود پورهوس را دوست میدارد، که او به نوبه خویش دلباخته آندروماخه است، که او نیز عشق پاک خویش را نسبت به همسر متوفایش هکتور همواره در دل دارد. پورهوس، پسر اخیلس، به خاطر سهم بزرگی که در پیروزی یونان بر تروا داشت، به دریافت سه جایزه نایل میآید; کشور اپیروس به عنوان قلمرو پادشاهیش، آندروماخه (بیوه هکتور) به عنوان اسیرش و هرمیونه (دختر منلائوس و هلنه) به عنوان همسرش. آندروماخه هنوز جوان و زیباست، گرچه پیوسته اشک میریزد و ایام زندگیش را در یادآوری از شوهر والاگهر و بیمناکی از آینده پسرش آستواناکس میگذراند. در اینجا راسین داستان ائوریپیدس را تغییر میدهد و آستواناکس را به قدرت تخیل نگارندگی خویش از مرگ نجات میبخشد تا بعدا او را چون مهره تقدیر در هنگام مناسب مورد استفاده قرار دهد. اورستس، پسر و قاتل کلوتایمنسترا، به عنوان فرستاده یونانیان به کشور اپیروس میآید تا از پورهوس واگذاری مرگ آستواناکس را بخواهد، زیرا او تنها کسی است که ممکن است روزی به قصد انتقامجویی از شکست تروا قد علم کند.

ص: 168

پورهوس با قطعه شعر زیر، که موسیقیش ترجمه نشدنی است، به وی پاسخ رد میدهد:

از آن بیمناکند که تروا روزی به یمن خاطره هکتور دوباره زنده شود، و پسرش عمری را که بر او ارزانی داشتهام از خود من بازستاند.

عالیجناب، این همه مآل اندیشی تشویش بسیار به بار میآورد: و عقل من توانایی پیشبینی مسائل را از چنین راه دور ندارد.

من در اندیشهام که تروا در گذشته چه شهری میبود، سرافراز به چنان قلاع و بار آور چنان قهرمانی! باید گفت عروس شهرهای آسیا; و دیدیم که سرانجام تقدیر با آن چه کرد و روزگارش به کجا کشید.

اکنون دیگر چیزی در آن نمییابیم جز برجهایی به زیر خاکستر شده، رودخانهای به خون آمیخته، دهکده هایی متروک مانده، و نیز کودکی به زیر زنجیر افتاده; من نمیتوانم این اندیشه را به خود راه دهم که تروا در چنین وضعی آرزوی انتقام به دل راه دهد.

وانگهی، اگر به نابودی فرزند هکتور سوگند یاد شده بود، چرا یک سال تمام آن را تاخیر انداختیم آیا نمیتوانستیم او را بر سینه پریاموس قربانی کنیم یا در زیر آن همه جسد مردگان و ویرانیهای تروا مدفونش سازیم در آن هنگامه هر شقاوتی مجاز بود: که حتی پناه بردن سالخوردگان و کودکان به سنگر ناتوانیشان بیثمر مینمود; پیروزی و شب، که از خودمان خونخوارتر بودند، ما را به کشتار تحریص میکردند و هدف ضرباتمان را نامعلوم میساختند.

در آن معرکه خشم من بر مغلوبان از حد به در شده بود.

اما آیا میبایست پس از فرونشستن آن خشم باز به خونریزی خود ادامه دهم آیا روا بود به رغم رافتی که بر دلم سایه افکنده بود، به فراغ بال در خون کودکی آبتنی کنم خیر عالیجناب; بهتر است یونانیان در طلب طعمه دیگری برآیند; بهتر است ایشان آنچه را از تروا باقی مانده در مکان دیگری بجویند: که دوران کینهتوزیهای من به سر رسیده است.

و اکنون کشور اپیروس آنچه را تروا از مرگ نجات داده است در امان نگاه خواهد داشت.

در اینجا نقصی دیده میشود: پورهوس و شاید هم خود راسین، متوجه این نکته نیستند که رافت فاتح بزرگ تا چه اندازه زاده این واقعیت است که وی به دام عشق مادر کودک گرفتار آمده است تا آنجا که حتی به وی پیشنهاد ازدواج میکند (کسی را که میبایست به کنیزی پذیرفته باشد) با تعهد به اینکه آستواناکس را چون فرزند و وارث حقیقی خود بشناسد. آندروماخه امتناع میورزد، زیرا نمیتواند فراموش کند که شوهر محبوبش به دست پدر پورهوس کشته شده است. پورهوس تهدیدش میکند که کودک را تسلیم یونانیان کند; و آندروماخه از ترس رضا به ازدواج میدهد; اما هرمیونه که در آتش عشق پورهوس میسوزد، تصمیم به

ص: 169

کشتنش میگیرد، و بدین منظور دلباختگی اورستس را میپذیرد، به شرط آنکه او بهدست خویش پورهوس را به قتل رساند. اورستس با اکراه موافقت میکند. در هر مرحله و درون هر قهرمان این داستان تعارضی بین انگیزه ها وجود دارد که به صورت عقدهای روانی درمیآید که در ادبیات جهان نظیر آن کمتر دیده میشود.

سربازان یونانی حرمت معبد را نقض میکنند و پورهوس را در کنار محراب، به هنگامی که مشغول مبادله سوگندهای نکاح با آندروماخه است، به قتل میرسانند. هرمیونه در دل اهانت شدیدی نسبت به اورستس حس میکند، به درون معبد میدود، کاردی در کالبد بیجان پورهوس فرو میکند و سپس با همان کارد ضربتی بر قلب خود فرود میآورد و به خاک میغلتد. این بزرگترین تراژدی راسین و شایسته برابری با آثار شکسپیر و ائوریپیدس است: داستان با استحکام طرحریزی شده است; تا اعماق روح قهرمانان مورد بررسی قرار گرفته است و عواطف آدمی در اوج پیچیدگی و شدتی که دارند به وصف در آمدهاند;1 جملگی با چنان اشعار موزون و بلندپایهای که کشور فرانسه پس از رونسار مانند آن را به خود ندیده بود. در اندک مدتی آندروماک به مقام شاهکاری بزرگ رسید و شهرت راسین را به عنوان جانشین کورنی، و حتی شاعری بالا دست وی، تثبیت کرد. اینک ژان راسین وارد خوشترین دهساله زندگیش شده بود; در هر قدم به کامیابی تازهای دست مییافت، و نیز با نگارش نمایشنامه خنده آوری به نام اصحاب مرافعه (1668) با مولیر به رقابت برخاست. در این اثر راسین تجربیات شخصی خود را از حقوقدانان آزمند، گواهان گزافگو و قضات دغلکار با بیانی مبالغهآمیز به وصف درآورد. در ابتدا تماشاگران از آن حظی نبردند، اما وقتی که در دربار به معرض نمایش گذارده شد، لویی چهاردهم چنان از ته دل بر هزلیات آن قهقهه زد که مردم عقیدهشان را عوض کردند و در نتیجه این کمدی ناچیز در پر کردن کیسه راسین سهم بزرگی یافت.

در این هنگام حادثه کوچکی به وقوع پیوست. در یازدهم دسامبر سال 1668 معشوقه راسین، یعنی مادموازل دو پارک، در شرایطی اسرارآمیز مرد بعدا شرح بیشتری درباره آن داده خواهد شد. پس از تاخیری شایسته، راسین معشوقه دیگری گرفت به نام ماری شانمله. این زن گرچه شوهری بسیار محتاط و مراقب داشت، لیکن اثر سحرانگیز صدایش هر مقاومتی را درهم میشکست. راسین از حسادت شوی گریخت و به جذبه صدا آویخت. دوران دلدادگی آن دو از برنیس تا فدر به طول انجامید و سپس، به اصطلاح یکی از بذلهگویان، آن بانو به دست کنت دو کلرمون تونر “از ریشه جدا شد.”2 راسین بریتانیکوس (1669) را کاملترین اثر خود میدانست و بسیاری از منتقدان ادب

---

(1) مونفلوری در هنگام اجرای نقش عمده آن دچار پارگی رگ شد و کمی بعد جان سپرد.

(2) با توجه به ابهام حاصل از لغت Deracinee به معنای “از ریشه جدا شده” و راسین به معنای “ریشه”.-م.

ص: 170

نیز آن را، چون فدر و آتالی، برتر از آندروماک شمردهاند. اما باید گفت که خواننده امروزی، حتی اگر مجذوب تاسیت بوده باشد، باز آن را نمایشنامهای نامطبوع خواهد یافت: با اگریپینای عبوس، بریتانیکوس نالان، بوروس ولنگار، نارکیسوس مکار، و نرون از سر تا پا تبهکار نمایشنامهای که در آن هیچ شخصیتی عمق روحی و نشو و تحول خود را نشان نمیدهد و هیچ یک از قهرمانانش آن رگه والامنشی را که حاکی از تراوش قلمی شاعرانه است در وجود خویش ندارد.

همچنانکه نمایشنامه بریتانیکوس تنها چشم بر مغاک شقاوتگریهای تاسیت دوخته بود، نمایشنامه برنیس (1670) نیز عشق ناپایدار امپراطور تیتوس را موضوع اصلی داستان قرار میدهد; آن هم بدان وجه که از این مصرع فشرده سوئتونیوس (به زبان لاتینی) استنباط میشد: “وی بیدرنگ، با نارضایی، برنیس ناراضی را از شهر بیرون راند.” هنگامی که تیتوس اورشلیم را در محاصره گرفته بود، دل به عشق شاهزاده خانم یهودی میبندد. آن زن، که قبلا سه بار ازدواج کرده است، به عنوان معشوقه تیتوس همراه او به رم میرود; لیکن هنگامی که تیتوس تاج امپراطوری را به ارث میبرد، با این حقیقت روبرو میشود که کشورش تحمل وجود ملکهای بیگانه را نخواهد کرد; و در حمله خشمی شاهانه، بر سر موضوعی عامیانه، شاهزاده خانم را از نزد خود میراند. نمایشنامه آکنده از احساسات گرم بود و مورد توجه عامه مردم و نیز پادشاه مغرور قرار گرفت، که گویی با خرسندی خاطر انعکاسی از عظمت دربار و پیروزیهای خود را در وصف مدحآمیز برنیس از شوکت امپراطور جوان باز مییافت:

آیا شکوه این شب را دیدی و از عظمت آن دیدگانت را پر کردی این مشعلها، این توده آتش، این شب شعلهور، این عقابها، این شعاعها، این خلق، این خیل لشکر، این گروه شاهان، این سران سپاه، این اعضای سنا، که همگیشان به یمن وجود عاشق من چنین تابناکی گرفتهاند; این ردای ارغوانی، این زر ناب، که رنگ خود را در جلای شوکت وی تابناکتر ساختهاند; و این تاج از برگهای غار که هنوز به پیروزیهای وی گواهی میدهند; همه دیدگانی که از هر سو بدو دوخته شدهاند تا نگاه های مشتاق خود را تنها بر قامت او در هم آمیزند; یعنی بر آن مظهر رفتار موقر و گرمی محضر.

ای فلک! با چه حرمت و چه مهر بیپایانی همه قلبها در نهان با او پیمان ایمان میبستند! بگو، آیا میشود کسی او را ببیند و چون من نیندیشد که، دست تقدیر در هر تیرگی ژرفی او را به دنیا آورده باشد، از جهانیان کسی نبوده است که با دیدن او سرور خود را باز نشناخته باشد

آیا مایه شگفتی تواند بود که راسین، با چنین مهارتی در مداهنه، با چنان سرعتی در سلک مقربان

ص: 171

پادشاه درآمده باشد اکنون ما با احترام از کنار تعدادی نمایشنامه های کماهمیت وی میگذریم نمایشنامه هایی که هنوز هم صحنه تئاتر فرانسه را در اشغال دارند: بایزید (1672)، میتریدات (1673) که لویی آن را بر دیگر آثار راسین ترجیح میداد، و ایفیژنی (1674) که ولتر آنان را همپایه آتالی و نمونه بهترین شعر جهان میدانست. ایفیژنی نخستین بار در باغ ورسای و در زیر تلالو چلچراغهای بلورینی که بر درختهای نار و نارنج آویخته شده بودند به معرض نمایش درآمد. ویولونها در ترنم بودند و نیمی از تماشاگران عالیمقام سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودند.

راسین قدم به صحنه گذارد تا از پرشورترین تحسینی که در سراسر دوران شاعریش از او به عمل آمده بود سپاسگزاری کند. در پاریس موفقیت او تجدید شد و ایفیژنی در مدت سه ماه چهل بار به روی صحنه آمد. در خلال این احوال راسین به عضویت آکادمی فرانسه انتخاب شد. چنین مینمود که از خوشبختی چیزی کم نداشت.

اما سهم شاعران از زندگی خوشبختی تعیین نشده است، مگر آنکه زیبایی هنر خود شادمانی جاودانی به شمار آید و تمجید از هنر نیز موجب برانگیختن نغمه مخالف نشود. راسین به فرزند خود میگفت: “اگر چه غریوهای تحسینی که مردمان نثارم کردهاند همواره لذتی بزرگ نصیبم ساخته است; اما کوچکترین اشاره انتقادآمیز ...

بیش از مجموع خوشیهای حاصل از آن تحسینها موجب آزار خاطرم شده است.” خود وی نه فقط لاغراندام بلکه بسیار زود رنج بود و هیچ گفته دور از ملاطفتی را بیپاسخ نمیگذاشت. در آن هنگام که وی به اوج شهرت و افتخار خود رسیده بود، متوجه شد که نیمی از مردم پاریس یا زبان به بدگویی او گشودهاند یا کمر به سرنگون کردنش بستهاند. گرچه حالا دیگر کورنی به پایان شهرت خود رسیده بود، هواخواهانش نخستین تراژدیهای او را، با لحن و مضامین حماسی و حالت والامنشی و فصاحت بیانی که داشتند، از یاد نبرده بودند و هنوز طالب شیوه داستانسراییش بودند که نداهای وجدان و وظیفهشناسی را در مقامی برتر از هیجانات قلبهای لرزان قرار میداد. ایشان راسین را متهم میکردند که مقام بلندپایه تراژدی را با دلباختگی نیمه جنونآمیز مخلوقاتی فرومایه آلوده کرده و صحنه تئاتر را محل نمایش دلرباییهای درباری و اشکریزیهای قهرمانانش قرار داده است. اینان تصمیم گرفته بودند که راسین را از مقام شامخش به پایین کشند.

چون معلوم شد که راسین دست به کار نگارش فدر زده است، گروهی از دشمنانش نیکولا پرادون را برانگیختند تا به رقابت وی نمایشنامهای با همان موضوع تنظیم کند. هر دو اثر در اصل یک عنوان داشتند فدر و هیپولیت و از ریشه افسانهای که نخست ائوریپیدس با رزانت وامساک شیوه کلاسیک نقل کرده بود مایه میگرفتند.

فایدرا (فدر)، که همسر تسئوس است، سخت عاشق هیپولوتوس پسر شوهرش از زوجه پیشین وی میشود، و هنگامی که میفهمد آن جوان نسبت به زنان سرد است، از حسرت خود را به دار میآویزد; در حالی که از راه کینهتوزی نامهای از

ص: 172

خود برجای میگذارد و در آن هیپولوتوس را متهم میکند که قصد تجاوز به وی داشته است. تسئوس فرزند بیگناه را نفی بلد میکند; و او اندکی بعد، به هنگام راندن دسته اسبانی در کناره تروزن، کشته میشود. راسین دنباله داستان را تغییر داد; بدین ترتیب که فایدرا پس از شنیدن خبر مرگ هیپولوتوس خود را مسموم میسازد.

این نسخه بود که در تاریخ اول ژانویه سال 1677 بر صحنه هتل دو بورگونی اجرا شد; نمایشنامه پرادون دو روز بعد در تئاتر گنگو به معرض نمایش درآمد. تا مدتی هر دو به یک اندازه طرف توجه عموم قرار گرفتند، اما اکنون اثر پرادون متروک مانده است و حال آنکه تراژدی راسین یکی از شاهکارهای وی به شمار میآید; و ایفای نقش فایدرا در آن هدف آرمانی کلیه بازیگران زن در تئاتر فرانسه است; همچنانکه شخصیت هملت شکسپیر بازیگران بزرگ تئاتر انگلستان را مجذوب خود میدارد.1 راسین، که مقتدای شعرای کلاسیک فرانسه بود، در وصف هیجانات عشق لطیف فایدرا بر شعرای رمانتیک نیز پیشی گرفت. آنجا که فایدرا بر عشق سوزان هیپولوتوس نسبت به شاهزاده خانم اریشهای (و این کاملا برخلاف افسانه کهن یونانی بوده است) پی میبرد، راسین با قلمی رقیق و حساس حالت زنی خفت کشیده را به وصف درمیآورد. سپس در مقام دیگر این جذبه های شاعرانه را با بیانی نیرومند و حماسی در شرح واقعه کشته شدن هیپولوتوس در زیر دست و پای اسبان هراس زده جبران میکند.

راسین (که اینک ایمان دینیش با فرونشستن اشتیاق جنسیش قوت گرفته بود) در دیباچه فدر شاخه زیتونی در مقام تکریم تقدیم پور روایال میکند:

جرئت ندارم به خود بگویم که این ... بهترین تراژدی من است ... لیکن یقین دارم هیچ اثر دیگری ننوشتهام که در آن پاکدامنی و پرهیزکاری را به وجه بهتری وصف کرده باشم. در این اثر کوچکترین لغزشی با شدت هر چه تمامتر به کیفر خود میرسد و حتی فکر گناه با همان کراهت و انزجار تلقی میشود که خود گناه. ضعفهای عشق در اینجا به منزله ضعفهای اخلاقی تعبیر شدهاند. شهوات سرکش از آن جهت به وصف درآمدهاند که همه آشفتگیهای حاصل از آن را عرضه دارند و فساد اخلاقی در این صفحات به رنگهای تند نقاشی شده است تا نگاه ما را بیشتر به سوی کراهت خود جلب کند. این کمال مطلوبی است که هر کس بخواهد در راه خیر عموم خدمت کند باید آن را هدف آرمانی خود قرار دهد. ... شاید این خود وسیلهای باشد برای آشتی دادن نمایشنامه تراژدی با بسیاری از فتواهای پیشوایان روحانی که اخیرا بکرات آن را مطرود شمردهاند، و حال آنکه اگر نویسندگان و شاعران ضمن فراهم آوردن سرگرمی برای تماشاگران جنبه آموزش تعالیم اخلاقی را نیز در نظر داشته باشند، یعنی از هدف واقعی تراژدی پیروی کنند، یقین میرود که آن روحانیان نامور نیز با نگاه مساعدتری درباره عالم تئاتر داوری خواهند کرد.

آرنو، که به خاطر پارسایی و ارشادات دینی شهرت بسیار یافته بود، این تعبیر تازه را خیر

---

(1) ادم سمیث، اقتصاددان و نویسنده اسکاتلندی، معتقد بود که “فدر” “راسین عالیترین تراژدیی است که احتمالا در هر زبان به وجود آمده است”.

ص: 173

مقدم گفت و موافقت خود را با نمایش فدر اعلام داشت. شاید در هنگام نگارش این دیباچه، راسین، که اکنون به سی و هشت سالگی رسیده بود، به این خیال افتاده بود که از کثرت به وحدت پناه برد. در اول ژوئن همان سال 1677 با بیوهای مالدار ازدواج کرد. آنگاه مزه آسایش زندگی خانوادگی را چشید و از به دنیا آمدن نخستین فرزند خود بیش از بزرگترین کامیابیش در عالم نویسندگی لذت برد. اکنون کینهتوزیها و دستهبندیهای رقیبانش کام او را نسبت به تئاتر تلخ کرده بودند. وی یادداشتها و داستانهایی را که برای نمایشنامه های بعدیش آماده ساخته بود به گوشهای انداخت و مدت دوازدهسال سرایندگی را به نوشتن پارهای قطعات نظم و نثر بیشتر درباره تاریخچه پور روایال و توصیف پدرانه و محترمانه آن محدود کرد.

در این زمان واقعه تلخی زندگی قرین آرامش او را برهم ریخت. در سال 1679 دادگاه خاصی که رسیدگی به اتهامات علیه کاترین مونووازن را به جرم مسموم کردن افرادی به دست گرفته بود، ضمن بازجویی از آن زن با این افترا روبرو شد که راسین معشوقه خود ترز دو پارک را مسموم کرده است. مونووازن جزئیات ماجرا را شرح داد، اما هیچ مدرک مثبتی به دست نیامد. شاید آن زن که گناه خویش را مستوجب مرگ میدانست از بستن اتهامی دروغین ابا نداشت; و بعدا نیز معلوم شد که یکی از مشتریان و دوستان دایمیش، یعنی کنتس دو سواسون، در “ماجرای فدر” با گروه مخالفان راسین همدست بوده است. با این حال، لوووا در اول ژانویه سال 1680 به آقای بازن دو بزون رئیس دادگاه نامبرده چنین نوشت: “به مجرد آنکه تقاضا کنید، دستخط شاهانه برای دستگیری آقای راسین جهت شما ارسال خواهد شد.” لیکن هنگامی که با ادامه بازجویی چیزی نماند که پای مادام دومونتسپان نیز به میان کشیده شود، پادشاه دستور داد آن پرونده را مسکوت گذارند، و از آن پس دیگر اقدامی علیه راسین به عمل نیامد. لویی همچنان نمایشنامه نویس بزرگ فرانسه را در پرتو عنایت خود نگاه داشت. در سال 1664 وظیفهای در حق او مقرر کرد; در سال 1674 یکی از موقوفات کلیسا را با عایدی سالانهای به مبلغ 2400 لیور به او سپرد; در 1677 راسین و بوالو را به سمت وقایعنگاران دربارش به خدمت گماشت; و در 1690 راسین را در سلک ندیمان خاصه شاهی درآورد، عنوانی که در حدود 2000 لیور در سال به عایدیش میافزود. در 1696 راسین چنان پولدار شده بود که توانست شغل منشیگری خصوصی پادشاه را بخرد.

جدیت وی در انجام وظایف “وقایعنگار شاهی” موجب دیگری بود که او را از عالم تئاتر دور کرد. راسین در التزام رکاب پادشاه به لشکرکشیها و جنگها میرفت تا وقایع تاریخی را با دقت کامل ضبط کند. در غیر این صورت، عموما در خانه میماند و به پرورش دو پسر و پنج دختر خود میپرداخت، و نیز گاهی در میان جار و جنجال و نافرمانی ایشان به این خیال میافتاد که وارد سلک رهبانان شود. اگر مادام دومنتنون از او درخواست نمیکرد نمایشنامهای دینی و منزه از هرگونه عشق زمینی به نگارش درآورد تا بانوان جوانی که در آکادمی سن سیر به

ص: 174

گرد وی جمع آمده بودند آن را اجرا کنند، امکان آن میرفت که راسین دیگر هرگز قلم خود را به کار نیندازد. البته قبلا آندروماک در آن مکان مقدس به معرض نمایش گذارده شده بود، ولی منتنون به فراست دریافته بود که دوشیزگان راه خدا از صحنه های عشقی آن لذت شیطانی برده بودند. راسین برای آنکه ایشان را دوباره به سوی دین دعوت کرده باشد استر را تصنیف کرد.

پیش از آن هیچ گاه راسین موضوعهای نمایشنامه خود را از کتاب مقدس اقتباس نکرده بود، لیکن آن کتاب دینی را مدت چهل سال مطالعه کرده بود و بر سراسر تاریخ پیچیدهای که در عهد قدیم ضبط شده بود اطلاع داشت.

وی شخصا راهبگان سن سیر را برای ایفای نقشهایشان تمرین داد و پادشاه نیز برای تهیه جامه های ایرانی آن نمایشگاه مبلغ 100,000 فرانک هدیه کرد. هنگامی که آن اثر به روی صحنه آمد (25 ژانویه 1689)، لویی نیز در عداد چند تن مردانی قرار داشت که اجازه حضور یافته بودند. آنگاه طبقه روحانیان و سپس درباریان خواستار تماشای استر شدند و سن سیر دوازده بار دیگر آن را به مورد اجرا گذارد. این نمایشنامه تا سال 1721، یعنی شش سال پس از مرگ پادشاه، در معرض تماشای عمومی قرار نگرفت; و در آن هنگام نیز (که دین تکیهگاه حمایت پادشاهی را از دست داده بود) با موفقیت شایانی روبرو نشد.

در پنجم ژانویه 1691 سن سیر آخرین اثر راسین به نام آتالی را به روی صحنه آورد. عتلیا (آتالی) ملکه ستمکاری بود که مدت شش سال یهودیان بیشماری را جبرا وادار به پرستش “بعل” کرد، تا سرانجام گروهی از روحانیان سر به طغیان گذاشتند و او را از تخت فرمانروایی به زیر کشیدند. راسین از این ماجرا نمایشنامهای به وجود آورده است که فقط کسانی که ایمان به دین رسمی یهود و مسیحی دارند و با روایت آن در کتاب مقدس آشنا هستند گیرایی و قدرت آن اثر را درک میکنند; دیگران سخن سراییهای طولانی و حالت روحی تلخ و تیره آن را ملال آور مییابند. چنین مینمود که نمایشنامه آتالی اخراج هوگنوها را خواستار بود و نفوذ مقامات کاتولیکی را تایید میکرد; ضمنا از زبان کاهن بزرگ، هنگامی که یوآب پادشاه جوان را مخاطب قرار داده است، اعتراض شدید خود را نسبت به اصول حکومت مطلق ابراز میدارد:

شما دور از تخت پادشاهی پرورش یافتهاید، با افسون زهرآلود آن آشنایی ندارید و هنوز نشئه حاصل از قدرت مطلق و مزه تملق گوییهای فرومایگان را نچشیدهاید. بزودی ایشان به گوش شما خواهند خواند که آسمانیترین قوانین ... باید سر به فرمان پادشاه گذارند; که پادشاه هیچ گونه الزامی جز تبعیت از اراده شخصی ندارد; که حق دارد همه چیز را فدای سروری و برتری خویش کند ... افسوس! این فرومایگان خردمندترین پادشاهان را اغوا کردهاند.

ص: 175

سطور فوق در قرن هجدهم مورد تمجید فراوان قرار گرفتند و نیز شاید موجب شدند که ولتر و بزرگانی دیگر آتالی را در شما بزرگترین نمایشنامه های فرانسه نام برند. ضمنا این نکته هم از نظر دور نماند که در دنباله همان خطابه اندرزآمیز آشکار میشود که منظور کاهن بزرگ صرفا این بوده است که پادشاهان را به تمکین در برابر کاهنان وادار کند.

لویی، که اینک بیش از راسین در بند دینداری بود، نمایش آن اثر را برخلاف مصالح مسیحیت نیافت و با وجود آنکه بر تمایل شاعر به اصول عقاید پور روایال واقف بود، باز او را به نزد خود بار میداد. اما در سال 1698 عنایت شاهانه رو به زوال گذارد. راسین، بنابه درخواست مادام دو منتنون، گزارشی از ستمگریهایی که در سالهای آخری آن دوران پادشاهی بر مردم فرانسه وارد میآمد تهیه کرد. هنگامی که مادام دو منتنون مشغول خواندن آن سند بود، پادشاه او را غافلگیر کرد، نوشته را از دستش ربود، او را مجبور ساخت که نام نگارندهاش را فاش کند، و از شنیدن نام راسین فریاد خشم بر کشید: “آیا گمان میبرد که چون استاد مسلم شعر است، همه چیز را میفهمد یا اینکه چون تراژدی نویس بزرگی است، میخواهد وزیر با تدبیری هم بشود” منتنون با کمال شرمندگی در برابر راسین حاضر شد و او را اطمینان داد که توفان خشم شاهی بزودی برطرف خواهد شد.

همین طور هم شد و راسین بار دیگر به دربار راه یافت و با عنایات شاهانه روبرو شد، گرچه، به گفته خودش، نه با همان گرمی سابق.1 آنچه موجب مرگ شاعر شد نگاه سرد پادشاه نبود، بلکه فساد دملی بود که در کبدش ظاهر شد. وی پس از یک عمل جراحی اندکی بهبود یافت، لیکن فریب آن بهبودی را نخورد، زیرا همان هنگام گفته بود: “مرگ صورت حسابش را برایم فرستاده است.” بوالو، که خود در بیماری و درد به سر میبرد، نزدش آمد تا بر بالین او بماند. راسین به وی گفت: “خوشحالی بزرگم این است که اجازه دارم در حضور شما بمیرم.” پیش از مرگ، راسین وصیتنامه سادهای تنظیم کرد که تایید و اصرار در حفظ حیثیت پور روایال موضوع اصلی آن را تشکیل میداد:

آرزوی من این است که جسد مرا به پور روایال د شان ببرند و در گورستان آن به خاک سپارند. ... من با کمال خضوع از رئیسه صومعه و دیگر راهبگان درخواست میکنم که این افتخار را بر من ارزانی دارند، گرچه خود میدانم که شایسته آن اکرام نیستم، زیرا از جانبی

---

(1) پسر راسین چنین نقل کرده است: “وی چند مرتبه به دربار رفت و همواره افتخار تقرب پادشاه را داشت.” سن - سیمون گزارش متفاوتی میدهد: راسین با عیبجویی از کمدیهای سکارون در حضور مادام دومنتنون و پادشاه مغضوب واقع شد. “بیوه بیچاره سکارون، در آن موقعیت ناهنجار، نه از اینکه شهرت شوهر افلیجش مورد حمله قرار گرفته بود، بلکه از آن جهت که نام وی در حضور رقیب جانشینش به میان آمده بود سرخ شد. پادشاه نیز خویشتن را در وضع ناراحتی یافت ... سرانجام چنین شد که لویی به بهانه کار داشتن عذر راسین را خواست. ... دیگر هیچ وقت نه مادام دومنتنون و نه پادشاه با راسین طرف مکالمه نشدند و به او نگاه نکردند.” گزارش چگونگی مغضوب شدن راسین اکنون از درجه اعتبار افتاده است.

ص: 176

زندگی جوانیم آلوده به بدنامیها بوده است، و از جانب دیگر در این مدت دراز نتوانستهام از تربیت بلند مرتبتی که قبلا در آن جایگاه به من داده شد و سرمشقهای بزرگی که از زهد و پرهیزگاری در آن خانه دینی دیدم طرفی ببندم و بهرهای برگیرم. ... لیکن هر چه بیشتر نسبت به خدای خود گناه کرده باشم، بیشتر نیازمند دعای خیر چنان جامعه مقدسی هستم.

وی در بیست و یکم آوریل سال 1699 در پنجاه و نه سالگی جهان را بدرود گفت. پادشاه مقرری سالانهای برای بیوه و فرزندان وی تعیین کرد که تا پایان عمر به ایشان پرداخت شد.

کشور فرانسه راسین را در مقام بزرگترین سرایندگان خود قرار میدهد و آثار او و کورنی را عالیترین نمونه تکامل نمایشنامه کلاسیک در عصر جدید میشمارد. راسین به اصرار بوالو اجرای اصل وحدتهای سه گانه را با کمال مراقبت هدف نمایشنامه نویسی خود قرار داد و براساس آن توانست، با استفاده از سرگذشتی واحد، که در یک محل به وقوع پیوندد، و در گردش یک شب و روز به پایان رسد، عمق احساسات و کمال قدرت روحی آدمی را در خلاصهای بیمانند به وصف درآورد. وی از آمیختن ماجراهای فرعی و امتزاج تراژدی با کمدی اجتناب ورزید، عوامالناس را بکلی از تراژدیهای خود بیرون راند، و عموما شاهزادگان و شاهزاده خانمها و پادشاهان و ملکه ها را قهرمانان نمایشنامه های خود قرار داد. مجموعه کلمات مورد استعمالش از هر گونه کلماتی که مطرود انجمنهای ادبی و زبان درباری بود، یا احتمالا ایراد و اعتراض آکادمی فرانسه را برمیانگیخت، پاک و منقح بود.

شکایت راسین یکی این بود که وی جرئت نمیکرد در آثار خود ذکری از عمل سخیف خوردن به میان آورد، و حال آنکه نمایشنامه هومر پر از آن بود. هدف اصلی نویسندگی در آن زمان تکوین شیوهای بود که بتواند طرز سخنگویی و آداب اشرافیت فرانسه را در ادبیات منعکس سازد. این موازین و مقررات دامنه بیان راسین را محدود میکردند، به طوری که پیش از استر، شیوه نویسندگی هر یک از نمایشنامه هایش به اثر قبلی شباهت داشت و در عموم آنها عواطف قهرمانان داستانها از یک نوع بودند.

به رغم این طرز فکر که در شیوه کلاسیک میبایست عقل بر کلیه شئون زندگی حکمفرمایی کند و فعالیت عاطفی و قدرت سخنگویی آدمی را در زیر نظارت خود گیرد، راسین در توصیف خوی قهرمانان و بیان پرهیجان احساسات ایشان قدم به مرز شیوه رمانتیسم گذارد. در حالی که کورنی احساسات را چون وسیلهای برای تایید اصول وجدانی و میهن پرستی و والامنشی به کار میبرد، راسین احساسات را به دور عشق و شهوات میتنید تا بر شدت آنها بیفزاید; به طوری که میتوان گفت نفوذ سرگذشتهای عشقی د/اورفه، مادام دو سکودری، و مادام دو لا فایت در آثار وی منعکس است. راسین در میان نمایش نویسهای عالیقدر سوفوکلس را بیش از همه میپسندید، لیکن اسلوب تراژدی پردازیش خواننده را بیشتر به یاد ائوریپیدس میاندازد

ص: 177

که در آثارش آن وقار و متانت بیان خاص سوفوکلس گهگاه جای خود را به شور و آشفتگی احساس میدهد; به قیاس دیگر، متانت کلام در هملت یا مکبث شکسپیر بیشتر است تا در آندروماک یا فدر. راسین بصراحت عقیده خود را چنین ابراز میداشت: “نخستین اصل” در نمایش نویسی “این است که قلب را مسرور یا متاثر سازد.” برای رسیدن به این هدف، وی در هر مورد پای قلب را به میان میکشید; یعنی قهرمانان خویش را از میان افرادی و معمولا زنانی پرشور و احساساتی انتخاب میکرد و نمایشنامه هایش را به صورت تفسیر روانی عشق درمیآورد.

راسین این محدودیت یا ممانعت شیوه کلاسیک را میپذیرفت که هیچگونه عمل شقاوتآمیز و کشتار بر روی صحنه به وقوع نپیوندد و از اینرو، خویشتن را مقید میساخت که در عوض هیجان عشق را با بیانی پرشور به وصف درآورد. این الزام بار سنگینی بر دوش شیوه سرایندگیش میگذاشت و گفتگوی قهرمانانش را به صورت توالی خطابه هایی رسمی درمیآورد همچنانکه استعمال شعر دوازده هجایی را با دو مصراع مقفا و ضربه های مداوم و یکنواختش اجباری میساخت. در واقع آثار راسین و کورنی فاقد آن روانی و سادگی و گوناگونی بیحد “شعر سفید” یا شعر موزون و نامقفای دوره الیزابت در انگلستان بودند. پس متوجه میشویم که نبوغ آن دو نفر تا چه اندازه میبایست در فیضان باشد تا بتوانند به نیروی زیبایی بیان قالب محدود شعر را از یکنواختی ملال آور رهایی بخشند! آثار راسین و کورنی را نباید خواند، بلکه باید شنید، آن هم به هنگام شب و در صحنه با شکوه بناهای انوالید و لوور.

مقایسه راسین و کورنی از دیر زمان برای اهل ذوق فرانسه تفنن مطبوعی بوده است. مادام دو سوینیه پس از تماشای بایزید، و پیش از آنکه ایفیژنی و فدر بر صحنه آید، با همان حدت ذوق عادیش به هواخواهی کورنی رای صادر کرد. وی با صراحتی شتابزده، لیکن شاید مقرون به حقیقت، چنین پیشبینی میکرد:

راسین هرگز نخواهد توانست از حد ... “آندروماک” ... قدمی فراتر نهد. نمایشنامه های وی برای مادموازل شانمله نوشته شدهاند. زمانی که راسین به آستانه پیری قدم گذارد و هیجانات عاشقانه خود را از دست بدهد، آنگاه معلوم خواهد شد که حق با من است یا نه. پس دعا کنیم که رفیقمان کورنی زنده بماند و نیز ابیات سستی را که در گوشه و کنار آثارش مییابیم به شکرانه آن قسمتهایی از اشعار آسمانی و شیوایش که ما را از خود بیخود میسازند، معذور بداریم. ...

آنچه گذشت به طور خلاصه عقیده همه صاحبان ذوق سلیم است. اما وقتی که ولتر کار تصحیح و تجدید چاپ آثار کورنی را به دست گرفت، چندان در آنها اشتباه لفظی، خامفکری و نقص معانی بیان جست و یادداشت کرد که آکادمی فرانسه را به لرزه انداخت. ولتر در این باره چنین نوشته است: “اعتراف میکنم که با تجدیدنظر در آثار کورنی به حلقه پرستندگان راسین درآمدم.” گذشت زمان به وجود آن معایب و اشتباهات پی برده است، لیکن همه آنها را در آثار نابغهای

ص: 178

که خود بنیانگذار تراژدی در فرانسه بود و چون راسین این امتیاز را نداشت که پس از پیشقدم بزرگی قدم به عرصه ادب گذاشته باشد بخشوده است. برافراشتن تراژدی نویسی از مرحله نازل پیشین به مقام شامخ سید و پولیوکت کاری بس خطیرتر بود تا توفیق یافتن در وصف جذبه های عاشقانه و به وجود آوردن زیباییهای خوشاهنگ کلام آندروماک و فدر. در واقع کورنی و راسین به ترتیب مظهر یا معرف دو جنبه مردی وزنی در عالم شعر آن قرن بزرگ بهشمار میآیند اولی شرف مردانه را و دومی شور دلدادگی زنانه را با بیانی موثر تجلیل میکنند. برای پیبردن به وسعت و اهمیت تراژدی کلاسیک در فرانسه باید کورنی و راسین را باهم در نظر آورد; همچنانکه برای داوری درباره نهضت رنسانس ایتالیا در زمینه هنر باید میکلانژ و رافائل را در کنار هم قرارداد، یا برای دریافتن بلندی مقام موسیقی آلمان در پایان قرن هجدهم باید به ساخته های هر دو نابغه زمان یعنی موتسارت و بتهوون آشنایی یافت.

دیوید هیوم، اسکاتلندی محتاطی که به زبان و ادبیات فرانسه تسلط کامل داشت، معتقد بود که “در هنر تئاتر، فرانسویان حتی بر یونانیان پیشی گرفته بودند یونانیانی که به مراتب بر انگلیسیها مزیت داشتند.” این داوری یقینا موجب شگفتی راسین میشده است که خود سوفوکلس را در مقام کمال آرمانیش میپرستید، گرچه دل به دریا زد و به رقابت ائوریپیدس برخاست. اما باید گفت که راسین در این مهم کامیاب شد، و همین کامیابی است که او را شایسته هر گونه ستایشی کرده است. وی نمایشنامه نویسی عصر متاخر را بر پایهای استوار داشت که تنها نوابغی چون شکسپیر و کورنی بر آن پای گذارده بودند; و بعد از آنان نیز کسی جز گوته نتوانست بر آن دست بساید.

IV- لافونتن: 1621-1695

در آن دوران که بازار دشمنیهای ادبی گرم بود و سبکها با یکدیگر در پیکار بودند، به میان آوردن ذکری از دوستی معروف و نیمه افسانهای میان بوالو، مولیر، راسین و لا فونتن یا انجمن دوستان چهارگانه مایه خشنودی خاطر میشود.

ژان دو لافونتن بزرگ آن جمع بود. او نیز چون دیگر دوستانش در خانوادهای از طبقه متوسط به دنیا آمده بود; در واقع اشرافیان معمولا بیش از آن دلبسته هنر زندگی بودند که بخواهند زندگی خود را وقف هنر کنند. لافونتن که پسر رئیس بخش جنگلبانی و آبیاری ناحیه شاتو تیری واقع در ایالت شامپانی بود، دوران کودکی خود را در همان محل گذراند و چون جزئی از طبیعت مجاور نشو و نما یافت و سخت دلبسته مزارع، جنگلها، درختان، جویبارها و همه موجودات زنده آن نواحی شد. وی بر اثر ممارست طولانی به عادات جانوران مختلف آشنایی یافت، به طوری که میتوانست با نوعی همدلی طبیعی انواع نیتها و نیازمندیها و نگرانیهای

ص: 179

جانوران را پیشگویی کند; و هنگامی که به نویسندگی پرداخت، همین قدر برایش کافی بود که این فیلسوفان چند پا را به سخنگویی وادارد تا به مقام قصهسرای بزرگی چون ازوپ ارتقا یابد و نام خویش را در خاطر میلیونها نفر مردم جایگزین سازد.

والدینش میخواستند وی را به خدمت کلیسا بگمارند، لیکن او هیچ گونه تمایلی به سیر در عالم ملکوت نداشت. چندی به تحصیل علم حقوق پرداخت، اما شعر را به مراتب برای استعداد فکری خود مناسبتر یافت.

لافونتن با دختر دولتمندی ازدواج کرد (1647)، صاحب پسری شد، همسرش را طلاق داد (1658)، به پاریس رفت، مورد لطف فوکه قرار گرفت، و از آن مختلس مشفق مقرری سالیانهای به مبلغ 1000 لیور دریافت داشت، به شرط آنکه در هر سه ماه اشعاری برایش بسراید. وقتی فوکه سقوط کرد، لافونتن با قلمی پر شهامت عریضهای در شفاعت از وزیر دارایی به پیشگاه پادشاه تقدیم داشت و در نتیجه هرگز فرصت آن را نیافت که در پرتو خورشید شاهی اندکی خود را گرم کند. با قطع شدن مقرری فوکه، لافونتن که وسیله امرار معاشی نداشت دعوت دوستش دوبویون را، که قبلا در ماجرای فروند نامش به میان آمده بود، پذیرفت و مهمان دایمیش شد.

در سایه حمایت و میزبانی دوستش بود که لافونتن نخستین مجلد قصه های منظوم را به چاپ رساند (1664). و این مجموعهای بود از حکایتهای کوچک به نظم که چون اشعار بوکاتچو آمیخته به هزل و هرزگی فراوان بودند، لیکن با چنان سادگی مجذوب کنندهای به بیان آمده بودند که در اندک زمانی نیمی از مردم فرانسه، حتی دوشیزگان با آزرم، سرگرم خواندن آنها شدند.1

چندی بعد، مارگریت دولورن، بیوه دوک د/اورلئان، لا فونتن را در کاخ لوکزامبورگ به سمت آجودان خصوصی خویش به خدمت گماشت. در آنجا وی به نگارش قصه های منظوم ادامه داد و پس از مدت زمانی شش مجلد نخست از فابلهای منتخب منظوم سحرانگیز خود را برای ناشرش فرستاد (1668). لافونتن ادعا میکرد که همه آن قصه ها برگردانی از آثار ازوپ و فایدروس بودند; لیکن در حقیقت تعدادی از آنها به اقتباس از حکایتهای تمثیلی بیدپای، شخصیت افسانهای هند، و برخی دیگر از فابلهای فرانسه گرفته شدهاند. البته رویهمرفته بیشتر آنها در چشمه جوشان ذهن و جویبار روان شعر لافونتن باز آفریده شدهاند. نخستین فابل

---

(1) مثلا قصه “گوش ساز” را به یاد بیاوریم: عالیجناب گیوم همسر حامله خود آلیکس را در قصر ولایتی میگذارد و خود برای انجام معاملهای به شهر میرود. آندره، یکی از خویشاوندان آلیکس، خود را به آن زن میرساند و به او میگوید از رنگ چهرهاش معلوم است که کودکش با یک گوش به دنیا خواهد آمد. سپس آندره چون جراحی حاذق خود را در خدمت آلیکس میگذارد و به وی تجویز میکند که اگر فقط یک بار تن به لذت عشق بسپارد، جبران آن نقیصه خواهد شد و کودک با هر دو گوش به دنیا خواهد آمد. آلیکس نسخه جراح را میپسندد و از آن دارو چندین خوراک میخورد; تا آنجا که روزی بیمناک میشود مبادا فرزندش با چند گوش اضافی به دنیا بیاید. وقتی گیوم به خانه باز میگردد، برای برقرار ساختن تعادل اخلاقی، همسر آندره را فریب میدهد و کام دل از او میستاند.

ص: 180

لافونتن بهطور ندانسته خلاصهای است از زندگی شخصیش که در غفلت کاری و غزلسرایی صرف میشد:

جیرجیرک، که سراسر تابستان را به نغمه سرایی گذرانده بود، ناگهان خود را سخت بیبرگ و نوا یافت. اکنون با فرارسیدن فصل یخبندان، حتی خرده خورشی هم از کالبد مگسی یا کرمکی بهدست نمیآمد; جیرجیرک ناله و فریاد گرسنگی سرداد و خود را به در خانه همسایهاش مورچه رساند و از او خواهش کرد برای قوت زمستانی دانه و حبهای چند به وی وام دهد، و در برابر به وی قول جانورانه داد که با آمدن فصل نو، حتی قبل از ماه اوت، اصل و فرع وام را به او بازگرداند. اما مورچه که اهل وام دادن نیست; و این شیوه او هم که عیب بزرگی نیست; پس از بانوی وامخواه پرسید: “مگر هنگام هوا خوشی چه میکردی” “شب و روز برای همه کس آواز میخواندم. امیدوارم بدت نیاید!” “آواز میخواندی! از این که خیلی خوشم میآید. بسیار خوب پس حالا هم برقص.”

لافونتن از دکارت که عموم جانوران را خود کارهای بیمغزی میدانست خردمندتر بود. شاعر ما برعکس آنها را از جان و مال دوست میداشت، به منطقشان پیمیبرد و در زندگیشان کلیه درسهای فلسفی زندگی را باز میشناخت. فرانسه از اینکه توانست داروی خرد را با چنان مقادیر قابل هضمی مصرف کند بسیار شادمان شد.

افسانهسرا بزودی پرخوانندهترین نویسنده کشور شد. برای نخستین بار منتقدان داوری عامه مردم را تایید کردند و در تحسین و تمجید لافونتن با آنان هماوا گشتند، زیرا با وجود آنکه بیپروایی روح سرایندگی لافونتن بود، وی زبان فرانسه را با رنگهای روستایی و مزه خاکیش میشناخت و به هر بیت از شعر خود چنان شیوایی پرملاحت، تعابیر دلانگیز، و توصیفهای زندهای میبخشید که کلیه افراد طبقه “بورژوای نجیبزاده” در فرانسه وقتی دانستند دامها و حتی حشراتشان همه وقت به نظم سخن میگفتهاند، بر خود بالیدند. لافونتن این جمله را از خود به یادگار گذاشت: “از جانوران استفاده میکنم تا به آدمیان بیاموزم.” در سال 1673 مارگریت دو لورن درگذشت، و شاعر ولخرج، که غافل از مآل اندیشی ایام را به نغمه سرایی گذرانده بود، خویشتن را از جهت بدهکاری بسیار غنی یافت. اما بخت وی از بخت جیرجیرکش بلندتر بود، زیرا مادام دولاسابلیر، که بانویی مهربان و دانشپرور بود، در

ص: 181

خانه خود واقع در خیابان سنت اونوره به وی مسکن و غذا و پرستاری مادرانه ارزانی داشت و لافونتن تا هنگام مرگ آن بانو (1693) با رضایت و آرامش خاطر در همانجا باقی ماند. وی اوقاتش را (چنانکه خود گفته است) دو قسمت میکرد: یکی برای خواب و دیگری برای تنبلی. لابرویر او را شخصی معرفی کرده است که میتوانست جانوران و درختان و سنگها را با بیانی شیوا به سخن درآورد، اما خودش در هنگام محاوره “ملال آور و خشک و ابله” مینمود; گرچه گزارشهای دیگری هم حاکی از آنند که لافونتن گاهی در جرگه دوستان یکرنگ حرافی زنده دل و پرشور میشد. درباره پریشانحواسی وی صد حکایت شوخیآمیز نقل شدهاند که بیشترشان ساختگی مینمایند. یک بار که دیر به ضیافت شامی رسیده بود، عذر تاخیر خود را چنین خواسته بود: “من الان از تشییع جنازه مورچهای برمیگردم. اول همراه دسته مشایعت کنندگان تا گورستان رفتم، و بعد خویشان مرحوم را به منزلشان رساندم.” لویی چهاردهم با انتخاب لافونتن به عضویت آکادمی فرانسه مخالفت کرد، به این بهانه که زندگی و قصه های منظوم شاعر در نوع خود نمونه قابل سرمشقی نبودهاند; اما سرانجام دست از مخالفت خود برداشت (1684)، با ذکر این دلیل که لافونتن به وی وعده داده است رفتار شایستهای در پیش گیرد. اما شاعر سالخورده هنوز میان تقوا و گناه تمیزی قایل نمیشد، بلکه گویی فقط امور طبیعی را از غیرطبیعی تشخیص میداد; زیرا تعلیمات اخلاقی خود را در جنگل آموخته بود. وی نیز مانند مولیر نسبت به پور روایال علاقهای نشان نداد، بلکه رهبران آن را “مشاجره گران ماهر” میخواند; نیز میگفت: “درس ایشان برای من قصه ملال آوری است.” چندی به گروه آزاداندیشان مرکز “تامپل” پیوست، لیکن روزی که نزدیک بود بر اثر یک حمله قلبی در خیابان از پا درآید، موقع را مناسب یافت که با کلیسا آشتی کند، گرچه هنوز در این شک بود که “آیا قدیس آوگوستینوس به اندازه را بله عقل داشت” لافونتن در سال 1695 به سن هفتاد و چهار سالگی وفات یافت. پرستاری که بر بالینش بود به رستگاری جاودانی وی یقین داشت، زیرا میگفت: “او چنان آدم سادهای است که خدا دلش نمیآید او را در آتش جهنم بسوزاند.”

V- بوالو: 1636- 1711

در مجالس ملاقات دوستان چهارگانه، که در کوی “ویو کولومبیه” تشکیل میشد، معمولا نیکولا بوالو بود که رشته سخن را به دست میگرفت و، با تسلط و ایقانی نظیر آنچه دکتر جانسن در میخانه “سر ترک”، واقع در محله “سوهو” در لندن، بهکار میبرد، اصول و مبانی ادبیات و اخلاقیات را وضع میکرد. بوالو نیز مانند جانسن در سخنگویی مقام برتر و شهرت بیشتری یافت تا در نویسندگی و در واقع بهترین آثار وی قدمی از مرز شعر متوسط فراتر نمینهد;

ص: 182

لیکن فرمانهایی که صادر کرد در عالم ادب اثری پایدارتر از منشورهای لویی چهاردهم در عالم سیاست باقی گذاردند. حمایت وی و نوشته های تقریظآمیز او بود که به مولیر و راسین امکان آن را داد که از آسیب توطئهچینیهای دشمنانشان جان به در برند.

نیکولا بوالو چهاردهمین فرزند یکی از منشیان پارلمان پاریس بود. چون خدمت روحانی برایش در نظر گرفته شده بود، در سوربون به تحصیل الاهیات پرداخت. اما بعدا از دستور سرپیچی کرد و رشته حقوق را در پیش گرفت. هنگامی که میخواست شروع به شغل وکالت کند، پدرش مرد (1657) و ارثیهای برای او باقی گذارد که برای حفظ بقای وی در سرزمین شعر کفایت میکرد. بوالو مدت ده سال را به آماده کردن خود گذراند، و آنگاه، با نگارش دوازده هجاها (از سال 1666 به بعد)، داوریهای خویش را درباره ابنای شهر اظهار داشت. وی از “آن جماعت نفرتانگیز قافیه پردازان قحطیزده” به ستوه آمده بود; و ایشان را چون دستهای ملخ آفتزا زیانبخش میدانست; بار دیگر افراد را به باد دشنام گرفت; به ردیف قوافی برای خود دشمن میتراشید; و برای آنکه زنان را نیز بر سر خویش بشوراند داستانهای عشقی مادام دو سکوردی و مادام دو لافایت را به زیر تازیانه طنز میگرفت، بدین اتهام که از دست آن کاری جز تلف کردن وقت و کاغذ کشور فرانسه ساخته نبود. بوالو استادان عهد باستان را میستود، و در میان معاصران از مالرب، راکان، مولیر و راسین تمجید میکرد. وی میگفت: “به گمانم حق داریم بدون آنکه موجب رنجش خاطر دولت یا وجدان عمومی شده باشیم، شعر بد را بد بخوانیم یا از مطالعه یک اثر ابلهانه ملول شویم.” اکنون هجاهای بوالو نیز به نوبه خود برای خواننده ملال آور شدهاند، زیرا مراد آن نوشته ها در همان زمان برآورده شد و دورانشان به سررسید: شاعرانی که مورد انتقاد وی قرار گرفته بودند پیش از آنکه در قلب و ذهن خواننده امروزی جایی یافته باشند، از میان رفتهاند. به علاوه، در میان این خوانندگان کسانی که قلبی حساس دارند، بخصوص آنها که صاحبقلمند، منتقدانی را ترجیح میدهند که ذهن ایشان را به سوی زیباییهای آثار گذشتگان رهبری کند نه به سوی زشتیهایشان.

بوالو، که در هجاها لحنی به تندی آثار یوونالیس اختیار کرده بود، در نگارش رقعه ها (1669-1695) قلم توانای خود را به پیروی از روح آرامش جوی هوراس واداشت و اثری ملایمتر و لطیفتر به یادگار گذاشت. این نامه های شاعرانه بودند که موجب شدند لویی چهاردهم او را به دربار خویش دعوت کند. پادشاه از او پرسید که کدام شعر خود را از همه بهتر میداند. بوالو، که در پی فرصت مناسب بود، هیچ یک از اشعار انتشار یافته خود را انتخاب نکرد، بلکه، به عنوان شعری که “کمتر معیوب” بود، ابیاتی چاپ نشده را که در مدح “سلطان عالیقدر” سروده بود برخواند. لویی وظیفهای به مبلغ 2000 لیور در سال برایش تعیین کرد. و او را یکی از مقربان خاص دربار ساخت. لویی میگفت: “من بوالو را دوست دارم، زیرا در موقع لزوم میتوانم او را چون بلای آسمانی به جان نویسندگان درجه دوم بیقریحه

ص: 183

بیندازم.” لویی همانطور که در برابر حملات خشکه مقدسان از مولیر پشتیبانی میکرد، هنگامی که بوالوهم حماسه تمسخرآمیز خود به نام لوترن را در طعنهزنی به روحانیان خواب آلود و شکمپرست منتشر کرد (1674)، ایرادی بر او نگرفت. در سال 1677 هجانویس معروف به سمت وقایعنگار رسمی پادشاه با راسین به همکاری پرداخت و در سال 1684 سرانجام به دستور صریح پادشاه و به رغم اعتراضهای کسانی که تلخی طنز او را چشیده بودند، به عضویت آکادمی فرانسه منصوب شد.

منظومه بزرگی که شهرت او را از دستبردهای زمان رهایی بخشیده اثری است به نام فن شعر (1674) که در طول زمان از جهت وسعت دامنه نفوذ با پیشقدم و سرمشق خود، یعنی کتاب فن شعر هوراس، برابری کرده است. بوالو در آغاز سخن خود سرایندگان جوان را از دشواری صعود به جایگاه بلند موز شعر برحذر میدارد و به ایشان خاطرنشان میکند که پیش از اقدام به بالا رفتن از کوه مقدس پارناسوس،1 ابتدا یقین پیدا کنند که چیزی قابل بیان در چنته دارند چیزی که مایه قوت و قوت حقیقت شود و به اصطلاح فرانسه “ذوق و فهم آدمی را بپروراند”. بوالو شاعران جوان را اندرز میدهد که نحوه بیان خود را متنوع سازند، زیرا به عقیده وی شیوه گفتاری که بیش از اندازه متعادل و یک شکل باشد (مانند شیوه خود بوالو) خواننده را به خواب میبرد; و چنین میافزاید: “نیکبخت آن شاعری است که با قلمی چابک از کلام متین به بیانی شیرین میجهد و در لحظهای کوتاه شوخی و جدی را به هم درمیآمیزد.” اندرزهای دیگرش به سرایندگان جوان بهطور خلاصه از این قرار است: گوش خود را در گرفتن وزن کلمات به هوش دارید; قوانین مالرب را در استعمال زبان و شیوه سرایندگی بهکار بندید; به جای نوشته های معاصران، آثار متقدمان را مطالعه کنید: در کمدی نویسی ترنتیوس، در هجاگویی هوراس، در اکلوگ2 تئوکرتیوس، در شعر حماسی هومر و ویرژیل، و در تراژدی نویسی سوفوکلس را سرمشق خود قرار دهید. “با درنگ شتاب کنید، بی آنکه دلسرد شوید. بیست بار کار خود را روی سندان بگذارید، گاهی چیزی بیفزایید و بیشتر اوقات حذف کنید.” “کسانی را که از شما عیبجویی میکنند دوست داشته باشید و با فرود آوردن سر تمکین در برابر دلیل عقل، بیهیچ شکوه و ملالی، کارتان را اصلاح کنید.” “برای سربلندی بیافرینید و هرگز اجازه ندهید که سودجویی پلید هدف تلاشتان قرار گیرد.” اگر نمایشنامه مینویسید، اصول وحدتهای سه گانه را مرعی دارید:

که تنها یک واقعه در یک مکان و یک روز سراسر نمایشنامه را از وجود خود پر سازد.

---

(1) نام قله کوهی در یونان که جایگاه آپولون و موزها بود و به همین جهت نماد الهام شعر شناخته میشد.-م.

(2) نوعی شعر کوتاه چوپانی که به صورت گفتگو است.-م.

ص: 184

“ضمن آنکه بر چگونگی دربار آشنایی مییابید، خویشتن را با زندگی شهری دمخور دارید; زیرا آن هر دو منبعی پر از احوال و نمونه های آدمیانند، و شاید از این راه بود که مولیر در فن خود گوی سبقت از دیگران ربود.” بوالو به مولیر دست همکاری داد تا “زنان متصنع” را به مضحکه گیرد و ندای خود را بلند کرد تا غزلسرایی در بیان عشقی سطحی و ساختگی را، که مایه سستی شعر فرانسه شده بود، مطرود شمارد. در میان پرستش عمق احساسات، بوالو از جانبی هم ستایش عقل را به شیوه فلسفی دکارت تبلیغ میکرد و در کار سرایندگی تسلط بر هیجانات و امساک در کلام را ضروری میدانست. وی اصول شیوه کلاسیک را ضابطه بندی کرد و خلاصه آن را در دو مصراع چنین سرود:

پس عقل را بستایید، و چنان کنید که نوشته هایتان هم تابناکی و هم ارزندگی خود را تنها از آن منبع کسب کنند.

رقت احساسات، آشفته حالی، تعقید کلام، فضل فروشی، تصنع و غلو ابهامانگیز را باید کنار گذارد. در ادبیات نیز، مانند زندگی، کمال مطلوب در تسلط یافتن بر نفس به شیوه صبورانه و “اجتناب از هر گونه زیادهروی” است.

بوالو مولیر را دوست میداشت، لیکن از آلوده شدن او به نگارش کمدیها و فارسها تاسف میخورد. وی دلبسته راسین بود، اما ظاهرا مبالغه او را در بیان احساسات شدید و طبیعت پرشور و هیجانزده زنان تراژدیهایش هرمیونه، برنیس، فایدرا نمیپسندید. هر جنگجویی باید در شرح دلاوریهای خود غلو کند. بوالو جنگجویی بود بیش از آن نیرومند و دلزنده که به حقیقت جمله معروف پاسکال قلب دلایلی دارد که مغز از درک آنها عاجز است پیببرد، یا بپذیرد که ادبیات بدون جنبه احساساتیش گرچه میتواند چون مرمر پاک و صیقل خورده باشد، اما به همان اندازه هم سرد و مرده خواهد بود. هوراس بیان احساس را شالوده سرایندگی خود قرار داده بود و میگفت: “اگر میخواهی مرا به گریه درآوری یعنی آنچه میگویی درست حس کنم “باید نخست خودت بگریی” یا آن را خودت درست حس کرده باشی. در نتیجه، مجموعه زیبایی ادب و هنر قرون وسطی بر بوالو مکتوم ماند.

دایره نفوذ تعالیم وی بیکران بود. طی سه نسل بعدی، نظم و نثر فرانسه پایبند و پیرو قوانین کلاسیک بوالو باقی ماندند. این قوانین در تکوین شیوه ادبی انگلستان در دوره طلایی نیز تاثیر بسزا یافتند، تا جایی که الگزاندر پوپ، مقدم شاعران آن زمان، اثر معروف خود به عنوان مقالهای در نقد ادبی را صریح و صادقانه به تقلید از فن شعر بوالو نگاشت. نفوذ بوالو هم زیان آور بود و هم سودبخش; به این معنی که، بر اثر ضعف تخیل و احساس، شور و لطف شعر فرانسه پس از راسین، و نیز شعر انگلیسی پس از درایدن، فروکشید، به نحوی که شعر آن دو کشور در نوع کامل خود قالب تراشخورده پیکرهای موزون و متناسب را به خود گرفت،

ص: 185

لیکن گرمی و رنگ پرده نقاشی را از دست داد. و اما از آن جهت تاثیر سود بخش داشت که عقل را در مقامی آرمانی یا چون هدفی اصیل در عالم ادبیات تثبیت کرد. در واقع پیش از او بیش از اندازه درباره عشق و زندگی چوپانی مهملبافی شده بود، و اینک اروپا نیازمند آن بود که خشم تحقیرآمیز بوالو زبانه کشد و فضای ادبی را از بیهوده سرایی، تصنع سطحی، و احساسات غلیانزده پاک کند. شاید تا حدی به یمن وجود بوالو بود که مولیر توانست از فارس به سوی فلسفه گراید و راسین موفق شد هنر خود را به حد کمال رساند.

بوالو با هدیهای که از پادشاه دریافت داشت (1687) خانه و باغی در اوتوی خرید، لیکن از وصف طبیعت مجاورش چیزی در نوشته هایش نیاورد، جز ذکر اینکه از آن مزارع و دشتها لقب “دپرئو” به وی رسید. در آنجا بوالو باقی عمر را در آسایش و سادگی به سر برد بی آنکه هرگز به زیارت دربار شتابد، لیکن همواره دوستان خود را با آغوش گرم میپذیرفت. مردم دربارهاش میگفتند: “دوستان زیادی دارد، گرچه از همه کس بدگویی میکند.” وی چندان صراحت بیان داشت که همدردی خود را نسبت به مرکز پور روایال علنی میساخت; نیز روزی به یکی از کشیشان یسوعی گفت که نامه های ولایتی پاسکال را یکی از شاهکارهای نثر فرانسه میداند. بوالو از همه پیروان مکتبی که بر پایه نظریه های وی تکوین یافته بود بیشتر زندگی کرد: مولیر مدتها پیش در گذشته بود، لافونتن در سال 1665 وفات یافت و راسین در 1699 درگذشت. هجانویس پیر و دردمند، با رقت احساس، از “دوستان عزیزی که از دست دادهایم، آنها که چون رویای آدمی پس از بیدار شدن از نظر محو شدهاند” یاد میکرد. بوالو با نزدیک شدن مرگ، اوتوی را ترک کرد و به صومعه نوتردام رفت تا در منزلگاه کشیش اقرارنیوش جان به جان آفرین تسلیم کند. امیدش بر این بود که در آن جایگاه شیطان جرئت دست زدن به او را نخواهد داشت.

VI-اعتراض هواخواهان رمانتیسم

بانوان مقیاسهای کلاسیک خرد، اعتدال و امساک را مانند کورنی پیر و راسین جوان با خوشرویی نپذیرفتند.

دنیای ایشان میدان عشق و احساس بود، به طوری که گردن نهادن به “ازدواجی قراردادی” بیشتر موجب تحریک هوسهای عاشقانهشان میشد تا وسیلهای برای مهار کردن آنها. به موازات نمایشنامه کلاسیک، رمان رمانتیک نیز توسعه و رواج بسیار یافت، مورد توجه عموم واقع شد و دامنه نفوذش در سراسر اروپا گسترش پیدا کرد. بانوان فرانسوی هیچ وقت از خواندن آن گونه رمانها سیراب نشدند و هرگز از طولانی بودن آنها شکوه نکردند. هنگامی که گوتیه دولا کالپرند رمان کلئوپاتر خود را پس از ده جلد قلمفرسایی متوقف کرد، نامزدش چنان رنجیده خاطر شد که از قبول ازدواج با وی امتناع ورزید، تا آنکه گوتیه ناگزیر

ص: 186

پایان داستانش را در دو جلد دیگر به تعویق انداخت. مادموازل مادلن دوسکودری با نگارش رمانهای ده جلدیش به نام آرتامن; یا کوروش کبیر (1649-1653) و کللی (1654-1660)، نیمی از مردم فرانسه را اسیر قلم خود ساخت. جامعه برگزیده کشور از آن به خود میبالید که بتواند از روی قراین در پس نام جعلی قهرمانان داستان، که به تفصیل توصیف شده بودند، شخصیتهای معروف زمان را بازشناسد. بزودی بانوان و آقایان عضو سالونهای ادبی نام قهرمانان زن و مرد آن سرگذشتهای عشقی را بر خود نهادند و با تمرین و ممارست آموختند که چگونه مانند ایشان آه عاشقانه بکشند یا رازی درون سینه پنهان دارند. خود مادموازل دو سکودری سافو1 عصر گشت و تا پایان عمر نود و چهارساله اش در سالونهای ادبی به همان نام خوانده شد. وی برای جلب رضای برادرش ژرژ دوسکودری دست به نگارش گذاشت، آثار خود را به نام او منتشر کرد، و زندگی در زیر نظارت وی را بر اختیار کردن شوهر ترجیح داد. تسلط و نفوذ مادلن بر زنان درسخوانده و مردان عطرزده تا زمانی دوام آورد که مولیر با انتشار نمایشنامه های زنان متصنع مضحک و زنان فاضله رسوم متداول ادب پروری را عوض کرد; آنگاه مادلن دلاورانه از فرستادن آخرین مجلد از مجموعه نود جلدی تصنیفات خود به زیر چاپ چشم پوشید. آنها که از زیادی بیکاری رنج میبرند، هنوز میتوانند در میان پانزده هزار صفحه کوروش کبیر یا ده هزار صفحه نوشته کللی قسمتهایی ممتاز در توصیف احساسات لطیف یا در تجزیه و تحلیل خصوصیات خوی آدمی پیدا کنند; گذشته از این، نام سکودری به خاطر کوششی که در راه پیشرفت آموزش و پرورش زنان فرانسوی مبذول داشت، شایسته یادآوری است.

ماری مادلن پیوش دولاورنی، که پس از ازدواج لقب کنتس دولافایت گرفت، شخصیتی جذابتر شناخته شده است، زیرا نه فقط داستان عشقی دلانگیز را به نگارش درآورد، بلکه با زندگی واقعی خود داستان عشقی دلانگیزتر بهوجود آورد. وی پس از ازدواج (1655) برای اقامت دایمی به اوورنی رفت; ولی چون زندگی آنجا را ملال آور یافت، جدایی از شوهرش را به طرزی دوستانه مقدمهچینی کرد (1659)، خود به پاریس رفت، و به انجمنی هنری که در هتل دو رامبویه تشکیل جلسه میداد پیوست. سپس ندیمه مادام هانریتا شد و بعدا به یادبود او قطعه ادبی لطیفی سرشار از عواطف دوستی سرود. مادام دو لافایت خویش و دوست نزدیک مادام دوسوینیه بود، که پس از چهل سال صمیمت دربارهاش چنین نوشته است: “هیچ گاه کوچکترین! بر کدورت بر دوستی ما سایه نیفکند، عادت طولانی به معاشرت قدر او را در نظرم کم نساخت، و رایحه وجودش همواره در مشامم تازه و فرح انگیز ماند.” این گفته برای هر دو طرف مدح و تعریفی استثنایی است، زیرا دوستیهای عمیق نیز مانند عشقهای شاعرانه

---

(1) از زنان یونان باستان است که با اشعار غنایی و زندگی سراسر عیش و دلدادگیش شهره آفاق شد.-م.

ص: 187

سرانجام شومی دارند. ما بعدا یکی از نمونه های نایاب پیوند میان عشق و دوستی در زندگی مشترک مادام دولافایت و لاروشفوکو از نظر خواننده خواهیم گذراند.

هنگامی که مادام دولافایت تصمیم گرفت قلمش را با قلم مادموازل دو سکودری به جنگ اندازد، تصادفا بدعتی بهوجود آورد که در آن زمان انقلابی ادبی به شمار میآمد; یعنی رمانی عشقی فقط در یک جلد و مشتمل بر دویست صفحه نوشت. وی قایل به این اصل بود که: با تساوی دیگر شروط، کتابی مرجح است که قسمت عمده اجزای تشکیل دهنده قالب نخستینش در ضمن نگارش حذف شود; به عبارت سادهتر میگفت: هر جمله که از قلم بیفتد یک لویی طلا و هر کلمه که حذف شود بیست سو بر ارزش کتاب میافزاید. مادام دولافایت پس از نشر تعدادی آثار ناچیز سرانجام شاهکار خود شاهزاده خانم کلورا تصنیف کرد (1672) و به چاپ رساند (1678). مادموازل دو شارتر چنان زیبایی متواضعانهای دارد که شاهزاده کلو در همان نخستین نگاه اسیر عشقش میشود. شارتر، به صلاحدید مادرش، با شاهزاده ازدواج میکند، لیکن در دل احساسی گرمتر از احترام ظاهری نسبت به وی ندارد. کمی نمیگذرد که دوک دونمور شاهزاده خانم را میبیند و عاشق بیقرارش میشود. شاهزاده خانم پاکدامن ابتدا او را از خود میراند، اما پافشاری پرالتهاب دوک قلبش را به رقت درمیآورد و کمکم دلرحمیش بدل به دلدادگی میشود. آنگاه حال خویش را بر شوهر آشکار میسازد و از او درخواست میکند که وی را با خود بردارد و از دربار و محیط وسوسهآمیز آن بگریزد. شاهزاده کلو نمیتواند به راستگویی و وفاداری همسرش اعتماد کند و از غصه این توهم دردناک که مبادا شوهری فریبخورده باشد هلاک میشود. شاهزاده خانم چنان از مرگ او دچار اندوه و ندامت میشود که دوک را به نفرت از خود میراند و بقیه عمر را در خدمت به بینوایان میگذراند. در این باره بل شکاک مسلک چنین اظهارنظر کرده است که اگر وجود زنی با آن پاکدامنی و وفاداری در کشور فرانسه امکانپذیر باشد، وی حاضر است مسافت دو هزار کیلومتر را پیاده بپیماید تا او را به چشم خود ببیند. کتاب بدون ذکر نام مولف به چاپ رسید، اما دنیای ادب بزودی رای خود را درباره نویسندهاش صادر کرد و آن را یکی از ثمره های رابطه الفتی دانست که از چندی قبل ذکرش نقل محافل شده بود. مادموازل دولا سکودری میگفت: “آقای لاروشفوکو و خانم لافایت باهم رمانی نوشتهاند ... که چنانکه شنیدهام خیلی عالی از آب درآمده است.” و سپس اضافه کرده است: “البته حالا دیگر در سن و سالی نیستند که بتوانند باهم کار دیگری انجام دهند.” اما هر دو مولف نامبرده نگارش آن اثر را انکار کردند. لا سکودری نوشته است: “کتاب شاهزاده خانم کلو یتیمی بینواست که از داشتن پدر و مادر محروم مانده است.” به هر صورت این مطلب مورد قبول همگان بود که تا آن زمان در زبان فرانسه رمانی آنچنان دلنشین به نگارش درنیامده بود. فونتنل اعتراف میکرد که آن را چهاربار خوانده است، و بوالو، که دشمن سرسخت هرگونه سرگذشت عشقی بود، مادام دولافایت را بهترین نویسنده و برگزیدهترین مغز در میان زنان

ص: 188

فرانسه” معرفی کرده است. تاریخ شاهزاده خانم کلو را یکی از نخستین و تا به امروز یکی از بهترین رمانهای روانشناختی جهان میشناسد. این تنها رمان فرانسوی باقیمانده از آن دوران است که هنوز میتواند مقبول طبع خواننده قرار گیرد، بیآنکه موجب ملال خاطرش شود.

VII- مادام دو سوینیه: 1626- 1696

اما از آن دوران پادشاهی ده مجلد دیگر نیز بر جای مانده است و باز آن هم به قلمزنی که حتی در عصر شتابزده ما میتواند لذتی آرامبخش نصیب خواننده خود سازد. ماری دو رابوتن شانتال والدین خود را در کودکی از دست داد و ثروت بیکرانشان را بهدست آورد. برخی از زبدهترین مغزهای فرانسه در تربیت وی همکاری کردند و بهترین خانواده های فرانسوی خمیره وجودش را با فنون ظریف زندگی آمیختند. در هجدهسالگی با هانری، مارکی دو سوینیه، ازدواج کرد; ولی این ولگرد و هوسران، که بیشتر چشم به مالش بسته بود تا دل به مهرش، نیمی از دارایی او را خرج معشوقه های خود کرد و به خاطر یکی از آنها شمشیر کشید و جان خود را بر سر آن گذاشت (1651). ماری کوشید تا خاطره او را به فراموشی سپارد، لیکن دیگر ازدواج نکرد و به پرورش دختر و پسر خود پرداخت. شاید، چنانکه بوسی رابوتن پسر عموی بدخواهش اشاره کرده است، وی “سرد مزاج” بود; یا شاید هم به این واقعیت برخورده بود که غریزه جنسی با میدان دادن به عواطف مادری جا خالی میکند. نامه های وی تقریبا همه سرشار از نیکبختی حاصل از عوالم و خاطره های مهرآمیزی مادریند.

مادام دوسوینیه به همان اندازه که نسبت به ازدواج بدگمان بود، اجتماع را عزیز میداشت. بیوه جوان با 530000 لیور نقدینه خواستگاران عالیمقامی چون تورن، روآن، بوسی، و دیگران را به گرد خود یافت، لیکن از شیوه عقل و ادب به دور دانست که ایشان را، جز یکی، از خویشتن براند، و با این حال هرگز یک جمله رسواییآمیز درباره وی بر زبان کسی نگذشت و هیچ گونه اتهام به داشتن رابطهای نامشروع نام او را لکهدار نساخت. اما آنها که با صمیمیتی بیشتر و با قلبی خالی از شایبه او را دوست میداشتند عبارت بودند از: کاردینال دو رتس، لاروشفوکو، مادام دو لافایت، و فوکه. دو نفر اول به علت شرکت در ماجرای فروند و نفر آخری به سبب ثروت بیکران توجیه ناپذیرش از دربار رانده شده بودند; و مادام دوسوینیه، که نسبت به هر چهار نفر وفاداری صادقانه ابراز میداشت، طبعا از راه یافتن به آن مرز مقدس محروم میماند گرچه به شهادت تاریخ در شب نمایش استر در سن سیر، مادام دوسوینیه مورد عنایت شاهانه قرار گرفت و کلمات ملاطفتآمیز از او شنید. اما بیرون از دربار هر محفل و انجمنی لذت مصاحبت او را مغتنم میشمرد، زیرا وی همه کمالات و لطایف زنی تربیت شده را دارا بود و همان ذوق و ظرافت طبع نویسندگیش را در سخنگوییش نیز به کار میبرد.

البته

ص: 189

امروزه وضع معکوس شده است; چنانکه غالبا به ما توصیه میشود و شاید با کمال بیپروایی که همانطور بنویسیم که حرف میزنیم.

بیش از هزار و پانصد مکتوب از مادام دو سوینیه به یادگار مانده است; و تقریبا همه آنها خطاب به دخترش فرانسواز مارگریت بودهاند که با کنت دوگرینیان ازدواج کرد (1669) و کمی بعد با او، که به سمت نیابت فرمانداری پرووانس منصوب شده بود، به آنجا رفت. از سال 1671 تا 1690 مادر تقریبا با هر پست روزانه و گاهی دو بار در روز نامهای به دخترش، که اینک تمام طول خاک فرانسه را از او دور افتاده بود، مینوشت.

“مکاتبهای که با تو دارم مایه تسلی خاطرم و تنها خوشی زندگی روزانهام است. در برابر این نعمت هر مهم دیگری در نظرم ناچیز مینماید.” عشقی که هیچ مردی را شایسته خود نیافته بود اینک به صورت دلبستگی جنونآمیز نسبت به فرزندی درآمده بود که خود را سزاوار آن نمیدید، فرانسواز خویی خاموش و خوددار داشت و نمیدانست که چگونه عواطف فرزندی را بیان کند. وی شوهر و کودکانی داشت که میبایست از آنها نگاهداری کند و گاهی نیز دچار تلخی و اندوه زندگی میشد; با این حال، در مدت بیست و پنج سال، جز به هنگام بیماری، مرتبا هفتهای دو بار به مادرش نامه مینوشت; به طوری که مادر مهربان نگران آن بود که مبادا زیاده از حد وقت و توجه دخترش را به خود موقوف دارد.

موضوع تاثر انگیزی که در تعدادی از این نامه ها به میان آمده واقعه تولد نخستین کودک مادام دو گرینیان است.

وی برای وضع حمل به پاریس آمد تا از پرستاری مادرش برخوردار شود. کمی بعد نامهای پوزشآمیز به شوهرش نوشت و خبر داد که متاسفانه دختری زاییده است که میبایست با زحمت بسیار پرورش یابد، با خرج زیاد جهیزیه برایش فراهم آید و سرانجام هم نامش از خانواده حذف شود و چون خواست به پرووانس باز گردد، ماری بلانش کوچولو را موقتا نزد مادربزرگ دل از کف دادهاش گذارد. اندکی بعد مادام دوسوینیه به پدر نوزاد نوشت: “اگر میخواهید پسری داشته باشید، زحمت بکشید و پسر درست کنید.” باز در نامه های دیگر با قلمی شیفته و شیدا جزئیات احوال آن اعجوبه را، که والدینش با اکراه از آن خود میدانستند و کمترین علاقهای به وی نشان نمیدادند، برایشان چنین شرح داد:

دختر کوچولوی شما خیلی دوستداشتنی شده است ... مثل برف سفید است و پیوسته لبخند میزند ... رنگ پوست و گردن و تمام بدنش واقعا تماشایی است. کوچولو صد تا بازی درمیآورد، ور میزند، ناز میکند، مشت میکوبد، علامت صلیب میکشد، پوزش میطلبد، دستهایش را میبوسد، شانه هایش را بالا میاندازد، تعظیم میکند، میرقصد و موی چانهتان را میکند. ... من با او ساعتهای دراز در خوشی میگذرانم.

رفتن فرشته گوشتالو به پرووانس برای مادربزرگ به قیمت اشکهای گرم تمام شد; و هنگامی که والدینش دختر را در پنجسالگی به صومعهای سپردند، اشکهایش سوزان شدند. کودک

ص: 190

دیگر باز نگشت. در پانزدهسالگی سوگند ترک دنیا یاد کرد و دیگر کسی را از او خبر نشد.

نایب فرماندار ولخرج بود و پا از گلیم بیرون میکرد. فرانسواز گاه گاه مادرش را از فرارسیدن روز ورشکستگی خبردار میساخت; و مادر ضمن دلسوزیهای سرزنشآمیز مبالغ قابل ملاحظهای برایشان میفرستاد. “شما را به خاطر عشق به خدا و بشریت برایم شرح دهید چگونه ممکن است در میان این همه بیچارگان و تنگدستانی که امروزه اطرافمان را فراگرفتهاند کسانی حاضر شوند که این مقدار طلا و نقره و این همه جواهر و اثاثه نفیس به دور خود جمع کنند” مادام دوسوینیه برای تامین هزینه زندگی خویش، پس از وجوهی که برای دخترش فرستاده بود، مجبور شد به سر ملکش در ایالات برتانی برود و عواید آن را با نظارت شخصی جمعآوری کند.

در مزارع و بیشه ها و محیط روستایی خاص ایالت برتانی، با خوشیها و سرگرمیهای تازهای روبرو شد و قلم زنده و حساس خود را در وصف آنها به کار انداخت; به طوری که گزارش زندگی روستاییش جانشین وقایعنگاری نیمه هفتگیش از اوضاع جامعه اشرافی پاریس برای دخترش گشت.

پسرش برای او مشکل دیگری بهوجود میآورد. مادام دوسوینیه او را خیلی دوست میداشت، زیرا پسری خوشخو و مهربان بود و به گفته مادرش “منبعی از حاضر جوابی و بذله گویی در ذهن داشت. ... وقتی قسمتهایی از کتاب رابله را برایمان میخواند، آدم را از خنده میکشت.” شارل پسر نمونهای بود، جز اینکه درست رد پای پدرش را دنبال میکرد و دست از عیش هوسرانی همیشگی برنمیداشت اما بهتر است بگذاریم خود مادام دوسوینیه، ضمن نوشتن مکتوبی به دخترش، مسئولیت شرح احوال او را نیز بر عهده گیرد.

هیچ چیز بهتر از این نوشته وضع آن زمان را در نظرمان روشن نمیسازد:

یکی دو کلمه از برادرت بشنو. ... دیروز میخواست مرا از حادثهای هولناک که برایش اتفاق افتاده بود باخبر کند. لحظه لذتبخشی نصیبش شده بود; اما وقتی که به اصل مطلب رسیده بود، دچار وضع غریبی شد! دخترک بینوا هم هرگز در زندگیش ساعتی به آن خوشی نگذرانده بود. دلاور جوان، که بکلی ناتوان مانده و خود را باخته بود، در حالی که که حس میکرد جادویی به کار افتاده است، از دختر جدا شده بود و از همه شیرینتر اینکه برادرت لحظهای آرام نداشت تا مرا از بلایی که به سرش آمده بود آگاه کند. ما از ته دل به حالش خندیدیم و من به او گفتم بسیار خوشحالم از اینکه ضمن ارتکاب گناه به سزای خود رسیده است. ... صحنهای بود درخور قلم مولیر.

سرانجام پسر دچار بیماری سیفیلیس شد. مادر او را بتلخی ملامت کرد، اما پرستاریش را به گرمی پذیرفت.

مادام دو سوینیه کوشید تا اندکی حس دینداری به وی تزریق کند، لیکن خودش چنان کم از آن برخوردار بود که نمیتوانست سهم قابلی به فرزندش انتقال دهد. مادام دوسوینیه از شنیدن موعظه های بوردالو متاثر میشد و گهگاه جرقه ایمان در دلش به درخشش درمیآمد، ولی مراسم کلیسایی و دسته گردانیهای دینی را به استهزا میگرفت. وی نوشته های آرنو، نیکول،

ص: 191

و پاسکال را مطالعه میکرد و نسبت به جامعه پورروایال همدردی نشان میداد، ولی از تلاش دایمی ایشان در راه رهایی از عقوبت جاودانی نفرت داشت و هرگز نمیتوانست خود را حاضر به قبول قهر خدا و آتش جهنم سازد. بهطور کلی مادام دوسوینیه شانه از زیر تفکر عمیق خالی میکرد. این گونه مطالب باب ذوق زنان نبودند و لطف زندگی قرین آسایش را از بین میبردند. با این حال، خواندنیهای وی از میان بهترین آثار انتخاب میشدند: ویرژیل، تاسیت و قدیس آوگوستینوس به زبان لاتینی، و مونتنی، کورنی، و راسین به فرانسه.

شوخطبعی وی از مولیر هم دلچسبتر و نشاط انگیزتر بود. گزارش او را درباره دوستی که هنگام مطالعه غرق در پریشان حواسی میشد از زبان خودش بشنوید:

روز گذشته برانکا درون گودالی افتاد و آنجا چنان خویشتن را راحت و در امان یافت که از اشخاصی که به کمکش آمده بودند میپرسید چگونه میتواند به ایشان کمک کند. شیشه های عینکش شکسته بودند; و اگر اقبالش از عقلش تابناکتر نبود، مسلما سرش هم به همان سرنوشت دچار میگشت; اما همه این اتفاقات کمترین صدمهای به عالم اندیشهاش وارد نیاورده بودند. امروز صبح چند کلمه ... نوشتم تا به او خبر دهم که به گودالی افتاده است و کم مانده بود که گردن خود را بشکند، زیرا فکر میکردم تنها کسی که در پاریس از آن حادثه بیخبر مانده است خود اوست.

مجموعه این نامه ها یکی از بهترین چهرهسازیها در عالم ادب به شمار میآید، زیرا مارکیز نامبرده در آنها با کمال بیپروایی از معایب و مزایای اخلاقی خود پرده برداشته است. مادری مهربان که در محافل پایتخت همان اندازه به فراغ بال میزیست که در مزارع برتانی; که آخرین واقعه رسواییآمیز طبقه اشرافی را برای دخترش با همان قلم شیوایی شرح میداد که مژده “شروع نغمه سرایی بلبل و فاخته و چکاوک در بهار بیشه ها” را; که بندرت درباره صدها افرادی که عرصه دو هزار صفحه نوشته هایش را جولانگاه خود قرار دادند کلمه ناروایی به میان آورده است; که همواره آماده دستگیری از درماندگان بوده است; که سخنان خود را به زیور نزاکت و شیرین بیانی آراسته است; که گرچه گهگاه شادی شقاوتآمیزی از خود بروز داده مثلا آنجا که در مورد بالای دار رفتن عده ای از شورشیان تیرهبخت برتانی شوخیهای طعنه آمیز بر قلم رانده است عموما نسبت به رنج و محرومیت مستمندان حساسیت و غمخواری ابراز داشته است; و گرچه بر زشتکاریهای زمان و ریاکاریهای اشرافیان همشان خود به دیده اغماض نگریسته، رفتار خویش را از هر ایراد و سرزنشی به دور داشته است روحیهای که به نیروی اراده و زندهدلی در فیضان بود، صاحب قلمی که در عین فروتنی حاضر نمیشد اثری از خود منتشر کند و حال اینکه قادر بود بهترین نثر فرانسه را در آن دوران رواج نثر عالی بهوجود آورد.

آیا این اندیشه بر خاطرش میگذشت که ممکن است روزی نامه هایش به چاپ برسند گاهی جملاتش را چنان به اوج آسمان فصاحت پرواز میداد که گویی بوی مرکب چاپ را در مشام دارد. اما بهطور کلی نامه های وی پر از شرح خرده کاریهای روزانه و درد دلهای احساساتی و

ص: 192

راز گشاییهای شخصی است، که بسیار بعید مینماید وی آنها را برای مطالعه عموم به رشته نگارش درآورده باشد. البته او میدانست که دخترش نامه ها را به دوستانش نشان میدهد، اما در آن روزگار، که مکاتبه تنها وسیله ارتباط افراد از فاصله های دور بود، خواندن نامه های شخصی برای خویشان و نزدیکان رسمی متداول بود.

پولین، نوه دختریش، که بر اثر مخالفت وی به سرنوشت ماری بلانش دچار نشد و در صومعه مدفون نگشت، نامه های او را به ارث برد و محفوظ نگاه داشت; و سرانجام آنها سی سال پس از مرگ مارکیز دو سوینیه، یعنی در سال 1726، به چاپ رسیدند. امروزه نامه های مادام دوسوینیه یکی از گنجینه های باقیمانده از ادبیات کلاسیک فرانسه به شمار میآیند; یا باید گفت از آن دسته گلهای گرانبهاییند که رایحهشان با گذشت قرون فزونی مییابد.

با فرارسیدن دوران پیری، ایمانش به دین قوت گرفت و به ترس خود از مرگ و روز داوری اعتراف کرد. مادام دوسوینیه در میان هوای مهآلود برتانی و زیر بارانهای پاریس دچار بیماری رماتیسم شد، زندهدلیش را از دست داد و پیبرد که او نیز موجودی مردنی است:

من بدون رضایت شخصی پا در سفر زندگی گذاردم، و حالا هم مجبورم پای از آن بیرون کشم; این واقعیت مرا در زیر فشار خود خرد میکند. تازه نمیدانم چگونه از این دنیا خواهم رفت ... و در چه موقع ... من خویشتن را در این اندیشه ها غرق میکنم و مرگ را چنان خوفناک مییابم که نفرتم نسبت به زندگی بیشتر میشود; نه از آن جهت که راه زندگی پوشیده از خارهای تن فرساست، بلکه از این رو که زندگی مرا به مرگ نزدیک ساخته است. لابد فکر میکنی که من آرزو میکنم زندگی جاودان داشته باشم. ابدا! اما اگر عقیده مرا از ابتدا میپرسیدند، شخصا ترجیح میدادم که در میان بازوان پرستارم بمیرم. بدین ترتیب از تحمل شکنجه های روحی رهایی مییافتم و با آسودگی و اطمینان از نعمت بهشت جاودانی برخوردار میشدم.

حقیقت این نبود که وی زندگی را از آن جهت که به مرگ منجر میشد، منفور میداشت، بلکه وی از خود مرگ نفرت داشت، زیرا توانسته بود مدت هفتاد سال از مواهب و خوشیهای زندگی به نحو کامل بهرهمند بشود.

مادام دوسوینیه، که آرزو میکرد در خانه دختر محبوبش زندگی را بدرود گوید، رو به سفر جنوب گذارد و فاصله هفتصد کیلومتر را با صدها درد و رنج پیمود تا به قصر گرینیان رسید. وقتی که مرگ به سراغش آمد، با چنان شهامتی آماده پذیرفتن آن بود که موجب شگفتی خودش شد، زیرا آیینهای مقدس امید به زندگی جاودانی روح او را تسلی داده بودند. چیزی که سالها آرزویش را کرده بود اینک به وی ارزانی شد.

VIII- لاروشفوکو: 1613-1680

چه روحیه متفاوتی داشت آن کس که مشهورترین کلبی مسلک دوران اخیر و بیرحمترین

ص: 193

افشاکننده ضعفهای بشری شناخته شده است; یعنی آن علیل ماتمزدهای که از زن و عشق بشدت بدگویی میکرد، در حالی که سه نفر زن تا لحظه مرگشان در عشق وی پایدار ماندند.

ششمین فرانسوا دولا روشفوکو از نسل خانواده کهنسالی از شاهزادگان و کنتها و فرزند ارشد جامهدار ماری دو مدیسی ملکه و نایب السلطنه فرانسه بود. پیش از آنکه وی لقب دوکی پدرش را به ارث ببرد (1650)، پرنس دو مارسیاک خوانده میشد. در جوانی زبان لاتینی، ریاضیات، موسیقی، رقص، شمشیر بازی، علم نشانهای خانواده های اشرافی، و شناخت آداب زندگی به وی آموخته شد. در چهاردهسالگی، با تدارکاتی که پدرش دیده بود، آندره دو ویوون تنها دختر و وارث مرحوم قوشباشی فرانسه به عقد ازدواج او درآمد. وی در پانزدهسالگی به فرماندهی هنگ سواری منصوب شد و در شانزدهسالگی درجه سرهنگی را برای خود خرید.

لاروشفوکو در سالون ادبی مادام دو رامبویه شرکت جست; و این چیزی بود که آداب زندگی و شیوه نویسندگی او را صیقل داد. به پیروی از ایدئالیسم جوانی و تمایل طبیعی سن شباب به سوی زنان سالمند، فرانسوا دلباخته ملکه آن د/اتریش، مادام دو شوروز و مادموازل دو اوتفور شد. هنگامی که آن د/اتریش شروع به توطئه چینی بر ضد ریشلیو کرد، فرانسوا کمر به خدمتش بست، دستگیر شد، و مدت یک هفته به زندان باستیل افتاد (1636).

پس از رهایی از زندان، به املاک خانوادگیش در ورتوی تبعید شد. در آنجا چندی دل به زندگی با همسرش سپرد و دو پسر جوانش فرانسوا و شارل را همدم و همبازی خود ساخت; و به این مطلب پیبرد که خوشیهای زندگی روستایی را فقط در شهر میتوان هضم کرد.

در آن روزها، میان طبقه نجبا به هیچ عنوان رسم نبود که ازدواجی شرعی را فسخ کنند، اما بسیار آسان بود که آن را نادیده انگارند. شاهزاده پس از مدت ده سال دست به گریبان بودن با زندگی زناشویی، قدم در سفر حوادث جنگی و عشقی گذارد. هنگامی که در پاریس دیدگان خود را بر چهره مادام دولونگویل دوخت (1646)، به پیروی از دلباختگی آرمانی نبود، بلکه بر پایه این عزم راسخ بود که دژی مشهور و مستحکم را بگشاید; زیرا دل ربودن از همسر یک نفر دوک و خواهر کنده بزرگ امتیازی شایان توجه بهشمار میآمد. از آن سو مادام دولونگویل نیز ممکن بود به علل سیاسی وی را پسند کند، زیرا لاروشفوکو میتوانست در میان اشرافیان یاغی همدست خوبی برایش باشد. بخصوص که مادام دولونگویل قصد داشت با فعالیتهای پنهانی خود به شورشطلبی گروه اشرافیان دامن زند. هنگامی که مادام دولونگویل حاملگی خود را بر او اعلام داشت، لاروشفوکو باتمام قوا کمر به خدمت فروند بست. در سال 1652 مادام دولونگویل لاروشفوکو را از خود راند و دوک دونمور را به جای وی نشاند. لاروشفوکو بسیار کوشید تا خود را قانع سازد که این همان چیزی بود که وی باطنا آرزو میکرد، چنانکه بعدا چنین نوشت: “وقتی کسی را تا سرحد دلزدگی دوست داشتهایم ... ، چه مبارک قدم است ... بیوفایی بارزی که بتواند عذر گسیختگی پیوند عشقمان را بخواهد.” در

*****تصویر

متن زیر تصویر : لاروشفوکو. از خاطرات مادام دو موتویل، ج2

ص: 194

همان سال، هنگام جنگ به طرفداری از فروند در حومه سنت آنتوان، مورد اصابت گلولهای واقع شد که به هر دو چشمش آسیب رساند و او را نیمه نابینا ساخت. بار دیگر به ورتوی پناه برد و در ملک موروثیش گوشه گرفت.

لاروشفوکو اکنون چهل سال داشت. رنج بیماری نقرس بر جسمش و تلخی تیره بختیهای زندگی، که بیشتر ثمره اعمال خودش بود، بر روحش هجوم آور شد. ایدئالیسم وی به پیروی از ردپای مادام دولونگویل و در دنباله دسیسه بازیهای مزورانه و پایان خیانتکارانه شورش فروند، به نیستی گرایید. لاروشفوکو برای پر کردن ساعات بیکاری و نیز دفاع از سوابق زندگیش به نگارش خاطرات خود پرداخت (1662) که او را چون یکی از استادان چیرهدست شیوه کلاسیک به عالمیان معرفی کرده است. وی در سال 1661 اجاره یافت که به دربار باز گردد و از آن به بعد اوقاتش را میان همسرش در ورتوی و دوستانش در سالونهای پاریس تقسیم میکرد.

سالون مورد علاقه لاروشفوکو در خانه مادام دوسابله تشکیل مییافت. در آنجا مادام دوسابله و مهمانانش گاهی خود را با بازی “حکم” سرگرم میکردند: یکی از حاضران درباره طینت یا رفتار آدمی نکتهای میگفت یا اظهارنظر میکرد و دیگران به دنبال آن رای مخالف یا موافق خود را صادر میکردند و پیرامون آن مطلب به بحث میپرداختند. مادام دوسابله همسایه نزدیک و هواخواه فدایی پور روایال پاریس بود و از ابتدا عقاید آن جامعه دینی در مورد تبهکاری سرشت آدمی و بیهودگی زندگی زمینی را پذیرفته بود. میتوان پنداشت که بدبینی لاروشفوکو، که خود زاده تنبه وی از خیانتکاریهای سیاسی و فریب دادن و فریب خوردن و تجربیات تلخش از عشق و جنگ و بیماری بود، تا حدی زیر تاثیر عقاید ژانسنیستی میزبانش قوت گرفت. لاروشفوکو به هنگام فراغت با نوعی شادی آمیخته به غم “حکم” خود و گفته های دیگران را تصحیح میکرد; و چه بسا که کلمات قصار خود را از نظر مادام دوسابله و دیگر دوستان آن سالون میگذراند که بخوانند و اصلاح کنند. یکی از اعضای سالون رونوشتی از آنها برداشت. ناشر هلندی طراری 189 قلم از کلمات قصار لاروشفوکو را در حدود سال 1663 با نامی مستعار به چاپ رساند. سالونها نسب واقعی آن مجموعه را باز شناختند; و خود نگارنده چاپ بهتری از آن در سال 1665 با تعداد 317 گفتار در زیر عنوان حکم و اندرزهای اخلاقی منتشر کرد.

کتاب کوچک نامبرده، که بعدا فقط به نام کوتاه اندرزها معروف شد، در ردیف آثار کلاسیک قرار گرفت.

خوانندگان نه فقط شیوه فشرده و دقیق و منقح وی را پسندیدند، بلکه از عرضه شدن ضعفها و خودخواهیهای دیگران حظ وافر بردند، غافل از اینکه آن انتقادات درباره خودشان هم صدق میکردند.

شالوده عقاید لاروشفوکو در دومین گفته حکمت آمیزش بیان شده است: “خودپرستی آن است که آدمی وجود خود و هر چیز دیگری را که به آن بستگی سودبخش داشته باشد دوست

ص: 195

میدارد ... سراسر زندگی آدمی چیزی جز بروز دایمی و جنبش مواج این حس نیست.” عزت نفس تنها یک جنبه از جنبه های گوناگون خودپرستی است، لیکن حتی همان یک جنبه تقریبا در کلیه اعمال و اندیشه های آدمی دخالت دارد و اثر میگذارد. شهوات ما ممکن است گاهی به خواب روند، اما خودخواهی ما هرگز استراحت ندارد. “آن کس که مدح خود را، در نخستین باری که از زبان کسی میشنود، انکار میکند، از آن روست که باطنا میل دارد بار دیگر تکرار آن را بشنود.” تمایل شدید انسان به اینکه مورد مدح و ستایش همنوعان قرار گیرد منشا اصلی ظهور همه آثار هنری و اعمال قهرمانی است. “افراد آدمی همه دارای یک نوع غرور باطنیند; تنها تفاوت ایشان این است که همه برای بروز دادن آن غرور روشهای مشابهی به کار نمیبرند.” “ملکات انسان در نفس پرستی وی مدفون میشود; همچنانکه رودخانه ها در دریا.” “اگر ما بدقت بر افکار ،باطنی< خود نظر افکنیم، مشاهده میکنیم که نطفه عموم تبهکاریهایی که در دیگران تقبیح میکنیم در سینه خودمان وجود دارد.” و طبعا خواهیم توانست از روی فساد شخصی به گمراهی فطری نوع بشر پیببریم. ما بردگان شهوات خود هستیم و اگر چیزی بتواند بر یکی از شهوات ما چیره شود، آن عقل نیست، بلکه شهوتی دیگر است; “اندیشه همیشه فریب احساس را میخورد.” “آنچه آدمیان تنها به فرمان عقل آرزو کنند، هرگز از صمیم قلب آرزو نمیکنند.” و بالاخره “نادانترین افراد به نیروی تمایل نفسانی بهتر کار از پیش میبرد تا داناترین افراد بدون آن.” رمز زندگی در آن اسʠکه نفس پرستی خودمان را به اندازه کافی پنهان داریم تا نفس پјӘʙʠدیگران را جریحهدار نسازیم. ما باید تا حدی تظاهر به دیگر پرستی کنیم. “دورویی عبارت است از احترامی که فساد اخلاق نسبت به فضیلت اخلاق مرعی میدارد.” بیاعتنایی ظاهری دانشمند نسبت به ثروت و مقام فقط وسیلهای است برای آنکه اهمیت متاع دانش خود را بالا ببرد. دوستی عبارت است از “نوعی سوداگری که در آن نفس پرستی میکوشد تا سودی به دست آرد.” ما میتوانیم حقیقت دوستی را با در نظر آوјϙƠاین واقعیت بسنجیم که از آگاهی بر بدبختیهای دوستانمان احساسی نصیبمان میشود که رویهمرفته چندان ناخوشایند نیست. برای ما آسانتر آن است که آزاردهندگان خود را ببخشاییم تا کسانی را که مورد آزارمان قرار گرفتهاند و دیگر بسیار دشوار است که بتوانیم آنهایی را که با خدمت یا کرامتی ما را مرهون و بنابراین پایبند و اسیر خود ساختهاند معذور بداریم. جامعه یعنی مبارزه هر فرد بر ضد همه. “عشق حقیقی چون اشباح است یعنی هر چیزی که همه دربارهاش سخن میگویند، لیکن بندرت کسی آن را دیده است”; و نیز “اگر ما هرگز سخن از عشق نشنیده بودیم، بیشترمان هرگز گرفتار عشق نمیشدیم.” “با این حال، عشق وقتی که حقیقی باشد، چنان تجربه عمیقی است که زنانی که یک بار آن را درک کرده باشند دیگر آمادگی برای دوستی پاک ندارند، زیرا آن را در مقایسه با عشق حقیقی سرد و بینمک مییابند. بنابراین، زنان وقتی بهطور

ص: 196

کامل هستی مییابند که عشقی در دل داشته باشند. “ممکن است زنانی را مشاهده کنیم که هیچ ماجرای عشقی در زندگی نداشته باشند، لیکن بسیار دشوار است زنی را بیابیم که فقط یک بار و نه بیش، هوای عشقی را در سر پرورانده باشد.” “عموم زنان پاکدامن چون گنجینه های پنهانیند که اگر دست نخورده ماندهاند، تنها از آن جهت است که کسی درصدد جستجویشان برنیامده است.” کلبی مسلک رنجور به خوبی میدانست که این طعنهزنیها توصیف عادلانهای از ماهیت بشری نیست. به همین سبب بسیاری از آنها را بر کلماتی چون “تقریبا”، “اغلب”، یا دیگر احتیاطکاریهای فلسفی متکی میساخت و اعتراف میکرد که “شناسایی سرشت بشری به طور عموم بسی آسانتر است از شناختن هر فرد به طور اخص” و در پیشگفتار کتابش نیز تصریح شده است که احکام و کلمات قصارش در مورد آن “معدودی از نیکبختان که پروردگار به فیض خاص خود حفاظتشان را تقبل کرده است ... “ صدق نمیکند. لاروشفوکو مسلما خود را از زمره معدود ایثارگران میشمرد، زیرا نوشته است: “من چنان فدایی دوستانم هستم که هنگام ایثار منافع شخصیم در راه ایشان، لحظهای دچار تردید نمیشوم.” گرچه، بر پایه افکار بدبینانه خود، بیشک میتوانست چنین توجیه کند که علت آن فداکاری نیز کمال نفسپرستیش میبوده است، زیرا از اجرای آن بیشتر لذت میبرده است تا از مضایقه داشتن آن. وی گهگاه نیز از “سپاسگزاری، یعنی خصلت ممتاز طبایع خردمند و جوانمرد”، و همچنین از “عشق پاک و منزه از هرگونه هوای نفس که در باطن ضمیرمان پنهانی به کمین نشسته است.” سخن به میان آورده است. باز در مورد دیگر گفته است: “گرچه کاملا به حقیقت نزدیک است ... ، اگر بگوییم که آدمیان هیچ گاه بدون رعایت سود شخصی اقدام به کاری نمیکنند، با این حال نباید نتیجه گرفت که هر چه از ایشان سر بزند بر پایه شر و فساد است و در دنیا دیگر مطلقا اثری از درستی و عدالت پیدا نمیشود. باید مسلم دانست که بشر میتواند از راه های شرافتمندانه بر خود حکومت کند و سود و صرفه هایی کاملا شایسته و عالیمرتبت را هدف آمال خویش قرار دهد.” پیری لاروشفوکو را در عقایدش نرم کرد، گرچه در عین حال بر تیرگی روحش افزود. در سال 1670 همسرش پس از آنکه مدت چهل و سه سال با وفاداری و شکیبایی به زندگی با وی ادامه داده، هشت فرزند از او به دنیا آورده، و طی هجده سال آخر عمر پرستاریش را بر عهده گرفته بود چشم از جهان فرو بست. در سال 1672، مادرش، که به اعتراف خود لاروشفوکو زندگیش چیزی جز یک نمونه معجزه طولانی عشق نبود، وفات یافت.

در همان سال دو تن از پسرانش در هنگام لشکرکشی به خاک هلند زخمی شدند، که یکی از آنها براثر شدت جراحات درگذشت. پسر حرامزادهای که مادام دولونگویل از او به دنیا آورده بود، یعنی همان پسری که وی نتوانست به فرزندی برگیرد لیکن سخت دلبستهاش بود، نیز در همان جنگ نامبارک کشته شد. مادام دوسوینیه در یکی از مکتوبهای خود چنین گزارش داده است:

ص: 197

“لاروشفوکو را به چشم خود دیدم که گریه میکرد، آن هم با چنان سوز و گدازی که موجب شد او را از صمیم قلب دوست بدارم.” آیا عشق وی به مادرش و فرزندانش همان نفس پرستی او بود باید بگوییم بله، اگر که آن عشقها را جزئی و دنبالهای از خود او و وابسته به وجود شخص او بدانیم. اینجاست که “دیگر پرستی” با “خودپرستی” آشتی میپذیرد و به هم میآمیزد بدین معنی که دیگر پرستی عبارت میشود از گسترش نفس پرستی به سوی خانواده متعلق به خود، دوستان خود، و یا جامعه خود. اجتماع میتواند از وجود چنین خودخواهی بلندپرواز و گشاده آغوشی در میان افرادش احساس سرفرازی کند.

یکی از سطحیترین گفته های لاروشفوکو این بود که: “کمترین زنی است که ارزش شخصیتش بیش از زیباییش دوام بیاورد.” مادر و همسر خود او از این حکم مستثنا بودند; و از آن گذشته، نادیده انگاشتن هزاران تن زنانی که زیبایی جسمانی خود را در راه خدمت به مردان و کودکان بیگانه فدا کرده بودند از جوانمردی به دور میبود. از سال 1665 زن سومی قسمت اعظم زندگی خود را در خدمت او گذارد. بیشک مادام دولافایت با فراهم آوردن وسایل آسایش او خاطر خود را خوش میداشت. لاروشفوکو پنجاه و دو ساله، نقرسی و نیمه نابینا بود. مادام دولافایت سی و سه ساله، هنوز زیبا، لیکن خودش هم علیل و دچار تب نوبه بود. وی از نیشخند بیان اندرزها به هراس افتاده بود و شاید این نیت خیر بر دلش گذشته بود که آن مرد تیره بخت و بدبین را تسلی دهد و روحیهاش را عوض کند. مادام دولافایت او را به خانه خود در پاریس دعوت کرد. لاروشفوکو سوار بر تخت روان به منزلش آمد. مادام دولافایت پای دردناک او را در پارچه پیچید و بالش به اطرافش نهاد و دوستانش، از جمله مادام دو سوینیه پرجوش و خروش، را به دور او گرد آورد تا وسایل سرگرمیش را فراهم کرده باشد. بعدا لاروشفوکو بارها به خانه آن بانو رفت، به طوری که شایعه دلباختگی آن دو در پاریس پیچید. بر ما معلوم نیست که رابطه جنسی در میان ایشان برقرار بوده باشد، لیکن به هر حال سهم چنین رابطهای در دوستی عمیقی که آن دو روح را به یکدیگر پیوند میداد بسیار ناچیز بوده است. مادام دولافایت میگفت: “او به من نیروی فهم القا کرد، اما من قلب او را از نو ساختم.” امکان دارد که لاروشفوکو به مادام دولافایت در تصنیف کتاب شاهزاده خانم کلو کمک کرده باشد، گرچه از جانبی هم لطافت حال و نرمی آن سرگذشت عشقی دنیایی از تلخی و خشونت بیان اندرزها به دور است.

پس از مرگ مادام دو لاروشفوکو، این دوستی تاریخی به صورت نوعی ازدواج روحی درآمد، و در ادبیات فرانسه بارها وصف شخصیت آن زن ظریف اندام و نازک خیال، که بآرامی عمر در دوستی آن حکیم سالخورده و فرسوده از درد به سر میبرد، موضوع قلمفرسایی قرار گرفته است. مادام دو سوینیه در این باره مینویسد: “هیچ چیز را نمیتوان با حالت سحرانگیز و اطمینانبخش دوستی ایشان قیاس کرد.” یکی از صاحبنظران گفته است آنجا که لاروشفوکو

ص: 198

پایان مییابد، مسیحیت آغاز میشود; و گفته فوق در این مورد به حقیقت پیوست. شاید مادام دولافایت، که دینداری باایمان بود، او را متقاعد ساخته بود که تنها دین میتواند به مشکلات فلسفی او پاسخ دهد.

هنگامی که لاروشفوکو خویشتن را در آستانه مرگ دید، از اسقف بوسوئه خواهش کرد به بالین او حاضر شود و دعای پسین را در گوشش بخواند (1680). پس از مرگ وی، دوست وفادارش مدت سیزده سال دردناک دیگر به زندگی ادامه داد.

IX- لابرویر: 1645-1696

هشت سال پس از مرگ لاروشفوکو، ژان دو لابرویر درستی تفسیرهای طعنهآمیز وی از مردم پاریس را مورد تایید قرارداد. ژان پسر یکی از کارمندان پایین رتبه کشوری بود که رشته حقوق را تحصیل کرد، شغل کوچکی در دستگاه دولت برای خود خرید، معلم خصوصی نوه کنده بزرگ شد، بعدا در خانواده کنده به مقام “نجیبزاده ملتزم رکاب”، رسید و همراه آن خانواده به شانتیی و ورسای رفت. ژان دو لابرویر تا پایان عمر مردی مجرد ماند.

لابرویر، با حجب و حساسیتی که در فطرت داشت، از وجود لبه برانی در میان طبقات جامعه فرانسه رنج میبرد و نمیتوانست تظاهر به آن گونه آدابدانیها و خوشامدگوییهایی کند که ممکن بود راه او را، با آنکه از خانواده متوسطی بود، به سوی طبقه اشراف و دربار هموار سازند. وی با دیدگانی خصومتبار و موشکاف دام و ددهای گرد لویی چهاردهم را ورانداز کرد و، با نگارش کتابی در شرح زشتی رفتارشان، انتقام خود را از ایشان گرفت. این کتاب، که تقریبا حاوی تمام سرمایه فکری وی بود، با عنوان دراز سجایای تئوفراستوس، ترجمه از یونانی، منضم به سجایا یا اخلاق عصر حاضر قدم به عالم ادب گذارد و در اندک مدتی شمع محافل و موضوع بحث مردم پاریس شد، زیرا در لباس استعاره شخصیتهای معروف شهر و دربار را، به شیوهای که سیمای واقعی هر کدامشان بازشناختی بود، مورد طعنه و تمسخر قرار داده بود. به دنبال آن، “راهنماها”یی انتشار یافتند تا چهره های وصف شده در کتاب لابرویر را با صاحبان واقعیشان انطباق دهند، لابرویر بدان نوشته ها اعتراض کرد و وجوه شباهت را اتفاقی شمرد; اما کسی باور نکرد، و در نتیجه شهرتش مستقر گشت. تا پیش از مرگ نگارنده در سال 1696، هشت بار چاپ آن کتاب تجدید شد; در حالی که هر بار مولف “چهره های” تازهای بر آن مجموعه میافزود و صفحه وسیعتری از آینه زمان را بر پاریسیها مینمود.

در نظر ما مردم امروزی، که کلید این نگارخانه را گم کردهایم، مطالب کتاب اندکی بیمایه مینمایند، افکار، قدیمی و مبتذلند، روح داوری آلوده به غرض و غبطه است و طعنه زنی ساده و سطحی است. اصولا لابرویر خواهان حدوث تغییری در اساس دین یا روش حکومت فرانسه نبود. وی عقیده داشت که در هر اجتماع میبایست گروهی مردم بینوا وجود داشته باشند،

ص: 199

وگرنه به دست آوردن خدمتکار کاری دشوار میشد; و نیز دیگر کسی کمر همت نمیبست که زمین را در جستجوی معدن نقب بزند یا برای تهیه آذوقه آن را شخم کند. به عبارت دیگر ترس از تهیدستی را برای تامین بینیازی ضروری میدانست. لابرویر باسرفرازی بوسوئه را در شمار دوستان خود میآورد و در قسمت آخر کتاب خود درباره آزاداندیشان به تکرار مباحث و دلایلی پرداخت که آن واعظ بزرگ با داوری برتر و نثر شیواتر خویش به نگارش درآورده بود. لابرویر همچنین شواهد و مدارکی را که دکارت برای اثبات وجود خدا و جاودانی بودن روح ذکر کرده بود در اثر خود منعکس ساخت و، با مهارتی که نادیده انگاشتنی نیست، نظم و عظمت افلاک، نشانه های مشیت خداوندی در آفرینش موجودات زنده، وجود نیروی اختیار در اراده آدمی، و غیرمادی بودن روح را به رخ فیلسوفانی که منکر امکان پیبردن به وجود خدا و حقیقت جهان بودند کشید. وی با نیش قلم خود بر صف اشرافیان متفرعن، سرمایهداران آزمند، و درباریان فرومایه تاخت; بخصوص این گروه آخری را به پرستندگانی تشبیه کرد که، در عوض محراب کلیسا، مقر لویی چهاردهم را در ورسای نیایشگاه خود قرار داده بودند; لیکن جانب حزم را فرو نگذاشت و برای حفظ جان خود در هر فرصت دسته گلهای مدحی نثار قدوم پادشاه کرد. با اینهمه، در یک مورد خویشتنداری نتوانست و دلاورانه قیام کرد تا وضع رقتانگیز دهقانان فرانسه را، که بر اثر لشکرکشیها و مالیاتهای آن دوران پادشاهی خوی ددان یافته بودند، به وصف درآورد:

پارهای جانوران درنده خوی، از نر و ماده، که در دهات و مزارع پراکنده شدهاند، سیه چرده، رنگپریده، سوخته از تابش آفتاب و زنجیر شده به زمینی که از هر سو میکاوند و زیر و رویش میکنند بی آنکه دست از سرسختی شکستناپذیر خود بردارند; اینان با آوایی شبیه آدمیان سخن میگویند و چون برپا میخیزند، هیکل انسانی مجسم میسازند; و در حقیقت آدمند.

از آن دوره کلاسیک تاریخ فرانسه، نوشته فوق چون نمونه بارز ادب کلاسیک برجا مانده است.

X- به رسم احتیاط

اکنون که خستگی ذهنمان را از پا درآورده است، شاید صلاح باشد ضمن پسگفتاری کوتاه و احتیاطآمیز، نام تعدادی از “جاودانیها” را، که اینک قدم در آستانه فراموشی گذاردهاند، از نظر بگذرانیم.

یکی از آنها ژان شاپلن است که در راه تاسیس آکادمی فرانسه خدمات شایان کرد و در عهد خود (1595-1674) بزرگترین شاعر فرانسه شناخته شد. دیگر ژان باتیست روسواست که اشعار فراموش شدنی سرود; و نیز لطایفی چنان نیشدار نگاشت که موجب تبعید او از فرانسه،

ص: 200

به گناه افترازنی، شد (1712). در آن زمان تقریبا هر اشرافی که دستی در سیاست داشت کتاب خاطراتی مینوشت. در این زمینه خاطرات دو رتس و از آن لاروشفوکو را از نظر گذراندیم و بزودی نوبت به خاطرات سنسیمون خواهد رسید. اثری که در مقام اهمیت بلافاصله پس از اینها جای دارد سه جلد گزارشهایی است که مادام دو موتویل، طی بیست و دو سال ملازمت و خدمت آن د/اتریش، با فروتنی ملاحتآمیز به نگارش درآورده است. از این نوشته ها چنین برمیآید که وی با لاروشفوکو همعقیده بود: “تجربه دردناکی که از دوستیهای دروغین ابنای بشر نصیبم شده مرا با این عقیده راسخ ساخته است که در جهان آدمی هیچ چیز نایابتر از راست کرداری و حقشناسی نیست.” روژه دورابوتن، ملقب به کنت دوبوسی، با انتشار کتاب خود تاریخ عشقی گلها1 (1665)، که روابط نامشروع معاصران را در زیر لفافه سرگذشت گلها به وصف درمیآورد، موفقیتی رسوایی آمیز یافت. پادشاه از یک اشاره کنایه آمیز او نسبت به مادام هانریتا خشمگین شد و در باستیل زندانیش کرد. پس از گذشت سالی، کنت دوبوسی آزاد شد، به شرط آنکه در املاک خود گوشه گیرد; و در همانجا بود که وی تا آخر عمر با تلخکامی به سر برد و خاطرات سرورانگیز خود را نگاشت. پس از او نوبت به تالمان درئو میرسد که در اثر نامعتبری به نام تاریخچه ها بداندیشانه چهره هایی از مشاهیر عالم ادب و سیاست فرانسه را تصویر کرد. کلودفلوری با نوشتن تاریخ کلیسا (1691)، که اثری محققانه بود و سباستین دوتیلمون با تاریخ امپراطوران، و نیز با اثر شانزده جلدیش به نام خاطراتی سودمند برای مطالعه درباره تاریخ کلیسایی شش قرن نخستین (1693)، رنج بسیار کشیدند تا ندانسته زمینه را برای به وجود آمدن کتاب تاریخ انحطاط و سقوط امپراطوری روم (1776)، اتر معتبر گیبن، آماده سازند.

در آخر، نام شارل دومارکتل، ملقب به سنیور دوسنت اورمون، قرار دارد. وی خوش قریحهترین آن ذهنهای نیرومندی بود که فرقه های گوناگون چون کاتولیکها، هوگنوها، یسوعیان و ژانسنیستها را با پرسشهای هوشمندانه خود درباره اصول مشترک ایمان دینیشان به یک اندازه ناراحت میکردند. زمانی رسید که سنت اورمون، باسابقه خدمت لشکریش، نزدیک بود به دریافت عصای مارشالی نایل آید، اما تقرب به فوکه و تنقید از مازارن سد راه موفقیتش گشت و او را مغضوب ساخت. چون خبردار شد که قرار است او را توقیف کنند، به هلند و از آنجا (1662) به انگلستان گریخت. آداب پسندیده و شکاکی زیرکانهاش سبب شدند که در سالون اورتانس مانچینی در لندن و نیز در دربار چارلز دوم، شهرت و محبوبیت یابد. همانطور که مارشال د/اوکنکور ضمن یکی از نشاط انگیزترین مفاوضات ادبی خود اشاره کرده است، سنت اورمون جنگ را در مقام نخست، زنان را بعد از آن و فلسفه را در مقام سوم دوست

---

(1) منظور از “گلها” فرانسویان است.-م.

ص: 201

میداشت. پس از آنکه شهد نوشته های مونتنی کام مارکتل را شیرین کرد و همکاری گاسندی لب فلسفه اپیکور را در ذهنش نشاند، وی به پیروی از آن یونانی سرسخت چنین نتیجه گرفت که: لذت جسمانی چیز خوبی است، اما لذت عقلانی از آن بهتر است; و دیگر اینکه معتقد شد همان طور که خدایان توجهی به ما آدمیان نشان نمیدهند، صلاح در آن است که ما نیز کاری به کار خدایان نداشته باشیم. در نظر او خوب خوردن و خوب نوشتن ترکیب خردمندانهای مینمود. در سال 1666 وی دوباره به هلند رفت، اسپینوزا را ملاقات کرد و از ایمان مسیحی آن یهودی معتقد به وحدت وجود در شگفتی افتاد. وقتی مقرری سالیانهای از طرف دولت انگلستان بر مختصر باقیمانده های داراییش افزوده شد، وی توانست یکسره به کار نویسندگی پردازد و حاصل آن رشته درازی از آثار ناچیز بود که همه به شیوهای لطیف و روان نگارش یافته بودند و از جهانی در تکوین نثر ولتر سهم داشتند. کتاب اندیشه هایی درباره انواع نبوغ قوم رومی او به مونتسکیو مایه فکری رساند و مکاتباتش با نینون دولانکلو بخشی از رایحه عطرآگین ادبیات فرانسه را به وجود آوردند. وی با پا گذاردن به پنجاه و هشت سالگی، و بیخبر از آنکه هنوز سی و دو سال دیگر راه زندگی در پیش دارد، خویشتن را علیلی شفاناپذیر خواند: “بدون کمک اصل فلسفی آقای دکارت که میگوید من فکر میکنم، پس وجود دارم، بنده عاجز نمیتوانستم باور کنم که وجود دارم; و این کل بهرهای است که از مطالعه آثار آن مرد بزرگ عایدم شده است.” مارکتل در طول عمر تقریبا به پای فونتنل رسید و پس از نود سال زندگی به سال 1703 وفات یافت. در میان فرانسویان وی به این امتیاز نادر مفتخر گشت که کنار مشاهیر انگلستان در وستمینستر ابی به خاک سپرده شد.

فردریک کبیر به ولتر نوشته است: “چند قرن دیگر مردم آثار نویسندگان بزرگ عصر لویی چهاردهم را به زبانهای خود ترجمه خواهند کرد; درست همان طور که ما اکنون نوشته های زمان پریکلس و آوگوستوس را ترجمه میکنیم.”مدتی پیش از آنکه لویی چهاردهم جهان را بدرود بگوید، بسیاری از صاحبنظران فرانسوی در مقام مقایسه هنر و ادبیات آن دوران پادشاهی با بهترین آثار هنری و ادبی یونان و روم باستانی برآمده بودند. در سال 1687 شارل پرو در برابر اعضای آکادمی فرانسه چکامهای با عنوان “قرن لویی بزرگ” خواند و مقام فرانسه آن عصر را برتر از هر دوره درخشانی در تاریخ قرار داد. با اینکه پرونام بوالو را در میان معاصرانی آورده بود که در نظر وی بر اقران خود در ادوار باستانی برتری داشتند، منقد سالخورده به دفاع از عظمت ادب و هنر عهد کهن برخاست و آکادمی فرانسه را مورد عتاب قرار داد از اینکه ننگ گوش فراداشتن به آن گونه مهملات را پذیرفته است. راسین کوشید تا با ذکر این عذر که پرو قصد شوخی داشته است، آتش جدال را فرو نشاند، اما پرو میدانست که سلاح کاری را در دست دارد. در سال 1688 وی با در دست داشتن کتاب مقایسه هایی میان متقدمان و معاصران

ص: 202

به میدان جنگ بازگشت، و این گفتاری بود دراز، لیکن شورانگیز، در اثبات برتری مقام بزرگان معاصر در عالم معماری، نقاشی، خطابه سرایی و شعر بر متقدمان جز در مورد منظومه انئید، اثر ویرژیل، که پرو آن را به مراتب عالیتر از ایلیاد و اودیسه یا هر حماسه بزرگ دیگری میشمرد. فونتنل هوشمندانه از او پشتیبانی کرد، لیکن لا برویر، لافونتن، و فنلون در کنار بوالو صف آراستند.

جدالی سلامتبخش بود که زوال عقیده مسیحی و قرون وسطایی نظریه انحطاط نسل بشر و نیز پایان سرشکستگی تمدن رنسانس و علمای او ما نیست در برابر شعر، فلسفه و هنر باستانی را اعلام داشت. اکنون دیگر عقیده عموم بر این بود که علم به مقامی برتر از دوره های درخشان یونانی و روم ارتقا یافته است. حتی بوالو این گفته را پذیرفت و دربار لویی چهاردهم با طیب خاطر موافقت کرد که هنر زندگی در هیچ دورانی به پایه آراستگی و رونق زندگی در کاخهای مارلی و ورسای نرسیده است. ما دعوی حل این مشکل و صدور رای قاطع را نداریم; اکنون بهتر است این بحث را کنار بگذاریم تا ضمن گفتارهای بعدی، کلیه مراحل و جنبه های گوناگون آن عصر در سراسر اروپا از نظرمان بگذرد. اصولا نیازی نیست به اینکه معتقد شویم که کورنی برتر از سوفوکلس، راسین برتر از ائوریپیدس، بوسوئه برتر از دموستن، یا بوالو برتر از هوراس بوده است. همچنین نباید لوور را با پارتنون یا ژیراردون و کویزووکس را با فیدیاس و پراکسیتلس قرینه قرار دهیم. آنچه مایه انبساط خاطر میشود این است که بدانیم این پسندها و برتریها قابل بحث و بررسیند و آن نمونه های ممتاز باستانی در مقامی ورای هرگونه رقابت و برابری قرار نداشتهاند.

ولتر دوران پادشاهی لویی چهاردهم را “بزرگترین عصر روشنگری در تاریخ جهان” مینامید و البته غافل از این بود که بعدا دوره خودش به نام “عصر روشنگری” معروف خواهد شد. اینک ما باید گفته ستایشآمیز او را اندکی تعدیل کنیم. باید گفت که آن عصر رسما عصر تاریکی و تعصب دینی بود که داغ الغای فرمان نوعپرستانه نانت را بر پیشانی داشت; “روشنگری” منحصرا خصیصه اقلیت کوچکی بود که مورد پسند دربار واقع نشده بودند، یا گاهی به سبب زیادهروی در بیایمانی و عشرتطلبی مغضوب جامعه قرار گرفته بودند. تعلیم و تربیت عمومی در زیر نظارت روحانیانی قرار داشت که سر به خدمت ایمان قرون وسطایی سپرده بودند. آزادی قلم آرزویی بود که حتی کمتر به خاطر مردم میگذشت; و آزادی بیان نوعی گستاخی نامشروع بود محصور در چارچوب بازرسی و تعقیب و شکنجه. در دوره صدارت ریشلیو، نیروی ابتکار و اندیشه و بروز مظاهر نبوغ به مراتب بیشتر بود تا در اوان فرمانروایی “پادشاه بزرگ”. اما همچنین آن عصر در برخورداری مظاهر از عنایات پادشاهی هنرپرور، و نیز از لحاظ رونق بازار ادب و هنر در ستایشگری بندهوار از آن پادشاه، بیهمتا بود. در واقع هم انواع هنر و هم ادبیات به مقام شامخی ارتقا یافتند، تا آنجا که ستونبندی لوور و تراژدی آندروماک به وجود آمد; و اما گاهی نیز به لغزشگاه

ص: 203

بزرگنمایی و تصنع فرو افتاد، که سنگینی تزیینات کاخ ورسای و فصاحت پر تکلف آثار آخری کورنی نمونه های آنند. اصولا تراژدیها و هنرهای زیبای آن دوران حالتی ساختگی داشتند، زیرا تبعیتشان از سرمشقهای یونان و روم و آثار ادبی و هنری رنسانس بیش از اندازه بود; توضیح آنکه ادبیات و هنرهای زیبا، به عوض آنکه تاریخ و ایمان و خصوصیات قوم فرانسوی را سرچشمه الهام خود قرار دهند، موضوعهای اصلی خود را از قدمتی بیگانه به وام میگرفتند; در آثار هنری آن عصر نشانه های فکر و سلیقه طبقه ممتاز، که تربیتی مبتنی بر اصول کلاسیک یافته بودند، بیشتر جلوهگر است تا خصوصیات زندگی و روحیه عموم ملت فرانسه. از اینروست که در میان ستارگان آن کهکشان مطلا افراد عامی مسلکی چون مولیر و لافونتن هنوز زنده و تابناک ماندهاند، زیرا اینان یونان و روم باستانی را به دست فراموشی سپرده و فرانسه را در دل گرامی داشته بودند. شک نیست که شیوه کلاسیک زبان فرانسه را از ناپاکیها پیر است، ادبیات را تراش داد، به سخنوری لطف و ظرافت بخشید و شور عشق را به عقل دوراندیش آموخت; اما همچنین شعر فرانسه (و انگلیسی) را تا مدتی نزدیک به یک قرن پس از آن پادشاهی بزرگ بر جای سرد و ساکن ساخت.

با اینهمه، در بزرگی آن پادشاه تردیدی نیست. در سراسر تاریخ بشر هیچ پادشاهی با آن کرامت و جوانمردی علم و ادب و هنر را در پرتو حمایت خود نگرفته بود. گرچه لویی چهاردهم ژانسنیستها و هوگنوها را مورد تعقیب و آزار قرار داد، از جانبی هم در زیر لوای او بود که پاسکال نوشت، بوسوئه وعظ کرد و فنلون تعلیم داد.

وی هنر را در راه تامین تمایل شخصی و بلندی نام خویش به خدمت گرفت، ولی با پشتیبانی و کمکی که به آن رساند، فرانسه را صاحب معماری، مجسمه سازی و نقاشی ممتاز کرد; مولیر را در برابر هجوم انبوه دشمنانش حفظ کرد و با حمایت مالی خود راسین را از نگارش یک تراژدی به تصنیف تراژدی بعدی واداشت. فرانسه هرگز نمایشنامه بهتر، ادبیات بهتر و نثر بهتر از آثار آن عصر به خود ندید. رفتار پسندیده پادشاه، خودداری، شکیبایی و احترامگذاریش به بانوان موجب رواج گرفتن رسوم آدابدانی و نیکو محضری و آراستگی در دربار و سپس در پاریس و فرانسه و اروپا، گشت. لویی زنان را وسیله هوسرانی خویش قرار داد، لیکن در همان دوره فرمانروایی او بود که زنان فرانسه، چه در زندگی اجتماعی و چه در عالم ادب، مقامی شامخ یافتند و، همدوش مردان، فرهنگی مبتنی بر دو عنصر مرد و زن در آن کشور بهوجود آوردند که از آنچه در دنیا دیده میشود دوستداشتنیتر است. پس از آنکه همه گونه عیبها و کمبودهای آن پادشاهی را در نظر آوردیم و تاسف خوردیم بر اینکه چرا میبایست آن همه زیبایی به غبار آن همه سنگدلی تیره شود، آنگاه میتوانیم با فرانسویان همآوا شویم و عصر لویی چهاردهم و دوره های درخشان پریکلس در یونان، آوگوستوس در روم، نهضت رنسانس در ایتالیا و سلطنت الیزابت در انگلستان را نقطه های اوج ترقی در مسیر پر لغزش و انحطاط تاریخ بشری بشماریم.

ص: 204

فصل ششم :فاجعه در هلند - 16491-1715

مقدمه

صد ساله میان سالهای 1555 تا 1648 شاهد دفاع قهرمانانهای بود که هلند در برابر تجاوز امپراطوری عالمگیر اسپانیا از خود کرد; دوره میان سالهای 1648 تا 1715 مقاومت مردانه جمهوری هلند را در مقابل توسعهطلبی نیروی دریایی انگلستان و هجوم لشکریان فرانسه، که شوکت و عدتشان بیسابقه بود، به چشم دید. در هر دو مورد دولتی کوچک، با شهامت و لیاقتی که ضبط صفحات برجسته تاریخ مانده است، استقلال خود را حفظ کرد. در حقیقت ضمن این تجاوزات و فشارهای قدرتهای بیگانه، هلند به پیشرفت تجاری، علمی و هنری خود ادامه داد; شهرهای پر رونقش همواره چون پناهگاه هایی امن و آسوده متفکران ستمدیده را به آغوش خود پذیرفتند; و تشکیلات و مقررات دولتی جمهوریش اندیشه مبارزه ضدچیرگی و زورمندی پادشاهیها را در اذهان اروپاییان بیدار کردند.

I- هلند زیر سلطه اسپانیا

هلند، یا مستملکه اسپانیایی، تا سال 1713 در زیر سلطه اسپانیا باقی ماند. ساکنان آن، که از نژادهای مختلف بودند، ایمان راسخ به دین کاتولیک داشتند و ترجیح میدادند که در زیر حکومت اسپانیایی ضعیف شده و دورافتاده باقی بمانند و دچار سلطه پروتستانهای مرز شمالی نشوند; یا مورد تهدید همسایهای چون فرانسه، که هر لحظه آماده در کام کشیدن کشورشان بود، قرار نگیرند. صلح پیرنه (1659) قسمت عمده ناحیه آرتوا را تسلیم فرانسه کرد; صلحنامه اکس

---

(1) تاریخ سیاسی و نظامی هلند پس از سال 1688 در فصل بیست و چهارم خواهد آمد.

ص: 205

لا شاپل (1669) دوئه و تورنه را به فرانسه واگذارد; پیمان نیمگن (1678) والانسین، موبوژ، کامبره، سنتومر و ایپر را به کام فرانسه انداخت. علاوه بر این، همسایه شمالی، یعنی جمهوری هلند، همان اندازه جبار بود که پادشاهی فرانسه. به موجب پیمان وستفالی (1648) کشور اسپانیا، که میخواست لشکریان خود را برای نبرد دایمی با فرانسه آزاد و در اختیار داشته باشد، نه تنها نواحی متصرفه خود در فلاندر، لیمبورگ و برابان را به ایالات متحده واگذاشت، بلکه همچنین موافقت کرد که رودخانه سلکت بر روی هرگونه تجارت بیگانه بسته بماند. این تحقیر خفقانآور شهر مهم آنورس و سیاست اقتصادی هلند اسپانیا را دچار فلج کرد. سیاست پدر و مادر ندارد.

درون این حصارهای خصومتبار، ناحیهای که اکنون بلژیک نامیده میشود توانست فرهنگ کهن خود را محفوظ نگاه دارد، یسوعیان را با گشادهرویی به دامان خود بپذیرد و رهبری عقلانی دانشگاه لوون را گردن نهد. هنگامی که فرانسویان شهر بروکسل را به زیر آتش توپخانه گرفتند (1695)، بخش بزرگی از آن شهر با خاک برابر و همه معماری زیبای “میدان بزرگ”، جز تالار اجتماع اصناف و ساختمان فخیم شهرداری، ویران شد. “خانه پادشاه” (که خطابه شاهی در برابر اتاژنرو در آن خوانده میشد) از نوبه شیوه گوتیک تزیینی ساخته شد (1696). این بنا و شهرداری بروکسل امروزه از زیباترین ساختمانهای اروپا به شمار میآیند. مجسمهسازان هنر خود را کریمانه در راه تزیین نماهای کلیساها و بناهای شهری، منبرها، اعترافگاه ها و آرامگاه های درون کلیسا به خدمت گماشتند و از جانبی هم بروکسل به ساختن فرشینه های اعلای خود ادامه داد. نقاشی فلاندری پس از روبنس و ون دایک به انحطاط گرایید، گویی که فیضان آن دو وجود چشمه نبوغ نقاشی قرنی را به ته رسانده بود. فرانسه، با پیشرفتی که در زمینه علم و هنر و توانگری یافت، بسیاری از نقاشان فلاندری چون فیلیپ دوشامپنی را به سوی خود کشید. هنرمندی بزرگتر به نام داوید تنیرس و ملقب به “کهین”، در زادگاه خود باقی ماند. وی، که نقاشی را نزد پدرش آموخته بود، در بیست و سه سالگی در صنف سن لوک به مقام استادی ارتقا یافت و چهار سال پس از آن (1637)، به دنبال ازدواج با دختر یان بروگل “مخملین” به نام “آن” که از شاگردان روبنس بود، زمینه را برای موفقیت آینده خود آماده یافت. در سال 1651 مهیندوک لئوپولد ویلهلم وی را از آنورس به بروکسل دعوت کرد تا به مقام نقاش درباری و موزهدار شاهی منصوبش کند; یکی از پرده های تنیه مهیندوک و خود او را در میان تصویرهای آن نگارخانه نشان میدهد. تنیه از روی اکراه، لیکن با کمال مهارت، مضامینی قدیمی چون فرزند مسرف و وسوسه قدیس آنتونیوس را به روی پرده آورد، ولی میل باطنیش بر آن بود که مانند نقاشان هلندی معاصرش صحنه های زندگی روستایی را درون قابهای کوچک و خودمانی نمایان سازد. وی چون پیتر بروگل روستانشینان را به صورت ددان و جانوران درنمیآورد،

*****تصویر

متن زیر تصویر : تنیرس کهین: وسوسه قدیس آنتونیوس. موزه لوور، پاریس

ص: 206

بلکه با قلمی حساس و غمخوار در جشنها و شادمانیهایشان شرکت میجست. تنیرس عملا نشان داده است همانطور که جزئیات درون میخانه را شناخته و به وصف درمیآورده، مناظر روستایی را نیز با همه تغییرات رنگ و نور و آسمانش بر پرده منعکس میکرده است. وی به همان اندازه نور را دوست میداشت که رامبراند تاریکی را، و آن را با نوک قلم موی حساسش با چنان لطفی بر بوم مینشاند که برتر از آن چیزی در عالم نقاشی نمیتوان یافت.

II- جمهوری هلند

هفت ایالت کشور هلند اکنون با یکدیگر متحد شده و جمهوری سربلند و پیروزمندی را به وجود آورده بودند که ثروت و وسعتش مایه رشک و شگفتی همسایگان میشد. در این قسمت از هلند ملتی میزیست که نام پادشاهی بر تارک سر نداشت. هر شهر تقریبا مستقل بود و به توسط شورایی از توانگران معتمد اداره میشد. هر یک از این شوراهای شهری هیئت نمایندگانی به اتاژنرو میفرستاد که روابط میان ایالتها و امور سیاست خارجی آنها را در قبضه اختیار داشت. با این شروط و احوال، حکومت موجود کمال مطلوب توانگران تجارت پیشهای بود که با توسعه بازرگانی دریایی هلند ثروتی روز افزون به دست میآوردند. در برابر این طبقه حاکم، که از بازرگانان متنفذ تشکیل مییافت، تنها یک نیروی اشرافی تاب مقاومت داشت: یعنی افراد نسل بازمانده از ویلیام اول د/اورانژ، ملقب به خاموش، که در تیرهترین روزهای جنگ و پریشانی پیشوایی کشور هلند را به دست گرفته و آن را از زیر یوغ اسپانیا رهانیده بود. اتاژنرو با اهدای عنوان پر افتخار ستادهاودر و فرمانده کل سپاه پاداش خدماتش را داده بود; ویلیام د/اورانژ توانست آن عنوان و مقام را به فرزندان خود انتقال دهد; اکنون نظارت بر فرماندهی نظامی تنها نیروی تهدید کنندهای بود که میتوانست گروه بازرگانان حاکم بر جمهوری هلند را از میان بردارد و به جای آن سلطنتی اشرافی را برقرار سازد. در ماه ژوئیه سال 1650، ویلیام دوم د/اورانژ به عنوان ستادهاودر و فرمانده کل سپاه کوشید تا با کودتا حکومت مطلق خود را در ایالات هفتگانه هلند مستقر کند. چند تن از رهبران ایالتی با او به مخالفت برخاستند; ویلیام با لشکریان خود شش تن از ایشان، از جمله یا کوب دویت، شهردار دوردرخت، را زندانی کرد. اما بیماری آبله راه پیروزی نهایی را بر او بست و در ششم نوامبر 1650 به سن بیست و چهار سالگی درگذشت. یک هفته بعد، ماری استوارت، بیوه ویلیام د/اورانژ (نتیجه دختری آخرین ملکه اسکاتلند)، ویلیام سوم د/اورانژ را به دنیا آورد که مقدر بود از حد آرزوهای پدرش قدم فراتر نهد و به تخت پادشاهی انگلستان بنشیند.

در جریان کشمکشهای رقابتآمیز طبقات حاکم، دهقانان و ماهیگیران، که با دسترنج خویش غذای ملت را تامین میکردند، خود از خوان نعمت و ثروت کشور جز خرده نانی که

ص: 207

به غفلت از غذای بازرگانان و کارخانهداران و زمینداران به جا میماند، بهره نداشتند. اگر به صدق گفتار نقاشان هلندی اعتقاد داشته باشیم، باید بگوییم که آن زمان دهقانان در زیر مصایب جنگ و فشار استثمار سخت پریشانحال بودند و از شدت فقر و نکبت چون جانوران به سر میبردند; جانورانی که تنها مایه دلخوشیشان جشنهای محلی و نوشابه های الکلی بود. پیشهوران در دکانها و کارگران در کارخانه های آمستردام، هارلم، و لیدن از اقران خود در لندن دستمزد بیشتری دریافت میداشتند; با این حال، ایشان در سال 1672 اعتصاب وحشتناکی برپا کردند تا بر مزدشان افزوده شود. پروتستانهای متواری از فرانسه با اندوخته و آموخته خود به صنایع هلند رونق و ثروت بخشیدند. در حدود سال 1700، ایالات متحده هلند در مقام مترقیترین کشور صنعتی جهان جای فرانسه را گرفت.

بزرگترین عواید از توسعه تجارت و نفوذ سیاسی هلند در آن سوی دریاها به دست میآمد. در سال 1652 هلندیها نخستین مستعمره خود را در دماغه امید نیک بهوجود آوردند و کیپ تاون را بنا نهادند. شرکت هند شرقی هلند تا مدتی متجاوز بر 198 سال بهره هجده درصد (به طور میانگین) میداد. در مستعمرات هلند، بومیان چون بردگان به فروش میرسیدند یا به کار کشیده میشدند. سهامداران ساکن هلند از این اوضاع بیخبر بودند و فقط با خونسردی خاص هلندی بهره سهام خود را وصول میکردند. تجارت خارجی هلندیها تا سال 1740 فزونتر از هر ملت دیگری باقی ماند; و در سال 1665 از بیست هزار کشتی باربری اروپا، پانزده هزار فروند متعلق به کشور هلند بودند. بازرگانان و سرمایهداران هلند، به فتوای عموم، از همه اقران زمان خود لایقتر بودند. بانک آمستردام در همان وقت تقریبا بر کلیه رموز و فنون مالی معمول در عصر حاضر پی برده بود و آنها را به کار میبست. سپرده های نقدی مردم در آن بانک به مبلغی معادل با 100,000,000 دلار امروزی سر میزد; دادوستدهای تجاری، که از میلیونها تجاوز میکردند، در آن بانک به ساعتی انجام میگرفت; و اعتماد عمومی کشورهای اروپایی به خوش حسابی و امانتداری هلندیها بر پایهای بود که جمهوری هلند میتوانست با پرداخت بهرهای بسیار نازلتر از هر دولت دیگری پول وام بگیرد مثلا گاهی به نرخ اندک چهاردرصد در آن زمان آمستردام محتملا زیباترین و متمدنترین شهر اروپا بود. ما مدح دکارت را درباره آن شنیدهایم; اسپینوزا نیز از آن شهر به همین گونه یاد کرده است. پیپس از تماشای شهر لاهه به شوق و شگفتی درآمده و گفته است: “مکانی از هر جهت پاکیزه و آراسته، خانه هایی در همه جا و اشیایی در همه حال به حد امکان تمیز.” اگر خوی آزمندی آدمی در میان نبود، این ایالتهای پررونق و ثروت چون بهشت روی زمین میشدند. اما فراوانی نعمت چشمهای طمع انگلستان و فرانسه را بر آن سرزمین دوخت; نبرد داخلی برای کسب قدرت به فاجعه یان دویت انجامید و رقابت فرقه های دینی با یکدیگر در میان مردمی که معمولا مهربان و خوشخو بودند نفاقی خصومتآمیز انداخت. کالوینیستها، که

ص: 208

قسمت عمده اهالی را تشکیل میدادند، هرگاه زورشان میرسید، از اجرای مراسم دسته جمعی نیایش کاتولیکی جلوگیری میکردند. در سال 1682، سینود دور درخت، شاید به انتقام “الغای فرمان نانت”، اعترافنامهای به قبول مذهب کالونی تنظیم کرد و عموم کشیشان پروتستانی را ملزم ساخت یا آن را امضا کنند، یا از خدمت برکنار شوند. سپس پیر ژوریو، یکی از هوگنوهای سابق فرانسه، را مامور برقرار ساختن سازمان تفتیش افکار کالونی کرد، و سازمان نامبرده به دستگیری و محاکمه و تکفیر گروهی از بدعتگذاران پرداخت و در این راه از بهکار بردن هرگونه “سلاح غیردینی” دریغ نورزید. با این حال، عقاید ضد کالونی (آیین آرمینیوس) قوت گرفت و مردانی متهور دل به دریا زدند و از این اندیشه پیروی کردند که خداوند اکثریت بندگان خود را برای سوختن در آتش جاودانی مقدر نفرموده است. فرقه های منافق چون منونیتها، کالجیان (که اسپینوزا را در میان خود پناه دادند)، لوکیانوسیان، متورعین، و حتی پیروان اونیتاریانیسم از زوایای تاریک و لحظات خوابآلودگی قانون استفاده کردند و توانستند در هلند به زندگی خود ادامه دهند. سوکینوسیان، که از خوف آزار دینی حکومت لهستان به ایالات متحده پناهنده شده بودند، ادامه زندگی را در هلند مطابق دلخواه یافتند، ولی در سال 1603 قانونی از طرف دولت هلند آیین یکتاپرستی ایشان را ممنوع کرد. دانیل تسویکر به سال 1652 با انتشار رسالهای در شهر آمستردام مقام الوهیت مسیح را مورد تردید قرار داد و کتاب مقدس را زاده عقل جهانی نوع بشر دانست، و با این حال توانست سر سالم به گور برد. اما در سال 1668 شخصی به نام کرباگ، که به پیروی از او عقایدی ابراز داشته بود، محکوم به ده سال زندان شد و در همان جا مرد. هادریان بورلاند نیز به زندان سازمان تفتیش افکار کالونی افتاد، زیرا اظهار کرده که گناه اصلی آدم و حوا نزدیکی جنسیشان بوده است، نه نزدیک شدنشان به سیب.

در اواخر قرن هفدهم رواداری مذهبی افزایش یافت. هلندیها ضمن تجارت با کشورهای بسیار، که هر کدام فرهنگی جداگانه داشتند، و نیز همان زمان که درهای خزانه و بندرهای خود را به روی بازرگانانی از اقوام و ادیان مختلف میگشودند، به این نکته پی بردند که اندکی رواداری در مسائل دینی متضمن سودهای هنگفت خواهد بود. و این روش، هر چند هم ناقص بود، باز به مراتب از آنچه در دیگر کشورهای مسیحی میگذشت برتر و نتیجهبخشتر بود. گرچه کالونیها قدرت سیاسی را در دست داشتند، تعداد کاتولیکها به اندازهای بود که از میان بردنشان امکانناپذیر مینمود. از جانب دیگر، همانطور که سر ویلیام تمپل خاطر نشان کرده است، برتری اجتماعی و سیاسی طبقات تجارت پیشه به حدی بود که از اهمیت روحانیان میکاست و نفوذ ایشان را در هلند از هر کشور دیگری به درجات محدودتر میساخت. متواریانی که از کشورهای دیگر به آن سرزمین پناه میبردند و به پیشرفت اقتصاد یا فرهنگ آن خدمت میکردند توقعی جز اندکی آزادی دینی نداشتند، و این چیزی بود که بآسانی نصیبشان میشد. هنگامی که کرامول زمام فرمانروایی را بهدست گرفت، شاهپرستان انگلستان به هلند پناه بردند. وقتی که چارلز دوم

ص: 209

به سلطنت انگلستان بازگشت، جمهوریخواهان آن کشور سلامت خود را در جمهوری هلند جستند. چون لویی چهاردهم دست به آزار هوگنوها گذارد، گروهی از ایشان به ایالات متحده گریختند. زمانی که لاک، کالینز، و بل از ترس آزار دینی مجبور به ترک انگلستان و فرانسه شدند، طبعا هلند را جایگاه امن و راحت یافتند. روزی که کنیسه پرتغالی آمستردام اسپینوزا را تکفیر کرد، دانشمندان هلندی بودند که او را صمیمانه به میان خود پذیرفتند و خدمتش را بر عهده گرفتند، و یان دویت نیز مقرری سالیانهای در حقش تعیین کرد. هلند کوچک “مدرسه اروپا” شناخته شد، چه برای تعلیم تجارت و بانکداری و چه برای تحقیق در علم و فلسفه.

باید گفت به یمن آزادی دینی و رواج علم و ادب و هنر در سرزمین هلند بود که تمدن آن حالتی سود پرست و خفقان آور به خود نگرفت. هویگنس و دیگر عالمان هلندی را در صفحات بعد ملاقات خواهیم کرد. در آن زمان همچنین شاعران و نمایشنامه نویسان و مورخانی وجود داشتند، لیکن عدم تداول زبانشان دامنه شهرتشان را محدود میکرد. شهرهای هلند به وفور کتاب و کثرت ناشران زبانزد جهانیان بود. انگلستان فقط دو مرکز نشر داشت: لندن و آکسفرد; فرانسه پاریس و لیون را داشت، و حال آنکه ایالات متحده آمستردام، روتردام، لیدن، اوترشت، و لاهه را مراکز عمدهای قرار داده بود که کتابهایی به زبانهای لاتینی، یونانی، آلمانی، انگلیسی، فرانسه، عبری و نیز هلندی چاپ میکردند. تنها در شهر آمستردام چهارصد دکان وجود داشت که کارشان چاپ و انتشار و فروش کتاب بود. ذوق هنری با حرص مال اندوزی و اشتیاق به رستگاری اخروی سر رقابت داشت. توانگران هلندی، که کلیساهای پروتستانی خود را تهی از هرگونه زینت ساخته بودند، تجملاتی را که از خدا پس گرفته بودند نثار زوجه ها و خانه های خود کردند. ایشان به کمک جواهر، ابریشم و مخمل همسران خود را به تمکین واداشتند; بر سفره خود بشقابهای طلا و نقره چیدند; دیوارهای خانهشان را با فرشینه ها رنگین کردند; و سربخاریها و گنجه ها را با صفوفی از نفایس سفالگری و کندهکاری آراستند. در شهر دلفت، پس از سال 1650، سفالگران هلندی با الهام گرفتن از ظروف وارد شده از چین و ژاپن، سفالینه های لعابدار ساختند که بیشتر به رنگهای آبی و سفید بود. این تزیینات به خانه هایی که قبلا سادگی زاهدانهای داشتند تلالو و جذابیت خاص میبخشیدند. در آن زمان بندرت خانوادهای در هلند یافت میشد که دست کم یکی از آن پرده های کوچک نقاشی را، که وصفی آرمانی از منزلگاهی پاکیزه و آرامبخش یا نمایی انبساط آور از منظره درختان و گلها و جویبارها را در برابر دیدگان قرار میداد، بر دیوار خانه خود نیاویخته باشد.

ص: 210

III- شکفتگی شیوه ژانر

دوران نقاشی حماسی هلند به سر رسیده بود. عده خریداران زیادتر، لیکن کیسهشان تهیتر شده بود; اینان طالب نقاشیهای کوچکی بودند که خلاصه تلطیف شده صحنه ها و وقایع زندگی روزمرهشان را در زیر نگاهشان مجسم سازد، به شرط آنکه وصف آن مناظر با واقعبینی و ظرافت قلم و نیز با احساسی ساده و خودمانی بر پرده آمده باشد تا ایشان، با تماشای آن نقاشیها، از لذت بازشناختن محیط مانوس و تجدید خاطرات برخوردار شوند; یا در برابر خود پنجرهای گشوده به سوی طبیعت داشته باشند که دیدگانشان را از محدودیت چهار دیواری درون اطاق رهایی بخشد. نقاشان هلندی با گرد آوردن ظرافت طرح و جلای رنگ و تابش نور در پرده هایی کوچک، که حاوی توصیفهای دقیق و گفتنیهای بسیار بود، به این خواست همگانی پاسخ گرم دادند.

نام این نقاشان اکنون در سراسر اروپا و آمریکا شهرت یافته است، زیرا رقابت شدیدی که در بازار پررونق میان ایشان بهوجود آمد موجب شد که هر کدامشان به مقدار زیاد پرده های کوچک نقاشی کنند و با قیمتی هر چه نازلتر به فروش رسانند و اینک بزحمت دیوار نگارخانهای یافت میشود که از این گونه آثار تهی مانده باشد. در اینجا گواهی بروفور آثار نقاشان آن دوره را بر عهده حاشیه مجملی که در زیر صفحه آمده است میسپاریم1 و با فراغت بیشتر به شرح احوال یان ستن تیره روز، لیکن گشاده رو و یان ورمیر، بزرگترین نقاشان سبک ژانر و یا کوب وان رویسدال، بزرگترین نقاش منظره ساز هلند، میپردازیم.

یان ستن پسر آبجو سازی در لیدن بود که خود نیز پس از آنکه به نوبت لاهه، دلفت و هارلم را مرکز نقاشی قرار داد، عاقبت به میخانه داری در لیدن بازگشت; در مدت زمانی که وی به کار نقاشی مشغول بود، چنان مهارتی از خود بروز داد که پس از رامبران بزرگترین چهرهساز هلند شناخته شد. ستن در بیست و سه سالگی (1649) با مارگارت، دختر یان وان گوین نقاش، ازدواج کرد که جهیزیهای جز زیبایی صورت و اندام برای او نیاورد، لیکن تا مدتی با همان دو موهبت طبیعی خود الهامبخش قلم هنرمند قرار گرفت. پرده های ستن به اندازهای ارزان فروخته میشدند که در سال 1670 دارو فروشی با حراج مجموعهای از نقاشیهایی که در اطاق

---

(1) نیکولاس برخم: “قصر درون جنگل” (درسدن). فردینانت بول: “یعقوب در حضور فرعون” (درسدن). خرارد دو: “پیرزن کنار پنجره” (وین). بارنت فابریتیوس: “یعقوب و بنیامین” (شیکاگو). بارتولومئوس وان درهلست: “شهردار هلندی” (نیویورک). پیتر د هوخ: “درون خانه هلندی” (لندن). فیلیپس د کونینگ: “منظره” (فرانکفورت). نیکولاس مائس: “پیرزن در حال ریسندگی” (آمستردام). گابریل متسو: “بازار سبزی فروشی” (لندن). فرانس وان میریس اول: “چهره نقاش و همسرش” (لاهه). ویلم وان میریس: “بازشناختن سنگ قیمتی” (درسدن). آئرت وان درنیر: “مهتابشب” (برلین). خرارد تربورخ: “دلدادگان موسیقی” (لندن). آدریان وان در ولده: “مزرعه” (برلین). ویلم وان ولده دوم: “زوئیدر زه” (برلین). یان وینیکس دوم: “صحنه شکار” (لندن). آدریان وان درورف: “طرد هاجر” (درسدن). فیلیپس و وورمان: “استراحت دسته شکارچیان” (دالیج).

ص: 211

مسکونی او به دست آورد، فقط توانست ده گولدن طلب خود را زنده کند. نخستین پرده های ستن همه وصفی بودند از خوشیها یا زیانکاریهای مستی. یک نمونه عالی از آنها، به نام زندگی در فسق و هرزگی، نشانگر زنی است در حال خماری وزنی دیگر غرق در خواب مستی، کودکی که فرصت را مغتنم شمرده و مشغول دستبرد زدن به گنجه خوراکی است، سگی که بقایای غذای روی میز را به کام میکشد، و راهبهای که از در وارد اطاق شده و شروع به موعظهسرایی درباره گناه میخوارگی کرده است. در این پرده گرچه همه چیز حاکی از آشفتگی است، عناصر با نظم و هماهنگی کامل هنری ترکیب و ترسیم یافتهاند. موضوع دلپذیری به پرده دیگری از آثار او حیات بخشیده است که به خطا جایگاه دام و دد نام یافته است: دختر بچهای به برهای شیر میخوراند، ماکیان خانگی به هر طرف در جست و خیزند، طاووسی دمش را از شاخه درختی خشک آویزان کرده است، کبوتران بر شاخه های بلند نشستهاند و تنها کبوتری از سوی خیابان به میان صحنه پر کشیده است. این وصفی است روستایی و ساده که کلیه مباحث فلسفی را در نظرمان بیمعنی میسازد; یا جلوهای است از زندگی که هر یک از اجزایش دلیل کافی وجود خود را دارد و به دلایل فلسفه غایات بیاعتناست. هنگامی که ستن میخانه پدری را پشت سر گذاشت، روی به وصف جنبه های دلانگیز جامعه هلندی آورد. مناظر دلنشین درون خانه ها، صحنه های درس موسیقی، جشنهای عمومی، دسته های نوازندگان، کانونهای خانوادگی و چهره خود نقاش که در حال کشیدن چپق نازکش پرده بزم شادی - یا مشغول نواختن عود است. وقتی دستمزدهای ناقابلی که در برابر هنرش به وی عرضه میشدند موجبات دلسردیش را فراهم آوردند، وی بار دیگر به کار آبجو فروشی پرداخت، تا سرحد فراموشی کامل مشروب نوشید و در پنجاه و سه سالگی چشم از جهان فروبست. در حالی که چهارصد پرده نافروخته از خود بر جای گذاشت.

با نگاهی به هر یک از پرده های یان ورمیر، مثلا چهره دختر، بر بیننده ثابت میشود که میدان دید و هنر وی نقطه مقابل میدان دید و هنر یان ستن بوده است. پرده نامبرده، که چون دانه مروارید گرانبهاست، در سال 1882 به مبلغ دوگولدن و نیم حراج شد و امروزه هنرشناس صاحبنظری آن را در شمار “یکی از دوازده نقاشی نفیس جهان” به قلم میآورد. بانوی جوان مسلما در خانه و خانواده خوبی بار آمده است; چشمانش از شائبه ترس و تشویش پاکند. و حتی سایه شگفتزدگی، که از علایم عادی جوانی است، بر آنها فرونیفتاده است; وی آرام و خوشبخت به نظر میرسد و با هوشیاری دل به موسیقی زندگی سپرده است; چهره او با چنان دقت استادانهای در به هم آمیختن رنگ و خط و نور بر ما عرضه شده است که ما را در برابر توانایی شگرف قلم هنرمند به بیان عواطف درون و عوالم تفاهم بشری به شگفتی میاندازد.

ورمیر به سال 1632 در شهر دلفت به دنیا آمد، چنانکه معلوم است همواره در آن شهر زیست و پس از چهل و سه سال در همان جا مرد (1675). وی تقریبا درست معاصر اسپینوزا بود (1632 -1677). ورمیر در بیست و دو سالگی ازدواج کرد و صاحب هشت فرزند شد. آثارش

*****تصویر

متن زیر تصویر : ورمیر: چهره دختر. خانه موریتس، لاهه

ص: 212

به قیمت هنگفت خریداری میشدند، لیکن وی با دقت و صرف وقت بر سر آنها کار میکرد و به اندازهای پول صرف خریداری نقاشیهای دیگران کرد که هنگام مرگ چیزی جز قرض نداشت، و همسرش ناگزیر برای درخواست کمک دست به دامن دادگاه ورشکستگی زد. اما مجموعه سی و چهار پردهای که از آثار او باقی مانده است نشان میدهد که وی از رفاه زندگی مردم طبقه متوسط برخوردار بوده است. یکی از آن پرده ها وی را در کارگاهش نشان میدهد با کلاهکی کرکی، نیمتنه چرمی چند رنگ، جورابهای ساقه بلند چروکخورده اما ابریشمین، و نیز با سرینی که برآمدگی بیش از معمولش حاکی از رفاه زندگی است. بیشک ورمیر در یکی از محله های خوب دلفت منزل داشته است، شاید در نقطهای از حومه مشرف به شهر که به وی اجازه میداد پرده منظره دلفت را سر فرصت بسازد تا در آن اثر معروف دلبستگی خویش را به زادگاهش ابراز دارد. گرچه پرتو عشق به کانون خانوادگی از بیشتر نقاشیهای هلندی ساطع است، لیکن در آثار ورمیر خانه بخصوص چون معبد کوچکی جلوهگر میشود و کدبانوی خانه با کمال سرافرازی کمر به خدمت آن میبندد. در پرده مسیح و مریم و مارتا این بانوی آخری بر پایه رفیعی همشان مریم مقدس مقام گرفته است. در پرده های ورمیر، به تبعیت از آنچه در بسیاری از نقاشیهای هلندی مشاهده میشود، زن چون توده حجیمی از گوشت به تصویر درنیامده است، بلکه برعکس زنان در آثار وی دارای ظرافت و حساسیتی بارزند، و حتی برخی از آنان، مانند بانوی پرده خانم و خدمتکار، با جامهای فاخر و علایم چهرهای ریز نقش و سرومویی کاملا آراسته نقاشی شدهاند، یا، چون بانو در کنار سنتورها، در میان توده پر تجملی از پارچه های ابریشمی و سازهای موسیقی محصور گشتهاند. ورمیر از زندگی خانوادگی حماسهای میسازد یا صحنه های عادی و ساده روزمره را به صورت بدایعی لطیف و چشمنواز درمیآورد. وی از آشفته کردن پرده با گروه های انبوه یا درهم آمیختن فعالیتهای گوناگون بر سطح آن اجتناب میجوید و برعکس بخصوص در آثار طراز اول خود تنها یک زن تصویر میکند که مثلا با کمال آرامش در حال خواندن نامهای است، یا به دستگاه دوزندگی خود مینگرد، یا خویشتن را با گردنبندی میآراید، و یا در هنگام قلابدوزی به خواب فرورفته است; گاهی هم فقط به توصیف تبسم دوشیزهای اکتفا میکند. ورمیر با کمال هنرمندی احساس سپاسگزاری خود نسبت به همسری فرمانبردار و خانهای آسوده را در آثارش منعکس کرده است. در قرن هجدهم ورمیر بکلی گمنام و فراموش شده ماند. چنانکه شاهکارهای کوچک او را منسوب به نقاشانی چون د هوخ، تربورخ و رامبران میدانستند. تنها پس از سال 1858 بود که نام وی از زیر خاکستر فراموشی بیرون آمد. امروزه در مکتب نقاشی هلند ورمیر مقامی بلافاصله پس از رامبران و هالس دارد.

در کار این نقاشان صحنه های عادی زندگی، یک چیز عمده کم بود: وصف طبیعتی که شهرهای به هم پیوند خورده هلند را در میان میگرفت. نقاشان ایتالیا، و پوسن فرانسوی در ایتالیا،

ص: 213

اندکی از تازگی هوا و خرمی مزارع را در نقاشیهای خود ضبط کرده بودند; انگلستان میبایست در قرن بعد این عناصر را برای نقاشی خود کشف کند. نقاشان هلندی نیز اکنون دیگر برای مدتی از ساختن صحنه های عفیف خانوادگی و مجالس بزم و شادمانی درونخانهای دست کشیدند و سه پایه نقاشی خود را در دامان طبیعت دلگشا بر زمین نصب کردند تا بتوانند جادوی جویبارهای پرچین و شکن، سکوت آسیابهای گشادهبال، باروری خاک مزارع، سرسبزی درختانی که آدمی را از یادآوری ناپایداری التهاب آلود زندگیش شرمسار میدارند، ابرهایی که آسمان را به رنگهای صدپاره رنگامیزی کردهاند، و کشتیهای از راه دور رسیدهای که در بندری پر ازدحام لنگر انداختهاند را بر پرده خود مجسم سازند. همه کس جاده میدلهارنیس اثر میندرت هوبما را با دور نماسازی استادانهاش، که در فضای بیکران زمینه از نظر محو میشود، میشناسد; اما بسی زیباتر از آن پرده آسیاب آبی با بام قرمز بزرگ او را باید به شمار آورد. آلبرت کویپ از منظره گاوان فربهی که در گل و لای باتلاقها فرومیرفتند، اسبان تشنهای که بر در میخانه سر راه نفسی تازه میکردند، یا زورقهای بادبانی که بر پهنه دریا از دیده ناپدید میشدند الهام هنر میگرفت. سالومون وان رویسدال از لرزش خفیف آبهایی که آبگینهسان زورقها و درختان را بر سطح خود وارونه مصور میساختند به شگفتی درمیآمد (پرده آبگذر و جسر) و به برادرزاده خود نیز میآموخت که در این هنر چگونه بر او برتری جوید.

یاکوب وان رویسدال در شهر هارلم پرورش یافت و پرده منظره هارلم را برای ما به یادگار گذاشت که به همان جذابیت پرده منظره دلفت ورمیر است، لیکن وسعت و در عین حال ازدحام خفقانآور شهری بزرگ را بهتر مجسم میسازد. رویسدال پس از آنکه به شهر آمستردام نقل مکان کرد، به عضویت “انجمن برادران منونیت” پذیرفته شد، و شاید را زوری ایشان بود که با تهیدستی او همداستان گشت و وی را شیفته وصف جنبه های غم افزا و اندوهبار طبیعت ساخت، یعنی همان حالی که نقاش چیره دست دوست داشت خود را در آن مغروق کند. وی در نظر میآورد که چگونه همان مزارع و بیشه ها و آسمانهایی که وعده آسودگی و آرامش به آدمی میدهند، در عین حال میتوانند مایه پریشانی و نابودی نوع بشر شوند. او میدانست که طبیعت چنان حملات خشمی در آستین دارد که به یک تندباد سرافرازترین و پایدارترین درختان را از بن برمیاندازد، در یک لمحه شکافهای مهلک بر پیکره زمین بردبار وارد میآورد و با یک تندر آتش مرگ بر فرق هر موجود و گیاهی که بیخبر سرگرم زندگی خویش است فرو میریزد. پرده آبشار بر صخره وصف دلانگیز منظرهای روستایی نیست، بلکه هجوم رعبانگیز دریاست بر بدنه تخته سنگها تا، چنانکه در دل سوگند یاد کرده است، آنها را از هم متلاشی کند و پاره هایش را به کام خود کشد; پرده توفان نعره خشمآلود دریا بر سر دشمن دیرینش زمین است. ساحل کرانه خوشی و شادکامی نیست، بلکه تصویر پاره زمینی نابسامان است که در میان موجی که بالا میگیرد و آسمانی که فرو مینشیند به خفقان افتاده است; زمستان صحنه نشاط بخشی از یخبازی

*****تصویر

متن زیر تصویر : یاکوب وان رویسدال: توفان. موزه لوور، پاریس

*****تصویر

متن زیر تصویر : مایندرت هوبما: آسیاب آبی با بام قرمز بزرگ. انستیتو هنری شیکاگو

ص: 214

کودکان نیست، بلکه کلبهای است محقر و ماتمزده که از هیبت ابرهای تهدیدکننده بر خود میلرزد; و سیاهقلم استادانه درختان بلوط اثری است که جامه زیبنده و پروقار آن موجودات را از تنشان بیرون میکشد تا شاخه های بیبرگ و چروکیده و تنه پیچ خورده و زخم برداشته از آفت زمانشان را آشکار کند. گورستان یهودیان خود مظهری است از مرگ دیوارهای ویران، درختی خشکیده، و آبهایی طغیانی که گورها را به زیر خود گرفتهاند. با اینهمه، چنان نبوده است که رویسدال دنیا را همواره تیره و اخمو ببیند، بلکه در پرده گندمزار، با احساسی عمیق، آرامش جادهای روستایی، برکت خرمنی برهم انباشته، و نشاط فضایی دلگشا را به وصف درآورده است. گویی هلندیها احساس میکردند که رویسدال در نقاشیهای خود به سرزمین مسکونیشان ماهیتی شوم و بدخیم میبخشیده است; از اینرو آثار او را به قیمتی ناچیز میخریدند; و سرانجام هم او را به حال خویش رها کردند تا در نوانخانهای جان سپرد. امروزه بسیاری از هنرشناسان مقام او را، در میان عموم منظرهسازان همه ادوار، بلافاصله پس از پوسن قرار میدهند. در سرزمین کوچک هلند ثروتی بیکران از وجود رامبران، هالس، ورمیر، رویسدال، اسپینوزا، هویگنس، ترومپ، د رویتر، یان دویت، و ویلیام سوم بهوجود آمده بود; همگی آنها در یک زمان درون مرزهایی تنگ گرد آمده بودند تا در پناه تلهای شنی کناره دریا چندی به کوشش و تلاش پردازند و هنرهای دوران صلح را در بحبوحه تهدید آتش جنگ زنده نگاه دارند: این بود کشور هلند در قرن هفدهم! وسعت دلیل ترقی نیست.

IV- یان دویت: 1625-1672

ایالات متحده با به دست آوردن استقلال خود پس از “پیمان وستفالی”، به تکاپوی کسب مال، خوشی، و احیانا برافروختن آتش جنگ برآمد. این سرزمین کمتر از هر کشور دیگری در دنیا قادر به تامین اقتصاد داخلی خود بود و محصولات خاک آن فقط برای تغذیه یک هشتم سکنهاش کفایت میکردند. در واقع بقای کشور هلند وابسته به تجارت خارجی و محصولات مستعمراتش بود; و این هر دو منبع ثروت بدون پشتیبانی و خدمت یک نیروی دریایی مجهز و مکمل غیرقابل استفاده ماندند. دوران سیادت دریایی اسپانیا یا شکست جهازات شکست ناپذیرش به پایان رسیده بود. نیروی دریایی انگلستان با خیزهای پیروزمندانه قدرت بادبانهای خود را بر پهنه دریاها میگسترد. بزودی توسعه تجارت دریایی انگلستان با دو مانع، یکی نیروی دریایی هلند و دیگری مستعمرات هلند و در نقاط دورافتادهای چون هندوستان، جزایر هند شرقی، افریقا و نیز در “آمستردام جدید”، که میبایست بعدا “نیویورک” خوانده شود، مواجه گشت. پارهای از انگلیسیها، که هنوز از آتش پیروزیهای دریاسالارانی چون دریک و هاکینز گرم بودند،

ص: 215

عقیده داشتند که آن هلندیهای متجاوز میبایست جای خود را به انگلیسیهای متجاوز بدهند - و این منظور با یکی دو پیروزی دریایی میتوانست حاصل شود. به گفته ارل آو کلرندن: “صاحبان شرکتهای کشتیرانی به بحث در این موضوع پرداختند که اگر انگلیسیها گستاخانه بر ضد هلندیها وارد جنگ شوند، بآسانی خواهند توانست آنها را به زانو درآوردند، تجارت دریاها را خود به دست گیرند، و بدین ترتیب سود بیکران نصیب انگلستان سازند.” کرامول این نقشه را پسندید.

در سال 1651 پارلمنت انگلستان قانونی به نام “قانون کشتیرانی” به تصویب رساند که بر طبق آن کشتیهای بیگانه از حمل هر نوع کالایی به خاک انگلستان، جز آنچه در کشور خودشان تولید میشد، ممنوع شدند.

هلندیها تا آن زمان کلیه محصولات مستعمرات خود را به انگلستان حمل میکردند، و از آن پس میبایست این تجارت پرسود متوقف بماند. ایشان نمایندگانی به لندن فرستادند تا موافقت دولت انگلستان را در اصلاح و تعدیل آن قانون جلب کنند; انگلستان نه تنها پیشنهاد ایشان را رد کرد، بلکه از دولت هلند خواست که به عموم کشتیهای خود دستور دهد هرگاه با کشتیهای انگلیسی در “آبهای انگلستان” (یعنی دریاهای واقع در میان انگلستان و فرانسه و هلند) روبرو شدند، پرچمهای خود را به احترام حق سیادت انگلستان پایین بیاورند.

رسولان هلندی با دست خالی به لاهه بازگشتند. در فوریه سال 1652، انگلیسیها هفتاد نفر از بازرگانان هلندی را که داخل “آبهای انگلستان” شده بودند دستگیر کردند. در نوزدهم ماه مه، یک ناوگان انگلیسی به فرماندهی رابرت بلیک با دستهای از کشتیهای جنگی هلند به فرماندهی مارتن ترومپ عقب نشست، و بدین ترتیب “نخستین جنگ هلند” آغاز شد.

در این احوال، بهوجود آمدن نفاق در میان ایالات متحده آنها را به سوی نابودی میکشاند. فرماندهی سپاهی متشکل، که سابقا به دست شاهزادگان خانواده اورانژ سپرده میشد، اکنون از میان رفته بود. شورای طبقات اتاژنرو بیشتر به صورت انجمنی برای بحث و مناظره درآمده بود تا هیئتی برای اداره امور کشور. در همین هنگام، انگلستان، به رهبری کرامول و نیروی ارادهاش، دارای حکومتی مقتدر و متمرکز شده بود، با ناوگانی مجهز، و نیز با همه امتیازات جغرافیایی، به اضافه بادهای مساعد باختری. انگلیسیها کشتیهای ماهیگیری هلندیها را منهدم و عدهای از بازرگانان هلندی را اسیر کردند و در نزدیکی کرانه کنت دریاسالار د رویتر را شکست دادند. ترومپ در آبهای ساحلی دونگنس بر بلیک پیروزی یافت (30 نوامبر 1652)، اما در ژوئیه همان سال در گیرودار جنگ کشته شد. نتیجه آن یک سال جنگهای پراکنده به ثبوت رسیدن برتری بیچون و چرای نیروی دریایی انگلستان بود. محاصره دریایی انگلستان بر سواحل هلند، زندگی اقتصادی ایالات متحده را تقریبا بکلی فلج ساخت، به درجهای که هزاران نفر از اهالی آن کشور دچار قحطی و گرسنگی شدند و خطر بروز انقلاب به میان آمد.

ص: 216

در چنین وضع نامساعدی بود که یان دویت زمامداری امور از هم گسیخته را به دست گرفت. وی تعلق به خانوادهای داشت که از دیر زمان در زمینه تجارت و سیاست کشور هلند مقامی برجسته یافته بود. پدرش، یاکوب دویت، شش بار به سمت شهرداری دوردرخت انتخاب شده بود. خود یان دویت همه مراحل تحصیلی را در هلند گذرانید، سپس با برادرش کورنلیس به فرانسه مسافرت کرد، از آنجا به انگلستان رفت، با کرامول ملاقات کرد و در مراجعت به کشور، لاهه را اقامتگاه خود قرار داده به شغل وکالت دادگستری پرداخت (1647). سه سال بعد پدرش با پنج نفر دیگر از رهبران جمهوریخواهان به دستور ویلیام دوم د/اورانژ، ستادها و در وقت که میخواست قدرت سیاسی و نظامی خویش را در هر هفت ایالت حکمفرما سازد، زندانی شد.

چون ویلیام دوم درگذشت (1650)، مجلس عمومی طبقاتی، که محتملا تحت تاثیر موفقیت ظاهری جمهوری انگلستان (1649) قرار گرفته بود، از قبول فرزند وی به جانشینیش امتناع ورزید و مقام ستادها و در را لغو کرد.

سرگذشت داخلی ایالات متحده از آن پس تبدیل شد به مبارزهای در میان سود پرستی بازرگانان جمهوریخواه، روحیه صلحدوستی که مظهرش یان دویت بود و نیز قدرتطلبی و جنگجویی طبقه اشرافی که میبایست بزودی در وجود جوان و غیرتمند ویلیام سوم به منصه ظهور برسد.

در بیست و یکم دسامبر 1650 یان دویت، که هنوز جوانی بیست و پنج ساله بود، به مقام قاضی بزرگ شهر دوردرخت و نیز به نمایندگی مردم آن در اتاژنرو ایالات متحده انتخاب شد. در فوریه سال 1653 آن مجلس وی را به سمت زمامدار کل جمهوری هلند تعیین کرد و وظیفه شاق اجرای مذاکرات صلح با انگلستان پیروز را بهعهده او سپرد. کرامول یکدنده و سنگدل باقی ماند و تایید کرد که دولت هلند باید برتری نفوذ انگلستان را در دریاها به رسمیت بشناسد; به کلیه کشتیهای خود فرمان دهد که در آبهای دریای مانش به پرچم انگلستان سلام رسمی دهند; حق ناخدایان کشتیهای انگلیسی به بازرسی کشتیهای هلند را بپذیرد; برای کسب اجازه ماهیگیری در آبهای انگلستان مبلغی مقرر تادیه کند; خونبهای تعدادی از اتباع انگلیسی را که به سال 1623 در آمبون به دست هلندیها کشته شده بودند بپردازد; و نیز دولت هلند باید پیوسته درصدد باشد که دست اعضای خانواده اورانژ را از زمامداری امور کوتاه نگاه دارد زیرا ایشان اکنون با پیوند ازدواج، خویشاوند و متحد خانواده استوارتهای اسکاتلند شده و سوگند یاد کرده بودند که آن سلسله را به تخت پادشاهی انگلستان باز گردانند. د ویت ماده آخر را از متن پیمان پیشنهادی انگلستان، که در مجلس عمومی طبقاتی هلند نیز به تصویب رسیده بود، حذف کرد (22 آوریل 1654) و بعدا شورای یکی از ایالات هفتگانه هلند را واداشت تا منفردا پیمان مزبور را با همان ماده بپذیرد. ویلیام سوم او را هرگز نبخشود.

دویت برای تحکیم موقعیت خود با وندلا بیکر ثروتمند ازدواج کرد و، به وسیله او، با بازرگانان متنفذ آمستردام خویشی یا نزدیکی یافت. با پشتیبانی ایشان، وی مصدر مشاغل بسیار

ص: 217

مهم شد و پدر، برادر، پسر عموها و دوستانش را نیز به خدمات دولتی گماشت; بزودی کلیه مقامهای حساس حکومت ایالت هولاند را در دست گرفت. تدریجا ایالات دیگر با اکراه رهبری او را گردن نهادند، زیرا ایالت هولاند، که از راه تجارت بنادرش ثروت فراوان کسب کرده بود، بتنهایی پنجاه و هفت درصد از هزینه کل ایالات هفتگانه را تامین میکرد و قسمت اعظم نیروی دریایی هلند را تشکیل میداد. یان دویت در میان عامه مردم محبوبیتی نیافت، لیکن کشورداریش براساس لیاقت و بصیرت استوار بود. وی از خرجهای افراطی جلوگیری کرد، نرخ بهره وامهای دولت ائتلافی را پایین آورد، نیروی دریایی کشور را تقویت کرد، ناوهای مجهزتر ساخت، و افراد لایقتری برای خدمت در نیروی دریایی تربیت کرد. با در نظر گرفتن خواسته های بازرگانان، کوشید تا صلح را برقرار نگاه دارد، لیکن در عین حال کشور را برای مقابله با دشمن آماده ساخت. در سال 1658، و بار دیگر در سال 1663، به مقام زمامدار کل ایالات متحده انتخاب شد. دویت با فداکاری مداوم در راه مصالح دولت، سادگی و فروتنی رفتار، و نجابت و پاکی زندگی خانوادگی خود ناظران را تحت تاثیر قرارداد. ثروت فراوان همسرش به وی اجازه میداد که در خانهای با شکوه زندگی کند، و در همان محیط پر تجمل بود که از رسولان کشورهای بیگانه پذیرایی شایان به عمل میآورد، لیکن در حقیقت آن خانه بیشتر به منزله کانون فرهنگ و هنر کشور بود تا جایگاهی برای به رخ کشیدن تجمل و ثروت. در آنجا شعر با سیاست میآمیخت; علم و فلسفه شاید با آزادی بیانی برتر از آنچه درخور عقاید کالونی دویت بود مورد بحث قرار میگرفت و حتی اسپینوزای مرتد، که همه کس را از هیبت افکار خود به هراس میانداخت، در وجود “زمامدار کل” رفیقی با وفا و پشتیبانی پا برجا یافت.

بدبختی بزرگ زندگی دویت این بود که صلح را بیش از جنگ دوست میداشت، حال آنکه همسایگانش پیوسته درصدد تدارک قوا برای برانداختن آن جمهوری دولتمند بودند. در سال 1660 چارلز دوم به تخت پادشاهی انگلستان باز گردانده شد. وی به منظور سیاسی برادرزاده خود ویلیام سوم د اورانژ را تحت سرپرستی یان دویت قرار داد و، پس از چندی، الغای “قانون کنارهگیری” را، که به موجب آن ویلیام از حق زمامداری کشور هلند محروم میماند، خواستار شد. دویت موافقت کرد; بدین ترتیب، پادشاهی از خانواده استوارت، ندانسته و به دست خود، زمینه را برای سقوط سلسله استوارت آماده ساخت. در اکتبر سال 1644 ناوگانی از کشتیهای اعزامی انگلستان مستعمره هلندی در امریکا، موسوم به آمستردام جدید، را تصرف کرد و، به افتخار دوک آو یورک، فرمانده ناوگان انگلیسی (که بعدا جیمز دوم شد)، نام آن را نیویورک گذارد. اتاژنرو در هلند به دولت انگلستان اعتراض کرد. اعتراض بیپاسخ ماند و در ماه مارس 1665 “دومین جنگ هلند” آغاز شد.

اینک لزوم تدارکاتی که یان دویت برای جنگ دیده بود آشکار گشت. در هلند ضعف

ص: 218

اتاژنرو در زمامداری کشور جای خود را به لاابالیگری و بیکفایتی چارلز دوم در فرمانروایی بر هلند داده بود. در همان هنگام که “پادشاه خوشگذران” مشغول رقص با معشوقهاش بود، دویت با نیروی اراده و جدیت خود به کلیه جنبه ها و جوانب سازمان نظامی کشور رسیدگی میکرد. وی مکرر در عملیات نیروی دریایی شرکت جست، خویشتن را در معرض خطرات عرصه نبرد قرارداد و فرصت یافت تا با دلاوری و غیرتمندی خود الهامبخش ملوانان و افسران نیروی دریایی شود. البته هلندیها هنوز از جهت تعداد کشتیهای جنگی و افراد، و همچنین انضباط نظامی، به پای انگلیسیها نمیرسیدند و از این رو، در نخستین نبرد بزرگ، نیروی دریایی انگلستان، به فرماندهی دیوک آو یورک، شکست سختی بر نیروی دریایی هلند وارد آورد (13 ژوئن 1665 در لوستافت). شهرنشینان شکیبا از نو ناوگان خود را ترمیم و تکمیل کردند و فرماندهی آن را به دست یکی از لایقترین و دلاورترین دریاسالاران تاریخ، میخیل آدریانسون د رویتر، سپردند. رویتر در ماه ژوئن سال 1667 با شصت و شش ناو جنگی خود در رودخانه تمز به پیشروی پرداخت; دژ مستحکم شیرنس (در 65 کیلومتری خاور لندن) را تصرف کرد; استحکاماتی را که برای جلوگیری از دخول به رودخانه مدوی (که در همان محل به تمز میپیوندد) برپا شده بودند درهم شکست; و شانزده ناو جنگی انگلیسی را، که به هیچ وجه آمادگی پذیرایی از مهمانی ناخوانده را نداشتند، غرق کرد، به آتش کشید، یا به اسارت گرفت (12 ژوئن 1667). چارلز دوم، که رغبتی به جنگ نداشت، به سیاستمداران خود دستور داد پیمان صلح قابل قبولی به هلندیها پیشنهاد کنند. در بیست و یکم ژوئیه 1667، آن دو کشور “پیمان بردا” را امضا کردند. هلندیها نیویورک به ظاهر ناچیز را تسلیم انگلیسیها کردند و تعهد بر سلام دادن به پرچم انگلیسی در آبهای انگلستان را پذیرفتند; و انگلستان مستعمره سورینام (گویان هلند در امریکای جنوبی) را به هلند واگذار کرد و در قانون کشتیرانی اصلاحاتی به نفع تجارت هلند به عمل آورد. این پیمان برای دویت به منزله پیروزی قابل ملاحظهای بود و او را به اوج قدرت رساند.

اما، از آن پس، دویت مرتکب یک سلسله خطاکاریهای بدفرجام شد. با گذراندن “قانون دایمی” از مجلس شورای ایالتی هولاند، (5 اوت 1667) حق فرماندهی کل قوای لشکری و دریایی کشور را از عموم ستادها و درهای ایالات هفتگانه سلب، و بدین ترتیب دست طرفداران ویلیام سوم را از تصدی امور دولتی کوتاه کرد. به دنبال آن، هواخواهان شاهزاده جوان از مشاغل نظامی خود دست کشیدند و ارتش را از داشتن سرکردگانی کارآزموده محروم ساختند. بدبختانه این وضع مصادف با لشکرکشی فرانسه به متصرفات اسپانیایی در هلند شد، که ناچار منافع حیاتی ایالات متحده را سخت به خطر میانداخت. اگر فرانسه نظارت بر ایالات جنوبی هلند را به دست میآورد، مسلما در اندک مدتی بندرگاه سکلت را دوباره به روی تجارت خارجی باز میکرد; و اگر شهر آنورس جان تازه مییافت، بیشک با رونق تجاری آمستردام به رقابت برمیخاست; و در نتیجه شالوده اقتصادی ایالات شمالی به تزلزل میافتاد. علاوه

ص: 219

بر اینها، مگر لویی چهاردهم تا چه مدت ممکن بود بر مرز کشور هلند متوقف بماند اگر وی تصمیم میگرفت که با ضمیمه کردن ایالات متحده به خاک فرانسه دهانه های رود راین را زیر قبضه اختیار درآورد، دیگر از آن کشور چه بر صفحه تاریخ باقی میماند و چه سرانجام شومی نصیب نهضت پروتستانی هلند میگشت د ویت یک سلسله پیشنهادات مسالمتآمیز به پادشاه مهاجم عرضه داشت که همه رد شدند; پس، ابتدا با انگلستان (23 ژانویه 1668)، و اندکی بعد با سوئد، یک “اتحاد سه گانه” برای مقاومت در برابر فرانسه متجاوز منعقد ساخت. لویی با کمال نزاکت موافقت کرد که دست از “جنگ انتقال” بکشد، به شرط آنکه همان سلسله شهرها و دژهایی را که تا آن زمان در فلاندر و انو اشغال کرده بوده در تصرف خود نگاه دارد. این شرط مورد قبول انگلستان و سوئد و سپس به ناچار مورد قبول ایالات متحده قرار گرفت و به پیمان اکس لا شاپل انجامید (2 مه 1668). ظاهرا د ویت با تدبیر سیاسی خود خطر هایل را دور کرده بود. در ماه ژوئیه برای چهارمین بار مقام زمامداری کل جمهوری به مدت پنج سال بر عهده او سپرده شد.

د ویت در مورد خط مشی سیاسی پادشاهان فرانسه و انگلستان دچار اشتباه بود. لویی گناه هلندیها را، که مانع پیروزی قطعی وی در هلند اسپانیا شده بودند، هرگز نبخشود. وی سوگند یاد کرد که: “اگر هولاند بخواهد مثل اسپانیا باعث دردسر وی شود، سپاهیانش را خواهد فرستاد تا با بیل و کلنگ خاک آن سرزمین را به دریا بریزند”- لابد با شکافتن سدها. وی از جمهوری هلند نفرت داشت و چشم طمع به دهانه راین دوخته بود، مصمم بود که اولی را از میان بردارد و دومی را تحت کنترل خویش درآورد. وقوع رقابتی بر سر تعیین تعرفه ها آتش کینه را تیزتر کرد: کولبر حقوق گمرکی زیادی بر کالاهای هلندی بست تا از ورود آنها به خاک فرانسه جلوگیری به عمل آورد و هلندیها نیز معامله به مثل کردند. اما فرانسه، با تدبیری زیرکانه، در مورد ورود تجهیزات جنگی استثنا قایل شد و لوووا، وزیر جنگ فرانسه، صاحبان کارخانه های اسلحهسازی هلند را تشویق کرد که هر چه میخواهند محصولات خود را به کشور فرانسه بفروشند. در همان زمان، بازرگانان و کارخانهداران هلند از پذیرش مالیاتهایی که د ویت برای تقویت سپاه و تدارک سازوبرگ جنگی پیشنهاد کرده بود امتناع ورزیدند. از طرف دیگر نمایندگان سیاسی فرانسه نیز کاردانی یا نفوذ بینالمللی خود را به منصه ظهور رساندند و انگلستان و سوئد را از ایالات متحده جدا ساختند. به موجب پیمان سری دوور (اول ژوئن 1670)، چارلز دوم موافقت کرد که “اتحاد سه گانه” را ترک گوید و به اتفاق لویی چهاردهم بر ضد هلند وارد جنگ شود. در سال 1672 دولت سوئد نیز، که برای مقابله با دانمارک و آلمان نیازمند کمک فرانسه بود، از “اتحاد سه گانه” خارج شد.

اسپانیا، امپراطوری مقدس روم، و دوکنشین براندنبورگ به جمهوری هلند وعده مساعدت دادند، لیکن نیروهایی که میتوانستند آماده کنند و به کمک بفرستند ناچیز و دور افتاده بودند، بخصوص که در همین هنگام لشکریان عظیم فرانسه از راه خشکی و دریا به سوی

ص: 220

سرزمین هلند هجوم آور شدند. د ویت بار دیگر از در صلح و تمکین درآمد و پیشنهادهای قابل قبولی به لویی عرضه کرد که همه رد شدند.

در بیست و سوم مارس 1672، انگلستان حمله خود را بر جمهوری هلند آغاز کرد و در ششم آوریل فرانسه اعلان جنگ داد. متجاوز از یکصد و سی هزار سپاهی به سرکردگی تورن، کنده، لوکزامبورگ و بان و خود لویی رو به سوی آن کشور کوچک گذاردند. به گفته ولتر: “هرگز سپاهی با چنین شکوه و تجمل وجود نداشته است.” عمده قوای فرانسه، با روشی زیرکانه و نامنتظر، در سرزمین آلمان به پیشروی پرداختند، در حالی که دهات و قصبات سر راه را با “هدایایی” به آرامش و تمکین ترغیب میکردند و نقاط سوق الجیشی ضعیفتر را با حملات شدید به تصرف درمیآوردند. در دوازدهم ژوئن همان سال، فرانسویان، در زیر آتشبار توپخانه هلند و دیدگان مترصد پادشاه، به رودخانه راین زدند و با شنا از آن گذشتند. از آن پس پیشروی در قلب ایالات متحده و تصرف شهرها یکی پس از دیگری برای لشکریان شاهی کار آسانی بود. او ترشت بیهیچ مقاومتی تسلیم شد، و بعد نوبت به ایالات اوورایسل و گلدرلاند رسید; چیزی نگذشت که فقط آمستردام و لاهه در سر راه باقی ماندند. در ششم ژوئن نزدیک بود که د رویتر ناوگان مشترک انگلستان و فرانسه را در خلیج ساوثولد منهزم کند.

د ویت درخواست صلح کرد. لویی شروط سختی پیشنهاد کرد که مهمترین آنها عبارت بودند از: پرداخت خسارت هنگفت به لشکر فرانسه، نظارت حکومت فرانسه بر کلیه راه های زمینی و دریایی هلند، و برقراری مذهب کاتولیک در سراسر خاک آن جمهوری. هلندیها که قبول این شروط سنگین را با بردگی برابر دیدند، دست به آخرین کوشش دفاعی خود زدند; سدهای کناره دریا را درهم شکستند و دشمن دیرین خود یعنی دریا را چون دوستی فداکار به کمک گرفتند. بزودی آب سرکش، خاک بیدفاع هلند را در زیر خود پوشاند و سپاهیان فرانسه، که آماده آبتنی نبودند ناچار عقب نشستند.

با این حال، کشور دچار ویرانی و نهب و غارت شده بود. دسته سپاهیان اسقف مونستر و برگزیننده کولونی، که با لویی متحد شده بودند، بدون مانع، ایالات اوورایسل را از زیر پا گذراندند; ناوهای انگلستان و فرانسه، با وجود مقاومت د رویتر، تجارت دریایی هلند را مورد حمله و دستبرد خود قرار داده بودند; و وضع اقتصادی کشور در محاصره افتاده بود و به اضمحلال نهایی نزدیک میشد. د ویت طی این چند ماه ناگوار و مصیبت بار، با پشتکاری که او را در ردیف بزرگترین مردان تاریخی کشورش قرار داده است مجاهدات خود را دنبال کرد. وی با گرد آوردن بودجه کافی نیروی دریایی را مجهز کرد و سازوبرگ لازم برای افراد آن تدارک دید. در هنگام جنگ خلیج ساوثولد، د ویت پهلو به پهلوی د رویتر بر عرشه کشتی ایستاد و به امید برقرار ساختن صلحی نجاتبخش با نمایندگان هر یک از کشورهای اروپایی وارد مذاکره شد. وی در ماه ژوئن سال 1672 به لویی چهاردهم پیغام فرستاد که در صورت قبول صلح، تمام خاک ماستریشت و قسمتهایی از ایالت برابان را به او واگذار خواهد کرد و کلیه هزینه لشکر کشیش

ص: 221

را نیز خواهد پرداخت. اما شروط پیشنهادی او بار دیگر با تحقیر تلقی شدند; و هنگامی که هممیهنان د ویت از این موضوع باخبر شدند، بر او تهمت بستند که درصدد بوده است خائنانه تسلیم شود. اکنون دیگر مردم گناه کلیه شکستها و بدبختیهای خود را به گردن د ویت میانداختند و او را مقصر میشمردند که با کمال سادهلوحی و بیاحتیاطی به وعده های چارلز دوم و لویی چهاردهم اعتماد کرده است و همچنین او را مذمت میکردند از اینکه مقامات پرسود دولتی را به نزدیکان خود سپرده است. چیزی که بیش از همه نفرت عمومی را نسبت به د ویت برانگیخته بود اقدام وی به سلب حق زمامداری از خانواده اورانژ بود. بخصوص که اکنون لیاقت و منزلت افراد آن خانواده، که توانسته بودند طی یک قرن ایالات متحده هلند را مستقل و مترقی نگاه دارند، بیشتر بر عامه مردم آشکار گشته بود. آرای عمومی بیلیاقتی و بزدلی فرماندهان سودجوی د ویت را علت اصلی شکست نظامی کشور دانست، روحانیان فرقه کالونی او را یکی از پیروان پنهانی “آزادفکران” و رفیق و ندیم دکارت و اسپینوزا معرفی کردند. حتی طبقات تجارت پیشه نیز، که پشتیبانان واقعی او بودند، اکنون از کسی که مسئول و سبب شکست کشور شناخته میشد روی گردانیدند.

برادر وی، کورنلیس، که در تصدی امور کشورداری و تحمل مصایب و مسئولیتهای جنگ قدم به قدم با او همکاری کرده بود، در سهم بردن از نفرت و تحقیر عمومی نیز شریک وی گشت. در بیست و یکم ژوئن 1672، برای از بین بردن یان د ویت توطئهای طرح شد که به نتیجه نرسید; دو روز بعد سو قصدی مشابه نسبت به جان کورنلیس نیز بیثمر ماند. در بیست و چهارم ژوئیه، ماموران انتظامی لاهه کورنلیس را به اتهام توطئه بر ضد شاهزاده ویلیام د/اورانژ دستگیر کردند. در چهارم ماه اوت، یان د ویت از مقام زمامداری کل کشور کناره گرفت.

در نوزدهم همان ماه کورنلیس را به شکنجه کشیدند و محکوم به تبعید کردند. یان د ویت، با آنکه از خطرات احتمالی خبردار شده بود، از میان شهری پر از دشمن عبور کرد و خود را به زندان گوانگنپورت رساند تا برادرش را ملاقات کند. هنگامی که وی در زندان از کورنلیس دیدن میکرد، گروهی از مردم، به تحریک کلانتر شهر و یک زرگر و یک سلمانی، بر در زندان گرد آمدند و غوغایی برپا کردند. نگاهبانی که مامور شده بود ازدحام را متفرق کند در کینه ایشان نسبت به برادران د ویت سهیم شد و در اجرای وظیفه سستی کرد. گروه خشمگین درهای زندان را شکستند، به درون آن هجوم آوردند، یان و کورنلیس را دستگیر کردند، ایشان را به میان کشیدند، و چندان بر پیکرشان ضربات شاید وارد آوردند که هر دو تلف شدند; آنگاه جسد آنها را واژگون بر تیر چراغی آویزان کردند (20 اوت 1672).

عمر جمهوری هلند با مرگ آن دو تن به پایان رسید و خانواده اورانژ به فرمانداری کشور بازگشت.

ص: 222

V- ویلیام سوم د/اورانژ

ماری استوارت با روحی سرخورده و قلبی افسرده از اعدام پدرش چارلز اول (1649)، مرگ شوهر جوانش ویلیام دوم د/اورانژ (1650)، و الغای زمامداری خانواده اورانژ در هلند کوشید تا پسر کوچک خود را با خویی بردبار و شخصیتی متکی بر نفس پرورش دهد، بدان امید که روزی نهال پایداری، ثمر پیروزی بر شاخ نشاند.

کودک، با مزاجی نحیف، در زیر مراقبت دشمنانی که به نگاهبانی او گماشته شده بودند پرورش مییافت; لیکن از همان اوان چنین بروز میداد که شعار گرانبهای “پایداری خواهم کرد” را از پدرش ویلیام اول د/اورانژ به ارث برده است. وی چون کودکی بیمار و بیبنیه بزرگ شد، حال آنکه در پشت چهرهای نحیف و بیحرکت، آتشی از اراده و انتقام پنهان میداشت. متین و مودب و تشریفاتی بود و از انواع سرگرمیها و خوشگذرانیهای خاص جوانی دوری میجست. وی بیشتر اوقات خود را به ورزش و بازی در هوای آزاد میگذارند تا از سردردهای مکرر و حملات غشی که بر او عارض میشد جلوگیری کند. این جثه نحیف در واقع چون ظرف شکنندهای بود برای نگاهداری روحیهای سرکش که میخواست تخت پادشاهی انگلستان را تصاحب کند و به پادشاه مقتدر فرانسه درس ادب بیاموزد.

در سال 1660 مادرش به انگلستان رفت تا در جشن تاجگذاری برادرش شرکت جوید، ولی بر اثر ابتلا به بیماری آبله در شب عید تولد مسیح وفات یافت. در سال 1666 حکومت ایالت هولاند شاهزاده جوان شانزدهساله را در تحت سرپرستی دولت قرارداد; یان د ویت سرپرستان و مراقبان مورد علاقه شاهزاده را از خدمت برکنار کرد و افرادی را که بیشتر تابع سیاست ایالات متحده بودند به جایشان گماشت. هر سال که میگذشت، نفرت ویلیام نسبت به د ویت بیشتر میشد. هنگامی که د ویت به دوره قدرت خود رسیده بود، شاهزاده جوان از زیر دست سرپرستان تازه خود فرار کرد و با اسب فاصله میان لاهه و برگن اوپ زوم را پیمود (1668) و از آنجا با زورقی خود را به زیلاند رسانید، ایالتی که بیش از دیگران نسبت به نیاکان وی وفاداری ابراز داشته بود، اهالی میدلبورگ، پایتخت آن ایالت، با تظاهرات شدید مهرآمیز، وی را خوشامد گفتند. شاهزاده بدون هیچ گونه اشکال و مخالفتی به ریاست شورای ایالتی زیلاند انتخاب شد. چون به لاهه بازگشت، اعلام کرد که با فرارسیدن جشن سالروز هجدهسالگیش دوران صغر وی به پایان میرسد (4 نوامبر 1668) و از آن پس وی دیگر نیازی به سرپرستانی که شورای ایالت هولاند برایش تعیین کرده بود نخواهد داشت. شورا از برکنار ساختن ایشان خودداری کرد; ویلیام فرمان به عزلشان داد; و ایشان در خدمات خود باقی ماندند. ویلیام در انتظار فرصت مناسب نشست.

فرصت مناسب هنگامی فرا رسید که سپاهیان فرانسه و آلمان ایالات هلند را مورد تاخت و تاز خود قرار دادند و لشکریان هلند، با تسلیم شهری پس از شهر دیگر، عقب نشستند، تا آنجا

ص: 223

که مرز لاهه بدون قوای دفاعی در معرض خطر افتاد. اتاژنرو در برابر خواستهای پیاپی لشکریان و نیز به امید آنکه بازگشت فردی از خانواده اورانژ به زمامداری کشور موجب اعاده وحدت ملی و تقویت روحیه از جان گذشتگی خواهد شد، ویلیام سوم د/اورانژ را به فرماندهی سپاه اتحادیه ایالات منصوب کرد (25 فوریه 1672). در دوم ژوئیه شورای ایالات زیلاند، با پشت پا زدن به قانون دایمی، ویلیام سوم د/اورانژ را به سمت زمامدار ایالتی تعیین کرد. دو روز بعد شورای ایالت هولاند نیز از آن اقدام پیروی کرد و در هشتم ژوئیه ویلیام سوم به مقام فرمانده کل قوای زمینی و دریایی “اتحادیه ایالات” انتخاب شد. وقتی پادشاه فرانسه به کشور هلند پیشنهادی فرستاد که حاضر است، در ازای دریافت خسارتی به مبلغ 16,000,000 فلورن و تصرف اراضی وسیعی از خاک ایالات مونستر و کولونی، پیمان صلح را امضا کند و ضمنا محرمانه به ویلیام سوم پیغام داد که با اجرای آن نقشه وی را به پادشاهی باقیمانده سرزمین هلند خواهد پذیرفت، ویلیام روح شهامت و مردانگی خود را به ظهور رساند و در پاسخ شورای ایالتی هولاند نظر خود را در آن باره چنین اعلام داشت: “بهتر است همگی قطعهقطعه شویم تا به قبول چنین صلحی ننگین تن در دهیم.” هنگامی که دیوک آو باکینگم از انگلستان نزد وی آمد تا او را وادار به قبول پیمان صلح کند و ضمن مذاکره او را بدین لحن مورد خطاب قرارداد که “آیا با چشم خودتان نمیبینید که کشورتان در حال نابودی است” ویلیام گفت: “البته کشور من در خطر بزرگی افتاده است، لیکن راه مطمئنی در دست دارم که هرگز نابودی آن را به چشم خود نبینم، و آن این است که در آخرین سنگرگاه میدان جنگ جانم را فدا کنم.” وی با خردمندی و تدبیری که از جوانی بیست و پنج ساله بعید مینمود روابط احترامآمیز و مذاکرات سیاسی خود را با انگلستان برقرار نگاه داشت، زیرا از همان وقت متوجه این نکته شده بود که تنها با ایجاد همکاری و اتحاد در میان انگلستان و هلند راه امیدی برای جلوگیری از تجاوزات قاهرانه فرانسه باقی میماند. در همان اوان وی برای تحکیم پیوندهای دوستی میان ایالات متحده، امپراطوری مقدس روم و دوکنشین براندنبورگ کوشش بسیار کرد. به عبارت دیگر، همان وقت طرح کلی “اتحاد بزرگ” در ذهنش تکوین مییافت.

ویلیام برای رسیدگی به امور لشکری لاهه را ترک کرده بود که برادران د ویت به دست گروهی از دشمنان به قتل رسیدند. ظاهرا او دستی در این توطئه نداشت و شاید هیچ کس دیگری هم آن نقشه را به عمد طرح نکرده بود، لیکن چون از آن واقعه باخبر شد، خشنودی خود را کتمان نکرد، بلکه آشکارا چند تنی را که موجب برپا ساختن غائله کشتار دو برادر شده بودند مورد حمایت قرار داد و وظیفهای نیز در حقشان مقرر داشت اکنون کوشش وی بر آن بود که فرمانده لایق و توانایی باشد، و هیچ وقت هم در این راه توفیق نیافت، لیکن سربازان کار آزمودهای که با اشتیاق باطن به زیر لوای او گرد آمدند نیروهای زمینی و دریایی کشور را از نو متشکل و مجهز ساختند و در نتیجه پیروزیهایی نصیبشان شد که بر شکستهایشان فزونی

ص: 224

یافت. د رویتر و کورنلیس ترومپ در دو نقطه سکونولت و کیکدوین به ناوگانهای انگلستان و فرانسه پاسخ دندانشکن دادند (1673); در خشکی نیز سپاهیان هلند پیشروی مهاجمان آلمانی را در گرونینگن متوقف کردند; ویلیام سوم شهر ناردن را متصرف شد و ایالات گلدرلاند، اوترشت و اوورایسل را از وجود دشمن پاک کرد، چنانکه تقریبا در همه جبهه ها فرانسویان رو به عقب نشینی گذاردند. دست کم، به طور موقت هم که بود، ایالات متحده از خطر اضمحلال نجات یافته بود، و بدین شکرانه عموم اهالی آن سامان ویلیام سوم را منجی خود خواندند.

ویلیام بر این پیروزی بزرگ موفقیتهای سیاسی دیگری نیز افزود. در نوزدهم فوریه 1674 وی با پرداخت مبلغ 2000000 فلورن به عنوان خسارت جنگی، انگلستان را راضی کرد که پیمان صلح جداگانهای با کشور هلند منعقد کند و در بیست و دوم آوریل و یازدهم ماه مه همان سال با دوکنشینهای مونستر و کولونی پیمانهای اتحاد بست. سپس به تحکیم روابط دوستی میان ایالات متحده با اسپانیا، براندنبورگ، دانمارک و امپراطوری مقدس روم پرداخت تا بتواند اتحادیه بزرگ و نیرومندی از آن کشورها بر ضد فرانسه، که اینک تنها مانده بود، به وجود آورد. ویلیام برای وارد کردن ضربه نهایی، مری دختر ارشد جیمز ملقب به دیوک آویورک و برادر پادشاه انگلستان را به همسری گرفت. اینک دو قدرت بزرگ پروتستانی با یکدیگر پیوند یافته بودند و شبکه نفوذشان فرانسه را به محاصره درمیآورد; بخصوص که مری بلافاصله پس از پدرش حق جانشینی به تخت پادشاهی انگلستان را داشت. بندرت در تاریخ دیده شده است که زمامداری آن قدر جوان نقشه های مآل اندیشانه و مدبرانه خود را با چنان موفقیتی به ثمر رسانده باشد.

لیکن، در خلال این احوال، سپاه فرانسه حمله خود را از نو آغاز کرد، ایپر و گان را مسخر ساخت، و رو به سوی مرز هلند گذارد. د رویتر در نزدیکی ساحل سیسیل از ناوگان فرانسوی شکست سختی خورد (22 آوریل 1676) و، بر اثر زخمهایی که برداشته بود، یک هفته بعد جان سپرد. لویی چهاردهم به مجلس عمومی طبقاتی هلند پیشنهاد صلحی کرد که شروطش بسیار مساعد و قابل قبول بودند، بدین قرار: “کلیه سرزمینهایی که توسط لشکریان فرانسه اشغال شده بودند به هلند مسترد شوند، به شرط آنکه شورا موافقت کند که فرانش کنته و لورن در تصرف فرانسه بمانند. امپراطوری مقدس روم، براندنبورگ و دانمارک نسبت به عقد چنین پیمان صلحی اعتراض کردند. ویلیام نیز نظر آنان را مورد تایید قرارداد، اما اتاژنرو، که اسیر اغراض سودپرستانه گروهی از بازرگانان متنفذ بود، رای ویلیام را باطل شمرد، متحدان خود را نیز ترک گفت، و منفردا پیمان صلح نیمگن را با فرانسه امضا کرد (10 اوت 1678).

ویلیام، که آن صلح را متارکهای موقتی میدانست، در مدت ده سال بعد کوشش بسیار به کاربرد تا بار دیگر اتحادیه از هم گسسته را پیوند دهد و برقرار سازد. بازرگانان هلند جلو بروز غریزه جنگی او را میگرفتند، با این استدلال که ایالات آسیب دیده جمهوری هلند نیازمند

ص: 225

صلح و آرامشند تا قدرت و رونق از دست رفته را باز ستانند. دو واقعهای که در سال 1685 روی دادند به سود ویلیام سوم تمام شدند و بر اهمیت مقامش افزودند - گزارش مشروح این دو از حوصله پایان این فصل خارج است و فقط بدان اشارهای خواهد شد. یکی آنکه با الغای فرمان نانت به دست لویی چهاردهم پروتستانهای آزار کشیده فرانسه دسته دسته به هلند پناهنده شدند و در آنجا تبلیغات دامنهداری را به منظور تشکیل اتحادیهای از کشورهای پروتستان مذهب بر ضد فرانسه آغاز کردند. دیگر آنکه چون جیمز دوم در انگلستان به پادشاهی رسید، نیت خود را مبنی بر رسمی ساختن مذهب کاتولیک در کشورش اعلام داشت، و به دنبال آن پروتستانهای انگلستان در اندیشه طرح نقشهای افتادند تا او را از سلطنت خلع کنند و مری، همسر ویلیام، را در مقام جانشینی بر حق به تخت پادشاهی بنشانند. گرچه ویلیام با نزدیکترین دوست مری به نام الیزابت ویلیه رابطه عشقی برقرار کرده بود، مری او را بخشوده بود و موافقت خود را اعلام داشته بود که در صورت جانشینی بر تخت سلطنت انگلستان، از شوهرش چون پادشاهی مطاع فرمانبرداری کند. در سال 1686 ویلیام موفق شد پیمان اتحادی با امپراطوری مقدس روم، براندنبورگ، اسپانیا و سوئد برای دفاع مشترک در مقابل فرانسه منعقد سازد. در تاریخ سیام ژوئن سال 1688 رهبران پروتستانهای انگلستان از ویلیام و مری دعوت کردند که با قوای نظامی خود وارد خانه نگلستان شوند و ایشان را در مخلوع کردن پادشاه کاتولیک مذهبشان یاری دهند. ویلیام گرفتار تردید شد، زیرا در همان هنگام لشکریان عظیم و مجهز فرانسه در انتظار تو شاهانه بودند که به هلند هجوم برند یا به امپراطوری مقدس روم. سرانجام، چهاردهم تصمیم گرفت که لشکریانش به جانب آلمان پیشروی کنند، و بدین ترتیب دست ویلیام باز شد. در اول نوامبر سال 1688 ویلیام سوم د/اورانژ با چهارده هزار مرد جنگی برای تصاحب تاج پادشاهی انگلستان به سوی آن کشور بادبان برافراشت.

ص: 226

- صفحه سفید -

ص: 227

کتاب دوم

------------------

انگلستان

1649-1714

ص: 228

- صفحه سفید -

ص: 229

فصل هفتم :کرامول - 1649-1660

I- شورشی سوسیالیستی

پیرایشگران فاتح پس از اعدام چارلز اول (30 ژانویه 1649)، با مسئله تشکیل یک دولت جدید و باز گرداندن امنیت زندگی و اموال در انگلستانی روبرو شدند که به واسطه هفت سال جنگ داخلی دچار اغتشاش شده بود.

پارلمنت دنباله، یعنی مجلس مرکب از پنجاه و شش عضو فعالی که پس از “تصفیه پراید” (1648) از پارلمنت طویل باقی مانده بودند، تفوق و کفایت مجلس عوام را اعلام و مجلس اعیان و همچنین سلطنت را ملغا کرد (6 فوریه 1649) و یک شورای دولتی را که از سه ژنرال، سه لرد، سه قاضی و سی عضو مجلس عوام تشکیل شده بود و همه آنان از استقلالیان، یعنی پیرایشگران جمهوریخواه، بودند به عنوان قوه مجریه مجلس عوام نامزد کرد. در 19 مه مجلس عوام با بیانیه زیر رسما جمهوری انگلستان را تاسیس کرد: “انگلستان از این پس به عنوان یک مشترکالمنافع، یا کشور آزاد، با اختیارات فایقه این ملت، به وسیله نمایندگان مردم در پارلمنت و کسانی که از طرف آنان به عنوان وزیران تعیین خواهند شد و زیر نظر ایشان به خیر و صلاح مردم کار خواهند کرد اداره خواهد شد.” این جمهوری، دموکراسی نبود; پارلمنت ادعا میکرد که براساس دموکراسی تشکیل شده است، اما طرد اعضای سلطنت طلب آن در دوران جنگ، و بیرون راندن پرسبیتریان در ضمن تصفیه، به قول کرامول “آن را غربال کرده و به مشتی نماینده تقلیل داده بود”. پارلمنت از اصل و آغاز خود فقط به وسیله زمینداران انتخاب شده بود; و حال بسیاری از ولایتها در پارلمنت دنباله اصلا نماینده نداشتند. قدرت پارلمنت بر ارتش متکی بود نه بر مردم. تنها ارتش میتوانست آن را از شورشگران سلطنت طلب در انگلستان، یاغیان کاتولیک در ایرلند، طاغیان پرسبیتری در اسکاتلند، و سرکشان تندرو و افراطی در خود ارتش حفظ کند.

برای تادیه مخارج دولت و مواجب پس افتاده افراد ارتش، پارلمنت دنباله، با همان

*****تصویر

متن زیر تصویر : سر پیتر لیلی: آلیور کرامول. گالری پیتی، فلورانس (آرشیو بتمان)

ص: 230

بیملاحظگی شاه معدوم، به وضع مالیات مبادرت کرد. تصمیم گرفت املاک تمام کسانی را که به نفع چارلز سلاح برگرفته بودند مصادره کند، اما در بیشتر موارد با گرفتن جریمهای برابر با قسمتی از ارزش ملک غیرمنقول از یک دهم تا نصف مصالحه میکرد. بسیاری از نجبای جوانی که در انگلستان با فقر روبرو شده بودند به امریکا مهاجرت کردند و خانواده های اشرافی تشکیل دادند، مانند خانواده های واشینگتن، رندولف، لی و مدیسن.1 بعضی از رهبران سلطنت طلب اعدام و برخی زندانی شدند. اما با این حال نهضت سلطنتطلبی همچنان مایه دردسر ماند، زیرا که احساسات سلطنتطلبی در میان مردم غلبه داشت. اعدام شاه او را از مقام مالیات ستانی به درجه شهادت رفعت داده بود. ده روز پس از کشته شدن شاه، کتابی تحت عنوان تمثال شاه منتشر شد. این کتاب به وسیله یک کشیش پرسبیتری به نام جان گودن نوشته شده بود، اما چنان حاوی افکار و احساسات چارلز بود که گویی خود او پیش از مرگ آن را به خط خویش نگاشته است. محتملا قسمتی از آن از روی یادداشتهایی که از شاه به جا مانده بودند تدوین شده بود. در هر صورت وصفی که از شاه در آن شده بود او را فرمانروایی مینمایاند که تا پایان زندگی در برابر ظلم یک اولیگارشی بیرحم از انگلستان دفاع کرده بود.

آن کتاب در یک سال سی و شش بار چاپ شد و به فروش رفت، به پنج زبان ترجمه شد، و هیچ یک از عبارات رعدآسای کتاب تمثال شکنها، اثر میلتن (1649)، نتوانست اثر آن را خنثا کند. آن کتاب در برانگیختن یک واکنش عمومی بر ضد دولت جدید سهیم بود و عاملان سلطنت طلب را، که در هر ولایت انگلستان فورا برای بازگشت سلسله استوارت آشوب به پا کرده بودند، تشویق کرد. شورای دولتی به وسیله جاسوسی وسیع و موثر و نیز با دستگیری فوری سرانی که ممکن بود شورش را سازمان داده باشند، با این نهضت مقابله کرد.

در طرف دیگر این حالت افراطی، اقلیتی از مردم عادی و قسمت بزرگی از ارتش دموکراسی کاملتری را، و برخی یک دموکراسی سوسیالیستی را، طلب میکردند. جزوه ها و بیانیه های افراطی از آسمان میباریدند; سرهنگ جان لیلبرن به تنهایی صدتا از این بیانیه ها منتشر کرد; میلتن در این مرحله هنوز شاعر نبود، بلکه وجیزهنویس بود. لیلبرن کرامول را به عنوان ظالم، کافر و ریاکار مورد حمله قرار داد. یک نویسنده شکوه کرد که “شما کمتر ممکن است درباره چیزی با کرامول صحبت کنید و او فورا دست به سینه نگذارد، چشمان خود را بلند نکند و خدا را به شهادت نطلبد. او حتی موقعی که تا پای مرگ شما را میزند، میگوید، زوزه میکشد، و توبه میکند.” یک رساله نویس دیگر پرسید: “ما سابقا تحت فرمانروایی شاه، لردها و مجلس عوام بودیم، اکنون تحت حکومت یک ژنرال، دادگاه نظامی، و مجلس عوام هستیم; لطفا بگویید فرق این دو وضع چیست” حکومت جدید خود را به سانسور کردن شدید مطبوعات و کرسی

---

(1) جنگ داخلی آمریکا در واقع شکل جدیدی از جنگ داخلی انگلستان بود، زیرا که در آن فرزندان اشراف انگلیسی که در جنوب میزیستند، با اعقاب پیرایشگران انگلیسی که ساکن شمال بودند میجنگیدند.

ص: 231

خطابه مجبور یافت. در آوریل 1649 لیلبرن و سه تن دیگر به خاطر انتشار رسالهای که اعلام میکرد انگلستان به “زنجیرهای جدید” گرفتار شده است دستگیر شدند. ارتش آزادی آنان را جدا خواستار شد و زنانشان تهدید کردند که اگر کوچکترین آسیبی به زندانیان برسد، کرامول جان خود را از دست خواهد داد. لیلبرن از زندان نوشته جسورانهاش را به نام اتهام خیانت بزرگ بر کرامول و آیرتن برای ناشر خود فرستاد. در ماه اکتبر آن چهار نویسنده طی یک محاکمه پرسروصدا، که هزاران تن را بر گرد محکمه جلب کرده بود، محاکمه شدند. لیلبرن با قضات معارضه کرد و تشکیل یک هیئت منصفه را خواستار شد. وقتی که هر چهار تن تبرئه شدند. از جمعیت “چنان بانگ بلند و یکزبانی برخاست که گمان نمیرود هرگز در گیلدهال1 شنیده شده باشد; این فریاد در حدود نیم ساعت بدون وقفه شنیده میشد و قضات را چنان ترساند که رنگ از رخشان پرید.” لیلبرن به مدت دو سال قهرمان ارتش بود. در 1652 تبعید شد; در سال 1653 بازگشت، باز دستگیر شد، و دوباره تبرئه گشت (اوت 1653); اما با این حال در زندان نگهش داشتند. در 1655 آزاد شد; در 1657، به سن چهل و سه سالگی، مرد.

برخی از “مساواتیان” از خواسته های لیلبرن و دموکراسی نیز فراتر رفتند و خواستار توزیع مساوی ثروت شدند.

اینان میگفتند: چرا غنی و فقیر باید وجود داشته باشد چرا در حالی که اغنیا سرزمین را به خود انحصار دادهاند، عدهای باید از گرسنگی بمیرند در آوریل 1649 “پیامبر”ی به نام ویلیام اورارد چهار تن را به تپه سنت جورج در ساری برد; اینان یک قطعه زمین نامسکون را تصاحب کردند، آن را کندند، بذر افشاندند و کسان را به پیوستن به خود دعوت کردند; در حدود سی دیگر (کننده; آنان را چنین نام داده بودند) به آنها ملحق شدند و (بنابه گزارشی که برای شورای دولتی رسید) “همسایگان را تهدید کردند که بزودی همه ایشان را وادار خواهند کرد به تپه بیایند و کار کنند.” اورارد در حضور سر تامس فرفکس، فرمانده کل ارتش، توضیح داد که پیروانش قصد محترم شمردن مالکیت خصوصی را دارند، اما “فقط میخواهند بر آنچه متعلق به عموم است و ناکاشته مانده دست بگذارند و آن را بارور سازند”; ولی امیدوارند “که ناگهان وقتی فرا رسد که تمام مردم با طیب خاطر بیایند و از زمینها و املاک خود دست کشند و با این اشتراک اموال موافقت کنند.” فرفکس آن مردان را به این عنوان که متعصبان بیآزار هستند رها کرد. یکی از آنان، جرارد وینستنلی، نهضت را با قطعنامهای (26 آوریل 1649) تحت عنوان معیار پیشرفته مساواتی راستین ادامه داد. در آن قطعنامه چنین ذکر شده بود: “در ابتدا خرد خلاق بزرگ زمین را گنجینه مشترک حیوانات و انسانها ساخت”; اما بعدا انسان، که به کوری افتاده بود، بیش از آنچه حیوانات مزرعه برده او شوند، برده نوع خود شد; زمین به وسیله فرمانروایان خریده، فروخته و محصور شد و در تملک عده قلیلی باقی ماند.

---

(1) عمارت شهرداری شهر لندن و محل اجتماع اصناف و تشکیل جلسات شهرداری.-م.

ص: 232

تمام مالکان دزدند. جنایت و نفرت فقط وقتی از میان خواهد رفت که مالکیت مشترک از نو برقرار شود. در قانون آزادی (1652)، وینستنلی از مشترکالمنافع انگلستان استدعا کرد جامعهای تاسیس کند که در آن خرید و فروش، وکلای دعاوی، غنی و فقیر وجود نداشته باشند; همه مجبور باشند تا چهلسالگی کار کنند و از آن پس از زحمت آزاد شوند; تمام مردان بالغ حق رای داشته باشند; ازدواج به طریق مدنی انجام گیرد و طلاق آزاد باشد. “دیگرها” از مقاصد خود دست برداشتند، اما تبلیغاتشان وارد اذهان فقیران انگلیسی شدند و شاید از دریای مانش به سوی فرانسه، و از اقیانوس به طرف امریکا، سیر کردند.

کرامول، که خودش مالک بود و نیک به طبیعت انسان آشنایی داشت، به این آرمانهای مالکیت مشترک و حتی به حق رای مردان بالغ، ابراز اعتماد نکرد. در اغتشاش اجتناب ناپذیری که پس از سقوط حکومت رخ داده بود، وجود یک مقام متمرکز لازم بود، و کرامول این مقام را تدارک کرد. بسیار کسان که از او به عنوان یک فرد شاهکش نفرت داشتند تا چندی از دیکتاتوری، که تنها راه جلوگیری از انحلال اجتماعی و سیاسی بود، استقبال کردند. و حتی ارتش وقتی که شنید یک نهضت ضدانقلابی دارد در ایرلند و اسکاتلند بهوجود میآید، از اینکه دست آهنین کرامول آماده است تا آن را (ارتش را) بر ضد شورشیان رهبری کند، شادمان شد شورشیانی که خواهان یک مدینه فاضله دموکراتیک نبودند، بلکه بازگشت سلطنت انتقامجویی را میخواستند.

II- شورش ایرلند

در ایرلند واکنش علیه شورش بزرگ، پروتستانهای پیل1 و کاتولیکهای آن ناحیه و ماورای آن را موقتا متحد ساخت. حتی پیش از اعدام چارلز اول، جیمز باتلر، ارل آو اورمند، با عنوان نایب السلطنه ایرلند در کیلکنی با کاتولیکهای متحد معاهدهای امضا کرد (17 ژانویه 1649); در آن معاهده کاتولیکهای متحد موافقت کردند که، در ازای آزادی مذهبی و یک پارلمنت مستقل ایرلندی، پانزده هزار پیاده و پانصد سوار در اختیارش بگذارند.

اورمند پیامی برای پرینس آو ویلز فرستاد، او را فورا به عنوان چارلز دوم شناخت، و از وی دعوت کرد به ایرلند بیاید و ارتش مشترک پروتستانها و کاتولیکها را رهبری کند. چارلز به جای این کار به اسکاتلند رفت، اما کرامول تصمیم گرفت که نخست با تهدید ایرلند مقابله کند.

وقتی که او در ماه اوت در دوبلن پیاده شد، اورمند قبلا در رثماینز از نیروهای وفادار به مشترکالمنافع انگلستان شکست خورده و با 2300 تن سربازان باقیماندهاش به شهر مستحکم در ویدا در ساحل رود بوین عقب نشینی کرده بود. کرامول شهر را با ده هزار سرباز محاصره

---

(1) سرزمین یا ناحیهای که تابع مقررات خاص باشد. در تاریخ انگلستان، پیل به سرزمین اطراف دوبلن گفته میشد که تحت حکومت انگلستان بودند.-م.

ص: 233

کرد، آن را با یک حلقه ناگهانی گرفت (10 سپتامبر 1649)، و فرمان داد تا تمام افراد زنده پادگان کشته شوند.

برخی از غیر نظامیان مشمول قتلعام واقع شدند; هر کشیشی که در شهر بود کشته شد; بر روی هم در حدود 2300 نفر در این کشتار فاتحانه جان باختند. کرامول خداوند را در افتخار این کامیابی شرکت داد و چنین گفت: “میخواهم که تمام قلبهای شریف جلال این فتح را به خدای نسبت دهند، زیرا سپاس این مرحمت به او تعلق دارد.”او امیدوار بود که “این شدت عمل به لطف یزدان از خونریزی بسیار جلوگیری کند”; و ما باید این اعتقاد مخلصانه را بپذیریم که چنین اعمال وحشتی میرفت که بزودی شرش را بخواباند و جانهای بسیاری را از هر دو طرف نجات دهد.

اما جنگ تا سه سال ادامه یافت. کرامول از درویدا به محاصره وکسفرد پرداخت; این ولایت بزودی تسخیر شد و هزار و پانصد تن از مدافعان و ساکنانش کشته شدند; کرامول چنین گزارش داد: “خداوند، با تقدیر غیر منتظری از عدالت بیشایبهاش، قضاوت عادلانه نسبت به آنان کرد ... و ایشان را واداشت با خون خود پاسخ ظلمهایی را که به جان پروتستانهای بیچاره روا داشته بودند بدهند.” سیاست کشتار شکست خورد. شهرهای دنکانن و واترفرد در برابر محاصره کرامول پایداری کردند; کیلکنی فقط پس از دریافت شرایطی که از شهرهای دیگر دریغ شده بود تسلیم شد; کلانمل تسخیر شد، اما پس از کشته شدن دو هزار سرباز. کرامول پس از شنیدن خبر ورود چارلز دوم به اسکاتلند، تعقیب جنگ ایرلند را به هنری آیرتن، داماد خود، واگذارد و با کشتی عازم انگلستان شد (24 مه 1650).

آیرتن رهبر توانایی بود، اما در 26 نوامبر 1651 از طاعون مرد. سیاست کشتار ترک شد، شورشیان بخشوده شدند، و به موجب شرایط موسوم به اصول کیلکنی (12 مه 1652) تقریبا تمام شورشیان به این شرط که بلامانع مهاجرت کنند تن دادند. به موجب قانونی به نام قانون آرامش ایرلند (12 اوت)، تمام یا قسمتی از املاک آن عده از ایرلندیها که صرفنظر از ایمانشان نمیتوانستند وفادار بودن خود را به جمهوری انگلستان ثابت کنند مصادره شد; بدین گونه، دو و نیم میلیون جریب از خاک ایرلند به سربازان غیر نظامیان انگلیسی یا ایرلندی، که در ایرلند از کرامول پشتیبانی کرده بودند، منتقل شد; دو سوم خاک ایرلند به دست انگلیسیان افتاد.

ولایتهای کیلدر، دوبلن، کارلو، ویکلو و وکسفرد به یک پیل جدید انگلیسی تبدیل شدند و کوشش شد تا تمام مالکان ایرلندی، و سپس تمام ایرلندیها، از آنجا رانده شوند. هزاران خانواده ایرلندی از املاک خود محروم شدند و تا اول مارس 1655 مهلت یافتند تا خانه های دیگری پیدا کنند. صدها تن از آنان، به اتهام ولگردی، با کشتی به باربادوز یا جاهای دیگر منتقل شدند.

سر ویلیام پتی حساب کرد که از یک جمعیت 1,466,000 نفری در ایرلند در 1641، تعداد 616,000 تن تا 1652 بر اثر جنگ، گرسنگی، یا طاعون تلف شده بودند. یک افسر انگلیسی گفت که در برخی ولایتها “انسان ممکن بود چهل تا پنجاه کیلومتر راهپیمایی کند و یک

ص: 234

موجود زنده اعم از انسان، حیوان یا پرنده نبیند.” افسر انگلیسی دیگری میگفت: “خورشید هرگز به هیچ ملتی که بدین گونه در کمال بدبختی باشد نتابیده است.” مذهب کاتولیک غیرقانونی شد; روحانیان کاتولیک فرمان یافتند که ایرلند را ظرف بیست روز ترک کنند; پناه دادن یک کشیش سزای مرگ داشت; برای غیبت از مراسم مذهبی پروتستان در یکشنبه ها مجازاتهای سخت تعیین شده بود; ضابطان دادگستری مجاز بودند کودکان کاتولیکها را بگیرند و به انگلستان بفرستد تا به آیین پروتستان تربیت شوند. تمام اعمال غیر انسانیی که بعدا کاتولیکها در سالهای 1680 -1690 نسبت به پروتستانهای فرانسه مرتکب شدند، در دهه 1650-1660 از طرف پروتستانها نسبت به کاتولیکهای ایرلند انجام گرفتند. مذهب کاتولیک جزئی جدا ناشدنی از میهن پرستی ایرلندی شد، زیرا کلیسا و مردم مانند یک جامعه رنجکش به هم پیوند خورده بودند. آن سالهای مرارتبار، مانند یک میراث نهفته از نفرت، در خاطر ایرلندیها باقی ماند.

III- شورش اسکاتلند

اسکاتلندیها، که چارلز اول را به پارلمنت انگلستان تسلیم کرده بودند، از اعدام او تکان خوردند و یکباره به یاد آوردند که پدر او اسکاتلندی بوده است. آنها به تصفیه پارلمنت طویل از پرسبیتریان به وسیله پراید به دیده نقض پیمان و اتحاد مجلل مینگریستند، که به موجب آن پارلمنت مزبور به اسکاتلند و آیین پرسبیتری سوگند وفاداری یاد کرده بود; میترسیدند که مبادا پیرایشگران پیروزمند در تحمیل شکل آیین پرسبیتری خود به اسکاتلند، همانند انگلستان، بکوشند. در 5 فوریه 1649، کمتر از یک هفته پس از اعدام چارلز اول، پارلمنت اسکاتلند چارلز دوم پسر او را، که در آن هنگام در هلند بود، پادشاه بالاستحقاق بریتانیای کبیر، فرانسه و ایرلند اعلام کرد.

پیش از آنکه به چارلز اجازه بازگشت به انگلستان داده شود، از او خواستند که پیمان ملی و پیمان و اتحاد مجلل را امضا کند و سوگند بخورد که آیین پروتستان پرسبیتری را در تمام قلمروها، و نیز در خاندان خویش، حفظ کند.

چارلز دوم، که آیینش مخلوطی از مذهب کاتولیک و مذهب شکاکیت بود، مستعد گرویدن به نظام پرسبیتری نبود، اما عشقی سرشار به تاج و تخت داشت; از این رو این تقاضاها را در اول مه 1650 با کراهت در بردا امضا کرد. مانتروز، نجیبترین اسکاتلندی در آن عصر، نیروی کوچکی از اورکنی به اسکاتلند سوق داد، به این امید که برای چارلز ارتشی مستقل فراهم کند; اما مغلوب، دستگیر، و به دار آویخته شد (21 مه 1650). چارلز، که مشتاق بود بر ضد پیرایشگران مشترکالمنافع انگلستان که پدرش را کشته بودند در راس ارتشی قرار گیرد، روز 23 ژوئن در اسکاتلند پیاده شد. اسکاتلندیها پیش از آنکه برای او بجنگند، ترغیبش کردند که اعلامیهای صادر کند و در آن متذکر شود “که به سبب مخالفت پدرش

ص: 235

با پیمان و اتحاد مجلل، و نیز به واسطه اینکه مادرش به گناه بت پرستی (مذهب کاتولیک) آلوده بود، و در برابر خداوند با کمال خضوع و خشوع مغفرت میطلبد. به منظور جبران گناهان چارلز اول و چارلز دوم، روحانیان اسکاتلندی برای ارتش و مردم روزه مقدس مقرر داشتند و ارتش را مطمئن ساختند که حال چون شاه جوان از درگاه خدا طلب مغفرت کرده است، ارتش شکستناپذیر خواهد بود. به اصرار کشیشان، تمام افسرانی که اخلاص به شاه را فوق وفاداری به “پیمان” و کلیسا میدانستند از ارتش تصفیه شدند; بدین گونه هشتاد تن از لایقترین رهبران ارتش اخراج شدند.

کرامول به پارلمنت پیشنهاد کرد که خود او فورا، بی آنکه منتظر حمله اسکاتلندیها شود، به اسکاتلند حمله کند.

فرفکس، که از شرکت در محاکمه چارلز اول امتناع کرده بود، از فرماندهی عالی ارتشهای جمهوری استعفا داد.

کرامول، که به جانشینی او منصوب شده بود، نیروهای خود را با تصمیم و سرعت معمول متشکل ساخت و در راس شانزده هزار سرباز از مرز اسکاتلند عبور کرد (22 ژوئیه 1650). در 3 اوت نامه شدیداللحنی به کمیسیون مجمع عمومی کلیسای اسکاتلند فرستاد. در آن نامه نوشته بود: “آیا آنچه شما میگویید بدون هیچ اشتباه با کلام خداوند موافق است من به نام مسیح تقاضا میکنم که تصور کنید ممکن است اشتباه کرده باشید.” در دانبار (3 سپتامبر) ارتشهای عمده اسکاتلند را منهزم کرد و ده هزار تن اسیر گرفت; بزودی بر ادنبورگ و لیث مستولی شد. واعظان اسکاتلندی آبرو و لغزش ناپذیری خود را از دست دادند; افسران تصفیه شده بزودی فرا خوانده شدند و شتابان در سکون تاج شاهی را بر سر چارلز دوم گذاشتند. کرامول در ادنبورگ بیمار شد و کشمکش تا چندین ماه معلق ماند.

آنگاه ارتش تجدید سازمان یافته اسکاتلند، در حالی که چارلز در راس آن بود، وارد انگلستان شد، به این امید که تمام سلطنتطلبان و پرسبیتریان خوب به زیر لوای شرع و حقیقت گرد آیند. کرامول آنان را تعقیب کرد و همچنانکه از میان شهرهای انگلستان میگذشت، نیروهای چریک محلی را گرد میآورد. در ووستر نبردی درگرفت (3 سپتامبر 1651) که مشترکالمنافع را حفظ کرد و دوباره موجب تبعید چارلز شد; نیروهای کمتر کرامول، با استراتژی برتر و شجاعت بیشتر سی هزار اسکاتلندی را مغلوب کردند. چارلز دلیر بود، اما سردار نبود. او کوشید تا نیروهای آشفته خود را سامان دهد، اما آنها از شهرت کرامول، به عنوان جنگجویی که هرگز نبردی را نباخته است، وحشت کردند و از کار افتادند; بسیاری از آنها اسلحه خود را به زمین انداختند و فرار کردند. چارلز از افسران خود خواست که او را با تیر بزنند; اما آنها از این کار امتناع کردند و چند تن از مخلصترین هوادارانش او را در خانه یکی از سلطنتطلبان موقتا در امان داشتند. آنجا او موی سرش را از ته تراشید; رنگ دستها و صورت خود را تغییر داد; لباس خود را به جامه کارگری تبدیل کرد و راهپیمایی طولانیی را،

ص: 236

گاه با اسب و گاه پیاده، آغاز کرد; او را از یک نهانگاه به نهانگاه دیگر تعقیب کردند; و او در اطاقهای زیر شیروانی، آغلها، یا جنگلها متواری بود و حتی یک بار در بوسکوبل در یک درخت “بلوط شاهی”، هنگامی که سربازان مشترکالمنافع در زیر آن به دنبالش میگشتند، مخفی شد غالبا شناخته میشد، اما هیچ کس او را لو نداد; پس از چهار روز فرار، در شورم واقع در ساسکس ناخدای یک کشتی حاضر شد که، با به خطر انداختن جان خود، او و همراهانش را به فرانسه ببرد (15 اکتبر).

کرامول سرکوبی بیشتر شورشیان اسکاتلند را به ژنرال جورج مانک واگذار کرد; این کار تا فوریه 1652 کامل شد.

اسکاتلند به تابعیت انگلستان درآمد و پارلمنت جداگانهاش منحل شد، اما اجازه یافت که سی نماینده به پارلمنت لندن گسیل دارد. کلیسا با ممنوعیت مجامع عمومیش و با تحمل تمام فرقه های صلحجوی پروتستان، تنبیه شد. از لحاظ اقتصادی، اسکاتلند از آزادی جدید تجارت با انگلستان بهرهمند شد، اما از لحاظ سیاسی منتظر بازگشت خاندان استوارت بود و برای آن دعا میکرد.

IV- آلیور مستبد

کرامول با فتحی نه چندان درخشان به لندن بازگشت. چون دید که جمعیتی برای مشاهده بازگشتش آمدهاند، خاطرنشان ساخت که اگر به دار آویخته میشد، جماعت بزرگتری به تماشایش میآمدند. پارلمنت دنباله به او مدد معاش سالانهای به مبلغ 4,000 پوند، و مسکنی که سابقا کاخ شاهی در همتن کورت بود داد. پارلمنت مزبور اطمینان داشت که او فقط به ژنرال بودن راضی است. پیشنهاد کرد که انتخابات جدیدی برای افزایش عده نمایندگان به چهارصد نفر صورت گیرد، اما اعضای کنونی پارلمنت کرسیهای خود را بدون تجدید انتخابات حفظ کنند و بنا بود که شرایط حق رای و اعتبار آرا را تعیین کنند. پارلمنت با محدود کردن شدید آزادی نطق و مطبوعات خود را در برابر انتقاد حفظ کرد: “هیچ چیز که برای آرامش و عزت و دولت زیانخیز باشد، به عنوان آزادی نطق، تحمل نخواهد شد.” روحانیان کلیسای رسمی انگلستان از معاش خود محروم شدند. کسانی که به مذهب کاتولیک مومن بودند به از دست دادن دو سوم مایملک خود محکوم شدند. برای دستگیری کشیشان کاتولیک پاداشهایی تعیین شد. کرامول گرچه در تصمیم گرفتن کند بود، پس از مصمم شدن فورا به عمل میپرداخت. او مذاکرات طولانی را، که سیاست را در پارلمنت مغشوش میکرد و مانع اداره میشد، با بیصبری تحمل میکرد; با چارلز اول در این نکته که قوه مجریه باید از قوه مقننه مشخص و آزاد باشد موافق بود. کمکم این پندار را به خود راه داد که آیا شاه شدن کرامول نعمتی نخواهد بود. این فکر را به دوست خود وایتلاک ابراز داشت (دسامبر 1652) و این شخص، با اعتراض

ص: 237

نسبت به آن، دوستی او را از دست داد. در بامداد 20 آوریل 1653، چون شنید که پارلمنت دنباله میخواهد خود را حاکم انتخاب نشده پارلمنت جدید کند، مشتی سرباز جمع کرد، آنها را بر در عمارت مجلس گماشت، در حالی که ژنرال تامس هریسن را در کنار خود داشت وارد ساختمان شد، و مدتی در سکوتی خشم آلود به مذاکرات گوش داد. وقتی که موضوع به رای گذاشته شد، برخاست و سخن گفت، نخست با ملایمت و کمی پس از آن با خشم. پارلمنت دنباله را به عنوان اولیگارشی خود جاودان سازی که برای حکومت بر انگلستان نامناسب است محکوم کرد. به یک نماینده اشاره کرد و گفت “دایمالخمرها!” و به دیگری بانگ زد: “روسپی باره!” “شما پارلمنت نیستید. من میگویم پارلمنت نیستند. من به اجلاسهای شما پایان خواهم داد.” آنگاه به هریسن اشاره کرد و فرمان داد: “آنها را صدا کن، آنها را صدا کن.” سربازان او وارد تالار شدند; کرامول به آنان فرمان داد که اطاق را خالی کنند; اعضای مجلس در حال ترک تالار اعتراض کردند و گفتند: “این کار شرافتمندانه نیست;” تالار خالی قفل شد و روز بعد اعلانی به در چسبانده شده بود با این عبارات: “خانه اجارهای; حالا مبله نیست.” کرامول آنگاه در حالی که دو ژنرال همراهش بودند، به اطاقی که شورای دولتی در آن جلسه داشت رفت و گفت: “اگر شما در اینجا به عنوان اشخاص عادی نشستهاید، کسی مزاحمتان نخواهد شد; اما اگر شورای دولتی هستید، اینجا جای شما نیست. ... توجه کنید که پارلمنت منحل شده است.” پارلمنت طویل، که از 1640 به بعد با تمام اعضا، یا فقط عدهای از آنان به صورت پارلمنت دنباله، در وستمینستر اجلاس و مشروطه و حکومت انگلستان را دگرگون کرده بود، با چنین افتضاحی پایان یافت.

دیگر مشروطهای در میان نبود، بلکه آنچه بود فقط یک ارتش و یک شاه بیعنوان بود.

مردم عموما از انحلال پارلمنت، که انگلستان را به هرج و مرج کشانده بود، شادمان بودند. به گفته کرامول: “آنچه بر اثر انحلال پارلمنت شنیده شد، به قدر پارس سگ، یا حتی ... کوچکترین نغمه شکوهآمیز هم نبود.” پیرایشگران پر حرارت این طرد مجلسیان را به منزله پاک کردن راه برای “سلطنت پنجم” یعنی ظهور موعود حکومت مسیح پذیرفتند. سلطنتطلبان دل یافتند و به نجوا گفتند که کرامول حال چارلز دوم را باز خواهد خواند و خود را با منصب دوکی یا نایبالسلطنگی ایرلند قانع خواهد کرد. اما آلیور کسی نبود که زیر اراده دیگران به قناعت نشنید. او به آجودانهای نظامی خود دستور داد که 140 تن بیشترشان از پیروان پیرایشگری انگلستان از جمله پنج تن از اسکاتلند و شش نفر از ایرلند را برگزینند تا به عنوان “پارلمنت اسمی” اجلاس کنند. وقتی که این پارلمنت در 4 ژوئیه 1653 در وایتهال تشکیل جلسه داد، کرامول اذعان کرد که به توسط ارتش انتخاب شده است، اما، به عنوان آغاز سلطنت واقعی قدیسان به ریاست عیسای مسیح، آن را تهنیت گفت و تصمیم گرفت که اختیارات عالی به آن بدهد و تکلیف ابداع یک مشروطه جدید را به عهده آن گذارد. پارلمنت جدید پنج ماه در اجرای این ماموریت کوشید، اما خود را در مذاکرات طولانی مستغرق ساخت و بر سر مسائل دینی و

ص: 238

رواداری کارش نومیدانه به اختلاف انجامید. شوخ طبعان لندن آن را “پارلمنت بربون” نامیدند و این تسمیه از روی نام یکی از اعضایش بود که پریزگاد بربون نام داشت و یکی از قدیسان اصحاب سلطنت پنجم1 بود.

ارتش از این مردان نیز خسته شد، همانگونه که از آنهایی که در ماه آوریل طردشان کرده بود خسته شده بود.

افسران، که شیوه آنتونیوس را پیش گرفته بودند، به کرامول پیشنهاد کردند که خود را پادشاه اعلام کند; قیصر2 با نجابت درنگ کرد، اما در 12 دسامبر هشتاد تن اعضای پارلمنت، بنا بر پیشنهاد موکد ارتش، به کرامول اعلام کردند که مجلس جدید نمیتواند به موافقت برسد و ممکن است به انحلال خود رای دهد.

مقرراتی به نام “سند حکومت”، که به وسیله رهبران ارتش تهیه شده بود، پیشنهاد کرد که کرامول “لرد پراتکتور (خداوند سرپرست) مشترکالمنافع انگلستان، اسکاتلند و ایرلند” باشد; که پارلمنت دیگری براساس رایگیری از روی صلاحیت مالی، با مستثنا ساختن سلطنت طلبان و کاتولیکها، تشکیل شود; که قوه مجریه از شورای مرکب از هشت غیر نظامی و هفت افسر ارتش تشکیل شود که برای تمام عمر تعیین شوند و سمت مشاور سرپرست و پارلمنت هر دو را داشته باشند. کرامول این “نخستین و واپسین قانون اساسی” مدون انگلستان را پذیرفت و امضا کرد; و در 16 دسامبر 1653 به عنوان “خاوند سرپرست” سوگند خورد. مشترکالمنافع انگلستان به پایان رسید و “حکومت سرپرستی” آغاز شد و این هر دو نامهایی بودند برای آلیور کرامول.

آیا او مستبد بود و آشکارا قدرت را دوست میداشت، اما این یک تمایل عمومی است و برای توانایی آگاهانه امری است طبیعی. او فکر کرده بود که خود را شاه اعلام کند و یک سلسله جدید سلطنت بهوجود آورد. به نظر میآید که او در پیشنهاد تسلیم قدرت خود به پارلمنت بربون مخلص بود، اما ناشایستگی آن متقاعدش ساخت که قدرت اجرایی خود او تنها چاره حاضر برای پایان دادن به هرج و مرج است; اگر او پا را از این پله پایینتر میگذاشت، به نظر نمیآمد که کس دیگری بتواند پشتیبانی کافی برای حفظ نظم را بهدست آورد.

تندروان ارتش حکومت سرپرستی را به عنوان یک حکومت سلطنتی دیگر محکوم و کرامول را به منزله “یک رذل پیمانشکن ریاکار” تقبیح و با “سرنوشتی بدتر از آنچه نصیب آخرین جبار شد” تهدید کردند. کرامول برخی از این شورشیان را، از جمله سرلشکر هریسن که در طرد پارلمنت دنباله رهبری سربازان را بهعهده داشت، در برج لندن زندانی کرد. ترس کرامول بر جان خود او را بیش از

---

(1) فرقهای دینی که در انقلاب پیرایشگر انگلستان پیدا شد. این فرقه بر آن بود که در راس هزار سال مسیح دوباره ظاهر خواهد شد و پنجمین سلطنت جهانی (چهار سلطنت قدیمیتر: آشور، ایران، یونان و روم) را تشکیل خواهد داد.-م.

(2) خوانندگان توجه خواهند کرد که مقصود از “قیصر” در اینجا کرامول است. شرح ماجرای آنتونیوس و قیصر در جلد سوم “تاریخ تمدن” آمده است.-م.

ص: 239

پیش به استبداد کشاند،زیرا میدانست که نیمی از ملت از قتلش شادمان میشوند. وی نیز، مانند سایر فرمانروایان، احساس میکرد به محاط کردن خود در شکوه و جلالی چشمگیر و خیره کننده احتیاج دارد;از این رو به کاخ وایتهال نقل مکان کرد(1654)، آن را به طرزی با شکوه از نو آراست، و وضع شاهی به خود گرفت; اما بدون شک بیشتر این خود نمایی برای تحت تاثیر قرار دادن سفیران و ترساندن مردم بود.

در زندگی خصوصی مردی بی تکبر بود; به طور ساده و با اخلاق با مادر، زن، و کودکانش میزیست. مادرش او را بینهایت دوست میداشت و سخت میترسید که مبادا هر لحظه باگلوله تفنگ کشته شود; هنگامی که در نودوسه سالگی (1354) در آستانه مرگ بود، گفت: “پسر عزیزم، من قلب خود را نزد تو مینهم” خود او در سنین بین پنجاه و شصت بسرعت پیر میشد; بحران در پی بحران اعصاب به اصطلاح آهنین او را تکان داده بود; نبرهای ایرلند و اسکاتلند تب را به نقرس او افزوده بودند; و هر روز او با رنج و اضطراب میگذشت. لیلی در 1650 صورت جالبی از او رسم کرد. هر کس از اخطار کرامول به نقاش خود آگاه است: “آقای لیلی! من مایلم که شما تمام مهارت خود را برای رسم تصویر من درست شبیه خودم بکار برید و خوش آمدن را اصلا در نظر نگیرید; بلکه تمام این ناهمواریها، جوشها، خالها،و هر چیز دیگری را که در صورت من هست منعکس کنید وگرنه من هرگز دیناری برای آن نخواهم پرداخت.” لیلی مزد خود را در مدنظر گرفت و تصویر سرپرست را به نحو قابل ملاحظهای پرداخت کرد; با این حال، رخسار جدی و نیرومند و آن اراده مجسم را و نیز آن روح عصبی را که تا حد درهم شکستن پیچانده شده بود ترسیم کرد.

از کرامول به واسطه سادگی ملالانگیز لباس معمولیش -پالتو و کت و شلوار ساده سیاه انتقاد میشد; اما در مواقع رسمی کت یراق دوزی میپوشید. در میان مردم وقاری غیر تصنعی داشت; در خلوت، تفریح و شوخی را به نهایت میرساند، حتی در شوخیهای جلف افراط میکرد و گاه به دلقکی هم میپرداخت. موسیقی را دوست میداشت و ارگ را خوب مینواخت. تقوای دینیش آشکارا مخلصانه بود، اما او نام خدا را (نه بیهوده) چندان در پشتیانی از مقاصد خود بکار میبرد که بسیار کسان او را به ریاکاری متهم میکردند. شاید در تقوای او در حضور مردم ریا وجود داشت، اما در زهد خصوصیش چندان اثری از ریا نبود; و این نکته مورد گواهی تمام کسانی بود که او را میشناختند. نامه ها و نطقهایش نیمه موعظهاند، و شک نیست که وی همواره خدا را دست راست خود میانگاشت. اخلاق خصوصی او بی نقص بود و اخلاق عمومیش از بیشتر فرمانروایان بهتر نبود; هر وقت که فریب یا زور را برای منظورهای بزرگ خود لازم میدانست،آن را به کار میبست. تاکنون هیچ کس مسیحیت را با حکومت سازش نداده است.

او از لحاظ فنی مستبد نبود. متعاقب صدور سند حکومت، یک شورای دولتی تشکیل و یک

ص: 240

پارلمنت انتخاب شد.علی رغم تمام کوششهای خاوند سرپرست و ارتش برای بازگشت نمایندگان حاضر به خدمت، مجلس عوام، که در سپتامبر تشکیل شد،شامل برخی از جمهوریخواهان مزاحم و حتی چند تن سلطنت طلب بود.کشمکشی در این باره شروع شد که آیا حکومت بر ارتش باید با پارلمنت باشد یا با خاوند سرپرست. پارلمنت پیشنهاد کردند که از شماره و حقوق سربازان کاسته شود; سربازان به شورش برخاست و کرامول را تحریص کردند تا پارلمنت را منحل کند(22 ژانویه 1655). در واقع حکومت انگلستان از زمانی که پرید در 1648 پارلمنت را تصفیه کرده بود، دیکتاتوری نظامی بود.

کرامول اکنون به آنجا رانده که بدون تظاهر به هیچ گونه وسیلهای، جز حکومت نظامی، حکومت کند. در تابستان 1655 انگلستان را به دوازده حوزه نظامی تقسیم کرد و در هر حوزه یک لشکر به فرماندهی یک سر لشکر گماشت. برای تامین مخارج این حوزه ها مالیاتی به میزان ده درصد بر املاک سلطنت طلبان وضع کرد.مردم اعتراض کردند، انتقاد و شورش گسترده شد، و نداهایی برای باز گرداندن چارلز دوم به گوش خورد.

کرامول، در پاسخ، سانسور را شدیدتر و جاسوسی را وسیعتر ساخت; به توفیقهای خود سرانه دست زد، و محاکمات معروف به تا لار ستاره را، که به اختیارات هیئت منصفه و حکم احضاریه دادگاه وقعی نمیگذاشت، برقرار کرد. سرهری وین جز و نخستین انقلابیونی بود که به زندان راه یافتند. انقلاب بچه های خود را میخورد.

کرامول، که به پول بیشتری جز آنچه جرئت داشت به عنوان مالیات مستقیم وصول کند محتاج بود، پارلمنت دیگری تشکیل داد.

وقتی اعضای این پارلمنت جمع شدند(17 سپتامبر1956)،شورای دولتی او چند افسر ارتش را دم در مجلس گماشت و ورود 103 تن از اعضا را که گرچه به قاعده انتخاب شده بودند، بنابر گمان، گرایشهای جمهوریخواهی، سلطنتطلبی، پرسبیتری، یا کاتولیکی داشتند ممنوع کردند. این اعضای مستثنا شده اعتراضنامهای امضا کردند و در آن ممنوعیت از ورود به مجلس را نقض فاحش اراده آشکار انتخاب کنندگان خود اعلام کردند و “عمل جبار را در استعمال نام خدا و دین، و در مقرر داشتن روزه و دعای رسمی به منظور رنگین ساختن سیاهی عمل خود، ریای آشکار خواندند.” از 253 عضوی که از تفتیش شور را سالم گذشتند، 175 تن از ارتشیان، گماشتگان کرامول، یا خویشان او بودند. پارلمنت تحلیل تحلیل رفته و مطیع به خاوند سرپرست”عریضه و اندرز چاکرانهای” تقدیم داشت (31مارس1657) و از او استدعا کردند که عنوان شاهی را بپذیرد. کرامول چون مخالفت ارتش را با این عنوان احساس کرد، از قبول آن امتناع نمود، اما سازش بین این استدعا و تمایل ارتش به او حق دادند که نام جانشین خود را نیز لرد پراتکتور بخواند. در ژانویه 1658، کرامول رضایت داد که نمایندگان در شده را دوباره به مجلس راه دهد، در عین حال نه لرد و شصت و یک عضو مجلس عوام را انتخاب کرد تابه عنوان “مجلس دوم” اجلاس کنند. بسیاری از

ص: 241

افسران ارتش از حمایت این عمل امتناع کردند. وقتی که اینان با جمهوریخواهان مجلس بر سر محدود کردن اختیارات مجلس دوم توافق کردند، کرامول از جا در رفت، به کاخ وستمینستر تجاوز کرد،و پارلمنت را بر چید (4فوریه 1658). حال جمهوری انگلستان عملا و قانونا پایان یافته و حکومت فردی دوباره برقرار شده بود.

تاریخ یک تصویر دیگر از توالی مسخرهآمیز نظریه یکه شاهی، اشرافیت، دموکراسی، دیکتاتوری و حکومت فردی افلاطونی رسم کرد.

V -اوج خوشبختی

پیرایشگران پیروزی پیرایشگر شامل یک انقلاب مذهبی نیز بود. کلیسای انگلستان، به سبب منسوخ شدن نظام اسقفی، در 1643 از هم پاشید. شکل پرسبیتری مذهب پروتستان که در آن جماعتهای مذهبی تحت امر کشیشان بودند و کشیشان نیز به نوبه خود از سینودهای پیرو مجمع عمومی تبعیت میکردند در 1646 مذهب رسمی کشور شد، اما این غلبه پرسبیتری دو سال بعد، وقتی که پراید پرسبیتریان را از پارلمان طرد کرد، پایان یافت. برای مدتی چنین به نظر میرسید که دین از حاکمیت دولت یا اتکا به حمایت مالی آن آزاد خواهد شد.اما کرامول (که تقریبا در همه چیز با شاهی که خودش او را کشت موافقت میکرد) معتقد بود که یک کلیسای بهرهمند از حمایت دولت برای تعلیم و تربیت و حسن اخلاق ضروری است. در 1654، یک “کمیسیون آزمایش” تعین کرد تا روحانیان را از جهت مناسب بودن آنان برای دریافت عواید کلیسا و مواجب بیازماید.تنها استقلالیان (پیرایشگران)، باتیستها و پرسبیتریان قابل انتخاب بودند. هر حوزه کلیسایی مجاز بود که یکی از دو شکل “نظام پرسبیتری” یا”نظام آزادی کلیساهای محلی” را که در آن هر جماعت مذهبی بر خود حکومت میکرد انتخاب کند. پیرایشگران شکل نظام آزادی کلیساهای محلی را اختیار کردند; نظام پرسبیتری که در اسکاتلند رواج داشت، در انگلستان بیشتر به لندن و لنکشر محدود بود. روحانیان انگلیکان، که روزی بسیار مقتدر بودند، از معاش خود منفک شدند و مانند کشیشان کاتولیک خدمات مذهبی را برای پیروان خود در محلهای مخفی انجام میدادند. در 1657 جان او اولین به سبب حضور در مراسم انگلیکان توقیف شد. مذهب کاتولیک هنوز غیر قانونی بود. دو کشیش (کاتولیک) به سبب “گمراه کردن مردم” به دار آویخته شدند(1650، 1654); و در 1657 پارلمنت پیرایشگر با موافقت کرامول قانونی گذراند که به موجب آن هر شخص بیش از شانزدهساله که از مذهب کاتولیک دست نمیکشید، میبایست متحمل از دست دادن دو سوم مایملک خود بشود. تا سال 1650 مذهب تا حدی وضع رضایت عمومی به خود گرفته بود: فقیران از فرقه های ناراضی باتیستها، کویکرز، اصحاب سلطنت پنجم و غیره یا کاتولیکها طرفداری میکردند; طبقات متوسط بیشتر پیرایشگر بودند; اشراف و بیشتر نجبا(مالکان بیعنوان) به کلیسای منحل شده انگلیکان وفادار ماندند.

ص: 242

عدم رواداری مذهبی به جای آنکه کاهش یابد وضع معکوس به خود گرفته بود. به جای آنه انگلیکانها کاتولیکا، ناسازگاران و پیرایشگران را بیازارند، پیرایشگران پیروزمند، که سابقا تقاضای رواداری مذهبی میکردند; حال کاتولیکها، ناسازگاری و انگلیکانها را میآزردند. آنها استفاده از کتاب دعای عمومی را، حتی در خلوت خانه ها، منع کردند. پارلمنتهای پیرایشگر آزادی مذهبی رابه بریتانیاییها منحصر کردند که نظریه تثلیت، اصلاح دینی، کلام خدا بودن کتاب مقدس و طرد اسقفان را میپذیرفتند. بدین ترتیب، سوکینوسیان یا اونیتاریانیستها مشمول تعین رواداری مذهبی نبودند. برای هرگونه انتقاد از اعتقادنامه یا مراسم کالونی جریمه های سنگین تعیین میشد. کرامول از پارلمنتهای خود باگذشتتر بود. او از اجرای برخی از مراسم انگلیکان چشم پوشی میکرد و به عده کوچکی از جهودان اجازه داده بود در لندن زندگی کنند و حتی کنیسه بسازند. دو واعظ آناباتیست او را به منزله حیوان مکاشفه1 تقبیح کردند. اما او مذهب آنان را صبورانه تحمل کرد. کرامول نفوذ خود را برای جلوگیری از ایذای هوگنوها در فرانسه و تعقیب والدوسیان در پیمون به کار برد; اما وقتی که مازارن در عوض از او خواست که رواداری بیشتری نسب به کاتولیکها در انگلستان نشان دهد، اظهار داشت که نمیتواند از حمیت و تعصب پیرایشگران جلوگیری کند. شاید دین در میان یهودیان نقش مهمی را در زندگی روزمره ایفا میکرد که در میان پیرایشگران; و در حقیقت آیین پیرایشگری در هر چیز بجز الوهیت مسیح با دین یهود توافق داشت. سوادآموزی تشویق میشد تا هرکس بتواند کتاب مقدس را بخواند. عهد قدیم با اخلاص ویژهای مورد توجه بود، زیرا نمونهای از یک جامعه تحت سلطه دین به دست میداد. کار عمده زندگی عبارت بود از نجات از آتش دوزخ; شیطان واقعیت داشت و همه جا حاضر بود و فقط عنایت خداوند میتوانست عده کمی از برگزیدگان را قادر سازد که نجات را به میراث برند.

عبارت کتاب مقدس و تندیسهای قدیسان در سراسر گفتارهای پیرایشگران سایر بود; افکار و رویاهای مربوط به خدا و مسیح (اما نه مریم) اذهان را روشن میکرد و میترساند. لباس پیرایشگران ساده، تیره رنگ و بی پیرایه و سخنانشان جدی و آهسته بود. از ایشان انتظار میرفت از تمام خوشیهای دنیوی و لذات جسمانی چشم بپوشند. تماشاخانه ها، که در 1642 به سبب جنگ بسته شده بودند، تا 1654 به واسطه تحریم پیرایشگران همچنان بسته ماندند. مسابقه اسب دوانی، جنگ خروس، کشتی و انداختن سگان به جان خرس و گاو ممنوع شده بودند و برای حصول اطمینان از این که خرسهای لندن هرگز به چنگ سگان نیفتند، سرهنگ نیوسن پیرایشگر همه آنها را کشت. تمام تیرهای ستونهای رقص کنده شدند. زیبایی مایه سوءظن بود. زنان به عنوان همسر با وفا و مادر خوب گرامی بودند; در غیر این صورت، به

---

(1) حیوان سهمگینی که وضعش در “مکاشفه یوحنا” آمده است. - م.

ص: 243

منزله وسایل وسوسه و اسباب طرد مردان از بهشت، نزد پیرایشگران منفور بودند. موسیقی، جز در سرودهای مذهبی، کفرآمیز تلقی میشد. آثار هنری کلیساها منهدم میشدند و هیچ اثری، جز چند صورت عالی که به دست سمیوئل کوپر و پیتر لیلی هلندی انجام گرفت، به وجود نماید. کوشش پیرایشگران برای تحت کنترل در آوردن اخلاقیات شاید کاملترین کوشش از زمان شریعت موسی تا آنان زمان بود. ازدواج مدنی معتبر شناخته شد و طلاق مجاز گشت، اما زنای محصنه جنایتی بزرگ محسوب میشد; مع هذا بعد از دو مجازات اعدام به سبب این گناه، هیچ هیئت منصفهای دیگر کسی را محکوم نکرد. سزای ادای سوگند بر حسب منزلت طبقاتی تعیین میشد،دیوک دو برابر بارون و ده برابر یک فرد عادی جریمه میپرداخت، و شخصی برای گفتن اینکه “خدا گواه من است” جریمه شد. چهارشنبه روز پرهیز اجباری از گوشت بود، حتی اگر آن روز با عید میلاد مسیح مصادف میشد و سربازان مجاز بودند بعنف وارد خانه ها شوند تا ببینند آیا این پرهیز رعایت میشود یا نه. در روز یکشنبه هیچ دکانی نمیبایست باز باشد، هیچ بازی یا ورزشی انجام نمیگرفت، هیچ کار دنیوی اجرا نمیشد و هیچ مسافرت اجتناب پذیری مجاز نبود; “راه رفتن خودپسندانه و جلف در آن روز” ممنوع بود علی رغم بازگشت اخلاقیات به حال سابق پس از بازگشت خاندان استوارت، یکشنبه در انگلستان تا زمان ما همچنان “افسرده” ماند. بسیاری از این تحریمهای قانونی و اجتماعی بر طبع انسانی بسیار گران بودند. گفتهاند که عده زیادی از مردم در زمان حکومت کرامول ریاکار شدند، مانند معمول گناه میکردند و دنبال پول و زن و قدرت میرفتند، اما همیشه رخساری جدی و حق به جانب داشتند، با طمانینه و وقار سخن میگفتند، و عبارات مذهبی بر زبانشان جاری بود. و با این حال، چنین مینماید که تعداد زیادی از پیرایشگران با اخلاص و شجاعت طبق اوامر انجیل زندگی میکردند. هزاران واعظ پیرایشگر، در دوران بازگشت خاندان استوارت، به جای آنکه اصول اخلاقی خود را ترک کنند، با فقر میزیستند. سلوک اخلاقی پیرایشگران ذهن را محدود میکرد، اما اراده و خوی را نیرومند میساخت و به آماده کردن انگلیسیان برای حکومت بر خود یاری میداد. اگر خانه با ترس از دوزخ و نظامات پیرایشگری بیروح شد، زندگی خانوادگی مردم عادی نظم و صفایی یافت که از فساد اخلاق برگزیدگان در سلطنت چارلز دوم زنده بیرون آمد. بر روی هم، رژیم پیرایشگر شاید موجب بهبود اخلاقی شد که پس از تجدید و تقویتش به وسیله متودیسم در قرن هجدهم، تعالی یافت و به آنجا رسید که ممکن است سزاوار قسمت اعظم ستایشی باشد که به اخلاق نسبتا عالی ملت امروزی بریتانیا تعلق میگیرد.

ص: 244

VI -کویکرز

تمام فضایل پیرایشگران در پیروان شاخهای از آنها که کویکرز نام داشتند درخشیدن آغاز کردند; هر چند که این درخشش مدتی به واسطه اوهام و تعصب تیره شده بود. بیم خدا و شیطان هر دو طوری بر آنان مستولی شده بود که گاه بدنهایشان را به لرزه میانداخت; و از همین جا بود که نام کویکرز (لرزانها) به ایشان داده شد. یکی از آنان به نام رابرت بارکلی در 1679 چنین گفت:

قدرت خداوند یکباره در سراسر جماعت مومنان جاری میشود، در حالی که هر کس میکوشد تا بر شری که در اندرونش است غالب آید و چنان رنج درونیی آغاز میشود که با فعالیت این نیروهای متضاد که مانند برخورد دو موج مخالفند، هر کس آن سان به پیچ و تاب میافتد که گویی در مصاف نبرد است، و از آن رو میلرزد; و بدن بیشتر حاضران، اگر نه همه آنان، به حرکت در میآید، و چندانکه نیروی حقیقت غالب میشود، رنجها و ناله ها با صدای دلنشینی از شکر گزاری و ستایش پایان مییابند. و از اینجاست که نام “کویکرز” نخست از راه سرزنش بر ما نهاده شد.

توضیح جورج فاکس، بنیانگذار این فرقه، کمی متفاوت است: “بنت قاضی داربی نخستین کسی بود که ما را “کویکرز” خواند، زیرا ما از آنان دعوت کرده بودیم در برابر کلام خدا بلرزند. این امر در 1650 واقع شد.” نامی که خودشان بر فرقه گذاشته بودند “دوستان حقیقت” بود،و بعدا، به طور متواضعانهتری، “انجمن دوستان”. آنها در ابتدای امر صریحا پیرایشگرانی بودند با اعتقادی راسخ به این که تردیدشان بین فضیلت و گناه در جسم و جانشان از دو نیروی روانی خیر و شر منشا میگرفت که هر دو میخواستند در این جهان و در سراسر ابدیت بر آنان غالب شوند. آنها احکام اساسی پیرایشگران الهام الاهی کتاب مقدس، هبوط آدم و حوا، گناهکاری جبلی انسان، مرگ رهایی بخش “مسیح پسر خدا”، و امکان آمدن روحالقدس از آسمان برای رهایی و تعالی روح افراد انسانی را پذیرفته بودند. ادراک و احساس این نور درونی و استقبال از هدایت آن برای کویکرها جوهر دین بود; اگر انسان از آن نور پیروی میکرد، به هیچ واعظ و کشیش و کلیسایی نیازمند نبود. آن نور از خرد انسانی و حتی خود کتاب مقدس بالاتر بود، زیرا که صدای مستقیم خداوند خطاب به روح بود.

جورج فاکس آموزش و پرورش زیادی نداشت، اما خاطرات روزانهاش از آثار کلاسیک زبان انگلیسی است و قدرت ادبی بیان ناادیبان را به صورت ساده، جدی و صادقانه آن آشکار میسازد. فاکس، که پسر یک نساج بود و نزد کفشدوزی شاگردی میکرد، استاد و خویشان خود را “به فرمان خدا” ترک و در بیست و سه سالگی (1647) موعظه سیاری را آغاز کرد که در 1691، هنگام مرگش، پایان پذیرفت. در آن سالهای نخستین، او از هر سو دچار وسوسه شده

ص: 245

بود و برای کسب اندرز نزد روحانیان میرفت. یکی از روحانیان برای او دارو و فصد تجویز کرد; دیگری توتون و خواندن مزامیر را. جورج ایمان خود به کشیشان را از دست داد، اما هر گاه که کتاب مقدس را باز میکرد، تسلی مییافت. غالبا “کتاب مقدس” خود را بر میداشتم و میرفتم در درختان پوک و جاهای خلوت مینشستم، تا شب میشد; بیشتر اوقات در شب سوگوارانه و تنها پرسه میزدم، زیرا در ایامی که نخستین فعل خدا در من انجام میگرفت، مردی مهموم بودم ... آنگاه خداوند مرا رهبری کرد و مهر خویش را به من نمایاند، مهری که بیپایان و ابدی بود و از تمام دانشهایی که انسان در حالت طبیعی دارد و از تاریخ یا کتابها به دست آورد برتر است.

بزودی احساس کرد که مهر الاهی وی را برای موعظه نور درونی به همگان برگزیده است. در جلسهای از باتیستها در لسترشر “خداوند دهان مرا باز کرد و حقیقت جاودان در میان آنان اعلام، و قدرت خداوند بر همه آنان گسترده شد.” گزارشی منتشر شد مبنی بر اینکه او دارای “روح با تمیزی” است و با شنیدن آن، بسیار کسان برای گوش فرادادن به گفتارهای او به نزدش آمدند. “قدرت خداوند ناگهان فیضان کرد و من گشایشهای بزرگ (مکاشفات) و پیشبینیهایی در خود یافتم.” “همچنانکه در مزارع راه میپیمودم، خداوند به من گفت: نام تو در کتاب زندگی عیسی مسیح، که پیش از پیدایش جهان وجود داشت، نوشته شده است.” یعنی اینکه جورج، حالا، با این فکر که جزو اقلیتی است که خداوند پیش از خلقت برگزیده است تا عنایت و برکت او را دریابند، راحت شده بود. حالا او خود را با هر کس دیگر برابر میدید، و غرور این گزینش الاهی منعش میکرد از اینکه “کلاه خود را برای هر کس، بلندمرتبت یا دونپایه، بردارم، و من ملزم شدم که به تمام مردان و زنان “تو”، “به تو”، یا “ترا” بگویم ; بی ملاحظه غنی یا فقیر یا بزرگ یا کوچک بودن آنان.” چون معتقد شد که دین حقیقی در کلیساها نیست بلکه در قلب روشن است، به کلیسایی در نزدیکی ناتینگم وارد شد و با این بانگ که آزمایش حقیقت در کتاب مقدس نیست بلکه در نور درونی است، گفتار واعظ را قطع کرد. دستگیر شد (1649)، اما کلانتر محل وی را آزاد کرد، و زن کلانتر یکی از نخستین پیروانش شد. او سفرهای تبلیغی خود را از سر گرفت، به کلیسای دیگری وارد شد، و گفت: “من انگیخته شدم تا حقیقت را به کشیشان و مردم بگویم، اما مردمی با خشمی گران بر سر من ریختند، مرا به زمین افکندند ... و ستمگرانه با دستهای خود، کتابهای مقدس و چوب زدند و کوفتندم.” بار دیگر دستگیر شد; قاضی آزادش کرد، اما مردم او را با ضربات سنگ از شهر بیرون کردند. در داربی بر ضد کلیساها و آداب مذهبی آنها، به منزله وسایل تقرب بیهوده به خدا، وعظ کرد; او را به مدت شش ماه به دارالتادیب سپردند (1650). به وی پیشنهاد شد که در صورت پیوستن به ارتش، آزاد خواهد شد; اما او با موعظه علیه جنگ پاسخ گفت. زندانبانان او وی را بدین گونه زندانی کردند: “در یک محل پر شپش و

ص: 246

گندآلود، در زیرزمینی گود، بدون بستر و در میان سی بزهکار; و یک سال در آنجا نگاه داشته شدم.” از زندان خود شرحی به دادرسان نوشت و علیه مجازات اعدام استدلال کرد، و چه بسا که همین مداخله او به نجات زن جوانی از چوبه دار منجر شده باشد. این زن به جرم دزدی به مرگ محکوم شده بود.

پس از یک سال حبس، او وعظهای سیار خود را از سر گرفت. در ویکفیلد، جیمز نیلر به آیین وی گروید. در بورلی وارد یک کلیسا شد، تا انتهای وعظ به آن گوش داد، و آنگاه از واعظ پرسید که آیا از “دریافت 300 پوند در سال برای موعظه کتاب مقدس شرمنده نیست در شهر دیگری کشیش از وی دعوت کرد که در کلیسا وعظ کند; او دعوتش را نپذیرفت، اما برای جماعتی که در حیاط کلیسا گرد آمده بودند سخن گفت.

من به مردم اعلام کردم که نیامدهام تا بتخانه های آنان، کشیشانشان، عشریه هاشان.. یا مراسم و سنن یهودی و کفرآمیزشان را از دستشان بگیرم(زیرا من همه اینها را انکار کردهام); به آنان گفتم که آن قطعه زمین مقدستر از زمینهای دیگر نیست ... . بنابراین، مردم را تحریض کردم که خود را از تمام این چیزها رها سازند; و آنان را به روح و عنایت خداوند در وجودشان و نور عیسی در قلوبشان هدایت کردم.

در سوار تمور، واقع در یورکشر، مارگارت فل را، و سپس شوی او تامس فل قاضی را، به آیین خود گروانید. سوار تمورهال، خانه این زن و شوهر، نخستین میعادگاه مهم کویکرها شد و تا امروز هم زیارتگاهی برای “دوستان” است. ما نباید ماجرای فاکس را دیگر تعقیب کنیم. روشهای وی خام و خشن بودند، اما او باصبری که به نیروی آن دستگیریها و ستیزه های پی درپی را تحمل کرد کفاره آنها را داد. پیرایشگران، پرسبیتریان، و انگلیکانها به او حمله کردند، زیرا او مراسم مذهبی، کلیساها و کشیشان را نفی میکرد. دادرسان کویکرها را نه فقط برای مختل ساختن عبادت عمومی و از راه به در بردن سربازان با تبلیغ صلحطلبی، بلکه به جهت امتناع از سوگند وفاداری به حکومت زندانی میکردند. کویکرها معترض بودند به اینکه سوگند، از هر قبیل که باشد، مخالف اخلاق است; فقط “بلی” یا “نه” باید کافی باشد. کرامول با کویکرها همدلی داشت، با فاکس دوستانه مصاحبه کرد(1654) و هنگام جداشدن از او گفت: “بار دیگر به خانه من بیا; اگر تو و من فقط یک ساعت باهم باشیم، به یکدیگر نزدیکتر خواهیم شد.” در 1657، خاوند سرپرست فرمان داد که کویکرهای زندانی را آزاد سازند، و دستورهایی برای تمام قضات فرستاد دایر بر اینکه با این واعظان بی کلیسا “مانند کسانی که دستخوش فریب سختی هستند” رفتار کنند. بدترین اذیت و آزار مذهبی نصیب جیمز نیلر شد که آیین نور درونی را تا آن حد پیش برد که معتقد شد یا چنین وانمود کرد که خودش مسیح دوباره تجسد یافته است. فاکس او را ملامت کرد، اما چند تن از پیروان مخلصش وی را پرستیدند و زنی تصدیق کرد که نیلر او را

ص: 247

دو روز پس از مرگش به زندگی باز گرداندهاست. وقتی نیلر سواره وارد بریستول شد، زنان شال کردنهای خود را پیش پای اسب او انداختند و این جمله را به آواز خواندند: “مقدس، مقدس، مقدس باد خداوند سپاه های آسمانی.” به اتهام کفر دستگیر شد. چون درباره ادعاهایی که به وسیله او یا در مورد او شده بود پرسشهایی از وی به عمل آمد، پاسخ او جز این کلام مسیح نبود: “تو گفتی.”1 پارلمنت، که در آن هنگام بیشتر اعضایش پیرایشگر بودند، پرونده او را مورد بررسی و شور قرار داد (1656); مدت یازده روز بر سر اینکه آیا او باید اعدام شود یا نه مذاکرات ادامه داشت. اعدام او با نودوشش رای در برابر هشتاد و دو رای منتفی شد، اما، از برکت روح سازش انسانی، او محکوم شد به اینکه: گردنش در پیلوری قرار گیرد، 310 تازیانه بخورد، حرف “ک” را به نشانه کلمه “کفرگو” بر پیشانیش داغ بزنند، و زبانش را با آهن گداخته سوراخ کنند. او این سنگدلیها را دلیرانه تحمل کرد; پیروانش او را به عنوان شهید ستودند و زخمهایش را بوسیدند و مکیدند. وی به زندان انفرادی انداخته شد; قلم، کاغذ، آتش و روشنایی را از او دریغ داشتند. روحیه او بتدریج شکست; او اقرار کرد که فریب خورده است. در 1659 آزاد شد و در 1660 با حرمان جان سپرد.

کویکرها خود را به وسیله اعمالی که درنظر برخی از معاصرانشان خلبازیهایی مزاحم مینمودند مشخص ساختند. هیچ گونه زینتی بر لباس خود نصب نمیکردند، و از برداشتن کلاه خود در برابر هر کس، در هر مرتبهای که بود، و حتی در کلیسا یا کاخ یا محکمه، امتناع میکردند. به تمام اشخاص، به جای ضمیر مودبانه “شما”، “تو” خطاب میکردند. آنها نامهای مشرکانه روزهای هفته و ماه های سال را دور انداختند، مثلا میگفتند: “نخستین روز ششمین ماه.” برای دعا در فضای باز همان قدر آماده بودند که در اندرون عمارت. از هر عبادتکنندهای دعوت میشد که آنچه را روحالقدس به او تلقین میکرد بگوید; بعد همگی سکوت محترمانهای را پیشه میکردند، شاید برای اینکه آرامکننده “شور اشتیاق” باشد که معنی آن اصلا این بود: “احساس بارقه الاهی در دل.” زنان با شرایطی عینا مانند مردان به مجلس عبادت و وعظ اذن دخول مییافتند. بریتانیاییها حقیقتگرا از تمایل نخستین کویکرها به مذمت بی ملاحظه از سایر فرقه ها، از غرور خاص آنها در مورد برگزیدگی و فضیلت خویشتن، نفرت داشتند. از این موضوع که بگذریم، “دوستان” مسیحیانی نمونه بودند. آنها در برابر بدی مقاومت نمیکردند، پستترین شرایط زندان را با اعتراض شفاهی میپذیرفتند و به روی کسانی که به آنها تازیانه میزدند دست بلند نمیکردند. به تمام سائلان آن اندازه که میتوانستند میدادند. زندگی زناشوییشان به هیچ وجه قابل ملامت نبود. قانون آنها، که به موجب آن هیچ فرد کویکر نمیتوانست خارج

---

(1) این پاسخی بود که عیسی پس از دستگیر شدن به رئیس کهنه داد “ ... تا آنکه رئیس کهنه روی به وی کرد و گفت ترا به خدای حی قسم میدهم ما را بگوی که تو مسیح پسر خدا هستی یا نه.” عیسی به وی گفت “تو گفتی. ... “ “(انجیل متی”، 26 . 63 و 64).-م.

ص: 248

از فرقه خود ازدواج کند، رشد نفوسشان را محدود میکرد; معهذا تا سال 1660 عده “دوستان” در انگلستان به شصتهزار رسیده بود. شهرت ظرافت، تواضع، جدیت و قناعتشان ایشان را از درجه پستی که داشتند به مرتبه طبقات متوسطی که امروز هم بیشتر شان جزو آن هستند بالا برد.

VII- مرگ و مالیاتها

آن قسمت مردم که در حکومت کرامول سعادتمند شدند جزو طبقات متوسط بودند; بالاتر از همه اینکه بازرگانان به تجارت خارجی همت گماشتند. پارلمنت اکنون شامل بسیار کسان بود که نماینده یا صاحب علایق بازرگانی بودند. مقررات قانون کشتیرانی مصوب 1651، که الزام میکرد تمام واردات مستعمراتی به انگلستان با ناوهای انگلیسی حمل شوند، به نفع این گروه بود و زیان آن آشکارا متوجه هلند میشد. کرامول گاه برای حفظ و پیشرفت مذهب پروتستان به فکر اتحاد با ایالات متحده میافتاد، اما بازرگانان لندن سود را به تقوا ترجیح میدادند و کرامول خود را بزودی (1652) در نخستین جنگ هلند گرفتار یافت. نتایج این امر، چنانکه دیدیم، دلگرمکننده بود. هرچه نیروی دریایی گسترش مییافت، تب امپریالیستی تشدید میشد. خاطره هاکینز و دریک به بازرگانان و کرامول یادآوری میکرد که میتوان سروری اسپانیا را در امریکا درهم شکست; تجارت سودبخش برده را، به نفع انگلستان، از دست دیگران درآورد، و فلزات قیمتی دنیای جدید را به لندن سوق داد; چنانکه کرامول میگفت، تسخیر هند غربی مبلغین را قادر میساخت که اهالی آن جزایر را از مذهب کاتولیکی به مذهب پروتستان درآورند. در 5 اوت 1654 کرامول برای فیلیپ چهارم، پادشاه اسپانیا، پیامهای دوستانه اطمینانبخشی فرستاد. در ماه اکتبر ناوگانی به فرماندهی بلیک به مدیترانه گسیل داشت; در ماه دسامبر ناوگان دیگری به فرماندهی ویلیام پن (پدر فرقه کویکرز) و رابرت ونبلز فرستاد تا جزیره هیسپانیولا را از اسپانیا جدا سازند. کوشش دومین نافرجام بود، ولی پن ژامائیک را برای انگلستان تسخیر کرد(1655). در 3 نوامبر 1655 کرامول و مازارن هر دو دین را تابع سیاست ساختند و قرارداد اتحاد بین انگلستان و فرانسه را علیه اسپانیا امضا کردند. جنگی که دولت اسپانیا پس از “پیمان وستفالی” (1648) با فرانسه انجام داده بود آن دو دولت را چندان مشغول نگاه داشته بود که نتوانسته بودند با اعتلای کرامول به رهبری انگلستان مخالفت کنند; این موضوع اکنون به سیاست خارجی او موفقیتی درخشان اما گذران میداد. بلیک مدتی دراز مراقب ناوگان اسپانیایی حامل نقره بود که از امریکا میآمد. او آن ناوگان را در لنگرگاه سانتاکروز در جزایر کاناری یافت و کاملا منهدم کرد(20 آوریل 1657). سربازان انگلیسی در مغلوب ساختن یک ارتش اسپانیایی در

ص: 249

نبرد دون (4 ژوئن 1658) گوی سبقت ربودند. وقتی که “صلح پیرنه” به جنگ پایان داد (1659)، فرانسه دنکرک را به انگلستان تسلیم کرد و به این ترتیب کرامول ظاهرا عمل ننگین ماری تودوررا از دست دادن کاله در یک قرن پیش جبران کرد. او قصد داشت که نام انگلیسیان را به پای نام رومیان در بزرگترین ایام قدرتشان برساند، و تا اندازهای هم به تحقق این آرزو نزدیک شد. سیادت بر دریاها اکنون نصیب انگلستان شده بود; در نتیجه، تسلط انگلستان بر امریکای شمالی و گسترش فرمانروایی آن، فقط به زمان نیازمند بود. تمام اروپا به این پیرایشگر که خدا را میستود اما نیروی دریایی هم ایجاد میکرد وعظ میکرد، اما در هر نبردی پیروز میشد، و در حالی که نام مسیح را بر زبان میآورد امپراطوری بریتانیا را با نیروی نظامی بنیاد مینهاد به دیده بیم و اعجاب مینگریست. سران تا جداری که او را تازه به دوران رسیده میشمردند اکنون خواستار اتحاد با او بودند و درباره الاهیات سروصدا راه نمیانداختند. اما جان تورلو، دبیر شورای دولتی، کرامول را آگاه ساخت که کمک به فرانسه بر ضد اسپانیا اشتباه است; فرانسه رو به صعود و اسپانیا رو به نزول بود; سیاست انگلستان در مورد پشتیبانی از موازنه قوا در قاره اروپا برای تامین آزادی انگلستان ایجاب میکرد که اگر به اسپانیا یاری نمیشود، مسلما به فرانسه نیز کمک نشود. اینک(1659) فرانسه در زمین تفوق داشت و راه برای توسعه آن به داخل هلند، فرانش کنته و لورن باز بود. برای جلوگیری از جاه طلبیهای تجاوزکارانه لویی چهاردهم، جان بسیاری از انگلیسیان میبایست فدا شود. در همان اوان سران بازرگان بر اثر جنگها مستطیع شدند. شرکت هند شرقی در 1657 به عنوان یک موسسه سهامی تجدید سازمان یافت و 60,000 پوند به کرامول”وام” داد تا از بازرسی دولت در امور شرکت جلوگیری کند; آن موسسه اکنون در اقتصاد و سیاست انگلستان عامل نیرومندی بود. مخارج جنگ با افزایش مالیات به میزانی که از حد حکومت چارلز اول یا دوم هم فراتر رفته بود تامین میشد. بسیاری از اراضی سلطنتی، زمینهای کلیسای انگلیکان، تعداد زیادی از املاک سلطنتطلبان، و نیمی از ایرلند توسط دولت فروخته شدند.

با این حال، کسر سالانه بودجه دولت پس از 1654 به 450,000 پوند رسید شارمند ساده بسیار کم منتفع میشد. اکنون تمام هدفهایی که شورش بزرگ 1642-1649 به خاطر آنها انجام گرفته بود منتفی شده بودند.

وضع مالیات بدون نمایندگی یا تصویب پارلمنت، توقیف بدون تشریفات صحیح قانونی، و محاکمه بدون حضور هیئت منصفه همان اندازه رواج داشت که در گذشته. فرمانروایی به وسیله ارتش و زور صرف، با پوششی از صیغه مذهبی، به طرزی زنندهتر اعمال میشد. “فرمانروایی کرامول چنان مورد نفرت واقع شده بود که در هیچ حکومت پیش از آن، سابقه نداشت.” انگلستان با بیصبری منتظر مرگ خاوند سرپرست خود بود. توطئه های روزافزونی علیه جان او ترتیب داده میشدند. او میبایست همواره مراقب خود باشد; لاجرم تعداد محافظان

ص: 250

شخصی خود را به یکصدوشصت تن افزایش داده بود. سرهنگ دوم سکسبی، که از تندروهای پیشین بود، مردی سندر کعب نام را برای کشتن او اجیر کرد; توطئه کشف شد (ژانویه 1657). سندر کعب دستگیر شد و در برج لندن جان داد. در ماه مه سکسبی رسالهای با عنوان کشتن قتل نفس نیست منتشر کرد و در آن صریحا قتل کرامول را خواستار شد. سکسبی دستگیر شد و او نیز در برج لندن جان سپرد. دسیسه هایی علیه خاوند سرپرست در ارتش پای گرفت، و همچنین در محافل سلطنت طلبان، که در آن امید به بازگرداندن خاندان استوارت بشدت نضج میگرفت. مهین دختر کرامول، که به ازدواج یک سرلشکر تندرو به نام چارلز فلیتوود در آمده بود، اصول جمهوریخواهی را پذیرفته بود و از دیکتاتوری پدرش اظهار تاسف میکرد.

نگرانی، ترس و داغ فرزند روحیه آن مرد آهنین را شکست. او نیز، مانند کسان بسیار دیگری که شراب قدرت را تا درد آن نوشیده بودند، گاه از اینکه آرامش زندگی سابق خود را به منزله یک خان از دست داده بود متاسف بود. چنین میگفت: “در حضور خداوند میتوانم بگویم ... بهتر این بود که زندگی در خانه کنار جنگل خود را ادامه میدادم و گله گوسفندی میداشتم تا اینکه چنین حکومتی را در دست بگیرم.” در اوت 1658 عزیزترین دخترش، الیزابت، پس از یک بیماری طولانی و پر درد، مرد. اندکی پس از مراسم تدفین او، کرامول با تب نوبه به بستر افتاد. گنه گنه ممکن بود او را شفا دهد، اما پزشک او آن را، به عنوان داروی نوظهوری که به وسیله یسوعیان بتپرست وارد اروپا شدهاست، رد کرد. کرامول ظاهرا شفا یافت و با دلیری سخن میگفت. یک بار به زنش چنین اظهار داشت:”فکر نکن که خواهم مرد; خود من بر عکس به زنده ماندنم یقین دارم.” شورا از او تقاضا کرد که جانشین خود را تعیین کند; وی پاسخ داد:”ریچارد”، که مهمترین پسرش بود.

در 2 سپتامبر پس افتاد و پایان زندگی خویش را احساس کرد. از خداوند تمنا کرد که گناهانش را ببخشاید و پیرایشگران را حفظ کند. بعد از ظهر روز بعد مرد. تورلو، دبیر او، نوشت: “او به آسمان رفته است; با اشک مردم خود تدهین شده و بر بال دعاهای قدیسان عروج کرده است.” وقتی که خبر مرگ کرامول به آمستردام رسید، آن شهر “گویی با نور نجاتی بزرگ روشن شد; کودکان در امتداد کانالها میدویدند و از مرگ آن ابلیس بانگ شادی بر میکشیدند.”

VII- راه برگشت: 1658-1660

پسر کرامول، برعکس پدر، شیطان صفت نبود و از خوی پولادینی که ممکن بود انگلستان را در زنجیری ساخته زور و تقوا نگاه دارد بهرهای نداشت. ریچارد کرامول نیز چون خواهرش رقت ذهنیی داشت که هر دوی آنان را وا میداشت با ترسی مخفی بر سیاست خون و آهن پدرشان بنگرند. ریچارد در حالی که در برابر پدر خود زانو زده بود، از او استدعا کرده بود از جان

ص: 251

چارلز اول درگذرد. در دوران مشترکالمنافع و حکومت سرپرستی، او در یک ملک روستایی، که ثمره ازدواجش بود، به آرامش زندگی کرده بود. در 4 سپتامبر 1658، نه به واسطه جاهطلبی خود، بلکه به سبب وصیت پدرش “خاوند سرپرست” انگلستان شد. لوسی هچینسن او را “نجیب و با فضیلت اما طبیعتا روستایی و نامناسب برای بزرگی” وصف کرد.

تمام دسته هایی که به وسیله آلیور سرکوب شده بودند اکنون هرچه بیشتر به ضعف ریچارد پی میبردند و دلیرانهتر سر بر میافراشتند. ارتش، که از سابقه غیر نظامی او نفرت داشت و میخواست اختیاراتی را که درزمان پدر او صریحا جنبه نظامی داشت در دست گیرد، از او تقاضا کرد که رهبری نظامی را تماما به فلیتوود واگذارد. او از قبول این تقاضا امتناع نمود، اما شوهر خواهر خود را با ارتقا به درجه سپهبدی نرم کرد. چون خزانه تهی و بسیار مقروض بود، ریچارد پارلمنتی تشکیل داد که در 27 ژانویه 1659 اجلاسی کرد. شایعهای منتشر شد که پارلمنت میخواهد سلطنت استوارتها را باز گرداند. افسران ارتش با دسته هایی از سربازان نزد ریچارد آمدند و از او خواستند که پارلمنت را منحل کند. او نگاهبانان خود را برای حفاظت خویش احضار کرد، اما آنها فرمان او را نادیده گرفتند. ناچار به زور تن داد و فرمان انحلال پارلمنت را صادر کرد(22 آوریل). جان او در ید قدرت ارتش بود. جمهوریخواهان پر حرارت ارتش، به رهبری سرلشکر جان لمبرت، اعضای زنده مانده پارلمنت طویل را دعوت کردند که گرد بیایند و اختیاراتی را که، تا هنگامی که کرامول آنان را با کمک جمهوریخواهان پر حرارت ارتش در 1653، به عنوان پارلمنت دنباله داشتند در دست بگیرند. پارلمنت دنباله جدید در 7 مه 1659 در وستمینستر اجلاس کرد. ریچارد، که از سیاست به تنگ آمده بود، استعفای خود را به آن پارلمنت تقدیم داشت (25 مه). آنگاه به زندگی خصوصی خود بازگشت و در 1660 به فرانسه رفت و در آنجا با عزلت گزینی با نام مستعار جان کلارک ناپدید شد. در 1680 به انگلستان بازگشت و در 1712، به سن هشتاد و شش سالگی، درگذشت. یکی از سلطنتطلبان در 3 ژوئن 1659 نوشت: “هرج و مرج در مقایسه با نظم و حکومت فعلی ما کمال بود.” رقابت بر سر قدرت بین ارتش و پارلمنت ادامه یافت; اما آن قسمتهایی از ارتش که در اسکاتلند و ایرلند اقامت داشتند طرفدار پارلمنت بودند، و در پارلمنت، که بیشتر اعضای آن جمهوریخواه بودند، یک گروه نیرومند از سلطنتطلبان وجود داشت. در 13 اکتبر لمبرت سربازانی در مدخل کاخ وستمینستر گماشت، پارلمنت را کنار گذاشت، و اعلام کرد که ارتش عجالتا حکومت را به دست خواهد گرفت. چنین به نظر میرسید که توالی وقایعی که با ارتش عجالتا حکومت را به دست خواهد گرفت. چنین به نظر میرسید که توالی وقایعی که با تصفیه پراید آغاز شده بود، میبایست تکرار شود و لمبرت کرامول جدیدی باشد. میلتن کودتای لمبرت را چنین نامید:”غیر قانونیترین و مفتضحترین کودتا. به نظر من وحشیانه است ... که یک ارتش حقوقبگیر ... قدرتی را که موسس آن بودهاست بدین گونه منکوب کند.” اما آن شاعر قدرتی نداشت. تنها نیرویی که میتوانست در بریتانیا با دیکتاتوری نظامی مخالفت

ص: 252

کند ارتش دیگری مرکب از دههزار سرباز بود که پارلمنت در اختیار ژنرال جورج مانک گذاشته بود تا اختیارات آن را در اسکاتلند حفظ کند. ما نمیدانیم که آیا در پس تصمیم مانک به معارضه با غصب قدرت به وسیله ارتش لندن جاهطلبی شخصی نهفته بود یا نه. خود او چنین اعلام کرد:”من در برابر وجدان و شرافت موظفم انگلستان را از سلطه تحملناپذیر حکومت شمشیر آزاد سازم.” این اعلام او عدهای از عناصر دیگری را که مخالف فرمانروایی نظامی بودند تشجیع کرد. مردم از پرداخت مالیات سرباز زدند; ارتش مقیم ایرلند، ناوگان لنگر انداخته در داونز، و کارآموزان حرفهای در پایتخت هواداری خود را از پارلمنت اعلام داشتند. کارشناسان مالی لندن وامهایی را که برای پرداخت مواجب سربازان مایه امید بودند از سران غاصب دریغ کردند. طبقات بازرگان و صنعتگر، که خلع چارلز اول را تصویب کرده بودند، اکنون احساس میکردند که بی نظمی رو به گسترش حیات اقتصادی انگلستان را تهدید میکند، و از خود میپرسیدند آیا میتوان بدون پادشاهی که مشروعیتش مردم را آرام خواهد کرد، موجب وصول مالیاتها خواهد شد، و طوفان را خواهد خواباند، ثبات سیاسی و اقتصادی را باز گرداند در 5 دسامبر، مانک نیروهای خود را به درون انگلستان روانه کرد. رهبران ارتش سپاهیانی برای مقابله با او فرستادند، اما آنها از جنگیدن سرباز زدند. افسران غاصب به شکست اعتراف کردند، پارلمنت را تشکیل دادند، و خود را در اختیار آن گذاشتند (24 دسامبر). پارلمنت پیروزمند، که از سی و شش تن تشکیل میشد، هنوز جمهوریخواه بود. یکی از نخستین قانونهای این پارلمنت الزام میکرد که تمام اعضای حال و آینده آن از سلسله استوارت دست شویند. پارلمنت مزبور ضمنا از راه دادن پرسبیتریان زنده مانده پارلمنت دنباله پیشین ابا کرد، به این عنوان که آنها از باز گرداندن چارلز دوم طرفداری کرده بودند. مردم آن را به این عنوان که پارلمنت دنباله احیا شدهاست و نماینده مردم انگلستان نیست تحقیر میکردند و احساسات خود را با “سوزاندن پیکر پارلمنت دنباله” در آتشبازیهای متعدد سی و یک فقره تنها در یکی از خیابانهای لندن ابراز داشتند. مانک، که ارتشش در 3 فوریه 1660 به لندن رسیده بود، به پارلمنت تذکار داد که دیگر حمایتش نخواهد کرد، مگر در صورتی که انتخابات جدید و وسیعتری مقرر دارد و خود را تا 6 مه منحل کند. به مجلس اندرز داد که پرسبیتریان کنار گذاشته شده را دوباره بپذیرد، مجلس هم این کار را کرد. مجلس عوام، که بدین گونه بزرگ شده بود، سازمان مذهبی پرسبیتری را از نو در انگلستان تاسیس کرد، انتخابات جدید را اعلام داشت و خود را منحل کرد. سرانجام، پارلمنت طویل رسما و قانونا پایان یافت (16 مارس 1660) در همان روز کارگری روی جمله “آن ستمگر، که آخرین شاه است، بیرون میرود”، که بر کتیبهای نوشته شده بود، رنگ مالید و آن را محو کرد آن کتیبه را دولت مشترکالمنافع انگلستان در عمارت بورس نصب کرده بود.

آنگاه کلاه خود را به هوا پرتاب کرد و بانگ

ص: 253

برداشت: “خداوند چارلز دوم پادشاه را توفیق دهد!” گویند که وقتی این ندا شنیده شد، “تمام حاضران در بورس با بلندترین فریاد به آن پیوستند”. روز بعد مانک محرمانه با سرجان گرینویل، نماینده چارلز، ملاقات کرد. گرینویل بزودی عازم بروکسل شد تا پیام مانک را به شاه بیتاج برساند.

IX- شاه باز میگردد: 1660

چارلز از زمان فرار مشقتبارش از انگلستان در 1650، زندگی نابسامانی در قاره اروپا داشت. مادرش، هنریتا مریا، او را در پاریس نزد خود پذیرفت; اما فرانسویان هنریتا را فقیر کرده بودند،و چارلز و اطرافیانش تا مدتی مانند بینوایان میزیستند; وزیر اعظم باوفای آیندهاش، ادوارد هاید، مجبور بود به یک وعده غذا در روز اکتفا کند، و خود چارلز، که خوراک در خانه نداشت، در میخانه ها غذا میخورد، بیشتر نسیه و به اعتبار اقبال آینده. لویی چهاردهم پس از آنکه بار دیگر به نعمت و مال فراوان دست یافت، وظیفهای به مبلغ 6,000 فرانک برای چارلز مقرر داشت و چارلز زندگی آزادانهای پیشه کرد که خوش آیند مادرش نبود. در آن روزها که در پاریس به سر میبرد، بیشترین مهر را نسبت به خواهرش هانریتا آن پیدا کرد. مادر و خواهر او منتهای کوشش را کردند تا او به مذهب کاتولیک بگرود; مهاجران کاتولیک انگلستان نگذاشتند او فراموش کند که چگونه برای پدرش جنگیدهاند. فرستادگان پرسبیتری عهد کردند که چنانچه وعده دهد ایمان آنان را حمایت کند، به او مساعدت کنند. او به سخنان هر دو طرف مودبانه گوش داد، اما تصمیم خود را در وفاداری به کلیسای انگلیکانی که پدرش به خاطر آن رنج برده بود اعلام کرد. بحثهایی که دور و بر او میشدند او را محتملا در مورد کلیه ادیان شکاک کرده بودند. اما عبادت کاتولیکی، که او آن را در اطراف و جوانب خود در فرانسه دیده بود، ظاهرا به نحوی نیرومند در او تاثیر کرده بود; در دربار کوچکش این راز برملا شده بود که اگر دست او باز باشد، به کلیسای کاتولیک رومی خواهد پیوست. در 1651 نامهای به پاپ اینوکنتیوس دهم نوشت و وعده کرد که اگر به تخت و تاج انگلستان باز گردد، تمام قوانینی را که بر ضد کاتولیکها وضع شدهاند ملغا خواهد کرد. پاپ پاسخی نداد، اما رئیس یسوعیان (ژنرال ژزوئیتها)1 چارلز را از این موضوع آگاه ساخت که واتیکان نمیتواند از یک شاهزاده مرتد پشتیبانی کند.

وقتی که مازارن مذاکره در باره اتحاد را با کرامول آغاز کرد، مشاوران چارلز او را به

---

(1) یسوعیان، یا ژزوئیتها، دارای تشکیلات و انضباط شبه نظامی بودند و از این جهت رئیس آنان را که منزلت سرداری یا فرماندهی داشت “ژنرال” مینامیدند.-م.

ص: 254

ترک فرانسه ترغیب کردند، و کاردینال(مازارن) موافقت کرد که مقرری او را ادامه دهد. چارلز به کولونی و سپس به بروکسل رفت. در آنجا، مقارن روز 26 مارس 1660، گرینویل پیام مانک را برای او آورد. پیام بدین مضمون بود: اگر او عفو عمومی را وعده دهد و بیش از چهار نفر را از این عفو مستثنا نسازد، آزادی وجدان اعطا کند، و مالکیت صاحبان فعلی املاک مصادره شده را تایید نماید، مانک به او یاری خواهد کرد; ضمنا چون انگلستان هنوز با اسپانیا در جنگ است، صالح چارلز در این است که هلند تحت تملک اسپانیا را ترک گوید. چارلز به بردا در برابان هلند عزیمت کرد و در آنجا (14 آوریل) قراردادی را امضا کرد که در آن شرایط پیشنهادی مانک را اصولا میپذیرفت، اما تعیین دقایق آن را به پارلمنت جدید واگذار میکرد. انتخابات منجر به تشکیل مجلس عوامی شد که اکثریت آن سلطنت طلب بودند، و چهل و دو لرد کرسیهای خود را در مجلس اعیان اشغال کردند. در اول مه نامه هایی که گرینویل از طرف چارلز آورده بود در هر دو مجلس خوانده شدند. در این “اعلامیه بردا” شاه جوان به همه، “جز به کسانی که از این پس به وسیله پارلمنت مستثنا شوند”، عفو عمومی داد; تسویه دعاوی مربوط به اموال مصادره شده را به پارلمنت واگذاشت; وعده داد که “هیچ کس ناراحت نخواهد شد یا به خاطر اختلاف عقیده در مسائل دینیی که آرامش کشور را به هم نخواهند زد مورد بازجویی قرار نخواهد گرفت.” چارلز بیانیه خردمندانهای را که توسط هاید وزیر اعظم آیندهاش برای او تنظیم شده بود بر اعلامیه بالا افزود:

ما، به موجب قول شاهانه خود، شما را مطمئن میسازیم که هیچ یک از پیشینیان ما بیش از خود ما پارلمنت را گرامی نداشته است ... ما معتقدیم که پارلمنت بخشی حیاتی از مشروطیت کشور است و چنان برای حکومت لازم است که ما به خوبی میدانیم بدون آن نه فرمانروا میتواند در حد متعادلی شاد باشد، نه مردم ... ما همواره به اندرزهای آن به دیده بهترین پندها مینگریم، و چنان هوادار امتیازات آن خواهیم بود و آنقدر در حفاظت آن مراقبت خواهیم کرد که گویی از هر چیز دیگر به ما نزدیکتر و برای حفظ خود ما ضروریتر است.

پارلمنت خرسند شد. در 8 مه چارلز دوم را شاه انگلستان خواند، تاریخ آغاز سلطنتش را از لحظه مرگ پدرش اعلام کرد، و سلطنت او را از قانونی منبعث ندانست، بلکه به میراثی منسوب دانست که از بدو تولد حق او بوده است. رای داده شد که 15,000 پوند برای چارلز بفرستند و او را دعوت کنند که فورا بیاید و بر سریر سلطنت بنشیند. تقریبا تمام انگلستان از اینکه بدون ریختن قطرهای خون، دو دهه پرمشقت به بازگشت نظم انجامید شادمان شد. در سراسر کشور ناقوسها به صدا درآمدند; در لندن مردان در خیابانها زانو زدند و به سلامتی پادشاه جام گرفتند. تمام تاجداران اروپا پیروزی حق مشروع سلطنت را شادباش گفتند; حتی ایالات متحده، که جمهوری سختی بود، مقدم چارلز را در سفر او از بردا به لاهه با مسرت استقبال کرد و اتاژنرو، که تا آن زمان او را به رسمیت نمیشناخت، به منظور

ص: 255

جلب حسن نیت آیندهاش 30،000 پوند برای مخارج او تقدیم کرد. یک ناوگان انگلیسی، که با پرچمها و علامت اختصاری “سی.آر.” (چارلز پادشاه) مزین شده بود، آمد و چارلز را بر عرشه نشاند (23مه). ناوگان مزبور در 25 مه به دوور رسید; بیست هزار تن برای استقبال شاه در ساحل گرد آمده بودند. وقتی که کشتی او به کرانه نزدیک شد، همگی به زانو درآمدند; و شاه چون پا بر زمین نهاد، به سجده درآمد و شکر خدای را به جا آورد. ولتر چنین نوشت: “پیرمردانی که در آنجا بودند به من گفتند که تقریبا همه گریستند. شاید هرگز منظرهای مهیجتر از آن صحنه وجود نداشته است.” در طول راه های که دسته های شادمان در دوسوی آنها صف کشیده بودند، چارلز و اسکورتش، و در پی آنها صدها تن از مردم، سواره به سوی کنتربری، راچیستر، و لندن حرکت کردند. در لندن یکصدوبیست هزارتن از شارمندان به پیشبازش شتافتند و حتی ارتشی که بر ضد او جنگیده بود در سان و رژه به ارتش مانک پیوست. نمایندگان دو مجلس در کاخ وایتهال در انتظارش نشستند.

سخنگوی مجلس اعیان خطاب به او گفت: “ای سلطان ارجمند، شما آرزوی سه مملکت،1 نیرو و قوام قبایل ملت برای تعدیل افراط و تفریطها و رفع اختلافات، ... و نیز برای باز گرداندن شرافت پامال شده این ملتها هستید.” چارلز همه این تهنیتها را با لطف و خوشخویی پذیرفت. هنگامی که برای استراحت به خلوت میرفت، در حالی که خسته ظفر بود، به یکی از دوستان خود گفت: “مسلما از اینکه زودتر نیامدم مقصرم، زیرا امروز به هیچ کس برنخوردم که به صراحت ابراز نکرده باشد همواره خواهان بازگشت به تخت سلطنت بوده است”

---

(1) انگلستان، اسکاتلند و ویلز.-م.

ص: 256

فصل هشتم :میلتن - 1608-1674

I- جان بانین: 1628-1688

پیرایشگران در شور و شوق مذهبی و اخلاقی خود نیازی به ادبیات دنیوی احساس نمیکردند. کتاب مقدس شاه جیمز برای ادبیات کافی بود; تقریبا هر چیز تفالهای پست و معصیتآمیز مینمود. یک نماینده پارلمنت در 1653 پیشنهاد کرد که در دانشگاه ها هیچ چیز جز کتاب مقدس و “اثر یا کوب بومه و نظایر آن” نباید تدریس شود. این موضوع مایوسکننده به نظر میرسد، ولی باید متوجه باشیم که در اوج اعتلای پیرایشگران (1653)، سرتامس اورکرت ترجمه پرشور خود از اثر رابله1 را منتشر کرد و بحث در نجاسات را به بحث در قیامت رجحان داد. در همان سال آیزاک والتن کتاب خود را به نام ماهیگیر تمام عیار انتشار داد. حتی امروزه هم آن کتاب، با شیوه ساده و فرحانگیز خود، تازگی میبخشد و یادآور این موضوع است که در حالی که انگلستان از انقلابی میگذشت که به قدر انقلاب 1789 شدید بود، مردم میتوانستند در شهر و روستا شادمان باشند. “ای دانشمند خوب! کمی از راه منحرف شو و آن سوتر به طرف پرچین پیچک گام بردار; آنجا، در حالی که این آبشار آهسته بر خاک بارور فرو میریزد، ما خواهیم نشست و آواز خواهیم خواند” .

آندرو مارول با هر تمهید که ممکن بود در دوران نااستواری دولتها، بین زمان تولدش در 1621 و مرگش در 1678 سر خود را سلامت نگاه داشت. بازگشت کرامول را از ایرلند با قصیدهای غرا و خوشاهنگ تهنیت گفت، اما در ضمن آن جرئت کرد که درباره مرگ چارلز اول با دلسوزی سخن گوید:

در آن صحنه یاد آوردنی، به ابتذال و پستی تن نداد،

---

(1) کتابهای اول و دوم در 1653; کتاب سوم در 1693. پیرموتو ترجمه تمام متن را در 1708 تکمیل کرد.

ص: 257

بلکه با چشمانی دقیق و مراقب دم تبر را آزمود. خدایان را با یاسی مبتذل به یاری نخواند تا حق پایمال شدهاش را بگیرند، بلکه سر باوقارش را خم کرد، آنسان که گویی آن را بر بستری مینهد.

مارول معاون میلتن شد، که منشی لاتینی کرامول بود; در 1659 به نمایندگی پارلمنت انتخاب شد، به نجات میلتن از کینهجویی سلطنت طلبان فاتح کمک کرد، هجده سال در دوران بازگشت خاندان استوارت زیست، و سو اخلاق، فساد، و بیصلاحیتی آن را در هجویه هایی که از انتشار آنها بدقت خودداری میکرد محکوم ساخت. آثار کلاسیک بانین، مانند حماسه های میلتن، پس از بازگشت خاندان استوارت نوشته شده بودند; اما هر دوی آنان در رژیم پیرایشگر قوام گرفته بودند. او به ما میگوید:”من از نسلی پست و غیرقابل اعتنا زادم; خانه پدریم از آن گونه بود که درمیان پستترین و تحقیرآمیزترین خانواده های کشور یافت میشود.” پدر او در دهالستو، نزدیک بد فرد، دواتگر تعمیرگر ظرف و کتری بود. تامس بانین آن قدر که بتواند جان را به دبستان بدفرد بفرستد درآمد داشت; و جان در آن دبستان لااقل خواندن و نوشتن را به اندازهای که برای وارسی کتاب مقدس و نوشتن مشهورترین تمام کتابهای انگلیسی بسنده باشد آموخت. در خانه شاگردی پدرش را میکرد که در بعد از ظهرهای یکشنبه به او تعلیمات دینی میداد. از پسران شهر دروغزنی و کفرگویی را یاد گرفت; خودش ما را مطمئن میسازد که”در این رشته ها فقط چند تن با من برابری میکردند.” بعلاوه، او مرتکب گناهانی از قبیل رقصیدن، بازی کردن و خوردن آبجو در میخانه میشد گناهانی که از طرفی پیرایشگران محکوم شده بودند، اما آنها در جوانی او (1628-1648) هنوز به قدرت نرسیده بودند. “من در انواع گناهان و اعمال مخالف خداپرستی ... سرآمد و سرکرده دیگران بودم.” چنین اعترافاتی به گناهان بزرگ در میان پیرایشگران معمول بود، زیرا که اصلاح اخلاقی آنها را مشهودتر میساخت و نیروی عنایت نجات دهنده یزدان را نمایانتر میکرد.

هرچه تعلیمات پیرایشگر بر گرد بانین گسترش مییافتند،ابلیس وشی او با افکار مربوط به مرگ، واپسین داوری و دوزخ مختل میشد. یک بار خواب دید که آسمان آتش گرفته و زمین در زیر پای او شکاف برداشته است. با وحشت از خواب بیدار شد و خانواده خویش را با فریادهای خود به هراس انداخت: “ای خداوند، به من رحم کن! ... روز داوری رسیده است، و من آماده نیستم!” در شانزدهسالگی به ارتش پارلمنت فراخوانده شد و سی ماه در دوران جنگ داخلی در آن خدمت کرد. در سربازی، “من هنوز گناه میکردم، بیش از پیش در برابر خداوند گردنکش

ص: 258

بودم، و توجهی به نجات خود نداشتم.” پس از خروج از بسیج، با دختر یتیمی ازدواج کرد (1648) که تنها جهیزش دو کتاب دینی و خاطراتی از تقوای پدرش بود که آن را کرارا بازگو میکرد. بانین، که دکان پدر را به ارث برده بود، نفقه زن خود را با دواتگری تامین میکرد.در معاش سعادتمند شد، مرتبا به کلیسا میرفت و گناهان دوران جوانی خود را یکی پس از دیگری ترک میگفت. تقریبا همه روز کتاب مقدس را، که انگلیسی سادهاش سازنده سبک او شد، میخواند. مردم الستو، در گفتگو از او،وی را شارمند نمونه میخواندند. اما (خود او به ما میگوید) شکهای مربوط به الاهیات وی را میآزردند. او اطمینان نداشت که لطف خدا شامل حالش شده باشد و بدون آن لطف ملعون میبود. گمان داشت که تقریبا تمام ساکنان الستو به دوزخ جاودانه محکوم شدهاند. خاطرش با این فکر مشوش شده بود که عقاید مسیحی او یک تصادف جغرافیاییند. از خود میپرسید: “چگونه میتوان گفت که مسلمانها کتاب مقدسی به این خوبی نداشتهاند که ثابت کند محمد(ص) ناجی است; همان گونه که ما هم برای اثبات نجات دهندگی عیسی کتاب مقدسی داریم.” “موجهای بسیار از کفرگویی نسبت به خدا، مسیح و کتاب مقدس از سر روح من میگذشتند ... پرسشهایی بر ضد وجود خدا و تنها پسر گرامیش درمن وجود داشتند; (از این نوع) که در حقیقت خدایی یا مسیحی هست یا نه. و آیا کتاب مقدس بیش از آنچه کلام خدا باشد، داستان و قصه حیلهآمیزی نیست” او چنین نتیجه گرفت که این شکها از ناحیه شیطانی است که در وجودش خانه کرده است. “من وضع سگ و وزغ را نظاره کردم و کیفیت هر یک از مخلوقات خدا را بهتر از این وجود وحشتناک خود یافتم ... ، چون آنها روحی که در زیر بار جاودانی دوزخ یا گناه هلاک شود نداشتند، برخلاف روح من که چنان بود.” آنگاه یک روز، همچنانکه در صحرا گام میزد و بر شرارت قلب خود میاندیشید، جملهای از رساله به کولسیان را به یاد آورد: “ ... به خون صلیب وی سلامتی را پدید آورد.”1 این فکر که مسیح به خاطر او، همچنانکه به خاطر دیگران، مرده است در ذهن او نیرومندتر شد، تا اینکه “آماده شدم تا با شعف و آرامش سرشار ... . از پای درآیم.” به یک کلیسای باتیستها در بدفرد پیوست (1653)، تعمید یافت، و از دو سال شادی و آرامش روحی برخوردار شد. در 1655 به بدفرد رفت و در آن کلیسا شماس و، در 1657، رسما مامور وعظ کردن شد.

پیام او پیام لوتر بود: جز در صورتی که انسان ایمان محکمی به این نکته داشته باشد که با مرگ مسیح، پسر خدا، از گناهان طبیعیش برائت یافته است اعم از هر گونه فضایلی که داشته باشد در رفتن به دوزخ به اکثریت افراد بشر ملحق خواهد شد. تنها خود فداسازی عیسی میتواند با شناخت گیاهان انسان موازنه یابد. او فکر میکرد که این موضوع را باید بسیار واضح به کودکان گفت.

---

(1) باب 1، آیه 20 -م.

ص: 259

به عقیده من مردم در آموختن دعا به فرزندان خود راه خطا میپویند. به نظر من بهتر است که مردم، بهنگام، به کودکان خود بگویند که چه مخلوقات ملعونی هستند; چگونه به سبب گناهکاری ذاتی و عملی گرفتار خشم خدایند; همچنین چگونگی غضب یزدان و دوام بدبختی را متذکر شوند.

در میان این اندرزها، در مواعظ بانین، پند بسیار خردمندانهای درباره پرورش اطفال و رفتار با خدمتگران وجود داشت. او نیز، مانند سایر واعظان، مورد طعن کویکرها بود که به او میگفتند نه کتاب مقدس، بلکه نور درونی است که تفاهم و نجات را موجب میشود. در 1656 او دو کتاب بر ضد آن فرقه جدید مزاحم نوشت; آنان با متهم ساختن او به داشتن آیین یسوعی، راهزنی، زناکاری و جادوگری پاسخ دادند. با بازگشت خاندان استوارت مشکلات بدتری ایجاد شد. قانون الیزابتی سابق، که از تمام انگلیسیان میخواست فقط در مراسم مذهبی انگلیکان شرکت کنند، تجدید شد; تمام عبادتگاه های غیر انگلیکان بسته شدند; همه واعظان غیر انگلیکان از وعظ کردن ممنوع شدند. بانین تا حد بستن صومعه کوچک خود در بدفرد اطاعت کرد، اما وی پیروان خود را در محلهای مخفی گردآوری و برای آنان وعظ کرد. او را دستگیر کردند، به او گفتند که اگر قول دهد علنا وعظ نکند، آزاد خواهد شد; اما این پیشنهاد را نپذیرفت و در زندان بدفرد محبوس شد (نوامبر 1660). مدت دوازده سال، با چند دوره کوتاه آزادی، در آن زندان بسر برد. در مواقع مختلف پیشنهاد استخلاص با همان شرایط تجدید شد، و او همان جواب را داد: “اگر امروز مرا آزاد سازید، فردا وعظ خواهم کرد.” شاید زندگی خانوادگی برای او باری گران شده بود. زن اولش در 1658 مرد و چهار فرزند برای او باقی گذاشت که یکی از آنان نابینا بود; دومین زنش آبستن بود. همسایگان به تکفل خانواده کمک میکردند، و بانین، با تور بافتن در زندان و ترتیب دادن فروش آن، یاری خود را به آن مساعدت میافزود. زن و کودکانش اجازه داشتند هر روز او را ببینند; و خودش مجاز بود برای همبندانش وعظ کند و زندان را هرگاه که بخواهد، ترک گوید و حتی به لندن سفر کند. اما او وعظهای مخفیانه خود را از سر گرفت، و از این رو مراقبت بر او در زندان شدیدتر شد.

در محبس کتاب مقدس را بارها میخواند، و نیز کتاب شهدا اثر فاکس را; در برابر آتشی که برای سوزاندن قهرمانان پروتستان افروخته شده بود ایمانش مستحکمتر میشد و با تعمق در رویاهای مکاشفه یوحنای رسول شاد میگشت. او ظاهرا تا اندازه زیادی به کاغذ و قلم دسترسی داشت، زیرا در شش سال اول حبس، هشت رساله مذهبی و همچنین یک اثر بزرگ به نام عنایت فراوان نسبت به رئیس گنهکاران نوشت و منتشر کرد. اثر اخیر، که در آن حکایت نفس میکند، تقریبا اشراق وحشتانگیزی از ذهن پیرایشگر به شمار میرود.

در 1666، به موجب نخستین “اعلامیه اغماض” چارلز دوم، آزاد شد. باز هم به وعظ پرداخت و به زندان باز گردانده شد. در 1672 دومین “اعلامیه اغماض” چارلز دوم کشیشان ناسازگار

ص: 260

را مجاز ساخت که وعظ کنند. بانین آزاد شد و فورا به سمت کشیش کلیسای قدیم خود منصوب شد. در 1673 این اعلامیه ملغا شد; ممنوعیتهای سابق تجدید شدند، بانین از اطاعت سر باز زد و بار دیگر به زندان افتاد (1673)، اما بزودی آزاد شد.

در این سومین و آخرین دوره زندان بود که او قسمت اول از کتاب سیریک زایر از این جهان به جهان آینده را نوشت. این کتاب در 1678، و قسمت دوم در 1684 به دنبال آن به چاپ رسید. (در یک مقدمه سرگرم کننده ولی سستمایه، بانین ادعا کرد که آن کتاب را برای سرگرمی خود نوشته است، بی آنکه فکر انتشار آن را داشته باشد.) داستان را به نحوی آشتیپذیر به شکل فانتزی عرضه میدارد:

همچنانکه در بیابان این جهان سیر میکردم، در محلی فرود آمدم کǠدر آنجا دخمهای بود و در آن بر زمین غنودم تا بخوابم، و چون به خواب رفتم، رویایی دیدم.

کریستین در این رویا با این فکر وسوسه میشود ظǠباید همه چیز را ترک و فراموش کند و فقط مسیح و بهشت را بجوید. او زن و فرزندان خود را رها و سیر خود را به سوی “شهر آسمانی” آغاز میکند. در ضمن سفر، “امیدوار” به او میپیوندد و آیین پیرایشگر را به ایجاز شرح میدهد:

یک روز بسیار اندوهگین بودم، به گمانم اندوهگینتر از هر وقت دیگر در زندگی خود، و این غمگینی به سبب منظره تازهای بود از شناعت و دنائت گناهانم. چون در آن هنگام نظرم به هیچ چیز جز دوزخ و لعنت جاودانی روح خودم معطوف نبود، ناگهان، همچنانکه فکر میکردم، خداوند ما عیسای مسیح را دیدم که از آسمان بر من فرو مینگرد و میگوید: “به عیسی مسیح ایمان آر تا نجات یابی” اما من پاسخ دادم که گناهکارم; گناهکاری بسیار بسیار بزرگ و او جواب داد، “رحمت من برای تو کافی است.” ... آنگاه قلب من سرشار از شادی و سرور شد.

زایران، پس از محنتها و بحثهای بسیار، به شهر آسمانی میرسند; و ما از آنچه آنها چنین مشتاقانه در پیش بودند، آگاه میشویم:

و بنگر که چون داخل شدند، تغییر هیئت یافتند و جامهای در بر کردند که چون زر مینمود. کسانی نیز در آنجا بودند که با چنگها و تاجها به پیشباز آمدند و آنها را به ایشان دادند چنگ برای نواختن، و تاج به نشانه افتخار ... .

و نیکنظر کن، شهر مثل خورشید میدرخشید، کوچه های آن نیز زرفرش بود و در آنها مردان بسیاری که تاج بر سر و شاخه های نخل در دست داشتند، و نیز چنگهایی که با نوای آنها سرود ستایش میخواندند.

“جهل” بیچاره، که لنگلنگان در پی آنان راه پیموده و ایمان واقعی نداشته است، به دروازه شهر آسمانی میرسد، آن را میکوبد; از او گذرنامه میخواهند، نمیتواند آن را بیابد; پس دست و پای او را میبندند و به دوزخ روانهاش میسازند. این داستان به نحو جذابی گفته شده

ص: 261

است، ولی ما گاه با “لجوج” همدلی مییابیم که درباره کریستین و همراهانش گفتاری بدینسان دارد: “گروهی از این ابلهان خودپسند هستند که وقتی به خیالات واهی روی میآورند، به دیده خود، خردمندتر از عاقلانی هستند که میتوانند استدلال کنند.” فکر زیارت روح از وسوسه های زمینی به سعادت آسمانی فکری است کهن و شکل تمثیلی قرون وسطایی آن نیز چنین بود; شاید بانین برخی از این آثار پیشین را خوانده بود. حال آنها در کامیابی خارقالعاده این داستان جدید فراموش شده بودند. داستان مزبور در نخستین قرن از عمر خود پنجاه و نه بار چاپ شد و یکصدهزار نسخه از آن پیش از مرگ بانین به فروش رسید; از آن پس تاکنون میلیونها نسخه از این اثر فروخته شدهاند و متن آن به یکصد و هشت زبان ترجمه شده است; در امریکای پیرایشگر یک جلد از آن کتاب تقریبا در هر خانهای یافت میشد. برخی از عبارات آن مانند یاس و اندوه مفرط، جلوهفروشی، مرد دنیادار وارد زبان عامه شدند. محبوبیت این کتاب در قرن بیستم بسرعت رو به کاهش رفته است; مشرب پیرایشگر رخت بربسته است; و کتاب مورد بحث اکنون جزو مهمی از ایمان و وسیله تزیین خانه را تشکیل نمیدهد، اما هنوز مانند چشمه زلال و شادابی از انگلیسی ساده است.

بانین در حدود شصت کتاب نوشت که خواندن آنها امروزه جالب به نظر نمیرسند. پس از آزادی نهاییش در 1675، یکی از واعظان برجسته زمان خود و رهبر باتیستهای انگلستان شد. او ستایش خود را از چارلز دوم اعلام داشت و به پیروان خود سپرد که به شاه خاندان استوارت به منزله مدافع انگلستان در برابر پاپ وفادار باشند. سه سال پس از آنکه چارلز دوم در بستر مرگ پذیرفتن مذهب کاتولیک را اعلام کرد، بانین زندگی حرفهای خود را به پایان رساند. فرجام عمرش با آن لوتر همانند بود. چون نزاعی بر سر خواندن کتاب مقدس پدر و پسری را که بانین دوست میداشت از یکدیگر رنجانده بود، او از بدفرد با اسب به سوی مسکن آن دو عزیمت کرد و طرفین را آشتی داد; اما در راه بازگشتش به طوفانی دچار گشت و پیش از آنکه بتواند سرپناهی بیابد، از آب باران خیس شد. در نتیجه گرفتار تبی شد که هرگز از آن رها نگشت. در گورستان ناسازگاران در بانهیل فیلدز دفن شد، جایی که هنوز نقشش بر روی سنگ گورش دیده میشود.

II- شاعر جوان: 1608 -1640

پدر بزرگ میلتن یک کاتولیک رومی بود که در 1601 به سبب گریز از مراسم مذهبی انگلیکان 60 پوند جریمه شد و پسر خود را به جهت ترک کلیسای رومی از ارث محروم کرد. این جان میلتن از ارث محروم شده، با عنوان یکی از کاتبان لندن یعنی نگارندهای که در نوشتن و رونوشت برداشتن کتابهای خطی، منشورها و اسناد قانونی ماهر بود معاش خوبی تحصیل

*****تصویر

متن زیر تصویر : ادوارد پرس: جان میلتن. کریست کالج، کیمبریج

ص: 262

کرد. موسیقی را دوست میداشت، مادریگال مینوشت، و در خانهاش آلات موسیقی متعدد، از جمله یک ارگ، داشت; این عشق به شاعر ما منتقل شد که معتقد بود برای خوب نوشتن باید موسیقی را در روح و گوش باطنی خود داشت. مادرش سارا جفری، که دختر یک تاجر خیاط بود، به شوی خود شش فرزند داد که جان سومین آنها بود. یکی از برادران کهترش، کریستوفر، از سلطنتطلبان طرفدار خاندان استوارت و واجد یکی از مقامات بلندپایه کلیسا شد; جان در زمره جمهوریطلبان پیرایشگر پیرو کرامول در آمد. خانه آنان در برد ستریت یک سازمان پیرایشگری بود و وضعی با ابهت و مذهبی داشت، اما واقعا پیرایشگرانه نبود; در آن خانه عشق رنسانسی به زیبایی با عاطفه خیرجویی اصلاح دینی آمیخته بود.

جان مهین ملک خرید و مرفه شد، برای جان کهین چند مربی پیرایشگر اجیر کرد، و او را در یازدهسالگی به “مدرسه سنت پول” فرستاد. آن پسر در آنجا لاتین، یونانی، فرانسه، ایتالیایی و قدری عبری آموخت. آثار شکسپیر میخواند، اما کتابهای سپنسر را ترجیح میداد; اینجا خاطر نشان میسازیم که او بسیار تحتتاثیر نسخه انگلیسی هفته اثر دو بارتاس (1578) قرار گرفت. این سروده حماسهای است که خلقت عالم در هفت روز را شرح میدهد.

عطش من برای دانش چندان شدید بود که از دوازدهسالگی کمتر اتفاق میافتاد مطالعات خود را ترک کنم یا پیش از نیمه شب به بستر بروم. همین امر بود که در درجه اول باعث از دست رفتن نیروی دید من شد. چشمان من ]مانند چشمان مادرش[ طبیعتا ضعیف بودند، و من غالبا دچار سردرد بودم، اما این عارضه نتوانست حرارت کنجکاوی مرا بخواباند یا پیشرفت مرا به تعویق اندازد.

در شانزدهسالگی به “کالج مسیح” در کیمبریج رفت. در آنجا نزاعش با یک معلم به مشتزنی انجامید. سمیوئل جانسن میگوید: “من از توصیف آنچه میترسم راست باشد شرمسارم و آن اینکه میلتن یکی از آخرین دانشجویانی بود که در دانشگاه افتضاح علنی تنبیه بدنی را متحمل میشد.” میلتن برای یک دوره اخراج شد و آنگاه اجازه یافت که باز گردد. پیش از بازگشتن میتوانست خوب شعر بگوید. در 1629، در بیست و یک سالگی، قصیده غرایی به نام “بامداد میلاد مسیح” سرود، و یک سال بعد “وفاتنامه”ای شانزده خطی ساخت که بعدا در دومین چاپ (1632) آثار شکسپیر انتشار یافت:

شکسپیر گرانقدر برای استخوانهای پر افتخارش چه میخواهد رنج قرنی را در سنگهای بر هم انباشته، یا اینکه آثار مقدسش باید در زیر یک هرم سر به فلک کشیده پنهان شوند ای پسر عزیز خاطرات، ای وارث بزرگ شهرت، نام ترا به این نشانه های کسل کننده چه کار1

---

(1) با کمال تاسف میافزاییم که وقتی تکلیف دفاع از اعدام چارلز اول به میلتن واگذار شد، او در برشمردن عیوبی که سابقه شاه را لکهدار میکردند، از عشق او به آثار شکسپیر نیز سخن گفت.

ص: 263

میلتن هشت سال در کیمبریج ماند، در 1628 درجه لیسانس و در 1632 فوق لیسانس گرفت; آنگاه بدون مهری که دانشجویان معمولا برای سالها تحصیل دانشکدهای خود در دل دارند، آن دانشگاه را ترک کرد. پدرش از او انتظار داشت که در سلک کشیشان در آید، اما آن جوان مغرور از سوگند وفاداری به اعتقادنامه و آیین نماز انگلیکان امتناع کرد:

چون مشاهده کردم که چه ظلمی دامنگیر کلیسا شده است که آن کسی که فرمان میگیرد باید آن را بندهوار اجرا کند و سوگند نیز بخورد و آن سوگند را یا با وجدانی یاد کند که مشمئز خواهد شد; یا باید سوگند خود را بشکند یا از ایمان خود دست شوید بهتر دانستم که سکوت بیشرمساری را بر کار مقدس سخن گفتنی که با بندگی و سوگندشکنی خریداری شده باشد ترجیح دهم.

او در خانه پدری خویش در روستای هورتن، نزدیک وینزر مقیم شد; در آنجا، در حالی که ظاهرا معاشش به وسیله پدرش تامین میشد، تحصیلات خود را، که بیشتر کلاسیک بود، ادامه داد، حتی با آثار کوچکترین مصنفان لاتینی نیز آشنا شد. اشعار لاتینی مینوشت که تحسین یک کاردینال کاتولیک رومی را جلب کردند; بزودی مقالات لاتینی او در دفاع از سیاست کرامول در اروپا طنین افکند. حتی وقتی که نثر انگلیسی مینوشت، گویی لاتینی مینویسد; زبان انگلیسی را دستخوش تعقیدات و قلب کلاسیک میساخت، با این حال، کلامش نوای جاذب و عجیبی در بر داشت.

شاید در هورتن، در میان مزارع سرسبز دشت و دمن انگلستان، بود که او قطعه های احساساتی را نوشت (1642) که شادیهای فارغالبال و احوال غمگینانه جوانی گذرای او را نوبت به نوبت منعکس میکردند. تقریبا هر سطر از “ل / آلگرو” خواننده را به خواندن آن با آواز دعوت میکند. آلگرو “دختری است زیبا، فربه، با نشاط. ... مهربان و خوشبو که از زفوروس (مظهر باد مغرب)، که با آورورا (الاهه سپیدهدم) بازی میکند، زاده شده است.” هر چیز که در منظره روستایی هست، اکنون شاعر را شاد میسازد: چکاوک شب را متوحش میسازد، خروس پیشاپیش “بانوانش” میخرامد، تازیها با صدای بوق شکارچی برمیجهند، خورشید “با زبانه ها و فروغی کهربایی رنگ” طلوع میکند، دوشیزه شیردوش نغمهسرایی میکند، گله ها به چرا مشغولند و جوان و دختر باکره بر روی چمن میرقصد و شبها را در کنار بخاری یا در تماشاخانه میگذرانند.

اگر کمدی دانشمندانه جانسن بر روی صحنه آید، با شکسپیر شیرین گفتار، کودک خیال، آهنگهای جنگلی زادگاهش را با بانکی بلند بسراید;

و موسیقی

به گشودن زنجیرها دست یازد زنجیرهایی که روح پنهان نواهای خوش را دربند کردهاند ...

اگر یارای فراهم کردن این خوشیها در تو باشد، ای مایه شادی، با تو میخواهم بسر برم.

ص: 264

گوینده این اشعار هنوز یک پیرایشگر عبوس و ناخوشحال نبود، بلکه جوان انگلیسی سالمی بود که در رگهایش خون نغمه گران دوران الیزابت جریان داشت.

اما گهگاه خوی دیگری به او دست میداد، و آن هنگامی بود که این شادیها در برابر ذهن متفکری جلوهگر میشدند که غم را به یاد میآورد، در جستجوی مفهوم بود، و در فلسفه پاسخی نمییافت، بلکه فقط پرسشهایی میشنید که پیش از آن احساس نشده بودند. آنگاه “ایل پنسروزو”، مرد اندیشمند، به طور نامرئی میخرامد.

تا بر ماه سرگردان بنگرد که تازان به نیمروز خود نزدیک میشود، همچون کسی که در راه پهن و بیکران آسمان راه خود را گم کرده است;

یا تنها در کنار آتش مینشیند

جایی که اخگرهای فروزان از درون اطاق به نور میآموزند که تابشش را چگونه بیاراید، دور از هر مایه شادی، جز سوسکی که بر روی اجاق است;

یا اینکه در “برخی بلند و تک افتاده”، که در برابر بزرگی ستارگان شی حقیری بیش نیست، نشسته است و کتاب افلاطون را ورق میزند و از خود میپرسد که آسمان کجاست.

چه جهانهایی، یا چه پهنه های وسیعی، را در برمیگیرد آن ذهن نامیرایی که مسکن خود را در این گوشه جسمانی از دست داده است.

با غمهای عاشقان و مرگ اندوهبار شاهان را به یاد میآورد. آنگاه “رواق اندیشهپرور” کلیسای جامع بزرگ، پنجره های طبقهطبقه، و نور سایهگون آن را از فلسفه خیره سر برتر میشمارد;

بگذار آنجا ارگ خوشنوا طنین افکند به سوی هماوایان پر نوا که آن پایین ایستادهاند، در سرایش بلند دعاها، و سرودهای صاف آهنگ، چنانکه با شیرینی به گوش من رسد، مرا در نشئه ها حل کند، و تمام آسمان را پیش چشم من آورد.

اینها لذتهایی هستند که برای آن “مرد اندیشمند” پیش میآیند; و اگر به نظر رسد که به مالیخولیا بسته شدهاند، پس شاعر با اندوه خواهد زیست. میلتن در این دو شعر زیبا خود را در بیست و چهار سالگی مینمایاند: جوانی لرزان از زیباییهای زندگی و ناشرمسار از شادی، اما دستخوش

ص: 265

رویاهای سرگشته زندگی و مرگ، که در نهاد خود کشمکش دین یا فلسفه را احساس میکند.

نخستین فرصت برای شناساندن خود در 1634 به دست این شاعر افتاد; یعنی هنگامی که مامور شد برای مراسمی که در آن انتصاب ارل آو بریجواتر به سمت رئیس عالی شورای غرب اعلام میشد، نمایش ماسک شبانی بنویسد. هنری لاز موسیقی میان پرده آن را تنظیم کرد; اشعار میلتن، که او از راه فروتنی بینام منتشرشان کرده بود، چندان مورد تحسین قرار گرفتند که شاعر، با هیجانی که از استقبال مردم برایش حاصل شده بود، نام خود را افشا کرد. سرهنری وتن آن را چنین ستود: “در نغمه ها و قصیده های شما نوعی لطافت دور یک هست که ... من هنوز در زبانمان برای آن برابری نیافتهام.” عنوان آن قطعه اصلا این بود: ماسکی که در قصر لودلو1 نمایش داده شد، و امروزه این اثر را کوموس میخوانند. آن نمایش توسط دو نجیبزاده جوان و خواهرشان، که دختر هفدهسالهای از دربار ملکه هنریتا مریا بود، اجرا شد. گرچه بیشتر آن درام کوچک به شعر سفید است و سخت در بند افسانه های باستانی افتاده، اما یک خوشنوایی تغزلی و فصاحت لطیف و گوشنوازی دارد که پس از قرار گرفتن در مجموعه اشعار میلتن، باز هم محکمتر میشود. موضوع قطعه سنتی بود: یک باکره زیبا بیپروا در جنگل پرسه میزند و چنین میخواند:

پیچ و تابهایی که ممکن است روحی را در زیر دنده های مرگ بیافرینند

کرموس جادوگر به او نزدیک میشود و جادویی برای او میافکند تا عفت او را برباید. جادوگر از او استدعا میکند که تا جوانیش فروزان است، خوش باشد; اما او با فصاحتی گرم از پاکدامنی، خویشتنداری، و “فلسفه الاهی” دفاع میکند. تمام مصرعهای آن شعر خوب بودند، بجز یک قسمت آن که به طرز بدشگونی جمهوریخواهانه بود و آن جماعت (تماشاگران) ولخرج را کمی تکان میداد:

اگر هر مرد درستی که از کثرت فقر نحیف میشود فقط سهم معقول و معتدلی میداشت، سهمی از آنچه آن تجمل هرزه و لوس اکنون با افراط به معدودی باز کرده است، نعمتهای فراوان طبیعت خوب تقسیم میشدند، با نسبتی متعادل و بیتبذیر، و خود او (طبیعت) از ذخایر خود ذرهای در رنج نبود.

در 1637 شور و حال آن شاعر با غرق شدن دوست جوانش، ادوارد کینگ شاعر، تیره

---

(1) شهری در غرب انگلستان، در شراپشر، حدود 40 کیلومتری جنوب شروزبری، و 300 کیلومتری شمال باختری لندن. قصر آن از قرن دوازدهم میلادی است. شهرت آن در ادبیات انگلیسی بدین مناسبت است که “کوموس”، اثر میلتن، اولین بار در آنجا نمایش داده شد.-م.

ص: 266

شد. میلتن برای یادبود نامهای که برای آن مرحوم تدوین شده بود، مرثیهای به نام “لیسیداس” اهدا کرد. این مرثیه به فرم شبانی تصنعی ساخته شده و حاوی وصف انبوهی از خدایان مرده است، اما مصرعهای بسیاری دارد که هنوز مانند خاطرهای حقشناس طنین افکنند:

افسوس! چه چیز آن را با نگرانی بیپایان شکنجه میکند، تا کار ساده و حقیر چوپان را پیشه سازد، و سخت بر رموز ناسپاسگزار شعر بیندیشد آیا بهتر نبود که چون دیگران کند، که با آماریلیس1 در سایه بازی کند، یا دست در گیسوان در هم رشته نئایرا بیفکند شهرت مهمیزی است که تو سن روح مصفا را (آن آخرین سستی ذهن نجیب را) برمیانگیزد تا خوشیها را کوچک شمرد و روزگار به رنج گذارد; اما وقتی که به یافتن پاداش عادلانه امیدواریم و میاندیشیم که چون شعلهای ناگهان فرا رسد، الاهه نابینای انتقام با مقراض منفور خود میآید و رشته نازک زندگی را میبرد.

جان میلتن مهین ظاهرا احساس کرده بود که شش سال با فراغت غوطه خوردن در زیباییهای هورتن، برای قریحهای که میتوانست چنین نغمه هایی بسراید، سودمند واقع شده است. برای اتمام احساس خویش، پسر خود را به سفر قاره اروپا فرستاد و تمام مخارج او را پرداخت. میلتن، با نوکری که به او داده شده بود، در آوریل 1638 از انگلستان عزیمت کرد، چند روز را در پاریس (که در آن هنگام در چنگال قدرت نظامی ریشلیو بود) گذراند و از آنجا به ایتالیا شتافت. در یک اقامت دو ماهه در فلورانس، گالیله کور و نیم زندانی را دید، با ادیبان ملاقات کرد، با اعضای آکادمیها مجالست نمود، تهنیتهایی به شعر لاتینی رد و بدل کرد و غزلهای ایتالیایی نوشت، چنان که گویی در کرانه رود پو یا آرنو پرورده شده است. در ناپل از طرف همان مارکزه مانسو که با تاسو و مارینی دوستی گزیده بود پذیرفته شد. چهارماه در رم به سر برد، با برخی از کاردینالها دیدار کرد و مهر آنان را در دل گرفت، اما ایمان پروتستان خود را صادقانه اعلام داشت. آنگاه دوباره به فلورانس، از طریق بولونیا و فرارا به ونیز، از راه ورونا به میلان، و از راه ژنو و لیون و پاریس به لندن بازگشت (اوت 1639).

در آثار بعدی خود دو اظهار قابل توجه درباره مسافرتهای خویش به ایتالیا کرد. با رد کردن اشارات مردم فریب یکی از رقیبانش، چنین نوشت، “خدا را به شهادت میطلبم که در تمام جاهایی که شرارت چندان مخالفتی نمیبیند و با شرمی بس اندک انجام میگیرد، من حتی یک بار

---

(1) نام زن چوپان زیبای افسانه که در “سرود شبانی” ویرژیل آمده است.-م.

ص: 267

هم از راه پاکدامنی و فضیلت منحرف نشدم.” و با به خاطر آوردن اینکه منتقدان ایتالیایی چگونه شعر او را میستودند میگوید:

من تا اینجا شروع کردم به اینکه هم با آنها و هم با دوستانی که در وطن داشتم، و به همان اندازه با انگیزه باطنیی که حال هر روز در من رشد میکرد، هم آواز شوم که با کوشش و تحصیل جدی (که من آن را بهره خود در زندگی میدانم)، توام با رغبت نیرومند طبیعی، شاید بتوانم چیزی برای زمانهای آینده بنویسم که مردم آن مایل به زوالش نباشند.

حال او به این فکر افتاد که حماسه بزرگی بسازد که ملت یا ایمان او را مشهور کند و نام او را در معبد اعصار جاودان سازد. بیست سال گذشت تا توانست آن اثر را آغاز کند، و بیست و نه سال سپری گشت تا توانست آن را منتشر سازد. بین نخستین دوره شعر خود (1630 -1640) و دومین آن (1658-1668)، سهم خویش را در “شورش بزرگ” ادا کرد و قلم خود را وقف جنگ و نثر ساخت.

III- اصلاح طلب: 1640- 1642

در 1639 میلتن آپارتمانی در سنت برایدز چرچیارد لندن، که در آنجا پسران خواهرش را تعلیم میداد گرفت.

یک سال بعد با آنان به خیابان آلدرسگیت نقل مکان کرد. در آنجا (1643) شاگردان دیگری گرفت که سنشان بین ده و شانزده سال بود; آنها را شبانهروزی کرد. عایدی مختصری از این راه به دست آورد که به مقرری فرستاده از طرف پدرش ضمیمه میشد. در “نامهای به آقای هارتلیب” (1644) نظرات خود را درباره تعلیم و تربیت تشریح کرد. به آن لغت (تعلیم و تربیت) مفهوم نیرومندی داد: “من تعلیم و تربیتی را کامل و شایان مینامم که مرد را به طرزی صحیح، ماهرانه، و بلندنظرانه برای اجرای هر شغلی، اعم از خصوصی و عمومی، جنگی یا مربوط به صلح، مناسب سازد.” نخستین تکلیف آموزگار تشکیل شخصیت اخلاقی در دانشآموز است “تا خرابیهای اولین اجداد ما را ترمیم کند” یعنی بر شرارت طبیعی انسان “گناهکاری ذاتی” فایق آید یا (چنانکه حال میگوییم) نیازمندیهای زندگی متمدن را با احتیاجات دوران شکارورزی موافق سازد. میلتن احساس کرد که این کار را میتوان با رسوخ دادن ایمانی نیرومند به یک خدای “بصیر” در مغز، و معتاد ساختن آن (مغز) به خویشتنداری به وسیله یک انضباط پرهیزکارانه، به بهترین وجه انجام داد. برای شاگردانش نمونهای از “تحصیل سخت و غذای مختصر” به دست داد، زیرا به خود کمتر اجازه میداد روزی را با “خوشی و لذت” بگذراند. پس از دین و اخلاق نوبت به آثار کلاسیک یونانی و لاتینی میرسید که میلتن آنها را نه تنها نمونه هایی از ادبیات، بلکه وسایل تعلیم در علوم طبیعی، جغرافی، تاریخ، حقوق، اخلاق، فیزیولوژی، پزشکی، کشاورزی، معماری، علم بلاغت، شعر، فلسفه و

ص: 268

الاهیات میشمرد. اگر این سازش منحصر به فرد میان علم و دانشهای انسانی مبنی بر این بود که از زمان سقوط روم چیز زیادی به علم افزوده نشده است، باید توجه کنیم که این موضوع به طرز قابل ملاحظهای برای همه، به جز گالیله، صادق بود; حتی کوپرنیک آریستارخوس یونانی را مرشد خود میدانست. به علاوه، میلتن این نیت را نیز داشت که شاگردان خود را با برخی از متون نوین علم و تاریخ و حتی نمونه های زندهای از هنرهای عملی، نیز آشنا سازد; امیدوار بود که شکارورزان، دریانوردان، باغبانان، کالبدشناسان، داروسازان، مهندسان و معماران را نیز به کلاس درس خود بیاورد و آخرین اطلاعات آن رشته ها را به دانشآموزان منتقل کند. وقت نسبتا زیادی به موسیقی و درام تخصیص داد و هر روز یک ساعت و نیم به تمرینهای ورزشی و بازیهای نظامی میپرداخت. “در بهاران” شاگردانش “در چندین گروه با راهنماهای مدبر و موقر به تمام گوشه های کشور سفر میکردند”; چندی، برای آموختن دریانوردی و جنگ دریایی، به نیروی دریایی میپیوستند و سرانجام، پس از سن بیست و سه سالگی، میتوانستند به خارج مسافرت کنند. این برنامه بسیار سخت و سنگین بود و ما شاهدی در دست نداریم که در مدرسه میلتن اجرا شده باشد; اما اگر دانشآموزان او قدری از اشتیاق و جدیت او را کسب کرده باشند، ممکن است که برنامه به تحقق پیوسته باشد.

میلتن گهگاه فکر تاسیس یک آکادمی را در سر میپروراند که بتواند با آکادمیهای افلاطون و ارسطو رقابت کند، اما روح او دچار جاذبه وقایع مهم عصر شده بود. اجلاس پارلمنت طویل (1640) نقطه عطفی در زندگی او و تقریبا چرخش سریعی بود از شعر و دانشپژوهی به سیاست و اصلاح. در 11 دسامبر “ریشه و شاخه” پیرایشگران، که برخی از دوستان وی به آن تعلق داشتند، طومار بسیار درازی به پارلمنت تقدیم کرد که به امضای پانزده هزار تن رسیده بود (و شاید شامل امضای میلتن هم بود). در این طومار تقاضا شده بود که اسقفان از کلیسای انگلستان حذف شوند. جوزف هال، اسقف اکستر، به وسیله اعتراضنامه متواضعانهای به دادگاه عالی پارلمنت (ژانویه 1641)، با آن طومار مقابله کرد. در آن عریضه از نظام اسقفی، که “از زمانهای حواریون مقدس، بلاانقطاع ... تا عصر حاضر” وجود داشته است، دفاع کرده بود. چند روحانی پرسبیتری مشترکا، پاسخی به ... اعتراضنامه متواضعانه نوشتند (مارس 1641) و آن را “سمکتیم نوئوس” امضا کردند این کلمه نام مستعاری بود مرکب از حروف اول اسامی آنها.1 هال و سایر هواداران نظام اسقفی پاسخ دادند; مجلس عوام آن پیشنهاد را گذرانید و مجلس اعیان آن را رد کرد; بر روی کرسیهای وعظ و در مطبوعات و پارلمنت مجادله بر سر موضوع به صورت هیجانانگیزی در آمد و میلتن با یک کتابچه نود صفحهای تحت عنوان درباره

---

(1) این عده عبارت بودند از: ستفن مارشال، ادمند کالامی، تامس یانگ، مثیو نیوکامن و ویلیام (uu به جای w) سپرستو. ]که با حذف “ا” از ادمند که به صورت کسره در آمده صورت مورد نظر بدست میآید.-م.[

ص: 269

اصلاح دین در ارتباط با انضباط کلیسا در انگلستان (ژوئن 1641) قدم به صحنه نهاد.

با جمله های نیرومند و نفسبر، که گاه به نیم صفحه میرسیدند، فساد کلیسای رسمی را معلول دو علت دانست: یکی ابقای تشریفات کاتولیکی و دیگری منحصر بودن حق رتبهبخشان به اسقفان، او “آن تشریفات بیمعنی را که ما فقط به منزله اشتیاقی خطرناک برای یک حرکت ارتجاعی به سوی رم حفظ کردهایم و فقط به سان ... یک پرده نمایش مضحک برای نشان دادن جلال نظام اسقفی به کار میبریم” تحقیر کرد. اسقفان در شعایر خود دزدانه در حال بازگشت به مذهب کاتولیک بودهاند. این ضربهای محسوس به لاد، اسقف اعظم، بود که منصب کاردینالی را به او پیشنهاد کرده بودند. میلتن ادعاهای جیمز اول و چارلز اول را مبنی بر اینکه اسقفان برای حکومت کلیسا و نظامت سلطنتی لازم هستند، رد کرد. از پرسبیتریان اسکاتلند خواست که جنگ کهن علیه نظام اسقفی را آغاز کنند، و به تثلیث متوسل شد تا در آن امر خیر یاری دهد: ای الوهیت سه شخصیتی! بر این کلیسای بینوا و تقریبا از دست رفته و رو به انقراضت بنگر; آن را بدین گونه طعمه آن گرگان سمج، که مدتها منتظر میمانند و فکر میکنند تا گله آسیبپذیر تو را ببلعند، مساز; این گرازان وحشی که به تاکستان تو هجوم آوردهاند و جای سمهای ملوث خود را در ارواح خدمتگزارانت به جای نهادهاند. آه، مگذار آنها نقشه های شوم خود را بکار بندند نقشه هایی که در مدخل آن هاویه ژرف قرار دارند و منتظر فرمانی هستند تا آن ملخها و عقربهای سهمگین را به بیرون روانه سازند تا ما را دوباره در آن ابر قیرگون و تاریکی دوزخی بپیچند; ابری که در آن هرگز نتوانیم بار دیگر خورشید و حقیقت را ببینیم و هرگز امید دیدن نور شادیبخش بامداد و شنیدن آوای پرنده صبحگاهی را نداشته باشیم.

او با فرستادن “پیروان کلیسای اعلا” به دوزخ، نوشته خود را به پایان رساند.

ولی آنها ... که با گسستن و کاستن ایمان حقیقی و فراهم ساختن زبونی و بردگی کشورشان آرزوی جلال، فرمانروایی، و ارتقا در این نشئه را دارند، پس از پایان شرمآمیز این زندگی (که خداوند آن را به آنها اعطا کند)، برای ابد به تاریکترین و عمیقترین هاویه دوزخ خواهند افتاد و در آنجا، تحت مراقبتی کینهتوزانه و زیر ضربات لگد و مشت سایر ملعونان که در زجر شکنجه هایشان آسایش دیگری جز اعمال ظلمی وحشیانه و شکننده ندارند و با آنها همچون سپاهیان و بردگان رفتار میکنند، جاودانه در آن بر خواهند ماند به سان پستترین و بیمقدارترین، غمگینترین و پامالترین بردگان قلمرو مرگ و تباهی.

وقتی که اسقف هال به “سمکتیم نوئوس” پاسخ داد و به آنها اهانت کرد، میلتن با چنان قدرتی به پشتیبانی آنان برخاست که گویا ضربتش آن کشیش عالیمقام شصتوپنج ساله را از مسند خود جایکن کرد. ملاحظاتی پیرامون دفاع معترض علیه سمکتیم نوئوس در ژوئیه 1641 بینام نویسنده منتشر شد. میلتن در دیباچهای به مناسبت تندی خود معذرت خواسته بود:

در کشف هر دشمن بدنام و متقاعد کردن او به حقیقت و به صلح کشورش، مخصوصا دشمنی

ص: 270

که از داشتن زبان چرب و نفوذ کلام به خود میبالد ... لحن شدید و درهم شکستن غرور و گردنکشی او، که رنگ دینی و مذهبی بدان داده است، به هیچ وجه با فروتنی مسیحی منافات ندارد.

آن اسقف و پسرش با رد بیادعا (ژانویه 1642) به مقابله برخاستند و مصنف ملاحظات را به روش آتشین آن عصر خشمناک مورد حمله قرار دادند. میلتن در دفاع علیه ... رد بی ادعا (آوریل) بدرشتی جواب داد; او باز هم از رفتار خشن خود نسبت به آن اسقف معذرت خواست; این اتهام را که او میلتن از کیمبریج با افتضاح اخراج شده است به عنوان یک “دروغ شاخدار” تقبیح کرد; همگان را مطمئن ساخت که “اعضای کالج مسیح” او را دعوت کردهاند که پس از فراغت از تحصیل نزد آنها بماند; و بار دیگر پاکدامنی خود را که مورد حمله قرار گرفته بود تایید کرد:

گرچه مسیحیت خیلی کم به من تعلیم داده بود، با این حال یک خویشتنداری طبیعی و یک انضباط اخلاقی، که از والاترین فلسفه ها آموخته شده بود، کافی بود تا مرا به تحقیر ناپرهیزگاریهای وا دارد که بسیار خفیفتر از هرزگی روسپیخانهاند. اما با داشتن آیین “کتاب مقدس”، که آن اسرار پاک و عالی را فاش میسازد ... که “بدن برای خدا و خدا برای بدن است.” بدین گونه من نیز با خود بحث کردم که اگر بیعفتی در زن، که بولس حواری او را جلال انسان مینامد، تا این حد دارای جنبه فضیلت و بیشرافتی باشد، پس مسلما در مرد، که صورت و جلال خداست، باید ... ملوث سازندهتر و ناشرافتمندانهتر باشد، از این حیث که او، هم نسبت به بدن خود که جنس کاملتر است گناه میورزد و هم علیه جلال خود، که در زن است; و از آن بتر اینکه این گناه را بر ضد صورت و جلال خدا، که در شخص خودش است، نیز مرتکب میشود.

بنابراین، میلتن از اخلاقیات بسیاری از شاعران کلاسیک اظهار تاسف میکرد و دانته و پترارک را به آنان ترجیح میداد، زیرا این دو هرگز

چیزی نمینویسند مگر در شان اشخاصی که شعرشان به آنها تخصیص یافته است، و ضمن شعر خود افکار عالی و پاکیزه را بیشایبه نشان میدهند. و هنوز مدت زیادی نگذشته بود که من در این عقیده راسخ شدم که کسی که میخواهد امیدش به خوب نوشتن عقیم نماند ... خودش باید شعر حقیقی باشد; یعنی ترکیب و نمونهای باشد از بهترین و شرافتمندترین چیزها; و در سرودن مدیحه های عالی درباره مردان قهرمان یا شهرهای مشهور جسارت نورزد مگر اینکه در خودش تجربه و عمل تمام چیزهای شایان ستایش را داشته باشد.

پس از این بیان عبرتآمیز، میلتن به سخن گفتن درباره جورابها و پاهای آن اسقف پرداخت که “گندی پلید به آسمان” میفرستد و اگر چنین زبانی بر الاهیات ناهموار نماید، او با “قواعد بهترین فصحا” و سرمشق لوتر از آن دفاع میکند و به خوانندگان خود یادآور میشود که “خود مسیح، با سخن گفتن از سنن ناخوشایند، در نام بردن از مزبله و مدفوع تردید روا نمیدارد.”

ص: 271

اما این جدل کسالتآور کافی است و آنچه هم که در بالا نقل شد به این سبب بود که خوی میلتن و آداب زمان را آشکار میسازد; و به این جهت که نشان میدهد در میان سخنان بیمعنی تلخ و خصمانه، هرج و مرجهای دستوری، و جمله های دراز، عبارات نثری خوشاهنگی وجود داشتند که به قدر شعر میلتن درخشان و هیجانانگیز بودند. در همان اوان (مارس 1642)، میلتن با نام خود یک کتابچه بیغرضانهتر با عنوان برهان حکومت کلیسایی علیه اسقفان منتشر کرد “این یوغ بیشرمانه اسقفی که در زیر بلاهت جاهلانه و ظالمانه آن هیچ هوش درخشان و آزادی نمیتواند رشد کند.”او احتیاج به انضباط اخلاقی و اجتماعی را تصدیق میکند; و در حقیقت اعتلا و انحطاط انضباط را کلید اعتلا و انحطاط کشورها میداند:

در جهان و در سراسر زندگی انسان چیزی نیست که دارای اهمیتی خطیرتر و فوریتر از انضباط باشد. چه نیازی به مثال آوردن من است; آن کس که با شمی صحیح داستان ملتها و سرزمینها را خوانده باشد ... فورا تصدیق خواهد کرد که سعادت و نکبت تمام جوامع متمدن و تمام حرکات و گردشهای امور انسانی، برگرد محور انضباط میگردد ... و هیچ گونه تکاملی در این زندگی، اعم از مدنی یا روحانی، نیست که بالاتر از انضباط باشد، بلکه انضباط است که با سیمهای ساز خود تمام قسمتهای آن را حفظ میکند و پیوسته نگاه میدارد.

معهذا چنین انضباطی نباید از سلسله مراتب کلیسایی مشتق شود، بلکه باید از تصور هر انسانی به منزله یک کشیش بالقوه سرچشمه گیرد.

چون میلتن در تمام مراحل از قابلیت خود مطمئن بود، دیباچهای، که در آن حکایت نفس میکرد، بر دومین قسمت رساله خود نوشت و در آن اظهار تاسف کرد از اینکه بحث و جدل او را از تدوین اثر بزرگی که مایهاش مدتها در خاطره او بوده محروم داشته است; و آن اینکه “آنچه بزرگترین و برگزیدهترین خردمندان آتن، روم، ایتالیای جدید، یا عبرانیان کهن برای کشور خود کردند، من، به نسبت خود، با در نظر گرفتن اینکه بیش از هر چیز مسیحی هستم، ممکن است برای میهن خود انجام دهم.” میلتن گفت که چگونه مشغول بررسی موضوعاتی برای آن اثر است و میخواهد آن اثر “کتاب قدسیت و فضیلت را ... تصویر و تشریح کند، و (نیز) آنچه را که در دین مقدس و عالی است.” چنانکه گویی پیشبینی میکرد که شانزده سال خواهد گذشت تا “شورش بزرگ” اجازه دهد او قلمش را بر این کار بگمارد، تاخیر خود را بدینسان توجیه کرد:

از پیمان بستن با هر خواننده دانایی در این مورد احساس شرم نمیکنم که باز، تا چندین سال، ممکن است به اتفاق او با اطمینان خاطر به سوی ادای آنچه که مدیون هستم گام بردارم; و آن را نه مانند اثری که از حرارت جوانی، یا مستی شراب، یا رشحات قلم یک عاشق بیسر و پا، و یا بخار معده یک کاسهلیس قافیهساز ناشی شده باشد، و نه مانند چیزی که با اذکار “الاهه حافظه” یا دختران فتان او بدست آمده باشد; بلکه با دعای صمیمانه آن “روح جاودان” که میتواند با تمام پیامهای دانشهای خود طبع را غنی گرداند و سرافیم

ص: 272

مقرب خود را با آتش مقدس محرابش بفرستد تا لبان کسی را که او دوست میدارد لمس و تنزیه کنند: به این مطلب باید مطالعه مجدانه و خواندن آثار برجسته، مشاهده مستمر، و دروننگری به تمام هنرها و امور شایسته و بزرگوارانه را افزود; تا آنجا که با مسئولیت و زیان شخصی خودم بستگی داشته باشد، من از برآوردن انتظار کسان بسیاری که از باور داشتن به بهترین تعهداتم در این مورد نمیپرهیزند، دریغ نخواهم ورزید.

VI- ازدواج و طلاق: 1643-1648

اسقف هال در رد بیادعا ادعا کرده بود که میلتن در جستجوی شهرت ادبی است و برای ارائه سوابق و قابلیتهای خود تبلیغ میکند تا “بیوه ثروتمندی” را برای ازدواج به خود جلب کند یا پاداش دیگری به دست آورد. میلتن در دفاع این فکر را مسخره کرد و متذکر شد که; بر عکس، او “در ناز و نعمت” بزرگ شده، به هیچ بیوه پیری احتیاج نداشته، و با کسی همعقیده است “که با رعایت احتیاط و ظرافت طبع باکره کمبضاعتی را که با شرافت پرورده شده باشد بر ثروتمندترین بیوه ها رجحان مینهند.” در حالی که انگلستان رو به جنگ داخلی میرفت (1642)، میلتن به سوی ازدواج ره میسپرد (1643).

میلتن به ارتش پارلمنت ملحق نشد و وقتی که نیروهای شاه به لندن نزدیک میشدند (12 نوامبر 1642)، او غزل کوتاهی نوشت و به فرماندهان سلطنتطلب اندرز داد که خانه شاعر و شخص او را حفظ کنند همان گونه که اسکندر پینداروس را حفاظت کرده بود و وعده داد که شهرت آنان را برای “چنین اعمال نجیبانهای” اشاعه دهد. سپاهیان سلطنتطلب عقب رانده شدند و آشیانه او برای پذیرایی از زنش سالم ماند.

او با مریپاول در فورستهیل، واقع در آکسفرد شر، برخورد کرد. ریچارد، پدر مری، در آنجا امین صلح بود.

ریچارد در 1627 به میلتن، که در آن هنگام در کیمبریج بود، بدهی داشت; این دین، مبلغ 500 پوند، بعدا به 312 پوند تقلیل یافت، اما هنوز پرداخته نشده بود. شاعر ظاهرا یک ماه (مه ژوئن 1643) با خانواده پاول به سر برد ما نمیدانیم این اقامت برای دریافت وام بود یا زن گرفتن. جان ممکن است در سیوچهار سالگی احساس کرده باشد که وقت ازدواج و تولید مثل است; و مری نیز، که هفده سال داشت، ظاهرا دارای آن بکارتی بود که جان لازم داشت. به هر حال، میلتن با زن به لندن بازگشت و برادرزاده های خود را شگفتزده ساخت.

هیچ یک از افراد خانواده مدت زیادی شادمان نبود. پسران برادر میلتن مری را مزاحم میدانستند و از او نفرت داشتند. مری از کتابهای میلتن بیزار بود و دلش برای مادر و نیز برای “معاشرتها و شادیهای بسیار، رقص و غیره”، که او در فورست هیل از آنها لذت میبرد، تنگ شده بود; اوبری میگوید: “او (مری) غالبا صدای کتک خوردن و گریه کردن برادرزاده های

ص: 273

میلتن را میشنید.” میلتن چون دید که مری دارای افکار محدودی است، و آن افکار هم سلطنتطلبانهاند، در کتابهای خود فرو رفت. بعد، از “جفت ساکت و بیروح” خود سخن گفت و نالید از اینکه “مرد پس از ازدواج، خود را بزودی به پیکری سرد و بیروح محکم بسته خواهد یافت، حال آنکه امیدوار بود با او شریک یک زندگی شیرین و شادمان باشد.” برخی از کنجکاوان این وصلت ناجور گمان دارند که مری از همخوابگی با او دریغ داشت. مری پس از یک ماه از او اجازه خواست که به دیدن والدین خویش برود; میلتن، با این گمان که زنش باز خواهد گشت، با تقاضای او موافقت کرد; اما او رفت و دیگر برنگشت. میلتن برای او نامه نوشت، ولی او نامهاش را نادیده انگاشت; و میلتن چون هیچگونه مفری برای احساسات خود نیافت، آیین و انضباط طلاق را نوشت و چاپ کرد (اوت 1643). آن اثر را “به پارلمنت انگلستان و انجمن” اهدا کرد. مقصود از “انجمن” انجمن وستمینستر بود که در آن هنگام اعترافنامهای در مورد ایمان پرسبیتری تنظیم میکرد. از پارلمنت استدعا کرد که خود را از قید سنت آزاد کند و اصلاح دینی را با مجاز ساختن طلاق، به عللی غیر از زنا، به کمال برساند.

میخواست ثابت کند که:

بیمیلی، عدم تناسب، یا ناسازگاری فکری، که از یک علت طبیعی تغییرناپذیر ناشی میشوند و از فواید عمده زناشویی یعنی تسلی و آسایش جلوگیری میکنند یا به احتمال قوی ممکن است جلوگیری کنند، طلاق را بیش از آنچه که سردمزاجی طبیعی ایجاب کند لازم میسازند; مخصوصا وقتی که فرزندی در کار نباشد و طرفین هم به طلاق رضایت داشته باشند.

او قانون کهن یهودی را از سفر تثنیه (1024) نقل کرد: (چون کسی زنی گرفته به نکاح خود در آورد، اگر در نظر او پسند نیاید از اینکه چیزی ناشایسته در او بیابد، آنگاه طلاقنامهای نوشته به دستش دهد و او را از خانهاش رها کند.” مسیح ظاهرا این قسمت از شریعت موسی را رد کرد: “گفته شده است هر که از زن خود مفارقت جوید طلاقنامهای به او بدهد. لیکن به شما میگویم هر کس به غیر علت زنا زن خود را از خود جدا کند باعث زنا کردن او میباشد، و هر که زن مطلقه را نکاح کند زنا کرده باشد” (انجیل متی: 5، 31 32). میلتن احتجاج کرد که “گفتار مسیح را نباید تحتاللفظی تعبیر کرد.” عیسی کرارا تذکر داده است که نیامده است تا حتی یک نقطه از شریعت موسی را عوض کند. او (میلتن) کوشید که تفسیر وسیع خود را بر مورد منفرد شخص خودش شمول دهد، حتی بدان حد که طلاق را به سبب ناتوانی در “معاشرت مناسب و همساز” توجیه کند. زیرا “عدم تناسب و نقص یک ذهن ناساز” ازدواج را میتواند به “وضع بدتری از منزویترین زندگی مجرد” تبدیل کند، زیرا در چنین ازدواجی یک روح زنده به جسمی بیجان بسته شده است.

آن کتاب کوچک به سرعت فروش رفت، زیرا مورد تقبیح همگان قرار گرفته بود. میلتن در

ص: 274

فوریه 1644 آن را برای بار دوم به شکلی حجیمتر، با قطعات فصیحی که به آن افزوده بود، چاپ کرد و نام خود را دلیرانه به آن افزود. به منقدان خود به طرزی دانشمندانه در تتراکوردون و به نحو سبکتری در کولاستریون (هر دو در 4 مارس 1645 منتشر شدند) پاسخ داد و در هر دوی آنها لغات قدحآمیز متعددی استعمال کرده بود مانند آشغال، خوک، گراز، دماغگنده، خواستگار کله خروسی، خر بیحیا، دیوانه زشت و بوگندو. میلتن میتوانست در یک صفحه از اوج سماوات به قعر جهنم سقوط کند.

چون نتوانست از پارلمنت تغییری در قانون طلاق تحصیل کند، مصمم شد از آن قانون سر باز زند و زن دیگری بگیرد; ترجیحا دوشیزهای به نام میس دیویس را در نظر گرفت که ما از او چیزی نمیدانیم جز اینکه تقاضای میلتن را رد کرد. وقتی که شایعه این خواستگاری به مریپاول رسید، او تصمیم گرفت که شوهر خود را پیش از آنکه بسیار دیر شود، به هر تقدیر، به چنگ آورد. روزی، هنگامی که میلتن سرگرم ملاقات با یکی از دوستان خود بود، مری ناگهان سر رسید، در برابر او زانو زد و استدعا کرد که او را به بستر و سفره خود باز گرداند. میلتن تردید کرد; دوستانش به سود مری میانجیگری کردند; و میلتن رضا داد. متعاقبا، خانه بزرگتری در خیابان باربیکان گرفت و با زن، پدر و شاگردانش در آنجا مقیم شد. والدین مری، که به واسطه شکست مرام سلطنتطلبان فقیر شده بودند، نزد شاعر آمدند تا با او زندگی کنند و چنان خانوادهای ساختند که گویی برای دیوانگی یا فلسفه آراسته شده بود. عضو دیگری در 1646 به خانواده افزوده شد و آن نخستین فرزند میلتن بود که “آن” نام داشت. با مرگ ریچارد پاول از خرج خانه کاسته شد; و جان میلتن مهین نیز زندگی دراز و شرافتمندانه خود را در ماه مارس سال بعد به پایان رساند. شاعر دو یا سه خانه در لندن، مقداری پول و شاید هم ملک غیرمنقولی در روستا به ارث برد. در 1647 مدرسه خود را منحل کرد و با زن، دختر و دو پسر برادر خویش به خیابان هایهولبرن نقل مکان کرد. دومین دختر او، مری، در 1648 به دنیا آمد.

V- آزادی مطبوعات: 1643-1649

در 13 اوت 1644 یک روحانی پرسبیتری به نام هربرت پامر در حین وعظ در برابر پارلمنت پیشنهاد کرد که رساله میلتن درباره طلاق در ملاعام سوزانده شود. رساله سوزانده نشد، اما شکایت پامر باعث شد که شرکت ستیشنرز، که از کتابفروشان انگلیسی تشکیل شده بود، به مجلس عوام رجوع کند و خاطرنشان سازد (24 اوت) که قانون مربوط به ثبت کتابها و جزوه ها و صدور پروانه برای آنها از طرف شرکت به وسیله نویسندگان نقض شده است. این قانون از دوران سلطنت الیزابت سابقه داشت; در 14 ژوئن 1643 پارلمنت آن را با فرمان زیر

ص: 275

تقویت کرد.

هیچ ... کتاب، جزوه، روزنامه، یا قسمتی از آن ... نباید ... چاپ شود ... یا به فروش رسد ... مگر اینکه نخست به توسط کسانی که از طرف هر دو مجلس، یا یکی از آن دو، برای صدور پروانه تعیین شدهاند مورد تصویب قرار گیرد و، بر طبق رسم قدیم، در دفتر شرکت ستیشنرز ثبت شود.

هرگونه نقض این مقررات به دستگیری مولفان و چاپگران مربوط منجر میشد.

میلتن مرتبا در ثبت انتشارات نثری خود اهمال میکرد. گرچه آیین و انضباط طلاق دو ماه پس از صدور آن فرمان از چاپ خارج شد، میلتن مقررات فرمان را نادیده گرفت. شاید او برای پارلمنت “عنصر مطلوب” بود، زیرا آن را در کشمکش با شاه حمایت کرده بود; به هر حال پارلمنت متعرض او نشد. اما آن فرمان همچنان بر گرد سر میلتن و تمام مولفان بریتانیا میچرخید. بر میلتن غیر ممکن مینمود که ادبیات در زیر چنین سانسوری رشد کند. اگر بنا بود که پارلمنت و کلیسا انگلیسیان را به خاطر بیانشان بیازارند، از خلع شاه و اسقفان سانسورگر چه سودی حاصل شده بود در 24 نوامبر 1643، میلتن باشکوهترین اثر منثور خود را، بدون ثبت و اجازه، با این عنوان منتشر کرد: آریوپاگیتیکا: سخنرانی آقای جان میلتن خطاب به پارلمنت انگلستان در مورد آزادی چاپ غیرمجاز1یچ گونه نشانهای از شدت و خشونت کلام دیده نمیشود و “کلام” تا حد عالی از رسایی زبان و فکر حفظ شده است. میلتن با نهایت احترام از پارلمنت تقاضا میکند که سانسور بر مطبوعات را “به مثابه مقرراتی که با جلوگیری از فعالیتی که هنوز ممکن است در میدان خرد دینی و مدنی به کشفیاتی منتهی شود، مردم را از دانشاندوزی دلسرد میکند، مجددا مورد بررسی قرار دهد.” آنگاه در یک رشته از عبارات عالی و مشهور میگوید:

من انکار نمیکنم که یکی از مهمترین دلبستگیهای کلیسا و مشترکالمنافع مراقبت بر چگونگی کتابهاست; درست همان گونه که باید بر رفتار مردم واقف بود; و پس از آن باید خاطیان را توقیف و زندانی کرد و تندترین قضاوتها را درباره آنان به جا آورد. زیرا کتابها اشیای مطلقا مردهای نیستند، بلکه چنان قدرت زندگی در خود دارند که میتوانند به قدر همان روحی که از آن برآمدهاند فعال باشند; آری، آنها مانند ظرفی در خودشان خالصترین اثر و جوهر آن هوش زندهای را دارند که آنها را به وجود آورده است. من میدانم که آنها همان قدر دارای حیات هستند و همان اندازه بارورند که به دندان آن اژدهای افسانهای میمانند; و وقتی این سو و آن سو افشانده شوند، ممکن است احیانا به شکل مردان مسلح ناگهان از زمین برویند. معهذا، از سوی دیگر، اگر در مراقبت بر کتابها احتیاط نشود، از میان بردن یک کتاب خوب ممکن است برابر با قتل نفس باشد. هر کس مردی را بکشد موجود معقولی را کشته است که شبه خداست; اما آن که کتاب

---

(1) واژه “آریوپاگیتیکا” به موضوعاتی اطلاق میشد که با دادگاه عالی آتن ارتباط داشت. این دادگاه چون بر روی تپه آریاپاگوس تشکیل میشد، نام خود را از آن تپه ماخوذ داشته بود. میلتن عنوان اثر خود را از کتابچهای گرفته بود که در 355 ق م به وسیله ایسوکراتس خطاب به دادگاه آریوپاگوس نوشته شده بود.

ص: 276

خوبی را نابود میکند خود خرد را میکشد، یعنی صورت خدا را به هلاکت میرساند. بسیاری از مردم فقط زندگی جسمانی دارند و مانند باری بر روی زمین هستند; اما یک کتاب خوب خون و مایه زندگی یک روح عالی است که مخصوصا برای حیاتی در ورای زندگی عادی تدهین و ذخیره شده است. این موضوع صحیح است که هیچ عصری نمیتواند زندگی گذشته را باز گرداند; و شاید از این جهت هیچ خسرانی حاصل نشود و انقلابات قرون غالبا زیان ناشی از فقدان یک حقیقت طرد شده را جبران نمیکنند، اما این فقدان چنان مهم است که شاید زندگی ملتها را بدتر کند.

پس باید آگاه باشیم از اینکه چه ایذایی را علیه زحمات زنده مردم عادی آغاز میکنیم; چگونه آن زندگی چاشنیدار انسان را که در کتابها حفظ و ذخیره شده است فرو میریزیم، زیرا میبینیم که از این راه ممکن است به نوعی آدمکشی اقدام شود، و این آدمکشی گاه به شکل شهادت باشد، و اگر به تمام مطبوعات بسط یابد، به نوعی قتل عام بینجامد که در آن اعدام نه به کشتن یک عنصر زندگی منجر میشود، بلکه به آن عنصر پنجم و اثیری ضربت میزند که دم خود خرد است و بیش از آنچه یک زندگی را نابود کند، حیات جاودانی را میکشد.

میلتن سرزندگی عقلی آتن قدیم را شرح میدهد که در آن فقط آن نوشته هایی سانسور میشدند که الحادآمیز و افترا زننده بودند; “به همین استاد هم کتابهای پروتاگوراس1 به فرمان قضات آریوپاگوس سوزانده شدند و خود او به سبب خطابهای که در آن اظهار کرده بود ،نمیداند خدایانی هستند یا نه< از آن سرزمین تبعید شد.” میلتن دولت روم قدیم را به خاطر آزادی دادن زیاد به نویسندگان میستاید، و بعد رشد سانسور را در روم امپراطوری و کلیسای کاتولیک وصف میکند. بنابر احساس او، این فرمان تحصیل پروانه “ملکیت” را سلب میکند. “اگر ما از زیر چوب مدرسه بیرون آییم و به زیر چوب مدرسه بیرون آییم و زیر چوب دیگری بیفتیم، مزیت مرد بودن بر شاگرد مدرسه بودن چیست” دولتها و پروانهدهندگانشان لغزش پذیرند; از این رو نباید تمایلات خود را بر مردم تحمیل کنند، بلکه باید به خود مردم اجازه دهند که برگزینند و بیاموزند، ولو اینکه این کار به طریق پرزحمت و پرخرج “آزمایش و خطا” انجام گیرد:

من میتوانم یک فضیلت ناپایدار و محصور را که فعلیت نیافته و دم در نیاورده است و هرگز بیرون نجسته و با حریفان خویش روبرو نشده است، بلکه از دور مسابقه خارج شده است ... بستایم. به من آزادی دانستن، بیان کردن و بحث کردن آزاد بر طبق وجدان را، به جای تمام آزادیهای دیگر و بالاتر از آنها، بدهید ... . اگر تمام آیینها مانند نفخه باد رها شوند تا آزادانه بر سراسر زمین بشورند، چنانچه “حقیقت” در مزرعه باشد و ما با صدور جواز و جلوگیری از فعالیت در قدرت او (حقیقت) شک کنیم، به خودمان زیان رساندهایم. بگذار که “حقیقت” و “کذب” با هم در افتند; چه کسی تا به حال

---

(1) فیلسوف سوفسطایی یونانی در مذهب از لاادریه بود و به همین جهت در 411 ق م متهم به انکار درک حقایق نخستین گردید و به دادگاه آریوپاگوس جلب، از آتن مطرود و در راه سفر سیسیل در دریا هلاک شد.-م.

ص: 277

دیده است که، در یک مقابله آزاد و آشکار، “حقیقت” شکست خورده باشد

معهذا میلتن تقاضای آزادی کامل مطبوعات را ندارد; او معتقد است که الحاد، افترا و نوشته های منافی عفت باید غیرقانونی شناخته شوند و از رواداری نسبت به مذهب کاتولیک ابا میکند، زیرا که آن را دشمن کشور میشناسد و میگوید که خود مذهب کاتولیک ضد تساهل و رواداری است. اما کشوری که از جهات دیگر در حیطه فکر و بیان آزاد باشد، در صورت تساوی سایر شرایط، باید به سوی عظمت گام بردارد.

به گمانم در ذهن خود ملت نجیب و نیرومندی را میبینم که مانند مردی قوی که از خواب برخیزد برپا میجهد و بندهای محکم را پاره میکند. گویی آن را چون عقابی میبینم که بچه نیرومند خود را میپرورد و چشمان درخشان خویش را به گل شکفته نیمروز خیره میکند ... .

پارلمنت به مستدعیات میلتن وقعی ننهاد; بلکه برعکس با شدت بیشتری (در 1647، 1649 و 1653) علیه چاپ بدون اجازه کتاب قوانینی وضع کرد. اعضای شرکت ستیشنرز اعتراض کردند که میلتن آریوپاگیتیکا را به ثبت نرسانده است; مجلس اعیان دو قاضی را مامور کرد که از او بازپرسی کنند; ما نتیجه را نمیدانیم، اما ظاهرا مزاحمتی برای او فراهم نشد; وی برای پیرایشگران فاتح منادی خوبی بود.

در فوریه 1649، فقط دو هفته پس از اعدام چارلز از اول، میلتن جزوهای درباره دوران حکومت شاهان و ضابطان منتشر کرد. در آن جزوه، اعلام کرد که این نظریه قرارداد اجتماعی را قبول دارد که به موجب آن اختیارات دولت از قدرت مردم مشتق است، و “برای کسانی که آن قدرت را دارا هستند ... مشروع است که یک شاه ظالم و شریر را محاکمه کنند و پس از محکوم شدن او به نحو بایسته او را خلع و اعدام کنند”. یک ماه بعد، شورای دولتی حکومت انقلابی میلتن را دعوت کرد که “منشی زبانهای خارجه” آن شورا باشد. او حماسهسرایی خود را کنار نهاد و به مدت پانزده سال خویشتن را وقف خدمت “مشترکالمنافع پیرایشگر” و حکومت سرپرستی کرامول کرد.

VI- منشی لاتینی: 1649-1659

رژیم جدید به یک منشی خوب لاتینی نیازمند بود تا مکاتبات خارجی آن را تنظیم کند. واضح بود که میلتن برای این کار انتخاب خواهد شد; او میتوانست لاتینی، ایتالیایی، و فرانسه را مانند یک رومی قدیم، فلورانسی، یا پاریسی بنویسد; و طی سالهای پرمخاطره، وفاداری خود را نسبت به پارلمنت، در مبارزه آن با اسقفان و پادشاه، ثابت کرده بود. میلتن را شورا استخدام

ص: 278

کرده بود، نه کرامول; او با فرمانروای جدید روابط نزدیکی نداشت، اما ظاهرا او را زیاد دیده بود و گویا در جریان فکر و نگارش خود نزدیکی آن شخصیت سهمگین را احساس میکرد، شورا از میلتن نه تنها برای ترجمه مکاتبات خود به لاتینی استفاده میکرد، بلکه چون برای توضیح درستی سیاستهای داخلی خود به کشورهای دیگر، و بالاتر از همه برای ثبوت عادلانه بودن اعدام پادشاه، جزوه های لاتینی منتشر میکرد، از این حیث نیز از خدمات او بهرهمند میشد.

میلتن در آوریل 1649، اندکی پس از ورود به خدمت، در از بین بردن نشریات سلطنتطلبان و مساواتیان به سایر کارمندان شورا پیوست. سانسور مطبوعات اکنون از هر زمان دیگر در تاریخ انگلستان شدیدتر بود و در کار بستن آن از این قاعده کلی تبعیت میشد که سانسور با میزان عدم امنیت دولت افزایش مییابد. مردی که فصیحترین رساله ها را به نفع آزادی مطبوعات از دریچه چشم ارباب قدرت مینگریست. معهذا باید تذکار دهیم که میلتن در آریوپاگیتیکا تصدیق کرده بود که مراقبت بر چگونگی کتابها، مانند وقوف بر رفتار مردم و پس از آن دستگیر نمودن و زندانی کردن خاطیان و اعمال شدیدترین قضاوتها درباره آنان، مورد کمال علاقه کلیسا و مشترکالمنافع است.” چون جان لیلبرن مخصوصا یکی از مساواتیان مزاحم بود، از طرف شورا به میلتن دستور داده شد که پاسخی به کتابچه انقلابی او، کشف زنجیرهای جدید، بدهد. ما نمیدانیم که آیا او این ماموریت را انجام داد یا نه. اما خود او به ما میگوید که به او “امر شده بود” به تمثال شاه جواب دهد. او با انتشار یک کتاب 242 صفحهای (6 اکتبر 1649) به نام تمثالشکنها اطاعت امر کرد. میلتن هر چند شک داشت، چون تصور میکرد که تمثال شاه اثر چارلز اول باشد، قدم به قدم بحث سلطنتطلبان را دنبال کرد و با به کار بردن منتهای قدرت خود با آن مقابله نمود. او سر به سر از سیاست کرامول دفاع و اعدام شاه را توجیه کرد و تحقیر خود را نسبت به “سفلگان تمثالپرست نامعقول و استوار، ... توده خوشباور بیچاره و جماعتی که برای بردگی آفریده شده ... و شیفته ظلم گشتهاند” ابراز داشت.

چارلز دوم، که در قاره اروپا به تلاش مشغول بود، به کلود دو سومز، بزرگترین دانشمند اروپا، مبلغی پرداخت تا به دفاع از شاه مقتول برخیزد. “سالماسیوس” با شتاب رسالهای با عنوان دفاع از شاه چارلز اول منتشر کرد که در نوامبر 1649 در لیدن از چاپ خارج شد. او کرامول و پیروانش را “اوباش خرافهپرست ... و دشمن مشترکنژاد بشر” وصف کرد و از تمام شاهان تقاضا نمود که به خاطر خودشان، تسلیحاتی برای ریشه کن کردن این آفتها ترتیب دهند ... . مسلما خون آن شاه بزرگ ... تمام شاهان و امیران جهان مسیحی را به انتقام میطلبد. ایشان فقط وقتی میتوانند روح او را به نحوی شایسته آرام سازند که حقوق کامل او را به وارث مشروعش باز گردانند ... ، وی را به تخت سلطنت پدرش بنشانند ... و آن حیوانات سبع را، که برای قتل پادشاهی به آن بزرگی دسیسه چیدند، بر روی قبر آن مرده مقدس قربانی کنند.

ص: 279

کرامول، که میترسید مبادا این حملهای که از طرف یکی از دانشمندان مشهور اروپا شده است نفرت عمومی اروپا را نسبت به حکومت او تشدید کند، از میلتن تقاضا کرد که جواب سالماسیوس را بدهد. آن منشی لاتینی تقریبا به مدت یک سال، با وجود اخطاری که پزشکش در مورد کور شدن تدریجی او کرده بود، در نور شمع برای انجام تکلیفی که به او شده بود کار میکرد. یکی از چشمان او در این موقع از کار افتاده بود. در 31 دسامبر 1650 این رساله منتشر شد: جان میلتن انگلیسی علیه کلود دو سومز، که از شاهان دفاع میکند، به نفع مردم انگلستان به دفاع میپردازد. میلتن در آن رساله سالماسیوس را به خاطر خودفروشی به چارلز دوم ملامت کرده و نشان داده بود که سالماسیوس چهار سال قبل بر ضد نظام اسقفی، که حال آن دفاع میکرد، چیز نوشته بود.

ای عامل پولکی مزد ستان! ... ای مذبذب تمام عیار! ... شما احمقترین کودنان! برای اغوای شاهان و امیران به جنگ، با آوردن چنین حجتهای کودکانه، سزاوار چوب دلقکها هستید ... . پس آیا شما، که از خرد و نبوغ بهرهای ندارید و یاوهگو و مغلطهکار هستید و فقط زاده شدهاید تا آثار نویسندگان خوب را بدزدید و از آنها رونوشت بردارید، فکر میکنید که میتوانید اثری جاودان از خود به جا گذارید آیا این حرف مرا باور میکنید که نوشته های احمقانهتان با جسد خودتان در کفن پیچیده و در قرن آینده به دست فراموشی سپرده خواهند شد مگر اینکه این “دفاع از شاه” شما تا حدی مدیون جوابی شود که که به آن داده شده است; یعنی، گرچه برای مدتی آن را نادیده میگیرند و میگذارند بخوابد، اما دوباره آن را برمیدارند و میخوانند.

و این درست همان چیزی است که واقع شده است. سالماسیوس چارلز اول را به حد پرستش ستوده بود، اما میلتن او را ترذیل کرد. او به چارلز گمان میبرد که دیوک آو باکینگم را تشویق کرده است تا پدر خود، جیمز اول، را مسموم کند; او شاه مرده را، با دیوک نامبرده، به “انواع شرارتها” متهم میکند; به چارلز بوسیدن زنان را در تماشاخانه و دست مالیدن به پستان دوشیزگان و بانوان را اسناد میدهد. سالماسیوس به میلتن بسیار بد گفته بود; میلتن با استعمال کلمات دیوانه، سوسک، خر، دروغگو، تهمتزن، مرتد، احمق، عامی، ولگرد و برده پاسخ گفت. به سالماسیوس طعنه میزند که تحت تسلط زنش واقع شده است; او را به خاطر اشتباهاتش در زبان لاتینی ملامت میکند; دعوتش میکند که خود را حلقآویز کند و ورود او را به دوزخ تضمین میکند.

تامس هابز، با نگریستن بر کتابهای رقیب از دیدگاه فلسفه، اعلام کرد که نمیتواند تعیین کند زبان کدام یک بهتر است یا حجت کدام یک بدتر. شورای دولتی به اتفاق آرا از میلتن تشکر کرد.

سالماسیوس، هنگامی که در استکهلم در دربار ملکه کریستینا بود، نسخهای از کتاب میلتن را دریافت داشت.

وعده کرد که جواب خواهد داد، اما در این کار تعلل کرد. در همان اوان میلتن از امور خارجی به کارهای خانگی روی آورد. در 1649 به خانهای در چرینگ کراس نقل مکان

ص: 280

کرد تا به محل کار خود نزدیکتر باشد، در آنجا زنش برای او پسری آورد که بزودی مرد و در 1652 دختری، دبوره، که تولدش به مرگ مادر انجامید. در آن سال کوری میلتن کامل شد. در این حال یکی از بزرگترین غزلهای خود را نوشت با این عنوان: “وقتی که فکر میکنم نور چشمم چگونه صرف شد.” شورا او را همچنان به عنوان منشی لاتینی نگاه داشت و یک مقرری سالیانه برایش تعیین کرد.

در زمان کوری متحمل فقدان دیگری شد: جمهوریی که او با آن حرارت از آن پشتیبانی میکرد درهم فرو ریخت (1653) و به سلطنت نظامی مبدل و کرامول “پراتکتور” در حقیقت شاه شد. میلتن با این جمله که “کارهای تقدیر مرموزند” در برابر این تحولات تسلیم پیشه کرد. کرامول را همچنان تحسین میکرد و او را به عنوان “بزرگترین و با جلالترین شارمندان، ... و پدر کشور” میستود و او را مطمئن میساخت از اینکه “در اتحاد جامعه انسانی هیچ چیز نزد خدا مقبولتر و در بر خرد مطبوعتر از این نیست که صاحب برترین فکر باید دارای عالیترین قدرت باشد.” او بزودی فراخوانده شد تا بر ضد یک ادعانامه نیرومند از لرد پراتکتور دفاع کند. در 1652 کتابی از چاپ خارج شد که عنوان آن رجزی جنگی بود: فریاد خون پادشاه به آسمان علیه پدرکشان انگلیسی بلند است. آن کتاب با وصفی از میلتن به این صورت آغاز میشد: “عفریت نفرتانگیز، زشت، گنده، محروم از بینایی ... مامور دار ...

مستوجب دار.” در آن کتاب اعدام چارلز اول با مصلوب کردن مسیح مقایسه شده و شاهکشی جنایت بزرگتری به شمار رفته بود. نویسنده آن معتقدات مذهبی “غاصبان” را تحقیر میکرد:

زبان استاد عمومی آنها پر است از تقوا، سبک کرامول با دستیارانش باید با هم جور در آید; آن زبان خوی صفرایی هر کس را به حرکت در میآورد و خنده او را برمیانگیزد تا نشان دهد اراذل مخفی و دزدان آشکار چگونه شرارت خود را با بهانه دین میپوشانند ...

و مولفی بینام، مانند سالماسیوس، به دولتهای اروپایی متوسل شد تا به انگلستان تجاوز کنند و سلطنت استوارت را باز گردانند. آن کتاب با چنین خطایی به پایان رسیده بود: “به ولگرد بددهن حیوان صفت، جان میلتن، پدرکش و طرفدار پدرکشان،” و نیز با اظهار امید به اینکه او بزودی به طرز بیرحمانهای تازیانه خواهد خورد:

بر گرد سر این سوگند شکن چوب را خوب بگردانید; هر ذره آن را با زخم تنش چرب کنید، تا آن پیکر نحس به تودهای از گوشت تبدیل شود.

دست نگاه میدارید نه، بکوبید تا او صفرای جگر را از چشمان خونآلودش فرو ریزد.

ص: 281

شورای دولتی میلتن را واداشت تا به این جنبش خشمآلود پاسخ گوید. او مدتی منتظر ماند; در حالی که انتظار ضربهای را از سالماسیوس نیز داشت و امیدوار بود که هر دو رقیب را با تراوشات یک قلم مجاب کند. اما سالماسیوس مرد (1653) و ردیه خود را ناتمام گذاشت. میلتن گمراهانه پنداشت که مصنف فریاد خون پادشاه الگزاندر مورس، رئیس کلیسا و دانشور میدلبره، است. او از طرفهای مکاتباتش در ایالات متحده تقاضا کرد که اطلاعاتی درباره زندگی عمومی و خصوصی مورس بفرستند. آدریان اولاک، چاپ کننده آن کتاب، به هارتلیب دوست میلتن نامهای نوشت و او را مطمئن ساخت که مورس مصنف آن کتاب نبوده است. اما میلتن از باور کردن این مطلب امتناع کرد و شایعات جاری در آمستردام با عقیده او همراه بودند. در آوریل 1654 جان دروری نامهای به میلتن نوشت و او را آگاه ساخت از اینکه در نسبت دادن فریاد به مورس در اشتباه بوده است; میلتن آن آگاهی را نادیده گرفت و در 30 مه کتاب دومین دفاع جان میلتن از مردم انگلستان را منتشر کرد.

فصاحت این کتاب 173 صفحهای جالب توجه است، زیرا که به زبان لاتینی توسط مردی دیکته شده بود که کاملا کور بود. دشمنانش گفته بودند که کوری او به منزله تنبیهی الاهی برای گناهان فاحش اوست. میلتن پاسخ داد که چنین چیزی ممکن نیست، زیرا که او زندگی نمونهای داشته است; و ابراز شادمانی میکند که نخستین دفاع او: چنان حریف مرا هزیمت داد ... که او فورا تسلیم شد، روحش و شهرتش هر دو در هم شکستند، و بر روی هم سه سال از زندگی بعدی او، هر چند بسیار دمان و تهدیدآمیز بود، به ما رنج بیشتری نداد; جز آنکه خدمت مبهم شخص کاملا قابل تحقیری را به یاری خود خواند; و نمیدانم چه چاپلوسیهای احمقانه و عجیبی را مخفیانه قوام داد تا با مداهنه های خود خرابی جدید و نامنتظر خوی او را تا آنجا که ممکن است ترمیم کنند.

میلتن سراغ دشمن جدیدش میرود و خاطر نشان میسازد که “مورس” به زبان یونانی یعنی “دیوانه”; مورس را به ارتداد، هرزگی، زنا و آبستن نمودن کلفت سالماسیوس و سپس رها کردن او متهم کرد. حتی چاپ کننده فریاد از تازیانه میلتن مصون نماند; هر کس میداند که “فریبکار و ورشکسته بدنامی است.” میلتن با خوی خوشتری زندگی حرفهای کرامول را از نظر میگذراند. از نبردهای او در ایرلند، از انحلال پارلمنت و از عمل وی در مورد قبضه کردن قدرت فایقه دفاع میکند و به “سرپرست” چنین خطاب میکند: ما همه به ارزش برتریناپذیر شما سر تسلیم فرود میآوریم ... پس در راه بزرگوارانه خود گام بردارید. ای کرامول ... ای آزاد سازنده کشور خود ... شمایی که تا حال با اعمال خود نه فقط بر کارهای برجسته شاهان برتری جستهاید، بلکه حتی از ماجراهای افسانهای قهرمانان ما نیز فراتر رفتهاید.

ص: 282

اما پس از این خضوع، در اندرز دادن به “سرپرست” درباره سیاست تردید نمیکند. کرامول باید مردانی مانند فلیتوود و لمبرت را، که تندرو هستند، بر دور خود گرد آورد; باید آزادی مطبوعات را برقرار کند; و باید دین را از دولت کاملا جدا سازد. هیچگونه عشریهای نباید برای روحانیان گردآوری شود; این مردان زیاده از حد ثروتمند شدهاند; “هر چیز مربوط به آنها افراطی است، حتی هوش آنان نیز از این موضوع مستثنا نیست.” میلتن به کرامول اخطار میکند که “اگر او، که هیچ یک از ما از او منصفتر، قدسی مآبتر، یا نیکوتر محسوب نمیشود، از این پس به آن آزادیی که مورد دفاعش بوده است تجاوز کند ... . نتیجه کارش بدبخت کننده و مرگآور خواهد بود، نه تنها برای خودش، بلکه برای منافع عام فضیلت و تقوا هم.” میلتن آشکار میسازد که مرادش از کلمه “آزادی” دموکراسی نیست. از مردم میپرسد:

چرا هر کس باید برای شما حق رای آزاد، یا این اختیار را که هر کس را بخواهید به پارلمنت بفرستید، تصدیق کند آیا برای این است که شما بتوانید ... در شهرها مردان فرقه خود را انتخاب کنید یا در شهرهای کوچک کسی را برگزینید که، هر قدر هم شایسته باشد، ممکن است از خود شما پذیرایی مجللی کرده باشد، یا بیشترین مقدار مشروب را به مردم ده و اوباش نوشانده باشد پس در آن صورت ما باید اعضای پارلمنت خود را نه با تدبیر و اختیار، بلکه با فرقهبازی و سورچرانی برگزیده باشیم; باید شرابفروشان و دورهگردان را از میخانه های شهر و مرتعداران و گاوداران را از نواحی روستایی بیاوریم. آیا ما باید کشور را به کسانی واگذاریم که هیچ کس یک امر خصوصی را هم به آنان نمیسپرد

نه، چنین انتخابات عامی آزادی نخواهد بود.

آزاد بودن درست برابر است با پرهیزگار و عاقل بودن، عادل و معتدل بودن، قائم به ذات بودن، خودداری کردن از تجاوز به مال دیگران، و خلاصه جوانمرد و دلیر بودن. برخلاف این رفتار کردن برده بودن است. و با داوری خدا چنان واقع خواهد شد که ملتی که نتواند بر خود حکومت کند و خود را به بردگی شهوات خود تفویض کرده باشد به اربابان دیگر نیز تسلیم شود ... و هم بر وفق میل و هم برخلاف اراده خویش خود را به بندگی خواهد کشاند.

در اکتبر 1654، اولاک دومین دفاع میلتن را، با جواب مورس که عنوانش شهادت عموم بود، در لاهه منتشر کرد.

ناشر در دیباچه کتاب اعلام کرد که مورس مصنف فریاد نیست و نسخه دستنویس آن کتاب توسط سالماسیوس به او (اولاک) داده شده و سالماسیوس از افشای نام مصنف امتناع کرده است. مورس جدا تصنیف آن کتاب را منکر شد و تایید کرد که موضوع کرارا به اطلاع میلتن رسیده بود و ادعا کرد که میلتن از جرح و تعدیل دفاع سر باز زده بود، زیرا اگر تمام اهانتهایی را که در آن به مورس کرده بود از آن برمیگرفت، دیگر چیزی باقی نمیماند.

در اوت 1655، میلتن یک مجلد 204 صفحهای با عنوان دفاع از خود منتشر کرد; انکار مورس را رد کرد; فضیحت مربوط به خدمتکار سالماسیوس را تکرار نمود، و افزود که

ص: 283

آن خدمتکار در جنگلی منصفانه مورس را کتک زده و به زمین انداخته و چیزی نمانده بود که چشمش را با ناخن بیرون بیاورد. پس از چاپ یک متمم، کشف شد که نویسنده فریاد یک عالم الاهی پروتستان فرانسوی به نام پیر دو مولن بوده و مورس تنها آن را ویرایش کرده و شرح مربوط به اهدای کتاب را بر آن نوشته است. وقتی که از مورس دعوت شد (1657) که کشیش یک کلیسای اصلاح شده در نزدیکی پاریس بشود، میلتن چند نسخه از کتاب دومین دفاع خود را برای حوزه کلیسایی فرستاد تا مانع انتصاب او به آن شغل بشود. با این حال، مجمع مشایخ حوزه کلیسایی مورس را پذیرفت، و او زندگی حرفهای پردردسر خود را، همچون فصیحترین واعظ در پاریس یا حوالی آن، به انتها رساند (1670).

میلتن در غزل نیرومند خود درباره کشتار پیمون در 1655،1 با لحن ملایمتری نمایان میشود. شاید همو بود که نامه هایی نوشت که کرامول به وسیله آنها به دوک ساووا متوسل شد تا از تعقیب والدوسیان دست بردارد و نیز به مازارن و فرمانروایان سوئد، دانمارک، ایالات متحده، و کانتونهای سویس متشبث شد تا نزد دوک میانجیگری کنند.

میلتن، در 1656، پس از چهار سال تجرد، با کاترین وودکاک ازدواج کرد بی آنکه، به واسطه کوری، بتواند روی او را ببیند، آن زن برای او نعمتی از کار در آمد; مانند پرستار صبوری به یک شوی کور و کژخو خدمت کرد; و وظایف مادری را نسبت به سه دختر او انجام داد; اما در 1658، هنگام زاییدن طفلی که زندگی بس کوتاهی داشت، خود نیز زندگی را بدرود گفت. آن سال برای میلتن سال تلخی بود، زیرا که کرامول را نیز به سرای دیگر برد و آن منشی لاتینی را به جا گذاشت تا کار خود را به بهترین وجهی که بتواند در میان آشوب فرقه ها انجام دهد آشوبی که ریچارد کرامول را به یک خیرخواه بیاهمیت تبدیل کرد. گرچه میلتن میبایست دانسته باشد که انگلستان حال به سوی مرحله بازگشت سلسله استوارت پیش میرود، چاپ جدیدی از کتاب دفاع از مردم انگلستان خود را منتشر ساخت (اکتبر 1658) و اعدام چارلز اول را، به شکلی که ممکن بود مصنف را به درجه شهادت برساند، توجیه کرد. در یک دیباچه ممتاز، او این نخستین دفاع را همچون “یادگاری که ... به آسانی نابود نمیشود” وصف کرد و ادعا نمود که از الهام خداوند بهرهمند است، و آن را در خدمت به آزادی انگلستان تالی اعمال کرامول دانست.

میلتن با دلیری کورانه در برابر نهضت فراخواندن چارلز دوم پایداری کرد. وقتی که ارتش مانک به لندن رسید و پارلمنت میان جمهوری و سلطنت مردد بود، میلتن نطقی خطاب به پارلمنت تهیه کرد (فوریه 1660)، این نطق در یک جزوه هجده صفحهای با این عنوان منتشر شد: راه آماده و آسان برای تشکیل مشترکالمنافع آزاد، و امتیاز آن در مقایسه با ناراحتی و

---

(1) رجوع شود به فصل شانزدهم، قسمت I

ص: 284

خطرهای برقراری مجدد سلطنت میان این ملت. میلتن آن را با شهامت امضا کرد: “مصنف، جی. ام.”. ضمنا از پارلمنت استدعا کرد که عملش

خون هزاران تن از انگلیسیان دلیر را که برای ما آزادی تحصیل کردهاند آزادیی که به قیمت جان ما خریداری شده است عبث نسازد و آن را از خاک پستتر نکند ... . آنان ]همسایگان ما[ درباره ما و درباره نام تمام انگلیسیان، چه خواهند گفت، جز اینکه ما را با تمسخر به آن بنایی تشبیه کنند که “نجات دهنده” ما از او نام برده است1 بنایی که ساختن برجی را آغاز کرد، اما نتوانست آن را به اتمام رساند; کجاست این برج زیبای مشترکالمنافع که انگلیسیان لاف ساختن آن را میزدند و میگفتند شاهان را تحتالشعاع قرار خواهد داد و روم دیگری در “غرب” خواهد بود ... برای آنها، که ممکن بود امور خود را خودشان نجیبانه اداره کنند، این چه جنونی است که تمام امور خود را مهملانه و زبونوار به دست یک نفر بسپارند! ... چقدر غیرانسانی است که فلان و بهمان را به منزله هوایی که تنفس میکنیم بشناسیم و تمام سعادت و رفاه خود را به او، وابسته بدانیم; در حالی که اگر تنبل و کودکصفت نباشیم، برای این امور به هیچ کس جز خدا و مشاوران خود و به فضیلت و کوشش فعال خود، اعتماد نخواهیم کرد!

او پیشبینی کرد که تمام “تجاوزات کهن” حکومت فردی به آزادی مردم به زودی، پس از بازگشت آن، بر خواهد گشت. پیشنهاد کرد که به جای پارلمنت یک “شورای عام” از تواناترین مردان، که با رای مردم انتخاب شده باشند، تشکیل شود و اعضای آن تا دم مرگ بر سر کار باشند و فقط در صورت محکومیت جنایی بر کنار شوند; و جای مردگان و بر کنار شدگان با انتخابات میان دورهای پر شود. معهذا این شورا باید بزرگترین آزادی بیان و عبادت و خودمختاری محلی را تا آنجا که ممکن است مقدور سازد. میلتن به بیان خود چنین پایان داد: “مطمئنم که برای تحریض مردان متعقل و خردمند فراوان سخن گفتهام روی سخن من شاید برخی از کسانی خواهند بود که خداوند ممکن است از این سنگها برانگیزاند تا فرزندان آزادی شوند و در تصمیمات نجیبانه آنها قدرت و وحدتی ایجاد کند که وقفهای در این فعالیتهای منهدمکننده ما و پیمانشکنی این جماعت هدایت ناشده و فریبخورده به وجود آورد.” پارلمنت این درخواست مربوط به انهدام خود را نادیده گرفت. حمله به میلتن در مطبوعات شروع شد; در یکی از جزوه ها تقاضای دارزدن او شده بود. شورای دولتی، که حال سلطنتطلب بود، فرمان دستگیری ناشر میلتن را صادر کرد و خود میلتن را از شغل منشیگری لاتینیش اخراج نمود. میلتن با انتشار چاپ دوم راه آماده و آسان، با اضافاتی، پاسخ داد (آوریل 1660). به پارلمنت اخطار کرد که وعده هایی که اکنون به وسیله چارلز دوم داده شدهاند ممکن است

---

(1) اشارهای به این چند آیه “انجیل” است(: “زیرا کیست از شما که قصد بنای برجی داشته باشد و اول ننشیند تا برآورد خرج آن را بکند که آیا قوت تمام کردن آن را دارد یا نه. که مبادا چون بنیادش نهاد و قادر بر تمام کردنش نشد، هر که بیند تمسخرکنان گوید: این شخص عمارتی شروع کرده، نتوانست به انجامش رساند.” “انجیل لوقا” (14 . 2830).-م.

ص: 285

پس از تحکیم موقع قدرت سلطنت نوین شکسته شوند. اذعان کرد که اکثریت مردم خواهان بازگشت چارلز دوم هستند، اما تاکید نمود که اکثریت حق برده ساختن اقلیت را ندارد. “اگر بنا بر زور باشد، بسیار عادلانهتر است که عده کمتری جماعت بیشتری را مجبور به باز گرداندن آزادی سازند تا شماره زیادتری ... گروه کوچکتری را به نحو بسیار آسیبپذیری ناگزیر به قبول بردگی کنند.” حمله به میلتن افزایش یافت; یک نفر به ملاقات چارلز دوم، که در آن هنگام در بردا بود، رفت تا اهانتهای فراوان میلتن را نسبت به چارلز اول در کتاب تمثالشکنها و سایر جاها به او یادآور شود و پیشنهاد کرد که میلتن باید به عنوان کسی که مستوجب مرگ است به اشخاصی که عملا در کشتن شاه دخالت داشتهاند افزوده شود.

پیش از رسیدن این جزوه به چارلز، او با کشتی رهسپار انگلستان شده بود. میلتن در 7 مه، پس از وداع با فرزندانش، با یکی از دوستان خود متواری شد. او را یافتند و زندانی کردند. مدت سه ماه سرنوشتن در کفه ترازوی پارلمنت سلطنتطلب قرار داشت. بسیاری از اعضای پارلمنت اصرار داشتند که او به دار آویخته شود.

عموم مردم انتظار داشتند که چنان شود; اما مارول، دوننت، و عدهای دیگر به مناسب کوری و کبر سن او برایش شفقت خواستند. پارلمنت خود را به این قانع کرد که فرمانی صادر کند که برخی از کتابهای او، هر جا که یافت شوند، سوزانده شوند. در 15 دسامبر از زندان آزاد شد. خانهای در هولبرن گرفت، با فرزندانش به آن نقل مکان کرد، و پس از یازده سال نثرنویسی پرآشوب، به دومین و با شکوهترین دوره شعر خود وارد شد.

VII- شاعر پیر: 1660-1667

میلتن خود را با ارگنوازی و آوازخوانی تا اندازهای تسلی میداد; او بری میگوید: “صدای ظریف و خوشاهنگ داشت.” در 1661، و بار دیگر در 1664، منزل خود را تغییر داد، و این بار به آخرین خانهاش در آرتیلری واک رفت که در آنجا میتوانست، بدون راهنما و فقط با حرکت دست و پای خود، در باغچه شخصی راه برود.

برادر زادگانش، که حال کتک خوردن از او را فراموش کرده بودند، غالبا برای دیدن او، و یاری به وی، نزدش میآمدند; دوستانش گاه به او سر میزدند تا برایش چیز بخوانند یا گفته هایش را بنویسند. سه دخترش با ناشکیبایی، اما جدیت، به او خدمت میکردند. آن، دختر مهترش، لنگ و بدشکل بود و درست نمیتوانست حرف بزند. دبوره محررش بود. دبوره و مری تعلیم یافته بودند که لاتینی، یونانی، عبری، فرانسه، ایتالیایی و اسپانیایی را برای او بخوانند، هر چند که خودشان نمیتوانستند آنچه را که میخوانند بفهمند. در حقیقت، هیچ یک از آن دو هرگز به مدرسه نرفته بودند; فقط مقداری آموزش خصوصی داشتند، ولی از لحاظ تعلیم و تربیت بسیار ضعیف

ص: 286

بودند. میلتن بیشتر کتابهای خود را پیش از مرگش فروخت، زیرا فرزندانش چندان توجهی به کتابها نداشتند. او شکوه میکرد که فرزندانش کتابها را مخفیانه میفروشند، در بند نیازمندیهای او نیستند، و برای خوردن از روی خرج خانه با خدمتکارانش مواضعه میکنند. آنان نیز به نوبه خود در آن خانه دلتنگ، در زیر فشار یک پدر سختگیر، پر درخواست، و زود خشم، ناشاد بودند. وقتی که دخترش مری شنید که او میخواهد تجدید فراش کند، گفت: “خبر عروسی او مژدهای نیست; اما اگر خبر مرگش میآمد، بد نبود.” میلتن در 1663، در پنجاهوپنج سالگی، برای سومین بار ازدواج کرد. نام زن تازه او الیزابت مینشل و سن او بیست و چهار سال بود.

آن زن تا آخرین روز زندگی میلتن صمیمانه به او خدمت کرد. هر سه دختر میلتن پس از هفت سال زندگی با زن پدر خود، که او بری او را “شخصی نجیب، آرام، خوشخو و سازگار” وصف میکند، خانه پدری را ترک کردند و به هزینه میلتن برای آموختن حرفه های مختلف از آنجا رفتند.

بازگشت خاندان استوارت برای میلتن گران تمام شد تقریبا به بهای زندگیش; اما تصنیف کتاب بهشت مفقود را ممکن ساخت. بی آن توفیق اجباری، او ممکن بود خود را در نثر جنگجویانه خویش غرقه سازد، زیرا طبیعت ستیزهجویانه او همان قدر قوی بود که شور شاعرانهاش، معهذا، در میان مبارزاتش، او هرگز امید به نوشتن چیزی که انگلستان در قرنهای آینده گرامی داشت از دست نداد. در 1640 فهرستی از موضوعاتی که ممکن بود برای حماسهسرایی یا نمایشنامهنویسی به کار رود تنظیم کرد; داستان هبوط آدم، و نیز افسانه های کینگ آرثر جزو آن فهرست بود. او درباره زبانی که میبایست برای نوشتن آنها به کاررود بین لاتینی و انگلیسی مردد بود; و حتی وقتی که به انتخاب “بهشت مفقود” برای موضوع خود مصمم شد، مایل بود آن را به شکل یک تراژدی یونانی یا نمایشنامه مذهبی قرون وسطایی بنویسد. در اوقات مختلف چند خط یا عبارت مینوشت و همانها بود که بعدا به صورت شعر در آمد. میلتن تا هنگامی که کرامول نمرده بود، آن قدر فراغت نداشت که هر روز روی آن حماسه کار کند; و پس از آن (1658) به کلی کور بود.

هر چند در روزهای بد، به مذلت افتاده و با بدزبانی روبرو بودم; در تاریکی میزیستم و خطر دایرهوار گردم را گرفته بود.

هنگامی که زبون و بیخواب در بستر افتاده بود، اشعار پیدرپی بر مغز او هجوم میآوردند; و چون برای بیرون ریختن آنها بر او فشار میآمد، نویسنده یا کاتبی میطلبید و میگفت: “میخواهم دوشیده شوم.” تب انشا پیوسته بر او چیره میشد; چهل خط شعر را “یک نفس” تقریر میکرد و سپس، هنگامی که برای او خوانده میشدند، با جدیت به اصلاح آنها میپرداخت. شاید تاکنون هیچ شعری با چنین رنج و شجاعتی سروده نشده باشد. میلتن در خود این قدرت را یافته

ص: 287

بود که تصور کند نقش هومر و اشعیا را برای انگلستان ایفا میکند، زیرا معتقد بود که شاعر صدای خداوند است و پیمبری است ملهم از جانب یزدان برای تعلیم نوع بشر.

در 1665، وقتی که طاعون لندن را فرا گرفت، تا مس الوود یکی از دوستان کویکر میلتن که زندانی بود، ترتیبی که میلتن را به چالفنت سنت جایلز در باکینگم شر ببرند تا در “کلبه” ده اطاقه الوود در آنجا سکنا گزیند. در این کلبه زیبا، شاعر بهشت مفقود را به پایان رساند (ژوئن 1665). اما چه کسی آن را منتشر میکرد لندن در 1665-1666 آشوبناک بود; آتشسوزی در پی طاعون فرا رسید; و تنها سروری که باقی مانده بود بیشتر مربوط بود به هیاهوی بازگشت خاندان استوارت و دیگر حوصلهای برای پرداختن به 10,558 بیت میلتن درباره گناه اصلی باقی نمانده بود. میلتن برای دفاع از مردم انگلیس خود 1000 پوند گرفته بود; حال (27 آوریل 1667) تمام حقوق بهشت مفقود را، طبق قرارداد، به پنج پوند نقد و پنج پوند در سررسید هر قسط بعدی، مشروط به فروش کتاب، فروخت، و بر روی هم هجده پوند دریافت داشت. دیوان شعر در اوت 1667 چاپ شد. در دو سال اول سیصد نسخه از آن به فروش رفت; پس از یازده سال، سه هزار نسخه فروخته شد. شاید در هیچ یک از سالهای پس از آن تا امروز، شماره کسانی که آن کتاب را خواندهاند به آن اندازه نرسیده باشد. اکنون هم که ما وسایلی اختراع کردهایم که از کارمان بکاهد، فراغت چندانی برای شعرخوانی نداریم.

آن منظومه از این حیث که پس از آثار هومر به جهان آمده بود، همانند انئید توفیق چندانی نیافت; میدانهای جنگ و جنگجویان فوق طبیعی آن، با تقلیدهایی که از آثار هومر شده است، قدرت خود را از دست دادهاند.

بدون شک هومر نیز از نمونه های نخستین تبعیت کرده بود، ولی ما آنها را فراموش کردهایم. جانسن معتقد بود که بهشت مفقود “به سبب ماهیت موضوع، صرفنظر از مزایای دیگر خود، این حسن را دارد که در هر زمان و هر مکان جالب توجه است;” اما اذعان کرد که “هیچ کس هرگز آن را طولانیتر از آنچه هست نخواسته است.” موضوع آن:

از نخستین نافرمانی انسان، و میوه درخت ممنوع، که میوه مرگبارش میرایی را و تمام شیونهای ما را به جهان آورد،

در جوانی میلتن، یعنی وقتی که سفر پیدایش به منزله تاریخ پذیرفته شده بود و بهشت و دوزخ، فرشتگان و شیاطین در تاروپود فکر روزانه رسوخ داشتند، به قدر کافی بجا و به موقع بود. این موضوعات امروز بزرگترین اشکال آن شعر است که برسان داستان پریان و در دوازده سرود برای بزرگسالان سروده شده است، و اکنون کوشش مستمری لازم است تا بتوان داستان مشروح الاهیاتی چنان خشن و کهنه را از اول تا آخر دنبال کرد. اما هرگز هیچ گفتار بیمعنی تا حال بدان پایه از اعتلا نرسیده است. عظمت صحنه که بهشت و دوزخ و زمین را در بر میگیرد، حرکت مجلل و موقر شعر سفید، برکشاندن طرح بغرنج داستان، شرح ظریف و شاداب طبیعت،

ص: 288

کوشش موفقیتآمیز در دادن حقیقت و شخصیت نمایشی به آدم و حوا، و عبارات مکرر دارای قدرت و انسجام عواملی هستند که بهشت مفقود را تا امروز بزرگترین شعر در زبان انگلیسی ساختهاند.

داستان در دوزخ آغاز میشود که در آنجا شیطان مانند مرغی “غولآسا” با “بالهای گسترده” مجسم شده و فرشتگان فرو افتاده را ترغیب میکند که مایوس نشوند:

همه چیز از دست نرفته است; اراده تسخیرناپذیر، و پژوهش انتقام، نفرت جاودان، و شجاعش که هرگز تسلیم یا تفویض نمیشود: ..کرنش و تمنای لطف کردن با زانوی خمیده، و پرستش قدرت او ' ... که در حقیقت اندک بود، که در زیر این سقوط ...

بدنامی و خجلت بود، فکر و روح، شکستناپذیر ...

به جا میماند ...

این با معاندت کرامول با یک چارلز و مخالفت میلتن با چارلز دیگر، شبیه است. چندین عبارت که در وصف شیطان گفته شده، ما را به یاد میلتن میاندازد: ذهنی که نباید با زمان و مکان عوض شود.

ذهن در جایگاه خود است، و در اندرون خود میتواند از بهشت دوزخی و از دوزخ بهشتی بسازد.

در سرودهای نخستن، فصاحت میلتن او را به رسم شفقتآوری از شیطان کشاند و ابلیس را مانند رهبر شورشی بر ضد یک قدرت مستقر و خودخواه جلوهگر ساخت. شاعر بعدا با نمایاندن شیطان به منزله “پدر دروغها”، که “مانند وزغی چمباتمه زده است” یا چونان ماری که در گل و لای با پیچاندن خود میلغزد، خویشتن را از تبدیل شیطان به قهرمان داستان، رها ساخت. اما در همان یک سرود، شیطان به منزله مدافع معرفت گام پیش مینهد:

معرفت ممنوع است ' ... چرا باید خدای آنان آن را از ایشان دریغ دارد; آیا دانستن میتواند گناه باشد، میتواند مرگ باشد و آیا آن دو ]آدم و حوا[ بر جهل استوار هستند آیا آن حالت شادمانی آنهاست، و دلیل اطاعت و ایمان آنها ' ... من فکر آنها را با عشق بیشتری به دانستن بر میانگیزم.

ص: 289

و بدین گونه او با حوا، مانند یک فیلسوف تعقلی که به یک کلیسای تاریکاندیشی حمله میکند، چنین به بحث میپردازد:

پس چرا این میوه ممنوع شد چرا فقط باید ترسید، چرا شما را، که پرستندگان اویید، پست و نادان نگه میدارد او میداند که در آن روز شما آن میوه را میخورید، چشمانتان که چنان روشن مینماید و با این حال تیره است، باید از آن پس باز و روشن باشد، و شاید باید همانند خدایان باشند ...

اما رفائیل فرشته به آدم توصیه میکند که بر کنجکاوی خود درباره جهان لگام زند; برای انسان خردمندانه نیست که در ورای میدان میراییش چیزی بداند; ایمان از معرفت خردمندانهتر است.

ما میبایست از میلتن انتظار داشته باشیم که “گناه نخستین” را نه به عنوان معرفت، بلکه به منزله روابط جنسی تفسیر کند. برعکس، او یک سرود غیرپیرایشگرانه به طرفداری از مشروعیت لذت جنسی، در حدود ازدواج، میخواند; و آدم و حوا را چنان مینمایاند که، در حالی که هنوز در “وضع معصومیت” قرار دارند، در لذتهای جسمانی که ارزشهای اخلاقی دارد غوطه میخورند. اما پس از “هبوط” خوردن میوه ممنوع از درخت معرفت در روابط جنسی احساس شرم میکنند. حال آدم حوا را مانند سرچشمه شر و “دندهای که طبیعتا کج شده است” به شمار میآورد و شکوه میکند که چرا خدا زن را آفرید:

آه، چرا خدا سرانجام ' ... این موجود بدیع را در جهان آفرید این نقص زیبای طبیعت را، و چرا دنیا را یکباره، مانند فرشتگان بینسوان، پر از مرد نکرد، یا راه دیگری برای ایجاد انسان نیافت

و در پی آن، به آن زودی در تاریخ ازدواج در کتاب مقدس، نخستین انسان طلاق آسانتر زن را به وسیله مرد تمنا میکند. میلتن در اینجا، تقریبا با فراموش کردن “آدم”، آنچه را که در نثر درباره تابعیت زن از مرد گفته بود، در شعر تکرار کرد. او در سامسون آگونیستس (شمشون مبارز) به آن ترجیح بند باز خواهد گشت. آن رویای محبوب او است. در کتاب مخفی خود به نام آیین مسیح از برقراری مجدد چندگانی طرفداری میکند. آیا عهد قدیم آن را تجویز نکرده و آیا عهد جدید آن قانون مردانه و بینقص را ملغا نساخته بود به هر نحو که تعبیر شود، “نخستین نافرمانی انسان”، برای پر کردن دوازده سرود، موضوع

ص: 290

کم دامنهای بود. یک حماسه عمل، عمل، و عمل لازم داشت; اما چون عصیان فرشتگان با شروع داستان پایان مییابد، جنبه هیجانانگیز آن فقط از طریق خاطره میتواند وارد شعر شود; و خاطره هم یک انعکاس رو به زوال است. صحنه های نبرد خوب تشریح شدهاند، با چکاچک شایسته اسلحه و شکافتن سرها و اندامها، اما احساس درد یا نشئه حاصل از این ضربات خیالی مشکل است. میلتن، مانند نمایشنامهنویسان فرانسوی، در عشق به سخنپردازی افراط میکند; هر کس، از خدا تا حوا، نطق میکند و شیطان آتشسوزان دوزخ را مانعی برای فصاحت نمییابد. دانستن این موضوع که حتی در دوزخ هم باید به سخنرانی گوش دهیم آزار دهنده است.

در این شعر، خداوند آن خیرهکنندگی وصفناپذیری را که در بهشت دانته احساس میشود ندارد; اما یک فیلسوف مدرسی است که دلایل دراز نامقنعی عرضه میدارد که چرا او، قادر متعال، به شیطان رخصت زنده ماندن میدهد و او را مجاز میسازد تا انسان را وسوسه کند و در تمام آن احوال پیشبینی میکند که انسان از پای در خواهد آمد و نوع بشر را قرنها گرفتار گناه و تیرهروزی خواهد ساخت. میلتن احتجاج میکند که بدون آزادی برای گناه کردن فضیلتی وجود ندارد و بدون آزمایش خردی نیست; او بهتر میداند که انسان با وسوسه مواجه شود و در برابر آن مقاومت کند تا اینکه اصلا وسوسهای در کار نباشد; بیآنکه پیشبینی کند که در دعای خداوند از یزدان تمنا میشود که انسان را در آزمایش نیاورد.1 که میتواند بر ضد چنین سادیست عجیبی از همدردی با عصیان ابلیس خودداری کند آیا میلتن واقعا تا این حد به تقدیر معتقد بود ظاهرا بلی، زیرا که او نه تنها آن را در برابر بهشت مفقود عرضه میدارد، بلکه همچنین در مقاله مخفی خود به نام آیین مسیح نیز چنان میکند; خیلی پیش از خلقت انسان، خداوند تعیین کرده بود که چه روحی باید نجات یابد و کدام روان باید ملعون گردد. معهذا آن مقاله مخفی شامل نکات بدعتآمیز نیز بود; میلتن هرگز آن را منتشر نکرد و خود آن مقاله نیز تا سال 1823 کشف نشد و تا 1825 به چاپ نرسید.

سند جالب توجهی است. با این تصور بیچون و چرا که هر کلمه کتاب مقدس با وحی یزدان نازل شده، آن مقاله به قدر کافی متقیانه آغاز شده است. میلتن اذعان میکند که متن کتاب مقدس از “فساد و تحریف و تغییر” مصون نمانده است، اما حتی به شکل فعلی خود نیز اثری الاهی است. او هیچگونه تعبیری را جز تفسیری صوری مجاز نمیداند. اگر کتاب مقدس میگوید که خدا استراحت کرد، یا ترسید، یا پشیمان شد،یا خشمناک و غمگین گردید این بیانات باید به همان شکل ظاهری پذیرفته شوند و با تلقی شدن به منزله استعاره معنای واقعی خود را

---

(1) و ما را در آزمایش میاور بلکه از شریر ما را رهایی ده زیرا ملکوت و قوت و جلال تا ابدالآباد از آن توست. “انجیل متی”، باب ششم، آیه 13.-م.

ص: 291

از دست ندهند. حتی قسمتهای جسمانی و کیفیاتی که به خدا نسبت داده میشوند باید جسما درست دانسته شوند. اما یزدان، علاوه بر این الهام خارجی خود در کتاب مقدس، یک الهام درونی نیز به ما عطا کرده است که همان روحالقدس است در قلوب ما; و این الهام درونی، که “مایملک عجیب هر مومنی است، راهنمای برتر ... و مطمئنتری از کتاب مقدس است.” با وجود این، میلتن در احتجاجات خود مطالب کتاب مقدس را به عنوان دلیل نهایی و قاطع نقل میکند.

میلتن براساس کتاب مقدس تثلیث متعارف را رد میکند و ارتداد آربوسی را رجحان مینهد: عیسی بیگفتگو پسر خداست; اما او در طول زمان از “پدر” به وجود آمده است; پس او با “پدر” همزمان نیست و هرگز با او برابر نه. “مسیح” عاملی است که به منزله “کلمه” به وسیله خدا خلق شده است و سایر مخلوقات با واسطه او به وجود آمدهاند. میلتن “خلقت از هیچ” را قبول ندارد; جهان ماده، مانند جهان روح، نشئه بیزمانی است از ذات الاهی. حتی روح یک ماده ظریف و اثیری است و نباید به طور قطع از ماده متمایز گردد; پس ماده و روح، و در انسان بدن و روان، در نهایت یکی هستند. اینها با نظرات هابز و اسپینوزا، که هر دو با میلتن در یک دهه مردند، به حد قابل ملاحظهای شباهت دارند. شاید میلتن با آثار هابز، که در دربار چارلز دوم سروصدای بسیار به راه انداخته بودند، آشنایی داشت.

دین شخصی میلتن مخلوط عجیبی از خداشناسی و مادهگرایی بود، ممزوجی از آزاری اراده آرمینویسی و تقدیر کالونی. از نوشته هایش چنین بر میآید که مردی بود عمیقا دیندار; با وجود این، هیچگاه، حتی پیش از کوریش، به کلیسا نمیرفت و هیچ گونه مراسم مذهبی در خانه خود انجام نمیداد. دکتر جانسن چنین نوشت: “در تقسیم ساعات خود هیچ ساعتی را برای دعا، به تنهایی یا با خانوادهاش، تعیین نکرده بود; با حذف دعای جماعت، تمام دعاها را حذف کرده بود.” او کشیشان را حقیر میشمرد و از اینکه میدید کرامول به خرج دولت از گروهی کشیش نگاهداری میکند متاسف بود و آن را گونهای “فاحشگی” میدانست که برای کلیسا و دولت هر دو زیانبخش است. در یکی از آخرین بیاناتش به نام رساله درباره مذهب راستین، ارتداد، جدایی، تساهل و بهترین وسیله برای جلوگیری از رشد آیین کاتولیک، با برحذر داشتن انگلستان از تحمل کاتولیکها، ملحدان، یا هر فرقهای که کتاب مقدس را به منزله تنها اساس ایمان خود نمیپذیرند، با دومین اعلامیه اغماض چارلز دوم (1672) مخالفت کرد.

همین مرد بود که با وجود سرشار بودن از بدعت، ضدیت با کشیشان، و ناسازگاری با کلیسای رسمی شکوهمندترین باز نمود نوین مسیحیت را به آن دین داد.

ص: 292

VIII- آخرین سالها: 1667-1674

میلتن با ورود به هفتمین دهه زندگی خود هنوز، به جز کوریش، از سلامت جسمانی و غروری که او را در آن سالیان دراز پر از کشمکش مذهبی و سیاسی نگاه داشته بود برخوردار بود. اوبری او را چنین وصف میکند: “مردی باریک اندام، ... دارای قدی متوسط، ... تنی زیبا و متناسب، ... رنگ و رویی بغایت خوش، ... سالم و آزاد از تمام امراض; کمتر دارو میخورد; فقط در اواخر زندگی خود دچار نقرس شد. زلفانش، که از وسط باز میشدند، با جعدهایی بر روی شانه هایش میافتادند; چشمانش هیچگونه نشانهای از کوری نداشتند; هنجار حرکتش هنوز مستقیم و محکم بود. وقتی که بیرون میرفت، با دقت بسیار لباس میپوشید و شمشیر میبست، زیرا به شمشیر بازی خود مباهات میکرد. مردی بود که از فرط اطمینان خاطر، اخلاقی әƚϙʙƠو خشک به هم زده بود و با این حال، هرگاه کǠدژم نبود، در محاوره به قدر کافی مطبوع بود. او کاملا پیرایشگѠنبود: درباره گناه، دوزخ، انتخابات و بینقص بودن کتاب ř˜ϘӠوجدان پیرایشگرانه داشت، اما زیبایی را دوست میداشت، از موسیقی لذت میبرϘ̠یک نمایشنامه نوشت، و زنهای زیاد میخواست; در میان وقار خشک او طنین ممتدی از شور و شوق دوران الیزابت وجود داشت; به نحوی غیرعادی خودپسند بود یا خودپسندی طبیعی خود را آشکار میساخت; همان گونه که آنتونی وود میگفت، “از نقشهای خود بیاطلاع نبود;” و به گفته جانسن، “ندرتا کسی آن قدر زیاد مینوشت و ممدوحانش آن اندازه اندک شمار بودند.” شاید نبوغ باید محتاج به خودپسندی و پشتگیری غرور باطنی باشد تا بتواند مستمرا در برابر جماعت بایستد. آنچه قبولش در مورد میلتن از هر چیز دیگر مشکلتر است قابلیت او برای نفرت و اهانت افسار گسیخته او نسبت به کسانی است که با او اختلاف عقیده داشتند. او فکر میکرد که باید برای دشمنان خود دعا کنیم، اما در ضمن باید “بر دشمنان خدا و کلیسا علنا لعنت بیاریم; همچنین بر برادران کاذب و بر کسانی که در برابر خدا و حتی علیه خود ما گناهان سنگین مرتکب شدهاند.” طرف دیگر این عاطفه گرم شجاعت پیمبری بود که زمانه خود را تقبیح میکرد. به جای آنکه با آشوب بازگشت خاندان استوارت به سکوت افتد، جسارت ورزید که به “عشقهای درباری” در سلطنت چارلز دوم، “شهوت و خشونت” در کاخها، “تبسم خریداری شده روسپیان”، و “ماسک منافی عفت یا مجالس رقص نیمه شب” حمله کند.

چنانکه گویی میخواهد آخرین جسارت را نثار زمان ظلمانی خود کند، در یک روز (20 سپتامبر 1670) دو اثر بیامان میلتنی را چاپ کرد: بهشت باز یافته و سامسون آگونیستس. در 1665، تامس الوود، پس از خواندن حماسه اولی، با میلتن به معارضه برخاست: “تو اینجا از بهشت مفقود بسیار سخن گفتهای، اما حرفت درباره بهشت بازیافته چه بوده است” میلتن

ص: 293

از این نکته بسیار ناراحت شد، اما در این فکر بود که چگونه میتواند بهشت بازیافته را به نحوی در تاریخ نشان دهد; حتی مرگ مسیح انسان را از بزه، شهوت، و جنگ پاک نکرده بود. او چنین اندیشید که در پایداری مسیح در برابر وسوسه های ابلیس وعدهای هست که به موجب آن خدا روزی در وجود انسان بر شیطان غلبه خواهد کرد و بشر را قادر خواهد ساخت که در روی زمین تحت حکومت و عدالت مسیح زندگی کند.

بدین گونه در چهار کتاب بهشت بازیافته، میلتن زندگی مسیح را بر مدار مصلوب شدن قرار نداد، بلکه براساس آزمایش شیطان در بیابان بنا نهاد; یعنی در جایی که ابلیس به مسیح “جوانان نو رسیده ... خوش آب و رنگتر از گانومدس”، و پس از آن “پریان ... نایاسها ... و دختران شب یا هسپریدس”، و آنگاه ثروت پیشنهاد میکند، اما از تمام این آزمایشها سودی عاید نشد. شیطان به او روم امپراطوری را در زیر فرمان تیبریوس فرسوده، بیفرزند، و نامحبوب نشان میدهد; آیا مسیح مایل نیست با کمک شیطان شورشی بر پا کند و خود را امپراطور جهان سازد چون این پیشنهاد بر عیسی اثر نمیکند، شیطان به او آتن سقراط و افلاطون را نشان میدهد; آیا او دوست نمیدارد که چون فیلسوفی به آنان پیوندد ابلیس و مسیح آنگاه به مناظره عجیبی درباره مزایای ادبیات یونان بر ادبیات عبری میپردازند. مسیح از پیمبران و شاعران یهود پشتیبانی میکند و میگوید که آنان از یونانیان بسیار برترند:

یونان این هنرها را از ما گرفت، اما بد تقلید کرد ...

پس از دو کتاب از بحث در این زمینه ها، شیطان به شکست خود اعتراف میکند و به پرواز در میآید; در حالی که گروهی از فرشتگان نغمهگر بر گرد مسیح پیروزمند جمع میشوند و چنین میخوانند:

' ... اکنون تو انتقام گرفتهای، جانشین “آدم” شدهای و با مغلوب ساختن وسوسه، بهشت مفقود را باز یافتهای ... .

میلتن داستان را با علو پرطنین حماسه بهشت مفقود نمیگوید. بلکه با سهولت شیوه خود برای شعر و ترجیحی که به بحث میدهد، بیان میکند و در سراسر آن اطلاعات جغرافیایی و تاریخی خود را نمایان میسازد. داستان را تا مصلوب شدن مسیح ادامه نمیدهد; شاید با این نظر که مرگ مسیح دروازه های بهشت را دوباره گشود موافق نبود. خوشبختی را فقط میتوان با فضیلت و خویشتنداری به دست آورد. او هرگز نمیتوانست بفهمد که چرا انگلستان از جدی گرفتن این “بازنویسی” انجیلها دریغ میورزد. او حماسه اخیر را، جز در وسعت میدان، پستتر از حماسه نخستین نمیدانست. “او نمیتوانست بشنود که بهشت مفقود بر بهشت

ص: 294

بازیافته مرجح است.” آتش میلتن برای آخرین بار در سامسون آگونیستس شعلهور شد. وی، که با حماسه خود به رقابت با هومر، ویرژیل، و دانته برخاسته بود، اینک با نمایشنامهای که تمام محدودیتهای تراژدی یونان را پذیرفته بود با اشیل و سوفوکل لاف برابری زد. در دیباچه از خواننده تقاضا میکند که متوجه پیروی نمایشنامه از وحدتهای کلاسیک باشد و توجه کند که از “اشتباه شاعران در مخلوط کردن مسخرگی کمدی با غمگینی و سنگینی تراژدی، یا وارد کردن اشخاص جلف و سبکبار در داستان”، پرهیز شده است; اینجا میلتن بر الیزابتیان پشت میگرداند و به یونانیان روی میکند و از پیروی سرمشقهای آتنی خود کوتاهی نمیورزد. شمشون، که موی سرش به دست دلیله تراشیده شده و چشمانش به وسیله فلسطینیان از کاسه در آمده است، تنها انعکاسی از صدای اودیپ1 بیچشم در کولون2 نیست; او خود میلتن است که در جهانی مخاصم و نادیدنی به سر میبرد:

کور در میان دشمنان، ای بدتر از زنجیر، زندان، یا گدایی، یا فرتوتی! روشنایی، نخستین اثر صنع خدا،3 برای من خاموش است.

و تمام اسبابهای شادی آن، که ممکن بود اندوه مرا تا حدی تسکین دهند، زایل شدهاند ...

آه، تاریکی، تاریکی، تاریکی در میان نور سوزان نیمروز، تاریکی زوالناپذیر، ظلمت کامل بیامید روز!

در حقیقت تمام این نمایشنامه را میتوان به منزله یک تمثیل بسیار متوافق تعبیر کرد: شمشون خود میلتن است که در تیرهبختی رنج میبرد; یهودیان مغلوب پیرایشگران هستند، مردمی برگزیده، که با بازگشت خاندان استوارت در هم شکستهاند; فلسطینیان فاتح سلطنتطلبان مشرک پیروزمندند; و خرابی معبدشان تقریبا پیشبینی “انقلاب باشکوه” است که استوارتهای “بتپرست” را در 1688 برانداخت. دلیله، یک مری پاول خیانتپیشه است، و گروه همسرایان احتجاجات میلتن را به سود طلاق تکرار میکنند. میلتن با فرو ریختن خشمهای خود از طریق شمشون، که پایان آینده زندگی خود را میپذیرد، سینه خود را تقریبا از تمام آنها تهی میکند:

جوی جلال من، و نهر شرمساری، همچنان جاری است،

---

(1) اودیپ، پس از پی بردن به این راز که وی قاتل پدر خود بوده، مادرش یوکاسته را به زنی گرفته و از او دارای چهار فرزند شده است، خود را کور کرد. یوکاسته نیز خودکشی کرد.-م.

(2) محلی در نزدیکی آتن که مدفن اودیپ است. ضمنا سوفوکل اثری دارد به نام “اودیپ در کولون” که از بهترین و جالبترین نمایشنامه هایش به شمار میرود.-م.

(3) اشاره به اینکه خدا در نخستین روز روشنایی را آفرید “(سفر پیدایش”، باب اول).-م.

ص: 295

و من زود به آسایندگان خواهم پیوست.

در ژوئیه 1674، میلتن خود را از پا در آمده یافت. به عللی که بر ما آشکار نیست، او در نوشتن وصیتنامه خویش قصور ورزید; در عوض، به برادر خود کریستوفر یک وصیتنامه شفاهی تقریر کرد و کریستوفر آن را بعدا چنین بیان نمود:

برادرم آن قسمت از مالی را که از آقای پاول، پدر زن نخستین من، به من رسیده است به کودکان نامهربانی که از آن داشتم واگذار میکنم; اما من هیچ حصهای از آن را دریافت نداشتهام و میل و قصد من این است که هیچ بهری از مال من، جز آن قسمت و آنچه که من علاوه بر آن برای آنها انجام دادهام، نداشته باشند، زیرا نسبت به من بسیار وظیفه ناشناس بودهاند. و تمام باقیمانده مال خود را در اختیار الیزابت، زن پر مهر خود، میگذارم.

این وصیت شفاهی در اوقات مختلف به زن او و سایرین بازگو شد.

او مصممانه به زندگی چسبید، اما درد نقرس روز به روز فزونتر شد، تا بدان حد که دست و پایش از کار افتادند.

در 8 نوامبر 1674 تب او را از حال برد، و در شب همان روز مرد. شصت و پنج سال و یازده ماه زیست. او را در گورستان کلیسای بخش خودش، سنت جایلز کریپلگیت، در کنار پدرش دفن کردند.

وصیتهای شفاهی تا 1677 به موجب قانون انگلستان رسمی شناخته میشدند، ولی میبایست مورد رسیدگی دادگاه ها قرار گیرند. دختران میلتن با وصیت او مخالفت کردند; دادگاه آن را رد کرد، دو سوم مایملک او را به زنش داد و یک ثلث را، که به 300 پوند بالغ میشد، به دخترانش. قسمتی که بر ذمه آقای پاول بود هرگز پرداخته نشد.

گرچه آگاهی ما درباره میلتن بیش از اطلاعمان در مورد شکسپیر است و برای توصیف او باید بسیار نوشت، هنوز آن قدر که بتوانیم درباره او قضاوت کنیم اگر قضاوت درباره کسی واقعا ممکن باشد نمیدانیم. ما نمیدانیم که دخترانش درباره نفرتش به وی حق میدادند یا نه، و نیز درباره اینکه آنان با آن سومین زن، که در پیری او باعث راحتیش شده بود، چگونه رفتار میکردند چیزی نمیدانیم. فقط میتوانیم متاسف باشیم از اینکه او از جلب محبت ایشان قاصر ماند. ما کاملا به دلایل او برای سانسور مطبوعات به نفع کرامول پس از چنان دفاع فصیحی به سود “چاپ بدون سانسور نشریات” واقف نیستیم. ممکن است قسمت زیادی از اهانتهای او را در جدل به رسوم و موازین زمان او نسبت دهیم. میتوانیم غرور و خودخواهی او را به منزله چوب زیر بغل تلقی کنیم که نبوغ، وقتی که از پشتیبانی تحسین جهانیان چندان بهرهمند نیست، به آن تکیه میکند. ما برای پسندیدن او به منزله شاعر و یکی از بزرگترین نثرنویسان انگلستان، نیاز به دوستداشت او به منزله یک انسان نیستیم.

کسانی که تصمیم به خواندن بهشت مفقود او از اول تا آخر دارند از اینکه آن منظومه

ص: 296

اینهمه بلندیهای تخیل و بیان میرسد، در شگفت میمانند، بدان گونه که ما به مرور زمان صفحات کسلکننده بحثها و نکات علمی و جغرافیایی را به عنوان منزلگاهی راحتبخش در ضمن صعود به فرازها بر او میبخشاییم; انتظار داشتن این موضوع که آن پروازهای تغزلی همواره دوام یابند امری سخیف است. در اشعار کوتاه او این دوام وجود دارد. و در نثر میلتن، مخصوصا در آریوپاگیتیکا بخشهایی وجود دارند که، از حیث انسجام و تعالی فکر و موزونی آهنگ، در سراسر ادبیات جهان چیزی از آن برتر و بالاتر دیده نمیشود.

معاصران او فقط یک شهرت حقدآمیز به وی دادند. میلتن در زمان اعتلای فرقه خود جنگجویی نثرنویس بود و تغزلات نخستین او فراموش شده بودند. او اشعار عمده خود را در زمان بازگشت خاندان استوارت، که هم مسلکان او را تحقیر میکرد و با اکراه حاضر بود او را زنده گذارد، نوشت. وقتی لویی چهاردهم از سفیر خود در لندن خواست تا بهترین نویسندگان زمان را نام برد، این پاسخ رسید که هیچ شخص قابل ذکری جز میلتن وجود ندارد، که او هم بدبختانه از شاهکشانی که حال، زنده یا مرده، به دار آویخته میشوند دفاع میکند. حتی در آن عصر پرشورش نیز مشهورترین شاعر زمان، جان درایدن، که میلتن او را “قافیه سازی خوب اما نه شاعر” خوانده بود، بهشت مفقود را “یکی از بزرگترین، اصیلترین، و متعالیترین شعرهایی که این عصر با این ملت به وجود آورده است” وصف کرد. پس از سقوط سلسله استوارت، میلتن وارد عرصه دلخواه خود شد. ادیسن او را در روزنامه سپکتتر ستود. از آن پس چهره میلتن و قدسیت او در ذهن اهالی بریتانیا بزرگتر شد; تا اینکه وردزورث در 1802 توانست او را بدینسان مخاطب سازد: میلتن! تو باید در این ساعت زنده باشی; ...

روح تو مانند ستارهای بود و جداگانه زیست; تو صدایی داشتی که بانگش چون دریا بود، پاکیزه همچون آسمانها، شاهوار و آزاد.

روح او، مانند یک بنای تاریخی، حتی از نزدیکترین کسان به خود او هم دور بود; اما فکرش مانند آسمانهای باعظمت بر فراز تمام امور آدمیان گسترده بود و صدای او هنوز مانند دریای بسیار خروشان هومر بانگافکن است.

ص: 297

فصل نهم :بازگشت خاندان استوارت - 16601685

I- شاه شادمان

چارلز دوم در 29 مه 1660، درست سی سال پس از تولد خود، در میان چنان استقبال پرشوری وارد لندن شد که در تاریخ انگلستان بینظیر بود. بیست هزار تن از نیروی میلیشیای شهر او را بدرقه کردند; در خیابانهای پوشیده از گل، مزین به فرشینه های زیبا و خروشان از صدای شیپورها و زنگها و فریادهای تحسین نیمی از نفوس شهر، که در دو طرف آنها صف کشیده بودند، پرچمهای خود را به اهتزاز در آورده بودند و شمشیرهای خویش را بر گرد سر میچرخاندند. اولین نوشت: “من در سترند ایستاده بودم و بر آن منظره مینگریستم و حمد خدای را به جا میآوردم.” این استقبال باشکوه خوی انگلستان و ناکامی پیرایشگری را نشان میداد و آشکار میساخت که در حالی که برای خلع چارلز اول شش سال جنگ و آشوب لازم بود، در باز گرداندن پسرش حتی یک قطره خون هم ریخته نشد. در تمام آن تابستان فرحانگیز، انگلیسیان برای شادباش گفتن دستهدسته به وایتهال رو میآوردند. یک شاهد عینی چنین گفت: “اشتیاق مردان، زنان و کودکان برای دیدن اعلیحضرت و بوسیدن دستهایش چندان زیاد بود که او تا چند روز برای غذا خوردن کمتر وقت پیدا میکرد ... و پادشاه نیز، که میخواست آن خرسندی را به آنان عطا کند، هیچ کس را بیرون نگاه نمیداشت، بلکه به تمام طبقات مردم آزادانه اجازه تشرف میداد.” میگفت که میخواهد مردم خویش را به قدر خودش خوشحال سازد.

اگر او در آن روزهای پر از پیروزی هر مسئلهای را جدی میگرفت، اشکالاتی که به او ارث رسیده بودند ماه عسلش را تیره میکردند. پولی که در آن هنگام در خزانه بود به 11 پوند و 2 شیلینگ و 10 پنس بالغ میشد.

دولت 2,000,000 پوند وام داشت. حقوق ارتش و نیروی دریایی چندین سال پس افتاده بود. انگلستان با اسپانیا در جنگ بود. دنکرک به وضع متزلزلی با هزینه سالانه 100,000 پوند حفظ شده بود. ده هزار کولیری که برای چارلز اول جنگیده بودند،

*****تصویر

متن زیر تصویر : سر پیتر لیلی: چارلز دوم انگلستان

ص: 298

و کرامول آنان را از هستی ساقط کرده بود، تقاضای جبران خسارت داشتند. ده هزار میهنپرست برای به دست آوردن مواجب مفت عریضهنگار شده بودند. چارلز با شجاعت به همه متقاضیان جواب مثبت داد و پیدا کردن منابع درآمد را به عهده پارلمنت واگذاشت.

پارلمنت نیز شادمان بود. نخستین گرایش آن تسلیم جذبهآمیز به خواستهای سلطنت بازگشته بود: “ما خود و اعقاب خویش را برای همیشه فرمانبردار اعلیحضرت میدانیم.” مجلس عوام رای داد “که نه اعضای آن و نه مردم انگلستان نمیتوانند خود را از گناه نفرتانگیز انقلاب غیرطبیعی اخیر، یا از مجازاتی که آن گناه سزاوار آن است، آزاد سازند، مگر اینکه خود را رسما از لطف و عفو اعلیحضرت بهرهمند سازند.” و پس از این پیام تمام اعضای پارلمنت با هم به حضور شاه رفتند و در برابر آن سلطان به زانو در افتادند تا بخشایش او را تحصیل کنند. اعضای مجلس عوام گناه دیگری نیز احساس میکردند، و آن اجلاس بدون احضار یا موافقت شاه بود; لاجرم خود را خاضعانه “مجمع” نامیدند تا چارلز وجدان آن را، با اعلام قانونی بودن پارلمنت، راحت کند.

پس از پایان این مراسم، پارلمنت آن تعداد از قوانین پارلمنت طویل را که مورد موافقت چارلز اول واقع نشده بودند لغو کرد; اما آن امتیازاتی که شاه به پارلمنت داده بود، از جمله اولویت آن در تمام مسائل مربوط به مالیات، را بار دیگر تنفیذ کرد; این امتیازات مورد تایید چارلز دوم قرار گرفتند. پارلمنت در پیروزی شایان قدرت مدنی بر نیروی نظامی با شاه سهیم شد: مواجب پس افتاده ارتش، که در یک دوره دهساله بر انگلستان حکومت کرده بود، پرداخته شد; چهل هزار سرباز ارتش مرخص شدند و به خانه های خود رفتند.

چارلز موافقت کرده بود که تمام دشمنان خود را، به جز آنهایی را که پارلمنت از عفو عمومی مستثنا کرده بود، ببخشاید. پارلمنت هفته ها بر سر این موضوع که چه کسی را ببخشد و که را بکشد بحث داشت. در 27 ژوئیه 1660، شاه به مجلس اعیان رفت و خواستار اخذ یک تصمیم سریع و شفقتآمیز شد:

آقایان! اگر در زایل کردن این ترس، که قلوب مردم را نگران میدارد، به من نپیوندید، ... مرا از ایفای وعده خود بازداشتهاید، وعدهای که اگر نداده بودم، نه شما و نه من اکنون اینجا نبودیم. من خوب میدانستم که بعضی از مردان بودند که نه خودشان را میتوانستند ببخشایند و نه از طرف ما بخشوده شوند; و من از شما به خاطر عدالتتان درباره آنها یعنی کسانی که مستقیما در کشتن پدر من دست داشتند تشکر میکنم; اما من هرگز فکر مستثنا ساختن هر کس دیگر را [از عفو عمومی] نمیکردم ... . این شفقت و بخشایش بهترین راه رهنمون شدن اشخاص به توبه است ... . این کار آنان را به اتباع خوب من و دوستان و همسایگان خوب شما تبدیل خواهد کرد.

پارلمنت انتقام بیشتری را خواستار بود. اما چارلز اصرار داشت که عفو باید شامل همه باشد، غیر از کسانی که حکم قتل پدرش را امضا کرده بودند. یک ثلث از اینان مرده بودند و یک ثلث فرار کرده بودند; بیست و هشت تن دستگیر و محاکمه شدند; پانزده نفر به حبس ابد محکوم

ص: 299

شدند; سیزده نفر را به دار آویختند و جسدشان را در خیابانها کشیدند و سپس شقه کردند (13 17 اکتبر 1660). تامس هریس نخستین کسی بود که به مجازات رسید. پیپس، که خود ناظر صحنه بود، چنین گفت: “آن قدر که یک انسان در چنان شرایطی میتوانست شاد باشد، او نیز شاد مینمود.” از جایگاه اعدام شجاعانه حرف میزد و میگفت که روش او در رای دادن به اعدام چارلز اول یک الهام الاهی بود. پیپس میگوید: “او فورا شقه شد و سر و قلبش را به مردم نشان دادند; و در آن هنگام بانگهای شدید شادی از مردم برخاست.” در 8 دسامبر، پارلمنت فرمان داد که جسدهای کرامول، آیرتن، و جان برادشا از گورهایشان در وستمینستر ابی در آورده و به دار آویخته شوند; این کار در 30 ژانویه 1661، به نشانه اجرای مراسم سالروز مرگ چارلز اول، انجام گرفت. سرهای آنان یک روز بر بالای تالار وستمینستر (محل اجلاس پارلمنت) به نمایش گذارده شدند، بعد بقایای اجساد در حفرهای در زیر دار تایبرن دفن شد; این جریانات جان اولین را درباره “داوریهای عظیم و بیچون خدا” به شادی انداخت. یک قربانی دیگر، هری وین، فرماندار سابق مهاجرنشین خلیج ماساچوست، به جرم عاملیت اصلی در فراهم کردن وسایل اعدام سترفرد، به دار آویخته شد (1662). در این مورد رحمت شاه خفته بود; او وعده داده بود که “سر هری” محبوب را ببخشاید، اما تهور و گستاخی آن زندانی در دادگاه دل شاه را سخت کرد.

در 29 دسامبر 1660 پارلمنت مجمع خود را منحل کرد تا راه برای انتخاب نمایندگانی که بیشتر جنبه ملی داشته باشند بگشاید. در دوران فترت، دولت با تنها تظاهر خصمانهای که از تردید درباره محبوبیت آن در پایتخت برمیخاست روبرو شد. حکومت برای خاموش ساختن فرقه های مذهبیی که هنوز امید برقراری یک رژیم جمهوری را در سر میپروراندند کاری نکرده بود; روحانیان پرسبیتر، آناباتیستها، استقلالیان ،و اصحاب سلطنت پنجم به شدت علیه حکومت فردی داد سخن میدادند و پیشبینی میکردند که انتقام خداوند بزودی به صورت زلزله، خونریزی، یا انبوهی از وزغها، که به خانه های کارگزاران شاه هجوم خواهند آورد نمایان خواهد شد. در یکشنبه 6 ژانویه 1661، هنگامی که شاه به پورتسمث رفته بود تا خواهر محبوب خود هانریتا را، که عازم فرانسه بود، مشایعت کند، شرابسازی به نام تامس ونر در مجمعی از “قدیسان” اصحاب سلطنت پنجم بانگ شورش برداشت. شنوندگان به هیجان در آمده او در کوچه های شهر میدویدند و فریاد میزدند که فقط عیسی باید شاه باشد; و تمام کسانی را که در برابرشان مقاومت میکردند، میکشتند. دو روز و دو شب آن شهر در وحشت به سر میبرد، زیرا قدیسان همه جا پراکنده شده بودند و بیرحمانه میکشتند; تا اینکه سرانجام گروهان کوچکی از گاردها (محافظان)، که دولت برای حفظ نظم به آن اعتماد کرده بود، آشوبگران را گرد آورد و به سوی دار روانه کرد. چارلز با شتاب به پایتخت بازگشت و هنگهای جدیدی برای محافظت آن تشکیل داد.

ص: 300

در 23 آوریل که عید قدیس جورج، قدیس حامی انگلستان، بود، شاه خوشحال، با تشریفات مجلل و رسمی که برای سلطنت بس ارزشمند و نزد مردم بسیار عزیز بود، در وستمینستر ابی تاجگذاری کرد; و روحانیان انگلیکان از فرصت استفاده کردند تا، از آن کس که به دست خودشان تدهین شده بود، دفاع از ایمان و کلیسا را جدا خواستار شوند. در 8 مه “پارلمنت کولیر” جدید، که به مناسبت تعصب در شاهپرستی و در کینهکشی از پیرایشگران به این اسم نامیده شده بود، اجلاس کرد. چارلز در بازداشتن پارلمنت از اقدام مجدد به کشتار دشمنان پدرش به اشکال برخورد. پارلمنت نظرا قسمت اعظم حقوق سلطنت را که از دست چارلز اول رفته بود باز گرداند; هیچ قانونی جز در صورت توافق هر دو مجلس و شاه معتبر نبود; و شاه میبایست فرماندهی عالی نیروهای مسلح انگلستان را در زمین و دریا داشته باشد. همین پارلمنت مجلس اعیان را از نو برقرار ساخت و اسقفان کلیسای رسمی را به آن باز گرداند; اما از تجدید تالار ستاره و “دادگاه عالی کلیسا” ابا کرد، و قانون حکم احضار به دادگاه حفظ شد. اموال افراد کولیر، که در زمان حکومت کرامول مصادره شده بودند باز گردانده شدند، اما خسارت خریداران آنها چندان جبران نشد. اشراف پیشین ثروت و قدرت خود را دوباره به دست آوردند; خانواده های محروم شده از مال به ضدیت با استوارتها گراییدند و بعدا به نجبا و طبقات متوسط پیوستند تا حزب ویگ را بر ضد توری تشکیل دهند. چارلز در نیمه اول دوران سلطنتش آن قدر بیحال بود که نتوانست هیچ گونه قدرت مطلقهای برقرار کند; به پارلمنت کولیر، با آنکه اختیار قانونی برای انحلال آن داشت، اجازه داد تا هفده سال ادامه یابد; او عملا شاهی مشروطه بود. نتیجه اساسی شورش (1642-1649)، یعنی انتقال حکومت فایقه از شاه به پارلمنت و از مجلس اعیان به مجلس عوام، علیرغم حکومت مطلقه صوری شاه، در دوران بازگشت خاندان استوارت به حال خود باقی ماند.

این مایه خوشبختی برای پارلمنت بود که چارلز حکومت کردن را دوست نمیداشت. او چنان رفتار میکرد که گویی پس از چهارده سال سرگردانی و مشقت، اکنون حق شادمان بودن از طرف خداوند به او اعطا شده و به بهشت اسلامی وارد شده است. گاه روی امور کشور زحمت میکشید; درباره اهمال او در این امور اغراقگویی شده است; ملت از اینکه او در اواخر سلطنتش اداره امور را مستقیما عهدهدار شده و با مهارت و تصمیم از عهده وظایف خود برمیآید شگفتزده شده بود. اما در این سالهای خوش، اداره دولت و حتی تعیین سیاست آن را به ادوارد هاید، که در 1661 لقب ارل آو کلرندن را به او اعطا کرد، واگذار نمود.

خوی شاه در رفتار، اخلاقیات و سیاست قرن نفوذ کرد. او از سوی والدین و از حیث تعلیم و تربیت، بیشتر فرانسوی بود مادرش فرانسوی بود و پدرش نتیجه مری آو گیز یا لورن; اگر به این نسبت اجداد اسکاتلندی، دانمارکی، و ایتالیایی را نیز بیفزاییم آمیزهای غنی اما شاید نااستوار مییابیم. او از شانزدهمین تاسی امین سال زندگی خود در قاره اروپا میزیست،

ص: 301

در آنجا رسم فرانسوی را یاد گرفت ،و آنها را به بهترین وجه در خواهر خود هانریتا آن یافت. موی و پوست تیره رنگ او ماری دو مدیسی ، مادر بزرگ ایتالیاییش ، را به خاطر میآورد; خویش مانند خوی جده بزرگش ،ماری استوارت ، کیفیت لاتینی داشت ، لبان شهوانی ، چشمان درخشان ، بینی دراز و برون جسته، و شاید علاقه به زنان را از پدر بزرگش ، هانری دو ناوار ، که اهل گاسکونی بود ، به به میراث برده بود.

از لحاظ جنسی بدنامترین رهبر زمان خود بود، زیرا سرمشق او سست خویی دربار،جامعه لندن و صحنه دوران بازگشت خاندان استوارت را شدیدتر کرده بود. ما سیزده معشوقه او را به نام میشناسیم. وقتی که در هجدهسالگی از هلند به انگلستان آمد تا به نفع پدر خود بجنگد، چندان وقت یافت که از لوسی والتر “سبزه ، زیبا ، جسور”پسری بیاورد که با نام جیمز سکات بزرگ شد و بعدا فرزندی او را نسبت به خود اعلام کرد و او را دوک مانمث لقب داد. لوسی به دنبال چارلز به قاره اروپا رفت و با وفاداری به او خدمت کرد ظاهرا با کمک دستیارانی که نامی از آنها باقی نمانده است . چارلز بزودی ، پس از سکونت در کاخ شاهی ، باربارا پامر را فراخواند تا آسودگی خاطرش را فراهم کند . او زمانی که باربارا ویلیرز نام داشت ، لندن را با زیبایی خود به خروش آورده بود. در هجدهسالگی (1659)باراجرپامرکه ، ملقب به ارل آوکسلمین ، ازدواج کرد . در نوزدهسالگی به بستر شاه راه یافت و بزودی چنان سلطهای بر روح شادمانه او به هم زد که شاه به او آپارتمانی در وایتهال داد،پولهای هفتگی به پای او ریخت، و به وی اجازه داد تا مناصب سیاسی را بفروشد و در سرنوشت وزیران اعمال نظر کند. او سه پسر و دو دختر آورد که شاه تعلق آنها را به خود اذعان کرد. مع هذا، شاه سو ظنهایی نیز به پامر داشت ، زیرا او، در ضمن وفاداریهایش به شاه ، با مردان دیگر نیز ارتباط یافته بود.

زهد پامر با روابط جنسی نامنظمش بیشتر میشد. در 1663 گرویدن خود به مذهب کاتولیک را اعلام کرد.

خویشان او از شاه خواستند تا او را این کار منصرف کند ، اما شاه گفت که هرگز در “روح” بانوان مداخله نمی کند.

در1661 چارلز فکر کرد که وقت ازدواج فرا رسیده است . از میان خواستاران بسیار ، شاه کاترین براگانزایی ، دختر ژان چهارم ، پادشاه پرتغال ، را برگزید، زیرا وی را با جهیزی پیشنهاد کرده بودند که با احتیاجات یک فرمانروای ولخرج و یک کشور بازرگان مطابقت داشت : مبلغی معادل 500,000 پوند نقد، بندر طنجه ، جزیره و شهر بمبئی (که در آن هنگام کوچک بود) ، و تجارت آزاد با تمام مستملکات پرتغال در آسیا و امریکا. در عوض ، انگلستان تعهد کرد که در حفظ استقلال پرتغال یاری کند. وقتی که آن نوعروس ذی قیمت به پورتسمث رسید، چارلز برای خوشامد گفتن به او آماده بود ; ازدواج آن دو (21مه1662) نخست طبق رسوم کاتولیک رومی، و سپس با مراسم انگلیکان انجام گرفت . شاه به مادر خود نوشت که “شادمانترین مرد در جهان “ است; و خود او (شاه)،با هنجاری عاشقانه ، بامشایعان نو عروس ،

ص: 302

که از بانوان دامن فنری و راهبان موقر تشکیل شده بودند،به راه افتاد و در نخستین دیدار او، به عشقش گرفتار شد. تا چند هفته اوضاع بر وفق مراد بود; اما در ماه ژوئیه لیدی کسلمین پسری زایید که چارلز به هنگام تعمیدش نقش پدر تعمیدی را ایفا کرد و این مورد دیگری بود از تخفیف نام خدا. باربارا، که شوهر خود را ترک کرده بود، کاملا به شاه وابسته شد. باربارا از شاه استدعا کرد که او را رها نکند; شاه تقاضای او را اجابت کرد و روابط با او را با وفاداری بسیار مفتضحانهای از سر گرفت. با فراموش کردی رفتار خوب عادی خود، باربارا را به زن خویش معرفی کرد. کاترین از فرط حقارت به خون دماغ افتاد، غش کرد، و از اطاق بیرون شد. کلرندن، به اصرار چارلز، به کاترین توضیح داد که زنا از امتیازات شاه است و این امتیاز از طرف بهترین خانواده های قاره اروپا شناخته شده است . ملکه به مرور زمان خود را با روشهای همسر خود سازگار ساخت .یک بار،وقتی که به دیدن شاه رفته و یک کفش سرپایی ظریف در کنار بستر او دیده بود، با حرکتی لطیف از آنجا بیرون رفت تا مبادا”آن دیوانه زیبا” که پشت پرده پنهان شده بود سرما بخورد; این بار همبستر شاه هنرپیشهای به نام مول دیویس بود. در خلال این احوال کاترین کوشید تا مرتبا برای چارلز فرزند بیاورد; اما همانطور که در مورد ملکه دیگری، کاترین آراگونی،اتفاق افتاد، او نیز چندین بار سقط جنین کرد. در 1670 پارلمنت لایحهای گذرانید که دامنه طلاق را وسعت داد، برخی از درباریان که میخواستند وارث سلطنت شخصی پروتستان باشد، به شاه اندرز دادند که کاترین را به بهانه عقیم بودن طلاق دهد، اما شاه از قبول این اندرز تن زد. تا آن هنگام شاه،به روش خودش، یاد گرفته بود که چگونه او را صمیمانه دوست بدارد. پیپس وضع دربار را در 27 ژوئیه 1667 بدین گونه مجسم کرد:

فن به من میگوید که شاه و لیدی کسلمین کاملا از هم جدا شده اند;(بانو)، که آبستن است. از دربار میرود و سوگند میخورد که شاه طفل را خواهد پذیرفت ... والا او آن را به وایتهال خواهد آورد ... و مغز او را در برابر شاه خرد خواهد کرد. او(فن)به من میگوید شاه و دربار هرگز به این اندازه از حیث قمار،فحشا،شرابخواری، و نفرتانگیزترین گناهانی که تاکنون در جهان بوده است بد نبودهاند; به طوری که همه چیز باید به نیستی انجامد.

در 1668، چارلز از هیاهوی کسلمین به ستوه آمد. در یکی از آخرین دیدارهایش با آن زن، سخنان جان چرچیل، دیوک آینده مارلبر، را قطع کرد و دیوک، به گفته اسقف برنت، از پنجره بیرون پرید تا از درگیر شدن با شاه اجتناب کند. چارلز او (کسلمین ) را لقب داچس آو کلیولند داد و تا آخر زندگی او مخارجش را از پول ملت پرداخت . خوشایند است گفته شود که یک زن ظاهرا خروس شاهانه را از خود راند: این زن، فرانسس استوارت، دارای “زیباترین رخساری بود که شاید تا آن زمان دیده شده بود.” آنتونی همیلتن گفت:”به اشکال برای زنی ممکن بود که کم خردتر و زیباتر از او باشد.” شاه همچنان

ص: 303

مزاحم او بود، حتی پس از آنکه او با دیوک آو ریچمند ازدواج کرده بود. پیپس میگوید که شاه شب هنگام با قایق، در حالی که خود بتنهایی آن را با پارو میراند،به سامرست هاوس رفت، “و آنجا،چون در باغ باز نبود، از دیوار بالا رفت تا به دیدار او نایل شود; و این ننگی نفرت انگیز بود!” در 1668 چارلز نل گوین را در حال نمایش در تماشاخانه دروری لین دید. نل گوین در نهایت فقر و بینوایی زاده و پرورده شد، با آواز خود از میخواران پذیرایی میکرد، در تماشاخانه پرتقال میفروخت و نقشهای کوچک بازی میکرد، و در کمدی ترقی کرد. در تمام زندگی حرفهای خود خوشخویی و حسن نیت خاصی داشت که شاه خسته از عشرت را مجذوب میساخت. به سهولت معشوقه او شد و مبالغ هنگفتی از کیسه ضعیف او در آورد، اما بسیاری از آن پولها را در امور خیریه صرف کرد. بزودی مجبور شد با زیبای خطرناکی رقابت کند که از فرانسه فرستاده شده بود (1671) تا چارلز را به پیروی از راه و رسم فرانسوی و کاتولیکی وا دارد: این زیبا روی لوئیز دو کروال نام داشت که نل موذیانه ادای رفتار اشرافی او را در میآورد. همه مردم میدانند که وقتی عوام لندن نل را به جای رقیب کاتولیکش گرفتند و او را مسخره کردند، او چگونه سر قشنگش را از پنجره کالسکه بیرون آورد و بانگ برداشت :”مردم خوب، ساکت باشید، من فاحشه پروتستان هستم.” نل تا پایان زندگی چارلز از لطف او برخوردار بود و در دم مرگ نیز چارلز فکر او را در سر داشت. کروال، که بزودی داچس آو پورتسمث شد، لندن را به خشم آورد، زیرا مردم او را یک جاسوس پرخرج فرانسوی میشمردند که شاه را هر سال 40،000 پوند میدوشید، جواهر جمع میکرد و با چنان تجملی میزیست که دل جان اولین را به هم میزد. سلطنت او(کروال) در 1676، وقتی که چارلز اورتانس مانچینی خواهر زاده کاردینال مازارن را کشف کرد، به پایان رسید.

چارلز نقایص دیگری نیز داشت. در بدبختیهای جوانیش تمام ایمان خود به بشریت را از دست داده بود و تمام مردان و زنان را همان گونه که لاروشفوکو آنان را وصف کرده بود میشناخت. از این رو بندرت قایل به اخلاص ورزی بود جز در مورد خواهرش اما خود را در شیفتگیها گم میکرد، و هیچگونه دوستی پردوامی شعاعی بر درخشش کم دوام زندگیش نمی افکند. او به همان آمادگی که زنان را میخرید، مملکتش را فروخت. دربار خود را نمونه قماربازیهای بزرگ کرده بود. علی رغم یک بی اعتنایی جذاب در آداب خود، گاه بیظرافتی آشکاری از خود نشان میداد که به اشکال در پدرش یافت میشد; مثلا یک بار توجه گرامون را به این نکته جلب کرد که پیشخدمتهای دربار در موقع خدمت باید زانوی خود را در برابرش خم کنند. کمتر مست میشد، ولی چند روز پس از صدور فرمانی علیه مستی، به طرز “وحشت انگیزی “ مست شد. معمولا در برابر انتقاد تحمل داشت، اما وقتی سر جان کاونتری از حد خود تجاوز کرد و در جلسه علنی پارلمنت پرسید”آیا لذت شاه در میان مردان است یا زنان”،

*****تصویر

متن زیر تصویر : سر پیتر لیلی: نل گوین. گالری ملی چهره ها، لندن (آرشیو بتمان)

ص: 304

چارلز به محافظان خود فرمان داد:”بر او نشان گذارید!” آنها در کمین سر جان نشستند و بینیش را تا استخوان چاک دادند.

با این حال کمتر کسی بود که بتواند او را دوست نداشته باشد. از زمان جوانی هنری هشتم هیچ یک از پادشاهان انگلستان نزد درباریانش تا آن حد محبوب نبود. نشاط جسمانی او شادیبخش بود. در وجود او هیچ گونه لئامتی وجود نداشت; ملاحظه دیگران را میکرد و مهربان و گشاده دست بود; حتی پس از پرداختن مزد روسپیان خود، وجوهی هم برای خیرات میپرداخت.پارک خود را پناهگاهی برای حیوانات مختلف ساخته و مواظب بور که آسیبی به آنها نرسد.سگ محبوب او در اطاق خوابش میخوابید، جفتگیری میکرد، میزایید و بچه های خود را شیر میداد. چارلز هیچ خود را نمی گرفت، مهربان بود، به مردم نزدیک میشد، و مخاطبان خود را بآسانی آسوده خاطر میساخت. هر کس، جز کاونتری، در صحبت از او وی را “ شاه خوش طینت”نامید.

گرامون او را چنین توصیف میکرد:”یکی از ملایمترین و نجیبترین مردان روزگار” به گفته اوبری، او “نمونه ادب “ بود. آداب خود را در فرانسه صیقل داده بود و مانند لویی چهاردهم کلاه خود را برای پستترین زنان برمی داشت. در تحمیل عقاید و ایمانهای مختلف از ملت خود بسیار جلوتر بود. به سلامتی مخالفان سیاسی خود مینوشید واز هجوگویی، حتی وقتی هم که درباره خودش بود، شاد میشد. بذلهگوییش مایه نشاط درباریانش بود. پیپس روایت میکند که شاه یک بار یک رقص روستایی را رهبری کرد. نشاط او فقط مختصری با اخبار طاعون، آتشسوزی، ورشکستگی، یا جنگ مختل شد. فکر او عمیق نبود، اما به نحو قابل ملاحظه عاری از سخافت بود. مردی را که ادعای پیشگویی داشت به مسابقه های ورزشی برد و نظر او را در باب نتیجه مسابقه پرسید; و چون او سه دفعه متوالی باخت، خود را از شر وی خلاص کرد. به علم دلبستگی زیادی داشت، خود به تجربیات علمی میپرداخت، به انجمن سلطنتی فرمان و هدایایی اعطا کرد، و در چندین جلسه آن حضور یافت. علاقه مخصوصی به ادبیات نداشت، اما به هنر بسیار دلبسته بود; گنجینهای از تابلوهای رافائل، تیسین و هولباین ترتیب داده بود. محاورهاش از سر زندگی و تنوع محافل فرهیخته فرانسه بهرهای بسزا داشت. با درایدن درباره شعر، با پرسل درباره موسیقی، و با رن درباره معماری به خوبی سخن میگفت، و در این زمینه ها حامی با تمیز هنر بود. مردی که خواهرش در بستر مرگ خود از او چنین گفت “من او را از خود زندگی بیشتر دوست میداشتم و حال تنها تاسف من از مردن این است که او را ترک میکنم “ صفات دوست داشتنی بسیاری داشت.

ص: 305

II- دیگجوش مذهبی

آیا چارلز به دین پایبند بود زندگی او مبین همان وضعی است که ما در بسیاری از فرانسویان آن زمان مییابیم، که مانند ملحدان میزیستند و همچون کاتولیکها میمردند; این کار ظاهرا بهترین طریقه کامیابی در دو جهان، و شکل بسیار بهتری از “ شرط بندی “ پاسکال بود. برنت میگفت : “حس مذهبی او چندان ضعیف بود که حتی به اندازه یک ریاکار هم تظاهر نمیکرد، بلکه در دعاها و آیینهای مقدس با رفتار لاابالی خود به همه نشان میداد که چقدر کم به این مسائل علاقه مند است.” در مجلس وعظی، واعظ به لردی که در میان جماعت مومنان چرت میزد گفت :”سرور من، سرور من، شما آنقدر بلند خرخر میکنید که شاه را بیدار خواهید کرد.” سنت اورمون، که چارلز را خوب میشناخت، او را خداشناس وصف میکرد یعنی کسی که به وجود قادر متعالی کم و بیش غیر متشخص اعتراف میکرد و بقیه اعتقادات مذهبی را “شعر محبوب مردم” مینامید، و ارل آو باکینگم و مارکوئس آو هالیفاکس در این موضوع با سنت اورمون همرای بودند. برنت میگوید:”او به خود میگفت که خدا ناشناس نیست، اما نمیتواند فکر کند که خدا کسی را به خاطر مختصر گریزهای لذت آمیز بدبخت خواهد کرد.” چارلز، هابز مادهگرا را به دوستی خود خوشامد گفت و او را در برابر عالمین الاهیی که ، به سبب ارتداد، خواستار تعقیب وی بودند حمایت کرد. ولتر فکر میکرد که “بیتفاوتی شاه نسبت به تمام مباحثات ]مذهبی[، که معمولا موجب افتراق مردم میشود، کوچکترین کمکی به آسوده سلطنت کردن او نکرد است.” شاید او شکاک بود، شکاکی متمایل به مذهب کاتولیک ; یعنی با شک کردن درباره الاهیات، مذهب کاتولیک را به خاطر مراسم پرآب و تاب، پیوند با هنر، مدارا با تمایلات جسمانی، و پشتیبانی از سلطنت ترجیح میداد.

شاید او فراموش کرده بود که “ اتحادیه کاتولیک “ و برخی از آبای یسوعی شاه کشی را مباح کرده بودند. او به خاطر میآورد که کاتولیکهای انگلستان به سود پدرش جنگیده بودند; که یک سوم نجبایی که به خاطر چارلز اول مرده بودند کاتولیک بودند; که کاتولیکهای ایرلند در وفاداری به استوارتها استوار بودند; و یک دولت کاتولیک او را در تبعید طولانیش حمایت کرده بود. روح معمولا مهربان او وی را مایل میساخت که تخفیفی در قانون ضد کاتولیکی انگلستان، که به عقیده هلم “بسیار سخت و در بعضی موارد خونبار بودند”، به وجود آورد. او در خاطره پروتستانهای انگلستان از توطئه باروت(1605)، ترس از تفتیش افکار، یا تابعیت از کلیسای رم با آنان سهیم نبود. از گرایش آشکار برادر و ولیعهد موقت خود به آیین کاتولیک رنجشی حاصل نکرد.

ما از گرایش او در بستر مرگ چنین قضاوت میکنیم که اگر از لحاظ سیاسی امکان داشت، او نیز به مذهب کاتولیک پیوسته بود. بدین گونه، همچون سیاستمداری دوست داشتنی، آیین انگلیکان را پذیرفت و حمایت کرد.

ص: 306

کلیسای انگلیکان به پدر او، که به خاطر دفاع از آن مرده بود، وفادار بود، در حکومت کرامول رنج برده و برای باز گرداندن او به سلطنت کوشیده بود. چارلز این موضوع را به عنوان یک اصل مسلم پذیرفت که یکی از مذاهب باید به منزله عامل تعلیم و تربیت و نظم اجتماعی مورد تایید ویاری کشور باشد. او از لحاظ مشروطیت از پیرایشگری متوحش بود; به علاوه، پیرایشگران شانس بسیار ضعیفی برای حکومت کردن داشتند، و بسیار سختگیر و نامحبوب بودند. او نمیتوانست فراموش کند که پرسبیتریان پدرش را زندانی کرده، و پیرایشگران او را اعدام، و خود وی را مجبور کرده بودند که آیینشان را بپذیرد و برای گناهان پدرش معذرت بخواهد. او بر عمل پارلمنت مجمع در باز گرداندن آن عده از روحانیان انگلیکان که از طرف رژیم جمهوری از مناصب و عواید خود محروم شده بودند به حوزه های مذهبی خود صحه گذاشت. مع هذا به صاحبان وجدانهای آرامش طلب آزادی وعده کرده و گفته بود که هیچ کس نباید به علت اختلاف مذهبی صلح آمیز مورد آزار قرار گیرد. در اکتبر 1660 پیشنهاد کرد که تمام فرقه های مذهبی مورد رواداری مذهبی عام قرار گیرند و حتی قانونهای ضد کاتولیک تخفیف یابند، اما پرسبیتریان و پیرایشگران، که از این رواداری میترسیدند، در رد این پیشنهاد با انگلیکانها همدست شدند. برای آتشی دادن پرسبیتریان و انگلیکانها، چارلز سازشی را در مورد لیتورژی، و همچنین یک نظام اسقفی محدود را که در آن پرسبیتریان انتخابی معاون و مشاور اسقفان باشند، پیشنهاد کرد.

پارلمنت این پیشنهاد را رد کرد.”کنفرانس ساووا”، که از دوازده اسقف و دوازده روحانی پرسبیتری تشکیل شده بود(1661)، به شاه گزارش داد که “آنها نمی توانند باهم موافقت کنند.” این یک فرصت از دست رفته بود، زیرا اکثریت قریب به اتفاق اعضای پارلمنت جدید با انگلیکان بود. پارلمنت با تاسیس مجدد نظام اسقفی در اسکاتلند و ایرلند زخمهای کهن را تازه کرد; دادگاه های کلیسایی را برای تنبیه “کفر گویی” و عدم پرداخت عشریه به کلیسای انگلیکان از نو برقرار ساخت; کتاب دعای عمومی انگلیکان را برای عموم انگلیسیان اجباری کرد; و با قانونی به نام “قانون سازمانهای صنفی “ (20نوامبر1661) تمام کسانی را که آیینهای مقدس طبق مراسم انگلیکان قبل از انتخابات درباره آنان اجرا نشده بور از مشاغل دولتی محروم کرد; و با”قانون وحدت “ (19مه 1662) از تمام روحانیان و معلمان خواست که برای عدم مقاومت در برابر شاه سوگند یاد کنند و موافقت خود را با “کتاب دعای عمومی “ اعلام نمایند. روحانیانی که این شرایط را رد میکردند میبایست مناصب کلیسایی خود را تا 24 اوت ترک کنند. در حدود هزار دویست نفر از قبول این شرایط امتناع کردند و طرد شدند. این کسان و هشتصد تنی که قبلا به انگلیکانهای باز گشته به مقام جای سپرده بودند، با عده زیادی از مقتدایان خود، به مجموعه رو به وسعت “فرقه ها” یا”ناسازگاران” افزوده شدند; و سرانجام بزور موجب تصویب قانون رواداری مذهبی سال 1689شدند.

ص: 307

چارلز کوشید تا”قانون وحدت” اصلاح کند، و به این منظور از پارلمنت تقاضا کرد که او را واگذارند تا آن کشیشانی را که تنها اعتراضشان به پوشیدن ردای روحانی یا استعمال صلیب به هنگام تعمید بود از سلب در آمد کلیسایی معاف سازد; مجلس اعیان با این تقاضا موافقت کرد، اما مجلس عوام آن را نپذیرفت . چارلز بر آن شد تا با تاخیر انداختن آن قانون به مدت سه ماه، از شرت ضربت بکاهد; اما این کوشش نیز عقیم ماند. در 26 دسامبر 1662 اعلامیهای صادر کرد که در آن قصد خود را دایر بر بخشودن اشخاص آرامش طلبی که وجدانشان آنان را از یاد کردن سوگند لازم منع میکرد اعلام داشت; اما پارلمنت این پیشنهاد را با عدم اعتماد تلقی کرد و آن را، به این عنوان که متضمن قدرت شاه برای “معاف کردن “کسان از اطاعت قانون است، رد نمود. چارلز با آزاد ساختن کویکرها محبوس (22اوت 1662) و تایید رواداری مذهبی در منشورهایی که به رود آیلند و کارولینا اعطا و در دستورهای خود به فرمانداران ژامائیک و ویرجینیا ابلاغ کرده بود احساسات خود را آشکار ساخت. پارلمنت احساس کرد که چنین رواداریی نباید در انگلستان وجود داشته باشد. برای پایان دادن به “صومعه های کوچک “ کویکرز، آن مجامع را “جلسه هایی با شرکت بیش از پنج نفر علاوه بر اعضای یک خانواده “ تعریف کرد، و در 1662مقرر داشت که هرکس در چنین اجتماعی حضور یابد، برای بار اول یا پنج پوند جریمه پردازد یا سه ماه زندانی شود; برای بار دوم ده پوند جریمه یا شش ماه زندان; و برای بار سوم به مهاجرنشینها تبعید گردد. خاطیانی که نمی توانستند مخارج انتقال خود را به مهاجرنشینها بپردازند میبایست پنج سال به عنوان کارگر قراردادی کار کنند و محکومانی که پیش از انقضای دوره محکومیت فرار میکردند یا به انگلستان باز میگشتند میبایست اعدام شوند. در 1664این اقدامات پرسبیتریان و استقلالیان را نیز شامل شد. “قانون پنج مایل”، مصوب 1665، کشیشهای سوگند ناخورده را از سکونت در هر نقطه نزدیکتر از پنج مایلی هر شهر یا تعلیم در هر مدر سه عمومی یا خصوصی منع میکرد. این قوانین را مجموعه قوانین کلرندن خواندند، زیرا به وسیله وزیر اعظم شاه علیه امیال صریح شاه اجرا شدند. چارلز این قوانین خشن را پذیرفت، زیرا که از پارلمنت پول میخواست، اما هرگز کلرندن را نبخشود و احترام به اسقفانی را که بزودی، پس از بازگشت به مقام خود، آن چنان در کینه کشی سخت و در امور خیریه ضعیف بودند ترک کرد. چارلز چنین نتیجه گرفت که “نه آیین پرسبیتری مذهب رادمردان است و نه آیین انگلیکان راه و رسم یک فرد مسیحی .” کلیسای انگلیکان، با تشخیص وابستگی خود به سلطنت، به طریقی مثبت تر از همیشه حق الاهی پادشاهان را، و نیز گناه روح کش مقاومت در برابر یک حکومت شاهی استوار را، بار دیگر تایید کرد. کتاب سر را برت فیلمر پدر شاهی، یا تاکید ... قدرت طبیعی پادشاهان در 1680، بیست و هفت سال پس از مرگ نویسندهاش، به چاپ رسید و مایه اصلی دفاع از آن آیین شد. در “داوری و فرمان “ چاپ آکسفرد(1683) روحانیان عمده کلیسای انگلیکان آن را “کذب

ص: 308

گمراه کننده، ناپرهیزگارانه، و حتی آلوده به ارتداد و کفرآمیز دانستند” و گفتند به همین جهت عقیده به اینکه “اختیار حکومت از مردم ناشی میشود;اگر حکمرانان قانونی ستمگر شوند، حق حکومت را از دست دهند; و شاه باید حق را فقط با دو رکن دیگر (مجلسین عوام و اعیان) هماهنگ سازد” جنایتی بزرگ است. در آن کتاب چنین افزوده شده بود که “اطاعت برده وار نشان و خصلت کلیسای انگلستان است .” دو سال بعد که جیمز دوم کوشید تا انگلستان را کاتولیک کند، این آیین ناراحت کننده از کار درآمد. روحانیان باز بر سر کار آمده انگلیکان، علی رغم خوی ناروادار خود، خصال قابل تحسینی داشتند. این گروه عرصه وسیعی از عقاید مربوط به الاهیات را در میان اعضای خود پذیرفته بودند; از “لادیها” (بعدا کلیساییان بلند پایه نامیده شدند) که به آیین و نیایش کاتولیک نزدیک شده بودند، تا بلندنظران که به یک الاهیات آزاد منشانه اعتقاد داشتند و بیشتر بر عنصر اخلاق تاکید مینهادند تا عنصر آیین در مسیحیت، ایذاهای مذهب را ناروا میدانستند و در آشتی دادن پیرایشگران، پرسبیتریان، و انگلیکانها میکوشیدند. چارلز این “مردان بلند نظر” را حمایت میکرد و اختصار نسبی وعظ آنها را میستود. بزرگترین این عالمان الا هی لیبرال جان تیلتسن بود که چارلز او را کشیش خاص خود ساخت، و ویلیام سوم او را به سمت اسقف اعظم کنتربری منصوب کرد(1691); او “مردی بود پاکیزه فکر و خوشخو” که، با حرارتی یکسان، با سلطه پاپ، خدا ناشناسی، و ایذاهای مذهبی مخالف بود و جسارت آن را داشت که مسیحیت را بر اساس تعقل قرار دهد. او گفت :”بهترین گواه ما برای بر خطا دانستن کسی این است که اعلام او را علیه عقل بشنویم و بدان وسیله اذعان کنیم به اینکه عقل بر ضد اوست.” روحانیان فرودست تر انگلیکان یا”کشیشان بخش “اکنون رفته رفته به خادمان روحانی خاوندان محلی و حتی خانهای روستایی بدل میشدند و تقریبا به وضع مردم عامی تنزل میکردند،1 اما در شهرها و حوزه های بهتر بسیاری از روحانیان خود را چنان با دانش و شایستگی ادبی شاخص میساختند که بعدا مایه بهترین تاریخنویسی در اروپا شدند. به طور کلی یک روح مدارای عقیدتی به کلیسای انگلیکان غالب شد که در میان “ناسازگاران “، که اذیت و آزارشان دگماتیسم را تشدید میکرد، وجود نداشت. پیرایشگران اکنون نه تنها از آزارهای سیاسی در زحمت بودند، بلکه از یک تحقیر اجتماعی نیز رنج میبردند که در آن هدف اهانت کسانی بودند که، بر اثر سست خویی، در رژیم پیرایشگر به زحمت افتاده بودند. پیرایشگران گردش چرخ زمان را به شجاعت تحمل میکردند; برخی از آنان به امریکا مهاجرت کردند و بسیاری سوگندهای لازم را یاد کردند. فرهیختهترین شخصیت آنها ریچارد بکستر بود; مردی معتدل و معقول، با تمایل به پذیرفتن هر گونه سازشی که

---

(1) این موضوع به نحوی اغراقآمیز در یک بخش مشهور از “تاریخ انگلستان” تالیف مکولی (قسمت I صص 253-255) آمده است. نیز رجوع شود به “تاریخ انگلستان در قرن هجدهم”، تالیف لکی (قسمت I، صص 75-79).

ص: 309

الاهیات آتشینش را مختل نکند ; گر چه تا آخرین دم به مرام پیرایشگر وفادار بود، اعدام چارلز اول و استبداد کرامول را محکوم میکرد و با بازگشت خاندان استوارت موافق بود; پس از 1662از وعظ کردن ممنوع، و کرارا برای نقض آن ممنوعیت دستگیر شد; از روشنفکرترین پیرایشگران بود، با این حال سوزاندن ساحرگان در سیلم (واقع در ایالت ماساچوست ) را ستود و درباره خدای خود به وجهی میاندیشید که حتی مولک جبار را دوستداشتنی به نظر میآورد. چه کسانی نجات یافته هستند بکستر به این سوال چنین پاسخ میداد:”قسمت کوچکی از بشر گمراه شده که خداوند از ازل این آسایش را برایشان مقدر کرده است.” او در وعظهای خود از شکنجه های جهنم، که “افروزنده اصلی آن خود یزدان است”، سخن میگفت و متذکر میشد که “ ... زجر لعنت شدگان باید به غایت شدید باشد،زیرا که آنها نشانه قهر خدایند. خشم وحشتناک است، اما در انتقام گذشت وجود ندارد.” روابط جنسی را، جز با یک جفت مشروع به قصد فرزند آوردن، منع میکرد; و اگر این محدودیت مستلزم خویشتنداری پرهیزگارانه هم میبود، برای توفیق در آن حمام آب سرد و غذای گیاهی را توصیه میکرد تا تمایل جنسی را تسکین دهند. وقتی که ما او را در هفتاد سالگیش (1685) میبینیم که به سبب ادای چند کلمه علیه ادعاهای انگلیکان در برابر یک قاضی بیرحم به نام جفریز به محاکمه ایستاده است، الاهیات او را میبخشاییم; ازا و فرصت دفاع یا توضیح را سلب و حکم کردند که 500مارک بپردازد یا تا پرداخت تمام آن مبلغ در زندان بماند. او پس از هجده ماه از زندان آزاد شد،اما هرگز سلامت خود را باز نیافت. کویکرها به سبب امتناع از سوگند خوردن، یا اجتناب از حضور در مراسم کلیسای انگلیکان، و با تشکیل اجتماعات غیر قانونی متحمل توقیف و مصادره اموال میشدند. در 1662 بیش از 4200 تن آنان در زندانهای انگلستان بودند. “برخی از آنان طوری در تنگنای زندان متراکم بودند که جا برای نشستن همه شان نبود. ... حتی کاه هم به آنها نمی دادند که از آن برای خود بستر بسازند; غالبا غذا را از ایشان دریغ میداشتند.” صبر و پایداری آنان سر انجام پیروزشان کرد; ایذای مذهبی در عمل، اگر نه به موجب قانون، کاهش یافت . در 1672 چارلز هزار و دویست تن آنان را آزاد کرد; و در 1682 برادرش جیمز، دیوک آو یورک، به رابرت بارکلی کویکر اسکاتلندی، ویلیام پن، و برخی از همگنان آنان امتیاز نامهای برای استفاده از منابع ایالت ایست جرزی (جرزی خاوری)امریکا داد.

پن پسر دریاسالار ویلیام پن بود که ژامائیک را برای انگلستان تصرف کرده بود. وقتی که آن پسر دوازدهساله شد، دچار مراحل مختلف هیجان مذهبی گشت که طی آن “ناگهان چنان احساس آرامش باطنی و ... جلال ظاهری در اطاق کرد که چندین بار گفت مهر الوهیت و نامیرایی را بر خود دیده” و معتقد شده است به اینکه “خدا هست و روح انسان قابلیت بهره مند شدن از ارتباط با خدا را دارد.” در دانشگاه آکسفرد به سبب امتناع از مراسم مذهبی انگلیکان جریمه

ص: 310

شد و از آن اخراج گشت (1661). پس از بازگشت نزد پدر، به سبب ایمان صریحش به آیین کویکر تازیانه خورد و از خانه رانده شد. پدر، پشیمان، او را به فرانسه فرستاد تا “نشاط پاریسی “ را بیاموزد; شاید در آنجا بود که او برخی از آداب درباری خود را تحصیل کرد. در 1666 خود را چنان با گناه سازش داده بود که در ایرلند به خدمت ارتش در آمد، اما یک سال بعد در یک انجمن کویکر در کورک شرکت کرد دوباره حمیت یافت، سربازی را که با سوالات بیجای خود جدا مزاحم او شده بود از آنجا بیرون کرد، و دستگیر شد. از زندان خود نامهای به رئیس دادگاه مانستر نوشت و برقراری آزادی عبادت را از او استدعا کرد. پس از بازگشت به انگلستان، پلهای پشت سر خود را ویران کرد، واعظ کویکر گشت، و چندین بار دستگیر شد. محاکمه او در 1669 نقشی در تاریخ حقوق انگلستان ایفا کرد. هیئت منصفه وی را تبرئه کرد; قاضی اعضای هیئت منصفه را به علت نافرمانی جریمه و زندانی کرد; آن اعضا به “دادگاه شکایات عمومی “ استیناف دادند و آن دادگاه به اتفاق آرا نظر داد که آنها بر خلاف قانون دستگیر شدهاند، و حق و قدرت هیئتهای منصفه در انگلستان را احقاق کردند. مع هذا، پن، به علت برنداشتن کلاه خود در دادگاه، زندانی شد. برای حضور بر بستر مرگ پدر مرخص شد(1670) و ثروتی از او به ارث برد که مشتمل بود بر 1500 پوند عایدی در سال و 16,000 پوند طلب پدرش از چارلز دوم. دوباره به سبب وعظ کردن به زندان افتاد و در آنجا فصیحترین دفاع خود را از رواداری مذهبی نوشت (1671).اسم رساله او چنین بود: دعوای بزرگ آزادی وجدان. در یکی از آزادیهایی که بین دو دوره زندانی شدن برایش حاصل شده بود، با زن ثروتمندی ازدواج کرد و سهمی از املاک نیمی از ناحیهای را که اکنون نیوجرزی نامیده شود خرید. برای آن مهاجرنشین در سال 1677یک قانون اساسی نوشت که رواداری مذهبی، محاکمه به وسیله هیئت منصفه، و برقراری حکومت مردم را تامین میکرد; اما اختیار از دست او خارج شد و تمام مواد آن قانون اساسی اجرا نشدند.

در1677 پن، جورج فاکس، رابرت بارکلی، و جورج کیث از دریای مانش گذشتند تا آیین کویکر را در قاره اروپا تبلیغ کنند. برخی از کسانی که در کیرشهایم به دست پن به آن آیین گرویده بودند جرمنتاون را در پنسیلوانیا احداث کردند و جزو نخستین کسانی بودند که بردهداری را برای مسیحیان خطا شمردند. پن پس از بازگشت به انگلستان، در منع کویکرها از پیوستن به کسانی که قصد تعقیب کاتولیکها را به جرم شرکت در “ توطئه پاپی “ داشتند پیشقدم شد. خطابه او به نام خطاب به همه فرقه های پروتستان (1679) توسل نیرومندی بود برای رواداری کامل مذهبی. در 1681 شاه پیشنهاد او را مبنی بر صرف نظر کردن از طلب خود در ازای ملکی که ما اکنون آن را ایالت پنسیلوانیا مینامیم پذیرفت. او نام سیلوانیا را برای آن ملک وسیع و پر جنگل پیشنهاد کرد; چارلز دوم نام پن را نیز، به یادبود دریاسالار پن، بر آن افزود. حکومت آن ناحیه، گرچه به فرجام تابع شاه بود، دموکراتیک بود; مناسبات مهاجران

ص: 311

با هندیشمردگان دوستانه و عادلانه بود و آزادی مذهب به وسیله ساکنان ناحیه، که بیشترشان کویکر بودند، برقرار شد. پن مدت دو سال در آنجا زحمت کشید و بعد(1684) چون شنید که ایذای شدید فرقهاش بار دیگر در انگلستان آغاز شده است، به لندن بازگشت. یک سال بعد دوستش دیوک آو یورک، با عنوان جیمز دوم، به سلطنت رسید و پن در حکومت نفوذ زیادی به هم زد. ما بار دیگر به او خواهیم پرداخت. مقاومت منفی کویکرز در برابر آزار و اذیت، قویترین نیرویی بود که رواداری مذهبی را در آن عصر ناروادار موجب شد. یکی از مخالفان کلیسای رسمی انگلستان تخمین زد که بین 1660 و 1688، در حدود شصت هزار تن به سبب ناسازگاری دستگیر شدند و پنج هزار نفر آنها در زندان مردند. ناروادار بودن پارلمنت از بیعفتی رایج در دربار و تماشاخانه ها بدتر بود. یکی از تاریخنویسان، که خود تا حدی سازنده تاریخ نیز بود، چنین گفت: “ در این دوره فشار و شدت، شاه تقریبا تنها منادی تجدد و ترحم بود. ... در تمام مدت سلطنتش، همواره برای تامین رواداری مذهبی میکوشید.” در 1669، وقتی که سه تن به موجب یک قانون قدیمی الیزابتی به جرم حاضر نشدن در مراسم مذهبی انگلیکان به پرداخت مبلغ هنگفتی به خزانه شاه محکوم شدند، چارلز جریمه های آنان را بخشید و گفت که از آن پس خواهان اجرای آن قانون نیست; “قضاوت او این بود که هیچ کس نباید به سبب عقاید مذهبی خود رنج بیند.” اگر برای این تصور نبود که او میخواهد ناتوانیهای کاتولیکها را مرتفع کند، عده زیادتری از انگلیسیان با او موافقت میکردند; انگلستان هنوز از سلطه پاپ، تفتیش افکار اسپانیا، و حکومت کشیشان آن قدر میترسید که پرسبیتریان و پیرایشگران ترجیح میدادند روش عبادتشان غیر قانونی شناخته شود تا رسم مذهب کاتولیک در انگلستان رواج یابد. کاتولیکهای انگلستان در آن هنگام تقریبا پنج درصد جمعیت آن کشور را تشکیل دادند.

کاتولیکها از لحاظ سیاسی ناتوان بودند، اما ملکه کاتولیک بود و برادر شاه چندان کوششی برای پنهان نگاه داشتن گرایش خود به آن مذهب (1668) نمی کرد. در آن زمان 266 یسوعی در انگلستان میزیستند که یک تن آنان پسر حرامزاده چارلز بود. اینان، علی رغم سختگیرترین قوانین، خرده خرده با اطمینان در جوامع نمایان میشدند. مدارس کاتولیکی به طور خصوصی در خانه ها تاسیس میشدند. انگلستان از این وضع ناراحت بود.

هرساله پروتستانها به تظاهرات ضد پاپ دست میزدند; شبیه های پاپ و کاردینالها را به سمیثفیلد میبردند و در آنجا آتش میزدند. آنها گای فاکس را فراموش نکرده بودند، اما کاتولیکها امیدوارانه انتظار میکشیدند. حال در هر لحظه ممکن بود یک تن کاتولیک شاه شود.

ص: 312

III- اقتصاد انگلستان :1660-1702

نفوس انگلستان و ویلز در 1660به حدود پنج میلیون تن تخمین شده است ; شاید تا 1700به پنج و نیم میلیون نفر رسیده بود ; به این ترتیب هنوز به اشکال به یک چهارم نفوس فرانسه یا آلمان میرسید و کمتر از جمعیت ایتالیا یا اسپانیا بود. در حدود یک هفتم ساکنان انگلستان کشاورز خرده مالک بودند; کشاورزان مزدور که روی زمینهای اشراف و نجبا کار میکردند یک هفتم دیگر را تشکیل میدادند. بقیه مردم در شهرها ساکن بودند.

هرچه بر تعداد نفوس افزوده میشد، ذخیره هیزم برای خانواده ها کاهش مییافت; زغالسنگ به نحوی روز افزون در خانه ها و کارگاه ها مصرف میشد; استخراج معادن و فلز گری ترقی کرد; شفیلد مرکز صناعت آهن شد.تب تولید و پول درآوردن انگلستان را به جنب و جوش انداخته بود. سازندگان مصنوعات مختلف از پارلمنت میخواستند تا قوانینی برای وادار کردن بیکاران به کار بگذراند. در صنایع خانگی، مخصوصا نساجی، بیش از پیش از کار کودکان استفاده میشد; دفو ابراز شادمانی میکرد که در کولچیستر تانتن “هیچ کودکی در شهر یا ده های اطراف آن نیست که سنش از پنج سال بیشتر باشد و نان خود را در نیاورد، مگر اینکه والدینش درباره او اهمال کرده و تعلیمش نداده باشند;” و همچنین در حومه رایدینگ باختری “مشکل بتوان کودکی یافت که سنش از چهار سال بیشتر باشد و با دستهای خود نتواند معاش کافی برای خویشتن تهیه کند.” بیشتر صنایع در خانه ها یا کارگاه های خانوادگی اجرامی شدند، اما سیستم کارخانهای در قسمت پارچه و آهن رو به توسعه میرفت. یکی از نشریات سال 1685 میگفت که چگونه “سازندگان کالاهای صنعتی خانه های بزرگی میساختند که در آنجا ماموران طبقه بندی و شانه زدن پشم، ریسندگان، بافندگان، متصدیان ماشینهای منگنه، و حتی رنگرزان با هم کار میکردند.” ما وصف یکی از این کارخانه ها را که دارای 340 کارگر بود شنیدهایم; در 1700، گلاسگو یک کارخانه نساجی داشت که 1400 تن در آن کار میکردند. تقسیمبندی کار برحسب تخصص رو به توسعه بود. سر ویلیام پتی در 1683 نوشت: “اگر یک نفر چرخهای ساعت را بسازد، دیگری فنر آن را میسازد، سومی صفحه آن را و چهارمی قاب آن را; بدین طریق، ساعت بهتر و ارزانتر از آن ساخته خواهد شد که تمامش کار یک نفر باشد.” دستمزد کارگران کشاورزی هنوز تابع “قانون الیزابتی کارآموزان” (مصوب 1585)بود و هر کارفرمایی که بیش از آن میپرداخت، یا هر کارگری که بیش از آن میگرفت، مشمول جریمه میشد. دستمزد کشاورزی در این دوره از پنج تا هفت شیلینگ در هفته، به اضافه خوراک، بود. در صنعت دستمزدها کمی بالاتر بود و به طور توسط به یک شیلینگ در روز میرسید، که شاید از حیث قدرت خرید با 2,50 دلار در 1960 برابری میکرد. کرایه خانه نسبتا

ص: 313

نازل بود و اجاره یک خانه متوسط از حیث وسعت در لندن به حدود 30 پوند در سال میرسید. آبجو ارزان بود، اما قند، نمک، زغالسنگ، صابون، کفش و لباس در 1685 به سطح سال 1848 میرسید. بین سالهای 1500 و 1700 بهای غله پانصد درصد ترقی کرد. طبقات کارگر نان چاودار، جو، یا جو دو سر خوردند;نان گندم نوعی تجمل به شمار میرفت که تحصیلش فقط برای متمکنان ممکن بود، و بینوایان کمتر به گوشت دسترسی داشتند. فقر توده ها یک امر عادی محسوب میشد، هرچند که شاید از اواخر قرون وسطی زیادتر بود. ثرلد راجرز چنین مینویسد:

در قرن هفدهم ملاکان میکوشیدند تا هر چه بیشتر از کشاورزان خود بهره بگیرند. تا آخرین حد قدرت خود سعی میکردند که مزد بخور و نمیری به کشاورزان بدهند. و تا آنجا که میتوانستند،از نفوذ خود در قوه مقننه استفاده میکردند که قیمت محصولات خود را تا حد قیمتهای قحطسالی بالا ببرند. ... شواهد تاریخی در باره این موضوع بسیار فراوانند.

در 1696 گرگوری کینگ تخمین زد که یک چهارم نفوس انگلستان نیازمند صدقه است ;و پولی که برای دستگیری از بینوایان گردآوری میشد برابر ربع عواید تجارت صادراتی بود. پیروزی اغنیا بر فقرا چنان کامل بود که مزدبگیران و دهقانان قدرت شورشگری نداشتند; و جنگ طبقاتی در انگلستان به مدت نیم قرن متروک ماند.

کلیسای انگلیکان، که در زمان چارلز اول جرئت مییافت که گاه به نفع بینوایان سخنی گوید، اکنون از انقلاب پیرایشگر چنین استنباط کرد که منافع خود را، با یکسان شمردن آن با منافع طبقات مالدار، بهتر میتواند تامین کند. پارلمنت به مجموعه همدستی از مالکان، کارخانه داران، بازرگانان و صرافان، تعلق داشت و با همدلی به تقاضای طبقه کارفرما، برای آزاد شدن از قوانینی که مانع آزادی عمل نیروهای اقتصادی بودند، گوش میداد.

پیش از پایان قرن هفدهم خیلی پیش از زمان ادم سمیث انگلستان ندای کارفرمایان را برای عدم مداخله دولت، آزادی اقتصادی، و نجات سوداگران از موانع قانونی، فئودالی و صنفی در سر راه استخدام، تولید و تجارت شنید. قیود مقرر از طرف اتحادیه های اصناف نقض شدند; مقررات شاگردی دستخوش ضعف و فساد شد; میزان دستمزدهایی که از طرف ضابطان تعیین شده بود جای خود را به قدرت نسبی کار فرمایان در چانه زدن با کارگران گرسنه سپرد. در این غوغای موسسان شرکتها برای آزادی از قیود قانونی و اخلاقی بود که ایدئولوژی نوین آزادی آغاز شد. تجارت اکنون چنان در اقتصاد انگلستان مهم بود و آن قدر در تامین بودجه های مصوب پارلمنت تاثیر حیاتی داشت که بزودی، حتی در حکومت تحت تسلط مالکان، متبوع و مختار شد. قانونگذاری به بازرگانی مساعدت کرد- نه تنها به زیان هلندیها، بلکه به ضرر ایرلندیها و اسکاتلندیها نیز. وارد کردن گاو، گوسفند، یا خوک به انگلستان بکلی ممنوع شد(1660); گندم

ص: 314

اسکاتلند از این ممنوعیت مستثنا بود; و از واردات اسکاتلند مالیات سنگین در یافت میشد. اتحاد با پرتغال، ازدواج چارلز دوم با کاترین براگانزایی، تجدید جنگ با ایالات متحده، و نگاهداری مصممانه جبل طارق نتایج عملی تمایل به توسعه بازرگانی انگلستان و تامین حفاظت نظامی برای آن بودند. تا اندازه ای بر اثر پیروزی بر هلندیها، تجارت انگلستان بین سالهای 1660و 1688 دو برابر شد. چارلز دوم به خواهر خود چنین نوشت :”آنچه که به قلب این ملت از هر چیز دیگر نزدیکتر است تجارت و تمام متعلقات آن است.” حال پول و ثروت بازرگانان با زمینهای نجبا رقابت میکرد. مبادلات بازرگانی انگلستان در هر جهت گسترده شد. مهاجر نشینهای جدید در نیویورک، نیوجرزی، پنسیلوانیا، کارولینا، و کانادا به وجود آمدند. به شرکت هند شرقی حقوق کامل نسبت به هر قسمت از هندوستان که آن شرکت بتواند زیر قدرت خویش در آورد اعطا شد; آن شرکت خود دارای نیروی دریایی، ارتش، استحکامات ،پول رایج و قانون بود; خود اعلان جنگ میداد و برای صلح مذاکره میکرد. بمبئی، در 1661از راه ازدواج تحصیل شد; مانهاتن در 1664 به وسیله تسخیر به دست آمد، و در همان سال، انگلیسیها مستعمرات هلند را در ساحل باختری افریقا تصرف کردند. برای تامین مردان مورد احتیاج در این متصرفات، رسم “آدم گول زنی “ رواج یافت : جوانان انگلیسی با زور و فریب به خدمت در “مهاجرنشین “ کشانده میشدند; به این ترتیب که ایشان را مست یا با وارد آمدن ضربه ای به سرشان بیهوش میکردند، و سپس آنان را به یک کشتی که عازم حرکت بود میبردند و به ایشان توضیح میدادند که قراردادی را امضا کردهاند. قانون این کار را ممنوع کرد، اما آن ممنوعیت اجرا نشد، وجدان پارلمنت بری بود. در حالی که اثر سیاسی انقلابهای 1642 - 1649 و 1688 - 1689 چیرگی پارلمنت بر شاه بود،یک انقلاب اقتصادی همزمان موجت غلبه تجارت، صنعت، پول بر پارلمنت شد. صدها تن از زرگران لندن اکنون بانکدار شده بودند; این بانکها شش درصد به سپردگان سود دادند و هشت درصد از وام گیران ربح میگرفتند. چارلز دوم، که در مورد پول همواره راه هایی برای تخطی از قدرت پارلمنت میجست، از این بانکداران زیاد وام میگرفت چندان زیاد که تا دوم ژانویه 1672 مبلغ 1328526پوند به آنان مقروض بود. در آن تاریخ شورای او (چارلز )، که میرفت تا جنگ با ایالات متحده را آغاز کند، جامعه صرافان را با “بستن خزانه “-یعنی با یک سال موقوف داشتن پرداخت تمام دیون دولتی -متوحش ساخت. این اقدام هراس انگیز بود. بانکداران از اجرای تعهدات خود نسبت به سپردگان، یا رعایت قراردادهای خویش با بازرگانان، امتناع کردند. شورا با تعهدات جدید درباره از سر گرفتن پرداختها در آخر سال طوفان را فرو نشاند، و در 1674این تعهد اجرا شد; اصل وام به صورت تعهدات جدید دولتی واریز شد; بدین ترتیب، دوم ژانویه 1672 در حقیقت آغاز قرضه ملی انگلستان بود که وسیله جدیدی برای تامین پول جهت دولت بود.

ص: 315

لندن، مرکز موسسات بانکداری و مسکن بازرگانان عمده و کانون ثروت گرد آمده در نتیجه سیستم قیمت گذاری تولید کنندگان مواد غذایی، اکنون پرنفوسترین شهر اروپا بود. اکنون، مهین سراهای سوداگران ثروتمند در تجمل، اما نه در سلیقه، با کاخهای اشراف رقابت میکردند. ردیف پیوستهای از مغازه ها، با علایم زیبا و تابلوهای جالب و پنجره های جرزدار، محصولات جهان را به معدودی از خواص عرضه میداشتند. فقط شوارع عمده، معمولا با قلوه سنگهای گرد سنگفرش بود; و پس از 1648، در شبهای بدون مهتاب، با فانوسهایی که به فواصل ده در خانه نصب شده بودند، مختصری روشن میشدند. پیاده رو اصلا وجود نداشت.

هنگام روز، خیابانها با عبور وسایط نقلیه پرسروصدا، صدای دستفروشانی که متاع خود را در زنبیلها، گاریها، یا چرخهای دستی عرضه میکردند، و بانگ کسانی که خدمات خود را به خانواده ها پیشنهاد میکردند مثلا: “موش میکشیم” پرغوغا میشد. گدایان و دزدان همه جا بودند; در مقابل، آوازخوانان کوچهگرد نیز بودند که برای پول در آوردن تصنیف میخواندند. مرکز بازرگانی، که “سیتی” نامیده میشد، تحت حکومت یک شهردار کل، یک انجمن شهر، و یک شورای عامه بود که از طرف مالکین محله ها انتخاب میشدند. در غرب این ناحیه مرکز سیاسی واقع شده بود: وستمینستر با وستمینستر ابی، کاخ وستمینستر (محل تشکیل جلسات پارلمنت)، و کاخهای سلطنتی وایتهال و سنت جیمز .در خارج این دو ناحیه نواحی فقیر نشین قرار داشتند که در آنها فقیران عیال وار وول میزدند.در آن نواحی هیچ پیادهرو وجود نداشت، و کالسکه ها آب و گل تالابهای حاصل از باران را مغرورانه به رهگذرانی میپاشیدند که در کوچه های باریک خود را سخت به دیوار چسباندند . خانه های طرفین کوچه چندان به هم نزدیک بودند که بالاخانه ها تقریبا با هم مماس میشدند. تا بدان حد که آفتاب نمی توانست اشعه روانبخش خود را بر کف کوچه بگستراند. در لندن هنوز شبکه فاضلاب وجود نداشت; مستراح در حیاط عمارت بود و چاه داشت ; ارابه ها خاکروبه را به خارج شهر میبردند و آن را در آن سوی محدوده شهر میانباشتند، یا مخفیانه و برخلاف قانون در رود تمز میریختند.

آلودگی هوا خود مسئله ای را تشکیل میداد. در 1661جان اولین، بنا به تقاضای شاه، نقشه ای برای پراکندن دودهایی که بر فراز لندن متراکم میشدند تنظیم و منتشر کرد. این نقشه “دودزدایی “نام داشت. اولین میگفت : استعمال زیاده از حد ... زغالسنگ ... لندن را با یکی از کثیفترین ناراحتیها و بدنامیها روبرو کرده است; و این از آتشهای آشپزخانه ... که اصلا قابل تشخیص نیستند، نمی باشد، بلکه از چند دودکش مخصوص است که فقط به کارگاه های آبجوسازی، رنگرزی، آهک پزی، نمک سازی، صابون پزی،و برخی از صنایع خصوصی تعلق دارند، و دودی که از هریک از آنها بیرون میآید هوای لندن را بیش از دودکشهای تمام خانه های لندن آلوده میسازد. ... وقتی که این کارگاه ها از دهان کثیف خود دود میپراکنند ... لندن بیشتر به

ص: 316

سینه کوه اتنا یا حومه جهنم شبیه است تا به مسکن جامعه ای از موجودات متعقل. ... مسافر خسته، از چندین کیلومتر فاصله، پیش از دیدن شهری که به سوی آن روان است، آن را استشمام میکند. ... این دود گلوسوز ریه ها را میخراشد، و بنابر آمار متوفیات هفتگی، این آزار چنان علاج ناپذیر است که جماعات زیادی را با رنجوری مفرط و سل مزمن به گور میبرد.

اولین لایحه ای برای پارلمنت تهیه کرد و پارلمنت، چون به صاحبان صنایع ثروتمند نزدیکتر بود تا به اکثریت بیسازمان مردم عادی، هیچ کاری درباره آن نکرد. سیزده سال بعد سر تامس براون ندای پزشکی خود را علیه این موضوع بلند کرد:

بخارهای متصاعد از ... فاضلابهای مشترک و جاهای عفن، و عصارهگیریهایی که مورد استفاده سازندگان پست و کثیف وبی اعتنا به سلامتی است ... مه نیز ... مانع فرودآمدن دود زغالسنگ و رد شدن آن میشود.]بدینگونه[ آن دود با مه مخلوط میشود و با تنفس به درون سینه میرود; و این همه ممکن است اثرات بدی به وجود آورند، خون را کثیف کنند، و باعث نزله و سرفه شوند.

هوای بد، بهداشت بد و غذای بد و ناکافی، سالهای زندگی را با تولید امراض ساری تیره میساختند و فقط منتظر پیش آمدن چند کیفیت نامساعد بودند که به شکل طاعون شعله ورشوند. پیپس، در 31اکتبر 1663، در دفتر خاطرات خود چنین نوشت: “طاعون در آمستردام زیاد است، و ما اینجا از آن میترسیم.” کشتیهایی که از هلند به انگلستان میآمدند قرنطینه میشدند. در دسامبر 1664 یک نفر در لندن از طاعون مرد،در آوریل 1665 دو نفر، در مه چهل و سه نفر و به همین ترتیب تعداد تلفات تا قبل تابستان افزایش یافت; و چون باران زیادی نمی بارید تا کوچه ها را بشوید، بلا بسرعت پیش میرفت و لندن در وحشتی شدید تشخیص داد که ممکن است با چیزی شبیه “مرگ سیاه” در 1348، که هنوز در خاطره ها بود، رو به رو شود. دفو، که در آن هنگام کودکی شش ساله بود، در 1720 توانست، با شرحی که از بزرگترها شنیده بود، وقایع را تا آن اندازه که برای نوشتن کتابی به نام یادداشتهای سال طاعونی لازم بود به خاطر آورد. آن یادداشتها را میتوان تقریبا دارای اعتبار تاریخی دانست.

از نخستین هفته ژوئن عفونت به نحوی وحشتناک گسترده شد و آمار متوفیات بالا رفت. ... هرکس که توانست،اختلال مزاج خود را پنهان میداشت تا نگذارد همسایگانش از او بپرهیزند ... واز بستن در خانه خود به وسیله مقامات دولتی جلوگیری کند ... . در ماه ژوئن ... اشخاص مستطیع دسته دسته از شهر بیرون رفتند ... . در وایت چپل ... هیچ چیز جز گاری و ارابه، که از زن و بچه و اثاث خانه و غیره انباشته بود، دیده نمی شد ... . به اضافه عده بیشماری از مردان که سوار بر اسب بودند ... و این منظره ای وحشتناک و غم انگیز بود.

پیشگوییهای مربوط به تبه روزی بر وحشت افزود. تماشاخانه ها، تالارهای رقص، مدارس،

ص: 317

و محاکم دادگستری بسته شدند. شاه و دربارش در ماه ژوئن به آکسفرد نقل مکان کردند “که در آنجا خدا خواست حفظشان کند” و بیآسیب نگاهشان دارد; هر چند فریادهای بسیار برخاست تا آنان را برای بروز این بلا، به منزله سزای الاهی بد اخلاقیشان، ملامت کند. اسقف اعظم کنتربری در مقر خود در لمبث باقی ماند و هفتهای چند صد پوند برای توجه از بیماران و مردگان خرج کرد. مقامات شهری برجای ماندند و دلیرانه کوشیدند. هر هفته شاه 1,000 پوند و سوداگران شهر 600 پوند پول میفرستادند. بسیاری از پزشکان و روحانیان فرار کردند; عده کثیری از آنان ماندند و از میان ایشان شماره زیادی در نتیجه ابتلا مردند. انواع معالجات آزموده شدند، و چون بینتیجه ماندند، مردم به طلسمهای معجزه آسا متوسل شدند. سپس گفت: “این هفته (31 اوت 1665) 496,7 نفر مردند و مرگ 6,102 تن از آنان از طاعون بود.” گورکنان آنهایی را که در کوچه میمردند با ارابه ها میبردند و در خندقهای عمومی دفن میکردند. بر روی هم در حدود هفتاد هزار تن از ساکنان، یک هفتم نفوس آن شهر، در 1665 از طاعون مردند. آن بیماری همه گیر تا ماه دسامبر فروکش کرد.

مردم به کارهای خود باز گشتند. در فوریه 1666 درباریان به پایتخت باز گشتند.

بازماندگان هنوز از عزای عزیزان و غم زبانهای خود درست بیرون نیامده بودند که بدبختی دیگری به شهر روی آورد; در ژوئن 1666 مصیبتی که تا حدی ناگوار بود اتفاق افتاد: کشتیهای هلندی جسورانه وارد رود تمز شدند و ناوهای انگلیسی را با شلیک توپهایی که صدایشان در لندن شنیده میشد منهدم کردند. در ساعت سه بامداد روز یکشنبه دوم سپتامبر، در یک دکان نانوایی در پودینگ لین حریقی روی داد که مدت سه روز ادامه داشت و بیشتر لندن را در شمال رودخانه سوزاند. بار دیگر شرایط ناسازگار با هم جمع شدند: یک تابستان خشک; خانه هایی که تقریبا همه از چوب ساخته و نزدیک یکدیگر بنا شده بودند; خالی بودن بسیاری از خانه ها به سبب رفتن ساکنانشان به روستاها برای استفاده از تعطیل آخر هفته; انبارهای پر از نفت، قیر، کنف، کتان، شراب و سایر کالاهای قابل اشتغال; با دی نیرومند که آتش را از بامی به بام دیگر و از کوچهای به کوچه دیگر میبرد; و فقدان سازمان و تجهیزاتی که با چنین آتشی در چنان وقت شب مقابله کند. اولین، که خوشبختانه در ساوثوارک بود، به کرانه رود دوید و بعدا چنین نوشت:

هر جا که مینگریستیم ... تمام شهر را در نزدیکی کرانه در شعله های وحشتناک میدیدیم; تمام خانه ها، از پل [لندن] گرفته تا خیابان تمز و بالاتر از آن به سوی چیپساید، در حال سوختن بودند ... . آتشسوزی چنان همهگیر بود و مردم چنان متحیر بودند که از آغاز، نمیدانم به واسطه چه افسردگی یا بدبختی، به اشکال برای خاموش کردن آن جنبیدند، بدان گونه که جز گریه و فغان و دویدن دیوانهوار مردمی که از خود بیخود شده بودند چیزی شنیده یا دیده نشد ... . بدین ترتیب، آتش کلیساها، تالارهای عمومی، بورسها، بیمارستانها، بناهای یادبود، ساختمانهای زیبا ... خانه ها، اتاقها و همه چیز را سوزاند. اینجا ما تمز را دیدیم که پر بود از اشیای شناور; تمام کرجیها و قایقها انباشته بودند از آنچه که مردم وقت و جرئت نجات دادن آن را داشتند; همانطور که در طرف دیگر کرانه ارابه ها و غیره

ص: 318

اموال آتشزدگان را به مزارعی میبردند که تا چندین کیلومتر به طور پراکنده پوشیده شده بودند از هر گونه اشیای منقولی که صاحبانشان توانسته بودند در ببرند. آه، چه منظره مصیبتباری! منظرهای که جهان از آغاز خود تا آن زمان ندیده بود ... . تمام آسمان منظرهای آتشگون داشت; مانند سقفی که بر بالای یک تنور مشتعل قرار داشته باشد ... . خداوند نصیب نکند که چشمان من، که در آن حال بیش از ده هزار خانه را در آتش مشاهده میکرد، نظیر آن را ببیند! صدای تندرآسای شعله های سرکش، جیغ و داد زنان و کودکان، شتابزدگی مردم و فرو ریختن برجها و خانه ها و کلیساها مانند طوفانی مهیب بود; هوای اطراف چنان داغ شده بود ... که مردم مجبور بودند بیحرکت بایستند و بگذارند که شعله ها همه چیز را بسوزانند; و این سوزاندن هم در مساحتی به طول 3 کیلومتر و عرض 1,600 متر انجام گرفت.

در این گیرودار، هم شاه و هم برادر نامحبوبش، جیمز، وظیفه خود را خوب انجام دادند; با دست خود در میان آتشنشانان کار کردند; یاری به مردم را رهبری و مخارج آن را تامین کردند; غذا و سرپناه برای بیخانمانها آماده ساختند; و اصرار ایشان در منفجر ساختن خانه ها بود که از پیشرفت آتش جلو گرفت و قسمتی از شهر را در شمال رود تمز نجات داد، هر چند که آن اصرار با مخالفت بسیار روبرو شد. “سیتی” بازرگانی تقریبا نابود شد; شهر سیاسی وستمینستر نجات یافت. رویهمرفته دو سوم لندن، با 13,200خانه و 89 کلیسا، از جمله کلیسای کهن سنت پول، منهدم شد. فقط شش نفر کشته شدند، اما دویست هزار تن خانه های خود را از دست دادند. بیشتر کتابفروشان از هستی ساقط شدند; قیمت کتابهای سوخته شده 150,000 پوند بود. مجموع خسارات به 10,730,000 پوند بالغ شده که شاید معادل 500,000,000 دلار امروز باشد.

پس از این بدبختی، انجمن شهر لندن یک اداره آتشنشانی تاسیس کرد. شیرهای آتشنشانی در شاه لوله های آب کار گذاشته شدند; قرار شد که هر شرکت صنفی عدهای از اعضای خود را تعیین کند تا با شنیدن صدای آژیر فورا در محل خطر حاضر شوند، و تمام کارگران میبایست به محض احضار از طرف شهردار یا رئیس امور مدنی، از آن اعضا تبعیت کنند. شهر به تدریج بازسازی شد، نه به طرزی زیباتر، بلکه به نحوی سودمندتر و محکمتر; به فرمان شاه، مصالح ساختمانی چوبین جای خود را به آجر یا سنگ دادند. بالاخانه های جلو آمده از میان رفتند; کوچه ها پهنتر و راستتر گشتند و با تخته سنگهای صاف فرش شدند، و در طرفین آنها قسمت باریکی برای رهگذران پیاده تخصیص داده شد. بهداشت اصلاح شد; حریق کثافات زیاد و همچنین بسیاری از موشها، ککها و میکربها را از بین برد; لندن دیگر طاعون به خود ندید. رن کلیسای سنت پول را از نو ساخت.

ص: 319

IV- هنر و موسیقی: 1660-1702

کریستوفر رن در یک خانواده مذهبی زاده شد، با علم بار آمد، و در هنر صاحب کمال شد. پدرش رئیس کلیسای وینزر و عمش اسقف ایلی بود. به مدرسه وستمینستر و کالج وادم از دانشگاه آکسفرد رفت. در بیست و یک سالگی (1653) به عضویت کالج آل سولز در آن دانشگاه انتخاب شد; در بیست و پنج سالگی استاد نجوم کالج گرشم لندن شد; در بیست و نه سالگی به استادی علم نجوم در آکسفرد منصوب گشت. چنین مینمود که در علم مستغرق شده است. ریاضی، مکانیک، نور شناخت، علم آثاری علوی و نجوم وی را مجذوب ساخته بودند. چرخزاد را برحسب خط مستقیم اندازه گرفت. قوانین تصادم اجسام را عرضه کرد و با آزمایشهایی که به قانونهای سه گانه حرکت منتهی شدند مورد تحسین نیوتن قرار گرفت. برای اصلاح تلسکوپ و شیوه تراش عدسی زحمت کشید. دربارها حلقه های زحل به تحقیق پرداخت. وسیلهای برای تبدیل آب شور به آب شیرین اختراع کرد. برای بویل نخستین تزریق مایع در رگ یک حیوان را انجام داد. ثابت کرد که حیوان میتواند پس از برداشتن طحال، به آسودگی زیست کند. در تشریع مغز با تامس ویلیس شرکت کرد و شکلهای کتاب کالبدشناسی مغز تالیف ویلیس را رسم کرد. او یکی از نخستین اعضای انجمن سلطنتی بود و دیباچهای بر اساسنامه آن نوشت. هیچ کس فکر نمیکرد که نام او به عنوان بزرگترین معمار انگلستان وارد تاریخ شود.

شرایط مشیها را تغییر میدهد. شاید مهارت او در رسم بود که موجب تحریض چارلز دوم شد تا او را به معاونت سر جان دنم، که سر معمار ساختمانها بود، منصوب کند (1661). وی بزودی معماری را اتحادی از علم و هنر یافت، آن را حقیقتی دید که تبدیل به زیبایی میشود، و این کانون و هدف فکر او بود. او چنین نوشت: “دو نوع زیبایی وجود دارد: طبیعی و قراردادی. زیبایی طبیعی از هندسه است ... و زیبایی قراردادی از عادت حواس ما به اشیایی که معمولا برای ما دلپسندند ... . اما آنچه همیشه از بوته آزمایش حقیقی بیرون میآید زیبایی هندسی است.” وی چنین میاندیشید که آنچه از لحاظ هندسی صحیح باشد (مانند هر یک از پلهای بزرگ جهان) ما را خود به خود شاد میسازد و زیباست. از این جهت، معماری کلاسیک را به معماری گوتیک ترجیح میداد و در نخستین طراحیهای خود از اینیگو جونز پیروی کرد.

در 1663 برای گیلبرت شلدن، اسقف لندن، تماشاخانه شلدنی را در آکسفرد ساخت; در آغاز کار اصول کلاسیک را به کار بست و آن بنای مدور را با روشهایی که در جهان قدیم به وسیله ویتروویوس و در دوره رنسانس به وسیله وینیولا برقرار شده بودند اعمال کرد. توقف طولانی او در فرانسه (1664-1666) تمایلات کلاسیک او را استوارتر ساخت، لیکن چون فوقالعاده مجذوب کلیسای وال دو گراس، اثر فرانسوا مانسار، شده بود، تصمیم گرفت تا قدری از تزیینات باروک را به نمای عمارتهایی که خود میساخت بیفزاید; و وقتی که کلیسای جامع سنت

*****تصویر

متن زیر تصویر : کریستوفر رن: تماشاخانه شلدنی، آکسفرد (آرشیو بتمان)

*****تصویر

متن زیر تصویر : کریستوفر رن: کلیسای جامع سنت پول (1675-1710)، لندن

*****تصویر

متن زیر تصویر : گادفری نلر: سر کریستوفر رن. گالری ملی چهره ها، لندن (آرشیو بتمان)

ص: 320

پول را از نو بنامی کرد، گنبد وال دو گراس را به خاطر میآورد.

در مارس 1666 به لندن بازگشت. در ماه آوریل همان سال، به تقاضای اسقف شلدن، طرحی برای تعمیر آن کلیسای جامع، که در آن هنگام ششصد سال از عمرش میگذشت و به علت کهنسالی تقریبا متزلزل شده بود، تهیه کرد. در 27 اوت کمیسیونی که برای تعمیر سنت پول تعیین شده بود طرح رن را پذیرفت. دو هفته بعد، کلیسا در آن آتشسوزی تاریخی منهدم گشت و سرب ذوب شده گنبد آن به خیابانها جاری شد.

آن حریق، که دو ثلث لندن را با خاک یکسان کرد، برای معماری فرصتی پیش آورد که از زمان آتشسوزی رم سابقه نداشت. آتش هنوز در حال اشتعال بود که رن شاهواری برای بازسازی شهر به چارلز دوم تقدیم کرد.

چارلز آن را قبول کرد، اما نتوانست بودجهای برای آن بیابد، و قضیه با حقوق مالکیت، که بسیار نیرومند بود، برخورد کرد. رن خود را به طرحهای دیگری مشغول کرد. در 1673 یک طرح کلاسیک برای کلیسای جامع سنت پول تهیه کرد. شورای کلیسا اعتراض کرد که آن به طرح یک معبد شرک میماند، و از رن خواست تا از سبک گوتیک آن کلیسای کهن پیروی کند. او با اکراه با سازشی میان دو سبک موافقت کرد که به موجب آن داخل کلیسا دارای طاقها، بازوی عرضی، و جایگاه همسرایان به سبک گوتیک باشد، اما نمای آن به شیوه رنسانس دارای ورودی ستوندار با سنتوری کلاسیک و دو برج باروک باشد. نتیجه کار مخلوط نامطبوعی از سبکها بود، اما رن با قرار دادن گنبدی بر روح جناح کلیسا، که با گنبد کار برونللسکی در فلورانس و گنبد ساخت میکلانژ در رم رقابت مینمود، آن را جبران کرد. کلیسای سنت پول زیباترین کلیسایی است که پروتستانها ساختهاند.

در حالی که آن طرح طی سی و پنج سال همچنان در حال اجرا بود، رن که به عنوان سر معمار جای دنم را گرفته بود، طرح پنجاه و سه کلیسای دیگر را ریخت. بسیاری از این کلیساها به سبب برجها و مناره هایی که حس زیبایی و تمایل ریاضی رن در آنها توام شده بود مشهورند. اگر گمرک لندن، بیمارستانهای گرینیج و چلسی، نمازخانه های کالج پمبروک در کیمبریج و کالج ترینیتی در آکسفرد، کتابخانه کالج ترینیتی در کیمبریج، جناح خاوری کلاسیک کاخ همتن کورت، سی و شش تالار شهرداری، و عدهای از خانه های شخصی را بیفزاییم، چنین مینماید که “هیچ ساختمان مهمی در آخرین چهل سال قرن هفدهم ساخته نشده بود که رن معمار آن نباشد.” رن در سلطنت چارلز دوم، جیمز دوم، ویلیام و مری، و آن استوارت شغل خود را به عنوان سر معمار حفظ کرد. در هشتادوشش سالگی از شغل خود کنارهگیری کرد، اما پنج سال دیگر برای نظارت بر کار در وستمینستر ابی به فعالیت ادامه داد; و برخی برجهای آن را نیز به او نسبت میدهند. او در نودویکمین سال زندگی در گذشت و در کلیسای سنت پول دفن شد.

مجسمهسازی در انگلستان هنوز ضعیف بود، اما کندهکاری روی چوب هنری بزرگ به شمار

ص: 321

میرفت. گرینلینگ گیبنز همکار ارزندهای برای رن بود، زیرا جایگاه همسرایان و محفظه چوبی و شکوهمند ارگ کلیسای سنت پول را کندهکاری کرد و تزیینات چوبی برای کاخ وینزر، کاخ کنزینگتن، و کاخ همتن کورت ساخت.

نقاشی انگلستان همچنان استادان خود را از خارج میآورد و فرزندان خوبش را دلسرد میکرد. معهذا برخی از صاحبنظران جان رایلی را بهترین صورتساز دوران بازگشت خاندان استوارت دانستهاند. او میدانست که یک تصویر “جاافتاده” خود زندگینامهای گویاست; او میتوانست با درون بینی صبورانه خطوط قیافه و حتی رموز آن را بخواند، و آنگاه آن خطوط و رموز را با شجاعت و صراحتی فاش میکرد که مطبوع طبع صاحبان آن نمیشد. کار رایلی با تفسیر چارلز دوم از صورت خود خراب شد. چارلز با دیدن آن گفت: “آیا این شبیه من است پس پناه بر خدا; من مرد زشترویی هستم!” مدت زیادی گذشت تا دربار تشخیص داد که این جمله یک تمجید بالبداهه از درستی آن هنرمند بوده است. رایلی با همین وفاداری جیمز دوم شاه ابله، ادمند والر شاعر مذبذب و ارل آو ارندل آریستوکرات مغرور را مصور ساخت. اما وقتی که تصویر کریستوفر رن و رابرت بویل را ترسیم میکرد، نبوغ را تشخیص داد و نشانه های آن را از رخسار و نور آن را از چشمان آن دو گرفت و به دقت منعکس ساخت. هوریس والپول چنین گفت: “با یک چهارم غرور تصویر سر گادفری نلر، رایلی ممکن بود جهان را به استادی خود معتقد کند.” او در 1691، در چهل و سالگی در گذشت.

لیلی هلندی و نلر آلمانی صورتسازان مدرن عصر بازگشت خاندان استوارت بودند. پدر لیلی یک سرباز هلندی به نام وان در فاس بود که لقبش1 (به مناسبت گل سوسنی که به دیوار خانهاش رسم شده بود) به پسرش رسید.

پیتر در وستفالی متولد شد (1618)، نقاشی را در هارلم تحصیل کرد و با شنیدن این نکته که چارلز اول سلیقه و پول دارد، به کشتی نشست و عازم انگلستان شد (1641). و در این کشور، به عنوان محبوبترین صورتساز، جای ون دایک را گرفت و در زمان کرامول و چارلز دوم کار خود را ادامه داد. حیله ون دایک را در زیبا نشان دادن مدلهای خود، ولو فقط از حیث لباس، اختیار کرد. زیبارویان دربار او را دوره کردند; بدین گونه، ما در نگارخانه ملی صورتهای نل گوین، فربه و شیطان و کاونتس آو شروزبری را، که به مناسبت خود آراییهایش مشهور بود، میبینیم. و در کاخ همتن کورت، لیدی کسلمین و لوئیز دو کروال را که گویی هنوز با نوک پستانهای زیبای خود از دیوارها خودنمایی میکنند. جان چرچیل که مانند کودکی با خواهرش آرا بلا رسم شده است از او جالبتر است; که میتوانست انتظار داشته باشد که این پسر ملکآسا و آن دختر فرشتهوش دیوک آو مارلبره شکستناپذیر و معشوقه جدا ناشدنی جیمز، دیوک آو یورک، بشوند لیلی با این صورتها به ثروت رسید. چارلز

*****تصویر

متن زیر تصویر : سر پیتر لیلی: نل گوین. گالری ملی چهره ها، لندن (آرشیو بتمان)

---

(1) lely، اصل این واژه در لاتین lilium است که در اکثر زبانهای اروپایی، با دگرگونیهای مختصری در شکل، به معنی “گل سوسن” است.-م.

ص: 322

دوم و پنج یا شش دیوک برای رسم صورت خود در برابر او نشستند. پیپس او را “مردی بسیار مغرور ... و پر جلال یافت” که در “حشمت و نعمت” میزیست، و با مدلهای خود از سه هفته پیش قرار ملاقات میگذاشت.

در 1674، شش سال پیش از مرگ لیلی، یک تن آلمانی وارد لندن شد; تصمیم گرفت در صورتگری، سودبری و کسب لقب جایگزین سر پیتر شود، و به هدف خود نیز رسید. این شخص گوتفرید فون نلر بود که در آن هنگام بیستوهشت سال داشت. چارلز دوم او را نقاش دربار کرد و نلر آن شغل را در زمان جیمز دوم و ویلیام سوم، که به او لقب عطا کرد، حفظ نمود. سرگادفری تصویر چهل و سه تن از اعضای کیت کت کلاب را که از لحاظ سیاسی نیرومند بودند، مصور ساخت، و همچنین صورت ده تن از فتانه های دربار ویلیام را کشید، ولی خصوصیات درایدن و لاک را در تصاویرشان منعکس نساخت. چون هر کس آرزومند نامیرایی بود، نلر هنرگاه باشکوه خود را به یک کارگاه بسفراوری تبدیل کرد; با عده زیادی از دستیاران که هر یک از آنها در قسمتی از تصویر در ترسیم دست، شکل جامه و توری دارای تخصص بود. گاه تصویر چهارده تن را در یک روز رسم میکرد. مهین سرایی در روستا ساخت و بین آن خانه باشکوه و منزل شهری خود با کالسکه شش اسبه آمد و رفت میکرد. در تمام انقلابات سیاسی سر خود را سالم نگه داشت و در هفتاد و هفت سالگی باعزت در بستر مرد (1723). هم در آن سال رنلدز متولد شد، هوگارث بیست و شش ساله بود، و نقاشی بومی به جهان خود وارد میشد.

پیرایشگران هنر را تقریبا محو کرده بودند، اما از موسیقی دست نکشیده بودند. در همه خانه ها، جز پستترین منازل، بعضی ادوات موسیقی یافت میشد. در میان آتشسوزی بزرگ، پیپس تقریبا در هر قایق از سه قایقی که بر رود تمز روان بود، و اثاث در برده از حریق را حمل میکرد، یک ویرژینال مشاهده کرد. او چنین نوشت: “کار من هر چه باشد، نمیتوانم در برابر موسیقی و زن تسلیم نشوم;” و فلاژوله، لوت، تئوربو و “ویولن” خود را بهمان وفوری که از عشقهای خویش دم میزند یادآوری میکند. هر کس در دفتر خاطرات او موسیقی مینوازد و آواز میخواند; او این موضوع را مسلم فرض میکند که دوستانش میتوانند در آواز با او شرکت کنند; خود او و زن و خدمتکارانش در باغ با هماهنگی آواز میخوانند و صدایشان چنان قابل شنیدن است که همسایگان پنجره های خود را باز میکنند تا به آن گوش دهند.

در جشن بازگشت خاندان استوارت، موسیقی با تمام اشکال خود نواگر بود. چارلز نوازندگانی از فرانسه آورد و بزودی به همگان فهماند که آهنگهای شاد پرطنین و فهمیدنی را، که در آنها جنبه های فنی جای خوشنوایی را نگرفته باشند، دوست میدارد. ارگها بار دیگر ساخته و در کلیساهای رسمی طنینافکن شدند; ارگهای نمازخانه سنت جورج در وینزر و کلیسای جامع اکستر جزو عجایب زمان بودند. اما حتی در جایگاه همسرایان کلیسا، وقار به نمایش

ص: 323

حیرتانگیز هنر نوازندگان ماهر و تکخوان تبدیل میشد. چارلز دوم و جیمز دوم فرمان دادند که، برای جشن گرفتن وقایع سلطنت، قصاید و ماسکها را به آهنگ در آورند; کلیساها سفارش آهنگ میدادند; تماشاخانه ها نمایشهای اپرایی را بدون اطمینان از موفقیت به روی ص͙ƙǠآوردند. آهنگسازان و اجراکنندگان انگلیسی باز متنعم شدند.

در 1656 سر ویلیام دوننت حکومت سرپرستی را تحریض کرد که اجازه افتتاح مجدد تماشاخانهای را به او بدهد; به این شرط که به جای نمایشنامه عادی، نمایشنامه های اپرایی را به روی صحنه آورد. صحنه هایی که او برای اپرای سرگرمی نخستین روز ترتیب داده بود، بیش از آنچه اپرا باشد یک رشته مکالمه (دیالوگ) بود که پیش از آن، در میان آن، و پس از آن موسیقی وجود داشت; اما در همان سال دوننت در تماشاخانه خود، راتلند هاوس، اولین اپرای انگلیسی را که عنوان آن محاصره رودس بود به معرض نمایش گذاشت. بسته شدن تماشاخانه ها به واسطه طاعون و آتشسوزی مانع ادامه این تجربیات شد، اما در 1667 دوننت کوشا و مبتکر، طوفان را که ادعا میکرد اثر پدرش است، جرح و تعدیل کرد و پس از توام کردن آن با آهنگ موسیقی، بر روی صحنه آورد. دیدو و آینیاس اثر پرسل نشانه ورود کامل اپرا به انگلستان بود.

همان گونه که کرارا در تاریخ موسیقی دیده شده است، نبوغ هنرʠپرسل به طور عمده یک میراث اجتماعی یعنی محیط نوجوانی او بود. پدرش استاد خوانندگان وستمینستر ابی بود; عمش آهنگساز ویولونیستهای سلطنتی بود; برادرش آهنگساز و نمایشنامهنویس بود; پسر و نوهاش نقش ارگنوازی او را در وستمینستر ادامه دادند. نصیب خود او از این جهان فقط سی و هفت سال زندگی بود (1658-1695). زمان طفولیت در نمازخانه سلطنتی آن قدر خواند که صدایش برید. در جوانی سرودهایی ساخت که به مدت یک قرن در کلیساهای انگلستان شنیده میشد. دوازده سونات او (1683)، برای دو ویولون و ارگ یا هارپسیکورد، فورم سونات را از ایتالیا به انگلستان آورد. برنی گفت که آوازها، سرودها، کانتاتها، و موسیقی مجلسی او “تا آن زمان، از آنچه پیش از آن در کشور ما به وجود آمده یا از خارج وارد آن شده بود چنان برتر بود که تمام ساخته های موسیقی ظاهرا بلافاصله به تحقیر و فراموشی افتادند.” پرسل، چون با کار ارگنوازی و آهنگسازی سرگرم بود، تا پیش از 1689 نتوانست دیدو و آینیاس را تکمیل کند، و در آن سال بود که آن را برای عده برگزیدهای از تماشاگران در یک مدرسه دخترانه در لندن به معرض نمایش گذاشت. موسیقی و حتی پیش درآمد مشهور آن اپرا اکنون در نظر ما کم مایه و ضعیف است; اما باید به خاطر آوریم که اپرا هنوز جوان بود و تماشاگران هنوز علاقهای را که ما به سروصدا داریم نداشتند. آخرین آریا یعنی زاری دیدو: “وقتی که من در زمین نهاده شدم” یکی از شورانگیزترین نواهای سراسر تاریخ اپراست.

شاه آرثر (1691)، که درایدن شعرهای آن را نوشت و پرسل آهنگش را ساخت، کاملا اپرا نیست، زیرا موسیقی آن ظاهرا چندان ارتباطی با حالت و وقایع نمایش ندارد کما اینکه خود

*****تصویر

متن زیر تصویر : سر گادفری نلر: هنری پرسل. گالری ملی چهره ها، لندن (آرشیو بتمان)

ص: 324

نمایش با دوره آرثر، بدان گونه که ما آن را از آثار ملری و تنیسن میشناسیم، ارتباط چندانی نداشت. یک سال بعد پرسل با آهنگی که برای ملکه پری ساخت، یک گام دیگر پیش رفت. این نمایشنامه اقتباس بینامی از رویای نیمه شب تابستانی بود. او چندان زنده نماند که آن را ببیند; آهنگ آن گم شد، بعد در 1901 پیدا شد، و اکنون جزو بهترین آثار پرسل است.

در 1693 استادانهترین سرود از سرودهای متعدد خود را برای روز قدیس سیسیلیا ساخت. اما ظریفترین آنها سرود نشاطانگیز ته دئوم و جوبیلاته 1694 است; این سرود هر ساله تا سال 1713 در فستیوال پسران روحانیان اجرا میشد و از آن پس، تا سال 1743، به طور متناوب در افتخاری که نصیب اوترشت ته دئوم هاندل شد سهیم بود. پرسل برای تشییع جنازه ملکه مری سرود مشهوری نوشت (1695)، با این مطلع “خدایا، تو راز دلهای ما را میدانی.” در سالهای آخر عمر خود یک آهنگ نمایشی برای ملکه هندوستان اثر درایدن ساخت. او ظاهرا پیش از اتمام این آهنگ بیمار شد، زیرا آهنگ ماسک نهایی آن توسط برادرش دنیل تهیه شد.

در 21 نوامبر 1695، محتملا از سل، مرد.

علیرغم نشاطبخشی دوره بازگشت خاندان استوارت، موسیقی انگلستان هنوز از صدمهای که پیرایشگران به سنتهای الیزابتی آن وارد آورده بودند به وضع اول خود باز نگشته بود. به جای اینکه بار دیگر از خاک انگلستان ریشه گیرد، از رهبری شاه پیروی کرد، و به سبکهای فرانسوی و صداهای ایتالیایی گرایش یافت. بعد از دیدو و آینیاس، اپراهای ایتالیایی، که توسط خوانندگان ایتالیایی خوانده میشدند، بر صحنه اپرای انگلیس چیره گشتند. پرسل در 1690 نوشت: “موسیقی انگلیسی هنوز در مرحله صباوت است و کودک جسوری است که آیندهای امیدبخش دارد ... وقتی که استادان او دلیری بیشتری پیدا کند.”

V- اخلاقیات

اکنون توده ها را از طبقات تمیز دهیم. غوغای جنسی دوران بازگشت خاندان استوارت از دربار به سوی طبقه متوسط بالا و مردم گوشه و کنار شهر، که به تماشاخانه ها میرفتند، سرایت کرد. اخلاق مردم عادی، که تاریخ به آنها اعتنایی نداشته است، شاید از زمان الیزابت بهتر بود، زیرا که قیود اقتصادی آنان را کنترل میکرد; ایشان استطاعت شریر بودن را نداشتند و هنوز انگیزه و نظارت آیین پیرایشگر خود را احساس میکردند. اما در لندن، و بالاتر از همه در دربار، رهایی از قیود پیرایشگران و واکنش در برابر آن نوعی بیبند و باری شادمانه جنسی به وجود آورده بود. جوانان اشرافی، که از انگلستان ریشهکن شده و با ریشه های سستی در فرانسه میزیستند، اخلاق خود را در تبعیدگاه خویش به جا گذاشته و در بازگشت خود هرج و مرج عجیبی با خود آورده بودند. به جبران سالهای فشار و چپاول، بر نظم لباس و بیان،

ص: 325

الاهیات و اخلاقیات و ترشخویی پیرایشگران شوریدند; تا آن حد که هیچ کس از طبقه آنان جرات نداشت حتی کلمهای هم به نفع محجوبیت ادا کند. فضیلت و تقوا و وفاداری زناشویی به صورت شکلهایی از معصومیت روستایی در آمد و کامیابترین زناکار (از آن نوع که وصفش در زن روستایی ویچرلی آمده است) قهرمان زمان شد.

دین عامیت خود را کاملا از دست داده و به کاسبان و دهقانان تعلق یافته بود; بیشتر واعظان کشیده صورت، دراز گوش، ریاکاران پرنفس، و سرخران لقب یافته بودند. تنها دین مناسب برای یک نجیبزاده نوعی انگلیکانیسم مودبانه بود که به موجب آن، ارباب در دعای روز یکشنبه حضور مییافت تا از کشیشی که روستاییان را در بیم دوزخ نگه میداشت و از پایین جایگاه ارباب دعای برکت را به اختصار میخواند پشتیبانی کند. مادهگرا بودن با هابز مرسومتر بود تا مسیحی بودن با میلتن; پیر کور و دیوانهای که سفر پیدایش را به عنوان تاریخ تلقی کرده بود. دوزخ، که در بیست سال گذشته آنچنان در وصفش افراط شده بود، وحشت خود را برای طبقات مالدار از دست داده بود; بهشت برای آنها در همین دنیا و در جامعهای بود آزاد از شورش اجتماعی و ممنوعیتهای اخلاقی و در پناه دربار و شاهی که سرمشق میداد و در راه لهو، قمار، و خوشگذرانی گام برمیداشت.

در دربار چندین مرد و زن خوب وجود داشتند. کلرندن مردی آدابدان و درست رفتار بود تا آنکه دخترش فریب خورد و آنگاه، او (پدر) ابلهانه رفتار کرد و سفارش کرد که دخترش نیز چنان کند. چهارمین ارل آو ساوثمتن و نخستین دیوک آو اورمند مرادن پاکیزهخویی بودند. در میان روحانیان انگلیکان، حتی در سلسله مراتب علیای آن، دینداران مخلص وجود داشتند. ملکه، لیدی فنشاو، میس همیلتن و بعدا، میسیز گودالفین جسارت خوب بودن را داشتند. بدون شک کسان دیگری نیز بودند که در تاریخ گم شدند، زیرا فضیلت شهرتی ندارد.

هر چه مقام بالاتر بود، اخلاق پایینتر میرفت. جیمز برادر شاه، دیوک آو یورک، در معشوقهبازی حتی از شاه هم افراطیتر بود. هنگامی که هنوز در هلند تبعید بود، به بستر ان هاید، دختر صدراعظم، راه یافت. وقتی که آن دختر آبستن شد و از دیوک تقاضای ازدواج کرد، او به دفعالوقت گذراند; اما سرانجام او را هفت هفته پیش از زاییدن به عقد خود درآورد (22 اکتبر 1660). کلرندن، بر طبق خود زندگینامهاش، پس از شنیدن موضوع صریحا به شاه اظهار کرد که از آن ازدواج چیزی نمیدانسته است; که “او ترجیح میدهد دخترش به جای زن دیوک همخوابه او باشد”; که اگر آن دو واقعا ازدواج کرده باشند، “شاه باید فورا فرمان بدهد تا آن زن را ... به سیاهچال اندازند”; که “فورا” باید قانونی برای بریدن سر او (دختر) از مجلس بگذرد; و او (پدر) نه تنها به این امر رضا خواهد داد، بلکه نخستین کسی خواهد بود که آن را پیشنهاد میکند.” چارلز موضوع را به عنوان “هیاهوی بسیار بر سر هیچ” به تساهل برگزار کرد. شاید صدراعظم میدانست که شاه سخن او را جدی نخواهد انگاشت; و چنان باشدت و هیجان سخن گفت که هر گونه سوظنی را دراینباره که او ازدواج مزبور را ترتیب داده است تا دخترش

ص: 326

را ملکه انگلستان کند از میان ببرد. به هر حال آن دختر در 1671، در سی و چهار سالگی، به مرض سرطان در گذشت.

جیمز وقتی که زن خود را به وظایف مادری سرگرم یافت، آرابلا چرچیل را به معشوقگی خود در آورد و برادر آرابلا موضوع را با خونسردی پذیرفت، زیرا که برای پیشرفت او در ارتش مساعد بود. دیوک برای یاری به آرابلا و ان، چند همبستر اضافی اختیار کرد; اولین مخصوصا از “وررفتن” دیوک بالیدی دنم منزجر بود (1666).

گرویدن جیمز به مذهب کاتولیک ظاهرا در اخلاق او تغییر نداده بود. برنت نوشت: “وی دایما عاشق این یا آن بود، بیآنکه در انتخاب معشوقه های خود ذوقی نشان دهد; و در این باره شاه یک بار گفت که به گمان او معشوقه های برادرش، به خاطر عذاب جسمانی برای بخشایش گناه، از طرف کشیشانش در اختیار او قرار میگیرد.” رابطه جیمز با آرابلا در طی این تحولات مانند نوای ارگ دیرپای بود; این رابطه پس از مرگ ان و ازدواج جیمز با مری آو مادینا (1673) باز هم برقرار بود.

باید بیفزاییم که دیوک آو یورک چند خصلت پسندیده نیز داشت. در مقام فرماندهی نیروی دریایی (1660-1673) کوشید تا بر بینظمی رایج در آن نیرو، که از کمی مواجب و جیره و آموزش دریانوردان حاصل شده بود، چیره شود; و در نبرد با هلندیها ابراز مهارت و رشادت کرد. در اداره امور مملکت صمیمانه و با شایستگی شرکت میکرد. هرگز در وفاداری محبتآمیز نسبت به برادر خود کوتاهی نکرد و یک ربع قرن صبورانه به انتظار گذراند تا به جای برادر به سلطنت نشست. صادق و صمیم بود و هر کس بآسانی میتوانست به محضرش راه یابد، اما آن قدر متوجه مقام و قدرت خود بود که محبوبیتی نداشت. در دوستی ثابتقدم بود و در دشمنی بیگذشت. تندذهن نبود و مسائل را با زحمت درک میکرد و مطلقا نصیحتپذیر نبود.

بلافاصله پس از او، از حیث مقام در دربار، جورج ویلیرز، دومین دیوک آو باکینگم و پسر دوست محبوب مقتول جیمز اول، قرار داشت. در جنگ داخلی به نفع چارلز اول و در نبرد ووستر به طرفداری از چارلز دوم جنگید; و شاه جدید او را عضو شورای خصوصی خود کرد. چون خوشاندام، بذلهگو، نیکخو و گشاده دست بود، تا چندی با جاذبه خود به دربار مسلط شد. یک کمدی برجسته به نام تمرین نمایش نوشت و با کیمیاگری و ویولننوازی خود را سرگرم میکرد. اما صورت و ثروتش او را تباه ساخت. از زنی به زن دیگر پرداخت، در سبکسریهای مفتضحانه افراط کرد، و مکنت سرشار خود را به هدر داد. چون دلباخته کاونتس آو شروزبری بود، شوی او را به دوئل دعوت کرد; کاونتس، که خود را به هیئت نوکر مبدل کرده بود، اسب باکینگم را به هنگام رزم نگاه داشت; جورج کنت را کشت; بیوه خوشحال فاتح را، که هنوز دستش به خون شوهرش آلوده بود، در آغوش گرفت; آنگاه هر دو پیروزمندانه به خانه مقتول بازگشتند. باکینگم از مقام خود معزول شد (1674)، خویشتن را به دست فساد و زبونی سپرد، و در افتضاح و بینوایی جان سپرد (1688).

*****تصویر

متن زیر تصویر : پتر پول روبنس: جورج ویلیرز، دیوک آو باکینگم. موزه آلبرتینا، وین

ص: 327

رقیب او در اندام، شوخطبعی، خوشگذرانی و فساد جان ویلمت، دومین ارل آو راچیستر، بود. جان در سنی که نماینده استعدادی بس عجیب بود، یعنی چهاردهسالگی (1661)، از دانشگاه آکسفرد درجه لیسانس گرفت و در هفدهسالگی به دربار پای نهاد و حاجب خوابگاه شاه شد. در نوزدهسالگی، چون به پول نیازمند بود، با زنی که ثروت سرشار به ارث برده بود عشقبازی کرد; چون او را مایل به دفعالوقت یافت به دزدیدنش دست زد، آنگاه به زندان افتاد، نخست همدلی و سپس همسری و پس از آن ثروت آن بانو را به دست آورد. چارلز او را کرارا از دربار بیرون راند و بارها برگرداند، زیرا که بذلهگوییش را دوست میداشت. راچیستر نیز مانند باکینگم در مقلدی استاد بود. دوست میداشت که خود را به هیئت باربر، گدا، بازرگان، و پزشک آلمانی در آورد. و این کار را چنان با موفقیت انجام میداد که نزدیکترین دوستانش فریب میخوردند. هنگامی که به صورت پزشک در میآمد وانمود میکرد که معالجات مشکل را با کمک علم احکام نجوم انجام میدهد; صدها بیمار را به خود جلب و چندتن از آنان را شفا داد; بزودی بانوان دربار برای درمان نزد او آمدند و حتی کسانی که او را خوب میشناختند نتوانستند او را تشخیص دهند. تقریبا در تمام این تغییر هیئتها زنان را تعقیب میکرد بیآنکه به مقام اجتماعی آنان توجه کند، و ایشان هم او را دنبال میکردند. با نوشتن هجاهای زننده خود را سرگرم میساخت، سلامت خود را با میخواری و عیاشی خراب میکرد، و مباهات میکرد که پنج سال تمام پیوسته مست بوده است. او در سی و سه سالگی، در بینوایی و ندامت، جان سپرد.

در دربار اشخاص دیگر مثل او چندان زیاد بودند که پیپس، که خود در زناکاری متفنن نبود، در حیرت بود “که عاقبت آن همه میخوارگی، کفرگویی و عشقهای سست بنیاد چه خواهد بود.” یا، همانطور که پوپ در مقالهای در نقد ادبی بی آنکه نسبت به شاه رعایت کامل انصاف را بکند نوشت: وقتی که شاه سست خویی فقط به عشق دلبسته بود، کمتر در شورا حضور مییافت، و هرگز در جنگ شرکت نمیکرد، هوسبازان بر کشور فرمان میراندند، و دولتمردان فارس مینوشتند; نی، شوخطبعان مستمری داشتند، و لردان جوان شوخطبع بودند; ...

هرزهخوی خجول دیگر ترقی نمیکرد، و باکره ها به آنچه از آن پیشمایه شرمشان بود لبخند میزدند.

این نکته بدیهی بود که زنان همان قدر بیوفا بودند که شوهران; اینان وفا را فقط از معشوقان خود میخواستند. خاطرات کنت فیلیبر دوگرامون، که توسط برادر زنش آنتونی همیلتن به زبان فرانسه نوشته شده بود، در حقیقت شرح حال خروسان هرزه و فهرست مسلسلی بود از غلتبانهایی که کنت آنان را در روزهای تبعید پرسرور خویش در دربار چارلز دیده بود.

ساعتها وقت صرف رقص، مسابقات اسبدوانی، جنگ خروس، بیلیارد، گنجفهبازی، شطرنج،

ص: 328

و بالماسکه های شادیبخش میشد. برنت میگوید: آنگاه “هم شاه و هم ملکه و تمام درباریان در حالی که ماسک زده بودند، در شهر جولان میزدند، به خانه ها میرفتند، و با جست و خیز و سبکسری بسیار میرقصیدند.” قمار اغلب با مبالغ هنگفت اجرا میشد. اولین میگوید: “امشب، طبق معمول، شاه ... . با پرتاب طاس مجلس شادساز قمار را در اطاق خصوصی گشود ... صد پوند باخت. (سال گذشته 500,1 پوند برده بود.) بانوان نیز خیلی بزرگ بازی میکردند.” سرمشق دربار در قمار و بی نظمی جنسی به طبقات عالی سرایت کرد. اولین از “جوانان فاسدالاخلاق انگلستان” سخن میگوید “که هرزگیهای شگرف آنها ... از دیوانگی تمام ملتهای متمدن، از هر قبیل، بس فراتر میرود.” همجنسگرایی، مخصوصا در ارتش، رواج یافت; راچیستر نمایشنامهای با عنوان لواط نوشت که در برابر درباریان نمایش داده شد. تعدادی “روسپیخانه” برای همجنسگرایی، آشکارا در انگلستان وجود داشت.

ازدواج به خاطر عشق افزایش یافت و ما موارد دلپذیری از این موضوع را میشنویم; مانند داستان داروثی آزبورن با ویلیام تمپل. این ازدواجی شادمانه از کار درآمد; با این حال داروثی نوشت: “ازدواج به خاطر عشق، اگر ما نمیدیدیم که از هزار جفتی که این کار را میکنند حتی یکی هم نیست که پشیمان نشود، قابل ملامت نبود.” سویفت در نامهای که به یک بانوی جوان به مناسبت ازدواجش نوشته بود از “شخصی که پدر و مادر شما برای شوهری شما انتخاب کردهاند” سخن گفت و افزود: “ازدواج شما پیوندی خردمندانه براساس حسن نیت مشترک بود و عاطفه مضحک عشق رمانتیک مانعی در آن ایجاد نکرده بود.” کلرندن چنین به یاد آورد: “نخستین تمایل زن به ازدواج هیچ عاطفه دیگری در خود نداشت مگر اشتهایی برای تملک یک ثروت راحتیبخش.” از لحاظ نظری، شوهر اختیار کامل زن خود را، از جمله جهازی که زن برای او آورده بود، داشت. در تمام طبقات اراده شوهر قانون بود. در طبقات پایینتر شوهر از حقوق خود برای زدن زن استفاده میکرد، اما قانون او را از استعمال چوبی که از شست او کلفتتر باشد منع کرده بود. انضباط خانوادگی، جز در طبقه عالی لندن، نیرومند بود; کلرندن شکوه میکرد از اینکه در آن طبقه نه والدین هیچ گونه اختیاری نسبت به فرزندان خود داشتند و نه اطفال هیچ گونه اطاعتی نسبت به والدین، بلکه “هر کس آن کاری را میکرد که در نظر خودش خوب بود.” طلاق نادر بود، اما با اجازه قانونی که از پارلمنت میگذشت امکان داشت. اسقف برنت، مانند لوتر و میلتن، فکر میکرد که چندگانی ممکن است در بعضی موارد مجاز شود و این رای خود را به مناسبت نازایی ملکه به چارلز دوم پیشنهاد کرد; اما چارلز از خوار کردن بیشتر زن خود امتناع ورزید.

جنایت همواره زندگی و مال مردم را تهدید میکرد. دزدان، کیفزنان و جیببران در دسته های مختلف گرد میآمدند و شبانگاه حمله میکردند. دوئل قانونا ممنوع بود، اما از امتیازات نجیبزادگان شمرده میشد; و اگر کشتن در دوئل مطابق مقررات مربوط انجام میگرفت، طرف

ص: 329

پیروزمند معمولا با حبس کوتاه محترمانهای از بند میرست. قانون با آنچه که اکنون به نظر ما مجازاتی وحشیانه است در جلوگیری از بزه میکوشید; اما شاید برای رسوخ در مغزهای کودن اقدامات شدید لازم میبود. سزای خیانت، شکنجه و مرگ بود و جزای قتل نفس، جنحه، یا ضرب مسکوک تقلبی، دار; زنی که شوهر خود را میکشت، میبایست زنده سوزانده شود. دله دزدی با تازیانه زدن یا بریدن یک گوش سزا داده میشد; زدن کسی در دربار شاه، به بریدن شدن دست راست میانجامید; مجازات جعل، خدعه و فروش جنسی با وزن یا مقیاس دروغین به شکنجه با پیلوری و گاه به کوبیده شدن دو گوش بر تخته یا به سوراخ کردن زبان با میله داغ میانجامید; معمولا تماشاگران از دیدن این مجازاتها لذت میبردند، و مردم در روزهای تعطیل با شادمانی برای تماشای دارزدن مجرمان گرد میآمدند. در زمان شاه شادمان، ده هزار تن از وامداران در زندان به سر میبردند. زندانها کثیف بود، اما میشد زندانبانان را با رشوه به فراهم ساختن وسایل بهتری راضی کرد.

مجازاتها از فرانسه آن زمان شدیدتر، اما قانون آزادمنشانهتر بود. از “نامه های سر به مهر” در انگلستان خبری نبود و قانون حق احضار به دادگاه و هیئت منصفه وجود داشت.

در میان سست خویی عمومی، اخلاق اجتماعی نیز وجود داشت. امور خیریه توسعه مییافت، اما چهل و یک نوانخانه انگلستان شاید طرف دیگری از طمع نیرومندان بود. تقریبا همه کس در قمار تقلب میکردند.

فساد در تمام طبقات امری عادی بود. دفتر خاطرات پیپس مشحون از وصف فساد در معاملات، سیاست، نیروی دریایی، و حتی “در خود پیپس” است. تجارتخانه ها در کالاهای خود تقلب میکردند، حسابهای دروغین میساختند، و برای اجناسی که به دولت میفروختند پولهای اضافی میگرفتند. قسمتی از بودجهای که برای ارتش و نیروی دریایی از پارلمنت میگذشت، به جیب کارمندان و درباریان سرازیر میشد. صاحبمنصبان عالیرتبه دولت، حتی در مواردی که مواجبشان زیاد بود و پرداخته هم میشد، عنوانها کنتراتها، حقالعملها و مناصب را میفروختند و مجازاتها را در برابر رشوه میبخشودند; بدان سان که “مواجب معمول ایشان کوچکترین بخش درآمدشان را تشکیل میداد.” سران حکومت مانند کلرندن، دنبی و ساندرلند در چند سال ثروتمند شدند و مستغلاتی خریدند که قیمت آنها از مجموع مواجب حقوق دریافتی سالهای خدمتشان بسیار فزونتر بود. اعضای پارلمنت آرای خود را به وزیران و حتی به دولتهای خارجی میفروختند; در بعضی رایدادنها دویست تن از اعضای پارلمنت در نتیجه رشوه وزیران از جرگه مخالفان خارج شدند. در 1675 چنین تخمین میشد که دو سوم اعضای مجلس عوام جیره خوار چارلز دوم هستند و ثلث دیگر جیرهخوار لویی چهاردهم. برای شاه فرانسه رشوه دادن به اعضای پارلمنت برای مخالفت با چارلز، هنگامی که او با انحراف از سیاستهای خاندان بوربون موجب زحمت میشد، بسیار آسان بود. اما خود چارلز هم کرارا پولهای هنگفتی از لویی گرفت تا در سیاست، دین، یا جنگ مطابق میل فرانسه رفتار کند. جامعه حکومت انگلستان شادمانترین و فاسدترین جوامع تاریخ بود.

ص: 330

VI- آداب و رسوم

در انگلستان نیز مانند فرانسه، آداب و رسوم جبران کننده اخلاق بود و به لباس مزین، ادبیات مستهجن، و کفرگویی مهر میورزید. خود چارلز نمونه آداب بود; ادب و جذابیتش به طبقات عالی سرایت کرد و نشان خود را بر زندگی انگلیسی گذارد. مردان، به هنگام ملاقات، یکدیگر را، و نیز بانوان را وقتی که به آنها معرفی میشدند، میبوسیدند. در لندن نیز، مانند پاریس، خانمها آقایان را هنگام غنودن خود در بستر میپذیرفتند. در دربار، در تماشاخانه ها، و در ادبیات صداقت مورد تجلیل قرار میگرفت حال آنکه ریاکاری تحقیر میشد. اما همان صداقت سیلی از خشونت را در صحنه تئاتر و گویش روزانه به وجود میآورد. زشتگویی و توهین در نهایت بود; در این مورد چارلز جزو مستثنیان بود و دشنام خود را فقط به “آدم عجیب و غریب” که کلمه محبوبش بود، منحصر ساخته بود. پیرایشگران باقیمانده در گویش خود منزه بودند و فقط به رقیبان خویش زخمزبان میزدند; و کویکرها از سوگند خوردن ابا میورزیدند.

مردان در لباسهای مجلل، از کلاهگیس پودر زده گرفته تا جورابهای ابریشمین و کفشهای سگکدار، از زنان فراتر رفته بودند. کلاهگیس یکی از اشیای وارد شده از فرانسه بود. سلطنتطلبان و سایر مردانی که موی سرشان کوتاه بود و نمیخواستند با راوند هدهای پیرایشگر اشتباه شوند نقص خود را با اصلاح موی خویش به روشهای عجیب میپوشاندند. و مردانی که زلفشان خاکستری یا سفید بود، کلاهگیس را وسیله پنهان کردن سن خود میدانستند، زیرا در آن زمان تقریبا تمام مردان ریش و سبیل خود را میتراشیدند. این وسیله تا حدی اثر قیافه اسپانیولی مانند شاه و بینی “غول آسای” او را خنثی میکرد. پیپس نخستین کلاهگیس خود را مورد انتقاد قرار داد و از این نالید که موهای عزیزش باید تراشیده شود تا جا برای کلاهگیس باز کند و مصالحی برای یک سر دیگر فراهم سازد; در ادوار معین کلاهگیس خود را “نظافت میکرد.” یقه شق و چین چینی دوران الیزابت و جیمز اول حال برافتاده بود. شتل بلند به جلیقه و نیمتنه جای سپرده بود، معهذا “جلیقه” به ماهیچه پا میرسید و با شالی به دور بدن پیچیده میشد. شلوار به زانو ختم میشد. شمشیر در کنار پاهای اشراف و پولداران در نوسان بود. مخمل و تور، و روبان و حاشیه به تکمیل مرد درباری کمک میکردند; و در زمستان او میتوانست دستهای خودش را در دستپوشی که به گردنش آویزان بود گرم کند.

زنان شیک گیسوان خود را پودر و عطر میزدند، آن را به شکل حلقه هایی در بالای پیشانی کلاله میکردند، و مرغوله های دروغین را، که روی سیمهای مخفی سوار شده بودند، بر آن میافزودند. کلاه های خود را با پرهای نادر میآراستند. گونه ها، پیشانی، یا چانه خود را با لکه های سیاه (مثلا به جای “خال”) نقاشی میکردند تا مردان را بیشتر به دنبال خود بکشانند. شانه ها و بخش سخاوتمندانهای از پستانهای خود را عریان میساختند; بدین گونه بود که لوئیز

ص: 331

دو کروال لیلی را واداشت تا یک پستانش را عریان نقاشی کند و نل گوین یک پرده از او بالاتر زد. زنان ساقهای خود را به نحو دلبرانهای پنهان میکردند. وسایل ظریف آرایش به طرزی روزافزون مورد تقاضا بود. زن اثر هنری بغرنجی بود; بدان حد که یک نمایشنامه دوران بازگشت خاندان استوارت او را به طرزی تمثیلی بدین سان وصف میکرد:

دندانهایش به سبک فرایارهای سیاه ساخته شده بود، ابروانش در سترند و گیسوانش در خیابان سیلور ... . وقتی به بستر میرود، خود را از هم میپاشد و در بیست جعبه میگذارد; و در حوالی صبح روز بعد، مثل یک ساعت بزرگ آلمانی، باز جمع و جور میشود.

تبذیر بشدت رواج داشت. زندگی، که دوباره تشریفاتی شده بود، تجهیزات دقیق لازم داشت. خدمتکاران میبایست به تعداد زیاد استخدام شوند; پدر اولین پنجاه خدمتگر داشت; پیپس یک آشپز، یک کلفت، یک خدمتکار مخصوص خانم و یک دختر پیشخدمت داشت. ناهار و شام بسیار مجلل بود; به شام پیپس در 26 ژانویه 1660 توجه کنید:

زن من شامی بسیار عالی تهیه کرده بود یعنی یک خوراک مغز استخوان، یک ران گوسفند، یک فیله گوساله، یک خوراک ماکیان، سه جوجه و دو دوجین چکاوک همه در یک ظرف; یک تارت بزرگ، یک زبان گاو، یک ظرف ماهی کولی، و یک ظرف میگو و پنیر.

غذای اصلی در حدود ساعت یک صرف میشد; طبخ انگلیسی بود. گرامون، وقتی که چارلز توضیح داد خدمتگران با زانوهای خم شده به علامت احترام منتظر او هستند، گفت (یا او به ما چنین میگوید): “من از اعلیحضرت به مناسبت این فرمایش متشکرم; فکر کردم که آنها (پیشخدمتها) از شما به سبب چنین شام بدی بخشایش میطلبند.” نوشیدن مشروبات الکلی فقط یک رسم تشریفاتی در آداب معاشرت نبود. آب، حتی به وسیله کودکان، بندرت نوشیده میشد; پیدا کردن آب جو برای آشامیدن آسانتر از یافتن آب مناسب بود. بدین گونه، هر کس، از هر سن، آب جو مینوشید; و متمکنان ویسکی راهم به آن میافزودند یا شراب وارد میکردند. بیشتر مردم روزی یک بار سری به میخانه میزدند و تمام طبقات گاه و بیگاه مست میکردند. قهوه در حدود سال 1650، از ترکیه وارد شد; تا 1700 بیشتر از منطقه اطراف مکا،در یمن، میآمد; در قرن هجدهم، هلندیها آن را به جاوه، پرتغالیها به سیلان و برزیل، و انگلیسیها به ژامائیک بردند. اثر قهوه در فایق آمدن بر چرت و تحریک فکر بر محبوبیت آن افزود. لندن نخستین قهوهخانه خود را در 1652 گشود; تا 1700 سه هزار قهوهخانه در پایتخت دایر شدند. هر کس از هر مقام یکی از آنها را دیدار گاه خود کرده بود و در آنجا میتوانست دوستان خود را ببیند و آخرین غیبتها و خبرها را بشنود. چارلز دوم به این عنوان که قهوهخانه ها مراکز تحریکات و توطئه های سیاسیند، کوشید تا آنها را ببندد، اما عشق به صحبت و مشروب و بوی توتون

ص: 332

قصد او را عقیم گذاشت. از بعضی از قهوهخانه ها باشگاه هایی به وجود آمدند که در سیاست قرن هجدهم نقش مهمی ایفا کردند و بعد پناهگاهی شدند برای فرار از شر تکگانی. با این حال، قهوهخانه ها نه تنها به این جهت که قهوه آشامیدنی مطلوبی بود، بل بدین سبب که محیط قهوهخانه مشوق گفتگو بود، با باشگاه های بعدی تفاوت داشتند. غولهای ادبیات چون درایدن، ادیسن و سویفت قهوهخانه ها را محل سخنرانیهای خود قرار دادند.

آزادی بیان انگلیسی در آنجا نضج گرفت.

چای در حدود سال 1650 از چین به انگلستان آمد، اما آن قدر گران بود که یک قرن گذشت تا در مراسم مهمانی انگلستان جای قهوه را بگیرد.

پیپس نخستین فنجان چای خود را ماجرایی جالب میپنداشت. در همان اوان دانه های کاکائو از مکزیک و امریکای مرکزی وارد شده بودند; در حدود سال 1658 مشروب جدیدی با افزودن وانیل و شکر به کاکائو ساخته شد; شکلاتی که از این راه به دست آمد از آشامیدنهای مطلوب دوران بازگشت خاندان استوارت گشت و در بسیاری از قهوهخانه ها به مشتریان عرضه میشد. تمام طبقات از جمله بسیاری از زنان و بعضی کودکان، در این مواقع توتون میکشیدند، ولی بیشتر با پیپهای بلند زنان چنین میانگاشتند که توتون خاصیت ضد عفونی دارد، مثلا برای دفع طاعون. شاید از این تصور بود که استعمال انفیه در آن دوران مرسوم شد. حال که عفریت پیرایشگر از میان رفته بود، سرگرمیها و بازیهای ورزشی رونق یافتند. بینوایان دوباره از خیمهشببازی، نمایشهای سیرکی، چنگ خروس، جنگ با خرس یا گاو، بندبازی، کشتیگیری، تردستی، مشتزنی و شعبده بازی لذت میبردند. ثروتمندان به شکار - حیوانی و انسانی- میپرداختند. چارلز دوم تا پنجاه و سه سالگی تنیس بازی میکرد. اولین بازی بولینگ را بر روی چمن دوست میداشت، این بازی هنوز هم در انگلستان تماشایی است. کریکت به یک سرگرمی ملی تبدیل شده بود; نخستین ذکر از زمین مخصوص این بازی در 1661 شده است. در آن سال طرح باغهای واکسهال در ساحل جنوبی تمز ریخته شد و آن باغها بزودی تفرجگاهی باب روز شدند. پارک سنت جیمز توسط چارلز دوم برای عموم گشایش یافت. هایدپارک به منزله محلی برای برگزیدگان تاسیس شد و شاه و ملکه در بعد از ظهرهای خوش، پیشاپیش اعیان، در آن کالسکهرانی میکردند. متشخصان به استحمام در آب گرم باث آغاز کرده بودند. همه، جز فقیرترین طبقات، با دلیجان سفر میکردند; در 1657 یک سرویس منظم پستی و در 1658 یک سرویس مسافربری دلیجان با برنامه در کار آمد.. کالسکه های کرایهای چهار اسبه، که “هکنی کوچ” نامیده میشدند، از سال 1626 در داخل شهرها به کار افتادند. اشخاص بسیار ثروتمند با کالسکه های شش اسبه مسافرت میکردند; سه جفت اسبی که به هر یک از این کالسکه ها بسته میشدند نمایشی نبودند، بلکه برای کشیدن آن از گل و لای لازم بودند; بعضی اوقات گاوهای محل میبایست در جلو اسبان بسته شوند تا کالسکه را از باتلاقی که چرخها تا

ص: 333

محور در آن فرو رفته بودند بیرون کشند. راه ها همواره پر از گل یا خاک بودند. مسافرخانه های بین راه، با مخلوط پر جنب و جوشی از کالسکهرانان، مسافران، مقلدان، فروشندگان، دزدان، و روسپیان، آماده میشدند تا موضوع و مطلبی برای ادبیات انگلستان تهیه شود. در همان اوان، انگلستان خشن، شهوتران، و دوستداشتنیی که دیکنز آن را در جوانی میشناخت در حال شکل گرفتن بود.

VII- دین و سیاست

در میان جنب و جوش انسانی، کشمکش مذاهب ادامه یافت و اختلاف میان شاه و پارلمنت تجدید شد. شاه شادمان پس از دریافتن این موضوع که مجلس عوام بعد از “ماه عسل اطاعت” رفته رفته به قدرت او رشک میبرد و بودجه های پیشنهادی او را کم میکرد، غمگین شد. چارلز، که نرمدل و سخت وجدان بود، برای وام خصوصی به شاه فرانسه روی آورد. او وعده داد و ظاهرا مایل هم بود که ناتوانیهای کاتولیکهای انگلستان را تخفیف دهد، از سیاست لویی چهاردهم علیه هلند پشتیبانی کند، و بندر دنکرک را، که در آن سوی کانال مانش قرار داشت و توسط سر بازان کرامول تسخیر شده بود، به فرانسه بفروشد. دفاع از دنکرک پرخرج بود، و آن بندر مانند خاری در پهلوی فرانسه میخلید; چارلز آنرا در برابر 5,000,000 فرانک رها کرد (1662). این مبلغ، با سایر کمکهای محرمانه بوربونها، او را مدتی قادر ساخت که اولیگارشی زمین و پول را، که اکنون در پارلمنت حکمفرما بود، نادیده بگیرد. معهذا، اولیگارشها فکر کردند که بودجه دولت باید صرف یک جنگ سودآور دیگر با هلندیها بشود. همان رقابت در تجارت و شیلات که در 1652 موجب نخستین جنگ هلند شده بود، از دومین جنگ هلند در 1664 پشتیبانی کرد. چارلز تا آنجا که میتوانست در برابر موج سپاهیگری مقاومت کرد، زیرا عشق را بر جنگ ترجیح میداد. به خواهر خود نوشت: “من هرگز چنین اشتهایی که برای جنگ در این شهر و کشور و مخصوصا در اعضای پارلمنت وجود دارد ندیدهام. من خود را در قلمرو خویش تنها فردی میدانم که مایل به جنگ نیست.” اوضاع از هر حیث نامطلوب بود. نیروی دریایی انگلستان، که افراد آن با وجود بدی غذا، لباس و مهمات رشیدانه جنگیدند، تقریبا به قدر پیروزیهایش شکست خورده بود; و در اوج جنگ، طاعون و حریق لندن را به مخروبهای تبدیل کردند و انگلستان را ورشکست ساختند. در اواخر سال 1666 هلندیها مذاکرات صلح را آغاز کردند; چارلز، که از آشتی خشنود بود، مامورانی به بردا فرستادند چون حصول موافقت را نزدیک دید و خویشتن را بیپول یافت، قسمتی از نیروی دریایی انگلستان را در رود مدوی عاطل گذاشت و ملوانان را رخصت داد

ص: 334

که در ناوهای بازرگانی استخدام شوند. در ژوئن 1667 در رویتر یک ناو گروه هلندی را به رود تمز و مدوی وارد، و بیشتر کشتیهای بدون ملوان را منهدم کرد. پیپس میگوید همان شب “شاه در خانه داچس آو مانمث با لیدی کسلمین شام خورد، و همه مهمانان یک پروانه بینوا را دیوانهوار دنبال میکردند.” وقتی که خبر حمله به لندن ترسید، تمام افرادی که توانایی جسمی داشتند برای دفاع احضار شدند. اما هلندیها نیز خواستار صلح بودند، زیرا فرانسویان به فلاندر تجاوز کرده بودند. پیمان بردا (21 ژوئیه 1667) دومین جنگ هلند را با شرایطی خاتمه داد که برای همگان ناپذیرفتنی بود. موقعیت شاه به واسطه آن ناکامی و بدبختیهای روی آور به لندن چنان ضعیف شده بود که برخی از انگلیسیان به فکر خلع او افتادند. پارلمنت تقاضای نظارت در مخارج دولت را کرد; چارلز چون بیپول بود، به این موضوع تن در داد و گام دیگری در راه تفوق پارلمنت برداشته شد. پارلمنت تقاضا کرد که کلرندن به سبب سو اداره وزارت امور خارجه معزول شود; چارلز به عزل صدراعظم خودبیمیل نبود، زیرا صدراعظم با اقدامات او در مورد رواداری مخالفت، و از افراط او در معشوقهبازی جلوگیری کرده بود. مجلس عوام، که به استعفای کلرندن قانع نبود، پیشنهادی برای اعلام جرم علیه او، به علت خدمتگری به فرانسه، تنظیم کرد. کلرندن اندرز شاه را پذیرفت و به فرانسه گریخت. این وضع، برای یک دوره خدمت طولانی و مداوم، فرجامی تاسفانگیز و ظالمانه بود. آن پیرمرد دوران تبعید خود را با نوشتن یکی از عالیترین آثاری که تا کنون در ادبیات انگلیسی به وجود آمدهاست جاودان ساخت. او به سال 1674، در شصتوپنج سالگی، در روان در گذشت. چارلز پنج نفر را برای جانشینی او نامزد کرد (1667): سر تامس کلیفرد، ارل آو آرلینگتن، دیوک آو باکینگم، لرد اشلی(که بزودی نخستین ارل آو شافتسبری شد)، و ارل آو لادردیل. از پیوند حروف اول نام آنان کلمه “کبل” (CABAL) به وجود آمد که هیئت وزیران جدید به آن نام خوانده شد. کلیفرد یک کاتولیک استوار بود، آرلینگتن به آن مذهب تمایل داشت.، باکینگم هرزهخوی بود، شافتسبری شکاکی روادار، و لادردیل از پیمانگران پیشین که نظام اسقفی را با آتش و شمشیر به هم میهنان اسکاتلندی خود تحمیل کرد. چارلز به اندرزهای متضاد آنان گوش میکرد، اما بیش از پیش به روش خود ادامه میداد. او اساسا دو هدف داشت: تجدید حکومت فردی مطلقه، و اعتلای مذهب کاتولیک رومی. با امیدواری منتظر بود که، پس از خودش، برادر کاتولیکش جیمز به سلطنت نشیند. با رهبر یسوعیان در رم مکاتبه داشت و با پیک پاپ، که از بروکسل به لندن آمده بود، محرمانه ملاقات کرد. در ژانویه 1669 به برادرش، کلیفرد، آرلینگتن، و لرد ارندل گفت که میخواهد با کلیسای رم سازش کند و ایمان قدیم را دو باره به انگلستان باز آورد. خواهرش هانریتا هرگز از اصرار به او در اینکه تغییر مذهب خود را شجاعانه اعلان کند باز نایستاد.

ص: 335

در ماه مه 1670 لویی چهاردهم هانریتا را، همراه با مددکارانی از دیپلماتهای برجسته، به لندن فرستاد تا چارلز را به پیروی از سیاست فرانسه و مذهب کاتولیک وادار کند. در اول ژوئن 1670، کلیفرد، ارندل، و آرلینگتن از طرف انگلستان پیمان سری دوور را امضا کردند. پادشاه فرانسه موافقت کرد که به محض آنکه چارلز تغییر مذهب خود را به آیین کاتولیک اعلام کند، مبلغ 150,000 پوند به او بپردازد; در صورت نیاز، لویی شش هزار سرباز در اختیار چارلز میگذاشت، و مخارج آنان را دولت فرانسه میپرداخت; چارلز در صورت تقاضای لویی، میبایست در جنگ با ایالات متحده به فرانسه بپیوندد; میبایست تا هنگامی که جنگ ادامه داشت، هر سال 225,000 پوند از فرانسه دریافت کند; برخی از جزایر هلند را بگیرد و نگاه دارد; و از ادعای لویی برای به میراث بردن اسپانیا پشتیبانی کند. برای فریفتن پارلمنت و مردم انگلستان، چارلز باکینگم را به پاریس فرستاد تا عهدنامه دروغینی امضا کند. این عهدنامه در 21 دسامبر 1670 امضا و به جهانیان اعلام شد; به موجب آن، انگلستان متعهد بود با هلند بجنگد، اما در عهدنامه ذکری از مذهب نشده بود. چارلز برای اعلام گرویدن خود به مذهب کاتولیک پانزده سال صبر کرد. برادرش خود را در 1671 پیرو آن مذهب اعلام کرد; اما حتی ارل آو آرلینگتن طرفدار کاتولیکها به شاه هشدار داد که چنین اعلامی از طرف او ممکن است سریعا موجب انقلاب شود. معهذا چارلز با صدور دومین “اعلامیه اغماض برای وجدانهای حساس” و معلق ساختن “هر گونه قوانین جزایی در مسائل کلیسایی بر ضد انواع مختلف ناسازگاران یا متمردان (نسبت به کلیسای رسمی”) به سوی هدف خود پیش رفت( 16 مارس 1672). در همان حال تمام کسانی را که به علت عدم توافق با قانون مذهبی پارلمنت زندانی شده بودند آزاد کرد. صدها ناسازگار، از جمله بانین و بسیاری از کویکرها، آزاد شدند و سرانشان هیئتی به نمایندگی خود نزد شاه فرستادند تا از او سپاسگزاری کنند.

پرسبیتریان و پیرایشگران از اینکه آزادی اعطا شده به آنان به کاتولیکها و آناباتیستها نیز بسط یافته است متحیر شدند; و انگلیکانها از اینکه”هواخواهان پاپ و جماعات بسیار از ارباب فرق مختلف” هر روز در لندن علنا تشکیل جلسه میدهند، به وحشت افتادند. انگلستان تقریبا یک سال از رواداری بهره مند شد یا رنج برد. در 17 مارس 1672 انگلستان سومین جنگ هلند را آغاز کرد. در این مورد شاه و پارلمنت توافق داشتند.

پارلمنت 1,250,000 پوند برای جنگ تصویب کرد، اما این مبلغ میبایست به صورت اقساط به دولت پرداخته شود که میزان آن به وضوح بستگی به آشتی شاه با پارلمنت و قوانین مذهبی آن داشت. مجلس عوام اعلام کرد که “قوانین جزایی در باره مسائل کلیسایی را نمیتوان معلق ساخت مگر به موجب قانونی که از تصویب پارلمنت گذشته باشد”، و در عریضه ای که برای شاه فرستاد تقاضا کرد که اعلامیه اغماض او لغو شود. لویی چهاردهم، که بسیار

ص: 336

خواهان پشتیبانی انگلستان از جنگ هلند بود، به چارلز اندرز داد که اعلامیه را ملغا کند تا هنگامی که جنگ به نحوی موفقیتآمیز پایان یابد. چارلز این اندرز را پذیرفت، و در 8 مارس 1673 اعلامیه لغو شد. محتملا تا آن زمان پروتستانها از پیمان سری دوور بویی برده بودند. برای جلوگیری از گرویدن شاه به مذهب کاتولیک، هر دو مجلس در آخر ماه مارس یک “قانون آزمون” گذراندند که به موجب آن دارندگان تمام مشاغل کشوری و لشکری در انگلستان ملزم بودند “قلب ماهیت” را نفی کنند و آیینهای مقدس را بر طبق تشریفات کلیسای انگلیکان برگزار کنند. کلیفرد با این لایحه بشدت مخالفت کرد و پس از تصویب آن، از دولت استعفا داد، به ملک شخصی خود رفت، و کمی بعد در آنجا مرد یا بنابر تصور اولین خودکشی کرد. شافتسبری با حرارت از لایحه پشتیبانی کرد; از وزارت معزول شد و رهبری “حزب وطن” را به عهده گرفت، که تا آستانه انقلاب با “حزب دربار”، که طرفدار شاه بود، مخالف کرد. دوره “کبل” پایان یافت (1673); ارل آو دنبی وزیر اعظم شد. جیمز از مشاغل خود استعفا کرد. مخالفت با او تا حدی به واسطه این موضوع التیام یافته بود که گرچه زن اولش مذهب کاتولیک را پذیرفته، فرزندان آن زن، مری و آن که بعدا ملکه شدند، به رسم پروتستان بار آمده بودند. اما حال ازدواج او (30 سپتامبر 1673) با یک شاهزاده خانم کاتولیک اعتراضات شدیدی را برانگیخت. مری آو مادینا را “دختر بزرگ پاپ” میخواندند و چنین تصور میشد که او فرزندان خویش را کاتولیک بار خواهد آورد.

لاجرم فورا لوایحی به پارلمنت پیشنهاد شد که فرزندان شاه باید به آیین پروتستان پرورده شوند. جریان وقایع تمایل انگلستان را به جنگ با ایالات متحده سرد کرد. اگر انگلستان بنا بود شاه کاتولیک داشته باشد، او دیر یا زود به فرانسه و اسپانیا میپیوست تا جمهوری هلند را - که حال دیگر رقیب تجارتی به نظر نمیرسید، بلکه حصن مذهب پروتستان در قاره اروپا مینمود منهدم سازد. اگر آن دژ سقوط میکرد، مذهب پروتستان انگلیسی چگونه برپا میایستاد چارلز با کمال میل سر ویلیام تمپل را مامور کرد تا قرارداد صلح جداگانهای با هلندیها منعقد نماید. در 9 فوریه 1674 پیمان وستمینستر به سومین جنگ هلند پایان داد.

VIII- توطئه پاپی

به دنبال آن وقایع، فترتی طبیعی و آرام پیش آمد. چارلز که 500,000 کراون دیگر از لویی گرفته بود، پارلمنت را به سبب مزاحمتش تعطیل کرد و باز به معشوقه های خود پرداخت. اما سیاست ادامه یافت. شافتسبری و سایر سران مخالف “باشگاه روبان سبز” را تاسیس کردند (1675) و “حزب وطن” تبلیغات خود را برای دفاع از پارلمنت و مذهب پروتستان بر ضد

ص: 337

شاهی که با فرانسه کاتولیک توطئه میچید، و وارث مسلم او که با یک زن کاتولیک ازدواج کرده بود، از آن مرکز آغاز کرد. در 1680 این دسته اعضای حزب وطن، ویگها نامیده شدند و مدافعان شاه، توریها.1 شافتسبری در نظر شاه “ضعیفترین و شریرترین مرد روزگار” میآمد، و برنت “دانش او را سطحی، ... غرورش را مضحک، ... و استدلالش را سست) خواند; اما جان لاک، که پانزده سال با شافتسبری میزیست، او را مدافع دلیر آزادیهای مدنی، مذهبی، و فلسفی میشمرد. برنت او را “خداپرست” مینامید; و ما ممکن است از این تذکر شافتسبری گمان بریم که به عقیده او “مردان خردمند فقط یک دین دارند.” وقتی که بانویی از او پرسید آنکس (مرد خردمند) کیست، او پاسخ داد “مردان خردمند هرگز نمیگویند” هنگامی که ویلیام د / اورانژ مری، دختر بزرگ دیوک آو یورک، را که پروتستان بود به عقد خود درآورد(1677)، هیجان مذهبی قدری تخفیف یافت; اگر جیمز همچنان بی فرزند ذکور میماند، مری پس از او به تخت مینشست و انگلستان به واسطه قرابت سببی با هلند پروتستان متحد میشد. اما در 28 اوت 1678، تایتس اوتس به حضور شاه رسید و گفت که یک (توطئه پاپی) کشف کرده است: پاپ، پادشاه فرانسه، اسقف اعظم آرما و یسوعیان انگلستان و ایرلند و اسپانیا برای کشتن چارلز و به تخت نشاندن برادرش به جای او و تحمیل مذهب کاتولیک به انگلستان به زور شمشیر، زمینهسازی میکردند; سه هزار آدمکش میبایست پروتستانهای عمده لندن را قتل عام کنند و خود لندن، که دژ مذهب پروتستان انگلستان بود، میبایست بکلی سوخته شود.

اوتس، که در آن هنگام بیستونه ساله بود، پسر یک واعظ آناباتیست بود.او کشیش انگلیکان بود، اما به سبب رفتار ناشایسته از منصب خود طرد شده بود. او به مذهب کاتولیک گرویده بود یا چنین وانمود میکرد که گرویده است و در کالجهای یسوعی در والیاذولیذ و سنتومر، که از آن اخراج شده بود، تحصیل کرده بود; در همان اوان، طبق ادعای خودش، به نقشه های نهانی یسوعیان برای تسخیر انگلستان پی برده بود. او اعتراف کرد که که در 24 آوریل 1678 در یک کنفرانس یسوعی در لندن، که در آن درباره کشتن شاه مذاکره میشده، حضور داشته است. وی پنج رجل کاتولیک را نام برد که در توطئه شرکت داشتند: ارندل، پوویس، پیتر، ستفرد و بلاسیس. وقتی اوتس افزود که بلاسیس قرار بود فرمانده کل ارتش هواداران پاپ باشد، چارلز خندید، زیرا بلاسیس به واسطه نقرس بستری بود; شاه چنین نتیجه گرفت که اوتس آن داستان را به امید پاداش ساخته است، و او را مرخص کرد. شورای خصوصی صلاح دید که تصور کند در آن اتهامات حقیقتی وجود دارد و، اوتس را

---

(1) کلمه “ویگ” (whig) ظاهرا شکل اختصاری Whiggamore بود که گروهی از اسکاتلندیها به آن نام خوانده میشد. این گروه در 1648 بر ضد چارلز اول فعالیت میکرد. tory یک واژه ایرلندی بود برای “غارتگر” و ابتدا در سال 1680 توسط تایتس اوتس به “حزب دربار” اطلاق شد.

ص: 338

دعوت کرد تا در جلسه 28 سپتامبر آن حضور یابد. اوتس، که میترسید زندانی شود، نزد سر ادمند بری گادفری امین صلح رفت و سوگندنامهای پیش او نهاد که جزئیات توطئه در آن نوشته شده بود. شورا، که تحت تاثیر شهادت او قرار گرفته بود، فرمان دستگیری چند تن از هواداران پاپ را، که مورد اتهام بودند، صادر کرد. یکی از آنان ادوارد کلمن بود که چندین سال (تا هنگامی که به فرمان شاه معزول شد) منشی داچس آو یورک بود. کلمن پیش از دستگیری برخی از کاغذهای خود را سوزاند، اما آن مقدار که باقی مانده بودند نشان میدادند که با پرلاشز یسوعی، کشیش اقرارنیوش لویی چهاردهم، مکاتباتی داشته است که از هر دو سو در این درباره کاتولیک شدن انگلستان اظهار امیدواری شده بود. کلمن در این نامه ها پیشنهاد کرده بود که لویی چهاردهم باید برای او پول بفرستد تا او به وسیله آن بتواند اعضای پارلمنت را به نفع مذهب کاتولیک تحت نفوذ قرار دهد; و چنین افزوده بود “کامیابی بزرگترین ضربهای را که مذهب پروتستان از بدو پیدایش خود تا کنون به خود دیده است بر آن وارد خواهد آورد، ... و آن عبارت است از تغییر مذهب سه کشور و، در نتیجه آن، شاید منکوب ساختن یک بدعت بلاخیز.” این موضوع که کلمن بیشتر نامه های خود را سوزانده بود شورا را بر این گمان داشت که او از توطئهای که اوتس گزارش آن را داده بود آگاه بوده و حتی در آن دست داشته است. خود چارلز از آن نامه ها استنباط کرد که یک توطئه حقیقی وجود داشته است. در 12 اکتبر قاضی گادفری ناپدید شد. پنج روز بعد جسدش در یکی از مزارع حومه شهر به دست آمد. مسلم بود که وی کشته شده بود. به دست چه کسی آیا به دست عاملان معین و به عللی که هنوز معلوم نیست پروتستانها قتل را به کاتولیکهایی نسبت دادند که امیدوار بودند به آن وسیله از انتشار اظهارات اوتس جلوگیری کنند. این واقعه ظاهرا اتهامات را تایید میکرد و با روح عدم اطمینانی که از پیمان سری دوور و ترس از رسیدن جیمز به سلطنت ناشی شده بود، طبیعی بود که بیشتر پروتستانهای انگلستان حال میبایست تمام اتهامات اوتس را معتبر شمرند و به چنان خشمی دچار شوند که حفاظت مذهب پروتستان برای دستگیری و شاید هم اعدام تمام کاتولیکهایی که که نامشان در گزارش توطئه ذکر شده بود لازم داشت.

حکومت وحشتی آغاز شد که تقریبا چهار سال ادامه یافت. جیمز به هلند گریخت. شارمندان لندن خود را مسلح ساختند تا در برابر تجاوز مورد نظر مقاومت کنند; در وایتهال چند عراده توپ گذاشته شد; نگهبانانی در شبستانهای زیر پارلمنت گمارده شدند تا از بروز حادثهای نظیر “توطئه باروت” جلوگیری کنند. پارلمنت قانونی را تصویب کرد که به موجب آن کاتولیکها از عضویت مجلس اعیان برکنار میشدند. پارلمنت اوتس را به عنوان ناجی ملت ستود، مقرری ثابتی به میزان 100 پوند در سال برایش تعیین کرد و آپارتمانی در کاخ وایتهال در اختیارش گذارد. بزودی زندانها از یسوعیان، کشیشان آزاد و غیر روحانیان کاتولیک، که نامشان در گزارش

ص: 339

اوتس یا ویلیام بدلو ذکر شده بود، پر شد. بدلو ادعا میکرد اطلاعاتی دارد که اتهامات اوتس را تایید میکنند. در 24 نوامبر اوتس اتهام جدید و حیرتانگیزی را به شورا عرضه کرد و آن اینکه شنیده بود ملکه حاضر شده است شوی خود را به وسیله پزشک خود مسموم کند. چارلز آشکارا به کذب اظهارات اوتس پی برد، ایمان به گزارشهای او را از دست داد، و فرمان دستگیری وی را صادر کرد. مجلس عوام امر داد او را آزاد کنند، سه تن از خدمتگزاران ملکه را توقیف کرد و به برکناری ملکه رای داد. چارلز به مجلس اعیان رفت، از وفاداری زن خود دفاع کرد، و لردها را تحریض نمود که از موافقت با رای مجلس امتناع کنند. در 27 نوامبر کلمن و یک کاتولیک غیر روحانی دیگر محاکمه و به جرم خیانت محکوم و اعدام شدند. در 17 دسامبر شش تن یسوعی و سه کشیش آزاد کارشان به مرگ کشید; و در 5 فوریه 1679 سه مرد به سبب قتل گادفری به دار آویخته شدند. بعدا ثابت شد که این دوازده تن بیگناه بودهاند. دایره حمله به شاه تنگتر میشد. در 19 دسامبر 1678 پارلمنت از پاریس پیامی دریافت کرد مبنی بر اینکه دنبی مبالغ زیادی پول از لویی چهاردهم پذیرفته است. آن وزیر از اعتراف به اینکه آن پولها کمک فرانسه به شاه بودهاند امتناع کرد. مجلس عوام او را استیضاح کرد; و چارلز، که میترسید مشاور وفادارش به مرگ محکوم شود، “پارلمنت کولیر” را منحل کرد (24 ژانویه 1679). این پارلمنت تقریبا هجده سال بیش از پارلمنت طویل به طور متناوب اجلاس کرده بود. اما نخستین پارلمنت “ویگ” که در 6 مارس اجلاس کرد بیش از سلف خود ضد کاتولیک و ضد شاه بود. مجلس عوام دنبی را متهم به خیانت کرد; مجلس اعیان، با زندانی ساختن او در برج لندن، نجاتش داد. او در آنجا پنج سال پرآشوب آینده را با استراحت و اضطراب گذراند. چارلز، بنابه اندرز سر ویلیام تمپل، یک شورای جدید سیسه نفری تعیین کرد; برای آرام ساختن مخالفان، دو رهبر حزب ویگ شافتسبری و جورج سویل، مارکوئس آو هالیفاکس را نیز به عضویت آن شورا برگزید; به توصیه شاه شافتسبری به ریاست عالی شورا انتخاب شد. برای هرچه بیشتر آرام ساختن طوفان، چارلز به پارلمنت پیشنهاد سازش کرد; بدین گونه که، به جای طرد برادرش از جانشینی، این مقررات را وضع کند: هیچ فرد کاتولیک نباید وارد پارلمنت شود یا شغل حساسی را عهدهدار شود; شاه اختیار انتصابات کلیسایی را از دست بدهد; انتصاب قضات به وسیله او موکول به تصویب پارلمنت باشد، و پارلمنت بر ارتش و نیروی دریایی نظارت داشته باشد. اما پارلمنت اطمینان نداشت که جیمز چنین قراردادی را محترم شمرد. در 11 مه خود شافتسبری نخستین لایحه طرد جیمز را با عبارات صریح به پارلمنت تسلیم کرد: “محروم ساختن دیوک آو یورک از حق وراثت تاج و تخت این سرزمین.” در 26 مه، پارلمنت، با بسط حق احضار به دادگاه، افتخاری برای خود تحصیل کرد: حق آزاد شدن

ص: 340

از توقیف به قید کفیل درباره هر شخص دستگیر شدهای بجز متهمان به خیانت یا جنحه تامین شد، و در موارد اخیر نیز زندانی میبایست در نخستین جلسه دادگاه محاکمه یا مرخص شود. فرانسه برای برخورداری از چنین تامینهایی میبایست 110 سال منتظر شود. شاه، که میترسید لایحه طرد برادرش از جانشینی به تصویب پارلمنت برسد، در 27 مه مجلس را منحل کرد. حق احضار به دادگاه به هواداران پاپ، که به وسیله اوتس متهم شده بودند، کمکی نکرد، زیرا آنان را بیتاخیر محاکمه میکردند و اگر محکوم به خیانت میشدند، با شتابی خشمآمیز اعدامشان میکردند. اینان در سراسر سال 1679 دسته دسته به سوی چوبه دار یا جایگاه گردن زدن روانه میشدند. محاکمات بسیار سریع و عجولانه بودند، زیرا قضات، که از فریادهای مردم تشنه به خون بیرون دادگاه میترسیدند، بسیاری از متهمان را بدون تحلیل مدارک یا صدور اجازه برای بازپرسی از شهود، محکوم میکردند. گواهان کاذب، با مشاهده پاداشهایی که اوتس از آن بهرهمند شده بود، گویی با ورد و جادو یکباره از زمین میجوشیدند و درباره صحت دروغترین ادعاها سوگند میخوردند: یکی از آنان میگفت یک ارتش سی هزار نفری از اسپانیا به انگلستان خواهد آمد; دیگری اظهار میداشت که وعده دادهاند که در صورتی که شاه را بکشد، 500 پوند و یک شغل کلیسایی به او بدهند، و دیگری میگفت شنیده است که یک بانکدار ثروتمند کاتولیک سوگند خورده است که این کار را بکند. متهم حق گرفتن وکیل مدافع نداشت و تا روز محاکمه هم به او گفته نمیشد که اتهاماتش چیست; و جرم او محرز تصور میشد، مگر اینکه بتواند بیتقصیری خود را ثابت کند. برای تسهیل در محکومیت، یکی از قوانین دوران الیزابت که اقامت کشیشان کاتولیک را در انگلستان جرمی بزرگ میشمرد احیا شد. جماعاتی که دادگاه را احاطه کرده بودند گواهان متهمان را هو میکردند و به طرف آنها اشیای مختلف پرتاب میکردند; و هر وقت که فرمان محکومیت اعلام میشد، با شادمانی فریاد میکشیدند.

تمام این وقایع برای شاه سابقا شادمان ناگوار بودند، زیرا او تمام امیدهای خود را بر باد رفته و قدرتش را تقلیل یافته مییافت و میدید که زنش را تحقیر میکنند و و برادرش را با خواری کنار میگذارند. در اوج طوفان، او آن قدر بیمار شد که هر لحظه انتظار مرگش میرفت. هالیفاکس جیمز را از بروکسل احضار کرد. رهبران ویگ به ارتش فرمان دادند که از بازگشتش جلوگیری کند; و شافتسبری، مانمث، لرد راسل و لرد گری موافقت کردند که در صورت مردن شاه، شورشی را رهبری کنند که مانع به تخت نشستن جیمز شود. جیمز با لباس مبدل وارد شد و بر بالین برادر رفت. چارلز ظاهرا بهبود یافت و بر ترسهایی که حتی دشمنانش درباره مرگش داشتند لبخند زد. او در حقیقت هرگز بهبود نیافت. خشم ضد کاتولیک چندان ادامه یافت که اوتس در محاکمه سر جورج ویکمن، پزشک ملکه، مرتکب خطا شد.

شهادت او در شورا موجبات تبرئه آن پزشک را فراهم کرده بود، اما در محکمه او را به قصد مسموم ساختن شاه متهم کرد. سکراگز رئیس دادگاه، که کاتولیکها را با قدرت

ص: 341

تعقیب کرده بود، به این نقیض گویی اشاره کرد. ویکمن تبرئه گشت، و از آن پس شهادت اوتس با احتیاط بیشتری شنیده شد. گواهان کاذبی که اظهارات او را تایید میکردند بتدریج از پشتیبانی او دریغ ورزیدند. اعدام آلیور پلانکت، اسقف اعظم آرما، آخرین نشانه وحشت ضد کاتولیک بود(اول ژوئیه 1681) پس از آنکه ترس و شور و هیجان فرو نشست، صاحبان عقل سلیم تشخیص دادند که اوتس، تا حدی به واسطه سو ظن بیاساس و تا اندازهای با دروغ، بسیاری از بیگناهان را گرفتار مرگ بیموقع کردهاست. سرانجام به این نتیجه رسیدند که هیچ گونه نقشهای برای کشتن شاه، قتل عام پروتستانها، یا سوزاندن لندن وجود نداشته است.

اما همچنین استنتاج کردند که یک توطئه کاتولیکی، هرچند “پاپی” نبوده است، واقعا وجود داشته است: اعضای عالیرتبه دولت قصد یا امید داشتهاند که با پولها، و در صورت لزوم با سربازان فرانسه، ناتوانیهای مذهب کاتولیک انگلستان را مرتفع سازند، شاه را به کیش خود درآورند، برادر کاتولیکش را بر تخت بنشانند، و از هر وسیلهای برای برقراری مجدد مذهب کاتولیک، به عنوان مذهب رسمی دولت و سرانجام کیش مردم، استفاده کنند. تمام اینها عملا در پیمان سری دوور، که در 1670 به امضا رسیده بود، گنجانده شده بود. گرچه چارلز پای خود را از آن قرارداد عقب کشیده بود، امیالش عوض نشده بودند و هنوز مصمم بود که برادر کاتولیکش را جانشین خود کند.

IX- کمدی پایان میپذیرد

اما تصمیم شافتسبری برعکس این بود. کلمن در محاکمه خود اقرار کرده بود که جیمز از مکاتبه او با پرلاشز آگاه بوده و آن را تصویب کرده است. شافتسبری احساس کرد که جلوس جیمز به تخت سلطنت نخستین مرحله “توطئه پاپی” را تحقیق خواهد بخشید. لاجرم به شاه پیشنهاد کرد که ملکه نازای خود را طلاق دهد و با زنی پروتستان ازدواج کند تا شاید از او پسری بیاورد. چارلز قبول نکرد که بگذارد کاترین براگانزایی نقش کاترین آراگونی1 را ایفا کند. شافتسبری آنگاه به دیوک آو مانمث، پسر نامشروع شاه، که نمیتوانست جرم پدر خود را در مورد محروم ساختن او از جانشینی به واسطه ازدواج نکردن با مادرش ببخشاید، متوسل شد. شافتسبری این طور شهرت داد که چارلز واقعا لوسی والتر را به عقد خود درآورده و دیوک وارث قانونی تاج و تخت است.

چارلز با صدور اعلامیهای، مبنی بر اینکه او هرگز با کسی جز

---

(1) کاترین آراگونی، ملکه انگلستان، زوجه آرثر پسر هنری هفتم انگلستان بود، پس از مرگ آرثر، به ازدواج برادرش هنری هشتم درآمد، ولی چون فرزند ذکوری نداشت، هنری درصدد ازدواج با ان بولین برآمد. یک دادگاه ساختگی ازدواج او را با هنری هشتم باطل اعلام داشت; کاترین انزوا گزید و عملا تا هنگام وفات تحت نظر بود. چارلز در مقابل اتهامات اوتس تایتس نسبت به ملکه از او حمایت کرد و از مجازات نجاتش داد.-م.

ص: 342

کاترین براگانزایی ازدواج نکرده است، با این عمل مقابله کرد. آنگه چون شافتسبری را ناساز شکار یافت، او را از شورا اخراج کرد(13اکتبر 1679).

در این بحرانهای پیدرپی، چارلز خوی خود را تا حدی تغییر داد. به عیاشی و راحتطلبی خاتمه داد، اسبهایش را فروخت، خویشتن را وقف سیاست و اداره مملکت کرد، و با عقبنشینیهای مدبرانه با دشمنان خود چندان جنگید که آنها تدریجا از پا افتادند و کارشان به ناکامی کشید. در پنج سال آخر سلطنت خود چنان تصمیم و قابلیتی از خود ابراز داشت که حتی دوستان خویش را هم متحیر کرد. پس از به دست آوردن اعتماد و قوت قلب، چهارمین پارلمنت خویش را تشکیل داد. آن پارلمنت در 21 اکتبر 1860 تشکیل شد. در ماه نوامبر دومین لایحه طرد جیمز از جانشینی از مجلس عوام گذشت و به مجلس اعیان تسلیم شد. هالیفاکس، که تا آن هنگام با ویگها رای داده بود، حال به جانب شاه گرایید و به تحصیل لقب”ابنالوقت” و بالیدن به آن آغاز کرد. از جیمز بیزار بود و به مذهب کاتولیک بیاعتنا، اما با چارلز در این نکته موافق بود که اصل حکومت فردی موروثی باید حفظ شود، و میترسید که شافتسبری انگلستان را به یک جنگ داخلی دیگر بکشاند. در یک مذاکره طولانی، فصاحت و منطق او مجلس اعیان را به رد کردن لایحه تحریض کرد. مجلس عوام با دریغ داشتن پول از پادشاه تلافی کرد، بازرگانان و صرافان را از وام دادن به او منع نمود و علیه هالیفاکس، سکراگز، و وایکاونت ستفرد که یکی از پنج لرد کاتولیک زندانی در برج لندن بود اعلام جرم کرد. ستفرد بر اثر شهادت اوتس محکوم به مرگ شد و سرش را با تبر زدند (7 دسامبر.) شاه پارلمنت را منحل کرد (18 ژانویه 1681) .

چارلز، به جای فدا کردن برادر خود در راه پول، تصمیم گرفت که دولت خود را با جیرهخواری از لویی چهاردهم دوباره پولدار کند. موافقت کرد که در ازای 700,000 پوند که کافی بود او را سه سال از بودجه مصوب پارلمنت بینیاز کند بر سیاستهای تجاوزکارانه فرانسه با خونسردی بنگرد. چون بدین ترتیب مجهز شد، پنجمین پارلمنت خود را به اجلاس فرا خواند. برای محروم ساختن پارلمنت از پشتیبانی اوباش و میلیشیای لندن، فرمان داد که جلسات آن در آکسفرد تشکیل شوند. هر دو طرف مسلحانه وارد عمارت شدند چارلز با محافظان فراوان، رهبران ویگ با ملازمانی که شمشیر و طپانچه داشتند و پرچمهایی که بر آنها این کلمات نقش شده بودند: “نه پاپ، نه بردگی.” مجلس عوام فورا سومین لایحه طرد جیمز را تصویب کرد; لکن پیش از آنکه این اقدام به مجلس اعیان برسد، چارلز پارلمنت را منحل کرد (28 مارس 1681). بسیاری کسان منتظر بودند که شافتسبری به جنگ داخلی دست یازد; عقاید عمومی، که قضایای 1642-1660 را به خاطر میآورد، از او برگشت و به سوی شاه گرایید. روحانیان انگلیکان

ص: 343

غیورانه از حق جیمز کاتولیک نسبت به تاج و تخت دفاع کردند. وقتی که شافتسبری کوشید تا مجلس عوام منحل شده را به یک مجموعه انقلابی تبدیل کند، چارلز فرمان دستگیری او را صادر کرد. یک دادگاه با هیئت منصفه شافتسبری را تبرئه کرد(24 نوامبر) و گرچه حال او چندان بیمار بود که به زحمت راه میرفت، در یک انقلاب آشکار به دیوک آو مانمث پیوست. شاه دستور داد تا هر دو آنها را دستگیر کردند. شافتسبری از برج لندن فرار کرد، به هلند گریخت و در آنجا، در حالی که بسیار فرسوده شده بود، در گذشت (21 ژانویه 1683); اما ادامه مبارزهای را که تا مدتی در عالم سیاست به شکست انجامیده بود به دوست خود لاک سپرد تا آن را در فلسفه پیگیری کند. چارلز مانمث را عفو کرد، اما نمیتوانست هیئت منصفه لندن را، که شافتسبری را تبرئه کرده بود، ببخشاید. شاه که حال به نوبه خود افراطی شده بود، تصمیم گرفت خود مختاری شهرها را از میان ببرد، زیرا در شهرها بود که احساسات ویگ حتی انقلابی رشد میکرد. فرمان داد تا اساسنامه شهرهایی که اراده شاه را بدان گونه بازیچه قرار داده بودند مورد بررسی قرار گیرد. در آنها نقایص قانونی یافت شد و همه لغو شدند; اساسنامه های جدیدی تنظیم شدند که به موجب آنها تمام اعضای انتخابی شهرداری از آن پس میبایست، در صورت مخالفت یا عدم تصویب شاه، بر کنار شوند (1683). آزادی بیان و مطبوعات اکنون دچار محدودیتهای جدید شده بود. تعقیب “ناسازگاران” (نه کاتولیکها) شروع شد، زیرا “ناسازگاران” بیشتر ویگها بودند; و در اسکاتلند خود جیمز فشار بر مخالفان را رهبری کرد. پیروزی اختیارات شاه بر امتیاز پارلمنت کامل مینمود و موفقیتهای “شورش بزرگ” ظاهرا به نیروی واکنش سلطنتطلبان قربانی شد. این واکنش مورد پشتیبانی ملتی بود که از جنگ داخلی جدید میترسید. طرز تفکر هالیفاکس، وقتی که شافتسبری را ترک کرد و عقل میانهرو خود را برای خدمت به شاه در سمت مهردار سلطنتی (1682-1685) به کار انداخت، مبتنی بر همین احساسات عام بود. پیروان شافتسبری آخرین کوشش خود را کردند. در ژانویه 1683 دیوک آو مانمث، ارل آو اسکس، ارل آو کارلایل، ویلیام لرد راسل، و الجرنن سیدنی در خانه جان همدن (نوه قهرمان جنگ داخلی) گرد آمدند و طرحی برای پیشی گرفتن بر جیمز، و در صورت لزوم کشتن چارلز، تنظیم کردند. سیدنی امیدوار بود که از آن هم فراتر رود و جمهوری انگلستان را از نو برقرار کند. او نوه یکی از برادران سر فیلیپ سیدنی بود، که سمت”سرکرده شهسواران” را داشت. در جنگ داخلی به نفع پارلمنت میجنگید، و در مارستن مور مجروح شد. پس از انتصاب به عضویت کمیسیونی که بنا بود چارلز اول را محاکمه کند، از اجرای ماموریت خود ابا کرد و گفت آن کمیسیون از جانب مردم اختیاری برای محاکمه شاه ندارد. در زمان بازگشت خاندان استوارت در اروپا بود و در آنجا ماند و به مطالعات و دسیسه هایی علیه چارلز دوم مشغول شد.

ص: 344

در دومین جنگ هلند، هلندیان را به تجاوز بر انگلستان ترغیب کرد و خدمات خود را به دولت فرانسه برای انگیختن شورشی در انگلستان پیشنهاد کرد، مشروط بر اینکه 100,000 کراون پول در اختیارش گذاشته شود. چارلز به او اجازه داد که برای حضور بر بالین پدر محتضرش به انگلستان بیاید (1677). پس از آمدن به انگلستان، در آنجا ماند و به “حزب وطن” پیوست. در گفتارهایی درباره حکومت، که در 1681 نوشته شد ولی تا 1688 به چاپ نرسید، از اصول نیمه جمهوری طرفداری کرد; با حمله بر دفاع فیلمر از حق الاهی پادشاهان، بر لاک پیشی گرفت، و از حق مردم در قضاوت درباره فرمانروایانشان و خلع آنان، حمایت کرد.

ظاهرا هم او و هم راسل از دولت فرانسه، که میخواست دست چارلز را در گرفتاریهای داخلی بند کند، پول گرفته بودند. “شورای شش نفری” تصمیم گرفت شاه را دستگیر کند. شورا اطلاع یافت که شاه در ماه مارس در مسابقات اسبدوانی نیومارکت حضور خواهد یافت; و در بازگشت به لندن از رایهاوس در هادسدن، در شمال شهر، خواهد گذشت; بنا بود که یک گاری که علف خشک بار داشت راه را در آنجا ببندد، و آنگاه شاه، شاید برادرش نیز، زنده دستگیر شوند یا به قتل رسند. اما در 22 مارس حریقی در اسپریس روی داد و به همین جهت مسابقات یک هفته جلوتر از مدت مقرر پایان یافتند و چارلز، پیش از آنکه توطئه گران بتوانند تدارک کار را ببینند، سالم وارد لندن شد. در 12 ژوئن یکی از آنها، از ترس فاش شدن قضیه و به امید عفو، توطئه را برای دولت فاش کرد. کارلایل، که دستگیر شده بود، اعتراف آن شخص را تایید کرد و مورد عفو واقع شد. مانمث خود را بیگناه اعلام کرد; و چارلز گرچه میدانست که پسرش دروغ میگوید; فرمان دستگیری او را ملغا کرد.

راسل محاکمه، محکوم، و اعدام شد(21 ژوئیه 1683). اسکس خود را در زندان کشت. شاه گفت: “او نمیبایست را بخشایش مایوس میشد، زیرا من یک زندگی را به او مدیون بودم” پدر اسکس به خاطر چارلز اول مرده بود. چند تن از شرکای کوچک این “توطئه رایهاوس” به دار آویخته شدند. سیدنی به موجب مدارکی که از لحاظ فنی ناقص بودند محکوم شد; او با قدرت از خود دفاع کرد و مانند یک شارمند رومی با مرگ روبرو شد (7 دسامبر). شعار او این بود: “این دست دشمن ستمگران است”; اما او شمشیر دو دم را گزیده بود، در جایگاه اعدام، این کلمات شایان توجه را ادا کرد: “خداوند ملتها را آزاد گذاشته است تا هر دولتی را که خود میخواهند بر سرکار آورند.” از اجرای مراسم مذهبی درباره خود اعراض کرد و گفت که با خداوند در حال صلح است. چارلز پیروز شده بود، اما خودش هم به آستانه زوال نزدیک میشد. او به بهای فرسودگی خود به محبوبیت نوینی نایل شده بود. انگلستان از لحاظ اقتصادی در زمان سلطنت او سعادتمند

ص: 345

شد، و حال که مردم آرزومند آرامش بودند، بر گرد فرمانروایی حلقه زدند که نماینده ثبات و نظم ملی بود، حتی اگر تا مدتی هم او یک شاه کاتولیک میبود. ملت چون دید که شاه به سراشیب مرگ نابهنگام افتاده است، از خطاهای او گذشت و با او تا اندازهای همرای شد که اگر سلطنت انتخابی باشد و موروثی نباشد، موجب اغتشاشات ادواری میشود. ملت وفاداری شاه را به برادرش محترم میشمرد، حتی هنگامی که از نتیجه این کار افسوس میخورد. ملت جیمز را پیروز مییافت و او را دوباره فرمانده کل نیروی دریایی میدید که دشمنان خویش را با کینه تعقیب میکرد. در ژانویه 1685، جیمز علیه اوتس تایتس به مبلغ 100,000 پوند اقامه دعوی خسارت کرد و حاکم شد; اوتس، که نمیتوانست این مبلغ هنگفت را بپردازد، زندانی شد. چارلز با لحنی غمگین گفت: “وقتی که من مردم و از این دنیا رفتم، نمیدانم برادرم چه خواهد کرد; بسیار میترسم که وقتی به تاج و تخت برسد، مجبور باشد دوباره مسافرت کند. با این حال دقت خواهم کرد که قلمروهای سلطنت خود را در حالی به او بسپرم که آرامش در آنها برقرار باشد، و میخواهم که آنها را مدتی مدید نگاه دارد. اما این برادر تمام ترسهای مرا دارد، در حالی که از امیدهای من نصیب چندانی ندارد، و از خرد هم سهمش به مراتب کمتر است.” وقتی جیمز شاه را دوستانه ملامت کرد که چرا بی مستحفظ با کالسکه خود در لندن میگردد، او توصیه کرد که به جای ترسیدن آرام باشد، و گفت: “هیچ کس مرا نخواهد کشت تا شما را به پادشاهی برساند.” او دیگر در وضعی بود که هر دم پزشکان بر بالینش بودند. در 2 فوریه 1685 به تشنج گرفتار شد; صورتش کج شد و دهانش کف کرد. دکتر کینگ با نیشتر زدن بر رگ او از وی خون گرفت و نتیجه خوبی از این کار حاصل شد.

اما ملازمان او هجده پزشک دیگر را برای تشخیص و تجویز احضار کردند. او پنج روز مشقتبار به معالجات توام آنها تسلیم شد. او را رگ زدند، شانه هایش را بادکش کردند، موی سرش را زدند که تاولهای پوست سرش را از بین ببرند و به کف پاهایش مشمعهای قیر و فضله کبوتر انداختند. یک مورخ پزشکی میگوید: “برای دفع اخلاط از مغز او در منخرینش خربق فوت میکردند تا عطسه کند. برای واداشتن او به استفراغ، انتیمون و سولفات روی از گلویش پایین میریختند. برای تصفیه امعایش، به او مسهلهای قوی میخوراندند و مرتبا امالهاش میکردند.” شاه مشرف به مرگ زن رنجدیده خود را خواست، در حالی که نمیدید او در پایین تختش زانو زده است و پاهایش را میمالد. در 4 فوریه برخی از اسقفان به او پیشنهاد اجرای آخرین مراسم کلیسای انگلیکان را کردند، اما خواهش کرد که از این کار صرف نظر کنند; وقتی که برادرش به او گفت آیا کشیش کاتولیک میخواهد، پاسخ داد “بلی،بلی، از صمیم قلب.” پدر روحانی جان هادلستن، که زندگی چارلز را در نبرد ووستر نجات داده بود و چارلز هم او را از ترور ضد پاپ رهانیده بود، احضار شد.چارلز ایمان خود را به مذهب کاتولیک رومی اقرار کرد، به گناهان خود اعتراف نمود، دشمنان خویش را بخشود، برای همه طلب بخشایش کرد و تدهین

ص: 346

نهایی و آخرین آیین مقدس دربارهاش اجرا شدند. مخصوصا از زن خود حلالیت طلبید; اما به برادرش نیز سفارش کرد که از لوئیز دو کروال و فرزندانش مراقبت کند و “نگذارد نلی بینوا به گرسنگی بیفتد.” از کسانی که اطرافش بودند برای اینکه مرگ خود را آن قدر طول دادهاست، معذرت خواست.

دیوک آو یورک تا ظهر روز 6 فوریه شاه شده بود.

ص: 347

فصل دهم :انقلاب با شکوه - 1685-1714

I- شاه کاتولیک: 1685-1688

که میتوانست از روی صورت آبی و طلایی دیوک آو یورک، که در دو سالگی او به دست ون دایک ترسیم شده بود، گمان برد که این کودک معصوم، حساس، و محجوب سلسله استوارت را تباه خواهد کرد و سرانجام انتقال قدرت از شاه با پارلمنت را، که پدرش چنان مفتضحانه آغاز کرده بود، در “انقلاب با شکوه” به کمال خواهد رسانید اما در صورت کار رایلی از همان طفل، که اینک جیمز دوم شده بود، حجب به حیرت تبدیل شده، حساسیت جای خود را به خودسری داده، و معصومیت از طریق معشوقگان خوشخو به الاهیات انعطافناپذیر مبدل شده بود. آن شخصیت یک سرنوشت تراژیک را تعیین کرد که، مانند تمام تراژدیهای بزرگ، هر یک از شرکت کنندگان در آن، برای آنچه که به نظرش درست میآمد، میجنگد و از این رو میتواند سزاوار بخشی از همدردی ما باشد.

ما قبلا برخی از فضایل او را ذکر کردهایم. در شغل خود در نیروی دریایی، بارها خود را به خطر مرگ انداخت.

در مقایسه با برادرش، از حیث مهارت در مدیریت، میانهروی در خرج، و وفاداری به قول مردم وی را رجحان میدادند. او وصیت چارلز را درباره توجه از نل گوین اجرا کرد: قرضهای او را داد و ملکی برایش تعیین کرد که برای راحت نگاه داشتن او کافی بود. پس از جلوس به تخت سلطنت، تا چندی مناسبات خود را با آخرین معشوقه خود، کاترین سدلی، ادامه داد; اما در پی اعتراض پدر روحانی پیتر، وی را به خاطر خدماتش پاداش داد و به ترک انگلستان ترغیب کرد; زیرا بنا به اعتراف خودش، اگر او را بار دیگر میدید، نمیتوانست بر جاذبه او چیره شود. اسقف برنت که در خلع او یاری کرد، او را چنین وصف میکند: “مردی طبیعتا صادق و مخلص، هر چند گاه، ناشکیبا و کینهتوز بود; دوستی بود بسیار ثابت قدم، تا هنگامی که مذهبش نخستین اصول و تمایلات او را فاسد کرد.” در خرج صرفهجو و محتاط بود، مسکوک

*****تصویر

متن زیر تصویر : انتونی ون دایک: جیمز دوم در کودکی. گالری تورن، ایتالیا (آرشیو بتمان)

ص: 348

کشور خود را معتبر نگاه میداشت و در وضع مالیات، رعایت مردم را میکرد. مکولی، پس از نوشتن هشتصد صفحه درباره فرمانروایی سه ساله جیمز، چنین نتیجه گرفت که “اگر او پروتستان یا حتی کاتولیک رومی میانهروی بود، سلطنت سعادتمند و با شکوهی میداشت.” نقایص او با قدرتش افزایش یافتند. چون حتی پیش از جلوس به سلطنت مغرور و متکبر بود، بسیار کسان را تحقیر میکرد و فقط به عده کمی اذن حضور میداد; نظریه پدر خود را مبنی بر اینکه شاه باید اختیار مطلق داشته باشد، کاملا اختیار کرده بود; و خوی واقعگرای برادر خود را نداشت تا محدودیتهای عملی سلطنت را تشخیص دهد. ما باید حمیت او را در احترام به مذهب خود، و میل او را به دادن آزادی عبادت و تساوی فرصت سیاسی به همگنان کاتولیکش بستاییم. نسبت به مادر و خواهر کاتولیک خود وفادار بود; در پانزده سال گذشته، کاتولیکها در خانه گردش را گرفته بودند; و این موضوع را عجیب میانگاشت که انگلیسیها از مذهبی که آن اندازه اشخاص خوب بار آورده است جلوگیری کنند و نفرت داشته باشند. او در خاطره زنده “توطئه باروت”، که به پروتستانهای انگلستان منتقل شده بود، یا ترس آنها از اینکه یک فرمانروای کاتولیک دیر یا زود ناچار به اتخاذ سیاستهایی خواهد شد که خوشایند پاپ ایتالیایی باشد، سهیم نبود. انگلستان پروتستان احساس میکرد که استقلال مذهبی، فکری، و سیاسی به وسیله یک شاه کاتولیک به خطر خواهد افتاد.

نخستین اقدامات جیمز پس از جلوس به تخت سلطنت این ترسها را کمی برطرف کردند. او هالیفاکس را رئیس شورا، ساندرلند را وزیر کشور، و هنری هاید (دومین ارل آو کلرندن) را مهردار سلطنتی کرد همه اینها پروتستان بودند. در اولین نطق خود در شورا وعده داد که نظامات موجود را در کلیسا و کشور محفوظ بدارد; از پشتیبانی کلیسای انگلستان از جانشینی خودش اظهار امتنان کرد و وعده داد که با عنایات مخصوص خود از آن توجه کند. در هنگام تاجگذاری سوگند معمول پادشاهان انگلستان را، در مورد حفظ و حمایت کلیسای رسمی انگلستان، یاد کرد. تا چندین ماه از یک محبوبیت غیر منتظر برخوردار بود.

نخستین اقدام او به نفع مذهب کاتولیک هیچگونه رنجش مستقیمی برای پروتستانها ایجاد نکرد. او فرمان داد که تمام کسانی که به سبب امتناع از سوگند وفاداری به مذهب انگلیکان و قبول فایقیت آن زندانی شده بودند آزاد شوند. علاوه بر هزاران کاتولیک، به موجب آن فرمان، همچنین هزار و دویست تن از کویکرها و بسیاری از نا سازگاران آزاد شدند. او هر گونه تعقیب و مجازات مذهبی را ممنوع کرد. دنبی را، و نیز لردهایی را که بر اثر اتهامات وارد از طرف اوتس تایتس در برج لندن زندانی شده بودند، آزاد کرد. در یک محاکمه جدید، اوتس به جرم دروغگوییها و سوگند شکنیهایی که به اعدام چندین بیگناه انجامیده بودند محکوم شد; دادگاه، با اظهار تاسف از اینکه نمیتواند او را به مرگ محکوم کند، جرایم زیر را برایش تعیین کرد: پرداخت 2000 مارک، بسته شدن به عقب یک ارابه، دو بار تازیانه خوردن یک بار

ص: 349

از آلدگیت تا نیوگیت، و دو روز بعد از نیوگیت تا تایبرن و برای بقیه عمر، هر سال پنج بار با پیلوری شکنجه شدن. او از شکنجه زنده بیرون آمد و به زندان باز گردانده شد (مه 1685). از جیمز تقاضا شد که دومین مجازات تازیانه را لغو کند، اما او این تقاضا را نپذیرفت.

سازش موقت مذاهب با یک شورش دو جانبه بر هم خورد. در ماه مه، آرچیبالد کمبل، نهمین ارل آو آرگایل، در اسکاتلند پیاده شد، و در ماه ژوئن، جیمز، دیوک آو مانمث، در ساحل جنوب باختری انگلستان فرود آمد; نظرشان این بود که با یک کوشش مشترک شاه کاتولیک را براندازند. مانمث در اعلامیهای جیمز را غاصب ستمگر و آدمکش اعلام، و او را به سوزاندن لندن، توطئه پاپی، و مسموم کردن چارلز متهم کرد و متجاوزان را ملزم ساخت تا مذهب پروتستان و آزادیهای ملت و پارلمنت را نجات ندادند، حاضر به صلح نشوند. آرگایل در 17 ژوئن شکست خورد و در 30 ژوئن اعدام شد; بدین گونه، جناح شمالی شورش در هم ریخت. اما مردم دورست شر، که جدا پیرایشگر بودند، مانمث را به عنوان منجی ستودند و چندان در زیر لوای او گرد آمدند که او جدا و مطمئنا عنوان “جیمز دوم شاه انگلستان” را اختیار کرد. نجبا و طبقات پولدار از او حمایت نکردند و ارتش بی انضباط او در سجمور از نیروهای شاهی شکست خورد (6 ژوئیه 1685). این آخرین نبردی بود که پیش از جنگ جهانی دوم در خاک انگلستان انجام گرفت. مانمث گریخت و از شاه استدعای عفو کرد، اما استدعایش پذیرفته نشد و سرش را بریدند.

ارتش پادشاهی، به رهبری سرهنگ پرسی کرک، بقیه شورشگران را تعقیب کرد و اسیران را بی محاکمه به دار آویخت. جیمز هیئتی را به ریاست قاضی کل جفریز مامور کرد تا به غرب کشور برود و کسانی را که متهم به پیوستن به شورش یا پشتیبانی از آن بودند محاکمه کند. دادگاه های با هیئت منصفه برای آنان تشکیل شدند، ولی اعضای آنها چندان از طرف جفریز تهدید شدند که عده کمی از متهمان در این دادگاه های خونین مشمول ترحم واقع شدند (سپتامبر 1685.) تقریبا چهارصد تن از متهمان به دار آویخته شدند، و هشتصد تن به اعمال شاقه در کوچنشینهای هند غربی محکوم گشتند. الیزابت در 1569 و کرامول در 1648 همین وحشیگریها را مرتکب شده بودند، اما جفریز با ترساندن گواهان و هیئتهای منصفه، دشنام دادن قربانیان خود، کینهورزی نسبت به آنان و شک و تردید مطلق درباره بیگناهی متهمان، بجز وقتی که رشوه هنگفتی داده شده باشد از لحاظ خشونت بر آنان پیشی گرفت. جیمز چند کوشش ضعیف برای جلوگیری از آن وحشیگریها به جا آورد، اما وقتی که آن کشتار وحشتناک به پایان رسید، جفریز را به مقام اشرافی رساند و او را لرد چانسلر کرد (6 سپتامبر 1686).

این تعقیبات کینهتوزانه در انزجار مردم از شاه موثر بودند. وقتی که او از پارلمنت تقاضا کرد “قانون آزمون” را (که کاتولیکها را از مناصب دولتی و عضویت پارلمنت محروم میکرد) لغو و قانون هیبیس کورپس را تعدیل کند و یک ارتش دایمی تحت فرمان شاه تشکیل دهد،

ص: 350

پارلمنت از موافقت با این تقاضا سر باز زد. جیمز آن را منحل کرد (20 نوامبر) و کاتولیکها را به مناصب مهم گماشت. وقتی که هالیفاکس به این بیحرمتی نسبت به پارلمنت معترض شد، جیمز او را از شورا اخراج کرد و ریاست آن را به ساندرلند داد که فورا گرویدن خویش را به مذهب کاتولیک اعلام کرد (1687). وقتی که جیمز الغای “فرمان نانت” را از طرف لویی چهاردهم ستود، مردم انگلستان چنین استنتاج کردند که اگر جیمز قدرتی نظیر قدرت مطلقه بوربونها را داشته باشد، عین اقدامات آنان را بر ضد پروتستانهای انگلستان به عمل خواهد آورد. جیمز ایمان خود را به این موضوع که صاحب قدرت مطلقه است و لویی چهاردهم را پادشاهی ایدئال میداند پنهان نکرد. تا چندی از لویی کمکهای پولی قبول میکرد، اما نمیگذاشت که او بر سیاست انگلستان مسلط شود; به همین جهت، آن کمکها قطع شدند.

لویی درباره انگلستان عاقلتر بود تا نسبت به میهن خویش; در حالی که فرانسه را با تعقیب هوگنوها ضعیف میکرد، جیمز را از شتاب کاتولیک کردن انگلستان برحذر میداشت. پاپ اینوکنتیوس یازدهم نیز همین اندرز را به او میداد. وقتی که جیمز در پیام خود به او وعده داد که انگلستان بزودی از لحاظ مذهبی تابع کلیسای کاتولیک رومی خواهد شد، پاپ به کاتولیکها اخطار کرد که از فعالیتهای سیاسی خودداری کنند و به رئیس یسوعیان دستور داد که پدر مقدس پیتر را، به سبب احراز مقام برجستهای در دولت، ملامت کند.

اینوکنتیوس از حمیت خود نسبت به مذهب کاتولیک نکاسته بود، اما از قدرت فراگیر و فزاینده لویی چهاردهم میترسید و امیدوار بود که انگلستان به جای اینکه خادم سیاست فرانسه باشد، به وزنهای در برابر آن تبدیل شود. پاپ نمایندهای به انگلستان فرستاد نخستین نماینده از زمان سلطنت ماری تودور تا آن زمان تا به جیمز بفهماند که نفاق بین پارلمنت و شاه برای منافع کلیسای روم زیانبار است.

جیمز از این اندرز بهره نگرفت. او احساس میکرد که چون به هنگام جلوس به تخت سلطنت پنجاه و دو ساله است، وقت زیادی برای انجام تغییرات مذهبی، که آن قدر مورد علاقه او بودند، نخواهد داشت. امیدی نداشت که زنش برای او فرزند ذکوری بیاورد; دختر پروتستانش جای او را میگرفت و کارهای او را عقیم میساخت، مگر اینکه اقدامات او قبل از مرگش استوار و مستحکم شوند. پدر مقدس پیتر و ملکه، هر گونه اندرز برای تامل و سنجش را رد میکردند. شاه نه تنها با جلال سلطنت برای شنیدن آیین قداس به کلیسا میرفت، بلکه از اعضای شورای خویش میخواست که او را همراهی کنند. کاتولیکها را به مشاغل نظامی منصوب میکرد و قضات را (که از طرف خود او عزل و نصب میشدند) ترغیب میکرد که حق او را در معاف کردن آن صاحبان شاغل از جریمه هایی که به مناسبت تخطی از “قانون آزمون” به آنان تعلق میگیرد تایید کنند.

او یک ارتش سی هزار نفری تاسیس کرد که بیشتر زیر نظارت افسران

ص: 351

کاتولیک و فقط تحت فرمان خود او بودند; و این امر استقلال پارلمنت را آشکارا تهدید میکرد. مجازاتهایی را که به موجب قانون برای حضور در مراسم عبادت کاتولیک مقرر شده بودند معلق کرد. برای منع روحانیان از موعظه هایی که مستلزم جدل عقیدتی باشند، فرمانی صادر کرد (ژوئن 1686). وقتی دکتر جان شارپ درباره مقاصد گروندگان به مذهب کاتولیک در ضمن وعظ سخنرانی گفت، جیمز به عنوان رئیس قانونی کلیسای انگلستان به هنری کامپتن، اسقف لندن، فرمان داد تا او را از جرگه روحانیان انگلیکان طرد کند. کامپتن از اجرای این فرمان سر باز زد. جیمز، با نقض یکی از قوانین سال 1673، یک دادگاه جدید کلیسایی تعیین کرد که تحت استیلای ساندرلند و جفریز بود; آن دادگاه کامپتن را به جرم نافرمانی نسبت به شاه محاکمه کرد و از مقام خود برداشت. کلیسای انگلیکان، که اطاعت مطلق را توصیه کرده بود، از شاه برگشت.

او امید داشت که کلیسای انگلیکان را به سازش با رم وادارد، اما عمل عجولانهاش آن سیاست را به هم زد; در عوض این راه را پیش گرفت که کاتولیکها و ناسازگاران را بر ضد کلیسای رسمی با یکدیگر متحد سازد. ویلیام پن، که اعتماد شاه را به خود جلب کرده بود، گفت که اگر با چند نیش قلم تمام قوانینی را که عبادت عمومی فرقه های ناسازگار را منع کردهاند لغو کند، از پشتیبانی تمام پروتستانهای انگلستان بجز انگلیکانها، برخوردار خواهد شد. در 4 اوت 1688 جیمز اولین اعلامیه اغماض خود را صادر کرد. مقاصد او هر چه بوده باشند، این سند مقام مهمی در تاریخ رواداری دارد. این فرمان تمام قوانین جزایی مربوط به دین را لغو، و تمام آزمونهای مذهبی را منسوخ کرد; آزادی عبادت را به همگان اعطا، و دخالت در مجامع مذهبی سلیم را منع کرد. تمام کسانی که به سبب ناسازگاری مذهبی زندانی بودند، آزاد شدند. این فرمان حتی از اعلامیه های نظیر خود، که از طرف چارلز دوم صادر شده و آزمونهای مذهبی را محدود به خواستاران مقامات دولتی کرده و عبادت کاتولیک را فقط در خانه ها مجاز ساخته بودند، فراتر رفته بود. در آن فرمان به کلیسای رسمی اطمینان داده شده بود که شاه حفاظت تمام حقوق قانونی آن را همچنان ادامه خواهد داد. اینکه آن اقدام که تمام محدودیتهای مقرر از طرف پارلمنت را از میان میبرد یک اعلان جنگ تلویحی علیه پارلمنت بود بسیار مایه تاسف بود. اگر پارلمنت به شاه اجازه میداد که تمام قوانین آن را لغو کند، جنگ داخلی میبایست بار دیگر آغاز شود.

هالیفاکس، که در آن هنگام درخشانترین مغز انگلستان بود، با یک رساله بی امضا تحت عنوان “نامهای به یک ناسازگار” وارد معرکه شد (اوت 1687). “این رساله موفقترین اثر عصر بود.” از پروتستانها خواست که به این موضوع توجه کنند که تساهلی که اکنون به آنها اعطا شده، از شهریار وفادار به کلیسایی است که مدعی لغزش ناپذیری است و رواداری را به هیچ وجه روا نمیبیند. آیا توافق بادوامی میان آزادی وجدان و یک کلیسای لغزشناپذیر ممکن است چگونه “ناسازگاران” میتوانند به دوستان جدید خود، که تا دیروز آنها را بدعتگذار

ص: 352

میخواندند، اعتماد کند “چند روز پیش پسران بلیعال1 بودید، امروز فرشتگان نورید.” بدبختانه کلیسای انگلیکان درباره پسران بلیعال با رم توافق کرده بود و در بیست و هفت سال اخیر “ناسازگاران” را مورد چنان آزارهایی قرار داده بود که ممکن بود آنها را از قبول آزادی، حتی از دست کاتولیکها، معذور بدارد. مقامات روحانی کاتولیک در آشتی با پرسبیتریان، پیرایشگران و کویکرها شتاب کردند. از آنان تقاضا نمودند که اغماض فعلی را رد کنند، و به ایشان وعده دادند که به زودی رواداریی برقرار خواهد شد که از تصویب پارلمنت و کلیسای رسمی بگذرد. برخی از “ناسازگاران” نامه های تشکرآمیزی برای شاه فرستادند; اکثریت بیطرف ماندند; و وقتی که روز تصمیم فرا رسید، شاه را طرد کردند.

جیمز راه خود را ادامه داد. دانشگاه های انگلستان در چند سال گذشته از معلمان و دانشآموزان اطاعت از کلیسای انگلیکان را خواستار بودند. اعطای درجه دانشگاهی به یک دانشجوی لوتری و درجه دانشگاهی افتخاری به یک دیپلمات مسلمان از موارد استثنایی بودند; اما روحانیان انگلیکان فکر میکردند که آکسفورد و کیمبریج موظف به تربیت اشخاص برای کلیسای انگلیکانند و تصمیم گرفته شد که هیچ کاتولیکی را به آن دو دانشگاه راه ندهند. برای شکستن این سد، جیمز نامه تحکمآمیزی به معاون دانشگاه کیمبریج نوشت و به او دستور داد که یک راهب بندیکتی را که میخواست لیسانس بگیرد از سوگند وفاداری به کلیسای انگلیکان معاف سازد. معاون دانشگاه از اجرای این دستور ابا کرد و در نتیجه، به فرمان کمیسیون کلیسایی، معلق شد; دانشگاه هیئتی را، که آیزک نیوتن نیز جزو آن بود، فرستاد تا وضع آن دانشگاه را به شاه توضیح دهد; راهب مورد بحث قضیه را، با صرفنظر کردن از تقاضای خود، خاتمه داد (1687). در همان سال، شاه برای ریاست کالج مگدلن، در دانشگاه آکسفرد، مردی را که معلومات درستی نداشت، اما دارای گرایش کاتولیک بود، توصیه کرد; اعضای دانشکده از انتخاب او خودداری کردند. پس از مناقشه بسیار، جیمز کاندیدای دیگری را که کمتر قابل اعتراض بود پیشنهاد کرد. این شخص اسقف پارکر انگلیکان بود که خود عضویت دانشگاه آکسفرد را داشت. هیئت برگزینندگان او را نپذیرفتند; به فرمان شاه اعضای آن هیئت را بیرون کردند و اسقف پارکر را با زور بر مسند ریاست نشاندند.

هر چه جیمز خود را بیشتر به مشاوران کاتولیک میسپرد، بر نفرت مردم نسبت به او افزوده میشد. محبت او درباره پدر مقدس پیتر مقدس پیتر آن قدر زیاد بود که پیوسته مزاحم پاپ میشد تا او را اسقف و حتی کاردینال کند; اینوکنتیوس از این کار امتناع ورزید. در ژوئیه 1687، جیمز آن یسوعی توانا اما بیپروا را عضو شورای سلطنتی کرد. بسیاری از انگلیسیان کاتولیک نسبت به

---

(1) این کلمه در “عهد عتیق” به معنای “گناهکاران و پست فطرتان که از خدا نمیترسند و از انسان نیز شرم ندارند” آمده است.-م.

ص: 353

جنونآمیز بودن آن اقدام اعتراض کردند، اما جیمز عجله داشت که مسائل را هر چه زودتر با زور حل کند. اکنون شش تن کاتولیک در شورا عضویت داشتند، و لطف شاه به آنان باعث شده بود که دارای قدرت و نفوذ فوقالعاده باشند. در 1688 چهار اسقف کاتولیک برای حکومت بر کلیسای کاتولیک در انگلستان منصوب شدند; جیمز برای هر یک از آنان مقرری سالیانهای به مبلغ 1,000 پوند تعیین کرد; در حقیقت کاتولیکها اکنون در مزایای یک کلیسای مورد پشتیبانی دولت با انگلیکانها سهیم بودند.

در 25 آوریل 1688، جیمز “اعلامیه اغماض” را که سال پیش منتشر کرده بود، بار دیگر انتشار داد و تاکید نامهای از خود بر آن افزود تا تصمیم خویش را دایر بر تامین “آزادی عقیده برای همیشه” برای تمام انگلیسیها تنفیذ کند. از آن پس، ترفیع در مقامات دولتی، بدون توجه به ایمان، با لیاقت بستگی داشت. او پیشبینی کرد که تقلیل دشمنی مذهبی بازارهای جدیدی به روی تجارت انگلستان خواهد گشود و بر رفاه ملت خواهد افزود. از اتباع خود خواست که خصومت را کنار گذارند و اعضای پارلمنت بعدی را بدون تمایزهای مذهبی انتخاب کنند. برای اطمینان از انتشار وسیع این اعلامیه، که نسبت به نسخه قبلی بسیار مفصلتر بود، شورای خصوصی دستورهایی برای تمام اسقفان فرستاد تا با روحانیان تابع خود ترتیبی برای خواندن آن در 20 یا 27 مه در حوزه های کلیسایی سراسر انگلستان بدهند. چنین استفادهای از روحانیان برای برقراری ارتباط با مردم در چندین مورد سابقه داشت، اما هیچگاه تا این حد برای کلیسای رسمی زننده نبود. در 18 مه، هفت اسقف انگلیکان، عریضهای به شاه دادند به این مضمون که به حکم وجدان نمیتوانند به روحانیان تابع خود خواندن آن اعلامیه را توصیه کنند، و دلیلشان این بود که اجرای آن دستور با این اصل که قوانین مصوب پارلمنت باید فقط با موافقت پارلمنت معلق شوند منافات دارد. جیمز پاسخ داد که عالمان الهی خود آنها همواره در وعظهای خویش از لزوم اطاعت از شاه به منزله رئیس کلیسا سخن گفتهاند و در اعلامیه چیزی که معارض با وجدان کسی باشد وجود ندارد. او وعده داد که به عریضه آنها رسیدگی کند و ضمنا اظهار کرد که اگر تا روز بعد جوابی نشنیدند، باید از امر او اطاعت کنند.

بامداد روز بعد، هزاران نسخه از آن عریضه در خیابانهای لندن فروخته شدند، در حالی که خود آن هنوز مورد بررسی شاه بود. جیمز احساس کرد که این موضوع کاملا برخلاف نزاکت است و عریضه را به دوازده قاضی دربار داد; و آنها به او گفتند که طبق حقوق قانونی خویش اقدام کرده است. جیمز عریضه را بیجواب گذاشت.

در 20 مه، اعلامیه در چهار کلیسای لندن خوانده شد و در نود و شش کلیسای دیگر، آن را نادیده گرفتند. شاه احساس کرد که اختیارات او مورد مسخره قرار گرفته است. فرمان داد که هفت اسقف انگلستان در شورا حضور یابند. وقتی که ایشان در شورا حاضر شدند، به آنان گفت که باید به اتهام منتشر کردن یک هجویه فتنهانگیز محاکمه شوند، معهذا برای اینکه آنان را فعلا از زندانی شدن نجات دهد، تعهد کتبیشان را

ص: 354

برای حضور در دادگاه به مجرد احضار خواهد پذیرفت. آنها پاسخ دادند که چون جزو رجال کشورند، به سپردن هیچگونه تعهدی جز قول شفاهی خود احتیاجی ندارند. شورا آنها را در برج لندن زندانی کرد. هنگامی که ایشان را با قایق به ساحل آن سوی تمز میبردند، مردم برایشان بانگ تحسین برمیکشیدند. آن اسقفان در 29 و 30 ژوئن در دادگاه اختصاصی شاه، که از چهار قاضی و یک هیئت منصفه تشکیل شده بود، محاکمه شدند. پس از دو روز محاکمه پر هیجان، در تاĘǘљʠکه به وسیله ده هزار تن از مردم به هیجان آمϙǠلندن احاطه شده بود، هیئت منصفه حکم برائت متهمان را صادر کرϮ در سراسر انگلستان پروتستان بانگ شادی برخاست. یکی از ј̘ǙĠکاتولیک گفت: “تا آنجا که بشر به یاد دارد، هرگز چنین فریادهای مسرتآمیز و اشکهای شادیی که امروز دیده شد وجود نداشته است.” خیابانها با آتشبازی روشن شده بودند; جماعات بزرگی از مردم، در حالی که پیکره های مومی پاپ، کاتولیکها و یسوعیان را حمل میکردند، رژه میدادند و آن پیکره ها را با مراسم پر سرو صدایی میسوزاندند. معنی آن حکم برای مردم ساده این بود که مذهب کاتولیک دیگر نباید تحمل شود. و برای مرم نسبتا فکور اینکه، برای پارلمنت حق گذراندن قوانینی که شاه نتواند آنها را نقض کند احقاق شده است; و نیز اینکه انگلستان در حقیقت دارای حکومت مشروطه است نه حکومت فردی مطلقه، هر چند که ظواهر بر خلاف آن باشند. جیمز که از شکست خود به اندیشه افتاده بود، خویشتن را با طفلی که ملکه در 10 ژوئن، یک ماه پیش از وقت مورد انتظار، برای او آورده بود تسلی داد، تصمیم گرفت که آن پسر گرامی را نسبت به مذهب کاتولیک مخلص و وفادار بار آورد. این فکر را در سر میپروراند که در آینده خودش و ޘӘјԠروز به روز در برابر مخالفتها و نومیدیها یک قدم به هدف مقدس خود نزدیکتر خواهند شد یعنی به آن سلطنت کهن، با سازش با کلیسای قدیم، در انگلستانی آرام و سازگار و در اروپایی که از ترک آیین خود پشیمان شده و باز در یک ایمان حقیقی، مقدس و عام اتحاد یافته است.

II- سقوط از تخت سلطنت

شاید تولد پیشرس آن کودک بود که موجب بدبختی شاه شتابزده شد. پروتستانهای انگلستان مانند خود جیمز در این مورد شک نداشتند که آن پسر ممکن بود کوشش باز گرداندن مذهب کاتولیک را به وضع سابق ادامه دهد; و به همان سبب که شاه او را دوست میداشت، از وی میترسیدند. نخست این موضوع را که او فرزند شاه است انکار کردند، یسوعیان را متهم کردند به اینکه در اجرای توطئه خود، برای محروم ساختن مری دختر پروتستان شاه از تاج و تخت، آن کودک را خریده و به بستر ملکه بردهاند. به امید حفظ مذهب پروتستان انگلستان، بیش از

ص: 355

پیش به مری روی آوردند و برای ملکه کردن او انقلاب دیگری را تدارک دیدند.

اما مری اینک زن ویلیام سوم د/ اورانژ، زمامدار ایالات متحده بود; ویلیام مغرور چگونه میتوانست خود را به اینکه شوهر یک ملکه است قانع سازد، و چرا نمیبایست به همسر خود پیشنهاد شرکت در فرمانروایی را بکند گذشته از این، او نیز خون شاهان انگلستان را در رگهای خود داشت; مادر او مری دیگری بود، یعنی دختر چارلز اول. در هر حال ویلیام نمیخواست خود را به اینکه شوی ملکه است راضی کند. شاید به اشاره او بود که اسقف برنت، که هنگام جلوس جیمز به تخت سلطنت از انگلستان جلای وطن کرده و به قاره اروپا رفته بود، مری را تحریض کرد که هر قدر هم مقتدر باشد، “در هر امری” از ویلیام اطاعت کند. مری موافقت خود را بدین گونه ابراز داشت: “فرمانروایی و اقتدار از آن او باشد; زیرا او (مری) فقط مایل بود که شویش از فرمان ،شوهران، زنان خود را دوست داشته باشید< پیروی کند و خود مری نیز از این فرمان که ، زنان، در هر امری مطیع شوهران خود باشید< تبعیت نماید.” ویلیام فرمانبرداری او را پذیرفت، اما اشاره نجیبانهای را که به ارتباط او با معشوقهاش خانم ویلیه شده بود نادیده گرفت. گذشته از هر چیز، فرمانروایان پروتستان نیز میبایست ازدواج خود را آلوده سازند.

ویلیام که برای حفظ استقلال هلند و مذهب پروتستان با لویی چهاردهم میجنگید، تا مدتی امیدوار بود که بتواند پدر زن خود را به اتحاد با خود علیه پادشاه فرانسه، که در کار بر هم زدن آزادیها و موازنه قوا در اروپا بود، جلب کند. وقتی که این امید زایل شد، او با انگلیسیانی که مخالفت با جیمز را رهبری میکردند، مذاکره کرد. او از سازمان قوایی که به رهبری مانمث در خاک هلند علیه پادشاه انگلستان تشکیل شده بود، چشم پوشیده و به آن اجازه داده بود که از یک بندر هلندی بلامانع عازم انگلستان شود. وی از این میترسید که جیمز نقشه سلب صلاحیت او را از جانشینی خود بکشد; بدیهی است وقتی که برای شاه پسری به جهان میآید، حق جانشینی مری به وضوح منتفی میشد. در اوایل 1687 ویلیام اورهارد وان دایکولت را به انگلستان فرستاد تا با سران پروتستان تماسهای دوستانه برقرار کند. این فرستاده با نامه های مساعد از مارکوئس آو هالیفاکس، اسقف کامپتن، ارلهای شروزبری، بدفرد، کلرندن (پسر صدر اعظم سابق)، دنبی، وعدهای دیگر بازگشت. مضمون نامه ها به قدری مبهم بود که مدرکی برای اثبات خیانت به دست نمیداد، اما حاوی وعده پشتیبانی شدید از ویلیام برای تصاحب تخت و تاج بود. در ژوئن 1687 کاسپار فاخل، زمامدار کل هلند، نامهای منتشر کرد که نظرات ویلیام را درباره رواداری رسما شرح داده بود: ستادهاودر آزادی عبادت و مذهب را برای همه خواستار بود، اما با الغای “قانون آزمون”، که تفویض مشاغل دولتی را به پیروان مذهب انگلیکان تایید مینمود، مخالفت میکرد. این اعلام محتاطانه پشتیبانی انگلیکانهای برجسته را برای او تامین کرد. وقتی که تولد پسر جیمز احتمال نیل به سلطنت انگلستان را برای ویلیام از میان برد،

ص: 356

سران پروتستان تصمیم گرفتند که او را دعوت کنند به انگلستان بیاید و تخت و تاج را تصاحب کند. دعوتنامه مزبور (30 ژوئن 1688) به امضای این کسان رسیده بود: دوازدهمین ارل آو شروزبری، نخستین دیوک آو دونشر، ارلهای دنبی و سکاربره، دریا سالار، ادوارد راسل (پسر عم ویلیام راسل که در 1683 اعدام شد)، هنری سیدنی (برادر الجرنن)، و اسقف کامپتن. هالیفاکس دعوتنامه را امضا نکرد و گفت که مخالف اساسی را ترجیح میدهد; اما بسیاری از دیگر کسان، از جمله ساندرلند و جان چرچیل (که هر دو در آن هنگام در خدمت جیمز بودند) درباره پشتیبانی خود برای ویلیام پیام اطمینانآمیز فرستادند. امضاکنندگان تشخیص میدادند که دعوتشان خیانت است; آنها عمدا جان خود را در کف گرفته و ثروتهای خویش را به این کار خطیر تخصیص داده بودند. شروزبری، که سابقا کاتولیک بود اما پروتستان شده بود، املاک خود را به مبلغ 40،000 پوند گرو گذاشت و به هلند رفت تا تجاوز به انگلستان را رهبری کند. ویلیام نمیتوانست فورا دست به کار شود، زیرا از مردم خودش مطمئن نبود و میترسید که لویی چهاردهم در هر لحظه حمله خود را بر هلند تجدید کند.

ایالات آلمانی نیز از حمله فرانسه میترسیدند; با این حال نسبت به تجاوز ویلیام به انگلستان اعتراضی نکردند، زیرا میدانستند که هدف نهایی او جلوگیری از دستاندازیهای شاه بوربون است. حکومتهای هاپسبورگ، اتریش و اسپانیا، از فرط نفرت نسبت به لویی چهاردهم، کاتولیک بودن خود را فراموش، خلع فرمانروایی را که با شاه فرانسه روش دوستانه داشت تصویب کردند. حتی پاپ لشکر کشی به انگلستان را با جمله “هیچ مانعی ندارد” تصویب کرد. به این ترتیب، با اجازه دولتهای کاتولیک بود که ویلیام پروتستان خلع جیمز کاتولیک را به عهده گرفت. خود لویی و جیمز موجب تسریع تجاوز به انگلستان شدند. لویی اعلام کرد که علایق دوستی و اتحاد” موجود میان انگلستان و فرانسه او را مجبور خواهد کرد که علیه هر متجاوز به انگلستان اعلان جنگ دهد. جیمز، که میترسید آن اعلامیه اتباع پروتستان او را بر ضدش متحدتر سازد، وجود چنین اتحادی را انکار، و پیشنهاد کمک فرانسه را رد کرد. لویی خشم خود را واگذاشت تا بر استراتژیش غالب شود. به ارتشهای خود فرمان داد تا نه به هلند، بلکه به آلمان حمله کنند (25 سپتامبر 1688); و مجلس مقننه ایالات متحده، که تا مدتی از ترس فرانسه آزاد شده بود، موافقت کرد تا ویلیام را بگذارند به لشکرکشیی اقدام کند که ممکن بود موجب تصرف انگلستان و تحصیل اتحاد آن علیه فرانسه بشود. در 19 اکتبر ناوگان هلند به راه افتاد. این ناوگان مرکب بود از پنجاه ناو جنگی، پانصد کشتی حمل و نقل، پانصد سرباز سوار، یازده هزار سرباز پیاده، به اضافه عده زیادی از پناهندگان هوگنو که از جور و جفای لویی چهاردهم از فرانسه گریخته بودند. این ناوگان به واسطه باد نامساعد به عقب رانده شد و منتظر وزیدن “تسین پروتستان” ماند; بار دیگر در اول نوامبر به راه افتاد. ناو گروه انگلیسیی که مامور پیشگیری از آن شده بود بر اثر طوفان پراکنده شد. در

ص: 357

5 نوامبر که به یاد بود “توطئه باروت” تعطیل بود متجاوزان در توربی، که قسمت پیشرفتهای از دریای مانش در ساحل دورستشر است، پیاده شدند. هیچ مقاومتی در برابر شان ابراز نشد، اما کسی نیز مقدم آنان را گرامی نداشت; مردم جفریز و کرک را فراموش نکرده بودند. جیمز به ارتش خود، که زیر فرمان لرد جان چرچیل بود، امر کرد که در سالزبری تجمع یابد، و خودش در آنجا به آن ملحق شد. سپاهیان خویش را چنان در وفاداری نسبت به خود نااستوار یافت که نتوانست به رزمجویی آنها اعتماد کند; از این رو فرمان عقبنشینی صادر کرد.

آن شب(23 نوامبر) چرچیل و دو افسر عالیمقام دیگر از ارتش شاه با چهار صد سرباز به اردوی ویلیام گریختند. چند روز بعد شاهزاده جورج دانماکی، شوهر آن (دختر جیمز) به فراریان، که روز به روز بر شمارشان میافزود، پیوست. شاه ناشاد پس از بازگشت به لندن، دریافت که آن با سرا جنینگز، زن چرچیل، به ناتینگم گریخته است. روحیه آن شاه سابقا مغرور با کشف این موضوع که هر دو دخترش از او برگشتهاند درهم شکست. او هالیفاکس را مامور کرد که با ویلیام پنجه نرم کند. در 11 دسامبر خود او پایتخت را ترک کرد.

هالیفاکس پس از بازگشت از جبهه، ملت را بیرهبر یافت، اما گروهی از رجال او را به ریاست یک دولت موقت منصوب کردند. در سیزدهم آن ماه از جیمز پیامی دریافت کردند که خبر اسارت او را در فورشم واقع در کنت میداد. سپاهیانی برای نجات او فرستادند، و در شانزدهم ماه شاه سرافکنده به کاخ وایتهال وارد شد. ویلیام، که به سوی لندن پیش میآمد، چند نگهبان هلندی با دستورهایی فرستاد که جیمز را به راچیستر ببرند و در آنجا او را بگذارند تا فرار کند. این کار انجام گرفت و جیمز به دامی که برای او گسترده شده بود افتاد و انگلستان را به سوی فرانسه ترک کرد (23 دسامبر). او سیزده سال دیگر پسی از سقوطش زندگی کرد، اما انگلستان را دیگر ندید. ویلیام در 19 دسامبر به لندن رسید. او با ثبات قدم، احتیاط، و میانهروی از فتح خود استفاده کرد و به شورشی که در آن پروتستانهای لندن خانه های کاتولیکها را غارت میکردند و میسوزاندند پایان داد. به تقاضای حکومت موقت، لردها، اسقفان و اعضای سابق پارلمنت را در کاونتری به اجلاس خواند. “مجمع”، که در اول فوریه 1689 در آنجا گرد آمد، اعلام کرد که جیمز با فرار خود از سلطنت استعفا کردهاست. پیشنهاد کرد که مری ملکه شود و ویلیام را نایبالسلطنه خود سازد; آن دو این پیشنهاد را پذیرفتند (13 فوریه). اما “مجمع” این پیشنهاد را با “اعلامیه حقوق” توام ساخت، که بعدا در 16 دسامبر به عنوان “بیله حقوق” از پارلمنت گذشت و (هرچند صراحتا مورد قبول ویلیام واقع نشد) به صورت یک قسمت حیاتی از قانونهای مدون کشور درآمد:

جیمز دوم، شاه سابق ... کوشش کرد که مذهب پروتستان و قوانین و آزادیهای این سرزمین را با وسایل زیر واژگون و ریشهکن کند. 1 اختیار کردن و به کار بردن قدرتی که به قوانین بیاعتنا بود و بدون اجازه پارلمنت آنها را معلق میکرد و بلا اجرا میگذاشت; ...

ص: 358

3 ... تشکیل یک ... “دادگاه دولتی برای دعاوی کلیسایی”; 4 کسب پولهایی برای سلطنت و مصارف آن، به بهانه حق مخصوص شاه، برای وقتی و به روشی غیر از آنچه از طرف پارلمنت تصویب شده بود. 5 تشکیل و نگاهداری یک ارتش دایمی ... بدون موافقت پارلمنت; ...

7 تعقیبهایی در دادگاه اختصاصی شاه برای مسائل و به عللی که فقط در پارلمنت قابل تشخیصند ... همه اینها صریحا و مستقیما مخالف قوانین و اساسنامه ها و آزادیهای شناخته شده این سرزمینند; ...

بنابراین، با داشتن اطمینان کامل از اینکه ... امیر اورانژ پارلمنت را از نقض قوانینش، که در اینجا تصریح شد، و همچنین از تمام کوششهای دیگری که بر ضد مذهب و حقوق و آزادیها ممکن است به عمل آیند، حفظ خواهد کرد، اعضای مجلسین اعیان و عوام، که در وستمینستر اجتماع کردهاند، تصمیم گرفتهاند که ویلیام و مری، امیر و شاهدخت اورانژ، شاه و ملکه انگلستان، فرانسه و ایرلند باشند ... و به این سمت اعلام شوند; و سوگندهایی را که در زیر ذکر خواهند شد تمام کسانی که ممکن است به موجب قانون از آنها سوگند وفاداری و تفوق خواسته شود ادا کنند: من سوگند یاد میکنم که از صمیم قلب این آیین سزاوار لعن را ... ، که امیران تکفیر شده یا محروم شده به وسیله پاپ یا هر صاحبمقام حوزه روحانی رم ممکن است به دست اتباع خود یا هر شخص یا جماعت دیگری خلع یا کشته شوند، منفور میدانم و به عنوان امری کفرآمیز و ارتدادی ترک میکنم. و اعلام میکنم که هیچ شهریار، شخص، نخست کشیش، کشور، یا فرمانروای خارجی صلاحیت، قدرت، سلطه ... .یا اقتداری ... در این قلمرو ندارد. پس خدا مرا یاری دهد. ... و چون به تجربه چنین دریافت شده است که حکومت یکی از هواداران پاپ، شاه، یا ملکهای که با یک فرد هوادار پاپ ازدواج کرده باشد مخالف امنیت و رفاه این سرزمین پروتستان است، مجلسین یاد شده اعیان و عوام باز هم استدعا دارند که این موضوع مقرر شود که هر کس یا کسانی که با حوزه روحانی یا کلیسای رم سازش کنند یا ارتباط داشته باشند، یا به مذهب پاپ گرایند، یا با یک هوادار پاپ ازدواج کنند باید برای همیشه از وراثت، تصاحب، یا بهرهمند شدن از سلطنت و حکومت این سرزمین محروم، و فاقد اهلیت قانونی شوند. ...

این اعلامیه تاریخی مبین نتایج اساسی آن چیزی بود که انگلستان پروتستان آن را “انقلاب با شکوه” نامید: اظهار صریح تفوق قانونی پارلمنت که تا آن هنگام چهار شاه استوارت با آن معارضه کرده بودند; حمایت از شارمندان در مقابل خودکامگی حکومت; و نیز محرومیت کاتولیکهای رومی از مالک بودن تخت و تاج انگلستان با شرکت در آن. تنها امر مهمی که از حیث اهمیت پس از این نتایج قرار داشت تحکیم قدرت دولت در میان اشراف صاحب زمین بود; زیرا انقلاب از طرف نجبای بزرگ آغاز شده و به وسیله نجبای درجه دوم صاحب زمین، که در مجلس عوام نماینده داشتند، ادامه یافته بود; در حقیقت سلطنت “مطلقه” به واسطه “حق الاهی” به یک اولیگارشی ملکی تبدیل شده بود که میانه روی و پشتکار، مهارت در حکومت، همکاری با سلاطین صنایع و بازرگانی و اقتصاد، و معمولا بیتوجهی به افزارمندان و دهقانان

ص: 359

از خصایص آن بود. طبقات متوسط فرا دست به نحو قابل ملاحظهای از انقلاب بهره بردند. شهرهای انگلستان آزادی خود را تازه باز یافته بودند که مورد فرمانروایی اولیگارشهای بازرگانی قرار گرفتند. بازرگانان لندن، که از یاری به جیمز سر باز زده بودند، به ویلیام، در فاصله میان ورود او به پایتخت و نخستین دریافت وجوه تصویب شده به وسیله پارلمنت، 200,000 پوند وام دادند تا او نیازهایش را بر طرف کند. آن وام موجب تحکیم یک قرارداد شفاهی شد: بازرگانان ملاکان را آزاد خواهند گذاشت تا بر انگلستان فرمان رانند، اما اشراف فرمانروا سیاست خارجی را متوجه منافع بازرگانی خواهند کرد و بازرگانان و صاحبان صنایع را بیش از پیش از مقررات اداری آزاد خواهند ساخت.

در “انقلاب با شکوه” بعضی عناصر ناشکوهمند وجود داشتند. این موضوع مایه تاسف بود که انگلستان یک ارتش هلندی را برای نجات مردم خود از ظلم فرا بخواند; دختری به خلع پدرش از سلطنت کمک کند; یک فرمانده ارتش به متجاوزان بپیوندد; و کلیسای ملی در ساقط کردن شاهی شرکت کند که قدرت الاهی و مطلق او را در برابر شورش و عدم اطاعت، به عنوان امری مقدس، صحه نهاده بود. این موضوع نیز مایه تاسف بود که تفوق پارلمنت میبایست به وسیله مخالفت با آزادی مذهبی محرز شود. بدیهایی که این مردان و زنان مرتکب شدند با استخوانهای آنان مدفون شدند; اما خیری که باعث تحصیل آن شدند پس از ایشان به جا ماند و رشد کرد، حتی در برقراری اولیگارشی، اساس دموکراسیی را به جا نهادند که بعدا با افزایش عده انتخاب کنندگان پدیدار شد. آنها خانه فرد انگلیسی را قله او ساختند قلعهای که در برابر “گستاخی مقام” و “زورگویی ستمگران” نسبتا امن بود و به آن سازش قابل تحسین نظم و آزادی، که از خواص حکومت امروزی انگلستان است، تا اندازهای یاری کردند. و همه این کارها را چنان انجام دادند که یک قطره خون بر زمین ریخته نشد، جز خون دماغهای مکرر شاه آزرده، بیچاره،، بییار و بیخرد.

III- انگلستان در زمان ویلیام سوم: 1689-1702

شاه جدید این کسان را به عضویت شورایی خصوصی خود درآورد: دنبی: رئیس شورا; هالیفاکس، مهردار سلطنتی; ارلهای شروزبری و ناتینگم، وزیران کشور; ارل آو پورتلند، خزانهدار مخصوص; و گیلبرت برنت، اسقف سالزبری. متشخصترین و متنفذترین این مردان جورج سویل بود که مارکوئس آو هالیفاکس لقب داشت. وی پسر عم لرد سترفرد بود، که توسط پارلمنت طویل اعدام شده بود; وی مقدار زیادی از اموال خود را در شورش بزرگ از دست داده بود، اما آنقدر برای خود نگاه داشته بود که بتواند در دوران رژیم کرامول در فرانسه به راحتی زیست کند. در آنجا به مقالات مونتنی دست

ص: 360

یافت و فیلسوف شد; اگر بعدا از عالم سیاست گذشت و به مرحله دولتمردی رسید، از این جهت بود که فرق میان سیاست و دولتمردی فلسفه است یعنی قابلیت دیدن لحظه و جز در متن ابدیت و کل. هالیفاکس هرگز راضی به این نبود که کاملا مرد عمل باشد. او چنین نوشت، “حکومت جهانی امر بزرگی است، اما، در مقایسه با ظرافت معرفت نظری، بسیار خشن نیز هست; و مقصود او از حکومت جهانی فرمانروایی بر ملتهاست.

سیاستگاه با جماعات سروکار دارد، و جماعات هالیفاکس را میترسانند. “در عدهای از اشخاص ظلم بسیار وجود دارد، هر چند هیچ یک از افراد آن عده بخصوص بدسرشت نیستند ... .. ندای خشمناک جماعت یکی از خونینترین نداهای جهان است.” او از ایام هراسانگیز هواداران پاپ، هنگامی که اراذل ناس دادگاه ها را به وحشت میانداختند، جان به در برده بود. چون مذاهب بسیار را سرگرم کشمکش سودجویانه یافته بود، از بیشتر الاهیات خود دست کشید; بدان سان که برنت میگوید: “به عنوان ملحدی بیپروا و مصمم شناخته میشد; هرچند غالبا با لحنی صریح به من میگفت که چنان نیست و گمان نمیکند که فرد ملحدی در جهان وجود داشته باشد; اما اذعان میکرد که نمیتواند هرچیزی را که الاهیون بر جهان تحمیل میکنند بپذیرد; در اطاعت از اصول دین، مسیحی بود و تا آنجا که میتوانست، ایمان داشت.” پس از بازگشت به انگلستان اموال خود را دوباره به دست آورد و ثروتی چنان وسیع به هم زد که توانست با درستی انجام وظیفه کند. تا هنگامی که خبر انعقاد پیمان سری دوور را نشنیده بود، به شاه خدمت کرد. از حق جیمز برای جانشینی دفاع کرد، اما با الغای “قانون آزمون” مخالف ورزید. امیدوار بود که حکومت کاتولیک پس از اندک زمانی از میان برود، و وقتی که برای انتقال صلحآمیز قدرت سلطنت از جیمز دوم به ویلیام سوم در رهبری شرکت کرد، امید خود را تحقق بخشید. بی آنکه از روشهای حزب بخصوصی پیروی کند، از حس حقپرستی خویش متابعت کرد. در اندیشه ها و ژرف اندیشیها نوشت، “نادانی بیشتر مردم را به به پیوستن به حزبی وادار میکند، و شرم مانع از این میشود که از آن خارج شوند.” وقتی که به سبب نقض مقررات حزبی مورد اهانت واقع شد، در جزوه مشهوری به نام راه و رسم یک ابنالوقت بدین گونه از خود دفاع کرد:

واژه بیگناه “ابنالوقت”1 معنایی بیش از این ندارد که اگر چند تن باهم در یک کشتی باشند و یک قسمت از سرنشینان بخواهند کشتی را از یک طرف سنگین کنند، قسمت دیگر باید به همان اندازه آن را به طرف دیگر کج کند; گویا عقیده ثالثی هم وجود دارد که از آن کسانی است که گمان میکنند اگر کشتی راست باشد، بهتر است.

گاه بیموقع، ولی همیشه فصیح و به طرز خطرناکی بذلهگو بود. وقتی که دربار ویلیام سوم

---

(1) واژه trimer به مامور حفظ تعادل کشتی نیز اطلاق میشود. وظیفه این مامور تقسیم زغالسنگ و سایر بارهای کشتی به نحوی است که فشار آنها بر کشتی یکسان باشد; در نتیجه از خم شدن آن به یک سو جلوگیری میشود.-م.

ص: 361

مورد تهاجم جاهطلبانی واقع شد که ادعا میکردند به انقلاب خدمت کردهاند، هالیفاکس با ادای این جمله: “رم به وسیله غازها نجات یافت، اما من به خاطر نمیآورم که هیچ یک از آنها کنسول شده باشد”1 برای خود دشمنانی تراشید. وقتی که مجمع خود را به پارلمنت تبدیل کرد و به کاری دست زد که آن را نخستین نیازمندی دولت مینامید یعنی به اجرای سوگند جدیدی درباره وفاداری و تسلیم به اراده ویلیام سوم نه تنها به منزله فرمانروای کشور، بلکه به عنوان رئیس کلیسای رسمی تبسمی بر لبان هالیفاکس پدید آورد. این یکی دیگر از شوخیهای تاریخ بود که کلیسای انگلیکان، که به مدت یک قرن کالونیها (پرسبیتریان، پیرایشگران، و سایر ناسازگاران) را تعقیب و اذیت میکرد، حال باید یک کالونی هلندی را در راس خود بپذیرد. چهار صد روحانی انگلیکان، که به اصل حق الاهی شاهان معتقد بودند و به همان جهت نسبت به حق ویلیام به فرمانروایی اعتراض داشتند، از ادای سوگند جدید امتناع کردند. این نابخردها از مناصب روحانی خود طرد شدند و فرقه ناسازگار دیگری تشکیل دادند. بسیاری از آن روحانیانی که سوگند خوردند این کار را با “تقیه” انجام دادند، که بعدا مایه تفریح چند تن یسوعیانی شد که در انگلستان مانده بودند. برنت چنین فکر میکرد که “دورویی بسیار کسان در امری به این مقدسی به الحاد روز افزون بسیار کمک کرد.” انگلیکانها، از هر طبقه، وقتی که ویلیام با تسلیم به غلیان احساسات در اسکاتلند نظام اسقفی را، که استوارتها بزور برقرار کرده بودند، منسوخ ساخت، تکان خوردند. و بسیاری از انگلیکانها وقتی ویلیام را مایل به رواداری دیدند، اندوهگین شدند. ویلیام، که با آیین کالونی قدری بار آمده بود، با نظر انگلیکانها، که میگفتند پرسبیتریان باید از خدمات دولتی یا عضویت در پارلمنت محروم باشند، نمیتوانست مساعد باشد. او قبلا رواداری را در ایالات متحده تشویق کرده بود و در دوستیهای خود نیز تبعیض مذهبی روا نمیداشت. آیین کالونی قدری برای ویلیام اعتماد به نفسی پدید آورده بود که، به موجب آن، او خود را عامل تقدیر میپنداشت; و با این اطمینان میتوانست بدون تعصب بر “ناسازگاری” چنان بنگرد که گویی آلت آن قدرت مرموزی است که از جنبه شخصی برتر است و چیزی است که او با اصطلاحات مختلف “بخت”، “تقدیر”، یا “خدا” مینامید. او در اختلافات مذهبی انگلستان نیرویی میدید که اگر تدریجا به دوستی تبدیل نمیشد، میتوانست ملتی را از هم بگسلد.

برای شورای خصوصی نهایت زیرکی بود که “قانون رواداری” را به وسیله ناتینگم، که فرزند غیور و وفادار کلیسای انگلیکان محسوب میشد، به پارلمنت پیشنهاد کرد; طرفداری

---

(1) در 390 ق م سلتها شبانه به رم حمله کردند، اما صدای غازهای مقدس کاپیتول پادگان شهر را بیدار کرد و باعث نجات آن شد.

ص: 362

ناتینگم سختگیران را خلع سلاح کرد. بدین گونه این نخستین اقدام موفقیتآمیز سلطنت جدید بود که با مختصر مخالفتی از هر دو مجلس گذشت (24 مه 1689). این قانون آزادی عبادت عمومی را برای تمامی گروه های که تثلیث و جنبه الهامی کتاب مقدس را پذیرفته بودند مجاز میساخت و اصل قلب ماهیت را صریحا نفی میکرد. باتیستها اجازه یافتند که تعمید را تا سن بلوغ به تعویق اندازند، و به موجب قانون تصدیق مصوب سال 1696، کویکرها رخصت یافتند قول موکد را جانشین سوگند کنند. پیروان اونیتاریانیسم و کاتولیکها از رواداری مستثنا شدند. با تنظیم لایحه فراگیری، که بعدا در 1689 به پارلمنت تسلیم شد، کوششی از طرف ویلیام و شورای او برای پذیرفتن گروه های ناسازگار در کلیسای انگلیکان به عمل آمد، اما این لایحه تصویب نشد. “ناسازگاران” هنوز از ورود به دانشگاه ها محروم بودند و، جز در صورتی که آیین مقدس را طبق مراسم انگلیکان میپذیرفتند، نمیتوانستند به عضویت پارلمنت انتخاب، یا به مشاغل عمومی گمارده شوند. یک قانون تجدید شده ضد کفر (1697) مجازات حمله بر هر یک از آیینهای اساسی مسیحی را زندان تعیین کرده بود. تا 1778 قانون جدیدی برای توسعه آزادی مذهب در انگلستان وضع نشد; با اینهمه، رواداری پس از 1685 در انگلستان از هر کشور اروپایی دیگر، بجز ایالات متحده، زیادتر بود. هرچه انگلستان نیرومندتر میشد و خاطرش از نگرانی حمله خارجی یا براندازی داخلی میآسود، رواداری عملا در آن کشور گسترش و توسعه مییافت. حتی کاتولیکها نیز در زمان ویلیام از امنیتی روزافزون بهرهمند شدند. شاه متذکر شد که اگر کاتولیکهای انگلستان را زیر فشار قرار دهد، نمیتواند اتحاد خود را با کشورهای کاتولیک حفظ کند. کشیشهای کاتولیک در حدود ده سال میتوانستند مراسم قداس را در خانه های شخصی به جا آورند; و اگر در انظار عموم به قدر کافی “تقیه” میکردند، مورد ایذا قرار نمیگرفتند. در اواخر سلطنت ویلیام (1699)، وقتی که توریها و سختگیران در پارلمنت تفوق حاصل کردند، قوانین ضد کاتولیک شدیدتر شدند. هر کشیش کاتولیک که به واسطه اجرای مراسم قداس یا اعمال روحانی دیگری محکوم میشد میبایست مادامالعمر در زندان باشد، مگر اینکه آن مراسم را در خانه سفیری انجام داده باشد، و برای اجرای قانون 100 پوند پاداش به کسی اعطا میشد که موجبات محکومیت خاطیان را فراهم آورد.

همین مبلغ جریمه برای هر کاتولیکی که به تربیت جوانان مبادرت میکرد تعیین شده بود. هیچ پدر و مادری نمیتوانست فرزند خود را برای بار آمدن به ایمان کاتولیک به خارج فرستد. هیچ کس نمیتوانست زمینی را بخرد یا ارث ببرد مگر پس از ادای سوگند درباره سروری شاه در مذهب و علیه قلب ماهیت. تمام کسانی که از ادای چنین سوگندی ابا میکردند ارث خود را به نفع دولت از دست میدادند. ویلیام اوتس تایتس را بخشود و مستمریی دربارهاش مقرر کرد (1689). کاتولیکهای ایرلند با راه انداختن شورشی که هدف آن باز گرداندن جیمز دوم به سلطنت

ص: 363

بود، موجبات اعمال فشار جدیدی را فراهم کردند. ریچارد تالبت، ملقب به ارل آو ترکانل، سی و شش هزار سرباز گرد آورد و جیمز را دعوت کرد که از فرانسه بیاید و فرماندهی آنان را عهدهدار شود. لویی چهاردهم، که برای شاه مخلوع دربار جداگانهای با بودجه سالانهای به مبلغ 600،000 فرانک ترتیب داده بود و او را در سن ژرمن مستقر کرده بود، حال ناوگانی برای او تجهیز، و او را تا برست همراهی کرد و، ضمن بدرود معروف خود، چنین گفت: “بهترین آرزوی من برای شما این است که هرگز نتوانم شما را ببینم.” جیمز با هزار و دویست سرباز در ایرلند پیاده شد (12 مارس 1689). تالبت او را تا دوبلن مشایعت کرد، و او یک پارلمنت ایرلندی تشکیل داد و آزادی عبادت را برای تمام اتباع وفادار اعلام نمود. پارلمنت در 7 مه تشکیل جلسه داد، قانون آرامش ایرلند 1652 را نسخ کرد، و فرمان داد که تمام زمینهای گرفته شده از ایرلندیها از سال 1641 را به آنان باز گردانند. ویلیام ژنرال هوگنوی خود، شومبرگ را با دههزار سرباز به ایرلند فرستاد; لویی، با فرستادن هفت هزار سرباز جنگدیده فرانسوی به یاری جیمز، به مقابله پرداخت. خود ویلیام در ژوئن 1690 با کشتی به ایرلند رفت و جیمز، که سابقا دلیر بود، پس از اینکه نیروهای خود را در حال عقبنشینی دید، به دهشت افتاد و با کشتی فرار کرد. بزودی، بار دیگر، در سن ژرمن بود.

اگر ویلیام میتوانست بر مبنای “وضع قبل از جنگ” با ایرلندیها صلح کند، بسی خردمند میشد، اما رهبران و نیروهای تحت فرماندهی او خواستار ریشهکن کردن تمام عناصر شورشگر و تصرف مقداری دیگر از اراضی ایرلند شدند. ویلیام به انگلستان بازگشت و ارتش خود را به سرپرستی گودارت و ان گینکل، ملقب به ارل آو اثلون، در ایرلند گذاشت; شومبرگ با پیروزی خود در بوین جان سپرد. شاه به گینکل دستور داد که برای تمام شورشگرانی که اسلحه خود را بر زمین گذارند عفو عمومی، آزادی عبادت، و معافیت از سوگند ضد تفوق پاپ را اعلام کند و املاکشان را به ایشان بازگرداند. گینکل با این شرایط امکان تسلیم گالوی و لیمریک را فراهم کرد. با انعقاد پیمان لیمریک (3 اکتبر 1691)، شورشیان ایرلند صلح پیشنهادی ویلیام را در مارس 1692 پذیرفتند، و در مارس 1692، به موجب اعلامیه شاهانه، پایان جنگ ایرلند اعلام شد.

پروتستانهای ایرلند آن پیمان را به منزله وسیله تسلیم به هواداران پاپ تقبیح کردند و به پارلمنت انگلستان متوسل شدند. پارلمنت فورا (22 اکتبر 1691) قانونی گذراند که به موجب آن هر کسی که بر ضد سروری پاپ سوگند نخورد و مخالفت خود را با قلب ماهیت اعلم نکند، از عضویت در پارلمنت ایرلند محروم باشد.

پارلمنت جدید ایرلند، که کاملا پروتستان بود، از رسمی شناختن پیمان لیمریک امتناع کرد. وقتی که ویلیام خود را به متحد ساختن اروپا بر ضد لویی چهاردهم سرگرم ساخت، پارلمنت دوبلن یک رشته قوانین جزایی جدید بر ضد کاتولیکها گذراند که آشکارا نقض صلحنامهای بود که ویلیام و مری آن را امضا کرده بودند.

ص: 364

مدارس و کالجهای کاتولیک غیر قانونی شناخته شدند; کشیشان کاتولیک مورد تبعید قرار گرفتند; هیچ فرد کاتولیک نمیبایست اسلحه حمل کند یا اسبی داشته باشد که بیش از پنج پوند بیرزد; و هر وارثه پروتستان چون با یک کاتولیک ازدواج میکرد، اموال خود را از دست میداد. مصادره املاک ایرلندیها چندان ادامه یافت “که دیگر زمینی برای تصرف باقی نمانده بود”. برای کاتولیکهای ایرلند حاکم شدن در دعاوی تقریبا غیر ممکن بود، و جنایاتی که نسبت به آنان ارتکاب روا میشدند غالبا بدون مجازات میماندند. پارلمنت انگلستان برای تباهی کامل ایرلند، صنعت پشم آن را، که به حد رقابت با انگلستان رسیده بود، با وضع قوانینی که خروج پشم را از ایرلند به هر کشوری جز انگلستان منع مینمود تباه کرد و حتی، با وضع تعرفه های سنگین، این تجارت را عمدا از بین برد (1696). فقر، گدایی، قحطی، و بیقانونی شدید سراسر جزیره را در خارج پیل انگلیسی فرا گرفته بود. شصت سال پس از انقلاب باشکوه، نیمی از جمعیت کاتولیک، که در 1688 نزدیک به یک میلیون نفر میرسید، مهاجرت کرد و به این ترتیب بهترین مردم ایرلند به سرزمینهای خارج رفتند.

در انگلستان تمام طبقات اقتصادی، بجز طبقه پرولتاریا و دهقانان، سعادتمند شدند، کارگران نساجی از رقابتهای خارجی و اختراعات زیان دیدند; در 1710 جوراببافان، به واسطه پیدایش دستگاه های جوراببافی و استفاده صاحبان آن دستگاه ها از شاگردان کم مزد، اعتصاب کردند. اما میزان محصولات ملی بالا رفت; ما میتوانیم این موضوع را از حد متوسط عایدات سالانه دولت، از 500,000 پوند در قرن شانزدهم به 7,500,000 پوند در قرن هفدهم، دریابیم. این افزایش تا اندازهای از تورم اما به طور عمده از توسعه صنعت و تجارت خارجی حاصل شد.

اما حتی در این صورت نیز عایدات کفایت نمیکردند، زیرا ویلیام برای جنگیدن با لویی چهاردهم در کار تشکیل ارتشهای بزرگ بود. مالیاتها به حد بیسابقهای افزایش یافتند، ولی باز هم پول بیشتری لازم بود. در ژانویه 1693 چارلز مانتگیو، اولین ارل آو هالیفاکس، با سمت لرد خزانهدار، پارلمنت را به انتشار یک قرضه کلی به مبلغ 900,000 پوند، که دولت وعده داده بود هر سال هفت درصد سود بابت آن بپردازد، تحریض، و بدین سان مالیه دولت را منقلب کرد. در اواخر سال 1693، چون مخارج به طرز خطرناکی بر عواید فزونی داشت، عدهای از بانکداران حاضر شدند مبلغ 1,200,000 پوند با سود هشت درصد به دولت وام دهند، و محل این وام از افزایش مالیات بر کشتیرانی تامین شد. فکر این وام مشترک سه سال پیشتر توسط ویلیام پترسن پیشنهاد شده بود. مانتگیو حال رسما از آن پشتیبانی کرد، و پارلمنت برنامه آن را پذیرفت. وامدهندگان (با پیروی از سوابق معمول در دولتهای جنووا، ونیز، و هلند) خود را در سازمانی به نام “روسا و شرکای بانک انگلستان”، که در 27 ژوئیه 1694 به ثبت رسید، متشکل ساختند. آنها پول را با ربح چهار و نیم درصد از منابع مختلف قرض کردند;

ص: 365

با هشت درصد سود آن را به دولت وام دادند; و با عهده دار شدن کلیه وظایف یک بانک، منافع اضافی نیز بردند. بانک انگلستان، که بدین گونه تشکیل شده بود، به دولت وامهای دیگری داد و در 1696 انحصار چنین وامهایی را از دولت دریافت کرد. پس از فراز و نشیبهای بسیار، آن بانک عامل مهمی در ثبات شایان توجه دولت انگلستان از زمان ویلیام و مری تا امروز شد. در 1694، اسکناس با پشتوانه ودیعه ها، و قابل پرداخت به طلا به محض تقاضا، به منزله پول قانونی پذیرفته شد; این نخستین پول کاغذی در انگلستان بود.1 مانتگیو با اصلاح پول فلزی (1696) لیاقت خود را در شغل خزانهداری محرز ساخت. سکه های خوب زمان چارلز دوم و جیمز دوم اندوخته، ذوب، یا صادر میشدند، در حالی که پولهای زمان الیزابت و جیمز اول، که از کناره هایشان چیده شده یا به واسطه کثرت استعمال فرسوده شده بودند، صورت پول نو نداشتند و قدرت خرید و قسمت مهمی از ارزش ظاهری خود را از دست داده بودند. مانتگیو دوستان خود جان لاک، آیزک نیوتن و جان سامرز را نزد خود خواند تا برای انگلستان پول رایج ثابتتری تدبیر کنند. ایشان سکه های جدیدی با دوره زنجیرهای طرح کردند که چیدن اطرافشان غیر ممکن باشد; آنگاه سکه های قدیم را با قیمت اسمی آنها جمع آوری کردند; دولت زیان این امر را متحمل شد و انگلستان دارای پول رایجی شد که سرمشق و مایه رشک سایر کشورهای اروپایی قرار گرفت. در 1698 بورس لندن باز شد و دورهای از معاملات مالی آغاز گشت که “شرکت دریای جنوب” را به وجود آورد (1711) و “حباب” آن را ترکاند (1720).2 در 1688 ادوارد لوید در یکی از قهوهخانه های لندن بنگاه بیمهای تاسیس کرد که اکنون با سادگی مباهاتآمیزی لویدز نامیده میشود. در 1693 ادمند هاله نخستین جدولهای مرگ و میر را منتشر کرد. تمام این تحولات مالی موید نقش رو به توسعه منافع پولداران در امور انگلستان، و نماینده اهمیت روزافزون سرمایهداران یعنی تهیهکنندگان و اداره کنندگان سرمایه در بریتانیا بودند. بر فراز اقتصاد رو به توسعه، نبرد سیاسی یا کشمکش بر سر قدرت بین توریهای صاحب زمین و ویگهای سودجو، همچنین بین انگلیسیها و اسکاتلندیها، با توطئه هایی که برای کشتن ویلیام چیده میشدند و نقشه هایی که برای بازنشاندن جیمز به تخت سلطنت طرح میگشتند تشدید شده بود. ویلیام به امور داخلی انگلستان دلبستگی نداشت، بلکه آن کشور را بیشتر بدان جهت تسخیر

---

(1) نخستین پول کاغذی که در تاریخ از آن یاد شده است در قرن هفتم در دوران سلسله “تانگ” در چین منتشر شد. مارکوپولو در 1275 چنین پولی را در چین دید و کوشید تا آن را در ایتالیا نیز معمول کند، اما از کوشش خود نتیجهای نگرفت. سوئد در 1656 و مهاجرنشین ماساچوست در 1690، پول کاغذی را مورد استفاده قرار دادند.

(2) این شرکت در 1711 توسط شخصی به نام رابرت هارلی تشکیل شد تا تجارت انگلستان را با آمریکای جنوبی و جزایر اقیانوس کبیر مختصرا انجام دهد. طرحهای این شرکت به مناسبت کامیابیهای زودگذرشان که در دوام به حباب روی آب شبیه بودند به (حباب دریای جنوب) مشهور شدند و “ترکاندن حباب” کنایه از همان موفقیت زودگذر است که در نتیجه معاملات مالی یکباره از میان رفت.-م.

ص: 366

کرده بود که آن را با وطن خود و سایر ممالک بر ضد لویی چهاردهم در یک صف قرار دهد; به قول هالیفاکس، او “انگلستان را در راه خود به فرانسه گرفته بود.” وقتی انگلیسیان تشخیص دادند که ویلیام جز این موضوع شوری در سر ندارد، محبوبیت او بکلی از میان رفت. وی شاهی دوستداشتنی نبود. همان گونه که در صدور فرمان نابودی قبیله مکدانلد در گلنکو، که وفاداری خود را دیر اعلام کرده بودند، نشان داد (1692)، میتوانست در ستمگری خونسرد باشد. “در اجتماعات ساکت و عبوس بود”، زیرا انگلیسی را به اشکال صحبت میکرد. به زنان چندان اعتنایی نداشت و آداب سر میزش خوب نبود، بدان گونه که زنان لندن او را “خرس پست هلندی” مینامیدند. خود را در گروهی از نگهبانان و ملازمان هلندی محاط کرده و عقیده خویش را در این مورد که هلندیها در قابلیت اقتصادی، قضاوت سیاسی و خصال روحی از انگلیسیها برترند پنهان نمیداشت. او نمیدانست که بسیاری از نجبا مخفیانه سرگرم مذاکره با جیمز دوم هستند. فساد را در اطراف خود چندان شایع میدید که خود نیز به فساد گرایید و اعضای پارلمنت را مانند مالالتجاره میخرید.

هر چیز که برای جلوگیری از قدرت فرانسه افسار گسیخته سودمند بود به نظر او خوب میآمد. چون امور داخلی را به وزیران خود واگذار کرده بود، دوره قدرت وزیران (1695) و “کابینه ها”یی که اعضای آن در عمل و مسئولیت اشتراک داشتند و تحت سلطه یک نفر معمولا لرد خزانهدار بودند آغاز شد. در 1697 توریها، که دشمنان او بودند، در انتخابات پیروز شدند. آنها قدرت او را چندان محدود کرده و درباره سیاست خارجیش آن قدر بدگمان بودند که او به فکر استعفا افتاد (1699). اما در لحظهای که تن دو تا شده و تنگ نفس گرفته و مسلولش را به راحت ابدی میسپرد (8 مارس 1702)، خود را میتوانست با این فکر تسلی دهد که انگلستان را سرانجام به شرکت مصممانه در “اتحاد بزرگ” وادار کرده است(1801) اتحادی که بعدا، پس از دوازده سال کشمکش، شاه بزرگ بوربون را به زانو درآورد، استقلال اروپای پروتستان را نجات داد، و انگلستان را آزاد گذاشت تا قدرت خود را در سراسر جهان بسط دهد.

IV- انگلستان در سلطنت ملکه آن

مرگ ملکه مری در 1605 خواهر او آن را وارث سلطنت ساخت. آن چون در خطر و اغتشاش بار آمده بود، دختری ترسو، در اخلاقیات پاک و منزه، ساده ذهن و قوی احساس شده بود و تسلی و شجاعت را در دوستی مخلصانه و خاضعانه ملازم زمان کودکی خود میجست. این شخص زنی بود سرزنده، خندان، شکاک، مثبت، و با اعتماد، به نام سرا جنینگز. سرا، که پنج سال بزرگتر از آن بود، در سال 1678 با جان چرچیل ازدواج کرد، و آن در 1683 به همسری جورج،

ص: 367

شاهزاده دانمارکی، درآمد. هردو ازدواج سعادتمند بودند، اما در صمیمیت و محرمیت آن دو زن خللی وارد نیاوردند. آن در روابط خود با سرا تشریفات را کنار گذارد و او را، که (حال همدم خوابگاهش بود)، به شوخی “خانم فریمن” مینامید و اصرار داشت که سرا هم او را نه “شاهدخت”، بلکه “خانم مورلی” بخواند. وقتی که شوهران آن و سرا، برای پیوستن به ویلیام، جیمز را رها کردند، آن ناچار شد که بین پدر و دوست خود یکی را انتخاب کند. مهر او به شوهر و دوستش وی را واداشت که به ناتینگم برود(26 نوامبر 1688). 19 دسامبر، او و سرا به لندن و به نزدیک شاه بیگانه بازگشتند. آن هرگز نتوانست ویلیام سوم را دوست بدارد. وقتی که ویلیام ملک پدر آن را به یکی از دوستان خود داد، آن، که ادعایی بر قسمتی از آن ملک داشت، خود را اهانتزده و رنجیدهخاطر یافت. تا 1691 از نظر احساسات وضعی پیدا کرده بود که آرزوی بازگشت پدرش به سلطنت را میکرد. ویلیام بحق بر چرچیل (که ارل آو مارلبره شده بود) و زنش گمان میبرد که در توطئهای با شاه مخلوع همدست هستند. ملکه مری به آن فرمان داد که سرا را از جرگه ملازمان خود خارج کند. آن از اجرای فرمان سر باز زد. صبح روز بعد (ژانویه 1692) ارل آو مارلبره از شغل خود معزول شد و او (ارل) و سرا از دربار طرد شدند. آن، که نمیخواست از دوست خویش جدا شود، در معارضه با شاه و ملکه، کاخ وایتهال را ترک کرد تا در سیون هاوس با سرا زندگی کند. در 4 مه، مارلبره به برج لندن فرستاده شد. سرا وی را غالبا در آنجا میدید و پیشنهاد میکرد که برای آرام کردن ملکه ارتباط خود را با آن قطع کند. با شنیدن این خبر، آن به او چنین نوشت:

آخرین بار که او ]اسقف ووستر[ اینجا بود، به او گفتم که شما چندین بار میل ترک مرا داشتهاید ... . من بار دیگر به خاطر عیسای مسیح تقاضا میکنم که چنین چیزی را نزد من عنوان نکنید و مطمئن باشید که هرگاه به کار ظالمانه ترک کردن من اقدام کنید، از آن لحظه به بعد حتی یک ساعت هم روی خوش نخواهم دید. و چنانچه این کار را بیرضای من بکنید (و اگر من رضا دهم، هرگز پایم به بهشت نرسد)، خود را در کنجی زندانی خواهم کرد و هرگز دنیا را نخواهم دید، بلکه هرجا باشم، همانجا زندگی خواهم کرد تا از خاطر نوع بشر بروم.

چون مدارک مربوط به شرکت مارلبره در هر توطئهای که ممکن بود مربوط به بازگرداندن جیمز به سلطنت باشد محور سازنده اتهام نبود، ویلیام، که به سرداران خوب احتیاج داشت، او را آزاد کرد. هنگامی که آن در سیهشت سالگی ملکه شد، علاقه او به اخلاق خوب، وفاداری و تنهایی خوی درباری انگلستان را تغییر داد. سورچرانان دیگر راهی به آن نداشتند و با ناخشنودی به قهوهخانه ها و روسپیخانه ها روی آوردند. ادیسن اخلاقی جانشین راچیستر فتنهجو شد، و ستیل قهرمان مسیحی را نوشت. اجتناب آن از تئاتر و نمونه زندگی او تا حدی در اصلاح وضع

ص: 368

تئاتر موثر واقع شد. او تقوای خود را با تحویل سهم شاه از “نوبر” و عشریه ها به کشیشان فقیر کلیسای رسمی نشان داد(1704); این”بخشش ملکه آن” هنوز هم هر ساله از طرف دولت انگلستان تادیه میشود. او تقریبا هر سال بچه میآورد، اما همه بجز یکی در کودکی مردند; هیچ فرزندی برای او نماند; و روح او با داغهای بسیار غمگین شده بود. اگر آن در تعیین سیاست ملی مختار میبود، با فرانسه صلح میکرد و پسر پدر فقید خود را، همان طور که خود آن پسر ادعا میکرد، به نام جیمز سوم به رسمیت میشناخت. اما اراده محکم ویلیام سوم انگلستان را به اتحاد بزرگ کشانده بود; مردی که در اندرزهای سیاسی بر او مسلط بود یعنی مارلبره، که او رتبهاش را بزودی پس از نیل به سلطنت از ارل به دوک ارتقا داده بود او را ترغیب کرد که ده سال با ناشادمانی در وضعی فرمانروایی کند که سراسر آن مدت جنگی خونین و پرخرج بود. آن هنوز زیر نفوذ دوست خود، بود، که اکنون دوشس، رئیس جامهخانه، و ناظر خزانه خصوصی یعنی مالیه مخصوص خود ملکه بود. سرا هر سال 5,100 پوند مواجب میگرفت و نفوذ معنوی و روحی خود را بر آن به کار میبرد تا بر ثروت شوهر خود بیفزاید. مارلبره به فرماندهی کل نیروهای زمینی منصوب شده و بنا به توصیه او دوستش سیدنی گودالفین وزیر خزانه داری شده بود، زیرا گودالفین به طرزی غیر طبیعی شرافتمند و نیز در امور مالی خبره بود و میشد در مورد پرداخت فوری پول به رهبران ارتش، که سربازانشان شجاعت خود را با مواجب خویش تطبیق میکردند، به او اعتماد کرد. ذکر این موضوع بجاست که گودالفین، پس از صرف نیمی از عمر خود در خزانهداری انگلستان، مردی فقیر از دنیا رفت.

داچس آو مارلبره زیرک او را بهترین مردی” میدانست که تا کنون زیستهاست.” به هر حال، او اوقات فراغت خود را وقف جنگ خروس، مسابقه اسبدوانی و قمار کرده بود، که در آن زمان گناهانی کوچک و نزدیک به فضیلت شناخته میشدند.

آزادی آن از هوش و خرد به وزیران اجازه داد تا مقدار زیادی از اختیارات و ابتکاراتی را که پارلمنت برای سلطنت باقی گذاشته بود به خود تخصیص دهند; جنگهای سیاسی پس از او (جز در سلطنت جورج سوم) بیش از آنچه بین پارلمنت و شاه باشد، میان پارلمنت و وزیران بود. در 1704 اشخاص جدیدی وارد دولت او شدند: رابرت هارلی به عنوان وزیر کشور، و هنری سین جن به عنوان وزیر جنگ. این هردو نامشان در تاریخ ادبیات آمده است: هارلی به منزله کارفرمای دفو و سویفت; و سینجن با لقب خود، وایکاونت بالینگبروک کسی است که در پوپ و ولتر نفوذ داشته و خود او نگارنده مقالات مشهور نامه هایی پیرامون بررسی تاریخ و مفهوم پادشاهی میهنپرست بوده است. هر دو این وزیران سخت میخوار بودند، اما این امر در انگلستان آن زمان تشخیص محسوب نمیشد. هر دو با پشتیبانی مارلبره وارد خدمت شدند، اما، به این عنوان که او “جنگ جانشینی اسپانیا” را بی آنکه ضرورتی داشته باشد به درازا کشانده است، با او به مخالفت برخاستند.

ص: 369

سینجن، که در زمان چارلز دوم متولد شد(1678) و در نخستین سال تالیف دایره المعارف درگذشت، مظهر انتقال اروپا از دوره بازگشت خاندان استوارت به عصر روشنگری فرانسه بود. در زمان کودکی خود تعلیمات مذهبی بسیار دید و بسیاری از آن تعلیمات را در زمان رجولیت خود به سویی نهاد. او میگوید: “در اوان کودکی مجبور بودم تفسیرات دکتر مانتن را، که افتخارش این بود که 119 موعظه در باره مزمور صد و نوزدهم ایراد کرده است، بخوانم” در ایتن و آکسفرد همواره در طلب برتری و فروزندگی ذهن، بیبند و باری، تنبلی و تبذیر بزرگوارانه بود و در این راه ها سرآمد اقران بود. از اینکه حداکثر مقدار شراب را میخورد و مست نمیشد و پر خرجترین روسپی سرزمین انگلستان را نگه داشته بود، بر خود میبالید. در یک لحظه علاقه به تکگانی، وارثه ثروتمندی را به عقد خود درآورد; گرچه زنش بزودی به واسطه بیوفایی او ترکش کرد، جن، بجز چند فاصله کوتاه، همچنان از دارایی او بهره میبرد. در 1701 با هزینه نسبتا کمی به عضویت پارلمنت انتخاب شد.

در آنجا سیمای زیبا، تیزهوشی و فصاحتش موجبات نفوذ او را در مجلس عوام فراهم آوردند. هنگامی که به وزارت رسید، فقط بیستوشش سال داشت. کامیابی برجسته وزارت او عبارت بود از اتحاد پارلمنتهای انگلستان و اسکاتلند. این دو کشور هر چند دارای یک شاه بودند، پارلمنتهای جداگانه، اقتصادهای معارض و ایمانهای مخاصم داشتند; هر یک با دیگری جنگ کرده بود و تعرفه های رقابتآمیز آنها مانع تجارت شده بودند: در 16 ژانویه 1707 پارلمنت اسکاتلند قانون اتحاد را، که به موجب آن هر دو کشور به یک قلمرو متحد تبدیل میشدند، پذیرفت و در 6 مارس ملکه آن را تصویب کرد. دو کشور در حالی که مذاهب مستقل و آزادی کامل تجارت خود را حفظ میکردند، به مملکت متحد بریتانیای کبیر با یک پارلمنت تبدیل میشدند. میبایست شانزده تن از رجال اسکاتلند در مجلس اعیان دارای کرسی باشند، چهل و پنج نماینده از اسکاتلند برای مجلس عوام انتخاب شوند، و صلیبهای قدیس جورج و قدیس اندرو در یک پرچم جدید، که “پرچم اتحاد” نامیده میشد، توام شوند. توده های اسکاتلند از این یگانگی استقبال نکردند و به مدت نیم قرن دشمنیهای دیرین پر بار شدند، اما در 1750 اتحاد سودمند تشخیص داده شد. اسکاتلند از بسیاری از هزینه های مضاعف آسوده گشت، و کار مایه فکری مردم آن آزاد شد تا در نیمه دوم قرن هجدهم گلزار پر طراوتی از فلسفه و ادبیات به وجود آورد. هارلی و سینجن، بر اثر پیروزی ویگها در اکتبر 1707، از کابینه معزول شدند، اما هارلی از طریق دختر عم خود، خانم ابیگلیل مشم، همچنان در ملکه نفوذ داشت. این خانم توسط داچس آو مارلبره به آن معرفی شده بود.

خوی آرام و سازگار او به ملکه، که اعصابش به واسطه مسئولیتهای جدید و آرا و نظریات افراطی سرا فرسوده شده بود، آرامش میبخشید. سرا تا مدتی از رهایی خود از حضور مداوم در دربار خرسند بود، اما بزودی دریافت که

ص: 370

نفوذش در ملکه در حال از میان رفتن است. آن، بنابر طبیعت خود، تقریبا توری، مقدس مآب، و آرامش دوست بود; حال آنکه سرا ویگ و کم ایمان بود و به حق الاهی فرمانروایان، به منزله خرافهای برای توده های مردم، آشکارا میخندید و اصرار داشت که ملکه از میل مارلبره برای به پایان بردن جنگ علیه فرانسه پشتیبانی کند. آن پس از برکناری سرا، استحکام فکری جدیدی در خود یافت، و وقتی سرا با بیادبی بر او تاخت، از دربار اخراجش کرد(1710)، ملکه اعلام کرد که حال گویی از یک اسارت طولانی نجات یافته است. در آن سال، پیروزی توریها در انتخابات هارلی و بالینگبروک را دوباره به قدرت رساند. هارلی به جای گودالفین در راس خزانهداری قرار گرفت. بالینگبروک وزارت جنگ را عهدهدار شد، و جانثن سویفت موثرترین دبیر و نویسنده آنان شد. هارلی ارل آو آکسفرد شد (1711)، و سین جن وایکاونت آو بالینگبروک، لقب یافت(1712). روسپیان لندن از شنیدن خبر ترفیع بالینگبروک شادمان شدند و و گفتند”بالینگبروک هشت هزار گینی در سال پول میگیرد، و همه آن از آن ماست!”1 اکثریت توری به هر دو مجلس پیشنهاد کرد (1711) که نامزدهای پارلمنت برای هر بخش و هر ولایت باید هر یک به ترتیب دارای ملکی با درآمد لااقل 300 پوند و 600 پوند در سال باشد. اینک روز خوش اشراف صاحب زمین در انگلستان فرا رسیده بود. هیئت وزیران جدید تصمیم گرفت که جنگ را با انعقاد صلح جداگانهای با فرانسه پایان دهد، اما مارلبره از اجرای این تصمیم امتناع کرد. در 1711 هارلی ادعانامهای علیه مارلبره به اتهام حیف و میل به مجلس عوام تسلیم کرد. چنین ادعا شده بود که دیوک با استفاده از از عنوان فرمانده کل نیروهای انگلستان و سایر مشاغل خود در کار گرد کردن ثروت شخصی است; که علاوه بر مواجب گوناگون سالانه خود، که به 60,000 پوند بالغ میشود، هر ساله 6,000 پوند از سر سالومن مدینا، مقاطعه کاری که نان ارتش را تهیه میکند، دریافت میدارد;که او دو و نیم درصد از پولهایی را که از دولتهای خارجی برای حقوق سربازان خارجی تحت فرمان خود میگیرد برای مصارف شخصی خویش بر میدارد. هیچکس بجز سر جان ونبره معمار کاخ بلنم، که مارلبره در وودستاک نزدیک آکسفرد برای خود میساخت، آن کاخ را دوست نمیداشت. به امر ملکه مخارج ساختمان کاخ مزبور میبایست از خزانه دولت پرداخته شود. در 1705 ساختمان کاخ آغاز شد; در 1711 فقط نصف آن تمام شده و 134,000 پوند خرج برداشته بود; و پیش از آنکه تمام شود 300,000 پوند به مصرف آن رسیده بود که چهارپنجم آنان از طرف دولت تادیه شده بود.

مارلبره پاسخ داد که کسر کردن دو و نیم درصد (پولهای دریافتی از دولتهای خارجی) طبق معمول به خود فرمانده تخصیص یافته و بدون تنظیم صورتحساب رسمی به مصرف سرویس

---

(1) نقل از نامه 24 آوریل 1769 ولتر، که غالبا دروغ میگفت.

ص: 371

خفیه و جاسوسی رسیده و نتیجه خوبی هم از آن عاید شده است. برای اثبات این موضوع، او حکم کتبی ملکه را، که کسر مزبور به موجب آن صورت گرفته بود، نشان داد; تمام متحدین خارجی نیز تایید کردند که آنان نیز چنین اجازهای دادهاند; و برگزیننده هانوور افزود که آن پول خوب خرج شده و به “پیروزی در نبردهای متعدد انجامیده است”. در کمک هزینهای که برای ساختمان کاخ مدینا داده شده بود، دفاع مارلبره چندان قانع کننده نبود. مجلس عوام او را با 276 رای در برابر 175 رای محکوم کرد، و ملکه او را از تمام مشاغلش معزول نمود (31 دسامبر 1711). او را جلای وطن کرد و تا آخر سلطنت آن در هلند یا آلمان ماند. هیئت وزیران جیمز باتلر، دومین دیوک آو اورمند، را به فرماندهی ارتشهای بریتانیا منصوب کرد و به او اجازه داد که همان مبلغی را که سلف او از پرداختهای خارجی و پیمانهای مربوط به نان کسر کرده و به سبب آنها محکوم شده بود کسر کند. اما سقوط مارلبره، به منزله گامی به سوی صلح، مورد قبول مردم انگلستان واقع شد. توریها و ویگها در مسئله جانشینی انگیزه جدیدی برای کشمکش یافتند. در 1701 آخرین فرزند زنده مانده آن مرد، و پارلمنت، برای اینکه از بازگشت مجدد سلسله استوارت به سلطنت جلوگیری کند، قانون جانشینی را گذرانید. به موجب این قانون، چون نسلی از ویلیام سوم و آن باقی نمانده بود، مقرر شد تاج و تخت انگلستان به “شاهزاده خانم سوفیا یا وارثان پروتستان او” تعلق گیرد. سوفیا، زن برگزیننده هانوور، پروتستانی ثابت قدم بود و، چون نوه جیمز اول بود، تا اندازهای خون شاهان انگلستان را در تن داشت. آن این ترتیب را، که ضامن بقای مذهب پروتستان در انگلستان بود، پذیرفته بود; اما حال که زندگیش به پایان خود نزدیک میشد، بر همدلی او نسبت به برادرش میافزود و شکی باقی نگذاشت که اگر جیمز سوم به ترک مذهب کاتولیک رضا دهد، از ادعای او بر سلطنت انگلستان پشتیبانی خواهد کرد. ویگها پشتیبانی کامل خود را از جانشین هانووری ابراز داشتند، توریها مایل به پیروی از نظر ملکه بودند. بالینگبروک با جیمز مذاکره کرد; اما او حاضر نشد از مذهب کاتولیک خود دست شوید; ولی بالینگبروک، که مذهبها برایش مثل جامه های مختلفی بودند که فقط باعث مجلل کردن مرگ میشدند، منتهای کوشش را برای الغای قانون جانشینی و رساندن جیمز به سریر سلطنت به کار برد. با هارلی نزاع کرد که چرا در این موضع دیر میجنبد، آن، به اشاره او، هارلی را با کراهت اخراج کرد، و به مدت دو روز بالینگبروک فایق به نظر میرسید. اما در 29 ژوئیه، ملکه، که از نزاعهای وزیرانش آشفته و مغموم شده بود، سخت بیمار شد. پروتستانهای انگلستان، به منظور مقاومت در برابر کوششی که برای بازگرداندن استوارتها میشد، خود را مسلح ساختند.

شورای خصوصی سیاست بالینگبروک را رد کرد و ملکه مردد را واداشت تا دیوک آو شروزبری را لرد خزانهدار و رئیس دولت خود کند. آن در اول اوت 1714 زندگی را بدرود گفت. سوفیا دو ماه پیش مرده بود، اما قانون جانشینی هنوز به قوت خود باقی بود. شورا

ص: 372

برای پسر سوفیا، برگزیننده هانوور، پیام فرستاد که او اکنون جورج اول پادشاه انگلستان است. سلطنت ویلیام، مری و آن (1689-1714) در تاریخ انگلستان، یک دوران حیاتی بود. علیرغم سستی اخلاقی، فساد سیاسی، و کشمکش داخلی، این سه فرمانروا موجد یک انقلاب سلسلهای بودند، انگلستان را به نحوی قاطع و مسلم پروتستان اعلام کردند، و به طور قطع تفوق دولت را از پادشاه به پارلمنت انتقال دادند. این شاهان مشاهده کردند که پیدایش وزیران پرقدرت باز هم موجب تقلیل نقش سلطنت شده، و ملاحظه کردند که “وتو” قوانین پارلمنت در 1707، آخرین استفاده شاه از چنین اختیاری بوده است. شاهان مزبور رواداری و آزادی مطبوعاتی بیشتری برقرار کردند. انگلستان و اسکاتلند را به آرامی متحد کردند و از این اتحاد بریتانیای قویتری به وجود آوردند. کوشش نیرومندترین شاه عصر جدید را، برای تبدیل فرانسه به دیکتاتور اروپا،عقیم گذاشتند و به جای آن انگلستان را به سیادت دریایی رساندند. مستملکات انگلستان در امریکا را بسط دادند و به اهمیت تاریخی رساندند. در عهد آنها پیروزیهای علمی و فلسفی انگلستان در اصول ریاضی، اثر نیوتن، و تحقیقی درباره قوه درک انسانی، به قلم لاک، نمایان شد. و دوازده سال دوره سلطنت آن بزرگوار آثار ادبی فراوانی به خود دید که در آن عصر در هیچ جای دیگر جهان نظایرش دیده نشده بود مانند آثار دفو، ادیسن، ستیل، سویفت، و آنچه الگزاندر پوپ در اولین دوره نویسندگی خود پدید آورد.

ص: 373

فصل یازدهم :از درایدن تا سویفت - 1660-1714

I- مطبوعات آزاد

چه چیز باعث شده بود که یک فرانسوی بنویسد که “انگلستان در 1712 از حیث کمیت و کیفیت آثار ادبی چنان بر فرانسه برتری یافت که مرکز ثقل حیات عقلانی ... . پیوسته به جانب شمال در حرکت بود”، تا اینکه در حدود سال 1700، “انگلیسیها عالیترین نقش خلاق را ایفا کردند” یک فرد انگلیسی که با لطف آداب فرانسوی بارآمده بود، میتوانست به این تهنیت چنین پاسخ دهد: قسمتی از این انگیزه از آداب فرانسوی منشا گرفته است که به وسیله چارلز دوم و مهاجران بازگشته وارد شده است; قسمتی از آن از آثار دکارت و پاسکال، کورنی و راسین، مولیر و بوالو و مادموازل دو سکو دری و مادام دو لافایت سرچشمه گرفته است; و نیز فرانسویانی که در انگلستان میزیستند، مانند سنت-اورمون و گرامون. ما در کمدیهای شهوانی و تراژدیهای قهرمانی تئاتر دوران بازگشت خاندان استوارت، و در عبور از وفور نثر الیزابتی و تعقیدات ادوارد میلتن تا نثر منقح و معقول درایدن، که دیباچه ها مینوشت، و پوپ، که شعر میسرود، نفوذ فرانسه را مشاهده میکنیم.

اینک به مدت یک قرن (1670-1770) ادبیات انگلیسی به شکل نثر بود، حتی هنگامی که شکلی مسجع و مقفا داشت; اما آن نثر مجلل، واضح و کلاسیک بود. با اینهمه نفوذ فرانسه انگیزهای بیش نبود; ریشه این موضوع در خود انگلستان بود در بازگشت خاندان استوارت که واقعهای شادیآور و آزادیبخش بود، در توسعه مستعمرات کشور، در بسط افکار از راه تجارت، در پیروزیهای دریایی در جنگ با هلندیها و در پیروزی بر فرانسهای که بر اسپانیا پیروز شده بود. بدین گونه راه امپراطوری به طرف شمال گشوده شد. و همان گونه که لویی چهاردهم به مولفان مستمریهایی به عنوان “پاداش اطاعت” میداد، به همین وجه دولت انگلستان به شاعران یا “نثر نویسان” میهنپرست “یا هواخواه” درایدن،

ص: 374

کانگریو، گی، پرایر، ادیسن و سویفت- مقرری، ضیافت شام با اشراف، حقوق سرشار با کار بیزحمت در دستگاه های دولتی، و باریابی به حضور خاندان سلطنتی عطا میکرد; یکی از آنان هم وزیر کشور شد; ولتر از این نخبگان سیاسی با رشک یاد میکند. چارلز دوم بیش از آنچه به ادبیات و هنر اهمیت دهد، علم و زیبایی را ارج مینهاد; ویلیام سوم و آن نسبت به ادبیات بیعلاقه بودند; اما وزیرانشان چون مصنفان را در عصر روزنامه ها، رساله ها، قهوهخانه ها و تبلیغات مفید میدانستند، به صاحبقلمانی که میتوانستند به شاه، حزب و شمشیر کمک کنند کمک مالی میکردند. نویسندگان سیاستمداران کوچکی شده بودند; برخی از آنان، مانند پرایر، دیپلومات شدند; بعضی دیگر مانند سویفت و ادیسن، قدرت و حمایت برای خود تحصیل میکردند. به رسم سپاسگزاری نسبت به الطاف آینده، مصنفان آثار خود را با درودهایی به لردها و لیدیها اهدا میکردند و آنان را در اندام به آپولون یا ونوس و در فکر به شکسپیر یا ساپفو همانند میساختند. آزادی به طلا کمک کرد تا این سیل آثار قلمی و ترشحات فکری را یکباره سردهد. آریوپاگیتیکا، اثر میلتن نتوانسته بود به قانون پروانه، که به واسطه آن سانسور در دوران تودورها و استوارتها بر مطبوعات حکومت میکرد، پایان دهد، و آن قانون در حکومت کرامول به نحوی بیثبات قوت داشت و در دوران استوارتها دوباره تحکیم شد. هنگامی که حکومت جیمز دوم به ترساندن ملت آغاز کرد، عده روزافزونی از رسالهنویسان از قانون سر باز زدند و مردم را خشنود ساختند. وقتی ویلیام سوم به تخت سلطنت رسید، او و پشتیبانان ویگ وی چندان به مطبوعات مدیون بودند که با تجدید قانون پروانه مخالفت کردند; این قانون در 1694 منقضی شد و دیگر تجدید نگشت; آزادی مطبوعات به خودی خود برقرار شد. وزیران شاه هنوز میتوانستند اشخاص را به سبب حمله های افراطی به دولت دستگیر کنند، و قانون ضد کفر، مصوب سال 1697، هنوز جریمه های سنگینی برای جرم تشکیک در مبانی ایمان مسیحی تعیین میکرد; اما انگلستان از آن پس از یک آزادی ادبی بهرهمند بود که، اگرچه گاه مورد سو استفاده قرار میگرفت، به پرورش فکر انگلیسی یاری فراوان میکرد. بر شمار نشریات ادواری افزوده شد. هفتهنامه ها از سال 1622 به بعد منتشر میشدند. کرامول تمام روزنامه ها را، بجز دو تا، از بین برد; چارلز دوم به سهتا از آنها، آن هم با نظارت رسمی، اجازه انتشار داد; یکی از آنها آکسفرد گازت (در آن زمان لندن گازت) ارگان دولت شد و از 1665 تا کنون، هر دو هفته یا هفتهای یک بار، منتشر شده است. بزودی، پس از انقضای مدت قانون پروانه، چند هفتهنامه جدید جسارت انتشار یافتند. در 1695 توریها اولین روزنامه یومیه انگلیسی را، که نامش پست بوی بود، تاسیس کردند که فقط چهار روز دوام داشت، ویگها بزودی با روزنامه فلایینک پست با آن مقابله کردند. سرانجام در 1702، اینگلیش کرنت اولین روزنامه منظم انگلیسی شد. این روزنامه یک ورقه کوچک بود که فقط یک روی آن چاپ

ص: 375

میشد و فقط شامل اخبار بود نه نظرات. از این دستپاچگی مصروعانه، نشریه های بزرگ آگهی دار امروزی پدید آمدند. دفو با ریویو (1704-1713) موازین جدیدی به وجود آورد. این نشریه هفتهنامهای بود که هم تفسیر داشت و هم خبر و چاپ داستانهای مسلسل را نیز ابداع کرد. ستیل با چاپ تتلر (1709-1711) از او پیروی کرد و او و ادیسن این پیشرفت را در سپکتتر(1711-1712) به اوج خود رساندند. حکومت توری، که از مجموع تیراژ مطبوعات (44,000) و نفوذ روزنامه ها، هفتهنامه ها، و ماهنامه ها به وحشت افتاده بود، برای آنها یک مالیات تمبر وضع کرد (1712) که از نیم پنی تا یک پنی بود; و این بدین منظور بود که ادامه زندگی را برای بیشتر هفته نامه ها و ماهنامه ها غیرممکن سازد. یکی از روزنامه هایی که از بین رفت سپکتتر بود. سویفت به ستلای خود گفت: “سراسر گرب ستریت1 تباه شده است.” بالینگبروک هفته نامه اگزمینر را (1710) آغاز کرد تا از سیاستهای دولت توری دفاع کند; او جانثن سویفت را مددکاری یافت که در معلومات، پرخاشجویی و بذلهگویی اعجوبه بود پول وسیلهای جدید کشف کرده بود. تدریجا قدرت هفتهنامه ها و ماهنامه ها، در تشکیل عقاید عمومی برای مقاصد خاص، بر نفوذ مواعظ مذهبی پیش گرفت و بدین گونه یک قدرت غیر روحانی وارد تاریخ شد.

II- درام دوران بازگشت خاندان استوارت

وسیله دیگری وجود داشت که بین سالهای 1660-1700 روح لندن بیروح را شکل داد، بدشکل کرد، یا فقط نمایان ساخت. چارلز دوم، که از درام پاریسی خوشش آمده بود، به دو تماشاخانه پروانه کار داد; یکی برای گروه بازیگران شاه در دروریلین و یکی برای گروه دیوک آو یورک در لینکنز این فیلدز. در سال 1705 تماشاخانه ملکه در هیمارکت گشوده شد، اما ملکه کمتر در آن حضور مییافت. معمولا در زمان چارلز دوم، دو تماشاخانه کافی بود. پیرایشگران هنوز نمایش را تحریم میکردند; در هر حال، عامه مردم بین سالهای 1660 و 1700 به تماشاخانه راه داده نمیشدند. تماشاگران معمولا از لافزنان درباری، ادنی درجات “طبقه متشخص” و “مردان دورو بر شهر” بودند. دکتر جانسن موقر میگفت: “با حضور در آن عیاشخانه ها، یک وکیل دعاوی موقر وقار خود را پست میکرد، و یک وکیل دعاوی جوان به اعتبار خود لطمه میزد.” زنان فقط قسمت کوچکی از تماشاگران را تشکیل میدادند، و آنهایی هم که میآمدند هویت خویش را در پس نقابی پنهان میکردند.

نمایشها در ساعت سه بعد از ظهر شروع میشد، اما همینکه وسایل روشنایی بهبود یافتند (حد 1690)، ساعت نمایش به شش بعد از ظهر موکول

---

(1) این خیابان لندن، که اکنون میلتن ستریت نام دارد، کانون نویسندگان مزدور بود.-م.

ص: 376

شد. بهای بلیط لژ چهار شیلینگ، صندلی سالون دو و نیم شیلینگ، و جایگاه گالری یک شیلینگ بود. ماشینهای صحنه و تغییرات صحنهای از آن دوران الیزابت دقیقتر بودند، هرچند که یک اطاق خواب و اطراف آن ممکن بود برای بیشتر کمدیهای دوران بازگشت خاندان استوارت کافی باشد. در ایفای نقش زنان، هنرپیشگان زن جای پسرانی را که نقش زنان را بازی میکردند گرفته بودند. بیشتر هنرپیشگان زن معشوقه نیز بودند; مارگارت هیوز، که در اولین بازی زن در صحنه تئاتر انگلستان با نقش دزدیمونا ظاهر شد (8 دسامبر 1660)، معشوقه پرنس روپرت بود; و در اجرای نمایشنامه عشق ظالمانه اثر درایدن بود که چارلز دوم آرزوی وصال نل گوین را، که نقش والریا را بازی میکرد، به دل راه داد. خوی تماشاگران، واکنش در برابر پیرایشگری، اخلاقیات درباری، خاطره و احیای نمایشنامه های الیزابتی و جکوبایتی1 (مخصوصا نمایشنامه های بن جانسن) و نفوذ نمایشهای فرانسوی و مهاجرین سلطنت طلب، همه دست به هم دادند تا درام دوران بازگشت خاندان استوارت را شکل دهند. بزرگترین نام در تراژدی درایدن است. ما فعلا او را کنار میگذاریم و به نجات ونیز اثر تامس آتوی میپردازیم (1682) که از تمام نمایشنامه های درایدن بیشتر پایید و تا 1904 به روی صحنه میآمد. این یک داستان عشقی است که با دسیسه دوستان دو که اوسونا برای ساقط کردن سنای ونیز در 1616 پیوند خورده است. موفقیت اولیه آن تا حدی به مضحکه در آوردن اولین ارل آو شافتسبری(دشمن چارلز دوم و دوست لاک) به صورت یکی از اشخاص نمایشنامه به نام آنتونیو که دوست دارد از قواد خود کتک بخورد، تا اندازهای از شباهت دسیسه به توطئه پاپی اخیر، و نیز تا اندازهای به بازی تامس بترتن و خانم الیزابت بری مربوط بود. اما این نمایشنامه اکنون به اعتبار خود قائم است. صحنه های مضحک آن پوچ و زنندهاند، و انجام آن مرگ را با یکنواختی اپرایی پخش میکند; اما طرح آن خوب ریخته شدهاست; خوی اشخاص نمایش به طور مشخص ترسیم شدهاست; ماجرا شدیدا دراماتیک است; و شعر سفید آن با هر اثر دیگری، بجز آثار مارلو و شکسپیر، رقابت میکند. آتوی به عشق خانم بری، که مسرور ساختن ارل آو راچیستر را ترجیح میداد، گرفتار شد. آن شاعر پس از سرودن چند شعر موفقیتآمیز، رشتهای از آثار ناموفق به وجود آورد، به بینوایی افتاد، و (بنا بر روایتی) از گرسنگی مرد.

درام دوره بازگشت خاندان استوارت فقط به واسطه کمدیهای خود به یادها مانده است. طنز و مزاح، گفتگوی قبیح، گریزهای از اطاق خواب، و ارزش آنها از این جهت که طبقهای از یک نسل را آینهوار مجسم میکند به آنها محبوبیتی بادوام و در عین حال مخفی داده است

---

(1) عنوان طرفداران شاخه خاندان استوارت که پس از انقلاب 1688 تبعید شدند. عنوان آنها از تلفظ انگلیسی لفظ لاتینی “یاکوبوس” گرفته شده، که صورت لاتینی نام “جیمز” است; و چون جکوبایتها درصدد بازگرداندن جیمز دوم به سلطنت انگلستان بودند، بدین نام شهرت یافتند.-م.

ص: 377

که چندان شایسته آن نیستند. دامنه آنها، در مقایسه با کمدیهای الیزابتی یا مولیر، محدود است; آنها زندگی را وصف نمیکنند، بلکه اطوار کنارهگردان شهری یا عیاشان درباری را مجسم میسازند; در این نمایشنامه ها، به روستاها، جز به عنوان وسیلهای برای مسخره یا محلهایی چون سیبریه برای اینکه شوهران زنان فضول خود را بدانجا تبعید کنند، اعتنا نشده است. برخی از نمایشنامهنویسان انگلیسی بازی خود مولیر یا اجرای نمایشنامه های او را در پاریس دیده بودند; عدهای از آنان اشخاص یا طرحهای نمایشنامه های او را مورد تقلید قراردادند; اما هیچ یک از آنها در بحث از عقاید اساسی به پای خود او نرسیدند. یک عقیده اساسی این کمدیها این است که زنا مقصود عمده و قهرمانیترین امر زندگی است. مرد آرمانی آنها در منجم قلابی درایدن مانند “یک نجیبزاده، یک مرد دوروبر شهر، مردی که خوب لباس میپوشد و خوب میخورد و خوب میآشامد و به قدر کافی هرزگی میکند” وصف شده است. یکی از اشخاص نمایشنامه نیرنگ عشاق، اثر فارکوئر، مانند نجیبزادهای به نجیبزاده دیگر میگوید: “من اسب خوب را دوست میدارم، اما بگذار دیگری صاحب آن باشد; و من به همین نحو نیز زن زیبا را دوست میدارم.” معنی این حرف نه این است که او آرزومند زن همسایه خود نیست، بل این است که میخواهد در عین اینکه شوهر آن زن مخارج همسر خود را میپردازد، از او بهره بگیرد. در راه و رسم دنیا،کار کانگریو، میرابل نیکو صفت به زن “دوست” خود میگوید: “شما باید همان قدر از شوهرتان متنفر باشید که برای دوست داشتن عاشقان کافی باشد.” در این نمایشنامه های عشق ندرتا از بنیان جسمانی آرزوی متقابل برای لذتبخشیهای دوجانبه بالاتر میرود. ما وقتی که آنها را میخوانیم، برای پرتوی از نجابت حسرت میکشیم، اما اخلاق رایج در روسپیخانه ها همچون آرمانی به ما عرضه میشود. ویلیام ویچرلی آهنگ و توازن را در نمایشنامه به وجود آورد. پدرش سلطنتطلبی از خانواده کهن و صاحب املاک وسیع بود; وقتی که پیرایشگران به قدرت رسیدند، او را برای تحصیل به فرانسه فرستاد و تصمیم گرفت که هیچ گاه نگذارد پیرایشگر شود. ویلیام هرگز پیرایشگر نشد، ولی با کاتولیک شدن خانواده خود را تکان داد.

چون به انگلستان بازگشت، بزودی به مذهب پروتستان گروید و در دانشگاه آکسفرد به تحصیل مشغول شد، ولی پیش از گرفتن درجه تحصیلی، آن را ترک کرد و به نوشتن نمایشنامه مشغول شد. در سی و دو سالگی با نوشتن عشق در یک جنگل (1671)، که آن را به لیدی کسلمین اهدا کرده بود، درآمد سرشاری تحصیل کرد. از طرف شاه مهربان در دربار پذیرفته شد، و شاه وقتی که دریافت ویچرلی، همانند چرچیل، جانشین او در عشق میلدی شدهاست، شکوهای نکرد.

او در 1672 با شجاعتی که از یک نجیبزاده انتظار میرفت در جنگ هلند شرکت کرد، سالم به انگلستان بازگشت و با نوشتن زن روستایی (1673) موفقیت دیگری احراز کرد. پیشپرده تئاتر تماشاگران را دعوت میکرد و میگفت که اگر نمایش را دوست نداشتند،

ص: 378

در آخر نمایش وارد اطاق لباس هنرپیشگان شوند، که در آنجا:

ما صبورانه ... شاعران، باکره ها و حتی معشوقگان خود را نیز به شما تسلیم میکنیم.

آقای پینچوایف همسر خود را برای یک هفته به لندن آورده بود و او را چنان مورد مراقبت قرار میداد که رندان پیش روی خودش وی را از راه به در بردند. شخصی به نام آقای هورنر، که از فرانسه برگشته و مایل بود که بدون ممانعت به زنان شوهر دار دست یابد، این شایعه را میپراکند که خواجه است. پینچوایف چنین نتیجه میگیرد که میتواند خانه خود را به روی چنین شخص بیکفایتی بگشاید. بزودی در مییابد که زنش نامهای به این زننواز “معلول” مینویسد. او را وا میدارد تا نامه دیگری پر از دشنام برای هورنر بنویسد; هنگامی که پشت خود را بر میگرداند، زنش آن نامه فحش آمیز را با نامه نخستین عوض میکند; شوهر، که از فایق آمدن بر حریف مغرور است، نامه اصلی را برای هورنر میفرستد. بعدا، وقتی که گمان میبرد هورنر از آنچه که شایع بوده تواناتر است، فکر میکند که با بردن خواهرش آلیتئا برای او میتواند وی را مشغول سازد. زن، خود را به شکل آلیتئا در میآورد و به توسط شوهر خود به عاشق تحویل میشود.نمایش با “رقص شوهران بیغیرت” پایان مییابد.

هورنر آخرین کلمه پیروزمندانه را بر زبان میآورد و هنرپیشه زنی، در موخرهای مردان تماشاگر را به خاطر ضعف رجولیتشان سرزنش میکند:

و مردان هنوز ممکن است شما را نیرومند بدانند ولی ما زنان را هیچ کس نمیتواند فریب بدهد.

ویچرلی قسمت زیادی از زن روستایی را از مکتب شوهران و مکتب زنان مولیر گرفته بود. در کمدی بعدی خود،آدم بیریا(1674)، آلسست نمایشنامه مردم گریز مولیر را به کاپیتن مانلی تبدیل کرده بود که تصورش از بیریایی آن است که با یک زبان “چارواداری” به تمام اشیا و اشخاص زخم زبان بزند. نکته شگفت انگیز آنکه اهالی لندن و حتی مردم حومه آن دوست میداشتند که زندگی برایشان به منزله مجموعه ای از غرایز جسمانی با چاشنی کفرگویی وصف شود. در یک کتابفروشی در تانبریج ولز، ویچرلی با شعف شنید که بانویی سراغ آدم بیریا را، که تازه چاپ شده بود، میگیرد. آن زن بیوه ثروتمندی به نام کاونتس آو درویدا بود. ویچرلی به آن زن عشق ورزید، با او ازدواج کرد، و پس از آن دریافت که به نحوی شدیدتر از آنچه پینچوایف زن خود را مراقبت میکرد تحت مراقبت زن خود قرار گرفته است. اما زنش ناگهان مرد و او خود را وارث ثروت وی یافت; اما میراث در شبکهای از دعاوی قضایی چنان گیر افتاده بود که او نتوانست کوچکترین استفادهای از آن بکند چون وامهایی را که با اطمینان از قدرت پرداخت خود به هم زده بود نتوانست بپردازد، به زندان افتاد و با گذراندن

ص: 379

هفت سال در آن ضعیف و افسرده شد، تا اینکه جیمز دوم پیش از گرویدن مجدد ویچرلی به مذهب کاتولیک، یا پس از آن، دیونش را پرداخت و وظیفهای دربارهاش برقرار کرد. او در پیری به پیسی افتاد، زیرا زنان را بیش از حد قدرت خود تعقیب میکرد و شعر گونه هایی ساخت که دوست جوانش پوپ آنها را به زحمت تبدیل به شعر کرد. آن هرزه پیر در هفتادوپنج سالگی با زنی جوان ازدواج کرد و ده روز بعد مرد(1 ژانویه 1716) .

سر جان ونبره دوستداشتنیتر از همه این زنا نامهنویسان بود. او “جان بول”1 مجسم بود: خشن، سرخوش، خوش طینت، و دوستدار خوراک و نوشابه های انگلیسی; با این حال پدر بزرگش جیلیس ون بروگ، فلاندری اهل گان، بود که در سلطنت جیمز اول به بریتانیا آمد. جان خود را چندان با استعداد نشان داده بود که او را در نوزدهسالگی برای تحصیل هنر به پاریس فرستادند. پس از بازگشت، در بیست و دو سالگی وارد ارتش شد، در کاله به این عنوان که جاسوس انگلیسی است دستگیر شد; مدتی در محبس باستیل گذراند و در آنجا نخستین پیشنویس زن تحریک شده را نوشت. پس از آزاد شدن از زندان، طبع پر استعداد خود را به نمایشنامهنویسی معطوف کرد. خود او میگوید که ظرف شش هفته برگشت را در تصور خود ساخت، آن را نوشت و روی صحنه آورد (1696). این نمایشنامه آکنده بود از هجوهایی درباره یک جلف لندنی، یک خرده مالک ده، و یک زن هوسران که به ترتیب لرد فاپینگتن، سرتانبلی کلامزی و میس هویدن نامگذاری شده بودند. سرتانبلی آن زن را از هنگام بلوغ او تحت تکفل و مراقبت خود گرفته و از معصومیت او لذت میبرد: “دختر بیچاره” در شب عروسی خود دست و پای خویش را گم خواهد کرد، زیرا درست بگویم او مرد را، جز از روی ریش و نیم شلوارش، از زن تمیز نمیدهد.” اما میس هویدن خود را طور دیگری وصف میکند: “چه خوب است که من شوهری در پیش دارم، یا سوگند به خدا که اگر نداشتم، با نانوا عروسی میکردم; راستی که چنین میکردم! در خانه را که میزنند، در اطاق فورا به روی من بسته میشود; و در برابر این وضع من، ماده سگ خانه میتواند در سراسر روز ول باشد و دور حیاط بگردد.” وقتی تام فشن از او خواستگاری میکند و پدر او میگوید که یک هفته صبر کند، دخترک چنین اعتراض میکند، “یک هفته! چرا، من در این مدت پیر خواهم شد!” نمایشنامه برگشت آن قدر موفقیتآمیز بود که ونبره با شتاب به تکمیل زن تحریک شده پرداخت (1697). این یکی از بزرگترین “کامیابیهای” زمان بود; نیم قرن بعد، دیوید گریک هنوز لندن را با بازی هیجانانگیز نقش سر جان بروت سرگرم میکرد. سر جان بروت یکی از یادآوردنیترین اشخاص هنر نمایشی زمان بازگشت خاندان استوارت بود. این “شخص” کاریکاتوری است از جنبه های حیوانی یک خرده مالک انگلیسی که کارش آشامیدن، بالیدن،

---

(1) نام شخصی وهمی که مشخص ملت انگلستان یا فرد انگلیسی است.-م.

ص: 380

لاف زدن، ترساندن، دشنام دادن و شکوه کردن از این است که”این زمانه لعنتی عصر خدا ناشناسان است.” او نمایش را با عقیده خود در باره ازدواج میگشاید:

عشق، وقتی که ازدواج چاشنی آن باشد، چه خوراک دل بههمزنی است! دو سال زناشویی پنج حس مرا فاسد کرده است. هرچیز که میبینم، هرچه که میشنوم، هرچه که احساس میکنم، هرچه که میبویم و هر چه که میچشم مثل این است که زنی در خود دارد: هیچ پسری از لله خود، هیچ دختری از پیشبند خویش، هیچ تارک دنیایی از توبه خود، یا هیچ دوشیزه پیری از پاکدامنی خویش آن قدر آزرده خاطر نیست که من از ازدواج خود.

زن او، که این نظریاتش را میداند، میکوشد تا او را با کلاه غلتبانی رام و مطیع کند:

لیدی بروت: او اخیرا با من چنان وحشیانه رفتار کرده است که تقریبا میتوانم تصمیم بگیرم با او مثل یک زن بیباک رفتار کنم و کلاه غلتبانی سرش بگذارم ... بلیندا: اما: میدانی، ما باید بدی را با خوبی تلافی کنیم. لیدی بروت: این ممکن است اشتباهی در تعبیر باشد.

لیدی فنسیفول، همسایهاش که تمایلی مشابه باتمثیل او داشت، تردیدهایش را با خدمتگار فرانسوی خود درمیان میگذارد و او به فرانسه چنین پاسخی میدهد، لیدی:

آبروی من، مادموازل آبروی من! مادموازل: مادام، وقتی که انسان آبرو را از دست داد، دیگر از بابت آن آزرده خاطر نمیشود! لیدی: وای! مادموازل،وای! آبرو جواهر است. مادموازل: که البته به بهایی گران تحصیل میشود. لیدی: بلی، مسلما، شما شرافت خود را فدای لذت نخواهید کرد. مادموازل: من فیلسوفم ... .

لیدی: شرافت با آن ]وعده ملاقات[ مخالف است. مادموازل: لذت با آن موافق است ... . لیدی: اما وقتی که عقل مانع هوای نفس میشود، مادموازل مادموازل: عقل در آن صورت بسیار گستاخ است، زیرا نفس خواهر بزرگ عقل است.

لیدی: پس شما نفس خود را بر عقل خویش ترجیح میدهید مادموازل: بلی، مسلما. لیدی: چرا مادموازل: برای اینکه نفس مرا بسیار خوشحال میسازد، اما عقل دیوانهام میکند.

شاید همین نمایشنامه بود که جرمی کالیر را خشمگین ساخت و وادارش کرد که، سال بعد از اجرای آن، حمله نیرومندی به تئاتر بازگشت خاندان استوارت و مخصوصا به ونبره بکند. کالیر یک روحانی انگلیکان بود که دانش و شجاعتی متعصبانه داشت. او پس از ادای سوگند وفاداری به جیمز دوم در 1685، از ادای چنین سوگندی نسبت به ویلیام و مری در 1685

ص: 381

امتناع کرد. او “انقلاب باشکوه” را، حتی به حد برانگیختن شورش، تقبیح کرد. دستگیر شد، و به سختی پذیرفت که دوستانش به قید ضمانت آزادش سازند. او مراسم بخشایش گناهان را درباره دو نفری که بنا بود به جرم توطئه علیه حکومتی که او غاصب میدانست به دار آویخته شوند علنا به جا آورد. وقتی که اسقف متبوع او عملش را محکوم کرد و ادعانامهای توسط دادستان کل علیه او صادر شد، از حضور در محکمه خودداری ورزید. در نتیجه، از تمام حقوق و مزایا بیبهره شد و تا دم مرگ با این طوق تحریم زندگی کرد; اما دولت پاکدامنی او را گرامی داشت و دیگر اقدامی علیه او به عمل نیاورد. ویلیام سوم از واکنش تاریخی کالیر بسیار خرسند شد. آن واکنش نظری کوتاه بر فساد اخلاق و کفرآمیزی صحنه تئاتر انگلستان نامید شد. مانند بسیاری از کتب دیگر، یاوهسرایی در آن زیاد بود; آن راعی احساساتی در تئاتر انگلیسی نقایص بسیار دید که اکنون در نظر ما بسیار ناچیز مینمایند، یا اصلا نقصی محسوب نمیشوند. او نسبت به هر اشاره نامحترمانهای به روحانیان اعتراض میکرد و سخاوتمندانه این چتر تحریم را بر سر پیمبران شرک، کشیشهای کاتولیک، و روحانیون ناسازگار میگسترد. نمایشنامهنویسان بسیار را، از اشیل گرفته تا شکسپیر، و از کانگریو تا درایدن، به این عنوان که تمام مجرمان در محضر آنها تبرئه میشوند، محکوم میکرد. حق خود را در دعاوی با بحث در این مورد که صحنه تئاتر اصلا; نباید با جنایت یا فساد اخلاق سروکار داشته باشد تضعیف میکرد. اما ضربه های سالمی نیز مینواخت، زیرا هدفهای آشکاری برای او در همهجا وجود داشتند. از ستایشی که چند تن از نمایشنامهنویسان بازگشت خاندان استوارت از زناکاران میکردند، و از اثر بد آن ستایش در تماشاگران، شکوه میکرد. کتاب او تا یک سال در لندن نقل هر محفلی بود. نمایشنامهنویسان به طرق مختلف از خود دفاع کردند. ونبره از تئاتر دست کشید و به معماری پرداخت و ده سال روی کاخ بلنم رحمت کشید; آنگاه کاخ هاوارد را به سبک زیبای پالادیو1 بنا نهاد (1714). درایدن به گناهان خود اعتراف کرد و توبه نمود. کانگریو تقصیر خود را منکر شد، اما هنر خویش را اصلاح کرد. ویلیام کانگریو تئاتر بازگشت خاندان استوارت را به اوج و انجام خود رساند. او در لیدز از خانوادهای متولد شده بود (1670) که قدمت آن در سراسر پیروزیهای هنری او مایه مباهاتش بود. پدرش فرمانده یکی از پادگانهای انگلیسی در ایرلند بود; از این رو ویلیام در مدرسه کیلکنی تحصیل کرد در آنجا با جانثن سویفت روی یک نیمکت مینشست. تحصیلات بعدی او به ترتیب در این مدارس انجام گرفتند: کالج ترینیتی در دوبلن و میدل تسپل در لندن. غریزه

---

(1) آندرئا پالادیو (1518 - 1580) معمار ایتالیایی عهد رنسانس; سبک او در معماری انگلستان تاثیر بسیار به جا گذاشت.-م.

ص: 382

جاهطلبی ادبی از محیطی وارد خون او شد که در آن حتی دوکها نیز کتاب مینوشتند. در نخستین سال تحصیلات حقوقی خود، زن ناشناس را نوشت (1692) که به مناسبت “مضحکه و طنز سبکش”، و به این سبب که “نخستین رمان آداب ][ در انگلیسی است” مورد تمجید ادمند گوس قرار گرفت، اما سمیوئل جانسن درباره آن گفت: “من میخواهم آن را، به جای خواندن، تحسین کنم.” با نمایش اولین کمدی او که عزب پیرنام داشت (1693)، گامی سریع به سوی شهرت برداشت. درایدن، که در آن وقت استاد مسلم ادبیات انگلیسی بود، تصدیق کرد که تا آن زمان نخستین اجرای هیچ نمایشنامهای را آن سان خوب نیافته است.

کانگریو، که یقین نداشت یک نجیبزاده باید نمایشنامه بنویسد با این بیان که “برای سرگرمی خودم در دوران نقاهت” چیز نوشتهام، خویشتن را معذور داشت; و به همین مناسبت کالیر چنین تذکار داد: “پرسش این موضوع که مرض او چه بودهاست با من نیست، اما باید خیلی بدتر از دارویی بوده باشد که برای آن برگزیدهاند.” هالیفاکس با درایدن موافق بود. او کانگریو را به دو شغل دولتی برگماشت که او را قادر میساختند در عین نمایشنامهنویس بودن، نجیبزاده هم باقی بماند. نمایشنامه بعدی او، حقهباز (1694)، چندان مورد استقبال واقع نشد، اما ثنای درایدن، که در آن کانگریو با شکسپیر مقایسه شده بود، روحیه مصنف جوان را تقویت کرد; در 1695، در سن بیست و پنج سالگی، با عشق برای عشق، که کامیابی آن از موفقیت هر اثر دیگری که هنوز در خاطر مردم بود فراتر میرفت، به صحنه بازگشت. کالیر آن نمایشنامه را،به این عنوان که به هرزگان یاری میکند و راحت میبخشد، محکوم کرد. پاسخ کانگریو چنان بیاثر از کار درآمد که او را مدت سه سال از تئاتر برکنار داشت. وقتی که دوباره با راه و رسم دنیا به صحنه بازگشت (1700)، از انتقاد بهره گرفته بود و نشان داد که قریحه نیازی به ده فرمان ندارد. این نمایشنامه، که سوینبورن مبالغهگر آن را “شاهکار بینظیر و بیقرین کمدی انگلستان” نامید، بعضی از نقایص تئاتر بازگشت خاندان استوارت را داراست، اما هیچ یک از معایب آن را ندارد. وقتی که آن را فقط میخوانیم، ممکن است از طنز مفرط آن خسته شویم و به یاد جناسبازیهای مبتذل نخستین آثار شکسپیر بیفتیم; اما هنگامی که در روی صحنه اجرا شود و اشخاص آن سخن گویند (مانند سخن گفتن بترتن و بانو بریسگیردل در اولین اجرای آن نمایشنامه)، شاید ما را با اثر شگفت خود شادمان سازد. ویتوود میگوید: “من بانویی را میشناسم که پیوسته حرف زدن را چنان دوست میدارد که به انعکاس صدا فرصت اظهار وجود نمیدهد.” طرح نمایش بسیار بغرنج است; ما از وقتی که باید برای صرف فهمیدن دسیسه ها و نزاعهای فرومایگان جلف کنیم ناراحت میشویم، و فرجام نمایش به تمام معنا پوچ است. اما نوعی ظرافت زبانی و بذلهگویی و ریزهکاری (اما نه عمق) فکری در آن وجود دارد که میتواند ذهن شتابنزده را خشنود سازد; هیچ گونه مضحکه خشن، چنانکه در آثار ونبره هست، در آن وجود ندارد، اما از آن گونه کنایه های ملیح و مودبانهای که از ورسای به وایتهال و دربار بازگشت خاندان استوارت رسوخ کرده

ص: 383

بود در آن هست و تشریح شخصیتها نیز در آن مشاهده میشود. میرابل، قهرمان داستان، میراث خوار غیر جذاب اما واقعنمایی است;این نکته جالب است که او میخواهد، به جای فریفتن میلامانت، با او ازدواج کند; اما او ثروتی داشت که با یک دوجین زنا برابر بود. او سرزندهترین مخلوق کانگریوست; عشوهگری که هزار عاشق میخواهد و طالب یک عمر پرستش برای ده سال زیبایی و فریبندگی است. او به ازدواج رضا میدهد، اما با این شرایط:

میلامانت: ... میرابل، جدا میگویم، من صبحها تا آنجا که بخواهم، در بستر میمانم. میرابل: آیا شرایط دیگری برای پیشنهاد کردن دارید میلامانت: چند شرط جزئی! مثلا آزادی برای صرف شام هر موقع که دلم بخواهد ... هر وقت که حوصله نداشته باشم، تنها شام خوردن در اطاق توالت، بیآنکه علتی برای آن ذکر کنم. کسی به گنجهام دست درازی نکند; تنها اختیاردار میز چای خودم باشم و شما نباید جسارت نزدیک شدن بیاجازه به آن را داشته باشید. و آخر از همه، هرجا که من باشم، شما باید پیش از ورود به آن، در بزنید. در صورت قبول این شرایط، اگر وجود شما را کمی بیشتر تحمل کنم، ممکن است کم کم به ازدواج با شما راضی شوم میرابل: ... آیا من آزادی پیشنهاد شرایط را دارم ... میلامانت: ... . بالاترین شرایط خود را پیشنهاد کنید ... .

میرابل: اول: پیشنهاد میکنم که شما صورت خود را، تا موقعی که من دوست میدارم، دوست بدارید و تا وقتی که جریان نسبت به من بر وفق مراد است، شما در عنوان کردن مطلب به طرزی جدید کوشش نکنید ... . دوم، وقتی که شما بچهدار شدید میلامانت: آه! اصلا اسمش را نیار. میرابل: که ممکن است با دعایی خیر درباره کوششهای ما بفراست دریافته شود میلامانت: کوششهای نفرتانگیز! میرابل: من هر گونه بستن مستقیم یا فشار دادن برای تغییر شکل را تقبیح میکنم، تا هنگامی که شما سر پسر مرا به شکل کله قند درآورید ... .

و به همین ترتیب; آن اثر سبکسری خوشایند و طنز خوبی است که به طرزی بیضرر به مسائل سطحی زندگی میپردازد و به کنه مسائل کاری ندارد. خود کانگریو از بسیاری از این مسائل سطحی نمونهبرداری کرد و در این کار بافت را به ماده و تنوع را به وحدت ترجیح داد. هرگز ازدواج نکرد، اما حساب چند هنرپیشه زن را پیدرپی رسید. ما چیزی از هیچ طفلی که مایه دردسر یا شادمانی او شده باشد نشنیدهایم. در باشگاه ها و قهوهخانه ها دوستی خوش مشرب بود، و بهترین خانواده ها او را میپذیرفتند. خوب میخورد، و چون نقرس داشت، دستور میداد پاهایش را مرتبا با داروهایی طاولدار کنند و روغن بمالند. وقتی که کانگریو ولتر را در 1726 دید، تحسین آن نویسنده فرانسوی را از نمایشنامه هایش مذمت کرد، به صحبت درباره آنها به این عنوان که آثاری ناچیز بودهاند پایان داد و از ولتر خواست که او را فقط یک نجیبزاده بداند. ولتر (بنابر روایت خودش) گفت: “اگر شما فقط نجیبزاده بودید، من به دیدنتان نمیآمدم.”

ص: 384

در 1728، وقتی که کانگریو به آب گرم باث میرفت،کالسکهاش برگشت و چند آسیب درونی به او وارد شد، و در نتیجه چشم از جهان فرو بست (19 ژانویه 1729). در وستمینستر ابی به خاک سپرده شد. به موجب وصیت خود، 200 پوند برای خانم بریسگیردل،که روزگار پیری را در فقر بسر میبرد، باقی گذاشت; غیر از این، تمام ثروت خود را، که در حدود 10،000 پوند بود، برای میزبان محبوب خود، دومین داچس آو مارلبره که بسیار ثروتمند بود، وصیت کرد. داچس این مبلغ را به مصرف یک گردنبند مروارید رساند و برای همیشه مجسمه کوچکی از آن شاعر را که از موم و عاجساخته شده بود بر روی میز خویش قرار داد و،به رسم خود آن شاعر، دستور میداد تا پاهای آن را طاول بیندازند و تدهین کنند.

تئاتر انگلستان خیلی پیش از مرگ کانگریو به پیراستن خود پرداخته بود. ویلیام سوم به “رئیس جشنها” فرمان داد تا اختیارات خود را در مورد صدور پروانه یا ممانعت از اجرای نمایشنامه ها با قدرت بیشتری به کار برد.

اشمئزاز عقاید عمومی از هرزگیهای تئاتر از این سانسور پشتیبانی کرد. یکی از قوانین زمان ملکه آن پوشیدن ماسک را در تئاتر ممنوع کرده بود، و زنان، که از این تغییر هیئت منع شده بودند،نمایشهایی را که به قدر کافی مقرون به عفت نبود تحریم کردند. سویفت در اینکه تئاتر لکه ننگی بر اخلاق انگلیسی است، با اسقفان همرای بود. ستیل عشاق هوشیار را به عنوان نمایش اخلاقی عرضه کرد (1722)، و ادیسن در نمایشنامه کاتو (1713)، با جلال تراژدی فرانسه رقابت کرد. یک نشانه اولیه تغییر، لحن پاسخ درایدن به کالیر بود. او احساس میکرد که روحانیان نمایشنامهنویسان را غالبا نامنصفانه محکوم کردهاند و “در بسیاری از موارد ... کلمات مرا به کفر و وقاحت تعبیر کردهاند، و البته تقصیری هم نداشتهاند.” اما ضمنا چنین افزود:

من از آقای کالیر کمتر سخن خواهم گفت، زیرا در بسیاری از موارد او بحق بر من تاخته است و من خود را در مورد تمام افکار و بیاناتی که واقعا ممکن است مقرون به بیعفتی، کفر، یا سو اخلاق تعبیر شوند مقصر دانستهام و اکنون آنها را پس میگیرم. اگر او دشمن من است، بگذار فاتح شود و اگر دوست من باشد، (و من هیچ دست آویزی به او ندادهام که مخالف دوستی باشد)، از توبه من شاد خواهد شد.

III- جان درایدن: 1631-1700

پدرش از نجبای فرودست بود و ملک کوچکی در نورثمتن شر داشت. به مدرسه وستمینستر در لندن فرستاده شد، و در آنجا ریچارد باربی دانشمند به او و همشاگردش جان لاک مقدار زیادی لاتینی و انضباط آموخت. در آنجا یک بورس تحصیلی به دست آورد که او را قادر ساخت به کالج ترینیتی در کیمبریج برود. در همان سالی که دانشنامه خود را گرفت ( 1654)، پدرش مرد; جان،که در میان چهارده فرزند از همه بزرگتر بود، وارث ملک او شد، که 60پوند

ص: 385

در سال عایدی داشت. به لندن رفت و کوشید تا همین مبلغ را با شعر بر درآمد خود بیفزاید. در 1659 “قطعات قهرمانی” را به یاد کرامول سرود اشعاری که برای یک مرد بیست و نه ساله به نحو قابل ملاحظهای عاری از لطف بودند. درایدن خیلی دیر به مرحله کمال رسید مانند کسی که با زحمت از فرازی پر مانع بالا رود و مرحله به مرحله، با رنج زیاد، به عواید بیشتری دست یابد. یک سال بعد، در قصیده “آسترایا ریدوکس” بازگشت خاندان استوارت را تهنیت گفت و ستاره چارلز دوم را با ستاره بیتلحم1 برابر دانست. هیچکس نتوانست درایدن را محکوم به بیثباتی و تلون کند، زیرا تقریبا تمام شعرا، بجز میلتن، با انعطاف استادانهای، ǘҠپیرایشگری به آیین سلطنتطلبی گرویده بودند.

اما چارلز بیش از آنکه به شعر صرف دل بسته باشد، به تئاتر علاقهمƘϠبود; از این رو، در حالی که نمایشنامهنویسان متنعم میشϙƘϘ̙طǘѠشعرا رونقی نداشت. درایدن ذوقی به تئاتر نداشت، اما در آرزوی معاش مرتب șȘϮ طبع خود را در کمدی آزمود و اثری به نام زن نواز وحشی پدید آورد (1663) که پیپس آن را به عنوان “اثر بسیار ضعیفی که من تا کنون در عمر خویش دیدهام” تقبیح کرد. در اول دسامبر 1663، درایدن با لیدی الیزابت هاوارد، دختر ارل آو بارکشر، ازدواج کرد. مردم از ازدوا̠دختری اشرافی با یک شاعر متعجب شدند، اما آن دختر بیستوپنج ساله و در شرف ترشیدن بود و سر رابرت هاوارد، برادر او،که سخت عاشق نویسندگی بود، بدین وسیله همکاری درایدن را در نگارش نمایشنامهای با عنوان ملکه هندوستان تامین کرد و متفقا آن نمایشنامه را در 1664 با دکور پر خرج و موفقیت بسیار به روی صحنه آوردند. این تراژدی، با ترک شعر سفید شاعران دوره الیزابت و آوردن ابیات قافیهدار پنج وتدی، اهمیت تاریخی یافت.

پیش از آن، لرد آرری تحت تاثیر قافیه در تراژدی فرانسه واقع شده و آن سبک را در نمایشنامه های خود وارد کرده بود. درایدن با این فکر که قافیهپردازی مانع روانی کلام و فکر خواهد شد، پس از 1675 به شعر سفید بازگشت. او اگر شعر گفتن برایش آن قدر آسان نبود،ممکن بود شاعر بزرگتری بشود. درایدن موفقیت همکارانه خود را با ادامه کار به طور مستقل در نمایشنامه امپراطور هندوستان (1665)،که قهرمان آن مونتزوما بود، ادامه داد. هنگامی که نزدیک بود محل و مقامی در تئاتر انگلستان پیدا کند، طاعون موجب بسته شدن تماشاخانه های لندن به مدت یک سال شد. وقتی که فاجعه طاعون و حریق به پایان رسید، او در آنوس میرابیلیس رهایی انگلستان را از بلای سه گانهای که بر سر آن آمده بود با شادی وصف کرد (1666).

این اثر منظومهای است از

---

(1) بنابر روایت “انجیل متی” (2. 1-10) ستارهای که نشانه تولد عیسی بود و مجوسان شرق را به بیتلحم رهبری کرد.-م.

ص: 386

304 رباعی،که بیانش گاه نیرومند و جاافتاده است(قطعات 212-282) و گاه نشانی از بیمغزی نوجوانی دارد (مثلا قطعه 29). وقتی که تماشاخانه ها در 1666 گشوده شدند، درایدن باشتاب به تئاتر بازگشت و تا 1681 هیچ اثری جز نمایشنامه پدید نیاورد. سبک تراژدیهای او مطنطن، ولی درنظر همعصران خود از آثار شکسپیر برتر بود; و وقتی که برای تنقیح نمایشنامه طوفان به دوننت پیوست، بنا به تصدیق تمام همکارانش،کتاب فوقالعاده اصلاح شده بود. “گروه بازیگران شاه” ممکن است با آنان همرای بوده باشند، زیرا به درایدن ماموریت دادند که در ازای شرکت در منافع، که سالانه بالغ بر 350 پوند میشد، هر سال سه نمایشنامه برای آنها تهیه کند. کمدیهای درایدن، گرچه مانند هر کمدی دیگر منافی عفت بودند، از تک تک بیست و هفت تراژدی او کمتر موفقیتآمیز بودند، زیرا در آن تراژدیها او توجه مردم را به “دنیای جدید” و وحشیهای عجیب آن جلب میکرد. مثلا المنظور در فتح غرناطه میگوید:

من همان قدر آزادم که “طبیعت” نخستین انسان را آفرید، پیش از آنکه قانون پست خدمتگری آغاز شود، وقتی که وحشی نجیب در جنگلها میدوید.

شاید موفقیت این نمایشنامه و مدیحهگویی فراوان از چارلز دوم در آنوس میرابیلییس بود که در 1670 شغل تاریخنگار شاه و عنوان ملکالشعرایی را برای او تحصیل کرد. درآمد سالانه او حال به هزار پوند میرسید. در پایان سخن قسمت دوم فتح غرناطه، درایدن ادعا کرد که تئاتر دوران بازگشت خاندان استوارت از تئاتر عصر الیزابت برتر است. رقیبان او، در حالی که این ستایش را تحسین میکردند،چنین میاندیشیدند که بخش بزرگی از آن ستایش برای بزرگداشت خود درایدن بودهاست. روشنفکران شهر با تمجید و ستایش تماشاگران از قهرمان بازی افراطی تراژدیهای درایدن موافق نبودند. دیوک آو باکینگم با چند همکار در 1671 هجویه مضحکی با نام تمرین نمایش منتشر کردند که سخافت و غیر طبیعی و مطنطن بودن تراژدیهای معاصر، مخصوصا آثار درایدن، را به مسخره گرفته بود. آن شاعر نیش هجو را احساس کرد، اما ده سال غریزه انتقام خود را نهان داشت; آنگاه در قویترین ابیات ابشالوم و اخیتوفل باکینگم را به سختی هجو کرد. در خلال آن مدت، مطالعه آثار شکسپیر هنر او را بهبود بخشیده بود. در زیباترین تراژدیهای خود، همه چیز در راه عشق (1678)، از تقلید راسین و قافیهپردازی دست برداشت، به پیروی از شکسپیر و شعر سفید پرداخت، تمامی هنر خود را در رقابت با آثار دوران الیزابت در زمینه های عادی به کار برد، و داستان آنتونی و کلئوپاترا را، که دنیایی را به خاطر پیوند با یکدیگر از دست داده بودند، باز گفت. اگر نمایشنامه قبلی این داستان وجود نمیداشت،اثر درایدن ممکن بود بهتر ستوده شود. گهگاه این نمایشنامه از سادگی کامل بیان به احساس نجیبانه و سخت محتاط اعتلا مییابد، مثلا در آمدن اوکتاویا نزد آنتونیوس برای تقاضای عفو.

ص: 387

نمایشنامه درایدن فشردهتر است و هدف آن رعایت وحدتهاست; اما با محدود کردن ماجرای نمایش به یک بحران، در یک محل، و سه روز، موضوع قهرمانی را به یک عشق تنزل داد، و منظره وسیعی را که، در آنتونی و کلئوپاترا، آن داستان عشقی را بخشی از وقایعی ساخته بود که جهان مدیترانه را تکان داد و متشکل ساخت از دست داد. امروزه جالبترین جنبه های نمایشنامه های درایدن دیباچه های آنهاست که او به چاپ رساند، و نیز رساله هایی که طی آنها نظریات خود را درباره هنر نمایشی ارائه کرد. کورنی به درایدن سرمشق داده بود، اما او شکل بیان کورنی را وسیلهای برای نثر درخشان ساخت. هنگامی که ما بر این رساله ها و دیالوگهای با روح مینگریم، درمییابیم که عصر خلاق در ادبیات انگلیسی به عصر انتقادیی منتقل میشود که در آثار پوپ به اوج خود میرسد. اما همینکه درایدن را میبینیم که به نحوی مهذب در جستجوی فن نمایش و صنعت شعر است و با ژرفاندیشی قابل ملاحظهای تئاتر فرانسه را با تئاتر انگلستان مقایسه میکند،احترام ما برای ذهن او بیشتر میشود. در این رساله ها پریشانگویی نثر الیزابتی، و جمله های مطنطن و پربار میلتن به گویشی سادهتر، صافتر و منظمتر تبدیل میشود که از جمله بندیهای لاتینی آزاد است و با آشنایی نویسنده به ادبیات فرانسه بهبود مییابد; هرگز با فصاحت فرانسه برابری نمیکند، اما به قرن هجدهم قرن نثر نمونه هایی از بیان ساده و ملیح میدهد که روان و جذاب و طبیعی و نیرومند است. اینجا بود که منشآت انگلیسی شکل گرفت و عصر کلاسیک انگلیسی آغاز شد. اما اگر رساله های درایدن اکنون از نمایشنامه هایی که موجب پدید آمدن آنها بودند برتر مینمایند، در ساتیرنویسی بود که او بر عصر خود تسلط یافت و آن را تقریبا به وحشت انداخت. شاید حادثهای باعث میدان دادن به نیش او شده بود. در 1679 جان شفیلد، ارل آو ملگریو، اثر بی امضایی به نام رسالهای درباره ساتیر را به شکل دستنویس منتشر کرد. در این اثر به ارل آو راچیستر، داچس آو پورتسمث (لوئیز دو کروال)، و به طور کلی به دربار چارلز دوم حمله شده بود. درایدن، که بیشتر عایدی خود را از شاه دریافت میکرد، اشتباها نویسنده آن اثر دانسته شده بود. او در شب 19 دسامبر در رزالی، کاونت گاردن، مورد حمله و ضربات چماق دستهای از اوباش قرار گرفت که ظاهرا،اما نه به طور قطع و یقین، اجیر راچیستر بودند. درایدن مردی خوش طینت و سخی بود و حاضر بود که یاری و تحسین کند; اما کامیابی، خودپسندی و رکگویی جدلی او دشمنان بسیار برایش فراهم کرده بودند. تا چندی حملات رقیبان را بدون جواب علنی تحمل کرد; حتی”کمین کشی در رزالی” نیز کلک او را به پاسخ درنیاورد. اما در 1681 چندین تن از دشمنان خود را در یک دیگ ریخت و آنان را با آتش مرگبارترین هجویه های موجود در زبان انگلیسی جوشانید. انتشار این اثر در سالی انجام گرفت که طی آن شافتسبری کوشید تا برای جایگزین ساختن پسر نامشروع چارلز دوم به جای پدر، شورشی به راه اندازد، و وقتی که بخش اول ابشالوم

ص: 388

و اخیتوفل از چاپ درآمد (ماه نوامبر)، شافتسبری در آستانه محاکمه به جرم خیانت قرار داشت. درایدن در هجویه خود طرف شاه را گرفت، و اثر او ممکن است به اشاره شاه بوده باشد. او شافتسبری را به منزله اخیتوفل، که ابشالوم (دیوک آو مانمث) را به شورش علیه پدرش داوود (چارلز) تحریض میکند، به باد مسخره میگیرد. و چون داوود و چارلز هر دو چندگانی را دوست میدارند، شاعر با گفتاری در باره ارزش چندگانی آغاز میکند:

در روزگار پرهیزگاری، پیش از آغاز حرفه کشیشی، پیش از آنکه چندگانی گناه شمرده شود، وقتی که مرد، با همبستری با زنان بسیار، نوع خود را میافزود، پیش از آنکه یک تن ظالمانه به یک نفر محدود شود، وقتی که طبیعت بر میانگیخت و هیچ قانونی استفاده بیقاعده از معشوقه و همسر را منع نمیکرد، وقتی که شاه اسرائیل، مانند قلب خداوند، گرمی نیرومند خود را همهجا میگسترد، به همسران و کنیزان، در اکناف سرزمینش، صورت خالق خود را در سراسر سرزمین پخش میکرد ...

داوود از زیبایی ابشالوم دلبند خود لذت میبرد; مانمث تا شورشی برنینگیخته بود، نورچشم شاه بود. و یهودیان همان انگلیسیها هستند.

نژادی یکدنده، ترشرو، غرغرو که تا کنون دامنه و گسترش عنایت را آزموده است; مردم لوس خدا، که به سهولت عیاشی میکردند، نه هیچ شاهی توانست بر آنان حکومت کند، نه هیچ خدایی توانست خرسندشان سازد ...

اخیتوفل ملک مقرب خیانت است; لندن فورا دانست که مقصود شافتسبری است:

نخستین همه اینها اخیتوفل کاذب بود، نامی که نزد تمام قرون آینده ملعون است; برای نقشه های مخفی و اندرزهای کژ مناسب، خردمند، دلیر و مغشوش از حیث هوش، ناآرام، ناثابت در آیین و محل، در قدرت ناخرسند، ناصبور از رسوایی; روحی آتشین، که راه خود را باز میکند، تن کوتوله خود را به فساد کشاند، و مسکن خاکی خود را زیاده از حد بدشکل کرد. پیشروی جسور در عملیات افراطی، خوشحال از خطر به هنگام برآمدن خیزابها، طوفانها را میجست; اما برای یک آرامش نامناسب میخواست برای بالیدن بر هوش خود، بسیار به شنها نزدیک شود.

ص: 389

هوشهای بزرگ یقینا متحد نزدیک دیوانگی هستند، و جدار نازکی مرز آنها را جدا میکند; ور نه او چرا باید، با وجود متنعم بودن به ثروت و عزت، آرامش مورد نیاز این عصر را از آن دریغ دارد ...

در دوستی کاذب، در نفرت آشتیناپذیر، مصمم به خرابی یا فرمانروایی بر کشور.

و حال نوبت کینهکشی از باکینگم و تمرین نمایش است:

در صف مقدم این شورشگران، “زیمری” ایستاده بود، مردی که چند رویی از هیئتش نمایان بود نه نمونه یک انسان، بلکه نماینده تمام نوع بشر، لجوج در عقاید، همواره بر خطا، در آغاز همه چیز، پس از چندی هیچ، اما طی یک ماه رسوا کننده، کیمیاگر، مطرب، سیاستمدار، و دلقک بود; آنگاه همه چیز برای زنها، نقاشی، قافیهسازی، میگساری، و اضافه بر آن، برای دههزار بلهوس که از فرط فکر مردند ...

تلف کردن ثروت هنر مخصوص او بود; هیچ چیز بیپاداش نمیماند، جز شایستگی; دلقکان از او گدایی میکردند، اما آنها را دیر کشف کرد، او اطوار آنها را گرفت و آنها ملک او را ستاندند.

انگلستان هرگز هجویهای چنین بیرحمانه ندیده بود، هجویهای که حریفان را در یک سطر مجروح کند و اجساد شقهشدهشان را در هر صفحه به جا گذارد. صدها نسخه از آن منظومه در خارج دادگاهی که شافتسبری به جرم خیانت محاکمه و احتمالا محکوم به اعدام میشد به فروش رسید. شافتسبری تبرئه شد; طرفداران ویگ او مدالی به افتخارش ساختند; و ده دوازده شاعر و و رسالهنویس، به سرکردگی تامس شدول، به مردی که بییقین میدانستند قریحه و هجای گزنده خود را به شاه فروخته است پاسخهای فاتحانه دادند. درایدن با هجویه دیگری که مدال نام داشت به میدان بازگشت (مارس 1682) و شدول با تازیانه مخصوص دیگری به نام مک فلکنو تادیب شد(اکتبر). در این اثر نیش انتقام شدیدتر بود و گاه با توهین کامل، که در هر کلمه مندرج بود، اما به واسطه پخش شدن در ابیات نیشدار که در نظر اول آشکار نمیشد، همراه بود. در این ابیات نیز مانند اشعار هجویه قبلی، زهر کلام با دقت و صرفهجویی هرچه تمامتر گسترده شده بود. اکنون ذوق ما برای کشتار ادبی از این قبیل فرو نشسته است; اینک، پس از قرنها بحث، ما به این تصور رسیدهایم که در هر انفعال و هیجانی مقداری حقیقت هست و چیزی در هر دشمن وجود دارد که باید دوست داشت; اما حتی امروزه فن سیاست جنگی است که با وسایلی غیر

ص: 390

از خود آن اجرا میشود; و این موضوع در آن هنگام خیلی بیشتر صدق میکرد یعنی در وقتی که تخت سلطنت استوارت به گردش انقلاب بستگی داشت و باختن مساوی بود با مرگ. در هر حال، درایدن جوهر خود را نشان داده بود; شاه و دیوک آو یورک سپاسگزار شده بودند، و دیگر هیچ کس سرآمدگی او را در قلمرو نظم مورد تردید قرار نمیداد. وقتی که به میخانه ویل پای مینهاد، صندلیی در زمستان برای او نزدیک بخاری و در تابستان در بالکن گذاشته میشد، در آنجا پیپس او را میدید و “گفتار بسیار مطبوع و هوشمندانهای میشنید” سر والتر سکات، با نیروی تصور خلاق خود، درایدن را هنگام ورود به میخانه ویل چنین وصف میکند: “پیرمردی چاق و کوچک اندام، با موی خاکستری، با یک دست لباس مشکی که مانند دستکش چسب بدنش بود،” و “با مطبوعترین تبسمی که من تا آن زمان دیده بودم.” “کرنش کردن به ملکالشعرا و عقیده او را درباره آخرین تراژدی راسین شنیدن ... امتیازی محسوب میشد. کشیدن کمی انفیه از انفیه دان او افتخاری بود که برای سرمست کردن یک جوان با ذوق کفایت میکرد.” او برای دوستان خویش میتوانست روح محبت باشد، اما در مورد رقیبان خویش فورا به توهین دست میزد; و در ستایش شعر خویش به هیچ کس اجازه نمیداد که از خودش جلو افتد. مداهنه او از شاه، از لیدی کسلمین، و از کسانی که به او پول میدادند تا آثار خود را به آنان اهدا کند، از چاکری معمول همگنان او در آن زمان فراتر میرفت. با این حال کانگریو تشویق درایدن را با وصف کردن او به منزله “بسیار پرشفقت و با عاطفه، آماده برای عفو گزندها، و قادر به آشتی با کسانی که او را آزردهاند” جبران کرد.

جسم و بدن درایدن اینک قوس نزولی خود را میپیمود; و در این مرحله آغاز کرد به اینکه نسبت به مذهب از زمان جوانی خود مهربانتر باشد. درامها و ساتیرهای او احیانا ایمانهای مختلف را به مسخره گرفته بودند; حال، پس از توام کردن سرنوشت خود با سرنوشت توریها، به کلیسای انگلیکان روی آورد، آنرا ستون ثبات انگلستان دانست، و جسارت عقل را که به حریم ایمان تجاوز میکرد تقبیح نمود. در نوامبر 1682 دوستان دنیوی خود را با انتشار دین غیر روحانی، که منظومهای بود در دفاع از کلیسای رسمی، شگفتزده ساخت. یک کتاب مقدس الهامی و حتی یک کلیسای لغزش ناپذیر، برای تعبیر و تکمیل آن، در نظر او پشتیبانان ضرور جامعه و سلامت عقل بودند. او با احتجاجات خداپرستان آشنا بود; پاسخ او این بود که شکلهای آنان آن نظم مشکل اجتماعی را که فقط یک قانون اخلاقی مصوب از طرف دین میتواند نگاه دارد به نحوی جنون آسا مختل میکند:

زیرا نکات مبهم برای آموختن چندان سودمند نیستند، اما آرامش عام مورد علاقه جهان است.

این بحث میتوانست کلیسای رومی را نیز به کار آید، و درایدن آن را با گرویدن به

ص: 391

مذهب کاتولیک تا به آخر دنبال کرد (1686). اینکه آیا به سلطنت رسیدن یک شاه کاتولیک در سال گذشته و ترس درایدن از قطع مستمری خود، موجب این تغییر مذهب شده بود موضوعی است که نمیدانیم. در هر حال درایدن برای بسط نظریه کاتولیک در ماده گوزن و پلنگ (1687) به کار برد. در این اثر”یک ماده گوزن با رنگی به سپیدی شیر” در برابر پلنگ، “زیباترین مخلوق از نوع خالداران”، از مذهب کاتولیک رومی دفاع میکند،و پلنگ هم نماینده آیین انگلیکان است. تصویر این دو جانور چهار پا، که درباره حضور حقیقی مسیح در آیین قربانی مقدس بحث میکنند، موجب مسخره شد. این مسخره بزودی در اثر تقلید مضحکی به قلم مثیو پرایر و لرد هالیفاکس به نام “ماده گوزن و پلنگ که به منظومه داستان موش روستایی و موش شهری درآمده است” ظاهر شد (1687). در 1668 جیمز دوم به فرانسه گریخت، و درایدن خود را دوباره در خدمت یک شاه پروتستان یافت. او در ایمان جدید خود پایدار ماند; هر سه پسر او در رم مشاغلی در دربار پاپ داشتند، و به این جهت یک تغییر مذهب دیگر موجب خرابی کار میشد. او از دست رفتن عنوان ملکالشعرایی، مستمری، و شغل تاریخنگاری را با شجاعت تحمل کرد; با این وجود تاریخ با دادن این افتخارات به شدول، که درایدن او را “شاه اراجیف” و نمونه حمایت نام داده بود، آتش غم او را تیزتر کرد. درایدن در ایام پیری معاش خود را با قلمش تامین کرد.

نمایشنامه های بیشتری نوشت; منتخباتی از تئوکریتوس، لوکرتیوس، موراس، اووید، و پرسیوس را ترجمه کرد; ترجمه آزاد و روانی از انئید به نظم حماسی ساخت; برخی از “افسانه های” هومر، اووید، بوکاتچو، و چاسر را به وتدهای خاص خودش منظوم ساخت; و قصیده مشهور “جشن اسکندر” را، که بسیار ستوده شده است، در سال 1697، در سن شصتوهفت سرود. در اول مه 1700 زندگی را بدرود گفت. تشییع جنازه او با غوغای عجیبی همراه بود. فرقه های رقیب بر سر جنازه او نزاع داشتند; اما سرانجام او را در وستمینستر ابی در کنار چاسر دفن کردند.

دوست داشتن او کاری مشکل است. از تمام ظواهر پیدا بود که او شخصی است فرصتطلب که در دوران حکومت سرپرستی، خاطره کرامول را; در دوران بازگشت خاندان استوارت، چارلز و معشوقه هایش را; در زمان یک شاه پروتستان، مذهب پروتستان را، و در سلطنت یک شاه کاتولیک، آیین کاتولیک را میستود و در طلب مواجب و مستمری نغمه های خوش میسرود. او برای خود زیاد دشمن تراشید، و همین امر نشان میدهد که در وجود او یک عنصر دوستداشتنی وجود داشته است. او در هرزگی نمایشنامه ها و تقوای اشعارش با تمام حریفان خویش رقابت میکرد. نیروی طنز او بسیار زیاد بود، بدان سان که همدلی ما را در مورد قربانیان آن چنان بر میانگیزد که درباره شهیدانی که زنده در آتش سوزانیده شدهاند. با این حال، درایدن بدون شک بزرگترین شاعر انگلیسی نسل خود بود. قسمت اعظم اشعارش به مناسبت وقایع سروده

ص: 392

شدهاند، ولی زمان آنچه را که خطاب به خود آن نوشته میشود کمتر حفظ میکند. اما ساتیرهای او هنوز هم زندهاند، زیرا، در تحلیل شخصیتهای با تحقیر گزنده، اثر هیچکس به پای او نمیرسد. او ابیات قهرمانی را با چنان تراکم و قابلیت انعطافی میسرود که به مدت یک قرن بر شعر انگلستان مسلط بود. نفوذ او در نثر بهتر بود، زیرا نثر را از بار پیچ و تاب و اصطلاحات خارجی پاک کرد و آن را در حیطه روشنی و سهولت آثار کلاسیک به انضباط درآورد. معاصران او حق داشتند: آنها بیش از آنچه وی را دوست داشته باشند، از او میترسیدند.اما میدانستند که با نیروی اراده و کوشش هنری خود حق ریاست بر آنان را به منزله داور ادبیات و سلطان شعر به دست آورده است. او بن جانسن و سمیوئل جانسن عصر خود بود.

IV- فهرست خرده ادیبان

حال بگذارید برخی از شخصیتهای کوچکتری را که به این دوره حیات و ادبیات دادند، فهرستوار، معرفی کنیم; بدیهی است که ما نمیتوانیم برای هر یک از آنان آن قدر تامل کنیم که سراسر زندگیشان را شرح دهیم. بزرگترین شعر دوران کفرآمیز بازگشت خاندان استوارت یک حماسه پیرایشگر بود، اما مشهورترین شعر یک حماسه مسخرهآمیز ضد پیرایشگر هیودیبراس (1663-1678) نام داشت. سمیوئل باتلر، که جوانی نیرومند بود، سالها ناراحتی را در خدمت سر سمیوئل لیوک گذراند. این شخص یک سرهنگ با حمیت پرسبیتری در ارتش کرامول بود که در کوپل هو، ستاد سیاست و عبادت پیرایشگری، اقامت داشت. وقتی دوران بازگشت خاندان استوارت فرا رسید، باتلر با انتشار یک طنز هزلی که در آن سر هیودیبراس، شهسوار جوانمرد ملازم خود را لفو در جهادی علیه گناه رهبری میکند. از آغاز این داستان میتوان در باره تمامی آن قضاوت کرد:

وقتی که جنگ داخلی به اوج خود رسید و مردان به نزاع پرداختند، بی آنکه بدانند چرا; وقتی که کلمات ناهنجار، حسادتها،و ترسها مردم را با یکدیگر به ستیز انداختند و آنان را، مانند دیوانگان یا مستان به جنگ واداشتند، برای”بانو مذهب”، چونانکه که برای اشیای بیهوده; ...

وقتی که کرنانواز “انجیل”، که با جماعت درازگوشان احاطه شده بود، ندای جنگ در داد، و منبر، طبل کلیسا، به جای چوب، با مشت زده شد: آنگاه آقای شهسوار مسکن خویش را ترک کرد و سرهنگ وار بیرون تاخت. ...

زیرا بسیار کسان معتقدند که

ص: 393

همان طور که مونتنی هنگام بازی با گربه خود، شکوه میکند که گربهاش او را خر میانگارد، پس خیلی بیش از آن هیودیبراس را خر خواهد انگاشت. ...

تصدیق میکنم، گرچه او هوش بسیار داشت، در کار بردن آن بسیار کمرو بود، همان گونه که از فرسوده کردن آن نفرت داشت، از این رو آن را این سو و آن سو نبرد، جز در روزهای تعطیل و نظایر آن، همان طور که مردان بهترین جامه خود را میپوشند. ...

برای مذهب او مناسب بود که دانش و هوش خود را همعنان سازد، آن مذهب پرسبیتری حقیقی بود، زیرا او از آن قماش کله خر بود، از قدیسان سرگردان، که تمام مردم تصدیق میکنند که مبارز حقیقی کلیسا هستند: از آن گونه که ایمان خود را روی متن مقدس نیزه و توپ بنا میکنند و تمام جدلها را با توپخانه بینقص حل میکنند و آیین خود را درست جلوه میدهند، با ضربه ها و مشتهای حواری وش; ...

فرقهای که اخلاص عمدهاش در ناسازگاریهای فاسد است، ...

که در استفاده غلط از روزهای تعطیل بیش از آن دقیق است که دیگران در استفاده صحیح از آنها; مایلند که برای گناه دست به هم دهند، با لعن بر کسانی که قصد لعنشان را ندارند.

و به همین گونه به گفتارهایی ادامه میدهد که برای پیرایشگران درد آور و برای شاه شادیبخش بودند. چارلز به شاعر 300 پوند صله داد. هر شاهدوستی آن را ستود، بجز پیپس که نمی توانست “دریابد طنز شعر در کجای آن است”، هر چند که “آن کتاب اکنون برای مسخرگی بزرگترین نمونه است.” باتلر با شتاب مصمم شد که دنباله آن اثر را انتشار دهد(1664،1678)، اما دیگر تیری در ترکش نداشت و قافیه هایش تمام شده بودند. کشمکش پروتستانها و کاتولیکها جانشین مجادله سلطنتطلبان و پیرایشگران شد; باتلر فراموش شد و در گمنامی و بینوایی مرد (1680). چهل سال بعد، مقبرهای برای او در وستمینستر ابی بنا شد. یک لطیفه درباره او چنین بود،”او تقاضای نان داشت، اما به او سنگ دادند.” بهتر از این قافیهپردازیهای هجایی، نثر مجلل تاریخ شورش به قلم کلرندن بود که در 1702

ص: 394

1704 از چاپ درآمد، هرچند که در سالهای 1646-1774 نوشته شده بود. مردم در زمان سلطنت ملکه “آن” میتوانستند ببینند که تالیف آن هشت جلد چقدر دقیق، سبک شان چه اندازه با شکوه، ترسیم شخصیتها در آنها تا چه حد نافذ، و روح آن صدراعظم پیر شکست خورده تا چه پایه بزرگوار است. گیلبرت برنت نیز در تاریخ زمان خود سهم نسبتا بزرگی ایفا کرد. این کتاب به دستور او، در 1724، پس از مرگش چاپ شد. تاریخ اصلاحات کلیسای انگلستان او (1679،1681،1715) کاری مهمتر و محصول رنج او در یک پژوهش طولانی بود; این کتاب وقتی بیرون آمد که انگلستان پروتستان از احیای مذهب کاتولیک بیمناک بود; هر دو مجلس به مناسبت تالیف آن از او تشکر کردند. دشمنان و منقحان هزار خطا در آن یافتهاند; آن کتاب هنوز گرم از هواداری و تعصب است، و بعضی قسمتهای آن با حمله های تند آلوده شده است; اما هنوز در موضوع خود بزرگترین کتاب است. برنت کوشید تا روا داری را گستردهتر کند، و در نتیجه خصومت عوام را بر خود انگیخت. سه تن دیگر کوشیدند تا حال را به وسیله گذشته بزرگ کنند. تامس فولر در سرزمین محبوب خود از ولایتی به ولایت دیگر گذشت و مطالب مربوط به تاریخ شایستگان انگلستان (1662) را گرد آوری کرد و قهرمانان مرده خود را با حکایات شیرین، سخنان نکتهدار، و بذلهگوییهای خوشایند روح بخشید. آنتونی وود تاریخ آکسفرد را تدوین کرد و یک فرهنگ زندگینامهای از فارغالتحصیلان آن نوشت. این دو اثر بسیار دقیق بودند و مولفان بسیاری مخالفانه از آنها اقتباس کردند! جان اوبری مطالب برجسته و جالبی از مشاهیر انگلستان گردآوری کرد، به این امید که آنها را باهم تلفیق کند و به صورت تاریخ درآورد، اما تنبلی و مرگ او را از این کار باز داشت، و دقایق زندگیها تا 1813 به چاپ نرسید; یادگارهای او در این زمینه راهنمای ما شده اند. سرهنگ جان هچینسن یک نجیبزاده پیرایشگر بود که به اعدام چارلز اول رای داده بود; چارلز دوم او را زندانی کرد، اما از زندان آزاد شد و کمی پس از رهایی، مرد. خاطره او به وسیله بیوهاش لوسی در کتابی حاکی از محبت و بزرگداشت به نام زندگی سرهنگ هچینسن محفوظ ماندهاست; اما لوسی بیشتر نقطه های آخر جمله ها را میانداخت، به طوری که جمله های او غالبا سراسر یک صفحه را فرامیگرفتند. جان آرباثنت، که پزشکی حاذق و دوست وفادار سویفت، پوپ، ملکه آن و بسیار کسان دیگر بود، به مبارزه توریها برای پایان دادن به جنگ با فرانسه پیوست، و این کار را با انتشار یک رشته رساله انجام داد (1712) که در آنها ویگها را هجو میکرد و یک شخص خیالی به نام جان بول را وصف مینمود که از آن پس سمبول انگلستان شد. وی جان بول را چنین وصف میکند:

مردی شریف و بیریا، سوداوی، دلیر و دارای خویی بسیار ناپایدار ... .اگر او را با چاپلوسی بفریبید، میتوانید مانند یک طفل هرجا که خواهید بکشانیدش. خوی جان به وضع هوا بستگی بسیار داشت و با درجه هواسنج بالا و پایین میرفت. جان خیلی تیزهوش و به کار خود وارد بود; اما هیچ کس در این جهان در رسیدگی به حساب خود از او لاابالیتر

ص: 395

نبود، یا بیش از او از طرف شرکا، شاگردان، یا خدمتگران فریب نمیخورد. این امر بدان سبب بود که او دوستی خوش مشرب بود، و بطری و تفریح خود را دوست میداشت، زیرا، درست بگوییم، نه کسی خانهای رو به راه تر از آن جان داشت و نه کسی در صرف پول از او گشادهدستتر بود.

سر ویلیام تمپل اگر میتوانست شخصیت خود را در فصلی که پر از مناقب منشیش1 بود به یک بند تقلیل یافته ببیند، چه میگفت شاید اگر آداب فرهیختهاش رخصت میداد، میگفت مورخان او را بدین جهت دست کم گرفتهاند که دو زن را تا زمان مرگ یکی و به ستوه آمدن دیگری، در آستانه ازدواج سرگردان نکرده است و قلم خود را به واسطه قهر با ویگها به توریها نفروخته و با ترشرویی علیه نوع بشر به کار نبرده است، بلکه با دیپلوماسی موفقیتآمیز بی سروصدا به کشور خود خدمت کرده است و، در عصری از فساد و افسار گسیختگی، به انگلستان نمونه زندگی مهذب خانوادگیی عاری از خودنمایی داده است. مدت هفت سال به داروثی آزبورن، که نامه های پر حرارتش به او (تمپل) به صورت بخشی از ادبیات انگلستان درآمدهاند، اظهار عشق میکرد; داروثی، با وجود مخالفت هر دو خانواده، او را پذیرفت و او، پس از آنکه مرض آبله زیبایی داروثی را از میان برد، با وی ازدواج کرد. تمپل وارد سیاست شد، اما کارهایی را ترجیح داد که او را از تب لندن دور میداشتند; و “از آن بردگی رنجبار، منزجرکننده و تحت مراقبت، که با نام قدرت به سخریه گریخته شده است، اجتناب میکرد.” او از نخستین کسانی بود که درباره جاهطلبیهای ارضی لویی چهاردهم اعلان خطر کرد و بزرگترین ترتیب دهنده “اتحاد سه گانه” بود. که در 1668 جلو پادشاه فرانسه را گرفت.در 1674 و 1677 به او شغل وزارت پیشنهاد شد، اما او شغل دیپلوماتیک خود در لاهه را ترجیح داد. مذاکرات دوراندیشانه او ازدواج مری،دختر جیمز دوم، را با ویلیام سوم آینده موجب شد، و آن ازدواج “انقلاب باشکوه” را ممکن ساخت. در 1681 از سیاست دست کشید و در مورپارک، ملک خود در ساری، برای گذراندن مابقی عمر به مطالعه و نویسندگی، عزلت گزید. سویفت او را خونسرد و تودار میشمرد، اما زن و خواهر سر ویلیام وی را به عنوان نفس محبت و فروتنی میپرستیدند. مشهورترین رساله او، درباره دانش قدیم و جدید،(1690)، قدیمیان را ستود و علم و فلسفه جدید را در مخالفت علنی با نیوتن، هابز، اسپینوزا، لایبنیتز، و لاک تحقیر میکرد. بنتلی مچ او را در یک خطای مشهور گرفت. سر ویلیام به باغ خود عقبنشینی کرد و خود را با آثار اپیکور تسلا داد. ما بار دیگر به او خواهیم پرداخت.

---

(1) منظور جی. سویفت است. -م.

ص: 396

V- اولین و پیپس

جان اولین بر سر این موضوع که “هر جا فرقه ها وارد سیاست کشور شدند و در کشور ریشه گرفتند، دخالت در امور عمومی برای اشخاص نیک دیوانگی است” با تمپل همعقیده بود. وقتی که شبح جنگ داخلی نمودار شد، جان دانست که وقت سفر فرا رسیده است. لاجرم انگلستان را در ژوئیه 1641 ترک کرد، اما ندای وجدان وی را در اکتبر باز گرداند. هنگامی در برنتفرد در ارتش شاه وارد شد که عقبنشینی آن شروع شده بود. پس از آن یک ماه خدمت، به ملک پدری خود در و تن واقع در ساری رفت و عزلت گزید; در 11 نوامبر 1643 بار دیگر از دریای مانش گذشت و به قاره اروپا رفت. با فراغ بال در فرانسه، ایتالیا، سویس و هلند سفر کرد و دوبار به فرانسه آمد. در پاریس با یک دختر انگلیسی ازدواج کرد. چندی بین فرانسه و انگلستان در رفت و آمد بود; سرانجام وقتی که جنگ داخلی تمام شد، به میهن بازگشت (6فوریه 1652). به دولت کرامول مبلغ پرداخت تا آزادش گذارد. با چارلز دوم، که در تبعید بود، مکاتبه میکرد و در 1659 کوشید تا به بازگشت خاندان استوارت یاری دهد. پس از آنکه چارلز به تاج و تخت رسید، اولین شخصیت مقبول دربار شد، هرچند که فساد اخلاق آن را تقبیح میکرد. چند پست کوچک دولتی را اشغال کرد، اما بیشتر ترجیح میداد که درخت بکارد و در خانه روستایی خود کتاب بنویسد. درباره هرچیز، از لوکرتیوس گرفته تا سبتای صوی، چیز نوشت. برنامه دودزدایی او نتوانست هوای لندن را تمیز کند، اما جنگل او(1664) احیای جنگلها را در انگلستان به نحو موثری توصیه کرد و دولت را سخت تحریض نمود تا در تمام لندن درخت بکارد; درختان لندن امروزه مایه جلال و سرور آن شهرند. زندگی خانم گودولفین او چکامهای در باره فضایل زنانه در میان آشوب بازگشت خاندان استوارت است.

از 1641 وقتی که او بیست و یک ساله بود تا فوریه 1706 بیست و چهار روز پیش از مرگش در دفتر خاطراتش آنچه را در باب انگلستان یا قاره اروپا شنیده بود ثبت میکرد. اما چون مردی “متشخص” بود، نمیتوانست گناهان و نظراتی شخصی را از آن نوع که در دفتر خاطرات مفصلتر پیپس ما را به خود جلب میکند بنویسد; اما وصف او از شهرهای اروپایی به ما یاری کرده است تا وضع و چگونگی زمان را دریابیم.

چند صفحه از نوشته او، مانند آنهایی که در باره گردنه سمپلون نوشته شدهاند، دلنشینند; و گاه او قلب خود را در بخشهای لطیفی میگشاید، مانند آنچه که درباره مرگ پسر پنجسالهاش نوشته است. دفتر خاطرات او تا سال 1818 انتشار نیافت. اشارات او به سمیوئل پیپس به بررسی آن شش جلد کتاب انجامید. کتابهای مزبور به روش تندنویسی نوشته شده و به موجب وصیت پیپس به کالج مگدلن دانشگاه کیمبریج اهدا شده بودند. پس از سه سال زحمت، مطالب 3012 صفحه آن کتاب کشف، و در 1825 به شکل

ص: 397

خلاصه و منقح چاپ شد; اکنون آن کتاب، با اینکه هنوز کامل نشده، متشکل از چهار مجلد بزرگ است. این مجلدات پیپس را به یکی از شخصیتهای تاریخی تبدیل کردهاند که صمیمانه و در عین حال به خطا شناخته شدهاست; صمیمانه، زیرا دفتر خاطرات او به وضوح برای چاپ شدن پس از مرگ نوشته شده بود و بنابراین حاوی جزئیاتی است که بسیاری از آنها میبایست در زمان حیات او محرمانه بمانند; برخی از آنها هنوز هم “قابل چاپ” نیستند; به خطا، زیرا دفتر خاطرات مزبور شامل مدتی کمتر از ده سال از زندگی پیپس است(اول ژانویه 1660 تا 31 مه 1669) و هیچ گونه شرح کافی از کار او در وزارت دریاداری که او در آنجا از 1660 تا 1689 مشاغل مهمی را عهدهدار بود نمیدهد. اعضای آن وزارتخانه، تا سالیان دراز پس از مرگش، از او به عنوان مدیری توانا و جدی یاد میکردند. پدرش خیاطی لندنی و یکی از پسران کوچکتر یکی از نجبای درجه دوم بود که برادر بزرگتر شان ملک پدر را به ارث برده بود. سمیوئل با استفاده از یک بورس تحصیلی به کمبریج رفت و دانشنامه های لیسانس و فوق لیسانس خود را گرفت، اما به واسطه اینکه یک بار”هنگام میخواری به طرزی رسوا دیده شده بود”، و بار دیگر نیز به سبب نوشتن یک داستان عاشقانه به نام “عشق فریب است”، که بعدا آن را از میان برد، مورد ملامت قرار گرفت، در بیستودو سالگی (1655) با الیزابت سنت مایکل، دختر یک هوگنو، ازدواج کرد. در 1658 برای سنگ مثانه مورد جراحی قرار گرفت; عمل به طور رضایتبخش انجام یافت و او سالروز آن را همواره جشن میگرفت. سر ادوارد مانتگیو، خویشاوند دور او، وی را منشی خود کرد(1660). وقتی که مانتگیو فرماندهی نیروی دریاییی را که چارلز را از تبعیدگاه به سوی انگلستان باز میگرداند به عهده داشت، همراه او بود. پیش از پایان آن سال، پیپس منشی قوانین در اداره دریانوردی شد. او امور دریایی را، آن قدر که عشقورزی با زنان به او اجازه میداد، با ممارست مطالعه میکرد و چون مافوقانش نیز به همان سرگرمی معتاد بودند، بزودی آگاهیش از جزئیات امور از اطلاع دریاسالاران (مانتگیو و دیوک آو یورک)، که به خبرگی او اعتماد داشتند، فراتر رفت. در زمان جنگ با هلندیها (1665-1667)، با شایستگی قابل ملاحظهای توانست آذوقه نیروی دریایی را فراهم آورد; و در اوان طاعون، پس از آنکه بسیاری از کارمندان دولت فرار کردند، او همچنان در محل خدمت خود باقی ماند. وقتی که اداره دریانوردی در پارلمنت مورد حمله واقع شد(1668)، دفاع به عهده پیپس واگذار شد، و نطق سه ساعته او در مجلس عوام اداره او را برخلاف حق تبرئه کرد. پیپس آنگاه برای دیوک آو یورک دو سند تنظیم کرد که ناشایستگی اعضای نیروی دریایی را نشان میدادند. این اسناد در اصلاح ناوگان سهمی بسزا ایفا کردند. پیپس سخت کار میکرد، معمولا در ساعت 4 بامداد بر میخاست، اما مراقب بود که مواجب سالانه 350 پوندی او با هدایا، حقالعملها و سایر تعارفات لازم که برخی از آنها امروزه

ص: 398

رشوه نامیده میشوند، اما در آن روزهای دوست داشتنی مداخل مشروع محسوب میشدند تکمیل شود.

مافوق خود او، لرد مانتگیو، به او توضیح داده بود که “آنچه انسان را ثروتمند میکند مواجب او نیست، بلکه پول در آوردن در دوران شغلی است که آن را احراز کرده است.” تمام معایب پیپس در دفتر خاطرات او با صداقتی بیریا و نسبتا کامل فاش شدهاند. اینکه چرا او خاطرات خود را با چنان شرافتمندی نگاه داشتهاست، آشکار نیست. او این خاطرات را در زمان زندگی خود به دقت پنهان کرد; آن را به روش تندنویسی خود با 314 علامت مختلف نوشت و هیچگونه ترتیبی برای چاپ آن پس از مرگ خویش نداد. ظاهرا او از مرور فعالیتهای روزانه، اختلالات روانی، نزاعهای زناشویی، لاسزنیها و زناکاریهایش شاد میشد; میتوانست با باز خواندن محرمانه آن یادداشت همان خرسندی مخفیانهای را به دست آورد که ما از نگریستن خویش در آینه به دست میآوریم. خود او به ما میگوید که چگونه زنش را وا میداشت تا سر او را اصلاح کند و “در سرو تن من در حدود بیست شپش مییافت ... ، مطمئنا بیش از آنچه من در این بیست سال داشتهام.” آموخت که چگونه زن خود را دوست داشته باشد، اما فقط پس از نزاعهای بسیار، که برخی از آنها او را “تا مغز جان میآزردند”. غالبا، چنانکه خود میگوید، برای زن خود خسیس بود، و در یک مورد “بینی او را کشید”; در یک مورد دیگر “چنان ضربهای بر چشم چپ او نواختم که بیچاره فریادی کشید و دچار دردی شدید شد، اما با این حال روحیه خود را چنان حفظ کرده بود که توانست مرا گاز بگیرد و پوستم را با ناخنهایش بخراشد; ولی خجلت کشیدن من وی را به گریه انداخت.” ضمادی به چشم زن خود انداخت و سپس نزدیکی از معشوقگان خویش رفت. برای شام به خانه بازگشت، آنگاه بیرون رفت، زن بگول را یافت ... ، او را به آبجوخانهای برد، و “آنجا با او خیلی کیف کردم و باز به سوی معشوقه دیگری رفتم و کوشیدم تا او را نوازش کنم، اما او حاضر نشد و این موضوع مرا آزرد.” انرژی این مرد شگفتانگیز بود پس از هر چند ماه، به عشق دیگری میپرداخت; زنان را چندان تعقیب میکرد که او را با سنجاق از خود دور میکردند. خود اقرار میکند: “بردگی عجیبی که من نسبت به زیبایی داشتم.” در وستمینستر ابی “وعظی شنیدم، ولی (خدا مرا ببخشاید) بیشتر وقت خود را صرف نگریستن بر بانو باتلر کردم.” او به لیدی کسلمین با آرزوی مخصوصی، تقریبا با احساس “سو قصد به پادشاه”، مینگریست. میگوید: “هنگامی که او را در کاخ وایتهال میدیدم، خود را با نگریستن به او اقناع میکردم.” او میبایست خود را فقط با نگریستن بر پا چینهای آن زن، که بر ریسمانی به ردیف آویخته شده بودند، خرسند سازد; “نگریستن بر آنها برای من حظی داشت;” و “بدان گونه (پس از آن خوش بودم که) برای شام خوردن به خانه بروم و بخوابم و، در عالم خیال با کمال مسرت خود را با خانم استوارت ]لیدی کسلمین[ در حال معاشقه ببینم.” اما ذوق او فقط منحصر به عشق ورزی با

ص: 399

زیبارویان نبود. همسایهای به نام خانم دیانا از جلو خانه او گذشت; “او را به درون خانه به طبقه بالا کشیدم و مدت زیادی با او عشقبازی کردم.” زنی به نام خانم لین را به لمبث برد، اما “پس از خسته شدن از همنشینی با او;” تصمیم گرفت” تا مدتی که زنده است چنین کاری نکند.” یک بار، در حالی که دختری را در آغوش کشیده بود، زنش سر رسید و تهدیدش کرد که او را ترک خواهد گفت; پیپس او را با وعده هایی آرام کرد و شتابان نزد آخرین معشوقه خود رفت. خدمتگار زوجه خود، دبوره ویلت، را فریفت; دوست میداشت که سرش را دبوره شانه کند; اما زنش ضمن پویشهایش سر میرسید; پیپس باز به او قول داد که از آن کارها نکند; دبوره را بیرون کردند; اما پیپس ضمن کارهای روزانهاش او را میدید. شهوت او حتی هنگامی که دید چشمش یاری نمیکرد، ادامه یافت. عادت او به خواندن و نوشتن در نور شمع در 1664 باصره او را خراب کرد. اما در سالهای ناگواری که در پی آن سال آمدند، او مخصوصا و علی رغم پیشرفت بیماریش، زیاد کار کرد. در 31 مه 1669 آخرین مطلب را در دفتر خاطرات خویش وارد کرد:

و بدین ترتیب هر گونه امیدی که من میتوانستم برای ادامه دفتر خاطراتم با چشمان خود داشته باشم زایل شدهاست، ... هر نتیجهای که این کار بار آورد، من باید تحمل کنم; و لذا از این دم به بعد، تصمیم گرفتهام آن را به وسیله آدمهای خود با خط معمولی انجام دهم، و از این رو به باید به این راضی باشم که بیش از آنچه دانستنش برای آنها و تمام جهانیان مناسب است ننویسم; یا اگر چیزی باشد که با پایان یافتن معاشقات من با دبوره و ممانعتی که وضع دیدگانم برای من از هر لذت دیگر من پیش میآورد چندان زیاد نخواهد بود باید حاشیهای در کتاب خود بگذارم تا اینجا و آنجا یادداشتی به روش تندنویسی خود بر آن بیفزایم. و بدین گونه من خود را به این روش وامیگذارم، که عذابی است تقریبا برابر رفتن به گور; امید است خدای مهربان مرا برای این کار، و نیز برای ناراحتیهایی که با کوری من ملازم است، آماده سازد! اس. پی.1

او باز هم سیوچهار سال زندگی در پیش داشت. با کمال دقت آنچه را که از نیروی دیدش باقی بود حفظ میکرد. و هرگز کاملا کور نشد. دیوک و شاه به او مرخصی طولانی دادند; پس از مرخصی، به کار خود بازگشت.

در 1673 وزیر دریاداری شد. در همان اوان زنش به کیش کاتولیک درآمد. وقتی که “توطئه پاپی” فاش شد، پیپس دستگیر، و به سبب سو ظنی که در مورد دست داشتن در قتل گادفری به او میرفت، به برج لندن فرستاده شد(22 مه 1679). پس از نه ماه زندانی بودن، خود را از اتهام مبرا کرد و آزاد شد. تا سال 1684 بیکار ماند; آنگاه بار دیگر به وزارت دریاداری منصوب شد و اصلاحات نیروی دریایی را ادامه داد. وقتی که جیمز دوم به سلطنت رسید، او در حقیقت در راس امور دریایی قرار داشت. اما هنگامی که جیمز به فرانسه گریخت، پیپس بار دیگر زندانی شد. اما کمی بعد آزاد شد و آخرین چهارده سال

---

(1) علامت اختصاری اسم سمیوئل پیپس.-م.

ص: 400

زندگی خود را به عنوان “فرد معمر نیروی دریایی” گذراند. در 27 مه 1703، به سن هفتاد سالگی، در افتخار و مبرا از گناه، زندگی را بدرود گفت. بسیاری از صفات آن مرد دوست داشتنی بودند. ما از عشق او به موسیقی سخن گفتیم. او علم را نیز دنبال کرد.

تجربیاتی در فیزیک انجام داد، عضو انجمن سلطنتی شد، در 1684 به ریاست آن انتخاب گشت. به قدر هر انسان دیگر خودپسند بود ، رشوه میگرفت، نوکر خود را آن قدر میزد که بازویش درد میگرفت، به زن خویش ستم میکرد و هرزهای تمام عیار بود. اما سرمشقی که از شاه و دوکها داشت بسیار بیشرمانهتر از اعمال خود او بود. و کدام یک از ما اگر دفتر خاطراتی به آن شرافتمندی باقی میگذاشت، شهرتی بیغش میداشت

VI- دنیل دفو: 1659-1731

یکی از زنانی که از چنگ پیپس گریخت به عنوان مادر زمان دوران بازگشت خاندان استوارت، شایسته توجه و احترام است و او نخستین زن انگلیسی است که با قلم خود زیسته است. افرا بین به چندین طریق قابل توجه بود. در انگلستان متولد شد، در امریکای جنوبی بار آمد، در هجدهسالگی به انگلستان بازگشت (1658)، با یک بازرگان لندنی هلندیالاصل ازدواج کرد، چارلز دوم را با زیرکی و هوش خود مجذوب ساخت، در خدمت سرویس خفیه به هلند فرستاده شد، و ماموریتهای خود را با مهارت انجام داد، اما مواجبش آن قدر کم بود که برای تامین معاش خود به نوشتن پرداخت. کمدیهایی نوشت که مانند هر کمدی دیگری قبیح و موفق بودند. در 1678 ارونوکو را منتشر کرد که سرگذشت یک “غلام سیاه شاه” و محبوبه او ایمویندا بود. این اثر مخلوط بی سابقهای از واقعگرایی و داستان عشقی بود. با این اثر راه برای روبنسون کروزوئه و رمانهای رمانتیک باز شد. دفو نیز با قلم خود، یکی از پراستعدادترین قلمها در تاریخ است، امرار معاش میکرد. پدرش، جیمزفو، یک قصاب لندنی دارای عقیده محکم پرسبیتری بود. انتظار میرفت که دنیل واعظ شود، اما او ازدواج، سوداگری و سیاست را ترجیح میداد. هفت فرزند آورد، عمده فروش لباس شد، در شورش به ارتش مانمث(1685) و سپس، برای ساقط کردن جیمز دوم به ارتش ویلیام پیوست.در 1692با 17,000 پوند قرض ورشکست شد; بعدا دیون خود را تقریبا به طور کامل پرداخت. در همان زمان که پول به دست میآورد و از دست میداد، جزوه هایی در موضوعات مختلف و سرشار از فکر بکر، منتشر میکرد. رساله درباره طرحها(1698) یک رشته پیشنهادهای عملی درباره بانکداری، بیمه، راهسازی، ساختن تیمارستان، تاسیس دانشکده های نظامی، و تحصیلات عالی زنان در برداشت که از زمان جلوتر بود. او به تیلبری نقل مکان کرد و در آنجا منشی، بعد مدیر، و سپس صاحب کارخانه کاشیسازی شد.

ص: 401

پس از معرفی به ویلیام سوم، به شغل کوچکی در دولت گمارده شد و سیاست جنگ شاه را با چنان شدتی پشتیبانی کرد که متهم شد به اینکه بیش از آنچه انگلیسی باشد، هلندی است. در شعر با انسجامی به نام مرد انگلیسی اصیل (1701) از خود دفاع کرد و به انگلیسیها یادآور شد که تمام ملت انگلستان از حیث نژاد و خون مخلوط است. خود او، که از ناسازگاران بود، در 1702 رساله بیامضایی با عنوان کوتاهترین راه در مورد ناسازگاران منتشر کرد که در آن بر روش “تحمیق به وسیله اغراق” سویفت پیشی گرفته بود. در آن رساله ایذای ناسازگاران به وسیله انگلیکانها را، با این توصیه که هر ناسازگاری که وعظ کند باید به دار آویخته شود و هر ناسازگاری که به آن وعظ گوش دهد باید از انگلستان طرد شود، مسخره کرد. او را دستگیر (فوریه 1703)، جریمه، زندانی، و به شکنجه با پیلوری محکوم کردند. در ماه نوامبر آزاد شد، اما تا آن هنگام کارخانه کاشیسازیش تباه شده بود. کسی که آزادی او را تحصیل کرد رابرت هارلی، وزیر کشور، بود. هارلی قابلیت دفو را در روزنامهنگاری تشخیص داد; او ظاهرا برای خدمات قلمی وی با او معاملهای کرده بود، و در بقیه مدت سلطنت “آن”، دفو در خدمت دولت بود. کمی پس از آزاد شدن، یک نشریه سه هفتگی چهار صفحهای به نام ریویو تاسیس کرد که تا 1713 دوام یافت و تقریبا همه آن به قلم خود دفو نوشته میشد. در 1704-1705، به منزله عامل انتخابات برای هارلی، سراسر انگلستان را با اسب پیمود; در ضمن سفر اطلاعات لازم برای سفر در گلستان و ویلز خود را جمعآوری کرد. در 1706-1707، با جاسوسی برای هارلی و گودالفین، در اسکاتلند خدمت کرد. رساله های نیرومند او خوانندگان بسیار، و نیز دشمنان فراوان، برایش تحصیل کردند. بار دیگر در 1713 و 1715 دستگیر شد; و باز آزادی خود را، با این وعده که قلم خویش را در خدمت دولت خواهد گذاشت، به دست آورد. دست او از سلاحهای ادبی پر بود. در 1715 رساله هایی منتشر کرد که، بنا بر ادعا، به قلم یک کویکر نوشته شده بودند و در همان سال جنگهای شارل دوازدهم را از روی گزارش “یک نجیبزاده اسکاتلندی در خدمت سوئد” انتشار داد. در 1717 نامه هایی را که ظاهرا به وسیله یک نفر ترک نوشته شده و عدم رواداری مسیحیان را مسخره کرده بود منتشر ساخت; در مجلهای موسوم به میغ مقالاتی به امضای مخبران ساختگی نوشت; او ندرتا به نام صریح دفو چیز مینوشت; و مطالعات جغرافیایی وسیعی، مخصوصا درباره افریقا و امریکا، به نام مستعار نوشت. او مسلما مجذوب کتاب سفر تازه به گرد دنیا (1697) شده بود. در یکی از سفرهای دمپیر، کشتی او، که سینک پورتس نام داشت، در جزایر خوان فرناندس، تقریبا 640 کیلومتری غرب شیلی، پهلو گرفت. یک اسکاتلندی مامور رهبری ناو به نام الگزاندر سلکرک با ناخدای کشتی نزاع کرد و از او درخواست کرد که با چند شی مورد احتیاج در یکی از آن سه جزیره بر جایش نهند. او،

ص: 402

پس از چهار سال تنها ماندن در آنجا، به انگلستان باز گردانده شد. داستان خود را به ریچارد ستیل گفت و او آن را در شماره 3 دسامبر 1713 اینگلیشمن درج کرد. سلکرک آن را دفو نیز گفت و ادعا کرد که گزارشی کتبی از ماجرای خود در انزوا را به دفو داده است. به دفو آن گزارش را به صورت ادبی در آورد و در 1719 مشهورترین رمان انگلیسی را نوشت. داستان زندگی و ماجراهای شگفتانگیز روبنسون کروزوئه نظر انگلیسیان را به خود جلب کرد و، در چهار ماه، چهار بار به چاپ رسید. در این کتاب تصور جدیدی از ماجرا و کشمکش وجود داشت - نه کشمکش انسان با انسان، نه ماجرای یک مرد متمدن در میان وحشیان، بلکه پنجه نرم کردن انسان با طبیعت - انسانی تنها، واقعا ترسان، و بیکمک، تا آنکه غلامی “جمعه” نام پیدا کرد - انسانی که زندگی را از مواد خام طبیعت ساخت; این، تاریخ تمدن در یک کتاب و یک مرد بود. بسیاری از خوانندگان آن را تاریخ تلقی کردند، زیرا در تمام ادبیات داستانی جزئیات ماجرا با چنین احتمال واقعیت کمتر گفته شده بود. مهارت دفو در فریب ادبی او را از روزنامهنگاری به هنر اعتلا داد. از آن پس چون منعمی متوسط در لندن میزیست، اما قدرت تولید بینظیر خود را تخفیف نداد. در حالی که هنوز جزوه هایی منتشر میکرد، کتابهای مفصلی نیز مینوشت، با چنان سهولتی که گویی داستانهایی کوتاهند.

در سال 1720 کتابهای تفکرات جدی در خلال زندگی و ماجراهای شگفتانگیز روبنسون کروزوئه و زندگی و ماجراهای خانم دانکن کمبل (یک جادوگر کر و لال) را نوشت; یک ماه بعد خاطرات یک کولیر را نوشت; این کتاب آن قدر”باور کردنی” بود که پیت مهین آن را با تاریخ اشتباه کرد، و باز یک ماه بعد، زندگی، ماجراها، دریازنیهای کاپیتن سینگلتن نامدار را نوشت که حاوی پیشبینیهای عجیب درباره کشفیات افریقا بود. در سال 1722، نیک بختیها و نگونبختیهای مول فلندرز، یادداشتهای سال طاعونی، تاریخچه سرهنگ جک، اظهار عشق مذهبی، و تاریخچه بیطرفانه پطر آلکسیویچ، تزار کنونی مسکو را، که دومین پیشی جستن او بر زندگینامه های ولتر بود انتشار داد. این مجلدات متضمن داستانهای حقیقی، مانند کارهای سرهمبندیشده، مایه تامین نان جهت خانواده نویسنده بودند; اما، با قدرت تخیل و روانی سبک نویسنده، تبدیل به آثار ادبی شدند. دفو در مول فلندرز وارد ذهن و خوی یک فاحشه شد، او را واداشت تا داستان زندگی خود را با صداقت و حقبجانبی آشکار بگوید، و جرئت کرد که او را “با قلب خوب و سلامت مزاج” در هفتادسالگی، سعادتمند، رها کند. یادداشتهای سال طاعونی آن قدر در تمام جزئیات خود واقعگرایانه و مبتنی بر آمار بود که مورخان آن را با تاریخ برابر میدانند.

سال 1724 قدری کمتر حیرتانگیز بود: دفو یکی از رمانهای عمده خود، که معشوقه خوشبخت نام داشت و امروزه به نام رکسانه شناخته میشود، اولین مجلد درباره گزارش سفر در سراسر جزیره بریتانیای کبیر، و زندگی جان شپرد را منتشر کرد. اثر آخر، بنا بر ادعای

ص: 403

نویسنده، از روی نسخه دستنویسی تدوین شده بود که درست پیش از اعدام شپرد، به دست یکی از دوستانش داده شده بود. این یکی از زندگینامه های کوتاه بود که دفو درباره جنایتکاران مشهور نوشته بود. یکی از این زندگینامه ها، رذل کوهستان (1724)، زمینه رابروی اثر والتر سکات را فراهم کرد; یکی دیگر، شرح حال جانثن وایلد (1725)، راه را برای فیلدینگ هموار کرد. هر گونه موضوع عامهپسند از آثار دفونشئت، و از کیسه ناشران پول گرفت; کتابهای دیگر او عبارت بودند از: تاریخچه سیاسی اهریمن (1726)، اسرار جادو (1720) و رازهای جهان نامرئی کشف شده، یا تاریخچه و واقعیت ارواح (1727-1728). به اینها باید شعر او را در دوازده مجلد افزود. نام این دیوان حق خداداد بود که از حق طبیعی هر کس به زندگی، آزادی و نیل به خوشبختی دفاع میکرد. صرف نظر از اینهمه تمکین در برابر ذوق و هوسهای عامه، که موجب تامین معاش نویسنده میشد، امعان نظرهایی هم در زمینه افکار و مسائل جدی وجود داشت. مثلا در بازرگان کامل انگلیسی ، (1725-1727)، طرح بازرگانی انگلیسی(1728) و نجیبزاده کامل انگلیسی، که ناتمام ماند، دفو اطلاعات سودمند و اندرزهای عملی به دست داد که غالبا با اخلاقیات انجیل موافق نبودند. شاید نتوانیم اخلاقیات منعکس در آثار ادبی او را بستاییم، اما میتوانیم پرکاری وی را تحسین کنیم. تاریخ شاید پس از رامسس دوم با 150 فرزندش، هرگز اعجوبهای بدین باروری به خود ندیده است. تنها چیز باور نکردنی در مورد دفو امکان نوشتن تمام چیزهایی است که او نوشته است ... ما از این کیفیت ذهن دفو نیز تعجب میکنیم که در آن قوه تخیل و حافظه، با پشتکار فعالیت و کوشش، نا واقعیتهای واقعنما را در ادبیات به وجود آورد. ما نبوغ و رشادت مردی را که در چنین تودهای از کار پرشتاب توانست چنان سطح بلندی از موضوع و سبک را نگاه دارد ارج مینهیم. بر روی هم از 210 جلد کتاب او (اگر از روی مسموعات سخن گوییم) به اشکال میتوان حتی یک صفحه کسالتآور یافت; و هرجا که نوشته دفو ملالآور باشد، عمدا چنان است تا به حقیقت نمایی داستان خود افزوده باشد. هیچکس در بیان حکایت صریح و ساده و کاملا طبیعی بر او تفوق نیافته است. در این مورد شتاب او مایه اقبالش بود; او هیچگونه وقتی برای تزیین و آرایشهای کلام و الفاظ خود نداشت; تعلیمات و تمایلات روزنامه نگارش او را به اختصار و روشنی سبک میکشاندند. او از هر جهت بزرگترین روزنامه نگار عصر خود بود، هر چند آن عصر کسانی مانند ستیل، ادیسن و سونیت را نیز داشت; نشریه ریویو زمینی را هموار کرد که سپکتتر برگزیدهترین بذر را در آن کاشت این به قدر کافی مایه تشخص بود; اما باید به آن، محبوبیت جهانی اثر دیگرش، روبنسون کروزوئه و نفوذ این کتاب را در رمانهای ماجراجویانه، حتی در داستانی مانند سفرنامه گالیور، که محرکی کاملا متفاوت داشت، بیفزاییم. به استثنای نویسنده آن ادعانامه مشعشع نوع بشر، باید بگوییم که دفو بزرگترین نابغه ادبیات انگلیسی در آن عصر بارور بود.

ص: 404

VII- ستیل و ادیسن

ستیل بیش از هرکس دیگر نماینده انتقال ادبی از زمان بازگشت خاندان استوارت تا ملکه “آن” است. در جوانی خصایص یک لافزن دوران بازگشت خاندان استوارت را داشت. پسر یک منشی دفتر اسناد رسمی بود; در دوبلن متولد شد; در مدرسه چارترهاوس و دانشگاه آکسفرد تحصیل کرد; شخصی بود نفوذپذیر، زود خشم و سخی; به جای اینکه دانشنامه خود را بگیرد، تحصیل را رها کرد و در ایرلند به ارتش پیوست; در میخوارگی بسیار افراط میکرد; در دوئلی جنگید و نزدیک بود حریف خود را بکشد. آن واقعه او را به طور موقت از میخوارگی بازداشت; او مبارزه علیه دوئل را آغاز کرد و رسالهای با عنوان قهرمان مسیحی نوشت(1701) که در آن با این عقیده که انسان میتواند نجیبزاده باشد و در عین حال مسیحی بماند موافقت کرد. فساد عصر را تشریح، و خوانندگان خود را دعوت کرد که به کتاب مقدس به منزله منبع ایمان حقیقی و اخلاق محض رجوع کنند و از مردان درخواست کرد که زیبایی و عفت زنان را گرامی دارند. در بیست و نه سالگی چون دید که حتی طبقات متوسط، که خود او نیز به آنها متعلق بود، او را به دیده یک واعظ خسته کننده مینگرند، تصمیم گرفت که منویات خود را طی نمایشنامه ها عرضه کند. مذمت جرمی کالیر را از قباحت تئاتر ستود; طی چند کمدی متوالی، به فضیلت جنبه قهرمانی داد; و اراذل را در نمایشنامه های خود بشدت تقبیح کرد. این آثار او توفیقی نیافتند. آنها حاوی چند صحنه نشاطآور و بذلهگویانه بودند، اما تماشاگران درباره پایان داستانهای او شک داشتند و سرگرمی را به هر قیمت، هر قدر هم برخلاف ده فرمان بود، ترجیح میدادند; مضافا به اینکه آن لندنیهایی که از احساسات او طرفداری میکردند کمتر در تماشاخانه دیده میشدند. آیا چگونه میبایست به این گونه کسان دسترسی یافت او کوشید تا وسیلهای برای یافتن آنان در قهوهخانه ها پیدا کند. در 12 آوریل 1709، با تقلید از سبک ریویو دفو، نخستین شماره نشریهای را که هفتهای سه بار انتشار مییافت منتشر کرد. نام این نشریه تتلر بود. مندرجات آن را ویرایش میکرد و بیشتر مطالبش را خود او با نام مستعار آیزک بیکرستاف مینوشت. ترتیبی داد که در قهوهخانه ها منتشر شود، و اعلام داشت: که

تمام گزارشهای مربوط به زن نوازی، لذت، و سرگرمی باید در زیر “مقاله” شکلاتسازی وایت ]تاریخش مربوط به آنجا[ باشد شعر در زیر مقاله قهوهخانه ویل; دانش، تحت عنوان (دانشجوی) یونانی; خبرهای داخلی و خارجی را شما باید از قهوهخانه سنت جیمز تهیه کنید; و هر چیز دیگر که من در هر موضوع دیگری تسلیم خواهم کرد، تاریخش باید از مسکن خود من باشد.

ص: 405

طرح هوشمندانهای بود: علاقه مشتریان قهوهخانه ها را جلب کرد، اخبار و مباحث را از مذاکرات قهوهخانه ها میگرفت، و به ستیل امکان داد نظرات خود را بدون مداخله و مشاجره شرح دهد. در شماره 25 (7 ژوئن 1709) از نامهای سخن گفت که “از دختر جوانی دریافت کردهاست ... که از بدبختی عاشق خود، که اخیرا در دوئلی زخمی شدهاست، سخن میگفت”; پس از نقل این نامه، به نشان دادن سخافت این عادت پرداخت که طبق آن نجیبزاده اهانت دیده باید معترض را دعوت کند که کشتن را به اهانت بیفزاید، زیرا به مبارزه طلبیدن جز این چه معنی میدهد که:

آقا، رفتار بیرویه شما در شب گذشته و جسارت امروزتان مرا بر آن داشت که این نامه را به شما بدهم و بگویم که چون شما سگ نااصلی هستید، من یک ساعت بعد در هاید پارک با شما ملاقات خواهم کرد ... . مایلم که شما طپانچه در دست بیایید ... و بکوشید تا تیری به سر من بزنید تا به شما آدابدانی بیشتری بیاموزد. اینجا ندای طبقات متوسط بود که به اشرافیت میخندید، و بیشتر طبقه متوسط بود که قهوهخانه ها را پر میکرد.

ستیل در مقالات دیگر خود تجملات، زیادهرویها، جلوه فروشیها، زینتها و لباسهای اشراف را مسخره کرد. از زنان تقاضا کرد که ساده لباس بپوشند و از استعمال جواهرات اجتناب کنند. “خوشه الماس بر روی سینه عاج مانندی که حامل آن است چیزی به آن سینه زیبا نمیافزاید.” مهر او به زنان با محبتش به الکل رقابت میکرد. در تذکار این نکته که زنان هم صاحب هوشند و هم دارای لطافت ابرام میورزید، اما بیش از هر چیز بیشایبگی و پاکدامنی آنان را میستود - یعنی خصایصی را که در کمدی دوران بازگشت خاندان استوارت شناخته نمیشد. درباره یک زن گفت که “دوست داشتن او برابر با تحصیلات آزاد بود.” به عقیده ثکری، این توصیف”زیباترین تهنیتی بود که تا آن هنگام شاید به زنی گفته شده بود.” ستیل خوشیهای زندگی خانوادگی، صدای مطبوع پای کودکان و حقشناسی شوهری به زن سالمند خود را با عاطفهای خاص چنین وصف میکند:

وقتی که من از نیروی جوانی بهرهمند بودم، او هر روز به من لذتی میبخشید که میدانم در تملک زیبایی او بود.

هر لحظه از زندگی او برای من لحظات تسلیم او به خواهشهای من و تدبیر او در مورد خوشبختی من است.

رخسار او برای من بسیار زیباتر از هنگامی است که من نخست آن را دیدم; هیچگونه پژمردگی در وجنات او نیست که من نتوانم آن را پیگیری کنم و به لحظهای برسانم که به واسطه نگرانی برای رفاه و مصالح من به وجود آمده بود ... . عشق زن بسیار بالاتر از عاطفه سست بنیادی است که غالبا نام میبرند; همان گونه که خنده بلند دلقکها پستتر از شادی مهذب نجیبزادگان است.

در آن موقع که ستیل این مطلب را مینوشت; دوبار ازدواج کرده بود. نامه های او به دومین زنش نمونه هایی از اخلاصند، هر چند بهانه هایی در جهت نیامدن به خانه برای شام نیز

ص: 406

دارند. او نتوانست همان طور که ادعا میکرد بورژوایی خوب و نمونه زندگی باشد. بسیار مینوشید، بسیار خرج میکرد، و بسیار وام میگرفت. از پس کوچه ها عبور میکرد تا از دوستانی که به او پول قرض داده بودند اجتناب کند; برای فرار از طلبکاران، خود را در گوشه و کنار پنهان میکرد; سرانجام به سبب قرض به زندان افتاد. خوانندگان تتلر مواعظ او را با رفتارش مقایسه میکردند. جان دنیس هجویه عاری از احساساتی درباره احساسات ستیل منتشر کرد. مشترکان آن نشریه ترک اشتراک کردند و در دوم ژانویه 1711 تتلر از میان رفت.

جای آن در تاریخ ادبیات انگلستان محفوظ است، زیرا در صفحات آن بود که اخلاق جدید عرض وجود کرد، داستان کوتاه شکل نوین به خود گرفت، و ادیسن سبک انشای جدید را ایجاد کرد - همان گونه که سپکتتر آن را به کمال رساند. ادیسن و ستیل، که هر دو در 1672 متولد شده بودند، از هنگام تحصیل در مدرسه چارتر هاوس، با هم دوست بودند. پدر جوزف یک کشیش انگلیکان بود و زهدی را در وجود او به قالب ریخته بود که در برابر تمام آلودگیهای دوران بازگشت خاندان استوارت مقاومت کرد. در دانشگاه آکسفرد مهارت او در زبان لاتینی موجب اعطای یک بورس تحصیلی به او شد. در بیست و دو سالگی استعدادش ارل آو هالیفاکس را چنان تحت تاثیر قرار داد که رئیس کالج مگدلن را ترغیب کرد که آن جوان را از رشته روحانی منصرف کند و به قبول خدمت دولتی وادارد. هالیفاکس گفت: “مرا دشمن کلیسا مینامند، اما من هرگز به کلیسا زیانی نخواهم رساند، جز اینکه آقای ادیسن را از آن بگیرم.” چون آن اعجوبه لاتینی دان فرانسه نمیدانست و از دیپلوماتها معلومات فرانسه خواسته میشد، هالیفاکس برای او یک مستمری سالانه به مبلغ 300 پوند تامین کرد تا مخارج اقامت او را در قاره اروپا تامین کند. مدت دو سال ادیسن با راحتی در فرانسه، ایتالیا و سویس گردش کرد. وقتی که در ژنو بود، ملکه “آن” به سلطنت رسید و دولت انگلستان دوستان او را از کار برداشت و مستمری او را قطع کرد. ادیسن، که مجبور بود به یک درآمد مختصر شخصی قناعت کند، با سمت مربی یک جوان مسافر انگلیسی مشغول کار شد و با او در سویس، آلمان و ایالات متحده گردش کرد. پس از پایان یافتن این شغل، به لندن بازگشت (1703) و تا مدتی با سیلی صورت خود را سرخ میداشت. اما برای جلب اقبال مانند مغناطیس بود. وقتی که مارلبره در نبرد بلنم پیروز شد (13 اوت 1704)، گودالفین، لرد خزانهدار، دنبال کسی میگشت که آن پیروزی را به شعر درآورد. هالیفاکس ادیسن را پیشنهاد کرد; آن دانشمند با شعری پرطنین پاسخ گفت; این شعر نبرد نام داشت; در همان روز ورود فاتحانه مارلبره به پایتخت منتشر و موفقیت آن باعث سازش دادن انگلستان به ادامه جنگ شد. این شعر اوج شاعرانه ادیسن بود که جورج واشینگتن آن را بیش از هر شعر دیگر ارج مینهاد. اکنون این ابیات مشهور را بشنوید:

ص: 407

اما، ای طبع شعر من! چه عددی خواهی یافت، تا با آن سپاهیان خشمگین جنگاور را بشمری به گمانم صدای پرغوغا طبل را میشنوم، مخلوطی از فریاد فاتحان و ضجه میرندگان; غرش سهمگین توپ، که آسمانها را میدرد، و تمام نعره جنگ که برمیخیزد. در آن هنگام روح نیرومند مارلبره نمایان شد و در برابر ضربت گروه های مهاجم برجا ماند، در میان اختلال، وحشت و نومیدی تمام صحنه های هراسناک جنگ را آزمود، با فکر آرام، میدان جنگ را وارسی کرد، به اسوارانهای رو به ضعف کمک بهنگام فرستاد; گردانهای پس رانده شده را به درگیری تشویق کرد، و به نبرد مشکوک آموخت که کجا باید پرشور شود. پس، وقتی که فرشتهای، به حکم یزدان، با طوفانهای خیزنده، سرزمین گنهکار را تکان میدهد، (چنانکه بتازگی بر بریتانیا گذشت،) آهسته و آرام طوفان خشمگین را میراند; و فرمانهای خدای توانا را با خرسندی اجرا کرد، برگرد باد سوار میشود و طوفان را رهبری میکند.

آن آخرین سطر شعر و تشبیه فرشتهسان ادیسن را بزودی بر جرگه موظفان دولت بازگرداند و او ده سال بعد را در دستگاه حکومت ماند. در 1705، به جانشینی جان لاک، رئیس استیناف شد; در 1706 به معاونت وزارت کشور منصوب گشت; در 1707 به هیئت مامور از طرف هالیفاکس به هانوور منتصب شد و مقدمات رسیدن آن خاندان را به تخت و تاج انگلستان فراهم کرد; در 1708 کرسی پارلمنت را اشغال و به پاس خدمات خویش، آن را تا هنگام مرگ حفظ کرد; در 1709 دبیر کل نایبالسلطنه ایرلند شد. در 1711 آن قدر ثروتمند بود که بتواند یک ملک 10,000 پوندی در نزدیکی راگبی بخرد. در زمان کامرانی خویش، ستیل را فراموش نکرد. گناهان او را مذمت کرد، برای او شغلی در دولت به دست آورد، به او مبالغ قابل ملاحظهای وام داد، و یک بار او را برای وادار کردن به ادای وام مورد تعقیب قرار داد.

وقتی که نشریه تتلر، که نام مدیر را بر خود نداشت، منتشر شد، در آن نظری درباره ویرژیل دید که خود به ستیل گرفته بود; در ایزک بیکر ستاف دست دوست گشادباز و بیپول خود را دید; و بزودی به آن روزنامه کمک کرد. در 1710 ویگها سقوط کردند; ستیل شغل دولتی خود را، و ادیسن تمام مشاغل خود را، بجز ریاست استیناف، از دست داد. با اولین شماره سال جدید، تتلر بکلی تعطیل شد. ستیل و ادیسن بدبختیها و امیدهای خود را

ص: 408

روی هم ریختند و در اول مارس 1711 نخستین شماره مشهورترین مجله را به تاریخ ادبیات انگلستان افزودند. روزنامه سپکتتر هر روز، بجز یکشنبه ها، در یک ورق تا شده چهار یا شش صفحهای منتشر میشد; به جای تاریخگذاردن مقاله ها از مراکز مختلف، سردبیر ناشناس آن باشگاه های نخیلی “اختراع” میکرد که اعضایش نماینده فرقه های مختلف جهان انگلیسی بودند: سر راجر د کاورلی، خان ده; سر اندرو فریپورت، نماینده طبقه بازرگان; کپیتن سنتری سخنگوی ارتش; ویل هانیکوم، مرد متجدد; یک حقوقدان از اینر تمپل، به نمایندگی از طرف جهان دانش و خود آقای سپکتتر، که نظرات همه آنان را با روح بذلهگویی و ادب طنز آلودی که او را به خانه ها و دلهای انگلیسیان راه میداد گرد میآورد. سپکتتر در شماره اول روزنامه خود را معرفی کرد و باشگاه ها و قهوهخانه ها را در باره هویت خود به حدس انداخت.

من سالهای اخیر را در این شهر گذراندهام و غالبا در بیشتر اماکن عمومی آن دیده شدهام; هرچند که در آن بیش از پنج شش نفر از دوستان برگزیده خود را، که مرا میشناسند; ندیدهام; درباره اینان روزنامه من شرح ویژهتری خواهد داد. جایی نیست که محل اجتماعات باشد و من کرارا در آن حضور نیافته باشم; گاه من به جرگهای از سیاستگران در قهوهخانه ویل سر میکشم و با دقت به صحبتهایی که در محافل آنان میشود گوش میدهم. گاه در قهوهخانه چایلد پیپ میکشم، و در حالی که من به هیچ چیز جز “پست من” توجه نمیکنم، محاوراتی را که در سر هر میز در آن اطاق میشوند میشنوم، یکشنبه شبها در قهوهخانه سنت جیمز حضور مییابم، و گاه به مجمع کوچکی از سیاست پردازان که در اطاق عقبی تشکیل میشود قدم میگذارم; چنانکه گویی برای شنیدن و اصلاح گفتگوهای آن رفتهام. قیافه من در (قهوهخانه های) گرشین و کوکوتری، و تماشاخانه های دروری لین و هی مارکت آشناست. بیش از ده سال است که مرا در بورس با یک بازرگان اشتباه میکنند و گاه در مجمع دلالان سهام، در جانثن، با یک تن یهودی عوضی میگیرند. خلاصه هرجا که دستهای از مردم را میبینم، همواره با آنها مخلوط میشوم، هرچند که هرگز جز در باشگاه خودم لب نمیگشایم. بدین گونه من در جهان بیشتر به منزله “ناظر”1 نوع بشر زندگی میکنم تا فردی از آن نوع; و بدین وسیله خود را به دولتمردی اندیشمند، سرباز، بازرگان و افزارمند تبدیل کردهام، بی آنکه در هیچ قسمت عملی از زندگی دخالت کرده باشم. من در جنبه نظری شوهر یا پدر بودن خبره هستم و میتوانم اشتباهات اقتصادی و بازرگانی، و نیز انحرافات دیگران، را بهتر از کسانی که خود به آن حرفه ها اشتغال دارند تشخیص بدهم همان گونه که تماشاگران یک بازی به معایبی پی میبرند که ممکن است از نظر خود بازیگران پنهان بمانند. من هرگز به حزبی نپیوسته و در شدت عمل آن شرکت نکردهام و تصمیم دارم که بیطرفی کامل را میان ویگها و توریها حفظ، مگر اینکه بر اثر مخاصمه جویی یکی از طرفین مجبور به عرض اندام باشم. سخن کوتاه، من در تمام جهات زندگی مانند ناظری عمل کردهام و این روش را میخواهم در این روزنامه حفظ کنم.

چندانکه آن فعالیتها پیش میرفت، سپکتتر گفت و شنودهای اجتماعی و بررسی آداب و

---

(1) در اینجا با نام مجله “سپکتتر” (Spectator) به معنی “ناظر” بازی شده است.-م.

ص: 409

اخلاق را با انتقاد ادبی و بحثهای مربوط به هنر نمایشی میآمیخت. ادیسن چند مقاله درباره میلتن نوشت که در آن، با بالاتر دانستن بهشت مفقود از ایلیاد و انئید، انگلستان را به حیرت انداخت. در بحثهای روزنامه از سیاست اجتناب میشد، زیرا چنین بحثهایی به دشمنی و دردسر میانجامیدند. اما تقاضای ستیل درباره اصلاح اخلاقی در آنها مورد تاکید قرار میگرفت و ادیسن هم با کمال میل در این تاکید شرکت داشت. جزئی از روحیه پیرایشگر، که با بدبختی تهذیب شده بود ، در واکنش نسبت به دوران بازگشت خاندان استوارت رجعت کرد; اما دیگر صحبتهای دلگداز و یاسآور از شیطان و لعنت نبود، بلکه به عکس، خوانندگان دعوت میشدند که میانهروی و نزاکت پیشه کنند، و این دعوت با خوشبینی به صورتی شادیبخش درآمده و با قشری از مزاح پوشیده شده بود. بدین گونه، شماره 10آن روزنامه با این عبارات شروع میشد:

با کمال خرسندی میشنوم که مردم این شهر بزرگ روز به روز درباره روزنامه من پرسشهایی میکنند و سخنرانیهای بامداد مرا با جدیت و دقت شایسته میخوانند، ناشر من میگوید که هر روز سههزار نسخه از آنها توزیع میشود: به طوری که اگر من بیست خوانده برای هر روزنامه در نظر بگیرم و این را محاسبهای محافظهکارانه میدانم - میتوانم برای خود شصتهزار طرفدار در لندن و وستمینستر قایل شوم; و امیدوارم که آنان خود را از برادران نادان و بیدقت خودم متمایز سازند. چون من برای خود چنین عده بزرگی از خوانندگان فراهم کردهام، از هیچ کوششی برای دلپذیر ساختن آموزش آنها و سودمند ساختن سرگرمیشان کوتاهی نخواهم کرد. به این جهت خواهم کوشید تا اخلاق را با بذلهگویی بیامیزم و بذلهگویی را با اخلاق آب دهم تا خوانندگان من، در صورت امکان، بتوانند از هر دو سو شرح مطلوب را در باره عقاید رایج بیابند. و به این منظور که فکر آنها درباره فضیلت و احتیاط کم دوام، زودگذر و مقطع نباشد، تصمیم گرفتهام که حافظه آنان را روز به روز تازه کنم تا آنکه آنان را از آن حالت نومیدانه شرارت و جنونی که عصر ما گرفتار آن شده است بیرون بیاورم. ذهنی که فقط یک روز به آیش گذارده شود دچار آفت جنونهایی میشود که باید با کشت مداوم و پیگیر از میان مردم مستقر کند و من این امید جاهطلبانه را دارم که دربارهام گفته شود که او فلسفه را از پستوها و کتابخانه ها و دبیرستانها و دانشکده ها بیرون آورد تا در باشگاه ها و اجتماعات، و در سر میزهای چای و قهوهخانه ها جای دهد. به همین جهت، به طرز مخصوصی این اندیشه های خود را به تمام خانواده های منظم توصیه میکنم که هر بامداد یک ساعت را به صرف چای و نان و کره تخصیص دهند; و جدا به خاطر خیر آنان اندرز میدهم که دستور دهند این روزنامه را به موقع برایشان بیاورند تا به منزله قسمتی از برنامه ناشتایی به آن نظر افکنند. سپکتتر زنان را نیز مانند مردان مورد خطاب قرار میداد، مسائل عشقی و جنسی را بررسی میکرد و میخواست ثابت کند که”دروغ در عشق کیفیتی سیاهتر از ... بیوفایی در دوستی یا تدلیس در معاملات دارد.” سپکتتر چنین نوشت: “اگر این روزنامه در میان زنان معقول موضوعی برای صحبت سر میز داشته باشد، آن را بزرگترین افتخار کار خود میدانم.” روزنامه از

ص: 410

خوانندگان خود خواستار شده بود که نامه بنویسند، و نامه های آنان را چاپ میکرد; ستیل یک رشته از نامه های عاشقانه فرستاد که برخی از آنها از جانب خود او به بانوانش نوشته شده و بعضی دیگر از طرف سردبیران به سبک کاملا جدیدی ساخته شده بودند. آن روزنامه دین را با عشق آمیخته بود و برای نسلی که از اثر سو انحطاط معتقدات مذهبی در طبقات عالی به شگفت آمده بود، الاهیات خوشایندی تنظیم کرده بود. به علم اندرز میداد که به کار خود مشغول باشد و کلیسا را، به منزله حافظ خردمند و مجرب اخلاقیات، به حال خود رها کند; حقوق احساس و احتیاجات مربوط به نظم از دایره فهم خرد شخصی، که همواره نابالغ است، بیرون است. برای اخلاقیات و خوشبختی بهتر این است که دین قدیم را با خضوع بپذیرد، در مراسم آن شرکت کند، شعایر مقدس آن را رعایت کند، و در هر حوزه کلیسایی محیط سالمی از یک سبت آرام و پرعبادت به وجود آورد.

من از یکشنبهای که در یک ناحیه روستایی گذرانده شود بسیار محظوظ میشوم و میاندیشم که اگر مقدس شمردن هفتمین روز فقط یک رسم انسانی بود، بهترین روشی بود که امکان داشت برای تنزیه و متمدن ساختن نوع بشر اندیشیده شود. مسلم است که اگر برای روستاییان وقوع مکرر وقت معین نبود که با بهترین وجنات و پاکیزهترین پوشاک خود گرد آیند تا درباره موضوعات جزئی سخن گویند، توضیحاتی درباره وظایف خود از دیگران بشنوند، و برای پرستش خدای متعال به هم پیوندند، بزودی به وحشیانی تبدیل میشدند. یکشنبه زنگ تمام هفته را میزداید، نه تنها برای اینکه افکار مذهبی را در ذهن زنان و مردان زنده میکند، بل از این جهت که آنان را به بهترین شکلهای دلپذیر شان مینمایاند.

ادبیات، که در مدت چهل سال به هرزگی خدمت کرده بود، اکنون به سوی اخلاق و ایمان سیر میکرد; سپکتتر در انقلاب آداب و سبک، که در سلطنت ملکه “آن” به مدت یک قرن بر روح ادبی عصر وسطای ویکتوریا پیشی گرفت، سهیم بود، و همو بود که احترام را قابل احترام کرد و تصور انگلیسی مربوط به نجیبزاده را از یک عاشقپیشه صاحب عنوان به یک شارمند تربیت شده و نیکرفتار تبدیل کرد. فضایل طبقه متوسط در روزنامه سپکتتر وسیلهای برای دفاع مهذب و مصفا یافت. تدبیر و صرفهجویی در بر جامعه بیش از زینت و بذلهگویی ارج پیدا کرد; بازرگانان برای مردم عقبمانده سفیر تمدن بودند، و منافع تجارت و صنعت مایه قوام مالی مملکت شد.

به مدت یک سال سپکتتر از یک موفقیت محترمانه بینظیر در جهان روزنامهنگاری انگلستان برخوردار بود.

تیراژ آن خیلی کم بود و بندرت از چهارهزار نسخه تجاوز میکرد، اما نفوذی عظیم داشت. شماره های جلد شدهاش هر سال در حدود نههزار نسخه به فروش میرفتند; گویی انگلستان تشخیص داده بود که ارزش ادبی دارند. اما به مرور زمان بدیع بودن آن از میان رفت; اشخاص “باشگاه” (که از زبان آنان سخن گفته میشد) به تکرار سخنان خود پرداختند;

ص: 411

قریحه نویسندگان خسته روزنامه به محاق افتاد; اندرزهایشان خستهکننده شدند و تیراژ پایین آمد. مالیات تمبر 1712 مخارج آن روزنامه را از درآمدش زیادتر کرد، و در 16 دسامبر 1712 سپکتتر تعطیل شد. ستیل کوشش خود را با انتشار گاردین از سر گرفت، و ادیسن سپکتتر را در 1714 احیا کرد. عمر هر دو روزنامه کوتاه بود، زیرا ادیسن نمایشنامهنویسی موفق شده و به مشاغل و مداخل خود بازگشته بود. در 14 آوریل 1713، تئاتر دروری لین تراژدی کاتو، اثر ادیسن، را به روی صحنه آورد. دوستش پوپ پیشگفتاری نوشت که پر بود از نکتهپردازیهای خاص خود پوپ و میهن پرستی خاص انگلیسی. ستیل تعهد کرد که تماشاخانه را از ویگهای پرحرارت پر کند; او در این کار کاملا موفق نشد، اما توریها در تحسین آخرین پایداری کاتو برای آزادی رم (46 ق م) به ویگها پیوستند، و اگزمینر، روزنامه توریها، در ستایش مجذوبانه آن نمایشنامه با گاردین، روزنامه ستیل، رقابت کرد. یک ماه تمام آن تراژدی برای تماشاگران پر شمار نمایش داده شد. پوپ گفت: کاتو آن قدر که در روزگار ما در بریتانیا مایه شگفتی است، در رم نبوده است.” در قاره اروپا کاتو عالیترین نمایشنامه به زبان انگلیسی شناخته شد. ولتر پیروی آن از وحدتهای سهگانه را تحسین، و از اینکه انگلستان توانسته است پس از دیدن نمایشنامه ادیسن باز هم شکسپیر را قبول داشته باشد اظهار حیرت کرد. منقدان اکنون آن را به منزله یک خطابه فصیح، اما بیمزه، مسخره میکنند، اما یک خواننده خود را از اول تا آخر مجذوب طرح خوب و محکم آن مییابد و داستانی عشقی در آن میبیند که با مهارت در یک جنگ بزرگتر ادغام شده است. ادیسن اکنون چندان محبوب بود که سویفت درباره او گفت: به گمان من، اگر او فکر شاه شدن در سر میداشت، مشکل آن را از وی دریغ میداشتند.” اما ادیسن، که همواره نمونه میانه روی بود، خود را به دبیر کلی نایبالسلطنه ایرلند، و پس از آن ریاست اداره کل بازرگانی راضی کرد. در باشگاه ها محبوبترین شخص بود، زیرا افراطش در میخواری او را از اینکه “عفریت بینقصی باشد که جهان هرگز دوست نمیدارد” نجات میداد. برای تمام کردن افتخار خود، با یک کاونتس ازدواج کرد (1716) و با آن بانوی مغرور در هالند هوس لندن زندگی ناسعادتمندانهای داشت. در سال 1717 بار دیگر وزیر شد، اما صلاحیتش مورد تردید قرار گرفت و بزودی، با دریافت یک مستمری 1,500 پوندی در سال، استعفا داد. با وجود حوصله و رفتار خویش، با دوستان خویش، از جمله ستیل و پوپ، در افتاد و این دو تن او را به منزله دانانمای معتاد به “تقبیح به وسیله ستایش ضعیف” هجو کردند و گفتند:

مانند “کاتو” به سنای خود قانون میدهد، و برای تحسین خویش به مراقبت مینشیند.

فرجام ستیل چندان درخشان نبود. در 1713 به نمایندگی پارلمنت انتخاب شد، اما اکثریت توری او را به اتهام داشتن “زبان فتنه انگیز” طرد کرد. پیروزی ویگها او را با تخصیص چند

ص: 412

شغل در دستگاه دولت تسلی داد، و درآمد او تا مدتی مخارجش را تامین میکرد. سپس مخارجش فزونی گرفتند و بدهکاریهایش بتدریج زیاد شدند تا آنجا که وامخواهان او را تعقیب کردند و او به ملک زن خود در ویلز بازگشت. در آنجا، در اول سپتامبر 1729، ده سال پس از همکار خود، چشم از جهان فرو بست. این دو باهم داستان کوتاه و رساله نویسی را به اعتلای جدیدی رساندند. ستیل با اصالت و قریحه، و ادیسن با هنرمندی مهذب در احیای اخلاقی عصر سهیم شده و آهنگ و شکل ادبیات انگلیسی را برای یک قرن - جز در مورد نیرومندترین و ترشخوترین نابغه عصر بنیان نهاده بودند.

VIII- جانثن سویفت

سویفت پنج سال از ستیل و ادیسن بزرگتر بود، اما از آن شانزده سال و از این بیست وشش سال بیشتر زیست و مانند اخگری فروزان از قرنی به قرن دیگر، از درایدن تا پوپ، روزگار را در نوردید. او هرگز نمیتوانست تولد خود را در دوبلن ببخشد، زیرا زادن او در آن دیار مانعی برای پیشرفت او در انگلستان بود; و این موضوع که پدر او، ناظر مهمانسراهای شاه در دوبلن، پیش از چشم گشودن فرزند به جهان، دیده از جهان فروبست موجب بسی تاسف بود. کودک را به دایه سپردند; دایه او را به انگلستان برد و فقط وقتی به مادرش بازگرداند که سه ساله بود. این ماجراها ممکن است در آن پسر یک حس ناامنی ناشی از یتیمی تولید کرده باشند. این حس شاید با انتقال سرپرستی او به عمویش، که بزودی او را در شش سالگی با سپردن به یک مدرسه شبانه روزی کیلکنی از سر باز کرد، تشدید شده بود. در پانزدهسالگی به کالج ترینیتی دوبلن فرستاده شد و در آنجا هفت سال ماند.

چون مخصوصا در فراگرفتن الاهیات اهمال کار بود، دوره کالج را به زحمت گذراند. غالبا در تکالیف خود قصور میکرد، بیشتر اوقات تنبیه میشد، وقتی که عمش، عهده دار مخارج او بود، در آخر عمر به واژگون بختی افتاد و عقل خود را از دست داد (1688)، او به فقر خطرناکی دچار شد. پس از مرگ عمش (1689)، و در میان قیام ایرلندیها به نفع جیمز دوم، جانثن به انگلستان، نزد مادرش که با سالی 20پوند در لستر گذران میکرد، گریخت.

آن دو، علیرغم جدایی طولانی خود، با مناسباتی خوب میزیستند; او تدریجا به مادر خویش محبت یافت و او را تا هنگام مرگش (1710) گاه گاه میدید. وی در اواخر سال 1689 در مورپارک، در برابر حقوقی به مبلغ 20 پوند در سال به اضافه خوراک، منشی سر ویلیام تمپل شد. تمپل در آن هنگام بالاترین مقام زندگی حرفهای خود را داشت و دوست و مشاور شاهان بود; ما نباید وی را برای ناتوان ماندنش از تشخیص نبوغ در یک جوان بیست و دو ساله سرزنش کنیم - جوانی که با اندکی لاتینی و یونانی، و همچنین

*****تصویر

متن زیر تصویر : چارلز جرواس: جانثن سویفت. گالری ملی چهره ها، لندن (آرشیو بتمان)

ص: 413

لهجهای ایرلندی، به اضافه ناآشنایی در استعمال کارد و چنگال نزد او آمده بود. سویفت همواره با خدمتگران بلند پایه اربابش بر سر میز مینشست، اما ارباب همیشه از او فاصله میگرفت. با این حال، تمپل مهربان بود. در 1692 سویفت را به دانشگاه آکسفرد فرستاد تا درجه فوق لیسانس خود را بگیرد، و او را بدون اخذ نتیجه به ویلیام سوم توصیه کرد. در همان اوان، جانثن مثنوی میسرود. برخی از آن اشعار را به درایدن نشان داد، که او چنین گفت: “پسر عموی عزیزم، سویفت، شما هرگز شاعر نخواهید شد” - و این پیشبینیی بود که آن مرد جوان نمیتوانست به صحتش معتقد باشد. در 1694 سویفت تمپل را، با اخذ توصیه نامهای از او، ترک کرد; به ایرلند بازگشت، در زمره کشیشان انگلیکان پذیرفته شد (1695)، و به حوزه کوچکی در کیلروت، نزدیک بلفاست، گمارده شد. در بلفاست به عشق جین ویرینگ، که او را وارینا مینامید، گرفتار شد; به پیشنهاد او ازدواج کرد، اما جین او را از خود دور نگاه داشت تا وقتی که (جین) سلامت و او (سویفت) درآمد خویش را بهبود بخشد. چون نتوانست انزوای کسالت یک حوزه کلیسایی روستایی را تحمل کند، در 1696 از کیلروت گریخت و به نزد تمپل بازگشت و تا هنگام مرگ او در خدمتش ماند. سویفت در نخستین سال زندگی خود در مور پارک، استر جانسن را، که بعدا او را “ستلا” مینامید، دید. به موجب برخی از شایعات، ستلا را از نتایج یکی از خردهکاریهای نادر سر ویلیام میدانستند; اما به احتمال بیشتر او دختر یک بازرگان لندنی بود که بیوهاش وارد خدمت لیدی تمپل شده بود. وقتی که سویفت او را برای نخستین بار دید، او هشت ساله بود و، مانند تمام دختران هشت ساله، دلپسند، اما چندان جوان بود که نمیتوانست هیچگونه بیقراری عشقی در او به وجود آورد. استر اینک پانزدهساله بود، و آن کشیش، که وارد بیست و نه سالگی شده بود، با سمت مربیگری استر، بزودی دریافت که او جاذبهای دارد که میتواند قلب وحشی و محبت ندیده او را بر انگیزد. استر دارای چشمان سیاه و درخشان، زلف سیاه، سینه برآمده بود، و “ملاحتی در هر یک از اعمال، حرکات، و کلمات وی بود که تا حدی جنبه فوق انسانی داشت” (این وصفی بود که سویفت بعدا از او کرد) و “هر یک از وجنات رخسار او در حد کمال بود” چگونه این هلوئیز میتوانست از بیدار کردن این آبلار بپرهیزد.1

تمپل به هنگام مرگ (1699) 1,000 پوند برای استر و 1,000 پوند برای سویفت به جا گذاشت. پس از امید بیهوده به شغل دولتی، سویفت دعوت ارل آو بارکلی را، که تازه قاضی کل ایرلند شده بود، برای قبول سمت کشیشی و منشیگری او پذیرفت. در مسافرت به دوبلن وظیفه منشیگری را انجام داد، اما از آنجا اخراج شد.

تقاضای ریاست کلیسای دری را کرد که محلش

---

(1) اشاره به ماجرای عشقبازی و ازدواج پنهانی آبلار، حکیم مدرسی فرانسوی و بانی دانشگاه پاریس، با شاگردش هلوئیز که خواهرزاده فولبر، متورع کلیسای نوتردام پاریس، بود; و، در نتیجه، جمعی از اوباش، به تحریک فولبر، او را خصی کردند.-م.

ص: 414

خالی بود، اما منشی جدید در برابر رشوهای به مبلغ 1,000 پوند آن شغل را به نامزد دیگری داد. سویفت ارل و منشیش را در حضور خود شان “یک جفت رذل” نامید. آن دو او را با انتصابش به کشیشی بخش لاراکور ساکت کردند. لاراکور دهی بود درسی و دو کیلومتری دوبلن با یک سازمان مذهبی مرکب از پانزده عضو; سویفت در این موقع(سال 1700) درآمدی به مبلغ 230 پوند داشت که جین ویرینگ آن را برای ازدواج شاید کافی میدانست. اما جین چهار سال بزرگتر از زمانی شده بود که در آن سویفت به او پیشنهاد ازدواج کرده بود و در آن فاصله او با استر آشنا شده بود; لاجرم به جین نوشت که اگر او به قدری تحصیل کند که بتواند در خانه مصاحب خوبی برایش باشد، وعده دهد که تمام تمایلات و نفرتهای او را تحمل کند، و با بدخوییهایش بسازد، با او، بدون پرسشی در باره وجنات یا درآمدش، ازدواج خواهد کرد. آن امر بدین گونه پایان یافت. سویفت، چون در لاراکور از تنهایی دلتنگ میشد، غالبا به دوبلن میرفت. در آنجا، در سال 1701، درجه دکترای الاهیات را دریافت کرد. بعدا در آن سال استر جانسن و همدم او، بانو رابرت دینگلی، را دعوت کرد تا بیایند و در لاراکور زندگی کنند. آنها آمدند و در نزدیکی او ساکن شدند و در در مسافرتهای او به انگلستان آپارتمانی را که او در دوبلن اجاره کرده بود اشغال میکردند. ستلا انتظار داشت که سویفت با وی ازدواج کند، اما او پانزده سال منتظرش گذاشت. او (استر) این وضع را با ناراحتی پذیرفت، اما نیروی شخصیت و زرنگی عقلی سویفت او را تا آخر مسحور کرده بود. هنگامی که سویفت در 1704 نبرد کتابها و قصهای از یک تغار را در یک مجلد منتشر کرد، کیفیت ذهنیش به طرز شگفتانگیزی نمودار شد. کتاب اولی کمک مختصر و ناچیزی است به مشاجره درباره ارزشهای نسبی ادبیات قدیم و جدید; اما قصهای از یک تغار باز نمود مهمی است درباره فلسفه مذهبی یا لامذهبی سویفت. او بعدا در اواخر زندگی خود، وقتی که آن اثر را خواند، بانگ زد”خدای مهربان! وقتی که من کتاب را نوشتم چه نبوغی داشته!” آن اثر را چندان دوست میداشت که در چاپهای بعدی آن را با پنجاه صفحه مهملات، به عنوان پیشگفتار و اعتذار، تکمیل کرد! به اصالت کامل آن مباهات میکرد; و گرچه کلیسا مدتها بود که از مسیحیت به عنوان “جامه بیبخیه مسیح” دم میزد که با نهضت اصلاح دینی پاره پاره شده بود، هیچکس - و کمتر از همه کارلایل مولف سارتور رسارتوس - با نیروی بیسابقهای که سویفت با آن تمام فلسفه ها و دینها را به عنوان لباسهای مختلفی تلقی کرده است، که برای پوشاندن جهل لرزان ما یا پنهان کردن امیال برهنه ما به کار میروند، به معارضه برنخاست.

خود انسان چیست بجز یک جامه خرد، یا بهتر بگوییم یک دست کامل لباس با تمام زینتهایشان ... آیا دین ردایی، و شرافت کفشی که در کثافت میپوشند نیست; حب ذات روپوشی، غرور پیراهنی و وجدان شلواری نیست که گرچه پوششی برای فسق و هرزگی و در عین حال کثافت و پلیدی است، برای خدمت به هر دو آنها پایین کشیده میشود اگر پوست قاقم

ص: 415

یا حیوان دیگری نظیر آن در محلی گذارده شود، ما آن را قاضی مینامیم، و به همین طریق پیوندی از اطلس سبز و سیاه را اسقف مینامیم.

این تمثیل لباسی با سبکی کامل و ظریف ادامه مییابد. پطرس (مذهب کاتولیک) مارتین (مذاهب لوتری و انگلیکان) و جک (آیین کالون) از پدر مشرف به موت خود سه جامه جدید و همسان (کتابهای مقدس) دریافت کردند، و وصیتی مبنی بر اینکه آنها را چطور بپوشند، و دستور اکیدی که هرگز آنها را تغییر ندهند، و حتی یک نخ هم از آنها نکاهند و بر آنها نیفزایند. این پسران به عشق سه بانو گرفتار میشوند: دوشس د/ ارژان (ثروت)، مادام دوگران تیتر(جاهطلبی)، و کنتس د/ اورگوی (غرور و نخوت). برای شاد ساختن این بانوان، برادران مورد بحث تغییراتی در جامه های موروثی خود میدهند; و وقتی که این تغییرات ناقض وصیت پدر شان در میآیند، آنها را با عبارات دانشمندانه از نو تفسیر میکنند. پطرس میخواست بعضی حاشیه های نقرهای (تجملات پاپ) بر آن بیفزاید; بزودی با حجت بسیار خردمندانهای نشان داده شد که کلمه “حاشیه” در وصیتنامه به معنی “دسته جارو” استعمال شده است; بدین گونه، پطرس حاشیه های نقرهای را پذیرفت، اما دسته جارو (جادوگری) را از خود دریغ داشت. پروتستانها از اینکه تیزترین لبه تیغ هجا بر سر پطرس فرود آمده بود، شادمان شدند: از خریداری او یک قاره بزرگ را (برزخ)، که آن را بارها قطعه قطعه (به صورت آمرزشنامه) فروخت; بر شاهداروهای بیدرد او (توبه ها) برای کرمها (عذابهای وجدان) - مثلا با سه شب “چیز نخوردن پس از شام ... و تیز ندادن از هر دو سو بدون علت آشکار”، از ایجاد “یک شغل مربوط به عبادت” (اقرار نیوشی) “برای خیر عام و راحتی تمام کسانی که سوداوی یا مبتلا به قولنج هستند”; از “خدمت بیمه” صدور، (آمرزشنامه های بیشتر) ; از ترشی مشهور جهانی ]کاتولیک[ (یعنی آب مقدس) به منزله یک ماده ضد فساد. پطرس، که با این چاره های خردمندانه آراسته شده است، خود را به عنوان نماینده خداوند مستقر میسازد. سه کلاه بلند افسروار بر سر خود میگذارد و سه قلاب ماهیگیری در دست میگیرد; و چون کسی بخواهد با او دست بدهد، او “مانند یک سگ تربیت شده” پایش را جلو میآورد. برادران خود را به شام دعوت میکند، به ایشان چیزی جز نان نمیدهد، مطمئنشان میسازد که نان نیست، بلکه گوشت است، و اعتراضات آنان را رد میکند: “برای متقاعد ساختن شما به اینکه چگونه یک جفت سگ کور مسلم، جاهل و لجوج هستید، من فقط این حجت ساده را به کار میبرم. سوگند به خدا، این گوشت گوسفند حقیقی، خوب و طبیعی است. درست مانند گوشتهای لیدنهال مارکت، و خدا هر دوی شما را لعنت کند اگر بخواهید طور دیگری بیندیشید.” برادران شورش میکنند، “نسخه های اصیل” از آن وصیت میگیرند (ترجمه هایی به لهجه محلی از کتاب مقدس تهیه میکنند)، و پطرس را به عنوان طرار تقبیح میکنند; سپس او “آنان را با لگد از در بیرون کرد و از آن روز تا به حال هرگز ایشان را در زیر سقف خود نپذیرفته است.” بزودی پس از آن، برادران بر سر اینکه چقدر از جامه های

ص: 416

موروثی خود را ممکن است دور اندازند یا عوض کنند به نزاع برخاستند. مارتین، پس از نخستین خشم خود، تصمیم به میانه روی میگیرد و به خاطر میآورد که پطرس برادرش است; اما جک جامه خود (فرقه های کالونی) را تکه تکه میکند و دچار حمله های جنون و غیرت میشود. سویفت به شرح عملیات عجیب باد(الهام) در “آیئولیستها” (واعظان کالونی) میپردازد; و وعظهای تودماغی، نظریات قضا و قدری، و پرستش مشرکانه آنان را از کلام کتاب مقدس با عبارات زیادی دست میاندازد که برخی از آنها کاملا غیرقابل چاپند. تا اینجا ایمان خود مصنف، مذهب انگلیکان، فقط با عیوب کوچکی وصف شده بود. اما هرچه داستان پیش میرود، سویفت، که جامه ها را تبدیل به بادها میکند، ظاهرا نه تنها الاهیات ناسازگار، بلکه تمام ادیان و فلسفه ها را نیز به سطح فریبهای “بخارآلود” تقلیل میدهد:

اگر بر بزرگترین فعالیتهایی که در جهان انجام گرفته است نظر افکنیم ... ، فعالیتهایی که عبارتند از تشکیل امپراطوریهای جدید با کشور گشایی، تعالی و پیشرفت طرحهای جدید در فلسفه، و ابداع و اشاعه ادیان جدید، در خواهیم یافت که پدیدآورندگان آنها کسانی بودهاند که خرد طبیعی آنها انقلابات زیادی را در زندگانیشان وارد کرده است; از خوراک و تعلیم و تربیتشان گرفته تا غلبه یک خوی معین همراه با نفوذ مخصوص هوا و اقلیم ...

زیرا فهم انسانی، که در مغز جایگزین است، باید از ابخره متصاعد از قوای پستتر پوشیده شود و به وسیله آنها آشفته شود تا در نتیجه اختراع را آبیاری و بارور کند. سویفت آنچه را که به نظر او نمونه خوبی از ترشحات داخلی مولد افکار نیرومند است، حتی “طرح بزرگݠهانری چهارم را، با جزئیات فیزیلوژیکی ذکر ناکرϙƙʠشرح میدهد: شاه فرانسه با فکر تملک زنی (شارلوت دو مونمورانسʩ که زیباییش در او شیره های مختلف بدن را تحریک کرده بود، و “آن شیره ها به مغز او متصاعد شده بودند” به جنگ با هاپسبورگها ملهم شد. این موضوع در مورد فیلسوفان بزرگ، که از طرف معاصران خود بحق در شمار “دیوانگان” منظور شده بودند، نیز صدق میکرد. از این قبیل بودند اپیکور، دیوجانس، آپولونیوس، لوکرتیوس، پاراسلسوس، دکارت و دیگران; که اگر حال در جهان میبودند، ... در این عصر فهم به خطر آشکار رگزنی ]فصد طبی[، تازیانه، زنجیر، حبس تاریک و خوابیدن بر روی کاه محکوم میشدند ... . حال شادمان خواهم شد که اگر کسی مرا مطلع سازد که چگونه میتوان بدون اشاره به ابخرهای که از قوای پست متصاعد میشوند و مغز را تحتالشعاع قرار میدهند و در آنجا به تصوراتی تقطیر میشوند که زبان مادری به واسطه نارسایی خود هنوز نام دیگری جز جنون یا هیجان به آنها نداده است چنین تخیلاتی را وصف کرد.

سویفت “تمام انقلابات مهمی را که در امپراطوری، فلسفه و دین رخ داده است” به “اختلال و جابهجا شدن مغز بر اثر نیروی بعضی بخارهای متصاعد از قوای پست” نسبت میدهد. او ƙƙʙƠنتیجه میگیرد که تمام دستگاه های فکری بادهایی از کلمات هستند و مرد خردمند برای رسوخ به واقعیت درونی اشیا نمیکوشد، بلکه خود را به سطح آنها قانع میسازد; در اینجا

ص: 417

سویفت یکی از استعاره های دلپذیر خود را، که برای آن استعداد و تمایل خاصی داشت، به کار میبرد: “هفته پیش من زنی را دیدم که به سختی مورد انتقاد قرار گرفته بود; و به اشکال میتوان باور کرد که این عمل چه حد خصوصیات او را بدتر ساخت.” این کتاب کوچک رسوا سازنده، که به 130 صفحه افزایش یافته بود، سویفت را یکباره به استاد ساتیرنویسی تبدیل نمود - ولتر او را یک “رابله کمال یافته” نامید. آن تمثیل لفظا با ایمان اصیل آیین انگلیکان سویفت موافق بود، اما بسیاری از خوانندگان احساس کردند که مولف اگر ملحد نباشد، دست کم شکاک است. اسقف اعظم شارپ به ملکه “آن” گفت که سویفت فقط اندکی از یک کافر بهتر است و داچس آو مارلبره، محرم “آن” معتقد بود که سویفت

مدتها پیش سراسر دین را به قصهای از یک تغار تبدیل کرده و آن را به یک شوخی فروخته است.اما او از این موضوع رنجیده بود که روحانیت ]ویگ[ او را به پاس حمیت بزرگی که با شیطنت کفرآمیز خود برای دین نشان داده بود در کلیسا ترفیع نداده بود; و به این جهت الحاد و بذلهگویی خود را در خدمت دشمنان آنها گذارده بود.

ستیل نیز سویفت را بیایمان نامید و ناتینگم در مجلس عوام او را روحانیی خواند “که مشکل بتوان او را مسیحی دانست”. سویفت آثار هابز را خوانده بود و این برای آن تجربیاتی بود که هر گز فراموش نمیکرد.

هابز کار خود را با ترس آغاز کرد، ما دیگری را پشت سر گذاشت و در آخر کار به یک توری تبدیل شده بود که از کلیسای رسمی طرفداری میکرد. برای مردان دینداری این موضوع که سویفت کار فلسفه را کوتاه کرد مایه تسلی چندانی بود نبود:

عقاید مختلف فیلسوفان در سراسر جهان بلاهای بسیاری، به همان اندازه که جعبه پاندورا1 برای بدن تولید کرده بود، برای ذهن من به وجود آورد، فقط با این تفاوت که آنها در ته جعبه امیدی باقی نگذاشته بودند ...

حقیقت همان قدر مخفی است که سرچشمه نیل; و فقط آن میتوان در آرمانشهر ]یوتوپیا[ یافت.

شاید به این علت که او فکر میکرد حقیقت برای انسان به وجود نیامده است، با حرارت مخصوصی از آن فرقه های مذهبی دفاع میکرد که “دین راستین” داشتهاند و مردانی مانند بانین و بعضی کویکرها را، که ادعا میکردند خدا را دیده و با او سخن گفتهاند، تحقیر میکرد. با هابز به این نتیجه رسیده بود که این امر که هرکس مجاز باشد دین خود را بسازد خودکشی اجتماعی

---

(1) در اساطیر یونان اولین زنی که بر زمین پیدا شد. زئوس، برای انتقامجویی از پرومتئوس، هفایستوس را مامور کرد که پاندورا را از گل بسازد; آتنه در او روح دمید; سایر خدایان او را لطف و دلربایی و استعداد بخشیدند، ولی هرمس به او چرب زبانی و حیلهگری آموخت. چون پرومتئوس از پیش میدانست که زن چه آتشها بر زمین خواهد سوزاند، پاندورا را نزد برادر وی، اپیمتئوس که “عقلش از عقب میآمد” فرستادند. پاندورا جعبهای همراه داشت که او را از گشودن آن ممنوع کرده بودند، ولی وی نافرمانی کرد و جعبه را گشود و تمام بلیاتی که تاکنون گریبانگیر انسان بودهاند از آن بیرون آمد. فقط “امید” در ته جعبه ماند تا نوع بشر را تسکین دهد.-م.

ص: 418

است; زیرا نتیجه این کار هرج و مرجی سخافتآمیز است که جامعه را تبدیل به دارالمجانین میکند. بدین گونه او با فکر آزاد مخالفت کرد، به این جهت که “قاطبه بشر همان قدر برای پرواز شایسته است که برای فکر کردن.” او رواداری را رد میکرد. تا پایان زندگی از “قانون آزمون”، که هرکس را بجز پیروان کلیسای رسمی از مشاغل سیاسی یا نظامی محروم میکرد، پشتیبانی به عمل آورد. او با فرمانروایان کاتولیک و لوتری در این نکته موافق بود که یک ملت باید دارای یک مذهب باشد; و چون در اوان کودکی به انگلستان آمده بود، و انگلستان در آن هنگام دارای کلیسای رسمی انگلیکان بود، او چنین اندیشید که پذیرش عام و متحد آن کلیسا برای فرایند تمدن انگلیسیها ضروری است. در 1708، هنگامی که از جانب ویگها به سوی توریها میگرایید، دو رساله با این نامها منتشر کرد: احساسات کلیسای انسان انگلستان، و برهان برای اثبات اینکه برانداختن مسیحیت در انگلستان ممکن است ... با برخی از ناراحتیها همراه باشد. نخستین ارتباطات سیاسی او پس از ترک تمپل با ویگها بود، زیرا که ویگها ظاهرا مترقیترین حزب سیاسی را تشکیل میدادند و محتمل بود که بتوانند برای مردمی که بیش از پول، فکر داشت مقامی تهیه کنند.در 1701 و با امید بسیار رسالهای در طرفداری از ویگها منتشر کرد. هالیفاکس، ساندرلند، و سایر رهبران ویگ از ورود او به حزب خود استقبال کردند و وعده دادند که اگر به قدرت برسند، او را تا حدی بر سایرین ترجیح دهند. این وعده ایفا نشد; شاید آن اشخاص خوی سویفت را رام نشدنی میدانستند و قلمش را شمشیری دودم میپنداشتند. در 1705، در سفری نسبتا طولانی از ایرلند به انگلستان، سویفت دوستی کانگریو، ادیسن و ستیل را تحصیل کرد. ادیسن نسخهای از کتاب خود موسوم به سفرهای ایتالیا را با این کلمات به سویفت اهدا کرد: “این اثر به جانثن سویفت، خوش مشربترین همدم، حقیقیترین دوست، و بزرگترین نابغه عصر، از طرف مصنف آن، که حقیرترین خدمتگزار او است، اهدا میشود”; اما این دوستی نیز، مانند دوستی جانثن با ستیل و پوپ، بزودی در آتش سوزان طبع سویفت ناپدید شد. در سفر دیگری به لندن، او خود را با نابود کردن یک عالم احکام نجوم پر مدعا سرگرم ساخت. پینهدوزی به نام جان پارتریج هر ساله سالنامهای با پیشبینیهای فراوانی که از روی حرکت ستارگان شده بودند منتشر میکرد.

در 1708 سویفت سالنامه رقابت آمیز با نام مستعار ایزاک بیکرستاف انتشار داد. یکی از پیشگوییهای ایزاک این بود که در ساعت 11 روز 29 مارس پارتریج خواهد مرد. در 30 مارس “بیکرستاف” پیروزمندانه نامهای منتشر کرد که در آن اعلام شده بود پارتریج چند ساعت پس از وقت پیشبینی شده مرده است و با شرح قانعکنندهای جزئیات تشییع جنازه را شرح داده بود. پاتریج به مردمان اطمینان داد که هنوز زنده است، اما ایزاک بدرشتی پاسخ داد که این اطمینان قلابی است. شوخطبعان شهر دنبال

ص: 419

این شوخی را گرفتند; دفتر ستیشنرز نام پارتریج را از فهرستهای خود حذف کرد; و ستیل، که روزنامه تتلر را سال بعد آغاز کرد، ایزاک بیکرستاف را به عنوان سردبیر خیالی خود پذیرفت. در 1710 سویفت بار دیگر لاراکور را ترک کرد; این بار به عنوان نماینده اسقفان ایرلند به لندن میرفت تا “عنایت ملکه آن” را نسبت به روحانیان انگلیکان ایرلند هم معطوف بدارد. گودالفین و سامرز، اعضای ویگ شورای ملکه، از اجابت این تقاضا امتناع کردند، مگر اینکه روحانیان با سست کردن “قانون آزمون” موافقت کنند. سویفت با چنین امری جدا مخالفت کرد. ویگها دریافتند که او در مذهب پیرو توریهاست و خود سویفت، وقتی که نوشت “من همواره از سیاست طرفداری از منافع پولداران در مخالفت با مالکان متنفر بودهام”، عملا به توری بودن خود در سیاست اعتراف کرد. به هارلی و بالینگبروک، رهبران توری، رجوع کرد، از آنان صمیمانه خوشامد دید و یکشبه به توری استواری تبدیل شد. پس از آنکه به سردبیری روزنامه توری اگزمینر منصوب شد، با وصفی از نایبالسلطنه ویگ ایرلند، که منشیش ادیسن دوست سویفت بود، سبک خود را ممتاز ساخت:

تامس، ارل آو وارتن، ... با نیروی یک مزاج عجیب، چند سالی را از سن بحرانی کهولت گذرانده است، بی آنکه آثار پیری در جسم یا ذهنش پدید آید; و علی رغم سرسپردگی مداوم به آن گناهانی که معمولا هر دو (جسم و ذهن) را میفرسایند ... پیوسته به نماز جماعت میرود ... و در آستانه نمازخانه کلمات رکیک و کفرآمیز میگوید.

او در سیاست پرسبیتری و در دین خدا ناشناس است; اما فعلا گرم گرفتن با یک هوادار پاپ را برگزیده است.

کشیشان توری، که با این افشاگری شادمان شده بودند، سویفت را مامور کردند تا رسالهای به نام رفتار متفقین بنویسد (نوامبر 1711); و این به منزله قسمتی از مبارزه آنان برای خلع مارلبره و پایان دادن به جنگ جانشینی اسپانیا بود. سویفت احتجاج کرد که مالیاتهای نامناسب برای تامین مخارج کشمکش طولانی با لویی چهاردهم را میتوان با محدود ساختن سهم انگلستان در نبرد در دریا تقلیل داد; و با نیرومندی شکوه مالکان را مبنی بر اینکه قسمت عمده هزینه جنگ به دوش زمینداران افتاده و فقط جز کوچکی از آن به بازرگانان و کارخانهداران، که کاملا از محیط جنگ خارج بودند، تعلق گرفته است بیان کرد. اما درباره مارلبره چنین گفت: “اینکه آیا این جنگ خردمندانه آغاز شده بود یا نه، آشکار است که محرک حقیقی آن بزرگ کردن یک خانواده خاص بود و خلاصه جنگ ژنرالها و کشیشان [ویگ] بود نه شهریار یا مردم.” او مداخل مارلبره را به 540,000 پوند تخمین زد - و “آن رقم غیردقیق نبود.” یک ماه بعد، مارلبره محکوم شد. زن بیریای او، که در انگلستان تنها کسی بود که زبانی به تندی زبان سویفت داشت، در خاطرات خود به موضوع، از نظرگاه ویگ، چنین نگریست: عالیجنابان سویفت و پرایر خود را برای فروش عرضه داشتند ... این دو مرد هوشمند و توانا، که حاضر شدند آنچه داشتند روسپیوار در خدمت یک فضیحت خوش پاداش

ص: 420

گذارند، معجونی هستند که مبادرت به هر کاری که با منافع و سروران جدید شان مربوط باشد، از حد شرم و تردید گذشتهاند.

این کارها خدمتگران جدید آنها را پاداش داد. مثیو پرایر به عنوان دیپلمات به فرانسه شد و در آنجا کاملا بهرهبرداری کرد. سویفت مقامی نگرفت، اما حال با وزیران توری چندان صمیمی بود که توانست مشاغل کم زحمت و پرسود برای بسیاری از دوستان خود تحصیل کند. او برای کسانی که سد راهش نمیشدند سخاوتی بینظیر داشت. بعدا ادعا کرد که برای پنجاه نفر خدماتی انجام داده است که پنجاه بار بیش از خدمت تمپل به خود او بودهاست. بالینگبروک را تحریض کرد تا به جان گی شاعر یاری کند. مراقبت کرد که روحانیون توری مستمریی را که کانگریو از ویگها میگرفت ادامه دهند. وقتی که پوپ مشغول ترجمه آثار هومر بود و میخواست برای تهیه پول به پیش فروش آن اقدام کند، سویفت به تمام دوستان خود و جویندگان مقام دستور داد که آن کتاب را پیش خرید کنند و اعلام کرد که “مولف چاپ کتاب را شروع نخواهد کرد تا اینکه من هزار گینی برای او تهیه کنم.” در باشگاه ها، ادیسن را تحتالشعاع قرار میداد. تقریبا هر شب با بزرگان شام میخورد و هیچگونه تبختری را از جانب آنان تحمل نمیکرد. به ستلا چنین نوشت: “من چندان مغرورم که تمام لردان را وادار میکنم نزد من آیند ... . بنا بود در خانه لیدی اشبرنم شام بخورم، اما آن روسپی، برخلاف وعده خود، با کالسکه خویش دنبال ما نفرستاد، و من هم عذر خواستم.” در این سه سال (1710-1713) اقامت در انگلستان بود که او نامه های عجیبی را نوشت که در 1766-1768 به عنوان نامه هایی به ستلا چاپ شد. او به زنی محتاج بود که سر میز شامهای اشرافیش، و نیز در پیروزیهای سیاسیش، محرم راز باشد; به علاوه، آن زن صبور را، که حال به سی سالگی نزدیک میشد و هنوز منتظر بود که او تصمیم خود را بگیرد، دوست میداشت. این دوستی به اقرب احتمال واقعیت داشت، زیرا گاهی او دوبار در روز به وی نامه مینوشت و علاقه خود را به او در هر چیز به جز ازدواج نشان میداد. ما هرگز، از چنین مرد مغروری چنین خوشمزگی و دادن لقبهای فانتزی، و چنین شوخیها و جناسبازیها و سخنان کودکانهای را که سویفت در نامه های خود مینوشت، و هرگز به چاپ کردن آنها نمیاندیشید، انتظار نداشتیم. آن نامه ها پر از نوازشند، ولی به هیچ وجه پیشنهادی در آنها دیده نمیشد; سرانجام ستلا توانست وعده ازدواج را در نامه 23 مه 1711 او بخواند: “من دیگر چیزی نمیگویم، اما استدعا میکنم تا هنگامی که بخت جریان خود را طی میکند، آسوده خاطر باشی و باور کنی که سعادت ستلا بزرگترین هدفی است که من در تمام فعالیتهای خود تعقیب میکنم.” معهذا، حتی در این مکاتبات، او ستلا را “پتیاره”، “دیوانه”، “هرزه”، “زنکه”، “روسپی” و “ماده سگ دلپذیر” میخواند و برخی دیگر از این اصطلاحات نوازشی را استعمال میکرد! وقتی که او این کلمات را به ستلا میگوید، کیفیت روحی او به این وضع است:

ص: 421

امروز پیش از ظهر من با آقای وزیر در دفترش بودم و از اینکه مردی را که به جرم هتک ناموس محکوم شده است مورد بخشایش قرار دهد جلوگیری کردم. معاون وزیر میخواست او را نجات دهد; با این نظر که تجاوز به عنف به هیچ زنی مقدور نیست; اما من به وزیر گفتم که نمیتواند او را، بدون گزارش مساعدی از جانب قاضی، ببخشاید; وانگهی، او ولگرد و در نتیجه رذل است و به سبب جرم دیگری مستوجب دار; و بنا بر این او (بردار) تاب خواهد خورد. چه، من باید برای شرافت جنس لطیف سینه پیش بدهم! راست است، آن مرد با آن زن صدبار خوابیده بود; اما چه در بند آنم چه، آیا زنی باید بزور مورد تجاوز قرار گیرد به این اسم که فاحشه است

بیماریهای جسمانی سویفت میتوانند ما را در درک علل بدخلقی او کمک کنند.در 1694، هنگامی که بیست و هفت ساله بود، به علت عیبی در لابیرنت گوش خود، از سرگیجه رنج میبرد; گهگاه به گیجی و کری دچار میشد، بی آنکه بتواند وقت آنرا پیشبینی کند. پزشک مشهوری به نام دکتر ردکلیف توصیه کرد که او مایع مرکبی در کیسهای درون کلاه گیس خود نگه دارد. آن بیماری با پیشرفت سن او بدتر شد و ممکن است که همو باعث دیوانگیش شده باشد. شاید در 1717 بود که، با اشاره به یک درخت رو به پژمردن، به ادوارد یانگ شاعر گفت: “من مثل آن درخت خواهم بود: از بالا خواهم مرد.” تنها همین موضوع کافی بود که او را به سوال در باره ارزش زندگی وا دارد و مسلما در مورد عاقلانه بودن ازدواج به شک اندازد. شاید از لحاظ جنسی ناتوان بود، ولی ما در این باره یقین نداریم. برای پیشگیری از فساد جسمانی زیاد راه میرفت; یک بار از فارنم به لندن رفت - فاصله این دو نقطه شصت و یک کیلومتر است. علت مزاجی او با حساسیت دردناک حواس، که اغلب با حدت ذهن همراه است، فزونی مییافت. مخصوصا در برابر بو در کوچه های شهر و در بدن اشخاص حساس بود; فقط با یک دم بوییدن مردان و زنانی که با او ملاقات میکردند میتوانست وضع بهداشتی آنان را بگوید; و به این نتیجه رسیده بود که نوع بشر بد بود است. تصور آواز یک زن دوستداشتنی تا حدی بدین گونه بود که: هیچ گاه دم آزارنده یا سیلاب عرق از پیش، پس، بالا و پایین نمیتوانست از بدن بیعیب او جاری شود.

او “حوری زیبای جوانی را که به بستر میرود” وصف میکند و سپس درباره همان پریوش، به هنگام برخاستن او، چنین میگوید:

کورینا هر بامداد خود را سخت میآراست، ولی هرکس او را ببیند، تف میکند، و هرکس ببوید، مسموم میشود.

و تصورش از یک زن جوان زیبا بر پایه بویایی است: گرامیترین دوستانش هرگز او را

ص: 422

در حال چمبک زدن برای آبریزی زنانه ندیدهاند میتوانید سوگند بخورید که چنین موجود آسمانی هیچگونه احتیاج طبیعت را احساس نمیکرد.

اگر تابستان در شهر گردش میکرد، زیر بغلش، جامهاش را لک نمیکرد; در رقصهای روستایی حتی یک بینی در چله تابستان نمیتوانست انگشتان پایش را ببوید.

خود او بسیار پاکیزه بود. و با این حال نوشته های این کشیش انگلیکان جزو خشنترین ادبیات انگلستانند. خشم او در زندگی وادارش میکرد که گناه معایب خود را به گردن زمان اندازد. هیچگونه کوششی برای خشنود ساختن دیگران به عمل نمیآورد و همواره سعی داشت بر دیگران مسلط باشد، زیرا تسلط شک باطنی او را درباره خودش تسکین میداد. میگفت از تمام کسانی که نمیتواند بر آنان فرمان راند متنفر است(میترسد); معهذا این موضوع در مورد محبتش به هارلی صدق نمیکرد. در بدبختی خشمناک و در کامیابی مغرور بود. قدرت را بیش از پول دوست داشت; وقتی که هارلی برای او به مناسبت مقاله هایش 50 پوند فرستاد، او اسکناس را رد کرد، سپس معذرت خواست و آن را گرفت و به ستلا چنین نوشت: “من با آقای هارلی دوباره بر سر لطف آمدهام” از تشریفات متنفر بود و ریاکاری را تحقیر میکرد. دنیا چنین مینمود که میخواهد او را مغلوب کند و او خصومت آن را صادقانه باز میگرداند. به پوپ چنین نوشت:

منظور عمده من برای خودم در تمام کوششهایم این است که به جای سرگرم کردن مردم جهان، آنان را بیازارم; و اگر بتوانم این منظور را بدون گزندی به خودم یا ثروتم انجام دهم، خستگی ناپذیرترین نویسندهای خواهم بود که تا کنون دیدهاید ... وقتی که درباره دنیا میاندیشید، به تقاضای من یک تازیانه بیشتر به او بزنید. من همواره از تمام ملتها، حرفه ها، و کالاها متنفر بودهام; تمام عشق من متوجه افراد است ... من از گروه حقوقدانان نفرت دارم، اما مثلا فلان عضو یک شورا یا فلان قاضی را دوست میدارم; به همین گونه با پزشکان (من از حرفه خود سخن خواهم گفت)، سربازان، انگلیسیها، اسکاتلندیها، فرانسویها، و سایر ملتها. اما من اصولا از آن حیوانی که “انسان” نامیده میشود بیزارم - هرچند، که جان، پیتر، تامس و غیره را صمیمانه دوست میدارم.

سویفت، با این انسان گریزی، مردی بود که کمتر محبوب دیگران قرار میگرفت، و با این حال دو زن تا هنگام مرگشان او را دوست میداشتند. در این سالهایی که در لندن بود، در نزدیکی زنی به نام بانو ونامری میزیست.

این زن بیوه ثروتمندی بود با دو پسر و دو دختر. وقتی که سویفت دعوتی برای شام از اشراف دریافت نمیکرد، با خانواده “وان” شام میخورد. استر، بزرگترین دختر ونامری، که در آن هنگام (1711) بیستوچهار سال داشت، عاشق سویفت چهل و سه ساله شد و موضوع را به او گفت. سویفت کوشید تا این موضوع را یک شوخی

ص: 423

زودگذر تلقی کند و گفت که سنش برای اوایلی زیاد است. استر با امید بسیار پاسخ داد که سویفت در کتابهایش به او یاد دادهاست که مردان بزرگ را دوست داشته باشد(استر کتاب مونتنی را در پشت میز توالتش میخواند) پس چرا نباید مرد بزرگی را که با چشم خود میبیند دوست داشته باشد سویفت تا حدی تسلیم شد. شعری ساخت که فقط به خاطر چشمان استر بود. این شعر کادنوس و ونسا نام داشت و فکاهی و در عین حال غمانگیز بود. و نسا نامی بود که سویفت به استر داده بود. کادنوس، شکل تحریفی دکانوس بود که واژه لاتینی به معنی “رئیس کلیسا”ست. در آوریل 1713، ملکه او را با اکراه به ریاست کلیسای جامع سنت پتریک در دوبلن منصوب کرده بود. در ماه ژوئن، او به ایرلند رفت تا در آنجا مقیم شود. سویفت ستلا را دید و به ونسا نوشت که دارد از افسردگی و ناخشنودی میمیرد. در اکتبر 1713 به لندن بازگشت و در 1714 در سرنگونی توریها سهیم شد. چون حال که ویگها، که او به آنها حمله کرده بود، در سلطنت جورج اول پیروز شده بودند، و او به همین جهت از لحاظ سیاسی بی قدرت شده بود، ناچار به ایرلند منفور و ریاست کلیسای خود بازگشت. در دوبلن محبوبیتی نداشت، زیرا ویگها، که اکنون بر آن فرمان میراندند، به خاطر هجویه های او از وی متنفر بودند و “ناسازگاران” نیز، به خاطر پافشاری او در محروم ساختنشان از مقام، بر او نفرت میورزیدند. مردم او را در کوچه ها هو میکردند و کثافات فاضلاب را بر او میپاشیدند. یک کشیش انگلیکان منظره روحانیت او را، در شعری که با میخ به در کلیسا کوبیده شده بود، چنین وصف کرد:

امروز این معبد رئیسی به خود میبیند که از حیث قدرت و شهرت بینظیر است; هم به دعا عادت دارد و هم به کفر، تا هم به خدا خدمت کند و هم به ممونا1. ...

مقامی که او با قریحه و قافیه گرفت، و با بسیاری از راه های خیلی عجیب، و برای اسقف شدن ب موقع به خدا ایمان آورد.

او در مبارزه دلیرانه مقاومت کرد، پشتیبانی از توریها را ادامه داد و پیشنهاد کرد که در زندان برج لندن با هارلی شریک باشد. وظایف مذهبی خود را انجام میداد، مرتبا وعظ میکرد، آیینهای مقدس را اداره میکرد، به سادگی میزیست، و ثلث عایدات خویش را به مصارف خیریه میرساند. یکشنبه ها در خانه را باز میداشت، و ستلا وظیفه میزبان را برای او انجام میداد. طولی نکشید که عدم محبوبیت او از میان رفت. در 1724 با اسم مستعار ام. بی.

---

(1) در “عهد جدید” به معانی “مال”، “ثروت” و “عفریت حرص و آز” آمده است. “محال است که خدا و ممونا را خدمت کنید.” (انجیل متی”: 6 . 24).-م.

ص: 424

دریپیر شش نامه منتشر کرد که در آنها کوشش ویلیام وود برای بردن سود فراوان از رایج ساختن یک نوع پول مسی در ایرلند تقبیح شده بود.ایرلندیها از پیشنهاد ویلیام وود خوششان نیامد، و وقتی که فهمیدند “دریپیر” سویفت بوده است، آن رئیس کلیسای بدبین تقریبا محبوب شد. اگر میتوانست دریای ایرلند را بین دو زنی که دوستش میداشتند فاصله قرار دهد، ممکن بود بعضی لحظه های خوش در زندگی خویش داشته باشد. در 1714 بانو ونامری مرد و “ونسا” به ایرلند رفت تا ملک کوچکی را که در سلبریج، در هفده کیلومتری غرب پایتخت، قرار داشت و از طرف پدرش به موجب وصیت به او واگذار شده بود تصرف کند. برای نزدیکتر بودن به رئیس کلیسا، خانهای در کوچه ترنستایل دوبلن اجاره کرد که با مسکن “ستلا” فاصله کمی داشت. به سویفت نامهای نوشت و از او خواهش کرد به دیدنش آید و بدو هشدار داد که اگر از آمدن کوتاهی کند، او از غصه خواهد مرد. سویفت نتوانست در برابر خواهش او مقاومت کند، و در آن ایام (1714-1723) کرارا و مخفیانه برای دیدن او میرفت. وقتی که دیدارهایش کم میشدند، گرمی نامه هایش افزونتر میگشت. استر به سویفت میگفت: “من با عواطف شدیدی متولد شدهام که همه به یک عاطفه منتهی میشوند، و آن محبت وصف ناپذیر نسبت به شماست.” یک بار به سویفت گفت: “بیفایده است که من عشق خود را متوجه کنم، زیرا اگر شوقی به این کار میداشتم، باز هم آن خدایی که میبایست بپرستم شما بودید”.

شاید او با ازدواج با ستلا به فکر شکستن این مثلثی بود که در آن زندانی شده بود; شاید هم ستلا، که وجود رقیبی را احساس کرده بود، از او جدا خواسته بود که این کار را به منزله یک عدالت ساده انجام داده دهد; و شواهد حاکی است که او ستلا را در 1716 به همسری خود در آورد. ظاهرا از ستلا خواسته بود که ازدواج خود را مخفی دارد; ستلا همچنان جدا میزیست، و شاید زناشویی آن دو عملا تحقق نیافت. سویفت دیدارهای خود با ونسا را از سر گرفت; نه برای اینکه فقط عشقباز یا بکلی بیصفت بود، بلکه شاید به این جهت که میل نداشت او را نومید کند; یا میترسید که او خودکشی کند. در نامه های خود به ونسا اطمینان میداد که دوستش میدارد، او را از همه کس بیشتر ارج مینهد، و تا آخر عمر خود نیز همان احساسات را خواهد داشت.ارتباط میان آن دو تا 1723 ادامه داشت، آنگاه ونسا به ستلا نامهای نوشت و صریحا از او پرسید که ارتباطش با رئیس کلیسا (سویفت) چگونه بود. ستلا نامه را نزد سویفت برد. سویفت سواره به منزل ونسا رفت، نامه را روی میز او انداخت، او را با نگاه خشمناک خود ترساند، و بی آنکه کلمهای بگوید از پیش او رفت، و هرگز وی را ندید. وقتی ونسا از ترس بیرون آمد، سرانجام تشخیص داد که او فریبش میداده است، نومیدی او با استعدادش برای مرض سل توام شد و باقی سلامت او را میان بردند; و ظرف دو ماه از آن آخرین ملاقات، به سن سیوچهار سالگی، چشم از جهان فرو بست (ژوئن 1723).

ص: 425

در وصیتنامه خود انتقام گرفت: وصیتنامه قبلی خویش را، که به موجب آن سویفت را وارث خود کرده بود، ملغا کرد; اموال خود را به رابرت مارشال و جورج بار کلی فیلسوف بخشید; و از آن دو خواهش کرد که نامه های سویفت را به او و همچنین شعر کادنوس و ونسا را بدون تفسیر منتشر سازند. سویفت مخفیانه به جنوب ایرلند سفر کرد و تا چهار ماه از مرگ ونسا نگذشت، باز نگشت. پس از بازگشت، ایام فراغت خویش را به مشهورترین و خشنترین هجویه علیه نوع بشر تخصیص داد. به چارلز فورد نوشت که مشغول تدوین کتابی است که “جهان را به طرز شگفتانگیزی از هم خواهد درید.” یک سال بعد، آن کتاب تمام شد و خود او شخصا دستنوشته را به لندن برد; ترتیبی برای چاپ آن، بدون نام مولف، داد; 200 پوند حقالتالیف آن را پذیرفت; و به خانه پوپ در تویکنم رفت تا از غوغایی که منتظر بود آن کتاب برپا کند لذت ببرد. در اکتبر 1726 .کتاب سفرهای گالیور در میان چند کشور دور افتاده جهان در انگلستان منتشر شد. نخستین عکسالعمل عمومی آن کتاب شادیی بود که از واقعگرایی مشروح آن حکایت حاصل شده بود.

بسیاری از خوانندگان آن را تاریخ تلقی کردند; هرچند که یک اسقف ایرلندی (به قول سویفت) وقایع آن را سر به سر نامحتمل انگاشت. بیشتر خوانندگان قضاوت خود را درباره آن کتاب از سفرهایی به لیلیپوت و برابدینگنگ فراتر نبردند. داستان این سفرها ماجرایی مسرتبخش بود که به طرز سودمندی نسبیت قضاوتها را نشان میداد. قد لیلیپوتیها فقط پانزده سانتیمتر بود، و این موضوع به گالیور حس مغرورانهای از تفوق میداد.

احزاب سیاسی آنجا با پوشیدن کفشهای پاشنه بلند یا پاشنه کوتاه مشخص میشدند; و فرقه های مذهبی برحسب اعتقاد به شکستن تخم مرغ از ته یا از سر به ته بزرگها یا ته کوچکها موسوم بودند. قد ساکنین برابدینگنگ در حدود هجده متر بود; و این موضوع به گالیور منظره جدیدی از انسانیت میداد. شاه آنان او را با حشرهای، و اروپا را با تل مورچه، اشتباه میکرد; و از شرح گالیور، از رسوم انسانی، چنین استنباط میکرد که “تمام همشهریان شما موذیترین نژاد از آفتهای کوچک زشتی هستند که طبیعت اجازه داده است روی سطح زمین بخزند.” گالیور به سهم خود(با اشاره به نسبیت زیبایی) از “سینه های غول آسای” زیبا رویان برابدینگنگ مشمئز شده بود. داستان در سومین سفر گالیور ضعیف میشود. او با زنجیر و سطل به لاپوتا، که جزیرهای است شناور در هوا، رانده میشود. این جزیره مسکن دانشمندان، محققان، مخترعان، استادان و فیلسوفان است و حکومت آن نیز در دست خود آنهاست; اینجا جزئیاتی که در جاهای دیگر به داستان احتمال حقیقت میدهند اندکی سستبنیان میشوند; مثلا بادکنکهای کوچکی که خدمتگزاران با آنها بر گوش و دهان متفکران عمیق میکوبند تا آنان را در اندیشه های خود از حواسپرتی درآورند.”آکادمی لاگادو”، با اختراعات و فرمانهای عجیبش، در هجو اتلانتیس نو بیکن و انجمن سلطنتی لندن، هجویه ضعیفی است. سویفت هیچ ایمانی به اصلاحات دین یا فرمانروایی

ص: 426

کشورها به وسیله دانشمندان نداشت; به نظریه های آنان و مرگ زودرسشان میخندید، و سقوط کیهان شناخت نیوتنی را پیشبینی میکرد: “دستگاه های جدید طبیعت فقط سبکهای جدید روز هستند که با هر عصری تغییر میکنند، و حتی کسانی که ادعای اثبات آنها را با اصول ریاضی دارند، فقط اندک زمانی جلوه میکنند.” مقصود او اصول ریاضی نیوتن (چاپ 1687) بود. بدین گونه گالیور به سوی سرزمین لانگ حرکت میکند که جنایتکاران خود را نه به مرگ، بلکه به زندگی جاودان محکوم میکنند. وقتی که این “سترلدبرگها”

به هشتاد سالگی میرسیدند، که در کشور خود شان منتها حد زندگی است، نه تنها دارای جنونها و علتهای مزاجی سایر پیر مردان بودند، بلکه عیبهای زیادتری هم داشتند که از چشم انداز وحشتناک نامیرایی منشا میگرفتند. آنها نه تنها مستبدالرای، اخمو، طماع، عبوس، خودپسند، و پرحرف بودند، بلکه لایق دوستی نیز نبودند و نسبت به تمام محبتهای طبیعی، که هرگز از حد نوه هاشان نمیگذشت، مرده بودند. حسد و امیال ناتوان عواطف فایق آنها هستند ... هر وقت تشییع جنازهای میبینند، ندبه و زاری میکنند که چرا دیگران به آسایشگاه امنی میروند که خود آنها هرگز امید رسیدن به آن را ندارند ... آنها کشندهترین چهره هایی هستند که من تا کنون دیدهام، و زنانشان از مردانشان نفرت انگیزترند ... از آنچه من دیده و شنیدهام، آرزوی من درباره ابدیت زندگی بسیار کاهش یافت.

در قسمت چهارم سویفت شوخی را کنار گذاشت و جای آن را به یک انتقاد شدید مسخرهآمیز از بشریت داد.

سرزمین هوینم زیر فرمانروایی اسبان پاکیزه، خوش هیکل، و خوش خلق است که حرف میزنند، استدلال میکنند و دارای تمام نشانه های تمدنند; در حالی که خدمتگران پست آنها، که یاهوها نامیده میشوند، مردانی کثیف، بدبو، طماع، مست، نامعقول و بد شکلند. در میان این مخلوقات منحط (سویفت در زمان جورج اول چنین نوشت):

یک یاهوی فرمانروا ]شاه[ ... بود که همواره از لحاظ جسمانی بد شکلتر بود و خویی شرورتر از دیگران داشت ...

این فرمانروا معمولا ندیم محبوبی داشت که از هر کس دیگری که به خود او شبیهتر بود توانسته بود پیدا کند; و کار او (ندیم) لیسیدن پاهای ارباب خود بود ... و نیز اینکه ماده یا هوها را به لانه او براند; و برای این کار او گهگاه با یک تکه گوشت الاغ ]عنوان نجابت[ پاداش داده میشد ... . او (ندیم) معمولا در شغل خود باقی میماند تا یکی بدتر از خودش پیدا شود.

هوینمها، برعکس، معقول، شادمان، و بافضیلتند; بنابراین احتیاجی به پزشکان، وکلای دادگستری، کشیشان، یا ژنرالها ندارند. این اسبان نجیبزاده از حکایت گالیور در باره جنگهای اروپا و حتی بیش از آنان از اختلافاتی که موجب آنها شده است، سخت متعجب میشوند; مثلا از بحث بر سر اینکه “جسم نان است، یا نان جسم(در آیین قربانی مقدس); آیا آب نوعی توت، خون است یا شراب”; و وقتی گالیور مباهات میکند به اینکه چقدر از افراد بشر را اکنون میتوان با ادوات جدیدی که نژاد او اختراع کرده است از میان برد، نوک او را میچینند.

ص: 427

هنگامی که گالیور به اروپا باز میگردد، به زحمت میتواند بوی کوچه ها و مردم را، که حال همه شان به چشم او مثل یاهوها هستند، تحمل کند.

زن و خانوادهام مرا با شادی و شگفتی فراوان پذیرفتند، زیرا گمان کرده بودند که من مردهام; ولی باید صادقانه اعتراف کنم که منظره آنه امرا فقط از نفرت، دلزدگی و تحقیر آکند ... . به محض اینکه وارد خانه شدم، زنم مرا در آغوش گرفت و بوسید، و چون من سالها به ملامسه آن حیوان نفرتانگیز ]انسان[ عادت نداشتم، فورا غش کردم و تقریبا مدت یک ساعت در همان حال بودم ... . در نخستین سال نمیتوانستم وجود زن و فرزندانم را در حضور خود تحمل کنم، زیرا همان بوی آنها تحمل ناپذیر بود. اولین پولی که خرج کردم برای خریدن دو اسب جوان بود که من آنها را در اصطبل خوبی نگاه میدارم، و پس از آنها مهتر شان عزیزترین وجود نزد من است، زیرا روح خود را از بویی که او در اصطبل میگیرد تازه میکند.

موفقیت گالیور از حد رویاهای نویسنده آن فراتر رفت، و همین امر ممکن است باعث تعدیل خوی مردم گریزی ناشی از بویایی او شده باشد. خوانندگان آن از انگلیسی “رقیق” و روشن کتاب، جزئیات مشروح داستان، و وقاحت شادیبخش آن لذت میبردند. آرباثنت درباره آن کتاب پیشبینی کرد که “همان قدر در کامیابی عظیم است که کتاب جان بانین” یعنی کتاب سیر یک زایر. سویفت مسلما مقداری از آن کتاب استفاده کرده است، مقدار بیشتری از روبنسون کروزوئه، و شاید هم تا اندازهای از جهان دیگر; یا ممالک و امپراطوریهای ماه تصنیف سیرانو دو برژراک. آنچه کاملا تازه بود عبارت بود از سبک گزاینده قسمتهای اخیر کتاب، و حتی این قسمتها را نیز بعضیها دوست میداشتند. داچس آو مارلبره، که اینک بیوهای فرتوت بود، به پاس حملاتی که سویفت به انسانیت کرده بود، حمله های او به شوهرش را بخشود. او اعلام کرد که سویفت دقیقترین توصیف را درباره شاهان، وزیران، اسقفان، و دادگاه ها کرده است. گی اظهار کرد که او “از آن کتاب بسیار شادمان است، و نمیتواند به هیچ چیز دیگر بیندیشد.” پیروزی سویفت در همان سال انتشار گالیور با چاپ شعر کادونوس و ونسا در مطبوعات به تلخی گرایید.

مجریان وصیتنامه استرومانری از دستورهای او برای چاپ آن شعر اطاعت کردند و از گوینده آن اجازه نخواستند. آن شعر در نسخه های جداگانه در لندن، دوبلن و ادنبورگ انتشار یافت. این کار ضربه سختی بر ستلا وارد آورد، زیرا او میدید بسیاری از عبارات عاشقانهای که سویفت خطاب به او گفته بود درباره ونسا تکرار شدهاند. بزودی پس از کشف این موضوع، بیمار شد. سویفت به ایرلند رفت تا او را تسلی دهد; او بهبود یافت و سویفت به انگلستان بازگشت (1727). اندکی بعد به سویفت خبر رسید که زنش مشرف به موت است. به کارگزاران خود در کلیسای جامع شتابان دستور داد که “ستلا نباید در مقر ریاست کلیسا بمیرد.” آنگاه خود به دوبلن بازگشت، و ستلا بار دیگر بهبود یافت; اما در 28 ژانویه

ص: 428

1728، در چهل و هفت سالگی، چشم از جهان فرو بست. سویفت شکسته شد، و آن قدر بیمار که نتوانست در تشییع جنازه او شرکت کند. پس از آن (چنانکه به بالینگبروک نوشت) “مانند موشی در یک سوراخ، در دوبلن اقامت گزید.” فعالیتهای خیریه خود را بسط داد، مستمریی برای خانم دینگلی برقرار کرد، و به ریچارد شریدن کمک کرد تا از مزاحمتهایی که در نتیجه حرکات سبکسرانه برای خود فراهم کرده بود نجات یابد. گرچه ظاهرا مردی ظالم بود، از فقر مردم ایرلند سخت به خشم آمد و از بسیاری تعداد کودکان گدا در کوچه های ایرلند تکان خورد. در 1729 خشنترین هجویه های خود را منتشر کرد: پیشنهادی خالی از ادعا برای آنکه کودکان مردم فقیر سربار پدر و مادر یا کشور شان نباشند.

من یقین دارم ... که یک کودک خوب پرستاری شده در یک سالگی لذیذترین، مغذیترین و سالمترین غذاست; حال چه کباب شود، چه پخته و چه جوشانیده; و شک ندارم که به درد قرمه و راگو هم میخورد. بنابراین، با فروتنی به عموم پیشنهاد میکنم که از یکصد و بیست هزار کودکی که تا کنون شمارش شدهاند، بیست هزار تن برای تولید مثل حفظ شوند و از اینها فقط یک چهارمشان نرینه باشند ... که یکصد هزار باقیمانده در یکسالگی برای فروش به اشخاص سرشناس و ثروتمند در سراسر کشور عرضه شوند; و همواره به مادران پیشنهاد میکنم که بگذارند آنها در آخرین ماه شیر فراوان بخورند تا برای خوراک پروار شوند. برای پذیرایی از دوستان، از یک کودک میتوان دو خوراک ساخت; و وقتی که خانواده بتنهایی غذا میخورد، از دست و پای کودک میتوان خوراک مطلوبی ساخت که با فلفل و نمک بسیار مطبوع خواهد بود ... . کسانی که صرفهجوترند ... . ممکن است پوست جسد را بکنند، که اگر خوب عمل بیاید، میتوان دستکشهای دلپذیری برای بانوان، و پوتینهای تابستانی برای آقایان خوش لباس از آن ساخت ...

برخی اشخاص افسرده روح درباره شماره زیاد مردمی که مسن، بیمار، یامعلولند بسیار ناراحتند و از من خواستهاند که فکر خود را به کار اندازم تا ببینم چه چارهای میتوان برای تسلی ملت از این بار مشقتساز کرد.

اما من درباره آن موضوع کوچکترین غمی ندارم، زیرا بسیار معلوم است که هر روز میمیرند و میپوسند از سرما و قحط و از کثافت و آفت; چندان زود که حقیقتا میتوان انتظار داشت.

فکر میکنم مزایای پیشنهادی که من کردهام بر بسیار کسان آشکار است ... زیرا در درجه اول از عهده هواداران پاپ، که پرنسلترین افراد ملت و نیز خطرناکترین دشمنان ما هستند و هرساله (از حیث کیفیت و کمیت) بر ما مسلط میشوند، میکاهد ... در درجه سوم چون برای نگهداری یکصد هزار کودک، از دو ساله به بالاتر، کمتر از 10 شیلینگ برای هر یک در سال کافی نخواهد بود، ذخیره پولی ملت بدان وسیله تا 50،000 پوند در سال افزایش خواهد یافت; علاوه بر نفع یک خوراک جدید که هر ساله بر سفره تمام ثروتمندانی ... که خوش سلیقه هستند ... افزوده میشود. ...

محصولات عجیب و گاه تهوع انگیز قلم سویفت، مخصوصا پس از مرگ ستلا، نماینده مقدمات جنون وی میباشند.”شخص بسیار محترمی در ایرلند( که خوش داشت آن قدر خم

ص: 429

شود که به درون فکر من بنگرد) به من گفت که فکر من مانند یک روح جادو زده است که اگر من آن را به کار نگیرم، ممکن است شر برساند.” این مردم گریز ناخوشحال، که نقایص آشکارش او را در حالی که بشریت را با هجویه های انتقامجویانه میکوبید در خانهای شیشهای قرار داده بود، از یکی از دوستان خویش پرسید:”آیا فسادها شرارتهای آدمیان گوشت شما را نمی خورد و روحتان را نمیفرسایند” خشم او برجهان دنباله خشم او بر خویش بود; میدانست که; علی رغم نبوغش، از لحاظ جسم و روح خویش مریض است و نمیتواند زندگی را، ببخشاید، زیرا سلامت، اعضای خوب، آسایش فکر و پیشرفت متناسب با نیروی فکری را از او دریغ داشته است. زندگی ستمگر روز به روز سلامت فکری وی را خراب کرد، و این آخرین نقش بود. در 1727 خست او حتی در میان اعمال خیریهاش تجلی کرد; نسبت به غذایی که به مهمانانش میخوراند و شرابی که به دوستانش میداد حقد میورزید; سرگیجه او بدتر شد و هرگز نمیتوانست پیشبینی کند در چه لحظه نامساعد ممکن است او را در دفتر کارش یا در خیابان بگیرد. از عینک زدن امتناع کرده بود; اینک دید چشمش به قدری ضعیف شده بود که میبایست از مطالعه دست بشوید. برخی از دوستانش مردند، و برخی از خوی بد و ترشروییش گریختند. به بالینگبروک چنین نوشت: “من غالبا بر مرگ اندیشیدهام، اما اکنون فکر مرگ مرا دمی رها نمیکند، “ و کمکم در آرزوی مرگ بیتابی میکرد. زادروز خود را روز عزا تلقی میکرد. چنین نوشت: “هیچ مرد خردمندی هرگز نخواسته است که جوانتر باشد.” در این سالهای اخیر وداع عادی او با مهمانانش این بود:”شب بخیر، امیدوارم که دیگر شمار را هرگز نبینم” علائم قطعی دیوانگی او در 1738 ظاهر شدند. در 1741 قیمهایی برای او تعیین شدند تا بر امور او مراقبت کنند و مواظب باشند که مبادا در حمله های جنون آسا به خودش آسیب رساند. در 1742 از ورم چشم چپ، که به قدر یک تخم مرغ بزرگ شده بود، احساس درد شدید میکرد; پنج تن مراقب او بودند که مبادا چشم خود را از کاسه درآورد. یک سال تمام را بی آنکه کلمهای بر زبان راند گذراند. بدبختیش در 19 اکتبر 1745، در هشتادوهفت سالگی، به پایان رسید. به موجب وصیت خود 12,000 پوند برای ساختمان یک تیمارستان تخصیص داد. در کلیسای خود، در زیر سنگ نبشتهای دفن شد که کلماتش را خودش گفته بود: “جایی که خشم تلخ دیگر نمیتواند قلب او را بدرد.”

ص: 430

- صفحه سفید -

ص: 431

کتاب سوم

------------------

پیرامون

1648-1715

ص: 432

- صفحه سفید -

ص: 433

فصل دوازدهم :جنگ و ستیز بر سر بالتیک - 1648-1721

I- سوئد ماجراجو: 1648-1700

تاریخ بخشی است از زیستشناسی لحظه درخشش انسان در نمایش شکوهمند انواع. نیز مولود جغرافیاست تاثیر زمین و دریا و هوا و شکلها و فراورده هایشان، برخواست و سرنوشت بشر. یک بار دیگر رویارویی کشورهای اطراف بالتیک را در قرن هفدهم میبینیم: در شمال آن سوئد; در شرق آن استونی، لیوونیا، و لیتوانی، و در پشت سر این کشورها روسیه سردسیر و گرسنه; در جنوب آن پروس شرقی، لهستان، پروس غربی، و آلمان; و در غرب آن دانمارک، با موقعیت سوقالجیشی آن در سر راه های خروجی باریک بالتیک به سوی دریای شمال و اقیانوس اطلس. این یک زندان جغرافیایی بود که زندانیان آن تلاش میکردند تا آن آبها و تنگه ها، سواحل و بنادر، و راه های بازرگانی و گریز را از طریق خشکی و دریا به زیر سلطه خویش آورند. جغرافیا در اینجا تاریخ آفرید.

دانمارک اکنون در صحنه بالتیک نقشی کوچک داشت. نجبای آنجا، که آزادی را به انحصار خود درآورده بودند، دست و پای شاهان آن کشور را بسته بودند. دانمارک تسلط خود بر سکاژراک و کاتگات را از دست داده بود (1645); نروژ را هنوز در دست داشت، لیکن در سال 1660 ایالات جنوبی سوئد را از کف داد. فردریک سوم (1648-1670) نیاز به یک قدرت متمرکز را برای مقابله با ستیزه جوییهای برون مرزی احساس میکرد و، به کمک کشیشان و طبقات متوسط، نجبا را وادار کرد که قدرت مطلق و موروثی به او تفویض کنند. پسرش کریستیان پنجم(1670-1699) دستیاری یافت به نام پدر شوماخر، ملقب به کنت گریفنفلد، که لویی چهاردهم او را به عنوان یکی از تواناترین وزیران آن روزگار ستوده بود. وضع مالی اصلاح شد، بازرگانی و صنعت پیشرفت کردند و نیروهای زمینی و دریایی تجدید سازمان یافتند. کنت سیاستی صلحجویانه را دنبال میکرد، لیکن پادشاه جدید در هوای آن بود که نیرو و ایالاتی را

ص: 434

که روزگاری دانمارک داشت باز پس بگیرد. در سال 1675 ستیزهای دیرین را با سوئد از سرگرفت. در جنگ شکست خورد، و سیطره سوئد بر اسکاندیناوی تحکیم یافت. سوئد در این دوره یک سلسله چشمگیری از پادشاهان مقتدر داشت; اینان تا نیم قرن (1654-1718) مایه شگفتی جهان بودند و تنها لویی چهاردهم با آنان هماوردی میکرد. چنانچه اینان پشتوانه بیشتری از منابع مالی میداشتند، میتوانستند با قدرت فرانسه برابری کنند، و شاید مردم سوئد نیز، با الهامگیری از پیروزیهای دو گوستاو، سه کارل، و نخستوزیران بزرگشان، میتوانستند یک شکفتگی فرهنگی متناسب با آمال و پیروزیهایشان به وجود بیاورند. اما جنگهایی که بر قدرتشان افزوده بود، ثروتشان را به نابودی کشاند و سوئد، پیروزمند ولی تهیدست سر از این عصر برآورد. شگفتانگیز است که ملتی چنین ضعیف در بیرون از مرزهای کشورش به چنین بزرگیی دست یافته باشد. یک و نیم میلیون نفر جمعیت داشت و به طبقاتی تقسیم شده بود که هنوز نیاموخته بودند چگونه با یکدیگر در صلح و صفا زیست کنند. نجبا بر شاه تسلط داشتند و اراضی خالصه را با شرایطی سهل تصاحب میکردند. صنایع چنان در بست در اختیار رفع نیازمندیهای جنگی قرار داشتند که نمیتوانستند پروراننده تجارتی باشند که جنگ آن را آزاد کرده بود. دارا بودن املاک و متصرفات خارج از کشور نشانه سربلندی بود. تنها سیاست مدبرانه نخست وزیران مومن و فداکار بود که میتوانست ورشکستگی را که ظاهرا بهای افتخارات بود از میان بردارد. کارل دهم گوستاووس پسر عمو، همبازی، عاشق، و جانشین ملکه کریستینا بود که در سال 1654 به نفع او از سلطنت کنارهگیری کرد. او بعضی از املاک سلطنتی را که اشراف تصرف کرده بودند از دستشان درآورد و با این کار به مقابله با خطر ورشکستگی برخاست. دولت با این “کاهش” تملکات اربابی، صاحب سه هزار خانه و مزرعه رعیتی و نیروی پرداخت قروض خود شد. کارل علاوه بر ضرب سکه طلا و نقره، یوهان پالمستروه را مامور تاسیس بانک ملی و نشر اسکناس کرد که برای نخستین بار در اروپا رواج یافت (1656). گردش روزافزون اسکناس چند صباحی اقتصاد را تکان داد، لیکن بانک بیش از آن اسکناس منتشر کرده بود که همپای تقاضا آزاد شود، و این تجربه تداوم نیافت. در حدود همین اوقات، این پادشاه متهور صنایع آهن را و فولادسازی شهر ریگا را به سوئد انتقال داد و بدین سان اساس صنعتی نیرومندتری برای سیاست نظامی خود پیریزی کرد. هدف او آشکارا توسعهطلبانه بود. امیرنشینهایی که گوستاو آدولف در سرزمین اصلی به چنگ آورده بود تهدید به شورش میکردند. دولت لهستان از شناسایی کارل به عنوان پادشاه سوئد سرباز زده بود، لیکن خود لهستان نیز بر اثر شورش قزاقان ضعیف شده بود. روسیه به یاری قزاقان شتافته بود و آشکارا امیدوار بود راهی به سوی بالتیک بگشاید. سوئد ارتش ورزیدهای داشت که بیم آن میرفت از حالت بسیج خارج شود، و میبایستی آن را از راه

ص: 435

جنگهای پیروزی بخش نگاه دارد. به عقیده کارل، تمام شرایط برای حمله به لهستان مناسب بود. کشیشان و دهقانان مخالفت میکردند; لیکن به نام جنگ مقدس برای توسعه و حمایت از “اصلاح دینی” دلشان را به دست آورد(1655). معلوم بود که هجوم بر لهستان آسان است، ولی مقهور کردنش مشکل. این کشور، که در خاور و با هرج و مرج و جنگ دست به گریبان بود، در باختر کمتر ایستادگی کرد. کارل به ورشو وارد شد و نجبای لهستانی را با وعده حفظ امتیازات سنتی آنان آرام کرد، پروتستانهای لهستانی به اطاعتش گردن نهادند، و لیتوانیاییها حاکمیت و سلطنت وی را به رسمیت شناختند. هنگامی که فردریک ویلهلم، “برگزیننده بزرگ” براندنبورگ، تصمیم گرفت تا، با استفاده از سقوط لهستان، پروس غربی را (که در آن زمان تیول لهستان بود) به تصرف درآورد، کارل ارتشش را با چالاکی خاصی نظیر سرعت عمل ناپلئون به سوی غرب حرکت داد، برگزیننده را در پایتختش محاصره کرد، و وی را به امضای پیمان کونیگسبرگ (ژانویه 1656) ناگزیر ساخت.

برگزیننده با پذیرفتن حق تیول سوئد بر پروس شرقی به اطاعت کارل گردن نهاد و موافقت کرد که نیمی از عوارض و مالیاتهای آن ایالت را به سوئد بپردازد و قول داد که هزار و پانصد نفر سپاهی برای ارتش سوئد تامین کند. همان ماجرای مذهبی که کارل ایجاد کرده بود موجب شکست او شد، پاپ آلکساندر هفتم و امپراطور فردیناند سوم با تمام نفوذ کوشیدند تا یک ائتلاف ضد سوئدی را به وجود آورند; حتی دانمارکیها و هلندیهای پروتستان نیز بر این عزم با یکدیگر اتفاق کردند که جلو این فاتح جوان را بگیرند تا مبادا بعدها به سرزمین و بازرگانیشان دست اندازی کند. وی شتابان به لهستان برگشت، نیروی تازه نفس لهستان را شکست داد، و ورشو را بار دیگر اشغال کرد(ژوئیه 1656). اما در این زمان، کشور، که از نظر مذهبی سر به شورش برداشته بود، علیه وی دست به اسلحه برد و کارل پیروزمند، ولی بییار، خود را از هر سوی در محاصره دشمنان یافت. برگزیننده براندنبورگ او را ترک کرد و قول یاری به لهستان داد. کارل، که فقط راه پیروز شدن در جنگها را میدانست و از چگونگی تحکیم فتوحاتش به گونهای صلحآمیز بیخبر بود، علیه دانمارک به سوی غرب تاخت، کاتگات را با عبور از بیست و یک کیلومتر یخ پیمود (ژانویه 1658)، دانمارکیها را شکست داد، و فردریک سوم را به امضای معاهده صلح روسکیلده وادار ساخت (27 فوریه). دانمارک از شبه جزیره سوئد کاملا عقبنشینی، و موافقت کرد که اورسوند را به روی دشمنان سوئد ببندد. هنگامی که دانمارکیها در به جای آوردن این تعهد تاخیر کردند، کارل جنگ را از سرگرفت و کپنهاگ را محاصره کرد. او اکنون تصمیم گرفته بود فردریک سوم را از سلطنت خلع کند و دانمارک، سوئد، و نروژ را تحت یک لوا درآورد.

وی از نیروی دریایی شکست خورد. دو ملت بزرگ دریانورد آن عصر، یعنی انگلستان و ایالات متحده هلند، که معمولا دشمن یکدیگر بودند، باهم موافقت کردند که هیچ کشوری حق

ص: 436

نداشته باشد کلید ورود به بالتیک را، با تسلط بر تنگه اورسوند که بین سوئد و دانمارک است، در دست بگیرد.

در ماه اکتبر یک ناو گروه هلندی با توسل به زور راه خود را به سوی اورسوند باز کرد، کپنهاگ را آزاد ساخت، و ناوگان کوچک سوئد را به سوی بنادر آن کشور عقب راند. کارل سوگند یاد کرد که تا آخرین نفس بجنگد. ولی تحمل شداید لشکرکشیهایش وی را از پای درآورده بود. هنگامی که در مجلس نمایندگان سوئد در گوتنبورگ نطق میکرد، او را تب فرا گرفته بود. اندکی بعد در عنفوان زندگی درگذشت (13 فوریه 1660).

چون پسرش کارل یازدهم (1660-1697) در آن زمان فقط پنج سال داشت، شورای نیابت سلطنت مرکب از اشراف زمام امور را در دست گرفت و جنگ را با صلحنامه اولیوا و معاهده کپنهاگ به پایان رساند(ماه مه و ژوئن 1660). رژیم سلطنتی لهستان ادعای تاج و تخت سوئد را پس گرفت; لیوونیا در دست سوئد تثبیت شد; براندنبورگ حق کامل مالکیت بر پروس شرقی را کسب کرد; سوئد ایالت جنوبیش (سکانیا) و ایالات واقع در سرزمین اصلیش (برمن، وردن و پومرانی) را نگاه داشت، اما با دانمارک در امر تضمین آزادی عبور کشتیهای بیگانه در دریای بالتیک متفق شد. یک سال بعد، سوئد و دانمارک در کاردیس از روی بیمیلی پیمان صلحی را با تزار امضا کردند. جنگ و ستیز بر سر بالتیک به مدت پانزده سال به طرقی غیر از جنگ ادامه یافت. این معاهدات یک پیروزی اساسی برای سوئد بودند، ولی این کشور مجددا در شرف ورشکستگی قرار گرفت.

دو نفر از اعضای شورای نیابت سلطنت، یعنی گوستاو بونده و پر براهه، کوشیدند تا بر هزینه های دولتی نظارت کنند. لیکن صدراعظم ماگنوس دو لا گاردی قروض جدیدی بر قروض گذشته افزود; دست اشراف، رفقا و خودش را در سو استفاده از خزانه دولت باز گذاشت; و برای دریافت کمک مالی از فرانسه، تنها چند روز پیش از اینکه لویی چهاردهم بر همپیمان سوئد یعنی ایالات متحده حمله ببرد، سوئد را با فرانسه متحد ساخت (1672). طولی نکشید که سوئد به جنگ با دانمارک، براندنبورگ، و هلند کشیده شد. در فربلین از برگزیننده بزرگ شکست خورد(18ژوئن 1675)، ایالات کشورش عرصه تاخت و تاز دشمنانش قرار گرفتند، یکی از لشکرهای دانمارک سکونه را باز پس گرفت و نیروی دریایی سوئد در اولاند سخت آسیب دید(اول ژوئن 1676). کارل یازدهم جوان خود زمام امور را دست گرفت و سوئد را با یک رشته لشکرکشی نجات دادکه در طی آنها رشادت او لشکریانش را چنان تحت تاثیر قرار دارد که دانمارکیها را در لوند ولاندسکرونا قلع و قمع کردند.

سوئد از طریق این پیروزیها و با پشتیبانی لویی چهاردهم، هرچه را که از دست داده بود باز پس گرفت. قهرمان جدیدی در عرصه سیاست سوئد به نام کنت یوهان یولنستیر نا توانست با همکاری کنت گریفنفلد در لوند (1679) نه تنها صلح برقرار سازد، بلکه اتحادیهای نظامی و بازرگانی بین سوئد و دانمارک نیز به وجود بیاورد.

آن

ص: 437

دو با ضرب سکه مشترک موافقت کردند. به هنگامی که اتحاد سرزمین اسکاندیناوی به تحقق میپیوست، یولنستیرنا در سن چهلوپنج سالگی درگذشت (1680) و با مرگ وی این اتحادیه از هم گسیخت. این دو ملت بیست سال صلح و آرامش را نگاه داشتند. یولنستیرنا به شاه جوان آموخته بود که اگر نجبای سوئد بخواهند همچنان اراضی خالصه را تصاحب کنند، سوئد نخواهد توانست موقعیت خود را به عنوان یک قدرت بزرگ حفظ کند و آنان از این رهگذر موجب فقر سلطنت و ناتوانی کشور خواهند شد. کارل یازدهم در 1682 دست به اقدام قطعی زد. با پشتیبانی روحانیان، دهقانان، و شهریان، و با قاطعیتی خشمآلود، “کاهش” یا بازپسگیری املاک سلطنتی منتقل شده را از نو آغاز کرد; به تفتیش و تنبیه دولتیان فاسد پرداخت; و درآمد کشور را بدانجا رساند که سوئد بار دیگر توانست متصرفات و تعهداتش را برقرار بدارد. کارل یازدهم پادشاهی نه چندان دوستداشتنی اما بزرگ بود. هرچند از جنگهای ظفرمندانه خود به رکوردی رسیده بود که رشک دیگران را برمیانگیخت، پیروزیهای کم آوازهتر و صلحآمیز را ترجیح میداد. وی حکومت مطلقه شاهی را بنیان گذاشت، ولی این امر، در آن ایام، یگانه جایگزین در برابر نظام فئودالی پرآشوب و واپسگرا بود. در این چند صباح آرام و روشن، علوم، ادبیات، و هنر در سوئد درخشیدن گرفتند. معماری سوئدی با برپایی قصر بزرگ و مجلل شاهی در استکهلم، که در 1693-1697 به دست نیکودموس تسین طراحی شده بود، به اوج خود رسید. لارس یوهانسون هم لئوپاردی و هم مارلو سوئد بود، اشعار انسان گریزی را دلانگیزانه ساز میکرد و در یکی از نزاعها و عربده جوییها در سن سیوشش سالگی به ضرب کارد از پای درآمد. گونو دالستیرنا به افتخار کارل یازدهم منظومهای بر وزن اشعار دانته به نام کونگا سکالد سرود (1697). آن پادشاه در همان سال دیده از جهان فرو بست و سوئدی باز ساخته و نجات یافته را به ارث گذاشت که فرزند مشهورتر از خودش آن را به تباهی کشاند. کارل دوازدهم در این هنگام پانزدهساله بود. از آنجا که نقشه اروپا با خون و اسلحه شکل میگرفت، وی بیش از هر چیز برای جنگیدن تربیت شده بود. تمام ورزشهای او برای کار سپاهیگری آمادهاش میساختند; ریاضیات را به عنوان بخشی از علوم نظامی فرا میگرفت; و زبان لاتینی را به اندازهای آموخت که زندگینامه اسکندر را به قلم کوینتوس کورتیوس بخواند تا اگر فاتح جهان نباشد، لااقل نحوه برتری در سلاح را از آن بیاموزد. با قامتی بلند، چهرهای زیبا و تنی نیرومند که بار ذرهای گوشت زائد بر آن تحمیل نمیشد از زندگی سپاهیگری لذت میبرد، محرومیتهای آن را بردبارانه تحمل میکرد، و به خطر و مرگ میخندید; و ضمنا همین تهور و بیباکی را از سپاهیانش خواستار بود. به زنان کمتر توجه داشت و، با آنکه اغلب به معاشقه میپرداخت، هرگز ازدواج نکرد. خرس را تنها با چنگکی چوبی و سنگین شکار میکرد; اسب را با سرعتی دیوانهوار میدواند; در آبهای نیم منجمد شنا میکرد; و به تمرینهای جنگیی

ص: 438

که در آنها بارها بیم کشته شدن خود و یارانش میرفت علاقه نشان میداد. دلاوری تعصبآمیز و بنیه جسمانیش با خصوصیات اخلاقی و ذهنی خاصی قرین بود: خلوص نیتی که حیلهگریهای سیاسی را مذموم میشمرد; شرافتی که لحظات استثنایی خشونت وحشیانه بر آن لکه میانداخت; ذهنی که نکته حساس مطلبی را فورا درمییافت، و لیکن حوصله تدابیر غیرمستقیم اندیشه و استراتژی را نداشت; غروری توام با سکوت که شاهزاده بودنش را از یادش نمیبرد و شکست را هرگز نمیپذیرفت. به هنگام تاجگذاری، تاج را، به شیوه ناپلئون، خود بر سر گذاشت; سوگندی را که محدودکننده قدرتش باشد یاد نمیکرد; و آنگاه که کشیشی پرسید که مگر چه مصلحتی ایجاب کرده است که نیرویی چنین مطلق به جوانی پانزده ساله سپرده شود، کارل نخست او را به مرگ، و سپس با یک درجه تخفیف به زندان ابد محکوم کرد. سوئد در زمان جلوس وی یک قدرت بزرگ اروپایی به شمار میرفت که بر فنلاند، اینگریا، استونی، لیوونیا، پومرانی، و برمن حکومت میکرد; بر بالتیک نظارت داشت و روسیه را از دسترسی به دریا دور نگاه داشته بود.

روسیه، لهستان، براندنبورگ، و دانمارک میپنداشتند که جوانی این شاه سوئدی به آنان فرصت میدهد تا حدود خود را از لحاظ سود بازرگانی و درآمد گسترش دهند. عامل اصلی این فعل و انفعال جغرافیایی شهسواری بود اهل لیوونیا به نام یوهان فون پاتکول. وی به عنوان تبعه سوئد در ارتش آن کشور وارد شده و تا درجه سروانی ارتقا یافته بود. در سالهای 1689 و 1692 علیه “کاهش” املاک لیوونیا، که کارل یازدهم آن را وضع کرده بود، چنان به سختی اعتراض کرد که وی را به خیانت متهم کردند. بله لهستان گریخت و از کارل دوازدهم تقاضای بخشش کرد، ولی پذیرفته نشد; در سال 1798 به آوگوستوس دوم، پادشاه لهستان و ساکس، و پیشنهاد کرد که لهستان، ساکس، براندنبورگ، دانمارک، و روسیه علیه سوئد ائتلاف کنند. آوگوستوس این نقشه را به موقع تشخیص داد و با عقد پیمان همبستگی با فردریک چهارم، پادشاه دانمارک، (25 سپتامبر 1699) نخستین گام را در این راه برداشت. پاتکول به مسکو رفت. در 22 نوامبر، پطر کبیر، تزار روسیه، با فرستادگان سیاسی ساکس و دانمارک موافقتنامهای به منظور تجزیه سوئد امضا کرد.

II -لهستان و سوبیسکی: 1648-1699

در آغاز این دوره دو رویداد بر تاریخ لهستان عمیقا اثر گذاشتند. نخستین بار در 1652 عضوی از سیم با استفاده از “حق و تو”، یعنی قانونی که طبق آن هر یک از اعضای پارلمان میتوانست اثر رای اکثریت را خنثا کند، از تصویب یک قانون جلوگیری به عمل آورد. در گذشته، تصویب هر لایحه مستلزم موافقت تمام ایالات بود، و برخی اوقات، اقلیتی ناچیز از وضع قوانین جلوگیری میکرد; لیکن تا کنون سابقه نداشت که فردی بتنهایی بتواند پیشنهادی

ص: 439

را که همگان پذیرفتهاند و تو کند، چهل و هشت جلسه از پنجاه و پنج نشست سیم، در سالهای بعد از 1654، با استفاده حق وتو از طرف یکی از وکلای مجلس متشنج یا تعطیل شده بود. این مشی ایجاب میکرد که هیچ اکثریتی حقا نتواند اقلیتی هر چند کوچک را پایمال کند. این حق از یک نظریه مردمپسند برنخاسته بود، بلکه زاییده غرور فئودالی بود; هر زمینداری خود را فعال مایشای ملک خود میپنداشت. نتیجه به وجود آمدن حداکثر استقلال موضعی و عدم کارایی جمعی بود. چون شاهان اسیر دست سیم بودند، و آن نیز در دست حق وتو اسیر بود، معمولا یک سیاست ملی هماهنگ به وجود نمیآمد. شاه یان کازیمیر، نه سال پس از نخستین و تو، پیشگویی قابل ملاحظهای را به آگاهی سیم رساند:

شاید خداوند بخواهد که من پیامبری دروغین باشم! لیکن به شما هشدار میدهم چنانچه چاره رفع این فساد [حق وتو] را نجویید، این جمهوری به دست بیگانگان قربانی خواهد شد. مسکوییها خواهند کوشید تا پالاتیناهای روسی ما را، شاید تا حدود رودخانه ویستول، از ما منتزع کنند. خانواده سلطنتی پروس ... آهنگ تصرف لهستان بزرگ را خواهند کرد; اتریش بر کراکو دست خواهد یافت; یکایک این قدرتها به تجزیه لهستان بیشتر بیشتر علاقه مندند تا به تملک سرتاسری آن که اکنون از چنین آزادیهای برخوردار است.

این پیشگویی تقریبا کلمه به کلمه به حقیقت پیوست.

شورش قزاقان اوکرایین مهمترین رویداد تاریخی بعد از وتو بود (1684)، با پیوستگی لیتوانی با لهستان در اتحادیه لوبلین(1569)، ناحیه دنیپر اوکرایین، که زادگاه قزاقان جنگجو و آزاد زاپاروژیه بود، تحت سلطه کلی لهستان قرار گرفت. نجبای لهستان، که زمینهای اوکرایین باختری را میخریدند، در صدد بر آمدند که اوضاع و شرایطی فئودالی در آن سرزمین به وجود بیاورند و از طرف دیگر، کاتولیکهای لهستانی نیز از آزادی مذهب ارتدوکس، که در اتحادیه لوبلین تضمین شده بود، جلوگیری کردند. بر اثر این مشکلات پیچیده ناشی از نارضاییها، قزاقان به سرپرستی یکی از فرماندهان ثروتمند به نام باگدان خملنیتسکی سر به شورش برداشتند، و تاتارهای مسلمان کریمه نیز به جانبداری از آنها برخاستند، به در 26 ماه مه سال 1648، قزاقان و تاتارها سپاه اصلی لهستان را در کورسون منهدم کردند، و شوق شورش در میان فقیر و غنی به یک اندازه گسترش یافت.

در این اثنا مرگ لادیسلاوس چهارم در بیستم ماه مه تاج و تخت لهستان را درگیر منازعات نجبا ساخت، که تا بیستم نوامبر به طول انجامید، و سرانجام، دیت لهستان در این تاریخ یان دوم کازیمیر را برگزید. خملنیتسکی، با ترس از اینکه شورش تنها با قبول کمک و سیادت بیگانگان بتواند در برابر ارتش تجدید سازمان یافته لهستان تاب ایستادگی بیاورد، قرعه همکاری را به نام روسیه ارتدوکس انداخت. وی اوکرایین را به تزار آلکسی تقدیم داشت; دولت روسیه، که کاملا آگاه بود که منظور جنگ با لهستان است، از این بخش استقبال کرد; و با تصویب” قانون پریاسلاو” در 18 ژانویه 1654، اوکرایین تحت حکومت روسیه در آمد. خود مختاری محلی این ناحیه تحت حکمرانی فرماندهی که قزاقان وی را بر میگزیدند و تزار نیز انتصاب او را تایید میکرد تضمین شد. در نبردی که بعدا بین روسیه و لهستان در گرفت، تاتارهای کریمه، که اوکرایین لهستانی را بر اوکرایین روسی ترجیح میدادند، از قزاقان روی برتافتند و به کمک لهستانیها شتافتند. روسها

ص: 440

در 8 ماه اوت 1655 ویلنو را به تصرف درآوردند، هزاران نفر از ساکنان آنجا را کشتند، و شهر را بکلی آتش زدند.

در آن هنگام که لهستانیها در جبهه شرق سرگرم دفاع بودند، کارل دهم یکی از ارتشهای سوئد را به ناحیه باختری لهستان گسیل داشت و ورشو را به تصرف درآورد (8سپتامبر). مقاومت لهستانیها در مقابل وی درهم شکسته شد. اشراف لهستانی و حتی ارتش آن کشور در برابر فاتح تسلیم شدند و سوگند وفاداری خوردند. کرامول به خاطر شکستن یکی از شاخهای پاپ به وی تبریک گفت و کارل “خاوند سرپرست” را مطمئن ساخت که بزودی حتی یک تن طرفدار پاپ در لهستان باقی نخواهد ماند; با همه این احوال، وعده کرد که آزادی مذهب همچنان در لهستان بماند. ارتش پیروزمند او نقشه هایش را عقیم گذاشت. این ارتش باب لجام گسیختگی به غارت شهرها، کشتار ساکنان آنها، چپاول کلیساها و صومعه ها دست زد. صومعه مشهور یاسناگورا نزدیک چستوخووا در برابر محاصره دلیرانه ایستادگی کرد; این پیروزی، که معجزه تلقی میشد، غیرت مذهبی توده مردم را برانگیخت و کشیشان کاتولیک دست التجا به سوی ملت دراز کردند و خواستند تا متجاوزان بیدین را بیرون کنند; دهقانان در گرفتن سلاح پیشقدم شدند; پادگانی که کارل در ورشو بر جای نهاده بود از پیش روی جمعیت مهاجم فرار کرد; و کازیمیر به پایتخت بازگشت (17 ژوئن 1656). تاتارها علیه روسها برخاستند و روسیه، که همسایگی با لهستان را بر سوئد ترجیح میداد، با لهستان قرارداد متارکه جنگ بست(1656). مرگ ناگهانی کارل دهم منجر به انعقاد معاهده صلح اولیوا شد(3 مه 1660) و در نتیجه، جنگ بین لهستان و سوئد پایان یافت. کشمکش با روسیه یک بار دیگر در سال 1659 آغاز شد. پس از گذشت هشت سال هرج و مرج، لشکرکشی، و نوسان در وفاداری قزاقان، با عقد پیمان صلح آندروسوف، شهر سمولنسک، کیف و ناحیه اوکرایینی شرق دنیپر به روسیه واگذار شدند. تقسیم اوکرایین تا نخستین تجزیه لهستان(1772) ادامه یافت. یان کازیمیر، که از جنگ و “حق و تو” به ستوه آمده بود، از سلطنت لهستان کنارهگیری کرد (1668)، به نور در فرانسه رفت، و تا روز مرگ (1672) به زندگی آرام مطالعه و عبادت پرداخت. جانشین وی، میخال ویشنیوویتسکی، به نبردی مصیبتبار با ترکان دست زد; لهستان با امضای پیمان صلح بوچاچ (1672) حق حاکمیت سلطان ترکیه را بر قسمت باختری اوکرایین به رسمیت شناخت و تعهد کرد که هر سال 220,000 دوکا به سلطان بپردازد. در این نبرد بود که لهستان به نبوغ جنگی یان سوبیسکی پی برد; پس از درگذشت ویشنیوویتسکی، دیت، با تاخیر زیانبار همیشگی، بزرگترین پادشاه لهستان را برگزید(1674).

یان، که اکنون یان سوم شده بود، چهلوچهار ساله بود. نسب والای او به کاخدار (فرماندار نظامی) کراکو میرسید; مادرش نوه دختری سردار لهستانی، ستانیسلاس زولکیوسکی، بود که مسکو را در سال 1610 فتح کرده بود; خون سپاهیگری در رگهای یان جریان داشت. تحصیل در دانشگاه کراکو و سفر به آلمان، هلند، انگلستان، و فرانسه، با اقامت تقریبی یک سال در پاریس، او را مردی با فرهنگ و نیز با تهور و کیاست نظامی بار آورده بود. پدرش در سال 1648، و اندکی پس از اینکه به نمایندگی لهستان در جلسه قرارداد صلح وستفالی برگزیده شد، درگذشت. یان شتابان به میهن بازگشت و در عملیات ارتش لهستان علیه شورش قزاقان

ص: 441

شرکت جست. هنگامی که سوئد به لهستان حملهور شد و یان کازیمیر فرار کرد، سوبیکسی از جمله افسران لهستانی بود که کارل دهم را به پادشاهی لهستان پذیرفت، و یک سال در ارتش سوئد خدمت کرد.اما همینکه لهستانیها علیه تجاوزکاران برخاستند، سوبیسکی نیز به جمع آنان پیوست و برای میهن چنان جنگید که در 1665 به فرماندهی کل نیروهای لهستان برگزیده شد. در آن سال با زنی برجسته ازدواج کرد که نیمی از زندگی وی، و تعیینکننده خط مشی او بود. ماریا کازیمیرا، که از دودمان سلطنتی فرانسه بود، در 1641 در نور فرانسه به دنیا آمده و در فرانسه و لهستان پرورش یافته بود. در سن شانزدهسالگی، در ورشو، با زیبایی خیرهکنندهاش آتشی در دل سوبیسکی بیستوپنج ساله افکند.اما اتفاقات جنگ سوبیسکی را از آنجا دور کردند، و چون برگشت، دید که ماریا به همسری یان زامویسکی، یکی ازنجبای عیاش، درآمده است. ماریا، که شوهرش از او غافل مانده بود، سوبیسکی را به عنوان”ندیم ملتزم رکاب” پذیرفت. ظاهرا میثاقهای زناشویی را همچنان محفوظ و محترم میشمرد، لیکن وعده داد همینکه پیمان زناشوییش را با زامویسکی ببرد، به عقد وی درمیآید. اما با مرگ شوهر نیازی به این امر نیفتاد; عاشق و معشوق بزودی باهم ازدواج کردند و عشق دیرپای آن دو به صورت افسانه در تاریخ لهستان پایدار ماند. بسیاری از زنان لهستانی، با ترکیب زیبایی اصیل چهره با شجاعت و درایت مردانه و تمایل به بر تخت نشاندن یا راهنمایی شاهان، با زنان فرانسوی رقابت میکردند. ماریا از بدو ازدواج نقشه به سلطنت رساندن سوبیسکی را در سر میپروراند. گاهی عشق این زن، همان طور که شیوه عشق است، فارغ از قید و بند بود. چنین به نظر میرسد که سوبیسکی در 1669 از فرانسویان پول گرفته بود تا در مقابل ویشنیوویتسکی از یک کاردینال فرانسوی حمایت کند. یان پس از انتخاب میخال، با سایر نجبا در یک توطئه وارد شد تا پادشاه را به عنوان ترسویی نالایق که از دفاع لهستان در مقابل ترکان اکراه دارد از سلطنت خلع کنند. وی افرادش را شخصا در ظرف ده روز در چهار پیروزی هدایت کرد. سوبیسکی در یازدهم نوامبر 1673، یعنی روز درگذشت پادشاه، ترکان را در نبرد خونین در بسارایی شکست داد. با پیروزیهایی که به دست آورده بود، حقا نامزد سلطنتی شد که فقط دستی توانا میتوانست آن را از گزند دشمنانی که از هر سوی قصد آن کرده بودند نگاه دارد برای اینکه این حق را بیشتر تقویت کرده باشد، در راس شش هزار سرباز مقابل دیت ظاهر شد. پول فرانسه در انتخابش نقشی داشت، ولی این امر کاملا مطابق رسوم آن عصر بود. وی جسما و روحا شاه بود، همچنانکه اسما نیز بود. بیگانگان او را با سخنانی از قبیل “یکی از زیباترین و خوشاندامترین مردان” در اروپا و با”چهرهای مغرور و اشرافی، چشمانی که نورانی و آتشین است” توصیف میکردند. جسما نیرومند، قوای جنسیش فوقالعاده و ذهنا کنجکاو و سرزنده بود. طبیعت مالاندوزش با زیادهرویهای معشوقهاش ماریسینکا تحریک

ص: 442

میشد; اما اغلب، به جای سیم ممسک، حقوق سربازانش را از جیب میپرداخت و املاکش را میفروخت تا برایشان اسلحه بخرد. هرچه را که میستاند حقا بدان سزاوار بود، زیرا هم لهستان و هم اروپا را نجات داد. هدف سیاست خارجیش بسیار ساده بود: ترکان را به آسیا پس براند، یا حداقل حمله آنان را به دژ مستحکم عالم مسیحیت غربی در وین دفع کند.در این کوشش از اتحاد متفقش فرانسه با سلطان، و کوششی که امپراطور برای درگیر ساختنش در جنگ با ترکان به عمل میآورد، سخت به ستوه آمده بود; لئوپولد اول بدین سان امیدوار بود که، با اتخاذ این سیاست، اتریش را در گرفتن منطقه دانوب یا مجارستان، که اتریش و لهستان هر دو مدعی مالکیت بر آن بودند، بیرقیب سازد. سوبیسکی، که خشمگینانه در گیجی و بلاتکلیفی به سر میبرد، آرزو داشت آزادی طرح خط مشی و صدور فرمانها، بدون تابعیت دایمی از سیم و “حق وتو”، نصیبش شود. بر قدرت لویی چهاردهم و امپراطور در تصمیم گیریهای قاطعانه و فرماندادنهای بجا و سریع رشک میورزید. همینکه بر گزیده شد، تعهد کرد که اوکرایین باختری را از جنگ ترکان، که در آن زمان تا شمال لووف پیشروی کرده بودند، به درآورد. در آنجا فقط با پنج هزار سواره نظام، بیست هزار ترک را هزیمت داد(24 اوت 1675). بر طبق پیمان زوراونو (17 اکتبر 1676) ترکان را مجبور کرد تا از ادعای خراجخواهی خود دست بکشند و حق حاکمیت لهستان را در اوکرایین باختری به رسمیت بشناسند. وی دریافت که اکنون فرصت طرد قدرت عثمانی از اروپا فرا رسیده است. از لئوپولد درخواست کرد تا در جنگی وسیع علیه ترکان با وی همدست شود; لیکن لئوپولد به این بهانه که اگر نیروهایش را به شرق گسیل دارد، از حمله لویی چهاردهم در غرب ایمن نخواهد بود، این تقاضا را نپذیرفت. سوبیسکی از فرانسه تقاضا کرد که به اتریش این تضمین را بدهد; لویی نپذیرفت.

سوبیسکی بیش از پیش به سوی اتحاد با اتریش گام برداشت. و چون فرانسه خواست سیم را علیه وی تطمیع کند، نقشه آنها را برملا، و مکاتبات بین آنها را منتشر کرد. نتیجه واکنش سیم علیه فرانسه امضای پیمان با امپراطور بود(اول آوریل 1683). بر طبق این پیمان، لهستان میبایستی چهل هزار و امپراطوری اتریش شصتهزار مرد جنگی بسیج کنند. هرگاه وین یا کراکو به محاصره ترکان درمیآمد، همپیمان دیگر میبایست با تمام قوا به یاری طرف دیگر بشتابد. ترکان در ژوئیه به سوی وین حرکت کردند. در ماه اوت، سوبیسکی و ارتش لهستان، به آهنگ “شتافتن به جنگی مقدس و باز دادن آزادی به وین محصور به یاری خداوند و در نتیجه، رهایی جان متزلزل مسیحیت”، ورشو را ترک کردند. گویی یک بار دیگر روحیه سلحشوری قرن وسطایی تجدید میشد. لهستانیها به موقع به پایتخت محاصره شده رسیدند. بیماری و گرسنگی تلفات زیادی بین مدافعان به بار آورده بود. سوبیسکی شخصا فرماندهی

ص: 443

نیروهای مختلط لهستان و امپراطوری اتریش را در یکی از قاطعترین درگیریهای تاریخ اروپا به دست گرفت(12 سپتامبر 1683). نیمی از 25 هزار سپاهی لهستانی که با وی در این جهاد شرکت جسته بودند در جنگ یا در طول راه به هلاکت رسیدند. وی پیروزمند ولی نومید به لهستان برگشت. ورشو از وی با غرور به عنوان قهرمان اروپا استقبال کرد، لیکن چون امپراطور آرشیدوشس اتریش را به همسری پسرش نداده بود، دل آزرده شده بود. برای اینکه یک قلمرو حکومتی برای پسرش فراهم کند، کوشید تا مولداوی را به تصرف درآورد; در همه جنگها پیروز شد، مگر در جنگ علیه آب و هوا و حادثه، و در نتیجه، دست خالی برگشت. در گیر و دار جوش و خروشهای سیاست، و در فواصل بین نبردها، دربارش را مرکز احیای فرهنگی کرده بود. او خود مطالعات وسیعی داشت; آثار گالیله و هاروی و دکارت و گاسندی را مطالعه کرده بود و آثار پاسکال، کورنی، و مولیر را هم خوانده بود. در حالی که بنا به مصلحت سیاسی مملکت از کلیسای کاتولیک پشتیبانی میکرد، آزادی مذهب و حمایت از پروتستانها و یهودیان را وسعت بخشید; یهودیان او را مثل قیصر دوست میداشتند. وی، با وجودی که میخواست، نتوانست از اعدام یکی از روشنفکران که در وجود خداوند شک کرده بود جلوگیری کند(1689); این نخستین اعدام مذهبی تاریخ لهستان بود. لهستان به نشو و نمای شاعران ملی خود ادامه داد، اما هنرمندان عمدهاش را غالبا از کشورهای دیگر میآورد. واکلاو پوتوکی حماسهای بر پیروزی لهستان در خونین نوشت; وسپازیان کوخووسکی نیز حماسه های مشابهی ساخت و مزامیر گونهای لهستانی به شعر منثور سرود; و آندرزی مورشتین، پس از ترجمه کتابهای آمینتا(تاسو) و سید(کورنی)، نفوذ شعر فرانسه و ایتالیا بر لهستان را در اشعار غنایی خود نمودار ساخت. سوبیسکی نفوذ فرانسه را تشویق میکرد و همه چیز فرانسوی را، جز سیاست آن، میستود نقاشان و مجسمهسازان فرانسوی و ایتالیایی را برای کار به ورشو دعوت کرد. معماران را، که اکثر ایتالیایی بودند، مامور کرد تا قصرهایی به سبک باروک در ویلانو، زولکیو و یاوورو بنا کنند. در دوران سلطنت وی کلیساهای مجلل و بزرگی از قبیل کلیسای پطرس حواری در ویلنو و کلیسای صلیب مقدس و کلیسای راهبه های فرقه بندیکتیان در ورشو بنا شدند.

آندرئاس شلوتر از آلمان به لهستان آمد تا در قصر ویلانو و قصر کراسینسکی در پایتخت به حکاکی تزیینات بپردازد. در میان نفوذهای هنری غرب، تاثیر مشرق زمین در لباس و ظاهر مسلط بود: ردای دراز، کمربند پهن و رنگین، و سبیلهای شمشیری. دوران پیری شاه با سرکشی پسرش یا کوپ، ناسازگاری همسرش، و ناکامی در امر موروثی کردن سلطنت در خانوادهاش به تیرگی گرایید. قانون “حق وتو” همیشه بر وجودش سنگینی میکرد. نتوانست به زندگی دهقانان سروصورتی بدهد، زیرا اربابان حاکم بر سیم بودند. یارای آن را نداشت تا توانگران را مجبور به پرداخت مالیات کند، چه سیم متشکل از همین

ص: 444

توانگران بود; نتوانست نجبا و اسرای فتنهجو را بر سر جایشان بنشاند، زیرا از تامین افراد برای ارتش وی خودداری میکردند. از بیماری ازدیاد اوره خون در 17 ژوئن 1696 بدرود زندگی گفت، در حالی که، برخلاف گفته مشهور، دلشکسته نبود، ولی از سقوط میهن عزیزش از اوج قهرمانیی که وی آن را برپای داشته بود دل آزرده بود. دیت پسرش را نادیده گرفت و تاج شاهی را به فردریک آوگوستوس، برگزیننده ساکس فروخت که به سهولت از مذهب پروتستان دست کشید و برای اینکه آوگوستوس دوم پادشاه لهستان خوانده شود، به مذهب کاتولیک گروید. او نیز شخصیتی بود مخصوص به خود. در تاریخ به آوگوستوس نیرومند مشهور است، زیرا جسما و در امور جنسی نیرومند و قهرمان بود; گفته میشود 354 طفل نامشروع داشت. در ژانویه 1699 در کارلوویتس پیمانی امضا کرد که برطبق آن ترکان از کلیه ادعاهای ارضی خود بر اوکرایین باختری دست کشیدند.

آوگوستوس، که اکنون خود را از جانب جنوب و خاور در امان میدید، با پاتکول همداستان شد و، برای تجزیه سوئد، لهستان را با دانمارک و روسیه متحد ساخت.

III- روسیه به غرب روی میآورد: 1545-1699

هریک از توطئهگران بهانه و انگیزهای برای خود ساز میکردند.کارل دهم، پادشاه سوئد، کپنهاگ را محاصره کرده بود و میکوشید دانمارک را فتح کند. به لهستان نیز حمله برده و پایتخت آنرا متصرف شده بود; و گوستاو آدولف قدرت سوئد را در لیوونیا و اینگریا چنان مستحکم کرده بود که میتوانست روسیه را به خاطر ورود یک قایق به بالتیک بدون رضایت سوئد، به مبارزه بطلبد. خرس زندانی روسی، که کلیه راه های خروجی را در غرب بسته میدید، و تاتارهای کریمه و ترکان نیز راه های خروجی دریای سیاه را به روی وی بسته بودند، خشمگین شده بود و از این منظره ناخن به دندان میخایید. روسیه فقط در شرق به سوی سیبریه میتوانست حرکت کند، و آنجا سرزمین سختیها و توحش بود. آسایش و فریبندگی زندگی، روسیه را به سوی غرب میخواند، و غرب مصمم بود روسیه را شرقی نگاه دارد. زمانی که آلکسی میخایلوویچ رومانوف تزار روسیه شد، روسیه هنوز یکسره زندگی قرون وسطایی داشت.

قانون روم، اومانیسم رنسانس، یا اصلاحات نهضت “اصلاح دینی” برایش شناخته نبود. در زمان آلکسی قانون روس صورتبندی جدیدی یافت(اولوژنی 1649)، لیکن این خود موجب تدوین قوانینی شد که بر استبداد و آیین ارتدوکس متکی بود. درنتیجه، در ایام روزه بزرگ، به ماه نو نگریستن، شطرنج بازی کردن، یا به کلیسا نرفتن جنایت به شمار میرفت. مکافات این جنایات و صدها جنایت دیگر تازیانه بود. خود آلکسی، با وجود داشتن شخصیتی خوشخو و سختی، دینداری متعصب بود; اغلب روزی پنج ساعت در کلیسا به سر میبرد و در

ص: 445

هر وهله پانصد بار کرنش میکرد. از اطعام فقرایی که به دور قصرش گرد میآمدند لذت میبرد، ولی مخالفین دینی و سیاسی را شدیدا مجازات میکرد; مالیاتهای سنگینی وضع میکرد و استثمار دهقانان و فساد دستگاه دولتی را آن چنان آزاد گذاشته بود که در شهرهای مسکو، نووگورود و پسکوف، و از همه بالاتر در میان قزاقان دون، شورش بالا گرفت. یکی از قزاقان به نام ستنکا رازین دستهای راهزن تشکیل داد، به کشتار و غارت ثروتمندان دست زد، و بر حاجی طرخان و تساریتسین (ستالینگراد کنونی) تسلط یافت. در امتداد رودخانه ولگا یک جمهوری قزاق بنیان گذاشت و یک بار مسکو را تهدید به گرفتن کرد. او را اسیر کردند و آنقدر شکنجه دادند تا مرد (1671)، ولی خاطرهاش نزد بیچارگان و بینوایان همچون وعده انتقام از مالکان و دولتیان گرامی ماند.

اثرات تجدد در این محیط قرون وسطایی نیز رخنه کرد. درگیری با لهستان تماسهای پیاپی با غرب را سبب شد.

سیاستمداران و بازرگانان به طور روزافزون از سرزمینی که روسها آن را”اروپا” میخواندند بدانجا میآمدند.

رودخانه دوینا و بنادری چون ریگا و آرخانگلسک شاهد بازرگانی روزافزون با کشورهای غربی بودند. از متخصصین فنی بیگانهای برای توسعه معادن، سازماندهی صنایع، و اسلحهسازی دعوت به عمل آمد. در حدود سال 1650، یک مهاجر نشین کامل از مهاجران در یکی از محلات مسکو به وجود آمد; آلمانیها و لهستانیها اندکی از ادبیات و موسیقی غربی را به این ماندگاه آوردند و در خانواده های ثروتمند روسی به تدریس لاتینی پرداختند. آلکسی یک ارکستر آلمانی برای خود تشکیل داد. به نخستوزیرش، آرتامون ماتویف، اجازه داد تا مبلهای غربی و آداب فرانسوی را به کشور وارد، و حتی معاشرت اجتماعی زن با مرد را مرسوم کند.

زمانی که سفیر کبیر روسیه در دربار مهیندوک توسکان برای آلکسی شرح نمایشها، اپراها و باله های فلورانسی را فرستاد، آلکسی اجازه داد در شهر مسکو تئاتری بنا کنند و نمایشهایی غالبا مذهبی به روی صحنه آوردند; یکی از اینها نمایشی بود به نام استر که هفده سال پیش از نمایشنامه راسین به همین نام نوشته شده بود. آلکسی، که با حضور در این نمایشها خود را گناهکار پنداشت، نزد کشیش به اعتراف رفت و او نیز اجازه داد تا در تفریحات جدید شرکت جوید. ماتویف بانویی اسکاتلندی از خانواده مشهور همیلتن را به زنی گرفت; آن دو یک دختر یتیم روسی را، به نام ناتالیا ناروئیشکینا، به فرزندی گرفتند و بزرگ کردند; آلکسی و او را به عنوان همسر دوم خود برگزید. این غربیسازی واکنش میهنپرستانهای برانگیخت. عدهای از روسهای ارتدوکس خواندن زبان لاتینی را، به این عنوان که موجب گمراهی و دوری جوانان از عقاید مذهب ارتدوکس میشود، محکوم کردند. نسل قدیم میپنداشت که هر تغییری که در رسوم، ایمان، یا آداب دینی پدیدار شود، سنگی از بنای اجتماعی را از جا میکند، بنای آن را متزلزل میسازد، و ممکن است به موقع آن بنای سست بنیاد را به ویرانی بکشاند. مذهب در روسیه در لیتورژی و اصول

ص: 446

عقاید استوار بود. توده های مردم، با اینکه ظرفیت محدود در فهم عقاید داشتند، در رعایت مراسم مذهبی به گونهای تربیت میشدند که تکرار جذبهآورش موجب ثبات و آرامش اجتماعی و روحی آنان شود. اما تکرار میبایستی چنان دقیق باشد که جذبهای به بار بیاورد; دگرگونی در روال عادی و مرسوم، گیرایی آرامبخش آن را میگسلاند; بدین سان جزئیات مراسم و هر کلمه دعا یا عبارات میبایستی به همان صورتی که از چند قرن پیش بوده است باقی بماند. یکی از تلخترین منازعات و شقاقهایی که در تاریخ روسیه به وقوع پیوست موقعی بود که نیکون، بطرک مسکو، اصلاحاتی مبتنی بر بررسی آداب و متون بیزانسی وارد لیتورژی کرد. کشیشانی که زبان یونانی آموخته بودند اشتباهات متنی را که کلیسای ارتدوکس روسیه از آن استفاده میکرد به بطرک گوشزد کردند. نیکون دستور داد تا متن را تصحیح، و در مراسم دینی تجدید نظر کنند، مثلا عیسی را از این پس ژیسوس بخوانند نه عیسوس; صلیب را با سه انگشت رسم کنند نه با دو انگشت; تعداد رکوع یا سجود در فلان نماز بایستی از دوازده به چهار کاهش یابد; تمثالی که نشان دهنده نفوذ ایتالیایی است باید از بین برود و به جای آن تمثالی به کار رود که به سبک بیزانسی نزدیکتر است. رویهمرفته قرار بر این شد که مراسم مذهبی روسیه مطابقت بیشتری با اصل بیزانسی خود بیابند. بعضی از روحانیون کلیسای روس که این دگرگونیها را نپذیرفتند، از مرتبت خود فرو افتادند، تکفیر شدند، یا به سیبریه تبعید شدند. روش مستبدانه نیکون موجب ناخشنودی تزار شد و در سال 1667 وی را به یک صومعه دورافتاده تبعید کردند. کلیسای روسی به دو فرقه تقسیم شد; کلیسای رسمی، تحت حمایت آلکسی، اصلاحات را پذیرفت; ناسازگاران(راسکولنیکی) یا مومنان قدیمی(ستاروویرتسی) به هیئتی مرتد تغییر یافتند که اصالت آیین جدید با آتش و شمشیر آنان را تعذیب میکرد. پیشوای این فرقه به نام آواکوم را در سال 1681 به دستور تزار فیودور زنده سوزاندند. بسیاری از مومنان قدیمی ترجیح دادند خود را بکشند و به دولتی که آن را ضد مسیح میپنداشتند مالیات نپردازند. هرج و مرج دینی بخشی از ارثی بود که به پطر کبیر رسید. مرگ تزار آلکسی(1676) زمینه کشمکش و نزاع شدیدی را بین فرزندانش فراهم آورد. از همسر نخستین، ماریامیلوسلاوسکی، پسری رنجور به نام فیودور و پسری دیگر به نام ایوان، که لنگ، از یک چشم نابینا، و مخبط بود، و شش دختر که مقتدرترین و جاهطلبترین آنان سوفیا آلکسیونا بود به جای نهاد. آلکسی از همسر دومش، ناتالیا ناروئیشکینا، صاحب پطر معروف شد(1672). فیودور وارث تاج و تخت بود، ولی در 1682 درگذشت.

بایارها،1 که ایوان را به هیچ وجه در خور این مقام نمیدیدند، مایل بودند که پطر را به تزاری برگزینند و مادرش نیز نایبالسلطنه وی باشد.. لیکن خواهران ناتنی پطر از ناتالیا متنفر بودند و بیم

---

(1) اعضای ممتاز طبقه اشراف روسیه تزاری، که از نظر مقام پس از شاهزادگان بودند.-م.

ص: 447

داشتند که در دوران زمامداری وی مورد بیتوجهی قرار گیرند. آنان، به سرکردگی سوفیا، سترلتسی یا سربازان پادگان مسکو را تحریک کردند تا به کرملین حملهور، و سلطنت ایوان را خواستار شوند. ماتویف، پدر خوانده ناتالیا، از سربازان تقاضا کرد به پادگان خود باز گردند. اما آنها او را از آغوش پطر جدا کردند و پیش روی پسر دهسالهاش کشتند، تنی چند از برادران ناتالیا و طرفداران وی را به قتل رساندند، و با یارها را ناچار کردند تا ایوان را به تزاری برگزینند و پطر به عنوان نایب تزار و با سوفیا در مقام نایبالسلطنه بماند. این وحشیگریها ممکن است در ایجاد تشنجی که زندگی پطر را دگرگون ساخت تاثیر کرده باشند; در هر صورت، در خشونت و سنگدلی درسهایی فراموش نشدنی به وی آموختند. ناتالیا با پطر در پریو براژنسکی، یکی از حومه های مسکو، گوشه عزلت اختیار کرد. سوفیا فرمانروایی را خوب ادامه داد. وی جدا سازی “ترم” یا اقامتگاه زنان را از بین برد; خود بدون حجاب بین مردم ظاهر شد و بی هیچ درنگی بر مجامع مردان ریاست میکرد، و ریش سفیدان از این اهانت تکان میخوردند. تحصیلاتش از همه مردانی که در اطرافش بودند بیشتر بود; به اصلاحات و اندیشه های غربی گرایش داشت; و مردی را به نخست وزیری، یا احتمالا به عنوان معشوق خود، برگزیده که سخت به شیوه های غربی متمایل بود. پرنس واسیلی گالیتسین لاتینی مینوشت، از فرانسه تمجید میکرد، قصرش را با نقاشیها و فرشینه های گوبلن تزیین کرد، و کتابخانه بزرگی مشتمل بر کتابهای لاتینی، لهستانی و آلمانی داشت. ظاهرا به سبب تشویقها و سرمشقهای وی بود که در هفت سال نیابتش، سه هزار خانه از سنگ در مسکو بنا شدند، حال آنکه پیش از این همه خانه هایش از چوب بودند. گویا میخواست سرفها را هم آزادکند. در دوران زمامداری وی قانون بردگی شخص مدیون منسوخ شد، قاتلان را دیگر زنده به گور نمیکردند، و مجازات مرگ برای سخنان تحریکآمیز لغو شد. ناکامی و شکست در مقام سرداری همه اصلاحات وی را تباه کرد. او ارتش را تجدید سازمان داد و دوبار به ترکان حملهور شد; در هر دو بار نتوانست تدارکات لشکریانش را به حد کافی تامین نماید; در نتیجه، ارتش شکست خورده و در حال شورش برگشت و نارضایتی آنان پطر را بر آن داشت تا خود قدرت را در دست بگیرد.

IV- دانش آموزی پطر

او از مادر، لله ها و گردشهایش در خیابانهای مسکو، تعلیماتی گرفته بود. وی کودکی خارقالعاده نبود، بلکه مشتاق، کنجکاو، باهوش، و سخت مجذوب ماشینهای وارده از غرب از قبیل ساعت، اسلحه، ابزارها و دستگاه های دیگر بود. آرزوی روسیهای را در سر میپروراند که بتواند از نظر صنایع و جنگ با کشورهای غربی رقابت کند. دوست داشت که با یاران

ص: 448

خشن خود به بازیهای جنگی چون حمله و دفاع از استحکامات و قلاع بپردازد. پیش از آنکه روسیه به دریای گرم دسترسی یابد، اندیشه نیروی دریایی روسی را در سر میپرورانید، به ساختن قایقهای بزرگتری پرداخت، و مجبور شد برای یافتن دریاچهای در پروسلاول که بتواند ناوگان کوچکش را به آب اندازد، صدوسی کیلومتر از مسکو راه بپیماید. هر چه بر نیرویش افزوده میشد، در برابر سلطه یکی از خواهران ناتنی خود، که با همدستی واسیلی گالیتسین قدرت وی و برادرش ایوان را در بند کشیده بود، ناشکیباتر میشد. پطر در 18 ژوئیه 1689، در کنار ایوان، در مراسم رژه سالگرد آزادی مسکو از چنگال لهستان شرکت جست. سوفیا به خلاف معمول به دسته رژه روندگان ملحق شد. پطر، که اکنون هفدهساله بود، به او دستور داد تا از دسته بیرون رود; ولی چون امتناع کرد، خودش از روی خشم شهر را ترک گفت و علیه نایبالسلطنه به جمعآوری همدستانی چند پرداخت. آنان را در میان با یارها که هرگز به حکومت زن تن درنداده بودند و همچنین در بین سربازان سترلتسی که، با تحمل توهینها و تحقیرهای سوفیا، برای تاراج و حیله های جنگی مجهز و آماده بودند یافت. باریس گالیتسین، پسر عموی نخستوزیر، با ارسال یک پیغام دروغین به پطر مبنی بر اینکه سوفیا میخواهد او را دستگیر و بازداشت کند، “یک کودتا” به راه انداخت. پطر به همراهی مادر، خواهر و زنش; که بتازگی با وی ازدواج کرده بود، به صومعه ترویتسکو سرگیوسکایا که در هفتاد و دو کیلومتری مسکو بود فرار کرد. از آنجا به فرماندهان سترلتسی دستور داد تا به صومعه ترویتسکو سرگیوسکایا بیایند. سوفیا فرمان داد تا از دستور پطر سرپیچی کنند، لیکن بسیاری رفتند. بزودی بزرگان طبقه اشراف، و به دنبال آنان یوآخیم، بطرک مسکو، سر رسیدند. پطر واسیلی گالیتسین را احضار کرد، واسیلی تسلیم شد، ولی به روستایی نزدیک آرخانگلسک تبعیدش کردند. چند تن از طرفداران سوفیا بازداشت شدند، عدهای را شکنجه دادند، و عدهای را نیز کشتند. پطر به ایوان نامه نوشت و اجازه خواست تا دولت را در دست بگیرد; ایوان موافقت کرد یا اینکه موافقت او فرض مسلم انگاشته شد. پطر دستور داد تا سوفیا را به صومعهای ببرند; ولی او اعتراض کرد، سر به شورش برداشت و سرانجام تسلیم شد. در صومعه زندگی راحتی برایش تامین کردند و مستخدمان و نوکران بسیار در اختیارش نهادند، ولی ترک محوطه صومعه برایش ممنوع بود. پطر در 16 اکتبر سال 1689 وارد مسکو شد، ایوان از وی استقبال کرد و قدرت را به وی سپرد. ایوان با خوشنیتی و به دلخواه از زندگی اجتماعی کنارهگیری کرد و هفت سال بعد درگذشت.

پطر هنوز برای فرمانروایی آمادگی نداشت. دولت را به دست بوریس گالیتسین، یوآخیم مستبد و مرتجع و دیگران سپرد و خود اغلب در محله مهاجرنشینان به سر میبرد. در آنجا دوستانی چند پیدا کرد در پیشرفت وی سخت موثر بودند. یکی از آنان سربازی مزدور اهل اسکاتلند بود به نام پتریک گوردن که در سن پنجاهوپنج سالگی در ارتش روسیه افسر بود;

ص: 449

پطر از وی فنون جنگی بیشماری آموخت. یکی دیگر از آنها شخصی بود به نام فرانسوا لفور، متولد ژنو، که اکنون در سن سیسالگی سرلشکر ارتش روسیه بود. زیبایی، تیزهوشی، و رفتار خوشایند او موجب شادی تزار جوان میشد و علیرغم ترس اهالی مسکو، که همه بیگانگان را ملحدانی خبیث میشمردند، هفتهای سه بار با وی غذا صرف میکرد. پطر همنشینی این خارجیان را بر مصاحبت روسها ترجیح میداد. آنان، با آنکه به اندازه روسها مشروب مینوشیدند، مردمی متمدنتر بودند; در صنایع، علوم، فنون نظامی از روسها برتر بودند; و صحبت و سرگرمیشان در سطحی بالاتر قرار داشت. پطر رواداری آنان را میدید گوردن کاتولیک و لفور پروتستان بود که با گشادهرویی پدر تعمیدی اطفال کاتولیک و پروتستان میشدند. پطر زبان آلمانی و هلندی را برای رفع احتیاج آموخت. پطر مصمم بود که تا روسیه از نظر جنگی نیرومند شود و در هنر صلح با غرب به رقابت برخیزد. از نماینده سیاسی هلند، بارون فون کلر، آموخت که چگونه هلندیها با ساختن کشتیهای خوب، ثروت و قدرت خویش را محفوظ میدارند. آرزو داشت راهی به دریا بیابد و در آبهای شور ناوگانی برپا کند. او هیچ راه خروجی جز در آرخانگلسک، که نیمی از سال منجمد بود، در اختیار نداشت. با وجود این، در سال 1693 بدان نقطه عزیمت کرد; یکی از کشتیهای جنگی هلندی را که در لنگر گاه بود خرید; وقتی که ترسش از دریا فرو ریخت و در این کشتی به مسافرت پرداخت، سراپا خوشحال و مشعوف بود. به لفور چنین نوشت: “تو باید فرمانده این کشتی باشی، و من چون یک جاشوی ساده خدمت خواهم کرد.” لباس ناخدایان هلندی در بر میکرد و در میخانه های بندر با جاشویان هلندی در میآویخت. هوای شور آن دریای سرد نسیم نیروبخشی بود که از غرب سرزمین صنایع، قدرت، علوم و هنر، که با وسوسهای افزاینده او را به سوی خویش میخواند میوزید. دو راه عملی به سوی غرب گسترده بود; یکی از بالتیک، که سوئد و لهستان آن را بسته بودند و دیگری راه دریای سیاه، که در کنترل ترکان و تاتارها بود. تاتارها و ترکان در آزوف بر دهانه رود دون تسلط داشتند و پیوسته در منطقه مسکو تاخت و تاز میکردند و روسها را به اسارت میگرفتند بعضی اوقات سالی بیست هزار تن و در بازار قسطنطنیه به بردگی میفروختند. پطر در سال 1695 دستور داد تا ارتشش از تمرین و بازی به جنگ بپردازد، از استپها بگذرد، با کشتی از رودخانه ها عبور کند، و به آزوف حملهور شود. سه سردار به اسامی گǙęșșʙƘ̠گوردن و لفور به فرماندهی مستقل گماشته شدند; پطر ΙȘϠبه عنوان گروهبان ساده توپخانه در هنگ پریو براژنسکی به خدمت وارد شد. کارها ʘјʙʘȠدرستی نداشتند و انضباط افراد چندان خوب نبود، در نتیجه، پس از چهارده هفته کار پرهزینه، دست از محاصره کشیدند; پطر به مسکو برگشت و سوگند یاد کرد ارتشی بهتر تربیت کند و یک بار دیگر به حمله بپردازد. در ورونژ ناوگانی از کشتیهای باری و جنگی ساخت. در مǙǠمه 1696 با هفتاد و پنج هزار

ص: 450

مرد جنگی در رودخانه دون به راه افتاد و محاصره آزوف را از سر گرفت. در ماه ژوئیه شهر را، بیشتر بر اثر رشادت قزاقان دون، گرفت.پطر بلافاصله دستور داد تا در ورونژ ناوگان بزرگی برای خدمت در دریای سیاه تاسیس کنند. از سراسر روسیه، از جمله از زمینداران بزرگ، برای این مقصود مالیات گرفتند; کارگران را به خدمت سربازی خواندند; مکانیسینهای بیگانه را به کشور آوردند. پانزده نفر از اشراف روسی را برای فراگرفتن فنون کشتیسازی با هزینه خود شان به ایتالیا، هولاند، و انگلستان XјӘʘǘϙƘϮ پطر، در دهم مارس 1697، خود به دنبالشان روانه شد. روسیه از اندیشه مسافرت تزار خویش به سرزمینهای بیگانهای که به فساد عقیده و گمراهی آلوده بودند به وحشت افتاد. از این رو پطر هیئتی مرکب از پانزده نفر از اشراف و دویست تن ملازم به سرکردگی لفور تشکیل داد تا به دیدار از “اروپا” بپردازند و متحدانی بر علیه ترکان فراهم آورند. در میان پنجاه و پنج مامور مخفی، درجهداری بود که فقط به نام پطر میخایلوف پاسخ میداد; مهر وی متشکل از تصویر یک کارگر کشتیسازی بود که روی آن چنین نوشته شده بود:”رتبه من شاگردی است، و به استادان نیازمندم.” پطر، به هنگام مسافرتهای خارج از کشور، بیقیدانه به آن هیئت ناشناخته درمیآمد. فردریک سوم برگزیننده براندنبورگ، ویلیام سوم پادشاه انگلستان، و امپراطور لئوپولد اول از وی به عنوان تزار روسیه پذیرایی میکردند. با وجود وضع شاهانهای که داشت، با رفتار و گفتار خشن و با بیقیدی، ناپاکی، و استفاده ناشیانه از قاشق و چنگال، همه دربارها را به حیرت میانداخت; با این حال، پیوسته در راه هدفش گام برمی داشت. هیئت نمایندگی در لیوونیای سوئد، در راه ریگا، به مشکلاتی دچار شد که پطر آن را هرگز فراموش نکرد. سپس شتابان به کونیگسبرگ برگشت و با برگزیننده معاهده بازرگانی و دوستی امضا کرد. در براندنبورگ نزد مهندس ارتش پروس درس توپخانه و استحکامات خواند و از او گواهینامه گرفت. در کوپنبروگه، شاهزاده خانم سوفیا، بیوه برگزیننده هانوور، با دخترش شاهزاده خانم سوفیا شارلوت، زوجه برگزیننده براندنبورگ، تقاضا کردند تا پطر و همراهانش با آنان نهار صرف کنند و برقصند. این شاهزاده خانم بیوه بعدا او را چنین وصف کرد:

تزار مردی است بسیار بلند قامت و سیمایی زیبا و قامتی برازنده دارد. دارای روحی سرزنده است و بسیار حاضرجواب ... .. کاش رفتارش اندکی بهتر بود ... بسیار شاد و حراف بود و دوستی بزرگی بین ما به وجود آمد ... .به ما گفت که در کشتیسازی کار کردهاست، دستانش را به ما نشان داد، و پینه های ناشی از کار را لمس کردیم ... . او مردی فوقالعاده است ... قلبی مهربان دارد و عواطفی سخت بزرگمنش ... . در حضور ما مست نکرد، ولی ما هنوز آنجا را ترک نکرده بودیم که همراهانش به جبران و تلافی پرداختند ... در برابر زیبایی حساس است، ولی ... ندیدیم که تمایلی به زننوازی

ص: 451

از خود بروز دهد ... مسکوییها، در هنگام رقص، استخوانهای نهنگ کرستهای ما را با استخوانهای بدنمان اشتباه میگرفتند. و خود تزار در شگفت بود و میگفت که خانمهای آلمانی چه استخوانهای سختی دارند.

هیئت سفرا در کوپنبروگه با کشتی از راین به سوی هولاند رفت. اکثر اعضای گروه در آمستردام ماندند، و پطر با چند نفر از همراهان صمیمی به زاندام، که در آن زمان یکی از مراکز بزرگ کشتیسازی بود، عزیمت کرد(18 اوت 1697); حتی در روسیه نیز از استادی کشتیسازی این شهر زیبا چیزها شنیده بود. در خیابانهای شهر به کارگری به نام گریت کیست، که در مسکو با وی آشنا شده بود، بر خورد و از کیست خواست تا کسی را از هویت اصلیش نیاگاهاند و پیشنهاد کرد که در کلبه چوبی او اقامت گزیند. یک هفته در آنجا ماند، لباس کارگران هلندی در برمی کرد، روزها به تماشای کار کارگران کشتیسازی میرفت، و شبها، اگر فرصتی مییافت، به میخانه محل سری میزد و با مستخدمهای به عشقبازی میپرداخت. در سالهای بعد، یوزف دوم و ناپلئون از آن کلبه همچون عبادتگاهی زیارت کردند، تزار آلکساندر اول آنرا با لوحی مرمرین مزین ساخت، و شاعری هلندی شعر مشهور “برای مردی بزرگ هیچ چیز کوچک نیست” را بر دیوار آن حک کرد پطر، که از اجتماع مردم زاندام در پی خود ناراحت شده بود، به آمستردام آمد و به گروه سفرای خویش پیوست.

هنوز هم میکوشید اصلیت خویش را در هیئت ناشناس بپوشاند، ولی این بار خود را”پطر نجار زاندامی” نامید.

شرکت هند شرقی هلند را قانع کرد تا اجازه دهد وی به کارگران آن شرکت در کارگاه کشتیسازی در اوستنبورگ ملحق شود. مدت چهار ماه در آنجا با ده تن از همراهانش کار کرد و در ساختن کشتی و به آب انداختن آن کمک کرد. او نمیگذاشت که بین او و سایر کارگران فرقی باشد و مثل سایرین الوار چوب بر دوش میگذاشت. شبها به مطالعه هندسه و تئوری کشتیسازی میپرداخت; یادداشتهایش نشان میدهند که تا چه حد این مطالعات عمیق و کامل بودهاند. به دیدن کارخانه ها، کارگاه ها، موزه های تشریحی، باغهای نباتات، تئاترها، و بیمارستانها نیز میرفت. پزشک و گیاهشناس مشهور، بورهاوه، را ملاقات کرد و با لیونهوک به مطالعات میکروسکوپی مشغول شد و همراهانش را نیز به نمایشگاه تشریح بورهاوه برد. مهندسی نظامی را نزد بارون وان کوهورن، معماری را نزد شینفوئت، و مکانیک را پیش وان درهیدن فرا گرفت. کشیدن دندان را نیز آموخت، و بعضی از دستیارانش از ذوق و علاقه او به دندانپزشکی رنجها کشیدند. به خانه مردم هلند میرفت تا روش و ترتیب زندگیشان را دریابد. در بازارها خرید میکرد، با مردم در میآمیخت، از داد و ستدهای گوناگون آنان شگفتی میکرد، و تعمیر و مرمت لباس و کفش را هم آموخت. با هلندیها در میخانه ها شراب و آبجو مینوشید. احتمال نمیرود در تاریخ کسی به اندازه پطر مشتاق جذب زندگی و لذت بردن از آن بوده باشد.

ص: 452

در همه دوران این فعالیتها، آنی روسیه را از نظر دور نمیداشت و اقدامات دولت آن را با مکاتبه هدایت میکرد.

چند ناخدا، سی و پنج ستوان، هفتادودو راهنمای کشتی، پنجاه پزشک، چهار آشپز و سیصد و چهلوپنج جاشو استخدام کرد و به روسیه فرستاد; به علاوه، دویست و شصت جعبه تفنگ، بادبان، قطبنما، استخوان نهنگ، چوب پنبه، لنگر، ابزار، و حتی هشت قطعه بزرگ سنگ مرمر برای کار مجسمهسازان روسی ارسال داشت. به آراستگی آداب معاشرت، نزاکتهای اجتماعی، و ظرافت اندیشه علاقه نشان نمیداد; مجالی برای مابعدالطبیعه، مجالس رقص، یا سالونها نداشت; در هر صورت، آن چیزهای نامحسوس و غیر عینی را بعدا هم میتوانست فراگیرد. در حال حاضر، وظیفهاش این بود تا فنون و علوم عملی غرب را به روسیه وارد کند تا”آنگاه که در همه آنها مهارت یابیم و بتوانیم، در هنگام بازگشت، بر دشمنان عیسی مسیح پیروز شویم”- یعنی، با فتح قسطنطنیه، روسیه از راه بوسفور از زندانش بیرون آید و پای به عرصه دنیا بگذارد. پطر پس از چهار ماه اقامت در هولاند، از ویلیام سوم تقاضا کرد که اجازه دهد با هیئت تقریبا ناشناس از انگلستان دیدار کند. ویلیام کشتی تفریحی سلطنتی را برای آوردنش فرستاد. پطر در ژانویه 1698 به لندن وارد شد. با آنکه فصل زمستان بود، پیوسته به تماشای اسکله ها و تاسیسات دریایی میرفت. از انجمن سلطنتی و ضرابخانه دیدن کرد و احتمال دارد نیوتن را در آنجا دیده باشد. اولین خانه و حیاط آراسته خود را در دتفرد در اختیار پطر و همراهانش گذاشت; بعدا دولت انگلستان 350 پوند در اختیار سر جان گذاشت تا ضایعاتی را که روسها به بار آورده بودند مرمت کند. تزار با زود خوابیدن و ساعت چهار صبح بیدار شدن، و گردش در اسکله ها و تعمیرگاه های کشتی، در حالی که تبر بر دوش و پیپ بر دهان داشت، موجب حیرت همسایگانش شده بود.

هنرپیشه برجستهای را معشوقه خود ساخت، و هنرپیشه همیشه گله میکرد که کمتر از حد لازم به او پول میدهد. گواهینامه دکترای حقوق را از آکسفرد دریافت کرد و در مراسم مذهبی پروتستانها با چنان آدابی شرکت جست که کشیشان از او چشم داشتند اصلاح دینی را در روسیه اجرا کند. اسقف برنت روی او بسیار مطالعه کرد و او را آدمی کنجکاو ولی دارای شخصیتی نامشخص یافت و نتیجه گرفت که “طبیعت، او را بیشتر برای کار نجاری کشتی ساخته است تا شاهزادگی.” پطر پس از چهار ماه که در انگلستان ماند، به آمستردام برگشت، به جمع همراهانش پیوست و با آن از راه لایپزیگ و درسدن به وین رفت(26 ژوئن 1698). یک ماه بیصبرانه و بیهوده کوشید تا امپراطور را با خود علیه ترکیه متحد کند. یسوعیان، که بتازگی خواب یک روسیه کاتولیک رومی را میدیدند، از وی خوششان آمد.

درست هنگامی که میخواست به ونیز عزیمت کند، پیغامی به او رسید که نفرات سترلتسی شورش کردهاند و بیم آن میرود که مسکو را تصرف کنند و دولت را هم در دست بگیرند. بلافاصله به سوی روسیه رهسپار شد، اما

ص: 453

نزدیک کراکو به وی اطمینان دادند که شورش خوابانده شده است. در راوا چهار روز در کنار آوگوستوس دوم، پادشاه لهستان، ماند و با کمال شگفتی و شادمانی پادشاه را در نیروی جسمانی، شکار حیوانات وحشی، و میخوارگی همپای خود یافت. هر دو سخت به هم دل بستند، یکدیگر را میبوسیدند، و در این باره بحث میکردند که آیا نخست ترکیه قربانی این دوستی خواهد بود یا سوئد. پطر پس از هجده ماه مسافرت، که به عقیده مکولی “دورانی در تاریخ به وجود آورد که نه تنها به کشورش، بلکه ... به دنیا نیز تعلق داشت”، در تاریخ چهارم سپتامبر به مسکو رسید. روسیه اروپا، و اروپا روسیه را کشف کرده بود. لایبنیتز آموزش زبان روسی را آغاز کرد. اما پطر هنوز یک مسکویی قرن هفدهم بود. او هرگز نتوانسته بود نفرات سترلتسی را ببخشد، زیرا هرچه بود در کشتن داییهایش و ماتویف، و در غصب قدرت به وسیله سوفیا، سهیم بودند. با نقشهای که برای سازندگی یک ارتش نوین در سر داشت دیگر به وجود این گارد سلطنتی فتنهجو نیازی نبود. همینکه پی برد سوفیا از صومعه خود با آنها برای پس گرفتن قدرت وارد مذاکره شده است و لفور و سایر اعضای “مهاجرنشین آلمانی” را تهدید کرده و شایع ساختهاند که وی مذهب روسیه را فدای دوستی و علاقه با غرب کردهاست، آتش خشم او مبدل به حس شدید انتقام شد; دستور داد تا عده زیادی از نفرات سترلستی را شکنجه دهند تا به شرکت سوفیا در این شورش اعتراف کنند; آنان مخوفترین شکنجه ها را تحمل کردند بی آنکه اشارهای به همدستی سوفیا با خودشان بکنند. مقرر داشت تا ملازمانش را شکنجه دهند، شاید همین مقصود حاصل شود. سوفیا را ناچار کردند سوگند یاد کند و پیمان ببندد; و در همان دیر که بود سخت تحت نظر قرار گرفت، و شش سال بعد در همانجا درگذشت. یک هزار نفر از نفرات سترلتسی به مرگ محکوم شدند; پطر پنج نفر را با دست خود کشت و دستیارانش را مجبور کرد چنین کنند; لفور خودداری کرد. سترلتسی در 1705 از صحنه تاریخ زدوده شد. پطر بیدرنگ به ایجاد ارتشی جدید پرداخت. ارتش پیشین متشکل بود از سترلتسی، مزدوران بیگانه، و مشمولین روستایی که اشراف به ارتش میدادند. پطر ارتشی ثابت با دویست و دههزار مرد جنگی را، که از میان هر بیست خانوار روستایی یک نفر را به سربازی میگرفت، جایگزین آن مجموعه مختلط کرد. این سپاهیان لباسهای متحدالشکل “اروپایی” میپوشیدند و به شیوه غرب تعلیم نظامی میدیدند. دوره سربازی برای همه تا پایان عمر بود. به علاوه، پطر یکصد هزار قزاق به زیر سلاح آورد. کشتیها بشتاب ساخته، و در رودخانه ها، دریاچه ها، و دریا به آب انداخته شدند; نیروی دریایی روسیه در 1705 از چهل و هشت ناو توپدار و هشتصد کشتی کوچکتر و بیست و هشت هزار ناوی تشکیل شده بود. همه این کارها در حال پیشرفت بودند و هنوز به مرحله تکامل نرسیده بودند که پاتکول به مسکو آمد و پیشنهاد کرد که پطر با فردریک چهارم پادشاه دانمارک و آوگوستوس دوم پادشاه

ص: 454

لهستان متحد شود، سوئد را از سرزمین اصلی بیرون برانند، و بالتیک را از تسلط وی آزاد سازند. این کشتیها همه در انتظار دریا بودند; آبهای گرم مدیترانه ارجح بود اما امپراطوری ترکیه هنوز بسیار نیرومند بود، قسطنطنیه بیدی نبود که از این بادها بلرزد، و اتریش و فرانسه هم با ترکان دوست بودند. روسیه میبایستی به دری دیگر چشم امید داشته باشد و راه خروجی در سمت شمال بیابد. درست در همان زمان، فرستادگان سیاسی سوئد بیموقع به مسکو آمدند و رضایت خاطر پطر را در تجدید پیمان کاردیس، که روسیه و سوئد را متعهد به حفظ صلح میکرد، جلب کردند. لیکن معاهده مضحکه جغرافیا و بازرگانی است. به علاوه، مگر سواحل بالتیک بین رودخانه های نوا و ناروا ایالت اینگریا و کارلیا قبلا ملک روسیه نبودند و آنها را، در زمانی که روسیه به علت گرفتاریهای خود زبون شده و قدرت مقاومت را از دست داده بود، در سال 1616 تسلیم سوئد نکرده بود چرا چیزی که بزور گرفته شده است بزور پس گرفته نشود; پطر در 22 نوامبر 1699 در ائتلافی علیه سوئد وارد شد و تصمیم گرفت راه خود را با زور در بالتیک بگشاید. وی در هشتم اوت 1700، باامضای صلحنامهای با ترکیه، جبهه جنوبی خود را در حد توانایی یک پیمان ایمن ساخت. در همان روز فرمان داد تانیروهایش وارد لیوونیای سوئد شوند.

V -کارل دوازدهم و جنگ بزرگ شمالی: 1700-1721

قراینی از این پیمان ائتلاف به استکهلم رسید. شورای سلطنتی برای رسیدگی و بحث در مورد اقدامات دفاعی تشکیل جلسه داد. رای غالب این بود که باب مذاکره با این یا آن متفق برای صلحی جداگانه باز شود. کارل مدتی مدید در سکوت به این مذاکرات گوش فراداد، سپس ناگهان از جای برخاست و گفت: “آقایان، من تصمیم قاطع گرفته ام که هرگز در جنگی غیرعادلانه درگیر نشوم، ولی ... جنگی عادلانه را به پایان نرسانم مگر با نابودی دشمنانم.” از تمام سرگرمیها، تجملات، روابط با زنان، و میخوارگی دست شست و ارتش و نیروی دریایی را به حال آماده باش درآورد. با آنها در تاریخ 24 آوریل 1700 از استکهلم بیرون آمد و یکی از تماشاییترین زندگیهای جنگی تاریخ را آغاز کرد. پایتختش را دیگر هرگز ندید. نخست به دانمارک حملهور شد، زیرا میبایستی ولایات جنوبی سوئد را در برابر حملات دانمارک، در موقعی که با لهستان و روسیه درگیر میشد، حفظ کند. با جرئت و سرعت خاص خود و علیرغم اعتراض دریا سالارش، کشتیهایش را از کانال خاوری اورسوند که غیر قابل کشتیرانی به نظر میرسید عبور داد و در چند کیلومتری کپنهاگ در زیلند فرود آمد (4 اوت 1700). فردریک چهارم، پادشاه دانمارک، که از تصرف پایتختش به وحشت دچار شده بود، شتابان معاهده صلح تراوندال را امضا کرد (18 اوت) و با پرداخت 200,000

ص: 455

ریکس دلار به عنوان غرامت، سوگند یاد کرد که از این پس هرگز به سوئد حمله نکند. آوگوستوس دوم در ماه مه 1700 کوشید ریگا را به تصرف درآورد. وی از سردار هفتاد و پنج ساله سوئدی به نام کنت اریک دالبرگ، که با کیاست در امر استحکامات عنوان “وبان1 سوئد” را به دست آورده بود، شکست خورد. آوگوستوس عقب نشست و به پطر پناه آورد تا با حمله بر ریگا وی را از این مخمصه نجات دهد. پطر در خواستش را پذیرفت و با چهل هزار مرد جنگی برای محاصره ناروا حرکت کرد. کارل دوازدهم، به خیال اینکه به دالبرگ کمک کند، ارتشش را از راه دریا به پارنو در خلیج ریگا انتقال داد، ولی چون آن جنگجو را پیروز یافت، به سوی شمال روی آورد و از میان باتلاقها و تنگه ها و گردنه های خطرناک گذشت و ناگهان از پشت سر ارتش پطر سر بیرون آورد. تزار غافلگیر شد و در وضعی قرار گرفت که بزدلی خفت آوری به بار آورد. وی ارتش را(که در آن با سمت ستوانی خدمت میکرد) رها کرد و به نووگورود و مسکو گریخت. شاید میدانست که سربازان ناآزموده و جنگ نادیدهاش در نخستین آزمایش مضمحل خواهند شد. اندیشه اسارت برایش تحملناپذیر بود، زیرا تن زندهاش را بیش از جسد مردهاش برای روسیه با ارزش میدانست. چهل هزار روسی، که تحت فرماندهی ناشایسته شاهزاده مجارستان کارل اوژن دوکروی بودند، از هشت هزار سوئدی کارل در نبرد ناروا شکست خوردند (20 نوامبر 1700)، و این نخستین عقبنشینی در خط مشی سنین بزرگی پطر بود. سرداران سوئدی به کارل اصرار ورزیدند تا به طرف مسکو پیش برود و کار پطر را یکسره کند. لیکن تعداد نفرات این ارتش اندک بود و زمستان آغاز شده بود، زمستانی که حتی شهامت ناپلئون جوان را نیز در برابر راه های طویل و جانفرسای روسیه به زانو درآورده بود; از این گذشته مسئله تغذیه سپاهش در سرزمین دشمن در کار بود. علاوه بر این، با توجه به اینکه عهدنامه ها کاغذ پارهای بیش نبودند، آیا میتوانست به پادشاه دانمارک یا لهستان اطمینان داشته باشد که در غیاب رهبر و ارتش اصلی سوئد که در مسافتی چنین دور میجنگیدند، به سوئد حملهور نشوند کارل پس از سر و صورت دادن به دولت و وضع دفاعی لیوونیا، به جنوب رفت، وارد لهستان شد، و مانند پدر بزرگش در چهلوهفت سال پیش، ورشو را بدون نزاع اشغال کرد(1702)، آوگوستوس را از سلطنت خلع، وستانیسلاس لشچینسکی را به پادشاهی لهستان منصوب کرد (1704). متحدان یکایک شکست خورده بودند، لیکن خرس روسیه تازه نبرد را آغاز کرده بود. پطر نه تنها از وحشت آسوده شده بود، لیکن ارتشی جدید سازمان داده و تجهیز کرده بود. برای اینکه این ارتش توپخانه هم داشته باشد، دستور داد زنگهای کلیساها و صومعه ها را

---

(1) سنیور دو وبان، لقب سباستین لوپرتر، مهندس نظامی فرانسوی.-م.

ص: 456

آب کنند; سیصد لوله توپ ریخته شد و مدرسهای جهت تربیت توپچی تاسیس یافت. سربازان جدید بزودی پیروزیهایی به دست آوردند; گردان توپخانه خود پطر جلودار تصرف نینسکانس در دهانه نوا بود (1703); در اینجا تزار ناگهان بنای “پطرزبورگ” را آغاز نهاد و در این حال، کمتر تصور آن را میکرد که روزی این شهر پایتخت او بشود; عزمش فقط بر آن بود که این شهر دروازهای به سوی دریا باشد. در آن اثنا که کارل در لهستان سرگرم بود، پطر یک بار دیگر به سوی ناروا آمد. کارل پادگان بسیار کوچکی در آنجا مستقر کرده بود. قلعه بزرگ با یک حمله سقوط کرد (20 اوت 1704) و فاتحان، به تلافی شکست گذشته، کشتار وحشتناکی را آغاز کردند، به طوری که سرانجام، پطر دوازده تن از روسهایی را که جنون خونریزی پیدا کرده بودند با دست خود کشت و به این کشتار پایان داد.

پیروزی کارل در لهستان کامل به نظر میرسید. آوگوستوس مخلوع معاهدهای امضا کرد و طی آن بر سلطنت لشچینسکی صحه گذاشت و اتحاد خود را علیه سوئد پس گرفت و سازمان دهنده نخستین ائتلاف را به کارل تسلیم کرد; یوهان فون پاتکول را به روی گاری بستند، استخوانهایش را درهم شکستند، و بعد سرش را زدند (1707). پطر خود را در برابر سوئدی وحشتانگیز تنها دید. کوشید وزیران انگلستان را با رشوه وادار به فراهم آوردن یک صلحنامه کند، ولی آنان امتناع ورزیدند. نماینده پطر مستقیما به مارلبره متوسل شد و وی، تنها به شرط اخذ یک امیرنشین در روسیه، با وساطت موافقت کرد. پطر کیف یا ولادیمیر یا سیبریه را با تضمین پرداخت سالیانه 50,000 تالر و یک “قطعه بزرگ یا قوت که هیچ دولت نیرومندی در اروپا دارای آن نیست” بدو عرضه داشت. اما این مذاکرات با شکست مواجه گشت. سیاستمداران غربی نسبت به کارل همدردی داشتند، آوگوستوس را خوار میشمردند، و از پطر میترسیدند; بعضی از آنان عقیده داشتند که اگر اجازه دهند که روسیه به سوی غرب توسعه یابد، همه اروپا بزودی در زیر طغیان سیلآسای اسلاوها به لرزه خواهد آمد.

کارل در اول ژانویه 1708، پیشاپیش چهلوچهار هزار سپاهی، که نیمی از آنها سواره نظام بودند، از روی سطح یخزده و خطرناک رود ویستول گذشت. در روز بیستوششم، تنها دو ساعت پس از عزیمت پطر از گرودنو، بدانجا وارد شد. پطر تصمیم به اتخاذ شیوه نبرد عمقی و تخریبی گرفته بود. دستور داد نیروهایش عقبنشینی کنند، کارل را هرچه بیشتر به داخل صحرای وسیع و هموار روسیه بکشانند، و در سر راه خود همه محصولات را بسوزانند. به دهقانان دستور داد غلاتشان را در زیر خاک یا برف پنهان کنند و دامهایشان را در بیشه ها و مردابها بپراکنند. دفاع”روسیه صفیر” و اوکرایین را به یکی از آتامانهای قزاق به نام ایوان مازپا سپرد. مازپا در دربار لهستان به عنوان غلامبچه بزرگ شده بود. یکی از اشراف که وی را عامل انحراف زنش میدانست، او را عریان روی یک اسب وحشی اوکرایینی بسته و رهایش کرده بود; و اسب، که( به قول بایرن) از ضربه تازیانه و شلیک عمدی طپانچه

ص: 457

بیخ گوشش رمیده بود، چهار نعل از لای درختان و بیشه ها گذشت تا به سرزمین بومیش رسید. مازپا با وجود چاک خوردگی سروصورت و خونریزی زنده ماند و به سرکردگی قزاقان زاپاروژیه ترقی کرد. او ظاهرا خود را به پطر وفادار نشان میداد، ولی از استبداد و خودکامگی تزار بیزار بود و در پی فرصت بود تا سر به شورش بردارد.

چون شنید که پطر عقبنشینی میکند و کارل پیشروی، فرصت را مغتنم شمرد. وی به کارل پیشنهاد همکاری داد. احتمالا همین پیشنهاد بود که کارل را بر آن داشت تا به پیشروی بیباکانه خود در روسیه ادامه دهد. سیاست “زمین سوخته” تاثیر خود را کرد; سوئدیها جز زمینهای وسیع به آتش کشیده چیزی ندیدند و بیآذوقگی و گرسنگی آغاز شد. کارل به رسیدن قوای امدادی از ریگا دل خوش کرده بود. این نیرو کوشید تا خود را به وی برساند، ولی نیمی از آن در راه به دست روسها قلع و قمع شد. کارل امیدوار بود که مازپا با آذوقه کافی و نیروی کامل قزاقان دنیپر به وی بپیوندد; لیکن پطر، که از این خیانت بویی برده بود، قوایی تحت فرماندهی آلکساندر دانیلوویچ منشیکوف برای بازداشت مازپا فرستاد. مازپا قبل از اینکه بتواند سوارانش را وارد صحنه کارزار کند، غافلگیر شد، در هورکی به طرف کارل گریخت، و فقط توانست هزاروسیصد نفر با خود ببرد. کارل به سوی جنوب رفت تا پایتخت مازپا، با تورین و ذخایرش را به تصرف درآورد. منشیکوف پیش از وی بدانجا رسید، شهر را به آتش و نابودی کشید، و آتامان دیگری را که به روسیه وفادار بود به سرداری برگزید. پطر از هر وسیلهای استفاده کرد تا قزاقان را از پیوستن به کارل برحذر دارد و با اعلامیه هایی به آنها میگفت که مهاجمان بیدینانی هستن دکه “اصول مذهب راستین را منکرند و بر تصویر مریم مقدس تف میاندازند”. امید کارل اکنون بر این بود که تاتارها و ترکان، به تلافی تسخیر آزوف به دست پطر، به یاری وی آیند. هیچ کس نیامد، و زمستان 1708-1709 همچون دشمنی وحشتآور بر سر سوئدیها تاخت. زمستان آن سال در اروپا از همه جا سختتر بود: بالتیک آن چنان یخ بست که دلیجانهای گرانبار، اورسوند را از روی یخ میپیمودند; در آلمان درختهای میوه خشکیدند; در فرانسه رودخانه رون، و در ونیز کانالهای آبی شهر از یخ پوشیده شدند. در اوکرایین زمینها از اول اکتبر تا پنجم آوریل در زیر پوششی از برف پوشیده ماندند. پرندگان در هنگام پرواز میمردند; آب دهان بین دهان و زمین یخ میبست; شراب و عرق به قالبهای سخت تبدیل میشدند; هیزم در هوای آزاد نمیسوخت; و باد در دشتهای مسطح، همچون تیغ، بران بود. سربازان کارل همه را با بردباری و سکوت تحمل میکردند، ولی دوهزار نفر آنان از سرما و گرسنگی تلف شدند. یک شاهد عینی چنین گفت: “بعضیها را بی دست میدیدید، بعضیها را بیپا، عدهای گوش یا بینی نداشتند، و بسیاری به شیوه چارپایان راه میرفتند.” کارل آنها را به پیشروی امر میداد و امیدوار بود که بزودی بر سر قوای اصلی پطر فرود آید و روسیه را با یک پیروزی قاطع از پای درآورد. هرجا که با دشمن روبرو میشد، مثلا: در هولوچین، سرکووا و اوپرسا، با

ص: 458

تاکتیک و رشادت برتر پیروز میشد و اغلب سپاهیان دشمن از لحاظ نفرات ده برابر لشکریان وی بودند. لیکن در پایان زمستان ارتش چهلوچهارهزار نفری او به بیستوچهارهزار نفر تقلیل یافته بود. این ارتش در یازدهم ماه مه 1709 به پولتاوا، بر شعبهای از دنیپر، واقع در هشت کیلومتری جنوب باختری خارکوف رسید. سرانجام در این محل با ارتش نیرومند هشتادهزار نفری پطر روبرو شد. در ماموریت اکتشافی گلولهای به پایش اصابت کرد. زخم را به هیچ گرفت و به آرامی گلوله را با کارد از پای بیرون کشید; ولی همینکه به اردو رسید، از حال رفت. چون شخصا از رهبری افرادش ناتوان بود، فرماندهی را به ژنرال کارل رنسکیول سپرد و دستور داد صبح روز بعد حمله را آغاز کند (26 ژوئن). نخست سوئدیها، که در زیر فرماندهی کارل تا کنون مزه شکست را نچشیده بودند، همه چیز را پیش روی خود برداشتند. کارل برای اینکه آنان را به پیشروی وادارد، با تخت روان به میدان جنگ آمد، که آن هم بر اثر آتش توپخانه دشمن در زیر پای او از هم پاشید. پطر، با آنکه رسما ستوانی بیش نبود، پیشاپیش همه اسب میتاخت و سپاهیانش را تشجیع میکرد. گلولهای از لای کلاهش گذشت و گلولهای دیگر به صلیب طلایی که بر سینه داشت اصابت کرد. سالها تهیه و تدارک و تمرین در توپخانه، اکنون به دادش میرسید. توپهایش در برابر هر یک بار آتش توپ سوئدیها پنج بار آتش میکردند.

هنگامی که مهمات ارتش سوئد پایان یافت، توپخانه روس، پیاده نظام سوئدی را یکجا به دم کشتار کشید.

سواره نظام سوئد با دیدن این وضع مایوس کننده تسلیم شد. کارل خودش سوار بر اسب، به اتفاق مازپا و هزار نفر دیگر، از راه دنیپر به ترکیه گریخت. سوئدیها چهار هزار نفر اعم از کشته و زخمی از دست دادند و روسها 4,635 نفر از کف دادند و لیکن 18,670 نفر، از جمله سه ژنرال و تعداد بسیاری افسر، به اسارت گرفتند. پطر با افسران به احترام رفتار کرد، ولی اسرا را به کار استحکامات و کارهای عمومی گرفت. لایبنیتز انسانیت وی را ستود و، با درنظر گرفتن تعداد گردانهای روسی، چنین نتیجه گرفت که خداوند یاور روسها بوده است. پطر نیز با وی همعقیده بود. او چنین نوشت: “اکنون به یاری خداوند شالوده پطرزبورگ برای همیشه به ایمنی نهاده میشود.” این نبرد نتایجی بیپایان و وسیع داشت. لشچینسکی به آلزاس گریخت و آوگوستوس دوم دوباره به تاج و تخت لهستان رسید. روسیه بر امیرنشینهای بالتیک و سرتاسر اوکرایین تسلط یافت. دانمارک دوباره به اتحاد علیه سود پیوست، به سکانیا حمله برد، ولی عقب نشست. فردریک ویلهلم پادشاه پروس شتتین، هولشتاین، و بخشی از پومرانی را تصرف کرد. غرور و حیثیت روسیه بالا گرفت; لویی چهاردهم پیشنهاد اتحاد به پطر کرد، ولی پطر آن را نپذیرفت، اما موافقت کرد که هیئتی را از جانب وی بپذیرد. کارل هنوز هم به این شکست قطعی تن در نمیداد. ترکان، که از هرکس که موجب دردسر برای روسها میشد ممنون بودند، به پناهنده شاهانه خود همه گونه امتیازات شاهوار بخشیدند.

ص: 459

کارل دربارش را در بندر (نام فعلی: تغینه) نزدیک دنیستر مستقر ساخت و آذوقه خود و هزار و هشتصد نفر سوئدی را که هنوز با وی بودند از سلطان احمد سوم دریافت کرد. همینکه پایش خوب شد، تمرینات نظامی را از سرگرفت و ارتش کوچکش را به مشق واداشت. پرهیز از شراب، و حضور مرتب در مراسم نماز چنین شایع کرد که او به دین اسلام گرویده است. به انحای مختلف میکوشید تا سلطان یا وزیر وی را به جنگ با روسیه راضی کند، و به همین امیدواری از رفتن به سوئد با کشتیهای فرانسوی که خدمتگزاریشان را به او عرضه داشته بودند امتناع ورزید. یک بار توطئه کردند که وی را مسموم کنند، ولی به موقع برملا شد. پطر درخواست کرد که مازپا را به عنوان یک فرد روسی خائن به وی تسلیم کنند; کارل اجازه نمیداد، و مازپا با مرگ خود به این مسئله پایان بخشید(1710).

هر پیروزی دشمنان جدید میپروراند یا دشمنان قدیم را بر میانگیزاند. کارل توانست سلطان را قانع کند که نیروی روزافزون روسیه، که اکنون در سوی شمال هیچ مانعی در سر راه خود ندارد، بزودی با قدرت ترکیه بر سر تسلط بر دریای سیاه و بوسفور به مبارزه بر خواهد خاست. سلطان ترکیه اعلان جنگ داد و دویست هزار نفر را تحت فرماندهی وزیرش علیه روسیه وارد کارزار کرد. پطر، که غافلگیر شده بود، فقط توانست سیوهشت هزار نفر در جنوب برای مقابله با این یورش برقآسا گرد آورد. متحدان بلغارستانی و صربی از او روی برگرداندند.

وقتی که دو ارتش در رودخانه پروت (که اکنون مرز خاوری رومانی است) به هم رسیدند، پطر ناچار شد دست از جنگ بردارد، زیرا نواحی اطراف غارت و ویران شده بودند و فقط برای دو روز آذوقه داشتند. به انتظار شکست و مرگ، به مسکو دستور فرستاد تا، در صورت تحقق این بیمها، تزاری جدید برگزیند. آنگاه به چادر رفت و قدغن کرد که کسی به دیدنش بیاید. اما زن دومش، کاترین، و سردارانش بر این عقیده بودند که تسلیم بهتر است تا خودکشی دسته جمعی. آن زن علیرغم خشم پطر، به چادر او رفت و نامهای به عنوان وزیر سلطان به پطر داد که حاوی درخواست شرایط وی برای صلح بود. پطر نومیدانه امضا کرد. کاترین جواهراتش را جمع کرد، از افسران پول به وام گرفت، و پطر شافیروف نایب صدراعظم را با 230,000 روبل برای مذاکره در باب شرایط صلح نزد وزیر فرستاد. وزیر روبل و جواهرات را گرفت و در مقابل تسلیم آزوف و برچیدن قلاع و کشتیهای روسیه از آن سرزمین، اجازه عبور آزاد کارل به سوئد، و عدم دخالت در امور لهستان به پطر اجازه داد با لشکریان از آنجا رفت.کارل، که خود را برای نبرد آماده کرده بود، از عقد این صلحنامه خشمگین شد. توانست بر کناری وزیر صلحجو را تحقق بخشد و به کوشش خود برای پیکار ادامه داد; لیکن شافیروف با دادن 84,900 دوکا وزیر جدید را به تایید پیمان پروت واداشت. سلطان، که از این مشکلات خسته شده بود، از کارل خواست تا خاک ترکیه را ترک کند.

ص: 460

وی سرباز زد. نیرویی متشکل از دوازده هزار مرد فرستاده شد تا وی را مجبور به ترک آن سرزمین کنند. کارل با چهل نفر هشت ساعت تمام آنها را نگاه داشت و خودش ده سرباز ترک را کشت; سرانجام دوازده تن از افراد ینیچری بر او فایق آمدند (اول فوریه 1713). او را به دیموتیکا نزدیک آدریانوپل فرستادند، ولی اجازه دادند بیست ماه در آنجا بماند تا وزیری جدید، جنگ بین روسیه و ترکیه را مورد بررسی قرار دهد. وقتی که این امید از بین رفت، کارل به بازگشت به سوئد رضایت داد. او را با اسکورت نظامی، هدایا و پول کافی راهی کردند. در 20 سپتامبر 1714 دیموتیکا را ترک گفت; از والاکیا، ترانسیلوانی، و اتریش گذشت; و در نیمه شب 11 نوامبر به پومرانی و بندر و قلعه آن به نام شترالزوند در ساحل بالتیک، سمت جنوب سوئد، رسید. این قسمت و ویسمار، در سمت باختر، آخرین پایگاه سوئد در سرزمین اصلی بود. در این زمان، اصرار کارل در حکومت کردن بر سوئد به کمک ترکیه و امتناع وی از صلح و کنار آمدن با پطر امپراطوری سوئد را به اضمحلال کشانده بود. در اول اوت 1714 جورج، برگزیننده هانوور، به نام جورج اول به پادشاهی انگلستان رسیده بود. به این عزم که برمن و وردن را به هانوور منضم کند، انگلستان را با دانمارک و پروس علیه سوئد در یک اتحادیه ائتلافی جدید به هم متحد ساخت و ناوگان انگلستان را برای تقویت ناوگان دانمارک به تنگه دوور گسیل داشت. کارل در شترالزوند خود را محصور و با انگلستان، هانوور، دانمارک، ساکس، پروس، و روسیه در جنگ دید. یک سال با سیوشش هزار نفر در حلقه محاصره پایداری کرد و اغلب با سربازانش در یورشهای شجاعانه و بیثمر شرکت میجست. پس از آنکه دیوارهای شهر در زیر باران گلوله های توپ محاصره کنندگان ویران شدند و چارهای جز تسلیم باقی نماند، کارل بر کشتی کوچکی جهید و از میان آتش دشمن خود را به کارلسکرونا در ساحل سوئد رساند (دوازدهم دسامبر 1715). استکهلم منتظر قهرمان نومید و شکست خورده خود بود، ولی او از برگشت به آن شهر، جز در صورت پیروزی، خودداری میکرد. دستور داد افرادی تازه نفس، حتی از بین جوانان پانزدهساله، به زیر سلاح بیاورند; هر نوع جنس آهنی را برای ساختن ناوگانی دیگر گرد آورد; بر همه چیز مصرفی مردم و حتی کلاهگیسهای آنان مالیات بست. مردم امرش را در سکوت پذیرفتند; و شاید هم او را دیوانه ولی با ابهت میدانستند. بارون گئورگ فون گورتس، که اکنون نخستوزیرش بود، سخت کوشید تا اتحادیه ائتلافی را متلاشی کند. چون میدانست که جورج اول با پطر بر سر تقسیم غنایم کشاکش دارد، کوشید تا بین سوئد و روسیه صلح برقرار سازد و شورش استوارت1 در انگلستان را یاری دهد. لیکن نقشه هایش با شکست روبرو

---

(1) جیمز فرانسیس ادوارد استوارت مدعی تاج و تخت انگلستان و پسر جیمز دوم و مری آو مادینا. چون به موجب قانون جانشینی، اولاد ذکور خاندان استوارت از پادشاهی ممنوع شدند، اقداماتی برای نشانیدن وی به تخت سلطنت انجام گرفتند، ولی این اقدامات نه در زمان خودش و نه در زمان پسرش، چارلز ادوارد استوارت، به جایی نرسیدند.-م.

ص: 461

شدند. کارل تا پاییز 1717 ارتشی متشکل از بیستهزار نفر گرد آورد. در آن سال و هم در 1718، به این امید که سرزمینهای جدیدی به سرزمینهای از دست رفته بیابد، به نروژ حمله کرد. در ماه دسامبر قلعه فردریکستن را محاصره کرد. در روز دوازدهم سرش را لحظهای از لبه سنگر اول بالا کشید. یک گلوله سپاه نروژ به شقیقه راستش اصابت کرد و آنا وی را کشت. در آن زمان سیوشش سال داست. او با همان حالت که زیسته بود مرد، یعنی با شجاعتی حیرتانگیز. سرداری بود بزرگ و، علیرغم نابرابریهای نیرو، پیروزیهای باور نکردنی به دست آورد. از عشق جنگ سرمست بود، هیچ گاه پیروزی کافی نصیبش نشد، و در پی آن تا سرحد دیوانگی لشکرکشی میکرد. غرور او سخاوتش را خدشهدار میکرد; زیاد میبخشید، ولی بیش از آن میطلبید; چه بسا با امتناع از دادن امتیاز، از صلحنامه هایی که ممکن بود امپراطوری و آبرویش را محفوظ دارد جلوگیری میکرد. تاریخ وی را میبخشند، زیرا او نبود که “جنگ بزرگ شمالی” را، که جز با پیروزی خود حاضر به پایان دادن آن نبود، آغاز کرد. دولت سوئد، که بندرت به چنین وضع فوقالعادهای رسیده بود، شتابان به مذاکرات صلح پرداخت. طبق پیمانهای استکهلم(20 نوامبر 1719 و اول فوریه 1720) برمن و وردن را به هانوور، و شتتین را به پروس واگذار کرد. نخست ادعاهای پطر بر منطقه سوئدی بالتیک خاوری را نپذیرفت. ارتش روسیه سه بار بر سوئدی که بر اثر جنگ بکلی بیرمق شده بود حملهور شد و شهرها و سرزمینهای ساحلی آن کشور را ویران کرد. سرانجام روسیه طبق معاهده نوستاد(30 اوت 1721) لیوونیا، استونی، اینگریا، و قسمتی از فنلاند را تصاحب کرد. روسیه در جنگ و ستیز بر سر بالتیک پیروز بیرون آمد و به صورت یک “نیروی بزرگ” خودنمایی کرد. تزار خسته و پا به سال، ولی پیروزمند، با بانگ و مژده میر! میر! (صلح! صلح!) وارد پطرزبورگ شد، و مردم به عنوان پدر کشور، امپراطور همه روسها و پطر کبیر از وی استقبال کردند.

ص: 462

فصل سیزدهم :پطر کبیر - 1698-1795

I- وحشی

ولتر میخواست “بداند که انسانها با عبور از چه مراحلی از توحش به تمدن رسیدند.” بیشک او به پطر توجه داشت، زیرا پطر، هر چند نه آن فرایند، دست کم آن کوشش را در تن و روح خود و ملتش تجسم بخشید.

یا سخن “کبیر”ی دیگر، یعنی فردریک دوم پادشاه پروس، را که درباره پطر، با اندکی آشفتگی، به ولتر نوشته است بشنویم:

وی تنها شاهزاده حقیقتا تحصیلکرده بود. نه تنها قانونگذار کشورش بود، بلکه از همه دانشهای دریایی کاملا آگاهی داشت. وی معمار، کالبدشناس، جراح ... سربازی متخصص، و اقتصاددانی کامل عیار بود. ... برای اینکه سرآمد همه شاهزادگان باشد فقط به آموزشی کمتر وحشیانه و بیرحمانه احتیاج داشت.

دیدیم که آموزش وحشیانه و بیرحمانه، و خشونت و خونریزی که محیط کودکی پطر را فرا گرفته بود بر سلسله اعصابش اثر گذاشتند و بنیانگذار خوی خشن وی شدند. حتی در جوانی به اختلاف ماهیچه دچار بود، که شاید در سنین بعد با میخوارگی مفرط و امراض مقاربتی شدت یافته باشد. برنت پس از دیداری که از وی در سال 1698 در انگلستان کرد، گزارش داد: “کلیه اعضا و جوارح وی به تشنج دچار میشوند.” یکی از روسهای قرن هجدهم چنین میگوید: “مشهور است که این سلطان ... دستخوش حملات زودگذر و پیاپی مغزی قرار میگرفت که در نوع خود کمی شدید بودند. به نوعی تشنج دچار میشد که تا مدتی کوتاه، و حتی ساعتها، چنان به پریشانیش میافکند که دیدار هیچ کس، حتی نزدیکترین دوستانش، را نمیتوانست تحمل کند. این حمله عصبی با پیچش گردن به سمت چپ و انقباض شدید عضلات صورت شروع میشد.” با همه این احوال، مقاوم و نیرومند بود. گفتهاند که چون به دیدار آوگوستوس دوم رفت، هر دو برای نشان دادن زور بازو، سینیهای نقراهای را در دست مچاله کردند. نلر

*****تصویر

متن زیر تصویر : کوپتسکی مهین: پطر کبیر. موزه هرتسوک آنتون اولریچ، براونشوایگ، آلمان

ص: 463

در سال 1698 وی را به صورت جوانی مسلح و مزین به نشانهای سلطنتی، و به نحوی باور نکردنی معصوم و مهربان، تصویر کرد; بعد تصویر پطر را حقیقیتر، به صورت غولی خمیده به درازی دو متر و پنج سانتیمتر، با صورتی بزرگ و گرد، چشمان و بینی بزرگ، و موهای قهوهای پرچینی که کمتر اصلاح میشد میبینیم. نگاه آمرانه و عبوسش کمتر با لباس نامرتب، جورابهای خشن و رفو شده، و کفشهای بی تناسبش هماهنگی داشت.

با اینکه ملتی را نظم و ترتیب بخشید، اما به هرجا که پا میگذاشت، آنجا را درهم ریخته و نامرتب باقی میگذاشت. چنان در امور بزرگ غوطهور بود که از صرف هر مقدار وقتی برای امور ناچیز دریغ میکرد. رفتارش، همچون لباسش، چنان بود که بیشتر وی را یک رعیت ساده مینمود تا یک شاه به استثنای اینکه آن حوصله و بردباری ذاتی یک موژیک را نداشت. بعضی اوقات رفتارش از آن رعیتها هم بدتر بود، زیرا از ارباب یا قانون نمیهراسید. در برلین، در میان اشیای عتیقه، به سمبلی از آلت تناسلی مرد برخورد و به زنش دستور داد آن را ببوسد; چون کاترین زیر بار نرفت، تهدید کرد که دستور میدهد گردنش را بزنند; کاترین باز هم ابا کرد; و پطر تنها آن زمان آرامش یافت که آن را برای زینت بخشیدن اطاقش به وی هدیه کردند. در گفتگوها و مکاتبات به خود حق میداد که بدترین و زشتترین سخنان را بگوید و بنویسد. مکرر دیده میشد که نزدیکترین دوستانش را با ضربه مشتهای بزرگش توبیخ میکرد. بینی منشیکوف را خون انداخت و لفور را با لگد زد. علاقه شدیدی به شوخیهای خشن داشت، که گاهی صورت بیرحمانهای به خود میگرفتند; یک بار یکی از آجودانهایش را به خوردن لاکپشت، دیگری را به نوشیدن یک قرابه سرکه، و دختران جوان را به نوشیدن یک جیره برندی یک سرباز مجبور ساخت. از دندانپزشکی لذتی غیرعادی میبرد و نزدیکانش مواظب بودند که هیچگاه از درد دندان ننالند; کلبتین را همیشه دم دست داشت. وقتی خدمتکارش شکایت کرد که زنش به بهانه دندان درد ملاطفتهای زناشویی را از وی دریغ میدارد، کس به دنبال آن زن فرستاد، اجبارا یکی از دندانهای سالمش را کشید، و به او گفت اگر از جفت به دور بماند، دندانهای بیشتری را هم خواهد کشید.

سنگدلیش به آن اندازه رسید که شاید فقط بتوان، با توجه به آن سرزمین و آن عهد، لجام گسیختگی او را در این زمینه ضروری تلقی کرد و قساوتش را بر وی بخشید. روسها به سنگدلی عادت داشتند و احتمالا حساسیت آنان در مقابل رنج و درد از کسانی که دستگاه عصبی حساستری داشتند کمتر بود; آنها شاید به انضباطی سخت نیازمند بودند; اما قساوت شخصی پطر در کشتار سترلتسی حاکی از لذت سادیستی و هیجان شهوانی از خونریزی بود; و الا مصلحت دولت چنین اقتضا نمیکرد که دو توطئهگر را قطعه قطعه کنند. رحم و عواطف در پطر بیاثر بود و از آن حس عدالت که مانع بروز بوالهوسی لویی چهاردهم یا فردریک کبیر میشد عاری بود.

نقض عهد یکی از عادات زمان وی بود.

ص: 464

پطر مثل موژیکها معتقد بود که مستی آسودگی معقولی از واقعیت است. همه بارهای دولت را خود بر دوش گرفته بود، مخصوصا وظیفه کشاندن یک ملت شرقی به تمدن غرب را; میخوارگیهای تفریحی وی با دوستانش فقط برای فراموشی بارهای مسئولیت و تعهدات بودند. ضربالمثل روستایی را که میگفت میخوارگی تفریح روسی است قلبا میپذیرفت. قدرت تحمل شرب شراب یکی از ملاکهای او برای سنجش نیروی انسانی بود.

وقتی که در پاریس بود، شرط بست که کشیش اقرارنیوشش از کشیش منشی وزارت فرانسه بیشتر میتواند مشروب بنوشد; مسابقه یک ساعت ادامه یافت و زمانی که کشیش فرانسوی به زیر میز درغلتید، پطر کشیش خودش را به این خاطر که “شرافت روسیه را نگاه داشتهاست” در آغوش فشرد. در حدود سال 1690، پطر و دوستان صمیمیش دستهای تشکیل دادند موسوم به “مستترین جمع]”سوبور”[ احمقها و لودگان”. پرنس فیودور رومودانوفسکی به تزاری “سوبور” برگزیده شد; پطر در آن جمع مقام کهتری را پذیرفت (همچنانکه در ارتش و نیروی دریایی نیز چنین میکرد) و غالبا در زندگی واقعی چنین وانمود میکرد که رومودانوفسکی تزار روسیه است. “سوبور” مستها رسما باکوس و ونوس را پرستش میکردند; مراسم کاملا ساخته و پرداختهای داشتند; با خشونت و زشتی، ادای مراسم کلیساهای ارتدوکس روسیه و کلیساهای کاتولیک رومی را درمیآوردند، و اکثر این مراسم تقلیدی را پطر خود خلق و ترکیب میکرد. “سوبور” در اکثر جشنهای رسمی دولتی شرکت میجست. وقتی که اسقف تقلیدی آن، به نام نیکیتا زاتوف هشتادوچهار ساله، عروس شصت ساله گرفت، پطر مراسم پرزرق و برق اوباش مآبانهای به راه انداخت (1710) که بزرگان و زنان درباری همراه با خرس، گوزن و بز مجبور به شرکت در آن شدند و سفیران نی یا عود چرخدار مینواختند و خود پطر طبل میزد.

طبع بذلهگویی وی نشاطآور و بیقید و بند بود و گاهی به لودگی تنزل میکرد. دربارش از دلقک و بذلهگو، که گویی جز لاینفک کلیه مراسم و جشنها بودند، انباشته بود. یک بار که تزار، با هیکل بالا بلندتر از دو متر، نقش گالیور در برابر کوتوله ها را بازی میکرد، در راس دستهای بیستوچهار نفره از کوتوله های سوار رژه رفت. زمانی پطر هفتاد و دو کوتوله در دربارش داشت و به بعضی از آنها در سر غذا کلوچه های غول آسا میداد. افراد غولپیکر هم در آن میان دیده میشدند، ولی بعضی از آنها را به عنوان هدیه برای فردریک ویلهلم پادشاه پروس فرستاد تا در خیل درازقدان وی خدمت کنند. چند کاکا سیاه به پطر هدیه شدند. پطر آنان را زیاد محترم میشمرد و بعضی را برای تحصیلات به پاریس فرستاد. یکی از آنان، یعنی جد اعلای پوشکین شاعر، به درجه ژنرالی ارتش روسیه رسید. تاکنون هرچه بود از پطر به عنوان یک بربر کامل سخن گفتیم، یعنی به منزله ایوان مخوفی که بذلهگو و خوش مشرب باشد; به تمدن راغب بود، ولی به غرب نه به خاطر شکوه و بزرگی و هنرش، بلکه برای ارتش، نیروی دریایی، تجارت، صنعت، و ثروتش حسد میورزید. فضایل

ص: 465

وی تنها در جهت دستیابی به این گونه هدفها بود که لوازم تمدن محسوبشان میداشت و حس کنجکاوی سیراب نشدنیش از همین جا سرچشمه میگرفت. هرچه میدید، میخواست بداند چطور کار میکند و نیز چطور میشود آن را تکمیل کرد. در مسافرتها آجودانهایش را از بس پی ماموریت و کشف حقایق میفرستاد، خسته و درمانده میکرد و حتی شبها نیز دست از سر آنان بر نمیداشت. افکار بیشماری در سر داشت که لایبنیتز را هم، که خود دریایی از این افکار بود، به شگفتی انداخته بود; اما افکار پطر آشکارا جنبه انتفاعی داشتند. با نظری عاری از تعصب، خواستار هر وسیلهای بود که بتواند میهنش را به پای غرب برساند. در میان ملتی که پایبند دین بود و روشها و اصول مذهبی بیگانگان را با تعصب زیاد دشمن میشمرد، وی همچون کودک یا دانشمندی عاری از تعصب بود و به مذهب کاتولیک، پروتستان و حتی افکار آزاد تاسی میکرد. او بیشتر مقلد بود تا آفریننده و بیشتر به کار گسترش افکار میپرداخت تا ابداع آنها; برای وی، که میکوشید ملتش را به سطح رقابت باغرب بالا ببرد، عاقلانهتر این بود که نخست بهترین چیزهایی را که غرب میتوانست به وی بیاموزد جذب کند و آنگاه درصدد تفوق یافتن بر آنها برآید. تا کنون سابقه نداشتهاست که تقلید تا چنین حد اصالت داشته باشد. سرسپردگی خستگیناپذیر او به مقاصدش وی را از توحش به بزرگی آورد. اگر میلیونها روس را در راه هدفش از بین میبرد، خودش را هم فدا میکرد تا روسیه را صاحب ارتشی جدید، دولتی با کفایتتر، صنایعی متنوع با سطح تولید بیشتر، بازرگانیی وسیعتر و بنادری که به تمام دنیا دسترسی داشته باشند بکند. او در هر چیز صرفهجویی میکرد جز جان انسانی، که روسیه آن را به حد وفور در اختیار داشت. تقریبا نخستین اقدامی که پس از کسب قدرت کرد این بود که نوکران و صاحبمنصبان درباری را، که در آنجا ازدحام کرده بودند، مرخص کرد; سه هزار اسب را از اصطبل سلطنتی فروخت; سیصد آشپز و شاگرد آشپزخانه را بیرون کرد و سفره سلطنتی را، حتی در ایام جشن، حداکثر به شانزده تن تقلیل داد. از مراسم پذیرایی و مجالس رقص صرفنظر کرد. پولهایی را که صرف این تجملات میشدند به خزانه دولت برگرداند. پدرش، آلکسی، املاک شخصی مزروعی به وسعت 12,100 هکتار و پنجاههزار خانه برایش به جا گذاشته بود که سالیانه 200,000 روبل عایدی نصیب وی میکردند; پطر تقریبا همه را به خزانه دولت برگرداند و فقط میراث قدیمی خانواده رومانوف را، که عبارت از هشتصد رعیت در شهرستان نووگورود بود، برای خودش نگاه داشت. در حقیقت، بزرگترین تزار روسیه دربارش را، کاملا برخلاف لویی چهاردهم، فقط به چند دوست تقلیل داد و به چند جشن غیر رسمی و گاهی نشاطآور اکتفا کرد، آن هم برای اینکه مسکو را از حالت یکنواختی به درآورد. بعضی اوقات صرفهجوییهایش به امساک شبیه مینمودند. به کارکنان دربار مواجبی اندک میپرداخت; با حساب دقیق ریاضی جیره روزانه آنان را تقسیم میکرد; دوستان را به نهار دعوت نمیکرد، بلکه ناچار شان میکرد که دانگ خود را بپردازند; و وقتی روسپیان

ص: 466

خدمتگزارش از مزد قلیل زبان به شکایت گشودند، پاسخ داد پولی که به آنان میپردازد معادل مزد یک سرباز نارنجک انداز است که خدماتش ارزشی به مراتب بیشتر دارند. زنان، جز در یک مورد استثنایی، در زندگیش نقش چندانی نداشتند. در مقابل زیبایی چندان حساس نبود. با وجود نیازمندیهای جنسی، در مورد زنان تکلف و تعارفی نشان نمیداد. از تنها خوابیدن بیزار بود، اما این ربطی به اعمال جنسی نداشت; معمولا نوکری را در کنار خود میخواباند; شاید میخواست که در صورت دچار شدنش به تشنج کسی را پیش خود داشته باشد در هفدهسالگی، به اصرار مادرش با اویدوکسیا لوپوخینا، که میگویند “زیبا ولی ابله” بود، ازدواج کرد; چون دریافت که زیبایی زایل شدنی ولی بلاهت ماندنی است، او را رها کرد و به سوی دوستان و کشتیهایش برگشت. یک عده معشوقه های ناپایدار گرفت که بیشتر از طبقات پایین بودند و وضع پستی داشتند. وقتی که فردریک دوم پادشاه دانمارک به خاطر داشتن معشوقه با وی مزاح میکرد، پطر جواب داد: “برادر، فاحشه های من پرخرج نیستند، ولی مال تو هزاران کراون برایت هزینه بر میدارند که میتوانی در راه بهتری صرف کنی” لفور و منشیکوف برایش واسطگی میکردند و منشیکوف معشوقهاش را به همسری دوم پطر در آورد. بیشک صفاتی در این زن بود که مثل تئودورا، ملکه همسر یوستینیانوس، موجب ارتقایش از یک فاحشه به ملکه شد. زنی که بعدها کاترین اول نامیده شد، در سال 1685 در لیوونیا در خانوادهای پست به دنیا آمد. چون در کودکی یتیم شد، کشیشی لوتری به نام گلوک در مارینبورگ وی را به کلفتی در خانه آورد و بزرگ کرد. اصول دین را به وی آموخت، ولی الفبا را یادش نداد کاترین خواندن را هرگز نیاموخت. در سال 1701 ارتش روس، تحت فرماندهی شرمتیف، مارینبورگ را محاصره کرد. فرمانده پادگان آنجا، که خود را از دفاع ناتوان میدید، خواست که قلعه را منفجر کند و خودش را هم از بین ببرد. گلوک کشیش، که از نیت وی آگاه شده بود، با خانواده و کلفتش به اردوگاه روسها گریخت. او را به مسکو فرستادند و کاترین را برای تسلی دل سربازان در آنجا نگاه داشتند.

بتدریج از میان آنان به ترتیب به نزد شرمتیف، منشیکوف، و آنگاه پطر راه یافت. در آن جنگها و نواحی زنی ساده میبایست برای قوت لایموتش دل دیگران را به دست آورد. به نظر میرسد که کاترین تا زمانی چند به خدمت منشیکوف و تزار مشغول بوده است. هردو از وی خوششان میآمد، زیرا زنی تمیز، بشاش و مهربان بود و خوب درک میکرد; اصرار نداشت که معشوقه خاصه باشد. پطر بعد از هیاهوی ترسناک سیاست، یا جنگ و قهر و کج خلقی معشوقه های حسود، وی را مایه آسودگی خاطر مییافت. در لشکرکشیها وی را به همراه خود میبرد; همچون یک سرباز میزیست، موی میتراشید، روی زمین میخوابید، و از تیر خوردن سربازان در کنار خود پریشان نمیشد. هرگاه پطر به تشنج دچار میشد و همه میترسیدند به وی نزدیک شوند و او را لمس کنند، با سخنانی آرامبخش با تزار صحبت میکرد، نوازشش

ص: 467

میداد، آرامش میکرد و سرش را هم روی سینه میگرفت تا بخوابد. هرگاه این دو از هم دور بودند، پطر به “کارتن کوچولو” خود نامه های شوخیآمیز ولی آکنده از عطوفتی صادقانه مینوشت. جز لاینفک زندگی وی شده بود. تا سال 1710 همچون یک همسر، البته غیرقانونی، با پطر به سر میبرد و چند فرزند برایش به دنیا آورد. در سال 1711 جانش را در پروت نجات داد. در 1712 رسما وی را به زنی گرفت و در سال 1722 تاج امپراتریسی بر سرش گذاشت.

نفوذی که این زن بر تزار داشت از بسیاری جهات سودمند بود. وی، که از خانواده رعایا بود، رفتار این وحشی والامقام را اصلاح کرد. میخوارگیش را به حد اعتدال درآورد; چند بار به مجلس عیش و نوش وی با دوستانش وارد شد و آهسته به وی فرمان داد:”پدر کوچولو، به خانه بیا.” و تزار هم هر بار اطاعت میکرد. لاس زدنهای دوران پس از ازدواج پطر را نادیده میگرفت. هیچ نمیکوشید در سیاستها پا درمیانی کند، ولی توجه داشت تزار آینده او و خویشان و دوستانش را تامین کند. با کرداری فرشته آسا بر رنجش فراگیری که ارتقای او موجب شده بود فایق میآمد; چه بسا اشخاصی را که پطر میخواست به کیفری محکوم کند نجات میداد; و هرگاه که پطر در شدت عملی مصر بود، آن را از کاترین پنهان میساخت. از نفوذ خود بر تزار سو استفاده میکرد و در ازای میانجیگریها پول میگرفت; در این راه ثروت پنهانی هنگفتی اندوخت که عاقلانه پارهای از آن را با نام عاریتی در هامبورگ و یا آمستردام به کار انداخت. آیا رواست که وی را به خاطر تامین آینده، در زمانی که همه چیز به بوالهوسی یک مرد بستگی داشت و سراسر روسیه در جریان تغییرهای مداوم بود، سرزنش کنیم

II- انقلاب پطر

پطر نیرویی مطلق به ارث برده بود، آن را مسلم و بدیهی میدانست و لزوم آن نیز هیچ شک نمیکرد. حکومتی که وسیله “دوما”ی بایارها یا نجبا اداره شود تفرقه ملوکالطوایفی و رکود و هرج ومرج ملی را باز میگرداند; حکومت دموکراتیک در کشوری که هنوز روحا و اخلاقا بدوی بود غیرممکن مینمود; پطر مثل کرامول و لویی چهاردهم معتقد بود که تمرکز قدرت و مسئولت میتواند چندگونگی انسانی را به چنان وضع نیرومندی سازمان دهد که احساسات و عواطف مردم را مهار کند و حمله دشمنان گرسنه زمین را دفع کند. او خود را نه به منزله یک حاکم مستبد، بلکه خادم ملت و آینده آن میپنداشت; این عقیده تا حد زیادی شرافتمندانه و دست کم نیم درست بود. وی به اندازه سادهترین رعیت روستایی کشورش زحمت کشید. معمولا در ساعت پنج

ص: 468

صبح برمی خاست و روزی چهارده ساعت به سختی کار میکرد. شبها فقط شش ساعت میخوابید، ولی ظهرها اندکی استراحت میکرد. این برنامه در تابستان سن پطرزبورگ، که روز آن از ساعت سه آغاز میشد و تا ده بعد از ظهر ادامه داشت، چیزی غیرمتعارف نبود; لیکن در زمستان، که شب از ساعت سه بعد از ظهر آغاز میشد و تا ساعت نه صبح روز بعد ادامه مییافت، بیشتر کار در شب انجام میشد. سنپطرزبورگ مظهر و نقطه اتکایی بود که، بنابر گفتار ارشمیدس، از آن میشد “دنیا را تکان داد.”1 به علت نزدیکی به ساحل، برای پایتختی کمال مطلوب نبود; حتی در این موقعیت چهل کیلومتر از دریا فاصله داشت و در محلی بود که رودخانه نوا به دو شاخه تقسیم میشد. پطر امیدوار بود که آن را با قله کرونشتات، که در 1710 در جزیرهای در دهانه خلیج بنا کرد، محافظت کند. خود شهر را به اسلوب آمستردام در 1703 بنا نهاد.

چون بیشترین قسمت آنجا باتلاق بود(نوا به زبان سوئدی یعنی گل ولای)، پطرزبورگ روی تیر و پایه های چوبی استوار شد یا، به قول یکی از ضربالمثلهای غمانگیز روسی، روی استخوانهای هزاران کارگری که برای بنای این شهر تجهیز شده بودند بنا گردید. در سال 1708 در حدود چهل هزار نفر، در 1709 چهل هزار نفر دیگر، در 1711 چهل و شش هزار، و در 1713 بار دیگر چهل هزار کارگر به این کار گرفته شدند. به هر نفر ماهی نیم روبل میپرداختند; در نتیجه، کسری معاش را از راه گدایی و دزدی تامین میکردند. اسرای جنگی سوئدی، که به این کار گرفته شده بودند، هزار هزار میمردند. چون چرخ خاک کشی نبود، کارگران مجبور بودن مصالح ساختمانی را در دامن لباده هایشان حمل کنند. از سنگ هم استفاده شد; طبق فرمانی که در 1714 صادر شد، بنای خانه سنگی در کلیه نقاط روسیه، جز در سنپطرزبورگ، قدغن شد. و در آنجا به همه اشراف دستور داده شد تا خانه سنگی بنا کنند. اشراف بااعتراض پذیرفتند، زیرا از آب و هوای آنجا بیزار بودند و، به خلاف تزار، از هوای دریا خوششان نمیآمد. پطر برخی از کارگران هلندی را واداشت تا برای او کلبهای، به سبک کلبه هایی که در زاندام هلند دیده بود، با دیوارهای چوبی، سقف توفالی، و اطاقهای کوچک بسازند. از قصر متنفر بود، لیکن در پترهوف (پترودووارتس کنونی)، در حومه جنوبی شهر، اجازه داد سه قصر برای جشنها و مراسم رسمی بنا کنند; این “قصر تابستانی” در جنگ جهانی دوم ویران شد. در یکی از حومه های نزدیک، تسارسکویه سلو (پوشکین فعلی) کلبهای تابستانی برای “کاترین کوچولو” خود ساخت. نخست قصدش این نبود که سنپطرزبورگ را، علاوه بر بندر، به صورت پایتخت درآورد، زیرا این شهر به سوئد دشمن نزدیک بود; لیکن پس از آنکه در پولتاوا بر کارل دهم پیروز شد، تصمیم به دگرگونی آن گرفت.

میخواست از محیط تیره کلیسایی مسکو و

---

(1) ارشمیدس ریاضیدان قرن سوم ق م، از اصل اهرم و قانون آن برای حرکت دادن اجسام سنگین با دیلم استفاده میکرد. وی چنان به این اصل دلبستگی داشت که همواره میگفت: “نقطه اتکایی به من بدهید تا دنیا را تکان بدهم”.-م.

ص: 469

ناسیونالیسم کوتهفکرانه آن به دور باشد و علاقهمند بود که اشرف محافظهکار یاد جنبشهای مترقیانه غرب را احساس کنند. بنابراین، در سال 1712 آن را به پایتختی برگزید. ساکنین مسکو ماتم گرفتند و پیشگویی کردند که خداوند این شهر نیم کافر را بزودی ویران خواهد کرد. پوشکین نوشته است: “مسکو، همچون ملکهای بیوه که سر در پیش ملکه جدید خم کند، در برابر پایتخت جدید سر فرود آورد.” پطر آن قدر به غربیسازی روسیه علاقهمند بود که آن را به سوی بالتیک کشاند و دستور داد تا “پنجرهاش به سوی غرب”1 مشرف باشد. به همین منظور، و برای اینکه پایگاهی برای ناوگانش و بندری برای بازرگانی خارجی ساخته باشد، همه ملاحظات را فدا کرد. این بندر سالی پنج ماه یخ میبست، لیکن روی به غرب داشت و پای در کنار دریا; همان طور که دنیپر روسیه را بیزانسی و ولگا آن را آسیایی کرده بود، حال نوا نیز آن را به اروپایی شدن میخواند.

گام دوم این بود که یک نیروی دریایی بنیان گذارد که راه های بازرگانی روسیه را از بالتیک به سوی غرب محافظت کند. پطر در دوران زمامداری خود، با ساختن یک هزار کشتی بزرگ، چندی به این نیت تحقق بخشید; لیکن این کشتیها که با شتاب و به وضعی بد ساخته شده بودند، چوبشان پوسید و دکلشان در باد شکست; پس از مرگ او، روسیه به سرنوشتی که جغرافیا برایش تعیین کرده بود، یعنی کشوری محصور و دوردست از اقیانوس اطلس، تن در داد به امیدی که با تسخیر هوا از مانع بپرد و در دنیا فرود آید. مسکو از این بابت حق داشت; نیرو و دفاع روسیه بایستی در خشکی و از طریق نیروی زمینی و فضایش باشد. در سال 1917، مسکو مجددا به پایتختی برگزیده شد و بدین ترتیب انتقام خود را گرفت. پابرجاترین اصلاح پطر تجدید سازمان ارتش بود. پیش از وی، ارتش از دهقانانی تشکیل میشد که اشراف زمیندار تامین میکردند و غالبا به خود اربابانشان وفادار بودند و نه انضباط صحیح و نه اسلحه کافی داشتند.

پطر با بنیانگذاری یک ارتش ثابت تیشه بر ریشه قدرت بویارها و اشراف زد ارتشی که افرادش از راه سربازگیری تامین میشدند، با جدیدترین اسلحه غرب مسلح شده بود و افسرانی داشت که از پایینترین درجه بالا میآمدند و با آرمان جدید تحت عنوان خدمت افتخارآمیز به روسیه، و نه یک شهرستان کوچک یا به سروری منفور، تربیت مییافتند. او نمیتوانست بی آنکه به بالتیک یا مدیترانه راه یابد، روسیه را ترقی و توسعه بدهد; این را هم بدون داشتن یک ارتش نوین نمیتوانست بکند; یک چنین ارتشی نیز بدون دگرگونی نهادهای اقتصادی و حکومتی روسیه به وجود نمیآمد; و تغییر این دو بدون تحولاتی در رسوم، هدف، و روح مردم روسیه انجامپذیر نبود. چنین اقداماتی، برای یک فرد یا یک نسل، وظیفهای بس خطیر به شمار میرفتند.

---

(1) این جمله را نخستین بار کنت فرانچسکو آلگاروتی در سال 1739 بر زبان آورد.

ص: 470

باروش عجیب کوبنده خاص خود، از ریش و لباس اطرافیانش آغاز کرد. در سال 1698، کمی پس از آنکه از دیار غرب برگشت، ریش تنک خود را تراشید و دستور داد تا همه کسانی که میخواهند از لطف وی برخوردار باشند، غیر از اسقف اعظم کلیسای ارتدوکس، چنین کنند. بزودی فرمانی در سراسر روسیه صادر شد که همه مردم غیر روحانی باید ریش بتراشند، ولی اجازه دارند که سبیل را همچنان نگاه دارند. در روسیه ریش نشان مذهب بود; پیغمبران همه ریش داشتند، و حواریون نیز; هشت سال پیش بود که بطرک حاکم، به نام آدریان، تراشیدن ریش را به عنوان بیدینی محکوم کرده بود. پطر مبارزه را پذیرفت; تراشیدن ریش میبایستی نشان تمدن باشد و نشان تمایل به ورود در تمدن مغرب زمین. غیر روحانیانی که احتیاج مبرم به ریش احساس میکردند میبایستی مالیاتی سالانه بپردازند که مقدار آن برای روستاییان یک کوپک و برای بازرگانان توانگر صد روبل بود. یکی از تواریخ قدیمی مینویسد:”چه بسا روسهای پیری که چون ریششان را تراشیدند، آن را گرامی نگاه داشتند تا چون بمیرند در تابوتشان بگذارند، زیرا میترسیدند که بدون ریش آنان را به بهشت راه ندهند.” اقدام بعدی لباس ملی روسیه شد. پطر در این مورد هم فکر کرد که با پوشیدن لباس غربی میتواند مقاومت داخلی علیه غربیسازی کشور را کاهش دهد. آستین دراز افسران ارتشش را که به خدمتش میآمدند با دست خودش پاره میکرد; روزی به یکی از آنان گفت:”ببینید، اینها مزاحم شما هستند و هیچ وقت از مزاحمت آنها در امان نیستید. یا لیوان را میاندازید یا آنها را در ظرف سس فرو میکنید. بدهید از آن برایتان گتر روی کفش درست کنند.” بنابر این، در ژانویه 1700 به کلیه درباریان و مقامات عالیه روس دستور داد تا لباس غربی بر تن کنند. هر کسی که به مسکو میآمد یا از آن شهر بیرون میرفت میبایستی یا قبایش را تا زانو ببرد یا همان قبایی را که تا قوزک پا میرسید در برداشته باشد و جریمه بدهد. زنان نیز وادار شدند تا لباس غربی بپوشند; زنان، از آنجا که در لباس پوشیدن انقلابیون همه ساله به شمار میروند، کمتر از مردان ایستادگی کردند. پطر، بیش از آنکه از قانون کمک بگیرد، با سرمشق قرار دادن خانواده خود به انزوای زنان خاتمه داد. پدرش آلکسی و مادرش ناتالیا پیش کسوت این نهضت بودند; ناخواهریش سوفیا آن را گسترش داد; پطر زنان را به مجامع عمومی دعوت، و ترغیبشان کرد تا نقاب از رخ بردارند، برقصند، موسیقی بنوازند، و حتی اگر با معلم سر خانه آوردن هم باشد، تحصیل کنند. با صدور فرمانی مقرر داشت که والدین حق ندارند برخلاف تمایل فرزندانشان آنان را وادار به ازدواج کنند; مدت بین نامزدی و عروسی را شش هفته معین کرد، و در فاصله این مدت، نامزدها پیوسته باید یکدیگر را میدیدند، و اگر لازم میشد نامزدیشان را برهم میزدند. زنان خوشحال بودند که از انزوا بیرون میآیند; به سرعت در پی مد افتادند. با افزایش تعداد نوزادان نامشروع، کشیشان سلاحی علیه انقلاب پطر به دست آوردند.

ص: 471

ایستادگی دین بزرگترین مانع سر راه وی به شمار میرفت. کشیشان میدانستند که اصلاحات او حیثیت و قدرت آنان را کاهش میدهد. از رواداری وی در حق کیشهای غرب در روسیه نالان بودند و ظن آنان این بود که خود او بکلی فاقد معتقدات مذهبی است. آنها وقتی شنیدند که او و دوستانش به وضعی زننده مذهب ارتدوکس را به مسخره میگیرند، به وحشت افتادند. پطر نیز به سهم خود از اینکه این همه نیروی انسانی در صومعه های بزرگ و بیشمار به هدر میرفت، سخت خشمگین بود و به درآمد هنگفتی که این صومعه ها کسب میکردند غبطه میخورد. وقتی که بطرک آدریان درگذشت (اکتبر 1700)، عمدا از تعیین جانشین وی خودداری کرد; همچون هنری هشتم در انگلستان، خودش ریاست کلیساها را به عهده گرفت و عهدهدار شروع یک نهضت اصلاح دینی در روسیه شد. پست بطرکی تا حدود بیست سال بیصاحب ماند و کلیسای ارتدوکس از اسقفی که مخالف اصلاحات پطر باشد محروم ماند. پطر در 1721 آن پست را بکلی منحل کرد و به جای آن گروهی از روحانیان را تحت عنوان “سینود مقدس”، که از طرف تزار منصوب میشدند و تابع یک صاحب منصب غیر روحانی بودند، دایر کرد. در سال 1701 اموال کلیسایی را به یک اداره دولتی سپرد. از میزان اختیارات دادگاه های قضایی کلیساها کاست و برگزیدن اسقف منوط به تصویب دولت شد. فرمانهای دیگر برگماری زاهدان و متعصبان را منع و تعداد مراکز معجزهگری را محدود کرد. مردان تا قبل از سی سالگی حق نداشتند برای ورود به صومعه پیمان ببندند و زنان تا قبل از پنجاه سالگی نمیتوانستند به سلک تارکان دنیا درآیند.

رهبانان میبایستی کارهای عامالمنفعه انجام دهند. از اموال و عواید دیرها صورت برداری شد; بخشی از این درآمد برای خود دیرها باقی گذاشته شد و بقیه به تاسیس مدارس و بیمارستانها اختصاص یافت.

بسیاری از کشیشان به این اصلاحات روسی تن دردادند، ولی این نیز مثل اصلاحات هنری هشتم نتوانست در اصول دین تغییری به وجود آورد. بعضی از ناسازگاران (راسکولنیکی) پطر را به بیدینی و ضدیت با مسیحیت متهم، و مردم را تشویق کردند تا از اطاعت او سرپیچی کنند و مالیات ندهند. پطر سرگردان این شورشیان را گرفت و به شیوه خاص خود با آنان رفتار کرد: بعضیها را تازیانه زد و به سیبریه تبعید کرد، عدهای را به زندان ابد محکوم ساخت، یکی از آنان از فرط شکنجه مرد، و دو نفر دیگر را با سوزاندن تدریجی به قتل رسانیدند.

در مورد گروه های دیگر، پطر از لحاظ رواداری با غرب همدوش شد. راسکولنیکی، مادام که در فعالیتهای سیاسی شرکت میکردند، از آزار در امان بودند. برای اینکه بازرگانی خارجی را در سنپطرزبورگ تشویق کرده باشد، اجازه داد تا کالونیها، لوتریها و کاتولیکها در نفسکی پراسپکت کلیسا بنا کنند، که بعدها به نام “ناحیه رواداری” مشهور شد. از کشیشان فرقه کاپوسن که به روسیه میآمدند حمایت، ولی یسوعیان را به عنوان مبلغان کوشای کلیسای روم طرد میکرد(1710). رویهمرفته اصلاحات مذهبی پطر بیش از سایر اصلاحاتش دوام

ص: 472

یافتند و به قرون وسطی در روسیه پایان بخشیدند. روند دنیویسازی حیات و روح روسیه را از تسلط کشیشان و قدرت حاکمه زمینداران بیرون آورد و تحت نفوذ و ضوابط دولت قرار داد. پطر با یارها را تابع خود کرد و آنها را به خدمت خلق واداشت و مقام هرکس را نسبت به اهمیت کار اجتماعی سودمندی که انجام میداد تعیین کرد. اشرافیت جدیدی پدید آمد که از افسران ارتش، نیروی دریایی، و بوروکراسی تشکیل شده بود. یک سنای نه نفری(بعدها بیست نفر شد)، که تزار آنها را بر میگزید، در راس دولت قرار داشت; دولت را نه”مجمع” اداره میکردند که به ترتیب به امور وضع مالیات و درآمد، هزینه ها، ممیزی و نظارت، تجارت، صنعت، روابط خارجی، جنگ، نیروی دریایی، و قانون رسیدگی میکردند. فرمانداران ایالات، یا گوبرنیاها و شوراهای شهرها در مقابل سنا مسئول بودند. جمعیت هر شهر به سه طبقه تقسیم میشد: بازرگانان و پیشهوران ثروتمند، آموزشگران و صنعتگران، و مزدوران و کارگران; گروه نخست تنها طبقهای بود که افراد آن به عضویت شوراهای شهرداریها (ماژیسترات) انتخاب میشدند. فقط همان دو طبقه نخستین حق رای داشتند، ولی همه مالیات دهندگان ذکور حق داشتند در جلسات شهری شرکت جویند. جامعه روستایی نه به صورت یک نهاد دموکراتیک، بلکه به عنوان هیئتی که کلا مسئول تامین مالیات مصوبه سال 1719 بود، تشکیل شد. بر خودمختاری محلی از مرکز، نظارت میشد و هیچ گونه اندیشه دموکراسی در بین نبود. آن دگرگونی که پطر میخواست تنها از راه قدرت دیکتاتوری حاصل میآمد. این دگرگونی میبایستی سیاسی و اقتصادی باشد، زیرا هیچ جامعه کاملا کشاورزی نمیتوانست در برابر دولتهایی که با صنعت ثروتمندند و به این سلاح مسلحند استقلالش را تا مدت زیادی نگاه دارند. یکی از اقتصاددانان آلمانی آن عصر به چیزی که دویست سال دیگر معلوم میشود اشاره کردهاست: ملتی که بیشتر مواد خام و محصولات کشاورزی صادر میکند بزودی برده کشورهایی میشود که سازنده و صادر کننده کارهای صنعتی هستند. روی همین اصل بود که پطر به کشاورزی چندان اهمیت نداد. به جای اینکه سرفداری را از بین ببرد، آن را به صنعت هم کشاند. با شیوه خاص خود طرز درو کردن را به روستاییان آموخت و دستور داد به جای داسهای دسته کوتاه و تیغه کوچک، از داسهای دارای تیغه و دسته بزرگ استفاده کنند. روسها عادت داشتند که بیشهزارها را برای تامین کود خاکستری بسوزانند; پطر از این کار جلوگیری کرد، زیرا برای ساختن کشتیهایش به چوب درختان نیازمند بود و درختان را برای دکل کشتیها میخواست. کاشت توتون، توت، و مو را رواج داد و کار پرورش و تربیت اسب و گوسفند روسی را آغاز نهاد. صنعتی کردن سریع کشور عمدهترین هدف وی بود. نخستین مسئله تامین مواد خام بود. گسترش معادن را تشویق کرد. به کسانی همچون نیکیتا دمیدوف و آلکساندر ستروگانوف، که

ص: 473

در استخراج معادن و فلزگری تهور و کیاست نشان میدادند، پاداشهایی دلگرمکننده میبخشید; زمینداران را ملزم میکرد تا کشف و استخراج معادن را در املاک خود تشویق کنند، و فرمانی صادر کرد که اگر در این راه کوتاهی کنند، کسان دیگری با پرداخت قیمت اسمی به استخراج معادن زمینشان خواهند پرداخت. روسیه در سال 1700 دیگر آهن به کشور وارد نمیکرد و تا قبل از مرگ پطر، آن را به خارج هم صادر میکرد.

پطر پیشهوران و مدیران خارجی را به کشور آورد و روسها را از هر طبقه و مقام به آموزش کارهای صنعتی وادار کرد. یک نفر انگلیسی در مسکو کارخانه دباغی و کفاشی دایر کرد; پطر شهرستانها را امر داد تا هیئتی از کفاشان به مسکو بفرستند تا آخرین روش ساختن کفش و چکمه را یاد بگیرند. کفاشانی را که به روشهای قدیمی خود چسبیده بودند تهدید به اعمال شاقه کرد. برای اینکه مشوق صنایع نساجی روسیه باشد، پس از آغاز تکمیل آن صنعت، خود جامه وطنی پوشید و اهالی مسکو را از خرید جورابهای وارداتی برحذر داشت. روسها بزودی منسوجات خوبی میبافتند. یکی از دریاسالاران سنت را بشکست، و با ساختن پارچه های زربفت تزار را بسیار شادمان کرد، یکی از موژیکها نوعی لاک الکل ساخت که بر انواع دیگرش در “اروپا”، جز نوع ونیزی، برتری داشت. تا قبل از پایان سلطنت پطر، بالغ بر 233 کارخانه در روسیه تاسیس شدند. بعضی بسیار بزرگ بودند: در کارخانه بادبانسازی مسکو 162,1 کارگر، در یکی از کارخانه های نساجی 742، نفر، در دیگری 730 نفر، و در یک موسسه فلزگری 683 کارمند به کار اشتغال داشتند. پیش از پطر کارخانه هایی در روسیه وجود داشتند، لیکن نه به این تعداد. بسیاری از کارخانه های جدید راد ولت تاسیس کرد و بعدها به سرمایه های خصوصی فروخته شدند; ولی حتی در آن زمان هم از دولت کمک مالی میگرفتند و تحت نظارت دقیق آن قرار داشتند.

تعرفه های سنگینی که بر واردات بسته شدند صنایع جدید را از رقابت خارجیان در امان نگاه داشتند. پطر برای تامین کارگران کارخانه ها به بسیج افراد توسل جست. چون کارگر به حد کافی در دسترس نبود، دهقانان خواهی نخواهی به کارگران صنعتی مبدل شدند. به کارخانهداران حق داده شد تا از مالکین و زمینداران سرف بخرند و آنها را به کار در کارخانه ها بگمارند. اقداماتی در مقیاس وسیع، با انتقال دهقانان از مزارع و زمینهای دولتی، صورت گرفت. رهبران، همچون در مورد اقداماتی که دولت برای صنعتی کردن سریع معمول میداشت، نمیتوانستند منتظر بمانند تا غریزه اکتسابی بر عادت و سنت غلبه یابد و کارگران را از حوزه ها و شیوه های قدیمی کار به وظایف و نظامات جدید رهبری کنند. نظام سرفداری صنعتی، علیرغم اکراه پطر، و با کوشش عمدی جانشینان وی، توسعه یافت. پطر در فرمانی که به سال 1724 صادر کرد در این مورد چنین متذکر شد:

مگر هر چیز [نخستین بار] با اخبار آغاز نمیشود این که عده معدودی تن به کار[صنعت]

ص: 474

میدهند درست است، زیرا ملت ما مثل کودکانند که الفبا را نمیآموزند مگر اینکه آموزگار وادارشان کند.

نخست آن را مشکل میبینند، لیکن همینکه آموختند، سپاسگزار میشوند. اکنون صدای شکرگزاری از آنچه تا به حال به ثمر رسیده است به گوش میرسد ... بنابراین، در امور صنعتی باید اقدام کنیم و جبر به کار ببندیم و با آموزش آن را یاری دهیم..

لیکن صنعت بدون فعالیت بازرگانی برای فروش محصولاتش توسعه نمییابد. پطر برای اینکه بازرگانی تشویق شود، موقعیت اجتماعی طبقه بازرگانان را ترقی داد. در آرخانگلسک و سنپطرزبورگ صنایع بزرگ کشتیسازی را با جبر توسعه بخشید. کوشید (ولی نتوانست) کشتیرانی تجاری برقرار کند تا کارهای ساخت روسیه با کشتیهای روسی حمل شوند; موژیکها به زمین خود سخت دلبسته و پایبند بودند و اشتیاق یا توانایی رفتن به دریا را نداشتند. در خود روسیه نیز بازرگانی به واسطه بعد مسافت و خرابی راه ها نضج نمیگرفت، لکن رودخانه هایی که از برفهای شمال و بارانهای جنوب پر آب میشدند فراوان بودند; و هر وقت که رودخانه ها منجمد میشدند، چنان بود که میتوانستند مثل جاده های سخت بار از روی آنها حمل کنند. چیزی که این رودها لازم داشتند این بود که با کانالهای متعدد به هم اتصال یابند نوا و دوینا به ولگا، ولگا به دون و در نتیجه، بالتیک و مدیترانه به دریای سیاه و دریای خزر. پطر این سیستم بزرگ را بنیاد نهاد و در سال 1708 ارتباط نوا را با ولگا افتتاح کرد; لیکن چند دوره زمامداری لازم بود تا این شبکه کامل شود، و هزاران کارگر در انجام این مقصود به هلاکت رسیدند. جنگ و اقدامات گوناگون پطر را ناچار کرد تا بودجهای را که تا آن زمان در روسیه سابقه نداشت تامین کند. برای تامین پارهای از این بودجه ها معاملات نمک، توتون، قیر، روغن، پوتاس، رزین، چسب، ریواس، خاویار، و حتی تابوتهای چوب بلوطی را به انحصار دولت درآورد. این تابوتها با منافعی در حدود چهارصد درصد فروخته میشدند; سود نمک کم و صددرصد بود. لیکن تزار پی برد که انحصار موجب رکود صنعت و بازرگانی میشود و پس از امضای معاهده صلح با سوئد، انحصارات را یکباره لغو کرد و بازرگانی داخلی را آزاد گذاشت. بازرگانی خارجی مشمول عوارض و حقوق صادرات و واردات باقی ماند و در سالهای بین 1700 و مرگ پطر در سال 1725، تقریبا به ده برابر افزایش یافت. اکثر کالاها با کشتیهای بیگانه حمل میشدند و آنچه در دست روسها باقی میماند، به علت رشوه خواری، که حتی کیفرهای سخت پطر هم قادر به جلوگیری از آن نبود، فلج میشد.

قانون مالیات بسیار پیچیده بود. گروه جدیدی از دولتیان مامور شدند که قانون تازهای برای مالیات وضع کنند.

از کلاه، چکمه، کندوی عسل، اطاق، زیرزمین، دودکش، تولد نوزاد، ازدواج و و ریش مالیات گرفته میشد.

مالیات بر خانواده ها موجب مهاجرت دسته جمعی و توام

ص: 475

با هرج و مرج شد; پطر این را به مالیات بر “نفوس”، در هرجا که باشند، تبدیل کرد. این قانون شامل حال اشراف و روحانیون نمیشد. درآمد دولت از 1,400,000 روبل در سال 1680 به 8,500,000 روبل در سال 1724 رسید که بیستوپنج درصد آن به نیروهای زمینی و دریایی تخصیص یافت. نیمی از این فزونی غیرواقعی بود و از پنجاه درصد کاهش بهای پول رایج در زمان سلطنت پطر ناشی میشد، زیرا نتوانست در مقابل وسوسه سودجویی موقت از طریق کاهش دادن عیار مسکو کات مقاومت ورزد. نادرستی شاه و رعیت موجب اختلال در اقتصاد، وصول مالیاتها، احکام دادگاه ها و اجرای قوانین شده بود. پطر برای هر مامور دولتی که “هدیه” میگرفت فرمان مرگ صادر کرد، ولی یکی از دستیارانش به او هشدار داد که اگر بخواهد این فرمان را اجرا کند، از ماموران دولتی کسی زنده نخواهد ماند. با وجود این، چند نفر از آنان را کشت، پرنس ماتوئی گاگارین، فرماندار سیبریه، فوقالعاده ثروتمند شده بود; مجسمه مریم عذرای خود را با جواهراتی به ارزش 130,000 روبل زینت داد. پطر میخواست بداند جواهرات مجسمه از کجا آمدهاند، و پس از آنکه به حقیقت امر پی برد، گاگارین را به دار کشید. در سال 1714 چند نفر از ماموران عالیرتبه به خاطر دزدی از خزانه دولت و ملت بازداشت شدند معاون فرماندار سنپطرزبورگ، کلانتر ایالت، فرمانده ستاد نیروی دریایی، فرماندهان ناروا و رول، و چند سناتور از جمله بازداشت شدگان بودند. پطر بعضیها را به دار آویخت، عدهای به زندان ابد محکوم شدند، جمعی را بینی بریدند، و چند تایی را هم به فلک بستند. وقتی که پطر دستور داد دیگر تازیانه به آنها نزنند، سربازان تازیانهزن خواهشکنان گفتند:”پدر، اجازه بدهید باز هم بزنیم، چون این دزدها نان ما را هم دزدیدهاند.” فساد ادامه داشت یک ضربالمثل روسی میگفت: مسیح هم اگر دستش به صلیب بند نبود، دزدی میکرد. پطر، در اثنای این تلاش ناشی از اراده فردی در دگرگون کردن زندگی اقتصادی و سیاسی این نیم قاره، فرصتی یافت تا انقلاب فرهنگی را نیز آغاز کند. از موهوم پرستی بیزار بود و میخواست علوم و فرهنگ را جانشین آن سازد. روسها تا آن زمان سالها را از روی روز فرضی خلقت جهان تاریخ گذاری کرده بودند، و سال نیز از سپتامبر آغاز میشد. پطر در سال 1699، تقویم روسی را، مثل دولتهای پروتستان، با تقویم یولیانی هماهنگ کرد. از آن به بعد، سال از ژانویه آغاز شد و مبدا آن روز تولد مسیح قرار گرفت. مردم از این امر گلهمند بودند; چطور ممکن است که خداوند خلقت را در نیمه زمستان آغاز کرده باشد پطر از پیش برد، لیکن جرئت نمیکرد تقویم گرگوری را، که اروپای کاتولیک در سال 1582 پذیرفته بود، به کار برد. کاهش ده روز تعطیلی، به مقتضای “حقه پاپپرستانه”، تعطیلات مربوط به چند تن از قدیسان ارتدوکس را از بین میبرد.

ص: 476

تزار ناآرام در اقدامی به همین اندازه دشوار، یعنی اصلاح الفبا، نیز توفیق یافت. کلیسای ارتدوکس از الفبای قدیمی اسلاوی استفاده میکرد، ولی طبقه بازرگان الفبای ماخوذ از یونانی را برگزیده بود. پطر دستور داد که آثار غیر مذهبی با الفبای جدید به طبع برسند. چاپخانه و کارگر چاپخانه از هلند آورد; نخستین روزنامه روسی را به نام روزنامه سنپطرزبورگ به وجود آورد (1703); برای چاپ کتابهای علمی و فنی کمک مالی داد; و کتابخانه سنپطرزبورگ را تاسیس کرد و، با جمعآوری کتابهای خطی، پرونده ها و دفاتر وقایعنگاری صومعه ها در کتابخانه آرشیو روسی را پایه گذاشت. چند موسسه فنی افتتاح کرد و دستور داد تا اشرافزادگان وارد آنها شوند.

کوشید تا در هر استان یک مدرسه ریاضی دایر کند و در مسکو “گیمنازیوم” یا دانشکدهای به شیوه آلمانی تاسیس کرد تا در آن زبان، ادبیات و فلسفه تدریس شود; لیکن این مدارس چندان دوامی نیافتند. در سال 1724 آکادمی سن پطرزبورگ را سازمان داد; دانشمندان برجستهای از قبیل ژوزف دلیل را برای تدریس نجوم، و دانیل برنویی را برای تدریس ریاضیات به آنجا آورد. بنابر اصرار لایبنیتز در سال 1724، ویتوس برینگ دریانورد دانمارکی را در راس یک هیئت اکتشافی به کامچاتکا فرستاد تا ببیند که آیا آسیا و امریکا به یکدیگر متصلند یا نه، برینگ پس از مرگ پطر حرکت کرد. تئاتر روسی در زمان آلکسی تنها در محافل خصوصی نمایش داده میشد. پطر اجازه داد تا در میدان سرخ تئاتری برای عامه افتتاح شود; تعدادی بازیگر از آلمان آورد، و آنها پانزده نمایش تراژدی و کمدی، از جمله برخی از نمایشنامه های مولیر، را به روی صحنه آوردند. موسیقیدانان خارجی را برای تهیه و تنظیم ارکستر آوردند; سونات و کنسرتو در روسیه معرفی شدند، و موسیقی غیر مذهبی روسی صورتهای هارمونی و کنترپوانهای اروپایی را به خود گرفت. پطر دستور داد تابلوهای نقاشی و مجسمه، اغلب کار ایتالیا، بخرند و همه را همراه آثار دیگر در موزه سنپطرزبورگ جمع کرد و در موزه را مجانا به روی همه گشود و دستور داد تا به آنان که به دیدن موزه میآیند خوردنی و آشامیدنی بدهند. نقاشان خارجی برای کشیدن صورتهایی به سبک غربی به روسیه آمدند، درزمان سلطنت آلکسی، کلیساهای چندی بنا شدند، ولی در عهد پطر بر تعداد آنها افزوده شد. معماران بنا کردن قصرها را با صرفهتر میدیدند. در این دوران انقلاب زیروزبر کننده، ادبیات شکوفایی چندانی نداشت; زمان بسیار لازم بود تا دوران پر تهییج پطر به شعر نیازمند شود. یک کتاب جسورانه در سال قبل از مرگ پطر منتشر شد. کتاب فقر و ثروت، اثر ایوان پاسکوشکوف، روسها را به خاطر توحش و نادانی سرزنش، و از اصلاحات تزار سخت جانبداری کرد. کتاب میگفت: “بدبختانه شاه بزرگ ما و ده نفر دیگر بتنهایی در راه ترقی گام برمی دارند; حال آنکه میلیونها نفر دیگر به قهقرا و پستی میروند.” ایوان فشار بر دهقانان بیچیز را محکوم کرد و خواستار اعمال یک نظام قضایی بیغرض و بیطرف از جانب دادگاه ها شد با درخواست گرد آمدن نمایندگان کلیه طبقات، برای تنظیم

ص: 477

قانون اساسی و قوانین جدید در روسیه، تزار را تکان داد پاسکوشکوف چند ماه پس از مرگ پطر بازداشت شد; او در سال 1726 در زندان درگذشت.

III- عواقب

مقاومت در برابر برنامه های اصلاحی پطر سال به سال بیشتر میشد. روسها به فقر، رنج، و استبداد عادت کرده بودند. در زمان ایوان مخوف، نه تنها بار این سختیها را بر دوش کشیدند تا این مالیاتها را پرداختند یا تعداد بیشمار آنان در جنگها و بر اثر کارهای اجباری به هلاکت رسیدند، بلکه از گرسنگی، سرما، ضعف، و بیماری نیز تلف شدند. لفور محبوب پطر در سال 1722 چنین نوشت: “تیرهروزی روزافزون است. خیابانها پرند از کسانی که میکوشند بچه هایشان را بفروشند ... دولت حقوق سربازان، افراد نیروی دریایی، و هیئت مدیره دستگاه های وزارتی و هیچ کس دیگر را نمیپردازد.” تزار، که در گیرودار برنامه های اصلاحی از افزایش فقر به حیرت افتاده بود، گدایی و پول دادن به فقرا را جرم میدانست و شصت موسسه برای توزیع اعانه بین فقرا به وجود آورد. گدایی ادامه داشت و جنایت گسترش مییافت. سرفهایی که از اسارت فرار میکردند، و سربازان و کارگران اجباری که با وجود خطر جانی از اردوگاه ها میگریختند، تقریبا حاکم بر راه ها شدند. بعضی اوقات در دسته های چند صد نفری متشکل میشدند و به محاصره و تسخیر شهرها میپرداختند. ژنرالی در سال 1718 چنین گزارش داد، “مسکو کنام راهزنان است، همه چیز ویران میشود، بر تعداد قانونشکنان روز به روز افزوده میشود و اعدام پایان نمیپذیرد.” شارمندان بعضی از خیابانهای مسکو را سنگربندی میکردند و گرداگرد برخی از خانه ها، برای جلوگیری از ورود دزدان، حصارهای بلند کشیده میشدند. پطر کوشید دزدی را با خشونت سرکوب کند: راهزنان را اعدام میکرد و دزدان خانه ها را از بینی میبرد. باز هم جنایتکاران نمیهراسیدند. زندگی برای تهیدستان چنان سخت بود که بین مجازاتهای اعدام، حبس ابد، بردگی، یا کار اجباری چندان فرقی نمیگذاشتند و ترسناکترین شکنجه ها را با نوعی شکیبایی و بیحسی بر خود هموار میکردند. پطر آن قدر منفور بود که خیلیها درشگفت بودند که چرا کسی او را نمیکشد. نجبا به خاطر اینکه آنان را به خدمت به دولت وا میداشت و طبقه بازرگان را به ثروت و اهمیت رسانده بود از او بیزار بودند; دهقانان بیچیز به سبب اینکه آنان را به کارهای دسته جمعی میکشاند و از خانه و کاشانه جدا میکرد از او نفرت داشتند; اهل کلیسا از او به اندازه جانور مکاشفه یوحنا متنفر بودند، زیرا او کسب بود که مسیح را هم به خدمتگزاری دولت گرفته بود; تقریبا همه ملت روس از بابت پیوستگی و دوستی او با بیگانگان و آوردن افکار و عقاید کفرآمیز به روسیه به

ص: 478

وی اطمینان نداشتند; همه ملت روس به خاطر خشونت و مجازاتهای وحشیانهاش از او میهراسیدند. روسیه نمیخواست غربی شود; از غرب متنفر بود و آن را زشت میدانست; برای اینکه بتوان روح ملی را نگاه داشت، باید اسلاووفیل1 باقی ماند. شورشهایی بس شدید در مسکو در سال 1698، در حاجی طرخان در 1705، در آبادیهای کناره ولگا در 1707، به طور پراکنده در سراسر امپراطوری و مملکت به وقوع پیوستند. پطر با دوبار مسافرت کردن به غرب، نماد و تشدید کننده این مناقشه و ناسازگاری محسوب شد. در پاییز سال 1711 به آلمان رفت تا در تورگاو در جشن عروسی پسرش نظارت و سرپرستی کند. در آنجا لایبنیتز به حضورش بار یافت و پیشنهاد کرد که آکادمی روس را تاسیس نماید; و این فیلسوف چند چهره امیدوار بوده به ریاست آن برگزیده شود. تزار در ژانویه 1712 به سنپطرزبورگ برگشت، ولی در ماه اکتبر، در گیرودار لشکرکشی علیه سوئد، در کارلسباد بر کشتی نشست و به دیدن ویتنبرگ رفت. بعضی از کشیشان لوتری او را به خانه لوتر، که در آنجا لوتر دوات مرکبی را به سوی شیطان پرتاب کرده بود، بردند و لکه مرکبی را به وی نشان دادند و تقاضا کردند نظریهاش را بر دیوار بنویسد; وی چنین نوشت: “مرکب کاملا تازه است و آشکارا میرساند که داستان حقیقت ندارد.” پطر در آوریل 1713 به پایتخت جدیدش برگشت، در فوریه 1716 بار دیگر به جانب غرب شتافت; از آلمان و هولاند دیدن کرد و در ماه مه 1716 به پاریس رسید، به این امید که دخترش الیزابت را به عقد لویی پانزدهم درآورد. پطر وقتی که پادشاه هفتساله را دید، او را از زمین بلند کرد تا در بغل گیرد; چند روز بعد که به دعوت لویی به قصر سلطنتی آمد، وی را همچون کودکان بلند کرد و از پلکان بالا برد و با این عمل درباریان را به لرزه انداخت. شش هفته به عنوان دیدار از شهر پاریس در آنجا اقامت گزید و آن را از جنبه سیاسی، اقتصادی، و فرهنگی کاملا مورد تدقیق و مطالعه قرار داد. ریگو و ناتیه صورتش را کشیدند. به دیدار مادام دومنتنون سالخورده در سن سیر رفت. از پاریس به سپا رفت و پنج هفته در آنجا آب معدنی نوشید، زیرا آن زمان به امراض گوناگون دچار شده بود. همسرش کاترین در برلین به وی پیوست. در آنجا پی برد که معشوقهای گرفته است، ولی آن را به عنوان یکی از بهترین سنن خاندانهای سلطنتی اروپایی برا و بخشید. وقتی که به سنپطرزبورگ رسیدند (20 اکتبر1716)، پطر با یکی از شدیدترین بحرانهای دوران زندگی خود روبرو شد. پسرش آلکسی، که پطر امیدوار بود روزی کشور و پیشرفت برنامه های اصلاحی خود را برایش به ارث گذارد، از بسیاری از ابداعات جدید و روشی که در اعمال آنها به کار میبرد ناراضی شده بود. آلکسی جسما و روحا بیشتر پسر اویدوکسیا بود تا پطر. کوچک اندام، کمرو،

---

(1) Slavophil، اسلاو دوست; در اصطلاح، به روسهایی که هوادار نژاد اسلاو و حفظ اصالتهای آن بودند اطلاق میشد، در برابر غربگرا(Westernist).-م.

ص: 479

ضعیف، علاقهمند به کتاب و مومن به کلیسای ارتدوکس بود، زیرا در آن موقع که پطر به جنگ و به سمت غرب رفته بود، وی در زهد و ایمان به بار آمده بود. آلکسی نه ساله بود که مادرش را به صومعه فرستادند(1699); یازدهساله بود که میشنید کشیشان از ذوب کردن زنگهای کلیساها برای ساختن توپ به سوگ نشستهاند; از پدرش پرسید که چرا باید روسها از روسیه خارج شوند و برای شهرهای دوری مثل ناروا بجنگند; پطر وقتی که میدید و ارثش به خونریزی علاقهای ندارد، خشمگین میشد. هنگامی که پطر سرگرم بنای سنپطرزبورگ بود، آلکسی در مسکو به کلیسا و رسوم گذشته عشق میورزید. از نابودی مقام اسقفی و از ضبط اموال دیرها از طرف دولت سخت خشمگین شد. کشیشی که مامور اقرار نیوشی از وی بود به او آموخت تا از کلیسا، به هر قیمتی که باشد، دفاع کند. آلکسی بت و مایه امید گروه های روحانی و اشرافیی شد که از برنامه پطر برای دنیوی و غربیسازی روسیه بیزار بودند و همه منتظر آن روز بودند که فرزند دیندار و مطیع وی به تخت سلطنت بنشیند. پطر بندرت او را میدید و هرگاه هم که میدید، معمولا وی را سرزنش میکرد و برخی اوقات، مانند زمانی که تزار پی برد که این پسر مخفیانه در راهبه خانه به دیدن مادرش میرود، او را کتک میزد. بیمهری پسر به سرحد نفرت رسید. نزد ایگناتیف، اقرارنیوش خود، اقرار کرد که آرزو میکند پدرش بمیرد. ایگناتیف این را گناه ندانست و بدو گفت: “خداوند تو را خواهد بخشید. ما همه مرگش را آرزو داریم، زیرا مردم ناچارند این بارهای سنگین را بر دوش بکشند.” پطر در سال 1708 پسرش را به درسدن فرستاد تا هندسه و طرز ساختن استحکامات را فراگیرد. آلکسی در 1711 در تورگاو با شارلوت کریستینا سوفیا، شاهزاده خانم برونسویک ولفنبوتل، ازدواج کرد. شاهزاده خانم را به این سبب از مذهب لوتری خود دست نکشید و به آیین ارتدوکس روسی درنیامد نتوانست ببخشد.

معشوقه های متعددی، حتی از میان فواحش، برگزید و بسیار میخوارگی کرد.اندکی پس از آنکه شارلوت فرزندی برایش به دنیا آورد، به همراهی زنی روسپی به دیدنش رفت. یک سال بعد، زنش در هنگام زاییدن درگذشت (1715). پطر طی نامه شدیداللحنی که در آن نوشته بود “من نه از زندگی خودم و نه از زندگی رعیتهایم میگذرم; تو را هم مستثنا نخواهم کرد. باید کردارت را اصلاح کنی تا برای کشور مفید باشی; در غیر این صورت تو را از ارث محروم خواهم کرد” او را به سنپطرزبورگ فرا خواند. آلکسی تصمیم گرفت که، با کنارهگیری از سمت ولایتعهدی، خیال پدر را آسوده کند، معتقد بود که بهتر این است که یک زندگی آرام روستایی داشته باشد. پطر حس کرد که این راه گرهای از آن مسئله بغرنج نخواهد گشود. در سیام ژانویه 1716 به آلکسی چنین نوشت:

من سوگند تو را نمیتوانم باور کنم.. داوود گفت که همه مردم دروغگویند; به طوری که

ص: 480

]حتی[ اگر بخواهی به آن سوگند پایبند باشی، این ریش درازان تو را منصرف میکنند ... . بر همگان آشکار شده است که تو از اعمال من، که با چشمپوشی از سلامتم برای این ملت انجام میدهم، بیزاری و پس از مرگم همه را باطل خواهی کرد. به همین دلیل غیر ممکن است که بتوانی به دلخواه خود نه زنگی زنگی و نه رومی روم باقی بمانی. بنابر این یا خودت را اصلاح کن و بیریا جانشین ارجمند من باش، یا یک رهبان. بلافاصله به من پاسخ بده ... اگر ندهی، مثل یک جانی با تو رفتار خواهم کرد.

دوستان آلکسی توصیه کردند که رهبان بشود. یکی از آنان به وی گفت: “باشلق رهبانی روی سر انسان نمیچسبد و دوباره میشود آن را از سر برداشت.” آلکسی به پدر نوشت که میخواهد رهبان بشود. پطر نرم شد و به وی توصیه کرد که تا شش ماه دیگر در این باره بیندیشد و سپس تصمیم بگیرد. تزار به سوی غرب رفت (فوریه 1716). در بیستونهم ژوئن، ناتالیا، خواهر پطر، به آلکسی توصیه کرد که وی روسیه را ترک کند و به امپراطور امپراطوری مقدس روم پناهنده شود. پطر در ماه سپتامبر از کپنهاگ به پسرش نوشت که شش ماه مهلت به پایان رسیده است و اکنون یا باید به صومعه داخل شود یا بلافاصله، آماده برای خدمت سربازی، در دانمارک به پدرش بپیوندد. آلکسی چنین وانمود کرد که میخواهد به پدرش ملحق شود; از منشیکوف و سنا پول گرفت و به جای کپنهاگ به وین رفت(دهم نوامبر). از نایب صدراعظم امپراطور تقاضا کرد تا حمایت امپراطور شارل ششم را برایش تحصیل کند. گفت.”پدرم به نحوی باور نکردنی خشمگین و کینهتوز است و به هیچ کس رحم نمیکند; و اگر امپراطوѠمرا به پدرم باز گرداند، مثل این است که خودش مرا کشته باشد.” نǙʘȠصدراعظم او را به قصر ارنبرگ در تیرول فرستاد. آلکسی در آنجا به حال اختفا و در هیئت مبدل و تحت نظر، ولی با همه گونه وسایل آسایش، به سر řʘȘјϠو اجازه یافت که معشوقهاش آفروزینیا را در لباس غلامی نزدیک خویش نگاه دارد. جاسوسان پطر رد وی را در آنجا یافتند. آلکسی از موضوع باخبر شد و به سوی ناپل گریخت، و در آنجا در کاستل سانت المو بر وی نگهبان گماردند. جاسوسان پطر او را در آنجا یافتند و اصرار کردند که با اطمینان از بخشندگی پدرش به روسیه برگردد. رضایت داد، مشروط بر اینکه پطر اجازه دهد تا با آفروزینیا در کنج خلوت دهکدهای زندگی کند. پطر در نامهای که در 28 نوامبر 1717 نوشت قول موافقت داد. آلکسی ترتیبی داد که آفروزینیا تا هنگام زادن فرزندش در ایتالیا بماند. در راه سفر طولانیش به روسیه، نامه هایی بس عاشقانه برایش میفرستاد. آلکسی در اواخر ژانویه به مسکو رسید. در سوم فوریه پطر او را در حضور اجتماعی رسمی از بزرگان دولتی و کلیسا پذیرفت. آلکسی، در حالی که گریان زانو زده بود، تقاضای بخشش کرد. پطر او را بخشید، ولی او را از ارث محروم ساخت و پسر کاترین، پطر پطروویچ، را، که در آن موقع سه ساله بود، وارث تاج و تخت اعلام داشت.

آلکسی با تزارویچ جدید

ص: 481

پیمان وفاداری بست. پطر این بخشودگی را منوط به این کرد که آلکسی نام همه همدستان خود را که با برنامه اصلاحی پدرش مخالف هستند برملا کند. آلکسی بسیاری از آنان را لو داد; همه را بازداشت و در زیر شکنجه ناچار کردند تا ماجرا را به تفصیل شرح دهند; تعدادی از آنها را به سیبریه تبعید و بعضیها را پس از شکنجه های وحشیانه اعدام کردند. آلکسی با آزادی ظاهری در خانهای کنار قصر تزار در سن پطرزبورگ منزل گرفت و مقرری سالیانهای به مبلغ 40,000 روبل برایش تعیین شد. به آفروزینیا نوشت که پدرش به خوبی با وی رفتار میکند و او را به سر میز دعوت کردهاست. با اشتیاق انتظار آمدن آفروزینیا و سعادت زندگی در کنار او را در آرامش روستایی میکشید. آفروزینیا در ماه آوریل وارد شد.بلافاصله بازداشتش کردند; او را شکنجه ندادند، ولی تحت بازجویی شدیدی قرار گرفت. سرانجام لب به سخن گشود و اقرار کرد که آلکسی از شنیدن خبر شورشهایی که علیه پدرش میشدهاند شادی میکرده و قصد داشته است در هنگام رسیدن به قدرت، سن پطرزبورگ و نیروی دریایی را ترک کند و ارتش را تا حدود احتیاجات تدافعی تقلیل دهد. این خبر از آنچه خود پطر میدانست بدتر نبود و آلکسی را تا دو ماه دیگر آزاد رها کرد. سپس، به سائقه افشای جدیدی که بر ما معلوم نیست، اعلام داشت نظر به اینکه عفو آلکسی منوط به اعتراف کامل است و اکنون طبق مدارک برایش مسجل شدهاست که آن اعتراف دروغین و ناقص است، عفوش را باز پس میگیرد. آلکسی روز چهاردهم ژوئن بازداشت و در قله پطرس و بولس حواری محبوس شد. در 19 ژوئن 1718، پس از آنکه در یک دادگاه عالی تحت بازجویی قرار گرفت، برای نخستین بار وی را شکنجه دادند، و به بیستوپنج ضربه شلاق محکوم شد. اقرار کرد که مرگ پدر را آرزو میکرده و کشیش اقرارنیوشش گفتهاست:”ما همه مرگش را آرزو داریم.” او را با آفروزینیا روبرو کردند و آن زن هرچه را به تزار گفته بود تکرار کرد; با همه این احوال، سوگند خورد که این زن را تا دم مرگ دوست خواهد داشت. و نیز اعتراف کرد: “بتدریج نه تنها همه چیز اطراف پدر، بلکه خود وجودش برایم نفرتانگیز شد. “اعتراف کرد که با کمک امپراطور میخواسته است “تاج و تخت را بزور تصاحب کند.” در روز بیستوچهارم ژوئن با وجود پانزده ضربه دیگر شلاق چیزی بیش از آن نگفت. دادگاه عالی وی را به خیانت متهم و تقاضای حکم مرگ برایش کرد. آلکسی تقاضا کرد که پیش از اعدام معشوقهاش را در آغوش بگیرد; ما نمیدانیم آیا این خواسته برآورده شد یا نه. پطر حکم محکومیت را امضا نکرد. دوبار دیگر(25و26 ژوئن) آلکسی تحت بازجویی و شکنجه قرار گرفت; بار دوم تزار و اعضای دادگاه حضور داشتند. لفور بعدها چنین گزارش داد:”گرچه از این بابت مطمئن نیستم، ولی به من اطمینان دادند که پدرش اولین ضربه ها را فرود آورد.” بعد از ظهر آن روز آلکسی ظاهرا بر اثر شکنجه در زندان مرد. به روایتی، کاترین دستور داد تا پزشکان رگش را بزنند; ما نمیدانیم که این کار از روی رحم بود یا به طمع جاه برای پسر خودش. آفروزینیا پارهای از

ص: 482

دارایی آلکسی را دریافت داشت و با یکی از افسران گارد ازدواج کرد و سی سال دیگر به خوشی در سن پطرزبورگ روزگار گذراند. پطر امیدوار بود که پسر کاترین را برای جانشینی خود تربیت کند، لیکن آن پسر در سال 1719 مرد. کاترین دو پسر دیگر به نامهای پطر و پاول به دنیا آورد که هر دو پیش از پطر مردند. او خود را با القاب شاهانهای که در پی صلح با سوئد به وی داده بودند دلداری میداد. در سال 1721 مجلس سنا و سینود مقدس لقب ملکه را به کاترین اهدا کردند. پطر پس از یک سال صلح و آرامش، که برای نخستین بار در همه دوره زمامداریش برقرار شده بود، نیروی نظامیش را به سوی ایران کشاند. میخواست بر راه کاروان رویی تسلط یابد که به آسیای مرکزی و سرانجام به هندوستان برسد; خبرگزارانش به او گفته بودند که در سر راهش طلا یافت میشود; و او امکانات صنعتی نفت قفقاز و خاورمیانه را پیشبینی میکرد. در سال 1722 ناوگانی را مامور دریای خزر کرد تا به ایران حملهور شود. باکو و قسمتی از سواحل ایرانی بحر خزر را تصرف کرد; لیکن طوفان بیشتر کشتیهایش را از بین برد; بیماری بر ارتشش تاخت; و ناتوان و درمانده و بدبین و نزدیک به مرگ در سال 1724 از جنگ برگشت. سالها بود که از مرض سیفلیس و داروهای معالجی که خورده بود رنج میبرد. میخوارگی زیاد وضع را برایش بدتر کرد و هیجانات ناشی از جنگ، انقلابات، شورشها و خشونتهای وحشتزا سرانجام پیکر غولآسای او را به تحلیل بردند. در نوامبر 1724 به دریای یخزده نوا پرید تا جاشویان یک کشتی به گل نشسته را نجات دهد. یک شب تمام تا کمر در آب بود و تلاش کرد. روز بعد به تب دچار شد، لیکن بهبود یافت و فعالیتهای سنگینی را از سر گرفت. در 25 ژانویه بر اثر تورم دردناک مثانه بستری شد. تا دوم فوریه هنوز نمیپذیرفت که مرگ بر او سایه افکندهاست. به بعضی از گناهان اعتراف کرد و مراسمی مذهبی به جای آورد. روز ششم اعلامیهای امضا کرد و طی آن همه زندانیان را، جز محکومین به مرگ یا جرایم علیه منافع کشور، بخشید.

حاضران و خدمتکاران را از فریاد ناشی از درد به هراس انداخت. لوحی خواست تا وصیتش را بر آن بنویسد; ولی همینکه تنها روی آن نوشت “همه را بدهید ... “ قلم از دستش به زمین افتاد. اندکی بعد به حال اغما افتاد و سیوشش ساعت در آن حال باقی ماند و به هوش نیامد. در هشتم فوریه 1725 مرگش را به همه اطلاع دادند.

در آن وقت پنجاه و دو ساله بود. روسیه نفسی به راحت کشید; گویی کابوسی وحشتناک سرانجام خاتمه پذیرفته است. شاهان سوئد و لهستان خوشحال شدند; منتظر بودند که روسیه به هرج و مرج دچار شود و دیگر خطری متوجه مغرب زمین نکند.

روسیه قرون وسطایی سر برافراشت و خواست به گذشته برگردد. ملت بیرحمانه به کار و تحرک کشیده شده و روح و غرورش با تقلید بیتمیز از غرب آزرده شده بود. ارتجاع همه جا گسترده و پیروزمند بود. بسیاری از اصلاحات به جهت عدم پشتیبانی محکوم

ص: 483

به زوال بودند بوروکراسی اداری تقلیل یافته بود، ولی چارچوب اصلی آن تا 1917 بر جای ماند. اشراف بسیاری از قدرتهای گذشته را به دست آوردند; حقوق خود را مجددا بر جنگلها و معادن زمینهایشان بازیافتند.

طبقه بازرگان، که پطر آنان را ناگهانی ارتقا داده بود، به انقیاد گذشته بر گشت. بسیاری از صنایع جدید به علت فقدان ماشینآلات کافی یا صلاحیت در کار مدیریت از بین رفتند. سرمایهداری ابتدایی به انحطاط گرایید و روسیه اقتصادی تا حدود دویست سال دیگر در همان قبل از انقلاب پطر باقی ماند. اصلاحات بازرگانی موفقیت بیشتری داشتند; بازرگانی با غرب رو به افزایش میرفت. بر اثر تماس با اروپا، آداب و رسوم تغییر یافتند; لیکن لباسهای ملی قدیمی در زمان کاترین دوم (1762-1796) مجددا رواج پیدا کردند و ریشها در زمان آلکساندر دوم “1855-1881” به همان مد پیشین برگشتند. فساد ادامه یافت. اخلاقیات اصلاح نشد و شاید میخوارگی، هرزگی و درندهخویی پطر مردم را از نظر اخلاقی فاسدتر از پیش کرده بود. فقط آن دسته از اصلاحات به جای ماندند که به موقع ریشه دوانده بودند. در تاریخ جدید، چهره پطر در زمره کسانی است که محبوبیت چندانی ندارند. با همه این احوال، کارهای بزرگی انجام داد. شکستهایش گواه بر محدودیت نبوغ که عاملی در تاریخ است به شمار میروند، ولی تاثیری که بر روسیه گذاشت سهم نیروی شخصیت را ثابت میکند. روسیه را صاحب ارتش و نیروی دریایی کرد; بنادری تاسیس کرد که از راه آن روسیه با غرب کالا و افکار مبادله میکرد; بهرهبرداری از معادن ذوب فلزات را دایر کرد; مدرسه و آکادمی بنیاد گذاشت. روسیه را با کششی خشن از آسیا بیرون کشید و به اروپا ملحق ساخت و آن را عاملی در امور اروپا گردانید. از آن پس اروپا ناچار شد آن سرزمین پهناور و پراهمیت، آن مردمان سختکوش، صبور، و بردبار، و سرنوشت مقتدر و گریزناپذیرشان را به حساب بیاورد.

ص: 484

فصل چهاردهم :امپراطوری متغیر - 1648-1715

I -تجدید سازمان آلمان

جنگ سی ساله جمعیت آلمان را از بیست میلیون به سیزده و نیم میلیون نفر تقلیل داده بود. خاکی که از خون انسانی بارور شده بود در عرض یک سال برای کشت و کار آماده شد، ولی انتظار مردان را میکشید. تعداد زنان بر مردان فزونی داشت. شاهزادگان پیروزمند این بحران حیاتی را با مراجعه به نظام چندگانی در کتاب مقدس حل و فصل کردند. در کنگره فرانکونیا، منعقد در فوریه 1650 در نورمبرگ، تصمیمات زیر گرفته شد:

مردانی که از شصت سال کمتر دارند نباید به صومعه ها پذیرفته شوند ... .. کشیشان و طلاب دینی (که هنوز رسمیت روحانی نیافتهاند) و کاننها باید ازدواج کنند ... به هر مرد اجازه گرفتن دو زن داده میشود; و به همه مردان جدا یادآوری میشود، و از منابر نیز اغلب به آنان گوشزد خواهد شد، که خود را با این جریان هماهنگ کنند.

زنان بی شوهر میبایستی مالیات بپردازند. موالید جدید بزودی تساوی تقریبی دو جنس را تامین کردند، و زنان به داشتن شوهرانی که کاملا به آنها تعلق داشته باشند اصرار میورزیدند. تعداد جمعیت به سرعت افزایش یافت و تا سال 1700 جمعیت آلمان به بیست میلیون نفر رسید. ماگدبورگ تجدید بنا یافت; لایپزیگ و فرانکفورت آم ماین از وجود بازارهای مکاره خود جان گرفتند; هامبورگ و برمن نیرومندتر از پیش سر بیرون آوردند. ولی صد سال طول کشید تا صنعت و بازرگانی توانستند به سطح قرن شانزدهم خود برسند. سوئدیها و هلندیها بر دهانه اودر، الب و راین تسلط داشتند و حمل و نقل از طریق اقیانوس بازرگانی داخلی را تا حدودی راکد کرده بود. طبقه متوسط رو به زوال میرفت. شهرها اکنون دیگر در دست بازرگانان نبودند، بلکه تحت حکومت شاهزادگان ایالتی و یا دست نشاندگان آنان قرار داشتند. جنگ برای نیروی امپراطوری هاپسبورگ با مصیبت پایان پذیرفت. فرانسه آن امپراطوری

ص: 485

و متحدش اسپانیا را تحقیر کرده بود. اکنون شاهزادگان آلمانی در جمع نیرومندتر از امپراطور بودند. ارتش، دربار و سکه ویژه خویش داشتند; سیاست خارجی را خود تعیین میکردند و حتی، علیرغم مصالح امپراطور، با دولتهای غیر آلمانی پیمان اتحادی بستند. در این زمان حدود دویست امیرنشین “غیر روحانی” مستقل وجود داشتند; شصتوسه دولت روحانی و مذهبی از طرف اسقفهای اعظم کاتولیک رومی، اسقفها، یا روسای دیرها اداره میشدند; و پنجاهویک “شهر آزاد” فقط تحت نظر امپراطور و تابع قوانین وی بودند. فرانسه از دیدن اینهمه آلمانهای متعدد به جای یک آلمان واحد شادان میشد. مارکگراف نشین مرزی براندنبورگ نشانه یک امپراطوری محتضر و شکل یافتن یک آلمان نو بود. در آنجا خانواده هوهانزولرن، که از امپراطور دور و با سوئدیها و سیل اسلاوها روبرو بودند، دریافتند که ایالت کوچکشان فقط به کمک نیرو و منابع خود میتواند زنده و پابرجا بماند. در قرن دهم، هانری شکارچی، “مارک[ یعنی مرز] شمالی ساکسونها” را در کرانه رود الب تعیین کرده بود تا یورش سیل آسای نژادهای اسلاو را سد کند.

قلعه برنیبور (که نام براندنبورگ از آن مشتق شده است) را، که پایتخت نژاد اسلاوی “وند” بود، از چنگشان آزاد کرد و آنان را به سوی او در عقب راند. چندین قرن متوالی سرزمین بین الب و او در بین آلمانیها و اسلاوها دست به دست میشد. این مار کگراف نشین زمانی فعالانه پای به عرضه تاریخ گذاشت که فردریک این مارکگرافنشین و حق رای آن را در دیت امپراطوری، در سالهای 1411-1417، از خانواده هوهانزولرن خرید.

از آن روز به بعد خانواده هوهانزولرن بر براندنبروگ تا زمانی که پروس نام یافت و بر پروس نیز تا زمان خلع ویلهلم دوم در سال 1918 فرمانروایی کردند. کمتر خانوادهای دیده شده است که رابطهای چنین دیرپا و چنین صمیمانه با ایالتی داشته باشد یا خود را این چنین با شور و رغبت و به طرزی موثر وقف سعادت و سیادت یک ملت بکند. در زمان حکمروایی یان سیگیسموند (1608-1619)، برگزیننده، براندنبروگ حق دوکنشینی کلیوز را در غرب و دوکنشین پروس شرقی را در شرق به دست آورد، به طوری که پیش بینی میشد بر سراسر پروس تسلط یابد. گئورگ ویلهلم برگزیننده یکی از سستعنصرترین اعضای این خانواده بود که عدم ثباتش در جنگ سیساله موجب انهدام براندنبورگ به دست سپاهیان سوئد شد. شهرها و روستاها خالی شدند، برلین رو به ویرانی رفت، و صنایع تقریبا به نابودی کشیده شدند; جمعیت این امیرنشین از ششصد هزار نفر به دویست و ده هزار نفر تقلیل یافت. فردریک ویلهلم، که در سال 1640 وارث این ویرانیها شد، در دوران حکمفرمایی چهلوهشت ساله خود، آن را به نحوی معجزه آسا به سوی آبادی و پیشرفت کشاند که حتی معاصرانش نام “برگزیننده بزرگ” بر وی نهادند. اگر او نمیبود، فردریک کبیر (همان طور که خود اعتراف کرد) هرگز به وجود نمیآمد.

بیست ساله بود که به قدرت رسید جوانی زیبا، سیاه مو، سیه چشم، و قدرت شکن. در

*****تصویر

متن زیر تصویر : فردریک کبیر. سان سوسی، پوتسدام (آرشیو بتمان)

ص: 486

انضباط و زهد بزرگ شد; در دانشگاه لیدن تحصیل کرد. پیش از پطر روسی، مردم هلند و شهامت و عزم و پشتکار آنان را ستوده بود; بعدها هزار نفر از آنان را برای آبادی سرزمین خود، که گرسنه نیروی انسانی بود، آورد. در صلحنامه وستفالی، پومرانی شرقی(دور)، اسقفنشینهای میندن و هالبرشتات، و حق وراثت بر اسقفاعظمنشین ماگدبورگ را به دست آورد; منطقه اخیر را در سال 1680 گرفت، و فردریک ویلهلم، در پایان فرمانروایی خود، صاحب قلمرو پراکندهای بود که به سوی یکپارچگی گام بر میداشت. در اوایل 1654 نخستوزیر وی، کنت گئورگ فردریک والدک، پیشنهاد کرد که همه آلمان زیر نظر خاندان هوهانزولرن متحد شود. فردریک ویلهلم همان مردی به نظر میآمد که میتوانست امور این اتحادیه دفاعی را بر عهده بگیرد.

هنگامی که آوگوستوس نیرومند ساکس برای به دست آوردن حق پادشاهی لهستان به مذهب کاتولیک گروید، راه رهبری آلمان به دست پروتستانها بجز برای قدرت سوئد باز شد. در نتیجه پیمانهای 1648، چند نقطه بسیار مهم سوقالجیشی آلمان در زیر تسلط سوئدیها قرار گرفتند و سوئد به خاطر فداکاریها و پیروزیهای “جنگ سی ساله” مدعی حق رهبری بر آلمان پروتستان شد. براندنبورگ پروس، که همه ایالات تابعهاش از یک طرف تا طرف دیگر آلمان به دست رقبا افتاده بودند، چطور میتوانست بدان حد نیرومند شود و در برابر تسلط سوئدیها یا ساکسونهای متمرکز و متحد از خود دفاع کند فردریک ویلهلم این کار را با نقشه و با نیروی اداره، که اصل اولیه مملکتداری است، آغاز کرد; بعد، با مالیاتگیری و با دریافت کمکهای مالی از فرانسه، پول را، که اصل دوم مملکتداری است، فراهم کرد; بعد با آن پول ارتش را، که سومین اصل مملکتداری است، به وجود آورد. در سال 1656 وی صاحب نخستین ارتش دایمی اروپا شد که هجده هزار مرد مجرب و حاضرالسلاح در آن خدمت میکردند. با این وسیله موثر ایالات تابعه را مجبور کرد تا هر سال به دولت مرکزی در برلین مالیات بپردازند; با این درآمدها از وابستگی نیروی مالی دیت ایالتی رهایی یافت و بدین وسیله به چیزی دست یافت که در وضع موجود سیاسی و فرهنگی آن عصر تنها شکل عملی حکومت به شمار میرفت یعنی حکمفرمایی مطلق و متمرکز. نجبا را از پرداخت مالیات مستقیم معاف کرد، ولی پسرانشان را ملزم ساخت تا در ارتش به عنوان “یونکر” در بالاترین درجات لشکری و دولتی خدمت کنند.این نوجوانان نخست از رفتن به خدمت بیزار بودند; لیکن اونیفورم زیبا و مقام اجتماعی بلندی برایشان تهیه دید; آنها را با کفایت و مغرور بار آورد; به جای حس وفاداری فئودال مآبانه به رژیم گذشته، یک حس حمیت ملی در آنها ایجاد کرد; و ارتش را بیشتر مبدل به خادم دولت کرد تا زمینداران. بدین طریق، ماشینی نظامی و اجتماعی به وجود آمد که فردریک کبیر را در برابر نیمی از اروپا یارای ایستادگی داد و آلمان را برای جنگ جهانی اول آماده ساخت.

ص: 487

فردریک ویلهلم از یک صفت عاری بود: نبوغ نظامی شاهان سوئد، بیست سال تمام نیروی ارتشش را در نبردهای سوئد با لهستان، و فرانسه با امپراطوری، از یک سو به سوی دیگر میبرد و به زحمت میتوانست خود را با دیپلوماسی حفظ کند. لیکن هنگامی که کارل یازدهم به براندنبورگ حمله کرد، ارتش فردریک ویلهلم شایستگی خود را در شکست دادن سوئدیها در فربلین (1675) نشان داد و همین پیروزی بود که لقب برگزیننده بزرگ را برای وی به ارمغان آورد. سرانجام، علیرغم سیاست مردد و تغییرپذیر و فقر منابع، توانست بیش از صدهزار کیلومتر مربع بر خاک کشورش اضافه کند. از همه مهمتر اصلاحات اقتصادی و اداری وی بودند. بر اثر پافشاری وی، اشراف روش کشاورزی را در املاک خود بهبود بخشیدند و بر بازدهی محصولات افزودند. صنعت مترقی ابریشم را با ازدیاد کشت درخت توت توسعه بخشید. برای اینکه حس عدم توجه به جنگلداری را از بین ببرد، به کلیه دهقانان دستور داد که هر نفر تا پیش از ازدواج باید دوازده درخت غرس کرده باشد. کانال فردریک ویلهلم را طرحریزی کرد و با کمک مالی دولت آن را ساخت تا او در را به شپره بپیوندد. هنگامی که لویی چهاردهم فرمان نانت را لغو کرد، برگزیننده بزرگ “فرمان پوتسدام” (نوامبر 1685) را صادر کرد و از کلیه هوگنوهای پریشانحال برای اقامت در براندنبورگ پروس دعوت کرد; نمایندگانی فرستاد تا مهاجرت آنها را راهنمایی و هزینه آن را تامین کنند; بیست هزار نفر از آنان به آنجا آمدند، نیروی محرکهای برای صنعت پروس شدند، و پنج هنگ در ارتش پروس تشکیل دادند.

فردریک ویلهلم، همچون خلف خود فردریک کبیر، شخصا در کار اداری زحمت میکشید و اصلی را که بعدها پطر روسی و “فرمانروایان مستبد روشنفکر” قرن هجدهم پذیرفتند به وجود آورد که حاکم باید خدمتگزار سرسپرده کشور باشد. او میدانست که عدم رواداری سد راه پیشرفت اقتصادی و سیاسی است; وی مردم آلمان را در برگزیدن عقاید لوتر آزاد گذاشت; خود نیز کالونی مذهب باقی ماند; و به کاتولیکها، پیروان اونیتاریانیسم، و یهودیها آزادی مذهب عطا کرد. در سال 1688، به سن شصتوهشت سالگی، چشم از جهان فرو بست. وصیت وی، مبنی بر تقسیم ایالات بین فرزندانش، اتحادی را که بنیان گذاشته بود از بین میبرد، ولی جانشینش وصیتنامه را ملغا دانست و قدرت متمرکز را نگاه داشت، و فردریک سوم توانست از حسن نیت امپراطور لئوپولد اول، با پیوستن به وی علیه فرانسه، برخوردار شود; بدین سبب و در ازای هشتهزار سربازی که به وی داد، لئوپولد لقب “پادشاه پروس” را به وی اعطا کرد. در 18 ژانویه سال 1701، در کونیگسبرگ، به نام فردریک اول، تاج بر سر گذاشت، و پروس راه خود را به سوی بیسمارک و اتحاد آلمان آغاز نهاد. یکی از افتخارات زندگی فردریک این است که دانشگاه هاله را بنیان گذارد; دیگر اینکه از کوششهای زن دومش در راه پیشرفت استعدادهای فرهنگی در برلین، پشتیبانی کرد. سوفیا

ص: 488

شارلوت، دختر شاهزاده خانم سوفیا، برگزیننده هانوور، به منزله زیباترین و باهوشترین زن آلمان مشهور شده بود. چون سالیان دراز در پاریس زیسته بود، پیوندی زیبا از فرهنگ و فریبندگی به دربار برلین آورد. فردریک، با اصرار وی و لایبنیتز، آکادمی علوم برلین را، که مقدر بود در زمان حکمروایی فردریک دوم تاریخساز باشد، به وجود آورد. “برگزیننده” برای آن زن “قصر” مشهوری در حومه شهر ساخت (1696) و آنرا، به پیروی از نام وی، شارلوتنبورگ نامید. دانشمندان، فلاسفه، آزادفکران، یسوعیان و کشیشان لوتری به سالن قصر شارلوتنبورگ میآمدند; شارلوت دوست داشت آنان را به جدل درباره مسائل مربوط به الاهیات برانگیزاند - جدل و بحثی که بعضی اوقات تا پایان شب ادامه مییافت. در آنجا خواهر شوهرش کرولاین، ملکه انگلستان از باده این دانش و هنر، که بعدا موجب تکان انگلستان گشت، سرمست شد زمانی که شارلوت زندگی را بدرود میگفت، (اگر گفتار نوهاش فردریک کبیر را باور کنیم) مراسم مذهبی کاتولیکها و پروتستانها را رد کرد; به روحانیان گفت که در آرامش و بیشتر در کنجکاوی میمیرد تا در بیم و امید; به آنان گفت که اکنون حس کنجکاویش را در مورد اصل اشیا اقناع خواهد کرد، “چیزی که حتی لایبنیتز هم نتوانسته بود برایم شرح دهد” و شوهر مبادی آدابش را با این فکر که مرگش “به شوهر فرصت خواهد داد تا با مراسمی باشکوه مرا دفن کند” تسلی داد. سوفیا شارلوت یکی از زنان تحصیلکرده و با شخصیت آلمان بود و آلمانی را که از قرن هفدهم به هجدهم پای میگذاشت ارایش و زیبندگی داد. دربار برلین، از میان سیصد درباری که درآمدهای امپراطوری را به مصرف میرساندند، فقط با دربار ساکس در درسدن رقابت میکرد. آوگوستوس نیرومند، که به عنوان برگزینده فردریک آوگوستوس اول بر ساکس حکمفرمایی میکرد، گروهی حرامزاده برای اروپا به ارث گذاشت که نامدارترین آنها مارشال دو ساکس بود. وی پایتختش، “زیباترین شهرهای آلمان” را مرکز و مایه افتخار هنرهای کوچک کرده بود; لیکن مردم ساکس او را به خاطر تعویض آیین، اسراف در پولهایشان، به کشتن دادن مردانشان در جنگ لهستان و تجملات پرهزینه دربارش هرگز نبخشیدند. برگزینندهنشین هانوور، با پناهدادن به لایبنیتز و منضم کردن انگلستان، در این دوره از تاریخ سهمی گرفت.

سوفیا، زوجه مخلوع برگزینده پالاتینا، دختر الیزابت استوارت (ملکه بوهم)، در سال 1658 با ارنست اوگوست، که برگزیننده هانوور شده بود، ازدواج کرد. تبحر این زن شوهرش را منکوب میکرد، زیرا با کمی مکث، به پنج زبان صحبت میکرد و تاریخ انگلستان را بیش از سفیر کبیر انگلستان، که در دربار وی میزیست، میدانست. تا چندی در هانوور سالنی از فضلا و فلاسفه دایر کرد. ولی دلش به هوای تصاحب تاج و تخت انگلستان برای پسرش جورج پر میزد. خونش با سلطنت در آمیخته بود، زیرا هرگز فراموش نمیکرد که نوه دختری جیمز اول است. همان طور که مشاهده کردیم، پارلمنت انگستان در سال 1710

ص: 489

سوفیا و “وارثان بلافصل وی را که پروتستان باشند” به جانشینی تاج و تخت معین کرد. آینده پسرش را به نام جورج اول با لذت مینگریست، ولی از چشم انداز ملکه شدن زن پسرش، سوفیا دوروتئا، ناراضی بود و با آرامی انتظار گسیختگی ازدواجشان را میکشید. جورج که به زنش برای روابط نامشروع با کنت فیلیپ فون کونیگسمارک بدگمان شده بود، دستور کشتن کنت را صادر کرد، سوفیا دوروتئا را طلاق داد، و وی را از سال 1694 تا زمان مرگش در سال 1726 به زندان انداخت. در این گیرودار، شاهزاده خانم برگزیننده در ژوئن سال 1714 در سن هشتادوچهار سالگی، درست دو ماه پیش از آنکه تاج شاهی انگلستان بر سر پسرش گذارده شود، از دنیا رفت. بدین ترتیب، خداوند بزرگ اقبال، از درگاه همهجا حاضرش، سرنوشتها، کشورها، و مردم را به هم آمیخت.

II -روح آلمانی

کشمکش بین مذاهب کاتولیک و پروتستان برای تصاحب روح آلمان از شدت افتاده بود، زیرا جنگ سی ساله نفرتهای ناشی از الاهیات را به ابتذال کشانده بود. در این دوره، شاهزادگان پروتستان عمدتا، به ترغیب یسوعیان، به کلیسای کاتولیک گرایش مییافتند. مذهب کالونی بر مذهب لوتری که به یک نوع جزمیت خشک مدرسی متمایل بود، چیرگی یافت. بیشتر در پاسخ به این فورمالیسم و ظاهرپرستی بود که نهضت تورع گسترش یافت تا روح اتحاد درونی با خداوند را جانشین ظاهربینی کند. جورج فاکس، ویلیام پن، و رابرت بارکلی در نیمه دوم قرن هفدهم، انجیل کویکر خودشان را به آلمان آوردند، و شاید این جنبش تبلیغاتی در توسعه تورع در آنجا سهمی داشت; ملاحظه میکنیم که کتاب آرزوهای صمیمانه، به قلم فیلیپ یاکوب شپنر (1675)، چهار سال پس از اولین ملاقات ویلیام پن انتشار یافت. شپنر، که کشیش یکی از کلیساهای لوتری فرانکفورت آم ماین بود، آیین آن را با عبادت رازورانه تکمیل کرد. عنوان متورع را، مثل پیرایشگر و متودیست، منقدان این گروه از پارسایان به تمسخر بر آنها گذاشتند، و آنها نیز آن را پذیرفتند و نشان افتخار ناچیز خود شان قرار دادند.

آنان به امید سلطنت هزار ساله مسیح، که در زمان جنگ تسلیبخش توده های آلمانی بود، دلبسته بودند. آدونت دوم را به صورت یک آیین مبهم الاهیات تلقی نمیکردند، بلکه آن را الهام گرم و فعال زندگی روزمره خود میپنداشتند. در هر آن ممکن است مسیح روی زمین ظاهر شود، کشمکش ادیان را آرام کند، حکومت زور و جنگ را خاتمه دهد، و کلیسایی روحانی، خالص، و فارغ از تشکیلات و مراسم و کشیش بسازد، ولی اعتقادی قلبی نسبت به مسیحیتی سخاوتمند را رواج دهد. آوگوست فرانکه این جنش را با اشتیاقی پیامبرگونه دنبال کرد. بسیار از زنان تحت

ص: 490

تاثیر مسیحیت عملی وی قرار گرفتند و به اشاعه خداشناسی فردی و احسان به خلق پرداختند. این جنبش، که خود تحت تاثیر پیرایشگری انگلیسی و تسلیم و ترک نفس فرانسوی قرار گرفته بود، به نوبه خود بر متودیسم انگلیسی و شعر آلمانی اثر گذاشت، در امریکا نیز رسوخ یافت، و کاتن مثر آن را با امیدواری تحسین کرد: “جهان از آتش خداوند که در قلب آلمان شعلهور است گرمی میگیرد.” لیکن تورع نیز، مانند پیرایشگری، همینکه عمومیت یافت و با ظاهرسازی و ریاکاری به صورت حرفه درآمد، زیان دید. در قرن هجدهم، در سیلاب مذهب خردگرایی که از فرانسه سرازیر شده بود غرقه شد. پیروزی ریشلیو، مازارن، و لویی چهاردهم، و رشد ثروت و شکوه دربار فرانسه، بر جامعه آلمانی در قرن پس از صلح وستفالی اثری مقاومتناپذیر گذاشت. تا چندی آیین جهان وطنی بر ناسیونالیسم غلبه داشت. شیوه فرانسوی به شکل زبان، ادبیات، روابط، رسوم، رقص، هنر، فلسفه، شراب و کلاهگیس دربارهای شاهزادگان را تسخیر کرد. اکنون اشراف آلمانی فقط با نوکرانشان آلمانی صحبت میکردند. نویسندگان آلمانی به زبان فرانسه برای اشراف، و به لاتینی برای اهل فضل چیز مینوشتند. لایبنیتز، که بیشتر به زبان فرانسه مینوشت، اعتراف کرد که آلمانها به تقلید فرانسویان”رفتار شان اندکی به سوی ظرافت و ادب گرایش پیدا کرده است.” ولی از جایگزین شدن زبان فرانسه به جای آلمانی و رسوخ کلمات فرانسوی در زبان آلمانی سخت اندوهگین بود.

فقط یک کتاب آلمانی از آن عصر بر جای مانده است: سیمپلیسیوس سیمپلیسیسیموس (1669) نوشته هانس فون گریملسهاوزن. این کتاب ظاهرا شرح زندگی ماجراجویانه ملکیور فون فوخشایم است که یک چهارمش نادان، یک چهارمش فیلسوف، و نیمش شریر بود.

کتاب اصولا یک هجونامه خندهآور ولی بدبینانه از آلمان است که از جنگهای سیساله به زحمت جان سالم به در برده بود. ملکیور به عنوان پسر خوانده یک دهقان آغاز به کار میکند، که زندگانیش با الفاظ درباری وصف شدهاست:

اربابم به جای غلامان، ملازمان و مهتران، گوسفند، بز و خوک داشت و همه آنها در شکارگاه در خدمتم بودند تا اینکه آنها را به خانه بر میگرداندم.زرادخانهاش از گاو آهن، کلنگ دوسر، تبر، بیل باغبانی، بیل، چنگک سرگین زنی، و چنگک علف چینی انباشته بود و در آنجا هر روز بیلزنی و حفاری را با “انضباطی نظامی” تمرین میکرد; ... پهن کشی دانش استحکاماتش، گاوآهنگذاری دانش استراتژی و اصطبل پاککنی تفریح و مسابقه شهسوارانش بودند.

گروهی از سربازان به بهشت این رعیت حملهور میشوند و خانواده او را به زیر شکنجه قرار میدهند تا محل گنج نبوده را فاش سازند. ملکیور میگریزد و به زاهدی سالخورده پناه میبرد که نخستین درس الاهیات را به وی میآموزد. چون از اسمش میپرسد، پاسخ میدهد: “رذل یا دراز بیهنر”، زیرا تا کنون نشده است که او را به نامی دیگر بخوانند; اسم پدر خواندهاش

ص: 491

هم، روی همین اصل، “دلقک، ولگرد، و سگ مست” است. سربازان وی را اسیر میکنند و به دربار هاناو میبرند. در آنجا به او دلقکی میآموزند و نامش را سیمپلیسیوس سیمپلیسیسیموس مینهند. او را میربایند; دزدی میکند، به گنجی پنهانی دست مییابد، شخص محترمی میشود و دختری را میفریبد; او را ناچار میکنند با دختر ازدواج کند; دختر را ترک میکند، به مذهب کاتولیک میگرود، به مرکز زمین میرود، دارایی خود را از دست میدهد، با حقهبازی دوباره آن را به دست میآورد، از ولگردی درمانده میشود، و سرانجام به گوشهای مینشیند تا سرخورده از جهان در سلک زاهدان درآید. این کاندید یک قرن قبل از ولتر است که بیشتر با طنز آلمانی آمیخته شده است تا ظرافت طبع فرانسوی. منتقدان این کتاب را محکوم کردند، ولی جزو آثار کلاسیک و یکی از بهترین آثار ادبیات آلمانی بین لوتر و لسینگ قرار گرفت. این کتاب را نباید تصویر درستی از وضع آلمان نسل بعد از جنگ به شمار بیاوریم. ممکن است که آلمانی به مشروب دل میبسته، ولی در همان حال هم از خوش مشربی دست بردار نبوده است; ممکن بوده است که زنش او را سگ مست صدا بزند، لیکن او را ناچار دوست میداشته، چون از هیچ بهتر بوده و فرزندانش را نیرومند بار میآورده است. شاید در آلمان این زمان اخلاقیات پسندیده بیشتر دیده میشد تا در فرانسه. بیچاره شارلوت الیزابت، پرنسس کاخنشین، که علی رغم خواست خود، با “موسیو” فیلیپپ د/اورلئان، شوهر دین عوض کرده “مادام” هانریتا، ازدواج کرده بود (1671)، زیبایی بیروح هایدلبرگ را هرگز فراموش نکرد; و پس از چهل و سه سال که به سختی در میان آسایش در بار فرانسه زیسته بود، هنوز آرزوی آن “ترشی کلم و سوسیس دودی” را میکرد که از قهوه، چای، یا شکلات پاریس یا ورسای برتر بود. وفاداری بردبارانه وی به شوهر بی ارزشش، و تحمل وجود برادر شوهر شاهزادهاش که دستور یا اجازه ویرانی پالاتینا را داد، به ما نشان میدهد که حتی در میان ویرانیهای آلمان، زنانی یافت میشدهاند که میتوانستند به شاهان سست عنصر، آراسته به زیور، کلاهگیس بر سر گذاشته و عطر آگین درس نجابت و انسانیت بیاموزند.

III- هنر در آلمان

با این حال، این عصر، علیرغم تمام انتظارات منطقیی که میرفت، یکی از اعصار ثمربخش معماری آلمان بود.

نخستین شکوفایی سبک باروک آلمانی را به خود دید، و این سبک به نمای شهرهای کارلسروهه، مانهایم، درسدن، بایرویت، وورتسبورگ، و وین فریبندگی و شادی بخشید. دوره معمارانی از قبیل یوهان فیشر فون ارلاخ، یاکوب پرانتاور، یوهان، کیلیان و کریستوف دینتزنهوفر، و آندرئاس شلوتر بود; و اگر زندان مرزها و آشفتگی زبانی در میان نبود، ملتهای انگلیسی زبان همه آنها را به خوبی و به اندازه کریستوفر رن و اینیگو جونز میشناختند. بعضی

ص: 492

از آثارشان در زمان حمله ارتش فرانسه به آلمان (1689) و بعضی دیگر در جنگ دوم جهانی نابود شدند.

تاریخ، رقابتی بین هنر و جنگ است. در میان گرسنگی، فقر و ویرانی، چندین کلیسای زیبا بنا شدند. اگر در این میان از کلیسای جامع یوهان دینتزنهوفر در فولدا، یا دیر کلیسایش در بانتس، یا از کارهای کریستوف و کیلیان دینتزنهوفر در کلیساهای سن نیکولا و سن ژان در پراگ نام نبریم، از اعتبار تاریخ خود کاستهایم. معمار ایتالیایی آگوستینو بارلی در سال 1663 بنای قصر نیمفنبورگ را در بیرون مونیخ آغاز کرد و یوزف افنر داخل آن را با ترکیبی از ستونهای چهارگوش کلاسیک و تزیینات باروک با موفقیت به پایان رساند. تزیین وسوسه همیشگی سبک باروک بود; این سبک در سالون فستیوال، قصر برلین و در عمارت کلاه فرنگی قصر تسوینگر در درسدن، که ماتائوس دانیل پوپلمان آن را برای آوگوستوس نیرومند بنا کرد، به نحو مبالغهآمیزی به چشم میخورد; در اینجا باروک به چنان آرایش زیبایی گروید که برای درون اطاقهای قصر مناسبتر بود تا نمای بیرونی آن. بیشتر قسمتهای این قصر در دوران جنگ جهانی دوم ویران شد; همین طور قصر شارلوتنبورگ و قصر برلین و قصر سلطنتی که آندرئاس شلوتر ساختمان آن را در سال 1698 آغاز کرده بود. شلوتر یکی از مجسمهسازان مشهور آلمانی آن زمان بود. کشور آلمان از مجسمه سوار بر اسب برگزیننده بزرگ، که از میان گلوله بارانهای جنگ سالم بیرون آمد و اکنون در میدان شارلوتنبورگ در بیرون برلین قرار دارد، به هیجان افتاده بود. شلوتر در کونیگسبرگ مجسمهای به همان اندازه شکوهمند از فردریک اول، که بتازگی به پادشاهی پروس رسیده بود، تراشید. یولیوس گلسکر برای گروه “تصلیب” کلیسای جامع بامبرگ سر حضرت مریم را، که بآرامی سوگوار است، تراشید. کندهکاران چوب استادی خود را در جایگاه شکوهمند همسرایان صومعه کلیسایی در سیلزی نشان دادند، ولی در خلق کندهکاری مبالغهآمیز بر روی مبلهای حامیانی که غرور و افتخار بر سلیقهشان میچربید راه افراط پیمودند. آلمان در این دوره شاهکار نقاشی عرضه نکرد، مگر اینکه نظایر جوان کلاه خاکستری اثر کریستوف پارادیزو را جزو شاهکارها به شمار بیاوریم. فرشینه هایی که رودولف بیس برای قصر وورتسبورگ طراحی کرد در زمره زیباترین انواع خود به شمار میروند; حکاکیهای پاول دکر بر روی مس تقریبا در درجه اول قرار دارند. شهر کوچک وارمیرون چشمه های آبگرم سیلزی در برش شیشه شهرت داشت; درسدن “چینی آلات درسدن” را باب کرد; آوگوستوس نیرومند”پادشاه چینی آلات” بود و، با پیدا شدن خاک رس اعلا در حوالی مایسن، در سال 1709 کورهای تاسیس کرد که نخستین ظروف چینی سخت اروپا را ساخت. ولی روح آلمانی مشخصترین سیمای خود را در موسیقی بیان داشت. زمان پیدایی یوهان سباستیان باخ فرا میرسید. فرمها و آلات موسیقی از ایتالیا میآمدند، ولی آلمانها عواطف

ص: 493

لطیف و ایمان عظیم خود را در آن فرو ریختند، به طوری که وقتی ایتالیا در ملودی برتری داشت و فرانسه در وزنهای زیبا، آلمان به سوی برتری درلید، موسیقی مجلسی، و همسرایی گام برداشت. در اثری از جی.اف.

کریگر به نام دوازده سونات برای دو ویولن (1688) سکانسهای سونات در سه موومان وضع شدهاند آلگرو، لارگو، و پرستو. موسیقیسازی که از رقص برخاسته بود (پاوان، ساراباند، گاووت، ژیگ و غیره) استقلال خود را از رقص و آواز اعلام داشت. در آلمان بازار موسیقیدانان ایتالیایی هنوز رواج داشت. کاوالی در مونیخ و ویوالدی نیز بعدها در دارمشتات حکمروایی میکردند. اپرای ایتالیایی به آلمان وارد شد و برای نخستین بار در تورگاو به نمایش گذاشته شد (1627); پس از آن در رگنسبورگ، وین و مونیخ نمایشهای دیگری داده شدند. نخستین اپرای آلمانی، که “نمایش آوازی” نامیده میشد، اثری بود از یوهان تیل به نام آدم و حوا که در سال 1678 در هامبورگ نمایش داده شد; از آن روز به بعد، تا نیم قرن، هامبورگ مرکز اپرا و درام آلمان بود. در آنجا هاندل آلمیرا و نرون را در سال 1705 و دافنه و فلوریندا را در سال 1706، پیش از آنکه به انگلستان برود و آنجا را مسخر خود کند، به وجود آورد. شخصیت بزرگ اپرای آلمان در این دوره راینهارد کایزر است که 116 اپرا برای گروه هامبورگ ساخت. پس از 1644، آهنگسازان آلمانی در موسیقی مجلسی و کلیسایی از آهنگسازان ایتالیایی پیشی گرفتند.

سرودهای مذهبی پاول گرهارت شرح عقاید آشتیناپذیر لوتری وی بودند. یان راینکن در کاتریننکیرشه، در هامبورگ، از سال 1663 تا روز مرگش در نودونه سالگی (1722)، استاد ارگنواز بود. دیتریش بوکستهوده، متولد دانمارک، در سال 1668 ارگنواز مارینکیرشه در لوبک شد; اجراهای وی مخصوصا در کنسرتهای آبند موزیک وی برای موسیقی مجلسی، ارکستر، و همسرایی آن قدر شهرت یافتند که، در سال 1705، باخ بزرگ هشتاد کیلومتر پیاده راه را پیمود و از آرنشتات به لوبک آمد تانوازندگی وی رابشنود. تقریبا هفتاد اثر برای ارگ از او به جای ماندهاند; بسیاری از آنها هنوز نواخته میشوند و کورالهایش در به وجود آوردن سبک یوهان سباستیان سهیم بودند. یوهان کوناو پیش از باخ در توماسکیرشه واقع در لایپزیگ ارگ مینواخت، فرم سونات برای کلاویه را توسعه بخشید و نتهایی به سبک سوئیتهای باخ ساخت. خاندان باخ اکنون با تعداد وافر اعضای خود وارد صحنه موسیقی میشد. در سالهای بین 1550 تا 1850، تا حدود چهار صد باخ میشناسیم که همه موسیقیدانند. شصت تن از آنان، در دنیای موسیقی خود شان، مقامداران برجستهای بودند. آنان یک صنف خانوادگی تشکیل دادند که در مواقع خاص در مرکز اجتماعی خود در آیزناخ، آرنشتات، یا ارفورت همدیگر را میدیدند. آنها بیتردید بزرگترین سلسله موسیقیدانان را تشکیل دادهاند که نه تنها از نظر

ص: 494

تعداد، بلکه از نظر ایمانشان به هنر، مداومت خاص نژاد ژرمن در طلب مقصود، و استعداد آهنگسازی و نفوذشان بسیار شایان توجهند. تا نسل پنجم جای بزرگی در موسیقی نداشتند و با یوهان کریستوف و یوهان میخائل باخ، پسران هاینریش باخ، ارگنواز آرنشتات، آغاز کردند. یوهان کریستوف مدت سی و هشت سال ارگنواز عمده آیزناخ بود; مردی بود ساده، جدی و زحمتکش که دسته های همسرایان بسیاری تربیت کرد و برای ارگ و ارکستر آهنگهایی ساخت. برادرش، یوهان میخائل، در سال 1673 در شهر گرن ارگنواز شد و تا موقع مرگش در 1694 در آنجا ماند، و پنجمین دخترش نخستین همسر یوهان سباستیان شد. کریستوف باخ، برادر هاینریش، ارگنوزا شهر وایمار بود و دو پسر توامان داشت که ویولن مینواختند; یکی از آنان آمبروزیوس پدر یوهان سباستیان بود. یوهان باخ، برادر هاینریش و کریستوف، از سال 1647 تا 1673 در ارفورت ارگ مینواخت تا اینکه پسرش یوهان کریستیان باخ، که در سال 1682 برادرش یوهان اگیدیوس باخ جایش را گرفت، جانشین وی شد. تمام نیروهای طبیعت جمع شده بودند تا یوهان سباستیان باخ را به وجود آورند و آماده سازند.

IV- اتریش و ترکان

وین در این زمان آن قدر زیباست که به سختی میتوانیم آن را پس از جنگ سیساله توصیف کنیم.اتریش در این جنگ به شدت آلمان زیان ندیده بود، لیکن خزانه آن تهی شده، ارتشش به خواری افتاده، و صلح وستفالی حیثیت و نیروی امپراطوران را پایین آورده بود. در این هنگام یک پیشامد مساعد روی داد: لئوپولد اول در سال 1658 به جای پدرش فردیناند سوم به امپراطوری رسید و چهل و هفت سال سلطنت کرد; و با آنکه در آن مدت ترکان مجددا دروازه وین را کوبیدند، اما اتریش با سرعت به سوی بهبود و پیشرفت گام بر میداشت. لئوپولد، که تنها به صورت ظاهر بر ایالات امیرنشین آلمانی حکم میراند، رسما امپراطور بوهم و مجارستان باختری بود و بر دوکنشینهای ستیریا، کارینتیا، کارنیولا و ایالت تیرول حکمروایی میکرد. وی حکمران بزرگی نبود; بنا به وظیفه، در مملکتداری و تشکیل سیاست میکوشید، ولی از بینش نیاکان هاپسبورگ خود برخوردار نبود و از آنها تنها الاهیات و شکل چانه را به ارث برده بود. در اصل برای روحانیت بار آمده بود; دلش هیچگاه از مهر یسوعیان خالی نشد و از پذیرش رهبریشان غافل نماند. با آنکه خود شخصا از خوی زشت مبرا بود، اصل گرویدن رعایایش را به آیین کاتولیک پذیرفت و این سیاست را با استبداد خشن در بوهم و مجارستان (هنگری) به مرحله عمل درآورد. به صلح متمایل بود، ولی ناچار به یک سلسله جنگهایی که تجاوزهای لویی چهاردهم و ترکان بر او تحمیل کرده بودند کشانده شد. در گیرودار این خونریزی، به شعر، هنر، و موسیقی پرداخت; خود آهنگ ساخت و اپرا را در وین تشویق کرد;

ص: 495

در دوره پنجاهساله پس از جلوس به تخت شاهی، حدود چهارصد اپرای جدید به نمایش گذاشته شد. یک حکاکی سال 1667 ساختمان اپرایی مجلل را با سه ردیف لژ و پر از تماشاچی نشان میدهد; این یکی از قدیمترین پایه های زیبای آواز است.

اتریش را در این زمان باید دولتی به شمار آوریم که از غرب در برابر ترکیه، که دوباره قدرت یافته بود، دفاع میکرد و دشمنی نیرومندترین فرمانروای غرب به ستوهش آورده بود; کشمکش عالم مسیحیت با اسلام، در نتیجه نزاع قدیمی خانواده هاپسبورگ با فرانسه، با مانع و آشفتگی روبرو شد. مجارستان بر پیچیدگی این مسئله افزود، زیرا فقط یک سوم غرب آن تحت سلطه امپراطور قرار داشت، و آن هم قسمتی پروتستان و بقیه هم خواهان آزادی بود. مجارها احساسات ملی ویژه خود داشتند که از ادبیات و سنن افتخارآمیز هونیادی یانوش و ماتیاس کوروینوس مایه میگرفت; در همان اواخر(1651)، میکلوش زرینیی اثری حماسی منتشر کرده بود که از هیجانات میهنپرستی میطپید. مجارها، که از سلطه اتریشیها و استیلای کاتولیکها خواریها دیده و بیدادگریها کشیده بودند، هنگام تصمیم ترکان مبنی بر تسخیر مجارستان، تقریبا به استقبالشان رفتند.

وجود چند وزیر نیرومند پیاپی از زوال ترکیه جلوگیری کرد و آنان آزار غرب را مجددا آغاز کردند. یکی از نشانه های این بهبود وضع آن بود که نبی، شاعر برجسته ترک، در منقبت وزیرانی که به وی محبت میکردند شعر میسرود; دیگر اینکه پول و ذوق و دینداری ترکان توانست مسجد زیبای ینی ولیده را در استانبول بنا کند(1651-1680). سلطان محمد چهارم محمد کوپریلی را به صدراعظمی برگزید، و او در سن هفتاد سالگی نیم قرن فرمانروایی خاندانش را، که اهل آلبانی بودند، جشن گرفت(1656). وزارت خودش فقط پنج سال دوام یافت، و در آن مدت سیوشش هزار نفر را به جرمهایی از دزدی گرفته تا خیانت اعدام کرد; دژخیم اعظمش روزانه به طور متوسط سه نفر را به دار میآویخت. فساد دستگاه اداری و دسایس سیاسی در حرمسرا، بر اثر وحشت، اعتدال یافت; انضباط به ارتش عودت داده شد، و پاشاهای ولایات از خودسری و و اختلاسهای خویش کاستند. وقتی که ژرژ راکوتسی دوم، شاهزاده ترانسیلوانی، سلطه ترکیه را نپذیرفت، کوپریلی شورش را با ارتشی به فرماندهی خود از بین برد، راکوتسی را خلع کرد، غرامت سنگینی را به قهر خواستار شد و خراج سالیانه ترانسیلوانی به سلطان را از 15,000 فلورن به 50,000 فلورن افزود.

پس از وزیر مخوف هفتاد و چند ساله، فرزندش احمد کوپریلی جانشینش شد. هنگامی که شورش دیگری به رهبری ژان کمینی به وقوع پیوست، امپراطور لئوپولد ده هزار نفر از ارتش خود را تحت فرماندهی یکی از سرداران مشهور آن عصر، کنته ریموند دی مونته کوکولی ایتالیایی، به یاری انقلاب فرستاد. احمد در مقام تلافی یکصدوبیست هزار نفر سپاهی برای تکمیل تسخیر مجارستان به آن سو فرستاد. لئوپولد تقاضای کمک کرد; ایالات آلمانی، از کاتولیک

ص: 496

گرفته تا پروتستان، با بذل مال و جان به آن تقاضا جواب مثبت دادند; و لویی چهاردهم از اتحاد با ترکان دست برداشت و با ارسال چهارهزار سرباز در آن مددکاری شرکت جست. با وجود این، مقاومت نومیدانه مینمود; اروپا منتظر سقوط وین بود; لئوپولد آماده شد که پایتخت را ترک کند. نیروی مونته کوکولی از نظر نفرات کمتر از نیروی ترکان بود; ولی از نظر توپخانه برتری داشت. او که جرئت نمیورزید با ترکان در زمین باز، که مستلزم افراد بیشتری بود، رو به رو شود، با یک حیله جنگی هنگام عبور از رودخانه رابا در سنگوتار، در حدود صدوسی کیلومتری جنوب وین، بر واحدهای ترک که در حال نزدیک شدن به ساحل چپ رودخانه بودند تاخت. تدبیر جنگی وی و قهرمانی ویژه هنگ فرانسوی در جنگی که اروپا را بار دیگر از یورش سیل آسای مسلمانان نجات داد، پیروزی به همراه آورد(اول اوت 1664) همانطور که، در یک قرن پیش (1571)، پیروزی لپانتواز قدرت و تجدید سریع نیروی ترکان چیزی نکاست، این بار هم قدرت نوتوانی آنان، ارتش عظیم آنان و ناپایداری متحدان لئوپولد، که نگران بازگشت به وطن بودند، امپراطور را واداشت تا با سلطان قرارداد متارکهای بیست ساله امضا کند(دهم اوت 1664). به موجب این متارکه، قسمت اعظم مجارستان تحت استیلای ترکان باقی ماند، حاکمیت ترکیه بر ترانسیلوانی تایید شد، و به علاوه مستلزم پرداخت 200,000 فلورن به عنوان “پیشکش” به سلطان بود. احمد کوپریلی، که به موفقیت کامل دست یافته بود، پیروزمندانه به سوی قسطنطنیه بازگشت. حمله لویی چهاردهم به هلند (1667) موقتا به اتحاد مسیحی علیه ترکان پایان داد. سلطان احمد در سال 1669 فرماندهی محاصره کرت را شخصا به عهده گرفت ونیزیها را مجبور به تسلیم جزیره کرد; در نتیجه، ناوگان ترکیه بار دیگر بر دریای مدیترانه مسلط شد. در این بین فقط یان سوبیسکی، پادشاه لهستان، احساس میکرد که قدرت مبارزه با ترکیه را دارد. وی هدفش را شجاعانه اعلام داشت: “پیروزی وحشیان را با پیروزی پاسخ گفت، با پیروزیهای پی درپی و از مرز به مرز دنبال کردن آنان باید دستشان را از اروپا کوتاه کرد، ... . آنها را باید به صحراها راند و باید معدومشان کرد تا بر روی ویرانه هاشان امپراطوری بیزانس را بنا نهاد. تنها این اقدام مسیحی شرافتمندانه و عاقلانه است.” با وجود این، لئوپولد به ترکان جسارت بخشید تا به لهستان حملهور شوند، و لویی بدانها اصرار ورزید تا به لئوپولد حمله کنند.

احمد کوپریلی، خسته و فرسوده از شکستهای تابناک و باختن چند نبرد تعیینکننده، پس از بسط خطه ترکیه به آخرین حد متصرفات اروپایی خود، در سال 1676، در سن چهل و یک سالگی، بدرود حیات گفت. سلطان محمد چهارم وزارت را به دامادش قره مصطفی، که لویی چهاردهم را با قول حمله به اتریش شادمان ساخت سپرده شورش ناسیونالیستهای مجارستانی (1678)، که تحت رهبری ایمره توکولی، به علت فشار زیاد از اندازه بر ناسیونالیسم و مذهب پروتستان، در اتریش هنگری آغاز شده بود و وعدهای که رهبر شورشیان به ترکان در مورد شناسایی حق

ص: 497

حاکمیت آنها بر مجارستان، در مقابل دریافت کمک آنان به آن شورش، داده بود، موجب امیدواری و پشتگرمی قره مصطفی شد. لئوپولد خیلی دیر دست از سیاست فشار برداشت و رواداری را در مجارستان اعلام کرد.

لویی چهاردهم برای توکولی کمک مالی فرستاد و به سوبیسکی قول داد که اگر بتواند لهستان را با فرانسه علیه امپراطوری اتریش متحد سازد، سیلزی و مجارستان را به تملک وی در خواهد آورد. لئوپولد قول داد که یکی از آرشیدوشسها را به عقد پسر سوبیسکی درآورد و تقاضای وی را مبنی بر موروثی کردن سلطنت لهستان در خانوادهاش برآورد. ما از نیت آن شاه در یاری دادن اتریش علیه ترکان آگاه نیستیم، بلکه فقط میتوانیم بگوییم که این یکی از مصیبتبارترین و بنیادیترین رویدادهای تاریخ جدید به شمار میرود.

قره مصطفی پی برد که خصومتهای دیرینه بین خانواده های هاپسبورگ و بوربون و بین آیین کاتولیک و پروتستان، فرصتی برای تصرف وین و شاید همه اروپا به او میدهند. ترکان افتخار میکردند که در قرن پانزدهم قسطنطنیه پایتخت روم شرقی را به یک دژ مسلمانان و کلیسای سانتاسوفیا را به یک مسجد مبدل ساختهاند; در نتیجه، اکنون اعلام میکردند که برجای نخواهند نشست، مگر اینکه رم را مسخر کنند و اسبهایشان را در شبستان کلیسای سان پیترو ببندند. قره مصطفی در سال 1682 ارتش و تدارکاتی را که از عربستان، سوریه، قفقاز، آسیای صغیر، و ترکیه اروپایی گرد آورده بود، به بهانه حمله به لهستان، در آدریانوپل مستقر کرد. سلطان و وزیر در روز سی و یکم مارس 1683 راهپیمایی طولانی خود را به سوی وین آغاز کردند. ارتش، به هنگام پیشروی، از طرف ایالات ترکنشین بین راه تقویت میشد و افراد کمکی میگرفت: افراد حقالسهم والاکیا، مولداوی و ترانسیلوانی نیز به آن پیوستند; زمانی که در اوسییک(اسگ)، در ساحل رود دراوا، فرود آمدند، تعداد شان به دویست و پنجاه هزار نفر، به اضافه تعداد کثیری شتر، فیل، موذن، خواجه، و یک حرمسرا، رسید. در آنجا توکولی اعلامیهای صادر کرد و از کلیه مسیحیان همسایه خواست تا این حمله علیه اتریش را یاری دهند و به همگان تامین زندگی و مال و آزادی مذهب را، تحت حکومت سلطان، مژده داد. بسیاری از شهرها دروازه هایشان را به روی مهاجمان گشودند. لئوپولد بار دیگر از شاهزادگان آلمانی تقاضای کمک کرد; ولی اینان در اجابت درخواست او شیوهای کند و کاهلانه در کار آوردند. وی ارتش چهل هزار نفری خود را تحت فرماندهی شارل پنجم، دوک لورن، که ولتر وی را یکی از شریفترین شاهزادگان عالم مسیحیت توصیف کردهاست، قرار داد شارل پادگانی مرکب از سیزده هزار تن سپاهی در وین به جای گذاشت و با قوای اصلی به سوی تولن عقبنشینی کرد و در آنجا به انتظار لهستانیان نشست. لئوپولد به پاساو گریخت و مردم کشورش وی را به خاطر اینکه پایتختش را برای محاصرهای که از مدتها قبل انتظارش میرفت آماده نکرده بود محکوم کردند. استحکاماتش ویران شدند;

ص: 498

پادگانش از یک دهم دشمن پیشرونده کمتر بود. ترکان در روز چهاردهم ژوئیه به پای دیوارها رسیدند. لئوپولد پیکی به سوی سوبیسکی فرستاد و خواهش کرد بیدرنگ، قبل از پیاده نظام کند روش، به آن سوی بیاید; “تنها نام تو، که مایه وحشت دشمن است ضامن پیروزی خواهد بود.” سوبیسکی با سه هزار سواره نظام آمد.

پیاده نظامش، با سیوسههزار سپاهی نیرومند، در روز پنجم سپتامبر سر رسید. دو روز بعد، هجده هزار نفر دیگر از ایالات آلمانی آمدند. سپاه مسیحیان اکنون به شصتهزار نفر میرسید. اما در همین حال وین گرسنگی میکشید; قلاعش در زیر آتش توپخانه ترک فرو میریختند; و اگر محاصره یک هفته دیگر طول میکشید، شهر سقوط میکرد. مسیحیان، که اکنون تحت فرماندهی عالی سوبیسکی قرار داشتند، در سپیده دم دوازدهم سپتامبر به طرف محاصرهکنندگان هجوم آوردند. قره مصطفی باور نمیکرد که لهستانیها فرا رسند و کمتر از آن باور میکرد که نیروهای مسیحی در حمله پیشقدم شوند; او همه چیز را بیشتر برای محاصره آماده کرده بود تا برای نبرد; افسرانش سنگرهایشان را با فرش و کاشی آراسته بودند، و خودش چادرش را با حمام، چشمه های آب، باغ، و صیغه های حرم مجهز کرده بود. سپاهیان نخبهاش در سنگر غافلگیر و تکه پاره شدند. آن سپاه مختلط و گرد آمده از ایالاتی دور دست، در پیش روی مسیحیان ملهم به احساس نجات اروپا و مسیحیت، انگیزهای در وفاداری به سلطان نداشت و از هم پاشید. پس از هشت ساعت جنگ، تاریکی بر میدان جنگ سایه گسترد و جنگاوران دست از پیکار کشیدند. در سحرگاه بعد، مسیحیان، که هنوز از پیروزی خود مطمئن نبودند، با خوشحالی تمام دریافتند که ترکان روی به هزیمت نهاده و ده هزار کشته و مقدار زیادی تجهیزات نظامی در اردوگاه خود به جای گذاشتهاند. مسیحیان سه هزار نفر تلفات دادند. سوبیسکی میخواست به تعقیب آنان بپردازد، ولی سربازان لهستانی خواهش کردند حال که کار شان پایان یافته است، اجازه دهد به وطن برگردند. پادشاه پیروز به وین و کلیسایش وارد شد تا سپاس خداوند به جای بیاورد; در سر راه مردم سپاسگزار به وی همچون منجی الاهی شادباش میگفتند و میکوشیدند تا جامهاش را لمس کنند و پایش را ببوسند; زیرا معتقد بودند که تابناکی این فتح مهم کلیه تهورات تاریخ سلحشوری را تحتالشعاع خود درآوردهاست. هنگامی که لئوپولد به پایتختش برگشت(15 سپتامبر)، مردم بسردی از وی استقبال کردند. از آجودانهایش پرسید که آیا تا کنون سابقه داشته است که امپراطور یک پادشاه انتخابی را به حضور بپذیرد و در این صورت چه تشریفاتی باید رعایت شود در ملاقات با سوبیسکی تاخیر ورزید و سرانجام وی را با تشکری بسیار عادی و معمولی پذیرفت; چنین گمان میکرد که این قهرمان با تعقیب ترکان میخواسته است قلمرو خود و خانوادهاش را گسترش دهد. در نتیجه، کار تعقیب تا روز 17 سپتامبر به تعویق افتاد و تا ده روز بعد از آن با ترکان در حال فرار

ص: 499

برخوردی نشد. سوبیسکی و شارل در پارکانی، نزدیک دانوب، بار دیگر به یک پیروزی قاطع دست یافتند.

چون سپاهیانش از فرط راهپیمایی، اسهال خونی، و نبرد ضعیف شده بودند، شاه آنان را به سوی لهستان برد و در شب عید میلاد مسیح 1683 وارد کراکو شد. روز بعد، سلطان قره مصطفی را به قتل رسانید. بنا به اصرار پاپ اینوکنتیوس یازدهم، اتریش، لهستان، و ونیز یک اتحاد مقدس برای ادامه جنگ علیه ترکان تشکیل دادند(1684). فرانچسکو موروسینی، مورئا (پلوپونز) را مجددا برای ونیز مسخر کرد; به سال 1687 آتن را به محاصره درآورد و 28 سپتامبر آن را تسخیر کرد; در گیرودار کارزار، توپخانهاش پروپولایا و پارتنون را، که محل ذخیره مهمات ترکها بود، ویران کرد. ترکان آتن و آتیک را در 1688، و مورئا را در 1715 مجددا تصرف کردند. در این اثنا، شارل، دوک لورن، ترکان را در گران (استرگوم)، در سال 1685، شکست داد و در همان سال نیز، پس از ده هفته محاصره، بودا پایتخت قدیمی مجارستان را، که ترکان از 1541 تا این تاریخ در دست داشتند، گرفت. در سال 1687 شارل ارتش اتریش را در هارکانی، نزدیک موهاچ، یعنی همانجا که سلطان سلیمان قانونی در 1526 تسلط ترکان را آغاز کرده بود، به سوی پیروزی رهبری کرد. این”نبرد دوم موهاچ” به قدرت ترکان در مجارستان، که اکنون کاملا در ملکیت امپراطوری اتریش قرار داشت، پایان بخشید. تراسیلوانی حق حاکمیت امپراطور هاپسبورگ را پذیرفت و در امپراطوری اتریش هنگری ادغام شد. ماکس امانوئل باواریایی بلگراد را در 1688 گرفت. لئوپولد اعلام کرد که اکنون راه قسطنطنیه باز است و زمان آن رسیده است که ترکان را از اروپا برانند. لویی چهاردهم به داد ترکها رسید. “مسیحیترین شاه” جنگ بین بوربون و هاپسبورگ را از نزاع بین مسیحیت و اسلام مهمتر میدانست. وی با حسدی فزاینده به موفقیتهای “اتحاد مقدس” و گسترش قلمرو حیثیت هاپسبورگ مینگریست. در سال 1688، در حالی که از یاد برده بود که چهار سال پیش پیمان متارکه بیست ساله با امپراطور امضا کردهاست، از نو علیه امپراطور وارد جنگ شد و به قلمرو دوک پالاتینا نیرو فرستاد. لئوپولد شارل و ماکس امانوئل را برای مقابله با حمله وی به راین فرستاد; پیشروی علیه ترکان متوقف شد، و ترکان حمله را مجددا آغاز کردند. سلطان جدید، سلیمان دوم، یکی دیگر از کوپریلیها را به نام مصطفی، برادر احمد، به وزارت برگزید. مصطفی با دادن آزادی مذهب به مسیحیان ترکیه اروپا آنان را آرام ساخت، ارتشی جدید ساز کرد، و بلگراد را دوباره به تصرف درآورد(1690); لیکن یک سال بعد کشته شد و ترکان در سلانکامن قلع و قمع شدند. سلطان مصطفای دوم شخصا فرماندهی سپاه را به عهده گرفت، ولی از مسیحیان تحت فرماندهی پرنس اوژن دو ساووا در سنتا شکست خورد (1597). مصطفی تقاضای صلح کرد، و لئوپولد، خوشحال از اینکه دستش در نبرد با لویی

ص: 500

آزاد خواهد شد، پیمان کارلووتیس را با ترکیه، لهستان، و ونیز امضا کرد(1699). ترکیه از کلیه ادعاهای خود بر ترانسیلوانی و مجارستان (جز ناحیه زراعی طمشوار) دست برداشت، اوکرایین باختری را به لهستان واگذاشت، و مورئا و دالماسی شمالی را نیز به ونیز تسلیم کرد. هنوز تقریبا همه بالکان را در دست داشت دالماسی جنوبی، بوسنی، صربستان، بلغارستان، رومانی و بیشتر یونان; ولی، با این پیمان، خطر ترک برای عالم مسیحیت پایان یافت. چه چیز موجب شد که نیروی عثمانی از اوج اقتدار خود در زمان سلیمان اول رو به زوال نهد هیچ چیز مانند پیروزی از دست نمیرود. فرصتهای کامجویی منتج از پیروزی و ثروت بسیار اغوا کننده درآمدند; سلطانها نیرویی را که میبایستی برای انضباط بخشیدن به ارتش، دستگاه اداری، و وزرا به کار ببرند در حرمها تلف میکردند. امپراطوریشان آن قدر گسترده شده بود که از اداره موثر آن، ارسال سریع فرامین، و نقل و انتقال ارتش در آن عاجز مانده بودند; ولایات را پاشاها اداره میکردند که، به علت دوری مسافت از قسطنطنیه، تقریبا مستقل از حکومت سلطان حکمروایی داشتند. ترکان، که دیگر گرسنگی یا تهدید حمله دشمنان به تحرکشان وانمیداشت، به تناسایی و فساد گراییدند; رشوهخواری دستگاه دولتی را به فساد کشانید و قلب سکه اقتصاد و ارتش را به بی نظمی انداخت. افراد ینیچری، که حقوق خود را بر مبنای همان پول از ارزش افتاده میگرفتند، مکرر دست به شورش زدند; آنها به قدرت خود پی برده بودند و از آن به میزان افزایش آن سو استفاده میکردند. حق ازدواج به دست آوردند، پسران خود و دیگران را به سپاه برگزیده خود میپذیرفتند و از تمرین و انضباط سختی که از آنان بهترین سربازان اروپا را به بار آورده بود شانه خالی میکردند.فرماندهان آنان، که در شهوتپرستی استاد شده بودند، از فراگرفتن فنون نظامی و اسلحه جدید واپس میماندند; در آن زمان که غرب مسیحی بهترین توپها را میساخت و، در کشمکش مرگ و زندگی جنگهای سی ساله، سیاست جنگی و استراتژی برتری را توسعه میداد، ترکان، که در زمان سلطان محمد دوم صاحب بهترین توپخانه دنیا بودند، در جنگ لپانتو پی بردند که نیروی آتشبار و تاکتیک جنگی آنان در سطح پایینتری قرار دارد. در زمانی که سلطانها شخصا هدایت لشکریانشان را در دست داشتند، جنگ بر نیروی دولت عثمانی میافزود و آن را استحکام میبخشید; در این زمان که پیروزیهای سهل درون حرمها بر مشقات نبرد ارجحیت داشتند، جنگ هم موجبات زوال و سستی دولت را فراهم آورد. چیرگی یک دین جبری و محافظهکار بر حیات و اندیشه، علوم اسلامی قرون وسطی را، که در عالیترین درجه بود، به خفقان کشانید; دانش در غرب بر رشد خود افزود، ولی در شرق واماند. مسیحیان کشتیسازی و توپخانه را توسعه دادند; بازرگانیشان در همه قاره ها گسترش یافت، و راه های جدید دریایی به وجود آوردند; حال آنکه اغلب کالاهای بازرگانی عثمانی بر گرده شتران کاروان در جاده های زمینی میخزیدند. اولیای تنپرور گذاشتند تا قنوات و کانالها از بین بروند، و در آن حال، دهقانانی که وضعشان

ص: 501

بر اثر جنگ پریشان شده بود بردبارانه در انتظار باران مینشستند. امپراطوری به سوی غرب گام میزد تا اینکه یک روز، در همان حال حرکت، خود را مجددا در شرق بیابد. غرب دفع ترکان را در حکم کشانده شدن به جنگی کشتار کننده تلقی میکرد. اتریش و آلمان، که از فشار اسلام رها شده بودند، با لویی چهاردهم جاه طلب، که چنگال خود را در تن هلند، راینلاند، پالاتینا، ایتالیا و اسپانیا فرو برده بود، روبرو شدند. این ضربات، که از جانب غرب فرود میآمدند، تجزیه امپراطوری مقدس روم را کامل کردند و، جز شکل ظاهر، چیزی از آن بر جای نگذاشتند. امپراطور خود را اتریشی میپنداشت نه رومی; امپراطوری اتریش هنگری جایگزین امپراطوری مقدس روم شد. سلطنتهای اتریش، مجارستان و بوهم در خانواده هاپسبورگ موروثی(1713) شدند و حقوق سنتی انتخاب شاه از ایالات بوهمی و مجارستانی سلب شد. مجارستان تحت رهبری فرانسیس دوم راکوتسی مجددا سر به شورش برداشت (1703-1711)، لیکن شورش سرکوب شد و شوق آزادی فقط در اشعار و سرودها باقی ماند. اتریش اقتصاد مجارستان و بوهم را به نفع خود به کار انداخت، و طبقات بالا از دولت و نعمت جدیدی برخوردار شدند. قصرهای باشکوهی برای طبقه اشراف بنا شدند; کلیساهای زیبا و صومعه های باعظمت منزلگاه کشیشان و راهبان پیروزمند شدند. پرنس پاول استرهازی قصر خود را در آیزنشتات، یعنی جایی که روزی در آن هایدن میبایستی به رهبری و آفرینش آهنگهایش دست یازد، از نو بنا کرد. در وین، دومنیکو مارتینلی قصر لیشتنشتاین و، برای شاهزاده اوژن دو ساووا، قصر بلودره را طرحریزی کرد; یوهان فیشر فون ارلاخ، برای همان پرنس، قصر زمستانی مجللی ساخت و نقشه کتابخانه سلطنتی و قصر سلطنتی شونبرون را هم ریخت. در سال 1715، این معماران طراز اول اتریش کار روی کارلسکیرشه را در وین، به سبک کلیسای سان پیترو در شهر رم، آغاز کردند. یاکوب پرانتاور در کنار ساحل رود دانوب، در حدود شصت کیلومتری غرب وین، کلوستر ملک را که وسیعترین و گیراترین دیر بندیکتی سراسر آلمان است بنا کرد. این اوج سبک باروک اتریشی است. در پی پیروزی، یوهان ارنست تون، اسقف اعظم مقتدر و پرجاه و جلال، باغ مشهور میرابل سالزبورگ را با مجسمه هایی از فیشر فون ارلاخ طرح ریخت. اتریش، مفتخر و باشکوه، به والاترین قرن خود پای گذاشت.

ص: 502

فصل پانزدهم :جنوب آمده میشود - 1648-1715

I- ایتالیای کاتولیک

این هم بخشی از خردمندی خاموش کشاورزی است که زمینی را که خاکش، از فرط کشت و کار، از حاصلخیزی افتاده است برای فصلی به آیش میگذارد و احیانا شخمی هم به آن میزند، ولی بذری در آن نمیریزد. ایتالیا پس از اینکه نیروی باروری رنسانس را به مصرف رساند، به استراحت پرداخت. شور حیاتی باورنکردنیش به گامی آرامتر کاهش یافت، گویی برای دستیابی به توفیقهای آینده نیرو میگرفت. در نتیجه، نمیتوانیم چه در این عصر و چه در عصر بعد از آن بین برنینی و بوناپارت منتظر باشیم که از ایتالیا آن گونه ثمرات تابناکی که در قرون زرین خود به بار آورده بود به وجود آید. دوباره به دیدارش میرویم، گاه گاه از شهرهای آکنده از سوابق و یادگارهای تاریخی احساس رضایتی میکنیم، و میتوانیم صداهای خفیفی را که گواه بر حیات خاموشیناپذیر آنند بشنویم. البته ایتالیا هنوز کاتولیک بود; این جز لاینفک روح آن است و، جز با تجاوز به حریم این روح، نمیتوان آنرا از او گرفت. اغنیا، که طبیعتا بر دولت مسلط بودند و قانون وضع میکردند، در حق بیچارگان رفتاری بیدادگرانه داشتند. ثروتمندان به قصد توجیه اعمال خود میگفتند که اگر به بینوایان پول بیشتری بدهند، بینظم و گستاخ میشوند. زنان، بجز در هنگام شکوفندگی زیباییشان، از طرف مردان و همجنسان خود مورد بهرهکشی قرار میگرفتند. در این شرایط، طبقات پایین، و بعد از آن جنس ضعیف، روح خود را با مراسم کلیسایی و مذهبی تسلی میدادند. ایمانشان به عدالت خداوندی آنان را در مقابل اعمال غیر انسانی بشر نیروی ایستادگی میبخشید; گناهان زبانهای آتشین و جسم کفرآمیز شان به توسط کشیشان رحیم و راهبان مهربان، که امیدوارانه آنان را غذا میدادند، بلافاصله بخشیده میشدند; روزهای بارکشی آنها با آمدن جشنهای رخوتآمیز قدیسان حامی آنان قطع میشد. این قدیسان و مریم عذرا، که از

ص: 503

در گاه خداوند شفاعتشان خواهند کرد، آنان را از وحشت آتش دوزخ نگاه خواهند داشت; این شفاعتی که کلیسا بر آنان ارزانی میداشت مدت اقامتشان را در برزخ کوتاه میکرد; دیر یا زود به بهشت که از ایتالیا زیباتر است راه خواهند یافت و در آنجا نه مالک است، نه مالیات، نه عشریه، نه زحمت، نه جنگ، نه درد، و نه اندوه.

از این رو، با شکیبایی و شوخی و آوازخوانی، اخاذی کشیشان همهجا حاضر خود را، که حداقل یک سوم در آمد ملت را میخوردند، تحمل میکردند. آنها کلیساهایشان را همچون جزایر صلح در متن کارزار زندگی دوست میداشتند. با غرور و نه با رنجش، به شکوه کلیسای سان پیترو و واتیکان مینگریستند; اینها محصول شاهیهای آنان و دسترنج صنعتگران آنها بودند; اینها خیلی بیشتر به بینوایان تعلق داشتند تا به ثروتمندان; و اینها برای مزار نخستین حواری یا منزلگاه رهبر عالم مسیحیت، خادم خادمان خداوند، چندان مجلل نبودند.

اگر آن پدر مقدس حمله به کلیسا را مجازات میکرد، فقط برای این بود که نادانان را از نابود کردن آن بنای اخلاقی که شالودهاش بر ایمان مذهبی قرار داشت بر حذر دارد و فقط ایمانی را که نظمی حماسی از نثر رنج و زحمت آفریده است حفاظت کند. تفتیش افکار ایتالیایی در آن زمان نسبتا انسانی بود. مشهورترین قربانی آن کشیشی بود اسپانیایی به نام میگل د مولینوس که در ساراگوسا به دنیا آمده بود و در رم میزیست. وی در سال 1675 کتاب راهنمای روح را منتشر ساخت و در آن استدلال کرده بود که گرچه ایمان به عیسی و کلیسا انسان را در رسیدن به بالاترین سطح دینی یاری میدهد، مومنی که خود را مستقیما به خداوند پیوستگی داده است میتواند بی هیچ احساس خطری واسطگی روحانی و همه مراسم کلیسا را نادیده انگارد. مولینوس در رساله دیگر اظهار عقیده کرده بود که مومنی که از رهایی از گناه دنیایی مطمئن شده باشد میتواند آیین قربانی مقدس را بدون اینکه قبلا نزد کشیشی اعتراف کرده باشد، بپذیرد. راهنمای روح مخصوصا توجه زنان را جلب کرد; صدها زن، از جمله پرنسس بورگزه و ملکه کریستینا، از وی نظرخواهی میکردند و هدیه برایش میفرستادند. بسیاری از راهبه ها به تسلیم و ترک نفس جدید گرویدند، تسبیح را به کنار انداختند، و در پیوستگی غرورآمیزی با خداوند مستغرق شدند.

چند تن از اسقفهای ایتالیایی از جنبشی که موجب کاهش مراسم و نذر نیازهای کلیسایی شده بود به پاپ اینوکنتیوس یازدهم شکایت بردند تا به سر کوبش اقدام کند. یسوعیان و فرانسیسیان به عنوان اینکه مولینوس، به شیوه پروتستانها، بر ایمان بیش از اعمال و کردار تاکید مینهاد، با وی به مخالفت پرداختند. پاپ تا مدتی از وی حمایت میکرد، ولی دستگاه تفتیش افکار رومی او را در 1685 و، پس از وی، حدود یکصد نفر از پیروانش را بازداشت کرد. او 4,000 کراون طلا (50,000 دلار) در ازای مزد کمی که در برابر نصایح کتبی میگرفت اندوخته بود; از روی هزینه پستی نامه هایی که تنها در یک روز بازداشت دریافت داشته است، یعنی بیستوسه دوکا(برابر با 50/287 دلار)،

ص: 504

میتوان به تعداد مکاتبهکنندگان با وی پی برد.

دستگاه تفتیش افکار پس از بازجویی از زندانیان، جرمهای زیادی برای آنها تراشید: از همه مهمتر اینکه مولینوس شکستن صلیب و تمثالهای مذهبی را، به عنوان اینکه مانع پیوستگی آرام به خداوند میشوند، مجاز میدانسته است; مردم را از نذر کردنهای مذهبی یا ورود به فرقه های مذهبی باز میداشتهاست; و در شاگردان و پیروان خود این اعتقاد را به وجود میآورده است که آنان، پس از نیل به پیوند الاهی، هرچه کنند گناه محسوب نمیشود. شاید براثر فشار زندان، شکنجه، یا ترس اعتراف کرده باشد که شکستن تمثال را روا میشمرده و آنان را که به نظرش نامناسب مینمودند از بستن پیمان رهبانیت برحذر میداشته است، وی اعتراف کرد که سالیان دراز”زشتترین اعمال را با دو زن” انجام میداده است، او “این را گناه نمیدانسته، بلکه موجب تزکیه روح میپنداشتهاست” و بنا بر این “از پیوند نزدیکتری با خداوند برخوردار بودهاست.” دستگاه تفتیش افکار شصتوهشت پیشنهاد موجود در کتابها، نامه ها، یا اعترافات مولینوس را محکوم کرد و در سوم سپتامبر 1687، با تنظیم ادعانامهای، وی را به سوختن در ملا عام محکوم ساخت. مردم بسیاری در آن جلسه حضور یافتند و تقاضا کردند وی را بسوزانند; ولی تفتیش افکار به حبس ابد برای وی رضایت داد. او در سال 1697 در زندان درگذشت. احساس همدردی ما نسبت به “بدعتگذاران” آلپی، که میلتن در سونات “کشتار اخیر در پیمون” به سوگشان نشست، بیشتر است. در دره های پنهان بین پیمون ساووا و دوفینه فرانسه و دواها، از اعقاب والدوسیان، میزیستند که بر نهضت اصلاح دینی تقدم زمانی داشتند و بعد از آن هم باقی ماندند و، علیرغم ده ها دگرگونی و نوسان که در قانون و دولت پیدا شد، از مذهب پروتستان خویش دست برنداشتند. دوکا شارل امانوئل دوم، فرمانروای ساووا، در سال 1655 با لویی چهاردهم در فراهم آوردن لشکر متحد شد تا ودواها را از دین خود برگرداند. کشتار حاصل از این کار خشم کرامل را برانگیخت و او از مازارن حکمی مبنی بر پایان بخشیدن به این آدمکشی گرفت. لیکن پس از مرگ لرد پراتکتور و کاردینال، جور و ستم بار دیگر آغاز شد و پس از الغای فرمان نانت، دولت فرانسه کوشش خود را برای ریشهکن کردن مذهب پروتستان در آن ایالت از سرگرفت. و دواها اسلحه خود را در برابر قول عفو عمومی به زمین گذاشتند; آنگاه که خلع سلاح شدند، سه هزار نفر شان را از زن، کودک و پیرمرد قتل عام کردند(1686). بقیه آنان، که جان به در برده و هنوز از کیش خود دست برنداشته بودند، اجازه یافتند به اطراف ژنو مهاجرت کنند. ویکتور آمادئوس، دوک بعدی، که خود را در شهر فرنگ سیاست میدید، علی رغم فرانسه و به دشمنی با آن و دواها را دعوت کرد تا به دره های خود برگردند(1696). آنها هم آمدند، در خدمتش جنگیدند، و از آن پس اجازه یافتند تا “خدای ناشناخته” را به شیوه خود پرستش کنند. بینوایان ایالات پاپی مثل همهجای ایتالیا بینوا بودند. کوریا، یا دربار پاپ، مثل همه

ص: 505

دولتها، با مالیاتی که از رعایا میگرفت روز به روز از میزان درآمد شان میکاست و برای مقاصد و کارمندان خود هرگز پول کافی در اختیار نداشت. کاردینال ساکتی به پاپ آلکساندر هفتم اعلام خطر کرد(1663) که ماموران مالیات مردم را تا سرحد اضطرار تهیدست کردهاند. “مردم، که برای سیر کردن آزمندی این ماموران دیگر نه نقره دارند، نه مس، نه کتان، و نه اثاثه منزل، در آینده ناچار خواهند شد خود شان را هم بفروشند تا بتوانند از عهده کشیدن باری که “کامرا” (مجمع قانونگذاری دربار پاپ) بر دوششان گذاشته است برآیند.” کاردینال از پولپرستی و رشوهخواری دستگاه قضایی پاپ، از خرید و فروش رای دادگاه، از سالها به تاخیر افتادن دادخواهیها، و از بیرحمی و ستمگری در حق محکومینی که جرئت میکردند از دست مقامات پایین به مقامات بالا شکایت ببرند شکوه کرد. ساکتی گفت:”فشار از آن اندازهای که در مصر بر اسرائیلیان آمد بیشتر است. با مردمی که از راه شمشیر مغلوب نشدهاند، ولی به تبعیت دربار پاپ در آمدهاند ... غیر انسانیتر از آن رفتار میشود که با بردگان سوری و افریقایی میکنند. کیست که این چیزها را ببیند و اشک نریزد” در میان فقر توده های مردم، به چند خانواده اشرافی منسوب به پاپها و کاردینالها از درآمد کلیسا نصیب هنگفتی میرسید. پاپهای این دوره نه مثل پیوس پنجم ریاضتکش بودند و نه همچون سیکستوس پنجم دولتمرد; آنان معمولا مردان خوبی بودند که ناتوانتر از آن بودند که بر شرارتهای انسانی اطراف خود غلبه کنند; و یا نمیتوانستند هزار روزنه و رخنهای را که فساد دستگاه اداری کلیسا از لای آنها میگذشت یا پنهان میشد پاسداری کنند. شاید هم هیچ سازمانی را، در چنین حد وسعت قلمرو و وظایف، نتوان از خطاهایی که ذاتی بشری است منزه نگاه داشت. پاپ اینوکنتیوس دهم” که در زندگی بیتقصیر و از نظر اصول درستکار بود” سخت کوشید تا مالیات را عادلانهتر کند، نگذارد اشراف آزمند درآمد کلیسا را به جیب خود فرو برند و نظم و عدالت را در ایالت خود برقرار سازد. همان طور که ولاسکوئز وی را نشان داده است، ظاهرا شخصیتی نیرومند به نظر میآمد و لیکن اجازه میداد تا دیگران به جای وی حکومت کنند و اولیمپیا مایدالکینی، زن برادر جاهطلب و سودجویش، در برگزیدن افراد و سیاست وی مداخله کند. کاردینالها و فرستادگان سیاسی پیش روی این زن فروتنی میکردند; به حدی که با هدایایی که از آنان میگرفت صاحب ثروتی بیکران شد; لیکن هنگامی که پاپ اینوکنتیوس مرد، این زن به بهانه بیچیزی از پرداخت هزینه کفن و دفن وی خودداری کرد.

میگویند در جلسهای که برای انتخاب جانشین وی تشکیل شد، یکی از کاردینالها بانگ به اعتراض برداشت و گفت: “این بار بایستی مردی شرافتمند برگزینیم.” این شرافت را در فابیوکیجی یافتند، که آلکساندر هفتم نام گرفت (1655-1667). وی کوشید تا دستگاه اداری پاپ را از رشوهخواری و اهمالکاری منزه سازد; برادر زادگان و خواهر زادگان حریصش را به سینا تبعید کرد; قروض عمومی را پایین آورد. لیکن فسادی که وی را احاطه کرده بود چنان عمیق

ص: 506

گسترده بود که نمیشد بر آن غلبه یافت. سرانجام تسلیم شد، اجازه داد تا خواهر زادگان و برادرزادگانش به رم برگردند و مقامهای پر سودی به آنان محول کرد; یکی از آنان ثروتی بس هنگفت اندوخت. قدرت از دست ضعیف آلکساندر بیرون رفت و در دست کاردینالها، که در دستگاه حکومت کلیسا مدعی قدرت و اختیار بیشتر بودند، قرار گرفت. حکومت اشرافی خانواده هایی که به کاردینالها مینازیدند، جانشین حکومت مطلقهای شد که شورای ترانت به پاپها ارزانی داشته بود. پاپ کلمنس نهم (1667-1669) یک بار دیگر علیه گماردن خویشاوندان به مناصب قد علم کرد. به خویشان خود امتیازات مختصری داد، ولی به آنان که ریاست طلب بودند پشت کرد. بر سینه صدها نفر را همشهریان زادگاه خویش، یعنی پیستویا، که به امید رسیدن به منصبی به سویش آمده بودند، دست رد گذاشت; درنتیجه، به هجو وی پرداختند. بار دیگر پی میبریم که سرشت آدمی در مورد ظالم و مظلوم تفاوتی ندارد و مردم خود عامل اصلی بدیهایی هستند که پیرامونشان را فرا گرفتهاست. پاپ جدید مردی صلحجو و عدالتخواه بود.

سلف وی، بنا به اصرار لویی چهاردهم، به صدور فرمانی پر دردسر علیه پیروان آیین یانسن دست زده بود، ولی پاپ کلمنس توانست در کلیسا به این جدال دینی پایان دهد. بدبختانه وی پس از دو سال فرمانروایی، رخت از جهان بربست. پاپ کلمنس دهم (1670-1676) در سن هشتاد سالگی به جانشینی وی نشست; امور را در دست کاردینالها(همان طور که نقشهاش را کشیده بودند) رها ساخت، ولی مقام پاپی را بی هیچ خطایی به پایان رساند.

پاپ اینوکنتیوس یازدهم (1676-1689)، بنا به گفته دانکه پروتستان، “مردی بود دارای تواضعی چشمگیر ... و در رفتاری بسیار نجیب و متین”، با وجدان در اخلاق، و پابرجا در اجرای اصلاحات. اداره محاضر پاپی را، که به گفتار یکی از مورخان کاتولیک “خرید و فروش مقامها در آن به عمل میآمد”، منحل کرد. بسیاری از ادارات بیهوده، امتیازات، و معافیتها را از بین برد; پس از سالیان دراز، برای نخستین بار بودجه دستگاه پاپی را به صورت متعادل درآورد; و درستی وضع مالی آن را به آن درجه مشهور ساخت که کوریا توانست پول را با سه درصد بهره قرض بگیرد. ولتر درباره او نوشته است که او “مردی پاکدامن، پیشوایی دانشمند، عالم الاهی فقیر، و شاهزادهای عالیمقام، دلیر و مصمم” بود. بیهوده کوشید تا شاید از زیادهروی و شتاب جیمز دوم، پادشاه انگلستان، در کاتولیک کردن انگلستان جلوگیری کند. وی ستمگری و سختگیریهای لویی چهاردهم را در حق هوگنوها محکوم کرد; میگفت:”مردم را باید به عبادتگاه راهنمایی کرد، نه اینکه به اجبار به کلیسا کشید.” ولی دلیلی نداشت که آن پادشاه مغرور و سرکش را، که میخواست مانند هنری هشتم که بر کلیسای انگلستان تسلط یافته بود بر کلیسای فرانسه حکمروایی داشته باشد، دوست بدارد. پاپ اینوکنتیوس یازدهم، برای اینکه جنایت را در رم کمتر کند، حق بستنشینی را که قبلا به محل سفرای بیگانه تعلق داشت از بین

ص: 507

برد; لویی اصرار داشت که این حق را برای فرستادگان سیاسی خود و حتی کوچه های مجاور سفارت فرانسه نگاه دارد، و در سال 1687، سفیر وی با یک هنگ سوارهنظام به رم آمد تا ادعای شاهانه را به مرحله عمل درآورد. پاپ سفیر را ملامت کرد و ورود به کلیسای سانلویجی را، که محل عبادت آن سفیر در رم بود، قدغن کرد. لویی موضوع را به یک شورای عمومی احاله کرد، سفیر پاپ در فرانسه را به زندان انداخت و منطقه آوینیون را، که از سال 1348 جزو مستملکات پاپ بود، گرفت. از این رو پاپ اینوکنتیوس یازدهم لشکرکشیهای ویلیام سوم د/اورانژ پروتستان را برای خلع جیمز دوم کاتولیک و وارد ساختن انگلستان در ائتلافی علیه فرانسه، با متانت و بردباری تحمل کرد. وی با همکاری لایبنیتز کوشید تا مذهب کاتولیک را با پروتستان آشتی دهد; بر امتیازهایی که موافق دانشگاه های آلمان بودند صحه گذاشت; یک انگلیسی او را “پاپ پروتستان” نامید پاپ اینوکنتیوس یازدهم پیش از آنکه ثمرات پیروزی مقاصدش راببیند، از دنیا رفت. ولی در زمان پاپی آلکساندر هشتم(1689-1691) و پاپ اینوکنتیوس دوازدهم(1691-1700)، سفیر کبیر فرانسه از حق بست نشینی چشم پوشید، ایالت آوینیون را به پاپ برگردانید، روحانیان فرانسه بیعت خود را از شاه به پاپ منتقل کردند و “اتحاد بزرگ” قدرت را علیه فرانسه تجاوزگر متعادل ساخت. پاپ کلمنس یازدهم “1700-1721”، در جنگ جانشینی اسپانیا، خود را با تقسیم شدید اروپا مواجه و درگیر دید; هر بار با تردید نفوذ خود را بر یک طرف اعمال میکرد، تا اینکه سرانجام، شاهان غنایم را بدون صوابدید وی حتی سیسیل و ساردنی را نیز که از اصول تیول پاپ بودند بین خودشان تقسیم کردند به همان سان که “پیمان وستفالی” به اعتراضات اینوکنتیوس دهم وقعی نگذارده بود. تشدید احساسات ناسیونالیستی موجب ضعف قدرت دولت پاپ شد و، با رشد علوم، در ترفیع حیات غیرروحانی و کاهش نقش دین در زندگی اروپایی به هم آمیخت.

II -هنر ایتالیایی

هنر نیز مانند سیاست رقابت روزافزون بین عالم روحانی و غیرروحانی را حس میکرد. روحانیون هنوز مشوقان بسیار ثروتمند هنر به شمار میرفتند و هنرمندانی را برای بنای ساختمانها، نقاشی، مجسمهسازی، فلزکاری و تزیینات مامور میکردند و لیکن اکنون اشراف قصرها را تندتر و بیشتر از کلیساها میساختند، با تک چهره های عالی به جلب توجه اعقاب خود میپرداختند، و مجموعه های هنری را برای ایشان به ارث میگذاشتند. در ایتالیای قرن هفدهم، دو گروه مشوق دوش به دوش یکدیگر به صورت نسلی درخشان، بازمانده از رنسانس، گام بر میداشتند.

ص: 508

تورن در زیر حکومت دوکهای ساووا به وفور نعمت میرسید. گوارینو گوارینی در کلیسای جامع سان جووانی باتیستا، کاپلا دل سانتیسیمو سوداریو(نمازخانه مقدسترین کفن) را، که مومنان معتقدند که یوسف رامهای جسد عیسی را در آن پیچید، طرحریزی کرد. گنبد کلیسای بزرگ سان فیلیپو را آغاز نهاد، ولی، نزدیک به اتمام، فرو ریخت; این گنبد را فیلیپو ایووارا که در 1676 یعنی هفت سال پیش از مرگ گوارینی به دنیا آمد، دوباره بالا برد.

شاید از ایووارا مجددا ذکری به میان آوریم.

در جنووا پالاتتسو دوراتتسو، که توسط فالکونه و کانتونه در 1650 ساخته شد، از بهترین بناهای آن دوره به شمار میرفت; خانواده ساووا آنرا در 1817 خرید، و از آن پس به نام پالاتتسو رئاله مشهور شد; تالار آینه مشهور آن، که سرمشق آینده تالار آینه قصر ورسای (1678) بود، در جنگ جهانی دوم ویران شد. برجستهترین نقاش جنووایی در این عصر آلساندرو مانیاسکو بود که تابلو کنیسه (موزه هنری شیکاگو) یا غذای بوهمی(موزه لوور) نمونه هایی از آثار او هستند.

ونیز میکوشید که قهرمانان و هنرمندانی بپروراند. چه عملی میتوانست قهرمانانهتر از دفاع کاندی در برابر هجوم ترکان باشد دریانوردان و سربازان دولت عثمانی مدت یک ربع قرن در کرت، که آن زمان مستعمره ونیز بود، تاخت و تاز میکردند; یکصد هزار سرباز ترک در آن لشکرکشیهای پرشور و هیجان کشته شدند; و با وجود آنکه پنجاههزار سپاهی ترک چند شهر کوچک آن جزیره را متصرف شدند، پایتخت آن بیست سال تمام در برابر محاصره ایستادگی، و سیودو حمله را دفع کرد. فرانچسکو موروسینی در 1667 به فرماندهی پادگان گرسنگی کشیده آن ماموریت یافت. و نیز سرانجام در 1668 تسلیم شد، لیکن دیگر کسی از فساد و تباهی و ونیزیها صحبتی نکرد. در 1693 که موروسینی، که در آن هنگام به سن هفتادوپنج سالگی رسیده بود، فرماندهی ناوگان ونیزی را به عهده گرفت، ترکان با نزدیک شدن آن ناوگان عقب نشستند، زیرا حتی نامش بیم در دلشان میانداخت. او هنوز همان مردی بود که تینتورتو و ورونزه او را تصویر کرده بودند تجسم دلیری و بیرحمی. بالداساره لونگنا، یکی دیگر از این مردان از هفتاد سالگی گذشته بود. چندین سال پیش (1632) آن بانوی با شکوه دریاچه ها، سانتا ماریا دلا سالوته، را طرحریزی کرده بود; اکنون، چهل و هفت سال بعد از آن، پالاتتسو پسارو را که دو ستونه ها و قرنیزهای بسیار آن را محکم و زیبا کردهاند در کانال بزرگ بنیاد گذاشت; و در سال 1680 (در سن هفتاد و شش سالگی) پالاتتسو رتتسونیکو را ساخت که براونینگ در آن درگذشت. سباستیانو ریتچی، یکی دیگر از برجستگان هنر، بذر ونیزی را در نیمی از اروپا افشاند. وی در بلونو در ایالت ونتسیا به دنیا آمد(1659) و رهسپار فلورانس شد تا به تزیین پالاتتسو ماروچلی بپردازد; آنگاه برای تامین معاش به سوی میلان، بولونیا، پیاچنتسا، رم، وین، و لندن رفت. مدت ده سال در انگلستان به

*****تصویر

متن زیر تصویر : بالداساره لونگنا: کاخ رتتسونیکو (ساختمان سمت راست)

ص: 509

سر برد و در بیمارستان چلسی، برلینگتن هاوس، و قصر همتن کورت به نقاشی پرداخت، و چیزی نمانده بود ماموریت تزیین کلیسای جدید سنت پول را از دست بدهد. سپس به پاریس رفت و به عضویت آکادمی شاهی هنرهای زیبا پذیرفته شد. اثر او به نام دیانا و پریهای دریایی به شهوتانگیزی آثار بوشه، و به ملاحت و زیبایی کارهای کوردجو است. ریتچی تا سال 1734 زنده ماند، هنرمندیش را به قرن هجدهم کشانید و زمینه را برای آخرین روزهای اعتلای نقاشی ونیزی به رهبری تیپولو آماده کرد. مکتب بولونیایی هنوز نیرومند نبود. کارلو چینیانی با نقاشیهای آبرنگ خود در کلیسای جامع فورلی به شهرت رسید. جوزپه ماریا کرسپی (لوسپانیوئولو) در خودنگارهاش مردی را غرق در اندیشه نشان میداد که اگر اجازه نقاشی مییافت، همه غمها را فراموش میکرد. جووانی باتیستا سالوی (ایل ساسوفراتو) در حضرت مریم دعا میکند صورتی از جذبه و ایمان کشید و در مریم عذرا و کودک همان مادر سادهای را به ما نشان داده است که از داشتن طفلش خوشبخت است و هر روز در طبقات فقیر ایتالیا میبینیم. دو پادشاه از مهیندوکهای توسکان فلورانس، پیزا و سینا را در این عصر رهبری کردند: فردیناند دوم و کوزیمو سوم. سینا در سال 1659 “پالیو” مشهور خود را آغاز کرد: ده بخش دستهای رژه رونده را با لباسهای با شکوه در خیابانهای دارای ساختمانهای زیبا و مزین به بیرقها و گلها و زنانی سرزنده و ملبس به لباسهای فریبنده فراهم میآوردند; آنگاه سوارکاران نخبه بخشها دیوانهوار در مسابقه ربودن شنل (پالیو) حضرت مریم، که شهر متدین از مدتهای مدید حیات و روحش را وقف آن کرده بود، به رقابت بر میخاستند. فلورانس در این زمان نقاشان کوچکی داشت. کارلو دولچی با هنری نه چندان عالی، به نقاشی احساساتی و پرجلال مریم عذرا و قدیسان گویدورنی ادامه میداد; همه دنیا قدیسه سیسیلیای او را میشناسد. یوستوس سوسترمانس، که از فلاندر به فلورانس آمده بود، صورتهایی کشید که از شگفتیهای جالب گالری پیتی به شمار میروند، سر با شکوه گالیله از هیچ کدام کمتر نیست. چهره موسی در حال ارائه ده فرمان، و نه به صورتی که در هیولای شاخدار میکلانژ آمده، نشان داده شده است. در رم هنر از زیر بار فشار اصلاحات کاتولیکی بیرون میآمد. پاپها با گامهای آهستهتر به سوی روح رنسانس بر میگشتند. ادبیات، درام، معماری، مجسمهسازی و نقاشی را تشویق میکردند. پاپ اینوکنتیوس دهم کاپیتول و کلیسای سان جووانی را در لاتران تعمیر کرد. پاپ آلکساندر هفتم به برنینی ماموریت داد تا یک ردیف چهارگانه پاسدار از سنگ خارا دور میدان سان پیترو نصب کند(1655-1667) این میدان 284 ستون و 88 ستون چهارگوش داشت. در همان دوره، پیترو دا کورتونا کلیسای سانتا ماریا دلا پاچه را، که سیبولاهای رافائل در آن هنوز به تفکر در سرنوشت مشغول بودند، از نو بنیاد کرد; و جیرولامو راینالدی، به اتفاق پسرش کارلو، کلیسای زیبای سانت آنیزه را در پیاتتسا ناوونا بنا کرد. پدر و پسر مجددا در طرحریزی کلیسای

ص: 510

جزو ا ماریا” با یکدیگر همکاری کردند; و کارلو ضریح کلیسای سانتا ماریا را در کامپیتلی ساخت تا تمثال مریم عذرا را، که معتقد بودند از شیوع طاعون سال 1656 جلوگیری کرده است، در آن جای دهد. کاردینالها و نجبا در قصرها زندگی میکردند و در همانجا به خاک سپرده میشدند. در همین عصر پالاتتسو دوریا و یک گالری کاملا به سبک باروک در پالاتتسو کولونا بنا شد; و فرانچسکو کاوالینی برای خانواده بولونیتی، در کلیسای جزو ا ماریا، مقبرهای تراشید که شاید مایه رشک زندگان بر مردگان بود. بسیاری از نقاشان شاهد بقای هنر شان در رم بودند. از کارلو ماراتی در نیمه دوم قرن هفدهم به عنوان قهرمان نمایان سبک باروک گذشته تشویق به عمل آمد. صورتی که وی از پاپ کلمنس نهم کشید خاطره تابلو اینوکنتیوس دهم، اثر ولاسکوئز، را زنده کرد; تابلو حضرت مریم با قدیسان در بهشت وی تکراری است از صد تابلو با همان محتوا و صورت، ولی بسیار زیبا. هنگامی که پاپ کلمنس یازدهم خواست تابلو آبرنگ رافائل در واتیکان را تعمیر کند، مارتی را به این کار ظریف که هم برای تعمیر کننده و هم برای تصاویر خطرناک بود گماشت و او این کار را به نحو احسن انجام داد. جووانی باتیستا گاولی(ایل باچیتچو) از طرف یسوعیان، که خود یکی از تواناترین نقاشان زمانه را در اختیار داشتند، ماموریت یافت تا نمازخانه کلیسای مرکزی آنان، ایل جزو، را نقاشی کند. آندرئا پوتتسو، که در سن بیستوسه سالگی به آنان پیوست، در کلیسای ایل جزو محراب سانت اینیاتسیو را طرحریزی کرد، که یکی از شاهکارهای سبک باروک است. پوتتسو در سال 1692 رسالهای به نام ژرفانمایی تصویر و معماری انتشار داد که هیجانی در چندین زبان پدید آورد. آندرئا، که مثل اوتچلو در دو قرن پیش، تحت تاثیر موضوعهای نقاشی خود قرار گرفته بود; مطالعه خود را با باریکبینی و ظرایف ایلوزیونیزم1 توسعه بخشید، و حاصل آن فرسکوهایی است که در شهر فراسکاتی بر جای گذاشته است. به دعوت پرنس فون لیشتنشتاین، به وین رفت و با پذیرش کارهای بس گونهگون خود را فرسوده کرد، تا سرانجام در آنجا، به سال 1709، در سن شصتوهفت سالگی در گذشت. بزرگترین نقاشان ایتالیایی در این زمان در ناپل میزیستند. همه چیز در آنجا رایج و شکوفا شد موسیقی، هنر، ادبیات، سیاست، نمایش، گرسنگی، جنایت، و در همه وقت دنبالهروی سرورآمیز، آتشین، و شیرین مردان آشفته حال از برجستگیهای پیکر زنان. همه این عناصر زندگی سالواتور روزا را برانگیختند. پدرش معمار بود، عمویش به وی نقاشی آموخت، برادر زنش نزد ریبرا شاگرد بود، و سالواتور نیز بموقع به آن استودیو مشهور راه یافت. استادی دیگر نقاشی صحنه های نبرد را به وی آموخت. سالواتور مخصوصا در کشیدن این گونه تصاویر، که آنها را میتوان در موزه ملی ناپل یا لوور دید، به شهرت رسید. پس از صحنه جنگ، به

*****تصویر

متن زیر تصویر : سالواتور روزا: توبیاس و رافائل. موزه لوور، پاریس

*****تصویر

متن زیر تصویر : اندرئا پوتتسو: محراب قدیس ایگناتیوس در کلیسای ایل جزو، رم (آرشیو بتمان)

---

(1) اعتقاد بر اینکه هستی جهان مادی جز وهم و خواب و خیال نیست.-م.

ص: 511

دورنما پرداخت، لیکن در آنجا نیز روح شیفته و مشتاق او با پدیده های خشماگین طبیعت موافق بود. نمونهای از آن در لوور نمایشگر ابرهای ضخیم و زمین تیره و تاری است که ناگاه با تابش آذرخشی که در یک لحظه صخره ها را خرد و درختان را خشک میکند روشن میگردد. لانفرانکو او را قانع کرد تا به رم برود و ذوق کاردینالها را بپروراند; به آنجا رفت و به ترقی و اعتلا دست یافت، ولی در 1646 شتابان به ناپل بازگشت تا در شورش ماسانیلو شرکت جوید. هنگامی که این شورش سرکوب شد به رم بازگشت، تصویر روحانیون عالیمقام آنجا را کشید، و طنزی تحقیرآمیز درباره تجملات کلیسایی نوشت. دعوت کاردینال جانکار لو د مدیچی را برای زندگی کردن با وی در فلورانس پذیرفت. نه سال در آنجا اقامت گزید، نقاشی کرد، موسیقی نواخت، شعر سرود، و در نمایشها شرکت جست. مجددا به رم بازگشت و در پینچیان، همان جایی که پوسن و لورن میزیستند، اقامت گزید. بزرگان کلیسا که به سخنان تند و طولانیش لبخند میزدند و دوست داشتند که او به جای قلم بیشتر از قلممو استفاده کند، دسته جمعی برای کشیدن صورت خود به دورش گرد آمدند. تا ده سال محبوبترین نقاش ایتالیا به شمار میرفت. تصویرهای معمولی قدیسان و اساطیر را میکشید، ولی در نقاشیهایش سیاهقلم همدردی خود را نسبت به سربازان بینوا و دهقانان بیچیز نشان داد; و این سیاهقلمها جزو بهترین آثار وی به شمار میروند.

فقط یک نفر از اهالی ناپل با اشتهار وی به رقابت برخاست و آن لوکا جوردانو بود که در هشت سالگی هنرمندی برجسته به شمار میرفت. در آن سن، در کلیسای سانتا ماریا لانوئووا، دو فرشته کشید که چنان زیبا بودند که وقتی نایبالسلطنه آن را دید، درشگفت شد و برای آن پسربچه چند سکه طلا فرستاد و درباره او به ریبرا توصیه کرد. لوکا مدت نه سال نزد آن استاد اندیشمند به تحصیل پرداخت و در کپیǠبرداری از شاهکارها و در شیوه تقلید همگان را به شگفتی انداخت. میخواست به رم برود و به آزمایش آبرنگهای معروف رافائل بپردازد، لیکن پدرش ظǠاز فروش نقاشیها و تصاویر لوکا زندگی خود را میگذراند، زبان به اعتراض گشود. لوکا، مخفیانه فرار کرد; بزودی با شور و حرارت به کپیهبرداری در واتیکان، کلیسای سان پیترو و پالاتتسو فارنزه مشغول شد.

پدرش به دنبالش شتافت و مجدا با فروش نقاشیهای پسرش به امرǘѠمعاش ادامه داد; داستانی است که میگوید لوکا لقب خود یعنی فا پرستو را از اصرار پدرش به تسریع در کارها گرفته است. پس از اینکه در رم مشهور شد، به ونیز رفت و به شیوه تیسین و کوردجو به کشیدن نقاشیهایی پرداخت که به سختی از شاهکارهای اصلی تمیز داده میشوند. لیکن به کشیدن نقاشیهای اصیل نیز دست زد که مورد تحسین قرار گرفت و ما میتوانیم با دیدن مصلوب شدن مسیح و پایین آوردن مسیح از صلیب در آکادمی ونیز بر این اصالت پی ببریم. چون به ناپل بازگشت، با چنان تبحر و چابکی به تزیین دوازده کلیسا و قصر پرداخت که رقیبانش به

ص: 512

عیبجویی از او پرداختند. کوزیمو سوم او را به فلورانس دعوت کرد(1679); در آنجا تحسین همگان را نسبت به فرسکوهایی که در کاپلا کورسینی به وجود آورد برانگیخت. دوستش کارلو دولچی از دیدن پیروزی لوکا به چنان مالیخولیایی دچار شد که بزودی درگذشت. ایتالیای مهربان افسانه های بسیاری از این گونه هنرمندان و قدیسان دارد. به روایتی دیگر، نایبالسلطنه اسپانیا در ناپل دستور داد عکسی بزرگ برای کلیسای قدیس فرانسوا گزاویه بکشد; و چون زمانی گذشت و کار را هنوز ناتمام یافت، سخت خشمگین شد; دو روز بعد که آن را کامل و زیبا یافت، به حیرت افتاد و با شگفتی گفت: “نقاش این عکس یا فرشته است یا شیطان.” شهرت این فرشته شیطانی به مادرید رسید; لوکا بزودی دعوتی مصرانه از کارلوس دوم برای پیوستن به دربارش دریافت کرد. اگرچه این پادشاه خود به سرحد ورشکستگی رسیده بود، 1500 دوکا برای این هنرمند فرستاد و کشتی جنگی سلطنتی را برای مسافرت در اختیارش گذاشت. هنگامی که جوردانو به حوالی مادرید رسید (1692)، شش دلیجان سلطنتی در جاده به پیشوازش رفتند. جوردانو اندکی پس از آن، در سن شصتوهفت سالگی، در اسکوریال به کار مشغول شد. پلکان بزرگ صومعه را با فرسکوهایی زینت داد; در طاق کلیسا عین صحنه بهشت را نقاشی کرد و شارل پنجم و فیلیپ دوم را در آن نشان داد که گناهانشان به خاطر فیض “تثلیث” به هاپسبورگها بخشیده شدهاست. طی دو سال بعد، فرسکوهای زیادی به وجود آورد که مورخان هنری اسپانیایی آنها را در زمره بهترین آثار میدانند که در اسکوریال ساخته شدهاند. در آنجا، در آلکازار یا قصر سلطنتی در مادرید، در بوئن رتیرو، و در کلیساهای تولدو و پایتخت نقاشیهای بسیاری را با چنان سعی و کوششی کشید که رقبایش از اینکه او روزی هشت ساعت و حتی روزهای تعطیل کار میکند سرزنشش میکردند. به علاوه از ثروتی که به ناشایستگی اندوخته بود ناراحت میشدند، چون زاهدانه میزیست، ولی جواهرات پربهایی را به عنوان سرمایهگذاری امن و اطمینانبخش میخرید، زیرا معتقد بود در دنیا همه چیز جز بیهودگی انسانی تغییر میکند. درباریان همه به وی احترام میگذاشتند و کارلوس دوم در یک لحظه روشنبینانه وی را برتر و بزرگتر از یک پادشاه خواند. کارلوس در 1700 درگذشت. جوردانو، علیرغم درگیری جنگ جانشینی اسپانیا، در آن کشور ماند و هنگامی که فیلیپ پنجم به تاج و تخت شاهی رسید، پیوسته به ماموریتهای سودمند و مشکل گماشته شد.در سال 1702 به ایتالیا برگشت، در رم توقف کرد تابه پابوس پاپ برسد، و پیروزمندانه به ناپل وارد شد. در سقف چرتوزا، یا صومعه کارتوزیان سان مارتینو، که بر شهر مشرف بود، در مدت چهلوهشت ساعت یک سلسله فرسکو نقاشی کرد که نیرو و مهارت تقریبا باور نکردنی یک مرد هفتادودوساله را نشان میدهند(1704). یک سال بعد، در حالی که آه کشان میگفت “ای ناپل، نفس زندگی من!” دیده از جهان فرو بست.

به هنگام مرگ شهرتی به هم زده بود که هیچ هنرمندی از نسل وی بدان پایه نرسید.

ص: 513

شهرداران هلندی در خریداری نقاشیهایش با امپراطوران و شاهان رقابت میکردند و در انگلستانی که چنین دور افتاده بود، مثیو پرایر مدیحه “جوردن آسمانی” را سرود. عوام غنای رنگ، نیروی انگشتان، شکوه تصورات، و قدرت عرضهاش را تحسین میکردند; لیکن هنرمندان، پس از اینکه از این شیدایی بیرون آمدند، به شتابزدگیهایی در آثار لوکا فا-پرستو، به آمیزش نامتناسب افکار و موضوعهای شرک و مسیحیت در مناظر واحد، برداشتهای اجباری یا تصنعی، نور زیاد و عدم هماهنگی و تناسب اشاره کردند. لوکا از مدتها پیش با تعریفی از نقاش خوب به منتقدانش پاسخ داده بود. طبق این تعریف، نقاش خوب کسی است که مردم آثارش را بپسندند. مشکل بتوان این تعریف را مردود دانست، زیرا معماری عینی برای سنجش برتری یا خوشسلیقگی وجود ندارد; ولی ما میتوانیم کمترین محک ذهنی بزرگی را در دامنه نفوذ خود در زمان و مکان و کمترین مقیاس ذهنی شهرت را در قابلیت ماندگاری آن پیدا کنیم. جوردانو از توفیق در زندگی برخوردار بود و غم شهرت زوال یابندهاش را نمیخورد.

فرانچسکو سولیمنا چهل و هشت ساله بود که فا پرستو مرد، لیکن در طول هشتاد سال زندگی خود مکتب ناپلی را تا حدود نیمه قرن هجدهم کشانید. لوکا شبستان صومعه مونته کاسینو، و فرانچسکو جایگاه دسته همسرایان را نقاشی کرد; هر دو اثر در جنگ دوم جهانی از بین رفتند. ولی هنر سولیمنا در موزه ها محفوظ است: در وین هتک ناموس اوریسیا، جذبه جسمانی عضلات مرد و برجستگیهای جسم زن; در موزه لوور هلیودوروس از معبد رانده میشود، که برای هماوردی با رافائل کشیده شده و انعکاسی از آن است; و در کرمونا، حضرت مریم اندوهگین را همراه با فرشتهای بسیار دلپسند کشید که اگر بهشت تعداد زیادی از چنین موجودات داشته باشد، ما حاضریم به پذیرش جاودانگی روح تن در دهیم.

III- سفرهای کریستینا

نقاشی و مجسمهسازی اکنون فقط پارهای از زندگی فرهنگی رم را در برگرفته بود. در آن شهر صدها موسیقیدان، شاعر، درامنویس، فاضل و مورخ وجود داشتند. موزه ها، کتابخانه ها، و کالجها گنجهای گذشتگان را در اختیار دانشمندان قرار میدادند و آکادمیها به تشویق ادبیات و علوم میپرداختند. خیالپردازیهای دلانگیز مارینی هنوز بر نظم ایتالیا حکمفرما بود، لیکن نیش ساتیرهای تاسونی، آتش نفس پرستی مارینی، و تاثیر پرهیجان قطعات ادبی تاسو به شعر ایتالیا انگیزه و الهامی را که همچنان در روحهای غنایی احساس میشد بخشیده بودند.

اگر گفته مکولی را باور کنیم، وینچنتسو دا فیلیکایا بزرگترین شاعر غنایی عصر جدید بود. با سرودن چکامه های امتنانآمیز، در بزرگداشت نجات وین به دست سوبیسکی کوشید، و

*****تصویر

متن زیر تصویر : فرانچسکو سولیمنا: هتک ناموس اوریسیا. موزه تاریخ هنر، وین

ص: 514

با مدیحهای نشاطآور، آمدن کریستینا را به رم خوشامد گفت و با شرمی خشمگین از اسارت کشورش به دست بیگانگان یاد کرد:

ایتالیا، ای ایتالیایی که سرنوشت محکومت کرده تا حلقه گل زیبایی را به گردن داشته باشی و از این رو داغی از حرمان بی حد و حصر برای همیشه بر پیشانی توست! میراث تو از نیاکانت بیشتر نیرو بوده تا زیبایی! زیرا آنان که چشمان شرر بارشان دیوانهوار به طعمه های خشمشان دوخته است ترا بیش از این مهیب میدیدند، یا کمتر از این زیبا!

هنری هلم، پس از آنکه به عنوان یک زبانشناس دانشمند در وادی تمام آثار ادبی اروپا سیر کرد، پی برد که نه فیلیکایا، بلکه کارلو آلساندرو گویدی بود که “به آن اوجی رسید که شاعران غنایی ایتالیا رسیده بودند” و “قصیده <اقبال، وی لااقل باهر قصیده دیگری در زبان ایتالیایی برابری میکند.” هنوز کسانی که به زبان ایتالیایی مسلط نیستند نتوانستهاند جدال موجود بین مکولی و هلم، بین گویدی و پترارک، بین فیلیکایا و بایرن یا شلی یا کیتس را فیصله دهند. گویدی یکی از چند شاعری بود که اشعار شان را در تالار رومی کریستینا میخواندند.

ملکه سوئد پیش از این نه تنها به عنوان رهبر یک قدرت بزرگ به شمار میرفت، بلکه به منزله حامی و سرمشق دانش و میزبان مشتاق سالماسیوس و دکارت شهرتی به هم زده بود. اکنون کنارهگیری وی از سلطنت به خاطر یک ایمان، برگشتنش از دین پروتستان که پدرش به خاطر حفظ آن جانش را از دست داده بود و سفر زیارتیش از طریق دربارهای اروپا برای پایبوسی پاپ حوادثی بودند که در مفتون کردن فکر اروپایی، همانند جنگ و انقلاب، محسوب میشدند.

بیست و هشت ساله بود که که از سوئد بیرون آمد(1654). پسر عمویش کارل دهم، که کریستینا او را به جانشینی خود برگزیده بود، 50,000 کراون برای جلوه دادن تامین هزینه مسافرتش به وی بخشید، و مجلس سوئد نیز حقوقی گزاف با حق حاکمیت یک ملکه بر ملتزمینش به وی اعطا کرد. کریستینا شتابان از راه دانمارک به هامبورگ رسید و در آنجا با اقامت در خانه یک بازرگان یهودی، که به عنوان نماینده مالی وی وفادارانه به خدمتش برخاسته بود، موجب ناراحتی مردم آن سامان شد. با هیئت ناشناس از هلند گذشت، لیکن در آنورس کاتولیک لباس اصلی خود را بر تن کرد. در آنجا مهیندوک لئوپولد، الیزابت بوهم (ملکه دیگری که تاج و تخت خود را از دست داده بود)، و دختر الیزابت، شاهزاده خانم الیزابت (شاگرد دیگر دکارت)، را شاهانه به حضور پذیرفت. سپس به بروکسل رفت و در آنجا با آتشبازی، شلیک توپ، و جمعیت ستایشگر مورد استقبال و پذیرایی قرار گرفت. مدتی را شادمانه با شرکت در مجالس رقص، مسابقات ورزشی، شکار، و نمایش گذراند; مازارن دستهای نمایشگر از پاریس فرستاد

*****تصویر

متن زیر تصویر : سباستین بوردون: کریستینا، ملکه سوئد. موزه ملی، استکهلم

ص: 515

تا وی را سرگرم کنند. در شب عید میلاد مسیح، در جلسهای محرمانه، ایمان لوتری را شکست و تصمیم خود را مبنی بر “گوش ندادن به موعظه های مذهبی” اعلام کرد. در آن زمان که در فلاندر به وقتگذرانی سرگرم بود، در بار پاپ خود را برای پذیرایی رسمی وی در کلیسا و ایتالیا آماده میساخت. بروکسل را ترک کرد و با فراغت به گردش در اتریش پرداخت. در اینسبروک رسما به ایمان کاتولیکی گروید. مسافرتش از طریق ایتالیا به رم از نظر شکوه و جلال به سفر یک قیصر پیروزمند میمانست. همه شهرها برای استقبال از او خود را آذین بستند; و در مانتوا، بولونیا، فائنتسا، ریمینی، پسارو و آنکونا نمایشها و جشنها برایش ترتیب دادند. سرانجام (19 دسامبر 1655)، در میان چراغانیهایی درخشنده، به رم وارد شد. فردای آن روز به واتیکان رفت و آلکساندر هفتم به وی خوشامد گفت. پس از سه روز اقامت در رم، با همراهی یک اسکورت که اولیای کلیسا برایش ترتیب داده بودند، به طور رسمی وارد شهر شد. در حالی که شکوهمندانه بر اسبی سفید سوار بود، از میان یک طاق نصرت و از پورتا دل پوپولو گذشت و در بین صفوف سربازان و ازدحام جمعیت به شهر وارد شد. گویی کلیسای قدیمی حس میکرد که، با ترک ایمان یک زن، اصلاح دینی پروتستان نابود شدهاست. پس از پایان این مراسم، کریستینا اجازه یافت تا اوقات خود را به میل خویش بگذراند. بزرگان روحانی و مملکتی و فضلا را به حضور میپذیرفت; به دیدن موزه ها، کتابخانه ها، آکادمیها، و خرابه های تاریخی میپرداخت; و راهنمایانش را از احاطهاش بر تاریخ، ادبیات، و هنر ایتالیا با شگفتی میانداخت. خانواده های بزرگ وی را در ضیافتها، هدایا، و تعارفات مستغرق کردند; کاردینال کولونای پنجاهساله به عشقش گرفتار شد و اشعاری عاشقانه برایش خواند;برای اینکه آبرو و حیثیت کلیسا محفوظ بماند، کاردینال را تبعید کردند. طولی نکشید که کریستینا در میان رقابتهای عمال فرانسه و اسپانیا در دربار پاپ محصور شد. سوئد، که هزینه جنگ با لهستان را به سختی تامین میکرد، پرداخت مقرری ویژه او را قطع کرد. وی جواهراتش را به گرو گذاشت و از پاپ وام گرفت. در ژوئیه 1656 رهسپار دیداری از فرانسه شد. در آنجا نیز مانند یک ملکه مورد پذیرایی قرار گرفت. بر اسب سفید و آراسته و مجهزی وارد پاریس شد; یکهزار سوار به پیشوازش تاختند; جمعیت برایش ابراز احساسات کرد; و اولیای دولت غرق در خطابه های آراستهاش کردند. دوک دوگیز، که از طرف مازارن برای ملازمتش رفته بود، وی را چنین توصیف کردهاست:

بلند قامت نیست، لیکن کمری فربه و سرینی بزرگ دارد، بازوانش زیبا و دستانش سفید و خوشتراشند، لیکن به دست مردان بیشتر شبیهند تا دست زنها ... . صورتش پهن است بی آنکه نامتناسب باشد ... بینیش عقابی است و دهانش تقریبا گشاد، ولی خوشنماست; ... . چشمانش بسیار زیبا و آتشین است ... سرانداز عجیبی دارد ... .; کلاهگیس مردانه، ضخیم و بلند ... کفش مردانه به پا دارد و صدا و تقریبا همه رفتارش مردانه است. تظاهر به ایفای نقش زنان جنگجو یا شیر زنان میکند ... آدابدان و چرب زبان است، به هشت

ص: 516

زبان صحبت میکند، مخصوصا فرانسه گویی در پاریس به دنیا آمدهاست. از آکادمی ما به اضافه سوربون بیشتر میداند; از نقاشی بسیار سررشته دارد و از همه چیزهای دیگر هم. شخصیتی بسیار فوقالعاده است.

در لوور وی را در خانه شاه جای دادند. بعد، دوک دوگیز وی را به کومپینی برد و در آنجا به حضور لویی چهاردهم، که در آن زمان زیبا پسری هجده ساله بود، بار یافت. زنان درباری دورش حلقه زدند، ولی از لباس و صحبتهای مردانهاش دچار سرخوردگی شدند. مادام دو موتویل گفته بود: “در دیدار نخست پنداشتم یک کولی بد نام است”، لیکن “بعدها ... به لباسهایش خو گرفتم ... چشمانش را دیدم که آتشین و اخگرفشان بودند; در رخسارش نجابت دیده میشد; و مهربانی با غرور در آمیخته بود; سرانجام، با کمال حیرت دریافتم که از وی خوشم میآید.” ولی کلا زنانی که آداب، مد، شادمانی، کاردانی، و ظرافت فرانسه را آراسته بودند از بیقیدی او در لباس پوشیدن و “از خنده های بیش از حد وی و آزادی بیانش در امور مذهبی و موضوعهایی که آدابدانی همجنسانش حکم میکرد با سکوت بیشتری برگزار گردد” آزرده خاطر میشدند. “اعتراف میکرد که زنان را به خاطر جهلشان حقیر میشمارد و از گفتگو با مردان درباره مطالب خوب و بد لذت میبرد. پایبند هیچگونه مقرراتی نبود. ولتر فکر میکرد که خانمهای فرانسه درباره این ملکه یاغی، به خاطر پیروی نکردن از سرمشقهای متعارف، بسیار نامنصفانه قضاوت کردهاند. بنابراین گفته است: “در دربار فرانسه هیچ زنی نبود که از نظر دانش با وی برابری کند”. کریستینا نیز به سهم خود زنان درباری را متکبر و تصنعی، مردان را بسیار زن گونه و هردو را متکلف توصیف کردهاست. هنگامی که از کومپینی به سوی پاریس میرفت، در سانلیس تقاضا کرد که “از دوشیزهای به نام نینون [دولانکلو]، که فساد، ولنگاری، زیبایی، و بذلهگوییاش مشهور خاص و عام بود، دیدن کند. از میان همه زنانی که در فرانسه دیده بود تنها به این زن توجه کرد.” آگاه شد که نینون مدتی را در یک صومعه گذرانده است. کریستینا با شادی با وی به صحبت پرداخت و خودداریش را از ازدواج ستود. کریستینا پس از دیدن موسسات فرهنگی و آثار هنری با ارزش، به ایتالیا بازگشت(نوامبر 1656).

در سپتامبر 1657 مجددا از فرانسه دیدن کرد. این بار مثل بار نخست از وی پذیرایی رسمی به عمل نیامد، ولی به طور نیمه رسمی در فونتنبلو منزلش دادند. در آنجا با عملی که آن را حق قانونی خود بر ملتزمانش دانست فرانسه را به وحشت انداخت. مارکزه مونالدسکی، میرآخورش، علیه وی دست به توطئهای زد که او با بررسی نامه هایش بدان پی برد. مارکزه با متهم کردن شخص دیگری به شرکت در توطئه اوضاع را خرابتر کرد. کریستینا نامه های وی را که حاکی از اتهام بودند به وی نشان داد، به کشیش امر کرد تا اعترافاتش را بشنود و غسلش دهد، آنگاه نگهبانانش را گماشت تا او را به دم مرگ بسپارند. فرانسه از این عمل تکان خورد،

ص: 517

و حتی آنان که میدانستند که دیت سوئد چنین حق مطلقی بر جان ملتزمانش به وی داده است، از این امر ناراحت شده بودند که چرا در اطاقی که به پادشاه فرانسه تعلق دارد، مستبدانه از این حق استفاده کردهاست. با این حال، به کریستینا اجازه دادند تا فصل زمستان را در پاریس بگذراند و از مجالس رقص و نمایشها برخوردار باشد، ولی همینکه آنجا را به سوی ایتالیا ترک گفت(مه 1658)، دربار نفسی بآسودگی کشید. قطع حقوق وی از طرف سوئد او را چنان وضع دشواری قرارداد که گفته میشود از لئوپولد اول تقاضا کرد هر قدر سرباز که ممکن است در اختیار وی بگذارد تا شخصا آنها را علیه کارل دهم حرکت دهد; سرانجام، با دریافت یک مقرری سالانه به مبلغ 12,000 شکودو از پاپ آلکساندر هفتم، از انجام این لشکرکشی منصرف شد. دوبار از سوئد دیدار کرد (1660-1667) تا حقوق یا شاید تاج و تخت خود را بازیابد. حقوق را به وی پرداختند، ولی در استکهلم استقبال چندانی از وی به عمل نیامد; گروه کشیشان لوتری وی را متهم کردند که میخواسته است ملت را با دسیسه به آیین کاتولیک برگرداند و وی را از انجام مراسم قداس در خانه خودش منع کردند. بعد از هر یک از این دیدارها، در هامبورگ به استراحت مینشست. از آنجا در سال 1668 نمایندگانی به ورشو فرستاد و خود را نامزد تاج و تخت لهستان، که پس از خلع یان کازیمیر بلا صاحب رها شده بود، معرفی کرد; پاپ کلمنس نهم از ادعایش جانبداری کرد، ولی دیت لهستان به دلایل بسیار، از جمله استنکاف از ازدواج، ادعایش را رد کرد. خودش گفته بود که اگر امپراطوری همه جهان را به وی بدهند، تن به زناشویی در نخواهد داد. در نوامبر 1668 به ایتالیا برگشت و تا روز مرگ در آنجا ماند. بیست سال آخر عمرش از باشکوهترین دوران زندگیش بود. خانهاش در پالاتتسو کورسینی به صورت برجستهترین سالونها و دیدارگاه بزرگان روحانی، دانشمندان، آهنگسازان، نجبا و دیپلوماتهای خارجی درآمد.

در آنجا آلساندرو سکارلاتی را خوشامد گفت، و نخستین سوناتهای منتشره آرکانجلو کورلی را که به او تقدیم شده بود دریافت کرد. اطاقهایش را با تابلوهای نقاشی، مجسمه، و دیگر اشیای هنری، با سلیقهای که خبرگان هنر تحسینش میکردند، زینت بخشید; و آثار خطیی که وی گرد آورده بود بعدا جزو بهترین آثار منتخبه کتابخانه واتیکان به شمار آمدند. او آن سبک مصنوعی را که در شعر ایتالیایی توسعه یافته بود منع کرد و گویدی را بر آن داشت تا رهبری جنبشی به سوی پالایش زبان و صراحت گفتار را، که در زمان مدیچی شایع بود، به عهده بگیرد. خاطرات خودش نمونهای بود از گفتار ساده و نیرومند، و کلمات مجموعه حکم او نوشته تند و پرمغز زنی با تجربه است که نگذاشت اعتقاد مذهبی لذت زندگی را از وی بگیرد متعصب نبود; اعمال خشونتآمیز کاتولیکهای فرانسوی را در مورد القای “فرمان نانت” محکوم کرد. نوشت: “من فرانسه را چون شخصی بیمار مینگرم که دست و پایش را بریدهاند تا مرضی را که میتوانستهاند با به کار بردن نرمش و صبر بهبود بخشند معالجه

ص: 518

کنند.” بل این عواطف را باقیمانده تربیت پروتستانی او میدانست; کریستینا وی را به خاطر این تعبیر سرزنش کرد، و او در مقابل پوزش خواست; کریستینا این پوزش را به شرطی پذیرفت که کتابهای جدید و عجیب برایش بفرستد.

وی در 1689 در سن شصتوسه سالگی در گذشت و کلیسای سان پیترو به خاک سپرده شد. سه سال پس از مرگش، جووانی ماریا کرشیمبنی آکادمی آرکادیا را به یاد وی تاسیس کرد، و نخستین اعضای آن غالبا کسانی بودند که قبلا تحت حمایت او قرار داشتند. آنان انجمن شعر گذشته را به سبک اشعار شبانی ادامه دادند، خود شان را شبان میخواندند، اسامی دهقانی بر خود میگذاشتند، و اجتماعاتشان را در مزارع برگزار میکردند.

شعبه این انجمن را در شهرهای مهم ایتالیا افتتاح کردند و، علیرغم تصنع سرشتی خودشان، به فرمانروایی خیالپردازی در شعر ایتالیایی پایان بخشیدند.

IV - از مونتوردی تا سکارلاتی

موسیقی در اجتماع شادمان ایتالیای قرن هفدهم آهنگ و نغمه زندگی بود. ملتی احساساتی که از طرف اسپانیا و دولت پاپ در صلحی ناخواسته نگاه داشته شده بود جنگ را به شکل اپراها راه میانداخت و در نبردهای عشقی مادریگالها میجنگید. آلات موسیقی صد شکل گوناگون به خود گرفتند. ارگ اکنون به صورت یک دم آراسته درآمد که به دو رشته شاسی، یکی برای دستها و دیگری برای پاها، و وسایل نگاهدارنده مجهز شده بود، و البته ارگهای متحرک برای نوازندگان در خیابانها نیز به وجود آمدند. در اوایل 1598 از یک آلت شاسی دار دیگر به نام “پیانو ا فورته” آگاه میشویم که مشهور است دوکا آلفونسو دوم در مودنا آن را داشت و با آن آهنگ مینواخت; اینکه این دستگاه با کلاویچمبالو (کلاوسن) و سپینت تا چه حد اختلاف داشته است برایمان معلوم نیست. یک قرن گذشت تا توانستیم دوباره از پیانو فورت چیزی بشنویم. در 1709 ارتولومئو کریستوفوری; سازنده آلات موسیقی در بار شاهزاده موسیقی دوست، فردیناند مدیچی در فلورانس، چیزی را موسوم به “گراویچمبالو کول پیانو ا فورته” به معرض نمایش گذاشت. این آلت با کلاوسن تفاوتی مختصر و لی حیاتی داشت: نتهای آن با چکشی کوچک که به سیمها میخورد به صدا درمی آمدند و صدا با عوض شدن انگشتان به روی شاسی کم و زیاد میشد در حالی که در آلات شاسیدار پیشین، نتها با نوعی مضراب (پری یا چرمی) به وجود میآمد و دگرگونی نیروی صدا ممکن نبود1 پیانو فورت در قرن هجدهم نه تنها به خاطر صدای “ملایم و بلند”، بلکه بدین سبب که

---

(1) تاریخ یکی از پیانوفورتهای کریستوفوری به 1720 میرسد که در موزه هنری مترپلیتن نیویورک محفوظ است.

ص: 519

چکشها به سرعت مضرابها ساییده نمیشدند، بتدریج جایگزین کلاوسن شد. ویولن از تکامل لیر در قرن شانزدهم، مخصوصا در برشا، به وجود آمد.1 آندرئا آماتی هنر ویولنسازی را به کرمونا آورد و نوهاش نیکولو بر همه رقبای خود در این حرفه پیشی گرفت تا اینکه شاگردانش به نامهای آندرئا گوارنری و آنتونیوس سترادیواریوس از وی جلوتر افتادند. خاندان گوارنری مشتمل بر یک سلسله ویولنساز بود: آندرئا و پسرانش پیترو “دمانتوا” و جوزپه اول، نوهاش پیترو دوم “د ونتسیا” و نوه برادرش جوزپه دوم “دل جزو” که ویولنی ساخت که پاگانینی آن را بر ویولنهای دیگر ترجیح میداد. قدیمترین ویولنها ساخت سترادیواری و مربوط به سال 1666 است که وی بیست و دو ساله بود; روی آن چنین نوشته شده است: “به دست آنتونیوس سترادیواریوس اهل کرمونا، شاگرد نیکولو آماتی، در سال 1666 ساخته شدهاست; و به دنبال آن علامت شخصی وی صلیبی مالتی و حروف اول اسمش یعنی ای. اس. در یک دایره جفتی حک شدهاست. بعدها با غروری سادهدلانه فقط “سترادیواریوس” امضا میکرد. سخت کار میکرد، کم غذا میخورد، 93 سال عمر کرد،و از ساختن آلاتی که از حیث زیبایی، ساختمان، و صدا عالی بودند چنان ثروتی اندوخت که ضربالمثل “ثروتمند مثل سترادیواری” علامت تمول به شمار میرفت. مشهور است که 1,116 ویولن، ویولا، و ویولنسل ساخت که 540 ویولن ساخته وی هم اکنون وجود دارند و بعضی از آنها تا 10,000 دلار به فروش رفتهاند رمز روغن جلایی که بکار میبرد مفقود شدهاست. پیشرفت آلات موسیقی موجب تشویق و توسعه ارکستر و آهنگسازی و استفاده از موسیقی سازی شد.

آهنگسازان و نوازندگان چیرهدست ویولن را برای انعطاف حرکت و دامنه صدا، که صدای انسانی به پای آن نمیرسید، مناسب دیدند. آنها میتوانستند بآسانی میزان آهنگ را نیمپرده بالا و پایین ببرند و با ایجاد واریاسیون به جست و خیز روی ساز بپردازند; میتوانستند خود را از دست شیوه یکنواخت و محدود ملودی رهایی بخشند و به وزنها، و تجربیات جدید دست بیابند. هنگامی که از آلات موسیقی بیشتری استفاده به عمل آمد، آهنگسازی میتوانست از بند رقص و آواز رها شود و با سکانسها، ترکیبات و فورمهای جدید آزادانه بر بالهای خود اوج گیرد. تومازو ویتالی با سوناتهای ویولنی، که از نظر پرمایگی ابداع تا کنون بیسابقه بودند، نخستین گام را در این راه برداشت و بدین وسیله راه پیشرفت حرکات تند و آهسته و شاد را هموار ساخت.

آرکانجلو کورلی با چیره دستی در نواختن و تصنیف سوناتهای ویولن خود را برای به وجود آمدن موسیقی مجلسی قرن هجدهم باز کرد; او ویتالی در ایتالیا، و کوناو و هاینریش فون بیبر در آلمان به سوناتها ساخت و شکلی دادند که به عنوان یک قطعه بتوان آن را، بر خلاف کانتات که باید با صدا خوانده شود، فقط با آلات اجرا کرد. کورلی

---

(1) ولودر زیمیرز کامینسکی در 1961 مدعی شد که وصف ویولن را در یکی از نوشته های لهستانی قرن چهاردهم یافته است.

ص: 520

بود که شکل “کنسرتو گروسو” را دو ویولن و یک ویولنسل که ارکستر آلات زهی را رهبری کند به صورت اثر ساده و خوش لحنی به نام کنسرتو کریسمس (1712) به وجود آورد، و در نتیجه، راه را برای کنسرتوهای ویوالدی و هاندل و اعقاب باخ باز کرد. آهنگهای کورلی معروفیت خود را حتی تا قرن هجدهم نیز حفظ کردند، به طوری که برنی در سال 1780 فکر میکرد که شهرت آنها”تا زمانی که سیستم فعلی موسیقی گوشهای انسانها را مینوازد” باقی خواهد ماند همان طور که کورلی در این عصر از سازندگان شهیر آهنگ برای ویولن به شمار میرفت، آلساندرو سترادلا نیز باسولوها: دوئتها، تریوها، و اوراتوریوها بر موسیقی آوازی این عصر تسلط داشت. زندگی خودش یک درام موسیقی بود و آن را به صورت نمایش و اپرا درآوردهاند. وی در ونیز به عنوان آموزگار آواز به پیروزی غمانگیزی رسید. یکی از شاگردان اشرافیش به نام اورتنسیا با وجودی که با سناتور ونیزی، آلویزه کونتارینی، نامزد شده بود، با آلساندرو به رم فرار کرد. سناتور آدمکشانی فرستاد تا آنها را بکشند. این آدمکشان حساس که وی را در مقام رهبری دسته همسرایان “اوراتوریو دی سان جووانی باتیستا”، ساخته خودش، در کلیسای سان جووانی در شهر لاتران در حال آواز خواندن دیدند، آن چنان تحت تاثیر موسیقی قرار گرفتند که (آن طور که حکایت میکنند) ماموریت را فراموش کردند و به سترادلا و معشوقهاش هشدار دادند تا خود را در جای ناشناسی پنهان کنند. عاشق و معشوق به تورن گریختند; آلساندرو در آنجا هم با آهنگها و آواز خود به نحو خطرناکی به شهرت رسید. کونتارینی دو ولگرد عاری از ذوق موسیقی را برای کشتن آن دو اجیر کرد; آن دو به وی حملهور شدند و تقریبا مرده رهایش کردند. ولی او بهبود یافت، با اورتنسیا عروسی کرد، و با وی به جنووا رفت. مزدوران سناتور آن دو را در آن شهر یافتند و هر دو را با کارد به قتل رساندند”1682). آن اوراتوریویی که ظاهرا جانش را نجات داده بود تا یک قرن محبوبیت داشت و راه را برای هاندل باز کرد. اپرا در این عصر در ایتالیا غوغایی به پا کرده بود. و نیز در سال 1699 بتنهایی شانزده سالن اپرا داشت، و در فواصل بین سالهای 1662 و 1680 حدود صد اپرای مختلف به نمایش گذاشته شد. رونق نمایشهای خوشاهنگ در شهر ناپل اندکی کمتر بود; اپرا در رم نشان پیشرفت دنیای موسیقی بود; پاپ کلمنس نهم شخصا، قبل از برگزیده شدن به مقام پاپی، چند کمدی موزیکال تصنیف کرده بود. بعد از مونتوردی اصالت اپرای ایتالیا تقریبا رو به زوال میرفت; زمینه داستانسرایی، حیثیت و اهمیتش را از دست داد و پوچی و خشونت به جایش نشست. فرانچسکو کاوالی، یکی از شاگرادان مونتوردی، آریای سولو را به عنوان شیرینترین جنبه نمایش توسعه بخشید; در نتیجه، تماشاچیان یک رشته نغمه های دراماتیک را خواستار شدند و نمایش توسعه بخشید; در نتیجه، تماشاچیان یک رشته نغمه های دراماتیک را خواستار شدند و فواصل را با بیصبری تمام تحمل میکردند. پسر بچگان یا مردان اخته نقشهای سوپرانو یا کوانترالتو را عهدهدار میشدند، ولی سردسته های زنان آوازهخوان در اپرا با ملکه ها رقابت

ص: 521

میکردند. میلتن اشعار غنایی به زبان لاتینی برای لئونورا بارونی سرود و همه اهل ناپل دسته جمعی از مادر لئونورا، آدریانا باسیله، که رساخوانترین سوپرانوهای زمان خود بود استقبال کردند. آرایش صحنه به عالیترین درجه کمال خود رسید. به قول مولمنتی، در ونیز قرن هفدهم، تئاتر سان کاسیانو میتوانست یک قصر سلطنتی، یک جنگل، یک اقیانوس، کوه، اولمپ و بهشت را نشان دهد; و در مواردی خاص یک اطاق رقص کاملا چراغانی شده را، با همه مبلها و رقاصانش، روی سر صحنه اصلی آویزان نگاه میداشتند و هر طور که داستان ایجاب میکرد آن را پایین میکشیدند یا از نظر دور میداشتند مارک آنتونیو چستی کوشید اپرا را از قید آریا برهاند; به پیش درآمد وسعت و اهمیت بیشتری داد، منطق و متانت به داستان بخشید، و بین آوازخوانی و رسیتاتیف تفاوت قایل شد. همچستی و هم کورلی مبلغان موسیقی بودند; یکی اپرای ایتالیایی را به پاریس زمان لویی چهاردهم برد و دیگری به وین زمان لئوپولد اول. اروپای شمال آلپ از نظر اپرا مستعمره ایتالیا بود.

آلساندرو سکارلاتی اکنون در ساختن اپرا شخصیتی ممتاز به شمار میرفت. گرچه پسرش، دومنیکو، از نظر شهرت پیشی گرفته است، تا همین اواخر “سکارلاتی” به مفهوم آلساندرو به کار میرفت و دومنیکو نشانی بود که به نامی مشهور چسبیده بود. آلساندرو در سیسیل به دنیا آمد (1659)، سیزدهساله بود که به رم پای گذاشت، و چندی نزد کاریسیمی به تحصیل پرداخت; نخستین اپرای مشهورش را به نام اشتباه معصومانه به وجود آورد. ملکه کریستینای سوئد آن را پسندید و آلساندرو را تحت حمایت خود گرفت; او دومین اپرایش را در تئاتر شخصی ملکه به نمایش در آورد. در سال 1684 رهبری دسته نوازندگان نمازخانه نایبالسلطنه اسپانیا را در ناپل پذیرفت. هجده سال در آنجا ماند و با چنان سرعت و تواتری اپرا ساخت که تا زمان مرگش تعداد آنها حداقل به 114 رسید، که اکنون نیمی از آنها در دستند. احتمالا در همین دوره بود که سولیمنا صورت مشهوری را کشید که در کنسرواتوار موسیقی ناپل آویزان است صورتی کوچک و آکنده از حساسیت، تمرکز اندیشه، و تصمیم. جنگ جانشینی اسپانیا در ناپل اثری مختل کننده گذاشت; حقوق سکارلاتی آن قدر عقب افتاد که با زن و خانوادهاش به فلورانس رفت و اپراهای بسیاری تحت حمایت شاهزاده فردیناند تصنیف کرد و به معرض نمایش گذاشت. یک سال بعد به رهبری دسته نوازندگان کاردینال پیترو اوتوبونی درآمد. کاردینال اهل دل و شخصی فاضل بود و در حمایت هنر در رم جایگزین ملکه کریستینا شده بود. نیروی غیر روحانیش را بین هنر، ادبیات، موسیقی، و معشوقگان تقسیم کرده بود. آلساندرو در سال 1707 به ونیز رفت و شاهکار خود را به نام میتریداته ائوپاتوره، که اپرایی کاملا عاری از علایق عاشقانه است، روی صحنه آورد. در آن سال، ناپل تحت تسلط اتریش قرار گرفت، نایبالسلطنه سکارلاتی را برای تصدی مقام پیشین

ص: 522

دعوت کرد; وی آن را پذیرفت و ده سال آخر عمرش را در اوج شهرت در آنجا به پایان رساند. اپراهایش سبکی به وجود آوردند که تا نیم قرن دوام یافت. سکارلاتی از پیش درآمد ترکیبی بس مهم و ضروری و جدا از اپرا ساخت و آن را به سه موومان تقسیم کرد که تا زمان موتسارت به صورت معیار به جای ماند: آلگرو، آداجو و آلگرو. به آریا تفوق خاص قرن هجدهم و فرم “داکاپو” آن را داد که در آن، قسمت سوم قسمت نخست را تکرار میکند; احساسات، لطافت و رنگامیزی رمانتیک را در آن گنجاند و آن را وسیلهای برای ترقی اصول شاهکارهای هنری، چیرهدستی، و بدیهه گویی قرارداد، ولی تواتر آن به طور مصنوعی در احساسات و بازی اخلال میکرد. تا زمانی چند، در برابر درخواستهایی که برای نغمه های احساساتی میرسید ایستادگی کرد; ولی سرانجام تسلیم شد و در نتیجه موسیقی درام، بی آنکه تضاد سلیقه به وجود بیاورد، تا مدت پنجاه سال از موفقیتهای بیشمار و شایان برخوردار بود. اپرا به سوی قهقرا رفت تا اینکه گلوک در وین جان و شکلی تازه بدان داد (1716) و در پاریس با اورفئوس و ائورودیکه بدان زیبایی سحرانگیزی بخشید.

V- پرتغال 1640-1700

هنگامی که دوک براگانزا به عنوان ژان چهارم تاجگذاری کرد (1640)، پرتغال جنگ بیستوهشت سالهای را برای دفاع از استقلال باز پس گرفتهاش از اسپانیا آغاز کرد. فرانسه تا سال 1659، یعنی تا آن زمان که مازارن در معاهده صلح پیرنه موافقت کرد به پرتغال یاری ندهد، به یاری آن کشور شتافت. آلفونسو ششم برای گرفتن کمک به انگلستان روی آورد; کاترین براگانزایی به عنوان عروس چارلز دوم به انگلستان فرستاده شد (1663) و بمبئی، طنجه و 500,000 پوند را به عنوان جهاز با خود آورد; انگلستان نیز، در عوض، لشکر و سلاح برای پرتغال فرستاد. پرتغالیها با دریافت این کمکها و، مهمتر از همه، با کوشش، رهبری و انضباط خود قوای اسپانیا را یکی پس از دیگری عقب راندند و سرانجام اسپانیا، طبق پیمان لیسبون (1668)، استقلال پرتغال را به رسمیت شناخت. پدرو دوم پیوستگی با انگلستان را با عقد پیمان مثیوئن استحکام بخشید (1703): طرفین موافقت کردند که تعرفه های امتیازی به یکدیگر بدهند; پرتغال کالاهای ساخته شده از انگلستان بخرد و انگلستان شراب و میوه از پرتغال وارد کند; در نتیجه انگلیسیهای قرن هجدهم، به جای شراب سیب زلال بوردو، شراب پورت ساخت اوپورتو مینوشیدند. این اتحاد بازرگانی مدت مدیدی پرتغال و مستعمرات باقیمانده آن را در برابر فرانسه و اسپانیا حفظ کرد. در سال 1693 در برزیل معادن طلای مینس ژرایش کشف شدند; بزودی آن قدر شمش طلا در اختیار پدرو دوم قرار گرفت که پس از 1697 دیگر نیازی نداشت که کورتس پرتغال برای تعیین

ص: 523

بودجه برای او رای دهد، در نتیجه، یکی از مجللترین دربارهای اروپا را در لیسبون دایر کرد. همین طلای امریکایی در پرتغال نیز نتیجهای مشابه اسپانیا به بار آورد; طلا را به جای اینکه در راه صنعتی کردن کشور صرف کنند، برای خرید اشیای ساخته شده خارجی به مصرف میرساندند; اقتصاد ملی به همان صورت کشاورزی باقی ماند; و تاکستانهای اوپورتو نیز با پرداخت طلاهای پرتغالی، که در بازرگانی با انگلستان به دست آمده بود، به دست انگلیسیها افتادند. نویسندگان پرتغالی با اعمال شجاعانه خود به ادبیات سرزندگی بخشیدند.

فرانسیسکو مانوئل دملو، اهل لیسبون، پس از تحصیل در کالج یسوعی سائو آنتائو، در هنگهای اسپانیایی که عازم فلاندر بودند نام نوشت، از چند نبرد جان به در برد، در شورش کاتالان به طرفداری از پادشاه اسپانیا جنگید، و تاریخچهای را(تاریخ جنگ کاتالونیا)، که از جمله آثار کلاسیکی است که پرتغالیها به ادبیات اسپانیا هدیه کردهاند، به رشته تحریر درآورد. در آن هنگام که پرتغال خود را از قید اسپانیا رهانید، به خدمت ژان چهارم وارد شد; از وی استقبال کردند و تجهیز و فرماندهی یک ناوگان پرتغال را به وی سپردند. چون به عشق کنتس ویلانووای دلربا گرفتار شد، به تحریک شوهر کنتس، بازداشتش کردند و مدت نه سال در زندان به سر برد. سپس آزاد، ولی به برزیل تبعید شد. به باهیا(بائیا) رفت و مناظرات اخلاقی خود را در آنجا بنگاشت. در سال 1659 به وی اجازه بازگشت به پرتغال داده شد. در هفت سال بقیه عمرش، آثاری اخلاقی و ادبی، چند شعر و نمایشی که در موضوع و بذلهگوییها از بورژوای نجیبزاده اثر مولیر پیشی داشت منتشر کرد. گرچه به زبان اسپانیایی مینوشت، پرتغال وی را یکی از درخشانترین فرزندان خود به شمار میآورد.

آنتونیو ویهئیرا نیز یکی دیگر از اینگونه افراد بود. او در سال 1608 در لیسبون به دنیا آمد; در کودکی وی را به برزیل بردند; در باهیا، نزد یسوعیان، به تحصیل علم پرداخت; در سلک آنها وارد شد; و در میان حیرت همگان چه در موعظه ها و چه با انتشار رساله ها پیشنهاد کرد که دولتها باید به مسیحیت عمل کنند. برای انجام ماموریتی مذهبی به پرتغال رفت (1641). ژان چهارم چنان مجذوب تمامیت شخصیت و تنوع قابلیتهای وی شده بود که او را به عضویت شورای سلطنتی پذیرفت; در آنجا، او در طراحی پیروزیهایی که استقلال وطنش را برگرداندند نقش مهمی داشت. او با پشتیبانی از اصلاح تفتیش افکار، مالیات گرفتن از همه طبقات، اجازه ورود بازرگانان یهودی به پرتغال و از بین بردن تمایز بین “مسیحیان قدیم” و “مسیحیان جدید” (یهودیهای نو دین) به جنگ با افکار و عقاید قدیمی برخاست. گذشته از بسیاری جهات، او نمونهای از نیروی حیاتی، توانایی وسیع، و لیبرالیسم همیشگی یسوعیها بود. چون به برزیل برگشت (1652)، به ماموریت مذهبی به مارانیاون رفت، اما توحش و اصول اخلاقی بردهداران را آن چنان سرسختانه محکوم کرد که وی را به پرتغال تبعید کردند (1654). از هندیشمردگان مظلوم نزد شاه دادخواهی کرد و توانست تا حدودی به وضع آنها

ص: 524

بهبود بخشد. موقع بازگشت به امریکای جنوبی (1655)، شش سال به عنوان “رسول برزیل” صدها کیلومتر راه را در آمازون و شاخه های آن در نوردید، زندگیش را در میان قبایل وحشی و خطرات طبیعی به مخاطره انداخت، فنون تمدن را به بومیان آموخت، و در برابر روسای قبایل آن چنان با شهامت از حقوقشان دفاع کرد که اینان نیز او را از خود طرد، و به سوی پرتغال روانه کردند (1661).در آنجا دستگاه تفتیش افکار او را به اتهام اینکه نوشته هایش حاوی عقاید بدعتگذاران خطرناک و بسیار افراطی است بازداشت کرد (1665). از اوضاع درون زندانهای دستگاه تفتیش افکار به وحشت افتاد پنج نفر در سلولی به ابعاد 74,2 متر در 35,3 متر زندگی میکردند; تنها نور طبیعی از یک شکاف که در سقف آن بود به درون میتابید; و ظروف را هفتهای یک بار عوض میکردند. پس از دو سال از زندان آزاد شد، ولی نوشتن یا موعظه یا تعلیم برایش ممنوع بود. به رم رفت (1669)، پاپ کلمنس دهم او را خوشامد گفت و احترام کرد، و کاردینالها و عوام را از سخنوری خود به حیرت انداخت. کریستینا، ملکه سوئد، بیهوده کوشید که وی را به سمت راهنمای روحانی خود منصوب کند.

او ادعانامه مفصلی علیه تفتیش افکار، که لکه ننگی بر حرمت کلیسا و داغی بر سعادت پرتغال بود، به پیشگاه پاپ تقدیم کرد. پاپ کلمنس دستور داد که دعاوی تفتیش افکار پرتغال را به رم ارجاع نمایند و پاپ اینوکنتیوس یازدهم آن هیئت را پنج سال معلق نگه داشت. ویهئیرا پیروزمند و به مشتاق دیدار هندیشمردگان یک بار دیگر به سوی برزیل رفت (1681) و تا زمان مرگ، یعنی هشتادونه سالگی، در آنجا به عنوان آموزگار و مبلغ مذهبی یسوعی زحمت کشید. آثارش بیست و هفت جلد میشوند و حاوی سخنان عارفانه اوراد بسیارند; مواعظش، که همسنگ نوشته های بوسوئه دانسته شدهاند، او را در ردیف “یکی از بزرگترین کلاسیکهای زبان پرتغال” قرار دادهاند; و خدمات میهنپرستانه و اصلاحطلبانهاش ساوذی پروتستان را بر آن داشت تا وی را یکی از بزرگترین سیاستمداران کشورش و آن عصر به شمار آورد.

IV- سقوط اسپانیا: 1665-1700

در 1665 اسپانیا هنوز بزرگترین امپراطوری دنیای مسیحیت بود. بر هلند جنوبی، ساردنی، سیسیل، پادشاهی ناپل، دوکنشین میلان، و مناطق وسیعی از امریکای شمالی و جنوبی حکمرانی داشت. لیکن نیروی زمینی و دریایی لازم را که بتواند بازرگانی و سرنوشت این قلمرو پهناور را حفظ کند از دست داده بود. نیروی دریایی گران و پرخرجش به دست انگلیسیها (1588) و هلندیها(1639) از بین رفته بود; نیروی زمینیش در روکروا (1643) و لنس شکستی قاطع خورده بود; سیاستمدارانش در پیمان صلح پیرنه (1659) به پیروزی فرانسه

ص: 525

گردن نهاده بودند. اقتصادش به جریان طلا و نقره از امریکا بستگی داشت و ناوگانهای هلندی و انگلیسی اغلب جریان آن را قطع میکردند. اتکایش به طلای بیگانه، و حقیر دانستن بازرگانی، صنایع و تجارتش را از رشد باز داشته بود. بیشتر بازرگانی اسپانیا به کمک کشتیهای بیگانه صورت میگرفت. کشتیرانی اسپانیایی در سال 1700بین اسپانیا و امریکا 75، درصد کمتر از سال 1600 بود. اجناس ساخته شده را از انگلستان و هولاند وارد میکردند و در مقابل، کمی شراب، روغن، آهن، یا پشم میدادند. بقیه به شمش طلا پرداخت میشد، به طوری که طلای امریکا فقط از راه اسپانیا و پرتغال به جیب انگلستان، فرانسه و ایالات متحده سرازیر میشد. شهرهای کورذووا و والانس، که زمانی در صنایع دستی شهرت داشتند، آشکارا به زوال و نیستی گراییدند. کشاورزی با بیرون راندن اعراب اسپانیایی به تباهی افتاد و تنزل پیاپی عیار مسکوکات اقتصاد را به بیثباتی کشاند. راه ها آن قدر بد و وسایل حمل و نقل چنان اولیه بودند که مردم شهرهای کنار دریا یا رودخانه ها قابل کشتیرانی ترجیح میدادند که به جای تامین کالای مورد نیاز خود و حتی غلات از منابع داخله، آنها را از خارج وارد کنند.

مالیاتهای گزاف، از جمله 14 درصد مالیات بر فروش، جنگهای اسپانیا را علیه دشمنان شکستناپذیر و بیشماری که از قرار معلوم نفرینشده خداوند بودند به درازا میکشاندند. سطح زندگی چنان پایین آمده بود که تعداد بیشماری از مردم اسپانیا از کشتزارها، مغازه ها، و سرانجام از کشورشان دست کشیدند. مرگ و میر کودکان زیاد بود، و ظاهرا در محدود کردن افراد خانواده میکوشیدند. هزاران زن و مرد به تارکان دنیایی بیثمر مبدل شدند و هزاران نفر دیگر به ماجراجویی در دیار دور دست روی نهادند. سویل، تولدو، بورگوس، و سگوویا از جمعیتشان کاسته شد; جمعیت چهارصد هزار نفری مادرید در قرن هفدهم به دویست هزار نفر رسیده بود. اسپانیا از طلا میمرد. در این گیر و دار که فقر گسترش مییافت و بر شدت آن افزوده میشد، طبقات بالا به اندوختن ثروتشان پرداختند. نجبا، که از استثمار مردم یا ثروتهای از خارج رسیده ثروتمند شده بودند، سرمایه خود را در صنعت یا بازرگانی کشور به کار نمیانداختند، بلکه در عوض، جواهرات و فلزات قیمتی، تفریحات پرخرج و اثاثیه با شکوه خود را به رخ یکدیگر میکشیدند. دوک آلوا 7200 بشقاب و 9600 ظرف دیگر نقرهای داشت; پرنس ستیگلیانو تخت روانی از طلا و مرجان برای همسرش ساخته بود که از فرط سنگینی بلا استفاده ماند. کلیسا نیز، در این محیط فقر و محرومیت، ثروتی اندوخته بود و هر روز ثروتمندتر میشد. اسقف اعظم سانتیاگو دستور داد تا یک نمازخانه را تماما از نقره بسازند; و چون وی را از این کار باز داشتند، آن را از سنگ مرمر بنا کرد. خون مردم منبع ثروت و عظمت خداوند شده بود. دستگاه تفتیش افکار مثل همیشه نیرومند بود، نیرومندتر از دولت. دیگر کمتر مردم را زنده در آتش میسوزانیدند، آن هم به این علت که بدعت از بین رفته بود. سلب صلاحیت کاتولیکها در انگلستان چندان قابل قیاس با مخاطرات پروتستانها در اسپانیا نبود. کرامول نمیتوانست

ص: 526

از بازرگانان انگلیسی در آنجا حمایت کند. نوکر پروتستان سفیر انگلستان توسط دستگاه تفتیش افکار در سال 1691 بازداشت شد و در همان سال مردم جسد کشیش انگلیکان سفیر را از قبر خارج و قطعه قطعه کردند.

سوزاندن یهودیان نودین به جرم انجام مخفیانه مراسم دین یهود ادامه داشت. دستگاه تفتیش افکار با ثروتی که در یکی از بازجوییها به دست آورده بود قصری باشکوه در مایورکا برای خود بنا کرد. گرچه بسیاری از نجبا میکوشیدند تا از آدمسوزیها جلوگیری کنند، توده مردم این آتشسوزیها را تشویق میکردند. در سال 1680، وقتی که کارلوس دوم اظهار تمایل کرد که شخصا در یکی از مراسم آتشسوزی منافقین شرکت جوید، صنعتگران مادرید داوطلبانه یک آمفی تئاتر برای این نمایش مقدس بنا کردند; در حین کار یکدیگر را با نصایح دیندارانه برای تسریع و زود به پایان رساندن کار تشویق میکردند; در حقیقت، این کار از عشق و علاقه سرچشمه میگرفت. کارلوس و همسر جوانش با لباس و نشان سلطنتی در آن حضور یافتند; یکصد و بیست زندانی را به محاکمه کشاندند و بیست و یک نفر را در گودال آتش میدان ماخور سوزاندند; این بزرگترین و با شکوهترین آدمسوزیهای تاریخ اسپانیا به شمار میرود، و یک کتاب 308 صفحهای برای تشریح و بزرگداشت آن مراسم انتشار یافت کارلوس در 1696 خونتا ماگنا(شورای بزرگ)یی را برای بررسی سو استفاده های دستگاه تفتیش افکار مامور کرد; آن شورا، طی یک گزارش، فساد و پلیدیهای دستگاه تفتیش افکار را برملا و محکوم کرد، ولی رئیس دستگاه تفتیش افکار شاه را متقاعد کرد تا این “دادخواست خوفناک” را به دست فراموشی بسپارد. در 1701، زمانی که فیلیپ پنجم مجددا درخواست کرد که آن گزارش را بیاورند، اثری از آن به دست نیامد. ولی دستگاه تفتیش افکار از آن پس محتاطانهتر رفتار کرد و از تعداد آدمسوزیهای خود کاست. کلیسا میکوشید، با کمک مالی به هنر، ثروت خود را دوباره به دست آورد و از دین نگاهداری کند. در سال 1677، فرانثیسکو اررا ال موثو دومین کلیسای ساراگوسا را به نام دل پیلار طرح ریخت. این نام به مناسبت یکی از ستونهای آن بود که میگفتند حضرت مریم از آسمان بر آن فرود آمدهاست. سبک معماری باروک اینک به اسپانیا آمده و اسپانیا، تقریبا یکشبه، از سبک تیره گوتیک به سبک تزیینی افراطی گرویده بود. از نامهای بزرگ در این سبک خوسه چوریگراست; تا مدتی به سبک باروک اسپانیایی نام چوریگرسکا داده میشد. وی در سال 1665 در سالامانکا متولد شده بود و نیروی فوقالعاده خود را در راه معماری، مجسمهسازی، قفسهسازی، و نقاشی به کار انداخت. در سن بیستوسه سالگی، با آمدن به مادرید، در رقابت برای طرحریزی عمارت تشییع جنازه ملکه ماریا لویسا شرکت جست، پیروز شد، آن ساختمان عجیب را با ستونها و قرنیزهای خیالانگیز به وجود آورد، با اسکلتها و استخوانهای صلیبی و جمجمه ها آرایش داد، و به استادی در کارهای خیالانگیز شهرت یافت. در حدود سال 1690، مجددا به سالامانکا برگشت، تا ده سال در آن شهر کار کرد، کلیسای جامع آنجا را زینت بخشید، و محراب بلند

ص: 527

کلیسای سان استبان و سالن با شکوه شورای شهر را بنا کرد. در اواخر دوران زندگی، در مادرید، سر در کلیسای سان توماس را طرحریزی کرد; وی در 1725 درگذشت، و مابقی کار ساختمان به توسط پسرانش، خرونیمو و نیکولاس، انجام گرفت;در حین کار، گنبد آن فرو ریخت و بسیاری از کارگران و مومنان را به هلاکت رساند. یک شکل تقریبا ملایم از سبک چوریکرسک به مکزیک رفت و بعضی از زیباترین ساختمانهای امریکای شمالی را به وجود آورد.

مجسمهسازی همچنان بیان نیرومند روح اسپانیایی به شمار میرفت. بعضی اوقات این نیرو از رئالیسم شگرفی سرچشمه میگرفت; همچون موقعی که سر بریده یحیای تعمید دهنده یا قدیس دیگری را با همه جزئیات خونین آن نشان میداد. موزه والیاذولیذ دو سر این چنین از بولس حواری داشت. صحنه های تزیینی محراب هنوز شکلی جالب به شمار میرفتند; لاجرم، پذرو رولدان چنین صحنه هایی را برای عبادتگاه کلیسای جامع و بیمارستان کاریذاذ در سویل حجاری کرد و دخترش لویسا رولدانا; زن مجسمهساز و برجسته اسپانیا، در کلیسای جامع کادیث گروهی را گرد “بانوی اندوهگین ما” به پا ساخت. پذرو د منا با برهنگان خود (که در هنر اسپانیا بندرت وجود داشت)، مجسمه های متنوع از مریم عذرا، و جایگاه همسرایان کلیسای جامع مالاگا، حاکم بر آن عصر بود و مجسمه سان فرانسیسکو وی در کلیسای جامع سویل از بهترین و زیباترین نمونه های هنر مجسمهسازی اسپانیایی به شمار میرود. در اواخر قرن هفدهم، هنر نیز در فساد کلی سهیم شد. تخته نقاشیها را با زینت آلات میانباشتند; در شمایلها دستگاهی برای تکان دادن سر و چشم و دهان به بکار میبردند; از مو، لباس و حتی رنگهای طبیعی برای متاثر کردن تخیل و سلیقه های بسیار ساده مردم استفاده میکردند. عصر نقاشان برجسته اسپانیا سپری شده بود، ولی استادان کوچک بسیاری هنوز وجود داشتند. خوان کارنیو دمیراندا، که به عنوان نقاش دربار جانشین ولاسکوئز شده بود، تقریبا به اندازه او محبوب بود. او مردی محبوب و مهربان و به کارش آن قدر علاقهمند بود که بعضی اوقات فراموش میکرد غذا خورده است یا نه. صورتی که از کارلوس دوم و دربارش کشید شاه جوان را چنان خوشحال کرد که به وی لقب و نشان صلیب سانتیاگو بخشید، ولی کارنیو چیزی را که خارج از حدود لیاقتش بود نپذیرفت . مادرید در آن روزها از داستان”کوزه عسل” لذت میبرد. گرگوریو اوتانده، یکی از هنرمندان گمنام، برای راهبه های کرملی تصویری کشیده بود که 100 دوکا مزد آن را طلب میکرد; راهبه ها این مزد را گزاف میدانستند، و لیکن موافقت کردند که رای کارنیو را بپذیرند. پیش از آنکه کارنیو چیزی از این بابت بداند، اوتانده یک کوزه عسل به وی داد و از او خواهش کرد تا تصویر را دستکاری و اصلاح کند. این کار با اصلاح زیاد تصویر صورت پذیرفت. وقتی که راهبه ها از کارنیو خواستند تا بر آن قیم بگذارد، سخت در حیرت شد. از این کار ابا کرد، ولی هنرمند سومین 200 دوکا بر آن قیمت گذاشت و این سر را تا پرداخت قیمت مخفی نگاه داشتند.

ص: 528

کارنیو در سالهای آخر عمر راه را برای یکی از جانشینان خود باز کرد. کلوذیو کویلیو شب و روز با نتایجی ناچیز در برابر سه پایهاش کار میکرد. کارنیو با وی دوست شد و برایش اجازه گرفت تا آثار تیسین، روبنس، و وندایک را در گالریهای سلطنتی مطالعه و نسخهبرداری کند.این تجربه موجب رشد کلوذیو شد و در سال 1684، یک سال پیش از مرگ کارنیو، کویلیو به عنوان نقاش پادشاه برگزیده شد. با خلق اثرش برای محرابی در اسکوریال به نام ساگرادا فورما، که نمایشگر تقدیم “نان مقدس” به کارلوس دوم به خاطر ساختن محرابی در اسکوریال بود، در کشورش به شهرت رسید. افسانه مربوط به این تصویر خلقیات اسپانیا را نشان میدهد. مشهور است که در جنگ با هلند یکی از کالونیهای بیدین نان مقدس عشای ربانی را زیر پا له میکند; قطرات خون از آن فطیر تکه شده بر زمین میریزد و موجب برگشتن یکی از همان بیحرمتکنندگان به مذهب تازه میشود; تکه را با حرمت تام به وین میبرند و به عنوان هدیه برای فیلیپ دوم میفرستند. از آن موقع به بعد آن را آغشته به خون مسیح متناوبا به مومنان خداترس نشان میدادند.کویلیو شاه و صاحبمنصبان درباری را زانو زده در حال ستایش آن نان معجزهگر نشان داد. حدود پناه نفر دیگر هم در آن عکس، کاملا متمایز و در یک نمای توهمزا، نشان داده شدهاند. کویلیو پس از خلق این اثر که دو سال طول کشید، استاد بلامنازع همه هنرمندان پایتخت محسوب شد. شش سال بعد (1692)، با ورود لوکا فا-پرستو جوردانو از ایتالیا، آفتاب شهرتش ناگهان رو به افول نهاد; لوکا بلافاصله رهبری تزیین مجدد اسکوریال را عهده دار شد. وی با ستایش تصویرهای کلوذیو وضع را بدتر کرد. کویلیو تصویری را که روی آن کار میکرد به پایان رساند و پس از آن قلم مو را به زمین گذاشت. کویلیو یک سال پس از ورود جوردانو، در سن پنجاه و یک سالگی، ظاهرا بر اثر نومیدی و حسادت درگذشت.

در این اثنا، سویل شاهد تولد و مرگ (1630-1690) آخرین شخصیت بزرگ نقاشی اسپانیای پیش از گویا بود.

خوان د والدس لئال مثل کویلیو پرتغالیالاصل، ولی در اسپانیا به دنیا آمده بود. پس از اینکه چند سالی را در کورذووا سپری کرد، به سویل رهسپار شد تا علیه برتری موریلیو مبارزه کند. او به حامیانش نقش حضرت مریم را با زیبایی پر احساس نثار کرد. وی مریم عذرا را در حین صعودش به آسمان نقاشی کرد; لیکن قلب و نیرویش اغلب صرف خلق تصاویری میشد که مصالحه و سازشکاری نمیشناخت، شادی و سرور زندگی را خوار میشمرد، و به مرگ گریز ناپذیر اشاره میکرد. قدیس آنتونیوس را در حالی که از زیبایی زنان میگریخت نشان داد. در تابلو یک چشم به هم زدن مرگ را به صورت اسکلتی نشان دادهاست که شمع زندگی را، که روشنایی اندکش بر آشفتگیهای کف اطاق، یعنی وسایل زندگی و شکوه زیبایی از قبیل کتابها، زره، تاج اسقفی، تاج شاهی، و زنجیر نشان فرقه پشم زرین میتابید خاموش میکند.لئال این افکار را، با تغییری اندک، در تصویری از گودال مردگان نشان داده است که از اجساد، اسکلتها، و جمجمه ها انباشته شدهاست و روی آنها یک ترازو

ص: 529

با نشان شهسواری و ترازوی دیگری بانشان اسقفی قرار دادند; بر یکی از ترازوها نوشته شدهاست نیماس (نه بیشتر) و روی دیگری نیمنوس (نه کمتر) عامی و روحانی خود را به تساوی در میزان عدل الاهی مییافتند.

وقتی که موریلیو اولین بار این دو تصویر را دید، به والدس گفت: “دوست عزیز، این تصویری است که انسان تا جلو بینیش را نگیرد نمیتواند به آن نظاره کند این حرف ممکن است یا ستایشی از واقعگرایی نقاش بوده باشد یا عکسالعمل یک فکر سالم در مقابل هنری که به فساد کشیده شده است. انحطاط در همه شئون رایج شده بود. هیچ شخصیت بزرگ ادبی در آن عصر ندرخشید و هیچ درام بزرگی روی صحنه نیامد. دانشگاه ها در میان تهیدستی و تاریک اندیشی عمومی رو به تحلیل میرفتند; در این دوره در سالامانکا تعداد دانشجویان از 8700 به 2076 نفر تقلیل یافت. دستگاه تفتیش افکار و انجمن کتابهای ممنوع با موفقیت میکوشیدند تا تمام کتابهای ناخوشایند کلیسا را از اسپانیا دور نگاه دارند.اسپانیا تا حدود یک قرن همچون یک تارک دنیا از جنبشها فکری اروپایی دور ماند. و مجسمه انحطاط خود بر تخت شاهی تکیه زده بود. کارلوس دوم در سن چهار سالگی به پادشاهی رسید (1665). در زمان طفولیت وی، کشور رسما که دست مادرش، ملکه ماریانا، ولی در حقیقت به دست کشیش اقرارنیوش یسوعی وی، خوآنس ابرهارد نیتهارد، و بعد هم به توسط معشوقش فرناندو والنثوئلا اداره میشد. بی نظمی بالا گرفت و وزارت توام با لیاقت دون خوان اتریشی دیگر آن قدر کوتاه بود که نتوانست از فساد جلوگیری کند. پادشاه شانزدهساله در 1677 اداره امور دولت را خود به عهده گرفت; وی نومیدانه بر این گسیختگی و زوال سرپرستی میکرد. ازدواجهای خویشاوندی همیشگی در خانواده هاپسبورگ احتمالا موجب ناتوانی جسمی و فکری این پادشاه شده بودند.

چانه هاپسبورگی کارلوس چنان پیش آمده بود که نمیتوانست غذا را بجود. زبانش آن قدر بزرگ بود که صحبتش را خوب نمیفهمیدند. تا سن دهسالگی مثل یک کودک از وی پرستاری میشد. بندرت چیز میخواند; تحصیلات اندکی داشت، و اوهام و داستانها و افسانه های مذهبی بزرگترین ارثیه وی به شمار میرفتند.یکی از مورخان بزرگ اسپانیایی وی را چنین وصف میکند:”مریض، ابله و بسیار موهومپرست بود”; وی”میپنداشت که در چنگال شیطان اسیر شده و بازیچه دست جاهطلبیهای اطرافیانش است.” دوبار ازدواج کرد، ولی “همگان میدانستند که بچهدار نمیشود.” کوتاه، لنگ، مصروع، و ضعیف بود و پیش از سیوپنج سالگی کاملا طاس شده بود، همیشه بوی مرگ از او به مشام میرسید، ولی با زنده ماندن دنیای مسیحیت را کرارا متحیر و مبهوت ساخت. تجزیه اسپانیا اکنون به صورت یک حادثه غمانگیز اروپایی درآمده بود. علیرغم مالیاتبندیها، تورم، و بهرهگیری از معادن امریکا، دولت چنان به لبه پرتگاه ورشکستگی رسیده

*****تصویر

متن زیر تصویر : کلودیو کوئلیو: کارلوس دوم اسپانیا. موزه پرادو، مادرید

ص: 530

بود که نمیتوانست بهره قروض خود را بپردازد و حتی غذای شاه نیز محدود شده بود. بوروکراسی اداری، که حقوقش همیشه عقب افتاده بود، به رشوهخواری و تناسایی گرایید. فقر به حدی شدید بود که مردم برای نان دست به جنایت میزدند; دسته های مردمی که از گرسنگی نزدیک بود تلف شدند برای دزدی و قتل به خانه ها دستبرد میزدند و بیستهزار گدا در خیابانهای مادرید سرگردان بودند. افراد نیروی پلیس، که حقوقی دریافت نمیداشتند، از هم میپاشیدند و به مجرمان میپیوستند.

در میان این هرج و مرج و ناامنی و خرابی، پادشاه بیچاره، لنگ، و نیمه دیوانه، که حس میکرد مرگ بر او سایه افکنده است، با تحیر و دودلی مسئله جانشینی تاج تخت را پیش روی آورد. قدرتش از لحاظ نظری مطلق بود و یک جمله دستخط وی کافی بود تا امپراطوری او را در چهار قاره برای اتریش یا فرانسه به ارث بگذارد. مادرش به نفع اتریش رای میداد، لیکن کارلوس از نقشه وی و از آزمندی و ستیزهجویی همسر آلمانی تبارش بیزار بود.

سفیر کبیر فرانسه به وی گوشزد میکرد، که، چون جهاز عروس اسپانیایی لویی چهاردهم هنوز پرداخت نشدهاست، چشمپوشی او از جانشینی باطل شمرده میشود; لویی برای گرفتن این حق سخت پافشاری میکرد او نیروی کافی نیز برای بدست آوردن آن در اختیار داشت. اگر کارلوس آن حقوق را نادیده میگرفت، اروپا در آتش جنگ فرو میرفت و اسپانیا نیز خود در این جنگ از هم میپاشید.کارلوس در زیر فشار این تصمیمگیری خرد شد; میگریست و گله میکرد که ساحرهای او را به بدبختیهای تحمل ناپذیر طلسم کردهاست. در آن حال که به مباحثات متشتت گوش فرا میداد، قصرش در محاصره شورشیانی بود که فریاد کنان طلب نان میکردند.

کارلوس در سپتامبر 1700 به بستر مرگ افتاد. اطرافیانش که طرفدار فرانسه بودند توانستند موافقت اسقف اعظم تولدو، نخست کشیش اسپانیا، را به سود خود جلب کنند. وی شب و روز در کنار بستر پادشاه محتضر بود و به وی یادآوری میکرد که تنها لویی چهاردهم است که میتواند امپراطوری اسپانیا را دست نخورده محافظت، و از آن به منزله دژ مستحکم کلیسای کاتولیک استفاده کند. پاپ اینوکنتیوس دوازدهم، به اصرار لویی، به کارلوس توصیه کرد که به فرانسه روی خوش نشان دهد. کارلوس سرانجام تسلیم شد و وصیتنامه مرگباری را امضا کرد و طی آن مستملکاتش را به دست فیلیپ، دوک آنژو، نوه پادشاه فرانسه، واگذار کرد (3 اکتبر 1700). کارلوس در اول نوامبر، در سن سیونه سالگی، در حالی که هشتاد ساله به نظر میرسید، درگذشت. سلسله هاپسبورگ اسپانیا در غروبی که از خطر جنگ گلگون شده بود به پایان رسید.

ص: 531

فصل شانزدهم :وضع یهودیان - 1564-1715

I- سفارادیها1

بقای یهودیان، از خلال نوزده قرن مشقت و کینه توزی، تلاش غمانگیزی است در تاریخ جهالت، نفرت، جرئت و به خود آیی از فشار ظلم. محرومیت از وطن، اجبار به پناهندگی در اقلیت نشینهای نژادی در میان دشمنان سختدل، دمادم در معرض خفت و ظلم و مصادره ناگهانی اموال و اخراج یا قتل عام بودن، و در عین حال نداشتن هیچ وسیله دفاع غیر از شکیبایی، زیرکی، عزم آمیخته به یاس، و ایمان مذهبی، همه با هم موجب شدند که یهودیان چنان روزگاران سیاهی را سپری کنند که هیچ قومی در تاریخ متحمل نشده است. نیروی اراده آنان هرگز در هم نشکست و، در میان این همه رنج و محرومیت، شاعران و فیلسوفانی به بار آوردند که یاد آورد قانونگذاران و پیامبران عبرانی بودند که شالوده روحانی دنیای غرب را گذاشتند.

اکنون در اسپانیا انقراض یهودیان ظاهرا کامل شده بود و فقط همچون جریانی پنهانی در خون اسپانیا باقی ماندند. یکی از اسقفهای اسپانیایی در سال 1595 با رضایت کامل میگفت که یهودیان از دین برگشته با ازدواج با مسیحیان رو به تحلیل رفتهاند و اکنون اعقاب آنان مسیحیان خوبی هستند. دستگاه تفتیش افکار با وی همعقیده نبود. در سال 1654 ده نفر را در کوئنکا و دوازده تن دیگر را در غرناطه سوزاندند; در سال 1660 هشتاد و یک نفر در شهر سویل بازداشت شدند و هفت نفر را به جرم انجام مخفیانه مراسم دینی یهود سوزاندند.

در پرتغال بسیاری از یهودیان نودین (مارانوها)2 هنوز پنهانی به انجام تبلیغ آیین

---

(1) صفارد یا سفاراد در “کتاب مقدس” نام محلی است در آسیای باختری که یهودیان تبعیدی پس از فتح اورشلیم به دست بابلیها در آن مستقر شدند. بعدا، این کلمه نام عبری اسپانیا شد. و یهودیان اسپانیایی یا پرتغالیالاصل “سفارادیها” نام گرفتند.

(2) یهودیانی که در اسپانیا ظاهرا دین مسیح را میپذیرفتند تا از شکنجه در امان بمانند.-م.

ص: 532

یهود در خانه های خود ادامه میدادند; بیش از یکصد نفر شان در میان سالهای 1565 و 1595 به عنوان “مرتد” قربانی دستگاه تفتیش افکار شدند. یهودیان مخفی، علیرغم مخاطرات کشف شدنشان، به عنوان نویسنده، استاد، بازرگان، کارشناس امور مالی، و حتی راهب و کشیش جایی ناپایدار در زندگی پرتغالی برای خود یافتند.

برجستهترین پزشکان، یهودیان نهانی بودند; و در لیسبون خانواده مندس یکی از بزرگترین موسسات بانکی اروپا را به وجود آورد.

فعالیت دستگاه تفتیش افکار پرتغال پس از ادغام پرتغال در اسپانیا(1580)، رو به افزایش گذاشت. در بیست سال بعد از آن، پنجاه مورد آدمسوزی با 162 محکومیت به مرگ و 2,979 توبه کاری به وقوع پیوست. یکی از فرایارهای بیست و پنج ساله فرانسیسی به نام دیو گودا آسومسائو را، پس از اینکه بازگشت خود را به دین یهود اعلام کرد، در آتش سوزاندند. بسیاری از مارانوها، که دستگاه تفتیش افکار پرتغال را وحشیتر و درندهتر از سازمان مشابه در اسپانیا دیدند، به اسپانیا کوچ کردند. در سال 1604، مبلغ 1,860,000 دوکا به فیلیپ سوم، چیزی کمتر از آن را هم به وزرای وی، رشوه دادند و شاه را متقاعد کردند تا از پاپ کلمنس هشتم امریهای به عنوان مفتشین پرتغالی بگیرد تا زندانیان مارانویی خود را فقط با توبهکاری روحی آزاد سازند. در یک روز (16 ژانویه 1605) 410 تن از این قربانیان آزاد شدند. لیکن اثر این رشوه به مرور زمان و بلافاصله پس از مرگ فیلیپ سوم (1612) از بین رفت و ترور دولت پرتغال مجددا نیرو گرفت. در سال 1623 یکصد مسیحی جدید در شهر کوچک مونتمور او نووو بازداشت شدند. در کویمبرا، مرکز فرهنگی این پادشاهی، در سال 1626 ، 247 نفر به این نحو بازداشت شدند. در عرض بیست سال (1620-1640) 230 یهودی پرتغالی را شخصا و تمثال 161 نفر را، که گریخته بودند، سوزاندند و 4,995 تن با مجازاتهای کمتر تطهیر شدند” هزاران نفر از مارانوها با به خطر انداختن جان و مال و با ترک مال و منالشان، همان طور که از اسپانیا فرار کرده بودند، از پرتغال گریختند و در چهارگوشه دنیا پراکنده شدند. اکثریت سفارادیهای تبعیدی به دامان اسلام پناه آوردند و به ماندگاه های یهودی افریقای شمالی، سالونیک، قاهره، قسطنطنیه، آدریانوپل، ازمیر، حلب، و ایران پیوستند یا خود ماندگاه هایی تشکیل دادند.یهودیان در این مراکز از قدرت سیاسی و اقتصادی محروم بودند، ولی بندرت مورد آزار جسمی قرار میگرفتند. آنان نه تنها به عنوان پزشک، بلکه در امور کشوری نیز به مدارج عالی رسیدند. یوسف ناسی، یکی از مارانوها، طرف توجه خاص سلیم دوم سلطان عثمانی بود، که ملقب به دوک ناکسوس گشت(1566) و درآمد ده جزیره دریای اژه متعلق به او شد. یک یهودی آلمانی به نام سلیمان بن ناتان اشکنازی در سال 1571 سفیر

ص: 533

دولت ترکیه در وین بود و در آنجا مذاکره صلحی را که جنگ با باب عالی را تا چندی پایان بخشید آغاز کرد. بخت و اقبال یهودیان در ایتالیا به تناسب نیازمندیها و خلقیات دوکها و پاپها دستخوش نوسان بود. زندگی در میلان و ناپل، که تحت قلمرو اسپانیا بود، تقریبا برای ایشان غیرممکن بود; در سال 1669 فرمانی صریح آنها را از کلیه مایملک اسپانیاییشان محروم ساخت در پیزا و لیوورنو (لگهورن)، مهیندوکهای توسکان، که مایل به توسعه بازرگانی آن بنادر آزاد بودند، به آنان آزادی تقریبا کاملی اعطا کردند.امتیازی که در 1593 به بازرگانان این بنادر داده شد در واقع دعوتی از مارانوها به شمار میرفت: “ما مایلیم که ... تفتیش افکار، بازرسی، تهدید، یا اتهام، مزاحم حال شما و خانواده هایتان، حتی اگر درگذشته در خارج از قلمرو ما در لباس مسیحیت یا به این نام زندگی کردهاند، نشوند.” این نقشه موثر واقع شد; لیوورنو شکوفان شد; و جامعه یهودی آنجا، که از نظر تعداد بعد از رم ونیز از هرجای دیگر بیشتر بود، به سبب فرهنگ و همچنین ثروت خود به شهرت رسید. سنای ونیز که از رابطه یهودیان با ترکیه بیمناک بود، آنها را پیدرپی اخراج میکرد و مجددا آنان را به عنوان عنصر مفید بازرگانی و امور مالی و مخصوصا صنعت راه میداد. یک طرح صنعتی یهودی در ونیز چهار هزار کارگر مسیحی را به کار گرفته بود. یهودیان آلمانی و شرقی نیز، مانند سفارادیها، در آنجا مسکن گرفتند، و سنا در برابر دستگاه تفتیش افکار از آنها حمایت میکرد. تقریبا همه آنان در “جودکا” یا محلات یهودی نشین میزیستند، ولی در آنجا محدود نبودند; در این گتو خانواده های ثروتمند و خانه های زیبا بسیار بودند، و یک کنیسه مجلل و آراسته، که در 1584 بنا شده بود، در سال 1655 تحت نظر بالداساره لونگنا، معمار نامدار، تجدید بنا شد. شش هزار یهودی ونیز از نظر سطح فرهنگی از دیگر اجتماعات یهودی برتر بودند. در سال 1560 یک مهاجر نشین دیگر از مارانوهای پرتغال در فرارا مستقر شد، ولی در سال 1581 به دستور پاپ، که او نیز تحت فشار دستگاه تفتیش افکار پرتغال قرار گرفته بود، ساکنین آن پراکنده شدند. در مانتوا، دوکهای گونتساگا از یهودیان پشتیبانی به عمل میآوردند، لیکن، در نوبتهای معین، جریمه هایی به صورت باج و خراج یا به صورت “وام” بر آنها تحمیل میکردند; و در 1610 همه یهودیان مانتوا ناچار شدند در گتوی محصوری زندگی کنند که دروازه های آن را هنگام غروب میبستند و صبح خیلی زود باز میکردند.

هنگامی که در مانتوا طاعون شیوع یافت، یهودیان را متهم به آوردن آن کردند; و زمانی که در جنگ جانشینی مانتوا، لشکریان امپراطور آن شهر را گرفتند، گتو را غارت کردند، پول و جواهراتی به ارزش 800,000 سکودو به غارت بردند، و به یهودیان دستور دادند تا مانتوا در عرض سه روز

ص: 534

ترک کنند و فقط آن مقدار مالی را که میتوانند حمل کنند با خود ببرند.

در رم، که قبلا پاپها معمولا از یهودیان حمایت کرده بودند، پاپهایی که پس از سال 1565 آمدند، به استثنای پاپ سیکستوس پنجم، به صدور یک رشته فرمانهای خصمانه دست زدند. پاپ پیوس پنجم (1566) به کلیه مقامات کاتولیکی فرمان داد تا محدودیتهای قانونی و عدم صلاحیت یهودیان را با شدت تمام به مورد اجرا بگذارند. از آن پس، قرار شد در گتوهایی که طبیعتا از جمعیت مسیحی جدا شده بودند زندگی کنند، لباس مخصوص بر تن کنند یا علامت ویژهای (غیار) به خود بیاویزند، از تملک زمین محروم شوند، و در هر شهر بیش از یک کنیسه نداشته باشند. در 1569 پاپ پیوس پنجم، طی توقیعی که آنها را به رباخواری، واسطگی، جادوگری و طلسمکاری متهم میکرد، دستور داد که کلیه یهودیان از قلمروهای پاپ، به استثنای شهرهای آنکونا و رم، بیرون رانده شوند گرگوریوس سیزدهم (1581) مسیحیان را از استخدام پزشکان یهودی منع کرد، دستور داد کتابهای عبری را ضبط کنند، و مجددا یهودیان را مجبور کرد (1584) تا در مراسم موعظهای که به منظور تشویق آنان در گرویدن به دین مسیح صورت میگرفت شرکت جویند. سیکستوس پنجم چند زمانی به این شکنجه پایان بخشید. گتو را باز کرد (1586)، به یهودیان اجازه داد تا در قلمرو پاپ هرجا که میخواهند زندگی کنند، و آنان را از پوشیدن نشان یا لباس مخصوص معاف داشت; اجازه داد تا تلمود و سایر نوشته های عبری را چاپ کنند، آزادی کامل پرستش به آنان بخشید، و به مسیحیان دستور داد تا با یهودیان و کنیسه های آنان به احترام انسانی رفتار کنند. لیکن دوره حکومت این پاپ مسیحی کوتاه بود. پاپ کلمنس هشتم حکم اخراج را تجدید کرد (1593) تا سال 1640 تقریبا همه یهودیان ایتالیا در گتوها به سر میبردند; زمانی که میخواستند از آن قدم بیرون نهند، میبایست نشان طایفهای خود را بزنند; از کار کشاورزی و پیوستن به صنف محروم بودند. مونتنی، که در سال 1581 در رم به سیر و سیاحت مشغول بود، نوشته است که چگونه یهودیان را در روزهای سیت ناچار میساختند که شصت نفر از جوانان خود را به کلیسای سانت آنجلو در پسکریا برای شنیدن موعظه دینی به منظور برگشت از دین بفرستند. جان اولین این مراسم را در شهر رم دید (7 ژانویه 1645) و ملاحظه کرد که یهودیان “بندرت از دین خود دست بر میدارند”. بسیاری از خصوصیات نازیبای جسم و شخصیت یهودیان در نتیجه اسارت طولانی، خفت، و فقر بود. در فرانسه یهودیان از لحاظ نظری مشمول کلیه محرومیتهای قانونی بودند که پاپ پیوس پنجم وضع میکرد; عملا اهمیت آنان در و صنعت و بازرگانی و امور مالی یک نوع آزادی ضمنی به آنان داده بود. کولبر بر منافع حاصله از فعالیتهای تجاری یهودیان در مارسی تاکید نهاد. پناهندگان مارانویی در بوردو و بایون اقامت گزیدند و در ترقی زندگی جنوب باختری فرانسه چنان سهیم شدند که به آنان اجازه داده شد تا مراسم دینی خود را با اختفای کمتری انجام دهند.

ص: 535

هنگامی که ارتشی از سربازان مزدور در سال 1675 به بوردو حملهور شد، انجمن شهر میترسید یهودیان دسته جمعی از آن شهر کوچ کنند و آن شهر از رونق بیفتد; یک نایب کلانتر گزارش داد که بدون آنان، “بازرگانی بوردو و همه آن ایالت ناچار به نابودی کشیده خواهد شد.” لویی چهاردهم جامعه یهودیان مس را در حمایت خود قرار داد; هنگامی که قضات محلی یک تن یهودی را (1670) به اتهام کشتن یک کودک در مراسم دینی خود به مرگ محکوم کردند، آن پادشاه حکم محکومیت دادگاه را به عنوان یک جنایت قضایی محکوم کرد و دستور داد که، از آن پس، اتهامات جنایی علیه یهودیان به شورای سلطنتی احاله شوند. در اواخر دوران سلطنت لویی، و در زمانی که جنگهای جانشینی اسپانیا فرانسه را به لبه پرتگاه ورشکستگی کشانده بود، ساموئل برنار، یکی از کارشناسان امور مالی یهودی، تمام ثروت خود را در اختیار شاه گذاشت، و آن پادشاه مغرور از کمک “بزرگترین بانکدار اروپا” سپاسگزاری کرد.

II- اورشلیم هلندی

مهاجرت یهودیان از اسپانیا و پرتغال در انتقال سیادت بازرگانی از آن کشورها به هلند نقشی داشت; هرچند که بعضی اوقات در آن مبالغه میشود. یهودیان تبعیدی نخست به آنورس آمدند; ولی در 1549 شارل پنجم دستور داد تا کلیه یهودیان مارانویی که در عرض پنج سال گذشته از پرتغال آمدهاند از فروبومان بیرون رانده شوند. شهرداران آنورس تقاضا کردند تا از این حکم معاف شوند; حکم اجرا شد و مهاجران جدید جستجو را برای برگزیدن محل سکونت از نو آغاز کردند.آنورس رونق بازرگانی خود را از دست داد، نه به جهت این مهاجرت جزئی، بلکه بر اثر مصیبتهایی که به علت جنگهای رهایی بخش و معاهده وستفالی، که سکلت را به روی کشتیرانی بست. آزادی ناقص ولی روزافزون مذهب در ایالات متحده یهودیان را به سوی شهرهای این کشور از قبیل لاهه، روتردام، هارلم و بیش از همه به آمستردام کشاند. یهودیان مارانویی در 1593 در آنجا پیدا شدند; چهار سال بعد، یک کنیسه در آنجا بنا کردند. عبری زبان مذهبی، و اسپانیایی و پرتغالی زبان روزمره شان بود. در 1615 پس از گزارشی که هوخو گروتیوس تنظیم و ارائه کرد، مقامات شهری رسما جامعه یهودیان را مجاز دانستند و آزادی مذهب بخشیدند، ولی آنها را از ازدواج با مسیحیان و حمله بر دین مسیحی بر حذر داشتند; ترس و آشفتگی رهبران کنیسه، زمانی که ارتداد اوربل آکوستا و باروخ اسپینوزا بر اساس اعتقاد مسیحی اثر گذاشت، از همین امر ناشی شده بود.

در میان یهودیان آن بندر در حال توسعه بازرگانان بسیار ثروتمندی وجود داشتند. آنها بخش مهمی از بازرگانی هلند را با شبه جزیره اسپانیا و هند شرقی و غربی در دست گرفتند. یک

ص: 536

بار، در جشن ازدواج یک دختر یهودی، چهل نفر از میهمانان ثروتی بالغ بر 40,000,000 فلورن با خود داشتند. در سال 1678، موقعی که ویلیام سوم، ستادها و در هلند، درگیر و دار طرح لشکرکشی به انگلستان و تسخیر تاج و تخت آن کشور بود، گفته میشود که ایساک سواسو 2,000,000 فلورن بدون بهره به وی پرداخت و گفت: “اگر پیروز شدی، آن را به من پس خواهی داد، و در غیر این صورت، شایقم که آن را از دست بدهم.” بعضی از یهودیان مال و ثروت خود را کاملا عیان میساختند; داوید پینتو خانهاش را چنان پرزرق و برق آراسته بود که مقامات دولتی وی را ملامت کردند; باید اضافه کنیم که، با وجود این، خانواده پینتو میلیونها فلورن به موسسات خیریه یهودی و مسیحی کمک کردند. در پشت سر این فعالیت بازرگانی، یک زندگی فرهنگی نیز با دانشمندان، ربیها، پزشکان، شعرا، ریاضیدانان، و فلاسفه در جریان بود. مدارس وسایل تحصیل را تهیه میدیدند، و یک چاپخانه عبری نیز به دست منسی بن اسرائیل تاسیس یافت، و کتابها و جزوه های دینی بسیاری به چاپ رسیدند. آمستردام، تا دو قرن بعد از آن، مرکز خرید و فروش مطبوعات یهودیان بود. جامعه یهودیان پرتغالی در سالهای 1671-1675 به چهار هزار خانوار بالغ میشد و ترقیشان را با بنای کنیسه زیبایی، که هنوز هم یکی از جاهای دیدنی آمستردام به شمار میرود، نشان دادند. مشهور است که مسیحیان نیز در این اهدا سهیم بودند. این زمان لحظه پرسعادت زندگی یهودیان جدید بود. این خورشید را لکه هایی نیز فرا گرفته بودند. در حدود سال 1630، اشکنازی یا یهودیان شرقی1 از لهستان و آلمان به هلند آمدند. آنها لهجه آلمانی خاص خویش داشتند و کنیسه های ویژه خود را بنا نهادند; به سرعت رو به افزایش گذاشتند و، در نتیجه، یهودیان سفارادی، که به برتری زبان، فرهنگ، لباس، و ثروت خود مباهات میکردند و ازدواج با یهودیان اشکنازی را نوعی ارتداد و کفر میپنداشتند، از آنها نفرت به دل گرفتند. درمیان یهودیان سفارادی را نوعی ارتداد و کفر میپنداشتند، از آنها نفرت به دل گرفتند. در میان یهودیان سفارادی نیز تقسیم طبقاتی به وجود آمد: بازرگانان کوچک، و بیچارگانی که تعداد شان رو به افزایش میرفت، “میلیونرها” را، که اختیار سیاست و کارکنان کنیسه ها را در دست داشتند، محکوم میکردند. در یکی از هجونامه های آن زمان چنین آمدهاست: “دلار میبندد و رها میسازد; نادانان را به مقامات عالیه اجتماعی میرساند.” رهبران فرهنگی شائول لوی مورتیرا، ایساک آبو آب دافونسکا، و منسی بن اسرائیل مردانی توانا و درستکار، لیکن در کارهای سیاسی، مذهبی و اخلاقی محتاط و محافظهکار بودند. آنان همچون اسپانیاییهایی که مامور شکنجه پیشینیانشان بودند، جزمی شدند و با مراقبت شدید به تفتیش افکار بالقوه کفرآمیز پرداختند.

منسی بن اسرائیل با گشودن راه انگلستان به روی یهودیان، نام خود را در تاریخ باقی

---

(1) اصطلاح “اشکناز” نخستین بار در “سفر پیدایش” (10. 3) به عنوان نبیره نوح ظاهر میشود. در “صحیفه ارمیای نبی” (51. 27) نام کشوری است در آسیای باختری; در میان ربیهای قرون وسطی، به دلیلی ناشناخته، به آلمان اطلاق شدهاست; و اشکنازی مترادف با نام یهودیان آلمان، لهستان و روسیه آمده است.

ص: 537

گذاشت. وی در لاروشل از پدر و مادری مارانویی، که بتازگی از لیسبون آمده بودند، به دنیا آمد; در کودکی او را به آمستردام آوردند; با سعی و جدیت هرچه تمامتر به فراگرفتن زبانهای عبری، اسپانیایی، پرتغالی، لاتینی، و انگلیسی پرداخت، و در سن هجدهسالگی به مقام واعظی جماعت نوه شالوم برگزیده شد. با نوشتن کتاب آشتی دهنده، به منظور پایان دادن به اختلافاتی که در کتاب مقدس نوشته شده است، مایه خشنودی یهودیان و عیسویان را فراهم ساخت. با مسیحیان بسیاری مکاتبه میکرد و در میان آنان دوستان متعدد داشت از قبیل هوئه، گروتیوس، کریستینا ملکه سوئد، دیونیسیوس وسیوس که کتابش را به لاتینی برگرداند و رامبران که در سال 1636 صورتش را کشید. از همه مهمتر اینکه وی توجه رویابینان مسیحی را به سوی خود جلب کرد، زیرا در موعظه های خود میگفت که بزودی مسیحایی برای سلطنت بر دنیا ظهور میکند. منسی معتقد به قباله، و ایدئالیستی را زور بود که میپنداشت بزودی اسباط دهگانه مفقود اسرائیل، که محتملا هندیشمردگان امریکایی خواهند بود، پیدا و متحد خواهند شد، قوم یهود به انگلستان و اسکاندیناوی راه خواهد یافت، و ارض مقدس با همه شکوه مسیحایی خود به اسرائیل باز گردانده خواهد شد. پیرایشگران اصحاب سلطنت پنجم در انگلستان با منسی مکاتبه میکردند و، با وجودی که مسیحای آنها مسیحای او نبود، از نظریاتش مبنی بر ظهور نزدیک سلطنت الاهی استقبال میکردند. در پی این تشویق، رساله امید اسرائیل را انتشار داد(1650) و در آن تقاضا کرد به یهودیان اجازه ورود مجدد به انگلستان داده شود. برای ترجمه لاتینی این رساله، مقدمهای خطاب به پارلمنت انگلستان نوشت و شرح داد که، بنا به پیشگوییهای کتاب مقدس، یهودیان پس از پراکنده شدن در چهارگوشه دنیا، میتوانند به سرزمین اصلی خود برگردند; و در نتیجه از دولت انگلستان تقاضا کرد که در جهت تحقق این شرایط اولیه به یهودیان اجازه دهد به انگلستان بروند و آزادانه به انجام مراسم دینی و بنای کنیسه هایشان بپردازند. خود نیز اظهار امیدواری کرد به وی اجازه داده شود به انگلستان برود و زمینه را برای تاسیس جامعه عبرانی مهیا سازد. کرامول با این تقاضا موافق بود و گفت: “علاقه من به این مردم بیچاره، که برگزیده خدایند و خدا قانون خود را به آنان داد، بسیار است.” لرد میدل سکس، شاید به نمایندگی پارلمنت، نامه تاییدیه و تشکرآمیز “به برادر عزیز، فیلسوف عبرانی، منسی بن اسرائیل” نوشت. سفیرکبیر انگلستان در هلند به دیدار منسی رفت، و با موسیقی و دعای عبرانی، از وی استقبال به عمل آمد(اوت 1651). لیکن پارلمنت انگلستان در ماه اکتبر قانون کشتیرانی را مستقیما به قصد بازرگانی هلند وضع کرد; رقابت بازرگانی به نخستین جنگ هلند منتهی شد(1652-1654) و منسی ناچار شد اندکی بیشتر صبر کند. “پارلمنت بربون” تقاضای مجددش را با موافقت دریافت کرد (1653); امان نامهای برایش فرستاد; و پس از برقراری صلح، کرامول دعوت را تایید کرد، و در ماه اکتبر 1655، منسی و پسرش به انگلستان رهسپار شدند.

ص: 538

III- انگلستان و یهودیان

در فاصله بین تبعید یهودیان از انگلستان در سال 1290 تا به قدرت رسیدن کرامول در سال 1649، هیچ یهودی را قانونا به انگلستان راه ندادند. عده معدودی یهودی پیلهور در روستاها، و تعدادی بازرگان و پزشک در شهرها دیده میشدند; ولی آنچه که انگلیسیهای دوره الیزابت از یهودیان میدانستند یا میپنداشتند از ادبیات یا شایعات مسیحی سرچشمه میگرفت. از روی همین منابع بود که مارلو باراباس خود، و شکسپیر شایلاک خویش را تجسم بخشیدند.

عدهای از منتقدان فکر کردهاند که شکسپیر به پیشنهاد گروه نمایشهای خود، که میخواست از طوفان احساسات ضد یهودی سال 1594 به سبب اعدام رودریگو لوپش در انگلستان سود جوید، تاجر ونیزی را نوشت. این شخص به قصد مسموم کردن ملکه الیزابت متهم شده بود، و به سال 1594 او را به دار آویختند.

لوپش که از پدر و مادری یهودی در پرتغال به وجود آمده بود، در سال 1559 در لندن مستقر شد و در حرفه پزشکی به مقامی بزرگ رسید. وی پزشک خاص ارل آو لستر بود و متهم شده بود که در مسموم کردن دشمنان این شخص با وی همدست بودهاست. در 1586 پزشک مخصوص ملکه شد. از میان بیمارانی که به وی مراجعه میکردند یکی نیز دومین ارل آو اسکس بود که چون نوع بیماری وی را نزد دیگران فاش کرد، با وی دشمن شد. در حدود سال 1590 در دسیسهای که از طرف دربار اسپانیا علیه دون آنتونیو، مدعی تاج و تخت پرتغال، ترتیب داده شده بود با فرانسیس والسینگم همدست شد، و ظاهرا جاسوسان فیلیپ دوم یک انگشتری الماس به ارزش 100 پوند به وی داده بودند. در سال 1593 استبان داگاما را در خانه لوپش به اتهام توطئه علیه جان آنتونیو دستگیر میکنند; چند نفر دیگر نیز بازداشت میشوند، و طی اعترافاتی چند، لوپش هم در توطئهای علیه الیزابت متهم میشود. اسکس که پشتیبان آنتونیو بوده است محاکمه لوپش را عهدهدار میشود، لوپش را زیر شکنجه قرار میدهند، و وی اعتراف میکند که 15,000 دوکا به وی داده شده است تا ملکه را مسموم کند، ولی مدعی میشود که منظورش صرفا این بوده است که پادشاه اسپانیا را جریمه کند. او و دو نفر دیگر را به ترتیب به دار میزنند، غرق میکنند، و شقه میکنند. در دم آخر، در میان استهزای تماشاچیان، اعلام میکند که ملکه را مانند عیسای مسیح دوست میداشته است. شکسپیر، که با اسکس دوست بوده است، تاجر ونیزی را دو ماه پس از این اعدام مینویسد; و مسلما بسیاری از تماشاگران متوجه شدند که قربانی مورد نظر شایلاک (شخصیت یهودی آن داستان) هم آنتونیو نام داشته است. گسترش کتاب مقدس، که با نسخه شاه جیمز تسریع شده بود، احساسات ضد یهودی را با آشنا کردن بیشتر انگلستان با عهد قدیم تعدیل کرد. عقاید و احساسات عبرانیان باستان صمیمانه در افکار و گفتار پیرایشگران رسوخ یافتند. اینان جنگهای یهودیان را مشابه جنگهای پیشین

ص: 539

خود شان علیه چارلز اول میپنداشتند; به هر حال یهوه، رب الجنود، بیش از فرشته صلحی که در عهد جدید وصفش رفته است، با نیازمندیهایشان تناسب داشت. بسیاری از سربازان هنگ پیرایشگر در پرچمشان شیر یهودا داشتند و سربازان آهنین کرامول، در هنگامی که به سوی نبرد میرفتند، سرودهای کتاب مقدس میخواندند. پیرایشگران، که ادبیات با شکوه عهد قدیم را به عنوان “کلمه خدا” پذیرفته بودند، ناچار شدند که یهودیان را قومی بدانند که خداوند نخستین بار آنان را برای دریافت الهامات خود برگزید; واعظی به مستمعان خود گفته بود که یهودیان را باید به عنوان برگزیدگان خداوند محترم بشمرند، و بعضی از طرفداران برابری خود شان را یهودی میخواندند. بسیاری از پیرایشگران بر این عقیده بودند که تایید آشکار مسیح از شریعت موسی از نفی آن توسط بولس مهمتر است و درنتیجه، بر کلیه مسیحیان انجیلی واجب کردند که از آن شریعت پیروی کنند; یکی از رهبران پیرایشگر، به نام سرلشکر تامس هریسن، از دستیاران نزدیک کرامول، پیشنهاد کرد شریعت موسی را در قانون انگلیس بگنجانند.

در 1649 لایحهای به مجلس عوام آوردند تا روز خداوند را از روز یکشنبه کفار به روز سبت یا شنبه یهودیان تغییر دهند. پیرایشگران میگفتند که انگلیسیها نیز اکنون مردمان برگزیده خداوندند. در زمان سلطنت جیمز اول (1603-1625)، گروه کوچکی از مارانوها در لندن سکنا گزیده بودند، اینان نخست در مراسم دینی مسیحیان شرکت میجستند، لیکن بعدها کمتر میکوشیدند ایمان خود را به دین یهود مخفی نگاه دارند. کارشناسان امور مالی یهودی، از قبیل آنتونیو کارواخال، در تامین نیازمندیهای پولی پارلمنت طویل و مشترکالمنافع سهیم بودند. زمانی که کرامول به قدرت رسید، از بازرگانان مارانویی به عنوان منبع اطلاعات اقتصادی و سیاسی در باره هلند و اسپانیا استفاده میکرد. او به رونق بازرگانی هلند، که قسمتی از آن مدیون ورود سیلآسا و پیوستگی یهودیان بود، رشک میبرد. کرامول بلافاصله پس از ورود منسی بن اسرائیل به انگلستان، او را به حضور پذیرفت و اقامتگاهی در لندن در اختیار وی گذاشت. منسی عریضهای تقدیم داشت و در روزنامه ها نیز “اعلامیه” ای انتشار داد و تقاضای تامین مذهبی دفاع یهودیان را برای ورود به انگلستان در آن تشریح کرد. او شرح داد که چرا یهودیان به علت ناتوانیهای قانونی و طبیعی و عدم تامین مادی ناچار شدهاند که از کشاورزی دست بردارند و به تجارت روی بیاورند. نیز اشاره کرد که یهودیان آمستردام بیشتر از راه سرمایهگذاری تجاری زندگی میکنند تا از راه وامدهی ;و رباخواری نمیکنند، بلکه پولهای خود را در بانک نگاه میدارند و به پنج درصد سودی که به سپرده هایشان تعلق میگیرد راضیند. وی بی اساس بودن این افسانه را که یهودیان کودکان مسیحی را میکشند تا از خونشان در مراسم مذهبی استفاده کنند ثابت کرد. به مسیحیان اطمینان داد که یهودیان اصراری ندارند که کسی را به آیین خود برگردانند. او چنین نتیجه گرفت که

ص: 540

یهودیان را بدین شرط به انگلستان راه دهند که سوگند وفاداری به سلطنت یاد کنند; آزادی مذهب به آنها اعطا شود و از جور و ستم در امان باشند، و اختلافات داخلیشان به توسط ربیها و طبق قانون خود شان، بدون اینکه منافی قانون و منافع انگلستان باشد، حل و فصل گردند. کرامول در چهارم دسامبر 1655 کنفرانسی از قضات، صاحبمنصبان، و روحانیان در وایتهال تشکیل داد تا در مورد ورود یهودیان تصمیم بگیرد. خود وی از این عقیده، نه از نظر بازرگانی، بلکه از نظر مذهبی، با قدرت و فصاحت پشتیبانی کرد: انجیل اصلی را باید به یهودیان آموخت، لیکن “اگر آنها را آزادانه در میان خود راه ندهیم، آیا میتوانیم انجیل را به آنان بیاموزیم” استدلالهای وی با علاقه چندانی رو به رو نشدند. روحانیان اصرار داشتند که یهودیان در قلمرو مشترکالمنافع مسیحیت جایی ندارند; نمایندگان بازرگانی ایراد میگرفتند که بازرگانان یهودی تجارت و ثروت را از دست مردم انگلیسی میربایند. کنفرانس رای داد که یهودیان نمیتوانند در انگلستان منزل بگیرند، “مگر به رضایت ضمنی عالیجناب.” اکثریت مردم با دادن این اجازه ورود مخالفت میکردند. شایع شده بود که اگر به یهودیان اجازه ورود به انگلستان بدهند، کلیسای جامع سنت پول را به کنیسه مبدل خواهند ساخت. ویلیام پرین، که بیست و هفت سال پیش از آن با انتشار رساله هیستریو ماستیکس ضد نمایشهای تئاتری غوغایی به پا کرده بود، اکنون نیز با انتشار رسالهای تقاضای درنگ در صدور حکم موافقت با ورود یهودیان کرد و اتهام پیشین را علیه یهودیان، مبنی بر اینکه آنان سکهساز قلب و قاتل کودکان هستند، از نو مطرح ساخت(1655-1656). تامس کالیر، که یک پیرایشگر احساساتی بود، به پرین پاسخ گفت، ولی با اصرار بر اینکه به یهودیان باید همچون بندگان برگزیده خدا احترام گذاشت، این دعوی را بیاثر کرد. منسی خودش با نوشتن یک دفاعیه (1656) از مردم انگلیس تقاضای عدالتخواهی کرد; آیا آنها “این اتهام وحشتناک و حیرتانگیز ... را که میگویند یهودیان عید نان فطیر خود را [با] خون کودکان مسیحی، که فقط به این خاطر میکشند، جشن میگیرند واقعا باور میکنند” او نشان داد که چه سان در طول تاریخ شاهدان دروغین چنین اتهاماتی بیاساس را علیه یهودیان عنوان کردهاند یا بر اثر شکنجه وادار به انجام چنین کاری شدهاند; و چه بسا اوقات معلوم شدهاست که اتهام یهودیان بیگناهی که به این خاطر اعدام شدهاند کاملا بی اساس بوده است.

سرانجام با ایمان و شوری موثر چنین نتیجه گرفت:

از مردم بسیار شرافتمند انگلستان عاجزانه تقاضا دارم که دلایلم را به گونه منصفانه و عاری از غرض ملاحظه کنند ... . و مرا مشمول عطوفت و لطف خود قرار بدهند; و از خداوند ملتمسانه مسئلت دارم تا در ظهور زمانی که به وعده صفنیا1 همگان اسم یهوه را بخوانند و به یک دل او را عبادت نمایند تسریع کند; همچنانکه او یک اسم دارد و عیدش نیز یکسان است، باشد که همه از لطف خداوند (که همیشه خجسته باد!) و تسلی صهیون برخوردار شویم.

---

(1) کتاب “صحیفه صفنیای نبی” (903).-م.

ص: 541

نه این تقاضا توانست رضایت مردم انگلستان را جلب کند و نه منسی توانست اجازه رسمی ورود یهودیان را تحصیل نماید. کرامول، که به حفظ دولت و جان خود علاقهمند بود، این مسئله را کنار گذاشت، ولی یک مقرری سالیانه به مبلغ 100 پوند (که هرگز آن را نپرداخت) از خزانه دولتی برای منسی تعیین کرد. پسر منسی در سپتامبر 1657 درگذشت. منسی با عطیهای که از “پراتکتور” دریافت داشت. جسد پسرش را به هلند برد تا به خاک بسپرد. رسول انگلستان، که از رنج سفر و آلام درمانده شده بود، در بیستم نوامبر در میدلبورگ از دنیا رفت و حتی آن مقدار پولی را هم که کفاف هزینه کفن و دفنش کند به جای نگذاشت. او در حقیقت در این ماموریت شکست نخورده بود. بر طبق یادداشتی از دفتر خاطرات اولین، در 14 دسامبر 1655 “یهودیان را اجازه ورود دادند”. فرمان “پراتکتور” یا قانون مصوب پارلمنت بر بازگشت آنان صحه نگذاشت; بلکه، به طور روزافزون، با موافقت ضمنی کرامول، به آن کشور وارد شدند. وی در سال 1657 به یهودیان اجازه داد تا در لندن گورستان شخصی خود شان را، نه به شیوه مسیحیان، بلکه به صورت یهودیان، بسازند; کمی پس از آن، یک کنیسه افتتاح کردند و بآرامی به انجام مراسم دینی خود پرداختند. چارلز دوم پس از برگشت مجدد سلطنت، کمکهای مالی را که در هنگام تبعیدش در هلند از مندس دا کوستا و عبرانیان دیگر دریافت داشته بود به خاطر آورد; به سودی که از جانب کارهای بازرگانی یهودیان لندن نصیب این شهر شده بود پی برد و در نتیجه، مهاجرت یهودیان را تقریبا نادیده گرفت. ویلیام سوم نیز که کمکهای یهودیان را به خاطر میآورد، علی رغم شکوه پیوسته بازرگانان و کشیشان انگلیسی، طریق مدارا در پیش گرفت. سالومن مدینا نخستین یهودیی بود که بر اثر خدماتی که در مقام پیمانکاری ارتش ویلیام سوم و مارلبره انجام داده بود، به لقب سر مفتخر شد. دلالان یهودی تا سال 1715 در بازار سهام لندن وارد شدند و کارشناسان امور مالی یهودی قدرت کوچکی را در این سرزمین تشکیل دادند. در سال 1904 یهودیان انگلستان سیصدمین سال تولد منسی را جشن گرفتند.

IV- اشکنازی

علی رغم جنگهای صلیبی قرون وسطی و هزاران فراز و نشیب دیگر، در سال 1564 ماندگاه های یهودی مهمی در آلمان، مخصوصا در فرانکفورت آم ماین، هامبورگ، و ورمس، وجود داشتند.اما “اصلاح دینی” آتش کینه مسیحیان را نسبت به این قوم غریبی که عیسی را به فرزندی خداوند قبول نداشتند نه تنها کمتر نکرد، بلکه دامن زد. در فرانکفورت یهودیان حق نداشتند، مگر به حکم ضرورت، از گتو بیرون بیایند یا مهمانان بیرون از شهر را، جز با اجازه دادگاه، بپذیرند; لباسشان میبایستی رنگ و نشان ویژهای داشته باشد و خانه هایشان را با

ص: 542

علاماتی مخصوص، که اغلب عجیب و غریب نیز مینمود، مشخص میکردند. اغلب رشوهگیری مقامات شهљʠآنها را از تحمل این اهانتها معاف میداشت، لیکن دشمنی مردم عامی خطری بود که همیشه جان و مال مردم یهود را تهدید میکرد. بنابر این، در سپتامبر 1614، هنگامی که اکثر یهودیان فرانکفورت به عبادت مشغول بودند انبوهی از مسیحیان به گتو آنها وارد شدند و پس از بهره بردن از یک شب غارت و چپاول و ویرانی، 1380، تن یهودی را ناچار کردند که فقط با لباسی که بر تن دارند از شهر بیرون بروند. چند خانواده مسیحی به فراریان پناه و آذوقه دادند، و اسقف اعظم شهر ماینتس شهرداری فرانکفورت را ناگزیر کرد تا آنان را به خانه هاشان برگرداند، غرامت خساراتشان را به آنان بپردازد، و رهبر شورشیان را به دار بیاویزد. یک سال پس از آن در شهر ورمس شورش مشابهی یهودیان را از شهر بیرون راند و به کنیسه و گورستانشان بیحرمتی شد.

ولی اسقف اعظم ورمس و لاندگراف هسن-دارمشتات به تبعیدیان پناه دادند و برگزیننده کاخنشین از بازگشتشان حŘǙʘʠکرد. رویهمرفته روحانیان و کشیشان طبقات بالاتر به رواداری مذهبی تمایل داشتند، لیکن کشیشان و طبقات پایینتر بآسانی و تحت تاثیر جذبه آنی نفرت قرار میگرفتند. ناتوانی و بیحقوقی دیرینه، حتی زمانی که تخفیف مییافت، همیشه بر یهودیان سایه افکنده بود و آزار و توهین جزو احتمالات روزانه به شمار میرفت. بعضی از مسیحیان متعصب کودکان یهودی را از آغوش مادرشان میربودند و جبرا آنها را تعمید میدادند اگر جهالت نبود، تاریخ نیز به وجود نمیآمد.

جنگهای سی ساله تا حدودی یهودیان آلمان را از صدمه دور نگاه داشت. پروتستانها و کاتولیکها چنان سرگرم کشتار یکدیگر بودند که تقریبا فراموش کرده بودند که یهودیان را، حتی موقعی که اینان به آنها پول قرض داده بودند، بکشند. امپراطور فردیناند اول مقررات سنگینی علیه یهودیان اتریش وضع، و آنها را مجبور کرده بود از بوهم بیرون بروند(1559);لیکن فردیناند دوم از آنان پشتیبانی کرد، اجازه داد تا در شهر کاتولیکی وین کنیسه بنا کنند، نشان مخصوص را از میان ببرند و به بوهم باز گردند. یهودیان بوهم قول دادند که سالانه 40,000 گولدن برای تامین هزینه های جنگی امپراطور بپردازند. فردیناند دوم، برای اینکه از مسیحیانی که از رواداری مذهبی وی گلهمند شده بودند دلجویی کرده باشد، دستور داد تا یهودیان پراگ هر یکشنبه در مراسم دینی مسیحی شرکت جویند و برای آنان که تخلف کنند یا بخوابند جریمه هایی نیز معین کرد. ماندگاه های یهودی آلمان پس از صلح وستفالی سریعا رو به افزایش گذاشت. طولانی بودن جنگ تعصب خشک و ایذا و آزار را تا حدودی بیاعتبار کرده بود; پس از شورش قزاقها در سال 1648 و کشت و کشتار یهودیان متعاقب آن، صدها یهودی از لهستان به آلمان آمدند. بین سالهای 1675 و 1720 به طور متوسط سالی 648 بازرگان یهودی در بازار مکاره لایپزیگ شرکت میجستند. شاهزادگان آلمانی در اداره امور مالی و سازمان تدارکات ارتش و دربار

ص: 543

خود از وجود یهودیان استفاده میکردند.روی همین اصل بود که ساموئل اوپنهایمر امور مالی امپراطوری را در لشکرکشیهای اواخر قرن هفدهم اداره میکرد و سامسون ورتهایمر بر امور کارپردازی ارتش امپراطور در جنگ جانشینی اسپانیا نظارت داشت. نفوذ ملکه مارگارت ترزا، که در اسپانیا به دنیا آمده و یسوعی مسلک بود، بر شوهرش لئوپولد اول موجب طرد یهودیان از اتریش شد، لیکن فردریک ویلهلم، برگزیننده بزرگ، بسیاری از این تبعیدیها را به براندنبورگ راه داد و جامعه یهودیان در برلین یکی از بزرگترین جوامع یهودینشین اروپا شد.

یهودیان اروپای مرکزی از قرن دوازدهم به توسعه زبان خود، یدیش(یودیش)، که بیشتر از آلمانی مخلوط با عبری و اضافات اسلاوی تشکیل یافته بود و آن را به خط و شیوه عبری مینوشتند، پرداختند. یهودیان باسواد به تحصیل عبری ادامه دادند، لیکن نشریات غیردینی اشکنازی غالبا به زبان یدیش تهیه میشد. ادبیات یدیش، که از طنز و احساسات خاص بومی غنی شده بود، ظهور کرد. داستانهای عامیانهای که از قرون و کشورهای باستانی دست به دست گشته بودند، یا نمایشهای کوتاه سرورانگیز جشنهای بهاری و ضربالمثلهای خردمندانه خانوادگی”(یک پدر از ده فرزند نگهداری میکند، ولی ده فرزند یک پدر را نگه نمیدارند”) بر غنای آن میافزودند. این ادبیات تا پیش از 1715 فقط به وجود یک نویسنده به نام الیاس بوخور افتخار میکرد که در زبان عبری ادیب بود، به زبان یدیش شعر میسرود، رمانسهای خیالی به نظم هشت وتدی مینوشت، و مزامیر را به شیوه صحبتهای روزمره عامیانه درآورد. اسفار خمسه به زبان یدیش در سال 1544، یعنی فقط پانزده سال پیش از انتشار کتاب مقدس آلمانی لوتر، منتشر شد; و ترجمه کامل کتاب عهد قدیم به زبان یدیش در سالهای 16761679 در آمستردام انتشار یافت. یهودیان آلمانی اکنون در راه رهبری فرهنگی قوم خود گام بر میداشتند. یهودیان در قرن دهم از راه آلمان به لهستان وارد شدند. با وجود کشتارهای گاه و بیگاه، تحت حمایت دولت ترقی کردند و تعداد شان افزایش یافت. در سال 1501 حدود پنجاه هزار یهودی در لهستان میزیستند که در سال 1648 به پانصد هزار نفر بالغ شدند. طبقه اشراف (زلاچتا)، که بر مجلس ملی لهستان نفوذ داشتند، از یهودیان حمایت میکردند، زیرا مالکان پی برده بودند که اینان در جمع آوری مالالاجاره مالیاتها و نیز اداره املاک، افرادی شایستهاند. حکمروایان لهستان در قرنهای شانزدهم و هفدهم، به استثنای چند نفر، همه از آزادمنشترین شاهان زمان خود بودند. ستفان باتوری دو حکم صادر، وطی آنها به یهودیان حق بازرگانی اعطا کرد و اتهام خونریزی برای مراسم مذهبی را افترایی ظالمانه دانست که دادگاه های

ص: 544

لهستان نمیباید به آن رسیدگی کنند(1576). اما دشمنی عامه مردم هنوز باقی بود. درست یک سال پس از این احکام، عدهای به محله یهودینشین پوزنان یورش بردند، خانه ها را غارت کردند و بسیاری از یهودیان را کشتند. با توری مقامات شهری را به علت سهلانگاری در جلوگیری از این شورش جریمه کرد. سیگیسموند سوم به رواداری مذهبی شاهانه ادامه داد. دو عامل موجب شدند که دوران این حسن نیت دولتی پایان یابد. بازرگانان آلمانی در لهستان، که از رقابت یهودیان منزجر بودند، مردم را در شهرهای پوزنان و ویلنو به شورش علیه آنان وا داشتند و کنیسهای را ویران و خانه های یهودیان را چپاول کردند (1592); آنان درخواستی مبنی بر “عدم رواداری مذهبی برای یهودیان” به شاه تسلیم کردند(1619). یسوعیان، که با توری آنها را به لهستان آورده بود و بلافاصله رهبری فرهنگی کاتولیکها را در لهستان عهدهدار شده بودند، در مخالفت با این رواداری مذهبی به آن جهاد پیوستند. اتهام اجرای مراسم دینی همراه با قتل مورد تصدیق دولت قرار گرفت. در سال 1598 در شهر لوبلین جسد پسربچهای را در باتلاقی یافتند و سه نفر یهودی به زور شکنجه اعتراف کردند که آنها او را کشتهاند. آن سه یهودی را به ترتیب به دار آویختند، غرق کردند، و شقه کردند، و جسد آن پسربچه را در یک کلیسای کاتولیک به عنوان یک شی دارای حرمت مذهبی نگاه داشتند. نوشته های ضد یهودی بشدت هرچه تمامتر رواج یافتند. در سال 1618، سباستیان میشینسکی اهل کراکو کتاب آینه تاج لهستان را انتشار داد و در آن یهودیان را به قتل کودکان، جادوگری، دزدی، کلاهبرداری، و خیانت متهم کرده و از مجلس ملی لهستان تقاضا کرده بود کلیه یهودیان را از لهستان اخراج کنند. این رساله چنان احساساتی در مردم برانگیخت که سیگیسموند ناچار شد آن را توقیف کند. یک پزشک لهستانی طبیبان یهودی را متهم کرده بود که کاتولیکها را تدریجا مسموم میکنند(1623). لادیسلاوس چهارم، شاه لهستان، به مقامات شهرداری دستور داد تا در برابر شورش عمومی از یهودیان حفاظت به عمل آورند; و برای اینکه از دشمنی مسیحیان بکاهد، به یهودیان دستور داد تا از همسایگی کردن با مسیحیان، بنای کنیسه های جدید، یا گشایش قبرستانهای جدید بدون جواز همایونی خودداری کنند. “سیم” در سال 1643 از کلیه بازرگانان خواست تا آنان که مسیحی هستند حداکثر منافع خود را به هفت درصد و یهودیان به سه درصد محدود سازند; درنتیجه، مسیحیان اجناسشان را از یهودیان میخریدند، و یهودیان، هم به منافع بیشتر میرسیدند و هم منفورتر میشدند. تعداد یهودیان لهستانی، علی رغم نفرتها، محدودیتها، رنجها، و محرومیتها، فزونی گرفت. آنها عبادتگاه ها و مدارسی بنا نهادند; روایات ملی، اخلاقیات، و قوانین استوار دارنده خود را دست به دست انتقال میدادند; و ایمان آرامبخش خود شان را عزیز و گرامی میداشتند. مدارس ابتدایی به وسیله آموزگاران خصوصی، که حق تعلیم هر دوره تحصیل را از والدین

ص: 545

دانشآموزان میگرفتند، تاسیس یافتند; جامعه یهود، برای دانشآموزان بیبضاعت، از وجوه عمومی مدارس همگانی تاسیس کرد. آموزش ابتدایی برای پسران شش تا سیزدهساله اجباری بود. تحصیلات عالیه در کالج (یشیباخ) تحت نظارت ربیها تدریس میشد. یکی از ربیهای معاصر آن دوره این سیستم تعلیمات را چنین تشریح میکند(1653):

هر جامعه یهودی از “باهورها” (دانشجویان کالج) نگاهداری میکرد و هر هفته مبلغ معینی پول به آنان میپرداخت ... .هریک از این “باهورها” میبایست حداقل به دو پسر بچه درس بیاموزد ... . یک جامعه، که از پنجاه خانواده یهودی تشکیل مییافت، میبایستی حداقل از سی نفر از این جوانان و پسران نگاهداری کند; هر یک از خانواده ها خوراک و منزل در اختیار دانشجو و دو دانشآموزش قرار میداد، و خود آن دانشجو مثل هر فرزند خانواده سر میز آنها غذا صرف میکرد ... کمتر خانهای یافت میشد ... که “تورات” در آن تدریس نشود و رئیس خانواده یا فرزند ذکورش یا دامادش یا دانشجوی “یشیباخ”، که با آنان میزیست، در دانش یهودی خبره نباشد.

از دیدگاه بعدی و غیر روحانی ما، تحصیلات و ادبیات جامعه یهودی لهستان در حد تعالیم ربیها مقید بود و تقریبا به خواندن و فراگرفتن تلمود، کتاب مقدس، قباله، و زبان عبری محدود میشد. چون تلمود حاوی قوانین و تاریخ و مذهب قوم یهود بود، وسیلهای برای تامین انضباط شدید و عمیق فکری به شمار میرفت; و جوامع ستمدیده بیشک چنین میپنداشتند که تنها آن ایمان شدید مذهبی و تحصیلی که از روایات و شعایر قوم ریشه گرفته باشد میتواند در مقابل فشارهای مداوم، رنجها، سختیها، و ناامنیها به آنان نیروی پایداری و تحمل بدهد.

یهودیان لهستانی، تا زمانی که تجدد آن قدر صورت نو به خود گرفت که بتواند به آنان آزادی یا مرگ بدهد، در حالت رکود قرون وسطایی باقی ماندند. سال 1648 سال یادآوری مخوفی از وضع پر مخاطره آنها در قلمرو مسیحیت به شمار میرفت. در لهیب شورشی که قزاقان علیه مالکان لهستانی یا لیتوانیایی به راه انداختند، یهودیانی که مباشر یا مامور مالیاتگیری این املاک بودند به دست شورشیان در آتش سوختند. در پریاسلاو، پیریاتین، لوبنی، و سایر شهرها هزاران یهودی، خواه آنان که در خدمت اشراف بودند، خواه آنان که نبودند، قتل عام شدند. بعضیها با گرویدن به آیین ارتدوکس یونانی، و عدهای نیز با پناه آوردن به تاتارهایی که آنها را به عنوان برده میفروختند، جان خود را از این مهلکه نجات دادند. خشم شدید و دیرینه قزاقان با خونخواری و درندگی باور نکردنی به غلیان آمده بود.

یک مورخ روسی چنین میگوید:

کشتار با شکنجه هایی وحشیانه آمیخته بود: قربانیان را زنده زنده پوست میکندند، دو نیم میکردند، تا سرحد مرگ به فلک میبستند، روی آتش زغال بریان میکردند، یا با آب جوش میسوزاندند ... . اما با یهودیان به سنگدلی ترسناکتری رفتار میکردند. آنان به نابودی کامل محکوم بودند، و اگر کسی اندک شفقتی نشان میداد، به خیانت متهم میشد. قزاقان طومارهای قانون را از کنیسه ها بیرون میکشیدند و شرابخواران روی آنها به

ص: 546

پایکوبی میپرداختند. پس از آن، یهودیان را روی آنها قرار میدادند وبا سنگدلی قصابی میکردند. هزاران کودک یهودی را به چاه انداختند یا زنده به گور کردند.

گفته میشود که تنها در یک شهر، شهر نیمیروف، شش هزار یهودی در این شورش از بین رفتند.در شهر تولچین هزار و پانصد یهودی را در یک پارک جمع و به آنان پیشنهاد کردند که میان گرویدن به دین مسیح یا مرگ یکی را برگزیدند; اگر حرف وقایعنگار یهودی را باور کنیم، همه آن هزار و پانصد نفر مرگ را برگزیدند. میگویند که در شهر پولونویه دههزار(?) یهودی به دست قزاقان کشته، یا به دست تاتارها اسیر شدند. در سایر شهرهای اوکرایین کشتارهای خفیفتری به وقوع پیوستند. هنگامی که قزاقان با ارتش لهستان روبرو شدند، به روسها پیوستند و لشکریان مسکوی در کشتار و نفی بلد یهودیان موگیلف، ویتبسک، ویلنو، و شهرهای دیگر، که از دست اهالی لیتوانی و لهستان خارج کرده بودند، با قزاقان همدست شدند.

حمله سال 1655 کارل دهم، پادشاه سوئد، به لهستان مشکل دیگری برای یهودیان به وجود آورد. آنان نیز، مثل بسیاری از لهستانیها، از سوئدیهای فاتح بدون مقاومت و به عنوان منجیانی که آنها را از دست روسهای وحشتناک رهایی دادهاند استقبال کردند. موقعی که ارتش تازه لهستان قیام کرد و سوئدیها را از آن کشور بیرون راند، به قتل عام یهودیان ایالات پوزنان، کالیش، کراکو، و پیوترکو پرداخت و فقط خود شهر پوزنان را در امان داشت. رویهمرفته این حوادث مصیبتبار، که در سالهای 1648-1658 در لهستان، لیتوانی، و روسیه به وقوع پیوستند، تا روزگار ما، از خونینترین روزهای تاریخ یهودیان اروپا به شمار میروند و از لحاظ وحشت و تلفات از قتل عام جنگلهای صلیبی و “مرگ سیاه”1 به مراتب پیشی گرفتند. یک برآورد محافظهکارانه نشان میدهد که 719,34 یهودی کشته شدند و 531 جامعه یهود از بین رفتند. در همین دهه غمانگیز بود که مهاجرت دسته جمعی یهودیان از ممالک اسلاوی به ممالک اروپای باختری و امریکای شمالی آغاز شد و، در نتیجه، یهودیان در چهار گوشه جهان پراکنده شدند. در لهستان یهودیانی که جان به در برده بودند به سر خانه و کاشانه شان بر گشتند و با بردباری به بازسازی جوامع ویران شده خود پرداختند. یان کازیمیر، شاه لهستان، اعلام کرد که تصمیم گرفته است تا سرحد امکان زیانهای ناشی از این مصایب را در مورد رعایای یهودی خویش جبران کند; قوانین حقوقی و تامینی جدیدی به سود آنها وضع، و مراکزی را که در این آشوبها بیش از همه زیان دیده بودند موقتا از پرداخت مالیات معاف کرد.اما دشمنی و کینه ملی و عقیدتی همچنان پای برجا بود و گاه گاه به ترحم و و دلسوزی مسیحی آراسته میشد. در سال 1660 دو ربی یهودی را بر مبنای اتهام همیشگی، یعنی کشتن انسان برای مراسم دینیی که

---

(1) نوعی طاعون که در قرن چهاردهم اکثر جمعیت اروپا را نابود کرد و چون خالهای سیاه روی بدن میگذاشت، آن را “مرگ سیاه” نامیدند.-م.

ص: 547

اکثر پاپها از قبول آن خودداری ورزیده بودند، اعدام کردند; در 1663 یک عطار یهودی ساکن شهر کراکو، به اتهام بیاساس نوشتن انتقادی شدید و تلخ علیه پرستش مریم عذرا، پس از یک سلسله اعمال وحشیانه که دادگاه مقرر داشته بود، جان داد: لبش را بریدند، دستانش را سوزاندند، زبانش را از بیخ کندند، و بدنش را هم روی آتش کباب کردند. پیشوای فرقه دومینیکیان از رم (9 ژانویه 1664) به راهبان دومینیکی ساکن کراکو دستور اکید داد “از یهودیان نگونبختی که آماج اتهامات عدیده میشوند دفاع کنند.” دانشآموزان یک مدرسه یسوعی در شهر لووف به محله یهودیان رفتند، صد نفر یهودی را کشتند، خانه ها را ویران کردند، و به کنیسه ها بیحرمتی روا داشتند (1664); اما در شهر ویلنو محصلین یسوعی مذهب از یهودیان در برابر گروه شورشی محافظت کردند(1682) سوبیسکی جوانمرد کوشید تا از یهودیان لهستان دلجویی کند: حقوق از دست رفته را به آنها برگرداند، آنها را از قید اختیارات قانونی مقامات عالیه شهری که پیرو احساسات مردم بودند رها ساخت، و کلانترانی را که دادخواست یهودیان را به دربارش میآوردند با علاقه زیاد پذیرفت.

یهودیان لهستانی تا اواخر دوران سلطنت وی توانستند جای افراد از دست داده خود در آن دهه تلخ را پر کنند، لیکن وحشت آن تا چند نسل در خاطره یهودیان همچنان باقی ماند.

قانونا، تا پیش از 1772، هیچ یهودی در روسیه نبود. ایوان مخوف در پاسخ تقاضای سیگیسموند دوم، مبنی بر اینکه به یهودیان اجازه داده شود تا برای معامله و بازرگانی به روسیه بیایند، چنین اظهار عقیده کرد(1550):

مناسب نیست که به یهودیان اجازه دهیم با کالای خود به روسیه بیایند; چون بسیاری از مفاسد از آنان ناشی شدهاند; زیرا آنها گیاهان زهرآگین به قلمرو ما میآورند و روسها را از دین مسیح منحرف میکنند. بنابراین، وی به عنوان یک پادشاه، نباید بیش از این چیزی درباره یهودیان بنویسد.

موقعی که ارتش روسیه پولوتسک، شهر مرزی لهستان، را تسخیر کرد (1565)، ایوان مخوف دستور داد تا کلیه یهودیان محلی را یا به دین مسیح درآورند یا غرق کنند. روسها در جنگ 1654 با لهستان، از یافتن جمعیت بسیاری از یهودیان در شهرهای لیتوانی و اوکرایین به شگفتی افتادند. آنها بعضی از این “کفار خطرناک” را کشتند و باقی را به اسارت به مسکو بردند، و این عده بودند که هسته مهاجر نشین کوچک و غیرقانونی یهود را بنا نهادند. پطر کبیر در سال 1698، در هلند، عریضه چند یهودی را، که اجازه ورود به روسیه را خواسته بودند، از طریق شهردار آمستردام دریافت داشت. او چنین جواب داد: ویتسن عزیز، تو که یهودیان را میشناسی و از اخلاق و عادات آنها نیز آگاهی داری ; روسها را هم که میشناسی.

من هر دو رامی شناسم و باور کن هنوز زمان آن فرا نرسیده

ص: 548

است که این دو ملیت باهم درآمیزند. به یهودیان بگو که از پیشنهاد شان سپاسگزارم و نیز میدانم که خدمتشان برایم چقدر ارزش دارد، لیکن اگر قرار باشد که بین روسها زندگی کنند، دلم به حالشان خواهد سوخت.

سیاست روسیه در منع ورود یهودیان تا نخستین تجزیه لهستان ادامه داشت (1772).

V- الهامهای ایمان

برای درک دشمنی مسیحیان با یهودیان لازم است. به نحوه پندار کاتولیکهای قرون وسطی و پروتستانهای نهضت اصلاح دینی نظر بیندازیم. آنها فقط مصلوب شدن مسیح را به خاطر داشتند، ولی آن جمعیت انبوه از یهودیان را به یاد نمیآوردند که سخنان مسیح را با خشنودی شنوده و در اورشلیم از وی استقبال کرده بودند.

آنها عیسی را مسیح و پسر خدا میپنداشتند; لیکن یهودیان در مسیح آن مسیحایی را که پیامبرانشان وعده داده بودند، یعنی نجاتگری که از اسارت رهایشان بخشد و از آنها دگر باره ملتی سرافراز و آزاد بسازد، نمیدیدند.

برای مسیحیان مشکل مینمود که اقلیتی را که یکتاپرستیش مثل یکتا پرستی دین اسلام چندان رقابت دوری با آنان داشت با رواداری برادرانه بنگرند. لیکن آن فریاد پرشوری که از کنیسه ها بر میخاست در عالم مسیحیت دو چندان انعکاس مییافت: “بشنو، ای اسرائیل! ادونای1، خداوندگار ما، یکی است!” آن ایمان غرورآمیز سامی همچون رجزی بود که اصول عقیده مذهبی مسیحیان را به مبارزه میطلبید; عقیدهای مبنی بر اینکه “پسر آدم” که بر تارک صلیب مرده است در اصل و در حقیقت “پسر خدا”، و فداکاری لایزالش کفاره گناهان بشر بوده است. و گشاینده دروازه های بهشت. آیا در زندگی چیزی از آن ایمان ارزندهتر و برحقتر هست مسیحیان اروپا، برای حمایت از این ایمان، کوشیدند تا یهودیان را با موانع جغرافیایی، محرومیت سیاسی، سانسور فرهنگی، و محدودیتهای اقتصادی به انزوا بکشانند. یهودیان در هیچ جای اروپای پیش از انقلاب فرانسه حتی در آمستردام تابعیت و حقوق کامل نیافتند. از راه یافتن به مقامهای دولتی، ارتش، مدارس، و دانشگاه ها، و از انجام کارهای قضایی در دادگاه های مسیحی محروم بودند. مالیاتهای سنگین میپرداختند، به پرداخت وامهای اجباری محکوم بودند، و اموالشان هر آن در معرض ضبط بود. به علت محدودیت تملک زمین، و براثر احساس ناامنی همیشگی که آنان را ناچار میساخت تا پس انداز خود را به نقد یا کالای منقول تبدیل کنند، از کشاورزی به دور افتادند. آنان حق ورود به هیچ صنفی را نداشتند; چه اصناف، از حیث شکل و هدف، بعضا مذهبی بودند و شرکت در آنها مستلزم ادای سوگند و مراسم مسیحی

---

(1) نام عبری خدا.-م.

ص: 549

بود. با قرار گرفتن در محدوده صنایع یا تجارت و امور مالی کماهمیت، خود را در این مشاغل نیز، به سبب ممنوعیتهای متفاوت در هر مکان و متغیر در هر زمان، عاجز و درمانده مییافتند: در یک محل حق پیلهوری نداشتند، در جایی نمیتوانستند کاسب باشند، و در شهری دیگر حق معامله چرم یا پشم از آنان سلب شده بود. درنتیجه، غالبا کاسبکاران کوچک، پیلهوران، فروشندگان کالاها یا پوشاک دست دوم یا نیمدار، خیاط، خدمتکار ثروتمندان خود، و یا صنعتگرانی بودند که برای یهودیان کالا میساختند. یهودیان بینواتر، بر اثر این حرفه ها و اهانتهای درون گتو، آن عادات لباس و گفتار، حیله ها و زیرکیهای معاملاتی، و افکار مخصوصی را که موجب بیزاری مردم و طبقات بالاتر از آنها شد کسب کردند و در خود پرورش دادند.

بالاتر از این اکثریت پست، ربیها، پزشکان، بازرگانان، و کارشناسان امور مالی قرار داشتند. فعالیتهای صادرکنندگان و وارد کنندگان یهودی نقش مهمی در رونق هامبورگ و آمستردام داشت.

یهودیان، در نیمه نخست قرن هفدهم، یک دوازدهم بازرگانی انگلستان را در دست داشتند; در وارد کردن سنگهای قیمتی و منسوجات از مشرق زمین از دیگران جلوتر بودند; در کار بازرگانی بینالمللی، از پیوستگیهای خانوادگی خود در کشورهای متفرقه و از آگاهی وسیعی که در زبان داشتند استفاده میکردند; از راه های ویژه خود اطلاعات لازمه را کسب میکردند، و این امر بعضی اوقات آنان را در پیشگویی کردن درباره منافع بورس یاری میداد. ارتباطات خارج از کشور به آنان امکان میداد که اصول اعتبارات و بروات را توسعه دهند.

البته یهودیان مخترع سرمایهداری جدیدی نبودند; آن طور که مشاهده کردیم، این سیستم کاملا مستقل از آنان و بیشتر از نظر صنعت، نه از نظر امور مالی، گسترش یافت، و حتی در امور مالی نیز، در مقایسه با خاندان مدیچی فلورانس گریمالدی جنووا، یا فوگر آوگسبورگ، نقش کوچکی داشتند. وام دهندگان یهودی بهره زیاد مطالبه میکردند، لیکن با مقایسه با بانکداران مسیحی در شرایط پرمخاطره مشابه، بهره آنان زیاد نبود. ذهن یهودی، که بر اثر سختی، فشار، و مطالعه حساستر شده بود، در معاملات بازرگانی و امور مالی به چنان باریکبینی و حس جویندگی دست یافت که رقبا هرگز نتوانستند آنها را از این بابت ببخشند. اصول اخلاقی یهودیان مثل اصول اخلاقی پیرایشگران، مالاندوزی را ناروا نمیدانست; ربیها آن را پشتوانه امور خیریه، عضله نیرودهنده کنیسه، و آخرین وسیله برای خریدن شاهان یا عوام آزارگر میدانستند. با همه این احوال، این هم صحیح است که در جوامع یهود آلمان، لهستان، و ترکیه کسانی یافت میشدند که ثروت را نه تنها وسیله نگهداری و حفظ طایفه خود میپنداشتند، بلکه آن را مایه آسایش روحی خود میدانستند و برای جمعآوری و اندوختن آن از حیله و تدبیر بیش از وجدان استفاده میکردند و منظره فسادآلودی از ثروت فراوان را پیشچشم همگنان خود میآوردند که از تجملات چشمگیر تیره و تار شده بود و فقط مقداری اندک از آن در امور خیریه به کار میرفت. در اطراف آنان، در گتوها، یک سوم

ص: 550

از کسانشان در محرومیتی چنان شدید میزیستند که تنها خیرات از گرسنگی نجاتشان میداد. دین یهودیان، همچون خصوصیات اخلاقیشان. به فقر و درون نگری و زنگی حقارتآمیز درون گتوها دچار شده بود. ربیها، که در قرون وسطی مردانی شجاع و دانشمند بودند، در این دوران به هواداران نوعی رازوری بدل شده بودند که از دوزخ عذاب و فقر به ملکوت رویاهای امید بخش پناه میبردند. تلمود در قرون وسطی، به عنوان روح آیین یهود، جایگزین کتاب مقدس شده بود; اکنون قباله جای تلمود را گرفت. یک نویسنده فرانکفورتی قرن هفدهم مدعی است که در زمان وی ربیهای بسیاری بودند که کتاب مقدس را هرگز ندیده بودند. سلیمان لوریا مشخص این انتقال و دگرگونی بود; وی از تلمود آغاز کرد و رساله یم شل شولومو (دریای سلیمان) خود را بر آن اساس نوشت، ولی حتی افکار هوشمندانه و تیزبین وی سرانجام به قباله تسلیم شد. این “روایات رمزی” متعلق به رازوران یهودی قرون وسطی بودند، که معتقد بودند که به آن وحی الاهی دست یافتهاند که در نماد ارقام، حروف، کلمات، و از همه مهمتر در حروفی که نام بیان ناکردنی یهوه را تشکیل دادهاند نهفته بود. دانشپژوهان ساکن گتو یکی پس از دیگری خود شان را در این پندارها غرقه میکردند، تا اینکه سرانجام یکی از آنان چنین فتوا داد که کسانی که از حکمت پنهانی قباله، غفلت کنند سزاوار تکفیرند. یکی از مورخان بزرگ کنونی یهود میگوید: “قباله، مانند انگل، زندگی دینی یهود را در قرن شانزدهم و هفدهم دچار خفقان کرده بود. تقریبا همه ربیها و رهبران جوامع یهودی ... به دامش گرفتار آمده بودند.” چه آنان که در آمستردام بودند و چه آنهایی که در لهستان و فلسطین میزیستند.

در نظر یهودیانی که این چنین پراکنده شده بودند، و چه بسا بینوایی کشیده و بهتانها به آنها زده شده بود، اعتقاد و ایمان به ظهور عاجل مسیحایی که آنان را از این بینوایی برهاند و به سرافرازی و عزت سوق دهد نوعی پایه و شالوده زندگی به شمار میرفت. مایه کمال تاسف است که در قرون پیدرپی میبینیم که یهودیان شیادان یا متعصبانی را به عنوان این منجی منتظر پذیرفتهاند. در جایی دیگر هم دیدهایم که چگونه، در سال 1524، عبرانیان مقیم مدیترانه داوود راوبینی اهل عربستان را، که حتی خود چنین ادعایی نکرده بود، به مسیحایی پذیرفتند. اکنون، در 1648، یک یهودی اهل ازمیر به نام سبتای صوی اعلام داشت که وی همان منجی موعود است. او جسما شخص برگزیده قابل تحسینی بود: بلند قامت، خوشاندام، . زیبا بود و مو و ریش سیاه جوانان یهودی اسپانیا را داشت. چون از طریق نوشته های سلیمان لوریا مجذوب قباله شده بود، به این امید که درخور وحی کامل “روایات رمزی” قرار گیرد، خود را به زهد و کف نفس سپرد. به جسمش ریاضت میداد و پی در پی و در همه فصلها در دریا استحمام میکرد و خود را چنان پاکیزه نگاه میداشت که پیروانش از بوی خوش جسمش شادمان میشدند. به زنان علاقهای نشان نمیداد: به پیروی از رسوم یهود، در سنین کم ازدواج کرد، لیکن همسرش به

ص: 551

سبب احترازش از انجام وظایف زناشویی از وی طلاق گرفت. همسری دیگر گرفت، و همان نتیجه مجددا به بار آمد. جوانان به دورش حلقه زدند، از لحن شیرین قباله خواندنش تمجید کردند،و از خود میپرسیدند که آیا او از قدیسان فرستاده شده الاهی نیست، پدرش از آن گروه مردمان بود که به ظهور مسیحا تا قبل از سال 1666 ایمان داشتند. سبتای میشنید که مردم میگویند مهدویت در شخص پاکروان و مقدس و خداشناس، قباله خوانده، و کسی که بتواند همه خوبان را در قلمرو سلطنت هزارساله مسیح گرد آورد تجلی خواهد کرد. این اندیشه در سبتای نضج گرفت که وی، که از برکت ریاضتکشی تزکیه شدهاست، همان منجی الاهی است. صوهار، یا متن قباله قرن سیزدهم، سال 5408 تقویم یهودی (1648 مسیحی) را سال افتتاح دوران رهایی تعیین کرده بود.در آن سال سبتای، که بیست و دو ساله بود، خود را مسیحا خواند. گروه اندکی از مریدان ادعایش را باور کردند. جامعه ربیهای ازمیر آنها را به اتهام الحاد محکوم کرد; چون پافشاری کردند، آنان را تبعید نمودند. سبتای به سالونیک رفت و، طی یک مراسم قبالهای، خود را به عقد تورات درآورد; ربیهای سالونیک او را از شهر بیرون راندند. به آتن و بعد به قاهره رفت و در آنجا مردی ثروتمند به نام رافائل چلبی به پشتیبانی از وی برخاست; از آنجا به اورشلیم آمد و در آنجا زهدش ربیها را نیز تحت تاثیر قرار داد. جامعه یهودی اورشلیم، که به علت قطع صدقه هایی که از یهودیان مصیبت دیده اوکرایین میگرفت به فقر و بینوایی دچار شده بود، سبتای را برای تحصیل اعانه روانه قاهره کرد. وی از آنجا نه تنها با پول برگشت، بلکه زن سومش سارا را، که زیباییش دعاوی سبتای را تحتالشعاع قرار داده بود، با خود به اورشلیم آورد. سر راه، در غزه، ثروتمند دیگری به نام ناتان غزهای به جمع او پیوست، که او نیز خود را ایلیا (الیاس) میخواند و میگفت که برای هموار کردن راه مسیحا مجددا به دنیا آمدهاست و مسیحا در عرض یک سال سلطان عثمانی را بر میاندازد و ملکوت آسمان را برقرار میسازد. هزاران یهودی که به وی ایمان آورده بودند به ریاضت پرداختند تا کفاره گناهانشان را بدهند و سزاوار ورود به بهشت شوند. سبتای در 1665 به ازمیر بازگشت، در روز اول سال نو یهودی به کنیسه وارد شد، و یک بار دیگر خود را مسیحا خواند. در این حال جمعیت انبوهی که از سرور و شادی دیوانه شده بودند مدعای او را پذیرفتند. هنگامی که یک ربی پیر سبتای را شیاد خواند، او دستور داد تا او را از ازمیر بیرون کنند. گسترش خبر ظهور مسیحا در آسیای باختری جوامع یهودیان را سخت تکان داد. بازرگانان مصری ایتالیایی، هلندی، آلمانی، و لهستانی این خبر خوش را به سرزمینشان بردند و از معجزات روزافزونی که به سبتای نسبت میدادند تعریفها کردند. تعداد اندکی از یهودیان در تردید بودند، ولی هزاران نفر دیگر، که تحت تاثیر پیشگوییها و امیدواریهای پر اشتیاق قبالهای قرار گرفته بودند، باور کردند.حتی عدهای از مسیحیان نیز در این شادمانی شرکت جستند و

ص: 552

معتقد شدند که این مسیحای ازمیری همان مسیح است که دوباره زنده شده است. هنری اولدنبورگ در نامهای که از لندن برای اسپینوزا نوشت (دسامبر 1665) گزارش داد: “در اینجا همه شایع کردهاند که اقوام بنی اسرائیل، که بیش از دو هزار سال است پراکندهاند، به کشور شان باز میگردند. معدودی باور میکنند، لیکن بسیاری آرزومند آنند ... اگر این خبر صحیح باشد، در همه چیز انقلاب روی میدهد.” در شهر آمستردام ربیهای بزرگ از سبتای جانبداری کردند; ظهور ملکوت آسمان را با آواز و رقص در کنیسه جشن گرفتند; و کتابهای دعا چاپ کردند تا به مومنان توبه و سرودهایی را بیاموزند که مقدمات ورود به ارض موعود است.در کنیسه های هامبورگ یهودیان مومن، از هر سن و سال، در حالی که طومارهای تورات را در دست داشتند، به رقص و پایکوبی پرداختند. در لهستان بسیاری از یهودیان خانه ها و داراییشان را رها کردند و دست از کار کشیدند و گفتند که مسیحا شخصا بزودی میآید و آنان را پیروزمندانه به اورشلیم باز میگرداند.

هزاران یهودی و بعضی اوقات تمام یک جامعه، مثل آوینیون آماده عزیمت به فلسطین شدند. در ازمیر بعضی از پیروان سبتای که میدیدند مردم از همه سوی میآیند وبا پیشوایشان بیعت میکنند، به چنان شوق و هیجانی دچار شدند که پیشنهاد کردند که از این پس دعای یهودیان به جای یهوه خطاب به “نخستین پسر خداوند، سبتای صوی، مسیحا و منجی” خوانده شود(مسیحیان نیز دعا را بیشتر خطاب به مسیح یا مریم عذرا میخواندند تا خداوند). از شهر ازمیر به همه یهودیان پیغام دادند که تعطیلات سوگواری یهود را از این پس به جشن و سرور تبدیل کنند، و بزودی کلیه دستورات شاق شریعت موسی، در پناه امنیت و سرور ملکوت آسمان، از میان خواهد رفت.

ظاهرا خود سبتای نیز به نیروهای معجزهآسای خود معتقد شده بود. اعلام کرد که قصد دارد به قسطنطنیه برود تا محتملا به پیشگویی غزهای، مبنی بر اینکه مسیحا میتواند تاج شاهی امپراطوری عثمانی (از جمله فلسطین) را بدون جنگ و خونریزی تصاحب کند، تحقق بخشد. (اما عدهای میگویند که قاضی ترک ازمیر دستور داده بود تا سبتای خودش را در پایتخت به مقامات عالیه تسلیم کند). سبتای، پیش از حرکت، جهان و حکومت آن را بین مومنترین دستیاران خود تقسیم کرد. روز اول ژانویه 1666، در حالی که گروهی از یاران در التزامش بودند، آهنگ سفر کرد. روز ورودش را هم قبلا پیشگویی کرده بود، لیکن طوفان ورود کشتی را به تاخیر انداخت; پیروانش این حساب نادرست را یکی از دلایل اضافی الوهیتش به شمار میآوردند و میگفتند که او، با گفتن یک کلمه الاهی، طوفان را ساکت کرده است. موقعی که در سواحل داردانل پیاده شد، بازداشتش کردند و او را با غل و زنجیر به قسطنطنیه بردند و به زندان انداختند. دو ماه بعد، به زندان بهتری در آبیدوس منتقل شد. به همسرش نیز اجازه دادند تا به وی بپیوندد; دوستانش از اکناف جهان برای دلداری و تکریم و تقدیم پول به دیدارش آمدند. پیروانش ایمانشان را نسبت به وی از دست ندادند و میگفتند که، طبق

ص: 553

پیشگوییهای معتبر، حکمروایان غیر روحانی نخست مسیحا را نمیپذیرند و به آزار و تحقیرش میپردازند.

یهودیان سراسر اروپا منتظر بودند که هر آن از زندان رهایی یابد و به پیشگوییهای شادکنندهتری تحقق بخشد.

در کنیسه ها حروف اول اسمش -S و Z- را به دیوار میزدند. کار بازرگانی یهودیان در شهرهای آمستردام، لگهورن و هامبورگ تعطیل شد، زیرا قلبا عقیده داشتند که بزودی همه یهودیان به ارض مقدس بر میگردند.

یهودیانی که در مسیحا بودن سبتای تردید میکردند زندگی روزمرهشان به مخاطره میافتاد. مقامات دولتی ترکیه از هیجانی که زندگی اقتصادی بسیاری از جوامع عثمانی را به خطر انداخته بود به حیرت افتادند و ضمنا میترسیدند که اگر سبتای را به جرم شورش و شیادی اعدام کنند، موجبات تقدس و شهادت وی را فراهم آورند و این جنبش را به شورشی گران مبدل سازند. از این رو تصمیم گرفتند که به عمل آرامتری اقدام کنند. سبتای را به آدریانوپل فرستادند. در آنجا به وی تذکر دادند که طبق فرمان محکوم شده است که وی را در خیابانها بکشند و بدنش را با مشعلهای فروزان داغ کنند; اما میتواند، با گرویدن به آیین اسلام، هم از این سرانجام رهایی یابد و هم در اسلام به مقامی بزرگ مفتخر شود. وی موافقت کرد. در 14 سپتامبر 1666 به حضور سلطان آمد و، با تعویض هیئت یهودی و پوشیدن لباس ترکی، ترک آیین خود را تایید کرد. سلطان نام محمد افندی بر او گذاشت، وی را به دربانی خود گماشت و حقوق مکفی برایش تعیین کرد. سارا نیز اسلام آورد و هدایای گرانبهایی از ملکه دریافت داشت. یهودیان آسیا، اروپا و افریقا ترک آیین وی را با ناباوری تلقی کردند; ولی سرانجام چون حقیقت کشف شد، قلب یهودیان بشکست. ربی بزرگ ازمیر، که پس از تردیدهای فراوان سبتای را پذیرفته بود، چیزی نمانده بود که از شدت شرمساری بمیرد. یهودیان از آن پس در همه جا مورد تمسخر مسلمانان و عیسویان قرار میگرفتند.

دستیاران سبتای میکوشیدند که پیروانش را با سخنانی از این قبیل دلداری دهند که گرایش وی به دین اسلام طبق نقشه های زیرکانه و برای هدایت مسلمانان به دین یهود بودهاست و بزودی، در حالی که کلیه مسلمانان در پی او خواهند بود، بر یهودیان ظاهر خواهد شد. سبتای، با اطمینانی که به مقامات ترکیه داده بود که میتواند مستمعان یهودی خود را به دین اسلام برگرداند، اجازه یافت تا در شهر آدریانوپل به موعظه یهودیان بپردازد; در همان حال، پنهانی به یهودیان پیغام داد که هنوز هم همان مسیحاست و آنان نباید اعتقادشان را نسبت به وی از دست بدهند. اما یهودیان، نه در آدریانوپل و نه در جاهای دیگر، اثری از پذیرفتن دین اسلام نشان ندادند.

دولت عثمانی، که نومید شده بود، سبتای را به اولچینی در آلبانی، که هیچ یهودی در آن نبود، فرستاد. این مسیحای شکستخورده در سال 1676 در آنجا درگذشت. پیروانش تا نیم قرن جنبش وی را ادامه میدادند، تقدسش را تایید میکردند و قیام پس از مرگش را وعده میدادند.

ص: 554

VI- بدعتگذاران

ربیها میدانستند که در جامعه یهود، که در میان دشمنانی سنگدل محصور شده بود، مذهب پایه و اساس زندگی و روح قانون است. از این رو از تحصیلات غیردینی که ممکن بود راه کوچکی به شک و تردید باز کند، جلوگیری به عمل میآوردند. یوئیل سیرکیس، ربی بزرگ شهر کراکو، فلسفه را به عنوان مادر بدعت و “فاحشه” مرگ آوری میدانست که سلیمان دربارهاش گفته بود:”هرکس که به سوی او رفت هرگز برنگشت.” و بدین جهت محکومش میکرد; او بر آن بود که اگر فردی از یهودیان منطقه تحت نفوذ روحانی وی به فلسفه گروش پیدا کند، باید تکفیر و طرد شود. یوسف سلیمان دلمدیگو، که در 1620 از ایتالیا به لهستان آمده و هنوز تحت تاثیر رنسانس بود، از حذف علوم از مواد درسی و کتابهای قرائت یهودیان به ترس و نومیدی دچار شد. وی چنین نوشت:”نگاه کنید، تیرگی زمین را پوشاندهاست، و جهالت فراوان است ... میگویند خداوند نه از تیرهای تیز علمای زبان، شعرا و منطقیون لذت میبرد و نه از اندازهگیریهای ریاضیدانان و حسابگری منجمان.” دلمدیگو نبیره الیاس دل مدیگو بود که در محافل مدیچی عبری تدریس میکرد. وی انحرافش را با تحصیل زبان یونانی و آموزش تلمود نزد پدرش، که در شهر کرت ربی بود، آغاز کرد و در دانشگاه مترقی پادوا، تحت سرپرستی گالیله، به تحصیل علوم پرداخت. در رشته پزشکی تحصیل کرد، که از آن راه، هم امرار معاش کرد و هم صاحب اسمی ایتالیایی شد; لیکن علوم مخصوصا ریاضیات باعث اغوای وی شدند، و با دنبال کردن آنها، از بعضی عقاید مذهبی دست کشید. اصولا تغییر روش ناگهانی حالتی متزلزل و ناثابت به وجود میآورد و احتمالا تا مدتی شخصیت رانابسامان نگاه میدارد. یوسف، که دگرگون و ناآرام شده بود، دیار به دیار میگشت.

در قاهره و قسطنطنیه موقتا به فرقه قرائیم یهودیانی که (مانند پروتستانها) روایات کلیسایی را مردود میدانستند و کتاب مقدس را تنها منبع الاهیات خود میپنداشتند دل بست. در هامبورگ و آمستردام پی برد که دانش پزشکیش از دانش پزشکان آن سامان بسیار عقبافتادهتر است و برای تامین زندگی به مذهب رسمی گروید، به گروه ربیها پیوست، و سرانجام به دفاع از قباله پرداخت در پراگ به عنوان یک پزشک گمنام دیده از جهان فرو بست (1655). لئو بن اسحاق مودنا صاحب ذهنی هوشیارتر و عمیقتر بود. وی نام ایتالیایی خود را از شهری گرفت که خانوادهاش، پس از تبعید از فرانسه، به آنجا مهاجرت کرده بود. وی کودکی شگفتانگیز بود، در سه سالگی “شرح زندگی انبیا” را میخواند، در دهسالگی موعظه میکرد، و نخستین اثرش را در سیزدهسالگی منتشر کرد.این نوشته گفتگویی بود علیه قمار که خود وی در آن استاد بود و تا پایان عمر بدان وفادار ماند. بزرگترین قمار وی ازدواجش در سن

ص: 555

نوزدهسالگی به سال 1590 بود. از سه پسرش، یکی در سن بیستوشش سالگی مرد، دیگری در بلوا کشته شد، و سومی به عیاشی پرداخت و در برزیل ناپدید شد. یکی از دو دخترش در دوره زندگیش مرد; دیگری، که شوهرش را از دست داده بود، سربار پدر شد که زنش دیوانه شده بود. لئو، در گیرودار این مصیبتها، به علت قماربازی تکفیر شد. مقالهای نوشت که ثابت میکرد که ربیها، در این فرمان، پای از حدود شریعت موسی فراتر گذاشتهاند. این فرمان بزودی لغو گردید.

ضمنا در ادبیات کتاب مقدس، تلمودی، و ربیها استاد شد، فیزیک و فلسفه آموخت، و اشعاری متوسط به زبان عبری و ایتالیایی نیز سرود. موقعی که به مجمع ربیهای ونیز راه یافت، نطقهایی به زبان ایتالیایی ایراد کرد که به حدی فصیح و فاضلانه بودند که بسیاری از عیسویان به محضرش کشیده شدند. نجیبزادهای انگلیسی، از دوستان مسیحی وی، او را دست اندر کار نگاشتن شرحی پیرامون آیین مذهبی یهود به زبان ایتالیایی کرد. لئو، موقعی که تاریخ آیین عبرانی را در دست تهیه داشت (1637)، به این نتیجه رسید که بیشتر تشریفات کهنه و قدیمی، که اکنون از مقصود اصلی خود منحرف شدهاند، بسیاری از مفاهیم و اهمیت خود را از دست دادهاند.

در اثری گمنام، کول ساکال، پیشنهاد کرد که در عبادات و مراسم مذهبی عبری تجدید نظر به عمل آید و آنها ساده شوند; قوانین غذایی برداشته شوند; و تعداد و آداب سخت روزهای تعطیل کاهش یابند. در همین کتاب از یهودیگری ربیها، به عنوان انبوهی از مشکلات بیارزش که به قوانین معتبر یهود اضافه شدهاند، انتقاد کرد; وی اصرار ورزیده است که از تلمود به کتاب مقدس برگردند، و عقاید بدعتی خود را نیز تا به کتاب مقدس و حتی به تمام الهامات موسی هم کشانده است. این بیانیه انقلاب را به چاپ نرساند و هنگامی که آن را پس از مرگش (1648) درمیان اوراقش یافتند، رساله قرینهای همراه داشت که از یهودیت رسمی دفاع کرده بود.این دو رساله تا سال 1852 به چاپ نرسیدند. اگر لئو جرئت یافته و رساله کول ساکال را در زمان حیاتش به چاپ رسانیده بود، اصلاحات دینی یهود شاید در همان قرن هفدهم آغاز میشد. او آن قدر با هوش بود که تاریخ را به جلو نیندازد. نگونبختترین بدعتگذاران یهودی شخصی بود موسوم به اوریل آکوستا اهل آمستردام. پدرش از خانواده مارانویی بود که در اوپورتو ساکن شده و روحا و قلبا به دین کاتولیک گرویده بود. گابریل اسمی که در پرتغال بر این جوان گذاشته بودند نزد یسوعیان به تحصیل پرداخت; آنها او را با موعظه هایی پیرامون دوزخ سخت به وحشت انداختند، ولی ذهنش را با فلسفه مدرسی حساس کردند. به هنگام تحصیل کتاب مقدس به این حقیقت پی برد که کلیسا عهد قدیم را به عنوان کلام خداوند پذیرفتهاست و مسیح و دوازده حواری نیز شریعت موسی را قبول کردهاند. چنین نتیجه گرفت که دین یهود دینی الاهی است; و پرسید که بولس حواری به چه حق مسیحیت را از دین یهود جدا کرده است; تصمیم گرفت که در نخستین فرصت به دین

ص: 556

اجدادی خود برگردد. مادر و برادرش را (پدرش در آن زمان مرده بود) متقاعد کرد تا متفقا دستگاه تفتیش افکار را بفریبند و از پرتغال فرار کنند. پس از خطرهای فراوان، به آمستردام رسیدند (حد 1617). در آنجا گابریل نامش را به اوریل تغییر داد و خانوادهاش جزو جماعت مذهبی پرتغالی قرار گرفتند. لیکن همان روح پژوهشگر و استقلال فکری که او را به ترک کلیسا وا داشته بود وی را از عقاید جزمی کنیسه، که به همان اندازه شدید و سختگیر بود، ناراحت کرد. او از اعتیاد ربیهای حتی دانشمند آمستردام به افکار کودکانه قباله سخت به حیرت افتاد. وی همکاران جدیدش را به خاطر مراسم و مقرراتی که حتی در کتاب مقدس هم پایه آشکاری نداشتند، و به رای او بسا اوقات با راه کتاب مقدس تضاد داشتند، دلیرانه سرزنش کرد. چون درک تاریخی اندکی داشت، تغییر مراسم و اعتقادهای مذهب یهود را در طول هزار و نهصد سال اشتباهی عظیم میپنداشت. همان طور که قبلا از عهد جدید به عهد قدیم برگشته بود، اکنون نیز مصرا میخواست که یهودیان از تلمود به کتاب مقدس برگردند. در سال 1616 در هامبورگ رسالهای به زبان پرتغالی به نام مباحثاتی علیه روایات یعنی روایاتی که اساس تلمود بر آنها گذاشته شده بود منتشر کرد. یک نسخه از آن را به جماعت یهودی شهر ونیز هدیه کرد، که موجب تکفیرش شد (1618) و از لئو مودنا، که خودش یکی از بدعتگذاران بود، به جهت مقامی که در مجمع ربیها داشت، خواستند تا ادعای آکوستا را، مبنی بر اینکه احکام ربیها در بسیاری موارد مجوز کتاب مقدس ندارد، رد کند. ربیهای آمستردامی، که او آنها را فریسی (خشکه مقدس) میخواند، به آکوستا هشدار دادند که اگر از گفته خود بر نگردد، وی را تکفیر خواهند کرد. او نپذیرفت و آشکارا از مقررات کنیسه سر باز زد. عمل تکفیر را علیه وی به جای آوردند (1623) و او را از مراوده با کلیه دوستان یهودیش محروم کردند. حتی بستگانش از او دوری میجستند; چون زبان هلندی را تا کنون نیاموخته بود، تنها و بییاور رها شد. کودکان در کوچه ها سنگسارش میکردند. در تلخی این تنهایی و عزلت (مثل اسپینوزای نسل بعد)، به بدعتی گرایش یافت که به همه اصول و عقاید مذهبی اروپا حمله میکرد. صریحا اعلام کرد که، برخلاف عهد قدیم، خلود بودن روح کذب است; میگفت که روح فقط روان زندگی بخشی است که در خون جریان دارد و با بدن میمیرد. یکی از پزشکان یهودی به نام سمیوئل دا سیلوا، در پاسخ مباحثات آکوستا، رساله در باب خلود روح را به زبان پرتغالی نوشت (1623) و در آن آکوستا را جاهل، بیصلاحیت، و کور خواند. اوریل در مقابل بررسی روایات فریسی ... . و پاسخی به سمیوئل دا سیلوا، افترازن کذاب را منتشر کرد (1624). سران جامعه یهود، به منظور حمایت از آزادی مذهب خود، به مجمع قضایی آمستردام اطلاع دادند که آکوستا با انکار خلود مایه ویرانی اصول مذهبی دین مسیح و یهود میشود. مجمع قضایی وی را بازداشت، و 300 گولدن جریمه

ص: 557

کرد و همه کتابهایش را سوزاند. اندکی بعد بدون اینکه آزار و شکنجه بدنی دیده باشد، از زندان آزاد شد. مجازات وی اقتصادی و اجتماعی بود. برادران کوچکترش سربار او و در نتیجه سربار آزادیش شدند; وی از آزادی محروم شد و دیگر نتوانست با همنوعانش رابطه اقتصادی داشته باشد. اوریل، شاید به این علت و چون میخواست مجددا ازدواج کند، تصمیم گرفت تسلیم کنیسه شود، از عقاید بدعتآمیز دست بشوید و به قول خودش “میمونی در میان میمونهای دیگر شود”. توبه وی را پذیرفتند (1633) و این شکاک احساساتی، چندی در آرامش نسبی به سر برد. لیکن روح بدعتگذاری او در خفا ادامه و گسترش مییافت. بعدها نوشت: “مردد بودم که آیا شریعت موسی در حقیقت قانون الاهی است یا نه و به این نتیجه رسیدم که خاستگاهی انسانی دارد.” لاجرم مذهب را کاملا به کنار گذاشت و فقط به خداوند، آن هم در حد چیزی همانند طبیعت (مثل اسپینوزا)، اندک اعتقادی یافت. وی از انجام امور طاقتفرسای مذهبی، که لازمه یک یهودی مومن بود، سر باز زد. وقتی که دو نفر مسیحی برای گرویدن به دین یهودی به نزدش آمدند، آنها را منصرف کرد و هشدارشان داد که بدین وسیله میخواهند یوغ سنگینی بر گردن خود بنهند. آنان گزارش این موضوع را به کنیسه بردند. ربیها او را احضار کردند و از او بازپرسی به عمل آوردند; او را توبه کار نیافتند و در نتیجه تکفیر دومین و شدیدتری را علیه وی اجرا کردند (1639). بستگانش مجددا از وی دوری جستند و برادرش یوسف در آزارش شرکت جست.

وی این تنهایی را هفت سال تحمل کرد و بعد که از نظر کار و قانون خود را به طرز اندوهناکی در زیر فشار دید، پیشنهاد تسلیم داد. سران و رهبران یهودی، که از مقاومت طولانیش خشمگین شده بودند، وی را به نوعی توبهکاری و انکاری که از دستگاه تفتیش افکار پرتغال تقلید کرده بودند محکوم ساختند. نظیر مقدمات مراسم آدمسوزی، ناگزیرش ساختند تا از سکویی در کنیسه بالا رود و اعترافنامه گناهان و خطاهای خود را پیش روی همه جماعت بخواند و سوگند یاد کند که از این پس از همه مقررات و قوانین جامعه اطاعت و همچون یک یهودی راستین زندگی کند. سپس وی را تا کمر برهنه کردند و بدنش را با سیونه ضربه تازیانه مجروح ساختند سرانجام، او را واداشتند تا در درگاه کنیسه دراز بکشد و همه حاضران، از جمله برادر کینهتوزش، هنگام خروج از روی بدنش گذشتند.

از این توهین نه تنها موافق برنخاست، بلکه خشمگین هم شد. چون به خانه رفت، چند شبانه روز خود را در اتاق مطالعهاش حبس کرد و آخرین و تلخترین نوشتهاش را در رد آیین یهود - کیشی که بسیار فداکاری کرده بود تا آ ن را بپذیرد، ولی تاریخ خودبینانه و اصول شدید دفاعی آن را، که در طول قرنها فشار و جور به وجود آمده بود، هرگز به جان و دل درک نکرده بود - نوشت. در این نوشته طنزآمیز، موسوم به نمونه زندگی انسانی، زندگی

ص: 558

فرهنگی خودش را نمونه رویدادهایی قلمداد کرده است که بر سر هر اهل اندیشهای خواهد آمد. نوشته است: “بدیها از این ناشی میشوند که از عقل صحیح و قانون طبیعت پیروی نمیشود.” وی دین “طبیعی” را در مقابل دین الاهی قرار داد و مدعی بود که این یکی نفرت، و آن یکی عشق را به مردمان میآموزد. چون رسالهاش را به پایان رساند، دو تپانچه پر کرد، در کنار پنجره ایستاد تا برادرش یوسف را در حال عبور دید، گلولهای به سویش شلیک کرد، ولی به خطا رفت. سپس خودش را با گلوله کشت (?1647).

جامعه یهود کوشید که این حادثه غمانگیز را در سکوت دفن کند. ولی عدهای از اعضا نتوانستند آن را فراموش کنند. اسپینوزا در آن زمان که مراسم تکفیر به وقوع میپیوست، پسر بچهای پانزدهساله بود; شاید هم در آن اجتماع و مراسمی که انجام گرفت حضور داشته است; و شاید با انزجار و وحشت از روی این بدعتگذار که رو بر زمین افتاده بود گذشته باشد. بینش آکوستا، به گونهای منزه از خشم، به توسط این جوان در میراث فلسفه وارد شد.

ص: 559

کتاب چهارم

------------------

بلندپروازیهایی در عرصه اندیشه

1648-1715

ص: 560

- صفحه سفید -

ص: 561

فصل هفدهم :از موهومپرستی تا دانشوری - 1648-1715

I- مشکلات

همه اروپاییان قرن هفدهم، غیر اقلیتی کوچک، چنین میپنداشتند که طبیعت محصول یا نبردگاه موجودات مافوق طبیعی خیراندیش یا بداندیش است که به شکل روح در کالبد انسانی جای گرفتهاند; یا در درختان، بیشه ها، رودخانه ها، و بادها به شکل ارواح جانبخش زندگی میکنند; یا در کالبد موجودات زنده به شکل فرشته یا شیطان راه مییابند، و یا در هوا به شکل جنی شریر آواره اند. هیچ یک از این ارواح تابع قانون مقدس یا مسلم نبود; هر کدام میتوانست، به نحوی معجزهآسا، در کار و فعالیت سنگها یا ستارگان، حیوان یا انسان مداخله کند; لاجرم، رویدادهایی را که آشکارا به واسطه رفتار طبیعی یا منظم اجسام یا اذهان نبودند به آن نیروهای فوق طبیعی نسبت میدادند که، با شگفتی و قدرت پیشگویی خود، در امور جهان نقشی مرموز داشتند. همه اشیای طبیعی، همه سیارات و ساکنان آنها، و همه صور فلکی و کهکشانها، در دریای فوق طبیعی، جزایر ناتوان و درماندهای بیش نبودند. در اعصار اولیه، شکلهای مختلفی از موهومات را دیدیم. بیشترین آنها تا پس از ظهور علوم جدید توسط کوپرنیک، وسالیوس، و گالیله، باقی ماندند; بعضی از آنها در نهاد خود نیوتن نیز پرورش یافتند. علم احکام نجوم و کیمیاگری به سوی زوال میرفت. لیکن تعداد علمای احکام نجوم در دربار لویی چهاردهم زیاد بود; لیدی مری ورتلی مانتگیو در 1717 گزارش داده است که در وین “تعداد کیمیاگران شگفتانگیز بود.”بریتانیاییهای لجوج هنوز به وجود ارواح معتقد بودند، به تماشای فال میایستادند، طالع میخریدند، خواب دیدنشان را پیشگویی میدانستند و روزها را به نحس و سعد تقسیم کرده بودند و بریتانیاییهای ضعیف به شاهانشان التجا میبردند تا بیماری خنازیر شان را با لمس دست شفا بخشد. هفتمین شماره نشریه سپکتتر از مشاجراتی سخن گفته است که در یک خانواده انگلیسی ممکن بود به خاطر اندکی نمک ریختن،

ص: 562

یا کارد و چنگال را توی بشقاب روی هم قرار دادن، و یا سیزده نفر مهمان به اطاق یا به یک جمع آوردن روی داده باشد (به نبودن طبقه سیزدهم در بعضی از هتلهای قرن بیستم توجه کنید). در فرانسه ژاک ایمر قهرمان دوران خودش بود (1692)، زیرا با کشیدن ترکه درخت فندقی که در دست داشت میتوانست (بسیاری چنین معتقد بودند) نزدیک بودن یک جانی را کشف کند. در آلمان یک عصای سحرآمیز میتوانست خونریزی و زخم را شفا بخشد و استخوانها را جا بیندازد. در سوئد ستیرنهیلم، موقعی که ریش یک مرد روستایی را با یک ذرهبین سوزاند، به جادوگری متهم شد; ولی عامل با وساطت ملکه کریستینا از مرگ نجات یافت.

هر روز بر تعداد شکاکان جادوگری افزوده میشد، لیکن از تعداد مومنان آن به مراتب کمتر بود. درباریان چارلز دوم به شیاطینی که تفریحشان را به هدر دهند چندان معتقد نبودند، ولی “اکثریت وسیع” و برجستهترین روحانیان مصنف انگلیسی هنوز هم عقیده داشتند که انسان ممکن است با شیطان درهم آمیزد و به نیروی فوق طبیعت دست یابد. جوزف گلنویل، از روحانیان انگلیکان و صاحب استعداد و سبکی پرقدرت، در ملاحظات فلسفی پیرامون جادوگران و جادوگری (1666) این موضوع را که “مردانی که به نحوی دیگر زیرک (هوشمند) و قریحهمند هستند بدین پندار مبتلا میشوند که چیزهایی از قبیل جادو یا وهم وجود ندارد” با حیرتی تکان دهنده تلقی کرده; وی اعلام خطر کرد که این گونه تردیدها به کفر و خدانشناسی منتهی میشود. یکی دیگر از روحانیون مشهور، رلف کدورث، در کتاب خودش تحت عنوان نظام عقلانی حقیقی جهان(1678)، هر کس را که در جادوگری شک کند به خدانشناسی متهم کرده است. هنری مور، فیلسوف افلاطونی کیمبریج، در کتابش به نام نوشداروی الحاد (1668) از داستان جادوگری که سی سال با شیطان ازدواج کرده بود با حرارت زیاد دفاع کرد و شک کردن در قدرت طوفانزای افسونی جادوگران یا سوار جارو شدنشان را در هوا کفر محض پنداشت.

شکنجه جادوگران تخفیف یافت. ولی روحانیان اسکاتلندی حرارت و شدت بیشتری نشان میدادند. در شهر لیث در سال 1652 شش نفر زن را تحت شکنجه های گوناگون قرار دادند تا به جادوگری اعتراف کنند. آنها را از شستشان آویزان کردند و به فلک بستند; شمعهای فروزان زیر پاها و دهانهای با زور باز شدهشان قرار دادند; چهار نفر از آن زنان در زیر شکنجه مردند. در سال 1661 چهارده دادگاه در اسکاتلند جادوگران را محاکمه میکردند; در 1664 نه زن را در شهر لیث با هم سوزاندند. این اعدامها به طور پراکنده تا سال 1722 در اسکاتلند ادامه داشتند. در انگلستان در دو ساحره در بری سنت ادمندز به سال 1664 اعدام شدند; سه تن را در 1682 و تعداد نامعینی را در 1712 به دست مرگ سپردند. مباحثات ویر و شپی، هابز و اسپینوزا، و دیگران بتدریج اساس تصورات مردم تحصیلکرده درباره جادوگری را متزلزل ساخت. وکلا و قضات دادگستری به طور روزافزون در برابر دانشمندان الاهیات پایداری کردند و از تعقیب یا محکوم کردن سر باز میزدند. در سال 1712 هیئت منصفهای که از مردم

ص: 563

عادی انگلیسی تشکیل شده بود جین و نم را به اتهام کارهای جادویی محاکمه کردند; قاضی از محکومیت آن زن خودداری کرد; کشیشان محلی وی را محکوم کردند; اما از آن سال به بعد اعدام جادوگران در انگلستان موقوف شد. در فرانسه، کولبر از لویی چهاردهم حکمی گرفت (1672) که محکومیت جادوگری را ممنوع میساخت. پارلمان روان اعتراض کرد که این امر برخلاف دستورات کتاب مقدس است که میگوید “ ... .جادوگر را زنده مگذار.” سفر خروج: 1822; بعضی از مقامات محلی در فرانسه در سالهای بین 1680 و 1700 توانستند هفت “جادوگر” را بسوزانند; لیکن از 1718 به بعد خبری از اعدام شنیده نمیشود. عقیده به جادوگری تا زمان پیروزی موقت خردگرایی در نهضت روشنگری قرن هجدهم ادامه داشت: در بعضی جاها هنوز هم وجود دارد. اختناق و سختگیری مذهبی دست در دست موهومات گذاشته بودند تا از رشد و گسترش دانش جلوگیری کنند. در فرانسه مشاجره بین شاهان و پاپها، بین کلیسای گالیکان و حکومت پاپ، بین ژانسنیستها و یسوعیان، و بین کاتولیکها و هوگنوها مانع آن اتحاد و پایداری و تمامیت سانسوری شد که در همین عصر، اسپانیا را از جنبشهای فکری اروپایی دور نگاه داشته بود. نویسندگان بدعتگذار راه هایی برای فرار از قید سانسور یافتند، و شاید زیرکی فرانسوی با نیاز به بیان بسیار ظریف افکار، به نحوی که خارج از حدود فهم مقامات باشد، انگیخته میشد. در کولونی کاتولیک، اسقف اعظم برگزیننده کلیه نطقها یا انتشارات مذهبی را سانسور میکرد. در براندنبورگ پروتستان، برگزیننده بزرگ برای اینکه کشمکش مذهبی را پایان بخشد، سانسوری شدید برقرار کرد.

در انگلستان، علیرغم قانون رواداری مذهبی (1689)، دولت به حبس کردن نویسندگان زیانآور و سوزاندن کتابهای کفرآمیز ادامه میداد. با همه این احوال، اختلاف فرقهای، که در سرزمینهای پروتستانی وجود داشت، موجب شد که سانسور به شدتی که در کشورهای کاتولیکی بود اجرا نشود; این تا حدودی به همین علت بود که انگلستان و هلند در قرن هفدهم در علوم و فلسفه برتری یافتند. مذاهب رقیب در مورد عدم رواداری مذهبی باهم توافق داشتند. کلیسای کاتولیک به نحوی کاملا متقاعد کننده استدلال میکرد که چون تقریبا همه مسیحیان کتاب مقدس را کلام خدا میدانند، و چون بر طبق کتاب مقدس پسر خداوند کلیسا را به وجود آورده است، بنابراین کلیسا حق دارد و موظف است که از بدعت جلوگیری کند.

فرقه های پروتستان نیز به نتیجه مشابه ولی ملایمتری رسیده بودند: چون کتاب مقدس کلام خداست، هر کس که از تعالیمش منحرف گردد (همان طور که رسما تفسیر شده است)، حداقل باید سرکوب شود و خوشحال باشد که کشته نشده است. پیمان وستفالی (1648) سه مذهب را در آلمان به رسمیت شناخت: مذهب کاتولیک، مذهب لوتری، و مذهب کالونی; هر حکمرانی در برگزیدن یکی از آنها و قبولاندن

ص: 564

آن به رعیتهای خود آزاد گذاشته شد. کشورهای اسکاندیناوی فقط آیین لوتر را مجاز دانستند. سویس به هر بخش اجازه داد تا کیش خود را برگزیند. فرانسه با وضع “فرمان نانت” (1598) به سوی رواداری مذهبی گام برداشت، و با فسخ آن (1685) از راه رفته برگشت. انگلستان، پس از 1689، از ناتوانی و محدودیتهای ناسازگاران کاست، ولی همینها را در مورد کاتولیکها ادامه داد، و یک سوم کاتولیکها را از ایرلند ریشهکن کرد.

هابز خردگرا در مورد لزوم عدم رواداری مذهبی با پاپها موافقت داشت. لیکن رواداری مذهبی فزونی مییافت. مطالعات انتقادی کتاب مقدس در این عصر آغاز گشت تا مردم آزادانه آن را به عنوان نوشتهای ادبی تحسین و به عنوان علم و دانش در آن شک کنند; افزایش فرقه های مذهبی وجود نظم اجتماعی را بدون رواداری متقابل مشکل میساخت. راجر ویلیامز در نیوانگلند اعلام کرد (1644) که این “مشیت و فرمان خداوند است” که “اجازه داشتن مشرکترین، یهودیترین، ترکترین، یا ضد مسیحترین وجدانها یا پرستشها به همه انسانها در تمام ملل اعطا گردد.” جان میلتن خواستار “انتشار بدون پروانه” شد (1644) و جرمی تیلر از “آزادی تعالیم مذهبی” دفاع کرد (1646). جیمز هرینگتن (1656) حدودی برای آزادی مذهب نشناخت: “آنجا که آزادی مدنی کامل است، آزادی وجدان را نیز در بر دارد; در آنجا که آزادی وجدان کامل است ... انسان میتواند هرطور که وجدانش دستور دهد، و بی آنکه در ارتقا یا استخدامش در امور دولتی مانعی ایجاد کند، به تبعیت کامل از دین خود بپردازد.” در کشورهایی که بازرگانی رونق داشت، از قبیل هلند، و حتی در ونیز کاتولیک، مقتضیات بازرگانی وجود حس پذیرش مذاهب گوناگون بازرگانانی را که از سرزمینهای بیگانه میآمدند، امری ناگزیر میساخت.در هلند آزادیخواه بود که اسپینوزا کتاب رساله الاهیات و سیاست خودش را برای درخواست آزادی عقاید غیر دینی منتشر کرد (1670); بل نیز در هلند در کتاب خودش به نام تفسیر فلسفی این سخنان عیسی، مجبور شان کنید که وارد شوند، از رواداری مذهبی دفاع کرد(1686); و لاک، پس از سالها اقامت در هلند، نامه هایی در باب رواداری را منتشر ساخت (1689). سال به سال تقاضای آزادی اندیشه بر میخاست و سرانجام، در پایان قرن هفدهم، هیچ کلیسایی جرئت نمیکرد که نظیر همان عملی را که در 1600 بر سر برونو و در سال 1633 به سر گالیله1 آوردند تکرار کند گالیلهای که گفت “با این حال، تو میچرخی.”

---

(1) گفته میشود که گالیله پس از زانو زدن در برابر حضور عالیجنابان و قدسی مآبان، کاردینالها و اعضای والامقام دادگاه جهانی کلیسای مسیحیت، و قرائت توبهنامه خود، برخاست و با پا به زمین اشاره کرد و گفت si Eppur Muove یعنی “با این حال، تو میچرخی”.-م.

ص: 565

II- آموزش و پرورش

دانش از طریق روزنامه ها، مجلات، رساله ها، کتابها، کتابخانه ها، مدارس، آکادمیها، و دانشگاه ها اندک اندک گسترش مییافت. در قرن هفدهم اخبار به صورت کالایی درآمده بودند که خرید و فروش میشدند; نخست به بانکها، سپس به سیاستمداران، و بعد به همه. جمع کل تیراژ روزنامه ها یا هفتهنامه های انگلستان در سال 1711 به چهل و چهار هزار میرسید.

ژورنال د ساوان، که در سال 1665 تاسیس یافته بود، پی برد که رویدادهای عالم ادبیات و دانش نیز میتواند جزو اخبار باشد; اندکی بعد، واسطه بین المللی فضلا، ارباب علوم، و ادبا شد. در عرض چند سال رقبایی برایش پیدا شدند: جورناله د لتراتی در رم (1668)، جورناله ونتو در ونیز (1671)، و آکتا ارودیتوروم در لایپزیگ (1682). بل در سال 1684 مجله مشهوری در روتردام تاسیس کرد به نام اخبار جمهوری ادبیات، و دو سال پس از آن، ژان لوکلر مجله ماهانه کتابخانه جهانی را آغاز کرد; برخی از مهمترین سخنان لاک و لایبنیتز در این نشریات ادواری به چاپ رسیدند. تیراژ کتاب نیز به سرعت رو به افزایش بود. در سال 1701 تعداد 178 کتابفروشی بزرگ در پاریس بود که سیوشش تای آنها، هم چاپخانه داشتند و هم ناشر بودند. کتابخانه های قدیمی و جدید گنجینه های خود را در سطح وسیعتری در دسترس مردم میگذاشتند. در سال 1610 سر تامس بادلی از شرکت ستشنرز هدیهای دریافت کرد به این شرح که یک نسخه از هر کتابی که در انگلستان انتشار مییافت به کتابخانه بودلیان، که وی در آکسفرد تاسیس کرده بود; (1598)، فرستاده میشد; در نتیجه، این کتابخانه در سال 1930، تعداد 1,250,000 مجلد کتاب داشت. در سال 1617 بنابه دستور لویی سیزدهم، میبایستی دو نسخه از هر نشریهای که در فرانسه منتشر میشد در کتابخانه سلطنتی (که اکنون کتابخانه ملی است) در پاریس نگاهداری شود. در سال 1622 این مجموعه 6000 جلد کتاب داشت; در سال 1715، بیشتر به همت کولبر، 70,000 و در سال 1926 تعداد 4,400,000 جلد کتاب داشت. برگزیننده براندنبورگ در سال 1661 یک کتابخانه ملی در برلین تاسیس کرد. در همان سال مازارن کتابخانه گرانقیمت خود را، که 40,000 جلد کتاب در آن بود، برای لویی چهاردهم و فرانسه به ارث گذاشت و در 1700 اعقاب سر رابر بروس کاتن کتابخانه کاتن را رسما به موزه بریتانیایی انتقال دادند.

نخستین کتابخانه انگلیسی که به روی مردم باز شد به دست تامس تنیسن در سال 1695 در لندن گشایش یافت. آموزش و پرورش سخت میکوشید تا زیانهایی را که از جنگهای مذهبی در فرانسه، جنگ داخلی در انگلستان، و جنگ سی ساله در آلمان متحمل شده بود جبران کند. تا زمان لسینگ (1729-1781) مدارس و ادبیات آلمانی نتوانستند پیشرفتی را که در دو قرن پیش با لوتر،

ص: 566

اولریش فون هوتن، و ملانشتون به دست آورده بودند بازیابند. در این فاصله، یک زبان لاتینی متوسط به صورت زبان داخلی و خاص چند ادیب انگشت شمار باقی ماند، و حال آنکه زبان آلمانی، که در لوتر بسیار توانمند بود، صرفا به صورت ابزار عامه مردم درآمد; و در خلال توبه طولانی ناشی از یک نسل جنگ برادرکشی، هیچ نویسندهای آلمانی که به شهرت جهانی برسد به وجود نیامد. نجبای آلمانی، که فضل فروشی لاتینی دانشگاه ها را تحقیر میکردند، پسرانشان را به ریترآکادمین مدرسه شهسواران میفرستادند یا معلمان خصوصی سر خانه استخدام میکردند تا جوانان با اصل و نسب را برای وظایف و آداب ظریف دربارهای شاهزادگان بار بیاورند و آماده سازند. از طرف دیگر آوگوست فرانکه، کشیش متورع، سازمانهای خیریهاش را، که بدبینان آن را به باد تمسخر گرفته بودند، در هاله تشکیل داد و، در ظرف سیودو سال (1695-1727)، به کودکان خانواده های فقیر غذا و لباس و تعلیم داد. بزودی یک دوره متوسط نیز برای زرنگترین محصلان پسر، و یک مدرسه دخترانه نیز برای باهوشترین محصلان دختر بدان اضافه کرد. همه این مدارس نیمی از وقتشان را صرف مذهب روشنگری میکردند. در آلمان، کریستیان توماسیوس بیانگر روح دنیایی بود; بعدا به بزرگداشتش از حیث فلسفه خواهیم کوشید; در اینجا وی را به مثابه بزرگترین مربی آلمانی عصر خویش مورد توجه قرار میدهیم. او که از بابت عقاید بدعتآمیز از شهرش، لایپزیگ، بیرون رانده شده بود، در موقع به وجود آمدن دولت براندنبورگ پروس، به هاله آمد (1690); سخنرانیهای وی به ایجاد دانشگاه انجامیدند; نامدارترین استاد آن و نیز پیشتاز آنان که آن را به نخستین دانشگاه نوین مبدل کردند شد. او اصول فلسفه مدرسی را با تمسخر کنار گذاشت، آلمانی را به جای لاتینی زبان تدریس قرار داد، یک مجله آلمانی منتشر کرد، دوره های علمی را در مواد درسی گنجانید، و برای آزادی فکری آموزگاران و دانشجویان مبارزه کرد. فردریک کبیر وی را پدر آلمان خواند. تحصیلات ابتدایی برای پسران و دختران در دوکنشین وورتمبرگ در سال 1565، در جمهوری هلند در سال 1618، در دوکنشین وایمار در 1619، در اسکاتلند در 1696، در فرانسه در 1698 و در انگلستان در 1876 اجباری و همگانی شد. اجرای این امر در انگلستان به سبب توسعه تحصیل داوطلبانه در موسسات مذهبی خصوصی و احساس طبقات حاکمه، که با گسترش سیستم اقتصادی تحصیل بیچارگان را غیرضروری و احیانا ناپسند میدانستند، به تاخیر افتاد. “جمعیت توسعه دانش مسیحی” در سال 1699 با تاسیس “مدارس خیریه” برای فرزندان مستمندان آغاز شد، عمدتا با این هدف که الاهیات و انضباط مسیحی را اشاعه دهد; آموزگاران همه میبایستی عضو کلیسای انگلستان باشند و از طرف اسقف پروانه مخصوص کسب کنند. برنارد مندویل، که در 1714 با نوشتن فابل زنبورهای عسل جنبشی به وجود آورده بود، این مدارس را

ص: 567

وسیلهای برای تضییع پول تلقی کرد; او میگفت اگر پدران و مادران آن قدر فقیرند که نمیتوانند پول تحصیل فرزندانشان را تامین کنند، “بلند پروازیشان گستاخی است”.

در فرانسه هر محله ناچار بود یک مدرسه ابتدایی داشته باشد. آموزگاران معمولا از طبقه عامه و غیر روحانی بودند، لیکن اسقف آنها را بر میگزید، بر کار آنها نظارت میکرد، و برنامه درسی کاملا کاتولیکی بود. “دبستانهای کوچک” پور روایال فقط نصیب چند پسربچه ممتاز میشدند. ژان باتیست دو لا سال در سال 1684 “برادران مدارس مسیحی” را بنیان گذاشت، که بزودی به نام “برادران مسیحی” مشهور گشت. لا سال، که کشیشی زاهدمنش بود، مذهب را جوهر گسترش دهنده تعلیماتی میدانست که این “برادران مسیحی” مجانا در اختیار فرزندان بیچارگان قرار میدادند. روزی چهار ساعت برای تمرین امور دینی تعیین شده بود; خواندن، نوشتن، و حساب نیز بر آن اضافه شد; مقصدی که هرگز فراموش نمیشد این بود که در مدرسه کاتولیکهای مومن تربیت شوند و ارواح از شورش این جهانی و دوزخ جاویدان در امان بمانند. فلک کردن برای این مقاصد وسیلهای مفید تشخیص داده شده بود. آموزگاران میبایستی خود نمونه اخلاق باشند نه آنکه صرفا آن را تعلیم دهند. در 1685 “برادران مسیحی” نهادی را که احتمالا اولین موسسه جدید تربیت آموزگاران مدارس ابتدایی بود افتتاح کردند. تحصیلات متوسطه در فرانسه در دست یسوعیان باقی ماند و هنوز در قلمرو مسیحیت بهترین نوع تحصیلات به شمار میآمد. “کالج انجمن یسوع” آنان بلافاصله پس از سوربون قرار داشت، و پس از اینکه شاه به آنجا آمد تا نمایشی را که دانشآموزان آن در 1674 اجرا کردند ببیند، نامش را به “کالج لویی بزرگ” عوض کردند. در 1686 در سن سیر (پنج کیلومتری ورسای) بنا به اصرار مادام دومنتنون، لویی چهاردهم نخستین مدرسه شبانروزی دختران را تاسیس کرد. راهبهخانه ها برنامه های تحصیلی عالیتری را، با تاکید همیشگی بر مذهب، برای دختران برگزیدهای که پول میدادند تهیه میدیدند. مقامات کاتولیک و پروتستان متفقا بر این عقیده بودند که خوی انسانی چنان با قیود تمدن ناهماهنگ است که آن را فقط با خداترسی میتوان در قالب اخلاقیات و تحت نظم درآورد. کوشش در زمینه تربیت شخصیت بدون یاری مذهب هنوز در مرحله تجربی است. دانشگاه ها، بجز در جمهوری هلند، به قهقرا میرفتند، زیرا فرقه های پیروزمند در آنها تصفیه به راه میانداختند، دانشجویان شورشی آنها را به بی نظمی میکشاندند و در آنها فقط مشاجرات بدون نتیجه در مباحث الاهیات سیطره داشت. گواهینامه های دانشگاهی در فرانسه و آلمان در معرض خرید و فروش قرار گرفته بودند. هیچ یک از فلاسفه بزرگ آن دوره جزو استادان دانشگاه نبودند، و بر این عده میتوان اکثر دانشمندان برجسته را نیز افزود. هابز، لایبنیتز، و بل با تحقیر از استادانی ذکر کردهاند که به فشار عمومی بر خادمان مردم هیچ وقعی نمیگذاشتند. چند دانشگاه جدید در این دوره افتتاح شدند: دویسبرگ (1655)، دارم (1657)،

ص: 568

کیل (1665)، لوند (1666)، اینسبروک (1673)، هاله (1694) و برسلاو (1702). اینها غالبا موسسات کوچکی بودند که بندرت بیش از بیست استاد یا چهار صد دانشجو داشتند. برنامه های درسی همه آنها با گذشت زمان به خشکی و انجماد گراییده و مقررات مذهب رسمی و مرسوم دست و بال دانشجویان و آموزگاران را بسته بود. میلتن گلهمند بود که دانشگاه های انگلستان “با فریبندگیهای خاصی که با مابعدالطبیعه، معجزات، روایات، و نوشته های پوچ درهم آمیخته، خرد را از جوانان گرفته است.” او احساس میکرد که سالهای عمرش را با فراگرفتن “جشن احمقانه خار و خاربن ترش” و دیگر “سخنان بیهوده سفسطهآمیز” در کیمبریج به هدر داده است. پایبند بودن به سنت و عرف کهن در آکسفرد و کیمبریج ادامه داشت، تا اینکه سرمشق نیکوی “انجمن سلطنتی” و برگزیده شدن نیوتن به استادی کالج ترینیتی(1669-1702) کیمبریج را بر آن داشت تا دلیرانه دانش را در صدر قرار دهد. شعرا، کشیشان، روزنامهنگاران و فلاسفه سخت در تلاش بودند تا در کالبد تعلیم و تربیت روحی تازه بدمند. ما اثر میلتن به نام نامهای به آقای هارتلیب (1644) را که درباره مدارس ایدئال نوشته شده است خلاصه کردهایم; دستورالعملهای وی نتوانست بر آموزش حقیقی نفوذی داشته باشد. در فرانسه رساله در تربیت دختران (1687)، اثر فنلون، سهم بسیار بسزایی داشت. مادام دو بوویلیه از وی خواسته بود تا اصولی برای راهنمایی تحصیلی دخترانش به طور خلاصه بنویسد. این کشش طبیعتا معتقد بود که احکام اخلاقی را باید به کمک دین تقویت کرد، لیکن سختگیری و انزواطلبی تعلیمات صومعه ها را ناپسند میدانست. به عقیده وی، صومعه ها “انسان را برای زندگی دنیایی آماده نمیسازند و فارغالتحصیل صومعه همچون کسی که از درون تیرگی غار به روشنایی آمده باشد، به دنیا پای میگذارد.” وی از روش ملایم تدریس جانبداری میکرد; تعلیم و تربیت باید بیشتر با خو، علاقه، و حساسیت طفل هماهنگی داشته باشد، نه اینکه بخواهد اطفال را به تسلیم در برابر قانونی انعطافناپذیر وادار کند. بگذارید از همان راهی که طبیعت میآموزد استفاده کنیم به جای تجرید امور، شاگردان را به میان اشیا راهنمایی کنیم; بگذارید بازی و علایق طبیعی آنها به عنوان وسیله آموزش مورد استفاده قرار گیرد. (در اینجا، یک کشیش قرن هفدهم علوم تربیتی روسو و “تعلیم و تربیت پیشرو” قرن بیستم را بیان میدارد.) فنلون میخواست که دختران آثار کلاسیک را، اگر ممکن باشد، به زبان اصلی بخوانند; مقداری تاریخ و به اندازه کافی حقوق برای اداره کردن یک ملک بخوانند; اما کاری به علوم نباید داشت. یک زن جوان باید در کار علم “حجب و حیای خاص” داشته باشد. این کشیش خوش قیافه در برابر زیبایی زنان حساس بود و نمیخواست که به لباس علم جبر آراسته شوند; وی عشق ولتر را به آن استاد مکانیک نیوتنی، مادام دوشاتله، هرگز درک نکرده بود. ده سال پس از انتشار رساله فنلون، دفو تقاضای خود را برای تحصیلات عالیه زنان انتشار

ص: 569

داد. دختران انگلیسی قرن هفدهم، بجز ثروتمندان، فرصت تحصیلات متوسطه را کمتر مییافتند. آنها، مثل آموزش استر جانسن نزد جانثن سویفت، مجبور بودند به آموزگاران سر خانه متکی باشند، یا مثل دختر نازپرورده اولین، دزدانه از منابع خصوصی کسب علم کنند. مکولی معتقد بود که “آموزش زنان انگلیسی آن نسل [1685-1715]، حتی در مقامات بسیار بالا، از هر موقع دیگر، پس از زمان تجدید حیات دانش، بدتر بود.” سویفت تخمین میزد که در میان هزاران زن نجیبزاده، بندرت یک زن دیده میشود که درست خواندن و درست نوشتن را بداند; اما این کشیش بدبین اغراق میکرد. در هر صورت دفو غفلت در تحصیل زنان را یک بیعدالتی وحشیانه میدانست. “نمیتوانم فکر کنم که خداوند بزرگ زنان را موجوداتی چنین لطیف و با شکوه آفریده و آنان را با این همه حسن و لطافت آراسته باشد ... . که فقط سرپرست خانه ما، آشپز ما و برده ما باشند.” در نتیجه، برای دختران مدرسهای را شبیه به مدارس “عمومی”، در انگلستان پیشنهاد کرد. در آنجا نه تنها باید موسیقی و رقص بیاموزند، بلکه زبان نیز، “مخصوصا فرانسه و ایتالیایی، به آنان آموخته شود، و این جرئت را در خود میبینم که به زنان زبانهایی بیش از آن زبانی که دارند بدهم.” آنان باید تاریخ بیاموزند، و به ظرایف و آداب صحبت آراسته شوند. این رماننویس زننواز نتیجه گرفت که “زنی تربیت یافته و تحصیلکرده که با کمالات اضافی دانش و رفتار آراسته باشد، موجودی غیرقابل قیاس است ... . زیباترین و لطیفترین جنبه آفرینش خدایی است;” و اینکه “مردی که از چنین زنی برخوردار است باید از وی شادمان و سپاسگزار باشد”.

بهترین و موثرترین نوشته های عصر لویی چهاردهم، در باره نظریه تربیتی، اثری است از جان لاک به نام اندیشه هایی چند پیرامون آموزش و پرورش (1693) که نویسنده آن را پس از چند سال خدمت آموزگاری خصوصی خود در خانواده اولین ارل آو شافتسبری به رشته تحریر درآورد. این فیلسوف، به پیروی از مونتنی، معتقد بود که آموزگار پیش از هر چیز باید به صحت جسمی و بنیه شاگرد نظر داشته باشد; بدن سالم شرط لازم و اولیه عقل سالم است. پس شاگردان وی باید غذای ساده بخورند; به پوشاک اندک، بستر سخت، هوای سرد و تازه، ورزش و خواب منظم عادت کنند; شراب ننوشند; و “دارو را بسیار کم مصرف کنند و یا اصلا به مصرف نرسانند.” پس از آن، ولی از همه مهمتر، تشکیل و سازندگی اخلاق و شخصیت; تمام تعلیمات، اعم از جسمانی و ذهنی و نیز اخلاقی، باید اصولی در جهت کسب فضیلت باشند. همان طور که جسم را باید با سختیها تربیتی سلامت بخش داد، شخصیت نیز باید با کف نفس در همه آن چیزهایی که با عقل بالیده در تضادند شکل پذیرد. “کودکان باید به ترک هوا و هوس خو گیرند و حتی از همان زمان که در گهواره هستند، باید دست از امیالشان بردارند.” انضباط امیال استخوانبندی اخلاق و شخصیت است. این انضباط تا آنجا که ممکن است باید دلپسند باشد، اما کاملا باید رعایت و اجرا شود. اعمال خوب به تنهایی کافی نیستند; دانشآموز باید اعمال خوب را آنقدر

ص: 570

تکرار کند که جزو عادات پسندیده درآیند. زیرا “عادت همیشه سهلتر و آسانتر از خرد، که به هنگام ضرورت بندرت با آن مشورت و کمتر و از آن تبعیت میکنیم، عمل میکنند.” لاک بین ارسطو و روسو در نوسان است.

وی تحصیل و تربیت آزاد را به روشی که تمایلات و شخصیت کودک را نادیده میگیرد ترجیح میدهد; درس باید جالب توجه، و انضباط باید انسانی باشد; لیکن بعضی اوقات مطلوبیت تنبیه بدنی را برای خلافکاریهای آگاهانه میپذیرد. به علاوه، “عادت دادن کودکان، به طوری که مقداری درد و سختی را بدون عکسالعمل بر خود هموار کنند وسیلهای است برای استحکام بخشیدن افکار آنها و پایهگذاری جرئت و ثبات عقیده شان در زندگی آینده.” تعلیم و تربیت قوه عقلانی بایستی انضباطی در روشهای اندیشه و دقت در استدلال باشد، نه هضم آثار کلاسیک یا مبادله زبانها. زبان فرانسه و لاتینی را باید از سنین کم و از راه محاوره به کودکان آموخت، نه با دستور زبان. زبانهای یونانی، عبری، و عربی باید در اختیار دانشمندان حرفهای باشند. بهتر این است که برای جغرافیا، ریاضیات، نجوم، و کالبدشناسی، نیز وقتی در نظر گرفته شود; بعدها هم علم اخلاق و حقوق، و سرانجام فلسفه. “وظیفه تعلیم و تربیت این نیست که جوانان در هریک از علوم کامل شوند، بلکه باید افکار آنان را به بهترین وجهی باز کند تا هرچه را که استعداد دارند بپذیرند و در مورد خود به کار ببندند.” و چون فضیلت با تکرار و عادت پرورش مییابد، بنا بر این افکار نیز باید با استدلال مکرر پرورش یابند:

هیچ چیزی برای این کار مناسبتر از ریاضیات نیست; بنابراین، من فکر میکنم که باید آن را به همه کسانی که وقت و فرصت دارند آموخت; البته نه به آن مقدار که ریاضیدان بشوند، بلکه تا موجوداتی معقول بار آیند ... . ما زاده میشویم تا، در صورت تمایل، موجوداتی معقول شویم، اما تکرار و تمرین ما را چنین میکند، و در حقیقت، ما تنها با آنجا میرسیم که صنعت و کوشش ما را بکشانند ... . من ریاضیات را وسیلهای ذکر کردم که میتواند عادت استدلال را دقیقا و به طور مرتب در افکار به وجود بیاورد ... .; ذهن، آنگاه که توانست روش استدلال را به وسیله این دانش کسب کند، میتواند از آن پس، در صورتی که فرصتی به دست آورد، از آن در دانشهای دیگر استفاده کند.

رساله لاک طرحی بود برای “آموزش آزادگان” یعنی مخصوصا آموزش هنر، ادبیات و آداب; مقصود این بود که اصیلزاده به وجود بیاورد; یعنی مردی که زایشی “اصیل” داشته باشد و برای معاش هرگز کار نکند. برنامه درسی آن، در عین حال که علومی چند را در برداشت، کلا مرتبط با “علوم انسانی” بود یعنی مطالعاتی که اومانیستهای رنسانس تشویق میکردند. رقص، سواری، کشتی، شمشیربازی، و حتی “کارهای دستی آن هم نه دو یا سه” فقط به عنوان کمک به تامین سلامتی جسمانی و رشد شخصیت اخلاقی در آن گنجانده شده بودند، نه به عنوان وسیله زندگی. هنر را بایستی به عنوان تفریح بیاموزند، نه حرفه; یک اصیلزاده جوان لازم نبود که این امور را خیلی جدی تلقی کند; از شعر باید لذت ببرد نه اینکه آن را بسراید، مگر برای

ص: 571

وقتگذرانی; لذت بردن از موسیقی را باید به وی آموخت، لیکن نه بدان گونه که در یکی از آلات تخصص یابد; این رشته کار هم وقت بسیار میگرفت و هم جوانان را با “همنشینان عجیب” آشنا میساخت. بنابراین، رساله لاک هم محافظهکارانه و هم آزادیخواهانه بود. این رساله با نهی از علاقه شدید مدرسی به زبانهای قدیم، با پافشاری کمتر بر مذهب و دانش الاهی، با مهم دانستن تندرستی و شخصیت، و با کوششی که در سازندگی جوانان اصیلزاده و آماده کردنشان برای زندگی و انجام خدمات اجتماعی مبذول میداشت آینده را نشان میداد و در انگلستان و امریکا صاحب نفوذی وسیع شد. این روش در سازندگی جنبه جسمانی و اخلاقی تعلیم و تربیت مدارس “عمومی” انگلستان سهم داشت. این رساله، که به زبان فرانسه ترجمه شد (1695)، در عرض پنجاه سال پنج بار به چاپ رسید و به روسو کمک بسیار کرد. شاگرد خود لاک، یعنی سومین ارل آو شافتسبری، که بار دیگر از وی سخن خواهیم گفت، موجب اعتبار و سرافرازی نظریات و شخصیت آموزگار خود شد.

III- دانشوران

دانشوران بزرگ، که ظاهرا سرگرم مطالعه زبانهای مرده و مباحثات بیحاصل بودند، پیوسته میکوشیدند که آینده را با تنویر گذشته بسازند و بعضی از آنها خویشتن را در نبرد مسیحیت با افکار جدید درگیر یافتند. بعضی از پارسایان کوچک به احترامی اجمالی سزاوارند. شارل دو فرنه، سیور دو کانژ، با انتشار یک فرهنگ لغت سه جلدی زبان لاتینی جدید و قرون وسطایی، که از نظر دقت فاضلانه در این رشته هنوز هم مرجع معتبری است (1678)، دوستانش را که وی را قاضی پارلمان پاریس میدانستند به شگفتی انداخت. پیر هوئه نسخه خطی مهم اثر اوریگنس را کشف و ویرایش کرد; سریانی، عربی، و شیمی آموخت; هشتصد تشریح پزشکی انجام داد; شعر و داستان نوشت، و همراه با مادام داسیه دانشمند در ویرایش چاپ شصت جلدی و مشهور دلفن متضمن آثار کلاسیک لاتینی برای مطالعه و آموزش دوفن (ولیعهد) شرکت جست; به اسقفی آورانش رسید و به هنگام مرگ کتابخانهای به جا گذاشت که اکنون یکی از گنجینه های کتابخانه ملی پاریس به شمار میرود. بولاندیهای1 یسوعی به نشر کتاب زندگی قدیسین خود ادامه دادند. در پاریس، بندیکتیان کلیسای سن مور، تحت رهبری ژان مابیون، تاریخی از زندگی قدیسان بندیکتی در بیست جلد گرد آوردند (1668-1702); و در طی این فرایند، خدمتی پرارج

---

(1) فرقهای از یسوعیان در بلژیک که به نام موسسشان، یوهان بولاند، خوانده شدهاند; به دستور پاپ، کتاب “زندگی قدیسین” را تدوین کردند.-م.

ص: 572

در روشن کردن وقایع و ادبیات فرانسه قرون وسطی انجام دادند. مابیون خود با نوشتن در باب سیاست (1681) شکلی نوین به شناسایی نوشته های باستانی بخشید. اثر فوق نوشتهای در سیاست نیست، بلکه رسالهای است پیرامون تاریخ، خصوصیت، و اعتبار فرامین و نسخ کهن. مابیون با به پایان رساندن یکی از مجلدات قطورش، نوشت:”از خداوند مسئلت دارم که این سالیان دراز را که در مطالعه کردار قدیسان، که خود اندکی به آنان شباهت دارم، صرف کردم جرم نشمرد.” قهرمان دانش و ادبیات کلاسیک در این عصر ریچارد بنتلی است که چهل و دو سال استاد سختگیر کالج ترینیتی کیمبریج بود. جوانیش در کتابخانه بودلیان در راه مطالعه به پایان رسید; در سن بیستونه سالگی در ادبیات و آثار کهن یونانی، لاتینی، و عبری یکی از برجستهترین دانشمندان اروپا به شمار میرفت. در آن سال (1691) کتابی صد صفحهای نوشت به نام هزارنامه که نامهای است خطاب به شخصی به نام جان میل.1 این اثر از دقت و عمقی چنان عالمانه برخوردار بود که وی را در اروپا به شهرت رساند. در سن سی سالگی برای تدریس در دوره های نخستین برنامه درسی، که شیمیدان مومن، رابرت بویل، مخارج و نام آن را در وصیتنامه خود تعیین کرده بود، برگزیده شد. وی با استدلالی نیرومند در این بحث وارد شد که آن نظم دنیایی که نیوتن در کتاب اصول خود آشکار ساخته است وجود خداوند را ثابت میکند. عمل وی نیوتن را که به الحاد متهم شده بود آرامش بخشید. به بنتلی مقام کتابدار سلطنتی و یک خانه در کاخ سنت جیمز دادند. در آنجا غالبا نیوتن، لاک، اولین، و رن را میدید; و از همین جا بود که یکی از مشهورترین مبارزات خود را در زمینه دانشپژوهی انگلیسی آغاز کرد. این پیکار از سهم انگلستان در مجادله بر سر لیاقت و ارزش نسبی ادبیات قدیم بر جدید آغاز شد. سر ویلیام تمپل آتش را با مقاله درباره دانش قدیم و جدید (1690)، در جانبداری از آثار کهن، روشن کرد. اگر این مقاله فالاریس را به عنوان نمونه برتری یونانیها در ادبیات تمجید نکرده بود، ممکن بود که بنتلی آن را ستایش کند.

فالاریس حاکم خود کامهای بود که در قرن ششم قبل از میلاد بر آکراگاس (آگریجنتو) در سیسیل یونان حکمروایی میکرد. تاریخ یا افسانه وی را مردی توصیف کرده است که دشمنانش را در شکم یک گاو برنجین کباب کرد، لیکن وی را از بابت پشتیبانی از ادبیات مفتخر ساخته و 148 مراسله را، که از ورای قرون بر جای ماندهاند، به خامه وی نسبت داده است. چارلز بویل، که از شاگردان کالج کرایست چرچ آکسفرد بود، مراسلات فالاریس را در سال 1695 منتشر کرد. ویلیام وتن، که چاپ دوم تفکراتی پیرامون دانش کهن و امروزی خود را که در آن با تمپل به مخالفت برخاسته است تهیه میدید (1679)، از بنتلی خواست تا درباره صحت و اعتبار مراسلات قضاوت کند. بنتلی

---

(1) با جان استوارت میل (1806-1873) اشتباه نشود.-م.

ص: 573

پاسخ داد که نسبت دادن آنها به فالاریس اشتباه است و مراسلات در قرن دوم میلادی نوشته شده است; او به چند اشتباهی که در چاپ چارلز بویل بود به طور ضمنی اشاره کرد. بویل و آموزگارانش دفاعیهای آتشین در باره صحت انتساب مراسلات به فالاریس صادر کردند. جانثن سویفت، که منشی تمپل بود، به جانبداری از ارباب خود، با ریشخند کردن بنتلی در نبرد کتابها، در این معرکه وارد شد. نظر فضلا عموما با بویل موافق بود و دوستان بنتلی برای نابودی آشکار شهرتش ناله سر دادند. پاسخی که وی بدانها داد ارزش یادآوری دارد: “شهرت یک فرد فقط با نوشتن خودش ممکن است نابود شود، نه با نوشته دیگران.” وی در سال 1699 اثر مبسوط بحثی در باب رساله فالاریس را منتشر ساخت.این اثر نه تنها ادعایش را ثابت کرد، بلکه چنان پرتوی بر تکامل تدریجی زبان یونانی افشاند که دنیای دانش و پژوهش وی را سزاوار همرتبگی با ژول سزار سکالیژز، ژوزف ژوست سکالیژر، کازوبون، و سالماسیوس دانست. بنتلی گفت که حتی سبک نامه ها قرن آنها را آشکار میسازد، و اضافه کرد:

هر زبان زندهای، مثل بدن موجودات زنده که تنفس میکند، در حرکت و دگرگونی دایم است; بعضی از کلمات بیرون میروند و متروک میشوند; کلماتی دیگر میآیند و تدریجا کاربرد همگانی پیدا میکنند; یا همان کلمه به معنی و مفهوم جدیدی مبدل میشود که به مرور زمان همان تغییری را در وضع و سیمای زبان به وجود میآورد که زمان در خطوط چهره انسانی ایجاد میکند. هرکس در زبان بومی خود، بر اثر کاربرد مستمر، دقیق شده باشد به چنین تغییری آگاهی مییابد. چرا فرد انگلیسی فکر نمیکند که میتواند از روی همین دگرگونی و طرح سبک، یک نوشته جدید انگلیسی را از نوشته یکصد سال پیش تمیز بدهد باید دانست که در اعصار مختلف زبان یونانی دگرگونیهای واقعی و محسوس وجود دارند. ... لیکن کسانی که در آن زبان آن قدر خبره و کارآزموده باشند که به آن ظرافت طبع نایل آیند انگشت شمارند.

او فاضلی بود که انگلیسی را به همان خوبی که یونانی را میخواند مینوشت. در 1699 آرای متفق شش اسقف، که از طرف ویلیام سوم مامور شده بودند تا یک نفر را برای تصدی مقام خالی استادی برگزینند، بنتلی را به استادی کالج ترینیتی در کیمبریج رساندند. انضباط دانشجویان را اصلاح کرد، برنامه دروس را بهبود بخشید، و برای شیمی یک “آزمایشگاه” و برای نجوم یک رصدخانه بنا کرد; لیکن دانشکده را با تکبر و رفتارهای تحکمآمیز و پول پرستیش چنان به مخالفت با خود برانگیخت که دوبار محکوم به عزل از مقامش شد; او نیز، در مقابل، به مبارزه برخاست و مقامش را تا به آخر نگه داشت. ضمنا به ویرایش تعدادی از آثار کلاسیک یونانی و لاتینی پرداخت; چاپ دوم اصول نیوتن را تشویق و از نظر مالی یاری کرد; در ملاحظاتی در باره عقاید متاخر آزاد اندیشی بر آنتونی کالینز تاخت (1713); جسورانه پای از حد رشته خود فراتر نهاد و، با تصحیح عالمنمایانه دستور زبان و متن میلتن، به ویرایش بهشت مفقود پرداخت. دشمنی الگزاندر پوپ را با بیان این مطلب در باره ترجمه او از ایلیاد برانگیخت: “شعر زیبایی است آقای پوپ، اما آن را نباید هومر بخوانید.” بنتلی گفته

ص: 574

است که “توله سگ شگفت انگیز” هرگز وی را نبخشید. پوپ در منظومه جاهلان (آوریل 1742) وی را چنین به باد استهزا گرفته است:

“دانشمندان بزرگی که رنجهای خستگیناپذیرش هوراس را ملالآور و زحمات میلتن را خوار کردهاند.”

بنتلی در ماه ژوئیه بر اثر عارضهای مرکب، برخورد با پوپ و سینهپهلو، درگذشت. وی بزرگترین و تحملناپذیرترین فاضلی است که انگلستان تا کنون پرورانده است. در این اثنا، یک انگلیسی دیگر، تامس ستنلی، افق فکر انگلیسی را با نخستین تاریخ فلسفه انگلیسی(1655-1662) وسعت بخشید و خوانندگانش را با تخصیص دادن جلد چهارم و آخر به فلسفه کلدهای [عربی] به حیرت انداخت. دانشوری جسورانه از آن سوی روم و یونان کهن به خاور نزدیک و میانه دست انداخت و نتایجی ناگوار به همراه آورد. ادوارد پو کوک چهار نسخه سوری از رسالات عهد جدید را کشف و ویرایش کرد (1630); دانشگاه آکسفرد نخستین کرسی زبان عربی را به خاطر وی تاسیس کرد; خطابه های وی دریچه چشم انگلیسیها را به سوی تمدن اسلامی بگشودند. در فرانسه ثمره کوشش یک عمر بارتلمی د/اربلو اثری بود بس عظیم با عنوان کلی کتابخانه شرقی (1697) و عنوان فرعی فرهنگ جهانی، مشتمل بر تمام آنچه دانش شرق را در برمی گیرد. این اثر فروغی روشنگر از تاریخ و دانش عربی به شمار میآمد و در گسترش افق اندیشهای که بندهای اسارت روشنگری قرن هجدهم را از هم گسیخت نقش داشت.

دانشجویان از غنای شعر، تاریخنگاری، فلسفه، و دانش عربی سخت در شگفت شده بودند; آنها پی بردند که عربها چگونه علم و فلسفه یونانی را نگه داشته بودند; و حال آنکه همه اینها در قرون تیرگی اروپای باختری در بوته فراموشی رها شده بودند; آنها دانستند که [حضرت] محمد[ص] سیاستمداری هوشمند است; و با کمال تعجب دریافتند که در جهان اسلام نه جنایتی بیشتر، و نه فضیلتی کمتر از جهان مسیحیت وجود دارد. نسبیت اخلاق و الاهیات به صورت ماده تخمیر کنندهای درآمد که در ذهن و اندیشه مسیحی استحاله ایجاد میکرد. مطالعه وقایعنگاری شرقی از جمله مصری و چینی حساب یهودیان را که میگفتند دنیا در 3761 سال قبل از میلاد مسیح به وجود آمده است، و محاسبه (1650) جیمز آشر، اسقف اعظم انگلیکان منطقه آرما در ایرلند، را که میگفت خلقت، “در آغاز شب دوشنبه، 23 اکتبر سال 4004 قبل از میلاد” به وجود آمده است برهم زد.

اسپینوزا، چنانکه هم اکنون خواهیم دید، دستاندرکار افتتاح “نقد عالی” از کتاب مقدس بود(1670) بررسیی به عنوان یک محصول آدمی، غنی از حیث شکوه و والایی، و آکنده از خطاها و یاوه ها. بزرگترین منتقد کتاب مقدس در قرن هفدهم، در کوشش جهت پاسخ به اسپینوزا، از آنجا که سرانجام ناچار شد بسیاری از دعاوی فیلسوف را بپذیرد، آتش خشم بوسوƙǠرا بر سر

ص: 575

خویش فرود آورد. ریشار سیمون، پسر یک آهنگر، پس از پیوستن به اوراتوری پاریس، به مقام کشیشی رسیده بود (1670). در همان سال، جزوهای در دفاع از یهودیان مس، که به قتل یک کودک مسیحی متهم شده بودند، نوشت. در 1678، پس از سالها تحقیق و از جمله مطالعاتی که به اتفاق چندین نفر از ربیها به عمل آورد، به تهیه و انتشار تاریخ انتقادی عهد قدیم همت گماشت و ϘѠضمن آن پیشنهاد کرد که شرحی در رد برهانهای اسپینوزا علیه الهام الاهی کتاب مقدس بنویسد. وی تصدیق کرد که کتابهای عهد قدیم یکسره کار نویسندگی که این کتابها را بد آنها منسوب میدارند نیستند; دیگر اینکه حضرت موسی نمیتوانسته است همه اسفار خمسه را (که وفات موسی در آن شرح داده شده است) بنویسد; و اینکه کاتبان و ویراستاران کتاب مقدسها در هر عصر، موقع انتقال، تغییرات چشمگیری در شکل نخستین آن دادهاند. سیمون، با این اظهار که همان تجدید نظر کنندگان خود از طرف خداوند ملهم شده بودند، میکوشید درست کیشی و اجازه چاپ خود را نگاه دارد; لیکن اعترا`کرد که کلیه نسخ موجود عهد قدیم آن قدر دچار مکررات، ضد و نقیضها، و مبهمات و مشکلات دیگرند که، برای الاهیات جزمی، بنیانی بس سست و شکنندهاند. اندیشید که این نکته را علیه پروتستانها به کار اندازد و بحث را چنین آغاز کند که اعتقاد آنها به الهام لفظی کتاب مقدس آنها را در برابر انتقاد نص کتاب زبون میسازد، حال آنکه یک فرد کاتولیک مومن با پذیرش تفسیری که کلیسای روم بر نص کتاب نوشته است از این گونه تحقیقات فاضلانه در امان میماند. در هر صورت، سیمون چنین نتیجه گرفت که الهام الاهی کتاب مقدس فقط در مورد مسائل ایمانی مصداق داشته است.

رهبر مجمع کاتولیکها انتشار کتاب سیمون را تصویب کرد. اما موقعی که زیر چاپ بود، بعضی از برگهای چاپی را برای تصحیح به نظر آرنو “بزرگ” در پور روایال رساندند. وی به وحشت افتاد، برگها را به بوسوئه نشان داد و او آن کتاب را، به عنوان “یک رشته الحاد و پناهگاه آزاداندیشی” که “اقتدار شرعی کتاب مقدس را از بین میبرد” محکوم کرد. بوسوئه به مقامات دولتی متوسل شد تا از انتشار این کتاب جلوگیری کنند. آنها تمام هزار و سیصد نسخه چاپ شده را ضبط کردند و به صورت خمیر درآوردند. سیمون به عنوان یک کشیش ساده و گمنام به نورماندی رفت، ولی توانست دستنوشتهاش را در روتردام به چاپ برساند (1685). چهار سال پس از آن، تاریخ انتقادی عهد جدید خود را انتشار داد. وی در نظر داشت که زحماتش را با ترجمه جدید کتاب مقدس کامل کند; ترجمه عهد جدید را به پایان رساند; لیکن بوسوئه، که از آزادی عمل سیمون در پرداخت متن مقدس به وحشت افتاده بود، صدراعظم را متقاعد کرد تا از انتشار کتاب جلوگیری کند (1703). سیمون از این عمل جسورانهاش دست کشید، کاغذهایش را سوزاند، و در گذشت (1712). نوشته او درباره عهد قدیم، که در چهل مورد آن انکار کرده است، دلیل غیرقابل انکار

ص: 576

بودن آن است. این کتاب و نوشتهای از اسپینوزا به نام رساله الاهیات و سیاست، فصلی در بررسی نوین کتاب مقدس هستند. لایبنیتز، که این انتقادات اولیه را خوانده بود، اعلام خطر کرد که اگر این رشته تحقیق ادامه یابد، مسیحیت را به نابودی میکشاند. هنوز زود است بگوییم که آیا لایبنیتز درست میگفت یا نه.

ص: 577

فصل هجدهم :دانشپژوهی - 1648-1715

I- بین الملل علوم

مشرب اروپا، خوب یا بد، اندک اندک از روح مافوق طبیعی به روح دنیوی، از الاهیات به علوم، و از امید به بهشت و ترس از دوزخ به طرحهایی برای توسعه دانش و ترقی و پیشرفت زندگی انسانی میگرایید. طبقات بالا، که به کامجویی و خوشگذرانی خود ادامه میدادند، با ایمان مذهبی مفید به حال توده های سیهروز و محروم از بهشت شجره و نسب مخالفتی نداشتند; با وجود این، حتی در میان این تعداد انگشت شمار ثروتمند، کسانی بودند که در علوم کار میکردند، به حل معادلات میپرداختند، در آزمایشگاه انگشتانشان را میسوزاندند، مواد شیمیایی را استنشاق میکردند، و یا با حیرت به ستارگان فزاینده چشم میدوختند. در پاریس خانمهای متجدد در جلسات درس شیمی لمری و آزمایشهای کالبدشناسی دو ورنه اجتماع میکردند; کنده لمری را به سالن کاملا انحصاری خود دعوت کرد، و لویی چهاردهم دو ورنه را برای کمک به ولیعهد در امر تحصیل برگزید. در انگلستان چارلز دوم یک “آزمایشگاه شیمی” خاص خودش داشت; بارونها، اسقفها و وکلای دادگستری به آزمایش میپرداختند; بانوان شیکپوش با درشکه هایشان به تماشای شگفتیهای نیروی مغناطیسی میآمدند; اولین، که به آزمایشهای فیزیک دست میزد، پیشنهاد کرد که موسسهای برای تحقیقات علمی تاسیس شود; پیپس، ضمن اشتغال به امور دریایی، با میکروسکوپ، تلمبه بادی، و چاقوی تشریح سختکوشانه کار میکرد و به ریاست انجمن سلطنتی نیز منصوب شد. دانشگاه ها در علایق جدید از مردم عقب مانده بودند، لیکن آکادمیهای خصوصی به پیشواز آن رفتند. گویا نخستین آنها آکادمی اسرار طبیعت در ناپل بود (1650); سپس آکادمیا دئی لینچئی در رم (1603) که گالیله به آن وابستگی داشت;بعد آکادمیا دل چیمنتو بود که شاگردانش، و یونانی و توریچلی، آن را در فلورانس بنیاد گذاشتند(1657). موسسه اخیر، بنا به اسمی

ص: 578

که داشت، به کارهای آزمایشی تخصیص یافت و شک دکارتی را اساس کار خود قرار داد; هیچ چیز از روی اعتقاد و ایمان پذیرفته نمیشد; هر مسئلهای، بدون در نظر گرفتن فرقه های مذهبی و فلسفه موجود، مورد تحقیق قرار میگرفت. عمر بعضی از این آکادمیها کوتاه بود، لیکن موقع مرگ جانشینانی به جای میگذاشتند. آکادمیهایی در شواینفورت (1652)، آلتدورف (1672)، و اوپسالا (1710) تاسیس یافتند; آکادمی برلین در سال 1700، پس از تقاضای سی ساله لایبنیتز، به وجود آمد; و ایجاد آکادمی سن پطرزبورگ (1724) در هم باید به حساب لایبنیتز بنویسیم. در فرانسه آکادمی علوم از جلسات (1631-1638) مرسن، روبروال، دزارگ، و دیگر دانشمندانی که در خانه پدر پاسکال در پاریس یا در سلول صومعهمانند مرسن تشکیل میشدند گسترش یافت. برنامهای “برای تکامل علم و هنر” و تحقیق درباره هر آنچه برای نسل بشر مفید یا آسایش بخش است” تنظیم کرد; و نیز تصمیم گرفت”دنیا را از آن خطاهای عمومی که از دیر باز به جای راستی قلمداد شدهاند بیاگاهاند”، لیکن به اعضایش توصیه کرد تا از بحث درباره مذهب و سیاست خودداری کنند. این آکادمی، در سال 1666، به فرمان همایونی و محلی در کتابخانه سلطنتی مفتخر شد: در ورسای هنوز هم تابلو بزرگی، اثر تستلن، وجود دارد که در آن لویی چهاردهم را در حال اعطای این فرمان به گروهی به ریاست کریستیان هویگنس و کلود پرو میبینیم.

همه بیست و یک عضو از دولت حقوق سالیانه و کمک هزینه میگرفتند; در حقیقت این آکادمی جزئی از دیگر ادارات دولتی به شمار میآمد. لویی مخصوصا به منجمان مهربانی میکرد. کاسینی را از ایتالیا، رومر را از دانمارک، و هویگنس را از هلند دعوت کرد و برای آنان رصدخانهای باشکوه بنا نهاد. هنگامی که هولیوس اهل دانتزیگ، که با مطالعاتی روی ماه تشخص یافته بود، کتابخانه ارزندهاش را در آتشسوزی از دست داد، شاه هدیه نفیسی برایش فرستاد تا زیان خود را جبران کند. لاپلاس بیشتر پیشرفتهای علمی را که در فرانسه حاصل شده بودند به حساب این آکادمی میگذاشت; لیکن اتکای آن به پادشاهی که با کلیسا پیوستگی نزدیک داشت موجب زیان دانش شد و انگلیسیها از آن پیشی گرفتند. از خصوصیات انگلستان این بود که آکادمیهای علمی در آنجا بنیادهای خصوصی بودند و فقط بر حسب اتفاق از دولت یاری میگرفتند. بنا به گفته جان والیس، وی در حدود سال 1645 در لندن با “تنی چند از افراد ارجمند، که در فلسفه طبیعی و دیگر علوم انسانی ... به ویژه فلسفه تجربی کاوش میکردند،” آشنا شد. آنها موافقت کردند که هفتهای یک بار یکدیگر را ببینند و درباره ریاضیات، نجوم، مغناطیس، دریانوردی، فیزیک، مکانیک، شیمی، گردش خون، و موضوعهایی از این قبیل بحث کنند. این مجمع، که بعدها آن را “کالج نامرئی” خواندند از “خانه سلیمان” در کتاب آتلانتیس نو، اثر بیکن، الهام گرفته بود. هنگامی که والیس به سمت استاد ریاضیات به آکسفرد آمد، این مجمع به دو گروه تقسیم شد: یکی جلسه خود را در اقامتگاه

ص: 579

رابرت بویل در دانشگاه تشکیل میداد، و دیگری در کالج گرشم در لندن; رن و اولین نخستین اعضای آنجا بودند. آشوبهای سیاسی بین زمان مرگ کرامول و بازگشت خاندان استوارت مانع تشکیل جلسات لندن میشدند، لیکن پس از به سلطنت رسیدن چارلز دوم، کارشان را از نو آغاز کردند; و در 15 ژوئیه 1662، پادشاه منشور رسمی همایونی را به “انجمن سلطنتی لندن برای کوشش در راه پیشرفت دانش طبیعی” اعطا کرد.

نودوهشت عضو اصلی آن را نه تنها دانشمندانی از قبیل بویل و هوک تشکیل میدادند، بلکه شاعرانی از قبیل درایدن و والر، رن معمار، اولین، چهارده لرد، و چندین اسقف نیز در میانشان بودند. در سالهای بین 1663-1686 در حدود سیصد عضو اضافی پذیرفته شدند. امتیاز طبقاتی وجود نداشت; دوکها و مردم طبقات پایین در این کار مهم، شانه به شانه هم، تشریک مساعی داشتند; و اعضای فقیر از پرداخت حق عضویت معاف بودند. لایبنیتز، که در سال 1673 به عضویت پذیرفته شده بود، انجمن سلطنتی را یکی از محترمترین مراجع فکری اروپا اعلام کرد. تامس سپرت در اوایل 1667 کتاب پر ارزش تاریخ انجمن سلطنتی خود را انتشار داد; وی نیز، با وجودی که به اسقفی راچیستر رسیده بود، از برکت نسیم بیکن که به انگلستان میوزید، به حرکت درآمد. بعضی از دانشمندان الاهی شکوه میکردند که موسسه جدید احترام به دانشگاه ها و کلیساها را از میان بر میدارد، لیکن میانهروی و حزم انجمن بزودی توانست مخالفت مذهبی را آرام کند. تجربیات شگفتانگیز آن موجب سرگرمی دربار و شخص شاه شده بودند، که وقتی شنید آن مجمع هوا را وزن میکند و در فکر پرواز مکانیکی است، خندید. سویفت در کتاب سفرنامه گالیور آن را به نام آکادمی بزرگ لا گادو، که اعضایش نقشه میریختند تا نور خورشید را از خیار بگیرند و خانه هایی بسازند که سقفشان روی زمین باشد، مورد طنز قرارداد; و سمیوئل باتلر، نویسنده هیودیبراس، گفت که چگونه گروهی از دانشمندان با کشف یک فیل در ماه به هیجان افتادند و سرانجام آشکار شد که موشی در تلسکوپ آنها بوده است. لیکن تحت توجهات همین انجمن سلطنتی بود که اولین دامپروری انگلستان را توسعه داد، سر ویلیام پتی دانش آمار را پایه گذارد; پزشکی و علوم انگلستان از دایره دانستنیهای کشورهای فرانسه یا آلمان آن روزگار نیز گذشتند; بویل تقریبا شیمی و فیزیک را به وجود آورد; وری گیاهشناسی، وودوارد زمینشناسی، و نیوتن نجوم را دگرگون کرد. انجمن در شیمی و فیزیک به هزاران تجربه و تحقیق دست زد; اجساد جانیان به دار آویخته رامی گرفت، تشریح میکرد، و به مطالعه درباره آنها میپرداخت; همچون مخزنی شده بود که گزارشات رسیده از پزشکان سراسر کشور را جمع میکرد; پیشرفتهای تکنولوژی را گرد میآورد; با تحقیقات بیرون از کشور نیز در تماس بود. پافشاری آن مجمع بر فرایندها و قوانین طبیعی موجب بیاعتباری موهومپرستی و آزار و تعقیب قانونی جادوگری شد.

ص: 580

در سال 1665 هنری اولدنبورگ، منشی آن، انتشار گزارشهای فلسفی انجمن سلطنتی را، که تا زمان ما نیز ادامه دارد، آغاز کرد. از کشورهای خارج مطالب و مقالاتی میخواست و آنها را دریافت میکرد; در شمار نخستین موسساتی بود که کشفیات مالپیگی و لیونهوک را انتشار دادند. اولدنبورگ در سال 1653 برای مذاکره پیمان بازرگانی از طرف شهرش، برمن، به انگلستان آمده بود. وی در آنجا ماند و با میلتن، هابز، نیوتن، و بویل آشنا شد; فعالانه با همه دانشمندان و فیلسوفان جهان مکاتبه میکرد. وی گفت که اعضای انجمن سلطنتی “وظیفهای بر همه جهانیان گماشتهاند”; و به اسپینوزا چنین نوشت:

ما مطمئن هستیم که صورت و کیفیت اشیا را از روی اصول مکانیک بهتر میتوان توضیح داد و اینکه مفاهیم طبیعت زاییده حرکت، شکل، ساختمان، و ترکیب مختلف همین چیزها هستند و نیازی نیست که برای فرار از جهالت به صورتهای غیرقابل توصیف و کیفیتهای پنهانی توسل جوییم.

از طریق همین گزارشهای فلسفی، ژورنال د ساوان، جورناله د لتراتی، و آکتا ارودیتوروم بود که دانشمندان و فضلای اروپایی توانستند از مرزهای ملی خود پا فراتر بگذارند، با کار و اکتشافات یکدیگر آشنا شوند، و در پهنه گسترده کارهای مهم و خلاق ارتشی متحد برای پیشرفت تشکیل دهند. آنان تقریبا غرقه در مطالعات و آزمایشها و تحقیقات خویش، و فارغ و جان به در برده از برخوردهای سیاسی، حرکت هنگهای ارتشی، غوغای عقاید جزمی، غبار مهآلود خرافات، و جاسوسان فضول سانسور مدنی یا کلیسایی، به پژوهش در متنها، لوله های آزمایش و میکروسکوپها پرداختند; کنجکاوانه مواد شیمیایی را به هم آمیختند; حجمها و نیروها را سنجیدند; معادلات و دیاگرامهایی طرح ریختند; به کندوکاو در چینه های زمین همت گماشتند; اسرار یاخته را به دقت وارسی کردند، و جنبش ستارگان را به روی نقشه آوردند تا آنکه کلیه حرکات ماده در نظام قانون جای گرفت و عظمت نامتناهی جهان گویی به پیشگوییهای اعجابانگیز ذهن آدمی گردن نهاد. فرما، پاسکال، روبروال، ماریوت، و پرو; کلیه اعضای خانواده کاسینی در فرانسه; خاندان برنویی در سویس; گریکه، لایبنیتز، چیرنهاوس و فارنهایت در آلمان; هویگنس و لیونهوک در هلند; ویویانی و توریچلی در ایتالیا; ستنو در دانمارک; جیمز و دیوید گرگوری در اسکاتلند; والیس، لیستر، بویل، هوک، فلمستد، هاله، و نیوتن در انگلستان اینان و بسیاری از دیگر دانشمندان در این دوره کوتاه تاریخ اروپا، از 1648 تا 1715، جداگانه و با یاری یکدیگر، در انزوا و در انجمن، هر شب و هر روز کار میکردند و در تلاش بودند تا ریاضیات، نجوم، زمینشناسی، جغرافیا، فیزیک، شیمی، زیستشناسی، کالبدشناسی، و فیزیولوژی را، که میبایستی در دگرگونی قطعی روح عصر جدید کارگر افتند بسازند. اولدنبورگ، که دریافته بود علم حد و مرز نمیشناسد، و هرگز نمیپنداشت که ناسیونالیزم ممکن است علم را به ابزار هواخواهی و انقلابی خود تبدیل کند، در این همکاری الهامبخش نشانی از

ص: 581

یک زندگی بهتر میدید. وی به هویگنس نوشت: “امیدوارم که همه ملل، حتی آنان که تمدن کمتری دارند، یکدیگر را، به موقع، همچون دوست در آغوش بفشارند و چه از نظر مادی و چه از نظر معنوی دست در دست یکدیگر تا جهالت را نابود کنند و فلسفه حقیقی و سودمند را حکمران سازند.” جهان هنوز امیدوار نیل بدین هدف است.

II- ریاضیات

بینالملل جدید نخست ابزار خود را تیز کرد. پاسکال، هوک، و گریکه هواسنج را کامل کردند; تلمبه بادی گریکه احتمال به وجود آوردن خلا را کشف کرد; گرگوری، نیوتن، و دیگران تلسکوپهای بهتر از تلسکوپهای کپلر و گالیله ساختند; نیوتن سکستان را اختراع کرد; هوک میکروسکوپ مرکب را بهبود بخشید، که روش مطالعه روی سلول را دگرگون ساخت; گرماسنج بر اثر مجاهدات گریکه و آمونتون مطمئنتر و دقیقتر شد، و فارنهایت در 1714، با به کار بردن جیوه به جای الکل به عنوان یک وسیله قابل اتساع، شکل انگلیسی آمریکایی آن را بدان بخشید و درجاتش را از 32 درجه (صفر) تا 96 درجه (که میپنداشت باید درجه حرارت طبیعی بدن انسان باشد) تقسیم کرد. ریاضیات بزرگترین ابزار به شمار میرفت، زیرا تجربه را شکل کمی و سنجشی میبخشید و آن را در صدها طریق به پیشگویی و حتی کنترل آینده توانا میساخت. بویل گفت: “طبیعت نقش ریاضیدان را بازی میکند.” و لایبنیتز اضافه کرد که “دانش طبیعی چیزی جز ریاضیات عملی نیست.” مورخان علم ریاضیات قرن هفدهم را به عنوان زمانی به ویژه بارور در رشته خود میستایند، زیرا قرن دکارت، نپر، کاوالیری، فرما، پاسکال، نیوتن، لایبنیتز و دزارگ بود. زنانی که صاحب اصل و نسب بودند در جلسات درس ریاضی شرکت میجستند و، بنا به گفته شوخیآمیز ژورنال د ساوان، شماری از آنها تربیع دایره را تنها گذرنامهای برای رسیدن به امیال خود میدانستند، و شاید این بتواند تلاش هابز را در حل این مسئله بغرنج توضیح دهد. پیر دو فرما تئوری جدید اعداد (مطالعه طبقات، خصوصیات، و نسبتها) را به وجود آورد، هندسه تحلیلی مستقل و یا شاید پیش از دکارت در ذهنش صورت بست، محاسبه احتمالات را بدون یاری پاسکال ابداع کرد، و در حساب دیفرانسیل از نیوتن و لایبنیتز پیشی داشت. با همه این احوال، در یک گمنامی نسبی، و در سمت مشاور پارلمان تولوز، زندگی میکرد، ولی با نوشتن نامه هایی که تا سال 1679 یعنی چهارده سال پس از مرگش انتشار نیافتند به دوستانش به ریاضیات خدمت کرد. شوق و جذبه ریاضی وی را در یکی از این نامه ها چنین مشاهده میکنیم:”من به بسیاری از قضایای فوقالعاده جالبی برخورد کردهام” وی از شوخیهای شگفتانگیز جدید و نظم اعداد مسرور میشد. او ریاضیدانان جهان را “برای تجزیه

ص: 582

کردن یک مکعب به دو مکعب، یک توان چهارم به دو توان چهارم”، و غیره به مبارزه طلبید و نوشت: “من اثبات کاملا شگرف این قضیه را کشف کردهام.” این قضیه اکنون به نام “آخرین قضیه فرما” معروف است. لکن برهان قاطع شخص او یا کسی دیگر بر این قضیه تا کنون پیدا نشده است. در سال 1908 یک استاد آلمانی 100,000 مارک جایزه برای شخصی که بتواند قضیه فرما را ثابت کند معین کرد; هنوز هیچ کس نتوانسته است این جایزه را برباید; شاید کاهش ارزش مارک او را از این قصه دلسرد میکند. کریستیان هویگنس، به استثنای یک تن، یعنی نیوتن، دانشمند برجسته این عصر است. پدرش، کونستانتین هویگنس، یکی از معروفترین شاعران و سیاستمداران هلند بود. کریستیان در سال 1629 در لاهه به دنیا آمد و در سن بیست و دو سالگی انتشار رساله های ریاضی را آغاز کرد. کشفیاتش در نجوم و فیزیک وی را بزودی در اروپا مشهور ساختند; در سال 1663 به عضویت افتخاری انجمن سلطنتی در لندن برگزیده شد و در 1665 کولبر از وی دعوت کرد تا به آکادمی علوم در پاریس بپیوندد. وی به پایتخت فرانسه رفت، مقرری سخاوتمندانهای دریافت کرد، و تا سال 1681 در آن شهر زیست; آنگاه، چون از آزاری که شاه بر پروتستانها روا میداشت ناراحت شده بود، به هولاند برگشت. مکاتباتش با دکارت، روبروال، مرسن، فرما، پاسکال، نیوتن، بویل، و بسیاری دیگر، که به شش زبان نوشته است، نشان دهنده وحدت بالنده برادری علمی است. میگفت: “دنیا کشور من است، و تکامل علم آیین من.” عقل سالم در بدن ناسالم او یکی از شگفتیهای زمانش بود جسمش تا زمان مرگش در شصت و شش سالگی همیشه دردمند و ذهنش خلاق بود. آثارش در ریاضیات ناچیزترین بخش کامیابیهایش به شمار میروند; ولی، با اینهمه، هندسه و لگاریتم و حساب همه از برکت کوشش وی بهره گرفتند. در سال 1673 “قانون عکس مجذور” (یعنی جاذبه اجسام نسبت به یکدیگر به طور معکوس، با مجذور مسافت بین آنها تغییر مییابد) را، که در تجربیات نجومی نیوتن ارزش حیاتی داشت، ثابت کرد. البته نیوتن اکنون در کهکشان علمی انگلستان نیز مرکزی بود; او سزاوار فصلی جداگانه است; لیکن اقماری چند نیز به این ستاره تعلق داشت. دوستش جان والیس، که یک کشیش انگلیکان بود، در 1649 در سن سیوسه سالگی به عنوان استاد هندسه در آکسفرد برگزیده شد و مدت چهل و چهار سال در آن سمت باقی ماند. دستور زبان، منطق، و الاهیات قلمش را از راه دانش منحرف ساختند; لیکن، با همه این احوال، مقالات موثری در ریاضیات، مکانیک، صوتشناخت، نحوم، کشندها، گیاهشناسی، فیزیولوژی، زمینشناسی، و موسیقی نوشت; فقط به چند عشق و مبارزه نیازمند بود تا مردی کامل از آب درآید. کتاب رساله تاریخ و عمل جبر وی (1673) نه تنها مفاهیمی اصیل به آن علم بخشید، بلکه نخستین کوششی بود که در انگلستان برای نوشتن تاریخ ریاضیات به عمل آمد. معاصران وی از مباحثات طولانیش با هابز پیرامون تربیع دایره مسرور شدند; والیس بحث را برد، لیکن فیلسوف کهنسال تا آخرین روز نودویکمین سال

*****تصویر

متن زیر تصویر : (حکاکی روی نقاشی) کاسپار نچر: کریستیان هویگنس. (آرشیو بتمان)

ص: 583

عمرش از مبارزه دست بر نداشت. تاریخ از والیس، مخصوصا به سبب اثر وی حساب بینهایتها، (1655) یاد میکند که روش قسمتناپذیرهای کاوالیری را در تربیع منحنیات به کار آورده و نیز راه را برای حساب بینهایت کوچکها باز کرده است. کالکولوس (حساب) در اصل به سنگ کوچکی میگفتند که رومیان قدیم در نگاهداری حسابهای خود از آن استفاده میکردند. لیکن اکنون تنها شیفتگان حساب توان آن را دارند که از علم خویش تعریفی شایسته به دست دهند.1 ارشمیدس اجمالا نظری بدان انداخت، کپلر نزدیکش نشد، و فرما آن را کشف کرد، ولی کشفیاتش را منتشر نکرد. کاوالیری و توریچلی در ایتالیا، پاسکال و روبروال در فرانسه، جان والیس و آیزک برو در انگلستان، و جیمز و دیوید گرگوری در اسکاتلند، همه، در همکاری حیرتانگیز قارهای خود، در گذاشتن سنگهای بنای آن سهیم بودند. نیوتن و لایبنیتز کار را به پایان رساندند. لفظ “کالکولوس” را یوهان برنویی، عضو خانوادهای که مثل خاندانهای باخ، بروگل، و کوپرن از لحاظ وراثت اجتماعی نبوغ برجسته بودند، در ذهن لایبنیتز القا کرد. نیکولاوس برنویی مثل اجداد خود بازرگان بود.

محاسبات بازرگانی به دست پسرش یا کوب برنویی اول به اشکال عالیتر حسابداری تبدیل شدند. یا کوب با پذیرش شعار “علیرغم خواسته پدرم به مطالعه ستارگان میپردازم” از روی تفنن به نجوم پرداخت، به هندسه تحلیلی کمک کرد، حساب تغییرات را توسعه بخشید، و در دانشگاه بال استاد ریاضیات شد. مطالعات وی در منحنیهایی زنجیری (منحنیهایی که با زنجیرهای مشابه بین دو نقطه معلق بیان میکردند) موجب پیروزیها و کامیابیهای بعدی در ایجاد طرح پلهای معلق و خطوط انتقال نیروی برق با ولتاژ قوی شد. برادرش یوهان نیز، علیرغم خواسته پدر، به کار طبابت و بعد به ریاضیات پرداخت و، به جانشینی برادرش یاکوب، به سمت استادی دانشگاه بال رسید; در فیزیک، نورشناخت، شیمی، نجوم، نظریه کشندی، و ریاضیات دریانوردی کوشش کرد; محاسبه معادلات مجهولالقوا را ابداع کرد; نخستین سیستم حساب انتگرال را بنیان گذاشت، و طریق استفاده از کلمه انتگرال را به مفهوم خاص آن معرفی نمود. برادر دیگر، نیکولاوس اول، دکترای فلسفه را در شانزدهسالگی و

---

(1) حساب دیفرانسیل را به طور ساده میتوان محاسبه کمیات متغیر وزن، فاصله، یا زمان را تعریف کرد. بنابراین، از سرعت بالا آمدن سطح آبی که به طور یکنواخت در درون یک مخروط وارونه میریزد، بتدریج کاسته میشود. حساب دیفرانسیل تعیین میکند که سطح آب در یک واحد زمانی معین چگونه بالا میآید. مقدار سقوط جسمی ساقط در یک محیط “غیرمقاوم” با افزایش زمان افزوده میگردد; حساب دیفرانسیل تعیین میکند که در فاصله معینی از زمان چه اندازه پایین میآید. حساب دیفرانسیل در مراحل بالاتر از رسم مماس بر منحنیها، سطح محصور بین منحنی و محورها، میل کردن محیط یک کثیرالاضلاع با اضلاع بینهایت زیاد به سمت دایره، و غیره صحبت میکند ... حساب بینهایت کوچکها یک کمیت متغیر را با تقلیل بیاندازه آن به اجزای بسیار کوچکی که مقدار تغییرش نادیده گرفته میشود حساب میکند. حساب دیفرانسیل کمیات را از روی اطلاعی که از مقدار تغییرشان در دست است محاسبه میکند. کلیه این روشهای محاسبه در علوم مهندسی ارزش بسیار دارند.

ص: 584

دکترای حقوق را در بیستسالگی گرفت، در برن حقوق و در سنپطرزبورگ ریاضیات تدریس کرد. در قرن هجدهم بانام شش برنویی ریاضیدان، و در قرن نوزدهم با نام دو نفر دیگر برخورد میکنیم. از آن پس، نیروی خلاقه برنویی رو به کاهش گذاشت. تثبیت آمار به صورت علم تقریبا در زمره کارهای بزرگ این عصر بود. جان گرانت، که یک خراز بود، خود را با گردآوری و مطالعه آمار متوفیات محلات لندن سرگرم میکرد. در این آمارها معمولا علت مرگ را “مرگ در خیابان و مرگ از گرسنگی”، “محکوم به مرگ”، “مرگ ناشی از بیماری خنازیر”، “مرگ ناشی از گرسنگی هنگام پرستاری”، و “خودکشی” ذکر میکردند. گرانت در 1662 اثری به نام مشاهدات طبیعی و سیاسی ... بر آمار متوفیات منتشر کرد; این سرآغاز آمارگیری جدید است. وی از روی جدولهای خود به این نتیجه رسید که سیوشش درصد از کودکان پیش از شش سالگی میمیرند، بیستوچهار درصد در ده سال بعد، پانزده درصد پس از ده سال دیگر از بین میروند و غیره; در اینجا مرگ و میر اطفال افزون از حد متعارف است، لیکن پیشنهاد میکند که تلاش عشق و علاقه میتواند از کار فرشته مرگ جلوگیری کند. گرانت گفت: “در میان خطرات، برخی با شمار کلی متوفیات نسبتی ثابت دارند; از قبیل امراض مزمن و امراض خاص شهرها، مثل سل، استسقا، یرقان و غیره”; یعنی بعضی از بیماریها و پدیده های دیگر اجتماعی را که در افراد قابل شمارش نیستند، در اجتماعات بزرگ میتوان با دقت نسبی محاسبه کرد; این اصل، که گرانت آن را تحت قاعده درآورد، بنیان پیشگوییهای آماری شد. وی ملاحظه کرد که تعداد مرگ و میر در لندن بیش از مقدار زایش است، و چنین نتیجه گرفت که امکانات مرگ در لندن به سبب اضطرابهای ناشی از حرفه، “دود، بوهای زننده، هوای بسته و محدود”، “بیاعتدالی در تغذیه” مخصوصا بیشتر وجود دارد. چون جمعیت لندن با همه این احوال رو به فزونی میرفت، گرانت مهاجرت از روستاها و شهرهای کوچک را دلیل این افزونی میدانست. وی جمعیت پایتخت را در 1662 به 384,000 نفر تخمین زد. دوست گرانت، سر ویلیام پتی، در سیاست از وجود آمار استفاده کرد. پتی نمونه دیگری از جامعیت وسیع دانش بود که در روزگار ما ناممکن مینماید. او پس از مطالعه در کان، اوترشت، لیدن، آمستردام، و پاریس، در آکسفرد کالبدشناسی و در کالج گرشم لندن موسیقی تدریس کرد و در ایرلند، در مقام پزشک ارتش پادشاهی، صاحب ثروت و لقب شد.1 در 1676 دومین اثر کلاسیک آماری انگلستان را به نام حساب سیاسی نوشت.

پتی معتقد بود که هرگاه سیاست بتواند نتیجهگیریهای خود را بر اندازه های کمی پایهگذاری کند، میتواند جنبه علمی پیدا کند.

---

(1) اوبری میگوید که در آکسفرد “جسد را نمک سود میکرد.” یکی از جسدهایی که برای تشریح به وی سپرده شد جسد نان گرین بود که فرزند نامشروعش را کشته بود. پتی که آن زن را هنوز در حال نفس کشیدن میدید، او را جانی تازه بخشید.

ص: 585

در نتیجه، او خواستار سرشماری ادواری شد تا بتواند از موالید، جنسیت، وضع زناشویی، لقب، پیشه، مذهب، و غیره همه ساکنان انگلستان آمار بردارد. بر اساس جدول متوفیات، تعداد خانه ها، و افزایش سالیانه موالید نسبت به متوفیات توانست در سال 1682 جمعیت لندن را به 696,000 نفر، پاریس را 488,000 نفر، آمستردام را 187,000 نفر و رم را 000’125 نفر تخمین بزند. پتی مانند جووانی بوترو در 1589، و تامس مالتوس در 1798 به این فکر افتاد که افزایش جمعیت بیش از افزایش وسایل معاش است. و این امر به جنگ میانجامد و جمعیت جهان تا سال 3682 به وضع خطرناکی فزونی خواهد یافت، به طوری که تقریبا در هر هکتار یک نفر زندگی خواهد کرد.

شرکتهای بیمه، با استفاده از آمار، حرفه خود را به فن و دانش، که به همه چیز جز تورم توجه خاص مبذول میداشت، مبدل کردند. ادمند هاله، از روی گزارشهای متوفیات برسلاو، جدولی از مرگ و میر احتمالی سنین بین یک الی هشتاد و چهار تهیه کرد (1693); بر اساس آن، احتمال فوت افراد یک سن معین در طی سال تقویمی حساب کرد و بهای منطقی بیمهنامه را تقلیل داد. نخستین شرکتهای بیمه عمر، که در قرن هجدهم در لندن به وجود آمدند، از جدول هاله سود جستند و ریاضیات را به طلا مبدل کردند.

III- نجوم

ستارگان در یکصد کشور تحت بررسی علمی قرار داشتند. در ایتالیا ریتچولی (1650)، منجم یسوعی، نخستین ستاره دوتایی را دو ستاره که با چشم غیرمسلح یک ستاره به نظر میآیند، ولی با تلسکوپ دو ستاره دیده میشوند که آشکارا در حول یکدیگر میچرخند کشف کرد. یوهانس هولیوس در دانتزیگ، رصدخانهای در خانه شخصی خود بنا کرد، ادوات لازم را هم خودش ساخت، فهرستی از 1,564 ستاره تهیه کرد، چهار ستاره دنباله دار کشف کرد، انتقال و حرکت عطارد را مشاهده نمود، از جنبش نمایان ماه (تغییرات ادواری در مرئی بودن بخشهای آن) آگاه شد، نقشهای از سطح آن ترسیم کرد، و بر چند قسمت آن نامهایی گذاشت که تا امروز هم در نقشه های مربوط به ماه دیده میشوند.هنگامی که به رصد کنندگان اروپا اطلاع داد که وی با دیوپتر (وسیله رویتی که فقط یک عدسی یا یک منشور در آن به کار رود) توانسته است وضع نجومی را با همان دقت تلسکوپهای مرکب تعیین کند، رابرت هوک به مخالفت با ادعایش برخاست; هاله از لندن به دانتزیگ رفت تا موضوع را بیازماید، و گزارش داد که هولیوس درست گفته است.

لویی چهاردهم، که از اهمیت نجوم در امر دریانوردی آگاه بود، بودجهای فراهم آورد. تا در پاریس یک رصدخانه بنا و مجهز کنند (1667-1672). از همان مرکز، ژان پیکار هیئتهایی

ص: 586

را برای مطالعه آسمان از نقاط مختلف زمین رهبری یا گسیل میکرد; وی برای آگاهی دقیق از محلی که تیکوبراهه نقشه کلاسیک خود را از ستارگان کشیده بود، راهی اورانیبورگ شد و با مشاهدات در رصدیابیهای مختلف از پاریس تا آمین طول یک درجه نصفالنهار زمین را با چنان دقتی اندازه گرفت (با چند متر اختلاف از رقم جاری یعنی 111,2 کیلومتر) که میپندارند نیوتن برای برآورد حجم زمین و ثبوت نظریه گرانش از استنتاجات پیکار بهرهمند شده است. پیکار با مشاهداتی مشابه توانست قطر استوایی زمین را 12,551 کیلومتر حساب کند که از محاسبه فعلی زمان ما یعنی 12,732 کیلومتر چندان دور نیست. این یافته ها سبب شدند که کشتیها بتوانند موقعیتشان را با دقت بیسابقهای تعیین کنند. در نتیجه، گسترش بازرگانی و تکامل صنعتی اروپا انقلاب عملی را تقویت میکرد و از آن بهره میگرفت. لویی چهاردهم، بنا به پیشنهاد پیکار، جووانی دومنیکو کاسینی، منجم ایتالیایی، را که با کشف شکل شبه کروی ستاره مشتری و مدت حرکت وضعی مشتری و مریخ در اروپا به شهرت رسیده بود به فرانسه دعوت کرد. وی به پاریس آمد (1669) و پادشاه از وی به عنوان سلطان علوم استقبال کرد. در سال 1672 او و پیکار ژان ریشه را به کاین در امریکای جنوبی فرستادند تا ستاره مریخ را در آخرین حد مقابله نهایی آن با خورشید و زمین رصدیابی کند; کاسینی همان مقابله را از پاریس مشاهده میکرد. مقایسه این دو مشاهده همزمان، از این دو نقطه جدا از هم، به اختلاف منظر مریخ و خورشید و فاصله آن دو از زمین ارزشهای جدید و مشخصتری بخشید و در منظومه شمسی ابعاد وسیعتر از آنچه پیشتر برآورده شده بود آشکار کرد. چون معلوم شد که حرکت یک آونگ در کاین از حرکت آونگ مشابه در پاریس آهستهتر است، ستارهشناسان چنین نتیجه گرفتند که شدت ثقل در نزدیکی خط استوا کمتر از شدت آن در عرضهای جغرافیایی بالاتر است، و این امر میرساند که زمین یک جسم کاملا کروی نیست. کاسینی میپنداشت که زمین در خط استوا مسطح است; نیوتن فکر میکرد که در قطبین مسطح است; تحقیقات بعدی فرض نیوتن را ثابت کردند. ضمنا کاسینی چهار قمر جدید برای زحل و تقسیم حلقه زحل را به دو حلقه (که به نام خودش مشهور است) کشف کرد. پس از مرگ کاسینی در 1712، پسرش، ژاک، در رصدخانه پاریس به جایش نشست و قوس نصفالنهار را از دنکرک تا پرپینیان اندازه گرفت و نخستین جدول اقمار زحل را منتشر کرد. کریستیان هویگنس پیش از آنکه به مجمع جهانی دانشمندان در پاریس بپیوندد، در لاهه خدماتی شایان به دانش نجوم کرده بود. وی با یاری برادرش، کونستانتین، روش جدیدی برای ساییدن و جلا دادن عدسیها ابداع کرد، با آنها تلسکوپهایی ساخت که از تلسکوپهای پیشین نیرومندتر و روشنتر بودند; با این وسیله، ششمین قمر زحل و حلقه مرموز آن سیاره را کشف کرد(1655). یک سال پس از آن، نخستین ترسیم منطقه نورانی در سحابی جبار را (که فعلا به نام خودش موسوم است) به وجود آورد و کیفیت چندگانه ستاره مرکزی آن را نیز کشف کرد.

ص: 587

رقیب بزرگ ستارهشناسان پاریس گروه برجستهای بود که عمدتا به گرد هاله و نیوتن در انگلستان جمع شده بودند. جیمز گرگوری اهل ادنبورگ با طرحریزی نخستین تلسکوپ انعکاسی، از دور به این جمع کمک کرد (1663); این تلسکوپی بود که در آن اشعه نورانی یک شی، به جای عدسیها، به وسیله آینهای مقعر تمرکز مییافت; نیوتن این تلسکوپ را در سال 1668 اصلاح کرد. در 1675 جان فلمستد و دیگران یادداشتی خطاب به چارلز دوم فرستادند و از وی درخواست کردند که هزینه ساختن یک رصدخانه ملی را تامین کند تا روشهای محاسباتی دقیقتر طول جغرافیایی بتواند کشتیهای انگلیسی را، که اکنون سینه دریاها را میشکافتند، راهنمایی کند. پادشاه سرمایه لازم را برای بنای آن تامین کرد و آن رصدخانه در دهکده گرینیچ، حوالی جنوب خاوری لندن، بنا شد; از آن پس، این محل به عنوان محل طول جغرافیایی صفر و زمان استانده مورد استفاده قرار گرفت. چارلز حقوقی ناچیز برای فلمستد به عنوان مدیر تعیین کرد، ولی برای دستیاران، ادوات، و تجهیزات چیزی نپرداخت. فلمستد، که ناتوان و دردمند بود، زندگی خود را بر سر آن رصدخانه گذاشت. شاگردانی پذیرفت، از جیب خود ابزار خرید، مقداری نیز از دوستان به عنوان هدیه دریافت کرد. و با بردباری به ترسیم نقشهای از آسمان، که از گرینیچ میدید، پرداخت. تا پیش از مرگش (1719)، مفصلترین و دقیقترین فهرستی را که تا آن هنگام شناخته شده بود از نام ستارگان تهیه کرد که از فهرستی که تیکوبراهه در 1601 برای کپلر به جای گذاشت به مراتب کاملتر بود. فلمستد، که از نرسیدن کمک به تنگ آمده بود، خودش به کاغذنویسیهایی که معمولا به دستیارانش ارجاع میشد میپرداخت; در نتیجه، هاله و نیوتن از تاخیری که در محاسبات و اعلام نتایج رخ میداد خشمگین شدند; سرانجام هاله آن نوشته ها را بدون اجازه فلمستد به چاپ رساند و ستارهشناس دردمند را به خشمی فوقالعاده دچار ساخت. با این حال، ادمند هاله بزرگوارترین آنها بود. در سن بیست سالگی، هنگامی که هنوز در دانش آسمانها شاگرد کمسال و مشتاقی بیش نبود، به انتشار مقالهای پیرامون مدارهای سیارهای دست زد; در همان سال (1676)، عزم سفر کرد تا ببیند که آسمان از نیمکره جنوبی چگونه به نظر میرسد. در جزیره سنت هلن وضع حرکت 341 ستاره را با نقشه نشان داد. در شب بیستویکمین سال تولدش، نخستین رصدیاب کامل از حرکت انتقالی عطارد را انجام داد. در بازگشت به انگلستان، در بیست و دو سالگی، به عضویت انجمن سلطنتی برگزیده شد.

وی، که بر نبوغ نیوتن آگاهی یافته بود، هزینه نخستین چاپ پرخرج اصول نیوتن را به عهده گرفت و در آغاز آن شعری تحسینآمیز به زبان لاتینی شیوا نوشت که به این بیت میانجامید:”هیچ میرندهای اجازه نخواهد یافت که به خدایان از این نزدیکتر شود.” هاله متن یونانی مقاطع مخروطی آپولونیوس پرگایی را تصحیح کرد و عربی آموخت تا رساله های یونانی را، که تنها در آن زبان به جای مانده بودند، ترجمه کند.

ص: 588

نام وی با یکی از موفقترین پیشگوییهای تاریخ در دانش آسمانها ثبت شده است. بورلی راه را با کشف شکل تمثیلی مسیرهای ستارگان دنبالهدار هموار کرده بود (1665). هنگامی که در سال 1682 ستاره دنبالهداری پیدا شد، هاله همسانیهایی بین مسیر آن و ستارگان دنبالهداری که در سالهای 1456، 1531، 1607 ثبت شده بود یافت; وی ملاحظه کرد که این نمودها در فواصل معین حدود هر هفتادوپنج سال پدید آمدهاند و پیشگویی کرد که همین نیز در 1758 مجددا ظاهر میشود. وی زنده نماند تا تحقق این پیشگویی را ببیند، ولی هنگامی که آن ستاره دنبالهدار برگشت، به نام وی خوانده شد و به اعتبار و آبروی علم افزوده گشت. تا اواخر قرن هفدهم، ستارگان دنبالهدار را اعمال مستقیم خداوند و موجب نزول بلایا بر انسان میپنداشتند; مقالات بل و فونتنل و پیشگویی هاله به این موهومپرستی پایان دادند. هاله ستاره دنبالهدار دیگری را که در 1680 دیده شده بود با آن که در سال وفات مسیح دیده بودند یکی دانست; وی به رجعت آن در هر پانصد و هفتاد و پنج سال پی برد و، از روی همین فاصله، مدار و سرعت آن به دور خورشید را محاسبه کرد. نیوتن با اظهار نظر روی این محاسبات نتیجه گرفت که “اجسام ستارگان دنبالهدار، مثل اجسام کرات، جامد، متراکم، ثابت و بادوامند و بخارات تنفسی زمین، خورشید و دیگر کرات” نیستند.1 هاله در 1691، به اتهام مادهگرایی، از تصدی کرسی ستارهشناسی در آکسفرد محروم ماند. در 1698، به دستور ویلیام سوم، با کشتی رهسپار جنوب اقیانوس اطلس شد، اختلافهای قطبنما را مطالعه کرد، و ستارگان را که از قطب جنوب میدید روی نقشه ترسیم کرد. (ولتر در مقام مقایسه با این سفر تحقیقی گفت: “مسافرت آرگونوتها جز از یک ساحل رودخانه به سوی دیگر رفتن چیز دیگری نبود.” هاله در 1718 معلوم کرد که تعدادی از ستارگان که فرض میشوند “ثوابت” هستند محلشان را از زمان یونانیها تا به حال تغییر دادهاند، و یکی از آنها به نام شعرای یمانی از زمان براهه تا کنون تغییر مکان داده است. وی با در نظر گرفتن خطای رصدیابی نتیجه گرفت که ستارگان در طول یک زمان بسیار طولانی وضعشان را نسبت به یکدیگر تغییر میدهند; و این “حرکات خاص” را اکنون به منزله یک امر واقعی پذیرفتهاند. وی در 1721، پس از فلمستد، به عنوان منجم دربار برگزیده شد; لیکن فلمستد به هنگام مرگ آنقدر تهیدست بود که طلبکاران ابزار و لوازمش را ضبط کردند و هاله خود را با لوازم ناقص و همچنین نیروی از دست رفته مواجه دید; با وجود این، در سن شصت سالگی به کار پرداخت و نمودهای ماه را در یک دور کامل هجده سال آن مشاهده و ثبت کرد. در 1742، پس از آنکه برخلاف دستور پزشک معالجش عاقلانه یک لیوان شراب نوشید، در سن هشتادوشش سالگی درگذشت. در طول عمر نیز نباید مانند شرب شراب افراط کرد.

---

(1) درایدن اندکی قبل، در “ابشالوم واخیتوفل” (1681)، در مورد ستارگان دنبالهدار چنین متذکر شده بود: “پیش از آنکه در آسمان بدرخشند، از بخارهای زمین بر میخیزند.”

ص: 589

IV- زمین

هاله، که دلداده علوم بود، با نوشتن مقالهای (1697) درباره بادهای بسامان و با کشیدن نقشهای که برای نخستین بار مسیر حرکت بادها را مشخص میساخت، جسورانه در دنیای ناشناخته علم آثار علوی گام گذاشت. وی این حرکات را ناشی از اختلاف درجه حرارت و فشار جو میدانست. چون خورشید ظاهرا به سوی غرب در حرکت است، پس حرارت را مخصوصا در امتداد نواحی استوایی زمین با خود میبرد; هوایی که با این حرارت رقیق میشود هوای رقیقتر را از سوی شرق میمکد و در نتیجه بادهای دایمی استوایی را، که کریستوف کلمب به اطمینان آنها از شرق به به غرب رفت، به وجود میآورد. فرانسیس بیکن نیز بیان مشابهی اظهار داشته بود. جورج هادلی در سال 1735، با افزودن اینکه سرعت بیشتر چرخش زمین به سوی شرق موجب وزش معکوس باد به سوی غرب در خط استوا میشود، به تکامل این نظر کوشید. تکامل هواسنج و گرماسنج، هواشناسی را به دانشی تبدیل کرد. هواسنج گریکه توانست وقوع یک طوفان را در 1660 صحیحا پیشبینی کند. رطوبتسنجهای گوناگون در قرن شانزدهم برای اندازهگیری رطوبت اختراع شدند. آکادمیا دل چیمنتو از ظرف مدرجی استفاده کرد که قطرات رطوبت از بیرون یک مخروط پر از یخ در آن میریختند. هوک یک تار گندم یا “ریش” را که با ازدیاد رطوبت متورم و خمیده میشد به سر یک عقربه شاخص بست که با تورم آن تار میچرخید. هوک یک بادسنج، هواسنج چرخدار، و یک ساعت هوایی اختراع کرد. دستگاه اخیر، که بنا به دستور انجمن سلطنتی طراحی شده بود (1678)، سرعت و جهت باد، فشار و رطوبت جو، درجه حرارت هوا، و مقدار ریزش باران را اندازه میگرفت و ثبت میکرد; ساعات روز را نیز نشان میداد. ایستگاه های هواشناسی در شهرهای مختلف، که با دستگاه های تکامل یافته مجهز شده بودند، در سال 1649 به ثبت و مقایسه مشاهدات همزمان خودبین پاریس و استکهلم پرداختند. مهیندوک فردیناند دوم توسکان، پشتیبان چیمنتو، هواسنجها، دماسنجها، و رطوبت سنجهایی را برای دانشمندان برگزیده پاریس، ورشو، اینسبروک، و جاهای دیگر فرستاد و دستور داد تا دانسته های هواشناسی را روز به روز ثبت کنند و یک رونوشت نیز برای مقایسه به فلورانس بفرستند. لایبنیتز نیز ایستگاه های هواشناسی هانوور وکیل را ترغیب کرد تا از 1679 تا 1714 روزانه آماربرداری کنند. هوک پرقریحه یکصد راه امیدبخش تحقیقاتی را باز کرد، ولی فاقد سرمایه یا آن بردباری بود که بتواند آنها را تا نتیجه غایی دنبال کند. در نیمه دوم قرن هفدهم، وی را در همهجای تاریخ علوم انگلستان میبینیم. او به عنوان کشیشزادهای که پدرش “خود را حلق آویز کرده بود” تفنن پر نوسان خود را با نقاشی، ارگنوازی، و اختراع سی راه مختلف پرواز قبلا نشان داده بود. در آکسفرد به تحصیل شیمی پرداخت و به سمت دستیار رابرت بویل خدمت

ص: 590

کرد. در 1662 به عنوان “متصدی آزمایشهای” انجمن سلطنتی منصوب شد; در 1665 استاد هندسه کالج گرشم شد; در 1666، بعد از آتشسوزی بزرگ لندن، به معماری پرداخت و چند بنای بزرگ را طراحی کرد خانه مانتگیو، کالج پزشکان، و تیمارستان بیتلحم “(بدلم”). پس از سالها کار با میکروسکوپ، شاهکار خود میکروگرافی را، که در بردارنده اندیشه های نوینی در زیستشناسی بود، انتشار داد. (1665). وی نظریهای درباره امواج نورانی عرضه داشت، نیوتن را در نورشناخت یاری داد و قانون عکس مجذور و نظریه گرانش را جلو انداخت. او پنجمین ستاره جبار را کشف کرد و با تلسکوپ به نخستین تلاش در راه تعیین اختلاف منظر یک ستاره ثابت دست زد. در 1678 نظریه حرکتی گازها را مطرح کرد و در 1684 یک سیستم تلگرافی را توصیف نمود. وی از نخستین کسانی بود که برای تنظیم ساعت از فنر استفاده کرد; قاعده ساختن سکستان برای اندازهگیری فواصل زاویهای وضع کرد; چندین ابزار علمی ساخت. او محتملا اصیلترین مغز در میان نوابغی به شمار میرفت که انجمن سلطنتی را تا مدتی رهنمود دانش و علوم اروپا کرده بودند. لیکن سرشت افسرده و عصبیش وی را از ستایشی که سزاوار آن بود محروم میکرد. حتی در مورد حقایق زمینشناسی جایگاه خاص خود را داشت. معتقد بود که سنگواره ها برای کره زمین و حیات قدمتی را ثابت میکنند که با سفر پیدایش سازگار نیست; و نیز پیشگویی کرد که تاریخ زندگی زمینی را روزی میتوان از روی سنگواره های مختلف طبقات متوالی محاسبه کرد. بسیاری از نویسندگان قرن هفدهم داستان خلقت را که در کتاب مقدس آمده است هنوز میپذیرفتند و شماری از آنان در تلاش بودند که سفر پیدایش را با کشفیات پراکنده زمینشناسی مطابقت دهند. جان وودوارد در مقالهای پیرامون تاریخ طبیعی زمین (1695)، و در پی مطالعاتی که روی مجموعه بسیاری از سنگواره هایی که گرد آمده بودند انجام داد، تفسیر لئوناردو داوینچی بر آنها را به عنوان آثار کهن گیاهان یا حیواناتی که زمانی در این جهان میزیستهاند تجدید کرد، لیکن حتی خود چنین میپنداشت که پراکندگی سنگواره ها از طوفان نوح ناشی شده است. کشیشی انگلیکان به نام تامس برنت، با کشیدن “روزهای” کتاب مقدس به دوره های تاریخی، سازگاری بین سفر پیدایش و زمینشناسی را مطرح ساخت (1680); این گریز جویی مورد پذیرش قرار گرفت; لیکن همینکه تامس جرئت بیشتری به خود داد و سقوط آدم را داستانی تمثیلی دانست، از ادامه به امور روحانی منع شد. آتانازیوس کیرشر یسوعیی خوب و دانشمندی بزرگ و در رشته های مختلف شخصیتی برجسته و برازنده بود.

کتاب دنیای زیرزمینی او (1665) جریانهای اقیانوسی را ترسیم و چنین اظهار عقیده کرد که جریانهای زیرزمینی از دریا سرچشمه میگیرند، و فورانهای آتشفشانی و چشمه های آب گرم را به آتشهای زیرزمینی نسبت داد; چنین به نظر میرسید که میخواست عقیده عامه را مبنی بر اینکه دوزخ در مرکز زمین قرار دارد ثابت کند. پیر پرو (1674) این

ص: 591

عقیده را که چشمه ها و رودخانه ها منبع زیرزمینی دارند رد کرد و نظر مورد قبول کنونی را، که چشمه ها و رودها از باران و برف سرچشمه میگیرند، ابراز داشت و از آن جانبداری کرد. مارتین لیستر فورانهای آتشفشانی را به حرارت و انفجارهای حاصله از گوگردهای درون سولفیدهای آهن نسبت داد; و تجربه نیز نشان داد که هرگاه مخلوطی از براده آهن، گوگرد و آب در زیرزمین قرار گیرند و حرارت زیاد ببینند، زمین روی خود را میشکافند و به صورت شعله های آتش فوران میکنند. برجستهترین چهره زمینشناسی این عصر در دانمارک به نیلس ستنسن و در جهان علم به نیکولاوس ستنو شهرت داشت. وی در کپنهاگ به دنیا آمد، در آنجا و در لیدن به تحصیل دانش پزشکی پرداخت، و هم در آنجا بود که در میان دوستان متعددی که به دست آورده بود با اسپینوزا آشنا شد. به ایتالیا رفت و به آیین کاتولیک گروید و در فلورانس پزشک دربار فردیناند دوم شد. او در سال 1669 کتاب کوچکی به نام اجسام سنگواره شده در طبیعت منتشر کرد که دانشجویی آن را در ردیف “مهمترین سند زمینشناسی آن قرن” به شمار آورده است. مقصودش این بود که نظریه جدید سنگواره ها را ثابت کند; لیکن ستنو نخستین بار، به عنوان پیش درآمد، اصولی را برای تشریح تکامل تدریجی پوسته زمین تنظیم کرد. مطالعاتش در زمینشناسی در توسکان صورت میگرفت و در آن نقطه شش لایه پی درپی کشف کرد. وی ساختمان و محتویات آنها، تشکیل کوه ها و دره ها، علل آتشفشانها و زمین لرزه ها، و مدارک سنگوارهای مربوط به سطوح بالاتر و پیشین رودخانه ها و دریاها را تجزیه و تحلیل کرد. شاه کریستیان چهارم، که از روی این کتاب و مطالعات تشریحی ستنو به شهرتش پی برده بود، کرسی دانشگاه کپنهاگ را به وی پیشنهاد کرد. وی این پیشنهاد را پذیرفت; لیکن ایمانش به آیین کاتولیک موجب برخوردهایی شد که او را ناچار کرد به فلورانس برگردد; در آنجا از دانش به مذهب گرایید و تا پایان عمر در سمت اسقفی تیتوپولیس و نمایندگی پاپ در شمال اروپا باقی ماند. در این ضمن، جغرافیا بیشتر به صورت محصول فرعی فعالیتهای تبلیغی مذهبی، نظامی و تجاری بسط مییافت. یسوعیان تقریبا همان قدر به علوم دلبستگی داشتند که به مذهب و سیاست; بسیاری از آنان به انجمن دانشمندان، که گزارشهای جغرافیایی و نژادی آنان را از جان و دل میپذیرفت، وابسته بودند. آنها دلیرانه به ماموریتهای مذهبی در کانادا، مکزیک، برزیل، تبت، مغولستان، چین و جز اینها میرفتند. اطلاعات بسیار سودمندی جمعآوری میکردند و میفرستادند، و از جاهایی که میدیدند بهترین نقشه ها را میکشیدند. مارتینو مارتینی در 1651 کتاب اطلس چین خودش را که حاوی کاملترین توصیف جغرافیایی چین است منتشر کرد; آتانازیوس کیرشر در 1667 کتاب نفیس چین مصور را انتشار داد. لویی چهاردهم شش دانشمند یسوعی مذهب را با تجهیزات کامل برای کشیدن نقشه مجدد چین به آن دیار روانه کرد و آنان در 1718 نقشه پهناوری در 120 برگ از چین، منچوری، مغولستان

ص: 592

و تبت کشیدند که تا دو قرن اساس نقشه هایی که بعدها از آن نواحی کشیده میشدند به شمار میرفت. اعجاز نقشهنگاری عصر نقشهای بود به قطر هفت متر و سی سانتیمتر که جووانی کاسینی و دستیارانش با مرکب روی کف رصدخانه پاریس کشیده بودند (حد 1690) و در آن محل دقیق نقاط مهم دنیا را دقیقا با طول و عرض جغرافیایی نشان داده بودند.

شماری از جهانگردان نامدار به این دوره تعلق دارند. ما قبلا از کتاب شش مسافرت از اروپا به آسیا اثر تاورنیه (1670) و مسافرت به ایران اثر شاردن (1686) نکاتی را ذکر کردهایم. تاورنیه نوشته است: “در طول شش مسافرت دریایی و زمینی که به جاهای مختلف کردم، فرصت یافتم تا سراسر ترکیه، ایران، و هندوستان را ببینم ... . سه بار آخر از سرزمینهای پشت رود گنگ گذشتم و به جزیره جاوه رفتم، به طوری که در ظرف چهل سال بیش از شصت هزار فرسنگ خشکی را زیر پا گذاشتم.” شاردن با یک جمله بر روحالقوانین مونتسکیو پیشی گرفت:”آب و هوای هر نژاد خاص ... همیشه علت نخستین تمایلات و رسوم آن مردمان به شمار میرود.” فرانسوا برنیه در سالهای 1670-1671 گزارشی از سفرها و مطالعاتش در هندوستان را انتشار داد و متهم شد که در این راه دیانت مسیحی خود را از دست داده است. ویلیام دمپیر، که در یکصد سرزمین و دریا به دزدی دریایی پرداخته بود، کتابی تحت عنوان سفر تازه به گرد دنیا نوشت (1697) و تعریف کرد که چگونه در یکی از آخرین حملاتش با یک کشتی، که ناخدایی آن را خود به عهده داشت، الگزاندر سلکرک را از جزیرهای که به عللی غیرمسکون مانده بود نجات بخشید (1709); و این مطلب دفو را در نوشتن داستانش راهنمایی کرد. جغرافیا در فرسایش الاهیات مسیحی نقشی داشت. هنگامی که گزارشهایی درباره قاره های دیگر گردآوری شدند، طبقات تحصیلکرده اروپایی از تنوع مذاهب مختلف در دنیا، تشابه قصص و روایات مذهبی، ایمان هر فرقه به برحق بودن خود، و درجه اخلاقی اجتماعات مسلمان یا بودایی، که از جهاتی چند جنگهای خونین و تعصب کشنده فرقه های منتسب به مسیحیت را شرمسار میساختند، به حیرت افتاده بودند. بارون دو لا اونتان، که در سال 1683 به کانادا سفر کرده بود، گزارش داد که در برابر انتقاد هندیشمردگان بومی از مسیحیت همیشه با مشکل مواجه میشده است. بل، ضمن انتقاد از معتقدات و شیوه های اروپایی، بکرات از عقاید چینی یا ژاپنی یاد کرده است. نسبیت اخلاقیات حقیقت آشکار فلسفه قرن هجدهم بود; لطیفهای مشهور سفرهای ژاک سدان، موجود مخنث، را چنین وصف میکند که او با کمال خوشوقتی به کشوری میرسد که ساکنانش همجنس باز بودهاند و تمایل اروپاییان را به جنس مخالف امری ضد اخلاقی و شرارتی نفرتانگیز میدانستهاند.

ص: 593

IV- فیزیک

فیزیک و شیمی، برخلاف جغرافیا و زیستشناسی، ستیزه آشکار کمتری با معتقدات کهن داشتند، زیرا آن دو سر و کارشان با اجسام، مایعات و گازها بود، که ظاهرا با الاهیات و اصول دینی رابطهای نداشتند; اما توسعه دانش در همان قلمرو مادی خود موجب گسترش قانون و سست کردن اساس اعتقاد به معجزات شد. تحصیل فیزیک به علایق فلسفی بستگی نداشت، بلکه به نیازمندیهای بازرگانی و صنعتی متکی بود. دریانوردان، که ستارهشناسان را ترغیب کرده بودند تا از آسمانها دقیقتر نقشه برداری کنند، اکنون برای ساختن ساعتی که در اغتشاشات و آشفتگیهای دریاها بتواند طول جغرافیایی را پیدا کند جایزه معین کرده بودند; در دریا طول جغرافیایی را میتوانستند با مقایسه لحظه طلوع آفتاب یا نصفالنهار با زمانی که در آن لحظه یک ساعت میزان شده بادقت گرینیچ یا پاریس نشان میدهد تعیین کنند; اگر آن ساعت دقیق نبود، محاسبه به وضع خطرناکی اشتباه درمیآمد. هویگنس در سال 1657 یک ساعت قابل اطمینان را با اتصال آونگی به چرخ دنگ دندانهدار اختراع کرد، ولی این ساعت در تلاطم کشتی بیفایده مینمود.1 هویگنس، در پی آزمایشهای بسیار و با کار گذاشتن یک چرخ تعادل که با دو فنر کار میکرد به جای آونگ، یک ساعت موفق دریایی ساخت. این یکی از نظریات درخشانی بود که در کتاب ساعت آونگی، یکی از آثار کلاسیک دانش نو که در پاریس در 1673 منتشر شد، از طرف وی ابراز گردید. هوک، سه سال پس از آن، چرخ دنگ لنگری ساعتها را اختراع کرد، فنرهای مارپیچ را برای چرخ تعادل ساعتهای کوچک کار گذاشت، و کار فنر را با قانون “هرچه کشش بیشتر، نیرو بیشتر” تشریح کرد; این را هنوز هم به نام قانون هوک میشناسند. ساعتهای جیبی را اکنون میتوانستند ارزانتر و بهتر از سابق بسازند. هویگنس، در ساعت آونگی و تفسیری دیگر، به بررسی قانون گریز از مرکز پرداخت به این معنی که هر ذره از یک جسم دوار که در محور چرخش نباشد، تحت تاثیر نیروی گریز از مرکز، که با دوری آن از محور و با سرعت چرخش شدت مییابد، قرار میگیرد. وی یک کره سفالی را به سرعت به گردش درآورد و پی برد که طرفین محور شکل نیمکرهای که در دو انتها مسطح شدهاند به خود گرفتند. با درنظر گرفتن قانون گریز از مرکز، وی مسطح شدن قطبی سیاره مشتری را تشریح کرد و، بر این قیاس، چنین نتیجه گرفت که زمین نیز بایستی در قطبین اندکی مسطح باشد.

---

(1) لئوناردو دا وینچی در حدود سال 1500 نقشه یک آونگ و مکانیزم یک چرخ دنگ را کشید. گالیله قوانینی چند برای آونگ تنظیم کرد و در 1641 فکر یک ساعت آونگدار در ذهنش نقش بست، ولی پیش از آنکه آن را بسازد، درگذشت. کامرینی در 1656 ساعت آونگی کوچکی را، درست چند ماه پیش از هویگنس، ساخت.

ص: 594

رساله قانون اجسام و کوبش هویگنس (1703)، که هشت سال پس از مرگش منتشر شد، مطالعات و تحقیقات گالیله، دکارت، و والیس را تداوم میبخشید. اینها، از بازی بیلیارد گرفته تا تصادم ستارگان، همه نشان اسرار هیجانانگیزی بودند. نیرو چگونه از یک شی متحرک به شیئی که به آن برخورد میکند منتقل میشود هویگنس این رمز را حل نکرد، لیکن قوانینی اصولی بیان داشت:

1 -اگر جسمی متحرک با جسمی ساکن برخورد کند، جسم متحرک پس از تصادم میایستد، و حال آنکه جسم ساکن سرعت جسم تصادمکننده را کسب خواهد کرد.

2- اگر دو جسم مساوی با سرعتهای نامساوی با یکدیگر برخورد کنند، پس از تصادم با سرعتهای متبادله به حرکتشان ادامه خواهند داد.

3- در برخورد متقابل دو جسم، حاصل ضرب جرمهای آن دو در مجذور سرعتهای نسبی آنها در قبل و بعد از برخورد یکسان است.

گزاره هایی که هویگنس آنها را 1669 صورتبندی کرد تا حدودی جامعترین اصل فیزیک جدید، یعنی بقای انرژی، را بیان داشتند. ولی این گزاره ها فقط حقیقتی فرضی و معنوی داشتند، زیرا حالت ارتجاعی اجسام را کامل فرض میکردند. چون هیچ جسمی در طبیعت کاملا ارتجاعی نیست، پس سرعت نسبی اشیای تصادم کننده نسبت به ماده متشکله آنها کاهش مییابد. نیوتن این مقدار کاهش را برای چوب، چوب پنبه، فولاد و شیشه در تفسیر مقدماتی کتاب اول اصول خود تعیین کرده است (1687). یک رشته تحقیقات دیگر از تجربیات فشار جو توریچلی و پاسکال سرچشمه گرفتند. پاسکال در 1647 اعلام کرد که “هر ظرف را هر قدر که بزرگ باشد میتوان از هر مادهای که در طبیعت شناخته شده یا قابل ادراک است تخلیه کرد.” فلسفه اروپایی چهارصد سال بود که ندا در میداد که “طبیعت با خلا سازگار نیست;” حتی در این زمان یک استاد پاریسی به پاسکال اطلاع داد که فرشتگان هم نمیتوانند خلا به وجود بیاورند; و دکارت با تحقیر اظهار داشت که تنها خلا موجود در مغز پاسکال است. لیکن در حدود سال 1650 اوتو فون گریکه در ماگدبورگ تلمبهای بادی ساخت که تقریبا چنان خلا کاملی به وجود آورد که بزرگان کشورش و روشنفکران دنیای علم را با تجربه مشهوری به نام “نیمکره های ماگدبورگ” به حیرت انداخت (1654). وی در حضور امپراطور فردیناند سوم و اعضای مجلس پادشاهی در راتیسبون دو نیمکره برنزی را روی هم گذاشت بدان گونه که لبه های آنها محکم و بدون کوچکترین منفذی روی هم قرار گرفت; با تلمبه هوای درونی آن دو را بیرون کشید; سپس نشان داد که نیروی به هم پیوسته شانزده اسب هشت اسب یک طرف و هشت اسب طرف دیگر نمیتواند این دو نیمکره را از هم جدا سازد; ولی همینکه شیری را که به یکی از نیمکره ها مربوط بود باز کرد و هوا در آن وارد شد، آن دو ظرف کروی با دست از هم جدا شدند. گریکه استعداد خاصی داشت که میتوانست فیزیک را برای امپراطوران قابل فهم کند. با

ص: 595

خالی کردن آب و هوای درون یک کره مسی باعث شد که با صدای بلند و وحشتانگیزی فرو افتد; وی با این عمل فشار جو را نمایش داد. دو کره مساوی و هموزن را متعادل ساخت و یکی را با تخلیه هوای دیگری به زمین انداخت و در نتیجه ثابت کرد که هوا وزن دارد. وی معترف بود که خلا هیچ گاه کامل نیست، ولی نشان داد که در همین خلا ناقص شعله آتش خاموش میشود، جانداران خفه میشوند، و صدای ساعتی که زنگ میزند شنیده نمیشود; در نتیجه، راه را برای کشف اکسیژن باز کرد و نشان داد که هوا وسیله نشر صوت است.

او با استفاده از دستگاه مکنده تلمبه تخلیه هوا آب را بالا کشید و وزنه ها را بالا برد و در تهیه موتور بخار سهیم شد. چون به مقام شهرداری ماگدبورگ رسید، تا سال 1672 انتشار کشفیاتش را به تاخیر انداخت; لیکن آنها را برای کاسپارشوت، استاد فیزیک یسوعی مذهب در وورتسبورگ، فرستاد و او در 1657 گزارشی از آنها را انتشار داد. همین انتشار بود که بویل را تحریک کرد تا به تحقیقاتی بپردازد که به قانون فشار جو انجامیدند.

رابرت بویل از مهمترین عوامل شکوفایی دانش انگلیسی در نیمه دوم قرن هفدهم بود. پدرش ریچارد بویل، ارال آو کورک، املاک وسیعی در ایرلند فراهم آورده بود، و رابرت بیشتر آنها را در هفدهسالگی به ارث برد(1644). در پی آمد و شدهای مکرر به لندن، با والیس، هوک، رن، و دیگر اعضای “کالج نامرئی” آشنا شد.

چون مفتون کارها و آرزوهایشان شده بود، به آکسفرد آمد و در آنجا یک آزمایشگاه تاسیس کرد (1654). وی مردی پر حرارت و متدین بود، به طوری که هیچ علمی نمیتوانست ایمانش را به نابودی کشاند. هنگامی که شنید اسپینوزا به جای خدا به جوهر عقیدهمند است، از مکاتبه با وی (از طریق اولدنبورگ) خودداری کرد; بیشتر دارایی خود را در راه دانش صرف کرد و به دوستان بسیاری یاری داد. وی، که بلند قامت، لاغر اندم، ضعیف، و دردمند بود، توانست با رژیم سخت غذایی دست مرگ را از خود دور سازد. در آزمایشگاهش به “آب لته1 که همه چیز را جز سرور انجام آزمایش از یاد میبرد” دست یافت.

بویل که اختراع تلمبه بادی گریکه آگاه شده بود، با یاری هوک “1657” یک “موتور بادی” برای مطالعه خواص جو اختراع کرد. با تلمبه و تلمبه های بعدی ثابت کرد که ستون جیوه در هواسنج با فشار هوا نگهداری میشود و چگالی هوا را به طور تقریب اندازه گرفت. آزمایش ادعا شده گالیله در پیزا بانشان دادن مقداری پر، که حتی در خلا ناقص به سرعت سنگ سقوط میکنند، تکمیل کرد. وی نشان داد که خلا بر نور موثر نیست و مثل صوت، هوا وسیله انتقال نور نمیشود; و نیز عقیده گریکه را مبنی بر اینکه هوا جز لاینفک زندگی است ثابت کرد. (موشی را که در خلا به حال اغما افتاده بود با طمع آزمایش و ورود هوا مجددا زنده

*****تصویر

متن زیر تصویر : (حکاکی روی نقاشی) ویلیام فیثورن: رابرت بویل. (آرشیو بتمان)

---

(1) لته ]ین' “فراموشی”[، در اساطیر یونانی رود فراموشی در دنیای زیرین; مردگانی که وارد آن جهان میشدند و نیز ارواحی که از آنجا به صورت آدمی به عالم زندگان باز میگشتند، از آب آن مینوشیدند تا همه چیز را فراموش کنند.-م.

ص: 596

کرد). فعالیت بینالملل علوم را زمانی مشاهده میکنیم که میبینیم گریکه بر اثر کارهای بویل انگیخته میشود، به ساختن تلمبه بادی بهتری میپردازد و مطالعات علمی خود را از سر میگیرد; هویگنس هم، که بویل را در سال 1661 ملاقات میکند، به ساختن ابزار و انجام آزمایشهای مشابه کشانیده میشود. بویل درباره انکسار نور، بلور، وزن مخصوص، ئیدروستاتیک و حرارت به تحقیقات خلاقهای پرداخت. وی با صورتبندی قانونی که به نام خودش مشهور است فهرست خدمات دیگرش به فیزیک را گرانبارتر کرد. این قانون چنین بود: فشار گاز یا هوا با حجم خود نسبت معکوس دارد یا اینکه در درجه حرارت ثابت، حاصل ضرب فشار گاز در حجم آن ثابت است. وی این اصل را به سال 1662 اعلام کرد، ولی با کمال بزرگواری آن را به شاگردش ریچارد تاونلی نسبت داد. هوک با آزمایشهای جداگانه و مستقل در 1660 به این فرمول دست یافته بود، ولی تا سال 1665 آن را منتشر نکرد. یک کشیش فرانسوی به نام ادم ماریوت، همزمان با بویل، به نتیجهای مشابه دست یافته بود “هوا با فشاری که بر آن وارد میآید فشرده میشود.”; وی این نظر را در 1676 منتشر کرد و قانون فشار جو را در اروپا بیشتر به او منسوب میدارند تا به بویل. این قانون، صرف نظر از به وجود آورنده آن، از عوامل ایجاد موتور بخار و انقلاب صنعتی محسوب میشد. بویل و هوک این نظریه بیکن را که “حرارت حرکتی انبساطی است که به طور یکنواخت در سراسر جسم توزیع نشده است، بلکه در اجزای کوچکتر آن توزیع میشود” دنبال کردند. هوک حرارت را چنین تعریف کرد:”خاصیتی که در یک جسم بر اثر حرکت یا آشفتگی اجزای آن به وجود میآید” و با این تعریف آن را از آتش و شعله، که آن را ناشی از عمل هوا بر اجسام گرما دیده میدانست، جدا کرد. هوک گفت: “کلیه اجسام مقداری گرما و حرارت در خود دارند.” زیرا “اجزای اجسام، که حتی ممکن است جامدتر از آن هم نباشد، مرتعش میشوند.” سرما فقط یک بار منفی است. ماریوت با نشان دادن این که “سرما” میتواند بسوزاند موجب تفریح دوستانش شد; با یک تکه یخ مقعر نور آفتاب را بر باروت متمرکز ساخت و آن را منفجر کرد. یکی از دوستان اسپینوزا به نام کنت اهرنفرید والتر فون چیرنهاوس یک ظرف چینی و یک دلار نقره را با تمرکز نور آفتاب بر آنها آب کرد. در فیزیک صوت، دو نفر انگلیسی به نامهای ویلیام نوبل و تامس پیگت جداگانه ثابت کردند (حد 1673) که نه تنها همه قسمتهای یک نخ، بلکه اجزای آن نیز ممکن است هماهنگ با صدای بم یا زیر نخی نزدیک یا مربوط به آن، که کشیده، زده، یا خمانده شود، به ارتعاش درمی آید. دکارت این نظر را برای مرسن اظهار داشته بود، و ژوزف سووور، که روی این فکر کار میکرد، مستقلا به نتایجی مشابه نتایج این دو تن انگلیسی رسید (1700); ضمنا باید توجه داشته باشیم سووور، که برای نخستین بار از واژه آکوستیک (صوتشناخت) نام میبرد، از

ص: 597

کودکی کر و لال بود. جان شور در 1711 دیاپازون را اختراع کرد. کوشش برای یافتن سرعت صوت در این دوره به وسیله بورلی، و یونانی، پیکار، کاسینی، هویگنس، فلمستد، بویل، هاله و نیوتن صورت گرفت. با محاسبه آن در 343 متر در ثانیه به محاسبه فعلی ما نزدیکتر شد. ویلیام درم در 1708 به این موضوع اشاره کرد و گفت که با مشاهده فاصله زمانی بین درخشش برق و صدای رعد میتوان مسافت یک طوفان را محاسبه کرد. نیمه دوم هفدهم محتملا درخشانترین دوره تاریخ فیزیک نور بود. نخست، خود نور چه بود هوک، که همیشه آماده کاوش مشکلات بود، جسورانه اظهار نظر کرد که نور “چیزی جز حرکت خاص اجزای جسم نورانی نیست.” یعنی نور فقط از نظر حرکت سریعتر از اجزای متشکله جسم با حرارت فرق میکند.1 دوم، سرعت سیر آن چقدر بود دانشمندان قبلا میپنداشتند که سرعت نور بینهایت است، و حتی هوک متهور نیز میگفت که سرعت آن را به سبب بسیار زیاد بودن نمیتوان اندازه گرفت. اولائوس رومر، ستارهشناس دانمارکی که پیکار وی را به پاریس آورده بود، در 1675، با پی بردن به اینکه زمان خسوف نزدیکترین قمر وابسته به مشتری با دور و نزدیک شدن زمین سیاره فرق میکند، محدود بودن سرعت نور را ثابت کرد; با محاسبهای که بر اساس زمان دوران قمر مشتری و قطر مدار زمین به دست آمده بود، نشان داد که تفاوت حاصله در زمان رویت خسوف مربوط به زمانی است که نور قمر به مدار زمین میرسد، و به اتکای همین اساس ضعیف، سرعت نور را حدود 193,000 کیلومتر در ثانیه حساب کرد. برآورد فعلی در حدود 299,000 کیلومتر است. اما نور چگونه منتقل میشد آیا روی یک خط مستقیم حرکت میکرد اگر چنین بود، چگونه به همه گوشه ها سرایت میکرد فرانچسکو گریمالدی، استاد یسوعی مذهب بولونیا، پدیده انکسار را کشف (1665) و نامگذاری کرد یعنی اشعه نوری که از میان شکافی کوچک به درون اطاقی تاریک وارد میشود روی دیوار مقابل وسیعتر از خطوط مستقیمی پخش میشود که از منبع نور آمدهاند، و اینکه پرتوهای نور هنگامی که از کنار یک جسم کدر و مات میگذرند، از خط مستقیم اندکی منحرف میشوند و میشکنند; اینها، و یافته های دیگر، گریمالدی را بر آن داشتند تا نظریه لئوناردو دا وینچی را، که میگفت نور به صورت امواج قابل گسترش حرکت میکند، بپذیرد. هوک نیز آن را پذیرفت، لیکن هویگنس نظریه موجی را وضع کرد که هنوز بین فیزیکدانان متداول است. هویگنس در یکی دیگر از آثار کلاسیک دانش جدید، رساله نور (1690)، نتیجهای را که از مطالعات دوازدهساله خود کسب کرده بود توضیح داد: نور به

---

(1) مقایسه کنید با مفهوم ذهنی کنونی ما از نور به عنوان انرژی تشعشعی قابل رویت. فرض بر این است که همه اجسام از خود انرژی تشعشعی پخش میکنند، تشعشع اشیایی که از حرارت بدن گرمتر باشند روی پوست به عنوان حرارت احساس میشود; لیکن اگر درجه حرارت شیئی به حد کافی افزایش یابد درخشان میشود. یعنی برخی از تشعشعات را چشم به صورت نور احساس خواهد کرد.

ص: 598

وسیله مادهای فرضی منتقل میشود به نام اثیر (نام یونانی آسمان) که از اجسام کوچک، سخت، و قابل اتساعی ساخته شدهاست که نور را از منبع نورانی به شکل امواج کروی پی در پی منتشر و منتقل میسازند. وی، بنا به همین نظریه، فرمول قوانین انعکاس، انکسار و انکسار، مضاعف را تنظیم کرد; و توانایی گسترش یا رسیدن نور به زوایا یا اطراف اجسام کدر را ناشی از حرکت حلقوی امواج دانست; و نیمه شفافی را چنین تعریف کرد که اجزای اثیر آن قدر خردند که میتوانند از اطراف و میان اجزایی که مایعات و جامدات شفاف را تشکیل میدهند بگذرند. لیکن خودش اعتراف کرد که نمیتواند قطبش نور را تعریف کند; این یکی از دلایلی بود که نیوتن فرضیه موجی را رد کرد و نظریه ذرهای نور را ترجیح داد. الکتریسیته در قرن هجدهم، پس از کار گیلبرت و کیرشر در مغناطیس و کابئو در دفع الکتریکی، پیشرفت نسبتا کمی داشت. هاله روی نفوذ مغناطیسی زمین بر عقربه های قطبنما مطالعاتی انجام داد و نخستین کسی بود که به ارتباط بین مغناطیس زمین و شفق شمالی آگاهی یافت (1692). گریکه در 1672 چند آزمایش در الکتریسیته مالشی انجام داد. یک گلوله گوگرد را در حال چرخاندن با دستش مالش داد و این گلوله، هنگام چرخیدن، کاغذ، پر و دیگر اشیای سبک را جذب و با خود حمل میکرد;وی این عمل را باعمل زمین مشابه دانست که هنگام چرخش، اشیای رو یا نزدیک سطح خود را همراه خود میچرخاند. وی دفع الکتریکی را با بالا و پایین پریدن تکه پر کوچکی بین زمین و یک گلوله فلزی که بار الکتریکی در آن بود ثابت کرد. با ثابت کردن این که یک بار الکتریسیته میتواند در یک نخ کتانی جریان پیدا کند و اگر اجسام را کنار گلولهای که بار الکتریسیته دارد قرار دهیم، جریان برق در آنها راه مییابد، پیشتاز مطالعات درباره هدایت الکتریسیته شد. فرانسیس هوکسبی، یکی از اعضای انجمن سلطنتی، روش بهتری را در تولید الکتریسیته به وسیله چرخش سریع یک گلوله شیشهای خالی و گذاشتن آن روی دستش توسعه بخشید (1705-1709); در نتیجه این اتصال، جرقه هایی به طول 25 میلیمتر برخاستند که روشنایی آن برای مطالعه کافی بود. یک انگلیسی دیگر به نام وال، که جرقهای مشابه تولید کرده بود، صدا و نور حاصله را به رعد و برق تشبیه کرد (1708). نیوتن در سال 1716 چنین مقایسهای کرد.

فرانکلین در 1749 آن ارتباط را تایید نمود. بنابراین، به نسبت سال به سال و ذهن به ذهن، از جزئی از اسرار آزارنده و فریبنده این عظمت غیرقابل نفوذ پرده برگرفته میشود.

VI- شیمی

این قرن برجسته شاهد تکامل دانش شیمی از تجربیات و بلهوسیهای کیمیاگری بود. صنعت از مدتها پیش از دانش شیمی، از طریق اعمالی از قبیل ذوب کردن آهن، دباغی چرم، اختلاط

ص: 599

رنگها، و آبجوسازی، استفاده کرده بود; لیکن بررسی مواد در ترکیب، آمیزش، و تبدیل آنها اغلب به کیمیاگرانی که در پی طلا بودند، یا به داروسازان، و یا به فلاسفه، از ذیمقراطیس گرفته تا دکارت، که در حیرت ساختمان ماده فرو رفته بودند، محول شده بود. آندرئاس لیباویوس در 1597، و یان وان هلمونت در 1640 تا حدودی به علم شیمی دسترسی پیدا کرده بودند; لیکن هر دو آنان مثل همه کیمیاگران آرزو داشتند فلزات “پست” را به طلا بدل کنند. بویل نیز تجربیاتی به همین مقصود انجام داد. او در 1689 موجبات لغو قانون قدیمی انگلیسی “منع تهیه طلا و نقره” را فراهم آورد و در زمان مرگ (1691) مقداری خاک قرمز به جای گذاشت، همراه با این دستور که اوصیای او آن را به طلا برگردانند. اکنون که تبدیل عناصر به یکدیگر از امور پیش پا افتاده شیمی شده است، میتوانیم دانشی را که کیمیاگری بود تحسین، و در مقابل میل مفرط به طلا را محکوم و پنهان کنیم. بزرگترین ضربه را انتشار رساله بویل، به نام شیمیدان شکاک (1661)، که نخستین اثر کلاسیک در تاریخ شیمی به شمار میرود، بر پیکر کیمیاگری وارد آورد. وی از اینکه رسالهاش به سبب سفر به کشورهای خارج تا این حد پرنقص و ناتمام مانده پوزش خواهی کرده است، لیکن با رنجوریهای بیشماری که داشت به عمر بیشتری امیدوار نبود. وقتی که میدید “اخیرا دانشمندانی که شیمی را تحقیر میکردند به پرورشی که بدان سزاوار بود پرداختهاند، “ تسلی مییافت. وی شیمی خود را شکاک نامید، زیرا در نظر داشت که همه توضیحات مرموز و کیفیات نهانی را، به عنوان “پناهگاه جهالت”، طرد کند، و تصمیم گرفت که بر “تجربیات بیش از قیاس” متکی باشد. وی تقسیم کهن ماده را به چهار عنصر هوا، آتش، آب، و زمین ترک گفت و استدلال میکرد که اینها اجسام مرکبند، نه عنصر یا عناصر واقعی تقریبا اجسام اولیه و ساده یا کاملا خالصی هستند که، چون از اجسام دیگر یا از ترکیب یکدیگر ساخته نشدهاند.”، اجزای مرکبه همه ترکیباتند و همه ترکیبات را میتوان به آنها تجزیه کرد. ولی مقصود وی این نبود که عناصر اجزای سازنده نهایی مادهاند; وی میپنداشت که این “ذرات ریز طبیعی” ذراتی کوچک و نامرئی هستند و مانند اتمهای لئوکیپوس شکلها و اندازه های گوناگونی دارند. کلیه اجسام و کیفیات و حالات آنها، مثل رنگ، مغناطیس، حرارت، و آتش، بر اثر تنوع و حرکت این اجزا، و پیوستگیشان از لحاظ “ذرات”، فقط با وسایل و قوانین کاملا مکانیکی پدید میآیند. آتش نزد دانشمندان همان قدر فریبنده بود که نزد خیالبافان پای بخاری; چه چیز موجب سوختن یک ماده میشود چگونه باید زبانه های پیوسته متغیر شعله زیبا، مغرور و وحشتانگیز را توضیح داد در 1669 یک شیمیدان آلمانی به نام یوهان یوآخیم بشر همه “عناصر” را به دو عنصر آب و خاک کاهش داد; یک نوع از عنصر دوم را “خاک روغنی” خواند، که معتقد بود در همه اجسام قابل احتراق وجود دارد; این همان بود که میسوخت. در قرن هجدهم گئورگ شتال، به پیروی از این هدایت نادرست، شیمی را، با نظریه فلوژیستون، ده ها

ص: 600

سال از مسیر اصلی منحرف ساخت. بویل نظریات دیگری داشت. چون دیده بود که هر گونه مواد مشتعل در خلا خاموش میشود، به این نتیجه رسید که “در هوا مقداری جوهر حیاتبخش وجود دارد ... که موجب شادابی و تقویت روان حیاتی ما میشود.” معاصر جوانترش جان میو، که او نیز عضو انجمن سلطنتی بود، با مسلم گرفتن اینکه بین مواد متشکله هوا مادهای وجود دارد که هنگام اکسیده شدن فلزات با آنها ترکیب میشود، به سوی نظریه کنونی آتش پیش رفت و معتقد بود که ماده مشابهی، پس از ورود به بدن ما، خون وریدی را به خون شریانی مبدل میسازد. یکصد سال میبایست بگذرد تا شله و پریستلی اکسیژن را کاملا کشف کنند. در حدود سال 1670، یک کیمیاگر آلمانی، هنیگ براند، کشف کرد که میتواند از ادرار انسان مادهای شیمیایی به دست آورد که در تاریکی، بی آنکه بدوا در معرض نور قرار گیرد، بدرخشد. یک شیمیدان اهل درسدن، به نام کرافت، ماده جدید را در حضور چارلز دوم در لندن در 1677 به معرض نمایش گذاشت. بویل فقط توانست که از کرافت مرموز این اعتراف را بیرون بکشد که آن ماده درخشان “چیزی متعلق به بدن انسان است”. این اشاره کافی بود: بویل خود بزودی فسفر را به دست آورد و با یک سلسله آزمایش توانست هر آنچه را اکنون در باره تابش آن عنصر میدانیم مشخص سازد. این محصول جدید، علیرغم وفور منابع آن، هر اونس 6 گینی (315 دلار) ارزش داشت.

VII- تکنولوژی

تا قرن هجدهم، صنعت به علم بیشتر تحرک میبخشید تا علم به صنعت; و تا قرن بیستم، اختراعات در آزمایشگاه ها کمتر از کارگاه ها یا مزارع صورت میگرفتند. در مورد یکی از مهمترین اختراعات، یعنی تکامل موتور بخار، احتمالا دو فرایند دست در دست هم پیش رفتهاند. هرون اسکندرانی در قرن سوم میلادی، یا قرن پیش از آن، چند موتور بخار ساخته بود، لیکن تا آنجا که ما میدانیم، اینها بیشتر به عنوان اسباب بازی یا سرگرمی مردم ساخته میشدند تا به عنوان یک دستگاه فنی که جایگزین نیروی انسانی شود. لئوناردو دا وینچی، در اوایل قرن شانزدهم، توپی را وصف کرده است که با فشار بخار میتوانست گلولهای آهنی را تا هزار و صد متر پرتاب کند; لیکن این گونه نوشته های علمی او تا سال 1880 منتشر نشدند. بعضی از نوشته های یونانی هرون در 1575 به زبان لاتینی و در 1589 به ایتالیایی برگردانده شدند. جرونیمو کاردان (1550) و جامباتیستا دلا پورتا (1601) خاطرنشان کردند که خلا را میتوان با تراکم بخار به وجود آورد، و پورتا از ماشینی نام میبرد که به کمک نیروی بخار ستونی از آب بالا میآورده است. سالومون دوکو در پاریس (1615) و برانکا در رم (1629) چنین استفاده مشابهی از بخار قابل اتساع را پیشنهاد کردهاند; دیوید رمزی در 1630 از چارلز

ص: 601

اول پادشاه انگلستان اجازه ماشینهایی را گرفت “که آب را با آتش از گودالهای کوچک بالا بکشند ... و هر نوع آسیایی را با حرکت مداوم و بدون کمک باد، وزنه، یا اسب در روی آبهای راکد به حرکت درآوردند. ادوارد سامرست، مارکوئس آو ووستر، در 1663 از پارلمنت یک امتیاز انحصاری نودونه ساله برای “حیرتانگیزترین کارهای دنیا” گرفت یک “موتور آبی” که آب را تا ارتفاع 12 متر بالا ببرد; با این ماشین قصد داشت آب اکثر نقاط لندن را تامین کند، لیکن پیش از آنکه به این مقصود جامه عمل بپوشد، درگذشت. در حدود سال 1675 سمیوئل مورلند، سر مکانیک چارلز دوم، تلمبه پیستونی را اختراع کرد و در 1685 اولین موتور گاز سیلندر و پیستوندار را ساخت، که با نیروی منبسط شونده باروت منفجر شده کار میکرد. دستیار فرانسوی هویگنس، دنی پاپن، به انگلستان رفت، با بویل کارکرد و در 1681 شرحی از یک دیگ زودپز انتشار داد که استخوانها را با آب جوش یک ظرف سربسته نرم میکرد. برای اینکه این ظرف یا دیگ منفجر نشود، در سر آن لولهای کار گذاشت که هر موقع که شدت فشار بخار به نقطه معینی میرسید، باز میشد; این نخستین “درجه اطمینان” نقشی ایمنی در تکامل موتور بخار ایفا کرد. پاپن حتی نشان داد که نیروی بخار منبسط شونده را میتوان با تلمبه بادی به جاهای مختلف رساند. چون به ماربورگ آلمان آمد، نخستین موتوری را که در آن تراکم بخار با تولید خلا موجب حرکت پیستون میشد به معرض نمایش گذاشت (1690). وی; امکانات این ماشین را برای پرتاب گلوله ها، تخلیه آب معادن، و راه انداختن چرخهای طرفین کشتی پیشنهاد کرد و در 1707 (دقیقا یک قرن پیش از آنکه کشتی “کلرمونت” ساخته فولتن در رودخانه هودسن به حرکت درآید)، از موتور بخار برای به حرکت درآوردن یک کشتی چرخدار در رودخانه فولدا در کاسل استفاده کرد. ولی این کشتی شکست و مقامات آلمانی، که در “وضع موجود” راحت بودند و شاید میترسیدند که بیکاری گسترش یابد، از پیشرفت نیروی ماشینی و خودکار جلوگیری کردند.

دستگاه مشابهی را، در 1700، تامس سیوری به هیئت مدیره نیروی دریایی در انگلستان پیشنهاد کرد، لیکن پیشنهادش را با توجیه بیدلیل رد کردند:”چرا مزاحمان و سودجویان، که ارتباطی با ما ندارند، ادعای ساختن یا اختراع برای ما میکنند” سیوری دستگاهش را روی رودخانه تمز آزمایش کرد، لیکن نیروی دریایی آن را مجددا رد کرد. سیوری در 1698 نخستین موتور بخار را که عملا برای کشیدن آب معادن به کار میرفت به نام خود ثبت کرد. در 1699 به وی امتیاز چهاردهساله اعطا شد تا “فقط روی اختراعی جدید ... برای کشیدن آب، و برای ایجاد حرکت با نیروی محرکه آتش کار کند; اختراعی که برای تخلیه آب معادن، رساندن آب به شهر، و به راه انداختن انواع آسیابها فایده فراوان دارد” ولی موتورهای سیوری گران و خطرناک درآمدند; آنها شیر درجه داشتند، اما درجه اطمینان روی آنها نصب نشده بود، و دیگ

ص: 602

بخارشان همیشه در معرض ترکیدن بود; و با آنکه در بعضی از معادن برای تلمبه زدن آب از آنها استفاده میشد، صاحبان معادن اندکی بعد مجددا به سراغ اسبها رفتند. در این موقع مجددا به رابرت هوک برخورد میکنیم. بنا به گفته بکی از معاصران اطمینان، او در حدود سال 1702 با آهنفروش و مسگری به نام تامس نیوکامن از اهالی دارتمث، در مورد امکان استفاده از اصول تلمبه بادی برای به دست آوردن انرژی مکانیکی، مکاتبه داشت. وی چنین نوشت: “اگر میتوانستی خلئی سریع زیر سیلندر دوم به وجود بیاوری، موفق میشدی.” ظاهرا نیوکامن روی یک نوع موتور بخار کار میکردهاست: در این جا علم و صنعت آشکارا به هم میرسند. هوک، که فردی شکاک بود، موضوع را به دست فراموشی سپرد و باز فرصتی را از دست داد. نیوکامن با لولهکشی به نام جان کاولی شریک شد تا یک موتور بخار با چرخ طیار، پیستون و دریچه اطمینان که برای کارهای سنگین قابل اطمینان باشد، خطر انفجار نداشته باشد، و دستگاه کنترل کاملا خودکار هم داشته باشد بسازند (1712). نیوکامن تا روز مرگ (1729) به کار تکمیل موتورش ادامه داد; ثبت اختراع سیوری در 1699 و موتور نیوکامن در 1712 را میتوانیم سرآغاز انقلاب صنعتی بدانیم که در خلال دو قرن بعد چهره و وضع دنیا را عوض کرد.

VIII- زیست شناسی

گروه برجسته محققانی که موجب رونق و شکوه انجمن سلطنتی شده بودند تحقیقات آن را به دانش زندگی نیز گسترش دادند. هوک همهجا حاضر آنچه را که سرکنلم دیگبی که اولین وی را “شارلاتان مشهور” مینامید.

اشاره کرده بود با آزمایش ثابت کرد: گیاهان برای زیستن به هوا نیازمندند. وی تخم کاهو را در زمینی در هوای آزاد، و در همان هنگام مقداری دیگر تخم کاهو را در همان خاک، ولی زیر یک محفظه خالی از هوا کاشت; تخم اولی در ظرف هشت روز سبز شد و حدود 4 سانتیمتر رشد کرد، و آن یکی هرگز سبز نشد. هوک هوایی را که برای احتراق و هوایی را که در تنفس حیوان و گیاه به کار میرفت یکسان شناخت و هوای مورد استفاده حیوان و گیاه را دارای کیفیتی نیتروژنی توصیف کرد(1665). وی نشان داد حیواناتی را که تنفسشان قطع شده است میتوان با دمیدن هوا در ریه آنها زنده نگاه داشت. او ساختمان سلولی بافتهای زنده را کشف کرد و نام سلول را برای اجزای متشکله آلی آن ابداع کرد. اعضای انجمن سلطنتی با خوشحالی سلولهای چوب پنبه را زیر میکروسکوپ وی دیدند، و هوک تخمین میزد که در هر سانتیمتر مکعب آن هفتاد و سه میلیون سلول وجود دارند. وی بافتشناسی حشرات و گیاهان را مطالعه کرد و تصاویر جدید آنها را در کتاب میکروگرافی خود کشید.

هوک همیشه در شرف برابری با گالیله و نیوتن قرار داشت.

ص: 603

یکی دیگر از اعضای انجمن سلطنتی به نام جان ری در معرفی شکل جدید گیاهشناسی سهیم بود. وی پسر آهنگری بود، به دانشگاه کیمبریج راه یافت، عضو کالج ترینیتی شد، و به سمت کشیشی انگلیکان منسوب گشت. او نیز، مانند بویل، خود را وقف مذهب و علم هر دو کرد و چون حاضر نشد که بر قانون و حدت همسانی که عدم مقاومت در برابر چارلز دوم را تجویز میکرد صحه بگذارد، از عضویت استعفا داد و به اتفاق یکی از شاگردانش به نام فرانسیس ویلوبی به اروپا مسافرت کرد تا دانسته هایی برای توصیف سیستماتیک عالم حیوانات و گیاهان جمعآوری کند. ویلوبی درباره زندگی جانوران به تحقیق پرداخت، ولی پس از تکمیل قسمت پرندگان و ماهیان، درگذشت. وی در 1670 فهرست گیاهان انگلیسی را، که بنیان گیاهشناسی انگلیسی است، منتشر کرد. به یاری اصطلاحات فنی و طبقهبندیهای اصلاح شده یوآخیم یونگیوس که در 1678 منتشر شده بود، روش گیاهشناسی جدید خودش را، که گیاهان گلدار را، بر حسب دو لپه و یک لپه بودن تخمشان به گیاهان دو لپهای و تک لپهای تقسیم کرده بود، مطرح کرد (1682). یکی از شاهکارهای دانش جدید کتابی است در سه مجلد به نام تاریخ گیاهان که در آن از18,625 نوع گیاه نام برده است (1682-1704). وی نخستین کسی بود که کلمه “جنس” را به مفهوم زیستشناسی به عنوان گروه حیواناتی به کار برد که از پدر و مادر مشابه مشتق میشوند و میتوانند مثل خود را تولید کنند. این تعریف، و طبقهبندی بعدی لینه (1751)، مرحله مباحثات مربوط به اصل و دگرگونی انواع را به وجود آورد. وی در این ضمن نوشته های ویلوبی در ماهیشناسی و پرندهشناسی را ویرایش کرد و خلاصه ردهبندی حیوانات چهارپا را که نخستین طبقهبندی حیوانات را در دسترس جانورشناسی جدید قرار میدهد، بدان اضافه کرد. نظم و تربیت نخستین قانون ری بود. حتی در زمانهای کهن، گیاهشناسان پی برده بودند که بعضی درختانی را که باردار میشوند میبایستی ماده، و آنها را که بار ندارند میبایستی نر نام نهاد. و تئوفراستوس در قرن سوم ق م پی برده بود که درخت خرمای ماده در صورتی خرما میدهد که گرده درخت نر روی آن پاشیده شود; لیکن این عقاید تقریبا از یاد رفته بودند. نیمایا گرو، یکی از اعضای انجمن سلطنتی، در 1682، با اثبات قطعی امیال جنسی گیاهان، فریبندگی جدیدی به گلها بخشید. وی با میکروسکوپ به مطالعه بافتهای گیاهان پرداخت و، در نتیجه، به مسامات سطح بالایی برگها پی برد و اظهار داشت که برگها اندامهای تنفسی گیاه به شمار میروند. گلها را اندامهای تولید مثل شناخت: مادگی به جای ماده، پرچم به جای نر، و گرده به جای تخم. وی اشتباها میپنداشت که همه گیاهان هم نر و هم مادهاند و نری و مادگی را یکجا دارند. در 1691 رودولف کامراریوس، استاد گیاهشناسی در توبینگن، جنسیت گیاهان را کاملا ثابت کرد; بدین صورت که اگر کلاله قسمت گردهدار پرچم را بردارند، گیاه بار نمیدهد. در همان روز (هفتم دسامبر 1671) که انجمن سلطنتی لندن نخستین مقاله گرو تشریح گیاهان

ص: 604

آغاز شد را دریافت کرد، یک نوشته دیگر از مارچلو مالپیگی اهل بولونیا نیز به دست آورد. انجمن آن را به نام تشریح خانواده گیاهان منتشر نمود(1675); لاتینی هنوز زبان بینالملل علوم بود. مالپیگی در افتخار به وجود آوردن بافتشناسی گیاهان با گرو سهیم شد، ولی خدمت وی بیشتر در جانورشناسی بود. ماریوت در 1676، با تجزیه شیمیایی باقیمانده گیاهان و خاکی که در آن روییده بودند، نشان داد که آنها عنصر غذایی موجود در آبی را که از زمین میگیرند جذب میکنند. نه ماریوت، نه گرو، و نه مالپیگی و هیچ کدام به نیروی تغذیه گیاهان از هوایی نبردند; روندهای تغذیه و تولید مثل، که اکنون کشف شده بودند، بر شرح مبهم ارسطو مبنی بر اینکه گیاهان فقط به سبب “روح گیاهی” میل به رشد دارند بسیار پیشی گرفت. در سال 1668 فرانچسکو ردی اهل آرتتسو با انتشار تجربیاتی به منظور رد خلقالساعه موجودات جاندار از ماده بیجان نخستین ضربه از ضربات متعدد بر پیکر آن عقیده متداول و قدیمی را وارد آورد. تا نیمه دوم قرن هفدهم، تقریبا دانشمندان در همه جهان (به استثنای ویلیام هاروی) معتقد بود که جانوران و گیاهان را میتوان در لجن یا گل و لای، مخصوصا در گوشت فاسد، به وجود آورد; در نتیجه، شکسپیر از این سخن گفت که “آفتاب در سگ مرده کرم به وجود میآورد.” ردی نشان داد در گوشتهایی که دور از حشرات محفوظ نگاه داشته شوند، کرمهای حشرهای به وجود نمیآیند، ولی در گوشتی که در فضا باشد به وجود میآید.

نتیجهگیریش را در این جمله “هر موجود زنده از تخم یا بذر به وجود میآید” صورتبندی کرد. هنگامی که حیوانات تک سلولی کشف شدند، بحث خلق موجود زنده از ماده بیجان از نو مطرح شد; سپالانتسانی در 1767 و پاستور نیز در 1861، به آن پاسخ گفتند.

کشف موجودات تک سلولی، که بعدها آغازیان نامیده شدند، خدمت عمده این عصر به جانورشناسی است.

آنتون وان لیونهوک دانشمندی هلندی اهل دلفت بود، لیکن نتایج علمی چهل سال از نودویک سال عمرش را از طریق انجمن سلطنتی در لندن منتشر کرد. وی، که از یک خانواده آبجوساز ثروتمند بود، توانست شغلی را که بیشتر برای سرگرمی، و نه درآمد، لازم داشت بپذیرد و با جدیت و شیفتگی به مطالعه دنیای جدید زندگی که میکروسکوپ به رویش میگشود بپردازد. دویست و چهل و هفت وسیله در اختیار داشت که بیشتر آنها را خودش ساخته بود و آزمایشگاهش با 419 نوع عدسی میدرخشید، که شماری از آنها را ممکن است اسپینوزا، که در همان سال (1632) و در همان سرزمین به دنیا آمده بود، تراشیده باشد. پطر کبیر، که در سال 1698 به دلفت آمده بود، بر خود لازم شمرد که در میکروسکوپ لیونهوک نگاه کند. آن دانشمند مقدار آبی را که چند روز پیش در ظرفی جمعآوری کرده بود زیر یکی از میکروسکوپها گذاشت و با کمال حیرت “جانوران ریزی به چشم من آمدند که ده هزار بار کوچکتر از آنهایی بودند که آقای سوامردام نشان داده و کک آب یا شپش آبی نامیده بود،

ص: 605

جانورانی که آنها را میشد با چشم غیرمسلح در آب مشاهده کرد;” و از موجوداتی نام برد که اکنون آنها را موجودات ریز زنگی یا “تک یاختهای زنگی” مینامیم. این، بدون شک، نخستین تعریف حیوانات تک سلولی است. لیونهوک در 1683 سازوارهای ریزتر، یعنی باکتری، را کشف کرد. وی این موجودات را نخست روی دندانهای خودش یافت و اعتراض کنان گفت: “ولی من دندانهایم را همیشه تمیز نگاه میداشتم”; و بعضی از همسایگانش را با آزمایش آب دهانشان در زیر میکروسکوپ، و با نشان دادن “موجودات زنده بیشمار” در آن، به وحشت انداخت، در سال 1677 اسپرماتوزوئید را در منی انسان کشف کرد. از زیادی وسیله تولید مثل در طبیعت سخت درشگفت شده بود: در مقدار کمی منی انسان یک هزار اسپرماتوزوئید، و در یک تخم ماهی روغن یکصد و پنجاه بیلیون نطفه برآورد کرد یعنی بیش از ده برابر جمعیتی که دنیا بتواند به همان نسبت شلوغی هلند در خود جای دهد. یان سوامردام پنج سال جوانتر از لیونهوک بود، اما چهل و سه سال پیشتر از وی روی در نقاب خاک کشید; وی مردی حساس، احساساتی و علیلالمزاج بود; مقصدش را همیشه تغییر میداد; در سن سیوشش سالگی از کارهای علمی دست کشید; و در چهل و سه سالگی شعلهاش فرو نشست (1680). وی نامزد مقام روحانیت بود، اما الاهیات را با علم عوض کرد. همینکه دانشنامهاش را در طب گرفت، خود را وقف کالبدشناسی کرد. به زنبورها علاقهمند شد، مخصوصا به روده ها و امعای آنها. روز به تشریح آنها، و شب به گزارش و مصور کردن اکتشافات خود میپرداخت.هنگامی که رساله کلاسیک خود را در باره زنبورها به پایان رساند(1673)، جسما شکسته شد و بلافاصله پس از آن از علم، به عنوان امور کاملا دنیوی، دست کشید و مجددا به مذهب بازگشت.

پنجاهوهفت سال پس از مرگش، نوشته هایش را گردآوری و تحت عنوان بیبلیاناتورا، یا کتاب مقدس طبیعت منتشر کردند. در آن کتاب مشروحا از تاریخ زندگی تعدادی حشره نمونه، از جمله زنبور زرد و زنبور عسل، و از مطالعات میکروسکوپی نوعی از ماهیهای صدفی حلزون بعضی از انواع نرمتنان، و قورباغه نام برده است. در آن از تجربیاتی سخن به میان آمده است که به کمک آنها سوامردام ثابت کرد که ماهیچه های بافتهایی که از بدن یک حیوان جدا شده باشند با تحریک عصب رابط منقبض میشوند. او نیز مانند ردی تولید خلقالساعه را رد کرد; پا را فراتر گذاشت و نشان داد که که این گوشت فاسد نیست که آن موجودات ریز را به وجود میآورد، بلکه این موجودات هستند که موجب فساد ماده زنده میشوند. سوامردام در دوران کوتاه زندگیش علم حشرهشناسی جدید را بنیان نهاد و مقام خود را به عنوان یکی از محققان دقیق النظر در تاریخ علوم تسجیل کرد.

بازگشت وی از علم به دین نشان دهنده وضع انسان جدیدی است که بین جستجوی حقیقتی که بر امید میخندد، و گرایش به سوی امیدی که از حقیقت گریزان است مردد میباشد.

ص: 606

IX- کالبدشناسی و فیزیولوژی

بدن انسان بسیاری از اسرار نهفته خود را در زیر میکروسکوپ به سپاه پیشتاز دانش تسلیم کرد. در 1651 ژان پکه اهل پاریس توانست مسیر کیلوس را مشخص سازد; در 1653 اولوف رودبک اهل اوپسالا جهاز لنفاوی را کشف کرد. و تامس بارتولین از کپنهاگ به تشریح و توصیف آن پرداخت; سوامردام در سال 1664 دریچه های لنفاوی را کشف کرد. در همان سال، دوستش راینیر دو گراف وظیفه و عمل لوزالمعده و صفرا رانشان داد.

دوست دیگر وی به نام نیکولاوس ستنو در 1661 مجرای غده بناگوشی را (که هنوز هم به نام وی مشهور است) و یک سال بعد، مجرای اشکی چشم را کشف کرد. گراف مخصوصا روی ساختمان ظریف بیضه ها و تخمدان مطالعه میکرد; در 1672 نخستین گزارش در باره کیسه های حامل تخم را به دست داد، که هالر به افتخار وی آنها را گلچه دو گراف نامید. بارتولین نام خود را بر دو جسم بیضی شکل، که به مهبل متصلند، نهاد; و ویلیام کوپر(نه آن که شاعر بود) غده هایی را که به پیشابراه میریزند کشف (1702) و به نام خود نامگذاری کرد.

فرانәʘәظȘӠسیلویوس (آموزگار محبوب گراف، سوامردام، سʙƙȠو ویلیس در لیدن) نام خود را بر یک شیار مغز گذاشت. تامس ویلیس، که یکی از موسسان انجمن سلطنتی بود، در 1664 کالبدشناسی مغز را، که کاملترین گزارش درباره سیستم اعصاب بود، منتشر کرد; نامش هنوز هم بر “حلقه ویلیس”، یعنی شبکه شش گوش شریانهای قاعده مغز، به جای مانده است. مارچلو مالپیگی کالبدشناس برجسته آن عصر بود. در سال 1618 در نزدیکی بولونیا به دنیا آمد و دانشنامه پزشکی را هم در آنجا گرفت; پس از چند سالی که در پیزا و مسینا به شغل استادی مشغول بود، به بولونیا برگشت و بیستوپنج سال در دانشگاه آن شهر به تدریس پزشکی پرداخت. در پی مطالعاتی که بر کالبدشناسی میکروسکوپی گیاهان کرد، عدسیهایش را روی کرم ابریشم متمرکز ساخت و یافته هایش را طی یک گزارش عالی ضبط کرد. چشمش را در این تحقیقات تقریبا از دست داد; با وجود این، چنین نوشت، “با انجام این تحقیقات، چشمانم بسیاری از شگفتیهای طبیعت را دیدند; در نتیجه به آن چنان شعف درونی رسیدم که قلم از شرح آن ناتوان است.” بیشک وی به همان حالتی دچار شد که به کیتس، که نخستین بار ترجمه هومر چپمن را نگاه میکرد، دست داد، و دید (1661) که چگونه خون در ریه قورباغه اҠسرخرگها، از طریق رگهایی که از فرط ریزی آنها را “مویرگ” نامید، وارد سیاهرگها میشوند. وی شبکهای از این “مویرگها” یافت که خون شریانی ضمن عبور از آنها تبدیل به خون وریدی میشود; اکنون برای نخستین بار سیستم گردش خون آن طور که بود آشکار شد. این قسمت، با وجود اهمیتی که دارد، جزئی از کارهای مالپیگی در کالبدشناسی به شمار میرفت. وی نخستین فردی بود که ثابت کرد که پرزهای زبان اندامهای چشایی هستند; نخستین

ص: 607

شخصی بود که گویچه های قرمز خون را شناخت (اما اشتباها آنها را ذرات چربی فرض کرده بود); نخستین کسی بود که به توصیف دقیق سیستمهای گردش خون و اعصاب در جنین پرداخت; اولین فردی بود که بافتشناسی قشر مخ و نخاع را شرح داد; و نخستین کسی بود که نظریه عملی تنفس را با شرح دقیق ساختمان حفرهای ریه ها امکانپذیر کرد. نام وی بحق روی بدن ما در “کلافه های مالپیگی” یا شبکه های مویرگی، در کلیه ها در “دانه های مالپیگی” طحال; و در لایه مالپیگی پوست پراکنده است. معاصرانش اکثر مکتشفات و تفسیراتش را نمیپذیرفتند; ولی وی با سرسختی از خود دفاع کرد و در این مبارزه پیروزی را به قیمت از دست دادن نسبی نیروی اعصابش بدست آورد. همچون کسی که بخواهد ادعاهایش را در دادگاه عالی دانشهای عصرش مطرح کند، گزارشی از تلاشها، کشفیات و مباحثاتش را تنظیم کرد و برای انجمن سلطنتی در لندن فرستاد و انجمن آنها را به عنوان زندگینامه وی انتشار داد. در 1691 به سمت پزشک خصوصی پاپ اینوکنتیوس دوازدهم برگزیده شد; در سال 1694 بر اثر سکته مغزی درگذشت. اکتشاف مویرگهای وی یکی از رویدادهای برجسته تاریخ کالبدشناسی به شمار میرود; مجموعه آثارش دانش بافتشناسی را تثبیت کردند. توسعه تحقیقات کالبدشناسی شباهتهای زیادی را بین اندامهای انسان و جانوران آشکار ساخت و دانشپژوهان را به سوی نظریه تکامل تدریجی نزدیک کرد. ادوارد تایسن(که نامش را بر غدد چربی غلفه گذاشتهاند) در سال 1699 اورانگوتان، یا انسان جنگلی را انتشار داد و اورانگوتان را انسان جنگل تعریف کرد، وی کالبدشناسی انسان و میمون را با یکدیگر مقایسه، و شمپانزه را حد واسط بین آن دو فرض کرد. فقط بیم از تزلزل الاهیات بود که نگذاشت زیستشناسی در قرن هفدهم، قبل از داروین، به وجود بیاید. محققان از کالبدشناسی و ساختمان به فیزیولوژی و عمل پرداختند. تا حدود سال 1660 تنفس را به عنوان یک روند خنککننده تغییر میکردند; اما اکنون آزمایشگران آن را به احتراق شبیه میدانستند. هوک ثابت کرد که ذات تنفس قرار دادن خون وریدی در مجاورت هوای تازه ریه است. ریچارد لوور، که از اعضای انجمن سلطنتی بود، نشان داد (1669) که خون وریدی را میتوان با مجاورت دادن با هوا به خون شریانی تبدیل کرد و نیز اگر خون شریانی به طور مداوم از تماس با هوای آزاد محروم بماند، به خون وریدی تبدیل میشود. وی چنین نظر داد که “روح ازت دار” موجود در جو عامل اصلی تهویه است. دوست لوور به نام جان میو، به پیروی از وی، این عامل فعال را “ذرات ازتی هوایی” نامید. وی معتقد بود که هنگام تنفس، ذرات ازتدار هوا جذب خون میشوند; بنابراین، هوای بازدم از نظر وزن و حجم سبکتر و کمتر از هوای دم است. گرمای حیوانی از اختلاط ذرات ازتدار با عناصر محترقه موجود در خون به وجود میآید; گرمای زیادی که هنگام ورزش ایجاد میشود به این علت است که با افزایش تنفس، ذرات ازتدار بیشتری وارد ریه میشوند. میو میگفت که این ذرات ازتدار

ص: 608

در زندگی جانوران و گیاهان نقشی بس اساسی بازی میکنند. تفسیر روندهای حیاتی به یکی از فناناپذیرترین مباحث تاریخ دانش جدید انجامید. هرچه فیزیولوژی کنجکاوانهتر به کالبدشناسی انسانی میپرداخت، عمل اعضای بدن گویی یکی پس از دیگری تسلیم تعبیر مکانیکی و تبیین فیزیکی و شیمیایی میشد. این طور معلوم شد که تنفس تشکیل شده است از انبساط، تهویه، و انقباض; اعمال بزاق، صفرا، و شیره لوزالمعده آشکارا شیمیایی بودند; و جووانی آلفونسو بورلی ظاهرا تحلیل مکانیکی عمل ماهیچه را تکمیل کرد (1679). ستنو، آن کاتولیک متعصب، نگرش مکانیکی روندهای فیزیولوژی را پذیرفت و گفتارهای مبهمی از قبیل “روح حیوانی” جالینوس را به عنوان “کلمات پوچ” رد کرد.

تصور دکارت، که میگفت جسم انسان مانند ماشین است، به ثبوت رسید. با این احوال، بسیاری از دانشمندان میپنداشتند که مکانیسمهای بدن صرفا آلت و اسباب یک اصل حیاتی هستند که از نظر فیزیکی شیمیایی قابل تجزیه و تحلیل نیست. فرانسیس گلیسن، یکی دیگر از پایهگذاران انجمن سلطنتی، به تمام اجساد زنده یک “تحریکپذیری” ویژه، حساسیت در مقابل تحریک نسبت میداد و میپنداشت که ماده بیجان از آن محروم است. همان طور که نیوتن، پس از تبدیل عالم به یک ماشین، نیروی محرک اولیه ماشین دنیا را به خدا نسبت داد، بورلی نیز، پس از تبیین مکانیکی روندهای ماهیچهای، وجود روح را، که منشا کلیه حرکات حیوانی است، در بدن انسان مسلم دانست. کلود پرو معمار و پزشک چنین نظر داد(1680) که کنشهای فیزیولوژیکی، که اکنون مکانیکی به نظر میرسند، قبلا اختیاری و تحت رهبری روح بودهاند، ولی با تکرار پی درپی، همان طور که عادت به وجود میآید، مکانیکی شدهاند; شاید کار قلب هم زمانی ارادی بوده است. گئورگ شتال استدلال میکرد (1702) که تغییرات شیمیایی حاصل در بافتهای زنده با آنچه در آزمایشگاه ها دیده میشوند فرق میکنند، زیرا به عقیده وی تغییرات شیمیایی در جانوران به وسیله یک “روح حساس”، که در سراسر بدن پخش شده است، به وقوع میپیوندند. شتال میگفت که روح هر عمل فیزیولوژیکی، حتی گوارش و تنفس، را هدایت میکند. و هر اندام بدن را، یعنی در حقیقت تمام بدن را، به عنوان وسیله میل بنا میکند. وی میپنداشت که بیماری روندی است که روح بدان وسیله میکوشد چیزی را که مانع کنشهای آن است از میان بردارد; و با اعتقاد به اینکه اختلالهای “روح حساس” موجب دردمندی تن میشوند، نظریه روانپزشکی قرن بیستم را از پیش خبر داد.

عقیده به یک نیرو یا اصل حیاتی به صورتهای گوناگون تا نیمه دوم قرن نوزدهم در علوم تفوق و چیرگی داشت.

زمانی چند تسلیم نفوذ و اعتبار فزاینده فیزیک مکانیکی شد; و همراه با شکوه و زیبایی ادبی، در تطور خلاق برگسون حیاتی نو یافت (1906). این بحث آنقدر ادامه خواهد یافت تا جز کل را فهم کند.

ص: 609

X- پزشکی

نیازمندیهای پزشکی نیرومندترین محرک دانش زیستشناسی بودند. گیاهشناسی زمان پیش از ری در خدمت داروسازی بود. تندرستی غایت خوبیها بود و مردان و زنان و کودکان آن را از دعا، ستاره، شاهان، قورباغه و دانش طلب میکردند. اوبری میگوید یکی از پزشکان پیش از آنکه نسخه بنویسد، “برای دعا خواندن به پستویش میرفت”، به طوری که سرانجام “زانوهایش از فرط دعا خواندن پینه بستند.” علم احکام نجوم هنوز هم در پزشکی دخالت داشت; جراحی که در خدمت لویی چهاردهم بود توصیه کرده بود که در هفته اول و آخر ماه از شاه خون بگیرند، “زیرا در این اوقات اخلاط چهارگانه در مرکز بدن جمع میشوند.” دفو میگفت که با پولی که مردم به پزشکان زبانباز و شیاد پرداختهاند میتوانستند قروض ملی را تادیه کنند.

فلمستد، رئیس رصدخانه گرینیچ، فرسنگها راه میپیمود تا والنتین گریتریکس پشتش را بمالد; این پزشک شیاد و معروف میگفت خنازیر را به همین سادگی میتواند مداوا کند. شاید فلمستد هم یکی از صدهزار نفری بوده که چارلز دوم آنها را برای بهبود خنازیر شان لمس کرده است. این پادشاه خوش مشرب تنها در سال 1682 هشت هزار و پانصد مریض را با دست لمس کرد و در 1684 فشار بیماران آن قدر زیاد بود که شش نفر از آنان زیر دست و پا از بین رفتند. ویلیام سوم از این کار خودداری میکرد و هنگامی که جمعیت زیادی دور قصرش اجتماع کرده بودند، گفت: “این یک موهومپرستی احمقانه است، به این بیچارگان مبلغی پول بدهید و روانه شان کنید.” یک بار دیگر بسیار اصرار کردند و سرانجام حاضر شد دستش را روی بدن یک بیمار بگذارد، ولی گفته بود: “خداوند به تو شفا و شعور بدهد.” مردم او را متهم به بیدینی کردند. نارسایی بهداشت فردی و عمومی با آمادگی عود بیماریها همکاری میکرد، فحشا بیماری سیفلیس را در شهرها و اردوگاه ها شایع میکرد.

با در نظر گرفتن این لطیفه مادام دو سوینیه در مییابیم که این بیماری در بین هنرپیشگان زن و مرد شیوع فراوان داشته است: “مردی هنرپیشه، با وجود ابتلا به این بیماری، میخواسته است همسر اختیار کند. دوستی به وی میگوید: اوهوی! بهتر نیست باز هم صبر کنی تا بیماریت کاملا برطرف شود تو همه ما را بدبخت خواهی کرد.” ژنرال فرانسوی، به نام واندوم، بدون بینی، که قربانی باکتری سپیروکت،1 شده بود، در دربار حضور یافت سرطان هم در راه بود; مادام دو موتویل از سرطان پستان صحبت میکند از بیماری تب زرد نخستین بار در سال 1694 نام برده میشود. آبله مخصوصا در انگلستان بسیار شایع بود; درمانی نیز برای آن پیدا نشده بود; ملکه مری و پسر مارلبره از بیماری آبله مردند. امراض مسری، مخصوصا مالاریا، در همه کشورها وجود داشت; بنا به

---

(1) یک نوع باکتری که عامل بیماری سیفیلیس است.-م.

ص: 610

گزارش تامس ویلیس، انگلستان در سال 1657 به صورت بیمارستان مبتلایان به مالاریا درآمده بود. طاعون در سال 1665 لندن را به نابودی کشاند، در 1679 یکصد هزار نفر را در وین، و در سال 1681 هشتادوسه هزار نفر را در پراگ نابود کرد. بیماریهای حرفهای نیز با تکامل و گسترش صنعت رو به افزایش رفتند: برناردینو راماتتسینی، استاد پزشکی پادوا، در سال 1700 در رساله کلاسیک خود به نام امراض حرفهای، از مواد شیمیایی درون رنگها که به نقاشان صدمه میزنند، از آنتیموان که به کارگران سازنده شیشه های رنگین زیان میرساند، از صدمهای که از سل به بناها و کارگران معدن میرسد، از سر گیجه کوزهگران، از درد چشم کارگران چاپخانه، و از جیوهای که موجب آزار پزشکان میشود نام برده است.

علم پزشکی در میان جهالت و فقر آهسته گام برمی داشت. پولپرستی این حرفه را از پیشرفت باز میداشت; بعضی از پزشکان، که به کشف درمانهایی توفیق یافته بودند، از افشای روش درمان خود به دیگران امتناع میورزیدند. اعضای پزشکی انجمن سلطنتی از این آز بدور بودند و اکتشافات خود را با شوق و ذوق در اختیار همقطارانشان قرار میدادند. در این عصر، مدارس پزشکی خوبی به هدایت مدارس پزشکی لیدن، بولونیا، و مونپلیه تاسیس شده بودند; در اروپای باختری معمولا داشتن دانشنامه از یک موسسه علمی رسمی لازمه طبابت قانونی بود. آموزگاران در دو مکتب به معالجاتشان ادامه میدادند. بورلی از روش درمانی “پزشکی فیزیکی” جانبداری میکرد و معتقد بود که با بیماریها باید به عنوان اختلالهای مکانیسم بدن مبارزه کرد.

سیلویوس، با توسعه استدلالهای پاراسلسوس و هلمونت، از شیوه “پزشکی شیمیایی”، و از استفاده از داروها برای مداوای اختلالهای “اخلاط” طرفداری میکرد; وی میپنداشت که اختلالها غالبا از اسیدی شدن زیاد ناشی میشوند. کشف جدید علل بیماریهای خاص از نظریه های کلی دیگر باثمرتر بود; از این رو سیلویوس نخست برآمدگیهای داخل ریه را معلوم کرد و این زواید بیمار گونه را به سل مربوط دانست. یکی از کشفیات بنیادی این عصر، کار آن ریاضیدان، فیزیکدان، شرقشناس، موسیقیدان، و پزشک بزرگ اهل فولدا، یعنی آتانازیوس کیرشر یسوعی، بود که محتملا نخستین فردی است که در تحقیقات بیماریها از میکروسکوپ استفاده به عمل آورده است. وی با کمک میکروسکوپ دریافت که در خون قربانیان طاعون “کرمهای” بیشماری وجود دارند که از فرط ریزی با چشم غیرمسلح دیده نمیشوند. وی در مواد فاسد موجودات بسیار ریز مشابهی مشاهده کرد و فساد و گندیدگی و بسیاری از امراض را به فعالیت آنها نسبت داد.

اکتشافاتش را در تحقیقات درباره طاعون (رم 1658) تشریح کرد و برای نخستین بار آنچه را که فراکاستورو در 1546 فقط حدس زده بود صریحا بیان داشت این نظریه حاکی از این بود که انتقال موجودات زیانآور از شخصی یا حیوانی به شخص یا حیوانی دیگر موجب سرایت مرض به دیگری میشود.

معالجات طبی لنگان لنگان پشت سر تحقیقات پزشکی راه میرفت، زیرا آنان که در

ص: 611

امور تحقیقاتی برتری داشتند میخواستند از آنان که طبابت میکردند و دانش کامل در این زمینه نداشتند متمایز باشند. هنوز بعضی از روشهای قرون وسطایی در مداوا تجویز میشدند. اوبری از یک موفقیت نابهنگام نام میبرد: “زنی ... .. میکوشید شوهرش را(که به بیماری استسقا دچار بوده است) با جوشاندن قورباغه در شوربایش مسموم کند، ولی موجب مداوای بیماریش میشود و این فرصتی بود برای کشف داروی آن بیماری.” در نیمه دوم قرن هفدهم، چند داروی جدید به اسامی داروهای دیگر اضافه شدند: اپیکا، کاسکارا و غیره ... .پزشکان هلندی عوامل مطلوبی برای بازرگانی هلند بودند، چه چای را تقریبا داروی همه دردها میدانستند و آن را تجویز میکردند.

دو نفر هلندی از آموزگاران بزرگ پزشکی این قرن به شمار میآیند: سیلویوس و بورهاوه که هر دو در لیدن میزیستند. هرمان بورهاوه شیمی، فیزیک، و گیاهشناسی تدریس میکرد و شاگردان بسیاری از شمال اروپا به محضرش روی میآوردند; او مقام پزشکی بالینی را با بردن شاگردانش بر بالین بیماران بالا برد و، با مشاهده مستقیم و درمان خاص هر مورد انفرادی; به آنان تعلیم میداد. آثار وی به اکثر زبانهای اروپایی، حتی به زبان ترکی، ترجمه شدهاند و شهرتش به چین نیز رسید. در انگلستان تامس سیدنم از چهره های درخشان پزشکی بالینی به شمار میآید. پس از دوبار اقامت در آکسفرد، که خدمت در ارتش بینشان جدایی انداخته بود، در لندن به طبابت مردم پرداخت. با اطلاعات نظری ناقص، ولی با تجربهاندوزی زیاد، به فلسفه بیماریها آگاهی یافت و آن را بدین نحو توصیف کرد: “تلاش طبیعت، که با همه نیرو میکوشد تا، با از بین بردن ماده و مایه بیمار گونه، تندرستی را به بیمار باز گرداند.” ولی علایم “اصلی” را آنهایی میدانست که از مواد خارجی به وجود میآیند، و “عارضی” را آنهایی که از مقاومت بدن در برابر آنها حاصل میشوند; بنابراین، تب بیماری نیست، بلکه تدبیری است که عضو برای دفاع برمی گزیند. کار پزشک این است که به یاری این دفاع بپردازد. در نتیجه سیدنم بقراط را ستود، زیرا “پدر پزشکی”

از هنر چیزی نخواسته بود، مگر اینکه به طبیعت در زمان ناتوانی یاری دهد، و هرگاه تلاشهایش بیش از حد شدت یافتند، مواظب آن باشد ... زیرا این مشاهدهکننده بصیر دریافت که تنها طبیعت میتواند بیماری را برطرف کند، و، به یاری چند داروی ساده، شفا ببخشد، و بعضی اوقات حتی بدون دارو.

امتیاز سیدنم در این است که تشخیص داد هر بیماری عمده شکلهای مختلفی دارد; هر موردی را با گزارشهای بالینی مورد مطالعه قرار داد تا بتواند بیماری مورد نظر را تشخیص دهد; و مداوا را با دگرگونی خاص بیماری مطابقت داد. در نتیجه، مخملک را از سرخک جدا کرد و اسم کنونیش را بر آن گذاشت. وی در رشته پزشکی به “بقراط انگلستان” مشهور بود، زیرا تئوری

*****تصویر

متن زیر تصویر : هنرمندی ناشناس: تامس سیدنم. کالج سلطنتی پزشکان، لندن (آرشیو بتمان)

ص: 612

را تابع مشاهده، نظریات کلی را تابع موارد جزئی، و دارو را تابع معالجات طبیعی قرار داد. کتاب فرایند کامل وی تا یک قرن مورد استفاده پزشکان معالج انگلیسی بود. جراحی نیز میکوشید تا به عنوان یک دانش آبرومند به رسمیت شناخته شود. بزرگترین نمایندگان آن از هر دو سوی در معرض فشار کینهتوزی پزشکان و حسادت دلاکها (که هنوز هم بعضی از عملیات جراحی کوچک، از جمله دندانپزشکی، را انجام میدادند) قرار داشتند. گی پاتن، رئیس دانشکده پزشکی دانشگاه پاریس، از جراحان به خاطر اینکه خود را به لباس و رفتار پزشکان میآراستند متنفر بود و همه جراحان را “نژاد خودنمایان گزافگوی شریری که سبیل میگذارند و تیغ جولان میدهند” نامید. اما در 1686 جراحی به نام فلیکس فیستول لویی چهاردهم را پیروزمندانه عمل کرد; شاه چنان مسرور شده بود که 15,000 لویی طلا، یک ملک روستایی، و لقب اشرافی به فلیکس بخشید. این بزرگداشت موجب بالا رفتن ارج جراحان در فرانسه شد.

جراحی را در 1699رسما جزو تحصیلات آزادگان قلمداد کردند، و نمایندگان آن در اجتماع فرانسه به مقامات بزرگی رسیدند. ولتر جراحی را “سودمندترین هنرها” توصیف نمود; “هنری که فرانسویان در آن سرآمد ملتهای دیگر هستند.” اما در این دوره، جراحی در انگلستان به دو افتخار نایل آمد: در 1662 جی.دی. میجر نخستین تزریق وریدی را در انسان انجام داد، و ریچارد لوور در 1665-1667 توانست خون یک حیوان را از رگ گرفته و به بدن حیوانی دیگر منتقل کند; پیپس در یادداشتهای خود از عمل اخیر یاد کرده است. از روی آن یادداشت خصوصی چنین استنباط میکنیم. که عمل جراحی معمولا با داروی بیهوشی ضعیف، یا بدون آن، انجام میگرفته است.

موقعی که پیپس به علت سنگ مثانه تحت عمل جراحی قرار گرفت، از کلوروفورم یا داروی ضد عفونی استفاده نکردند، بلکه فقط “جرعهای داروی مسکن” به وی خوراندند.

هجو پزشک مثل همه ادوار رایج بود. مردم از حقالزحمه وی، از لبادهاش، از کلاهگیسش، از کلاه مخروطیش، از قلمبهگوییهایش، و بعضی اوقات از اشتباهات مرگآورش متنفر بود.بویل میگفت که بسیاری از مردم از پزشک بیش از بیماری میهراسند. کاریکاتورهایی که مولیر از این حرفه بزرگ به دست میدهد نمایانگر کسی است که هرچند با خوشخلقی پزشکان را دست میاندازد، ولی میکوشد با پزشک معالجش روابط حسنهای داشته باشد. با وجود پرتاب این همه تیرهای جفا، معلوم شد که علم پزشکی در قرن هفدهم در کالبدشناسی، فیزیولوژی و شیمی به صدها اکتشاف دست یافته بود; مبادله جهانی دانش پزشکی افزایش مییافت; آموزگاران محصلان خود را به همه نقاط اروپای باختری میفرستادند; جراحی شیوه ها و وضع خود را بهبود میبخشید; متخصصان دانش و تجربه بیشتری میاندوختند، و اقدامات بسیاری برای توسعه و بهبود بهداشت عمومی به عمل میآمدند. شهرداریها قانون بهداشتی وضع کردند. در 1656، که طاعون در رم شیوع یافت، عالیجناب گاستالدی، نماینده بهداشتی پاپ، تمیز کردن خیابانها

ص: 613

و فاضلابها، بازرسی دایمی آبروها، گندزدایی پوشاک مردم، و گواهی صحت مزاج را برای کلیه کسانی که از خارج به شهر میآمدند اجباری کرد. مردم با افزودنی ثروتشان خانه ها را طوری ساختند که از ورود موشها به خانه جلوگیری شود، و بدین ترتیب از خط شیوع طاعون کاستند. با وسیله آبرسانی بهتر نخستین نیازمندی تمدن بدنها را تمیز نگاه داشتند. هرچه میگذشت، امکان تمدن جسمانی برای مردم بیشتر میشد.

XI- نتایج

قرن هفدهم رویهمرفته یکی از دورانهای درخشان تاریخ دانش به شمار میآید. در پهنه وسیع آن، مشاهده میکنیم که بیکن مردم را به پیشرفت علوم و دانش تشجیع میکند، و دکارت جبر را با هندسه در میآمیزد; تکامل تلسکوپ، هواسنج، دماسنج، تلمبه بادی، و ریاضیات را میبینیم; قوانین سیارهای کپلر، قوانین فلکی بزرگ گالیله، ترسیم مسیر گردش خون توسط هاروی نیمکره های لجوج گریکه، شیمی شکاکانه بویل، فیزیک گوناگون هویگنس، آزمایشهای متعدد هوک، و پیشگوییهای کیهانی هاله را، که همه در حساب دیفرانسیل و انتگرال لایبنیتز و صورتبندی کیهانی نیوتن به اوج رسیدند. کدام قرن گذشته در این کارها میتواند با این قرن کوس برابری بزند الفرد نورث وایتهد گفته است که ذهن نوین در علوم، ادبیات، و فلسفه “از سرمایه گرد آمده اندیشه هایی که نوابغ قرن هفدهم برایش تهیه دیدند تغذیه کرده است.” نفوذ دانش در شعاعی وسیع گسترش یافت. این امر با تدارک فیزیک و شیمی برای اقدامات متهورانه جدید در زمینه تکنولوژی، بر صنعت تاثیر گذارد. فرهنگ را ناچار کرد که کمتر بر علوم انسانی (ادبیات، تاریخ و فلسفه) تاکید کند; زیرا تکامل و پیشرفت صنعت، بازرگانی، و دریانوردی به دانایی و دانش عملی نیازمند بود. خود ادبیات هم این تاثیر را احساس کرد: در نثر و نظم هم لازم بود که، مثل دانشمندان، از نظم، دقت، و صراحت پیروی کنند، و این با سبک کلاسیکی که مولیر، بوالو، راسین، ادیسن، سویفت، و پوپ نمونه هایی از آن را نشان داده بودند سازگاری داشت. انجمن سلطنتی، بنا به گفته مورخ آن، از اعضای خود میخواست. “صریح، بیشایبه و طبیعی صحبت کنند، ... و تا آنجا که ممکن است همه چیز را به وضوح ریاضی نزدیک سازند.” پیروزیهای ریاضی و فیزیکی، با تعیین سیر ادواری ستارگان دنبالهدار و وضع قوانین ستارگان، بر فلسفه و دین اثر گذاشتند. دکارت و اسپینوزا هندسه را به عنوان آرمان فلسفه و بازنمود فلسفی پذیرفتند. از آن پس، دیگر لازم نبود که در کیهان از چیزی جز ماده و حرکت صحبتی به میان آید. دکارت جز انسان و ذهن الهی همه چیز را ماشین تصور میکرد; هابز با این نظریه به مخالفت برخاست و نوعی مادهگرایی را بنیان گذاشت که در آن، دین آلتی در دست دولت

ص: 614

برای تحریک و به کارانداختن ماشینهای انسانی بود. چنین به نظر میرسید که فیزیک، شیمی و نجوم جدید میخواستند نشان دهند که کیهان از قوانین تغییرناپذیر تبعیت میکنند; در این قوانین نه معجزه را راهی بود و نه دعا اثری داشت و در نتیجه، به خداوند هم نیازی نبود. شاید فقط لازم بود که ماشین جهانی را برای حرکت اولیه به کار اندازد و بعد، مثلا خدای اپیکوروسی لوکرتیوسی، فارغ از وضع دنیا و بشر، به گوشهای بنشیند.

مشهور است که هاله به یکی از دوستان بارکلی گفته بود: “اصول و تعالیم مسیحیت اکنون غیر قابل تصور است.” ولی بویل، در مکتشفات علمی خود، به دلایلی اضافی مبنی بر وجود خدا پی برده بود. وی نوشته است: “کردار دنیا چنان است که گویی در تمام جهان موجودی عاقل پراکنده شده است.” و با جملهای که یادآور پاسکال است، اضافه میکند: “روح انسان شریفتر و با ارزشتر از تمام جهان جسمانی است.” بویل، هنگام مرگ، وصیت کرد و سرمایهای هم برای تاسیس جلسات سخنرانیی تعیین کرد که بتواند بر حق بودن دین مسیح را در برابر “کفار شریر که عبارت باشند از ملحدان، موحدین، کفار، یهودیان و مسلمانان” ثابت کند و نیز این شرط را هم اضافه کرد که در آن جلسات از اختلاف بین مسیحیان ذکری به میان نیاید.

بسیاری از دانشمندان با بویل موافق بودند. و بسیاری از مسیحیان مومن به ستایش از علم و دانش پرداختند.

درایدن در پایان قرن چنین گفت: “در این صد سال اخیر تقریبا طبیعتی جدید بر ما مکشوف شده است اشتباهاتی که رفع شده، تجربیات سودمندی که به عمل آمده و رموز بسیاری که در نورشناخت، پزشکی، کالبدشناسی، و نجوم کشف شدهاند بیش از آن است که در اعصار ساده و جاهلانهای که شامل زمان ارسطو تا کنون میشود آشکار شدهاند” این یک اغراق هیجانزده ولی پرمعنایی است که اعتقاد “نوگرایان” را مبنی بر شکست “پیشینیان” در نبرد کتابها آشکار میساخت. در هر صورت، انسانها به ناچار میدیدند که دانش شناخت انسانی را توسعه میبخشد، حال آنکه مذاهب باهم ستیزهجویی میکنند و سیاستمداران باهم میجنگند. علوم اکنون در میان اعمال متهورانه انسانها به افتخاری بزرگ نایل آمده بودند; در حقیقت، در اواخر این دوره، به آن همچون منادی آرمانشهر و منجی بشر درود فرستادند. فونتنل در 1702 گفت: “به کاربردن علم در طبیعت روز به روز توسعه مییابد و هر روز با شگفتی تازهتری مواجه میشویم. روزی فرا خواهد رسید که انسان با گذاشتن بال به هوا پرواز کند. هنر پیشرفت خواهد کرد ... تا آنجا که سرانجام یک روز خواهیم توانست به ماه پرواز کنیم.” همه چیز به پیش میرفت، مگر انسان.

ص: 615

فیزیک نوزدهم

---

آیزک نیوتن

1642-1727

I- ریاضیدان

وی در بیستوپنجم دسامبر 1642 (تقویم قدیم)1 ، سال درگذشت گالیله، در مزرعهای کوچک واقع در وولستورپ در ولایت لینکن به دنیا آمد; رهبری فرهنگی در این دوره، مانند رهبری اقتصادی، از جنوب به شمال انتقال مییافت. هنگام تولد آنقدر ضعیف و نحیف بود که (مادرش بعدها به او گفت) میتوانستند او را توی شیشهای یک لیتری جای دهند، و نیز آنقدر ناتوان بود که هیچ کس باور نمیکرد بیش از چند روز زنده بماند چون پدرش چند ماه پیش از آن بدرود حیات گفته بود، مادر و عمویش وی را بزرگ کردند. او را در سن دوازدهسالگی به مدرسه دولتی در گرانتم فرستادند; در آنجا پیشرفتی نمیکرد و از مدرسه گزارش دادند که “تنبل” و “بیعلاقه” است، از انجام تکالیف درسی غفلت میورزد، و بیشتر وقتش را صرف اختراعات مکانیکی از قبیل ساعت آفتابی، چرخهای آبی، و ساعتهای خانگی میکند. پس از دو سال که در مدرسه گرانتم بود، وی را از مدرسه بیرون آوردند تا در کار مزرعه به مادرش کمک کند، لیکن در آنجا هم از انجام وظیفه شانه خالی میکرد و به خواندن کتاب و حل مسائل ریاضی میپرداخت. عموی دیگرش، که از استعدادش آگاه شده بود، او را مجددا به مدرسه فرستاد و ترتیبی داد که وی را به عنوان دانشجوی مستخدم یعنی دانشجویی که هزینه تحصیلیش را با کار و خدمت تامین میکند در کالج ترینیتی کیمبریج بپذیرند. چهار سال پس از آن، دانشنامهاش را گرفت و اندکی بعد به عضویت کالج برگزیده شد. بیشتر با ریاضیات، نور شناخت نجوم، و علم احکام نجوم سروکار داشت; به مبحث اخیر حتی تا زمان پیری هم علاقهمند بود.

*****تصویر

متن زیر تصویر : هنرمندی ناشناس: آیزک نیوتن. گالری ملی چهره ها، لندن (آرشیو بتمان)

---

(1) منظور تقویم یولیانی است در مقابل تقویم جدید که تقویم گرگوری باشد.-م.

ص: 616

در 1669 استاد ریاضیاتش به نام آیزک برو از مقام خود استعفا داد و نیوتن را، که “نابغهای بیهمتا” میخواند، به جانشینی خود توصیه کرد; این توصیه مورد قبول قرار گرفت، نیوتن برگزیده شد و مدت 34 سال در مقام کرسی استادی کالج ترینیتی باقی ماند. او استاد موفقی نبود. منشیش درباره او چنین گفته است:”کمتر کسی در ساعت درسش حاضر میشد، و تعداد انگشتشماری از تدریسش چیز میفهمیدند، به طوری که بعضی اوقات، به سبب نبودن شنونده کافی، با دیوار صحبت میکرد.” بعضی اوقات که هیچ شنوندهای نبود، اندوهگین به سوی اطاقش برمیگشت. در آنجا یک آزمایشگاه درست کرد. این تنها آزمایشگاهی بود که در آن زمان در کیمبریج یافت میشد. وی به تحقیقات بسیار، غالبا در کیمیاگری، میپرداخت و در همه حال، “تبدیل فلز هدف عمده وی بود”. و نیز به “اکسیر زندگی” و “کیمیا” علاقه داشت. از 1661 تا 1692، و حتی در آن زمان هم که کتاب اصول را مینوشت، به مطالعات کیمیاگری ادامه میداد; دستنوشته های صدهزار کلمهای یا بیشتر خود را درباره کیمیاگری، که “فاقد ارزش” میپنداشت، منتشر نکرد. بویل و دیگر اعضای انجمن سلطنتی ساخت به کار طلاسازی سرگرم بودند. هدف نیوتن آشکارا مادی و بازرگانی نبود; به منافع مادی هرگز علاقه نشان نمیداد. محتملا در پی یافتن قانون یا فرایندی بود که بدان وسیله عناصر را بتوان به عنوان دگرگونیهای تبدلپذیر یک ماده اصلی تعبیر کرد. در کیمبریج بیرون از اطاقش باغچهای داشت; در آن قدم میزد و چون فکری در سرش راه مییافت، شتابان به پشت میزش بر میگشت تا آن را یادداشت کند. اندکی مینشست، ولی بیشتر توی اطاق آن قدر قدم میزد که (بنابه گفته منشیش) “گویی از پیروان فرقه ارسطویی” مشایین بود. مقدار کمی غذا میخورد، اغلب هم نادیده از آن میگذشت و حتی فراموش میکرد که آن را نخورده است; متاسف بود از اینکه قسمتی از اوقات خود را برای خوردن و خوابیدن صرف میکند. “برای صرف غذا کمتر به سالن غذاخوری میرفت، و اگر هم به یادش میآوردند، بیتوجه، با کفش پاشنه خوابیده، در حالی که فراموش میکرد بند جورابش را ببندد، و با موهای تقریبا پریشان در آنجا حضور مییافت ... “ داستانهای بسیاری در خصوص حواس پرتی او گفته و پرداختهاند. در این مورد مطمئنیم که چون از خواب برمیخاست، ساعتها برهنه توی رختخوابش مینشست و در اندیشه فرو میرفت. هرگاه شخصی به دیدارش میآمد، بعضی اوقات به اطاق دیگر میرفت، به یادداشت کردن نظراتش سرگرم میشد، و وجود مهمانش را از یاد میبرد.

در آن سیوپنج سالی که در کیمبریج کار میکرد، معتکف درگاه دانش بود. “قوانین فلسفی کردن” یعنی قوانین روش و تحقیقات علمی را تنظیم کرد. قوانینی را که دکارت در گفتار در روش خود به عنوان اصول لمی وضع کرده بود تا حقایق عمده با استنتاج از آنها اخذ شوند رد کرد. موقعی که نیوتن گفت:”من فرضیه نمیسازم”، مقصودش این بود که برای

ص: 617

چیزهایی که از حدود مشاهده پدیده خارجند نظریهای به وجود نیاورده است; بنابراین، خاصیت گرانش را بر فرض و حدس بنیاد نمینهاد، بلکه شیوه عمل آن را وصف و قوانینش را تنظیم میکرد. وی مدعی نبود که از فرضیه به عنوان راهنمای تجربیات پرهیز میکرده است، بلکه، بالعکس، آزمایشگاهش را وقف امتحان صدها نظر و احتمال کرد و یادداشتهایش مملو بودند از فرضیاتی که روزی آنها را آزمایش و سپس طرد کرده بود. قیاس را هم رد نکردهاست; او فقط اصرار داشت که قیاس باید از امور واقع آغاز کند و به اصول منتج شود. روشش این بود که راه های ممکن برای حل یک مسئله را تصور کند، مشکلات ریاضی آن را برطرف سازد، و با محاسبه آنها را بیازماید. وی نوشت: “وظیفه کلی فلسفه [طبیعی] در این نهفته است: نیروهای طبیعت را باید از روی پدیده های حرکت تحقیق، و بعد، از روی این نیروها، پدیده های دیگر را ثابت کرد.” وی ترکیبی از ریاضیات و تخیل بود، و کسی که این دو را ندارد نمیتواند او را درک کند. به سخن ادامه دهیم. شهرتش در دو چیز است حساب و گرانش. وی کار بر روی مبحث نخستین را در 1665، با یافتن مماس و شعاع انحنا در هر یک از نقاط منحنی، آغاز کرد. وی این شیوه را حساب ننامید، بلکه “فلوکسیون” خواند و این اصطلاح را چنان توضیح داد که کاملتر از آن نمیتوانیم بیاوریم:

خطوط را با حرکت مداوم نقطه ها، و نه با تقابل اجزا، میتوان تعریف و به همین طریق به وجود آورد; همچنین سطوح (سطح مستوی) را با حرکت خطوط، اجسام را با حرکت سطوح، زوایا را با چرخش اضلاع، و اجزای زمان را با شار مداوم، و همین طور کمیتهای دیگر ... بنابراین، نظر به اینکه کمیتها، که در زمانهای مساوی ازدیاد مییابند و با ازدیاد یافتن به وجود میآیند، با ازدیاد یا کاهش سرعتی که با آن ازدیاد یا ایجاد میشوند، بزرگتر یا کوچکتر میشوند; من روشی پیدا کردم که کمیتها را از سرعت حرکت یا افزایشی که با آنها به وجود میآیند معلوم میکند، و چون این سرعتهای حرکت یا افزایش را فلوکسیون، و کمیتهای حاصله را “تغییرپذیر” نامیدیم، تا حدودی به روش فلوکسیون ... در سالهای 1665 و 1666 دست یافتم.

نیوتن این روش را در نامهای که در 1669برای برو نوشت، و در نامهای دیگر که به سال 1672 برای جان کالینز فرستاد، تشریح کرده است. احتمال میرود که او در به دست آوردن بعضی از نتایجی که در کتاب اصول ذکر کرده است از این روش استفاده کرده باشد.(1687)، لیکن در آنجا (احتمالا برای سهولت درک خواننده) از فرمولهای پذیرفته شده هندسی پیروی کرده است. او گزارهای از فرایند فلوکسیون خود را، بدون آنکه نام خود را بر آن نهد، در 1693 به کتاب جبر والیس افزود. توضیحی را که شرح آن آورده شد، تا سال 1704 که در ضمیمه نورشناخت خود آن را نوشت، در جایی ذکر و منتشر نکرد. یکی از خصوصیات اخلاقی نیوتن این بود که در انتشار نظریه هایش تعلل میورزید، شاید هم میخواست قبلا مشکلات موجود را

ص: 618

حل کند. بنابراین، برای اعلام قضیه دو جملهای خود1 تا سال 1676 صبر کرد، هرچند که احتمالا آن را در سال 1665 صورتبندی کرده بود. همین تاخیرات ریاضیدانان اروپایی را به چنان مباحثه شرمآوری برانگیخت که تا یک نسل موجب گسیختگی بینالملل علوم شد. زیرا در فاصله بین زمانی که نیوتن “فلوکسیون” خود را در 1669 برای دوستانش باز نمود، و زمانی که روش جدیدش را در 1704 انتشار داد، لایبنیتز در ماینتس و پاریس سیستمی مشابه کسب کرد. وی در سال 1671 نامهای حاوی نطفه حساب دیفرانسیل را به آکادمی علوم فرستاد. لایبنیتز در مسافرتی که در ژانویه تا مارس 1673 به لندن کرد، به ملاقات اولدنبورگ نایل آمد; قبلا با وی و بویل مکاتبه داشت;دوستان نیوتن بعدها اظهار عقیده میکردند مورخان شک دارند که لایبنیتز در این سفر به اشاره هایی از فلوکسیون نیوتن دسترسی پیدا کرده بود. نیوتن در ژوئن 1676 به تقاضای اولدنبورگ نامهای برای لایبنیتز فرستاد و روش تحلیل خود را برای وی تشریح و تعریف کرد. لایبنیتز در ماه اوت نامهای برای اولدنبورگ نوشت و نمونهای از حساب خود را در آن ذکر کرد و در ژوئن 1677، طی نامهای دیگر برای اولدنبورگ فرستاد، فرق روش حساب دیفرانسیل و سیستم علامتی خود را با نیوتن توضیح داد، وی مجددا در شماره اکتبر سال 1684 نشریه آکتا ارودیتوروم به تعریف حساب دیفرانسیل خود پرداخت و در 1686 سیستم حساب انتگرال خود را منتشر کرد.نیوتن در طبع نخستین اصول (1687) کشف مستقل محاسبات لایبنیتز را ظاهرا پذیرفت:

وقتی که در نامه هایی که بین من و آن هندسهدان عالیمقام، جی. دبلیو. لایبنیتز، در ده سال پیش مبادله شد اشاره کردم که به تعیین بیشینه و کمینه، ترسیم مماس، و امثالهم آگاهی یافتهام، ... . آن مرد عالیمقام پاسخ داد که وی نیز به شیوهای مشابه دست یافته است و آن را برایم فرستاد که با روش من تقریبا اختلافی نداشت، مگر ... از نظر کلمات و علامات.

این اعتراف بزرگوارانه میبایستی از مباحثه و جدال جلوگیری میکرد. اما در 1699 یک ریاضیدان سویسی، در نامهای که برای انجمن سلطنتی فرستاد، ابراز عقیده کرد که لایبنیتز حسابش را از نیوتن اقتباس کرده است.

لایبنیتز در 1705 طی نقدی، که به طور ناشناس بر نور شناخت نیوتن نوشت، اشاره کرد که فلوکسیون نیوتن تقلیدی است از محاسبات لایبنیتزی. انجمن سلطنتی در سال 1712 به کمیتهای ماموریت داد تا به اسناد مربوطه رسیدگی کنند. انجمن سلطنتی تا پیش از پایان سال گزارشی تحت عنوان کومرکیوم اپیستولیکوم منتشر و تقدم نیوتن را گواهی کرد،

---

(1) که با آن هر توان عبارات دو جملهای (عبارات جبری متشکل از دو قسمت که با علامت اضافه یا منها به هم مربوط شده باشند) را میتوان، به جای ضرب کردن، با فرمول جبری به دست آورد. البته قبلا ویت و پاسکال تا حدی روی این قضیه کار کرده بودند.

ص: 619

ولی مسئله ابتکار یا اصالت لایبنیتز را برای بحث بیشتر بلاجواب رها گذاشت. لایبنیتز، طی نامه مورخ نهم آوریل 1716 که برای یک کشیش ایتالیایی در لندن فرستاد، اعتراض کرد که تفسیر نیوتن موضوع را فیصله داده است. وی در چهاردهم نوامبر 1716 بدرود حیات گفت. نیوتن بلافاصله انکار کرد که آن تفسیر “ثابت میکند که اختراع حساب دیفرانسیل وی (لایبنیتز) مستقل از مال من است.” آن تفسیر در طبع سوم اصول “1726” حذف شد. این نزاع در خور این دو فیلسوف نبود، زیرا این دو مدعی میبایستی به تقدم فرما سر تعظیم فرود میآوردند.

II- فیزیکدان

ریاضیات، با وجود زیبایی، فقط ابزاری بود برای محاسبه کمیات; مدعی مفهوم ساختن یا بیان واقعیت نبود; هنگامی که نیوتن از ابزار رویگردان شد و به تحقیقات نهایی پرداخت، قبل از هرچیز متوجه اسرار نور شد.

نخستین تدریس وی در کیمبریج روی نور، رنگ و رویت بود; نور شناخت را، طبق عادت، سیوپنج سال بعد، یعنی در 1704، منتشر کرد. وی به چاپ رغبتی نشان نمیداد.

در سال 1666، در بازار مکاره ستوربریج، یک عدد منشور خرید و به تحقیقات و تجربیات نوری پرداخت. از 1668 به بعد، تلسکوپهای متعددی، یکی پس از دیگری، ساخت. به این امید که از عیوب خاص تلسکوپهای انکساری در امان باشد، با دست خود یک تلسکوپ انعکاسی برمبنای اصول مرسن (1629) و جیمز گرگوری (1662) ساخت و بنا به تقاضای انجمن سلطنتی آن را در 1671 به آن انجمن بخشید. در یازدهم ژانویه 1672 به عضویت انجمن سلطنتی برگزیده شد. حتی پیش از ساختن تلسکوپ، به یکی از کشفیات بنیادی خود نایل شده بود (1666): نور سفید، یا نور آفتاب، ساده یا از یک جنس نیست، بلکه ترکیبی است از نور قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی، و بنفش، وقتی که شعاع کوچکی از نور آفتاب را از یک منشور شفاف گذراند، معلوم شد که نور یکدست و یکرنگ نیست، بلکه همه رنگهای رنگین کمان در آن وجود دارند، و هر رنگ ساده از زاویه یا با درجه انکسار ویژه خود از منشور گذشته است; و اینکه رنگها به صورت دسته ها با نوارهایی در آمده و تشکیل طیفی پیوسته دادهاند که یک سر آن قرمز و سر دیگر آن بنفش است. محققان بعدی ثابت کردند که مواد مختلفی هنگام سوختن نورانی میشوند، طیفهای مختلفی از خود ساطع میکنند; با مقایسه این طیفها با طیفی که از یک ستاره معین به دست میآید، تا حدی تجزیه اجزای متشکله شیمیایی ستاره امکانپذیر گشت. حتی با مشاهدات دقیقتری که روی طیف ستاره به عمل آمد، توانستند اندازه تقریبی حرکت آن را

ص: 620

به طرف زمین یا دور شدن آن را از زمین معلوم کنند. از روی این محاسبات، مسافت ستارگان را به طور نظری استنتاج کردند. بنابراین، کشف ترکیب نور و انکسار آن به صورت طیف، و به وسیله نیوتن، تقریبا نتایج و اثراتی کیهانی در علم نجوم داشته است.

نیوتن، که این نتایج را تا این حد پیشبینی نکرده بود، ولی (همان طور که به اولدنبورگ نوشت) حس میکرد به “عجیبترین، هرچند نه مهمترین، کشفی که تا کنون در کار طبیعت به دست آمده” دسترسی پیدا کرده است، در اوایل سال 1672 نامهای که تحت عنوان “نظریه جدید در باره نور و رنگ” برای انجمن سلطنتی فرستاد. این نامه در تاریخ 8 فوریه برای اعضای انجمن قرائت شد و چنان مباحثه و جنجالی برانگیخت که از انگلستان گذشت و به قاره اروپا رسید. هوک در کتاب میکروگرافی (1664) خودش تجربهای مشابه تجربه منشور نیوتن را بیان داشته بود; وی یک نظریه موفق رنگ را از آن استنتاج نکرده بود، اما چون نیوتن تقدم وی را در این زمینه نادیده گرفته بود، احساس کوچکی میکرد و به آن دسته از اعضای انجمن سلطنتی که از نتایج نیوتن انتقاد میکردند پیوست. این مجادله تا سه سال ادامه داشت. نیوتن لاغر اندام نوشت: “از بحث و مجادلهای که نظریه من درباره نور برانگیخته است آنقدر معذب شدهام که خودم را به سبب بی احتیاطی و جدا شدن از چنین آرامش متبرکی، در پی چیزهای بیهوده، سرزنش میکنم.” زمانی به این اندیشه بود “با عزم ثابت تا ابد با فلسفه وداع گویم و فقط برای ارضای خاطر خودم کار کنم.” اختلاف دیگر وی با هوک بر سر وسیله انتشار نور به وجود آمد. هوک نظریه هویگنس را، که میگفت نور روی امواج “اثیر” حرکت میکند، پذیرفته بود. نیوتن استدلال میکرد که این نظریه نمیتواند توضیح دهد که چرا نور روی خطوط مستقیم حرکت میکند. در عوض وی “نظریه ذرهای” را عنوان کرد: نور اجسام نورانی نتیجه انتشار ذرات ریز بیشماری است که در فضای خالی روی خطوط مستقیم با سرعتی حدود سیصد هزار کیلومتر در ثانیه حرکت میکنند.وی وجود اثیر را به عنوان وسیله یا واسطه انتشار نور رد کرد، لیکن بعد آن را به عنوان واسطهای برای نیروی گرانشی پذیرفت.1 نیوتن بحث نور را در 1704 در کتاب نور شناخت گرد آورد. این کتاب را خوشبختانه به زبان انگلیسی (اصول به زبان لاتینی نوشته شده بود) و برای “خوانندگان سریع الانتقالی که از نورشناخت هنوز اطلاع ندارند”نوشت. در پایان کتاب سیوشش سوال اضافی مطرح کرد. سوال اول نوعی پیشگویی بود: “آیا اجسام در مسافتی معین بر نور اثر نمیگذارند، با عمل خود اشعه

---

(1) بعدها فیزیکدانان نظریه موجی هویگنس را، بر این اساس که فرضیه ذرهای نیوتن پدیده های پراش، تداخل و قطبش را به نحو رضایتبخش توضیح نداده است، ترجیح دادند. فیزیکدانان معاصر مایلند این دو نظر را با هم در آمیزند تا پدیده هایی را که ظاهرا دربردارنده ذرات و امواجند تبیین نمایند. فوتونها یا کرانتومهای امروز یاد ذرات نیوتن را زنده میکنند. امروز اثیر معتبر نیست.

ص: 621

آن را خم نمیکنند و این عمل در مسافات کمتر نیرومندتر نیست”1 و سوال سیام: “آیا ممکن نیست که طبیعت اجسام را به نور و نور را به اجسام تبدیل کند”

III- منشا و اصل گرانش

به سال 1616 نیوتن در نخستین مراحل تکامل علمی خود بود. در آن سال نخستین اثرش در نورشناخت به وجود آمد; لیکن بعد، در ماه مه آن سال، گفت: “من به روش معکوس فلوکسیون دست یافته بودم; و در همان سال، در باره جاذبه، که از مدار زمین تا ماه ادامه دارد، در اندیشه شدم ... بدین وسیله نیرویی را که ماه را در مدار خودش نگاه میدارد با نیروی جاذبه در سطح زمین مقایسه کردم و دیدم که این دو تقریبا باهم برابرند. ... . در آن سالها من در عنفوان زندگی بودم.” در 1666 طاعون به کیمبریج رسید و نیوتن برای آنکه از این بیماری در امان باشد، به مسقطالراسش وولستورپ رفت. در اینجا به داستانی جالبتر برخورد میکنیم. ولتر در کتاب فلسفه نیوتن خود (1738) نوشت:

دختر برادر نیوتن، مادام کوندویی، برایم چنین تعریف کرد که نیوتن دریکی از روزهای سال 1666، که در ییلاق به سر میبردهاست، میوهای را میبیند که از درختی به زیر میافتد و سخت در اندیشه علتی که جسمی را در یک خط مستقیم به سوی خود میکشد، و اگر ادامه یابد، تقریبا از مرکز زمین نیز میگذرد فرو میرود.

این کهنترین گفتهای است که در باره داستان سیب شنیدهایم. این داستان نه در زندگینامه های اولیه نیوتن دیده شده و نه از زبان خودش شنیده شده که چگونه به مفهوم گرانش عمومی رسیده بوده است; این داستان اکنون به صورت افسانه درآمده است. یکی دیگر از داستانهای ولتر احتمال واقعیت بیشتری دارد: بیگانهای از نیوتن میپرسد که قوانین گرانش را چگونه کشف کرده است، و او جواب میدهد: “با اندیشیدن مداوم به آنها” واضح است که نیوتن تا سال 1666 نیروی جاذبهای را که سیارات را در مدار شان نگاه میدارد و با جذر مسافتشان از خورشید به طور معکوس تغییر مییابد محاسبه کرده بود. اما تا آن زمان نتوانسته بود آن نظریه را با محاسبات ریاضی وفق بدهد. آن را به کناری گذاشت و تا هجده سال چیزی در آن باره منتشر نکرد.

نیوتن نخستین کسی نبود که گرانش بین ستارگان را مطرح کرد. یکی از ستارهشناسان قرن پانزدهم فکر میکرد که آسمان نیرویی که مغناطیس بر آهن وارد میکند بر زمین وارد میآورد، و چون زمین نیز از هر سوی کشیده میشود در نتیجه، زمین در میان مجموعه

---

(1) مقایسه کنید با آلبرت اینشتین “نسبیت” (نیویورک: 1900)، ص 88.

ص: 622

این نیروها معلق به جای میماند. کتاب مغناطیس گیلبرت (1600) افکار را متوجه تاثیرات مغناطیسی حول اجسام کرد، و خود او در اثری که چهل و هشت سال (1651) پس از مرگش انتشار یافت چنین نوشت:

نیرویی که از ماه بیرون میآید به زمین میرسد، و همین طور خاصیت مغناطیسی زمین نیز در منطقه ماه نفوذ میکند; هر دو برحسب یک نسبت و عمل مشترک جاذب و مجذوب بوده و درهم میآمیزند; اما زمین چون بزرگتر و پهناورتر است، بر ماه بیشتر اثر میگذارد.

ایسمایلیس بویار در اثر خود به نام آسترونومیا فیلولائیک چنین نظریه داده است که جاذبه متقابل سیارات با عکس مجذور مسافت بین آنها تغییر مییابد. آلفونسو بورلی در کتاب نظریه هایی درباره سیارات مدیچی (1666) چنین گفته است: “هر سیاره و قمر دور یک کره اصلی کیهان، که منشا نیروست، میچرخد و آن کره آنها را طوری میکشد و نگاه میدارد که هرگز از آن جدا نمیشوند و، در حالی که همیشه به دوران خود ادامه میدهند، هرجا که آن کره برود، به دنبالش حرکت میکنند.” و نیز توضیح داد که مدارا این سیارات و اقمار نتیجه نیروی گریز از مرکز دورانشان “(همانطور که در چرخ یا قلاب سنگی که پرتاب شده است میبینیم”) و نیروی جاذبه مرکز خورشید شان، که متقابلا بر آنها وارد میشود، میباشد. کپلر جاذبه را جز لاینفک اجرام سماوی میدانست و تا چندی فرض میکرد که نیروی آن با عکس مجذور فاصله آنها تغییر میپذیرد. این نظر پیش از نیوتن مطرح شده است. اما او این فرمول را بعدها رد کرد و فرض نمود که جاذبه با ازدیاد مسافت، به نسبت مستقیم کاهش مییابد. بررسی نظریه گرانش با فرضیه گردشارهای دکارت، که در اجرام اولیه تشکیل میشوند و آنگاه عمل و مدار هر جز را تعیین میکنند، دگرگون شد. بسیاری از تحقیقات هوشمندانه انجمن سلطنتی روی ریاضیات گرانش سرگردان و متحیر مانده بود. هوک در 1674 در کتاب کوشش برای اثبات حرکت سالانه زمین یازده سال از اعلام گرانش نیوتن پیشی گرفت:

من به تبیین نظامی از جهان خواهم پرداخت که از بسیاری جهات با آنچه تا کنون گفتهاند متفاوت است و همه اشیا را با قوانین مشترک حرکات مکانیکی هماهنگ میسازد. این تبیین بر سه فرض بنا نهاده شده است، نخست، هریک از اجسام کلیه اجرام سماوی دارای نیروی جاذبهای به طرف مرکز خود است، که بدان وسیله نه تنها ذراتش را به سوی خود میکشد و نمیگذارد از آن دور شوند ... ، بلکه اجسام سماوی دیگری را هم که در میدان فعالیتش باشند، چون به حرکت راستوار و ساده در آیند، در امتداد همان خط مستقیم به حرکت خود ادامه میدهند، تا اینکه نیروی موثر دیگری آنها را منحرف سازد. ... فرض سوم چنین است که این نیروهای جاذبه هر قدر مرکز شان به جسمی که میچرخانند نزدیکتر باشد، بیشتر و نیرومندتر بر آن تاثیر میگذارد.

ص: 623

هوک در این رساله حساب نکرده بود که نیروی جاذبه با مجذور فاصله نسبت معکوس دارد. لیکن اگر حرف اوبری را باور کنیم، وی این اصل را برای نیوتن، که خود مستقلا بدان دست یافته بود، فرستاد. هوک در ژانویه 1684 فرمول عکس مجذور را به رن و هاله، که آن را پذیرفته بودند، ارائه داد. آنان به هوک یادآوری کردند که آنچه مورد نیاز است فرض صرف نیست، بلکه یک اثبات ریاضی است که: بر مبنای آن، قانون گرانش بتواند مسیر سیارات را تبیین نماید. رن برای هوک و هاله جایزهای به مبلغ چهل شیلینگ (100 دلار) تعیین کرد که هر کدام توانستند گرانش را از نظر ریاضی در ظرف دو ماه ثابت کنند، آن را تصاحب میکنند. تا آنجا که ما آگاهیم، هیچ کدام موفق نشدند.

هاله در یکی از روزهای اوت 1684 به کیمبریج رفت و از نیوتن پرسید که چنانچه نیروی جاذبه خورشید بر یک سیاره به نسبت عکس مجذور فاصله بین آن دو تغییر کند، مدار آن سیاره به چه صورتی در میآید. نیوتن پاسخ داد: بیضی. چون کپلر با مطالعه ریاضی مشاهدات تیکو براهه به این نتیجه رسیده بود که مدارات سیارهای بیضوی هستند، در نتیجه، ریاضیات موجب تثبیت نجوم شد، بالعکس نیوتن اضافه کرد که وی در سال 1679 به تفصیل روی این محاسبات کاملا عمل کرده است، اما چون پی برد که مقادیری که در آن موقع برای قطر زمین و مسافت زمین از ماه درنظر بودند مطابقت ندارند، آنها را به کنار گذاشت; یا شاید هم بیشتر به این علت که مطمئن نبود بتواند نیروی جاذبه خورشید، سیارات، و ماه را همان بداند که اگر تمامی جرم آنها در مرکز شان قرار داشت میبود. اما پیکار در سال 1671 اندازه های جدید شعاع زمین و یک درجه از طول جغرافیایی را، که برابر 1111 کیلومتر حساب کرده بود، اعلام داشت; و هیئت اعزامی پیکار، که در سال 1672 به کاین رفته بود، به وی امکان داد تا فاصله خورشید از زمین را 140,000,000 کیلومتر تخمین بزند (رقم کنونی 148,000,000 کیلومتر است). این برآوردهای جدید با محاسبه نیروی گرانش نیوتن تطبیق میکردند; و با محاسبات بیشتری که در 1685 به عمل آمدند، وی متقاعد شد که یک کره اجسام را طوری به سوی خود میکشاند که گویی همه جرم آن در مرکزش متمرکز است. از آن پس، اطمینان بیشتری به فرضیه خود پیدا کرد. وی میزان سرعت سقوط سنگی را که به سوی زمین پرتاب میشود با سرعتی که ممکن است ماه، با کاهش نیروی گرانش زمین بر ماه و بر اثر مجذور مسافت بین آن دو، به سوی زمین سقوط کند مقایسه کرد. او دریافت که این نتایج با آخرین داده های نجومی توافق دارند، و چنین نتیجه گرفت که نیرویی که موجب سقوط سنگ میشود با نیرویی که ماه را، علیرغم نیروی گریز از مرکز خودش، به سوی زمین میکشاند یکی است. موفقیت نیوتن در این بود که این نتیجه را در مورد همه اجسام در فضا به کار میبرد، با این برداشت که کلیه اجرام سماوی دستخوش شبکهای از تاثیرات گرانش هستند و نشان داد که محاسبات ریاضی و مکانیکی وی با رصدهای

ص: 624

منجمان، خاصه با قوانین سیارهای کپلر، موافقت دارند.1 نیوتن مجددا روی محاسباتش کار کرد و در نوامبر 1684 آنها را برای هاله فرستاد. هاله، که به اهمیت آنها پی برده بود، به وی اصرار کرد تا آنها را به انجمن سلطنتی بدهد. نیوتن در پاسخ به این تقاضا رساله گزاره های حرکت را، که خلاصهای از نظریاتش درباره حرکت و گرانش بود، برای مجمع فرستاد (فوریه 1685). در مارس 1686 تشریح مفصلتری را آغاز کرد و در 28 آوریل 1686 دستنوشته کتاب اول (حرکت اجسام) از اصول ریاضی فلسفه طبیعی را به انجمن عرضه داشت. هوک بلافاصله متذکر شد که وی این نظریه را قبل از نیوتن، در 1674، آورده است. نیوتن، در نامهای که برای هاله نوشت، پاسخ داد که هوک تصور عکس مجذور را از بورلی و بویار اقتباس کرده است. این بحث موجب رنجش خاطر طرفین شد; هاله در این میان نقش یک مصلح را بازی کرد، و نیوتن برای اینکه از هوک دلجویی کند و ضمنا اعتبار “دوستانمان رن، هوک و هاله” را که “قانون عکس مجذور را قبلا استنتاج کردهاند” فراهم کرده باشد، تفسیری را تحت عنوان “گزاره چهارم” به آن کتاب اضافه کرد.

لیکن این بحث و مجادله آن قدر وی را درمانده کرده بود که در نامهای که برای هاله در خصوص حاضر بودن کتاب دوم نوشت (20 ژوئن 1687)، اضافه کرد که “اکنون قصد دارم نوشتن کتاب سوم را متوقف کنم. فلسفه همچون زن گستاخ و ستیزهجویی است که مرد بهتر است درگیر دعواهای دادگاه باشد تا با او بسازد.” هاله او را به ادامه کار تشجیع کرد و در سپتامبر 1687 صورت کامل اثر او، با مهر چاپ انجمن سلطنتی و رئیس آن زمان آن، سمیوئل پیپس، منتشر شد. چون انجمن پول کافی در اختیار نداشت، هاله، با وجود فقر مالی، تمام هزینه چاپ را از جیب خود پرداخت. سرانجام، پس از بیست سال تدارک، مهمترین کتاب دانش قرن هفدهم که فقط کتاب گردش افلاک آسمانی (1543) کوپرنیک و اصل اجناس داروین (1859) از لحاظ عظمت تاثیر بر ذهن اروپای تحصیلکرده با آن برابری میکردند. منتشر شد، این کتاب بنیان رویدادهای تاریخ اروپای جدید به شمار میروند.

IV- کتاب اصول

پیشگفتار عنوان را روشن میکند:

چون گذشتگان (همان طور که پاپوس2 گفته است) در امر تحقیق در باره اشیای طبیعی به

---

(1) قوانین کپلر (1609-1619): 1- مدار هر سیاره به دور خورشید بیضیی است که خورشید در یکی از کانونهای آن قرار دارد; 2- شعاع حامل هر سیاره (خط واصل میان خورشید و سیاره) در زمانهای مساوی سطوحی مساوی میپیماید; 3- نسبت مربعات زمانهای حرکت انتقالی هر دو سیاره به یکدیگر مساوی است با نسبت مکعبات فواصل متوسط آنها از خورشید، فرمول آخر به قانون عکس مجذور منتهی شد.

(2) ریاضیدان اوایل قرن چهارم میلادی، اهل اسکندریه، آثار ریاضیدانان متقدم خود را در اثر خود “مجموعه” جمع آوری کرد و بسیاری از تتبعاتی را که اصل آنها اینک مفقود شده است در اختیار جهان علم قرار داد.-م.

ص: 625

دانش مکانیک بسیار ارج میگذاشتند و چون امروزیها، که با کنار گذاشتن صورتهای ذاتی [حکمای مدرسی] و کیفیات پنهانی کوشیدهاند تا پدیده های طبیعت را تابع قوانین ریاضی بنمایاند، من در این رساله ریاضیات را تا آنجا که به فلسفه [طبیعی] بستگی دارد، بسط و گسترش داده ام. ... لذا ما این اثر را به عنوان اصول ریاضی فلسفه عرضه میداریم; زیرا به نظر میرسد که همه مشکلات فلسفه در این باشد; بررسی نیروهای طبیعت از روی پدیده های حرکات، و آنگاه تبیین پدیده های دیگر از روی این نیروها.

این دیدگاه قطعا میباید مکانیکی باشد:

کاش با همین گونه استدلال میتوانستیم بقیه پدیده های طبیعت را با استفاده از اصول مکانیکی به دست بیاوریم، زیرا من با دلایل بسیاری که در دست است به این شک افتادهام که همه به نیروهای معینی بستگی دارند که اجزای ذرات جسم بر اثر آن نیروها، و به عللی که هنوز بر ما آشکار نشدهاند، یا متقابلا به سوی یکدیگر گرایش پیدا میکنند و به اشکال منظم به هم میپیوندند، یا اینکه از یکدیگر جدا میشوند و همدیگر را دفع میکنند; در مورد نیروهای ناشناخته، فلاسفه بیهوده در طبیعت به کاوش پرداختهاند; اما من امیدوارم اصولی که مطرح کردهام موجب روشن شدن این روش یا پدیدار شدن شیوه فلسفی صحیحتری بشوند

نیوتن، پس از طرح چند تعریف و اصل متعارف، سه قانون حرکت را صورتبندی کرد:

1 -جسمی که از تاثیرات نیروهای خارجی برکنار باشد یا ساکن است یا حرکت راستوار متشابه دارد.

2 -هر تغییری در مقدار حرکت متناسب است با نیرویی که موجب این تغییر میشود و امتدادش همان امتداد نیروست.

3 -در مقابل هر عمل، عکس العملی متقابل با آن هست. نیوتن با این قوانین و قانون عکس مجذور به صورتبندی اصل گرانش اقدام کرد. صورت کنونی آن یعنی اینکه هر ذره ماده ذره دیگر را با نیرویی به سوی خود میکشد که با جرم دو جسم رابطه مستقیم، و با مجذور فاصله آنها رابطه معکوس دارد با چنین کلماتی در کتاب اصول نیست; اما نیوتن این فکر را در طی تفسیری کلی، که کتاب دوم را پایان میبخشد، چنین بیان کرده است: “جاذبه ... بر طبق کمیت ماده جامدی که در آنها (خورشید و سیارات) وجود دارد عمل میکند و خاصیت خود را از هر سو گسترش میدهد ... و همیشه به نسبت عکس مجذور فاصله کاهش مییابد”. وی این اصل و قوانین حرکت خود را در مورد مدارات سیارهای به کار بست و پی برد که محاسبات ریاضیش با مدارات بیضویی که کپلر استنتاج کرده بود هماهنگند. نیوتن استدلال کرد که سیارات بر اثر نیرویی که آنها را به سوی خورشید میکشد و با مجذور مسافتشان از مرکز خورشید نسبت معکوس دارد، از حرکت راستوار منحرف میشوند و در

ص: 626

مدار بیضوی قرار میگیرند. با اصول مشابه، نیروی کشش مشتری بر اقمار آن، و نیروی کشش زمین بر ماه را تعیین کرد. وی ثابت کرد که نظریه گردشارهای دکارت، که به منزله نخستین صورت کیهان بیان شدهاند، نمیتواند با قوانین کپلر سازگار باشد. نیوتن حجم هر سیاره را حساب کرد و چگالی زمین را پنج برابر آب تعیین نمود(رقم کنونی 5,5 است). مسطح بودن قطبین زمین را از نظر ریاضی توضیح داد و برآمدگی زمین در قسمت استوا را ناشی از کشش گرانشی خورشید دانست. محاسبات کشندها را، که ناشی از کشش مشترک خورشید و ماه بر دریا میدانست، پیدا کرد و، از روی همین عمل مشترک خورشید و ماه، نقاط اعتدالین را تعیین نمود. خط سیر ستارگان دنبالهدار به سمت مدارهای منظم را تعیین، و پیشگوییهای هاله را ثابت کرد. با تعمیم کشش گرانشی به همه ستارگان و سیارات، به تصویر یک دنیای مکانیکی پرداخت که بسیار پیچیدهتر از آن بود که فرض کرده بودند; زیرا اکنون هر سیاره یا ستارهای را به صورتی که تحت تاثیر یکدیگر قرار دارند مینگریستند.

اما نیوتن برای همین پیچیدگیهای اجرام سماوی قانون وضع کرد: دورترین ستارگان تابع همان اصول مکانیکی و ریاضی هستند که ذرات زمین از آنها پیروی میکنند. تا کنون پنداشت انسانی از قانون نتوانسته بود چنین بیباکانه در فضا رسوخ کند. چاپ نخست اصول بزودی به فروش رسید و چاپ دوم تا سال 1713 منتشر نشد. نسخه های این کتاب چنان نایاب شده بودند که یکی از دانشمندان آن را با دست استنساخ کرد. این کتاب به عنوان یکی از بزرگترین آثار علمی پذیرفته شده بود، اما هنوز هم عدهای از آن انتقاد میکردند. فرانسه به گردشارهای دکارت چسبیده بود و دستگاه نیوتن را تا زمانی که ولتر در 1738 شرحی ستایشگرانه از آن به دست داد، نپذیرفت. کاسینی و فونتنل ایراد میگرفتند که گرانش فقط یکی از نیروها یا کیفیات مرموز است; نیوتن پارهای روابط بین اجرام سماوی را مطرح کرده بود، ولی خواص و طبیعت گرانش را، که مثل وجود خدا پوشیده میماند، آشکار نساخته بود. لایبنیتز استدلال میکرد که اگر نیوتن نتواند ثابت کند که مکانیسم گرانش در فضای به ظاهر خالی چه تاثیری بر اشیایی که میلیونها کیلومتر دور از ما قرار دارند میتواند داشته باشد، گرانش ارزشی بیش از یک حرف نمیتواند داشته باشد.

حتی در انگلستان این نظریه را بلافاصله نپذیرفتند. ولتر مدعی بود که، با وجودی که چهل سال از چاپ آن گذشته است، به زحمت بیست دانشمند پیدا میشوند که روی موافق به آن نشان دهند. در حالی که در فرانسه منتقدان شکوه میکردند که این نظریه در مقایسه با گردشارهای اولیه دکارت به حد کافی مکانیکی نیست، در انگلستان انتقادات عمدتا جنبه مذهبی به خود گرفته بودند. جورج بار کلی، در رساله درباره مبانی علم انسانی (1701)، اظهار تاسف کرده بود که نیوتن مکان، زمان و حرکت را به منزله چیزهای مطلق و ظاهرا جاودانی و دارای وجودی مستقل از تکیهگاه الهی تلقی کرده است. قوانین مکانیکی آن چنان دستگاه نیوتنی را فرا گرفته

ص: 627

بودند که محلی برای خدا وجود نداشت.

نیوتن هنگامی که پس از تاخیر خاص خود حاضر به انتشار و چاپ دوم کتابش شد، کوشید تا منتقدان خود را تسکین دهد. لایبنیتز و فرانسویان را مطمئن کرد که مقصود وی آن نیرویی نیست که در فضای خالی و از دور تاثیر میکند; وی به یک محیط واسطه معتقد است که انتقال را سبب میشود، ولی قصد توضیح آن را ندارد و آشکارا اعتراف کرد که به ماهیت و طبیعت گرانش آگاهی نیافته است. در همین مورد بود که در طبع دوم کتابش این کلمات را که بارها سو تعبیر شدهاند نوشت: “من فرضیه نمیسازم.” و اضافه کرد: “جاذبه باید ناشی از عاملی باشد که مدام بنا به قوانین ویژهای عمل میکند; لیکن مادی یا غیرمادی بودن این عامل را من به ملاحظه و بررسی خوانندگانم وا میگذارم.” برای اینکه بتواند از عهده پاسخگویی به اعتراضهای مذهبی برآید، شرحی کلی در مورد نقش خداوند در دستگاه خود به طبع دوم اضافه کرد. تبیینهای مکانیکی خود را به دنیای طبیعی محدود کرد; حتی در دنیای مذکور نیز از نقش خداوندی اثری دیده میشد; این ماشین بزرگ، برای جنبش، به یک منبع حرکت اولیه نیازمند بود که آن منبع میبایستی خداوند باشد; به علاوه، در کار منظومه شمسی بینظمیهایی پیش میآمدند که خداوند همه را هر چند یک بار اصلاح میکرد. برای اینکه محلی برای مداخلهجویی معجز اثر باقی بماند، نیوتن اصول بقای انرژی را ارائه داد. اکنون آن ماشین دنیایی که وی فرض میکرد انرژی خود را با گذشت زمان از دست میدهد و اگر خداوند دخالت نکند و نیروی از دست رفته را به آن باز نگرداند، وی چنین نتیجه گرفت: “این منظومه بسیار زیبای شمسی، سیارات و ستارگان دنبالهدار فقط به واسطه تدبیر و قدرت نظارت موجودی عاقل و نیرومند در حرکتند. سرانجام به فلسفهای گرایید که ممکن بود به هر دو وجه حیاتی و ماشینی تعبیر شود:

و اکنون میبایستی چیزی اضافه کنیم که به روحی بس لطیف مربوط میشود که اجسام جامد را فرا گرفته و در آنها پنهان است. اجزا و ذرات اجسام، بر اثر نیرو و عمل این روح، همدیگر را در فواصل کم جذب میکنند و اگر به هم نزدیک باشند، به یکدیگر میچسبند; و شعاع عمل اجرام الکتریکی مسافات بیشتری را در بر میگیرد و این اجسام اشیای ریز مجاور را، هم به خود جذب و هم از خود دفع میکنند، و نور پخش میشود، منعکس میگردد، میشکند، منحرف میشود، و اجسام را گرم میکند; و همه احساسات، تحریک میشوند، و اعضای جسم جانور به فرمان اراده، یعنی با ارتعاشهای این روح، که متقابلا در طول رشته های محکم اعصاب از اندامهای حسی بیرونی به سوی مغز و از مغز به عضلات منتشر میشوند، حرکت میکنند. اما اینها چیزهایی هستند که با گفتن چند کلمه نمیتوان بیان کرد، و ما نیز برای تعیین دقیق و اثبات قوانینی که موجب عمل این روح الکتریکی و کششی میشوند از تجربیات چندانی برخوردار نیستیم.

ایمان مذهبی او در واقع چه بود برای اینکه بتواند به استادی دانشگاه کیمبریج برگزیده شود، لازم بود که به کلیسای رسمی وابسته باشد، و او در مراسم مذهبی انگلیکان همیشه حضور

ص: 628

مییافت، اما منشیش میگوید: “در مورد دعاهای شخصی وی چیزی نمیتوانم بگویم; من معتقدم که مطالعه زیاد او را از انجام قسمت اعظم آنها باز میداشت.” با اینهمه کتاب مقدس را با همان شوق و ذوقی که به مطالعه کیهان داشت مطالعه میکرد. یکی از اسقفهای اعظم در تحسین وی گفته است: “شما الاهیات را بیش از همه ما میدانید;” و لاک در باره دانش او از کتاب مقدس گفت: “کمتر کسی را به پایه وی میشناسم.” نوشته های مذهبی وی بیش از آثار علمی او هستند. بر اثر مطالعات بسیار، مانند میلتن به نتایجی نیمه آریوسی رسیده بود: با وجود آنکه مسیح پسر خداست، اما از نظر زمان یا نیرو به پایه خداوند، یعنی پدرش، نمیرسد. اما نیوتن در مواردی دیگر مومنی اصیل آیین بود یا شد. گویا کتاب مقدس را نوشتهای از جانب خداوند میدانسته است و صحیفه دانیال نبی و مکاشفه یوحنای رسول را واژه به واژه به عنوان حقیقتی تمام عیار پذیرفته است. این دانشمند بزرگ زمان خود رازوری بود که با علاقه تام به نسخهبرداری از گفتار یاکوب بومه پرداخت و از لاک خواست که با وی در باره مفهوم “اسب سفید” مکاشفه یوحنای رسول بحث کند. دوستش جان کریگ را بر آن داشت تا اصول ریاضی الاهیات مسیحی را برای اثبات ریاضی زمان رجعت مسیح و نسبت بین بالاترین لذت دنیوی و سعادت اخروی مومنان در بهشت به رشته تحریر درآورد (1699). بر مکاشفه یوحنا تفسیری نوشت و استدلال کرد مقصود از ضد مسیحی که در آن پیشگویی شده، پاپ رم است. افکار نیوتن مخلوطی بود از مکانیک گالیله و قوانین کپلر باب الاهیات بومه. همانند او را به این زودیها نخواهیم دید.

V- غروب

به معنی دیگر، وی ترکیبی غیرعادی بود: مردی بود به ظاهر مجذوب نظریه ریاضی و رازوری، و در عین حال صاحب توانایی عملی و عقلی سلیم. در 1687، از طرف دانشگاه کیمبریج ماموریت یافت که به اتفاق چند نفر دیگر علیه اقدام جیمز دوم، که میخواست یک راهب بندیکتی را به درجهای ارتقا دهد که رسیدن به آن برای یک کاتولیک بدون ادای سوگندهای معمول ممکن نبود، اعتراض کند. این هیئت نتوانست پادشاه را متقاعد سازد، اما دانشگاه میبایستی عمل نیوتن را در این خصوص پسندیده باشد، زیرا در 1689 وی را به نمایندگی دانشگاه کیمبریج در پارلمنت برگزید. وی تا زمان انحلال پارلمنت در 1690 در آن سمت باقی ماند و در 1701 مجددا برگزیده شد، ولی در امر سیاست شرکت قابل ملاحظهای نداشت.

بیماری روحی و جسمی در 1692 وی را دو سال از فعالیت باز داشت. در نامه هایی که

ص: 629

برای پیپس و لاک نوشت از بیخوابی، مالیخولیا، و ترس از اذیت و آزار شکایت کرد، و نیز از اینکه “ثبات فکری گذشته” را از دست داده است افسوس خورد. در 16 سپتامبر 1693 به لاک نوشت:

آقا: چون معتقد شده بودم که سعی میکردید مرا گرفتار زنان و چیزهای دیگر کنید، آن چنان تحت تاثیر قرار گرفتم که هنگامی که شخصی به من گفت شما بیمار بودهاید و زنده نخواهید ماند، پاسخ دادم کاش میمردید.

امید است مرا به خاطر این سختگیری ببخشید. زیرا اکنون متقاعد شدهام که شما منصفانه رفتار کردهاید، و از اینکه در این مورد درباره شما بد قضاوت کرده بودم، از اینکه چنین فرا نموده بودم که شما در اصلی که در کتاب نظریات خودتان عنوان کردهاید تیشه به ریشه اخلاقیات زدهاید و قرار است باز هم در کتاب دوم بدان ادامه دهید، و از اینکه شما را طرفدار هابز پنداشته بودم، از شما پوزش میطلبم، ونیز از اینکه میپنداشتم یا میگفتم که شما قصد داشتید مرا بفریبید یا دچار دردسر کنید، از شما پوزش میخواهیم.

خدمتگزار حقیر و بدبخت شما

آیزک نیوتن

پیپس، با توجه به پیغامی که از نیوتن دریافت داشته بود، در نامهای که در 26 سپتامبر 1693 نوشت، به “پریشانی ... فکری یا مغزی” اشاره کرد. هویگنس به هنگام مرگ (1695) نوشتهای بر جای گذارد که در آن طی یادداشت مورخ 29 مه 1694 مینویسد که یک اسکاتلندی به نام “آقای کالین به من اطلاع داد که هندسهدان مشهور، آیزک نیوتن، در هجده ماه پیش دیوانه شده است.” اما “بعدا صحت خود را بازیافته، به طوری که توانستهاست اصول را بفهمد.” هویگنس این خبر را طی نامه مورخ 8 ژوئن 1694 برای لایبنیتز فرستاد: “آقای نیوتن مهربان به ضایعه مغزی دچار شده و تا هجده ماه بدان بیماری دچار بوده است و میگویند دوستانش با دارو و بستری کردنش وی را معالجه کردهاند.” جمعی میپندارند که نیوتن براثر همین بیماری عصبی از کارهای علمی کناره گرفته و به مکاشفه یوحنای رسول پرداخته است، ولی ما نمیتوانیم در این مورد چیزی بگوییم. گفته میشد که “دیگر نمی توانست همچون گذشته اندیشهاش را تمرکز بخشد و اثر تازهای را هم به وجود نیاورد;” با وجود این، نیوتن در 1696 فورا مسئلهای را که یوهان برنویی “به باهوشترین ریاضیدان جهان” داده بود حل کرد; و همچنین مسئلهای که لایبنیتز در 1716 طرح کرده بود بدین سان حل شد. پاسخ وی را انجمن سلطنتی ناشناخته برای برنویی فرستاد، اما برنویی بلافاصله حدس زد که بایستی کار نیوتن باشد و چون آگاه شد، گفت: “شیر از سرپنجهاش معلوم است.” در سال 1700 تئوری سکستان را کشف کرد; وی این نکته را مخفی نگاه داشت و جز به هاله به کسی دیگر نگفت، تا اینکه در 1730 ناچار شدند آن را مجددا اختراع نمایند. و چنین به نظر میرسد که کارهای دشواری را که دولت به وی محول کرده به خوبی انجام میداده است.

ص: 630

لاک، پیپس، و دیگر دوستان نیوتن چندی میکوشیدند مقامی دولتی برایش درنظر بگیرند تا وی را از گیر اطاق و آزمایشگاهش در کیمبریج برهانند. در 1695 لرد هالیفاکس را متقاعد کردند که سرپرستی ضرابخانه را به وی محول کند. این سمتی نبود که برای دادن یک مقرری ماهانه یا انجام عملی خیرخواهانه به وی محول کنند; بلکه دولت میخواست که از اطلاعات وی در پهنه های شیمی و فلزگری در ضرب سکه جدید استفاده کند. در سال 1695 به لندن آمد و با خواهر زادهاش کثرین بارتن، معشوقه هالیفاکس، زندگی کرد. ولتر میپنداشت که زیبایی این خواهر زاده هالیفاکس را، که رئیس خزانهداری بود، بر آن داشت تا وی را در 1699 به ریاست ضرابخانه برگزیند. اما این شایعات نمیتوانند دلیل بقای بیستوهشت ساله نیوتن در این سمت و رضایت دولت از کار وی در آن مقام باشند. در پیری میبایستی روزهای خوبی را سپری کرده باشد. از وی به عنوان بزرگترین دانشمند زنده تجلیل کردند; تا این زمان هیچ دانشمندی مانند او از چنین تحسینی بهرهمند نشده است. در 1703 به ریاست انجمن سلطنتی برگزیده شد و تا روز مرگ، هرسال در آن سمت ابقا میشد. در 1705 ملکه آن به وی لقب “سر” اعطا کرد.

موقعی که با درشکهاش از خیابانهای لندن میگذشت، مردم با دیده خشوع به سیمای گلگون، بزرگوار، و خیراندیش او، که در زیر توده ای موی سفید قرار داشت، نگاه میکردند و تمی توانستند باور کنند که وی به چنین مقام ارجمند و با شکوهی دست یافته باشد. از حقوق خوبی، سالیانه 1200 پوند، برخوردار بود و پساندازهایش را عاقلانه به کار میانداخت، به طوری که، با وجود بخششهایی که میکرد و هدایایی که میداد، به هنگام مرگ 32,000 پوند از وی به جای ماند. شرکت دریای جنوب را پیروزمندانه از ورشکستگی رهانید. با همه این احوال، عبوس، بعضی اوقات زود رنج، مظنون، تودار، و همیشه محجوب ولی مغرور بود. خلوت را دوست داشت و بآسانی با کسی دوست نمیشد. به سال 1700 از بیوهای ثروتمند خواستگاری کرد; نتیجهای نگرفت و دیگر هیچگاه گرد ازدواج نرفت. چون بسیار حساس و عصبی مزاج بود، از انتقاد آزرده میشد، سخت از آن بیزار بود، و در مباحثه با شدت وحدت در مقام پاسخ بدان برمیآمد.وی از کار و استعداد خود آگاه بود، اما با فروتنی میزیست، تا آنکه با حقوق و پسانداز توانست شش نوکر اجیر کند و در اجتماع لندن به مقامی بزرگ برسد. در هفتادونه سالگی ادای دین به طبیعت آغاز شد. به بیماریهایی که به نوابغ هم اعتنا نمیکنند سنگ مثانه و عدم قدرت ضبط ادرار دچار شد و در سن هشتادوسه سالگی نقرس و در هشتاد و چهار سالگی بواسیر هم در کار آمدند. در 19 مارس 1727 درد سنگ مثانه آن چنان شدت یافت که وی را بیهوش کرد. از آن بیهوشی بیرون نیامد و روز بعد در سن هشتاد و پنج سالگی از دنیا رفت. سیاستمداران، اشراف، و فلاسفه در تشییع جنازه اش شرکت جستند; تابوتش را دیوکها و ارلها حمل کردند، و در کلیسای وستمینستر به خاک سپرده شد. شعرا در مرگش

ص: 631

مرثیه ها سرودند و پوپ برای سنگ قبرش این شعر مشهور را سرود:

طبیعت و قوانین آن در ظلمت اسرار نهفته پنهان بود، خداوند فرمود نیوتن هستی یابد! آنگاه همه اسرار برملا شد.

ولتر در سنین کهولت، و در دوران تبعید در انگلستان، از اینکه میدید جنازه ریاضیدانی را با تجلیلی که در شاهی است دفن میکنند، به سختی تحت تاثیر قرار گرفت.

شهرت نیوتن حتی تا ابعادی تقریبا نامعقول گسترش یافت. لایبنیتز خدمات رقیبش را در ریاضیات با مجموع آثار پیشین در آن علم برابر دانست. هیوم نیوتن را “بزرگترین و نادرترین نابغهای که تا کنون برای آرایش و آموزش انسانها برخاسته است” دانست و ولتر با فروتنی این نکته را پذیرفت لاگرانژ کتاب اصول نیوتن را “بزرگترین محصول فکر انسانی” خواند، و لاپلاس اطمینان داد که این اثر در تمام زمانها “برتر از سایر محصولات اندیشه آدمی خواهد بود، “ و اضافه کرد که نیوتن خوشبختترین مردمان روی زمین بود، زیرا کیهان فقط یکی است و تنها یک اصل غایی در آن وجود دارد و نیوتن آن اصل را کشف کرد. این قضاوتها ناپایدارند زیرا حقیقت، حتی در علوم، مثل گل پژمرده میشود. اگر ما بزرگی یک فرد را بر اساس حداقل آزمون ذهنی، یعنی گسترش و ادامه نفوذش، بسنجیم، نیوتن را فقط میتوان با بنیانگذاران دینهای جهان و فیلسوفان طراز اول مقایسه کرد. نفوذش تا زمانی چند بر ریاضیات انگلیسی حکمروایی آزاردهندهای داشت، زیرا “فلوکسیون” او و رقمنویسی آن از محاسبات و رقم نویسی لایبنیتز، که در اروپا رایج بود، مشکلتر به نظر میرسید. چنین مینماید که نظریه ذرهای نور وی تا یک قرن موجب کندی پیشرفت علم نورشناخت شده است اما، با همه این احوال، برخی از دانشجویان هنوز هم از نظر نیوتن یاری میگیرند. کار او در مکانیک خلاقیتی بیپایان در برداشته است. ارنست ماخ نوشته است: “همه آنچه در مکانیک از زمان وی به بعد صورت پذیرفته، بسط و توسعهای است استقرایی، صوری، و ریاضی که از همان اساس قوانین نیوتن به دست آمده است.” روحانیون در ابتدا از تاثیر اصول نیوتن در مذهب سخت بیمناک بودند; اما سخنرانیهای بنتلی، که بنابر وصیت بویل صورت گرفتند(1692) و نیوتن وی را به ایراد آنها تشجیع کرد، به ثبوت رساند که جهانبینی جدید، با تاکید بر وحدت نمایان، نظم، و شکوهمندی جهان، به منزله نشانه هایی از خرد، قدرت، و جلال خداوند و تکیهگاهی است برای ایمان مذهبی. با وجود این، همین دستگاه نیوتنی موجب شد که خدا پرستانی که فقط به وحدانیت خداوند معتقد بودند آن را به عنوان پشتیبان عقاید یکتاپرستی خود یا یکی دانستن خداوند با طبیعت و قوانینش، که میخواستند جایگزین الاهیات مسیحی کنند، بپذیرند. احتمالا تاثیر نهایی نیوتن بر دین زیان آور بود. علیرغم اعتراضات و نوشته های مذهبی یک میلیون کلمهای وی، آزادفکران میپنداشتند که او دنیایی قائم به ذات تصور کرده و وجود باری تعالی را به عنوان یک چارهاندیشی

ص: 632

تسلی دهنده در آن گنجانده است. کیهانشناسی نیوتن مخصوصا در فرانسه، هرچند که ولتر میکوشید آن را خداپرستانه جلوه دهد، موجبات پرورش الحاد مکانیکی را در بسیاری از “فیلسوفان” فراهم آورد. در فاصله بین زوال کیهانزایی دکارتی در فرانسه (حد 1740) و پیدایش نظریات نسبیت و مکانیک کوانتوم در قرن بیستم، “دستگاه دنیایی” نیوتن با مخالفت چندانی رو به رو نشد، و به نظر میرسید که صدق آن به توسط هر پیشرفت یا اکتشاف فیزیکی یا ستارهشناسی مورد تایید قرار میگرفت. اختلاف اصولی فیزیک معاصر را با مکانیک نیوتن، برای آنان که با چنین اسراری ناآشنا هستند، میتوان چنین شرح داد:

1- نیوتن فضا و مسافت، و زمان و حرکت را مطلق میپنداشت یعنی اینکه از نظر کمیت، بر حسب چیزهای بیرون از خود، تغییر نمیپذیرند. اینشتین اینها را نسبی یعنی تغییرپذیر بر حسب وضع و حرکت ناظر در مکان و زمان میشمرد.

2- نخستین قانون حرکت نیوتن آشکارا این فرض را مسلم میپنداشت که “هر جسمی یا در حالت سکون باقی میماند و یا در امتداد یک خط مستقیم به حرکت متشابه خود ادامه میدهد.” اما “سکون”، مثل سکون مسافر در یک هواپیمای سریعالسیر، همیشه نسبی است; همه اشیا حرکت میکنند و حرکت آنها هرگز روی یک خط مستقیم نیست، زیرا هر خط حرکت یا هر عمل به وسیله اجرام مجاور یا محیط بر آن تغییر مییابد (همان طور که نیوتن تشخیص داد).

3- نیوتن جرم را ثابت میپنداشت; بعضی از فیزیکدانان معاصر میپندارند که بر حسب سرعت نسبی ناظر و شی مشهود تغییر میکند.

4- اکنون به “نیرو” همچون مفهومی برای سهولت تعریف، و نه ضروری، علم مینگرند. علم بر آن است که به توصیف آثار، روابط و نتایج آن اکتفا کند. (میگویند) ما نمیدانیم و لازم هم نیست بدانیم که “آن” چیست که از یک شی متحرک به شی دیگری که بدان برخورد میکند منتقل میشود; ما فقط باید به ضبط نتایج آن بپردازیم و فرض کنیم (ولی نه هیچگاه با یقین مطلق) که اینها در آینده همان خواهند بود که در گذشته، ظاهرا بودهاند. در این نظریه، گرانش نه یک نیرو، بلکه یک سلسله روابط بین رویدادهای زمان و مکان است.

برای تسلی خاطر باید دانست که اینها و دیگر اصلاحات مکانیک نیوتن فقط در قسمتهایی (از قبیل پدیده های برقاطیسی) مهمند که در آنها ذرات گویی با سرعتی تقریبا معادل سرعت نور حرکت میکنند; در جاهای دیگر، اختلاف بین فیزیک قدیم و فیزیک جدید رامی توان نادیده گرفت. فلاسفه، در طول تاریخ از یقین و اطمینان محض رهایی یافته اند، هنوز هم ممکن است شکی فروتنانه نسبت به نظریات معاصر; از جمله نظریات خودشان، پیدا کنند. آنها در فرمولهای نسبیت، نسبیتی تغییرپذیر احساس خواهند کرد. و برآورد نهایی نیوتن را از پیروزیهای تاریخیش به یاد همه کاوندگان اتم و ستارگان خواهند آورد:

ص: 633

من نمیدانم که به چشم جهانیان چگونه جلوه خواهم کرد; اما من خود را همچون کودکی میبینم که در کنار ساحل به بازی سرگرم است و گاه و بیگاه خود را با یافتن سنگریزه ها و یا گوش ماهیهای زیباتر و صافتر از معمول دلخوش میکند، و حال آنکه اقیانوس بزرگ حقیقت، که هنوز کشف نشده، پیش رویم گسترده شده است.

ص: 634

فصل بیستم :فلسفه انگلیسی - 1648-1715

I- تامس هابز: 1588-1679

1 -تاثرات سازنده

وی در 5 آوریل 1588، پیش از موعد، به دنیا آمد; مادرش این تولد نابهنگام را بر اثر ترسی میدانست که آمدن جهازات شکستناپذیر اسپانیا و خطر حمله همهجانبه بتپرستان آدمکش در دلش انگیخته بودند. این فیلسوف بزدلی خودش را به این رانده شدن نابهنگام به عالم هستی نسبت میداد، اما او از بیباکترین بدعتگذاران عصر خود بود. ممکن است پدرش، که کشیش انگلیکان مامزبری در ویلتشر بود، خلقی ستیزهجو را برای پسرش به ارث گذاشته باشد، زیرا در یکی از منازعات که دم کلیسا در گرفت شرکت جست و سپس ناپدید شد و سه کودکش را به دست برادرش سپرد تا بزرگشان کند. کار برادر بالا گرفت و تامس در پانزدهسالگی به کالج مگدلن در آکسفرد وارد شد و یقینا در آن هنگام، به جوان ترسویی میمانست که در غار مخصوص بتهای قبیله وارد میشود. از فلسفهای که در آن دانشکده تدریس میشد چندان خوشش نیامد; خود را با دروس خارج از برنامه سرگرم میساخت، و بدین وسیله با آثار کلاسیک یونانی و لاتینی مستقیما آشنا شد. در بیست سالگی فارغالتحصیل شد و خوشبختانه به آموزگاری سر خانه ویلیام کوندیش، بعدا دومین ارل آو دونشر، استخدام شد; پشتیبانی این خانواده از وی در روزهای بدعتگذاری بسیار ارزنده بود. به اتفاق شاگردش به قاره اروپا مسافرت کرد (1610). هنگام برگشت، مدتی منشی ویژه فرانسیس بیکن بود; شاید ین اشتغال بر تحرک در ایجاد فلسفه کاملا تجربیش تاثیر داشته است. در این ایام، به گفته اوبری، “آقای بنجمین جانسن، ملکالشعرا، دوست مورد علاقه و نزدیک وی بود.” جانسن در این موقع از هابز داناتر بود، ولی هنوز خشن نشده بود. هابز بزودی به نزد خانواده کوندیش برگشت و تا سه نسل به آن خانواده پیوستگی داشت; و احتمالا با برخورداری از پشتیبانی آن حامیان نیرومند و متنفذ بود که عقاید سلطنتطلبانه و نظرات

*****تصویر

متن زیر تصویر : هنرمندی ناشناس: تامس هابز

ص: 635

کلیسای عالی را پذیرفت و این خود وسیلهای شد تا فلسفه ماده گرایانهاش در مورد مابعدالطبیعه را بر او ببخشند و از سوزاندن در امان بماند.

کشف اقلیدس زندگی فکریش را دگرگون ساخت. در سن چهلسالگی در یکی از کتابخانه های خصوصی چشمش به قضیه چهل و هفتم کتاب اول اصول هندسه افتاد. چون آن را خواند، فریاد کشید: “به خدا سوگند که این غیرممکن است!” این قضیه برای اقامه برهان به قضیه پیشتری رجوع میکرد، و این قضیه به قضیهای دیگر، و همین طور تا آخر میرفت تا به تعاریف نخستین و اصول متعارف میرسید. از این معماری منطقی بسیار شاد و دلباخته هندسه شد. اما اوبری اضافه میکند که “وی به موسیقی بسیار علاقهمند بود و روی نوعی ویول کار میکرد.” در 1629 ترجمه آثار توسیدید را آشکارا به این مقصود منتشر کرد که با ترساندن انگلستان از دموکراسی، این رژیم را از آن کشور دور سازد. در همان سال با سمت آموزگار سر خانه و خصوصی پسر نخستین شاگردش یعنی سومین ارل آو دونشر مسافرتش را از سرگرفت. ممکن است که دیدار گالیله (1636) تمایل به تبیین جهان از دیدگاه مکانیکی را در وی تقویت کرده باشد. در سال 1637 به انگلستان برگشت. موقعی که اختلاف بین پارلمنت و چارلز اول گسترش یافت، هابز مقالهای تحت عنوان اصول قانون طبیعی و سیاسی در دفاع از قدرت مطلقه شاه، به منزله جز لاینفک نظم اجتماعی و وحدت ملی، نوشت. این مقاله به صورت دستنوشته بین این و آن ردوبدل میشد، و چنانچه چارلز پارلمنت را منحل نمیکرد، هابز را بازداشت میکردند. چون کار اختلاف به درازا کشید، هابز صلاح خود را در آن دید که به اروپا مسافرت کند (1640). در آنجا یازده سال ماند و اکثر اوقات را در پاریس گذراند. در پاریس دوستی مرسن و گاسندی و، در عین حال، دشمنی دکارت را برانگیخت. گاسندی از وی دعوت کرد تا نقدی بر تفکرات دکارت بنویسد; وی این کار را تا حدی بانزاکت، ولی با نکتهبینی بسیار، انجام داد، به طوری که دکارت هرگز وی را نبخشید. زمانی که جنگ داخلی در انگلستان آغاز شد (1642)، مهاجران سلطنت طلب در فرانسه یک مهاجرنشین تشکیل دادند، و بعید نیست که هابز انگیزه بیشتری را برای احساسات سلطنتطلبی از آنان کسب کرده باشند. دو سال (1646 1648-) آموزگار خصوصی پرینس آو ویلز بود که در تبعید به سر میبرد و بعدها چارلز دوم شد; هابز به وی ریاضیات میآموخت. با شروع جنگ فروند در فرانسه که مثل انقلابات انگلستان، خواهان تجدید قدرت سلطنت بود چنین معتقد شد که تنها یک حکومت مطلقه سلطنتی میتواند به اوضاع داخلی کشور ثبات و استحکام بخشد. وی اندک اندک به بیان قطعی فلسفهاش نزدیک شد. اوبری میگوید:”او بسیار راه میرفت و میاندیشید و در سر عصایش قلم و دوات داشت، دفترچه یادداشت همیشه در جیبش بود، و چون فکری به مغزش راه مییافت، بلافاصله آن را در دفترچهاش مینوشت، وگرنه ممکن بود آن

ص: 636

را فراموش کند.” یک رشته آثار کوچک منتشر کرد1 که بیشتر شان اکنون مهم نیستند; اما در 1651 عقایدش را در شاهکاری بیباکانه از اندیشه و سبک گرد آورد: لویاتان یا ماده، صورت و قدرت دولت روحانی و مدنی، این کتاب یکی از فصلهای جدید تاریخ فلسفه به شمار میرود; اکنون باید به طور مشروح درباره آن صحبت کنیم.

2- منطق و روانشناسی

سبکش به خوبی بیکن است: هرچند به آن اندازه از استعارات درخشان غنی نیست، لیکن همه اجزایش همان قدر پر مغز، موثر، منسجم، صریح، و گهگاه آمیخته به نیش طعنهاند. نه آرایشی در آن هست و نه نشانی از فصاحت، بلکه بیانی روشن از افکاری صریح است که در به کار بردن کلمات سخت صرفهجویی کرده است.

هابز میگوید: “کلمات برای حکیمان دستگاه حساب است و از آن تنها برای محاسبه استفاده میکنند; اما برای جهال به منزله پول است; و برای آن ارزشی همچند امثال ارسطو، سیسرون، و توماس قایلند.” وی با این تیغ جدید علفهای هرزه گفتارهای گزاف و بیمعنی را وجین کرد. آن زمان که به مسئله “به حال جاودانی” قدیس توماس آکویناس پرداخت، با تردید چنین متذکر شد: “گفتنش آسان است، گرچه مشتاق بودم بگویم، با وجود این، هرگز تصورش را هم نکردم; آنان که میتوانند از من خوشبخت ترند.” بنابراین، هابز صریحا از اصحاب تسمیه به شمار میرفت: صنف با اسامی معنی، مثل انسان یا فضیلت، صرفا نامهایی برای تعمیم بخشیدن به تصوراتند; آنها نماینده اعیان نیستند; همه اعیان موجودیتهای انفرادیند اعمال مقرون به فضیلت انفرادی، انسانهای انفرادی ...

اصطلاحاتش را محتاطانه تعریف و در صفحه نخست کتابش کلمه “لویاتان” را به “جمهور یا دولت” تعبیر میکند. وی این کلمه را در کتاب ایوب (باب 41) یافت که در آنجا خداوند آن را برای یک هیولای دریایی نامعلوم، که تمثیلی از نیروی الهی است، به کار میبرد. هابز میخواست از دولت دستگاهی بزرگ بسازد که افعال انسانی را جذب و هدایت میکند. اما پیش از آنکه به فرض اصلی خود بپردازد، با دستی بیرحمانه به کاوش منطق و روانشناسی مشغول شد. برداشت او از فلسفه همان است که ما اکنون علم مینامیم: “شناخت معلولها به علت، و شناخت علتها به معلولشان، به وسیله استدلال درست.” وی به پیروی از بیکن معتقد بود که چنین مطالعهای برای زندگی انسانی فواید عملی در بردارد. لیکن دعوت بیکن را به استدلال استقرایی

---

(1) مهمترین آنها عبارتند از: “اهل شهر” (1643، 1647); “اصول قانون” که در دو قسمت منتشر شد (1650); “طبیعت انسانی” و “هیئت سیاسی”; “اصول فلسفی” (1651); “مبانی فلسفی”، بخش نخست: “دربارهاجتماع” (1655); “درباره انسان” (1658); قطعاتی در ریاضیات; ترجمه “ایلیاد” و “اودیسه”; “بهیموت” (اسب آبی) (1670); و یک خود زندگینامه به شعر (1679).

ص: 637

میگرفت. وی فقط به دنبال “استدلال حقیقی” بود و به برهان قیاس توجه داشت; در ستایش از ریاضیات اضافه کرد که “استدلال همانند جمع و تفریق است” - یعنی ترکیب یا انتزاع تصورات. او میپنداشت آن چیزی که ما کم داریم تجربه نیست، بلکه استدلال صحیح در باره تجربه است. اگر بتوانیم زواید نامطلوب کلمات بیمعنی را از پهنه مابعدالطبیعه و تعصبات و تمایلات بیجهتی را که بر اثر رسوم، تعلیم و تربیت، و روح تعصب منتقل شده است بزداییم، چه بار خطایی را به دور انداختهایم! با همه این احوال، عقل جایزالخطاست و، جز در ریاضیات، یقین به دست نمیدهد. “شناسایی علت” و معلول، که قبلا گفتهام که علم نام دارد، مطلق نیست، بلکه شرطی است. “هیچ انسانی با استدلال نمیتواند به طور مطلق بداند که این یا آن هست، بوده است یا خواهد بود. بلکه میتواند که اگر این باشد، آن هست; اگر این بوده است، آن بوده است; و اگر این در آینده باشد، آن خواهد بود; این شناسایی شرطی است.” همچنانکه این بیان بر استدلال هیوم دایر بر اینکه ما فقط توالیها و نه علل را میتوانیم بشناسیم تقدم داشت، هابز بر روانشناسی، حسی لاک نیز پیشی جست. همه شناختها از حس آغاز میشوند. “در ذهن انسان هیچ گونه تصور ذهنی، پیش از آنکه جزئا یا کلا به وسیله اندامهای حسی تولید شود، وجود ندارد.” این صریحا یک روانشناسی مبتنی بر اصول مادهگرایی است: بیرون و درون ما چیزی نیست مگر ماده و حرکت. “همه کفایتی که محسوس یا حسی خوانده میشوند (نور، رنگ، شکل، سختی، نرمی، صدا، بو، مزه، گرما و سرما) در شیئی که آنها را به وجود میآورد چیزی جز حرکات مختلف ماده نیستند که به طریق مختلف بر اندامهای ما اثر میگذارند. هر کدام از اینها که بر ما اثر میگذارد چیزی جز حرکاتی چند نیست، زیرا حرکت چیزی جز حرکت به وجود نمیآورد.” حرکت، به صورت تغییر و دگرگونی، لازمه احساس است; همیشه یک چیز را احساس کردن مثل این است که هیچ چیزی احساس نشود. “در نتیجه سفید پوست و سیاهپوست هیچ کدام از بوی بدن آگاه نیستند، زیرا این بو همیشه زیربینی آنها قرار گرفته است.)

هابز از طریق کاربرد ویژه آنچه نخستین قانون نیوتن درباره حرکت شد، میکوشد تا تخیل و حافظه را از حس استنتاج کند:

اینکه هرگاه شیئی ساکن باشد و تا شیئی دیگر آن را به حرکت درنیاورد، باری همیشه در حال سکون باقی میماند حقیقتی است که هیچ کس نمیتواند در آن شک کند. اما اینکه شیئی که در حال حرکت است تا چیزی آن را متوقف نسازد، برای همیشه به حرکت خود ادامه میدهد گرچه علت نظیر مورد بالاست (یعنی هیچ چیز به خودی خود تغییر نمیکند) به آسانی مورد قبول نیست. ...

چون جسمی که یک بار به حرکت درآید برای ابد به حرکتش ادامه میدهد (مگر اینکه شیئی دیگر آن را متوقف سازد); حال این شیئی متوقف کننده، هرچه میخواهد باشد، نمیتواند عمل توقف را یکباره انجام دهد، بلکه بتدریج و در طول زمان چنین میکند. همان طور که در آب مشاهده میکنیم، با آنکه باد برطرف میشود، امواج تا مدتی

ص: 638

پس از آن هنوز در تلاطم خود باقی میمانند; همچنین این امر در مورد آن حرکتی که در درون انسان به هنگام دیدن، خواب دیدن، و جز اینها صورت میگیرد نیز صادق است. زیرا ما پس از اینکه شیئی ناپدید یا چشم بسته میشود، هنوز هم تصویری از آن جسم، البته به وضعی مبهمتر از آن زمان که آن را دیده بودیم، در خود نگاه میداریم. این همان است که از آن به قوه تصور تعبیر میکنیم و لاتینی زبانها آن را Imagination (تخیل) میگویند. ... بنابراین، تصور چیزی جز “حس در حال زوال” نیست. ... بیان این زوال، و اینکه میگوییم احساس جنبه ضعیف، قدیم و گذشته پیدا کرده است، حافظه نام دارد. ... حافظه زیاد با خاطره چیزهای زیاد را تجربه مینامند.

افکار تصوراتی هستند که از احساس یا حافظه به وجود میآیند. اندیشه عبارت از توالی این تصورات است. این توالی را نه اراده و اختیار، بلکه قوانین مکانیکی حاکم بر تداعی معانی تعیین میکند.

هیچ اندیشهای خود به خود و بیسبب جانشین دیگری نمیشود. بلکه به همانگونه که ما هیچ تصوری از آنچه که پیشتر کلا یا جزئا احساس نکرده باشیم نداریم، هیچگونه انتقالی از یک تصور به تصوری دیگر که همانندش را در حواسمان نداشتهایم نیز برایمان روی نمیدهد. دلیلش این است:همه خیالات (تصورات، افکار) حرکات درون ما هستند که اثراتشان را به حس درآوردهایم; و آن حرکات که در حواس ما بلافاصله جانشین یکدیگر میشوند، پس از احساس یا ادراک نیز همان طور باهم میمانند. ... اما چون در حس گاهی یک چیز، گاهی چیزی دیگر، بعد از یک مدرک واحد میآید، پس در تصور کردن چیزی تصور چیز بعدی یقین نخواهد بود; یقین، امری است که قبلا آمده باشد.

این تسلسل افکار ممکن است، نظیر رویا، بدون نظم باشد یا “به وسیله خواست یا طرحی منظم شده باشد.” در رویا تصویرهایی که در مغز آرمیدهاند، بر اثر “تحریک اعضای داخلی بدن انسان، انگیخته میشوند.” زیرا همه اعضای بدن به نحوی با قسمتهای خاص مغز پیوستگی دارند. “من معتقدم که از مغز به اعضای اصلی و از اعضای اصلی به مغز حرکات متقابلی وجود دارند، و بدان وسیله نه تنها تصور یا ]فکر[ در آن اعضا حرکتی به وجود میآورد، بلکه، متقابلا، حرکت نیز در آن اعضا تصوری نظیر همان که موجب ایجاد خودش شده است به وجود میآورد.” “ما بازتاب تصورات زمان بیداری ما هستند: حرکت به هنگǙٹبیداری از یک سوی و به هنگام خواب از سوی دیگر آغاز میشود.” توالی غیرمنطقی تصویرها در رویا به این علت است که احساس بیرونی برای ممانعت از آنها و نیز هدفی برای تنظیم آنها وجود ندارد. در روانشناسی هابز محلی برای اختیار یا اراده آزاد نیست. خود قوه یا هستی جداگانهای نیست، بلکه فقط آخرین میل یا نفرت در فرایند انتباه است، و انتباه یکی از دو شق امیال یا نفرتهاست که چون انگیزهای آنقدر ادامه یابد که به عمل منتج شود، از بین میرود. “در انتباه آخرین میل یا نفرت که، بلافاصله، پیوسته به عمل یا پیوسته به از بین رفتن آن باشد.

ص: 639

اراده نام دارد.” میل، ترس، امید، یا عواطف دیگر را اختیاری نمینامند، زیرا آنها از اراده سرچشمه نمیگیرند، بلکه خود اراده هستند و اراده اختیاری نیست.” “از آنجا که هر یک از اعمال اراده انسان و هر گونه میل و رغبت از علتی ناشی میشود، و آن نیز از علتی دیگر، همه به صورت یک زنجیر پیوسته (که حلقه اول آن در دست خداوند، یعنی علت نخستین، قرار دارد) از <وجوب، منبعث میشوند. بنابراین، آن کس که میتواند ارتباط بین این علل را ببیند، وجوب کارهای اختیاری انسان را آشکارا درمییابد.” در سراسر جهان زنجیر ناشکستهای از علت و معلول وجود دارد. هیچ چیز اتفاقی، معجز آسا، یا معلول تصادف نیست. دنیا ماشینی از مواد است که از روی قانون حرکت میکند، و انسان خود ماشینی مشابه آن است. حواس به صورت حرکت در او رسوخ مییابند و تصاویر یا افکار را به وجود میآورند. هر فکر سرآغاز یک حرکت است و اگر فکر دیگری سد راه آن نگردد به عمل مبدل میشود. هر فکر، هر قدر هم که مجرد باشد، بدن را به حرکتی، هر قدر هم نامرئی، درمیآورد. سلسله اعصاب مکانیسمی است که حرکت حسی را به حرکت عضلانی مبدل میکند. ارواح وجود دارند، اما آنها فقط صورتهای ظریفی از مادهاند. روان و ضمیر غیرمادی نیستند; آنها نامهایی هستند که بر فراگردهای حیاتی بدن و اعمال مغز گذاشته شدهاند. هابز نمیکوشد بگوید که چرا آگاهی بایستی به این گونه فراگرد مکانیکی احساس به تصور به پاسخ مبدل شود، وی با تبدیل همه کیفیات مدرک اشیا به تصاویر ذهنی، به وضعی نزدیک شد که بعدها بارکلی از آن برای رد مادهگرایی استفاده کرد یعنی هر واقعیتی که میشناسیم همان ادراک حسی، ذهن، است.

3 -علم اخلاق و سیاست

هابز، مثل دکارت که پیش از او بود، و اسپینوزا که از پی او آمد، به تجزیه و تحلیل انفعالات میپردازد، زیرا آنها را منشا اعمال انسانی میداند. هر سه فیلسوف “انفعال” را به طور وسیع به معنی هر نوع غریزه، احساس، هیجان مخصوصا شهوت خواست “با میل” و نفرت، عشق و تنفر و شادی و ترس به کار بردهاند. در ورای کل اینها، لذت و درد فرایندهای فیزیولوژیکی که نیروی حیاتی ارگانیسم را زیاد یا کم کنند قرار دارند. میل سرآغاز حرکت به سوی چیزی است که نوید لذت دهد; عشق میلی است که به یک فرد متوجه باشد. همه انگیزه ها (همان طور که لاروشفوکو چهارده سال بعد در آن بحث پرداخت) شکلهایی از حب نفسند و از غریزه صیانت نفس سرچشمه میگیرند. شفقت یا ترحم تصوری است از مصیبتی که در آینده بر سر خودمان آید، که با ادراک مصیبت شخصی دیگر انگیخته شده است; دستگیری یا اعانت حس اقناع شده قدرت یاری دادن به دیگران است. حقشناسی، بعضی اوقات، متضمن نوعی دشمنی است. “دریافت احسان به آن مقدار که امید جبران آن نرود، از کسی که میپنداریم با او یکسان هستیم، موجد عشق یا علاقهای ساختگی میشود که نوعی نفرت پنهانی است; و نیز

ص: 640

شخص در آن چنان وضع نومیدانه یک انسان بدهکار قرار میگیرد که برای اینکه روی طلبکار خود را نبیند، به طور ضمنی آرزو میکند که وی را هرگز نبیند. زیرا احسان کردن منت میآورد، و منت بندگی است.” ترس نفرت بنیادی است; میل بنیادی برای قدرت است. “تمایل کلی نوع بشر را خواست مداوم و آرام ناپذیر برای کسب قدرت میدانیم که تنها مرگ بدان پایان میبخشد.” ما ثروت و دانش را به عنوان وسیلهای برای کسب قدرت، و افتخار را به عنوان دلیل قدرت میخواهیم; و قدرت را برای این میخواهیم که از عدم ایمنی بیمناکیم. خنده بیانی است از برتری و قدرت.

انفعال خنده چیزی نیست مگر افتخار ناگهانی [اقناع نفس] که از تصور ناگهانی خود با مقایسه با حقارت دیگران یا با مقایسه با قدرت پیشین خود مان به وجود میآید; زیرا مردم از یادآوری ناگهانی بلاهت قبلی خود به خنده میافتند، مگر اینکه یادآوری موجب خواری و بیمقداری کنونی آنها نشود. ... خنده در آنانی که از بیاستعدادی زیاد خود شان آگاهند اتفاقی است; اینها ناچارند با دین عیوب دیگران با چشم و رضا و قبول به خود بنگرند. بنابراین، بر عیوب دیگران زیاد خندیدن نشان جبن و ترس است. زیرا یکی از کارهای پسندیده عقلا این است که دیگران را از تحقیر کردن برهانند و خود را با قابلترین مردم مقایسه کنند.

“خوب” و “بد” اصطلاحاتی هستند ذهنی که مضمون آنها نه تنها در زمان و مکان مختلف، بلکه نسبت به اشخاص نیز تفاوت میکند. “هدف هر میل یا خواست را .. انسان “خوب” میخواند، و هدف نفرت یا انزجار را “بد”; زیرا این کلمات ... همیشه متناسب با شخصی که از آنها استفاده میکند به کار میرود، زیرا چنین مفهومهایی نه مطلق هستند و نه قانونی عمومی برای خوب و بد که از طبیعت خود اشیا بتوان گرفت.” قدرت انفعالات ممکن است خوب باشد و به بزرگی بینجامد.”آن کس که به قدرت، ثروت، دانش ... یا افتخار چندان مشتاق نباشد ... نمیتواند اندیشه بزرگ یا نیروی قضاوت زیادی داشته باشد.” ضعف انفعال یعنی کودنی; انفعال فوقالعاده زیاد یعنی دیوانگی; “عاری بودن از خواهشها یعنی مرگ.” سعادت این زندگی در آن نیست که ضمیر ارضا شود و بیاساید. زیرا چیزهایی از قبیل “هدف غایی” و “خیر اعلا”، که در کتابهای فلاسفه قدیم علم اخلاق آمدهاند، وجود ندارند، ... سعادت پیشرفت مداوم امیال نفسانی است از یک هدف به هدف دیگر، و به دست آوردن آن نخستین، وسیلهای است برای دست یافتن به دیگری.

دولت تشکیل یافته انسانها، که تا این حد فراگیر و رقابتآمیز و تا این اندازه از فرط انفعالات پر حرارت و مستعد ستیزه جویی است، یکی از پیچیدهترین و دشوارترین کارهای بشری است، و به آنان که آن را تقبل میکنند. باید حق بدهیم که از هر نوع سلاح روانشناسی و قدرت استفاده کنند. هر چند اراده انسانی آزاد نیست، اجتماع حق دارد بعضی اعمال را، از راه اطلاق عنوان فضیلت به آنها، تشویق کند و آنها را پاداش نیک بدهد، و اعمالی را، با

ص: 641

اطلاق عنوان رذیلت، نهی کند و برای آنها کیفری در نظر بگیرد. این اقدام با مذهب دترمینیسم تناقضی ندارد: امر به معروف و نهی از منکر اجتماعی، که برای خیر و صلاح مردم آمدهاند، به انگیزه هایی که بر رفتار تاثیر دارند اضافه میشوند. “دنیا را عقاید اداره میکنند;” حکومت، دین و قوانین اخلاقی عمدتا دخل و تصرفی در عقایدند، بدین منظور که در لزوم و مقدار قدرت کاهشی حاصل شود. حکومت لازم است، نه به این علت که بشر طبعا بد است زیرا “امیال و دیگر انفعالات ... فی نفسه گناه نیستند” بلکه چون انسان طبیعتا بیشتر فردگراست تا اجتماعی. هابز گفته ارسطو را که میگفت انسان “حیوانی سیاسی” است یعنی موجودی که طبیعت وی را برای اجتماع مجهز کرده است رد کرد. به عکس، “وضع طبیعی” (و بنابراین طبیعت اصلی انسان) را حالتی از رقابت و تجاوز متقابل میدانست که فقط ترس و نه قانون، میتواند آن را مهار کند. هابز میگفت ما میتوانیم آن وضعیت فرضی را با مشاهده روابط بینالمللی دوره خود مان مجسم کنیم: ملتها هنوز تا حدود بسیار زیادی در “وضع طبیعی” هستند و هنوز تحت یک قانون یا نیروی بزرگ در نیامدهاند.

در همه زمانها شاهان و حکمرانان به خاطر برخورداری از استقلال همیشه حسادت میورزیدهاند و حالتی شبیه گلادیاتورها داشتهاند; سلاح و چشمهایشان به روی یکدیگر متمرکز شدهاند یعنی دژهایشان، پادگانهایشان، و توپهایشان در مرزهای قلمرو شان و به جاسوسی مداوم از احوال و اعمال همسایگانشان پرداختهاند. و این نوعی حالت جنگ است. ... آنجا که قدرت عمومی نیست، قانون و بیعدالتی نیست، قدرت و فریبکاری در جنگ فضیلتهای مهم به شمار میروند.

لذا، به عقیده هابز، افراد و خانواده ها، پیش از آمدن سازمان اجتماعی، بالقوه یا بالفعل در حالت جنگی مداوم با یکدیگر، یعنی “هر فرد علیه فردی دیگر”، به سر میبردند. جنگ تنها نه همان نبرد در میدانها، ... بلکه در آن زمانهایی است که اراده معطوف به کشمکش و رقابت به وسیله جنگ به خوبی خود را نشان میدهند.

وی این نظریه حقوقدانان رومی و فیلسوفان مسیحی را که یک “قانون طبیعت” به مفهوم قوانین صواب و خطا، مبتنی بر طبیعت انسان به عنوان “حیوان معقول” وجود دارد رد کرد: وی معترف است که انسان گاهی معقول است، اما او را بیشتر مخلوقی آکنده از انفعالات و از همه بیشتر، قدرتطلبی میدید که از عقل به عنوان دست ابزار امیال استفاده میکند و فقط ترس از قدرت وی را نگاه میدارد. زندگی بدوی یعنی زندگی پیش از ایجاد سازمان اجتماعی بیقانون، خشن، ترسناک، “نکبتبار، حیوانی و کوتاه بوده است.” به نظر هابز، انسانها با موافقت ضمنی یکدیگر برای تسلیم شدن به یک قدرت مشترک، از این “وضع طبیعی” بیرون آمدند. این همان نظریه قرارداد اجتماعی است که به وسیله روسو در رسالهاش تحت همین نام معروف شد (1762)، اما درزمان هابز موضوعی کاملا کهنه و

ص: 642

پیشپا افتاده شده بود. میلتن در رساله در مقام پادشاهان و قضات “1649” این قرارداد را به توافق بین یک شاه و افراد ملت تعبیر کرده است که از وی اطاعت کنند و او نیز متقابلا به وظیفهاش خوب عمل کند. میلتن “مثل بیوکنن، ماریانا و بسیاری دیگر) میگفت چنانچه شاه در این امر کوتاهی کند، مردم حق دارند وی را خلع کنند.

هابز چون معتقد بود که چنین وضعی موجب اضمحلال قدرت و نیروی اجرایی آن قرارداد یا توافق میشود، یا پس از نابودی دیگر تامین نمیگردد، بر این نظریه ایراد گرفت. وی نوعی قرارداد اجتماعی را ترجیح میداد که مثل توافق بین شاه و رعیت نباشد، بلکه بین خود رعایا بسته شود تا موافقت کنند

که قدرت و نیروهایشان را ]حق اعمال زور بر یکدیگر[ به یک نفر یا به یک گروه تفویض نمایند. ... چون چنین شود، این گروه مردمی را که چنین یکپارچه میشوند جمهور مینامند. این نسل “لویاتان” بزرگ، یا بهتر بگوییم ... “خداوند فانی” نام دارد که تحت توجهات “خداوند لایزال” آسایش و امنیت خود را مرهون وی هستیم. زیرا با آن قدرتی که همه افراد جمهور به وی تفویض میکنند، از همه آن قدرتی که به وی عطا شده است استفاده میبرد و با صلابت آن نیرو بر اراده شان حکمروایی میکند ... تا اینکه سرانجام، هر طور که مقتضی بداند، از قدرت و امکاناتش در راه تامین صلح و دفاع از مردم استفاده میکند. آن کس که این اقتدار را در خود تجسم بخشد پادشاه نامیده میشود و میگویند قدرت مطلق دارد; و دیگران را اتباع وی میخوانند.

این نظریه بدون ملاحظه چنین فرض میکرد که در میان این وحشیان “نکبتبار و حیوانی” که قبلا ذکر شان آمد، اندکی نظم، تعقل و فروتنی بوده است که حاضر شدند قدرتشان را تسلیم کنند. هابز حکیمانه هر یک از شقوق پیدایش دولت را مجاز دانسته است:

از دو راه میتوان به قدرت مطلق رسید. نخست با نیروی طبیعی، همچون وقتی که مردی ... فرزندان و نوه هایش را به اطاعت از فرمانش ناچار میسازد و چنانچه از اطاعتش سرپیچی کنند، میتواند معدومشان کند; یا دشمنانش را از راه جنگ منکوب و مغلوب ارادهاش کند. ... راه دیگر این است که انسانها بین خود توافق کنند که داوطلبانه به حکومت یک نفر یا یک گروه چند نفری تن در دهند، با این اطمینان که وی آنها را در برابر دیگران حفظ میکند. مورد اخیر را میتوان دولت سیاسی نامید.

پادشاه، بر هر اساس، برای اینکه بتواند حقیقتا پادشاه باشد، باید قدرت مطلق داشته باشد، زیرا بی آن نمیتواند امنیت فردی و آرامش عمومی را تامین کند. مخالفت با وی نقض آن قرارداد اجتماعی است که هر فرد اجتماعی به طور ضمنی آن را با پذیرش سرپرستی فرمانروای خود قبول کرده است. استبداد نظری ممکن است در عمل محدودیتهایی را جایز بداند: مردم ممکن است از اوامر سلطانی که امر میکند مردی خودش را بکشد یا فلج کند یا به جنایتی اعتراف نماید، یا از امر حاکمی که نتواند از جان اتباعش دفاع نماید سرپیچی کنند. “تعهد اتباع در برابر سلطان تا زمانی به قوت خود باقی است که قدرت وی مدافع و حافظ جانشان باشد.” انقلاب تا زمانی که پیروز نشده باست، جرم است، همیشه غیرقانونی و غیرعادلانه است،

ص: 643

زیرا قانون عدالت در دست سلطان است; اما اگر انقلاب بتواند دولتی پایدار و موثر به وجود بیاورد، اتباع ناچار میشوند از قدرت جدید اطاعت کنند. حکومت سلطان به واسطه حق الاهی نیست، زیرا نیروی وی از مردم آمده است; اما قدرتش را نباید گروهی از مردم، یا قانون و یا کلیسا محدود کنند. این قدرت باید مالکیت را هم شامل شود; سلطان باید حقوق مالکیت را هم تعیین کند و مالکیت خصوصی یا فردی را، به خاطر آنچه که به خیر عموم بداند، مورد تجدید نظر قرار دهد. استبداد لازم است، زیرا وقتی که قدرت بین شاه و مجلس تقسیم شود، اختلاف بزودی آشکار میشود; آنگاه جنگ داخلی، سپس هرج و مرج، و به دنبال آن ناامنی جانی و مالی آغاز میشود; و چون امنیت و صلح یا آرامش نیازمندیهای نهایی یک اجتماع به شمار میروند، پس هیچ جدایی نباید به وجود آید، بلکه نیروهای دولتی باید متحد و متمرکز شوند. هرجا که قدرت تقسیم شود، سلطنت وجود ندارد، و آنجا که سلطنت نباشد، دولت نیست.

در نتیجه، تنها شکل منطقی حکومت، حکومت سلطنتی است. این حکومت باید موروثی باشد، چه انتخاب وارث نیز جزئی از اقتدار شهریاری یک پادشاه است; شق دیگر هرج و مرج است. حکومت گروهی ممکن است منشا خدماتی باشد، اما فقط در صورتی که قدرتی مطلق داشته باشد و تابع امیال و خواستهای متغیر مردم نامطلع قرار نگیرد. “دموکراسی چیزی جز یک آریستوکراسی ناطقان نیست.” مردم عامه چنان زود تحت تاثیر عوامفریبان قرار میگیرند که دولت حتما باید بر بیان و مطبوعات نظارت داشته باشد; انتشارات و ورود و خواندن کتابها باید تحت سانسور شدید قرار گیرند. مهملاتی از قبیل آزادی فردی، قضاوت شخصی، یا وجدان نباید وجود داشته باشند; هرچیز که موجب تحدید قدرت پادشاه و درنتیجه آرامش عمومی گردد، باید از ریشه برکنده شود. اگر قرار باشد هر فردی، بنا به عقیده و نظریه شخصی، اختیار داشته باشد از اطاعت قانون سرپیچی کند، آن وقت دولت چگونه میتواند حکومت کند یا روابط خارجیش را محفوظ بدارد

4- دین و دولت

شهریار باید بر دین مردمش نیز نظارت کند; زیرا هرگاه ایمان مذهبی قوی شود و در دل جای گیرد، ممکن است به نیرویی مخرب مبدل شود. هابز تعریف خلاصهای به دست میدهد: “ترس از قدرتی نامرئی را که مخلوق فکر یا متخیل از داستانهای مورد قبول عامه است، دین نام گذاشتهاند; و هر چه را که عامه نپذیرد، خرافات گویند.” این امر دین را به ترس، تخیل و تظاهر مبدل میکند. اما هابز در جایی دیگر دین را ناشی از پژوهش پراشتیاق در علل و آغاز اشیا و رویدادها میداند. دنبالگیری و بررسی علل در مرحله نهایی به این اعتقاد منجر میشود که “میبایستی (همان طور که فلاسفه بیدین هم معترف بودهاند) یک محرک اول وجود

ص: 644

داشته باشد، یعنی یک علت اولی و ابدی برای همه اشیا، که مردم آن را خداوند میدانند.” انسانها طبیعتا میپنداشتند که این علت نخستین، مثل خود شان، یک شخص، روح و اراده البته خیلی نیرومندتر است. آنها همه حوادثی را که تعیینکننده طبیعی آنها را تشخیص نمیدادند به این علت نسبت میدادند و در رویدادهای شگفتانگیز، نشانه ها و پیشگوییهای اراده الهی را میدیدند.

چهار چیز عقیده به ارواح، بیخبری از علل دوم، ایمان به چیزی که مردم از آن بیمناک هستند، و فرض به علل پیشگوییها موجب پیدایش دین شدهاند; دینی که به دلیل تصورات، قضاوتها، و انفعالات مختلف چند نفر به صورت آیینهای چنان متفاوت درآمده است که آن که مورد پذیرش یک نفر قرار میگیرد، درنظر دیگری خندهآور مینماید.

هابز بیشتر خداپرست بود تا ملحد. وی به وجود یک “خدای متعال” و هوشمند و دانا معتقد بود، اما اضافه میکرد: “مردم ... ممکن است طبیعتا بدانند که خدا هست، هرچند ندانند که چه هست.” ما نباید تصور کنیم که خداوند صورتی دارد، زیرا صورت محدود است. یا اینکه صاحب اعضا و جوارحی است; یا در این مکان یا آن مکان است، “زیرا هرچیز که در مکان باشد، محدود و مقید است”; و نه اینکه حرکت میکند و میایستد، زیرا در این صورت به مکان تعلق میگیرد; و نه اینکه (مگر با استعاره) در غم، توبه، خشم، رحم، خواست، شهوت، امید، و یا هر خواهش نفسانی دیگر مشارکت دارد. هابز چنین نتیجه گرفت که “ماهیت خدا نامتناهی و غیرقابل فهم است.” وی خدا را غیر مادی و بیجسم وصف نمیکند، زیرا ما نمیتوانیم تصور کنیم که چیزی جسم نداشته باشد; محتملا روح هم ماده ظریفی است.

هابز پس از توصیف دین و خداوند، بر آن شد که آنها را همچون ابزار و خادم دولت به کار بندد. برای اثبات این مدعا پیشینه های معتبری را به گواه میآورد.

نخستین بنیانگذاران و قانونگذاران دولتها در بین امتها، که تنها منظور شان این بود که مردم را مطیع کنند و در صلح و صفا نگاه دارند، در همهجا توجه کردهاند که، اولا: در ذهن مردم این اعتقاد را جایگیر سازند که احکام و فرایضی که آنها میدهند نه ساخته و از جانب خود شان، بلکه اوامر خداوند است یا یک روح دیگری است; یا اینکه بگویند که خود شان از طبیعتی والاتر از دیگر مردمان هستند تا، در نتیجه، قوانین و احکامشان آسانتر پذیرفته شوند; بر همین مبنا، نوما پومپیلیوس مدعی بود آیینی را که برای رومیان آورده است از یک پری دریایی به نام اگریا1 گرفته است و نخستین پادشاه و بنیانگذار پادشاهی پرو مدعی بود که خود و همسرش فرزندان خورشیدند، ثانیا آنها مواظب بودهاند به مردم بقبولانند چیزهای ناخوشایند خدایان همانهایی هستند که قوانین نهی کردهاند.

هابز برای اینکه مردم فکر نکنند که موسی هم آیین و قوانینش را به همین روش به خداوند

---

(1) در دین روم، الاهه چشمه ها و زایمان. نوما در کنار چشمه مقدس با او ملاقات و مشورت میکرد.-م.

ص: 645

نسبت داده است، با اشاره به تمثیل آتش، اضافه کرد که در بین یهودیان “خداوند خودش، با وحی ماورای طبیعی، مذهب را برقرار ساخت.” اما با آوردن مثالهای تاریخی، به خود حق داد که دین را به عنوان ابزار دولت توصیه کند; و در این صورت، احکام و فرایض دینی میبایست از طرف پادشاه صادر شوند. اگر کلیسا مستقل از دولت باشد، آنگاه دو پادشاه به وجود میآیند و، در نتیجه، شاهی از بین میرود، و اتباع بین دو صاحب یا ارباب تقسیم میشوند.

وقتی که قدرت روحانی مدعی است که در تعیین گناه محق است، درنتیجه، مدعی میشود که قانون را هم وی باید وضع کند (گناه یعنی تجاوز به قانون). ... وقتی که این دو قدرت (کلیسا و دولت) به مخالفت با یکدیگر برخیزند مملکت ناچار به جنگ داخلی و از هم پاشیدگی کشانده خواهد شد.

کلیسا در این ستیزه یک برتری خواهد داشت، “زیرا هر فرد عاقل از آن کس کاملا پیروی میکند که معتقد باشد اصول و احکامی که او آورده است موجب نجات یا به دوزخ رفتنش میشوند.” وقتی که نیروی روحانی اتباع را با “بیم از مکافات وامید به اجر خیر” این نوع افکار ماورای طبیعی برمیانگیزد “و با سخنان عجیب و ناگوار شعور شان را خفه میکند، مردم ناچار منحرف میشوند، و این نیرو با سرکوبی و فشار بر جمهور تسلط مییابد یا آن را در آتش جنگ داخلی میاندازد.” هابز چنین میپندارد که، برای فرار از این آشفتگی، کلیسا را باید مطیع دولت ساخت. چون کلیسای کاتولیک راه حلی مخالف این در پیش گرفته بود، هابز در قسمت پنجم لویاتان بر آن، به عنوان آخرین و نیرومندترین دشمن فلسفهاش، میتازد. او به “نقد عالی” از کتاب مقدس میپردازد در نوشتن اسفار خمسه به دست موسی شک میکند و تاریخ کتابهای تاریخی را از آنچه در سنت مذهب ارتدوکس است دیرتر میداند. نظر وی چنین است که مسیحیت فقط باید از پیروانش بخواهد که به “عیسی مسیح” ایمان داشته باشند و در مورد بقیه باید مردم را آزاد بگذارد تا، در محدوده ایمن نظام عمومی، هر عقیدهای را که میخواهند برگزینند. برای عقیدهای چنین پاک و مهذب نه تنها پشتیبانی دولت را پیشنهاد میکند، بلکه میخواهد که دولت با تمام نیرو در اشاعه آن بکوشد. وی با پاپ فقط در این خصوص همعقیده است که دولت فقط به یک مذهب آزادی عمل بدهد. به شارمندان توصیه میکند که همه به عنوان وظیفه اخلاقی و ملی خود، بی آنکه تردید به خود راه دهند، اصول دینی شهریارشان را بپذیرند. “زیرا اسرار دین ما مثل خواص قرصهای شفابخشی هستند که به بیمار میدهند;که اگر همه را از گلو پایین کند، از خاصیت آن شفا مییابد و چون بجود، نیمی به هدر میرود و باز هم بیاثر میماند.” نیرومندترین حملهای که تا کنون یک انگلیسی بر مسیحیت کرده بود با تثبیت مسیحیت به عنوان قانون گریز ناپذیر یک دولت مطلقه پایان پذیرفت.

ص: 646

5-غذا دادن خرس

آخرین عبارات لویاتان چنین است: “بدین طریق، گفتارم را پیرامون حکومت مدنی و روحانی، که نابسامانیهای زمان کنونی موجب نوشتن آن شد، بدون تعصب و غرض، به پایان رساندهام و نظری جز آن نداشتم که رابطه متقابل بین حمایت و اطاعت را جلو چشمان مردم بیاورم.” این بینظری مورد تصدیق همگان قرار نگرفت.

مهاجرانی که در فرانسه به دور چارلز دوم گرد آمده بودند از دفاع هابز از سلطنت استقبال کردند، اما مادهگرایی او را، هرچند نه به خاطر کفرآمیز بودنش، بلکه برای غیرعاقلانه بودن آن، محکوم کردند و متاسف بودند که فیلسوف رام نشدنیشان برای حمله به کلیسای کاتولیک، آنهم در زمانی که آنها از پادشاهی کاتولیک تقاضای یاری دارند، چندین بند کاغذ به مصرف رسانده است. روحانیون انگلیکان، که از دست پیرایشگران پیروزمند فراری شده بودند، چنان غوغایی علیه کتاب هابز به راه انداختند که به هابز “دستور داده شد دیگر پای به دربار نگذارد.” هابز، که اکنون خود را در فرانسه تنها و بییار و یاور میدید، تصمیم گرفت که با کرامول از در آشتی درآید و به انگلستان برگردد. بنا به گفته اسقف برنت، در متن لویاتان تغییراتی داد “تا جمهوریخواهان را راضی کند.” در این امر یقین نیست; اما یقین است که آیین انقلاب، که در اصل غیرقانونی ولی بر اثر پیروزی تقدیس شده است، با آیین بنیادی اطاعت بیچون و چرا از یک حکومت مطلقه سلطنتی، همچون وصله های ناجور، در کنار هم قرار گرفتند. “تجدید نظر و نتیجه” نهایی، که مثل یک چارهجویی بعدی میماند، شرایطی را تشریح کرد که آن رعیتی که قبلا به شاه وفادار است، ممکن است زمانی به رژیمی که شاه را برانداخته است تسلیم شود. این کتاب، در موقعی که خود هابز هنوز در پاریس بود، در لندن منتشر شد(1651). وی در پایان آن سال، در زمستانی سخت، به انگلستان آمد و نزد ارل آو دونشر، که از چندی قبل با پارلمنت انقلابی همراه شده بود، پناهگاهی آشنا یافت. هابز تسلیم نامهاش را فرستاد; پذیرفته شد; و این فیلسوف با مقرری اندکی که از ارل دریافت نمود، در لندن خانهای گرفت، زیرا در روستا “فقدان صحبتهای فاضلانه سخت باعث ناراحتی بود.” اکنون شصت و سه سال از عمرش گذشته بود. اندک اندک که خوانندگانی برای کتابش پیدا شدند، گروهی منقد نیز دورش را گرفتند. کشیشان یکی پس از دیگری به دفاع از مسیحیت پرداختند و میپرسیدند که این “حیوان مامزبری” کیست که علیه ارسطو، آکسفرد، پارلمنت، و خداوند برخاسته است هابز، در عین ترسو بودن، جنگندهای سخت بود; در 1655 در اصول فلسفه مجددا به بحث در باره عقاید مادهگرایانه و دترمینیستی پرداخت. جان برامال، اسقف دانشمند دری، با نشر صید لویاتان (1658) هابز را مورد حمله قرار داد و چنان به او ضربه زد که، بنا به گفته اسقفی دیگر، “جای ضربه هنوز بر بینی هابز مانده است.” حمله بر هابز تا زمان مرگش ادامه داشت. ارل آو کلرندن پس از اینکه از

ص: 647

مقام لرد چانسلری افتاد، به هنگام تبعید، کتابی با عنوان نظریه و بررسی کوتاه از اشتباهات خطرناک و زیانآور در کلیسا و دولت در کتاب لویاتان آقای هابز منتشر ساخت (1676); این کتاب در خلال 322 صفحه خود با نثر شیوا و روشن همه مباحث مجلدات را، یکی پس از دیگری، به طور منظم جواب گفت. کلرندن به عنوان مردی سیاستمدار و بسیار مجرب سخن میگوید و بر فلسفه هابز، به عنوان مردی که مسئولیتی نداشته است تا نظریات و اصولش را به صورت عمل درآورد، لبخند زده است; و اظهار امیدواری کرده بود “کاش آقای هابز در پارلمنت راه یافته بود، در شورا شرکت میجست، و در دادگستری و دیگر محاکم قضایی حضور مییافت تا در آنجا محتملا پی ببرد که اندیشه های تنهاییش، هر قدر هم عمیق باشند، و دلبستگیش به نوعی عقاید فلسفی، هر قدر هم قاطع باشد، و حتی قوانین هندسهاش وی را در بررسی سیاست به راه خطا بردهاند.

همه حمله ها چنین ملایم نبودند. مجلس عوام در سال 1666 یکی از کمیته های خود را مامور کرد “تا درباره کتابهایی که موجب بیدینی، کفر و الحاد میشوند، یا علیه ذات و صفات باریتعالی هستند، و مخصوصا کتاب خاصی که به نام وایت ]کیش سابق کاتولیک که در خلود روح شک میکرد[ منتشر شده بود و کتاب هابز به نام لویاتان اطلاعاتی گرد آورد.” اوبری میگوید: “گزارشی رسیده بود (و صحیح نیز بود) که در پارلمنت ...

عدهای از اسقفها پیشنهاد کردند که این جنتلمن پیر را، به خاطر بدعتگذاری، بسوزانند.” هابز بسیاری از نامه هایی منتشر نشدهاش را برای رهایی از گرفتاریهای آتن از بین برد و سه گفتار نوشت و به طور مستدل بحث کرد که هیچ دادگاهی در انگلستان حق ندارد وی را به خاطر بدعت محاکمه کند. در اینجا شاه دوباره تاج و تخت یافته به دادش رسید. چارلز دوم، اندکی پس از رسیدن به لندن، هابز را در خیابان دید، مربی خود را شناخت و مقدمش را در دربار گرامی داشت. دربار عصر “بازگشت خاندان استوارت”، که به شکاکیت مذهبی تمایل داشت و از قدرت مطلقه سلطنتی در برابر پارلمنت دفاع میکرد، در فلسفه هابز اصول موافق چندی یافت. اما سر طاس، موی سفید، و لباس پیرایشگران درخور سرزنش به نظر میرسیدند. چارلز شخصا وی را “خرس” نامید، و هابز چون نزدیک میآمد، میگفت: “خرس دارد میآید غذا بخورد.” با وجود این، پادشاه شوخ از حاضرجوابی هابز خوشش میآمد. دستور داد تکچهرهاش را نقاشی کنند. آن را در اطاق خصوصیش گذاشت و سالی 100 پوند مقرری برای وی تعیین کرد. گرچه این مقرری را مرتب به وی نمیدادند، احتیاجات ساده این فیلسوف با همان سالی 50 پوندی که از خانواده کوندیش میگرفت برطرف میشدند.

اوبری میگوید که در جوانی دردمند و در پیری تندرست و سرحال بود. تا هفتادوپنج سالگی تنیس بازی میکرد; هرگاه که به زمین تنیس دسترسی نداشت، آنقدر راه میرفت که “عرق میکرد و به نوکرش پول میداد تا بدنش را مالش دهد.” کم میخورد و کم مینوشید;

ص: 648

پس از سن هفتادسالگی، نه شراب مینوشید و نه گوشت میخورد. لاف میزد که “در زندگی بیش از صد بار زیاده روی کرده است، “ اما اوبری حساب کرد که این زیاده روی بیش از سالی یک بار نمیشده است، بنابراین چیز فوقالعادهای نبوده است. هرگز ازدواج نکرد. میگویند دختری نامشروع داشت که تدارکات سخاوتمندانهای برایش تهیه دید. در اواخر عمر، کمتر میخواند و “همیشه میگفت که اگر به اندازه دیگران خوانده بود، بیش از آنها نمیدانست.” “شبها موقعی که به رختخواب میرفت، درها را میبست و چون مطمئن میشد که کسی صدایش را نمیشنود، با صدای بلند (البته نه به این جهت که صدایی خوش داشت) به خاطر تندرستی آواز میخواند; معتقد بود که برای ریه هایش سودمند است و به طول عمر میانجامد.” با وجود این، از اوایل سال 1650 به لرزش دست دچار شد، به طوری که روز به روز بدتر شد و سرانجام در 1666 خطش را نمیتوانستند بخوانند.

اما، با همه این احوال، دست از نوشتن بر نمیداشت. چون از فلسفه رو بر گردانده و به ریاضیات گرویده بود، از روی بیاحتیاطی با متخصصی به نام جان والیس در افتاد که ادعای پیرمرد را در تربیع دایره سخت رد کرد. در سال 1670، به سن هشتاد و دو سالگی، کتاب بهیموت را، که تاریخ جنگ داخلی بود، منتشر ساخت. مقالاتی چند در پاسخ به منتقدانش نوشت و با علاقه تام لویاتان را به زبان لاتینی ترجمه کرد. در 1675 شرح زندگی خودش را به شعر نوشت و همه ایلیاد و اودیسه را به شعر انگلیسی درآورد “1675). میگفت: “دیگر کاری ندارم بکنم.” در همان سال، در سن هشتادوهفت سالگی، از لندن به ییلاق رفت و بقیه عمر را در املاک خانواده کوندیش در داربی شد سپری کرد. در این ضمن رعشه دستش بیشتر شده بود و به بیماری عسرالبول اشکال در دفع ادرار، که دردناک است دچار شد. موقعی که ارل آو دونشر از چتسورث به هاردویک هال رفت هابز با اصرار تام همراه وی عزیمت کرد. مسافرتی بس خسته کننده بود. یک هفته بعد فلجش گسترش یافت، و در نتیجه لال شد. در روز چهارم دسامبر 1679، پس از اینکه آیین مقدس را به صورت یک انگلیکان مومن دربارهاش انجام دادند، در حالی که چهار ماه دیگر مانده بود تا نودودومین سالش را به پایان برساند، چشم از جهان فرو بست.

6- نتایج

روانشناسی هابز شاهکار استنتاج از مقدمات ناکافی است. در نگاه اول منطقی به نظر میرسد، اما با فرضیاتی سست بنیاد، که وی با تحقیقات بیشتر میتوانست آنها را اصلاح کند، عدم انسجام آن آشکار میشود.

دترمینیسم منطقی است، اما میتوان آن را با قالب منطق خودمان، که بیشتر با اشیا رابطه دارد تا معانی و تصورات، تعیین کرد. برای هابز مشکل بود تصور کند که چیزی غیر جسمانی باشد; همین طور نیز مشکل بتوان تصور کرد که فکر و آگاهی نیز

ص: 649

جسمانی باشند; با وجود این، اینها تنها واقعیتهایی هستند که مستقیما آنها را میشناسیم بقیه همه فرضیهاند.

هابز از عین به احساس، و از احساس به تصور پرداخت، بی آنکه بتواند فرایند مرموزی را که به وسیله آن عینی که آشکارا جسمانی است فکری را که آشکارا غیر جسمانی است به وجود میآورد روشن سازد. روانشناسی مکانیکی در مقابل آگاهی به لکنت میافتد. با وجود این، هابز تنها در روانشناسی بود که آثار زیادی برای ما به جا گذاشت. بعضی از ارواح یا توهمات متافیزیکی، مثل “استعدادهای” مدرسی، را در این رشته از میان برداشت گرچه اینها را بیدرنگ میتوان همچون جنبه های فعالیت ذهنی تعبیر کرد، نه هستیهای ذهنی جداگانه. وی اصول آشکارتری در تداعی معانی وضع کرد، ولی نقش مقصود و دقت را در تعیین انتخاب، توالی، و دوام تصورات دست کم گرفت. در خصوص اراده و انتباه شرحی مفید داد. تجزیه و تحلیل و دفاعش از شهوات و خواهشهای اختصاری درخشان بود و قرضی را که به دکارت مدیون بود به اسپینوزا ادا کرد. از روی همین نوشته های روانشناسی، لاک توانست اثر خود، تحقیقی درباره قوه درک انسانی، را دقیقتر و مفصلتر توسعه دهد. لاک رسالهاش را در باب حکومت بیشتر به خاطر جوابگویی به هابز نوشت تا به فیلمر. فلسفه سیاسی هابز، در رابطه با چارلز اول، سیاست ماکیاولی را از نو صورتبندی میکرد. این فلسفه از استبداد موفق هنری هشتم و الیزابت در انگلستان، و هانری چهارم و ریشلیو در فرانسه سرچشمه میگرفت; و بدون شک، هم از پشتیبانی دوستان دوک و هم از حمایت پناهندگان سلطنت طلب برخوردار بوده است. تاثیر بلافاصله آن با بازگشت مسرتانگیز یک پادشاه استوارت به سلطنت، موجه و بحق مینمود که هنوز قدرت نامحدودی را طلب میکرد و هرج و مرجی مخرب را پایان میبخشید. اما چند انگلیسی مقتدر میپنداشتند همان طور که رضایت وحشیان “نکبتبار و حیوانی” برای ایجاد حکومت کافی است، رضایت مردمی که در وضع پیشرفتهتری زیست میکنند در مقابل حقطلبی پارلمنت فرو ریخت و لیبرالیسم لاک، که محدودیت و انتزاع قدرتها را اعلام میداشت، جانشین آن شد. پس از رشد دموکراسی نسبی قرن نوزدهم در انگلستانی که دریای مانش حافظ آن بود، و در امریکا که به وسیله دریاها حفاظت میشد، خودکامگی تعدیل شدهای به شکل دولتهای یکهتاز به وجود آمد که قدرت دولت را بر جان، مال، صنعت، مذهب، تعلیم و تربیت، انتشارات، و افکار مردم مستولی ساخت. اختراع بر کوه ها و خندقها فایق آمد، مرزها برداشته شدند، و انزوا و امنیت ملی از بین رفتند. حکومت مطلقه زاده جنگ است، و دموکراسی از تجملات صلح.

ما نمیدانیم که آیا “وضع طبیعی” هابز هرگز وجود داشته است یا نه; شاید سازمان اجتماعی پیش از انسان وجود داشته است. قبیله قبل از دولت بوده است و رسوم از قانون کهنتر، گستردهتر و عمیقترند. خانواده زمینه زیستشناسی یک حس نوعپرستی است که “خویشتن”

ص: 650

و وفاداری آن را توسعه میبخشد. مجاز ساختن دولت به تعیین و تحدید اخلاقیات (گرچه اینها همه در رژیمهای یکهتاز وارد شدهاند) یعنی ضایع کردن یکی از نیروهای اصلاح کننده دولت. حس اخلاقی بعضی اوقات موجب گسترش همکاری یا اخلاص آن، و بنابراین موجب گسترش ایمنی قانون میشود. در آیندهای بسیار دور ممکن است دولتی مسیحی باشد همانطور که آشوکا زمانی بودایی بود. بزرگترین تاثیر هابز از را مادهگرایی وی بود. اندیشه های هابز از گروه های روشنفکر به درون طبقات بازرگان و پیشهور جریان یافتند; بنتلی خشمناک در 1693 گزارش داد که “میخانه ها و قهوهخانه ها، حتی تالار وستمینستر(پارلمنت)، و کلیساها هم از آن پر شده بودند.” بسیاری از دولتیان به طور خصوصی آن را پذیرفته بودند، ولی در انظار مردم پردهای از احترامی آشکار به کلیسای رسمی، به عنوان شکل سودمند کنترل اجتماعی که فقط ابلهان بیملاحظه ممکن بود آن را خدشهدار کنند، بر آن میکشیدند. در فرانسه فلسفه مادهگرایی بر شکاکیت بل اثر کرد و در لامتری، اولباک، و دیدرو توسعه حساب نشدهتری یافت. بل هابز را در ردیف “یکی از بزرگترین نوابغ قرن هفدهم” شمرد. چه مفتخر و چه متهم، وی نیرومندترین فیلسوف شناخته شد که انگلستان از بیکن تا آن هنگام به وجود آورده بود و اولین فرد انگلیسی بود که رسالهای رسمی در تئوری سیاسی اراده داد. ما یک دین آشکار بدو داریم: وی فلسفهاش را به نظمی منطقی و با نثری شیوا صورتبندی کرد. با خواندن آثار وی و بیکن و لاک، یا فونتنل و بل و ولتر، یک بار دیگر آنچه را که آلمانها از یادمان برده بودند درک میکنیم، و آن اینکه لازم نیست که ابهام نشان شاخص یک فیلسوف باشد و نیز اینکه هر نوع هنر باید این تعهد اخلاقی را بپذیرد که یا قابل فهم باشد یا ساکت بماند.

II -مدینه فاضله هرینگتن

در آن زمان که هابز از یک حکومت سلطنتی بیمار جانبداری میکرد، جیمز هرینگتن یک مدینه فاضله دموکراتیک را پیشنهاد کرد. اکنون که سیاحت و بازرگانی زوایای دورافتاده جهان را مکشوف میساختند و افسانه ها همراه اجناس و مالالتجاره ها به اروپا میآمدند، برای گویندگان خیالپرور آسان بود که با کمک خیال به گوشه های سعادتمندی از نقشه سفر کنند یا، مثل سیرانو دو برژراک و تومازو کامپانلا به ماه یا خورشید بروند که رسوم سیاسی و اجتماعیشان استبداد و خودکامگی و فلاکت مردمی را که با “تمدن” میزیستند شرمنده سازد. دلبستگی رنسانس به روزگار باستان جای خود را به زندگی دلانگیز آتی حکومتهای کم و بیش کاملی داد که در سرزمینهای دور و فاسد نشده وجود داشتند. لذا هرینگتن در 1656 اثر خود اوشینا را به قهوهخانه های لندن تقدیم کرد.

ص: 651

وی، که از طبقه نجبا به دنیا آمده بود، طبیعتا به آن فلسفه سیاسی گروید که از خرده مالکین انگلیسی حمایت میکرد. پس از اینکه از آکسفرد بیرون آمد، در سراسر قاره اروپا به سفر پرداخت، جمهوری هلند را ستود، در ارتش هلند خدمت کرد. ونیز را دید، تحت تاثیر موسسات “جمهوریخواه” آن دیار قرار گرفت، به ملاقات پاپ رفت و از پای بوس پاپ امتناع ورزید، و چون به انگلستان برگشت، گناهانش بخشیده شد، چون به چارلز اول گفت که او فکر این را هم نمیکرده است که بعد از آنکه دست پادشاه انگلستان را بوسیده است، پای امیر بیگانهای را ببوسد; لاجرم مورد عفو شاه قرار گرفت. موقعی که چارلز بازداشت شد، پارلمنت هرینگتن را به ملازمت وی برگزید. او آن زندانی نگونبخت را دوست میداشت، لیکن مزایای یک دولت جمهوری را برایش توضیح میداد. تا دم آخر با چارلز همراه بود، تا محل اعدام نیز رفت، و میگویند نزدیک بود از اندوه بمیرد.

چون از پیدایش جمهوری انگلیسی خرسند شده بود، عقاید جمهوریخواهی خودش را در قالب داستان منتشر ساخت. اما، در آن حال که هرینگتن سرگرم نوشتن بود، کرامول جمهوری جدید را به یک حکومت سرپرستی نیمه سلطنتی، مبدل ساخت; هنگامی که مشترکالمنافع اوشینا زیر چاپ بود، لرد پراتکتور دستور داد آن را جمع آوری کنند. دختر نازپرورده کرامول، یعنی خانم کلیپول از آن کتاب شفاعت کرد، هرینگتن آن را به پدر آن دختر تقدیم کرد و در سال 1656 منتشر شد. “اوشینا” انگلستانی است که نویسنده امیدوار بود کرامول آن را از نو بسازد. وی اصلی را وضع کرد که دو قرن بعد به تفسیر اقتصادی تاریخ توسعه یافت: هرینگتن میگوید تفوق سیاسی طبیعتا و حقا تابع تفوق اقتصادی است. فقط در این صورت است که یک دولت میتواند از ثبات برخوردار باشد. “نسبت مالکیت زمین هرچه باشد، ماهیت امپراطوری یعنی حکومت همان خواهد بود.” اگر یک نفر (همان طور که در ترکیه چنین است) همه کشور را مالک باشد، دولت یک حکومت مطلقه سلطنتی خواهد بود. اگر به چند نفر تعلق داشته باشد، دولت “حکومت سلطنتی آمیخته”ای است که اشراف از آن پشتیبانی، ونیز آن را محدود میکنند; “و اگر همه مردم مالک باشند یا زمین را طوری بین خود تقسیم کنند که حتی یک نفر یا چند نفر ... هم بیش از دیگران زمین نداشته باشد، این امپراطوری (خود به خود و بدون عمال زور) یک حکومت جمهوری است.

هرینگتن به هابز، که میپنداشت بنیان همه دولتها بر زور گذاشته شده است، پاسخ داد که به ارتشها باید غذا و اسلحه داد، لذا قدرت در دستان کسانی قرار میگیرد که پول غذا دادن و مسلح کردنشان را داشته باشند.

تغییر در شکل یا در خط مشی دولت فقط یک نوع انطباق با تغییر توزیع مالکیت است. هرینگتن، بنابر همین بنیان، پیروزی پارلمنت، طویل را، که نماینده طبقه متوسط بود، بر شاه، که نماینده مالکان عمده بود، تشریح کرد. برای جلوگیری از درآمدن دولت به صورت اولیگارشی املاک بزرگ، هرینگتن یک قانون “برابری در بخش زمین” پیشنهاد کرد که حق مالکیت هر فرد را به مقدار زمینی که

ص: 652

سالیانه بیش از 2،000 پوند محصول نمیداد محدود میکرد. دموکراسی حقیقی مستلزم تقسیم وسیع ملک است، و بهترین دموکراسی آن است که هر مالک در دولت شرکت جوید. در جمهوری حقیقی انگلیسی، مردم مالکان را برای خدمت در یک مجمع ملی یا سنا خواهند فرستاد. فقط سنا قانون طرح خواهد کرد، و مجمع حق خواهد داشت که آنها را تصویب یا رد کند. سناتورها کاندیداهای امور دولتی را نامزد خواهند کرد; و مردم، از روی آن صورت، قضات را با انداختن رای مخفی انتخاب خواهند کرد. هر سال یک سوم از اعضای مجمع، سناتورها، و قضات طی انتخاباتی دیگر عوض خواهند شد. با این تسلسل، همه مالکان در دولت شرکت خواهند جست. انتخابات ملی اجتماع را در مقابل وکلایی که منافع شخصی دارند، و کشیشان “آن دشمنان شناخته شده و دیرینه قدرت مردم” حفظ خواهد کرد. در مدارس و کالجهای ملی تعلیم و تربیت همگانی اجرا و آزادی کامل دینی برقرار خواهد شد. اوبری گزارش داده است که “این آیین فکری خیلی فراگیر بود” و بزودی طرفداران با حرارتی گرد آورد. هرینگتن چند تن از اینها (از جمله اوبری) را در یک باشگاه سیار جمع کرد (1659) که برای یک پارلمنت سیار جمهوری غوغای زیادی به راه انداخت. وی سقوط مشترکالمنافع را ناشی از عدم توانایی آن در ضبط املاک بزرگ و تقسیم زمین به قطعات کوچک بین مردم میدانست. این شکست موجب نیرومندی بیشتر نجبا و فقیرتر و ضعیفتر شدن مردم میشد; بر اساس این اصل که مالکیت آمر و حاکم بر دولت است، برگشت حکومت سلطنتی اولیگارشی اجتنابناپذیر بود، مگر اینکه پارلمنت به “قانون برابری در بخش زمین” رای دهد. اوبری میگوید، “اما اکثر اعضای پارلمنت کاملا از این طرح سیار با رای مخفی تنفر داشتند، زیرا آنها مستبدان نفرین شدهای بودند که به قدرتشان عشق میورزیدند;” آنها ترجیح دادند که چارلز دوم را بازگردانند. چون هرینگتن میکوشید که حتی پس از برگشت شاه باز هم این طرح را اشاعه دهد، پادشاه وی را در برج لندن به اتهام توطئه زندانی کرد (1661). و اقداماتی به عمل آمدند تا با استفاده از حق احضار به دادگاه او را آزاد کنند، ولی به زندانی مجرد در جزیرهای خارج از پلیموت تبعید شد. در آنجا دیوانه شد. سپس وی را آزاد کردند، لیکن دیگر سلامتی خود را باز نیافت. مدینه فاضله او از بسیاری از مدینه های فاضله دیگر عملیتر بود و بسیاری از اصول آن به حقیقت پیوسته است.

شاید فقط یک نقطه ضعف داشت، و آن این بود که زمین تنها شکل ثروت فرض شده بود. هرینگتن از نقش قدرت پول در بازرگانی و صنعت یاد کرد، ولی پیشبینی نکرد که ثروت موجب قدرت سیاسی هم میشود; شاید میپنداشته است که حتی ثروت بازرگانی و صنعتی نیز سرانجام وابسته به مالکان است. یکی از امیدهای وی گسترش تدریجی حقوق و امتیازات و انتخابات به وسیله آرای مخفی بود; با وجودی که انگلستان اصل سیار بودن را، در رسیدن به مقام، نابودی سالیانه تجربیات میدانست، کشورهای متحد امریکا آن

ص: 653

را در انتخابات ادواری قسمتی از کنگره خود پذیرفت; و لاک، مونتسکیو، و امریکا تفکیک قوای دولتی وی را تصویب کردند. بگذارید تا خیالپردازان نومید نشوند; زمان ممکن است، با برآورد خواستهایشان، آنها را متحیر سازد و اشعار شان را به نثر درآورد.

III- خداپرستان

همان طور که جنگهای مذهبی به عقاید مذهبی در فرانسه زیان رساندند، جنگ داخلی نیز در انگلستان شکیبایی را در الاهیات موجب شد. خاطرات رژیم پیرایشگر بیدینی را بین سلطنت طلبان پیروزمند اشاعه داد و الحاد را در دربار بازگشت خاندان استوارت بیپرده و پر سرو صدا ساخت. اولین ارل آو شافتسبری، دومین دیوک آو باکینگم، و دومین ارل آو راچیستر به الحاد متهم شدند; و بعد از آنها هالیفکاس و بالینگبروک. توسعه دانش جغرافیایی، تاریخی، و علمی موجب گسترش شکیات مذهبی شد. هر روز مسافر یا وقایعنگاری از ملتهای بزرگی تعریف و توصیف میکرد که اخلاقیات و مذهبشان به وضعی تکاندهنده با مسیحیت و اخلاق آن فرق میکرد، ولی معمولا همان قدر به فضایل آراسته بودند و بندرت به آدمکشی و قتل نفس دست میزدند.

جهانبینی مکانیکی دکارت پرهیزکار و نیوتن فرضیهآور گویی الاهیات را از انظار دور میکرد; کشف قانون در طبیعت معجزات را غیرقابل درک نشان میداد; پیروزی تدریجی کوپرنیک و تعقیب غمانگیز گالیله به فرسایش ایمان کمک کرد. کوشش دلیرانه بسیاری از علمای الاهیات مسیحی، که میخواستند ایمان را با برهان ثابت کنند، موجب ضعف عقیدتی شد; آنتونی کالینز گفت: قبل از اینکه سخنرانیهای بویل عهدهدار اثبات وجود خدا شوند، هیچکس در وجود آن شک نکرده بود.

رد الحاد موجب و نیرو دهنده گسترش آن شد. سر ویلیام تمپل “در باره کسانی که با گفتن چیزهایی که، به قول داوود، آدم احمق در دلش میگوید، به هوشمندی مشهور میشوند” را نوشت (1762). در همان سال، سر چارلز وولزلی اظهار داشت: “بیدینی اصولا در هر دوره بوده است، لیکن دفاع آشکار و عمومی از آن خاص این دوره است.” سر شماس سمیوئل پارکر چنین میگوید (1681):

... بیخبران و نادانان بین ما بزرگترین مدعیان شکاکیت و بیایمانی هستند ... الحاد و بیدینی مثل فسق و فساد عمومیت یافته است ... عوام و طبقات پست با فلسفه بافی به اصول بیدینی رسیدهاند و گفتار الحادآمیز خود را در معابر و شاهراه ها میخوانند و از روی کتاب “لویاتان” میتوانند ثابت کنند که خدایی وجود ندارد.

در بین طبقات تحصیلکرده اونیتاریانیسم، “دین طبیعی” و خداپرستی را لحاظ شکاکیت مورد توجه بودند.

پیروان اونیتاریانیسم در برابری مسیح با پدر شک میکردند، اما معمولا

ص: 654

اصالت الاهی کتاب مقدس را قبول داشتند. برای طرفداران دین طبیعی، ایمانی مستقل از کتاب مقدس و محدود به معتقدات کلی، چون خدا و خلود روح، ارجح بود. خداپرستان، که جنبش اصلی آنها از انگلستان آغاز شد، فقط به خدا ایمان داشتند و بعضی اوقات شخصیت را از او سلب میکردند و با “طبیعت” یا “محرک اول” ماشین جهانی دکارتی یا نیوتنی مترادف میگرفتند. کلمه “خداپرست” نخستین بار در 1677 در نامهای به یک خداپرست نوشته سر شماس ادوارد ستیلینگ فلیت مورد توجه قرار گرفت، لیکن ادبیات خداپرستی یا در پیرامون حقایق لرد هربرت آو چربری در 1624 آغاز شده بود. چارلز بلانت، مرید لرد هربرت، این عقیده را با نوشتن روح جهانی در 1679 دنبال کرد. استدلال آن چنین بود که همه ادیان ساخته شیادانی هستند که طالب قدرت سیاسی یا انتفاع مادی بودهاند. بهشت و دوزخ نیز از شمار اختراعات زیرکانه آنان بودهاند تا بدان وسیله بر مردم نظارت کنند و آنها را بدوشند. روح با بدن میمیرد. انسان و جانوران آن چنان به یکدیگر شبیهند که “بعضی از نویسندگان معتقدند که انسان چیزی جز میمونی متمدن نیست.” بلانت در کتاب عظمت دیانای افسوسیان، یا خاستگاه بتپرستی (1680) کشیشان را نیز آلت دست طبقات ممتازی میداند که از استثمار کار بردبارانه مردم و ساده لوحی آنان فربه شدهاند. وی با ظرافت و باریک بینی شیطانی کتاب زندگی آپولونیوس توانایی، اثر فیلوستراتوس، را ترجمه کرد، به تشابه بین معجزات ساحران طوایف مشرک و آنچه را که مسیحیان بدان معتقد بودند اشاره کرد و گفت که هر دو به یکسان باور نکردنی هستند، در خلاصهای از آیین خداپرستان (1686) بلانت دینی را پیشنهاد کرد که فاقد هر گونه آیین پرستش و مراسم عبادت بود و فقط پرستش خدا با زندگی اخلاقی را در برداشت. وی در وخشهای عقل (1693) خاطرنشان ساخت که مبنای الاهیات مسیحیت، در وهله اول، بر انتظار اشتباهآمیز پایان بسیار زود دنیاست. وی داستانهای آفرینش کتاب مقدس; “بنا کردن” حوا از زنده حضرت آدم، گناهکاری ذاتی، و ایستادن خورشید به دست یوشع پیامبر1 را به باد تمسخر گرفت، آنها را یاوهسراییهای بچهگانه میدانست، و میگفت که “اعتقاد به اینکه زمین ما (این ذره ناچیز و حقیر کاینات که از هر ستاره ثابت، چه از نظر بزرگی جرم و چه از نظر مقام، حقیرتر است) اصلیترین و حیاتیترین بخش این مجموعه با عظمت است، نا معقول و منافی طبیعت اشیا مینماید.” اثری بدون نام مولف به معجزات مخالف قوانین طبیعت نیست (1683)، که تصنیف آن را با تردید به بلانت نسبت میدهند، میکوشید تشریح کند که بسیاری از داستانهای معجزات تصورات غلط و بیریای اذهان

---

(1) “در صحیفه یوشع بن نون” باب دهم، آیات 12-14 چنین مذکور است: “ ... ای آفتاب، بر جبعون بایست و تو ای ماه بر وادی ایلون. پس آفتاب ایستاد و ماه توقف نمود تا قوم از دشمنان خود انتقام گرفتند. مگر این در کتاب یاشر مکتوب نیست که آفتاب در میان آسمان ایستاد و قریب به تمامی روز، به فرو رفتن تعجیل نکرد. و قبل از آن و بعد از آن روزی مثل آن واقع نشده بود ... “.-م.

ص: 655

ساده از علل و رویدادهای طبیعیند. نیز اضافه میکند که کتاب مقدس برای آموزش فیزیک نوشته نشده، بلکه برای “انگیختن احساسات مذهبی” است و به همان گونه نیز باید تعبیر شود. “هرچه که خلاف طبیعت باشد خلاف عقل است و هرچه که خلاف عقل باشد پوچ است و باید طرد شود.” و اگر این گفته صحیح باشد که وی خودش را به خاطر اینکه قانون انگلستان او را از ازدواج با خواهر همسر فقیدش منع میکرد کشته باشد (1693)، معلوم میشود که وی مآلا عقل را نمیپرستیده است. جان تالند این مبارزه را ادامه داد. وی در ایرلند متولد شده و با ایمان کاتولیک رومی بار آمده بود; اما در جوانی به آیین پروتستان گروید. در گلاسگو، لیدن، و آکسفرد تحصیل کرد. وی نیز در سن بیست و شش سالگی اثری موسوم به مسیحیت مرموز نیست را بدون نام و نشان منتشر کرد (1696) و چنین گفت: “رسالهای است که در آن نشان داده میشود که در انجیل نه چیزی مخالف عقل است و نه بالاتر از آن.” وی با پذیرش کتاب جدید لاک به نام تحقیقی درباره قوه درک انسانی، به عنوان کتابی که بنیاد حسی همه دانشها را ثابت کرده است، یک عقیده خردگرایانه تمام عیار از آن بیرون آورد:

ما معتقدیم که عقل تنها بنیاد همه ایقانهاست; هیچ چیز وجود ندارد ... که نتوان آن را، مانند پدیده های معمولی طبیعت، تحت بازجویی عقل درآورد. ... اعتقاد به الوهیت “کتاب مقدس” یا معنی هر یک از عبارات و قسمتهای آن، بدون دلیل عقلی و برهان بدیهی، یک نوع سادهلوحی قابل سرزنش است ... که گرچه معمولا ناشی از جهالت و خودسری است، بیشتر به خاطر یک چشمانداز پرسود باقی میماند.

این اعلام جنگ بود، اما تالند همینکه پیشتر رفت، با آغاز این بحث که الاهیات مسیحیت، به استثنای اصل قلب ماهیت، کاملا معقول است، نشان صلح برافراشت. با همه این احوال، مبارزهاش را نبخشودند. هیئت قضات عالی میدل سکس و دوبلن از دو سوی دریای ایرلند دست اتفاق به هم دادند تا کتابش را محکوم کنند; آن را رسما جلو در مجلس ایرلند سوزاندند، و خود تالند هم به زندان محکوم شد. به انگلستان گریخت، اما چون نتوانست در آنجا شغلی بیابد، به قاره اروپا مهاجرت کرد. چند زمانی نزد شاهزاده خانم سوفیا، زوجه برگزیننده هانوور و دخترش سوفیا شارلوت، ملکه پروس، به احترام زیست. نامه هایی به سرنا را به عنوان ملکه پروس نوشت (1704). در یکی از آن نامه ها کوشید که منشا و رشد عقیده به خلود روح را پیدا کند; این یکی از تلاشهای نخستین تاریخ طبیعی معتقدات فوق طبیعی به شمار میرفت. در نامهای دیگر، این نظریه را که ماده به خودی خود ساکن و بیحرکت است رد کرد; تالند میگفت که حرکت جزو ذاتی ماده است و هیچ جسمی در سکون مطلق قرار ندارد. همه پدیده های عینی، از جمله حرکات جانوران و حتی حرکات انسانی، حرکت مادهاند. با وجود این، تالند، در همین حد متوقف شد; این افکار را نباید در

ص: 656

پیش روی همگان بیان کرد، زیرا توده تحصیل نکرده را باید به همان اعتقادات مرسوم خود، همچون وسیله مراقبت اخلاقی و اجتماعی، دست نخورده رها کرد. آزاداندیشی باید وظیفه و امتیاز انحصاری اقلیت تحصیلکرده باشد. سانسور نباید در میان اینان اعمال شود; “بگذارید همه مردم آزادانه، بی آنکه در خطر اتهام یا داغ (البته مگر به خاطر اعمال شریرانه) قرار بگیرند، صحبت کنند.” اصطلاح “آزاد اندیشی و همه خدایی” را ظاهرا تالند ساخته است.

در مقاله نصارا (1718) اظهار نظر کرد که مسیح نمیخواست امتش را از یهودیت جدا کند و اینکه یهودیان مسیحی هنوز هم قوانین دینی موسی را محترم میشمردند، نماینده “طرح اصلی و راستین مسیحیت” است.

“همه خدایی” پرستش و مراسم مذهبی یک انجمن پنهانی خیالی را شرح میداد; شاید تالند عضوی از “لژ بزرگ مادر” فراماسونری بوده است که در 1717 در لندن تاسیس یافته بود. انجمنی را که تالند توصیف میکند همه الهامات ماورای طبیعی را مردود میشمرد و یک دین جدید و سازگار با فلسفه پیشنهاد میکرد که خدا را با جهان یکی میگرفت و قهرمان آزادی و افکار را جایگزین قدیسان عالم مسیحی میساخت. این انجمن پیروانش را مجاز میدانست مادام که در دوران نفوذ سیاسیشان از گزند تعصب در امان باشند، با عبادت عمومی روی موافق نشان دهند.

تالند پس از یک زندگی متغیر و پرماجرا، در انگلستان به یک زندگی فقیرانه گرفتار آمد. لرد مو لذورث و فیلسوف شافتسبری وی را از گرسنگی نجات دادند. دلیرانه در برابر طوفان مخالفتهایی که از کتابهایش میشد (پنجاه و چهار بار در عرض شصت سال) ایستادگی کرد. وی مدعی بود که فلسفه “صفای کامل” به وی بخشیده وی را از “بیم مرگ” رهانیده است. بر اثر بیماری علاجناپذیری که در سن پنجاه و دو سالگی بدان دچار شد (1722)، کتیبه پرافتخار روی گورش را چنین نوشت:

در اینجا جان تالند آرمیده است که در ... نزدیک لاندن دری ... به دنیا آمد. ادبیات مختلف را مورد غور و بررسی قرار داد و با بیش از ده زبان آشنا بود. “قهرمان حقیقت”، “مدافع آزادی”، به هیچ کس دل نبست و مدح هیچ کس نسرود. نه تهدید نه بدبختی او را از راهی که برگزیده بود بازنگرداند، تا پایان آن راه رفت، و منافع خود را فدای پیگیری خوبی کرد. روحش به پدر آسمانی، که نخست از او آمده بود، پیوست. بدون شک در ابدیت به زندگی خود ادامه خواهد داد، اما هرگز تالند دیگری پیدا نخواهد شد. ... برای بقیه ماجرا به نوشته هایش مراجعه کنید.

آنتونی کالینز سلک خداپرستان را با مهارت و تواضع بیشتری ادامه داد. چون از پول، خانهای در ییلاق، و خانهای در شهر برخوردار بود، نمیشد او را با گرسنگی از پای درآورد.رفتاری نیکو و شخصیتی پاک و منزه داشت. لاک، که به خوبی با وی آشنا بود، به وی نوشت: “حقیقت را به خاطر حقیقت دوست داشتن جزو اصولی تکامل انسان در این دنیا و زادگاه همه فضایل است; و اگر اشتباه نکرده باشم، در شما بیش از همه کسانی که تا حالا دیدهام وجود

ص: 657

دارد.”; گفتار پیرامون آزاد اندیشی کالینز (1713) یکی از شایستهترین تفسیرهایی است که در این عصر بر خداپرستی نوشته شدهاند.

وی آزاد اندیشی را این طور تعریف میکرد: “به کار بردن فهم در تلاش کشف مفهوم هر نوع قضیه، برای ملاحظه ماهیت دلایل له یا علیه آن، و قضاوت درباره آن بنا به قدرت یا ضعف مدارک ... برای کشف حقیقت راه دیگری وجود ندارد.” گوناگونی اعتقادها و تناقض بین تفاسیر عبارات کتاب مقدس ما را ناچار میکند که قضاوت عقل را بپذیریم; آیا به کدام دادگاه دیگری میتوانیم مراجعه کنیم، مگر اینکه به حکم قهر باشد جز با دلیل و برهان چگونه میتوانیم تصمیم بگیریم که کدام یک از کتابهای کتاب مقدس را باید معتبر دانست و کدام یک را مشکوک کالینز از کشیشی نام میبرد که تخمین زده است فعلا فقط سی هزار نوع تفسیر برای عهد جدید پیشنهاد کردهاند; و به انتقاد متنی کتاب مقدس نوشته ریشار سیمون اشاره میکند.

وی میکوشد که به محتاطانی که بر آزاداندیشی، ایراد میگیرند پاسخ گوید. اینان بر آن بودند که اکثر مردم ظرفیت آن را ندارند که در باره مسائل اساسی به نحوی بیندیشند که هم آزادانه باشد و هم عاری از ضرر و زیان; که این چنین آزادی به تقسیم بیپایان عقاید و فرقه ها و، بنابر این، به بی نظمی اجتماعی میانجامد; که آزاداندیشی ممکن است به الحاد در مذهب و فساد اخلاقی منتج شود. وی یونان باستان و ترکیه جدید را نمونه هایی از نظم اجتماعی نشان میدهد که، علیرغم آزادی عقیده و گوناگونی مذاهب، پای بر جا ماندهاند.

وی این عقیده را که آزاداندیشی الحاد میآورد رد میکند; از گفتار و امثله بیکن در خصوص اینکه کوتهفکری ما را به الحاد میکشاند، و افکار بلند ما را از آن دور میسازد، جانبداری میکند و اضافه مینماید که نادانی، با صداقت ظاهر، “بنیان الحاد است و آزاداندیشی داروی آن.” وی از آزاداندیشانی نام میبرد که “بافضیلتترین مردم در همه اعصار بودهاند”: سقراط، افلاطون، ارسطو، اپیکور، پلوتارک، وارو، کاتو سنسور [کاتو مهین]، کاتو اوتیکایی [کاتو کهین]، سیسرون، سنکا، سلیمان، پیامبران، اوریگنس، اراسموس، مونتنی، بیکن، هابز، میلتن، تیلتسن، و لاک; در این جا و در تالند نمونهای از قدیسان پیرو مذهب (تحققی) در تقویم اگوست کنت داریم. و (کالینز پیشنهاد میکند) میتوان فهرستی دیگر از دشمنان آزادی فکر تهیه کرد که با بیرحمیهای وحشیانه خود، به بهانه بزرگداشت، خداوند، ننگ انسانیت بودهاند. پاسخهای بسیاری از منبرهای وعظ کلیساها و از دانشکده ها بر سرش باریدن گرفتند، به حدی که کالینز صلاح در این دید که به مسافرتی برود. احتمالا در هنگام اقامت در هولاند تحت تاثیر اسپینوزا و بل قرار گرفت.

هنگامی که به انگلستان برگشت، با نوشتن تحقیق در آزادی بشر (1715)، که در آن آشکارا و با قدرتی تام از جبر بحث کرده بود، طوفانی دیگر برانگیخت; کالینز خود را آزاداندیشی یافت که اسیر اراده دربند گرفتار شدهای بود. نه سال بعد با نوشتن

ص: 658

گفتار در مبانی و براهین دین مسیح دنیای الاهیات را به هیجان آورد. وی گفت که حواریان و پاسکال پیشگوییهای عهد قدیم را، که سیستم مذهبی جدید ظاهرا به ثبوت رسانده است، اساس اثبات مسیحیت خود قرار دادهاند، و چنین استدلال کرد که پیشگوییها ربطی به مسیحیت یا مسیح ندارند. سیوپنج عالم الاهیات، طی سی و پنج مقاله، به وی پاسخ گفتند. مباحثه هنوز گرم بود که ولتر در 1726 به انگلستان وارد شد; لذتی شیطنتآمیز از آن برد و آن را با خود به فرانسه یا کانون نهضت روشنگری شکاک برد. جنبش خداپرستی در انگلستان به وسیله ویلیام ویستن، مثیو تیندل، تامس چاب، و کونیرز میدلتن ادامه یافت و توسط بالینگبروک و فیلسوف شافتسبری به گیبن و هیوم انتقال یافت. طبقه حاکمه به خاطر اشاعه نظریات و افکار دموکراتیک از آن استقبال نکردند; ولی تاثیر فوری آن تزلزل موقتی معتقدات دینی بود. در سال 1711 یک گزارش رسمی از این موضوع برای مجلس عالی انجمن روحانیون انگلیسی در کنتربری تهیه شد. در این گزارش از گسترش وسیع بیایمانی و بیحرمتی دینی نسبت به مقدسات، رد ملهمات کتاب مقدس، رد و افسانه دانستن معجزات، تمسخر آیین تثلیث، تردید در خلود روح، و شیاد خواندن کشیشان یاد شده بود. با آغاز قرن هجدهم در انگلستان، “مذهب مغلوب خداپرستی شد.” در این بحران بود که چند تن از تواناترین دانشمندان و عقلای انگلیسی نیرومندانه به دفاع از دین مسیح پرداختند.

IV- مدافعان ایمان

بیشترین آنها میخواستند که با مهاجمین خود شان بر مبانی دلیل، دانشوری، و تاریخ رو به رو شوند. این خود فی نفسه روح عصر را آشکار میساخت. چارلز لسلی این دفاع را با روش کوتاه و آسان برای مقابله با خداپرستان (1697)، که در اصل پاسخی به بلانت بود، رهبری کرد. وی میگفت دلایلی که برای داستانهای کتاب مقدس آوردهاند، از نظر ماهیت و از نظر اقناع، مثل همانهایی هستند که برای سرگذشتهای اسکندر و قیصر ذکر شدهاند; شهادتهایی که برای اثبات معجزات آورده شدهاند از نظر ازدیاد و اعتبار از همان نوعی هستند که در دادگاه های انگلیسی مورد قبول است; کشیشان هرگز نمیتوانستند مردم را به معجزاتی از قبیل “منشق کردن”1 دریای سرخ معتقد کنند، مگر اینکه شاهد عینی به آنها ارائه دهند. لسلی استدلالش را با نشان دادن دین یهود به عنوان میثاقی نخستین که با آمدن مسیح عوض شد، و بتپرستی که به مشتی افسانه بچگانه در مقابل عقاید معقول میماند،

---

(1) “خداوند به موسی گفت چرا نزد من فریاد میکنی بنی اسرائیل را بگو که کوچ کنند. و اما تو عصای خود را برافراز و دست خود را بر دریا دراز کرده، آن را “منشق” کن تا بنیاسرائیل از میان دریا بر خشکی رهسپار شوند. “(سفر خروج”: 14. 15 و 16).-م.

ص: 659

خاتمه داد. تنها دین مسیح بوده است که از بوته آزمایش دلیل و برهان روسفید بیرون آمده است.

سمیوئل کلارک، که ریاضیات و فیزیک را آن قدر میدانست که بتواند در برابر لایبنیتز از نیوتن دفاع کند، تقبل کرد که با ارائه دلایلی، به دقت براهین هندسه، حقانیت دین مسیح را ثابت کند. در جلسات سخنرانیهای بویل در 1704 یک سلسله قضایای دوازدهگانه ارائه داد که به عقیده وی وجود، حضور در همه جا، قدرت مطلق، علم کل، و خیراندیشی خدا را ثابت میکرد. وی تصور میکرد که زنجیر هستیها و علل غیر مستقل و ممکن ما را بر آن میدارند که هستی واجب و مستقلی را به طور مسلم قبول کنیم که نخستین علتالعلل است. خداوند باید ذی شعور باشد، زیرا در مخلوقات شعور وجود دارد; و خالق باید از مخلوق کاملتر باشد; خداوند باید آزاد باشد، در غیر این صورت، شعورش یک بندگی بیمعنی خواهد بود. البته این امر به فلسفه کهن یا قرون وسطی چیزی اضافه نمیکرد; اما در دوره دوم سخنرانیهای بویل، کلارک خواست که “حقیقت و ایقان الهام مسیحیت” را ثابت کند. وی میپنداشت که اصول اخلاقی مثل قوانین طبیعت مطلق هستند; با وجود این، طبیعتی را که انسان فاسد کرده است فقط میتوان با تلقین یا تعلیم عقاید مذهبی وادار به به اطاعت از قوانین اخلاقی کرد; از این رو لازم آمد که خداوند کتاب مقدس و آیین مربوط به بهشت و دوزخ را برای ما بفرستد. تاریخ، با مزاح معمولی خود، اضافه میکند که ملکه آن کلارک را، که کشیش خاصهاش بود، به خاطر اینکه به تردید در تثلیث مظنون شده بود، از خدمت بر کنار کرد، بنا به گفته ولتر شیطان، در زمان سلطنت شاه بعد [جورج اول]، وی را از تصدی مقام اسقفی اعظم کنتربری محروم ساختند، زیرا اسقفی به شاهزاده خانم کرولاین اطلاع داده بود که کلارک یکی از دانشمندترین مردم انگلستان است، لیکن یک عیب دارد و آن هم اینکه مسیحی نیست.

همچنین بنتلی، که فاضلتر از او بود، “بلاهت و نامعقولی الحاد” را در مجالس سخنرانیهای بویل در 1692-1693 ثابت کرده بود. بیست سال بعد، کتاب کالینز وی را به انتشار ملاحظاتی درباره عقاید متاخر آزاداندیشی برانگیخت. در این اثر بیشتر اشتباهات کالینز را آشکار ساخته بود. استدلال وی به نظر قاطع و موثر رسید، و اعضای هیئت حاکمه دانشگاه کیمبریج متفقا از بنتلی سپاسگزاری کردند. جانثن سویفت، که در آن زمان در خدمت بالینگبروک خداپرست بود، میپنداشت که چون کالینز سری را که همه آقایان نگاه میدارند فاش ساخته است، به تادیب بیشتری سزاوار است; وی این مطلب را در رسالهای به نام عقاید آزاد اندیشی آقای کالینز به انگلیسی ساده برای استفاده بینوایان نوشت. وی، با اغراقگوییهای خنده آورد استدلالهای کالینز را به باد ریشخند و تمسخر گرفت و اضافه کرد که چون اکثر مردم ابله هستند، آزاد گذاردنشان در اندیشیدن مصیبت به بار میآورد; “بیشتر آدمیان همان قدر برای پرواز کردن شایستهاند که برای فکر کردن.” - این گفتار اکنون امیدوار کنندهتر از آن است که خود سویفت

ص: 660

میپنداشت، وی مثل هابز معتقد بود که استبداد یا خودکامگی، حتی در روحانیت، تنها شق منحصر به فرد در برابر هرج و مرج است. ما دیدیم که انگلیکانهای ایرلندی میپنداشتند که اگر آن کشیش بدبین به خداوند معتقد بود، میتوانست اسقفی بزرگ باشد. افلاطونیان کیمبریج با هوشمندی کمتر ولی با صداقت بیشتری از مسیحیت دفاع میکردند.آنها به افلاطون و فلوطین [پلوتینوس] مراجعه میکردند تا پلی بین خداوند و عقل پیدا کنند.ایمانشان را آن طور که با فضیلت اخلاقی و فداکاری نشان میدادند، با استدلال نشان نمیدادند. چنان حس الوهیت نیرومندی آنها را در بر گرفته بود که این حس را بلافصلترین شاهد عقل میپنداشتند. بنابراین، نخستین رهنمونشان به نام بنجمین ویچکت مدعی شد که “عقل ندای خداوند است.” هنری مور، عضو برجسته این گروه، که زمانی مشهور شده بود، پای را از حدود فلسفه های اروپایی بیرون گذاشت و تقریبا به مفهوم فنای هندو، خلا واقعی، شناخت حسی، و ناتوانی آن در اقناع اشتیاق روح منزوی برای یافتن دوستی و مفهومی در کاینات پرداخت. مکانیسم کیهانی دکارت به وی آرامش و تسلایی نبخشید.

نیاز خود را بیشتر در نوافلاطونیان، رازوران یهودی، و یاکوب بومه یافت. از خود میپرسید که “آیا دانش اشیا در حقیقت سعادت اعلای انسانی است یا چیزی بزرگتر و خداییتر چنین سعادتی را به همراه دارد; یا، اگر فرض شود که چنین باشد، آیا آن را میتوان با اشتیاق و توجه به خواندن آثار نویسندگان، یا تعمق کردن در اشیا به دست آورد; با از راه تزکیه ذهن از همه بدیها” تصمیم گرفت خود را از قید خودخواهی، تعلقات دنیوی، و همه کنجکاویهای دانشمندانه برهاند. “وقتی که این خواست مفرط از پی شناخت اشیا در من تسکین یافت و من جز این پاکی و سادگی فکر و آرزویی نکردم، نور اطمینانی بزرگتر از آنچه که انتظار داشتم و حتی از چیزهایی که قبلا سخت در آرزوی دانستنشان بودم هر روز بر من تابیدن گرفت.” وی میگوید که تدریجا آن چنان خودش را جسما و روحا تصفیه کرد که جسمش در بهاران بوی خوش میداد و از ادرارش بوی بنفشه به مشام میرسید.

وی که بدین سان تزکیه شده بود، چنین مینمود که حقیقت روح را همچون قانع کننده ترین تجربیاتی که برای بشر ممکن است احساس میکرد; و از این ایقان بلافاصله به این عقیده گروید که ارواح دیگری نیز، با درجات، از پستترین تا خود خداوند، در این دنیا وجود دارند. وی میپنداشت که هر حرکتی در ماده عمل چند نوع روح است. مور، به جای فضای مادی هابز، از جهانی روحانی صحبت میکرد که در آن ماده فقط ابزار و وسیله روح بود. این “روح” جانبخش بعضی اوقات از حدود منزلش فراتر میرفت; در غیر این صورت، مغناطیس، برق، و جاذبه را چگونه میتوان توجیه کرد مور تا آن حد پیش رفت که وجود شیاطین، جادوگران، و ارواح مردگان را پذیرفت. وی موجودی دوستداشتنی و فروتن بود، مقامهای دنیوی را که

ص: 661

به او پیشنهاد میشدند نمیپذیرفت، و دوستی خود را با هابز مادهگرا حفظ کرد. هابز میگفت که اگر وی عقاید خودش را غیرقابل دفاع ببیند، “فلسفه دکتر مور را با آغوش باز خواهد پذیرفت.” رلف کدورث، دانشمندترین نوافلاطونیان کیمبریج، بر آن شد تا غیرقابل دفاع بودن عقاید هابز را تایید کند. در اثر خود، نظام عقلانی حقیقی جهان (1678)، از هابز دعوت کرد تا توضیح دهد چرا علاوه بر حرکات مختلف حسی و عضلانی، که وی اعمال ذهن را به آنها محول کرده است، در بسیاری دیگر از حالات، نوعی “آگاهی” از این حرکات هم وجود دارد; چگونه یک فلسفه مادی میتواند برای این آگاهی محل و طرز عملی پیدا کند اگر همه چیز ماده متحرک است، پس چرا سلسله اعصاب به وسیله احساس و پاسخ، مانند رفلکس، به همه چیز رسیدگی نمیکند تا آگاهی زاید در کارش نیاید چگونه ما میتوانیم واقعیت و حتی برتری آگاهی را، که بدون آن هیچ واقعیتی شناخته نخواهد شد، منکر شویم دانش ظرف انفعالی احساسات نیست، بلکه تبدیل فعالانه احساسات به افکار است. کدورث از خیلی پیش پاسخ بار کلی و کانت را به هابز و هیوم داد.

جوزف گلنویل، کشیش مخصوص چارلز دوم، از نظر منطقه جغرافیایی جزو افلاطونیان کیمبریج نبود، اما با آنان سخت موافقت داشت. در بیهودگی اصول جزمی (1661) وی تقصیر جزمیت را به گردن علم و فلسفه انداخت و چنین استدلال کرد که آنها بنای نظامهای عالی نمایی از آیینهای فکری را بر بنیادهای نااستوار گذاشتهاند.

بنابراین، مفهوم علت (که گلنویل آن را برای علم ضروری میپنداشت) فرضی توجیه ناپذیر است; ما توالیها، روابط، و موقعیتها را میشناسیم، ولی نمیدانیم که در یک شی چه چیز موجب ایجاد اثر در خود آن یا دیگری میشود (یکی دیگر از گفته های هیوم). گلنویل میگوید ببینید که ما از چه بسیار چیزهای بنیادی بیخبریم طبیعت و مبدا و ارتباط آن با جسم. “چگونه یک اندیشه میتواند با یک تکه گل ... درآمیزد وجود این آمیزش عجیب مثل یخ زدن کلمات در اقلیم شمالی غیر قابل تصور است. ... آویزان کردن وزنه بر بالهای باد نافهمیدنیتر از این است.” گلنویل، پیش از برگسون، عقل را برای تدبیر معاش، و نه برای درک حقایق و علم، خواند، یعنی آن چنان به ماده دل بست که گنجایش اندیشیدن به حقایق دیگر را ندارد مگر با “برگشت به سوی توهمات مادی” یا تصورات مادی . حواس ما چقدر جایزالخطاست! طوری نشان میدهند که گویی زمین در فضا ثابت است، حال آنکه علمای اخیر به ما اطمینان دادهاند که با حرکات همزمان گوناگونی در گردش است. و حتی وقتی که فرض شود حواسمان ما را نفریفتهاند، چه بسا که با مقدمات صحیح استدلال خطا میکنیم! احساسات ما کرارا ما را به خطا رهنمون میشوند; “ما به سهولت هرچه را که میخواهیم، باور میکنیم.” و محیط ذهنی ما اغلب بر استدلال ما مسلط است.

عقاید اقلیم و دگرگونیهای ملی ویژهای از آن خود دارند. ... آنها که از محدوده عقاید

ص: 662

متعارف، که فهم زودباورشان نخست از آنها تعلیم گرفته است، هرگز پای بیرون نمیگذارند، بدون شک، به حقیقت و ادراک نسبتا بزرگ خود مطمئن هستند. ... روحهای بزرگی که به اقلیمهای مختلف عقیده مسافرت کرده اند [اینجا یک عبارت معروف به وجود آمده است] در تصمیمات خود محتاطترند و در گرفتن تصمیم بیشتر تامل میکنند.

گلنویل، با وجود این همه هشدار به علم، یکی از اعضای فعال انجمن سلطنتی بود، در برابر اتهامات بیدینی از آن دفاع کرد، پیروزیهایش را شادباش گفت، و به دنیای شگفتانگیزی که تحقیقات علمی به وجود میآورد امیدوار بود:

من هیچ شک ندارم که نسلهای آینده بسیار چیزهایی را که اکنون شایعهای بیش نیستند کشف، و حقیقت واقعی آنها را معلوم خواهند کرد. شاید قرنها بعد، مسافرت به نقاط جنوبی ناشناخته، و احتمالا به ماه، از سفر به امریکا شگفتتر نخواهد بود. برای آنان که پس از ما میآیند، خرید یک جفت بال برای پرواز به دورترین نقاط شاید مثل پوتین خریدن ما برای مسافرت ساده باشد. مسافرت کردن آیندگان به جزایر هند در آتیه مثل مکاتبه ادبی ما آسان خواهد بود. سیاه کردن موی سپید و تعویض استخوانهای فرسوده ممکن است سرانجام بدون معجزه انجامپذیر باشد; و تبدیل نقاط نسبتا متروک فعلی به بهشت از کشاورزی آینده بعید نخواهد بود.

باید اضافه کنیم که گلنویل، مانند کدورث و هنری مور، به جادوگری معتقد بود. آنها میگفتند که اگر دنیای معنوی مثل دنیای مادی وجود داشته باشد، ارواح نیز باید مثل جسم در این جهان باشند; و با قضاوت از روی حالات شگفتانگیز اشیا معلوم میشود که بعضی از این ارواح نیز باید شیطانی باشند. اگر افراد متدین با خداوند، قدیسان و فرشته ها گفتگو میکنند، هیچ دلیلی ندارد که مفسدین با شیطان و اعوان و انصارش در تماس نباشند. گلنویل معتقد بود که سیاست آخرین شیطان این است که مردم را به عدم وجود خودش معتقد سازد. “آنان که به سادگی نمیتوانند بگویند خدا نیست، خود شان را (به عنوان آغاز) با انکار وجود روح و جادوگران قانع میکنند.” شیطان را میبایست به خاطر خدا نجات داد.

V- جان لاک: 1632-1704

1 -زندگینامه

متنفذترین فیلسوف این عصر در رینگتن نزدیک بریستول و در همان سال تولد اسپینوزا، به دنیا آمد. وی در انگلستانی پرورش یافت که انقلابی خونین به راه انداخته و پادشاهش را کشته بود; او ندای انقلاب آرام و عصر مدارا و رواداری، و نماینده سازشکاری بسیار عاقلانه و سودمند انگلستان بود. پدرش یک وکیل دعاوی پیرایشگر بود که با فداکاری از نظریات پارلمنت دفاع، و اصول حکومت مردم و حکومت نمایندگی را به فرزندش القا کرد. لاک به

*****تصویر

متن زیر تصویر : جی. گرینهیل: جان لاک. گالری ملی چهره ها، لندن

ص: 663

این درسها وفادار ماند و از انضباطی که وی را چنین متین، ساده و کوشا بار آورد سپاسگزار بود. لیدی مشم در مورد پدر لاک میگوید که وی

رفتارش با او چنان بود که او (پسرش) بعد از وی، با تحسین از او سخن میگفت. در کودکی رفتارش با وی چنان بود که از او میترسید و همیشه دوری میگرفت، اما چون بزرگتر شد، از نسبت آن سختگیری کاست، به طوری که چون قابلیت یافت، به عنوان یک دوست با او زندگی کرد.

لاک از آموزگارانش چنین حقشناسی نکرد. در مدرسه وستمینستر در زبانهای لاتینی، یونانی، عبری، و عربی مستغرق بود. احتمالا اجازه نیافت که اعدام چارلز اول (1649) را در محوطه قصر وایتهال، که در آن نزدیکی بود، ببیند; اما این رویداد بر فلسفهاش اثر گذاشت. اغتشاش ناشی از جنگ داخلی نگذاشت که وی تا سن بیست سالگی به کالج کرایست در آکسفرد وارد شود. در آنجا به تحصیل آثار ارسطو، بدان سان که در لباس مدرسی لاتینی مرسوم بود، پرداخت; یونانی را بیشتر خواند; مقداری هندسه و معانی بیان و، زیادتر از آن، منطق و اخلاق فرا گرفت، که بعدها اثر آن را از این لحاظ که از نظر معنی کهنه و از نظر صورت غیرقابل درک میدانست رد کرد. پس از اینکه دانشنامهاش را گرفت (1658)، به عنوان آموزگار در آکسفرد ماند و به تدریس خصوصی و تدریس دانشگاهی پرداخت. به یک ماجرای عاشقانه کشیده شد که “عقل را از کف بربود”; عقلش را بازیافت، و آن زن را از دست بداد. مثل تقریبا همه فیلسوفان آن دوره مالبرانش، بل، فونتنل، هابز، اسپینوزا، و لایبنیتز هرگز به ازدواج تن در نداد. به وی توصیه کردند تا وزارت را بپذیرد، ولی نپذیرفت، زیرا عقیده داشت که “صعود به جایی است که شاید سزاوار آن نباشم و از آنجا بدون پرت شدن فرود نمیآیم.” پدرش در 1661 از بیماری سل درگذشت; ثروتی اندک و ریهای ضعیف برایش به ارث گذاشت. به تحصیل پزشکی پرداخت، ولی تا 1674 موفق به گرفتن دانشنامه پزشکی نشد. ضمنا آثار دکارت را مطالعه، و فریبندگی فلسفه را، آنجا که قابل درک بود، حس کرد. در کارهای آزمایشگاهی به رابرت بویل یاری میداد، و در نتیجه شیفته روشهای علمی شد. در سال 1667 از وی دعوتی به عمل آمد تا به اکستر هاوس بیاید و به سمت پزشک شخصی آنتونی اشلی کوپر که بزودی به مقام نخستین ارل آو شافتسبری و عضو هیئت وزیران چارلز اول برگزیده شد در آنجا زندگی کند. لاک از آن روز به بعد، با وجودی که تا 1673 در آکسفرد ماندگار بود، در مسیر سیاسی انگلستان قرار گرفت و حوادث سیاسی موجب شکل گرفتن افکارش شدند. در مقام یک پزشک، جان شافتسبری را با عمل غدهاش نجات داد (1668). در کار مذاکرات ازدواج پسر ارل کمک کرد، به هنگام زایمان عروس حضور داشت، و در تربیت نوه ارل، که در فلسفه جانشین وی شد، کوشش و دقت خاص به کار میبرد. سومین ارل آو شافتسبری از “آقای لاک” چنین یاد میکند:

ص: 664

چنان نزد پدر بزرگم محترم بود که بزرگیش در پزشکی در نظر او کمترین جنبهاش به شمار میرفت. وی او را بر این میداشت تا افکارش را به چیزهای دیگر مشغول دارد و اجازه نمیداد که جز در خانه خود یا نزد دوستان صمیمی به کار پزشکی بپردازد. وی را به مطالعه امور دینی و مدنی ملت و اموری که به وزیر یک دولت مربوط میشوند تشویق کرد و در این کار آن چنان موفق بود که پدر بزرگم او را به دوستی برگزید و همه وقت در اموری از آن نوع با وی به مشورت میپرداخت.

لاک دو سال (1673- 1675) در شورای بازرگانی و کشاورزی (مهاجرنشینها)، که شافتسبری رئیس آن بود، به سمت منشی خدمت کرد. وی به شافتسبری کمک کرد تا برای کارولینا، که ارل موسس و مالک عمده آن بود، پیش نویس اساسنامهای را تهیه کند; این “قوانین اساسی” را معمولا در مهاجرنشینها اجرا نمیکردند. لیکن آزادی وجدانی که در آنها بود اکثرا از طرف ماندگاه جدید پذیرفته میشد.

موقعی که شافتسبری در سال 1675 از ریاست بر کنار شد، لاک به مسافرت پرداخت و در فرانسه تحصیل کرد.

در آنجا فرانسوا برنیه را ملاقات و او را با فلسفه گاسندی آشنا کرد; و در آن، به نحوی معقول، به رد مفاهیم لدنی یا فطریات پرداخته و گفت که نفس انسانی به هنگام تولد، مانند لوحی مجرد و سفید و خالی از هر چیزی است; و این جمله معروف را گفت که بعدا در قاره اروپا انتشار یافت: “در ذهن چیزی نیست مگر آنچه که قبلا به حواس درآمده باشد.” لاک در 1679 به سوی انگلستان و شافتسبری برگشت، اما چون ارل پیوسته و بیشتر به سوی انقلاب گرایش پیدا میکرد، در آکسفرد معتکف شد (1680) و زندگی دانشپژوهی را از سر گرفت. دستگیری و فرار شافتسبری و گریختن او به هلند سو ظن سلطنت طلبان را متوجه دوستان وی کرد. جاسوسان به آکسفرد گسیل شدند تا لاک را در ضمن اظهار سخنی که ممکن بود بنیاد تعقیب قانونیش قرار گیرد، دستگیر سازند. لاک، که احساس ناامنی میکرد و نزدیک شدن دشمن خودش جیمز دوم را پیشگویی مینمود، به هولاند پناهنده شد (1683). انقلاب نافرجام دیوک آو مانمث (1685) جیمز را برانگیخت تا از دولت هلند بخواهند که هشتادوپنج انگلیسی را، که به شرکت در توطئه برای برانداختن پادشاه جدید شرکت جسته بودند، تسلیم کند; اسم لاک هم در میان آنها بود. وی با اسم عاریه خود را پنهان کرد. یک سال بعد، جیمز پیشنهاد عفوش را برایش فرستاد، ولی لاک ترجیح داد که در هولاند بماند. چون در اوترشت، آمستردام، و روتردام میزیست، نه تنها از دوستی پناهندگان انگلیسی، بلکه با دانشمندانی مثل ژان لوکلر و فیلیپ وان لیمبورخ، که هر دو از رهبران الاهیات بیتعصب آرمینیوسی بودند، آشنا و از دوستیشان بهرهمند شد. لاک، تحت تاثیر آن محیط، در ابراز عقیده حکومت مردم و آزادی مذهب بسیار تشجیع شد.در آنجا کتاب تحقیقی در باره قوه درک انسانی و اولین پیش نویس رسالهاش را در مورد آموزش و پرورش و رواداری به نگارش درآورد.

ص: 665

در 1687 در توطئهای که به منظور خلع جیمز دوم و انتصاب ویلیام سوم به پادشاهی انگلستان به جای وی ترتیب داده شده بود شرکت جست. موقعی که لشکرکشی فرماندار هلند به پیروزی رسید، لاک با همان کشتیی که ملکه مری آینده در آن بود به سوی انگلستان رفت (1689). پیش از ترک هلند، نامهای به زبان لاتینی برای لیمبورخ فرستاد که احساسات گرم آن ممکن است این فرض را که ملایمت عادی وی ناشی از اخلاق سرد و شخصیت بیروح اوست تصحیح کند:

اکنون من از اینجا میروم; گویی میخواهم میهن و خویشانم را ترک کنم; زیرا هر آنچه که به خویشاوندی، حسن نیت، عشق، مهربانی هرچیزی که انسانها را با علایقی نیرومندتر از خون به یکدیگر مربوط میسازد تعلق دارد من در میان شما بسیار دیدم. من دوستانی را پشت سر رها میکنم که هرگز نمیتوانم فراموششان کنم; و پیوسته آرزومندم که باز فرصتی پیش آید تا یک بار دیگر از سرود دوستی بیدریغ مردانی که به هنگام دوری از خویشان، و هنگامی که از هر سوی در فشار و سختی بودم، آرامش قلبم بودند برخوردار شوم. و اما در مورد تو ای عزیزترین دوستان و ارجمندترین مردم، زمانی که به فضل تو، به خردمندی تو و مهربانیها و صفا و نجابت تو میاندیشم، به نظر میرسد که در دوستی با تو به چنان چیزی دست یافتهام که همیشه از اینکه ناچار شدم در میان شما چند سالی بگذرانم خوشحالم.

لاک در انگلستانی که دوستانش آن را اداره میکردند چندین سمت دولتی را تقبل کرد. در 1690 متصدی دادگاه استیناف شد; در 1696-1700 مسئول امور بازرگانی و کشاورزی شد. با جان سامرز (دادستان کل)، چارلز مانتگیو (نخستین ارل آو هالیفاکس)، و آیزک نیوتن، که در ضرب سکه به وی یاری داد، دوستی گزید. پس از 1691، اکثر اوقاتش را در اوتسمنر واقع در اسکس با سر فرانسیس مشم و همسرش لیدی داماریس مشم، یکی از دختران رلف کدورث میگذراند. وی در آن پناهگاه آرامش بخش پیوسته تا زمان مرگ به نوشتن مشغول بود.

2- دولت و مالکیت

موقعی که از تبعید برگشت، پنجاه و شش ساله بود. تا آن زمان فقط چند مقاله کوچک و خلاصه فرانسه تحقیق را در ]ماهنامه[ کتابخانه جهانی لوکلر منتشر کرده بود (1688). وی هنوز به عنوان فیلسوف، جز نزد چند دوست، شهرتی نیافته بود. آنگاه، در یک سال شگفتانگیز، سه اثر برای چاپ فرستاد که موجب شدند در دنیای حکمت اروپا به شهرت برسد. در مارس 1689 نامهای در باره عدم تعصب و سختگیری وی در هلند انتشار یافت و در پاییز همان سال، به زبان انگلیسی ترجمه شد; به دنبال آن در 1690 نامه دوم درباره عدم تعصب و سختگیری به چاپ رسید. در فوریه 1690 دو رساله درباره حکومت که سنگ بنای نظریه دموکراتیک جدید انگلستان و امریکا بود و یک ماه پس از آن تحقیقی درباره قوه درک انسانی را، که

ص: 666

موثرترین کتاب در روانشناسی جدید بود، منتشر کرد. با وجودی که این کتاب پیش از آنکه از هلند برگردد به پایان رسیده بود، رساله درباره حکومت را منتشر کرد، زیرا مشتاق بود که برای انقلاب با شکوه 1688-1689 شالودهای فلسفهای بگذارد. این هدف را آشکارا در پیشگفتاری بر رساله نخست ذکر کردهاست: “تا تاج و تخت پادشاه دوباره برگشته ما، یعنی ویلیام سوم فعلی، تثبیت شود; تا نامش با رضایت مردم به خوبی یاد شود ... و تا مردم انگلستان را، که عشق آنها به حقوق عادلانه و طبیعی خود و تصمیمی که برای حفظ آن داشتند ملت را از بردگی و فساد نجات داد، در نظر دنیا محق جلوهگر کند.” از دو رساله درباره حکومت، نخستین و کم اهمیتترین آنها، در جواب پدر شاهی، یا تاکید قدرت طبیعی پادشاهان بود که سر رابرت فیلمر در 1642 در دفاع از حق الاهی چارلز اول نوشته و فقط در همین اواخر (1680) در زمان اوج حکومت مطلقه چارلز دوم به چاپ رسیده بود. این اثر از نوشته های خوب سر رابرت به شمار نمیرفت. وی در 1648 هرج و مرج حکومت مخلوط سلطنتی محدود را، بدون ذکر اسم خودش که پیشتاز نظریات هابز بود، نوشت. گرچه به خاطر دفاع از ایمان شکست خوردهای به زندان افتاد، مجددا در ملاحظاتی پیرامون سیاست مدن ارسطو، که آن هم به طور ناشناس در 1652، یعنی یک سال پیش از مرگ نویسنده، به چاپ رسید، به دفاع از آن پرداخت. فیلمر دولت را شبیه گسترش خانواده نشان داد. خداوند سلطنت بر نخستین خانواده را به آدم داد، که از وی به شیوخ و بزرگان رسیده است. آنان که (مثل مخالفان فیلمر) به الهام الاهی کتاب مقدس معتقدند، باید معترف باشند که خانواده پدر شاهی و قدرت شیوخ از سوی خداوند آمده است. این سلطنت از شیوخ به شاهان رسیده است; شاهان نخستین شیوخ بودند و قدرتشان شکل و مشتقی از حکومت پدری بود. بنابراین، پادشاهی به آدم و از آدم به خداوند منتهی میشود; این سلطنت، جز در صورتی که خلاف قوانین خداوند باشد، الاهی و مطلق است و شورش علیه آن گناه و جنایت فیلمر در مخالفت با این نظریه که انسان آزاد آفریده شده است متذکر میشود که انسان در لحظه تولد تابع رسوم و قوانین گروهی و حقوق طبیعی و قانونی پدران و مادران نسبت به فرزندانشان است; “آزادی طبیعی” افسانهای رمانتیک است. همچنین این که دولت در اصل بنا به اتفاق مردم به وجود آمد افسانه است. “دولت پارلمانی” افسانهای دیگر است; در حقیقت نماینده را اقلیت کوچک و فعال هر حوزه انتخاباتی بر میگزیند. هر دولتی اکثریتی است که اقلیتی آن را اداره میکند. طبیعت دولت این است که از قانون برتر باشد، زیرا، بنا به تعریف قوه مقننه، میتواند قانون را وضع یا فسخ کند. “اگر ما امیدوار باشیم که بدون یک قدرت حاکمه مطلق اداره شویم، بیهوده خود را دلخوش کردهایم.” اگر قرار باشد که دولت تابع اراده اتباعش باشد، بزودی وجود دولت از میان میرود، زیرا هر فرد یا گروه میخواهد

ص: 667

حقوقش را به موجب “وجدان” مطالبه یا از قانون سرپیچی کند. این را هرج و مرج یا حکومت جماعت میگویند و “هیچ استبدادی را نمیتوان با استبداد گروه مردم برابر دانست.” لاک حس میکرد که نخستین کار وی در دفاع از “انقلاب باشکوه” این است که استدلالهای فیلمر را از بین ببرد.

وی میپنداشت، جز آنچه که در گفتار سر رابرت آمده است. “تا کنون سابقه نداشته است که چنین یاوه های چرب و نرمی را با چنین انگلیسی خوشلحنی به یکدیگر ببافند.” “اگر در این اواخر جامعه روحانی از آیین وی جانبداری نمیکرد و آن را اصول الاهی زمان محسوب نمیداشت، لازم نمی دیدم که از این آقا که دیر زمانی به پاسخ احتیاج داشت آشکارا صحبت به میان آورم” یعنی چنانچه کشیشان انگلیکان از حق الاهی شاهان، حتی اگر تحت فرمان شاهی کاتولیک مثل جیمز دوم هم قرار گرفته باشند، جانبداری نمیکردند. لاک با بذلهگوییهای کنایهآمیز، و بعضی اوقات دور از نزاکت، به نظریات فیلمر که قدرت سلطنتی را مشتق از سلطنت آدم و شیوخ میدانست پاسخ میگفت; لازم نیست که به رد طولانی وی از روی کتاب مقدس وارد شویم; امروز ما عقاید سیاسی را از روی استدلالهای کتاب مقدس تعبیر و تفسیر نمیکنیم. بعضی از نظریات فیلمر، با وجود با وجود تاخت و تاز لاک بر آنها، هنوز باقی ماندهاند یعنی کوششی که، با وجود اشتباهات بیشمار آن، بر این بود که ماهیت دولت را در کاوش مبدا آن در تاریخ و حتی در زیستشناسی آشکار سازد. محتملا هم فیلمر و هم لاک نقش جهانگیری و قدرت را در تاسیس دولتها دست کم گرفتند. لاک در رساله دوم حکومت کشوری برای حکومت ویلیام سوم در انگلستان به یافتن اساسی پرداخت که بیشتر از حق الاهی، که متاسفانه جیمز دوم را به قدرت میرساند، قابل دفاع باشد. برای اشتقاق لقب ویلیام از رضایت اتباع چیزهایی آورد که از نظر تاریخی نمیتوانست آنها را ثابت کند: مردم به تصرف انگلستان توسط ویلیام رضایت نداده بودند و آریستوکراتهایی که گرداننده آن بودند به تامین رضایت مردم نیندیشیده بودند، بلکه میخواستند که از مقاومت مردم جلوگیری کرده باشند. با وجود این، لاک، برای اینکه یک تکیه گاه فلسفی برای قدرت ویلیام بنا نهد، از حاکمیت مردم سخت به دفاع پرداخت. در حالی که از یک پادشاه دفاع میکرد، نظریه حکومت پارلمانی را توسعه داد و، در آن حال که یک اساس منطقی به ویگها و مدافعان مالکیت پیشنهاد میکرد، قانون و اصول آزادی سیاسی را صورتبندی کرد. وی در فلسفه سیاسی انگلستان تسلط هابز را پایان بخشید. لاک، به پیروی از هابز، “وضع طبیعی” قبل از پیدایش دولتها را امری مسلم فرض کرد; وی، مانند هابز و فیلمر، برای هدف خویش، به تاریخ شکلی داد; اما برخلاف هابز، میپنداشت که افراد در “وضع طبیعی” آزاد و برابر بودند; وی این کلمه را، مثل جفرسن که از او تبعیت کرد، بدین معنی به کار برد که طبیعتا هیچ انسانی حقوقی بیش از انسان دیگر ندارد; و در “حالت طبیعی” غرایز خاصی را، از قبیل آمادگی فیزیولوژیکی برای اجتماع، برای

ص: 668

انسان جایز میداند. لاک بعضی اوقات فرضیات خوشایند ارائه میدهد “هر فرد انسانی ... طبیعتا آزاد است و هیچ چیز نمیتواند وی را، بی آنکه خود رضایت دهد، مطیع یک قدرت خاکی قرار دهد. ... “ در این نظریه، وضع طبیعی جنگ هابزی یک نفر علیه همه نبود، زیرا “قانون طبیعت” از حقوق انسان، که حیوانی عاقل است، جانبداری میکرد. (لاک فکر میکرد) مردم از روی عقل به توافق رسیدهاند “قرارداد اجتماعی با یکدیگر تنظیم کردهاند که حقوق داوری و کیفر دهی فردی خود را به جامعه بدهند نه به یک پادشاه. بنابراین، جامعه سلطان واقعی است. با رای اکثریت خود رئیسی برای خود برمی گزیند تا مجری ارادهاش باشد. وی ممکن است پادشاه خوانده شود، اما او نیز، مثل همه مردم، باید از قانونی که جامعه وضع کرده است اطاعت کند. اگر (مثل جیمز دوم) بخواهد از آن تخلف ورزد یا مانع اجرایش شود، اجتماع حق دارد قدرتی را که بدو داده است از وی باز پس بگیرد.

لاک در حقیقت از ویلیام در برابر جیمز دفاع نمیکرد، بلکه از پارلمنت (فعلا پیروزمند) در برابر شاه دفاع مینمود. قوه مقننه هر دولت باید بالاترین قوا باشد. این قوه باید با رای آزاد و خریداری نشده مردم برگزیده شود و قوانین باید هر کوششی را که برای خریدن رای یک شارمند یا یک قانونگذار به عمل میآید شدیدا مجازات کنند; لاک پیشگویی نمیکرد که این ویلیام سوم، که وی را میستود، روزی ناچار میشود رای اعضای پارلمنت را بخرد و خانواده های متنفذ تا یکصد و چهل سال بر رای “شهرهای پوسیده” نظارت کنند و آنها را از بین ببرند. کار قوه قانونگذاری باید کاملا از کار دستگاه های مجریه جدا باشد، و هر یک از این دو قوه دولتی باید بر کار یکدیگر نظارت داشته باشند.

لاک میگفت: “دولت وظیفهای جز حفظ مال مردم ندارد.” زمانی که غذا بدون کشت و زرع به دست میآمد و مردم نیازی به کار کردن و زحمت کشیدن نداشتند، یک جامعه اشتراکی بدوی وجود داشته است; اما موقعی که کار آغاز شد، جامعه اشتراکی پایان یافت، زیرا هر فرد مدعی چیزهایی شد که کارش تعیین کننده ارزش آنها بود. پس کار منشا نودونه درصد ارزشهای طبیعی است (اینجا لاک بی آنکه خود قصد داشته باشد یکی از اصول بنیادی سوسیالیسم را پیریزی میکند). تمدن با کار، و بنابراین با وضع مالکیت به عنوان حاصل یا نتیجه کار، رشد میکند. از لحاظ نظری، هیچ کس نباید بیش از نیاز خود مال داشته باشد; اما اختراع پول به وی امکان داد تا مازاد حاصل کارش را، که بدان نیازی نداشت، بفروشد; و بدین طریق، نابرابری بزرگ تملک بین انسانها به وجود آمد. ما میبایستی منتظر باشیم که در این نقطه به انتقاد از تمرکز ثروت برخورد کنیم; اما، در عوض، لاک مالکیت را، با وجود تقسیم نامساوی آن، طبیعی و مقدس میدانست; ماندگاری نظم اجتماعی و تمدن مستلزم آن است که حمایت از مالکیت بزرگترین هدف دولت باشد. “قدرت عالی نمیتواند بدون رضایت کسی جزئی از داراییش را تصاحب کند.”

ص: 669

بر این اساس، لاک انقلابی را که موجب سلب مالکیت شود نمیپذیرفت. اما، به عنوان “پیامبر و منادی انقلاب باشکوه” منکر حق برانداختن دولتها نبود. “هرگاه مردم ببینند که اعمالی برخلاف آزادی و اموالشǙƠصورت میگیرند، حق دارند از اطاعت سرپیچی کنند”، زیرا “هد`دولت خیر و سود انسان است و برای نوع بشر کدام بهتر است که مردم همیشه دستخوش اراده نامحدود استبداد باشند یا اینکه با فرمانروایانی که از اختیار خود سو استفاده میکنند و آن را به جای اینکه در جهت حفظ دارایی ملت خود به کار برند، برای انهدام وی به کار میبرند، بعضی اوقات مخالفت کنند” گرچه بعضی از فلاسفه هوگنو و یسوعی انقلاب را به منظوѠحفظ دین حقیقی یگانه مجاز میشمردند، لاک آن را برای حفظ مالکیت مجاز میدانست. دنیاپرستی مکان و تعریف تقدس را تغییر میداد.

نفوذ لاک بر افکار سیاسی تا زمان کارل مارکس برتری خود را حفظ کرد. فلسفه وی بر دولت آن چنان موافق برتری ویگها و خوی انگلیسی بود که تا یک قرن خطاهای آن را همچون عیوبی ناچیز در ماگناکارتا، منشور شکوهمند بورژوازی، نادیده میگرفتند. این امر نه تنها برای سال 1689، بلکه، با پیش افتادگی قابل ملاحظهای، برای سالهای 1776 و 1789 هالهای به وجود آورده بود یعنی برای مراحل سهگانه شورش تجارت علیه اصل و نسب، و پول علیه زمین. امروز منتقدان بر اشتقاق دولت از رضایت آزاد مردان در وضع طبیعی، که لاک میگفت، همانطور میخندند که لاک بر عقیده فیلمر مبنی بر اشتقاق آن از شیوخ، آدم و خدا میخندید. “حقوق طبیعی” مظنون و نظری است; در یک اجتماع بی قانون، تنها حقوق طبیعی قدرت برتری ایجاد میکنند همانطور که اکنون بین دولتها رایج است، و در تمدن، حق آن آزادیی است که فرد میخواهد و موجب زیان گروه نیست. حکومت اکثریت در جوامع کوچک ممکن است در مورد اموری که اهمیتشان کمتر است وجود داشته باشد; معمولا یک اقلیت متشکل حکومت را در دست دارد. دولتها اکنون تعهداتی بزرگتر از حفظ مالکیت را منظور میدارند.

با وجود این، پیروزیهای آن رساله دوم بسیار زیاد است. از جمله موجب گسترش پیروزی پارلمنت و ویگها بر سلطنت، و توریها به سوی نظریه حکومت پارلمانی و مسئول شد، که ملتها یکی پس از دیگری از آن الهام گرفتند و سوی آزادی گام برداشتند. انگلستان نظریه لاک را در تفکیک قوا رد کرد و همه را تابع قوه قانونگذاری نمود; اما مقصود نظریه او این بود که بر قوه مجریه نظارت داشته باشد، و این مقصود کاملا به انجام رسید.

اطمینان وی به شایستگی و معقول بودن انسان و میانهروی وی در انطباق نظریه با عمل، به روش نمونه سیاست انگلیسی مبدل شد و انقلاب را با وجود واقعی بودنش غیر محسوس ساخت. عقاید لاک در 1729 به وسیله ولتر از انگلستان به فرانسه آمدند; مونتسکیو در دیداری که در 1729-1731 از انگلستان به عمل آورد، آنها را پذیرفت; ندای این عقاید به وسیله روسو و دیگران، چه پیش و چه بعد از انقلاب فرانسه، به گوش مردم رسید و با انتشار اعلامیه

ص: 670

حقوق بشر توسط مجلس موسسان فرانسه در سال 1789 کاملا عالمگیر شد. موقعی که مهاجرنشینان امریکایی علیه حکومت سلطنتی قدرت یافته جورج سوم سر به شورش برداشتند، از عقاید، فرمولها و تقریبا از کلمات لاک برای اعلام استقلال خود استفاده کردند. حقوقی که لاک از آنها جانبداری میکرد، در ده اصلاحیه نخستین مجلس موسسان امریکا به صورت بیله حقوق درآمدند و تفکیک قوا، که وی گفته بود و مونتسکیو آن را شامل قوه قضایی هم کرد، عامل زندهای در شکل امریکایی دولت شد; جانبداری وی از مالکیت در قانونگذاری امریکایی وارد شد; نوشته هایش در آزادی مذهبی موجب تشویق کشیشان علاقهمند به انتزاع کلیسا از دولت و اعلام آزادی مذهب شدند. در تاریخ بندرت دیده میشود که فلسفه سیاسی یک فرد تا این اندازه نفوذی دیرپا به دست آورده باشد.

3 -ذهن و ماده

نفوذ لاک در روانشناسی به اندازه نفوذی که در نظریه دولت داشت عمیق و وسیع بود. وی از سال 1670 مشغول نوشتن تحقیقی درباره قوه درک انسانی بود; طبق عادت، پس از بیست سال که در آن تجدید نظر کرد، آن را برای چاپ فرستاد; و برای همین شاهکار روانشناسی سی لیره دریافت نمود. خود وی آغاز تحقیق را به محاورهای در لندن به سال 1670 نسبت داده است:

پنج یا شش دوست که در اطاقم گرد آمده بودند و پیرامون موضوعی که بسیار از این دور بود سخن میگفتند، از دشواریهایی که از هر سو بر میخاست به حیرت و سرگشتگی افتادند زمانی در حیرت بودیم، بی آنکه بتوانیم برای این تردیدها راه حلی بیابیم. ... آنگاه چنین به اندیشه ام رسید که راه خطا پیمودهایم و پیش از اینکه به تحقیقاتی از آن گونه وارد شویم، لازم بود توانایی و استعداد خود را بررسی بکنیم و ببینیم که فهم ما قابلیت درگیری با چه”چیزهایی” را دارد یا ندارد. من به آن گروه این را پیشنهاد کردم، که فیالمجلس پذیرفتند; در نتیجه قرار بر این شد که این نخستین تحقیق ما باشد. چند اندیشه شتابزده و نسنجیده ... که من برای ملاقات بعدی یادداشت کردم، نخستین راه ورود به این رساله شدند.

ظاهرا مباحثه افلاطونیان کیمبریج که از فلاسفه مدرسی پیروی میکردند انگیزه وی در نوشتن تحقیق بود. آنها معتقد بودند که ما تصور خدا و اخلاق خودمان را از تجربه نگرفته ایم، بلکه از درون نگری اتخاذ کردهایم و اینکه این معانی فطری ما و بخشی از اسباب ذهن ما هستند، ولو آنکه در هنگام تولد ناخودآگاه باشند. این نظریه، بیش از گفته های اتفاقی دکارت بر مفاهیم لدنی(نظریات)، لاک را بر این داشت که بیندیشد آیا معانی و تصورات دیگری هستند که از احساسات دنیای خارج حاصل نشده باشند. لاک به این نتیجه رسید که همه معلومات حتی تصوراتی که درست و نادرست از خداوند داریم از تجربیات ما حاصل

ص: 671

میشوند و جزو ساختمان فطری ذهن نیستند. وی میدانست که با استدلال در جبهه اصالت تجربه بسیاری از معاصران خود را، که حس میکردند اخلاق به پشتیبانی دین نیازمند است و اگر والایی منشا تصورات آنان کمتر از خود خداوند باشد، دین و اخلاق ضعیف میشوند، از خود خواهد رنجاند. وی از خوانندگانش خواست که در برابرش بردبار باشند; و به نوبه خود، با روحی آمیخته، به عدم یقین، فروتنانه به آن بحث خطرناک وارد شد.

“من ادعای تعلیم ندارم، بلکه تحقیق میکنم.” وی آرام، ملایم و با تامل صحبت میکرد; و اعتراف کرد که چون بسیار تنبل و گرفتار بوده، به خلاصه نویسی نپرداخته است.

اما دست کم به تعریف اصطلاحاتش پرداخت. وی به “ابهام تصنعی” بعضی از فیلسوفان اعتراض میکند.

“دقیق دانستن معانی کلمات ... در بسیاری حالات ... بحث را پایان میبخشد.” باید اعتراف کرد که آموزش لاک، در این خصوص، بهتر از عمل وی است. وی “فهم” را “قوه ادراک” تعریف میکند. اما “ادراک” را شامل (1) ادراک تصورات در ذهن، (2) ادراک معنای علایم (کلمات)، و (3) ادراک سازگاری و ناسازگاری بین تصورات به کار میبرد. اما تصور چیست لاک این اصطلاح را به معنی (1) تاثیر اشیای بیرونی بر حواس ما (که باید آن را احساس بنامیم); یا (2) آگاهی درونی از این تاثیر (که باید ادراک بنامیم)، یا (3) تصویر یا حافظه مربوط به تصور (که باید آنها را تصور بنامیم)، و یا (4) “مفهوم” (که تصویرهای انفرادی بسیاری را به صورت مفهوم مجرد یا “کلی” یک طبقه اعیان مشابه ترکیب میکند.) مورد استفاده قرار میدهد. لاک همیشه روشن نمیکند که این اصطلاح پردردسر را به چه معنی به کار میبرد.1

وی با رد “اصول فطری” آغاز میکند. “در برخی مردمان این عقیده جایگیر شده است که در فهم، “اصولی” فطری و مفهومهایی اولیه وجود دارند ... که در ذهن انسانی نقش بستهاند و روح، از همان آغاز هستی، آنها را دریافت میکند و با خود به دنیا میآورد.” وی میخواهد “نادرستی این فرض” را نشان دهد. وی منکر “تمایلات” فطری که بعدها تروپیسم، رفلکس، یا غریزه نام گرفتند نیست; ولی، به عقیده وی، اینها عادات فیزیولوژیکی هستند و نه تصور. به پیروی از هابز، این فرایندها را چنین تعریف میکند: “سلسله حرکاتی در روح حیوان که چون یکباره به حرکت درآمد، در مسیرهایی که بدان عادت گرفته است قدم مینهد. این مسیرها بر اثر گامهای مکرر پیشین هموار شدهاند و حرکت در آن آسان میشود، چنانچه گویی طبیعی

---

(1) در بحث ذهنی بودن تصورات کلی، لاک میگوید اصطلاح “اجناس”، همان طور که در مورد ارگانیسم به کار میرود، ساخته ذهن و برای راحتی آن است; و اینکه دنیای عینی نه اجناس جداگانه، بلکه فقط افراد جداگانه را دربردارد و همه از “مراحل ساده و رشته مداوم اشیا به وجود میآیند، که در هر مرحله اختلافی اندک با یکدیگر دارند ... تا اینکه به پستترین و غیرآلیترین قسمتهای ماده میرسیم. ... مرز بین انواع، به نحوی که مردم آنها را طبقهبندی کردهاند، ساخته دست انسانهاست.”

ص: 672

یا فطری هستند.” وی میخواهد تداعی معانی را به چنین راه های فیزیولوژیکی مبدل کند. دکارت میپنداشت که معنی خدا نزد ما فطری است; لاک این را رد میکند. در نزد بعضی از طوایف چنین تصوری پیدا نشده است، و آنان که چنین ادعایی میکنند از خداپرستی آن چنان برداشتها و تصویرهای دگرگونی دارند که بهتر است اندیشه فطریت را کنار بگذاریم و اساس اعتقاد به خدا را بر “نشانه های هویدای حکمت و نیروی شگفتانگیز ... در همه آثار آفرینش” بگذاریم یعنی بر تجربه. همین طور “اصول عملی فطری” یعنی مفهوم ذاتی از خوب و بد وجود ندارند; تاریخ دگرگونی فاحش داوریهای اخلاقی را آن چنان نشان میدهد که، بعضی اوقات، تا حد زیادی ضد و نقیض یکدیگرند و نمیتوانند پارهای از میراث طبیعی انسان باشند; آنها میراث اجتماعی هستند که بر حسب زمان و مکان فرق میکند.

لاک، پس از رهایی از مفاهیم فطری، به تحقیق درباره چگونگی ایجاد تصورات میپردازد. “پس بگذارید فرض کنیم که ذهن (هنگام تولد) به قول ما مثل کاغذ سفید و از هر خصوصیتی خالی و بدون هر گونه تصوری باشد; پس چگونه صاحب معنی میشود ... پاسخ این سوال فقط یک کلمه است، تجربه; تمام دانش ما بر اساس تجربه تکیه دارد، و سرانجام خودش از آن مشتق میشود.” همه تصورات یا از احساس یا تفکر بر حاصل احساس حاصل میشوند. احساسها خود فیزیکی هستند; نتیجه ذهنی آنها ادراک است، که “نخستین قوه ذهن” است.

لاک دلیلی نمیدید شک کند که ما میتوانیم از دنیای بیرونی خود دانش حقیقی و معتبر داشته باشیم، اما تمایز دیرینه بین خواص نخستین و دومین مدرکات را پذیرفت. خواص نخستین “چنان هستند که در هر حالت که باشند، از جسم انتزاعپذیر نیستند”: صلابت، بعد، شکل، عدد، و حرکت یا سکون. خواص ثانوی “خود چیزی نیستند که در اشیا باشند، بلکه نیروهایی هستند که به واسطه خواص نخستین در اشیا احساسات گوناگونی در ما به وجود میآورند”; بنابراین، رنگ، صدا، مزه، و بو خواصی ثانوی هستند که به وسیله حجم، شکل، ترکیب، یا حرکت اشیا در ما به وجود میآیند; اشیا خود شان رنگ، وزن، مزه، بو، صدا، یا گرمی ندارند. این تمایز را، که از زمان آلبرتوس کبیر و توماس آکویناس سابقه داشت، دکارت، گالیله، هابز، بویل، و نیوتن پذیرفته بودند; تفسیر و تاکید لاک رواج جدید و گستردهتری به آن داد; اکنون دنیای خارج، از جنبه نظری، از لحاظ علم همچون پدیدهای خنثا، ساکت، و بیرنگ تصویر میشد که گل و میوه آن بو و طعم را از دست داده بودند. شعر ممکن بود که با این تصور ذهنی به صورت نظم کسل کننده “عصر طلایی” اوایل قرن هجدهم در انگلستان درآید; اما، سرانجام، کشف کرد که خاصیتهای احساس شده مثل خود اشیا حقیقت دارند; و رمانتیسم، با بخشیدن واقعیت برترین به احساسات، از کلاسیسیسم انتقام گرفت.

تجزیه کردن اشیا به خواص این سوال را پیش آورد که ذات چیست که خواص نخستین جز لاینفک آن هستند لاک اعتراف کرد که ما چیزی در خصوص این ماده اصلی مرموز، جز

ص: 673

خواص آن، نمیدانیم; اینها را از میان بردارید، و “ذات” زمینه بنیادی خواص کلا مفهوم و ظاهرا همه وجودش را از دست میدهد. بار کلی در این مورد اظهار نظر میکند. اگر ما فقط از خواص اشیا آگاه باشیم و آنها را به عنوان تصورات بشناسیم، در نتیجه، هر واقعیتی خود ادراک خواهد بود; لاک، آن مدافع بزرگ مذهب اصالت تجربه که تجربه را منشا دانش میداند یک “ایدئالیست” میشود و ماده را به تصور مبدل میسازد. به علاوه، “ذهن”، مثل ذات، جسم یا ماده فرضی است. لاک در یک قطعه قابل توجه از بارکلی سبقت میگیرد و بر هیوم پیشدستی میکند: همین امر در خصوص اعمال ذهن روی میدهد، یعنی تفکر، تعقل، ترس، و غیره، که ما، پس از آنکه نتیجه گرفتیم قائم به ذات نیستند و چگونگی وابستگی آنها به جسم و ایجاد شان به وسیله آن از فهممان بیرون است، چنین میاندیشیم که اعمال “جوهر” دیگری هستند که ما آن را “روح” مینامیم. واضح است که ما تصور یا پنداره دیگری از ماده نداریم جز آن چیزی که بین خواص محسوس آن وجود دارد و بر حواس ما تاثیر میگذارد; از این رو، با فرض ذاتی که در آن فکر کردن، دانستن، شک کردن، نیروی حرکت، و غیره وجود دارد، تصور ما از روح به همان وضوح تصور از جسم است: یکی مفروض است که (بی آنکه بدانیم چیست) “ماده اصلی” معانی یا تصورات سادهای باشد که از بیرون کسب کردهایم; و دیگری هم (که نیز از وجودش ناآگاهیم) مفروض است که “ماده اصلی” اعمالی است که ما در درون خود تجربه میکنیم.

آنگاه که اعتراف کرد “تصور ما از ذات متساویا در هر دو دنیا مبهم است یا اصلا وجود ندارد” و “این فرضی است که نمیدانیم تصوراتی را که ما عرض مینامیم چگونه بپذیریم.” لاک چنین نتیجه میگیرد که اعتقاد به وجود یک ذات، با وجودی که نمیتوانیم آن را بشناسیم، در دو حالت موجه است: اعتقاد به یک ماده که در پشت سر و ناشر خاصیتهای حسی است، و ذهنی که پشت سر مالک معانی است عاملی روحی که اعمال مختلف ادراک، تفکر، احساسات، و تمایل را انجام میدهد.

ذهن هر چه باشد، اعمالش یکسانند بازی تصورات. لاک نظریه مدرسی “قوه های” درون ذهن را از قبیل تفکر، احساسات، و اراده رد میکند. فکر ترکیب تصورات است، و احساسات انعکاس فیزیولوژیکی یک تصور; اراده تصوری است که در عمل جریان مییابد، کما اینکه همه تصورات، جز موقعی که تصور دیگری سد راهشان شود، چنین گرایشی دارند.1 اما یک تصور چگونه به عمل تبدیل میشود چگونه فرایند “روحی” به فرایند فیزیولوژیکی و یک حرکت فیزیکی مبدل میشود لاک، ناچار، ثنویت تن جسمانی و ذهن غیر جسمانی را میپذیرد; اما، در

---

(1) لاک، در چاپ اول “تحقیق”، اراده را، جز در مورد آزادی از محدودیتهای بیرونی، رد کرده است. در چاپهای بعدی، با تعدیل این جبر، توانایی ذهن را در معلق کردن تحقیق و ارضای امیال خود پذیرفت.

ص: 674

یک لحظه بیاحتیاطی، میگوید که “ذهن” ممکن است صورتی از “ماده” باشد. این از گفتارهای معتبر لاک است:

محتملا ما هرگز قادر نخواهیم بود بدانیم که موجودی صرفا مادی آیا فکر میکند یا نه با بررسی و غور در تصورات خود، و بدون مکاشفه، برای ما غیر ممکن است بدانیم که آیا قادر متعال به بعضی از دستگاه های مناسب مادی قدرت ادراک و اندیشیدن داده یا اینکه به مادهای چنین مستعد و مناسب یک ذات اندیشمند غیرمادی متصل و پیوسته است; با توجه تصورات خودمان، از فهم ما آن قدر مهجور نیست که متصور شویم خداوند اگر مشیت کند، میتواند به جای آنکه ذات دیگری را که “قوه تفکر” دارد به ماده اضافه کند، راسا به آن “قوه تفکر و اندیشه” ارزانی دارد. ... آن کس که میپندارد احساس موجود در افکار ما به سختی با ماده دارای بعد، یا وجود یا چیزی که هیچ بعد ندارد، آشتیپذیر است، اعتراف خواهد کرد که، در حقیقت، از شناسایی قطعی روح خودش بسیار دور است. ... عقل آن کس که میخواهد آزادانه فکر کند. ... بندرت میتواند وی را له یا علیه مادیت روحش به نتیجه یقین برساند.

گرچه هابز خود را از حیص و بیص مادهگرایی رهانده بود، اشاره به امکان حقیقت آن در زمینه فکری زمان لاک برای اصالت آیین چنان اهانتآمیز بود که یکصد مدافع مذهب، به عنوان اینکه لاک با بیپروایی به نفع ملحدان سخن میگوید، بر وی تاختند. اینان به احترام زودگذرش نسبت به مکاشفه، یا به اظهار قبلی وی دایر بر اینکه “محتملترین عقیده این است که آگاهی وابسته به یک ذات غیرمادی یگانه و اثر آن است”، اعتنای چندانی نکردند. شاید پیشبینی میکردند که چگونه لامتری، اولباک، دیدرو و دیگر مادهگرایان در اشاره لاک گرایشی نهانی نسبت به نظریه خود شان خواهند دید. اسقف ستیلینگ فلیت دقیقا وی را به داشتن این تمایل متهم کرد و به وی اخطار کردند که الاهیات مسیحیت را چگونه به خطر خواهد انداخت. لاک، که احتیاط عادی خود را فراموش کرده بود، در مباحثهای با ستیلینگ فلیت و دیگران، که تا سال 1697 دوام یافت، با حرارت تام به بیان فرضیه مادی خود ادامه داد. تحقیق، علیرغم انتقادات، تناقضات، ابهامات، و اشتباهات ضمنی دیگرش، هر سال اعتبار و نفوذ بیشتری کسب میکرد. در عرض چهارده سال، یعنی بین انتشار آن و مرگ لاک، چهار بار به چاپ رسید. در سال 1700 ترجمه فرانسوی آن به چاپ رسید و سخت مورد ستایش قرار گرفت. در انگلستان نقل محافل شد. تریسترم شندی به شنوندگان اطمینان داد که مراجعه به تحقیق به همه کس امکان خواهد داد که “در یک انجمن متافیزیکی مورد تمسخر قرار نگیرند.” نفوذ تحقیق بر بارکلی و هیوم چنان زیاد بود که باید آن را تاریخ عطف فلسفه انگلستان از مابعدالطبیعه به شناخت دانش بدانیم. شاید پوپ، هنگامی که مینوشت “مطالعه شایسته نوع بشر، خود بشر است”، لاک را کاملا در نظر داشته است. چاپ فرانسوی آن در 1700 با اظهار نظرهایی پرشور و مبالغهآمیز رو به رو شد. ولتر نوشت: “پس از آنکه بسیاری از آقایان با فلسفه نظری خود رمانس روح را تشکیل دادند،

ص: 675

خردمندی راستین پدید آمد که، با محجوبترین روش قابل تصور، تاریخ واقعی آن را به ما داده است. آقای لاک، درست مانند یک کالبدشناس دانشمند، کالبدشناسی روح را پیش روی انسان گذاشت.” و نیز “تنها لاک فهم انسانی را در کتابی که غیر از حقیقت چیز دیگری در آن نیست بسط داد، کتابی که با روشنی بیان این حقیقت به کمال میرسد.” تحقیق کتاب مقدس روانشناسی روشنگری فرانسه شد. کوندیاک مذهب اصالت حس لاک را گرفت و آن را گسترش داد و فکر میکرد که از زمان ارسطو تا زمان لاک هیچ کاری در روانشناسی انجام نگرفته است بی انصافی کاملا آشکار در حق حکمای مدرسی و هابز د/آلامبر، در دیباچه معروف دایره المعارف، لاک را موجد فلسفه علمی شناخت; کما اینکه نیوتن (به فرض وی) فیزیک علمی را بنیان گذاشت. تحقیق، علیرغم ادعای اصیل آیینی خود، راه را برای یک مذهب اصالت تجزیه تعقلی باز کرد که بزودی وجود روح را به عنوان فرضیهای غیرلازم ترک گفت و سپس همین استدلال را در مورد خداوند به کار برد.

4- مذهب و رواداری

لاک خودش به این زیادهرویها تمایلی نداشت. علیرغم شک و تردیدهای شخصی، همچون یک انگلیسی شریف، حس میکرد که ادب و اخلاق حکم میکنند که عامه مردم از کلیسای مسیحی پشتیبانی کنند. اگر فلسفه ایمان مردم به عدالت الاهی را، که در پشت بیعدالتیها و رنجهای آشکار زندگی قرار گرفته است، از آنها بگیرد، آن وقت چه چیزی عرضه میکند که بتواند امید و شهامت مردم را نگاه دارد پیشرفت تدریجی به سوی یک مدینه فاضله دموکرات آیا در این مدینه فاضله، آز و نابرابریهای طبیعی انسانها وسیلهای جدید برای استفاده و سو استفاده افراد زرنگ و نیرومند از ساده دلان و ضعفا نخواهند بود نخستین کار وی این بود که “اندازه و حدود بین ایمان و عقل” را تعیین و تنظیم کند; و تصمیم گرفت که این کار را در فصل 18 کتاب پنجم تحقیق صورت بخشد. “من دریافتم که همه فرقه ها تا حدودی که میتوانند از عقل یاری بگیرند، با خوشحالی از آن استفاده میکنند; و هر وقت که نتوانستند، بانگ برمی آورند که موضوع ایمان و چیزی بالاتر از عقل در کار است.” “هرچه را که خداوند آشکار کرده حقیقت است”، اما فقط استدلال از روی مدارک موجود است که میتواند به ما بگوید که آیا نوشتهای کلام خداست یا نه; و “حکمی را که مخالف علم آشکار و شهودی ما باشد نمیتوان برای الهام الاهی پذیرفت.” وقتی بتوان به وسیله چنین مشاهده مستقیمی درباره موضوعی حکم کرد، علم ما فراتر از هر الهام فرضی است، زیرا الوهیت آن الهام بر ایمان از هر یقینی بدیهیتر است. با وجود این، “بسیاری چیزها هستند که تعبیر ما از آنها یا بسیار ناقص است یا اصلا تعبیری از آنها نداریم; و چیزهای دیگری هستند که با استفاده طبیعی استعدادهای خود نمیتوانیم از وجود گذشته، حاضر، یا آینده آنها آگاه شویم;

ص: 676

اینها چون ... . “بالاتر از عقل” هستند، اگر آشکار شوند، “ماده اصلی ایمان” را تشکیل میدهند.” لاک چنین نتیجه میگیرد: “هرچیز که مخالف و ناسازگار با دستورهای آشکار و بدیهی عقل باشد، نباید ماده اصلی ایمانی به شمار آید که عقل را در آن راهی نیست.” یکی از نشانیهای مطمئن “عشق به حقیقت” این است که “حکمی را با اطمینان بیشتر از آنچه که برهانها مجاز میشمارند نباید پذیرفت.” عقل باید آخرین داور و راهنمای ما در همه چیز باشد.” لاجرم لاک، در 1695، معقول بودن مسیحیت به نحوی که از کتاب مقدس به ما رسیده است را منتشر کرد. وی عهد جدید را به سان کسی که بخواهد یک کتاب جدید بخواند مجددا خواند و (همان طور که فکر میکرد) همه عقاید جزمی و تفسیرها را به کنار گذاشت. وی تحت تاثیر نجابت و اصالت دوست داشتنی مسیح و حسن تقریبا همه تعلیماتش، که بهترین و درخشانترین امید نوع بشر بود، قرار گرفت. اگر قرار باشد چیزی الهام خدایی باشد، همین آیین و داستان است. لاک بر آن بود که الوهیت آن را بپذیرد، و نیز میخواست ثابت کند که همه اصول آن با دلایل عقلی کاملا منطبقند. اما، به نظر وی، این اصول بسیار سادهتر و معمولیتر از الاهایت پیچیده مواد سی و نه گانه، اعترافنامه وستمینستر و “اعتقادنامه آتاناسیوسی”، بودند. وی از عهد جدید قطعاتی آورده است که در آن از افراد مسیحی خواسته شده است که فقط به خداوند و به مسیح، پیامبر الاهی یا مسیحای وی، ایمان داشته باشند. لاک میگوید که این دین یک دین ساده و قابل فهم است و مناسب برای حال هر انسان و مستقل از هر گونه دانش و الاهیات. در خصوص وجود خداوند میگوید که “کارهای طبیعت از هر لحاظ دلیل کافی بر وجود خداوندند;” با استدلال از روی وجود خودش، به “علت نخستین” رسید; و چون ادراک و دانش در خود یافت، نتیجه گرفت که این صفات باید به خداوند نیز تعلق گیرند; خداوند “ذهن ابدی است.” هنگامی که منتقدان لاک شکوه کردند که وی آیینهای مهمی چون خلود روح و مکافات و اجر را فرو گذارده است، پاسخ داد که با پذیرش مسیح، تعلیماتش را که شامل این آیینهاست پذیرفته است. در نتیجه، لاک از همان دری که وارد شده بود، خارج شد. با وجود این، او مصر بود که تمام فرقه های مسیحی، بجز کیش کاتولیک، باید در انگلستان از آزادی کامل بهرهمند باشند. در اوایل سال 1666 مقالهای درباره آزادی مذهب نوشته بود. وقتی که به هلند رفت (1683)، رواداری مذهبی را در آنجا بیشتر از انگلستان یافت، و طی مدتی که در آنجا بوده، حتما از دفاع سرسختانه بل از آزادی مذهب آگاهی یافته است. با تاثری که از مهاجرت و آزار کردن هوگنوها به وی دست داده بود (1685)، نامهای به دوستش لیمبورخ نوشت که انتشار آن را سخت خواستار شد; این نامه به زبان لاتینی در 1689، تحت عنوان نامهای درباره عدم تعصب و سختگیری، به چاپ رسید و هنوز سال به پایان نرسیده بود که ترجمه انگلیسی آن نیز انتشار یافت. یکی از روحانیان آکسفرد آن را محکوم کرد; لاک که

ص: 677

اکنون به انگلستان برگشته بود، طی دومین و سومین نامه هایی در باب رواداری به دفاع از آن پرداخت (1690، 1692). “قانون رواداری مذهبی” سال 1689 نمیتوانست به پیشنهادات وی تحقق بخشد; این قانون کاتولیکها، پیروان اونیتاریانیسم، یهودیان، و مشرکان را مستثنا میساخت و “ناسازگاران” را از کارهای دولتی باز میداشت. لاک نیز استثناهایی قایل شد: وی آزادی را برای ملحدان قایل نبود زیرا عقیده داشت که نمیشود به گفتار شان اطمینان کرد، چون از هیچ خدایی نمیترسیدند همچنین برای هر مذهبی که با قربانی کردن انسان موجب آزار جسمانی شود، یا هر مذهبی که خواستار وفاداری نسبت به یک نیروی بیگانه باشد; وی اسلام را نمونه قرار داده بود، ولی ضمنا آیین کاتولیک را هم درنظر داشت. لاک صریحا خواستار رواداری مذهبی برای پرسبیتریان، استقلالیان، آناباتیستها، پیروان آرمینیوس، و کویکرها بود. جرئت نمیکرد پیروان اونیتاریانیسم را جزو آنان بیاورد، گرچه شافتسبری اول، هنگام مرگ در آمستردام (1683)، گفته بود که وی آریانیسم و آیین سوکینوسیان (اونیتاریانیسم) را از منشی خود، لاک، آموخته است.

لاک میگفت که قانون باید فقط حافظ نظم اجتماعی باشد; حق دارد فشارهای مخرب دولت را سرکوب کند، ولی بر روح انسانها اختیار و حقی ندارد. هیچ کلیسایی حق ندارد که مردم را به تبعیت از خود ناچار سازد. چقدر خندهآور است که در دانمارک اشخاص را به خاطر اینکه لوتری نیستند، در ژنو چون کالونی نیستند، و در وین چون کاتولیک نمیباشند مجازات میکنند. رویهمرفته کدام فرد یا گروه میتواند مدعی دانستن تمام حقایق زندگی و سرنوشت انسانی باشد لاک دریافت که اکثر ادیان چون ضعیف میشوند، طالب آزادی مذهبند و به هنگام قدرت، آن را نمیپذیرند. وی میگفت که آزار و اذیت از شهوت قدرت خواهی و از حسادت، که به صورت تعصب و غیرت مذهبی تظاهر میکند، ناشی میشود. آزار کردن ریاکاری میآفریند و آزادی مذهبی دانش و حقیقت را پیش میبرد. و چطور ممکن است یک فرد مسیحی که در گرو پیمان خیرخواهی و محبت است به آزار دست بیازد لاک تا زمان مرگ در راه رواداری مذهبی تلاش کرد و دست اندر کار نوشتن نامه چهارمی پیرامون این موضوع بود که عمرش به سرآمد. مرگ زمانی به وی روی آورد(1704) که بآرامی نشسته بود و به مزامیر خواندن لیدی مشم گوش فرا میداد. حتی پیش از مرگ، در فلسفه به چنان شهرتی رسید که فقط نیوتن در دانش از او پیشی گرفته بود; مردم همه جا از وی به نام “فیلسوف” یاد میکردند. در صورتی که خودش سرانجام به تورع اصالت آیین رو آورد; کتابهایش، که نمیتوانستند با گذشتن سن تغییر یابند، از طریق چاپها و ترجمه های متعدد، وارد اندیشه اروپای تحصیلکرده شدند. شپنگلر گفته است: “فلسفه روشنگری غرب منشا انگلیسی دارد. مذهب خردگرایی اروپا، همه از لاک نشئت یافته است.” البته نه همه آن. اما انسان در مورد چه کس دیگری بجرئت میتواند تا این حد مبالغه کند

ص: 678

VI- شافتسبری: 1671-1713

آنتونی اشلی کوپر، سومین ارل آو شافتسبری، شاگرد لاک، مایه اعتبار و سربلندی استاد خود بود. البته این بدان معنی نیست که لاک مسئول سبک شافتسبری باشد; روانشناس پوینده با نثری بیروح مینوشت که ساده و معمولا روشن بود، ولی بندرت زیبا مینمود; شافتسبری، که مردی ثروتمند و فارغالبال بود، با ادب خاص شهری، خلقی بردبار و تقریبا با ظرافت سبک فرانسه مینوشت - اربابی انگلیسی بود که برای فیلسوف شدن خود رای پایین آورده بود. باید اندکی درباره وی بحث و گفتگو کنیم، زیرا وی تقریبا بانی زیباییشناسی در فلسفه جدید است و، با رها ساختن احساسات و همدردی از دستهای سرد هابز و لاک، سرچشمه جویبار عواطفی شد که در روسو به اوج رسید. الیزابت برچ، که در زبان یونانی و لاتینی استاد بود، تحت توجهات لاک و با شیوه لاک برای درس دادن به وی از راه محاوره، آنتونی را تا سن یازده سالگی به آن دو زبان کاملا آشنا ساخت. سپس به مدرسه وینچستر رفت و بعد، سه سال به مسافرت پرداخت، که طی آن به زبان و آداب فرانسوی آشنا شد و تشخیص هنر چنان در وی نیرو گرفت که در یک لرد انگلیسی ناشایسته مینمود. یکسال در پارلمنت خدمت کرد - همین مدت کافی بود تا از “بیعدالتی و فساد هر دو حزب” آگاه شود; اما دود لندن بیماری آسم او را چنان شدید کرد که به هلند رفت; دریافت که محیط علمی آنجا از اسپینوزا و بل پرهیجان شده است. پس از آنکه عنوان ارل یافت (1699)، بقیه عمر را در ملک شخصی سپری کرد. چند سال پیش از مرگ، ازدواج کرد و با کمال تعجب خود را مانند پیش خوشبخت یافت. در 1711 همه مقالاتش را در یک مجلد گرد آورد و با عنوان متنوع خصوصیات انسان، رسوم، عقاید و زمان منتشر ساخت. در 1713، در سن چهل و دو سالگی، درگذشت. هیچ انتظار نمیرفت شخصی که وارث چنین ثروتی در جهان شده است چندان در بند آخرت و الاهیات باشد.

وی “شوق” - در زمان او به معنی تعصب - انگلیسیهایی را که میپنداشتند موجب نشر الهامات الاهی هستند تقبیح کرد. به رای وی، احساسات یا گفتار تند و خشن نشان بیتربیتی است، اما در عوض عاقلانهتر میدانست که، به جای اذیت کردن این افراد، بر آنها بخندد; در حقیقت خوش مشربی را، که موضوع اصلی یک رساله قرار داده بود، بهترین وسیله نزدیک شدن به اشیا و حتی الاهیات میدانست. وی نیز، مثل بل، معتقد بود که ملحدان میتوانند شارمندان شایستهای باشند; دیگر آنکه آنها کمتر از خشونت ادیان قدرتمند به دین و اخلاقیات زیان رسانده بودند. وی با “پرسش و عشق به خداوندی عیبجو، کینهتوز، دستخوش خشم و غضب، انتقامجو ... ، مشوق فریبکاری و خیانت در بین انسانها، مهربان در حق عدهای قلیل ... و بیرحم نسبت به بقیه” مخالف بود. در شگفت بود که برداشتی این چنین از خدا چه تاثیری بر اخلاق

ص: 679

و رفتار انسان میگذارد. وی آن نوع فضیلت را که بر امید به بهشت رفتن یا بیم از دوزخ استوار باشد پست و بزدلانه میدانست; فضیلت زمانی واقعی است که به خاطر خود آن دنبال شود. با وجود این، با وضعی که انسان دارد، جایگیر کردن عقیده به کیفر و پاداش دنیای دیگر در ذهن مردم ضروری است. “پنهان کردن حقایق بزرگ از چشمان ضعیف، انساندوستی واقعی است. ... شاید لازم باشد ... که عقلا و حکما با تمثیل صحبت کنند.” درنتیجه، شافتسبری از یک کلیسای رسمی پشتیبانی میکرد و میکوشید، با فلسفه خوشبینانهای که بدی را به تعصب انسانی بدل میکرد، شر و خدا پرستی را باهم آشتی دهد. با وجود این، الگزاندر پوپ معتقد بود که خصوصیات در انگلستان بیش از آثار بیدینان رک گو به دین آسیب رسانده است.

شافتسبری با ارسطو و لاک، که خوشبختی را هدف بر حق اعمال انسانی میپنداشتند، موافق بود; وی فلسفه را “مطالعه خوشبختی” تعریف کرد. اما با اینکه همه انگیزه های انسانی را به خودخواهی و سودجویی تعبیر کنند مخالف بود. طبق آن تجزیه و تحلیل (که اخیرا هابز و لاروشفوکو تشریح کرده بودند)

ادب، مهماننوازی، و انسانیت در حق بیگانگان یا بیچارگان فقط نوعی خودخواهی سنجیدهتری است. یک قلب شریف فقط یک قلب مکارتر است; و شرافت و خوی نیکو یک ... ... حب نفس آراستهتر. علاقه به خویشان، کودکان و اعقاب صرفا علاقه به خود و به خویشان خونی بلافصل است ... . علو طبع و رشادت نیز بدون شک صورتهای دگرگون این حب نفس جهانی هستند.

شافتسبری، در برابر این نظریه، تجهیز مضاعف طبیعت بشری با غریزه سودجویی شخصی و غریزه زندگی کردن بین اجتماع را در کار آورد. وی معتقد بود که وجود اجتماع و دولت از قرارداد اجتماعی نشئت نیافته است، بلکه از “اصل جرگهجویی و تمایل همنشینی ... که در بیشترین مردم طبیعی و نیرومند است” سرچشمه میگیرد. “علایقی طبیعی ... . در قالب عشق، مهربانی، حسن نیت، و همدردی نسبت به نوع خود وجود دارد. ... برخورداری کامل از این علایق طبیعی و خوب وسیله عمده ارضای خاطر و محرومیت از آنها بیچارگی و بیماری مسلم است.” “خوب” بودن، یعنی تمایل شدید و مداوم انسان به خواستن خیر گروه، و هر قدر تعداد افراد گروهی که الهامبخش این احساساتند بیشتر باشد، خوبی انسان بیشتر میشود. آگاهی از این تمایل اجتماعی را حس اخلاقی گونید. این فطری است، البته نه به صورت احکام ویژه خود (که در گروه های مختلف متفاوت است)، بلکه در زمینه غریزی خود; “مفاد صحیح و غلط ... برای ما مثل علاقه، طبیعی و اصل نخستین سرشت ماست.” شافتسبری با همانند دانستن اخلاق و زیباییشناسی از اولی به دومی روی نهاد. خوب و زیبا هر دو یکی هستند: اخلاقیات “زیباپسندی و لذت از هر چیز شایسته” است; درنتیجه، ما رفتارهای خلاف اصول اجتماعی را زشت میگوییم، زیرا حس میکنیم که موجب برهم زدن

ص: 680

هماهنگی جز با کل میشود، که آن هم خوبی و هم زیبایی است. انسان با تکامل حس زیباییشناسی، که اخلاق یکی از عناصر آن به شمار میرود، میتواند زندگیش را به یک کار هنری وحدت و هماهنگی مبدل سازد; انسان “کاملا اصیل” (به عقیده اشرافزاده ما) این کارها را میکند و در نتیجه تربیت “نمیتواند به عملی گستاخانه و بیرحمانه دست بزند;” سلیقه خوب و تربیت یافتهاش وی را در هنر و رفتار رهنمون خواهد بود. حقیقت نیز خود نوعی زیبایی و هماهنگی همه اجزای دانش با کل است; از این رو، شافتسبری بلادرنگ جانب کلاسیسیسم را در هنر گرفت: به نظر وی صورت، وحدت و هماهنگی لوازم برتری در شعر، معماری، و مجسمه سازی هستند; و در نقاشی خط از رنگ اساسیتر و والاتر است. وی نخستین متجددی بود که زیبایی را مسئله بنیادی فلسفه قرار داد و بحثی را آغاز کرد که، در پایان قرن هجدهم، در لرد کیمز و برک به اوج رسید. این یکی از خطوط تاثیر شافتسبری بود; چیزهای بسیار دیگری هم در کار بودند. اهمیتی که به احساس میداد، بر جنبش رمانتیک، مخصوصا در آلمان به وسیله لسینگ، شیلر، گوته و هردر که وی را “افلاطون دوستداشتنی اروپا” مینامیدند اثر گذاشت. در فرانسه این نفوذ در دیدرو و همچنین روسو ظاهر گشت. تعبیر او از دین همچون چیزی که نظرا ضعیف ولی اخلاقا ضروری است، در نقادی عقل عملی کانت به چشم میخورد. تاکید وی بر همدردی، به عنوان پایه اخلاق، در هیوم و ادم سمیت ظاهر گشت. نظرات وی در هنر در شکل گرفتن جذبه کلاسیک وینکلمان سهیم بودند. چون از شاگردی لاک آغاز کرد که دانشمند ولی نه چندان زیباشناس بود، (شاید به علت مقاومت طبیعی هر نسل در برابر نسل به وجود آورنده خود) به فیلسوف احساسات، عواطف، و زیبایی مبدل شد. از آنجا که به سبک کلاسیک هنر عشق میورزید، منشا احیای رمانتیک در قاره اروپا شد، ولی در انگلستان شعر و معماری از گرایش کلاسیک وی پیروی کردند. امتیازش در این بود که فلسفه را با شیوهای زیبا، که یاد آورنده افلاطون بود و فقط بارکلی میتوانست با آن به رقابت برخیزد، درخشندگی بخشید.

VII- جورج بارکلی: 1685-1753

وی در دیزرت کاسل، واقع در ولایت کیلکنی، به دنیا آمد. در سن پانزده سالگی به کالج ترینیتی دوبلن وارد شد.

در بیست سالگی انجمنی برای مطالعه “فلسفه جدید”، یعنی فلسفه لاک، تشکیل داد. در بیست و یک سالگی اندیشهای را وارد “کتابچه یادداشت” خود کرد که امیدوار بود مادهگرایی را برای ابد نابود کند: هیچ چیز وجود ندارد مگر آنکه درک و احساس شود; و، بنابراین، ذهن تنها واقعیت، و ماده یک افسانه است.

همان طور که ... آیین ماده، یا جوهر جسمانی، ستون و تکیهگاه اصلی شکاکیت بوده است،

ص: 681

تمام طرحهای ناپاک الحاد و بیدینی نیز بر پایه این اعتقاد بنیان گرفتهاند. ... حال اینکه این جوهر مادی در طول اعصار چقدر یار بزرگ منکرین وجود خدا بوده است، لازم به گفتن نیست. همه دستگاه های مهیبشان آشکارا و ضرورتا بر این اساس متکی بودهاند، و هرگاه که این سنگ زیربنا برداشته شود، همه بنا فرو خواهد ریخت، به اندازهای که دیگر ارزش این را نخواهد داشت که بررسی ویژهای از پوچی و بطالت هر فرقه بینوای ملحد صورت پذیرد.

بنابراین، بارکلی در مدت هفت سال بعد، و پیش از آنکه بیست و نهمین سالش را به پایان برساند، مهمترین آثارش را به چاپ رساند، نظریه جدید رویت (1709)، رساله درباره مبانی علم انسانی (1710)، و سه مکالمه میان هیلاس و فیلونوئوس در مخالفت با شکاکان و ملحدان (1713). آنها نقش برجستهای در روانشناسی و نورشناخت ایفا کرد. و بقیه دریای فلسفه جدید را سخت متلاطم ساختند. نظریه جدید رویت از آثار لاک اقتباس شده است; توضیح اینکه لاک متذکر شد که چگونه ویلیام مولینو(آموزگاری در کالج ترینیتی دوبلن) این مسئله را از وی پرسیده بود: آیا اگر نابینای مادرزادی بینایی خود را بازیابد، میتواند فقط به وسیله دیدن، جسم کروی و جسم مکعب را، که هر دو از یک جنس و به یک اندازه باشند، از یکدیگر تشخیص دهد مولینو و لاک هر دو بر پاسخ منفی آن متفق بودند; بارکلی نیز با آن دو هم عقیده بود و تجزیه و تحلیل خود را هم بدان اضافه کرد. ما نمیتوانیم مسافت، اندازه، محل نسبی، یا حرکت اشیا را با دیدن ادراک کنیم، مگر پس از تصحیح با کمک حس لامسه; با تجربه مکرر، این تصحیح تقریبا آنی میشود; و آنگاه بینایی نیروی حکم کردن درباره شکل، مسافت، مکان و حرکت اشیای رویت شده را، به همان گونه که اگر لمس میشدند بودند، به ما میدهد.

اگر نابینای مادرزادی بینا شود، در ابتدا از راه دیدن نمیتواند تصوری از مسافت داشته باشد; گویی خورشید و ستارگان و اشیای دور و نزدیک همه در چشمش یا، بهتر بگویم، در ذهنش هستند. اشیایی که در معرض دیدش قرار میگیرند به نظرش چیزی جز دستهای از افکار یا احساسات جدید نیستند (و در حقیقت هم همین طور است) و هر یک از آنها همان قدر به او نزدیک است که ادراک درد یا لذت یا درونیترین انفعالات روحی. در حقیقت، نظر ما در باره دوری و نزدیکی اشیای رویت شده، یا خارج بودنشان از ذهن، تماما معلول تجربه است.

پس، مکان یک ساخته ذهنی، و عبارت از سیستمی از روابط است که برای هماهنگ کردن ادراکهای بینایی و بساوایی در طی تجربه ساخته میشود. جراحیهایی که انجمن سلطنتی انجام داد (1709، 1728) این نظریه را ثابت کردند: موقعی که نابینایی مادرزاد را با عمل جراحی بینا کردند، نخست “به قدری از صدور حکم درباره مسافتها عاجز بود که میپنداشت تمام اشیا چشمانش را لمس میکنند. ... شکل اشیا را نمیدانست و آنها را، با وجود دگرگونی شکلی و بزرگی، نمیتوانست را یکدیگر تشخیص دهد. “

ص: 682

رساله درباره مبانی علم انسانی برای یک جوان بیست و پنج ساله اثری بسیار برجسته بود. بارکلی این بار نیز تحقیق لاک پا را فراتر گذاشت. اگر هر دانش از راه حواس حاصل شود، هیچ چیز برای ما واقعیت نخواهد داشت، مگر اینکه آن را ادراک کنیم یا قبلا ادراک کرده باشیم; “وجود داشتن عبارت است از مدرک شدن”. لاک میپنداشت که ادراکها نتیجه فشار اشیای بیرونی بر اندامهای حسی ما هستند. بارکلی پرسید چگونه میتوان فهمید که این اشیا وجود دارند مگر ما هنگام رویا تصوراتی به همان روشنی زمان بیداری نداریم لاک میکوشید که واقعیت مستقل اشیا را با تمایز بین خواص نخستین و دومین آنها حفظ کند: خواص دومین “درون ذهنی” هستند و بقیه بعد، صلابت، شکل، عدد، حرکت، و سکون عینی ; آنها در یک ماده اصلی مرموز وجود دارند که لاک معترف بود از آنها بیخبر است، ولی خود وی و دنیا آن را با “ماده” یکی گرفتهاند. بار کلی اکنون اعلام میداشت که خواص نخستین مثل خواص دومین ذهنی هستند; ما و بعد، صلابت، شکل، عدد، حرکت و سکون اشیا را فقط از راه ادراک میشناسیم; بنابراین، خواص نخستین نیز دهنی و تصورات هستند.

دنیا برای ما فقط مشتی ادراک است. “این ذهن است که تمام آن گوناگونی اجسام متشکله جهان مرئی را به قالب در میآورد و هیچ یک از آنها تا به ادراک در نیاید، موجودیت نمییابد.” اگر از ماده خواص نخستین و دومین را بگیرند، “ماده” به نیستی، بیمفهوم مبدل میشود. آن وقت دیگر مادهگرا چیزی برای گفتن ندارد.

بارکلی خوب میدانست، که، علاوه بر مادهگرایان، دیگرانی نیز علیه این چشمبندی و به نیستی کشانیدن دنیای خارجی لب به اعتراض خواهند گشود. وقتی که از وی پرسیدند اگر کسی نباشد که مبلهای درون اطاق ما را ادراک کند، آیا دیگر وجود نخواهند داشت، در پاسخ فرو نماند. وی واقعیت یک دنیای خارجی را، که منشا ادراکهای ما هستند، انکار نمیکرد; بلکه فقط مادیت آن دنیا را انکار میکرد. اشیای خارجی ممکن است هنگامی که آنها را ادراک نمیکنیم، به موجودیت خود ادامه دهند و این بدان جهت است که در ذهن خداوند به عنوان مدرکات وجود دارند. (میگفت) در حقیقت، احساسهای ما معلول ماده خارجی نیستند، بلکه معلول نیروی الاهی هستند که بر حواس ما اثر میگذارد. فقط روح بر روح اثر میگذارد; خداوند تنها منشا احساسات و تصورات ماست.1

معاصران بارکلی این را یک بذلهگویی یا لطیفه ایرلندی میشمردند. لرد چسترفیلد برای پسرش نوشت: دکتر بارکلی، آن دانشمند ارجمند و هوشمند کتابی نوشته است تا ثابت کند چیزی به نام ماده نیست، و دیگر اینکه هیچ چیزی بجز تصور وجود ندارد. ... .استدلالهایش را، بیشک،

---

(1) در فیزیک جدید احساسات ما را معلول هیچ “ماده” شناخته شدهای نمیدانند، بلکه معلول انرژیهای ظریفی میدانند که زمینه و اصلیت مادیش ناشناخته و فرضی است.

ص: 683

نمیتوان پاسخی گفت; اما هنوز این گفتارها نتوانستهاند قانعم سازند. و من تصمیم دارم به خوردن، آشامیدن، راه رفتن و سواری ادامه دهم تا این “ماده”ای که به اشتباه تصور میکنم بدنم را تشکیل داده است هرچه بیشتر شاداب باقی بماند.

و همه میدانند که دکتر جانسن چه رنجی متحمل شد تا به دکتر بارکلی پاسخ گوید:

چون از کلیسا بیرون آمدیم (به نقل از بازول)، مدتی ایستادیم تا در خصوص سفسطه هوشمندانه اسقف بارکلی در اثبات عدم وجود ماده، و اینکه در کاینات همه چیز تصوری است، بحث کنیم. من دیدم با وجودی که همه معتقدیم آیین وی صحیح نیست، اما نمیتوانیم آن را رد کنیم. من هرگز اشتیاق شدید جانسن را که میخواست به وی پاسخ گوید فراموش نمیکنم. او پایش را چنان محکم به سنگی بزرگ نواخت که خودش به عقب پرت شد و گفت: “آن را این چنین رد میکنم!”

البته بارکلی میبایستی به نویسنده بزرگ خاطرنشان سازد که هرچه او از سنگ و حتی از درد شست پایش میداند ذهنی است: مشتی از مدرکات به نام سنگ، که با مشتی احساسهای شنوایی به نام بازول، و مشتی تصورات تلقین شده به نام فلسفه در همآمیختهاند و انعکاس ایجاد کردهاند که به مشتی احساسهای دیگر منتج شده است. هیوم با بازول و چسترفیلد همعقیده بود: استدلالهای بارکلی “نه پاسخی را قبول میدارد و نه قانع کننده است.” معماری بارکلی برای هیوم دلفریب بود، اما نتیجهای نامطلوب از آن گرفت. وی معترف بود که هرگاه “ماده” را از همه کیفیاتی که ادراکهای ما بدان نسبت میدهند عاری کنیم، محو و نابود میشود; اما همین را هم در مورد “ذهن” صادق میدانست. ما نظریات لاک را در این خصوص ملاحظه کردهایم. اما بارکلی هم آن را پیشبینی کرده بود. در سومین مکالمه، هیلاس فیلونوئوس را به مبارزه میطلبد:

شما اقرار کردید که، در حقیقت، تصوری از روح خود ندارید. ... شما، با وجود این، معترفید که یک جوهر روحانی، با وجودی که تصوری از آن ندارید، وجود دارد; و حال آنکه شما وجود چیزی را، که جوهر مادی نام دارد، به جهت آنکه تصوری از آن ندارید، نفی میکنید. آیا این عمل شما منصفانه است ... به نظر من این طور میرسد که طبق شیوه تفکر خودتان، و در نتیجه اصولی که از آن پیروی میکنید، چنین استنباط میشود که شما تنها دستگاهی از تصورات سیالی هستید که جوهری برای نگهداری آنها وجود ندارد. کلمات را بدون معنی خاص نباید به کار برد. و چون دیگر جوهر روحانی مفهوم جوهر مادی ندارد، پس هر دو باید نابود شوند.

فیلونوئوس (دوستدار ذهن) به هیلاس (آقای ماده) پاسخ میگوید:

چند بار تکرار کنم که من هستیم را میشناسم یا از آن آگاهم; و اینکه خودم و نه تصوراتم، بلکه چیزی دیگر، یک اصل متفکر و فعال است که ادراک میکند، میشناسد، میخواهد، و در باب تصورات عمل میکند من میدانم که من، یعنی خودم به نفسه، هم رنگ و هم صدا را ادراک میکنم، و رنگ صدا، یا صدا رنگ را ادراک نمیکند; بنابراین،

ص: 684

من یک اصل فردی هستم و متمایز از رنگ و صدا.

هیوم از این پاسخ قانع نشد; وی چنین نتیجه گرفت که بارکلی، خواه ناخواه، هم روح و هم ماده را به نابودی کشیده است و نوشته های این اسقف برجسته، که آرزومند بود از دین دفاع کند، “تعلیماتی را تشکیل میدهد که از تعلیمات فلاسفه قدیم و جدید، و حتی بل، شکاکانه تر است.” بارکلی چهل سال پس از انتشار سه رساله اش زنده بود. در 1724 به سمت کشیش دری منصوب شد. در 1728، به امید دریافت پولی از دولت، به برمودا رفت تا در آنجا یک کالج برای “اصلاح اخلاق انگلیسیانی که در کشتزارهای باختری ما کار میکنند، و برای اشاعه انجیل در میان وحشیان امریکایی” تاسیس کند. چون به نیوپورت در رود آیلند رسید، به انتظار وصول آن 20,000 پوند موعود که هرگز به دستش نرسید نشست. در آن مدت که در آنجا بود، آلکیفرون یا خرده فیلسوف را تصنیف کرد (1732) تا به همه تردیدها و شکهای مذهبی پایان بخشد. وی بر جانثن ادواردز تاثیر گذاشت و بیت مشهوری گفت: “امپراطوری راهش را به سوی غرب ادامه میدهد.” پس از سه سال که بیهوده به انتظار وصول پول نشست، به انگلستان برگشت. در 1734 به اسقفی کلوین برگزیده شد. دیدیم که چگونه ونسای سویفت وی را یکی از اوصیای خود کرد و نیمی از دارایی خویش را برای او گذاشت. در 1744 رسالهای شگفتانگیز به نام سیریس، ... خاصیت آب قطران منتشر کرد و این آبی بود که وحشیان وی را بدان آشنا ساخته بودند و اکنون آن را برای درمان آبله توصیف میکرد. سرانجام، در 1753، در شصتوهشت سالگی در آکسفرد چشم از جهان فرو بست.

تا کنون هیچ کس نتوانسته است در اثبات عدم واقعیت واقع از او پیشی گیرد. در کوششهای خود برای باز گرداندن ایمان واز بین بردن روح پلید مادهگرایی هابز، که انگلستان را میآلود، فلسفه را زیر و رو کرد و “همه سرودهای بهشتی و اسباب دنیایی ... همه اجسام تشکیل دهنده چارچوب نیرومند دنیا” را معانی و تصورات ذهنی بشر دانست. این عمل خطرناکی بود، و بارکلی اگر میدانست که هیوم و کانت از اصول ثواب آمیزش نقدی عقلی را استنتاج خواهند کرد که هیچ جزم بنیادی در بنای دوستداشتنی و باستانی ایمان مسیحی را پایدار نمیگذارد، از وحشت بر خود میلرزید. ما ظرافت وی را در طرح انکار و تصورات و مفهومها میستاییم و چنین میپذیریم که از زمان افلاطون هیچ کس نتوانسته بود مهملاتی تا این حد زیبا بنویسد.نفوذ وی را در همه جای انگلستان و آلمان قرن هجدهم، و در فرانسه به میزانی کمتر، مییابیم; با این حال، دگر باره در معرفت شناسی پیروان کانت، در قرن نوزدهم، اشاعه یافت. فلسفه اروپایی حتی تا امروز هم نتوانسته است کاملا از وجود دنیای خارجی مطمئن شود، و تا زمانی که خود را با احتمال بسیار زیاد آن آشتی دهد و با مسائل زندگی و مرگ روبرو شود، جهان از آن گذشته است.

ص: 685

رویهمرفته این عصر بهترین دوره در تاریخ فلسفه انگلیسی به شمار میرفت. رنگی که فرانسیس بیکن برای به هم گرد آوردن دانشمندان نواخته بود، پس از گذشت هیاهوی جنگ داخلی نیز شنیده شده بود. هابز در آن خلا بیشعور چون پل بود، و نیوتن اهرمی که علم مکانیک با آن الاهیات را به حرکت درآورد. لاک قلهای بود که مسائل فلسفه جدید از روی آن به روشنی در دیدرس واقع شدند. از این دسته چهار نفری انگلیسی، که هیوم محتاط و مرموز در تقویت آن کوشید، نفوذی عمیق فراهم شد که فرانسه و آلمان را فرا گرفت. متفکران آن زمان فرانسه مثل انگلیسیها اصیل و عمیق نبودند، اما هوشمندتر بودند، زیرا از طرفی اقوام گل را داشتند، و از طرف دیگر سانسور شدید ناچارشان میساخت تا مایه و جوهرشان را در قالب فرم، و خردشان را در بذله گویی مصرف کنند. سپس، در سال 1726، ولتر به انگلستان آمد، و چون به فرانسه برگشت، نیوتن، لاک، بیکن، هابز و دیگر اشیای قاچاق را در خورجین گذاشت و با خود بدان دیار آورد; فرانسه، تا نیم قرن بعد از آن در جنگ علیه موهومپرستی، تاریک اندیشی، و جهالت از آنها استفاده میکرد. یک قابله انگلیسی به زایمان روشنگری فرانسه خدمت کرد.

ص: 686

فصل بیست و یکم :ایمان و خرد در فرانسه - 1648-1715

I- دگر گونیهای فلسفه دکارت

فرهنگ آکادمی فرانسه در 1694 “فیلسوف” را چنین تعریف کرده است:

کسی که در رابطه با دانشهای گوناگون خودش را وقف کار پژوهش کند و اثرات، علل و اصول آنها را جویا شود.

این نام (همچنین) به کسی اطلاق شده است که در آرامش و انزوا، و دور از هیاهو و دردسرهای جهان، زندگی کند. بعضی اوقات کسانی که افکار لجام گسیخته دارند و خودشان را از مسئولیتها و وظایف زندگی مدنی برتر میدانند به این نام خوانده میشوند.

از قسمت نخستین این تعریف چنین بر میآید که فلسفه و علوم هنوز از هم متمایز نشده بودند; علوم به عنوان “فلسفه طبیعی” تا قرن نوزدهم به صورت شعبهای از فلسفه باقی ماند. از آخرین قسمت تعریف چنین استنباط میشود که “جاودانان چهلگانه1 “، در زمان حکومت لویی چهاردهم، بوی انقلاب را در هوای فلسفی استنشاق کرده و گویی پیشتازان روشنگری قبلا پیشگفتارهایشان را گفته بودند. در میان سه مظهر و بلندگوی این تعریف، میراث فکری رنه دکارت در میان رد و قبول در نوسان بود. خود میراث سه بلندگو داشت: یکی شیپور شک را مینواخت، که پیش درآمد فلسفه است; دومین صدای مکانیسم کلی دنیای خارج را اعلام میداشت; و سومین آهنگهای خوش معتقدات دینی سنتی را مینواخت و خدا، اختیار، و خلود روح را از درون گردشارهای دنیا بیرون میکشید. دکارت با شک آغاز کرد و با تورع به پایان رساند; و وارثان وی میتوانستند او را در هر دو انتهای این مسیر بپذیرند. بانوان سالونهای نخستین زنان فاضلهای که در

---

(1) چهل تن از اعضای آکادمی فرانسه.-م.

ص: 687

1672 مورد طنز مولیر قرار گرفته بودند تسبیح و دعا را کنار گذاشتند و در گردابهای کیهانشناسی نوین آسایشی هیجان انگیز یافتند. مادام دو سوینیه فلسفه دکارت را “نقل مجلس” بعد از شام خود ساخته بود; وی، مادام دو گرینیان، مادام دو سابله، و مادام دولا فایت همه “دکارتی” بودند. زنان خوشبوی عطرآگین در جلسات سخنرانی پیروان دکارت در پاریس حضور مییافتند. فلسفه در نزد نجیبزادگان بزرگ باب و متداول شد; هر هفته در قصر دوک دو لوین، در کاخ پاریس پرنس دو کنده، و در “شکوهمندترین <هتلها،ی پایتخت” گفتارها و مقاله های دکارتی خوانده میشدند. فرقه های مذهبی اوراتوریان، بندیکتیان، و آوگوستینوسیان فلسفه جدید را در مدارس خود تدریس میکردند. معمول آن روزگار چنین شد که عقل را در علوم و امور انسانی ستایش کنند; ولی در دین آن را محتاطانه تابع الهامات الاهی نمودند، بدان سان که مورد تعبیر کلیسای کاتولیک باشد. ژانسنیستها و پور-روایال فلسفه دکارت را به عنوان آشتی دهنده مطبوع دین و فلسفه پذیرفتند. اما هوشمندترین همکیش جدید آنان، یعنی بلز پاسکال، فلسفه دکارت را به عنوان راهروی که به الحاد منتهی میشود، محکوم کرد. وی گفت: “من دکارت را نمیتوانم ببخشم. او اگر در سرتاسر فلسفهاش از خدا صرفنظر میکرد، خوشحال میشد; ولی از اظهار اینکه با یک تلنگر دنیا را به حرکت انداخته است ناگزیر بود; از آن پس دیگر کاری با خدا نداشت.” یسوعیان در این مورد با پاسکال همعقیده بود; پس از سال 1650، فلسفه دکارت را به عنوان عاملی که زیرکانه، ولو نه به عمد، موجب تباهی ایمان مذهبی میشود، رد کردند. سوربون میخواست نوشته های دکارت را ممنوع سازد; بوالو از آن به دفاع برخاست; نینون دو لانکو و دیگران مولیر را متقاعد ساختند تا سوربون را هجو کند; سوربون ایراد جویی خود را به تعویق انداخت. هوئه، دانشمندی که مدتها بود فلسفه دکارت را پذیرفته بود، علیه آن قیام کرد و آن را گاهی موافق و له و زمانی مخالف و علیه مسیحیت دانست. علمای الاهیات همیشه از مشکلات موجود در راه توجیه قلب ماهیت با نظریه دکارت در خصوص ماده به عنوان بعد خالص در وحشتی افزاینده میزیستند. لویی چهاردهم در 1665 تدریس این فلسفه دو پهلو را در کولژ روایال ممنوع ساخت و در 1671 این منع را به دانشگاه پاریس نیز گسترش داد.

بوسوئه در 1687 نیز به خیل مخالفان پیوست. این محکومیتها علاقه به فلسفه دکارت را از نو زنده کردند و نظرها را به مدخل شکاکانه آن، یعنی گفتار در روش، جلب کردند; شک نخستین آن مقاله به طور پنهانی پخش شد; اهمیت ضمایم سنتی آن از میان رفت; در قرن هجدهم از دستگاه پیروزمند پیشین چیزی به جای نماند، مگر کوشش آن برای تبدیل دنیای خارج به مکانیسمی که از قانون فیزیکی و شیمیایی پیروی میکند. چنین به نظر میرسید که هر کشف جدید علمی اعتبار مکانیسم دکارتی را فزونی میبخشید و از اعتبار الاهیات دکارتی میکاست: در تصویری که دکارت از کیهان کشید، برای خدای ابراهیم،

ص: 688

اسحاق، و یعقوب جایی وجود نداشت; مسیح هم در آنجا نبود; تنها چیزی که میماند “خدای بیکاره” بود که دنیا را با نخستین ضربه به جنبش انداخت و بعد هم از صحنه کناره گرفت و اکنون فقط به صورت ضامن اشراق و درون بینی دکارت باقی مانده بود. این نه آن خداوند قهار و جبار کتاب عهد قدیم بود، و نه آن پدر مهربان عهد جدید; وی خداوند خداپرستی، فاقد شخصیت، بی وظیفه، ناچیز، و تابع قوانین نامتغیر بود; دیگر چه کسی به فکر میافتد که این بیهودگی اپیکوری را بپرستد قبلا در 1669 و 1678 در کتابهای گیوم لامی; استاد دانشکده پزشکی دانشگاه پاریس، به بیان یک روانشناسی کاملا مکانیکی پرداخت که بر رساله درباره حواس کوندیاک (1754) پیشی گرفت و به تشریح یک فلسفه ماده گرایانه مبادرت ورزید که بر انسان ماشین لامتری بود (1748). در میان این هنگامه و هیاهو، سیرانو دو برژراک مسافرتهای افتخار آمیزش را به ماه و خورشید آغاز کرد.

II- سیرانو دو برژراک: 1619-1655

ما اکثرا وی را عاشق پیشهای میدانیم که روستان یک کمدی از او تهیه کرده و، با آن بینی مشهور، در زیبایی از ونوس شکست خورده است. سیرانو حقیقی چندان ناکام نبود; وی زندگی و عشق را با خنده رویی به بازی گرفته بود و عمر را تا سر حد ممکن به بطالت میگذراند. اضافه بر تحصیلات معمولی یک فرزند نجیبزاده، در جلسات درس (همراه با مولیر) پیر گاسندی، آن کشیش دوستداشتنی که دوستدار اپیکور مادهگرا و لوکرتیوس ملحد بود، حاضر شد. سیرانو “روحی” به ویژه “قوی” داشت و یک عنان گسیخته به هردو مفهوم کلمه، یعنی آزاداندیش و عیاش، بود. در پاریس به گروهی بیدین و هوچی پیوست، در دوئل کردن شهرتی به هم رسانید، در ارتش خدمت کرد، و زمانی چند، به علت زخمی که برداشته بود، از عیاشی کناره گرفت و به فلسفه پرداخت.

وی نخستین نمایشنامه فلسفی فرانسوی را نوشت و با شرح مسافرتهایی به نقاط دور افتاده کیهان، که گشاینده راه سویفت بود، انسان را به باد تمسخر گرفت. وی بر قدیس آوگوستینوس محترم میخندید، “آن شخصیت بزرگ، که فکرش را روحالقدس منور کرده است، به ما اطمینان میدهد که در زمان وی زمین مثل تنور مسطح بوده است و همچون یک نیمه پرتغال روی آب شناور.” قلمش را تقریبا در هر فرم ادبی میآزمود، که این آزمونها با اینکه بندرت جدی بودند، ارزش تعیین کنندهای مییافتند. نمایشنامه کمدی فضل فروش فریب خورده وی، به نظر مولیر، برای اشغال کردن یک یا دو صحنه خوب ود. تراژدیش به نام مرگ آگریپین در 1640 به روی صحنه آمد، اما بلافاصله از طرف مقامات دولتی ممنوع اعلام شد و آن قدر ماند تا در سال 1960 مجددا به معرض نمایش گذاشته شد. ولی انتشار آن به سال 1654 بود، و جوانان افسار گسیخته

ص: 689

پاریسی شعرهای ملحدانه سژان را فریاد میخواندند:

پس این خدایان چه هستند زاده ترس ما; چیزهای نابوده قشنگی که آنها را میپرستیم و نمیدانیم چرا . . . ; خدایانی که انسان آنها را آفریده است و آنها انسان را هرگز نیافریدهاند. و در مورد خلود روح: یک ساعت پس از مرگ، روح نابود شده ما همان خواهد بود که ساعتی پیش از زندگی بوده است.

اندکی پس از چاپ این نمایشنامه، تیری از سقف بر سرش فرود آمد و در سی و شش سالگی از آن ضربه در گذشت. دستنوشتهای از او به جای ماند که در دو قسمت انتشار یافت: جهان دیگر; یا ممالک و امپراطوریهای ماه (1675)، و جهان دیگر; یا ممالک و امپراطوریهای خورشید (1662). آنها نوع خنده آوری از داستانهای علمی و تخیلی به شمار میروند که بر پایه کیهان شناسی دکارتی نوشته شده بودند و سیارات را از گردشارهایی که از تکانهای انقلابی ماده اولیه تشکیل یافته بودند مشتق میکردند. سیرانو میگفت که سیارات زمانی مثل خورشید شعله ور بودهاند،

اما در طول زمان، نور و حرارت را بر اثر انتشار مداوم ذراتی که موجب این پدیده ها شدهاند، از دست دادهاند و در نتیجه به اجسامی سرد، تیره و تقریبا بی نیرو مبدل شدهاند. ما حتی کلفهای خورشید را میبینیم . . . که روز به روز از نظر اندازه بزرگتر میشوند. از کجا که این کلفها پوستهای نباشند که از جرم خوشید تشکیل یافته و به نسبت از دست دادن نور خود سرد شده باشند; از کجا که خورشید هم . . . مثل زمین به کرهای تیره مبدل نشود سیرانو با موشک زمین را ترک میگوید و به سرعت به ماه میرسد. وی متذکر میشود که سه چهارم اولیه مسیر حس میکند که زمین وی را به سوی خود میکشد; و در ربع آخر نیروی کشش ماه همین عمل را انجام میدهد.

“به خودم گفتم که این بدین جهت است که حجم ماه از زمین کمتر است; بنابراین، دایره عملش نیز در فضا کمتر است.” وقتی که به حالت گیج در سطح ماه فرود میآید، خودش را در باغ عدن میبیند. در آنجا در خصوص گناهکاری ذاتی با ایلیای نبی به بحث میپردازد و از باغ به صحرای برهوت ماه تبعید میشود. در آنجا با دستهای از جانوران عظیمالجثه به طول 6 متر برخورد میکند که به صورت انسان هستند، ولی روی چهار دست و پا راه میروند. در آن میان یک تن، که در آتن از خدایان حامی سقراط بوده است، به زبان یونانی فلسفی صحبت میدارد. وی به سیرانو اطلاع میدهد که راه رفتن به شیوه چارپایان شیوهای طبیعی و سالم است; که این آقایان ماه نشین، به عوض پنج یا شش حس، صد حس دارند و واقعیتهای بیشماری را حس میکنند که بر انسان پوشیدهاند. (فونتنل، ولتر و دیدرو این نظر را به بازی میگیرند). تخیلات سیرانو آزاد و بیقید به سیر خود ادامه میدهد: ساکنان

ص: 690

ماه از بخاری که از غذا بر میخیزد تغذیه میکنند نه از خود غذا; در نتیجه، از شر سر و صدای دستگاه هاضمه و خواری و نابهنگامی دفع در امان میماندند. در ماه، قوانین را جوانان، که مورد احترام بزرگسالانند، وضع میکنند; عزوبت، پاکدامنی، و عفت محکوم است; خودکشی، مردهسوزانی، و بینی بزرگ را میپسندند. همین خدای حامی سقراط شرح میدهد که دنیا خلق نشده ولی ابدی است; از هیچ به وجود آمدن (که فیلسوفان مدرسی تعلیم میدادند) قابل تصور نیست; پذیرش ابدیت مشکلتر از ابدیت خداوند نیست; در حقیقت، فرضیه وجود خداوند کاملا نالازم است، زیرا دنیا ماشینی است خودکار که همیشه میچرخد. سیرانو استدلال میکند که خداوندی باید وجود داشته باشد، زیرا وی معالجات معجزهآسا را شخصا با چشم خود دیده است; خدای حامی سقراط به این گفتارها، که آنها را از تلقین یا تخیل میشمرد، میخندد. یک حبش نیرومند به انتقام از اصالت آیین بر میخیزد، سیرانو را با یک دست و آن خدای حامی را با دست دیگر بر میدارد، خدای حامی را به دوزخ میاندازد، و سیرانو را در سر راه خود در ایتالیا فرو میاندازد; سگهای محل به وی، که بوی ماه میدهد، پارس میکنند. جانثن سویفت نیز مجذوب شده بود.

II- مالبرانش: 1638-1715

دین، در برابر فرزندان کافر گاسندی و دکارت، نه تنها مدافعان نیرومندی از قبیل پاسکال، بوسوئه،. فنلون داشت، بلکه از یکی از هوشمندترین علمای مابعدالطبیعه عصر جدید نیز برخوردار بود.

نیکولا دو مالبرانش تقریبا به طور دقیق با لویی چهاردهم معاصر بود: یک ماه پیش از وی به دنیا آمد و یک ماه پس از وی درگذشت. شباهت دیگری بین آن دو نبود. نیکولا روحا شریف و در زندگی منزه بود. چون پدرش دبیر لویی سیزدهم، و عمویش نایبالسلطنه کانادا بود، از نظر تولد و تربیت از همه امتیازات، جز تندرستی برخوردار بود; جسمش ضعیف و ناقص بود و فقط اعتدال خاص در غذا و شیوه آرام یک زندگی منزوی و عابدمنشانه دلیل هفتاد و هفت سال زندگی وی شدند. در بیست و دو سالگی به فرقه اوراتوریان، یعنی فرقهای مذهبی که خود را وقف تفکر و موعظه های مذهبی میکرد، پیوست. در بیست و شش سالگی رسما سمت کشیشی یافت.

در همان سال به رساله درباره بشر دکارت دست یافت و مجذوب استدلال و سبک آن شد. پیرو افکار دکارت شد، در عین حال به عقل ایمانی والا داشت; بلافاصله بر آن شد که آیین کاتولیک را، که مایه زندگی و امیدهایش بود، از روی برهان و تعقل ثابت کند. این جنبشی بود دلیرانه که از پاسکال دور میشد و به سوی قدیس توماس آکویناس گرایش مییافت; این برگشت

ص: 691

نمایشگر یک اعتماد به نفس عالی جوانی بود، اما دژ ایمان را در معرض تاخت و تاز عقل قرار میداد.

مالبرانش، پس از ده سال مطالعه و نوشتن، یکی از آثار کلاسیک فلسفه فرانسه را در چهار مجلد به نام جستجوی حقیقت منتشر کرد (1674); و در آن، به شیوه همه فیلسوفان فرانسوی، تعهد اخلاقی به روشن نویسی را پذیرفت و فلسفه را به ادبیات مبدل کرد. دکارت نه تنها مطالعات ژرف و دشواری را درباره نفس آغاز کرده بود، بلکه بین تن جسمانی و مکانیکی و ذهن روحانی و آزاد، آن چنان فاصلهای به وجود آورده است که اعمال متقابل بین آن دو تصورناپذیر مینمایند; با وجود این، عمل متقابل بین آنها مسلم و بی چون و چرا به نظر میآید: یک تصور میتواند یک دست یا یک ارتش را به حرکت درآورد، و یک دارو میتواند ذهن را مخدوش و تیره سازد. نیمی از مشکلات کار جانشینان دکارت این بود که شکاف بین اندیشه و تن را از میان بردارند. فیلسوفی فلاندری به نام آرنولد گلینکس، با انکار عمل متقابل، زمینه را برای مالبرانش، اسپینوزا، و لایبنیتز آماده ساخت. جسم مادی بر ذهن غیر مادی اثر ندارد، یا بالعکس، اینکه به نظر میرسد یکی بر دیگری اثر دارد فقط به این علت است که خداوند حقیقت را در دو جریان متمایز رویدادها، یکی جسمانی و دیگری ذهنی، خلق کرده است; همزمانی آن دو مثل همزمانی دو ساعت است که هر دو در یک ثانیه و سرعت معین میزان شدهاند و هر دو با هم در یک لحظه ساعت مشابهی را اعلام میکنند، اما، با وجود این، کاملا مستقل از یکدیگر کار میکنند، فقط منشا آنها یکی است و آن عقلی است که آن دو را میزان کرده و به حرکت انداخته است. به همین ترتیب هم، خداوند تنها منشا سلسله علت و معلولهای جسمانی و روحی است; حالت روحی انگیزه حرکت منتجه فیزیکی ظاهری است نه علت آن; و حرکت جسمانی رویداد یا احساس فقط انگیزه عرضی یا سببی حالت روحی است که به نظر میرسد علت آن باشد; در هر دو مورد فقط خداوند علت است.1 در این قسمت گلینکس، که از دترمینیسم بیم داشت، دستگاه فکری خود را تغییر داده است و میگوید که اراده انسان با همکاری خداوند در اعمال آگاهانه میتواند علت واقعی نتایج جسمانی باشد. مالبرانش این موقع گرایی تردیدآمیز را کامل کرد. خداوند همیشه هم علت جسمانی و هم حالت روحی است; عقل متقابل این دو واهی است; هیچ یک از آن دو بر یکدیگر اثر ندارند.2

---

(1) اصلاح این “تقارن روانشناسی”، که توسط اسپینوزا انجام یافت، ممکن است در یافتن معنایی معقول در سخنان گلینکس به ما یاری دهد. خداوند، یا طبیعت; در دو جنبه و دو جریان همبود عمل میکند: توالی فیزیکی دنیای عینی، از جمله بدنهای ما; و توالی روحی دنیای ذهنی، از جمله احساسات، افکار و اراده ما. هیچ یک از این دو جریان علت یکدیگر نیستند، زیرا هر دو فقط دو رویه بیرونی و درونی یک فرآیند و یک جریان دوگانه رویدادها هستند.

(2) این بیان دینی را با آیین دترمینیسم مقایسه کنید که میگوید هر حرکت ماده و هر حالت ذهنی از گذشته کلی صورت میگیرد; و عاملهای بیواسطه فیزیکی و نفس و “اختیار” وسایل این نیروی کلی یا انرژی کیهانیند که به وسیله ماده و ذهن کار میکنند.

ص: 692

“فقط خداوند است که میگذارد من نفسی را که فرو بردهام پس بدهم . . . این من نیستم که نفس میکشم; من علی رغم خودم تنفس میکنم .این من نیستم که با شما صحبت میدارم; من فقط میخواهم با شما صحبت کنم.” خداوند [انرژی کلی جهان] یگانه نیروست. علت حرکت یا تفکر هر چیزی آن نیروی الاهی است که بوسیله فرایندهای جسمی و روحی عمل میکند. حرکت، خداوند است که به صورتهای مادی عمل میکند; تفکر، خداوند است که در ما فکر میکند. در این فلسفه ظاهرا دترمینیستی مشکلات بیشماری وجود دارند که مالبرانش در رسالات بعدی کوشید آنها را بر طرف کند. وی میکوشید مقداری از اختیار انسان را با فعلیت کیهانی خدا دمساز و هماهنگ سازد و شر و رنج و شرارت عمومی را با علیت همه جا حاضر یک خیراندیش قادر مطلق و عالم کل وفق دهد; ما در این پیچ و خمها به دنبال او نخواهیم رفت. اما، در جریان همین سرگردانی، سر رشتهای سودمند از روانشناسی به جای مینهد. وی میپندارد که احساسات در جسم است نه در ذهن; ذهن تصوراتی دارد و اشیا را فقط به صورت گروه یا دستهای از تصورات ترکیب، اندازه، بو، صلابت، صدا، دما و مزه میشناسد. این پیچیدگیهای تصور تنها از شی به وجود نمیآیند; بسیاری از کیفیات نامبرده در شی وجود ندارند و بسیاری از احکام ما در خصوص شی یعنی بزرگ، کوچک، درخشنده، تیره، سنگین، سبک، گرم یا سرد بودن، و تند و یا کند حرکت کردن آن بیشتر وضع یا حالت و طرز فکر بیننده را بیان میدارند تا صفات ویژه خود شی مورد مشاهده را. ما اشیا را نمیشناسیم; فقط از ادراکات و تصورات و معانی دگرگون شده و متمایل خود آگاهیم (همه اینها یک نسل پیش از لاک و بار کلی هستند). مالبرانش علی رغم زمینه روحگراییش، عادت و حافظ و تداعی معانی را، پس از دکارت و هابز، از نظر فیزیولوژیکی مورد بحث قرار میدهد. عادت نوعی آمادگی است که بدان وسیله روح حیوانی، در نتیجه اعمال یا تجربیات مشابه و مکرر، در شیارها یا مجاری معینی در جسم تداخل مییابد. حافظ فعالیت مجدد تداعیهای حاصل از تجربه است. معانی بر حسب توالی و پیوستگی گذشته خود تداعی میشوند. نیروی اخلاق و قدرت اراده نیروهای روح حیوانیند که در طول رشته های مغز جریان مییابند و شیارهای تداعی و روشنی تخیل را عمق میبخشند. هر چند مالبرانش خداپرست و دیندار بود، در فلسفهاش عناصری دیده میشدند که بنینی بوسوئه، آن پاسدار هوشیار اصالت آیین، را به اضطراب انداخته بودند. با یک جنبش زیرکانه توانست قلم احساساتی آنتوان آرنو را از پرداختن به منطق آیین یانسن منصرف، و به دفاع از ایمان خاص وادار سازد و وی را قانع کند تا مالبرانش را به خاطر بدعتهای پنهانی مورد حمله قرار دهد. آن فیلسوف طی چند رساله، که مثل رساله نخستین شیوا و باور نکردنی بودند، از خود دفاع کرد و این مباحثه از 1683 تا 1697 ادامه داشت. بوسوئه توپخانه سبک فنلون را

ص: 693

هم برای حمله به یاری گرفت. مادام دو سوینیه، که میدید موشها محصولات، و کرمها درختانش را میخورند، شکوه کنان گفت که وی از نظر مالبرانش در خصوص شر، به عنوان عنصر لازم بهترین دنیاهای ممکن، چندان راضی و خشنود نیست.

مالبرانش دوستان غیور و پرشوری برای پاسخگویی به این منقدان در اختیار داشت. مردان جوان و پیرزنان در آیین وی، که میگفت خداوند تنها فاعل همه اعمال است، نوعی لذت رازورانه و پیوند خدایی میدیدند.

فرانسویان و بیگانگان رنج سفر را بر خود هموار میساختند و به دیدارش میآمدند; یک انگلیسی گفته بود که وی به فرانسه آمده است تا از دو شخصیت بزرگ دیدن کند، لویی چهاردهم و مالبرانش. بار کلی با احترام تمام وارد شد و کشیش کهنسال را به محاورهای طولانی گرفت. مالبرانش، اندکی پس از آن، در هفتاد و هفت سالگی به ضعف دچار شد; هر روز لاغرتر میشد، تا سرانجام، ذهنش دیگر نمیتوانست علت سببی اندیشهاش باشد. در 13 اکتبر سال 1715 در خواب چشم از جهان فرو بست. شهرتش پس از مرگ به سرعت از میان رفت، زیرا فلسفه دینی او نه با شکاکیت منطبق بود و نه با خوشگذرانیهای نیابت سلطنت; و حتی با تمایلات فلاسفه دایره المعارف پس از وی، که ماشین دنیا را جانشین خداوند کردند، توافقی نداشت. اما نفوذ وی در تلاشی که لایبنیتز برای اثبات دنیای فعلی، به عنوان بهترین دنیای ممکن، نشان میداد ظاهر شد; و در عقاید بار کلی، که میگفت اشیا فقط در ادراک ما یا در ادراک خداوند وجود دارند، جلوه کرد; در هیوم به صورت تجزیه ویران کننده علت به عنوان کیفیت پنهانی نمایان شد; در تاکید کانت بر عناصر ذهنی برای تشکیل معرفت ظاهر گشت; حتی در دترمینیسم عصر روشنگری پدیدار شد.

این سخن که خداوند تنها علت کلیه حرکات، امیال، معانی، و تصورات است از این گفتار که تغییرات حاصل در ماده یا ذهن نتیجه غیر قابل اجتناب نیروهایی کلی هستند که در آن لحظه در کیهان عمل میکنند، چندان دور نیست. در این جذبه، مالبرانش، با وجودی که خود انکار میکرد، خود به نوعی دترمینیسم دست یافته بود که انسان را به یک ماشین بی اراده مبدل میکرد. علاوه بر آن، دستگاه موقع گرایی چون خانهای بود میان راه دکارت و اسپینوزا. دکارت در ماده مکانیسم را میدید، اما در روح آزادی را; مالبرانش خداوند را تنها علت افعال روح میدانست; اسپینوزا، همچون راهب “مست خدا”، با وی موافق بود که تسلسل ذهنی و جسمانی محصول تقارن نیرویی خلاقه است. این متدین پیرو اوراتوریان، که خداوند را در همه جا میدید، مذهب وحدت وجود را سهوا به همه، حتی به مومنان، آموخته بود، به طوری که لازم بود فقط عبارت “خداوند یا طبیعت” را بدان اضافه کنیم تا به فلسفه اسپینوزا و روشنگری مبدل شود.

ص: 694

IV- پیربل: 1647-1706

“پدر روشنگری” پسر یک کشیش هوگنو بود که در شهر کارلا در ولایت فوا در دامنه پیرنه خدمت میکرد. پیر بیست و یک سال عمر خود را در آنجا سپری کرد، یونانی و لاتینی را در آنجا آموخت، و مذهب کالونی را فرا گرفت. جوانی حساس و تاثیرپذیر بود. وی را به کالج یسوعی در تولوز فرستادند (1669) تا با ثروت و امکانات خانوادگی که در اختیار داشت به تحصیلات کلاسیک بپردازد. در آنجا عاشق آموزگارانش شد و بزودی به مذهب کاتولیک گروید و آن چنان پایبند شد که کوشید پدر و برادرش را هم به ترک آیین خود و گرویدن به مذهب کاتولیک وادار سازد. آنها بردبارانه در برابرش ایستادگی کردند، و او هم هفده ماه بعد به ایمان پدری برگشت. چون اکنون مرتد از دین برگشته شده بود مورد تعقیب کلیسای رومی قرار گرفت. پدرش برای اینکه بتواند وی را از آزار کلیسای رومی در امان نگاه دارد، او را به دانشگاه کالونی ژنو فرستاد (1670)، به امیدی که پیر به سلک کشیشان پروتستان وارد شود. پیر در آنجا به آثار دکارت دست یافت و به تمام صورتهای مسیحیت شک آورد. چون تحصیلاتش به پایان رسید، در ژنو، روان و پاریس به آموزگاری خصوصی پرداخت و به استادی فلسفه آموزشگاه روحانی هوگنوها در سدان ارتقا یافت (1675) آموزشگاه در 1681 به دستور لویی چهاردهم، به عنوان جزئی از مبارزه علیه فرمان نانت، بسته شد. بل به روتردام پناه برد و در آکادمی شهرداری، به نام اکول ایلوستر، به سمت استاد تاریخ و فلسفه برگزیده شد. وی اولین فرد گروه مهاجران دانشمندی بود که جمهوری هلند را به دژ استقلال افکار مبدل ساختند. حقوقش اندک بود، ولی تاز مانی که میتوانست به کتاب دسترسی داشته باشد، از زندگی ساده راضی بود. وی هرگز ازدواج نکرد و کتابخانه را بر همسر ترجیح میداد. به زیبایی و طنازی زنان بی توجه نبود و از توجهات لطیف زنی خوب سپاسگزاری میکرد; ولی چون همه عمر از سردرد میگرن یا مالیخولیا رنج میبرد، بی شک نخواست که دیگری را شریک رنجهای خود کند. ضمنا بدبینیهایی هم داشت، زیرا وقتی که یک یسوعی فرانسوی به نام لویی ممبور در تاریخ مذهب کالونی به بیان این نکته پرداخت که کشیشان کاتولیک مذهب پروتستان را صرفا به خاطر یافتن اجازه ازدواج پذیرفتهاند، بل از خود پرسید این چطور ممکن است، “زیرا صلیب به مراتب بزرگتر از ازدواج است” در 1682 کتاب ممبور به صورت مجموعهای از نامه ها منتشر شد. وی پرسید آیا ممکن است کسی که به ایمان خاصی سخت وابسته باشد، بتواند تاریخی بیغرض و حقیقی بنویسد چطور ممکن است انسان به مورخی مانند ممبور، که رفتار لویی چهاردهم [پیش از 1682] با هوگنوها را “عادلانه، شرافتمندانه و خیرخواهانه” خوانده است، اطمینان داشته باشد بل

*****تصویر

متن زیر تصویر : پیر بیل

ص: 695

از هلندی که در این اواخر مورد حمله وقیحانه فرانسه قرار گرفته بود، لویی را شخصا مورد حمله قرار داد و پرسید که یک پادشاه چه حقی دارد که دین خود را بر رعایایش تحمیل کند اگر وی چنین حقی داشته باشد، پس امپراطوران روم نیز در آزار مسیحیان محق بودهاند. بل میپنداشت که فقط وجدان باید بر عقاید انسانی حکمروا باشد. ممبور با دستوری که از لویی چهاردهم دریافت داشته بود، که نسخه های کتاب بل را باید در فرانسه توسط مامور اعدام در ملا عام بسوزانند، به طور قاطع پاسخ داد. بل در همان سال 1682 نخستین اثر مهم خود را به نام اندیشه های مختلف در خصوص ستاره دنباله دار منتشر کرد که نکات مختلفی در مورد ستاره دنباله داری که در دسامبر 1680 از آسمان گذشته بود در بر داشت. سراسر اروپا از آن ستاره، که دنباله آتشینش را نشانه آتش گرفتن دنیا میدانستند، به وحشت افتاد. اگر ما خودمان را در ترس و وحشت آن دوره فرض کنیم زمانی که کاتولیکها و پروتستانها متفقا این پدیده را زنهاری الاهی میدانستند و معتقد بودند که هر آن ممکن است صاعقه خدایی بر سر این دنیای گناه آلود فرود آید میتوانیم بیم و وحشت ناشی از پیدایش این روح شعله ور را درک، یا شهامت نظرات خردمندانه بل را ستایش کنیم. حتی میلتن دانشمند هم اخیرا گفته بود چگونه “از موهای وحشتانگیز ستاره دنباله دار طاعون و جنگ فرو میریزد.” وی که بحث خود را بر مبنای مطالعات اخیر ستاره شناسان استوار کرده بود (ستاره دنبالهدار 1682 هاله هنوز ظاهر نشده بود)، به خوانندگانش اطمینان داد که ستارگان دنباله دار طبق قوانین ثابت در آسمان حرکت میکنند و وجودشان ربطی به مصیبتها یا خوشبختی ندارد. وی از پایداری موهومات سخت ابراز تاسف کرده است: “کسی که تمام علل اشتباهات مردم را بیابد، هرگز کارش تمام نشده است.” او همه معجزات را جز آنچه که در کتاب عهد جدید بود، رد کرد (در غیر این صورت کتابش را در هلند چاپ نمیکردند). “در یک فلسفه سالم، طبیعت فقط همان خدایی است که طبق قوانین معینی، که به اراده خود آفریده است، عمل میکند; به طوری که آثار طبیعت هم اثر معجزه و هم نیروی خداییند; و اگر چنین نیروی بزرگی را معجزه فرض کنیم، به وجود آوردن انسان از راه قوانین طبیعی توالد و تناسل، مثل زنده کردن مردگان، مشکل خواهد بود.” بل دلیرانه به بحث درباره یکی از مشکلترین مسائل تاریخی پرداخت: آیا اخلاق طبیعی امکان دارد آیا مجموعه قوانین اخلاقی را میتوان بدون یاری عقیدهای ماورای طبیعی نگاه داشت آیا الحاد به فساد اخلاقی میانجامد بل میگفت که اگر چنین باشد، باید از جنایت، فساد و فساد، اخلاقیی که در اروپا رایج است چنین نتیجه گرفت که بیشتر مسیحیان ملحدانی پنهانی هستند. یهودیان، مسلمانان، مسیحیان، و کفار تنها از نظر اعتقادات با هم متفاوتند نه از نظر عمل. ظاهرا اعتقاد مذهبی و عقاید به طور کلی اثر اندکی بر رفتار و کردار دارد; این از خواسته ها و امیالی نیرومندتر از عقاید مذهبی سرچشمه میگیرد. دستورات مسیح بر برداشتی که اروپاییان از

ص: 696

شجاعت و شرافت دارند مردی را بیشتر ستایش میکنند که از توهین و صدمات بی درنگ و با خشونت انتقام میگیرد; کسی که در جنگ برتر باشد و، با اختراع هر چه بیشتر سلاحهای گوناگون، محاصره ها را جنایتکارانهتر و هراس انگیزتر کند چه اثر داشته است “کفار استفاده از سلاحهای بهتر را از ما میآموزند.” بل چنین نتیجه گرفت که اخلاق جامعه ملحدان فاسدتر از جامعه مسیحیان نیست. چیزی که ما را مطیع نظم اجتماع کرده است ترس و وحشت از دوزخ دور دست و مشکوک نیست، بلکه ترس از پلیس و قانون، ترس از محکومیت و خفت و خواری اجتماعی و ترس از مامور اعدام است; همینکه این موانع دنیوی را از پیش پای بردارید، هرج و مرج به وجود خواهد آمد; آنها را نگاه دارید، در این صورت، وجود جامعه ملحد هم مانعی ندارد; ممکن است بسیاری از مردان شرافتمند و زنان پاکدامن در آن باشند. ما در گذشتهای دور ملحدان نمونهای از قبیل اپیکوروس، پلینی میهن، و پلینی کهین داشتهایم; و در این زمان نیز کسانی مثل میشل دو لوپیتال و اسپینوزا.

(اینکه آیا اخلاقیات انسان متوسط در صورتی که مذهب به کمک قانون نشتابد، بدتر میشود یا نه سوالی است که بل به آن پاسخی نگفته است.) رسالهای که درباره ستاره دنباله دار نوشته شده بود بدون اسم نویسنده منتشر شد. بل همین احتیاط را هنگام انتشار یکی از بزرگترین و مشهورترین مجلات آن زمان به نام اخبار جمهوری ادبیات رعایت کرد. شماره نخست این مجله با 104 صفحه در مارس 1684 در آمستردام منتشر شد. این مجله پیشرفتهای مهم ادبی، علمی، فلسفی، دانشپژوهی، اکتشافات قارهای، و تاریخنگاری را در اختیار خوانندگان خود قرار میداد. تا آنجا که میدانیم، بل کلیه موضوعها را، تا سه سال، هر ماهه خودش تهیه میکرد. با انتقاداتی که وی بر کتابها مینوشت، یکی از وزنه های بزرگ دنیای ادبی به شمار میرفت. در 1685 جرئتی یافت، و از آن پس نویسندهای مورد توجه شد. دو سال بعد، بیمار شد و مدیریت مجله را به دیگری سپرد. در این اثنا، خانواده بل در ماجرای شکنجه هوگنوها در فرانسه چهار قربانی داد. مادرش بر اثر نتیجه مستقیم یا غیر مستقیم هجوم نظامیان به مردم در 1681، و پدرش در 1685 مردند; در همان سال برادرش به زندان افتاد و بر اثر شکنجه های وارده در گذشت. شش روز پس از آن (18 اکتبر)، “فرمان نانت” لغو شد. بل از این رویدادها سخت دگرگون و ناراحت شد. مثل ولتر، سلاحی جز قلم نداشت. در 1686، با نوشتن یکی از آثار کلاسیک ادبی در آزادی مذهب، با آزار دهندگان به نبرد پرداخت. او آن را تفسیر فلسفی این سخنان عیسی مسیح: مجبورشان کنید که وارد شوند نامید. آزاردهنگان برای مجاز نشان دادن اعمالشان دنبال یک حکم الاهی بودند و یکی از امثله اخلاقی مسیح را شاهد آوردند و آن حکایت از مردی بود که چون مهمانانی را که به مهمانی خوانده بود نیامده بودند، به نوکرش میگوید، “فورا از خانه بیرون شو و در خیابانها و کوچه های شهر بگرد و بینوایان، افلیجان، لنگان و نابینایان را بیاور. ... مجبورشان کن وارد

ص: 697

شوند تا خانهام پر شود.” بل بآسانی توانست ثابت کند که این سخنان هیچ ربطی به قبولاندن اجباری دین واحد ندارد. برعکس، اعمال فشار به منظور یگانگی مذهبی نیمی از اروپا را به خون کشیده است و اختلاف مذاهب نگذاشته است که یک فرقه دینی خاص نیرومند شود و کار شکنجه را به عهده بگیرد. به علاوه، کدام یک از ما میتواند مطمئن باشد که دین وی از همه برحقتر است تا دیگری را به خاطر اختلاف با خود آزار دهد بل اعمال فشار و زور را، چه توسط پروتستانها و چه توسط کاتولیکها، و آزار غیر مسیحیان توسط مسیحیان را به طور کلی محکوم کرد.

وی، بر خلاف لاک، پیشنهاد کرد که به یهودیان، مسلمانان، و آزاداندیشان آزادی مذهب داده شود. ضمنا ادعای خود را مبنی بر اینکه ملحدان نیز مثل سایر مسیحیان میتوانند شارمندان خوبی باشند از یاد برد و با آزادی دادن به آنهایی که به خداوند و مبدا جزا ایمان ندارند مخالفت ورزید; اینان که در پیمان شکنی از خداوند بیمناک نیستند در کار اجرای قانون اخلال میکنند. برای بقیه، فقط تعصب را نباید آزادی داد. آیا یک دولت پروتستان به آیین کاتولیک، که به بهانه اینکه بهترین و راستترین ایمانها را دارد، از عدم آزادی مذهبی پشتیبانی میکند باید آزادی عمل بدهد بل میپنداشت که در این صورت کاتولیکها را “باید از نیروی آزار رسانی محروم ساخت. ... با وجود این، من روا نمیدارم که به آنها توهین شود، از آنها سلب مالکیت کنند، از آزادی اعمال مذهبیشان جلوگیری نمایند، و یا از نظر قانون آنان را مورد بیعدالتی قرار دهند.” پروتستانها و کاتولیکها متفقا از این برنامه آزادی مذهبی ناراضی بودند. پیر ژوریو، که در سدان از دوستان و همکاران دانشگاهی وی و اکنون یکی از پیشوایان روحانی جامعه کانونی شده بود، در رسالهای به نام حقوق دو سلطان در مورد مذهب وجدان و فرمانروا (1687) به بل حمله کرد. ژوریو بر آن بود که “عقیده بیطرفی مذاهب و آزادی جهانی مذهب را باید در برابر کتابی تحت عنوان یک تفسیر فلسفی از بین برد.” وی با پاپها هم عقیده بود و میگفت که حکمروایان حق دارند مذاهب دروغین را نابود کنند; مخصوصا از نظریه آزادی عمل دادن به یهودیان، مسلمانان، سوکینوسیان، و کفار سخت به وحشت افتاده بود. ژوریو در 1691 به شهرداران هلند پیشنهاد کرد که بل را از سمت استادی معزول کنند. آنها نپذیرفتند; لیکن در 1693 کارمندان رسمی به وسیله انتخابات تغییر یافتند، ژوریو مبارزهاش را از سر گرفت، بل را به الحاد متهم کرد، و در نتیجه، بل از سمتش بر کنار شد. آن فیلسوف چنین گفت: “خداوند ما را از شر تفتیش افکار پروتستان نگاه دارد; پنج یا شش سال دیگر، چنان عرصه بر مردم تنگ میشود که خواستار برگشت رومیها خواهند شد.” طولی نکشید که بل روحیه خود را بازیافت و خود را با وضع موجود وفق داد. تسلی خاطر خود را اکنون در تصنیف کتاب تاریخی فرهنگ تاریخی و انتقادی پیدا کرد که بتازگی نوشتنش را آغاز کرده بود. خود را به زندگی با پس اندازی که داشت و حقالتالیف اندکی

ص: 698

که از ناشرین دریافت میکرد عادت داد. سفیرکبیر فرانسه در هلند و سه ارل انگلیسی پیشنهاد حمایت از وی کردند; وی مودبانه آنها را نپذیرفت و حتی 200 گینی هدیه تقدیمی ارل آو شروزبری را برای اهدای فرهنگ به وی رد کرد. وی دوستان زیاد، ولی سرگرمی اندک داشت. “سرگرمیهای عمومی، ورزش، گردش ... و دیگر تفریحها کار من نیستند. من عمرم را نه صرف آنها میکنم، نه صرف توجه به امور داخلی، و نه اشتیاقی به ترفیع مقام دارم. ... من در مطالعاتی که سرگرم شدهام لذت و آرامش مییابم، و آنها مایه شادی من هستند ... <برای خودم و موزها آواز میخوانم،.” بنابراین، درون اطاقش آرام گرفت; روزی چهارده ساعت کار میکرد و هر روز بر صفحات کتابی که قرار بود سرچشمه مکتب روشنگری شود میافزود. دو کتاب قطور، که جمعا بالغ بر دو هزار و ششصد صفحه میشدند، در سال 1697 در روتردام منتشر شد. وی آنها را فرهنگ تاریخی و انتقادی نامید; البته فرهنگ لغات نبودند، بلکه بررسی انتقادی از افراد، مکانها، و عقاید موجود در تاریخ، جغرافیا، علم اساطیر، الاهیات، اخلاق، ادبیات، و فلسفه بودند. وقتی آخرین برگ تصحیح شده را به چاپخانه داد، فریاد زد: “قرعه فال را زدند!” این قمار بزرگی با زندگی و آزادی بود، زیرا بیش از هر کتاب معاصر خود عقاید بدعتآمیز داشت شاید بیش از نوه خود دایره المعارف (1751) دیدرو و دآلامبر. منظور محدود بل در آغاز این بود که اشتباهات فرهنگ بزرگ تاریخی لویی مورری را، که در 1674 آن را از دیدگاه کاتولیک اصیل آیین منتشر کرده بود، تصحیح کند و از قلم افتادگیهای آن را بنویسید; اما چون پیش رفت، هدفش نیز گستردهتر شد. ادعای وی کتابی از نوع دایره المعارف نبود; آنجا که چیزی برای گفتن نداشت، سخن نمیگفت; بنابراین، در آن مطلبی پیرامون سیسرون، بیکن، مونتنی، گالیله، هوراس، نرون، و تامس مور وجود ندارد. از بیشتر دانش و علوم و هنر چشمپوشی شده است; از طرف دیگر، مقالاتی در مورد شخصیتهایی گمنام، از قبیل عقیبا، اوریل آکوستا، و اسحاق ابراونل، در آن نوشته است. تعداد سطرهای مقاله برای افراد نه از نظر اهمیت تاریخی، بلکه بر حسب توجه و علاقه بل منظور شده است. بنابراین، اراسموس، که در فرهنگ مورری یک صفحه به وی تخصیص داده شده است، در بل پانزده صفحه شرح دارد، و آبلار هجده صفحه.

ترکیب کتاب را بر حسب ترتیب الفبا، ولی نیمه تلمودی، داده بود: مطلب اصلی در متن بیان شده، لیکن بل، در بسیاری موارد، یادداشتها یا حواشی را با حروف کوچکتر نوشته و مطالب گوناگونی را به صورت “مجموعهای از دلایل و بحثها آورده ... و حتی بعضی اوقات به یک رشته تفکرات “فلسفی” وارد شده است. در همین چاپ زیبا بود که عقاید بدعتگذارانه خود را از انظار عامه پوشیده داشت. در حاشیه کتاب به منابعی که از آنها استفاده کرده اشاره شده است; رویهمرفته این کتاب نشانی از دانش وسیع و گستردهای است که کمتر انسانی ممکن است در تمام مدت عمرش بتواند آن را فراگیرد. در بعضی از یادداشتهایش از داستانها و

ص: 699

لطیفه های ناشایسته استفاده برده است; بل امیدوار بود با ذکر این لطیفه ها مقدار فروش کتابش را بالا ببرد، اما بی شک، در دوران انزوای دانشگاهی، از این لطیفه ها شخصا لذت میبرده است. خوانندگان از این سبک با روح، بیترتیب و گستاخانه او; از شیوه محیلانهای که در نشان دادن نقاط ضعف فرقه های مذهبی داشت، و نیز از گزافهگوییهای طعنه آمیزش از تعصب کالونی لذت میبردند. در عرض چهار ماه، یک هزار نسخه از کتاب نخستین وی به فروش رسید. روش بل این بود که که مدارک معتبر را با هم مقابله کند، حقایق را بیابد، عقاید مخالف و متضاد را تفسیر و تعبیر کند، از برهان به نتیجه برسد، و سپس، اگر اینها موجب رنجش روحانیون شود، آنها را از روی دینداری به سود کتاب مقدس و ایمان مسیحی رد کند. ژوریو خشمگین پرسید: “مگر ممکن است با آوردن کلمهای شتابزده به نفع برتری ایمان بر عقل، انسان ایرادات بل را، که آنها را شکست ناپذیر میداند; رد کند” وگرنه نظمی در فرهنگ وی وجود نخواهد داشت. بعضی از مباحثات کلی وی زیر عنوانهای گمراه کننده و جزئی ظاهر میشوند; “من نمیتوانم روی یک موضوع با نظم و ترتیب زیاد فکر کنم; من به دگرگونی بسیار علاقهمندم. من اغلب از موضوع دور میافتم و در جایی فرود میآیم که پیدا کردن راه خروج آن بسیار مشکل است.” معمولا استدلالش مودبانه، محجوبانه، عاری از اصول جزمی، و توام با خوشخویی است; ولی بعضی اوقات نیز نیش زبان به کار میبرد; مثلا در مقالهای که پیرامون قدیس آوگوستینوس نوشته است، تعلل در پاکدامنی، الاهیات بیروح، و پشتیبانی آن کالونی مذهب بزرگ از عدم رواداری مذهبی را سخت به باد انتقاد گرفته است.

بل ادعا داشت که کتاب مقدس را به منزله کلام خدا پذیرفته است، اما زیرکانه خاطر نشان ساخت که اگر آن کتاب چنین نویسنده متشخصی نداشت، ما هرگز داستان معجزات آن را باور نمیداشتیم. از افسانه های دوران شرک مثلا فرو رفتن هرکولس در دهان وال همراه با داستانهای مشابه کتاب مقدس یاد میکند و خواننده را متحیر میسازد که چرا یکی را رد و دیگری را باید بپذیرند. در مشهورترین مقاله خود از کشتارها، خیانتها، و زناکاریهای داوود پادشاه یاد میکند و خواننده را به شگفتی میاندازد که چرا مسیحیان باید سلطان شریری چون وی را از اجداد مسیح بدانند. پذیرش موضوع فرو رفتن یونس در دهان وال آسانتر از سقوط آدم و حواست. چطور ممکن است خدای قادری آنها را بیافریند و پیشگویی کند که با گناهکاری ذاتی نسل بشر را آلوده میکنند و لعنت هزاران بدبختی بر سرش فرود میآورند

اگر انسان مخلوق دست یک منشا کاملا رحیم، مقدس، و مقتدر است، چرا باید در معرض امراض، گرما و سرما، گرسنگی و تشنگی، و درد و رنج قرار گیرد آیا این همه گرایشهای بد در او هست آیا ممکن است این همه جنایت مرتکب شود آیا ممکن است که خالقی چنین منزه و مقدس مخلوقی جنایتکار بیافریند آیا چنین خیر محضی ممکن است مخلوقی نگونبخت خلق کند آیا ممکن نبود که این قادر مطلق با خیر لایتناهی در هم آمیزد و آفریده خود را بسیار چیزهای نیکو بخشد و از شر ظلم و جور و فساد نگاه دارد

ص: 700

خداوند سفر پیدایش با خدایی ظالم بوده یا قدرتی محدود داشته است. از این رو، بل با علاقه شدید برداشت مانوی را از دو خداوند، خداوند خوبی و خداوند بدی، که برای نظارت بر دنیا و انسان باهم در نبردند، بیان میدارد. چون “کاتولیکها و پروتستانها و پروتستانها هر دو متفقا معتقدند که فقط تعدادی انگشت شمار از لعنت دوزخ میرهند”، بنابراین، چنین به نظر میرسد که در این نبرد شیطان بر مسیح پیروز میشوند; به علاوه; پیروزمندیش همیشگی و ابدی است، زیرا علمای الاهیات به ما اطمینان میدهند که از دوزخ گریزی نیست.

چون تعداد آنان که به دوزخ رفتهاند یا میروند از آنها که به بهشت میروند بیشتر است، و دوزخیان “همیشه نام خدا را با لعن یاد میکنند; پس تعداد مخلوقاتی که از خداوند متنفرند بیش از آنهایی است که وی را دوست دارند.” بل با شیطنت چنین نتیجه میگیرد که “ما نباید، مادام که آیین تعالی ایمان و پست شمردن عقل را وضع نکردهایم، به مانویان کاری داشته باشیم.” در مقالهای که در خصوص پورهون نوشته، در مورد تثلیث شک کرده است، زیرا “چیزهایی که با اقنوم سوم تفاوت نکنند با دو اقƙșٹدیگر نیز متفاوت نخواهند بود.” و اما در مورد قلب ماهیت، ܘϚϘњϙșƙʠذات” و بنابراین شکل ظاهری شراب و نان مقدس “نمیتواند بدون ذاتی که تغییر میپذیرد موجودیت داشته باشد.” در خصوص بشر که گناه را از آدم و حوا به ارث برده است، “مخلوقی که وجود ندارد نمیتواند شریک جرم گناه باشد.” او همه این شکلها را در دهان کسانی غیر از خودش نهاد و آنگاه همه را به نام ایمان مذهبی رد کرد. بل چنین نقل قول میکرد: “کافر به نادرستی میگویند” که “دین صرفا ساخته دست بشر است و شاهان آن را برپا کردهاند تا رعایایشان را در زنجیر فرمانبرداری نگاه دارند.” در مقاله مربوط به اسپینوزا از این راه فراتر میرود و آن یهودی پیرو مذهب همه خدایی را به عنوان ملحه محکوم میکند; اما ممکن است که چیز دلفریبی در وی دیده باشد، زیرا این مقاله بزرگترین مقاله کتاب فرهنگ به شمار میرود. بل به تظاهر به دانشمندان الاهیات اطمینان میدهد که شکلهایی که در کتابش ذکر کرده است موجب نابودی دین نمیشوند زیرا این موضوعات از حدود درک و فهم مردم خارجند.

فاگه معتقد بود که بل ملحد مسلم است، اما منصفانهتر این است که وی را شکاک بخوانیم و به خاطر داشته باشیم که او در شکاکیت هم شک داشت. چون خواص حسی ثانوی بیشتر ذهنی هستند، دنیای عینی با آنچه که به نظر ما میرسد متفاوت است. “ماهیت مطلق اشیا بر ما پوشیده است; ما فقط از جزئی از روابطشان نسبت به یکدیگر آگاهیم” در دو هزار و ششصد صفحه استدلال، به ضعف برهان معترف شده است; آن نیز ممکن است مثل حواسی که به آنها اتکا دارد ما را بفریبد، زیرا اغلب انفعالات آن را میپوشاند و این خواهش و انفعال است که رفتار و کردار ما را تعیین میکند نه برهان. عقل شکاکیت را به ما میآموزد، ولی بندرت ما را به سوی عمل بر میانگیزاند.

ص: 701

دلایل شک کردن خود مشکوکند; بنابراین، انسان باید در شک کردن شک کند. چه هرج و مرجی! چه شکنجهای برای ذهن! ... عقل ما را به سرگردانی میکشاند، چون موقعی که خودش را با زیرکی تمام نشان میدهد، ما را در ورطهای عظیم میاندازد. ... عقل انسانی اصل ویرانی است نه سازندگی; فقط برای آغاز شک مناسب است، و راهی است برای این سو و آن سو چرخیدن و جاودانه کردن بحث.

درنتیجه، بل به فلاسفه پند میداد که به فلسفه زیاد ارج نگذارند، و به مصلحین نصیحت میکرد که از اصلاح چندان توقعی نداشته باشند. از آنجا که طبیعت بشر ظاهرا در طول قرنها عوض نشده است، پیوسته با آز، جنگ و ستیزهجویی و اشتهای جنسی مسائلی به وجود خواهد آورد که موجب بینظمی اجتماعات و فنای سریع آرمان شهرها خواهند شد. انسان از تاریخ درس نمیآموزد; هر نسل حاصل انفعالات، گمراهیها، و جنایات مشابه است. بنابراین، دموکراسی به همان نسبت که حقیقت دارد، اشتباه است: آزاد گذاردن توده فضول، از خود بیخود، و بیاطلاع در برگزیدن حکمروایان و سیاستهای خود، خودکشی دولت خواهد بود. نوعی حکومت سلطنتی، حتی اگر شکل دموکراتیک هم داشته باشد، لازم است. پیشرفت نیز نوعی فریب است; ما حرکت را با پیشرفت اشتباه میکنیم، لیکن احتمالا نوعی نوسان است. بهترین امیدی که میتوانیم داشته باشیم دولتی است که، با وجودی که مردان فاسد و نالایق آن را اداره کنند، بتواند به اندازه کافی قانون و نظم ایجاد کند تا ما در محیطی امن بتوانیم کارهای خود را سروسامان دهیم و در صلح و صفا به کار تحصیل یا به سرگرمیهای خود بپردازیم.

بل در نه سال آخر عمر به چنین آرامشی دست یافت. پس از آنکه خوانندگان به حواشی کتابش متوجه شدند; موجی از نفرت علیه وی برانگیخته شد. هیئت حاکمه کلیسای والون در روتردام بل را که عضو انجمن آن کلیسا بود احضار کرد تا اتهاماتی که علیه وی دایر بر اینکه فرهنگ حاوی “بسیاری عبارات و سوالات ناپسند، نقل قولهای مستهجن، و سخنانی نفرتانگیز در خصوص الحاد و اپیکوروس، و خصوصا مقالات قابل ایراد درباره داوود، پورهون و مانویها است جواب گوید. بل وعده داد که “بر آیین مانویها تعمق بیشتری خواهد کرد” و اگر “پاسخی دریافت کند یا اگر کشیشان انجمن کلیسا جوابهایی در اختیارش بگذارند، با کمال مسرت آنها را به خوبی تنظیم خواهد کرد.” در چاپ دوم فرهنگ (1702) در مقاله داوود تجدید نظر کرد و آن را به صورت ملایمتری درآورد. ژوریو، که هنوز هم آرام نشده بود، حمله را از نو آغاز کرد و در 1706 مقاله شدیداللحن خود را به نام فیلسوف متهم، مصدوم و محکوم روتردام، منتشر ساخت.

بل پس از انتشار چاپ دوم، سلامت خود را از دست داد. او نیز مثل اسپینوزا به بیماری سل دچار بود. در سالهای آخر زندگی اغلب سرفه میکرد، کرارا در آتش تب میسوخت، و سردرد او را به نومیدی و دلسردی میکشاند. چون متقاعد شد که بیماریش علاجپذیر نیست، به

ص: 702

مرگ تسلیم شد; بیشتر اوقات از اطاقش بیرون نمیآمد و، شبانروز، روی پاسخی که به انتقاداتش مینوشت کار میکرد. در 27 دسامبر 1706 آخرین صفحات را به چاپخانه فرستاد. روز بعد، دوستانش وی را در اطاقش در بستر مرده یافتند. نفوذش قرن هجدهم را فرا گرفت. فرهنگ وی مکرر به چاپ میرسید و مایه مسرت هزاران متفکر عصیانگر شد. تا 1750 نه بار به زبان فرانسه، سه بار به زبان انگلیسی و یک بار به زبان آلمانی به چاپ رسید.

ستایشگرانش در روتردام میخواستند که مجسمهاش را در کنار مجسمه اراسموس بنا کنند و ناشرین را قانع کردند تا مقاله اصلی را که بر داوود نوشته بود مجددا به چاپ برسانند. در ده سال پس از مرگش، دانشجویان در کتابخانه مازارن پاریس به صف میایستادند تا بنوبت فرهنگ را بخوانند. طبق برآوردی که در کتابخانه های شخصی به عمل آمد، معلوم شد که فرهنگ در بیشتر آنها وجود دارد. تقریبا هر متفکر با اهمیتی نفوذش را در خود احساس میکرد. در بیشتر مندرجات عدل الاهی یا تئودیسه، اثر لایبنیتز، آشکارا سعی شده بود که به بل پاسخ داده شود. آزادی روحی لسینگ و دفاعش از آزادی مذهبی، از بل ریشه میگرفت. احتمالا فردریک کبیر نیز شکاکیت خود را بیشتر از بل گرفته بود تا از ولتر; وی فرهنگ را “بیاض عقل سلیم” میدانست. چهار جلد آن را در کتابخانه داشت و خود بر انتشار خلاصه دوجلدی و ارزانقیمت آن، برای اینکه خواننده بیشتری را به سوی آن جلب کند، نظارت کرد، شافتسبری و لاک اندکی تحت تاثیر بل قرار گرفتند; هر دو آنان در هلند با وی آشنا شده بودند و نامهای درباره عدم تعصب و سختگیری لاک (1689) در راه تفسیر بل (1686) گام برداشت. البته بزرگترین نفوذ و تاثیر بل در فلاسفه عصر روشنگری و “اصحاب دایره المعارف” مشاهده شد; آنها از فرهنگ اقتباس کردند. احتمالا از اثر بل بود که مونتسکیو و ولتر مسئله مقایسات آسیایی و انتقادات موسسات اروپایی را طرح کردند. برخلاف آنچه فاگه داوری کرده است، دایره المعارف 1751 “صرفا نسخه اندکی بزرگتر و تجدیدنظر و تصحیح شده از روی فرهنگ بل نبود”، بلکه بسیاری از نظرگاه ها و موضوعات اصلیش از آن دو جلد گرفته شده بودند و مقاله رواداری مذهبی آن شاید به طور سخاوتمندانهای خواننده را به تفسیر بل، که چیزی از مطلب فروگذار نکرده بود، رهنمون میشد. دیدرو با صراحت معمولیش خود را مرهون بل میداند و وی را چنین میستاید: “نیرومندترین نماینده مکتب شک اعصار قدیم و جدید.” ولتر خود یک بل بود که با ریه های سالمتر، نیروی بیشتر، عمر زیادتر، ثروت هنگفتتر و هوش و تدبیر بیشتر مجددا به دنیا آمده بود.

فرهنگ فلسفی او را بحق انعکاسی از فرهنگ بل خواندهاند. ولتر اغلب با بل تفاوت داشت; مثلا ولتر فکر میکرد که مذهب موجب پرورش و تشویق اخلاقیات است و اگر بل مجبور میبود که بر پانصد یا ششصد دهقان حکمفرمایی کند، وی بیتامل آنها را از وجود خدایی میآگاهانید که کیفر میدهد و جزای خیر میبخشد;

ص: 703

وی بل را “بزرگترین عالم دیالکتیکی که آثاری از خود به جای گذاشته است” به شمار میآورد. رویهمرفته فلسفه فرانسه در قرن هجدهم همان فلسفه بل، اما با گسترشی، انفجارآمیز بود. قرن هجدهم با هابز، اسپینوزا، بل و فونتنل، جنگ طولانی و شدیدی را بین مسیحیت و فلسفه آغاز کرد که به سقوط باستیل و جشن “الاهه خرد” منجر شد.

V- فونتنل: 1657-1757

برنار لو بوویه دو فونتنل در چهل سال نخستین عمر صد ساله خود جنگ فلسفی را مستقل از بل، حتی گاهی اوقات پیش از وی، آغاز کرد و این جنگ را کمی آرامتر، تا نیم قرن پس از مرگ بل، ادامه داد. وی یکی از پدیده های طول عمر، و پلی بین بوسوئه و دیدرو بود و شکاکیت محتاطتر و ملایمتر قرن هفدهم را با خود در غوغای فکری قرن هجدهم وارد کرد. وی در 11 فوریه 1657 در شهر روان به دنیا آمد; به هنگام تولد، چنان ضعیف بود که از ترس اینکه مبادا تا پیش از پایان روز بمیرد، وی را بلافاصله تعمید دادند. در تمام دوران زندگی همان طور ضعیف ماند; ریه هایش سالم نبودند; و حتی به هنگام بازی بیلیارد هم اگر فشاری به خود میآورد، خون سرفه میکرد; اما با جلوگیری از اتلاف نیرو، تن در ندادن به ازدواج، جلوگیری از شهوات، و خوابیدن زیاد، بیش از همه معاصرانش عمر کرد و موقعی که با ولتر صحبت میکرد، از مولیر یاد مینمود.

چون خواهرزاده کورنی بود، گرایشی به ادبیات داشت. وی نیز خواب درام میدید، اما نمایشنامه ها و اپراها و شعرهای شبانی و شعرهای عاشقانهای که تصنیف کرد عاری از شور و احساس بودند و از فرط بیمزگی فراموش شدند. ادبیات فرانسه هنر را از دست میداد و اندیشه کسب میکرد; و فونتنل خود را زمانی بازیافت که کشف کرد علوم از مکاشفه یوحنا الهامبخشترند و فلسفه نبردی است سهمگینتر از همه جنگها. البته وی رزمنده نبود; ملایمتر از آن بود که به کشمکش تن در دهد، با تجربهتر از آن بود که در مباحثات خشمگین شود، و آگاهیش به نسبیت حقیقت بیشتر از آن بود که افکارش را به یک مطلب مطلق محدود سازد. با وجود این، “شیوه های او جنگ به بار میآوردند.” هرجا که وی در حال گفتگوهای ساختگی با مارکی خیالیش قدم میزد، ارتش روشنگری با اسب سبکبال ولتر، پیاده نظام سنگین اولباک، سربازان دایره المعارف، و توپخانه دیدرو به حرکت درمیآمد.

نخستین حملهاش در فلسفه یک مقاله پانزده صفحهای به نام منشا فابلها بود یک تحقیق جامعه شناختی در اصالت خدایان. به سختی میتوان سخنان زندگینامه نویسش را باور کرد که وی در بیست و سه سالگی این کتاب را نوشته باشد، گرچه محتاطانه آن را تا زمان رفع سانسور در سال 1724 به صورت دستنوشته نگاه داشت. روح آن نوشته “جدید” بود; اساطیر را نه در

*****تصویر

متن زیر تصویر : لویی گالوش: فونتنل. کاخ ورسای

ص: 704

اختراعات کشیشان، بلکه در تخیل بدوی بالاتر از همه در آمادگی اذهان ساده به شخصیت بخشیدن به فرایندها میجست. میگفت رودخانه جاری است چون خدایی آب در آن میریزد; همه اعمال طبیعی افعال خدایانند.

انسانها شگفتیهای بسیاری را مافوق نیروی خود دیدهاند: فرو افتادن صاعقه، وزش بادها، و برخاستن امواج. ...

بشر موجوداتی نیرومندتر از خود را، که قادر به ایجاد این اثرات هستند، به تصور میآورد. این موجودات برتر بایستی شکل انسانی داشته باشند، زیرا چه شکل دیگری میتوانستند تصور کنند ... بنابراین، خداوندان بشر بودند، لیکن از نیرویی برتر برخوردار بودند. ... بشر اولیه صفتی را تحسینانگیزتر از نیروی جسمانی نمیدانست; هنوز برای حکمت و عقل و عدالت کلماتی نیندیشیده بود و تصوری از آنها نداشت.

فونتنل، نیم قرن پیش از روسو، این نظر را که وحشیان سرمشق و ایدئال زندگی قرار گیرند رد کرد; میگفت بشر اولیه ابله و وحشی بوده است. اما اضافه میکند که “انسانها چنان به هم شبیه هستند که هیچ نژادی نیست که بلاهتش ما را به وحشت نیندازد.” با کمال احتیاط متذکر شد که تعبیر طبیعت گرایانه وی از خدایان شامل خدای مسیحیان یا یهودیان نمیشود. فونتنل این مقاله کوچک را برای ایام امنتر کنار گذاشت و در ژانویه 1683، با اقتباس یکی از عنوانهای لوکیانوس، کتاب کوچکی به نام گفتگوی مردگان منتشر ساخت. این مکالمات خیالی بین بزرگان و شخصیتهای مرده چنان شهرتی به دست آورد که در ماه مارس چاپ دوم آن منتشر شد و چاپ سوم آن نیز بلافاصله پس از آن انتشار یافت. بل در مجله اخبار خود از آن بسیار تعریف و تمجید کرد. سال هنوز به پایان نرسیده بود که به زبانهای ایتالیایی و انگلیسی ترجمه شد، و فونتنل در سن بیست و شش سالگی در قاره اروپا به شهرت رسید. شکل مکالمه در دنیایی که سانسور آن را در چنگال داشت راحتتر از همه بود; هر نظریهای که یکی از گویندگان میگفت دیگری آن را “رد میکرد” و نویسنده آن را از خود سلب میکرد. فونتنل، با وجود این، به بذلهگویی رغبت بیشتری داشت تا به بدعتگذاری; عقایدی که وی مورد بحث قرار میداد ملایم بودند، و به هیچ کشیش یا اسقفی حملهور نمیشد; در نتیجه، میلو، ورزشکار گیاهخوار کروتونایی، از اینکه در بازیهای المپیک گاوی را بر دوش حمل کرده است به خود میبالد; سمیندیرید از اهالی سوباریس او را سرزنش میکند که عضلاتش را به قیمت ذهنش پرورش داده است. ولی سوباریس اعتراف میکند که زندگی اپیکوری بیهوده است، زیرا لذت را بر اثر تکرار یکنواخت میسازد و بر منابع و مقدار رنج میافزاید. هومر ازوپ را تحسین میکند، زیرا حقیقت را با افسانه ها میآموزد; ولی به وی هشدار میدهد که حقیقت آخرین چیزی است که انسان میطلبد. “روح انسان دروغ را فوقالعاده دوست دارد. ... حقیقت باید شکل دروغ را به خود بگیرد تا ذهن انسان آن را با خوشایندی بپذیرد.” فونتنل میگفت:”اگر

ص: 705

من حقیقت را دوست میداشتم، احتیاط میکردم آن را باز نکنم;” اما احتمالا این امر ناشی از علاقه به نوع بشر و علاقه بیباکانه به تعقیب کار خود است. در شیرینترین قسمتهای گفتگو، مونتنی با سقراط، البته در دوزخ، رو به رو میشود و در خصوص پیشرفت به بحث میپردازد: مونتنی:

این تویی، ای سقراط مقدس چه خوب شد تو را دیدم! من اکنون به این حدود آمدهام و همواره در جستجوی تو بودهام. حال که کتابم را با نام و ستایش تو پر کردهام، میتوانم با تو به گفتگو بپردازم.

سقراط: از دیدار مردهای که فیلسوف به نظر میرسد خوشحالم. اما چون بتازگی از آن جهان آمدهای ... خوب است از اخبار آن دیار از تو بپرسم. دنیا در چه حالی است زیاد تغییر نکرده است

مونتنی: بسیار زیاد. دیگر آن را نخواهی شناخت.

سقراط: خوشحالم که چنین میشنوم. شک نداشتم که دنیا بهتر و عاقلتر از زمان من خواهد شد.

مونتنی: چه میگویی از پیش دیوانهتر و فاسدتر شده است. من در خصوص همین تغییر میخواستم با تو صحبت کنم; و منتظر بودم که چیزی از زمان خودت به من بگویی که در آن شرافت و عدالت بسیاری حکمفرمایی داشت.

سقراط: و من نیز، در مقابل، منتظر بودم از شگفتیهای عصر تو آگاه شوم. چه انسان هنوز نادانیهای عصر کهن را از دست نداده است ... من امیدوار بودم که همه به سوی عقل گرایش یابند و انسان از تجربیات سالهای گذشته سود برگیرد.

مونتنی: هان بشر از تجربه سود برگیرد آنها همچون پرندگان هستند که مکرر در همان دامی اسیر میشوند که تا کنون صدهزار پرنده از همان نوع را اسیر کرده است. افراد تازه در زندگی وارد میشوند، و اشتباه پدران و مادران در فرزندان نابود میشود. ... بشر همه ادوار از همان تمایلاتی برخوردار است که عقل را بر آن نیرویی نیست. بنابراین، هرجا که انسان است، بیخردی و حتی همان بیخردیها وجود دارد.

سقراط: شما دوران کهن را سرمشق و ایدئال قرار میدهید چون از دوران خود خشمگینید. ... آنگاه که ما زنده بودیم، نیاکان خود را بیش از آنچه سزاوار باشند محترم میشمردیم، و اکنون اولادانمان ما را بیشتر از آنچه سزاوار باشیم تمجید میکنند; اما نیاکان، خودمان، و اعقابمان کاملا مساوی هستیم. ...

مونتنی: اما مگر بعضی اعصار با فضیلتتر و بعضی دیگر شرارتآمیزتر نیستند

سقراط: الزاما نه. لباسها تغییر مییابند، لیکن این تغییر دلیل تغییر شکل جسم نیست. ادب یا خشونت، و دانایی یا نادانی ... برون انسان است و آن است که تغییر مییابد; لیک قلب هرگز تغییر نمیپذیرد; و همه چیز انسان در قلب است. ... در میان خیل کثیر نادانان، که در یکصد سال تولید یافتهاند، طبیعت ممکن است در اینجا و آنجا بیست یا سی نفر دانا بپراکند.

فونتنل، چندین سال پس از این نتیجهگیری بدبینانه، در اشارهای پیرامون متقدمان و متجددان (ژانویه 1688) اندکی دید خوشبینانه پیدا کرد و تشخیص مفیدتری از کار درآورد: در شعر و هنر پیشرفت چشمگیری نبوده است، زیرا این دو به احساسات و تخیلات وابستگی

ص: 706

دارند و از یک نسل به نسلی دیگر کمتر تغییر میکنند; اما در علوم و دانش، که به اندوختن تدریجی معرفت بستگی دارد، میتوانیم انتظار داشته باشیم که بر دنیای کهن برتری یابیم. و فونتنل میگوید که هر ملت، مثل یک فرد، از مراحل مختلف میگذرد: در کودکی خود را وقف برآورد نیازهای جسمانی میکند; در جوانی تخیلات، شعر، و هنر بدان میافزاید; و در بزرگی ممکن است به علوم و فلسفه دست یازد. فونتنل میپنداشت حقیقت را میبیند که، با رفع تدریجی نظریات اشتباه آمیز، رشد میکند. “ما مدیون گذشتگانیم، که هرچه نظریات نادرست بود تقریبا تمام کردند” یعنی باید فراموش کرد که با هر حقیقت تعداد بیشماری اشتباه وجود دارد. وی میپنداشت که دکارت روش استدلال جدید و بهتری یافته است روش ریاضی; اکنون امیدوار بود که علم با جهش رشد کند.

وقتی میبینیم که علوم در این صد سال اخیر، علیرغم غرض ورزیها، موانع، و تعداد اندک دانشمندان، پیشرفت کرده است، امیدمان به ارتقای بسیار آینده تقریبا فزونی مییابد. خواهیم دید که علوم جدید از هیچ پدیدار میشوند، حال آنکه دانش ما هنوز دوران طفولیت را میگذراند.

بدین ترتیب، فونتنل یک نظریه پیشرفت به نام “پیشرفت اشیا” تنظیم کرد; مانند کوندورسه در یک قرن بعد، تصور میکرد که پیشرفت در آینده پایبند محدودیت نخواهد بود; در اینجا “تکاملپذیری لایتناهی نوع بشر” مطرح شده بود. اکنون، اندیشه پیشرفت کاملا به جریان افتاد، در سراسر قرن هجدهم در فعالیت بود و به صورت زیباترین گردونه افکار نوین درآمد.

ضمنا فونتنل، با اینکه در تخیلات درخشانش راه احتیاط میپیمود، به نزدیک باستیل آمده بود. در حدود سال 1685 خلاصهای تحت عنوان داستان جزیره بورنئو را، که مسافرتی خیالی بود و به صورتی واقعگرایانه به توصیف درآمده بود (که بر راست نمایی دفو و سویفت پیشی گرفت)، منتشر ساخت و بل آن را همچون یک داستان واقعی در مجله اخبار درج کرد. ولی مشاجرات بین ائنگو و مرئو، که وی در آن آورد، هجو آشکار منازعه دینی بین ژنو و رم بودند. موقعی که مقامات فرانسوی به این قلب پی بردند، بازداشت فونتنل، اجتناب ناپذیر مینمود، زیرا آن هجو درست پس از الغای “فرمان نانت” منتشر شده بود. وی شتابان شعری در ستایش “پیروزی دین در زمان لویی بزرگ” سرود. پوزشطلبی وی مورد پذیرش قرار گرفت، و از آن پس فونتنل میکوشید که فلسفهاش برای دوستان غیرقابل درک باشد. آنگاه به سوی علم روی آورد و یکی از مبلغین آن در اجتماع فرانسه شد. از نظر راحتطلبی، به کار آزمایش تحقیقات مستقیم چندان راغب نبود، اما علوم را خوب درک میکرد و آن را اندک اندک و آمیخته با هنر ادبی به شنوندگان روزافزونش عرض میکرد. برای اینکه نجوم کوپرنیکی را اشاعه دهد، کتاب گفتار در کثرت جهانها (1686) را نوشت. با وجودی که 143 سال از انتشار گردش افلاک آسمانی کوپرنیک گذشته بود، تعدادی انگشتشمار در فرانسه،

ص: 707

و حتی در میان فارغالتحصیلان دانشگاه، نظریه خورشید مرکزی را پذیرفته بودند. کلیسا گالیله را، به خاطر اینکه گفته بود آن فرضیه حقیقت دارد، محکوم کرده بود(1633)% و دکارت جرئت نکرده بود که رساله دنیای خود را، که در آن عقاید و نظریات کوپرنیکی را مسلم دانسته بود، منتشر کند. فونتنل با ظرافتی قاطع در این موضوع وارد شد. وی تصور میکرد که با مارکیز زیبایی در آن مورد بحث میکند; اندامش ناپیدا، ولی محسوس در طول صحبت به نحوی فریبنده میخرامید; زیرا هر وقت که زیبایی صاحب عنوان است، ستارگان را میتواند خاموش سازد. “مکالمات” ششگانه در شب روی داده بود; صحنه قصر مارکیز نزدیک روان بود. مقصود این بود که مردم فرانسه، یا اقلا بانوان طبقات ممتاز، گردش و چرخش زمین و نظریه گردشارهای دکارتی را بفهمند. فونتنل، برای اینکه وسیله اغوا کننده دیگری ارائه داده باشد، این سوال را مطرح کرد که آیا ماه و سیارات مسکون هستند یا نه. وی مایل بود که مسکون باشند; اما چون به خاطر آورد که بعضی از خوانندگان ممکن است تصور کنند که در جهان هستی زنان و مردانی هستند که از آدم و حوا به وجود نیامدهاند، محتاطانه شرح داد که ساکنان ماه یا سیارات بشر حقیقی نیستند. با وجود این، گفت که ممکن است از حواس دیگری برخوردار باشند که از حواس ما حساسترند; اگر چنین باشد، اشیا را طور دیگری خواهند دید; پس، در این صورت، آیا حقیقت نسبی خواهد بود این امر همه چیز را زیر و رو میکرد، حتی بیش از آنچه که کوپرنیک کرده بود. فونتنل، با اشاره به زیبایی و نظم کیهان و مقایسه آن با یک ساعت، مخترعی الاهی از مکانیسمهای کیهان استنتاج کرد که صاحب عقل برتر است. از آنجایی که میل آموختن نیرومند است، فونتنل رساله کوچکش را، که بیباکانهترین نوشته هایش بود، ناشناخته و تحت عنوان تاریخ وخشها، در دسامبر 1688 منتشر کرد و مجددا در معرض خطر زندانی شدن در باستیل قرار گرفت. وی اعتراف کرد که موضوع را از کتاب درباره سروش دانشمند هلندی به نام وان دائل اقتباس کرده است; لیکن آن را با روشنی و نشاط سبک خود تغییر شکل داد. خوانندهای چنین گفته است: “او با ناز و نوازش ما را فریفته حقیقت میکند.” در نتیجه، ریاضیدانان را به عشاق تشبیه میکند:”کوچکترین اصل را به ریاضیدان بدهید، نتیجهای از آن بیرون میآورد، و چون مجددا آن را در اختیارش بگذارید، از این نتیجه نتیجهای بهتر.

... “ دانشمندان الاهیات بعضی پیشگوییها و سروشهای زمان شرک را معتبر میدانستند، اما دقت اتفاقی آنها را به الهامات شیطانی نسبت میدادند و بیاثر شدن این سروشها را پس از ظهور عیسی، دلیل بر الوهیت خاستگاه کلیسا میدانستند. اما فونتنل ثابت کرد که این سروشها تا قرن پنجم میلادی ادامه داشتهاند. وی شیطان را به عنوان “دخالت خدایان” آنها تبرئه کرد. این سروشها از حیله های روحانیان مشرک بودند که در معابد راه میرفتهاند تا معجزه کنند یا غذایی را که پرستندگان برای خدایان میآورند مستحقا به مصرف برسانند. وی

ص: 708

چنین وانمود میکرد که مقصودش فقط سروشهای دوران شرک است و صریحا سروشها و کشیشان مسیحی را از تحلیل خود مستثنا داشت. این مقاله و منشا فابلها نه تنها برای روشنگری همچون ضربانی زیرکانه به شمار میرفت، بلکه نمونهای از بررسی جدید تاریخی مسائل الاهیات برای تبیین منابع معتقدات ماورای جهانی و، بدان وسیله، طبیعی جلوه دادن امور مافوق طبیعی بود. تاریخ وخشها آخرین حمله تهاجمی فونتنل بود. در 1691، علیرغم مخالفت راسین و بوالو، به عضویت آکادمی فرانسه برگزیده شد. در 1697 به سمت “منشی دایمی آکادمی علوم” منصوب شد و چهل و دو سال در آن سمت باقی ماند. تاریخ آکادمی را به رشته تحریر درآورد و یادنامه های درخشان و زیبایی به افتخار اعضای متوفای آن بسرود; این یادنامه ها مدارک باز نمود درخشانی هستند که حدود نیم قرن دانش فرانسه را نشان میدهند. فونتنل، توانست با کیفیتی دلپسند جلسات علمی خود را با سالونها وارد کند. نخست سالون مادام دولامبر، بعد سالن مادام دو تانسن، و سپس سالن مادام ژوفرن. در همه جا از وی استقبال میشد، اما نه به خاطر اینکه نویسندهای مشهور بود، بلکه به این سبب که رعایت ادب را هرگز فراموش نمیکرد. وی حقیقت و راستی را با احتیاط به کار میبرد، شیرینی مکالمات را با مخالفت ترش نمیکرد، و تیزهوشی و هوشمندیش را نیشدار نمیساخت. “هیچ مردی در زمان وی آزاداندیشتر و هوشمندتر و بیتعصبتر از او نبود.” مادام دو تانسن، که یکپارچه احساس بود، نابخردانه درباره او گفت که جایی که باید قلبی نهفته باشد، مغز دیگری وجود دارد.

تعداد خداکشهای جوان در اطرافش فزونی مییافت. ولی نه آنان از مدارا و ملایمت او چیزی درک میکردند، نه او از اصول جزمی و تندخویشان خوشوقت بود. “من از ایقانی که در اطرافم حکمفرماست در وحشتم.” از این رو، از دست دادن شنوایی به علت پیری روزافزون را مصیبت محض نمیدانست. در حدود پنجاه سالگی ظاهرا تصمیم گرفت که از این پس، به نحوی بیآلایش، کمر به خدمت بانوان ببندد.

ولی در زننوازیش هرگز فتوری حاصل نشد. در نود سالگی که به خانم جوان و زیبایی معرفی شد، چنین گفت: “آه، کاش حالا هشتاد سالم بود!” در حدود نودوهشت سالگی یک مجلس رقص سال نو را با رقصیدن با دختر یک سال و نیمه هلوسیوس افتتاح کرد. هنگامی که مادام گریمو، که تقریبا همسن وی بود، با تعجب گفت: “خوب، هنوز هم زندهایم”، انگشت بر لب گذاشت و آهسته گفت: “هیس، خانم، مرگ ما را فراموش کرده است.” مرگ سرانجام در نهم ژانویه 1757، پس از یک بیماری یکروزه، وی را یافت. به دوستانش گفته بود که “از بودن رنج میکشد”; شاید احساس کرده بود که فوقالعاده عمر کرده است. فقط سی و سه روز دیگر میخواست تا یک قرن را به پایان برساند. وی پیش از

ص: 709

سلطنت لویی چهاردهم به دنیا آمده بود; در میان پیروزیهای بوسوئه، الغای فرمان نانت، و جور و جفای سواران لویی چهاردهم نسبت به هوگنوها بزرگ شده بود; و آن قدر زنده ماند تا دایره المعارف را دید و صدای ولتر را شنید که فلاسفه را به جنگ علیه رسوایی بر میانگیخت.

ص: 710

فصل بیست و دوم :اسپینوزا - 1632-1677

I- بدعتگذاران جوان

این شخصیت شگفتانگیز و دوستداشتنی، که در تاریخ جدید متهورانهترین کوشش را برای پیدایش فلسفهای به عمل آورد که بتواند جایگزین ایمان گمشده و از دست رفته مذهبی شود، در 24 نوامبر 1632 در آمستردام به دنیا آمد. نیاکانش از شهر اسپینوسا، نزدیک بورگوس در ایالت اسپانیایی لئون، بودهاند. آنها یهودیانی بودند که به دین مسیح درآمده و در خود فضلا، کشیشان، و کاردینال دیگو د/اسپینوسا، که زمانی مفتش کل بوده است، را پرورده بودند. قسمتی از این خانواده، برای فرار از تفتیش افکار اسپانیا، به پرتغال مهاجرت کردند. مدتی در آن کشور در شهر ویدیگوئیرا نزدیک بژا زیستند، و بعد، پدر بزرگ و پدر فیلسوف به نانت در فرانسه، و از آنجا در سال 1593 به آمستردام نقل مکان کردند. آنان نخستین یهودیانی بودند که برای برخوردار شدن از آزادی مذهبیی که اتحاد اوترشت در 1579 وضع کرده بود در آن شهر اقامت کردند پدر بزرگ وی در سال 1628 سرپرست جامعه سفارادیهای آمستردام شناخته شده بود; پدرش چندین بار به سرپرستی مدرسه یهودیان آن شهر و ریاست انجمنهای خیریه کنیسه پرتغالی برگزیده شد. مادرش، هانادبوره د/اسپینوسا از لیسبون به آمستردام آمد. باروخ شش ساله بود که مادرش درگذشت و بیماری سل موروثی را برایش به جای گذاشت. پدر و زن سومش وی را بزرگ کردند. چون باروخ کلمهای عبرانی به معنای “برکت یافته” بود، بعدها در اسناد و مدارک رسمی و لاتینی نام بندیکتوس بر این پسر نهادند. باروخ در مدرسه کنیسه بیشتر تعلیمات مذهبی مبتنی بر عهد قدیم و تلمود را فرا میگرفت; مقداری فلسفه عبرانی، مخصوصا فلسفه ابراهیم بن عزرا، موسی بن میمون، و حسدای کرسکاس، و شاید مقداری نیز قباله به وی میآموختند. در میان آموزگارانش دو مرد عالیمقام و قدرتمند جامعه بودند به نامهای شائول مورتیرا و منسی بن اسرائیل. باروخ بیرون از مدرسه مقدار قابل توجهی

*****تصویر

متن زیر تصویر : هنرمندی ناشناس: بندیکتوس اسپینوزا. موزه خمنته، لاهه.

ص: 711

دروس غیردینی به زبان اسپانیایی میآموخت، زیرا پدرش میخواست وی را برای کار تجارت تربیت کند.

علاوه بر زبان اسپانیایی و عبری، زبانهای پرتغالی، هلندی، لاتینی، و اندکی هم ایتالیایی و فرانسه آموخت. به ریاضیات علاقهمند شد و هندسه را آرمان روش و افکار فلسفی خود قرار داد. طبیعتا جوانی چنین مستعد و تیزهوش میبایستی سوالهایی پیرامون آیینهایی که در مدرسه کنیسه میآموخت مطرح کند. شاید حتی در آنجا چیزهایی در مورد عقاید بدعتگذاران عبری شنیده بود. ابن عزرا، از مدتها پیش، به مشکلاتی که در راه نسبت دادن قسمتهای آخر اسفار خمسه به موسی وجود داشتند اشاره کرده بود; ابن میمون معتقد بود که برای قسمتهای غیر مفهوم کتاب مقدس باید تفسیرهای تمثیلی در کار آورد و در مورد خلود شخصی و نیز در خصوص خلقت که با ابدیت دنیا مغایرت داشت، تردیدهایی ابراز کرده بود.

کرسکاس به خداوند بعد نسبت داده بود و همه کوششهایی را که برای اثبات عقلی آزادی اراده، خلود روح، و حتی وجود خدا شده بود رد میکرد. اسپینوزا بدون شک علاوه بر این یهودیان اصیل آیین برجسته، آثار لوی بن قارشون را نیز خوانده بود که معجزات کتاب مقدس را به علل طبیعی نسبت داده بود و ایمان را تابع عقل میدانست و میگفت: “تورات نمیتواند ما را از حقیقی انگاشتن چیزهایی که عقل ما را به بارور داشتنشان برمیانگیزد باز دارد.” و در همین اواخر، در جامعه آمستردام، اوریل آکوستا علیه اعتقاد به جاودانگی روح به نبرد برخاسته و، در نتیجه تحقیری که به وسیله تکفیر بر وی روا داشتند، با گلوله خودکشی کرده بود(1647).

خاطره مبهم آن حادثه غمانگیز، بدون شک، شوریدگی فکری اسپینوزا را، که حس میکرد ایمان و عقیده مذهبی قومی و خانوادگی دارد از او رخت بر میبندد، تشدید کرده بود.

پدرش در 1654 بدرود حیات گفت. خواهرش مدعی همه دارایی پدر شد; اسپینوزا در دادگاه علیه وی اقامه دعوی کرد و بر وی پیروز شد، ولی بعد همه ارثیه را به وی بخشید و خود فقط یک تختخواب برداشت. اکنون که دیگر به وجود خود متکی شده بود، با تراشیدن عدسیهایی برای عینک، میکروسکوپ و تلسکوپ، اعاشه میکرد، علاوه بر تدریس خصوصی، در مدرسه لاتینی فرانس وان دن انده، یسوعی سابق، آزاد اندیش، درامنویس، و انقلابی، به سمت آموزگار زبان لاتینی به کار مشغول شد.1

اسپینوزا زبان لاتینی را در آنجا تکمیل کرد; بعید نیست که بر اثر تشویقهای وان دن انده، آثار دکارت، بیکن و هابز را مطالعه کرده باشد; شاید در این زمان بود که مدخل الاهیات توماس آکویناس را خواند. به نظر میرسد که به عشق دختر مدیر مدرسه گرفتار آمد; آن دختر

---

(1) وان دن انده بعدها در پاریس به سمت جاسوس هلند به کار مشغول شد. و دولت فرانسه وی را بازداشت و اعدام کرد (1676).

ص: 712

خواستگاری ثروتمندتری را ترجیح میداد و، تا آنجایی که میدانیم، اسپینوزا دیگر اقدامی برای ازدواج نکرد. در این اثنا، ایمانش را تدریجا از دست میداد. احتمالا پیش از اینکه به بیست سالگی برسد، علیرغم همه رنجها و آشفتگیهایی که در زمان چنین دگرگونیهایی به روحهای حساس دست میدهند، دلیرانه عقاید هیجانانگیز چندی ابراز داشت که ماده ممکن است جسم خداوند باشد، فرشتگان ممکن است موجودات خیالی تصورات باشند، کتاب مقدس چیزی در خصوص خلود روح نگفته است، و روح بازندگی یکسان است. اگر پدرش زنده میبود، ممکن بود که این اندیشه های ارتدادی را آشکار نسازد; و حتی پس از مرگ وی هم اگر دوستانی نمیداشت که مصرا چیزی از وی نمیپرسیدند، ساکت میماند. وی، پس از درنگ و تردید بسیار، نزد آنان به تزلزل ایمان خود اعتراف کرد. آنان نیز به کنیسه گزارش دادند. اغلب گفتهایم و نباید فراموش کرد که سران جامعه یهودی آمستردام در برابر بدعتگذاری که هدفش حمله به اصول ایمان یهود و مسیحیت بود در وضع مشکلی قرار داشتند. یهودیان در جمهوری هلند، برخلاف همه کشورهای مسیحی دیگر، از آزادی مذهبی برخوردار بودند; ولی اگر به افکاری که موجب تزلزل بنیان دینی اخلاق و نظام اجتماعی میشدند آزادی میدادند و از آنها جلوگیری نمیکردند، بیم آن میرفت که از آزادی مذهبی محروم شوند. در زندگینامه اسپینوزا، که در سال مرگش توسط یک پناهنده فرانسوی در هلند به نام ژان ماکسیمیلین لوکاس نوشته شده، چنین آمده است که دانشجویانی که موضوع شک وی را گزارش داده بودند به دروغ وی را متهم کردند که قوم یهود را، به خاطر اینکه میپندارند برگزیده خدایند و معتقدند که خدا شریعت موسی را نوشته، تحقیر کرده است. معلوم نیست که ما تا چه حد میتوانیم به این گزارش اعتماد کنیم. در هر صورت، سران قوم یهود از گسیختگی ایمان مذهبی، که در طول قرون متمادی آزار و شکنجه آن را به عنوان برج و باروی نیرومند و چشمه آرامبخش قوم یهود تلقی میکردند، سخت نفرت داشتند. ربیها اسپینوزا را احضار و وی را به خاطر اینکه امید آموزگارانش را نسبت به آینده درخشانش در جامعه یهود به یاس مبدل ساخته است سرزنش کردند. یکی از آموزگارانش به نام منسی بن اسرائیل در لندن بود. دیگری به نام شائول مورتیرا از آن جوان خواست که از بدعت دست بردارد. برای اینکه در مورد ربیها بد قضاوت نکرده باشیم، باید بگوییم که لوکاس، با وجودی که سخت پشتیبان اسپینوزا بود، نوشته است که وقتی مورتیرا از کوششهایی که در تحصیل شاگرد مورد علاقهاش مبذول داشته است سخن میراند، باروخ “جواب میدهد که در مقابل زحماتی که مورتیرا در آموزش زبان عبری وی متحمل شده است، وی (اسپینوزا) خوشحال خواهد بود که چگونگی تکفیر کردن را به استادش بیاموزد.” این با آنچه در خصوص خلقیات اسپینوزا میشنویم کاملا مغایرت دارد، اما ما نباید بگذاریم تحت تاثیر هواخواهی خود

ص: 713

قرار بگیریم;(باتغییر جمله سیسرون) چیزی از این احمقانهتر نیست، ولی آن را در زندگی فیلسوفان پیدا میکنیم.

گفته میشود که سران و رهبران کنیسه به اسپینوزا پیشنهاد کردند که اگر وعده دهد علیه آیین یهود اقدامی خصمانه نکند و گاه گاه در کنیسه حاضر شود، سالیانه مبلغ 1000 گولدن به وی خواهند پرداخت. ظاهرا ربیها ابتدا درخواست “تکفیر مختصری” علیه او کردهاند که وی را به مدت سی روز از مراوده با جامعه یهود ممنوع میساخت. میگویند وی این حکم را با سبکدلی پذیرفت و گفت: “خیلی خوب، آنان ناچارم میسازند کاری را که بدلخواه نمیکردم نکنم”; احتمالا در این موقع، در خارج از محله یهودیان شهر زندگی میکرد. یکی از متعصبان قصد جانش کرد، اما سلاح فقط کت اسپینوزا را درید. روحانیون و سران اجتماعی جامعه یهود در 24 ژوئیه 1656، از تریبون کنیسه پرتغالی، تکفیر “باروخ د/اسپینوسا” را، با لعن و ممنوعیتهای معمول، رسما اعلام داشتند: هیچ کس نباید با وی صحبت یا مکاتبه کند، یا به وی خدمت کند، یا نوشته هایش را بخواند و یا به دو ذرعی وی نزدیک شود. مورتیرا به نزد اولیای دولتی شهر آمستردام رفت و اتهام و تکفیر اسپینوزا را به اطلاعشان رساند و تقاضا کرد تا وی را از آن شهر اخراج کنند. آنها نیز به “چند ماه تبعید” از شهر محکومش ساختند. وی به دهکده اودرکرک که به شهر نزدیک بود رفت، ولی بزودی به آمستردام برگشت. با دانستن زبان عبری، در محفل کوچک دانشجویانی که تحت سرپرستی لودویک مایر و سیمون د وریس بودند دوستانی چند به دست آورد. مایر دکتر در فلسفه و پزشکی بود; در 1666 فلسفه تفسیر کتاب مقدس، که کتاب مقدس را تابع عقل میکرد، انتشار داد; و شاید این کتاب نظرات اسپینوزا را منعکس یا بر آن اثر کرده باشد.

دوریس، که بازرگانی سعادتمند و مرفه بود، چنان به اسپینوزا علاقهمند شد که میخواست 2000 فلورن به وی ببخشد; اسپینوزا از گرفتن آن پول ابا کرد. د وریس، به هنگام مرگ (1667)، چون همسر نداشت، میخواست اسپینوزا را وارث خود معرفی کند; ولی اسپینوزا وی را قانع کرد که دارایی خود را به برادرش واگذار کند; برادر سپاسگزار مقرری سالیانهای به مبلغ 500 فلورن به او تقدیم کرد، اما اسپینوزا فقط 300 فلورن آن را پذیرفت. یک دوست آمستردامی دیگر به نام یوهان بومیستر به اسپینوزا نوشت: “مرا دوست بدار، زیرا من تو را از صمیم قلب دوست دارم.” پس از فلسفه، دوستی عمدهترین تکیهگاه اسپینوزا به شمار میرفت. در یکی از نامه هایش چنین نوشته است:

از همه چیزهایی که از ید قدرتم بیرونند، هیچ چیز را ارجمندتر از افتخار دوستی با مردمی که حقیقت را صمیمانه دوست دارند نمیدانم، زیرا معتقدم که در میان همه چیزهایی که از ید قدرت ما خارجند، هیچ چیز نیست که بتوانیم چنین بی دغدغه و آسوده خیال دوست داشته باشیم، مگر این مردان را.

ص: 714

وی شخصی کاملا گوشهگیر و مرتاض هم نبود. “غذا و مشروب خوب، تمتع از زیبایی و درختکاری، شنیدن موسیقی، و دین تئاتر” را خوش داشت; در همین دیدارها بود که قصد جانش کردند. باز میبایست در آینده از حمله به خودش در هراس باشد. روی نگین انگشترش نوشته بود: “احتیاط” اما به تنهایی و خلوت و مطالعه و آرامش یک زندگی ساده بیش از تفریح و دوستی علاقهمند بود. بنا به گفته بل، “چون دیدار دوستان محفل تفکر و اندیشه هایش بود”، در 1660 از آمستردام خارج شد و به دهکده خلوت رینسبورگ “شهرکی کنار رود راین” در ده کیلومتری شهر لیدن رفت. اصحاب کالجیان فرقهای از منونیتها، شبیه کویکرها که مرکزشان در آنجا بود، وی را به شادی در میان خود پذیرفتند.

این فیلسوف در آن منزل ساده، که اکنون به نام خانه اسپینوزا حفظ شده است، به نوشتن چند اثر کوچک و کتاب اول علم اخلاق (اتیک) پرداخت. در 1662 رسالهای کوتاه در خصوص خداوند، انسان، و سعادت او نوشت; اما این اثر اکثرا انعکاس نظریات دکارت بود. از همه جالبتر رساله بهبودی عقل بود که در همان سال نوشت و آن را نیمه تمام رها کرد. در خلال چهل صفحه آن خلاصهای از فلسفه اسپینوزا به چشم میخورد. در جملات نخستین آن، تنهایی فیلسوف مطرود را احساس میکنیم.

پس از آنکه از روی تجربه آموختم که همه چیزهایی که غالبا در زندگی عادی ما روی میدهند عبث و بیهودهاند; موقعی که پی بردم همه چیزهایی که من از آنها بیمناکم یا مرا ترسانیدهاند، جر در حدی که بر ذهن اثر گذارند، فی نفسه خوب یا بد نیستند، سرانجام، تصمیم گرفتم به جستجوی چیزی برآیم که به راستی خوب باشد و بتواند خوبیش را انتقال دهد و ذهن با تاثیر گرفتن از آن، همه چیزهای دیگر را از خود براند.

وی پی برد که این کار از ثروت، از شهرت، و از لیبیدو1 ساخته نیست; شوریدگی و رنج اغلب با این لذایذ در آمیخته است. “فقط عشق به یک چیز ابدی و نا محدود میتواند به ذهن لذت بخشد ... و آن را در همه رنجها رها سازد.” این را ممکن بود توماس آکمپیس یا یاکوب بومه بنویسد; و در حقیقت، در اسپینوزا صفت و حالت رازوری خاصی بود که احتمالا از قبل در او ایجاد شده و اکنون بر اثر تنهایی و انزوا رشد کرده بود.”خوبی ابدی و و نامحدود”، که منظور نظر وی بود، میتوانست خداوند باشد، اما در تعریفهایی که اسپینوزا بعدها از خداوند میکرد، او را با طبیعت نیروها و قوانین خلاقه آن یکی میدانست. در رساله بهبودی عقل میگوید:”بزرگترین خوبیها. ... آگاهی بر پیوستگی ذهن با همه طبیعت است. ... ذهن هرچه بیشتر از نظام طبیعت آگاه شود، بیشتر میتواند خود را از چنگال بیهودگی برهاند.” این نخستین گفتار اسپینوزا در باره “عشق معنوی به خداوند” است سازگاری فرد با طبیعت اشیا و قوانین جهان.

---

(1) در روانکاوی، میل جنسی و به طور کلی، نیروی حیاتی.-م.

ص: 715

این رساله کوچک و فصیح مبین هدف افکار اسپینوزا و فهم وی از علوم و فلسفه است. “من میخواهم همه دانشها را به یک جهت و به سوی یک هدف هدایت کنم، یعنی نیل به بزرگترین کمال ممکن انسانی; پس هر چیزی که در علوم مانع پیشبرد این کوشش شود، باید به منزله امری بیهوده طرد شود.” این با آن چیزی که از فرانسیس بیکن شنیدهایم مغایرت دارد; پیشرفت علوم اگر فقط قدرت انسان بر اشیا را فزونی بخشد، ولی سرشت و خواهشهای نفسانی را بهبود نبخشد، جز یک فریفتگی و اغفال چیز دیگری نیست. پس، به همین سبب، این “شاهکار” فلسفه جدید، علی رغم پیش درآمد مابعدالطبیعیش، علم اخلاق خوانده میشود و، به همین جهت، قسمت اعظم آن پایبندی بشر به خواهشهای نفسانی و رهایی او را به وسیله عقل مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد.

II- الاهیات و سیاست

گروه دانشجویانی که اسپینوزا آنها را در آمستردام به جای گذاشته بود شنیدند که وی ترجمه دقیق کتاب اصول فلسفه، اثر دکارت، را برای شاگردی در رینسبورگ آغاز کرده است. اینان مصرا از او خواستند تا آن را تکمیل کند و برایشان بفرستد. وی همین کار را کرد و آنها هزینه نشر آن کتاب را به نام اثبات اصول فلسفه دکارت پرداختند (1663). تنها سه چیز باید در خصوص آن گفت: اول اینکه این کتاب شرح دهنده نظریات دکارت (مثلا اختیار) بود نه نظریات اسپینوزا; دوم، این کتاب تنها کتاب اسپینوزا بود که در زمان حیاتش به نام خودش به چاپ رسید; و سوم، در قسمت ضمیمه آن به نام تفکرات مابعدالطبیعی گفت که زمان یک واقعیت عینی نیست، بلکه از شروط تفکر است. این یکی از چند عنصری است که کانت از فلسفه اسپینوزا گرفته است. در رینسبورگ چند دوست جدید به دست آورد. ستنو، کالبدشناس نامدار، در آنجا با وی آشنا شد. هنری اولدنبورگ، عضو انجمن سلطنتی، که در 1661 به لیدن آمده بود، در سر راه به دیدار اسپینوزا رفت و سخت تحت تاثیر قرار گرفت; چون به لندن بازگشت، با فیلسوفی که کتابهایش به چاپ نرسیده، ولی مشهور بود مکاتبهای طولانی را آغاز کرد. یکی دیگر از دوستان رینسبورگی به نام آدریان کوئرباگ به اتهام مخالفت مفرط با الاهیات متداول به دادگاه فراخوانده شد (1668); یکی از قضات میکوشید که اسپینوزا را منشا و انگیزه اندیشه های بدعتآمیز کوئرباگ معرفی کند; کوئرباگ انکار کرد و اسپینوزا تبرئه شد; اما آن بدعتگذار جوان به ده سال زندان محکوم شد و پس از پانزده ماه در زندان درگذشت. اکنون پی میبریم که چرا اسپینوزا میکوشید تصنیفاتش را منتشر نسازد. در ژوئن 1663 به ووربورگ، نزدیک لاهه، نقل مکان کرد.مدت شش سال در خانه یک

ص: 716

هنرمند زیست و کماکان به تراشیدن عدسی مشغول بود و کتاب علم اخلاق را هم مینوشت. جنگ تدافعی نومیدانه ایالات متحده علیه لویی چهاردهم حکومت هلند را مجبور ساخته بود تا بیان عقاید را محدودتر سازد. با وجود این، اسپینوزا در سال 1670 کتاب رساله الاهیات و سیاست را به طور ناشناس منتشر کرد، که فصلی نوین در تاریخ انتقاد از کتاب مقدس به شمار میآمد. در سر صفحه رساله الاهیات و سیاست مقصودش را چنین بیان داشته بود: “مجاز دانستن آزادی افکار و سخن نه تنها برای عقاید دینی و آرامش عمومی زیان آور نیست، بلکه جلوگیری از آن به دین و صلح و آرامش ملی زیان میرساند.” اسپینوزا الحاد را انکار کرد و به جانبداری از اساس معتقدات دینی برخاست، ولی کوشید خطاپذیری انسانی آن قسمت از کتاب مقدس را که کشیشان کالونی الاهیات و تعصب خود را بر آن بنیان میگذاردند نشان دهد. در هلند کشیشان و جامعه روحانی از نفوذ و متون کتاب مقدس خود برای مخالفت با دستهای که به سرکردگی خاندان ویت از افکار آزادمنشانه و مذاکرات صلح جانبداری میکردند استفاده مینمودند; و اسپینوزا صمیمانه کمر به خدمت حزب و دسته یان د ویت بسته بود.

چون به مباحثات خشم آلود فیلسوفان در دستگاه کلیسا و دولت، که منشا نفرت و اختلاف عقیده شدید است، پی بردم ... تصمیم گرفتم “کتاب مقدس” را یک بار دیگر از نو با بینظری و احتیاط و با روحی آزاد بررسی کنم و هیچ یک از قسمتهای آن را فرض مسلم نگیرم و آیینهایی را که به وضوح نوشته نشدهاند بدان منسوب نسازم. با این حزم و احتیاط بود که روش تفسیر “کتاب مقدس” را بنا نهادم.

وی به اشکال فهم زبان عبری عهد قدیم پی برد و آن را تشریح کرد; متن تفسیر انتقادی عهد قدیم که جای مصوتها و تکیه ها را که نویسندگان اصلی حذف کرده بودند پر کرده بود تا حدودی حدسی بود و به سختی میتوانست نسخه اصلی مسلم و بی چون و چرایی را به ما عرضه کند. در فصل نخست این تصنیف اکثر از کتاب دلالهالحایرین ابن میمون استفاده کرد. وی، به پیروی از ابراهیم بن عزرا و دیگران، در این امر تردید کرده است که اسفار خمسه را موسی نوشته باشد. همچنین منکر بود که یوشع صحیفه یوشع بن نون را نوشته باشد; و کتابهای تاریخی عهد قدیم را به عزرای کاتب که در قرن پنجم ق م میزیسته است منسوب دانست. کتاب ایوب را هم ترجمه متنی غیریهودی میدانست که به زبان عبری برگردانده شده است. در تحقیقات بعدی، همه این نتیجهگیریها پذیرفته نشدهاند، اما این پیشرفت متهورانهای برای فهم تصنیف کتاب مقدس بود; و همه اینها هشت سال از کتاب تحقیقاتی مهم انتقاد بر عهد قدیم ریشار سیمون پیشی داشتند (1678). اسپینوزا خاطرنشان ساخت که در چند مورد یک داستان یا قسمت واحد در جاهای مختلف کتاب مقدس، گاهی با همان کلمات و گاهی با شکلهای جور به جور تکرار شده است; در یک مورد میگوید که این اقتباسی است کلی از یک متن قدیمتر، و در جای دیگر میپرسد که که به چه دلیل این کلام خداوند است. از نظر نظم تاریخی نیز گاهی غیر ممکن

*****تصویر

متن زیر تصویر : یان د ویت. موزه بویمانس، رتردام

ص: 717

مینمود و تناقضهایی در آن چشم میخورد. بولس حواری در رساله به رومیان1 خود (3.2028) میآموزد که انسان با داشتن ایمان رستگار میشود نه با عمل; رساله یعقوب2 (24.2) کاملا برخلاف این تعلیم میدهد; کدام یک از این دو نظریه و کلام خداوند بوده است به عقیده این فیلسوف، همین ضد و نقیضها شدیدترین و حتی مرگ آورترین اختلافات و جدالها را بین دانشمندان الاهیات به وجود آوردهاند نه آن کردار خوبی را که دین باید الهامبخش آنها باشد. آیا پیغمبران عهد قدیم منادی خداوند بودهاند بی شک دانششان از دانش عصر خود بیشتر نبوده است; مثلا یوشع مسلم میدانست که خورشید پیش از آنکه وی آن را از حرکت باز دارد،3 دور زمین میچرخیده است. پیغمبران نه از نظر دانش، بلکه از حیث قدرت تخیلات، شوق، و احساسات بر افراد عادی برتری داشتهاند; آنها شعرا و ناطقان بزرگی بودهاند. ممکن است از سوی خداوند ملهم شده باشند، اما، اگر چنین باشد، با فرایندی است که اسپینوزا معترف بود که نتوانسته است بفهمد. شاید خداوند را در عالم رویا دیده باشند; و شاید به برحق و درست بودن رویاهایشان ایمان داشتهاند. بنابراین، درباره ابیملک میخوانیم که “خدا وی را در رویا گفت ... “ (سفر پیدایش: 6,20). عنصر الاهی پیامبران نه پیشگویی آنان، بلکه زندگی پر فضیلتشان بوده است; و موضوع وعظشان این بوده است که مذهب یعنی رفتار و کردار خوب، و نه انجام ساعیانه مناسک مذهبی.

آیا معجزاتی که در کتاب مقدس آمده تفسیر واقعی جریان معمولی طبیعت بوده اند آیا گناهان بشر آتش و سیل فرو میآورند و آیا دعای بشر موجب برکت زمین میشد اسپینوزا میگوید که این داستانها را نویسندگان کتاب مقدس برای درک مردمان ساده و عامی نوشتهاند تا آنان را به سوی فضیلت و پرهیزگاری برانگیزانند; ما نباید مفهوم لفظی آن را در نظر گیریم.

بنابراین، موقعی که “کتاب مقدس” میگوید که زمین بر اثر گناهان بشر عقیم شده است، یا اینکه نابینایان به وسیله ایمان درمان یافته اند، ما نباید به این سخن، و به سخنانی از این قبیل که خداوند از گناهکاری بشر خشمگین است یا اندوهگین است، یا از خوبیها و مهربانیهایی که وعده فرموده یا کرده پشیمان است، یا اینکه با دیدن یک نشانی آنچه را که وعده داده است به خاطر میآورد، توجهی داشته باشیم; این سخنان، یا سخنانی مشابه آن، یا سخنانی شاعرانهاند یا به عقاید و تعصبهای خاص نویسنده بستگی دارند.

---

(1) “ ... پس جای فخر کجاست ... به کدام شریعت آیا به شریعت اعمال نی، بلکه به شریعت ایمان. زیرا یقین میدانیم که انسان بدون اعمال شریعت محض، ایمان عادل شمرده میشود.” “رساله بولس به رومیان” (3. 7 و 28).-م.

(2) “پس میبینید که انسان از اعمال عادل شمرده میشود نه از ایمان تنها” “رساله یعقوب” (2. 24).-م.

(3) “ ... آنگاه یوشع در روزی که خداوند اموریان را پیش بنیاسرائیل تسلیم کرد، به خداوند در حضور بنیاسرائیل تکلم کرده گفت آی آفتاب بر جبعون بایست و تو ای ماه بر وادی ایلون. پس آفتاب ایستاد و ماه توقف نمود تا قوم از دشمنان خود انتقام گرفتند. ... “ “صحیفه یوشع”، (10. 12 و 13).-م.

ص: 718

ما باید کاملا مطمئن باشیم که هر حادثهای که در “کتاب مقدس” آمده است باید، مثل هرچیز دیگر، الزاما طبق قانون طبیعت روی داده باشد، و اگر بر اثر شرایطی خاص معلوم شود که این رویدادهای “کتاب مقدس” با نظام طبیعت متعارضند یا نمیتوان آنها را از آن استنتاج کرد، باید یقین داشته باشیم که بیدینان آن را در “کتاب مقدس” وارد کردهاند; زیرا هرچه که خلاف طبیعت باشد خلاف عقل، و هر چیز که خلاف عقل باشد پوچ و لغو است.

این سخنان احتمالا صریحترین بیانیه استقلال عقل است که یک فیلسوف جدید تا آن زمان اظهار داشته بود. در حدی که آن را پذیرفتند، انقلابی در برداشت که اهمیت و نتایجش بسی عمیقتر از همه جنگها و سیاستهای آن عصر بودند.

پس کتاب مقدس از چه نظر کلام خداوند است فقط از این نظر: احکام و دستورات اخلاقیی در بردارد که میتواند مردم را به سوی فضیلت رهنمون باشد. همچنین چیزهای بسیار دیگر دارد که به خوی اهریمنی انسان انجامیده یا با آن سازگار بودهاند. داستانهای کتاب مقدس میتوانند اکثریت انسانها را (که چنان به توجهات روزمره سرگرمند که فرصت یا ظرفیت تکامل عقلانی را ندارند) برای رسیدن به فضیلت اخلاقی یاری دهند. اما تاکید آموزش مذهبی باید بیشتر بر اعمال و کردار باشد تا بر عقاید مذهبی. عقاید مذهبی کافی این است که به “خداوندی که قادر متعال است و عدالت و محبت و خیرخواهی را دوست دارد” معتقد باشیم و پرستش صحیح او “به صورت دوست داشتن و اعمال عدالت در حق همسایه” است. آیین دیگری ضرورت ندارد.

گذشته از این آیین، افکار باید آزاد باشد. هدف از کتاب مقدس این نبود که به منزله کتاب درسی علم یا فلسفه قرار گیرد. اینها در طبیعت بر ما مکشوف میشوند و این مکاشفه طبیعی حقیقیترین و کلیترین ندای خداوندی است.

بین ایمان یا الاهیات و فلسفه ... هیچ ارتباط یا پیوستگی وجود ندارد. ... فلسفه جز حقیقت مقصود یا هدفی ندارد، ایمان ... جز خداپرستی و اطاعت چیزی نمیجوید. ... بنابراین، ایمان مذهبی بزرگترین قلمرو آزادی تفسیر و تعبیر را در تفکرات فلسفی در بر میگیرد و، بدون هیچگونه سرزنش یا عتابی، به ما اجازه میدهد تا در هر مورد هرچه که میخواهیم بیندیشیم و به عنوان بدعتگذار و بانی شقاق فقط آنهایی را که نفرت، خشم، و ستیزهجویی به بار میآورند محکوم کند.

از این رو، اسپینوزا با بخشیدن رنگ خوشبینی به تمایزی که پومپوناتتسی بین دو حقیقت دینی و فلسفی قایل بود به تجدید آن دست یازید. هر یک از دو حقیقت را، با وجود تناقض، میتوان برای یک فرد که هم شخص عادی و هم فیلسوف باشد مجاز دانست. اسپینوزا به ماموران غیرروحانی حق داد که مردم را به اطاعت از قانون وادار کنند; دولت مثل فرد حق صیانت نفس دارد، اما اضافه میکند:

در خصوص مذهب وضع به صورت دیگری است. چون به سادگی و حقیقت اخلاق بیش از

ص: 719

کنش برونی قائم است. از حوزه قانون و اختیار دولتی بیرون است. سادگی و حقیقت و راستی اخلاق با قید قانونی و اختیار دولتی به وجود نمیآید; در این دنیا هیچ کس را نمیتوان با فشار و زور قانون به سعادت رساند.

پند و اندرز صادقانه و برادرانه، تحصیلات سالم، و از همه مهمتر، استفاده آزاد از داوری فردی وسایل لازم این تکاملند. ... هر فرد میتواند از برترین حق و اختیار داوری آزاد برخوردار شود ... و دین را برای خود تبیین و تعبیر کند.

دولت باید بر دینداری مردم نظارت کند و، گرچه ممکن است دین نیروی حیاتی و مهم قالب بندی اخلاق باشد، دولت باید بر کردار و رفتار مردم نظارت و دخالت عالی داشته باشد. اسپینوزا، مثل هابز، یک اراستوسی1 پابرجا بود و به پیروی از وی میگفت که کلیسا باید تابع دولت باشد، اما خوانندگانش را چنین هشدار داد که “من فقط از نظر رعایت و حرمت ظاهر میگویم ... نه از ... نظر پرستش و ایمان باطنی.” و (احتمالا لویی چهاردهم مورد نظرش بوده است) خشمگینانه استفاده دولت از دین را برای مقاصدی مغایر با آنچه که او دین بنیادی میداند یعنی عدالت و خیرخواهی محکوم میکند.

در سیاستهای مستبدانه رمز بزرگ و اساسی این است که رعایا را بفریبند و ترس را، که ساکتشان میسازد، لباس حق نمای دین بپوشانند، به طوری که مردم شجاعانه برای بندگی و ایمنی بجنگند و نه تنها از ریختن خون خود در راه غرور و یا خودستایی فردی مستبد شرمگین نباشند، بلکه بدان مباهات نیز بکنند; اما در دولت آزاد سیاستهای زیانآور و موذیانه را طرح ریزی نمیکنند و به اجرا در نمیآورند. هرگاه قانون در حوزه فکری افراد وارد شود و عقاید را بر اساس جنایت محکوم سازد و پیروان و مدافعان آن نه به خاطر نفع جامعه، بلکه از روی نفرت و سنگدلی مخالفان خود قربانی شوند، (این امر) با آزادی عمومی متباین است. اگر فقط اعمال دلیل اتهامات جنایی قرار گیرند و گفتار همیشه آزاد باشد، ... فتنهانگیزی هر گونه توجیه خود را از دست خواهد داد و به وسیله یک مرز پابرجا از مباحثه و مجادله جدا خواهد شد.

اسپینوزا در بررسی کتاب مقدس با اختلاف اساسی بین مسیحیان و یهودیان مواجه شد: آیا مسیحیت با رد شریعت موسی به مسیح خیانت کرده است به عقیده وی آن احکام برای یهودیانی آمده بودند که در سرزمین اجدادی خود بودند و برای ملتهای دیگر، یا حتی یهودیانی که در جوامع دیگر میزیستند، نبودند; فقط قوانین اخلاقی شریعت موسی (مثل ده فرمان) اعتبار جاودانی و جهانی دارند. اسپینوزا، در بعضی از مباحثات خود پیرامون آیین یهود، نفرت شدیدی از تکفیر خود آشکار میسازد و کوشیده است که انکار تعلیمات کنیسهای خود را توجیه کند. ولی، همچون دیگر یهودیان، امیدوار بود که آنها بزودی به سرزمین مستقل اسراییل

---

(1) توماس اراستوس، پزشک و عالم الاهی سویسی. با عقاید کالون و قدرت جزایی کلیسا مخالف بود. اراستیانیسم عقیدهای است که رسیدگی به امور جزایی را در صلاحیت دولت میداند نه کلیسا; و به معنی اعم، به تفوق دولت بر کلیسا اطلاق میشود.-م.

ص: 720

برگردند. “من میتوانم امیدوار باشم که ... آنان دولتشان را مجددا تاسیس کنند و خداوند یک بار دیگر آنان را برگزیند.” در خصوص مسیحیت عقاید چندی نیز بیان داشته است. بیشک عهد جدید را خوانده و مسیح را با تحسین زایدالوصف ستوده بود. وی رستاخیز جسمانی مسیح را از میان مردگان رد کرده است، ولی به تعلیمات مسیح آن چنان علاقهمند بود که سخنانش را الهام خداوندی میدانست:

مردی که با اشراق و شهود اندیشه هایی را درمییابد که نه در اساس دانش طبیعی ما وجود دارند و نه از آن قابل اسستنتاجند، حتما میبایستی ذهنی برتر از دیگر همنوعان خود داشته باشد; و نیز گمان نمیکنم کسی جز مسیح از چنین ذهنی برخوردار باشد. احکام خداوندی که به رستگاری میانجامند بدون کلمات یا مکاشفه به وی الهام شدهاند، به طوری که خداوند از راه ذهن مسیح خودش را بر حواریون آشکار ساخت، همان طور که با ندای ماورای طبیعی به موسی کرد. بنابراین، ندای مسیح را، مثل همان ندایی که موسی شنید، میتوان ندای خداوند خواند; و میتوان گفت که حکمت خداوند (حکمتی برتر از حکمت انسانی)1 در طبیعت بشری مسیح جای گرفت، و مسیح راه و وسیله رستگاری شد. در اینجا باید بگویم که من آیینهایی را که کلیساهایی ویژه درباره مسیح میگویند نمیپذیرم و انکار هم نمیکنم، زیرا آشکارا اعتراف میکنم که آنها را نمیفهمم.

... مسیح فکرا با خداوند مرتبط بود. بدین طریق، باید چنین نتیجه بگیریم که فقط مسیح بود که بی یاری تخیلات، چه به صورت گفتن و چه رویا، از خداوند الهام میگرفت.

این شاخه زیتون که تقدیم رهبران مسیحی شد نتوانست این حقیقت را از نظر آنان پنهان دارد که رساله الاهیات و سیاست یکی از جسورانهترین اظهاراتی را در برداشت که در زمینه کشمکش بین دین و فلسفه بیان شدهاند. از انتشار آن زمانی نگذشته بود که شورای کلیسایی آمستردام (30ژوئن 1670) نزد زمامدار کل هلند اعتراض کرد که چرا اجازه داده است تا در کشوری مسیحی مذهب کتابی چنین بدعتآمیز منتشر شود. یک شورای کلیسایی در لاهه از وی خواست تا “چنین کتابهایی را که موجب نابودی روح میشوند تحریم و ضبط کند.” منقدان غیر روحانی نیز در حمله علیه اسپینوزا شرکت جستند; یکی وی را شیطان مجسم خواند; ژان لوکلر وی را “مشهورترین ملحد عصر” خواند; لامبرت وان ولتویسن او را به “ بنیادگذاری زیرکانه الحاد ... ویران کردن مذهب از بنیان” متهم ساخت. خوشبختانه زمامدار کل، یان د ویت، یکی از ستایشگران اسپینوزا بود و حقوق اندکی برایش مقرر داشته بود. تا د ویت زنده بود، اسپینوزا از حمایتش برخوردار بود. و این حمایت فقط دو سال طول کشید.

---

(1) مقایسه کنید با “سوفیا” (حکمت، خرد) در “کتاب جامعه سلیمان” و “لوگوس” (کلمه) در “انجیل یوحنا”.

ص: 721

III- فیلسوف

اسپینوزا در ماه مه سال 1670، اندکی پس از انتشار رساله، به سوی لاهه رفت تا شاید به د ویت و دیگر دوستان متنفذش نزدیکتر باشد. یک سال در خانه خانم وان ولن، زن بیوه، زندگی کرد; سپس، به خانه هندریک وان در سپیک در پاویلیوئنز گراخت رفت; این عمارت در سال 1927 توسط یک کمیته بینالمللی خریداری شد و به عنوان “خانه اسپینوزا” از آن نگاهداری میشود. تا پایان عمر در خانه ماند. اطاقی در قسمت فوقانی آن ساختمان گرفت و روی تختخوابی میخوابید که روز هنگام توی دیوار اطاق جای میگرفت. بل میگوید: “بعضی اوقات سه ماه تمام پای از خانه بیرون نمیگذاشت;” شاید میترسید با ریه مبتلا به سل در هوای مرطوب زمستانی از خانه بیرون آید. اما دوستانش به دیدنش میآمدند و(باز هم بنابه گفته بل) بعضی اوقات “به دیدار بزرگان میرفت ... تا در خصوص سیاست دولت، که آن را خوب درک میکرد، گفتگو کند.” هنوز هم به کار تراشیدن عدسی مشغول بود; کریستیان هویگنس برتری آنها را ستود وی هزینه روزانهاش را مینوشت; از روی همانها اکنون میدانیم که روزانه با چهار شاهی و نیم گذران میکرد. دوستانش اصرار داشتند به وی یاری دهند، زیرا میدیدند که زیاد در خانه ماندن و گرد ناشی از تراش عدسیها رنجوری مزاجش را حادتر میکند. پشتیبانی یان د ویت با قتل برادران د ویت به دست بلواگران به پایان رسید (20 اوت 1672). چون اسپینوزا از این قتل آگاه شد، خواست از خانه بیرون آید و پیش روی گروه بلواگران آنها را “وحشیان پست” بخواند، اما صاحبخانهاش در را به رویش بست و نگذاشت از خانه بیرون رود. یان د ویت در وصیتنامه یک مقرری سالیانه به مبلغ 200 فرانک برایش به ارث گذاشت.1 پس از مرگ د ویت، پرنس ویلیام هانری، که به پشتیبانی روحانیون کالونی نیازمند بود، به قدرت رسید. هنگامی که چاپ دوم رساله الاهیات و سیاست در 1674 منتشر شد، شاهزاده و شورای هولاند، با صدور فرمانی، فروش کتاب را ممنوع ساختند; و در 1675 انجمن کالونی لاهه طی یک اخطاریه از کلیه مردم هلند، خواست که هر وقت کوششی برای انتشار آثار اسپینوزا به عمل آید، به اطلاع دولت برسانند. بین سالهای 1650 و 1680، حدود پنجاه حکم از طرف مقامات کلیسایی علیه خواندن یا پخش آثار این فیلسوف منتشر شد.

شاید هم همین ممنوعیتها موجب گسترش آوازه وی در آلمان، انگلستان، و فرانسه شده باشند. یوهان فابریتیوس، استاد دانشگاه هایدلبرگ، در 16 فوریه 1673 نامهای از طرف برگزیننده

---

(1) عدهای از محققان در خصوص دوستی اسپینوزا با یان دویت شک کردهاند. رجوع شود به “قرن هفدهم”، اثر کلارک، شماره 223.

ص: 722

آزاد منش پالاتینا، پرنس کارل لودویگ، خطاب به “فیلسوف هوشمند و نامدار بندیکتوس د اسپینوزا” به این شرح نوشت:

والاحضرت ... . امر فرمودند به شما نامهای بنویسم ... و بپرسم که آیا حاضرید سمت استادی فلسفه را در دانشگاه مشهور وی بپذیرید یا نه. از همان حقوق سالیانه یک استاد معمولی برخوردار خواهید شد. در هیچ جای دیگر شاهزادهای را چنین پشتیبان نوابغ مشهور، که شما را یکی از آنها میداند، نخواهید یافت. با کمال آزادی میتوانید به مباحث فلسفی خود ادامه دهید، که البته ایشان معتقدند آن را به زیان و برای اخلال مذهب رسمی به کار نخواهید برد.

اسپینوزا در 30 مارس چنین پاسخ داد:

عالیجناب: اگر میخواستم سمت استادی را در دانشکدهای بپذیرم، حتما پیشنهادی را که شما از طرف والاحضرت برگزیننده پالاتینا عنوان کردهاید میپذیرفتم. ... اما چون هیچ گاه قصد تدریس عمومی نداشتهام، بنابراین نمیتوانم از این فرصت بزرگ و ارجمند استقبال نمایم ... زیرا، نخست، تصور میکنم که اگر بخواهم وقتی را برای تدریس جوانان تخصیص دهم، درنتیجه، باید از توسعه بخشیدن به فلسفهام چشم بپوشم; دوم آنکه ... نمیدانم که تا چه حد آزادی بحث فلسفی را باید محدود سازم تا ظاهرا از زیان رسانی به مذهب رسمی حذر کرده باشم. زیرا شقاق آن قدرها از علاقه مفرط به مذهب بروز نمیکند که از نظریات دگرگون و عشق انسانها به تناقض. ... من این تجربه ها را از همان زندگی گوشهگیری و تنهایی اندوختهام; بعدها که به مقامی بزرگ برسم، بیشتر باید بیمناک باشم. بنابراین، ملاحظه میفرمایید که من این پیشنهاد را نه به امید یافتن فرصت بهتر، بلکه به خاطر عشقی که به آرامش دارم رد میکنم.

اسپینوزا چه خوشبخت بود که این پیشنهاد را نپذیرفت، زیرا در سال بعد، تورن پالاتینا را ویران ساخت و دانشگاه تعطیل شد. در ماه مه سال 1673، در گیرودار حملهور شدن ارتش فرانسه به ایالات متحده، یکی از سرهنگهای آن ارتش از اسپینوزا دعوت کرد که برای دیدار کنده بزرگ به اوترشت بیاید. اسپینوزا با مقامات دولتی هلند، که این دعوت را شاید فرصتی برای آغاز مذاکره صلحی میدانستند که بدان سخت نیازمند بودند، به مشورت پرداخت. طرفین به وی خط امان دادند، و آن فیلسوف به سوی اوترشت روانه شد. در این ضمن لویی چهاردهم کنده را به جایی دیگر فرستاده بود; وی (بنا به گفته لوکاس) برای اسپینوزا پیغام فرستاد و از او خواست که به انتظارش بماند; اما چند هفته بعد پیغامی دیگر برایش داد و گفت که آمدنش تا مدتی نامحدود به تعویق افتاده است. ظاهرا در این زمان بود که مارشال دو لوکزامبورگ به اسپینوزا توصیه کرد تا کتابی به لویی چهاردهم تقدیم کند و وی را از عکسالعمل آزاد منشانه پادشاه مطمئن ساخت.

از این پیشنهاد چیزی حاصل نیامد. اسپینوزا به لاهه برگشت و پی برد که شارمندان ظن خیانت به وی دارند.

جمعی کینه توز مقابل خانهاش گرد آمدند، به وی توهین و خانهاش

ص: 723

را سنگسار کردند. به صاحبخانهاش چنین گفت: “ناراحت مباش، من بیگناهم و در میان بزرگان قوم کسان بسیاری هستند که میدانند من به چه نیتی به اوترشت رفته بودم. اگر میپنداری که در این خانه مزاحمت برایت فراهم میکنند، من از اینجا میروم، حتی اگر ببینم که میخواهند همان عمل را که با د ویت مهربان کردند با من بکنند. من یک جمهوریخواه شرافتمندم و رفاه جمهوری را خواستارم.” صاحبخانهاش نگذاشت پای از خانه بیرون بگذارد، و جمعیت پراکنده شدند. اکنون چهل و یک ساله بود. تصویری که از وی در “خانه اسپینوزا” در لاهه موجود است وی را نمونه زیبای یک یهودی سفارادی، با موهای سیاه و پریشان، ابروهای پرپشت، چشمان سیاه و درخشان و اندکی افسرده حال، بینی قلمی و رویهمرفته صورتی نسبتا زیبا، در مقایسه با تصویر دکارت اثر هالس، نشان میدهد. لوکاس چنین گفته است: “هیئت ظاهرش همیشه تمیز و پاکیزه بود و با چنان لباسی از خانه بیرون میشد که بزرگزاده را از عامی متمایز میساخت;” رفتارش موقر ولی دوستداشتنی بود; اولدنبورگ از “دانشش که با بشردوستی و پاکدلی و روشن ضمیری همراه بود” یاد کرد. بل نوشته است: “همه آنان که با اسپینوزا آشنا بودند ...

میگویند که وی اجتماعی، مهربان، خوشخوی، شریف، رفیق، و پایبند اخلاق بود.” از بدعت با همسایگانش سخنی به میان نمیآورد; برعکس، آنان را به رفتن به کلیسا تشویق میکرد و بعضی اوقات خود نیز برای شنیدن وعظ همراهشان میرفت. وی بیش از هر فیلسوف جدید دیگر با خویشتنداری و تسلط بر خود به آرامش رسید. به انتقادات ندرتا پاسخ میداد، بیشتر با عقاید سروکار داشت تا با شخصیتها. علیرغم عقیده به دترمینیسم، دور افتادن از قوم، و بیماری، از بدبینی بسیار به دور بود. میگفت:”خوب عمل کن و خوشحال باش.” حتما شعارش آگاهی از بدیها و اعتقاد به خوبیها بوده است. دوستان و تحسینگرانش به خانهاش راه باز کرده بودند. والتر فون چیرنهاوس وی را وادار ساخت تا دستنوشته کتاب علم اخلاق را به وی نشان دهد. آن دانشمند فیزیک و ریاضیات نوشت: “استدعا دارم محترما هر جای که مقصودت را درک نکردم به من یاری دهی.” احتمالا به وسیله همین شاگرد مشتاق بود که لایبنیتز به اسپینوزا (1676) و شاهکار انتشار نیافتهاش دست یافت. اعضای بازمانده محفل دکتر مایر در آمستردام به دیدارش میآمدند یا با وی مکاتبه میکردند. نامه هایی که به فضلای اروپایی مینوشت یا از آنان دریافت میکرد موجب شناسایی غیر منتظره محیط فکری آن عصر شدند. هوخو بوکسل مکرر از وی تقاضا میکرد تا حقیقت ارواح را اعتراف کند. در سال 1675، ستنو، کالبدشناس، از فلورانس نامهای موثر برایش فرستاد بدین منظور که اسپینوزا به مذهب کاتولیک درآید:

اگر خواسته باشید، با کمال میل آمادهام زحمت ثابت کردن ... این را که تعلیمات شما همپایه تعلیمات ما نیست بر خود هموار سازم، گرچه امیدوارم که شما ... نزد خدا خطاهایتان را انکار کنید ... تا اینکه اگر نوشته های نخستین شما هزار نفر را از شناسایی حقیقی خداوند

ص: 724

به دور ساختهاند، اکنون با انکار همه آنها، که خود به عنوان نمونه آن را تحکیم خواهید کرد، ممکن است هزار هزار نفر با شما، به عنوان آوگوستینوس دیگر، به سوی وی رو آورند. قلبا امیدوارم چنین توفیقی نصیب شما شود.خدا حافظ

فریبندگی ایمان کاتولیک، آلبرت بورگ، پسر دوست اسپینوزا، یعنی کونراد بورگ، خزانهدار کل ایالات متحده، را به سوی خود جلب کرد. آلبرت نیز، مانند ستنو، هنگام مسافرت در ایتالیا، به دین کاتولیک گرویده بود. در سپتامبر 1675 نامهای که تقاضا نبود، بلکه مبارزهطلبانه مینمود، به اسپینوزا نوشت تا مگر او به مذهب کاتولیک رومی بگرود:

چگونه میدانید که فلسفهتان از فلسفه های دیگری که در این جهان تعلیم داده شدهاند، یا در حقیقت تعلیم میدهند و یا در آینده خواهند داد برتر است ... آیا شما همه آن فلسفه های کهن و جدید را که در اینجا و در هندوستان و دیگر جاهای جهان تعلیم میدهند بررسی کردهاید و اگر کرده باشید، چطور میدانید که بهترین آنها را برگزیدهاید ...

اگر، با وجود این، به مسیح ایمان ندارید، از آنچه من میتوانم بگویم بیچارهترید. اما درمانش آسان است: از گناهانتان استغفار کنید و از خودبینی مرگآور استدلال بد و مجنونانه خود آگاه شوید. ... آیا شما، ای حقیر نگونبخت، کرم کثیف زمینی، ... با این سخنان کفرآمیز ناگفتنی خود چه سان جرئت میکنید خودتان را از مسیح و حکمت لایتناهی برتر قرار دهید ...

شما با این اصولی که آوردهاید حتما نمیتوانید یکی از آن چیزهایی را که در جادوگری انجام شده است توضیح دهید، ... و نیز قادر نیستید که پدیده های شگفتانگیز جنزدگان را، که من خود همه را به دفعات گوناگون دیدهام و شواهد بسیار شنیدهام، شرح دهید.

اسپینوزا به نوبه خود پاسخ داد (دسامبر 1675):

آنچه را که دیگران برایم تعریف میکردند و کمتر باور میکردم، سرانجام، از نامه شما دریافتم; یعنی اینکه نه تنها به عضویت کلیسای رومی درآمدهاید ... بلکه یکی از مدافعان سرسخت آن شدهاید و هم اکنون سقط گویی و غیظ علیه مخالفانتان را هم آموختهاید. نمیخواستم به نامهتان پاسخ گویم ... اما دوستانی خاص، که همراه با من امیدهای بسیاری به استعداد طبیعی شما داشتند، جدا خواستار شدند تا وظیفه دوستی را فراموش نکنم و بیشتر به آن چیز که بودهاید بیندیشم و نه آنچه که اکنون شدهاید ... این بحثها مرا برانگیختند تا این سطور را برایتان بنویسم و تقاضا کنم که محبت کنید با فکری آرام همه را بخوانید. در اینجا نمیخواهم از گناهان کشیشان و پاپها ذکری به میان آورم و، مثل مخالفان کلیسای رومی شما را از آنان رویگردان سازم، زیرا آنان این چیزها را معمولا از روی بدخواهی منتشر میسازند و ... بیشتر برای آزار است تا راهنمایی. در حقیقت، من معترفم که در کلیسای رومی افراد دانشمند و راست کردار بیش از سایر کلیساها هستند و چون تعداد اعضای این کلیسا بیشتر است، در نتیجه، افراد دگرگون و متلون نیز در آن بسیار یافت میشوند. ... در هر کلیسا چه بسیار مردان شریفی هستند که خداوند را با عدالتخواهی

ص: 725

و دستگیری مردم میپرستند ... زیرا عدالت و استعانت مطمئنترین نشان کاتولیک حقیقی است ... و هرجا که این دو باشند، مسیح واقعا وجود دارد; و آنجا که نباشند، مسیح نیز نیست. زیرا تنها با روح مسیح است که میتوانیم عدالت و استعانت را دوست داشته باشیم. اگر شما میخواستید که به این حقایق بیندیشید، گمراه نمیشدید و پدر و مادرتان را هم سخت اندوهگین و دلآزرده نمیکردید. ...

از من پرسیدهای چطور است که من میدانم که فلسفه من از همه فلسفه هایی که در جهان تعلیم دادهاند، یا اکنون میدهند و یا در آینده تعلیم خواهند داد بهتر است اما، در حقیقت، این من هستم که حق دارم از شما بپرسم.

زیرا من ادعا نکردهام که بهترین فلسفه ها را آوردهام، بلکه فکر میکنم که حقیقت داشته باشد. ... اما شما که میپندارید که سرانجام بهترین دینها را یا بهترین افراد را یافتهاید، که باورتان را هم بدانها سپردهاید، چطور میدانید که آنها از همه کسانی که دیگر دینها را به مردم آموختهاند، یا اکنون میآموزند، و یا در آینده خواهند آموخت برترند و اگر آنها را خوب بررسی کردید، چطور میدانید که بهترین را برگزیدهاید ...

شما این را خودبینی و نخوت میخوانید، زیرا من عقلم را به کار میاندازم و آن کلام خدایی را دوست دارم که در عقل است و هرگز نه فسادپذیر است و نه از میان میرود. از این موهومات دوری کنید; عقلی را که خداوند به شما بخشیده است بپذیرید و آن را پرورش دهید تا در زمره آن سنگدلان وحشی نباشید. ... اگر بخواهید ...

تاریخهای کلیسا را بررسی کنید (که میدانم از آنها کاملا بیخبرید) تا دریابید که چه بسیار از سنتهای اسقفی بیاساسند و اسقف روم با چه ... سیاست و نیرنگهایی، ششصد سال بعد از زادروز مسیح، بر کلیسا مسلط شده است، شک ندارم که سرانجام از خواب غفلت بیدار خواهید شد. امید است که چنین شود، قلبا این آرزو را برایتان دارم. خداحافظ.

بورگ به فرقه فرانسیسیان پیوست و در صومعهای در رم درگذشت.

مکاتبات باقیمانده اسپینوزا اکثر آنهایی هستند که با اولدنبورگ رد و بدل شدهاند. با شگفتی در مییابیم که اکثر آن نامه ها مربوط به علوم هستند. که اسپینوزا با آزمایشات فیزیک و شیمی به تحقق میپرداخت و نامه هایش پر از نمودارهای علمی هستند. این مکاتبات در 1665 متوقف شدند. اولدنبورگ در سال 1667 بازداشت، و به اتهام رابطه با بیگانگان در “برج لندن” زندانی شد. پس از آزادی از زندان، به دین روی آورد و چون مکاتبه را با اسپینوزا آغاز کرد(1675)، مثل دیگران کوشید او را به یک گونه از مسیحیت اصیل آیین راهنمایی کند.از وی تقاضا کرد که داستان رستاخیز مسیح را تمثیلی نگیرد، بلکه مفهوم لفظی آن را بپذیرد. وی میپنداشت که “تمام دین مسیح و حقیقت آن بر موضوع رستاخیز استوار است و با انکار آن، ماموریت مسیح و تعلیمات آسمانی آن فرو میریزد.” سرانجام، از اسپینوزا به عنوان روحی دوزخی دست شست و نامهنگاری با وی را قطع کرد (1677).

اسپینوزا از سال 1662 پیوسته روی کتاب علم اخلاق کار میکرد. در اوایل آوریل 1662 برای اولدنبورگ نوشت که در فکر انتشار آن است، اما”طبعا بیمناکم مبادا علمای الاهیات ... رنجیده شوند و با نفرت معمولی خود بر من، که از ستیزهجویی بیزارم، بتازند.”

ص: 726

اولدنبورگ اصرار کرد آن را “با وجود پارس بسیار الاهیون شیاد” منتشر سازد، اما اسپینوزا هنوز هم مردد بود. به دوستانی چند اجازه داد تا قسمتهایی از دستنوشته آن را مطالعه کنند، و احتمالا از نظریاتی که میدادند سود میجست، زیرا مکرر به تصحیح و تجدید نظر آن رساله میپرداخت. غوغایی که رساله الاهیات و سیاست به راه انداخته بود این احتیاط را توجیه میکرد. قتل برادران د ویت، و ظنی که به خاطر ملاقات ارتش فرانسه از وی داشتند، موجب ناراحتی بیشتر وی را فراهم کرد; و در سال 1675 بود که یک بار دیگر کوشید کتاب علم اخلاق را به چاپ رساند. نتیجه را به آگاهی اولدنبورگ رساند:

در آن هنگام که نامه مورخ 22 ژوئیه شما را دریافت داشتم، به سوی آمستردام میرفتم تا کتابی را که در باب آن برایتان نوشته بودم به چاپ دهم. در اثنایی که در اندیشه این مهم بودم، در همه جا شایع شد که کتابی از من درباره خداوند به زیر چاپ رفته است و در آن من کوشیدهام ثابت کنم که خدایی وجود ندارد. بسیاری این شایعات را باور کردند; بنابراین، چند نفر از روحانیون ... از این فرصت استفاده کردند و از من نزد پرنس و هیئت قضات شکایت بردند. ... چون این را شنیدم، ... تصمیم گرفتم از انتشاری که تدارک دیده بودم دست بردارم.

وی کتاب را کناری گذاشت و نوشتن رسالهای در خصوص دولت به نام رساله سیاست را آغاز نمود، اما پیش از پایان کتاب مرگ بر وی تاخت.

یک پزشک جوان به نام گئورگ هرمان شولر در ششم فوریه 1677 به لایبنیتز، نوشت: “متاسفانه آقای بندیکتوس اسپینوزا بزودی، به علت بیماری سل، از میان ما خواهد رفت. ... هر روز بدتر میشود.” دو هفته بعد، وقتی که همه ساکنان خانه بیرون بودند، واپسین رنج به سراغش آمد. فقط شولر (برخلاف گذشته که میپنداشتند مایر بوده است) در آن زمان بر بالینش بود. اسپینوزا وصیت کرد که اندک داراییش را بفروشند و قروضش را تادیه کنند و نوشته هایی را که نسوزانده است به طور ناشناس منتشر سازند. در بیستم فوریه سال 1677، بدون تشریفات مذهبی، دیده از جهان فرو بست. در گورستان “کلیسای جدید” لاهه، نزدیک مقبره یان د ویت، به خاک سپرده شد. دستنوشته ها یعنی علم اخلاق، رساله سیاست، و رساله بهبودی عقل به وسیله مایر، شولر، و دیگران برای چاپ آمده شدند و در پایان سال 1677 در آمستردام به چاپ رسیدند. و ما سرانجام به به کتابی میرسیم که اسپینوزا زندگی و روح منزویش را در آن فرو ریخته بود.

ص: 727

IV- خداوند

وی آن را “علم اخلاق مبرهن به روش هندسی” نامید; نخست به این سبب که میپنداشت فلسفه آمادگی و سرآغاز کردار نیک و زندگی حکیمانه است; دوم اینکه; مثل دکارت، خواهان ریاضت عقلانی و نتیجه منطقی هندسه بود. وی امیدوار بود که به شیوه اقلیدس یک بنای تعقلی بسازد که در آن هر مرحله منطقا از برهانهای پیشین برآید، و اینها سرانجام، به نحوی غیرقابل انکار، از اصول علوم متعارفه، که نزد همه جهانیان بدیهی است، مشتق شوند. وی میدانست که این روش کمال مطلوب است، ولی خطاپذیری آن را هیچگاه مطلق فرض نشمرد، زیرا خودش، به روشی مشابه، فلسفه دکارتی را، که با آن موافقت نداشت، تفسیر کرده بود. دست کم با روش هندسی میتوانست به سوی وضوح پیش رود; این روش میتوانست از آشفتگی عقل به دست امیال، و از پنهان شدن سفسطه در زیر حجاب بلاغت جلوگیری کند.وی بر آن بود که در مورد رفتار انسان، و حتی ماهیت خداوند، طوری آرام و عینی بحث کند که گویی با دایره، مثلث، و مربع سر و کار دارد. روشش از خطا عاری نبود، اما او را به سوی برافراشتن بنایی از عقل رهنمون بود که فخامت آن در شکوهمندی معماری و وحدتش جلوه میکرد. این روش قیاسی است، و اگر فرانسیس بیکن میبود، روی ترش میکرد;1 اما این روش ادعا داشت که با همه تجربیات هماهنگ و موافق است. اسپینوزا با تعاریفی که اغلب از فلسفه قرون وسطی گرفته بود آغاز کرد. کلماتی را که وی به کار برده است معانی خود را از زمان وی از دست دادهاند و اکنون بعضی آنها افکارش را مبهم میسازند. سومین تعریف اساسی است: “من ذات را چیزی میدانم که در خود موجود است و به وسیله خودش تصور میشود; یعنی مفهوم ذهنی آن به چیز دیگری که از آن باید به وجود آید نیاز ندارد.” مقصود وی از ذات آن ذات مادی که امروزه استنباط میشود نیست; کلمهای که ما به معنی جوهر یا مفهوم بنیادی به کار میبریم به مقصود وی نزدیکتر است. اگر اصطلاح لاتینی “سوبستانتیا” را از نظر معنی لغوی در نظر آوریم، دال بر چیزی است که در زیر قرار دارد و زمینه و تکیهگاه آن است. در مکاتباتش از “ذات یا هستی” صحبت میدارد; یعنی ذات را با وجود یا حقیقت یکی میداند. بنابراین، میتواند بگوید که “وجود به ماهیت ذات متعلق است” و در ذات، جوهر و وجود یکی هستند. چنین میتوان نتیجه گرفت که در فلسفه اسپینوزا “ذات” یعنی واقعیت اصلی که بنیان همه چیز است. ما این واقعیت را به دو صورت ادراک میکنیم: یکی به صورت بعد یا ماده، و دیگری به صورت اندیشه یا ذهن.

این دو “صفات” ذات هستند; نه به صورت کیفیاتی که در آنند، بلکه به

---

(1) بیکن با روش قیاسی سخت مخالف بود و برای حصول معرفت روش استقرایی را جایگزین آن ساخت.-م.

ص: 728

صورت همان واقعیتی که در بیرون همچون ماده و به وسیله حواس، و در درون همچون فکر و به وسیله آگاهی ادراک میشود. اسپینوزا یکتاپرست کاملی است: این دو جنبه واقعیت ماده و اندیشه هستیهای متمایز و جداگانه نیستند; آنها دو رویه بیرونی و درونی یک واقعیتند; ذهن و تن، و عمل فیزیولوژیکی و حالت ذهنی مربوطه نیز همینطورند. در حقیقت، اسپینوزا نه تنها مادهگرا نیست، بلکه یک ایدئالیست است. صفت را این سان تعریف میکند: “چیزی که عقل از ذات، همچون جوهر متشکلهاش، در مییابد، ;” وی (خیلی پیش از تولد بارکلی) معترف است که ما حقیقت را، خواه به صورت ماده خواه به صورت اندیشه، فقط به وسیله ادراک یا تصور میشناسیم. معتقد است که حقیقت وجودش را با جنبه های بیشمار و به وسیله “بینهایت صفت” نشان میدهد که ما چون ارگانیسمهای ناقصی هستیم، فقط دو تای آنها را ادراک میکنیم. پس ذات، یا حقیقت، چیزی است که به صورت ماده یا ذهن بر ما پدیدار میشود. ذات و صفات آن یکی هستند: واقعیت یگانگی ماده و ذهن است; و تمایز اینها تنها ناشی از روش ادراک ذات است. به طرزی نه کاملا اسپینوزایی میتوان گفت که ماده واقعیتی است که از بیرون ادراک میشود، و ذهن واقعیتی که از درون. اگر همه چیز برایمان به همان شیوه دوگانه درونی و بیرونی، بدان گونه که خود مان ادراک میکنیم، مدرک بود، میبایستی، به عقیده اسپینوزا، دریابیم که “همه چیز به نحوی جاندار است”; در هر چیز صورت یا درجهای از ذهن یا زندگی وجود دارد.

ذات همیشه فعال است; ماده همیشه در حرکت است; ذهن همیشه، چه در خواب چه در بیداری، ادراک میکند، یا حس میکند، یا فکر میکند، یا میخواهد یا تخیل میکند، و یا به خاطر میآورد. دنیا در تمام بخشهایش زنده است. در فلسفه اسپینوزا خدا با ذات یکی است; او حقیقت اساسی یگانگی بخش ماده و ذهن است. خدا با ماده یکی نیست (بنابراین اسپینوزا مادهگرا نیست)، بلکه ماده صفت یا جنبه ذاتی و ضروری خداست (در اینجا یکی از بدعتهای دوران جوانی اسپینوزا دیگر بار ظاهر میشود.) خداوند با ذهن یکی نیست (بنابراین اسپینوزا روحگرا نیست)، بلکه ذهن صفت یا جنبه ذاتی و ضروری خداست. خدا و ذات طبیعت و تمامی هستی یکی است (بنابراین اسپینوزا طرفدار وحدت وجود است.) طبیعت دو جنبه دارد: به عنوان نیروی حرکت در اجسام و نیروی تولید مثل، رشد، و احساس در ارگانیسمها، “طبیعت خلاق” محسوب میشود; و به عنوان مجموعه تمامی و یک یک اشیا و تمام اجسام، گیاهان، جانوران، و انسانها، “طبیعت مخلوق” به شمار میرود. اسپینوزا این هستیهای انفرادی طبیعت مخلوق را “حالات” مینامد، که عبارتند از صور تغییر یافته و تجسمهای ناپایدار ذات، واقعیت، ماده ذهن، و خدا. آنها جزئی از ذاتند، اما ما، در ادراک خود، آنها را همچون صور گذران و ناپایدار یک کل جاویدان مشاهده میکنیم.

این سنگ، این درخت، این انسان، این سیاره، این ستاره همه این صور رنگارنگ و متغیر که پیدا آمده

ص: 729

و ناپدید میشوند آن “نظام زمانی” را تشکیل میدهند که اسپینوزا در رساله بهبودی عقل در برابر “نظام و جاویدان” قرار میدهد که، به مفهومی دقیقتر، همان واقعیت بنیادی و خداست:

منظور من از رشته علل و هستیهای واقعی نه رشته چیزهای تغییرپذیر منفرد، بلکه آن رشته چیزهای ثابت و جاودانی است. زیرا انسان، به علت ضعفی که دارد، نمیتواند رشته چیزهای تغییرپذیر منفرد را دنبال کند [هر سنگ، هر گل و هر انسان] ...

وجود آنها با جوهر شان ارتباطی ندارد [ممکن است وجود داشته باشند، اما نه الزاما] یا ... وجود شان حقیقت جاودانی نیست. ... این [جوهر] را باید در چیزهای ثابت و جاودانی، و از قوانینی که در نهادشان همچون احکام حقیقی نهفته شدهاند و بر طبق آنها همه چیزهای منفرد ساخته میشوند و به نظم درمیآیند، جستجو کرد; چیزهای متغیر و منفرد به نحوی چنان اساسی و کامل بر این چیزهای ثابت متکی هستند که بدون آنها نه وجود دارند و نه به تصور در میآیند.

بنابراین، یک مثلث واحد و خاص، حالت است; ممکن است که وجودش الزامی نباشد; ولی اگر وجود داشته باشد، باید از قوانین مثلث کلی پیروی کند و صاحب آن نیروها هم باشد. یک نفر انسان خاص، یک حالت است; ممکن است وجود داشته باشد، یا نداشته باشد ولی اگر وجود داشته باشد، از جوهر و توانایی ماده ذهن بهرهای خواهد داشت و باید از قوانینی که بر کار اجسام و افکار حکمروایی میکنند اطاعت نماید. این نیروها و قوانین نظام طبیعت را به عنوان “طبیعت خالق” و، به اصطلاح الاهیات، اراده خداوند تشکیل میدهند. حالات ماده، در مجموع خود، ذات خداوند هستند; حالا ذهن، در مجموع خود، ذهن خداوندند; ذات یا حقیقت، در همه حالات و صفاتش، خداوند است; “هر چیز که هست در خداوند است.” اسپینوزا، همچون فلاسفه مدرسی، معتقد است که جوهر و وجود در خداوند یکی است; یعنی تصور ما از جوهر او وجودش را نیز در بردارد، زیرا وی خداوند را عین همه وجود میداند. وی همچون فیلسوفان مدرسی معتقد است که خداوند خود “علت خویش” است، زیرا چیزی از او بیرون نیست. و با نظریه همین فیلسوفان موافق است که ما میتوانیم وجود خداوند را بشناسیم، ولی نه ماهیت واقعیش را در تمام صفاتش وی با قدیس توماس آکویناس موافق بود که میگوید به کار بردن ضمیر مذکر و در مورد خداوند پوچ و لغو، ولی آسان است.1 با ابن میمون نیز همعقیده است که اکثر کیفیاتی که ما به خداوند نسبت میدهیم زاده قیاس ضعیف با کیفیات انسانی هستند. خداوند را، بر اثر فهم و دانش ناقص، عامه مردم قانونگذار یا شاه، عادل، بخشنده، و غیره میخوانند ...

خداوند از انفعالات بری است و عواطف مسرت و اندوه بر وی تاثیر نمیکنند.. ... آنان که ماهیت خدایی را با ماهیت انسانی درهم میآمیزند

---

(1) زبان معمولا طبیعت را مونث و خدا را مذکر میکند; اسپینوزا، با یکی گرفتن این دو، عدالت بیشتری در حق اصل ماده یا تولیدکننده موجود در واقعیت منظور میدارد. شاید تذکیر خدا بخشی از زیر دست کردن زن در نظام پدرشاهی بود که با اینهمه، جریان اصلی واقعیت انسانی است.

ص: 730

انفعالات انسانی را بآسانی به خداوند نسبت میدهند، خصوصا اگر ندانند که امیال و انفعالات چگونه در ذهن تولید میشوند.

خداوند شخص نیست، زیرا شخص بودن یعنی ذهن جزئی و محدود; بلکه خداوند خود تمام ذهن (همه تحرک زندگی، حساسیت و فکر) و تمام ماده موجود است. “ذهن انسانی قسمتی است از یک عقل لایتناهی” (مانند سنت فیلسوفان اسکندرانی و حکمای مشا). اما “اگر عقل و اراده به جوهر جاودانی خداوند متعلق باشد، باید چیزی دیگر غیر از این دو صفتی که معمولا بشر میداند فهمیده شود.” “عقل حقیقی ... همراه با اراده، خواهش نفسانی، عشق، و غیره بایستی به “طبیعت مخلوق” متعلق باشد نه به “طبیعت خالق”; یعنی ذهنهای انفرادی، با خواهشها، عواطف و ارادهشان، حالات یا صور دگرگونی هستند که در خداوند به صورت کلیت همه چیز وجود دارند، ولی به عنوان قانون و زندگی دنیا به وی متعلق نیستند. خداوند اراده دارد، اما به مفهوم قوانینی که در همهجا عمل میکنند; اراده وی قانون است. خداوند یک بطرک ریشدار نیست که بر ابرها نشسته باشد و بر جهان حکمفرمایی کند; “وی لامکان باقی، و علتالعلل است.” خلقتی وجود ندارد مگر به این مفهوم که حقیقت نامحدود ماده ذهن دایما به صورت یا حالات انفرادی جدید درآید. “خداوند در یک مکان خاص نیست، بلکه، بنا به جوهرش، در همهجا حاضر است.” در حقیقت کلمه “علت” در اینجا صدق نمیکند; خداوند علت جهانی است، اما نه مفهوم علتی که پیش از معلول درآید، بلکه به مفهومی که وضع هر چیز الزاما از طبیعت آن بر میآید. خداوند علت همه رویدادهاست، همانطور که ماهیت یک مثلث علت خواص و وضع آن است. خداوند “آزاد” است، فقط به این مفهوم که تابع هیچگونه علت یا نیروی خارجی نیست و فقط با جوهر یا ماهیت خود تعیین میگردد; اما “عملش از روی اختیار نیست;” جوهرش همه اعمالش را تعیین میکند مثل اینکه بگویم که همه رویدادها با ماهیت و خواص ذاتی اشیا تعیین میشوند. در طبیعت طرحی به آن مفهوم که خداوند هدفی را میخواهد وجود ندارد; او خواسته یا نقشه و طرحی ندارد، جز آنکه، به عنوان یک مجموع، همه خواهشها و طرحهای همه حالات، و در نتیجه همه ارگانیسمها، را در بر دارد. در طبیعت فقط معلولها وجود دارند که ناچار از علل پیشین و خواص ذاتی بر میآیند.معجزهای وجود ندارد، زیرا اراده و خواست خداوند و “نظام ثابت و تغییرناپذیر طبیعت” یکی است; هر شکستی که در “زنجیر رویدادهای طبیعی” اتفاق افتد مستلزم تناقض است. بشر جز کوچکی از جهان است. طبیعت بین انسان و دیگر صور بیتفاوت و خنثاست. ما نباید کلماتی از قبیل “خوب” یا “بد” یا “زشت” را به طبیعت یا خداوند نسبت دهیم; اینها، مثل “گرم” یا “سرد”، اصطلاحاتی ذهنی هستند; آنها معلول خوشایندی یا ناخوشایندی ما از دنیای خارجند.

کمال اشیا را باید فقط از روی ماهیت یا نیرویشان داوری کرد; شاد کردن یا آزردن

ص: 731

حواس انسانی، یا سودمند بودن یا زیان رسانی آنها از نظر طبایع انسانی، دلیل کم و بیش بودن کمال آنها نیست ... . بنابراین، اگر چیزی در طبیعت به نظر ما مضحک، پوچ، یا بد باشد، به این سبب است که ما فقط از جزئی از نظام و به همپیوستگی طبیعت آگاهیم و نسبت به کلیت آن کاملا جاهل; و نیز به این جهت که ما میخواهیم همه چیز طبق احکام عقل بشری خودمان باشد. در حقیقت آن چیزی که عقل بد میداند در برابر نظام و قانون کلی طبیعت بد نیست، بلکه نسبت، به قوانین عقلی ما بد است.

به همین سان در طبیعت زیبایی و زشتی وجود ندارد. زیبایی ... کیفیت شی مشاهده شده نیست، بلکه بیشتر معلولی است در آن کس که مشاهده میکند. اگر بینایی ما زیادتر یا کمتر میبود، اگر سرشت ما متفاوت بود، چیزی را که اکنون زیبا میانگاریم زشت مینمود. ...

زیباترین دست را اگر زیر میکروسکوپ میدیدیم، وحشتانگیز به نظر میرسید ... . من زیبایی یا زشتی و نظم یا اغتشاش را به طبیعت منسوب نمیدارم. اشیا فقط در مناسبت با تخیل ما زیبا یا زشت و مرتب یا آشفته خوانده میشوند.

نظم تنها موقعی که اشیا در حیطه یک سیستم قانونی قرار گیرند، عینی میشود; اما; در همان نظم، طوفان ویرانکننده مثل شکوه غروب آفتاب یا عظمت دریا طبیعی است. آیا، بر اساس این “الاهیات”، ما حق داریم اسپینوزا را ملحد بخوانیم دیدیم که وی مادهگرا نبود، زیرا خداوند را با ماده یکی نمیدانست; آشکارا میگوید که “آنها که میپندارند رساله الاهیات و سیاست بر اساس یکی شمردن خداوند با طبیعت استوار است با انگاشتن طبیعت به مفهوم یک توده ماده جسمانی سخت در اشتباهند.” وی خداوند را ذهن و ماده میپنداشت و ذهن را به ماده مبدل نساخت; وی معترف بود که ذهن تنها حقیقتی است که مستقیما شناخته شده است. میپنداشت که چیزی شبیه به ذهن در همه ماده وجود دارد; از این حیث، او پیرو آیین همه روانی بود. یک طرفدار همه خدایی بود که خدا را درهمه چیز، و همه چیز را در خداوند میدید.بل، هیوم، و دیگران وی را ملحد میدانستند; و این اصطلاح وقتی که اسپینوزا احساسات، امیال، یا مقاصد خداوند را نفی میکند، احتمالا موجه مینماید. ولی خودش “به عقیدهای که عوام دربارهام دارند و پیوسته مرا از روی نادرستی به الحاد متهم میکنند” اعتراض کرده است. ظاهرا پی برده بود که نسبت دادن عقل و ذهن به خداوند وی را از اتهام الحاد بری مینمود. و باید اعتراف کرد که همیشه با احترام مذهبی از خداوندش یاد میکرد و غالبا با الفاظی که با تصور ابن میمون و آکویناس هماهنگ بودند. نووالیس اسپینوزا را “انسان مست خداوند” میخوانϮ در حقیقت، وی مست همه نظام طبیعت بود، که در هماهنگی و حرکت ابدی خود به نظرش عالی و تحسینانگیز مینمود; و در کتاب اول علم اخلاق یک دستگاه الاهیات و مابعدالطبیعه علوم به رشته تحریر آورده است. در دنیای قانون به الهامی الاهی دست یافت که از هر کتاب زیبا و

ص: 732

والای دیگر بزرگتر بود. دانشمندی که آن قانون را، حتی اگر جزئی و به اختصار، مطالعه کند، حجاب از آن الهام میگیرد، زیرا “هرچه بیشتر اشیای انفرادی را بفهمیم، خدا را بیشتر میشناسیم.” (گوته این جمله را یکی از عمیقترین جملات ادبیات دانست.) اسپینوزا میپنداشت که وی شرافتمندانه مبارزه ضمنی کوپرنیک را پذیرفته است خداوند را به شیوهای شایسته جهانی که اکنون پیوسته آشکار میشود مجددا درک کنیم. در اسپینوزا دیگر علم و دین باهم در ستیز نیستند، بلکه هر دو یکی شدهاند.

V- ذهن

ماهیت و عمل ذهن، پس از ماهیت و عمل کیهان، بزرگترین معمای فلسفه و علوم است. اگر سازش یک قدرت مطلق خیراندیش با بیتفاوتی طبیعت و مقدر بودن درد و رنج مشکل باشد، همان طور نیز ŘԙظĠبتوان فهمید که چگونه یک شی ظاهرا مادی و خارجی در مکان بتواند یک تصور ظاهرا لامکان و غیرمادی را به وجود بیاورد، یا تصوری در ذهن چگونه میتواند به حرکتی در بدن مبدل شود و یا چگونه تصور میتواند تصور را در رازگاه آگاهی مورد تامل قرار دهد. اسپینوزا میکوشد که با رد فرض دکارت، که میگفت جسم و ذهن دو ذات متفاوتند، از برخی از این مسائل بپرهیزد. وی معتقد است که جسم و ذهن یکی هستند و یک حقیقت دارند که با دو جنبه یا صفت مختلف ادراک میشوند، درست همان طور که بعد و فکر در خدا یکی هستند. بنابراین، نحوه عمل جسم بر ذهن، یا بالعکس، دیگر مسئلهای نیست; هر عمل کار مقارن متحد جسم و ذهن است. اسپینوزا ذهن را “تصور جسم” تعریف میکند; یعنی لازمه یا ملازم روانی (نه الزاما آگاهانه) فرایند فیزیولوژیکی است. ذهن جسمی است که از درون حس میشود; جسم ذهنی است که بیرون دیده میشود. یک حالت ذهنی جنبه داخلی یا درونی عمل جسمانی است. هر عمل “اراده” ملازم ذهنی خواهش جسمانی است که به صورت حرکت فیزیکی در میآید. عمل “اراده” بر جسم وجود ندارد. یک عمل واحد ارگانیسم روانی فیزیکی (ذهنی مادی) وجود دارد. “اراده” علت نیست، بلکه آگاهی از عمل است. “تصمیم ذهن و خواهش و قصد جسم یکسانند; که هرگاه تحت صفت فکر ملاحظه شوند ... ، آن را تصمیم و اگر تحت صفت بعد ملاحظه شوند و از قوانین حرکت و سکون منتج گردند، قصد مینامند” (فعل پایان یافته.) بنابراین، “نظم افعال و انفعالات ]حرکات[ جسم ما در طبیعت با نظم و انفعالات ذهن همزمانند.” در همه موارد عمل متقابل مفروض ذهن و جسم، فرایند واقعی، تاثیر متقابل دو حقیقت، دو ذات، یا دو عامل نیست، بلکه عمل واحد یک ذات است که چون از بیرون دیده شود، آن را جسم مینامیم، و چون از درون دیده شود، ذهن میخوانیم. با هر فرایند جسم یک

ص: 733

فرایند نظیر ذهن وجود دارد; “هیچ چیز در بدن روی نمیدهد که به ادراک ذهن نیامده باشد.” ولی این لازمه ذهنی الزاما فکر نیست; ممکن است احساس باشد و لازم نیست که آگاهانه باشد; بنابراین، کسی که در خواب راه میرود، در حال “ناآگاهی” افعال بسیاری انجام میدهد. این تئوری را “تطابق روانی جسمانی” میخوانند; لیکن این مستلزم فرایندهای مطابق نه به صورت دو هستی متمایز، بلکه در یک وحدت روانی جسمانی است که به شکل دوگانه دیده میشود. اسپینوزا، بنا بر همین اساس، به شرح مکانیکی فرایند شناخت میپردازد. احتمالا به پیروی از هابز، احساس، حافظه، و تخیل را به بیان فیزیکی تعریف میکند. وی مسلم میگیرد که دانش از تاثیراتی که اشیای خارجی بر ما میگذارند به وجود میآید; اما نزد ایدئالیست اعتراف میکند که “ذهن انسانی جسم خارجی به واقع موجود را جز توسط تصورات صور تغییر یافته در جسم، ادراک نمیکند.” ادراک و عقل دو صورت دانشند که از احساس مشتق میشوند; اما صورت سومین و برتر، یعنی “دانش شهودی” (آن طور که اسپینوزا میپندارد)، نه از احساس، بلکه از یک آگاهی آشکار، متمایز، بلافصل، و جامع از یک تصور یا رویداد مشتق میشود که جزئی از دستگاه جهانی قانون است. اسپینوزا، پیش از لاک و هیوم، این مفهوم را که ذهن عامل یا موجودیتی دارای تصورات است رد میکند; “ذهن” اصطلاح کلی یا مجرد توالی ادراکات، خاطره ها، تخیلات، احساسات، و دیگر حالات ذهنی است. “تصور ذهن و خود ذهن” در هر لحظه “یک چیز و یکسان است.” و نیز “استعدادهای” مشخصی از قبیل عقل یا اراده وجود ندارند; اینها هم الفاظی مجرد برای معرفت یا خواست هستند; “عقل یا اراده به همان گونه به این یا آن تصور و این یا آن خواست رجوع میکند، همان طور که “سنگ بودن” به سنگ یا “انسان” به زید و عمرو اطلاق میشود.” تصور و خواست فرق نمیکند; یک خواست یا عمل “اراده” فقط تصوری است که “خود را متجلی کرده است” (یعنی آن قدر ادامه یافته که توانسته است خود را در یک عمل کامل کند، همان گونه که تصورات، در صورت عدم برخورد با مانع، خود به خود چنین میکنند). “تصمیم ذهن ... همان اثباتی است که تصور تا زمان وجود خود در بردارد ... . اراده و عمل یکی و یکسان هستند.” از نظر دیگر، آنچه که ما اراده میخوانیم صرفا مجموع و بازی امیال است. “منظور من از میل، همه کوششها، انگیزه ها، شهوات، و خواستهای یک انسان است که ... اکثرا باهم چنان تباین دارند که وی را از این سوی به آن سوی میکشند، و وی، حیران، نمیداند به کدام روی آورد.” انتباه استیلای متناوب جسم و فکر توسط امیال ستیزهجوست; انتباه هنگامی پایان میپذیرد که یک میل بدان حد از نیرو برسد که بتواند حالت ذهنی متقابل خود را تا زمان درآوردن به صورت عمل نگاه دارد. بی شک (اسپینوزا میگوید) “اختیار” وجود ندارد; اراده در هر لحظه نیرومندترین میل است. ما تا آن اندازه آزادیم که بتوانیم ماهیت یا امیالمان را

ص: 734

بدون ممانعت خارجی بیان کنیم; ما مختار به برگزیدن ماهیت یا امیال خود نیستیم; ما خود امیال خود “هستیم”. “ذهن مطلق یا اختیار وجود ندارد، اما علتی ذهن را برای اراده کردن این یا آن چیز تعیین میکند و خود این علت به نوبه خود به وسیله علت دیگری تعیین میشود، و این علت هم توسط علتی دیگر، و همین طور تا بینهایت.” “انسان چون از اراده و خواهشهای خود آگاه است، میپندارد که آزاد است، اما از عللی که وی را به خواست یا خواهش میکشانند بیخبر است;” این به نحوی است که گویی سنگی که از فضا پرتاب شده است فکر کند که حرکت میکند و با اراده خود به زمین میافتد.

ممکن است جبریگری کالونی، در محیط افکاری که دکارت و اسپینوزا به عنوان ساکنان هلند در آن میزیستند، با مکانیک گالیله (اصول نیوتن هنوز منتشر نشده بود) در قالبریزی نظریه مکانیکی دکارت و روانشناسی دترمینیستی اسپینوزا سهیم شده باشد. دترمینیسم همان آیین قدری بدون الاهیات است; آن گردشار اولیه یا سحابی را جانشین خدا میسازد. اسپینوزا منطق مکانیسم را تا آخرین دم دنبال کرد; مثل دکارت آن را به اجسام و جانوران محدود نساخت، بلکه آن را در مورد اذهان نیز به کار برد و ناچار بود چنین کند، زیرا وی ذهن و جسم را یکی میدانست. وی چنین نتیجه گرفت که جسم ماشین است، اما منکر بود که جبر اخلاقیات را بیهوده یا دروغین میسازد. نصایح یک آموزگار اخلاق، آرمانهای فلاسفه، داغ محکومیت عمومی، و مجازات دادگاه ها هنوز ارزشمند و لازمند; آنها در میراث و تجربیات فردی که در حال رشد است، و بنابراین در عواملی که امیالش را تشکیل میدهند، وارد میشوند و ارادهاش را تعیین میکنند.

VI- انسان

اسپینوزا در این فلسفه ظاهرا ایستا دو عنصر پویا وارد کرده است: نخست، و به طور اعم، اینکه ماده و ذهن همهجا متحدند، همه چیز جاندار است، و آنها در خود چیزی دارند شبیه به آنچه که ما در خود مان آن را ذهن یا اراده میخوانیم; دوم و به طور اخص، اینکه این عنصر حیاتی در هر چیز “کوشش برای صیانت نفس” را میگنجاند. “هرچیز، مادام که در خودش است، میکوشد که هستیش را نگاه دارد” و “نیرو یا تلاش هرچیز ...

برای تامین بقای هستی خود چیزی جز ... جوهر آن ... چیز نیست.” اسپینوزا مانند فلاسفه مدرسی که میگفتند “بودن عمل کردن است” و خداوند “فعالیت محض” است، نظیر شوپنهاور که در اراده جوهر همه چیز را میدید، و مثل فیزیکدانان این زمان که ماده را به انرژی تعبیر میکنند، جوهر هر هستی را در نیروی عمل آن به تعریف میآورد; “نیروی خداوند همان جوهر اوست;” از این نظر، خداوند انرژی است (و انرژی را میتوان، علاوه بر ماده و ذهن، صفت سومین نامید که ما آن را

ص: 735

تشکیل دهنده جوهر ذات یا حقیقت میشناسیم). اسپینوزا، به پیروی از هابز، هستیها را طبق استعداد عمل و تاثیر شان ردهبندی میکند. “کمال اشیا فقط را طبیعت و نیرویشان برآورد میشود” اما در فلسفه اسپینوزا “کامل” به معنی “تمام شده” آمده است.

در نتیجه، فضیلت را استعداد فعل یا کنش میداند; “منظور از فضیلت و نیرو “(استعداد”) هر دو یک چیز است;” اما خواهیم دید که این استعداد شاید بیشتر به معنی نیرو بر خودمان است تا نیرو بر دیگران.

“انسان هرچه بیشتر در طلب آنچه برایش سودمند است باشد یعنی هرچه بیشتر تلاش کند و بیشتر بتواند هستی خود را ابقا بخشد بیشتر متصف به فضیلت میشود ... تلاش برای صیانت نفس تنها بنیان فضیلت است.” در اسپینوزا فضیلت جنبه زیستشناسی و تقریبا داروینی دارد; آن هر نوع کیفیتی است که در طلب بقا و زنده ماندن باشد. دست کم در این مفهوم، فضیلت پاداش خودش است; “آن را باید برای خودش خواست; و نیز برای ما چیزی گرانبهاتر و سودمندتر از آن نیست ... که برای خاطر آن فضیلت را باید بخواهیم.” چون تلاش برای صیانت نفس (تنازع بقا) جوهر فعال هر چیز است، پس همه انگیزه ها از آن مشتق و، سرانجام، خودیاب میشوند. “چون عقل چیزی را علیه طبیعت لازم نمیداند، پس لازم میداند که انسان خودش را دوست داشته باشد و هرچه را که سودمند است جستجو کند یعنی آن چیزی که به راستی به حالش سودمند است و هرچیز را که انسان را به کمالی بالاتر (تمام شدگی) سوق دهد بخواهد و سرانجام، هرکس باید بکوشد تا وجودی را که در آن به سر میبرد حفظ کند.” لازم نیست که این خواهشها آگاهانه باشند; ممکن است شهواتی ناخودآگاه باشند که در جسم ما نهفته شدهاند.

رویهمرفته، اینها جوهر انسان را تشکیل میدهند.

ما همه چیز را بر مبنای خواهشهای خود داوری میکنیم “ما چیزی را به خاطر اینکه میپنداریم خوب است نمیخواهیم، نمیجوییم، یا آرزو نمیکنیم، ما چون چیزی را میخواهیم ... حکم میکنیم که خوب است.” “منظور من از “خوب” یعنی چیزی که بیشک آن را برای خود سودمند میدانیم.” (در اینجا مذهب سودخواهی بنتم1 در یک جمله آورده شده است.) امیال و خواهشهای ما همه برای کسب لذت یا دفع درد و رنجند. “لذت یعنی عبور انسان از حالتی که کمال (تمام شدگی، اتمام) کمتری دارد.” لذت با تجربه یا احساسی همراه است که موجب ازدیاد فرایندهای جسمانی ذهنی فعالیت و تکامل میشود. “لذت در ازدیاد قدرت انسان است.”2 هر احساسی که موجب کاهش جنبش حیاتی ما شود ضعف است و فضیلت نیست. انسان سالم احساسات اندوهبار، توبه، حقارت، و ترحم را از خود دور میسازد; با

---

(1) جرمی بنتم، فیلسوف انگلیسی و موسس مذهب سودخواهی، میگوید: غایت اخلاق اجتماعی تحصیل حداکثر خیر برای حداکثر افراد است.-م.

(2) نیچه این توصیفها را بازگو میکند: “خوبی چیست آن چیز که حس قدرت را فزونی میبخشد. ... سعادت چیست احساس فزونی قدرت.”

ص: 736

وجود این، بهتر از یک انسان ضعیف میتواند کمک کند، زیرا همت بلند نتیجه وفور فوقالعاده اطمینان به قدرت است. هر لذت که مانع ایجاد لذت بیشتر یا طولانیتر نشود مشروع است. اسپینوزا، مانند اپیکور، لذت عقلانی را از همه بهتر میداند، اما برای لذات دیگر چنین سخن میپردازد:

سرور زیاد وجود ندارد. ... هیچ چیز تیرگی و اندوه را از بین نمیبرد. ... خرافات از خنده جلوگیری میکنند. ...

انسان عاقل باید از چیزها استفاده جوید و تا سرحد امکان از آنها لذت ببرد (نه به حد اشباع، زیرا آن وقت ...

لذت نیست); باید غذا و مشروب را به حد اعتدال مصرف کند، و از عطرها ... درختان، لباس، موسیقی، ورزش، و تئاتر لذت ببرد.

مشکل مفهوم ذهنی لذت به عنوان تحقق خواهشها و امیال در این است که خواهشها ممکن است به ستیزهجویی بپردازند; فقط در حکماست که به سلسله مراتبی هماهنگ درمیآیند. خواهش معمولا لازمه شهوتی است که در جسم ریشه دوانیده است; و مقدار زیادی از شهوت ممکن است مجهول بماند، به طوری که فقط از علل و نتایج آن “مفهوم آشفته و ناکافی” داشته باشیم. اسپینوزا معتقد است که این نوع امیال آشفته را میتوان به عواطف برگردانید. وی اینها را “دگرگونیهای صوری بدن” تعریف میکند که “نیروی عمل یا فعل بدن ... و، در عین حال، تصورات این دگرگونیهای صوری را افزایش یا کاهش میدهند.” - تعریفی که به طور مبهم نقش ترشحات (غدد) داخلی را باز میشناساند واز نظریه کی. جی. لانگه و ویلیام جیمز، که میگفتند بیان جسمانی یک عاطفه نتیجه مستقیم و غریزی علت است و احساس آگاهانه ملازم با نتیجه است نه خود علت بیان جسمانی و عکسالعمل آن، پیشی جست. اسپینوزا بر آن بود که عواطف عشق، نفرت، ترس، و غیره و تاثیر نیروی عقل را بر آنها مطالعه کند “به همان گونه که ... گویی به مطالعه خطوط، سطوح، و اجسام میپردازم”; نه اینکه آنها را بستاید یا محکوم کند بلکه به فهم آنها دست یابد; زیرا “ما هرچه بیشتر از یک عاطفه آگاه شویم، بیشتر بر آنها مسلط خواهیم شد و عقل کمتر از آنها منفعل میشود.” تجزیه و تحلیل منتجه عواطف تا حدودی مرهون دکارت و شاید بیشتر هابز بود، اما طوری آنها را توسعه بخشید که وقتی یوهانس مولر در کتاب فیزیولوژی انسانی خود (1840) خواست از عواطف بحث کند، نوشت: “در خصوص روابط انفعالات با یکدیگر، صرفنظر از اوضاع فیزیولوژیکی آنها، محال است کسی بتواند به استادی اسپینوزا آنها را توصیف کند” در نتیجه، از کتاب علم اخلاق وی به تفصیل نقل کرد.

عاطفه زمانی به انفعال تبدیل میشود، که، به علت تصورات آشفته و ناکافی ما از خاستگاه و اهمیت آن، علت خارجیش بر احساس و عکسالعمل ما، به صورت خشم، نفرت، یا ترس، مسلط میشود. “ذهن، بر حسب داشتن تصورات کم و بیش کافی، به همان اندازه نیز کم و بیش تابع انفعالات است.” کسی که قدرت ادراک و اندیشهاش ضعیف باشد، مخصوصا دستخوش

ص: 737

انفعالات است; و این همان زندگی است که اسپینوزا در کتاب کلاسیک چهارم خود به نام “اسارت انسانی” آن را توصیف میکند. چنین انسانی، هر قدر هم صاحب افعالی شدید باشد، در حقیقت منفعل است و به جای اینکه تامل و درنگ کند و به اندیشه پردازد، با تحریکات خارجی تهییج میشود. “بسیاری از علل خارجی ما را به هیجان میآورند، و مثل امواجی که بادهای مخالف آنها را به حرکت میاندازند، سرگردانیم و از عاقبت و سرنوشت خود ناآگاه.” آیا میتوانیم خودمان را از این اسارت رها سازیم و تا حدودی بر زندگی خود تسلط یابیم

VII- عقل

نه به طور تمام عیار، چه ما جزئی از طبیعت باقی میمانیم و دستخوش (بنا به گفته ناپلئون) تسلط “ماهیت اشیا”. از آنجا که عواطف نیروی محرک ما هستند و عقل تنها میتواند نوری باشد و نه آتش، “بنابراین، عواطف را نه میتوان جلو گرفت و نه از میان برد، مگر با عاطفهای مخالف و نیرومندتر.” بنابراین، اجتماع میکوشد انفعالات ما را با تهییج عشق ما به ستایش یا پاداش، و ترس، از کیفر و سرزنش ملایم کند. و اجتماع حقا میکوشد که حس درستی و نادرستی را، به عنوان مانع دیگری در راه انفعالات، در ما القا کند. البته وجدان یک محصول اجتماعی است نه موهبتی فطری یا عطیهای الاهی.

اما استفاده از پاداش یا کیفر تخیلی زندگی پس از مرگ به عنوان انگیزه اخلاقی موجب ازدیاد توهمات و خرافات میشود و درخور یک اجتماع تکامل یافته نیست. فضیلت را اگر مردانه به استعداد، هوشمندی، و قدرت توجیه کنیم، و نه مثل بزدلان به اطاعت، خواری و ترس، بیشک پاداش خود بوده و خواهد بود.

اسپینوزا از نظریه دین مسیح، که زندگی را سراسر محنت و تیرهروزی، و مرگ را دری به سوی بهشت یا دوزخ میداند، متنفر بود; به عقیده وی، این امر امور انسانی را مختل میسازد و آرزوهای مشروع و لذات انسانی را با پنداره گناه تیره میکند. همیشه به فکر مرگ بودن توهینی است به زندگی. “انسان آزاد از همه چیز کمتر به مرگ میاندیشد، و خردمندیش او را به تفکر به زندگی، و نه به مرگ، میکشاند.” با وجود این، بعضی اوقات چنین مینماید که اسپینوزا در اطراف تصور خلود روح نامطمئن و آشفته است.

نظریه ذهن و جسم او، به عنوان دو جنبه یک حقیقت در منطق، وی را بر این میداشت که مرگشان را هم همزمان بداند. وی این را به طرزی آشکار تایید میکند: “وجود کنونی ذهن و نیروی تخیلی آن به مجردی که ذهن وجود کنونی جسم را تایید ننماید، از میان میرود;” و نیز میگوید: “جز هنگامی که جسم وجود دارد، ذهن نه چیزی را تخیل میکند

ص: 738

و نه گذشتهای را به خاطر میآورد.” در کتاب پنجم امتیازهای مبهمی پدید میآید. “اگر ما به نظر مشترک انسانها توجه کنیم، خواهیم دید که در حقیقت از جاودانگی ذهنشان آگاهند، اما آن را با مدت اشتباه میگیرند و آن را به تخیل و خاطرهای منتسب میدارند که میپندارند پس از مرگ باقی میماند. از آنجایی که ذهن رشته هایی از تصورات، خاطرات، و تخیلات موقت یک جسم خاص است، بنابراین، پس از مرگ جسم، از میان میرود; این “مدت” میرای ذهن است. اما چون ذهن انسانی چیزها را در روابط جاودانیشان به صورت قسمتی از نظام جهانی و لایتغیر قانون طبیعی به تصور میآورد، چیزها را طوری میبیند که گویی در خدا هستند; بنابراین، تا آن حد، جزو ذهن جاودانی الاهی میشود و جاودان است.

ما حقیقت وجودی چیزها را به دو صورت تصور میکنیم، یا وجودشان را نسبت به زمان و مکان خاص تصور مینماییم، یا آنها را گنجانیده در خداوند [نظام و قوانین جاویدان] به تصور میآوریم که از ضرورت ذات الاهی [همان قوانین] بر میآیند. اما آن چیزهایی را که به نحو دوم واقعی و حقیقی تصور میشوند، ما تحت انواع معینی از جاودانگی [“در منظره جاودانیشان”] تصور میکنیم، و تصورات آنها شامل جوهر جاودانی و لایتناهی خداوند است.

هنگامی که ما چیزها را به آن طریق بیزمان میبینیم، آنها را همانطور که خداوند میبیند میبینیم; ذهن ما تا آن حد جزو ذهن الاهی و سهیم ابدیت و جاودانگی میشود.

ما به ذهن انسانی مدتی را که با زمان به تعریف درآید نسبت نمیدهیم. اما، با وجود این، چون چیز دیگری نیز هست که به وسیله جوهر خداوند تحت یک ضرورت جاودانی به تصور درمیآید، این چیز الزاما جز جاودانی خواهد بود که به ذهن تعلق دارد.

... ما مطمئن هستیم که جاودانگی ذهن تا زمانی ادامه دارد که چیزها را تحت انواع جاودانگی تصور کند.

باید فرض کنیم که اسپینوزا، با تعمق در توالی عظیم علت و معلول آشکار طبق قوانین به ظاهر جاودانی، احساس کرده بود که مثل یک بودای معصوم توانسته است توسط “فلسفه الاهی” از زنجیر زمان فرار کند و در نظرگاه و آرامش یک ذهن جاودان شرکت جوید.

اسپینوزا، علیرغم این کوشش به ظاهر ناممکن، قسمت بیشتر کتاب پنجم، یعنی آزادی انسان، را، با وجودی که با کمال علاقه از عبارات دینی استفاده کرده بود، به صورتبندی علم اخلاق طبیعی، یا منع و دستگاه اخلاقی مستقل از وجود پس از مرگ، پرداخت. یک جمله نکته اصلی را آشکار میسازد: “عاطفهای که انفعال است همینکه مفهوم آشکاری از آن درک شود، از صورت انفعال خارج میشود” یعنی عاطفهای را که بر اثر رویدادهای خارجی در ما انگیخته میشود میتوان، با آشکار ساختن علت و ماهیت، به احساس رام شدهای مبدل کرد، و نتیجه عملی آن را نیز میتوان با تجربه گذشته پیشگویی نمود. یکی از روشهای روشن کردن حالت عاطفی این است که باید از رویدادهایی که آن را به صورت پارهای از زنجیر علل طبیعی و

ص: 739

معلولهای لازم به وجود آوردهاند آگاه باشیم. “هر گاه ذهن به لزوم چیزها پی برد، میتواند بر عواطف تسلط بیشتری پیدا کند و کمتر مورد انفعال آنها قرار گیرد” - یعنی کمتر دستخوش احساسات تند شود. کسی که به طبیعی بودن و ضرورت اشیا آگاه باشد، دستخوش هیجان نمیشود. خشم ناشی از یک توهین را میتوان با این اندیشه که توهین کننده خود دستخوش حوادثی خارج از قدرت جلوگیریش شده است برطرف کرد; اندوه ناشی از مرگ پدر و مادر کهنسال را میتوان با پذیرش طبیعی بودن مرگ ملایم ساخت. “تلاش برای درک و فهمیدن نخستین و تنها بنیاد فضیلت است.”، یعنی همان طور که اسپینوزا این مفهوم را درک کرده بود، زیرا تبعیت ما را از عوامل خارجی میکاهد و نیروی خودداری و صیانت نفس را در ما تقویت میکند. دانایی توانایی است; اما بهترین و سودمندترین شکل توانایی تسلط بر نفس است. بنابراین، اسپینوزا روش اقلیدسی خود را در راه زندگی عقلانی به کار میاندازد. وی سه نوع معرفتش را به خاطر میآورد: معرفت حسی را صرفا در آن حوضه که ما را در انقیاد نفوذهای خارجی قرار میدهد وصف میکند; معرف عقلانی را(که باتعقل حاصل میشود) در آن جهت که، با آشکار ساختن علل رویدادهای غیر شخصی و متعین، ما را رفته رفته از اسارت احساسات تند آزاد میسازد; و معرفت شهودی آگاهی مستقیم بر نظام کیهانی را از این حیث که وادارمان میسازد تا خود را جزئی از آن نظام و “با خدا یکی” حس کنیم. “ما باید با ذهنی برابر هر دو روی تقدیر را بپذیریم و تحمل کنیم، زیرا همه چیز از احکام جاودانی خداوند پیروی میکند، همانطور که از ذات مثلث برمیآید که مجموع سه زاویه آن دو قائمه میشود.” این فرار از انفعالات بیملاحظه همان آزادی حقیقی است; و همان طور که رواقیون گفتهاند، کسی که بدان دست یابد آزادی را در هر حال و هر کیفیتی به دست آورده است. بزرگترین هدیهای که معرفت به ما ارزانی میدارد این است که خود مان را همان طور که عقل ما را میبیند ببینیم.

اسپینوزا بر این بنیان طبیعت گرایانه به نتایجی اخلاقی میرسد که با اصول اخلاقی مسیح به نحوی شگفتانگیزی شبیه هستند:

کسی که به درستی آگاه شود که همه چیز از ضرورت ذات الاهی برمیآید و بر طبق قوانین منظم، طبیعی، و جاودانه به وقوع میپیوندد، چیزی نمییابد که به نفرت، استهزا، یا تحقیر سزاوار باشد، و برای کسی نیز ابراز تاسف نخواهد کرد; اما، تا آنجا که فضیلت حکم میکند، میکوشد درست رفتار کند ... و لذت ببرد. ... آنان که بر مردم خرده میگیرند و بدی را بر خوبی ترجیح میدهند موجب زحمت خود و دیگران هستند. ...

انسان نیرومند از کسی متنفر نمیشود، از کسی خشم به دل نمیگیرد، حسد نمیخورد، تغییر نمیکند; و به هیچ روی مغرور نیست ... . کسی که سر به هدایت عقل دارد، تا سرحد امکان میکوشد که نفرت، خشم، اهانت، و غیره را با عشق و نجابت پاسخ دهد. ... آن کس که بخواهد انتقام آزارها را با نفرت متقابل بگیرد، زندگی را با بدبختی سپری خواهد کرد. نفرت با نفرت متقابل فزونی مییابد، حال آنکه با دوستی و عشق میتوان آن را

ص: 740

از میان برداشت ... . آنان که پیرو عقلند ... چیزی را که به خود نمیپسندند بر همنوعان خود نیز روا نمیدارند.

آیا، آن طور که بعضیها اندیشیدهاند، این تسلط عقلانی بر عواطف با اقرار اسپینوزا مبنی بر اینکه تنها یک عاطفه میتواند از عاطفه دیگر جلوگیری کند تناقض دارد آری، تناقض دارد، مگر اینکه پیروی از عقل خود به سطح عاطفی و گرمی برسد.”معرفت حقیقی بر خوبی و بدی، تا آنجا که معرفت حقیقی باشد، نمیتواند از عاطفه جلوگیری کند، مگر اینکه به عنوان عاطفه ملحوظ شود.” این احتیاج، و شاید این میل بر افروختن عقل با جملاتی که با خداپرستی و زمان تقدیس شده بود، اسپینوزا را به فرجام و اوج اندیشه کارش کشانید یعنی زندگی عقل باید با “عشق عقلی به خدا” ملهم و والا شود. چون در فلسفه اسپینوزا خداوند حقیقت اساسی و قانون تغییرناپذیر خود کیهان است، این عشق عقلی به خدا وسیله حقیرانه شفاعت نزدیک سلطان آسمانی نیست، بلکه هماهنگ ساختن خردمندانه تصورات و کردار ما با ماهیت اشیا و نظم دنیاست که به میل انجام پذیرد. احترام به اراده خداوند شفاعت و پذیرش فهیمانه قوانین طبیعت یک چیز است. همانطور که وقتی یک ریاضیدان پی میبرد که دنیا از یک قانون منظم ریاضی پیروی میکند، احترامی توام باهیبت و سرمستی بدو دست میدهد، یک فیلسوف نیز از مشاهده عظمت جهانی که با قانونی موزون و با آرامش در جنبش است، لذتی عظیم میبرد. از آنجا که “عشق لذتی است که با تصور علت خارجی همراه است،” پس لذتی که از دیدن و هماهنگ شدن با نظام کیهان به ما دست میدهد به عاطفه عشق به خداوندی که نظم و زندگی همه جهان است مبدل میگردد. پس “عشق داشتن به موجودی ابدی و لایتناهی موجب لذت و شادی ذهن میشود.” مشاهده دنیا، که همچون نتیجه ضروری از ماهیت خودش ماهیت خدا برمیآید، در ذهن خردمند منبع نهایی خرسندی است; این مشاهده به وی آرامش فهم، محدودیتهای بازشناخته شده، و حقیقت پذیرفته و گرامی را میبخشد. “خیر اعلای ذهن شناسایی خداوند، و فضیلت اعلای ذهن شناختن خداوند است .” بدین ترتیب، اسپینوزا ریاضیدان و رازور را یکجا در روح خود به هم پیوند داد. وی هنوز هم ابا داشت که در درون خدایش شاهد روحی باشد که میتواند به عشق انسان پاسخ گوید یا دعا و مناجات را با معجزات پاداش دهد; اما در خداپرستیش از همان عبارات لطیفی استفاده کرد که هزاران سال موجب الهام و آرامش سادهترین پارسایان و عمیقترین رازوران بودایی، یهودی، مسیحی، و مسلمان بوده است. در انزوای سرد آسمان فلسفیش، و در حالی که آرزومند بود چیزی در جهان بیابد که ستایش و اطمینانش را بپذیرد، این بدعتگذار آرام، که جهان را همچون یک نمودار هندسی میپنداشت، سرانجام، همه چیز را در خدا مشاهده و مستحیل کرد و، با ایجاد آشفتگی در متاخرین، “ملحد” مست خدا شد. اضطرار یافتن مفهومی در جهان، فیلسوفی را که همه مذاهب طردش کرده بودند واداشت تا جستجویش را با تصور

ص: 741

یک الوهیت حاضر در همهجا و یک احساس والا که، ولو برای یک لحظه، وی را به ابدیت رساند خاتمه بخشد.

VIII- دولت

شاید اسپینوزا موقعی که کتاب علم اخلاق را به پایان رسانده بود، مثل بیشترین قدیسان مسیحی احساس کرد که برای رستگاری و استفاده فرد فلسفه آورده است نه برای رهنمونی شارمندان یک دولت. بنابراین، اوایل سال 1675 بود که انسان را “حیوان سیاسی” دانست و نیروی تعقل را در مسائل جامعه به کار گرفت. وی نوشته های ناقص کتاب رساله سیاست را بر مبنای همان تصمیمی که در خصوص تجزیه و تحلیل انفعالات گرفته بود آغاز کرد عینی بودن مثل یک هندسهدان یا فیزیکدان:

برای اینکه بتوانیم موضوع این دانش را با همان آزادی روح که معمولا در ریاضیات به کار میبریم. تحقیق کنیم، با دقت تام کوشیدم اعمال انسانی را به تمسخر نگیرم، از آنها متاسف نشوم، یا به نفرت یاد نکنم، بلکه آنها را درک نمایم، و به همین مقصود، به انفعالات، از قبیل عشق، نفرت، خشم، حسد، جاهطلبی، ترحم، و دیگر آشفتگیهای ذهن، نه در پرتو بدیهای طبع بشری، بلکه به صورت خواصی نگریستم که نسبتشان به آن مثل نسبت گرما، سرما، طوفان، رعد، و امثالهم به جو خواهد بود.

چون طبیعت بشر ماده اصلی سیاست است، اسپینوزا میپنداشت که مطالعه دولت باید با ملاحظه خصوصیات اخلاقی انسان آغاز شود. اگر میتوانستیم وضع انسان را پیش از آنکه نظام اجتماعی توانسته باشد نحوه رفتار و سلوکش را به وسیله قدرت، اخلاق، و قانون تغییر دهد در نظر بیاوریم، و اگر توجه کنیم که، گر چه با عدم رضایت کلی، سر تسلیم فرود آورده است و در برابر تاثیراتی که او را به اجتماع میکشاند هنوز هم همان تکانه های خلاف قانونی او را به اضطراب در میآورند که در “حالت طبیعی” تنها ترس از قدرت متخاصم از اعمال آنها جلوگیری میکرد، او را خیلی بیش از این میتوانستیم بشناسیم. اسپینوزا، به پیروی از هابز و بسیاری دیگر، میپندارد که انسان زمانی در یک چنین حالتی به سر میبرد; و تصویری که وی از این وحشی فرضی دارد مثل تصویری که در لویاتان است مبهم مینماید. در آن “باغ پلیدی” فقط قدرت فردی حق میآفرید; هیچ چیز جنایت محسوب نمیشد، زیرا قانون در آنجا نبود; در آنجا چیزی عادلانه یا ظالمانه و حق یا باطل نبود، زیرا قانون اخلاقی وجود نداشت. در نتیجه، “قانون و حکم طبیعت ... چیزی را نهی نمیکند ... و با ستیزه جویی، نفرت، خشم، خیانت، یا به طور کلی با چیزی که شهوت تکلیف کند مخالف نیست.” پس، بر طبق “حق طبیعی” یعنی بر طبق اعمال “طبیعت” که از قوانین و مقررات اجتماعی متمایز است هر فرد حق دارد هرچه را که میتواند، با زور تصاحب کند، و این اساس هنوز هم بین اجناس و بین

ص: 742

دولتها شایع است; بنابراین، انسان “حق طبیعی” دارد که حیوانات را برای خدمت و غذا مورد استفاده قرار دهد.

اسپینوزا این تصویر توحش را ملایمتر میکند و میگوید که چه بسا ممکن است انسان، حتی در همان روز نخست پیدایش خود در جهان، به صورت گروه های اجتماعی زیسته باشد. “چون احساس ترس ناشی از تنهایی در همه مردم وجود دارد زیرا در تنهایی هیچ انسانی آن اندازه نیرومند نیست که بتواند نیازمندیهای زندگیش را تامین کند چنین نتیجه میگیریم که بشر طبیعتا به تشکیلات اجتماعی تمایل دارد.” پس، انسان هم غریزه اجتماعی و هم غریزه فردی دارد، و اجتماع و دولت در انسان تا حدودی ریشه دوانیدهاند. هر قدر و هرگاه اقتضا میکرد، افراد و خانواده ها به صورت دسته به هم میپیوستند و، در آن صورت، “حق طبیعی” یا قدرت فرد توسط حق یا قدرت جامعه محدود میشد. انسانها بدون شک این محدودیتها را بدلخواه نمیپذیرفتند، بلکه موقعی میپذیرفتند که در مییافتند سازمان اجتماعی نیرومندترین ابزار بقا و پیشرفت یا تکامل فردی است. از این رو، تعریف فضیلت به صورت هر کیفیتی که موجب بقا شود مثل “کوشش برای صیانت نفس” باید گسترش داده شود تا هر کیفیتی را که موجب بقای گروه گردد در برگیرد.

تشکیلات اجتماعی، دولت علیرغم منهیاتش، و تمدن علیرغم نیرنگهایش بزرگترین اختراع بشر برای حفظ و تکامل خود بودند. بنابراین، اسپینوزا پاسخ ولتر را به روسو قبلا میدهد:

بگذار هجوکنندگان هرچه دلشان میخواهد به امور انسانی بخندند; بگذار عالمان الاهی به آنها ناسزا گویند; بگذار افسردهدلان تا میتوانند زندگی منزوی خشن و وحشی را تمجید کنند; و بگذار تا انسان را تحقیر و وحشیان را تحسین کنند; علیرغم همه این چیزها، انسانها در مییابند که با کمک متقابل میتوانند نیازمندیهایشان را بآسانی به دست آوردند. ... کسی که عقل راهنمای اوست، در دولتی که از قانون پیروی میکند آسودهتر زندگی میکند تا در انزوایی که پیرو هیچ قانونی نیست.

و اسپینوزا همچنین آن سوی دیگر رویای بی قانونی آرمانشهر آنارشیست فلسفی را رد میکند:

در حقیقت، عقل میتواند از انفعالات جلوگیری کند و آنها را اعتدال بخشد، اما دیدیم ... راهی که عقل مینماید، سخت سراشیبی است; به طوری که اگر قانع شوند که گروه یا جماعت مردم ... را میتوان فقط بر حسب احکام عقلی به زندگی واداشت، باید گفت که یا عصر طلایی شاعرانه را در خواب میبینند یا یک زندگی روی صحنه تئاتر را.

مقصود و وظیفه دولت باید این باشد که اتباعش یک زندگی عقلانی داشته باشند.

آخرین مقصود و منظور دولت نه تسلط بر مردم است و نه اینکه آنها را با ترس رام کند، بلکه باید همه افراد را از بیم برهاند تا بتوانند، بدون بیم و واهمه و با ایمنی کامل و بی آنکه به خود یا همسایگان آسیبی برسانند، به کار و زندگی خود بپردازند. مقصود دولت ... این نیست که موجودات معقول را به حیوانها و ماشینهای وحشی و سنگدل

ص: 743

]مثل زمان جنگ[ مبدل سازد; باید جسم و ذهنشان را به کار سالم وا دارد و آنها را به زندگی عقلانی صحیح هدایت کند. ... هدف دولت در حقیقت آزادی است.

در نتیجه، اسپینوزا آزادی گفتار، یا حداقل آزادی فکر، را مجددا خواستار میشود. ولی، مانند هابز، از تعصبات و ستیز مذهبی هراسناک میشود و پیشنهاد میکند که کلیسا را نه تنها باید تحت نظارت دولت قرار داد، بلکه دولت باید نوع آیینهای دینی را که باید به مردم تعلیم داده شود تعیین کند، زیرا انسان جایزالخطاست. وی از اشکال سنتی دولتها سخن به میان میآورد. چون یک هلندی میهنپرست بود و از حمله لویی چهاردهم به هولاند خشمگین شده بود، حکومت سلطنتی را نمیپسندید و در نتیجه، حکومت مطلقه هابز را سخت مورد حمله قرار میدهد: فرض کنیم که تجربه نشان دهد که هرگاه همه قدرتها را به یک نفر تفویض کنند، صلح و آرامش به وجود میآید; چنانچه هیچ نظام سیاسی نتوانسته است مثل حکومت ترکها تقریبا ثابت بماند، حال آنکه هیچ حکومتی نیز مثل حکومت مردم یا دموکراسی کوتاه مدت و دستخوش آشوب نبوده است. اما اگر بنا باشد که بندگی، توحش و ویرانی را صلح بخوانند، پس صلح بدترین مصیبتی است که دچار یک دولت میشود ... هرگاه همه قدرتها به یک نفر تسلیم شوند، بندگی آغاز میشود نه صلح. زیرا صلح نه با از میان رفتن جنگ، بلکه با اتحاد و هماهنگی روح مردمان برقرار میشود.

حکومت اشرافی، به عنوان “حکومت بهترین مردمان”، حکومت خوبی است مشروط بر اینکه بهترین مردمان دستخوش روح طبقاتی، نزاعهای شدید و آز فردی یا خانوادگی نباشند. “اگر نجیبزادگان ... از همه انفعالات وارسته بودند، و چنانچه شوق و ذوق رفاه مردم راهنمایشان بود ... هیچ دولتی با دولت حکومت اشرافی قابل مقایسه نبود. اما تجربه خود به ما خوب میآموزد که حقیقت کاملا غیر از این است.” بدین ترتیب، اسپینوزا در روزهای آخر زندگی به طرح امیدهایی برای دموکراسی میپردازد. کسی که د ویت در بلوا کشته شده را دوست میداشت، پندار بیهودهای از مردم نداشت. “آنان که از تغییرپذیری خلق و خوی مردمان آگاه بودهاند، تقریبا در نومیدی به سر میبردند. زیرا جماعت عامه مردم دستخوش احساساتند نه عقل; شتابان به سوی هرچیز میروند و با تطمیع و تجمل بآسانی فاسد میشوند.” با وجود این، “من معتقدم که حکومت دموکراسی طبیعیترین شکل دولتها و سازگارترین آنها با آزادی فردی است. در آن هیچکس حق طبیعیش را به آن اندازه از دست نمیدهد که دیگر در جریان امور نقشی نداشته باشد; فقط آن را به اکثریت واگذار میکند.” اسپینوزا برای همه افراد ذکور، جز کودکان و جنایتکاران و بردگان، حق رای قایل است.

وی زنان را مستثنا دانسته است، زیرا با داوری از وی طبایع و ظرفیت آنان، از نظر غور و سنجش و حکومت کردن، شایستگی آنها را کمتر از مردان میدانست. وی میپنداشت شرط اینکه اولیای حاکمه به کردار نیک تشجیع شوند این است

ص: 744

که “میلیشیا فقط از شارمندان باشد و هیچ کدام نیز از این خدمت معاف نباشند; زیرا یک فرد مسلح از فرد غیرمسلح مستقلتر است.” احساس میکرد که همه افراد اجتماع موظف به توجه از بیچارگان هستند; و فقط یک نوع مالیات باید وضع شود.

مزارع و زمین زراعتی و حتی اگر ممکن شود، خانه ها باید به تملک عموم درآیند، یعنی در تملک کسی باشند که در جمهور صاحب حق گردد; و او سالیانه آنها را به مردم اجاره دهد ... با این استثنا که بگذارید به گاه صلح مردم از پرداخت مالیاتهای دیگر معاف باشند.

سپس، در آن موقع که داشت به ارزشمندترین قسمت رسالهاش میرسید، دست مرگ قلم را از کف او بربود.

IX- زنجیر نفوذ

در سلسله زنجیر بزرگ اندیشه هایی که تاریخ فلسفه را به یک اندیشه والای انسانی، که سرگشته و حیران در تاریکی به جستجوی حقیقت است، بدل میکند، ملاحظه میشود که دستگاه فلسفی اسپینوزا در بیست قرن پیش از او تشکل یافته است و خود در شکل بخشیدن به دنیای جدید سهیم میشود. نخست اینکه وی یهودی بود. با وجودی که تکفیرش کردند، نتوانست از میراث عهد قدیم، تلمود، و فلاسفه یهودی دست بردارد و سالهایی را که در پی خواندن آنها صرف نمود فراموش کند. باید بدعتهایی را که میبایستی توجه او را به بن عزرا، ابن میمون، حسدای کرسکاس، لوی بن قارشون، و اوریل آکوستا برانگیخته باشند مجددا به یاد آورد.

فراگرفتن تلمود میبایستی آن حس منطقی را که از علم اخلاق یک معبد کلاسیک عقل بنا نهاد تشدید کرده باشد. میگفت: “بعضیها فلسفه شان را از چیزهای آفریده آغاز میکنند و دیگران از ذهن انسان. من از خداوند آغاز میکنم.” این یک شیوه یهودی بود. از فیلسوفانی که از روی سنت بیشتر مورد تحسین بودند چیز زیادی نگرفت با این حال، در تمیزش بین دنیای چیزهای فانی و دنیای الاهی قوانین ابدی، ممکن است به نوع دیگر تقسیم افلاطونی بین هستیهای فردی و الگوهای کامل آنها در ذهن خداوند برخورد کنیم. سابقه تحلیل اسپینوزا از فضایل در اخلاق نیکوماخوس، اثر ارسطو، یافت میشود. اما به یکی از دوستان گفته بود:”نفوذ افلاطون، ارسطو، و سقراط در من اثر چندانی ندارد.” او نیز، مثل بیکن و هابز، ذیمقراطیس، اپیکوروس، و لوکرتیوس را ترجیح میداد; آرمان اخلاقی او ممکن است انعکاسی از رواقیون باشد; در بعضی موارد، لحن مارکوس آورلیوس را دارد; اما با اپیکور کاملا سازگار بود. اسپینوزا بیش از آنچه خود متوجه باشد به فلاسفه مدرسی مدیون است، زیرا توسط دکارت

ص: 745

با آنان آشنا شد. آنان نیز، همچون توماس آکویناس در کتاب بزرگ مدخل الاهیات، در راه باز نمود هندسی فلسفه کوشیدهاند. آنها عبارات و واژه هایی از قبیل، “ذات”، “طبیعت خالق”، “صفت”، “جوهر”، “خیر اعلا”، و بسیاری دیگر را به وی دادند. آنان وجود و جوهر را در خدا یکی میدانستند و این در او به صورت یکی شدن جوهر و وجود در ذات درآمد. او آمیزش عقل و اراده را در خدا به انسان گسترش داد.

شاید (همان طور که بل میپنداشت) اسپینوزا آثار برونو را خوانده بود. وی تمایز بین “طبیعت خالق” و “طبیعت مخلوق” را، که جوردانو قایل شده بود، پذیرفت; شاید فکر و اصطلاحات را از کوشش برای صیانت نفس، اثر برونو، اقتباس کرده باشد; ممکن است در آن ایتالیایی وحدت جسم و ذهن، ماده و روح، دنیا و خداوند، و تصور دانش برینی که طبق آن همه چیز را ما در خداوند میبینیم یافته باشد گرچه ممکن است که رازوران آلمانی آن نظریه را حتی در آمستردامی که مرکز بازرگانی بود شایع کرده باشند. دکارت نخستین کسی بود که وی را به آرمانهای فلسفی ملهم کرد و مبتذلات علوم دینی را از خاطر وی زدود.

وی، با الهام از خواسته دکارت، فلسفه را از حیث صورت و بداهیت در راه اقلیدس به حرکت درآورد و محتملا به پیروی از وی قواعدی برای راهنمایی زندگی و کارش وضع کرد. به سهولت عقیده دکارت را در این خصوص که هرگاه تصور “بدیهی و واضح” باشد، حقیقت خواهد داشت پذیرفت. او عقاید دکارتی را که میگفت دنیا مکانیسم علت و معلول است و از گردشار اولیه تا غده صنوبری را در برمیگیرد. پذیرفت و آن را کلیت داد. او خود را مدیون تجزیه و تحلیل انفعالات دکارتی میداند.

ترجمه لاتینی کتاب لویاتان هابز ظاهرا بر افکار اسپینوزا سخت اثر گذاشت. تصور مکانیسم در آن کتاب بیرحمانه و بیباکانه مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته بود. ذهن، که در دکارت از جسم متمایز و از آزادی و نامیرایی بهرهمند بود، در هابز و اسپینوزا پیرو قانون جهانی شد که خلودش فقط غیر شخصی بود. اسپینوزا در لویاتان تجزیه و تحلیل قابل پذیرش احساسات، ادراک، حافظه، و تصور و نیز تجزیه عاری از احساسات ماهیت انسان را یافت. آن دو متفکر از نقطه عزیمت مشترک “وضع طبیعی” و “قرارداد اجتماعی” به نتایجی مخالفی رسیدند: هابز تحت نفوذ گروه سلطنت طلبان، به حکومت سلطنتی و اسپینوزا تحت نفوذ احساسات میهنپرستی هلندی، به دموکراسی رسید. شاید هابز سبب شد که این یهودی نجیب به سوی ماکیاولی کشیده شد; وی او را “زیرکترین فلورانسی” و نیز “هوشمندترین ... مرد دوراندیش” نامید. اما از درهم آمیختن حق با قدرت پرهیز کرد، فقط آن را در میان افراد “وضع طبیعی” و میان دولتهای پیش از برقرار شدن قانون موثر بینالمللی بخشودنی میدانست.

اسپینوزا همه این نفوذها را در یک معبد فکری، که از حیث منطق آشکار، هماهنگی، و وحدت با هیبت مینمود، آبدیده کرد و به قالبی جدید درآورد. همانطور که دوستان و دشمنانش

ص: 746

خاطرنشان میکردند، در این معبد شکافهایی نیز وجود داشتند: اولدنبورگ، با توانایی، اصول متعارف و باز نمودهای آغازی کتاب علم اخلاق را مورد انتقاد قرار داد، واوبروگ آنها را تحت یک تجزیه و تحلیل وسواسی، که مختص نژاد ژرمن است، درآورد.، منطقش بسیار برجسته، اما به طور خطرناکی قیاسی بود; با وجودی که بر تجربه شخصی استوار بود، یک هنرمندی فکری به شمار میرفت که بیشتر بر هماهنگی درونی متکی بود تا واقعیت عینی. اطمینان اسپینوزا به استدلالش (غیر از این چه راهنمایی میتوانست داشته باشد) تنها گستاخی او بود. وی مطمئن بود که انسان میتواند خداوند یا واقعیت ذاتی و قانون جهانی را درک کند; مکرر به این عقیده اعتراف کرد که توانسته است آیینهایش را بیچون و چرا و عاری از ابهام به ثبوت برساند; و بعضی اوقات با چنان اطمینانی صحبت میکرد که درخور کف ناچیزی که به تجزیه و تحلیل دریایی میپردازد نبود. اگر منطق یک تسهیل عقلی و یک وسیله یابنده عقل جوینده باشد، و نه ساختمان دنیا، آن وقت چه لذا منطق گریزناپذیر جبر (بنا به اعتراف هاکسلی) آگاهی را به یک پدیده فرعی مبدل میسازد یعنی ضمیمه آشکارا زاید فرایندهای روانی فیزیکی، که با مکانیک علت و معلول میتوانند بدون آن کاملا به کار خود ادامه دهند و با وجود این، هیچ چیز واقعیتر و موثرتر از آگاهی به نظر نمیرسد. پس از آنکه منطق سخنش را گفت، “راز بزرگ هنوز به جای میماند.” این مشکلات ممکن است در ناخوشایند افتادن فلسفه اسپینوزا در قرن اول پس از مرگش سهمی داشته باشد; اما انتقاداتش بر کتاب مقدس، پیشگوییها، معجزات، و تصورش از خداوند که او را دوستداشتنی، غیر شخصی، و ناشنوا میدانست با خشم و نفرت روبرو شد. یهودیان وی را فرزند خائن قوم خود میدانستند و مسیحیان او را به عنوان شیطانی که در زمره فیلسوفان آمده است، و ضد مسیحی که میکوشد مفهوم، ترحم، و امید را از دنیا بردارد، لعن میکردند.حتی بدعتگذاران نیز محکومش کردند. بل از این گفتار اسپینوزا که همه اشیا و بشر حالات یک ذات، علت، یا خدا هستند متنفر شد; بل گفت پس چنین برمیآید که خداوند عامل حقیقی همه اعمال، و علت اصلی همه بدیها، جنایات و جنگهاست; و هنگامی که یک ترک یک مجارستانی را میکشد، در حقیقت، این خداوند است که خودش را میکشد; بل (در حالی که ذهنی بودن بدی را فراموش کرده بود) اعتراض کنان گفت که این “پوچترین و شریرانهترین فرضیه هاست.” لایبنیتز تا ده سال (1676-1686) سخت تحت تاثیر اسپینوزا قرار داشت. نظریه مونادها، به عنوان مراکز نیروی روانی، ممکن است تا حدی مدیون این عقیده اسپینوزا باشد که “همه چیز به نحوی جاندار است.”1 لایبنیتز زمانی اعلام کرد که وی فقط از یکی از جنبه های فلسفه

---

(1) طبق نظریه لایبنیتز، مونادها ذرات بسیط با جوهر ساده و تنها ذرات حقیقی هستند و مادیات، اگر چه سخت به هم پیوسته و مربوطند، ظواهری بیش نیستند.-م.

ص: 747

اسپینوزا رنجیده خاطر شد رد علل نهایی، یا طرح خدایی، در فرایند کیهانی. هنگامی که فریاد مخالف علیه “الحاد” اسپینوزا همهجا گیر شد، لایبنیتز به عنوان سهم “کوشش برای صیانت نفس” خود به آن پیوست.

اسپینوزا در جنبش روشنگری فرانسه سهمی اندک و پنهانی داشت. سران آن انقلاب انتقاد اسپینوزا بر کتاب مقدس را به عنوان اسلحهای علیه کلیسا به کار بردند و جبر، انکار طرحی در طبیعت و اخلاقیات طبیعت گرایانه او را مورد ستایش قرار دادند. اما از اصطلاحات مذهبی و رازوری ظاهری کتاب علم اخلاق به سرگشتگی افتادند. ما میتوانیم عکسالعمل ولتر یا دیدرو، هلوسیوس یا اولباک را در مقابل سخنانی از قبیل “عشق ذهنی عقل نسبت به خداوند همان عشقی است که خداوند نسبت به خود دارد” تصور کنیم.

روح آلمانی از این قسمت از افکار اسپینوزا بیشتر استقبال نکرد. بنا به مکالمهای که فردریش یا کوبی آن را گزارش کرده است (1780)، لسینگ نه تنها اعتراف کرد که در تمام دوران بلوغ زندگی خود پیرو اسپینوزا بوده است، بلکه تایید کرد که “فلسفهای برتر از فلسفه اسپینوزا نیست.” این امر در حقیقت همان وحدت مبتنی بر اصل همه خدایی طبیعت و خداوند بود که آلمان نهضت رمانتیک را پس از “روشنگری” زمان فردریک کبیر به هیجان آورد. یاکوبی، مدافع “فلسفه احساس” جدید، در زمره نخستین مدافعان اسپینوزا قرار داشت (1785); نووالیس، یک آلمانی رمانتیک دیگر، اسپینوزا را “انسان مست خدا” خواند. هردر میپنداشت که در علم اخلاق آشتی مذهب و فلسفه را یافته است; و شلایر ماخر، دانشمند آزادمنش الاهیات، در مورد اسپینوزا نوشت: “اسپینوزای مقدس و تکفیر شده.” گوته جوان (خود میگوید) اولین بار که کتاب علم اخلاق را خواند، از دین برگشت; از آن پس، مکتب اسپینوزا در نظم و نثر (غیر جنسی) وی نفوذ کرد; تا حدی تحت تاثیر آرام کتاب علم اخلاق بود که از میان رمانتیسم وحشی گوتس فون برلیشینگن و رنجهای ورتر جوان به وضع رفیع و با شکوه زندگی بعدیش رسید. کانت زمانی چند سیلان این نفوذ را قطع کرد; اما هگل اعتراف کرد که “برای فیلسوف شدن، انسان باید نخست اسپینوزا باشد”; و خدای اسپینوزا را به “عقل مطلق” تعبیر کرد. احتمالا شمهای از “کوشش برای صیانت نفس” اسپینوزا در “اراده زندگی” شوپنهاور و “اراده معطوف به قدرت” نیچه وارد شده است.

انگلستان تا دو قرن اسپینوزا را از راه شایعات میشناخت و او را همچون غولی دور و وحشتانگیز محکوم میکرد. ستیلینگ فلیت (1677) به طور مبهم وی را “نویسنده فقیدی (که) در میان بسیاری از طرفداران الحاد شهرت و رواج دارد” توصیف میکند. یک استاد اسکاتلندی به نام جورج سینکلر (1685) از “گروهی شریر از طبقات پست که، به پیروی از نظریات هابز و اسپینوزا، به دین بیاعتنا هستند و کتاب مقدس را تحقیر میکنند” نام برده است. سر جان اولین (1699) رساله الاهیات و سیاست را “کتابی بدنام” و “مانعی زیانبخش

ص: 748

در راه پویندگان حقیقت مقدس” خواند. بارکلی (1732)، در حالی که اسپینوزا را در زمره “نویسندگان ضعیف و شریر” میشمارد، او را “رهبر بزرگ بیدینان زمان ما” میپندارد. در اواخر سال 1739، هیوم لاادری محتاطانه از “فرضیه زشت” “آن ملحد معروف” و “اسپینوزای همه جا بدنام” به لرزه افتاد. همزمان با جنبش رمانتیک در اواخر قرن هجدهم و سرآغاز قرن نوزدهم بود که فلسفه اسپینوزا واقعا در افکار انگلیسی وارد شد. سپس وی بیش از هر فیلسوف دیگر الهامبخش فلسفه مابعدالطبیعه جوان و تازه رسیده ورد زورث، کولریج، شلی، و بایرن شد. شلی قسمتهایی از رساله الاهیات و سیاست را در یادداشتهای ملکه مب نقل و ترجمه آن را آغاز کرد; بایرن هم برای آن ترجمه یک پیشگفتار نوشت; مقداری از این ترجمه به دست یکی از منتقدان انگلیسی افتاد که، چون پنداشت از نوشته های خود شلی است، آن را “نظریات بسیار ناپخته ... شاگرد مدرسهای که سزاوار انتشار نیست” نامید. جورج الیت کتاب علم اخلاق را با ارادهای مردانه ترجمه کرد; جیمز فرود و مثیو آرنلد نفوذ اسپینوزا را در تکامل ذهنی خود تایید کردهاند. از میان همه محصولات عقلی بشر، دین و فلسفه گوییا بیشتر پایدار میمانند. پریکلس چون در زمان سقراط میزیست، آوازه یافت.

ما اسپینوزا را در میان دیگر فیلسوفان به این سبب دوست میداریم که یک قدیس بود; با فلسفه میزیست و با فلسفه مینوشت. این مطرود، که هیچ یک از مذهب وی را نمیپذیرفت، به فضیلت و تقوای مذاهب بزرگ احترام میگذاشت و آنها را در خود مجسم ساخت، حال آنکه هیچ یک از آن مذاهب نمیگذاشت که وی خداوند را به شیوهای که مورد پذیرش علم و دانش باشد تصور کند. اکنون به آن زندگی وقف شده و اندیشه متمرکز نظر میافکنیم، عنصری از شرافت و بزرگواری در آن میبینیم و در نتیجه وادار میشویم که در مورد انسان خوب بیندیشیم. بگذارید نیمی از آن تصویر وحشتانگیزی را که سویفت از بشریت ترسیم کرد بپذیریم; بگذارید قبول کنیم که در هر نسل از تاریخ انسان، تقریبا در همه جای دنیا، موهومات، تدلیس، دورویی، فساد، سنگدلی، بیرحمی، جنایت، و جنگ مییابیم: در برابر اینها خدمت شاعران، آهنگسازان، هنرمندان، دانشمندان، فیلسوفان، و قدیسان قرار دارد. همان انسانی که سویفت بیچاره تلافی ناکامیابی جسمی خود را بر سرش فرود آورد، نمایشهای شکسپیر، موسیقی باخ و هاندل، قصیده های کیتس، جمهور افلاطون، اصول نیوتن، و علم اخلاق اسپینوزا را نوشت; هموپارتنون را بنا، و سقف نمازخانه سیستین را نقاشی کرد; مسیح را، با وجودی که مصلوبش کرد، به تصور آورد و عزیز شمرد. انسان همه این کارها را کرد; نگذارید هیچگاه نومید شود.

ص: 749

فصل بیست و سوم :لایبنیتز - 1646-1716

I- فلسفه قانون

یک اختلاف بزرگ اخلاقی و فکری اسپینوزا را از لایبنیتز جدا میسازد. آن یهودی تنها و گوشهنشین، که کیش یهود وی را طرد کرده بود و مسیحیت را هم نمیپذیرفت، در یک پستو با فقر و نداری میزیست، فقط دو کتاب به پایان رساند، آرام آرام یک فلسفه اصیل دلیرانهای به وجود آورد که همه ادیان را از خود بیگانه میساخت، و در چهلسالگی از بیماری سل درگذشت; این آلمانی دنیا دیده با سیاستمداران و دربارها مراوده داشت، تقریبا به همه کشورهای اروپای باختری مسافرت کرد، نفوذش را حتی تا روسیه و چین گسترش داد، هم مذهب کاتولیک و هممذهب پروتستان را پذیرفت، تعدادی از دستگاه های فکری را پذیره شد و به کار بست، پنجاه رساله نوشت، مشتاقانه خداوند و جهان را با خوشبینی مایوسانهای پذیرفت، هفتاد سال زیست، و با سلف خود فقط در تنهایی هنگام دفن شباهت داشت. در اینجا طی یک نسل دو قطب متضاد از فلسفه جدید دیده میشوند.

اما، پیش از آنکه در خصوص این مرد متلون و دمدمی چیزی بگوییم، اجازه دهید شماری از اندیشمندان کم اهمیتتر آلمانی را بشناسیم. زاموئل فون پوفندورف سیر زندگی را در 1632، یعنی همزمان با اسپینوزا و لاک، آغاز کرد. پس از تحصیل در لایپزیگ و ینا، به سمت آموزگار خصوصی در خانواده یک سیاستمدار سوئدی، به شهر کپنهاگ رفت; موقعی که سوئد به دانمارک اعلام جنگ داد، وی را همراه آن سوئدی بازداشت کردند; وی با تنظیم یک قانون بینالمللی کسالت ناشی از زندان را تخفیف داد. چون از زندان آزاد شد، به لیدن رفت و در آنجا نتایج کارش را به نام ارکان قانون بینالمللی منتشر ساخت (1661) که خرسندی پرنس پالاتینا، کارل لودویگ، را (همو که بعدا اسپینوزا را هم دعوت کرد) آن چنان فراهم آورد که حکمران وی را به هایدلبرگ فرا خواند و یک کرسی اقتصادی قانون طبیعی و بینالمللی نخستین

*****تصویر

متن زیر تصویر : (باسمه از طرح چهره) یوهان گوتفرید آوئرباخ: گوتفرید ویلهلم فون لایبنیتز (آرشیو بتمان)

ص: 750

کرسی در این رشته در تاریخ برایش به وجود آورد. پوفندورف در آنجا تحقیقات خود را در خصوص قلمروهای آلمانی به نام وضعیت امپراطوری ژرمنی تصنیف کرد (1667)، که چون به امپراطوری مقدس روم و امپراطورانش حملهور شده بود، لئوپولد اول را به وحشت انداخت. پوفندورف به سوئد مهاجرت کرد، به دانشگاه لوند رفت (1670) و در آنجا شاهکارش را به نام پیرامون حق طبیعت و مرد منتشر کرد (1672). چون میکوشید بین هابز و گروتیوس میانجیگری کند، “قانون طبیعت” را نه با “جنگ فرد علیه همه”، بلکه با اوامر “عقل درست” یکی دانست. وی “حقوقی طبیعی” (حقوقی که متعلق به همه موجودات معقول است) را شامل حال یهودیان و ترکها نیز کرد و گفت که قانون بینالمللی نباید فقط بین دولتها و کشورهای مسیحی مذهب رایج باشد، بلکه باید در مراوده آنان با “کفار” نیز رعایت گردد. وی، حدود یک قرن پیش از ژانژاک روسو، اعلام کرد که اراده و خواسته دولت مجموعی است از اراده یا خواست افراد جزو آن و همیشه هم باید چنین باشد; اما بردگی را به عنوان وسیلهای برای کاهش تعداد گدایان، ولگردان و دزدان مطلوب میشمرد.

بعضی از کشیشان و روحانیون سوئدی تصور میکردند که این نظرات برای خداوند و کتاب مقدس در فلسفه سیاسی اهمیت چندانی قایل نشدهاند; آنها سخت خواستار شدند که پوفندورف را به آلمان برگردانند، اما کارل یازدهم وی را به استکهلم خواند و او را به سمت زندگینامهنویس سلطنتی منصوب داشت. این استاد با نوشتن زندگینامه شاه و تاریخ سوئد، قرضش را به وی ادا کرد. در سال 1687 پوفندورف، شاید به چشمداشت مسافرت، رسالهای را که در خصوص رابطه دین مسیح با زندگی مدنی نوشته و در آن از آزادی مذهب پشتیبانی کرده بود به برگزیننده بزرگ براندنبورگ تقدیم کرد. بلافاصله دعوتی را به سوی برلین پذیرفت، به سمت زندگینامه نویس بخصوص فردیک ویلهلم منصوب شد، به رتبه بارونی ارتقا یافت، و هم در آنجا درگذشت (1694). نوشته هایش تا پنجاه سال در فلسفه سیاسی و قانونی اروپای پروتستان حجت بودند، و تحلیل واقعبینانه آنها از روابط اجتماعی به سست کردن نظریه حق الاهی شاهان یاری داد.

زوال تفسیر امور انسانی از جنبه الاهیات در دوران زندگی بالتازار بکر و کریستیان توماسیوس شدت یافت. بکر کشیشی هلندی بود که ریاست روحانی یک گروه را در فریسلاند عهدهدار بود. چون ایمانش با خواندن دکارت سستی گرفت، بر آن شد که عقل را در مورد کتاب مقدس به کار برد. وی شیاطین کتاب مقدس را به اوهام یا استعارات عامه تعبیر کرد; در خصوص تاریخ مفهوم شیطان بیش از مسیحیت به تحقیق پرداخت، آن را تداخل بیگانه در دین مسیح دانست، چنین نتیجه گرفت که شیطان افسانه بودهاست، و وجودش را طی یک رساله به زبان هلندی به نام دنیای شیطانی (1690) انکار کرد. کلیسا نوشته های بکر را سخت سانسور کرد، زیرا میپنداشت که ترس از شیطان سرآغاز حکمت است. شیطان تا حدودی

ص: 751

اعتبارش را از دست داد، اما نه پیروانش را.

توماسیوس نبرد را ادامه داد. در آن هنگام که هنوز کتاب مقدس را راهنمای دین و رستگاری میپنداشت، خواستار پیروی از قانون عقل، ایمان از روی شواهد و مدارک، و تشویق آزادی مذهب شد. چون در لایپزیگ استاد قانون طبیعی بود (1684-1690)، اولیای دانشکده و روحانیون را از اصالت نظرات، روش، و زبان خود رنجانید.وی با خنده مستانه خاص آلمانی به نبرد با موهومات عصر خویش پرداخت; در خصوص بیرون کشیدن شیطان از مذهب با بکر همعقیده بود; وی اعتقاد به جادوگری را جهالتی شرمآور، و تعقیب و شکنجه قانونی “جادوگران” را بیرحمی جنایتکارانه میدانست و آن را محکوم ساخت; بر اثر نفوذ وی بود که محاکمات جادوگری در آلمان پایان پذیرفتند. از همه بدتر اینکه به جای زبان لاتینی به زبان آلمانی تدریس میکرد و نیمی از حیثیت تعلیم و تربیت را بدین وسیله از آن گرفت. در سال 1688 انتشار نشریهای را برای انتقاد کتاب و عقاید آغاز کرد; این را میشد نخستین مجله جدی آلمانی به شمار آورد، اما نقش علمی آن را ساده گرفت، تعلیم و پژوهش دانش را با بذلهگویی آمیخت، و خود آن را افکاری خندهآور و جدی، عقلانی و ابلهانه در خصوص همه نوع کتب و سوالات لذتبخش و مفید میخواند. دفاع وی از متورعان در برابر کشیشان متعصب، و از ازدواج بین لوتریها و کالونیها، مقامات بالا را چنان به وحشت انداخت که وی را از نوشتن و تدریس ممنوع و سرانجام بازداشت کردند (1690). به سوی برلین فرار کرد; برگزیننده فردریک سوم کرسی استادی را در دانشگاه هاله به وی محول کرد; وی در سازماندهی آن دانشگاه همت گماشت و بزودی آن را به صورت پر شورترین مرکز فکری آلمان در آورد. لایپزیگ در 1709 مجددا از وی دعوت کرد تا برگردد. آن دعوت را نپذیرفت و سی و چهار سال، یعنی تا آخر عمر، در هاله باقی ماند. وی جنبش “روشنگری” آلمان را، که لسینگ و فردریک کبیر را به بار آورد، افتتاح کرد.

بعضی از طرفداران وی عصیان خود را تا مرحله الحاد کامل پیش بردند. ماتیاس کنوتسن اهل هولشتاین همه عقاید ماورای طبیعی را رد کرد و اعلام داشت: “بالاتر از همه، خدای را هم انکار میکنیم.” وی بر آن بود که، به جای مسیحیت، کلیساها، و کشیشان، یک “مذهب بشریت” تحققی درست همان سان که اوگوست کنت بعدها چنین میاندیشید وضع کند و اخلاق را تنها بر پایه آموزش و پرورش طبیعتگرایانه وجدان بنیاد نهد (1674). ادعا کرد هفتصد مرید دارد; احتمالا این اغراق بود; اما مشاهده میکنیم که بین سالهای 1662 و 1713 حداقل بیست و دو کتاب به منظور اشاعه یا رد الحاد منتشر شدند.

لایبنیتز از “پیروزی آشکار آزاداندیشان” متاسف بود. حدود سال 1700 نوشت: “در روزگار ما بسیاری مردم به مکاشفه الاهی ... یا معجزات کمتر احترام میگذارند، “ و در 1715 اضافه کرد: “دین طبیعی رو به ضعف میگذارد. بسیاری معتقدند که ارواح جسمانی هستند; دیگران

ص: 752

معتقدند که حتی خداوند هم جسمانی است. آقای لاک و پیروانش از خود میپرسیدند که آیا روح مادی است و طبیعتا فناپذیر.” لایبنیتز خود چندان به ایمانش پایبند نبود، اما چون به دنیا و دربارهای آن دلبسته بود، در شگفت بود که خردگرایی به کجا میانجامد و بر سر کلیساها، اخلاقیات، و تاجهای شاهی چه خواهد آورد. آیا پیروان این مذهب را میتوان با واژه ها و شیوه های خود شان پاسخ گفت، و ایمان مذهبی پدران را به خاطر حفظ سلامت کودکان نجات داد

II- مسافرتها

گوتفرید ویلهلم لایبنیتز دو ساله بود که جنگ سی ساله به پایان رسید; وی در یکی از بیثمرترین و نافرخندهترین دوران تاریخ آلمان بزرگ شد. از همه امکانات تحصیلی موجود برخوردار بود، زیرا پدرش استاد فلسفه اخلاق در دانشگاه لایپزیگ بود. گوتفرید “کودکی نابغه” و علاقمند به دانش و عاشق کتاب بود. کتابخانه پدری با دعوت “بردار و بخوان” به رویش باز بود. زبان لاتینی را در هشت سالگی و زبان یونانی را در دوازدهسالگی آغاز کرد; تاریخ را حریصانه میآموخت; وی به یک “بسیاردان” مبدل شد. در پانزدهسالگی به دانشگاهی وارد شد که توماسیوس مشوق یکی از آموزگارانش بود. بیست ساله بود که برای برای امتحان دکترای حقوق نامنویسی کرد; دانشگاه لایپزیگ به سبب کمی سن تقاضایش را نپذیرفت، اما بزودی درجه دکترا را از دانشگاه نورنبرگ در آلتدورف گرفت. رساله دکترای وی چنان مورد توجه واقع شد که بلافاصله مقام استادی دانشگاه را به وی پیشنهاد کردند. وی نپذیرفت و گفت که “هدفهای دیگری در سر دارد”. تعداد انگشت شماری از فیلسوفان بزرگ کرسی دانشگاه داشتهاند. چون از نظر اقتصادی تامین و از نظر عقلانی آزاد بود، راه بسیاری از جنبشها و فلسفه هایی را که آلمان نوخاسته را به جنبش درآورده بودند پویید. در لایپزیگ اصول مدرسی را مطالعه کرده بود; بسیاری از اصطلاحات و عقاید شان را، از قبیل برهان وجود شناختی خدا، پذیرفت. سنت کامل دکارتی را جذب کرد، اما با ایرادات و اتمیسم گاسندی آن را بیامیخت. آنگاه سراغ هابز رفت و وی را به عنوان “باریک بین” ستود و مدتی در مادهگرایی به مطالعه پرداخت. چندی در نورنبرگ به سر برد (1666-1667) و مشرب رازورانه روزنکرویتسیان (برادران صلیب گلگون) را، که کیمیاگران، طبیبان کشیشان حدود سال 1654 آن را بنیان گذاشته بودند، آزمود. به منشیگری آن گروه درآمد و همانند نیوتن، رقیب آیندهاش در کیمبریج، به کیمیاگری پرداخت.

هیچ نظریه و عقیدهای را ناآزموده رها نکرد. تا پیش از بیست و دو سالگی چند رساله نوشته بود که از حیث حجم کوچک و از لحاظ اصالت قابل توجه بودند.

یکی از آنها به نام روش جدید تعلیم و فراگیری قانون مورد توجه خاص دیپلماتی به نام

ص: 753

یوهان فون بوئینبورگ، که در آن زمان در نورنبرگ میزیست، قرار گرفت، و او به نویسنده جوان توصیه کرد که آن را به اسقف اعظم برگزیننده ماینتس هدیه کند; و ترتیبی داد تا شخصا آن را تقدیم نماید. این نقشه عملی شد و لایبنیتز در سال 1667 به خدمت برگزیننده وارد شد نخست به عنوان دستیار در تجدیدنظر در قوانین، و سپس به عنوان مشاور. پنج سال در ماینتس اقامت کرد و در آنجا با کشیشان، الاهیات و مراسم مذهبی کاتولیک آشنا شد و به این فکر افتاد تا فرقه های پراکنده مسیحی را مجددا یگانگی بخشد. اما برگزیننده به لویی چهاردهم بیش از لوتر علاقهمند بود، زیرا آن پادشاه سیریناپذیر ارتشهایش را به فروبومان و لورن، یعنی کاملا نزدیک آلمان، گسترش داده بود و آشکارا میخواست راین را تصرف کند. چگونه میتوان او را متوقف ساخت لایبنیتز برای این مهم نقشهای داشت در حقیقت دو نقشه، که برای یک جوان بیست و چهارساله بسیار فوقالعاده مینمود. اول اینکه ایالات باختری آلمان برای دفاع متقابل به صورت یک دولت واحد درآیند (1670). دوم اینکه لویی را برای انصراف از آلمان به گرفتن مصر از دست ترکها تشویق کند. در آن زمان روابط بین فرانسه و ترکیه بحرانی بود; اگر لویی (128 سال مقدم بر ناپلئون) ارتشی را برای تصرف مصر گسیل میداشت، میتوانست بر راه های بازرگانی از جمله بازرگانی هلند که از اروپا به شرق میرفت و از مصر میگذشت، تسلط یابد; خاک فرانسه را از جنگ در امان دارد; به خطر امپراطوری عثمانی برای عالم مسیحیت پایان دهد; و به جای لقب تازیانه اروپا، که آن موقع داشت، به لقب نجات دهنده اروپا مفتخر شود. بنابراین، بوئینبورگ به لویی نامه نوشت و طرح اصلی آن نقشه را، که به خط خود لایبنیتز بود، در جوف آن گذاشت.1

سیمون آرنو دو پومپون، وزیر امور خارجه فرانسه، از لایبنیتز دعوت کرد (فوریه 1672) تا به فرانسه بیاید و آن نقشه را شخصا به شاه تقدیم کند. این سیاستمدار بیست و شش ساله در ماه مارس راهی پاریس شد.

ژنرالها وی و خودشان را به سرگیجه دچار کردند. در آن وقت که لایبنیتز به پاریس رسید. لویی با ترکان مصالحه کرده بود و تدارک حمله به هلند را میدید; در ششم آوریل اعلان جنگ داد. پومپون به لایبنیتز اطلاع داد که جنگهای صلیبی دیگر کهنه شدهاند و مانع از آن شد که شاه را ملاقات کند. این فیلسوف، که هنوز امیدوار بود، یادداشتی برای دولت فرانسه نوشت که خلاصه آن را به نام طرح مصر برای بوئینبورگ فرستاد. اگر این پیشنهاد به مرحله عمل در میآمد، فرانسه به جای انگلستان هند را تسخیر میکرد و بر دریاها مسلط میشد. دریاسالار

---

(1) شپنگلر گفته است: “حتی این لایبنیتز جوان اصلی را بنیان گذاشت که ناپلئون آن را، پس از واگرام، به مرحله عمل درآورد; یعنی متصرفات راین و بلژیک برای همیشه نمیتوانستند وضع فرانسه را بهبود بخشند و تنگه سوئز کلید تسلط بر دنیا خواهد شد.”

ص: 754

ماهان گفت که تصمیم لویی، “که باعث مرگ کولبر شد و ترقی فرانسه را تباه ساخت، بر چند نسل اثر گذاشت.” بوئینبورگ پیش از دریافت طرح مصر درگذشت و لایبنیتز در مرگ یک دوست بیشایبه و فداکار سوگوار شد; تا حدودی به خاطر همین دلیل به ماینتس برنگشت. به علاوه، در جریانهای فکری پاریس درگیر شد و آنها را از چیزهای که حتی در پیرامون برگزیننده آزادمنش و روشنفکر وجود داشتند مهیجتر یافت. در همین دوران که با آنتوان آرنو پور روایال، مالبرانش، کریستیان هویگنس، و بوسوئه آشنایی حاصل کرد. هویگنس وی را به سوی ریاضیات عالی سوق داد، و لایبنیتز محاسبات بینهایت را آغاز کرد، که سرانجام به کشف حساب دیفرانسیل و انتگرال رهنمونش بود.

در ژانویه 1673، از طرف برگزیننده ماینتس، برای انجام ماموریتی نزد چارلز دوم، از دریای مانش عبور کرد و به انگلستان رفت. در لندن با اولدنبورگ و بویل آشنا شد و شوق بیداری دانش را در آنجا مشاهده کرد. چون در ماه مارس به پاریس برگشت، اکثر اوقاتش را صرف ریاضیات کرد. وی ماشین حسابی اختراع کرد که ضرب و تقسیم و حتی جمع و تفریق را بهتر از ماشین اختراع پاسکال انجام میداد. در ماه آوریل، غیابا وی را به عضویت انجمن سلطنتی برگزیدند. در 1675 حساب دیفرانسیل و در سال 1676 حساب بینهایتیک را کشف کرد و سیستم علامتی موفقیت آمیزش را صورتبندی کرد. دیگر هیچ کس لایبنیتز را به سرقت کشف نیوتن در همین زمینه متهم نمیساخت نیوتن در 1666 ظاهرا به کشفیاتی نایل آمده بود، اما تا 1692 آن را منتشر نکرد; لایبنیتز حساب دیفرانسیل را در 1684 و حساب انتگرال را در 1686 منتشر کرد هیچ شک نیست که نیوتن ابتدا به این کشف دست یافته و لایبنیتز مستقلا به کشفیاتش نایل آمده بود و آنها را پیش از نیوتن منتشر ساخت; و برتری سیستم علامتی لایبنیتز بر رقمنگاری نیوتن ثابت شد.

اسقف اعظم ماینتس در ماه مارس 1673 درگذشت، و در نتیجه، لایبنیتز بدون شغل رسمی و دولتی رها شد.

کمی بعد، یک قرارداد استخدام امضا کرد تا در خدمت یوهان فردریک، دوک برونسویک لونبورگ، به سمت کتابدار کتابخانه آن دوکنشین در هانوور به کار مشغول شود. لایبنیتز، که شیفته پاریس بود، تا 1676 در آن شهر ماند، سپس، سر فرصت، از راه لندن، آمستردام، و لاهه به سوی هانوور عزیمت کرد. در آمستردام با پیروان اسپینوزا به گفتگو پرداخت و در لاهه با خود آن فیلسوف ملاقات کرد. اسپینوزا در اعتماد کردن به او مردد بود، زیرا لایبنیتز میخواست که دو آیین کاتولیک و پروتستان را، که ممکن بود متفقا آزادی فکر را از میان بردارند، باهم آشتی دهد. لایبنیتز توانست بر سو ظن اسپینوزا فایق آید و اسپینوزا به وی اجازه داد تا دستنوشته علم اخلاق را بخواند و حتی قسمتهایی چند از آن را یادداشت کند. این دو مرد باهم به چندین بحث طولانی پرداختند. لایبنیتز پس از مرگ اسپینوزا سخت کوشید تا نفوذ

ص: 755

آن یهودی مقدس را بر خود پنهان نگاه دارد.

در پایان سال 1676 به هانوور رسید و چهل سال بقیه عمر را در خدمت امرای پی در پی برونسویک گذراند.

امیدوار بود که به سمت مشاور دولت برگزیده شود، لیکن دوکها سمت کتابداری و نوشتن تاریخ خانوادگی خود را به وی سپردند. وی این وظایف را به نوبت خوب انجام داد. تاریخ پرحجمش، به نام تاریخچه خاندان برونسویک، با مدارک اصیلی که ساعیانه گرد آورده بود وزن و درخشندگی خاصی به دست آورد; تحقیقات نسبشناسی او در ایتالیا مبدا مشترک سلسله های استه و برونسویک را ثابت کردند; و با وجودی که موضوع کتابش وقت نابغه جاهطلبی مثل وی را سخت گرفته بود، آن قدر زنده ماند تا دید که خانواده برونسویک وارث تاج و تخت انگلستان شد. سخت میکوشید تا یک آلمانی میهنپرست باشد; از مردم آلمان خواست تا زبان مادری را در قوانین به کار ببرند، اما خود رساله هایش را به زبان لاتینی یا فرانسوی مینوشت نمونه یک “اروپایی خوب” و ذهن جهان وطنی بود. به شاهزادگان آلمانی هشدار داد که حسادتهای تفرقهآور آنها، و تعمد شان در ضعیف کردن قدرت امپراطوری، آلمان را محکوم به تبعیت از کشورهای بهتر تمرکز یافته ساخته و آن را به میدان نبرد جنگهای مداوم بین فرانسه، انگلستان و اسپانیا مبدل کرده است.

امید پنهانی وی این بود که بیشتر به امپراطور و امپراطوری خدمت کند تا به امرای ایالات مجزا; وی یکصد نقشه سیاسی، اقتصادی، دینی، و اصلاح روش آموزشی داشت، و، مثل ولتر، معتقد بود که اگر رهبری دولت اصلاح شود بهتر است تا آموزش تدریجی به توده هایی داده شود که چندان در فکر معاش و زندگی خود هستند که فرصت تفکر ندارند. در 1680 که کتابدار سلطنتی درگذشت، لایبنیتز خواستار آن سمت شد، اما اضافه کرد که آن را نمیپذیرد مگر اینکه با آن سمت عضویت شورای خصوصی امپراطور را هم به وی بدهند.

درخواستش مورد پذیرش قرار نگرفت. چون به هانوور برگشت، دوستی شاهزاده خانم سوفیا، زوجه برگزیننده، اندکی موجب تسلی خاطرش را فراهم ساخت و بعدها دوستی دخترش سوفیا شارلوت را هم به دست آورد; همین دختر بود که او را به دربار پروس وارد کرد، به وی کمک کرد تا آکادمی برلین را تاسیس کند(1700)، و در نوشتن کتاب عدل الاهی یا تئودیسه الهامبخش وی شد. در بقیه عمر زندگی سادهاش را با مکاتبه با متفکران بزرگ، با دادن یاریهای مهم به فلسفه، و با نقشه متهورانهاش برای وحدت مسیحیت تعالی بخشید.

III- لایبنیتز و مسیحیت

آیا خودش مسیحی بود البته از نظر ظاهر بله; مرد پرذوقی چون وی که بخواهد از فلسفه به کار سیاست بپردازد باید خودش را به لباس الاهیات زمان و مکانش بپوشاند. در پیشگفتار

ص: 756

کتاب عدل الهی یا تئودیسه نوشته است: “من به همه کارها دست زدم تا ضرورت تهذیب اخلاقی را ملاحظه کنم.” کتابهایی که در طول مدت زندگی منتشر کرد در ایمان نمونه بودند; در آنها از تثلیث، معجزات، فیض الاهی، اراده آزاد، و خلود روح دفاع کرده و به آزاداندیشان آن زمان که موجب فساد بنیان اخلاقی نظام اجتماعی میشدهاند، سخت تاخته است. با همه این احوال، “بندرت به کلیسا میرفت ... و چندین سال در مراسم تناول عشای ربانی شرکت نجست;” سادهدلان هانوور وی را به “بیایمان” ملقب ساخته بودند.

برخی از دانشجویان دو فلسفه متضاد را به وی نسبت دادهاند: یکی برای مصرف عمومی و آسایش شاهزاده خانمها، و دیگری “تایید صریح و آشکار اصول فلسفه اسپینوزا.” لایبنیتز هرگاه میخواست منطقی باشد، در قالب فلسفه اسپینوزا میرفت; لاجرم، در آثار منتشر شدهاش مواظب بود که غیر منطقی باشد.” کوشش در راه آشتی دادن آیین کاتولیک و پروتستان وی را به بیقیدی متهم ساخت. علاقهاش به وحدت و سازش بر الاهیاتش چیره و مسلط بود; در حالی که میکوشید از واعظان پرهیز کند، سعی داشت آنها را به یکدیگر نزدیک سازد. چون عمیقا میاندیشید، اختلافات سطحی را به حداقل رساند; اگر مسیحیت نوعی حکومت بود، دگرگونیهای مذهبی آن را ابزار خداپرستی و حسن نیت نمیدانست، بلکه آنها را موانع نظم و آرامش میپنداشت.

در سال 1677 امپراطور لئوپولد اول کریستوفر روخاس د سپینولا، اسقف اسمی تینا در کروآسی، را به دربار هانوور فرستاد تا به دوک یوهان فردریک، که خود به کیش کاتولیک گرویده بود، پیشنهاد نماید تا در مجاهده برای وحدت پروتستانها و رم شرکت جوید. احتمالا این نقشه یک هدف سیاسی بود: برگزیننده در آن هنگام نیازمند پشتیبانی امپراطور و لئوپولد نیز برای مقابله با ترکها به آلمانی نیرومندتر و متحدتر امیدوار بود. سپینولا زمانی چند بین وین و هانوور در آمد و شد بود و این مهم پیشرفت کرد. هنگامی که بوسوئه اعلامیه های گالیکان را، که کشیشان فرانسوی بدان وسیله پاپ را به مبارزه طلبیدند، تهیه و تنظیم میکرد (1682)، گویا لایبنیتز امیدوار شده بود که آلمان و فرانسه در یک اتحادیه کاتولیک مستقل از نفوذ دستگاه حکمروایی پاپ باهم متحد شوند، و در نتیجه، از دشمنی پروتستان نسبت به آن ایمان قدیمی کاسته خواهد شد. در سال 1683، که ترکها برای محاصره وین حرکت کرده بودند، سپینولا در هانوور کنفرانسی متشکل از علمای الاهیات پروتستان و کاتولیک تشکیل داد و “قوانین و حدت کلیسایی همه مسیحیان” را به آنان تسلیم کرد.

احتمالا به خاطر همین جلسه بود که لایبنیتز به طور ناشناخته یکی از شگفتانگیزترین اسناد را، که پس از مرگش بین نامه هایش دیده شد، تنظیم کرد. آن سند دستگاه الاهیات نام داشت و حاوی اصول و آیین کاتولیک بود به نحوی که هر پروتستان خوشنیت میتوانست آن را بپذیرد. در 1819 یک ناشر کاتولیک مذهب آن را منتشر ساخت تا نشان دهد که لایبنیتز

ص: 757

پنهانی از دین اصلی خود برگشته است; احتمال میرود که آن نوشته کوششی سیاسی برای کم کردن شکاف الاهیات بین دو کیش مذهبی بود، اما ناشر حق داشت که آن نامه را بیشتر دارای رنگ کاتولیکی بشمارد. نامه با بیغرضی مختصر آغاز میشد:

پس از اینکه صمیمانه از خداوند یاری خواستم، تصمیمات گروهی را به اندازهای که برای یک فرد بشری ممکن بود کنار گذاشتم و به مجادلات مذهبی طوری نگریستم که گویی از سیارهای دیگر آمدهام، همچون یک محصل فروتن که با هیچ یک از این فرقه های مختلف آشنایی ندارد و به هیچ تعهدی پایبند نیست; پس از ملاحظات لازم، به نتیجهای که خواهم گفت رسیدم. بر خود لازم دیدم که اینها را بپذیرم، زیرا “کتاب مقدس”، آن سنت دینی بسیار کهن، ندای عقل و شاهد مطمئن حقایق، بر من واجب آورد تا اینها را در عقل هر انسان بیغرض دمساز کنم.

در آن نامه از اعتراف به ایمان به خداوند، گناهکاری ذاتی، برزخ، قلب ماهیت، میثاقهای رهبانی، دعاهای قدیسان، استفاده از بخور، شمایل مذهبی، لباس روحانی، و تبعیت دولت از کلیسا سخن به میان آورده بود.

این کرم و سخاوت نسبت به کیش کاتولیک ممکن است در اصالت سند شکی ایجاد کند. اما اعتبار آن، به عنوان اثر لایبنیتز، امروز به طور کلی ثابت شده است. شاید امیدوار بود که با جانبداری از نظریات کاتولیک، جای مناسبی برای خود در دربار امپراطور کاتولیک مذهب وین باز کند. لایبنیتز، مثل هر شکاک خوب، دیگر سیما، صدا، و بوی مراسم کاتولیک را میستود.

بنابراین، من فکر میکنم که نغمه موسیقی، هماهنگی شیرین صداها، اشعار سرودها، زیبایی لیتورژی، درخشندگی چراغها، بوی عطرها، لباسهای زیبا و گران، ظروف مقدس که با سنگهای گرانبها تزیین یافتهاند، هدایای گرانقیمت، مجسمه ها و عکسهایی که افکار مقدس بر میانگیزند، آثار شکوهمند نبوغ هنری;.. شکوه با عظمت حرکتهای دستهجمعی، بافته های زیبایی که خیابانها را زینت میبخشند، موسیقی زنگها، و خلاصه همه هدایا و نشانهای افتخاری که غرایز زاهدانه مردم آنها را بر این میدارند تا با دستان بخشنده و کریم آن را تقدیم کنند به هیچ وجه آن تحقیری را که بعضی از سادهدلان معاصر ما معتقدند در خداوند به وجود نمیآوردند. در همه موارد عقل و تجربه این را تایید میکنند.

تمام این ادله و براهین نتوانستند پروتستانها را برانگیزند. لویی چهاردهم این تزیین را با الغای فرمان نانت و جنگ وحشیانه و بیرحمانه علیه پروتستانها بشکست. لایبنیتز این آرزو را برای زمان بهتری گذاشت.

وی در 1687، برای مطالعه آرشیوهای پراکندهای که برای تصنیف کتاب تاریخچه خاندان برونسویک لازم داشت، سه سال به مسافرت در آلمان، اتریش، و ایتالیا پرداخت. در رم مقامات کلیسایی، که میپنداشتند وی به آیین کاتولیک میگرود، تصدی کتابخانه واتیکان را به وی پیشنهاد کردند; آن را نپذیرفت. متهورانه کوشید تا فرمانهای روحانی علیه کوپرنیک و گالیله را

ص: 758

لغو کند. پس از اینکه به هانوور برگشت، به این امید که شاید بتواند جنبش وحدت دنیای مسیحیت را مجددا آغاز کند، نامهنگاری سه ساله خود را با بوسوئه آغاز کرد (1691). آیا کلیسای رم نمیتواند یک شورای حقیقتا کلیسایی را مشتمل بر سران روحانی آیینهای پروتستان و کاتولیک تشکیل دهد و شورای ترانت را، که ظالمانه پروتستانها را به ارتداد متهم ساخته است، ملغا نماید اسقفی که در “گوناگونیهای کلیساهای پروتستان” خود بر این “مرتدان” تاخته بود، به شیوهای آشتیناپذیر چنین پاسخ داد: اگر پروتستانها میخواهند در سلک مذهب مقدس وارد شوند، باید از آیین خود دست بردارند و به این مجادله پایان دهند. لایبنیتز استدعا کرد که بیشتر تعمق کند. بوسوئه نیز امیدوار بود: “من هم در این معرکه پای در میان گذاشتهام ... بزودی از نظریاتم آگاه خواهی شد.” لایبنیتز در سال 1691، با همان خوشبینی معمولی خود، به مادام برینون نوشت:

امپراطور با این نظریه موافق شده است; پاپ اینوکنتیوس یازدهم و تعدادی از کاردینالها سران فرقه های رهبانی ... و بسیاری از علمای بزرگ الاهیات، که توجه خاصی به این موضوع مبذول کردهاند، شرایط امیدوارکنندهای ابراز داشتهاند. ... اغراق نیست که اگر پادشاه فرانسه و اسقفان ... که در این مورد خاص مشاور هستند، به طور مثبت اقدام کنند، موضوع نه تنها عملی است، بلکه عملش سودمند است.

اما پاسخ بوسوئه سخت کوبنده بود: تصمیمات شورای ترانت غیرقابل برگشت است; آنها پروتستانها را حقا مرتد دانستهاند; عصمت کلیسای رومی محفوظ است; هیچ کنفرانسی بین سران کاتولیک و پروتستان به نتیجهای سازنده نمیرسد مگر اینکه پروتستانها قبلا موافقت کنند که به تصمیمات و رای کلیسا در موضوعهای مورد بحث گردن نهند. لایبنیتز پاسخ داد که کلیسای رومی بارها نظریات و تعلیماتش را تغییر داده، دستورات ضد و نقیض صادر کرده، و بیدلیل و غیرعادلانه اشخاص را محکوم و تکفیر نموده است. وی اطلاع داد که “او دیگر مسئول هر پیش آمد بدی که موجب گسترش آتی شکاف موجود در کلیسای مسیحی شود نخواهد بود.” پس از آن، به کار ظاهرا امیدوارکنندهتر آشتی بین فرقه های لوتری و کالونی، منشعب از مذهب پروتستان، پرداخت; لیکن در این مورد نیز با یک ناسازگاری رو به رو شد که همچون بوسوئه سرسخت و ناسازگار بود. سرانجام، نزد خود همه الاهیات رقیب را لعن کرد و اعلام داشت که فقط دو نوع کتاب ارزشمند وجود دارد: کتابهایی که حاوی تحقیقات و نظریات ثابت شده علمی هستند، و آنهایی که از تاریخ، سیاست، یا جغرافیا سخن میپردازند. به صورت ظاهر و با عقیدتی سست بنیان، تا آخر عمر لوتری باقی ماند.

ص: 759

IV- نقد فلسفه

لاک نیمی از آثار لایبنیتز به شیوه “استدلال علیه شخصیت دشمن” بود، که به صورت بحثی کم و بیش اتفاقی در باره نظریات نویسندگان دیگر از آن استفاده میجست. بزرگترین کتاب او، که به 590 صفحه بالغ شد، نقدی بود که در 1696 در هفت صفحه بر تحقیقی درباره قوه درک انسانی اثر لاک (1690)، که لایبنیتز بر خلاصهای از آن در مجله کتابخانه جهانی لوکلر دست یافته بود، نوشت. هنگامی که ترجمه فرانسه تحقیق منتشر شد (1700)، لایبنیتز آن را از نو برای یک مجله آلمانی نقد کرد. وی بلافاصله به اهمیت تحقیقات و تجزیه و تحلیل لاک پی برد و شیوه آن را رادمردانه ستود. در 1703 تصمیم گرفت که بر همه فصول آن شرح بنویسد; و همین شروح بود که کتاب مقالات نو در باره ادراک انسانی را به وجود آورد. چون از مرگ لاک (1704) آگاه شد، شروحش را ناتمام رها کرد. تا پیش از 1765، منتشر نشد، و آنگاه دیگر دیر شده بود که بتواند از نفوذ قانعکننده لاک بر ولتر و دیگر روشنفکران عصر روشنگری فرانسه جلوگیری کند، اما درست و به موقع توانست در قالبریزی نقد عقل محض کانت سهیم شود. این کتاب یکی از مهمترین آثار تاریخ روانشناسی به شمار میرود. این کتاب به شکل مکالمه و گفتگو بین فیلالتس (دوستدار حقیقت)، که نمایانگر لاک، و تئوفیلوس (دوستدار خداوند)، که نمودار لایبنیتز است، میباشد. این مکالمه بسیار شیرین است و برای کسانی که هوش زیاد و فرصتی بیپایان داشته باشند هنوز هم جالب و خواندنی است. پیشگفتار آن نشان میدهد که لایبنیتز با ادب کامل اعتراف میکند که با منضم ساختن گفتارش به تحقیقی درباره قوه درک انسانی نوشته آن مرد مشهور انگلیسی که یکی از زیباترین و دوستداشتنیترین آثار عصر است توانسته است خوانندگان زیادی برای رسالهاش به دست آورد. سوال مورد بحث را با وضوح قابل تمجید مطرح کرده است: “باید دانست که آیا روح فی نفسه، مثل لوحی که هنوز چیزی بر آن منقوش نیست (لوح پاک)، یعنی بنا به توصیفی که ارسطو و نویسنده تحقیق کردهاند، پاک است و هرچه که در آن وارد میشود از ناحیه حواس و تجربه میآید یا اینکه در روح از ابتدا “اصول” عقاید و آیینهایی وجود داشتهاند که اعیان خارجی همان طور که من مثل افلاطون معتقدم بعضی اوقات آنها را برمیانگیزانند.”1 در نظر لایبنیتز، ذهن مظروف تجربه نیست; دستگاه پیچیدهای است که با ساختمان و عملی که دارد دانسته های احساس را شکل میبخشد، همان طور که دستگاه هاضمه نه یک کیسه خالی، بلکه ساختمان مرکبی است برای هضم غذا و تبدیل شکل آن به احتیاجات اندامهای بدن.

لایبنیتز

---

(1) لاک ذهن را هنگام تولد مثل “کاغذ سفید” توصیف کرده است، اما عبارت “لوح پاک” را، که آکویناس از قسمتی از کتاب “در نفس” ارسطو ترجمه کرده بود، به کار نبرده است.

ص: 760

در جمله پرنکته مشهور خود فلسفه لاک را خلاصه و اصلاح کرد: “در ذهن چیزی نیست مگر آنچه که قبلا به حواس درآمده باشد.” لاک، همان طور که اشاره کرده، تشخیص داده بود که تصورات میتوانند هم از “تامل” درون نگرانه و هم از احساس خارجی حاصل شوند، ولی برای تمام عناصری که به اندیشه وارد میشوند خاستگاهی قایل بود. اما، برخلاف وی، لایبنیتز استدلال میکرد که ذهن خودش اصول یا مقولات اندیشه را از قبیل “هستی، ذات، وحدت، اینهمانی، علت، ادراک، عقل، و بسیاری از تصوراتی که حواس از دادنشان ناتوانند تهیه میکند;” و اینکه این ابزار فهم، این اندامهای هضم ذهنی، “فطری” هستند، البته نه به این معنی که از بدو تولد از وجود شان آگاهیم یا به هنگام استفاده کردن از آنها از وجود شان آگاه شویم، بلکه به این معنی که جزو ساختمان اصلی یا “استعدادهای طبیعی” ذهن میباشند. لاک میپنداشت که این اصول فطری فرضی، تدریجا، به تاثیر متقابل تصوراتی که اصلا حسی هستند در فکر تکامل مییابند. لایبنیتز اصرار میورزید که بدون این اصول تصوراتی وجود نخواهد داشت بلکه یک سلسله احساسات آشفته و درهم ریخته خواهیم داشت; همان طور که اگر شیره معده عمل نکند، غذا ما را تغذیه نمیکند و از صورت غذا خارج خواهد شد. او متهورانه اضافه کرد که همه معانی در این حد فطری هستند یعنی نتیجه عمل تبدیل ذهن بر احساسات. اما معترف بود که اصول فطری به هنگام تولد آشفته و مبهمند و فقط به واسطه تجربه و استعمال آشکار میشوند. به رای لایبنیتز، اصول ذاتی همه “حقایق واجب را، از قبیل آنهایی که در ریاضیات محض وجود دارند، در بر میگیرد.” زیرا این ذهن است و نه احساس که اصل وجوب را به وجود میآورد; هرچیز حسی انفرادی و مشروط است و در بهترین وجه، توالی مکرر را به ما میدهد، اما نه علت یا توالی واجب را. (لاک این نظر را پذیرفته بود.) لایبنیتز همه غرایز، ترجیح لذت بر درد، و همه قوانین عقل را فطری میدانست - گرچه اینها با تجربه آشکار میشوند. در میان قوانین فطری اندیشه دو قانون مخصوصا اساسی هستند: اصل بطلان تناقض احکام متناقض نمیتوانند در آن واحد حقیقت داشته باشند “(اگر A دایره باشد، مربع نیست”); و اصل دلیل کافی “که هیچ چیز بدون دلیلی که باید آن را به شکلی که هست به وجود بیاورد روی نمیدهد.” لایبنیتز میپنداشت که قوه عقلیه انسان، با استنتاج تصورات کلی از تجارب جزئی به وسیله اصول فطری عقل، بامعرفت جانوران فرق میکند; حیوانات کاملا تجربی هستند و فقط با نمونه خود شان را راهنمایی میکنند; “تا آنجایی که میتوانیم در مورد شان داوری کنیم، آنها هرگز به تشکیل احکام واجب نایل نمیشوند.” اصل علت کافی برای “اثبات وجود خداوند و دیگر قسمتهای مابعدالطبیعه یا الاهیات طبیعی” کافی است.

در این معنی، تصور ما از خداوند فطری است، گرچه این تصور در بعضی از ذهنها یا طوایف ممکن است ناخودآگاه یا مغشوش باشد; و ممکن است همین را در مورد تصور خلود روح بیان کنیم. حس اخلاقی فطری است، نه در محتوا یا داوریهای ویژه خود

ص: 761

که ممکن است بر حسب زمان و مکان فرق کند، بلکه به صورت آگاهی از تفاوت بین حق و باطل; این آگاهی جهانی است.

ذهن در روانشناسی لایبنیتز فعال است، و این نه تنها به صورت تداخل آن در تشکیل تصور به وسیله ساختمان و نحوه عمل آن، بلکه همچنین به علت مداومت بلاانقطاع فعالیت آن است. لایبنیتز در مورد به کار بردن کلمه “اندیشیدن” به مفهوم کلی دکارت، که همه اعمال ذهنی را در بر میگیرد، با دکارتیها همعقیده است و میگوید که عقل همیشه فکر میکند، چه در بیداری، چه ناخودآگاه و چه در خواب. “به نظر من، حالت بدون فکر روح و یک سکون یا استراحت مطلق جسم هر دو مخالف طبیعتند و در دنیا مثالی ندارند.” بعضی از اعمال ذهنی نیمه آگاهند; “این اشتباه خیلی بزرگی است که معتقد باشیم بجز ادراک خود آگاهانه ادراک دیگری در روح وجود ندارد.” از روی همین احکام لایبنیتز بود که روانشناسی جدید کوشید تا چیزی را بکاود که بعضی دانشجویان آن را ذهن ناخودآگاه و “آزاد اذهان نیرومند” آن را صرفا فرایندهای مغزی یا دیگر فرایندهای جسمانیی میشمردند که آگاهی را به وجود نمیآورند.

لایبنیتز چیزهای بسیاری دارد که درباره رابطه بین جسم و روح بگوید، اما در اینجا روانشناسی را ترک میگوید، به مابعدالطبیعه میپردازد، و از ما میخواهد که دنیا را، مثل خودمان، همچون مونادهای روانی جسمانی ببینیم.

V- مونادها

در 1714، که در وین بود، اوژن دو ساووا را، که به اتفاق مارلبره اروپا را از انقیاد لویی چهاردهم نجات داد، ملاقات کرد. آن شاهزاده از فیلسوف خواست که خلاصهای از بیانات فلسفیش را، که درخور درک عموم باشد، تهیه کند. لایبنیتز، در پاسخ این تقاضا، رسالهای فشرده مشتمل بر نود بند تصنیف کرد که، به هنگام مرگ، در میان نامه هایش باقی نهاد. ترجمه آلمانی آن در 1720 منتشر شد، اما متن اصلی فرانسه تا 1839 به چاپ نرسید; و در این زمان بود که ناشر آن را موناد ولوژی نامید. ممکن است لایبنیتز واژه “موناد” را از جوردانو برونو، یا از فرانس (پسر شیمیدان معروف جی. بی.) وان هلمونت اقتباس کرده باشد که این کلمه را برای توصیف “بذرهای” خردی به کار برده بود که خداوند فقط آنها را مستقیما آفرید و بعدا به صورتهای دگرگون ماده و زندگی درآمدند. یک پزشک انگلیسی به نام فرانسیس گلیسن نه تنها نیرو، بلکه غریزه و تصورات را به همه اشیا نسبت داد (1672). از سال 1686 نظریه مشابهی در ذهن کنجکاو و وقاد لایبنیتز پیدا شده بود.

شاید کار اخیر دانشمندانی که با میکروسکوپ چنین زندگی فعالانهای را در سلولهای کوچک نشان داده بودند بر او تاثیر گذاشته بود. لایبنیتز چنین نتیجه گرفت که “در کوچکترین جز ماده یک دنیا موجودات آفریده شده موجودات

ص: 762

زنده، جانوران ... ، و ارواح ... وجود دارند.” هر جز ماده را میتوان استخری پر از ماهی تصور کرد، و هر قطره خون یکی از این ماهیهای میکروسکوپی استخر دیگری است پر از ماهی، و همین طور “الی غیرالنهایه.” وی (همان طور که پاسکال به حیرت افتاده بود) از تقسیمپذیری نامحدود هر شی دارای بعد سخت انگیخته شد.

لایبنیتز میگفت که این تقسیمپذیری بیپایان معمایی است که از تصور ما از حقیقتی که ماده نام دارد بر میخیزد; بنابراین، آن قدر بسیط و آن قدر تقسیمپذیر است که “سرگیجه میآورد.” اگر حقیقت نهایی را انرژی بپنداریم و دنیا را متشکل از مراکز نیرو تصور کنیم، رمز تقسیم پذیری از میان میرود، زیرا نیرو مثل فکر مستلزم بعد نیست. لاجرم وی اتمهای ذیمقراطیس را به عنوان عوامل متشکله نهایی جهان رد کرد و مونادها یا واحدهای بدون بعد نیرو را جایگزین آن ساخت; ذات را نه همچون ماده، بلکه انرژی توصیف کرده است (تا اینجا برداشت لایبنیتز کاملا با فیزیک قرن بیستم توافق دارد.) “ماده” همهجا آکنده از حرکت، فعالیت، و زندگی است. هر موناد حس یا ادراک میکند، ذهن ابتدایی و ناقص دارد، به این معنا که در برابر تغییرات خارجی حساس است و عکسالعمل نشان میدهد.

اگر ما، “همان طور که در باره ارواح فکر میکنیم”، درباره مونادها بیندیشیم، آنها را بهتر درک خواهیم کرد.

همانگونه که هر روح “یک شخص بسیط و مجزا” و نفسی تنهاست و منفردا در مقابل همه دنیا قرار دارد و با اراده درونی خود علیه هرچیز خارجی میجنگد و به راه خود میرود، هر موناد هم اساسا بتنهایی کانون نیروی منفرد و مستقلی است علیه همه کانونهای نیرو; حقیقت جهانی است پر از نیروهای انفرادیی که فقط با قوانین کل یا خداوند یگانه و هماهنگ میشوند. چون هر روح از سایر ارواح متمایز است، در نتیجه، هر موناد نیز بیهمتاست; در سراسر کیهان دو موجود کاملا مشابه دیده نمیشوند، زیرا اختلافشان فردیتشان را تشکیل میدهد; دو چیز که صاحب کیفیات مشابه باشند، از هم تشخیص داده نمیشوند; باهم مشابهند و یکسان “(قانون غیر متمایزها”). همان طور که هر روح میتواند حقیقت اطراف خود و حقیقت دورتر را با وضوح کمتری احساس و ادراک کند و کلا تمام حقیقت را تا درجهای به حس آورد، هر موناد نیز میتواند همه جهان را، ولو هر قدر هم درهم آمیخته و ناخودآگاه، احساس کند; بنابراین، موناد آینهای است که دنیا را کم و بیش منعکس میکند و نشان میدهد و، از آنجا که هیچ ذهن انفرادی نمیتواند در ذهن دیگری نظاره کند، بنابراین، هیچ مونادی نیز نمیتواند درون دیگری را ببیند; برای چنین دیدار یا رابطه مستقیم دریچه یا روزنی ندارد و، بنابراین، مستقیما نمیتواند در موناد دیگر دگرگونی ایجاد کند.

مونادها تغییر ناپذیرند، زیرا تغییر و دگرگونی ضروری زندگی آنهاست; اما تغییر از تکاپو و تلاش درونی آنها حاصل میشود. زیرا، همان طور که هر نفس خواهش و اراده است، بنابراین، هر موناد نیز یک مقصود داخلی و اراده و کوششی برای تکامل دارد یا ΙȘϠاساسا

ص: 763

چنین هست; این همان “محرک داخلی” است که ارسطو آن را قلب هر زندگی میدانست; بنابراین معنی، (همان طور که شوپنهاور میگفت) ƙʘљȠو اراده دو صورت یا درجه یک حقیقت اساسی هستند. در طبیعت یک غایت درونی و ذاتی وجود دارد: در هرچیز یک پویندگی، یک “خواهش”، و یک مقصود راهنما و قالب دهنده وجود دارد، حتی اگر آن مقصود و آن اراده، به طور محدود، به کمک وسایل و بر طبق یک قانون مکانیکی عمل کند. همان طور که حرکت جسمانی، مثل حرکت خود مان، بیان مرئی و مکانیکی یک اراده یا خواست درونی است، در مونادها نیز فرایند مکانیکی، که ما آنها را از بیرون مشاهده میکنیم، فقط صورت و پوسته خارجی یک نیروی درونی است: “آن چیز که در ماده به طور مکانیکی یا با بعد نشان داده میشود در محرک داخلی ]یا تلاش درونی[ به طور پویا مونادی متمرکز شده است.” در ادراک آشفته خود، اشیای خارجی را با “ماده” یکی میدانیم، زیرا فقط مکانیسم خارجیشان را میبینیم; اما نمیتوانیم، با درون نگری، جنبش درونی و تشکیل دهنده را مشاهده کنیم.در این فلسفه اتمهای منفعل و ناتوان مادهگرایان جای خود را به مونادها یا واحدهایی میدهند که مراکز زنده فردیت و نیرویند; دنیا دیگر ماشین مرده نیست، بلکه به صحنه حیاتی پرجنبش و گونهگون مبدل میشود. مقدار آگاهی “ذهن” موناد مهمترین سیمایی است که در این گونهگونی دیده میشود. همه مونادها، به مفهوم حساسیت و پاسخ، دارای ذهن هستند; اما هر ذهنی آگاهی ندارد. حتی ما انسانهای شگفتانگیز ناآگاهانه از فرایندهای ذهنی بسیاری (مثلا در رویا) میگذریم; یا، مثل موقعی که به جنبه های یک موقعیت توجه شدیدی معطوف میداریم، از ادراک سایر عناصر آن صحنه عناصری که ممکن است در هر حال در حافظه بمانند، در رویاهایمان وارد شوند، یا از گوشه های پنهانی ذهن در آگاهیهای بعدی تداخل یابند آگاه نیستیم; یا مثل موقعی که از غرش و صدای امواج آگاهیم، نمیتوانیم درک کنیم که هر موج و هر ذره هر موج بر گوش ما میکوبد تا هزاران اثر انفرادی را، که صدای دریا را به گوش میرسانند، به وجود آورند. لذا سادهترین مو نادها اشیای اطراف خود را حس و ادراک میکنند، اما به وجهی چنان درهم آمیخته که آگاهی ندارند. در نباتات احساسات آشکارتر و ویژهترند و به عکسالعملهای ویژهتری میانجامند. ادراک منعکس در مونادی که روح حیوان است به صورت حافظهای در میآید که فعل و انفعالاتش آگاهی تولید میکند. انسان مجموعه مونادها (سلول) است که هر یک گرسنگی، نیازمندیها، و مقاصد خاص خود دارد; اما این اجزا یا ذرات بر اثر راهنمایی موناد حاکم، که محرک داخلی و روح انسان است، به اجتماعی یکپارچه و متحد مبدل میشوند. هرگاه این روح به سطح عقل برسد، آن را ... ذهن میدانند.” و نسبت به مقدار روابط واجب و حقایق جاودانی ارتقا مییابد; هنگامی که نظام و ذهن جهان را دریابد، به آیینه خداوندی مبدل میشود. خداوند، موناد نخستین، “ذهن” محض و کاملا آگاه، و از مکانیسم و جسم وارسته است.

ص: 764

مشکلترین سیمای این فلسفه نظریه “همسازی پیشین” لایبنیتز است. رابطه بین زندگی درونی یک موناد و تظاهر بیرونیش، یا پوسته مادی آن، چیست و ما چگونه باید اعمال متقابل آشکار تن جسمانی و ذهن روحانی انسان را تبیین کنیم دکارت این مسئله را نومیدانه به غده صنوبری مربوط میداند; اسپینوزا با انکار جدایی یا عمل متقابل ماده و ذهن به آن پاسخ گفته بود، زیرا به عقیده وی، آنها فقط سیمای بیرونی و درونی یک فرایند و حقیقتند. لایبنیتز این مسئله را به تصور دو سیمای جداگانه و متمایز برگرداند; وی عمل متقابلشان را انکار کرد، اما مقارنه و موافقت فرایندهای جسمی و روحی را ناشی از سازش مداومی میدانست که به طور شگفتانگیزی توسط خداوند قبلا ترتیب داده شده است:

روح از قوانین خاص خود پیروی میکند، و بدن نیز به همین نحو از قوانین خاص خود; و به موجب “همسازی پیشین” بین همه ذاتها، باهم سازگار میشوند، زیرا همه جلوه یک جهان هستند. ... تنها طوری عمل میکنند که گویی، “به فرض محال”، روحی وجود ندارد و ارواح طوری کار میکنند که گویی تنی وجود ندارد، و هر دو چنان عمل میکنند که “گویی” بر دیگری تاثیر دارند. ... از من ... پرسیدند چطور است که خداوند قانع نیست که این افکار و تغییرات روح را بدون وجود این تنهای بیهودهای که “میگویند” روح آن را نه حرکت میدهد و نه میشناسد، به وجود بیاورد. پاسخ آن آسان است. یعنی مشیت خداوند بر این قرار گرفت که تعداد ذات بیشتر باشد نه کمتر و او بود که صلاح دید که این تغییرات باید با چیزی خارجی مطابقت کنند.

لایبنیتز که شک داشت این استفاده ملایم از الوهیت به عنوان جایگزین فکر توجه جهانی را جلب نکند، آن را با موقعگرایی و ساعتهای گلینکس آرایش داد: جسم و ذهن مستقل از وجود یکدیگر کار میکنند و در عین حال یک مقارنه و موافقت شگفتانگیز دارند. مثل دو ساعت که طوری با استادی ساخته و کوک و تنظیم شده باشند که با یک هماهنگی کار کنند و مدام ساعات را اعلام نمایند، بدون اینکه حرکات آنها مرتبط به یکدیگر فرض شوند. به همین نحو هم، فرایندهای جسمی و روحی، با وجودی که مستقل از یکدیگرند و بر هم اثر ندارند، بنا به یک “همسازی که از پیش از طرف خداوند تعیین شده است” با یکدیگر توافق عمل دارند.

فرض کنیم که مقصود لایبنیتز، با وجودی که رغبتی به بیانش نداشت، این بوده باشد که فرایندهای به ظاهر جداگانه و در عین حال متقارن مکانیسم و زندگی، و عمل و فکر، یکی و فرایندی واحد است که از خارج به شکل ماده و از درون به صورت ذهن دیده میشود. اما اگر این را میگفت، سخن اسپینوزا را تکرار میکرد و به سرنوشت وی دچار میشد.

VI- آیا خداوند عادل است

ضرورت پوشاندن فلسفه با لباس الاهیات لایبنیتز را بر این داشت تا کتابی را بنویسد که

ص: 765

خشم و طنز ولتر را برانگیخت1 و یک متفکر عمیق را به صورت کاریکاتور استاد پانگلوس مبدل ساخت که از بهترین دنیاهای ممکن دفاع میکرد. تنها اثر کامل فلسفی که لایبنیتز در دوران زندگی انتشار داد رساله تئودیسه در باره نیکی خدا، آزادی انسان، و خاستگاه شر نام داشت (1710) که، مانند کتاب اصول فلسفه اولی، که در آن وجود خدا و خلود روح ثابت شده است دکارت (1641)، تضمینی آرامش بخش بود، فقط “تئودیسه” به معنی عدالت یا توجیه خداست. این کتاب، مثل دیگر کتابها، یک مبدا اتفاقی داشت. بل در مقاله “هیرونوموس رو آریوس” در فرهنگ تاریخی و انتقادی، در حالی که لایبنیتز را بسیار میستاید، در نظریه آن فیلسوف که گفته بود مذهب را میتوان با عقل، یا آزادی انسان را با قدرت مطلق خداوند، و یا پلیدی زمینی و خاکی را با خوبی و قدرت الاهی آشتی داد شک کرد. بل میگفت بهتر است که از فکر اثبات احکام دینی دست برداریم; این کار فقط مشکلات را آشکار میسازد. لایبنیتز طی یک مقاله در مجله ژاک باناژ، موسوم به تاریخ آثار دانشمندان، به وی پاسخ گفت (1698). بل در طبع دوم فرهنگ به مقاله خود یادداشت مهمی اضافه کرد و مجددا با گفتن “آن فیلسوف بزرگ” از لایبنیتز ستایش کرد، ولی مبهمات دیگری را، مخصوصا در خصوص نظریه همسازی پیشین، برملا ساخت.

لایبنیتز پاسخ خود را مستقیما برای بل فرستاد (1702)، ولی آن را به چاپ نرساند، در همان سال، مجددا برای دانشمند روتردام نامهای نوشت و از “تفکرات برجسته” و “تحقیقات بیپایان” وی تمجید نمود. در تاریخ فلسفه کمتر دیده شده است که تبادل عقاید تا این حد مودبانه برگزار شود. سوفیا شارلوت، ملکه پروس، اظهار تمایل کرد که از پاسخ لایبنیتز به تردیدهای بل مطلع شود. او در کار تهیه آن بود که مرگ بل را به وی اطلاع دادند. در پاسخهایش تجدید نظر کرد و بسطشان داد و آنها را به نام عدل الاهی یا تئودیسه منتشر ساخت. در این موقع شصت و چهار ساله بود و نزدیکی زندگی آتی “ممکنالوجود” را حس میکرد و شاید آرزو داشت که عدالت خداوند نسبت به انسان را باور کند، با خود میگفت چطور شده که دنیایی که خداوند قادر متعال و مهربان آن را چنین آفریده به چنین قتل و کشتار، فساد سیاسی، سنگدلی و رنج انسانی، زمین لرزه، قحطی، فقر، و بیماری آلوده شده است “مقاله مقدماتی در خصوص تقابل ایمان با عقل”، عقل و کتاب مقدس را الهامات الاهی میدانست که، بنابراین، احتمال نمیرفت با یکدیگر تناقض داشته باشند. بل در شگفت بود که چرا چنین خداوند مهربانی، که احتمالا از همه “نتایج میوه های بهشت” آگاه بود، گذاشت تا حوا اغوا شود; لایبنیتز پاسخ داد که خدا برای اینکه اخلاق را برای انسان میسر بسازد به وی اختیار و در نتیجه، آزادی گناه کردن داد. این درست است که اختیار منافی علوم و الاهیات

---

(1) اشاره به داستان “کاندید”، اثر ولتر، که در آن لایبنیتز از دهان کشیشی به نام پانگلوس میآموزد که در این عالم، که بهترین عوالم ممکن است، همه چیز به بهترین وجه است. ولتر، با هنرمندی بدیع و شیوه پرطنز خاص خود، لایبنیتز را به باد هجو و مسخره میگیرد.-م.

ص: 766

است: علوم قانون لایتغیر را در همه جا میبیند، و به نظر میرسد که آزادی انسان در دانش پیشین و مشیت خدایی رویدادها محو شده است. اما (لایبنیتز میگفت) ما لجوجانه و مستقیما آگاهیم که آزادیم. گرچه نمیتوانیم این آزادی را ثابت کنیم، اما باید آن را را به صورت شرط لازم حس مسئولیت اخلاقی و تنها وسیله دیدن انسان به عنوان یک ماشین فیزیولوژیکی ناتوان و خندهآور بپذیریم.

در خصوص وجود خدا، لایبنیتز خود را با بحثهای کهن و سنتی مدرسی قانع میسازد. ما یک هستی کامل را تصور میکنیم، و چون وجود عنصر برای کمال واجب است، پس یک هستی کامل باید وجود داشته باشد. یک هستی واجب و واجبالوجود باید پشت سر همه علل مستقیم و رویدادهای ممکن باشد. در این امر شکی نیست که شکوه و نظم طبیعت باید منشئی غیر از یک “عقل کل” داشته باشد. خالق باید در خود قدرت و دانشی داشته باشد بینهایت و بر مخلوق خود قابل کشف. طرح الاهی و مکانیسم کیهانی باهم متناقض نیستند: خداوند مکانیسم را شگفتی کار قرار داده است; خداوند گهگاه با انجام معجزاتی چند میتواند کار این ماشین دنیوی را قطع کند.

روح البته ابدی است. مرگ، مثل زاد، تنها یک دگرگونی در مجموعهای از مونادهاست; روح ذاتی و انرژی باقی میمانند. روح، بجز در خداوند، همیشه به جسم پیوسته است، و جسم هم به روح; اما رستاخیز برای روح و جسم هر دو وجود دارد. (لایبنیتز در اینجا کاتولیک خوب است.) پایینتر از انسان خلود روح متشخص است [آیا فقط پخش مجدد انرژی است]; فقط روح معقول انسان از یک خلود آگاهانه برخوردار میشود.

خوبی و بدی تعبیرات و اصطلاحاتی انسانی هستند که بر حسب لذت و درد تعریف شدهاند; این واژه ها را نمیتوان بدون فرض شمردن یک علم کل برای انسان، که فقط خاص خداوند است، در مورد جهان به کار برد.”نقص در جز ممکن است لازمه کمال عالیتر در کل باشد”; بنابراین، گناه شر است، اما نتیجه اختیار است که خیر است، و حتی گناه آدم و حوا تا حدودی به یک معنا “خطای سعید” بود، زیرا موجب آمدن مسیح شد. “در جهان ... هرج و مرج و اغتشاش و آشفتگی نیست مگر از نظر ظاهر.” اندوهباریهای انسان “وسیله خیر بیشتر کسانی را فراهم میآورند که آنها را تحمل میکنند.”

حتی به فرض که به این عقیده ثابت شده معتقد باشیم که تعداد محکومین ابدی از تعداد رستگار شدگان بیشتر است، باید بگوییم وقتی که انسان به وسعت حقیقی مدینه الاهی میاندیشد، در مییابد که مقدار بدی با خوبی قابل قیاس نیست. ... چون نسبت آن قسمت از جهان که از دست رفته با آن قسمت که هنوز ناشناخته مانده است قابل قیاس نیست; ... پس باید گفت که همه بدیها در مقایسه با چیزهای خوبی که در جهان هستند تقریبا هیچند.

... لازم نیست قبول کنیم که بدی در انسان زیادتر از خوبی است، زیرا ممکن است، و حتی خیلی هم عقلایی است، که شکوهمندی و کمال خوبان به طور غیر قابل قیاس بیش از بدبختی و نقص محکومین باشد.

ص: 767

این دنیا، با وجودی که ممکن است به نظر خودخواهانه ما ناقص جلوه کند، بهترین دنیایی است که پروردگار تا آنجایی که انسان را انسانی و آزاد رها کرد آفریده است. اگر دنیای بهتری ممکن بود، بدون شک خداوند آن را میآفرید.

از کمال اعلای پروردگار چنین بر میآید که او، هنگام به وجود آوردن جهان، بهترین طرح ممکن را، که بزرگترین تنوع و بزرگترین نظامها را در برداشت، برگزید; بهترین وضع، مکان، و زمان بزرگترین اثری که با سادهترین وسایل به وجود آمده است; بیشترین قدرت، بیشترین دانایی، و بیشترین سرور و خوبی در آفرینش اشیایی که در جهان وجود دارند. چون همه اشیای موجود به نسبت تکاملی که دارند با فهم وجود پروردگار مدعی وجود هستند، پس نتیجه این ادعاها بایستی کاملترین دنیای حقیقی ممکن باشد.

امروز ما نمیتوانیم خواندن بیشتر کتاب عدل الاهی یا تئودیسه اثر لایبنیتز را توصیه کنیم، مگر به کسانی که خنده های تلخ کاندید را کاملا تمجید کنند.

VII- ضمایم

با وجود این، عدل الاهی یا تئودیسه یکی از پرخوانندهترین کتابهای لایبنیتز شد، و نسلهای بعد او را “مرد بهترین دنیاهای ممکن” شناختند. اگر لازم باشد که از بیهودگی تهذیب اخلاق آن اثر برجسته متاسف شویم، احترام ما برای نویسنده موقعی انگیخته میشود که به تنوع شگرف توجهات عقلانی وی بیندیشیم. با وجودی که علوم گوشهای از اندیشهاش بود، سخت به آن دلبستگی داشت; به بل گفته بود که اگر قرار باشد دوباره زنده شود، یک زیستشناس میشد. وی یکی از عمیقترین ریاضیدانان عصری بود که از ریاضیدانان بسیار برخوردار بود. وی فرمول دکارت را برای اندازهگیری نیرو اصلاح کرد.; مفهوم ذهنی او از انرژی بودن ماده در آن عصر یک عمل متهورانه مابعد طبیعی به نظر آمد، اما اکنون یکی از اعمال عادی فیزیک به شمار میرود. وی ماده را ادراک آشفته ما از اعمال نیرو توصیف میکرد. همانند نظریهپردازان معاصر، “حرکت مطلق” را، که نیوتن مسلم پنداشته بود، رد کرد; لایبنیتز میگفت که حرکت فقط “تغییر وضع نسبی اجسام است و بنابراین، به هیچ وجه مطلق نبوده، بلکه نسبی است.” وی، مقدم بر کانت، مکان و زمان توالی را به نسبتهای ادراکی تعبیر میکرد نه به حقایق عینی: مکان مقارنه و همبودی ادراک شده، و زمان توالی است همان نظریاتی که امروزه در نظریه های نسبیت اتخاذ شدهاند. لایبنیتز در آخرین سال عمر (1715) مکاتبهای که طولانی را در خصوص گرانش با سمیوئل کلارک آغاز کرد; این را کیفیت پنهانی دیگری

ص: 768

میدانست که در میان خلئی آشکار از فواصل بسیار زیاد عمل میکند; وی ایراد کرد که این باید یک معجزه دایمی باشد; کلارک پاسخ داد: نه بزرگتر از “همسازی پیشین”. لایبنیتز میترسید که نظریه مکانیسم کیهانی نیوتن بر تعداد ملحدان بیفزاید; کلارک گفت: بر عکس، این نظم بزرگی که نیوتن کشف کرده است عقیده به وجود خدا را تقویت میکند; نتیجه های بعدی نظر لایبنیتز را تایید کردند.

لایبنیتز در زیستشناسی تکامل را به صورت مبهم میدید. وی، مثل بسیاری از متفکران قبل و بعد از خود، “قانون اتصال” را حاکم بر دنیای ارگانیک میدانست; اما این تصور را به دنیای فرضی غیر ارگانیک نیز بسط داد.

هر چیز نقطه یا مرحله یک رشته بیپایان است و به وسیله تعداد بیشمار صورتهای واسطه با چیزهای دیگر مرتبط میشود; یعنی یک محاسبه بینهایتیک که در حقیقت جریان دارد.

هیچ چیز ناگهانی انجام نمیشود و یکی از اصول بزرگ من این است ... که طبیعت جهش نمیکند. ... این قانون اتصال اعلام میدارد که ما به وسیله واسطه درجه به درجه و قسمت به قسمت از کوچکی به بزرگی میرسیم، و برعکس. [اکثر فیزیکدانان اکنون بر آن ایراد دارند.] ... انسان با حیوان، و آن با گیاهان، و این با سنگواره ها، که آنها نیز به نوبه خود با اجسامی که حس و تخیل آنها را به صورت کاملا مرده و غیر ارگانیک به ما نشان میدهند بستگی دارد.

همه تناقضها، در این اتصال باشکوه، به وسیله یک زنجیر بزرگ هستی و اختلافاتی که چندان به ادراک نمیآیند، از سادهترین ماده تا مرکبترینشان، از پستترین حیوانات ذرهبینی تا بزرگترین حاکم، نابغه، یا قدیس، حمل میشوند.

به نظر میرسید که ذهن لایبنیتز همه این اتصالی را که شرح داده بود فرا میگرفت. وی از هر دانشی بهرهای داشت; تاریخ ملتها و تاریخ فلسفه را میدانست; در امور سیاسی شماری از دولتها دستاندرکار شده بود، و با اتم و خداوند آشنا بود. در 1693 نامهای در خصوص آغاز دنیا منتشر ساخت، بآرامی سفر پیدایش را نادیده گرفت و نظریات زمینشناختیش را در رسالهای به نام پروتوگایا توسعه بخشید، که پس از مرگش (1749) منتشر شد. وی میگفت که سیاره ما زمانی یک کره فروزان بوده است. که تدریجا خنک و منقبض شده، و روی آن قشر سختی تشکیل یافته است; در حین سرد شدن، بخار اطراف آن به صورت آب درآمده و اقیانوسها را به وجود آورده است که بر اثر انحلال کانیهای درون قشر آنها شور شدهاند. تغییرات بعدی زمین یا ناشی از عمل سیلابها بر سطح زمین بودهاند که قشرهای تهنهشتی را بر جای گذاشتهاند، یا ناشی از انفجار گازهای زیر زمین بودهاند که سنگهای آذرین را بر جای گذاشتهاند.

همین رساله در خصوص سنگواره ها شرحی عالی دارد که به سوی نظریه تکامل تدریجی پیش

ص: 769

میرفت. به نظر وی، “باید معتقد بود که در جریان دگرگونیهای عظیم “در پوسته زمین” حتی انواع جانوران نیز دستخوش تحولاتی شدهاند.” وی میپنداشت که احتمالا اولین جانوران در دریاها میزیستند! حتی جانوران دوزیستی و خاکی از همینها به وجود آمدهاند. او نیز، مثل بعضی خوشبینان قرن نوزدهم، دگرگونیهای تکاملی را اساس ایمان به “پیشرفت دایمی و نامحدود جهان ... یعنی پیشرفتی که هرگز پایان نمییابد.” میدید.

لایبنیتز از زیستشناسی به قانون روم، و از آن فلسفه چین پرداخت. کتاب آخرین خبرهای چین او (1697) شامل همه گزارشهایی بود که هیئتها و مبلغین مذهبی و بازرگانان از “دوره سلطنت میانه” میفرستادند. وی چنین احتمال میداد که چینیها در فلسفه، ریاضیات، و پزشکی کشفیاتی کردهاند که ممکن است کمک بزرگی برای تمدن غرب باشند; و همچنین به برقراری رابطه فرهنگی با روسیه، بعضا به عنوان وسیله گشایش رابطه با شرق، اصرار میورزید. با دانشوران، دانشمندان، و دولتمردان بیست کشور و با سه زبان مکاتبه داشت. هر سال حدود سیصد نامه مینوشت; پانزده هزار آنها به جای ماندهاند; مکاتبات ولتر از نظر کمیت با این رقابت میکند، اما از نظر تنوع فکری با آن قابل قیاس نیست. لایبنیتز پیشنهاد کرد که یک بورس یا مبادله بینالمللی فرهنگی به وجود آید تا دانشمندان بتوانند نوشته ها و عقایدشان را با یکدیگر مبادله و مقایسه کنند. و نیز یک “الفبای جهانی” طرح ریخت که در آن هر اندیشه فلسفی و علمی حرف یا نمادهای مخصوص به خود داشت، و در نتیجه، متفکران میتوانستند، مثل ریاضیدانان که همه از یک علامت مشترک برای ارقام و کمیتها استفاده میکنند، نظریاتشان را به یکدیگر برسانند و بدین ترتیب، به پیدایش منطق ریاضی یا سمبولیک نزدیک شد. با آزادگی تمام، ولی با بیحاصلی، به هر در میزد، ولی جز پاره های ناتمام چیزی به جای نمیگذاشت.

این دانشمند همهدان فرصت ازدواج نیافت. سرانجام در سن پنجاهسالگی از زنی خواستگاری کرد; اما فونتنل میگوید که”آن بانو فرصت خواست تا در خصوص این موضوع بیندیشد و چون لایبنیتز هم بدین طریق فرصت یافت تا مجددا به تفکر در این امر بپردازد، از ازدواج برای همیشه صرف نظر کرد.” پس از مسافرتها و دستاندرکاریهای سیاسی، لذت خلوت کتابخانهاش را برگزید; و کسی که با ارتعاشات ذهنیش نیمی از دنیا را حس کرده بود، دوستانش را، بدین سبب که دشمن کارش هستند، از خود دور نگاه داشت. اوقات خود را به خواندن و نوشتن میگذرانید; حتی غالبا تا دیری از شب مستغرق بود و بندرت از یکشنبه ها یا تعطیلات آگاه میشد. نوکری نداشت; غذا را از بیرون میگفت میآوردند و در اطاق بتنهایی صرف میکرد. فقط برای تحقیقات پای از خانه بیرون میگذاشت، یا به قصد تعقیب طرحهای پیشرفت دانش و علوم، و با دیدار دوستان.

آرزو داشت در پایتختهای بزرگ آکادمیهایی بنا نهد، که فقط در تاسیس یکی از آنها

ص: 770

توفیق یافت. آکادمی برلین به ابتکار او تاسیس شد.(1700) و وی را به عنوان نخستین رئیس آن برگزیدند. پطر کبیر را در تورگاو ملاقات کرد (1712) و دوبار دیگر در کارلسباد و پیرمون; نظیر این آکادمی را هم برای شهر سنپطرزبورگ پیشنهاد کرد; تزار هدایای بسیاری به وی بخشید و پیشنهادش را برای اداره روسیه به وسیله هیئتهای اجرایی پذیرفت; اما عمر لایبنیتز وفا نکرد که تاسیس آکادمی سنپطرزبورگ را در 1724 به چشم ببیند. در 1712 وی را در وین میبینیم که برای تصدی سمتی در دستگاه امپراطوری و تاسیس یک آکادمی فعالیت میکرد; به شارل ششم تاسیس موسسهای فرهنگی را پیشنهاد کرد که نه تنها علوم را سیر تکاملی میبخشید، بلکه فرهنگ، کشاورزی، و صنایع را نیز توسعه میداد. امپراطور وی را در سلک اشراف درآورد و به سمت مشاور امپراطوری برگزید (1712).

غیبتهای طولانی وی از هانوور، برگزیننده جورج را خشمگین ساخت; حقوق لایبنیتز چندی قطع شد و به وی هشدار دادند که اکنون، پس از بیست و پنج سال وقفه، وقت آن رسیده است که تاریخ تمام خانواده برونسویک را به پایان برساند. هنگامی که ملکه “آن” درگذشت، جورج از هانوور به قصد تصاحب تاج و تخت انگلستان روانه آن دیار شد. لایبنیتز سه روز پس از خروج وی، از وین وارد هانوور شد (1714). امیدوار بود که وی را برای تصدی سمتهای عالیتر و حقوق بیشتر به لندن ببرند; نامه های آشتی کنان برای پادشاه جدید فرستاد; اما جورج اول پاسخ داد مادام که آن کتاب تاریخ به پایان نرسیده است، بهتر است در هانوور بماند. بعلاوه، انگلستان هنوز وی را به خاطر مشاجره و بحث با نیوتن بر سر تقدم کشف حساب نبخشیده است. نومید و تنها، دو سال دیگر برای تایید نیکی جهان به سختی کوشید. مردی که در قرن هجدهم از او به عنوان پیامبر خوشبینی یاد میشد، سرانجام، از درد نقرس و سنگ مثانه در 14 نوامبر 1716 در هانوور دیده از جهان فرو بست. از مرگ وی نه آکادمی برلین، نه درباریان آلمانی ساکن لندن، و نه دوستانش آگاه شدند، زیرا همه آنها، بر اثر غیبتها و انزوایی که اختیار کرده بود، از وی بریده بودند. هیچ کشیشی نیامد تا مراسم دینی را برای فیلسوفی که از دین در برابر فلسفه دفاع کرده بود به جای آورد. فقط یک نفر، منشی سابقش، در مراسم تدفین شرکت جست. یک اسکاتلندی که در آن روز در هانوور بود نوشت که لایبنیتز “مثل یک دزد به خاک سپرده شد، نه به صورت مردی که مایه افتخار کشورش بود.” دیگر نباید صفحاتی را برای خردهگیری از این مجموعه متنوع نظریات و افکار تخصیص دهیم; زمان خود این تدفین ناخوشایند را انجام داده است. منتقدان لایبنیتز را به اقتباس از همه جا متهم ساختند: روانشناسی را از افلاطون; عدل الاهی را از حکیمان مدرسی، مونادها را از برونو; مابعدالطبیعه، علم اخلاق، و رابطه ذهن و جسم را از اسپینوزا. اما کیست که بتواند در این گونه مسائل که یکصد بار گفته شدهاند سخنی نو بگوید اصیل و ابله بودن آسانتر است تا

ص: 771

اصیل و خردمند بودن. برای هر حقیقت هزار خطای ممکن وجود دارند و انسان با همه کوششهایش نتوانسته است این امکانات را از بین ببرد. در سخنان لایبنیتز کلمات بیمعنی بسیاری یافت میشوند، اما نمیتوانیم کاملا داوری کنیم که آنها بیمعنی واقعی هستند یا اینکه لایبنیتز آنها را به عنوان رنگپذیری حفاظتی به کار برده است. مثلا میگوید موقعی که خداوند دنیا را آفرید، مثل برق هرچه بنا بود در تاریخ روی دهد تا آخرین جزئیاتش را دید. گفته است: “من همیشه به عنوان یک فیلسوف آغاز میکنم و به صورت یک دانشمند الاهیات به پایان میرسم” یعنی حس میکرد که فلسفه اگر به فضیلت و خداشناسی نینجامد، هدفش را از دست میدهد.

مباحثه دوستانه و طولانی به لاک معرف افکار بلندش بود. ممکن است در فطری بودن “فطریات” اغراق کرده باشد، ولی اعتراف کرد که آنها ممکن است بیشتر تواناییها، غرایز، و استعدادها باشند تا اندیشه ها; و با موفقیت ثابت کرد که مذهب اصالت حس لاک فرایند معرفت را بسیار ساده کرده است، و اینکه “ذهن” با وجودی که ممکن است هنگام تولد خام باشد طبیعتا آلت درک فعال، انتقال و دگرگونی احساسات است; لایبنیتز در این مورد، مانند نظریاتش درباره زمان و مکان، پیشرو و منادی کانت است. نظریه مونادها پر از اشکال است. (اگر بعد نداشته باشند، پس چگونه تعدادی از آنها بعد تولید میکنند اگر جهان را ادراک میکنند، چگونه میتوانند در مقابل نفوذهای بیرونی مصون باشند) اما یکی از مساعی برجسته وی این بود که با فرض ذهنی بودن ماده، و نه ماده بودن ذهن، شکاف بین ذهن و ماده را پر کند. بدیهی است لایبنیتز نتوانست مکانیسم و طرح طبیعت یا مکانیسم جسم را با آزادی اراده آشتی دهد; و جدا کردن مجدد ذهن و جسم، پس از اینکه اسپینوزا آنها را در یک فرایند دو جانبه یکی ساخته بود، در فلسفه قدمی به سوی عقب بود. وی مانند درباری زننوازی که سخت امیدوار است بکوشد تا خاطر ملکهای را آرامش بخشد، وانمود میکرد که این دنیا بهترین دنیای ممکن است.

دانشمندترین فلاسفه (که فردریک او را “یک آکادمی تمام عیار در خودش” نامید) الاهیات را طوری نوشت که گویی از زمان قدیس آوگوستینوس تا کنون چیزی روی نداده است. اما، با وجود همه این عیوب، در دانش و فلسفه به پیروزیهای بسیاری دست یافت. او، به عنوان میهنپرستی که یک “اروپایی خوب” هم بود، آلمان را در توسعه تمدن غرب مقام ارجمندی بخشید. فردریک دوم نوشته است که توماسیوس و لایبنیتز از جمله کسانی بودند که آلمان را روشنی بخشیدند و بزرگترین خدمت را به روح بشر کردند.” بر اثر بیاعتبار شدن الاهیات در مقابل آگاهی اخلاقی بشر، نفوذش رو به زوال گذاشت. فلسفهاش، در عرض یک نسل پس از مرگش، توسط کریستیان فون ولف صورتبندی سیستماتیک داده شد و به صورت تغییر شکل یافته خود در دانشگاه های آلمان از هر فلسفه دیگر بیشتر رواج یافت. با وجودی که اکثر نوشته هایش به زبان فرانسه بودند، اما آن قدر ناقص بودند که

ص: 772

نمیتوانستند مجموعه متمرکز و همسازی باشند; تا سال 1678 مجموعهای از وی به چاپ نرسید. و حتی در این هنگام، نیز برخی از قسمتهای مهم و مخالف عقاید همگانی را حذف کردند - و این قسمتها تا سال 1901 به چاپ نرسیدند. سیستم علامتی وی در محاسبات بعدها موفقیت چشمگیری پیدا کرد، اما رقبایش، یعنی نیوتن و لاک، تا نیم قرن از وی پیش بودند و به صورت بتهای روشنگری فرانسه درآمدند. با وجود این، بوفون وی را، در آن عصر شور خرد، یکی از بزرگترین نوابغ میدانست. متفکر بزرگ قرن بیستم آلمان، یعنی اسوالد شپنگلر، لایبنیتز را “بیشک بزرگترین دانشمند فلسفه غرب” میدانست.

برای پایان بخشیدن به این تتبعات، میتوان اضافه کرد که قرن هفدهم رویهمرفته یکی از پربرکتترین عصرهای تاریخ اندیشه جدید بود. بیکن، دکارت، هابز، اسپینوزا، لاک، بل و لایبنیتز، زنجیری شکوهمند از مردان بزرگ و سرمست از شراب عقل بودند و (اکثر آنها) شادمانه اطمینان داشتند که جهان را درک میکنند و حتی “عقاید واضح و روشنی” در مورد خداوند ارائه دادند و همه آنان - جز آخرین - به آن نهضت خروشان “روشنگری” راه بردند که میبایستی دین و دولت را در انقلاب فرانسه دگرگون سازد. لایبنیتز این نتیجه را پیشبینی کرد; در همان زمان که میکوشید تا به آخر از آزادی نطق و بیان پشتیبانی کند، از آزاداندیشان میخواست که در تاثیر سخن یا نوشته هایشان بر اخلاق و روحیه مردم اندیشه کنند. در حدود سال 1700 در مقالات نو هشدار قابل توجه داد: اگر انصاف میخواهد که بر آزاداندیشان ابقا کند، تورع خواستار است که تاثیرات سخنان جزمی آنان، در جایی آشکار شود که با مشیت خداوندی خردمند و نیکو و عادل، و با خلود روح که آنها را مشمول عدل الاهی میکند، منافات داشته واز نظر اخلاقی و نظم اجتماعی زیانآور باشد. من میدانم که مردان بسیار خوب و نیکاندیش معتقدند که این عقاید نظری کمتر از آنچه فکر میشود بر عمل اثر دارند; و نیز میدانم که افرادی هستند که خلق و خوی بسیار ارجمندی دارند که این عقاید هرگز نمیتوانند آنها را به کاری که در خور شانشان نیست وادار کند. ... شاید بتوان فیالمثل گفت که اپیکور و اسپینوزا زندگی نمونهای را سپری کردند. اما این نکته در مورد مریدانشان یا مقلدینشان صادق نیست، زیرا آنها، که دیگر از ترس خداوند بصیر و از عذابهای اخروی فارغ شدهاند، افسار از دهنه شهوت و تمایلاتشان برمیدارند و ذهنشان را در راه اغوا و فساد دیگران به کار میاندازند; چنانچه جاهطلب و دارای نظرات بدی باشند، به خاطر لذت و پیشرفتشان، چهارگوشه جهان را به آتش میکشند. من اینها را در کسانی که دست مرگ آنها را چیده است دیدهام. من همچنین میدانم که عقاید مشابه اندک اندک در ذهن بزرگانی که بر دیگران حکمرانی میکنند و امور مردم در دست آنهاست رسوخ میکند و، در حالی که در کتابهای باب روز فرو میروند، همه چیز را به دست انقلاب عمومی که اروپا با آن مواجه است رها میکنند.

در این سطور علاقهای صمیمانه نهفته شده است و ما باید بر آن هشدار احترام نهیم. و حتی پس از آنکه روشنگری فرانسه عقاید و معتقدات را فرو ریخت و انقلاب فرانسه چهار

ص: 773

گوشه دنیا را به آتش کشید و کشتار سپتامبر عطش خدایان را موقتا فرو نشاند، یک مورخ بزرگ میتوانست به نخستین عصر علوم و فلسفه جدید نگاه کند و دریابد که رویدادهایش نه تنها ویران کننده تمدن نبود، بلکه انسان را آزادی بخشید. لکی در این مورد چنین گفته است:

بدین نحو بود که آموزگاران بزرگ قرن هفدهم ... اذهان مردم را به تحقیقات و تجربیات بیطرفانه انضباطی بخشیدند و از طلسمی که از دیرباز آنها را در بند کشیده بود آزاد ساختند. و عشق به حقیقت، که دانش را دگرگونی بخشید، در آنها به وجود آوردند. انگیزهای بود برای یک جنبش بحرانی بزرگ که همه تاریخ، همه علوم و همه الاهیات را دگرگون ساخت; که در تیرهترین زوایا نفوذ کند; همه اغراض عقاید کهن را نابود ساخت; نادانیها را از میان برداشت; دانشهای ما را از نو بنیان نهاد; و تمام کیفیت و قلمرو دلبستگیهایمان را تغییر داد. اما اگر شیوع و رواج روح خردگرایی نبود، اینها به حقیقت نمیپیوستند.

در نتیجه، قرن هفدهم افکار جدید را، چه خوب و چه بد، بنیان گذاشت. رنسانس به یونان و روم باستان و رسوم و هنر کاتولیک پیوسته بود; اصلاح دینی به مسیحیت نخستین و معتقدات قرون وسطایی پایبند بود. اکنون این عصر غنی و حادثهانگیز، از گالیله تا نیوتن، از دکارت تا بل، و از بیکن تا لاک، به سوی آیندهای نامعین گام برداشت که تمام خطرات آزادی را نوید میداد. این قرن شاید بیش از قرن هجدهم به لقب عصر خرد سزاوار بود; زیرا با وجودی که ندای فیلسوفانش ندای اقلیتی اندک بود، برخلاف بازیگران از بند رسته روشنگری فرانسه، از خود اعتدال عاقلانهتر، و در مورد محدودیت فکر و آزادی تعقل بیشتری نشان میدادند. در هر صورت، بزرگترین درام تاریخ جدید پرده دوم را نمایش داده بود و به سوی پایان خود پیش میرفت.

ص: 774

- صفحه سفید -

ص: 775

کتاب پنجم

------------------

فرانسه در برابر اروپا

1683-1715

ص: 776

- صفحه سفید -

ص: 777

فصل بیست و چهارم :خورشید غروب میکند

I- مادام دو منتنون

پس از مرگ ماری ترز (30 ژوئیه 1683)، “بیوه سکارون”، مارکیز دومنتنون، معلمه فرزندان نامشروع شاه، که اندکی بعد وی را به همسری گرفت (ژانویه 1684)، ملکه بی تاج فرانسه و بزرگترین شخصیت با نفوذ دربار سلطنتی بود. مشکل امروز بتوان به خصوصیات اخلاقی این زن پیبرد، و تاریخ نویسان هنوز هم در این خصوص اختلاف نظر دارند. این زن دشمنان بسیاری داشت که از ترقی و قدرتش ناراضی و منزجر بودند; بعضی از آنها که مورخ بودند، او را زنی خودخواه و شخصیتی شریر و بدنیت معرفی میکنند. با وجود اینکه میتوانست جای مادام دو مونتسپان، معشوقه شاه، را با همه نفوذ و قدرتی که از این منصب به دست میآمد بگیرد، آن را نپذیرفت و در عوض شاه را متقاعد ساخت تا به سوی ملکه برگردد (اوت 1680). ملکه در آن زمان چهل و دو ساله بود، یعنی هم سه سال از منتنون جوانتر بود و هم دلیلی بر مرگ زودرس وی متصور نبود; در این زمان مارکیز ظاهرا فضیلت را بر قدرت ترجیح داد. هنگامی که مرگ ملکه را در ربود، این معلمه باز هم از پذیرش معشوقه بودن شاه طفره رفت; میکوشید تا با به خطر انداختن منصب کنونی، مقامی والاتر به چنگ بیاورد. اگر فضیلتش در جاهطلبی بود، نمیتوان گفت که فضیلتی آلوده است; درست همان سان که عفت یک دوشیزه مآل اندیش، که جز زیبایی وسیله دیگری برای معامله زندگیش ندارد، از اینکه بیندیشد حلقه ازدواج امنتر از منزل یکشنبه است، آلوده نمیشود. هنگامی که لویی منتنون را به همسری برگزید، چهل و هشت ساله بود; مینیار وی را بانویی تصویر کرده است که دوران فتنهگری و عشوهگری جسمانی را پشت سر گذاشته بود. از یک سو زنی براستی دیندار بود، و از سویی دیگر قماری بزرگ کرد و برنده شد. در قصر ورسای، در کنار شاه، خانه گرفت و یک زندگی بورژوایی ساده برگزید. “زندگی

ص: 778

درباری را باب طبع نمیدانست و خودنمایی وی را شاد نمیساخت.” ثروت نمیاندوخت; حتی در زمان قدرت هم جز “قصر منتنون”، که بدون اسباب و بلا استفاده رها شده بود، هیچ چیز نداشت. میگویند که لویی در اواخر زندگیشان به وی گفته است: “اما مادام، شما چیزی ندارید، و اگر من بمیرم، به فقر دچار میشوید.

بگویید ببینم، چه کاری میتوانم برای شما انجام دهم.” چیزهای اندکی برای خویشانش، و مقداری پول برای دانشکدهای که خود در سنسیر برای دختران خانواده های آبرودار ولی نیازمند تاسیس کرده بود خواست.

این غرور وی نبود که چنین آوازهای برای این زن آورد، بلکه غرور شاه در اسراف نابود کننده دسترنجها و پولها بود. از بسیاری جهات همسری مهربان و خوب بود. هم و غمش این بود که همچون یک واسطه میان شاه و دنیا خدمت کند، آرامش را در میان جاه طلبیها و دسیسه های درباریان محفوظ دارد، جاهطلبان را دست به سر کند، برای نوه های شوهرش دایهای مهربان باشد، نیازمندیهای مردانه وی را برآورد، در ناکامیها و شکستها خاطرش را تسلی دهد، به “مردی که در قلمرو سلطنتش کمتر و به سختی سرگرم میشود” شادمانی بخشد، و محیط صلح و آرامش خانوادگی را در زندگی به وجود بیاورد که هر ساعت آن صرف تصمیماتی میشد که بر جان میلیونها نفر تاثیر میگذاشت. پس از مرگ، در میان نامه های خصوصیش این دعا را، که حتما پس از ازدواج نوشته بود، یافتند:

خداوندا، تو مرا این مقام دادی، و من خودم را با رضا به تو تسلیم میکنم. به من توفیق ده تا همچون یک مسیحی آلام را تحمل کنم، به تقدیس لذاتش بکوشم، شکوه و جلال تو را در همه چیز ببینم، و ... به رستگاری شاه یاری دهم. مگذار دستخوش آشفتگیهای فکر قرار گیرم. ... ای پروردگار، خواست تو را میخواهم نه خواست خود را; زیرا سرور هر دو دنیا در تسلیم به خواست و مشیت توست. این بینش را، و همه هوشمندیهایی را که در خور این مقام والایی است که به من تفویض کردی، به من ارزانی دار; استعدادی را که به من دادی شکوفان ساز. تو که قلب شاهان را در دست داری، قلب این شاه را باز کن تا آن نیکی را که تو میخواهی در آن بگذارم; مرا یاری ده تا او را شادی بخشم، تسلی دهم، ترغیب کنم، و حتی اگر مشیت تو بر این قرار گیرد، اندوهگین سازم. بگذار چیزهایی را که میتواند از من بیاموزد و دیگران جرئت گفتنش را نداشتهاند، پنهان نسازم. بگذار خودم را با او نجات دهم; بشود که او را در تو و برای تو دوست بدارم و بکند که او هم بدین نحو مرا دوست بدارد.. بگذار تا روز بازآمدنت هر دو پاک و منزه در راهت گام برداریم.

این نامه زیبایی است، به زیبایی نامه های هلوئیز به آبلار، و حتی میتوان امیدوار بود که از آنها هم اصیلتر باشد.

چنین دعایی، صرف نظر از عکس العمل بیرونی، نیرو هم میبخشد. شاید در اصلاح طلبی و راهنمایی کردن دیگران هم نوعی اراده معطوف به قدرت پنهانی قرار دارد. اما گذشت سالها صداقت، و حتی محدودیت، تورع وی را ثابت کرد. سن سیمون گفته است: “پادشاهی را یافت که خود میپنداشت رسول است، زیرا در همه عمر پیروان آیین یانسن را

ص: 779

شکنجه داد. ... این امر به وی نشان داد که بذر را چگونه بیفشاند تا از زمین بهره خوب برگیرد.” آیا این زن مشوق شکنجه هوگنوها بود سن سیمون چنین میپندارد، اما بر اثر تحقیقات بعدی، که لوورا دشمن سرسختش در آنها پیشقدم بود، از سنگدلی مبرا شد. لرد اکتن، تاریخنویس کاتولیک، که کمتر از این کیش پشتیبانی میکرد، دربارهاش چنین قضاوت میکند: دانشمندترین، بافکرترین، و وظیفهشناسترین زنان بود. پروتستان بود و مدتهای مدید همچون یک نوآیین پر حرارت میزیست. وی با پیروان آیین یانسن سخت مخالف بود و از اطمینان بهترین روحانیون برخوردار. همه بر این عقیده بودند که او شکنجه های دینی را تشدید، و شاه را به الغای فرمان نانت ترغیب کرد. نامه هایش دلیل بر این مدعی است. اما نامه هایش را یک ناشر، که مردی جاعل و حیله گر بود، تحریف کرده است.;

مادام دو سوینیه، مانند فنلون و دیگر کاتولیکهای آن زمان، از الغای فرمان نانت جانبداری میکرد، اما با نفوذی که داشت به قول میشله پروتستان سخت میکوشید از بیرحمی دستگاه قضایی روحانی جلوگیری کند.

برای اینکه مبادا تمایلات رمانتیک به منظور هر چه جالبتر جلوه دادن این زن تصویر او را گل آذین کند، بهتر است که از دریچه دید اغراض و نظریات دیگر به مارکیز نگاه کنیم. نخوت و غرور دوکی سن سیمون هرگز این بورژوای پست را که به معشوقگی پادشاه فرانسه رسید نبخشید:

چون با تنگدستی و فقر بار آمده بود، فکرش کوته و قلب و احساساتش فرومایه و پست بود. احساسات و اندیشه های این زن آن چنان محدود بودند که در حقیقت همیشه از حد یک مادام سکارون نیز کمتر بود. ... هیچ چیز نفرتانگیزتر از این نیست که شخصی پست [بداصل] به مزیتی چنین بزرگ و ارجمند برسد.

با اینهمه، دوک در میان بدیهایش فضایلی را هم بر میشمارد:

مادام دو منتنون زنی بود صاحب حس لطیفه گویی بسیار که سخت موجب رنجش افرادی میشد که در میانشان راه یافته بود، اما چیزی نگذشت که بین آنها به شهرت رسید. با بینشهای دنیایی آراسته و مزین بود و شیرینبیانی به آن رنگی دلپسند داده بود. چون در مقامهای مختلف کار کرده بود، زیرک چرب زبان، حاضر به خدمت بود، و همیشه میکوشید لذتبخش باشد. دسیسه خواهی، که خود از آن بسیار دیده و برای خود و دیگران بسیار ساز کرده بود. وی را استادی، استعداد و خوی دسیسهگری بخشیده بود. ملاحت غیر قابل قیاس بیتکلفی، که حساب شده و محترمانه بود و، بر اثر گمنامی پیشین، ذاتی

ص: 780

وی شده بود، به استعدادهایش بیشتر کمک میکرد; بیانی آرام، دقیق، صریح، و طبیعتا شیوا و موجز داشت.

بهترین دوران عمرش، چون سه یا چهار سال از پادشاه بزرگتر بود، دوران لطیفه گوییش بوده است اوج زمانهای زن نوازی شاه. ... از آن پس، قیافه شخصیتهای مهم به خود گرفت، اما این حس تدریجا جای خود را به فداکاری و ایمان داد، که به نحوی قابل تحسین در خور او بود. وی یک خودنمای کاذب نبود، اما احتیاج او را چنین کرد و بوالهوسی طبیعی وی را بیش از آنکه میبود، نشان میداد.

مکولی، که از دور تحت تاثیر قرار گرفته بود، نظریاتی بزرگوارانه تر بیان داشت; شاید احساس میکرد که بسیاری از خطاهای زنی را که هم سخن پرداز است و هم ایجاز گو میتوان بخشید:

هنگامی که توجه پادشاه را به خود جلب کرد، چندان زیبا یا جوان نبود; اما از لطف و فریبندگی افسون کننده بسیار و ابدی، که مردان هوشمند ... آن را زیبنده جفت خود میدانند، برخوردار بود. ... فهمی درست و بیانی شیوا، بدون حشو، و بسیار عاقلانه، آرام و نشاط آور داشت. دارای خلق و خویی بود که آرامش آن حتی برای یک لحظه بر هم نمیخورد; حس سلیقه اش از سلیقه همجنسان خود همان قدر برتر بود که سلیقه همجنسان وی از سلیقه ما بیشتر است: این بود صفاتی که بیوه یک فرد لوده و بیهوده را نخست دوست محرم و سپس به همسری مغرورترین و نیرومندترین شاهان اروپا مفتخر ساختند.

سرانجام، وی را از دریچه چشمان هانری ماران، تاریخنویس فرانسوی که اهمیتش به حد کافی باز شناخته نشده است، میبینیم:

بین آن دو [مارکیز و پادشاه] نوعی هماهنگی در رفتار و فکر وجود داشت که با گذشت زمان بیشتر میشد، زیبایی متناسب، نجیبانه، و سنگین وی، که با وقار بی همتای طبیعی افزایش یافته بود، لویی را کاملا خشنود میساخت. وی “محبت” را دوست داشت، و شاه “شکوه و جلال” را; مانند شاه، محتاط، ملاحظه کار، و در عین حال جاذب و شکوهمند و نیز از حلاوت سخنپردازی برخوردار بود و این حلاوت را با منابع تخیل غنی و تحصیلات و دانشهای متنوع همیشه محفوظ نگاه میداشت. مثل شاه دارای استقلال اراده و خودخواهی بود; با وجود این، محبتی دیرپای هر چند نه زیاد سوزان در او بود. از شاه، که در دوستی و عشق فقط نسبت به وی ثابت قدم بود، کم احساستر، ولی پایدارتر بود; اما هرگز پی نبرد که آنچه میبایستی فدای احساساتش کند چیست; خواسته هایش یا آسایش را. برخلاف لویی چهاردهم، به چیزهای اندک دل میبست و از بخشش بزرگ اجتناب میورزید. ... به یاری خصلت آرام، متفکر، و متعقل، که هیچ گاه تحت تاثیر انگیزه های آنی و خواب و خیال قرار نمیگرفت، به دفاع از فضیلتی که اغلب سرکوب میشد بر میخواست،

در هر صورت، این زن، که شاهی چنین با عظمت او را به همسری برگزید و همه امور خاصه کشور را بی ریا با وی در میان میگذاشت، میبایستی صاحب صفات تحسین انگیزی بوده باشد. شاه وزیرانش را در اطاق خصوصی این زن و در حضور وی، میپذیرفت و با آنان گفتگو میکرد; و با وجودی که خود را به صحبتها و مذاکرات آنها محجور و بیتفاوت نشان میداد و خود را به کارهای سوزنکاری و دوخت و دوز مشغول میداشت، لویی “بعضی اوقات رو بدو

ص: 781

میکرد و نظرش را خواهان میشد” و آن قدر بر این قضاوت ارج مینهاد که او را “دارای نظر صایب” مینامید. شکاکان به وی “مادام فعلا”; میگفتند، زیرا میپنداشتند که یا بزودی رقیبی برایش پیدا میشود، یا اینکه کسی دیگر جایگزینش میگردد; اما برعکس، شاه تا دم مرگ نسبت به وی وفادار باقی میماند. نفوذش هر سال گسترش مییافت و، تا آنجا که تورعش اجازه میداد، بخشنده و صاحب کرم بود. میکوشید تا اسرافکاریهای شاه را تعدیل کند و وی را از جنگ منصرف سازد به همین لحاظ هم لوووا با وی دشمن شد.

برای تاسیس سازمانهای خیریه بیمارستانها، صومعه ها، مددکاری به نجبای ورشکسته، و تامین مهریه دوشیزگان حمایت شاه را به دست آورد. جز کاتولیکهای خوب، هیچ کس نمیتوانست با توصیه وی به کاری گمارده شود. بر روی تصاویر هنری برهنگان قصر ورسای پارچه کشید. دانشکده سن سیر را به صومعه مبدل ساخت (1693) و در آن را به روی جهانیان بست. خودش نیز در قصر شاهی همچون یک زن تارک دنیا میزیست; “با گوشهگیری و در انزوا زیستن به زندگی تارک دنیایی نزدیک شده بود.” شاه که نخست بر زهد. دینداریش میخندید، سرانجام با فروتنی خاص به تقلید از آن پرداخت. کشیشانی که در اطرافش بودند از اینکه شاه مناسک مذهبی را مرتبا انجام میداد شادمان میشدند، اما آن زن نیات شاه را بسیار خوب میفهمید; میگفت: “شاه از مقام صلیب و توبه کاری غافل نیست، اما نمیداند چگونه باید فروتنی کند و روح حقیقی توبه را در خود به وجود بیاورد.” پاپ آلکساندر هشتم از این جهت خشنود شده بود و از مادام، که توانسته بود چنین ضد پاپ گالیکانی را اصلاح کند، تشکر کرد و به وی تبریک گفت. شاید نقصان نیروی بدنی شاه پس از سال 1684 و رنجی که از بیماری فیستول میبرد او را به فکر مرگ انداخت، در نتیجه دست به دامان دین شد. در هجدهم نوامبر 1686 به عمل جراحی سختی تن درداد و رنج عمل را با رشادت ویژهای تحمل کرد. دستجات مخالف فرانسه زمانی شایع کردند که وی در حال مرگ است. اما جان به در برد و چون به نوتردام رفت (30 ژانویه 1687) تا به شکرانه سلامت بازیافته پروردگار را سپاس گوید، فرانسه کاتولیک با شادی و جشن سرورانگیز از وی استقبال کرد. ولتر گفته است: “از آن پس، شاه دیگر به تئاتر نرفت” آن عیاشی شاهانه که در دوران اول زندگی جز لاینفک وجودش شده بود، جای خود را به وقاری داد که بعضی اوقات به ترشرویی نزدیک مینمود، اما گاهی هم از امور جنسی هیچ غافل نمیشد. چون خستگی زور آور شد و کارها به دست مادام دو منتنون رها گشت، از مراسم و جشنهای درباری کاست و به زندگی

ص: 782

داخلی خصوصی، که همسرش برایش ترتیب داده بود، تن درداد. هنوز در صرف هزینه ها اسراف میکرد، اما همان طور که در خور مقامش بود، متکبر و خودخواه و همچنان شهوتران بود. در ماه مارس 1686 به یکی از درباریان متملق به نام فرانسوا د/اوبوسون، که بعدها دوک دولا فویا نامیده شد، ماموریت داد تا در پلاس د ویکتوار (میدان پیروزیها) مجسمهای به نام “انسان جاودانی” برایش برپا کند. اما باید اضافه کرد هنگامی که دوبوسون میخواست پیش پای مجسمه چراغی روشن کند که شبانروز روشن باشد، شاه از پذیرفتن این الوهیت نابهنگام سر باز زد. گروهی از اشراف متدین به سرکردگی دوک و دوشس شوروز، دوشسهای بوویلیه و مورتمار، و سه دختر کولبر “گروه فداییان حافظ شاه” را در اطراف شاه و همسرش تشکیل دادند که بسیاری از اینان قلبا مذهبی بودند و پارهای نیز شیوه ترک نفس رازورانه مادام گوئیون را پذیرفته بودند. سرود مشهور “بیایید ای گروه مومنان” را یکی از شاعران گمنام فرانسه در این زمان ساخت. بقیه درباریان نیز از نظر ظاهر خود را با وضع اخیر شاه همگام ساختند. از عیاشیها دست برداشتند، در مراسم قداس و تناول عشای ربانی بیشتر شرکت میکردند، و به اپرا و تئاتر که از زمان لولی و مولیر به سرعت رو به افول نهاده بود، کمتر میرفتند. شکار، مجالس رقص، ضیافتهای پرخرج و قمارهای کلان در محیطی آرام و غمانگیز هنوز ادامه داشتند. عیاشان و آزاداندیشان پاریس خود را پنهان کرده بودند و بیصبرانه منتظر بودند تا در زمان نایب السلطنه جدید به تلافی برخیزند. اما مردم فرانسه از تقدس و زهد پادشاهشان شادمان بودند و، در زیر فشار مرگ و مالیات، هزینه های کشنده جنگ را با سکوت تحمل میکردند.

II- اتحاد بزرگ: 1689-1697

مالیاتها، علی رغم کاهش ترقی و پیشرفت، رو به افزایش بود. سیستم عظیم اقتصاد و صنعت دولتی کولبر، پیش از مرگش (1683)، به سوی سقوط میرفت. علت این سقوط تا اندازهای این بود که مردها از مزارع و کارخانجات به سوی اردوگاه ها و میدانهای جنگ کشانده شده بودند; اما بیشتر بر اثر خفقان خود از بین رفت: مقررات و قوانین دولتی آن رشدی را که ممکن بود با کنترل کمتر، با آزادی بیشتر، و با تجربه و اشتباهات پدید آورد متوقف ساختند. امور صنعتی در تیرگیهای مقررات و جرایم محدود شدند; فعالیت پیچیده اقتصادی، که بر اثر گرسنگی رنج آور اکثریت و آز ابداعی اقلیت به حرکت درآمده بود، در زیر فشار کوه قوانین مینالید و به تعطیل و سکون تهدید میشد. بنابراین، در اوایل 1685، یعنی شصت و پنج سال قبل از کنه و تورگو و نود و یک سال پیش از ادم سمیث، فریاد “آزادی عمل” بلند شد. یکی از مباشران لویی چهاردهم چنین گفته است: “رمز بزرگ این است که بازرگانی را باید آزادی کامل بخشید. تا آن وقت که ما به این فکر نیفتاده بودیم که کارخانه ها و بازرگانی

ص: 783

را در چارچوب لوایح دولتی پایبند سازیم، هرگز سابقه نداشته است که آنها در این کشور به چنین تباهی دچار شده باشند.” در این تباهی عوامل دیگری نیز دست اندر کار بودند. هوگنوهایی که از تعقیب و شکنجه میگریختند هنرمندی و استادی تجاری خود را، و بعضی اوقات پساندازشان را، هم با خود میبردند. تجارت همراه با مقاصد کشور گشایی شاه آسیب میدید. صادرات در برابر تعرفه های سنگینی که کشورهای دیگر بر کالای وارداتی فرانسه بسته بودند فلج شده بود. انگلیسیها و هلندیها ثابت کرده بودند که، در برابر فرانسویان خودپسند و بیحوصله، دریانوردان و استعمارگران بهتری هستند; کار “شرکت هند” به شکست انجامید.

مالیات از گسترش امور کشاورزی کاست و وضع متزلزل پول وضع مالی کشور را آشفته و فلج کرد. وزرایی که پس از مرگ کولبر به لویی خدمت میکردند، با آنان که پس از ریشلیو و مازارن در خدمتش بودند قابل قیاس نبودند. پسر کولبر به نام ژان باتیست، مارکی دو سینوله، وزارتخانه های بازرگانی و دریانوردی را در دست گرفت و کلود لو پلتیه وزارت دارایی را، اما کمی بعد، این سمت به لویی فلیپو، سنیور دو پونشارترن، واگذار شد; لوووا کماکان وزیر جنگ باقی ماند. این مردان جدید منکوب شکوه و جلال و قدرت لویی چهاردهم بودند; میترسیدند تصمیم بگیرند، و دستگاه دولت همیشه مطیع اوامر پادشاه بود. فقط لوووا بود که از خود اراده داشت و آن هم اراده جنگ بود جنگ علیه هوگنوها، علیه هلند، و علیه شاهزادگان و ملتهایی که خار سر راه فرانسه توسعه طلب بودند. لوووا بهترین ارتشها را در اروپا ایجاد کرد; آنها را با انضباط و شجاع بار آورده، با جنگ افزارهای آن عصر مجهز کرده، و جنگ سرنیزه را هم به آنان آموخته بود.; این نیرو را چگونه میتوان بدون جنگ و پیروزی غذا داد و روحیهاش را حفظ کرد فرانسه به آن ارتش افتخار میکرد و دیگر کشورهای اروپایی از آن خشمگین و بیمناک بودند. هنگامی که لویی چهاردهم در ماه مه 1685 قسمتی از از قلمرو برگزیننده پالاتینا را به عنوان ارثیه خواهر فقید برگزیننده، یعنی شارلوت الیزابت که اکنون دوشس د/اورلئان نام داشت، مدعی شد، شاهزادگان امپراطوری در حیرت بودند که این پادشاه تجاوز کار در آینده چه ادعاهای دیگری را مطرح خواهد ساخت. این تیرگی زمانی رو به افزایش گذاشت که لویی شهرهای کولونی، هیلدسهایم، و مونستر را تحت نظر نمایندگان انتخابی خود به نام شاهزادگان اسقفی به فرانسه منظم ساخت (1686). در ششم ژوئیه امپراطور لئوپولد اول و ماکسیمیلیان دوم امانوئل، برگزیننده باواریا که کاتولیک مذهب بود، به اتفاق برگزیننده بزرگ پروتستان براندنبورگ، کارل یازدهم پادشاه پروتستان مذهب سوئد و ویلیام سوم فرمانروای ایالات

ص: 784

متحده اتحاد آوگسبورگ را تشکیل دادند تا در برابر تجاوزی که کشور یا قدرتشان را تهدید کند به دفاع بپردازد.

امپراطور هنوز با ترکهای فراری درگیر بود، اما شکست آنها در دومین نبرد موهاچ (1687) و در بلگراد (1688) دست ارتش امپراطوری را برای جنگیدن غرب آزاد گذاشت. پادشاه فرانسوی یکی از بزرگترین اشتباهات نظامی را مرتکب شد. ستادها و در هر آن منتظر بود که وی به هولاند حملهور شود; لویی در عوض تصمیم گرفت پیش از آنکه ارتش امپراطوری به مرزهایش نزدیک شود، به آلمان حمله برد. در 22 سپتامبر 1688 عمده قوایش را به سوی راین روانه کرد و این سخنان را دو فن بیست و هفت ساله گفت: “پسرم، فرماندهی ارتشم را بدین جهت به تو میسپارم تا فرصت یابی و استعدادت را نشان دهی; به همه اروپا نشان ده، تا چون من بمیرم، کسی نپندارد که شاه مرده است.” ارتش فرانسه در 25 سپتامبر وارد آلمان شد. در عرض یک ماه کایزرسلاوترن، نویشتات، ورمس، بینگن، ماینتس، و هایدلبرگ را تصرف کرد; در 29 اکتبر دژ استراتژیکی فیلیپسبورگ سقوط کرد، در چهارم نوامبر دوفن پیروزمند به مانهایم حملهور شد. شاید همین پیروزیها آغاز سقوط شاه بودند. زیرا این پیروزیها وی را در جنگی دامنهدار و با دشمنان روز افزون درگیر ساختند; آنها هولاند را از بیم یک حمله آزاد ساختند; اتاژنرو ایالات متحده را ترغیب کردند تا ویلیام سوم را در تسخیر انگلستان یاری دهد. ویلیام پس از اینکه نیرویش را در انگلستان تثبیت کرد، انگلستان را از تابع فرانسه به دشمن فرانسه مبدل ساخت، و از رعایای جدیدش خواست تا در آزادی سیاسی و مذهبی اروپا با وی همداستان شوند. پارلمنت انگلستان مردد بود; آنها میپنداشتند که هدف اصلی ویلیام این است که هولاند را نجات دهد; و هولاند یکی از بزرگترین رقبای بازرگانی انگلستان بود. اما پیروزیهای فرانسه درخواست ویلیام را مجددا ضروری جلوهگر ساختند. لوووا به لویی اصرار کرد که به وی اجازه دهد تا پالاتینا را درهم بکوبد و دشمن در حال پیشروی را از وسایل و امکانات محلی محروم سازد. لویی با دو دلی و بیمیلی پذیرفت. ارتش فرانسه در مارس 1689 هایدلبرگ و مانهایم و پس از آن، شپایر، ورمس، اوپنهایم، قسمتهایی از اسقفاعظمنشین تریر، و مارکگرافنشین بادن را به باد غارت داد و به آتش کشید; همه جای راینلاند آلمان تقریبا ویران شد. ولتر این بیرحمی را با وجدان یک اروپایی خوب توصیف کرده است:

در قلب زمستان بود. ژنرالهای فرانسوی جز اطاعت چاره ای نداشتند; و بر طبق این دستور، به ساکنان آن شهرهای زیبا و آراسته، به ساکنان دهات، و صاحبان بیش از پنجاه قصر اطلاع دادند تا منزلهای خود را، که قرار بود با آتش و شمشیر ویران شوند، ترک کنند. مردان، زنان، پیران، و کودکان شتابان فرار میکردند. بعضیها به ییلاقها گریختند; دیگران به مناطق همسایه پناه آوردند، و در این اثنا، سربازان ... به سوزاندن

ص: 785

و غارت کردن آبادیها مشغول بودند. از مانهایم و هایدلبرگ، کرسی نشینهای برگزینندگان، آغاز کردند; قصرهایشان و نیز خانه رعایایشان، ویران شدند. ... این کشور زیبا برای دومین بار به دست لویی چهاردهم مورد تاخت و تاز قرار گرفت; اما شعله های آتش این دو شهر و بیست روستایی که تورن (در یورش 1674) در آن پالاتینا را سوزانده بود در مقام مقایسه با این آتش عظیم اخگری بیش نبودند.

در سراسر آلمان، هلند، و انگلستان فریاد انتقامجویی علیه پادشاه فرانسه برخاست. نشریات آلمانی سربازان فرانسه را با هونها مقایسه میکردند که از عواطف انسانی بری بودند; لویی را هیولاتر، کافرتر، و وحشیتر از ترکها میخواندند. مورخان آلمانی مردم فرانسه را سرزنش میکردند که تمدنشان را از فرانکها(یعنی آلمانها) و دانشگاه هایشان را از امپراطوران مقدس روم (یعنی آلمانها) گرفتهاند. پیر ژوریو، هوگنو تبعیدی در هولاند، کتاب انتقادیش را به نام حسرت فرانسه در زیر یوغ بردگی منتشر ساخته و در آن لویی چهاردهم را مستبدی متعصب خوانده و از ملت فرانسه خواسته بود تا وی را خلع، و یک حکومت مشروطه سلطنتی بر پا کنند.

مطبوعات فرانسه، در پاسخ، از ملت فرانسه میخواستند تا به این دشنامگویی و توهین جواب گویند و پادشاه محبوب و در محاصره قرار گرفته شان را یاری دهند. در 12 مه سال 1689 انگلستان به امپراطوری مقدس روم، اسپانیا، ایالات متحده، دانمارک، و ساووا در “اتحاد بزرگ” که طبق آن میبایستی هر یک از اعضا عضو دیگری را که مورد حمله قرار گرفته است یاری دهد پیوست. این جنگ اکنون نبرد اروپا علیه فرانسه بود. لویی نیز متقابلا ارتشش را به چهارصد و پنجاه هزار نفر و نیروی دریایی را به یکصد هزار نفر افزایش داد; اروپا تاکنون چنین نیروی انبوهی را به خود ندیده بود. پادشاه ظروف نقرهاش را آب کرد تا بتواند از عهده مخارج این گروه بسیار برآید. به همه افراد و همه کلیساها دستور داد تا آنها نیز چنین کنند; به پونشارترن دستور داد تا سکهای جدید ضرب، و ارزش پول رایج را تا ده درصد پایین بیاورد. آن وزیر مقامهای جدید ایجاد نمود، آنهایی را که پیشتر لغو کرده بود مجددا دایر کرد و آنها را به مقامپرستانی که پی لقب بودند فروخت. وی به لویی گفت: “هر زمان که اعلیحضرت مقامی درست میکنند، خداوند نیز یک ابله میآفریند تا آن را بخرد.” سینوله به شاه توصیه کرد که به نیروی دریایی دستور دهد تا رابطه ایرلند را با انگلستان قطع کند. این کار ممکن بود، زیرا دریاسالار تورویل در روز سیام ژوئن 1690 با 75 کشتی ناوگان مشترک هلند و انگلستان را در بیچیهد در ساحل ساکس خاوری شکست داده بود. اما لویی فقط دو هزار سرباز به کمک جیمز دوم به ایرلند فرستاد، اگر تعداد افراد بیش از این میبود، در نبرد بوین (اول ژوئیه 1690) پیروزی به دست میآمد و انگلستان و پادشاه هلندیش را چنان در ایرلند مشغول میساخت که نتواند در قاره اروپا بجنگد. ویلیام سوم با

ص: 786

این پیروزی آزاد بود به هولاند برود (1691) و ارتش انگلستان و هلند را علیه فرانسه وارد کارزار کند. لویی در 1692 درصدد حمله بر انگلستان بر آمد; به یک دسته از ناوگان فرانسه در تولون دستور داده شد تا به سوی شمال برود و در برست به ناوگان تحت فرماندهی تورویل ملحق شود; آنگاه، هر دو دسته متفقا مقاومت انگلستان را درهم بشکنند و سی هزار سرباز را از دریای مانش عبور دهند. ناو گروهی که از تولون میآمد در جبل طارق دچار طوفان شد و نتوانست به یاری تورویل برسد; لاجرم، وی ناچار شد تنها با ناوگان مشترک هلند و انگلستان بجنگد. وی در یک نبرد سخت در سواحل لااوگ نزدیک شربور شکست خورد (19 مه 1692)، و حمله به انگلستان بر هم خورد. انگلستان، پس از این پیروزی، بر دریاها مسلط شد و توانست مستعمرات فرانسه را یکی پس از دیگری از چنگش به در آورد. دریای مانش تا این عصر نگاهدار انگلستان بوده است.

فرانسه به بهای از دست دادن افراد و تجهیزات جنگی بیشمار خود توانست در خشکی به پیروزیهایش ادامه دهد. فرانسویان در آوریل 1691. در حالی که غرور از خود بیخودشان کرده بود، در برابر چشمان شاه محل سوق الجیشی مونس را محاصره و سپس تسخیر کردند. لوووا در هفتم ژوئیه درگذشت، اما لویی از اینکه از این وزیر تجاوز کارش راحت شده بود، چندان ناراحت به نظر نمیرسید، از آن پس بر آن شد که سیاست نظامی را خود در دست بگیرد. به پیروی از یک رسم کهن فرانسوی، مقام لوووا را به پسر دوستداشتنی و مطیع وی، یعنی مارکی دو باربزیو که جوانی بیست و چهار ساله بود، سپرد. لویی شخصا فرماندهی سپاهیانش را برای تصرف نامور به عهده گرفت; آنگاه فرماندهی را به دوک دو لوکزامبورگ سپرد و به ورسای رفت تا پیروزی خود را جشن بگیرد. در ماه ژوئن ویلیام سوم دوک را در ستینکر که غافلگیر کرد; فرانسویان، که نخست پراکنده شده بودند، جرئت و نظم و انضباط خود را تحت تاثیر فرمانده بیمار ولی شجاع خود بازیافتند و بار دیگر به قیمت بسیار گرانی به پیروزی رسیدند. در آن نبرد، فیلیپ دوم د/اورلئان، نایب السلطنه آینده فرانسه که فقط پانزده سال داشت و در صفوف مقدم سربازان میجنگید، زخمی شد و دوباره به میدان نبرد برگشت. در آنجا لویی جوان، دوک دو بوربون کنده (نوه کنده بزرگ)، که در سه نبرد جنگیده بود، و فرانسوا لویی دو بوربون، پرنس دو کونتی و لویی ژوزف، دوک دو واندوم (نوه هانری چهارم)، و بسیاری از اشرافزادگان فرانسه آن چنان رشادت فوقالعادهای از خود نشان دادند که، علی رغم تناسانی زمان صلحشان، مورد تحسین هموطنان خود و سرمشق دشمنانشان قرار گرفتند. کنت زالم، که یکی از زندانیان بود، چنین گفته بود: “چه ملتی هستید! در جنگ هیچ دشمنی از شما ترسآورتر، و به هنگام پیروزی هیچ دوستی از شما سخاوتمندتر نیست.” یک سال بعد، همان ارتش فرانسه، تحت فرماندهی همان ژنرال، ویلیام را در نیرویندن نزدیک بروکسل شکست داد; در این نبرد نیز کشتار زیاد بود از متفقین بیست هزار، و از

ص: 787

فرانسه هشت هزار نفر. ویلیام، بی توجه به شکستهای پی در پی، با ارتشی جدید بزودی به عرصه نبرد بازگشت.

در ماه اوت سال 1694 نامور را پس گرفت و فرانسه پی برد که، پس از پنج سال خونریزی، هنوز نتوانسته است هلند اسپانیا را به تصرف درآورد. ارتشهای دیگر فرانسه در ایتالیا و اسپانیا پیروزیهایی به دست آوردند، اما میدیدند که نمیتوانند متصرفاتشان را در برابر دشمنان و تدارکاتی که به طور روز افزون از هر سوی به آنها میرسید حفظ کنند. در ژوئیه 1694 یک دسته از ناوگان انگلیسی به قصد حمله به برست به حرکت درآمد; چند نفر از دوستان جیمز دوم در انگلستان (میگویند مارلبره جزو آنها بوده است) این نقشه را به وی اطلاع داده بودند; فرانسویان، که از این قصد آگاه شده بودند، سواحل برست را با توپ مجهز کردند، در نتیجه، انگلیسیها با تلفات سنگین به عقب رانده شدند. مارشال دو لوکزامبورگ در ژانویه 1695 در گذشت، و لویی از آن پس فقط ژنرالهای درجه دوم در اختیار داشت.

با وجودی که متفقین هنوز در خاک فرانسه نفوذ نکرده بودند; فرانسه بار جنگی جدید را به دوش میکشید که در آن دیگر سربازان مزدور نمیجنگیدند، بلکه همه ملتها برای یک کشت و کشتار رقابتآمیز بسیج شده بودند.

مردم فرانسه، در حالی که به وجود ژنرالها، پیروزیها، و قهرمانانشان افتخار میکردند، مالیاتی آن چنان سنگین و بیسابقه میپرداختند که جسم و روحشان را به نیستی میکشاند. در سال 1694 قحطی نیز بر این مصیبت اضافه شد; فقط در یک ناحیه چهارصد و پنجاه نفر از گرسنگی تلف شدند. اقتصاد ملی به سقوط میگرایید. حمل و نقل به هرج و مرج دچار شده بود، زیرا در طول جنگ تعمیر پلها و راه ها تقریبا متوقف مانده بود. بازرگانی داخلی بر اثر مالیاتهایی که بر رودخانه ها و زمینها بسته بودند، فلج شده بود. بازرگانی خارجی بر اثر مالیات و حقوق صادراتی و وارداتی، متوقف شده بود، و ناوگان دشمنان نیز آن را غیر ممکن ساخته بودند. آنان که از راه ماهیگیری یا معاملات ساحلی امرار معاش میکردند نابود شده بودند. منابع درآمد اکثر شهرها، بر اثر وجود سربازان، از دست رفته بودند. فقر، قحطی، بیماری، و جنگ جمعیت فرانسه را، که در سال 1670 بالغ بر 23 میلیون بود، در 1700 به 19 میلیون نفر تقلیل داده بود. استان تورن یک چهارم جمعیتش را از دست داد; جمعیت مرکز آن، شهر تور، از هشتاد هزار نفر زمان کولبر به سی و سه هزار نفر تقلیل یافت. این است گزارشی که وضع نواحی مختلف فرانسه را در اواخر قرن هفدهم توصیف میکند:

این شهر، که زمانی غنی و مترقی بود، امروز از صنعت عاری شده است. ... سابقا در این شهر صنعتگرانی بودند، اما امروز همه از آنجا رفتهاند. ... ساکنان آن سابقا از زمین بیش از حالا استفاده میکردند; زراعت در بیست سال پیش بسیار پر رونقتر از حال بود. جمعیت و تولید به یک پنجم سی سال پیش رسیده است. ...

فنلون، که قرار بود بزودی اسقف اعظم کامبره شود، در سال 1694 نامهای بدون امضا

ص: 788

برای لویی چهاردهم فرستاد، که اوج و تعالی روح فرانسوی را میرساند:

اعلیحضرتا، آن که جرئت یافته و این نامه را برای شما فرستاده است به منافع دنیوی دلبستگیی ندارد. این نامه را نه بر اثر نومیدی، نه بر اثر جاهطلبی، و نه میل دخالت در امور مهم نوشته است. وی شما را، بی آنکه او را بشناسید، دوست دارد; او خداوند را در شخص شما میبیند. ... برای اینکه حقیقت را که برای رستگاری شما ضرورت دارد به شما بنماید، هر بدی و رنجی را با شعف دل میپذیرد. اگر با شما چنین گستاخانه صحبت میدارد، شگفتی منمایید، زیرا حقیقت آزاد و نیرومند است. شما به شنیدن آن عادت نکردهاید. آنان که به تملق شنیدن عادت کردهاند. راستگویی را با نفرت، خشم، یا اغراق اشتباه میگیرند. اگر حقیقت را به شما نشان ندهم، به حقیقت خیانت کردهام ... خداوند را شاهد میگیرم که کسی که اکنون با شما صحبت میکند این کار را با قلبی آکنده از شوق میکند، به شما احترام میگذارد، و به هر چیز که خیر و صلاح شما در آن است وفادار است. ... سی سال است که وزرای شما همه آیین کهن مملکت را زیر پای گذاشتهاند تا قدرت شما را به حد اعلا برسانند، زیرا آن قدرت در دست آنها بود. در این مدت هیچ کس از کشور و قوانین آن صحبتی نکرد; همه آنها از شاه و لذات او سخن گفتند. آنها درآمد و هزینه شما را بی اندازه بالا بردند. آنها شما را به آسمان رسانیدند تا، به قول خودشان، بزرگی و شکوه همه نیاکانتان را از بین ببرند، اما در حقیقت همه فرانسه را از هستی ساقط کردند تا آن جلال و تجملات غیر قابل علاج و هیولا مانند را در دربارتان به وجود آوردند. آنها خواستند که شما را بر فراز ویرانیهای همه طبقات مملکت جای دهند گویی با نابودی رعایایی که بزرگی شما بدانها بستگی دارد بزرگی خواهید یافت. درست است که شما چشم دیدار هیچ رقیبی را نداشتهاید ... اما هر وزیر در قلمروش صاحب اختیار بوده است. ... آنها سنگدل، متکبر، ظالم، ستمگر و بدنیت بودهاند. در امور داخلی و خارجی قانونی جز تهدید، بر کنار کردن، یا نابودی مخالفان نمیشناختهاند. ... آنها شما را به تملق فوقالعاده، که به بت پرستی شبیه است و به خاطر شرافت خودتان میبایستی آن را طرد میکردید، عادت دادهاند. آنها در نزد همسایگان نام شما را نفرتانگیز، و نام همه فرانسه را تحملناپذیر ساخته اند. از متفقین قدیم ما کسی را باقی نگذشتهاند، زیرا آنها برده میخواستند. در این بیست سال، آنها موجب جنگهای خونین شدهاند ... که انگیزه اصلی آنها بزرگی و کینه جویی بوده است. ... این مرزهایی که با جنگ گسترش یافته، ناحق به دست آمدهاند. شما همیشه کوشیدهاید به جای اینکه صلح را بآرامی تامین کنید، آن را بقبولانید و شرایط را تحمیل کنید; به همین لحاظ است که هیچ پیمان صلحی پایدار نمانده است. دشمنانتان، که آنها را به طرز شرم آوری منکوب کردهاید، فقط یک اندیشه دارند: یک بار دیگر به پای خیزند و علیه شما متحد شوند. آیا این شگفت آور است حتی به چار چوب شرایط صلحی که از روی غرور تحمیل کردهاید پایبند نبودهاید. در زمان صلح نیز جنگ و تصرف بسیار کردهاید. ... این رفتار همه اروپا را علیه شما برانگیخته و متحد کرده است. در این گیر و دار، ملت خودتان، که میبایستی آن را چون فرزندانتان دوست داشته باشید و نیز تاکنون به شما وفادار بودهاند. دارند از گرسنگی میمیرند. زراعت کاملا از دست رفته است; شهرها و روستاها از جمعیت خالی شدهاند; صنعت دارد از پای میافتد و کارگران را دیگر سیر نمیکند. بازرگانی کاملا نابود شده است. نیمی از ثروت و نیروی ملت را در راه پیروزیها و متصرفات بیهوده خارجی به مصرف رساندهاید. ... فرانسه اکنون به یک بیمارستان بزرگ مبدل شده که ویران است و از غذا عاری. قانونگذاران درمانده

ص: 789

تحقیر شدهاند. ... شورشهای مردم، که مدتها از آنها خبری نبود، رو به فزونی دارند. حتی پاریس هم که در کنار شماست از این بلا مصون نمانده است; اولیای این شهر باید گستاخی یاغیان را تحمل کنند و با پخش پول آنها را آرامش دهند. شما با آزاد گذاشتن شرارت و فریبکاری، با کشتن بیرحمانه مردمی که با وضع مالیات سنگین جنگی یا در آوردن نانی که از راه عرق جبین به دست آوردهاند از جنگ نومیدشان کردهاید، خودتان را خوار و بیمقدار ساختهاید. ...

مدتی است که دست خداوند بر شما بلند شده است، اما چون شاهی که همیشه در محاصره چاپلوسان بوده رحمت آورده است، و چون دشمنان شما همه دشمنان وی هستند، آن دست را آهسته فرود آورده است. ...

شما پروردگار را دوست ندارید، بلکه فقط از او بیمناکید، به بیمناکی یک برده. ... دین شما را اوهام و خرافات و مراسم ناچیز و سطحی تشکیل میدهند. ... شما فقط بزرگی و سود خودتان را میخواهید. همه چیز را به سوی خود میکشانید، گویی خداوندگار این جهانید و دیگر چیزها قربانیان شما هستند. اما، برعکس، پروردگار شما را برای ملت آورده است. ... اعلیحضرتا، امیدوار بودهایم که مشاورانتان شما را از راه خطا برگردانند; اما آنها نه شهامتش را دارند و نه نیروی آن را. اقلا ممکن است که مادام دو ام. ]منتنون[ و آقای دوک دو بی. ]بوویلیه[ از نفوذی که در شما دارند استفاده کنند و شما را از غفلت درآرند; اما ضعف و بزدلی آنان در نزد جهانیان موجب سرشکستگی است ...

اعلیحضرتا، شاید بپرسید که چه کاری از دست آنان ساخته است. این کار: به شما نشان دهند که اگر بخواهید که او شما را خوار نکند، در برابر خداوند فروتنی کنید; طلب صلح و آرامش نمایید; کفاره جلال و شکوهی را که به دست آوردهاید با فروتنی پس دهید ... ; و برای اینکه بتوانید این کشور را نجات دهید، باید هر چه زودتر آنچه را که به حق سزاوار آن نیستند به دشمنانتان برگردانید. اعلیحضرتا، آن که این حقایق را به شما میگوید مخالف مصالح شما نیست و حاضر است جانش را بدهد تا شما به خواست خدا رفتار کنید; و هرگز از دعا به جان شما فارغ نخواهد شد.;

فنلون جرئت نکرد این نامه را مستقیما برای شاه بفرستد; آن را به دست مادام دو منتنون رساند، به این امید که، با وجودی که ممکن است آن را به لویی نشان ندهد، تحت تاثیر آن، که منعکس کننده نظریات مردم فرانسه است، قرار گیرد و از نفوذش برای تامین صلح استفاده کند. و مادام نامه را به اسقف اعظم نوآی نشان داد و درباره آن گفت: “خوب نوشته است، اما این حقایق فقط خشم شاه را بر میانگیزند یا موجب یاس و نومیدیش میشوند. ... ما باید وی را به راه صحیح راهنمایی کنیم.” در 1692 چنین نوشته است: “شاه از رنج ملت آگاه است و از هر وسیله برای رفع آن میکوشد.” بی شک میدانست که شاه چه پاسخی به نامه فنلون خواهد داد: اصول اخلاقی دین مسیح را نمیتوان با امور کشوری وفق داد و اگر بخواهیم آینده

ص: 790

فرانسه را با سرحدات طبیعی و قابل دفاعتر تضمین کنیم، باید یک نسل فرانسوی بحق در راه این آرمان فدا شود; و اینکه از در صلح درآمدن با متفقین متحد و کینه جو فرانسه را در معرض خطر تهاجم و از هم پاشیدگی قرار میدهد. منتنون، که بین دین و فلسفه جنگ گیر افتاده بود، پی در پی به سنسیر میرفت تا سعادتی را که در پناه قدرت نیافته است در میان زنان جوان تارک دنیا بیابد.

در اواخر جنگ، پیر لو پزان، سیور دو بواگیبر، قائم مقام منطقه اطراف روان، طرحی برای کاهش هرج و مرج اقتصادی و فقر عمومی تسلیم پونشارترن کرد. مصرا به وزیر دارایی گفت: “با حوصله به حرفهایم گوش کنید.

نخست فکر میکنید که من آدم ابلهی هستم; اما بعد میفهمید که باید به حرفهایم توجه داشته باشید، و سرانجام، از نظریاتم راضی خواهید شد.” پونشارترن بر او خندید و او را روانه کرد. قائم مقام نوشته پذیرفته نشدهاش را به نام تحلیل فرانسه منتشر کرد (1697). در این نشریه از مالیاتهای گوناگونی که اکثر بر دوش فقرا بودند، و بر ثروتمندان کمتر، انتقاد کرده بود; کلیسا را به خاطر اندوختن ثروت و زمین محکوم کرده بود; به مامورین مالیاتی، که به منظور تهیه پول برای شاه حلقوم مردم را میفشردند، شدیدا حمله ور شده بود. این نوشته، با اغراقگوییهایی که کرده بود، با آمار غیر دقیقی که داده بود، و با نظریات ناصوابی که در خصوص اقتصاد فرانسه پیش از کولبر ابراز داشته بود، اثر خود را از دست داد و چندان موثر واقع نشد; اما بصیرتی که از خود نشان داده بود این بود که میگفت دولتی که خود همه چیز را در دست بگیرد هیچ گاه آماده پذیرایی عقاید نیست. بواگیبر نخستین کسی بود که نظریه بی اساس متخصصین بازرگانی را که میگفتند فلزات بهادار خود ثروت هستند و تجارت یعنی زراندوزی رد کرد. وی معتقد بود که ثروت یعنی وفور کالا و قدرت تولید آن. زمین ثروت غایی است; دهقان اساس اقتصاد است، نابودی وی همه چیز را نابود میکند; نتیجتا، همه طبقات در یک اشتراک منافع به هم بستگی دارند. هر تولید کننده مصرف کننده است و امتیازاتی را که به عنوان تولید کننده کسب میکند دیر یا زود به عنوان مصرف کننده از دست میدهد. سیستم تنظیمی کولبر اشتباه بود; موجب نابودی تولید و سختی شریان تجارت میشد. عاقلانهترین شیوه ها این است که اجازه دهد مردم در کشور آزادانه تولید کنند، بفروشند، و بخرند. بگذارید تا جاهطلبی طبیعی و حس سودیابی مردم با حداقل محدودیت قانونی عمل کند. اگر چنین آزادیی به آنان داده شود، روشهای جدیدی، منابع جدید، و راه ها و ابزارهای جدید اختراع خواهند کرد; باروری زمین و تولید صنایع حدود فعالیت بازرگانی را افزایش خواهند داد، و ازدیاد ثروت حاصله درآمد دولت را افزونتر خواهند کرد. عدم تساوی به وجود میآید، اما فرایند اقتصادی آنها را برطرف میسازد. این همان “آزادی عمل” بود که دو قرن پیش از اوج رونق سرمایه داری آزاد در دنیای غرب به وجود آمد. اگر شاه و وزیرانش احساس میکردند که جنگ با نیمی از اروپا فرصتی نبود که بتواند

ص: 791

انقلاب اقتصادی چنین دور رسی را به وجود بیاورد، میشد آنها را بخشید. اینان به جای اینکه به اصلاحات دست بزنند، مالیاتها را افزایش دادند. در سال 1695 برای هر فرد ذکور مالیات سرانه تعیین کردند; میگفتند که موقتی است، اما تا سال 1789 برقرار بود.

این مالیات از از لحاظ نظری شامل حال اشراف، کشیشان، و قاضیان هم میشد; ولی عملا کشیشان معافیت را با کمک مالی ناچیزی به دست میآوردند و اشراف و بانکداران نیز از راه های قانونی از زیر بار آن شانه خالی میکردند. هر وسیلهای برای پول گرفتن از مردم به کار میرفت. بلیطهای بخت آزمایی رایج شدند، مقامهای دولتی مورد خرید و فروش قرار گرفتند، ارزش پول پایین آمد و ثروتمندان را با فشار و تملق وادار به دادن وام کردند. پادشاه شخصا ساموئل برنار را به قصر دعوت کرد و با جادوی جلال و شکوه دربار چندین میلیون پول از وی گرفت. درآمد کشور، علی رغم این مالیاتها و شیوه های جدید و کهن، در سال 1697 به 81,000,000 لیور رسید; هزینه 219,000,000 لیور بود. سرانجام لویی اعتراف کرد که پیروزیهایش رمق فرانسه را کشیدهاند. به سیاستمداران کشور دستور داد تا با دشمنان از در آشتی در آیند. مهارت آنان تا حدودی وی را نجات بخشید. در 1696 دوک ساووا را متقاعد ساختند تا یک معاهده صلح جداگانه امضا کند. لویی چنین شایع کرد که پشتیبانی خود را از استوارتها قطع خواهد کرد و ویلیام سوم را پادشاه انگلستان خواهد شناخت. ویلیام سوم نیز دریافته بود که پول گرانتر از خون است. شکایت کنان گفته بود: “فقر من باور کردنی نیست”، اما پارلمنت دیگر نمیخواست که پوندهای کشور را برای تامین سپاهیان وی خرج کند. وی اخراج جیمز دوم از فرانسه را نخستین شرط شروع مذاکره قرار داد. لویی نپذیرفت، اما تقبل کرد که همه سرزمینهایی را که ارتشش تصرف کرده است دوباره پس بدهد. در 20 سپتامبر 1697 پیمان ریسویک (نزدیک لاهه) به “جنگ پالاتینا” با انگلستان، هولاند، و اسپانیا پایان داد. فرانسه شهرهای ستراسبورگ و فرانش کنته را نگاه داشت و پوندیشری را در هند و نووا سکوتیا را در آمریکا مجددا به دست آورد، اما، در عوض، تعرفه بر کالای هلندی را پایین آورد. در 30 اکتبر یک صلح متمم نیز با امپراطوری مقدس روم منعقد ساخت. هم امپراطور و هم شاه فرانسه به انتظار مرگ عاجل کارلوس دوم، پادشاه اسپانیا، نشسته بودند و صدراعظمهای اروپا به خوبی میدانستند که این صلح مقدمه یک جنگ بزرگتری است که هدف آن ثروتمندترین امپراطوریهای جهان بود.

III- مسئله اسپانیا: 1698- 1700

کارلوس دوم، بی آنکه فرزندی داشته باشد، در کام مرگ فرو میرفت; قلمروش را، که از فیلیپین، ایتالیا، و سیسیل تا امریکای شمال و جنوبی کشیده شده بود، چه کسی به ارث میبرد

ص: 792

لویی نه تنها به عنوان پسر دختر بزرگ فیلیپ سوم پادشاه اسپانیا، بلکه به خاطر حقی که از جانب همسر متوفایش ماری ترز، دختر ارشد فیلیپ چهارم، به وی رسیده بود، مدعی همه آنها بود; گرچه ماری ترز هنگام ازدواج از ادعای خود نسبت به تاج و تخت اسپانیا چشم پوشیده بود; این چشمپوشی منوط و مشروط بر این بود که دولت اسپانیا مبلغ 000، 500 کراون طلا به عنوان جهیزهاش به فرانسه بپردازد. اما این مبلغ به سبب ورشکستگی اسپانیا هرگز پرداخت نشد. امپراطور لئوپولد اول نیز ادعاهایی داشت. وی پسر ماریا آنا، دختر کوچکتر فیلیپ سوم، بود; در 1666 با مارگارت ترزا، دختر کوچک فیلیپ چهارم، ازدواج کرده بود; و هیچ یک از این دو دختر از ادعای وراثت احتمالی تاج و تخت اسپانیا چشم نپوشیده بودند. لئوپولد، که همیشه از طرف ترکها تهدید میشد، ناچار شده بود برای صلح با فرانسه بر سر تقسیم امپراطوری اسپانیا با لویی چهاردهم معاهدهای مخفیانه منعقد کند (19 ژانویه 1668). به قول یکی از مورخان انگلیسی، طبق این پیمان، “تدریجا در برابر اصرار لویی چهاردهم، که چشمپوشی ملکه فرانسه را از ادعای خود غیر معتبر میدانست، تسلیم شد.” لئوپولد پس از دومین ازدواج، که از آن صاحب پسر شد، این ادعا را تجدید کرد، اما بعدا آن را به نفع مهیندوک کارل پس گرفت. انگلستان، ایالات متحده، و امیر نشینهای آلمان از اینکه میدیدند مستملکات وسیع اسپانیا احتمالا به دست فرانسه با اتریش میافتد، سخت بیمناک شده بودند، زیرا در هر صورت توازن قوا بر هم میخورد: اگر لویی برنده میشد، اروپا را تحت سلطه خود میگرفت و کیش پروتستان را در معرض خطر قرار میداد; اگر لئوپولد موفق میشد، با در دست داشتن هلند اسپانیا، جمهوری هلند را تهدید میکرد و به خود مختاری ایالات آلمان پایان میداد. پای منافع بازرگانی نیز در میان بود: صادر کنندگان انگلیسی و هلندی اکثر مایحتاج صنعتی اسپانیا و مستعمراتش را تامین میکردند، و، در عوض، طلا و نقره قابل ملاحظهای به چنگ میآوردند; آنها هیچ مایل نبودند که این سود سرشار انحصارا نصیب فرانسه شود. دولت بریتانیا در سال 1716 اظهار داشت: “نگاهداری بازرگانی دولت بریتانیای کبیر و اسپانیا یکی از انگیزه های اصلی آغاز جنگ طولانی و پر خرج بین دو خانواده سلطنتی پیشین بود.” ویلیام سوم، که میخواست بازرگانان هموطن و بازرگانان سرزمینهای تحت سلطه خود را راضی نگاه دارد و توازن قدرت را در اروپا حفظ کند، به لویی پیشنهاد کرد که فرانسه از ادعای خود چشم بپوشد و با انگلستان موافقت کند که اسپانیا، هند شرقی، ساردنی، و هلند اسپانیا به شاهزاده یوزف فردیناند، پرنس برگزیننده باواریا، یعنی نوه لئوپولد، واگذار شود;

ص: 793

دوفن فرانسه بنادر توسکان و “سیسیلهای دوگانه” (ایتالیای جنوب ایالات پاپی) را تصاحب کند; و آرشیدوک کارل هم به دوکنشین میلان برسد. لویی این پیشنهاد را پذیرفت و نخستین معاهده تجزیه اسپانیا را با ویلیام امضا کرد (11 اکتبر 1698). لئوپولد این نقشه را با خشم تمام رد کرد. کارلوس دوم، که میخواست امپراطوری اسپانیا را از چنین تجزیهای رهایی بخشد، طی یک وصیتنامه (14 نوامبر 1698) پرنس برگزیننده باواریا را به جانشین جهانی خود تعیین کرد. این شاهزاده با مرگ خود (5 فوریه) اوضاع را کاملا دگرگون و آشفته ساخت. لویی تجزیه جدید دیگری را به ویلیام پیشنهاد کرد: دوفن بنادر توسکان، “سیسیلهای دوگانه” و دوکنشین لورن را بگیرد; دوک لورن، در عوض، میلان را تصاحب کند; بقیه امپراطوری اسپانیا، از جمله امریکا و هلند اسپانیا، به آرشیدوک کارل تعلق یابد. ویلیام و لویی در 11 ژوئن 1699 دومین معاهده تجزیه اسپانیا را امضا کردند.

ایالات متحده نیز با آن موافقت کرد، اما کارلوس دوم علیه هر نوع تجزیه مستملکاتش اعتراض کرد. و امپراطور اتریش نیز، که امیدوار بود همه را برای پسرش تصاحب کند، با طرفداری از اسپانیا، تجزیه اسپانیا را نپذیرفت.

کارلوس از طرفی به عنوان عضو خانواده هاپسبورگ مایل بود که همه را به آرشیدوک بسپرد; از طرف دیگر، به عنوان یک فرد اسپانیایی از اتریشیها متنفر بود و از نظر لاتین بودنش فرانسویان را ترجیح میداد. وی به عنوان یک کاتولیک خالص و مومن با پاپ نیز به مشورت پرداخت; پاپ اینوکنتیوس دوازدهم پاسخ داد (27 سپتامبر 1700) که بهترین راه این است که امپراطوری اسپانیا را به شاهزادهای از خانواده بوربون که از حق وراثت خود بر تاج و تخت فرانسه چشمپوشی کند، بسپارد در نتیجه، اسپانیا تمامیت خود را حفظ خواهد کرد. ظاهرا سیاستمداران فرانسوی اتریشیها را در مادرید و رم شکست دادند. مردم اسپانیا، که از اخلاق و رفتار خودخواهانه و تکبرآمیز ملکه آلمانی نژاد کشورشان ناراضی بودند، نظریه پاپ را پذیرفتند. سفیر کبیر انگلستان در مادرید چنین نوشته است: “مردم همه به فرانسه تمایل دارند.” کارلوس در اول اکتبر وصیتنامه نهایی را امضا کرد که همه اسپانیا و قلمروها و مستملکاتش را به فیلیپ، دوک آنژو، هفدهساله، پسر دوم دوفن واگذار میکرد، مشروط بر اینکه سلطنت اسپانیا و فرانسه هرگز تحت تسلط یک پادشاه درنیاید. کارلوس در اول نوامبر درگذشت. هنگامی که خبر این وصیتنامه به پاریس رسید، لویی خوشحال بود و هم در تردید. وی میدانست که امپراطور اتریش با بیرون رفتن اسپانیا از دست خانواده هاپسبورگ و دادن آن به خانواده بوربون مخالفت هدایت خواهد کرد و انگلستان و هولاند هم با وی در این مقاومت همدست خواهند شد. یک تاریخنویس آلمانی به مقاصد صلحجویانه لویی در این موقعیت بحرانی ارج مینهد:

اگر بگوییم که قصد لویی چهاردهم از روز نخست این بوده است که پیمان تجزیه را با به دست آوردن وصیتی که دست خانوادهاش را باز کند نادیده بگیرد، دربارهاش بیعدالتی

ص: 794

روا داشتهایم. حتی آن زمان که از این وصیتنامه مطمئن شد، و در آن هنگام که شاه کارلوس هنوز زنده بود، به سفیرش در هلند دستور داد که نخست وزیر را مطمئن سازد که وی تعهدش را هنوز فراموش نکرده است و پیشنهاد دیگری را نخواهد پذیرفت. به علاوه، هنوز میکوشید که رضایت در بار وین را نسبت به این معاهده جلب کند.

لویی در ششم اکتبر درخواستی فوری برای امپراطور فرستاد تا پیمان تجزیه دوم را بپذیرد. لئوپولد آن را نپذیرفت. لویی از آن پس آن معاهده را کانلمیکن دانست. شورای نیابت سلطنت اسپانیا بلافاصله پس از مرگ کارلوس دوم، فرستادهای به پاریس فرستاد تا به لویی اطلاع دهد که نوهاش را در صورتی که به مادرید بیاید و سوگند وفاداری به قوانین کشور اسپانیا یاد کند، به پادشاهی اسپانیا بر خواهند گزید. به سفیر کبیر اسپانیا در پاریس دستور داده شده بود که هر گاه فرانسه این درخواست را رد کند، فرستاده اسپانیا را بلافاصله به وین بفرستد و این پیشنهاد را به مهیندوک تسلیم نماید; در هر صورت، امپراطوری اسپانیا نباید تجزیه شود. لویی در نهم نوامبر دوفن، صدراعظم پونشارترن، دوک دو بوویلیه، و مارکی دو تورسی، وزیر امور خارجه، را به جلسه مشاورهای که در کاخ مادام دو منتنون تشکیل داده بود فرا خواند و از آنها کسب تکلیف کرد. بوویلیه از رد پیشنهاد اسپانیا جانبداری میکرد، چون با قبول آن، فرانسه با اتریش، انگلستان و ایالات متحده درگیر جنگ میشد; وی به پادشاه فرانسه یادآوری کرد که فرانسه در وضعی نیست که بتواند با چنین ائتلافی به مقابله برخیزد. تورسی اصرار داشت که شاه پیشنهاد اسپانیا را بپذیرد، زیرا به عقیده وی جنگ در هر صورت اجتنابناپذیر است; لئوپولد هم علیه پیمان تجزیه و هم علیه وصیتنامه خواهد جنگید; به علاوه، اگر پادشاه فرانسه پیشنهاد را رد کند، امپراطور اتریش بی شک از آن استقبال خواهد کرد، در نتیجه، فرانسه مجددا در محاصره همان دیواری اسپانیا، ایتالیای شمالی، اتریش و هلند اسپانیا در خواهد آمد که در این دویست سال آن را به قیمت خونهای بسیار زیاد در هم شکسته است.

یک جنگ عادلانه بر سر وصیتنامه آغاز کردن بهتر از آن است که اسپانیا، علی رغم خواست دولت و مردم آن، تجزیه شود.

لویی پس از سه روز غور و بررسی، پذیرش وصیتنامه را به اطلاع فرستادگان اسپانیا رساند. در 16 نوامبر 1700، پادشاه فرانسه دوک آنژو را این گونه به شورای دربار خود در ورسای معرفی کرد: “آقایان، پادشاه اسپانیا را معرفی میکنم. بزرگی تبار وی را به تخت شاهی رساند; پادشاه فقید خود در وصیتنامهاش چنین مقرر داشته بود; همه افراد ملت (اسپانیا) این را میخواستند و از من نیز جدا خواستهاند تا با آنان موافقت کنم. این مشیت الاهی بود و من قلبا و با طیب خاطر آن را میپذیرم.” و به پادشاه جوان چنین گفت: 'یک اسپانیایی خوب باش این نخست وظیفه توست; اما فراموش مکن که فرانسوی به دنیا آمدی، و پیوستگی بین دو ملت را نگاه دار; بدین وسیله هم آنها را خشنود خواهی کرد و هم صلح را در اروپا نگاه خواهی

ص: 795

داشت.” شورای نیابت سلطنت اسپانیا فیلیپ را در مادرید به همگان معرفی کرد، و اسپانیا و همه مستملکاتش رضایت خود را اعلام داشتند. حکام و فرمانروایان یکی پس از دیگری شاه جدید را به رسمیت شناختند: ساووا، دانمارک، پرتغال، ایالات متحده، انگلستان، و چند ایالت آلمانی و ایتالیایی; حتی برگزیننده باواریا که میپنداشت امپراطور اتریش پسرش را مسموم کرده است نخستین شاهزادهای بود که قبولی خود را اعلام داشت. گویی بحران داشت از میان میرفت و دشمنی صد ساله اسپانیا و فرانسه بآرامی پایان میپذیرفت. سفیرکبیر اسپانیا در ورسای در برابر شاه جدیدش زانو زد و سخنان مشهوری را که ولتر اشتباها به لویی چهاردهم نسبت داده است ایراد کرد: “پیرنه دیگر وجود نخواهد داشت.”;

IV- اتحاد بزرگ: 1701-1702

فیلیپ پنجم، یعنی سر دودمان بوربونهای اسپانیا را به قول لرد چسترفیلد “در اسپانیا به خوشی پذیرفتند و قدرتهایی که بعدها علیه وی و برای سرنگون ساختنش دست اتحاد به هم دادند او را به رسمیت شناختند.” اما امپراطور لئوپولد احساس میکرد که اگر این اتحاد معنوی که بین فرانسه و اسپانیا به وجود آمده است; ادامه یابد، وضع خانواده هاپسبورگ را، که تاکنون به فرمانروایی امپراطوری مقدس روم و امپراطوری اسپانیا عادت داشته است، به خطر خواهد انداخت. نویسندگان، که منعکس کننده انزجار و خشم امپراطور بودند، این عقیده عمومی را ابراز و منتشر کردند که کارلوس دوم چون عقل سلیمی نداشته است، اسپانیا را به دشمن قدیمی خود واگذار کرده است; آنها در حقیقت مدعی بودند که، طبق آنچه که کالبدشکافی نشان داده، مغز و قلب وی سالم نبوده است; بنابراین، وصیتنامهاش کانلمیکن محسوب میشود، و اسپانیا از طرف مادری و از سوی همسر حقا به لئوپولد میرسد. لئوپولد به متحدان پیشین خود هولاند و انگلستان مصرا توصیه کرد تا حتی به قیمت جنگ هم که شده است، شناسایی فیلیپ را به عنوان پادشاه اسپانیا پس بگیرند یا انکار کنند. پس از رفتن ویلیام به انگلستان، آنتونیوس هاینسیوس ایالات متحده را رهبری میکرد. وی هنوز خاطره زمانی را که در فرانسه به سمت فرستاده هلند انجام وظیفه میکرد و لوووا میخواست وی را به اتهام سو استفاده از مصونیت سیاسی بازداشت کند، از یاد نبرده بود. اکنون در پنجاهسالگی در خانه سادهای در شهر لاهه میزیست، زندگی آرامی را میگذراند، کتاب میخواند، روزها پیاده به اداره محل کارش میرفت، روزی ده ساعت کار میکرد، و نمونه مبارزه زندگی ساده بورژوایی و حکومت جمهوری در برابر اشراف تجمل پرست و شاهان

ص: 796

مستبد بود. در نوامبر 1700، بنا به دستور اتاژنرو، یادداشتی برای لویی چهاردهم فرستاد و از او درخواست کرد که وصیتنامه کارلوس دوم را، که با مصالح امپراطور اتریش کاملا مغایر است، لغو کند و به سیاست تجزیه باز گردد. لویی پاسخ داد (4 دسامبر 1700) که چون امپراطور اتریش تقاضای تجزیه وی را مکرر رد کرده است، و اگر وی تقاضای اسپانیا را نمیپذیرفت، امپراطور اتریش آن را میپذیرفت، ناچار آن وصیتنامه را قبول کرده است. اعمال لویی اروپا را از ازدیاد قدرت فرانسه به وحشت انداخت. وی در اول فوریه 1701 مجلس فرانسه را وادار ساخت تا قانونی مبنی بر حق تدریجی فیلیپ و اعقابش بر تاج و تخت فرانسه به تصویب برساند. این الزاما بدان معنی نبود که وی میخواست فرانسه و اسپانیا را تحت یک سلطنت اداره کند، بلکه میخواست بدین وسیله اگر وارثان مقدم تاج و تخت فرانسه همه از میان بروند، او بتواند وراثت همیشگی را در خانواده خود نگاه دارد. فیلیپ در صورت ضرورت میتوانست تاج و تخت شاهی اسپانیا را به خاطر سلطنت بر کشور اصلیش رها کند، و در نتیجه، حکومت بدون منازع خانواده بوربون باقی بماند. اما اقدامات بعدی شاه تفسیرات و تعبیرات دشمنانهای را سبب شدند. طبق یک معاهده که با اسپانیا بسته شده بود، هلند حق داشت برای دفع تجاوز احتمالی به هولاند، نیروهایی در سدها و استحکامات مرزی هلند اسپانیا مستقر سازد. در پنجم فوریه، بر طبق موافقتی که بین لویی چهاردهم و برگزیننده باواریا، که در آن زمان بر هلند اسپانیا حکمروایی میکرد، به عمل آمد، سربازان فرانسوی به آن شهرهای مرزی آمدند و به نیروهای هلندی دستور عقبنشینی دادند.

سفیرکبیر اسپانیا در لاهه به اتاژنرو اطلاع داد که این عمل بنا به درخواست دو لت اسپانیا صورت گرفته است.

اتاژنرو اعتراض کرد، اما بعد تسلیم شد، لیکن هاینسیوس با ویلیام سوم بر سر ضرورت به وجود آوردن یک اتحاد بزرگ علیه فرانسه همعقیده بود. ویلیام سوم معتقد بود که معاهده تجزیه دوم موافقتی بوده است که بین وی و لویی چهاردهم بسته شده است; و اعم از اینکه لئوپولد آن را امضا کرده یا نکرده باشد، باز به اعتبار قوت خود باقی است; فرانسه با پذیرش درخواست اسپانیا این پیمان را نقض کرده است. با همه این اصول، پارلمنت انگلستان نمیخواست که ستʘҙǘ̙șʙʠپر خرجی را با فرانسه از سر بگیرد. هنگامی که فرانسه جلȘӠفیلیپ پنجم بر سلطنت را به آگاهی دولت انگلستان رساند، ویلیام موقع را مغتنم شمرد و جلوس فرخنده بر تخت سلطنت اسپانیا را به “پادشاه اسپانیا، برادر بسیار عزیزش”، تبریک گفت بدین طریق، رسما رژیم جدید بوربون را به رسمیت شناخت (17 آوریل 1701). اما همینکه نتایج وسیع اتحاد فرانسه و اسپانیا آشکار گردید زیرا لویی چهاردهم با اشغال فلاندر به هșĘǙƘϠنزدیکتر شده بود و با تصرف آنورس میتوانست بر عملیات بازرگانی انگلستان که از آن شهر استفاده میکرد نظارت نماید انگلستان پی برد که این مسئله فقط اختلاف بین خانواده بوربون و هاپسبورگ، یا فقط اختلاف بین کیش کاتولیک

ص: 797

دوباره نیرو یافته و کیش پروتستان نیست، بلکه بین تملک و تسلط فرانسه و انگلیس بر دریاها، مهاجر نشینهای اروپایی و بازرگانی جهانی است. پارلمنت انگلستان در ژوئن 1701، بی آنکه اعلان جنگ دهد، به ویلیام سوم حق داد که در اتحادیه هایی که به منظور جلوگیری بسط قدرت و نفوذ روز افزون و تهدیدآمیز فرانسه به وجود میآیند شرکت جوید، و به پشتیبانی از این نظریه، سی هزار دریانورد را تجهیز، و بودجهای معادل 2,700,000 پوند را هم تصویب کرد. ویلیام سوم در پاسخ درخواست اتاژنرو، بیست فروند کشتی و ده هزار دریانورد به هلند گسیل داشت و خود نیز در ماه ژوئیه به لاهه رفت. امپراطور، که مدعی مالکیت قلمروهای اسپانیا بود، به جنگ وارد شده بود. در ماه مه 1701 نیرویی بالغ بر شش هزار سوار و شانزده هزار سپاهی پیاده برای تصرف مستملکات اسپانیا در شمال ایتالیا گسیل داشت.

شاهزادهای جوان، که در مقام ژنرالی میبایستی رقیب و همتای مارلبره باشد، به نام اوژن دو ساووا را به فرماندهی این سپاه گماشت. جد اوژن، شارل امانوئل، دوک ساووا بود: پدرش پرنس اوژن موریس، به نام کنت سواسون، در فرانسه اقامت گزیده بود; مادرش، اولیمپه مانچینی، یکی از خواهر زادگان زیبا و فتان مازارن بود; اوژن در بیست سالگی (1683) از لویی تقاضا کرد تا وی را به فرماندهی یک هنگ بگمارد; اما چون بسیار جوان بود، این مقام را به وی نسپردند. در نتیجه، وی از فرانسه رویگردان شد و به خدمت امپراطور درآمد. در نجات وین از دست ترکها و تعقیب آنها در رکاب سوبیسکی شرکت جست; یک بار در معرکه تصرف شهر بودا، و دیگر بار در محاصره شهر بلگراد، زخمی شد; در سنتا ارتش اتریش را تا پیروزی نهایی علیه ترکها هدایت کرد (1697). جز زیبایی جسمانی و قیافه، از همه زیباییها و محسنات برخوردار بود. یکی از فرانسویان مخالف وی او را چنین توصیف میکند: “این کوچک مرد زشت روی، با آن بینی نوک برگشتهای که روی لب بالایی بسیار کوچکش، که از فرط کوچکی روی دندانهایش را هم نمیپوشاند، قرار گرفته . . .”; اما ولتر وی را صاحب “صفات یک قهرمان به گاه جنگ، و مردی بزرگوار، به هنگام صلح با افکاری که با عدالتخواهی و غرور در آمیخته است، و با شجاعتی که در مصاف با سربازان لرزه در آن نمیافتد” دانسته است. اکنون، درسی و هشت سالگی، ارتش تحت فرماندهی خود را از آلپ عبور داد و با یک مانور دورانی ارتشهای دشمن را دور زد و با پیروزیهای متوالی بر کاتینا و ویلروا، تقریبا سرتاسر دوکنشین مانتوا را، خیلی پیش از آغاز جنگ جانشینی اسپانیا، برای امپراطور تصرف کرد (سپتامبر 1701). در این گیر و دار، سیاست نیز وقوع یک کشتار دهساله را فراهم آورده بود. اسپانیا با فرانسه یک قرارداد پرسود امضا کرده بود تا فرانسه برای مهاجر نشینان اسپانیایی در امریکا برده تهیه کند; فرانسه ظاهرا میخواست بدین وسیله نفوذ خود را در اسپانیا گسترش دهد و، در نتیجه، بازرگانی مستملکات آن کشور را در سه قاره به قبضه خود درآورد. نمایندگان

ص: 798

انگلستان، ایالات متحده، و امپراطوری در هفتم سپتامبر معاهده لاهه را امضا کردند و اتحاد بزرگ دوم را به وجود آوردند. ماده دوم آن معاهده مقرر میداشت که، برای تامین صلح و آرامش در اروپا، امپراطور باید به حقوق خود بر سلطنت اسپانیا برسد، و انگلستان و ایالات متحده باید در متصرفات و امور دریانوردی و بازرگانی خود از امنیت کامل برخوردار باشند. در این معاهده مستملکات اسپانیا در ایتالیا و فروبومان را به امپراطور وعده داده بودند، ولی، با همه این احوال، محلی نیز برای شناسایی فیلیپ پنجم، به عنوان پادشاه اسپانیا، خالی گذاشته بودند. برای اینکه اتحاد فرانسه و اسپانیا جامه عمل نپوشد، و برای اینکه از بازرگانی فرانسه با مستعمرات اسپانیا جلوگیری به عمل آید و انگلستان و ایالات متحده بتوانند جزایر هند اسپانیا را تصرف کنند، ممالک متعهد حق نداشتند که جداگانه و فرد فرد معاهدات صلح امضا کنند. به فرانسه دو ماه مهلت دادند تا این شرایط را بپذیرد; رد پیشنهاد به منزله آغاز جنگ تلقی میشد. لویی چهاردهم با تکبر و غرور ذاتیش به این شرایط نگاه کرد. وی خود را در دفاع از وصیتنامه کارلوس دوم و خواسته مردم اسپانیا، که نمیخواستند امپراطوریشان از هم گسیخته شود، وجدانا متعهد میشناخت. او، که به اصالت و حقانیت هدف و نیرویش اطمینان داشت، کنار بستر جیمز دوم که در حال نزع بود حاضر شد و به او قول داد که از جیمز سوم به عنوان پادشاه انگلستان پشتیبانی خواهد کرد. پس از مرگ پدر، لویی به وعدهاش وفا کرد; ما نمیدانیم که این کار (همان طور که یک تاریخنویس بزرگوار انگلیسی معتقد است) یک “اقدام بزرگوارانه” بود یا تسلیم در برابر خواهشهای اشک آلود یک بیوه زن یا یک سیاست و اقدام نظامی به منظور ایجاد دو دستگی در انگلستان میان طرفداران ویلیام و هواداران جیمز دوم که خواهان بازگشت دوباره استوارتها بودند. در هر صورت، جنگ جانشینی اسپانیا جنگ جانشینی تخت و تاج انگلستان و حتی جنگ روح انگلیسی نیز بود، زیرا اگر کسی از خانواده استوارت به انگلستان بر میگشت، آن کشور را مجددا به یک انگلستان کاتولیک مبدل میکرد. در حالی که فرانسه عمل متفقین را پس گرفتن شناسایی فیلیپ با عنوان پادشاه اسپانیا تلقی میکرد، اکثر انگلیسیها هم میپنداشتند که لویی چهاردهم معاهده ریسویک را، که طبق آن ویلیام سوم را پادشاه انگلستان شناخته بود، نقض کرده و، با شناسایی جیمز سوم، در امور داخلی انگلستان مداخله کرده است. تبصرهای نیز به این پیمان اضافه شده بود مبنی بر اینکه امضا کنندگان پیمان به هیچ وجه ندارند با فرانسه یک پیمان صلح امضا کنند، مگر اینکه اهانتی که از عمل لویی بر ویلیام سوم رفته است جبران شود. پارلمنت انگلستان در ژانویه 1702 جیمز سوم را از حقوق مدنی انگلستان محروم ساخت، یعنی وی را خائن و یاغی قلمداد نمود. ضمنا با اکثریت آرا “قانون نقض عهد” را تصویب کرد و همه افراد انگلیسی را ملزم ساخت که “مدعی ناحق” را طرد و در مقابل ویلیام سوم و وراثش سوگند وفاداری یاد کنند. ویلیام در هشتم مارس 1702،

ص: 799

در پنجاه و دو سالگی، بی آنکه خود از ایجاد اتحادی که پنجاه سال در به وجود آمدن نقشه اروپا تاثیر خواهد کرد آگاه باشد، رخت از این جهان بر بست. امپراطور، اتاژنرو ایالات متحده و پارلمنت انگلستان متفقا در پانزدهم ماه مه به فرانسه اعلان جنگ دادند.

V- جنگ جانشینی اسپانیا: 1702 -1713

در حقیقت، همه کشورهای اروپایی غرب لهستان و امپراطوری عثمانی در این جنگ درگیر شدند. دانمارک، پروس، هانوور، اسقف نشین مونستر، برگزیننده نشینهای ماینتس و پالاتینا، و چند ایالت کوچک آلمانی به گروه متفقین پیوستند و در 1703 ساووا و پرتغال نیز به خیل آنان وارد شدند. جمع نیروی نظامی آنان به دویست و پنجاه هزار نفر میرسید و نیروی دریایی آنها از نظر تعداد، تجهیزات و فرماندهی از فرانسه نیرومندتر بود.

فرانسه اکنون دویست هزار نفر به زیر سلاح فرا خوانده بود و این ارتش در جبهه های راین، و ایتالیا، و اسپانیا پراکنده شده بود. تنها متفق فرانسه اسپانیا، باواریا، کولونی، و ساووا بودند، آن هم فقط برای یک سال. اسپانیا سربار فرانسه بود، و فرانسه ناگزیر بود از آن کشور دفاع کند; و مستعمرات اسپانیا نیز دستخوش هجوم ناوگان هلند و انگلستان واقع شده بودند. ما نباید خودمان را با ادامه بازی شاهانه شطرنج انسانی و خونریزی و کشت و کشتار غیر قابل پیش بینی که در پی داشت سرگرم کنیم. اکنون نوبت به جنگاوری استادانه مارلبره و اوژن دو ساووا رسیده بود. شاید از زمان قیصر تاکنون هیچ سابقه نداشته باشد که فردی مانند مارلبره نبوغ جنگی را با هنر سیاست و دیپلماسی در هم آمیخته باشد: وی در استراتژی طرح عملیات نظامی و تحرک ارتشها، در تاکتیک و آرایش پیاده و سوار و توپخانه، و در سرعت فکر و تصمیم هنگام تغییر وضع جنگ و جبهه استاد بود و رفتارش با دولتهایی که از وی پشتیبانی میکردند، اشخاصی که در اطرافش بودند، و حتی در مورد دشمنانش که وی را سیاستمداری آگاه و نیرومند میدانستند بسیار صبورانه و آمیخته با کاردانی بود. بعضی اوقات بیرحم و فاقد اصول اخلاقی میشد; برای کسب پیروزی از قربانی کردن سربازانش، به هر تعداد، ابایی نداشت، و برای اینکه در صورت به قدرت رسیدن استوارتها مقامش را تامین کرده باشد، با جیمز دوم و سوم ارتباط داشت. اما وی سازمانده پیروزی بود. لویی چهاردهم، که میدید شکوه فرمانرواییش اینک در معرض سقوط قرار گرفته و ستیز بر سر اسپانیا به مسابقه ربودن اروپا مبدل شده است، از فرانسه خواست تا فرزندان و طلاهایش را در این راه نثار کند. در سال 1704 چهارصد و پنجاه هزار نفر به زیر سلاح گرد آورنده بود یعنی به اندازه همه نیروهای دشمنانش. برای اینکه بتواند این نبرد گرانقیمت را هر چه زودتر به نتیجه برساند، به ارتش دستور داد تا به کشور متفقش، باواریا، وارد شود و به دژ

ص: 800

اصلی دشمن، یعنی وین که حتی لشکریان ترک هم نتوانسته بودند آن را فلج کنند حمله برد. شورش مجارها نیروی امپراطور اتریش را در شرق به خود مشغول، و پایتخت را تقریبا بلا دفاع رها ساخته بود. در همان حال که یکی از ارتشهای فرانسه تحت فرماندهی ویلروا مامور شده بود که مارلبره را در فروبومان سرگرم کند، دیگر نیروهای فرانسه تحت فرماندهی مارسن و تالار به نیروهای حکمران برگزیننده باواریا پیوستند و بتدریج بر فشار خود به داخل خاک اتریش افزودند. امپراطور مجددا در 1683 از وین فرار کرد، زیرا میدانست که اسارتش به دست دشمن موجب ضعف ایمان متفقین وی خواهد شد. مارلبره، در این گیر و دار بحرانآمیز، علی رغم تقاضای اتاژنرو هلند، اما طبق موافقت پنهانی هاینسیوس، تصمیم گرفت که با خطر حمله ویلروا به هولاند، با راهپیمایی شبانروزی از دریای شمال، برای نجات شهر وین خود را به دانوب برساند (مه تا ژوئن 1704). در حالی که وانمود میکرد میخواهد از رود موزل عبور کند، در امتداد ساحل آن رودخانه به سوی جنوب رهسپار شد و ویلروا را با حرکت موازی در سوی دیگر اغفال کرد.

بعد، ناگهان، در کوبلنتس به سوی شرق برگشت، از رود راین به وسیله پل شناور عبور کرد، به سوی ماینتس رهسپار شد، از ماین گذشت و به هایدلبرگ رفت، از نکار هم رد شد، و به راشتات رسید. اکنون دیگر به نیروهای کمکی هولاند، ارتش امپراطوری تحت فرماندهی اوژن دو ساووا، و ارتش دیگری به فرماندهی لودویگ ویلهلم اول مارکگراف بادن بادن پیوسته بود. فرانسویان و باواریاییها در شگفت شده بودند که چرا مارلبره که انتظار میرفت با ویلروا مصاف دهد، از برخورد با وی احتراز میجوید، مارسن، تالار، و حکمران باواریا سی و پنج هزار پیاده و هجده هزار سوار بین لوتسینگن و بلیندهایم (بلنم) در ساحل چپ رود دانوب گرد آورده بودند.

مارلبره و اوژن در آنجا در 31 اوت 1704 با سی و سه هزار پیاده و بیست و نه هزار سوار در جنگی با فرانسویان درگیر شدند جنگی که فرانسویان میکوشند آن را به نام جنگ هوخشتاد فراموشش کنند، و انگلیسیها به نام پیروزی بلنم آن را جشن میگیرند. سواره نظام نیرومندتر مارلبره بر مرکز فرانسویان فشار وارد آورد، ارتش در حال فرار تالار را به سوی بلنم راند، و در آنجا دوازده هزار سرباز باقیمانده آن نیز تسلیم شدند و خود تالار نیز به اسارت درآمد; سواران مارلبره، به کمک ارتش در فشار قرار گرفته اوژن، در سوی راست شتافت و مارسن را ناچار ساخت به طور منظم عقبنشینی کند. تلفات جانی بسیار سنگین بود: متفقین دوازده هزار، و فرانسه و باواریا چهارده هزار نفر کشته دادند. تسلیم بیست و هفت گردان پیاده و دوازده اسواران شهرت ارتش فرانسه را نابود کرد. برگزیننده باواریا به سوی بروکسل گریخت; ارتش امپراطوری باواریا را اشغال، و حدود هفتصد و هشتاد کیلومتر مربع زمین را از وجود نیروهای فرانسوی پاک کرد. لئوپولد سالم به پایتختش برگشت. ناوگان مشترک انگلستان و هلند با تصرف صخره جبل طارق یک روز تاریخی دیگر به وجود

ص: 801

آوردند. انگلستان آنجا را به دژی مبدل ساخت که تا دو قرن وی را آقای مدیترانه کرد. جنگ، بی آنکه بدانند که وضع آن با همان دو پیروزی معلوم شده است، نه سال دیگر ادامه یافت. یک دسته از ناوهای انگلستان بارسلون را به تصرف درآوردند(نهم اکتبر 1705); و یک دسته از نیروهای متفقین از شورش کاتالونیا علیه فیلیپ پنجم پشتیبانی کردند، و مهیندوک کارل را به نام کارلوس سوم به تخت شاهی نشاندند (25 ژوئن 1706). ملت اسپانیا که دیدند اتریشیها و انگلیسیها بر کشورشان حکمفرمایی میکنند، از آن سستی اخروی بیرون آمدند. حتی طبقه روحانی نیز آنان را به مقاومت ترغیب میکرد. کشاورزان تا سر حد امکان خود را مسلح و خط مواصلاتی را بین بارسلون و مادرید قطع کردند; جیمز فیتس جیمز، ملقب به دیوک آو بریک، پسر نامشروع جیمز دوم، یک نیروی مشترک فرانسوی و اسپانیایی را از سوی غرب رهبری کرد، مادرید را مجددا برای فیلیپ پنجم گرفت (22 سپتامبر)، و آرشیدوک و بدعتگذاران انگلیسیش را هم به کاتالونیا عقب نشاند. در این هنگام، مارلبره، پس از رفع موانع سیاسی در لندن و لاهه، یک ارتش شصت هزار نفری مرکب از افراد انگلیسی، هلندی، و دانمارکی تشکیل داد و به هلند اسپانیا وارد شد. وی در 23 ماه مه 1706 با عمده قوای پنجاه و هشت هزار نفری فرانسه به فرماندهی ویلروا در رامییی نزدیک نامور مواجه شد. وی در میان جذبه جنگ، و در حالی که فراموش کرده بود که ژنرالها باید در بستر بمیرند، شتابان به سوی جبهه رفت و از اسب سرنگون شد. آجودانش خواست دیوک را بر اسبی دیگر سوار کند، ولی گلوله توپ سرش را از تن جدا کرد.

مارلبره جان به در برد، نیروهایش را آرایش داد، و آنها را به پیروزی خونینی رساند. در این جنگ ارتش وی پنج هزار نفر و فرانسویان پانزده هزار نفر تلفات دادند. پس از آن با مقاومت چندان قابل ملاحظهای روبرو نشد و در نتیجه توانست آنورس، بروژ، و اوستاند را فتح کند; از آنجا با انگلستان مستقیما در تماس بود و از فرانسه فقط سی کیلومتر فاصله داشت. مارشال ویلروا، که شصت و دو ساله بود، اندوهناک و بی آنکه از طرف شاه مورد سرزنش و مواخذه قرار گیرد، از کار کنارهگیری کرد، و شاه اندوهگین به وی چنین گفت: “در سنی که ما هستیم اقبال وجود ندارد.” فرانسویان در همهجا، جز در اسپانیا، در معرض خطر یا در حال عقبنشینی بودند. در وین، یوزف اول به سن بیستوهفت سالگی به جای پدر به امپراطوری مقدس روم رسید (1705) و از ژنرالهایش سخت پشتیبانی کرد.

اوژن دو ساووا فرانسویان را از تورن (1706) و سپس از ایتالیا (1707) بیرون راند. طبق کنوانسیون میلان، دوکنشینهای میلان و مانتوا به خاک اتریش منضم شدند، و بدین وسیله حکومت گونتساگاهای مانتوا، که از سال 1328 آغاز شده بود، به پایان رسید. دولت سلطنتی ناپل هم که به قدمت سلطنت اسپانیا بود، با وجودی که تیول پاپ محسوب میشد، به دست سپاهیان اتریش افتاد. ایالات پاپی، به اجازه امپراطور،

ص: 802

که علی رغم خواست پاپ مستاصل ارتش خود را از میان آنها گذرانیده بود، برای پاپ باقی ماندند. و نیز توسکان استقلال خود را به بهایی گزاف نگاه داشتند.

لویی چهاردهم کاملا تغییر کرده بود. نخوت قدرت تقریبا از وی رخت بربسته بود، اما حیثیت کشورش را هنوز نگاه داشته بود. در 1706 شرایط صلحی را پیشنهاد کرد که متفقین در پنج سال بیشتر از جان و دل میپذیرفتند: اسپانیا به مهیندوک کارل سپرده شود; فیلیپ را میلان، ناپل، و سیسیل بسنده باشند; شهرها و دژهای مرزی هلند اسپانیا به هلند برگردند. هلندیها آماده مذاکره بودند، اما انگلستان و اتریش آن را رد کردند. لویی نومیدانه به جمعآوری سپاه و ازدیاد مالیات پرداخت. برای مراسم تعمید و ازدواج، برای اینکه قانونی باشند، مالیات تعیین شد. مردم فرانسه، که به فقری نومیدانه دچار شده بودند، مراسم تعمید کودکانشان را خود انجام میدادند و عقد را هم بدون حضور کشیش میبستند; با وجودی که قانونا کودکان حاصل از این نوع ازدواجها غیرمشروع اعلان شده بودند.

شورشهایی در کائور، کرسی، و پریگور به وقوع پیوستند. دهقانان شورشی ادارات و قصرهای اروپایی را متصرف شدند. “اسکلتهای” زنده و گرسنگی کشیده مردم رو به روی قصر ورسای به طلب نان گرد میآمدند و گاردهای محافظ سویسی آنها را متفرق میکردند. پلاکاردها روی دیوارهای پاریس میچسباندند و به لویی اعلام خطر میکردند که در فرانسه راوایاکها یعنی کسانی که مایلند شاه را به قتل برسانند هنوز وجود دارند. مالیاتهای جدید لغو شدند.

مارکی دو وبان، که نبوغ مهندسی نظامیش در یک نسل پیش رکن حیاتی برای پیروزیهای فرانسه به شمار میرفت، در اوایل 1707، در سن هفتادوچهار سالگی، ضمن کتاب طرح عشریه شاهی پیشنهاد کرد که مالیاتهای عادلانهتری وضع شوند. وی فقر مالی فرانسه را چنین توصیف کرده است: “تقریبا یک دهم مردم به گدایی افتادهاند، و نهدهم دیگر، یعنی اکثریت، به صدقهگیری بیشتر نیازمندند تا صدقهدهی. ... بیشک فساد به حد اعلا رسیده است و اگر علاج نگردد، مردم به چنان سرنوشتی دچار خواهند شد که بهبود میسر نشود.” به شاه یادآوری کرد: “این مردم طبقات پایین هستند که با کار و صنعت خود و با مالیاتی که به خزانه دولت میپردازند، شاه و دولتش را ثروتمند میکنند;” اما “باز همین طبقات هستند که اکنون، براثر تقاضای جنگ و مالیاتهایی که از اندوخته خود میپردازند، در فقر و نداری در کومه ها زندگی میکنند، حال آنکه همه کشور بر اثر دوری فرزندانش لمیزرع رها شده است.” و بان، با استفاده از بعضی از نظریات بواگیبر برای نجات مولدترین طبقات، پیشنهاد کرد که همه مالیاتهای موجود را لغو، و در عوض، مالیات تصاعدی بر درآمد وضع کنند و هیچ طبقهای هم از آن معاف نباشد; مالکان بین پنج تا ده درصد بپردازند، و کارگران بیش از سه و نیم درصد مالیات نپردازند.دولت نمک را به انحصار خود درآورد و حقوق و عوارض گمرکی فقط در مرزهای ملی گرفته شوند.

ص: 803

سن سیمون آن کتاب و مفاد آن را چنین توصیف میکند: از اطلاعات و ارقام انباشته بود و همه را بانهایت وضوح، سادگی، و صحت نوشته بود اما خطایی بزرگ در آن دیده میشد. از طرحی صحبت کرده بود که، اگر از آن پیروی میکردند، گروهی انبوه از پولداران، کارمندان، و عاملین مختلف نابود میشدند، آنها را ناچار میساخت که از درآمد خود زندگی کنند نه از درآمد مردم; و بنیاد آن ثروتهای بیکران را که زود به دست میآمد بر میکند. همین کافی بود که طرحش به مورد اجرا در نیاید. همه آنهایی که با اجرای آن مخالف بودند فریاد برآوردند. ... شگفت اینکه شاه نیز، که خود محصور این اشخاص بود، به دلایلشان گوش فرا داد و مارشال و بان را، هنگامی که برای تقدیم کتاب آمده بود، به وضعی زننده و توهینآمیز به حضور پذیرفت.

لوی وی را سرزنش کرد که در بحران جنگ میخواهد دولت و وضع مالی آن را دگرگون سازد. شورایی تشکیل یافت و رای داد (14 فوریه 1707) که کتاب جمعآوری شود و از آن انتقاد عمومی به عمل آید. مارشال پیر، بر اثر این توهین، شش هفته بعد درگذشت. شاه بعدها ابراز تاسف کرد از اینکه “مردی را که به شخص من و دولت علاقهمند بود از دست دادم.” ولی دیگر خیلی دیر شده بود.

مالیات و جنگ همچنان ادامه داشتند. ویکتور آمادئوس دوم، دوک ساووا، که قبلا متحد فرانسه بود، در اوت 1707 در محاصره دریایی و زمینی تولون به اوژن دو ساووا و یک دسته از ناوگان جنگی انگلستان پیوست. قرار گذاشته بودند چنانچه این شهر سقوط کند، به مارسی حمله برند، و اگر آن هم سقوط کرد، آن وقت دریای مدیترانه را روی فرانسه ببندند. فرانسه ارتش تازه تشکیل شدهای را برای عقب راندن مهاجمین فرستاد. فرانسه پیروز شد، اما پرووانس در آن لشکرکشی تقریبا ویران شد. شاه در 1708 یک ارتش هشتاد هزار نفری تجهیز کرد و آن را تحت فرماندهی مارشال واندوم و پسر دوفن، دوک دو بورگونی مشهور، برای توقف پیشروی متفقین در فلاندر گسیل داشت. مارلبره و اوژن نیز با ارتش هشتاد هزار نفری خود در اودنارد، کنار رود سکلت، با آن رو به رو شدند (11 ژوئیه 1708). فرانسویان عقب نشستند، بیست هزار نفر آنان کشته یا زخمی و هفت هزار نفر دیگر هم اسیر شدند. مارلبره میخواست به سوی پاریس پیشروی کند، اما اوژن او را وادار ساخت تا نخست شهر لیل را محاصره کند، تا مبادا خط مواصلاتی و تدارکاتی متفقین توسط پادگان آن شهر قطع شود. لیل پس از دو ماه محاصره، و به قیمت جان پانزده هزار سپاهی، سقوط کرد.

لویی پی برد که فرانسه دیگر یارای جنگ ندارد. فقر مردم بر اثر سردترین زمستان تاریخ آن سرزمین (1708-1709) شدیدتر و فلاکتبارتر شده بود. رودخانه ها دو ماه یخ بستند، و حتی آبهای ساحلی در یاها یخ زده بود، به طوری که ارابه های پربار روی دریای یخزده حرکت میکردند. تقریبا همه گیاهان و سبزه ها، حتی جان سختترین درختان میوه و بذر همه گیاهان در زمین از میان رفتند. تقریبا همه نوزادان آن فصل وحشتناک نابود شدند; فقط استثنائا

ص: 804

نتیجه لویی چهاردهم، یعنی لویی پانزدهم، پسر دوک دو بور گونی که در 15 فوریه 1709 به دنیا آمده بود، جان سالم به در برد. در بهار و تابستان آن سال قحطی روی داد. محتکران نان را انبار میکردند و قیمتها را بالا میبردند. سن سیمون، که معمولا با شاه مخالف بود، میگوید که لویی شخصا با محتکران همکاری میکرد; اما هانری مارتن میگوید: “تاریخ چنان ملاحظه کار است که نمیتواند به افکار تیره سن سیمون شک نکند.” این وضع با ورود دوازده میلیون کیلو گندم و جو، از ممالک بربر; و جاهای دیگر، و کاشتن جو بلافاصله پس از ذوب برفها، بهبود یافت.

لویی، که از شکست ارتش و فلاکتهای ملتش سخت افتاده شده بود، مارکی دو تورسی را با تقاضای صلح به لاهه فرستاد (22 مه 1709). به تورسی دستور داده شده بود که همه مستملکات امپراطوری اسپانیا را به متفقین پیشنهاد کند، یعنی نیوفندلند به انگلستان برسد، شهرهای مرزی به هلند، و فرانسه نیز از پشتیبانی جکوبایتها دست بردارد. وی کوشید که مارلبره را تطمیع کند، ولی موفق نشد. متفقین در 28 ماه مه به تورسی اولتیماتوم دادند که نه تنها اسپانیا و مستملکاتش باید به مهیندوک برسد، بلکه اگر فیلیپ تا دو ماه دیگر اسپانیا را ترک نکند، ارتش فرانسه باید با کمک متفقین وی را از آنجا بیرون کند. در غیر این صورت (پیشنهاد کردند)، فرانسه آزاد خواهد بود که تا آن زمان که ارتش متفقین در شبه جزیره میجنگد، نیرویش را مجددا سازمان دهد.

لویی پاسخ داد که بیرون راندن نوهاش از اسپانیایی که اکنون به یاری وی برخاسته پیشنهاد بسیار شاقی است، و گفت: “اگر قرار بر جنگیدن باشد، ترجیح میدهم با دشمنانم بجنگم نه با فرزندانم.” تقاضای متفقین خشم فرانسه را برانگیخت. افراد با طیب خاطر، حتی برای به دست آوردن یک لقمه نان هم که بود، به صفوف ارتش پیوستند، و اشراف ظروف نقره خود را به ضرابخانه دادند، و کشتیهای فرانسوی توانستند، پنهان از ناوهای جنگی انگلستان و هلند، شمشهای زر و سیم خود را که از امریکا آورده بودند و 30,000,000 فرانک ارزش داشت، سالم به فرانسه برسانند. یک ارتش نود هزار نفری نیرومند تجهیز شد و تحت فرماندهی مارشال ویلار، که متفقین تا کنون نتوانسته بودند وی را مغلوب کنند، قرار گرفت. در همین زمان، مارلبره نیز نیرویی بالغ بر یکصد و ده هزار نفر ساز کرد. این دو ارتش در مالپلا که (در مرز فرانسه نزدیک بلژیک) در یکی از خونینترین جنگهای قرن هجدهم با یکدیگر درگیر شدند; مارلبره پیروزی نهایی را با از دست دادن بیست و دو هزار نفر به دست آورد. فرانسویان در این نبرد دوازده هزار نفر کشته دادند، و ویلار شجاع، که در آن زمان پنجاه و شش ساله بود، هنگامی که در پیشاپیش

ص: 805

سپاه حرکت میکرد، مورد اصابت گلوله توپ قرار گرفت و وی را با یک پای شکسته از میدان نبرد نجات دادند.

فرانسویان منظم عقبنشینی کردند; متفقین به پیشروی خود ادامه دادند و شهر مونس را به تصرف درآوردند.

مارلبره برای “سرا”ی خود چنین نوشت: “خداوند بزرگ را سپاسگزارم که اکنون این نیروی ماست که باید صلحی را که خواستاریم برقرار سازد.” گویا این سخن درست بود، زیرا فرانسه آخرین تلاش را به عمل آورده بود. فرانسه چگونه میتوانست از میان خانواده هایی که از وجود مرد تهی شده بودند، یک ارتش نیرومند به وجود بیاورد، یا کشتزارهایی که از کارگر تهی شده بودند به آنان غذا دهدکشاورزی، صنعت، حمل و نقل، بازرگانی، و دارایی همه به هرج و مرج دچار شده بودند. وضع آشفته و از هم گسیختهای که گریبانگیر آنان شده بود زمینه مناسبی برای اشغال و از همپاشیدگی کشور توسط متفقین، که در حال پیشروی بودند، فراهم آورده بود. شاه که زمانی برای ملتش بت “خدا داده” بود، اکنون محبت و احترام آنها را از دست داده بود. وی همیشه از پاریس اجتناب میکرد، زیرا گروه متخاصم فروند را هیچ گاه از یاد نبرده بود. آن شهر از خشم طولانی وی رنجیده خاطر شده بود و با نشر اعلامیه های توهینآمیز بر خودکامگی وی سخت حملهور شده بود. همه در شگفت بودند که ورسای چرا علی رغم این فلاکت و فقری که دامنگیر فرانسه شده است، و علیرغم زهد و تقوای شاه و همسرش، هنوز تیول درباریان بیکاره، مسرف، و قمارباز است. “با وجود این، دربار از ولخرجیهای هزینهاش هیچ نکاسته بود.” تعدادی از پاریسیهای فقیر اشعاری به تقلید از دعاهای کلیسایی میساختند و میخواندند و در آن بر لویی، همسرش، و وزیر جنگ و دارایی جدیدش ابقا نمیکردند:

ای پدر ما که در ورسای هستی، نام تو دیگر مقدس نیست، ملکوتت دیگران چندان بزرگ نیست، اراده تو دیگر در زمین و دریا کرده نمیشود. نان ما را، که از هر سوی بدان نیازمندیم، به ما باز بده; دشمنانی که ما را شکست دادهاند ببخشای، اما نه ژنرالهایت را که گذاشتهاند آنها بر ما پیروز شوند. به همه وسوسه های لا منتنون تسلیم مشو، بلکه ما را از دست شامیار رهایی ده.;

مادام نالان میگفت: “شاه را مسئول ولخرجیهایش میدانند; میخواهند اسبها، سگها، و نوکرانش را از وی بگیرند. ... آنها میخواهند مرا سنگباران کنند، زیرا میپندارند که من، برای اینکه خاطرش را آزرده نسازم، چیزهای بد را به وی نمیگویم.”

ص: 806

اشراف تا آن زمان که شاه از آنان پشتیبانی میکرد و به آنها سود میرساند، به وی وفادار بودند، اما وقتی شاه خواستار یک دهم درآمدشان، شد، میهن پرستی آنان از میان رفت. آن عشریه همگانی که وبان سه سال پیش به جای همه مالیاتها پیشنهاد کرده بود بر دیگر مالیاتها اضافه شد، و بینوایان که میدیدند ماموران منفور مالیات به در خانه اشراف و ثروتمندان هم میروند و به حسابهایشان رسیدگی میکنند، تسلی خاطر مییافتند. شاه از رسیدگی به امور شخصی ثروتمندان ناراحت بود، اما کشیش اقرارنیوش وی، پدر لوتلیه، وی را مطمئن ساخت که، بنا به عقیده عالمان مدرسه سوربون، “همه ثروتهای رعایایش به وی تعلق دارند و اگر وی چیزی از آنها میگیرند، در حقیقت دارایی خودش را گرفته است.” طبقه مرفه متوسط نیز بر اثر الغای بهره دهی سندهای تضمینی یا ضمانتنامه های دولتی زیان دیدند. ضرب مجدد پول، و کاسته شدن ارزش آن، به قول سن سیمون، “به سود شاه، به قیمت نابودی مردم و آشفتگی کار بازرگانی، که مکمل نیستی آن بود، تمام شد” بانکداران بزرگ، از قبیل ساموئل برنار، اعلام ورشکستگی کردند و فعالیت بازرگانی در لیون تقریبا فلج شد. “همه چیز تدریجا به سوی نیستی میرفت، کشور کاملا از پای در افتاد بود، حقوق ارتشیان پرداخت نمیشد، و مردم نمیدانستند میلیونها پولی که به خزانه شاه میریزند به کجا میرود.” لویی در مارس 1710 مجددا از متفقین تقاضای صلح کرد. پیشنهاد کرد که پادشاهی مهیندوک را بر اسپانیا به رسمیت بشناسد، به فیلیپ یاری ندهد، و حتی برای برانداختن وی از کمک مالی هم دریغ نورزد. ستراسبورگ، برایزاخ، آلزاس، لیل، تورنه، ایپر، مینن، فورن، و موبوژ را به متفقین تسلیم کند. آنها هیچ پیشنهاد متقابلی به وی عرضه نکردند، مگر یک آتش بس دوماهه; و در آن مدت لویی باید، تنها با ارتش فرانسه، فیلیپ را از اسپانیا بیرون کند. و اگر در ظرف آن مدت از عهده انجام این کار برنیاید، آنها جنگ را از سر خواهند گرفت.لویی این پیشنهاد را برای آگاهی ملت فرانسه منتشر کرد. و ملت نیز با وی همعقیده شدند که انجام این کار غیر ممکن است.

فرانسه به نحوی ارتش دیگری تجهیز کرد. هنگامی که مهیندوک با نیروی مختلط اتریش و انگلستان به اسپانیا حمله ور شد تا فیلیپ را از اسپانیا بیرون براند، لویی سپاهی بالغ بر بیست و پنج هزار نفر به فرماندهی دوک دو واندوم به یاری نوهاش فرستاد. دوک، با یاری داوطلبان اسپانیایی، مهاجمین را در بری اوئگا و بیلاوثیوسا شکست داد (دسامبر 1710)، و این پیروزی فیلیپ را در مقام شاهی اسپانیا چنان مستقر ساخت که خانواده بوربون تا سال 1931بر آن کشور سلطنت کرد.

در این گیرودار، اوضاع سیاسی در انگلستان دگرگون شده بود. ملکه”آن” در 1706 نوشت:”من در پی جاهطلبی نیستم ... بلکه صلحی شرافتمندانه میخواهم تا اگر مشیت پروردگار قرار گیرد که من از این جهان بروم، آسوده باشم که کشور عزیزم و دوستانم را در صلح و آرامش

ص: 807

رهاکردهام.” ملکه “آن”، بنا به توصیه دوشس تند خوی مارلبره، به سیاست جنگ طلبی تن در داده بود.نفوذ آن زن دیگر از میان رفته بود. ملکه در 1710 سرا را طرد کرد و آشکار را با توریها کنار آمد. بازرگانان، کارخانه داران، و سرمایه داران، که در این جنگ سود برده بودند، از ویگهای جنگ طلب پشتیبانی میکردند، مالکان و زمینداران، که بر اثر مالیاتهای زمان جنگ و تورم پول زیان دیده بودند، ناز نیت صلحطلبی ملکه جانبداری به عمل میآوردند. ملکه در هشتم ماه اوت، گودالفین، دست راست مارلبره را، از کار بر کنار ساخت، هارلی از حزب محافظ کار در راس دولت قرار گرفت; و انگلستان در راه صلح گام برداشت.

دولت انگلستان در ژانویه 1711 کشیشی فرانسوی به نام گوتیه را، که از مدتها پیش در لندن میزیست، به پاریس فرستاد. گوتیه مستقیما به ورسای نزد تورسی رفت. از او پرسید:”آیا تو صلح میخواهی من آمدهام تا، بیوجود هلندیها، وسیله انعقاد آن را فراهم آورم.” مذاکرات بکندی پیش میرفت. ناگاه، یوزف اول در سی و دوسالگی و در میان حیرت همگان در گذشت( 17آوریل 1711) و مهیندوک به نام امپراطور شارل ششم به شاهی رسید. انگلستان و هلند، که پادشاهی اسپانیا را به وی عده داده بودند، پی بردند که با این پیروزی که بهای بسیار گرانی به چنگ آوردهاند، خود را با امپراطوری جدید هاپسبورگ روبرو خواهند دید، که از نظر وسعت خاک با امپراطوری شارل پنجم برابر است و ضمنا آزادی ملتهای پروتستان را به مخاطره میاندازد.

دولت انگلستان در این زمان شناسایی پادشاهی فیلیپ پنجم را بر اسپانیا و مستملکات آن کشور در امریکا تحت شرایطی مناسب پذیرفت: تامین در مقابل اتحاد فرانسه و اسپانیا تحت سلطنت واحد; وجود دژهای سد کننده برای حفاظت ایالات متحده و آلمان در برابر هجوم آتی و احتمالی فرانسه; برگشت متصرفات فرانسه; شناسایی سلطنت موروثی پروتستان در انگلستان و اخراج جیمز سوم از فرانسه; خلع سلاح و بیدفاع ساختن دنکرک; تایید و پذیرش استقرار حکومت انگلستان بر جبل طارق، نیوفندلند، و خلیج هودسن; و انتقال حق انحصاری بردهفروشی فرانسه در امریکای اسپانیا به انگلستان. لویی آن را با اندک تغییری پذیرفت; انگلستان به لاهه اطلاع داد که تحت این شرایط با فرانسه صلح کرده است; هلند با آن شرایط موافقت کرد، و در نتیجه، زمینه برای تشکیل کنگره صلح اوترشت فراهم آمد. مارلبره که طرفدار جنگ بود از کار بر کنار شد (31 سپتامبر 1711)، و جیمز باتلر، دومین دیوک آو اورمند، به جانشینی وی برگزیده شده و دستور یافت که ارتش انگلستان تا دستور ثانوی نباید در هیچ جنگی شرکت جوید.

در آن زمان که کنگره در اوترشت به کار خود سرگرم بود (اول ژانویه 1712)، اوژن دو ساووا، که میپنداشت شرایط پیشنهادی انگلستان خیانت به نظریات امپراطور است، به جنگ ادامه میداد و فشار خود را بر خط دفاعی ویلار روز به روز بیشتر میکرد. در 16 ژوئیه به اورمند اطلاع داده شد که انگلستان و فرانسه پیمان صلح را امضا کردهاند و نیروهایش باید به سوی

ص: 808

دنکرک حرکت کنند. آنها آن را پذیرفتند، اما اروپاییانی که تحت فرمان وی بودند انگلیسیها را فراری محسوب کردند و به نیروی اوژن پیوستند. شاهزاده اکنون یکصد و سی هزار و ویلار نود هزار نفر در اختیار داشت، اما این مارشال هوشمند در 24 ژوئیه بر یک سپاه دوازده هزار نفری هلندی در دنن (نزدیک لیل) حملهور شد و، پیش از آنکه اوژن بتواند به یاری آنها بشتابد، آن را تارومار کرد. شاهزاده به سوی سکلت رفت تا ارتش از هم گسیختهاش را مجددا سازمان دهد و آماده کند. ویلار به پیشروی خود برای تصرف دوئه، لوکنوا، و بوشن ادامه داد. لویی و فرانسه جانی تازه یافتند. این تنها پیروزی فرانسویان در جبهه شمال بود، اما پیروزیهای واندوم در اسپانیا به هیئت فرانسوی، که برای مذاکره صلح به اوترشت آمده بودند، جان و نیرویی تازه بخشید. پس از پانزده ماه تشریفات، بررسی، و مذاکره، گروه متخاصم، جز امپراطور، پیمان صلح اوترشت را امضا کردند (11 آوریل 1713). فرانسه هر آنچه را که قبلا در مذاکرات مقدماتی وعده داده بود به انگلستان سپرد، از جمله حق انحصاری فروش و تهیه برده که لکه ننگ آن زمان بود. دشمنان دیرین بر حقوق گمرکی واردات به توافق رسیدند. هلندیها شهرهای لیل، ار، و بتون را به فرانسه پس میدادند، ولی در عوض کنترل سراسر هلند را، تا زمانی که صلح با امپراطوری منعقد شود، در دست گرفتند. حکمران باواریا نیز قرار شد که شارلروا، لوکزامبورگ، و نامور را در دست بگیرد. نیس را هم به دوک ساووا برگرداندند. فیلیپ پنجم اسپانیا و امریکا را نگاه داشت و سرانجام قبول کرد (13 ژوئیه) که جبل طارق و مینورکا را به انگلستان واگذارد. اوژن دو ساووا به جنگ شدیدتری علیه انگلستان، که جداگانه صلح را امضا کرده بود، ادامه داد. اما خزانه امپراطوری تهی شده بود، تعداد سپاهیانش به چهل هزار نفر تقلیل یافته بود و ویلار با یکصد و بیست هزار مرد جنگی به سویس پیشروی میکرد. سرانجام، پیشنهاد لویی چهاردهم را برای ملاقات با ویلار و مذاکره در خصوص شرایط صلح پذیرفت. فرانسه، طبق معاهده راشتات، (6مارس 1714)، آلزاس و ستراسبورگ را پس گرفت و، در عوض، قسمتهای ساحل راست راین را که متصرف شده بود به امپراطور باز گردانید و به تسلط اتریش، به جای اسپانیا در ایتالیا و بلژیک رضایت داد.

بدین ترتیب، حاصل پیمانهای اوترشت و راشتات خیلی کمتر از آن بود که تدابیر سیاسی در 1701 با روش صلحآمیز میتوانست به دست آورد. پس از سیزده سال کشتار و خونریزی، فقر و تنگدستی، و ویرانی و چپاول، این پیمانها توانستند نقشه اروپا را فقط برای 26 سال ثابت نگاه دارند، کما اینکه پیمان وستفالی توانست آن را تا یک نسل بعد از جنگهای سی ساله نگاه دارد. در هر دو صورت، منظور این بود که تعادل قدرت بین خانواده های هاپسبورگ و بوربون به وجود آید، و به وجود هم آمد. بین فرانسه و انگلستان در امریکا تعادلی به وجود آمد، که تا جنگ هفتساله (1756-1763) ادامه داشت.

ص: 809

قهرمانان اصلی مسابقات و زور آزماییهای خونینی که بر سر جانشینی سلطنت و کشور اسپانیا در گرفتند هولاند و فرانسه بودند. جمهوری هلند در خشکی سرزمینهای چندی به چنگ آورد، لیکن، در عوض، قدرت دریایی را از دست داد و نتوانست در کشتیرانی، دریانوردی، کسب منابع، یا جنگاوری با انگلستان هماوردی کند.

پیروزیها را به قیمت فرسودگی و تقریبا انحطاط خود به دست آورده بود. فرانسه، که تقریبا ناتوان شده و در حال نزع بود، توانست نماینده خود را بر سلطنت اسپانیا مستقر سازد، اما نتوانست آن کشور را از دستبرد دیگران در امان نگاه دارد و برای این پیروزی بیهوده و بینتیجه یک میلیون کشته داد، قدرت دریاییش از دست رفت، و زندگی اقتصادیش موقتا به ورطه سقوط افتاد. فرانسه تا زمان ناپلئون نتوانست از لطمات عصر لویی چهاردهم رهایی یابد; در عصر وی، بار دیگر نظیر همان حوادث غمانگیز تکرار شد. پیروزمندان این جنگ در اروپا، اتریش، و همه جای دیگر انگلستان بود. اتریش اکنون میلان، ناپل، سیسیل، و بلژیک را در دست داشت و تا جلوس فردریک کبیر (1740) نیرومندترین قدرت اروپایی به شمار میآمد.

انگلستان بیشتر در سودای نظارت بر دریاها بود نه متصرفات زمین. بر نیوفندلند و نووا سکوتیا تسلط یافت، اما استادی آن بیشتر در تسلط بر راه های بازرگانی بود. فرانسه را ناگزیر ساخت تا نرخ تعرفه گمرکی را تقلیل دهد و بندر دنکرک را خلع سلاح و بیدفاع کند، زیرا این بندر مانع بزرگی بر سر راه کشتیرانی انگلستان بود، انگلستان، با تصرف جبل طارق در اسپانیا و پورت مائون در مینورکا، مدیترانه را به صورت تیول خود درآورد. این امتیازات در 1713 چندان چشمگیر نبودند; اهمیت نتیجه آن در تاریخ قرن هجدهم محسوس شد. ضمنا مذهب پروتستان و جانشینی در برابر همه چیز، جز میزان توالد، در بریتانیا تثبیت شده بود.

یکی از نتایج بزرگ و عمده این جنگ افزایش حس ملیگرایی و نفرت بینالمللی بود. ملتها پیروزیهای به دست آورده را فراموش کرده بودند و فقط به زخمها و جراحات خود میاندیشیدند. آلمان هیچگاه چپاول و ویرانی دوگانه پالاتینا را نبخشید; فرانسه نتوانست کشتارهای بیسابقه پیروزیهای مارلبره را فراموش کند; اسپانیا پیوسته از جدایی طارق شرمنده میشد. ملتها همه در پی فرصت بودند تا کینهجویی کنند.

چند تن نیکاندیش که اروپا را قاره مسیحیان میدانستند در فکر بودند که چیزی دیگر جانشین جنگ کنند.

شارل کاستل، آبه دو سن-پیر، همراه هیئت نمایندگی فرانسه به جلسه پیمان اوترشت رفت. چون از آنجا برگشت، طرحی برای جاودانی کردن صلح را منتشر کرد (1713) مشعر بر اینکه خوب است ملتهای اروپایی در مجمع ملل گرد هم آیند، در کنگره آن نماینده دایمی داشته باشند و کنگرهای نیز برای رسیدگی و داوری مناقشات و اختلافات در آن به وجود آید; قانونی بینالمللی وضع شد; ارتشی ویژه برای سرکوبی دولتهای یاغی و

ص: 810

قانونشکن به وجود آید; دولتها نیروهای نظامیشان را به شش هزار نفر تقلیل دهند; و یک سیستم پولی یکسان در همه اروپا به وجود آید. سن-پیر طرح خود را برای لایبنیتز فرستاد و او، که از بهترین بودن این دنیا چندان مطمئن نبود، اندوهناک به آن کشیش پاسخ داد: “سرنوشتی شوم همیشه بین بشر و کوشش و تلاش وی برای رسیدن به خوشبختی حایل میشود” انسان حیوانی رقابتکننده است، و خصوصیاتش سرنوشت اوست.

VI- غروب خدایگان: 1713-1715

اگر بخواهیم لویی را بنا به مقتضیات زمانش قضاوت کنیم، وی آن هیولایی که تاریخنویسان مخالفش میگویند نبوده است; وی از همان روش استبداد، توسعهطلبی، و تصرف عدوانی دشمنانش، ولی با مقیاسی بیشتر و زمانی چند با پیروزی نفرتانگیز، پیروی میکرد. حتی سنگدلی و تجاوزی که سپاهیان وی در پالاتینای آلمان از خود نشان میدادند سابقهای در چپاول ماگدبورگ (1631) و کشتارهای عام مارلبره داشت. لویی آن قدر زنده ماند تا الاهگان انتقام توانستند کیفر گناهان نخوت و قدرتش را بیشتر از خودش بگیرند تا از فرزندانش.

تاریخ نتوانسته است وی را به خاطر شهامت و بزرگواریهایی که به هنگام شکست و به هنگام مصایبی که تقریبا موجب نابودی فرزندان، ارتش و ناوگان جنگیش شدند از خود نشان داده است نستاید و به وی رحمت نیاورد.

تنها پسر مشروعش، یعنی “دوفن بزرگ” لویی، در 1711 در گذشت و شاه با دو نوهاش به نامهای لویی، دوک دو بور گونی، و شارل، دوک دو بری، تنها ماند. لویی کوچکتر در تحت سرپرستی و تعلیمات فنلون به خصال نیکو آراسته و پرورده شد و موجبات تسلی خاطر لویی را در زمان پیری فراهم آورد. در 1697 ماری آرلائید ساووایی را که زیبایی، هوشمندی، و فریبندگیش شاه را به یاد مادام هانریتا و جوانی پر از شادی خودش میانداخت به همسری گرفت. اما این موجود سرورانگیز در 12 فوریه 1712، یعنی در بیست و شش سالگی، به تب با جوشهای پوستی دچار شد. شوهر فداکارش، که هیچ گاه بسترش را ترک نمیکرد، نیز به بیماری مبتلا شد و در 18 فوریه، یعنی در بیستونه سالگی، چشم از جهان فرو بست. دو پسر شان به آن بیماری دچار شدند و یکی در 8 مارس، در هشت سالگی، مرد و آن دیگر، که جان به در برد، چنان ناتوان و درمانده شده بود که هیچکس نمیپنداشت زنده بماند و تا 1774 به نام لویی پانزدهم بر فرانسه سلطنت کند. اگر این کودک ناتوان از میان میرفت، شارل، یعنی دوک دو بری، به سلطنت میرسید، و لیکن او نیز در 1714 درگذشت.

یک وارث احتمالی دیگر نیز وجود داشت فیلیپ پنجم، پادشاه اسپانیا، پسر کوچک دوفن بزرگ. اما نیمی از کشورهای اروپایی میکوشیدند که از پیوستگی این دو سلطنت جلوگیری

ص: 811

کنند. پس از او، فیلیپ، دوک د/اورلئان، نوه لویی سیزدهم و برادرزاده و داماد شاه بود. اما این فیلیپ آزمایشگاهی داشت و در آنجا در امر شیمی تحقیقات میکرد و بین مردم چنین شایع شده بود که وی دوک و دوشس دو بورگونی و پسر ارشد شان را مسموم کرده است. پزشکانی که کالبد شکافی کرده بودند در خصوص مسموم شدن اختلاف نظر داشتند. فیلیپ، که از شنیدن این اتهامات خشمگین شده بود، از شاه درخواست کرد تا وی را آشکارا محاکمه کند. لویی او را بیگناه میشناخت و نمیخواست که با این محاکمه وی را بیازارد. اگر این وارثان از میان میرفتند، هنوز هم کسانی بودند که ادعای سلطنت کنند. شاه پسران نامشروعش، یعنی دوک دو من و کنت دو تولوژ، را شرعی و قانونی اعلام کرده بود. اکنون (ژوئیه 1714) فرمانی که مجلس فرانسه بدون مخالفت آن را به تصویب رسانده بود صادر کرده بود که هرگاه شاهزادگان بلافصل (نسبی) از میان بروند، این فرزندان نامشروع میتوانند سلطنت را به ارث ببرند; و یک سال بعد، در میان حیرت سنسیمون و دیگر اشراف، اعلام کرد که اینان از نظر مرتبت و مقام با شاهزادگان مشروع یکسانند. مادر آنها، مادام دو مونتسپان، درگذشته بود، اما مادر رضاعی، که همسر شاه بود، آنها را مثل فرزندان خود دوست میداشت و میکوشید آنها را به قدرت و منزلت برساند.

در همین گیرودار بود که لویی با بحران نهایی جنگ دست به گریبان شد. در آن هنگام که میخواست از ویلار، که به جبهه جنگ بلژیک برای مقابله با اوژن رهسپار بود، وداع کند، لویی هفتادوچهار ساله فقط برای یک لحظه اظهار ناتوانی کرد و گفت: “مارشال، تو از وضع من آگاه هستی. آنچه بر من گذشته بر کمتر کسی گذشته است; در عرض یک ماه، هم نوهام را از دست دادم، هم نوه دختریم، و هم کودکانشان را که نوید آیندهای درخشان بودند و من سخت به آنان علاقهمند بودم. خداوند مرا کیفر میدهد. من بدان سزاوار بودم و در آن دنیا کمتر عذاب خواهم کشید.” بعد که احساساتش تسکین یافت، ادامه داد: “بهتر است رنجهای شخصی را فراموش کنم و به امور کشور بپردازم. ارتش و رهایی کشورم را به تو میسپارم. بخت ممکن است با تو دمساز نباشد. اگر ارتشی که فرماندهیش را به تو دادم به این بدبختی دچار شود، تو میپنداری که من شخصا چه تصمیمی خواهم گرفت” ویلار پاسخ نداد. شاه گفت “از اینکه بلافاصله به من پاسخ نمیدهی شگفتی نمیکنم. در حالی که منتظر میمانم تا تو هم عقایدت را بگویی، نخست عقاید خودم را به تو میگویم; من از دلایل درباریان آگاهم; همه متفقا میخواهند که اگر ارتش من شکست بخورد، من به بلوا بروم و کنارهگیری کنم. اما من هم به نوبه خود میدانم که ارتشهایی چنین بزرگ هیچگاه چنان درهم نمیشکنند که حتی قسمت بزرگی از آن نتواند به طرف سوم رودخانهای که عبور از آن مشکل است عقبنشینی کند. من به پرون یا به سن-کانتن میروم، سپاهیانم را همه در آنجا گرد میآورم، آخرین تلاش خودم را با تو به عمل میآورم، و هر دو یا نابود میشویم یا کشور را رهایی میدهیم.”

ص: 812

پیروزی ویلار در دنن فرصت این مرگ قهرمانانه را از شاه گرفت. سه سال پس از آن نبرد، و دو سال بعد از صلح، زنده ماند. هفتاد سال با کمال تندرستی زیست و جز به فیستول، که مدتها پیش بهبود یافته بود، به بیماری دیگری دچار نشد. در خوردن زیادهروی میکرد، اما هرگز فربه نشد. به حد اعتدال مینوشید، و کمتر روزی بود که در هوای آزاد گردش نکند حتی در روزهای بسیار سرد زمستان سال 1708-1709. مشکل بتوان دانست که اگر پزشکان کمتری وی را احاطه کرده بودند، بیشتر میزیست; و اینکه دواها و مسهلهایی که به وی میخوراندند، خونهایی که از وی میگرفتند، و شیرینیهایی که با آن مداوایش میکردند، بیش از مرضی که آنها مدعی علاج آن بودند به وی آسیب نمیرساندند. پزشکی در سال 1688 مسهلی چنان نیرومند به وی خوراند که در هشت ساعت یازده بار عمل کرد و میگویند که از آن پس به ناتوانی دچار شد. ریگو در سال 1701 پیکرهای را از لویی کشید که اکنون در موزه لوور جای برجسته دارد و وی را هنوز شکوهمند و نیرومند نشان داده است، با گونه هایی سرخگون، که نشانی از اشتها و قدرتش بودند، و جامه شاهی و کلاهگیس سیاه که موهای سپیدش را پوشانده بود. هفت سال بعد کویزووکس، در مجسمهای با شکوه در نوتردام، وی را در حال زانو زدن و دعا خواندن نشان داده است، اما هنوز بیش از مرگ بر سلطنتی خود آگاه است. شاید آن هنرمند او را در غروری بیش از آنکه میدیده نشان داده است، زیرا در آن سالهای سخت و اندوهبار، و با آن ناکامیهایی که دست به گریبان بود، اندکی فروتنی از منتنون آموخته بود. در دست آن یسوعی متعصب، یعنی لوتلیه، که در 1709 به جای پرلاشز به سمت کشیش اقرار نیوش شاه برگزیده شده بود، همچون یک کودک بود. “وارث شارلمانی از دهقانزادهای طلب مغفرت و آمرزش کرد.” القای ایمان استوار کاتولیک و تدینی که از مادر آموخته بود اکنون به اندازهای رسیده بودند که هوسها را منکوب کرده و درخشندگی جاه و مقام را از میان برده بودند. چنین مشهور بود که شاه، در میان تلاطم و سرگردانی مذهبی، در 1705 به یسوعیان دل بست، و میگویند که به هنگام آخرین بیماری، مانند یک یسوعی مومن سوگند چهارم را یاد کرد.

در ژانویه 1715 آن اشتهای مشهور را از دست داد و چنان بیمار شد که در هلند و انگلستان شرط میبستند که تا پایان سال زنده نمیماند. موقعی که این اخبار را به وی میدادند، به آنها میخندید و طبق معمول همه کنفرانسهای خود را تشکیل میداد، سفرا را به حضور میپذیرفت، از ارتش سان میدید، به شکار میرفت، و روز را در کنار همسر هفتاد ساله باوفا و درماندهاش، مادام دو منتنون، به شام میآورد. در دوم اوت وصیتنامهای تنظیم کرد و طبق آن دوک دو من را به محافظت لویی پانزدهم گماشت و او را در شورای نیابت سلطنت، که مقرر شده بود تا به سن قانونی رسیدن آن کودک بر فرانسه حکمفرمایی کند، وارد کرد. در 12 اوت زخمهای قانقرایایی و بدبو در پاهایش پدیدار شدند; کمی بعد هم به تب دچار شد و در بستر بیماری افتاد. در 25

*****تصویر

متن زیر تصویر : یاسنت ریگو: لویی چهاردهم. موزه لوور، پاریس (آرشیو بتمان)

ص: 813

اوت متممی بر وصیتنامهاش نوشت و فیلیپ د/اورلئان را با حق رای قاطع به ریاست شورای نیابت سلطنت گماشت. به دو نفر از وکلا، که این سند را از او گرفتند، گفت: “وصیتنامهام را نوشتم. آنها گویا مقصودش مادام دو منتنون، دوک و دوشس دومن و طرفداران آنهاست “اصرار کردند بنویسم. اما همینکه من مردم، اعتبار این وصیتنامه هم از میان میرود. من خوب میدانم که بر سر وصیتنامه پدرم چه آوردند.” چنین مقرر شده بود که آن وصیتنامه آشفته میبایستی فصلی در تاریخ فرانسه به وجود بیاورد. وی شاهانه مرد. پس از آنکه آیینهای مقدس را برایش انجام دادند، نزد کشیشانی که در کنار بسترش بودند اعترافی متمم و ناخوشایند کرد: متاسفم که امور کلیسا را به این وضع رها میکنم. همان طور که میدانید، من در این قسمت سررشتهای ندارم، اما میتوانم شما را شاهد بگیرم که کاری نکردم مگر آنچه شما میخواستید; و هرچه شما خواستید کردم; این شما هستید که باید جواب این اعمال را به پروردگار بدهید. من شما را در برابر او متهم میکنم و وجدانم پاک است. من جاهل بودم و غنایم را به دست شما داده بودم.

به درباریانش چنین گفت:

آقایان، من از اینکه نمونه بدی برای شما بودم، از شما پوزش میطلبم; به خاطر خدمتی که به من کردهاید و وفایی که به من نشان دادهاید، از شما سپاسگزارم. از شما میخواهم که همان طور که نسبت به من وفادار بودید، به نوهام باشید. او کودک است و ممکن است رنج ببرد. امیدوارم همه در راه اتحاد بکوشید و اگر کسی نیز در انجام این وظیفه کوتاهی کند، او را به وظیفهاش آشنا کنید. گویا احساساتم بر من غلبه یافته است و شما را هم تحت تاثیر احساسات قرار دادهام. از همه شما پوزش میخواهم. خدا حافظ آقایان! مطمئنم که بعضی اوقات مرا یاد خواهید کرد.

از دوشس وانتادور درخواست کرد تا نوهاش را که پنجساله بود به نزدش بیاورد. به آن کودک (بنا به گفته دوشس) چنین گفت:

فرزندم، شما باید شاهی بزرگ باشی. شما از سلیقه جنگخواهی یا سازندگی من تقلید مکنید. برعکس، بکوشید تا با همسایگان در صلح و صفا زندگی کنید. هرچه را که دارید در راه پروردگار بدهید و از مسئولیتهایی که در قبال او دارید آگاه باشید. بگویید تا رعایایتان به وی احترام بگذارند. بکوشید تا مایه سرور رعایا باشید، که متاسفانه من نبودم، ... فرزند عزیزم، من شما را قلبا دعای خیر میکنم.

از دو نفر مستخدم که گریان بودند پرسید: “چرا گریه میکنید میپنداشتید من هرگز نمیمیرم” و با اطمینان خاطر به مادام دو منتنون گفت:”فکر میکردم مرگ از این سختتر است. مطمئن باش که وحشتناک نیست; به هیچ وجه مشکل به نظر نمیرسد.” از او خواست تا وی را ترک کند، گویا میدانست که پس از مرگش دیگر جای او در این دربار آگاه از طبقه خود نیست. آن زن به منزلگاهش رفت، اسباب و اثاثیهاش را میان نوکران تقسیم کرد، به سن سیر رفت، تا

ص: 814

زمان مرگ (1719) در آنجا به سر برد. شاه بسی مطمئن صحبت کرده بود; شب پیش از مرگ، یعنی اول سپتامبر 1715، شب دردناک و درازی را سپری کرد. هفتادودو سال عمرش را بر تخت سلطنت گذرانده بود، و این مدت طولانیترین سلطنتی بود که در تاریخ اروپا دیده میشد. درباریان، که همه در اندیشه سودجویی و فرصتطلبی بودند، حتی ساعتها پیش از آخرین دقایق زندگیش، برای عرض وفاداری به پیشگاه فیلیپ د/اورلئان و دوک دو من شتافتند. عدهای از یسوعیان کنار جسد شاه ماندند و مراسم دینی را برای کسی که به دین و آیین آنان از این جهان میرفت انجام دادند.

مردم پاریس خبر مرگ پادشاه را یک رهایی خجسته از سلطنتی میدانستند که بسیار دوام یافته و بزرگی و جلالش بر اثر فلاکت و محرومیت آنان و شکستهای جنگ لکهدار شده بود. مراسم تدفین یکی از مشهورترین و نامآورترین شاهان فرانسه در نهم سپتامبر در سن-دنی به شیوه معمولی برگزار شد. ولتر گفته است:”در طول راه چادرهای کوچکی که مردم در آنجا به عیش و نوش و پایکوبی سرگرم بودند.” دو کلو، که در آن زمان یازدهساله بود، آن حادثه را چنین یادآوری میکند:”بسیاری از مردم چنان پستی از خود نشان میدادند که به هنگام عبور جنازه به آن توهین میکردند.” مردم پاریس در آن زمان خطاهایش را با روشنی و وضوح تام حس میکردند. آنها میپنداشتند که قدرت و جاهطلبی وی فرانسه را به ویرانی و نابودی کشاند. آنها از غروری که خودمختاریهای محلی را از میان برداشته و همه امور را در دست اراده مطلق خود قرار داده بود به خشم آمده بودند. آنها از میلیونها فرانک و هزاران قربانیانی که در راه شکوه و زیبایی ورسای از دست داده بودند شکوه میکردند و از غفلتی که شاه درباره پایتختش روا داشته بود بدگویی به عمل میآوردند. اقلیتی ناچیز خوشحال بودند که شکنجه ژانسنیستها پایان میپذیرد; اکثریتی بزرگ از طرد هوگنوها خشنود بودند. چون به گذشته نظر میانداختند، در مییافتند که تجاوز به هولاند در 1672، حمله به آلمان در 1688 و تصرف شتابزده شهرهای مرزی در 1701 جملگی خطاهای بزرگی بودهاند که فرانسه را در میان دشمنان بسیار محصور ساختهاند. اما چند نفر فرانسوی این حملات را محکوم کرده و یا درباره ویرانی و غارت چپاول پالاتینا سخنانی از روی وجدان گفته بودند ملت فرانسه هم مثل پادشاه آن کشور گناهکار بود، ولی همه او را به خاطر شکست متهم میکردند نه به خاطر جنایاتی که مرتکب شده بود. جز چند کشیش، هیچ کس زناکاریهای وی را محکوم نکرد و به اصطلاح اخلاقی، دینی، یا وفاداری وی به همسری که از طبقه پست بود علاقهای نشان نداد. اکنون فراموش کرده بودند که سالها بود قدرت و جلال و شکوهش را با ادب و بشر دوستی آمیخته بود; تا آن زمان که برده جنگ نشده بود، از کوشش کولبر در راه توسعه صنعت و بازرگانی فرانسه پشتیبانی میکرد; از مولیر در برابر متعصبان، و از راسین در برابر احزاب پشتیبانی به عمل آورد; و پول را تنها در راه

ص: 815

تجمل و زیبایی دربار خرج نکرد، بلکه گنجینه های هنری بسیاری نیز برای فرانسه به جای گذاشت. تنها چیزی که مردم فرانسه آن را فراموش نمیکردند و در آن هم بیش از هر چیز محق بودند این بود که آن جلال و شکوه گرانقیمتی که خون و ثروت بیشمار خود را در راه آن نثار کردند اکنون با مرگ شاه و ویرانی فرانسه نابود شده بود. در فرانسه کمتر خانوادهای یافت میشد که فرزندی را در جنگ از دست نداده باشد. جمعیت فرانسه آن قدر تقلیل یافته بود که دولت برای خانواده هایی که ده فرزند داشتند جایزه تعیین کرده بود. مالیاتها اقتصاد را به نابودی سوق داده بودند، و جنگ راه های بازرگانی را سد کرده بود و بازارهای خارجی را بر کالاهای فرانسه بسته بود. دولت نه تنها ورشکست شده بود، بلکه3,000,000 فرانک هم مقروض بود. طبقه اشراف از اداره امور دست برداشته و به آمد و شد در دربار سرگرم شده بودند; خود را با لباسهای گرانقیمت و قهرمانیهای لشکری دلخوش داشته بودند. با فروش ارزان القاب و عناوین، اشراف و نجبای تازهای به وجود آمده بودند.

فقط در عرض یک سال، شاه پانصد حکم عنوان نجیبزادگی را از قرار هر حکم 6000 لیور صادر کرد. در نتیجه، تعدادی از خانواده های قدیمی به نوکری رعیتزادگان درآمدند. از آنجایی که جنگ دیگر نه مسابقه بین سربازان مزدور و گلادیاتورها، بلکه آزمایش گسترده و خسته کننده منابع و اقتصاد ملی بود، تعداد و قدرت طبقه متوسط علیه بارونها و روحانیون فزونی یافت و سرمایهداران در این میان ثروتمندتر و مرفهتر شدند. در کشورهای جدید، آنان که مردم را اداره میکنند مردانی را اداره میکنند که فقط بتوانند چیزها را اداره کنند; اما مردانی که میتوانند پول را اداره کنند، همه چیز را اداره میکنند. برای داوری اعمال لویی باید گفته انسانی گوته را یادآوریم که گفته بود: رذایل یک انسان معمولا ناشی از نفوذ زمان اویند، حال آنکه فضایلش به خودش تعلق دارند; یعنی همان طور که رومیها با ایجاز ویژه خود میگفتند: “رذایل بیشتر مربوط به زمانند تا به انسان.” خودکامگی، تعصب آزار و شکنجه دیگران، شهوت جاهطلبی، و جنگجویی و جنگخواهی وی زاده زمان و کلیسایش بودند. بلندهمتی، بزرگواری، ادب، پشتیبانی و حمایت از هنر و ادبیات، و استعداد تحمل بار مسئولیت دولتی، که فقط در خود او متمرکز بود، صفاتی شخصی وی به شمار میرفتند که از نظر درخور شاهی او بودند. گوته نوشته است که طبیعت در لویی چهاردهم نمونه کامل پادشاهی را به وجود آورده بود و با این کار هم خود را تهی کرد و هم قالب را شکست. ناپلئون گفته است: “لویی چهاردهم پادشاهی بزرگ بود. وی بود که فرانسه را بزرگترین کشورهای جهان کرد. بعد از شارلمانی کدام شاه فرانسه توانسته است از هر نظر با وی برابری کند” به عقیده لرد آکتن، “در عصر جدید وی نیرومندترین مردی بود که بر تخت شاهی نشست.” جنگهای خونین بیشماری را به راه انداخت، حس غرور و خودخواهیش را با سازندگی و تجملات اقناع کرد، فلسفه را نابود ساخت، و ملت را با وضع مالیاتها به نابودی

ص: 816

کشاند، اما دولتی منظم به فرانسه بخشید، ملت را متحد ساخت و چنان شکوه فرهنگی به آن بخشید که فرانسه رهبری بی چون و چرای دنیای غرب را به دست آورد. وی رهبر و نمونه دوره تعالی کشور شد و فرانسه، که در افتخار زندگی میکند، آموخت که باید وی را به خاطر آن ویرانگری، که بزرگی فرانسه را در پی داشت، ببخشد.

نمایه (فهرست راهنما):عصر لویی

آ

آبای کلیسا Church the of Father،

عدهای از نویسندگان مسیحی (قرون اول - هفتم) شهره در دانش، ایمان، و دینداری: 67

آبروتتسی Abruzzi،

ناحیه، ایتالیای مرکزی: 4

آبلار،

پیر Abelard (1079-1142)، حکیم مدرسی فرانسوی: 413، 698، 778

آبویل abbeville،

شهر، شمال فرانسه: 29

آبیدوس Abydos،

شهر قدیم یونانی، آسیای صغیر: 552

آپولون Apollo،

در اساطیر یونان، پسر زئوس، خدای نور و پیشگویی و حامی موسیقی و تیراندازی و شفا: 121، پا 183، 374

آپولون،

گالری، لوور: 121

آپولونیوس ]آپولونیوس توانایی[ Tyana of Apollonius،

فیلسوف نو فیثاغورسی یونانی (مط قرن اول): 416

آپولونیوس پرگایی Perga of Apollonius،

ریاضیدان یونانی (مط قرن سوم ق م): 587

آتالی Athalie: عتلیا

آتاناسیوسی،

اعتقادنامه Creed Athanasian، بیان دقیقی از معتقدات کاتولیکها درباره تثلیث و تجسم خدا به صورت

انسان: 676

آتن Athens،

شهر، پایتخت یونان: 131، پا 275، 276، 293، 499، 551، 689

آتنه Athena

/پالاس آتنه، در اساطیر یونان، دختر زئوس، الاهه اولمپی حکمت: پا 417

آتوی Otway،

(1652-1685)، نمایش نویس انگلیسی: 376

آتیک Attica،

ناحیهای در قسمت خاوری یونان مرکزی قدیم: 499

آداب:

انتقاد از فرانسوی: 152، 154، 155، 186، 198; انگلیسی: 303، 304، 330-332،

367; بیزانسی در روسیه: 446; سخنوری: 35، 36، 39، 40، 96، 112، 135، 176، 203;

فرانسوی: 3،17، 34-37، 39-42،95،112، 129، 136، 176، 186، 198، 202، 203، 310، 678; در

آلمان: 488، 490; -در انگلستان: 300، 310، 373، 376، 678;- در روسیه: 445، 447; - در لهستان: 441

آدریان Adrian،

(فت' 1700)، بطرک روسی: 470، 471

آدریانوپل Adrianople،

نام اروپایی شهر ادرنه، ترکیه اروپایی: 460، 497، 532، 533

آدم Adam،

در قرآن و کتاب

ص: 817

مقدس، نخستین بشری که خدا آفرید: 286، 289، 699، 700، 766

آدمسوزی:

526، 531، 532، 545، 547، 562

آدم و حوا Eve and Adam:

در الاهیات کویکرها: 244; در بهشت گمشده: 287، 288; سقوط : 590، 654; گناهکاری ذاتی :

69، 208، 654، 699، 700; نظر لایبنیتز در باب : 766

آدونت دوم Advent Second،

از فرقه های مسیحی معتقد به بازگشت عیسی بر زمین: 489

آرابسک arabesque،

از سبکهای مهم تزیینی در طراحی اسلامی: 118

آرباثنت،

جان Arbuthnot (1667 - 1735)، نویسنده و طبیب اسکاتلندی: 394، 427

آرپاگون Harpagon،

شخصیت: خسیس

آرتانیان،

سیور د/ Artagnan: مونتسکیو، شارل دو باتز

آرتتسو Arezzo،

شهر، توسکان، ایتالیا: 604

آرتوا Artois،

ناحیه و ایالت سابق، شمال فرانسه: 14، 55، 204

آرتیلری واک Walk Artillery،

محل زندگی میلتن در انگلستان: 285

آرثر Arthur،

(فت' 1502)، پسر ارشد هنری هفتم: پا 341

آرثر/کینگ آرثر،

شاه نیمه افسانهای بریتانیایی (مط قرن ششم): 286، 324

آرخانگلسک Archangel،

شهر، اتحاد جماهیر شوروی: 445، 449، 474

آردوئن - مانسار،

ژول Mansard-Hardouin (1646-1708)، معمار فرانسوی: 113، 116

آرری،

لرد Orrery: بویل، راجر

آرژانسون،

مارکی دو ووایه د/Argenson/ مارک رنه دو ووایه د/آررژانسون (1652 - 1721)، مهردار سلطنتی لویی

چهاردهم: 21

آرکادیا،

آکادمی Academy Arcadian، رم: 518

آرگان Argan،

شخصیت: بیمار خیالی

آرگایل،

نهمین ارل آو Argyll: کمبل، آرچیبالد

آرگونوتها Argonauts،

گروه پهلوانانی که همراه یاسون با کشتی آرگو به دنبال یافتن پشم زرین رفتند: 588

آرل Arles،

شهر، جنوب خاوری فرانسه: 111

آرلینگتن،

اولین ارل آو Arlington / هنری بنت (1618-1685)، درباری انگلیسی: 334، 335

آرما Armagh،

شهر و ایالت، ایرلند شمالی: 337، 341، 574

ص: 818

رمادای شکستناپذیر Invencible Armada

/جهازات شکستناپذیر، عنوان ناوگانی که فیلیپ دوم اسپانیا برای حمله به انگلستان ترتیب داد: 214

آرمانتیر Armentieres،

ناحیه، شمال فرانسه: 56

آرمینیوس،

آیین Arminian، طریقه آرمینیوس در نهضت ضد کالونی در الاهیات پروتستان: 208

آرمینیوس،

پاکوبوس Arminius (1560 - 1609)، عالم الاهیات و مصلح دینی هلندی: 677

آرنشتات Arnstadt،

شهر، جنوب ارفورت، آلمان غربی: 493، 494

آرنلد،

مثیو Arnold (1822 - 1888)، شاعر و منتقد انگلیسی: 748

آرنو،

خانواده Arnauld، خاندانی فرانسوی که در نهضت یا نسنی نقش عمدهای داشتند: 67-70

آرنو،

آن اوژنی، راهب فرانسوی (مط 1618): 66

آرنو،

ژاکلین ماری/ ماری آنژلیک دو سنت مادلن، ملقب به مادر آنژلیک (1591 - 1661)، مدیره دیر پور - روایال:

60، 64، 66، 67، 78

آرنو،

ژان کاترین، ملقب به مادر آنیس (1593 - 1671)، مدیره دیر سن - سیر: 64، 86، 120

آرنو،

مادلن، راهب فرانسوی (مط 1618): 66

آرنو اول،

آنتوان (1560 - 1619)، وکیل فرانسوی: 64، 65

آرنو دوم،

آنتوان / آرنو بزرگ (1612 - 1694)، فیلسوف و عالم الاهیات فرانسوی: 86، 87، 94، 172، 190; و

بوسوئه: 100، 575 692; و پاسکال: 71، 75، 76; و پور - روایال: 66، 67، 75، 754; در سوربون:

66، 71، 76; حملات به مالبرانش: 692; سن سیران و : 69، 70; مجسمه : 125;

مخالفت با یسوعیان: 70، 71

آرنو بزرگ Arnauld Great: آرنو دوم، آنتوان

آرنو د/ آندیی،

روبر Andilly 'd Arnauld (1589 - 1674)، فیلسوف فرانسوی و عالم الاهیات پور- روایال: 66، 67;

تصویر : 120

آرنو،

رود Arno، توسکان، ایتالیای مرکزی: 266

آرنولف Arnolphe،

شخصیت: مکتب زنان

آریانیسم

ص: 819

Arianism،

بدعتی در مسیحیت در باب تثلیث، مبنی بر اینکه خدا قبل از خلقت کاینات فززند خود عیسی را به وجود

آورد، ولی عیسی نه با پدر برابر است و نه چون او ابدی است: 677

آریست Ariste،

شخصیت: مکتب شوهران

آریستارخوس ]آریستارخوس ساموسی Samos of Aristarchus [،

ستارهشناس و ریاضیدان یونانی (مط: حد 280 ق م): 268

آریستوکراسی Aristocracy: 643، 667

آریوپاگوس Areopagus،

محل تشکیل محکمه معروف آتن: پا 275، 276

آریوپاگیتیکا Areopagitica،

مربوط به دادگاه عالی آتن، پا 275

آریوس Arius (فت' 336)،

کشیش اسکندرانی و بانی آریانیسم: 291

آریوستو،

لودوویکو Ariosto(1474 - 1533)، شاعر حماسی ایتالیایی: 165

آزاداندیشان (آزادفکران) freethinkers،

آنان که از راه استدلال به نتایج دینی میرسند و سندیت اقوال فوق طبیعی را رد میکنند: 221، 488، 657،

697، 751، 756، 772

آزادفکران: آزاداندیشان

آزادی کلیساهای محلی Congregationalism،

نظامی در اداره کلیسا که نزد پروتستانها رایج است: 241

آزبورن،

داروثی Osborne، معروف به لیدی تمپل (1627-1695)، نویسنده انگلیسی: 328، 395

آزوف،

دریای Azov، از شاخه های شمالی دریای سیاه که به وسیله تنگه کرچ به آن مرتبط است: 449، 450، 457،

459

آژن Agen،

شهر، جنوب باختری فرانسه: 133

آسترایا ریدوکس Redux Astraea،

قصیده، جان درایدن: 385

آستواناکس Astyanax،

در افسانه های یونانی، پسر هکتور و آندروماخه: 167، 168

آسوریها Assyrians: 99

آسومسائو،

دیو گو دا Assumcao، فرایار فرانسیسی پرتغال (مط قرن شانزدهم): 532

آسیا Asia:

33، 301، 442، 476، 482، 483، پا 531، پا 536، 551، 553

آسیای صغیر Minor Asia

/آناطولی، شبه جزیرهای واقع در منتهای باختری آسیا، مطابق با ترکیه آسیایی کنونی: 497

آشر،

جیمز Ussher (1581-1656)،

ص: 820

کشیش ایرلندی، اسقف اعظم آرما: 99، 574

آشور Assyria،

مملکت پادشاهی قدیم، بینالنهرین: پا 238

آشوکا Ashoka،

امپراطور هند (حد 255 - حد 237 ق م): 650

آغازیان protozoa،

سلسله حیوانات تک یاختهای: 604

آفروزینیا Afrosinia،

محبوبه آلکسی پطروویچ (مط 1718): 480-482

آکادمی اپرا Opera'l de Academia،

پاریس: 42

آکادمیا دئی لینچئی Lincei dei Accademia،

رم: 577

آکادمیا دل چیمنتو Cimento del Accademia،

فلورانس: 577، 589

آکادمی اسرار طبیعت Naturae Secretorum Academia،

ناپل: 577

آکادمی شاهی رقص Danse de Royale Academie،

پاریس: 42

آکادمی شاهی فرانسه France de Royale Academie،

رم: 110

آکادمی شاهی معماری Architecture'l de Royale Academie،

پاریس: 110

آکادمی شاهی هنرهای زیبا Arts-Beaux des Royale Academie: آکادمی نقاشی و مجسمهسازی

آکادمی علوم Sciences des Academie،

پاریس: 578، 582

آکادمی فرانسه Academy French،

اولین و عمدهترین رکن انستیتو دو فرانس که به وسیله ریشلیو تاسیس شد (1635): 164; آکادمی کتیبه ها و

ادبیات : 162; آکادمی هنرهای زیبای : 110، 112، 121، 122، 509; بوالوو : 201، 202، 708;

تاریخ : 708; جاودانان چهلگانه : 684; حمایت لویی چهاردهم از : 161; شاپلن و : 199; کورنی و

: 177; نقش در ادبیات فرانسه: 162، 176، 177، 181، 183، 201; در لوور: 161; و زبان

فرانسه: 162، 163، 176، 177

آکادمی کتیبه ها و ادبیات - Lettres - Belles and Inscriptions of Academy : آکادمی فرانسه

آکادمی موسیقی Musique de Academie،

پاریس: 43

آکادمی نشانها و کتیبه هاInscriptions and Medals of Academy،

پاریس: 119

آکادمی نقاشی و مجسمهسازی Sculpture de et Peinture de Academie

/آکادمی شاهی هنرهای زیبا پاریس: 109، 110، 112، 509

ص: 821

کادمی هنرهای زیبا Arts-Beaux des Academie: آکادمی فرانسه

آکراگاس Akragas: آگریجنتو

آکسفرد Oxford،

شهر، آکسفرد شر، انگلستان، 209، 317، 370

آکسفرد،

اولین ارل آو: هارلی، رابرت

آکسفرد،

دانشگاه، انگلیکانها در : 452; تاریخ : 394; تعلیمات مذهبی در : 352; جلسات پارلمنت در :

342; جیمز دوم و : 352; محرومیت هاله از تدریس : 588; محکومیت لاک توسط : 676; مشاهیر در

:

319، 320، 327، 369، 377، 404، 406، 413، 452، 578، 582، 584، 589، 595، 611، 634،

651، 655، 663، 664; معماری : 320 ; هابز علیه : 646 ; و انجمن سلطنتی: 568

آکسفردشر Oxfordshire،

ولایت، جنوب مرکزی انگلستان: 272

آکوستا،

گابریل Acosta/ اوریل (حد 1591 -?1647)، فیلسوف پرتغالی: 744; ارتداد : 535، 555، 556; تکفیر

: 555، 557، 711; خودکشی : 558، 711; نظر در باب خلود روح: 556

آکوستا،

یوسف، برادر گابریل آکوستا (مط 1639): 557،558

آگریجنتو Agrigento

/آکراگاس، شهر، جنوب سیسیل، ایتالیا: 572

آلاکوک،

مارگریت ماری Alacoque (1647 - 1690)، راهب فرانسوی و بنیانگذار جامعه پرستندگان قلب مقدس

عیسی، 60

آلبانی Albania: 495، 553

آلبرتوس کبیر،

قدیس Magnus Albertus (1193 یا 1206-1280)، حکیم مدرسی از فرقه دومینیکیان: 672

آلبی Albi،

شهر، جنوب فرانسه: 133

آلپ،

رشته کوه Alps، جنوب اروپای مرکزی: 54، 58، 521، 797

آلتدورف Altdorf،

شهر، مرکز اوری، سویس: 578، 752

آلدرسگیت،

خیابان Aldersgate، لندن: 267

آلدگیت Aldgate: 349

آلزاس Alsace،

ناحیه، شمال خاوری فرانسه: 14، 57، 806، 808

آلسست Alceste،

شخصیت: مردم گریز

آل سولز،

کالج Souls All، دانشگاه آکسفرد: 319

آلفونسو دوم II Alfonso،

(حد 1559 - 1597)، دوک فرارا: 518

آلفونسو ششم،

پادشاه

ص: 822

پرتغال (1656 - 1667): 522

آلکازار،

قصر Alcazar، مادرید: 512

آلکساندر اول I Alexander،

امپراطور روسیه (1801-1825):451

آلکساندر دوم،

امپراطور روسیه (1855 - 1881): 483

آلکساندر هفتم

/فابیوکیجی، پاپ (1655 - 1677): 76، 77، 85، 435، 505، 506، 509، 515، 517

آلکساندر هشتم

/کاردینال پیترو اوتوبونی، پاپ (1689 - 1691): 507، 521، 781

آلکسی،

میخایلوویچ Alexis، تزار روسیه (1645-1676): 439، 465، 470، 476

آلکسی پطروویچ petrovich Alexis،

(1690 - 1718)، پسر پطر کبیر: 478 - 482

آلگاروتی،

کنت فرانچسکو Algarotti (1712-1764)، منتقد و فیلسوف ایتالیایی: پا 469

آلگرو Allegro،

شخصیت: ل/ آلگرو

آلمان Germany/آلمانیها:

3، 10، 68، 90، 95، 101، 117، 178، 224، 371، 433، 443، 445، 457، 476، 484، 519، 536، 579،

580، 601، 684، 750، 756، 771، 772، 807، 816; اتحاد : 486، 487; استبداد در : 486، 487;

تجزیه :54، 485، 486; در جنگهای جانشینی اسپانیا: 792، 799، 800، 808 - 810; جنگهای سی

ساله در :484، 485، 489-491، 494، 565، 566; و حمله فرانسه به هلند: 220، 222، 223; حمله

فرانسه (1674) به : 56، 57، 784، 785، 809، 814; حمله فرانسه (1688) به : 225، 356، 492،

501، 784، 785، 814; خاندان هوهانزولرن در : 485، 486; خرافات در : 562، 751; دانشگاه های :

507، 565، 771; دیدار پطر کبیر از : 450، 451، 478; زبان لاتینی در : 490، 566، 755; شهرت

اسپینوزا در : 721، 747; و فرانسه: 485 - 487، 753، 783، 792; فرهنگ فرانسوی در : 488،

490; کشمکش با سوئد: 219، 436 - 438، 485، 486; مذهب در : 487، 489،490; در نبرد

فرانسه

ص: 823

با امپراطوری: 487; نهضت تورع در : 68، 105، 490، 566، 751; نهضت روشنگری : 566،

747، 751; یهودیان : 532، 533، 541 - 543، 549، 552، 553; و پیمان وستفالی: 486، 563

آلمانی،

زبان German: 209، 449، 490، 543، 566، 702، 751

آلوا،

دوکه د Alva/فرناندو آلوارث د تولذو (1508-1582)، سردار اسپانیایی: 525

آلیتئا Alithea،

شخصیت: زن روستایی

آماتی،

آندرئا Amati (1530-?1611)، ویولنساز ایتالیایی: 519

آماتی،

نیکولو (1596 - 1684)، ویولنساز ایتالیایی: 519

آمار: 579، 584، 585

آماریلیس Amaryllis،

زنی افسانهای که در اشعار ویرژیل آمده است: 266

آمازون،

رود Amazon، امریکای جنوبی: 524

آمبون،

جزیره Amboyna، جزایر ادویه، اندونزی: 216

آمستردام Amsterdam،

پایتخت هلند: 56، 87، 149، 208، 213، 216، 218، 220، 250، 281، 316، 467، 584، 664، 677،

713-715، 720، 723، 726، 754; اسپینوزا در : 209، 711، 712; اعتصاب در : 207; بازدید پطر کبیر

از : 451، 452; و سنپطرزبورگ: 468; یهودیان : 535، 539، 543، 548 - 550، 552، 555،

710-713، 715

آمستردام،

بانک: 207

آمستردام،

موزه: پا 210

آمستردام جدید Amsterdam New: نیویورک

آمفیتروئون Amphitryon،

در افسانه های یونانی، شوهر آلکمنه: 153

آموزش و پرورش: در آلمان: 488، 565، 566; در اسپانیا: 529; در انگلستان: 242، 256، 259،

352، 362، 364، 566، 567، 569-571; در ایرلند: 234; و پزشکی: 610، 612; در روسیه: 476;

روشهای فنلون در : 103، 104; زنان: 186، 568، 569; در فرانسه: 30، 103، 186 202، 566،

567; گوشهنشینان: 67، 68، 78، 88; مذهبی: 352، 362، 364; و مطبوعات: 409، 410; نظرات

لاک درباره : 569-571; نظرات میلتن درباره : 267; هنری: 110-112 ;

ص: 824

یسوعیان: 68، 132،

523، 567، 694; یهودیان: 536، 544، 545، 554

آمونتون،

گیوم Amontons (1663 - 1705)، فیزیکدان فرانسوی: 581

آمین Ammiens،

شهر، شمال فرانسه، 586

آمیو،

ژاک Amyot (1513-1593)، اومانیست فرانسوی، 162

آن / آن استوارت Anne،

ملکه انگلستان، اسکاتلند، و ایرلند (1702-1707)، و اولین ملکه بریتانیای کبیر (1707-1714): 320، 336،

357، 366 - 372، 374، 384، 394، 401، 404، 406، 410، 417، 419، 630، 659، 806، 807

آناباتیستها Anabaptists،

فرقهای از مسیحیان پروتستان که تعمید دوره کودکی را فاقد ارزش میدانند و اعتقاد به تعمید دوباره دارند:

242، 299، 335، 677

آنتوان دوم II Antoine: آرنو دوم، آنتوان

آنتونی Antony: آنتونیوس، مارکوس

آنتونیو،

دون Antonio (1531-1594)، مدعی تاج و تخت پرتغال: 538

آنتونیو،

شخصیت: نجات ونیز

آنتونیوس،

قدیس Anthony .St (251 - 350)، عابد مصری، پدر رهبانیت مسیحی: 528

آنتونیوس/آنتونی،

مارکوس (83 - 30 ق م)، سیاستمدار و سردار رومی: 238، 386

آن دتریش Austria of Anne،

(1601 - 1666)، ملکه فرانسه: 11، 12، 15، 113، 115، 193، 200، پا 792; و بوسوئه: 96، 97; تصویر

: 123; حمایت از ادبیات: 50، 52، 96; حمایت از مازارن: 4-6; در مقابل پارلمان پاریس: 6-10

آندروسوف،

پیمان Andrusovo، قرارداد صلح روسیه و انگلستان که طبق آن سمولنسک و قسمتی از اوکرائین به دست

روسیه افتاد: 440

آندروماخه Andromache،

در افسانه های یونانی، زن تروایی هکتور ومادر آستوا - ناکس: 167، 168

آنژو،

دوک Anjou: فیلیپ پنجم

آنکونا Ancona،

شهر و ایالت، ایتالیایی مرکزی: 515، 534

آنگوموا Angoumois،

ناحیه تاریخی، غرب فرانسه مرکزی: 94

آنگیه،

فرانسوا Anguier (1604 - 1669)، مجسمهساز فرانسوی: 126

آنگیه،

میشل (1614-1686)،

ص: 825

مجسمهساز فرانسوی: 126

آنورس Antwerp،

ایالت، شمال بلژیک: 205، 218، 514، 535، 796، 801; طرد یهودیان از : 535

آنیس Agnes،

شخصیت: مکتب زنان

آواکوم Avvakum،

(فت' 1681)، رهبر مذهبی روسی: 446

آورانش Avranches،

شهر، شمال باختری فرانسه: 571

آورلیوس،

مارکوس آنتونینوس Aurelius، فیلسوف رواقی و امپراطور روم (161 - 180): 744

آورورا Aurora،

در اساطیر رومی، مظهر سپیدهدم، مطابق زئوس در اساطیر یونان: 263

آوگسبورگ Augsburg،

شهر، آلمان جنوبی: 549

آوگسبورگ،

اتحادیه دفاعی میان امپراطور لئوپولد اول با سوئد، اسپانیا، باواریا، پالاتینا، و کشورهای دیگر آلمانی بر ضد

لویی چهاردهم (1686) که بعد از پیوستن هلند، انگلستان، و ساووا به اتحاد بزرگ (1689-1697) تبدیل شد:

507، 783، 791

آوگسبورگ،

صلح، تصفیه موقت کشمکشهای حاصل از اصلاح دینی در امپراطوری مقدس روم (1555): 90

آوگوستوس Augustus

/کایوس یولیوس کایسار اوکتاویانوس، امپراطور روم (27 ق م- 14م): 3، 17، 201، 203

آوگوستوس اول I Augustus: سیگیسموند دوم

آوگوستوس دوم II Augustus،

ملقب به آوگوستوس نیرومند، شاه لهستان (1697-1704، 1709-1733) برگزیننده ساکس با عنوان فردریک

آوگوستوس اول (1694-1733): 438، 444، 453-456، 458، 462، 486، 492

آوگوستوس نیرومند Strong the Augustus: آوگوستوس دوم

آوگوستینوس،

قدیس Augustine .St، (354-430)، عالم الاهیات مسیحی و از آبای کلیسا: 68-71، 159، 181، 191،

688، 699، 724، 771

آوگوستینوسیان Augustinians،

فرقه رهبانی در کلیسای کاتولیک رومی: 687

آوینیون Avignon،

شهر، جنوب خاوری فرانسه: 133، 507، 552

آیئولیستها (واعظان کالونی) Aeolists: 416

آیرتن،

هنری Ireton (1611-1651)، سردار انگلیسی طرفدار پارلمنت در انقلاب پیرایشگر: 233، 299

آیزناخ Eisenach،

شهر، تورینگن، آلمان مرکزی: 493، 494

آیزنشتات Eisenstadt،

شهر، شمال اتریش: 501

الف

ائوریپیدس Euripides،

(480 یا

ص: 826

485 - 406 ق م)، تراژدی سرای یونانی: 164، 165، 167، 169، 171، 176، 178، 202

ابراونل،

اسحاق Abrabanel، (1437-1508)، عالم الاهی یهودی: 698

ابراهیم Abraham،

جد اعلا و موجد ملت یهود از طریق اسحاق، و جد اعلای اعراب از طریق اسماعیل (مط: حد 1550 ق م):

687

ابراهیم بن عزرا Ezra ibn Abraham،

(1092-1167)، فیلسوف و دستوردان یهودی اسپانیایی: 710، 711، 716، 744

ابشالوم Absalom،

پسر محبوب ولی خائن داوود: 388

ابن میمون،

موسی Maimonides (1135-1204)، پزشک، فیلسوف، و ربی یهودی اسپانیایی: 710، 711، 716،

729، 731، 744

ابیملک Abimelech،

پادشاه فلسطینی جرار، نزدیک غزه: 717

اپرا Opera:

آرایش صحنه در : 521; در انگلستان: 323، 324، 493; ی ایتالیایی: 493، 520-522; در

فرانسه: 42، 43، 155، 521، 522; در وین: 494، 495، 521، 522

اپرنون،

برنار، دوک د/ Epernon (1592-1662)، حاکم گویین و بورگونی: 133

اپیروس Epire،

ناحیه قدیم، شمال یونان: 168

اپیکوروس Epicurus،

(

341-270قم)، فیلسوف یونانی: 132، 159، 201، 395، 416، 657، 688، 696، 701، 736، 744، 722

اپیمتئوس Epimetheus،

در دین یونان، یکی از تیتانها، برادر پرومتئوس: پا 417

اتحاد سهگانه Alliance Triple،

اتحاد انگلستان، سوئد، و ایالات متحده هلند بر ضد فرانسه (1668): 56، 219، 395

اتریش Austria:

3، 460، 495، 515، 521، 793، 801; اتحاد با انگستان: 795-801; در اتحاد بزرگ (1701):

797-801، 803، 806-808; در اتحاد مقدس: 499; استبداد در : 494; پس از جنگهای سی ساله:

494; پیمان با فرانسه: 792، 808; پیمان با لهستان: 442، 443، 497-499; در خلع جیمز دوم:

356; و ترکان: 442، 443، 454، 494-499، 797; علیه فرانسه: 797، 800، 801، 806-808;

ص: 827

و

مجارستان: 494-497، 501; و مسئله جانشینی اسپانیا: 530، 792-794، 800، 801، 803، 804،

807- 809; یهودیان : 542، 543

اتحاد بزرگ Alliance Grand: آوگسبورگ، اتحادیه

اتحاد بزرگ Coalition Great،

در تاریخ اروپا، اتحاد امپراطور لئوپولد اول، هلند، انگلستان، و باواریا بر ضد فرانسه (1672-1678): 56،

223، 224

اتحاد بزرگ Alliance Great،

اتحادی که در لاهه بین امپراطور لئوپولد اول، انگلستان، و هلند بر ضد فرانسه و اسپانیا تشکیل شد(1701)، و

بعد پروس و ساووا نیز به آن ملحق شدند: 223، 224، 366، 368، 795-799

اتحاد مقدس League Holy،

اتحاد اتریش، لهستان، و ونیز به اصرار پاپ اینوکنتیوس یازدهم برای جنگ علیه ترکان (1684 - 1690): 499

اتریش-هنگری Hungarian - Austro

/پادشاهی دوگانه، امپراطوری اتریش و مجارستان تحت فرمان خاندان هاپسبورگ: 496، 499، 501

اتنا،

کوه Etna، ساحل خاوری سیسیل، ایتالیا: 316

اثلون،

ارل آو Athlone: گینکل، گودارت وان

اجرتن،

جان Egerton، ملقب به اولین ارل آو بریجواتر (1579-1649): 265

احمد سوم،

سلطان عثمانی (1703-1730): 459

اختراعات:

72، 581، 589-591، 593، 595، 597، 600 - 602، 613، 754

اخلاقیات:

592، 653، 659، 695-697; در آلمان: 489-491 ; از نظر بل: 695; اصلاح پیرایشگران: 242،

243، 257، 324، 325، 330; اجتماعی و تئاتر: 130، 133، 141، 150-152، 384; انگلیسی: 181،

324 - 327، 329، 384، 404-406، 408-410، 412; در ایتالیا: 62، 502، 503، 505، 506; تفسیر

دین بر پایه : 76، 77، 88، 100، 101، 146; و جمالشناسی: 679، 680; درباری: 41، 42، 44، 49،

324-327; در روسیه: 445، 474، 475، 483; فرانسوی: 34-37، 41، 59، 60-63; در فلسفه

اسپینوزا: 715، 717، 718، 723، 734-737، 739،

ص: 828

740، 744; در فلسفه شافتسبری، 679، 680; در

فلسفه لایبنیتز: 760، 761، 766، 767، 770; در فلسفه مدرسی: 670; کویکرها: 241، 247، 330;

و مذهب: 670، 671، 678، 679، 695، 696، 702; یهودیان: 544، 549، 550

اخیتوفل Achitophel،

مشاور داوود که در ابشالوم با وی شریک بود: 388

اخیلس ]فنس- آشیل[ Achilles،

در افسانه های یونانی، از پهلوانان ایلیاد، و از جنگجویان ممتاز: 167

ادبیات:

آلمان: 490، 491; انگلستان: اهمیت هوگنوها در -: 94; پیرایشگر 244، 256، 264، 392، 393;

جدال - قدیم و جدید: 572، 573; زبان لاتینی در -: 387; زنان در - : 43، 405، 416، 417، 420، 421،

424، 425; کتاب مقدس در -: 390، 403، 404، 414، 416; - کلاسیک: 267، 268، 270، 286، 287،

294، 386، 387، 391، 392، 572، 573; نقش مطبوعات در -: 406، 408 - 410; نظرات ولتر در -: 411،

417; یهودیان در - : 388، 538; انگلیسی: 184، 203، 333، 387، 403، 410، 412; ایتالیا: 509; -

در روسیه: 445، 476;- در لهستان: 443; پیوستگی با سیاست: 374، 387 - 391، 401، 406، 407،

418، 419، 423; پرتغال: 523، 524; روم: 165، 201-203; در سوئد: 437; شرق: 574;

عبری: 293، 572; فرانسه: نقش آکادمی فرانسه در -: 162، 176، 177;- و ادبیات انگلستان: 137، 156،

158، 159، 169، 172، 177، 178، 181، 184، 387، 427; نفوذ - در اروپا: 184، 185، 256، 373، 374،

377، 378، 386، 387، 688; نفوذ ایتالیا در -: 130 - 132، 134، 167-169; 179، 180; - و پرتغال:

523; تاثیر پاسکال در -: 71، 76-78، 84، 88، 95، 96،

ص: 829

102; - و رمانتیسم: 185-193;- وروم:

201-203; زنان در -: 182، 185-193، 197، 198، 203; نقش سالونها در -: 160، 186، 193، 194; نقش

سوفوکل در -: 183، 202; - و شکسپیر: 137، 156، 158، 159، 169، 172، 177;- و کتاب مقدس:

174;-کلاسیک: 113، 137، 160-184، 194;- و یونان: 129، 201-203; یهودیان در -: 174; وحدتهای

سهگانه در : 176، 183، 294; در ناپل: 510; یونانی: 129، 165، 201، 202، 293، 391، 572،

573، 634; یهود: 543، 545

ادنبورگ Edinburgh،

شهر، جنوب خاوری اسکاتلند: 235، 427، 587

ادواردز،

جانثن Edwards (1703-1758)، عالم الاهیات و فیلسوف مابعدالطبیعه امریکایی: 684

ادونا Adonai،

نام عبری خدا: 548

ادیسن،

جوزف Addison (1672-1719)، رساله نویس، شاعر، و دولتمرد انگلیسی، 296، 332، 367، 372،

374، 375، 384، 403 - 406، 409، 412; موفقیت کاتوی : 384، 411; در دستگاه دولتی: 374،

407، 411، 419; و سویفت: 411، 418-420

اراستوس،

توماس Erastus (1524-1583) طبیب و عالم الاهیات سویسی: پا 719

اراستیانیسم Erastianism،

نظریه تفوق دولت بر کلیسا در امور کلیسایی، که بعد از توماس اراستوس به این نام معروف شد: پا 719

اراسموس Erasmus

/دسیدریوس اراسموس (?1469-1536)، ادیب، مربی، و کشیش کاتولیک هلندی: 657، 698; مجسمه :

702

اربلو دو مولنویل،

بارتلمی د/ de Herbelot Molainvill: هربلو

ارتدوکس،

کلیساهای Orthodox: 439، 444 - 446، 470، 471، 476، 479، 645

ارتدوکس یونانی،

آیین کلیسای رسمی یونان: 545

ارتش:

آلمان: 486; اسکاتلند: 235; انگلستان: 229، 232، 237، 238، 240، 251، 252، 297، 298،

333; ایرلند: 232; پارلمنت انگلستان: 251، 252، 272، 273، 298; ترکیه: 500; روسیه: 447،

453، 455، 456، 469، 483; فرانسه: 22،

ص: 830

26، 54، 56، 95، 783

ارسطو Aristotle،

(384-322 ق م)، فیلسوف یونانی: 268، 570، 604، 614، 636، 641، 646، 657، 663، 679، 744،

763

ارژان،

دوشس د/ Argent، شخصیت: قصهای از یک تغار

ارشمیدس Archimedes،

(287-212 ق م)، ریاضیدان و فیزیکدان یونانی: 468، 583

ارفورت Erfurt،

شهر، آلمان مرکزی: 493، 494

ارنبرگ،

قصر Ehrenberg، تیرول: 480

ارندل،

ارل آو Arundel/ هنری ارندل (?1606-1694)، از اشراف انگلیسی: 321، 335، 337

ارنست اوگوست Augustus Ernest،

اولین برگزیننده هانوور (1692-1698): 488

اروس Eros،

در اساطیر یونان، خدای عشق: 120

ازدواج:

در انگلستان: 243، 328; بازیگران فرانسوی: 130، 131; در فرانسه: 37

ازمیر

/ین' سمورناSmyrna شهر، غرب ترکیه: 532، 550 - 553

ازوپ Aesop،

(620-560 ق م)، فابلنویس یونانی: 179، 704

اژه،

دریای Aegean، شاخهای از مدیترانه، بین یونان و آسیای صغیر: 532

اسپانیا Spain:

32، 129، 312، 340، 515، 521، 523 - 533، 535، 539، 543، 550، 563; آدمسوزی در : 526،

531; در اتحاد بزرگ (1673): 56; در اتحاد بزرگ (1689): 224، 225، 785; بوربونها بر تخت :

794-796، 801، 804، 806; و پرتغال: 522، 523، 532، 538; در پیمان اوترشت: 808; در

پیمان وستفالی: 205; تجزیه : 57، 524، 529، 792-794; جدایی از جبل - طارق: 809 ; و خلع

جیمز دوم: 337، 356; دانشگاه های : 529; در صلح پیرنه: 14، 204، 524، 525; طرد اعراب از :

525; طلا و نقره امریکا در : 525، 792; و فرانسه: 4، 5، 9 - 11، 14، 54-58، 93، 95، 117، 123،

219، 248، 249، 373، 484، 485، 501، 755، 785-787; در فروند: 9-11; فساد در :

ص: 831

525، 526،

529، 530; و کرامول: 248، 249، 525، 526; مستعمرات : 248، 524، 791، 793، 797، 798، 807;

مسئله جانشینی : 530، 791-798، 801، 806، 807، 809; نبرد و انگلستان: 14، 248، 249، 254،

297، 335، 373، 524، 634، 755، 800; نبرد با هلند: 54-58، 204، 205; نفوذ هنر و ادب فرانسه در

: 129; هاپسبورگها بر تخت : 4، 356، 484، 485، 529; یهودیان : 531، 535

اسپانیا،

جنگ جانشینی، نبرد عمومی در اروپا بین بریتانیا، اتریش، هلند، و پرتغال از یک طرف، و فرانسه و اسپانیا از

طرف دیگر بر سر جانشینی اسپانیا (1701-1714): 93، 95، 797-809

اسپانیایی،

زبان Spanish: 523، 535، 537، 711

استانبول Stanboul: قسطنطنیه

اسپینوزا،

باروخ Spinoza (1632-1677)، فیلسوف هلندی: 84، 108، 211، 214، 395، 562، 564، 591، 596،

604، 639، 649، 657، 662، 663، 678، 691، 701، 718; در آلمان: 747; و آمستردام: 207، 209،

754; و برادران دویت: 209، 217، 221، 720، 721، 723، 726; بل و : 714، 721، 723، 731،

745، 746; بینش آکوستا در : 556 - 558، 744; پیروی از رواقیون: 739، 744; تاثیر دکارت بر :

711، 714، 715، 727، 736، 744، 745; تاثیر هابز بر : 711، 719، 735، 736، 741، 743-745;

تحصیلات : 710، 711; تصویر : 723; تکفیر : 209، 713، 719، 744; و رمانتیسم: 747، 748;

روش اقلیدسی : 613، 727، 739، 745; شناخت انگلستان از : 747، 748; و شوپنهاور: 734، 747;

و در صحنه سیاست: 722، 723، 726; و کتاب مقدس: 574-576; و لایبنیتز: 749، 756، 764، 770،

771; لوکاس و : 712، 722، 723; و

ص: 832

لویی چهاردهم: 719، 722، 743; محکومیت : 700; مکاتبات

: 552، 580، 595، 715، 722-727; ملحد: 535، 696، 700، 716، 720، 731، 740، 747، 748;

و منسی بن اسرائیل: 710، 712; نفوذ فلسفه مدرسی در : 729، 734، 744، 745; در نهضت

روشنگری: 747، 772; و وحدت وجود: 201، 291، 728; یا انسان مست خداوند: 693، 731، 740،

747; ی یهودی: 201، 710-713، 716، 719، 720، 723، 744، 746، 749

اسپینوسا Espinosa،

شهر، ایالت لئون، اسپانیا: 710

اسپینوسا،

کاردینال دیگو د/(1502 - 1572)، نخست کشیش اسپانیایی: 710

اسپینوسا،

هانادبوره د/،مادر باروخ اسپینوزا (مط قرن هفدهم): 710

استرگوم Estergom

/آگران، شهر، شمال مجارستان: 499

استره،

گابریل د/ Estrees(1573 - 1599)، محبوبه هانری چهارم فرانسه: 67

استرهازی،

پاول آنتون Esterhazy، ملقب به فورست استرهازی فون گالاتنا (فت' 1762)، از اشراف مجارستان: 501

استقلالیان Independents،

عنوان فرقه هایی از مسیحیان که خود را از اطاعت مقامات کلیسایی و کشوری آزاد میدانند: 229، 241، 299،

307، 677

استکهلم Stockholm،

پایتخت سوئد: 279، 437، 454، 460، 461، 517، 589، 750

استوارت Stuart،

سلسلهای از سلاطین اسکاتلند و انگلستان: 251، 280، 374، پا 461، 791، 799; و اسکاتلند: 216،

236، 361; و پارلمنت: 251، 252، 358، 371، 798; و خانواده اورانژ: 216، 217، 222، 224، 225;

سقوط : 217، 296، 347، 357; سلطنت طلبان حامی : 230، 250، 262، پا 376; ضدیت مردم با :

300; وفاداری کاتولیکهای ایرلند به : 305

استوارت،

جیمز فرانسیس ادوارد /جیمز سوم، معروف به مدعی پیر (1688 - 1766)، مدعی سلطنت انگلستان: 18،

354، 355، 368، 371، پا 460; تولد : 354، 355

استوارت،

چارلز،

ص: 833

ملقب به سومین دیوک آو ریچمند اند لنکس (1639-1672)7 همسر فرانسیس تریزا استوارت: 303

استوارت،

چارلز ادوارد، معروف به مدعی جوان (1720-1788)،مدعی سلطنت انگلستان: پا 461

استوارت،

فرانسیس تریزا، ملقب به داچس آوریچمند اندلنکس (1648-1702)، محبوبه چارلز دوم انگلستان: 302،

303،

استوارت،

ماری: ماری استوارت

استونی Esthonia،

جمهوری سابق، شمال خاوری اروپا، اکنون جزو جمهوریهای شوروی: 433، 438، 461

استه Este،

خاندان اشرافی ایتالیایی: 755

اسحاق Isaac،

فرزند ابراهیم از ساره: 688

اسرائیل Israel: 388، 537، 719

اسرائیل،

اسمی که در تورات به یعقوب پیغمبر داده شده: 548

اسکاتلند Scotland:

334، پا 337، 349، 365، 401، 562; اتحاد با انگلستان: 238، 369، 372; استوارتها در : 216،

233-235، 343، 361; و پارلمنت انگلستان: 234-236، 251، 252، 313، 314، 369; پرسبیتریان در

: 229، 234، 241، 269، 306; شورش در : 229، 232، 234-236; کلیسای : 235، 236; نبرد

انگلستان با : 235، 236، 239

اسکاندیناوی Scandinavia،

ناحیه، شمال اروپا: 434، 437، 537، 564

اسکس Essex،

ولایت ساحلی، شرق انگلستان: 665

اسکس،

ارل آو: کاپل، آرثر

اسکس،

دومین ارل آو: دورو، رابرت

اسکندرانی Alexandrian،

مربوط به حوزه علمی اسکندریه: 730

اسکندر کبیر

/اسکندر مقدونی Great the Alexander، پادشاه مقدونی (336-323 ق م): 99، 121، 127، 272،

437، 658

اسکندریه،

بندر Alexandria شمال مصر، پا 624

اسکوبار

/اسکوبار ای مندوثا، آنتونیو Mendoza y Escobar (1589 - 1669)، نویسنده یسوعی اسپانیایی: 61،

76

اسکوریال Escorial،

کاخ و صومعهای نزدیک مادرید، اسپانیا: 512، 528

اسگ Eszek: اوسییک

اسلام

/مسلمانان Islam: 495-499، 501، 532، 553، 574

اسلاووفیل Slavophil،

روسهای طرفدار نژاد اسلاو: 478

اسلاوها Slavs،

دسته نژادی و زبانی از

ص: 834

اقوام هند و اروپایی: 456، 485

اسلاوی،

زبان Slavonic، از زبانهای هند و اروپایی: 476، 543، 546

اشبرنم،

لیدی Ashburnham، روسپی انگلیسی (مط قرن هجدهم): 420

اشعیا Isaiah،

از انبیای بزرگ بنیاسرائیل (مط 710 ق م): 99، 287

اشکناز Ashkenaz،

در عهد قدیم، نام نوه یافث و جد ساکنان اشکناز یعنی کناره شمالی دریای سفید: پا 536

اشکنازی Ashkenazic،

عنوان یهودیان آلمان، در مقابل سفارادی: 536، 541، 543

اشکنازی،

سلیمان بن ناتان (مط 1571)، نماینده ترکیه در وین: 532

اشلی،

لرد Ashley: شافتسبری، اولین ارل آو

اشیل Aeschylus،

(

525-456 ق م)، نمایشنویس و پایهگذار تراژدی یونانی: 167، 294، 381

اصالت تجربه،

مذهب empiricism، عقیدهای فلسفی مبنی بر تجربی بودن تمام معلومات بشری: 671; تعقلی: 675

اصالت حس،

مذهب Sensationism، نظریه فلسفی که احساس را وسیله کسب معرفت میشمارد: 675، 771

اصحاب تسمیه nominatists،

پیروان اصالت تسمیه که آموزهای در فلسفه قرون وسطایی است مبتنی بر وجود حقیقی اشیا و اشخاص

انفرادی و کلامی بودن کلیات یا مثل عمومی: 636

اصحاب دایرهالمعارف encyclopedists،

دیدرو و د/آلامبر و عدهای از متفکرین که به تالیف دایرهالمعارف همت کردند: 702

اصلاحات کاتولیکی Reforms Catholic،

عنوان اصلاحاتی که در قرن شانزدهم در داخل کلیسای کاتولیک به عمل آمد: 509

اصلاح دینی Reformation،

انقلاب دینی در اروپای باختری در قرن شانزدهم، که به عنوان نهضتی برای اصلاح مذهب کاتولیک آغاز شد:

102، 444، 528، 773; در انگلستان: 242، 414; در ایتالیا: 503، 504; در روسیه: 452، 471،

472; در سوئد: 435; در هلند: 208

اصول چهارگانه Articles Four،

اصول مذهبی گالیکانها که طبق آن پاپ در مسائل غیردینی تفوقی بر

ص: 835

فرمانروایان ندارد: 63، 100

اطلس،

اقیانوس: اقیانوس اطلس

اعراب Arabs: 525

اعلامیه اغماض Indulgence of Declaration،

اعلامیه معروف چارلز دوم که به موجب آن قوانین کیفریی که بر ضد کاتولیکها و ناسازگاران وضع شده بود معلق

گردید: اولین (1666): 259، 260، 351; دومین (1672): 259، 260، 291، 335، 336

اعلامیه حقوق Rights of Declaration: بیله حقوق

افریقا Africa:

401، 402، 532; مستعمرات انگلستان در : 314; مستعمرات فرانسه در : 33; مستعمرات هلند در :

214، 314; یهودیان : 532، 553

افلاطون Plato

(حد 427 - 347 ق م)، فیلسوف یونانی: 293، 657، 660، 680، 744، 748، 770; آکادمی : 268

افلاطونیان کیمبریج Platonists Cambridge،

عنوان فرقه فسلفی احیاکننده اصالت تصور در مقابل مذهب ماشینی تامس هابز که در اواخر قرن هفدهم در

دانشگاه کیمبریج پیدایش یافت: 105، 661، 670

افنر،

یوزف Effner (1687 - 1745)، معمار آلمانی: 492

اقتصاد:

انگلستان: 312-314، 365; بوهم: 501; پرتغال: 523; ترکیه: 500; دانمارک: 433;

سوئد: 434; فرانسه: 782، 787 - 791، 806، 815; مجارستان: 501; هلند: 207، 208، 214،

215، 218 - 220

اقلیدس Euclid،

ریاضیدان یونانی حوزه علمی اسکندریه (مط 328 - 285 ق م): 72، 635، 745

اقیانوس اطلس Atlantic،

بین اروپا، امریکا، و افریقا: 32، 433، 469، 588

اقیانوس کبیر Ocean Pacific،

از تنگه برینگ تا جنوبگان و از سواحل باختری قاره امریکا تا استرالیا و آسیای خاوری ممتد است: پا 365

اکتشافات: 33، 476، 585، 595، 597، 606، 607، 613، 619-632

اکتن،

لرد Acton / جان امریک ادوارد دالبرگ - اکتن، ملقب به نخستین بارون اکتن (1834-1902)، تاریخنویس

انگلیسی: 779، 815

اکس - آن

ص: 836

- پرووانس Provence - en - Aix،

شهر، جنوب خاوری فرانسه: 111

اکستر Exter،

شهر، جنوب باختری انگلستان: 45، 268

اکستر،

کلیسای جامع: 322

اکسترهاوس House Exter،

انگلستان: 663

اکس - لا - شاپل،

پیمان Chapelle - la - Aix، قراردادی که به جنگ انتقال بین فرانسه و اسپانیا خاتمه داد (1668): 56،

205، 219

اکول ایلوستر Illustre Ecole،

آکادمی شهرداری، روتردام: 694

اگریا Egeria،

در دین روم، الاهه چشمه ها و زایمان: 644

الب،

رود Elbe، چکوسلواکی و آلمان: 484، 485

الجزایر Algeria: پا 804

الحاد:

آریوسی: 291; و اخلاقیات: 101، 657، 695، 716; بلاهت : 657، 659; پیوند با علم: 99;

عقاید بل در باب : 695-697، 700، 701; در دربار انگلستان: 653; دکارتی: 99، 687; و زوال

مسیحیت: 102، 108، 751; فلسفه راهی به سوی : 687، 688; در فرانسه: 108; یهودیان:

555-558، 744

الستو Elstow،

دهکده، بدفرد، انگلستان: 257، 258

المنظور Almanzor،

شخصیت: فتح غرناطه

المیر Elmir،

شخصیت: تارتوف

الوود،

تامس Ellwood (1639-1714)، کویکر انگلیسی و دوست جان میلتن: 287، 292

الیت،

جورج Eliot،/ مری ان اونز (1819 - 1880)، بانوی داستاننویس انگلیسی: 748

الیزابت اول I Elizabeth،

ملکه انگلستان (1558-1603): 349، 356، 538، 649

الیزابت،

عصر، دوره درخشان تمدن و فرهنگ انگلستان در حکومت الیزابت اول: 203، 264، 274، 292، 324، 330،

340، 376، 538

الیزابت

/الیزابت بوهم/ الیزابت استوارت (1596-1662)،ملکه بوهم، و همسر فردریک پادشاه زمستانی: 488، 512

الیزابت

]الیزابت بوهم[ (1618 - 1680)، دختر فردریک پادشاه زمستانی: 514

الیزابت،

پتروونا، ملکه روسیه (1741 - 1762): 478

امپراطوری مقدس روم Empires Roman Holy،

عنوان سازمان سیاسی که قسمت اعظم

ص: 837

اروپای مرکزی را، به معنای وسیع از سال 800، و به معنای اخص از

962 تا 1806 در برداشت: 750; اتحاد با هلند: 219، 223-225; در اتحاد بزرگ (1672 به بعد): 56،

57، 219، 223، 224; در اتحاد بزرگ (1701-1689): 785، 799-801; در اتحاد مقدس: 499;

در اتحادیه آوگسبورگ (1686 به بعد): 235، 783، 784; و اسپانیا: 791; تجزیه : 3، 501; و ترکان:

54، 58، 494-501، 784، 799، 800; در جنگ پالاتینا: 499، 791; دیت : 485; فرانسه و : 9،

487، 783، 784، 791; در فروند: 9; و مجارستان: 494 - 496، 800; نقاط ضعف : 3، 54، 484،

485، 501، 755

امریکا America:

اشاعه مسیحیت در : 684; انتخابات کنگره : 652، 653; انقلاب : 670; بردهداری در : 523;

پیرایشگران مهاجر : پا 230، 261، 308، 309; پیشرفت دموکراسی در : 649، 665; سروری اسپانیا در

: 248، 524، 529; شناسایی : 401، 476; طلا و نقره : 248، 522، 523، 804; مهاجرت اشراف

انگلستان به : 230; مهاجرنشینان : 230، 232، 301، 308، 791، 804، 807، 808;

مستعمرات اسپانیا در : 791، 793، 797، 807; مستعمرات انگلستان در : 217، 230، 232، 301، 308

- 310، 314، 372، 807; مستعمرات فرانسه در : 33، 786، 791، 804، 807، 808; مستعمرات هلند در

: 217، 218; نفوذ لاک در : 571، 665، 670; نقاشان هلند در : 210; نهضت تورع در : 490

امریکای جنوبی America South:

پا 365، 400، 791; مستعمرات هلند در : 218; یسوعیان : 523، 524

امریکای شمالی America North: 249، 524، 526، 546، 791

امریکا مرکزی

ص: 838

America Central: 232

امید نیک،

دماغه Good of Cape، ساحل جنوب باختری ایالت کاپ، جنوب افریقای جنوبی: 207

انجمن دوستان (کویکرز) Quakers،

گروهی مذهبی که در قرن هفدهم به رهبری جورج فاکس در انگلستان پیدایش یافت: 105، 241، 244،

246-248، 259، 307، 309-311، 330، 335، 348، 352، 362، 417، 489، 677

انجمن سلطنتی (بریتانیایی) Society Royal،

قدیمیترین انجمن علمی بریتانیا: 425، 568، 577، 579، 580، 582، 587، 589، 590، 598، 600،

602-604، 606، 607، 610، 613، 616، 618-620، 622، 624، 630، 681، 754

انجمن یسوع،

کالج Jesu Societatis Collegium، بعدا کالج لویی بزرگ، پاریس: 567

انسان جاودانی man Immortal The،

پلاس د ویکتوار، پاریس، 782

انقلاب با شکوه Revolution Glorious،

در تاریخ انگلستان، عنوان حوادث سالهای 1688-1689 که منتج به برکناری جیمز دوم شد: 294، 347،

358، 359، 364، 381، 395، 649، 666، 667، 669

انقلاب پیرایشگر Revolution Puritan،

شهرت زد و خوردهای جیمز اول و چارلز اول با مردم طبقه متوسط که طرفدار پارلمنت بودند: پا 238، 241،

313

انقلاب صنعتی Revolution Industrial،

دورهای در تاریخ انگلستان که در طی آن کشور از مرحله کشاورزی و بازرگانی به مرحله صنعتی به معنای نوین

در آمد: 596، 602

ائنگو Eenegu،

شخصیت: داستان جزیره بورنئو

انگلستان England

/انگلیسیها: آکادمیهای : 565، 578، 579; در اتحاد بزرگ (1689): 785-787; در اتحاد بزرگ

(1701): 366، 368، 796-801، 803-806; اتحاد با پرتغال: 301، 314، 316، 522; اتحاد با

دانمارک: 460; در اتحاد سهگانه: 395; اتحاد با فرانسه: 14، 46، 219، 248، 249، 253، 254، 333،

341، 342، 356، 368، 370، 371، 394; اتحاد با هلند: 56، 93، 49، 219،

ص: 839

223-225، 435، 436،

796-800; اختلافات مذهبی در : 306-308، 333، 335-341، 350-354; اسپینوزا در : 721;

استبداد در : 232، 236-241، 343، 348، 358، 635، 647، 649، 651، 652، 666، 667; و

اسکاتلند: 235، 236، 314، 369، 372; اورانژها بر سلطنت : 216، 217، 224، 225، 357-366، 507;

اوضاع مالی : 297، 313، 314، 335، 364، 365، 539، 791; ایذای مذهبی در : 306، 307،

309-311، 337، 343، 357; پیشرفت صنعت در : 312، 601، 602; پیشرفت علم در : 578-580;

در پیمان اوترشت: 807، 808; تاثیر ادبی ایتالیا در: : 391; تاثیر ادبی یونان در : 391; تبدیل به

مملکت متحد بریتانیای کبیر: 369، 372; و تفتیش افکار اسپانیا: 305، 311; تفسیرات جدید مذهبی در

: 243-246، 257-259، 268-270، 273، 308-310; جبلطارق یا دژ : 314، 800، 801، 807;

جمهوریخواهان : 216، 229، 240، 241، 250، 252، 343، 344، 651، 652; جنایت در : 328،

329; خداپرستان : 653-660; خرافات در : 561، 562، 609; دانشگاه های : 568; دموکراسی در

: 635، 649، 668، 669; روابط با سوئد، 435، 436، 460; سلطنت طلبان در مشترکالمنافع : 229،

230، 238، 240، 254، 284، 285، 300، 392، 393، 635، 653; سنت اورمون در : 200، 201;

سیاست لویی چهاردهم در : 324، 325، 330، 335، 336، 339، 342، 344، 350، 356، 785، 786،

798; شورای دولتی : 229، 230، 284;شورش در : 97، 229-232، 249، 267، 299، 343، 349;

در صلح پیرنه: 249; ضدیت با استبداد در : 299; عدم رواداری مذهبی در : 241، 242، 350، 351،

676; فساد دربار : 301-303، 324-329; علیه

ص: 840

اسپانیا: 248، 249، 254، 297، 335، 634، 800;

علیه فرانسه: 93، 94، 370، 372، 419، 785، 786، 796-801، 803، 806; کودتا در : 251; و جنگ

جانشینی اسپانیا: 792-801، 803، 804، 806، 809; مستعمرات : 217، 218، 248، 249، 309،310،

314، 372، 807; مشترکالمنافع : 229-255; در نبرد با ایرلند: 232، 233، 363; نبرد با هلند: 55،

204، 207، 215، 217، 218، 220، 224، 248، 314، 333-335، 356، 357; نتایج انقلاب با شکوه :

358، 359; نفوذ مولیر در : 377، 378; نیروی دریایی : 204، 215-218، 223-225، 248، 297،

333، 334، 397، 399، 785-787، 797، 800، 801; هرج و مرج در : 251، 252; هوگنوها در : 93،

94; یهودیان : 536، 538-541، 549

انگلستان،

کلیسای رسمی: انگلیکان، کلیسای

انگلیسی،

زبان English: 209، 244، 288، 387، 411، 491، 537، 620، 665، 702، 704; تغییرات کلاسیک در :

263

انگلیکان،

جامعه Anglican، هیئت کلیساهایی که با کلیسای انگلستان از یک خانوادهاند: 241، 242

انگلیکان،

کلیسای رسمی انگلستان که پروتستان اسقفی است و دو اسقف اعظم کنتربری (نخست کشیش) و یورک دارد:

236، 241، 242، 246، 268، 269، 275، 291، 301، 313، 335، 348، 390، 415 - 418، 506، 526،

562، 566، 574، 603، 627، 635، 648، 650، 660; و آزار ناسازگاران: 259، 260، 306، 308-310،

362، 401; اتهامات میلتن به : 263، 268-271; در ایرلند و اسکاتلند: 306، 334، 419; بخشش ملکه

آن به : 368، 419; برقراری مجدد : 259، 300، 305-308، 311; پاشیده شدن : 236، 241، 249;

در جنگ علیه اسقفها: 268-271، 306، 667; و جیمز دوم: 342، 343، 351-353، 667; و

ص: 841

چارلز

دوم: 253، 305-308، 311، 336، 337، 646; و حق الاهی پادشاهان: 307، 362، 667; و

دانشگاه ها: 352; در دوران کرامول: 236، 241، 249، 646; طرد اسقفان از : 241، 268-271، 275;

و قانون آزمون: 336، 419; و کلیسای رم: 351، 352; و کنفرانس ساووا: 306; و ویلیام سوم:

355، 358، 361; و هابز، 646، 650

انو Hainaut،

مملکت قدیم، مطابق با ایالت انو کنونی در بلژیک و قسمتی از شمال فرانسه: 54، 55، 219

انوالید Invalides،

پاریس: هتل دز/ انوالید

اوبروگ،

فریدریش Uberweg (1826 - 1871)، فیلسوف آلمانی: 746

اوبری،

جان Aubrey (1626-1697)، زندگینامهنویس انگلیسی: 272، 285، 292، 304، 394، پا 584، 609،

623، 633، 635، 647، 648، 652

اوبوسون Aubusson:

کارخانه فرشینه بافی : 118

اوبوسون،

فرانسوا د/: لافویا، دوک دو

اوبینیه،

تئودوراگریپا د/ Aubigne (1552 - 1630)، شاعر فرانسوی و از سرابازان هوگنوها: 49

اوبینیه،

فرانسوا د/: سکارون

اوپرسا Opressa: 457

اوپسالا Uppsala،

شهر، شمال سوئد مرکزی: 578، 606

اوپورتو Oporto،

شهر، شمال باختری پرتغال: 522، 523، 555

اوپنهایم Oppenheim،

شهر، هسن، آلمان غربی: 784

اوپنهایمر،

ساموئل Oppenheimer (1635 - 1703)، کارشناس مالی یهودی: 543

اوتانده،

گرگوریو Utande، نقاش اسپانیایی (مط قرن هفدهم): 527

اوتچلو،

پائولو Uccello (حد 1396 - 1475)،نقاش فلورانسی: 510

اوترشت Utrecht،

شهر و ایالت، هلند مرکزی: 68، 209، 220، 224، 584، 664، 722، 723، 807

اوترشت،

صلح، عنوان چند پیمان که در 1713 در اوترشت به امضا رسید و به جنگ جانشینی اسپانیا خاتمه داد: 807

-809

اوتس،

تایتس Oates (1649-1705)، کشیش توطئهگر انگلیسی: 337-342، 345، 348، 362

اوتس منر Maner Oates،

ملکی واقع در اسکس، انگلستان:

ص: 842

665

اوتفور،

مادموازل دو Hautefort (1616-1691)، محبوبه لویی چهاردهم: 193

اوتوبونی،

پیترو Ottoboni: آلکساندر هشتم

اوتوی Auteuil،

شهر قدیم، اکنون جزئی از پاریس: 153، 156، 185

اودر،

رود Oder، اروپای مرکزی: 484، 485، 487

اودرکرک Ouderkerk،

دهکده، نزدیک آمستردام: 713

اودنارد Audenarde،

شهر، فلاندر خاوری، شمال باختری بلژیک: 56، 803

اودیپ Oedipus،

پسر لایوس و یوکاسته: 294

اوراتوری Oratory،

نمازخانهای که پس از وعظ در آن اوراتوریو اجرا میشد: 87، 575

اوراتوریان Oratorians،

اعضای انجمن اوراتوری قدیس فیلیپ نری و اوراتوری فرانسه که از جوامع کلیسای کاتولیک رومی است:

687، 690، 693

اوراتوریو دی سان جووانی باتیستا Battista Giovanni San di Oratorio،

اوراتوریو، آلساندرو سترادلا: 520

اورارد،

ویلیام Everard، (مط 1649)، مدعی پیامبری، انگلیسی: 231

اورانژ،

خانواده Orange: 215-218، 221-225، 507، 784

اورانیبورگ Uraniborg: 586

اوربانوس هشتم VIII Urban،

پاپ (1623-1644)، 70

اورتنسیا Ortensia،

(فت' 1682)، محبوبه آلساندرو سترادلا: 520

اورستس Orestes،

در اساطیر یونان، شاهزاده میسنی، تنها پسر آگاممنون و کلوتایمنسترا: 167، 169

اورسوند،

تنگه Orseund / سوند، بین سوئد و دانمارک که کانگاک را به دریای بالتیک متصل میکند: 435، 436، 454،

457

اورشلیم Jerusalem،

مملکتی که یک بار توسط رهبران جنگ اول صلیبی در شام و فلسطین (1099-1187)، و بار دیگر در عکای

کنونی تاسیس شد (1191-1291): پا 531، 535، 548، 551، 552

اورفه،

اونوره د/ Urfe (1567-1625)، نویسنده فرانسوی: 176

اورکرت،

تامس Urquhart (1611-1660)، نویسنده اسکاتلندی: 256

اورکنی Orkneys،

ولایت، شمال خاوری اسکاتلند: 234

اورگون Orgon،

شخصیت: تارتوف

اورگوی،

کنتس د / Orgueil، شخصیت: قصهای از یک تغار

اورلئان Orleans،

شهر، فرانسه: 11، 12، 32، 111; شورش در : 12

اورلئان،

ص: 843

نماری لویز د/: مونپانسیه، دوشس دو

اورلئان،

دوشس د/: شارلوت الیزابت

اورلئان،

دوشس د/ ]مارگریت دو لورن[ (فت' 1627)، همسر دوک د/ اورلئان: 179

اورلئان،

دوشس د/: هانریتا آن

اورلئان،

دوک د/: اورلئان، فیلیپ اول د/

اورلئان،

دوک د/: فیلیپ دوم د/

اورلئان،

فیلیپ اول د/، معروف به موسیو، ملقب به دوک د/ اورلئان (1640-1701)، شاهزاده فرانسوی: 45، 46،

134، 143، 491

اورلئان،

فیلیپ دوم د/، ملقب به دوک د/ اورلئان (1674-1723)، شاهزاده فرانسوی: 694، 716، 786، 811، 813،

814

اورلئان،

گاستون ژان باتیست د/ معروف به موسیو (1608-1660)، پسر هانری چهارم، شاهزاده فرانسوی: 4، 11، 47

اورلئان،

مادام د/: هانریتا آن

اورمند،

دومین دیوک آو Ormonde: باتلر، جیمز

اورمند،

دوازدهمین ارل آو: باتلر، جیمز

اورونت Orontes،

شخصیت: مردم گریز

اوریگنس Origen

/اوریگنس آدامانتیوس (?185-?254)، حکیم مسیحی، متولد مصر: 571، 657

اوریل Uriel: آکوستا، گابریل

اوزس Uzes،

شهر، جنوب فرانسه: 165

اوژن دو ساووا Savoy of Eugene،

معروف به پرنس اوژن (1663-1736)، سردار فرانسوی: 499، 501، 761، 797، 799-801، 803، 807،

808، 811

اوژن موریس Maurice Engene: سواسون، کنت

اوستاند Ostend،

شهر، شمال بلژیک: 801

اوستنبورگ،

بندر Oostenburg، هلند: 451

اوسونا،

دوکه Osuna/ پذرو تلث ای هرون (?1574-1624)، دولتمرد و سرباز اسپانیایی: 376

اوسییک Osijek

/آ اسگ شهر، شمال خاوری کروآسی، یوگوسلاوی: 497

اوکتاویا Octavia،

(فت' 11 ق م)، خواهر آوگوستوس و همسر مارکوس آنتونیوس: 386

اوکرایین Ukraine،

از جمهوریهای شوروی: 439، 440، 442، 444، 456-458، 500، 546، 547، 551

اوکنکور،

مارشال د/ Hocquincourt / شارل دو مونشی (1599-1658): مارشال فرانسوی: 200

اولاک،

آدریان Ulacq، (مط 1652): 281، 282

اولاند oland،

جزیرهای در دریای بالتیک،

ص: 844

جنوب خاوری سوئد: 436

اولباک،

پول هانری د/ Holbach (1723 - 1789)، فیلسوف فرانسوی: 650، 674، 703، 774

اولچینی Ulcini،

دریابندر، جنوب یوگوسلاوی: 553

اولدنبورگ،

هنری Oldenburg (?1615-1677)، منشی انجمن سلطنتی: 552، 580، 595، 620، 754; و

اسپینوزا: 715، 723، 725 726، 746

اولمپ،

رشته کوه Olympus، شمال یونان: 521

اولوژنی Ulozhenie،

صورتبندی جدید قانون روس که در زمان آلکسی میخایلوویچ رومانوف تدوین یافت (1649): 444

اولیگارشی Oligarchy: 230، 237، 651، 652

اولین،

جان Evelyn (1620-1706)، تذکره نویس انگلیسی: 15، 241، 297، 299، 303، 315، 317، 328، 331،

336، 396، 452، 534، 541، 569، 572، 577، 579، 602، 747

اولیوا،

صلحنامه Oliva، بین لهستان و سوئد (1660): 436، 440

اومانیستها humanists،

پیروان نهضت اومانیسم که در قرن چهاردهم علیه سلطه اولیای دین و الاهیات و فلسفه قرون وسطی طغیان کرد

و انسان را واجد کمال اهمیت میشمرد: 570

اونیتاریانیسم unitarianism،

عقیده دینی مبنی بر تمرکز خدا در یک شخص: 102، 208، 362، 487، 653، 677

اونیگنیتوس Unigenitus،

توقیع پاپ کلمنس یازدهم در محکومیت برخی عقاید یا نسنی (1713): 87

اوورایسل Overijssel،

ایالت، شمال خاوری هلند 220، 224

اوورنی Auvergne،

ایالت سابق، ناحیه، فرانسه مرکزی: 21، 72، 73، 186

اووید Ovid

/پوبلیوس اوویدیوس ناسو (43 ق م - 18م)، شاعر رومی: 391

اویدوکسیا لوپوخینا Lopukhina Eudoxia،

(?1699-1731)، همسر اول پطر کبیر: 466، 478

ایالات پاپی States Papal،

سرزمین مستقل سابق که مستقیما تحت حکومت پاپ، و پایتختش رم بود: 504، 793، 801، 802; در

جنگهای جانشینی اسپانیا: 801، 802

ایالات متحده Provinces United: هلند، ایالات متحده

ایپر Ypres،

شهر، شمال باختری بلژیک: 57، 68، 205، 224،

ص: 845

783، 806

ایتالیا Italy:

3، 62، 119، 128، 129، 131، 213، 271، 312، 323، 443، 492، 493، 509، 515-520، 580، 585،

690، 724; آکادمیهای : 266، 513، 565، 577، 578; بعد از رنسانس: 502، 503، 507، 508; تجاوز

لویی چهاردهم به : 501، 787، 799; تسلط اتریش بر : 801، 802، 808; تفتیش افکار در : 105،

503، 504; حملات ترکان به : 496، 497، 499; حمله امپراطوری مقدس روم به : 797، 798; در

طرح تازه لوور: 114، 115; رنسانس : 130، 178، 203، 502، 507، 554; رواج پول کاغذی در : یا

365; روسها و : 450، 476، 480; روش تسلیم و ترک نفس در : 105، 503; فساد جامعه مذهبی : 62،

502 - 506; نسبشناسی در : 755; یهودیان : 533، 534

ایتالیایی،

زبان Italian: 262، 277، 285، 514، 555، 569، 570، 600، 704

ایتن Eton،

شهر، باکینگمشر، انگلستان: 369

ایدئالیست Idealist: 728

ایران Iran:

پا 238، 482، 532، 592

ایرلند Irland:

358، 407، 411، 418، 423، 425، 427، 428، 574، 595، 655، 785; اخراج یها توسط انگلیسیها:

233، 234; ادیسن نایبالسلطنه : 407، 411; ارتش انگلستان در : 251، 252، 310، 381، 404، 584;

ایذای مذهبی در : 233، 234، 363، 364; پارلمنت : 363; حمله انگلستان به : 232، 233، 363;

طاعون در : 233;کرامول و : 232، 233، 237-239، 256، 281; کلیسای انگلیکان : 419; گرسنگی

در : 233، 234، 428; نظام اسقفی در : 306; نهضت ضد انقلابی : 232، 233، 239، 281، 362،

363، 412، 413; یاغیان کاتولیک : 229، 337، 362، 363، 412، 413، 564;

ص: 846

و جمهوری انگلستان:

232، 233

ایرلند،

قانون آرامش، قانونی که باعث شد دو سوم خاک ایرلند به دست انگلیسیها بیفتد (1652): 233، 363

ایزابل Isabelle،

شخصیت: مکتب شوهران

ایست جرزی (جرزی خاوری) jersey East،

نیوجرزی شمالی و خاوری، کشورهای متحد امریکا: 309

ایسوکراتس Isocrates،

(436-338 ق م)، خطیب یونانی: پا 275

ایگناتیف Ignatiev،

کشیش اقرار نیوش آلکسی پطروویچ (مط قرن هجدهم): 479

ایل باچیتچو Baciccio Il: گاولی، جووانی باتیستا

ایل پنسروزو Penseroso Il، شخصیت: ل/ آلگرو

ایل جزو،

کلیسای Gesu Il، رم: 510

ایلوزیونیزم illusionism،

اعتقاد بر خواب و خیال بودن جهان مادی: 510

ایلوستر تئاتر Theatre Illustre،

پاریس: 133

ایلون Aijalon،

درهای که یوشع نبی در آن ماه را در آسمان امر به توقف داد: 717

ایلی Ely،

ناحیه، شرق انگلستان: 319

ایلیا / الیاس Elijah،

پیغمبر بنیاسرائیل (مط: حد 875 ق م):551، 689

ایمر، ژاک Aymer،

جادوگر فرانسوی (مط 1692): 562

ایمویندا Imoinda، شخصیت: ارونوکو

اینرتمپل Temple Inner،

از مدارس چهارگانه حقوق در لندن: 408

اینسبروک Innsbruck،

شهر، غرب اتریش: 515، 589

اینسبروک،

دانشگاه: 568

اینشتین،

آلبرت Einstein (1879-1955)، فیزیکدان آلمان: پا 621، 632

اینگریا Ingria،

ناحیه تاریخی، اکنون در اتحاد جماهیر شوروی: 438، 444، 454، 461

اینوکنتیوس دهم Innocentx،

پاپ (1644-1655): 70، 85، 123، 253، 505، 509

اینوکنتیوس یازدهم،

پاپ (1676 - 1689): 63، 64، 350، 352، 499، 503، 506، 507، 524، 758

اینوکنتیوس دوزادهم،

پاپ (1691-1700): 106، 507، 530، 607، 793

ایوارا،

فیلیپو Iuvara (?1676-1736)، معمار ایتالیایی: 508

ایوان،

آلکسیویچ Ivan / ایوان پنجم، تزار روسیه (1682-1696): 446-448

ایوان مخوف

Terrible the Ivan/ ایوان چهارم، اولین فرمانروای روسیه با عنوان تزار

ص: 847

(1533-1584): 477-547

ب

بئارن Bearn،

ناحیه تاریخی و ایالت سابق، جنوب باختری فرانسه: 91

بائیا Baia: باهیا

بابلیها Babylonians: 99، پا 531

باتز،

شارل دو Baatz: مونتسکیو، شارل دو باتز

باتلر،

جیمز Butler، ملقب به دوازدهمین ارل آو اورمند، و اولین دیو آو اورمند (1610-1688)، از اشراف

انگلیسی: 232، 325

باتلر،

جیمز، ملقب به دومین دیو آو اورمند (1665-1745)، از اشراف انگلیسی: 371، 807

باتلر،

سمیوئل (1612-1680)، شاعر هزلگوی انگلیسی: 392، 393، 579

باتورین Baturin: 457

باتیستها Baptists،

از فرقه های مسیحی که تعمید را منحصر به مومنان، و تنها راه اجرای این رسم را فرو شدن در آب میدانند:

241، 245، 258، 261، 362

باث Bath،

شهر، انگلستان: 332، 384

باچیتچو،

ایل Baciccio / جووانی باتیستا گاولی (1639-1709)، نقاش ایتالیایی: 510

باخ Bach،

خاندان موسیقیدان معروف آلمانی: 583

باخ،

هاینریش (1615-1692)، ارگنواز آلمانی: 494

باخ،

یوهان اگیدیوس (1645-1716)، ارگنواز و آهنگساز آلمانی: 494

باخ،

یوهان سباستیان (1685-1750)، آهنگساز آلمانی: 492، 493، 520، 748

باخ،

یوهان کریستوف (1642-1703)، آهنگساز و ارگنواز آلمانی: 494

باخ،

یوهان کریستیان (1640-1682)، ارگنواز آلمانی: 494

باخ،

یوهان میخائل (1648- 1694)، ارگنواز و آهنگساز آلمانی: 494

بادلی،

تامس Bodley (1545-1613)، سیاستمدار انگلیسی: 565

بادن Baden،

ایالت قدیم آلمان، اکنون جزو بادن-وورتمبرگ: 57، 784

بادن - بادن Baden-Baden،

شهر، جنوب باختری آلمان: 800

باراباس Barabas، شخصیت: یهودی مالت

باربادوز،

جزیره Barbados، هند غربی بریتانیا: 233

باربزیه،

مارکی دو Barbezieux/ لویی فرانسوا ماری لوتلید (1668-1701)، سیاستمدار فرانسوی: 786

باربیکان،

خیابان Barbican، لندن: 274

بارتن،

کثرین Barton، خواهرزاده آیز نیوتن (مط 1695): 630

بارتولین،

تامس Bartholin (1616-1680)، طبیعیدان و طبیب دانمارکی: 606

بارژ Bareges،

ص: 848

هکده، جنوب باختری فرانسه: 53

بارسلون Barcelona،

شهر، شمال خاوری اسپانیا: 801

بارکشر،

اولین ارل آو Berkshire: هاوارد، تامس

بارکلی،

جان Berkeley / ارل آو بارکلی (فت' 1678)، از سلطنت طلبان انگلستان: 413، 414

بارکلی،

جورج (1685-1753)، فیلسوف انگلیسی: 680، 692، 693; تاثیرات هابز بر : 639، 661; مادهگرایی و

: 639، 680، 682 - 684; نظر در باب اسپینوزا: 748; نظر در باب قوانین مکانیکی: 626; نفوذ لا

بر : 673، 674، 681-683; نورشناخت : 681; در امریکا: 684; و سویفت: 425

بارکلی،

رابرت (1648-1690)، کویکر اسکاتلندی: 244، 309، 310، 489

بارلی،

آگوستینو Barelli، معمار ایتالیایی (مط 1663): 492

بارو،

سبک Baroque: در آلمان: 491، 492; در اتریش: 501; در اسپانیا: 526; در انگلستان: 319،

320; در ایتالیا، 113، 510; در رم: 510; در فرانسه: 113، 118، 122، 126، 127، 129، 319;

در لوور: 113; در ورسای: 113

بارون،

میشل Baron (1653-1729)، بازیگر و نمایشنویس فرانسوی: 157

بارونی،

لئونورا Baroni (1611-1670)، آوازهخوان ایتالیایی: 521

باریر،

پیر Barriere (1566-1593)، از یسوعیان فرانسه و از سو قصدکنندگان به هانری چهارم: 64

بازبی،

ریچارد Busby (1606-1695)، روحانی و معلم انگلیسی مدرسه وستمینستر: 384

بازرگانی:

اهمیت یهودیان در : 553 - 535، 539-545، 549; آلمان: 484: آمستردام: 218; اسپانیا:

525; انگلستان: 31، 248، 249، 313-315، 359، 364، 365، 524، 539-541، 549، 792، 796،

797، 809; - در اسپانیا: 525، 526; - و پرتغال: 522، 523;- و هلند: 215; و بردهداری: 33، 248،

797، 806، 808; دانمار: 433; دریایی: 214، 215، 220، 248، 249، 313، 314، 359، 524،

525، 783، 792، 796، 797، 809; رقابتهای : 782-784، 792، 796-798

ص: 849

; روسیه: 474، 483;

فرانسه: 24، 26، 29-32، 94، 95، 787-791، 806، 815; اهمیت هوگنوها در-: 782، 783; لندن:

248، 315، 359; هلند: 31-33، 206-208، 214-219، 224، 225، 535، 539، 540، 611;

یهودی: 523، 539-541، 549

بازگشت خاندان استوارت Restoration،

در تاریخ انگلستان، برقراری مجدد حکومت سلطنتی در انگلستان با جلوس چارلز دوم: 243، 253-255،

297-300، 321، 322، 331، 332، 343، 369، 376، 379، 381، 382، 385، 386، 391، 392،

404-406، 409، 579; اسکاتلند در انتظار : 236; جشن : 297، 322، 323; دربار دوران :

301-303، 324، 375، 647، 653; دین در دوران : 259، 299، 300، 306-311، 647، 653;

سلطنتطلبان و : 230، 254، 396; میلتن و : 283، 286، 287، 292، 372، 385

بازول،

جیمز Boswell (1740-1795)، رندگینامهنویس بریتانیایی: 683

باستیل Bastille،

زندان پیشین دولتی در پاریس: 12، 13، پا 58، 193، 200، 379، 703، 706، 707

باسیله،

آدریانا Basile، مادر لئونورا بارونی (مط 1665): 521

باغسازی: 115

باکل،

هنری تامس Buckle (1821-1862)، تاریخنویس انگلیسی: 101

باکو Baku،

شهر، مرکز آذربایجان شوروی: 482

باکوس Bacchus،

در اساطیر یونان و روم، خدای شراب: 464

باکینگم،

اولین دیو آو Buckingham / جورج ویلیرز (1592-1628)، از اشراف و درباریان انگلستان: 279

باکینگم،

دومین دیوک آو/ جورج ویلیرز (1628-1687)، سیاستمدار، درباری، و نویسنده انگلیسی: 223، 305، 326،

327، 335، 386، 389، 653

باکینگم شر Buckinghamshire،

ولایت، جنوب انگلستان مرکزی: 287

بال،

دانشگاه Basel، بال، سویس: 583

بالتیک،

دریای Baltic، شاخهای از اقیانوس اطلس، اروپای شمالی: 433، 434، 436، 438، 444، 449، 454، 457،

458، 460، 461، 469، 474،

باله: 42، 154، 155

بالینگبرو،

وایکاونت آو Bolingbroke:

ص: 850

سین جن، هنری

بامبرگ،

کلیسای جامع Bamberg، بامبرگ، آلمان باختری: 492

بانتس،

دیرکلیسایی Banz، باواریا: 492

بان/ بانکداری:

بزرگترین موسسه اروپا: 533; نقش یهودیان در اروپا: 532، 535، 549: انگلستان: 314، 315،

365; ملیسوئد: 344

بانهیل فیلدز Fields Bunhill،

ناحیه، انگلستان: 261

بانین،

جان Bunyan (1628-1688)، نویسنده مذهبی انگلیسی: 256-261، 335، 417، 427

باواریا Bavaria،

ایالت، جنوب آلمان: 783، 792، 795، 799، 808

باواریا،

برگزیننده: ماکسیمیلیان دوم امانوئل

باورایا،

برگزیننده: یوزف فردیناند

باهورها Bahurs،

دانشجویان کالج در جامعه یهودیان: 545

باهیا Bahia/ بائیا،

ایالت، شرق برزیل: 523

باهیس Bahys، شخصیت: عشق پزشکان

بایارها boyars،

طبقه اشراف روسیه:، 446 - 448،، 467، 472

بایرن،

جورج گوردن نائل Byron (1788 - 1824)، شاعر رمانتیک انگلیسی: 456، 514، 748

بایرویت Bayreuth،

شهر، شمال خاوری باواریا، آلمانی غربی: 491

بایوس،

میشل Baius (1513-1589)، عالم الاهیات بلژیکی: 68

بایون Bayonne،

شهر، جنوب باختری فرانسه: 68، پا 783

بترتن،

تامس Betterton (?1635-1710)، بازیگر انگلیسی: 376، 382

بتهوون،

لودویگ وان Beethoven (1770-1827)، آهنگساز آلمانی: 178

بتون Bethune،

ناحیه، شمال فرانسه: 808

بدفرد Bedford،

شهر، انگلستان: 257-259، 261

بدفرد، ارل آو: راسل، ویلیام

بدلم،

تیمارستان Badlam/ بیت لحم، لندن: 590

بدلو،

ویلیام Bedloe (مط 1678): 339

برابان Brabant،

دوکنشین سابق، اکنون بین بلژی و هلند منقسم است: 54، 58، 220، 254

برابدینگنگ Brobdingang،

سرزمین خیالی در سفرنامه گالیور: 425

برادران صلیب گلگون Crucis Rosae Fraternitas: روز یکرویتسیان

برادران مسیحی Chretiens Freres: مدارس مسیحی، برادران

برادشا،

جان Bradshaw (1602-1659)، قاضی انگلیسی: 299

براگانزا،

دوک nzaBrag: ژان چهارم

برالد Beralde، شخصیت: بیمار خیالی

برامال،

جان Bramhall (1594-1663)، نخست کشیش انگلیسی: 646

براند،

هنیگ Brand (فت'

ص: 851

: حد 1692)، کیمیاگر آلمانی: 600

براندنبورگ Brandenburg،

ایالت سابق پروس، شمال خاوری آلمان مرکزی: 90، 563، 565، 566، 750; در جنگ با سوئد:

435-438، 485، 486; دوستی با هلند: 219، 223، 224; علیه فرانسه: 56، 219، 223-225، 783;

و محاصره پروس غربی: 435; هوگنوها در : 93، 487; یهودیان در : 543

براندنبورگ،

برگزیننده: فردری ویلهلم کبیر

برانکا،

جووانی Branca (1571-1645)، مکانی و معمار ایتالیایی: 600

براون،

تامس Browne (1605-1682)، نویسنده و طبیب انگلیسی، 316

براونینگ،

رابرت Browning (1812-1889)، شاعر انگلیسی: 508

براهه،

پر Brahe (1602-1680)، سرباز و دولتمرد سوئدی: 436

برایزاخ Breisach،

شهر، بادن - وورتمبرگ، آلمان غربی: 806

بربر Berber،

از ساکنین بربری زبان افریقای شمالی: 804

بربون،

پارلمنت Parliament s'Barebone: پارلمنت اسمی

بربون،

پریزگاد Barebon (?1596-1679) خطیب انگلیسی: 238

برتانی Brittany،

ناحیه، ایالت سابق، شمال باختری فرانسه: 32، 57، 190، 191

برچ،

الیزابت Birch، آموزگار شافتسبری (مط' 1682): 678

برخم،

نیکولاوس Berchem (1620-1683)، منظرهنگار هلندی: پا 210

بردا Breda،

شهر، جنوب باختری هلند: 234، 254، 285، 333

بردا،

پیمانی بین انگلستان، هلند، فرانسه، و دانمارک (1667): 218، 254، 334

بردستریت Street Bread،

لندن، 262

بردگی/ بردهداری:

33، 310، 523، 750، 806، 808; قانون : 447

برزیل Brazil:

555; طلای : 522، 523; یسوعیان در : 524، 591

برژراک،

سیرانو دو، ساوینین Bergerac (1619-1655)، رمان نویس فرانسوی: 650

برست Brest،

شهر، شمال باختری فرانسه: 363، 786، 787

برسلاو Breslau،

شهر، جنوب باختری لهستان: 585

برسلاو،

دانشگاه: 568

برشا Brescia،

شهر، شمال ایتالیا: 519

بر،

ادمند Burke (1729-1797)، سیاستمدار و نویسنده سیاسی بریتانیایی: 680

برگسون،

هانری Bergson (1859-1941)، فیلسوف فرانسوی: 608، 661

برگن

ص: 852

اوپ زوم Zoom-op-Bergen،

شهر، جنوب باختری هلند: 222

برلین Berlin،

شهر، آلمان: 486، 493; بدعتگذاران در ، 750، 751; پطر در 463، 478; پیشرفتهای فرهنگی در :

487، 488، 751; جامعه یهودیان : 543; دربار : 129، 488; کتابخانه ملی : 565; نابودی : 485;

هوگنوها در : 93

برلین،

آکادمی علوم: 488، 578، 755، 770

برلین،

قصر: 492

برلین،

موزه پا 210

برلینگتن هاوس House Burlington،

لندن: 509

برمن Bremen،

دوکنشین و اسقفنشین قدیم آلمان: 436، 438، 460، 461، 484، 580

برمودا Bermuda،

مستعمره فرمانگزار بریتانیا، جنوب خاوری ایالت کارولینای شمالی: 681

برن Bern،

ایالت، سویس: 584

برنار،

ساموئل Bernard (مت- 1651)، صراف فرانسوی، 26، 535، 791، 806

برنت،

تامس Burnet (1635-1715)، کشیش انگلیسی، 590

برنت،

گیلبرت (1643-1715) اسقف و تاریخنویس انگلیسی: 302، 305، 326، 328، 337، 347، 355، 359،

361، 394، 452، 462، 646

برنتفرد ]برنتفرد اند چیزیک[ Chiswick and Brentford،

شهر، میدل سکس، انگلستان: 396

برنویی،

خانواده Bernoullis، خاندانی از مردم آنورس که در ریاضیات و بعضی علوم دیگر مقام شامخی داشتند:

580، 584

برنویی،

دانیل (1700-1782)، عالم ریاضی و فیزی سویسی: 476

برنویی،

نیکولاوس اول (1687-1759)، ریاضیدان سویسی: 583، 584

برنویی،

نیکولاوس دوم (1695-1726)، ریاضیدان سویسی: 583، 584

برنویی،

یاکوب اول (1654-1705)، ریاضیدان سویسی: 583، 584

برنویی،

یوهان (1667-1748)، ریاضیدان سویسی: 583، 586

برنی،

چارلز Burney (1726-1814)، ارگنواز و تاریخ موسیقی نویس انگلیسی: 323، 520

برنیبور،

قلعه Brennibor، براندنبورگ: 485

برنیس Berenice،

شاهزاده خانم یهودی (مط 28م): 163، 170، 184

برنینی،

جووانی لورنتسو Bernini (1598-1680)، مجسمهساز و معمار ایتالیایی: 114، 126، 127، 502، 509

برنیه،

فرانسوا Bernier (1620-1688)، طبیب و فیلسوف

ص: 853

فرانسوی: 108، 592، 664

برو،

آیز Barrow (1630-1677)، ریاضیدان و عالم الاهیات انگلیسی: 583، 616، 617

بروان،

لیبرال Bruant (1635-1697)، معمار فرانسوی 113

بروت،

سرجان Brute، شخصیت: زن تحریک شده

بروت،

لیدی، شخصیت: زن تحریک شده

بروژ/ فل' بروگه Bruges،

شهر، شمال باختری بلژی: 801

بروسل،

پیر Broussel، (1575-1654)، از رهبران پارلمان پاریس: 8

بروکسل Brussels،

پایتخت بلژیک: 120، 334، 340، 786، 800; اتاژنرو : 205; استوارتها در : 253، 254، 340; دربار :

129; کریستینا در : 514، 515; ویرانی : 205

بروگ،

جیلیس ون Brugg، پدر بزرگ سرجان و نبره (مط قرن هفدهم): 379

بروگل،

خانواده Bruegel، خاندان معروف نقاشان فلاندری: 583

بروگل،

آن، همسر داوید تنیرس کهین (مط 1637): 205

بروگل،

پیتر (حد 1525-1569)، ملقب به بروگل مهین، نقاش فلاندری: 205

بروگل،

یان، ملقب به بروگل مخملین (1568-1625)، نقاش قلاندری: 205

برول Bruhl،

شهر، شمال راین - وستفالی، آلمان غربی: 11

برول Brugl،

شهر، شمال راین - وستفالی، آلمان غربی: 11

برول،

پیر دو Berulle (1575-1629)، کاردینال فرانسوی: 89

برونسوی،

خانواده Brunswick، خاندانی از سلسله فرمانروایان قدیمی آلمانی: 755، 770

برونسوی - لونبورگ burg lune - Brunswick: هانوور

برونسوی- لونبورگ،

دوک: یوهان فردری

برونسوی - ولفنبوتل،

شاهزاده buttel Wolfen Brunswick: شارلوت کریستینا سوفیا

برونللکسی،

فیلیپوBrunelleschi (1377-1446)، نخستین معمار بزرگ ایتالیایی رنسانس: 320

برونو،

جوردانو Bruno (1548-1600)، فیلسوف ایتالیایی: 564، 745، 761، 770

برونو،

قدیس (حد 1030 - 1101)، راهب آلمانی، موسس فرقه کارتوزیان: 120

بری،

الیزابت Barry (1658-1713)، بازیگر انگلیسی: 376

بری،

دو دو Berry/ شارل (1685-1714)، از نوادگان لویی چهاردهم فرانسه: 810

بری اوئگا Brihuega،

ناحیه، اسپانیای مرکزی: 806

بریتانیای کبیر

ص: 854

Britain Great:

234، 242، 243، 247، 249، 251، 275، 296، 365، 369، 371، 372، 379، 561، 792، 809

بریتانیایی،

موزه Museum British، لندن: 565

بریجواتر،

اولین ارل آو water Bridge: اجرتن، جان

بریستول Bristol،

شهر، انگلستان: 247، 662

بریسگیردل،

آن Bracegirdle (?1663-1748)، بازیگر انگلیسی: 382، 384

بری سنت ادمندز Edmunds .St Bury،

شهر، شرق انگلستان: 562

بری،

دیو آو Berwick/ جیمز فیتس - جیمز (1670-1734)، مارشال فرانسوی، پسر نامشروع جیمز دوم

انگلستان: 801

برینگ،

ویتوس یوناسن Bering (1681-1741)، دریانورد و پوینده دانمارکی: 476

برینون،

ماری دو Brinon (فت' 1701)، متخصص فرانسوی تعلیم و تربیت: 758

بزانسون Besancon،

شهر، شمال فرانسه: 55، 56

بزون،

کلود بازن دو Bezons (1617-1684)، قاضی فرانسوی: 173

بزیه Beziers،

شهر، جنوب فرانسه: 133

بژا Beja،

شهر، جنوب پرتغال: 710

بژار،

آرماند Bejart (فت' 1700)، بازیگر فرانسوی و همسر مولیر: 137-139، 141، 151، 153، 156، 157، 167،

بژار،

مادلن (1618-1672)، بازیگر فرانسوی و محبوبه مولیر: 133، 134، 138، 139، 167

بسارابی Bessarabia،

ناحیه، جنوب خاوری اروپا: 441

بشر،

یوهان یوآخیم Becher (1635-1682)، شیمیدان آلمانی: 599

بعل Baal،

نام خدایان محلی اقوام سامی قدیم: 174

بقراط Hippocrates،

(460-357 ق م)، پزشک یونانی: 611

بکر،

بالتازار Bekker (1634-1698)، عالم الاهیات پروتستان هلندی: 750

بکستر،

ریچارد Baxter (1615-1691)، کشیش ناسازگار انگلیسی: 308، 309

بل،

پیر Bayle (1647-1706)، فیلسوف خردگرای فرانسوی: 567، 657، 663، 684، 773; تاثیر مادهگرایی بر

: 650; حملات برایمان: 108، 564، 592، 695، 696، 699-701، 703; عقاید درباره اسپینوزا:

700، 714، 721، 722، 731، 745، 746; مانویت : 700، 701; مقالات : 88، 700-702; نفوذ در

مکتب روشنگری: 588، 592، 694، 698،

ص: 855

702، 704، 706، 722; و آزادی مذهب: 676، 696،

697،699، 702; و مجله اخبار: 565، 704، 706; در هلند: 209، 676، 678، 694-698، 702،

بلارمینو Bellarmine،

(1542-1621)، کاردینال ایتالیایی: 98

بلاسیس Bellasis،

از اعضای کاتولیک مجلس اعیان انگلستان (مط 1678): 337

بلانت،

چارلز Blount (1654-1693)، نویسنده انگلیسی: 654، 658

بلژی Belgium:

تسلط اتریش بر : 808، 809; حمله فرانسه به : 205، پا 753، 804، 811; یسوعیان : 205، یا 753،

804، 811، یسوعیان : 205، پا 571

بلغارستان Bulgaria: 459، 500

بلفاست Belfast،

شهر، پایتخت ایرلند شمالی: 43

بلگراد Belgrade،

شهر قدیم موئسیا، یوگوسلاوی: 499، 784، 797

بلنم Blenheim: بلیندهایم

بلنم،

نبرد، در جنگ جانشینی اسپانیا، نبرد انگلیسیها با فرانسویان و باواریاییها در بلنم که به نفع انگلستان خاتمه

یافت (1704): 406، 800; و نیز: هوخشتاد، جنگ

بلودره،

قصر Belvedere، وین: 501

بلوا Blois،

شهر، فرانسه مرکزی: 105، 111، 811

بلونو Belluno،

شهر، ایتالیا: 508

بلیندا Belinda،

شخصیت: زن تحریک شده

بلیندهایم Blindheim،

انگل' بلنم، دهکده، غرب باواریا: 800

بمبئی Bombay،

ایالت، غرب هندوستان، 301، 314، 522

بنت Bennet،

قاضی داربی (مط 1650): 244

بنتلی،

ریچارد Bentley (1662-1742)، از فضلای انگلیسی: 395، 572-574، 631، 650، 659

بنتم،

جرمی Benthom (1748-1832)، فیلسوف انگلیسی: پا 739

بنتین،

ویلیام Bentinck، ملقب به اولین ارل آو پورتلند (1649-1709)، سیاستمدار هلندی در انگلستان: 359

بندر Bender،

شهر، تغینه کنونی، جنوب مولداوی، اتحاد جماهیر شوروی: 459

بندیکتیان Benedictines،

فرقهای از راهبان کاتولیک رومی که به طور گروهی و طبق مقررات خاصی زندگی میکردند: 443، 571، 628،

687

بندیکتوس سیزدهم XIII Benedict،

ناپاپ (1394-1423): 79

بندیکتوس چهاردهم،

پاپ (1425-1430): 130

بنوا،

ص: 856

نتوان Benoist (1632-1717)، مجسمهساز و مدالیونساز فرانسوی: 119

بنیاسرائیل Israelites،

نام عمومی قوم یهود: 552، 658، پا 717

بواروبر Boisrobert

/ فرانسوالو متل (1592-1662)، شاعر فرانسوی: 162

بواگیبر،

سیور دو Boisguillebert / پیرلو پزان (1646-1714)، اقتصاددان فرانسوی: 790، 802

بوالو،

نیکولا Boileau / بوالو - دپرئو (1636-1711)، شاعر و منتقد ادبی

فرانسوی: 84، 115، 160، 163، 164، 173، 181، 187، 373، 613، 708; و آکادمی فرانسه: 183،

201، 202; تاثیر پوپ از : 184; حمایت لویی چهاردهم از : 15، 18، 161، 183، 185; و دکارت:

184: 687; و دوستان چهارگانهاش: 156، 178، 182، 185; و راسین: 167، 175، 176، 178، 182،

184، 185; و مولیر: 131، 154، 156، 159، 178، 182، 184، 185

بوئن ریترو Retiro Buen،

اقامتگاه سلطنتی، مادرید: 512

بوئوناروتی،

میکلانجلو Buonarroti: میکلانژ

بوئینبورگ،

یوهان فون Boineburg (1622-1672)، دوست لایبنیتز: 753، 754

بوترو،

جووانی Botero (1540-1617)، نویسنده و اقتصاددان ایتالیایی: 585

بوچاچ،

صلح Buczacz، پیمان صلح لهستان و ترکیه (1672): 440

بوخور،

الیاس Bochur، نویسنده یهودی (مط' : قبل از 1715): 543

بودا Buda،

یکی از شهرهای تشکیلدهنده بوداپست، مجارستان: 499، 797

بودا Buddha،

(563-483 ق م)، رهبر مذهبی هند: 592، 650، 738

بودلیان،

کتابخانه Bodleian، آکسفرد: 465، 572

بوربونها Bourbons،

خاندان سلطنتی فرانسه: 4، 9، 333، 350، 366، 497، 499، 793، 796، 806، 808; ی اسپانیا: 795

بوربون-کنده،

دو دو conde-Bourbon/ لویی سوم (1668-1710)، نوه کنده بزرگ: 786

بوربون،

ماری دو: مونپانسیه، دوشس دو

بوردالو،

لویی Bourdaloue (1632-1704)، عالم الاهیات یسوعی فرانسوی: 190

بوردو Bordeaux،

شهر، جنوب باختری فرانسه: 10، 11، 13، 57، 111، 133، 522، 534، 535

بوردون،

سباستین Bourdon

ص: 857

(1616-1671)، نقاش فرانسوی: 112، 123

بورگ،

آلبرت Burgh، پسر کونراد بورگ (مط 1675): 724، 725

بورگ،

کونراد، دوست اسپینوزا (مط 1675): 724

بورگزه،

گالری Borghese / ویلای بورگزه سابق، رم: 114، 125

بورگزه،

ویلای: بورگزه، گالری

بورگوس Burgos،

شهر، شمال اسپانیا: 525، 710

بورگونی Burgundy،

ناحیه، و ایالت سابق، شرق فرانسه: 27، 55

بورگونی:

دوشس دو: ماری آرلائید ساووایی

بورگونی،

دو دو/ لویی (1682-1712)، ازنوادگان لویی چهاردهم فرانسه: 104، 106، 107، 803، 804، 810، 811،

بورگونی،

هتل دو، پاریس: 131، 137، 164، 167، 172; بازیگران : 134، 138، 141

بورلاند،

هادریان Beverland، بدعتگذار هلندی (مط قرن هفدهم): 208

بورلی Beverley،

شهر، انگلستان: 246

بورلی،

جووانی آلفونسو Borelli (1608 - 1679)، فیزیکدان و ستارهشناس ایتالیایی: 588، 597، 608، 610،

622، 624

بورهاوه،

هرمان Boerhaave (1668-1738)، شیمیدان و طبیب هلندی: 451، 611

بوزنباوم،

هرمان Busenbaum (1600-1668)، عالم الاهیات یسوعی آلمانی: 61

بوسفور،

تنگه Bosporus، بین اروپا و ترکیه آسیایی: 452، 459

بوسکوبل Boscobel،

ناحیه، غرب انگلستان: 236

بوسنی Bosnia،

ناحیه، یوگوسلاوی مرکزی: 500

بوسوئه،

ژا بنینی Bossuet (1627-1704)، نویسنده، اسقف، و خطیب فرانسوی: 130، 141، 198، 199، 202،

703، 709; و آیین کاتولی: 94، 100-102، 103، 107; در اتحاد مسیحیت: 96، 101، 758; در

ادبیات فرانسه: 96، 97، 102; و الغای فرمان نانت: 101، 102; انتقاد از مولیر: 100، 141; و انهدام

هوگنوها: 94، 96، 107; و تحسین پاسکال: 78; تصویر : 123، 124; تلاش در تربیت دوفن:

98-100; تمایل به گالیکانیسم: 102، 106، 756; خطبه های : 96-98، 100، 203، 524; و

رازوری: 105، 107; عقاید استبدادی : 89، 98، 99، 102; و کتاب مقدس: 98،

ص: 858

99، 102، 107، 574،

575; و لایبنیتز: 96، 101، 754، 758; و لویی چهاردهم: 18، 52، 53، 89، 94، 97-100، 106;

مجسمه : 125; مدافع اصالت - آیین: 52،99، 101، 574، 575، 678، 690، 692، 693; و

یهودیان: 99

بوسی -رابوتن Rabutin-Bussy: بوسی، کنت دو

بوسی،

کنت دو/ روژه دو رابوتن، مشهور به بوسی-رابوتن (1618-1693)، نویسنده و سرباز فرانسوی: 188، 200

بوشن Bouchain،

شهر، شمال فرانسه: 808 بوشه، فرانسوا Boucher (1703-1770)، نقاش و سنگنگار فرانسوی: 509

بوفور،

دو دو Beaufort / فرانسوا دو واندوم (1648-1649)، از رهبران شورش فروند: 9

بوفون،

ژرژ لویی لوکلر Buffon، ملقب به کنت دو بوفون (1707-1788)، طبیعیدان و نویسنده فرانسوی: 772

بوکاتچو،

جووانی Boccaccio (1313-1375)، شاعر و داستاننویس ایتالیایی: 179

بوکستهوده،

دیتریش Buxtehude (1637-1707)، آهنگساز آلمانی: 493

بوکسل،

هوخو Boxel، از مکاتبهکنندگان با اسپینوزا (مط قرن هفدهم): 723

بول،

آندره شارل Boulle (1642-1732)، نجار ظریفکار فرانسوی: 118

بول،

فردینانت Bol (1616-1680)، نقاش و حکا هلندی: پا 210

بولاند،

یوهان Bolland (1586-1665)، موسس فرقه بولاندیها: پا 571

بولاندها Bollandists،

فرقهای از یسوعیان بلژی:571

بولانژه،

ژا Boulenger (1879-1944)، نویسنده فرانسوی: پا 779

بولس حواری paul.st،

(فت' 67)، رسول امتها، عالم و مبلغ مسیحی: 69، 98، 159، 527، 539، 555، 717

بولونیا Bologna،

شهر، شمال ایتالیای مرکزی: 266، 515، 597، 604، 606

بولونیا،

دانشگاه: 606، 610

بولونیا،

مکتب Bolognese: 509

بولونیتی،

خانواده Bolognetti: 510

بولین،

ان Boleyn (?1507-1536)، همسر هنری هشتم (پادشاه انگلستان): پا 341

بومه،

یاکوب Bohme (1575-1624)، رازور آلمانی: 256، 628، 660، 714

بومیستر،

یوهان Bouwmeester (1630-1680)، دوست اسپینوزا: 713

بونار،

روبر Bonnart، حکا فرانسوی (مت-: حد 1649): 119

بونده،

گوستاو

ص: 859

Bonde (1620-1667)، از اعضای شورای نیابت سلطنت سوئد: 436

بووه Beauvais،

شهر، شمال فرانسه: 111، 117، 118، 129

بوویلیه،

دوک دو Beauvilliers / پول بوویلیه (1648-1714):103، 789، 794

بوویلیه،

دوشس دو، از زنان اشراف فرانسه (مط 1687): 105، 782

بوهم Bohemia،

مملکت پادشاهی قدیم، اکنون جزو ƙÙȘәęȘǙÙʺ 3، 488، 494، 501، 542

بویار،

ایسمایلیس Bouillard (مط 1645): 622، 624

بویل،

چارلز Boyle، چهارمین ارل آو آرری (1676-1731): 572، 573

بویل،

رابرت (1627-1691)، طبیب و شیمیدان انگلیسی: 319، 321، 572، 579-582، 589، 595-597،

599-601، 612-614، 616، 617، 631، 653، 659، 663، 672، 754

بویل،

راجر، ملقب به ارل آو آرری (1621-1679)، سیاستمدار و نویسنده ایرلندی: 385

بویل،

ریچارد، ملقب به اولین ارل آو کور (1566-1643)، سیاستمدار ایرلندی: 595

بوین،

رود Boyne، ایرلند: 232، 363

بوین، نبردی که در آن ویلیام سوم انگلستان جیمز دوم را شکست داد (1690): 94، 785

بویون،

دوشس دو Bouillon، همسر دو دو بویون (مط 1648)، 9

بویون،

دو دو/فردری موریس دو لا تور د/ اوورنی (حد 1605-1652)،سردار فرانسوی: 9، 108، 179

بهداشت:

609، 610، 612، 613; در لندن: 315، 316، 584

بیایید ای گروه مومنان Fideles Adeste،

سرود: 782

بیبر،

هاینریش فون Biber (1644-1704)، ویولن نواز و آهنگساز آلمانی: 519

بیتلحم Bethlehem،

زادگاه عیسی مسیح، شهر، جنوب اورشلیم: 385

بیتلحم: بدلم،

تیمارستان

بیچی هد Head Beachy،

پرتگاهی در ساحل ساسکس خاوری، جنوب انگلستان: 785

بیدپای Bidpai،

نویسنده مشهور داستانهای هندی: 179

بیزانس،

امپراطوری Empire Byzantine / امپراطوری روم شرقی، امپراطوری جنوب خاوری و جنوب اروپا و

غرب آسیا (قرون چهارم - پانزدهم): 496

بیس،

رودولف Byss، فرشینهباف آلمانی (مط قرن هفدهم):

ص: 860

492

بیسکی،

خلیج Biscay: پیشرفتگی عظیم اقیانوس اطلس در ساحل باختری فرانسه و ساحل شمالی اسپانیا: 32

بیسمار،

اوتو فورست فون Bismarck، نخستوزیر پروس (1862-1890) و آلمان (1871-1890): 487

بیکر،

وندلا Bicker، همسریان د ویت(مط قرن هفدهم): 216

بیکرستاف،

آیز Bickerstaff، نام مستعار جانثن سویفت: 418، 419

بیکرستاف،

آیز، نام مستعار ستیل: 404، 407

بیکن،

راجر Bacon(حد 1214 - 1294)، فیلسوف مدرسی و دانشمند انگلیسی: 84، 94، 95

بیکن،

فرانسیس (1561-1626)، فیلسوف انگلیسی: 425، 579، 596، 613، 657، 685، 772، 773; و

اسپینوزا: 711، 715، 727، 744; تاسی انجمن سلطنتی از : 578; نظر در باره جنگهای مذهبی: 95;

و هابز: 634، 636، 650

بیلاوثیوسا Villaviciosa،

ناحیه، شمال باختری اسپانیا: 806

بیله حقوق Rights of Bill / اعلامیه حقوق،

قسمتی از قانون مدون انگلستان که به تفوق پارلمنت صراحت بخشید (1689): 357، 358

بیمه: 33، 365

بین،

افرا Benn (1640-1689)، نمایشنویس و نوولنویس انگلیسی: 400

بینگن Bingen،

شهر، غرب آلمان: 784

بیوکنن،

جورج Buchanan (1506-1582)، اومانیست اسکاتلندی: 642

پ

پاپن،

دنی Papin (1647 -?1712)، فیزیکدان ومخترع فرانسوی: 601

پاپوس Pappus،

ریاضیدان یونانی (مط 284-305): 624

پاپی،

دستگاه Papacy: 106، 563، 612، 756، 757

پاتکول،

یوهان فون Patkul (1660-1707)، از اشراف لیوونیا: 438، 444، 453، 456

پاتن،

گی patin (1601-1672)، طبیب ونویسنده فرانسوی: 612

پادشاه خورشید مثال Soleil Roi Le،

لقب لویی چهاردهم فرانسه: 110

پادوا،

دانشگاه padua، پادوا: 554، 610

پارادیزو،

کریستوف Paradiso، نقاش آلمانی (مط قرن هفدهم): 492

پاراسلسوس،

فیلیپوس آورئولوس paracelsus / تئوفراستوس بومباستوس فون هوهنهایم (1493-1541)، طبیب،

کیمیاگر، و شیمیدان سویسی: 416، 610

پارتریج،

جان Partridge (1644-1715)، ستارهشناس انگلیسی: 418، 419

پارتنون

ص: 861

parthenon،

معبد آتنه، آتن: 202، 499: 748

پارچهبافی: 29

پارسیان persians،

ساکنین قدیم پارس: 99

پارکر،

سمیوئل parker (1640-1688)، نویسنده مذهبی و فلسفی انگلیسی: 352، 653

پارلمنت parliament،

هیئت مقننه عالی بریتانیای کبیر: 249، 252، 254، 257، 268، 272-275، 277، 283، 285، 303، 312،

652; و آزادی اقتصادی: 248، 313، 314; و آلودگی هوای لندن: 316; و آیین انگلیکان:

306-308، 311، 361; و اسکاتلند: 234، 236، 239، 369; اعلامیه حقوق : 357، 358; انتقال

حکومت شاه به : 300، 343، 347; انحلال : 240، 241، 251، 349، 350، 628; و پروتستانهای

ایرلند: 363، 364; پیرایشگر: 241، 242، 247، 248، 268، 646، 662; تفوق : 6، 298، 300، 306،

307، 314، 333-336، 357-359، 372، 649، 668، 669; تفوق مجلس عوام در : 6، 229، 230،

252; و جنگ با فرانسه: 56، 784، 791، 796-799; و جیمز دوم: 349-351، 353، 354; و

چارلز اول: 234، و 298، 635، 651; و چارلز دوم: 254، 298، 300، 306، 307، 314، 333-336،

342، 647; شورای عام به جای : 284; عفو عمومی در : 254، 298-300; فساد انگلستان: 329،

338، 366; قانون رواداری : 361، 362; قانون کشتیرانی : 248; کرامول و : 235-238، 240،

241،248، 281،541; مجمع: 298-300، 306، 357، 358، 361; نبرد با وزیران: 368، 370، 371;

نماینده کیمبریج در : 628; و هانوورها: 371، 488، 489; یهودیان و : 537، 539-541

پارلمنت اسمی parliament Nominated/ پارلمنت بربون،

در تاریخ انگلستان، پارلمنتی که از پیروان آیین پیرایشگری توسط کرامول در ژوئیه 1653 تشکیل شد: 237،

537

پارلمنت دنباله Parliament Rump،

در تاریخ انگلستان، عنوان باقیمانده پارلمنت طویل پس

ص: 862

از تصفیه پراید: 236-238، 251، 252; و ارتش:

229; انحلال : 237، 238، 281; جدید: 229، 251، 254

پارلمنت طویل parliament Long،

در تاریخ انگلستان، پارلمنتی که در دوره جنگ داخلی انگلستان دایر بود: 229، 234، 237، 251، 252، 268،

298، 339، 359، 539، 651; و ارتش: 229، 235; الغای مجلس اعیان در : 229; انحلال : 236،

252; و تاسیس مشترکالمنافع: 229; تصفیه پراید در : 229، 234، 240، 241; و شورش اسکاتلند:

234-236; ضدیت با کاتولیکها 236، 241; میلتن در : 268، 272-274، 277

پارلمنت کولیر Parliament Cavalier،

پارلمنت 1661-1679 انگلستان که به مناسبت جانبداری از سلطنت طلبان به این نام خوانده شد: 307، 335،

338; انحلال : 339; جدید: 300

پارناسوس،

کوه Parnassus، جنوب باختری فوکیس، یونان: 183

پاریس Paris،

پایتخت فرانسه: 3، 4، 32، 49، 50، 56، 71، 73، 74، 105، 110، 113، 114، 127، 130، 131، 134،

153، 171، 179، 192، 197، 198، 203، 283، 330، 335، 339، 377، 379، 514، 522، 577، 589،

593، 597، 600، 606، 635، 646، 687، 688، 694، پا 711، 793، 794، 807، 814; پارلمان : 6-10،

13، 19، 20، 64، 143، 182; پطر در : 478; تظاهرات در : 8-10، 12، 45، 789، 802; جشن پیروزی

در : 4،5; رصدخانه : 585-587، 592; سازمان پلیس شهری : 21، 22; سالونهای : 186، 194;

سوئدیها در : 29; شادی از ورود لویی چهاردهم: 13، 16، 17; شورای در تجلیل لویی چهاردهم: 45;

فرار لویی چهاردهم از : 8، 92، 805; فروند در : 6-9، 12، 13; کاخهای : 111، 120، 121، 123،

129; کتابفروشیهای :

ص: 863

565 ; کریستینا در : 515-517; لایبنیتز در : 108، 618، 753، 754; مصلحان

دینی در : 62، 67-70، 103; نمایندگان انگلستان در : 335، 807; هوگنوها در : 92

پاریس،

دانشگاه: 63، پا 413، 612، 687، 688

پاساو passau،

شهر، باواریای سفلا، بر مرز اتریش: 497

پاستور،

لویی Pasteur (1822-1895)، شیمیدان و باکتریشناس فرانسوی: 604

پاسکال،

اتین pascal (فت' 1651)، پدر بلز پاسکال: 71، 73، 74

پاسکال،

بلز (1623-1662)،عالم و فیلسوف دینی فرانسوی: 86، 88، 95، 102، 107، 160، 191، 203، 373،

443، 578، 580، 583، 658، 762; و آیین یانسن: 64، 71، 73-76; و بارومتر: 73، 581; و بوالو:

84، 184، 185; پیوستن به پور-روایال: 75، 78، 79، 86; و دکارت: 72، 73، 84، 594، 687; و

دلایل قلبی ایمان: 81، 184، 614; شرطبندی : 82-84، 305; قضیه دو جملهای نیوتن و : پا 618;

ماشین اختراعی : 73، 754; و مبارزه بین عقل و دین: 79-84، 690; محاسبه احتمالی : 73، 581،

582; مدافع دین: 690; مرگ : 85; و مولیر: 146; و مونتنی: 74، 84، 108;

نظریه فشار هوا و : 73، 594; و ولتر: 77، 78، 84; و یسوعیان: 60-62، 71، 75-77، 85، 108

پاسکال،

ژاکلین، خواهر بلز پاسکال، راهبه فرانسوی (مط' 1651): 71-74، 86

پاسکال، ژیلبرت: پریه، مادام

پاسوشکوف،

ایوان Possoshkov، اقتصاددان روسی (1652-1726): 476، 477

پاگانینی،

نیکولو Paganini (1782-1840)، ویولن نواز ایتالیایی: 519

پالاتتسو باربرینی Barberini Palazzo،

کاخ، رم: 126

پالاتتسو پسارو pesaro palazzo،

کاخ، ونیز: 508

پالاتتسو دوراتتسو Durazzo Palazzo،

کاخ، جنوا: 508

پالاتتسو دوریا Doria Palazzo،

کاخ، رم: 510

پالاتتسو رئاله Reale palazzo،

کاخ، جنووا: 508

ص: 864

الاتتسو رتتسونیو Rezzonico palazzo،

کاخ، ونیز: 508

پالاتتسو فارنزه Farnese Palazzo،

کاخ، رم: 511

پالاتتسو کورسینی Corsini palazzo،

کاخ، رم: 517

پالاتتسو کولونا Colonna Palazzo،

کاخ، رم: 510

پالاتین،

پرنسس Palatine: شارلوت الیزابت

پالاتینا Palatinate،

دو ناحیه تاریخی در آلمان (پالاتینای سفلا و پالاتینای علیا): 18، 56، 488، 491، 499، 501، 722، 749،

784، 799; جنگ : 791: ویرانی : 785، 809، 810، 814

پالاتینا،

برگزیننده: کارل لودویگ

پالادیو،

آندرئا Palladio (1518-1580)، معمار ایتالیایی در عهد رنسانس: 381

پالمستروه،

یوهان Palmstruh (مط' 1656): 434

پاله روایال royal-Palais،

مجموعهای از ابنیه، پاریس: 8، 9، 137، 141، 143، 147، 150، 154، 155

پامر،

راجر Palmer، ملقب به ارل آو کسلمین (1634-1705)، جزوهنویس انگلیسی و همسر باربارا ویلیزر: 301

پامر،

هربرت، خطیب پرسبیتری انگلیسی (مط' 1644): 274

پاندورا Pandora،

در اساطیر یونان، اولین زنی که بر زمین پیدا شد: پا 417; جعبه : 417

پانگلوس Pangloss،

شخصیت: کاندید

پاول Paul،

پسر پطر کبیر (مط' قرن هجدهم): 482

پاول،

ریچارد Pawell، پدر همسر جان میلتن (مط' 1627): 272، 273، 295

پاول،

مری، همسر جان میلتن (مط' 1643): 274-272، 294

پترارک Petrarch

/فرانچسکو پترارکا (1304-1474)، شاعر ایتالیایی: 270، 514

پترسن،

ویلیام Paterson (1658-1719)، کارشناس مالی اسکاتلندی: 364

پترودوارتس Petrodvorets: پترهوف

پترهوف Peterhof

/پترودوارتس، شهر، اتحاد جماهیر شوروی: 468

پتی بوربون،

سالن دو Bourbon Petit du Salle، لوور: 134، 137

پتی،

ونسان Petit، زرگر فرانسوی (مط' قرن هفدهم): 119

پتی،

ویلیام Petty (1623-1687)، طبیب و آمارشناس انگلیسی: 233، 312، 579، 584، 585

پدرو دوم II Pedro،

پادشاه پرتغال (1683-1706): 522

پراتکتور Pratector: کرامول، آلیور

پرادون،

نیکولا Pradon (1632-1698)، شاعر نمایشنویس فرانسوی:

ص: 865

171، 172

پراکسیتلس Praxiteles،

مجسمهساز آتیکی (مط' : حد 370-حد 330 ق م): 124، 202

پراگ Prague،

شهر، پایتخت چکوسلواکی: 492، 542، 554; طاعون در : 610

پراگماتیک سانکسیون بورژ Bourges of Sanction Pragmatic،

فرمان شارل هفتم فرانسه مبنی بر تحدید قدرت پاپ در کلیسای فرانسه و آزادی کلیسای گالیکان (1438): 62

پرانتاور،

یاکوب Prandtauer (1658-1726)، معمار اتریشی: 491، 501

پراید،

تامس Pride (فت' 1658)، سرباز انگلیسی: 234، 240، 241

پراید،

تصفیه Purge s'Pride، در تاریخ انگلستان، اخراج بیش از صد تن از نمایندگان پارلمنت به اتهام همدردی

آنان با سلطنتطلبان (1648): 229، 234، 241

پرایر،

مثیو prior (1664-1721)، سیاستمدار و شاعر انگلیسی: 391، 419، 420، 474، 513

پرپینیان perpignan،

شهر، جنوب فرانسه: 586

پرتغال Portugal،

32، 301، 314، 522، 531، 538، 795; آدمسوزی در : 532; در اتحادبزرگ (1703): 799; و

اسپانیا: 522، 799; استقلال : 522، 523; اصلاح دینی در : 523; دستگاه تفتیش افکار : افکار: 524;

طلای آمریکا در : 522، 523، 525; و فرانسه: 522، 799; کمک انگلستان به : 301، 314، 316،

522; کورتس : 522; مارانوهای : 533

پرتغالی،

زبان Portuguese: 535، 537، 556، 711

پرچم اتحاد Jack Union،

پرچم اسکاتلند و انگلستان بعد از اتحاد پارلمنتهای دو کشور: 369

پرسبیتری،

آیین presbyterian، طریقهای در اداره کلیسا که در آن هیئتهایی از روحانیون و مسیحیان عادی اداره امور را

در دست دارند: 246، 311، 335، 361، 677; آشتی با سایر فرقه ها: 306، 308، 352; و اسکاتلند:

234، 235، 269; ایمان در انجمن وستمینستر: 273; و پارلمنت: 229، 234، 240، 241، 252، 306،

307; و چارلز دوم: 253،

ص: 866

299، 306; حمله به میلتن: 268، 269، 274; رسمیت در انگلستان:

241; علیه استبداد: 299; قوانین ضد : 307

پرسل،

دنیل Purcell، برادر هنری پرسل (مط قرن هفدهم): 324

پرسل،

هنری (1659-1695)، آهنگساز و ارگنواز انگلیسی: 304، 323، 324

پرسیوس/پرسیوس فلاکوس،

آولوس Flaccus Persius (34-62)، شاعر ساتیرنویس رومی: 391

پرلاشز chaise la Pere: لاشز

پرو peru: 644

پرو،

پیر Perrault (1608-1680)، نویسنده فرانسوی: 590

پرو،

شارل (1628-1703)، شاعر فرانسوی: 99، 114، 201، 202

پرو،

کلود (1613-1688)، معمار و طبیب فرانسوی: 30، 578، 580، 608

پروپولایا Propylaea،

دالان بزرگ و سقفدار معروفی در آکروپولیس آتن: 499

پروت،

رود Prut، اتحاد جماهیرشوروی و رومانی: 467

پروتاگوراس Protagoras،

(حد 481 - حد 411 ق م)، فیلسوف سوفسطایی یونانی: 276

پروتستان،

مذهب Protestantism / پروتستانها: 103، 204، 465، 514، 554، 695، 700، 749; آزار و اذیت :

234، 504، 525، 582، 697; در آلمان: 90، 95، 486، 489، 495، 496; اتحاد با کاتولیکها: 232،

507، 754-758; در اتریش - هنگری: 496; ی اروپا بر ضد فرانسه: 95، 108، 224، 225، 336،

366، 792; در اسپانیا: 525; در اسکاتلند: 236; در انگلستان: 14، 95، 225، 234، 236، 241،

248، 305، 311، 336-338، 348-351، 354، 356-358، 371، 372، 391، 393، 394، 415، 507،

807، 809; در ایتالیا: 504; در ایرلند: 232، 363; تاریخ دگرگونیهای بوسوئه: 97، 99-101; و

جنگ جانشینی اسپانیا: 95، 366، 807، 809; در سویس: 90، 95; در فرانسه: 88-91، 107، 207،

225، 234، 582; قتلعام : 337، 504; کشمکش با کاتولیکها: 89، 90، 208، 497، 542، 697، 797;

در لهستان: 435، 443; در مجارستان: 495، 496; و ویلیام

ص: 867

سوم د/اورانژ: 355، 356، 507; در

هلند: 90، 93، 95، 208، 336، 337، 435،

پروس Prussia،

کشور سابق، آلمان: 439، 450، 458، 460، 461، 464، 485، 486، 492، 655، 755، 765، 799،

پروس شرقی prussia East،

ایالت سابق پروس که بین اتحاد جماهیر شوروی و لهستان تقسیم شد (1945): 433، 435، 436، 485

پروس غربی prussia West،

ایالت سابق پروس، که به تصرف لهستان درآمد (1945): 433، 435

پروسلاول،

دریاچه Pereslavl، شمال خاوری مسکو: 448

پرومتئوس prometheus،

در دین یونان، یکی از تیتانها: پا 417

پرون peronne،

شهر، شمال فرانسه: 811

پرووانس provence،

ایالت سابق، جنوب خاوری فرانسه: 189، 803

پریاسلاو Pereyaslav،

امیرنشین سابق، روسیه: 545

پریاسلاو،

قانونی که طبق آن اوکرایین تحت حکومت روسیه درآمد (1654): 439

پریاموس priam،

در افسانه های یونان، پادشاه تروا، پدر هکتور و پاریس: 168

پریستلی،

جوزف Priestley (1733-1804)، دانشمند و عالم الاهیات انگلیسی: 600

پریکلس Pericles،

(حد 495-439 ق م)، سیاستمدار بزرگ آتنی: 109، 201، 203، 748

پریگور Perigord،

ناحیه و کنتنشین سابق، جنوب باختری فرانسه: 103، 802

پریماتیتچو،

فرانچسکو primaticcio (1504-1570)، نقاش و معمار ایتالیایی: 124

پرین،

ویلیام Prynne (1600-1669)، پیرایشگر افراطی انگلیسی: 540

پرینس آو ویلز Wales of Prince: چارلز دوم

پریو براژنسکی Preobrazhensky: 447

پریه،

فلورن Perier، شوهر خواهر بلز پاسکال (مط 1648): 73

پریه،

مادام/ژیلبرت پاسکال (1620-1687)، خواهر بلز پاسکال: 71، 84

پریه:

مارگریت (فت' 1733)، خواهرزاده پاسکال: 78

پزشکی:

579، 609-612; اکتشافات : 606، 607، 613; انتقاد علم از : 149، 150، 157، 159; مدارس :

610

پسارو pesaro،

دریابندر، ایتالیای مرکزی: 515

پست: 332، 333

پسکریا Pescheria: 534

پسکوف Pskov،

شهر، غرب

ص: 868

قسمت اروپایی اتحاد جماهیر شوروی: 445

پطر Peter،

پسر پطر کبیر (مط' قرن هجدهم): 482

پطر پطروویچ petrovich peter،

(فت' 1719)، پسر پطر کبیر: 480

پطرزبورگ petersburg: لنینگراد

پطرس حواری Peter .St،

(فت' 67)، از شاگردان و حواریون عیسی مسیح: 415، 416

پطرس حواری،

کلیسای، ویلنو: 443

پطر کبیر Great the peter،

امپراطور (1721-1725)، تزار روسیه (1682-1725): 438، 446، 454، 479-481، 486، 487، 547،

604; و آوگوستوس دوم لهستان: 453، 455، 458، 462; اصلاحات : 465، 469-476، 483; تصویر

: 463، 478; رواداری مذهبی : 465، 470-472; و کارل دوازدهم: 454-461; و کاترین: 459،

463، 466، 467-469، 478، 482; و گارد سترلتسی: 447، 448، 452، 453، 463; لایبنیتز و : 453،

458، 465، 476، 478; نفوذ غرب در : 448-453، 464، 465، 469-473، 475-477; و یسوعیان:

452، 471

پکه،

ژان pecquet (1622-1674)، طبیب و کالبدشناس فرانسوی: 606

پلاس د ویکتوار (= میدان پیروزیها) Victoires des Place،

پاریس: 782

پلاگیوس gius Pela (حد 355 - حد 425)

بانی بدعتی در مسیحیت مبنی بر مخالفت بانظریه گناهکاری ذاتی: پا 70

پلانکت،

آلیور Plunket (1629-1681)، عالم الاهیات ایرلندی: 341

پلاوتوس Plautus،

(

حد 254-184 ق م)، شاعر کمدی نویس رومی: 135، 154

پلکان سفیران Stairacase Ambassador،

ورسای: 121

پلوپونز Peloponnesus: مورئا

پلوتار Plutarch،

(46 - حد 120)، نویسنده و زندگینامهنویس یونانی: 657

پلیموت plymouth،

شهر، دونشر، انگلستان: 652

پلینی کهین Younger the Pliny،

(62 - حد 113)، خطیب و سیاستمدار رومی: 696

پلینی مهین Elder the Pliny،

(23-79)، طبیعیدان رومی: 696

پمبروک،

کالج pembroke، کیمبریج: 320

پن،

ویلیام Penn (1621-1670)، دریا سالار انگلیسی: 248، 309، 351

پن،

ویلیام

ص: 869

(1644-1718)، کویکر انگلیسی که مهاجرنشین پنسیلوانیا را تاسیس کرد: 309، - 311، 351، 489

پنسیلوانیا Pennsylvania،

ایالت،شمال خاوری کشورهای متحد امریکا: 310، 314

پو،

رود Po، ایتالیای شمالی: 266

پواتو Poitou،

ناحیه و ایالت سابق، غرب فرانسه: 49، 91

پوپ،

الگزاندر Pope (1688-1744)، شاعر انگلیسی: 184، 327، 368، 372، 373، 379، 387، 394، 411،

412، 418، 420، 422، 425، 573، 574، 613، 631، 674، 679

پوپلمان،

ماتائوس دانیل Poppelmann (1662-1736)، معمار آلمانی: 492

پوتتسو،

آندرئادل Pozzo (1642-1709)، نقاش ایتالیایی: 510

پوتسدام،

فرمان Potsdam of Edict، دعوت ویلهلم فردری، برگزیننده براندنبورگ، از هوگنوهای متواری فرانسه

برای اقامت در براندنبورگ (1685): 487

پوتوکی،

واکلاو Potocki (1625-1696)، شاعر لهستانی: 443

پودینگ لین Lane Pudding،

خیابان، لندن: 317

پورتا،

جامباتیستا دلا Porta (?1538-1615)، فیزیکدان ایتالیایی: 600

پورتا دل پوپولو Popolo del Porta،

دروازه، رم: 515

پورتسمت portsmouth،

شهر، همپشر، انگلستان: 299، 301

پورتسمت،

داچس آو/ دوشس دو پورتسمت / لوئیز دو کروال (1649-1734)، محبوبه فرانسوی چارلز دوم انگلستان،

303، 321، 330، 331، 346، 387

پورتلند،

اولین ارل آو Portland: بنتینک، ویلیام

پورث مائون Mahon Port: مائون

پور-روایال/ پور روایال پاریس Paris-de Royal-Port،

دیر راهبه های فرانسوی در پاریس که مرکز عمده پیروان آیین یانسن بود: 67-71، 74، 75، 85-88، 102،

106، 194، 567; و آیین یانسن: 62، 64، 67-69، 86; اصلاح دینی در : 67-69; حمله لویی

چهاردهم به : 86، 87; راسین در : 164-166، 172، 173; زنان دیندار : 120; معجزه در : 78، 79;

مولیر و عقاید : 159، 181; همدردی با : 185، 191; علیه یسوعیان: 64، 67، 68، 70،71، 75، 86

پور-روایال-د-شان Champ-des-Royal-port،

دیر

ص: 870

قدیمی راهبه های فرانسوی در غرب پاریس که بعدهامحل گوشهگیری مردان گردید: 60، 64-70، 74،

86، 87، 165، 175، 575

پورهوس pyrrhus،

پادشاه اپیروس (295-272قم) و نیز شخصیتی در آندروما راسین: 167-169

پورهون Pyrrhon،

(حد 360-270قم)، فیلسوف یونانی: 82، 700، 701

پوزنان Poznan،

شهر، غرب لهستان: 544، 546

پوژه،

پیر Puget (1622-1694)، مجسمه-ساز و معمار فرانسوی، 126، 127

پوسن،

نیکولا Poussin (1594-1665)، نقاش کلاسی فرانسوی: 112; در رم: 120، 121، 123، 212، 511;

و لورن: 120، 121; نقاش نمونه: 112، 214

پوشکین Pushkin/

تسارسکویه سلو، شهر، جنوب لنینگراد، اتحاد جماهیر شوروی: 468

پوشکین،

آلکساندر سر گیویچ (1799-1837)، نویسنده و شاعر روسی: 464، 469

پوفندورف،

زاموئل فون Pufendorf (1632-1694)، قاضی و تاریخنویس آلمانی: 749، 750

پوکلن سوم،

ژان باتیست III Poquelin، پدر ژان باتیست مولیر (مط قرن هفدهم): 132

پوکلن چهارم: مولیر

پوکو،

ادوارد Pococke (1604-1691)، شرقشناس انگلیسی: 574

پول: 365، 434

پولتاوا Poltava،

شهر، شرق اوکرائین مرکزی: 458، 468

پولوتس polotsk،

شهر، روسیه سفید: 547

پولو،

مارکو Polo (?1254-?1324)، جهانگرد ایتالیایی: پا 365

پولونویه Polonnoye: 546

پولیشینل Polichinelle،

دلقکی با لباس سفید در تئاتر ایتالیایی: 134

پولین pauline،

نوه مارکیز دو سوینیه (مط 1726): 192

پومپون،

سیمون آرنو دو pomponne / مارکی دو پومپون (1618-1699)، سیاستمدار فرانسوی: 753

پومپوناتتسی،

پیترو Pomponazzi (1462-1525)، فیلسوف اومانیست ایتالیایی: 771

پومرانی Pomerania،

ناحیه تاریخی، کنار دریای بالتیک: 436، 438، 458، 460، 486

پوندیشری Pondicherry،

سرزمینی کنار خلیج بنگال، مجاور ایالت مدرس، هند: 791

پونشاتو،

بارون دو Pontchateau، از اشراف فرانسوی که به گوشهنشینان پیوست (مط 1627): 67

پونشارترن،

سینور دو Pontchartrain/ لویی فیلیپو (1643-1727)،سیاستمدار فرانسوی: 783، 785، 790، 794

ص: 871

وویس Powis: هربرت، ویلیام

پویی دو دوم Dome-de-Puy، کوه نو تیزی در جنوب فرانسه مرکزی: 713

پیاتتسا ناوونا Navona Piazza: 509

پیاچنتسا Piacenza،

شهر، شمال ایتالیای مرکزی: 508

پیپس،

سمیوئل Pepys (1633-1703)، تذکرهنویس انگلیسی: 299،331، 332، 334، 390، 393، 396، 612;

و آتشسوزی لندن: 332; آثار : 396-398; و آرایش: 330; در انجمن سلطنتی: 577، 624; در

دربار: 302-304، 327; و درایدن: 385; دوستی با نیوتن: 629، 630; و زنان: 398، 399; و

طاعون: 316، 317; در لاهه: 207

پیت،

ویلیام pitt/ پیت مهین/ اولین ارل آو چتم (1708-1778)، سیاستمدار و خطیب انگلیسی: 402

پیتر،

ادوارد petre (1631-1699)، کشیش اقرارنیوش جیمز دوم: 337، 347، 350، 352

پیتی،

گالری pitti، فلورانس: 509

پیرایشگری،

آیین Puritanism / پیرایشگران، نهضتی که در دوره سلطنت الیزابت اول به عنوان نهضتی اصلاحی درکلیسا

شروع شد: 250، 300، 308، 311، 324، 330، 335، 361، 392، 489، 646، 647; احکام : 242، 245،

256، 257; در احیای آیین پرسبیتری: 234، 241; و ادبیات انگلستان: 256-291، 392، 393; و

اسکاتلند: 234; اصحاب سلطنت پنجم: 237، 489، 537; در امریکا: پا 230، 261; و انحلال

پارلمنت: 237; در پارلمنت: 229، 234، 241، 242، 247، 268; و تحریم تماشاخانه ها: 242، 323،

375، 376; جمهوریخواه: 229، 247; و چارلز دوم: 234، 306; عدم رواداری مذهبی : 242، 243،

246-248، 269; و کتاب مقدس: 242-245، 256-259; و موسیقی: 243، 321، 323; و

یهودیان: 242، 296، 537-539، 549

پیرنه،

کوه های pyrenees، جنوب باختری اروپا: 53، 54، 58، 694، 795

پیرنه،

پیمان صلح میان فرانسه و اسپانیا برای تثبیت مرز دو کشور (1659): 4، 14، 121، 160،

ص: 872

204، 249، 522،

524

پیریاتین Piryatin: 545

پیزا pisa،

شهر، ایتالیای مرکزی: 509، 606

پیزا،

برج مایل: 595

پیستویا Pistoia،

شهر، ایتالیای مرکزی: 506

پیکار،

ژان Picard (1620-1682)،ستارهشناس فرانسوی: 585، 586، 597، 623

پیگت،

تامس Pigot، فیزیکدان انگلیسی (مط: حد 1673): 596

پیل Pale،

در تاریخ ایرلند، به سرزمین اطراف دوبلن گفته میشد که تحت حکومت انگلستان بود: 232، 233

پیمانگران Covenanter،

در تاریخ اسکاتلند، گروه هایی که برای دفاع از نظام پرسبیتری همقسم شده بودند: 334

پیمان و اتحاد مجلل Convenant and League Solemn،

پیمانی که به موجب آن پارلمنت طویل به اسکاتلند و آیین پرسبیتری سوگند وفاداری یاد کرده بود: 234، 235

پیمون Piedmont،

ناحیه، شمال باختری ایتالیا: 25، 93، 242، 283، 504

پینتو،

خانواده Pinto، خانواده ثروتمند یهودی: 536

پینتو،

داوید، از یهودیان ثروتمند هلند(مط قرن هفدهم): 536

پینچوایف Pinchwife،

شخصیت: زن روستایی

پینچیان،

تپه Pincian، رم: 511

پینداروس pindar،

(?518 - حد 438 ق م)، شاعر غنایی یونانی: 272

پینیرول pignerol،

ناحیه، شمال باختری ایتالیا: 25

پیوترکو Piotrkow،

شهر، لهستان: 546

پیوس پنجم V Pius،

پاپ (1566-1572): 505، 534

ت

تئاتر: اسپانیا: 130; انگلستان: 172، 367، 368، 384-387، 411; زنان در -: 376، 384; ایتالیا:

130، 131; در فرانسه: 130-132، 134، 147، 154، 159، 167-171; بوسوئه و : 100، 104، 105،

141; پرین و : 540; پاریس: 130، 131، 134، 142، 143; درباری: 131، 136، 142، 143، 152،

154، 155، 158، 169، 170، 174، 176، 177; در دوران بازگشت خاندان استوارت: 380-382، 386;

و روحانیون انگلستان: 381، 384; و روحانیون فرانسه: 130، 131، 141، 155، 174; در روسیه:

445، 476; وریشلیو:

ص: 873

130، 131; و سانسور: 384; بر ضد روحانیت: 142-144، 155، 159;

عصر الیزابت: 386، 387; در فرانسه: 42، 130-144، 166، 171، 172، 175، 178; کالیرو :

380-382، 384، 404; مازارن و : 130، 131; مذهبی: 107، 173، 174، 183; و موسیقی: 154،

155; مولیر: 100، 130-159; و ویلیام سوم د/اورانژ: 379، 384; نیز: نمایشنویسی; تماشاخانه

تاتارها Tatars،

در اصل نام قبیلهای از مغول ساکن مغولستان و منچوری باختری، و به طور کلی نام بعضی از قبایل آسیای

مرکزی: 439، 440، 444، 457، 545، 546

تارتوف Tartuffe،

شخصیت: تارتوف

تاریخنویسی: 209، 393، 394

تاسو،

تورکواتو Tasso (1544-1595)، شاعر حماسی ایتالیایی: 266، 443، 513

تاسونی،

آلساندرو Tassoni (1565- 1635)، نویسنده و شاعر ایتالیایی: 513

تاسیت Tacitus

/کایوس کورنلیوس تاکیتوس (حد 55 - حد 117)، تاریخنویس رومی:

170، 191

تالار آینه Mirrors of Hall،

پالاتتسو رئاله: 508

تالار آینه،

ورسای: 508

تالار بزرگ Gallery Grand،

ورسای: 121

تالار جنگ War of Hall،

ورسای: 121

تالار ستاره Chamber-Star،

عمارتی در کاخ وستمینستر، محل انعقاد مجلس رایزنان شاه: 240، 300

تالار صلح Peace of Hall،

ورسای: 121

تالار،

کنت کامیل دو Tallard، ملقب به دوک د/اوستی (1652-1728)، سرباز فرانسوی: 800

تالبت،

چارلز Talbot، ملقب به دوازدهمین ارل آو شروزبری (1660-1718)، سیاستمدار انگلیسی: 355، 356،

359، 471، 498

تالبت،

ریچارد، ملقب به ارل آو ترکانل (مط' 1689): 363

تالمان د رئو Reaux des Tallemant /

ژدئون (1619-1690)، تذکره نویس فرانسوی: 200

تالند،

جان Toland (1670-1722)، از فرقه خداپرستان ایرلندی: 655-657

تالون،

اومر Talon (1595-1652)، قاضی فرانسوی: 7

تالین Tallinn

/رول قدیم، شهر، پایتخت استونی: 475

تامپل،

صومعه Temple، پاریس: 108، 181

ص: 874

انبریج ولز Wells Tunbridge،

ناحیه، انگلستان: 378

تانتن Taunton،

شهر، مرکز ولایت سامرست، انگلستان: 312

تانسن،

کلودین آلکساندرین گرن دو Tencin (1682-1749)، از زنان ادیب فرانسوی: 708

تانگ Tang،

سلسلهای از پادشاهان چین (618-906): پا 365

تئودورا Theodora،

(?508-548)، همسر یوستینیانوس اول: 466

تاورنیه،

ژان باتیست Tavernier (1605-1689)، جهانگرد فرانسوی: 592

تئوفراستوس Theophrastus،

(372-288 ق م)، فیلسوف و دانشمند یونانی، موسس علم گیاهشناسی: 603

تئوفیلوس Theophilus،

شخصیت: مقالات نو درباره درک انسانی

تئوکریتوس Theocritus،

شاعر یونانی اسکندرانی (مط: حد 270 ق م): 183، 391

تاونلی،

ریچارد Towneley، شاگرد رابرت بویل (مط 1662): 596

تایبرن Tyburn،

نام رود زیر زمینی در لندن که چوبه های دار تایبرن در انتهای باختری خیابان آکسفرد لندن، از آن نام گرفته است:

299، 349

تایسن،

ادوارد Tyson، کالبدشناس احتمالا انگلیسی (مط 1699): 607

تبت Tibet،

ایالت خودمختار چین: 591، 592

تثلیث Trinity،

در مسیحیت، سهگانگی خدا از جهت شخصیت (پدر، پسر، و روحالقدس): 242، 269، 362، 512، 658،

659، 756

تراپیان Trappist،

فرقهای از راهبان کاتولیک رومی: 60

ترانت،

شورای Trent، نوزدهمین شورای کلیسای کاتولیک رومی که وسیله عمده اصلاحات کاتولیکی بود: 130،

506، 758

ترانسیلوانی Transylvania،

ایالت قدیم رومی داکیا، اکنون جزو رومانی: 460، 495-497، 499، 500

تراوندال،

معاهده Travendal، پیمان صلح سوئد و دانمارک (1700): 454

تربورخ،

خرارد Terborch (1617-1681)، نقاش هلندی: پا 210، 212

ترجمه:

256، 391، 704، 748، 761

ترکی،

زبان Turkish: 611

ترکیه Turkey:

154، 331، 440، 449، 452، 454، 457، 461، 495، 496، 500، 533، 549، 553، 592، 651، 657

ترنتیوس Terence

/پوبلیوس ترنتیوس آفر (حد 195-159 ق م)، نمایشنویس رومی: 132، 135

ترنستایل،

ص: 875

وچه Turnstile، دوبلن: 424

تروا Troy،

شهر قدیم، آسیای صغیر، تپه حصار لیق کنونی، ترکیه: 167، 168

تروا،

ژان فرانسوا دو (1679-1752)، نقاش فرانسوی: 123

ترومپ،

کورنلیس Tromp (1629-1691)، دریاسالار هلندی: 224

ترومپ،

مارتن هارپرتسون (1597-1653)، دریاسالار هلندی: 214، 215

ترویتسکو-سر گیوسکایا،

صومعه -Sergievskaya Troitsko، نزدیک مسکو: 448

تریر Trier،

شهر، غرب آلمان: 784

تریسوتن Trissotin، شخصیت: زنان فاضله

ترینیتی،

کالج Trinity، دوبلن: 320، 381، 384، 568، 572، 573، 603، 615، 616، 680، 681; کتابخانه : 320

تزار Czar: پطر کبیر

تزیینات:

113، 118، 127، 129، 492، 507

تسارسکویه سلو selo Tsarskoe: پوشکین

تساریتسین Tsaritsyn: ستالینگراد

تسئوس Theseus،

در اساطیر یونان، پهلوان آتنی: 171، 172

تستلن Testelin،

نقاش فرانسوی (مط' قرن هفدهم): 578

تسلیم و ترکنفس quietism،

جنبه افراطی طریقه رازوری که در آن برای وصول به حق نفس باید حالت منفعله به خود گیرد، 105، 490،

503

تسوینگر،

قصر Zwinger، درسدن: 492

تغینه Tighnia: بندر

تفتیش افکار،

دستگاه Inquistion، عنوان سازمانی در کلیسای کاتولیک رومی که به عنوان برافکندن فساد عقیده و بدعت

در دین مسیح تاسیس شد: 105; ترس انگلستان از اسپانیا: 305، 311; فساد اسپانیا: 525، 526، 531،

532، 710; اسپانیا و یهودیان: 526، 530، 531; ایتالیایی: 503، 504، 533; پرتغال و یهودیان:

532، 533، 556، 557; کالونی هلند: 208

تقویم:

گرگوری: 475، پا 615; یولیانی: 475، پا 615

تکگانی monogamy:

91، 131، 369

تلیه،

میشل Tellier: لوتلیه، میشل

تماشاخانه:

پیرایشگران در تحریم : 242، 375; های دوران الیزابت: 376; های لندن: 375، 376، 385، 386;

نیز: تئاتر

تمپل،

لیدی Temple: آزبورن، داروثی

تمپل، ویلیام (1628-1699)، سیاستمدار و نویسنده انگلیسی: 208، 328،

ص: 876

336، 339، 395، 413، 418،

420، 572، 573، 653

تمثالشکنی: 504

تمز،

رودخانه Thames، انگلستان: 218، 315، 317، 318، 322، 332، 334، 354، 601

تنوریو،

دون ژوان Tenorio، شخصیت: ضیافت مجسمه سنگی

تنیرس،

داوید Teniers، ملقب به تنیرس کهین (1610-1690)، نقاش فلاندری: 111، 205، 206

تنیسن،

تامس Tenison (1636-1715)، نخست کشیش انگلیسی: 565

توبی،

ان باتیست Tuby(1630-1700)، مجسمهساز فرانسوی: 124

توبینگن Tubingen،

شهر، بادن - وورتمبرگ، آلمان: 603

تودور،

خانواده Tudor، خاندانی که در 1485-1603 بر انگلستان فرمانروایی کرد: 374

تور Tours،

شهر، غرب فرانسه مرکزی: 29، 94، 111

توربی Torbay،

قسمت پیشرفتهای از دریای مانش در ساحل دوستشر: 357

تورسی،

مارکی دو Torcy/ ژان باتیست کولبر (1665-1746)، سیاستمدار فرانسوی: 794، 804، 807

تورع،

نهضت Pietism/ متورعین، نهضتی دینی در کلیساهای لوتری آلمان که در اواخر قرن هفدهم علم شد: 105،

208، 489، 490، 751

تورگاو Torgau،

شهر، ایالت سابق ساکس از پروس، بر رود الب: 478، 479، 493، 770

تورگو،

آن روبر ژاک Turgot (1727-1781)، اقتصاددان و سیاستمدار فرانسوی: 99، 782

تورلو،

جان Thurloe (1616-1668)، وزیر امور خارجه انگلستان در دوران حکومت کرامول: 249، 250

تورن Turin،

شهر، شمال باختری ایتالیا: 129، 508، 520، 787، 801

تورن،

ویکنت دو Turenne/ هانری دو لاتور د/اوورنی (1611-1675)، سردار فرانسوی: 10-12، 54، 56، 57،

97، 120، 123، 188، 220، 722; تصویر : 123; حمله به پالاتینا: 785

تورنه Tournai،

شهر، غرب بلژیک: 55، 56، 205، 806

تورویل Tourville

/آن هیلاریون دو کوتانتن (1642-1701)، دریاسالار فرانسوی:

785، 786

توری/توریها Tories،

از احزاب سیاسی انگلستان: 374، 408، 420، 669; پیروزی : 365، 366، 370; حمایت سویفت از :

418،

ص: 877

419، 423; تحسین از کاتو: 411; مبارزات قلمی : 375، 394، 395، 411، 419; در پارلمنت:

362، 411; بر ضد ویگها: 300، 365، 371، 374، 394، 408، 411، 418، 419; مدافع سلطنت:

300، 337، 371، 807

توریچلی،

اوانجلیستا Torricelli (1608-1647)، فیزیکدان و ریاضیدان ایتالیایی: 73، 577، 580، 583، 594

توسکان Tuscany،

ناحیه، ایتالیای مرکزی: 445، 509، 533، 591، 793، 802

توسیدید Thucydides،

(حد 460-حد 400 ق م)، تاریخنویس آتنی: 635

توطئه باروت plot Gunpowder،

در تاریخ انگلستان، توطئه کاتولیکها برای منفجر کردن پارلمنت بریتانیا و کشتن جیمز اول (1605): 305، 338،

348، 357

توطئه پاپی plot Popish،

در تاریخ انگلستان، ادعای تایتس اوتس در خصوص قتل چارلز دوم و بازگرداندن مذهب کاتولیک که بعدها

دروغ بودن آن مکشوف شد (1678): 310، 336-341، 349، 376، 399

توکولی،

ایمره Thokoly (1665-1705)، از اشراف مجارستان: 496، 497

تولچین Tulchyn: 546

تولدو Toledo،

شهر، اسپانیای مرکزی: 512، 525، 530

تولدو،

فرانثیسکو د (1532-1596)، نخست کشیش اسپانیایی: 61

تولوز Toulouse،

شهر، جنوب فرانسه: 111، 133، 581، 694

تولوز،

کنت دو / لویی آلکساندر دو بوربون (1678-1737)، پسر نامشروع لویی چهاردهم فرانسه: 811

تولون Toulon،

شهر، جنوب خاوری فرانسه: 126، 786، 803

توماس آکمپیس،

قدیس Kempis a Thomas .St (?1380-1471)، نویسنده و راهب آلمانی: 84، 714

توماس آکویناس،

قدیس Aquinas Thomas .St (1225-1274)، فیلسوف مدرسی ایتالیایی: 165، 636، 672، 690،

711، 729، 731، 745، پا 759

توماسکیرشه Thomaskirche،

کلیسا، لایپزیگ: 493

توماسیوس،

کریستیان Thomasius (1655-1728)، فیلسوف آلمانی: 566، 750-752، 771

تون،

یوهان ارنست Thun، اسقف اعظم اتریشی (مط' 1715): 501

تونس Tunisia: پا 804

تویکنم Twickenham،

شهر، میدل سکس، انگلستان: 425

ص: 878

ویلری Tuileries،

کاخ سابق در پاریس که قسمتی از باغهای کنونی تویلری را اشغال میکرد: 114، 115، 125; کارگاه : 30

ته دئوم/ ته دئوم لائوداموس damus Lau Deum Te،

سرود عمده کلیسای کاتولیک رومی: 79

تیبریوس Tiberius

/تیبریوس کلاودیوس نرون کایسار، امپراطور روم (14-37): 293

تیپولو،

جووانی باتیستا Tiepolo (1696-1770)، نقاش و حکاک ونیزی: 509

تیتوس Titus

/تیتوس فلاویوس سابینوس و سپاسیانوس، امپراطور روم (79-81): 164، 170

تیرسو د مولینا Molina de Tirso

/گابریل تلیث (1571-1648)، نمایشنویس اسپانیایی: 147

تیرول Tirol،

کنتنشین قدیم، ایالت کنونی، غرب اتریش: 480، 494

تیسین Titian،

(1477-1576)، نقاش ونیزی: 109، 304، 324، 437، 511، 528

تیکوبراهه Brahe Tycho،

(1546-1601)، ستارهشناس دانمارکی: 586-588، 623

تیل،

یوهان Theile (1646-1724)، آهنگساز آلمانی: 493

تیلبری Tilbury،

بندرگاهی در اسکس، انگلستان: 400

تیلتسن،

جان Tillotson (1630-1694)، نخست کشیش انگلیسی: 308، 657

تیلر،

جرمی Taylor (1613-1667)، اسقف و نویسنده انگلیسی: 564

تیلمون،

سباستین لونن دو Tillemont (1637-1698)،تاریخنویس فرانسوی: 200

تینتورتو،

یاکوپو روبوستی Tintoretto (1518-1594)،نقاش و نیزی: 508

تیندل،

مثیو Tyndale، خداپرست انگلیسی (مط قرن هجدهم): 658

تیونویل Thionville،

شهر، شمال خاوری فرانسه: 14

ث

ثکری،

ویلیام میکپیس Thackeray (1811-1863)، داستاننویس انگلیسی: 405

ج

جادوگری:

21، 36، 49، 562، 563، 751; شکنجه و : 562، 751; فلسفه و : 662; محکومیت : 562، 563;

و یهودیان: 534، 544

جالینوس

]ین' گالنوس[ Galen (129-199)، طبیب، عالم تشریح، و فیلسوف یونانی: 608

جان بول Bull John،

نام شخصی خیالی که از حیث خصوصیات اخلاقی نماد ملت انگلیس قلمداد شده است: 379، 394

جانسن،

استر Johnson/ ستلا (1681-1728)، محبوبه جانثن سویفت: 375، 413، 414، 420، 422-424، 427،

428، 569

ص: 879

انسن،

بن(1572-1637)، نمایشنویس، شاعر، منتقد، و بازیگر انگلیسی: 376، 392، 634

جانسن،

سمیوئل (1709-1784)، لغتشناس، نویسنده، و منتقد انگلیسی: 181، 262، 287، 292، 375، 382، 391،

392 ،683; نظرات درباره میلتن: 262، 287، 291، 292

جانورشناسی: 602-605

جاوه،

جزیره java، اندونزی: 332، 592

جایزه رم Rome de Prix،

جایزه شاگردان آکادمیهای پاریس که میتوانستند دوره کارآموزی خود را با کمک مالی فرانسه در ایتالیا سپری

کنند: 110

جبریگری Fatalism:

613، 617، 729-731، 733، 734، 737-739، 746، 747; کالونی: 734

جبلطارق Gibraltar،

بین دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس: 314، 786، 800، 807-809

جرمنتاون Germantown،

محلهای مسکونی، فیلادلفی، پنسیلوانیا: 310

جزو،

دل Gesu: گوارنری، جوزپه دوم

جزو ا ماریا،

کلیسای Maria e Gesu، رم: 509، 510

جغرافیا:

580، 589-592، 613; اکتشافات یی: 33، 476; مطالعات یی امریکا: 401، 476; در فرسایش

الاهیات: 590، 592

جفرسن،

تامس Jefferson، رئیس جمهوری امریکا (1801-1809): 667

جفری،

سارا Jeffrey، مادر جان میلتن (مط قرن هفدهم): 262

جفریز،

جورج Jeffreys، ملقب به اولین بارون جفریز آو وم (1648-1689)، لرد چانسلر انگلستان: 309، 349،

351، 357

جکوبایتی Jacobean

/جکوبایتها، عنوان طرفداران خاندان استوارت که پس از انقلاب 1688 تبعید شدند: 376، 804

جمعه Friday: روبنسون کروزوئه

جمعیت:

آلمان: 3، 312، 484، 485; آمستردام: 585; اتریش: 3; اسپانیا: 3، 312; امپراطوری مقدس

روم: 3; انگلستان: 3، 312; ایتالیا: 3، 312; ایرلند: 233; براندنبورگ: 485; بوهم: 3;

پاریس: 585; رم: 585; فرانسه: 787، 815; لندن: 585; مجارستان: 3; هلند: 3

جنایت: 477، 506، 530

جنگ انتقال Devolution of War،

جنگ فرانسه برای گرفتن هلند اسپانیا که لویی چهاردهم آن را حق مسلم همسرش ماریترز میدانست

ص: 880

1667-1668): 54، 56، 219

جنگ جانشینی اسپانیاSuccession Spanish the of War،

جنگهای عمومی اروپایی بین بریتانیا، اتریش، هلند، و پرتغال از یک طرف، و فرانسه و اسپانیا و باواریا از طرف

دیگر بر سر جانشینی امپراطوری اسپانیا (1701-1714): 368، 419، 507، 521، 535

جنگ جهانی اول War World First: 386

جنگ جهانی دوم War World Second: 468، 508، 513

جنگ داخلی امریکا War Civil American،

نبرد ایالات شمالی کشورهای متحد امریکا با ایالات جنوبی: پا 230

جنگ داخلی انگلستان War Civil English،

زد و خوردهای طرفداران جیمز اول و چارلز اول با مردم طبقه متوسط که طرفدار پارلمنت بودند: 229، پا 230،

257، 272، 343، 396، 635، 653، 663

جنگ دهقانان War 'Peasants،

عنوانی برای طغیان عمومی دهقانان آلمان بر علیه اشراف و مالکین (1524-1526): 102

جنگ سی ساله War years Thirty،

جنگ عمومی اروپا که میتوان آن را مبارزه امرای آلمان و دولتهای خارجی (فرانسه، سوئد، دانمارک، و

انگلستان) بر ضد وحدت امپراطوری مقدس روم و خاندان هاپسبورگ دانست: 3، 57، 484، 486، 489،

494، 500، 542، 752، 808

جنگ شمالی War Northern،

جنگ عمومی در شمال و شرق اروپا (1700-1721): 461

جنگ صدساله War Years Hundred،

عنوان جنگهای فرانسه و انگلستان بر سر فرمانروایی اراضی دو طرف دریای مانش (1337-1453): 64

جنگلداری: 487

جنگهای صلیبی: صلیبی، جنگهای

جنگهای مذهبی Religion of Wars،

جنگهای داخلی فرانسه که در نتیجه کوشش پروتستانها برای آزادی مذهبی حاصل شد (1562-1598)، 64،

109

جنگ هفتساله War 'Years Seven،

جنگ بین فرانسه و اتریش و ساکس و سوئد و (از 1762 به بعد) اسپانیا از یک طرف، و پروس

ص: 881

و بریتانیای کبیر و

هانوور از طرف دیگر (1756-1763): 808

جنووا Genova،

شهر و بندر، شمال باختری ایتالیا: 126، 364، 508، 520، 549

جنینگز،

سرا Jennings، ملقب به داچس آو

مارلبره (1660-1744)، همسر اولین دوک آو مارلبره و دوست ملکه آن انگلستان: 357، 366-370، 417،

427

جودکا Giudecca،

محلات یهودینشین: 533

جورج George

/شاهزاده دانمارکی (1633-1708)، همسر ملکه آن انگلستان: 357، 366، 367

جورج اول،

شاه بریتانیای کبیر و ایرلند (1714 - 1727): 372، 423،، 488، 489، 659

جورج سوم،

شاه بریتانیای کبیر و ایرلند: (1760-1820)، 368، 670

جوردانو،

لوکا Giordano، ملقب به فا-پرستو (1632-1705)، نقاش ایتالیایی: 511 - 513، 528

جولیو رومانو Romano Giulio،

(حد 1492 - 1546)، نقاش و معمار ایتالیایی: 118، 121

جونز،

اینیگو Jones (1573-1652)، معمار انگلیسی: 319، 491

جووانی دا اودینه Udine da Giovanni،

(1487-1564)، نقاش و مجسمه ساز ایتالیایی: 118

جهازات شکستناپذیر: آرمادای شکستناپذیر

جیمز،

ویلیام James (1842-1910)، فیلسوف و روانشناس امریکایی: 736

جیمز اول،

شاه انگلستان (1603-1625): 269، 279، 326، 330، 365، 371، 379، 488، 539

جیمز دوم،

ملقب به دیوک آو یورک، شاه انگلستان، اسکاتلند، و ایرلند (1685-1688): 320، 322، 325، 345، 346،

366، پا 380، 390، 397، پا 460، 688، 787، 799، 801; در آتشسوزی لندن: 318; و آیین کاتولیک:

225، 326، 334، 337، 340، 341، 348-354، 506، 507، 628، 667; استبداد : 348، 350-353;

افتخار نام بر نیویورک: 217; و انگلیکانها: 342، 343، 348، 351-354; و اینوکنتیوس یازدهم:

350، 352، 356، 506; و پارلمنت: 349، 350، 354، 356، 357; تصویر : 321، 347; خلع : 225،

356، 357، 359، 400، 507، 665; خویشاوندی با ویلیام

ص: 882

سوم د/اورانژ: 224، 225، 337، 367، 395;

دوستی باویلیام پن: 309، 311، 351; رواداری مذهبی : 348، 351-353; در فرانسه: 357، 363،

391، 791، 798; کمکهای لویی چهاردهم به : 18، 350، 363، 364، 785، 798; مسئله جانشینی :

334، 338-342، 355، 356، 360، 365; در نبرد با هلندیها: 218، 326; و هوگنوها: 93، 94، 363

جیمز سوم: استوارت،

جیمز فرانسیس ادوارد

چ

چاب،

تامس Chubb (1679-1746)، از فرقه خداپرستان انگلیسی: 658

چاپ و چاپخانه: 209، 476، 536

چارترهاوس Charterhouse،

مدرسه، دوبلن: 404، 406

چارلز اول I Charles،

شاه انگلستان، اسکاتلند، و ایرلند (1625-1649): 236، 249، 251، 252، 279، 297، 298، 321، 326، پا

337، 343، 344، 539، 600، 601، 635، 649، 651، 666; اسکاتلندیها و

: 234، 235; اعدام : 222، 229، 230، 232، 234، 250، 251، 256، 277، 280، 285، 298، 299،

309، 394، 663; مری استوارت و : 222، 355; و میلتن: پا 262، 269، 277 - 280، 283، 284

چارلز دوم/پرینس آو ویلز،

شاه انگلستان، اسکاتلند، و ایرلند (1660-1685): 93، 317، 318، 322، 323، 326، 327، 331، 332،

347، 349، 387، 578، 601، 603، 609، 661، 754; و آیین کاتولیک: 253، 261، 301، 305، 311،

334-336، 339-341، 345، 351; و ادبیات: 304، 322، 323، 373-375، 388-390، 393، 400;

استبداد : 334، 335، 342، 343، 345، 652، 666; در اسکاتلند: 232-235; و انجمن سلطنتی:

589; و پارلمنت: 298، 300، 306، 307، 314، 333-340، 342; و پیرایشگران: 234، 243، 306;

و تئاتر: 375، 376، 385، 386; در تبعید: 236، 257، 305، 396،635، 646; و توطئه پاپی:

337-341; و حمایت از علم: 577، 600;

ص: 883

حمایت از کویکرها: 307، 310، 311، 335; خصایص

فرانسوی : 300، 301، 304، 330; رواداری مذهبی : 259، 305-307، 309، 311، 334، 335; و

زنان: 301، 302-304، 325، 328، 334، 336، 339; سنت-اورمون در دربار : 200; سیاست در

هلند: 217-219، 221، 223، 333; و شکاکیت: 234، 253، 305; عفو عمومی :

298; و قانون وحدت: 306، 307، 603; و کاترین براگانزایی: 301، 302، 314، 328، 339، 341،

343، 345، 346، 522; و کریستوفر رن: 304، 319، 320; و لویی چهاردهم: 219، 253، 333-336،

338، 339، 342; و مجلس عوام: 298، 329، 333-335، 339، 342; و مسئله جانشینی جیمز دوم:

334، 341-344; و میلتن: 278، 283-285، 291; ورود به انگلستان: 254، 255، 297، 298; و

ویلیام پن: 310، 311; ویلیام سوم د/ اورانژ: 217، 223; و هابز: 305، 647; و هانریتا آن: 299،

301، 303، 304، 314، 333-335; و هاید: 253، 254، 300، 302، 307; و هوگنوها: 93; و

یسوعیان: 334; و یهودیان: 541

چاسر،

جفری Chaucer (حد 1340-1400)، شاعر انگلیسی: 391

چالفنت سنت جایلز Giles .St Chalfont،

ناحیه، باکینگمشر، انگلستان: 287

چایلد،

کافه child، انگلستان: 408

چپمن،

جورج Chapman (?1559-1634)، شاعر و نمایشنویس انگلیسی: 606

چتسورت،

کاخ Chatsworth، داربیشر: 648

چرتوزا Certosa،

صومعه کارتوزیان: 512

چرچیل،

آرابلا Churchill (1648-1730)، محبوبه جیمز دوم انگلستان: 321، 326

چرچیل،

جان/ ارل آو مارلبره/ دیوک آو مارلبره(1650-1722)، فرمانده نظامی انگلیسی: 302، 321، 356، 357،

366-368، 370، 371، 377، 406، 407، 419، 456، 541، 609، 761، 787، 789، 800، 801،

803-805، 807، 809، 810

چرینگ کراس Cross Charing،

فضای بازی در انتهای باختری سترند، لندن: 279

چسترفیلد،

چهارمین ارل

ص: 884

آو Chesterfield / فیلیپ دورمر ستنپ (1694-1773)، رجل، سیاستمدار، خطیب، و

نویسنده انگلیسی، 682، 683، 795

چستوخووا Czestochowa،

شهر، جنوب لهستان: 440

چستی،

مارک آنتونیو Cesti (1623-1669)، آهنگساز ایتالیایی: 521

چلبی،

رافائل Chelebi، از ثروتمندان قاهره که حامی سبتای صوی بود (مط قرن هفدهم): 551

چلسی،

بیمارستان Chelsea، لندن: 320، 509

چندگانی Polygamy:

99، 289، 388، 389، 484

چوریگرا،

خرونیمو Churriguera، پسر خوسه چوریگرا (مط 1725): 527

چوریگرا،

خوسه (1650-1725)، معمار و مجسمهساز ایتالیایی: 526

چوریگرا،

نیکولاس، پسر خوسه چوریگرا (مط' 1725): 527

چوریگرسک Churrigueresque

/چوریگرسکا، معماری سبک باروک اسپانیایی در اواخر قرن هفدهم و اوایل قرن هجدهم: 527

چوریگرسکا Churrigueresca: چوریگرسک

چهار کانتون جنگلی Cantons Forest Four،

چهار کانتون سویس، در اطراف دریاچه لوسرن: 283

چیرنهاوس،

کنت اهرنفریدوالتر فون Tschirnhaus (1651-1708)، ریاضیدان، فیزیکدان، و فیلسوف آلمانی: 580،

596

چین China:

209، 332، پا 365، 591، 611، 749، 769

چینی آلات: 492

چینیانی،

کارلو Cignani (1628-1719)، نقاش ایتالیایی: 509

ح

حاجی طرخان Astrakhan،

شهر، جنوب خاوری اتحاد جماهیر شوروی اروپایی: 445، 478

حباب دریای جنوب Bubble Sea South،

عنوانی که به معاملات قماری شرکت دریای جنوب در انگلستان اطلاق میشد: 365

حکومت:

در آلمان: 484، 486; اسپینوزا و : 743، 744; در انگلستان: 240، 251-253، 280، 300; در

روسیه: 472; در فرانسه: 19-23; در هلند: 206

حکومت سرپرستی Protectorate،

عنوان حکومت انگلستان بعد از انقلاب پیرایشگر که در آن آلیور کرامول با پارلمنت یک مجلسی بر ممالک

مشترکالمنافع انگلستان، ایرلند، و اسکاتلند حکومت میکرد (1653-1659): 238، 323، 391، 651

حلب Aleppo،

شهر، شمال باختری سوریه: 532

حمل و نقل: 525

حوا Eve،

در کتاب مقدس،

ص: 885

نخستین زن عالم هستی: 289، 290، 699، 700، 765، 766

حواریون Apostles،

رسولان مسیح که تعلیم او را منتشر کردند: 470، 555، 658، 720

خ

خاتمکاری: 118

خارکوف،

جزیره Kharkov، جنوب خاوری اوکرائین: 458

خانه اسپینوزا Spinozana Domus،

بنا، لاهه: 721، 723

خانه پادشاه Roi du Maison،

بنا، بروکسل: 205

خاورمیانه ]شرق وسطی[ East Middle،

ناحیه جنوب باختری آسیا و شمال خاوری افریقا: 482، 574

خاور نزدیک ]شرق نزدیک[ East Near،

اصطلاحی برای قسمتی از آسیای باختری در جنوب اتحاد جماهیر شوروی: 574

خدا:

در فلسفه اسپینوزا: 711، 713، 714، 717-720، 727-732، 734، 740، 744، 745، 748; در

فلسفه بل: 695، 699، 700: در فلسفه دکارت: 672; در فلسفه شافتسبری: 678; در فلسفه عبرانی:

711; در فلسفه فونتنل: 703، 704; در فلسفه لاک: 676; در فلسفه لایبنیتز: 760، 761، 763، 765،

766; در فلسفه هابز: 670، 671

خداپرستان Deists،

عنوان دستهای از نویسندگان و متفکرین قرون هفدهم و هجدهم در فرانسه و انگلستان که سعی در تاسیس یک

دین طبیعی در مقابل همه ادیان رسمی داشتند: 653-658

خرافات: 562

خردگرایی Rationalism: عقلگرایی

خزر،

دریای Caspian، 474، 482

خطابهسرایی: 97-99، 202

خوان اتریشی Austria of Juan،

(?1547-1578)، دریا سالار و سردار اسپانیایی: 529

خوان فرناندس،

جزیره Fernandez Juan، مجموعهای از چند جزیره کوچک در غرب والپارزو، شیلی: 401

خوتین Khotin،

شهر، غرب اوکرائین: 441، 443

خیمایرا Chimera،

در افسانه های یونانی، عفریتی که جزئی شیر، جزئی بز، و جزئی اژدها بود: 81

د

د/ آلامبر Alembert'D

/ژان لو رون د/ آلامبر (1717-1783)، ریاضیدان و فیلسوف انگلیسی: 77، 675، 698، پا 789

دادلی،

رابرت Dudley/ اولین ارل

ص: 886

آو لستر (?1532-1588)، درباری انگلیسی و محبوب ملکه الیزابت: 538

داربی Derby،

شهر، مرکز ولایت داربیشر، انگلستان: 244، 245

داربیشر Derbyshire: داربی

دارتمث Dartmouth،

شهر، جنوب باختری انگلستان: 602

داردانل Dardanelles: هلسپونت

دارم،

دانشگاه Durham، دارم، انگلستان: 567

داروسازی: 610، 611

داروین،

چارلز رابرت Darwin (1809-1882)، طبیعیدان انگلیسی: 607، 624

داسیه،

مادام Dacier / آن لوفور (1645-1720)، عالم الاهیات فرانسوی: 571

دالبرگ،

اریک Dahlberg (1625-1703)،مهندس ارتش سوئدی: 455

دالستیرنا،

گونو Dalhlstierna (1661-1709)، روحانی سوئدی: 437

دالماسی Dalmatia،

ناحیه تاریخی یوگوسلاوی، ایالت کرو آسی در امتداد دریای آدریاتیک: 500

دالیچ،

کالج Dulwich، لندن: پا 210

دامپروری: 579

دانبار Dunbar،

شهر، ایست اوذین، اسکاتلند: 235

دانتزیگ Danzig،

له' گدانسک، شهر، شمال لهستان: 578، 585

دانته آلیگیری Alighieri Dante،

(1265-1321)، شاعر ایتالیایی: 270، 290، 294، 437

دانشگاه ها:

256، 352، 362، 567، 577

دانمارک Denmark

/دانمارکیها: 578، 580، 591، 677، 795; در اتحاد بزرگ (1689): 224، 785; در اتحاد بزرگ

(1702): 799; اتحاد با لهستان: 444، 454، 458; و انگلستان: 283، 460; پیمان با روسیه: 453،

454، 458; در راه بالتیک: 433; و سوئد: 219، 433-436، 438، 444، 454، 458، 460، 749; و

فرانسه: 219، 224; قدرت نجبا در : 433; لوبرن در : 129

دانوب،

رود Danube، اروپای جنوب خاوری و مرکزی: 442، 499، 501، 800

داونز Downs،

رشتهای از مرتفعات در جنوب خاوری انگلستان: 252

داوود David،

شاه عبرانیان قدیم (حد 1012 - حد 972 ق م): 388، 479، 653، 699، 701، 702

دایکولت،

ویلیام اورهارد وان Dykvelt، نماینده ویلیام سوم برای مذاکره با پروتستانهای انگلستان (مط 1687): 355

دپورت،

آلکساندر فرانسوا Desportes(1661-1743)، نقاش فرانسوی: 123

ص: 887

ترمینیسم:

مذهب determinism: 641، 646، 648، 691-693، 723، 734

دتفرد، کوی Deptford جنوب خاوری لندن، انگلستان: 452

دراوا،

رود Drava، اروپای مرکزی: 497

درایدن،

جان Dryden (1631-1700)، شاعر، نمایش نویس، و منتقد انگلیسی: 163، 184، 296، 304،

322-324، 332، 373، 376، 377، 381، 384-392، 412، 413، 579، پا 588، 614

درختکاری: 396

درسدن Dresden،

پایتخت کشور سابق ساکس، شرق آلمان: 129، 452، 488، 491، 600; چینیآلات : 492 درسدن، گالری:

پا 210

درودگران: 113، 118

دروری،

جان Drurie (مط 1654): 281

دروری لین،

تماشاخانه lane Drury، لندن: 375، 408، 411

درویدا Drogheda،

شهر و بندر، ولایت لاوث، ایرلند: 232، 233

درویدا،

کاونتس آو، همسر ویلیام ویچرلی (مط 1675): 378

دری Derry،

ولایت ساحلی، ایرلند شمالی: 646

دریانوردی: 593

دریای جنوب،

شرکت Sea South، شرکتی که در سال 1711 انحصار تجارت انگلستان با امریکای جنوبی و جزایر اقیانوس

آرام را در دست گرفت: 365، 630

دریای سرخ Sea Red،

بین افریقا و عربستان، 658

دریای سیاه Sea Black،

دریای داخلی، بین بلغارستان، رومانی، اتحاد جماهیر شوروی، و ترکیه: 444، 449، 450، 459، 474

دریای شمال Sea North،

شاخهای از اقیانوس اطلس، بین بر اروپا و بریتانیای کبیر: 433، 800

دریپیر،

ام. بی. Drapier، نام مستعار جانثن سویفت (مط' 1724): 423، 424

دریک،

فرانسیس Drake (?1540-1596) دریازن و دریاسالار انگلیسی: 214، 248

دزارگ،

ژرار Desargues (1593-1662)، ریاضیدان و مهندس فرانسوی: 578، 581

دزدیمونا Desdemona،

شخصیت: اتللو

دژاردن،

مارتن Desjardins (1640-1694)، مجسمهساز فرانسوی: 126

دفو،

دنیل Defoe (حد 1660 - 1731)، روزنامهنویس و نویسنده انگلیسی: 312، 316، 368، 372، 375،

400-404، 592، 609، 706

دکارت،

رنه Descartes (1596-1650)،

ص: 888

فیلسوف، ریاضیدان، و دانشمند فرانسوی: 84، 201، 581، 582، 596،

599، 613، 616، 639، 663، 670، 672، 711، 714، 715، 732، 736، 744، 745، 752، 761، 764،

765، 767; و پاسکال: 71، 72، 594، 687، 690; تاثیر در نهضت روشنگری: 772، 773; تبلیغ فلسفه

: 184; تدریس فلسفه : 67، 68; تصویر : 123; خدا در فلسفه : 199، 686-688; ریاضی در فلسفه

:706، 727; شک : 578، 687، 694، 750; فلسفه دینی : 199، 686، 690، 750; کریستینا مشوق

: 514; و مالبرانش: 690-692; مخالفت بوسوئه با : 99، 690; مخالفت لافونتن با: 180; مخالفت

با هابز: 635، 649; موج از آمستردام: 207; و نجوم کوپرنیکی: 707; نظریه گردشارهای : 99،

608، 622، 626، 632، 653، 654، 660، 683، 687-689، 691، 693، 707، 734، 745; نفوذ در

انگلستان: 373

دکر،

پاول Decker (1677-1713)، حکاک و معمار آلمانی: 492

دل پیلار،

کلیسای pilar del، ساراگوسا: 526

دلفت Delft،

شهر، ایالت زویدههولاند، غرب هلند: 209-212، 604

دلفن Delphin،

عنوان آثاری که برای ولیعهد فرانسه نوشته میشدند: 571

دل مدیگو،

الیاس Medigo del، معلم زبان عبری خانواده مدیچی (مط' قرن شانزدهم): 554

دل مدیگو،

یوسف سلیمان، ربی یهودی (مط 1620): 554

دلورم،

ماریون Delorme (1611-?1650)، محبوبه مارکی دو سن-مار: 50

دلیل،

ژوزف نیکولا Delisle (1688-1768)، ستارهشناس فرانسوی: 476

دلیله Delilah،

زنی روسپی که شمشون عاشق او بود: 294

دمپیر،

ویلیام Dampier (1652-1715)، پوینده و حادثهجوی انگلیسی: 401

دموستن Demosthenes،

(?384-322 ق م)، سیاستمدار و خطیب آتنی: 96

دموکراسی democracy:

652، 701; سعی در برقراری در فرانسه: 6-9، 12; اسپینوزا: 743، 745; انگلستان: 229-232،

358، 359، 649; سوسیالیستی:

ص: 889

230-232; از دید هابز: 643، 649

دمیدوف،

نیکیتا Demidov (?1665- بعد از 1720)، فلزگر روسی: 472

دنبی،

اولین ارل آو Danby/ تامس آزبورن (1631-1712)، سیاستمدار انگلیسی: 329، 336، 339، 348، 355،

356، 359

دنکانن Duncannon،

شهر، ایرلند: 233

دنکرک Dunkirk،

شهر، شمال فرانسه: 14، 249، 297، 333، 586، 808-809،

دنم،

جان Denham (1615-1669)، شاعر و نمایشنویس انگلیسی: 319، 320

دنم،

لیدی (مط 1666): 326

دنن Denain،

شهر، شمال فرانسه: 808، 812

دنیپر،

رود Dnieper، اتحاد جماهیر شوروی اروپایی: 439، 457، 458، 469،

دنیس،

جان Dennis (1657-1734)، منتقد و نمایشنویس انگلیسی: 406

دنیستر،

رود Dniester، جنوب باختری اتحاد جماهیر شوروی اروپایی: 459

دو،

فرارد Dou (1613-1675)، نقاش هلندی: پا 210

دوئه Douai،

شهر، شمال فرانسه: 55، 56، 205، 808

دو بارتاس،

گیوم دو سالوست Bartas Du (1544-1590)، شاعر فرانسوی: 262

دوبلن Dublin،

شهر، مرکز ایرلند: 232، 233، 363، 381، 404، 412-414، 427، 428، 655

دو پارک Parc Du

/مارکیز ترز دو گورلا (1633-1668)، بازیگر کمدی فرانسوی: 133، 167، 169، 173

دوردرخت Dordrecht /دورت،

شهر، جنوب باختری هلند: 206، 216; سنیور : 208

دوردونی،

رود Dordogne، جنوب باختری فرانسه: 125

دورستشر Dorestshire/ دورست،

ولایت ساحلی، جنوب انگلستان: 349، 357

دورو،

رابرت Devereux، ملقب به دومینارل آو اسکس (1567-1601)، از اشراف انگلستان: 538

د وریس،

سیمون Vries De (فت' 1667)، دوست اسپینوزا: 713

دورین Dorine، شخصیت: تارتوف

دو فرنوا،

شارل آلفونس Fresnoy Du (1611-1668)، نقاش فرانسوی: 123

دوفن Dauphin: لویی

دوفونتن،

ژولین Defontaine، زرگر فرانسوی (مط' قرن هفدهم): 119

دوفینه Dauphine،

ناحیه تاریخی و ایالت سابق، جنوب خاوری فرانسه: 57، 93، 504

دو کانژ،

سیور Cange Du/ شارل

ص: 890

دو فرنه (1610-1688)، دانشور فرانسوی:571

دوکلو،

شارل پینو Duclos (1704-?1772)، داستانسرا، مقالهنگار، و تاریخنویس فرانسوی: 814

دول Dole،

شهر، شمال فرانسه: 55

دولچی،

کارلو Dolci (1616-1686)، نقاش فلورانسی: 59، 512

دوما،

آلکساندر Dumas، معروف به دومای پدر (1802-1870) رماننویس و نمایشنویس فرانسوی: 25

دو ماره،

تئاتر Marais du Theatre، پاریس: 134

دومینیکیان،

فرقه Dominicans، فرقه کاتولیک رومی که از گروه واعظان جنوب فرانسه تشکیل شد: 547

دون،

رود Don، جنوب قسمت مرکزی اتحاد جماهیرشوروی اروپایی: 445، 449، 450، 474

دون،

نبرد Dunes، بین فرانسه و اسپانیا در نتیجه دخالت اسپانیا در واقعه فروند که به شکست اسپانیاییها خاتمه

یافت (1658): 14

دون ژوان Juan Don،

قهرمان افسانهای بسیاری از آثار ادبی اروپایی که مردی زننواز و بیبندوبار است: 147

دونشر،

دومینارل آو devonshire / ویلیام کوندیش (فت' 1628)، دوست تامس هابز: 634

دونشر،

سومین ارل آو (مط 1630): 635

دونشر،

چهارمین ارل آو: دونشر، اولین دیوک آو

دونشر،

اولین دیوک آو، ملقب به چهارمین ارل آو دونشر/ ویلیام کوندیش (1640-1707)، رهبر نهضت پارلمان

انگلستان: 356، 648

دونگنس Dungeness،

پرتگاه ساحلی در جنوب خاوری انگلستان: 215

دوننت،

ویلیام Davenant (1606-1668)، شاعر و نمایشنویس انگلیسی: 285، 323، 386

دوور Dover،

شهر، جنوب خاوری انگلستان: پیمان : 219، 335، 336، 341، 360

دو ورژیه اوران،

ژان Hauranne de Vergier Du، معروف به آقای سن سیران (1581-1643)، عالم الاهیات فرانسوی:

68، 69، 77

دو ورنه،

گیشار ژوزف Verney Du (1648 - 1730)، کالبدشناس فرانسوی: 577

دویسبرگ،

دانشگاه Duisberg، دویسبرگ: 567

دوینا Duina،

نام دو رود در شمال و غرب اتحاد جماهیر شوروی: 445، 474

ده فرمان Commandments Ten،

خلاصه

ص: 891

احکام الاهی مندرج عهد قدیم، که در کوه سینا بر موسی نازل شد: 719

دیدرو Diderot،

(1713-1784)، دایرهالمعارف نویس، فیلسوف، و ادیب فرانسوی: 30، 650، 674، 680، 689، 703، 747

دیژون Dijon،

شهر، شرق فرانسه: 96، 133

دیکنز،

چارلز Dickens (1812-1870)، داستاننویس انگلیسی: 333

دیگبی،

سرکنلم Digby (1603-1665)، نویسنده و حادثهجوی انگلیسی: 602

دیگرها/ دیگرز (= کنندگان) Diggers،

پیروان نهضت مذهبی و اقتصادی انگلستان که در آبادکردن اراضی بایر کوشش بسیار نمودند (1649-1650):

231، 232

دینتزنهوفر،

کریستوف Deintzenhofer (1655-1722)، معمار آلمانی: 491، 492

دینتزنهوفر،

کیلیان (1689-1751)، معمار آلمانی: 491، 492

دینتزنهوفر،

یوهان (1665-1726)، معمار آلمانی: 491، 492

دینگلی،

رابرت Dingley، دوست جانثن سویفت (مط' 1701-1728): 414، 428

دیوجانس Diogenes،

(حد 412-323 ق م): فیلسوف کلبی یونانی: 416

دیویس،

مول Davis، محبوبه چارلز دوم انگلستان (مط 1663): 302

ذ

ذیمقراطیس Democritus،

(حد 460- حد 370 ق م)، فیلسوف یونانی: 599، 744، 762

ر

رابا،

رود Raba، جنوب خاوری آتریش، و غرب مجارستان: 496

رابله،

فرانسوا Rabelais (1490-1553)، نویسنده و پزشک فرانسوی: 162، 181، 190، 256، 417

رابوتن-شانتال،

ماری دو Chantal-Rabutin: سوینیه: مادام دو

راتلندهاوس،

تماشاخانه House Rutland، لندن: 323

راتیسبون Ratisbon: رگنسبورگ

راجرز،

جیمز ادوین ثرلد Rogers (1823-1890)، اقتصاددان انگلیسی: 313

راچیستر Rochester،

شهر، جنوب خاوری انگلستان: 255، 357، 579

راچیستر،

دومین ارل آو/ جان ویلمت (1647-1680)، درباری و سرباز سلطنتطلب انگلیسی: 327، 328، 367،

376، 387، 653

رازوری mysticism:

در آلمان: 105، 489; اسپینوزا: 714، 740، 745، 747; در انگلستان: 105; در ایتالیا: 105;

در فرانسه: 105، 107; نیوتن: 628; در هلند: 105; یهودیان: 550، 551، 660

رازین،

ستنکا Razin (فت' 1671)، رهبر قزاقهای دون

ص: 892

که نامش در افسانه ها و اشعار روسی زیاد آمده است: 445

راسکولنیکی Raskolniki

/مومنان قدیم/ ناسازگاران/ ستارو ویرتسی، مخالفان اصلاحات در کلیسای ارتدوکس روسیه: 446، 471

راسل،

ادوارد Russell (1653-1727)، از اشراف انگلیسی: 356

راسل،

ویلیام، معروف به لرد راسل (1639-1683)، از اشراف انگلیسی: 340، 343، 344، 356

راسل،

ویلیام، ملقب به پنجمین ارل آو بدفرد (1613-1700)، از اشراف انگلیسی: 355

راسین،

ژان Racine (1639-1699)، نمایشنویس فرانسوی: 107، 373، 386، 389، 445،613، 708; تاثیر

سوفوکل بر : 164، 167، 176-178;

تراژدیهای تاریخی : 166، 167، 169، 170، 176، 390; تراژدیهای حماسی : 167-172، 176، 390;

تصویر : 123; نمایشنامه های مذهبی : 173-175; و بوالو: 167، 175، 176، 178، 184، 185;

و پور-روایال: 78، 88، 164-166، 172-176; در دربار: 169، 171، 173، 175; در سن سیر: 173،

174; و شکسپیر: 169، 172، 177، 178; و کورنی: 163، 164، 166، 169، 171، 176-178; و لویی

چهاردهم: 15، 161، 165، 169، 171، 173-176، 182، 203، 814; و مادام دو مینتنون: 173-175; و

مولیر: 156، 159، 165، 166، 178; و نمایشنامه های اورپپید: 164، 165، 167، 169، 171، 172، 176،

179; وقایعنگار شاهی: 161، 173

راشتات Rastadt،

شهر، جنوب باختری آلمان: 800

راشتات،

پیمان صلح بین فرانسه و اتریش (1714): 808

رافائل Raphael،

(1483-1520)، نقاش فلورانسی: 112، 113، 121، 177، 304، 509-511، 513

راکوتسی،

ژرژ دوم Rakoczy (1621-1660)، امیر ترانسیلوانی: 495

راکوتسی،

فرانسیس دوم (1676-1735)،قهرمان ملی مجارستان: 501

راگبی Rugby،

شهر، واریک شر، انگلستان: 407

راماتتسینی،

برناردینو Ramazzini (1633-1714)، طبیب ایتالیایی: 610

رامبران Rembrandt

/رامبرانت هارمنسون وان راین (1606-1669)، نقاش و حکاک هلندی: 112، 206، 210، 212،

ص: 893

214، 537

رامبویه،

مارکیز دو Rambouillet / کاترین دو ویون (1588-1665)، بانوی فرانسوی که نخستین سالون ادبی را در

اروپا گشود: 136، 193

رامبویه،

هتل دو، پاریس: 96، 135، 186

رامسس دوم II Rameses،

شاه قدیم مصر از سلسله نوزدهم (1292-1225 ق م): 403

رامییی Ramillies،

دهکده، نزدیک نامور، بلژیک: 801

رانسه،

آرمان ژان دو Rance (1626-1700)، راهب فرانسوی و بنیانگذار فرقه تراپیان: 60، 100

رانکه،

لئوپولد فون Ranke (1795-1886)، تاریخنویس آلمانی: 506

راوایاکها Ravaillacs،

منسوب به فرانسوا راوایاک، قاتل هانری چهارم فرانسه: 802

راوندهدها/راوندهدز heads Round،

پیرایشگران طرفدار پارلمنت در جنگ داخلی انگلستان و بعد از آن: 330

رایدینگ باختری Riding West،

ولایت، یورکشر، شمال انگلستان: 312

رایلی،

جان Riley (1646-1691)، نقاش انگلیسی: 321، 347

راین،

رود Rhine، اروپای باختری: 54، 56، 57، 122، 219، 220، 451، 484، 499، 714، 753، 784، 799،

800، 808

راینالدی،

جیرولامو Rainaldi (1570-1655)، معمار ایتالیایی: 509

راینالدی،

کارلو (1611-1691)، معمار ایتالیایی: 509، 510

راینکن،

یان Reinken (1623-1722)، آهنگساز و ارگنواز آلمانی: 493

راینلاند Rhineland،

ناحیهای در امتداد راین، اکنون واقع در آلمان غربی: 54، 501، 784

رای هاوس House Rye،

محلی در هارتفردشر، جنوب خاوری انگلستان: 344

رایهاوس،

توطئه، در تاریخ انگلستان، توطئه ویگهای افراطی برای کشتن چارلز دوم و برادرش جیمز دوم (1683): 344

رتس،

کاردینال دو Retz/ ژان فرانسوا پول دو گوندی (1613-1679)، سیاستمدار و کاردینال فرانسوی: 5، 8، 10،

11، 13، 123، 188، 200

رثماینز Rathmines،

ناحیه، ایرلند: 232

ردکلیف،

جان Radcliffe (1650-1714)، طبیب انگلیسی: 421،

ردی،

فرانچسکو Redi (?1626-?1698)، طبیعیدان، شاعر، و طبیب درباری ایتالیایی: 604

رز الی Alley Rose،

خیابان، لندن: 387

رسالهنویسی:

ص: 894

387، 401، 404، 412، 419

رسول برزیل Brazil of Apostle The: ویه ئیرا، آنتونیو

رشوه:

در انگلستان: 329، 338، 339; درترکیه: 500; در روسیه: 474، 475; در دستگاه پاپ: 505

رفائیل Raphael،

از فرشتگان مقرب در ادبیات یهود: 289

رگنسبورگ Regensburg،

راتیسبون قرون وسطی، شهر، باورایای خاوری: 58، 493

رم Rome،

پایتخت ایتالیا: 97، 110، 269، 361، 391، 411، 497، 507، 511، 512، 520، 524، 547، 600، 638،

756، 793; آتشسوزی : 320; آکادمیهای : 513، 565، 577; اصلاحات کاتولیکی : 509; جنایت در

: 506; طاعون در (1656): 510، 610، 612، 613; کریستینا در : 513-515; کلیسای : 63،

69-71، 76، 77، 85-88، 95، 100، 102، 103، 305، 334، 351، 352، 358، 471، 758; لایبنیتز در :

757; نفوذ هنری در وین: 501، 510; هنرمندان فرانسه در : 110، 120، 121، 123، 124، 126، 212;

یهودیان : 533، 534

رمانتیسم romanticism /رمانتیک،

نهضت ادبی و هنری قرون هجدهم و نوزدهم بر اساس توجه به طبیعت و اعتقاد به فضیلت احساسات و تخیل

بر عقل: 84، 185-193، 672، 678، 680، 747، 748

رمزی،

دیوید Ramsay(مط 1630): 600

رمی،

قدیس Remy. St (?437-533)، اسقف رنس: 136

رندولف Randolphs،

از خانواده های پیرایشگر مهاجر انگلیسی در امریکا: 230

رن،

کریستوفر Wren (1632-1722)، معمار انگلیسی: 73، 129، 304، 318-321، 491، 572، 579، 595،

623، 624

رنس Reims،

شهر، شمال خاوری فرانسه: 25

رنسانس Renaissance:

95، 110-112، 130، 178، 202، 203، 319، 320،

پا 381، 502، 507، 554، 570، 650، 773

رنسکیول،

کارل Rehnskjoll، سردار سوئدی (مط 1709): 458

رنلدز،

جاشوا Reynolds (1723-1792)، نقاش انگلیسی: 322

رنه،

مارک Rene:

ص: 895

آرژانسون، مارکی دو ووایه د/

روآنه،

دوک دو Roannez، دوست پاسکال (مط 1670): 79

رواقیون Stoics: 739، 744

روئل،

قصر Rueil، حومه پاریس: 8

روان Rouen،

شهر، شمال فرانسه: 72، 112، 119، 133، 134، 334، 563، 694، 703، 707، 790

روانشناسی:

دترمینیستی اسپینوزا:691، 734-741; نفوذ لاک در : 637، 665، 666، 670-675، 681; لایبنیتز:

760، 761، 770; مالبرانش: 691، 692; مکانیکی: 688; و هابز: 637، 639، 648-650

روبان سبز،

باشگاه Ribbon Green، لندن: 336

روبر Robert: آرنو د/آندیی

روبروال،

ژیل پرسون Roberval (1602-1675)، ریاضیدان فرانسوی: 578، 580، 582، 583

روبنس،

پترپول Rubens (1577-1640)، نقاش مکتب فلاندری: 109، 112، 205، 528

روپرت،

پرنس Rupert (1619-1682)، پسر فردریک پادشاه زمستانی و الیزابت: 376

روتردام Rotterdam،

شهر و بندر، جنوب هلند: 209، 535، 565، 575، 664، 694، 698، 701، 765

رود آیلند Island Rhode،

ایالت، شمال خاوری کشورهای متحد امریکا: 307، 684

رودبک،

اولوف Rudbeck (1630-1702)، عالم سوئدی: 606

روزا،

سالواتور Rosa (1615-1673)، نقاش، حکاک، و شاعر ناپلی: 510

روزنامهنگاری: 401-403، 410، 411، 419

روزیکرویتسیان Rosicrucians/ برادران صلیب گلگون،

عنوان مجمعی سری که بنابر ادعای اعضایش، سابقه آن به مصر باستان میرسد: 752

روسا و شرکای بانک انگلستان England of Bank The of Company and Governors The،

سازمانی که مرکب ار عدهای از بانکدار و وامدهنده انگلیسی: 364

روسپیگری: 22، 37-41، 609

روستان،

ادموند Rostand (1868-1918)، شاعر و نمایشنویس فرانسوی: 688

روسکیلده Roskilde،

معاهدهای که به موجب آن دانمارک اراضی خود را در سوئد به کارل دهم سوئد واگذار کرد (1658): 435

روسو،

ژان باتیست Rousseau (1671- 1741)، شاعر غنایی فرانسوی: 199

روسو،

ژان ژاک (1712-1778)، نویسنده و

ص: 896

فیلسوف فرانسوی: 84، 103، 153، 568، 570، 571، 641، 669،

678، 680، 704، 742، 750

روسی،

زبان Russian: 453، 476

روسی،

مادموازل دو اسکورای Rousssilles: فونتانژ، دوشس دو

روسیون Roussillon،

ناحیه تاریخی، جنوب فرانسه: 14

روسیه Russia /روسها:

432، 463، 464، 480; اتحاد با دانمارک: 453، 454; اتحاد با لهستان: 444، 453-455; استبداد :

444، 467; اصلاح دینی در : 446، 452، 471، 472; تاتارها علیه : 439، 440، 444، 449; تحمیل

غرب گرایی در : 445، 447 - 452، 465، 469 - 473، 475-479، 483; تعصبات دینی در :

444-446; حمله به ایران: 482; در جستجوی دریای گرم: 434، 438، 444، 448-450، 452، 454،

461، 469، 474; زبان لاتینی در : 445، 447; شورش در : 445، 452، 478; علیه ترکان: 444،

447، 449، 450، 452-454، 459; علیه سوئد: 453- 461، 478، 482; فساد در : 445، 4747 475،

483; کشمکشهای مذهبی در : 426; کمک به شورش قزاقان: 434، 39; کودتا : 448; و لهستان:

434، 439، 440، 449، 453، 454، 482; نفوذ لایبنیتز در : 749، 769، 770; یهودیان :پا 536،

546-548

روسیه صغیر Russia Little،

ناحیهای بدون حدود مشخص، مشتمل بر شمال لهستان، اوکرائین، و سواحل باختری دریای سیاه: 456

روشفور/روشفور - سور - مر Mer-Sur-Rochefort،

شهر، غرب فرانسه: 31

روشمون،

سیور دو Rochemont، مشاور حقوقی پارلمان پاریس (مط 1665): 149

روشنگری،

نهضت Enlightenment، جریان فکری آزادمنشانه و اومانیستی رایج در اروپای قرن هجدهم: 563، 566،

574، 658، 675، 685، 686; در آلمان: 747، 751; پدر : 694-702; پیشتازان : 686; تاثیر فلسفه

بر : 677، 680، 693، 694، 698، 702،

ص: 897

703، 708; در فرانسه: 747، 772، 773

روکروا Rocroi،

دهکده، شمال فرانسه: نبرد : 4، 5، 9، 160، 524

رول Revel: تالین

رولدانا،

لویسا Roldana (1656-1704)، مجسمهساز اسپانیایی: 527

رولدان،

پذرو Roldan (1624-1700)، مجسمهساز اسپانیایی: 527

روله،

پیر Roulle، اسقف سن-بارتلمی (مط 1664): 143

رومانوف،

خانواده Romanovs، از خاندانهای اشرافی بزرگ روسیه که سلسلهای از تزارها و امپراطورها را تشکیل دادند

(1613-1917): 465

رومانوف،

آلکسی میخایلوویچ، امپراطور روسیه (1645-1674): 444-446

رومانی Romania: 459، 500

رومر،

اولائوس Roemer (1644-1710)، ستارهشناس دانمارکی، 578، 597

روم شرقی،

امپراطوری Roman Eastern: بیزانس

رون،

رود Rhone، سویس و فرانسه: 32، 457

رونسار،

پیر دو Ronsard (1524-1585)، شاعر فرانسوی: 169

رویتر،

میخیل آدریانسون د Ruyter (1607-1676)، دریاسالار هلندی: 18، 214، 215، 218، 220، 224، 334

رویسدال،

سالومون وان Ruisdael (?1600-1670)، نقاش هلندی: 213

رویسدال،

یاکوب وان (حد 1628-1682)، نقاش و حکاک هلندی: 210، 213، 214

رهانیت: 60، 64-68، 74

ری،

جان Ray (1627-1705)، طبیعیدان انگلیسی: 579، 603، 609

ریاضیات:

ابداعات در زمینه : 73، 580-585; تاثیر در نجوم: 615، 620-626; در خدمت فلسفه: 617، 624،

625، 637; و یهودیان: 554

ریبرا،

خوسه Ribera، ملقب به سپانیولتو (حد 1590 - حد 1652)، نقاش اسپانیایی: 510، 511

ریتچولی،

جووانی باتیستا Riccioli (1598 - 1671)، ستارهشناس یسوعی ایتالیایی: 585

ریتچی،

سباستیانو Ricci (1660-1734)، نقاش ایتالیایی: 508، 509

ریتر آکادمین Ritterakademien،

مدرسه، آلمان: 566

ریچمند اند لنکس،

سومین دیوک آو: استوارت، چارلز

ریسویک Ryswick،

پیمانی که به جنگ اتحاد بزرگ خاتمه داد (1697): 791، 798

ریشلیو Richelieu

/آرمان دو پلسی (1585-1642)، نخست کشیش و سیاستمدار فرانسوی: 4-8، 11، 14، 19، 26، 29، 31،

54، 69،

ص: 898

72، 88، 89، 107، 109، 193، 202، 266، 490، 649، 783; آرامگاه : 125; استبداد : 649;

تصویر : 120، 121; مروج ادبیات فرانسه: 130، 131، 137، 160، 161

ریشه،

ژان Richer (1630-1696)، ستارهشناس فرانسوی: 586

ریکه،

پیر پول دو Riquet (1604-1680)، مهندس فرانسوی: 32

ریگا Riga،

شهر، از بنادر عمده بالتیک، لتونی: 434، 445، 450، 455، 457

ریگو،

یاسنت Rigaud (1659-1743)،

نقاش فرانسوی: 111، 124، 129، 478، 811

ریمینی Rimini،

شهر، شمال ایتالیای مرکزی: 515

رینسبورگ Rijnsburg،

دهکده، نزدیک لیدن، هلند: 714، 715

ریوولی،

خیابان Rivoli، پاریس: 114

ز

زاپاروژیه Zaporozhe،

شهر، جنوب اوکرائین: 439، 457

زاتوف،

نیکیتا Zatov، اسقف روسی (مط 1710): 464

زالم،

کنت Salm (مط 1692): 786

زامویسکی،

یان Zamojski (1542-1605)، سیاستمدار، سردار، و نویسنده لهستانی: 441

زاندام Zaandam،

شهر، غرب هلند: 451، 468

زئوس Zeus،

در دین یونان، خدای خدایان، فرزند رئا و کرونوس: پا 417

زحل Saturn /کیوان،

در نجوم، ششمین سیاره در منظومه شمسی: 586

زرگران: 29، 119

زرینیی،

میکلوش Zrinyi (1620-1664)، شاعر و رهبر ملی مجارستان: 495

زلاچتا Szlachta،

از اشراف لهستان: 543

زمینشناسی: 580، 589-591، 768، 769

زنا: 243، 325

زنان:

در آلمان: 484، 489-491; آموزش : 186، 568، 569; در اپراهای ایتالیا:520، 521; از دید

اسپینوزا: 743; انگلستان: 301، 325، 328، 330، 331، 379، 396، 400، 404، 405، 415، 416;

ایتالیا: 502; ایذای : 502; و پیرایشگران: 242، 243; و پیشرفت علوم: 577، 581، 708; در

تماشاخانه ها: 375، 376، 384; و جادوگری: 36، 562، 563; خداشناسی : 489، 490; درباری:

35، 36، 38-42، 52، 53، 327، 328; راهب: 37، 48، 50-52، 64-67، 86، 100،

ص: 899

120، 173، 174;

در رمان فرانسه: 185-192، 195، 196، 203; روسی: 446-448،453، 470، 471; سالونها:

39-41; در صحنه سیاست: 40، 41، 60، 64، 127، 446-448، 453، 778-781، 789; فرانسوی:

11، 12، 35-39،64-67، 74، 86، 100، 112، 120، 173، 174، 183-193، 197، 198، 203،

778-781، 789; در فروند: 11، 12، 41; و فلسفه: 686، 687; و کویکرها: 247; و لویی

چهاردهم: 14،25، 38، 41، 42، 44-49، 52-54، 64; در مطبوعات: 409، 410; مولیر و :37، 39،

40; نقش ادبی : 173، 174، 182-193، 197، 198، 203، 379، 396، 400، 404، 405، 415 - 417،

420، 421، 424، 425; نقش در موسیقی: 43

زنان متصنع Precieuse،

اعضای سالون مارکیز دو رامبویه که در رفتار و کردار خود بیش از حد در بند ظرافت و خوشنمایی بودند: 135،

136، 155، 156، 159، 184، 186

زوراونو،

پیمان Zuravno، معاهده یان سوم سوبیسکی با ترکان عثمانی در خصوص استرداد اسرا و بازپس گرفتن

قسمتی از اوکرائین (1676)، 442

زولکیو،

قصر Solkiew، لهستان: 443

زولکیوسکی،

ستانیسلاس Zolkiewski (1547-1620)، سردار لهستانی: 440

زیباییشناسی: 678-680

زیستشناسی: 580، 602-605، 768، 769

زیلاند Zeeland،

ایالت، جنوب باختری هلند: 222

زیلند،

جزایر Sjaelland، دانمارک: 454 ژاپن: 209

ژ

ژاپن: 209

ژامائیک Jamaica،

جمهوری، جنوب کوبا و شرق هائیتی: 248، 307، 309، 331

ژان باتیست دو لا سال،

قدیس Salle la de Baptiste Jean Saint (1651-1719)، کشیش و مربی و مصلح فرهنگی فرانسوی:

567

ژان چهارم IV John /دوک براگانزا،

پادشاه پرتغال (1640-1656)، و بانی سلسله براگانزا: 301، 522، 523

ژانر،

سبک Genre، در اروپای قرون شانزدهم و هفدهم، نوعی نقاشی که موضوع آن مطالب و صحنه

ص: 900

های عادی و

غیررسمی زندگی روزمره است: 210-215

ژانسنیستها Jansenists: یانسن، آیین

ژرمنها Germans،

قوم قدیم، که قبل از توسعهطلبی، در شمال آلمان، جنوب سوئد و دانمارک، و سواحل بالتیک مسکن داشتند:

494، 746

ژکس Gex،

ناحیه، شرق فرانسه: 90

ژنو Geneva،

شهر و ایالت، جنوب باختری سویس: 93، 266، 406، 504، 677، 694، 706

ژنویو،

قدیسه Genevieve .Ste (فت' 512)، راهبه فرانسوی، قدیسه حامی پاریس: 12

ژوریو،

پیر Jurieu (1637-1713)، عالم الاهیات فرانسوی: 107، 208، 697، 699، 702، 785

ژیراردون،

فرانسوا Cirardon (1628-1715)، مجسمهساز فرانسوی: 111، 124-126، 202

ژیمنازیوم Gymnasium،

آ گیمنازیوم، در اروپا، مخصوصا آلمان، مدرسه متوسطهای که محصلین را برای ورود به دانشگاه آماده میکند:

476

س

سائو آنتائو،

کالج Antao .S، پرتغال: 523

سابله،

مادام دو sable/ مادلن دو سووره (1599-1678)، ادیب فرانسوی: 194، 687

ساپفو Sappho،

بزرگترین و نخستین شاعره غنایی یونان(مط قرن هفتم ق م): 186، 374

ساتیرنویسی: 387-392، 417

ساختمان شهرداری Ville de Hotel، بروکسل: 205

ساختمان شهرداری، لیون: 114

سارا Sarab،

همسر سبتای صوی (مط 1666): 551، 553

ساراگوسا Saragossa،

شهر، شمال خاوری اسپانیا: 503، 526

ساردنی Sardinia،

جزیره و ناحیه خود مختار، ایتالیا: 507، 524، 792

ساری Surrey،

ولایت، جنوب انگلستان: 231، 395، 396

ساسکس Sussex،

ولایت ساحلی، جنوب انگلستان: 236، 785

ساسوفراتو،

ایل Sassoferrato / جووانی باتیستا سالوی (1605-1685)، نقاش ایتالیایی: 509

ساسی،

ایزاک لویی دو Sacy، نواده آرنو بزرگ که به گوشهنشینان پیوست (مط قرن هفدهم): 67

ساسی،

لویی ایزاک لومتر (1613-1684)، از گوشهنشینان پور - روایال: 75، 86

ساکتی،

جولیو Sacchetti، کاردینال ایتالیایی (مط 1663): 505

ساکس Saxony،

مسکن ساکسونها در ازمنه قدیم و

ص: 901

اوایل قرون وسطی، تقریبا مطابق ساکس سفلای کنونی، آلمان غربی: 438،

460، 488

ساکس،

موریس دو Saxe / مارشال دو ساکس (1696 - 1750)، مارشال فرانسوی: 488

ساکسونها saxons،

قوم ژرمنی که در قرن ششم در جنوب خاوری بریتانیا مستقر شد و با آنها آنگلها ممالک آنگلوساکسون را بنیان

گذاشتند: 486

سالامانکا Salamanca،

شهر، غرب اسپانیا: 526، 529

سالزبری Salisbury،

شهر، جنوب انگلستان: 357

سالزبورگ Salzburg،

شهر و ایالت، غرب اتریش مرکزی:501

سالماسیوس،

کلاودیوس Salmasius /کلود دو سومز (1588-1653)، اومانیست فرانسوی: 278-283، 514

سالوستیوس Sallust

/کایوس سالوستیوس کریسپوس (86-340 ق م)، تاریخنویس رومی: 124

سالونها Saloons:

160، 186، 193; ی پاریس: 160، 194; ی لندن: 200; و مباحثات علمی: 708

سالونیک Salonika،

شهر، شمال خاوری یونان: 532، 551

سالوی،

جووانی باتیستا Salvi: ساسوفراتو، ایل

سامرز،

جان Somerset، ملقب به بارون سامرز (1651-1716)، حقوقدان و سیاستمدار انگلیسی: 365، 419،

665

سامرست،

ادوارد Somerset، ملقب به دومین مارکوئس آو ووستر (1601-1667): 601

سامرست هاوس House Somerset،

عمارتی در خیابان سترند، لندن: 303

سامی Semitic: 548

ساناستبان،

کلیسای Esteban San، سالامانکا: 527

سان پیترو،

کلیسای Peter .St، رم: 497، 501، 503، 511، 518

سان پیترو،

میدان: 509

سانت آنجلو،

کلیسای Angelo Sant، پسکریا: 534

سانت آنیزه،

کلیسای Agnese 'Sant، پیاتتسا ناوونا: 509

سانتا سوفیا،

کلیسای Sophia 'St، قسطنطنیه: 497

سانتا کروز،

جزایر Cruz Santa، دستهای از جزایر کوچک آتشفشانی، جزایر سلیمان، اقیانوس کبیر: 248

سانتا ماریا،

کلیسای Maria Santa، کامپیتلی: 510

سانتاماریادلا پاچه،

کلیسای pace della Maria Santa، رم: 509

سانتاماریا دلا سالوته،

کلیسای Salute della Maria Santa ونیز: 508

سانتاماریا لانوئووا،

کلیسای Nuova la Maria Santa، ناپل:

ص: 902

511

سانت اینیاتسیو Ignatius .St،

محرابی در کلیسای ایل جزو: 510

سانتر،

ژان باتیست Santerre (1651 - 1717)، نقاش فرانسوی: 123

سان توماس،

کلیسای Tomas San، مادرید: 527

سانتیاگو Santiago،

پایتخت شیلی: 525

سان جووانی،

کلیسای Giovanni San، رم: 509، 520

سان جووانی باتیستا،

کلیسای جامع Battista Giovanni San، تورن: 508

ساندرلند،

دومین ارل آو Sunderland: سپنسر، رابرت

سان فیلیپو،

کلیسای Filippo San، تورن: 508

سان کاسیانو،

تماشاخانه Cassiano San، ونیز: 521

سان لویجی،

کلیسای Louis .St، رم: 507

سانلیس Senlis،

شهر، شمال فرانسه: 516

سان مارتینو،

صومعه Martino San، ناپل: 512

ساوثمتن،

چهارمین ارل آو Southampton /تامس راتسلی (1607-1667)، از اشراف انگلستان: 325

ساوثوارک Southwark،

کوی لندن بزرگتر، جنوب خاوری انگلستان: 317

ساوثولد،

خلیج Southwold، انگلستان: 220

ساوذی،

رابرت Southey (1774-1843)، نویسندهو شاعر انگلیسی: 524

ساووا Savoy،

ناحیه تاریخی، جنوب خاوری فرانسه و شمال باختری ایتالیا: 58، 93، 283، 504، 508، 785، 795، 799

ساووا،

خانوادهای که بر ساووا حکمفرمایی میکردند: 501

ساووا،

دوک: شارل امانوئل دوم

ساووا،

دوک: ویکتور آمادئوس دوم

ساووا،

کنفرانس سازش سران پرسبیتری و انگلیکان که به شکست منتهی شد (1661): 306

سبت Sabbath،

روز شنبه در نزد یهود: 534، 539

سبتای صوی Zevi Sabbatai،

(1626-1676)، عارف یهودی: 396، 550-553

سپا Spa،

شهر، شرق بلژیک: 478

سپالانتسانی،

لاتزارو Spallanzani (1729-1799)، طبیعیدان ایتالیایی: 604

سپرت،

تامس Sprat (1635-1713)، نخست کشیش انگلیسی: 579

سپرستو،

ویلیام Spurstow، از روحانیون پرسبیتری انگلیسی (مط 1641): پا 268

سپنسر،

ادمند Spenser (1552-1599)، شاعر انگلیسی: 262

سپنسر،

رابرت Spencer، ملقب به دومین ارل آو ساندرلند (1640-1702)، سیاستمدار و درباری انگلیسی: 329،

348، 350، 351، 356، 418

سپیک،

ص: 903

ندریک وان در Spyck (مط 1671): 721

سپینولا،

کریستوفر روخاس د Spinola (حد 1626-1695)، فرانسیسی اسپانیایی: 756

ستادهاودر Stadholder،

عنوانی که در هلند به حکام ایالات که فرمانده کل قوا نیز بودند داده میشد: 206، 218

ستاروویرتسی Staroviertsi: راسکولینکی

ستالینگراد Stalingrad /تساریتسین،

شهر، جنوب خاوری اتحاد جماهیر شوروی: 445

ستانیسلاس اول I Stanislaus

/ستانیسلاس لشچینسکی (1677-1766)، شاه لهستان و دوک لورن: 455، 456، 458

ستانیسلاس لشچینسکی Leszczynski Stanislaus: ستانیسلاس اول

سترادلا،

آلساندرو Stradella (?1642-1682)، آهنگساز و اپرانویس ایتالیایی: 520، 521

سترادیواریوس،

آنتونیوس Stradivari (1644-1737)، ویولنساز ایتالیایی: 519

ستراسبورگ Strasbourg،

از شهرهای آزاد قدیم امپراطوری آلمان، اکنون شمال فرانسه: 58، 791، 806، 808

سترفرد،

اولین ارل آو Strafford / تامس ونتورث (1593-1641)، سیاستمدار انگلیسی: 299، 337، 359

سترلتسی Streltsi،

سربازان پادگان مسکو: 447، 448، 452، 453، 463

سترند Strand،

خیابان معروفی در مرکز لندن: 244، 331

ستروگانوف،

آلکساندر Stroganov (مط 1710): 472

ستفان باتوری Bathory Stephen،

امیر ترانسیلوانی (1571-1575)، و پادشاه لهستان (1575-1586): 543، 544

ستفرد،

وایکاونت Stafford: هاوارد، ویلیام

ستلا Stella: جانسن، استر

ستن،

یان Steen (1626-1679)، نقاش هلندی: 210، 211

ستنسن،

نیلس Stensen: ستنو، نیکولاوس

ستنلی،

تامس Stanley (1625-1678)، دانشور انگلیسی: 574

ستنو،

نیکولاوس Steno / نیلس ستنسن (1638 - 1687)، کالبدشناس دانمارکی: 580، 591، 606، 608، 715،

723، 724

ستوربریج Stourbridge،

شهر، غرب انگلستان: 619

ستیرنهیلم،

گئورگ Stiernhielm (1598-1672)، فیلسوف سوئدی: 562

ستیریا Styria،

ایالت، مرکز و جنوب خاوری اتریش: 494

ستیشنرز،

شرکت Stationers، شرکت مطبوعاتی که از کتابفروشان انگلیسی تشکیل شده بود: 274، 275، 277، 419،

565

ستیگلیانو،

پرنس Stigliano، از اشراف اسپانیا (مط قرن هفدهم یا هجدهم): 525

ستیل،

ریچارد Steele

ص: 904

(1672-1729)، نویسنده ایرلندی: 367، 372، 375، 402-407، 409-412، 417-419

ستیلینگ فلیت،

ادوارد Stillingfleet (1635-1699)، نویسنده انگلیسی: 654، 674، 747

ستینکرک Steenkerke،

دهکده، جنوب باختری بلژیک: 786

سدان Sedan،

شهر، شمال خاوری فرانسه: 694، 697

سدان،

ژاک (مط قرن هجدهم): 592

سدلی،

کاترین Sedley/ ملقب به کاونتس آو دورچستر (1657-1717)، محبوبه جیمز دوم انگلستان: 347

سرا Sarah: مارلبره، داچس آو

سریانی،

زبان Syriac، از زبانهای سامی: 571

سفارادیها ]سفردیم[ Sephardim،

نامی که به یهودیان اسپانیا و اعقاب آنها اطلاق میشد: 531-533، 536، 710

سفالگران: 113، 209

سقراط Socrates،

(469-399 ق م)، فیلسوف یونانی: 293، 409، 657، 689، 690، 705، 744، 748

سکات،

جیمز Scott: مانمث، دیوک آو

سکات،

والتر (1771-1832)، شاعر و رماننویس انگلیسی: 390، 403

سکاراموتچا Scaramuccia: سکاراموش

سکاراموش Scaramouche /سکاراموتچا،

از شخصیتهای کمدی دل/ آرته، مردی ترسو و لافزن که اشراف اسپانیا را تقلید میکرد: 131، 134

سکارلاتی،

آلساندرو Scarlatti (?1660-1725)، آهنگساز ایتالیایی: 517، 518، 521

سکارلاتی،

جوزپه دومنیکو (1685-1757)، آهنگساز ایتالیایی: 521

سکارون،

مادام دو Scarron: منتنون، مارکیز دو

سکاژراک،

تنگه Skagerrak، بین نروژ و دانمارک از دریای شمال در جهت شمال خاوری ممتد است: 433

سکالیژر،

ژوزف ژوست Scaligers (1540-1609)، ریاضیدان، فیلسوف، زبانشناس، و منتقد ایتالیاییالاصل مقیم

فرانسه: 573

سکالیژر،

ژول سزار (1484-1558)، طبیب و عالم ایتالیاییالاصل مقیم فرانسه: 573

سکانیا Scania،

سوسکونه، ایالت تاریخی، جنوب سوئد: 436، 458

سکراگز،

ویلیام Scroggs (?1623-1683)، قاضی انگلیسی: 340، 342

سکسبی Sexby،

(فت' 1657)، سرهنگ انگلیسی: 250

سکلت،

رود Scheldt، از شمال فرانسه سرچشمه میگیرد و در بلژیک به دریای شمال میریزد: 205، 218، 535،

803، 808

سکودری،

ژرژ دو Scudery، برادر مادلن دو اسکودری

ص: 905

(مط قرن هفدهم): 186

سکودری،

مادلن دو (?1607-1701)، بانوی رماننویس فرانسوی: 72، 176، 182، 186، 187، 373

سکونولت Schooneveldt،

ناحیه ساحلی، جنوب باختری هلند: 224

سکونه Skane: سکانیا

سگانارل Sganarelle،

شخصیت: ضیافت مجسمه سنگی

سگانارل،

شخصیت: مکتب شوهران

سگوویا Segovia،

شهر، اسپانیای مرکزی: 525

سلانکامن Slankamen،

دهکده، شمال صربستان، یوگوسلاوی: 499

سلبریج Celbridge،

ناحیه، شرق دوبلن: 424

سلتها Celts،

گروهی از مردم که نخستین بار در هزاره دوم ق م در جنوب آلمان و شمال فرانسه زندگی میکردند: پا 361

سلطنت پنجم،

اصحاب Monarchy Fifth، فرقه مسیحی معتقد به ظهور دوباره مسیح برای تاسیس پنجمین سلطنت

جهانی: 237، 238، 241، 299، 537، 551

سلکرک،

الگزاندر Selkirk (1676-1721)، دریانورد اسکاتلندی: 401، 402، 592

سلیمان Solomon،

شاه عبرانیان قدیم (حد 972 - حد 932 ق م): 554، 657

سلیمان اول: سلیمان قانونی

سلیمان دوم،

سلطان عثمانی (حد 1687-1691): 499

سلیمان قانونی Magnificent the Suleiman /سلیمان اول،

بزرگترین سلطان عثمانی (1520-1566): 499، 500

سلیم دوم II Selim،

سلطان عثمانی (974 - 982 ه' ق): 532

سلیمن Celimene،

شخصیت: مردم گریز

سمپلون Simplon،

گذرگاهی در آلپهای پنین: 396

سمکتیم نوئوس Smectymnuus،

امضای روحانیون پرسبیتری در زیر دفاعیهای که از نظام اسقفی کرده بودند(1641): 268، 269

سمولنسک Smolensk،

امیرنشین قرون وسطایی، روسیه باختری: 440

سمیث،

ادم Smith (1723-1790)، اقتصاددان اسکاتلندی و موسس مکتب کلاسیک در اقتصاد: پا 172، 313،

680، 782

سمیثفیلد Smithfield،

ناحیه، شمال لندن، انگلستان: 311

سمیندیرید Smindiride،

(مط قرن هفدهم): 704

سن،

رود Seine، شمال فرانسه: 75، 125

سنپطرزبورگ petersburg .St: لنینگراد

سنپطرزبورگ،

آکادمی: 476، 578، 770

سنپطرزبورگ،

کتابخانه: 476

سنپطرزبورگ،

موزه: 476

سن-پیر،

آبه دو Pierre-Saint

ص: 906

/ شارل ایرنه کاستل (1658-1743)، نویسنده فرانسوی: 809، 810

سنت - آنتوان،

دروازه Antoine .St، میدان باستیل کنونی، پاریس: 12، 194

سنتا Senta،

شهر، شمال صربستان، یوگوسلاوی: 499، 797

سنت- اتین- دو - مون،

کلیسای Mont-du-Etienne -.St/ پاریس 85

سنت - اورمون Evremond .St

/شارل دو مارکتل (?1616-1703)، نویسنده، منتقد، و سرباز فرانسوی: 52، 108، 200، 201، 305، 373

سنت - اونوره،

کوچه Honore .St، پاریس: 132، 181

سنت برایدز چرچیارد،

خیابان Churchyard s'Bride .St، لندن: 267

سنت - بوو،

شارل اوگوستن Beuve-Sainte، (1804-1869)، تاریخنویس و منتقد ادبی فرانسوی: 17، پا 66، پا 80،

83

سنت پتریک،

کلیسای جامع Patrick .St، دوبلن: 423

سنت پول،

کلیسای جامع paul .St، لندن: 318-321، 509، 540

سنتپول،

مدرسه: 262

سنت جورج،

تپه George .St، ساری: 231

سنت جورج،

نمازخانه، وینزر: 322

سنت جیمز،

پارک James .St، لندن: 332

سنت جیمز،

کاخ، وستمینستر: 315، 572

سنت جیمز،

کافه لندن: 408

سنت مایکل،

الیزابت Michel .St، همسر سمیوئل پیپس (مط 1655): 397

سنتومر Omer .St،

شهر، شمال فرانسه: 57، 205، 337

سنت هلن،

جزیره Helena- .St، اقیانوس اطلس، غرب افریقا: 587

سند حکومت Government of Instrument،

مقررات رهبران ارتش انگلستان در خصوص حاکمیت کرامول: 238، 239

سندرکمب Sundercombe،

از سو قصد کنندگان به کرامول (مط 1657)، 250

سن-دنی Denis-.St،

شهر، شمال فرانسه مرکزی، از حومه های شمالی پاریس: 57، 814

سن-دنی،

کلیسای: 97، 114

سن-روش،

کلیسای Roche .St، پاریس، 114

سن ژان،

کلیسای John .St، پراگ: 492

سن-ژرمن،

کاخ Germain -.St، شرق فرانسه: 8، 114، 117، 142، 153، 393،

سن-ژرمن-آن-له،

پیمان - laye-en-Germain .St، عهدنامه صلح بین فردریک ویلهلم اول(برگزیننده

ص: 907

براندنبورگ) و لویی

چهاردهم (1679): 57

سن-ژوزف،

گورستان Joseph-.St، پاریس: 158

سن ساکرمان،

انجمن Sacrement Saint: فداییان، انجمن سری

سن-سولپیس،

کلیسای Sulpice-.St، پاریس: 108

سن-سیر،

صومعه Cyr-.St، فرانسه: 64، 478، 567، 790، 813; آکادمی : 173، 174، 188

سن-سیران،

آقای Cyran-Saint: دو ورژیه دو اوران، ران

سن-سیمون،

دوک دو Simon-Saint / لویی دو رووروا (1675-1755)، تذکرهنویس و درباری فرانسوی: 15-17، 53،

94، 103، پا 175، 200، 778، 779، 781، 803، 804، 806، 811

سنکا،

لوکیوس آنایوس Seneca (4 ق م - 65م)، نمایشنویس و فیلسوف رواقی رومی: 159، 657

سن-کانتن Quentin-.St،

شهر، شمال فرانسه: 811

سن-کلو Cloud-.St،

ناحیه، شمال فرانسه: 119

سنگلن،

آنتوان Singlin (1607-1664)، عالم علم اخلاق فرانسوی: 67، 75

سن-گوبن Gobain-.St،

شهر، شمال فرانسه: 29

سنگوتار Szenlgottard،

قسمتی از جبال آلپ که بیشتر آن در جنوب خاوری سویس مرکزی واقع است: 496

سن-لازار،

صومعه Lazare-.St، پاریس: 96

سن-لویی-دز- انوالید،

کلیسای Invalides-Louisdes-.St، پاریس: 113

سن-مور،

کلیسای Maur .St، پاریس: 571

سن-نیکولا،

کلیسای، پراگ: 492

سن-نیکولا- دو-شاردونه،

کلیسای Chardonnet-du- Nicolas-.St، پاریس: 108

سوئتونیوس ترانکیلوس،

گایوس Suetonius (حد 69-140)، زندگینامهنویس رومی: 170

سوئد Sweden /سوئدیها:

283، 474، 482، 562، 750; و آلمان: 486، 487; در اتحاد آوگسبورگ: 783، 784; اتحاد اروپا بر ضد

:435، 436، 438، 453، 454، 460; اتحاد با ترکان: 451، 459; اتحاد با فرانسه: 436، 459; اتحاد

با هلند: 56، 219، 225; استبداد در : 437; و امپراطوری مقدس روم: 484-487; و انگلستان:

460; بعد از جنگهای سیساله: 486; تجزیه : 438، 444، 454; دیت :517; رواج پول کاغذی در

:

پا 365; قدرت نجبا در : 434، 436، 437; لوبرن در :

ص: 908

129; نبرد با دانمارک: 435، 436، 438،

444، 454-458، 749; نبرد با روسیه: 454-461، 468; نبرد با لهستان: 434، 435، 438، 440،

441، 444، 454-456، 487، 515، 546; نظارت بر بالتیک: 434-436، 438، 444، 449، 454، 461

سوئز،

تنگه Suez / کانال سوئز، راهآبی در مصر که مدیترانه را با خلیج سوئز و دریای سرخ مرتبط میسازد: پا 753

سوارتمور Swarthmore،

ناحیه، یورکشر، انگلستان: 246

سواسو،

ایساک Suasso، از یهودیان هلند (مط 1688): 536

سواسون،

کنت Soissons / اوژن موریس دو ساووا-کارینیان (1633-1673)، سرباز فرانسوی، پدر اوژن دو ساووا:

797

سواسون،

کنتس دو: مانچینی، اولیمپه

سوامردام،

یان Swammerdam (1637-1680)، طبیعیدان هلندی: 694-606،

سوباریس Sybaris،

شهر قدیم یونانی، جنوب ایتالیا: 704

سوبیز،

مادام دو Soubise، از زنان اشراف فرانسه و محبوبه لویی چهاردهم (مط قرن هفدهم): 49

سوبیسکی Sobieski: یان سوم سوبیسکی

سوبیسکی،

یاکوپ، پادشاه لهستان (مط: اواخر قرن هفدهم): 443

سودخواهی،

مذهب utilitarianism / سودگری، در علم اخلاق، نظریهای که آنچه را متضمن اکثر خیر برای اکثر افراد

است میزان اخلاقی بودن آن میداند: 735

سوربون،

دانشگاه Sorbonne، پاریس: 63، 66، 70، 71، 76، 181، 567، 687، 806

سوربون،

کلیسای: 125

سورینام Surinam: گویان هلند

سوریه Syria: 99، 497

سوسترمانس،

یوستوس Sustermans (1597-1681)، نقاش فلاندری: 509

سوسیالیسم Socialism: 668

سوفوکل Sophocles،

(حد 496 - حد 406 ق م)، شاعر تراژدی نویس یونانی: 164، 167، 176-178، 183، 202، 294

سوفیا Sophia،

(1630-1714)، همسر برگزیننده هانوور: 371، 372، 450، 455، 488، 489، 755

سوفیا آلکسیونا Alekseevna Sophia،

نایبالسلطنه روسیه (1682-1689): 446-448، 453، 470

سوفیا دوروتئا Dorothea Sophia،

(1666-1726)، همسر برگزیننده هانوور: 489

سوفیا شارلوت Charlotte Sophia،

ملکه

ص: 909

پروس (1701-1705): 450، 487، 488، 655، 755، 765

سوکینوس،

فاوستوس Socinus (1539-1604)، مصلح دینی ایتالیایی: 102

سوکینوسیان Socinians،

پیروان نهضت ضد تثلیثی سوکینوس: 208، 677، 697

سولزباخ Sulzbach،

شهر، آلمان غربی: 57

سولی،

دوک دو Sully/ ماکسیمیلین دو بتون (1560-1641)، سیاستمدار پروتستان فرانسوی: 29، 31

سولیمنا،

فرانچسکو Solimena (1657-1747)، نقاش ایتالیایی: 513، 521

سومز،

کلود دو Saumaise: سالماسیوس

سون،

رشته کوه Cevennes، فرانسه جنوبی: 93

سووور،

ژوزف، Sauveur (1653-1716)، فیزیکدان فرانسوی: 596

سوهو Soho،

مجلهای مشهور در لندن: 181

سویس Switzerland:

32، 55، 90، 95، 396، 580، 808; رواداری مذهبی در 564; کانتونهای : 283

سویفت،

جانثن Swift (1667-1745)، نویسنده انگلیسی: 328، 332، 372-374، 394، 395، 401، 403، 425،

613، 659، 688، 690، 706، 748; آکادمی بزرگ: 425، 579; هجویات : 425-429، 573; و ادیسن:

411، 412، 418-420; وستلا: 375، 413، 414، 420-423، 569; و مذهب: 414-419، 659،

660; و ونسا: 422-424، 427، 428، 484; و هارلی: 368، 370، 419، 422، 423

سویل Seville،

شهر، جنوب باختری اسپانیا: 525، 527، 528، 531

سویل،

جورج، ملقب به مارکوئس آو هالیفاکس (1633-1695)، دولتمرد انگلیسی: 305، 339، 340، 342، 343،

348، 350، 351، 351، 355-357، 359-361، 391

سویل،

کلیسای جامع: 527

سوینبورن،

الجرنن چارلز Swinburne (1837-1909)، شاعر انگلیسی: 382

سوینیه،

مادام دو Sevigne / ماری دو رابوتن- شانتال، ملقب به مارکیز دو سوینیه (1626-1696)، بانوی ادیب

فرانسوی: 51، 64، 94، 188، 197، 609، 687، 693، 779

سیبریه Siberia،

قسمت پهناور آسیایی اتحاد جماهیر شوروی که از کوه های اورال تا اقیانوس کبیر ممتد است: 377، 444،

456، 475، 481

سیتی/سیتی آو لاندن London of City،

هسته تاریخی شهر

ص: 910

لندن: 315، 318

سیدنم،

تامس Sydenham (1624-1689)، طبیب انگلیسی: 611

سیدنی،

الجرنن Sidney (1622-1683)، رهبر شهید جمهوریخواهان انگلستان: 343، 344، 356

سیدنی،

فیلیپ (1554-1586)، شاعر، سیاستمدار، و درباری انگلیسی: 343

سیدنی،

هنری (1641-1704)، رجل انگلیسی: 356

سیرانو دو برژراک،

ساوینین Bergerac de Cyrano (1619-1655)، رماننویس فرانسوی: 427، 688-690

سیرکیس،

یوئیل Sirkis، ربی بزرگ کراکو (مط قرن هفدهم): 554

سیروین Sirvien،

از آزادفکران فرانسوی (مط قرن هفدهم): 108

سیسترسیان،

فرقه Cistercian، فرقهای از راهبان کاتولیک رومی که در 1098 در سیتو تاسیس شد و هدف آن بازگشت به

سادگی و بیریایی نخستین راهبان بندیکتی بود: 64-66

سیستین،

نمازخانه Chapel Sistine، واتیکان: 748

سیسرون،

مارکوس تولیوس Cicero (106-43 ق م)، فیلسوف، سیاستمدار، و خطیبب رومی: 96، 636، 658، 698،

713

سیسیل،

جزیره Sicily، جنوب ایتالیا: 224، پا 276، 507، 521، 524، 572، 791، 802، 809

سیسیلهای دوگانه Sicilies Two،

نامی که در قرون وسطی به ممالک سیسیل وناپل اطلاق میشد: 793

سیکستوس پنجم V Sixtus،

پاپ (1585-1590): 505، 534

سیگیسموند دوم II Sigismund /آوگوستوس اول،

شاه لهستان (1648-1572)، 488، 547

سیگیسموند سوم،

شاه لهستان (1587-1632)، و شاه سوئد (1592-1599): 544

سیلان،

جزیره Ceylon، اقیانوس هند: 331

سیلزی Silesia،

ناحیه، شرق اروپای مرکزی: 492، 497

سیلم Salem،

شهر، شمال ایالت ماساچوست: 309

سیلوا،

سمیوئل دا Silva، پزشک یهودی(مط 1667): 556

سیلویوس،

فرانسیسکوس Sylvius (1614-1672)، کالبدشناس و طبیب آلمانی: 606، 610، 611

سیم Seim،

مجلس مقننه لهستان: 438، 439، 442، 443، 544

سیمپلیسیوس سیمپلیسیسیموس Simplicissimus Simplicius،

شخصیت: سیمپلیسیوس سیمپلیسیسیموس

سیمون،

ریشار Simon (1638-1712)، عالم الاهیات فرانسوی: 575، 657، 716

سینا Siena،

شهر، ایتالیای مرکزی: 505، 509

سین جن،

هنری

ص: 911

John .St، ملقب به وایکاونت آو بالینگبروک (1678-1751)، سیاستمدار انگلیسی: 368-371،

375، 419، 420، 428، 429، 653، 658، 659

سینک پورتس Ports Cinque،

گروهی از شهرهای ساحلی ساسکس و کنت، جنوب خاوری انگلستان: 401

سینکلر،

جورج Sinclair، استاد اسکاتلندی (مط 1685): 747

سینود مقدس Synod Holy،

گروهی از روحانیون تابع یک صاحبمنصب غیرروحانی که از طرف پطر کبیر در پست بطرکی انجام وظیفه

میکردند: 471، 482

سینوله،

مارکی دو Seigneley: کولبر، ژان باتیست

سیوری،

تامس Savery (?1650-1715)، مهندس نظام انگلیسی: 601، 602

سیون هاوس House Sion،

بنا، لندن: 367

ش

شاپلن،

ژان Chapelain (1595-1674)، نقاش و ادیب فرانسوی: 153، 199

شاتله،

مارکیز دو Chatelet/ گابریل امیلی لو تونلیه دو بروتوی (1706-1749)،

نویسنده فرانسوی: 568

شاتوبریان،

فرانسوا رنه Chateaubriand، ملقب به ویکنت دو شاتوبریان (1768-1748)، نویسنده فرانسوی: 84

شاتو-تیری Thierry-Chateau،

شهر، شمال فرانسه: 178

شارانتون Charenton،

دهکده، شمال فرانسه: 9

شارپ،

جان Sharp، از روحانیون انگلستان (مط 1686): 351، 417

شارتر Chartres،

شهر، شمال مرکزی فرانسه: 52

شارتر،

مادموازل دو، شخصیت: شاهزادهخانم کلو

شاردن،

ژان Chardin (1643-1713)، جهانگرد فرانسوی: 592

شارل Charles: بری، دوک دو

شارل امانوئل دوم II Emmanuel Charles،

دوک ساووا (1638-1675): 283، 504، 797

شارل پنجم V Charles،

امپراطور امپراطوری مقدس روم (1519-1558)، شاه اسپانیا با عنوان شارل اول (1516-1556): 512،

535، 807

شارل پنجم: شارل لئوپولد

شارلروا Charleroi،

شهر، جنوب باختری بلژیک مرکزی: 55، 56، 808

شارل ششم VI Charles /مهیندوک کارل اتریشی،

امپراطور امپراطوری مقدس روم (1711-1740): 480، 770، 792، 794، 801، 802، 806، 807

شارل لئوپولد Leopold Charles

/شارل پنجم (1643-1690)، دوک لورن: 497-499

شارلمانی Chalemagne،

امپراطور امپراطوری مقدس روم

ص: 912

با عنوان شارل اول، امپراطور روم غربی (800-814)، وشاه فرانکها

(768-814)، 58، 812، 815

شارلوت الیزابت Elizabeth Charlotte

/پرنسس پالاتین/ دوشس د/ اورلئان(1652-1722)، همسر دوم فیلیپ د/اورلئان: 108، 491، 783

شارلوت کریستینا سوفیاSophia christina Charlott،

(فت' 1715)، پرنسس برونسویک - ولفنبوتل: 479

شارلوتنبورگ،

قصر Charlottenburg، آلمان: 488، 492

شارلون،

پیر Charron (1541-1603)، عالم الاهیات و فیلسوف فرانسوی: 37، 84

شافتسبری،

اولین ارل آو Shaftesbury / انتونی اشلی کوپر، ملقب به بارون اشلی (1621-1683)، رجل انگلیسی: 334،

336، 337، 339-343، 376، 387-389، 569، 653، 663، 677، 678

شافتسبری،

دومین ارل آو(مط قرن هفدهم): 663

شافتسبری،

سومین ارل آو/ انتونی اشلی کوپر، معروف به لرد اشلی (1671-1713)، فیلسوف انگلیسی: 571، 656،

658، 663، 664، 702; تاثیر در روسو: 678، 680; زیباییشناسی : 678-680

شافیروف،

پطر Shafirov، نایب صدراعظم روسیه (مط 1711): 459

شامبور،

کاخ Chambord، فرانسه: 154

شامپانی Champagne،

ناحیه، شمال خاوری فرانسه: 178

شامپنی،

فیلیپ دو Champaigne (1602-1674)، نقاش بلژیکی مکتب فلاندری: 120; در فرانسه: 205

شامپنی،

سوزان دو، دختر فیلیپ دو شامپنی (مط قرن هفدهم): 120

شانتیی Chantilly،

شهر، شمال فرانسه: 510

شانتیی،

باغ: 115

شانتیی،

کاخ: 126، 198

شانمله،

ماری Champmesle (1642-1698)، محبوبه راسین: 169، 177

شایلاک Shylock،

شخصیت: تاجر ونیزی

شپایر Speyer،

شهر، غرب آلمان: 784

شپرد،

جان Sheppard (1702-1724)، راهزن انگلیسی: 403

شپره،

رود Spree، آلمان شرقی: 487

شپنر،

فیلیپ یا کوب Spener (1635-1705)، عالم الاهیات آلمانی و بنیانگذار نهضت تورع: 489

شپنگلر،

اسوالد Spengler (1880-1936)، فیلسوف آلمانی: 677، پا 753، 772

شپی،

فریدریش فون Spee (1591-1635)، شاعر یسوعی آلمانی: 562

شتال،

ارنست گئورگ Stah (1660-1734)، فیزیکدان و شیمیدان آلمانی: 599، 608

ص: 913

تتین Stettin،

شهر، کرسی ایالت پومرانی، لهستان: 458، 461

شترالزوند Stralsund،

شهر، شمال خاوری آلمان: 460

شدول،

تامس Shadwell (?1642-1692)، شاعر و نمایشنویس انگلیسی: 389، 391

شراپشر Shropshire،

ولایت ساحلی، غرب انگلستان: پا 265

شربور Cherbourg،

شهر، شمال باختری فرانسه: 786

شرمتیف Cheremetiev،

سردار روسی (مط 1701): 466

شروزبری Shrewsbury،

شهر، مرکز ولایت شراپشر، انگلستان: پا 265

شروزبری،

دوازدهمین ارل آو: تالبت، چارلز

شروزبری،

کاونتس آو، محبوبه دومین دیوک آو با کینگم (مط 1674): 321، 326

شریدن،

ریچارد برینزلی Sheridan (1751-1816)، نمایشنویس و سیاستمدار بریتانیایی: 428

شعر/ شاعران:

در اتریش: 494; در انگلستان: 177، 184، 261-267، 272-275، 285-296، 376، 385-393،

396، 401، 406، 413، 420-423، 680; در ایتالیا: 513، 514، 518; حماسی: 182، 183، 392،

393، 443; دوران الیزابت: 177، 184، 385، 386; سفید: 265، 376، 385، 386; در سوئد:

437; شبانی: 518; غنایی: 513، 514; در فرانسه: 104، 159-186، 199، 202، 203; در

لهستان: 443; در هلند: 209; یهود: 536، 543، 555

شفیلد Sheffield،

شهر، شمال انگلستان: 312

شفیلد،

جان، ملقب به سومین ارل آو ملگریو (1648-1721)، رهبر سیاسی و شاعر انگلیسی: 387

شکاکیت:

آکوستا: 555-557; اسپینوزا: 556-558، 712، 716، 718; بارکلی: 680، 682-684; بانین:

251; بل: 650، 684، 694-696، 699، 700-702; پاسکال: 74، 79، 82-84; پورهون: 82;

در باب تثلیث: 700; در باب خلقت: 711; در جادوگری: 562; در خلود روح: 647; دکارتی: 578،

686، 687، 694; فردریک کبیر: 702; فلسفی: 686، 687، 699، 700; فونتنل: 703; لافونتن:

181; لایبنیتز: 757; مذهبی: 98، 99، 101، 102، 105، 107، 108، 653-660، 684، 694-697،

699، 702; هابز: 645-647، 675; یهودیان: 554-558

شکسپیر،

ویلیام Shakespeare (1546-1616)،

ص: 914

شاعر و نمایشنویس انگلیسی: 262، 263، 295، 374، 376،

381، 382، 386، 411، 538، 604، 748; دѠادبیات فرانسه: 137، 156، 158، 159، 169، 172، 177،

178

شکنجه:

21، 22، 92، 93، 247، 562

شلایرماخر،

فریدریش اљƘӘʠدانیل Schleiermacher (1768-1834)، فیلسوف و عالم الاهیات آلمانی: 747

شلدن،

گیلبرت Sheldon (1598-1677)، نخست کشیش انگلیәʘ̠اسقف اعظم کنتربری: 317، 319، 320

شلدنی،

تماشاخانه Sheldonian، آکسفرد: 319

شلوتر،

آندرئاس Schluter (1664-1714)، مجسمهساز و مǙƘϘӠمعمار آلمانی: 443، 491، 492

شله،

کارل ویلهلم Scheele (1742-1786)، شیمیدان سوئدی: 600

شلی،

پرسیبیش Shelley (1792-1822)، شاعر انگلیسی: 514، 748

شمشون Samson،

از پهلوانان و داوران بنی اسرائیل: 294

شواینفورت Schweinfurt،

شهر، آلمان غربی: 578

شوپنهاور،

آرتور Schopenhauer (1788-1860)، فیلسوف آلمانی و واضع فلسفه اصالت اراده: 734، 747، 763

شوت،

کاسپار Schott، استاد فیزیک در دانشگاه وورتسبورگ (مط 1657): 595

شور،

جان Shore، مخترع دیاپازون (مط 1711): 597

شورم Shoreham،

ناحیه، غرب ساسکس، جنوب انگلستان: 236

شوروز،

دوشس دو Chevreuse / ماری دو رو آن - مونبازون (1600-1679)، بانوی زیباروی فرانسوی، دوست

صمیمی آن دتریش: 193

شوروز،

دوک، از اشراف فرانسوی (مط 1685): 782

شوروز،

مادام دو، از زنان اشراف فرانسوی (مط 1685): 105، 782

شولر،

گئورگ هرمان Schuller، طبیب معالج لایبنیتز (مط 1677): 726

شولیو،

آبه دو Chaulieu / گیوم آمفریه (1639-1720)، رئیس دیر و شاعر فرانسوی: 108

شوماخر،

کنت پدر Schumacher: گریفنفلد

شومبرگ،

فریدریش هرمان فون Schomberg (1615-1690)، سرباز حادثهجوی آلمانی: 94، 363

شونبرون،

قصر Schonbrunn، وین: 501

شونبرون،

کتابخانه سلطنتی: 501

شیرنس Sheerness،

دژی در شرق لندن: 218

شیشهگران:

آلمانی: 492;فرانسوی: 113، 119; ونیزی: 29، 119

شیکاگو،

موسسه هنر Chicago: پا 210، 508

شیلا،

ص: 915

به دو Chayla / فرانسوا آنگلاد دول/ آنگلاد دو شیلا (1650-1702)، مبلغ مذهبی فرانسوی: 93

شیلر،

یوǘǙƠکریستوف فریدریش فون Schiller (1759-1805)، نمایشنویس، شاعر، تاریخنویس، و فیلسوف

آلمانی: 680

شیلی Chile: 401

شیمی:

579، 580، 593، 598-600، 613

شینفوئت Schynvoet،

معمار آلمانی (مط 1697): 451

ص

صربستان Serbia،

جمهوری، جزو یوگوسلاوی: 459، 500

صفارد/ سفاراد Sepharad،

ناحیهای احتمالا در شمال فلسطین که پس از ویرانی هیکل اسیران اورشلیم را به آنجا کوچانیدند: پا 531

صفنیا Zephaniah،

از انبیای کوچک قوم بنیاسرائیل (مط: اواخر قرن هفتم ق م): 540

صلیب سانتیاگو Santiago of Cross،

عنوان و نشانی در اسپانیا: 527

صلیب مالتی Cross Maltese،

صلیبی که در قرون وسطی فرقه های مختلف شهسواران به عنوان نشان به کار میبردند: 519

صلیب مقدس،

کلیسای Cross Holy، ورشو: 443

صلیبی،

جنگهای Crusades، نام یک رشته جنگهایی که مسیحیان اروپا، بین قرون یازدهم و سیزدهم، به منظور گرفتن

بیتالمقدس با مسلمانان شرق انجام دادند: 546، 753

صنعت:

600-602، 613; آلمان: 484، 485، 487; در اسپانیا: 525; در انگلستان: 595، 596، 601، 602;

خانگی: 312; دانمارک: 433; سوئد: 434; روسیه: 472-474; فرانسه: 28-30، 94، 95،

119، 782، 788; نساجی: 94، 473; هلند: 207، 312; نقش یهودیان در : 533

صهیون،

کوه Zion، در اصل نام قلعه یبوسیان بر تپهای در حنوب خاوری اورشلیم (لفظ ((صهیون)) اشاره به اورشلیم،

ارض موعود، و آرزوی مسیحایی بنی اسرائیل است): 54

ط

طبیعتگرایی naturalism:

728-731، 734، 737-742، 745، 747

طرابلس Tripoli،

شهر و دریابندر، شمال لبنان: پا 804

طلاق:

در انگلستان: 243، 273، 274، 302، 328; در مسیحیت: 273; در بین یهودیان: 273

طمشوار Temesvar،

ص: 916

هر، غرب رومانی: 500

طنجه Tangier،

شهر و دریابندر، مراکش: 301، 522

ع

عبری،

زبان Hebrew: 209، 262، 285، 534، 535، 537، 543، 545، 554، 555، 570، 572، 663،

710-713، 716

عتلیا Athaliah /آتالی،

ملکه یهودا (حد 841-835 ق م): 174

عثمانی،

امپراطوری Empire Ottoman، مملکت وسیع سابق ترکان که ترکیه کنونی جزئی از آن است: 331، 501،

508، 532، 551، 552، 592، 651، 753،799، پا 804; آزادی مذهبی مسیحیان در : 499; و اتریش:

442، 494-499، 797; پطر علیه : 447، 449، 452-454، 457-460، حملات به امپراطوری مقدس

روم: 54، 57; حمله به وین: 58، 442، 494، 496-498; سفیر در دربار فرانسه: 154، 155; شورش

ینی چریها در : 500; کارل دوازدهم در 459، 460; و لهستان: 440-444، 496، 497; یهودیان :

532، 533، 549، 551-553

عدن،

باغ Eden of Garden، در کتاب مقدس، باغ یا بهشتی که خداوند برای زندگی آدم در عدن آماده ساخت:

690

عربستان Arabia: 497، 550

عربی،

زبان Arabic: 570، 571، 574، 587،663

عزرا ]عزیز[ Ezra،

یکی از بنیاسرائیلیان که بعضی از یهودیان عقیده داشتند که پسر خداست: 716

عشای ربانی Super s'Lord: قربانی مقدس

عطارد Mercury،

نزدیکترین سیاره به خورشید و کوچکترین سیاره منظومه شمسی: 585

عقلگرایی/ خردگرایی: 490، 563، 655، 677، 752

عقیبا ]عقیبا بن یوسف[ Akiba،

(حد 50 - 132)، ربن فلسطینی: 698

علم:

پیشرفت : 706، 707، 715، 761; در سوئد: 437; در مبارزه با خرافات: 707، 708، 761، 762

عیسی،

انجمن Jesus، فرقه مذهبی کلیسای کاتولیک رومی که یسوعیان اعضای تشکیل دهنده آن بودند: 61

عیسی مسیح Christ Jesus:

پا 238، پا 247، 258،

ص: 917

273، 291، 293، پا 385، 391، 539، 541، 548، 552، 555، 628، 645، 653،

656، 658، 676، 695، 696، 699، 707، 719، 720، 724، 725، 739، 766

غ

غرناطه ]سپاگرانادا[ Granada،

شهر، جنوب اسپانیا: 531

غزه Gaza،

شهر، جنوب باختری اورشلیم: 551

ف

فائنتسا Faenza،

شهر، ایتالیای مرکزی: 515

فابریتیوس،

بارنت Fabritius (1624-1673)، چهرهنگار هلندی: پا 210

فابریتیوس،

یوهان، استاد دانشگاه هایدلبرگ (مط 1673): 721

فا - پرستو Presto-Fa: جوردانو، لوکا

فاپینگتن،

لرد Foppington، شخصیت: برگشت

فاخل،

کاسپار Fagel (1629-1688)، دولتمرد هلندی: 355

فارکوئر،

جورج Farquhar (1678-1707)، نمایش نویس انگلیسی: 377

فارنم Farnham،

ناحیه، ساری، جنوب انگلستان: 421

فارنهایت،

گابریل دانیل Fahrenheit (1686-1736)، فیزیکدان آلمانی: 580، 581

فاس،

وان در Faes، پدر پیترلیلی (مط قرن هفدهم): 321

فاکس،

جورج Fox (1624-1691)، رهبر مذهبی انگلیسی و موسس انجمن دوستان: 244، 245، 259، 310، 489

فاکس،

گای (1570-1606)، توطئهگر انگلیسی: 311

فاگه،

امیل Faguet (1847-1916)، منتقد ادبی فرانسوی: 700، 702

فالاریس Phalaris،

(فت': حد 554 ق م)، حاکم مستبد آکراگاس: 572، 573

فالکونه،

آنیلو Falcone (1607-1656)، نقاش ایتالیایی: 508

فایدرا Phaedra،

در افسانه های یونانی، دختر مینوس و پاسیفائه، همسر تسئوس: 171، 172، 184

فایدروس Phaedrus،

فابل نویس رومی (مط قرن اول): 179

فداییان،

انجمنسری Devots des Cabale / انجمن سن ساکرمان، جامعهای از برادران دینی در فرانسه (قرن

هفدهم): 105، 142-144، 147

فرارا Ferrara،

شهر، شمال ایتالیای مرکزی: 266، 533

فراسکاتی Frascati،

شهر، ایتالیای مرکزی: 510

فراکاستورو،

جیرولامو Fracastoro (1483 - 1553)، ستارهشناس، طبیب، و شاعر ایتالیایی: 610

فراماسونری Freemasonry،

انجمنهای سری و مشهوری که متشکل از افرادی است که بر اساس برادری و معاضدت با

ص: 918

یکدیگر متحد

شدهاند: 656

فرانسوای اول I Fracis،

شاه فرانسه (1515-1547): 62، 110

فرانسه France / فرانسویان:

15-17، 31، 97، 100، 103-105، 113، 120-127، 133-160، 164-166، 173، 236، 242، 251،

299، 303، 304، 310، 312، 322، 329، 330، 337، 340، 341، 344، 366، 368، 380، 385، 387،

420، 457، 493، 566، 572، 582، 612، 650، 669، 684، 691، پا 711، 754، 755، 758، 777-779،

781، 813، 815; آکادمیهای : 109-111، 119، 161-163، 176، 177، 181، 183، 199، 201، 202،

565، 578، 708; و آلمان: 225، 356، 484-488، 490-492، 496، 753، 756، 784، 785، 814;

اتاژنرو : 7; اتحاد و اسپانیا: 795-801، 804، 806; اتحاد بزرگ (1689-1697) علیه : 507،

782-787; اتحاد بزرگ (1701) علیه : 796-801، 803-808; اتحاد باترکان: 442، 454، 496،

499، 753; اتریش و : 442، 487، 494-497، 499، 500; اروپا بر ضد : 56، 95، 108، 219، 224،

225، 363، 395، 507، 761، 783-785، 788، 799; استبداد در : 14، 18-21، 26، 98، 99، 106،

107، 117، 174; 175، 635، 649; اشراف : 5-7، 9-13، 19، 20، 26، 27، 29، 35، 36، 40، 41، 43،

109، 111، 112، 128، 151، 193، 198-200، 806، 815; اعلامیه حقوق بشر در : 669، 670;

انجمنهای ادبی : 38، 40، 176، 186; برده فروشی : 797، 806، 808; پیروزیهای در ایتالیا: 787;

پیشرفت علم در : 580، 583، 626، 632، 706، 707; در پیمان اکس-لا-شاپل: 205، 219; در

پیمان اوترشت: 807، 808; در پیمان ریسویک: 791; در پیمان نیمگن: 205، 224; در پیمان وستفالی:

160; جادوگری در : 562; جیمز دوم در : 356، 357، 391،

ص: 919

399; حمایت از ادبیات اروپا: 160،

161; و خانواده هاپسبورگ: 4، 10، 14، 484، 495، 497، 499; دیگرها در : 232; رن در : 319;

روشنگری : 369، 563، 574، 658، 675، 685، 693، 698، 703، 759، 772، 773; سلطنت طلبان

انگلستان در : 359، 635، 646; و سلطه رم: 62-64; و سوئد: 434، 436، 459; شکست از

متفقین: 800، 801، 803-805; شورش در : 8-13، 57، 802; شهرت اسپینوزا در : 721; در صلح

پیرنه: 160، 204، 522، 524; طاعون در : 28; طلای امریکا در : 525; فلسفه انگلستان در : 658،

670، 674، 675، 699; کریستینا در : 515-517; کمک به پرتغال: 522; مارانوهای : 534، 535;

مذهب در : 59-64، 68-71، 75-79، 85-94، 107، 108، 234، 504، 564، 653، 696، 757;

مستعمرات : 33، 786، 791، 806; در نبرد با اسپانیا: 4، 5، 10، 11، 14، 55-57، 93، 95، 248،

249، 335، 530، 535، 787، 799-801، 803-809 ; نبرد با امپراطوری مقدس روم: 56-58، 487;

نبرد با انگلستان: 55، 93، 94، 370، 394، 786، 787، 800-806; در نبرد با هلند: 18، 46، 54،

56-58، 93، 196، 204، 207، 219، 220، 222-225، 333، 335، 355، 356، 436، 695، 716، 722،

784; نفوذ در اروپا: 117، 119، 129، 160، 161، 184، 185، 203، 324، 335، 336، 338، 339،

363، 369، 373، 376-378، 441-443، 445، 447، 490، 497; نفوذ در ایتالیا: 114، 130، 132،

147، 154، 159، 167، 172; وحدت : 3، 4، 20-23، 26، 32، 54، 58، 88، 89، 94، 128، 814،

816;

هوگنوهای متواری در : 207، 350، 487، 783، 814; و

ص: 920

هولاند: 56، 814; یهودیان : 534، 535،

554

فرانسه،

زبان French، 107، 164، 187، 203، 209، 277، 285، 327، 569-571، 702، 771; اروپا در تسلط :

162، 163، 490; و آکادمی فرانسه: 162، 163، 176، 177

فرانسیس آسیزی،

قدیس Assisi of Francis .St (?1182-1226)، موسس فرقه فرانسیسیان: 84

فرانسیسیان Franciscans،

فرقهای از فرایارهای کاتولیک رومی که در سال 1209 توسط قدیس فرانسیس تشکیل شد: 503، 532، 725

فرانش-کنته Comte-Franch،

ناحیه و ایالت سابق، شرق فرانسه: 55-57، 224، 249، 791

فرانکفورت Frankfurt،

شهر، هسن، آلمان غربی: پا 210; یهودیان : 541، 542

فرانکفورت - آم - ماین Main-am-Frankfurt،

شهر، هسن، آلمان غربی: 484، 489، 541

فرانکلین،

بنجمین Franklin (1706-1790)، رجل، دانشمند، و نویسنده امریکایی: 598

فرانکونیا Franconia،

دوکنشین قرون وسطایی که از کرانه خاوری راین به طرف شرق در امتداد سواحل رود راین امتداد داشت: 484

فرانکه،

آوگوست هرمان Francke (1663 - 1727)، کشیش پروتستان آلمانی: 489، 566

فرانکها Franks،

از قبایل ژرمنی: 785

فرایارها Friars،

اسمی که به راهبان مسیحی بویژه به راهبان فرقه های فقرای مسیحی اطلاق میشود: 532

فرایارهای سیاه Blackfriars /دومینیکیان،

از راهبان فرقه فقرای مسیحی: 331

فرایبورگ ایم برایسگاو Breisgau im Freiburg،

شهر، غرب آلمان: 57

فربلین Fehrbellin،

شهر، پوتسدام، آلمان شرقی: 436، 487

فردریک آوگوستوس اول I Augustus Frederick: آوگوستوس دوم

فردریک اول،

برگزیننده براندنبورگ (1417-1440): 485

فردریک اول،

پادشاه پروس (1701-1713)، و برگزیننده براندنبورگ با عنوان فردریک سوم (1688-1713)، 417، 450،

487، 488، 492، 751

فردریک دوم،

پادشاه دانمارک و نروژ (1559-1588)، 466

فردریک دوم (پروس): فردریک کبیر

فردریک سوم،

پادشاه دانمارک و نروژ (1648-1670): 423، 435

فردریک سوم:

ص: 921

فردریک اول

فردریک چهارم،

پادشاه دانمارک و نروژ (1699-1730): 438، 453، 454

فردریکستن،

قلعه Fredrikssten، نروژ: 461

فردریک کبیر Great The Frederick،

شاه پروس (1740-1786): 201، 461-463، 485، 486، 566، 702، 747، 751، 771، 809

فردریک ویلهلم کبیر William Frederick،

معروف به برگزیننده بزرگ، برگزیننده براندنبورگ(1640-1688): 90، 93، 435، 485-488، 543، 750

فردریک ویلهلم اول،

پادشاه پروس (1713-1740)، 458، 464

فردریک ویلهلم،

کانال، اروپای مرکزی، رود اودر را به رود شپره میپیوندد: 487

فردیناند Ferdinand: مدیچی، فردیناند د

فردیناند اول،

امپراطور امپراطوری مقدس روم (1558-1564)، شاه بوهم و مجارستان (1526-1564): 542

فردیناند دوم،

امپراطور امپراطوری مقدس روم (1619-1637)، شاه بوهم (1617-1637)، و شاه مجارستان

(1618-1637): 542

فردیناند دوم (مهیندوک توسکان): مدیچی، فردیناند دوم د

فردیناند سوم،

امپراطور امپراطوری مقدس روم (1637-1657)، و شاه مجارستان (1626-1657): 435، 494، 594

فرسکوها: 121، 512

فرشینهبافی: 29، 110، 118، 119، 205، 492

فرعون Pharaon،

صورت عربی لقب پادشاهان مصر قدیم در تورات: 81

فرفکس،

تامس Fairfax، ملقب به سومین بارون فرفکس (1612-1671)، سیاستمدار و افسر انگلیسی:231، 235

فرما،

پیر دو Fermat (1601-1665)، ریاضیدان فرانسوی: 580-583، 619

فرنه،

شارل دو Fresne: دوکانژ، سیور

فروبومان Countries Low،

ناحیه، شمال باختری اروپا: 55، 535، 753، 798، 800

فرود،

جیمز انتونی Froude (1818-1894)، تاریخنویس انگلیسی: 748

فروند Fronde،

در تاریخ فرانسه، عنوان قیامی که بر ضد آن دتریش و مازارن روی داد و به دو دوره فروند پارلمان

(

1648-1649) و فروند امیران (1649- 1653) تقسیم میشود: 3، 6-13، 15، 19، 20، 50، 54، 70، 88،

114، 179، 188، 193، 194، 635، 805

فری،

پول Ferry (1591-1669)، عالم الاهیات پروتستان فرانسوی: 96

فریسلاند

ص: 922

Frieslands /فریزیا،

ایالت، شمال هلند: 750

فریسیان Pharisees،

فرقه مذهبی و سیاسی یهود که معتقد به اجرای دقیق آداب مذهبی یهود مطابق شریعت موسی بودند: 556

فستیوال،

سالون Festival، قصر برلین: 492

فشن،

تام Fashion، شخصیت: برگشت

فقر: در اسپانیا: 525، 530; در انگلستان: 313; در ایتالیا: 505; در ایرلند: 364، 428; در

روسیه: 477; در فرانسه: 28، 58، 787، 790، 802، 803

فل،

تامس Fell (1598-1658)، قاضی انگلیسی: 246

فل،

مارگارت، همسر تامس فل (مط قرن هفدهم): 246

فلاندر Flanders،

دشتی در شمال باختری اروپا، کنار دریای شمال، اکنون بین بلژیک و فرانسه منقسم است: 10، 55-58، 87،

143، 205، 219، 334، 509، 515، 523، 796، 803

فلزکاری: 118، 312، 473، 507

فلسطین Palestine،

ناحیهای در انتهای جنوب خاوری دریای مدیترانه، 294، 552; یهودیان : 550

فلسفه:

آزادی اراده در : 711، 733، 734، 756، آزادی در : 738، 739، 765، 766، 773; آزادی مذهب در :

199، 676، 677، 696، 697، 699، 702، 750، 751، 773; آلمانی: 484، 680، 684، 685،

749-773; اپیکوروس: 201; اجتماعی: 641، 642، 741-743; اختیار در : 733، 734، 765،

766; ارسطو: 679، 759، 763; اصول ریاضی : 617، 624، 637، 706، 727، 740; اصول

اسپینوزا: 616، 642، 693، 712، 714-720، 727-748، 756; انگلیسی: 417، 484، 563، 574،

653-669، 674، 675، 680، 685، 693; بازنمود هندسی : 729، 740، 745; پاسکال: 71، 77 -

85، 88; تاریخ : 636; جدید: 395، 678، 680، 681، 685، 693، 715، 749; در چین: 769; خدا

در : 686-693، 695، 699، 700، 702، 729، 734، 745، 766; دکارتی: 67، 199، 201،

686-688، 715،

ص: 923

727، 752، 764; سیاسی: 104، 106، 107، 635، 640-651، 666-670، 701،

719، 741-744; شوپنهاور: 734، 747، 763; عربی: 574; فرانسوی: 71، 77-85، 88،

97-102، 104، 106، 107، 202، 669، 674، 675، 680، 684-688، 691-693; فضیلت در : 579،

735، 739; قانون: 749، 750; لایبنیتز: 761-773; مدرسی: 68، 96، 673، 675، 690، 729،

734، 745، 766; مذهبی: 77-85، 97-102، 199، 643-647، 675، 678، 679، 687، 688،

691-697، 699، 700، 702، 711، 714-720، 724، 725; میلتن: 264، 288-291، 293; نبرد با

دین: 75، 147، 194، 198، 199، 265، 289-291، 293، 674-677، 684، 685، 687، 690-693،

695-701، 703، 707، 708، 711، 712، 715-720، 724، 725، 727-732، 734، 746، 770، 771;

نفوذ انگلستان در اروپا: 658، 669، 670، 674; 675، 677، 680، 684، 685، 693; هابز:

635-647، 649، 650، 670; هلندی: 563; یونانی: 574; یهودی: 536، 554

فلمستد،

جان Flamsteed (1646-1719)، عالم علم احکام نجوم انگلیسی: 580، 587، 588، 597، 609

فلورانس Florence،

شهر، ایتالیای مرکزی: 126، 266، 320، 508، 509، 511، 512، 518، 521، 549، 577، 589، 591، 723;

آکادمیهای : 565، 577

فلوری،

کلود Fleury (1640-1723)، تاریخنویس فرانسوی: 200

فلوژیستون،

نظریه Phlogiston، فریضهای قدیمی که بر طبق آن در هر جسم قابل اشتعال مادهای بیرنگ، بیبو، بیطعم،

و بیوزن که همان فلوژیستون است وجود دارد: 599

فلوطین،

(پلوتینوس) Plotinus (205-270)، فیلسوف نوافلاطونی، متولد مصر: 660

فیلیپو،

لویی Phelypeaux: پونشارترن، سینور دو

فلیتوود،

چارلز FleetWood (فت' 1692)، سردار انگلیسی: 250، 251، 282

فلیکس Felix،

جراح فرانسوی (مط 1680): 612

فنسیفول،

لیدی Fanciful، شخصیت: زن تحریک شده

فنشاو،

لیدی Fanshaw (مط 1660): 325

فنلون Fenelon

/فرانسوا دو سالینیاک دو

ص: 924

لافوت فنلون (1651-1715)، عالم الاهیات و نویسنده فرانسوی: 94، 96، 102،

162، 202، 203، 568، 779، 787، 789; و الغای فرمان نانت: 103; و بوسوئه: 102، 105-107;

روشهای تربیتی : 103، 104، 106، 810; و لویی چهاردهم: 104، 106، 107; مدافع دین: 690،

692، 693

فو،

جیمز Foe، پدر دنیل دفو (مط 1660): 400

فوا Foix،

شهر، جنوب فرانسه: 694

فوخشایم،

ملکیور فون Fuchshaim، شخصیت: سیمپلیسیوس سیمپلیسیسیموس

فورد،

چارلز Ford (مط' 1725): 425

فورست هیل Hill Forest،

ناحیه، آکسفرد - شر، انگلستان: 272

فورشم Faversham،

شهر، کنت، جنوب خاوری انگلستان: 357

فورلی،

کلیسای جامع Forli، فورلی، شمال ایتالیای مرکزی: 509

فورن Furnes،

ناحیه، شمال باختری بلژیک: 806

فوکه،

نیکولا Fouquet (1615-1680)، صاحبمنصب فرانسوی: 24-26، 109، 115، 116، 121، 126;

حمایت از ادب فرانسه: 163، 179، 188، 200

فوگر Fuggers،

خاندانی از امرای بازرگانی آلمانی در آوگسبورگ: 549

فولبر Fulbert،

(960-1028)، کشیش فرانسوی: پا 413

فولتن،

رابرت Fulton (1765-1815)، مخترع و مهندس امریکایی: 601

فولدا Fulda،

شهر، هسن، آلمان غربی: 492، 601، 610

فولر،

تامس Fuller (1608-1661)، کشیش انگلیسی: 394

فونتانژ،

دوشس دو Fontanges/ مادموازل دو اسکورای دو روسی (1661-1681)، محبوبه لویی چهاردهم: 49

فونتنبلو Fontainebleau،

شهر، شمال فرانسه: 516

فونتنبلو،

کاخ: 117، 121، 143

فونتنل،

برنار لو بوویه دو Fontenelle (1657-1757)، نویسنده فرانسوی: 108، 163، 187، 201، 202، 588،

614، 626، 650، 663، 689، 703-708، 769

فونسکا،

آبو آب دا Fonseca (1605-1693)، از رهبران فرهنگی جامعه یهود: 536

فیتس- جیمز،

جیمز Fitzjames: بر یک، دیوک آو

فیدیاس Pheidias،

(حد 498-432 ق م)، مجسمهساز یونانی: 202

فیزیک:

579، 580، 582، 594، 596، 598; اختراعات در :

ص: 925

593، 595، 597، 600، 601، 602، 613; اکتشافات

در : 595، 597، 613، 619، 620-632

فیزیولوژی Physiology: 580، 606-608

فیشر فون ارلاخ،

یوهان بر نهاردErlach Von Fischer (1656-1723)، معمار اتریشی: 491، 501

فیلالتس Philalethes،

شخصیت: مقالات نو درباره درک انسانی

فیلامنت Pilaminte،

شخصیت: زنان فاضله

فیلدینگ،

هنری Fielding (1707-1754)،رماننویس انگلیسی: 403

فیلمر،

رابرت Filmer (فت' 1653)، نویسنده سیاسی انگلیسی: 307، 344، 649، 666، 667

فیلنت Philinte،

شخصیت: مردمگریز

فیلوستراتوس،

فلاویوس Philostratus (حد 70-245 یا 250)، نویسنده و فیلسوف یونانی: 654

فیلونوئوس Philonous،

شخصیت: سه مکالمه میان هیلاس و فیلونوئوس در مخالفت با شکاکان و ملحدان

فیلیپ اول I Philip: اورلئان، دوک د/

فیلیپ دوم،

شاه اسپانیا، ناپل، و سیسیل (1556 - 1598)، شاهر پرتغال (1580-1598) با عنوان فیلیپ اول: 512، 528،

538

فیلیپ سوم،

شاه اسپانیا، ناپل، و سیسیل (1598-1621): 15، 532، 792

فیلیپ چهارم،

شاه اسپانیا (1621-1665)، 14، 54، 248

فیلیپ پنجم/دوک آنژو،

اولین شاه اسپانیا (1700-1746)، از خاندان بوربون: 512، 526، 530، 793-796، 798، 801، 802، 804،

806-808، 810

فیلیپسبورگ Philippsburg،

شهر، آلمان غربی: 784

فیلیپین Philippine: 791

فیلیکایا،

وینچنتسو دا Filicaia (1642-1707)، شاعر غنایی ایتالیایی: 513، 514

فینچ،

دنیل Finch (1647-1730)،

دولتمرد انگلیسی: 359، 361، 362، 417

فیودور Feodor، (فت' 1682)، پسر آلکسی میخایلوویچ رومانوف روسیه: 446

فیورلی،

تیبریو Fiorelli (فت' 1694)، بازیگر ایتالیایی، خالق نقش سکار اموتچا در کمدیا دل/آرته: 131

ق

قارشون،

لوی بن Gershon (1288-1344)، فیلسوف و ریاضیدان یهودی: 711، 744

قانون/قوانین:

الیزابتی: 259، 274، 311، 312، 340; انگلستان: 248، 274، 275، 277، 306، 307، 311، 314،

329، 357، 358، 362; ایرلند: 364; بازرگانی: 29-34، 313، 314، 364; بردگی:

ص: 926

447;

بینالمللی: 749، 750، 809، 811; روسی: 444، 477; روم: 444; در فرانسه: 21، 22، 29-34،

131; کشاورزی: 28; مذهبی: 306، 307، 311، 335، 362، 677; مطبوعاتی: 274، 275، 277

قانون آزمون Act Test،

قانون ضد کاتولیکی پارلمنت بریتانیا (1673); 336، 349، 350، 418; الغای : 355، 360، 419

قانون اتحاد Union of Aticles،

به موجب این قانون، اسکاتلند حق فرستادن نماینده به مجلس بریتانیای کبیر را پیدا کرد و در واقع مجالس دو

کشور یکی شد (1707): 369

قانون تصدیق Act Affirmation،

از قوانین پارلمنت انگلستان در خصوص رواداری مذهبی (1696): 362

قانون جانشینی Settlement of Act،

قانون پارلمنت انگلستان در مورد جانشینی سوفیا (نواده جیمز اول انگلستان) و وراثش به شرط پروتستان بودن

آنها (1701): 363، 371، پا 461

قانون دایمی Edict perpetual،

قانون مجلس شورای ایالتی هولاند که فرماندهی کل قوا را از ستادها و درها سلب میکرد (1667): 218، 223

قانون رواداری Act Toleration،

قانون آزادی عبادت ناسازگاران در انگلستان (1689): 361، 677

قانون سازمانهای صنفی Act Corporation،

قانون محرومیت شغلی آن دسته ازکارمندان دولت انگلستان که آیینهای مقدس طبق مراسم انگلیکانها درباره

آنها اجرا نشده بود: 306

قانون ضد کفر Blasphemy of Act،

قانون مصوب پارلمنت انگلستان در مورد شکاکان به مبانی ایمان مسیحی (1697): 374

قانون کشتیرانی Act Navigation،

قانون پارلمنت انگلستان در خصوص ممنوعیت حمل کالاهای غیرانگلیسی به وسیله کشتیهای بیگانه

(1651): 215، 218، 248، 537

قانون کنارهگیری Seclusion of Act،

قانونی که به موجب آن ویلیام سوم د/اورانژ از حق حکومت بر هلند محروم میشد (1654): 217

قانون نقض عهد Act Abjuration،

قانون پارلمنت انگلستان که افراد

ص: 927

انگیسی را ملزم ساخت سوگند وفاداری نسبت به ویلیام سوم وراثش یاد کنند

(1702): 798

قانون وحدت Uniformity of Act،

قانون پارلمنت انگلستان در مورد سوگند وفاداری روحانیان و معلمان در برابر شاه(1662): 306، 307

قاهره Cairo،

پایتخت مصر: 532، 551، 554

قحطی: 28، 57، 364، 787، 788، 803

قداس،

آیین Mass، صورتی از اجرای آیین قربانی مقدس، مرسوم در کلیسای کاتولیک رومی: 59، 362، 517

قدیس اندرو،

صلیب Andrew .St، صلیب مخصوص قدیس اندرو که به شکل است، 369

قدیس بولس،

قلعه Paul .St، لنینگراد: 481

قدیس پطرس،

قلعه Peter .St، لنینگراد: 481

قدیس جورج،

صلیب George .St: 369

قدیس جورج،

عید، روز جشن قدیس جورج که در 23 آوریل برگزار میشود: 300

قدیس فرانسوا گزاویه،

کلیسای Xavier Francis .St، ناپل: 512

قدیسه سیسیلیا،

روز Cecilia .St، روز ذکران دوشیزه شهید مسیحی رومی قدیسه سیسیلیا: 324

قرائیم،

فرقه Karaite، فرقهای یهودی که با تفسیر تلمودی تورات مخالف بودند، ابتدا عنانیه خوانده میشدند و از

قرن نهم به بعد به این نام اشتهار یافتند: 554

قربانی مقدس،

آیین Eucharist، تناول عشای ربانی، مراسم خوردن نان و شراب به نشانه جسم و خون عیسی: 102، 391،

503، 528

قرهمصطفی/ قره مصطفی پاشا،

(فت' 1683)، وزیر اعظم دولت عثمانی: 496-499

قزاقان Cossacks،

در روسیه تزاری، مردم جنگجویی که در ازای خدمات نظامی امتیازاتی داشتند: 434، 439، 440، 445، 542،

545، 546

قسطنطنیه Constaintnople،

شهر، بر محل شهر بیزانس، از 1930 به بعد استانبول خوانده میشود: 449، 452، 454، 496، 497، 499،

500، 532، 552، 554

قفقاز Caucasia،

ناحیه و رشتهکوهی که از کنار دریای سیاه تا ساحل

ص: 928

باختری دریای خزر ممتد است: 482، 497

قلب ماهیت transubstatiation،

عنوان اعتقادی مذهب کاتولیک رومی در تبدیل نان و شراب به جسم و خون عیسی در آیین قربانی مقدس:

336، 362، 655، 657، 700

قلب مقدس عیسی Jesus of Heart Sacred،

پرستندگان قلب مقدس عیسی، به عنوان سمبل عشق و محبت در انسانها در کلیسای کاتولیک رومی: 60

قمار: 41، 328

قیام مسیح،

عید Easter، عید عمده مسیحیان در سالروز قیام عیسی پس از مرگ: 108

قیصر Caesar

/کایوس یولیوس کایسار (100-44 ق م)، سردار، دیکتاتور، و رجل رومی: 17، 238، 443، 658، 799

ک

کائور Cahors،

شهر، جنوب فرانسه مرکزی: 802

کابئو،

نیکولو Cabeo(مط 1629): 598

کاپل،

آرثر Capel، ملقب به ارل آو اسکس (1631-1683): 343، 344

کاپلا دل سانتیسیمو سوداریو (= نمازخانه مقدسترین کفن) Sudario Santissimo del Capella،

کلیسای جامع سان جووانی باتیستا، تورن: 508

کاپلا کورسینی،

نمازخانه Corsini Capella، فلورانس: 512

کاپوسنها Capuchins،

فرقه رهبانی کاتولیک رومی که در 1525-1528 در ایتالیای مرکزی تاسیس شد: 65، 471

کاپیتول Capitol،

معبد یوپیتر بر تپه کاپیتولینوس، رم قدیم: پا 361، 509

کاتالان Catalan،

ساکن کاتولونیا، اسپانیا: 523

کاتالونیا Catalonia،

ناحیه، شمال خاوری اسپانیا: شورش در : 523، 801

کاترین اول I Catherine،

ملکه روسیه (1725-1727): 459، 463، 466-468، 480-482

کاترین دوم،

ملقب به کاترین کبیر، ملکه روسیه (1762-1796): 483

کاترین آراگونی Aragon of Catherine،

(1485-1536)، ملکه انگلستان، همسر هنری هشتم: 341

کاترین براگانزایی Braganza of Catherine،

(1638-1705)، ملکه همسر چارلز دوم انگلستان: 301، 302، 314، 328، 339، 341، 522

کاترین دو مدیسی Medicis de Catherine،

(1519 - 1589) همسر هانری دوم فرانسه: 15

کاتریننکیرشه

ص: 929

Katherinenkirche،

کلیسا، هامبورگ: 493

کاتگات،

تنگه Kattegat، بین سوئد و دانمارک: 433، 435

کاتن،

رابرت بروس Cotton (1571-1631)، عتیقهشناس انگلیسی: 565

کاتن،

کتابخانه، لندن: 565

کاتو اوتیکایی Utica of Cato: کاتو کهین

کاتوس Cattos،

شخصیت: زنان متصنع مضحک

کاتو سنسور Censor Cato: کاتو مهین

کاتو کهین /کاتو Younger the Cato

/مارکوس پورکیوس کاتو/ کاتو اوتیکایی (95-46 ق م)، فیلسوف و سیاستمدار رومی: 411

کاتو مهین Elder the Cato

/مارکوس پورکیوس کاتو /کاتو سنسور (234 - 139 ق م)، سردار و سیاستمدار رومی: 657

کاتولیک،

آیین Catholicism / کاتولیکها: آزادی : 236، 241، 242، 357، 7487، 67; آزار : 4، 234، 564;

آلمان: 487، 489، 495، 496، 563; در آنورس: 514; اتحادیه فرانسه: 305; در اتریش: 494،

542; اثبات عقلانی : 690، 691; و ادبیات: 391; در انگلستان: 227، 236، 238، 241، 242،

305، 306، 308، 311، 333، 337-342، 345، 348-354، 357، 358، 362، 371، 379، 391، 393،

394، 525، 677، 798; در ایالات متحده هلند: 93، 207، 208; در ایتالیا: 502، 506; در ایرلند:

229، 232-234، 305، 362-364، 564; و پروتستانها: 89، 90، 208، 311، 337-341، 349-354،

357، 489، 497، 507، 542، 697، 697، 749، 754، 756، 758، 797; در توطئه پاپی: 310،

337-341; در روسیه: 418; شورش : 229; در فرانسه:62-64، 68، 89، 91، 92، 94-96، 100،

101، 103، 200، 337، 517، 563، 575; و فرمان نانت: 89، 517، 779; قوانین ضد : 305، 306،

338-341، 353، 358، 362-364; کالونیستها و : 207، 208; کشتار : 233، 339، 542; کلیسای :

59، 60، 63، 64، 69، 89، 95، 100 - 103، 107، 114، 276،

ص: 930

353، 443، 489، 645، 646; در

کولونی: 563; لایبنیتز و : 756، 757، 766; در لهستان: 439، 443، 544; در مجارستان: 495; در

هلنداسپانیا: 204

کاتولیک رومی،

کلیسای Church Roman: 253، 301، 390، 391، 530، 563، 575، 645، 646، 655، 687، 694

کاتولیکهای نوکیش،

صومعه Catholics New، فرانسه: 103

کاتینا،

نیکولا Catinat (1637-1712)، مارشال فرانسوی: 797

کادیث،

کلیسای جامع Cadiz، کادیث، اسپانیا: 527

کارتوزیان،

فرقه Carthusian، فرقهای از راهبان کاتولیک رومی که به وسیله قدیس برونو تاسیس شد:120، 512

کارخانه:

در انگلستان: 312; در روسیه: 473

کارخانه شاهی اثاثه سازی برای دربار Couronne la de Meubles des Royale Manufacture،

پاریس: 110

کاردان،

جرونیمو Cardan (1501-1576)، ریاضیدان و طبیب ایتالیایی 600

کاردیس Kardis،

معاهده صلح سوئد و دانمارک با روسیه (1661): 436، 454

کاردینال Cardinal: مازارن

کاردینال،

کاخ، پاریس: 121

کاردینالها Cardinals،

در کلیسای کاتولیک رومی، صاحبمنصبان عالیرتبه دینی که بلافاصله بعد از پاپ هستند: 511

کارکاسون Carcassonne،

شهر، جنوب فرانسه: 133

کارل دهم X Charles

/کارل گوستاووس، شاه سوئد (1654-1660): 434-436، 440، 441، 514; و فردریک ویلهلم: 435;

و کرامول: 440

کارل یازدهم،

شاه سوئد (1660 - 1697)، 436-438، 487، 750، 783

کارل دوازدهم،

شاه سوئد (1697-1718)، 437، 438، 454-461; و ترکان: 458 - 460

کارلا Carla،

شهر، فوا، جنوب فرانسه: 694

کارل اتریشی،

مهیندوک Austria of Karl: شارل ششم

کارلایل،

اولین ارل آو Carlisle: هاوارد، چارلز

کارلایل،

تامس Carlyle (1795-1881)، ادیب بریتانیایی: 414

کارلسباد Carlsbad،

شهر، شمال باختریبوهم، چکوسلواکی: 478، 770

کارلسروهه Karlsruhe،

شهر، ایالت بادن وورتمبرگ، آلمان غربی: 491

کارلسکرونا Karlskrona،

شهر، جنوب سوئد: 460

کارلسکیرشه Karlskirche،

کلیسا، وین، 501

کارلو Carlow،

ولایت،

ص: 931

جنوب خاوری ایرلند: 233

کارل لودویگ Louis Charles،

(1617-1680)، برگزیننده پالاتینا: 722، 749، 783

کارلوس دوم II Charles،

پادشاه اسپانیا، ناپل، و سیسیل (1665-1700): 54، 56، 526-530، 791-796، 798; حمایت از لوکا:

512

کارلوویتس Karlowitz،

قصبه، شمال صربستان، یوگوسلاوی: 444

کارلوویتس،

معاهده صلح که میان دولت عثمانی از یک طرف و اتریش، لهستان، ونیز از طرف دیگر منعقد شد (1699):

500

کارلیا Karelia

/جمهوری خودمختار کارلیایی، اتحاد جماهیر شوروی: 454

کارواخال، آ

نتونیو Carvajal، کارشناس امور مالی یهودی (مط قرن هفدهم): 539

کارولینا Carolina،

مهاجر نشین قدیم، اکنون منقسم به دو ایالت شمالی و جنوبی در امریکای شمالی: 307، 314، 664

کاریذاد،

بیمارستان Caridad، سویل: 527

کاریذاد،

کلیسای جامع: 527

کاریسیمی،

جاکومو Carissimi (1605-1674)، آهنگساز ایتالیایی: 521

کارینتیا Carinthia،

ایالت، جنوب اتریش: 494

کازوبون،

ایزاک Casaubon (1559-1614)، عالم الاهیات و دانشور فرانسوی: 573

کازیمیر،

یان دوم Casimir، پادشاه لهستان (1648-1668)، 439-441، 517، 546

کازیمیرا،

ماریا Kazimiera (فت' 1641)، همسر یان سوم سوبیسکی لهستان: 441

کاساله /کاساله مونفراتو Monferrato Casale،

شهر، شمال باختری ایتالیا: 58

کاستل سانت المو Elmo 'Sant Castel،

قلعه، ناپل: 480

کاستل،

شارل Castel: سن-پیر، آبه دو

کاسل Cassel،

شهر، آلمان مرکزی: 129، 601

کاسینی،

خانواده Cassinis، خاندانی از منجمین فرانسوی ایتالیاییالاصل: 580

کاسینی،

جووانی دو منیکو(1625-1712)، ستارهشناس ایتالیاییالاصل فرانسوی:578، 586، 592، 597، 626

کالامی،

ادمند Calamy (1600-1666)، روحانی پیرایشگر انگلیسی: پا 268

کالبدشناسی: 580، 606-608

کالج پزشکان Physicians of College،

لندن: 590

کالج نامرئی College Invisible،

آکسفرد: 578، 595

کالجیان Collegiants،

از فرقه های مسیحی: 208، 714

کالونی،

آیین Cavinism / کالونیستها: 241، 751، 758; در آلمان: 487، 489، 563; در ادبیات:

ص: 932

415،

416; اصل تقدیر در : 291، 361; بل و : 694، 697، 699; دانشگاه ها و : 694; در روسیه: 471;

عقاید ضد : 208، 716، پا 719; در فرانسه: 86، 91، 95; کشمکشهای : 207، 208; در هلند: 68،

69، 528، 721، 734

کامبره Cambrai،

شهر، شمال فرانسه: 57، 104، 106، 107، 205، 787

کامپانلا،

تومازو Campanella (1568-1639)، فیلسوف و شاعر ایتالیایی: 650

کامپتن،

هنری Compton (1632-1713)، نخست کشیش انگلیسی: 351، 355، 356

کامچاتکا Kamchatka،

شبه جزیره و ایالت خودمختار، اتحاد جماهیر شوروی: 476

کامرا Camera،

مجمع قانونگذاران دربار پاپ: 505

کامراریوس،

رودولف یاکوب Camerarius (1665-1721)، طبیب و گیاهشناس آلمانی: 603

کامرینی Camerini،

مخترع ساعت آونگی (مط 1656): پا 593

کامیزارها Camisards،

روستاییان پروتستان ناحیه سون در فرانسه که بر ضد فشارها و آزارهای دولت سر به شورش برداشتند (1702):

93

کامینسکی،

ولودر زیمیرز Kaminski (مط 1961): پا 519

کان Caen،

شهر و بندر، جنوب خاوری فرانسه: 94، 584

کانادا Canada: 314، 581، 591، 592، 690

کاناری،

جزایر Islands Canary، مجموعهای از هفت جزیره در اقیانوس اطلس، نزدیک ساحل صحرای اسپانیا:

248

کانال بزرگ: کانال گرانده

کانال گرانده Canal Grand،

شاهراه آبی، ونیز، ایتالیا: 508

کانت،

ایمانوئل Kant (1724-1804)، فیلسوف آلمانی: 681، 685، 715، 747، 759، 767، 771; تاثیر بارکلی بر

: 684; معرفتشناسی : 680، 684، 693

کانتونه Cantone،

معمار ایتالیایی (مط 1650): 508

کاندی / کاندیا Candia،

شهر، جزیره کرت، یونان: 508

کانگریو،

ویلیام Congreve (1670-1729)، نمایش نویس انگلیسی: 374، 377، 381-384، 390، 391، 418،

420

کاوالی،

پیترو فرانچسکو Cavalli (1602-1676)، آهنگساز ایتالیایی: 493، 520

کاوالیری، ف

رانچسکو بوناو نتورا Cavalieri

ص: 933

(1598 - 1647)، ریاضیدان ایتالیایی: 581، 583

کاوالینی،

فرانچسکو Cavallini، سنگتراش ایتالیایی (مط قرن هفدهم): 510

کاولی،

جان Cawley، همکار تامس نیوکامن (مط 1702): 602

کاونتری Coventry،

شهر، انگلستان مرکزی: 357

کاونتری،

جان (فت' 1682): 303، 304

کاونت گاردن Garden Covent،

اپراخانه معروفی در لندن: 387

کایزر،

راینهارد Keiser (1674-1739)، آهنگساز آلمانی: 493

کایزرسلاونزن Kaiserslautern،

شهر، آلمان غربی: 784

کاین Cayenne،

شهر، مرکز گویان فرانسه: 586، 623

کبل cabal،

حروف اول اسامی گروه متنفذی در دربار چارلز دوم انگلستان: 336

کپلر،

قوانین Kepler، سه قانون در بیان حرکات سیارات بر گرد خورشید که یوهانس کپلر آنها را تقریر کرد: 624،

626، 628

کپلر،

یوهانس (1571-1630)، ستارهشناس آلمانی: 581، 583، 587، 613، 622-625

کپنهاگ Copenhagen،

پایتخت دانمارک: 435، 436، 444، 454، 480، 591، 606، 749

کپنهاگ،

دانشگاه: 591

کپنهاگ،

معاهده صلح سوئد و دانمارک (1660): 434

کتابخانه ها: 476، 565، 571

@کتاب دعای عمومی Prayer Common of Book،

تامس کرنمر: 242، 306

کدورث،

رلف Cudworth (1617-1688)، فیلسوف انگلیسی: 562، 661، 662، 665

کراسینسکی،

قصر Krasinski، ورشو: 443

کرافت Kraft،

شیمیدان اهل در سدن(مط 1677): 600

کراکو Cracow،

شهر، جنوب لهستان: 439، 440، 442، 453، 499، 544، 546، 547، 554

کراکو،

دانشگاه: 440

کرامول،

آلیور Cromwell، ملقب به لرد پراتکتور (1599-1658)، رجل انگلیسی: 286، 288، 295، 298-300،

305 321، 333، 349، 359، 374، 385، 391، 392، 396، 440، 467، 525، 538، 579، 646; و

ارتش: 232، 237-240، 251; و اسپانیا: 248، 249; استبداد : 232، 236-241، 309، 651; و

اسکاتلند: 235، 236; و ایرلند: 232، 233; و پارلمنت: 230، 231، 235-241; تصویر : 239; و

چارلز دوم:

ص: 934

232-237، 240; حکومت : 238-240، 243، 248، 249; و خانواده اورانژ: 216; روابط

با فرانسه: 11، 14، 242، 248، 249، 283; و سلطنت طلبان: 208، 229-231، 237، 238، 240،

249، 250; سیاست تجاری : 31، 214، 248، 249; سیاست مذهبی : 234، 236، 240-242، 245،

246، 248، 249، 291، 306; شخصیت : 237-240; و کشتارپیمون: 504; و لیلبرن: 230، 231;

و مازارن: 242، 248، 253; و میلتن: 257، 263، 277-283; در نبرد با هلند: 214-216، 248،

250; و والدوسیان: 242، 283; و هوگنوهای فرانسه: 242; و یهودیان: 537، 539-541

کرامول،

الیزابت (فت' 1658)، دختر آلیور کرامول: 250

کرایست چرچ Church Christ،

آکسفرد: 572، 663

کرباگ Kerbagh،

بدعتگذار هلندی (مط 1668): 208

کرت،

جزیره Crete، جنوب خاوری یونان: 496، 508، 554

کرسپی،

جوزپه ماریا Crespi، معروف به لو سپانیوئولو (1665-1747)، نقاش ایتالیایی: 509

کرسکاس،

حسدای Crescas (1340 - حد 1410)، فیلسوف یهودی اسپانیایی: 710، 711، 744

کرسه،

ماری Cresse، مادرمولیر (مط قرن هفدهم): 132

کرسی Quercy،

ناحیه، جنوب باختری فرانسه: 802

کرشیمبنی،

جووانی ماریا Crescimbeni (1663-1728)، شاعر و تاریخ ادبیات نویس ایتالیایی: 518

کرک،

پرسی Kirke (?1646-1691)، سرباز انگلیسی: 349، 357

کرملیان،

فرقه Carmelite، فرقهای از راهبان فقیر که در آغاز بر کوه کرمل فلسطین میزیستند: 60

کرملین Kremlin،

قلعهای در کنار رود مسکو که درون آن عمارات متعددی قرار دارد:

447

کرمونا Cremona،

شهر و ایالت، شمال ایتالیا: 513، 519

کروآسی Croatia،

مملکت قدیم، اکنون جمهوری جزو یوگوسلاوی: 756

کروال،

لوئیز رنه دو Keroualle: پورتسمث، داچس آو

کروزا،

پیر Crozat، (1665-1740)، مجموعهدار فرانسوی: 109

کرولاین/ کرولاین آنسباخی Anspach of Carolina،

(1683-1737)، ملکه همسر جورج دوم

ص: 935

انگلستان: 488، 659

کرونشتات Kronstadt،

شهر، شمال باختری اتحاد جماهیر شوروی اروپایی: 468

کروی،

کارل اوژن دو Croy، شاهزاده مجار (مط 1700): 455

کریسالد Chrysalde،

شخصیت: مکتب زنان

کریستوف کلمب Colombus Christopher،

(

1451-1506)، کاشف جنووایی قاره امریکا: 589

کریستوفوری،

بارتولومئو Cristofori (1655-1731)، کلاوسن ساز فلورانسی: 518

کریستیان چهارم IV Christian،

شاه دانمارک و نروژ (1588-1648): 591

کریستیان پنجم،

شاه دانمارک و نروژ (1670-1699): 433

کریستین Christian،

شخصیت: سیر یک زایر از این جهان به جهان آینده

کریستینا Christina،

ملکه سوئد (1632-1654)، 72، 279، 434، 503، 513، 516، 518، 524، 562; کنارهگیری از سلطنت:

514; و آیین کاتولیک: 515، 517; حامی دانش و هنر: 514، 517، 521; و یهودیان: 537

کریگ،

جان Craig (مط 1699): 628

کریگر،

جی.اف. Krieger، آهنگساز آلمانی (مط 1688): 493

کریمه Crimea،

شبهجزیرهای در جنوب اوکرائین، ساحل شمالی دریای سیاه: 439، 444

کسلمین،

ارل آو Castlemaine: پامر، راجر

کسلمین،

لیدی: ویلیرز، باربارا

کشاورزی: آلمان: 487; اسپانیا: 525; انگلستان: 312; فرانسه: 25، 28، 104; هلند: 206،

207

کشتار اخیر در پیمون Piedmont in Massacher Late the On،

سونات، جان میلتن: 504

کشتار سپتامبر massacres September،

(1792)، فرانسه: 773

کلئانت Cleante،

شخصیت: تارتوف

کلارک،

جان Clark (1609-1676)، طبیب انگلیسی: 251

کلارک،

سمیوئل (1675-1729)، عالم الاهیات انگلیسی: 659، 767، 768

کلاسیک،

سبک Classicism: 113، 118، 492; در آلمان: 492; در انگلستان: 267، 268، 270، 286، 287،

294، 319، 320، 387; در ایتالیا: 110-112; در فرانسه: 84، 103، 109-113، 115، 120، 122،

124-127، 129، 137، 144، 145، 154، 159، 160-178، 319، 482

کلامزی،

سرتانبلی Clumsey، شخصیت: برگشت

کلانمل Clonmel،

شهر، جنوب ایرلند: 233

کلئوپاترا Cleopatra،

ص: 936

لکه مصر (51-30 ق م): 386

کلده،

سرزمینی در بابل جنوبی: 574

کلر،

بارون فون Keller، نماینده سیاسی هلند در روسیه (مط 1690): 449

کلرمون - تونر،

کنت دو Tonnerre-Clermont (مط 1667): 169

کلرمون - فران Ferrand-Clermont،

شهر، جنوب خاوری فرانسه: 71، 73

کلرندن،

اولین ارل آو Clarendon: هاید، ادوارد

کلرندن،

دومین ارل آو: هاید، ادوارد

کلرندن،

ارل آو، پسر دومین ارل آو کلرندن (مط 1687): 355

کلرندن،

مجموعه قوانینی که توسط شورای کبیر هنری دوم به منظور برقرارکردن تفوق قوانین سلطنتی بر قوانین دینی در

انگلستان صادر شد: 307

کلمن،

ادوارد Coleman (فت' 1678)، سیاستمدار انگلیسی: 238، 239، 341

کلمنس هشتم VIII Clement،

پاپ (1592-1605): 532، 534

کلمنس نهم،

پاپ (1667-1669): 76، 506، 510، 517، 520

کلمنس دهم،

پاپ (1670-1676): 506، 524

کلمنس یازدهم،

پاپ (1700-1721): 507، 510

کلو Cleves،

شخصیت: شاهزاده خانم کلو

کلوتایمنسترا Clytemnestra،

در افسانه های یونانی، همسر آگاممنون: 167

کلود لورن Lorrain Claude،

(1600-1682)، منظرهنگار فرانسوی: 511

کلوستر ملک،

دیر Melk Kloster، نزدیک وین: 501

کلوین Cloyne،

دهکده، جنوب باختری ایرلند: 684

کلیپول Claypole،

دختر آلیور کرامول (مط قرن هفدهم): 651

کلیسای اعلا Church High،

از تقسیمات کلیسای انگلستان که به وجهه کاتولیکی کلیسا اهمیت میدهند: 269

کلیسای جدید لاهه،

گورستان Hague the of Church New The، لاهه: 726

کلیفرد،

تامس Clifford، ملقب به اولین بارون کلیفرد (1630-1673)، رجل انگلیسی: 334-336

کلیوز Cleves،

شهر، شمال باختری آلمان: 485

کلیولند،

داچس آو Cleveland: ویلیرز، باربارا

کمبل،

آرچیبالد Campbell، ملقب به نهمین ارل آو آرگایل ( ?1629-1685)، رجل اسکاتلندی: 349

کمدی:

اسپانیایی: 138; الیزابتی: 377; انگلیسی: 373، 376-382، 386، 404، 405; ایتالیایی:

ص: 937

130،

131; فرانسوی: 130-159، 163، 183; کلاسیک: 145; های مولیر: 134-145، 150-157،

377; یونانی، 154، 159

کمدی فرانسز Francaise-Comedie،

تماشاخانه دولتی فرانسه در پاله روایال: 133، 144، 152

کمینی،

ژان Kemenyi (1607-1662)، شاهزاده ترانسیلوانیا: 495

کنت Kent،

ایالت، جنوب خاوری انگلستان: 215، 357

کنت،

اگوست Comte (1798-1857)، فیلسوف و جامعهشناس فرانسوی: 657، 751

کنتربری Canterbury،

شهر، جنوب خاوری انگلستان: 255، 308، 658

کنتربری،

اسقف اعظم: شلدن، گیلبرت

کنده،

پرنس دو: کنده، لویی دو بوربون

کنده،

لویی دو بوربون/پرنس دو کنده، ملقب به کنده بزرگ (1621-1686)، سردار فرانسوی، 4، 54، 55، 63،

115، 160، 193، 198، 220، 687، 722; مجسمه : 126; در فروند: 9-13; در هلند: 57

کنده بزرگ Conde Great: کنده، لویی دو بوربون.

کندهکاری:

در آلمان: 492; در انگلستان: 320، 321; در فرانسه: 110، 118; در هلند: 209

کنسینگتن،

کاخ Kensington، کنسینگتن، کوی لندن: 321

کنکورد،

میدان Concorde، پاریس: 126

کنل،

پاسکیه Quesnel (1634-1719)، نویسنده فرانسوی پیرو آیین یانسن: 87، 88

کنوتسن،

ماتیاس Knutzen، از پیروان ملحد لایبنیتز (مط 1674): 751

کنه،

فرانسوا Quesnay (1694-1774)، اقتصاددان فرانسوی و بنیانگذار مکتب فیزیوکراتها: 782

کو،

سالومون دو Caus (حد 1576-1626)، مهندس فرانسوی: 600

کواپل،

آنتوان Coypel (1661-1722)، نقاش فرانسوی: 123

کواپل،

نوئل نیکولا (1690-1734)، نقاش فرانسوی: 123

کوئرباگ،

آدریان Koerbagh، دوست اسپینوزا (مط 1668): 715

کوئنکا Cuenca،

شهر، شرق اسپانیای مرکزی: 531

کوبلنتس Coblenz،

شهر، آلمان غربی: 800

کوپر،

آنتونی اشلی Cooper: شافتسبری، اولین ارل آو

کوپر،

سمیوئل (1609-1672)، نقاش انگلیسی: 243

کوپر،

ویلیام (1666-1709)، کالبدشناس انگلیسی: 606

کوپرن،

خاندان Couperins، خاندانی از موسیقیدان فرانسوی: 583

کوپرنیک Copernicus

/نیکولاوس کوپر- نیکوس (1473-1543)، ستارهشناس لهستانی: 268،

ص: 938

561، 624، 653، 706، 732;

روحانیت علیه : 757، 758

کوپرنیکی،

نجوم astronomy Copernican، شرح منظومه کوپرنیک در باب سیارات و خورشید که با کشف قوانین

کپلر فرو ریخت: 79، 706، 707

کوپریلیها،

خاندان ترک که چند تن از آنان در دربار عثمانی مقام وزارت یافتند: 499

کوپریلی،

احمد، صدراعظم سلطان محمد چهارم عثمانی (1072-1087 ه' ق): 495، 496، 499

کوپریلی،

محمد پاشا (991-1072 ه' ق)، سرسلسله خاندان کوپریلی، از رجال امپراطوری عثمانی: 495

کوپریلی،

مصطفی (1047-1102 ه' ق)، از رجال امپراطوری عثمانی: 499

کوپل هو Hoo Cople،

ستاد سیاسی و عبادی پیرایشگران در انگلستان: 392

کوت،

روبرت دو Cotte (1656-1735)، معمار فرانسوی: 113، 114

کوتن،

شارل Cotin (1604-1682)، خطیب و نویسنده فرانسوی: 155

کوخووسکی،

وسپازیان Kochowski (1633-1700)، شاعر و تاریخنویس لهستانی: 443

کودک کشی: 535، 539، 540، 543، 544، 546، 575

کورتره Courtrai،

شهر، شمال باختری بلژیک: 55، 56

کورتس Cortes،

نام مجلس نمایندگان اسپانیا (قرون سیزدهم تا بیستم) و بسیاری از مجالس مقننه پرتغال در دوره حکومت

سلطنتی آن: 522

کورتونا،

پیترو دا Cortona (1596-1669)، معمار و نقاش ایتالیایی: 121، 126، 509

کوردجو Correggio

/آنتونیو آلگری (1494-1534)، نقاش ایتالیایی: 509

کورذووا Cordova /قرطبه،

شهر، اندلس، جنوب اسپانیا: 528، 531

کورسون Korsun،

شهر، شمال اوکرائین: 439

کورک Cork،

ولایت ساحلی، جنوب ایرلند: 310

کورک،

ارل آو: بویل، ریچارد

کورلی،

آرکانجلو Corelli (1653-1713)، آهنگساز و ویولن ساز ایتالیایی: 517، 519-521

کورنی،

پیر Corneille (1606-1684)، نمایشنویس فرانسوی: 88، 134، 137، 155، 185، 191، 202، 203،

373، 443، 703; و آکادمی فرانسه: 177; و راسین: 163، 164، 166، 169، 171، 176-178; نقش

در ادبیات انگلستان: 387

کورنی،

ص: 939

وماس (1625-1709)، شاعر فرانسوی: 149

کوروش کبیر،

شاه ایران (559-530 ق م): 99

کوریاCuria،

قدیمیترین تقسیم اجتماعی سکنه رم، ولی امروز فقط بارگاه پاپ در رم به این نام خوانده میشود: 504، 506

کوزیمو سوم III Cosimo: مدیچی، کوزیمو سوم

کوستا،

مندس دا Costa، از یهودیان هلند (مط 1655): 541

کوستو،

گیوم Coustou (1677-1746)، مجسمهساز فرانسوی: 126

کوفیه،

فرانسوا Coffier، مجسمهساز فرانسوی (مط' قرن هفدهم): 126

کوفیه،

فیلیپ، مجسمهساز ایتالیایی (مط قرن هفدهم): 126

کولبر،

ژان باتیست Colbert (1619-1683)، سیاستمدار فرانسوی: 112، 114-116، 119، 121، 122، 127،

582، 754، 782، 783، 787; آرامگاه : 126; در آکادمی فرانسه: 160، 161; اصلاحات : 26-34،

95، 118، 219، 534، 790، 814; تصویر : 123; و جادوگری: 563; حمایت از ادبیات: 33،

160-162، 164، 565; و مازارن: 14، 23، 25، 26، 110; مجسمه : 125; و هوگنوها: 88، 90;

یهودیان: 534

کولبر،

ژان باتیست، ملقب به مارکی دو سینوله (1651-1690)، دولتمرد فرانسوی، پسر ژان باتیست کولبر: 783،

785

کولچیستر Colchester،

شهر، اسکس، انگلستان: 312

کولریج،

سمیوئل تیلر Coleridge (1773-1834)، شاعر، منتقد، و فیلسوف انگلیسی: 748

کولژ د آرکور Harcourt'd College،

پاریس: 165

کولژ دو کلرمون Clermont de College،

پاریس: 132

کولژ دو ناوار Navarre de College،

پاریس: 96

کولژ روایال ]= کالج سلطنتی[ Royal College،

پاریس: 687

کولون Colonus،

محلی نزدیک آتن، مدفن اودیپ: 294

کولونا،

کاردینال Colonna (مط: حد 1606): 515

کولونی Cologne،

شهر، ایالت نورد راین وستفالن، آلمان غربی: 11، 58، 220، 223، 224، 254، 563 783، 799

کولیرها Cavaliers،

در جنگ داخلی انگلستان، طرفداران چارلز اول در مقابل پارلمنت: 297، 300

کوم اوکازیونه occasione Cum،

ص: 940

رمان اینوکنتیوس دهم در تکفیر عقاید مذهبی یانسن (1653): 70

کومپینی Compiegne،

شهر، شمال فرانسه: 49، 516

کومر یوم اپیستولیکومEpistolicum Commercium،

گزارش انجمن سلطنتی لندن در خصوص فلوکسیون نیوتن: 618

کوموس Comus،

در اساطیر یونان و روم، خدای شادی و خوشگذرانی: 265

کوناو،

یوهان Kuhnau (1660-1722)، آهنگساز، ارگنواز، و دانشور آلمانی: 493، 519

کونتارینی،

آ. لویزه Contarini، سناتور ونیزی و نامزد اورتنسیا (مط 1680): 520

کونتی،

آرمان دو Conti / آرمان دو بوربون، ملقب به پرنس دو کونتی (1629-1666)، از اشراف فرانسوی: 9، 10;

و مولیر: 133، 141

کونتی،

پرنس دو/ فرانسوا لویی دو بوربون (1664-1709)، فرمانده فرانسوی: 786

کوندورسه،

ماری ژان آنتوان نیکولا دو Condorcet، ملقب به مارکی دو کوندورسه (1743-1794) فیلسوف، ریاضیدان،

سیاستمدار، و انقلابی فرانسوی: 99، 706

کوندون Condom،

ناحیه، جنوب باختری فرانسه: 97

کوندویی Conduit،

برادرزاده نیوتن: 621

کوندیاک،

اتین بونو دو Condillac (1715-1780)، فیلسوف، روانشناس، منطقی، و اقتصاددان فرانسوی: 675، 688

کوندیش،

خانواده Cavendish، خاندان بزرگ انگلیسی: 647، 648

کوندیش،

ویلیام: دونشر، دومین ارل آو

کونیگسبرگ Konigsberg،

پایتخت تاریخی پروس شرقی، اکنون در اتحاد جماهیر شوروی: 405، 435، 487، 492

کونیگسمارک،

فیلیپ فون Konigsmarck (مط' - 1694): 489

کونینک،

فیلیپس د Koninck (1619-1688)، نقاش هلندی: پا 210

کوهورن،

بارون وان Coehorn (1641-1704)، مهندس نظام و سرباز هلندی: 451

کویپ،

آلبرت Cuyp (?1620-1691)، نقاش هلندی: 213

کویزووکس،

آنتوان Coysevox (1640-1720)، مجسمهساز فرانسوی: 111، 124-127، 202، 812

کویکرز Quakers: انجمن دوستان

کویلیو،

کلوذیو Coello (حد 1630-1693)، نقاش اسپانیایی: 528

کویمبرا Coimbra،

شهر، غرب پرتغال مرکزی: 532

کیپ تاون Capetown،

شهر، مرکز ایالت کاپ، افریقای جنوبی: 207

کیتس،

جان Keats (1795-1821)، شاعر انگلیسی:

ص: 941

514، 606، 748

کیت کت کلاب Club Cat Kit،

لندن: 322

کیث،

جورج Keith (?1693-1778)، افسر اسکاتلندی: 310

کیجی،

فابیو Chigi: آلکساندر هفتم

کیرشر،

آتانازیوس Kircher (1601-1680)، باستانشناس، ریاضیدان، فیزیکدان، و زیستشناس یسوعی آلمانی:

590، 591، 598، 610

کیرشهایم Kirchheim،

شهر، بادن وورتمبرگ، آلمان غربی: 310

کیست،

گریت Kist (مط 1697): 451

کیف Kiev،

نخستین مملکت قرون وسطایی اسلاوهای خاوری مشتمل بر تمامی اوکرائین حالیه، روسیه، و قسمت شمال

باختری روسیه اروپایی: 440، 456

کیکدوین،

نبرد Kykduin، جنگی که در آن هلندیها ناوگان دریایی انگلستان و فرانسه را شکست دادند (1673): 224

کیل Kiel،

شهر، مرکز ایالت شلسویگ - هولشتاین، آلمانغربی: 589

کیل،

دانشگاه: 568

کیلدر Kildare،

ولایت، جنوب ایرلند: 233

کیلروت Kilroot،

بخش، نزدیک بلفاست، ایرلند: 413

کیلکنی Kilkenny،

ولایت، جنوب خاوری ایرلند: 232، 233، 680

کیلکنی،

اصول، شرایط مهاجرت بلامانع شورشیان انگلستان (1652): 233

کیلکنی،

مدرسه: 381

کیمبریج،

دانشگاه Cambridge: 262، 263، 270، 272، 320، 358، 384، 396، 397، 562، 568، 572، 573،

615، 616، 619، 621، 623، 627، 630، 659-661

کیمز،

لرد Kames: هوم، هانری

کیمیاگری: 561، 598-600، 616، 617

کینگ King،

طبیب چارلز دوم انگلستان (مط' 1685): 345

کینگ،

ادوارد (1612-1637)، دوست جان میلتن: 265

کینگ،

گرگوری (مط' 1696): 313

کینگ آرثر Arthur King: آرثر

کینو،

فیلیپ Quinault (1635-1688)، نمایشنویس فرانسوی: 43، 155

گ

گابریل Gabriel: آکوستا، گابریل

گادفری،

ادمند بری Godfrey (1621-1678)، حقوقدان انگلیسی: 338، 339، 399

گاردی،

ماگنوس دو لا Gardie (1622-1686)، سیاستمدار سوئدی: 436

گارون،

رود Garonne، جنوب باختری فرانسه: 32، 125

گاستالدی Gastaldi،

(مط' 1656): 612

گاسکونی Gascony،

ناحیه و ایالت سابق، جنوب باختری فرانسه: 301

گاسندی،

ص: 942

یر Gassendi (1592-1655)، کشیش، فیلسوف، و ریاضیدان فرانسوی: 71، 108، 132، 201، 442،

635، 664، 688، 690، 752

گاگارین،

ماتویی پطروویچ Gagarin، فرماندار صربستان (1711-1721): 475

گالری ملی Gallery National،

لندن: 120، پا 210

گالووین Golovin،

سردار روسی (مط 1695): 449

گالوی Galway،

ولایت، غرب ایرلند: 363

گالیتسین،

باریس Golistyn/ پرنس باریس آلکسیویچ گالیتسین (1654-1714)، مربی پطر کبیر: 448

گالیتسین،

واسیلی/ پرنس واسیلی واسیلیویچ گالیتسین(1643-1714)، محبوبه و مشاور عمده سوفیا آلکسیونا: 447،

448

گالیکانیسم Gallicanism /گالیکانها،

نهضتی در خصوص عقاید مذهبی بعضی از کشیشان و مردم فرانسه که قصد در تجدید قدرت پاپ و ازدیاد

قدرت سلطنت و جامعه اسقفان فرانسه داشتند: 63، 88، 102، 106، 756، 781; آزادی : 100; کلیسای

: 88، 563

گالیله Galilei

/گالیلئو گالیلئی (1564-1642)، ریاضیدان، ستارهشناس، و فیزیکدان ایتالیایی: 76، 79، 266، 443، 554،

561، 564، 581، پا 593-595، 602، 613، 628، 635، 653، 672، 698، 734، 767، 773; تصویر :

509; روحانیت علیه : 757، 758; محکومیت : 707; و نجوم کوپرنیکی: 707

گالیور Gulliver،

شخصیت: سفرنامه گالیور

گاما،

استبان دا Gama (مط 1593): 538

گان Ghent،

شهر، شرق فلاندر، اکنون در بلژیک: 57، 122، 224، 379

گانومدس Ganymede،

در اساطیر یونان، ساقی خدایان اولمپ: 293

گئورگ ویلهلم William George،

برگزیننده براندنبورگ (حد 1619-1640): 485

گاولی،

جووانی باتیستا Gaulli (1639-1709)، نقاش ایتالیایی: 510

گتو Ghetto /گتوها،

محله مجزایی در شهرها که یهودیان مجبور به اقامت دستهجمعی در آن بودند: 533، 534، 542، 549، 550

گراف،

راینیر دو Graaf (1641-1673)، طبیب هلندی: 606

گرامون،

کنتس دو Gramont، از اشراف فرانسه (مط 1679): 36

گرامون،

کنت فیلیبر دو (1621-1707)، درباری

ص: 943

فرانسوی: 20، 51، 303، 304، 327، 331، 373

گران Gran: استرگوم

گرانت،

جان Granut (1620-1674)، آمارگر انگلیسی: 584

گران تریانون Trianon Grand،

بنا، ورسای: 116

گرانتم Grantham،

شهر، انگلستان: 615

گران تیتر،

مادام دو/ Titres Grand، شخصیت: قصهای از یک تغار

گرانزو گوستن Augustins-Grands،

اسکله، فرانسه: 165

گرانش gravitation،

نظریه جاذبه متقابل بین اجرام و ذرات ماده در جهان: 767

گراولین Gravelines،

شهر، شمال فرانسه: 14

گراوورسازی: 119

گراویچمبالو کول پیانوا فورته Forte e piano col gravicembalo،

نخستین پیانو که جامع مزایای کلاویکورد و کلاوسن بود: 518

گرب ستریت Street Grub،

میلتن ستریت، خیابانی در لندن: 375

گردشار Vortex،

در فیزیک، تودهای از یک سیال که ذراتش حرکت دورانی دارند: 707

گرشم،

کالج Gresham، لندن: 319، 579، 584، 590

گرشین،

کافه Grecian، انگلستان: 408

گرگوری،

جیمز Gregory (1638-1670)، ریاضیدان و ستارهشناس اسکاتلندی: 580،581، 583، 587، 619

گرگوری،

دیوید (1661-1708)، ریاضیدان و ستارهشناس اسکاتلندی: 580، 581، 583

گرگوریوس سیزدهم،

پاپ (1572-1585): 534

گرن Gehren،

شهر، آلمان: 494

گرنوبل Grenoble،

شهر، جنوب خاوری فرانسه: 133

گرو،

نیمایا Grew (1641-1712)، گیاهشناس و طبیب انگلیسی: 603، 604

گروتیوس،

هوخو Grotius (1583-1645)، قانوندان و سیاستمدار هلندی: 535، 537، 750

گرودنو Grodno،

شهر، غرب روسیه سفید: 456

گرونینگن Groningen،

ایالت، شمال هلند: 234

گرهارت،

پاول Gerhardt (1607-1676)، سرودنویس و روحانی لوتری آلمانی: 493

گری،

لرد Grey (مط 1679): 340

گریتریکس،

والنتین Greatrakes (1628-1666)، طبیب شیاد انگلیسی: 609

گریفنفلد،

کنت پدر شوماخر Griffenfeld (1635-1699)، رجل دانمارکی: 443، 436

گریک،

دیوید Garrick (1717-1779)، بازیگر، مدیر تئاتر، و نمایشنویس انگلیسی: 379

گریکه،

اوتوفون Guericke (1602-1686)، فیزیکدان آلمانی: 580، 581، 589، 594-596، 598، 613

گریمالدی

ص: 944

Grimaldi،

خانوادهای جنووایی: 549

گریمالدی،

فرانچسکو ماریا (?1618-1663)، فیزیکدان یسوعی ایتالیایی: 597

گریملسهاوزن،

کریستوفل فون - hausen-Grimmels (1625-1676)، رماننویس آلمانی: 490

گریمو Grimaud،

(مط' 1725): 708

گرینویل،

جان Greenville (مط 1660): 253، 254

گرینیان،

فرانسواز مارگریت Grignan (1646-1705)، دخترمادام دو سوینیه: 189، 190، 687

گرینیچ Greenwich،

بخش داخلی لندن بزرگتر: 587، 593، 609

گرینیچ،

بیمارستان: 320

گرینیچ،

رصدخانه: 609

گل Gaul،

نام قدیم سرزمینی واقع در میان کوه های پیرنه، دریای مدیترانه، کوه های آلپ، رود راین، و اقیانوس اطلس: 58،

62، 95، 685

گلادیاتورها galdiators: 641

گلاسگو Glasgow،

شهر و دریا بندر، اسکاتلند: 312، 655

گلدرلاند Gelderland،

ایالت، قسمت خاوری و مرکزی هلند: 220، 224

گلسکر،

یولیوس Glessker، مجسمهساز آلمانی (مط' قرن هفدهم): 492

گلنکو Glencoe،

دره رودکو، ولایت آرگایل-شر، اسکاتلند: 366

گلنویل،

جوزف Glanvill (1636-1680)، فیلسوف و کشیش انگلیسی: 562، 661، 662

گلوک Gluck،

کشیش لوتری در روسیه (مط 1702): 466

گلوک،

کریستوف ویلیبالد فون Gluck (1714-1787)، آهنگساز آلمانی: 522

گلیسن،

فرانسیس Glisson (1597-1677)، طبیب انگلیسی: 608، 761، 764

گلینکس،

آرنولد Geulincx (1625-1669)، فیلسوف فلاندری: 691

گنک،

رود Ganges، هندوستان: 592

گنگو،

تئاتر Guenegaud de Theatre، پاریس: 172

گنو Guenot،

طبیب فرانسوی (مط 1661): 15

گوارنری،

آندرئا guarneri (حد 1626-1698)، ویولنساز ایتالیایی: 519

گوارنری،

پیترو/دمانتوا (1655-1728)، ویولنساز ایتالیایی: 519

گوارنری،

پیترو دوم/د ونتسیا (1695-1765)، ویولنساز ایتالیایی: 519

گوارنری،

جوزپه اول (1666-1739)، ویولنساز ایتالیایی: 519

گوارنری،

جوزپه دوم / دل جزو (1683-1745)، ویولنساز ایتالیایی: 519

گوارینی،

گوارینو Guarini (1624-1683)، معمار، ریاضیدان، کشیش، و عالم الاهیات ایتالیایی: 508

گوانگنپورت Gevangenpoort،

زندانی در هلند: 221

گوئیون،

مادام Guyon / ژان ماری بوویه دو لاموت (1648-1717)، بانوی

ص: 945

رازور فرانسوی: 104، 105، 782

گوبرنیاها guberniyas،

فرمانداران ایالات در روسیه: 472

گوبلن Gobelin،

کارخانه فرشینهبافی، پاریس: 29، 30، 110، 112، 118، 119

گوتنبورگ Gotenborg،

شهر، جنوب باختری سوئد: 436

گوته،

یوهان ولفگانگ فون Goethe (1749-1832)، شاعر، داستاننویس، نمایشنویس، و دانشمند آلمانی: 178،

680، 732، 747، 815

گوتیک،

سبک Gothic: 205، 319، 320، 526

گوتیه Gaulthier،

کشیش فرانسوی (مط' 1711): 807

گودالفین Godolphin،

بانوی انگلیسی (مط' 1680): 325

گودالفین،

سیدنی، ملقب به اولین ارل آو گودالفین (1645-1712)، رجل انگلیسی: 368، 370، 401، 406، 419، 807

گودن،

جان Gauden (1605-1662)، نخست کشیش انگلیسی: 230

گورتس،

گئورگ فون Gortz / گئورگ هنریک گورتس (1668-1719)، سیاستمدار سوئدی: 460

گوردن،

پتریک Gordon (1635-1699)، سرباز اسکاتلندی در ارتش روسیه: 448، 449

گورژیبوس Gorgibus،

شخصیت: زنان متصنع مضحک

گوژون،

ژان Goujoun (حد 1510 - حد 1566)، مجسمهساز و معمار فرانسوی: 124

گوس،

ادمند Gosse (1849-1928)، شاعر و ادیب انگلیسی: 382

گوستاو دوم II Gustavus

/گوستاو آدولف، پادشاه سوئد (1611-1632): 434، 444

گوشهنشینان Solitaries،

ساکنان دیرپور - رویال - در شان که بدون تعهد به سوگند رهبانیت زندگی زاهدانه در پیش گرفتند: 66، 67،

69، 70، 78، 79، 86، 164

گونتساگا Gonzaga،

خاندانی از امرای ایتالیایی، حاکم بر مانتوا (1328-1627): 533، 801

گوندی،

ژان فرانسوا پول دو Gondi: رتس، کاردینال دو

گویان هلند Guiana Dutch /سورینام،

مملکت، شمال خاوری امریکای جنوبی: 218

گویدو رنی Reni Guido،

(1575-1642)، نقاش ایتالیایی: 509

گویدی،

کارلو آلساندرو Guidi (1650-1712)، شاعر ایتالیایی: 514، 517

گوین،

مارگارت Goyen، دختر یان یوسفسون گوین (مط 1649): 210

گوین،

یان یوسفسون وان (1596-1656)، نقاش هلندی: 210

گوین،

نل Gwynn (1650-1687)، بازیگر

ص: 946

انگلیسی: 303، 321، 331، 346، 347، 376

گویین Guienne،

ناحیه، و ایالت سابق، جنوب باختری فرانسه: 133

گی،

جان Gay (1685-1732)، نمایش نویس و شاعر انگلیسی: 374، 420، 427

گیاهشناسی: 579، 602-605

گیبن،

ادوارد Gibbon (1737-1794)، تاریخنویس انگلیسی: 200

گیبنز،

گرینلینگ Gibbons (1648-1721)، حکاک و مجسمهساز انگلیسی: 321

گیز،

پنجمین دوک دو Guise / هانری دو لورن (1614-1664)، از اعضای خاندان گیز: 515، 516

گیزو،

فرانسوا Guizot (1787-1874)، سیاستمدار و تاریخنویس فرانسوی: 155

گیلبرت،

ویلیام Gilbert (حد 1540-1603)، دانشمند و طبیب انگلیسی: 598، 622

گیلدهال Guildhall،

ساختمان شهرداری لندن: 231

گیمنازیوم: ژیمنازیوم

گینکل،

گودارت وان Glinkel، ملقب به اولین ارل آو اثلون (1644-1703)، سردار هلندی: 363

ل

لاادریگری agnosticism،

مذهبی که درباره مسائل مابعدالطبیعه خاموش است: پا 276، 748

لاادریه: لاادریگری

لا اوگ Hogue La،

بندرگاهی کنار دریای مانش، شمال باختری فرانسه: 786

لااونتان،

بارون دو Lahontan / لویی آرمان دو لوم د/ آرس (1666-1715)، افسر و جهانگرد فرانسوی: 592

لابرویر،

ژان دو Bruyere La (1645-1696)، نویسنده فرانسوی: 94، 181، 198،199، 202

لاپلاس،

پیر سیمون Laplace، ملقب به مارکی دو لاپلاس (1749-1827)، ریاضیدان، فیزیکدان، عالم علم احکام

نجوم فرانسوی: 578، 631

لاپوتا Laputa،

جزیرهای خیالی در سفرنامه گالیور: 425

لاتراپ،

صومعه Trappe La، اورن، شمال فرانسه: 100

لاتران Lateran،

نام دستهای از عمارات در جنوب خاوری رم، رو به روی میدان سان جووانی، که اراضی آن را قسطنطین به

کلیسا بخشید: 509، 520

لاتین،

زبان Latin / لاتینی: 384، 406،572، 573; 587، 663، 665، 676، 678، 752; اهمیت در آلمان:

490، 566، 751، 755; در ادبیات انگلستان: 387، 648; تسلط میلتن در : 262، 277-279،

ص: 947

281،

285، 522; در تعلیم و تربیت: 570; در خدمت علوم: 600، 604، 620; در روسیه: 445، 447;

فرهنگ لغت : 571; مولیر و : 132; در هلند: 209; و یهودیان: 566

لاد،

ویلیام Laud (1573-1645)، روحانی انگلیسی: 269

لادردیل،

دومین ارل آو Lauderdale: میتلند، جان

لادیسلاوس چهارم IV Ladislas،

پادشاه لهستان (1632-1648)، 439، 544

لادیها Laudians،

کلیساییان بلندپایه، پیروان کلیسای اعلای انگلستان: 308

لاراکور Laracor،

دهکده، نزدیک دوبلن، ایرلند: 414، 419

لارژیلیر،

نیکولا دو Largilliere (1656-1746)، چهرهنگار فرانسوی: 111، 124

لا روشفوکو،

دوک دو Rochefoucauld La/ پرنس دو مارسیاک (1613-1680)، نویسنده فرانسوی: 118، 192;

اخلاقیات: 194-197، 303، 639، 679; خاطرات : 194، 200; دوستی با مادام دو لا فایت: 187،

197، 198; در فروند: 10، 11، 187، 197، 198; ولونگویل: 9، 193، 194، 196

لا روشل Rochelle La،

شهر، غرب فرانسه: 103، 537

لاز،

هنری Lawes (1596-1662)، آهنگساز انگلیسی: 265

لا سابلیر،

مادام Sabliere La / مارگریت هسن (1636-1693)، ادیب فرانسوی: 180

لا شز،

فرانسوا د/اکس دو Chaise La / پرلاشز (1624-1709)، کشیش یسوعی فرانسوی: 62، 87

لا فار،

مراکی دو Fare La / شارل اوگوست (1644-1712)، شاعر فرانسوی: 108

لا فایت،

کنتس دو Fayette La/ ماری مادلن پیوش دو لاورنی (1634-1692)، بانوی رماننویس فرانسوی: 176،

182، 186، 188، 197، 198، 372، 687; تحسین بوالو از : 187; تصویر : 123

لا فرته-میلون Milon-Ferte La،

شهر، شمال خاوری پاریس: 164

لا فونتن،

ژان دو Fontaine La (1621-1695)، شاعر فرانسوی: 15-17، 24، 25، 94، 123، 156، 165،

179-181; بوالوو : 178، 185، 202; تصویر : 123

لا فویا،

دوک دو Feuillade La / فرانسوا د/

ص: 948

اوبوسون (1625-1691)، مارشال فرانسوی: 782

لاک،

جان Locke (1632-1704)، فیلسوف انگلیسی: 365، 565، 572، 628-630، 637، 649، 655-657،

662، 663، 665، 670-675، 682، 732، 749، 752، 759، 760; و آزادی مذهب: 564، 664، 665،

670، 675-677، 697، 702; در آکسفرد: 663، 664; تاثیر بر روشنگری: 94، 676، 759، 772،

773; تصویر : 322; در دستگاه دولتی: 407، 665; دفاع از انقلاب با شکوه: 666-669; و زبان

لاتینی: 384، 570، 663، 676; و شافتسبری: 337، 343، 376، 569، 571، 663، 664، 678-680،

720; مبارزات فلسفی : 343، 372، 395، 570، 571، 666-669، 683، 685; مخالفت با حق الاهی

پادشاهان: 344، 666، 667;

نظرات تربیتی : 569-571، 664; نقش در دموکراسی امریکا: 653، 664، 665، 670; و هابز: 637،

649، 674، 675، 678; در هلند: 209، 564، 664، 665، 676، 702

لا کالپرند،

گوتیه دو Calprenede La (1614-1663)، داستاننویس و نمایشنویس فرانسوی: 185

لاگادو Lagado،

آکادمی بزرگی در سفرنامه گالیور: 579

لاگرانژ،

کنت ژوزف لویی Lagrange (1736-1813)، ریاضیدان فرانسوی: 631

لامبر،

مارکی دو lambert / آن ترز دو مارگونا دو کورسل (1647-1733)، از زنان ادیب فرانسوی: 708

لا متری،

ژولین اومزه دو Mettrie La (1709-1751)، فیلسوف و طبیب فرانسوی: 650، 674، 688

لامی،

گیوم Lamy، استاد دانشگاه پاریس (مط 1669): 688

لاندسکرونا Landskrona،

دریابندر، جنوب باختری سوئد: 436

لاندن دری Londonderry،

دری قدیم، شهر، شمال باختری بلفاست: 413، 656، 684

لانفرانکو،

جووانی Lanfranco (1580-1647)، نقاش ایتالیایی: 511

لانکلو،

نینون دو Lenclos/ آن لانکلو (1620-1705 یا 1706)، بانوی زیبا و نکتهگوی فرانسوی: 51، 108، 123،

201، 516، 687

لانگ Luggnag،

سرزمینی در سفرنامه گالیور: 426

لانگدوک Languedoc،

ناحیه،

ص: 949

و ایالت سابق، جنوب مرکزی فرانسه: 93

لانگه،

کارل گئورگ Lange (1834-1900)، طبیب و روانشناس دانمارکی: 736

لاوالیر،

لویز دو Valliere La (1644-1710)، بانوی اشرافی فرانسوی: 25، 49، 60، 96، 100، 123، 142

لئو دهم X Leo،

پاپ (1513-1521): 130، 131

لئوبن اسحاق مودنا Modena Isaac ben Leo،

(1571-1648)، دانشور، ربی، و شاعر یهودی: 554-556

لئوپاردی،

کنته جا کومو Leopardi (1798-1837)، شاعر ایتالیایی: 437

لئوپولد اول I Leopold،

امپراطور امپراطوری مقدس روم (1658-1705)، شاه بوهم (1656-1705)، و شاه مجارستان

(1655-1705)، 56، 487، 543، 750، 796، 797; در اتحاد علیه فرانسه: 57، 58، 783، 784; و

ترکان: 57، 58، 495-500، 783، 784; تشویق از اپرا: 494، 495، 521; و تصرف وین: 498، 800;

و جنگ پالاتینا: 499، 791; و سوبیسکی: 442، 497-499; سیاستهای مذهبی : 494، 495، 497،

543، 756; وکریستینا: 514، 517; مدعی تاج و تخت اسپانیا: 791-795، 798

لئوپولد ویلهلم William Leopold،

(1614-1662)، پسر دوم فردریک دوم: 205

لا ورنی،

ماری پیوش دو Vergne La: لافایت، کنتس دو

لئوکیپوس Leucippus،

حکیم یونانی (مط' قرن پنجم ق م): 599

لئون Leon،

ناحیه، مملکت پادشاهی قدیم، شمال باختری اسپانیا: 710

لئوناردو دا وینچی vinci da Leonardo،

(1452-1519)، معمار و هنرمند ایتالیایی: 590، پا 593، 597، 600

لئونور Leonor،

شخصیت: مکتب شوهران

لا ووازن Voisin La

/کاترین دشه مونوو ازن (فت' 1680): 36، 173

لاهه Hague،

شهر، پایتخت واقعی هلند، نزدیک دریای شمال: 56، 207، 210، 215، 220-223، 254، 282، 395، 535،

582، 586، 715، 720-723، 726، 754، 795، 797، 801، 804، 807

لاهه،

گالری: پا 210

لاهه،

معاهدهای که دومین اتحاد بزرگ را در اروپا به

ص: 950

وجود آورد (1701)، 798

لایبنیتز،

گوتفرید ویلهلم Leibniz (1646-1716)، فیلسوف، دانشمند، و تاریخنویس آلمانی: 101، 108، 490،

565، 567، 580، 589، 613، 659، 663، 691، 693، 752-772، 810; و آزاداندیشان: 751، 752،

756; و آکادمی برلین: 488، 578، 755، 769، 770; و آموزش زبان روسی: 453; و اسپینوزا: 723،

726، 746، 747، 749، 754-756، 770، 771; و اسکولاستیسم: 752، 766، 770; الفبای جهانی :

769; در انجمن سلطنتی: 579، 618، 619، 754; و بل: 702، 765، 767; حساب دیفرانسیل و

انتگرال : 613، 618، 619، 754; و دستگاه پاپی: 756، 757; و دکارت: 752، 761، 765، 767;

و ریاضیات: 567، 581; طرح مصر : 753، 754; کشفیات : 754; و لویی چهاردهم: 58; و

مسیحیت: 96، 101، 507، 576، 749، 751، 752، 754-758، 766; مکاتبات : 753، 755، 757،

758، 765، 767، 769; مونادهای : 746، 761-764، 770، 771; و نسبشناسی: 755; نظریه

همسازی پیشین : 764، 765، 768; نفوذ لاک بر : 759، 760، 771، 772; نفوذ مالبرانش بر : 693;

و نیوتن: 618، 619، 626، 627، 629، 631، 652، 654، 659، 770، 772

لایپزیگ Leipzig،

شهر، آلمان شرقی: 452، 484، 493، 542، 565، 566، 749، 751، 752

لباس:

در انگلستان: 330; پیرایشگران: 242; در روسیه: 470، 483; در فرانسه: 34، 35، 41، 58; در

لهستان: 443

لپانتو Lepanto،

نبرد دریایی ناوگان متحد مسیحیان و ناوگان ترکان عثمانی که در نتیجه پیروزی متحدین مسیحی تسلط دریایی

ترکها در مدیترانه از بین رفت (1571): 496، 500

لته Lethe،

در اساطیر یونان، رود فراموشی در هادس: 595

لرد پراتکتور

(= خاوند سرپرست) Pratector Lord: کرامول، آلیور

ص: 951

ستر،

اولین ارل آو Leicester: دادلی، رابرت

لسترشر Leicestershire،

ولایت، انگلستان مرکزی: 245

لسلی،

چارلز Leslie (1650-1722)، از جکوبایتهای انگلستان: 658

لسینگ،

گوتهولد افرائیم Lessing (1729-1781)، ادیب، منتقد، و نمایشنویس آلمانی: 491، 565، 680، 702;

تاثیر در روشنگری: 747، 751

لفور،

فرانسوا Lefort (1656-1699)، سرباز سویسی در ارتش روسیه: 449، 450، 453، 463، 466، 477، 481

لکی،

ویلیام ادوارد Lecky (1838-1903)، تاریخنویس و مقالهنویس ایرلندی: پا 308، 773

لگهورن Leghorn

/ایتا لیوورنو، شهر و بندر، ایتالیای مرکزی: 533، 553

لمبث Lembeth،

کوی لندن بزرگتر، انگلستان: 317، 399

لمبرت،

جان Lambert (1619-1683)، سردار انگلیسی: 251، 282

لمری،

نیکول Lemery (1645-1715)، شیمیدان فرانسوی: 577

لندن London،

پایتخت انگلستان: 181، 215، پا 231، 236، 238،252، 259، 283، 311، 324، 328،344، 345، 357،

375، 379، 381، 388، 395، 402، 406، 411، 425، 427، 552، 582، 585، 611، 618، 619، 630،

648، 670، 754، 770; آتشسوزی : 287، 303، 317، 318، 320، 323، 333، 349، 385، 590; آلودگی

هوای : 315، 316، 396، 584، 678; بازسازی : 320، 321، 590; بانکداران و بازرگانان : 248،

252، 314، 315، 359، 539-541; برج : 238، 250، 339، 342، 343، 348، 354، 367، 399، 423،

652، 725; بورس : 365; پارکهای : 332; پطر در : 452; پل : 317; تاسیس فراماسونری در :

656; تظاهرات ضد کاتولیکی در : 303، 337-340، 342، 353، 354، 357; حمله هلندیها به : 218،

317، 334; دربار : 129، 301، 330; در دوره پیرایشگران: 241، 242; رصدخانه : 587; سالونهای

: 200; سویفت در : 418، 419، 421، 422; شادی : 254، 255، 297; طاعون در

ص: 952

: 287، 303،

316، 317، 323، 333، 385، 610; کافه های : 331، 332، 650; کالج نامرئی : 578، 579، 595;

کتابخانه : 565; کشتار در : 504; گرانی در : 313; مارانوهای : 539; میلتن در : 266، 272;

هوگنوها در : 94; یهودیان :242، 538-541، 712، 715

لنس Lens،

نبرد فرانسویان و اسپانیاییها که با پیروزی فرانسویان خاتمه یافت (1648): 9، 160، 524

لنکشر Lancashire /لنکستر،

ولایت، شمال باختری انگلستان: 241

لنینگراد Leningrad /سن پطرزبورگ،

شهر، شمال باختری اتحاد جماهیر شوروی: 471، 474، 475، 478، 479، 481، 482، 584، 770

لو برن Brun Le (1619-1690)،

نقاش فرانسوی: 120، 123، 126-129; و آکادمی هنرهای زیبا: 121-124; و پوسن: 120،121;

در ترویج کلاسیسم: 110، 112; تصویر : 124; در تزیین کاخ فوکه: 24، 25، 121; در تزیین لوور:

121; در تزیین ورسای: 58، 121، 122; در رم: 110، 120; مجسمه : 125; و هدایت هنرهای زیبا:

162; و هنر فرشینهبافی: 118، 119

لوبک Lubeck،

شهر و دریا بندر، آلمان غربی: 493

لوبلین Lublin،

شهر، جنوب خاوری لهستان: 544

لوبنی Lubny،

شهر، شمال اوکرائین مرکزی: 545

لو پزان،

پیر pesant Le: بواگیبر، سیور دو

لوپش،

رودریگو Lopez (حد 1525-1594)، طبیب یهودی: 538

لو پلتیه،

کلود Peletier La (1630 - حد 1711)، سیاستمدار فرانسوی: 783

لوپوتر،

ژان Lepautre (?1617-1682)، حکاک فرانسوی: 119

لوپیتال،

میشل دو Hopital'L (حد 1505-1573)، صدراعظم فرانسه: 696

لوتر،

مارتین Luther (1483-1546)، مصلح دینی آلمانی، بنیانگذار نهضت پروتستان: 69، 101، 102، 107،

108، 258، 261، 270، 328، 478، 487، 491، 543، 565، 566، 753; در آلمان: 487-489، 493،

563; در اسکاندیناوی: 564; در روسیه:

ص: 953

471

لوتسینگن Lutzingen،

ناحیه، باورایا: 800

لو تلیه Tellier Le

/میشل تلیه (1603-1685)، صدراعظم فرانسه: 87، 127، 806، 812

لودوویزی،

باغهای Ludovisi، رم: 125

لودویگ ویلهلم اول I William Louis،

(1655-1707)، مارکگراف بادن-بادن: 800

لورن Lorraine،

ناحیه، و ایالت سابق، شمال خاوری فرانسه: 13، 56، 57، 224، 249، 753، 793

لورن،

دوک: شارل لئوپولد

لورن،

مارگریت دو: اورلئان، دوشس د/

لوریا،

اسحاق بن سلیمان Luria (1534-1572)، عارف یهودی، متولد اورشلیم: 550

لو سپانیوئولو Spanuolo Lo: کرسپی،

جوزپه ماریا

لوستافت Lowestoft،

شهر و دریا بندر، سافک خاوری، انگلستان: 218

لو سوئور،

اوستاش Sueur Le (1616-1655)، نقاش فرانسوی: 120

لوک،

قدیس Luke، طبیب و دوست بولس حواری (مط قرن اول م): 205

لوکا Luca: جوردانو، لوکا

لوکاس،

ژان ماکسیمیلین Lucas (?1636-1697)، زندگینامه نویس فرانسوی: 712، 722، 723

لوکرتیوس Lucretius،

(99-55 ق م)، شاعر و فیلسوف رومی: 95، 132، 391، 396، 416، 688، 744

لوکزامبورگ Luxembourg،

ایالت، جنوب خاوری بلژیک: 12، 58، 808

لوکزامبورگ، کاخ: 120، 179

لوکزامبورگ،

دوک دو/ فرانسوا هانری دو مونمورانسی-بوتویل (1628-1695)، مارشال فرانسوی: 220، 722، 786

لو کلر،

ژان Clerc Le (1657-1736) عالم الاهیات و دانشور سویسی: 565، 664، 720، 759

لو کلر،

سباستین (1637-1714)، حکاک فرانسوی: 119

لو کنوا Quesnoy Le،

ناحیه، شمال فرانسه: 808

لوکیانوس Lucian،

(حد 120 - بعد از 180)، هجانویس یونانی: 704

لوگرو،

پیر Legros (1629-1714)، مجسمهساز فرانسوی: 126

لولی،

ژان باتیست Lully (1632-1687)، آهنگساز فرانسوی: 115، 154، 155، 782

لومتر،

آنتوان Lemaistre (1608-1658)، وکیل فرانسوی: 67

لومتر دو سریکور،

سیمون Sericourt de Lemaitre (مط قرن هفدهم)، برادرزاده آرنو بزرگ که به گوشهنشینان پیوست: 67،

86

لومرسیه،

ژاک Lemercier

ص: 954

(حد 1585-1654)، معمار فرانسوی: 113، 120

لوند Lund،

اسقفنشین قدیم، شهر کنونی، جنوب باختری سوئد: 436

لوند،

دانشگاه: 568، 751

لونگنا،

بالداساره Longhena (1604-1682)، معمار ونیزی: 533

لونگویل،

دوشس دو Longueville / آن ژنویو (1619-1679)، بانوی فرانسوی: 9، 13، 86، 87، 96، 193، 194،

196

لونگویل،

هانری دوم/ دوک دو لونگویل (1595-1663)، فرمانروای پیکاردی و نورماندی: 9-11

لو نوتر،

آندره Notre Le (1613-1700)، طراح فرانسوی: 24، 115، 125، 129

لوور Louvre،

قصر سلطنتی پادشاهان فرانسه، اکنون موزه هنری، پاریس: 96، 109، 111، 114، 117-120، 124-127،

137، 177، 202، 508، 510، 513، 516، 812; آکادمی فرانسه در : 161; ترکیب باروک و کلاسیک در :

113; حریق در : 121; کارگاه : 30; مولیر در : 134

لوور،

ریچارد Lower (1631-1691)، طبیب و فیزیولوژیست انگلیسی: 607، 612

لووف Lvov،

شهر، غرب اوکرائین: 442، 547

لوون،

دانشگاه Louvain، لوون، بلژیک: 68، 205

لو وو،

لویی Vau Le (1612-1670)، معمار فرانسوی: 24، 114، 116

لوووا،

مارکی دو Louvois/ فرانسوا میشل لوتلیه (1639-1691)، وزیر جنگ فرانسه: 54، 91، 93، 113، 122،

173، 219، 779، 781، 783، 784، 786

لوید،

ادوارد Lioyd، کافهدار انگلیسی (مط 1668 - 1713): 365

لویدز،

بنگاه بیمه s'Lioyd، لندن: 365

لوین،

دوک دو Luynes (مط 1650)، از اشراف فرانسه که به گوشهنشینان پیوست: 67، 687

لویی Louis: بورگونی، دوک دو

لویی بزرگ،

کالج Grand-de-Louis: انجمن یسوع، کالج

لویی/لویی فرانسوی France of Louis،

معروف به دوفن بزرگ (1661-1711)، پسر ارشد لویی چهاردهم و ولیعهد فرانسه: 53، 98-100، 571،

577، 784، 793، 794، 803، 810

لویی سیزدهم XIII Louis،

شاه فرانسه (1610-1643)، 4، 9-11، 15، 113، 115،

ص: 955

131، 565، 690، پا 792، 811

لویی چهاردهم،

شاه فرانسه (1643-1715): 11-29، 31، 49، 52، 58، 62-64، 86-100، 104، 106-118، 122، 124،

693-695، 782-799، 805، 806، 808-816; و آکادمی فرانسه: 161، 180; و اتحاد با جیمز دوم:

350، 355، 356، 363، 785، 787، 791، 798; و اتحاد مقدس: 499; اتحادهای بزرگ علیه : 56،

366، 785، 786، 802-808; اروپا بر علیه : 219، 363، 366، 761، 783-785; استبداد : 14، 15،

18-22، 62، 63، 89، 98، 99، 106، 108، 115، 128، 159، 174، 175، 783، 785، 810; و

اشرافیت: 17، 18، 806، 807; انتقاد از دربار : 198، 199، 202; و بوالو: 161، 182-184; بوسوئه:

89، 96، 106; و پارلمان: 11، 19; پشتیبانی از استوارتها: 791، 798، 804; پشتیبانی از راسین:

161، 169، 182، 814; پشتیبانی از سوئد: 436; پشتیبانی از هلندیها: 55; تربیت : 14، 15; تصاویر

: 58، 121، 124، 812; توسعهطلبیهای : 18، 34، 48، 54-57، 117، 159، 160، 249، 372، 395،

494، 501، 784-486، 814; جانشینی : 810-813; و چارلز دوم: 90، 219، 253، 333، 335،

336، 338، 339، 342; حسادت به هاپسبورگها: 499; حمایت از ادب و هنر: 3، 15، 40-44،

109-117، 121، 123، 127، 131، 134-136، 138، 141-143، 147-150، 154، 155، 160، 161،

164، 165، 169-171، 173، 174، 181-183، 185، 202، 203، 373، 814، 815; حمایت از دانش:

561، 577، 578، 585، 591، 592، 612; حمله به آلمان: 225، 356، 501، 753، 784، 785، 814;

حمله به جمهوری هلند: 219، 220، 333، 335، 337، 496، 501، 784; حمله به هلند اسپانیا: 218،

219; خاطرات : 17-21، 54، 55، 89،

ص: 956

108; خصوصیات اخلاقی : 16-18، 22، 23، 44; دربار :

40-44، 194، 198، 199، 202، 203، 465، 814; 815; دستگاه پاپی و : 62-64، 106، 111، 350،

356، 506، 507، 530; دوران نیابت : 3-11، 14; دینداری : 15، 17، 52، 62-64، 87-93، 108،

127، 781، 782، 789، 812-814; و زنان: 142، 143، 153، 173، 203، 335، 416، 777-781; و

ژانسنیستها: 61، 67، 86-88، 203، 504، 778، 779، 814; سبک هنری : 121، 122، 128; سقوط :

784، 787-791، 799، 806; علاقه به نجوم: 561، 578، 585، 586، 609; فرزندان : 18، 48، 49،

52، 804، 810-813; و فرمان نانت: 225، 350، 487، 504، 694، 706، 709، 757، 779; و فنلون:

104، 106، 107، 787، 789; قانون نامه : 21; و کریستینا: 516; و کتاب مقدس: 18، 19; در

کشتار پیمون: 504; و کلیسای رم: 95; کمک به ترکان: 499; کمک به شورشیان مجارستان: 496،

497، 499، 500، 783، 784، 791-794; و لایبنیتز: 753; و مادام دو منتنون: 777-781، 789; و

ماری ترز: 14، 44، 45، 53، 54، 97; مجسمه های : 116، 125، 127، 812; مداخلات در انگلستان:

219، 253، 333، 335، 336، 338، 339، 342، 350، 356، 363، 798; مدعی تاج و تخت اسپانیا: 14،

530، 791-801، 806، 807، 809; مدعی تاج و تخت پالاتینا: 783; و مولیر: 122، 134،

136-138، 41-144، 147، 148، 150، 153-155، 159، 161، 182، 183، 203، 814; نفوذ در

پارلمنت انگلستان: 329، 338، 339; و وزیرانش: 14، 16، 22-25، 90; وصیتنامه : 812، 813; و

ولتر: 111; و ویلیام سوم د/اورانژ: 223-225، 355، 356، 363، 364، 366، 783-786،

ص: 957

791-793،

796-798; هنر در ستایش : 113، 117-119، 121، 122، 161، 170; و هوگنوها: 88-95، 203،

209، 225، 350، 356، 487، 506، 694، 695، 706، 709، 757، 783، 785، 814; و یان سوبیسکی:

442، 497; و یسوعیان: 62، 67، 77، 86، 87، 94، 108، 567، 591، 591، 812، 814; و یهودیان:

535، 791

لویی پانزدهم،

شاه فرانسه (1715-1774): 478، 804، 811، 813

لویی بزرگ،

کالج Grand-de-Louis: انجمن یسوع، کالج

لویی ژوزف Joseph Louis: واندوم، دوک دو

لهستان Poland /لهستانیها:

208، 433، 445، 448، 449، 458، 459، 482، 486، 488، 500، 536، 542، 545، 546، 554، 799;

آزادی مذهبی در : 440، 443; اتحاد با اتریش: 442، 443، 497-499; اتحاد با دانمارک: 444;

اتحاد با روسیه: 444، 453-455; در اتحاد مقدس: 499; تجزیه : 440، 548; حق وتو در

:438-440، 442، 443; دیت : 439، 444، 517; سقوط : 435، 440; و سوئد: 434-436،

438، 440، 441، 444، 454-456، 487، 515; و شورش قزاقان: 434، 439، 440; شورش مذهبی در

:

435، 439; در نبرد با ترکان: 440-443، 496; نبرد و روسیه: 439، 440; نفوذ سیاسی فرانسه بر

: 441، 442، 497; یهودیان : 543-547، 549، 550، 552

له مینیم،

کلیسای minimes Les، پاریس: 96

لی Lees،

از خانواده های پیرایشگر مهاجر انگلیسی در امریکا: 230

لیباویوس،

آندرئاس Libavius (فت' 1616)، فیزیکدان، شیمیدان، و طبیعیدان آلمانی:599

لیتوانی Lithuania،

ناحیهای در شمال خاوری دریای بالتیک، جمهوری کنونی اتحاد جماهیر شوروی: 433، 435، 439،

545-547

لیتورژی Liturgy،

عبادت دستهجمعی در کلیساهای مسیحی: 306، 445، 446، 757

لیث Leith،

شهر، بر ساحل جنوبی خلیج فورث، اسکاتلند: 235، 564

لیدن

ص: 958

Leiden،

شهر، غرب هلند: 207، 209، 210، 278، 381، 584، 591، 606، 611، 655، 714، 715، 749

لیدن،

دانشگاه: 486

لیر Lyre،

نام عمومی دستهای از سازهای زهی:519

لیسبون Lisbon،

پایتخت پرتغال: 523، 532، 537، 710

لیسبون،

پیمانی که طبق آن اسپانیا استقلال پرتغال را به رسمیت شناخت (1668): 522

لیستر،

مارتین Lister (?1638-1712)، جانورشناس انگلیسی: 580، 591

لیشتنشتاین،

فون Liechtenstein (مط 1702): 510

لیشتنشتاین،

کاخ، وین: 501

لیل Lille،

شهر، شمال فرانسه: 55، 56، 803، 806، 808

لیلبرن،

جان Lilburne (حد 1614-1657)، رجل سیاسی و رساله نویس انگلیسی: 230، 231، 278

لیلی،

سر پیتر Lely (1618-1680) نقاش هلندی: 239، 321، 322، 331

لیلیپوت Lilliput،

سرزمینی خیالی در سفرنامه گالیور: 425

لیمبورخ،

فیلیپ وان Limborch (1633-1712)، عالم الاهیات هلندی: 664، 665، 676

لیمبورگ Limburg،

دوکنشین سابق، مشتمل بر قسمت جنوبی ایالت کنونی لیمبورگ هلند، قسمت خاوری ایالت کنونی لیر: 205

لیمریک Limerick،

ولایت، مانستر، جنوب باختری ایرلند: 363

لیموزن Limousin،

ناحیه تاریخی، فرانسه مرکزی: 91

لینکن Lincoln،

ولایت، شرق انگلستان: 615

لینکنزاین فیلدز،

تماشاخانه Fields Inn s'Lincoln، انگلستان: 375

لینه،

کارل فون Linnaeus (1707-1778)، طبیعیدان و طبیب سوئدی: 603

لیوک،

سمیوئل Luke، سرهنگ انگلیسی(مط 1645): 392

لیون Lyons،

شهر و بندر، شرق فرانسه مزکزی: 94، 111، 114، 125، 133، 209، 266، 806

لیونهوک،

آنتوان وان wenhoek Leeu (1632-1723)، محقق تاریخ طبیعی و میکروسکوپساز هلندی: 451، 580،

604، 605

لیوورنوLivorno: لگهورن

لیوونیا Livonia،

ناحیه، و ایالت سابق، اتحاد جماهیر شوروی: 433، 436، 438، 444، 450، 454، 455، 462، 466

م

مائس،

نیکولاوس Maes (1632-1693)، نقاش هلندی: پا 210

مائون Mahon

/انگل' پورت مائون، دریابندر، اسپانیا: 809

ص: 959

ابیون،

ژان Mabillon (1632-1707)، راهب بندیکتی و دانشور فرانسوی: 571، 572

ماتسارینی،

جولیو Mazarini: مازارن، ژول

ماتویف،

آرتامون Matveev، نخستوزیر آلکسی روسیه (مط 1650): 445، 447، 453

ماتیاس کوروینوس Corvinus Matthias،

پادشاه مجارستان (حد 1458-1490): 495

ماتیولی،

کنته Mattioli / ارکوله آنتونیو (1640-1703)، سیاستمدار و دولتمرد ایتالیایی: پا 58

ماخ،

ارنست Mach (1838-1916)، فیلسوف و فیزیکدان اتریشی: 631

مادر آنژلیک Angelique Mere : آرنو، ژاکلین

مادر آنیس Agnes Mere:

آرنو، ژان کاترین

مادرید Madrid،

پایتخت اسپانیا: 129، 512، 525-527، 793-795، 801

مادریگالها Madrigals،

نوعی موسیقی ایتالیایی که در آن آوازهای چند صدایی یا تک صدایی همراه با ساز اجرا میشوند: 518

مادموازل بزرگ Mademoiselle Grand La:

مونپانسیه، دوشس دو

مادهگرایی Materialism،

728، 731; در آکسفرد: 588، 634، 635; در انگلستان: 650; بنیانگذاری : 613، 614; رد: 646،

647، 680-684; روانشناسی مبتنی بر : 637-639; در فرانسه: 650; در مقابل اصالت آیین: 674،

684

ماراتی،

کارلو Maratti (1625-1713)، نقاش ایتالیایی مکتب رمی: 510

مارانوها Marranos،

در تاریخ اسپانیا، یهودیانی که در ظاهر آیین کاتولیک را پذیرفته بودند ولی در خفا به دین خود عمل میکردند:

531-535، 537، 539، 55

مارانیاون Maranhao،

ناحیه، پرتغال: 523

ماربورگ Marburg،

شهر، آلمان غربی: 601

مارتن،

هانری Martin (1810-1883)، تاریخنویس فرانسوی: 780، 804

مارتینلی،

دومنیکو Martinelli (1650-1718)، معمار ایتالیایی: 501

مارتینی،

مارتینو Martini، جغرافیدان یسوعی (مط 1651): 591

مارتینیک،

جزیره martinique، شرق هند غربی: 50

مارستن مور،

بیشه Moor Marston، شمال انگلستان: 343

مارسن،

فردیناند Marsin، کنت دو مارسن (1656-1706)، مارشال فرانسوی: 800

مارسی،

بندر Marseilles، جنوب خاوری فرانسه: 94، 126، 127، 534، 803

مارسی،

بالتازار دو Marsy (1628-1674)، مجسمهساز فرانسوی:

ص: 960

124

مارسی،

گاسپار دو(1625-1681)، مجسمهساز فرانسوی: 124

مارسیاک،

پرنس دو Marsillac: لاروشفو کو، دوک دو

مارشال،

رابرت Marshall (مط' 1723): 425

مارشال،

ستفن (?1594-1655)، خطیب پرسبیتری انگلیسی: پا 268

مارکتل،

شارل دو Marquetel: سنتاورمون، شارل دو

مارکس،

کارل Marx (1818-1883)، فیلسوف سیاسی آلمانی: 669

مارکیولی Marchioli،

(فت' 1703): پا 58

مارگارت ترزا Theresa Margaret،

امپراطریس آلمان (1666-1673): 543، 792

مارلبره،

ارل آو Marlborough: چرچیل، جان

مارلبره،

داچس آو/ سرا جنینگز(1660-1744)، دوست صمیمی ملکه آن انگلستان: 357، 368-370، 417، 419،

427، 805، 807

مارلبره،

دومین داچس آو، دوست ویلیام کانگریو (مط 1728): 384

مارلو،

کریستوفر Marlowe (1564-1593)، نمایشنویس انگلیسی: 376، 437، 538

مارلی/مارلی-لو-رو آ Roi-Le-Marly،

حومه ورسای، شمال فرانسه: 111، 116

مارلی،

کاخ: 117، 125، 127، 202

مارن،

رود Marne، شمال خاوری فرانسه: 125

مارول،

آندرو Marvell (1621-1678)، شاعر و هجونویس انگلیسی: 256، 257، 285

ماری آدلائید ساووایی Savoy of Adelaide Marie،

ملقب به دوشس دو بورگونی (1685-1712)، مادر لویی پانزدهم: 126، 810

ماریا آنا Anna Maria،

دختر فیلیپ سوم اسپانیا (مط قرن هفدهم): 792

ماری استوارت Stuart Mary،

(1542-1587)، ملکه اسکاتلند: 301

ماریاک،

لویی Marillac/ کارشال دو ماریاک (1573-1632)، سرباز و مارشال فرانسوی: 91

ماریا لویسا Luisa Maria،

(1662-1689)، ملکه همسر شارل دوم اسپانیا: 526

ماریان Mariane،

شخصیت: تارتوف

ماریانا/ ماریانا اتریشی Austria of Mariana،

(1634-1696)، ملکه همسر شارل چهارم اسپانیا: 529

ماریانا،

خوان د Mariana (1536-1623 یا 1624)، تاریخنویس یسوعی اسپانیایی: 642

ماری ترز (سپا ماریا ترسا) Teresa Maria،

(1638-1683)، دختر فیلیپ چهارم اسپانیا و ملکه فرانسه: 14، 44، 45، 53، 54، 97، 777، 792; تصویر

: 123

ماری تودور Tudor Mary،

ملکه انگلستان

ص: 961

و ایرلند با عنوان ماری اول (1553-1558): 249، 350

ماریسینکا Marysienka،

محبوبه یان سوم سوبیسکی (مط قرن هفدهم): 441

مارینبورگ Marienburg،

شهر قدیم پروس، شمال لهستان کنونی: 466

مارینکیرشه Marienkirche،

کلیسا، لوبک: 493

مارینی،

جووانی باتیستا Marini (1569-1625)، شاعر ایتالیایی: 266، 513

ماریوت،

ادم Mariotte (?1620-1684)، فیزیکدان فرانسوی: 580، 596، 604

مازارن Mazarin

/جولیوماتسارینی (1602-1661)، کاردینال و دولتمرد فرانسوی: 7-10، 13، 16، 19، 23، 24، 50، 54،

109، 110، 114، 121، 126، 254، 490، 522، 783; و آن دتریش: 4، 6، 8، 10، 15; و ادبیات:

130، 131، 160; استبداد : 6، 8، 14، 15; اقوام : 4، 36، 44، 100، 303، 797; تصویر : 120، 123;

ثروت : 14، 19، 24، 109; رواداری مذهبی : 5، 6، 86، 88; و ریشلیو: 4، 5، 14، 88; و فروند:

3، 6، 11، 12; کتابخانه : 702; و کرامول: 14، 242، 248، 253، 2837 504; و کریستینا: 514،

515; و کنده بزرگ: 10-12; و کولبر: 25، 26، 109; مجسمه : 125; مرگ : 14، 15، 25; و

هنر: 83، 109، 110، 130، 131

مازپا Mazappa،

(?1640-1709)، فرمانده قزاقها: 456-459

ماساچوست Massachusetts،

ایالت شمالی، کشورهای متحد امریکا: 309، پا 365

ماساچوست،

خلیج، اقیانوس اطلس، ساحل خاوری ماساچوست: 299

ماسانیلو Masaniello

/توماسو آنیلو (?1623-1647)، رهبر شورشیان ناپل: 511

ماستریشت maastricht،

شهر، جنوب خاوری هلند: 220

ماکس امانوئل باواریایی Bavaria of Emanuel Max: ماکسیمیلیان دوم امانوئل

ماکسیمیلیان دوم امانوئل Emanuel II Maximilian

/ماکس امانوئل باواریایی، برگزیننده باواریا (1679-1726): 499، 783، 787، 795، 796، 800

ماکیاولی،

نیکولو Machiavelli (1469-1527)، سیاستمدار و فیلسوف ایتالیایی: 649، 745

ماگدالون Magdalon،

شخصیت: زنان متصنع مضحک

ص: 962

اگدبورگ Magdeburg،

شهر، جنوب باختری برلین: 484، 486، 595، 810; نیمکره های : 594

ماگنا کارتا Charta Magna،

مهمترین مدرک در تاریخ قانون اساسی انگلستان: 669

مالاگا،

کلیسای جامع Malaga، مالاگا: 527

مالبرانش،

نیکلا دو Malebranche (1638-1715)، عالم مابعدالطبیعه فرانسوی: 663، 690-693، 754

مالپلاکه Malplaqute،

دهکده، شمال فرانسه: 804

مالپیگی،

مارچلو Malpighi (6128-1694)، کالبدشناس ایتالیایی: 580، 604، 606

مالتوس،

تامس رابرت Malthus (1766-1834)، اقتصاددان انگلیسی: 585

مالرب،

فرانسوا دو Malherbe (1555-1628)، شاعر فرانسوی: 182، 183

مالیات:

در آلمان: 486; در اسپانیا: 525; در انگلستان: 230، 249، 364; در ایتالیا: 505; در روسیه:

474، 475; در فرانسه: 6، 7، 20، 26، 27، 56، 782، 783، 787، 790، 791، 802، 805، 806، 815

مامزبری Malmesbury،

شهر، جنوب انگلستان: 634

مانتروز،

مارکی Montrose / جیمز گراهام (1612-1650)، از اشراف اسکاتلندی: 234

مانتگیو،

ادوارد Montagu، اولین ارل آو سندویچ (1625-1672)، فرمانده نیروی دریایی انگلستان: 397، 398

مانتگیو،

چارلز، ملقب به اولین ارل آو هالیفاکس (1661-1715)، دولتمرد انگلیسی: 364، 365، 382، 406، 407،

418، 630، 653، 665

مانتگیو،

خانه، لندن: 590

مانتگیو،

مری ورتلی (1689-1762)، ادیب و شاعر انگلیسی: 561

مانتوا Mantua،

ناحیه، شمال ایتالیا: 4، 515، 797، 801; طاعون در : 533

مانچینی،

اورتانس Mancini (?1646-1699)، برادرزاده مازارن: 200، 303

مانچینی،

اولیمپه، ملقب به کنتس دو سواسون (1639-1708)، محبوبه لویی چهاردهم، 36، 173، 797

مانسار،

فرانسوا Mansart (1598-1666)، معمار فرانسوی: 113، 319

مانستر Munster،

ایالت، جنوب ایرلند: 310

مانسو،

مارکزه Manso / جووانی باتیستا مانسو (1571-1647)، از اشراف ایتالیایی: 266

مانش،

دریای Channel English، بین جنوب انگلستان و شمال فرانسه: 32، 216، 232، 310، 333، 357، 396،

649، 754،

ص: 963

786

مانک،

جورج Monck (1608-1670)، سرباز انگلیسی: 236، 252، 253، 283

مانلی،

کاپتین Manly، شخصیت: آدم بیریا

مانمث،

داچس آو Monmouth / آن سکات، از اشراف انگلستان (مط' 1667): 334

مانمث،

دیوک آو/ جیمز سکات (1649-1685)، مدعی تاج و تخت انگلستان، پسر چارلز دوم، 301، 340، 341،

343، 344، 349، 355، 388، 400، 664

مانویان Manicheans،

پیروان آیین مانی که مبتنی بر ثنویت زردشتی و امکان رستگاری مسیحی است: 700، 701

مانهاتن Manhattan،

شهر، جنوب خاوری نیویورک: 314

مانهایم Mannheim،

شهر، آلمان غربی: 491، 784، 785

مانیاسکو،

آلساندرو Magnasco (?1667-1749)، نقاش ایتالیایی مکتب ژانر: 508

ماهان Mahan

/آلفردتر (1840-1914)، تاریخنویس و دریاسالار امریکایی: 754

مایدالکینی،

اولیمپیا Maidalchini، از اقوام پاپ اینو کنتیوس دهم (مط 1644): 505

مایر،

لودویگ Meyer (1630-1681)، طبیب و فیلسوف یهودی: 713، 723، 726

مایسن Meissen،

شهر، درسدن، آلمان شرقی: 492

ماین،

رود Main، آلمان غربی: 800

ماینتس Mainz،

شهر، آلمان غربی: 129، 542، 618، 753، 754، 784، 799، 800

مایورکا،

جزیره Majorca، جزایر بالئار، دریای مدیترانه، اسپانیا: 526

مترپلیتن،

موزه Metropolitan، نیویورک: پا 210، پا 518

متسو،

گابریل Metsu (?1629-1667) نقاش هلندی: پا 210

متودیسم methodism،

عقیده، جامعه، و طرز عبادت آن دسته از پروتستانهایی که نهضت آنان در انگلستان قرن هجدهم در اثر تعلیمات

جان و چارلز وسلی نشئت گرفت: 243، 489، 490

مثر،

کاتن Mather (1663-1728)، روحانی و نویسنده امریکایی: 490

مثیوئن،

پیمان Methuen، اتحاد بازرگانی انگلستان و پرتغال (1703): 522

مجارستان Hungary:

3، 442، 494; شورش در : 496، 497، 501، 800; قدرت ترکان در : 495، 500; کشمکشهای مذهبی

در : 496، 497

مجسمهسازی:

آلمان: 492; اتریش:

ص: 964

501; اسپانیا: 527; انگلستان: 320; ایتالیا: 507; رم: 126، 509،

513; سبک باروک در : 126; فرانسه: 3، 110، 113، 124-127، 203، 443; نفوذ کلاسیسیسم در :

111، 113، 124-129; هلند اسپانیا: 205

محمد (ص): 258، 574

محمد دوم،

پادشاه عثمانی (حد 855-886): 500

محمد چهارم،

پادشاه عثمانی (حد 1058-1103)، 495، 496، 499

مدارس مسیحی،

برادران Ecoles Chretiennes / برادران مسیحی، جماعت مذهبی که در سال 1680 در فرانسه برای

نگهداری اطفال بیبضاعت تاسیس شد: 567

مدالیونسازی: 119

مدرسی،

فلسفه Scholasticism، فلسفه و الاهیات مسیحیت غربی در قرون وسطی: 68، 290، 555، 566، 571،

670، 690، 729، 734، 744، 745، 752، 766، 770

مدوی،

رود Medway، شهر، جنوب خاوری انگلستان: 218، 333، 334

مدیترانه،

دریای Sea Mediterranean: 32، 248، 454، 469، 474، 496، 550، 801، 803، 809

مدیچی Medici،

از خانواده های مقتدر ایتالیایی در فلورانس و توسکان: 549، 554

مدیچی،

جانکارلو د، کاردینال ایتالیایی (مط بعد از 1646): 511

مدیچی،

فردیناند د (مط 1709): 517، 518، 521

مدیچی،

فردیناند دوم د (1620-1670)، مهیندوک توسکان: 509، 589، 591

مدیچی،

کاخ، فلورانس: 125

مدیچی،

کوزیمو سوم د(1670-1723)، مهیندوک توسکان: 509، 512

مدیسن Madisons،

از خانواده های پیرایشگر مهاجر انگلیسی در امریکا: 230

مدیسی،

ماری دو Medicis/ ماریا د مدیچی (1573-1642)، ملکه فرانسه: 301

مدینا،

سالومن Medina (مط 1703): 370، 371، 541

مراکش Morocco: پا 804

مرئو Mreo،

شخصیت: داستان جزیره بورنئو

مرسن،

مارن Mersenne (1588-1648)، ریاضیدان فرانسوی: 71، 578، 582، 596، 619، 635

مرکانتیلیسم mercantilism،

مجموعه عقاید اقتصادی که بعد از کشف اروپا و باز شدن راه دریایی هندوستان، در اروپا، رواج یافت: 31

مری/مری دوم

ص: 965

II Mary،

ملکه انگلستان، اسکاتلند، و ایرلند (1689-1694): 224، 225، 320، 324، 336، 337، 354، 355، 357،

358، 363، 365-367، 372، 380، 395، 609، 665

مری آو گیز Guise of Mary

/مری آو لورن (1515-1560)، ملکه اسکاتلند: 300

مری آو مادینا Modena of Mary: مری بئاتریس

مری بئاتریس Beatrice Mary،

مشهور به مری آو مادینا (1658-1718)، و ملکه انگلستان: 326، 336، 460

مریخ Mars،

از سیارات منظومه شمسی: 586

مریم عذرا Mary:

502، 510، 526، 528، 547، 552; تصویر : 509، 527; مجسمه : 475، 527

مزیر Mezieres،

ناحیه، شمال خاوری فرانسه: 94

مس Metz،

شهر، شمال خاوری فرانسه: 96، 535، 575

مس،

کلیسای جامع: 96

مساواتیان Levellers،

فرقه پیرایشگران افراطی انگلستان که در انقلاب پیرایشگران فعالیت داشتند: 102، 231، 278

مسکو Moscow،

امیرنشین قدیم روسیه: 438-440، 447-449، 451-454، 459، 465، 466، 468-470، 473،

476-479، 546، 547

مسلمانان:

500، 553، 592، 614،695، 697

مسیح،

کالج College s'Christ، کیمبریج: 262، 270

مسیحیت/مسیحیان:

68، 308، 310، 401، 414، 471، 495، 497-500، 503، 523، 524، 529، 531-545، 548، 553،

556، 557، 563، 567، 571، 574، 576، 592، 614، 646، 654، 655، 658-660، 663، 696، 697،

703، 704، 737، 746، 753، 773، 789، پا 805، 809; تبلیغ در امریکا: 684; جدایی از آیین یهود:

555، 556، 719، 720; شکاکیت در اصول : 98، 99، 101، 102، 105، 107، 108، 694-701; شیطان

در : 750، 751; وحدت : 749، 754-756، 758

مسینا،

بندر Messina، شمال خاوری سیسیل: 606

مشایین Peripatetics،

پیروان فلسفه ارسطو: 616

مشتری Jupiter،

از سیارات منظومه شمسی: 586، 593

مشم،

ابیگیل Masham (فت' 1734)، دوست رازدار ملکه

ص: 966

آن انگلستان: 369

مشم،

داماریس، دختر رلف کدورث (مط 1691): 663، 665، 677

مشم،

فرانسیس (مط 1691): 665

مصر Egypt: 505، 753

مصطفای دوم،

پادشاه عثمانی (حد 1107-1115): 499

مطبوعات:

آزادی در : 372، 374، 564; آلمان: 565، 566، 751; انگلستان: 343، 372، 374، 375، 403،

404، 406، 408-411، 564، 565; ایتالیا: 565; در خدمت ادبیات: 406، 408-410، 696، 706;

روسی:476; سانسور : 230، 236، 275-278، 295، 374، 563، 643; هلند: 565; یهودیان:

536، 543

معادن: 312، 472، 473

معرفتشناسی epistemology: 484، 693

معماری:

آلمان: 491، 492; اتریش: 501; اسپانیا: 526، 527; امریکا: 527; انگلستان: 319، 320،

381، 680; ایتالیا: 113، 114، 381، 343، 501، 507، 508; و سبک باروک: 113، 319، 320، 491،

492، 501، 510، 526; رم: 509، 510; رنسانس: 381; روسیه: 476; سوئد: 437; شاهی:

113، 114، 116; فرانسه: 3، 110، 113، 114، 116، 202; و کلاسیسیسم: 113،129، 319،320،

492، 680; کلیسایی و مذهبی: 113، 114، 205، 492، 507، 508; غیرمذهبی: 476،492، 507،

508; لندن: 320، 321، 590; لهستان: 443; هلند اسپانیا:205

مغولستان Mongolia،

ناحیهای در آسیای مرکزی بین سیبری، منچوری، و چین شمالی: 591

مقاطعهکاران وصول مالیاتها generaux fermiers،

سرمایهداران فرانسه که با وام دادن به دولت، انحصار وصول مالیات ناحیهای را در دست میگرفتند: 24

مکا Mocha،

دریابندر، جنوب باختری یمن: 331

مکدانلد Donald Mac،

قبیلهای اسکاتلندی: 366

مکزیک Mexico: 333، 527، 591

مکولی،

تامس ببینگتن Macaulay (1800-1859)، نویسنده و دولتمرد انگلیسی: پا 308، 348، 453، 513، 514،

569، 780

مگدلن،

کالج Magdalen، دانشگاه کیمبریج: 352، 396، 406، 634

ملانشتون Melanchthon،

(1497-1560)، دانشور و مصلح دینی آلمانی: 101، 566

ملری،

ص: 967

امس Malory، مترجم انگلیسی (مط' 1470): 324

ملکه،

تماشاخانه Queen، هیمارکت، لندن: 375

ملگریو،

سومین ارل آو Mulgrave: شفیلد، جان

ملو،

فرانسیسکو مانوئل د Melo (1611-1666)، شاعر و تاریخنویس پرتغالی: 523

ممبور،

لویی Maimbourg (?1620-1686)، تاریخنویس فرانسوی: 694، 695

من،

دوشس دو Maine / لوئیز بندیکتن دو بوربون - کنده (1676- حد 1753)، شاهزاده فرانسوی: 811

من،

دوک دو/لویی اوگوست دو بوربون (1670-1736)، از اشراف فرانسه: 52، 53، 811-814

منا،

پذرو د Mena (فت' : حد 1693)، مجسمهساز ایتالیایی: 527

مناژ،

ژیلز Menage (1613-1692)، دانشور فرانسوی: 155

مناندر Menander،

(?343 -?291 ق م)، نویسنده آتنی: 135

منبتکاری: 118

منتنون Maintenon،

شهر، شمال فرانسه مرکزی: 52

منتنون،

مارکیز دو/ مادام دو سکارون/ فرانسواز د/اوبینیه (1635-1719)، همسر دوم لویی چهاردهم: 49، 53،

64،105،116، 127، پا 175، 478، 567، 780، 781، 789، 805، 812، 813; تصویر : 123، 777;

خصوصیات اخلاقی : 777-780; قصر : 778، 794; و راسین: 173-175; و

سن - سیمون: 778، 779

منتور Mentor،

شخصیت: دنباله کتاب اودیسه هومر

منچوری Manchuria،

ناحیه، شمال خاوری چین: 591

مندس،

خانواده Mendes، از بانکداران پرتغال: 532

مندویل،

برنارد Mandeville (1670-1733)، نویسنده انگلیسی: 566

منسی بن اسرائیل Israel ben Manasseh،

(1604-1657)، قبالهنویس، و عالم الاهیات یهودی: 536، 539-541، 710، 712

منشیکوف،

آلکساندر دانیلوویچ Menshikov (1672-1729)، سرباز و دولتمرد روسی: 457، 463، 466، 480

منطق:

67، 96، 636، 637، 648; ریاضی: 769

منونیتها Mennonites،

فرقهای از پروتستانها که از میان آناباتیستها در سویس برخاستند: 208، 213، 714

مو Meaux،

ناحیه، شمال فرانسه: 100، 101

موبوژ Maubeuge،

شهر، شمال فرانسه: 205، 806

موبویسون،

صومعه Maubuisson، فرانسه: 67

موتسارت،

ولفگانگ آمادئوس

ص: 968

Mozart (1756-1791)، آهنگساز اتریشی: 178

موتو،

پیر آ نتونی Motteux (1660 یا 1663-1718)، مترجم و نمایشنویس انگلیسی: پا 256

موتویل،

مادام دو Motteville / فرانسواز برتو دو (?1621-1689)، بانوی درباری انگلیسی: 5، 17، 200، 516،

609; و لویی چهاردهم: 18

موثو،

فرانثیسکو ار را ال Mozo، معمار اسپانیایی (مط 1677): 525، 526

مودن،

کنت دو Modene/ اسپری ریمون دو موارمورون (مط 1637): 133

مودنا Modena،

ایالت، شمال ایتالیا: 518

مور،

تامس More (1478-1535)، اومانیست و سیاستمدار انگلیسی: 698

مور،

هنری (1614-1687)، فیلسوف انگلیسی: 562، 660-662

مورئا،

شبه جزیره Morea/ پلوپونز، تشکیل دهنده جنوب یونان، 499، 500

موراوی Moravia،

ناحیه، چکوسلواکی مرکزی: 129

مور پارک Park Moor،

ملک ویلیام تمپل، ساری، انگلستان: 395، 413

مورتمار،

مادام دو Mortemart، از زنان اشراف فرانسوی (مط' 1690): 105، 782

مورتیرا،

شائول Morteira (حد 1596-1660)، ربی یهودی و آموزگار اسپینوزا: 710، 712، 713

مورتیرا،

شائول لوی، از رهبران فرهنگی یهودیان (مط قرن هفدهم): 536

مورری،

لویی Moreri (1643-1680)، دانشمند فرانسوی: 698

مورس،

الگزاندر Morus، رئیس کلیسای میدلبره (مط 1653): 281-283

مورشتین،

یان آندرزی Morsztyn (1613-1693)، شاعر لهستانی: 443

مورلند،

سمیوئل Morland (1625-1695)، دیپلمات و مخترع انگلیسی: 601

موروسینی،

فرانچسکو Morosini (1618-1694)، سردار ونیزی: 499، 508

موریلیو،

بارتولومه استبان Murillo (1617-1682)، نقاش اسپانیایی: 529

موز/موزها Muses،

در اساطیر یونان، نه تن از دختران زئوس که هر یک الاهه حامی هنری است: 183، 698

موزل،

رود moselle، غرب اروپا، فرانسه، و آلمان: 800

موژه،

ژان Mauger (1648-1722)، مدالیونساز فرانسوی: 119

موژیک/موژیکها Muzhik،

رعایای روسیه: 463، 473، 474

موسی Moses:

273، 509، 575، 644، 645، 656، 658، 711، 716، 720

موسی بن میمون

ص: 969

Maimon ben Moses: ابن میمون، موسی

موسیقی:

آلات : 518-520; در آلمان: 178، 492-494، 519; آوازی: 520; در اتریش: 494، 495; در

انگلستان: 243، 322-324; در ایتالیا: 41-43، 323، 492، 493، 518-521; و پیپس: 322; و

پیرایشگران: 243، 322، 323; و خاندان باخ: 492-494; در خدمت تئاتر: 154، 155، 323، 324;

و رقص: 42، 43، 493; در روسیه: 445، 476; در فرانسه: 41-43، 493; مجلسی: 493، 519;

مذهبی: 43، 44، 322، 323، 493; در ناپل: 510; همسرایی: 493

موسیو Monsieur: اورلئان، گاستون د/

موسیه،

دسته بازیگران Monsieur de Troupe، لوور: 134، 137، 143

مولداوی Moldavia،

ایالت تاریخی، شرق رومانی: 443، 497

مولذورث،

رابرت MolesWorth، ملقب به اولین ویکنت مولذورث (1656-1725)، رهبر سیاسی ایرلندی: 656

مولر،

یوهانس پتر Muller (1801-1858)، فیلسوف آلمانی: 736

مولمنتی،

پومپئو گراردو Molmenti (1825-1928)، تاریخنویس و سیاستمدار ایتالیایی: 521

مولن،

آدام ون در Meulen (1632-1690)، نقاش فلاندری: 118

مولن،

پیر دو Moulin، عالم الاهیات فرانسوی (مط 1652): 283

موله،

ماتیو Mole (1584-1656)، سیاستمدار و روزنامهنگار فرانسوی: 11، 12

مولیر Moliere

/ژان باتیست پوکلن (1622-1673)، نمایشنویس فرانسوی: 165-167، 169، 186، 190، 191، 203،

443، 613، 688، 703، 782; آثار در روسیه: 476; انتقاد از : 100، 122، 133، 137، 138،

141-143، 149، 152، 155، 814; و بوسوئه: 141; در پاله روایال: 137، 141، 143، 147، 150،

154، 155; و پرنس دو کونتی: 133، 141; و پزشکان: 612; و پلاوتوس: 135، 154; تاثیر در

انگلستان: 373، 377، 378; تحسین و حمایت بوالو از : 131، 136، 154، 156، 159، 182، 183; و

ترنتیوس: 132، 135; تصویر : 123، 156; حملاʠبه روحانی نماها: 100، 142-147،

ص: 970

155، 158،

159، 687; در دربار: 134، 137، 141-143، 150، 152-154; و دوستان چهارگانه: 15، 156، 178،

181; و شکسپیر: 137، 156، 158، 159; شکست تراژدیهای : 134، 137، 155; فارسهای : 184،

185; و فداییان: 142-144، 147; فلسفه اخلاقی : 100، 139، 141، 144، 147-151، 153-156،

158، 159; کمدیهای : 184، 377، 378، 523; و کورنی: 134، 137، 155، 163; و لافونتن: 156،

178; و لولی: 154، 155; در لوور: 134; در ورسای: 115، 142، 143، 150; و همسرش:

137-139، 141، 151، 153، 156، 157

مولینا،

لویس Molina (1535-1600)، عالم الاهیات یسوعی اسپانیایی: 61، 77

مولینو،

ویلیام Molyneux (1656-1698)، فیلسوف ایرلندی: 681

مولینوس،

میگل د Molinos (1640-1697)، کشیش رازور اسپانیایی: 105، 503، 504

مونالدسکی،

جووانی Moaldeschi (فت' 1657)، ماجراجوی ایتالیایی: 516

مونپانسیه،

دوشس دو Montpensier / ماری دو بوربون، ملقب به مادام (فت' 1627)، از زنان اشراف فرانسوی: 11

مونپانسیه،

دوشس دو /آن ماری لویز د/ اورلئان، ملقب به مادموازل بزرگ (1627-1693)، از زنان اشراف فرانسه که در

شورش فروند امیران دست داشت: 11-13، 97

مونپلیه Montpellier،

شهر، جنوب فرانسه: 91، 133

مونپلیه،

دانشگاه: 610

مونتزوما Montezuma،

شخصیت: امپراطور هندوستان

مونتسپان،

مارکی دو Montespan، همسر مارکیز دو مونتسپان (مط 1663): 48، 49

مونتسپان،

مارکیز دو/ فرانسواز آتنائیس دو روششوار (1641-1707)، محبوبه لویی چهاردهم: 49، 52، 53، 123، 153،

173، 777، 811

مونتسکیو،

شارل دو باتز Montesquiou، ملقب به سیور د/ آرتانیان (1611-1673)، جنگجوی فرانسوی و قهرمان

رمان سه تفنگدار: 25

مونتسکیو،

شارل دو سکوندا (1689-1755)، نویسنده، متفکر، و فیلسوف فرانسوی: 17، 201، 592، 653، 669، 670،

702

مونتمور او نووو Novo O Montemor،

شهر،

ص: 971

پرتغال: 532

مونتنی،

میشل ایکم Montaigne (1533-1592)، فیلسوف و مقالهنویس فرانسوی: 74، 84، 108، 159، 162،

191، 201، 359، 393، 423، 534، 569، 657، 698، 705

مونتوردی،

کلودیو Monteverdi (1567-1643)، آهنگساز ایتالیایی: 518، 520

مونته کاسینو،

صومعه Cassino-Monte، احتمالا ناپل: 513

مونته کوکولی،

کنته ریموندو دی Montecucculi (1609-1680)، سردار اتریشی: 495، 496

مونس Mons،

ناحیه، جنوب باختری بلژیک: 786، 805

مونستر Munster،

شهر، آلمان غربی: 220، 223، 224، 783، 799

مونفلوری Moutfleury

/ژاکوب زاشاری (1600-1667)،بازیگر فرانسوی: 138، 169

مونمارتر،

کوچه Montmatre، پاریس: 158

مونمورانسی Montmorency،

ناحیه، شمال فرانسه: 111

مونمورانسی،

شارلوت دو، ملقب به پرنسس دو کنده (مت- 1593): 416

مونووازن،

کاترین دشه Monvoisin: لاووازن

مونیخ Munich،

شهر، باواریا، آلمان غربی: 492، 493

موویلن Mauvilain،

طبیب فرانسوی (مط 1669): 150

موهاچ Mohacs،

شهر، جنوب مجارستان: 499

موهاچ،

نبردی که به شکست ترکها از نیروی امپراطوری مقدس روم منتهی شد: 784

میتلند،

جان Maitland، ملقب به دومین ارل آو لادردیل (1616-1682)، دولتمرد اسکاتلندی: 334

میجر،

جی.دی. Major، طبیب انگلیسی (مط 1662): 612

میخال ویشنیوویتسکی - WisnioWiecki Michael،

(1669-1673)، پادشاه لهستان: 440، 441

میدان بزرگ Place Grand،

بروکسل: 205

میدلبورگ Middleburg،

ناحیه، جنوب باختری هلند: 222، 541

میدل تمپل Temple Middle،

از مدارس چهارگانه حقوق در لندن: 381

میدلتن،

کونیرز Middleton (1683-1750)، کشیش انگلیسی: 658

میدل سکس Sex Middle،

ولایت سابق، اکنون بخشی از لندن بزرگتر، جنوب خاوری انگلستان: 655

میدل سکس،

لرد، از نمایندگان پارلمنت انگلستان (مط 1650): 537

میرابل Mirabell،

شخصیت: راه و رسم دنیا

میرابل،

باغی در سالزبورگ: 501

میریس،

فرانس وان Mieris (1635-1681)، نقاش هلندی: پا 210

میریس،

ویلم وان (1662-1747)، نقاش هلندی:

ص: 972

پا 210

میشله،

ژول Michelet (1798-1874)، تاریخنویس فرانسوی: 92، 103، 779

میکلانژ Michelangelo

/میکلانجلو بوئو ناروتی (1475-1564)، هنرمند ایتالیایی: 113، 126، 127، 177، 320، 509

میل،

جان Mill (1645-1707)، دانشور انگلیسی: 572

میل،

جان استوارت (1806-1873)، فیلسوف و اقتصاددان انگلیسی: پا 572

میلامانت Millamant،

شخصیت: راه و رسم دنیا

میلان Milan،

شهر، ایتالیا: 58، 266، 524، 533، 793، 802، 809; کنوانسیون : 801

میلتن،

آن Milton، فرزند جان میلتن (مت' 1646): 274

میلتن،

جان (1608-1674)، شاعر انگلیسی: 230، 256، 261-296، 328، 387، 409، 573; 574; 580; و

اسقف هال: 268-270، 272; و اعدام چارلز اول: پا 262، 277-280، 283، 284; افکار جمهوریخواهی

: 262، 265، 280، 283-285، 642; و ایتالیا: 266، 271، 504; بعد از بازگشت خاندان استوارت:

283، 286، 292، 294، 296; و پارلمنت: 268، 269، 273-278، 283-285; پیرایشگر: 262،

264، 268-271، 277-284، 385; و چارلز دوم: 278، 283-285، 291; حماسه های : 257، 262،

286-294; در خدمت کرامول: 257، 263، 277-283; و سالماسیوس: 278، 279، 281، 282; و

ستاره دنبالهدار (1680): 695; و سلطنتطلبان: 257، 272-274، 278، 280، 283، 285، 296، 385;

و شکسپیر: 262; در شورش بزرگ: 257، 267، 271; و طلاق: 273، 274، 289، 294; و فلسفه:

264، 288-292; و کتاب مقدس: 289-293، 325; و کودتای انگلستان: 251; در کیمبریج: 262،

263، 270، 272، 568; مباحثات مذهبی : 268-272; در مبارزه با اسقفان: 268-272، 275،

277،279; مدرسه : 267، 268; و مطبوعات: 275-278، 295، 373، 374، 564; مقالات لاتینی :

263، 290; نظرات در باب تعلیم و تربیت: 267، 568; و نظرات سمیوئل جانسن: 262، 287، 291،

292

میلتن،

جان، پدر

ص: 973

میلتن (مط قرن هفدهم): 261، 262

میلتن،

دبوره، دخترجان میلتن (مت- 1652): 180، 285، 295

میلتن،

کریستوفر، برادر جان میلتن (مط قرن هفدهم): 262، 295

میلتن،

مری، دخترجان میلتن (مط قرن هفدهم): 286

میلتن ستریت Street Miltion: گرب ستریت

میلدی Milady،

محبوبه چارلز دوم (مط قرن هفدهم): 377

میلو Milo،

گیاهخوار ورزشکار کروتونایی (مط قرن هفدهم): 704

میلوسلاوسکی،

ماریا Miloslav، همسر اول آلکسی میخایلوویچ رومانوف روسیه(مط قرن هفدهم): 446

میندن Minden،

اسقفنشین قدیم، شهر کنونی، آلمان غربی: 486

مینشل،

الیزابت Minshull/ الیزابت میلتن، همسر جان میلتن (مت- 1639): 286، 295

مینن Meenen،

ناحیه، شمال باختری بلژیک، 806

مینورکا،

جزیره Minorca اسپانیا: 808، 809

مینیار،

پیر Mignard (1612-1695)، نقاش فرانسوی: 122-125، 156، 777

میو،

جان Mayow (1640-1679)، شیمیدان و فیزیولوژیست انگلیسی: 600، 607

ن

ناپل،

بندر Naples، جنوب ایتالیا: 266، 480، 520، 521، 524، 533، 577; جنایت در : 510 ; در

جنگهای جانشینی اسپانیا: 801، 802، 809; شورش : 511

ناپل،

موزه ملی: 510

ناپلئون اول: Napoleon،

امپراطور فرانسه (1804-1815): 17، 152، 435، 438، 451، 737، 753، 809، 815; قانوننامه : 21

ناتالیا Natalia،

خواهر پطر کبیر (مط' 1716)، 480

ناتالیا ناروئیشکیناNaruishkina Natalia،

مادر پطر کبیر (مط 1672): 445، 446

ناتینگم Nottingham،

ولایت، انگلستان مرکزی: 245، 357

ناتینگم،

دومین ارل آو: فینچ، دنیل

ناتیه،

ژان مارک Nattier (1685-1766)، نقاش فرانسوی: 478

ناحیه رواداری Tolerance of Prospect: نفسکی پراسپکت

ناربون Narbonne،

شهر، جنوب فرانسه: 133

ناردن Naarden،

شهر، شرق هلند: 224

ناروا،

رود Narva، شمال خاوری استونی: 454-456، 475، 479

ناسازگاران Dissenters،

آن دسته از پروتستانهایی که با مقررات و نظریه های کلیسای انگلستان مخالفت کردند:

ص: 974

242، 259، 261،

305-308، 311، 335، 343، 348، 351، 352، 361، 362، 401، 423، 564، 677

ناسی،

یوسف Nassi، ملقب به دوک ناکسوس، از یهودیان دولت عثمانی که به مدارج عالی رسید (مط 1566): 532

ناکسوس،

دوک Naxos: ناسی، یوسف

نامور Namur،

ایالت، جنوب بلژیک، 786، 787، 808

نانت Nantes،

شهر، شمال باختری فرانسه: 133، 710

نانت،

فرمان تاریخی هانری چهارم فرانسه در خصوص آزادی مذهبی هوگنوها (1598): 6، 89، 90، 92-95، 101،

127، 202، 208، 225، 350، 487، 504، 517، 564، 694، 696، 706، 709، 757، 779; الغای : 90،

92-95، 101، 103، 202، 225، 350، 487، 517، 694، 706، 709، 757، 779

نانتوی،

روبر Nanteuil (1623-1678)، حکاک فرانسوی: 119

ناوار،

هانری دو Navarre: هانری چهارم

نایاسها ]نایادها[ Naiades،

پریان رودها و چشمه ها و آبها: 293

نبی،

یوسف Nabi (1630-1712)، شاعر ترک: 495

نپر،

جان Napier (1550-1617)، ریاضیدان اسکاتلندی: 581

نجبای ردا robe de noblesse،

اشرافیت نوظهور فرانسه در فروند: 6

نجبای شمشیر epee'd noblesse،

اشرافیت قدیمی فرانسه در فروند: 6

نجوم:

در اتریش: 561، 580; اثرات نور شناخت در : 620، 621; در انگلستان: 580، 582، 586-588;

اهمیت در دریانوردی: 585-587; در ایتالیا: 580، 585; دگرگونیهای : 579-582، 585، 586;

ریاضیات در خدمت : 621، 623; زوال : 561; در فرانسه: 561، 580، 585، 586; کشفیات :

585، 586، 588، 590; در هلند: 580، 585، 586

نروژ Norway: 423، 435، 461

نرون Nero

/نرون کلاودیوس کایسار دروسوس گرمانیکوس، امپراطور روم (54-68): 170، 698

نساجی: 312

نفسکی پراسپکت Prospekt Nevski

/ناحیه رواداری، خیابانی در لنینگراد: 471

نقاشی/ نقاشان:

آلمانی: 492; آوازه هلند; 210;

ص: 975

اسپانیا: 527-529; انحطاط : 205; انگلستان: 213، 321،

322; ایتالیا: 112، 212، 507-509، 512، 528; بومی: 322; تاثیر رم در فرانسه: 118، 120،

122، 123; چهرهنگار: 120، 123-125، 210، 211، 321، 322; دیواری: 117، 118، 120، 121;

رم: 510، 513; سیاه قلم: 511; فرانسه: 3، 110، 112، 113، 117، 118، 120-124، 202، 203،

443; فلاندری: 118، 205، 206; منظرهنگار: 213، 214; ناپل: 510-513; نفوذ سبک باروک در

: 122، 510; نفوذ سبک کلاسیک در : 109-113، 120، 122;

ونیزی: 509; هلندی: 205، 207، 210-214، 321، 322، 509; و یسوعیان: 510

نقد عالی Criticism Higher،

شیوه نقد و ارزیابی کتاب مقدس بر اساس اطلاعات دقیق تاریخی و باستانشناسی (قرون هجدهم و نوزدهم):

574، 645

نکار،

رود Neckar، آلمان غربی: 800

نلر،

گادفری Kneller / گوتفرید فون نلر (1646-1723)، نقاش آلمانیالاصل انگلیسی: 321، 322، 462، 463

نمایشنویسی:

در انگلستان: 294، 375-390، 404، 411; در جمهوری هلند: 209; در دوران بازگشت خاندان

استوارت: 375-380; در رم: 509; در فرانسه: 22، 133، 134، 136-159، 163-178، 688، 689;

مذهبی: 173، 174; در ناپل: 510; وحدتهای سهگانه : 176، 387، 411; نیز: تئاتر

نمور،

دوک دو Nemours، از اشراف فرانسوی (مط 1652): 11، 193

نمور،

دوک دو، شخصیت: شاهزاده خانم کلو

نوآی،

لویی آنتوان دو Noailles (1651-1729)، اسقف اعظم پاریس: 87، 789

نوا،

رود Neva، شمال باختری لنینگراد: 454، 456، 469، 474، 482

نوتردام دو پاری،

کلیسای Paris de-dame-Notre، پاریس: 118، 127، 185، 781، 812

نوتردام دو لا تراپ Trappe la de Dame-Notre،

نورماندی: 60، 100

نوح Noah: پا 536

نور Nevers،

ناحیه، فرانسه مرکزی: 119

نور،

دوک، از اشراف فرانسوی

ص: 976

(مط 1703): 108

نورثمتن شر Northamptonshire،

ولایت، انگلستان مرکزی: 384

نورماندی Normandy،

ناحیه تاریخی، شمال باختری فرانسه: 10، 60، 72

نورنبرگ Nuremberg،

شهر، باواریا، آلمان غربی: 484، 752، 753

نورنبرگ،

دانشگاه، آلتدورف: 752

نوستاد،

معاهده Nystad، قرارداد صلح بین روسیه و سوئد (1721): 461

نوما پومپیلیوس/ نوما Pompilius Numa،

دومین پادشاه نیمه افسانهای رم (715-673 ق م): 644

نووا سکوتیا Scotia Nova،

ایالت، شرق کانادا: 791، 809

نووالیس Novalis:

هاردنبرگ، فریدریش فون

نووگورود ]= دژ نو[ Novgorod،

امیرنشین قدیم، شمال روسیه، شهر کنونی، اتحاد جماهیرشوروی: 445، 455، 465

نویشتات Neustadt،

شهر، جنوب لهستان: 784

نیتهارد،

خوآنس ابرهارد Nithard (1607-1681)، یسوعی اسپانیایی: 529

نیچه،

فریدریش ویلهلم Nietzsche (1844-1900)، فیلسوف آلمانی: پا 739،747

نیر،

آئرت وان در Neer (1603-1677)، نقاش هلندی: پا 210

نیروی دریایی:

اسپانیا: 214، 524; انگلستان: 204، 214-217، 220، 333، 334; روسیه: 448،453، 469،

483; فرانسه: 22، 33، 56، 95; هلند: 32، 33، 214، 217، 218، 220، 223

نیرویندن Neerwinden،

دهکده، شرق بلژیک: 786

نیس،

بندر Nice، جنوب خاوری فرانسه: 808

نیکول،

پیر Nicole (?1625-1695)، ژانسنیست فرانسوی: 67، 75، 76، 86، 87، 108، 166، 190

نیکون Nikon،

(1605-1681)، نخست کشیش روسی: 446

نیل،

رود Nile، شمال و شرق افریقا: 417

نیلر،

جیمز Nayler (?1617-1660)، رهبر کویکرهای انگلیسی: 246، 247

نیم Nimes،

شهر، جنوب فرانسه: 91

نیمفنبورگ،

قصر Nymphenburg، نزدیک مونیخ: 492

نیمگن،

پیمانهای Nijmegen، مجموعه پیمانهای صلح که به جنگ میان فرانسه و سوئد از یک طرف، و هلند، اسپانیا،

اتریش، و دانمارک از طرف دیگر خاتمه داد (1678-1679): 57، 121، 205، 224

نینسکانس Nienskans،

شهری که بنای پطرزبورگ را در آنجا نهادند: 456

ص: 977

یوانگلند England New،

نواحی شمال خاوری کشورهای متحد امریکا: 564

نیوپورت NewPort،

شهر و بندر، جنوب خاوری رود آیلند: 684

نیوتن،

آیزک Newton (1642-1727)، دانشمند انگلیسی: 365، 372، 395، 426، 452، 561، 568، 572،

580، 602، 659، 665، 672، 677، 685، 734، 748; در پارلمنت: 628; و جاذبه زمین: 586، 617،

621-627، 631; و ریاضیات: 581، 616-619، 629-631، 754، 770; و شیمی: 615-617،

752; فیزیک: 319، 594، 597، 598، 618-621، 625-627، 632، 675، 767; قوانین مکانیکی :

632، 768; کشفیات : 629، 631، 632، 754; در کیمبریج: 352، 615، 616، 627; و مذهب:

573، 608، 627-629، 653، 654، 768; مرگ : 630، 631; و نجوم: 579، 582، 583، 586-588،

608، 613، 615، 620، 621،625، 631، 768; و نهضت روشنگری: 94، 772، 773; و هوک: 590،

620، 622-624،

نیو جرزی Jersey New،

ایالت شرقی، کشورهای متحد امریکا: 310، 314

نیور Niort،

شهر غرب فرانسه: 49

نیوسن Newson،

سرهنگ انگلیسی (مط' 1650): 242

نیوفندلند،

جزیره Newfoundland، اقیانوس اطلس، کانادا: 804، 807، 809

نیوکامن Newcomen (1663-1729)،

آهنگر آنگلیسی و مخترع نوعی ماشین بخار: 602

نیوکامن،

مثیو (?1610-1669)، کشیش پرسبیتری و نویسنده انگلیسی: پا 268

نیوگیت Newgate،

خیابان، لندن: 349

نیومارکت Newmarket،

ناحیه، غرب سافک، انگلستان: 346

نیویورک York New

/آمستردام جدید: 214، 217، 218، 314، پا 621، پا 779

و

واترفرد Waterford،

ولایت، ایالت مانستر، جنوب ایرلند: 233

واتو،

ژان آنتوان Watteau (1684-1721)، نقاش فرانسوی: 124

واتیکان Vatican:

118، 503، 510، 511، 515، 517; کتابخانه : 757

وادم،

کالج Wadham، آکسفرد: 319

وادیوس Vadius،

شخصیت: زنان فاضله

وارتن،

تامس Wharton / ارل آو وارتن (1648-1715)، سیاستمدار انگلیسی: 419

ص: 978

ارمبرون Warmbrunn،

شهر، آلمان: 492

وارو،

مارکوس ترنتیوس Varro (116-26 ق م)، دانشور و نویسنده رومی: 657

واشنگتن Washington: 230

واشنگتن،

جورج (1732-1799)، اولین رئیسجمهور کشورهای متحد امریکا: 406

واکسهال،

باغهای Vauxhall، ساحل جنوبی تمز، انگلستان: 332

واگا،

پرینو دل Vaga (1501-1547)، نقاش ایتالیایی: 118

واگرام Wagram،

دهکده، اتریش جنوبی: پا 753

وال Wall،

فیزیکدان انگلیسی (مط' 1708): 598

والاکیا Wallachia،

ایالت، رومانی: 460، 497

والانس ]سپا والنسیا[ Velencia،

شهر، شرق اسپانیا: 525

والانسین Valenciennes،

شهر، شمال فرانسه: 57، 205

والپول،

هوریس Walpole، چهارمین ارل آو اورفرد (1717-1797)، ادیب انگلیسی: 321

والتر،

لوسی Walter (?1630-1658)، محبوبه چارلز دوم انگلستان: 301، 341

والتن،

آیزک Walton (1593-1683)، نویسنده انگلیسی: 256

والدس لئال،

خوان د Leal Valdes (1630-1691)، نقاش و حکاک اسپانیایی: 528، 529

والدک،

گئورگ فردریک آو Waldeck (1620-1692)، سیاستمدار آلمانی: 486

والدوسیان Waldenses /ودواها،

پیروان فرقه مسیحی جنوب فرانسه (قرن دوازدهم): 93، 242، 283، 504

وال-دو-گراس،

کلیسای Grace-de-Val، پاریس: 113، 123، 319، 320

والر Valere،

شخصیت: تارتوف

والر،

ادمند Waller (1606-1687)، شاعر انگلیسی: 321، 579

والسینگم،

فرانسیس Walsingham (?1530-1590)، سیاستمدار انگلیسی: 538

والواها Valois،

خاندان پادشاهی فرانسه (1328-1589)، 4

والون/ والونها Walloon،

نامی که به طور اعم به مردم فرانسوی زبان بلژیک، و به معنای اخص به فلاندریهای ایالات شمالی اطلاق

میشود: 55، 701

والیاذولیذ Valladolid،

شهر و ایالت، شمال باختری اسپانیا: 337

والیاذولیذ،

موزه: 527

والیس،

جان Wallis (1616--1703)، ریاضیدان انگلیسی: 73، 578، 580، 582، 583، 594، 595، 617، 648

وانتادور،

دوشس Ventadour (مط 1714): 813

وان دائل،

ژان فرانسوا Dael Van (1764-1840)، نقاش فلاندری: 707

وان دن انده،

فرانس Ende den Van، نمایشنویس یسوعی

ص: 979

که مشوق اسپینوزا بوده است (مط قرن هفدهم): 711

واندوم،

دوک دو Vendome / لویی ژوزف (1654-1712)، مارشال فرانسوی: 609، 786، 803، 806، 808

وایت White،

(مط: حد 1666): 647

وایت چپل Whitechapel،

بخش، لندن: 316

وایتلاک،

بولسترود Whitelocke (1605-1675)، دولتمرد و حقوقدان انگلیسی: 236

وایتهال،

قصر Whitehall، لندن: 237، 239، 255، 297، 301، 302، 315، 338، 357، 367، 382، 398، 540،

663

وایتهد،

الفرد نورث Whitehead (1861-1947)، فیلسوف و ریاضیدان انگلیسی: 613

وایمار Weimar،

شهر، مرکز فرهنگی آلمان: 494، 566

وبان،

مارکی دو Vauban / سباستین لو پرتر (1633-1707)، مهندس نظامی فرانسوی: 22، 31، 54، 94، 125،

126، 220، 455، 802، 803، 806

وتن Wotton،

ساری، انگلستان: 396

وتن،

ویلیام (1666-1727)، دانشور انگلیسی: 572

وتن،

هنری (1568-1639)، شاعر و سیاستمدار انگلیسی: 265

وتو Veto،

در بعضی کشورها، حق مخالفت رئیس قوه مجریه با آنچه قانونگذاران وضع کردهاند: 372، 438-440، 443

ودواها Vaudois: والدوسیان

ورتهایمر،

سامسون Wertheimer، از یهودیان خدمتگزار ارتش امپراطور امپراطوری مقدس روم (مط قرون هفدهم و

هجدهم): 543

وردزورث،

ویلیام Worth Words (1770-1850)، شاعر انگلیسی: 296، 748

وردن Verden،

شهر، ساکس سفلا، آلمان غربی: 436، 460، 461

ورسای،

کاخ Versailles: 64، 567، 786، 795، 802، 807; اعتبارات ساختمانی : 27، 116، 126، 805، 814;

پارک : 125; تالار آینه : 42، 117، 119، 121، 508; چشمانداز : 114-116; در خدمت تئاتر:

142، 143، 150، 171، 382; زندگی درباری در : 19، 20، 22، 41-44، 53، 92، 100، 157، 198،

199، 777، 794، 805; کارهای هنری در : 58، 109-111، 116، 117، 120-127، 129، 202، 203،

578، 781; معماری : 113-117

ورشو Warsaw،

ص: 980

ایتخت لهستان: 435، 440، 441، 443، 455، 517، 589

ورف،

آدریان وان در Werff (1659-1722)، نقاش هلندی: پا 210

ورمس Worms،

شهر، بر رود راین، آلمان غربی: 541، 542، 784

ورمیر،

یان Vermeer (1632-1675)، نقاش هلندی: 210-214

ورونا Verona،

شهر، شمال خاوری ایتالیا: 266

ورونزه،

پائولو Veronese (1528-1588)، نقاش ایتالیایی: 109، 122، 508

ورونژ،

رود Voronezh، روسیه مرکزی: 449، 450

وسالیوس،

آندرئاس Vesalius (1514-1564)، کالبدشناس فلاندری: 561

وستفالی Westphalia،

ایالت سابق، آلمان غربی: 321

وستفالی،

مجموعه پیمانهایی که به جنگهای هشتادساله بین اسپانیا و هلند، و جنگ سیساله خاتمه داد (1648): 5،

205، 214، 248، 440، 507، 535، 542، 563، 808

وستمینستر Westminster،

کوی لندن بزرگتر: 318، 409

وستمینستر،

پیمان هلند و انگلستان که به سومین جنگ بین دو کشور پایان داد (1674);336، 486، 490، 494

وستمینستر،

کاخ: 237، 241، 251، 273; تالار : 299، 315، 358، 650

وستمینتسر،

کلیسای: 630

وستمینستر،

مدرسه: 319،384، 663

وستمینستر ابی Abbey Westminster:

201، 299، 300، 315، 320،323، 384، 391، 393، 630

وسیوس،

ایساک Vossius (1618-1689)، دانشور هلندی: 161

وکسفرد Wexford،

ولایت، جنوب خاوری ایرلند: 233

ولادیمیر Vladimir،

امیرنشین سابق، روسیه مرکزی: 456

ولاسکوئز،

دیگو روذریگث د سیلوا ای Velazquez (1599-1660)، نقاش اسپانیایی: 123، 505، 510، 527

ولتر،

فرانسوا ماری آروئه دو Voltaire (1694-1778)،

نویسنده فرانسوی: 62، 84، 175، 368، پا 370، 374، 383، 491، 626، 630، 689، 696; 703، 709;

در ادبیات فرانسه: 77، 88; و بل: 702; عقاید، یادداشتها، و اظهارنظرهای : 10، 14، 48، 77، 111،

131، 132، 134، 171، 177، 201، 220، 255، 305، 370، 374، 411، 417، 497، 506، 516، 588،

612، 621، 626،

ص: 981

630، 631، 659، 674، پا 779، 781، 784، 785، 795، 797، 814; لایبنیتز: 755،

764، 765، 769; نامه های فردریک کبیر به : 201، 462; نظارت مذهبی و فلسفی : 108، 158، 632،

658، 669، 685، 702، 742، 747، 759; نفوذ لاک بر : 669، 759; نوشته های : 402، 631، 632،

650، 702، 765، 769

ولتویسن،

لامبرت وان Velthuysen (مط 1670): 720

ولده،

آدریان وان در Velde (?1636-1672)، نقاش هلندی: پا 210

ولده دوم،

ویلم وان (1633-1707)، نقاش هلندی: پا 210

ولف،

کریستیان فون Wolff (1679-1754)، ریاضیدان و فیلسوف آلمانی: 771

ولگا،

رود Volga، اروپا: 445، 469، 474، 478

ولن،

وان Velen (مط 1670): 721

ونامری،

استر Vanhomrigh/ ونسا، محبوبه جانثن سویفت (مط 1711): 422-424، 427، 684

ونامری،

بانو (فت' 1714)، مادر استر ونامری: 422، 424

ونبره،

جان Vanbrugh (1664-1726)، نمایشنویس انگلیسی: 370، 379-382،

ونبلز،

رابرت Venables (مط 1654): 248

ونتسیا Venezia،

ایالت، ایتالیا: 508

ونتسیا،

د: گوارنری، پیترو دوم

ون دایک،

انتونی Vandyck (1599-1641)، نقاش فلاندری: 109، 205، 321، 347، 528

وندها Wends،

قوم اسلاوی قدیم، ساکن شرق آلمان: 485

ونر،

تامس Venner (مط 1661): 299

ونسا Vanessa: ونامری: استر

ونسان دو پول،

قدیس paul de Vincent .St (?1581-1660)، کشیش فرانسوی: 96، 100، 108

ونسن،

کاخ Vincennes، ونسن، 10، 19، 69

ونم،

جین Wenham (مط 1712): 563

ونوس Venus،

الاهه رومی، در اصل حامی باغهای سبز، بعدها مطابق با آفرودیته یونانی: 374، 464

ونیز Venice،

شهر و دریابندر، شمال خاوری ایتالیا: 62، 266، 364، 452، 457، 473، 496، 510، 520، 564، 565،

651; آکادمی : 511; در اتحاد مقدس: 499; ترکان و :

ص: 982

499، 500، 508; در جنگهای جانشینی

اسپانیا: 802; سنای : 376، 533; یهودیان : 533، 556

ووئه،

سیمون Vouet (1590-1649)، نقاش فرانسوی: 120

وود،

آنتونی Wood (1632-1695)، عتیقهشناس انگلیسی: 292، 394

وود،

ویلیام (1671-1730)، آهنکار انگلیسی: 424

وودستاک،

Woodstock، شهر، ولایت آکسفرد - شر، انگلستان: 370

وودکاک،

کاترین Woodcock، همسر جان میلتن (مط 1656): 283

وودوارد،

جان Woodward (1665-1728)، زمینشناس انگلیسی: 579، 590

ووربورگ Voorburg،

ناحیه، جنوب باختری هلند: 715

وورتسبورگ Wurzburg،

شهر، باواریا، آلمان غربی: 491، 595

وورتسبورگ،

قصر: 492

وورتمبرگ Wurttemberg،

ایالت سابق آلمان، جزئی از بادن-وورتمبرگ کنونی، آلمانغربی: 566

ووستر Worcester،

ولایت، غرب انگلستان: 235

ووستر،

دومین مارکوئس آو: سامرست، ادوارد

ووستر،

نبردی که در آن چارلز دوم و ارتش اسکاتلند به وسیله کرامول و ارتش پارلمان عقب رانده شدند (1651): 326،

345

وولزلی،

چارلز Wolseley (مط' 1762): 653

وولستورپ Woolsthorpe،

دهکده، ولایت لینکن، انگلستان: 615، 621

وو-لو-ویکنت،

کاخ Vicomte-le-Vaux، منسی، فرانسه: 24، 109، 115، 116، 121، 126

ووورمان،

فیلیپس Wouwerman (1619-1668)، نقاش هلندی: پا 210

ویت،

فرانسوا Viete (1540-1603)، ریاضیدان فرانسوی: پا 618

ویت،

کورنلیس د Witt (1623-1672)، فرمانده نیروی دریایی هلندی: 216، 221، 223، 726

ویت،

یاکوب د، شهردار دوردرخت، پدر یان د ویت (مط 1650): 206، 207، 209، 216

ویت،

یان د(1625-1672)، دولتمرد هلندی: 214، 720، 721، 723، 726، 743; صلحدوستی : 216، 217،

219، 220; و کرامول: 215; و ویلیام سوم د/اورانژ: 216-218، 221-223

ویتار،

نیکولا Vitart، عموزاده ژان راسین (مط' 1657): 165

ویتالی،

تومازو Vitali، موسیقیدان ایتالیایی (مط' 1666): 519

ویتبسک Vitebsk،

شهر، شمال خاوری روسیه سفید: 546

ویتروویوس پولیو،

ماکوس Pollio Vitruvius، معمار و مهندس رومی

ص: 983

(مط قرن اول ق م): 319

ویتره Vitre،

شهر، شمال باختری فرانسه: 32

ویتنبرگ Wittenberg،

شهر، هاله، آلمان شرقی: 478

ویچرلی،

ویلیام Wycherley (?1640-1716)، نمایشنویس انگلیسی: 325، 377-379

ویچکت،

بنجمین Whichcote (1609-1683)، عالم الاهیات انگلیسی: 660

ویدیگوئیرا Vidigueira،

شهر، نزدیک بژار، پرتغال: 710

ویجینیا Virginia،

ایالت، شرق کشورهای متحد امریکا: 307

ویرژیل Virgil

/پوبلیوس ویر گیلیوس مارو (70-19قم)، شاعر رومی: 183، 191، 202، پا 266، 407

ویرینگ،

جین Waring/ وارینا، محبوبه جانثن سویفت (مط 1695): 413، 414

ویستن،

ویلیام Whiston (1667-1752)، عالم الاهیات و ریاضیدان انگلیسی: 658

ویستول،

رود Vistula، لهستان: 58، 439

ویسمار Wismar، شهر و دریابندر، آلمان شرقی: 460

ویکتور آمادئوس دوم II Amadeus Victor،

دوک ساووا (1675-1732): 504، 791، 803، 808

ویکفیلد Wakefield،

شهر و ولایت، شمال انگلستان: 246

ویکلو Wicklow،

ولایت، جنوب ایرلند: 233

ویکمن،

جورج Wakeman، پزشک کاترین براگانزایی ]ملکه انگلستان[ (مط 1680): 340، 341

ویگ Whig /ویگها،

از احزاب سیاسی انگلستان: 300، 337، 339، 340، 342، 343، 370، 371، 374، 389، 394، 395، 407،

408، 417، 418، 420، 423، 667، 669، 807

ویلار،

کلود لویی هکتور دو Villars/ مارشال دو ویلار (1653-1734)، مارشال فرانسوی: 93، 804، 805، 807،

808، 811، 812

ویلانو،

قصر Wilanow، ویلانو، لهستان: 443

ویلانووا،

کنتس Nova Villa (مط 1644): 523

ویلتشر Wiltshire،

ولایت، جنوب انگلستان: 634

ویلر-کوتره Cotterets-Villers،

شهر، شمال فرانسه: 164

ویلروا،

دوک دو Villeroi/ فرانسوا دو نوفویل (1644-1730)، مارشال فرانسوی: 797، 800، 801

ویلز Wales،

بخشی از بریتانیای کبیر در غرب: پا 255، 312، 412

ویلز،

پرینس آو: چارلز دوم

ویلمت،

جان Wilmot: راچیستر، دومین ارل آو

ویلنو Wilno،

ایالت سابق لهستان، اکنون

ص: 984

جزئی از اتحاد جماهیر شوروی: 440، 544، 546، 547

ویلوبی،

فرانسیس Willughby (1635-1672)، شاگرد جان ری: 603

ویلهلم دوم II Wilhelm،

امپراطور آلمان، و پادشاه پروس (1888-1918)، 485

ویلیام اول د/اورانژ Orange of I William،

معروف به ویلیام خاموش، رهبر شورشیان هلند علیه اسپانیاییها، و بنیانگذار و اولین ستادها و در جمهوری

هلند (1579-1584): 206، 222

ویلیام دوم د/اورانژ،

ستادهاودر جمهوری هلند (1647-1650)، 206، 216، 222

ویلیام سوم د/اورانژ،

پادشاه انگلستان، اسکاتلند، وایرلند (1689-1702)، و ستادهاودر هلند (1672-1702): 206، 214، 218،

221، 308، 320، 322، 367، 372، 374، 380، 381، 384، 401، 413، 573، 588، 609، 787، 795;

و ایرلند: 362، 363، 366، 785، 786; و پارلمنت: 357-359، 362،364، 371، 668، 784،

796-799; و پروتستانهای انگلستان: 224، 225، 355، 356; و پطر کبیر: 450، 452; و پیمان

ریسویک: 791، 798; بر تخت انگلستان: 216، 217، 224، 225، 357-366، 665-668; جکوبایتها بر

ضد : 362، 363، 365، 798; و چارلز دوم: 217، 223; حمله به انگلستان: 356، 357، 536، 784;

در خلع جیمز دوم: 225، 355-359، 400، 536، 665، 666; رواداری مذهبی : 361، 362; شخصیت

: 222، 366; ضدیت با فرانسه: 223-225، 368، 783-786، 796، 797; و کاتولیکها: 355، 362،

507; و کلیسای انگلیکان: 355، 361، 362; مدعی تخت انگلستان: 355-357، 507، 536; مرگ :

366، 798، 799; و مری: 224، 225، 337، 354، 355، 357، 358، 395، 665; و مسئله جانشینی

اسپانیا: 792، 793، 796-799; و هوگنوها: 93، 94، 225، 356، 357; و یهودیان هلند: 536، 541

ویلیامز،

راجر Wiliams (?1603-1683) کشیش انگلیسی و بنیانگذار مستعمره رود آیلند در امریکا: 564

ویلیرز،

باربارا Villiers

ص: 985

/ داچس آو کلیولند/لیدی کسلمین (1641-1709)، محبوبه چارلز دوم: 301، 302، 321،

334، 377، 390، 398

ویلیرز،

جورج: باکینگم، دومین دیوکآو

ویلیس،

تامس Willis (1621-1675)، طبیب و کالبدشناس انگلیسی: 319، 606، 610

ویلیه،

الیزابت Villiers (?1567-1633)، محبوبه ویلیام سوم د/اورانژ، 225، 355

وین Vienna،

پایتخت، اتریش: 452، 480، 493، 496، 510، 522، 528، 533، 542، 561، 677، 801; اپراهای ایتالیایی

در : 521; ترکان و محاصره : 58، 442، 494، 496-498، 513، 756، 797; حمله لویی چهاردهم به

: 800; طاعون در : 610; لایبنتز در : 757، 761، 770; معماری : 491، 501

وین،

موزه: پا 210، 513

وین،

هری Vans (1613-1662)، دولتمرد پیرایشگر انگلیسی: 240، 299

وینچستر،

مدرسه Winchester، وینچستر، جنوب انگلستان: 678

وینزر Windsor،

شهر، جنوب انگلستان مرکزی: 129، 263

وینزر،

کلیسای: 319، 322

وینستنلی،

جرارد Winstanley (1609-1652)، رهبر دیگرهای انگلستان: 231، 232

وینکلمان،

یوهان یواکیم Winckelmann (1717-1768)، باستانشناس و منتقد هنری آلمانی: 680

وینهآم دومینی Domini Vineam،

توقیع پاپ کلمنس یازدهم در باب پیروان آیین یانسن (1705): 87

وینیکس دوم،

یان II Weenix (?1640-1719)، نقاش هلندی: پا 210

وینیولا،

جاکومو دا Vignola (1507-1573)، معمار ایتالیایی: 319

ویوالدی،

آنتونیو Vivaldi (?1675-1741)، ویولن نواز ایتالیایی: 493، 520

ویو کولومبیه،

کوچه Colombier Vieux پاریس: 181

ویوون،

آندره دو Vivonne، همسر لا روشفوکو (مط 1627): 193

ویویانی،

وینچنتسو Viviani (1622-1703)، ریاضیدان ایتالیایی: 161، 577، 580

ویهئیرا،

آنتونیو Vieira (1608-1697)، خطیب و مبلغ مذهبی یسوعی پرتغالی: 523، 524

ه

هابز،

تامس Hobbes (1588-1679)، فیلسوف انگلیسی: 84، 395، 562، 567، 580، 663; در آکسفرد:

634; و اسپینوزا: 703، 711، 719، 733، 735، 736، 741-744; در پاریس: 16،

ص: 986

635، 646; تاثیر

درنهضت روشنگری: 675، 677، 685، 772; تعریف خدا از نظر : 670-672، 675، 676; و چارلز

دوم: 305، 635، 646، 647; حمله روحانیون به : 305، 646، 647، 674، 684; و دکارت: 670، 672;

روانشناسی : 636-639، 648، 661، 670-675، 678، 679، 692، 733، 735، 736; و ریاضیات:

581، 582، 634، 635، 637، 648; فلسفه سیاسی : 613، 614، 635، 640-645، 649-651، 660،

666-668، 741، 743، 744، 750; فلسفه مذهبی : 108، 417، 564، 675-677، 747; و کتاب

مقدس: 675، 676، 747; و کلیسای کاتولیک: 645، 646; و لایبنیتز: 752; مادهگرایی : 305، 325،

635، 637، 639، 646، 650، 660، 661، 673، 639، 646، 650، 660، 661، 673، 674، 680، 684،

752; مدافع اصالت تجربه: 671، 673، 675; و میلتن: 279، 280، 291; و نظرات مدرسی: 670،

673; نظریه در باب ذهن و ماده: 291، 661، 672، 674، 692، 703، 733، 745

هاپسبورگ Hapsburg،

خاندان سلطنتی آلمان: 4، 10، 356، 416، 484، 494، 495، 497، 499، 501، 512، 529، 530، 793،

795، 796، 807، 808

هادریانوس،

پوبلیوس آیلیوس Hadrian، امپراطور دوم (117-138)، 124

هادسدن Hoddesdon،

شهر، جنوب خاوری انگلستان: 344

هادلستن،

جان Huddleston، روحانی انگلیسی (مط 1651-1685): 345

هادلی،

جورج Hadley (مط 1735): 589

هارتلیب،

سمیوئل Hartlib (حد 1600-1662)، مصلح لهستانیالاصل انگلیسی در زمینه آموزش و پرورش و

کشاورزی: 281

هاردنبرگ،

فریدریش فون Hardenberg/ نووالیس (1782-1801)، شاعر غنایی فرانسوی: 731، 747

هاردویک هال Hall Hardwick،

بنا، انگلستان: 648

هارکانی Harkany،

شهر، جنوب مجارستان: 499

هارلم Haarlem،

شهر، شمال هلند: 207، 210، 321، 535

هارلی،

رابرت Harley، ملقب به اولین ارل آو آکسفرد

ص: 987

(1661-1724)، دولتمرد انگلیسی: پا365، 368-371،

401، 419، 422، 423، 807

هارلی دو شانوالون vallon Champ de Harley،

(1625-1695)، نخست کشیش فرانسوی: 157، 158

هاروی،

ویلیام Harvey (1578-1657)، پزشک انگلیسی، کاشف گردش خون، 443، 604، 613

هاکسلی،

تامس هنری Huxley (1825-1895)، زیستشناس انگلیسی: 746

هاکینز،

جان Hawkins (1532-1595)، دریاسالار انگلیسی: 214، 248

هال،

جوزف Hall (1574-1656)، نخست کشیش انگلیسی: 268-270، 272

هالبرشتات Halberstadt،

شهر، ماگدبورگ،آلمان شرقی: 486

هالر،

آلبرشت فون Haller (1708-1777)، کالبدشناس، گیاهشناس، طبیب، و شاعر سویسی: 606

هالس،

فرانس Hals (?1580-1666)، نقاش هلندی: 212، 214

هالند هاوس House Holland،

لندن: 411

هاله Halle،

شهر، آلمان شرقی: 566

هاله،

دانشگاه: 487، 568، 751

هاله،

ادمند Halley (1656-1742)، ستارهشناس انگلیسی: 365، 580، 585، 587-589، 597، 598، 613،

614، 623، 624، 626، 695

هالیفاکس،

اولین ارل آو Halifax: مانتگیو، چارلز

هالیفاکس،

مارکوئس آو: سویل، جورج

هامبورگ Hamburg، از شهرهای اتحادیه هانسایی، اکنون در آلمان غربی: 467، 484، 493، 514، 517،

541، 549، 552-554، 556

هاندل،

گئورگ فریدریش Handel (1685-1759)، آهنگساز آلمانیالاصل انگلیسی: 324، 493، 520، 748

هانری Henri

/مارکی دو سوینیه، همسر مادام دو سوینیه (مط 1644): 188

هانری،

ویلیام (مط 1672)، دولتمرد هلندی: 721

هانری اول I Henry /هانری شکارچی،

پادشاه آلمان (919-936): 485

هانری چهارم /هانری دو ناوار،

شاه فرانسه (1589-1610)، شاه ناوار با عنوان هانری سوم (1572-1589): 15، 19، 49، 64، 65، 67،

110، 301، 416، 649، 786

هانری شکارچی Fowler the Henry: هانری اول

هانریت Henriette،

شخصیت: زنان فاضله

هانریتا آن Anne Henrietta

/دوشس د/ اورلئان (1644-1670)، دختر چارلز اول انگلستان: 96-98، 115، 143، 186، 200، 253،

299، 301، 314، 334، 335، 491،

ص: 988

810; حامی نمایشنویسی: 163، 164، 167

هانوور Hanover،

دوکنشین برونسویک - لونبورگ سابق، شهر، قسمتی از ساکس سفلا، آلمان غربی: 407، 450، 460، 461،

488، 589، 655، 754-756، 758، 770، 799

هاوارد،

الیزابت Howard، همسر جان درایدن (مط 1663): 385

هاوارد،

تامس، ملقب به اولین ارل آو بارکشر، از اشراف انگلیسی (مط 1626): 385

هاوارد،

چارلز، ملقب به اولین ارل آو کارلایل (1629-1685)، دولتمرد انگلیسی: 343، 344

هاوارد،

رابرت (1626-1698)، نمایش نویس انگلیسی: 385

هاوارد،

کاخ، انگلستان: 381

هاوارد،

ویلیام، ملقب به اولین وایکاونت ستفرد (1614-1680)، از اشراف کاتولیک انگلستان: 337، 342

هاید،

ادوارد Hyde، ملقب به اولین ارل آو کلرندن (1609-1674)، تاریخنویس و دولتمرد انگلیسی: 215، 253،

254، 300، 302، 307، 325، 328، 329، 334، 393، 646، 647

هاید،

ان، ملقب به داچس آو یورک (1637-1671)، همسر جیمز دوم: 325، 326

هاید،

هنری، ملقب به دومین ارل آو کلرندن (1638-1709)، از سلطنت طلبان انگلستان: 348، 355

هاید پارک Park Hyde،

لندن: 332، 405

هایدلبرگ Heidelberg،

شهر، آلمان غربی: 129، 491، 749، 784، 785، 800

هایدلبرگ،

دانشگاه: 721

هایدن،

یوزف Hayden (1732-1809)، آهنگساز اتریشی: 501

هاینسیوس،

آنتونیوس Heinsius (1641-1720)، دولتمرد هلندی: 795، 796، 800

هاینسیوس،

دانیل (1580-1655)، شاعر و لغتشناس هلندی: 161

های هولبرن،

خیابان Holborn High، لندن: 274

هتل دز/ انوالید Invalides des Hotel،

پاریس: 113، 119، 177

هجاگویی/ هجانویسی: 182-185

هچینسن،

جان Hutchinson (1615-1664)، سرباز پیرایشگر انگلیسی: 394

هچینسن،

لوسی (1620-?1680)، همسر جان هچینسن: 251، 394

هربرت،

ویلیام Herbert، ملقب به اولین مارکوئس پوویس (1617-1696)، سرکرده اشراف پیرو کلیسای کاتولیک

رومی در انگلستان: 337

هربرت آو چربری Cherbury of Herbert

/ادوارد هربرت (1583-1648)،

ص: 989

فیلسوف و دولتمرد انگلیسی: 654

هربلو،

بارتلمی د/Herbelot/ اربلو دو مولنویل (1625-1695)، ارگنواز فرانسوی: 574

هردر،

یوهان گوتفریدفون Herder (1744-1803)، فیلسوف، شاعر، و منتقد آلمانی: 680

هرکولس Hercules،

در اساطیر روم، مطابق هراکلس یونانی: 699

هرمس Hermes،

در اساطیر یونان، پسر زئوس و مایا، خدای حامی مسافران، دزدان، تجار، و چوپانان: پا 417

هرمیونه Hermione،

شخصیت: آندروماک

هرون اسکندرانی Alexandria of Hero،

دانشمند یونانی (مط قرن سوم): 600

هریسن،

تامس Harrison (1606-1660)، سرباز انگلیسی: 237، 238، 299، 539

هرینگتن،

جیمز Harrington (1611-1677)، نظریهپرداز سیاسی انگلیسی، 564، 650، 652; در آکسفرد: 651

هسپریدس Hesperides،

در اساطیر یونان، پریهایی که محافظ سیبهای زرین هرا بودند: 293

هسن-دارمشتات Darmstadt-Hesse،

لاند گراف نشین سابق، بعد از 1945 بین ایالات هسن و راینلاند-پفالتس تقسیم شد: 542

هفایستوس Hephaestus،

در اساطیر یونان، پسر زئوس و هرا، خدای آتش، و شوهر آفرودیته: پا 417

هکتور Hector،

در اساطیر یونان، پسر پریاموس و هکابه، رهبر نیروهای تروا در جنگ تروا: 167، 168

هکنی کوچ Coaches Hackney،

کالسکه های کرایهای چهاراسبه در انگلستان: 332

هگل،

گئورگ ویلهلم فریدریش (1770-1831)، فیلسوف آلمانی: 747

هلسپونت،

تنگه Hellespont / تنگه داردانل، بین دریای مرمره و دریای اژه: 552

هلست،

بارتولومئوس وان در Helst (1613-1670)، نقاش هلندی: پا 210

هلم،

هنری Hallam (1777-1859)، تاریخنویس انگلیسی: 305، 514

هلمونت،

فرانس وان Helmont (?1614-1699)، فیلسوف و طبیعیدان فلاندری: 761

هلمونت،

یان وان (1577-1644)، طبیب و شیمیدان فلاندری: 599، 610، 761

هلند Netherland:

32، 107، 117، 210، 234، 283، 335-338، 343، 364، 371، 396، 400، 435، 436، 449، 468،

476، 486، 496، 500، 514، 528، 537، 547، 563، 566، 567، 578،

ص: 990

580، 582، 605، 651،

664-666، 702، پا 711، 724، 734، 753; آزادی عقاید در : 564، 575، 694; اتاژنرو : 215-218،

222، 796، 797، 799; اتحاد با امپراطوری مقدس روم: 219، 223، 224; اتحاد با براندنبورگ: 219،

223-225; در اتحاد بزرگ (1689-1701): 223، 785، 796-801، 803، 806; در اتحاد بزرگ

(1672-1674)، 56، 224; در اتحادیه آوگسبورگ: 225، 783، 784; اروپا بر ضد : 219، 220;

استقلال : 214، 355; اعتصاب در : 207; و انگلستان: 55، 56، 93، 94، 204، 207، 214-220،

223-225، 248، 333، 334، 356، 357، 786، 787، 795-801; اهمیت یهودیان در بازرگانی : 535،

539، 541: 542، 549; پناهگاه بدعتگذاران: 204، 205، 208، 209، 694-698، 710، 712-716 ;

پناهگاه روشنفکران: 209، 694-698، 710، 716; در پیمان اکس-لا-شاپل: 219; در پیمان اوترشت:

808; و پیمان نیمگن: 224; در پیمان وستفالی: 214، 535; تجارت خارجی و دریایی : 31، 57،

206، 207، 214-220، 313، 314، 316، 524، 525، 783، 792، 798، 809; جمهوریخواهان انگلستان

در : 209; حمله آلمان به : 222، 224; دیدار پطر از : 451-453، 478; سیاست چارلز دوم در :

217-219، 223، 254، 333، 334; شاهپرستان انگلستان در : 208; شرایط اقتصادی : 207، 216،

217; بر ضد خاندان اورانژ: 218، 223; بر ضد لویی چهاردهم: 219، 224، 225، 716; طلای امریکا

در : 525; فرار هوگنوها به : 93، 209، 225، 356، 694-697; و فرانسه: 18، 57، 93، 204، 207،

219، 220، 222، 224، 333، 334، 355، 356، 695، 716، 722، 795-801; قحطی در : 215; کودتا

در : 206، 221، 223; مذهب در : 68، 90، 93، 95،

ص: 991

101، 207، 208، 361، 362، 535، 536، 564،

676، 677، 710، 712، 716، 720، 721; و مسئله جانشینی اسپانیا: 795-799، 809; مستعمرات :

207، 214، 217، 218، 314; نبرد داخلی در : 206، 207، 215، 216، 219، 221، 224; نفوذ بازرگانان

در : 206، 208، 224، 225; نقش در روشنگری اروپا: 204، 208، 209; و هلند اسپانیا: 796، 801،

804، 807، 808; یهودیان : 93، 535، 539، 710، 712-714

هلند،

نخستین جنگ، بین هلند و انگلستان که در خاتمه هلند مجبور به اعطای امتیازاتی به انگلستان شد

(1652-1654): 215، 333، 537

هلند،

دومین جنگ، بین هلند و انگلستان (1664-1667) که به پیمان بردامنتهی شد: 217، 333، 334، 344

هلند،

سومین جنگ، بین فرانسه و هلند که با پیمان سری دوور خاتمه یافت (1672-1678): 336

هلند اسپانیا Netherland Spanish

/بلژیک کنونی: 55، 254، 524، 787، 792-794، 796، 801، 802; دفاع در مقابل اسپانیا: 204;

رواداری مذهبی در : 205; و فرانسه: 10، 54، 196، 204، 205، 218، 219

هلندی،

زبان Dutch: 209، 449، 556، 711

هلنه Helen،

در اساطیر یونان، دختر زئوس ولدا، همسر منلائوس: 167

هلوئیز Heloise،

(1101-1164)، همسر آبلار: 413، 778

هلوسیوس،

کلود آدریان Helvetius (1715-1771)، فیلسوف فرانسوی: 708، 747

همتن کورت،

کاخ Court Hampton، لندن: 129، 236، 320، 321، 509

همجنسگرایی: 36، 328، 592

همدن،

جان Hampden (1594-1643)، سیاستمدار انگلیسی: 343

همدن،

جان، نوه جان همدن (مط 1683): 343

هملت Hamlet،

شخصیت: هملت

همیلتن Hamilton،

خاندان اشرافی اسکاتلندی: 445

همیلتن،

آنتونی (?1646-1720)، از اشراف انگلیسیالاصل اسکاتلند: 302، 327

هند،

جزایر Indies، معمولا همان هند شرقی است، ولی در قرون پانزدهم و شانزدهم به

ص: 992

سرزمینهایی اطلاق میشد

که توسط اروپاییان کشف میشدند: 662

هند شرقی Indies East،

نامی که به طور کلی بر هند، هندوچین، و مجمعالجزایر مالایا اطلاق میشود: 214، 535، 792

هند شرقی،

شرکت انگلیسی India East، کمپانی تجاری انگلستان در هندوستان (1600): 249، 314

هند شرقی،

شرکت هلندی، کمپانی تجاری هلند در هندوستان (1602-1799): 207، 451

هند غربی Indies West،

نامی که به طور کلی به جزایر آنتیل، جز باهاما، و دریای کارائیب اطلاق میشود: 248، 349، 535

هندو،

آیین Hindu: 660

هندوستان India:

214، 314، 482، 592، 724، 753، 791

هندیشمردگان Indians:

311، 523، 524، 537، 592

هنر:

در آلمان: 491; در اتریش: 494، 501; در اسپانیا: 527; اصول کلاسیسیسم در : 110-113،

127، 610; ایتالیا: 110، 113-115، 128، 129، 501، 507; - در فرانسه: 110، 113-115، 118،

120، 122، 123، 126; روحانیون و -: 507، 509، 520، 521; باغسازی: 115; و پیرایشگران: 322;

پیروی فرانسه از رم: 110-112; حمایت چارلز دوم از : 304، 321، 322، 373، 374; حمایت ریشلیو

از : 109، 202; در خدمت سیاست: 109، 110، 117-119، 122، 128; رم: 110-112، 509;

رنسانس: 110، 111; در سوئد: 437; فرانسه: 22، 38، 50، 51، 58، 95، 109-115، 119، 122،

124، 126-129، 136، 162، 186، 201-203، 205، 610; - در انگلستان: 124، 129;- در ایتالیا: 110،

113; تاثیر سبک باروک در -:127; حمایت اشراف از -: 109، 111، 112; فلاندری: 110، 112; کولبر و

: 33، 110، 112، 114، 115، 118، 119، 121، 126، 127; مردمی: 126-128; مذهبی: 127;

ناپل: 510، 513; هلندی: 112، 204، 209، 214; هلنیستی: 113

هنری هفتم VII Henry،

ص: 993

ادشاه انگلستان (1485-1509): پا 341

هنری هشتم،

پادشاه انگلستان(1509-1547)، 304، پا 341، 471، 506، 649

هنریتا ماریا Maria Henrietta،

ملکه انگلستان (1625-1649)، 97، 253، 265

هنگری Hungry: مجارستان

هواشناسی: 589

هوئه،

پیر دانیل Huet (1630-1721)، نخست کشیش و دانشور فرانسوی: 537، 571، 687

هوبما،

مایندرت Hobbema (1638-1709)، نقاش هلندی: 213

هوتن،

اولریش فون Hutten (1488-1523)، اومانیست فرانسوی: 566

هوخ،

پیتر د Hooch (1629 - بعد از 1677)، نقاش هلندی: پا 210، 212

هوخشتاد،

جنگ Hochstadt، نبرد بلنم در نزد فرانسویان که به شکست آنان منتهی شد (1704): 800

هودسن،

خلیج Hudson، شرق کانادای مرکزی: 807

هودسن،

رودخانه، نیویورک: 601

هوراس Horace

/کوینتوس هوراتیوس فلاکوس (65-8 ق م)، شاعر رومی: 202، 391، 574، 698

هوراس،

شخصیت: مکتب زنان

هورتن Horten،

دهکده، جنوب خاوری انگلستان: 263

هورنر Horner،

شخصیت: زن روستایی

هوک،

رابرت Hooke (1635-1703)، فیلسوف انگلیسی: 579-581، 585، 589، 590، 593، 595-597،

602، 607، 613، 620، 622، 624

هوکسبی،

فرانسیس Hauksbee (فت' : حد 1713)، فیزیکدان انگلیسی: 598

هوگارث،

ویلیام Hogarth (1697-1764)، نقاش انگلیسی: 322

هوگنوها Huguenots،

عنوان پیروان کالون در فرانسه (قرون شانزدهم و هفدهم): 64، 89، 174، 200، 208، 209، 350، 356، 487،

506، 563، 783، 785، 814; آزادی : 6، 88، 101; آزار : 91-93، 95، 203، 242، 676، 694-696،

709، 757، 779; اهمیت در تجارت و صنعت: 88، 93-95، 207; مهاجرت : 90-92، 95، 108،

676، 783

هولاند Holland، ایالت، هلند: 56، 217-219، 222، 223، 450-452، 478، 525، 582، 657، 664،

721، 743، 784-786، 791، 793، 795، 796، 800، 809، 814

هولباین کهین،

هانس Younger the Holbein (?1497-1543)، نقاش آلمانی: 304

هولبرن

ص: 994

Holborn،

دماغهای در ساحل شمال خاوری اسکاتلند: 285

هولشتاین Holstein،

قسمت جنوبی ایالت شلسویگ-هولشتاین آلمان غربی: 458، 751

هولیوس،

یوهانس Hevelius (1611-1687)، ستارهشناس آلمانی: 578، 585

هوم،

هنری Home/ لرد کیمز (1696-1782)، فیلسوف و قاضی اسکاتلندی: 680

هومر Homer،

شاعر حماسهسرای یونانی(مط قرن نهم ق م): 176، 183، 287، 294، 296، 391، 420، 573، 606، 704

هونها Huns،

قوم قدیم، شمال آسیای مرکزی: 785

هونیادی،

یانوش Hunyadi (حد 1387-1456)، قهرمان ملی مجارستان: 495

هوهانزولرن Hohenzollern،

خاندان سلطنتی آلمانی که به دو شعبه فرانکونیایی و سوابیایی تقسیم میشود: 485، 486

هویگنس،

کریستیان Huygens (1629-1695)، ریاضیدان، فیزیکدان، و ستارهشناس هلندی: 73، 161، 209، 214،

578، 580-582، 586، 593،594، 596، 597، 601، 612، 620، 721، 754

هویگنس،

کونستانتین (1596-1687)، شاعر و دولتمرد هلندی: 582

هویگنس،

کونستانتین، برادر کریستیان هویگنس (مط 1650): 586

هوینم Houyhnhnm،

سرزمینی خیالی در سفرنامه گالیور، 426

هیبیس کورپس Corpus Habeas،

حکم قانونی دادستان در خصوص احضار به دادگاه که از قرن چهاردهم در انگلستان مطرح بوده و در قانون سال

1679 در آن کشور رسمیت یافت: 349

هیپولوتوس Hippolytus،

در اساطیر یونان، پسر تسئوس و هیپولوته: 171، 172

هیدن،

وان در Heyden (1637-1712)، نقاش هلندی: 451

هیسپانیولا Hispaniola،

جزیرهای در مرکز هند غربی: 248

هیلاس Hylas،

شخصیت: سه مکالمه میان هیلاس و فیلونوئوس در مخالفت با شکاکان و ملحدان

هیلدسهایم Hildesheim،

شهر، آلمان غربی: 783

هی مارکت market-Hay،

خیابانی در لندن:375، 408

هیودیبراس Hudibras،

شخصیت: هیودیبراس

هیوم،

دیوید Hume (1711-1776)، فیلسوف و تاریخنویس اسکاتلندی: 178، 631، 637، 658، 661، 673،

674، 731، 733، 748; تاثیر مالبرانش بر : 693; و بارکلی: 683-685

ی

یاسناگورا،

ص: 995

ومعه Gora Jasna، نزدیک چسنوخووا، لهستان: 440

یاکوبی،

فریدریش هاینریش Jacobi (1743-1819)، فیلسوف و نویسنده آلمانی: 747

یانسن،

کورنلیس Jansen، عالم الاهیات هلندی و بانی نهضت اصلاحی آیین یانسن: 68-71، 86، 120

یانسن،

آیین Jansenism/ ژانسنیستها: 22، 64، 74، 76، 77، 81، 87، 100، 108، 164، 200، 203، 506،

563، 687، 692، 778، 779، 814; تاثیر آیین کالون بر : 62، 68-70; تقدیر ازلی : 69، 88; و

گالیکانیسم: 88; در مبارزه با یسوعیان: 62، 67-71، 75-77، 85، 86، 102

یان سوم سوبیسکی Sobieski III John،

پادشاه لهستان (1674-1696): 438، 440-443، 496-499، 513، 547، 797

یان سیگیسموند Sigismund John،

برگزیننده براندنبورگ (1608-1619): 485

یانگ،

ادوارد Young (1683-1765)، شاعر انگلیسی: 420

یانگ،

تامس (1587-1655)، روحانی اسکاتلندی: پا 268

یاوورو،

قصر Jaworow، یاوورو، لهستان، 443

یاهوها Yahoos،

شخصیتهای افسانهای در سفرنامه گالیور: 426، 427

یحیای تعمیددهنده Baptist the John .St،

پیشوای عیسی مسیح، از پیامبران بنیاسرائیل (مط 29)، 527

یدیش،

زبان Yiddish/ یودیش، زبان یهودیان اروپای مرکزی که مخلوطی از آلمانی، عبری، و اضافات اسلاوی است:

543

یسوعیان Jesuits،

از فرقه های مسیحی که توسط ایگناتیوس لویولایی تاسیس شد (1534): 70، 75، 86، 132، 205، 250،

253، 471، 510، 812، 814; و آزادی اراده: 61، 68، 69، 88; آلمان: 488، 489، 610; آیین توبه و

: 71، 88; اتریش: 452، 494; اسپانیا: 337، 529; انگلستان: 331، 337-339، 350، 354،

361; ایتالیا: 4، 62، 503، 510; ایرلند: 337; در بسط جغرافیا: 591، 592; پاریس: 103;

پرتغال: 523، 524; و پطر: 452، 471; پزشک: 610، 611; و پیروان آیین کالون: 62; حمله به :

64، 67، 68، 76، 77،

ص: 996

84، 85; رواداری مذهبی : 60-62; 76، 77، 87، 88، 100; فرانسه: 60، 61،

64، 103، 108، 567; فیزیکدان: 595، 597; کشتار : 339; لهستان: 544، 547; مبلغان مذهبی :

523، 524، 590، 591; مراکز آموزشی : 337، 523، 547، 567، 594; هلند اسپانیا: 205; و

یهودیان: 543، 547، 555، 563

یشیباخ (= کالج) Yeshibah،

محل آموزش تحصیلات عالیه یهودیان: 545

یعقوب Jacob،

از اجداد عبرانیان، پسر اسحاق پیغمبر و پدر حضرت یوسف: 688

یمن Yemen: 331

ینا،

دانشگاه Jena، ینا، آلمان شرقی: 749

ینیچریها Janissaries،

در ارتش عثمانی، نیروی متشکل از جوانان مسیحی و اسرای جنگی که انضباط شدیدی داشتند: 460، 500

ینی-ولیده، مسجد، استانبول: 495

یوآب Joab،

در کتاب مقدس، پسرخواهر ناتنی داوود پیغمبر: 174

یوپیتر Jupiter،

پسر ساتور نوس و اوپس، خدای خدایان، مطابق با زئوس یونانی: 153

یودیش Judisch: یدیش

یورک،

داچس آو York: هاید، ان

یورک،

دیوک آو: جیمز دوم

یورکشر Yorkshire،

ایالت، شمال انگلستان: 246

یوزف اول I Joseph،

پادشاه مجارستان (1687-1711)، پادشاه آلمان (1690-1711)، امپراطور امپراطوری مقدس روم

(1705-1711): 801، 807

یوزف دوم،

پادشاه آلمان (1764-1790)، و امپراطور امپراطوری مقدس روم (1765-1790): 451

یوزف فردیناند Ferdinand Joseph،

(فت' 1699)، پرنس برگزیننده باواریا: 792، 793

یوستینیانوس اول I Justinian،

فلاویوس آنیکیوس، امپراطور بیزانس (527-565): 21، 466

یوسف رامهای،

قدیس Arimathea of Joseph، در کتاب مقدس، یکی از اعضای سنهدرین یهود که عیسی را دفن کرد:

508

یوشع Joshua،

از پیامبران بنیاسرائیل: 654، 716، 717

یوکاسته Jocasta،

در اساطیر یونان، مادر اودیپ: پا 294

یولنستیرنا،

یوهان Gyllenstierna (1635-1680)، دولتمرد سوئدی: 436، 437

یونان Greece:

109، 127، 167، پا 183، 203،

ص: 997

پا 238، 400، پا 417، 500، 572، 574، 657، 773

یونانی،

زبان Greek: 209، 262، 285، 446، 554، 570، 572، 573، 587، 663، 678، 694

یونس Jonah،

از پیامبران کتاب مقدس: 699

یونکر Junker،

نام پسران نجیبزاده آلمانی در دوران خدمت سربازی: 486

یونگیوس،

یوآخیم Jungius (1587-1657)، فیلسوف و گیاهشناس آلمانی، 603

یوونالیس،

دکیموس یونیوس Juvenal (حد 60- حد 140)، شاعر طنز سرای رومی: 182

یوهانسون،

لارنس Johansson، آهنگساز سوئدی (مط 1695): 437

یوهان فردریک Frederick John،

دوک برونسویک - لونبورگ، دوک هانوور (حد 1641-1679): 754، 756

یهودا Judah،

سرزمین قدیم، قسمتی از فلسطین، بین بحر المیت و دریای مدیترانه: 539

یهودیان Jews:

99، 174، 242، 293، 294، 388، 550، 574، 614، 645، 656، 658، 677، 695، 697، 704، 749،

750; آزادی مذهبی : 487، 535، 540، 541; آزار : 531-534، 541، 542، 548، 549; احساسات

ضد : 538، 540-542، 544، 548، 549; ارض مقدس : 537، 551-553;اصلاح دینی :

554-558; افسانه کودککشی : 535، 539، 540، 543، 544، 546، 575; اهمیت در بازرگانی: 542،

543، 549; بدعتگذار: 710-725، 744; بعد از صلح وستفالی: 542; پزشکان : 532، 534، 536،

538، 549، 554; در پناه اسلام: 532، 533; تبعید : 538، 542، 543; تفتیش افکار : 536; در

جنگهای سیساله: 542; و دستگاه پاپی: 532-534; سوزاندن : 526، 531، 532، 545، 547; شورش

علیه : 544، 547; غارت : 533، 534، 542، 544; در قوانین انگلستان: 539; کشتار : 542،

545-547; مالاندوزی : 549; مس: 575; مهاجرت : 532-535، 542، 543، 546، 710; نفاق بین

: 536; نقش در سیاست هلند: 536، 541; ورود به

ص: 998

انگلستان: 536، 537، 539-541

یهوه Yahveh،

خدای یهود: 81، 539، 540، 550، 552

مقدمه

پدیدآورندگان - کتابنامه متن انگلیسی

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9

مقدمه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، از سال 1385 هـ .ش تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (قدس سره الشریف)، با فعالیت خالصانه و شبانه روزی گروهی از نخبگان و فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.

مرامنامه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان در راستای تسهیل و تسریع دسترسی محققین به آثار و ابزار تحقیقاتی در حوزه علوم اسلامی، و با توجه به تعدد و پراکندگی مراکز فعال در این عرصه و منابع متعدد و صعب الوصول، و با نگاهی صرفا علمی و به دور از تعصبات و جریانات اجتماعی، سیاسی، قومی و فردی، بر مبنای اجرای طرحی در قالب « مدیریت آثار تولید شده و انتشار یافته از سوی تمامی مراکز شیعه» تلاش می نماید تا مجموعه ای غنی و سرشار از کتب و مقالات پژوهشی برای متخصصین، و مطالب و مباحثی راهگشا برای فرهیختگان و عموم طبقات مردمی به زبان های مختلف و با فرمت های گوناگون تولید و در فضای مجازی به صورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار دهد.

اهداف:
1.بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام)
2.تقویت انگیزه عامه مردم بخصوص جوانان نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی
3.جایگزین کردن محتوای سودمند به جای مطالب بی محتوا در تلفن های همراه ، تبلت ها، رایانه ها و ...
4.سرویس دهی به محققین طلاب و دانشجو
5.گسترش فرهنگ عمومی مطالعه
6.زمینه سازی جهت تشویق انتشارات و مؤلفین برای دیجیتالی نمودن آثار خود.

سیاست ها:
1.عمل بر مبنای مجوز های قانونی
2.ارتباط با مراکز هم سو
3.پرهیز از موازی کاری
4.صرفا ارائه محتوای علمی
5.ذکر منابع نشر
بدیهی است مسئولیت تمامی آثار به عهده ی نویسنده ی آن می باشد .

فعالیت های موسسه :
1.چاپ و نشر کتاب، جزوه و ماهنامه
2.برگزاری مسابقات کتابخوانی
3.تولید نمایشگاه های مجازی: سه بعدی، پانوراما در اماکن مذهبی، گردشگری و...
4.تولید انیمیشن، بازی های رایانه ای و ...
5.ایجاد سایت اینترنتی قائمیه به آدرس: www.ghaemiyeh.com
6.تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و...
7.راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی
8.طراحی سیستم های حسابداری، رسانه ساز، موبایل ساز، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک، SMS و...
9.برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم (مجازی)
10.برگزاری دوره های تربیت مربی (مجازی)
11. تولید هزاران نرم افزار تحقیقاتی قابل اجرا در انواع رایانه، تبلت، تلفن همراه و... در 8 فرمت جهانی:
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
و 4 عدد مارکت با نام بازار کتاب قائمیه نسخه :
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS
به سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی و قرار دادن بر روی وب سایت موسسه به صورت رایگان .
درپایان :
از مراکز و نهادهایی همچون دفاتر مراجع معظم تقلید و همچنین سازمان ها، نهادها، انتشارات، موسسات، مؤلفین و همه بزرگوارانی که ما را در دستیابی به این هدف یاری نموده و یا دیتا های خود را در اختیار ما قرار دادند تقدیر و تشکر می نماییم.

آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109