تاریخ تمدن - یونان باستان جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : دورانت، ویلیام جیمز، 1885 - 1981م.

Durant, William James

عنوان و نام پدیدآور : تاریخ تمدن/[نوشته] ویل دورانت ؛ ترجمه احمد آرام ... [و دیگران].

مشخصات نشر : تهران: اقبال: فرانکلین، 1337.

مشخصات ظاهری : ج.: مصور، نقشه.

مندرجات :تاریخ تمدن - (مشرق زمین) ج. 1 / تاریخ تمدن - یونان باستان ج.2 / تاریخ تمدن - (قیصر و مسیح) ج.3 / تاریخ تمدن - (عصر ایمان) ج.4 / تاریخ تمدن - (رنسانس) ج.5 / تاریخ تمدن - (اصلاح دینی) ج.6 / تاریخ تمدن - (آغاز عصر خرد) ج.7 / تاریخ تمدن - (عصر لویی چهاردهم) ج.8 / تاریخ تمدن - (عصر ولتر) ج.9 / تاریخ تمدن - (روسو و انقلاب) ج.10 / تاریخ تمدن - (عصر ناپلئون) ج.11

موضوع : تمدن -- تاریخ

شناسه افزوده : آرام، احمد، 1281 - 1377 .، مترجم

رده بندی کنگره : CB53/د9ت2 1337

رده بندی دیویی : 901/9

شماره کتابشناسی ملی : 2640598

ص: 1

جدول گاهشماری

ص: 2

همه تاریخهای این جدول تقریبی هستند. تاریخی که در مقابل نام یک فرد نهاده میشود، زمان رونق آن فرد است - و شاید بتوان گفت که زمان رونق بسیاری از مردم، حدود چهل سالگی است. سال زادن و مردن اشخاص، در مواردی که میسر باشد، در “فهرست راهنمای” پایان کتاب خواهد آمد. ارقام مقابل نام فرمانروایان مربوط به سالهای حکومت ایشان است. سالهایی که با “علامت سوال” مواجهند آنهایی هستند که فقط در روایات یونانی ذکر شدهاند.

ق م

9000 : عصر نوسنگی در کرت

3400 - 3000 : فرهنگ مینوسی قدیم، فرهنگ هلاسی، فرهنگ کوکلادسی I

3400 - 2100 : عصر نوسنگی در تسالی

3400 - 1200 : عصر مفرغ در کرت

3000 - 2600 : فرهنگ مینوسی قدیم، فرهنگ هلاسی، فرهنگ کوکلادسی II

3000 : استخراج مس در قبرس

2870 : نخستین مرحله سکونت در تروا، مطابق مدارک موجود

2600 - 2350 : فرهنگ مینوسی قدیم، فرهنگ هلاسی، فرهنگ کوکلادسی III

2350 - 2100 : فرهنگ مینوسی میانه، فرهنگ هلاسی، فرهنگ کوکلادسی I

2200 - 1200 : عصر مفرغ در قبرس

2100 - 1950 : فرهنگ مینوسی میانه، فرهنگ هلاسی، فرهنگ کوکلادسی II، ظهور نخستین گروه کاخهای کرت

2100 - 1600 : عصر مس در تسالی

1950 - 1600 : فرهنگ مینوسی میانه، فرهنگ هلاسی، فرهنگ کوکلادسی III

1900: انهدام نخستین گروه کاخهای کرت

1600 - 1500: فرهنگ مینوسی اخیر، فرهنگ هلاسی (موکنایی)، فرهنگ کوکلادسی I، ظهور دومین گروه کاخهای کرت

1600 - 1200 : عصر مفرغ در تسالی

1582 : بنیادگذاری شهر آتن به دست ککروپس

1500 - 1400 : فرهنگ مینوسی اخیر، فرهنگ هلاسی (موکنایی)، فرهنگ کوکلادسیII

1450 - 1400 : انهدام دومین گروه کاخهای کرت

ص: 3

1433: عهد دئوکالیون و طوفان بزرگ

1400 - 1200 : فرهنگ مینوسی اخیر، فرهنگ هلاسی (موکنایی)، فرهنگ کوکلادسیIII، ظهور کاخهای تیرونس و موکنای

1313: بنیادگذاری شهر تب به دست کادموس

1300 - 1100 : عصر فرمانروایی قوم

ص: 4

آخایایی بر یونان

1283 : آمدن پلوپس به الیس

1261 - 1209: هراکلس

1250 : تسئوس در آتن، اودیپ در تب; مینوس و دایدالوس در کنوسوس

1250 - 1183 : ششمین دوره سکونت در شهر تروا، عصر پهلوانان هومری

1225 : سفر آرگونوتها

1213 : جنگ مخالفان هفتگانه تب

1200 : بر تخت نشستن آگاممنون

1192 - 1183 : محاصره تروا

1176 : بر تخت نشستن اورستس

1104 : حمله دوریها به یونان

ص: 5

فصل اول :کرت

I - مدیترانه ای

چون اقیانوس اطلس و جبل طارق را پشت سر گذاریم و به آرامترین دریاها، مدیترانه، پا نهیم، بیدرنگ به صحنه تاریخ یونان میرسیم. افلاطون گفته است: “ما، به سان غوکان گرد برکه، در کناره های این دریا ساکن شدهایم.” یونانیان، قرنها قبل از میلاد، در کناره های این دریا، و حتی در دورماندهترین سواحل آن، کوچنشینهایی ناپایدار، که در میان بربریان محاط بودند، برپا کردند. از آن جملهاند: همروسکوپیون و امپوریون در اسپانیا، مارسی (ماسالیا) و نیس (نیکایا) در فرانسه، و تقریبا همه جا در ایتالیای جنوبی و سیسیل. کوچنشینان یونانی شهرهایی پر رونق در کورنه (افریقای شمالی) و نوکراتیس (دلتای رود نیل) به وجود آوردند، و تلاش بی آرام آنان، در آن زمان نیز مانند قرن ما، جزیره های دریای اژه و سواحل آسیای صغیر را به شور افکند. اینان برای بازرگانی پر دامنه خود شهرها و آبادیهایی در کرانه های داردانل (هلسپونتوس) و دریای مرمره (پروپونتیس) و دریای سیاه بنیاد نهادند. از این رو دنیای یونان باستان بسیار پهناور بود، و شبه جزیره یونان فقط بخشی کوچک از آن به شمار میرفت.

دومین گروه تمدنها در مدیترانه ظهور یافت، همچنانکه قبلا نخستین گروه در امتداد رودهای مصر و بینالنهرین و هند به بار آمد، و مقدر بوده است گروه سوم تمدنها در سواحل اقیانوس اطلس درخشیدن گیرد، و محتملا گروه چهارم بر کناره های اقیانوس آرام پدیدار شود. چه شد که چنین شد آیا پیدایش تمدن مدیترانهای زاده آب و هوای مساعد سواحل این دریاست در آن زمان هم، مانند اکنون، بارانهای زمستانی خاک سرزمینهای پیرامون مدیترانه را میپروردند و یخبندانهای ملایم مردم را برمیانگیختند.

تقریبا در تمام سال، آدمی میتوانست در فضای باز، زیر آفتاب گرمی که هیچ گاه طاقت فرسا نمیشد، به سر برد. با اینهمه، خاک جزایر و سواحل مدیترانه به هیچ روی، از لحاظ حاصلخیزی، با دره های رسوبی گنگ و سند

ص: 6

و دجله و فرات و نیل برابری نمیکند، و امکان دارد که کم آبی تابستانی بسی زود آغاز شود یا بسیار دیرنده شود. در منطقه مدیترانهای، صخره - بنهای بسیار در زیر پوسته نازک خاک به کمین نشستهاند و کشاورزی را دشوار میکنند. از این رو، این سرزمینهای تاریخی در بارآوری نه به پای شمال اعتدالی و نه به گرد جنوب استوایی رسیدند، و کشاورزان پرشکیب آن سامان، که به لطایف از خاک بهرهای میگرفتند، رفته رفته از کار خود خسته شدند، دست از شخم زدن کشیدند، و به رویانیدن زیتون و تاک پرداختند. از آن پس نیز بر آسایش دست نیافتند، زیرا هر لحظه انتظار میرفت که، در طول یکی از صدها چینه فرو رفته زمین، زلزلهای خاک را در زیر پای مردم بشکافد، آنان را بترساند، و به دینداری زودگذری سوق دهد. بر روی هم میتوان گفت که آب و هوای مساعد، زاینده تمدن یونانی نبود، و احتمالا هیچ تمدنی معلول آب و هوا نیست.

آنچه مردم را به دریای اژه کشانید، جزایر این دریا بود: منظری زیبا داشتند و با رنگهای تغییرپذیر کوه های سایه زده خود، که همچون معابد سر از دریای آینه گون برآورده بودند، هر دریانورد افسرده را به شور میانداختند. مناظری از این دلکشتر در کره زمین کمیاب است; آدمی چون بر اژه کشتی براند، در مییابد که چرا ساکنان سواحل و جزایر دریای اژه خاک خود را حتی از جان خود بیشتر دوست میداشتند و، مانند سقراط، جلای وطن را تلختر از مرگ دریای اژه، جواهر آسا، در هر سو افشانده شده بودند و از یکدیگر فاصله اندکی داشتند، چنان که کشتی به هر سو که میرفت - به خاور و باختر یا به شمال و جنوب - هرگز بیش از حدود شصت کیلومتر از خشکی دور نمیماند، و این هم دریانوردان را سخت خوش میآمد. این جزیره ها، همانند کوهستانهای شبه جزیره یونان، در گذشته های دور، مرتفعترین نواحی سرزمین پیوسته وسیعی بودند که بتدریج در دریای خیره سر غرق شد و فقط این جزایر را باقی گذاشت تا با قلل خود به مسافران دور افتاده خوشامد گویند و، چون برج دیده بانی، کشتیهای کهن را، که البته قطبنما نداشتند، راهنمایی کنند و به یاری بادها و آبها کشتیران را به مقصدش برسانند. جریان مرکزی نیرومندی از دریای سیاه به دریای اژه میرفت، و جریانهای ساحلی گوناگونی به سوی شمال روان بود. بادهای موسمی شمال باختری منظما در تابستان میوزیدند و به کشتیهایی که برای فراهم آوردن غلات و ماهی و پوستهای نرم از دریای سیاه دور میشدند کمک میکردند تا بآسانی به بنادر جنوبی خود انه میغ نادر بود، و بادهای ساحلی، بر اثر آفتاب دایم، همواره در جهات

ص: 7

گوناگون میورزیدند، به طوری که انسان میتوانست، تقریبا در همه بنادر و همه فصول، بامدادان با نسیمی رهسپار شود و شامگاهان با نسیمی بازآید.

فنیقیان مال اندوز و یونانیان ذوحیاتین، در این آبهای فرخنده، فن و علم ناوبری را ترقی دادند. کشتیهایی ساختند بزرگتر و تندروتر و راحتتر از همه کشتیهایی که تا آن زمان در مدیترانه سیر وسفر کرده بودند. پس، با وجود دزدان دریایی و حوادث نامنتظر و رنج آور دریا، آرام آرام راه های بحری اروپا و افریقا به آسیا - از طریق قبرس (کوپروس) و صیدا (سیدون) و صور (توروس) یا از طریق دریای اژه و دریای سیاه - با صرفهتر از راه های دراز و توانفرسفا و مخاطرهآمیز بری شد و بازرگانی مصر و خاور نزدیک را، که در راه های بری تردد میکردند، از اهمیت انداخت، پس، تجارت به طریق نوی افتاد، جمعیت فزونی گرفت، و ثروتهای جدیدی فراهم آمد. مصر و سپس بین النهرین و پس از آن ایران به ضعف گراییدند، فنیقیه (فوینیکه) امپراطوری خود را، که مرکب از شهرهایی در امتداد ساحل افریقا و سیسیل و اسپانیا بود، از کف داد و یونان مانند گلیتر و تازه شکفت.

II - بازیافتن کرت

“در میان دریایی همچون لعل روان، سرزمینی هست به نام کرت. سرزمینی است خوش و پرمایه، محاط در آب، با مردمی بیرون از شمار و نود شهر.” این وصفی است که هومر محتملا نه قرن قبل از میلاد1 از جزیزه کرت میکند. گرچه این شاعر یونانی کرت را از یاد نبرده بود، یونانیان آن زمان تقریبا فراموش کرده بودند که روزگاری این جزیره پر ثروت، ثروتی بیشتر داشت و با ناوگانی نیرومند بر قسمت اعظم دریای اژه و بخشی از شبه جزیره یونان سلطه میورزید و، سالی هزار پیش از محاصره تروا، یکی از هنریترین تمدنهای تاریخ را به بار آورد. در اشعار هومر سخن از عصری طلایی میرود با مردمی متمدنتر از مردم عهد آشفته شاعر، و حیاتی پیراستهتر. شاید منظور هومر از این عصر طلایی فراموش شده، عهد فرهنگ اژهای یا کرتی باشد. زیرا همان قدر که هومر از عصر ما دور است، فرهنگ اژهای هم از عصر او دور بود.

---

(1) همه تاریخهای این کتاب مربوط به دوره قبل از میلاد است، مگر آنکه با توضیحی همراه باشد یا صریحا با کلمه “میلادی” مشخص شود.

ص: 8

بازیافتن تمدن از کف رفته کرت یکی از توفیقهای عمده باستانشناسی جدید است. اینجا جزیرهای است بیست بار بزرگتر از وسیعترین جزایر سیکلاد (کوکلادس); هوایش خوش است، و کشتزارها و کوه هایش، که روزگاری جنگلپوش بودند، فراورده های گوناگون به بار میآوردند. میان راه فنیقیه به ایتالیا، و مصر به یونان واقع است، و از لحاظ تجارت و جنگ وضعی حساس دارد. ارسطو به وضع مساعد کرت اشاره کرده و متذکر شده است که این وضع “مینوس را به تدارک امپراطوری اژه قادر کرد.” محققان عصر جدید داستان مینوس را، که همه نویسندگان کلاسیک واقعی میشمردند، قصه پنداشتند و رد کردند; تا شصت سال پیش، رسم بر این بود که، موافق نظر گروت، هجوم قوم دوری یا مسابقات اولمپی را آغاز تاریخ تمدن اژهای بینگارند. در 1878 میلادی، تاجری کرتی، که همنام شاه باستانی کرت بود و مینوس کالوکایرینوس خوانده میشد، در دامنه کوهی واقع در جنوب کاندیا، اشیای عتیق را از زیر خاک به در آورد. شلیمان، کاوشگر بزرگ که کمی قبل از آن موکنای و تروا را از دل خاک بیرون کشیده بود، در 1886 به دیدن آن محل رفت و آنجا را موضع شهر کهنسال کنوسوس دانست. پس، در صدد کاوش برآمد و با مالک آن محل وارد مذاکره شد. اما مالک به چانه زدن پرداخت و در سودجویی کوشید. شلیمان که قبل از اشتغال به باستانشناسی، سوداگری کرده بود، به خشم کناره گرفت و فرصت را برای کشف تمدن دیگری از کف داد و چند سال بعد درگذشت.

در 1893، باستانشناس انگلیسی، دکتر آرثر اونز در آتن موفق به خرید تعدادی سنگ منقش شد که زنان یونانی آنها را به عنوان تعویذ به کار میبردند. تصویر - نگاشته روی سنگها، که به گمان او خط کرتی باستان بودند و هیچ یک از محققان توان خواندن آنها را نداشت، کنجکاوی او را برانگیختند. پس، به کرت رفت، پروانه گرفت، و در اکناف جزیره به تکاپو پرداخت. سرانجام، نمونه های دیگری از آن تصویر - نگاشته ها به دست آورد و در 1895 یک قسمت و در 1900 قسمت دیگری از محلی را که شلیمان و باستانشناسان فرانسوی آتن همانا کنوسوس دانسته بودند خرید و در موسم بهار، مدت نه هفته، با یکصد و پنجاه تن به حفاری دست زد و گرانمایهترین گنجینه تحقیقات تاریخی جدید، یعنی کاخ مینوس، را از دل خاک بیرون آورد. هیچ یک از آثار عتیقی که تا آن زمان شناخته شده بود، از لحاظ فراخی و پیچیدگی، با این ساختمان برابری نمیکرد. میتوان این قصر را همان لابیرنت تقریبا بی پایانی دانست که در حکایتهای کهن مینوس، دایدالوس، تسئوس، آریادنه، و مینوتاوروس آمده است. روی هزاران مهر و لوحه گلینی که در قصر و بناهای دیگر به دست آمد همان خطی که اونز را به جستجو واداشته بود، دیده میشد. این مهرها و لوحه ها، به برکت آتشسوزیهایی که در عهود ماضی، قصرهای کنوسوس را منهدم کرد، در دل خاک از گزند روزگار مصون ماندند و تصویر - نگاشته ها را، که هنوز خوانده نشده و داستان بدوی اژه را فاش نکردهاند، به ما

ص: 9

رساندند.1

سپس دانش پژوهان از کشورهای بسیار به کرت شتافتند. در آن حال که اونز در کنوسوس کار میکرد، گروهی از ایتالیاییهای مصمم (هالبهر، پرنیه، ساوینیونی، و پاریبنی) در هاگیا تریادا (به معنی “تثلیث مقدس”)، تابوتی سنگی که صحنه های روشنی از زندگی کرتی بر آن نقش شده بود از خاک به در آوردند و، در فایستوس، کاخ عظیمی که فقط کوچکتر از کاخ شاهان کنوسوس بود کشف کردند. در همین زمان، دو امریکایی به نام سیگر و بانو هاز، در واسیلیکی، موخلوس، و گورنیا به اکتشافاتی نایل آمدند. کاوشگران انگلیسی (هوگارت، بوزنکت، داکینز، و مایرز) پالایکاسترو، پسوخرو، و زاکرو را کاویدند. کرتیان خود نیز به کاوش علاقهمند شدند و کسانتودیدیس و هاتزایداکیس در منازل و مغازه ها و مقابر باستانی آرکالوخوری، تولیسوس، کوماسا، و خامایزی به حفاری پرداختند. آری، در همان عصری که کشورداران آماده جنگ میشدند، نیمی از ملل اروپا در زیر لوای علم اتحاد کرده بودند!.

این اشیا - کاخها، تصویرها، مجسمه ها، مهرها، ظرفها، فلزات، لوحه ها، و برجسته کاریها - را چگونه باید طبقه بندی کرد و به کدام یک از دوره های پیشین نسبت داد طبقه بندی اونز، که در جریان پژوهشهای بعدی مورد تایید قرار گرفت، بر چند ضابطه استوار بود: تشخیص عمق محلی که یافته ها را در بر داشته است; چگونگی یافته ها از لحاظ شکل و سبک; مقایسه یافته ها با مصنوعات مشابهی که در جاهای دیگر به دست آمده و قدمت آنها معین شده است. اونز با شکیبایی در زیر کاخ کنوسوس به کاوش دست زد. اما، در عمق سیزده متری، با صخره های دست نخورده مصادف شد و از کار باز ماند. آثار نیمه پایین محل کاوش متعلق به عصر نوسنگی بود، مشتمل بر انواع ابتدایی ظرفهای سفالی دست ساخت منقش به خطوط تزیینی ساده، قطعات دوک نخریسی، مجسمه های گلی و سنگی الاهگان درشت سرین، و ابزارها و سلاحهایی از سنگ صیقلی. در میان آنها، هیچ گونه اشیای مسی یا مفرغی وجود نداشت.2 اونز، از طبقه بندی ظرفهای سفالی و برابری آثار کرت با آثار بین النهرین و مصر باستان، فرهنگ کرت را آغاز دوره نوسنگی تا شروع دوره تاریخی شامل سه عصر دانست. آن عصرها را عصر مینوسی قدیم و عصر مینوسی میانه و عصر مینوسی اخیر خواند، و هر یک را به

---

(1) اونز سالیان بسیار در کنوسوس تلاش کرد، برای اکتشافات خود لقب “سر” گرفت، و در 1936 گزارش چهار جلدی عظیم خود، موسوم به “کاخ مینوس”، را به پایان رسانید.

(2) اونز با مقایسه ابزارهای مسین کنوسوس با بقایای فرهنگهای مجاور، آن ابزارهای مسین را متعلق به 3500 ق م یعنی 5300 سال پیش دانست. همچنین دریافت که 55 درصد از چینه های آثار کنوسوس به عصر نوسنگی تعلق دارد; در نتیجه، نظر داد که، در کنوسوس، عصر نوسنگی حداقل در 4500 سال پیش از دوره فلز آغاز شده و از 8000 تا 3400 ق م عمر کرده است. اما احتساب زمان براساس عمق چینه های آثار باستانی در خور تردید بسیار است، زیرا چینه ها در عصرهای متفاوت به نسبتهای متفاوت دچار ته نشست میشوند. چنانکه گفتهاند، از سده چهاردهم ق م به بعد، چون کنوسوس از لحاظ شهری از اهمیت افتاد، ته نشست آن به کندی گرایید. پوشیده نماند که هیچ گونه آثار متعلق به عصر دیرینه سنگی در کرت به جا نمانده است.

ص: 10

سه مرحله تقیسم کرد .1

از پایگاه باستانشناسی، ظهور مس در آثار اولین یا پایینترین چینه خرابه ها، از پیدایش فرهنگ جدیدی در دوره نوسنگی حکایت میکند. کرتیان، در پایان عصر مینوسی قدیم، آمیختن مس و قلع را میآموزند، و این به منزله آغاز عصر مفرغ است. در مرحله اول عصر مینوسی میانه، قدیمترین قصرها برپا میشود: امیران کنوسوس و فایستوس و مالیا برای خود سراهای مجلل با اطاقهای فراوان و انبارهای بزرگ و کارگاه های گوناگون و محرابها و معابد و مجاری عظیم فاضلاب - که چشمان مغرب زمینیان خود بین را خیره میکند - به وجود میآورند. ظرفهای سفالین رنگارنگ ساخته میشود، دیوارها با تصاویر دلربا جان میگیرند، و از تصویر - نگاشته های عصر پیشین، کتابتی مرکب از شکلهای ساده فراهم میآید. در پایان مرحله دوم عصر مینوسی میانه، فاجعهای غریب روی میدهد و آثار نامبارک خود را در چینه باقی میگذارد: کاخ کنوسوس فرو کوبیده میشود - تو گویی زمین تکانی خورده یا مورد هجوم شهر فایستوس، که قصرهایش چند گاهی از بد روزگار مصون میماند، قرار گرفته است - اما لختی بعد، فایستوس، موخلوس، گورنیا، پالایکاسترو، و بسیاری از شهرهای دیگر جزیره کرت نیز دستخوش انهدامی از همین گونه میشوند; ظرفهای سفالی این عهد از خاکستر پوشیده شده، و خنبه های کلان انبارها از خاشاک و خرده های مواد مالامالند. مرحله سوم عصر مینوسی میانه، دوره رکود نسبی است، و شاید بتوان گفت که در این زمان، دنیای مدیترانه جنوب خاوری، بر اثر هجوم هیکسوسها (هوکسوسها) به مصر، دچار پریشانی مداوم است.

در عصر مینوسی اخیر، زندگی از نو آغاز میشود. انسانیت که در برابر هر حادثه ای بردبار است، امید خود را باز مییابد، دلیر میشود، و بار دیگر دست به ساختن و پرداختن میزند. در کنوسوس، فایستوس، تولیسوس، هاگیاتریادا و گورنیا قصرهای جدید زیباتری به وجود میآید. این مساکن شاهانه، با عمارات پنج اشکوبی وسیع پرمهابت و تزیینات پرشکوه، از ثروتی که یونان پیش از عصر پریکلس2 هرگز به خود نمیبیند خبر میدهد. در محوطه کاخها تماشاخانه برپا میکنند، و منظره جدال مرگبار مردان و زنان گلادیاتور، خانمها و آقایان را سرگرم میکند; چهره های اشرافی این خانمها و آقایان را، که بارقهای از هوش دارد، هنوز هم میتوان بر فرسکوهای درخشان دیوارهای باقیمانده از آن دوران تماشا کرد. در سراسر جامعه، احتیاجات افزونی میگیرند، ذوقها پیرایش مییابند، و ادبیات تابناک میشود; تنگدستان، به برکت صدها فن و صنعت، وسایل تنعم توانگران را تهیه میکنند و از این رهگذر خود نیز

---

(1) برای دریافت عمر این عصرها رجوع شود به جدول گاهشماری آغاز کتاب.

(2) سیاستمدار و مصلح بزرگ آتنی در قرن پنجم ق م. م.

ص: 11

به آسایشی نایل میآیند. در بارگاه سلطان ولوله افتاده است: دبیران از کالاهایی که همواره میآیند و پخش میشوند، صورت بر میدارند; هنرمندان پیکر میتراشند، صورت مینگارند، سفال میسازند، و نقوش میآفرینند; دیوانسالاران والامقام به کنکاش میپردازند، بر مسند داوری مینشینند، و احکام را با مهرهای خوش ساخت خود مزین میکنند; در همان حال، شاهزادگان باریک میان بادوشسهایی که خود را به گوهر آراسته و جامه های سینه باز هوسانگیز در بر کردهاند، در مجلس ضیافت سلطنتی، که میزهایش از مفرغ و زر میدرخشد، گرد میآیند. قرن شانزدهم و پانزدهم ق م اوج تمدن و عصر طلایی و کلاسیک کرت است.

III - بازسازی تمدن کرت

اگر بر آنیم که شیوه کوویه1 را نسبت به استخوانهای پراکنده کرت معمول داریم و این فرهنگ مرده را از آثار بازماندهاش باز سازیم، باید به یاد آوریم که دست به کار بسیار دشواری میزنیم، زیرا باید مواد جامد و پاره پاره را، که دیرگاهی است مردهاند و جز حرکتی مصنوعی ندارند، با تخیل، واجد استمرار جاندار از کف رفته کنیم. از این رو، کرت باطنا همچنان بر ما مجهول خواهد ماند، مگر آنکه کسی چون شامپولیون2 پیدا شود و الواح راز پوش آن را بخواند.

1- مردان و زنان

کرتیان چنانکه از تصویرهای ایشان برمیآید، به تبر دودم، که از علایم دینی برجسته آنان است، شباهت غریب دارند; تنه مردان و زنان، بی تفاوت، به کمری باریک، که از مد عصر ما نیز افراطیتر است، ختم میشود. همه کوته بالایند. حرکاتشان پرلطف مینماید. پیکرهایشان لاغر و نرم و، چون بدنهای ورزشکاران، از تناسب برخوردار است. پوست آنان به هنگام زادن سفید است. زنان، که مظهر سایه میباشند، طبق رسوم، سیماهایی باز و پریده رنگ دارند. اما مردان، که در زیر آفتاب در پی روزی میکوشند، چنان سوخته و سرخ گونند که یونانیان آنان (همچنین مردم فنیقیه) را، فوینیکس، یعنی “مردم ارغوانی” یا “سرخ پوستان” مینامند. طول سر انسان کرتی از عرض آن بیشتر است، و اجزای چهره او مشخص و ظریفند. به سان ایتالیاییهای کنونی، سیه مو و دارای چشمان سیاه درخشان هستند. کرتیان، بی تردید،

---

(1) طبیعیدان فرانسوی قرن نوزدهم که توانست، از روی سنگواره های متفرق، جانوران دیرین را بشناسد و طبقه بندی کند. م.

(2) مصرشناس فرانسوی قرن نوزدهم که به خواندن خط مصری باستان نایل آمد. م.

ص: 12

شاخهای از “نژاد مدیترانهای” هستند.1 مردان، و نیز زنان، بخشی از موی خود را چنبروار در بالای سر یا گردن گرد میآورند; بخشی را به شکل طره، روی پیشانی میافشانند، و بخشی را میبافند و روی شانه ها یا سینه میریزند. زنان کلاله های گیسو را با روبان میآرایند و مردان، برای آنکه چهره را پاک نگاهدارند، تیغهای متنوع به کار میبرند و حتی در گور هم تیغ را از خود جدا نمیکنند.

جامه ها نیز مانند قیافه ها غریبند. مردان بیشتر اوقات برهنه سرند، ولی گاهی سر را با دستارها یا کلاه های گرد ته پهن میپوشانند، و زنان کلاه های مجلل به سبک کلاه های اوایل قرن بیستم به سر میگذارند. پاها معمولا پوششی ندارند. اما، افراد طبقات بالا، در مواردی، کفشهای چرمین سفید به پا میکنند. زنان لبه های کفشهای خود را از سر ذوق قلابدوزی میکنند و از تسمه های کفشها، مهره های رنگین میآویزند. مردان معمولا بالاتنه را نمیپوشانند، فقط دامن یا پاچین کوتاهی به کمر میبندند و، و از روی حجب، پارچهای روی آن میکشند. دامن مردان کارگر چاکدار است، و دامن بزرگان و مردان و زنانی که در مجالس تشریفاتی حضور مییابند تقریبا به زمین میرسد. مردان، گاه گاه، زیر جامه میپوشند و در زمستان روپوشی از پشم یا پوست در بر میکنند; کمر را سخت میبندند، زیرا هم مردان و هم زنان اصرار دارند که لاغر شوند و به هیئت یک مثلث درآیند، یا چنان بنمایند. زنان دوره های بعد، برای آنکه در این باره با مردان رقابت کنند، از شکمبندهای توانفرسا سود میجویند و، به این وسیله، دامن خود را با ظرافت در پیرامون کفل چین میدهند و سینه عریانشان را به سوی آفتاب بالا میآورند. یکی از رسوم خوش کرتیان این است که سینه های زنان یا باید برهنه باشد یا فقط با زیرپوشی بدن نما پوشیده شود - این رسم هم بر کسی ناگوار نیست! سینه بند را در زیر سینه تنگ میبندند و بالای آن را به صورت دایرهای باز میگذارند. گاهی، برای آنکه بر جذابیت خود بیفزایند، سینه بند را به گردن میرسانند و یقهای به سبک مدیسی2 به وجود میآورند. آستینها کوتاه و گاهی باد کرده است. دامن، چیندار و به رنگهای شادیبخش است و از سرین به پایین بتدریج گشاد میشود و خود را بخوبی نگاه میدارد - توگویی که پره های فلزی یا چنبرهای افقی در زیر آن نهادهاند. هماهنگی دلپذیر الوان و لطف نگاره و ظرافت سلیقه بخوبی از پوشاکهای زنان کرتی برمی آید، و میرساند که کرت از تمدنی غنی و فاخر برخودار بوده و در زمینه هنر و

---

(1) مردمشناسی کنونی بر آن است که، پس از عصر نوسنگی، در میان اروپاییان سه گونه انسان تشخیص دهد: “انسان نوردی”، که دراز سر است و بلند بالا، و پوست و چشم و موی روشن رنگ دارد، در اروپای شمالی; “انسان آلپی”، که پهن سر و میانه قامت است و چشمانش مایل به خاکستری و مویش مایل به قهوهای است، در اروپای مرکزی; و “انسان مدیترانهای”، که دراز سر و کوته بالا و تیره رنگ است، در اروپای جنوبی. هیچ یک از اقوام اروپایی منحصرا در یکی از این مقولات نمیگنجد.

(2) ظاهرا اشاره است به کاترین دومدیسی (کاترینا د مدیچی) ملکه فرانسه در قرن شانزدهم م.

ص: 13

زیبایی سابقه بسیار داشته است. کرتیان از این لحاظ در یونانیان نفوذی نکردند، ولی مدهای ایشان بعدا در پایتختهای اروپای جدید رواج یافت، چنانکه حتی باستانشناسان خشک یک زن کرتی را که پیکرش بر دیواری کهن نقش شده است، پاریسی نام دادند. این زن، با سینه درخشان و گردنی خوش حالت و دهان شهوتانگیز و بینی جسارتآمیز و جاذبه اغوا کننده، به حالتی ملیح نشسته و، همانند بزرگانی که در کنار او قرار دارند، به منظرهای - که ما هیچگاه نخواهیم دید - چشم دوخته است.

آشکار است که مردان کرت قدر لطف و شوری را که زنان به زندگی میدادند در مییافتند و از این رو، برای افزایش دلربایی ایشان، وسایل گرانمایه برایشان فراهم میکردند. در میان آثار باقیمانده کرت، جواهر فراوان است - سنجاقهای زلف از مفرغ و طلا، سنجاقهای آرایشی مزین به پیکر حیوانات و گلهای زرین یا آراسته به سرهایی از بلور یا در کوهی، چنبره ها یا فنرهایی از طلای ملیله که با زلف میآمیزد، سربندها یا نیمتاجهایی از فلزات گرانبها که موها را به هم میبندد، حلقه ها و آویزه هایی که از گوش آویخته میشود، لوحه ها و مهره ها و زنجیرهای سینه، دستبندها و بازوبندها، انگشترهایی از نقره و سنگ طلق و انواع عقیق و یاقوت و طلا. مردان هم برخی از این گوهرها را به خود میآرایند: آنان که تهیدستند، گردنبندها و دستبندهایی از سنگهای معمولی به کار میبرند، و آنان که توانگرند، از حلقه های بزرگ منقش به نقشهای مناظر جنگ و شکار استفاده میکنند. پیکر مشهور “ساقی” بازوبندی پهن از احجار گرانمایه بر بازوی چپ، و دستبندی عقیق نشان بر مچ دارد. در تمام شئون زندگی کرتی، مردان خودبینترین و والاترین هیجانات خود، یعنی شوق به زیباسازی، را بروز دادند.

استفاده از لفظ “مردان” برای مشخص کردن تمام نوع بشر، گویای تعصب دوران پدر سالاری است، و بسختی برازنده حیات اجتماعی کرت، که تقریبا بر مدار مادر سالاری میگشت، میباشد. زن مینوسی هیچ نوع انزوای شرقی از قبیل پرده و حرم را نمیپذیرد; نشانی از محدود کردن زن در قسمتی از خانه، یا صرفا کار در منزل، به دست نیامده است. بی تردید، زن کرتی، مانند بسیاری از زنان کنونی، در خانه کار میکند: پارچه و سبد میبافد، گندم میساید و نان میپزد. اما در خارج خانه، در مزرعه و کوزه گرخانه ها نیز کنار مردان تن به کار میدهد، در اجتماعات، آزادانه با مردان معاشرت میکند، در تماشاخانه ها و میدانهای مسابقه در صف اول مینشیند و، چنان چون زنی دلزده از ستایش، در جامعه کرتی حضور مییابد. از این رو، هنگامی که مردم کرت به آفریدن خدایان خود آغاز میکنند، بیشتر آنها را به شکل زنان خود میسازند.

محققان متین، که دلهایشان پنهانی و پوزش خواهانه شیفته نقش مادر است، در برابر یادگارهای زن کرتی سر فرود میآوردند و از تسلط او به شگفت میافتند.

ص: 14

2- جامعه

در فرض، کرت را اول چنین میبینیم: جزیرهای است که به وسیله کوه ها منقسم شده است، و در هر دهکده، طایفهای کوچک به ریاست یک تن در استقلال به سر میبرد و، به شیوه انسانها، با حسادت، به طایفه های دیگر مینگرد و همواره با آنها میستیزد. سپس رهبری مصمم پدید میآید و، از یگانه گردانیدن چند طایفه، ملکی به وجود میآورد و، در کنوسوس و فایستوس و تولیسوس و شهرهای دیگر، برای خود قصرهایی دژمانند بنا میکند. جنگها کم شمارتر، ولی دامنه دارتر، و کشتارها ماهرانهتر میشوند. عاقبت، شهرها بر سر ضبط تمام جزیره با یکدیگر میجنگد و کنوسوس پیروز میشود. شهر پیروز ناوگانی ترتیب میدهد و بر دریای اژه سلطه مییابد; دزدان دریایی را سر میکوبد، خراج میگیرد، کاخ میسازد، و به حمایت هنرها برمیخیزد - مانند یکی از پریکلسهای اولیه. بنیاد نهادن تمدن بدون غارتگری همان قدر دشوار است که نگاهداری تمدن بدون برده داری.1

اقتدار شاه، بدان سان که در خرابه ها طنین انداز است، بر زور و دین و قانون استوار است. شاه، برای آنکه فرمانبرداری را آسانتر کند، به سود خود، خدایان را به کار بد وا میدارد: به میانجی کاهنان، به مردم میگوید که او از نسل ولخانوس2 است و قوانینی را مقرر میدارد که از این خدا دریافته است. کاهنان اگر شاه را شایسته و بخشنده یابند، نه سال پس از آغاز سلطنت او، بار دیگر او را تدهین میکنند و اقتدارات الاهی را به او میسپارند. شاه تبر دودم و گل زنبق را، که بعدها نشانه حکومتهای روم و فرانسه شدند، به عنوان رمز قدرت خود اختیار میکند و، چنانکه از الواح باقیمانده بر میآید، رتق و فتق امور حکومت را به هیئتی از وزیران و کاتبان و دبیران میسپارد. قسمتی از غلات و روغن و شراب مردم را به نام مالیات از آنان میستاند و در خمره های کلان میانبارد و به خدمتگزاران خود، به جای پول، از این مواد میدهد. در هر موردی که دادگاه های برگزیده او دچار اختلاف شوند، خود از روی تخت سلطنت یا مسند قضاوت، که در کوشک سلطنتی مستقر است، به داوری میپردازد; در این کار چنان شهرت مییابد که، موافق قول هومر، پس از مرگ نیز، در هادس - عالم زیر زمینی مردگان - داور اجتنابناپذیر اموات میشود. اما نامهای شاهان کرت را نمیدانیم; نام مینوس که بر آنان اطلاق شده است، محتملا، مانند کلمه “فرعون” یا “قیصر”، عنوان بیش

---

(1) توسیدید (توکودیدس)، که معمولا دقیق و محتاط است، مینویسد: “نخستین کسی که، موافق سنن، دست به ایجاد ناوگان زد، مینوس است. وی بر آنچه اکنون “دریای هلنی” خوانده میشود تسلط یافت و بر جزایر سیکلاد فرمانروایی کرد. ... بغایت کوشید تا دریازنی را در آن آبها براندازد، و این کار برای تامین عواید خود او ضروری بود.”

(2) خدای بزرگ کرتیان، برابر زئوس یونانیان. م.

ص: 15

نیست و همه سلاطین کرت را در بر میگیرد.

این تمدن، در حد اعتلای خود، تمدنی فوق العاده شهری است. در منظومه ایلیاد از “نود شهر” کرتی نام رفته است، که یونانیان آنها را میگشایند و از جمعیت فراوان آنها به حیرت میافتند; حتی امروز هم محققان از ویرانه پرپیچ و خم خیابانهای سنگفرش جدولدار، کوچه های متقاطع، و دکه ها و خانه های بیشماری که معمولا، به اقتضای طبع اجتماعی ازدحامانگیز مردم بزدل و پرگو، در پیرامون مراکز تجارتی و حکومتی ساخته میشوند، به اعجاب میافتند. قصرهایی که در شهر کنوسوس به جا ماندهاند چنان پهناورند که انسان را، درباره عظمت شهر، به تصوراتی مبالغهآمیز میکشانند. اما کنوسوس یگانه شهر بزرگ کرت نیست: در سوی دیگر جزیره، در ساحل جنوبی، شهر فایستوس قرار دارد که، به قول هومر، همواره از لنگرگاهش “کشتیهای سیاه دماغه، به نیروی باد و موج، به مصر میروند.” اینجا پایگاه بازرگانی تجارت جنوبی کرت در عصر مینوسی است، و بازرگانان شمالی، به جای آنکه راه پر خطر دریا را دور زنند، کالاهای خود را مستقیما از راه خشکی به اینجا میآورند و بر روی هم توده میکنند. فایستوس همتای پیرائیوس است و بازرگانی را پیش از هنروری گرامی میشمارد. با این وصف، کاخ امیر آن بنایی بس پرشکوه است. پلکان آن چهل و پنج پا عرض دارد، و تالارها و محوطه هایش با تالارها و قصرهای کنوسوس برابری میکند. محوطه مرکزی آن چهار گوشهای به مساحت نهصد و سی متر مربع است; تالار مرکزی یا بارگاه آن، با دویست و هشتاد متر مربع وسعت، از تالار بزرگ “تبر دودم” در پایتخت فراختر است.

هاگیاتریادا، که باستانشناسان کوشک سلطنتی آن را زیستگاه تابستانی امیر فایستوس میدانند، در سه کیلومتری شمال باختری فایستوس واقع است. در قسمت خاوری جزیره هم ناحیه های آباد فراوانند: بندرهایی مانند زاکرو و موخلوس، روستاهایی چون پرایسوس و پسیرا، نواحی مسکونی از قبیل پالایکاسترو، مراکزی صنعتی مثل گورنیا. خیابان اصلی پالایکاسترو بخوبی سنگفرش شده است، دارای مجاری فاضلاب مناسبی است، و منازل فراخ در دو طرف آن صف کشیدهاند. طبقه اول یکی از این خانه ها به جا مانده است و بیست و سه اطاق دارد. در گورنیا، خیابانهایی مفروش از سنگ گچ، خانه هایی از سنگهای بی ملاط، آهنگرخانه هایی با کوره های به جا مانده، نجارخانه هایی با لوازم نجاری، کارخانه های فلزکاری کوچک و پر هیاهو، و کارگاه های کفشدوزی و ظرفسازی و روغنکشی و بافندگی مباهات انگیزی وجود دارد. کارگرانی که اکنون در آنجا حفاری میکنند و سه پایه، کوزه، ظرفهای سفالی، تنور، چراغ، کارد، هاون، صیقلافزار، قلاب، سنجاق، دشنه و شمشیر گرد میآورند، از فراورده های گوناگون آن شهر به اعجاب میافتند و آن را “شهر ماشین آلات” مینامند. خیابانهای

ص: 16

شهر، به سبک مشرق زمین نیمه استوایی، آفتابگریز ساخته شدهاند و، از دیدگاه امروزی ما، تنگ به شمار میروند. خانه های چوبی یا آجری یا سنگی شهر به شکل مکعب مستطیل بنا شده و بندرت بیش از یک اشکوب دارند. ولی لوحه های مربوط به عصر مینوسی میانه، که در کنوسوس به دست آمدهاند، خانه هایی را نشان میدهند که دارای دو یا سه یا حتی پنج اشکوب و نیز برج یا اطاقی فوقانی هستند و در ساختن جامهای دریچهای آنها ماده سرخ فام نامعلومی به کار رفته است. در این خانه ها، درهای دولنگهای که ظاهرا روی چارچوبهایی از چوب سرو میگردند، وجود دارد که رو به حیاطی سایه دار باز میشوند. اشکوب بالا، که بام آن خوابگاه شبهای گرم تابستانی است، به وسیله پلکانی به کف حیاط میپیوندد. شب هنگام، چراغهای روغن سوزی که، به تناسب درآمد صاحبخانه، از گل یا سنگ طلق یا سنگ گچ یا مرمر یا مفرغ ساخته شده است، در خانه ها مورد استفاده قرار میگیرد.

درباره بازیهای کرتیان یکی دو آگاهی ناچیز بیشتر نداریم; در خانه های خود به یک بازی شطرنج مانند میپردازند. در خرابه های کاخ کنوسوس، یک نطع عالی، که به این بازی تعلق دارد، برای ما به میراث مانده است که قاب آن از عاج و خانه هایش از سیم و زر است، و در حاشیه های آن، با فلزات و سنگهای گرانبها، هفتاد و دوگل مروارید دیده میشود. در دشتها، به راهنمایی گربه های نیمه وحشی و تازیهای پاک نژاد باریک میان، با شوق و شور به شکار میروند. در شهرها، مسابقات را به ما نشان میدهند. در این مسابقات، اشخاص سبک وزن، بدون استفاده از هیچ وسیلهای، مشتزنی و لگدپرانی میکنند; میان وزنان، با خودهای پردار، مردانه به جان یکدیگر میافتند، و سنگین وزنان، با خود و زره و چهره پوش و دستکشهای لایهدار بلند، چندان میجنگند تا یکی از دو طرف نقش زمین شود و دیگری، با سرمستی بی پرده پیروزی، فراز او بایستد.

مهیجترین ایام انسان کرتی زمانی است که در تعطیلات خود جایی در میان جمعیت انبوه تماشاخانه ها مییابد و، با نظاره مردان و زنانی که در مقابل حمله گاوان با مرگ مواجه میشوند، خود را سرگرم میکند.

تصویرهای بسیار از مراحل گوناگون بازی خطر برای ما باقی مانده است: هنگامی که گاو از آبگیری آب مینوشد، رام کنندهای پرجرئت، با پاهای گشاده، روی گردن او میجهد و او را گرفتار میکند; رام کنندهای سر جانور را میپیچاند تا به او اندکی بردباری بیاموزد و برای تحمل حیل مزاحم چابک کار (آکروبات) آمادهاش کند; چابک کار ورزیده، با بدنی باریک و چالاک، با گاو رو به رو میشود، شاخش را میگیرد و به هوا میجهد، بر پشت گاو معلق میزند، و در بازوان همکار خود، که زنی دلرباست و بر لطف صحنه میافزاید، فرود میآید و پا به زمین میگذارد. این فن، از دیرگاه، حتی مدتها پیش از عصر مینوسی، در کرت رواج داشته است. یک استوانه گلین، که در کاپادوکیا به دست آمده و متعلق به 2400 ق م است، نمودار صحنهای از زور ورزیدن انسان و گاو است. این نقش،

ص: 17

از حیث تاثیر، از فرسکوهای کرت چیزی کم ندارد، و ذهن ساده انگار ما را برای لحظهای به پیچیدگیهای پر تناقض وجود انسان معطوف میدارد، و متوجه میشویم که این بازیهای دلیرانه و خونین، که هنوز هم رایج هستند، قدمتی برابر قدمت تمدن دارند.

3- دین

کرتی شاید وحشی باشد، اما مسلما سرشتی دینی دارد. اعتقاد دینی او مشتمل بر عناصری است از فتیشیسم و خرافات، ایدئالیسم و احساس احترام; کوه ها، غارها، سنگها، عدد سه، درختان، ستونها، خورشید و ماه، بز و مار، کبوتر و گاو را میپرستد. بینش دینی او تقریبا شامل همه چیز میشود. باور دارد که هوا از ارواح مبارک و ارواح اهریمنی آکنده است و موجودات اثیری جنگلنشین، مانند حوریان و خدایان و پریان، برای یونانیان به ارث میگذارد. با آنکه صریحا به تقدیس مظاهر عضو تناسلی نرینه نمیپردازد، شور زایندگی گاو و مار را از سر خوف حرمت مینهد. چون در جامعه او مرگ و میر وفور دارد، مخلصانه نیروی بارآوری طبیعت را نیایش میکند. هنگامی که جامعه کمال مییابد و به مفهوم خدایی متشخص و انسانوار میرسد، کرتی این خدا را به هیئت مادری تصور میکند که پستانهایی پرمایه و تهیگاه هایی برجسته دارد، و خزندگان از درون سر او زاده میشوند و گرداگرد بازوان و روی سینهاش میخزند و در گیسوانش چنبره میزنند. این خدا نمایشگر واقعیت بنیادی طبیعت است، و میرساند که قدرت مرموز زن - تولید مثل- بر بزرگترین دشمن انسان - مرگ - غالب میآید. در نظر انسان کرتی، این مادر لاهوتی، یا مادر-خدا، نماینده سراسر حیات است - حیات نباتی و حیوانی و انسانی. چون گیاهان و جانوران را هم مانند انسان از آیات و فیضانات او میشمارد، صورت او را با صور گیاهان و جانوران قرین میکند. در برخی از تصاویر کرت، این مادر - خدا، کودک الاهی خود - ولخانوس - را، که در غاری کوهستانی زاده است، در آغوش دارد. چون در مادر و کودک الاهی تامل ورزیم، در مییابیم که این دو از کرتیان به اقوام دیگر رسیده و در میان اقوام متفاوت نامهای متفاوت به خود گرفتهاند: ایسیس و هوروس، عشتر و تموز، کوبله و آتیس، آفرودیته و آدونیس.1 این را هم در مییابیم که فرهنگهای پیش از تاریخ اقوام نخستین وحدت دارند و مفاهیم دینی دنیای مدیترانه از پیوستگی بهرهمندند.

زئوس کرتیان، که یونانیان او را “ولخانوس” میخوانند، در دل کرتیان به قدر مادرش حرمت ندارد. اما بتدیج بر اهمیتش میافزاید و مظهر رطوبت و باران بار آور - که در این دین، و نیز فلسفه طالس2، بنیاد همه چیزها به شمار میرود - میشود. اما ولخانوس جاویدان نیست. پیکر او

---

(1) اشاره است به همانندی افسانه های باستانی: ایسیس، الاهه مصریان، به کمک پسرش هوروس، پاره های پیکر شوهرش اوزیریس را گرد میآورد و جان دوباره میبخشد; عشتر، طبیعت بابلیان، دلدار خود تموز را، که به وسیله گراز به هلاکت رسیده است، به جهان زندگانی باز میگرداند; کوبله، الاهه طبیعت مردم آسیای باختری، یار خود آتیس را، که در چنگال گراز جان داده است، به هیئت درخت کاخ در میآورد; آفرودیته، الاهه عشق یونانیان، آدونیس زیبای خود را، که به وسیله گراز وحشی کشته شده است، مبدل به گل لاله میکند. این افسانه ها همه حاکی از تحول فصول و باز آمدن بهار است. - م.

(2) اشاره است به نظر طالس درباره اینکه همه چیز از آب پدید آمده است. - م.

ص: 18

در قله یوکتاس دفن شده است، و، در جریان زمان، هر نسلی مزار او را به نسل دیگر نشان میدهد. زایر خیالپرور انتظار دارد که نیمرخ پرشکوه او را در اینجا ببیند، زیرا، بنابر اعتقاد او، هنوز ولخانوس گاه به گاه، به نشانه احیای سالیانه رستنیها، از گور بر میخیزد، و کاهنان کورتس قیام مباهاتانگیز او را، با پای کوفتن و به هم زدن سپرها، جشن میگیرند. ولخانوس، چون خدای باروری است، در گاو مقدس نیز تجسم یافته است; در اساطیر کرتی آمده است که او به هیئت گاو با پاسیفائه درآمیخت و باعث ولادت مینوتاوروس شد، که هیولایی است نیم آدم، نیم گاو.

کرتیان، به قصد تسکین خدایان، به شعایر فراوان مشتمل بر دعا و قربانی و تشریفات دست میزنند.

اجرای شعایر معمولا بر عهده زنان کاهن و گاهی بر عهده کارگزاران حکومت است. برای دور راندن دیوان، بخور میسوزانند و، برای برانگیختن خدایان غافل، بوق میزنند یا نی و چنگ مینوازند و، همگروه، نیایش سرایی میکنند. به امید تضمین باروری باغستانها و کشتزارها، با مراسمی پرشوکت به آبیاری درختان و گیاهان میپردازند. کاهنان زن، با التهابی بی پرده، بار رسیده درختان را میتکانند; زنان شادمانه میوه ها و گلها را، به نشانه سپاسداری، نزد الاهه خود، که با شکوه تام در تخت روانی حمل میشود، میبرند. معبد ندارند، اما در محوطه کاخها و درختستانها و مغاره های متبرک و قله ها، محرابهایی برپا میکنند و این مکانهای قدسی را با میزهایی پوشیده از خوراکها و نوشابه های نذری و انواع بت و “شاخ متبرک”، که گویا نمودار گاو متبرک است، میآرایند; علامات مقدس بسیار دارند، و ظاهرا آنها را همانند خدایانی که مدلول این علاماتند میپرستند. یکی از این علامتهای مهم سپر است،و علامت مهم دیگر چلیپا. سپر احتمالا نشانی از وجه جنگی شخصیت الاهه است. چلیپا در کرت صورتهای گوناگون دارد: صلیب یونانی، صلیب رومی، صلیب شکسته. این صور روی پیشانی گاو یا ران الاهه نگاشته میشوند، یا بر مهر حک میشوند، یا در کاخ سلطان، با ستونهای مرمرین تجسم مییابند. علامت دینی دیگر تبر دودم است که افزار قربانی به شمار میرود و، به شیوهای جادویی، از خونی که روان میسازد، پرمایه میشود; از این رو، سلاحی است مقدس که خدا آن را درست به هدف میرساند. آیت ولخانوس یا زئوس تندر افکن، که آسمان را با تیرهای خود میشکافد، نیز همین تبر دودم است.

کرتیان مردگان خود را اندکی گرامی میدارند و پرستش میکنند. آنان را در تابوتهای گلین یا خنبه های کلان مینهند و به خاک میسپارند، تا مبادا بآسانی به عالم زندگان باز گردند. برای آنکه مردگان در زیر زمین خشنود باشند، مقادیری از مواد خوردنی و وسایل نظافت و همچنین مجسمه های گلین کوچکی از زنان را با ایشان دفن میکنند تا، در سراسر ابدیت، از مراقبت و تسلای بانوان محروم نمانند. گاهی شکاکانه به فکر صرفه جویی میافتند: گل را به شکل مواد خوردنی و وسایل نظافت و جانوران در میآورند و رهتوشه مرده میکنند. در مورد شاهان و اشراف و بازرگانان مرفه، برخی از ظرفهای نفیس یا جواهرات آنان را هم در کنار جنازه ها به خاک میسپارند. با شفقت سوزناکی، در گور یک شطرنج باز ماهر، یک نطع شطرنج مینهند; در گور یک خنیاگر، یک ارکستر گلین; و در گور یک دریا دوست، یک زورق. گاه گاهی به مزار مردگان سر میزنند و، برای گذران آنان، خوراکی نثار میکنند. کرتیان امیدوارند که بر اثر این تدابیر، ارواح مورد عنایت خدای دادگر - رادامانتوس، پسر ولخانوس - قرار گیرند و به “جزیره خجستگان” یا “الوسیون” راه برند و بر بهروزی یا آرامشی که، در این سیر دنیوی، گریزکارانه میلغزد و از لای

ص: 19

انگشتان انسان در میرود، دست یابند.

4- فرهنگ

مزاحمترین جنبه فرهنگ کرت، زبان کرتی است. این زبان، که از زمان حمله قوم دوری به کرت با الفبای یونانی نگاشته شده است، زبانی است که بکلی با زبان یونانی فرق دارد و، از لحاظ صدا، به زبان مصری و قبرسی و حتی گویشهای آناطولی خاور نزدیک میماند. کرتیان در آغاز تنها به نوعی تصویرنگاری میپردازند، ولی، در حدود 1800 ق م، تصاویر را مختصر میکنند و نوعی کتاب خطی، که تقریبا نود علامت هجایی دارد، به وجود میآورند. دو قرن بعد، خط دیگری ترتیب میدهند که اکثر حرفهای آن به الفبای فنیقی شبیه است. شاید الفبای فنیقی، که در سراسر مدیترانه پخش و بی سر و صدا در همه جا وسیله کار تمدن غربی گشته است، از کرتیان و مصریان و سامیان گرفته شده باشد. همه کرتیان، حتی مردم متعارف، شعر میسرایند و الهامات شتابنده ذوق خود را روی دیوارهای هاگیا تریادا به یادگار میگذارند. در فایستوس به نوعی چاپ پیش از تاریخ بر میخوریم: در آنجا لوحه بزرگی به دست آمده است که به مرحله سوم عصر مینوسی میانه تعلق دارد و روی آن با عدهای مهر، تصویر - نگاشته هایی نقش کردهاند. اما گویی برای آنکه بر سرگشتگی ما بیفزایند، این لوحه به هیچ روی به خط کرتی نوشته نشده است، بلکه شامل کتابتی بیگانه است.

از این رو، شاید بتوان گفت که این لوحه از مشرق زمین به کرت انتقال یافته است. لوحه های گلینی که کرتیان بر آنها به خط مرموز خود نگاشتهاند، شاید روزی پیشرفتهای علمی ایشان را به ما باز گویند. کرتیان باید اطلاعاتی در نجوم داشته باشند، زیرا در ناوبری شهرهاند، و موافق روایات، قدمت تقویم مینوسی باستان به عهد تسلط قوم دوری بر کرت میرسد. مصریان اذعان میکنند که پارهای از تجویزات طبی خود را از کرتیان گرفتهاند و مدیون ایشانند. یونانیان برخی از گیاهان عطری و طبی، مانند “مینتا” یا نعناع و “آپسینتوس”یا افسنطین و “دوکوس” را، که دارویی بسیار پرخاصیت بود و به عقیده آنان مانع از فربهی پرخوران میشد، از کرت گرفتند - و این نکته از نامهای غیر قانونی آنها برمیآید. ولی البته نباید این حدسها را مسلم بگیریم.

ادبیات کرتیان برای ما کتابی بسته است، ولی در عوض میتوانیم خرابه های تماشاخانه های آنان را مورد مطالعه قرار بدهیم. در تماشاخانهای که تاریخش به سال 2000 ق م میرسد، ده ردیف صفه سنگی به طول بیست و پنج متر میبینیم که در امتداد دیوار ساخته شده و بر محوطه نسبتا پستی مشرفند. در یکی از تماشاخانه های کنوسوس، در یک سمت، هجده ردیف صفه سنگی به طول ده متر، و در سمت مجاور، شش ردیف به درازای پنج تا پانزده متر ایجاد شده است. این تماشاخانه ها، که در ساحتهای وسیعی قرار دارند و چهار صد تا پانصد تن را جا میدهند، قدیمترین تماشاخانه هایی هستند که تاکنون شناختهایم، و از تماشاخانه یونانی دیونوسوس1 یکهزار و پانصد سال کهنهترند.

---

(1) خدای شراب که یونانیان در مراسم مربوط به او نمایشهایی میدادند; در آغاز قرن پنجم تماشاخانهای به نام او در آتن برپا شد. - م.

ص: 20

ما نمیدانیم که در صحنه این تماشاخانه ها چه روی میداده است. در نقوش دیواری، مردمی دیده میشوند که به منظرهای مینگرند، ولی ما نمیتوانیم بگوییم که این منظره چیست. احتمال بسیار میرود که نمایشهای آنان آمیختهای از موسیقی و رقص باشد. در یکی از تصاویر کنوسوس، جمعی از بانوان اشرافی، که در میان مردان خود قرار دارند، به دخترانی که با زیر دامن در باغ زیتون رقصی پر شور میکنند مینگرند.

تصویر دیگر نمودار “زن رقاص” است که طره هایی افشان و بازوهای گشاده دارد. در تصاویر دیگر، رقصهای تودهای روستاییان و پایکوبی تند نیایشگران و زنان و مردان کاهن در برابر بت یا درختی متبرک به نظر میرسد. هومر از صحنه رقصی دم میزند “که روزگاری دایدالوس، در کنوسوس پهناور، برای آردیانه زیباموی بنا کرد. در آنجا، جوانان و دوشیزگان فریبنده با هم میرقصند. ... و یک رامشگر آسمانی، به نوای چنگ، به ترنم میپردازد.” نقش چنگ هفت زه، که یونانیان آن را اختراع ترپاندروس1 میدانند، بر تابوتی سنگی، که در هاگیاتریادا به دست آمده و متعلق به هزار سال پیش از ولادت ترپاندروس است، مشاهده میشود. همچنین نی دودهانه، که شامل دو لوله و هشت سوراخ و چهارده نواست، درست به همان شکلی که در یونان عصر کلاسیک تجلی کرد، در اینجا وجود دارد. علاوه بر آن، روی سنگی گرانبها، صورت زنی که در بوقی عظیم میدمد به نظر میرسد، و نقش عودی مصری، که به پایکوبی رقاص ضرب میدهد، بر گلدانی نگاشته شده است.

همان طراوت شباب و لطف رقیقی که رقصها و بازیهای انسان کرتی را جاندار میکند، در کارهای هنری او نیز جلوه گر است. کرتیان، جز بناهای خود، چیزی که دارای جسامتی پرشکوه یا سبکی فاخر باشد برای ما به جا ننهادهاند. اینان، مانند ژاپنیان عهد سامورای، از تلطیف هنرهای فرعی وتزیین وسایل زندگی روزانه و تکمیل صبورانه اشیای کوچک، لذتی وافر میبرند. انسان کرتی، مانند اعضای سایر جوامع اشرافی، در عرصه هنر پایبند قراردادهای صوری و معنوی میشود و از بدعتهای افراطی میپرهیزد. در عین حال میکوشد که، حتی در میان قیود ناشی از دقت و ذوق، آزادی خود را از کف ندهد. در سفالگری و گوهر تراشی و برجسته کاری مهارت مییابد، زیرا عشقی که به ریزه کاری دارد با این هنرها سازگار است. در ساختن اشیای سیمین و زرین بسیار تواناست. هر گونه سنگ قیمتی را میتراشد و به صورت نگین در میآورد و جواهرات را در کمال تنوع عرضه میدارد. روی مهرهایی که برای امضای رسمی یا برچسب تجارتی یا اوراق بازرگانی فراهم میآورد، زندگی و مناظر کرت را با لطافت تام و تفصیلی چندان، که معرف کامل تمدن اوست، حک میکند. مفرغ را با چکشکاری به شکل لگن و ابریق در میآورد، و نیز با آن دشنه ها و شمشیرهایی که مزین به صورت جانوران و گیاهان، و مرصع به طلا و نقره و عاج و سنگهای شگرف است، میسازد. در گورنیا، با وجود دستبردهای دزدان سی قرن، جام سیمینی که در اوج هنروری است، برای ما مانده است. جای جای نیز جامها یا ساغرهایی به دست آمده است که پایه های آنها به شکل سر انسان یا حیوان است - سرهایی که گویی هنوز از دم حیات خالی نشدهاند.

کرتی در همه انواع سفالگری طبع آزمایی میکند و تقریبا در همه آنها ممتاز میشود. سفال را به شکل گلدان، بشقاب، جام، پیاله، چراغ، کوزه، حیوان و خدا در میآورد. در آغاز، در عصر

---

(1) موسیقیدان یونانی در سده هفتم ق م. - م.

ص: 21

مینوسی قدیم، موافق طرقی که از دوره نوسنگی به ارث برده است، با دستهای خود به ظرفها شکل میدهد و با لعابی سیاه یا قهوهای آنها را میپوشاند و با آتش آنها را موجدار و رنگارنگ میسازد. در عصر مینوسی میانه، به برکت اختراع چرخ سفالگری، به غایت مهارت میرسد. لعابی میسازد که در ثبات و لطافت با لعاب چینی کوس برابری میزند و، بی دغدغه، رنگهای سیاه و قهوهای، سفید و سرخ، نارنجی و زرد، جگری و شنگرفی را به هم میآمیزد و الوان بدیعی به وجود میآورد. کاملترین مصنوعات سفالی کرت، یعنی ظرفهای دلربا و روشن رنگ “پوست تخم مرغی” که در غار کامارس، در شیبهای کوه ایدا یافت شده است، دیواره هایی به نازکی یک میلیمتر دارند و همه مایه های خیال پهناور کرتیان را منعکس میکنند. سفالگر کرتی از 2100 تا 1950 ق م در حد کمال است. نامش را بر اثرش میگذارد، و علامت تجارتی او در سراسر مدیترانه طالب دارد; در عصر مینوسی اخیر، فن بدل چینی سازی را گسترش میدهد; با خمیری درخشان، لوحه های تزیینی و گلدانهایی به رنگ آبی فیروزهای، الاهه های چند رنگ، و همچنین نقوش برجستهای از جانوران دریایی میسازد; چندان در واقعپروری پیش میرود که اونز مجسمه میناکاری شده یک خرچنگ را یک خرچنگ فسیل شده پنداشت. هنرمند کرتی دلبسته طبیعت است و خوش دارد که پرشورترین چارپایان، خوشنماترین ماهیان، لطیفترین گلها، و دلاراترین گیاهان را روی ظرفها نمایش دهد. شاهکارهای موجود او - “گلدان با کسرها” و “گلدان دروگران” - در مرحله اول عصر مینوسی اخیر پدید میآیند. روی یکی از این دو ظرف، همه وجوه و حالات مشتبازی با سادگی به ما عرضه میشود، و همچنین مناظری از زندگی گاوبازانی که روی گاو میجهند بر حواشی آن به نظر میرسد. روی ظرف دیگر، جمعی که محتملا برزگرند و در جشن درو راهپیمایی میکنند و ترانه میخوانند، با قوت تمام به چشم میخورند. در مراحل بعدی، سنن بزرگ سفالگری کرتی رو به فرسودگی و سستی میرود، و این هنر راه زوال میپوید. دقت و ذوق از نظر میافتد. هنرمند در تزیین گلدانهابه تکلف و آشفتگی میگراید; برخلاف گذشته، دیگر چندان دلیر نیست که بتدریج و با صبوری مفهوم خود را بپرورد و تحقق بخشد. لاقیدی کاهلانهای که نامش آزادی است، فرا میآید و ظرافت و پرداختگی آثار هنری کامارس رخت بر میبندد. این انحطاط بخشودنی است، زیرا به منزله مرگ اجتنابناپذیر هنری فرتوت و بیرمق است که ناگزیر به خواب نشاطانگیز و هزار سالهای فرو میرود تا بار دیگر در آتیک و بار دهد.

در کرت، مجسمه سازی در شمار هنرهای فرعی است، و تندیسهای بزرگ، که در داستان دایدالوس راه دارند، بندرت ساخته میشوند. پیکرهای تناور معمولا به صورت نقوش برجستهاند. تندیسهای کرتی کوچک و خام و یکنواختند و ظاهرا، به حکم عرف و تقلید، به وجود آمدهاند. در میان آنها مجسمه عاجی کوچکی است که ماهرانه حالت خوشایند یک ورزشکار را نشان میدهد. یک سر زیبا نیز، که تنش را در راه دراز قرون از کف داده است، جلب توجه میکند. بعضی از مجسمه های کوچک کرت، از لحاظ تجسم اندامها و نمایش حرکات، بر همه مجسمه هایی که قبل از عهد مورون1 در یونان ساخته میشوند برتری دارند.

غریبترین مجسمه کرت، تندیس “الاهه مار” است که به موزه بستن

*****تصویر

متن زیر تصویر : الاهه مار، موزه بستن

---

(1) اشاره است به تکامل هنری ناحیه آتیک در جنوب خاوری یونان میانه که آتن مرکز آن بود. - م.

ص: 22

تعلق دارد: پیکری است ستبر از عاج و طلا، نیمی پستان و نیمی مار. چنانکه از این تندیس بر میآید، هنرمند کرتی صورت انسان را با عظمت و مهارتی محدود تجسم بخشد. اما این عظمت و مهارت محدود هم منحصر به مجسمه های کوچک است. پیکرتراش کرتی، در عرصه پیکرسازی کلان، یا به ساختن مجسمه حیوانات میپردازد یا اساسا به جای مجسمه، نقشهای برجسته میآفریند. در موزه هراکلیون نقش برجسته کلانی از سر یک گاو وجود دارد. چشمان ثابت و منخرین گشاده و دهان آزمند و زبان لرزان گاو چنان قدرتی دارد که حتی آثار پر قدرت یونانی هم از آن در نمیگذرند.

هیچ یک از مظاهر فرهنگ کرت باستان به قدر نقاشی جذاب نیست. مجسمه سازی کرت بی اهمیت و سفالگری آن ناچیز است، و از معماری کرتی هم جز خرابه چیزی به جا نمانده است. اما نقاشی، با آنکه از همه هنرها شکنندهتر است و زودتر شکار زمان لاقید میشود، در کرت گرانجانی کرده و شاهکارهایی ستایشانگیز و روشن به ما رسانیده است، حال آنکه یونان، گرچه مدتها پس از کرت آغاز جلوه گری کرد، هیچ اثر اصیلی از نقاشی برای ما نگاه نداشته است. زلزله ها و جنگهای کرت کاخها را واژگون کرد، اما برخی از نقوش دیواری را امان داد، و ما اکنون میتوانیم با تماشای این نقوش، پوست چهل قرن را به دور اندازیم و با هنر مردانی که غرفه های شاهان عصر مینوسی را آراستند رو به رو شویم. کرتیان حتی در 2500 ق م میدانند که چگونه دیوارها را با آهک خالص بپوشانند و بر سطح مرطوب نقاشی کنند. قلم مو را با چنان سرعتی میگردانند که رنگ، پیش از خشک شدن دیوار مرطوب، در گچ رخنه میکند. زیبایی تابان کشتزارهای بی پرده را به درون تالارهای قصور انتقال میدهند و، از گچ، سوسن، لاله، نرگس، و مرزنگوش نورسته میآفرینند. کسی که اینها را بنگرد، دیگر هیچ گاه نمیتواند ژان ژاک روسو را کاشف طبیعت بینگارد.

در موزه هراکلیون، “زعفران چین”، با همان شوقی که خالقش در عصر مینوسی میانه او را مصور کرد، به جمع آوردن بوته های زعفران مشغول است. کمرش به درجه نامعقولی باریک، تنهاش نسبت به پاهایش بسیار بلند است. با اینهمه، سرش بی نقص است، و رنگها ملایم و گرم، و گلها پس از چهار هزار سال هنوز تازهاند.

درهاگیاتریادا تابوت منقشی به دست آمده است که روی آن، با خطوط آرایشی طومارشکل مارپیچ، منظره گروهی را با پیکرهای تقریبا نوبه ای1، که مجذوب مراسم دینی هستند، کشیدهاند. بالاتر از این، بر دیواری، تصویر دلکشی نقش شده است: گربه ستبر کشیده تیره رنگ و سرزنده ای در میان شاخه ای مواج قرار دارد و خود را آماده میکند تا به روی پرنده ای مغرور، که پر و بال خود را در آفتاب میآراید، بجهد. نقاش کرتی در عصر مینوسی اخیر به ذروه کمال میرسد: هر دیواری او را وسوسه میکند، هر توانگری او را فرا میخواند.

نه تنها مساکن سلطنتی، بلکه منازل اشراف و شهرنشینان مرفه را هم، با نقوش فراوانی که پومپیی2 را به یاد میآورند، مزین میکند. موفقیت و کثرت تعهد، او را به تباهی میکشاند; چنان چشم به راه اتمام کار است که از کمال هنری غفلت میورزد; به کمیت میپردازد، صورت گلها را به طرزی یکنواخت تکرار میکند، آدمها را به شیوهای نامطلوب نقش میزند، خود را با طرحریزی سرگرم میکند، و رخوت هنری، که از اوج گذشته و به فنا محکوم است، او را در میان میگیرد. با این وصف، نقاشی در هیچ یک از تمدنهای

---

(1) اشاره است به مردم ناحیه نوبه در دره نیل. - م.

(2) شهری است در ایتالیای جنوبی که در قرن اول میلادی زیر مواد آتشفشانی مدفون شد. - م.

ص: 23

مقدم بر کرت با چنین طراوتی به سیمای طبیعت ننگریسته است. تنها شاید بتوان مصر را مستثنا دانست.

همه هنرها برای ایجاد کاخهای کرت دست به دست هم میدهند. در پرتو قدرت سیاسی و سلطه تجارتی و ثروت و تجمل و ذوق و آراستگی دیرینه، معمار، بنا، پیشهور، مجسمه ساز، سفالگر، فلزکار، درودگر و نقاش، برای ایجاد حجرات سلطنتی و عمارات اداری و تماشاخانه ها، و نیز میدانهای مسابقه که کانون و اوج زندگی کرتی را تشکیل میدهند، هنرهای خود را میآمیزند. کرتیان در قرن بیست و یکم ق م آغاز ساختن بنا میکنند، اما قرن بیستم ق م شاهد نابودی ساختمانهای ایشان است. پس، بار دیگر در قرن هفدهم ق م، نه تنها کاخ مینوس را برپا میدارند، بلکه در کنوسوس و پنجاه شهر دیگر از شهرهای این جزیره کامیاب، دست به ساختن عمارتهای مجلل فراوان میزنند. از این رو، این عصر یکی از اعصار بزرگ تاریخ معماری به شمار میرود.

سازندگان کاخ کنوسوس دچار کمبود مواد و کارگرند. کرت از لحاظ فلز فقیر است و از مرمر کاملا خالی.

ناگزیر، کرتیان سنگ آهک و سنگ گچ به کار میبرند و برای سرستونها و ستونهای طبقات بالا چوب به کار میبرند. توده های سنگ را چنان بدقت میبرند که میتوانند سنگها را بدون ملاط روی یکدیگر قرار دهند.

در اطراف ساحت مرکزی کاخ کنوسوس، که مساحت آن به هزار و هشتصد و پنجاه متر مربع میرسد، عمارتهای پراکنده فراوانی، شامل پاسدارخانه ها، کارگاه ها، شرابسازیها، انبارها، ادارات، منازل خدمتگزاران، اطاقهای انتظار، تالارهای پذیرایی، خوابگاه ها، گرمابه ها، نمازخانه ها، و سیاهچال و سریرگاه و تالار تبر دودم میسازند. این عمارتها سه یا چهار اشکوب دارند، اشکوبها به وسیله پلکانهای وسیع به یکدیگر میپیوندند. یک تماشاخانه و یک کوشک سلطنتی و یک گورستان نیز در آن نزدیکی به وجود میآید.

در اشکوب زیرین، ستونهای سنگی چهارگوش کلان نصب کردهاند. ستونهای اشکوبهای بالا، که مدور و از چوب سروند و به طرزی غریب رو به پایین باریک میشوند، سقف را به وسیله کلاهکهای گرد هموار نگاه میدارند و، در کنار خود، ایوانهای سایه داری پدید میآورند.1 در جایی ایمن، کنار دیواری آراسته، نیمکتی از سنگ قرار دارد که به سادگی ولی با مهارت حکاکی شده است. کاوشکاران مشتاق، این نیمکت را “تخت مینوس” مینامند، و هر سیاحی با فروتنی بر آن مینشیند و لحظهای خود را شاه میپندارد. این کاخ قطعا همان ساختمان معروفی است که پیشینیان آن را لابیرنت (لابورینتوس) یعنی “حرم تبر دودم” مینامیدند و باور داشتند که به وسیله دایدالوس ساخته شده است. مقدر چنین بوده است که لابیرنت بعدا معنی “سمجه” به خود گیرد. و بر هر چیز پرپیچ و خم - اطاق تو در تو، کلمه غامض، و خمیدگی درون گوش - اطلاق شود.

*****تصویر

متن زیر تصویر : فرسکوی دیواری و تخت مینوس، موزه هراکلیون،

---

(1) البته وصف اطاقها سخت فرضی است. باید افزود که تقریبا تمام تزیینات کاخ، که از زیر خاک بیرون آمده است، به موزه هراکلیون یا به جای دیگری انتقال یافته است، و بیشتر چیزهای باقیمانده از روی بیذوقی ترمیم شده است.

ص: 24

عمارتسازان کنوسوس دستگاه فاضلابی در کاخ ایجاد کردهاند که از سایر ساخته های عالم عتیق عالیتر است، و گویی این کار آنان محض خشنودی روح عصر حاضر است - عصری که لوله کشی را گرامیتر از شعر میداند! آبی که از کوه ها یا آسمان فرود میآید، در مجاری سنگی روان میشود و به گرمابه ها1 و آبریزها میرسد; فاضلاب نیز با لوله های سفالین آخرین مد به خارج میرود. این مجاری از قطعاتی به قطر پانزده و طول هفتاد سانتیمتر ساخته شده است. سر باریکتر هر قطعه در قطعه بعد از آن جای گرفته و از سیمان پوشیده شده است. هر قطعه دارای زانویی است که مواد رسوبی را نگاه میدارد. احتمالا، در ایام آبادانی کاخ، وسایلی هم برای رسانیدن آب جاری گرم به حجرات خاندان سلطنتی وجود داشته است.2 هنرمندان کنوسوس درون اطاقهای تو در توی کاخ را با ظرافت آراستهاند: برخی از اطاقها را با گلدان و مجسمه، بعضی را با تصویر و نقش برجسته، پارهای را با کوزه ها یا ظرفهای سنگی بزرگ، و عدهای را با اشیایی از عاج و بدل چینی مفرغ. بر یکی از دیوارها، روی باریکهای از جنس سنگ آهک، لوحه های تزیینی و گل و بوته های زیبا به وجود آوردهاند. بر دیوار دیگر، که با رنگ مرمر نما شده است، لوحهای شامل نقوشی از خطوط مارپیچ و عمودی و افقی دیده میشود، و بر دیوار دیگر، منظره مبارزه انسان و گاو، با نقش برجستهای که ریزه کاریهای جاندار دارد، به چشم میخورد. پیکرنگار عصر مینوسی همه جلال هنر پرنشاط خود را به درون تالارها و حجره ها میکشاند و آنها را با مناظر گوناگون میآراید: بانوانی آراسته با سیماهای رسمی و بازوهای شکیل و سینه های ظریف، مزارع کنار و سوسن و شاخه های گلدار زیتون، بانوان در اپرا، منظره ماهیان یونس که بی پیچ و تاب در دریا شناورند. از اینها بالاتر، تصویر “ساقی” است; ساقی، با قامتی راست و نیرومند، مایعی گرانبها را در ظرف آبیرنگ ظریفی حمل میکند; چهرهای پاکیزه دارد، و معلوم است که این پاکیزگی را نه تنها به نژاد کرتی، بلکه به خالق هنرمند خود نیز وامدار است; موهایش سخت به هم بافته شده و روی شانه قهوهای رنگش ریخته است; گوشها و گردن و بازوان و کمرش از تلالو جواهر میدرخشد; و جامهای فاخر، که مطابق طرحی چهار پرهای قلابدوزی

*****تصویر

متن زیر تصویر : ساقی از کاخ مینوس، موزه هراکلیون

---

(1) امروز، بر خلاف گذشته، محققان عقیده ندارند که گودی موجود در کف برخی از اطاقها محل گرمابه بوده است، زیرا این گودیها دارای مخرج نیستند و از سنگ گچ، که تدریجا در آب حل میشود، ساخته شدهاند.

(2) موسو لوله های فاضلاب مشابهی در کوشک هاگیاتریادا یافت. “روزی، پس از بارندگی شدید، از دریافت اینکه تمام لوله ها درست عمل کردهاند، لذت بردم و متوجه شدم که آب از مجرایی که شخص میتواند راست راست در آن راه برود جاری است. تردید دارم که هیچ شبکه فاضلاب دیگری بتواند پس از چهار هزار سال بخوبی کار کند.”

ص: 25

شده است، بر تن دارد. “ساقی” مسلما برده نیست، جوانی است اشرافی که به افتخار خدمتگزاری سلطان نایل آمده است. تنها تمدنی میتواند چنین تجمل و زیوری بخواهد و بیافریند که با نظم و ثروت الفتی دیرین داشته باشد.

IV - سقوط کنوسوس

چون پس نگریم و جویای منشا این فرهنگ درخشان شویم، خود را بین آسیا و مصر در نوسان خواهیم یافت. کرتیان، از لحاظ زبان و نژاد و دین، با اقوام هند و اروپایی آسیای صغیر خویشاوندند. این اقوام مانند کرتیان، برای نوشتن، لوحه های گلین به کار میبردند و واحد وزن و پول آنان شاقل بود. آیینهای آنان هم به آیینهای کرتیان میمانست; مثلا، در کاریا، آیین زئوس لابراندئوس یعنی “زئوس تبر دودم” رواج داشت، و ستون و گاو و کبوتر نیز پرستیده میشد. الاهه بزرگ مردم فروگیا، که کوبله نام گرفت، چنان همانند مادر - خدای کرت بود که یونانیان هر دو را یکی میدانستند و مادر - خدای کرت را رئا کوبله خواندند.a نفوذ فرهنگ مصر نیز در آثار دوره های گوناگون تاریخ کرت سخت به چشم میخورد. این دو فرهنگ در بادی امر یکسان به نظر میرسند، چندانکه برخی از محققان برآنند که، در روزگار پرادبار، گروهی از مصریان به کرت کوچیدند و تمدن مصری را در آن دیار پخش کردند. ظرفهای سنگی موخلوس و سلاحهای مسی مرحله اول عصر مینوسی به آثار مقابر نخستین دودمانهای شاهی مصر شباهت بسیار دارد. در مصر نیز تبردودم به عنوان نوعی تعویذ به کار میرفت و حتی کاهنی به نام “کاهن تبردودم” وجود داشت. اوزان و مقیاسات کرت، هر چند که از لحاظی به اوزان و مقیاسات آسیایی میمانند، از حیث شکل، مصری مینمایند. روشهای حکاکی جواهر، ساختن بدل چینی، و نقاشی دو کشور نیز چنان همسانند که شپنگلر تمدن کرتی را صرفا شاخهای از تمدن مصری شمرده است.

ما از شپنگلر پیروی نمیکنیم، زیرا اگر در جستجوی پیوستگی تمدن، فردیت و استقلال یکایک آنها را فدا کنیم، از راه صواب منحرف شدهایم. تمدن کرتی کیفیت مشخصی دارد، و هیچ یک از تمدنهای عتیق، از لحاظ دقایق آراستگی و جلال هنری، به گرد آن نمیرسد. میتوان اعتقاد کرد که فرهنگ کرت در اصل از اقوام آسیایی نشئت گرفته است. ولی هنرهای کرتی، با وجود ماهیت و هیئت مستقل خود، از هنرهای مصری تاثیر برداشتهاند. فرهنگ کرت محتملا جزو فرهنگ پیچیدهای است که از عصر نوسنگی به بعد سراسر مدیترانه خاوری را پوشانید و اقوام گوناگون را از هنرها و عقاید و رسوم مشابه بهرهمند کرد. تمدن کرت از این فرهنگ مشترک برخاست و سپس، به نوبه خود، باعث تقویت آن شد: سلطه کرت جزایر اژه را به نظم آورد. بازرگانان کرتی به هر بندری راه یافتند. مصنوعات کرت نه تنها جزایر سیکلاد

ص: 26

و قبرس را فرا گرفتند و به کاریا و فلسطین رفتند، بلکه، در جانب شمال، از میان آسیای صغیر و جزیره های آن به تروا رسیدند، و در جانب باختر، از ایتالیا و سیسیل به اسپانیا وارد شدند; به شبه جزیره یونان راه یافتند و حتی به تسالی (تسالیا) و موکنای و تیرونس رخنه کردند. بدین ترتیب، تمدن کرت، که چون ارثیهای به دست یونانیان افتاد، به منزله نخستین حلقه زنجیر تمدن اروپایی است.

جریان انحطاط کرت بر ما مجهول است، و نمیدانیم که این جامعه در کدام یک از طرق متعدد انحطاط سیر کرد. شاید همه را پیموده باشد. تردیدی نیست که روزگاری جنگلهای سرو بلندآوازهاش از میان رفت و به کشاورزی آن سرزمین لطمه زد; به طوری که امروز دو ثلث خاک این جزیره سنگلاخ بایر است و نمیتواند بارانهای زمستان را در خود نگاه دارد. شاید این جامعه نیز، مانند بیشتر جامعه هایی که پا به مرحله انحطاط میگذارند، بر اثر جلوگیری از افزایش جمعیت، نژاد خود را رو به زوال برده باشد. شاید تمتعات جسمانی، که محصول رفاه و تجمل فراوان است، این مردم را از شور حیاتی تهی کرده و، در کار زندگی و دفاع، از همت و غیرت انداخته باشد - زیرا هر ملتی رواقی زاده میشود و اپیکوری میمیرد.1

شاید سقوط مصر، که پس از مرگ اخناتون مصری روی داد، تجارت کرت و مصر را گسیخته و تمول عصر مینوسی را رو به کاستی برده باشد. زیرا کرت، مانند انگلیس عصر جدید، منابع داخلی قابلی نداشت و ناگزیر بود که، برای ادامه حیات خود، بر دریاها سلطه ورزد، برای صنایع خود بازار یابد و با تجارت به سعادت برسد. شاید جنگهای داخلی از شمار مردان جزیره کاسته و سپس یک حمله خارجی، کرت منقسم و نامتحد را از پای درآورده باشد. شاید زلزلهای ناگهان شهرها را لرزانیده و ویران کرده، یا انقلابی خشماگین، در ظرف سالی پروحشت، از اجحاف متراکم قرون انتقام گرفته باشد.

در حدود 1450 ق م، کاخ فایستوس بار دیگر فرو افتاد، هاگیاتریادا به آتش سوخت، و خانه های شهرنشینان توانگر تولیسوس منهدم شد، ولی، ظاهرا از همین زمان، دوره عظمت کنوسوس آغاز شد و تا پنجاه سال دوام آورد. در این دوره، کنوسوس به دوره سعادت خود رسید و سلطه بی چون و چرای خود را بر دریای اژه گسترد. عاقبت، در حدود 1400 ق م، کاخ کنوسوس نیز به آتش سوخت. اونز در خرابه های کنوسوس آثار آتش انقیاد ناپذیری را یافته است - تیرها و ستونها نیمسوختهاند، دیوارها دوده زدهاند، و لوحه های گلین، احتمالا بر اثر گرمای آتشی عظیم، برای دندان زمانه سخت شده و سالم ماندهاند. اما تخریب چنان

---

(1) اشاره است اولا به فیلسوفان رواقی که نوعی از ریاضت را تبلیغ میکردند، و ثانیا به اپیکور و شاگردانش که، از سوی مخالفان، “لذت طلب” شمرده شدهاند. - م.

ص: 27

تام و تمام است، و ویرانخانه ها و حتی اطاقهایی که در زیر خاشاک مصون ماندهاند چنان خالی و بی ساز و برگند که بسیاری از دانشوران، ویرانی کنوسوس را زاده زلزله یا آتشسوزی نمیدانند، بلکه محصول هجوم و چپاول، میشمارند.1 در هر حال، روشن است که این فاجعه ناگهان روی داده است. وضع کارگاه های ویران کنوسوس نشان میدهد که مردم شهر، در حینی که سرگرم کارهای خود بودهاند، با مرگی بیامان مواجه شدهاند. تقریبا مقارن سقوط کنوسوس، گورنیا، پسیرا، زاکرو، و پالایکاسترو هم با خاک برابر شدند.

نباید چنین انگاریم که با سقوط این شهرها تمدن کرتی یکسره از میان رفت. زیرا مجددا قصرهایی - که البته در عظمت با کاخهای پیشین برابری نمیکردند - ساخته شد، و فراورده های کرت، در طی یکی دو نسل بعد، بر اژه سلطه ورزیدند. در اواسط قرن سیزدهم ق م به یک سلطان بزرگ کرتی بر میخوریم که روایات یونانی از او به عنوان مینوس نام برده و قصه های ترسناک بسیار درباره او آوردهاند: زنان شکوه داشتند که در نطفه او تخمهای مار و کژدم فراوان است. یکی از آنان به نام پاسیفائه، با وسیلهای مرموز، تخمهای گزندگان را دفع کرد و از او آبستن شد و کودکان بسیار زاد. از این زمرهاند آردیانه بورمو، و فایدرا که زن تسئوس و عاشق هیپولوتوس شد. پوسیدون، خدای دریا، از مینوس رنجید. پس، پاسیفائه را دیوانهوار به عشق گاوی دچار و از او باردار کرد. دایدالوس هنرمند بر پاسیفائه رحم آورد و در زاییدن گاو بچه یاریش کرد. مینوس از گاو بچه مخوف، که مینوتاوروس خوانده شد، به هراس افتاد و به دایدالوس فرمان داد که سمجه یا زندانی پر چم و خم بسازد. دایدالوس عمارت معروف به لابیرنت را ساخت. مینوس هیولای نوزاد را در آن محبوس کرد و فقط، برای جلوگیری از طغیان او، مقرر داشت که گاه گاه آدمی را نزد هیولا بیفکنند.

روایت مربوط به دایدالوس از همه جهت، حتی از جهت سوگانگیزی، از این قصه برتر و شامل یکی از غرورآمیزترین حماسه های تاریخ انسان است: دایدالوس هنرمندی بود آتنی، همپایه لئوناردو.2 چون از مهارت برادرزادهاش به رشک افتاد، در یک لحظه خشم، او را کشت و مادام العمر از یونان تبعید شد. در دربار مینوس پناه یافت و او را با اختراعات و ابداعات ماشینی خود به شگفت انداخت. پس، هنرمند و مهندس بزرگ شاه کرت گشت. پیکرتراشی برجسته بود، و مردم، که خواستهاند تکامل تدریجی مجسمهسازی را - از پیکرهای سخت بی تشخص تا صورتهای مشخص اشخاص واقعی - بیان کنند، به زبان افسانه گفتهاند که مخلوقات او چنان زندهنما بودند که اگر آنها را به پایه های خود نمیبست، بر میخاستند و راه

---

(1) اگر بتوان، به اتکای زمانشناسی باستانشناسان، این آتش عظیم را به حدود سال 1250 نسبت داد، آنگاه بآسانی ممکن است که این فاجعه را ناشی از غلبه قوم آخایایی بر دریای اژه و مقارن نخستین مرحله محاصره تروا پنداشت.

(2) اشاره است به لئوناردو داوینچی، داهیه ایتالیایی قرن شانزدهم میلادی، که تقریبا جامع هنرها و فنون و علوم زمان خود بود. - م.

ص: 28

میرفتند! با اینهمه، مینوس، چون دریافت که پاسیفائه در عشقبازیهایش از یاری دایدالوس بهره جسته است، آزرده شد و دایدالوس و پسرش ایکاروس را در لابیرنت محبوس کرد. دایدالوس، برای خود و ایکاروس، از موم بالهایی ساخت، و به مدد آنها از بالای دیوارهای زندان گریختند و در آسمان مدیترانه به پرواز درآمدند. ایکاروس مغرور متابعت پدر را دون شان خود دانست و بیش از حد به خورشید نزدیک شد.

پس، پرتو آتشین خورشید بالهای مومین او را گداخت و به کام دریایش انداخت، و به این ترتیب سرگذشت او متضمن درسی اخلاقی برای فرزندان سرکش گشت. آنگاه دایدالوس با دلی پریش به سیسیل پرید و تمدن صنعتی و هنری کرت را به آن جزیره رسانید.1

از این سوگ آورتر، داستان تسئوس و آردیانه است: پس از آنکه با آتن جوان جنگید و بر او غالب آمد، مقرر داشت که آتنیان، یک بار پس از هر نه سال، هفت دختر و هفت پسر جوان را، به نام خراج، نزد او گسیل دارند تا نزد مینوتاوروس بیندازد و او را آرام کند. در سومین موردی که آتنیان در صدد تقدیم این خراج انسانی برآمدند، تسئوس، فرزند برومند شاه آتن، آیگئوس، به الحاح، پدر خود را راضی کرد که او را هم با پسران و دختران بخت برگشته به کرت فرستد تا مینوتاوروس را به هلاکت رساند و آتنیان را از آن خراج ننگبار برهاند. در کرت، آردیانه به عشق شاهزاده آتنی گرفتار آمد. پس، شمشیری جادویی به او داد و حیله سادهای به او آموخت - آموخت که ریسمان درازی را به بازو ببندد و، هنگامی که داخل لابیرنت پر پیچ و خم میشود، تدریجا ریسمان را بگشاید تا راه بازگشت را گم نکند. تسئوس در لابیرنت از عهده کشتن مینوتاوروس برآمد و، به وسیله ریسمانی که به دست بسته بود، نزد آردیانه بازگشت و با او از کرت گریخت.

چنانکه پیمان نهاده بود، در جزیره ناکسوس او را رسما به همسری خود درآورد. ولی، چون آردیانه را خواب در ربود، خائنانه با یاران خود بر کشتی نشست و به آتن شتافت.2 از زمان مینوس تا قرن هفتم ق م، که زمان احتمالی رفتن لوکورگوس به کرت است، در تاریخ نامی از این جزیره به میان نمیآید. بنابراین، قوم آخایایی که دیرزمانی در خاک یونان

---

(1) در سیاحتنامه پاوسانیاس، که به راهنماهای جغرافیایی بیدکر، ناشر آلمانی قرن نوزدهم، میماند، از برخی از آثار دایدالوس چنین نام رفته است: چند مجسمه که اکثر از چوب ساخته شدهاند، و یک نقش برجسته مرمرین که نمودار آریادنه است در حال رقص. چنانکه پاوسانیاس مینویسد، همه این آثار در قرن دوم میلادی وجود داشتهاند. یونانیان هیچ گاه وجود واقعی دایدالوس را مورد تردید قرار ندادند، و اکتشافات شلیمان به ما اعلام میدارد که حتی نسبت به شک خود شکاک باشیم. رسم است که روایات کهنه را نسلی از محققان بآسانی رد کنند و نسل بعد با زحمت به تایید آنها پردازد.

(2) آتنیان همه این قصه ها را تاریخ انگاشتهاند. از این رو، در طی قرنها، کشتیی را که از آن تسئوس میشمردند مقدس داشتند، تعمیر و نگاهداری کردند، و هر ساله نمایندگان خود را به وسیله آن به دلوس فرستادند تا در جشن مقدس آپولون شرکت کنند.

ص: 29

ترکتازی کرد، در قرنهای چهاردهم و سیزدهم به کرت رسید و در اواخر هزاره دوم ق م در آنجا سکونت گرفت. بسیاری از کرتیان و برخی از یونانیان گفتهاند که قانونگذاران یونانی (سولون و مخصوصا لوکورگوس) قوانین کرت را سرمشق خود شمردند. پس از استقرار قوم دوری در کرت، طبقه حاکم آن جزیره، مانند طبقه حاکم اسپارت، زندگی نسبتا ساده و معتدلی داشت: پسران در سازمانهای نظامی تربیت میشدند، و مردان در تالارهای غذاخوری عمومی جمعا طعام میخوردند. اقتدار دولت در کف شورای سالخوردگان بود، و ده تن از سرکردگان (کوسموی، همتای افور (افوروس)های اسپارت و آرخونهای آتن) کارها را اداره میکردند. روشن نیست که کرت به اسپارت الهام داد یا اسپارت کرت را رهنمون شد.

شباهت فرهنگ کرت به فرهنگ اسپارت شاید زاده همانندی اوضاع آن دو جامعه باشد: در هر دو جامعه، گروهی از اشراف نظامی بیگانه بر رعایا یا مردم بومی کینه توز فرمانروایی میکنند و حکومتی متزلزل دارند.

در سال 1884 میلادی، در شهر گورتونا دیوار - نگاشته هایی شامل قوانینی خردمندانه، که قدمت آنها به اوایل قرن پنجم ق م میرسید، به دست آمد. صورتهای ابتدایی این قوانین، که لابد قدمتی بیشتر داشتند، محتملا در قانونگذاران یونانی تاثیر نهادهاند، همچنانکه سکولیس و دیپوئنوس کرتی در سده ششم ق م در عرصه هنر به هنرمندان آرگوس و سیکوئون درس دادند. آری، این تمدن فرتوت از صدها معبر، فرهنگمایه های خود را در تمدن نوین خالی کرد.

ص: 30

فصل دوم :پیش از آگاممنون

I - شلیمان

در سال 1822، پسری در آلمان زاده شد ظǠمقدر بوϠکاوشکارʠباستانشناسان را به صورت یکی از حوادث پرشور قرن خود درآورد. پدرش به تاریخ باستان عشقی داشت و او را با داستانهایی که هومر درباره محاصره تروا و آوارگیهای اودوسئوس (اولیس) به نظم کشیده بود، به بار آورد. “با اندوه فراوان از او شƙʘϙٹکه ترȘǠکاملا منهدم شده، چندانکه از صحنه روزگار برخاسته واثری هم به جا نگذاشته است.” هاینریش شلیمان در سن هشت موضوع انهدام تروا را مورد توجه قرار داد و مدعی شد که میخواهد خود را وقف بازیافت این شهر گمشده کند. ده ساله بود که درباره جنگ تروا رسالهای به زبان لاتین نوشت و به پدرش تقدیم داشت. در 1836، با اطلاعاتی که نسبت به استطاعت او بسیار زیاد بود، مدرسه را ترک گفت و نزد بقالی شاگردی کرد. در 1841، در یک کشتی بخاری کارگری کرد و از هامبورگ رهسپار افریقای جنوبی شد.

کشتی پس از دوازده روز غرق شد و ملوانان آن مدت نه ساعت با زورق کوچکی به اینسو و آنسو رفتند و سرانجام، با مد دریا، به سواحل هلند افتادند. در هلند، هاینریش، با حقوق یکصد و پنجاه دلار در سال، کار منشیگری پیش گرفت و نیمی از درآمد خود ار صرف خرید کتاب کرد و با نیمه دیگر آن در رویاهای خود زندگی کرد. بتدریج هوش و پشتکار او نتایج طبیعی خود را پدید آورد: در سال بیست و پنجم عمر، تاجری مستقل بود و در سه قاره داد و ستد میکرد. درسی و شش سالگی، که خود را صاحب سرمایه کافی یافت، از بازرگانی دست کشید و تمام وقتش را به باستانشناسی تخصیص داد. “در بحبوحه های و هوی سوداگری، هیچ گاه تروا و قراری که برای کاوش آن با پدرم گذارده بودم، از یادم نرفت.” عادت کرده بود که در ضمن سفرهای تجارتی، پس از ورود به یک کشور، بشتاب زبان آن

ص: 31

کشور را بیاموزد و چند گاهی صفحات یادداشت روزانه خود را به آن زبان بنگارد. به این طریق، انگلیسی و فرانسوی و هلندی و اسپانیایی و پرتغالی و ایتالیایی و روسی و سوئدی و لهستانی و عربی را آموخته بود.

هنگامی که به یونان رفت، توانست، در زمانی کوتاه، یونانی قدیم و یونانی جدید را مانند آلمانی بخوبی بخواند.1 سپس چنین نوشت: “نمیتوانم در جایی مگر در خاک دنیای کلاسیک ساکن شوم.” چون همسر روسی او میخواست در روسیه سکونت گیرد، شلیمان، به وسیله اعلان، خود را داوطلب ازدواج با زنی یونانی معرفی کرد و مشخصات زن دلخواه خود را هم دقیقا اعلام داشت. پس از آن، از میان عکسهایی که دریافت داشت، یکی را که از آن دختری نوزده ساله بود پسندید و بیدرنگ به خواستگاری صاحب عکس رفت. والدین دختر، به فراخور تمولی که برای هاینریش قایل بودند، قیمتی روی دختر خود گذاشتند، و هاینریش، به شیوه کهن، همسر خود را خرید. موقعی که همسر تازهاش کودکی آورد، شلیمان با اکراه به مراسم غسل تعمید رضایت داد، ولی، برای آنکه بر وقر تشریفات بیفزاید، نسخهای از منظومه ایلیاد هومر را روی سر کودک نهاد و به آوای رسا صد قطعه شعر خواند. فرزندانش را آندروماخه و آگاممنون خواند، خدمتگزاران خانه خود را تلامون و پلوپس نامید، و خانهای را که در آتن داشت بلروفون نام نهاد.2 آری، شلیمان پیرمردی بود دیوانه هومر.

در 1870، به ترو آده یا تروآس در گوشه شمال باختری آسیای صغیر رفت و، برخلاف نظر همه محققان آن زمان، معتقد شد که پایتخت پریاموس3 در زیر تپهای به نام حصارلیک مدفون است. پس از یک سال گفتگو با حکومت عثمانی، توانست پروانه کاوش آن محل را بگیرد و با هشتاد کارگر دست به کار شود.

همسرش، که او را محض کارهای غریبش دوست میداشت، از بام تا شام با او همکاری میکرد. در سراسر زمستان، تندباد سرد شمالی به هنگام روز چشمان زن و شوهر را از گرد و غبار رنجه میکرد و شبانگاه با چنان شدتی از شکافهای کلبه شکننده ایشان به درون راه مییافت که چراغ هیچ گاه روشن نمیماند و کلبه به قدری سرد

---

(1) شلیمان مینویسد: “برای آنکه واژه های یونانی را بسرعت فرا گیرم، ترجمه یونانی داستان “پل وویرژینی” را به دست آوردم و سراسر خواندم و لغت به لغت با متن فرانسوی آن مقایسه کردم. وقتی از این کار فارغ شدم، حداقل نیمی از لغات یونانی آن کتاب را فرا گرفتم و، پس از تکرار این کار، همه لغات را تحقیقا یا تقریبا آموختم، بی آنکه ناگزیر از استعمال کتاب لغت و اتلاف وقت شده باشم. ... از دستور زبان یونانی تنها افعال و صرف آموختم و هیچ گاه وقت گرانمایهام را در راه مطالعه قواعد دستور زبان به باد ندادم. دیده بودم که بچه ها در مدرسه بیش از هشت سال بر سر قواعد کسالت آور دستور زبان یونانی رنج و شکنجه میکشند و با این وصف هیچ کدام نمیتوانند نامهای به زبان یونانی بنویسند و دچار صدها سهو فاحش نشوند. از این رو، معتقد شدم که روش معلمان باید کاملا غلط باشد. ... من زبان یونانی باستان را مانند یک زبان زنده یاد گرفتم.”

(2) این نامها از حماسه هومر انتخاب شدهاند. - م.

(3) آخرین شاه تروا که در زمان او یونانیان تروا را منهدم کردند. م.

ص: 32

میشد که، با وجود آتش بخاری، آب در درون کلبه یخ میبست. “جز شوقی که به کار بزرگ خود یعنی کشف تروا داشتیم، چیزی نداشتیم که ما را گرم نگاه دارد.” سالی گذشت تا به پاداش خود رسیدند. کلنگ کارگری، پس از ضربات مکرر، یک ظرف بزرگ مسی را هویدا کرد، و سپس گنجینهای شگرف، که تقریبا شامل نه هزار شی سیمین و زرین بود، آشکار شد. شلیمان زرنگ نخستین یافته ها را در شال زنش مخفی کرد، به کارگران استراحت کوتاه غیر منتظری داد و به کلبه خود شتافت. در را بست، اشیای گرانبها را روی میز ریخت، و هر یک را به کمک منظومه های هومر بازشناخت.

گیسوان زنش را با یک نیمتاج باستانی آراست، و برای دوستانش در اروپا پیام فرستاد که “گنجینه پریاموس” را از خاک به درآورده است. هیچ کس سخن او را باور نمیتوانست. بعضی از نقادان به او تهمت زدند که آن اشیا را قبلا خود او در آن محل گذاشته است. در همان حال، باب عالی1 او را به جرم خارج کردن طلا از خاک عثمانی مورد تعقیب قرار داد. اما محققانی مانند فیرخو و دورپفلد و بورنوف به محل آمدند، بر گزارشهای شلیمان صحه نهادند و همراه او کار را دنبال کردند. آنگاه چینه های گوناگون شهر تروا، یکی پس از دیگری، سر از خاک برآوردند. دیگر مسئله این بود که از میان چینه های نه گانهای که در دل خاک پیدا شده است، کدام یک بازمانده شهر ایلیون2 است.

در 1876، شلیمان عزم جزم کرد که محتوای حماسه ایلیاد را از جهت دیگری نیز تایید کند: نشان دهد که آگاممنون3 نیز واقعیت خارجی داشته است. وی، به راهنمایی مطالبی که پاوسانیاس درباره یونان نوشته بود،4 در موکنای واقع در پلوپونز خاوری، سی و چهار شکاف حفر کرد. ولی مقامات عثمانی که خواستار نیمی از “گنجینه پریاموس” بودند، مانع کار او شدند، و شلیمان که نمیخواست آن آثار گرانمایه را به کشور دورافتاده عثمانی واگذارد، زیر بار نرفت. پس، آنها را در نهان به موزه دولتی برلین فرستاد و جریمه مقرر را پنج بار بیشتر پرداخت و حفاری را در موکنای از سر گرفت. این بار نیز پاداش خود را یافت: کارگران به تودهای شامل اسکلتها و ظرفهای سفالی و جواهرات و نقابهای طلایی رسیدند، و این کشف چنان شلیمان را به وجد آورد که بیدرنگ تلگرافی برای شاه یونان فرستاد و آگهی داد که مقابر آترئوس5 و آگاممنون را یافته است. در 1884 به تیرونس رفت و در

---

(1) لقب سلطان عثمانی، ماخوذ از در قصر سلطان که محل تشکیل محاکم عدالت بود. م.

(2) هومر شهر تروا را “ایلیون” میخواند. نام حماسه او “ایلیاد” نیز از اینجاست. م.

(3) مطابق حماسه هومر، رهبر یونانیان در جنگ تروا بوده است. م.

(4) پاوسانیاس در حدود 160 میلادی در یونان سیاحت کرد و اوضاع آن کشور را در سفرنامه خود به نام “وصف یونان” شرح داد.

(5) پدر آگاممنون. م.

ص: 33

اینجا هم، به راهنمایی کتاب پاوسانیاس، قصر بزرگ و دیوارهای کلانی را که هومر شرح داده است از دل خاک بیرون آورد. کمتر کسی به قدر شلیمان به باستانشناسی خدمت کرده است. اما از فضایل شلیمان لغزشها و نارواییهایی نیز زاده است، زیرا وی، به اقتضای شوق عظیمی که به کشف دنیای قدیم داشت، متهورانه شتاب میورزید و، در نتیجه، باعث آمیختگی یا نابودی بسیاری از یافته ها میشد. حماسه هایی که ملهم تلاشهای او بودند، مایه گمراهی او شدند و، بخطا، معتقدش کردند که گنج پریاموس را در تروا یافته و مقبره آگاممنون را در موکنای کشف کرده است. از این رو، دنیای علم گزارشهای او را مورد تردید قرار داد، و موزه های انگلیس و روسیه و فرانسه مدتها از قبول اصالت یافته های او سرپیچیدند. او هم، برای تسلای خود، به تفاخر پرداخت و، با شجاعت، حفاری را دنبال کرد. چندان به کاوش پرداخت که سرانجام بیمار شد و از پای درآمد. در بازپسین ایام عمرش، مردد بود که آیا خدای مسیحیت را نیایش کند یا زئوس یونان باستان را. خود مینویسد: “درود بر آگاممنون شلیمان، محبوبترین فرزند! بسیار شادمانم که میخواهی آثار پلوتارک (پلوتارخوس) را بخوانی و تاکنون از مطالعه گزنوفون (کسنوفون) فارغ آمدهای. ... دعا میکنم که زئوس، پدر مقدس و پالاس آتنه تو را روزی صد از سلامت و سعادت برخوردار دارند.” در سال 1890، که از سختیهای اقلیم و خصومت اهل علم و تب دایم رویای خود فرسوده شده بود، جان داد.

مانند کریستوف کلمب به کشف دنیایی عجیبتر از آنچه میجست نایل آمد: جواهراتی که یافت قرنهای بسار کهنهتر از عصر پریاموس و هکابه1 بود، و مقابری که کشف کرد به خاندان آترئوس تعلق نداشت، بلکه بازمانده تمدن اژهای یونان بود و قدمت آنها به عصر مینوسی کرت میرسید. به این ترتیب، شلیمان، بی آنکه خود بداند، این شعر معروف هوراس (هوراتیوس) را به اثبات رسانید: “دلاوران بسیار پیش از آگاممنون زیستهاند.”2 پس از او، دورپفلد و مولر، تسونتاس و ستاماتاکیس، والدستاین و ویس در پلوپونز حفاریهای دامنه دارتری کردند، و دیگران آتیک و جزایر ائوبویا و بئوسی و تسالی را کاویدند، و خاک یونان سال به سال آثار شبح مانند فرهنگی را که به دوره پیش از تاریخ تعلق داشت، عرضه کرد. معلوم شد که در این خطه نیز، مانند سرزمینهای دیگر، مردم، بر اثر انتقال از حیات بیاستقرار صیادی به زندگی سکونی کشاورزی، تبدیل ابزارهای سنگی به ابزارهای مسی و

---

(1) همسر پریاموس. م.

(2) دورپفلد و فیرخو توانستند شلیمان را در پایان عمرش تقریبا قانع کنند که وی، به جای آثار آگاممنون، آثار نسلهای کهنتر را یافته است. شلیمان نخست از این خبر به اندوهی عظیم افتاد، ولی بعدا موضوع را با ظرافت پذیرفت و با تعجب گفت: “چه پس این جسد آگاممنون نیست و اینها زیور آلات او نیستند عیبی ندارد، اسمش را شولتسه میگذاریم!” از آن پس، همواره سخن از شولتسه به میان میآورد.

ص: 34

مفرغی، و به مدد کتابت و تجارت از بربریت به تمدن ارتقا یافتهاند. تمدن همواره از آنچه ما میپنداریم کهسنالتر است، و هر کجا گام نهیم، استخوانهای مردان و زنانی را زیرپا داریم که نام و هستیشان در جریان بی پروای زمان از میانه برخاسته است مردان و زنانی که به هنگام خود کار میکردند و عشق میورزیدند، سرود میگفتند و زیبایی میآفریدند.

II - اندرون کاخهای شاهان

چهارده قرن قبل از میلاد، روی تپه کوتاه کشیدهای واقع در هشت کیلومتری شرق آرگوس و یک و نیم کیلومتری شمال دریا، قصر مستحکم تیرونس قرار داشت. امروز سیاح میتواند، پس از سواری مطبوعی از آرگوس یا ناوپلیون، به خرابه های این قصر که در میان غله زارهای خاموش قرار دارد برسد و از پله های سنگی پیش از تاریخ آن بالا برود و با دیوارهای کلان قصر، که موافق روایات یونانی دو قرن پیش از جنگ تروا به فرمان امیر پرویتوس به وجود آمده است; روبرو شود.1 این شهر، حتی در زمان امیر پرویتوس، شهری کهنسال بود; آوردهاند که، در طفولیت عالم، به وسیله تیرونس، فرزند دلاور آرگوس صد چشم،2 ساخته، و از طرف امیر به پرسئوس، که با ملکه تیره رنگ خود، آندرومده، بر تیرونس فرمان میراند، تقدیم شده است.

دیوارهایی که ارگ شهر را محافظت میکرد، از هفت و نیم تا پانزده متر ارتفاع، و چنان ضخامتی داشتند که راهروهایی در درون بخشی از دیوارها کشیده بودند. هنوز بسیاری از سنگهای دیوارها، با دو متر طول و یک متر عرض و ارتفاع، برجا هستند. پاوسانیاس گفته است: “کوچکترین آنها را جفتی استر بدشواری میتوانند تکان دهند.” در داخل حصار، در پشت دروازهای که بعدا مدلی برای درب ارگ شهرهای بسیار شد، محوطهای سنگفرش، و در اطراف آن، چند ردیف ستون به چشم میخورد. تالار بارگاه این قصر، مانند تالار بارگاه قصر کنوسوس، در میان حجرات فراوان ساخته شده بود. مساحت بارگاه به یکصد و بیست متر مربع میرسید، و کف آن از سیمان منقش بود; چهار ستون، که هر یک آتشدانی را در بر میگرفت، طاق آن را نگاه میداشتند. در این قصر، برخلاف معماری شاد کرت، یکی از پایدارترین اصول معماری

---

(1) یونانیان این دیوارها را به صفت سیکلوپسی (کوکلوپسی) متصف کردند. زیرا، مطابق وهم اساطیری خود، باور داشتند که ایجاد چنین ساختمانهای عظیم تنها از سیکلوپها، یا غولهای یک چشمی که در کوره های هفایستوس، خدای آتش و فلزکاری، کار میکنند و در آتشفشانهای مدیترانه به سر میبرند، برمی آید. اما کلمه “سیکلوپسی” در عرصه معماری دال است بر سنگهای ناتراشیده یا کم تراشیدهای که بدون ملاط کنار یکدیگر قرار گیرند و شکافهای آنها با ریگهای گل اندود پر شود. این هم ناگفته نماند که، بنابر روایات، پرویتوس معماران نامداری موسوم به سیکلوپس را از لوکیا فرا خواند و به ساختن شهر تیرونس گمارد.

(2) پهلوانی که در سراسر بدن چشم داشت و شهر آرگوس را بنیاد نهاد. م.

ص: 35

یونان شکل گرفت: تفکیک قصر زنان یا اندرونی از تالار مردان. اطاق شاه و اطاق ملکه در جوار یکدیگر بود، ولی بقایایشان نشان میدهد که به یکدیگر راه نداشتند. هر نوع ارتباط بین آنها زاهدانه بسته شده بود. طبقه همسطح زمین و پایگاه ستونها و قسمتهایی از دیوارهای این ارگ به وسیله شلیمان کشف شد. ولی بعدا آثار خانه ها و پلهای سنگی و آجری و خرده های ظروف سفالی عتیق در پای تپه مجاور به دست آمد و نشان داد که مردم اعصار پیش از تاریخ تیرونس هم، برای آنکه از حمایت امیر خود برخوردار شوند، در پناه دیوارهای قصر او سکونت میکردند. میتوان حدس زد که، در عصر مفرغ، همه مردم یونان در حول و حوش ارگها زندگی ناایمن خود را میگذرانیدند.

شهر موکنای، که بزرگترین مرکز یونان پیش از تاریخ و واقع در شانزده کیلومتری شمال تیرونس بود، به قول پاوسانیاس، در قرن چهاردهم ق م به وسیله پرسئوس بنیادگذاری شد. اساسا دهکده هایی که پیرامون ارگی ممنوع الورود قرار داشتند و دهقانان و تاجران و صنعتگران و بردگان فعالی را که خوشبختانه نامی در تاریخ به جا نگذاردهاند پناه میدادند منشا این شهر به شمار میروند. ششصد سال پس از ظهور موکنای، هومر در وصف آن گفت که شهری است خوش منظر با گذرگاه های وسیع و طلای فراوان. با وجود یغماگران صدها نسل، هنوز برخی از دیوارهای تناور این شهر بر پا ماندهاند و میرسانند که، در روزگار کهن، کار انسانی بی بها بود، و زندگی شاهان، بی آرام. یکی از دیوارها، دروازه معروف به “دروازه شیر” را در بر گرفته است. بالای دروازه، صورت پرشکوه دو شیر، بر سنگی سه گوش نقش شده است. این دو شیر اکنون بی سر و فرسودهاند و گنگ وار از جلالی مرده نگاهبانی میکنند. خرابه های ارگ شهر نیز باقی مانده است، و در اینجا هم، مانند تیرونس و کنوسوس، میتوان عمارتهای گوناگون اطاق سریر، محراب، انبارها، حمامها، و تالارها را که روزگاری دارای کفهای منقش و ایوانهای ستوندار و دیوارهای مصور و پلکانهای مجلل بودند، بازشناخت.

کارگران شلیمان در نزدیکی “دروازه شیر”، در محوطه تنگی که تخته سنگهای افراشتهای چون انگشتر احاطهاش کرده است، نوزده اسکلت و آثاری فاخر از دل خاک بیرون آوردند; و شلیمان این تفنن کار بزرگ بخطا، آن را گورخانه فرزندان آترئوس شمرد. شلیمان به خطا رفت، ولی خطای او در خور بخشایش است، زیرا از طرفی این آثار به قدری پرمایه بودند که مایه گمراهی میشدند، و از طرف دیگر، مگر پاوسانیاس ننوشته بود که آن گورهای سلطنتی در خرابه های موکنای قرار دارند در این محل، تاجهای زرین بر جمجمه ها، و نقابهای زرین بر استخوان چهره ها به نظر میرسیدند. بانوان استخوانی، نیمتاجهایی بر آنچه زمانی سرهای ایشان بود، داشتند. ظرفهای منقش، دیگهای مفرغی، جامهای نقرهای، مهره های عنبری و یاقوتی، اشیای مرمری و عاجی و بدل چینی، دشنه ها و شمشیرهای بسیار مزین، و

ص: 36

یک نطع بازی که همانند آن در کنوسوس به دست آمده است، چشمها را خیره میکردند. علاوه بر این، همه گونه اشیای زرین وجود داشت: مهره ها و حلقه ها، سنجاقها و دگمه ها، جامها و زنجیرها، دستبندها و سینهبندها، ظرفهای تنظیف، و حتی جامه هایی که با صفحه های طلا قلابدوزی شده بود. مسلما اینها را باید جواهرات و مهره های سلطنتی شمرد.

شلیمان و دیگران در دامنه تپه مقابل ارگ نه مقبره یافتند که کاملا از “شکافهای گوری” مجار “دروازه شیر” متفاوت بودند. وقتی راهی را که از قصر به پایین میآید رها کنیم، در سمت راست، به راهرویی پا میگذاریم که دیوارهایی از سنگهای بزرگ خوش تراش در دو طرف آن صف کشیده است. در انتهای راهرو در سادهای دیده میشود. بالای این در، سر در بی تکلفی هست مرکب از دو سنگ، که یکی از آنها نه متر طول و یکصد و سیزده تن وزن دارد. ستونهای باریک استوانهای شکل از مرمر سبز (که اکنون به موزه بریتانیا انتقال یافتهاند) بر جلوه در میافزایند. چون از در بگذریم، خود را زیر گنبد یا قبهای به ارتفاع و قطر پانزده متر میبینیم.

دیوارها تخته سنگهای بریده شدهای هستند که به وسیله گل و بوته های مفرغی به یکدیگر پیوند خوردهاند.

لبه هر یک از تخته سنگها، نسبت به لبه تخته سنگ زیر خود، پیش آمدگی دارد، چنان که بالاترین تخته سنگ، سقف را تشکیل میدهد. شلیمان این بنای عجیب را مقبره آگاممنون پنداشت، و مقبره کوچکتری را هم که در جوار آن بود و به وسیله همسرش کشف شد، بی تامل، مقبره کلوتایمنسترا انگاشت. اما در هیچ یک از مقابر، که مانند “کندوی زنبوران عسل” بودند، چیزی وجود نداشت. ظاهرا دزدان قرون بر باستانشناسان سبقت جسته بودند.

این خرابه های اندوهانگیز، بقایای تمدنی به شمار میروند که برای پریکلس چندان کهنه بود که شارلمانی1 برای ماست. محققان کنونی قدمت شکافهای گوری را به حدود 1600 ق م میرسانند، و این تاریخ تقریبا چهار صد سال قبل از زمانی است که افسانه ها برای آگاممنون معین میکنند. همچنین، موافق نظر محققان کنونی، مقابر “کندویی” به حدود 1450 ق م تعلق دارد. ولی البته زمانشناسی پیش از تاریخ میزان دقیقی نیست. ما نمیدانیم که این تمدن چگونه آغاز شد و چه قومی در موکنای و تیرونس، اسپارت، آموکلای، آیگینا و الئوسیس، خایرونیا و اورخومنوس، و دلفی (دلفوی) آغاز شهرسازی کرد. یونانیان، احتمالا مانند بیشتر ملل، اصل و میراث مختلطی داشتند و پس از هجوم قوم دوری (1100 ق م) از این حیث با مردم انگلیس پیش از غلبه قوم نورمن2 برابری میکنند. میتوان حدس زد که مردم موکنای با مردم فروگیا و کاریا در آسیای صغیر و مردم عصر مینوسی کرت پیوستگی دارند.

---

(1) شاه قوم فرانک در قرن نهم میلادی. م.

(2) قومی که اصلا اسکاندیناوی بود و در قرن دهم در نرماندی (فرانسه) ساکن شد و در قرن یازدهم انگلیس را گرفت. م.

ص: 37

منظر شیرهای موکنای به شیرهای بین النهرین میماند، و محتملا این ویژگی کهنسال از طریق آشور و فروگیا به یونان رسیده است.a مردم موکنای، در احادیث یونانی، “پلاسگوی” (که گویا از ریشه پلاگوس و به معنای “قوم دریایی” است) خوانده شدهاند. بنابر روایات، اینان از تراکیا (تراکه) و تسالی به آتیک و پلوپونز آمدهاند، و این انتقال در گذشتهای چندان دور رخ داده است که یونانیان بعدی آنان را اوتوختونوی یعنی “بومیان” نامیدهاند. هرودوت (هرودوتوس) این مطالب را پذیرفته و خدایان اولمپ1 (اولومپوس) را به قوم پلاسگوی نسبت داده است، ولی او نیز “نتوانسته است با اطمینان بگوید که زبان پلاسگوی چه بوده است.” ما هم بیش از او نمیدانیم.

اما در این تردید نیست که این اوتوختونویها بومیان ابتدایی موکنای نبودند، بلکه از خارج به موکنای، که از عصر نوسنگی آغاز کشاورزی کرده بود، پا نهادند و، به هنگام خود، تفوق خویش را به قوم دیگری باختند: در اعصار بعدی تاریخ موکنای، در حدود 1600 ق م، نشانه های بسیاری از وجود فراورده های کرت یا مهاجران کرتی در پلوپونز میبینیم، و این، اگر نتیجه غلبه نظامی و سیاسی نباشد، دست کم زاده غلبه فرهنگی و بازرگانی کرت است. همه عمارات قصور تیرونس و موکنای، مگر عمارات اندرونی، به شیوه مینوسی طراحی و تزیین میشوند; گلدانها به سبکهای کرتی به آیگینا و خالکیس و تب (تبای) میرسند، بانوان و الاهه های موکنایی مدهای دلپذیر کرت را اختیار میکنند، و حتی هنری که از شکاف گورخانه ها بر میآید، به رنگ مینوسی است. لابد بر اثر تماس با فرهنگی برتر بود که موکنای به تارک تمدن خود رسید.

III - تمدن موکنایی

بازمانده فرهنگ موکنایی در هم شکستهتر از آن است که، همچون خرابه های کرت یا شعر هومر، تصویر روشنی از دنیای باستان به ما بدهد. در دوره اعتلای فرهنگ موکنای، شبه جزیره یونان به قدر کرت از مرحله صیادی دور نشده بود. از این رو، گذشته از استخوانهای ماهی و صدفهای دریایی، استخوانهای آهو و گراز وحشی و بز و گوسفند و خرگوش و گاو و خوک در خرابه های موکنای بسیار فراوان است و از اشتهایی که بعدا وجه مشخص قهرمانان هومر شد و با کمر باریک کرتی نمیساخت، حکایت میکند. جای به جای، مظاهر تمدن “قدیم” و تمدن “جدید” به طرزی غریب در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند. مثلا، در کنار پیکانهایی که از اوبسیدین ساخته شدهاند، مته های مفرغی میان تهیی که گویا برای فرو کردن میخ در سنگ به کار میرفتهاند، به نظر میرسد.

صنعت در شبه جزیره یونان به پای کرت پیش نمیرود. از این رو، در موکنای از مراکز صنعتی مهم، همچون مرکز صنعتی گورنیا، نشانی نیست. تجارت هم بکندی وسعت میگیرد، زیرا دریازنان،

---

(1) کوهی در مرز مقدونیه و تسالی، که مسکن خدایان یونانیان شمرده میشد. م.

ص: 38

که مردم موکنای خود نیز از آن زمرهاند، دریاها را آشفته میکنند. شاهان موکنای و تیرونس هنرمندان کرتی را وا میدارند تا منظره هایی از دریازنیهای ایشان را روی گلدانها و انگشترها حک کنند. مردم موکنای، برای آنکه از دریازنان بیگانه مصون باشند، شهرهای خود را دور از دریا میسازند. معمولا فاصله شهرهای آنان با دریا به قدری است که از حمله های ناگهانی دریازنان در امان مانند و ضمنا بتوانند خویشتن را بسهولت به کشتیهای خود برسانند. تیرونس و موکنای چون در کنار راه خلیج آرگولیس به برزخ کورنت قرار دارند، بخوبی میتوانند هم به شیوه ملوک طوایف، از بازرگانان باج بگیرند و هم گاه گاه به دریازنی بپردازند.

اما رفته رفته موکنای، از ملاحظه ثروت کرت که محصول تجارت بود، دریافت که دریازنی و همچنین جانشین قانونی آن باجگیری بازرگانی را خفه میکند و فقر را جهانگیر یا بین المللی میسازد. پس، در صدد برآمدند که به دریازنی سیمایی ظاهرالصلاح بخشند و آن را به صورت تجارت درآورند. در 1400، ناوگان بازرگانان موکنای چنان نیرومند شد که توانست در برابر نیروی دریایی کرت بایستد. در نتیجه، از آن پس کالاهایی را که به افریقا صادر کرد، دیگر از طریق جزیره کرت نمیفرستاد، بلکه مستقیما به مصر گسیل میداشت، و این وضع علت یا معلول جنگی بود که به تخریب قلاع کرت انجامید.

آثاری که از فرهنگ موکنایی مانده است، بر پایگاهی والا قرار ندارند و با ثروت روزافزونی که موکنای از طریق داد و ستد به دست آورد، متناسب نیستند. در روایات یونانی آمده است که پلاسگیها الفبا را از تجار فنیقی فرا گرفتند. در تیرونس و تب، کوزه هایی که روی آنها را با حروفی نامفهوم مطالبی نگاشتهاند، کشف شده است. ولی هیچ لوحه گلین یا کتیبه یا سندی به دست نیامده است. محتملا مردم موکنای، موقعی که آهنگ کتابت کردند، مانند کرتیان ابتدایی، موادی فسادپذیر برای نوشتن به کار بردند. از این رو، چیزی از نوشته های آنان نمانده است. موکنای در هنرها مقلد کرت شد، چندانکه، به گمان باستانشناسان، هنرمندان کرت را فراخواند و به هنرآفرینی گمارد. اما، پس از انحطاط هنر کرتی، پیکرنگاری موکنایی رونق فراوان گرفت. حاشیه های دیوارها و گچبریهای زیر سقف به طرزی عالی آرایش یافتند، و این شیوه ها، چون میراثی گرانمایه، به عصر کلاسیک یونان رسیدند. همچنین فرسکوهای باقیمانده، از شور حیاتی نیرومندی سرشار بودند. نقش “بانوان لژنشین” نمودار بیوهزنان پرجلالی است که حتی امروز هم میتوانند زینتافزای یک اپرا باشند و آرایش گیسو و دوخت جامه های خود را به عنوان آخرین مد ارائه کنند. این نقش، از نقش “بانوان گردونه سوار” زندهتر است. نقش اخیر نمودار بانوانی است که، به هنگام عصر، با حالتی مصنوعی در گردشگاه گشت میزنند. فرسکوی “شکار گراز” تیرونس از این دو عالیتر است. ولی در این نقش، گراز و گلها صورتی خشک و تکلفآمیز دارند و به دل نمینشینند. رنگ تازیها میخکی تند است، ولی اندامهای خلفی آن، چنان باریک مینمایند که گویی گراز جهنده دوشیزهای است بلند بالا که از آلاچیق قصر خود فرو میافتد. با این وصف، منظره شکار با واقعیت سازگار است: گراز پریشانحال است، سگها به هوا جستهاند، و انسان این رئوفترین و مخوفترین دد شکاری با نیزه قتال خود آماده کار است. از این نمونه ها میتوان از زندگی طبیعی و فعال مردم موکنای و زیبایی غرورآمیز زنان ایشان و آرایش تابان قصرهایشان تصوراتی به دست آورد. برترین هنر موکنای فلزکاری است. در این زمینه، فلزکاران موکنایی نه تنها با کرت برابری

ص: 39

کردند، بلکه صور و تزیینات مستقلی هم به کار بردند. شلیمان با آنکه در موکنای استخوانهای آگاممنون را نیافت، به وزن آنها سیم و زر یافت جواهرات هنگفت گونه گون، تکمه های قبهدار شاهوار، گوهرهایی منقش به نقوش جاندار شکار، جنگ، یا دریازنی، و نیز سرگاوی از سیم تابناک با شاخها و تزییناتی از زر. این سر چنان طبیعی است که انسان از دیدن آن چنین میپندارد که صدای غمانگیز گاو را شنیده است. گفتنی است که شلیمان مردی که از تبیین هیچ چیز باز نمیماند ریشه نام “موکنای” را در بانگ “مو” گاو جست.

ظریفترین آثار فلزی تیرونس و موکنای دو دشنه مفرغی است، مرصع به طلای جلادار و نمایشگر گربه های وحشی در تعقیب مرغابیها، نیز شیران در تعقیب پلنگها یا انسانهای جنگی. غریبتر از همه آثار موکنای، نقابهای زرین چندی است که ظاهرا بر چهره اموات سلطنتی میکشیدهاند. یکی از نقابها سخت به صورت گربه میماند، و شلیمان زن نواز این نقاب را به جای آنکه به کلوتایمنسترا نسبت دهد، از آن آگاممنون دانست.

شاهکارهای مسلم هنر موکنایی نه در تیرونس و نه در موکنای، بلکه درون مقبرهای در وافیو، نزدیک اسپارت که روزگاری امیر آن با جلال شاهان شمالی رقابت میکرد به دست آمده است. اثر هنری بزرگ، در عین سادگی، با شکیبایی مهرآمیزی کمال یافتهاند و چنان به بهترین آثار مینوسی مانندهاند که بیشتر محققان آنها را به هنرمند کرتی بزرگی، همپایه چلینی1، نسبت دادهاند; لیکن بی انصافی است اگر فرهنگ موکنای را از کاملترین بقایای هنریش محروم سازیم. موضوعی که روی جام نقش شده است، موضوعی است کاملا کرتی: رام کردن گاو. با این وصف، نباید این آثار عالی را به جایی جز موکنای نسبت دهیم. چون این گونه مناظر کرارا روی انگشترها و مهرها و دیوارهای قصور موکنای به چشم میخورد، درمی یابیم که گاوبازی در شبه جزیره یونان نیز مانند جزیره کرت متداول بوده است. منظره روی یکی از دو جام، نره گاوی را نشان میدهد که در میان توری از طنابهای ضخیم گرفتار آمده است، و هر چه بیشتر برای آزاد کردن خود تلاش میورزد، بیشتر مقید میشود و، بر اثر خشم و خستگی توانفرسا، دهان و منخرینش گشادهتر میشود.

کمی دورتر از آن، گاو ثالثی به گاوبانی که دلیرانه شاخ او را گرفته است، فشار میآورد. روی جام دیگر نره گاوی را میبینیم که گرفتار شده است. چون جام را میگردانیم، چنانکه اونز میگوید، متوجه میشویم که نره گاه با ماده گاوی گرم گرفته است، و این میرساند که نره گاو سرانجام تضییقات تمدن را پذیرفته و رام شده است. مقدر چنین بوده است که چنان هنر استادانهای ناگهان در کرت فرو کشد و قرنها بعد بار دیگر در یونان رخ نماید.

میتوان هم مردم و هم هنر موکنایی را در مقابر موکنای دید. زیرا این مردم، برخلاف یونانیان “عصر پهلوانی”، معمولا اجساد را نمیسوزانیدند، بلکه در خمره هایی تنگ دفن میکردند. ظاهرا به حیات پس از مرگ باور داشتند، زیرا اشیای سودمند و باارزش بسیار در گورها مینهادند. دین موکنای، تا جایی که بر ما معلوم است، اگر از کرت برنخاسته باشد، با دین کرتیان بی ارتباط نیست. اینان هم، مانند کرتیان، به تبر دودم، ستون مقدس، کبوتر مقدس، مادر خدا، و خدایی نرینه که ظاهرا فرزند اوست، و نیز خدایان کوچکتر به هیئت مار حرمت میگذاشتند. اعتقاد به

*****تصویر

متن زیر تصویر : جام از آثار وافیو، موزه آتن،

*****تصویر

متن زیر تصویر : ماسک آگاممنون، موزه آتن،

---

(1) پیکرتراش و زرگر بزرگ ایتالیایی، در قرن شانزدهم. - م.

ص: 40

مادر خدا در جریان همه تحولات دینی یونان ثابت ماند. دمتر، یا “مادر اندوهگین” یونانیان، همچنانکه جانشین رئای کرتی شد، بعدا جای خود را به مریم یا “مادر خدا” داد. امروز، نزدیک خرابه های موکنای، دهکده کوچکی که کلیسای حقیری را در میان گرفته است، دیده میشود: شکوه کهن از میان برخاسته و سادگی تسلی بخش باقی مانده است. تمدنها میآیند و میروند، سرزمینها را فرا میگیرند، و سپس با خاک یکسان میشوند، اما اعتقادات انسانی، در دل ویرانه ها نیز، همچنان دوام میآورند.

موکنای، پس از سقوط کنوسوس، به سعادتی دست یافت که هرگز به خود ندیده بود. دودمانی که آثاری در شکافهای گوری به جا نهاده است، بر فراز تپه های موکنای و تیرونس کاخهای رفیع برافراشت. هنر موکنایی استقلال یافت و بازارهای دریای اژه را فرا گرفت. بازرگانی شبه جزیره یونان در سوی خاور به قبرس و سوریه، در سوی جنوب، از طریق جزایر سیکلاد به مصر، در سوی باختر، از طریق ایتالیا به اسپانیا، و در سوی شمال، از طریق بئوسی و تسالی به دانوب رسید، و فقط در تروا ایست کرد. همچنانکه روم تمدن یونان را جذب و پخش کرد، موکنای نیز، که مغلوب فرهنگ کرت میرنده شده بود، تمدن کرتی را به رنگ خود درآورد و در سراسر دنیای مدیترانه گسترد.

IV - تروا

بین شبه جزیره یونان و کرت دویست و بیست جزیره وجود دارد. این جزایر، که دریای اژه را خالدار کردهاند، در پیرامون دلوس دایرهای پدید آوردهاند که “سیکلاد” (به معنی مدور) نامیده میشود. بیشتر این جزایر ناهموار و بی آب و علفند و روزگاری کوهستانهای سرزمینی را که قسمت اعظم آن در دریا فرو رفت، تشکیل میدادند. برخی از این جزایر، چون مرمر یا فلزات فراوان داشتند، مدتها پیش از آنکه شبه جزیره یونان خودی نماید، فعال و متمدن بودند. در 1896، هیئت باستانشناسان انگلیسی در فولاکوپی، واقع در ملوس، به حفاری پرداخت و ابزارها و سلاحها و سفالهایی همانند آثار مینوسی به دست آورد. بر اثر این کاوش، و نیز حفاری در جزیره های دیگر، تصویری از عصر پیش از تاریخ جزایر سیکلاد فراهم شد. این تصویر به تصویر کرت میماند، ولی از لحاظ جلال هنری به گرد آن نمیرسد. جزایر سیکلاد، که مساحت همه آنها از دو هزار و ششصد کیلومتر تجاوز نمیکرد، مانند یونان کلاسیک، به اتحاد سیاسی دست نیافتند، بلکه پیش از قرن هفدهم ق م از لحاظ حکومت و هنر و، در مواردی، زبان و خط، به زیر سلطه کرت درآمدند.

در فاصله سالهای 1400 و 1200 ق م نفوذ کرت از میان رفت، و از آن پس سفالگری و سبکهای موکنای با شدتی روزافزون بر سیکلاد چیره شد.

چون به خاور روی کنیم و به سوی جزایر “سپورادس” (به معنی پراکنده) پیش رویم، به جزیره رودس میرسیم و در آنجا به فرهنگ پیش از تاریخ دیگری که از فرهنگهای نسبتا ساده اژهای است، برمیخوریم.

سپس به جزیرهای که مس فراوان دارد، و از این سبب قبرس (کوپروس)

ص: 41

خوانده میشود،1 پا میگذاریم و میبینیم که این جزیره، در سراسر عصر مفرغ (1200 3400)، به تحول میگراید. اما ظرفهای آن خشن و ناممتازند و فقط بعدا، به الهام کرت، از صورت پیشین بیرون میآیند،2 اهالی قبرس که اکثرا آسیایی هستند، خطی هجایی دارند که به خط مینوسی میماند، و الاهه ای را میپرستند که، بنابر اطلاعات موجود، اصلش به عشتر سامی میرسد و در اعصار بعد به آفرودیته یونانیان مبدل میشود. پس از 1600، صنعت فلزکاری جزیره بسرعت تکامل مییابد. معادن، که از آن سلطان است، به مصر و کرت و یونان مس صادر میکنند. ریخته گران انکومی دشنه های معروف میسازند، و کاسه های گویمانند سفالگران قبرسی از مصر تا تروا خریدار دارد. چوب درختان جنگلی را به صورت الوار درمیآورند، وسرو قبرس با سرو لبنان آغاز رقابت میکند. در قرن سیزدهم، کوچنشینان موکنایی آبادیهایی در قبرس به وجود میآورند، و این آبادیها زمینه شهرهای یونانی قبرس به شمار میروند: پافوس، شهر متبرک آفرودیته; کیتیون، زادگاه زنون، فیلسوف رواقی; و سالامیس قبرس که سولون، در طی مسافرت خود، چندگاهی در آنجا درنگ کرد تا قانون را جانشین هرج و مرج کند.

تجارت و نفوذ موکنای از قبرس به سوریه و کاریا، و از آنجا و همچنین از پایگاه های دیگر به سواحل و جزایر آسیا کشیده میشود. و سرانجام به تروا میرسد. شلیمان و دورپفلد، تروا را که روی تپهای در پنج کیلومتری دریا قرار دارد، شامل نه چینه یا شهر دانستند. هر شهری روی شهر دیگر واقع است تو گویی تروا نه بار زندگی کرده است:

(1) در پایینترین چینه، بقایای دهکدهای متعلق به عصر نوسنگی (حدود 3000 ق م) یافت شده است. در اینجا دیوارهایی از سنگهای خشن و گل، مصنوعاتی از عاج، ابزارهایی از اوبسیدین و قطعاتی از ظروف سفالی سیاهرنگ دست ساخت باقی مانده است.

(2) بر فراز این دهکده، چینه دیگری هست شامل خرابه های شهر دوم، که به گمان شلیمان تروای مورد بحث هومر است. حصارهای پیرامون آن، مانند باروهای تیرونس و موکنای، از سنگهای غول پیکر ساخته شده است; دروازه های بزرگی، که دوتای آنها بخوبی محفوظ ماندهاند، شهر را به خارج پیوند میدهند. استحکاماتی در جنب دیوارها و دروازه ها وجود دارد. هنوز بقایای بعضی از خانه های شهر به چشم میخورد، و ارتفاع این بقایا در حدود یکصد و بیست سانتیمتر است. در دیوارهای خانه ها، آجر و چوب به کار رفته است، ولی زیرساز دیوارها از سنگ است. این شهر، به گواهی سفالهای خشن و سرخ رنگی که در آن به دست آمده است، تخمینا از 2400 تا 1900 ق م برقرار بوده است. مردم آن، برای ساختن ابزار و سلاح، مفرغ را جانشین سنگ کردهاند. در شهر، جواهرات فراوان است، ولی مجسمه های کوچکی

---

(1) کلمه “کوپروس” (kupros) یونانی از ریشه chalros به معنی مس است. م.

(2) این ظرفها، که به کوشش چزنولا گرد آمدهاند، اکنون در موزه هنری مترپلیتن نیویورک نگاهداری میشوند.

ص: 42

که به جا مانده است، به طرزی ناخوشایند، ابتدایی هستند. ظاهرا “شهر دوم” بر اثر آتشسوزی منهدم شده است، زیرا آثار فراوانی از آتشی عظیم دیده میشود، و این امر شلیمان را متقاعد کرد که یونانیان به سالاری آگاممنون، شهر را سوزاندهاند.

(3-5) آثار سه آبادی متوالی روی “شهر دوم” به نظر میسد. این آبادیها کوچک و حقیر و از لحاظ باستانشناسی ناچیزند. (6) شهر دیگری در حدود سال 1600 ق م در این محل تاریخی برقرار بوده است.

شلیمان، با شتاب شوقآمیز خود، یافته های این طبقه را بخطا با یافته های طبقه دوم اشتباه و مغشوش کرد و “شهر ششم” را یکی از مساکن بی اهمیت مردم لیدیا (لودیا) شمرد. اما دورپفلد، که چندگاهی با پول شلیمان به کاوش پرداخت و پس از مرگ او نیز حفاری را دنبال کرد، معتقد شد که “شهر ششم” از “شهر دوم” مستقل است. این شهر از “شهر دوم” سخت بزرگتر مینماید و دارای بارویی است با نه متر ارتفاع و چهار دروازه، که سه تای آنها به جا مانده است. در خرابه های این چینه، ظرفهای بسیار به دست آمده است.

برخی از این ظرفها، که همه یکرنگ هستند، از ظرفهای چینه های پیشین زیباترند. ظرفهای معروف به مینوسی در شهر اورخومنوس کشف شده است و سفالهایی نیز بدست آمده است که سخت به سفالهای موکنای میمانند، و از این رو دورپفلد آنها را از صادرات موکنای و همزمان با عصر “شکافهای گوری” (1400 - 1200 ق م) پنداشت. محققان کنونی به اتکای این گونه شواهد بر آنند که “شهر ششم” همان تروای هومر است،1 و “گنجینه پریاموس”، که شامل شش دستبند، دو جام، دو نیمتاج، یک سربند، شصت گوشواره، و 8700 شی زرین دیگر است، به آن تعلق دارد، حال آنکه شلیمان این گنجینه را از آن “شهر دوم” میانگاشت. محققان با اطمینان میگویند که “شهر ششم” نیز اندکی پس از سال 1200 بر اثر آتش منهدم شد. تاریخگزاران یونانی، به حکم سنن خود، سقراط تروا را به سالهای 11941184 ق م نسبت داده اند.2 کیانند مردم تروا در یک پاپیروس مصری چنین سخن رفته است که در جنگ کادش (1287)، برخی از داردانیان جزو متحدان قوم ختی بودند. احتمال میرود که اینان نیاکان همان داردانیانی باشند که در اصطلاح هومر با مردم تروا یکی هستند. گویا این داردانیان اصلا از بالکان برخاستند و، پس از آنکه در قرن شانزدهم به همراهی خویشاوندان خود،

---

(1) کارل بلگن، رئیس حوزه کاوشهای دانشگاه سینسیناتی در تروا (1931)، معتقد است که، مطابق این شواهد، “تروای ششم” در حدود 1300 ق م، احتمالا بر اثر زلزله ویران شده، و “شهر هفتم” یا به قول او “تروای پریاموس” روی خرابه های آن قد برافراشته است. دورپفلد ترجیح میدهد که این شهر را “تروای ششم ب” بنامد. رجوع کنید به: .P ,LVI ,Studies Hellenic of Journal

(2) (7) “تروای هفتم” اقامتگاه کوچک نامستحکمی بود که تا زمان اسکندر مقدونی دوام آورد. (8) در سال 334 ق م، اسکندر، برای سپاس از هومر، “تروای هشتم” را روی “تروای هفتم” ساخت. (9) در آغاز عصر میلادی، رومیان شهر ایلیوم نو “(نوووم ایلیوم”) را، که تا قرن پنجم باقی بود، بنا کردند.

ص: 43

یعنی مردم فروگیا، از داردانل گذشتند، در دره پست سکاماندروس ساکن شدند. اما هرودوت از مردم تروا به نام تئوکریان یاد میکند. و استرابون مینویسد که قوم تئوکریان گروهی از کرتیان بودند که گویا پس از سقوط کنوسوس در ترو آده1 سکونت گرفتند. پوشیده نماند که ترو آده هم مانند کرت دارای کوه مقدسی است به نام ایدا، و این نام در منظومه ایلیاد آمده، و هومر مانند تنیسن از چشمه های فراوان آن کوه دم میزده است. به قرار معلوم، ناحیه تروا در دوره های گوناگون زیر نفوذ سیاسی و نژادی ختیان قرار داشته است. حفاریهای تروا حاکی از تمدنی است که از جهتی مینوسی است، از جهتی آسیایی، و از جهتی دانوبی.

هومر مردم تروا را چنان توصیف میکند که گویی به زبان یونانیان سخن میگویند و خدایان آنان را میپرستند. اما، در خیال یونانیان بعدی، تروا شهری آسیایی است و محاصره معروف تروا نخستین فاجعه معلومی است که بر اثر رقابت مداوم میان سامیان و آریاییان یا شرقیان و غربیان پدید آمده است.

دشت تروا از لحاظ حاصلخیزی وضعی متوسط دارد، ولی در جانب خاوری آن فلزات گرانبها به دست میآید. با این وصف، علت توانگری تروا و همچنین علت هجوم یونانیان را نمیتوان در پرمایگی خاک تروا جست. ظاهرا علت اصلی همانا موقعیت جغرافیایی ترواست. تروا نزدیک تنگه داردانل و در همسایگی سرزمینهای غنی دریای سیاه قرار دارد. تنگه داردانل، در سراسر تاریخ، رزمگاه امپراطوریها بوده است، و حادثه گالیپولی2 صورت جدید حادثه ترواست. تروا، به برکت وضع جغرافیایی خود، از کشتیهایی که میخواستند از داردانل بگذرند، باج میگرفت. اما چون چسبیده به دریا نبود، از حملات دریایی مصون میماند. شاید این عامل بود و نه چهره زیبای هلنه3 که صدها کشتی یونانی را به تروا حملهور کرد. نظر محتملتر این است که بازرگانان، بر اثر بادها و جریانهای دریایی که در تنگه مجاور تروا رو به جنوب وزان بود، بارهای خود را در تروا خالی میکردند و از آنجا به سرزمینهای دیگر میبردند. شاید تمول تروا محصول خراجی است که از بازرگانان میگرفت. در هر حال، چنانکه از بقایای تروا برمیآید، بازرگانی تروا بسرعت راه کمال پیمود. از نواحی

---

(1) بنا بر روایات یونانی، کلمه “تروا” مشتق است از نام تروس، پدر ایلوس، پدر لائومدن، و پدر پریاموس. نامهای متعدد این شهر تروآس و ایلیوس و ایلیون و ایلیوم همه از نامهای این خانواده گرفته شده است. معمولا یک گروه سیاسی یا اجتماعی نام یک قهرمان افسانهای را به خود نسبت میدهد. مثلا داردانیان معتقد بودند یا وانمود میکردند که از نسل داردانوس، پسر زئوس هستند، و قوم دوری خود را از سلاله دوروس، و یونیاییها خود را از نسل یون میدانستند.

(2) بندری در ترکیه که در جنگ جهانی اول صحنه نبرد دولت عثمانی و دول اروپایی بود. م.

(3) همسر منلائوس که، به قول هومر، با پاریس، پسر شاه تروا، به آن سرزمین گریخت و باعث جنگ یونان و تروا شد. م.

ص: 44

سفلای اژه، مس و روغن زیتون و شراب و ظرفهای سفالی، و از دانوب و تراکیا ظرفهای سفالی و عنبر و اسب و شمشیر، و از چین دورافتاده اشیای شگرفی مانند یشم به تروا وارد میشد. در مقابل، تروا الوار و نقره و طلا و خر وحشی صادر میکرد. شهرنشینان تروا، که در “رام کردن اسب دست داشتند” و در پشت باروهای خود مغرورانه به سر میبردند، بر نواحی اطراف خویش تسلط میورزیدند و از بازرگانان زمینی و دریایی باج میگرفتند.

تصویری که منظومه ایلیاد از پریاموس و خاندانش به دست میدهد، یادآور جلالی است که در کتاب عهد عتیق دیده میشود: شاه چند همسر دارد، و این چند گانی سلطانی، انحرافی از اصول نیست، بلکه نوعی وظیفه به شمار میرود و باعث میشود که تخمه عالی او به حد وفور استمرار یابد. پسران شاه تابع اصل تکگانی هستند و به آدابی همچون آداب انگلیسیان در عصر ملکه ویکتوریا حرمت بسیار مینهند. پاریس سرخوش، که همچون آلکیبیادس1 با اخلاق الفتی ندارد، از این قاعده مستثناست. هکتور و هلنوس و ترویلوس از آگاممنون مردد و اودوسئوس نامرد و اخلیس (آخیلیوس) تندخو دوست داشتنیترند.

آندروماخه و پولوکسنا، همانند هلنه و ایفیگنیا، دلنوازند، و شخصیت هکابه از شخصیت کلوتایمنسترا خوشایندتر است.2 بر روی هم، مردم تروا، حتی به صورتی که به وسیله دشمنانشان نگاشته شده است، نسبت به یونانیانی که بر آنان ظفر یافتند، کم نیرنگتر و فداکارتر و شریفترند. فاتحان یونانی بعدا خود نیز به این نکته پی بردند: هومر بارها با کلمات مهرآمیز از مردم تروا یاد میکند، و ساپفو و اوریپید (ائوریپیدوس) در انتخاب طرفی که باید مورد همدردی و ستایش ایشان قرار گیرد، تردید نمیکنند. مایه تاسف است که این قوم آزاده در مسیر یونانیان توسعه طلب قرار گرفت و در هم شکست. با این وصف، از یاد نباید برد که یونانیان، با وجود خطاهای خود، سرانجام تمدنی والاتر از تمدن تروا به آن سرزمین و سایر سرزمینهای منطقه مدیترانه عرضه داشتند.

---

(1) سیاستمدار آتنی در قرن چهارم ق م که از شاگردان سقراط بود و عملا پا بر قوانین اخلاقی میگذاشت. م.

(2) هکتور، هلنوس، و ترویلوس، پسران پریاموس، شاه تروا هستند. آگاممنون و اودوسئوس و اخیلس سرداران یونانند. آندروماخه زن هکتور است، و پولوکسنا دختر پریاموس، و هکابه زن پریاموس است. کلوتایمنسترا زن آگاممنون است، و ایفیگنیا، که پدرش در صدد قربانی کردن او بر میآید، دختر آگاممنون. م.

ص: 45

فصل سوم :عصر پهلوانی

I - قوم آخایایی

الواح قوم حتی که در بغازکوی به دست آمده و تخمینا به 1325 ق م متعلق است، از قوم “آهیاوا” که در قدرت با ختیان برابری میکردند، نام بردهاند. در یک نوشته مصری، که به حدود 1221 ق م تعلق دارد، از قومی یاد شده است به نام “آکایواشا” که به سایر “اقوام دریا” پیوست و از لیبی به مصر حمله برد. همین نوشته این قوم را گروهی آواره شمرده است که “برای شکمهای خود میجنگند.” در آثار هومر، مردم یونانی زبان تسالی جنوبی، قوم آخایایی نامیده شدهاند. اما، چون این مردم از همه قبایل یونانی تواناتر شدند، هومر، کرارا، تمام یونانیانی را که به شهر تروا هجوم بردند به نام اینان خوانده است. مورخان و سخنسرایان یونانی عصر کلاسیک قوم آخایایی را، مانند پلاسگوی، از بومزادان انگاشته و گفتهاند: تا جایی که در یادها مانده است، اینان بومی یونان بودهاند. این مورخان بی هیچ تردید میپنداشتند فرهنگ آخایایی، که در آثار هومر توصیف شده است، همان فرهنگی است که در این کتاب فرهنگ موکنای خواندهایم. شلیمان این نظر را پذیرفت، دنیای تحقیق هم کوته مدتی با او همداستان بود.

در 1901، یک تن انگلیسی سنت شکن به نام ویلیام ریجوی این اعتماد خرسندی بخش را بر هم زد و نشان داد که تمدن آخایایی گرچه از جهات بسیار به تمدن موکنایی میماند، از لحاظ مختصات اساسی، با آن فرق دارد: (1) آهن عملا بر مردم موکنای مجهول است، ولی قوم آخایایی با آن آشنایند. (2) موافق آثار هومر، مردگان آخایایی سوزانده میشوند، اما مردم تیرونس و موکنای اجساد را به خاک میسپارند، و از این امر بر میآید که این دو قوم نسبت به عقبی نظری واحد ندارند. (3) از خدایان آخایایی، که همان خدایان اولمپی هستند، اثری در فرهنگ موکنای یافت نمیشود. (4) مردم آخایایی شمشیرهای بلند و سپرهای گرد و سنجاق قفلی به کار میبرند، ولی اشیایی به این صورتها در بقایای متنوع فرهنگ موکنایی به نظر

ص: 46

نمیرسد. (5) تفاوتهای قابل ملاحظهای هم از حیث آرایش مو و جامه بین این دو قوم وجود دارد. ریجوی از همه این نکات چنین نتیجه گرفت که مردم موکنای از قوم پلاسگوی بودند و به یونانی سخن میگفتند، اما قوم آخایایی از قوم بورموی سلت یعنی از مردم اروپای مرکزی بودند و از سال 2000 به این سو، از راه اپیروس و تسالی، به پایین ریختند و آیین زئوس پرستی را با خود آوردند; در حدود 1400 به پلوپونز تاختند و در آنجا زبان و بسیاری از رسوم یونانی را برگرفتند; به عنوان خانهای فئودال مستقر شدند و، از قصور مستحکم خود، بر اهالی مقهور پلاسگوی حکومت کردند.

این نظریه حتی اگر محتاج تغییر اساسی باشد، باز روشنی بخش است. ولی در ادبیات یونانی سخنی از هجوم قوم آخایایی نمیرود; در این صورت، از خرد به دور است که، علی رغم سنتی چنین استوار، رواج تدریجی آهن و تغییر طرق دفن یا آرایش مو و دراز شدن شمشیرها و گرد شدن سپرها و استعمال سنجاق قفلی را ملاک قضاوت قرار دهیم. بیشتر چنین احتمال میرود که، مطابق پندار همه نویسندگان کلاسیک، آخایاییان قبیلهای یونانی باشند که، بر اثر تکثیر طبیعی، در قرنهای چهاردهم و سیزدهم، تسالی و پلوپونز را فرا گرفته و در آنجا با پلاسگیها و موکناییان اختلاط خونی یافته و در حدود 1250 ق م به صورت طبقه حاکم درآمده باشند. گویا اینان زبان یونانی را از مردم موکنای نگرفتند، بلکه، برعکس، آنان را با این زبان آشنا کردند. بازتاب یک زبان مشترک کرتی پلاسگویی موکنایی در اسمهای محل، مانند کورینتوس و تیرونس و پارناسوس و اولمپیا، مشاهده میشود.1 ظاهرا قوم آخایایی خدایان کوهنشین و آسمانزی خود را بر پروردگاران درون خاکی یا زیرزمینی جمعیت اولیه تحمیل کردند. در موارد بسیار، بین فرهنگ موکنایی و وجه اخیر آن، یعنی فرهنگ قوم آخایایی که در آثار هومر وصف شده است، اختلاف قاطعی وجود ندارد، و چنین به نظر میرسد که شیوه های زندگی این دو قوم در جریان زمان میآمیزند و یگانه میشوند. سپس، هنگامی که تمدن اژهای بر اثر شکست

---

(1) این بازتاب از کلمات یونانی دیگری نیز بر میآید; از این گونه اند:

انگلیسی ... یونانی ... انگلیسی ... یونانی

(نسیم) ... Zephyr ... Zephyros ... (درخت کنجه) ... Sesam ... Sesamon

(گاواخته) ... Steer ... Kybernao ... (سرو) ... Cypress ... Kyparissos

(اسفنج) ... Sponge ... Sphongos ... (زوفا) ... Hyssop ... Hyssopos

(مردم) ... People ... Laos ... (شراب) ... Wine ... Oinos

(لابیرنت) ... Labyrinth ... Labyrinthos ... (صندل) ... Sandal ... Sandalon

(سرود شراب) ... Dithyramb ... Dithyrambos ... (مس) ... Copper ... Chalkos

(سنتور) ... Zither ... kitharis ... (دریا) ... Sea ... Thalassa

(نی لبک) ... Flute ... Syrimx ... (سرب) ... Lead ... Molybdos

(سرود پیروزی) ... Paean ... Paian

ص: 47

تروا از توش و توان میافتد و آرام آرام از میانه برمیخیزد، بر شدت اختلاط آن دو میافزاید و زمینه تمدن یونانی فراهم میآید.

II - روایات پهلوانی

روایات عصر پهلوانی هم منشا و هم مقدرات قوم آخایایی را معلوم میدارند. این داستانها را نادیده نباید گرفت، زیرا با آنکه از توهمی خون بیز جان گرفتهاند، شاید بیش از آنچه تصور میکنیم متضمن واقعیات تاریخی باشند. شعر و نمایش و هنر یونانی چندان به این داستانها وابسته است که بدون آنها بدشواری دریافت میشوند.1

در کتیبه های ختی آمده است که آتاریسیاس در قرن سیزدهم ق م بر قوم آهیاوا سلطنت میکرد. میتوان گفت که این آتاریسیاس همان آترئوس، شاه قوم آخایایی، است. در داستانهای یونانی، زئوس پدر تانتالوس، شاه فروگیا، است،2 تانتالوس پدر پلوپس، پلوپس پدر آترئوس، و آترئوس پدر آگاممنون است.

پلوپس نفی بلد شد و در حدود 1283 به پلوپونز باختری رفت تا با هیپودامیا - دختر او ینومائوس شاه الیس - زناشویی کند. داستان عشق ورزیدن این دو هنوز بر سه گوش طاق شرقی معبد بزرگ زئوس در اولمپیا نمودار است. شاه الیس، به قصد آزمودن خواستگاران دخترش، با آنان مسابقه ارابه رانی میداد. اگر خواستگار مسابقه را میبرد، بر هیپودامیا دست مییافت، و اگر میباخت، به هلاکت میرسید. تنی چند از خواستگاران پا پیش نهاده و مسابقه و جان خود را باخته بودند. پلوپس، برای آنکه از مخاطرات بکاهد، به مورتیلوس، ارابه ران شاه، رشوه داد تا میخ محور ارابه شاهی را بیرون آورد، و پیمان نهاد که اگر در کارش کامیاب شود، مورتیلوس را در سلطنت شریک خود کند. با این شیوه، در مسابقهای که روی داد، ارابه شاهی در هم شکست و شاه کشته شد، و پلوپس با هیپودامیا زناشویی

---

(1) “پرسئوس ... هراکلس ... مینوس، تسئوس، یاسون ... در عصر جدید رسم بر این جاری شده است که اینان و سایر پهلوانان آن عصر را صرفا مخلوقاتی اساطیری بشمرند. یونانیان اخیر، به هنگام نقادی مدارک گذشته خود، مطمئن بودند که این اشخاص وجود تاریخی داشته و واقعا بر آرگوس و ملکهای دیگر استیلا ورزیدهاند. بعد از دوره بدگمانی افراطی محققان، اکنون بسیاری از نقادان به نظر یونانیان، که به بهترین وجه قراین و شواهد را تبیین میکند، بازگشتهاند. ... پهلوانان این قصه ها، مانند محلهای جغرافیایی پهلوانان، واقعیت داشتهاند.” (-Camb p ,II ,History Ancient ridge)، به نظر ما، روایات اساسا حقیقی هستند، ولی جزئیات آنها خیالی است.

(2) تانتالوس چون اسرار خدایان را فاش کرد و نوشابه بهشتی و خوراک آسمانی آنان را دزدید و پسر خود، پلوپس، را جوشانید و قطعه قطعه کرد و به آنان عرضه داشت، به خشم خدایان گرفتار آمد. زئوس قطعات بدن پلوپس را دوباره به یکدیگر پیوند داد و، برای مجازات تانتالوس، او را به عالم اموات برد، دچار تشنگی موحشی کرد، و در میان دریاچهای نهاد. چون تانتالوس برای نوشیدن آب کوششی میکرد، آب دریاچه از او کناره میگرفت. شاخه های پربار میوه بر فراز سرش آویزان بود، ولی چون میخواست به آنها برسد، از او دور میشدند. صخره عظیمی بر فرازش معلق بود و هر لحظه موجودیت او را تهدید میکرد.

ص: 48

کرد و به سلطنت الیس رسید. اما، به جای آنکه ملک را با مورتیلوس قسمت کند، او را به دریا افکند.

مورتیلوس نیز همچنانکه در آب فرو میرفت، پلوپس و اخلافش را نفرین کرد.

دختر پلوپس با ستنلوس پسر پرسئوس، شاه آرگوس ازدواج کرد، و سپس سلطنت به پسر آنان ائوروستئوس رسید، و پس از مرگ او به داییش، آترئوس، منتقل شد. پسران آترئوس (آگاممنون و منلائوس)، کلوتایمنسترا و هلنه دختران توندارئوس، شاه لاکدایمون را به زنی گرفتند. چون آترئوس و توندارئوس درگذشتند، آگاممنون و منلائوس، غافل از نفرین مورتیلوس، از پایتخهای خود در موکنای و اسپارت بر تمام پلوپونز خاوری حکومت کردند. پس، آن سرزمین به نام نیای آنان پلوپونز (پلوپونسوس) یا “جزیره پلوپس” خوانده شد.

در این زمان، سایر نواحی یونان نیز به وسیله پهلوانانی که عموما به شهرسازی همت میگماشتند، به جنب و جوش افتاده بودند. موافق روایات یونانی، نابکاری نوع بشر زئوس را برانگیخت که بشریت را با طوفانی براندازد. از این طوفان، تنها یک مرد، دئوکالیون، و همسرش پورها جان به در بردند و با سفینه یا صندوقی روی قله پارناسوس مستقر شدند. قبایل یونانی از تخمه هلن، پسر دئوکالیون، زادند و موافق نام او هلنس نام گرفتند. هلن نیای آخایوس و یون بود، و قبایل آخایایی و یونیایی، که پس از آوارگیهای فراوان بترتیب در پلوپونز و آتیک استقلال یافتند، از این دو به وجود آمدند. یکی از زادگان یون به نام ککروپس، به کمک الاهه آتنه، در محلی که قوم پلاسگوی در ارک آن ساکن شده بودند، به ساختن شهری که، به اسم الاهه، آتن (آتنای) نام گرفت، دست زد. چنانکه در داستانها آمده است، همین ککروپس بود که به آتیک تمدن داد، زناشویی را نظام بخشید، قربانیهای خونین را لغو کرد، و به رعایای خود آموخت که خدایان اولمپی مخصوصا زئوس و آتنه را بپرستند.

اعقاب ککروپس در آتن به سلطنت پرداختند. چهارمین آنان ارخئوس بود که مردم آتن او را خدا شمردند و بعدا یکی از زیباترین معابد را وقف او کردند. در حدود 1250، نوه او، تسئوس، دوازده دمس یا آبادی آتیک را به صورت یک واحد سیاسی درآورد; مردم این آبادیها، بی تفاوت، “آتنی” خوانده میشدند، و شاید به سبب همین همخانگی تاریخی یا یگانگی مدنی ناحیه های متعدد بود که نام شهر آتن مانند نامهای تبای و موکنای به صیغه جمع آمده است. تسئوس آتن را نظم و قدرت بخشید، از تسلیم خراج انسانی به مینوس سرپیچید،1 و با کشتن راهزنی به نام پروکروستس، که دوست میداشت پاهای اسیران کوته قامت یا بلند بالای خود را بکشد یا ببرد تا با طول تخت او مساوی شوند، راه ها را ایمن کرد. آتنیان پس از مرگ تسئوس، او را هم خداوار پرستیدند و حتی دیرگاهی بعد، در 476، یعنی در عصر دین ستیز

---

(1) اشاره است به دلاوری تسئوس که به کرت رفت و مینوتاوروس را از پای درآورد. م.

ص: 49

پریکلس، استخوانهای تسئوس را از سکوروس به در آوردند و، به عنوان بازماندهای متبرک، در معبد تسئوس نهادند.

کلانشهری در شمال بئوسی در برابر آتن به رقابت برخاست و، با برهم زدن سنن، تنها موضوع هنر نمایش یونان در دوران کلاسیک شد. این شهر، تب یا تبای نام داشت. در اواخر سده چهاردهم ق م، کادموس، که از امیران مقتدر فنیقیه یا کرت یا مصر بود، در ملتقای راه های شرقی غربی و شمالی جنوبی یونان شهر تب را پدید آورد و به مردمش فرهنگ داد و، برای آنکه آب چشمه آرس را به شهریان برساند، به کشتن نگهبان آن پرداخت. این نگهبان اژدهایی مخوف بود، و گویا در قدیم این نام اژدها را بر هر جاندار تباهی آور یا رنجزای اطلاق میکردند. کادموس دندانهای اژدها را در خاک افشاند. هر دندانی مردی مسلح شد، و این مردان، به سان یونانیان تاریخ، به جان یکدیگر افتادند، تا آنکه فقط پنج تن باقی ماندند. مردم تب این پنج تن را بنیادگذاران خاندانهای سلطنتی شهر تب دانستهاند. حکومت تب در دژی کوهستانی به نام کادمیا، که اکنون در محل آن بنایی موسوم به “کاخ کادموس” از زیر خاک بیرون آمده است، مستقر شد.1 پس از کادموس، پسرش پولودوروس، وسپس نوهاش لابداکوس بر تخت نشستند. بعد از لابداکوس، فرزند او لایوس سلطنت کرد، ولی چنانکه همه عالم میدانند، پسر لایوس یعنی اودیپ (اویدیپوس) پدر خود را کشت و مادر را به زنی گرفت. چون اودیپ درگذشت، پسرانش به عادت امیران بر سر قدرت به ستیزه برخاستند. اتئوکلس برادر خود پولونیکس را تارومار کرد. اما پولونیکس شاه آرگوس، آدراستوس، را برانگیخت که سلطنت را به او بازگرداند. به فرمان آدراستوس، در حدود 1213، جنگ معروف “مخالفان هفتگانه تب” درگرفت، و شانزده سال بعد اپیگونها (اپیگونوی)، یعنی پسران سرداران هفتگانه، با تب جنگیدند. این بار، هم اتئوکلس و هم پولونیکس از پا درآمدند، و تب با خاک یکسان شد.

یکی از بزرگان تب موسوم به آمفیتروئون زنی دلربا به نام آلکمنه داشت. هنگامی که آمفیتروئون به جنگی رفته بود، زئوس از همسر او دیدن کرد، و کودکی زاده شد.2 هرا3 که این کهترنوازیهای لذتبخش زئوس را خوش نداشت، دو مار فرستاد تا نوزاد را در گهواره خود به هلاکت رسانند. اما پسرک با هردست یکی از ماران را گرفت و هر دو را خفه کرد و،

---

(1) این بنا به 1400 - 1200 ق م منسوب است، و نوشتهای به خطی نامکشوف، که احتمالا اصلی کرتی دارد، در آن یافت شده است.

(2) دیودوروس میگوید: “زئوس طول آن شب را سه برابر شبهای متعارف کرد و، با زمان درازی که صرف باروری کرد، قوت استثنایی کودک را تدارک دید.”

(3) خواهر و همسر زئوس، ملکه آسمان. م.

ص: 50

چون به وساطت هرا به چنین افتخاری نایل آمد، هراکلس نام گرفت.1 لینوس که کهنترین شخصیت تاریخ موسیقی است، کوشید تا نواختن و خواندن را به هراکلس یاد دهد. اما پسرک شور موسیقی نداشت و با بربط، لینوس را به قتل رسانید. چون به حد رشد رسید، غول انسان نما بود نتراشیده و درشت و شکمباره. در آن هنگام، شیری در رمه های آمفیتروئون و نیز رمه های تسپیوس، سلطان تسپیای، افتاد. هراکلس کشتن شیر را تعهد کرد. در ازای آن، تسپیوس خانه و دختران پنجاهگانه خود را به او عرضه داشت; هراکلس هم مردانه فرصت را مغتنم شمرد; شیر را کشت و پوست آن را جامه خاص خود کرد، مگارا دختر کرئون (شاه تب) را به زنی گرفت و کوشید که سر و سامانی پیدا کند. اما الاهه هرا او را به چنگ جنون افکند. پس، ناآگاهانه فرزندان خود را کشت. سپس با غیبگوی معبد دلفی کنگاش کرد و دریافت که باید به تیرونس برود و دوازده سال در خدمت ائوروستئوس، شاه آرگوس، به سر برد تا خدایی جاویدان شود. فرمان برد و، به خواست شاه آرگوس، دست به دوازده شاهکار بلند آوازه خود زد.2 چون شاه او را مرخص کرد، به تب بازگشت و به شاهکارهای فراوان دیگر پرداخت: به آرگونوتها3 پیوست، تروا را غارت کرد، خدایان را در پیکار غولان یاری داد، پرومته (پرومتئوس) را آزاد کرد، آلکستیس4 را به زندگی بازگردانید، و گاه گاهی تصادفا دوستان خود را کشت. پس از مرگش، به نام پهلوان و خدا مورد نیایش قرار گرفت، و چون تن به عشقهای بیشمار داده بود، قبایل بسیار او را نیای خود انگاشتند.5

---

(1) کلمه یونانی هراکلس (Herakles) مرکب از نام Hera (هرا) و واژه Kleos (افتخار) است. م.

(2) شیری را که مزاحم رمه های نمئا بود، خفه کرد; به کشتن مار نه سر، که لرنا را به ویرانی کشانید، پرداخت. گوزنی بادپای را گرفتار و به شاه آرگوس عرضه کرد. از کوه ائورومانتوس گرازی وحشی گرفت و به محضر شاه آرگوس رسانید. با گردانیدن مسیر رودهای آلفیوس و پنئوس، در یک روز، همه ستورگاه های آوگیاس را، که محل سه هزار گاو بود، شست، و دراز مدتی در الیس ماند و مسابقات اولمپی را به راه انداخت; پرندگان جانستان ستومفالوسی را در آرکادیا به هلاکت رسانید; گاو دیوانهای را که مایه ویرانی کرت بود، گرفت و نزد شاه آرگوس به دوش برد; اسبان آدمخوار دیومدس را گرفتار و رام ساخت; تقریبا همه آمازونیان را از پای درآورد; در دهانه مدیترانه دوبرآمدگی در مقابل یکدیگر به وجود آورد و آنها را “ستونهای هراکلس” خواند; گاوان گروئون را از راه گالیا و کوه های آلپ به ایتالیا راند و از دریا نزد شاه آرگوس برد; به سیبهای جمع دختران شب هسپریدس دست یافت و چند گاهی، به جای اطلس، زمین را نگاه داشت; به هادس رفت و تسئوس و آسکالافوس را از شکنجه رهانید. باید توضیح داد که جمع دختران شب، دختران اطلسی بودند و سیبهای زرینی را که هرا، به هنگام عروسی خود با زئوس، از گایا (الاهه زمین) گرفته و به آنان سپرده بود، در اختیار داشتند. اژدهایی از این سیبها مراقبت میکرد، و هر کس آنها را میخورد، صاحب خصایص نیمه الاهی میشد.

(3) دریانوردان بی باکی که با کشتی آرگو به کولخیس رفتند و پشم زرین یک قوچ بالدار را به دست آوردند. م.

(4) همسر آدمتوس، شاه شهر فراری در تسالی، که در راه شوهرش جان داد. م.

(5) به نظر دیودوروس، این “پهلوان فرهنگی” حیرت آور، یک مهندس ابتدایی و در حکم امپدوکلس پیش از تاریخ بود. از آنچه درباره او در روایات آمده است چنین بر میآید که او چشمه ها را پاک کرد، کوه ها را شکافت، مسیر رودها را تغییر داد; در آبادانی نواحی بایر، بیشه ها را از ددهای خطرناک پیراست و یونان را سرزمینی قابل سکونت کرد. از جهت دیگر، هراکلس فرزند محبوب خدا بود و برای بشریت رنج کشید، مردگان را به زندگی بازگردانید، و به هادس (جهان زیرین) هبوط، سپس به آسمان عروج کرد.

ص: 51

پسران او در تراخیس تسالی خانه کردند، اما ائوروستئوس، که هراکلس را بیهوده به کارهای رنجبار ناضروری واداشته بود، از بیم کینه توزی پسرانش، به شاه تراخیس فرمان داد که آنان را از یونان اخراج کند.

گروه هراکلیدای یعنی هراکلس زادگان به آتن پناه بردند. ائوروستئوس سپاهی به سوی آنان گسیل داشت، اما آنان سپاه او را در هم شکستند و او را کشتند. آترئوس با نیروی دیگری به مقابله آنان شتافت، اما هولوس1 پیشنهاد کرد که با یکی از مردان آترئوس تن به تن بجنگد; اگر غالب آید، ملک موکنای به فرزندان هراکلس واگذار شود، و اگر مغلوب شود، زادگان هراکلس تا پنجاه سال جلای وطن کنند، و موکنای از آن بازماندگانشان شود. هولوس جنگ را باخت و با هواخواهان خود از وطن رخت بربست. پنجاه سال بعد، نسل نو فرزندان هراکلس بازگشتند، و مطابق روایات یونانی، اینان بودند و نه قوم دوری که چون مدعایشان با مقاومت مواجه شد، پلوپونز را گشودند و به “عصر پهلوانی” پایان دادند.

اگر قصه پلوپس و اخلافش منشا قوم آخایایی را آسیای صغیر بیان میکند، داستان آرگونوتها مقدرات این قوم را میرساند. این داستان، مانند بسیاری از روایاتی که هم تاریخ و هم قصص یونانیان را تشکیل میدهند، داستانی است باشکوه، شامل همه گونه مخاطره و اکتشاف و جنگ و عشق و شگفت کاری و مرگ; این عناصر چنان درست به هم بافته شدهاند که، بدون هیچ آرایشی، در نمایشنامه های عالی آتنیان انعکاس یافتهاند. آپولونیوس رودسی، ادیب رودس، نیز در عصر هلنیستی همین داستان را به صورتی بسیار پسندیده تنظیم کرد. حوادث داستان در شهر اورخومنوس در بئوسی آغاز میشود، و آغاز آن، مانند شروع تراژدی آگاممنون،2 مراسم قربانی است: آتاماس، شاه اورخومنوس، که سرزمین خود را دستخوش قحطی یافت، درصدد برآمد که پسر خود فریکسوس را به خدایان پیشکش کند. فریکسوس به این نقشه پی برد و با خواهرش، هله، بر پشت قوچی زرین پشم نشست و در هوا به پرواز درآمدند. بر اثر تکان بدن قوچ، هله فرو افتاد و در تنگهای که بعدا به نام او “دریای هله” (هلسپونتوس = تنگه داردانل) نام گرفت، غرق شد. اما فریکسوس به خشکی رسید و به شهر کولخیس در جانب دیگر دریای سیاه راه برد. در آنجا، قوچ را قربانی و پشم آن را به عنوان هدیه وقف آرس، خدای جنگ، کرد. آیتس، شاه کولخیس، اژدهای بیخوابی را به نگهبانی پشم گماشت، زیرا

---

(1) یکی از فرزندان هراکلس. م.

(2) اشاره است به حادثه ایفیگنیا، دختر آگاممنون، که پدرش در صدد قربانی کردن او برآمد. م.

ص: 52

غیبگویی گفته بود که اگر بیگانهای آن را برباید، آیتس جان خواهد داد. پس، برای اطمینان خاطر خود، فرمان داد که هر بیگانهای که به کولخیس آید به قتل برسد. دخترش مدیا که دوستدار مردم و رسوم غریب بود، به مسافرانی که به کولخیس پا مینهادند شفقت میکرد و آنان را در فرار یاری میداد. پدر فرمان به حبس او داد، ولی او به مرز متبرک کنار دریا پناه برد و عمر به اندوه گذاشت، تا آنکه یاسون بدانجا رفت و او را از سرگردانی رهانید.

تقریبا بیست سال قبل از این زمان (به قول تاریخگزاران یونانی، در حدود 1245) پلیاس، فرزند پوسیدون، تخت و تاج آیسون، امیر یولکوس، واقع در تسالی، را غصب کرد. پسر نوزاد آیسون، به نام یاسون، که به وسیله دوستان پدرش پنهان شده بود، در بیشه ها به بار آمد و قوت و شجاعت بسیار یافت.

روزی، ملبس به پوست پلنگ و مسلح به دو نیزه، به بازار شهر رفت و ملک خود را خواستار شد، اما همچنانکه نیرومند بود، ساده دل نیز بود. پلیاس او را متقاعد کرد که در ازای تخت و تاج، کاری سنگین بر عهده گیرد: پشم زرین قوچ بالدار را باز گرداند. پس، یاسون کشتی بزرگ آرگو (به معنی تندرو) را ساخت، و دلاورترین افراد یونان رابه خطر خواند. هراکلس و رفیق محبوب او، هولاس; پلئوس، پدر خیلس; تسئوس، ملئاگروس، اورفئوس، و دوشیزه چابک پای، آتالانته، فرا آمدند. چون کشتی به داردانل رسید، متوقف شد; ظاهرا توقف آن به سبب آمدن نیرویی از تروا بود. پس، هراکلس دیگران را ترک گفت و رفت تا خاک تروا را به توبره کشد و شاه آن، لائومدون، را با همه پسرانش جز پریاموس به خاک هلاکت افکند.

اما یاسون و یارانش پس از آزمایشهای دشوار فراوان پا به مقصد گذاردند و، به وسیله مدیا، از مرگی که در کولخیس بیگانگان را انتظار میکشید، خبر یافتند یاسون در طلب مقصود اصرار ورزید، و مدیا پذیرفت که دریافتن پشم آنان را یاری کند، مشروط بر آنکه یاسون او را به زنی گیرد و به تسالی برد و تا پایان عمر نگاه دارد. یاسون با او پیمان نهاد و به کمک او پشم به دست آورد و با او و یاران خود به کشتی بازگشت. بسیاری از آنان زخمی شده بودند، و مدیا آنان را با ریشه ها و علفها بسرعت شفا داد. وقتی که یاسون به یولکوس رسید، بار دیگر مطالبه سلطنت کرد، و پلیاس باز هم مسامحه کرد. آنگاه، مدیا، با فنون جاودان، دختران پلیاس را بر آن داشت که پدر را تا سر حد مرگ بجوشانند.1 مردم شهر که از قدرتهای جادویی مدیا به هراس افتاده بودند، او و یاسون را طرد و تا ابد از سلطنت محروم کردند. نمایشنامه نویس یونانی، اوریپید، دنبالهای بر این داستان افزوده است.

معمولا افسانه پارهای است از فرهنگ عوام که یک امر اجتماعی را به صورتی شاعرانه

---

(1) مدیا به دختران چنین وانمود کرد که با این عمل، پدرشان جوانی از دست رفته را باز خواهد یافت. م.

ص: 53

در میآورد و به فرد یا افراد معدود نسبت میدهد، چنانکه دستیابی انسان بر دانش و عشق و عواقب آن در داستان آدم و حوا انعکاس یافته است، و بسیاری از حوادث تاریخی در جریان زمان از تخیل گرانبار شده و به صورت افسانه های پهلوانی درآمدهاند. احتمالا در نسلی پیش از محاصره تاریخی تروا، یونانیان کوشیدند تا از میان داردانل بگذرند و دریای سیاه را برای کوچنشینی و بازرگانی خود بگشایند. شاید بتوان گفت که خاطره این حادثه، پس از مایهگیری از خیال و هیجان، به داستان آرگونوتها انجامیده است. همچنین قصه “پشم زرین” را میتوان ناشی از خاطره پوستها یا پارچه های پشمینی دانست که مردم کهن آسیای صغیر شمالی برای گرفتن ذرات طلا از آب برخی از رودها به کار میبردند. تقریبا در همین عهد، در جزیره لمنوس که از داردانل دور نیست، عملا یک کوچگاه یونانی به وجود آمد. اما دریای سیاه علی رغم نام دلپذیر خود، مهمان نواز نبود.1 تروا هم با آنکه از هراکلس چشم زخمی دیده بود، باز در برابر یونانیان قد علم کرد و تنگه داردانل را مورد تهدید قرار داد. با اینهمه، یونانیان از آن منصرف نشدند: باز هم برخاستند و، به جای یک کشتی، هزار کشتی فرستادند. سرانجام، مردم آخایایی برای آزادی کشتیرانی در داردانل، خود را در دشت تروا به انهدام کشانیدند.

III - تمدن هومری

چگونه باید ازروایات منظوم باقیمانده، زندگی یونان عصر قوم آخایایی (1300 - 1100 ق م) را بازشناسیم تکیه گاه اصلی ما باید هومر باشد، هر چند که وجود شخص او مسلم نیست، و حماسه هایش حداقل سه قرن پیش از عصر قوم آخایایی پدید آمدهاند. باستانشناسان تروا، موکنای، تیرونس، کنوسوس، و سایر شهرهای مذکور در حماسه ایلیاد را واقعی انگاشته و تمدنی که شباهت غریبی به تمدن منعکس در منظومه های هومر دارد از دل خاک موکنای بیرون کشیدهاند. این اکتشافات ما را بر آن داشته است که اشخاص اصلی قصص هوشربای او را واقعی شماریم. با این وصف، به هیچ روی نمیتوان معلوم کرد که واقعیت تاریخی عصر هومر و احیانا عصر قهرمانان او تا چه پایه در منظومه های او منعکس شده است. بنابراین، توصیف ما از یونان، در فاصله عصر فرهنگ اژهای و عصر ظهور تمدن درخشان یونانی، صرفا توصیفی است از عصر هومری2 بدان صورت که هومر از روایات کهن نقل کرده است.

---

(1) اشاره است به دریای سیاه که نام یونانی آن “پونتوس ائوکسینوس” به معنی “دریای مهمان نواز” بود، ولی بر اثر بادها و جریانهای مزاحم، عملا کشتیها را به مخاطره میانداخت. م.

(2) مقصود از “عصر هومری” عهدی است که در حماسه های هومر وصف شده است. م.

ص: 54

1- کار

تمدن قوم آخایایی، یعنی تمدن یونانیان “عصر پهلوانی”، از تمدن پیش از خود، یعنی تمدن موکنایی، نازلتر و از تمدن پس از خود، یعنی تمدن قوم دوری، والاتر بود. قوم آخایایی در بادی امر، از لحاظ جسمانی گیراست: مردان بلند و پرقوتند، و زنان به معنی دقیق کلمه دوست داشتنی و فریبنده. این قوم، مانند رومیان هزاره بعد، فرهنگ را چون فسادی زنانه به تحقیر مینگرند، کتابت را با بیزاری به کار میگیرند، و ادبیاتی که میشناسند منحصر به سرودهای جنگی و ترانه های نامکتوب خنیاگران است. اگر سخن هومر را باور داریم.

باید بپذیریم که قوم آخایایی، به مدد زئوس، مصداق آرمان یک شاعر امریکایی بود. این شاعر گفته است که، اگر او خدا بود، همه مردان را نیرومند میساخت و همه زنان را زیبا میآفرید و آنگاه خود مرد میشد. یونان در عصر هومری اجتماع رویایی زیبارویان است. مردان، با موی بلند و ریش دلاورانه خود، خوش منظرند. بزرگترین هدیهای که مرد آن روزگار میتواند به دوستش پیشکش کند، این است که موی خود را ببرد و روی توده هیزمی که جسد دوستش را میسوزاند قرار دهد. برهنگی هنوز متداول نشده است: هر دو جنس پیکر خود را با جامهای مستطیل شکل، که روی شانه تا میخورد و با گیرهای بسته میشود، میپوشانند. این جامه تقریبا به زانو میرسد، ممکن است زنان نقاب یا کمربندی هم به کار برند و مردان لنگی بر کمر ببندند که، به تناسب شان ایشان، به صورت زیرشلواری یا شلوار معمولی در میآید. فرخندگان یونانی رداهای مجلل را خوش دارند رداهایی از آن گونه که پریاموس، به نام فدیه پسرش، با خضوع و خشوع نزد اخیلس میآورد.1 مردان برهنه ساقند، و زنان برهنه بازو; و هر دو جنس در بیرون خانه کفش سرپایی به پا میکنند. ولی معمولا در خانه پای پوشی ندارند. هم مردان و هم زنان خود را به جواهر میآرایند. زنان و برخی از مردان، چون پاریس، “روغن آمیخته به عطر گل سرخ” بر پیکرهای خود میمالند.

این مردان و زنان چگونه زیست میکنند هومر آنان را به ما چنین نشان میدهد: زمین را میکارند; خاک تیره تازه برگشته را با لذت بو میکشند; با غرور کرتهایی را که به خط مستقیم شخم زدهاند از نظر میگذرانند; گندم را باد افشان میکنند; کشتزارها را آب میدهند; و برای جلوگیری از طغیانهای زمستانی، لبه رودها را بالا میآورند. هومر نومیدی کشاورزان را هم، که سیلاب محصول ماه ها رنج آنان را میشوید، به ما مینماید: “سیلاب پر توان ... ، در مسیر تند خود، بندها را در هم میشکند، و نه ردیف دراز خاکریزها مانعش میشوند و نه دیوارهای باغستانهای پرمیوه در برابر یورش ناگهانی آن ایستادگی میورزند.” کشتکاری دشوار است. زیرا بیشتر زمینها یا کوهند یا مرداب یا تپه بیشهزار، و جانوران وحشی به دهکده ها میتازند. از این رو، شکار کاری است ضروری، و هنوز به صورت ورزشی تفریحی در نیامده است. توانگران، دامپروران بزرگند و گاو و گوسفند و خوک و بز و اسب به بار میآورند، چنانکه مردی به نام اریختونیوس دارای سه هزار مادیان تخمی و کره های بسیار است. تهیدستان ماهی و حبوبات و گاهی سبزی میخورند. جنگجویان و مالداران به گوشت کباب شده مایلند و چاشت را با گوشت و شراب آغاز میکنند. اودوسئوس و

---

(1) اشاره است به آمدن پریاموس نزد اخیلس برای گرفتن جسد پسرش هکتور که به دست اخیلس کشته شده است. م.

ص: 55

خوک چرانش، برای دهان گیره، خوک کوچک بریانی فرو میبرند و، برای ناهار، ثلثی از گرازی پنجساله. به جای شکر، انگبین دارند و به جای کره، پیه و به جای نان، چونه هایی از حبوبات که، روی صفحهای آهنین یا سنگی داغ، به صورت ورقهای پهن و نازک در میآورند و میپزند. بر خلاف آتنیان، به هنگام خوردن نمیلمند، بلکه روی صندلی مینشینند. صندلیهای آنان دور میزی چیده نشده است، بلکه کنار دیوار قرار دارند و بین آنها میزهای کوچکی نهاده شده است. چنگال و قاشق و دستمال سفره در میان نیست، و کارد هم منحصر به همان است که مهمان و میزبان همواره همراه خود دارند. غذا را با دست میخورند، و همه، حتی تنگدستان و کودکان، شراب رقیق مینوشند.

زمین به خانواده یا طایفه متعلق است، نه به فرد. پدر زمین را در اختیار دارد، اما نمیتواند آن را به فروش رساند. در منظومه “ایلیاد” از زمینهایی پهناور به نام “تمنوس” یا اراضی رعایای سلطان نام میرود. این زمینها در واقع از آن همه جامعه است، و هر کس میتواند رمه خود را در مراتع بچراند. به تصریح منظومه “اودیسه” (اودوسیا)، اراضی عمومی دیر نمیپایند: اغنیا و اقویا آنها را میخرند و تصرف میکنند; در نتیجه، یونان قدیم، درست مانند انگلیس جدید، فاقد هر گونه اراضی عمومی میشود.

زمین، گذشته از خوراک، فلز هم به دست میدهد. اما مردم آخایایی از استخراج معادن غفلت میورزند و خرسندند که مس و قلع ونقره و طلا و نیز آهن را، که برای آنان فلز تجملی تازهای است، از خارج وارد کنند.

در مسابقاتی که به افتخار پاتروکلوس برپا میشود، جایزه برنده تودهای از آهن است. هومر از زبان اخیلس میگوید که آهن برای ساختن بسیاری از وسایل کشاورزی به کار میرود، اما سخنی درباره ساختن سلاح آهنین نمیراند، و این نکته میرساند که در آن زمان سلاحها را از مفرغ میساختهاند. در منظومه “اودیسه” شرح آب دادن آهن آمده است،1 اما محتملا این حماسه جدیدتر از “ایلیاد” است.

آهنگر در پای کوره، و سفالگر کنار چرخ کوزه گری خود کار میکند. ولی سایر پیشهوران عصر هومری زین سازان، بنایان، نجاران، قفسه سازان در خانه کسی که آنان را فراخوانده است به کار میپردازند. این مردم برای فروش و سود تجارتی دست به تولید نمیزنند. ساعات دراز سرگرم کار میشوند، از سر فراغت کار میکنند و از نیش و انگیزه رقابت علنی مصونند. هر خانواده بیشتر نیازمندیهای خویش را خود برمیآورد. همه اعضای آن، حتی بزرگ خانه، در کار شریکند. امیر محل، مثلا اودوسئوس، هم برای خود چکمه و زین، و برای خانه خود تخت و صندلی میسازد. همگان، برخلاف یونانیان اعصار بعد، به مهارت یدی خویش میبالند. پنلوپه (پنلوپیا)، آندروماخه، و هلنه، همانند زنان خدمتکار خود، سرگرم ریسندگی و بافندگی و قلابدوزی و کارهای خانگی هستند. هلنه، وقتی که سوزنکاری خود را به تلماخوس نشان میدهد، دوست داشتنیتر جلوه میکند تا هنگامی که با ملاحت بر باروی تروا میخرامد.

پیشهوران مردمی آزادند و، برخلاف همتایان خود در اعصار بعد، برده شمرده نمیشوند. سلطان، به وقت اضطرار، کشاورزان را به کار میخواند، اما از وجود سرفهای مقید به زمین خبری

---

(1) “چون آهنگر تبر یا تیشه بزرگی را با آب سرد آبدیده میکند، از آن صفیری برمیخیزد، و این است آنچه به آهن قوت میدهد.”

ص: 56

به ما نرسیده است. بردگان معدودی وجود دارند، ولی آنان نیز در وضعی پست به سر نمیبرند. بیشتر آنان در خانه ها کار میکنند و همپایه خدمتگزاران خانگی کنونی ما هستند، با این تفاوت که خدمت آنان تا پایان عمر ادامه دارد. بردگان مورد خرید و فروش قرار میگیرند، گاه به گاه از خداوندان خود آزار میبینند، ولی معمولا جزو خانواده خداوندان به شمار میروند و در بیماری و ملال و پیری از حمایت محروم نمیمانند. ممکن است رابطه انسانی محبت نیز بین آنان و آقا یا بانویشان برقرار شود. هنگامی که کنیزان ناوسیکائا1 البسه خانواده او را در رود میشویند، ناوسیکائا آنان را یاری میکند، با آنان به توپ بازی میپردازد، و بر روی هم، کنیزان را چون همنشینان خود، مورد ملاطفت قرار میدهد. اگر زنی برده از آقای خود پسری آورد، پسر معمولا در شمار آزادان است. با اینهمه، در تاخت و تازها یا تهاجمات دریایی میتوان هر کسی را گرفت و برده کرد، و این تلخترین وجه زندگی قوم آخایایی است.

جامعه عصر هومر جامعهای روستایی است. دهکدهای چند است که روی تپهای در سایه ارگی گرد آمدهاند. ارتباطات جامعه به وسیله پیک یا منادی صورت میگیرد. از این گذشته، روی قله ها آتش میافروزند و به وسیله شعله آن، نواحی دور از یکدیگر را مرتبط میکنند. رفت و آمد در خشکی، به سبب کوه ها و مردابهایی که راه و پل ندارند، دشوار و خطرناک است. درودگران گاریهایی با چرخهای چوبین پرهدار میسازند. با وجود این، مردم بیشتر کالاها را بر پشت استران یا بردگان حمل میکنند. داد و ستد دریایی، علی رغم دزدان دریایی و طوفانها، سهلتر است. لنگرگاه های طبیعی بسیار است، و کشتیرانان فقط در سفر چهار روزه و مهلک بین کرت و مصر، از رویت خشکی محروم میشوند. معمولا کشتیها شبانگاه بر شن مینشینند، و سرنشینان آنها، دور از تلاطم، بر خاک ایمن میآرامند. در این عصر، هنوز فنیقیان در بازرگانی و ناوبری بر یونانیان چیرگی میورزند، و یونانیان این نقیصه را با تحقیر و ترجیح دریازنی تلافی میکنند.

یونانیان عصر هومر پول نمیشناسند. شمشهای آهن و مفرغ وسیله های مبادله است، و گاو نر و گاو ماده میزان ارزش به شمار میروند. یک شمش بیست و شش کیلوگرمی “تالانتون” (به معنی وزن) نام دارد.

معاملات پایاپای هنوز رایج است. ثروت را با قطعات فلز یا کاغذ، که ارزش آنها هر لحظه موافق دگرگونی “الاهیات” اقتصادی بشر در معرض تغییر است، حساب نمیکنند، بلکه، از روی واقعبینی، با کالاها مخصوصا چارپایان میسنجند. آثار هومر، مانند عالم واقع، هم نمایشگر فرادستان و هم نمودار فرودستان است. جامعه بشری به مثابه ارابهای پرتکان است که در راهی ناهموار سیر میکند. از این رو، هر چه در ساختن ارابه دقت مبذول شود، باز برخی از اشیای گوناگونی که در آن نهاده شدهاند، ناگزیر به زیر میروند و برخی روی آنها قرار میگیرند کوزه گر همه ظرفها را از یک خاک و با استحکام و شکنندگی یکسانی نمیسازد. در کتاب دوم “ایلیاد”، از جمله هنگامی که ترسیتس خطیب وار به آگاممنون میتازد، یکی از نخستین جلوه های اختلاف طبقاتی را، که از عوامل پایدار تاریخ است، در مییابیم.

---

(1) دختر شاه جزیره سخریا که به اودوسئوس مهر ورزید. م.

ص: 57

2- اخلاق

چون به خواندن آثار هومر مشغول میشویم، خود را در برابر جامعهای میبینیم که از کنوسوس یا موکنای بی بندوبارتر و ابتداییتر است. فرهنگ آخایایی به منزله گامی است به عقب، برزخی است بین تمدن درخشان اژه و فرهنگ “عصر ظلمت” که پس از غلبه قوم دوری فرا میآید. زندگی عصر هومر از لحاظ هنر فقیر، و از لحاظ عمل غنی است. از ژرف اندیشی بر کنار است، سبک و شتابنده است، جوانتر و برومندتر از آن است که جدا در بند آداب یا فلسفه باشد. اما شاید قضاوت ما درست نباشد، زیرا آنچه در مقابل ما قرار دارد فقط یکی از اعصار این جامعه است عصری که جامعه، بر اثر جنگ، در آغوش بحران یا هرج و مرجی شدید دست و پا میزند.

اما این جامعه برای خود جلوه های خوشی نیز دارد; مردم، حتی جنگجویان، بزرگوار و مهربانند. بین پدر و مادر و فرزند مهری هست ژرف و خاموش: اودوسئوس، که پس از جدایی دیرنده نزد خانواده خود باز میگردد و شناخته میشود، بر سر و شانه یکایک بوسه میزند، و آنان نیز به همان شیوه او را میبوسند.

چون هلنه و منلائوس به تلماخوس برمی خورند و پی میبرند که وی پسر اودوسئوس، آن پهلوان گمگشته دلاور است، آب در دیده میگردانند. آگاممنون خشن خود نیز گریستن میتواند، چندانکه اشکهای او هومر را به یاد نهری میاندازد که بر صخره ها جاری است! رفاقت پهلوانان با یکدیگر استوار است، گرچه علاقه ناسالم اخیلس به پاتروکلوس، مخصوصا به جسد او، گرایشی کمابیش جنسی است. مهمان نوازی رایج است، زیرا “همه بیگانگان و گدایان به زئوس تعلق دارند”. دختران خدمتکار پاها یا تمام بدن مهمان را میشویند و با روغن تدهین میکنند وشاید جامه نو بر او میپوشانند; به مهمان خوراک و خانه و بلکه هدیه نیز میدهند. “هلنه خوب رخسار” چون ردای فاخری بر دست تلماخوس مینهد، میگوید: “هان! طفل عزیز، من نیز این را که یادگار دستهای هلنه است، به امید زناشویی تو که دیرزمانی آرزویش را داشتهام، هدیه میکنم، تا عروست بر خود پوشاند.” از این تصویر، رقت انسانی و عواطف لطیفی که در منظومه ایلیاد در زیر سلیح جنگ رخ میپوشاند بر ما آشکار میشود.

شوقی که یونانیان به بازی دارند حتی در هنگام جنگ مکتوم نمیماند. خردسالان و سالداران با انصاف و مودت به مسابقات دشوار ماهرانه تن در میدهند. خواستگاران پنلوپه به بازی میگرایند و گروه (دیسک) و زوبین میپرانند. بزرگان قوم فایاکس به پذیرایی اودوسئوس میپردازند، حلقه پرانی میکنند و، از توپ پرانی و رقص، بازی آمیخته غریبی ترتیب میدهند.1 پس از سوزاندن جسد پاتروکلوس مطابق رسم قوم آخایایی، مسابقات دو و

---

(1) “سپس آلکینوئوس به هالیاس و لائوداماس فرمان داد که به تنهایی برقصند، زیرا هیچ گاه جرئت آن نداشت که به آنان بپیوندد. آنان توپی زیبا و ارغوانی رنگ ... به دست گرفتند و به بازی پرداختند. اولی، در حالی که بدنش را درست به عقب خم کرده بود، توپ را به سوی جمعیت انداخت، ولی دیگری، به نوبه خود، به بالا جست و، پیش از آنکه پاهایش زمین را لمس کند، با ظرافت توپ را در هوا گرفت. بعد از آنکه این سو و آن سو افکندن را خوب آزمایش کردند، توپ را بین خود پیش و پس انداختند و در آن حین روی زمین پربار رقصیدند.”

ص: 58

گرده پرانی و زوبین افکنی و تیراندازی و کشتیگیری و ارابه رانی و جنگ مسلحانه تن به تن برپا میدارند.

این مسابقات، که مقدمه مسابقات اولمپی به شمار میآید، با روحیهای عالی صورت میگرفت، مگر در مواردی که اعضای طبقه حاکم پای پیش میگذاشتند یا خدایان دغابازی میکردند.

روی دیگر این تصویر چنین خوشایند نیست: اخیلس “زنی ماهر در کاردستی” را جایزه مسابقه ارابه رانی میشمارد. برای آنکه پاتروکلوس مرده بیخوراک و بی ملازم نماند، روی هیزمی که برای سوزاندن جسد او گرد میآورند، چند اسب و سگ و گاو و گوسفند و نیز موجود انسانی قربانی میکنند. اخیلس با ادب خوشایندی با پریاموس روبه رو میشود، ولی قبل از آن جسد هکتور را گرد توده هیزم سوختگاه میکشاند و به طرزی فضیحت بار متلاشی میکند. زندگی انسانی در نظر مرد آخایایی ارزش چندانی ندارد، و جانستانی کاری مهم نیست و میتوان، محض دمی لذت، جانی را گرفت. هنگامی که شهری سقوط میکند، مردان را میکشند یا به بردگی میفروشند و زنان را، اگر دلربا باشند، به متعه میگیرند، و اگر نباشند، برده میکنند. دریازنی هنوز حرفهای محترم است. حتی شاهان، صرفا به قصد چپاول، دست به لشکرکشی میزنند، به تاراج شهرها و روستاها میپردازند و اهالی را به بردگی میبرند. توسیدید درباره بردهگیری میگوید: “براستی این منبع اصلی معیشت یونانیان ابتدایی بود، و چنان حرفهای هیچ گونه خفتی نداشت.” و شاید افتخار هم داشت. وضع عصر ما از وضع آن عصر بهتر نیست: ملل بزرگ، ملل بیدفاع را مغلوب میکنند و از شرافت و صواب نیز عاری نمیشوند. چون از اودوسئوس میپرسند که آیا بازرگان است و “خواستار عواید حرص خود”، چنین میپندارد که مورد اهانت قرار گرفته است. اما خود با سرفرازی نقل میکند که در مراجعت از تروا، چون توشهاش به پایان رسید، شهر ایسماروس را غارت کرد و خواربار شهر را در کشتی خود انباشت و “برای تاراج کشتزارهای بارور و بردن زنان و کودکان خردسال و کشتن مردان” به سوی رود سرزمین آیگوپتوس ]مصر[ راند. هیچ شهری از حمله ناگهانی و بی مقدمه مصون نیست.

مردم آخایایی بر رغبت سر مستانهای که به راهزنی و کشتار دارند، دروغگویی بی آزرم را نیز میافزایند.

اودوسئوس بندرت میتواند بی دروغ سخن گوید یا بی خدعه کاری کند.

ص: 59

چون او و دیومدس چاووش شهر تروا موسوم به دولون را میگیرند، پیمان مینهند که اگر دولون اطلاعات مورد لزوم را به آنان بدهد، از جانش درگذرند; میدهد ولی او را میکشند. راست است که سایر افراد قوم آخایایی در نادرستی به گرد اودوسئوس نمیرسند، ولی نباید پنداشت که آنان نمیخواهند مانند او باشند; همه میخواهند مانند او باشند، اما امکان نمییابند. از این روست که اودوسئوس را با رشک مینگرند و میستایند و سرمشق اعلای خود میشمارند. شاعری که او را تصویر میکند نیز از همه جهت قهرمانش میداند. حتی الاهه آتنه او را محض دروغگوییش تحسین میکند و اعلام میدارد که اودوسئوس را برای محاسن خاصش دوست دارد، و دروغگویی یکی از آن محاسن است. الاهه با دستش اودوسئوس را مینوازد و لبخند زنان میگوید: “کسی که بخواهد در شیوه های تزویر از تو بگذرد، باید فریبکار و فرومایه باشد، حتی اگر آن که با تو روبه رو میشود خدا باشد. ای مرد پرتهور، در رایزنی پردستان و در دغابازی سیریناپذیر، گویا در سرزمین خود نیز از تزویر و خبرچینی مکرآمیزی که از صمیم قلب دوست میداری، باز نمانی.” در حقیقت، ما خود نیز به این مونکهاوزن1 پهلوان آسای دنیای قدیم گرایش داریم. در او و قوم پرطاقت و مکار او برخی ویژگیهای دوست داشتنی مییابیم. وی پدری ملایم و، در ملک خود، حاکمی است عادل که “با گفتار یا کردار، به هیچ یک از مردم سرزمین ستم روا نداشت.” خوکچران او میگوید: “هر چه دور شوم، حتی اگر به خانه پدر و مادرم بازگردم، سروری چنان مهربان نخواهم یافت!” صورت اودوسئوس که به “صورت پایندگان” (خدایان) میماند، کالبد سخت ورزیده او که تقریبا در پنجاه سالگی او را در مسابقه گرده پرانی بر جوانان فایاکی چیره کرد، مورد غبطه ماست. “دل استوار” و “دانش خدایوار” او ما را به تحسین وامی دارد. او را میبینیم که امیدوار به بازدیدن “دودی که از سرزمین خودش برمی خیزد” نیست، و از این رو آرزوی مرگ میکند. در بحبوحه خطرها و رنجها به خود میگوید: “ای روح من، اینک شکیبا باش، از این بدتر را تحمل کردهای.” و با این کلمات، که سقراط نقلش را خوش داشت، به خود دل میدهد. در این گونه موارد است که ما نسبت به او احساس همدردی میکنیم. اودوسئوس مردی است آهنین پیکر و آهنین روان و، در عین حال، به تمام معنا انسان و به این دلیل در خور بخشایش.

رمز کار در این است که موازین قضاوت ما و موازین قضاوت انسان آخایایی، مانند صلح و جنگ، ناسازگارند. آخایایی در دنیای بیسامان و پریشان و گرسنهای به سر میبرد که هر کس باید به حفاظت خود پردازد; با تیر و نیزه آماده کار باشد و بتواند با آرامش به خونریزی بنگرد. چنانکه اودوسئوس شرح میدهد، “شکم حریص را کسی نمیتواند پنهان کند. ... زیرا

---

(1) افسر آلمانی قرن هجدهم که در چند جنگ شرکت کرده و حوادث مبالغهآمیزی به خود نسبت داده است. م.

ص: 60

به انگیزه شکم است که کشتیها به راه میافتند تا خصم را در دریای بی آرام به مذلت افکنند.” مرد آخایایی، چون در موطن خود چندان امنیتی نمیبیند، در خارج وطن به چیزی حرمت نمیگذارد پایمال کردن ضعیف عدل است. در نظر او، فضیلت اعلا همانا هوشمندی دلیرانه و بیرحم است. کلمه فضیلت از نام خدای جنگ مشتق شده و به معنی “مردی” است.1 مرد نیک کسی نیست که ملایم و بردبار و صدیق و معتدل و ساعی و درستکار باشد; کسی است که با شجاعت و قدرت بجنگد. مرد بد کسی نیست که زیاد نوشد، دروغ گوید، آدم کشد، و خیانت کند; کسی است که بزدل و کودن و ناتوان باشد. آری، مدتها پیش از نیچه و مدتها پیش از تراسوماخوس2 و مدتها پیش از بلوغ دنیای اروپایی، در جهان، نیچه و شانی وجود داشتهاند.

3- مرد و زن جامعه آخایایی از جوامع پدرشاهی است، ولی استبداد پدران به وسیله زیبایی و خشم زنان و لطافت مهر پدری ملایم شده است.3 اصولا پدر بر همه اعضای خانواده سلطه دارد: میتواند هر چه بخواهد متعه بگیرد،4 و متعه هایش را به مهمانان واگذارد. قادر است کودکان خود را بر قله ها به ϘӘʠهلاکت سپارد یا، در مذب͙ǘǙʠخدایان تشنه، دست به کԘʘǘѠآنان زند. این “همه توانی” پدری لزوما نمایشگر توحش نیست، بلکه تنها از جامعهای حکایت میکند که سازمان دولتش هنوز به آن حد توسعه نیافته که قادر به حفظ نظم باشد; جامعهای که در آن، خانواده، برای تامیƠچنین نظمی، به اقتداری نیاز دارد که بعدها دولت، به هنگام ملی شدن حق کشتن، آن را غصب میکند. همچنانکه سازمان اجتماعی پیش میرود، از اقتدار پدری و وحدت خانواده میکاهد و بر فردگرایی و آزادی افراد خانواده میافزاید. در نتیجه، مرد آخایایی به صورت انسانی در میآید که اهل منطق است، با شکیبایی به پرگویی اهل خانه گوش میدهد، و برای فرزندان خود فداکاری میکند.

در عصر هومری، مقام زن در چارچوب این جامعه پدرشاهی بمراتب از وضع زن عهد پریکلس شامختر است. زن در روایات و حماسه ها نقش بارزی دارد از معاشقه هیپودامیا با

---

(1) اشاره است به بستگی واژه یونانی “آرته” Arete (فضیلت) به واژه “آرس” Ares (مریخ، خدای جنگ). م.

(2) فیلسوف سوفسطایی یونانی در قرن پنجم ق م که حق و زور را یکی میدانست. م.

(3) در یونان آثاری حاکی از وجود مادرشاهی کهنی باقی مانده است. بنابر روایات یونانی، پیش از ککروپس، “کودکان پدر خود را نمیشناختند”، یعنی محتملا نسب از طرف مادر بود. حتی در عصر هومر، بسیاری از خدایانی که مخصوصا در شهرهای یونانی پرستش میشدند زن بودند. از این زمرهاند هرا در آرگوس، آتنه در آتن، و دمتر و پرسفونه در الئوسیس. هیچ یک از اینان صریحا زیردست خدایان نرینه نبودند.

(4) تسئوس چندان زن داشت که مورخی فهرست عالمانهای از نام آنان ترتیب داده است.

ص: 61

پلوپس تا نجابت ایفیگنیا و نفرت الکترا. وی در خانه یا بخش اندرونی آن محبوس نیست; آزادانه، در میان مردان و زنان تکاپو میکند و گاه گاه در مباحثات جدی مردان شرکت میجوید، چنانکه هلنه در مذاکرات منلائوس و تلماخوس دخالت میکند. رهبران آخایایی وقتی که میخواهند قوم خود را علیه تروا برانگیزند، به عوامل سیاسی یا نژادی یا دینی متوسل نمیشوند، بلکه با طرح مسئله یک زن زیبا آنان را میشورانند.

جنگی که بر سر خاک و تجارت در میگیرد، باید به وسیله زیبایی هلنه ظاهری خوشایند پیدا کند. پهلوانان هومری، بدون زن، آدمهای بی دست و پای ملال آوری هستند و برای زیستن یا مردن محرکی نمیشناسند.

این زن است که از ادب و ایدئالیسم و لطافت اخلاقی بهرهای به مرد میآموزد.

زناشویی به وسیله خریداری صورت میگیرد. خواستگار معمولا چیزی که با گاو یا معادل آن سنجیده میشود، به پدر عروس میپردازد. از این رو، هومر از “دختران گاو آور” نام میبرد. معامله متقابل است، زیرا پدر عروس هم معمولا جهیز قابلی به او میدهد. تشریفات زناشویی جنبه های خانوادگی و دینی دارد و با خوردن فراوان و رقص و سخنان بی بندوبار نشاطآمیز همراه است. “در زیر فروغ مشعلها، داماد و عروس را از حجرات خود به شهر بردند و گردانیدند و ترانه عروسی را سر دادند. مردان جوان، چرخان میرقصیدند، و نغمه های نی و چنگ از میان آنان برمیخاست.” آری، بنیادهای زندگی ما انسانها چه بی تغییرند. زن، پس از زناشویی، بانوی خانه میشود و، به فراخور زیادتی کودکان خود، مورد اعزاز قرار میگیرد. یونانیان، مانند فرانسویان، معمولا پس از زناشویی به عشق حقیقی، که آمیزهای از رافت و شوق عمیق و متقابل باشد، گرفتار میآیند. عشق اخگری نیست که از تماس یا قرب دو بدن بجهد، بلکه حالتی است که بر اثر اشتراک طولانی زن و مرد در دغدغه ها و اشتغالات خانوادگی پدید میآید. وفاداری زن هومری به اندازه بیوفایی شوهرش است. در عصر هومر، تنها سه زن خائن وجود دارد: کلوتایمنسترا، هلنه، و آفرودیته. اما اینان، اگر نگوییم در حق خدایان، در حق زنان متعارف فانی اجحاف کردند.

خانواده هومری، که از این زمینه برمیخیزد، نهاد اجتماعی سالم و دلپذیری است (به شرطی که از شناعتهایی که در روایات یونانی درباره خانواده آمده، ولی در آثار هومر رخنه نکرده است، چشم پوشیم).این خانواده شامل زنان نازنین و کودکان مطیع است. زنان نه تنها مادرند، بلکه کارگر نیز به شمار میآیند: غلات را آسیاب میکنند; پشم دامها را میچینند، میریسند، و میبافند; و سرگرم قلابدوزی میشوند. اما چون لباسها بسیار ساده است، برای خیاطی وقت زیادی لازم نیست. آشپزی معمولا به مردان واگذار میشود. زنان کودک میزایند و میپرورند، ناخوشیهای فرزندان را درمان میکنند، مناقشات آنان را مرتفع میسازند، و آداب و اخلاق و سنن قبیله را به آنان میآموزند. آموزش و پرورش رسمی وجود ندارد و ظاهرا از تدریس الفبا و هجا کردن و دستور زبان و کتاب اثری نیست آنجا مدینه فاضله

ص: 62

بچه هاست. فقط فنون خانهداری را به دختر، و فنون شکار و جنگ را به پسر میآموزند. پسر میآموزد که ماهی بگیرد و شنا کند، کشتزارها را شخم زند، دام بگسترد، تن به دامپروری دهد، با تیر و نیزه نشانه بزند، و در برابر همه مخاطرات زندگی بیسامان به حراست خود بپردازد. پسر ارشد چون به مردی رسد، در غیاب پدر، رئیس مسئول خانواده به شمار میآید و، پس از زناشویی، عروس خود را به خانه پدر میآورد. بدین شیوه، آهنگ نسلها تجدید میشود. اعضای خانواده، در جریان زمان، یکایک میآیند و میروند. اما خانواده واحدی پایدار است و چه بسا که سده ها دوام میآورد و، در کوره آشوبناک خانه، نظام و قوامی را به وجود میآورد که بدون آن هیچ حکومتی موثر نمیافتد.

4- هنرها

قوم آخایایی فن نوشتن را، که گویا از عصر عظمت موکنای برای آن مانده است، به بازرگانان و دبیران افتاده حال وا میگذارد و خود خون را بر مرکب، و گوشت را بر لوح گلین ترجیح میدهد. در سراسر آثار هومر تنها یک جا از کتابت یاد میشود، آن هم در موردی ممتاز، لوحه ملفوفی به پیکی میسپارند و در آن به گیرنده دستور میدهند که پیک را بکشد. مردم آخایایی تنها در دوره های آرام کوتاهی که بین جنگها و غارتگریها دست میدهد، به ادبیات میپردازد. شاه یا امیر، ملازمان خود را در مجلس جشنی گرد میآورد، و خنیاگری دوره گرد چنگ مینوازد. و با شعری ساده، کرده های قهرمانی نیاکان را بر میشمرد و این، هم شعر و هم تاریخ قوم آخایایی است. هومر، که شاید میخواهد مانند فیدیاس1 صورت خود را بر اثر خویش باقی گذارد، نقل میکند که آلکینوئوس، شاه فایاکی، برای پذیرایی از اودوسئوس تدارک ترانهای میبیند و میگوید: “خنیاگر آسمانی، دمودوکوس را بدینجا فراخوانید، زیرا خدا او را بیش از دیگران از هنر سرود برخوردار کرده است ... . آنگاه منادی نزدیک شد و خنیاگر نیکو را راه نمود، و او خنیاگری بود که موزها (موسایها)2 بیش از مردمان دوستش میداشتند، و بدو هم حسن دادند و هم عیب از بینایی محروم و از موهبت سرود دلنواز متنعمش کردند.” گذشته از شاعری، تنها هنری که هومر را خوش میآید برجسته کاری است ایجاد اشکال بر صفحات فلزی با چکشکاری. از پیکرنگاری یا پیکرتراشی چیزی نمیگوید، اما در توصیف مناظر منقش یا مرصع بر سپر اخیلس یا نقوش برجسته نشان اودوسئوس، از تمام نیروی ابداع خود یاری میگیرد. سخنش درباره معماری کوتاه، ولی روشنی بخش است. بنابر آثار هومر، مسکن متعارف ظاهرا از خشت آفتاب پخت ساخته میشود، و تنها پی آن از سنگ است. کف اطاقها معمولا از خاک کوبیده است و با تراشیدن پاک میشود. بام از نیهایی که روی آنها گل میریزند فراهم میآید. شیب بام فقط به قدری است که باران بتواند به پایین بریزد. درها یک لنگهای یا دو لنگهای

---

(1) پیکرتراش آتنی قرن پنجم ق م. م.

(2) نام هر یک از دختران نه گانه زئوس که الاهگان هنرهای زیبا به شمار میروند. م.

ص: 63

هستند و چفت یا قفل دارند. در خانه های عالی، دیوارهای داخلی را با گچ اندود و منقش میکنند. بالای دیوارها کتیبه یا حاشیهای ترتیب میدهند و روی آنها سلاح و سپر و فرشینه میآویزند. آشپزخانه و دودکش و دریچه وجود ندارد. قسمتی از دودی که از آتشدان برمیخیزد، از سوراخ بام تالار مرکزی، و بقیه از درها بیرون میرود یا به صورت دوده بر دیوارها باقی میماند. خانه های مجلل دارای گرمابهاند، ولی سایر خانه ها به داشتن وانی خرسندند. اثاث البیت از چوبهای محکم ساخته و غالبا هنرمندانه حکاکی یا پرداختکاری میشوند. ایکمالیوس برای پنلوپه یک صندلی راحتی میسازد و عاج و فلزات گرانبها در آن به کار میبرد، و اودوسئوس برای خود و همسرش تختی عظیم به وجود میآورد که میبایست یک قرن عمر کند.

وجه مشخص عصر هومری بی اعتنایی به معبدسازی است. هنرمعماری صرفا در خدمت قصرهاست، برخلاف معماری عهد پریکلس که از کاخها غفلت میورزد و به معبدها میگراید. در آثار هومر، از آثار معماری مهمی نام رفته است: مثلا “منزلگاه مجلل پاریس که آن امیر به یاری هوشیارترین معمار تروا ساخته بود”، و قرارگاه بزرگ شاه آلکینوئوس با دیوارهایی از مفرغ، کتیبه هایی از خمیر شیشه آبیفام، درهایی از سیم و زر، و مشخصاتی دیگر که شاید بیشتر مربوط به حوزه شعر باشد تا مربوط به حوزه معماری. از اقامتگاه سلطنتی آگاممنون در موکنای نیز چیزی میدانیم و از قصر اودوسئوس در ایتاکا اطلاع بسیار داریم.

در جلوی این قصر، محوطهای هست که قسمتی از آن سنگفرش است. نرده یا دیواری گچی محوطه را احاطه کرده است. درختان و آخورهای اسبان و توده سرگین گرم (که لابد آرگوس،1 سگ اودوسئوس، روی آن میخوابیده و آفتاب میگرفته است) در اطراف محوطه به چشم میخورد. دالان وسیع ستونداری در مدخل قصر به نظر میرسد. بردگان، و کرارا ارباب رجوع، شب هنگام در این دالان میخوابند. در داخل عمارت، پس از اطاق کفش کن، تالار مرکزی واقع است. این تالار بر ستونهای بسیار استوار است، و از سوراخهای سقف و همچنین فضای باز بین گچبری روی سرستون و پیش آمدگی لبه بام نور میگیرد. شبانگاه مجمرهای فروزانی، از روی پایه هایی بلند، روشنایی لرزانی در تالار پخش میکنند. خانواده، برای دریافت گرمی و شادی، در پیرامون آتشدانی که در وسط تالار قرار دارد گرد میآیند و درباره راه و رسم همسایگان و خودسری کودکان و فراز و نشیبهای دولتها گفتگو میکنند.

5- دولت

این قوم آخایایی پرشور و پر نیرو چگونه اداره میشود به هنگام آرامش به وسیله خانواده، و به هنگام بحران به وسیله طایفه. طایفه گروهی است مرکب از کسانی که برای خود جد مشترکی میشناسند و رئیس مشترکی دارند. همچنانکه زور رئیس طایفه تدریجا به صورت عرف و قانون در میآید، مقرهای روستایی طایفه رفته رفته به یکدیگر پیوند میخورند و یک اجتماع سیاسی، که در عین حال بر مناسبات خویشاوندی استوار است، به وجود میآورند.

---

(1) آرگوس، پس از بیست سال جدایی، صاحب خود را میشناسد و از خوشی میمیرد.

ص: 64

شهر ارگ دارد. اقامتگاه رئیس طایفه مرکز و نیز منشا شهر است. وقتی که رئیس از طایفه و یا شهر خود خواهان عمل مشترکی باشد، مردهای آزاد را به مجمعی عمومی فرا میخواند و پیشنهادی عرضه میدارد.

آنان میتوانند پیشنهاد او را مورد رد یا قبول قرار دهند، ولی هیچ کس، مگر مهمترین اعضای مجمع عمومی، حق ندارد برای تغییر پیشنهاد رئیس نظری ابراز کند. یگانه عنصر دموکراتیک جامعه آخایایی، که اساسا جامعهای خانخانی و اشرافی است، همین مجمع عمومی است، و به ناطقان ترزبانی که میتوانند در مردم نفوذ کنند و برای دولت مفید باشند، فرصت فعالیت میدهد. نستور پیر،1 که آوایی “شیرینتر از انگبین از زبانش روان میشود”،و اودوسئوس فریبکار، که الفاظش “مانند دانه های برف” بر سر مردم میریزد، نخستین نمونه های سخنوری یا بلاغتی هستند که تمدن یونانی بیش از تمدنهای دیگر پرورش داد و سرانجام خود شکار آن شد.

هر گاه لازم آید که طایفه متحدا به کار پردازد، روسای طایفه از میان خود یکی را که از همه تواناتر است به رهبری بر میگزینند، او را شاه میشمارند و با سپاهیان خود، که مرکب از آزادان و بردگانند، به خدمت او میشتابند. برخی از روسای طایفه ها، که از لحاظ محل و حرمت به شاه نزدیکترند، “یاران شاه” نامیده میشوند، چنانکه بعدا در مقدونیه (ماکدونیا)، در اردوی فیلیپ و اسکندر، نزدیکان شاه را به همین نام مینامیدند. شاه به یاری شورا حکومت میکند. اعضای شورا، که بزرگان طایفه ها هستند، با آزادی کامل سخن میگویند و شاه را طوری مورد خطاب قرار میدهند که معلوم میشود فردی است همردیف آنان و فقط به طور موقت تقدم یافته است. قانونهای اساسی جدید دنیای غرب، که با صد گونه تنوع و هزار گونه فاروق لفظی و اصطلاح ظاهر شدهاند، از این سازمانهای یونانی کهن سرچشمه گرفتهاند.

قدرت شاه بسیار وسیع، ولی سخت مقید است; مقید به مکان، زیرا ملک او کوچک است; مقید به زمان، زیرا ممکن است خود او با رای شورا یا بنا بر حقی که قوم آخایایی بآسانی به رسمیت میشناسد حق زور خلع شود. صرف نظر از این مقیدات، سلطنت او موروثی و حدود آن فوق العاده نامشخص است. در وهله اول، سرداری جنگی است پایبند سپاهیان خود. اگر از حمایت سپاهیان خود برخوردار نباشد، تخطئه و خلع او میسر خواهد بود. پس وظیفه خود میداند که سپاهیانش بخوبی مجهز شوند، بخوبی تغذیه کنند، درست آموزش یابند، و از داشتن تیرهای زهرآگین و نیزه و خود و ساقپوش و سنان و سینهپوش و سپر و ارابه محروم نمانند. تا زمانی که سپاه مدافع شاه است، اقتدارات حکومت قوه قانونگذاری و قوه اجرایی و قوه قضایی در کف او قرار دارد. وی کاهن اعظم دین دولتی نیز به شمار میرود و مراسم قربانیها را از طرف مردم تکفل میکند. هنوز کلمه “قانون” به میان نیامده است. اما

---

(1) پیرترین و آزمودهترین پهلوان یونانی پیش از محاصره تروا که در بلاغت و خرد شهره بود. م.

ص: 65

تصمیمات شاه قاطع، و فرمانهای او به مثابه قانون است. شورای سابق الذکر، که زیردست شاه است، گاه گاه اجلاس میکند و اختلافات شدید میان مردم را مورد داوری قرار میدهد. این شورا، که گویی میخواهد برای همه دادگاه های آینده زمینهای فراهم آورد، در داوریهای خود، بر سابقه و سنت تکیه میزند و مطابق رویه های پیشینیان رای میدهد. پیشینه بر قانون مسلط است، زیرا پیشینه چیزی جز رسم نیست، و رسم، برادر ارشد و حسود قانون است. اما در جامعه هومری بندرت به محاکمه رسمی و موسساتی که اختصاصا به کار دادرسی پردازند، برمیخوریم. هر خانواده، به اتکای حق تلافی، مستقلا از اعضای خود دفاع میکند.

تعدی فراوان است.

شاه برای نگاهداری دستگاه خود مالیات نمیستاند، بلکه گاه گاه از زیردستان خود “هدیه” میگیرد. ولی اگر به این هدیه ها بسنده کند، شاهی تهیدست خواهد بود. درآمد اصلی شاه سهمی است که سربازان و کشتیهایش از چپاولهای زمینی و دریایی خود به او میدهند. احتمالا به همین سبب است که مردم آخایایی حتی در سده سیزدهم در مصر و کرت جولان میکنند در مصر به صورت راهزنانی بیتوفیق، در کرت به صورت فاتحانی ناماندگار. در چنین زمینهای است که ناگاه بزرگان قوم آخایایی، ظاهرا بر سر ربوده شدن خفتآمیز یک زن، قوم خود را به هیجان میآورند، نیروهای همه طوایف را متحد میکنند، صد هزار مرد را بسیجیده میکنند و، با ناوگان جنگی عظیم و بینظیری مرکب از صدها کشتی، دل به دریا میزنند و میروند تا در دشتها و تپه های تروا طالع خود را در مقابل سر نیزه آسیا بیازمایند.

IV - محاصره تروا

آیا واقعا چنین محاصرهای روی داده است تنها این را میدانیم که همه مورخان و شاعران یونان و تقریبا همه اسناد معابد و روایات یونانی در مورد وقوع این محاصره تردید نکردهاند. باستانشناسی هم شهر ویران تروا را، از سر بزرگواری، چند شهر شمرده و به ما عرضه داشته است. آری، عصر حاضر، مانند همه اعصار جز قرن گذشته، اصل این داستان و پهلوانان آن را واقعی میانگارد. در یک کتیبه مصری که به رامسس سوم متعلق است، آمده است که، در حدود 1196 ق م، این “جزایر بی آرام بودند”. پلینی اشاره میکند که در زمان رامسس “تروا فرو افتاد”. دانشمند بزرگ اسکندریه، اراتستن (اراتوستنس)، بر اساس تبارنامه های متواتری که در اواخر سده ششم ق م به وسیله هکاتایوس تاریخنویس و جغرافیادان رسیدگی شده بود، تاریخ محاصره تروا در سال 1194 ق م شمرده است.

ایرانیان و فنیقیان باستان نیز مانند یونانیان منشا این جنگ بزرگ را یکی از چهار

ص: 66

حادثهای که محض گریزاندن زنی زیبا روی داده است، دانسته و گفتهاند: مصریان یو را از آرگوس دزدیدند، یونانیان ائوروپه را از فنیقیه و مدیا را از کولخیس دزدیدند;1 آیا توازن عادلانه میزان ایجاب نمیکند که پاریس هم هلنه را بگریزاند;2 ستسیخوروس3 در سالهای پشیمانی خود، و پس از او، هرودوت و اوریپید رفتن هلنه را به تروا انکار کردند و گفتند که وی را به عنف به مصر بردند، و او دوازده سال در آنجا منتظر ماند تا منلائوس آمد و او را یافت. از این گذشته، به قول هرودوت، کی باور میکند که مردم تروا محض یک زن ده سال بجنگند به نظر اوریپید زیادتی جمعیت یونان و نیاز به توسعهطلبی علت لشکرکشی یونانیان به ترواست; آری، تازهترین بهانه ها برای کسب قدرت، چنین قدمتی دارند.

با اینهمه، احتمال دارد که جنگاوران یونانی اساسا این قصه را جعل کرده باشند تا حادثهجویی آنان برای مردم ساده قابل هضم شود - مردمی که جان خود را فدا میکنند، دست کم باید بهانه دهان پرکنی داشته باشند. بهانه این جنگ هر چه باشد، علت و ماهیت آن را باید تقریبا بیتردید در مبارزه دو گروه قدرت طلب جست. هر یک از این دو میخواست تنگه داردانل و سرزمینهای پرنعمت پیرامون دریای سیاه را تصاحب کند. سراسر یونان و تمام آسیای باختری این جنگ را تعارضی حیاتی و قاطع میشمردند. پس، ملل کوچک یونان به کمک آگاممنون شتافتند. در مقابل آنان، اقوام آسیای صغیر مکررا قوای امدادی به تروا گسیل داشتند. این جنگ آغاز کشمکشی بود که میباید بعدا در ماراتون و سالامیس، در ایسوس و اربیل، در تور و غرناطه (گرانادا)، در لپانتو و وین، و ... دنباله یابد.4 درباره وقایع و عواقب جنگ تروا جز آنچه شاعران و نمایشنامه نویسان یونان برای ما نقل کردهاند نمیتوانیم چیزی بگوییم ما این روایات را بیشتر در شمار ادبیات میگذاریم تا در عداد تاریخ; و درست به همین خاطر هم آنها را به عنوان جزئی از داستان تمدن آوردهایم. میدانیم جنگ زشت است، و ایلیاد زیباست. اگر در نظر رسطو5 دست

---

(1) یو، دختر شاه آرگوس، مورد عشق زئوس قرار گرفت و، بر اثر حسادت و مزاحمت هرا، همسر و خواهر زئوس، آواره شد و سرانجام در مصر سکونت یافت. ائوروپه، دختر شاه صور در فنیقیه، به وسیله زئوس ربوده و به کرت برده شد. مدیا، دختر شاه کولخیس، به کمک یاسون از سرزمین پدرش گریخت. م.

(2) چندان محتاج گفتن نیست که هلنه دختر زئوس بود از لدا، همسر توندارئوس شاه اسپارت. زئوس به شکل قو درآمد و لدا را فریب داد.

(3) شاعر یونانی در قرن هفتم ق م که گویند چون در شعری هلنه را نکوهید، کور شد. پس، از سر پشیمانی شعر دیگری سرود و بینایی خود را باز یافت. - م.

(4) اشاره است به محلهایی که در جریان تاریخ صحنه کارزار اروپاییان، مخصوصا یونانیان، با ایرانیان و سپس مسلمین بوده است. م.

(5) اشاره است به نظر ارسطو درباره تاثیر هنر. وی میگفت که اثر هنری، با انگیختن عواطف مزاحمی که در ماست، ضمیر راپاک و سبکبار میکند. م.

ص: 67

ببریم، میتوانیم بگوییم که هنر میتواند حتی وحشت را هم زیبا سازد و، با دادن شکل و معنی به آن، تطهیرش کند. با اینهمه، نباید ایلیاد را دارای صورتی کامل پنداشت. بافت آن سست، و اخبار آن گاهی متناقض یا مبهم است و به درستی خاتمه نمیپذیرد. ولی کمال اجزا، بیسامانی کل را جبران میکند، و داستان، با همه کاستیهای کوچک خود، یکی از درامهای بزرگ ادبیات و بلکه تاریخ است.

1(I) در آغاز منظومه یونانیان را میبینیم که نه سال است تروا را بیهوده به محاصره گرفتهاند. افسرده و بیمارند، و ناخوشی آنان را درو کرده است. قبلا، به علت ناخوشی و دریای بی باد، در آولیس معطل شدند، و آگاممنون به کلوتایمنسترا تلخی کرد و، به امید وزیدن باد، دختر خود ایفیگنیا را قربانی کرد و با این عمل سرنوشت خود را تدارک دید.2 یونانیان، در طی راه، جای جای در امتداد ساحل متوقف میشوند تا برای خود خوراک و همبستر بیابند. یونانیان خروسئیس و بریسئیس زیبا، دختران خروسس کاهن معبد آپولون را میگیرند. خروسئیس حصه آگاممنون، و بریسئیس نصیب اخیلس میشود. رمالی اعلام میدارد که چون آگاممنون به خروسئیس تجاوز کرده است، آپولون کامیابی را از یونانیان دریغ میدارد. پس، آگاممنون خروسئیس را به پدرش باز میگرداند، اما برای آنکه این محرومیت را جبران کند و قصه نکته داری به وجود آید، بریسئیس را وا میدارد که اخیلس را ترک گوید و در خیمه سلطنتی آگاممنون جای خروسئیس را بگیرد.

اخیلس شورای عمومی را فرا میخواند و، با غیظی که آغازگر و زبانزد منظومه “ایلیاد” است، به آگاممنون میتازد و پیمان مینهد که خود و سپاهیانش دیگر به یاری او برنخیزند.

(II) از برابر کشتیها و نیروهای گرد آمده عبور میکنیم. (III) منلائوس لافزن را میبینیم که، برای قطع و فصل پیکار، پاریس را به جنگ تن به تن میخواند. دو سپاه به آیین متمدنان جنگ را متارکه میکنند.

پریاموس به آگاممنون میپیوندند تا رسما برای خدایان قربانی کنند. منلائوس بر پاریس غالب میآید، اما آفرودیته پاریس جوان را به وسیله یک ابر بسلامت از میدان به در میبرد و او را، که به قدرت معجزه آراسته و عطرآگین شده است، در بستر عروسیش قرار میدهد. هلنه از پاریس میخواهد که به جنگ باز گردد، اما پاریس پیشنهاد میکند که “ساعتی به عشقبازی بپردازند”. آنگاه بانو که مفتون هوس شده است، تسلیم میشود. (IV) آگاممنون اعلام میدارد که منلائوس پیروز است، و جنگ ظاهرا ختم میشود. اما خدایان در مقر خود، کوه اولمپ، به شیوه یونانیان، شورایی برپا میکنند و خواستار خون بیشتری میشوند. زئوس به سود صلح رای میدهد، ولی چون همسرش هر سخن به مخالفت او میراند، ترسان رای خود را پس میگیرد. هرا میگوید که اگر زئوس با انهدام تروا موافقت کند، او نیز زئوس را مجاز میگذارد تا موکنای و آرگوس و اسپارت را با خاک یکسان کند. پس جنگ تجدید میشود. بسا مرد که به ضرب تیر و سنان و شمشیر به خاک هلاکت میافتد و “ظلمت دیدگانش را در هم مینوردد”.

---

(1) عددهایی که در میان دو پرانتز قرار گرفتهاند و در آغاز سطر ذکر میشوند، نمودار شماره کتابهای منظومه “ایلیاد” هستند.

(2) اشاره است به مرگ آگاممنون: همسرش، کلوتایمنسترا، به خونخواهی ایفیگنیا، او را هلاک میکند. م.

ص: 68

(V) خدایان با شادمانی در این بازی بریدن و دریدن شرکت میکنند. آرس، خدای مخوف جنگ، با نیزه دیومدس مجروح میشود. پس “چون نه هزار مرد نعره میکشد” و، برای شکایت، به جانب زئوس رهسپار میشود. (VI) در یکی از میان پرده های زیبا، هکتور، سردار تروایی، پیش از بازگشت به میدان جنگ، همسر خود آندروماخه را بدرود میگوید. آندروماخه نجوا میکند: “عشق من، دل گران تو مرگ تو خواهد بود. نه بر کودک و نه بر من که بزودی بیوه خواهم شد شفقت نمیکنی. پدرم و مادرم و برادرانم همه به هلاکت رسیدهاند. اما هکتور، تو پدر و مادر منی، تو شوهر روزگار جوانی منی. پس بر من ترحم کن و اینجا در برج بمان.” هکتور پاسخ میدهد: “درست میدانم که تروا از پای در خواهد آمد، و اندوه برادران و شاه را پیشبینی میکنم. مرا غم آنان نیست. اما اندیشه آنکه تو را در آرگوس به بردگی گیرند، تقریبا مردانگی مرا از میان میبرد. با این وصف، از جنگ روی برنخواهم تافت.” پسر نوزادش آستواناکس، که مقدر است بزودی به دست یونانیان پیروز از بالای حصار پرتاب و کشته شود، از مشاهده پرهای لرزان کلاه خود هکتور، ترسان جیغ میکشد، و پهلوان خود از سر بر میدارد تا بر کودک حیران بخندد و بگرید و دعا بخواند. سپس با گامهای بلند از راه سنگفرش به میدان جنگ میرود. (VII) هکتور، آیاس شاه سالامیس را به جنگ تن به تن میخواند; دلیرانه میجنگد و شب هنگام از یکدیگر جدا میشوند. ولی، پیش از جدایی، یکدیگر را میستایند و به یکدیگر هدیه میدهند و گل ادب روی دریای خون شناور میشوند. (VIII) هکتور، پس از پیروزی یکروزهای، جنگجویان خود را به استراحت امر میکند.

هکتور برای آنان چنین سخن گفت، و مردان تروا هلهلهای رسا کشیدند.

پس، از توسنهای جنگی خود که عرق میریختند لگام برگرفتند، و هر کس در کنار ارابه خود اسبهایش را بست.

شتابان، از شهر، گاوان و گوسفندان آوردند. به آنان شراب انگبین دادند ... و غله از خانه ها. آنگاه هیزم گرد کردند، و بوی دلپذیر با بادها از دشت به آسمان برخاست.

و سراسر شب، با امید، کنار راه های میدان جنگ نشستند، و آتشهای نگهبانی ایشان فروزان و فراوان بود.

ستارگان در آسمان گرد مدار شب میدرخشند و نمایی شگفت دارند، بادها خوابیدهاند و تارکها و برآمدگیها به چشم میخورند، سبزه زارها هویدا میشوند، آسمان پرشکوه به بیشینه گسترش خود میرسد، و انبوه اختران، اخگرتابی میکنند، و دل شبان کوفته را به وجد میاندازند.

در این هنگام بین کشتیهای سیاه و رود کسانتوس آتشهای بیشمار اسب پروران تروایی فروزان است، اسبها، خسته از جنگ، گندم و جو سفید را میجویدند، و نزدیک ارابه های خود، سپیده دم را با تخت زیبایش انتظار میکشیدند.

(IX) نستور، شاه پولوس در الیس، آگاممنون را پند میدهد که بریسئیس را به اخیلس بازگرداند. وی موافقت میکند و وعده میدهد که اگر اخیلس به محاصرهگران باز پیوندد، نیمی از یونان را به او سپارد. اما اخیلس همچنان دژم خویی میورزد. (X) اودوسئوس و دیومدس شبانگاه

ص: 69

به تنهایی به اردوی تروا شبیخون میزنند و دوازده تن از سران اردو را میکشند. (XI) آگاممنون سپاه خود را دلاورانه رهبری میکند، اما مجروح میشود و کناره میگیرد. اودوسئوس، که در محاصره میافتد، شیرآسا میجنگد. آیاس و منلائوس راه را میگشایند و او را نجات میدهند تا برای حیاتی تلخ زنده ماند.(XIII-XII) سپاه تروا به سوی دیوارهایی که یونانیان گرداگرد اردوی خود ساختهاند، پیش میتازد.(XIV) هرا چنان بیآرام میشود که به نجات یونانیان برمیخیزد. پس خود را تدهین و عطرآگین میکند، جامهای دلربا میپوشد، کمربند شهوتانگیز آفرودیته را بر خود میبندد، و زئوس را میفریبد و به خوابی الاهی فرو میبرد. در همان هنگام، پوسیدون یونانیان را در پس راندن سپاهیان تروا یاری میدهد. (XV) تفوق یونانیان پایدار نمیماند: سپاه تروا به کشتیهای یونانی میرسد، و یونانیان، در حین عقب نشینی خود که به مثابه مرگ است، نومیدانه میجنگند. در این مقام، سخن هومر به حد اعلا سوزان میشود.

(XVI) پاتروکلوس، محبوب اخیلس، از او رخصت میگیرد که سپاهیان او را در مقابل سپاه تروا رهبری کند. هکتور، پاتروکلوس جوان را به قتل میرساند. (XVII) هکتور بر سر جسد پاتروکلوس سبعانه با آیاس میجنگد. (XVIII) عاقبت، اخیلس از شنیدن خبر کشته شدن پاتروکلوس آهنگ جنگ میکند. مادرش الاهه تتیس، آهنگر آسمانی، هفایستوس را برمیانگیزد که برای او سلاح نو و سپری عظیم بسازد. [XIX] اخیلس با آگاممنون آشتی میکند. [XX] اخیلس با آینیاس1 در میافتد و به کشتن او دست مییازد، ولی پوسیدون آینیاس را میرهاند تا، بر اثر دلاوریهای خود، قهرمان منظومه ویرژیل (ویرجیلیوس) شود. (XXI) اخیلس جمعی از سپاهیان تروا را کشتار میکند و، پس از آنکه درباره نسب آنان سخنانی دراز میراند، به هادس (عالم زیرزمینی اموات) گسیلشان میدارد. خدایان داخل کارزار میشوند: آتنه با سنگی آرس را به خاک میافکند. چون آفرودیته به یاری سربازی میشتابد و در نجات او میکوشد، آتنه ضربتی بر سینه زیبای او وارد میکند و بر زمینش میاندازد. هرا بر گوش آرتمیس مینوازد، پوسیدون و آپولون به جنگ لفظی بسنده میکنند. (XXII) همه ترواییان، مگر هکتور از اخیلس میگریزند. پریاموس و هکابه به هکتور اندرز میدهند که داخل حصار بماند، ولی او سر میپیچد. سپس وقتی که اخیلس به سوی او پیش میرود ناگهان پا به فرار میگذارد. اخیلس سه بار او را گرد دیوار تروا دنبال میکند. هکتور مقاومت میکند، اما کشته میشود.

(XXIII) در پایان آرام درام، جسد پاتروکلوس را با شعایر پر آب و تاب میسوزانند. اخیلس گروهی گاو و دوازده اسیر تروایی و نیز موی بلند خود را نثار او میکند، و یونانیان به احترام او مسابقه بر پا میدارند.

(XXIV) اخیلس جسد هکتور را با ارابه خود سه بار به دور سوختگاه میکشاند. پریاموس با شکوه و اندوه فرا میآید تا بقایای جسد پسرش را بستاند. اخیلس نرم میشود، جنگ را دوازده روز متارکه میکند و به شاه سالدار رخصت میدهد تا پیکر را، که شسته و روغن زدهاند، به تروا باز برد.

---

(1) یکی از اعضای خانواده سلطنتی ترواست که به ایتالیا میرود و پدر رومیان محسوب میشود. منظومه “انئیس” اثر ویرژیل درباره اوست. م.

ص: 70

V - بازگشت به وطن

منظومه بزرگ در اینجا ناگاه پایان مییابد، گویی که شاعر سهم خود را نسبت به یک داستان عمومی ادا کرده است و باید بقیه را برای سرود گوی دیگری دست نخورده به جا گذارد. اما در آثار پس از هومر آمده است که پاریس، از کنار میدان جنگ، تیری به پاشنه آسیبپذیر اخیلس میزند و او را از پای در میآورد.1 و بعدا تروا با نیرنگ اسب چوبین سقوط میکند.2 ولی فاتحان، با پیروزی خود، در هم شکستند و با اندوهی کسالتبار به سوی اوطان محبوب خود راه بازگشت پیش گرفتند. بسیاری از آنان کشتی شکسته شدند، و برخی در سواحل به گل نشستند و در آسیا و دریای اژه و ایتالیا عدهای کوچگاه یونانی برپا داشتند. منلائوس، که عهد کرده بود هلنه همسر فراری خود را بکشد، چون او را که “در میان زنان الاه های محسوب میشد” یافت و دید که با زیبایی پروقر و جلال خود به پیش میخرامد، از نو به عشقش گرفتار آمد و بشادی او را باز برد تا بار دیگر شهر بانوی اسپارت شود. هنگامی که آگاممنون به موکنای رسید، “خاک خود را به سینه فشرد و بوسید، و بسی اشک گرم از چشمانش سرازیر شد”. اما در غیبت طولانی او، همسرش کلوتایمنسترا پسر عموی آگاممنون را به شوهری و شاهی برگرفته بود. پس وقتی که آگاممنون پا به کاخ نهاد، به هلاکتش رسانیدند.

از این غم انگیزتر داستان بازگشت اودوسئوس است، که در منظومه اودیسه آمده است. اودیسه به قدر ایلیاد قوی و قهرمانی نیست، ولی آرامتر و مطبوعتر است.3 چنانکه در این منظومه میخوانیم، کشتی اودوسئوس در جزیره اوگوگیا، که همچون تاهیتی به شهر پریان میمانست، در هم میشکند، و کالوپسو، ملکه و الاهه جزیره، مدت هشت سال او را برای عشقبازی نگاه میدارد. ولی اودوسئوس قلبا از دوری همسرش پنلوپه و پسرش تلماخوس افسرده است، چنانکه آنان نیز در ایتاکا برای او دلتنگ هستند.

(II) آتنه، زئوس را بر میانگیزد که کالوپسو را به جدایی اودوسئوس امر کند. این الاهه نزد

---

(1) سراسر بدن اخیلس (= آشیل)، مگر پاشنه پایش، رویین بود. م.

(2) به تدبیر اودوسئوس، یونانیان اسب چوبین عظیمی ساختند و جمعی از سربازان خود را در آن نهادند. اسب را نزدیک حصار تروا قرار دادند و خود از تروا دور شدند. مردم تروا بازگشت آنان را جشن گرفتند و اسب چوبین را به درون شهر کشاندند. شبانگاه سپاهیان درون اسب بیرون ریختند و دروازه را برای سپاه یونان گشودند. م.

(3) ارزش تاریخی این منظومه احتمالا از منظومه “ایلیاد” کمتر است. روایت مربوط به دریانورد یا جنگجویی که مدتها به سرگردانی عمر میگذارد و، پس از بازگشت، مورد شناسایی همسرش قرار نمیگیرد، کهنهتر از داستان تروا است و تقریبا در ادبیات هر قومی دیده میشود. اودوسئوس یونانیان برابر است با سینوحه و سندباد و روبنسون کروزوئه و انوخ آردن منظومه تنیسن. محلهای جغرافیایی منظومه “اودیسه” کمتر شناخته شدهاند و هنوز هم اذهان مردم بیکار را به خود مشغول میدارد.

ص: 71

تلماخوس میپرد و با شفقت به درد دل آن نوجوان گوش فرا میدهد: امیران ایتاکا و جزایر تابع به پنلوپه اظهار عشق میکنند و میخواهند، با جلب او، بر سلطنت ایتاکا دست یابند. پس در کاخ اودوسئوس به سر میبرند و با دارایی او عیش میکنند. (II) تلماخوس از خواستگاران مادرش میخواهد که پی کار خود بروند. اما چون آنان به صباوت او میخندند، محرمانه با کشتی برای یافتن پدر روانه میشود. پنلوپه، که اکنون هم بر هجران شوهر و هم بر دوری پسر زاری میکند، برای رهایی از شر خواستگاران، پیمان مینهد که پس از اتمام پارچهای که میبافد، یکی از آنان را به شوهری بپذیرد. ولی حیله گرانه هر شب، به همان اندازه که به هنگام روز میبافد، نخهای پارچه را میگشاید. (IV - III) تلماخوس در پولوس به نستور و در اسپارت به منلائوس بر میخورد. اما هیچ یک از پدر او خبری ندارند. در این مقام، شاعر تصویر گیرایی از هلنه به دست میدهد: دیگر آرام و افتاده شده است، ولی هنوز جمالی ملکوتی دارد. مدتهاست که گناهانش را بخشودهاند و او هم اعتراف کرده است که، از زمان سقوط تروا، بدان شهر بی مهر گشته است.1

(V) اکنون برای نخستین بار اودوسئوس وارد قصه میشود: در جزیره کالوپسو “روی ساحل نشسته است.

دیگر چشمانش توان اشک فشانی نداشت. سوگوارانه آرزومند بازگشت بود. زندگیش از شیرینی خالی میشد. راست است که شبانگاه، در اندرون غار ژرف، جبرا و بی اشتیاق در کنار حوری مشتاق میخوابید، اما روز هنگام روی صخره ها و شنها مینشست و روح خود را با اشک و ناله تسکین میداد و به دریای بی آرام مینگریست.” کالوپسو سرانجام به اودوسئوس فرمان داد که زورقی بسازد و به تنهایی دریاسپار شود.

(VI) اودوسئوس، پس از آنکه با اقیانوس کشمکشهای بسیار میکند، به کشور افسانهای فایاکی، که محتملا همان کورکورا یا کورفو است، پا مینهد و دوشیزه ناوسیکائا، دختر شاه آلکینوئوس، او را میبیند و به کاخ پدرش میبرد. دخترک اسیر عشق پهلوان قوی پیکر و قویدل میشود و او را به ندیمان خود میسپارد: “گوش فرا دهید، ای دختران سپید بازوی من، ... چند گاهی پیش، این مرد بر من ناخوشایند مینمود. اما اکنون خدایانی است که آسمان فراخ دامن را نگاه میدارند. کاش چنین کسی شوهر من نام گیرد و اینجا به سر برد و از ماندن خود در اینجا خرسند شود.” (VIII - VII) اودوسئوس چنان تاثیر نیکی در دل آلکینوئوس میگذارد که آلکینوئوس همسری ناوسیکائا را به او پیشنهاد میکند. اما اودوسئوس عذر میخواهد و داستان مراجعت خود را از تروا به او باز میگوید.

(IX) به شاه میگوید: کشتی او از مسیر خود منحرف و به سرزمین لوتوفاگی (لوطس خوران) کشانیده شد. این مردم به یاران او میوه دادند، و میوه چنان شیرین بود که بسیاری از یاران او وطن و اشتیاق خود را از یاد بردند، و اودوسئوس ناگزیر شد که آنان را به زور به کشتیها بازگرداند. از آنجا به سرزمین سیکلوپس (یک چشمیها) رسیدند. ساکنان این سرزمین غولانی یک چشم

---

(1) بنا بر روایات، هلنه پس از مرگ همچون یک الاهه پرستش شد. عقیده عموم یونانیان بر این بود که هر کس از او به بدی یاد کند، به دست خدایان کیفر میبیند. اشاره کردهاند که حتی نابینایی هومر از این سبب روی داد که وی در منظومه خود نکتهای افتراآمیز گنجانیده و گفته است که هلنه را برخلاف میلش نربودند و به مصر نبردند، بلکه خود با عاشقش به تروا گریخت.

ص: 72

بودند و، بدون قانون و دردسرهای آن، در جزیرهای که غلات و میوه های وحشی فراوان داشت، میزیستند.

یکی از سیکلوپها به نام پولوفموس آنان را در غاری گرفتار کرد و گوشت چند تن را خورد. ولی اودوسئوس غول را با شراب به خواب برد و سپس یگانه چشم او را با آتش کور کرد و به این شیوه یاران خود را رهانید.

(X) آوارگان مجددا دل به دریا زدند و به جزیره لایستروگونیا آمدند. اما این قوم نیز آدمخوار بودند، و کشتی اودوسئوس بزحمت از آنجا گریخت. پس از آن، اودوسئوس و یارانش به جزیره آینیا رسیدند. در آنجا الاهه زیبا و تبهکار، کیرکه، بیشتر آنان را با آواز وسوسه کرد و به غار خود برد، بدانان دارو خورانید و به هیئت خوکشان درآورد. اودوسئوس آهنگ کشتن او کرد. اما رایش گشت و عشق او را پذیرفت. آنگاه وی و یارانش به صورت انسانی بازگشتند و سالی نزد کیرکه ماندند.(XI) بار دیگر بادبان برافراشتند و پا به سرزمینی نهادند که همواره تاریک بود و مدخل هادس محسوب میشد. در آنجا اودوسئوس با ارواح آگاممنون و اخیلس و مادر خود سخن گفت. (XII) چون به سفر ادامه دادند، گذارشان از کنار جزیره سیرنها1 افتاد، و اودوسئوس با نهادن موم در گوش مردان خود، آنان را از شنیدن آواز فریبنده سیرنها مصون داشت. سپس کشتی او در تنگه های سکولا و خاروبدیس، که شاید تنگه مسینای کنونی باشد، شکست، و تنها او از آن میانه جان به در برد و برای اقامتی هشت ساله به جزیره کالوپسو افتاد. (XIII) آلکینوئوس از شنیدن سرگذشت اودوسئوس چنان به رقت میآید که او را با کشتی به ایتاکا میفرستد. اما چشمان او را میبندند تا مبادا محل سرزمین مسعود آنان را بشناسد و فاش کند. در ایتاکا، الاهه آتنه قهرمان آواره را به کلبه خوکچران دیرین او، ائومایوس، میکشاند. (XIV) ائومایوس گرچه او را باز نمیشناسد، باز با مهمان نوازی فراوان از او پذیرایی میکند. (XV) سپس الاهه آتنه، تلماخوس را به همان کلبه راه مینماید. (XVI) اودوسئوس خود را به پسرش میشناساند، و هر دو “سخت زاری میکنند”. اودوسئوس برای کشتن خواستگاران همسرش طرحی میریزد و برای تلماخوس شرح میدهد.

(XVII - XVIII) اودوسئوس به هیئت گدایان پا به قصر خود میگذارد و دلدادگان همسرش را میبیند که به هزینه او جشن گرفتهاند. چون میشنود آنان روزها به پنلوپه عشق میورزند و شبها با کنیزکان او همبستر میشوند، باطنا خشمگین میشود. (XIX - XX) مورد دشنام و آزار خواستگاران قرار میگیرد، اما با شور و شکیبایی از خود دفاع میکند. (XXI) خواستگاران، که سرانجام به حیله گری پنلوپه در بافندگی پی بردهاند، او را به اتمام آن وا میدارند. ناگزیر پنلوپه میپذیرد که با یکی از آنان زناشویی کند یکی که بتواند کمان عظیم اودوسئوس را که بر دیوار آویخته است بر گیرد و تیری از سوراخ دوازده تبر که به ردیف نهاده میشود بگذراند. همه میکوشند و وا میمانند. اودوسئوس رخصت تیراندازی میگیرد و از عهده بر میآید. (XXII) سپس، با خشمی که همه را به بیم میافکند، جامه مبدل را به کنار میافکند، تیرهای خود را به سوی خواستگاران میبارد، و به مدد تلماخوس و ائومایوس و آتنه همه را به هلاکت میرساند. (XXIII) برای او دشوار است پنلوپه را متقاعد کند که او خود اودوسئوس است. مشکل کسی بیست خواستگار را به

---

(1) مردمی بودند در سواحل ایتالیای جنوبی که بدن پرنده و صورت زن داشتند و، با آواز خود، دریانوردان را به وادی هلاکت میکشاندند. م.

ص: 73

خاطریک شوهر از کف بدهد. (XXIV) با حمله پسران خواستگارها روبه رو میشود، آنان را آرام میکند و بار دیگر سلطنت خویش را برقرار میسازد.

در همین هنگام بود که بزرگترین تراژدی روایات یونانی در آرگوس روی داد. اورستس، فرزند آگاممنون، که به کمال مردی رسیده بود، به تحریک خواهرش الکترا، به خونخواهی پدر برخاست و مادر خود را همراه فاسقش به قتل رسانید و، پس از سالها دیوانگی و آوارگی، در حدود 1176 ق م بر تخت سلطنت آرگوس و موکنای جلوس کرد و بعدا اسپارت را هم بر ملک خود افزود.1 اما با جلوس او عصر زوال خاندان پلوپس فرا آمد. احتمالا انحطاط این خاندان در عهد آگاممنون آغاز شد، و این سلطان مردد، برای متحد ساختن خطه خود، به جنگ دست زد. ولی پیروزی او سقوط او را قطعی کرد، زیرا تنها اندکی از امیران او از جنگ بازگشتند، و بسیاری از امارات، در غیاب امیران، سر از اطاعت برتافته بودند. به این ترتیب، در پایان عصری که آغازش محاصره تروا بود، قدرت قوم آخایایی بر باد رفت و خون پلوپس فرونشست و مردم با شکیبایی در انتظار ظهور دودمانی خردمندتر نشستند.

VI - غلبه دوریها

در حدود سال 1104 ق م، یکی دیگر از امواج مهاجرت یا حمله از سرزمینهای اقوام بی آرام شمالی برخاست و یونان را فرا گرفت. مردمی جنگی، بلند بالا و گردسر و بدون خط، از راه ایلوریا و تسالی به ناوپاکتوس در خلیج کورنت، به پلوپونز پا نهادند، بر آن مستولی شدند، و تقریبا تمام تمدن موکنایی را از میان بردند. آگاهی ما نسبت به منشا و مسیر آنان حدسی بیش نیست، ولی از خصایص و تاثیر ایشان بخوبی آگاهیم. اینان در مرحله دامداری و صیادی به سر میبردند. با آنکه به کشتکاری محدودی میپرداختند، تکیه گاه عمده زندگی آنان دامپروری بود، و به این جهت همواره در پی چراگاه از جایی به جایی میکوچیدند.

چون بفراوانی از آهن بهره میجستند، مبشر فرهنگ هالشتات2 یونان به شمار میرفتند. با شمشیرهای آهنین و روح خشن خود، بیرحمانه قوم آخایایی و قوم کرتی را، که هنوز ابزارهای آدمکشی خود را با مفرغ میساختند، در هم شکستند. گویا از دو جانب باختری و خاوری از الیس و مگارا فرا آمدند و به امارات کوچک و مجزای پلوپونز رسیدند و سپس طبقات حاکم را از دم تیغ

---

(1) آرثر اونز در یکی از مقابر بئوسی، که به عصر تمدن موکنایی تعلق داشت، کنده کاریهایی یافت نمودار جوانی که به ابوالهول حمله میکند و جوانی دیگر که زن و پیرمردی را میکشد. به عقیده او، این نقوش نمایشگر اودیپ و اورستس است. وی باور دارد که قدمت این نقوش به حدود 1450 ق م میرسد; از این رو، استدلال میکند که اودیپ و اورستس تقریبا دو قرن پیش از عصری که ما برای آنان قایل شدهایم، میزیستهاند.

(2) شهری است در اتریش که، به سبب آثار آهنینی که در آن یافت شده است، نامش را بر نخستین دوره عصر آهن اروپا اطلاق کردهاند.

ص: 74

گذرانیدند و بازماندگان تمدن موکنایی را به اسارت گرفتند. پس، پایتخت پلوپونز را به آتش سوختند، و آرگوس مدت چند قرن پایتخت پلوپونز شد. مهاجمان، در تنگه کورنت، آکروکورینتوس را، که محلی مرتفع و تسلط بخش بود، برگزیدند و شهر کورنت را به سبک خود در آنجا ساختند.a از قوم آخایایی، آنان که جان به در بردند، گریختند: بعضی در کوه های پلوپونز شمالی، برخی در آتیک، و پارهای در جزایر و سواحل آسیا پناه گرفتند. مهاجمان در پی فراریان به آتیک ریختند، اما چندان به پیش نرفتند، حال آنکه در جزیره کرت تا توانستند پیش تاختند. انهدام کنوسوس را به مرحله نهایی رسانیدند، ملوس و تراوکوس و کنیدوس و رودس را گشودند و کوچگاه خود کردند. در گیریهای پلوپونز و کرت، یعنی والاترین پایگاه های فرهنگ موکنایی، انهدام این قوم را تکمیل کرد.

مورخان عصر جدید این حادثه را، که بازپسین فاجعه تمدن اژهای است، غلبه دوریها شمردهاند و روایات یونانی آن را “بازگشت هراکلس زادگان” نام دادهاند. ظاهرا دوریهای فاتح، که نمیخواستند پیروزی ایشان غلبه قومی بربری بر مردمی متمدن تلقی شود، اعلام کردند که آنان همانا فرزندان هراکلس هستند که به هنگام بازگشت به پلوپونز به مقاومت برخورده و، ناگزیر، با خشونتی قهرمانی به اشغال آن خطه پرداختهاند.

ما نمیدانیم که این روایت تا چه اندازه واقعیت است و تا چه اندازه افسانهای سیاسی برای تبدیل یورشی خونین به تسلطی مشروع. بدشواری میتوان باور داشت که قوم دوری در روزگار جوانی عالم بتواند چنین خبر بزرگی را جعل کند. شاید، برخلاف نظر کسانی که به یکی از این دو قول معتقدند، هر دو قول درست باشد: قوم دوری از شمال هجوم آورد، و اخلاف هراکلس آن را رهبری کردند.

این یورش، هر چه بود، نتایج تلخی به بار آورد. دراز مدتی یونان را از پیشرفت باز داشت، و در طی چند قرن نظام سیاسی جامعه را از هم گسیخت. بر اثر ناامنی، هر کس سلاح برداشت، وبر اثر زورگویی روزافزون، کشاورزی از میان رفت و بازرگانی در خشکی و دریا متوقف شد. جنگهای پیاپی روی داد و بر عمق و دامنه فقر افزود. خانواده ها، در جستجوی ایمنی و آرامش، از ولایتی به ولایتی کوچیدند. هزیود1 (هسیودوس) این عهد را “عصر آهن” نامیده و با تاسف پست شمرده است. یونانیان بر آن بودند که “کشف آهن به زیان بشر تمام شده است”. با کشف آهن، هنرها پژمردند; پیکرنگاری از نظرها افتاد، پیکرتراشی منحصر به ساختن مجسمه های کوچک شد، سفالگری از طبیعت گرایی (ناتورالیسم) جاندار موکنایی و کرتی دوری گرفت و به انحطاط افتاد، و “سبک هندسی” صدها سال بر سفالگری یونانی سایه افکند.

بی گمان، مهاجمان دوری سر آن داشتند که از آمیختن خون خود با خون اقوام زیردست جلو گیرند.

خصومت نژادی آنان با یونیاییها چنان حاد بود که سراسر یونان را به خون کشید.

---

(1) شاعر یونانی، قرن هشتم ق م. م.

ص: 75

با این وصف، به مرور زمان، نژاد نو و نژاد کهنه اختلاط کردند اختلاطی که در لاکونیا (لاکونیکه) بکندی صورت گرفت، و در جاهای دیگر بتندی. احتمالا از آمیختن تخمه های اقوام پرشور آخایایی و دوری با تخمه مردم سبکدل یونان جنوبی، محرک حیاتی نیرومندی پدید آمد، و عاقبت، بر اثر قرنها اختلاط، مردم پرتنوع نوی که عناصر نژادهای آلپی و نوردی و آسیایی را به طرزی مغشوش در خون خود داشتند، ظهور کردند.

فرهنگ موکنایی هم بتمامی منهدم نشد. عناصری از تمدن اژهای مانند روابط اجتماعی و حکومت، وجوهی از فن و صناعت، داد و ستد و بازرگانی، اشکال و وسایل عبادت، سفالگری و کنده کاری، هنر تهیه فرسکو، شیوه های تزیین و اسلوبهای معماری در جریان اعصار پریشانی و جنگ، به صورتی نیمه جان دوام آوردند. یونانیان معتقد بودند که پارهای از شئون اجتماعی کرت به اسپارت منتقل شده است، و مجمع عمومی قوم آخایایی، حتی نهاد اصلی یونان دموکراتیک قرار گرفت. از این گذشته، به احتمال بسیار، قوم دوری برای ساختن معابد خود از بناهای موکنایی سرمشق گرفت، ولی، موافق روح خود، معابد را از آزادی و تقارن و استحکام برخوردار کرد. پس، سنن هنری آهسته آهسته احیا شد. در کورنت، سیکوئون، و آرگوس رنسانسی به وجود آمد، و حتی چهره اسپارت خشن چند گاهی با هنر و سرود متبسم گشت. در همین عصر ظلمانی بی تاریخ، شعر بزمی رونق گرفت، و پلاسگیها، آخایاییان، یونیاییها، و مینوسها، که از اوطان خود رمیده و به جزایر اژه و آسیا کوچیده بودند، سنن هنری خود را مبادله کردند. در نتیجه آن، کوچگاه های دور افتاده یونانیان، در زمینه ادبیات و هنر، از شبه جزیره یونان پیش افتادند. هنگامی که مهاجران یونانی به جزایر و سرزمین یونیا رسیدند، بقایای تمدن اژهای را در دسترس یافتند و از آن بهره گرفتند. در شهرهای کهنسال این نواحی، که بیش از شهرهای شبه جزیره یونان آرامش داشتند، پارهای از فنون و جلال تمدن عصر مفرغ هنوز باقی بود. از این رو، نخستین رستاخیز یونان در سرزمینهای آسیایی روی داد.

تمدن یونانی که در شبه جزیره یونان، بر اثر جنگ و تاراج، به پستی گراییده و در کرت، به سبب تنعم و تجمل، سستی گرفته و به طور کلی به راه هلاکت افتاده بود، به برکت برخورد پنج فرهنگ کرتی و موکنایی و آخایایی و دوری و شرقی، جوانی خود را باز یافت. پیوند نژادها همانند آمیختگی شیوه ها، پس از چند قرن، به نتایجی نسبتا پایدار انجامیدو اندیشه یونانی را از تنوع و تغییرپذیری و لطافت بیسابقهای بهرهور کرد.

بنابراین، هیچ گاه نباید چنین پنداریم که فرهنگ یونانی شعلهای است که ناگهان و به طرزی معجزه آسا در میان دریای بربریت درخشیدن گرفته است. باید این فرهنگ را محصول ابتکارات تدریجی و پراکنده مردمی بینگاریم که به حد وفور از خون و سنت برخوردار بودند و، به تحریک جماعات جنگاور و امپراطوریهای مقتدر و تمدنهای باستانی پیرامون خود، به جنب و جوش افتادند و از اقوام دیگر درس گرفتند.

ص: 76

- صفحه سفید -

ص: 77

کتاب دوم

_______________________

تکامل یونان

1000 - 480 ق م

ص: 78

ص: 79

- صفحه سفید -

جدول گاهشماری

تذکر: 1 - تاریخهای پیش ازسال 480 هیچ یک، جز سال 776، قطعیت ندارد.

2 - هر یک از تاریخها که در مقابل نام یک محل قرار دارد و با هیچ گونه توضیحی همراه نیست نمودار زمانی است که یونانیان برای نخستین بار در آنجا سکونت کردند.

ق م

1100 - 850 : مهاجرت آیولیها و یونیاییها

1000 : ظهور معبد هرا در اولمپیا

840 : عهد احتمالی هومر

776 : نخستین (؟) دوره بازیهای اولمپی

770 : سینوپه و کومای

757 - 756 : کوزیکوس و تراپزوس

752 : برقراری دوره های دهساله حکومت “آرخون”ها

750 - 650 : سکونت یونانیان در شبه جزیره تراکیا

750 - 594 : عصر حکومتهای اشرافی

750 : عهد احتمالی هزیود

735 : ناکسوس در سیسیل

734 : کورکورا و سیراکوز

730 - 729 : رگیون، لئونتینی، و کاتانا

725 - 705 : نخستین جنگ مسینا

725 : سکه زنی در لیدیا و یونیا

721 : سوباریس

710 : کروتونا

705 : تاراس

700 : پوسیدونیا، آغاز ساختن بناهای سنگی در یونان

683 : برقراری دوره های یکساله حکومت “آرخون”ها در آتن

680 : فیدون، جبار آرگوس، نخستین سکه زنی دولتی در یونان

ص: 80

676 : اورتاگوراس، جبار سیکوئون

670 : ترپاندروس، شاعر و خنیاگر لسبوس; آرخیلوخوس، شاعر پاروس; سرودهای هومری در ستایش آپولون و دمتر

660 : قوانین زالئوکوس در لوکری

658 : بیزانس

654 : لامپساکوس

655 - 625 : کوپسلوس، جبار کورنت

651 : سلینوس

650 : آبدرا و اولبیا

648 : هیمرا; مورون، جبار سیکوئون

640 - 631 : دومین جنگ مسینا; تورتایوس، شاعر اسپارت

630 : قوانین لوکورگوس در اسپارت (؟)

630 : کورنه

615 : آبودوس

625 - 585 : پریاندروس، جبار کورنت

620 : قوانین دراکون در آتن

615 : تراسوبولوس، جبار میلتوس

610 : قوانین خارونداس در کاتانا

600 : نوکراتیس; ماسالیا;

ص: 81

ق م

کلیستس، جبار سیکوئون، پیتاکوس در موتیلنه; ساپفو و آلکایوس، شاعران لسبوس; طالس، فیلسوف ملطی; آلکمان، شاعر اسپارت; رواج پیکرتراشی

595 : نخستین جنگ مقدس

594 : قوانین سولون در آتن

590 : عصر حکمای هفتگانه; اتحادیه آمفیکتوئونی، با رواج آیین اورفئوس; دومین معبد آرتمیس در افسوس

582 : نخستین جشنواره یونانیان و جشنواره برزخ کورنت; مجسمه های آکروپولیس و پیکرهای آپولون

580 : آکراگاس; آزوپ ساموس، افسانه گو

576 : نخستین جشنواره نمئا

570 : فالاریس، جبار آکراگاس;ستسیخوروس، شاعر هیمرا; آناکسیماندروس، فیلسوف ملطی

566 : نخستین دوره بازیهای پان آتنایا

561 - 560 : نخستین دوره جباری پیسیتراتوس

560 - 546 : غلبه کرزوس، شاه لیدیا بر یونیا

558 : غلبه کارتاژ بر سیسیل و کرس

550 : امپوریون در اسپانیا

546 - 527 : دومین دوره جباری پیسیستراتوس

545 : غلبه ایران بر یونیا

544 : آناکسیمنس فیلسوف ملطی

540 : هیپوناکس، شاعر افسوس

535 - 515 : پولوکراتس، جبار ساموس; تئودوروس، هنرمند ساموس; آناکرئون، شاعر تئوس

535 : الئا در ایتالیا

534 : رواج نمایش در آتن به وسیله تسپیس

530 : تئوگنیس، شاعر مگارا

529 - 500 : فیثاغورس، فیلسوف کروتونا

527 - 510 : هیپیاس، جبار آتن

520 : آغاز اولومپیون در آتن

ص: 82

517 : سیمونیدس، شاعر کئوس

514 : توطئه هارمودیوس و آریستوگیتون

511 : فرونیخوس، نمایش نویس آتن

510 : انهدام سوباریس به وسیله کروتونا

507 : گسترش دموکراسی در آتن به وسیله کلیستنس

500 : هکاتایوس، جغرافیدان میلتوس

499 : شورش یونیا; نخستین نمایشنامه اشیل

497 : سوختن ساردیس به دست قوم یونیایی

494 : شکست قوم یونیایی از ایرانیان در لاده

493 : تمیستوکلس، آرخون آتن

490 : جنگ ماراتون; بنای معبد

ص: 83

ق م

آفایا در آیگینا

489 : آریستیدس، آرخون آتن; محاکمه میلتیادس

488 - 472 : ترون، جبار آکراگاس

487 : نخستین دوره انتخاب آرخونها به وسیله قرعه کشی

485 - 478 : گلون، جبار سیراکوز

485 : رواج نمایش کمدی در سیراکوز به وسیله اپیخارموس

482 : تبعید آریستیدس

480 : جنگهای آرتمیسیون، ترموپولای، سالامیس، و همیرا; آگلاداس، پیکرتراش آرگوس

479 : جنگهای پلاتایا و موکاله

ص: 84

- صفحه سفید -

ص: 85

فصل چهارم :اسپارت

I - محیط یونان

در این مقام باید اطلس عالم کلاسیک1 را برگیریم و همسایگان یونان باستان را بشناسیم. مقصود ما از “یونان” یا “هلاس” همه سرزمینهایی است که در گذشته های دور به وسیله اقوام یونانی زبان اشغال شدند. بررسی را از بالای تپه ها و دره های اپیروس، که بسیاری از اقوام مهاجم از آنجا فرو ریختند، آغاز میکنیم.

نیاکان یونانیان میبایست در این محل سالهای بسیار ایست کرده باشند. زیرا در دودونا به محرابی کهن برمیخوریم که به زئوس، خدای آسمان، اختصاص داشته است. وخش این محراب که از صدای دیگ یا خش خش برگهای درخت مقدس بلوط به مشیت الاهی پی میبرد، حتی تا قرن پنجم مورد مشورت یونانیان بوده است. رود آخرون از اپیروس جنوبی میگذرد و آبکندهای آن چنان تیره و ژرف است که شاعران یونانی آن را رودی از رودهای دوزخ یا منشعب از سرچشمه های دوزخی شمردهاند. مردم اپیروس در عصر هومر عمدتا زبان و آداب یونانی داشتند. اما بعدا امواج بربریت از شمال سرازیر شد و آنان را با تمدن بیگانه کرد.

بالاتر، مجاور دریای آدریاتیک، سرزمین ایلوریا قرار داشت و رمه داران بیتمدنی که چارپایان و بردگان را با نمک معاوضه میکردند، در آن متفرق بودند. در یکی از نواحی ساحلی ایلوریا یعنی در اپیدامنوس است که بعدا قیصر و سپاهیانش، به دنبال پومپیوس، از کشتی پیاده میشوند. یونانیان توسعه طلب، سواحل پست دریای آدریاتیک را از چنگ قبایل بومی بیرون آوردند و با اشغال آنها ایتالیا را از تمدن برخوردار کردند. ولی سرانجام، قبایل بومی به نوبه خود بر کوچندگان یونانی تاختن گرفتند، و یکی از این قبایل، که تا زمان اسکندر تقریبا در حال بربریت ماند، مهاجران یونانی و حتی وطن آنان را مسخر کرد و امپراطوری بیسابقهای به وجود آورد. در آن سوی کوه های آلپ، مردم گل (گالیا) سکونت داشتند که نسبت به شهرنشینان یونانی ماسالیا بر سر

---

(1) نقشه های کتاب نیز مفیدند.

ص: 86

مهر بودند. در انتهای باختری مدیترانه، سرزمین اسپانیا واقع بود. مرد فنیقیه و کارتاژ (کارخدون) از دیرگاه اسپانیاییان نیم وحشی را استثمار میکردند، ولی در حدود 550 نخستین کوچگاه یونانی در امپوریون پدید آمد. شهر کارتاژ، که بنا بر روایات در سال 813 به وسیله دیدو و فنیقیان، در سواحل افریقا، مقابل جزیره سیسیل بنیادگذاری شد، با700،000 تن جمعیت خود، تجارت مدیترانه باختری را در انحصار گرفته و بر اوتیکا و هیپون و سیصد شهر دیگر افریقایی مسلط بود، و در سیسیل و ساردنی و اسپانیا هم زمینهای آباد و کانها و کوچگاه های چندی در اختیار داشت. مقدر چنین بود که نفوذ مشرق زمین، به دست این شهر عظیم توانگر، در باختر یونان رخنه کند و به وسیله ایران به خاور یونان راه یابد.

آن سوتر، در سواحل خاوری افریقا، و کورنه، که کوچگاه یونانی آبادی بود، در سرزمین لیبی (لیبوا) قرار داشت، و مصر در پس آن واقع بود. اکثر یونانیان گمان میبردند که بسیاری از عناصر تمدن ایشان از آن مصر است. موافق روایات یونانی، بانیان بعضی از شهرهای یونان کسانی بودند که یا مانند کادموس و دانائوس از مصر آمدند، یا فرهنگ مصری را از طریق فنیقیه یا کرت به یونان آوردند. در دوره فراعنه سائیس (525 - 663) تجارت و هنر مصر بار دیگر جان گرفت، و بندرهای نیل برای نخستین بار به روی سوداگران یونانی گشوده شد. از قرن هفتم به بعد، یونانیان مشهور بسیار مثلا طالس، فیثاغورس (پوتاگوراس)، سولون، افلاطون، و ذیمقراطیس (دموکریتوس) از مصر دیدن کردند و سخت مجذوب کمال و قدمت فرهنگ آن شدند. مردم مصر بربری نبودند، بلکه دو هزار سال پیش از سقوط تروا تمدنی پخته و هنرهایی بس پیشرفته داشتند. کاهنی مصری به سولون چنین گفته است: “شما یونانیان، کودکانی بیش نیستید پرگوی و بیهوده کارید و از گذشته چیزی نمیدانید.” چون هکاتایوس، جغرافیدان میلتوسی، در حضور کاهنان مصری به خود بالید که نسب او به وساطت پانزده نسل به یک خدا میرسد، کاهنان بخاموشی او را به محرابهای خود بردند و مجسمه سیصد و چهل و پنج کاهن اعظم را، که بترتیب از صلب یکدیگر بودند، به او نمودند و متذکر شدند که از زمانی که خدایان بر زمین فرمان راندهاند، بیش از سیصد و چهل و پنج نسل نگذشته است. به نظر دانشور یونانی، از جمله هرودوت و پلوتارک، اعتقاد پیروان اورفئوس به حیات پس از مرگ، و نیز اعتقاد به رستاخیز که از مراسم شهر الئوسیس درباره دمتر و پرسفونه استنباط میشود، از مراسم مصریان در مورد ایسیس و اوزیریس سرچشمه میگیرد. محتملا طالس ملطی هندسه را در مصر آموخت، رویکوس و تئودوروس، هنرمندان ساموس، فن ریخته گری ظرفهای مفرغی مجوف را از مصر فرا گرفتند. مصر، در زمینه سفالگری و بافندگی و فلزکاری و عاجکاری، یونانیان را با فنون جدید آشنا کرد. سبک مجسمه های ابتدایی یونان، که چهره هایی پهن و چشمانی مورب و مشتهایی بسته و اعضایی خشک و صلب دارند،1 از مصریان و همچنین آشوریان و فنیقیان و ختیان گرفته شده است. سبک معماری و مخصوصا ستونبندی عمارات یونانی، که دارای شیارهای عمودی است، تا اندازهای از ستونبندی ساختمانهای سقاره و بنی حسن و نیز ساختمانهای موکنای الهام یافته است. یونان همچنان در اوان شباب با فروتنی از مصر درس گرفت، هنگامی هم که از شور حیات خالی شد، در آغوش مصر جان داد، فلسفه ها و شعایر و خدایان یونانی در اسکندریه با

---

(1) مثلا مجسمه نشسته “خارس” در موزه بریتانیایی، یا تندیس “سرکلئوبیس”، اثر پولومدس، در موزه شهر دلفی.

ص: 87

فلسفه ها و شعایر و خدایان مصری و یهودی آمیختند، و بر اثر این آمیزش بود که بعدا فرهنگ یونانی، در روم و عالم مسیحی، حیات دوباره یافت.

پس از مصر، فنیقیه در یونان نفوذی عظیم داشت. بازرگانان پر تهور صور و صیدا واسطه انتقال فرهنگها بودند و همه نواحی مدیترانه را با علوم و فنون و هنرها و مذاهب مصر وخاور نزدیک به شور افکندند. در کشتی سازی از یونان پیش افتادند و شاید هم ایشان بودند که این صنعت را به یونانیان آموختند. اینان شیوه های تازه و مناسبتری برای فلزکاری و پارچه بافی و رنگسازی ابداع کردند و به یونانیان آموختند. و به کمک کرت و آسیای صغیر، الفبای سامیان را، که در مصر و کرت و سوریه پدید آمد بود، به یونان رسانیدند. آن سوتر در خاور بابل قرار داشت، که اوزان و مقیاسات و ساعت آبی و آفتابی و واحدهای پول خود اوبولوس و مینا و تالانتون را به یونانیان انتقال داد. یونانیان بر ابزارها و اصول و اسناد و محاسبات بابلی نیز دست یافتند. از بابلیان آموختند که سال و دایره و زوایای مرکزی یک دایره را، موافق دستگاهی شصت واحدی، به 360 درجه و هر درجه را به 60 دقیقه و هر دقیقه را به 60 ثانیه تقسیم کنند. ظاهرا، طالس به مدد نجوم مصری و بابلی به پیش بینی کسوفی نایل آمد، و محتملا هزیود مفهوم خائوس1 را از بابل گرفت. شباهت داستان بابلی عشتر و تموز با داستان آفرودیته و آدونیس و داستان دمتر و پرسفونه نیز با معنی است.

در منتهاالیه خاوری این اجتماعات تجارت پیشه، که دنیای قدیم را به هم پیوند میداد، دشمن نهایی یونان قرار داشت. تمدن ایرانی از برخی جهات اگر چه نه چندان برتر از تمدن یونان آن عصر بود.

بزرگمردانی که در ایران پرورش مییافتند، از همه حیث، مگر از لحاظ حدت ذهن و آموزش و پرورش، بر یونانیان رجحان داشتند، و نظام اداری شاهنشاهی ایران هم سخت بر فرمانروایی خام آتن و اسپارت پیشی جسته بود و فقط فاقد شور یونانی برای آزادیخواهی بود. یونانیان سرزمین یونیا در زمینه حجاری پیکر جانوران و ساختن نخستین تندیسهای خود، که بدنی ستبر و جامهای نامشخص داشتند، و نیز در انواع آرایش کتیبه و ریخته گری و احیانا تهیه نقوش برجسته، از جمله نقش زیبای آریستیون، از آشور درس گرفتند. میان لیدیا و یونیا روابطی نزدیک برقرار بود، و پایتخت پرشکوه لیدیا، به نام ساردیس، مرکز مبادله کالاها و افکار بین النهرین و شهرهای ساحلی یونانی به شمار میرفت. وسعت دامنه بازرگانی در لیدیا باعث گرمی بازار صرافی شد; از این رو، در حدود سال 680، سکه هایی که ارزش آنها از طرف حکومت لیدیا تضمین شده بود، رواج یافت. بزودی یونان از سکه زنی لیدیا تقلید کرد،و این کار یونانیان، مانند تقلید آنان از الفبای سامی، نتایجی عظیم و پایدار به بار آورد، نفوذ فروگیا در یونان از نفوذ لیدیا هم قدیمتر و پیچیدهتر بود. کوبله، مادر خدای مردم فروگیا، به طور مستقیم و غیرمستقیم، در آیین یونانیان رخنه کرد و نی نوازی شهوتانگیز فروگیا، با نام “دستگاه فروگیایی”، سخت میان توده یونانی شایع و مایه دردسر اصحاب اخلاق شد. این موسیقی وحشی از فروگیا به تنگه داردانل، و از آنجا به تراکیا رفت و در تشریفات آیین دیونوسوس، خدای شراب یونانیان، راه یافت. خدای شراب ارمغان بزرگی بود که تراکیا به یونان داد.

یکی از شهرهای تراکیا، یعنی آبدرا، که یونانیان در

---

(1) ماده بی نظام و تعینی که، به نظر هزیود، جهان از آن ساخته شده است; به مفهوم قرآنی “هبا” نزدیک است. م.

ص: 88

آن سکونت کرده بودند، سه فیلوسف لئوکیپوس، ذیمقراطیس، و پروتاگوراس پرورد و به این طریق یونان را بیش از پیش مدیون تراکیا کرد. پرستش موزها نیز از تراکیا به یونان رسید، و مبتکران نیمه افسانهای موسیقی یونانی اورفئوس، موسایوس، و تاموریس همه از خنیاگران تراکیا بودند.

چون از تراکیا به جنوب بگراییم، به مقدونیه پا میگذاریم، آنگاه گردش فرهنگی ما در اکناف یونان تمامی میپذیرد. مقدونیه سرزمینی است بدیع منظر که روزگاری معادن بسیار در دل خاکش نهفته بود; در دشتهایش غلات و میوه ها بوفور میرویید; و کوهستانهایش، چون پرورشگاهی مناسب، نژاد پرتوانی را به بار آورد که، به حکم سرنوشت، سراسر یونان را مسخر کرد. کوهنشینان و کشاورزان آن سامان از اقوام گوناگون، مخصوصا مردم تراکیا و مردم ایلوریا، بودند و احتمالا با قوم دوری، که پلوپونز را فتح کرد، خویشاوندی داشتند. اشراف فرمانروای مقدونیه خویشتن را از نژاد یونانی میشمردند و تبار خود را به هراکلس میرسانیدند. زبان آنان از گویشهای یونانی بود، و پایتخت دیرینشان، ادسا، در نجدی فراخ، بین دشتهایی که تا اپیروس کشیده میشدند و کوه هایی که به دریای اژه میرسیدند، قرار داشت. در قسمت خاوری، شهر پلا قرار داشت که بعدها پایتخت فیلیپ و اسکندر شد; در نزدیکی دریا، شهر پودنا بود که رومیان بر مقدونیان فاتح پیروز شدند و حق انتقال تمدن یونانی به دنیای غرب را به خود اختصاص دادند.

بنابراین، باید از عواملی که جامعه یونانی را احاطه کرده بودند چنین نام برد: در پیرامون یونان تمدنهایی بودند، مانند تمدنهای مصر و کرت و بین النهرین، که یونان ارکان صناعت و علم و هنر خود را از آنها گرفت و به هیئت درخشانترین تصویر تاریخ درآورد. در پیرامون یونان، امپراطوریهایی بودند مانند ایران و کارتاژ که خطر تجاری یونان را دریافتند و با یکدیگر اتحاد کردند تا آن را در هم کوبند و به صورت تابعی بی آزار درآورند. همچنین در شمال یونان، اقوامی خانه به دوش بودند که بی پروا افزایش مییافتند، بی پروا به پیش میتاختند، از موانع کوهستانی میگذشتند، و همان میکردند که دوریان کردند مرز یونان را، که به قول سیسرون حاشیهای یونانی بر جامهای بربری بود، در هم میشکستند و تمدنی را که قادر به دریافتش نبودند، به انهدام میکشانیدند. آزاد بودن و آزاد اندیشیدن و آزاد گفتن و آزاد کوشیدن، که ذات حیات یونانیان محسوب میشد، از لحاظ اقوام پیرامون یونان حرمتی نداشت. همه این اقوام، جز فنیقیان، به حکومتهای مستبد خود تمکین میکردند، ارواح خود را به خرافات میسپردند، و تجربه کمی در اثرات آزادی و زندگی عقلایی داشتند. از اینجاست که یونانیان همه اقوام بیگانه را، بی تفاوت، بربریان خواندهاند و بربری کسی است که به اعتقادات بر کنار از عقل، و حیات دور از آزادی خرسند باشد. چنانکه خواهیم دید، زمانی فرا میآید که بر سر تصاحب جسم و جان یونان جدالی بزرگ بین دو جهان بینی یکی رازوری مشرق زمین، و دیگری خردگرایی مغرب زمین در میگیرد. در عصر پریکلس، قیصر، لئوی دهم، و فردریک اول خردگرایی پیروز میشود. اما رازوری نیز گاه گاه رویی مینماید.

ص: 89

سرگذشت اساسی تمدن غربی را باید در استیلای متناوب این دو فلسفه، که مکمل یکدیگرند و بنوبت در عرصه تاریخ نوسان کردهاند، جست.

II - آرگوس

یونان کوچک از میان دایرهای که قومهای دیگر بر گرد آن کشیده بودند، آغاز گسترش کرد، و فرزندان آن تقریبا در همه سواحل مدیترانه سکونت گرفتند. شبه جزیره یونان که، به سان دستی لاغر، انگشتان استخوانی خود را در دریای جنوب خود دراز کرده است، فقط بخشی است کوچک از یونانی که ما به تاریخ آن نظر داریم. یونانیان آرامناپذیر، در جریان گسترش خود، به همه جزایر دریای اژه، کرت، رودس، قبرس، مصر، فلسطین، سوریه، بینالنهرین، آسیای صغیر، دریای مرمره، سیاه، شبه جزیره و سواحل شمال اژه، ایتالیا، گل، اسپانیا، سیسیل، و افریقای شمالی رخنه کردند. در همه این نواحی، کشور شهرهایی مستقل و متفاوت، که در عین حال مختصاتی یونانی داشتند، به وجود آوردند: مردم این کشور شهرها به یونانی سخن میگفتند، خدایان یونانی را میپرستیدند، ادبیات یونانی میخواندند و مینوشتند، در پیشرفت علوم و فلسفه یونانی سهیم بودند، و دموکراسی را به شیوه اشراف یونان اعمال میداشتند. یونانیان، حتی پس از مهاجرت و ترک یونان، با وطن بیگانه نمیشدند، بلکه هر جا میرفتند فرهنگ وطن و احیانا حتی مشتی از خاک آن را با خود میبردند. از این رو، دریای مدیترانه، تقریبا هزار سال، دریاچهای یونانی و کانون عالم بود.

پیوستن اعضای پراکنده پیکر یونان و باز ساختن پیکری یگانه، دشوارترین کار مورخ تمدن کلاسیک است.1 ما هم در این زمینه کوششی میکنیم و باز روش خوشایند پیشین را پیش میگیریم: به گردش میپردازیم و، به کمک نقشه و خیال، از شهری به شهری میرویم و، در هر یک از مراکز دنیای یونانی، زندگی یونانیان پیش از جنگهای ایران را مینگریم و وجوه اقتصاد و حکومت و تلاش دانشمندان و فیلسوفان و پیشرفتهای شعر و ابداعات هنرها را میشناسیم. این روش کاستیهای فراوان دارد، زیرا توالی جغرافیایی درست با توالی تاریخی موافق در نمیآید، و ناگزیر باید از قرنی به قرنی، و از جزیرهای به جزیرهای بجهیم و،

---

(1) “اگر بخواهیم، بدون پراکندگی خاطر، تاریخ یکی از ادوار یونان را بنویسیم، باید تن به کاری فوق العاده دهیم ... زیرا هیچ گونه وحدت پایدار یا مرکز ثابتی که بتوان اعمال و هدفهای دولتهای متعدد یونان را مشمول یا وابسته آن دانست وجود ندارد.” جان بگنل بیوری، “Historians Greek Ancient”

ص: 90

پیش از برخورد با هومر و هزیود، با طالس و آناکسیماندروس رو به رو شویم. اما، به این شیوه، خواهیم توانست منظومه جسارتآمیز ایلیاد را در زمینه واقعی خود، که شهر شکاک یونیاست، تماشا کنیم و هزیود را ببینیم که از مشاهده کوچگاه های آیولیا جایی که پدرش با دلی آزرده پشت سر گذاشته بود سخت دهان به شکایت میگشاید. سرانجام به آتن خواهیم رسید، و به تمدن پرمایه پرتنوعی که آتن به میراث برده بود و در ماراتون دلیرانه از آن دفاع کرد، راهی خواهیم برد.

اگر سیر خود را از آرگوس، که صحنه نخستین جلوه حکومت دوریان فاتح بود، آغاز کنیم، خویشتن را در محیطی کاملا یونانی خواهیم یافت: دشتی نه چندان حاصلخیز، شهری کوچک و پر ازدحام با خانه هایی از آجر و گچ، معبدی در ارگ شهر، تماشاخانهای سرگشاده در دامنه یک تپه، تعدادی کاخ کوچک، کوچه هایی تنگ، و خیابانهایی ناهموار و همه اینها در زمینه دریای جذاب و بیرحم دور دست. کوه و اقیانوس در سراسر یونان به چشم میخورد و مناظر پرشکوه چنان فراوانند و عادی مینمایند که، گرچه به یونانیان شور و الهام میدهند، بندرت در کتب یونانی مورد بحث قرار میگیرند. زمستان پربارش و سرد است، و تابستان گرم و خشک. خزان موسم بذرافشانی و بهار فصل بهرهگیری است. باران موهبتی آسمانی به شمار میرود، و زئوس باران آور، خدای خدایان است. رودخانه ها طول و عمق زیاد ندارند و در زمستان گذرگاه سیلهای بزرگ میشوند و در بحبوحه گرمای تابستان به صورت ریگزارهایی خشک در میآیند. در پهنه یونان، شهر آرگوس قریب صد نمونه کامل و هزار نمونه ناقص داشت. هر یک از این شهرها غیورانه از سیادت خود دفاع میکردند، و این ستیزه جویی، به مدد آبهای خطرناک و کوه های بیراه، شهرها را از یکدیگر دور و جدا کرد.

مردم آرگوس بنای شهر خود را به پهلوانی صد چشم، که “آرگوس” نام داشت و از پلاسگیها بود، نسبت میدادند، ولی دانائوس مصری را پایه گذار عظمت شهر خود میدانستند. میگفتند که دانائوس با قوم خود، یعنی دانائوسیان، به آرگوس آمد و به بومیان آموخت که با آب چاه ها به کشتکاری پردازند. این گونه تبیین حوادث اجتماعی با کرامات پهلوانان منفرد نباید خردهگیری ما را برانگیزد، زیرا یونانیان برای تبیین گذشته های بیکران چارهای جز اسطوره سازی نداشتند، چنانکه ما نیز در این مورد به افسانه و عرفان میآویزیم، آرگوس بعدا به وسیله یکی از زادگان هراکلس به نام تمنوس مسخر شد و به صورت مقتدرترین شهر یونان درآمد و تیرونس و موکنای و سراسر آرگولیس را منقاد کرد. در حدود سال 680، حکومت به دست یک جبار “(تورانوس”) یا دیکتاتور افتاد. این جبار، فیدون بود و، ظاهرا مانند سایر جبارانی که از آن پس تا دو قرن حاکم مطلق شهرهای یونان گشتند، به طبقه بازرگان، که همواره قدرتی بیشتر مییافت و برای غلبه بر اشراف زمیندار موقتا با عوام همکاری میکرد، اتکا داشت. هنگامی که جزیره آیگینا در معرض تهدید شهر اپیداوروس و آتن قرار گرفت، فیدون به نجات آن برخاست و توانست آیگینا را ضمیمه خطه خود کند. وی اوزان و مقیاسات بابلی را، که محتملا به وسیله فنیقیان به آرگوس رسیده بود، رواج داد و، به تقلید سرزمین لیدیا، پول رایج را به پشتوانه تضمین حکومت موید کرد. در آیگینا

ص: 91

ضرابخانهای بنیاد نهاد و مسکوکاتی ضرب کرد که نشان جزیره آیگینا یعنی شکل سنگ پشت را بر خود داشت و نخستین پول رسمی شبه جزیره یونان بود.

استبداد اصلاح طلبانه فیدون مقدمه دورهای پر رفاه بود. از این رو، آرگولیس جولانگاه هنرها گشت. در سده ششم، خنیاگران آرگوس سرآمد موسیقیدانان یونان شدند. لاسوس، شاعر شهر هرمیونه، پدید آمد و در میان شاعران بزمی عصر خود مقامی والا یافت و هنر شاعری را به پینداروس آموخت. مردم آرگوس نحله پیکرتراشی آرگوس را، که بعدا، پولوکلیتوس و موازین هنری او را به یونان تقدیم کرد، به وجود آوردند; نمایش را رواج دادند; تماشاخانهای با گنجایش بیست هزار تن ساختند; و برای هرا، معبود محبوب خود، که به نظر آنان عروسی آسمانی بود و هر ساله از نو باکره میشد، معبدی باشکوه برآوردند. اما اعقاب فیدون رو به انحطاط رفتند، و حکومت سلطنتی و جنگهای طولانی آرگوس و اسپارت این شهر را به ناتوانی کشانید و وادار کرد که دست از رهبری پلوپونز بردارد و آن را به اسپارتیان سپارد. امروز آرگوس شهری است آرام که، در میان مزارع پیرامون، محصور و مهجور مانده است، از افتخارات گذشته خاطراتی مبهم دارد، و سرفراز است که در جریان تاریخ طولانی خود هیچ گاه متروک نشده است.

III - لاکونیا

در جنوب آرگوس، دور از دریا، قله های پارنون سر به آسمان کشیدهاند; قللی زیبایند، ولی زیباتر از آنها رود ائوروتاس است که بین سلسله جبال پارنون و سلسله جبال غرب آن روان است. کوه های باختری، که از کوه های پارنون رفیعتر و تیره فامترند و همواره برف بر تارک آنها نشسته است، تایگتوس نام دارند. میان این دو سلسله جبال، درهای است زلزلهزا که هومر آن را “لاکدایمون ژرف” خوانده است. اینجا سرزمین لاکونیا است، و چنان به وسیله کوه ها محاط شده است که پایتخت آن اسپارت نیازی به برج و بارو ندارد. اسپارت، در اوج خود، اتحادیهای بود شامل پنج دهستان اسپارت در لغت به معنی پراکنده است و هفتاد هزار نفر جمعیت داشت. امروز در محل آن فقط دهکدهای چهار هزار نفری دیده میشود; از شهری که روزگاری یونان را اداره و منهدم کرد، حتی در موزه ها نیز آثار مهمی نمانده است.

1- توسعه اسپارت

قوم دوری، از این دژ طبیعی، پلوپونز را منکوب و منقاد کرد. در نظر این مردم دراز موی شمالی که در محیط کوهستانی خود سخت و پرطاقت شده و با جنگ دمساز بودند، زندگی دو وجه داشت: غلبه یا بردگی.

حرفه آنان جنگیدن بود; آسایش حیات را از این رهگذر تامین میکردند، و کار خود را هم ناروا نمیپنداشتند. بومیان پلوپونز، که در جریان

ص: 92

زندگی فلاحتی و آرامش ممتد ناتوان شده بودند، ظاهرا سرورانی برای خود لازم داشتند. از این رو، شاهان اسپارت، که خویشتن را از اعقاب بلافصل هراکلس میدانستند و شجره خود را به سال 1104 میرسانیدند، پای پیش نهادند. نخست بومیان لاکونیا را زیر سیطره خود درآوردند، سپس به سرزمین مسنیا یورش بردند.

مسنیا، که در گوشه جنوب باختری پلوپونز قرار داشت، سرزمینی نسبتا هموار و حاصلخیز بود، و قبایلی آرامش دوست در آن کشتکاری میکردند. شرح جنگ اسپارت و مسنیا از آثار پاوسانیاس برمیآید: آریستودموس، شاه مسنیا، برای یافتن راه در هم شکستن اسپارتیان، با وخش معبد دلفی به مشورت میپردازد. آپولون فرمانش میدهد که دوشیزهای از سلاله شاهی را برای خدا قربانی کند; پس او دختر خود را به هلاکت میرساند، و شاید بر اثر همین ناروایی است که جنگ را میبازد. اما، دو نسل پس از او، جنگجویی به نام آریستومنس مردم مسنیا را به شورشی قهرمانی برانگیخت. مدت نه سال شهرهای مسنیا مورد حمله و محاصره قرار گرفت. سرانجام، باز اسپارتیان غالب آمدند، و مردم مسنیا محکوم شدند که هر ساله نیمی از محصول خود را به عنوان خراج به اسپارتیان بدهند. وانگهی، اسپارتیان هزاران تن از مردم مسنیا را به نام “اسیر” با خود به لاکونیا بردند.

جامعه لاکونیای پیش از عصر کورگوس سه طبقه دارد: طبقه بالای قاهر، که شامل دوریان است و به طور کلی با محصول زمینهای خود، که به وسیله طبقه سوم یا اسیران کشتکاری میشدند، زندگی میکردند; بین طبقه اول و طبقه سوم جامعه، مردمی بودند موسوم به پریویکوی به معنی پیرامون نشینان. چنانکه از این کلمه بر میآید، اینان دور از سروران و اسیران به سر میبردند، آزادانه در ده ها دهکدهای که در دل کوه ها یا در حول و حوش لاکونیا قرار داشت زیست میکردند یا در شهرها به داد و ستد و صناعت عمر میگذاشتند، اما در امور دیوانی دخالتی نداشتند، از حق زناشویی با اعضای طبقه حاکم ممنوع و، از این گذشته، مکلف به پرداخت خراج و خدمت نظامی بودند; اسیران، که تعدادشان از شماره اعضای دو طبقه دیگر بیشتر بود، در مدارج اسفل جامعه قرار داشتند. نام آنان هیلوتس به نظر استرابون، متخذ از کلمه “هلوس” است، و هلوس نام یکی از نخستین شهرهایی است که مغلوب اسپارتیان شد. اسپارتیان با برده کردن مردم بومی یا با اسیر کردن مردم نواحی دیگر بر کمیت طبقه اسیر جامعه افزودند. در نتیجه، در برابر 120،000 “پیرامون نشین” و 32،000 از مردان و زنان و کودکان طبقه قاهر، 224،000 “اسیر” در لاکونیا گرد آمدند.1

فرد اسیر از همه آزادیهایی که در قرون وسطی در حیطه امکان رعیت بود برخوردار میشد. میتوانست به دلخواه خود زناشویی و بدون مآل اندیشی تولید مثل کند و به رسم خود دست به کار زند و دور از مزاحمت زمینداران شهرنشین در ده به سر برد، مشروط بر آنکه

---

(1) البته این ارقام، که بر اساس اشارات معدود و فرضهای فراوان فراهم آمدهاند، قطعیت ندارند.

ص: 93

اجاره بهایی را که حکومت تعیین کرده است منظما به مالک بپردازد. اسیر وابسته خاک بود، اما کسی حق فروش او و همچنین زمین را نداشت. برخی از اسیران در خانه های شهری خادم میشدند. از اسیر انتظار میرفت که به هنگام جنگ در رکاب مالک خود به میدان رود و، هر گاه مقرر شود، برای حکومت بجنگد. اگر در جنگی تهور نشان میداد، احتمالا به نعمت آزادی نایل میآمد. از لحاظ وضع اقتصادی، از کشاورزان سراسر یونان (مگر ناحیه آتیک) یا کارگران غیر فنی شهرهای کنونی پستتر نبود. دلش خوش بود که برای خود خانهای دارد و کارهایش متنوع است و از لطف بی آلایش درختان و کشتزارها برخوردار میشود. اما همواره حکومت نظامی بر او حاکم بود و نوعی پلیس مخفی برکارهایش نظارتی نهانی داشت، و هر دم بیم آن میرفت که بدون دلیل و بی محاکمه به قتل برسد.

در لاکونیا، مثل همه جا، مردم ساده از زیرکان فرمان میبردند و این رسم گذشتهای طولانی و آیندهای دراز دارد. در اکثر تمدنها، توزیع کالا موافق نظام قیمتها و معمولا بدون جنگ صورت میگیرد: مردم ساده وسایل اصلی زندگی را بفراوانی و برای همگان تولید میکنند، و زیرکان تدارک تجملات و وسایلی را که وفور و نمونه بسیار ندارند عهده دار میشوند. سپس زیرکان مردم را برمی انگیزند که بیش از آنچه از طریق تولید وسایل اصلی زندگی به دست میآورند، در راه تجملات و وسایل فرعی بپردازند و آنان را به تمول رسانند. اما در لاکونیا تمرکز ثروت به طرق صریح رنجبارتری روی میداد; از این رو، اسیران دچار چنان ناخرسندی خروشانی بودند که در سراسر تاریخ اسپارت، تقریبا هر ساله دولت را با خطر انقلاب و انهدام مصادف میکردند.

2- عصر طلایی اسپارت

اسپارت در گذشته مبهم خود، یعنی پیش از ظهور لوکورگوس، شهری بود مانند سایر شهرهای یونانی، و در آواز و هنر مقامی داشت که در اعصار پس از او هیچ گاه آن خطه را دست نداد. موسیقی در اسپارت پیش از لوکورگوس رواج فراوان گرفت، و از این لحاظ آن عصر با اعصار باستانی یونان، که هیچ گاه خالی از سرود نبوده است، کوس برابری میزند. اما چون اسپارت تن به جنگهای پیاپی داد، موسیقی به صورتی نظامی درآمد و تند و ساده شد. فقط “دستگاه دوری” رسمیت داشت، و قانونا انحراف از این نوا مستوجب کیفر بود.

حتی ترپاندروس، با آنکه توانست آشوبی را با آواز خود فرو نشاند، چون به قصد همنوا کردن چنگ با آواز خود یک سیم بر سیمهای چنگ افزود، به فرمان سرپرست (افوروس)های جامعه، محکوم به پرداخت جریمه شد، و چنگش را بر دیوار میخکوب و خاموش کردند. یک نسل بعد، سرپرستان اسپارت به تیموتئوس، که عده سیمهای چنگ ترپاندروس را به یازده

ص: 94

رسانیده بود، رخصت شرکت در مسابقه ندادند، تا اینکه سیمهای غیرقانونی اضافی را از چنگش برکشیدند.

اسپارت، مانند انگلیس، با فراخوان آهنگسازان سرزمینهای دیگر، خود را از موسیقی غنی میکرد. در حدود سال 670، اسپارتیان، ظاهرا به فرمان وخش معبد دلفی، ترپاندروس را از لسبوس به شهر خود دعوت کردند تا در جشن کارنیا مسابقه آواز ترتیب دهد; و نیز تالتاس را در حدود 620 از کرت آوردند; و اندکی پس از آن، تورتایوس، آلکمان، و پولومنستوس را به اسپارت کشاندند. کار اصلی اینان ساختن آهنگهای وطنی و تربیت گروه هایی بود که بتوانند آهنگها را بخوانند. در اسپارت هم، مانند روسیه انقلابی، موسیقی بندرت هنری فردی بود. روح جمعی چنان نیرو داشت که موسیقی را نه به فرد، بلکه به یک گروه میآموختند و گروه ها را برای مسابقهای که در حین جشنهای پرشکوه آواز و رقص صورت میگرفت، آماده میکردند. در همسرایی یا حراره، صداهای همه افراد، مطابق اشارات رهبری واحد، همنوا میشد، و این امر، به نوبه خود، به استحکام نظام جمعی جامعه اسپارتی کمک میکرد. در جشن هواکینتوس، شاه اسپارت آگسیلائوس دوم مانند دیگران، درست بنا بر دستورهای رهبر دسته همسرایان، سرود خواند; در جشن گومنوپدیا، زنان و مردان پیر و جوان اسپارت در رقصی هماهنگ و آوازی چند نوا شرکت کردند. این مراسم، برای عواطف وطندوستانه اسپارتیان، هم محرک و هم مفری مناسب شمرده میشد.

ترپاندروس (به معنی “مایه نشاط مردم”) یکی از آن شاعران موسیقیدانی بود که یک نسل پیش از ساپفو عصر درخشان شهر لسبوس را آغاز کردند. روایات یونانی برآنند که وی سکولیون یا آوازهای باده نوشی را ابتکار کرد و سه سیم بر چهار سیم چنگ افزود. اما، چنانکه دیدهایم، قدمت چنگ هفت سیمی به عصر مینوس میرسد، و ظاهرا وصف شراب هم از آغاز عالم مرسوم بوده است. آنچه مسلم است ترپاندروس در لسبوس به نام کیتاروئدوس (نغمه گر چنگی)، یعنی کسی که به آهنگ چنگ نغمه میسازد و میخواند، نامدار بود. وی در جنجالی آدم کشت، از لسبوس تبعید شد، سپس به دعوت اسپارتیان بدان سامان رفت و بقیه عمر را به آموزش موسیقی و پرورش همسرایان گذرانید. گویند که در مجلس باده نوشی جان داد: آواز میخواند و ظاهرا آوازش در نوایی ابتکاری بود. پس، یکی از شنوندگان انجیری به سوی او افکند، و از قضا انجیر در گلوی او خانه گرفت و، در میان خلسه سرود، دچار خفقانش کرد.

تورتایوس، در زمان دومین جنگ مسنیا، دنباله کار ترپاندروس را گرفت. وی در آفیدنا، که محلی بود در لاکدایمون، یا بلکه در آتیک زاده شد. آتنیان به شوخی میگفتند که چون اسپارتیان در دومین جنگ مسنیا در حال شکست بودند، معلم لنگی از اهالی آتیک، با سرودهای جنگی خود، اسپارتیان دلمرده را برانگیخت و به پیروزی کشاند.

ص: 95

وی در مجامع عمومی به نوای نی آواز میخواند، و به این شیوه میتوانست مرگ نظامی اسپارت را به ظفری غبطهانگیز تبدیل کند. از جمله سخنانی که از او مانده این است: “اگر مردی دلیر پیشاپیش آنان که برای وطن میجنگند، جان دهد، خوش جان داده است. ... هر کس باید با تهور برپای شود، در زمین ریشه گیرد، لب به دندان گزد، و استوار بر جای ماند. ... باید جنگاوران پا به پا، سپر به سپر، با جغه های سردرهم و خودهایی متصادم، سینه به سینه فشارند. باید لبه تیغها و نوک سنانها در تلاطم جنگ به یکدیگر برخورد کند.” لئونیداس اول شاه اسپارت تورتایوس را چنین وصف کرده است: “در تهییج روح جوانان ید طولا دارد.” آلکمان، که رفیق و رقیب تورتایوس بود، در همان عصر میزیست و نغمه سرایی میکرد. اما نوای او بیش از نغمه تورتایوس ناسوتی بود و تنوعی بیشتر داشت. وی از لیدیا برخاست. با آنکه برخی او را برده خواندهاند، مردم لاکدایمون مقدم او را گرامی شمردند، زیرا نفرت از اجنبی یا “بیگانه گریزی”، که بعدا با قوانین لوکورگوس به اسپارت راه مییافت، هنوز دلهای ایشان را تیره نکرده بود. اگر در عصر اسپارتیان بعدی میزیست، بی گمان، با اشعاری که درباره عشق و خوراک و شراب میسرود، مایه رنجش آنان میشد.

وی را پرخورترین انسان عصر باستان انگاشته و گفتهاند که به زبان هم شوقی سیریناپذیر داشت. در یکی از ترانه های خود شادی میکند که خوشبختانه به جای آنکه در ساردیس بماند و در سلک کاهنان اخته کوبله در آید، به اسپارت آمده و توانسته است آزادانه با دلدار زرین موی خود، مگالوستراتا، عشق ورزی کند. اگر آناکرئون بزرگترین شاعر عاشق پیشه باشد، آلکنان سرسلسله این گونه شاعران است، و سخن سنجان اسکندریه گفتهاند که آلکمان و هشت شاعر بزمی دیگر که پس از او آمدند، بزرگترین شاعران یونان باستانند.1 وی، هم سرودهای نیایش و پیروزی میساخت و هم ترانه های عشق و شراب میآفرید. همه سرودهای او، مخصوصا ترانه های دختران پارتینا، که برای گروه دختران همسرا تنظیم میکرد، سخت مورد علاقه اسپارتیان بود. عواطف خیال انگیزی که ذات شعر به شمار میروند، جای جای، در این ترانه ها راه دارند:

تارک و آبکند و برآمدگی و تنگه کوه، موجودات خزندهای که از زمین تیره برمی آیند، درندگانی که در دامنه غنودهاند، انبوه زنبوران، و هیولاهایی که در اعماق دریای ارغوانی به سر میبرند اینها خفتهاند. همه در خوابند و پرندگان بالدار نیز چنین.2

---

(1) نامهای این هشت تن چنین است: آلکایوس، ساپفو، ستسیخوروس، ایبوکوس، آناکرئون، سیمونیدس، پینداروس، و باکخولیدس.

(2) این ترانه چنان به “شب آهنگ آواره” اثر گوته میماند که گویی این دو شاعر، با وجود بیست و پنج قرن اختلاف، دستخوش عاطفهای یگانهاند: بر فراز تاریک کوه ها اکنون سکوت برقرار است. از تاریک درختان، تو بندرت صدای نفسی میشنوی، پرندگان در درختان به خواب رفتهاند، بشکیب، بزودی، تو نیز مانند اینها خواهی آرمید.,

ص: 96

ما از این گونه اشعار در مییابیم که اسپارتیان همیشه “اسپارتی” نبودند، بلکه، پیش از ظهور لوکورگوس، در شعردوستی و هنرپروری از سایر یونانیان دست کمی نداشتند. اسپارتیان به قدری به همسرایی اعتنا نمودند که در این فن نامدار شدند; از این رو، درامنویسان آتن، که لهجه آتنی را در گفتگوی نمایشنامه های خود به کار میبردند، برای تغزلاتی که در ضمن گفتگوها لزوم مییافت، ناگزیر از اختیار لهجه اسپارتی یا دوری میشدند. چون اسپارتیان از ثبت وقایع غفلت میورزیدند، بآسانی نمیتوان گفت که در روزگار پرآرامش کهن چه هنرهای دیگری در سرزمین آنان رواج داشته است. فقط میدانیم که سفالگری و مفرغ سازی اسپارتی در قرن هفتم بسیار مشهور بوده است، و اقلیت کامکار اسپارت، به برکت فنون و هنرهای فرعی، از حیاتی پرتجمل برخوردار میشدهاند. اما جنگهای مسنیا به این رنسانس کوچک پایان داد. بر اثر آن، اراضی تازهای اشغال و میان اسپارتیان تقسیم شد، و شمار رعایا به دو برابر رسید. جای شگفتی است که سی هزار اسپارتی توانستند بر انبوه “پیرامون نشینان” که چهار برابر ایشان بودند، و نیز بر جماعت “اسیران” که هفت برابر آنان بودند، استیلایی پایدار ورزند. این استیلا ظاهرا بدین سبب دوام آورد که جامعه اسپارتی دست از هنرآفرینی و هنرپروری کشید و همه اعضای خود را به صورت سربازانی درآورد که همواره آماده جنگ و سرکوبی شورشیان بودند. قوانین لوکورگوس وسیله حصول این هدف شد، و در نتیجه آنها، اسپارت از همه لحاظ، مگر از حیث سیاسی، از عرصه تاریخ تمدن بیرون رفت.

3 - لوکورگوس

مورخان یونانی همچنان که محاصره تروا و قتل آگاممنون را واقعی میپنداشتند، اعتقاد جازم داشتند که لوکورگوس نیز بنیانگذار قوانین اسپارت بوده است. ولی همان طور که محققان جدید مدت یک قرن وجود تروا و آگاممنون را منکر بودند، وجود تاریخی لوکورگوس

ص: 97

هم مورد تصدیق آنان نیست: مورخان، بتفاوت، زمان او را بین 900 و 600 ق م دانستهاند. براستی، بدشواری میتوان پذیرفت که تنی واحد بتواند به تنهایی ناخوشایندترین و شگفت آورترین قوانین تاریخ بشر را وضع کند و، در عرض چند سال، آنها را نه تنها بر مردم مغلوب، بلکه بر طبقه حاکم خودسر و جنگجوی جامعه نیز چیره گرداند. با این وصف، گستاخی است که، به استناد این گونه دلایل نظری، امری را که مورد تصدیق مورخان بوده است مردود بدانیم. قرن هفتم ق م عهد قانونگذاران بود: زالئوکوس در لوکریس (حدود سال 660)، دراکون در آتن (620)، خارونداس در کاتانای سیسیل (حدود 610)، و نیز یوشع، که قوانین موسی را در هیکل اورشلیم باز یافت (حدود 621). شاید بتوان گفت که این قوانین را یک تن وضع نکرده است، بلکه پارهای از رسوم، بر اثر شیوع فراوان، خود به خود به صورت قوانین دقیق درآمده و سرانجام به نام کسی که آنها را گردآورده یا تدوین کرده است معروف شدهاند.1 ما روایات را درج خواهیم کرد و در عین حال یادآور میشویم که به احتمال زیاد این روایات سیر تحول سنن به قوانین را، که محتاج سالیان بسیار و کاتبان فراوان است، به صورتی خلاصه درآوردهاند و به اشخاص نسبت دادهاند.

بنابرگفتار هرودوت، لوکورگوس، عمو و قیم خاریلائوس پادشاه اسپارت از وخش دلفی فرامین یا احکامی دریافت کرد. همین احکام است که جمعی آنها را “قوانین لوکورگوس” خواندهاند، و گروهی دیگر تاییدی الاهی بر قوانینی دانستهاند که وی پیشنهاد کرد. ظاهرا قانونگذاران احساس کردند که بهترین راه برای بر هم زدن پارهای رسوم و برقراری رسومی جدید این است که قانونهای پیشنهادی خود را به عنوان احکامی الاهی به مردم عرضه دارند و این نخستین بار نبوده است که دولتی مبانی خود را بر احکام آسمانی مستقر داشته است. طبق روایات، لوکورگوس چندی در کرت بسر برد، و نهادهای آن را مورد ستایش قرار داد، و بر آن شد تا پارهای از آنها را در لاکونیا مجری بدارد. پادشاهان و بیشتر نجبا، کراها، چون اصلاحات او را ضامن امنیت و سعادت خود یافتند، به آن روی موافق نمودند. تنها جوانی اشرافی به نام آلکاندروس نسبت به او خشونت ورزید و یکی از چشمان او را درآورد. پلوتارک به زبانی شیرین و داستان ساده را چنین نقل کرده است: لوکورگوس، بی آنکه از این پیشامد نگران یا مایوس شود، چهره مسخ شده و چشم از کاسه درآمدهاش را به همشهریان خود نمود. اینان از دیدن رخسار مقنن هراسان و شرمنده شدند.

آلکاندروس را در اختیار وی قرار دادند تا او را به کیفر برساند. ... لوکورگوس از آنان سپاسگزاری کرد، همه را رخصت بازگشت داد، و تنها آلکاندروس را نزد خود نگاه داشت. لوکورگوس او را به خانه خود برد; اما نه کلامی درشت بر لب راند و نه رفتاری

---

(1) ظاهرا لوکورگوس تدوین این قوانین را ممنوع ساخته بود.

تاریخ تمدن جلد 02 - (یوƘǙƠباسʘǙƩ: صفحه 96

خشن انجام داد. بفرمود که آلکاندروس، هنگام غذا خوردن او، به خدمت بایستد. جوان، که خلقی رک گو داشت، بدون ناله و شکایت، همه دستورها را پذیرفت و به کار بست و از این راه فرصتی یافت تا نزد لوکورگوس بماند و دریابد که وی، علاوه بر مهربانی و متǙƘʘ̠فوق ال٘ǘϙǠهوشیار و در صناعت خستگیناپذیر است. در نتیجه، او که از دشمنان لوکورگوس بود، در شمار غیورترین ستایندگان او درآمد و به دوستان و نزدیکان خویش اعلام کرد که لوکورگوس، آن گونه که ایشان میپنداشتند، فرومایه و بدسرشت نیست، بلکه مردی است بیهمتا در نرمخویی و نجابت.

بنابر روایات، لوکورگوس پس از وضع قوانین خود از هموطنانش پیمان گرفت که پیش از بازگشت وی قوانین او را دستخوش تغییر نکنند. سپس به معبد دلفی رفت و از همه جهان کناره گرفت و خوردن را بر خویشتن حرام کرد، تا درگذشت. “چنین میپنداشت که وظیفه یک سیاستمدار آن است که، اگر دست دهد، چنان کند که مرگ او هم خدمتی به دولت محسوب شود.

4 - حکومت اسپارت

قوانین لوکورگوس در تاریخ به صورتی دقیق باقی نمانده است، و تشخیص این نکته که کدام یک از مواد قانونهای اسپارت پیش از لوکورگوس وجود داشته است، کدام یک را او یا همعصران او وضع کرده، و کدام را پس از او افزودهاند، بسیار دشوار است. پلوتارک و پولوبیوس تاکید میکنند که لوکورگوس زمینهای اسپارت را به سی هزار قسمت متساوی بخش کرد و به هموطنانش واگذاشت. ولی از سخنان توسیدید بر میآید که چنین تقسیمی هیچ گاه رخ نداد. چه بسا زمینهای قدیم دست نخورده ماند و اراضی جدیدی که فتح شده بود تقسیم شد. لوکورگوس، یا واضعان قوانینی که بدو منسوبند، به شیوه کلیستنس سیکوئونی و نیز همنام او کلیستنس آتنی، نظام اجتماعی را که بر پایه خویشاوندی استوار بود مردود دانست و نظامی جدید براساس تقسیمات جغرافیایی برقرار کرد، و بدین وسیله قدرت خاندانهای قدیم را در هم شکست و اشرافیتی دامنه دارتر به وجود آورد. لوکورگوس، به قصد جلوگیری از پیشرفت طبقه سوداگر، که در آرگوس، سیکوئون، کورنت، مگارا، و آتن تدریجا بر اشراف زمیندار چیره میشدند، کارهای صنعتی و بازرگانی و مخصوصا وارد کردن و به کار بردن طلا و نقره را ممنوع کرد و فرمان داد که سکه رایج را فقط با آهن بسازند.

لوکورگوس مصمم بود اسپارتیان (یعنی شارمندان زمیندار) را برای حکومت و جنگ آزاد بگذارد.

محافظه کاران قدیمی پیوسته با تفاخر گفتهاند که قوانین لوکورگوس بدان سبب مدتی دراز دوام آورده است که هر سه نوع حکومت، یعنی حکومت پادشاهی (مونارشی)، حکومت اشرافی (آریستوکراسی)، و حکومت مردم سالاری (دموکراسی) در آن سهیم بودند و هر یک

ص: 98

از آنها زیاده رویهای دو دیگر را خنثی میکرد. شاهنشاهی اسپارت در واقع نوعی “دوشاهی” بود، زیرا در یک زمان دو پادشاه است که از هراکلس زادگان مهاجم بودند. چه بسا این سازمان عجیب نوعی سازش میان دو خاندان همتبار و بنابراین رقیب بود; یا وسیلهای برای استفاده از جنبه های روانی حکومت سلطنتی تا با آن، بدون استبداد، نظم اجتماعی و اعتبار ملی حفظ شود. پادشاهان دوگانه اسپارت دارای قدرت مطلق نبودند و فقط در اجرای مراسم قربانی و سرپرستی قوه قضایی و قیادت سپاه در زمان جنگ همت میگماردند. در همه کارها از مجلس سنا متابعت میکردند; بخصوص پس از جنگ پلاته (پلاتایا)، اندک اندک از اقتدار آنان کاسته و بر اقتدارات سرپرستان جامعه افزوده شد.

عناصر اشرافی، که در قانون اساسی موقعیت غالب را داشتند، در سنا سکنا میگزیدند، اینان به معنای واقع کلمه مردانی سالخورده بودند; شارمندان زیر شصت سال برای بحثهای سنا نابالغ به حساب میآمدند.

پلوتارک تعداد اعضای این مجلس را بیست و هشت تن میشمارد و داستان عجیبی درباره نحوه انتخاب شدن آنان میگوید: هر گاه که یکی از کرسیهای این مجلس خالی میشد، داوطلبان اشغال آن کرسی بنوبت و ساکت از برابر مجمع عمومی میگذشتند. کسی که بلندترین و طولانیترین هلهله مجلس را به خود اختصاص میداد، به عضویت مجلس سنا نایل میآمد. محتملا این عمل را نوعی صرفه جویی واقعبینانه در یک روش دموکراتیک کاملتر میپنداشتند. بر ما معلوم نیست که کدام یک از شارمندان برای عضویت این مجلس صالح بودند. به ظن قوی، اینان زمیندارانی بودند که در سپاه خدمت کرده و سهم مقرر خود را به سفره عمومی پرداخته بودند و “برابران” نام داشتند. مجلس سنا دادگاه عالی رسیدگی به جرایم سنگین به شمار میرفت و سیاست عمومی دولت را تعیین، و قانون وضع میکرد.

عنصر دموکراتیک نظام اسپارتی مجمع عمومی یا آپلا بود. ظاهرا همه شارمندان پس از سی سالگی میتوانستند به این مجمع راه یابند. بدین ترتیب، از میان 376،000 اسپارتی، 8،000 تن برای عضویت آن شایستگی داشتند. این مجمع برای رسیدگی به مهمترین مسائل جامعه، هر ماه، در روز بدر جلسهای تشکیل میداد. تمام مسائل مهم جامعه به این مجمع ارجاع میشد و هیچ قانونی بدون تصویب مجمع عمومی اعتبار نداشت. بندرت قانونی به قوانین لوکورگوس افزوده میشد; مجمع میتوانست قوانین را رد یا قبول کند، ولی نمیتوانست جرح و تعدیل کند. در حقیقت، این مجمع همان مجلسی است که، بنابر روایات هومر، با خوف به مباحثات شاهان و مهتران گوش فرا میداد. در قانون اساسی، مجمع عمومی مجلسی مستقل بود، ولی بعد از لوکورگوس تبصرهای به قانون اساسی اضافه شد و به مجلس سنا اختیار داد که تصمیمات مجمع عمومی را، در صورت “نادرست” بودن، تغییر دهد. گفتهاند که متفکری والامقام از لوکورگوس خواستار برقراری حکومت مردمی شد، و قانونگذار در پاسخ او گفت: “دوست من، نخست آن را در خانواده خویش پدیدآور.”

ص: 99

سیسرون پنج افوروس (سرپرست) اسپارت را، به سبب آنکه هر ساله از طرف مجلس عمومی برگزیده میشدند، با تریبونهای رومی مقایسه کرده است. ولی در واقع باید افوروسها را، که دارای اقتدارات اداری بودند و هیچ عاملی جز مجلس سنا نمیتوانست آنان را از اجرای تصمیمات خود باز دارد، همانند کنسولهای رومی دانست. با آنکه افوروسها پیش از لوکورگوس وجود داشتند، در قوانین لوکورگوس از افوروس سخنی نرفته است. با این وصف، هنوز بیش از نیمی از قرن ششم نگذشته بود که افوروسها قدرتی همپایه قدرت شاهان دوگانه یافتند و پس از جنگهای ایران به قدرتی بیشتر رسیدند. سفیران را میپذیرفتند، مناقشات قانونی را رتق و فتق میکردند، رهبری ارتش را به عهده داشتند، و شاهان را هدایت و تبرئه و مجازات میکردند.

اسپارتیان اجرای احکام دیوانی را به عهده سپاهیان یا پاسبانان نهادند. رسم بود که افوروسها برخی از جوانان اسپارتی را مسلح کنند و به صورت پاسبان مخفی درآورند. اینان در میان مردم به جاسوسی میپرداختند و حق داشتند، به صلاحدید خود، اسیران (هیلوتس) را بکشند. از این سازمان در مواقع بحرانی و برای سرکوب اسیران استفاده میشد. اسیران با آنکه در جنگها خدمات بزرگی به سروران اسپارتی خود میکردند، باز همواره مورد بدگمانی آنان بودند و خطرناک به شمار میرفتند. توسیدید مینویسد:

هشت سال پس از جنگهای پلوپونزی، اسپارتیان از اسیران خواستند که، از میان خود، آنانی را که در جنگ با دشمنان برتری نشان دادهاند، برگزینند تا بدانان آزادی اعطا شود. اما منظور واقعی اسپارتیان شناختن افرادی بود که بیش از دیگران به آزادی رغبت داشتند و از این جهت زودتر تن به شورش میدادند. اسیران دو هزار تن را از میان خود انتخاب کردند، و اینان، به شکرانه دستیابی بر آزادی، تاج بر سر نهادند و به طواف معابد پرداختند. ولی اسپارتیان، به شیوهای که برما معلوم نیست، خیلی زود خود را از شر آنان آسوده کردند.

در اسپارت، قدرت، همانند افتخار، اساسا از آن سپاه بود، زیرا اسپارت فقط در سایه شجاعت و انضباط و مهارت نظامی به امنیت و عظمت خود رسید. هر یک از اسپارتیان از بیست سالگی تا شصت سالگی به تمرینات جنگی میپرداختند و خود را برای خدمات لشکری آماده نگاه میداشتند. در نتیجه این تعلیمات سخت، اسپارت توانست پیاده نظامی فراهم آورد که با افراد سنگین اسلحه و نیزه افکن خود، در صفوف فشرده، همه یونانیان حتی آتنیان را به وحشت اندازد و دیرگاهی به صورت نیرویی شکستناپذیر دوام آورد.

تا آنکه، اپامینونداس آنان را در لئوکترا شکست داد. به دور محور این ارتش، اسپارتیان شئونات اخلاقی خود را شکل دادند: فضیلت، داشتن قوت و شجاعت بود; مرگ در میدان نبرد، بزرگترین شرف و بالاترین سعادت بود; ادامه زندگی بعد از شکست ننگی بود که حتی مادر هم چنین گناهی را بر فرزند خود نمیبخشود.

مادران هنگامی که پسران خود را به میدان جنگ

ص: 100

میفرستادند، چنین میگفتند: “بازگرد با سپرت یا روی سپرت.” سپر اسپارتی سنگین بود، فرار با سپر سنگین امکان نداشت.

5- قوانین اسپارت

لازمه آماده کردن مردان برای هدفی چنین ناسازگار با جسم انسان، این بود که آنان را از کودکی از خانواده جدا کنند و با انضباطی سخت پرورش دهند. اولین قدم نوعی اصلاح نژاد بیرحمانه بود: گذشته از حق پدر در کشتن نوزاد خود، تمام کودکان را نزد شورای بازرسان دولتی میبردند، و هر کودکی را که به نظر ناقص میآمد از بالای صخره های قله تائوگتوس به زیر میافکندند. برای زدودن کودکان ناقص از عرصه جامعه، وسیلهای دیگر نیز به کار میبردند; بدین معنی که، بنابر سنن دیرین، آنان را در معرض حوادث ناملایم و پر خطر قرار میدادند. حکومت به پسران و دختران توصیه میکرد که به هنگام انتخاب همسر، سلامت و شخصیت او را منظور دارند. شاه آرخیداموس، که زنی لاغر را به همسری برگزیده بود، از طرف حکومت به پرداخت غرامت محکوم شد. حکومت شوهران را تشویق میکرد که زنان خویش را به مردانی فوق العاده نیرومند به عاریه بدهند تا کودکان نیرومند فزونی گیرند. همچنین حکومت از شوهران فرسوده و بیمار انتظار داشت که خود جوانان را فرا خوانند و، در پدید آوردن خانواده های نیرومند، از ایشان یاری خواهند. پلوتارک متذکر میشود که لوکورگوس موضوع انحصار زن به شوهر و حسادت شوهر را در مورد زن به سخره میگرفت و میگفت: “بی معنی است که مردم تا این حد مشتاق سگان و اسبان خود باشند و حتی برای تولید نسل بهتر به پرداخت پول راضی شوند، اما همسران خود را محبوس کنند و خود، که ممکن است ابله یا علیل یا بیمار باشند، منحصرا کار تولید فرزند را عهده دار شوند.” قدما نوشتهاند که مردان اسپارت از سایر مردان یونان خوشروتر و نیرومندتر بودند، و زنان اسپارت نیز از لحاظ تندرستی و زیبایی بر همه زنان یونان تفوق داشتند.

محتملا باید مزایای مردان و زنان اسپارتی را بیشتر مرهون تربیت، و کمتر مدیون پرورش نژاد دانست.

توسیدید در این باره از زبان شاه آرخیداموس میگوید: “مردم اسپارت، به هنگام ولادت، از یکدیگر چندان متفاوت نیستند، ولی برتری از آن کسی است که در دشوارترین مدراس بزرگ شده باشد.” کودکان اسپارتی را در هفت سالگی از خانواده جدا میکردند، و دولت عهده دار پرورش آنها میشد. کودکان وارد آموزشگاه هایی میشدند که در عین حال هم نظامی بود و هم آموزشی. در آموزشگاه، هر گروه از کودکان از یک تن کودکپرور یا پایدونوموس تعلیم میگرفت. تواناترین و دلیرترین کودک به عنوان رهبر برگزیده میشد.

همه افراد گروه میبایست از رهبر فرمان برند و، اگر درباره آنان کیفری مقرر میداشت، به

ص: 101

حکم او گردن نهند و سعی کنند تا در انضباط و پیشرفت با رهبر برابر شوند و از او سبقت بگیرند. هدف مدارس نظامی اسپارت، برخلاف مدارس آتن، پرورش بدنی زیبا و ورزیده نبود; مدارس اسپارت صرفا میکوشیدند که افرادی شجاع و جنگی به بار آورند. کودکان، در برابر بزرگتران و دوستاران زن و مرد خود، برهنه سرگرم بازی میشدند. بزرگسالان تعمدا مناقشاتی بین گروه ها و افراد به وجود میآوردند تا نیرو و تهور آنان امتحان شود و پرورش یابد. اگر کودکی لحظهای به ترس میافتاد، زمانی دراز مورد خفت قرار میگرفت. از همه خواسته میشد تا، ساکت، درد و سختی و پیشامدهای ناگوار را تحمل کنند، همه ساله، در معبد آرتمیس، بعضی جوانان منتخب را چندان تازیانه میزدند تا خونشان روی سنگها بچکد. کودکی که به دوازده سالگی میرسید، از پوشیدن جامه زیرین ممنوع بود و تمام سال را با یک جامه میگذرانید.

نوجوان اسپارتی، برخلاف نوجوان آتنی، از استحمام طرفی نمیبست، زیرا به نظر اسپارتیان، بدن، بر اثر شستشو و تدهین، به نرمی وسستی میگراید، در صورتی که هوای سرد و خاک پاکیزه بدن را تقویت میکند.

نوجوان اسپارتی، زمستان و تابستان، در فضای باز میخوابید، و بسترش از شاخه های درختانی که در ساحل رود ائوروتاس میرویید ساخته میشد. جوان اسپارتی تا سی سالگی با همسالان خود در لشکرگاه به سر میبرد و از آسایش خانگی برکنار بود.

خردسالان خواندن و نوشتن را، به اندازهای که از شمار بیسوادان خارج شوند، میآموختند; در اسپارت خریداران و ناشران کتاب بسیار اندک بودند. به تصریح پلوتارک، لوکورگوس دوست میداشت که کودکان قوانین جامعه را نه از روی نوشته، بلکه با تعلیمات شفاهی و به وسیله تمرینهایی که زیر نظر راهنمایان صورت میگرفت و سرمشقهایی که عملا از رفتار راهنمایان فراهم میآمد، بیاموزند. وی معتقد بود که جوانان را باید بی آنکه خود متوجه باشند، عملا به اخلاق نیک عادت داد، و کسب عادات اخلاقی در عمل، بهتر از بحث و استدلال از عهده تهذیب نفس برمی آید. به گفته او، حکومت خوب زاده تربیت خوب است، ولی چنین تربیتی باید اخلاقی باشد، نه عقلی; شخصیت از دانایی مهمتر است. جوان اسپارتی میبایست در نوشیدن شراب میانه روی پیش گیرد. راهنمایان جوانان گاهی چند تن از اسیران را باده مینوشاندند و به مستی میکشاندند تا جوانان اسپارتی حماقتهایی را که گریبانگیر مستان میشود با دیدگان خود ببینند. همچنین، به منظور آماده کردن جوانان برای دشواریهای جنگ، گاهی آنان را به دشتهایی میفرستادند تا با دست خالی برای خود خوراک بیابند یا گرسنگی بکشند; در این گونه موارد، دزدی برای جوانان مجاز بود، ولی اگر جوانی در حین دزدی دستگیر میشد، با تازیانه کیفرش میدادند. به جوانان شایسته اجازه داده میشد که در اجتماع عمومی مردم حضور یابند و با مشکلات جامعه آشنا گردند و هنر سخنوری را بیاموزند. جوان اسپارتی پس از طی دشواریهای دوره جوانی و رسیدن به سی سالگی، بر همه حقوق

ص: 102

شارمندان دست مییافت و میتوانست با بزرگتران همسفره شود.

دختران، هر چند که در خانه پدر و مادر خود به بار میآمدند، تابع قوانین دولت بودند. دختران در پارهای از بازیهای خشن، مانند دو و کشتی و گرده پرانی و تیراندازی، شرکت میجستند، پیکرهای خود را سالم و نیرومند میکردند و برای مادری شایستگی مییافتند. حکومت، برای جلب توجه دختران به بهداشت و تندرستی، آنان را موظف کرده بود که در مجالس رقص و برخی دیگر از اجتماعات عمومی و در حضور جوانان برهنه حاضر شوند تا اگر نقصی در تن دارند، هویدا شود و آنان را به رفع نقص برانگیزد. پلوتارک، که سخت دلبسته اخلاق است، میگوید: “برهنه شدن دختران کاری شرم آور نبود، زیرا پرهیزکاری شعار آنان بود و از بدکاری سخت به دور بودند.” دختران در حال رقص سرودهایی در ستایش جنگجویان دلاور میخواندند و بزدلان را نفرین میکردند. اهالی اسپارت تربیت فکری دختران را به چیزی نمیگرفتند.

جوان اسپارتی در عشق آزاد بود و میتوانست هر پسر یا دختری را که میخواست، به دوستی برگزیند.

تقریبا همه کودکان اسپارتی در میان مردان معشوقی داشتند. از این معشوق انتظار میرفت تا معلومات جوان را افزایش دهد، و جوان نیز به پاس آن، در برابر او دوستی و فرمانبری میکرد. این پیوند، در بسا موارد، عواطف دوستانه نیرومندی میان جوانان و مردان پدید میآرود و آنان را به دلیری در جنگ سوق میداد.

مردان پیش از ازدواج از آزادی فراوانی بهرهمند بودند; از این رو، فحشا و زناکاری رواجی نداشت.

اسپارتیان برای الاهه عشق، آفرودیته، جز یک معبد برپا نکردند. در این معبد آفرودیته با هیئتی پرمعنی نمودار میشود: نقابی بر چهره و شمشیری در دست و زنجیری برپای دارد، و گویا نمودار بی ارزشی وصلتهای عاشقانه و ناتوانی عشق در برابر جنگ و تسلط جامعه بر ازدواج است.

از لحاظ حکومت، مناسبترین سن ازدواج برای مردان سی سالگی، و برای زنان بیست سالگی بود. مجرد زیستن جرم شناخته میشد، تا آنجا که مجردان از حق شرکت در انتخابات و حق شرکت در اجتماعات و جشنهای عمومی، که در آن زنان و مردان جوان برهنه میرقصیدند، محروم بودند. پلوتارک میگوید: کسانی را که از ازدواج میگریختند، وا میداشتند که، حتی در زمستان، با بدنی عریان در میان مردم بخرامند و سرودی را تکرار کنند با این مضمون: “این کیفر سرپیچی از قوانین این دیار است.” کسانی که در حفظ تجرد پافشاری میکردند، هر لحظه در معرض حمله و آزار جماعات زنان نیز قرار داشتند. فقط همسر نگرفتن ننگین نبود، فرزند نداشتن نیز خود ننگی به شمار میرفت، و مردان بیفرزند از احتراماتی که جوانان اسپارتی بر مردان مسنتر از خویش مینهادند، بی نصیب میماندند.

پدر و مادر مسئول تدارک ازدواج فرزند خود بودند. داماد برای تصاحب عروس پولی نمیپرداخت، بلکه میبایست عروس را به زور از خانه اش بیرون کشد، و عروس هم موظف

ص: 103

بود که در مقابل او ایستادگی ورزد. از این رو نزد اسپارتیان، واژه “زناشویی” به معنی “ربودن” بود. در مواردی، گروهی از جوانان بیهمسر و گروهی از دختران مجرد، که از لحاظ شمار مساوی بودند، در اطاقی تاریک گرد میآمدند، و هریک از جوانان در تاریکی از میان دختران، یکی را به عنوان شریک زندگی خود برمی گزید. مردم اسپارت معتقد بودند که چنین انتخابی کورکورانهتر از ازدواجهای عاشقانه نیست.

مطابق آیین دیرین اسپارت، عروس و داماد، پس از انتخاب یکدیگر، چند گاهی جدا از هم در خانه های پدران خود به زندگی ادامه میدادند، و فقط گاه به گاه داماد به دیدن عروس میرفت. چنانکه پلوتارک میگوید، در مواردی، مدتی دراز بر این منوال میگذشت، و بسا شوهران پیش از آنکه چهره همسران خود را در روشنایی ببینند، از آن دارای فرزندانی میشدند. داماد و عروس معمولا هنگامی که تولد فرزند را نزدیک میدیدند، در صدد یافتن خانهای مستقل بر میآمدند. عشق بعد از ازدواج به وجود میآمد نه قبل از آن، و چنین به نظر میرسد که اسپارتیان کمتر از اقوام دیگر از عشق زن و شوهری بهره نداشتند. اسپارتیان به خود میبالیدند که به زناکاری آلوده نیستند; چه بسا که در این مدعا صادق بودند، زیرا پیش از ازدواج از آزادی جنسی برخوردارند، و پس از ازدواج اکثرا همسران خود را به دیگران، بویژه به برادران خویش، وامیگذارند. طلاق بندرت روی میداد. لوساندروس، سردار اسپارتی، که به قصد ازدواج با زنی زیبا از همسر خود جدا شده بود، کیفر دید.

به طور کلی، موقعیت زن اسپارتی از زنان سایر اجتماعات یونان بهتر بود و بر پایگاه ارجمندی که هومر به زن یونانی قدیم نسبت داده بود، قرار داشت و از مزایای زنان جوامع اولیه مادرسالاری برخوردار میشد.

به قول پلوتارک، این زنان از جسارتی مردانه بهره میبردند، در هر موضوع مهمی بی پروا سخن میگفتند و میخواستند بر شوهران خود برتری یابند. از لحاظ قانون، از دیگران ارث میبردند و برای دیگران ارثیه میگذاشتند. با گذشت زمان، در پرتو نفوذ شدیدی که در مردان خویش داشتند، صاحب نیمی از ثروت اسپارت شدند. در همان هنگام که مردان با خطرهای فراوان رو به رو بودند یا بر سر سفره عمومی با دوستان خود غذایی ساده میخوردند، زنان اسپارتی با کمال آسایش و آزادی در خانه های خود به سر میبردند.

بنابر قانون اسپارت، مردان، از سی سالگی تا شصت سالگی، میبایست غذای نیمروز را در سفره خانه های عمومی تناول کنند. خوراکی که در این سفره خانه های عمومی به مردان داده میشد، بسیار ساده و کمتر از خوراک لازم برای یک فرد متعارف بود. زیرا، به گفته پلوتارک، هدف قانونگذاران اسپارت آن بود که بدین وسیله مردان را برای تحمل محرومیتهایی که در حین جنگ رخ مینماید آماده کنند و از سستی و انحطاط روزگاران صلح دور دارند.

ص: 104

به مردان اجازه نمیدادند که “زندگی خود را، در خانه ها، روی نیمکتهای گرانقیمت و میزهای مجلل، و با خوردن خوراکهای لذتبخش سپری کنند; خود را به دست کاسبکاران و آشپزان بسپارند; در گوشه خانه ها مانند حیوانات به تولید فرزند بپردازند و بتدریج نیروی بدنی و عقلانی خود را بر اثر این گونه تن آسانیها از دست بدهند; به خواب دراز و استحمام با آب گرم و بیکاری خو گیرند، و خلاصه، مانند بیماری که دچار مرضی مزمن است، به مراقبت و پرستاری نیاز یابند.” مواد مورد احتیاج سفرهخانه های عمومی به وسیله شارمندان اسپارت فراهم میشد. هر فرد منظما مقداری گندم و مواد غذایی دیگر به سفرهخانه محل خود تسلیم میکرد، و فرد متخلف از حقوق اجتماعی محروم میشد.

در اولین قرون بعد از وضع قوانین، معمولا زندگی ساده و زاهدانهای که جوانان را با آن پرورش میدادند، تا سنین بالا ادامه مییافت. در اسپارت مردان فربه نادر بودند. البته قانونی برای محدود کردن حجم شکم وجود نداشت. ولی حکومت گاهی کسی را که دارای شکمی بزرگ و نامتناسب بود، مورد سرزنش علنی قرار میداد و گاهی او را تبعید میکرد. مستیها و خوشگذرانیهای مردم آتن در اسپارت بندرت به چشم میخورد. از لحاظ ثروت، میان توانگران و بینوایان تفاوت زیادی وجود داشت، ولی این تفاوت علنی نبود.

هر دو طبقه لباسی بسیار ساده، یعنی پیراهنی از پشم، میپوشیدند. لباس را وسیله تفاخر و تزیین نمیدانستند. نگاهداری دارایی منقول از دشوارترین کارها بود، زیرا سکه های آهنین و درشت اسپارت سنگین و جاگیر بود، و برای نگاهداری پول معادل یکصد دلار امریکایی میبایست سکه ها را در صندوقی بزرگ ریخت و برای انتقال صندوق از گاو استفاده کرد. با این حال، طمع بی پایان آدمی راه خود را گشود و در دستگاه دیوانی رخنه کرد. اعضای مجلس سنا، سرپرستان، سفیران، سرداران، و شاهان، با مبلغی فراخور شان آنان، قابل خرید میشدند. هنگامی که سفیر جزیره ساموس در اسپارت سینیهای طلای خود را در معرض تماشا گذارد، کلئومنس اول، شاه اسپارت، اخراج او را از سرزمین خود خواستار شد تا مبادا اهالی اسپارت از او سرمشق بگیرند.

حکومت اسپارت، از بیم سرایت ثروتدوستی از بیگانگان به اسپارتیان، به طوری بیسابقه با بیگانگان سختگیری میکرد، و کمتر بیگانهای اجازه ورود به آن سرزمین مییافت. بیگانگانی هم که موفق به ورود به اسپارت میشدند، میدانستند که اقامت آنان نمیتواند به درازا کشد، و در صورتی که بیش از مدتی محدود اقامت میکردند، پاسبانان آنان را تا مرز کشور بدرقه میکردند. اهالی اسپارت نمیتوانستند بدون اجازه حکومت از دیار خویش خارج شوند; برای اینکه حس کنجکاوی آنان را از بین ببرند، به آنان تعلیم میدادند تا متکبرانه خود را منزوی سازند و حتی تصور نکنند که مردمان دیگر میتوانند چیزی به آنان بیاموزند.

حکومت اسپارت، برای حفظ موجودیت خویش، ناچار از آن بود که در مورد بیگانگان بسیار بی گذشت

ص: 105

باشد، زیرا همواره ممکن بود که نسیمی از دنیای دیگر، از دنیای آزادی و آسایش، از دنیای ادبیات و هنرها، از دنیایی که اسپارتیان حق ارتباط با آن را نداشتند، بدان جانب وزیدن گیرد و تشکیلات ساختگی شگفت آور ملتی که دو ثلث آن برده بودند و بقیه نیز آزادی نداشتند، فرو ریزد.

6- داوری درباره اسپارت

نظام اسپارتی چگونه مردانی به وجود آورد، و چه نوع تمدنی پرورد نتیجه این نظام، در وهله اول، مردمی سختکوش و پرمقاومت بود. یکی از مردم تجلمپرست سوباریس درباره اهالی اسپارت چنین میگوید: “نمیتوان آمادگی برای مرگ و از خودگذشتگی اسپارتیان را در میدانهای جنگ ستود، زیرا تنها وسیله نجات آنان از کارهای دشوار و زندگی نکبتبار همانا مرگ بود.” در اسپارت، سلامت بدن از بالاترین فضیلتها، و بیماری جرم به شمار میرفت. بدون تردید، افلاطون از کشف اینکه اسپارت از دارو و دموکراسی فارغ است، سخت محظوظ شد. اسپارتی شجاع بود و در دلاوری و پیروزیطلبی، جز رومیان، هیچ قدرتی به گرد او نمیرسید. یونانیان از تسلیم اسپارت به دشمن در سفاکتریا به حیرت افتادند، زیرا معروف بود که اسپارتیان تا آخرین نفر میجنگند و حتی سربازان معمولی اسپارتی خودکشی را بر فرار از دشمن ترجیح میدهند. هنگامی که اسپارتیان در لئوکترا شکست خوردند و با این شکست از صحنه تاریخ بیرون رفتند، خبر آن را به سرپرستان، که سرگرم جشن گومنوپدیا بودند، رساندند. اما آنان کلمهای سخن نگفتند و تنها کاری که انجام دادند آن بود که نام کشتگان تازه را در دفتر مردگان مقدس ثبت کردند.

اسپارتیان در میانه روی و اعتدال و خودداری بی نظیر بودند، حال آنکه آتنیان، گرچه درباره آن فضایل داد سخن میدادند، عملا چندان بهرهای از آنها نداشتند.

اگر پیروی از قانون را فضیلت بدانیم، قوم اسپارتی از دیگر اقوام بافضیلتتر بود. دماراتوس در این باره به خشیارشا میگوید: “مردم لاکدایمون، هر چند که آزاد به شمار میآیند، اما در همه چیز آزاد نیستند، زیرا قانون بر ایشان سیادت دارد و بیش از آنچه ملت تو از تو میترسند، اینان از قانون خود میهراسند.” از رومیان و یهودیان قرون وسطی که بگذریم، کمتر ملتی میتوانیم بیابیم که مانند اسپارت، بر اثر رعایت قانون، به قدرت رسیده باشد. اسپارت دست کم مدت دویست سال در سایه قوانین لوکورگوس از اقتداری روزافزون بهرهور بود. البته از عهده فتح آرگوس و آرکادیا برنیامد. اما همه نواحی پلوپونز، جز آرگوس و آخایا، رهبری آن را در اتحادیهای که تقریبا دو قرن تمام (560 - 380 ق م) صلح را حفظ کرد، پذیرفتند.

یونان حکومت و لشکر اسپارت را با چشمی پر از اعجاب مینگریست و در واژگون ساختن بساط بیدادگران از آن یاری میجست. گزنوفون میگوید: “هنگامی که برای

ص: 106

نخستین بار اسپارت را، با داشتن سکنه اندک، در میان همه دول یونان دارای مقامی ارجمند و نیروی قومی بسیار دیدم، دچار شگفتی شدم. حیرت من هنگامی به پایان رسید که قوانین شگفت آور اسپارت را مورد مطالعه قرار دادم.” گزنوفون و همچنین پلوتارک و افلاطون از ستودن روش زندگی مردم اسپارت باز نمیایستادند. نیازی به گفتن ندارد که افلاطون طرح مدینه فاضله یا جمهورسالاری خود را از اسپارت گرفت، و فقط نظریه مثل را بر آن افزود و سپس به روی کاغذ آورد. بسیاری از متفکران یونان پس از آنکه از ابتذال و آشفتگی نظام دموکراسی ملول و بیمناک شدند، به قوانین و تشکیلات اسپارت پناه بردند.

براستی اینان از آن روی اسپارت را میستودند که خود از ساکنان آن سرزمین نبودند، و در نتیجه، از خودخواهیها و سردیها و دلسختیهای مردم آن سامان خبری نداشتند و نمیتوانستند از طریق شخصیتهای معدود اسپارتی و قهرمانانی که از دور مورد ستایش قرار میدادند، دریابند که قوانین اسپارت تنها لشکریانی دلاور پرورش میدهد و تقریبا تمام نیروهای عقلانی مردم را نابود میکند و نیروهای جسمانی آنان را در فعالیتهایی خشن مصروف میدارد. در اسپارت، پس از استقرار کامل این قوانین، هنرها و صنایع، که پیش از آن کمابیش میدرخشیدند، نابود گشتند، و پس از سال 550 ق م1 هیچ شاعر یا مجسمه ساز یا معماری در اسپارت به وجود نیامد. از میان هنرها، تنها رقص جمعی و موسیقی بر جای مانده بود; اینها هم هنرهایی بودند که با قانون اسپارت و استهلاک فرد اسپارتی در جامعه توافق داشتند. محرومیت مردم اسپارت از سیر و سفر و روابط بازرگانی با جهان خارج، و بی نصیبی ایشان از علوم و ادبیات و فلسفه پیشتاز یونان، باعث شد که ملت اسپارت به صورت نیروی پیاده نظامی با سلاحهای سنگین درآید و طرز فکر یک سرباز پیاده نظام دایمی را پیدا کند. مردم سایر شهرهای یونان چون به اسپارت سفر میکردند، از زندگی بسیار ساده و بی آلایش، از محدودیت آزادی، از اصرار جامعه برای حفظ سنن، و نیز از دلاوری و انضباط عالی مردم، که برای مقاصدی ناهنجار به کار میرفت و نتیجه مثبتی به بار نمیآورد، سخت به شگفت میافتادند. آتن در نزدیکی اسپارت قرار داشت، و اسب سوار میتوانست یکروزه خود را از آنجا به اسپارت برساند. اما این دو شهر، با وجود نزدیکی، به هیچ روی به یکدیگر نمیمانستند. آتن در میان هزاران اشتباه و اجحاف دست و پا میزد و در عین حال تمدنی ژرف و گسترده میآفرید تمدنی که برای پذیرفتن افکار نو و ایجاد ارتباط با دیگر تمدنها آماده بود و از مدارا و تنوع و تجمل و شک و تخیل و ذوق شعر و آزادی بهره فراوان میبرد. این تفاوت میان آتن و اسپارت تاریخ

---

(1) گیتیاداس معبد آتن را با صفحات زیبای مفرغ آراست. باتوکلس تخت پرشکوه آپولون را در معبد آموکلای برپا داشت. تئودوروس تالار معروف شهر اسپارت را ساخت. اما پس از اینان، اسپارتیان حتی درصدد برنیامدند که به وسیله هنرمندان بیگانه زندگی خود را زیبا سازند.

ص: 107

یونان را ملون کرد و خصیصه بارز آن شد.

تنگی افق فکری اسپارت سرانجام روحیه مستحکم آن را در هم شکست و نابود کرد. اسپارت اندک اندک، برای رسیدن به هدفهای جنگی خود، از هیچ وسیله ناپسند چشم نپوشید، و در این راه کارش به جایی رسید که همه آزادیهایی را که آتن در ماراتون برای یونان به دست آورده بود، در راه غلبه بر ایرانیان، زیر پا نهاد. بدین ترتیب، اسپارت که روزگاری مورد احترام همسایگانش بود، به سبب سپاهیگری، به صورت مزاحمی برای همه یونان درآمد. از این رو، سقوط اسپارت همه اقوام را به شگفتی انداخت، اما هیچ یک را اندوهگین نکرد. اکنون در میان خرابه های اندکی که از پایتخت سرزمین لاکونیا به جای مانده است، بندرت میتوان به مجسمه یا ستونی برخورد و حکم کرد که روزگاری در آنجا شهری عظیم برپا بوده است.

IV - دولتهای فراموش شده

دره رود ائوروتاس در شمال مرز اسپارت به کوه های آرکادیا میپیوندند. گرچه این کوه ها خطرناک هستند، نمیتوان زیبایی فراوان آنها را نادیده گرفت. ظاهرا عبور از دامنه های سنگلاخ کوه های آرکادیا بسیار دشوار است، و کسانی که قصد تجاوز به این پناهگاه های دورافتاده را دارند، سخت به رنج میافتند.

جای هیچ گونه شگفتی نیست که کشورگشایان دوری و اسپارتی مجبور شدند از آرکادیا هم مانند الیس و آخایا چشم پوشند و آن را برای قوم آخایایی و قوم پلاسگوی آزاد گذارند. در نواحی پراکنده این سرزمین، در جلگه ها و فلاتها، شهرهایی تازه مانند طرابلس (تریپولیس) و بقایای شهرهای قدیمی اورخومنوس، مگالوپولیس، تگئا، مانتینئا همانجا که اپامینونداس هم پیروز شد و هم به هلاکت رسید به چشم میخورد.

قسمت عمده این سرزمین جولانگاه کشاورزان و چوپانانی است که با گله های خویش در دامنه تپه های خشک به سر میبرند. جنگلهای این ناحیه را مقر کهن پان، خدای بیشه ها و چوپانان، دانستهاند. شهرهای آرکادیا، با آنکه پس از جنگ ماراتون بیدار میشوند و از هنرها و صنایع و مظاهر تمدن استقبال میکند، پیش از جنگهای ایران، در داستان تمدن راهی ندارند.

رود ائوروتاس در آرکادیای جنوبی با رود مشهور دیگری به نام رود آلفیوس تلاقی میکند. رود آلفیوس با سرعت فراوان راه خود را از میان سلسله جبال پارهاسیا میشکافد و سپس بآهستگی به طرف دشتهای الیس میپیچد و مسافر را به اولمپیا میکشاند. پاوسانیاس میگوید که مردم الیس از قوم آیولی و پلاسگها بودند و در اصل از آیتولیا برخاستند. نخستین پادشاه آنان آیتلیوس پدر اندومیون است که قصه عشق ماه (سلنه) به او معروف است: پس از آنکه ماه او را گمراه کرد، چشمان او را بست، به خوابی دایم فرویش برد، و خود کرارا با او همبستر شد و چندین دختر برای او زاد. در نقطه برخورد رود آلفیوس و رود کلادیوس، که از طرف شمال میآید، ناحیه مقدس آلتیس قرار دارد که مورد تکریم

ص: 108

یونانیان است و از گزند جنگها ایمن مانده است. مردم الیس به برکت آن توانستهاند مسابقات ورزشی را جانشین جنگ کنند. اقوام مهاجر چون به آلتیس میرسیدند، از روی صفا به زیارت معبد زئوس و معبد هرا میرفتند و بعدا نیز برای جلب عنایت آن دو، هدایایی پیشکش میکردند. از این روی، ثروت و شهرت معبدهای زئوس و هرا در طی قرنها روزافزون بود. هنگامی که یونان بر ایران پیروز میشود، معماران و مجسمه سازانی بزرگ با صرف اموال فراوان، ساختمان آنها را تجدید میکنند و بدین وسیله اعلام میدارند که این دو معبد در تحصیل آن پیروزی بزرگ بسی تاثیر داشتهاند. تاریخ ساختمان اصلی معبد هرا به سال 1000 ق م میرسد. کهنترین اثری که از معبدهای یونانی باقی است، بازمانده این معبد است، مشتمل بر قطعات 36 ستون و 20 سرستون متنوع. از این تنوع چنین بر میآید که معبد بارها مورد بازسازی قرار گرفته است. بی گمان، ستونها و سرستونها در آغاز از چوب بودند، و هنگامی که پاوسانیاس به تماشای معبد رفت، هنوز یکی از ستونها که از چوب بلوط بود در جای خود قرار داشت.

پس از عبور از اولمپیا به محل باستانی شهر الیس و سپس به آخایا میرسیم. این ناحیه همان است که پس از دست یافتن قوم دوری بر آرگوس و موکنای، پناهگاه برخی از مردم آخایایی شد. این شهر، مانند آرکادیا، شهری کوهستانی است، و چوپانان بردبار گله های خویش را در دامنه های آن میچرانند و به مقتضای فصول مختلف سال، به نقاط پست یا مرتفع آن رفت و آمد میکنند. در ساحل باختری، بندر پاترای یا پاتراس واقع است، و پاوسانیاس درباره زنان اینجا میگوید: “شماره آنان دو برابر تعداد مردان است، و اگر زنان بتوانند مومن باشند، اینان را باید مومن به آفرودیته بدانیم.” در امتداد خلیج کورنت، شهرهای دیگری مانند آیگیون، هلیکه، آیگیرا، و پلنه نیز وجود داشته و در روزگاران گذشته مردان و زنان و کودکان فراوان را در بر گرفتهاند. اما اکنون از آنها نشانی نیست.

V - کورنت

مسافر پس از آنکه لختی دیگر کوه ها را پشت سر گذارد، باز به یکی دیگر از اقامتگاه های دوریان یعنی سیکوئون میرسد. در این شهر مردی به نام اورتاگوراس به سال 676 حیلهای سیاسی به کار برد که در سده های بعد کرارا مورد استفاده قرار گرفت: وی به کشاورزان چنین تلقی کرد که آنان از فرزندان قوم پلاسگوی یا آخایایی هستند، در صورتی که طبقه اشراف و مالکان زمین، که از وجود کشاورزان بهره کشی میکنند، به قوم مهاجم دوری تعلق دارند. پس، در پرتو تعصبات شخصی و قومی کشاورزان، انقلاب موفقیتآمیزی را آغاز کرد و بر اثر آن، خود بر مسند دیکتاتوری نشست و زمام امور را به دست طبقه صنعتگر و بازرگان داد.1 سیکوئون در عصر مورون و کلیستنس، یعنی جانشینان لایق اورتاگوراس، شهری نیمه صنعتی میشود و در فن کفشدوزی و سفالسازی شهرتی بسزا مییابد، هر چند که در همه جا به کشت خیار معروف است.

---

(1) بر همین سیاق، در 1789 کامی دمولن قوم گل را به نابود کردن اشراف فرانکی (آلمانی) برانگیخت.

ص: 109

در شرق سیکوئون شهری دیگر هست که، به مناسبت وضع جغرافیایی و اقتصادی مساعد خود، میباید ثروتمندترین و مترقیترین شهر یونان به شمار آید. این شهر کورنت یا کورپنتوس است که در مجاورت تنگهای به همین نام قرار دارد و میتواند راه زمینی پلوپونز را ببندد، روابط بازرگانی شمال و جنوب یونان را بگسلد، یا به دلخواه خویش از محصولات بازرگانی مالیات بگیرد. در امتداد خلیج ساروس و خلیج کورنت لنگرگاه ها و سازمانهای کشتیرانی متعدد وجود دارد. در فاصله میان این دو خلیج، دستگاهی تعبیه شده است که به مدد آنها کشتیها روی صحنهای چوبین میلغزند و، پس از طی شش کیلومتر، دوباره به دریا میرسند.

این دستگاه را دیولکوس یعنی “لغزشگاه” مینامیدند.1 در کورنت قلعهای استوار وجود داشت به نام آکروکورینتوس که بر قله کوهی به ارتفاع ششصد متر واقع بود و از چشمه آبی که هیچ گاه خشک نمیشد، سیراب میگشت. استرابون منظره شهر را از بالای قله وصف کرده است. شهر دارای تماشاخانه سرگشوده و حمامهای عمومی و بزرگ و بازاری ستوندار و معابدی چشمگیر و باروهایی است که در برابر دشمنان سدی استوارند و تا بندر خلیج شمالی موسوم به لخایون امتداد دارند. در بلندترین نقطه کوه، معبد آفرودیته وجود دارد که یکی از مهمترین منابع درآمد شهر محسوب میشود.

آغاز تاریخ کورنت، روزگار تمدن موکنایی است. این شهر در عصر هومر به داشتن ثروت فراوان اشتهار داشت. پس از غلبه قوم دوری، در آنجا نخست حکومت سلطنتی و سپس حکومت اشرافی برقرار شد.

خاندان باکخیادای، که بر دیگر خاندانهای اشرافی چیرگی یافته بود، زمام جامعه را به دست گرفت. بعدا در این شهر نیز مانند آرگوس، سیکوئون، مگارا، آتن، لسبوس، میلتوس، ساموس، سیسیل، و سایر شهرهای بازرگانی، انقلابها و توطئه هایی آغاز و موجب آن شد که طبقه بازرگان و پیشهور بر قدرت سیاسی چنگ اندازد. این است علت حقیقی ظهور جباران در شهرهای یونان قرن هفتم. در سال 655، کوپسلوس به حکومت رسید. چون نذر کرده بود که در صورت احراز حکمرانی، همه دارایی شهر را به زئوس اختصاص دهد، پس از رسیدن به مقصود، سالانه مالیاتی معادل ده درصد بهای املاک از زمینداران گرفت و به معبد تقدیم داشت; تا اینکه بعد از ده سال وی نذر خود را برآورد. حکومت مترقی و محبوب کوپسلوس سی سال ادامه یافت و پایه رفاه شهر را نهاد.

فرزند اوپریاندروس در طی حکومت خشونتآمیز خود، که یکی از طولانیترین دیکتاتوری

---

(1) “لغزشگاه”، بازرگانان را از مخاطرات راه دریایی دماغه مالیا به مدیترانه باختری نجات میداد. این صحنه چوبین برای حمل کشتیهای یونانیان استحکام کافی داشت. حتی آوگوستوس، چون پس از جنگ آکتیون به تعقیب آنتونیوس و کلئوپاترا پرداخت، ناوگان خود را از همین راه عبور داد. در 883 میلادی، یک ناوگان یونانی هم از آنجا گذشت. پریاندروس درصدد برآمد که بین دو خلیج ترعهای حفر کند. اما مهندسان او این کار را دشوار یافتند. در زمان ما، حفر این ترعه تحقق پذیرفت.

ص: 110

های تاریخ یونان به شمار میآید (625 - 585)، امنیت و نظم را برقرار ساخت، استثمار را مهار کرد، و مردم را به کارهای بازرگانی و صنعتی برانگیخت و ادب و هنرها را تشویق کرد. چندگاهی کورنت را شهر درجه اول یونان کرد و، بر اثر ضرب سکه، بر رونق تجارت در آن شهر افزود. صنایع شهر، در پرتو کاهش مالیاتها، سخت به پیش رفت. حکومت، برای رفع بیکاری، بیکاران را به کارهای عام المنفعه گمارد و به کوچنشینی برانگیخت. برای حمایت از صنعتگران جز در برابر صاحبان کارگاه های بزرگ، تعداد بردگانی را که یک کارفرما میتوانست به کار گمارد، محدود ساخت. همچنین وارد کردن بردگان جدید را ممنوع کرد. به بهانه ساختن مجسمهای از طلا برای شهر، از توانگران طلا خواست و به این شیوه آنان را از غم حفظ طلاهای زاید خود رهانید. سپس زنان ثروتمند کورنت را به جشنی بزرگ دعوت کرد و، پس از گرفتن جواهرات و جامه های گرانبهای آنان، دستور داد به خانه برگردند. این رویه سبب شد که دشمنان فراوان نیرومندی در برابر او برخیزند. از این رو هیچگاه جرئت آن نداشت که بدون نگهبانان فراوان از قصر خود بیرون رود. بر اثر این عزلت و بیم، بدگمان و سختدل شد و عاقبت به منظور ایمن ماندن از شورشهای احتمالی مردم، موافق توصیه دوست خود تراسوبولس، دیکتاتور شهر میلتوس، گاه به گاه به کشتن بزرگان سرکش دست زد.1 معشوقه های او به همسرش تهمتهایی زدند و خشم او را برانگیختند. پس، همسر را که باردار بود، از بالای پلکان به زیر افکند. همسر درگذشت. و پریاندروس بیدرنگ همه معشوقه های خویش را سوزانید و پسر خود لوکوفرون را، که در مرگ مادر سخت اندوهگین شده بود و تاب سخن گفتن با پدر نداشت، به کورکورا تبعید کرد. لوکوفرون به دست اهالی کورکورا به هلاکت رسید; پریاندروس، به خونخواهی فرزند، سیصد تن از اشرافزادگان آن دیار را گرفت و به سوی دربار آلواتس، شاه لیدیا، فرستاد تا آنان را اخته کند و پیش خود نگاه دارد. اتفاقا کشتی حامل این جوانان از ساموس عبور کرد و اهالی ساموس، بی اعتنا به خشم پریاندروس و به منظور ابراز قدرت، جوانان را آزاد کردند. این جبار سالیانی دراز عمر کرد و برخی کسان او را جزو “خردمندان هفتگانه” در یونان باستان به شمار آوردهاند.

پس از گذشتن یک نسل از مرگ پریاندروس، حکومت کورنت به دست اسپارت واژگون شد، و اشراف به روی کار آمدند. البته اسپارت دوستار اشراف کورنت نبود، ولی طبقه زمیندار را بر بازرگانان ترجیح میداد. با این وصف، ثروت کورنت همچنان از راه بازرگانی به دست میآمد، و کسانی که برای زیارت معبد آفرودیته یا شرکت در مسابقات بدان شهر میرفتند، با پولهایی که خرج میکردند، بررونق آن میافزودند. روسپیان به اندازهای بودند که یونانیان واژه کورینتیازومای را در معنی روسپیگری به کار میبردند. روسپیان معمولا کنیزانی

---

(1) همانند تصفیه های ادواری حزب کمونیست روسیه در 1935 - 1938.

ص: 111

بودند که از طرف مومنان وقف معبد میشدند، و البته کارمزد خود را به کاهنان تقدیم میداشتند. آوردهاند که مردی به نام گزنوفون (که نباید او را با قهرمان لشکرکشی ده هزار نفری به ایران یکی بدانیم) نذر کرد که اگر آفرودیته او را در مسابقات اولمپیا به پیروزی رساند، پنجاه زن روسپی تقدیم او دارد. پینداروس، شاعر پرهیزکار، به داستان این نذر اشاره میکند و، بی اندک شرم و نفرتی، درباره این پیروزی به سخن سرایی میپردازد. استرابون میگوید: “دارایی معبد آفرودیته بدان پایه رسید که بیش از هزار تن کنیز روسپی داشت که به وسیله مردان یا زنان به معبد تقدیم شده بودند. به خاطر همین زنان بود که پیوسته بر جمعیت و ثروت شهر میافزود. کسانی مانند صاحبان کشتیها مال بیحساب در این راه صرف میکردند.” البته شهر کورنت از این “بانوان مهمان نواز” قدردانی میکرد و به آنان بادیدهای مینگریست که به خادمان ملت مینگرند. آتنایوس، به نقل از یک نویسنده کهن، میگوید: “در کورنت رسم چنین بود که به هنگام حاجت خواستن از آفرودیته، ... زنان روسپی را (هر چه بیشتر، بهتر) برای شرکت در دعا استخدام کنند.” این زنان عیدی دینی داشتند به نام آفرودیسیا، که با صلاح و جلال فراوان برگزار میشد. بولس، حواری معروف عیسی، در نخستین نامه خود به اهالی کورنت، از این زنان که تا روزگار او نیز دست از حرفه خویش برنداشته بودند، با سرزنش نام میبرد.

در 480 ق م، سکنه کورنت از پنجاه هزار تن شارمند و شصت هزار برده تشکیل میشد. وفور نسبی آزادگان کورنت نسبت به بردگان در یونان بیسابقه بود. هدف همه طبقات جامعه به دست آوردن طلا و لذت بود. تمام کوشش خویش را در این دو راه صرف میکردند، و برای پیشرفت ادبیات و هنرها جز جهدی ناچیز مبذول نمیداشتند. گرچه در قرن هشتم شاعری به نام ائوملوس پیدا شد، باز صفحات ادبیات یونان کمتر با نام کورنت زینت یافته است. پریاندروس شاعران را با گشاده رویی در دربار خویش میپذیرفت. وی از آریون دعوت کرد که از لسبوس به کورنت بیاید و برای موسیقی آنجا تشکیلاتی منظم به وجود آورد. در قرن هشتم، مفرغ سازی و سفالگری این شهر شهرت یافت، و در قرن ششم، نقاشی روی گلدان رونق گرفت و سرمشق همه یونان گشت. پاوسانیاس از صندوق چوبین بزرگی سخن میگوید که کوپسلوس از بیم خاندان باکخیادای در آن پنهان شده بود، و هنرمندان نقشهایی ظریف بر آن کنده و با عاج و طلا مرصع ساخته بودند. در کورنت، ظاهرا در عهد پریاندروس، معبدی به سبک دوری ساختند و هر یک از ستونهای هفتگانه آن را از سنگی خاص تراشیدند. پنج ستون تا به امروز برجای مانده است و میرساند که کورنت نیز به جلوه های گوناگون زیبایی نظر داشته است. اما حوادث روزگار و تصادفات با این شهر بر سر بیمهری بودند و نگذاشتند که از سوابق آن قدردانی شود. زیرا تاریخ کورنت را کسانی تالیف کردند که پایبند دوستی آن شهر نبودند. تاریخی که مورخان به ما عرضه میدارند، چه بسا در مقابل تاریخ واقعی غریب مینماید.

ص: 112

VI - مگارا

مگارا هم مثل کورنت شیفته طلا بود و مثل آن در بازرگانی پیشرفت کرد. مگارا در عین حال شاعر بزرگی داشت، و اشعار این شاعر، این شهر قدیمی را چنان زنده نگاه داشت که گویی انقلابات آن همین انقلابات دوره خودمان است. مگارا در مدخل پلوپونز واقع بود و در هر دو خلیج آن، بندر داشت و، به سبب همین وضع جغرافیایی، میتوانست با لشکرهای مهاجم وارد مذاکره شود و از محمولات بازرگانی مالیات بگیرد.

در مگارای کهن نه تنها بازرگانی رونق داشت، بلکه پارچهبافی نیز صنعتی درخشان بود و کارگران این صنعت مردان و زنانی بودند که در آن زمان، به معنی واقع کلمه، برده بودند. مگارا در قرون ششم و هفتم ق م، که بر سر بازرگانی در برزخ کورنت، با شهر کورنت در کشمکش بود، به اوج عظمت خود رسید و در فاصله میان بیزانس (بوزانتیون) در کنار بوسفور، و مگارا هوبلایا در سیسیل، برای خویش کوچگاه هایی که به منزله مراکز بازرگانی آن بود، ایجاد کرد. دارایی روز افزون شهر در دستهای عده اندکی متمرکز میشد که در گرد آوردن ثروت مهارت بیشتری داشتند. اکثر مردم بردگانی بینوا بودند که در کنار اقلیتی ثروتمند زندگی میکردند. و سخن مصلحانی را که زندگی بهتر و آسودهتری را به ایشان نوید میدادند، جدی میگرفتند.

در سال 630، تئاگنس تصمیم گرفت که دیکتاتور شود، پس بینوایان را ستود و ثروتمندان را سرزنش کرد و شورشیان گرسنه را به چراگاه های رمه داران توانگر کشانید و موفق شد که، از میان مردم، یک دسته نگهبان تشکیل دهد. افراد این دسته رفته رفته فزونی یافتند تا آنجا که وی با کمک آنان حکومتی را که بر سر کار بود، ساقط کرد، و خود مدت یک نسل در مگارا به حکومت پرداخت. در این مدت، رعایا را آزاد و زورمندان را زبون کرد و هنرها را رواج بخشید. اما، تقریبا به سال 600، ثروتمندان دست به قیام زدند و حکومت را از کف او بیرون آوردند. سپس برای بار سوم انقلابی درگرفت و دموکراسی را به بار آورد. پس، املاک اشراف بزرگ مصادره و خانه همه ثروتمندان تصرف شد. وامهای مردم لغو، و مقرر شد همه ثروتمندان بهره هایی را که در گذشته از بدهکاران خود دریافت کردهاند، به آنان بازگردانند.

تئوگنیس، شاعر مگارا، که در جریان این تحولات زنده بود، بتلخی درباره انقلابات شهر خود شعر سروده است، تو گویی درباره جنگهای طبقاتی عصر ما شعر سروده است. به اتکای اقوال خویش (چرا که او تنها ماخذ ما در این مورد است)، میدانیم که از یک خاندان اشرافی کهن برخاست و در آغاز از یک زندگی آسوده و رضایتبخش برخوردار بود. تئوگنیس راهنما، فیلسوف، و معشوق جوانی به نام کورنوس بود; این جوان یکی از رهبران حزب اشراف شد. تئوگنیس راهنماییهای بسیار به کورنوس کرد و در مقابل، صرفا خواهان عشق او شد. تئوگنیس، مانند همه عشاق، از ناکامیها شکایت داشت و، در زیباترین شعر موجود خود،

ص: 113

به کورنوس یادآور میشود که تنها از طریق شعر اوست که کورنوس میتواند به جاودانگی دست یابد:

من برای تو بالهایی ساختهام که میتوانی با آنها پرواز کنی روی زمین و دریای بی انتها.

بزودی نام تو بر زبانها میافتد و تو در میهمانیها و خوشیها با مردم همراه خواهی بود.

دوستان جوانت از تو خواهند خواست که بانی سیمین آنان را به طرب آوری.

و هنگامی که در دل تاریک خاک جای بگیری در خانه مرگ، آنجا که دل را پر اندوه میکند پیوند تو با افتخار هرگز گسسته نخواهد شد، بلکه جاوید خواهد شد نام تو کورنوس در دریاها و سواحل یونان، و از جزیرهای به جزیرهای خواهد رفت.

ترا به اسب نیازی نخواهد بود، زیرا به پرواز درخواهی آمد، به یاری خدایان شعر که تاجی از بنفشه دارند.

همواره تا آن زمان که زمین و خورشید برقرار باشد، شیفتگان سرود، تو را گرامی خواهند داشت.

آری، من برای تو بال آفریدهام، و تو در عوض با ملامت خود مرا میسوزانی.

در قطعه دیگری، تئوگنیس به کورنوس آگهی میدهد که بیداد طبقه اشراف چه بسا آتش انقلاب را برافزود.

کشور ما آبستن است بزودی بار میدهد: خونخواهی گستاخ زاده تجاوزاتی دیرپا.

مردم همیشه خردمند بودهاند، ولی سروران آنان فاسد و نابینایند.

استیلای طبایع آزاده و دلاور هیچ گاه نظم و صلح را دچار خطر نکرده است.

خودستایی و گزافگویی و دعویهای دروغین از آن اشخاص ناتوان و وقیح و کوتهنظر است.

مکر و طمع و خودخواهی، عدالت و حق و قانون را به یغما برده است.

کورنوس، اینها هستند که ما را تباه میکنند.

گرچه اکنون کشور آرام است، باز مپندار که صلح و سلم در آستین آینده است دیر یا زود خونریزی و نزاع بر خواهد خاست.1

---

(1) نسبت دادن این اشعار، و اشعاری که در ذیل خواهد آمد، به دوران خاصی از زندگی تئوگنیس فرضی است.

ص: 114

آتش انقلاب افروخته شد، و تئوگنیس یکی از آنان بود که به وسیله دموکراسی پیروز تبعید شدند و اموالشان مورد مصادره قرار گرفت. پس، زن و فرزندان خویش را به دوستانش سپرد و خود در یونان آوارگی پیش گرفت و از ملکی به ملکی رفت. ائوبویا و تب و اسپارت و سیسیل را سیاحت کرد. در آغاز، مورد استقبال مردم قرار گرفت و با شعر خود به آسایش رسید، اما پس از چندی دچار فقری جانکاه شد که بدان عادت نداشت; پس، با تغیر سوالاتی پیش پای زئوس نهاد که بعدها ایوب نیز از یهوه کرد:

ای زئوس توانا، من با حیرت عمیق جهان را مینگرم، و از مشیت تو در شگفتم. ...

تو که نعمتهای خود را بین خوبان و بدان یکسان پخش میکنی، چگونه پاس حق و باطل را نگاه میداری، و چگونه میخواهی که قوانین تو را دریابند

وی خشم خود را بر رهبران دموکراسی فرو میریزد و آرزو میکند که زئوس، با حکمت در نیافتنی خود، او را از نوشیدن خون آنان خرسند کند. مگارا را به کشتیی تشبیه میکند که ملاحانی ناتوان و نیازموده جایگزین ناخدای آن شدهاند تا آنجا که ما اطلاع داریم، این تئوگنیس است که نخستین بار این تشبیه را به کار برده است. تئوگنیس معتقد است که برخی از مردم فطرتا تواناتر از دیگرانند، و از این رو برقراری حکومت اشراف اجتنابناپذیر است; حتی در آن زمان هم فهمیده بودند که اکثریتها هیچوقت نمیتوانند حکومت کنند. وی کلمه “نیکان” را به معنی اشراف، و کلمه “بدان” یا “فرومایگان” را به معنی مردم متعارف به کار میبرد. میگوید که اختلافات فطری مردم از میان رفتنی نیست و “مرد شرور را با آموزش و پرورش نمیتوان مردی صالح کرد.” مقصود وی این است که یک فرد متعارف را با تمام تعلیمات ممکن هم نمیتوان به عنصری اشرافی تبدیل کرد. مانند همه محافظه کاران ناب، برای اصلاح نژاد، اصراری فراوان میورزد: “بدیهای جهان زاییده طمع “خوبان” نیست، بلکه نتیجه انتخاب همسرانی فرومایه و بی برکتی آنان است.” وی با همکاری کورنوس توطئهای بر ضد انقلاب مردم میچیند، و عقیده دارد که انسان، حتی اگر به حکومت جدید سوگند وفاداری خورده باشد، باز رواست که جباری را ترور کنند; و خود عهد میکند که، به یاری دوستان خویش، سختترین انتقام را از دشمنان بگیرد. اما پس از آنکه سالهای بسیار از عمر خویش را در تبعید و دوری از وطن سپری میکند، یکی از کارگزاران حکومت را به وسیله رشوه راضی میکند که وسایل بازگشت او را به مگارا فراهم آورد. سپس از این دورویی خود متنفر میشود و در ضمن ابیاتی چند، که صدها یونانی دیگر آن را تکرار کردهاند، نومیدی خود را بیان میدارد:

ص: 115

در جهان نعمتی وجود ندارد، بزرگتر از آن که انسان زاده نشود و خورشید را نبیند.

اگر انسان زاده شد، سعادت آن است که هر چه زودتر بمیرد و در خاک بیارامد.

در آخرین روزهای زندگیش، تئوگنیس را مردی سالخورده و دردمند میبینیم که به مگارا بازگشته و پیمان بسته است تا برای امنیت خود، دیگر درباره سیاست چیزی ننویسد. آرامش خویش را در شراب و همسری باوفا میجوید. و سعی در فراگیری این درس میکند که هر چیز طبیعی را میتوان مورد عفو قرار داد.

بیاموز ای کورنوس، بیاموز که فکری آسانگیر داشته باشی و مزاج خویش را با بشریت موافق کنی، و طبع بشری را همان گونه که مییابی، بپذیزی.

ما همه از عناصر خوب و بد سرشته شدهایم، و چنین هستیم ما، بهترین موجود.

بهترین مردم ناقصند و باقی همه در امور متعارف، برابر بهترین.

اگر جریان امور خلاف این بود، چگونه کار عالم پیش میرفت

VII - آیگینا و اپیداوروس

در عرض خلیجی که از مگارا تا کورنت امتداد مییابد، جزیرهای است که یا در مقابل زلزله ها دوام آورده یا در نتیجه زلزله ها پدید آمده است. این جزیره که از قدیمترین جزیره هاست و همواره در صنعت و بازرگانی رقیب کورنت و مگارا شمرده شده است، آیگینا نام دارد، و در آغاز، یعنی در روزگار تمدن موکنایی، شهری آبادان بود، و از این رو کاوشگران در گورهای آن طلای فراوان یافتند. هنگامی که قوم دوری به این جزیره وارد شد، زمین آن را خشک و غیرقابل کشت یافت، اما وضع جغرافیایی آن را برای بازرگانی مناسب دید. موقعی که ایرانیان فراآمدند، قدرت در کف اشراف سوداگر بود. این سوداگران با فروش گلدانهای زیبا و ظروف مفرغی که میساختند، بردگان فراوانی برای کار در کارگاه ها یا برای صدور به شهرهای دیگر وارد میکردند. ارسطو، در حدود سال 350 ق م، جمعیت آیگینا را نیم میلیون تخمین زد که از این تعداد، 470،000 تن برده بودند. در این شهر بود که نخستین سکه یونانی ضرب شد، و اوزان و مقیاسات آن تا هنگام غلبه روم، در سراسر یونان رسمیت داشت.

در 1811، مجسمه های زیبا و محکمی، که روزگاری زینت بخش معبد آفایا بودند، به وسیله یکی از جهانگردان در دل یک تل خاک کشف شد، و معلوم گشت که یک جامعه تجاری مثل آیگینا میتواند از راه ثروت به مقام هنر دست یابد. از این معبد فقط بیست و دو ستون که به سبک دوری هستند، برجا مانده است.

به ظن قوی، مردم آیگینا این معبد را اندکی پیش از شروع جنگهای

ص: 116

ایران ساختند. در نقوش معبد نشانه هایی فراوان از سبک نیمه شرقی کهن دیده میشود، هر چند که ساختمان معبد خود به سبک یونانی است. شاید این معبد پس از جنگ سالامیس بنا شده باشد. برخی از نقوش معبد، که گریز لشکریان تروا را در مقابل سپاه آیگینا نشان میدهد، احتمالا در عین اشاره به کشمکش همیشگی یونان و مشرق زمین و بر پیروزی جدیدی که در سالامیس نصیب نیروی دریایی یونان شده است، نیز ناظر است. در این جنگ، سی کشتی از کشتیهای نیروی دریایی یونان متعلق به این جزیره کوچک بود، و یونانیان، پس از پیروزی، بزرگترین جایزه را به یکی از کشتیهای آیگینا اعطا کردند.

پس از یک سفر کوتاه و خوشایند دریایی، میتوان از آیگینا به اپیداوروس رفت. اپیداوروس، که اکنون قریهای بیش نیست و شماره سکنه آن از پانصد تجاوز نمیکند، روزگاری از مشهورترین شهرهای یونان بود.

آسکلپیوس، خدای پزشکی، در این شهر، و به قولی در محلی میان کوه های رفیع شبه جزیره آرگولیس که تا اپیداوروس شانزده کیلومتر فاصله دارد، به سر میبرد. وخش معبد دلفی از زبان آپولون خطاب به آسکلپیوس گفته است: “ای آسکلپیوس که آفریده شدی تا به همه آدمیان شادی بخشی، ای فرزند عشق که کورونیس زیبا در اپیداوروس سنگلاخ برای من به وجود آورد.” شماره بیمارانی که به وسیله آسکلپیوس درمان میشدند یا از مرگ نجات مییافتند، چندان زیاد بود که پلوتون، خدای زیرزمین، به زئوس شکایت برد و گفت که کمتر آدمیزادهای راه مرگ میسپارد. زئوس هم که نمیتوانست جز به وسیله مرگ آدمها را تحت سلطه خود نگاه دارد، ناچار آسکلپیوس را با صاعقهای هلاک کرد. اما مردم او را خدایی نجاتبخش میدانستند، و در آغاز مردم تسالی و سپس همه یونانیان او را پرستش میکردند. مردم اپیداوروس برای او معبد بسیار بزرگی ساختند. در این معبد، پزشکان کاهن، که به مناسبت نام وی “آسکلپیوسیان” نامیده میشدند، آسایشگاهی به وجود آوردند که آوازه توفیق آن در درمان بیماری به سراسر یونان رسید. بدین سبب، اپیداوروس را باید لورد1 یونان به شمار آورد. مردم همه شهرهای منطقه مدیترانه به آنجا روی میآوردند و برای حفظ یا اعاده تندرستی خود، که بزرگترین نعمت شمرده میشد، جهدها میکردند. به امید درمان یافتن، در معبد میخوابیدند و قوانین و آداب معبد را با کمال دقت رعایت میکردند و شرح شفای خود را، که از معجزات خدا میدانستند، روی لوحه هایی از سنگ، که هنوز در میان ویرانه های آن محل مقدس یافت میشود، مینگاشتند. در اپیداوروس، با اموالی که از بیماران به عنوان هدیه و یا مزد گرفته میشد. تماشاخانه و میدانی برای ورزش تاسیس کردند. جای نشستن تماشاگران و محل تیراندازی این میدان ورزش هنوز برجاست. و نیز از این عواید بود که مردم اپیداوروس توانستند عمارت مدور عظیمی را، که مرمرهای منقش آن در

*****تصویر

متن زیر تصویر : تماشاخانه اپیداوروس،

---

(1) شهری است در جنوب باختری فرانسه که مقدس به شمار میرود و قبله گاه بیماران درمان جوست. م.

ص: 117

موزه کوچک این شهر نگاهداری میشوند و از زیباترین آثار مرمرین یونان هستند، بسازند. امروز بسیاری از بیماران، برای معالجه به تنوس، واقع در جزایر سیکلاد، مراجعه میکنند، و همان گونه که یونانیان باستان مدت 2500 سال به وسیله کاهنان آسکلپیوس معالجه شدند، اینان نیز از کشیشان کلیسای یونان شفا میجویند، و قله تیره کوهی که سابقا قربانگاه زئوس و هرا بود، اکنون کوه الیاس قدیس نامیده میشود.

آری، خدایان میمیرند، اما خداترسی جاودان میماند.

معبد آسکلپیوس را، که اکنون با خاک یکسان شده است، نمیتوان جالبترین بنای باستانی اپیداوروس شمرد. تماشاخانه، که در دامنه کوه قرار دارد، دیدنیتر است. این تماشاخانه که محوطه سنگی بزرگی به شکل بادبزن است، در سده چهارم، به وسیله پولوکلیتوس ساخته شده و تا زمان ما سالم مانده است. سیاح، هنگامی که در وسط صحنه مدور تماشاخانه میایستد، در برابر خود صفوف منظم سکوها را میبیند.

سکوها، نشستگاه 14000 تن است و هر یک از صفهای آنها کمی بالاتر از صف جلوی آن است. مردمی که از تماشای شهر و معبد فارغ میشدند، در این تماشاخانه ازدحام میکردند و از مشاهده نمایشهای هنرمندانی چون اوریپید محظوظ میشدند.

ص: 118

فصل پنجم :آتن

I - بئوسی در عصر هزیود

در شرق مگارا راهی وجود دارد که از جنوب به آتن و از شمال به تب منتهی میشود. شاخه شمالی این راه، کوهستانی است و مسافر را به ارتفاعات کوه کیتایرون میبرد. هنگامی که مسافر از این نقطه به سوی باختر بنگرد، کوه پارناسوس از دور نظر وی را جلب میکند. در پشت این کوه، ارتفاعاتی کوچک و سپس دشت حاصلخیز بئوسی به چشم میخورد. در دامنه این کوه، ناحیه پلاته یا پلاتایا قرار دارد که شاهد انهدام 300،000 ایرانی به دست 100،000 یونانی بوده است. اندکی در جانب باختر، شهر لئوکترا دیده میشود که محل نخستین غلبه بزرگ اپامینونداس بر اسپارت است، و پس از آن کوه هلیکون به نظر میرسد که منزلگاه موزهاست. اساطیر بسیاری درباره این کوه وجود دارد. بنابر یکی از آنها، هنگامی که اسب بالدار، پگاسوس، پا بر زمین کوفت و به آسمان رفت، از خوردن سم او به زمین، چشمه هیپو کرنه، که موضوع یکی از اشعار کیتس است، در کوه هلیکون پدید آمد. در شمال این کوه، شهر تسپیای واقع است که با تب در کشمکش بود، و در نزدیکی آن چشمهای است که، بنابر اساطیر، نارکیسوس تصویر خود یا صورت خواهر محبوب خود را در آن دید و شیفته آن شد.

در شهر کوچک آسکرا، نزدیک تسپیای، هزیود، شاعری که پس از هومر محبوبترین شاعر کلاسیک یونان است، به سر میبرد. این شاعر بر طبق یک روایت تاریخی به سال 846 متولد شد و به سال 777 درگذشت.

ولی برخی از دانشمندان و تاریخنویسان تولد او را به 650 رسانیدهاند. محتملا صد سال پیش از این تاریخ اخیر زندگی میکرده است. زادگاه هزیود شهر کومه از بلاد آیولیا واقع در آسیای صغیر بود. پدرش که در آن شهر دچار فقر شده بود، به آسکرا، که به گفته هزیود “در زمستان نکبتبار و در تابستان طاقت فرساست و هیچ گاه لطفی

ص: 119

ندارد”، مهاجرت کرد. هزیود از کودکی به شبانی پرداخت و در مزارع کار کرد و در پی گله های خود در دامنه کوهستان هلیکون خرامید. ناگاه دریافت که خدایان هنر در کالبد او روح شعر دمیدند، و از آن پس به ساختن و خواندن شعر پرداخت و در مسابقات موسیقی به دریافت جایزه های بسیار نایل آمد و، بنا به گفته عدهای، برخی از جوایز را از دست هومر دریافت کرد.

مانند سایر یونانیان، به اساطیر و داستانهای شگفت آور کهن علاقه فراوان داشت و تبارنامهای1 برای خدایان نگاشت که بخشی از آن موجود است. همان گونه که تاریخ از تبارنامه های پادشاهان بی نیاز نیست، دین نیز نیازمند نسب نامه های خدایان است. این نسب نامه تئوگونیا نام دارد. نخست درباره موزها سخن سرایی میکند، زیرا اینان که الاهه هنرهای زیبا شمرده میشدند، در مجاورت او، در کوه هلیکون استقرار داشتند. وی با خیال جوان خود، آنان را میدید که در دامنه کوه “با پاهای لطیف خود میرقصند” و در هیپوکرنه “پیکر لطیف خود را میشویند”; سپس به توصیف زاییده شدن جهان )آری زاییده شدن، نه آفریده شدن” میپردازد و داستان ولادت یافتن خدایی از خدای دیگر را، تا آنجا که جای در کوه اولمپ بر خدایان تنگ میشود، نقل میکند: در آغاز، خدایی بیتعین (خائوس) وجود داشت. سپس خدای زمین (گایا)، که ملجا استوار و ایمن همه موجودات جاویدان (خدایان) شد، پدید آمد. (در آیین یونانیان کهن، خدایان یا روی زمین و یا اندرون آن، و در هر حال نزدیک به آدمیان، به سر میبرند.) پس از آن، تارتاروس، خدای عالم سفلا، و بعد از او اروس، که خدای عشق و زیباترین خدایان است، فرا آمد. خدای تاریکی و شب (اربوس) از خائوس زاده شد، و خدای اثیر و روز از او. خدای کوه ها و آسمان (اورانوس) از خدای زمین زاد، و از قرین گشتن آن دو، خدای دریا (اوکئانوس) ولادت یافت. میتوان گفت که مقصود هزیود از زاده شدن این خدایان چیزی جز این نیست که جهان در آغاز مادهای بی تعین بوده است و سپس زمین و مظاهر آن، شب و روز، و دریاها از آن ماده بی تعین پدید آمدهاند، و عامل پدید آمدن همه آنها نوعی شوق یا خواست است. براستی که هزیود فیلسوفی است که مفهوم انتزاعی خدایان را متشخص کرده و در قالب شعر ریخته است و این همان کاری است که یکی دو قرن بعد، در جزیره سیسیل، به وسیله امپدوکلس تکرار شد و زمینه فلسفه طبیعی حکیمان یونیایی را فراهم آورد.

اساطیری که هزیود بیان میکند، از قساوت و کارهای وحشتناک سرشارند و رسواترین روابط جنسی را با بی پروایی به خدایان نسبت میدهند. از آمیزش آسمان با زمین، تیتانها

---

(1) همه محققان باستان، جز برخی از ادبای بئوسی که در قرن دوم میلادی میزیستند، هزیود را سراینده این تبارنامه دانستهاند.

ص: 120

پدید آمدند که برخی از آنان دارای پنجاه سر و صد دست بودند. اما چون مورد مهر اورانوس قرار نگرفتند، به دنیای سفلا یا تارتاروس تیره افکنده شدند. زمین که از این کار ناراضی بود، به آنان پیشنهاد کرد که پدر خود را بکشند، و یکی از آنان به نام کرونوس این مهم را برعهده گرفت. زمین که سخت شادمان شده بود، کرونوس را در جایی پنهان کرد و داسی دندانه دار به دست او داد و روشی را که میبایستی در پیش گیرد به او آموخت. آنگاه خدای آسمان پهناور با خدای شب نزد زمین برفت و، چون مشتاق عشق بود، زمین را در آغوش گرفت. کرونوس که این بدید، پدر را اخته کرد و اندام بریده شده را به دریا افکند. از قطره های خونی که بر زمین پاشیده شده، ارینوئس یا الاهگان انتقام زادند، و از کفی که گرد اندام بر روی آب فراهم آمد، آفرودیته، الاهه عشق، برخاست.1 پس تیتانها بر کوه اولمپ دست یافتند و خدای آسمان را از تخت خویش فرود آوردند و کرونوس را به جای او نشاندند. کرونوس خواهر خویش رئا را به زنی گرفت. چون پدر و مادرش، یعنی آسمان و زمین، پیشگویی کرده بودند که کرونوس به دست یکی از فرزندان خویش سرنگون میشود، وی همه فرزندان خود را بلعید. فقط زئوس که در نهان در کرت ولادت یافته بود، زنده ماند و، هنگامی که به جوانی رسید، کرونوس را خلع کرد و او را بر آن داشت که فرزندان خویش را از شکم بیرون آورد. سپس تیتانها را به قعر زمین باز فرستاد.

این است روش به وجود آمدن خدایان، و چنین است شرحی که هزیود درباره آنها سروده است. اما ما در منظومه تئوگونیا به افسانه های دیگری هم برمی خوریم. از این زمرهاند داستان پرومته دوراندیش و آتش آور، و داستان فسق و فجور فراوان خدایان، که به اعتبار آن همه یونانیان خود را از نسل خدایان میدانند، چنانکه همه امریکاییان به اصرار خود را بازمانده سرنشینان دلیر کشتی میفلاور2 میشمارند. ما نمیدانیم که کدام یک از این افسانه ها از فرهنگ ابتدایی و نزدیک به دوره توحش یونان ناشی شده و کدام یک را هزیود ساخته است. در آثار هومر جز اندکی از این افسانه ها نیامده است، و شاید برخی از مفاسدی که در این افسانه ها به خدایان کوه اولمپ نسبت داده شده است، در دوره تکامل اخلاقی و رواج نقدهای فلسفی، به وسیله خیال تیره خنیاگر آسکرا (هزیود) جعل شده باشند.

هزیود، در منظومهای که بدون شک از اوست، از قله کوه ها به دشتها فرود آمده و شعری استوار در وصف زندگی کشاورزان سروده و آن را به صورت اندرزنامه عتاب آلودی برای برادر خود پرسئوس درآورده است.

این منظومه کارها و روزها نام دارد، و هزیود در طی آن، به بهانه هدایت برادر خود، گفتنیها را میگوید.

پرسئوس با فریبکاری بخشی از میراثی را که

---

(1) کلمه “آفرودیته” ماخوذ است از Aphros به معنی کف.

(2) نام یک کشتی است که گروهی از مهاجران نخستین اروپا را در سال 1620 میلادی به امریکا رسانید. م.

ص: 121

به برادر رسیده ضبط کرده است. در مطلع منظومه آمده است: “اکنون برای تو، پرسئوس بسیار ابله، سخن میگویم، و از این سخن جز خیر تو منظوری ندارم.” آنگاه شاعر فضیلت و همت را توصیف میکند و شرافتمندی و رنجبری را بالاترین کرامتها میخواند و خوشگذرانی و تنبلی را نشانه های بیخردی میداند.

“انتخاب انبوه رذیلتها برای تو آسانتر است، زیرا راه آن هموار و نزدیک است. خدایان جاوید راه فضیلتها را، مخصوصا در آغاز کار، سخت دراز و ناهموار و با رنج و کوشش قرین کردهاند. ولی، برخلاف رنجهایی که در آغاز این راه وجود دارد، پایان آن بسیار راحت بخش است.” سپس هزیود برای کارهای کشاورزی قانونهایی وضع میکند و بهترین فصل کشت و نهالکاری و درو را، با بیانی که بعدها در شعرهای عالی ویرژیل صیقل مییابد، برمی شمارد و برادرش را از بسیار میگساردن در تابستان، و تن را کم پوشانیدن در زمستان برحذر میدارد. در بیان فصل زمستان سخت بئوسی میگوید: “باد در این فصل به قدری سرد است که پوست گاوها را میکند. آب دریاها و رودها بر اثر وزش باد شمال متموجند; جنگلها ناله سر میدهند، صنوبرها فرو میافتند، و حیوانات، وحشت زده در برابر برف سفیدفام، به پناهگاه ها میشتابند.” اما در همین هنگام کلبه های روستایی محیطی بس دلپذیر دارند، و این است پاداش کار و دلاوری و زیرکی رنجبران! بادهای سخت نمیتوانند به کلبه ها راه یابند و نظام خانوادگی را بر هم زنند. زنان کلبه نشین، که برای مردان بهترین یاور و برترین پاداشند، در مقابل فداکاریهای مردان خود، جانفشانی میکنند.

هزیود درباره زناشویی نظری قاطع نمیدهد. از این رو میتوان گفت که یا تاهل اختیار نکرده است یا دوره ازدواج او، به سبب مرگ همسر، کوتاه بوده است. زیرا کسی که همسری در کنار دارد، با لحنی چنین کینه آلود درباره زن سخن نمیگوید. البته هزیود، در پایان مطالبی که از تئوگونیا بر جای مانده است، از روزگارانی که زنان قهرمان از مردان قهرمان کمتر نبودند و خدایان زن شیوع داشتند یاد میکند. اما به طور کلی، در هر دو منظومه خود با غبطهای آمیخته به کینه و سرزنش، همه بدیهای جهان را به پاندورای زیبا نسبت میدهد و میگوید که چون پرومته آتش را از خدایان دزدید، زئوس سخت به خشم افتاد و خدایان را به آفرینش زن واداشت تا تحفهای به انسان بدهد.

فرمان داد که هفایستوس بیدرنگ خاک را با آب درآمیزد و آواز و نیروی مرد را بر آن بیفزاید و بدو چهرهای زیبا، به سان چهره های الاهگان، بخشد. سپس از آتنه خواست تا او را بافندگی بیاموزد و به آفرودیته زرین فرمود که گرداگرد سر او لطف و شهوت و علایقی تباهیآور بپراکند. به هرمس پیغام رسان امر کرد که ذهنی چون ذهن سگ بدو ارزانی دارد و در او خدعه بیافریند. ... همه فرمان بردند ... و پیک خدایان آوازی نافذ در نهان او نهاد و او را “پاندورا”1 نام داد، زیرا همه ساکنان کوه اولمپ هدیهای به او داده بودند تا بخوبی بتواند مردان پرتدبیر را بیازارد.

---

(1) واژه “پاندورا” به معنی “همه هدیه ها” است. م.

ص: 122

زئوس پاندورای زیبا را به اپیمتئوس بخشید و، اپیمتئوس، برخلاف رای برادرش پرومته که وی را از پذیرفتن هدیه های خدایان منع کرده بود، در برابر زیبایی زانو زد. اپیمتئوس صندوقی عجیب و اسرارآمیز داشت که پرومته نزد وی گذارده، و سپرده بود که هیچ گاه آن را نگشاید. پاندورا از دیدن آن صندوق کنجکاو شد، پس صندوق را گشود. ناگهان ده هزار بدی از درون آن صندوق به پرواز درآمدند و زندگی را برای انسان ناگوار کردند. چیزی جز امید در صندوق باقی نماند. بدان سان که هزیود میگوید، “زنان لطیف، زنان موذی، از پاندورا ناشی شدند زنان با آنکه با مردان به سر میبرند، نه تنها برای رفع نیازمندیها آنان را یاری نمیکنند، بلکه بر مشکلات آنان میافزایند. آری، زئوس زنان را به مردان بخشید تا مصدر شر باشند.” با اینهمه، شاعر پریشان معتقد است که تجرد خوشتر از ازدواج نیست. زیرا پیری و تنهایی بدبختیهایی بزرگند، و دارایی آن کس که فرزندی ندارد، پس از مرگ او، به خویشاوندانش میرسد. پس، مصلحت مرد در ازدواج است. با اینهمه نباید پیش از سی سالگی ازدواج کرد. فرزند نیز باید داشت، اما نه بیش از یکی. اگر شماره فرزندان از یک تجاوز کند، اموال پدر، پس از مرگ او دستخوش انقسام میشود:

چون مردانگی تو به پختگی رسید، زنی را که به همسریت رضا دهد، با خود به خانه بر.

سن ازدواج سی سالگی است.

از این حد چیزی مکاه و بر آن میفزای. ...

دوشیزهای برگزین که بتوانی اخلاق پاک را با این عشق خردمندانه بر دل او نقش کنی.

همسر تو باید دختری از اطرافیان تو باشد.

و با چشمانی محتاط بنگر مبادا با انتخابی ابلهانه مایه خنده نزدیکان خود شوی.

بهترین هدیه سرنوشت به انسان زنی است زیبا و پرهیزگار، و مصیبتی بدتر از آن نیست که سرنوشت همسری فرومایه، اسیر خورد و نوش، بر سر راهت قرار دهد.

زنانی این گونه، بی آتش، پیکر رنجدیده تو را میسوزانند و در استخوانهای نیرومند تو آشتی بر میافروزند که تو را در بحبوحه جوانی، پیر میگرداند.

ص: 123

هزیود بر آن است که انسان در آغاز ظهور خود با سعادت قرین بود. خدایان، در دوره خوش کرونوس که ویرژیل آن را دوره “سلطه کیوان” نامیده است، “نژادی زرین” آفریدند که مانند خدایان، بدون رنج، زندگی میکرد. زمین، خود، غذای آن قوم را آماده میکرد و گله های آن را، با رستنیهای خود، به بار میآورد. پس، انسانها سده ها با شادی زیستند; پیری نمیشناختند، و مرگ برای آنان همچون خوابی بود بر کنار از کابوس و عذاب. اما دیری نگذشت که خدایان، به اقتضای هوسهای آسمانی خود، “نژاد سیمین” را پستتر از مردم نخستین آفریدند; هر یک از اینان در ظرف یک قرن به کمال رشد خود میرسید و بندرت با رنج به سر میبرد.

پس از آن، زئوس “نژاد برنجین” را آفرید; این مردم برای خود از برنج ابزار و سلاح و خانه ساختند و چندان با یکدیگر درافتادند که سرانجام مرگ سیاه آنان را در ربود. آنگاه زئوس “نژاد قهرمانی” را آفرید که در تروا و تب جنگیدند و پس از مرگ بخوشی در الوسیون یا “جزیره خجستگان” خانه گرفتند. در پایان، “نژاد آهنین” به وجود آمد، افراد این نژاد از نژادهای پیشین پستتر و از اصلاح و پاسداری قانون دورتر بودند; روزها را با رنج سپری میکردند و شبها را به تلخی به روز میرساندند; فرزندان بر پدران خود وقعی نمینهادند، و همه از فرمانهای خدایان سر میپیچیدند; به شهوترانی و تن آسانی میگراییدند و با یکدیگر میجنگیدند; بی اعتمادی و رشوه و تهمت و ظلم و فقر شیوع داشت. هزیود با لحنی حسرتبار میگوید که “کاش او در این دوره به دنیا نمیآمد، بلکه به دوره های پیش یا پس از آن تعلق داشت”. آرزو میکند که زئوس در انهدام مردم دوره آهن شتاب ورزد.

هزیود فقر و بیداد عصر خویش را بدین صورت لاهوتی نمایش میدهد. از دریافت بدیهای عصر خود، باور میدارد که در گذشته خدایان و قهرمانان بر جهان حکومت میکردهاند، و زندگی سیمایی خوشایند داشته است; بحق میرساند که انسان همواره، مانند کشاورزان بئوسی، دچار بینوایی و خواری نبوده است، اما در نمییابد که وی از منظر محدود طبقه خود به جهان مینگرد و نظراتش درباره زندگی، کار، و زن و مرد تا چه اندازه محدود و ناسوتی و، رویهمرفته، بازاری است. تصوری که هزیود از زندگی انسانها داده است بسیار پستتر از تصویری است که در هومر یافت میشود. هومر تصوری از جنایت و ترس، و همچنین شکوه و بزرگواری، ترسیم میکند. هومر شاعر بود، و میدانست که پرتوی از زیبایی، انبوهی از گناهان را جبران میکند. هزیود دهقانی بود که از مخارج زن گرفتن مینالید و از گستاخی زنان، که سر یک میز با شوهران خود مینشستند، شکایت داشت. هزیود، با صراحت خشنی، وضعیت زشت طبقات پایین جامعه اولیه یونان را تصویر میکند فقر شدید بردگان و برزگران کوچکی که با رنج خود تمام شکوه و بازیهای جنگی اشراف و شاهان را مهیا کردند. هومر درباره قهرمانان و امیران، و برای بزرگان و بانوان شعر میسرود. ولی هزیود بزرگان را

ص: 124

نمیشناخت و به توصیف زندگانی مردم ساده میپرداخت. در اشعار هزیود بانگ رسای قیامهای دهقانی را که، در آتیک، اصلاحات سولون و دیکتاتوری پیسیستراتوس را به وجود آورد، میشنویم.1

در بئوسی نیز مانند پلوپونز، زمینها متعلق به اشراف بود، و اشراف، دور از املاک خود، در شهرها به سر میبردند. آبادترین شهرهای بئوسی در پیرامون دریاچه کوپایس قرار داشت. این دریاچه اکنون خشک است، ولی در قدیم، به کمک چند تونل و ترعه، اراضی اطراف را آبیاری میکرد. در اواخر عصر هومر، اقوامی از حدود کوه بوئئون در اپیروس، به این ناحیه آباد یورش آوردند و شهرهای متعدد را گرفتند. از این قبیل است: خایرونیا، که در آنجا فیلیپ، با غلبه خود، به آزادی یونان پایان داد; تب، که بعدا پایتخت قوم مهاجم گشت; و اورخومنوس، که پایتخت دیرین قوم مینوسی بود. در اعصار قدیم، این شهرها و چند شهر دیگر اتحادیهای به نام “اتحادیه بئوسیایی” تشکیل دادند و سیادت تب را پذیرفتند. مردم هر ساله مدیران اتحادیه را بر میگزیدند و در کورونیا به وجود آمدن اتحادیه را جشن میگرفتند.

مردم آتن اهالی بئوسی را مردمی بیذوق میخواندند و مسخره میکردند و کودنی آنان را به پرخوری و آب و هوای مرطوب و مه آلود آنان نسبت میدادند درست همان گونه که فرانسویان کشور و اهالی انگلیس را به سخره میگیرند. اتفاقا آتنیان در تحقیر بئوسی چندان از صواب بر کنار نبودند. زیرا مردم بئوسی در جریان تاریخ به کارهایی بس ناپسند دست زدند و حوادثی نامطلوب به وجود آوردند. مثلا مردم شهر تب با مهاجمان ایرانی همکاری کردند و صدها سال همچون خاری در تن آتن فرو رفتند، ولی البته محسناتی هم داشتند. قهرمانان دلاور و وفادار جنگ پلاته، همچون هزیود رنجبر و مبارز، پینداروس بلند پرواز، اپامینونداس نجیب، و پلوتارک محبوب از این سرزمین برخاستند. باید مراقب باشیم که رقیبان آتن را از چشم مردم آتن ننگریم.

II - دلفی

پس از آنکه خایرونیا، شهر پلوتارک، را ترک میکنیم، از کوه های متعدد خطرناک میگذریم و به فوکیس میرسیم و از آنجا به دامنه کوه پارناسوس و شهر دلفی برمی خوریم. در فاصله هزار قدمی، دشت کریسایا گسترده است که در آن هزاران درخت زیتون با برگهای نقرهگون خود

---

(1) تاریخ در مورد مرگ هزیود خاموش است. بنا بر روایات، در سن هشتاد، دختری به نام کلومنه را فریفت. برادر دختر، او را کشت و جسدش را به دریا افکند. سپس فرزند او، که شاعر بزمی ستسیخوروس است، در جزیره سیسیل از کلومنه زاده شد.

ص: 125

میدرخشند. پانصد قدم پایینتر، یکی از دهانه های بزرگ خلیج کورنت به نظر میرسد، و کشتیهایی که از راه های دور میرسند، با آرامش تمام از آبهای ظاهرا آرام آن میگذرند. در آن سوی این دهانه وسیع، چند رشته کوه وجود دارد که آفتاب غروبگاهی جامهای ارغوانی بر پیکرشان میپوشاند. پس از عبور از پیچی، به چشمه کاستالیا میرسیم که در شکافی میان صخره هایی پرشیب واقع شده است. به طوری که در افسانه ها آمده است، مردم دلفی، بیخردانه، ازوپ (آیسوپوس) را از بالای همین صخره به زیر افکندند و بدین طریق افسانهای بر افسانه های آن چشمه افزودند. همچنین به گواهی تاریخ، فیلوملوس، سردار شهر فوکیس، مردم لوکریس را در “جنگ مقدس” دوم از همین صخره ها تعقیب کرد و شکست داد.1 بالاتر از این صخره ها، قله های دوگانه کوه پارناسوس قرار دارد و موزها، پس از خستگی از اقامت در کوه هلیکون، در این محل سکنا گزیدند. یونانیان برای رسیدن به این قله ها صدها کیلومتر از روی صخره های دشوار بالا میرفتند. مه انبوه و دریایی که اشعه خورشید بر آن میتابید، به آن نقطه منظرهای زیبا و خوفانگیز میداد. از این رو یونانیان باور داشتند که آنجا خدایی وحشتناک سکونت میکند. اینان زلزله های متعددی را که در آن نقطه رخ داده و باعث ترس مهاجمانی چون ایرانیان و مردمان فوکیس و گل شده بود، دفاع خدایان از مقر خویش تلقی میکردند. مومنان از دیرباز به آنجا میرفتند تا از بادهایی که میان دره ها میوزد، یا گازهایی که از نهاد زمین برمیخیزد، آواز و اراده خدایان را بشنوند. سنگ بزرگی که کنار مخرج گازهای زمین قرار داشت، به نظر یونانیان مرکز یونان و ناف عالم بود.

نزدیک این سنگ بود که یونانیان در آغاز برای گایا، الاهه زمین، و بعدها برای آپولون معابدی ساختند.

مطابق روایات، در قدیم نگهبان زیارتگاه دلفی افعی وحشتناکی بود که مردان را از آن دور میکرد. بعدا فویبوس افعی را با تیر به قتل رسانید و خود معبود آن پرستشگاه شد پس از آنکه معبد قدیمی آنجا در 548 بر اثر حریق از میان رفت، خانواده اشرافی آلکمایونیدای، که از آتن تبعید شده بود، با صرف اموال خویش و اموالی که از سراسر یونان برای همین کار گرد آمد، معبد را از نو بنیاد نهاد. در گرداگرد ساختمان معبد، که نمای آن از مرمر بود، رواقی به سبک دوری ساختند و در داخل آن ستونهایی به سبک ستونهای یونیایی به کار بردند و بارگاهی که یونانیان مانند آن را کمتر دیده بودند برپا کردند. راه مقدسی که

---

(1) در یونان، بر سر عواید معبد آپولون، دو بار “جنگ مقدس” روی داد. یکی در سالهای 595 - 585 ق م، و دیگری در 356 - 346. دفعه اول، یونانیان جنوبی بر ضد مردم پیرامون بندرکیرها برخاستند. زیرا این مردم از کسانی که برای رفتن به معبد دلفی از آنجا میگذشتند، باج میگرفتند. در دفعه دوم، نیروهای یونان، که تحت لوای فیلیپ مقدونی گرد آمده بودند، پس از غلبه بر مردم فوکیس که بر دلفی تسلط داشتند، بر عواید معبد آپولون چنگ انداختند. جنگ مقدس اول باعث بیطرفی دلفی و برقراری بازیهای پوتیایی شد، و جنگ مقدس دوم به استیلای مقدونیان بر سراسر یونان انجامید.

ص: 126

به این زیارتگاه میانجامید بر گرد کوه پیچیده و در هر گام به وسیله مجسمه ها، رواقها، و معبدهایی کوچک زینت یافته بود. این معبدهای کوچک را مردم اولمپیا و دلفی و دلوس به عنوان هدایایی برای خدایان یا مخزنی برای اموال مردم آن سامان به وجود آوردند. صد سال پیش از جنگ ماراتون، مردم کورنت و سیکوئون ساختمانهایی از این نوع در دلفی بنا کردند. نظایر آنها در آتن و تب و کورنه ساخته شد، و مردم کنیدوس و سیفنوس دست به ساختن زیباترین معابد کوچک زدند. در میان هر یک از معبدهای کوچک دلفی، درست رو به روی کوه پارناسوس، تماشاخانهای وجود داشت، و از یاد نباید برد که در یونان، نمایش کاری دینی محسوب میشد. در بالای این اماکن، ورزشگاهی نیز ساخته شده بود که در آن یونانیان محبوبترین عبادت خود، یعنی سلامتی، دلاوری، زیبایی، و جوانی را تمرین میکردند.

ما میتوانیم اکنون منظره این محل را در عید آپولون تصویر کنیم و انبوه جمعیتی را در نظر آوریم که برای شرکت در مراسم عید در حرکتند و در سراسر راه این شهر مقدس، و همچنین کاروانسراها و چادرهایی که برای پذیرایی آنان برپا شدهاند، هیاهو به راه انداختهاند. زایران، با تردید و احتیاط، میان دکانهایی که بازرگانان زبردست متاعهای خویش را عرضه میکنند، میگردند، در اجتماعات دینی شرکت میجویند، و برای تحصیل خشنودی آپولون، به زیارت معبد او میروند و قربانیها و هدایایی تقدیم میدارند. همچنین آهنگهایی میسرایند و دعا میخوانند و با خشوع در تماشاخانه مینشینند و سپس، با گامهایی سنگین، برای تماشای بازیهای یونیایی میروند یا به نظاره کوه و دریا میپردازند. آری روزگاری زندگی بدین گونه میگذشت.

III - دولتهای کوچک

اهالی بخش باختری خاک اصلی یونان از آغاز تاریخ یونان تاکنون به زندگی فلاحتی و آرام خویش قانع بودهاند. مردم لوکریس و آیتولیا و آکارنانیا و آینیانیا، به سبب زندگی ساده خود، و دوری از مسیر تحولانگیز بازرگانی، به ادبیات و فلسفه و هنر نمیگراییدند، و میدان بازی و تماشاخانه، که در آتیک اهمیت بسیار داشت، در این سرزمین برای خویش جایی نیافت. معابد آنان به سبکی روستایی بنا شده و فاقد هر گونه جلال هنری بود. در این ناحیه به شهرهایی کوچک و دور از یکدیگر برمی خوریم: آمفیسا در لوکریس، ناوپاکتوس در آیتولیا، و کالودون که روزگاری ملئاگروس با آتالانته در آنجا به شکار گراز پرداختند.1 در ساحل باختری کالودون، شهر مسولونگیون قرار داشت. در اینجا بود که مارکو بوزاریس تن به جنگ داد و بایرون کشته شد.

---

(1) چون گرازی وحشی به تباه ساختن کشتزارهای کالودون پرداخت، ملئاگروس، پسر اوینئوس شاه کالودون، به یاری پهلوانانی مانند تسئوس و کاستور و پولوکس (پولودیوکس) و نستور و یاسون و نیز آتالانته زیباروی چابک پا به جنگ آن برخاست. گراز چند پهلوان را از پا درآورد، اما آتالانته آن را به تیر زد، و ملئاگروس آن را به قتل رسانید. آتالانته خواستگاران بسیار داشت. اما با هر خواستگاری شرط میکرد که اگر در دویدن از او پیش افتد، شوهر وی میشود، و گرنه به هلاکت میرسد. هیپومنس مسابقته را برد، زیرا در هنگام دویدن سیبهای طلایی هسپریدس را رها کرد، و آتالانته چون به گرفتن آنها پرداخت، از هیپومنس عقب ماند. درباره عشق محرمانه ملئاگروس به آتالانته و مرگ غمانگیز او، رجوع شود به “آتالانته در کالودون”، اثر سوینبورن.

ص: 127

بین آکارنانیا و آیتولیا، رود آخلوئوس، که بزرگترین رود یونان است و یونانیان خیالپرور برای آن دعا میخواندند و قربانی میکردند، واقع است. در نزدیکی سرچشمه های این رود در اپیروس، سرچشمه رودی دیگر به نام سپرخئوس را میبینیم. در کناره های همین رود در سرزمین آینیانیا، قوم آخایایی و قبیله کوچک هلنس، که نامش بر همه یونانیان اطلاق شد، به سر میبرد. در جانب خاور، معبر ترموپیل یا ترموپولای که، به خاطر وجود چشمه های گرم گوگردی، “دروازه های گرم” نام گرفته است، به نظر میرسد. قسمتی از آن، که بین کوه ها و خلیج مالیس قرار دارد، بسیار تنگ و از لحاظ سوق الجیشی بسیار مهم است. آن سوی ترموپیل، پس از کوه اوترس و ناحیه فتیوتیس، سرزمین وسیع تسالی به چشم میخورد.

شهر فارسالوس، که شاهد غلبه سزار بر پومپیوس بود، در اینجاست. در همه یونان سرزمینی مانند تسالی دارای کشتیهای فراوان، اسبهای نیرومند، و هنر کم مایه نیست. در هر جانب رودهایی که سرانجام به رود پنئوس میریزند، روانند. در نتیجه، خاک آن از مرز جنوبی تا دامنه جبال شمالی بسیار پرمایه است. رود پئوس راه خود را از میان این کوه ها میگشاید و از تسالی به دریای تراکیایی میرود و در میان قله های اوسا و اولمپ بستری به نام تمپه به وجود میآورد. صخره های پرشیب مرتفع، در طول شش کیلومتر، این رود خشمگین را احاطه کردهاند. در پیرامون این رود، شهرهای متعدد دیده میشود، مانند: فرای، کرانون، تریکا، لاریسا، گورتون، والاتیا. در این شهرها امیران و زمینداران، که از دسترنج بردگان این سرزمینها بهرهای میجستند، به حکمرانی مشغولند. در شمالیترین نقطه این ناحیه، کوه اولمپ که دارای بلندترین قله ها و مقر خدایان بود، قد علم کرده است. در دامنه های شمالی و خاوری آن، پیریا1 واقع است; موزها، پیش از آنکه به هلیکون بکوچند، در اینجا به سر میبردند. ماگنسیا، که کوه اوسا و کوه پلیون را در بر گرفته است، بر کنار خلیج قرار دارد.

چند کیلومتر دورتر از ماگنسیا، جزیره بزرگ ائوبویا، در بین خلیجهای ساحلی یونان و دریای اژه به چشم میخورد و در ناحیه خالکیس به سوی ساحل میگراید و تقریبا به بئوسی میپیوندد. این جزیره بر رشته کوهی تکیه دارد که از اولمپ به اوسا و پلیون و اوترس مربوط میشود و در جزایر سیکلاد پایان میپذیرد. دشتهای ساحلی جزیره ائوبویا به قدری حاصلخیزند که، در عصر هجوم قوم دوری، یونیاییهای سرزمین آتیک را وسوسه کرد و سپس آتنیان را به فتح

---

(1) سخن خردمندانه الگزاندر پوپ از این رهگذر برخاسته است: دانش اندک چیز خطرناکی است; در چشمه پیریا یا درست بنوشید یا اصلا بدان لب مزنید.

ص: 128

خود برانگیخت. آتنیان بدرستی دریافتند که اگر آتن به محاصره افتد و نتواند از غلات ائوبویا بهره جوید، مسلما مردم از قحطی جان خواهند داد. خالکیس منبع مس و آهن و صدف، و یکی از مهمترین مراکز معدنی یونان بود. شمشیرهای بیمانند و گلدانهای مفرغی آن، از لحاظ استحکام و ظرافت در همه جا اشتهار داشتند. سکه زنی باعث افزایش ثروت خالکیس و ایجاد کوچنشینهای تجارتی در تراکیا و ایتالیا و سیسیل شد. اوزان و مقادیر ائوبویا تقریبا در سراسر یونان رواج یافت، همان گونه که الفبای خالکیس از طریق کوچنشین کومه به روم رسید و بعد به صورت خط لاتین و الفبای اروپایی کنونی درآمد. در جنوب خالکیس، شهر ارتریا، یعنی رقیب کهن خالکیس، واقع بود، و یکی از شاگردان افلاطون به نام مندموس در آنجا حوزهای فلسفی تاسیس کرد. اگر از این نکته بگذریم، در تاریخ فلسفه و هنر یونان هیچ گاه به نام ارتریا و خالکیس بر نمیخوریم.

خالکیس به وسیله پلی چوبین، که به سال 411 ق م بر تنگه ائوریپوس ساخته شد، با بئوسی مرتبط است.

در جنوب بئوسی، به فاصله چند کیلومتر، شهر کوچک آولیس، یعنی قربانگاه دختر آگاممنون، واقع است. در این سرزمین، روزگاری یک قبیله گمنام به نام گرایی به سر میبرد. عدهای از افراد آن در ایجاد کوچنشین کومه، که در نزدیکی ناپل بود، با مردم ائوبویا همکاری کردند. رومیان مردم یونان را به نام این قبیله، گرایکی، یا گریگ خواندند، و از آن پس، تمام دنیا یونانیان را به اسمی خواند که خود یونانیان هیچوقت آن را به خود اتلاق نمیکردند. در جنوب آولیس، شهری است به نام تاناگرا، و در این شهر بانویی میزیست به نام کورینا که در حدود سال 500 ق م به مناسبت اشعار خود، از شاعر بزرگ، پینداروس، جایزه گرفت. بهترین مجسمه های کوچک در قرن پنجم و چهارم ق م نیز در این شهر ساخته میشد. در هشت کیلومتری جنوب تاناگرا، سرزمین آتیک قرار دارد. و کوه های پیرامون آتن از فراز کوه پارنس خودنمایی میکنند.

IV - آتیک

1- محیط آتن

در آتیک حتی شرایط جوی نیز متفاوت بنظر میرسد: هوا پاکیزه و خنک و آفتابی است، و خورشید در هر سال سیصد روز تابندگی دارد. تازه وارد در آتیک فورا به یاد سخن سیسرون میافتد: “هوای پاکیزه آتن در تیزهوشی مردم آتیک بزرگترین تاثیر را دارد.” زمستان و پاییز فصلهای بارندگی آتیک به شمار میروند.

تابستان کمتر باران میبارد. مه بندرت رخ مینماید. در آتن تقریبا سالی یک بار، و در قله های اطراف آن هر ساله چهار یا پنج بار برف میبارد. فصل تابستان گرم، ولی خشک و قابل تحمل است. در گذشته، در مردابهای نواحی کم ارتفاع بیماری مالاریا، به تندرستی لطمه میزد. خاک آتیک قوت ندارد; تقریبا همه جا سنگهای قلیایی در مجاورت خاک سطح زمین قرار دارد و زراعت به مثابه نبردی سخت برای تحصیل رزق در میآید.1 ظهور تمدن در آتیک صرفا به خاطر بازرگانی پرتهور این خطه و

---

(1) توسیدید میگوید: “آتیک، به علت فقر خاک خود، از دیرگاه از تهاجم و تفرقه فارغ ماند.”

ص: 129

پشتکار آن در پرورش زیتون و انگور میسر شد.

جای بسی تعجب است که در این شبه جزیره بایر، شهرهای متعددی به وجوϠآمد. این ԙǘљǘǠدر همه جا پراکنده بودند: در کنار هر بندرگاه ساحلی و تمام دره های موجود بین تپه ها. در آغاز دوره نوسنگی، مردمی نیرومند و فعال در آتیک به سر میبردند. سپس قوم یونی، بر اثر تهاجم و هجرت اقوام شمالی، از بئوسی و پلوپونز به آتیک ریختند. اینان، که با پلاسگیها و موکناییها و آخایاییها آمیخته بودند، با مهمان نوازی بومیان مواجه شدند و با آنان اختلاط کردند. در آتیک، یک نژاد فاتح خارجی بومیان را استثمار نمیکرد، بلکه یک دودمان مختلط مدیترانهای، با قامتهای متوسط و چهره های سبزه، در آن زندگی میکرد که مستقیما خون و فرهنگ کهن هلاسی را به ارث برده بود و با افتخار از کیفیت بومی خود آگاه بود، و توانست دوریهای تازه به دوران رسیده نیمه وحشی را از حریم ملی خود بیرون نگاه دارد.

قوانین اجتماعی آتیک براساس پیوستگی خونی بود. هر خانواده به قبیلهای بستگی داشت و هر قبیله خود را از نسل قهرمانی مقدس میدانست، خدای معینی را پرستش میکرد، تشریفات دینی خاصی را به جا میآورد، و دارای حاکم و خزانه دار و زمین مشترک و گورستان اختصاصی بود. اعضای قبیله با غیر ازدواج نمیکردند و میراث آنان به غیر نمیرسید; همه در همکاری میکوشیدند. دفاع از قبیله، یا هر یک از اعضای آن، بر عهده همه اعضای قبیله بود. این اصل در مورد انتقامگیری از قبایل دیگر یا برخی از افراد آنها صدق میکرد. در آتیک چهار قبیله به سر میبردند، و هر یک شامل سه تیره، و هر تیره شامل سی طایفه، و هر طایفه تقریبا شامل سی خانواده بود. این سلسله مراتب خونی، که مبنای سازمان اجتماعی و نظامی به شمار میرفت، باعث تثبیت طبقه اشراف شد. از این رو کلیستنس، هگامی که درصدد استقرار دموکراسی برآمد، دگرگونی سازمان جامعه را لازم دید.

هر یک از شهرها و دهکده ها ظاهرا در ابتدا موطن قبیلهای بود و به نام خدا یا پهلوان معبود آن قبیله خوانده میشد، چنانکه نام شهر آتن ماخوذ از نام الاهه آتنه بود. مسافری که از بئوسیای خاوری به آتیک میرفت. نخست پا به اوروپوس میگذاشت و خاطرهای نازیبا از این شهر مرزی که مانند سایر شهرهای مرزی، مسافر را دچار وحشت میکرد با خویش میبرد. دیکائرخوس تقریبا به سال 300 ق م، در توصیف آن، چنین میگوید: “اوروپوس لانه فروشندگان حیله گر است. ماموران گمرک در اینجا حرصی بیمانند دارند. فرومایگی در پوست و گوشت آنان ریشه کرده است. بیشتر مردم آن خشن و بدرفتارند، زیرا مردمان ظریف و تربیت یافته را پس راندهاند.” مسافر اگر از اوروپوس به جنوب میگرایید، با یک عده شهر نزدیک به یکدیگر برخورد میکرد، مانند رامنوس، آفیدنا، دکلیا، آخارنای، ماراتون، و براورون. دکلیا در جنگهای پلوپونزی به عنوان محلی استراتژیک شناخته شد. آخارنای، در پرتو یکی از نمایشنامه های آریستوفان (آریستوفانس) که از جهتی بدان پرداخت، شهرت یافت. براورون

ص: 130

شهری فعال بود، و مجسمهای از آرتمیس، که اورستس و ایفیگنیا از شبه جزیره تاوروس آورده بودند، در معبد آن شهر قرار داشت; کثیری از مردم آتیک هر چهار سال یک بار به آنجا میشتافتند و در جشن آرتمیس یا برائورونیا شرکت میکردند. مسافر، پس از ترک این شهرها و گذر از پراسیای و توریکوس، به ناحیه لائوریون، سپس به سونیون میرسید. لائوریون محض کانهای نقره و موقعیت جنگی خود مورد توجه بود; سونیون، که در انتهای شبه جزیره واقع است، دریانوردانی را که در راه رب النوع پوسیدون نذری داشتند به معبد بزرگ خود جلب میکرد. در ساحل باختری آتیک، آنافلوستوس، و پس از آن جزیره سالامیس،1 موطن آیاس و اوریپید، قرار داشت. آنسوتر، الئوسیس شهری که از لحاظ دمتر، الاهه کشاورزی، و مناسکی که به افتخارش برپا میشد، مقدس بود و بندر پیرایئوس واقع بود. کالاهای سراسر مدیترانه، به میانجی این بندر مستحکم که پیش از تمیستوکلس به ارزش آن پی نبرد، در اختیار مردم آتن قرار گرفت. دشواری زراعت در آتیک، نزدیکی همه بخشهای آتیک به دریا، و فراوانی بندرگاه های مناسب، مردم آتیک را به بازرگانی کشاند.

بازرگانان در پرتو دلاوری و ابتکار خود بازارهای اژه را در انحصار خود گرفتند، و دارایی و نیرومندی و فرهنگ آتن در عصر پریکلس از همین امپراطوری بزرگ بازرگانی پدید آمد.

2- آتن در عهد حکومت متنفذان

شهرهای آتیک نه تنها آتن را احاطه کرده بودند، بلکه بدان بستگی داشتند. پیش از این گفتهایم که به گمان یونانیان، تسئوس به شهرهای آتیک نظام سیاسی یگانه و پایتخت واحدی بخشید.2 در هشت کیلومتری بندر پیرایئوس، و بین کوه های هومتوس و پنتلیکوس و پارنس، شهر آتن از گسترش ارگی که موکناییان کهن ساخته بودند به وجود آمد، و مالکان زمینهای آتیک در آن سکنا گرفتند. قدرت در دست خاندانهای کهن و مالکان بزرگ بود. اینان، در مواقعی که پایه امنیت بلاد خویش را متزلزل میدیدند، به سلطه یک پادشاه رضا میدادند، ولی به هنگام آرامش، به شیوه ملوک الطوایف به سر میبردند. پس از شاه کودروس، که به هنگام دفاع در برابر دوریان مهاجم 3 خود را قربانی کرد و چون قهرمانی مرگ را پذیرا شد، بزرگان شهر اعلام داشتند که کسی شایسته جانشینی او نیست، و به جای پادشاه برای خود یک

*****تصویر

متن زیر تصویر : معبد پوسیدون، در پائستوم،

---

(1) محتملا نام این جزیره از کلمه فنیقی “شالام” (Shalam) به معنی صلح گرفته شده است.

(2) تاریخ این حادثه، بنابر روایات باستانی، قرن سیزدهم ق م است، ولی میتوان گفت که اتحادیه آتیک و سلطه آتن پیش از سال 700 تحقق نپذیرفت. زیرا در “سرود ستایش دمتر”، که در این تاریخ ساخته شده است، چنین سخن رفته است که شهر الئوسیس برای خود شاهی مستقل دارد.

(3) این حادثه را، که واقعه ای افسانه ای است، به سال 1068 ق م نسبت داده اند.

ص: 131

آرخون (سرکرده) برگزیدند. این آرخون مادام العمر عهده دار حکومت بود. در سال 752، مدت حکومت آرخون را به 10 سال محدود گردانیدند و سپس، در سال 683، این مدت را به یک سال تنزل دادند و بعدا قدرت را میان نه آرخون تقسیم کردند. سال به نام یکی از آن نه نامگذاری میشد; دیگری که تنها بر امور دینی ریاست داشت، “پادشاه” نام میگرفت; یکی دیگر از آنان سرداری لشکر، و شش تن دیگر قانونگذاری را بر عهده داشتند. در آتن نیز مانند اسپارت و روم، پایان یافتن رژیم پادشاهی به منزله پیروزی مردم یا گامی به سوی دموکراسی نبود، بلکه به منزله بازگشت قدرت ملوک الطوایف بود این نیز یکی دیگر از نوسانات تاریخی میان حکومتهای منطقهای و حکومت مرکزی بود. در نتیجه، همه قدرتها را از شاه گرفتند و فقط مقام کهانت را برای او باقی گذاشتند. البته لغت “پادشاه” در قانون اساسی آتن دوام آورد، ولی این کلمه دیگر بر معنی حقیقی خود دلالت نمیکرد. آری، صاحبان نفوذ چه بسا نهادهای اجتماعی را دگرگون یا نابود میکنند، بدون آنکه نام آنها را از بین ببرند.

حکومت آتیک مدت پنج قرن در دست اشراف بود. در دوره حکومت آنان، مردم از لحاظ سیاسی به سه طبقه تقسیم میشدند: طبقه سواران که مالک اسب بودند و میتوانستند، برای جنگ، سوار نظام تدارک کنند;1 طبقه گاوداران که هر یک دارای دو گاو بودند و برای تشکیل پیاده نظام سنگین آمادگی داشتند; طبقه کارگران مزدور که دسته های سبک پیاده را تشکیل میدادند. تنها دو طبقه نخست شارمند به شمار میآمدند، و حکام و قضات و کاهنان از طبقه سواران انتخاب میشدند. آرخونها، پس از سر آمدن دوره حکومت خود، در صورتی که در ایام تصدی رسوایی به بار نیاورده و خوشنامی خود را از دست نداده بودند، به عضویت دایمی شورای روسای قبایل (بوله) در میآمدند. این شورا شامگاهان در آریوپاگوس یا تپه آرس برپا میشد و آرخونها را انتخاب میکرد و بر کشور حکم میراند. حتی در دوران سلطنت نیز این شورا اقتدارات شاه را محدود میکرد، و حالا، در دوران حکومت اقلیت متنفذ، این شورا همانند شورای روم سلطه کامل داشت.

سکنه آتن از لحاظ اقتصادی هم به سه طبقه تقسیم میشدند: طبقه اول اشراف بودند که در شهرها در تجمل میزیستند بردگان و کارگران مزدور زمینهای آنان را میکاشتند و بازرگانان داراییهای نقدی آنان را به کار میانداختند; طبقه دوم پیشه وران و صنعتگران و بازرگانان و کارگران آزاد را شامل میشد که، از لحاظ ثروت، پس از اشراف قرار داشتند. چون بر اثر کوچنشینی بازارهایی برای داد و ستد فراهم آمد و بازرگانی به برکت ضرب سکه رونقی بیشتر یافت، این طبقه قوام گرفت و در عصر سولون و پیسیستراتوس در حکومت رخنه کرد و در عصر

---

(1) آتنیان، مانند رومیان و فرانسویها و انگلیسیها، سوارکاری را خاص بزرگان میدانستند. خوشایندی کلمه فرانسوی “شوالیه”، که در اصل به معنی “سوار” است، از اینجاست.

ص: 132

کلیستنس و پریکلس به اوج اقتدار خود رسید. کارگران اکثر از مردمان آزاد بودند و بردگان اقلیتی کوچک محسوب میشدند; فقیرترین طبقه، کارگران کشاورزی بودند. اینان زارعین کوچکی بودند که میبایست با خست زمین و طمع رباخواران و اشراف زمیندار دست و پنجه نرم میکردند و دل خوش میبودند که به داشتن تکه زمینی مفتخر هستند.

برخی از کشاورزان فقیر، در گذشته، زمینهای وسیع در تملک داشتند، ولی بدان سبب که همسران آنان پربارتر از زمینها بودند، زمینها، در نتیجه تقسیم در میان فرزندان متعدد، رفته رفته به صورت قطعات کوچک درآمد. مالکیت اشتراکی زمین توسط طایفه و خانواده پدر سالار از بین میرفت و حصار و گودال و پرچین، ظهور مالکیت حسودانه فردی را مشخص میکرد. بعد از آنکه زمینها کوچک و زندگی روستایی متزلزل شد، بسیاری از کشاورزان به رغم جرایم و منع قانونی زمینهای خود را فروختند و راهی آتن و شهرهای کوچکتر شدند تا به تجارت و صنعت و کارگری مشغول شوند. برخی دیگر که از عهده وظایف مالکیت بر نمیآمدند، املاک اشراف را به اجاره گرفتند و قسمتی از محصول را به عنوان کارمزد خود دریافت داشتند. کسانی دیگر در محلهای خود ماندند و چندی با وامگیری دوام آوردند و سپس ناگزیر زمینهای خود را به بستانکاران واگذاشتند و خود مزدور آنان شدند. بستانکاران تا دریافت بدهی خود مالک زمین محسوب میشدند و تخته سنگی روی زمین رهنی میگذاشتند تا بدین وسیله مالکیت خود را اعلام دارند. در نتیجه، بتدریج خرده مالکی کمتر، کشاورزان آزاد قلیلتر، و مالکان عمده افزونتر شدند. به گفته ارسطو، “همه زمینها به عدهای قلیل تعلق یافت، و کشتکاران و زنان و فرزندان آنان به صورت برده در معرض فروش گذارده شدند، زیرا قادر به بازپرداخت وام یا اجاره بهای خود نبودند.” بازرگانی خارجی و تبدیل معاملات پایاپای به داد و ستد پولی به نوبه خود لطماتی دیگر بر کشاورزان وارد آورد، زیرا فراورده های فلاحتی آنان از عهده رقابت با محصولات فلاحتی که از خارج وارد میشد بر نمیآمد و با بهای مناسب به فروش نمیرسید، در حالی که خود آنان ناگزیر از خرید مصنوعاتی بودند که بهای آنها هر ساله، به سبب عواملی که از کنترل خریداران بر کنار بود، بالا میرفت. از اینها گذشته، خشکسالی، کثیری از کشاورزان را میکشت و کثیری را به خاک سیاه مینشانید. سرانجام، تنگی زندگی در آتیک به جایی کشید که مردم جنگ را برای خود نعمتی شمردند و با آغوش گشاده پذیرفتند. جنگ، هر چه بود، احتمالا به تصرف زمینهای جدید میانجامید و معمولا از شماره دهانهایی که برای غذا باز بود، میکاست.

در شهرها، مردم طبقه میانه، که موانع قانونی در راه خویش نمیدیدند، در جریان سودجویی چندان پیش میرفتند که باعث عسرت کارگران آزاد میشدند و تدریجا آنان را با بردگان برابر میساختند. قیمت زور بازو آن قدر پایین آمد که مردم مرفه با دیده تحقیر به کار بدنی نگریستند و کار یدی نمودار بندگی و دور از شان آزاد مردان تلقی گشت. مالکان زمین که به

ص: 133

ثروت روزافزون بازرگانان رشک میبردند. غلات را که قوت مردم بود به خارج میفرستادند و در نهایت، زیر لوای قانون قرض، خود اهالی آتن را هم به فروش رساندند.

قوانین دراکون چند صباحی مردم را به رفع تباهیها امیدوار کرد. دراکون تقریبا به سال 620 ق م مامور تنظیم و، برای اولین بار، تدوین یک روش قانونی شد تا نظم را به آتیک بازگرداند. بنابر آنچه ما از آن قوانین میدانیم، اساسیترین پیشرفت قوانین دراکون، توسعه نسبی امکانات برای احراز مقام آرخونی در میان ثروتمندان نوپا بود. همچنین حق قصاص را که تا آن زمان، بنابر رسم تلافی، در صلاحیت خانواده بود، به مجلس سنا واگذاشت. قانون اخیر جدا اصلاحی اساسی بود. اما، برای آنکه طالبان قصاص را به قبول آن وادارد، ناچار از وضع مجازاتهای سخت شد. از این رو، بعد از آنکه با پیدایش قوانین سولون قوانین دراکون لغو شد، فقط خاطره مجازاتهای شدید او در اذهان باقی ماند. در واقع، دراکون رسوم خشن رژیم ملوکالطوایفی را در قانون خویش گنجانید و برای نجات دادن وامداران و محدود کردن استثمار بینوایان گامی برنداشت. با اینکه تا حدی دامنه حقوق سیاسی را توسعه داد، ولی از نفوذ اشراف در کار دادگستری نکاست و به آنان امکان داد که قوانین را بر طبق مصالح خویش تفسیر کنند. به طور کلی، قانون دراکون بیش از پیش مالکان را تقویت کرد. اگر کسی دست به دزدی کوچکی میزد یا در کار مسامحه میکرد، در صورتی که شارمند آتیک بود، از حقوق مدنی محروم میشد. و اگر برده یا بیگانه بود. به هلاکت میرسید.1

در اواخر قرن هفتم ق م، کینه بینوایان علیه ثروتمندان که کاملا از پشتیبانی قانون برخوردار بودند سخت تحریک شد و اوضاع آتن به سر حد انقلاب کشیده شد. برابری پدیدهای غیرطبیعی است; هر جا توانایی و هوشیاری آزاد باشد، نابرابری باید آنچنان رشد کند که تا بالاخره با فقر عمومی ناشی از جنگ طبقاتی از بین برود. برابری و حریت قرین نیستند، دشمن یکدیگرند. انباشت سرمایه در آغاز امری ضروری است، ولی در پایان امری مهلک میشود. پلوتارک در این باره میگوید: “اختلاف ثروت میان غنی و فقیر به اوج خود رسیده بود و به نظر میرسید که شهر در اوضاع خطرناکی به سر میبرد، و هیچ وسیلهای برای جلوگیری از اغتشاش وجود نداشت، مگر یک قدرت استبدادی.” فقرا میدیدند که هر ساله وضع آنان بدتر میشود و حکومت و ارتش در دست اربابان است و دادگاه های فاسد همواره بر ضد ایشان رای میدهند. پس، برای تعدیل ثروت، آماده قیام شدند. توانگران که دیگر نمیتوانستند با قوانین جاری قروض خود را وصول کنند، به قوانین پیشین توسل جستند. و در برابر توده ها،

---

(1) پلوتارک در رساله “سولون” گفته است: “آنان که یک کلم یا سیب میدزدیدند، مانند فرومایگانی که آدم میکشتند یا دست به غارت اماکن مقدس میزدند، کیفر میدیدند.”

ص: 134

که نه تنها اموال آنان، بلکه نظام اجتماعی و دین و تمدن ایشان را هم تهدید میکردند، به دفاع برخاستند.

3- انقلاب سولون

در بحبوحه این کشاکش، حادثهای عجیب و باورنکردنی روی داد: مردی به نام سولون به پا خاست و، بدون جبر یا حتی سخنان شدیداللحن، ثروتمندان و فقرا را به نحوی یکسان قانع کرد که اختلافات موجود را فیصله دهند و با یکدیگر سازش کنند. این سازش در آتن به طوری صورت گرفت که نه تنها از هرج و مرج جلوگیری کرد، بلکه نظم سیاسی و اقتصادی نوینی به جای نظام پیشین نشانید. براستی نهضت سولون یکی از معجزات امیدبخش تاریخ بود.

پدر سولون از طبقه اشراف و از پاک خونترین خاندانهابود و نسبش به پادشاه کودروس میرسید. او خود نسب خویش را تا پوسیدون برمی شمرد. مادرش با مادر پیسیستراتوس، جبار معروف که ابتدا از قوانین سولون سرپیچی کرد، ولی بعد به تحکیم آنها پرداخت، خویشاوندی داشت. سولون در جوانی با تمام نیرو از زندگی دوران خود بهره برد: شعر سرود و نغمه “عشق یونانی” سر داد و، مانند تورتایوس، با شعر خود مردم را به هیجان آورد و به جنگ و فتح سالامیس کشانید. در میانه عمر، اخلاقش، برخلاف شعرش، بهبود یافت. اشعارش مبهم و بیروح، ولی اندرزهایش نیکو شد. اعلام کرد: “بسیاری از مردم ناشایست ثروتمندند، و در عین حال کسانی که از آنان بهترند، در تنگدستی به سر میبرند. با این وصف، ما حاضر نیستیم که آنچه داریم به آنان دهیم و ثروت آنان را بستانیم، زیرا از این دو یکی ماندنی است و دیگر رفتنی.” ثروت توانگران از ثروت آن که فقط مالک معده و ریه و دست و پای لذت آفرین و لطف جوانی و وجودی هماهنگ با تنوعات حیات است، گرانتر نیست. سولون، با وجودی که در قوانین خود سکوت در برابر شورش را جنایت دانست، عملا در برابر شورشی که در آتن روی داد بیطرفی پیش گرفت. با اینهمه، سولون کارها و شیوه هایی را که سبب تفوق روزافزون اغنیا بر فقرا میشد منع کرد.

اگر قول پلوتارک را قبول کنیم، پدر سولون “ثروتش را به سبب سخاوت خود از دست داد.” سولون به تجارت پرداخت و از سوداگران کامروا شد و تجربه های وسیعی در زمینه تجارت کسب کرد و گذارش به نواحی دوردست افتاد. کردارش با گفتارش همنوا بود و به درستکاری شهره شد. در سال 594، که هنوز جوان بود و 44 یا 45 سال بیشتر نداشت، نمایندگان طبقات متوسط نزد او آمدند و از او خواستند تا منصب حکومت را بپذیرد; به او اختیار تام دادند که آتش جنگ طبقات را فرو نشاند و قانون اساسی جدیدی برای کشور وضع

ص: 135

کند و ثبات دولت را بازگرداند. طبقات بالا هم، با این اعتقاد که ثروتمندی چون او الزاما مردی محافظه کار خواهد بود، با بیمیلی به حکومت و اصلاحات او تن دادند.

نخستین مساعی او ساده، اما از لحاظ اصلاحات اقتصادی مهم بودند. چون قدمی برای تقسیم مجدد اراضی برنداشت، افراطیان را نومید کرد، در حالی که اگر دست به این کار میزد، جنگی داخلی در میگرفت که یک نسل تمام طول میکشید و اختلافات و جنگ طبقاتی را تشدید میکرد. او، براساس اصل معروف خود یعنی اصل “برداشتن تعهدات”، همان طور که ارسطو میگوید، “همه وامهایی را که مردم به یکدیگر یا به دولت داشتند”، از اعتبار انداخت.1 همه اراضی آتیک را از گرو درآورد و، علاوه بر این، کسانی را که به سبب عجز از پرداخت وام برده شده بودند آزاد کرد و حتی افرادی را که به عنوان برده فروخته و به خارج برده شده بودند، بازخرید و آزادی بخشید و از آن پس این گونه برده سازی را ممنوع کرد. این دیگر ناشی از ویژگیهای بشری بود که برخی از دوستان او، چون از تصمیم او برای الغای دیون باخبر شدند، اراضی پهناوری را به رهن گرفتند و بعدا، بدون پرداخت حق رهن، آن اراضی را نگاه داشتند. ارسطو مینویسد که کسانی از این کار به ثروتهای هنگفت رسیدند، ولی ثروتهای خود را از میراث نسلهای پیشین قلمداد کردند. پس، سولون به مسامحه یا سودجویی متهم شد. ولی بزودی مردم دریافتند که سولون خود از طلبکاران بوده و از آن قانون زیان برده است. با این وصف، توانگران دهان به اعتراض گشادند و گفتند که قوانین سولون وسیله مصادره اموال اغنیاست. لیکن بیش از ده سال از صدور آن قوانین نگذشته بود که آتنیان، تقریبا بالاتفاق، اصلاحات سولون را وسیله پیشگیری از انقلاب خونین خواندند.

درباره سایر اصلاحات سولون نمیتوان بروشنی و با قاطیعت نظر داد. اما، چنانکه ارسطو نوشته است، سولون سکه های آرگوس را، که به امر فیدون ضرب شده و تا آن زمان در آتیک رایج بود، منسوخ کرد و سکه های ائوبویا را رواج داد و مینا را، که معادل 73 دراخما بود، با صد دراخما برابر شمرد.2 بیان پلوتارک در این باره از بیان ارسطو رساتر است; گفته است: “سولون مقرر داشت که مینا، به جای هفتاد و سه دراخما، به صد دراخما تسعیر شود و بدین ترتیب، هر چند مقدار پولی که مبادله میشد تغییر نکرد، ولی ارزش آن پایین آمد. این امر به نفع کسانی شد که میبایست قروض کلانی را پرداخت میکردند; و در عین حال، ضرری نیز متوجه بستانکاران نکرد.” فقط آدم مطبوع و سخاوتمندی چون پلوتارک میتوانست تورمی ابداع کند که در عین کمک به بدهکاران، ضرری نیز متوجه بستانکاران نکند بدون

---

(1) دیون تجاریی که متضمن بردگی وام گیرنده نبودند باطل نشد.

(2) برای دریافت ارزش سکه های آتنی، رجوع شود به فصل دوازدهم، قسمت III.

ص: 136

شک، در برخی موارد، نیمی از یک قرص نان بهتر از هیچ است.1

پایدارتر از این اصلاحات اقتصادی، احکامی تاریخی است که به موجب آن قوانین سولون به وجود آمدند. در مقدمه این قوانین، حکم عفو عمومی به چشم میخورد. مقرر شد که زندانیان آزاد شوند و هر کسی که به جرمی سیاسی تبعید شده بود، به شرط آنکه جرم او توطئه علیه حکومت نبود، میتوانست به محل خود بازگردد. سولون به طور صریح یا ضمنی بیشتر قوانین دراکون را منسوخ و فقط قانونی را که مخصوص کیفر قاتلان بود ابقا کرد. قوانین سولون همه مردم آزاد آن سرزمین را بدون استثنا دربرگرفت. اغنیا و فقرا به طور مساوی مقید به قوانین یکسان شدند، و کیفرهای واحدی درباره همگان معمول شد. چون سولون دانست که نمیتواند نقشه اصلاحات خود را جز به کمک بازرگانان و صنعتگران و سهیم کردن آنان در امور دولت اجرا کند، اهالی آتیک را بر حسب دارایی به چهار گروه تقسیم کرد: گروه اول “دارندگان پانصد پیمانه”، و ایشان کسانی بودند که درآمد سالیانه آنان برابر پانصد پیمانه از محصولات کشاورزی بود; گروه دوم کسانی بودند که درآمد آنان به سیصد تا پانصد پیمانه میرسید; گروه سوم مردمی بودند که درآمد آنان بین دویست تا سیصد پیمانه بود; گروه چهارم شامل سایر مردم آزاد میشد. درجه حرمت اجتماعی فرد و همچنین مقدار مالیات او هم از روی همین گروهبندی تعیین میشد، و بدون پرداخت مالیات از حرمت اجتماعی نیز محروم بود. سه گروه اول و دوم و سوم بترتیب 12و 10 و 5 بار از درآمد سالیانه خود مالیات میدادند، و مالیات املاک در واقع نوعی مالیات بر درآمد تدریجی بود. ولی گروه چهارم از پرداخت مالیات مستقیم معاف بود. آرخونها و فرماندهان ارتش تنها از گروه اول انتخاب میشدند، افراد گروه دوم فقط حق داشتند که برای مشاغل اداری پایینتر و سواره نظام انتخاب شوند، گروه سوم منحصرا به خدمت نظام سنگین اسلحه گمارده میشد، و گروه چهارم فقط میتوانست جزو سربازان ساده درآید. این گروهبندی بی نظیر اصل قرابت را، که مبنای سازمان پیشین جامعه و حکومت اشراف بود، ضعیف کرد و دولتی را به وجود آورد که بر مبنای درجه افتخار و مقام، یا به عبارت سادهتر، بر مبنای میزان مالیات بردرآمد شکل میگرفت. در قرن ششم و قسمتی از قرن پنجم ق م، حکومتهای مشابهی در اکثر کوچگاه های یونانی برقرار شد.

---

(1) گروت و بسیاری دیگر از محققان، گفته پلوتارک را چنین تفسیر میکنند که سولون با تنزل بیست و هفت درصد از ارزش پول، باعث سبکباری ملاکانی شد که به دیگران مدیون بودند و ضمنا برای بازیافتن اموال مورد رهن خود امکاناتی نداشتند و نمیتوانستند تعهداتشان را بپردازند. اما به نظر ما، این امر به منزله ضربتی بود نسبت به ملاکانی که به بازرگانان وام داده بودند. بنابراین، اقدام سولون فقط برای بازرگانان سود داشت. احتمالا سولون قصد تنزل پول را نداشت، بلکه فقط میخواست که پول آتیک را به صورتی درآورد که برای داد و ستد تجارتی آتیک و پلوپونز مناسب باشد و بر دامنه تجارت آتیک با بازارهای غنی و روزافزون یونیایی، که با پول ائوبویا داد و ستد میکردند، بیفزاید.

ص: 137

قوانین سولون مجلس سنای سابق، یعنی مجلس آریوپاگوس، را در راس دولت ابقا کرد، با این تفاوت که آن را از انحصار متنفذان قدیم بیرون آورد و قلمرو قدرت آن را محدود کرد و درهای آن را به روی تمام افراد طبقه اول گشود. با این وصف، مجلس سنا هنوز دارای اقتدارات بسیار بود و بر رفتار مردم و دیوانسالاران نظارت میکرد. بعد از مجلس سنا، شورایی مرکب از چهار صد عضو بود، و هر یک از چهار قبیله جامعه صد عضو برای آن انتخاب میکردند. انتخاب، رسیدگی، و آماده کردن اموری که میبایست مورد رسیدگی مجمع عمومی قرار گیرد، به عهده این شورا بود. سولون، چه بسا از روی خیراندیشی و آینده نگری، در ورای این روبنای حکومت متنفذان که مایه خرسندی قدرتمندان بود، سازمانهایی پدید آورد که اساسا دموکراتیک بودند. مجمع اکلسیا را که در عصر هومر وجود داشت، احیا کرد و به صورت مجمع عمومی جدیدی درآورد. این مجمع، که همه اعضای جامعه حق عضویت آن را داشتند، هر ساله از میان کسانی که صاحب پانصد پیمانه درآمد بودند، آرخونها را، که تا آن زمان از طرف مجلس سنا بدین منصب تعیین میشدند، برمیگزید و حق داشت، هر وقت بخواهد، دیوانسالاران را استیضاح و حتی به دادگاه جلب و مجازات کند. هنگامی که مدت خدمت آرخونها به سر میرسید، مجمع رفتار آنان را در مدت خدمت مورد سنجش قرار میداد و، اگر میخواست، میتوانست آنان را از حق عضویت مجلس سنا محروم کند. از اینها مهمتر، هر چند در ظاهر امر نشان نمیداد، این بود که پایینترین طبقه در میان شارمندان، همتراز طبقات بالا، حق شرکت در قرعه کشی برای مجلس هلیایا را داشتند این مجلس، مجلسی بود از شش هزار عضو، یک هیئت منصفه که دادگاه های مختلف تشکیل میدادند و بر تمام موارد، مگر جنایت و خیانت، رسیدگی میکردند. این مجلس همچنین به تقاضای تجدیدنظر در احکام قضات نیز رسیدگی میکرد. ارسطو در این باره میگوید: “برخی گمان میکنند که سولون عمدا به قوانین خود صورتی مبهم داد تا عامه مردم، با استفاده از نیرویشان در قوه قضاییه، نفوذ سیاسی خود را گسترش دهند.” پلوتارک سخن ارسطو را ادامه میدهد و میافزاید: “از آنجا که قوانین جوابگوی حل اختلافات نبود، تمام موارد اختلاف را میبایست نزد قضات میبردند، که در واقع اربابان قانون بودند.” درخواست تجدیدنظر از دادگاه های مردمی قدرتی بود که بعدها به صورت ابزار ساختمان دموکراسی در آتن درآمد.

سولون بر این قوانین اصلی، که در تاریخ آتن از مهمترین قانونها به شمار میروند، پارهای مقررات نیز افزود که جوابگوی مسائل کم اهمیتتر در زمان خودش بود. در وهله اول تملک فردی را، که از دیدگاه سنن اعتبار داشت، قانونی شناخت. اگر مردی دارای فرزندانی بود، میبایست پیش از مرگ خود اموالش را بین آنان تقسیم کند. اگر کسی فرزند نداشت، میتوانست اموال خود را، که سابقا پس از او به طایفهاش میرسید، به هر کس که بخواهد واگذار کند. حق وصیت و قانون آن در آتن به وسیله سولون آغاز شد. سولون، که

ص: 138

خود کاسب بود، به قصد رونق دادن تجارت و صنعت، همه خارجیانی را که با خانواده های خود برای اقامت به آتن میآمدند و در حرفهای مهارتی داشتند از حق تابعیت آتن برخوردار کرد. به حکم او، صدور محصولات زراعتی غیر از روغن زیتون ممنوع شد; میخواست با این عمل مردم را از تولید محصولات زراعتی زاید باز دارد و آنان را به حرفه های صنعتی سوق دهد. قانونی وضع کرد تا فرزند مجبور نباشد از پدری که به وی حرفه خاصی نیاموخته است حمایت کند. به نظر سولون، برخلاف نظر آتنیهای بعد، صنعتکاری خود از شرف و افتخار والایی برخوردار بود.

سولون از قانونگذاری در قلمرو خطیر اخلاق و آداب و سنن عمومی هم سر باز نزد; بیکاری مستمر را جرم شمرد. به کسی که به هرزگی میزیست، اجازه نمیداد که در مجلس آتن سخن گوید. روسپیگری را قانونی کرد، ولی بر آن مالیات بست. روسپیخانه های مجاز، که تحت نظارت و مراقبت دولت بودند، به وجود آورد. با عواید روسپیخانه ها معبدی برای الاهه عشق، آفرودیته، برپا ساخت. یکی از معاصران او، که ظاهرا با لکی، مورخ مشهور ایرلندی، همعقیده بوده است، در مدح سولون چنین سروده است: “آفرین بر تو ای سولون، تو زنان روسپی را برای استفاده شهر و به سود اخلاق شهری که پر از جوانان نیرومند است خریداری کردی، و اگر قانون حکیمانه تو نبود، این جوانان گرفتار زنان نجیب میشدند.” برای کسی که به ناموس زنی آزاد تجاوز کند، صد دراخما جریمه قرار داد و مقرر داشت که مردم اگر مردی زناکار را در حین عمل دستگیر کنند، در دم او را بکشند. جهیز عروسان را محدود کرد، زیرا علاقه داشت که انگیزه ازدواج دوستی متقابل زن و شوهر و تمایل آنان به فرزندآوری باشد. زنان را از داشتن بیش از سه جامه نهی کرد. از او خواسته شد که قانونی برای سختگیری نسبت به افراد مجرد وضع کند، لیکن او این درخواست را نپذیرفت و در پاسخ گفت: “زنداری، باری سنگین است.” بدگویی از مردگان را بزه شمرد، و همچنین بدگویی از زندگان را در معابد و دادگاه ها و ادارات و میدانهای بازی جرم دانست. اما البته نتوانست زبان مردم آتن را ببندد، زیرا در آن زمان هم، مثل عصر ما، بدگویی و سخنچینی از لوازم جامعه دموکراتیک بود.

وی حق تابعیت آتن را از کسانی که در ایام آشوب و اغتشاش بیطرفی پیش گیرند سلب کرد، زیرا معتقد بود که سهل انگاری مردم نسبت به امور اجتماعی منجر به نابودی دولت میشود. برپا کردن جشنهای عظیم و قربانیهای پرهزینه و نوحه سرایی طولانی را تحریم کرد و مقدار کالایی را که باید همراه اموات دفن شود، محدود کرد. از اینها بالاتر، قانون عادلانه و سودمند دیگری وضع کرد که، در طول نسلهای متمادی، سرچشمه شجاعت آتنیان شد; به موجب این قانون، دولت موظف بود که فرزندان شهیدان جنگها را به هزینه خود پرورش دهد.

مجازاتهایی که سولون برای قانونشکنان تعیین کرد، نسبت به کیفرهای مورد نظر دراکون،

ص: 139

خفیف بود. به هر یک از اعضای جامعه حق داد که بر ضد کسی که به نظر ایشان مرتکب جنایتی شده است، اقامه دعوی کنند. میخواست مردم قوانین او را درست دریابند و از آنها پیروی کنند. از این رو قوانین خود را، در مقر حاکم دینی شهر، روی استوانه ها یا منشورهای چوبینی که چرخانده و خوانده میشدند نوشت.

برخلاف لوکورگوس و مینوس و حموربی و نوما، به هیچ روی ادعا نکرد که خدایی از خدایان این قوانین را بر او فرو فرستاده است، و این عمل نیز بیانگر خصوصیات آن زمان، آن شهر، و آن مردم است. چون از او خواستند که خود را دیکتاتور دایمی کند، امتناع کرد و گفت که دیکتاتوری “پایگاهی بس نیکوست، ولی برای فرود آمدن از آن راهی وجود ندارد.” آزادیخواهان تندرو او را انتقاد کردند که میان مردم، از لحاظ ثروت و قدرت، تساوی برقرار نکرد; و محافظه کاران بر او خرده گرفتند که عامه مردم را از حقوق سیاسی برخوردار کرد و بر مسند قضا نشانید. حتی دوستش، آناخارسیس، خردمند سکایی، قانون جدید را به باد تمسخر گرفت و مدعی شد که بر اثر قوانین او، خردمندان داوری میخواهند و ابلهان به داوری میپردازند.

به نظر آناخارسیس، برقراری عدالت پایدار در میان مردم میسر نیست، زیرکان قادرند هر قانونی را چنان تاویل کنند که منطبق بر مصالح خاص آنان شود. از این گذشته، قانون همانند تار عنکبوت است که مگس کوچک را میگیرد و به حشرات بزرگ راه فرار میدهد. سولون تمام انتقادها را به جان و دل پذیرفت و به نقص قوانین خود اعتراف کرد. از او سوال شد که آیا آنچه برای مردم آتن آورد، بهترین قوانین است جواب داد: “نه، بلکه بهترین قوانینی است که میتوانستند بپذیرند.” سولون، برای همساز کردن گروه های متخالف، میانه روی پیش گرفت و توانست دولت را پابرجا نگاه دارد. از این رو، از لحاظ اتخاذ سیاست اعتدال یا میانه روی، میتوان او را یکی از طرفداران ارسطو دانست، اما طرفداری که قبل از ارسطو میزیسته است. بنا بر روایات کهن، شعار “در هیچ کار افراط مکن” که بر معبد آپولون در دلفی نقش شده است، از اوست. همه یونانیان سولون را یکی از “حکمای هفتگانه” خود میشمارند.

دوام آوردن قوانین سولون بهترین گواه دانش اوست. زیرا، با وجود هزاران تغییر که در آتن به وقوع پیوست، و با وجود استبدادها و انقلابهایی که در آن ناحیه درگرفت، پس از پنج قرن، سیسرون توانست ادعا کند که قوانین وی هنوز در آتن پابرجا مانده است. در هر حال، کار سولون، از نظر قضایی، نشان پایان سلطه احکام بی اساس، متناقض، و آغاز سلطه قوانین مدون دایمی بود. چون از او سوال شد که حکومت چه موقعی استوار میشود، پاسخ داد: “موقعی که مردم از فرمانروایان اطاعت کنند و فرمانروایان هم از قانون.” سولون با قوانین خود برزگران آتیک را از قید رقیت آزاد کرد و یک طبقه زمیندار به وجود آورد که، در نتیجه مالک شدن زمین، در طی نسلهای بسیار از آزادی آتن دفاع کردند. در پایان جنگ پلوپونز، وقتی در آتیک پیشنهاد شد که حقوق سیاسی منحصر به زمینداران باشد، همه آزادگان

ص: 140

جز پنج هزار تن واجد شرایط بودند. در پرتو قوانین سولون، تجارت و صنعت از قیود سیاسی و موانع مالی آزاد شد، وبدین سبب پیشرفتی عظیم دست داد که در سایه آن آتن پیشوای تجاری حوزه دریای مدیترانه گشت. حکومت اشرافی جدید که مبتنی بر ثروت بود، استعدادهای اشخاص را بر میانگیخت و به نسب کاری نداشت. همچنین تعلیم و تربیت را ترغیب میکرد و از لحاظ مادی و معنوی راه اعتلای فرهنگی عصر طلایی یونان را گشود.

چون سولون در سال 572 به شصت و شش سالگی رسید، پس از بیست و دو سال، از مقام خود دست کشید. ولی از دیوانیان قول گرفت که قوانین او را، بی تغییر، تا ده سال به کار بندند. پس از آن، به قصد کسب اطلاع از تمدن مصر و خاور، به مسافرت پرداخت، و ظاهرا در همین اوان بود که جمله معروف خود را اظهار داشت: “من رو به پیری میروم، ولی پیوسته چیزی میآموزم.” به گفته پلوتارک، تاریخ مصر را نزد کاهنان مصری فرا گرفت. گفته شده است که او داستان قاره گمشده آتلانتیس را از کاهنان مصری شنید و، از جریان آن، یک داستان حماسی نیمه تمام پرداخت و بدان وسیله دویست سال بعد افلاطون خیالپرداز را مجذوب خود کرد. از مصر به قبرس رفت و برای شهری که به افتخار او تغییر نام داد و به سولوی موسوم شد1 قوانینی وضع کرد. هرودوت و پلوتارک مکالمه او را با کرزوس، شاه لیدیا، در ساردیس توصیف کردهاند و گفتهاند که این شاه ثروت اندوز از سولون پرسید که آیا سولون او را مردی سعادتمند میداند یا نه.

سولون با بی پروایی یونانی پاسخ داد:

شاها، خدایان نعمتهای خود را به حد اعتدال به یونانیان ارزانی داشتهاند. از این رو دانش ما هم دانشی معتدل است، و نه چون دانش والای شاهان. ما، به اتکای این دانش معتدل، بدبختیهای فراوانی را که همواره دامنگیر مردم است به خاطر میآوریم و از خوشیهای موجود خود گستاخ و مغرور نمیشویم و از اعجاب و تحسین کامرواییهای آدمیان خودداری میورزیم. زیرا سعادت در جریان زمان پایدار نمیماند، و آینده نامعلوم با امکانات گوناگون در راه است. ما کسی را سعادتمند نمینامیم، مگر آنکه خدایان سعادت او را تا آخرین روزهای حیات برقرار بدارند.

سعید دانستن کسی که در نیمه راه زندگی و در میان مخاطرات است، همانند قهرمان شمردن کشتیگیری که هنوز از میدان بیرون نیامده است، درست و مسلم نیست.

این توصیف پسندیده از سعادت، یا به قول نمایشنویسان یونان “سعادت غرورانگیز”، بیشتر رنگ حکمت دستچین شده پلوتارک را دارد; و ما فقط میتوانیم بگوییم که این نوشته از گزارش هرودوت بهتر تحریر شده است و ظاهرا هر دو گزارش ساخته خیالند. اما گفتنی است که سخن سولون در مورد ناپایداری سعادت بعدا هم درباره کرزوس و هم درباره خود

ص: 141

او مصداق پیدا کرد. کوروش در سال 546 کرزوس را از تخت فرود آورد و با این عمل احتمالا کرزوس را به یاد اخطار حکیم یونانی انداخت. سولون، پس از آنکه به آتن بازگشت، در آخرین روزهای زندگی، شاهد الغای قوانین و تاسیس حکومت استبدادی و امحای مساعی خویش بود.

4- دیکتاتوری پیسیستراتوس

موقعی که سولون آتن را ترک گفت، گروه های همستیزی که در طول یک نسل تحت تسلط او بودند، دوباره به توطئه ها و کشمکشهای سیاسی دست زدند. آتنیان، مانند فرانسویان در عصر انقلاب کبیر فرانسه، در سه جناح مقتدر به فعالیت پرداختند: جناح “ساحل” که رهبران آن متمایل به سولون و از سوداگران مرزها و بندرها بودند، جناح “دشت” که زمینداران مخالف سولون آن را هدایت میکردند، و جناح “کوهستان” که از عدهای از کشاورزان و کارگران شهرها تشکیل میشد و خواستار تقسیم مجدد اراضی بود. پیسیستراتوس با آنکه از لحاظ خانواده و ثروت و اخلاق و مرام مردی اشرافی بود، باز پیشوایی توده مردم را پذیرفت، چنانکه صد سال پس از او پریکلس نیز چنین کرد. پیسیستراتوس، دریکی از جلسات مجلس سنا، زخمی را که بر تن داشت نشان داد و گفت که این زخم را دشمنان خلق بر او وارد کردهاند، و خواستار پاسدارانی شد.

سولون چون از نقشه خویشاوند خود آگاه بود، به این درخواست اعتراض کرد و احتمال داد که آن زخم به وسیله خود پیسیستراتوس ایجاد شده است تا، به بهانه ناایمنی، پاسدارانی از حکومت بگیرد و راه را برای دیکتاتوری خود هموار کند. پس، برای آگاهانیدن آتنیان، خطاب به آنان گفت: “ای رجال آتن، من از پارهای از شما داناترم و از بعضی دلیرتر; داناترم از آنان که خیانتکاری پیسیستراتوس را در نمییابند، و دلیرترم از کسانی که به نیرنگ او واقفند و از ترس، مهر سکوت بر لب زدهاند.” اما مجلس، علی رغم این اخطار، پنجاه پاسدار برای پیسیستراتوس تعیین کرد. پیسیستراتوس بزودی چهارصد تن را دور خود گرد آورد و بر آکروپولیس استیلا یافت و خود را حاکم مطلق العنان آتن خواند. سولون، بعد از اعلام نظرش برای آتنیان به این شرح که “هر یک از شما منفردا چون روباه گام بر میدارید، اما چون اجتماع میکنید مانند غازها میشوید”، سلاح و زره خود را بر در خانه نهاد و بدین وسیله اعلام داشت که دیگر به سیاست دلبستگی ندارد، و بقیه عمر خود را به شعر اختصاص داد.

قوای نیرومند دو جناح “ساحل” و “دشت” موقتا متحد گشتند و پیسیستراتوس را از کشور بیرون راندند (سال 556). اما پیسیستراتوس در نهان با جناح “ساحل” سازش کرد و با موافقت ضمنی آن، با نیرنگی که نظریه سولون را درباره شعور جمعی آتنیان به اثبات رسانید، به آتن بازگشت. وی زن بالا بلند و زیبایی را مسلح کرد و به هیئت الاهه آتنه درآورد و در

ص: 142

راس سپاهیان خود وارد شهر کرد، و انتشار داد که الاهه نگهبان شهر دوباره پیسیستراتوس را به قدرت رسانیده است (سال 550). هرودوت در این باره میگوید: “اهل شهر کمترین تردیدی نداشتند که این زن همان الاهه شهر است، و در برابر او به سجده افتادند و به بازگشت پیسیستراتوس رضا دادند.” اما پیشوایان جناح “ساحل” بار دیگر شوریدند و او را برای مرتبه دوم از شهر خارج کردند (سال 549). با اینهمه پیسیستراتوس در 546 بازگشت و سپاهیانی را که برای جنگ با او گسیل شده بودند، شکست داد، و این بار 19 سال در فرمانروایی باقی ماند. در طی این مدت، سیاستها و طرحهای حکیمانه او تقریبا کارهای بی بندوبار و ناپسندی را که به وسیله آنها زمام حکومت را به دست گرفت، جبران کرد.

شخصیت پیسیستراتوس آمیختهای بود از عقل و فرهنگ و لیاقت اداری و جاذبه شخصی. او میتوانست علیه دشمنان خود بیرحمانه بجنگد، و در عین حال بآسانی آنان را مورد عفو قرار دهد. قادر بود که وارد پیشروترین جریانات فکری عصر خود شود، و بدون تردیدها و واماندگیهای روشنفکری، حکومت کند.

خوش خلق و خوش مشرب بود و در کارهای خود جانب مروت را رها نمیکرد. ارسطو درباره او گوید: “حکومت او عادلانه بود، و در این باره به روش یک سیاستمدار رفتار میکرد و نه یک جبار.” بندرت کینه توزی کرد، ولی مخالفانی را که رام نشدند از کشور تبعید، و املاک آنان را میان فقرا تقسیم کرد. به اصلاح و تقویت ارتش پرداخت و ناوگانی به وجود آورد تا از هر گونه تجاوز خارجی جلو گیرد. آتن را، که مدتها در ورطه خصومتهای طبقاتی افتاده بود، از جنگ دور نگاه داشت، و درفش نظم و آرامش را در آنجا برافراشت.

از این رو گفتهاند که پیسیستراتوس آتن را به عصر طلایی کرونوس بازگردانید.

پیسیستراتوس در قوانین سولون چندان دستی نبرد، و با این کار همه را به شگفت انداخت. مانند آوگوستوس رومی، میدانست چگونه استبداد را با زرق و برق دموکراسی بیاراید. در عهد او آرخونها مانند سابق انتخاب میشدند، و مجلس سنا، دادگاه های مردم، و شورای چهار صد نفری همچنان تشکیل میشدند و وظایف خود را به انجام میرسانند. تنها تفاوت عهد او با زمان گذشته این بود که با پیشنهادات پیسیستراتوس بیشتر و بیشتر موافقت میشد. هنگامی که یکی از اهالی او را متهم به قتل کرد، وی در مجلس سنا حضور یافت و خواستار محاکمه خود شد. ولی شاکی روی آن اتهام پافشاری نکرد. رفتار پیسیستراتوس چنان بود که مردم در طول سالها به حکومت او رضایت دادند. تهیدستان از او راضیتر بودند و دیری نگذشت که او را مایه افتخار خود دانستند. به احتمال قوی، آتن پس از سولون به مردی چون پیسیستراتوس احتیاج داشت مردی قوی و با صلابت که بتواند زندگی آشفته و سراسر اضطراب آتن را به نظم آورد و ثباتی در آن برقرار کند و مردم را به نظم و اطاعت، که برای اجتماع بشری چون استخوانبندی است برای پیکر زنده، عادت دهد. یک نسل بعد، وقتی دیکتاتوری ملغا شد، عادت مردم به رعایت نظم و چهارچوب قوانین سولون، همچون میراثی برای دموکراسی

ص: 143

باقی ماند. آری، پیسیستراتوس، بی آنکه خود بداند، قانون را از میان نبرد، بلکه آن را تقویت کرد.

سیاست اقتصادی او، به همان نحوی که سولون شروع کرده بود، ناظر بر رهایی مردم بود. مسئله زمین را با تقسیم مزارع دولتی و املاک اشراف تبعید شده در میان برزگران حل کرد. بدین شیوه، هزاران نفر از آتنیان که در خطر بیماری بودند، در زمینهای زراعتی مستقر شدند. در نتیجه، آتیک در طی قرون متمادی از تشنجات ارضی ایمن ماند. پیسیستراتوس، با دست زدن به اقدامات دامنهدار، برای نیازمندان کار فراهم کرد: مثلا یک رشته آبگذر برای شهر پدید آورد; راه های بسیار ساخت و معابد بزرگ برای خدایان بنا نهاد. مردم را برای استخراج کانهای نقره لائوریون تشویق کرد و برای کشور پول تازه و مستقلی سکه زد. مالیاتی به میزان ده درصد بر تمام محصولات زراعتی بست و بدین وسیله برای کارهای عمرانی پول فراهم آورد. بعدا این مالیات را به پنج درصد تقلیل داد. برای ایجاد کوچگاه در نقاط سوق الجیشی مهم داردانل تلاش کرد و با بسیاری از دول معاهده تجاری بست. در عهد او، تجارت رونقی بسزا گرفت و ثروت افزایش یافت، ولی نه بدان سان که پول در دستهای عده معدودی بماند، بلکه از فقر مستمندان کاسته شد، در حالی که ثروت اغنیا کمتر نشد. به طور کلی، پیسیستراتوس از تمرکز ثروت، که شهر را به دامن یک آتش جنگ داخلی میانداخت، جلوگیری کرد و، با تامین رفاه و امکان پیشرفت، زمینه را برای دموکراسی آتن هموار کرد.

در عصر حکومت او و فرزندانش، اوضاع آتن از لحاظ مادی و معنوی تغییر شکل داد. این شهر، پیش از آن عصر، یک شهر درجه دوم یونانی بود و شهرهای میلتوس، افسوس، موتیلنه، و سیراکوز از لحاظ ثروت و فرهنگ و نیروی حیاتی و محصول فکری بر آن تقدم داشتند. اما در این عصر بناهایی از سنگ مرمر، که نمودار تنعم آتن بود، به وجود آمد. معبد قدیم آتن که در آکروپولیس قرار داشت، نوسازی و با ستونبندیهایی به سبک دوری آراسته شد. معبد زئوس، که ستونهای آن به سبک کورنتی ساخته شدهاند و حتی در حال ویرانی هم زیبایی دارند، برپا گشت. پیسیستراتوس مسابقات سراسری آتیک را به مسابقات سراسری یونان تبدیل کرد و، بهانه مسابقات، همه یونانیان را به آتن کشانید و سبب شد که آتنیان با مردم بیگانه و آداب و شیوه های نا آشنا برخورد کنند و تحول و تکامل پذیرند. هنوز هم جشن ورزشی قدیم آتیک، که به وسیله او عمومیت یافت، عید ملی ملت یونان به شمار میرود. همچنین پیسیستراتوس پیکرتراشان و معماران و شاعران را در دربار خود گرد آورد و کتابخانهای در کاخ خود برپا کرد که یکی از کهنترین کتابخانه های کشور یونان است. هیئتی از طرف او منظومه های ایلیاد و اودیسه را تنقیح و تدوین کرد، و در سایه تشویق و راهنمایی او، تسپیس و شاعران دیگر فن نمایش را از صورت مضحک و مسخرهآمیز ابتدایی به صورتی هنری

ص: 144

ژدرآوردند.

استبداد پیسیستراتوس جزیی از نهضت کلی بود که در شهرهای تجارتی فعال قرن ششم یونان پدید آمده بود. بر اثر این نهضت، ملوک الطوایفی تفوق سیاسی خود را به طبقه متوسط، که موقتا با طبقات فقیر متحد شده بود، باخت، و حکومتهای جباران پدید آمد.1 یکی از عوامل برقراری حکومتهای جباران تمرکز ناروای ثروت در دست عدهای معدود و عدم سازش اغنیا با طبقات دیگر بود. فقرا نیز مانند اغنیا دارایی را بر آزادی ترجیح میدادند. پس برای جامعه لازم آمد که، به عنوان حفظ آزادی، اغنیا را از لخت کردن فقرا با توانایی و هوشمندی خود، و فقرا را از غارت اغنیا با خشونت و آرای خود بازدارد. تحصیل قدرت در شهرهای تجاری یونان کار آسانی بود; کافی بود که، ضمن حمله به طبقه اشراف، از مستمندان دفاع، و با طبقه متوسط تفاهم برقرار کرد. چون یک مستبد یا جبار به قدرت مطلوب خود میرسید، وامهایی را که متمولان پرداخته بودند بی اعتبار میکرد، به مصادره املاک پهناور میپرداخت، و بر داراییهای بزرگ مالیات میبست تا برای کارهای اجتماعی پول فراهم آورد و ثروت متمرکز در دست اقلیت را مجددا تقسیم کند.

جبار در حالی که با این گونه وسایل توده ها را به خود جلب میکرد، با ضرب سکه و عقد معاهدات تجاری و افزایش حرمت سوداگران (بورژوازی)، از پشتیبانی پیشه وران و بازرگانان برخوردار میشد. چون بر افکار عمومی و نه بر قدرتهای موروثی تکیه داشت، ناگزیر، از جنگ اجتناب، ولی از دین حمایت میکرد; در حفظ نظم میکوشید، مردم را به اخلاق ستوده برمیانگیخت، مقام زن را در اجتماع بالا میبرد، به تشویق هنرمندان میپرداخت، و مال فراوان برای زیبایی شهر مصروف میداشت. دیکتاتورها در موارد بسیار به این کارها تن در میدادند و حکومت خود را حکومتی مردمی معرفی میکردند. از این رو، مردم مجالی مییافتند که در دوره استبداد برای کسب آزادی آماده شوند. پس از آنکه جباران یونانی از انهدام اشرافیت فارغ آمدند، ملت هم جباران را سرنگون کرد. پس از سرنگونی جباران، برپاداشتن دموکراسی کاری دشوار نبود.

5- برقراری حکومت دموکراسی

بصیرت پیسیستراتوس، که در هر آزمایشی پیروز شد، در برابر مهر پدری شکست خورد. پسرانش را جانشین خود کرد. چون در سال 527 درگذشت، پسرانش به حکومت رسیدند. هیپیاس، که قول داده بود حاکمی خردمند و دادگر باشد، سیزده سال سیاست پدر را دنبال

---

(1) کلمه “جبار” (تورانوس) از ریشه یک کلمه لیدیایی است، ماخوذ از نام شهر Tyrrha، به معنی دژ، که محتملا با کلمه یونانی Tyrris، به معنی برج خویشاوند است. صفت “جبار” نخستین بار در مورد گوگس، شاه لیدیا، به کار رفت.

ص: 145

کرد; برادر کوچکترش هیپارخوس مستغرق عشق و شعر شد و آناکرئون و سیمونیدس را نزد خود خواند.

ولی آتنیان از اینکه زمام حکومت بدون رضایت آنان به دو پسر پیسیستراتوس تفویض گشته بود، خرسند نبودند و رفته رفته دریافتند که به برکت استبداد همه چیز دارند، اما آزادی ندارند. با وجود این، آتن از آسایش و تنعم برخوردار بود، و اگر “عشق یونانی” مداخله نمیکرد، حکومت آرام هیپیاس ادامه مییافت.

آریستوگیتون، که مردی میانه سال بود، دوستی داشت به نام هارمودیوس که در آن هنگام، به قول توسیدید، “در عنفوان جوانی و زیبایی بود.” اما هیپارخوس هم، که مانند آریستوگیتون نر و ماده نمیشناخت، برای جلب محبت هارمودیوس به تلاش پرداخت. هنگامی که آریستوگیتون این موضوع را شنید، تصمیم گرفت که هیپارخوس را به قتل برساند و حکومت را نیز براندازد. در این توطئه، هارمودیوس و بسیاری دیگر از مردم آتن بدو پیوستند (سال 514)، و هیپارخوس را، در حالی که مسابقات آتن را تدارک میدید، کشتند. هیپیاس آنان را دستگیر کرد و به قتل رسانید. حتی لئاینا، معشوقه هارمودیوس، را، چون از فاش کردن نام توطئه گران سرباز زد، زیرشکنجه کشتند. آوردهاند که این زن تکهای از زبان خود را قطع کرد و آن را به سوی چهره های شکنجه گران تف کرد تا مطمئن شوند که وی هرگز به پرسشهای آنان پاسخ نخواهد گفت. اگرچه مردم از این آشوب حمایت محسوسی نکردند، هیپیاس از آن بیمناک شد، و همین امر باعث گشت که حکومت معتدل خود را تبدیل به حکومت زور و وحشت و جاسوسی کند. ولی آتنیان که یک نسل کامل در رفاه به سر برده بودند، دفاع از آزادی را در استطاعت خود دیدند. هر قدر زورگویی رو به شدت رفت، فریاد آزادیخواهی بیشتر طنین انداخت. هارمودیوس و آریستوگیتون، در نظر ملت، شهیدان راه آزادی محسوب شدند، و حال آنکه آن دو توطئه گرانی بودند که تنها به خاطر عشق و شهوت دست به توطئه زدند.1 در این هنگام، سران خانواده اشرافی آلکمایونیدای، که در دلفی در تبعید بودند، فرصت را مغتنم شمردند و سپاهی گرد آوردند و به آتن لشکر کشیدند و اعلام داشتند که جز خلع هیپیاس از حکومت قصدی ندارند. در ضمن، وخش معبد آپولون، بر اثر رشوهای که از آنان گرفت، به مردم اسپارت ابلاغ کرد که وظیفه اسپارتیان برانداختن حکومت ظالم آتن است. هیپیاس در برابر قوای آلکمایونیدای با سرسختی ایستادگی ورزید. با اینهمه، چون ارتش اسپارت به کمک خانواده آلکمایونیدای آمد، ناگزیر به آریوپاگوس پناه برد و فرزندانش را مخفیانه به خارج آتن فرستاد. ولی آنان به وسیله مهاجمان دستگیر شدند و هیپیاس، در مقابل تضمین جان آنان، تن به کنارهگیری و تبعید داد (سال 510). سپس خانواده آلکمایونیدای، به رهبری کلیستنس2 که

---

(1) بروتوس رومی و نیز کاسیوس، درست مانند آریستوگیتون و هارمودیوس، از اشراف منفور بودند. بروتوس هم، بعد از هجده قرن، به صورت قهرمانی انقلابی توصیف شد.

(2) نواده کلیستنس، جبار سیکوئون.

ص: 146

مردی دلیر بود، پیروزمندانه وارد آتن شدند، و اشراف تبعیدی نیز به دنبال آنان آمدند و، به خاطر بازیافتن املاک و اقتدارات خود، به تدارک جشن پرداختند.

در انتخاباتی که صورت گرفت، ایساگوراس که نماینده طبقه اشراف بود، به عنوان آرخون ارشد برگزیده شد. کلیستنس، که انتخاب نشده بود، مردم را به آشوب برانگیخت و حکومت ایساگوراس را ساقط کرد و دیکتاتوری مردم پسندی به وجود آورد. بار دیگر اسپارتیان با حکومت آتن به جنگ پرداختند و بازگشت ایساگوراس را به مقام پیشین خواستار شدند. لیکن مقاومت سخت آتنیان آنان را وادار به عقب نشینی کرد، و کلیستنس اشرافزاده درصدد ایجاد حکومت دموکراسی برآمد (سال 507).

نخستین اصلاح کلیستنس ضربت سنگینی بود بر پیکر اشرافیت آتیک یعنی قبایل چهارگانه و 360 طایفهای که، به حکم سنن، پیشوایی را به قدیمترین و متمولترین خانواده ها میسپردند وارد آمد. کلیستنس این سازمان کهن را که بر قرابت استوار بود، لغو کرد و سازمانی جدید به وجود آورد. مطابق سازمان جدید، جامعه به ده قبیله منقسم شد، و هر قبیله بخشهایی چند را در برگرفت. برای آنکه از تشکیل واحدهای منطقهای و اجتماعی پیشین و از آن جمله جناحهای “کوهستان” و “ساحل” و “دشت” جلوگیری کند، مقرر داشت که هر قبیله باید واحدهای اجتماعی گوناگون را شامل شود. چون سازمان قدیمی جنبه دینی داشت، وی دستور داد که برای سازمان جدید نیز مراسمی دینی برپا دارند و قهرمانان باستان را خدا یا حامی هر قبیله و بخش به شمار آورند. مردم آزادی که از خارج به آتیک آمده بودند، خود به خود، جزو بخشی که در قلمرو آن سکونت داشتند در میآمدند و، برخلاف گذشته، از حقوق اجتماعی برخوردار میشدند. به این شیوه، تعداد کسانی که حق شرکت در امور سیاسی را داشتند تقریبا به دو برابر رسید، و پشتیبانان تازهای برای دموکراسی فراهم آمد.

به هر یک از قبیله های جدید حق نامزد کردن یکی از سرداران ارتش داده شد. شورای چهارصد نفری سولون به یک شورای پانصد و یک نفری مبدل گشت، و هر قبیله پنجاه تن از اعضای این شورا را، که اختیاراتی معادل اختیارات مجلس سنای سابق داشت، برمی گزید. برای انتخاب اعضای شورا، قرعه میکشیدند. همه شارمندانی که سی سال داشتند، از حق انتخاب شدن برخوردار بودند. دوره شورا یک سال بود، ولی یک فرد میتوانست تا دو دوره به عضویت شورا درآید. این دولت منتخب، که به وسیله قرعه کشی تشکیل میشد، اصل توارث در حکومت اشرافی و اصل ثروت در حکومت متنفذان را ملغا کرد و به تمام شارمندان، نه تنها حق رای، بلکه حق احراز حساسترین مقامات دولتی را ارزانی داشت. این شورا قدرت اداری و قضایی دامنهداری داشت و برخی از قضایای اجتماعی را به رای مجمع عمومی وامیگذاشت.

دستیابی شارمندان جدید به حق عضویت در مجمع عمومی، تعداد اعضای این مجمع را

ص: 147

افزایش داد; به طوری که کل اعضای آن به سی هزار نفر رسید. تمام این اعضا میتوانستند در دادگاه ها خدمت کنند، مگر طبقه چهارم که، مثل دوران سولون، از حق احراز مقامات دولتی محروم بود. با استقرار قانون تبعید، که کلیستنس برای دفاع از دموکراسی جوان وضع کرد، اختیارات مجمع افزایش یافت. مجمع عمومی که با شرکت شش هزار عضو رسمیت مییافت، میتوانست در هر لحظه، با رای مخفی خود، هر کسی را که برای دولت خطرناک تشخیص میداد، برای ده سال به تبعید بفرستند. به این ترتیب، رهبران جاه طلب ناگزیر بودند که جانب احتیاط را از دست ندهند، زیرا هر کس که ظن خیانت به او میرفت، بدون تاخیر تبعید میشد. مقررات ایجاب میکرد که از مجمع پرسیده شود: “آیا در بین شما کسی هست که او را برای دولت خطرناک پندارید اگر هست، کیست” اعضای مجمع، اگر کسی، حتی خود سوال کننده، را خطرناک تشخیص میدادند، اعلام میکردند و درباره او به رایگیری میپرداختند.1 تبعید متضمن مصادره املاک نبود و ننگی هم متوجه شخص تبعید شده نمیکرد، بلکه فقط دموکراسی آتن را از شر مزاحمان میرهانید. باید دانست که مجلس آتن هیچ گاه از این قدرت سواستفاده نکرد، و در طول نود سال که این رسم در آتن برقرار بود، تنها ده تن از آتیک نفی بلد شدند.

میگویند که کلیستنس یکی از این ده تن بود، ولیکن در حقیقت ما از مراحل آخر عمر او چیزی نمیدانیم.

کلیستنس کار خود را با انقلاب بر ضد نظام سیاسی شروع کرد و، علی رغم مخالفت نیرومندترین خانواده های آتن، قانون اساسی دموکراتیکی وضع کرد که با کمی تغییر تا آخرین دوره آزادی آتن نافذ ماند.

پوشیده نیست که دموکراسی آتن یک دموکراسی کامل نبود، زیرا فقط آزادگان را در بر میگرفت و تنها به کسانی که به اندازه معینی از دارایی برخوردار بودند اجازه احراز مقامات اجتماعی میداد.2 همه قوای مقننه و مجریه و قضاییه به مجلس، و دادگاهی که مردم به وجود میآوردند، سپرده شده بود. کارگزاران حکومتی به وسیله شورا و مجلس عمومی تعیین میشدند. هر کسی میتوانست از طریق قرعه کشی به عضویت شورا، که اقتدارات فراوان قانونی داشت، درآید و حداقل مدت یک سال در امور اجتماعی مداخله نماید. از این رو، با اطمینان میتوان گفت که دموکراسی آزادمنشانه و دامنهدار آتن تا آن زمان نظیری نداشت.

آتنیان خود از مساعی سیاسی خویش که هدفش سیادت و سربلندی ملت بود، کمال رضایت را داشتند; دریافته بودند که به کاری بس دشوار و خطیر مبادرت کردهاند، و بدین سبب با

---

(1) در آرگوس و مگارا و سیراکوز نیز چنین رسمی برقرار بود.

(2) در نخستین مراحل دموکراسی فرانسه و ایالات متحد امریکا هم حق انتخاب نماینده برای پارلمان مشروط به داشتن مقدار معینی دارایی بود.

ص: 148

دلاوری و غرور و متانت به سوی آن گام برمیداشتند. آتنیان، در عهد دموکراسی خود، ارزش آزادی عمل و سخن و اندیشه را شناختند، و از همان زمان بود که در حوزه ادبیات و هنر و حتی سیاست و جنگ رهبر سراسر یونان شدند. آموختند که قانون یعنی اراده مشترک خود را حرمت گذارند و دولت را که نشانه وحدت و قدرت و شخصیت اجتماعی آنان بود، گرامی دارند. چون ایران این بزرگترین امپراطوری آن عصر در صدد برآمد که شهرهای پراکنده یونان را ویران یا خراجگزار پادشاه خود کند، فراموش کرد که مردم آتیک زمینی را که میکارند، در تملک خود دارند، و بر حکومتی که آنان را اداره میکند، تسلط میورزند. براستی از اقبال یونان و نیز اروپا بود که، دوازده سال پیش از درگیری جنگ ماراتون، کلیستنس کار خطیری را که سولون آغاز کرده بود، کمال بخشید.

ص: 149

فصل ششم :مهاجرت بزرگ

I - علل و طرق مهاجرت

در فصل پیشین که سرگذشت اسپارت و آتن را تا آغاز جنگ ماراتون بازگفتیم، برای آنکه وحدت مکانی حوادث را حفظ کنیم، وحدت زمانی را مورد مسامحه قرار دادیم. بی گمان شهرهای یونانی اصلی، که موجد کوچنشینی شدند، از کوچگاه های یونانی در نواحی اژه و یونیا قدیمتر بودند. اما برخی از کوچگاه ها، که اینک به شرح آنها میپردازیم، از شهرهای خاستگاه خود مهمتر گشتند و زودتر از آنها بر جاه و هنر دست یافتند. از این رو ترتیب حوادث تاریخ یونان معکوس و مغشوش است، به این معنی که فرهنگ یونانی را مردم سرزمینی که اکنون یونانش میخوانیم، پدید نیاوردند، بلکه این فرهنگ ساخته کسانی است که در برابر قوم فاتح دوری راه فرار پیش گرفتند و در سواحل و جزایر بیگانه، پس از جنگهایی هایل، استقرار یافتند و پس از آن با شور فراوان خود، و به مدد خاطراتی که از تمدن موکنایی داشتند، هنر و علم و فلسفه و شعری به وجود آوردند که، پیش از عهد جنگ ماراتون، آنان را در صف مقدم دنیای غرب قرارداد. براستی تمدن یونانی به وسیله کوچگاه های نوبنیاد، به بار آمد و سپس به شهرهای کهنسال یونان رسید.

در تاریخ یونان چیزی مهمتر و حیاتیتر از گسترش سریع آنان در مدیترانه نیست.1 اینان پیش از عصر هومر مردمی خانه به دوش بودند و در سراسر شبه جزیره بالکان به گشت و گذار عمر میگذاشتند. ولی عمدتا بر اثر هجوم قوم دوری بود که مهاجران یونانی، موج موج، روانه دریای اژه و سواحل غربی آسیا شدند. در همه نواحی یونان، مردم در جستجوی آزادی و اقامتگاهی دور از دستیاز مهاجمان و مصون از اسارت، تن به مهاجرت دادند. تفرقه های سیاسی و دشمنیهای خانوادگی نیز بر آتش مهاجرت دامن زدند: گروه هایی که در جامعه خود با شکست روبه رو میشدند، گاهی هجرت را بر اقامت ترجیح میدادند، و مخالفان

---

(1) به قول پاتر: “شاید درخشانترین و حیاتیترین حادثه تاریخ یونان کوچنشینیهای ابتدایی آن باشد.”س

ص: 150

پیروز ایشان هم در کوچانیدن آنان میکوشیدند. جمعی از یونانیان، که به جنگ تروا رفتند، در آسیا ماندند، و جمعی، بر اثر کشتی شکستگی یا حادثه جویی، به جزایر اژه کشانیده شدند; و جمعی، که پس از مراجعت، سرزمین و حتی زن خود را در چنگ دیگران یافتند، بار دیگر پا به کشتی نهادند و به سرزمینهای بیگانه روی بردند تا از نو خانه و مکنتی فراهم آورند. کوچنشینی برای شبه جزیره یونان و نیز برای اروپای عصر جدید فواید بسیار داشت: باعث شد که مفری به روی جمعیت اضافی و طبایع بی آرام باز شود; دریچه اطمینانی برای خطرات ناشی از ناخشنودی کشاورزان تعبیه شود; و بازارهایی بیگانه برای فروش محصولات داخلی و خرید خواربار و مواد معدنی به دست آید. کوچنشینی مقدمه امپراطوری سوداگرانهای بود که در پرتو مبادله روزافزون کالاها و هنرها و رسوم و افکار، ظهور فرهنگ پیچیده یونان را میسر کرد.

مهاجرت یونانیان در پنج سو روی داد: سوی آیولیا; یونیا; دریای اژه; دریای سیاه; و ایتالیا. نخستین موج مهاجرت در ایالات شمالی یونان شروع شد. این نواحی پیش از نواحی دیگر مورد تجاوز مهاجمان شمال و غرب قرار گرفت. در سراسر سده دوازدهم و یازدهم ق م خیل مهاجران از تسالی، فتیوتیس، بئوسی، و آیتولیا بآهستگی در امتداد سواحل اژه به جانب نواحی مجاور تروا رهسپار شدند و در آنجا به تاسیس دوازده شهر، که “اتحادیه آیولیایی” را به وجود آورد، پرداختند. دومین مهاجرت از پلوپونز آغاز شد. هزاران تن از مردم موکنای و قوم آخایایی، با “بازگشت هراکلس زادگان”، از پلوپونز گریختند. بعضی در آتیک و برخی در ائوبویا ساکن شدند. کثیری به جزایر سیکلاد رفتند، و در دریای اژه جولان کردند و در آسیای صغیر باختری، “شهرهای دوازده گانه یونیایی” را بر پای داشتند. سومین مهاجرت به وسیله قوم دوری صورت گرفت. اینان، پس از اشغال پلوپونز، به جزایر سیکلاد روی آور شدند، کرت و کورنه را گرفتند و، در پیرامون جزیره رودس، حکومتی مرکب از شش شهر تاسیس کردند. چهارمین موج مهاجرت کناره های تراکیا را فرا گرفت و موجد صدها شهر در امتداد سواحل داردانل و دریای مرمره و دریای سیاه شد. پنجمین موج مهاجرت در جهت غرب بود و، از طریق جزیره هایی که یونانیان آن را “جزایر یونیایی” نامیدند، به ایتالیا و سیسیل و سرانجام گل و اسپانیا رسید.

برای دریافت مشکلاتی که بر اثر این مهاجرتهای طولانی برای یونانیان پیش آمد باید تخیلی عمیق داشت یا تاریخ کوچنشینهای عصر جدید را بخوبی دانست. مهاجران یونانی سرزمینی را که آرامگاه نیاکان و مورد مراقبت خدایان دیرینه ایشان بود، رها میکردند و به نواحی غریبی که، به نظر آنان، از حمایت خدایان یونان محروم بود، میشتافتند و این هم سخت دشوار بود. معمولا مشتی از خاک وطن را با خود میبردند و بر سرزمین بیگانه میافشاندند و، با فر و شکوه، شعلهای از آتش نیایشگاه مسقط الراس خود را بر میگرفتند و در اقامتگاه

ص: 151

جدید همچنان افروختهاش نگاه میداشتند. برای اقامت خود، سواحل یا مناطق نزدیک به دریا را بر میگزیدند تا اگر از طریق خشکی مورد هجوم قرار گرفتند، بتوانند به کشتیها، که به منزله وطن دوم نیمی از یونانیان بود، پناه برند. جلگهای که رو به دریا و پشت به موانع کوهستانی داشت و دارای ارگی مرتفع و مستحکم و لنگرگاهی پیشرفته و محفوظ بود، مناسبترین اقامتگاه محسوب میشد، خاصه اگر راهی تجارتی یا رودی برای صدور یا مبادله محصولات از کنار آن میگذشت. چنین اقامتگاهی، مسلما، پس از چندی غرق نعمت میشد. چون هر اقامتگاه برای خود ساکنان یا صاحبانی داشت، میبایست آن را به زور یا حیله اشغال کرد. در این گونه موارد، یونانیان بیش از ما، به اصول اخلاقی مقید نمیماندند: گاهی مهاجمان یونانی، که خود در جستجوی آزادی آواره شده بودند، همه ساکنان محلهای مورد نظر خویش را به بردگی میگرفتند.

ولی در موارد بسیار با بومیان از در دوستی در میآمدند; از محصولات یونان هدیه هایی به آن میدادند; با فرهنگ فاخر خود آنان را مجذوب میکردند; با زنانشان نرد عشق میباختند; و خدایانشان را به خدایی برمی گزیدند. یونانیان کوچنشین در بند پاکی نژاد خود نبودند، و همیشه میتوانستند در مجموعه سرشار خدایان خود، یکی نظیر خدایان بومی بیابند و توافق دینی با بومیان را تسهیل کنند. از اینها بالاتر، کوچنشینان محصولات صنایع دستی یونانی را به بومیان میدادند و، در عوض آنها، حبوبات و چارپایان و مواد معدنی میگرفتند و از طریق دریای مدیترانه به جاهای دیگر، مخصوصا شهرهای خاستگاه خود که قرنها نسبت به آن دلبسته و وفادرا میماندند، صادر میکردند.

کوچنشینهای یونانی یکی پس از دیگری قد علم کردند تا جایی که سرانجام یونان عهد هومر، که منحصر به شبه جزیرهای باریک بود، در پهنه میان افریقا و تراکیا و جبل طارق و انتهای شرقی دریای سیاه گسترده شد و، از شهرهای مستقل پراکنده فراوان، اجتماع وسیعی که انسجام ناچیزی داشت، به وجود آمد. در این اجتماع، زنان یونانی سخت به جنب و جوش افتادند، به طوری که، از لحاظ تولیدمثل، زنان همه اعصار دیگر را پشت سر گذاشتند. یونانیان، از این مراکز پرشور حیات و فرهنگ، تخم تجمل ظریف و بیدوامی را که “تمدن” نام دارد و بی آن زندگی از زیبایی عاری و تاریخ بیمعنی میشود، در سراسر اروپای جنوبی افشاندند.

II - کوچگاه های قوم یونیایی در جزایر سیکلاد

مسافر چون از پیرایئوس به کشتی نشیند و در امتداد ساحل آتیک براند و در پیرامون دماغه و معبد سونیون به شرق بگراید، به جزیره کوچک کئوس خواهد رسید. اگر سخن باور نکردنی استرابون و پلوتارک را باور داریم، باید بپذیریم که در این جزیره “روزگاری قانونی

ص: 152

حاکم بود حاکی از اینکه هر کس از سن شصت درگذرد، باید شوکران بنوشد تا دیگران از لحاظ خوراک در مضیقه نیفتند”، و نیز “در طی هفتصد سال، زناکاری یا زنفریبی مصداق نیافت”.

شاید به همین جهت بود که بزرگترین شاعر کئوس، چون میانه سال شد، خود را نفی بلد کرد و نخواست تمام عمر هشتاد و هفت سالهای را که احادیث یونانی به اونسبت میدهند، در زادبوم خود گذراند.

سیمونیدس در سی سالگی در سراسر دنیای یونانی بلندآوازه بود و در سال 469، که شکار مرگ شد، نزد همگان، درخشانترین سرودگوی آن عصر به شمار میرفت. شهرتی که سیمونیدس در شاعری و خنیاگری داشت، سبب شد که هیپارخوس، جبار آتن، او را به دربار خود خواند. پس وی به دربار هیپارخوس رفت و در آنجا با آناکرئون شاعر دوستی کرد. بعد از جنگ یونان با ایران، مکرر او را برگزیدند تا برای کتیبه بناهای یادبود شهیدان نامدار قطعاتی تنظیم کند. در سن کهولت به دربار هیرون اول، جبار سیراکوز پیوست و عظمت او به جایی رسید که، در سال 475، برای رفع اختلافاتی که بین هیرون و ترون جبار آکراگاس روی داده بود، میانجی شد، و آن دو را در میدان جنگ آشتی داد. پلوتارک در رساله جاویدان خود، درباره اینکه “آیا باید سالخوردگان حکومت کنند” میگوید که سیمونیدس تا سنین آخر عمر از ساختن سرود و ربودن جایزه برخوردار بود. عاقبت تن به مرگ داد و با شوکت شاهان در آکراگاس به خاک سپرده شد.

سیمونیدس هم طبعی وقاد و هم شخصیتی بارز داشت، و یونانیان او را محض تباهیها و شگرفیهای رفتارش با نکوهش و ستایش مینگریستند. شیفته پول بود و بدون طلا ذوقش نمیجنبید. نخستین شاعری بود که مزد میستاند و استدلال میکرد که شاعران نیز مانند دیگر افراد حق معاش دارند. اما شعر فروشی در یونان آن عصر امری تازه مینمود، و آریستوفان نفرت یونانیان را از این کار سیمونیدس چنین باز میگوید: “برای کسب دیناری چند با تخته مردگان به دریا میرود.” سیمونیدس فخر میکرد که موفق به ابتکار شیوهای برای تقویت حافظه شده است. اساس شیوه او، که مورد قبول سیسرون قرار گرفت، این بود که مفاهیم مورد نظر را به طرزی منطقی تنظیم و طبقه بندی میکرد، تا ذهن از یکی به دیگری منتقل شود و بآسانی همه را فرا گیرد. سیمونیدس در ظرافت نیز دستی داشت و لطایف او مانند سکه رایج در شهرهای یونان میگشت. با این وصف، در پیری مدعی شد که چه بسا از گفتن به پشیمانی افتاده است ولی هیچ گاه از خاموشی نادم نشده است.

در عهد هومر مردم چنان فعال بودند که بدبینی نمیشناختند و چنان خشونت میورزیدند که آزردگی نمیدانستند. اما پس از هومر، اندوهی ژرف بر آثار ادبی یونانی سایه افکنده است، و آثار باقی مانده سیمونیدس هم از آن برکنار نیست، و جای حیرت است که شاعری چون او، با آن همه ستایش و پاداش، باز به تلخی گوید:

ص: 153

اندک و تباه است ایام عمر ما، ولی خواب ما در زیر خاک جاویدان خواهد بود ... ناچیز است توان انسانی، و لغزشهای او غلبه ناپذیرند. در عرصه حیات کوتاه او اندوهی پس از اندوه دیگر پیش میتازد، و مرگ، که هیچ کس را از آن گریزی نیست، سرانجام بدو میآویزد گذار نیکان و بدان، بیتفاوت، بدان میافتد. ... چیزی از وجود انسانی جاویدان نیست. خوش گفت رامشگر خیوس1 که زندگانی انسان همانند حیات برگی سبز است. با این وصف، تنها معدودی از آنان که این سخن را میشنوند آویزه جانش میکنند، زیرا امید در دل جوانان نیرو دارد. آن گاه که جوانی شکوفان و دل سبکبار است، انسان خیال باطل میپرورد و امید آن دارد که هیچ گاه به پیری نگراید و گرفتار مرگ نشود. بر همین شیوه، به هنگام تندرستی از اندیشه بیماری غفلت میورزد. ابلهند آنان که در چنین رویایی فرو میروند و نمیدانند که ایام شباب و حیات ما چه کوتاهند.

سیمونیدس به “جزایر خجستگان” (بهشت) دلخوش نیست، و خدایان اولمپی روح او را تسلی نمیدهند. مفاهیم لاهوتی را صرفا به مقتضای شاعری به کار میبرد، همچنانکه مفاهیم مسیحی در برخی از اشعار معاصر راه یافتهاند. چون هیرون از سیمونیدس خواستار شد که ذات و صفات خدا را تعریف کند، وی پاسخ خود را به روز بعد محول کرد. روز بعد باز دو روز مهلت خواست، و در مورد بعد و موارد پس از آن نیز همچنان طفره رفت و مدت مهلت را همواره مضاعف کرد. سرانجام که به امر هیرون ناچار از پاسخ گفتن شد، اظهار داشت که هر چه بیشتر در آن باره تامل میکند، آن را مبهمتر مییابد.

از کئوس تنها سیمونیدس برنخاست. برادرزاده او، باکخولیدس نیز، که شاعری بزمی بود، چون او بلندآوازه شد. همچنین اراسیستراتوس، که در دوره عظمت اسکندریه میزیست، از مردم کئوس بود. مجال نیست که از جزایر سریفوس یا تنوس یا آندروس یا موکونوس یا سیکینوس یا ایوس نامی بریم. ولی باید بگوییم که در جزیره سوروس مردی به نام فرکودس به سر میبرد که به فیثاغورس درس داد و نخستین حکیمی بود که آثار خود را به نثر نوشت. کوچکترین جزیره از جزایر سیکلاد، دلوس نام داشت. بنابر اخبار یونانی، آپولون از جزیره دلوس فرا آمد. قدسیت این جزیره ایجاب میکرد که مرگ و زایش را در آن راهی نباشد. از این رو جزیره نشینان کسانی را که مهیای زایمان یا در آستانه مرگ بودند، شتابان از آن اخراج میکردند، و اجساد گورهای دیرین را هم بیرون میآوردند تا جزیره مطهر ماند. در اینجا بود که، پس از طرد ایرانیان، خزانه اتحادیه دلوسی2 نگهداری میشد و جشنهای مردم یونیا برپا میگشت. هر چهار سال یک بار به نام پرستش خدای خود آپولون در اینجا گرد

---

(1) اشاره است به هومر که از خیوس (کیوس) برخاست. م.

(2) اتحادیه کشورهای یونان، به رهبری آتن، که مرکز اصلیش در معبد آپولون در دلوس بود. اولین اتحادیه (478 - 404 ق م) بین آتن و عدهای از شهرهای یونیا بر ضد ایران بود. م.

ص: 154

میآمدند و به خوشگذرانی میپرداختند. سرودی از قرن هفتم مانده است که جریان این جشنها را شرح میدهد: “زنان با کمربندهای زیبا” خودنمایی میکردند; سوداگران آزمند از غرفه های خود به تماشا میپرداختند; مردم در امتداد جاده برای نظاره مراسم مقدس گرد میآمدند; مناسک پروقر و قربانیهای خطیر در معبد واقع میشدند; دوشیزگان خوبرو و خوش آواز، که از میان مردم دلوس و آتن برگزیده شده بودند، با سرخوشی میخواندند و رقص میکردند; ورزشگران و خنیاگران مسابقه میدادند; و نمایش در تماشاخانهای بی سقف جریان داشت. آتنیان هر ساله هیئتی برای شرکت در جشن زاد روز آپولون به دلوس میفرستادند و پیش از مراجعت این هیئت، هیچ مجرمی را به مکافات نمیرسانیدند. فاصله دراز محاکمه و اعدام سقراط، که ثمراتی عالی برای دنیای ادب و فلسفه داشت، به همین سبب بود.

همچنانکه از میان جزایر سیکلاد، دلوس کوچکترین جزیره محسوب میشد، ناکسوس بزرگتر از همه بود و در شرابسازی و استخراج مرمر شهرتی داشت. در قرن ششم، چندان غنی شد که برای خود ناوگانی ترتیب داد و در پیکرتراشی نحله مستقلی به وجود آورد. در جنوب خاوری ناکسوس، جزیره آمورگوس واقع بود، و سمونیدس ناخجسته که زنان را نامردانه به باد هجو گرفت، و تاریخنویسان مذکر هجاهای او را دقیقا ذکر کردهاند، از اینجا برخاست.1 جزیره پاروس که تقریبا صخرهای است از سنگ مرمر، در سمت باختر قرار داشت. مردم پاروس با این سنگ نیم شفاف خانه میساختند، و با مرمر این جزیره بود که پراکسیتلس2 توانست رقت و لطافت عضلات انسانی را نمایش دهد. آرخیلوخوس، کنیززادهای که یکی از بزرگترین خنیاگران یونان گشت، در این جزیره زاده شد. وی سپاهیگری پیش گرفت و به جزیره شمالی تاسوس رفت. در یکی از جنگها فرار را مفیدتر از قرار یافت و جان از میدان جنگ به در برد و به پاروس بازگشت و گریز خود را موضوع اشعاری نغز قرار داد. سپس به عشق نئوبوله، که دختر مردی توانگر به نام لوکامبس بود، دچار آمد. ناگزیر بنای تغزل گذاشت. معشوق را به صورت دختری شرمگین که حلقه های گیسویش بر شانه هایش افشانده شدهاند، وصف کرد و، به شیوه دلدادگان قرون، در حسرت “لمس دست او” نالیدن گرفت. اما لوکامبس که درآمد شاعر را برخلاف سخن سراییش در خور ستایش نمیدید، مانع او شد. پس، آرخیلوخوس با چنان حدتی لوکامبس و نئوبوله و خواهر او را هجو کرد که، موافق احادیث، هر سه خود را به دار زدند. آرخیلوخوس از سر خشم به “انجیرها و ماهیان” پاروس پشت کرد، بار دیگر سربازی مزدور شد و سرانجام در جنگی که بین پاروس و ناکسوس درگرفت، چون پای فرارش از کار باز ماند، به قتل رسید.

---

(1) سمونیدس زنان را گاهی به روباه و خر و خوک و گاهی به دریای بی آرام تشبیه میکند، و تاکید میورزد که هیچ شوهری حتی یک روز را بدون بدزبانی زنش شام نکرده است.

(2) پیکرتراش نامدار قرن چهارم ق م آتن. م.

ص: 155

از اشعار او چنین در مییابیم که نسبت به دشمن و دوست سخت زبان است و، مانند همه عشاق ناخرسند شوقی به زناکاری دارد. دزد دریایی خوش ذوقی است، راهزنی است خوشنوا که نثرش درشت است و نظمش پاکیزه بحر مبتنی بر وتد مجموع را، که بحر مطبوع ترانه های عوام بود، برگرفت و آن را به صورت مصرعهای کوتاه و سوز آور شش وتدی، که مورد استفاده تراژدی اصیل یونانی قرار گرفت، درآورد. وی با بحر شش وتدی و بحر چهار وتدی عدهای دیگر طبع آزمایی کرد،1 و برای یونانیان بحرهایی فراهم آورد که همواره آنان را به کار آمد. از او جز ابیات مقطع معدودی به جا نمانده است. ولی باید به استناد گذشتگان بپذیریم که وی محبوبترین شاعر است پس از هومر. هوراس خوش داشت که از تنوعات شعری آرخیلوخوس تقلید کند. از آریستوفان، نقاد بیزانس در قرن سوم ق م، که در عصر هلنیسم میزیست، پرسیدند که کدام یک از اشعار آرخیلوخوس را بیشتر میپسندند. وی در دو کلمه نظر همه یونانیان را بیان کرد. گفت: “درازترین شعر او را.” اگر از پاروس روانه غرب شویم، بزودی به سیفنوس که معادن سیم و زر آن شهره آفاق است، میرسیم.

حکومت، به نمایندگی مردم، از این معادن بهره برداری میکرد، و بهره چندان عظیم بود که جزیره نشینان توانستند در معبد دلفی ستونهای رفیع برافرازند و گنجینهای مستقر کنند و بناهای یادبود به وجود آورند و، از اینها گذشته، خود در پایان هر سال سود قابلی عاید دارند. در سال 524، گروهی از راهزنان ساموس در سیفنوس پیاده شدند و یکصد تالنت (برابر 600،000 دلار امریکایی امروز) باج گرفتند. این غارتگری قهرمانی، مردم یونان را ترسانید، و همه، با بردباری و متانتی که معمولا انسان را به هنگام تحمل مصایب دیگران دست میدهد، با مدارا به غارتگران نگریستند.

III - سرازیر شدن قوم دوری به جزایر سیکلاد

افراد قوم دوری نیز به جزایر سیکلاد کوچیدند و سپس طبایع جنگی خود را رام و با زندگی جدید سازگار کردند: دامنه های سراشیب کوه ها را با شکیبایی مرزبندی کردند تا آب قلیل باران به هدر نرود و پرورش مو و نباتات دیگر میسر شود. در جزیره ملوس، مانند بومیان عصر مفرغ آن جزیره، به استخراج اوبسیدین پرداختند و مقر خود را چنان آباد و نیرومند ساختند که آتنیان، به شرحی که خواهد آمد، برای جلب یاری آنان در برابر اسپارت سخت به تلاش افتادند. مجسمه “آفرودیته ملوس”،2 که مشهورترین تندیس مغرب زمین است، به سال 1820 در این جزیره به دست آمد.

---

(1) “اونجلین” و “هایاواثا” اثرهای لانگفلو و شعر آخر هر یک از بندهای pilgrimage s'Harold Childe اثر بایرون به ترتیب نمونه بحر شش وتدی، و بحر چهار وتدی و بحر سه وتدی وتد مجموع است.

(2) این مجسمه، مطابق نام رومی آفرودیته و اسم ایتالیایی ملوس، “ونوس میلو” خوانده میشود.

ص: 156

دوریان نخست به جانب خاور و بعد به سوی جنوب کوچیدند. جزیره ترا و کرت را گرفتند. جمعی از آنان از ترا روانه کورنه شدند و جمعی در قبرس مسکن گزیدند. در قبرس، از سده یازدهم به بعد، میان دودمانهای کهنسال فنیقی و مهاجران یونانی، که از آرکادیا آمده بودند و برای تسلط بر جزیره میکوشیدند، زدوخورد صورت میگرفت. افسانه پوگمالیون از قبرس برخاست: یکی از امیران قبرس به نام پوگمالیون، با عاج، تندیسی از الاهه آفرودیته ساخت. اما به عشق مصنوع خود گرفتار آمد و ناگزیر از الاهه التماس کرد که تندیس را جان بخشد. دعایش اجابت شد و مجسمه جان یافت. پس، با موافقت الاهه، مجسمه جاندار را به همسری برگزید. احتمالا پس از رواج گرفتن آهن، جزیره قبرس، که مس فراوان داشت، از اهمیت افتاد و از حوزه اصلی توسعه اقتصادی یونان برکنار شد. بومیان برای سوخت کوره های تصفیه سنگ مس، و فنیقیان برای کشتی سازی، بی دریغ چوب درختان را به کار میبردند، و یونانیان هم، برای ایجاد مزارع، به قطع اشجار پرداختند و بدین ترتیب، قبرس بتدریج به صورت جزیره گرم و نیمه بایر و متروک امروز درآمد. در دوره تسلط یونانیان بر قبرس، هنرها، مانند جمعیت آن جزیره، از عناصر مصری و فنیقی و یونانی مرکب بودند و به هیچ روی صورت مستقلی نداشتند.1

دوریان در جزیره قبرس، اقلیت کوچکی از مهاجران یونانی بودند، اما در جزیره رودس و جزایر سپورادس و یونان اصلی، طبقه حاکم را تشکیل دادند. رودس، در فاصله عهد هومر و جنگ ماراتون، رو به آبادانی رفت، ولی اعتلای آن در عصر یونان گرایی (هلنیسم) دست داد. دوریان در قسمت پیش آمده ساحل دریا، شهر کنیدوس را که پایگاه مناسبی برای تجارت ساحلی است، به وجود آوردند. در اینجاست که بعدا ائودوکسوس منجم، و کتسیاس مورخ یا بلکه افسانه ساز، و سوستراتوس، که جزیره و برج دریایی فاروس را در کنار بندر اسکندریه ساخت، زاده میشوند: و مجسمه “دمتر” در میان خرابه های معابد باستانی به دست میآید و با قیافه اندوهگین و مادرانه خود در موزه بریتانیا قرار میگیرد.

در مقابل کنیدوس، جزیره کوس واقع بود. این جزیره، که یکی از مراکز پزشکی یونانی و رقیب کنیدوس به شمار میرفت، طبیبی چون بقراط (هیپوکراتس) و پیکرنگاری چون آپلس و شاعری چون تئوکریتوس به جهان عرضه کرد. اندکی در جانب شمال کنیدوس، شهر هالیکارناسوس قرار داشت. این شهر زادگاه هرودوت و پایتخت شاه مائوسولوس، که با ملکه پر مهر خود، آرتمیسیا، در عصر یونان گرایی میزیست، محسوب میشد. هالیکارناسوس و کوس و کنیدوس و سه شهر اصلی جزیره رودس، یعنی لیندوس و کامیروس و یالوسوس، “شهرهای ششگانه” دوریان آسیای صغیر را، که چندگاهی با “شهرهای دوازدهگانه”یونیا رقابت کردند، تشکیل میدادند.

---

(1) رجوع شود به قفسه سیزدهم از مجموعه چزنولا، شامل آثار عتیق قبرس در موزه هنری مترپلیتن نیویورک. کتیبهای دو زبانی، که در 1768 به وسیله محققان انگلیسی از زیر خاک بیرون آمد، خواندن زبان قبرسی را میسر کرد. اما کشف این خط، که مبتنی بر علایم هجایی است و شاخهای از کتابت یونانی محسوب میشود، فایدهای به تاریخ جهانی نرسانید.

ص: 157

IV - شهرهای دوازدهگانه یونیا

1- میلتوس و پیدایش فلسفه یونانی

در شمال غربی ناحیه کاریا، ساحلی کوهستانی به طول تقریبی صد و چهل و پنج کیلومتر و به عرض سی تا پنجاه کیلومتر واقع بود. این منطقه کوهستانی در گذشته یونیا خوانده میشد، و به قول هرودوت، “هوا و اقلیم آن از همه عالم خوشتر بود.” شهرهای آن عمدتا در دهانه رودها یا در انتهای راه هایی که کالاهای سرزمینهای گوناگون را برای صدور به مدیترانه میرسانیدند، قرار داشتند.

میلتوس، که از سایر شهرهای دوازدهگانه یونیا جنوبیتر بود، در قرن ششم پرمایهترین شهر دنیای یونانی به شمار میرفت. در عهد مینوس، مردم کاریا بدان کوچیدند و، در حدود 1000 ق م، قوم یونیایی از آتیک بدانجا رهسپار شدند و تمدن جدیدی براساس فرهنگ اژهای آن سامان که رو به انحطاط میرفت، به بار آوردند. اینان زنان خود را به همراه نداشتند. از این رو، مردان بومی را کشتند و بیوگان آنان را به زنی گرفتند. پس، اختلاط فرهنگی با اختلاط خونی توام شد. در میلتوس، مانند اکثر شهرهای یونیا، در ابتدا زمام امور به دست شاهانی افتاد که در زمان جنگ مردم را رهبری میکردند. پس از آن، اشراف زمیندار به حکومت رسیدند، و سرانجام حکام خودکامهای که متکی به طبقه متوسط بودند و جبار(تورانوس) نامیده میشدند، قدرت یافتند. در آغاز سده ششم در دوره حکومت جباری به نام تراسوبولوس، صنعت و تجارت به اوج خود رسید، و ثروت روزافزون میلتوس باعث شکفتن ادبیات و فلسفه و هنر شد. از سرزمینهای دامپرور مجاور پشم میآوردند و در کارگاه های بافندگی شهر پارچه میبافتند. بازرگانان میلتوس نه تنها از تجار فنیقی سرمشق گرفتند، بلکه تدریجا از آنان پیش افتادند و در مصر، ایتالیا، دریای مرمره، و دریای سیاه هشتاد کوچگاه برای تسهیل تجارت برپا داشتند. شصت تا از این کوچگاه ها در شمال واقع بودند. میلتوس از آبودوس، کوزیکوس، سینوپه، اولبیا، تراپزوس، و دیوسکوریاس لیف کتان و چوب و میوه و فلزات میگرفتند و، در ازای آنها، فراورده های صنعتی خود را عرضه میکردند. ثروت و تجمل میلتوس در سراسر یونان زبانزد مردم و موجب شایعات ناخوشایند بود. سوداگران شهر، برای سودجویی، در داخل و خارج شهر سرمایه گذاری میکردند. از این رو اهمیت آنان در رنسانسی که در یونیا درگرفت، برابر اهمیتی است که خانواده مدیچی در رنسانس ایتالیا داشت.

این محیط پرشور بود که به یونانیان مجال داد تا دو هدیه بسیار بزرگ، یعنی علم و فلسفه یونانی را، به جهان تقدیم کنند. نقاط تلاقی راه های تجارتی معمولا محل برخورد افکار و عقاید و رسوم ناموافقند و، از این رو، موجد اصطکاک و تنازع و مقایسه و تفکر میشوند. اعتقادات

ص: 158

خرافی، بر اثر تصادم با یکدیگر، بی اعتبار میشوند، و سپس تعقل رواج مییابد. مردمانی که در میلتوس و بعد در آتن گرد آمدند، به صدها ناحیه پراکنده تعلق داشتند و در نتیجه تجارت رقابتآمیز و دوری از منازل و معابد اوطان خود از اسارت سنن به در آمدند و دارای مغزهایی فعال شدند. از این گذشته، به اقتضای تجارت، به شهرهای دوردست مسافرت کردند و تمدنهای لیدیا و بابل و فنیقیه و مصر و جز اینها را دریافتند و از تنگ نظری بیرون آمدند. به این ترتیب یونانیان بر هندسه مصری و نجوم بابلی و علوم اقوام دیگر دست یافتند، و دریانوردی و داد و ستد و علم جغرافیا و ریاضیات و نجوم، به موازات یکدیگر، پیش رفتند. از سوی دیگر، در نتیجه افزایش ثروت و آسایش، اقلیتی توانست به کارهای فرهنگی پردازد. این آریستوکراسی فرهنگی از آزادی فکری برخوردار بود، زیرا چون جمع قلیلی خواندن میتوانستند، آزادی فکری اقلیت اندیشمند برای حکومت خطری نداشت و سرکوبی آن لازم نبود. هنوز کاهنان مقتدر و کتب آسمانی بر جامعه مسلط نشده بودند. حتی منظومه های هومر، که بعدا از جهتی به صورت کتاب مقدس یونانیان درآمد، هنوز قوام نیافته بود. از این رو شکاکیت و نشاط و طنز مردم یونیا تظاهر کرد. اول بار بود که فکر انسانی جنبه ناسوتی به خود گرفت و کوشید تا برای مسایل جهان و انسان، پاسخهایی عقلی و سازگار بیابد.1

با این وصف، درخت فلسفه، هر چند که ناگهان بارور شد، برای خود ریشه و ساقهای داشت. دانش کهنه کاهنان مصری و مغان ایرانی و شاید پارسایان هند، علوم لاهوتی کلدانیان، و اشعار فلسفی هزیود با واقعپردازی بازرگانان فنیقی و یونانی آمیختند و جنبش فلسفی یونیایی را به وجود آوردند. اما پیش از آن نیز “قانون”، که فوق احکام بی حساب شخصی، فاروق اصلی علم و اساطیر، و نیز شاخص حکومت استبدادی و دموکراسی است، در دین یونانیان راه داشت. در دین اینان از مویرای که به معنای “الاهگان سرنوشت” است و هم بر خدایان و هم بر آدمیزادگان سلطه میورزد، سخن رفته است. انسان از زمانی بر دولت آزادی دست یافت که به وجود قانون پی برد. تا جایی که ما میدانیم، یونانیان نخستین مردمی بودند که، در عرصه فلسفه و حکومت، قانون و آزادی را دریافتند، و این است راز کامیابیها و اهمیت ایشان در تاریخ.

از آنجا که زندگی هم بر وراثت و هم بر دگرگونی، هم بر رسوم یکنواخت و هم بر تجدد آزمایشی استوار است، فلسفه از ریشه های دینی خود یکسره آزاد نشد. عناصر دینی هم فلسفه را به بار آوردند و هم پرورشش دادند و مسلما الاهیات همواره نقشی در فلسفه خواهد

---

(1) در همین قرن ششم ق م نهضتهای مشابهی در چین و هند نیز برپا شدند.

ص: 159

داشت. در تاریخ فلسفه یونانی دو جریان در جوار یکدیگر امتداد مییابند. یکی جریانی است طبیعت گرای، دیگری جریانی است رازورانه. رازوری از فیثاغورس نشئت گرفت و با پارمنیدس هراکلیتوس، افلاطون، و کلئانتس ادامه یافت و به فلوطین (پلوتینوس) و بولس حواری رسید. طبیعت گرایی، که نخستین مظهر آن طالس بود، به وسیله آناکسیماندروس، کسنوفانس، پروتاگوراس، بقراط، و ذیمقراطیس به اپیکور و لوکرتیوس انتقال یافت. گاه گاهی مردانی بزرگ چون سقراط، ارسطو، مارکوس آورلیوس به قصد آنکه درباره مشکل پیچیده و سامانناپذیر زندگی، قضاوتی ناقص نکنند، دو جریان را با هم آمیختند. اما خصیصه فایق اینان نیز همان خصیصهای است که سراسر فلسفه یونانی را در نوردیده است خرد دوستی و خرد ورزی.

طالس در حدود 640 ق م زاده شد. زادگاه او محتملا میلتوس بود و، بنابر مشهور، تباری فنیقی داشت. تعلیم و تربیت او عمدتا در مصر و خاور نزدیک صورت گرفت و، از این رو، شخص او نمودار تاثیر فرهنگ شرق در غرب است. ظاهرا، فقط به قصد تامین معاش روزانه، به سوداگری پرداخت. داستان اجاره و احتکار دستگاه های روغنکشی به وسیله طالس معروف است.1 بیشتر اوقاتش را صرف مطالعه میکرد و سخت مجذوب کار خود بود، بدان سان که شبی چنان سرگرم نظاره ستارگان شد که به گودالی افتاد.

با وجود عزلت گزینی، به کارهای اجتماعی رغبت مینمود، با تراسوبولوس، جبار میلتوس، آشنایی نزدیک داشت و اتحاد دول یونیایی و دفاع مشترک در مقابل لیدیا و ایران را تبلیغ میکرد.

بنابر روایات، طالس یونانیان را با علوم ریاضی و نجوم آشنا کرد، و در مصر برای سنجش ارتفاع اهرام تدبیری نیکو کرد: هنگامی که سایه یک انسان با قامت او درست برابر بود، از اندازهگیری سایه های اهرام، ارتفاع اهرام را دریافت. سپس به یونیا رفت و درباره هندسه، که علم منطقی جذابی است و جنبه منطقی دارد، به مطالعه پرداخت و برخی از قضیه هایی را که بعدابه وسیله اقلیدس جمع آوری شد، به اثبات رسانید.2 این قضایا هندسه یونانی را بنیاد نهاد. مطالعاتی که طالس درباره نجوم کرد، این علم را از موهومات شرقی

---

(1) ارسطو این واقعه را چنین شرح میدهد: “طالس، به سبب مهارت خود در ستاره شماری، دریافت که در آن سال زیتون فراوان به دست خواهد آمد. پس در زمستان همه دستگاه های روغنگیری میلتوس و خیوس را، که در آن هنگام خواستاری نداشت، به نرخی ارزان اجاره کرد. اما چون موسم روغنگیری فرا رسید و اشخاص بسیاری را بدان حاجت افتاد، وی آنها را با شرایطی که خود میخواست، به اجاره داد، و چون بدان وسیله پولی گزاف فراهم آورد، مردم را قانع کرد که فیلسوفان اگر خواهان توانگری باشند، بآسانی چنان شوند.”

(2) چنین است: قطر، دایره را دو نیمه میکند; زوایای طرفین مثلث مستاوی الساقین برابرند; محاط در نیمدایره، قائمه است; زوایای متقابل به راس (ناشی از تقاطع دو خط) برابرند; دو مثلث که دو زاویه و یک ضلع آنها مساوی باشد، مساویند.

ص: 160

پیراست، از صورت ستارهشماری درآورد و به مغرب زمین رسانید. دست به مطالعات فرعی چندی نیز زد.

محتملا به مدد مدارک مصری و محاسبات بابلی، کسوف بیست و هشتم ماه مه سال 585 ق م را پیشبینی کرد، و چون پیشبینی او درست درآمد، همه مردم یونیا به هیجان افتادند. اما نظریه او درباره جهان، برتر از نظریه مصریان و یهودیان آن عهد نبود. به نظر او، جهان نیمکرهای است که بر پهنه بیکران آب تکیه زده است، و زمین گرده مسطحی است که بر کف مسطح داخل نیمکره قرار دارد. فلسفه طالس ما را به یاد سخن گوته میاندازد که گناهان (یا سهوهای) آدمی از مقتضیات عصر اویند، ولی فضایل (یا ابتکارات) او از ذات خودش میتراود.

همچنانکه موافق برخی از اساطیر یونانی، اقیانوس (اوکئانوس) پدر همه مخلوقات است، مطابق نظر طالس نیز، آب اصل ابتدایی همه چیزها و نخستین هیئت و بازپسین صورت عالم است. ارسطو میگوید که طالس شاید بدان علت به این نظر کشیده شد که دید “رطوبت غذای همه چیز است ... و تخم هر چیز طبعی مرطوب دارد ... و آنچه باعث زایش یک چیز میشود، همواره اصل نخستین آن است.” شاید هم علت این بود که طالس از میان سه عامل بخار و مایع و جامد، که نظرا همه جوهرهای عالم را تشکیل میدهند، آب را ابتداییتر یا اساسیتر یافت. اهمیت فلسفه طالس در این نیست که همه چیزها را به آب تحویل میکند، بلکه عظمت او در این است که همه چیزها را به یک چیز منتهی میسازد، و نخستین نظام “یک گرایی” تاریخ مدون فلسفه را بار میآورد. ارسطو نظریه طالس را از زمره “ماده گرایی” (ماتریالیسم) میشمارد. ولی طالس معتقد بود که همه ذرات جهان جاندارند، و ماده و حیات، یگانه و جدایی ناپذیرند. در هر یک از گیاهان و فلزات و نیز جانوران و آدمها، “روحی” جاویدان وجود دارد، و نیروی حیات با آنکه هیئتهای گوناگون میپذیјϘ̠هیچ گاه نمیمیرد. طالس خوش داشت که میان زنده و مرده فرقی اساسی قایل نشود.

شخصی، به قصد آزردن او، پرسید که اگر حیات و ممات فرقی ندارند پس چرا او زندگی را بر مرگ ترجیح داده است طالس پاسخ گفت: “زیرا فرقی بین آنها نیست.” در پیری، بنابر اجما̠٘ملقب به خردمند (سوفوس) شد، و بعدا که یونانیان برای خود هفت خردمند شناختند، طالس را نخستین آنان دانستند. از او پرسیدند که چه کاری بسیار دشوار است. پاسخ داد: “خودشناختن”. پرسیدند که چه کاری سخت آسان است. جواب گفت: “اندرز دادن.” پرسیدند که خدا چیست. گفت: “آنچه نه آغاز دارد و نه انجام.” پرسیدند که کمال تقوا و عدالت در چیست. گفت: “در آن است که هیچ گاه آنچه را در دیگران عیب میشماریم، خود نکنیم.” چنانکه دیوجانس لائرتیوس میگوید، طالس “هنگامی که یک مسابقه ورزشی را تماشا میکرد و بسیار پیر بود، از گرما و تشنگی و ناتوانی درگذشت”.

ص: 161

استرابون میگوید: در میان آنان که درباره شناخت طبیعت (فوسیس) یا اصل وجود و تکامل اشیا قلمفرسایی کردهاند، او نخستین کس است. شاگرد او، آناکسیماندروس، که از 611 تا 549 ق م زیست، کار استاد را با شور دنبال کرد. فلسفه او سخت به فلسفه سپنسر، که در 1860 میلادی تنظیم شد و به گمان ناظمش بسیار ابتکارآمیز بود، میماند. آناکسیماندروس میگوید که مبدا نخستین، هستی “بیسامان” یا “نامعین” (آپیرون) است. تودهای بیکران است که هیچ کیفیت ندارد، ولی به اقتضای نیروهای ذاتی خود، تکامل پیدا میکند، و تمام واقعیات گوناگون عالم را پدید میآورد.1 این بینهایت جاندار و جاویدان و بی تشخص و غیر اخلاقی به مثابه خدای دستگاه فلسفی آناکسیماندروس است. در مقابل اشیا، که متغیر و فسادپذیر و کثیرند، اصل اشیا بی تغییر و فناناپذیر و واحد است و باید گفت که فلسفه مابعدالطبیعه حکیمان الئا که فقط “یگانه” جاویدان را واقعی میشمردند، از اینجا نشئت گرفته است. از این بینهایت بی تعین، همواره جهانهایی تازه زاده میشوند و در پی یکدیگر در میآیند. هر جهانی تکامل پیدا میکند و راه مرگ میسپارد و به بینهایت بی تعین باز میگردد. بینهایت اصیل همه اضداد را در خود دارد گرم و سرد، تر و خشک، مایع و جامد و بخار ... خواص بالقوه هستی اصیل در جریان تکامل، بالفعل میشوند و اشیای معین گوناگون را به وجود میآورند. چون این خواص متضاد از یکدیگر منفک شوند، به بینهایت بازگشت میکنند خاستگاه فلسفه هراکلیتوس و سپنسر را باید در اینجا جست. در جریان کون و فساد جهانها، عناصر گوناگون میستیزند و خصمانه به یکدیگر تجاوز میکنند، ولی به کیفر این تجاوز، دچار تجزیه و انحلال میشوند. “اشیا به هلاکت میرسند و به صورت عناصری که از آنها زاده شدند، در میآیند.” آناکسیماندروس به سبب نداشتن ابزارهای علمی، مانند حکیمان دیگر، در حوزه نجوم دچار پندارهای ناروا شد. دنباله کار طالس را گرفت و بر آن شد که زمین استوانهای است معلق در مرکز عالم، و چون فاصله آن با همه اجرام پیرامون یکسان است، وضعی ثابت دارد. خورشید و ماه و ستارگان در مسیری مستدیر گرد زمین حرکت میکنند. آناکسیماندروس برای اثبات نظر خود، محتملا با استفاده از منابع بابلی، در اسپارت دست به ساختن یک گنومون یا “شاخص آفتابی” زد، و به وسیله آن، حرکات سیارات و انحراف دایرهالبروج2 و توالی انقلابین (انقلاب صیفی و انقلاب شتوی) و اعتدالین (اعتدال ربیعی و اعتدال خریفی) و فصول را نشان داد. همچنین با همکاری هکاتایوس، که او نیز اهل میلتوس بود، با کشیدن نقشه عالم، بنیاد جغرافیای علمی را نهاد. نقشه او، که ظاهرا روی ورقهای از برنج نقش شد، قدیمترین نقشهای

---

(1) این مطلب را با تعریف سپنسر از تکامل مقایسه کنید. وی میگوید که تکامل تغییری است از “مرحله تجانس نامعین ناسازگار به مرحله عدم تجانس معین سازگار.”

(2) مصریان نیز نقشه هایی جغرافیایی کشیدهاند، ولی این نقشه ها مربوط به نواحی معین میباشد.

ص: 162

است که نامش در تاریخ آمده است.

آناکسیماندروس معتقد است که زمین در نخستین مرحله خود، در حالتی سیال بود. سپس، بر اثر حرارت بیرونی، بخشی از آن خشک شد و خشکی گشت، و بخشی به صورت بخار درآمد. از تفاوت دمای طبقات جو، حرکات بادها پیدایش یافتند. تحول تدریجی رطوبت آغازین به ظهور موجودات جاندار انجامید.

جانوران زمینی در آغاز ماهی بودند، و پس از خشک شدن زمین، به صورتهای کنونی در آمدند. انسان نیز روزگاری ماهی بود، و در مراتب نخستین، برخلاف اکنون، نمیتوانست از مادر زاده شود، زیرا در آن اوضاع ضعیفتر از آن بود که قادر به صیانت خود باشد.

حکیم دیگر که اهمیتی کمتر دارد، آناکسیمنس، شاگرد آناکسیماندروس، است. وی هوا را مبدا اولی میشمارد و میگوید که عناصر دیگر همه از هوا زاده میشوند. از تلطیف هوا، آتش، و از انقباض آن بترتیب ابر و آب و خاک و سنگ پدید میآید. قوام وجود ما به روح ماست، و روح ما هواست. قوام هستی نیز به روح منتشر هستی یا خداست، و آن نیز دم یا هواست. این مفهوم در سراسر تاریخ فلسفه یونانی دوام میآورد و در فلسفه رواقی و مسیحیت اعتبار مییابد.

میلتوس در عصر عظمت خود، نه تنها زاینده دیرینترین فلسفه یونانی بود بلکه قدیمترین نثر و نخستین اثر تاریخنگاری یونان را نیز پرورد1. شعر معمولا تراوش طبیعی قومی است که دوره برنایی خود را طی میکند، و تخیل او از دانشش وسیعتر است، و از این رو از سر ایمان برای نیروهای طبیعت، که در کشتزارها و بیشه ها و دریاها و آسمان منعکس هستند، تشخص قایل میشود. شعر بآسانی نمیتواند از جان گرایی2 (آنیمیسم) بر کنار ماند، و جان گرایی بسختی میتواند به شعر نگراید. نثر صدای دانشی است آزاد از تخیل و ایمان; زبان امور متعارف ناسوتی است; نشانه پختگی و به منزله سنگ قبر جوانی یک قوم است. ادبیات یونانی تا حدود 600 ق م صورتی شاعرانه داشت. یونانیان ادب و اخلاق قومی خود را به نظم میکشیدند و به نسلهای نو تعلیم میدادند، حتی فیلسوفان ابتدایی چون کنسوفانس، پارمنیدس، و امپدوکلس بر دستگاه فلسفی خود جامهای شاعرانه پوشاندند. همچنانکه علم در آغاز وجهی از فلسفه بود و برای رهایی خود از تفکرات کلی و دور از تجربه میکوشید، فلسفه نیز در ابتدا وجهی از شعر بود و برای جدا کردن خود از اساطیر و جان گرایی و مجاز گویی تلاش میکرد.

---

(1) بر خواننده خردمند پوشیده نیست که مقصود ما از قدیمترین یا نخستین فلسفه یا نثر یا تاریخ، قدیمترین یا نخستین فلسفه یا نثر یا تاریخی است که به دست ما رسیده است.

(2) اعتقاد به جاندار بودن همه اشیای طبیعت. - م.

ص: 163

بنابراین هنگامی که فرکودس و آناکسیماندروس عقاید خود را به نثر نوشتند، دست به کاری خطیر زدند.

نویسندگان دیگری که نزد یونانیان “لوگوگرافوی” (خردنویسان یا نثرنویسان) خوانده شدهاند، نثرنویسی را رواج دادند. کسانی سالنامه های اوطان خود را به نثر نوشتند: کادموس در سال 550 درباره میلتوس، ائوگایون درباره ساموس، و کسانتوس درباره لیدیا، در اواخر قرن ششم، هکاتایوس میلتوسی با نوشتن دو کتاب مهم “پژوهشها” و “سیر زمین” هم علم تاریخ و هم علم جغرافیا را به پیش برد، از بندهای باقی مانده این کتاب چنین برمیآید که شامل اطلاعات سودمندی درباره مصر بوده و مورد استفاده هرودوت واقع شده است، اما بسیاری از محققان در اصالت این بندها تردید دارند. کتاب “پژوهشها” با شک و وسواس آغاز میشود. “آنچه را حقیقت میدانم، مینگارم. زیرا، به نظر من، روایات یونانی فراوان و استهزا آمیزند.” هکاتایوس منظومه های هومر را آثاری تاریخی شمرد و برخی از افسانه ها را با چشم بسته پذیرفت. با این وصف، صادقانه کوشید تا واقعیت را از افسانه بازشناسد و تعاقب واقعی انساب را تعیین کند و تاریخ یونانیان را به وجهی قابل قبول درآورد. از این رو باید گفت که تاریخنگاری به مدد او قوام یافت و تا تولد “پدر تاریخ” (هرودوت)، از تاریخنگاری یونانی عمری گذشته بود.

هکاتایوس و سایر “خردنگارانی” که در عصر او در اکثر شهرها و کوچگاه های یونانی به وجود آمدند، کلمه “هیستوریا”1 را، که اکنون به معنی “تاریخ” است، بر هر گونه پژوهشی که درباره واقعیت صورت گیرد، اطلاق کردند و شامل علم و فلسفه و تاریخنگاری دانستند. کلمه “هیستوریا” در یونیا مفهومی ضد دین داشت و میرسانید که باید شرح واقعی حوادث و تفسیر عقلی سلسله علت و معلول را جایگزین قصه های معجزات و کرامات پهلوانان نیمه خدا کرد. این تحول که با هکاتایوس آغاز شد، با هرودوت تکامل پیدا میکند و با توسیدید به کمال میرسد.

در همان عصری که ادبیات منثور میلتوس شروع شد، نثر یونانی، بر اثر شکست و بینوایی جامعه، رو به زوال رفت. فساد داخلی، در اینجا هم، مانند جاهای دیگر، راه فاتحان را هموار کرد. افزایش تمول و تجمل، مردم را به خوشگذرانی کشانید و خویشتنداری و وطندوستی را از رواج انداخت. از آن پس، فضایل منسوخ گشتند، و این سخن زبانزد یونانیان بود که “روزگاری مردم میلتوس دلیر بودند”. رقابت برای تحصیل نعمتهای جهان شدت گرفت، و دین کهنسال کم نیرو شد و نتوانست اقویا را به مدارا وادارد و ضعفا را تسلا دهد و از اختلافات طبقاتی بکاهد. توانگران بر ضد تهیدستان متحد شدند و حکومتی دیکتاتوری، که اختیارش در کف چند تن بود، برقرار کردند. سپس تهیدستان، که خواستار دموکراسی

---

(1) این کلمه از ریشه “هیستور” _(histor) یا “ایستور” (istor) به معنی دانایی است. “هیستور” یا “ایستور” از تغییر شکل “ایدتور” (tor-id) به دست آمده است. کلمه اخیر از “اید” (id) مشتق شده، و “اید” جزئی است از “ایده نای” (eidenai) به معنی دانستن. کلمات انگلیسی wit (= زیرکی) و wisdom (= خرد) از همین ریشه مشتق شدهاند، و کلمه story (= داستان) صورت مخفف history (= تاریخ) است.

ص: 164

بودند، زمام حکومت را در دست گرفتند. پس، توانگران را راندند و فرزندان توانگران را به محل خرمنکوبی بردند و لگدمال گاوان کردند و به هلاکت رسانیدند. اما توانگران بازگشتند و بار دیگر قدرت یافتند. آنگاه رهبران دموکراسی را قیراندود کردند و زنده سوزانیدند. این شتر دم خانه همه کس خواهد خفت! در حدود سال 560 که شاه لیدیا، کرزوس، برای تحمیل قدرت خود بر سواحل یونانی آسیا، از کنیدوس تا داردانل، آغاز کوشیدن کرد، میلتوس از کمک به شهرهای یونانی مجاور خودداری نمود و به ترتیب استقلال خود را حفظ کرد. اما، در سال 546، کوروش لیدیا را گرفت و، بدون دشواری چندانی، شهرهای یونیا را که دچار نفاق و تفرقه شده بودند، به شاهنشاهی ایران پیوست. پس، عصر عظمت میلتوس به پایان آمد. در تاریخ دولتها، علم و فلسفه هنگامی به دوره کمال خود میرسد که انحطاط جامعه آغاز شده باشد; به بیان دیگر، دانش منادی مرگ است.

2- پولوکراتس، جبار ساموس

در امتداد خلیج میلتوس، نزدیک مصب رود مایاندروس، شهر میانهحال موئوس و شهر نسبتا معروف پرینه قرار داشت. پرینه زادگاه بیاس، که یکی از حکیمان هفتگانه یونان باستان است، محسوب میشود.

تعداد حکیمان هفتگانه، چنانکه هرمیپوس میگوید، به هفده میرسد، زیرا اقوام متفاوت یونانی هر یک از اشخاص متفاوتی نام بردهاند. ولی نام طالس، سولون، بیاس، پیتاکوس، پریاندروس، خیلون، و کلئوبولوس مورد وفاق عموم یونانیان است. همچنانکه هند به تقدس گرایش داشت و ایتالیای عصر رنسانس به نبوغ هنری اعتنا مینمود و امریکای جوان امور اقتصادی را گرامی میشمرد، یونان به خرد حرمت میگذاشت.

پهلوانان یونان در شمار قدیسان و یا هنرمندان یا میلیونرها نبودند، بلکه از اصحاب خرد به شمار میرفتند، و معززترین خردمندان نیز دانشمندان نظری نبودند، بلکه مردانی بودند که جدا خرد خود را در عمل اجتماعی مورد استفاده قرار میدادند. از این رو، سخنان این مردان به صورت تکیه کلام خاص و عام در میآمد و در مواردی بر کتیبه های معبد آپولون در شهر دلفی نگاشته میشد. مردم خوش داشتند که آن گفته ها را در زندگی روزانه خود به کار برند. چنین است گفته های بیاس: بدبخترین مردم کسی است که نداند بدبختی را چگونه تحمل کند. مردم باید حیات خود را چنان نظام بخشند که گویی هم عمری کوتاه دارند و هم دراز. “دانش را باید سخت دوست داشت، زیرا چیزی است که جوانی را به پیری میرساند و از هر دارایی دیگر پایدارتر است.” جزیره ساموس که از حیث وسعت دومین جزیره یونیا بود، در باختر پرینه قرار داشت. پایتخت آن در سواحل جنوب خاوری واقع بود; چون مسافری پا به لنگرگاه مستحکم آن میگذاشت و از کنار ناوگان سرخفام و معروف ساموس میگذشت، شهر با ردیفهای

ص: 165

عماراتش به چشم او میخورد. نخست باراندازها و دکانها، سپس خانه ها، و پس از آنها ارگ و معبد بزرگ هرا به نظر میرسید. در ورای اینها چند رشته کوه متوالی، که قلل آنها به هزار و پانصد متر میرسید، دیده میشد. این منظره قدرت آن داشت که شور وطنخواهی را در همه مردم ساموس برانگیزد.

ساموس، در ربع قرن ششم، که در دست جباری به نام پولوکراتس اداره میشد، به اوج عظمت رسید.

پولوکراتس توانست، با عواید بندر پرجوش و خروش ساموس، به ساختمان بناهای عام المنفعه بپردازد و بیکاری را پایان دهد و، در نتیجه آن، از ستایش هرودوت برخوردار شود. بزرگترین کاری که مطابق این برنامه صورت گرفت، کندن نقبی به طول 1370 متر بود. این نقب که آب را از کوهستان به شهر میرسانید، از دو سو کنده شد; عاقبت، دو سوراخ طرفین نقب، موافق محاسبات قبلی و فقط با تفاوتی مختصر شش متر از طول، و سه متر و نیم از ارتفاع به یکدیگر رسیدند. و این لغزش مختصر، قدرت عظیم یونانیان را در حوزه ریاضیات و مهندسی نشان میدهد.1

ساموس، مدتها پیش از پولوکراتس، یکی از مراکز فرهنگی به شمار میرفت. در حدود سال 590، ازوپ (آیسوپوس) فابل نویس در اینجا جولان میکرد. وی بردهای از مردم فروگیا بود و در خدمت یادمون یونانی به سر میبرد. بنابر روایاتی که اعتبار تاریخی ندارند، یادمون با آزادی ازوپ موافقت کرد، و ازوپ به سیر و سفر پرداخت. با سولون دیدار کرد و در دربار کرزوس شاه لیدیا مقیم شد. سپس از طرف کرزوس مامور شد که پولی را به معبد دلفی ببرد و تقسیم کند، ولی او پول را برای خود برداشت، و از این رو به دست مردم گستاخ دلفی به زجر کشته شد. حکایتهای او، که بیشتر از منابع شرقی گرفته شدهاند، در آتن عصر کلاسیک معروف بودند، و چنانکه پلوتارک مینویسد، سقراط آنها را به نظم کشید. حکایات ازوپ، گرچه شکلی شرقی دارند، مفهوم و فلسفه آنها دارای مختصاتی یونانی است: “طبیعت، زمین و دریا، ستارگان و کره خورشید و ماه، زیباییهای دل انگیزی دارند، اما، جزاینها، هر چه هست، ترس است و رنج.” آری، جز اینها، هر چه هست، ترس است و رنج. مخصوصا اگر شخص پولی را که به او سپردهاند، ضبط کند. سیمای ازوپ را میتوان در واتیکان دید. در آنجا جامی هست که به عصر پریکلس تعلق دارد و سیمای ازوپ روی آن نقش شده است: وی، با سری نیمه طاس و ریشی چون ریش وان دایک با علاقه به سخن روباهی سرخوش گوش میدهد.2 فیثاغورس بزرگ در ساموس زاده شد، اما در 529 به ایتالیا رفت و در کروتونا ساکن

---

(1) در عصر حاضر چنین لغزشهایی به چند سانتیممتر یا هیچ تقلیل یافتهاند.

(2) بسیاری از حکایات یا متلهای ازوپ در مشرق زمین به لقمان نسبت داده شده است. م.

ص: 166

شد. آناکرئون از تئوس به ساموس شتافت تا درباره پولوکراتس مدیحه سراید و پسر او را آموزش دهد.

بزرگترین شخصیت دربار پولوکراتس، تئودوروس هنرمند، نیز از مردم ساموس بود. مانند داوینچی، در فنون بسیار دست داشت. روایات یونانی، گویا به قصد گریز از تجسس، اختراع ترازو و گونیا و چرخ تراش را به او نسبت میدهند. گوهرتراش و فلزکار و سنگ کار و درودگر و پیکرتراش و معماری قابل بود. در تزیین دومین معبد آرتمیس در افسوس شرکت کرد، برای اجتماعات عمومی مردم اسپارت یک سکیاس یا کوشک ساخت، قالبگیری با گل را به یونانیان شناسانید و، مانند رویکوس، فن ساختن مجسمه های مفرغی را از مصر و آشور به ساموس رسانید. یونانیان پیش از تئودوروس با الصاق صفحه های مفرغی به قالبی از چوب، مجسمه های مفرغی خشنی میساختند. اما پس از او توانستند تندیسهای مفرغی پرشکوهی چون ارابه ران دلفی و دیسک پران، اثر مورون، به وجود آورند. از اینها گذشته، ساموس در سفالگری هم مشهور بود. پلینی میگوید که کاهنان الاهه کوبله برای محروم کردن خود از رجولیت، از این سفالها به کار میبردند.

3- هراکلیتوس، فیلسوف افسوس

آن سوی ساموس، نزدیک خلیج کائوستروس، مهمترین شهر یونیا افسوس قرار داشت. افسوس، که در حدود سال 1000 بنیادگذاری شد، به برکت جریان بازرگانی دو رود کائوستروس و مایاندروس آبادانی یافت. در جمعیت و دین و هنر آن، عناصر شرقی نیرومندی راه داشتند. آرتمیس، الاهه شرقی مادری و بارآوری، در آنجا مورد پرستش بود، و معبد معروف او بارها دستخوش ویرانی و بازسازی قرار گرفت.

نخستین بار، معبد آرتمیس، تقریبا به سال 600، در محل یک مذبح باستانی که دوبار ساخته و دوبار خراب شد، به وجود آمد، و محتملا اولین بنای سبک یونیاست. در حدود 540، با کمک کرزوس، معبد دیگری برپا شد و پایونیوس، معمار افسوسی، و دمتریوس، کاهن معبد افسوس، و تئودوروس، هنرمند ساموسی، در تزیین آن شرکت کردند. این معبد تا آن زمان از حیث عظمت نظیری نداشت، و از این رو یکی از “عجایب هفتگانه عالم” محسوب میشد.1

گذشته از این معبد، شاعران و فیلسوفان و زنان خوشپوش افسوس نیز این شهر را بلند

---

(1) عجایب ششگانه دیگر عبارتند از: باغهای معلق بابل; برج دریایی فاروس در اسکندریه; تندیس آپولون در جزیره رودس; تندیس زئوس، اثر فیدیاس، در اولمپیا; موسولئوم (معبد موسولوس) در هالیکارناسوس; و اهرام مصر. پلینی مینویسد که معبد دوم افسوس 130 متر طول و 69 متر عرض و 127 ستون 20 متری داشت، و برخی از ستونهای آن به وسیله نقوش برجسته آراسته شده بود. ساختن و پرداختن آن بیش از یکصد سال طول کشید. در 420 ق م پایان یافت، و در 356 بر اثر حریق از میان رفت.

ص: 167

آوازه کردند. قدیمترین شاعر مرثیه سرای یونانی که بر ما معلوم است، کالینوس بود که در 690 ق م در افسوس میزیست. هیپوناکس، شاعر افسوسی دیگر، که در حدود سال 550 شعر میسرود، از کالینوس پیش افتاد. اما، در مورد شعر او، باید گفت که موضوعش خشن، بیانش مبهم، مفهومش پرکنایه، و وزنش دلنشین بود، و از این رو نقل مجالس یونانیان و مایه نفرت مردم افسوس شد. قامتی کوتاه و لاغر، پایی لنگ، و پیکری ناقص و ناخوشایند داشت. در یکی از قطعات بازمانده او چنین آمده است که مرد دو روز از وجود زن لذت میبرد: “روزی که با او عروسی میکند و روزی که او را به خاک میسپارد.” هیپوناکس هجاگویی گستاخ بود و همه سرشناسان افسوس از پستترین جنایتکار تا والاترین کاهن مورد هجو او قرار گرفتند. چون دو پیکرتراش به نام بوپالوس و آتنیس او را به صورتی مسخرهآمیز نمایش دادند، هجوی چنان کشنده درباره آنان سرود که از دندان زمان تیزتر بود و بیشتر از مجسمه سنگی آنان دوام آورد. یکی از این شعرهای پاکیزه او چنین است: “پیمان مینهم که بر چشمان بوپالوس زخمه زنم. من از هر دو دستم سود میجویم و هیچ گاه هدف خود را گم نمیکنم.” در اخبار آمده است که هیپوناکس با انتحار به زندگی خود خاتمه داد. ولی شاید این حدیث زاده آرزویی باشد که همگان داشتند.

برجستهترین فرزند افسوس، هراکلیتوس، معروف به “حکیم گریان” است. وی که در حدود سال 530 از خاندانی اشرافی برخاست، دموکراسی را ناروا شمرد، و گفت: “بدان بسیارند و نیکان اندک” [111]،1 و “آن کس که از دیگر مردم بهتر باشد، در نظر من، به تنهایی با ده هزار مرد برابر است” [113]. با این وصف، هراکلیتوس با هیچ کس، حتی با اشراف و زنان و دانشمندان، بر سر مهر نبود. گستاخانه از حکیمان دیگر نام برد و با خرده سنجی سودمندی چنین نوشت: “دانش فراوان ذهن را قوام نمیبخشد، و گرنه هزیود، فیثاغورس، کسنوفانس، و هکاتایوس راه به جایی میبردند.”[16]. “زیرا تنها خرد واقعی، دانستن مفهومی است که، به خودی خود، همه چیز را در هر موردی رتق و فتق دهد” [19]. پس، مانند عارفان چین، کناره گرفت و در کوه ها ساکن شد، تا درباره مفهوم یگانهای که مبین همه چیز باشد غور کند. برای آنکه از تحمیلات توده و احزاب فردیت شکن برهد، زندگی و سخن خود را با لفاف تیرگی و ابهام پوشانید، و نتایج تعمقات خود را چنان بیان کرد که در فهم عوام نگنجد. آرای خویش را در رساله در باب طبیعت با بیانی موجز و مبهم اظهار داشت و، برای پریشان ساختن فکر آیندگان، به معبد آرتمیس سپرد.

در کتب عصر جدید، کرارا آمده است که محور فلسفه هراکلیتوس مفهوم تغییر است.

---

(1) شماره هایی که در میان علامت قلاب قرار دارد، از آن بندهای رساله هراکلیتوس است که به وسیله بایواتر تنظیم شده است.

ص: 168

ولی پاره هایی که از سخنان این فیلسوف مانده است، بدشواری چنین نظری را تایید میکند. وی، مانند اکثر فیلسوفان، سرآن داشت که “یک” را در ورای “بسیار” بجوید، و در میان آشفتگی و پراکندگی عالم، وحدت و نظامی که مایه آرامش ذهن باشد بیابد. همچون پارمنیدس، از سر شوق میگفت: “همه چیزها یکی هستند”[1]. در آن زمان، مشکل فلسفه این بود که ماهیت هستی یگانه را دریابد. هراکلیتوس معتقد شد که آتش، ذات هستی است، و شاید این اندیشه او از آتش ستایی ایرانیان الهام گرفته باشد. ولی مسلم این است که او آتش و روح و خدا را از یکدیگر مستقل نمیداند، و محتملا از این بر میآید که هراکلیتوس کلمه “آتش” را هم در معنای حقیقی و هم در معنای مجازی آن به کار میبرد و، به وسیله آن از طرفی آتش واقعی، و از طرفی انرژی عالم را افاده میکند. با اینهمه، چنین نکتهای در بازمانده آثار او تصریح نشده است: “این جهان ... نه ساخته خداست نه ساخته انسان، بلکه همیشه بوده است و هست و خواهد بود آتشی جاندار و جاویدان است; به موقع افروخته و به موقع خاموش میشود” [20]. هر چیز جلوهای از آتش است خواه آتشی که در “راه فرود” است و، بر اثر قبض متزاید، به صورت رطوبت و آب و خاک در میآید، خواه آتشی که “راه فراز” است و از هیئت خاک به هیئت آب و رطوبت و آذر کشانیده میشود.1

هراکلیتوس با آنکه ثبات آرامش بخشی در آتش ابدی مییابد باز از تحولات بی پایان آتش رنجور است، و دومین محور فکر او تغییر دایمی همه چیز است. وی جهان و ذهن و روح را بی ثبات میبیند. هیچ چیز موجود نیست، همه چیز در کار صیرورت یا شدن است. هیچ وضعی حتی آنی پایدار نمیماند. هر چیز دایما از آنچه بوده است دور، و به آنچه خواهد بود نزدیک میشود. به این ترتیب، هراکلیتوس مسئله جدیدی را مورد تاکید قرار میدهد. برخلاف طالس، تنها نمیپرسد که اشیا چه هستند، بلکه مانند آناکسیماندروس و لوکرتیوس و سپنسر جویای این نکته است که اشیا چگونه به هیئت کنونی درآمدهاند، و مثل ارسطو معقتد میشود که بهترین راه حل مسئله اول، حل مسئله دوم است. کتابهای قدیم همداستانند که

---

(1) محتملا هراکلیتوس جهان را با نوعی “فرضیه سحابی” برای خود تبیین میکرده است. جهان در آغاز به صورت آتش (یا حرارت یا انرژی) است. آتش به صورت گاز یا رطوبت در میآید و بر اثر تراکم، آب میشود. پس از تبخیر آب، مواد شیمیایی موجود در آب جامدات زمین را تشکیل میدهند. آب و خاک (مایع و جامد) دو مرحله از یک جریان یا دو وجه از یک واقعیتند[25]. “همه چیزها به آتش مبدل میشوند، و آتش به همه چیز” [22]. هر تغییر، سیری است فرازین یا فرودین، سیر انرژی یا آتش است از صورتی به صورتی، از تکاثفی به تکاثفی. “راه فرازین و راه فرودین یکی هستند” [69]. تلطیف و تکاثف، جنبشهایی هستند در نوسان ابدی تغییر. همه اشیا، در جریان فرودین یا تکاثف و جریان فرازین یا تلطیف واقعیت، از آتش پدید میآیند و به آتش باز میگردند. همه هیاکل، وجوه انرژی نهانی یگانهای هستند. اگر به زبان اسپینوزا سخن گوییم، آتش یا انرژی، جوهر جاویدان است و “همه جا باشد”. (omnipresent) و مبدا اصلی، و تکاثف و تلطیف (راه های فرودین و فرازین) اعراض آتشند و اشیای محسوس جهان وجوه یا صور متعین آن.

ص: 169

هراکلیتوس گفته است: “همه چیزها در جریانند، هیچ چیز پایدار نیست.” ولی این سخن در آثار بازمانده او به چشم نمیخورد. هراکلیتوس میگوید: “تو را توان آن نیست که به یک رود دو بار پاگذاری، زیرا همواره آبهای جدیدی بر تو جاری میشوند”[41]; و “ما هستیم و نیستیم” [81]. در فلسفه هراکلیتوس، همچون فلسفه هگل، جهان صیرورتی پردامنه است. تکثر و تنوع و تغیر، همانند وحدت و یکسانی و وجود، واقعیت دارند، و واقعیت “بسیار” کم از واقعیت “یک” نیست. “بسیار” همانا “یک” است، و هر تغییر تقرب اشیا است به آتش، و یا دور شدن آنهاست از این. “یک” همان “بسیار” است، و تغییر بی آرام در قلب آتش در تموج است.

هراکلیتوس از این رهگذر به سومین جز فلسفه خود، که وحدت اضداد و وابستگی مغایرات و هماهنگی نهانی کشاکشها باشد، میرسد. خدا روز است و شب، زمستان است و تابستان، جنگ است و صلح، پرخواری است و گرسنگی” [36]. “نیک و بد یکی هستند، نیکی و بدی یگانهاند” [57-58]. “زندگی و مرگ یگانگی دارند، و بیداری و خواب و جوانی و پیری نیز چنینند” [78].همه این مغایرات، مراحلی هستند از جنبشی تند و کند، لحظاتی هستند از جریان آتش جاویدان. وجود هر فرد از یک زوج متضاد برای بقا و فهم فرد دیگر ضرور است. واقعیت تمدد و تداخل است، تناوب و تبادل است، وحدت و هماهنگی اضداد است.

مردم “در نمییابند که آنچه در خود ناسازگاری دارد، در همان حال با خود سازگار است، همنوایی از کششهای تضاد فراهم میآید، همچون همنوایی کمان و چنگ”[45]. همچنانکه از کششهای سست و سخت، ارتعاشاتی هماهنگ، که موسیقی یا نوا خوانده میشود، به وجود میآید، از تناوب و تعارض اضداد هم، ذات و معنی و هماهنگی حیات و تغییر میزاید. در جریان کشمکش سازواره با سازواره، بشر با بشر، مرد با زن، نسل با نسل، طبقه با طبقه، ملت با ملت، نظر با نظر، و عقیده با عقیده، اضداد متخاصم به منزله تار و پود زندگی هستند و، برای تحقق وحدت نامرئی و وفاق نهانی کل، بر یکدیگر عمل میکنند. “خوشترین همنواییها از اشیایی بر میخیزد که از یکدیگر متفاوتند” [46] - و این سخنی است که عشاق را با آن آشنایی است.

این هر سه اصل آتش و تغییر و وحدت اضداد در مفهومی که هراکلیتوس از روح و خدا دارد، راه دارند.

وی به کوتهنظران آنان که “بیهوده، برای تطهیر خود از گناه خونریزی، خویشتن را به خون میآلایند” [130] یا کسانی که “مجسمه ها را نماز میگزارند” لبخند میزند و میگوید که این کار بدان میماند که “انسان با خانه ها گفتگو کند. چنین مردمی از ذات واقعی خدایان چیزی نمیدانند” [126]. هراکلیتوس برای خلود فردی جایی باقی نمیگذارد: انسان نیز، مانند چیزها، شعلهای است متغیر و بیقرار و “مانند مشعل شبانگاه، افروخته و خاموش میشود” [77]. با این وصف، انسان نیز از آتش است. روح یا اصل

ص: 170

حیاتی بهرهای از انرژی ابدی همه اشیاست، و از این رو هیچ گاه نمیمیرد. مرگ و زندگی نقاطی اختیاری از جریان و سیر اشیا هستند که ذهن تجزیه گر انسانی آنها را مورد توجه قرار داده است. اما، از منظر بیغرض هستی، مرگ و زندگی فقط وجوهی از تغییر بی پایان هیاکل هستند. در هر لحظه، جزئی از ما میمیرد، ولی کل آن به زندگی ادامه میدهد. در هر لمحه، یکی از ما میمیرد، اما حیات ادامه مییابد. مرگ هم آغاز کار است و هم پایان کار. زایش هم پایان کار است و هم آغاز آن. سخنان ما، اندیشه های ما، حتی خوهای ما پاک و درست نیستند و کل را منعکس نمیکنند. بر فلسفه است که چیزها را در پرتو کل بنگرد. “نزد خدا همه چیزها زیبا و خوب و درستند. انسانها برخی از چیزها را نادرست، و بعضی را درست میبینند[61].

همچنانکه روح زبانه زودگذر شعله دایم التغییر حیات است، خدا آتش جاویدان است، انرژی تباهیناپذیر جهان است، وحدتی است که همه اضداد را به هم میپیوندد، هماهنگی کشاکشهاست، مجموع و معنی همه ستیزه هاست. این آتش آسمانی که هیچ گاه از حیات جدایی ندارد، پیوسته، مانند حیات، صورت خود را دگرگون میکند، بر نردبان تغییر بالا و پایین میرود، و اشیا را نیست میکند و از نو میسازد.

براستی در آینده دور، روزی چون روز جزا فرا خواهد آمد و گیتی سراسر منقلب خواهد شد، “آتش همه چیزها را داوری و محکوم خواهد کرد” [26]، همه چیزهای موجود را از میان خواهد برد و چیزهای نو پدید خواهد آورد. با اینهمه، کردار آتش نامیرا عاری از معنی و انتظام نیست. اگر بتوانیم جهان را چون یک کل دریابیم، آن را سرشار از دانشی بی تعین و پهناور، یعنی عرصه خرد یا “کلمه” (لوگوس) خواهیم یافت [65]، و آنگاه خواهیم کوشید که زندگی ما با نظام طبیعت، با قانون گیتی، با این خرد یا نیروی منظم که همانا خداست، سازگار شود [91]. “خرد این است که به ،کلمه< گوش فرا دهید، نه به من” [1] و از خرد بیکران کل پیروی کنید.

هراکلیتوس مفاهیم چهارگانه فلسفه خود، یعنی نیرو و تغییر و وحدت اضداد و خرد کل، را به حوزه اخلاق میکشاند و سلوک انسانی را باز مینماید. نیرویی که خرد مهارش کند و با نظم دمساز شود، خیر اعلاست. تغییر شر نیست، عین خیر است. “آسایش در تغییر به دست میآید. همواره به چیزهای معین پرداختن و تکرار کردن، ملالت میآورد” [73 - 72]. ضرورت همبستگی اضداد، وجود ستیزه و رنج، زندگی را با معنا و پذیرفتنی میکند. “برآورده شدن همه آرزوهای انسانها لطفی ندارد. بیماری است که تندرستی را خوشایند میکند، شر است که خیر، و گرسنگی است که سیری، و رنج است که راحت را خوشایند میکند” [104]. هراکلیتوس کسانی را که خواستار پایان یافتن کشاکشهای جهان هستند سرزنش میکند [43]، زیرا، بدون کشاکش اضداد، اثری از همنوایی نخواهد بود، تار زنده بافته نخواهد شد، و تکاملی دست نخواهد داد.

هماهنگی پایان تعارض دو عنصر متضاد نیست،

ص: 171

بلکه کششی است میان دو عنصر که هیچ یک بر دیگری فایق نیستند و هر دو، به حکم ضرورت، در فعالیتند درست همانند نوخواهی جوانی و کهنه پرستی پیری. تنازع بقا ضرور است، زیرا بر اثر آن است که بهتر از بدتر جدا میشود. “کشاکش، پدر همه و شهریار همه چیزهاست. برخی را بر میگزیند تا به صورت خدایان درآیند، برخی را آدمیان میگرداند; بعضی را برده میکند، و پارهای را آزاد” [44]. اما، در پایان کار، “کشاکش همانا عدالت است” [62]. رقابت افراد و جماعات و انواع و سازمانها و امپراطوریها برترین دادگاه طبیعت را میآفریند، و از حکم این دادگاه سرپیچی نمیتوان.

بر روی هم، آثار هراکلیتوس، که اکنون یکصد و سی بند از آن برای ما مانده است، از سترگترین آثار فکری یونان است. مفهوم آتش آسمانی به فلسفه رواقی رسید. مفهوم اشتعال نهایی جهان، به وساطت رواقیون، به مسیحیت منتقل شد. مفهوم “کلمه” یا خرد طبیعت، در فلسفه فیلون و الاهیات مسیحی به صور کلمه الاهی، یا خرد متشخصی که خدا به وسیله آن اشیا را میآفریند و بر آنها سلطه میورزد، درآمد و تا اندازهای زمینه را برای پیدایش مفهوم کنونی “قانون طبیعی” هموار کرد. نظر هراکلیتوس درباره فضیلت یا هنر اخلاقی، که از هماهنگی فرد با طبیعت دست میدهد، در نگرش اخلاقی رواقیان راه یافت. مفهوم وحدت اضداد در فلسفه هگل مورد تاکید قرار گرفت. مفهوم تغییر، محور فلسفه برگسون گردید. مفهوم ستیزه عمومی در نظریه های داروین و سپنسر و نیچه داخل شد، و نیچه، بیست و چهار قرن پس از هراکلیتوس، درست همانند او، مفهوم ستیزه را برای مخالفت با دموکراسی به کار برد.

از زندگی هراکلیتوس تقریبا هیچ چیز نمیدانیم. ولی دیوجانس لائرتیوس درباره مرگ او داستانی دارد; این داستان، که مورد تایید هیچ کس نیست، نمودار نثر تلخی است که چه بسار طومار شعر زندگی انسانی را در مینوردد:

سرانجام که مردم گریزی کامل عیار گشت، اوقاتش را در کوه ها به گردش میگذرانید و با علفها و گیاهان تغذیه میکرد. بر اثر این عادات، گرفتار بیماری استسقا شد. پس، به شهر بازگشت و به صورتی معمایی از پزشکان پرسید که آیا میتوانند هوای مرطوب را به هوای خشک مبدل کنند.

چون ایشان سخن او را درنیافتند، خود را در طویله گاوان محبوس کرد و خویشتن را با سرگین گاوان پوشانید، تا بلکه گرمای آن ماده رطوبت را تبخیر و از او دور کنند. اما این کار، او را سودی نبخشید، و پس از هفتاد سال زندگی درگذشت.

4- آناکرئون، شاعر کولوفون

در چند کیلومتری شمال افسوس، شهر کولوفون مسافر را به خود میخواند. نام آن ماخوذ از تپهای بود که شهر در دامنه آن قرار داشت.1 کسنوفانس، فیلسوف ضد دین، که در سال 576

---

(1) colophon، این کلمه که در لاتین به صورت Collis درآمده، به معنی تپه است. چون سوار نظام شهر کولوفون در جنگها، با مهارت، آخرین ضربت را بر دشمن وارد میساخت، نام آن شهر به معنی “ضربت نهایی” به کار رفت، و بعدا در زبان انگلیسی بر علامت ناشر، که معمولا در صفحه آخر کتاب نقش میشد، اطلاق گردید.

ص: 172

در کولوفون زاده شد، در وصف مردم این شهر میگوید که “ملبس به جامه های ارغوانی پر بها بودند و به گیسوان آراسته و مزین و معطر خود میبالیدند” تفاخر، تاریخ درازی دارد. در همین شهر (و شاید در سمورنا) شاعری به نام میمنرموس در حدود سال 610 به سر میبرد و برای همشهریان خود، که بتازگی به بدبینی شرقی گراییده بودند، شعر میسرود. اشعار او بیشتر درباره گذرندگی جوانی و مهرورزی بود. خود به عشق نانو، دختری که ترنم او را با آواز نی همراهی میکرد، گرفتار آمد. ولی دخترک از ازدواج با او خودداری کرد. شاید دخترک باور داشت که ازدواج شاعر به منزله مرگ شعر اوست. اما میمنرموس معشوق را با قطعه شعری جاوید کرد:

ما مانند برگهای بهاری میشکفیم، در آن زمان که خورشید آغاز درخشش میکند، و در دوره کوتاه عیش جوانی در بند خیر و شعر خدایان نیستیم.

ولی همیشه در پایان راه، ارواح سیاه را میبینیم، که پیری و مرگ غمانگیز را در دست دارند.

یک قرن بعد، شاعر معروفتری به نام آناکرئون در تئوس، که در نزدیکی کولوفون قرار داشت، به دنیا آمد.

سفر بسیار کرد، و مطلوب دربارها بود. هیچ کس جیز سیمونیدس از عهده رقابت با او بر نمیآمد. با گروهی از مردم به آبدرا در تراکیا کوچید، سرباز شد و در چند جنگ شرکت کرد، و سپس کار ارتش را ترک گفت و به ادب پرداخت. چند سال در دربار پولوکراتس، جبار ساموس، به سر برد; با جلال تمام به آتن نزد هیپارخوس رفت; سرانجام، پس از جنگ یونان و ایران، به تئوس بازگشت و سالهای پیری را با سرود و مستی گذرانید. با وجود این، عمری دراز کرد و در سن هشتاد و پنج، گویا در نتیجه انگوری که گلو گیرش شد، به هلاکت رسید.

در دوره عظمت شهر اسکندریه، پنج کتاب شعر از آناکرئون در دست بود. ولی برای ما چیزی جز ابیاتی پراکنده نمانده است. موضوع اصلی اشعار او شراب و زنان و پسران بودند. به بحر وتد مجموع شعر میگفت و هر مطلبی را با ظرافت و لطف بیان میکرد. شعر او، در مقابل خشونت شعر هیپوناکس و رقت شعر ساپفو، لحنی گرم و معتدل و شهری داشت و دربارها را خوش میآمد مانند شعر هوراس در دربار آوگوستوس.

آتنایوس میگوید که

ص: 173

گویا آناکرئون، برای آنکه مورد توجه زنان قرار گیرد و بر شهوتش بیفزاید، از ابراز عواطف خصوصی خود خودداری میکرد و خویشتن را مردی سرخوش و کامجو معرفی میکرد. افسانه های بسیار درباره او ساختهاند; از آن جمله، روایت شده است که آناکرئون در حال مستی به کودکی تنه زد و به او دشنام گفت، ولی بعدا بدو دل داد و دشنام پیشین را با ستایش جبران کرد. با هر دو جنس عشق میباخت، ولی در اواخر عمر زنان را ترجیح داد. خود گفته است: “بنگرید، اکنون عشق زرین مو با گوی ارغوانی خود مرا فرا میخواند و به دختری سرخوش مایل میکند. اما دخترک موی سفید را نمیپسندد و دنبال شکار دیگری میرود.” ظریفی کتیبهای پرمعنی به این مضمون برای گور آناکرئون نوشت:

ای دایه افسونگر شراب، ای تاک! بر فراز آرامگاه آناکرئون سایه گستر شو، تا میپرستی که به گاه شادمانی چنگ مینواخت و به پسران مهر میورزید، در سایه شاخه های شکوهمند تو بیارامد و همچنان با شبنم تو دهان فرتوت خود را عطرآگین کند.

5- خیوس، سمورنا، فوکایا

اگر از تئوس به خاور رو کنیم و در امتداد خلیجها و دماغه های متعدد پیش رویم; در فاصله شانزده کیلومتری به خیوس میرسیم که گویا هومر جوانی خود را در آنجا میان درختان زیتون و انجیر، و کنار خم شراب گذرانیده است. کار اصلی مردم خیوس شرابسازی بود، که بردگان زیادی را به کار میگرفت. در سال 431 ق م، در این جزیره، 30,000 فرد آزاد و 100,000 برده میزیستند. خیوس یکی از مراکز برده فروشی بود. برده فروشان کسانی را که از عهده پرداخت وام خود بر نمیآمدند، از وام دهندگان میخریدند و کودکان آنان را اخته میکردند و به حرمسراهای لیدیا و ایران میفرستادند. در قرن ششم، بردهای به نام دریماخوس بردگان را به شورش واداشت، سپاهیانی را که به جنگ وی رفتند شکست داد، برای خود قلعهای در کوهستان فراهم آورد، بر شارمندان ثروتمند باج راه تحمیل کرد، به شیوه امروز “حمایت” خود را از ایشان، در برابر پول، پیشنهاد کرد، و آنها را به تهدید واداشت که با بردگان خود رفتار شایستهتری داشته باشند. سرانجام، به میل خود، سرش رابه یارانش واگذار کرد تا با تسلیم آن جایزه بگیرند، و به این ترتیب برای قرنها به صورت رب النوع نگهبان بردگان درآمد. سرگذشت دریماخوس حماسهای است درخشان برای اسپارتاکوسهای قلم.

هنر و ادبیات در خیوس شکوفان شد، و این شهر به صورت مرکز خنیاگرانی درآمد که اشعار هومر را میخواندند و دگرگون و تکمیل میکردند. در این شهر بود که یون درامنویس و تئوپومپوس مورخ زاده شدند و، بنا بر روایات، گلاوکوس در حدود سال 560 فن جوش دادن آهن را کشف کرد، و آرخرموس و پسرانش بوپالوس و آتنیس زیباترین ظرفهای سفالی قرن ششم را ساختند.

پس از تئوس، مسافر پا به خاک اروترای میگذارد و به کلازومنای، زادگاه آناکساگوراس که معلم و دوست پریکلس بود، میرسد و سپس در جهت شرق به سمورنا وارد میشود. این محل، که از لحاظ قدمت رقیب شهر دمشق است و در سال 1015 محل اقامت قوم آیولی بود، بعدا بر اثر

ص: 174

مهاجرت و هجوم قوم یونیایی به صورت یک شهر یونیایی درآمد. در ایام اخیلس شهرتی داشت و در 600 ق م مورد چپاول آلواتس، که به لیدیا هجوم آورد، قرار گرفت و پس از آن بارها به وسیله اقوام گوناگون، و در 1924 میلادی به وسیله یونانیان ویران شد.1 آثار باستانی آن حاکی از تمول و رفاه آن شهر است. یک ورزشگاه، یک ارگ، یک میدان بازی، و یک تماشاخانه از زیر خاک بیرون آمده است. خیابانهای سنگفرش پهناور و معابد و قصرهای مجلل داشت، و خیابان اصلی آن، یعنی “خیابان زرین”، در سراسر یونان معروف بود.

شمالیترین شهر یونیا، شهر فوکایا بود که اکنون فوکیا خوانده میشود. رود هرموس، ساردیس را به آن میپیوست و آن را یکی از کلیدهای تجارت یونان و لیدیا میگردانید. بازرگانان فوکایا، در جستجوی بازار، تن به سفرهای دور و دراز میدادند، و فرهنگ یونیایی به وسیله آنان به جزیره کورس و بندر مارسی رسید.

شهرهای دوازدهگانه یونیا، که اجمالا شرحشان گذشت، با یکدیگر رقابت داشتند و از این رو متحد نمیشدند، ولی هر ساله، به هنگام جشن بزرگ قوم یونیایی، در دماغه موکاله نزدیک پرینه گرد میآمدند.

طالس مردم این شهرها را به اتحاد خواند. ولی رقابتهای بازرگانی از این منظور جلوگیری کرد، و به جای اتحاد، اختلاف و جنگ پدید آمد. در نتیجه، در سالهای 545 و 546، که ایرانیان به یونان حمله کردند، این شهرها بسهولت مغلوب شدند. با این وصف، بر اثر رقابت و استقلالطلبی و آزادیخواهی این دوازده شهر، شوری در فلسفه و علوم و تاریخ افتاد و شاعران بزرگ بسیار پرورش یافتند. با سقوط این شهرها، فرهنگ آنها به آتن، که در مقابل ایرانیان سخت جنگید، انتقال یافت و میراث عمومی یونان شد.

V - ساپفو، شاعر لسبوس

آن سوی شهرهای دوازدهگانه یونیا، دوازده شهر آیولی قرار داشت. پس از سقوط تروا، آسیای صغیر به روی مهاجران یونانی گشوده شد، و مردم آیولی و آخایایی که از یونان شمالی آمده بودند، در این ناحیه ساکن شدند. در این ناحیه، شهرها کوچک و کم اهمیت بودند. فقط آیولیهای جزیره لسبوس از لحاظ ثروت و تجمل و ادب با شهرهای یونیایی کوس برابری میزدند. خاک آن آتشفشانی و محل رویش تاک و درختان دیگر بود. پنج شهر داشت، و بزرگترین آنها، موتیلنه، مانند میلتوس و ساموس و افسوس، از طریق بازرگانی بسیار ثروتمند شد. در اواخر قرن هفتم، سوداگران آن با مردم تهیدست همدست شدند و اشراف را برانداختند. پس،

---

(1) امروز ازمیر خوانده میشود و، از لحاظ جمعیت، دومین شهر ترکیه است. کلمه “ازمیر” و “سمورنا” محتملا از کلمه myrrh به معنی “مر مکی”، که در آن سامان داد و ستد میشد، ماخوذ است.

ص: 175

مرد شجاع و خشنی به اسم پیتاکوس مدت ده سال دیکتاتور شد و مانند سولون خردمند حکومت کرد.

اشراف، برای باز یافتن قدرت خود، بر ضد او توطئه کردند، اما شکست خوردند، و پیتاکوس رهبران شورش، از جمله آلکایوس و ساپفو، را اول از موتیلنه و بعد از لسبوس تبعید کرد.

آلکایوس شاعری بود پرشور که شعر را با سیاست میآمیخت. نسبی اشرافی داشت و سخت به پیتاکوس حمله میکرد. شعر او بسیار خوش آهنگ بود، و بعدا نوعی شعر نام او را به خود گرفت و “آلکاییک” خوانده شد. چندی شعر جنگی میساخت و دم از وطندوستی میزد. ولی در عمل، مانند آرخیلوخوس، از جنگ رو برتافت و، برای دلداری خود، احتیاط خویش را ستود. گاهی نغمه عشق میسرود، ولی همواره شراب را، که در لسبوس بسیار خوب به عمل میآمد، وصف میکرد. میگفت که پیوسته باید نوشید: در تابستان برای خنک شدن، در خزان در سوگ و مرگ طبیعت، در زمستان برای گرم شدن، و در بهار به امید هماهنگی با طبیعت.

باران زئوس فرو میآید و طوفانی از آسمان برمی خیزد، و سرما نهرها را از یخ میپوشاند.

پس، برخیز و زمستان را فرو نشان، آتشی برفروز، شراب را چون انگبین شیرین کن بفراوانی.

شادکام بنوش، و خود را بپوشان.

نباید دل به اندوه سپاریم، یا دغدغه به خود راه دهیم.

زیرا، ای دوست، اندوه سودی ندارد و رفته را باز نمیآورد.

داروی ما شراب است، که اندیشه را خاموش میگرداند.

بدبختانه آلکایوس با بزرگترین شاعر یونانی همزمان بود شاعری که در سراسر عمر خود از ستایش همه مردم یونان برخوردار شد. این شاعر کسی جز ساپفو نبود. ستوبایوس نقل میکند: “شبی اکسکتیدس، برادرزاده سولون، یکی از ترانه های ساپفو را ترنم کرد. عمویش چنان از این شعر سرخوش شد که از پسر خواست تا آن را بدو بیاموزد. یکی از حاضران پرسید: <برای چه?، وی پاسخ داد: <میخواهم آن را بیاموزم و بمیرم!،” سقراط نیز ساپفو را گرامی میداشت و “زیبا” مینامید، و افلاطون درباره او نکتهای پر جذبه گفت:

ص: 176

میگویند که خدایان هنر نه تا بیش نیستند.

چه خطا! بنگرید! ساپفوی لسبوس خدای دهمین است!

استرابون نوشته است: “ساپفو زنی شگفت آور است، زیرا در همه زمانهایی که میشناسیم، هیچ زنی نتوانسته است در امر شعر حتی به گرد او برسد.” یونانیان همچنانکه از کلمه “شاعر” هومر را به یاد میآوردند، از کلمه “شاعره” به یاد ساپفو میافتادند.

ساپفو، که نام او در لهجه خودش لهجه آیولی پساپفا بود، در حدود 612 زاده شد. خانوادهاش در کودکی او از لسبوس به موتیلنه کوچیدند. در 593، پیتاکوس او را هم با سایر رهبران اشراف شورشی به شهر پورها تبعید کرد. گرچه در آن هنگام بیش از نوزده سال نداشت، باز در شعر و سیاست مشهور بود. از زیبایی چندان بهرهای نمیبرد. پیکری کوچک و شکننده، و موی و چشم و پوستی تیرهتر از یونانیان دیگر داشت. اما لطافت و فرهنگ و هوش فراوانش مردم را مجذوب میکرد. میگفت: “دل من چون دل کودک است.” از سخنانش بر میآید که طبعی پرشور داشت و سخنش، به قول پلوتارک، “با شعله آمیخته بود” و شنونده را به هیجان میانداخت. آتیس شاگرد محبوب ساپفو میگوید که او جامه های زعفرانی و ارغوانی میپوشید و خود را به گل میآراست. با وجود خردی پیکر، دلربا بود، و از این رو آلکایوس، چون با او به تبعید رفت، کوشید تا با این سخن دل او را به دست آورد: “ای ساپفوی بی آلایش شیرین خنده که تاجی از گلهای بنفشه داری، میخواهم به تو چیزی بگویم، اما شرم مانع من است.” ساپفو پاسخی روشن به او داد: “اگر خواسته های تو خوش و والا باشد و زبان تو سخن پست نگوید، ابر شرم چشمان ترا فرا نمیگیرد، و تو آرزوهای شایسته خود را بر زبان خواهی آورد.” آلکایوس در مدح ساپفو شعرها سرود، ولی ما از روابط خصوصی آن دو خبری نداریم. پیتاکوس چون از شهرت روزافزون ساپفو میهراسید، برای دومین بار، گویا در حدود 591، او را به سیسیل تبعید کرد، و شاید تبعید دوم ساپفو ادامه دوستی او و آلکایوس را مانع شد. ساپفو با بازرگان توانگری از مردم آندروس زناشویی کرد و دختری زاد. “دختر کوچکی دارم، چون گلی زرین. حاضر نیستم تمام لیدیا یا لسبوس زیبا را بگیرم و دست از کلئیس محبوبم بردارم.” شوهر او بزودی درگذشت و میراث فرهنگی برای او نهاد. ساپفو، پس از پنج سال نفی بلد شد، به لسبوس بازگشت و در شمار بزرگان شهر قرار گرفت و در ناز زیست. “پوشیده نماند که من زندگی لطیف را دوست دارم، و شکوه و زیبایی را از آن خورشید میدانم.” وی سخت شیفته برادر کوچک خود خاراکسوس بود. از این رو چون خاراکسوس به مصر رفت و به عشق زنی دلربا به نام دوریخا دچار آمد و با او زناشویی کرد، ساپفو سخت رنج برد.

ص: 177

ولی ساپفو از عشق محروم نماند، از آنجا که نمیتوانست به آرامی زندگی کند، مدرسهای برای زنان ترتیب داد و به آموختن شعر و موسیقی و رقص همت گمارد و باید دانست که این نوع مدرسه تا آن زمان نظیری نداشت. شاگردان خود را “شاگرد” نمیخواند، بلکه هتایرای به معنی “یاران” مینامید، که بعدا مرادف “روسپی” شد. ساپفو، که در آن زمان شوهری نداشت، عاشق شاگردان خود میشد. خود میگوید: “عشق مانند بادی که فرود میآید و بر درختان بلوط میافتد، جان مرا در هم شکسته است.” و “از دیرگاه که من خود دوشیزهای نوشکفته بودم و تو، آتیس، کودکی کوچک و سرکش مینمودی، دوستت داشتم.” هنگامی که آتیس محبت یکی از جوانان موتیلنه را پذیرفت، ساپفو حسد بی پایان خود را در شعری که به وسیله لونگینوس محفوظ مانده و جان ادینگتن سایمندز آن را به زبان انگلیسی برگردانده است، بیان کرد:

در نظر من به خدایان میماند آن خجسته مردی که کنار تو مینشیند و به تو مینگرد، و به سخنان لطیف تو بخاموشی، گوش فرا میدهد.

خنده لطیفی که به روی او میکنی دل دردناک مرا در سینهام میلرزاند.

آرزوی دیدن تو را دارم.

صدایم خاموش شده، و زبانم از کار مانده است، در اندرونم آتش زبانه میکشد، چشمانم نمیبینند، و غرشی در گوشهایم طنین افکن است.

عرق از پیکرم روان است، پیکرم پریده رنگ است و میلرزد.

مرگ تهدیدم میکند، و در خلسه عشق مستغرقم.1

کسان آتیس او را از مدرسه ساپفو بیرون بردند و ساپفو را به رنجی عظیم انداختند، در این باره نامهای هست که به ساپفو نسبت داده شده است:

او از ترک من گریست و گفت: “افسوس، چه سرنوشت غم انگیزی داریم! ساپفو، سوگند میخورم که برخلاف دلخواه خود، تو را ترک میکنم.” من بدو پاسخ دادم: “برو و کامیاب باش. اما مرا هم به یاد آر، زیرا میدانی که چقدر شیفته توام، و اگر از من یادی نکنی، آنگاه من ترا به یاد آنچه فراموش کردهای، به یاد زندگی خوش و زیبایی که با هم داشتیم

---

(1) سوینبورن نیز قطعه زیبایی به نام ساپفیک دارد، در وصف عشق ساپفو، با آغازی چنین: “در سراسر شب، خواب به مژگانم نرسید”. (در مجموعه اشعار و قصاید).

ص: 178

خواهم انداخت. زیرا تو بودی که در آغوش من، گیسوی پر پیچ و تابت را با گلهای بنفشه و سوری میآراستی، گردن لطیفت را با شکوفه ها میپوشانیدی، و پوست ظریف زیبایت را با روغن گرانبها آغشته میکردی. تپه یا محلی مقدس یا نهر آبی نبود که با هم به سویش نخرامیدیم، و عروس بهار جنگل را با نغمه بلبلان پر نکرد، مگر آنگاه که من و تو در آنجا گردش کردیم.”

سپس ساپفو ناله سر میدهد: “از این پس دیگر آتیس را نخواهم دید، و براستی بهتر آنکه بمیرم.” این است ندای عشق حقیقی که در ورای خیر و شر، به اوج صداقت و جمال رسیده است.

پژوهندگان اخیر دنیای قدیم نمیدانند که آیا این اشعار نمودار عشق ساپفو به همجنسان خویش است یا آنکه ساخته وهم شاعرانه اوست. آنچه مسلم است این است که اشعار او اشعاری هستند بسیار زیبا و پر از شور و لطافت. یکی دم از “شکنجه تلخ و شیرین عشق” میزند، دیگری از “طلایع بهار پرگل” سخن میگوید، دیگری عشق بی وصال را با “دست کوتاه میوه چین و سیب زیبایی که بر انتهای شاخه بلند به سرخی میگراید” مقایسه میکند. ساپفو در موضوعاتی غیر از عشق هم طبع خود را آزمود. اشعاری که از او مانده است تقریبا به پنجاه بحر سروده شدهاند. او خود اشعارش را به صورت الحان موسیقی درمی آورد و با چنگ مینواخت. پیشینیان، آثار او را در نه دفتر گرد آوردند و شامل دوازده هزار شعر دانستند. ولی فقط ششصد شعر پراکنده به دست ما رسیده است. در سال 1073 میلادی، مقامات دینی قسطنطنیه و روم آثار ساپفو و آلکایوس را سوزاندند. اما در 1897، گرنفل و هونت در اوکسورهونخوس تابوتهایی یافتند که از جنس کاغذ فشرده بود کاغذهایی که مطالب برخی از آثار عتیق و از جمله اشعار ساپفو را بر خود داشتند.

اخلاف مذکر، با نقل یا جعل داستانی درباره مرگ ساپفو به خاطر ناکامی در عشق یک مرد، انتقام خود را از او گرفتند. بنابر روایات سویداس، “ساپفوی روسپی” که معمولا شاعره خطاب میشد در جزیره لئوکاس خود را از صخره فرو افکند و هلاک شد، زیرا فائون دریانورد عشق او را اجابت نکرد.

مناندروس و استرابون و محققان دیگر از همین افسانه نام میبرند، و اووید (اوویدیوس) آن را با تفصیلی زیبا نقل میکند. اما این روایت در میان واقعیت و افسانه در نوسان است. بنابر روایات، ساپفو در سالهای آخر، عشق به مرد را نیز تجربه کرد. در اسناد مصری، نامهای هست منسوب به ساپفو که در پاسخ یکی از خواستگاران او نوشته شده است: “اگر هنوز پستانهای من میتوانستند شیر بدهند و زهدان من میتوانست کودک بزاید، آنگاه با گامهایی استوار به سوی بستر زفاف میشتافتم، اما اکنون گذشت عمر بر پوستم چین انداخته است، و عشق با ارمغان خود رنج به سوی من نمیآید.” سپس از خواستگار خود میخواهد که دنبال زنی جوانتر برود. جریان مرگ او هم روشن نیست. آنچه درباره

ص: 179

او روشن است، این است که اختری بود درخشانتر از آلکایوس، و از خود خاطراتی پرشور و لطیف و اشعاری آبدار باقی گذاشت. در یکی از قطعات بازمانده او، ملاحظه میکنیم که وی برستایندگان خود که نمیخواهند فرسودگی و مرگ او و اشعارش را بپذیرند، خرده میگیرد:

فرزندان من، شما میگویید: “ای ساپفوی عزیز، ای بهترین نوازنده چنگ خوش آواز و دلنشین، ما بر سر تو تاج افتخار مینهیم.” شما با این سخن خدایان هنر را آزرده میکنید. آیا نمیدانید که پوست من از کهولت به چین افتاده و گیسوانم از سیاهی به سفیدی گشته است ... مسلما همچنان که شام پرستاره پس از بام سرخ پنجه فرا میآید و سیاهی را بر سراسر زمین میگسترد، مرگ نیز هر موجود زنده را دنبال میکند و سرانجام گرفتارش میسازد.

VI - امپراطوری شمالی

در قسمت شمالی لسبوس، شهر کوچک تندوس قرار دارد. این شهر که، به گفته برخی از جهانگردان قدیم، زیباترین زنان یونان در آن پرورش یافتهاند، در مسیر مهاجران یونانی و سر راه جزایر شمالی سپورادس، یعنی یامبروس، لمنوس، و ساموتراس، واقع شده است. در حدود سال 560، مردم میلتوس، برای دست یافتن بر داردانل، شهر آبودوس را که هنوز باقی است، در ساحل جنوبی ساختند.1 از همینجا بود که لئاندر (لیاندروس) و بایرون به آب زدند و با شنا از تنگه گذشتند. باز در همینجا بود که لشکر خشیارشا، به وسیله پلی که از به هم پیوستن زورقها ساختند، از دریا عبور کرد. لامپساکوس، زادگاه اپیکور، که کوچنشین مردم فوکایا گشت، در شرق این شهر قرار دارد. در دریای مرمره دو مجمع الجزیره هست. یکی از آن دو پروکونسوس خوانده میشود، و نام دریای مرمره به سبب وفور سنگ مرمر در این مجمع الجزایر است. دیگری مجمع الجزایر آرکتونسوس است که مردم میلتوس به سال 757 بندر بزرگ کوزیکوس را در دورترین نقطه جنوبی آن ایجاد کردند. در سرتاسر ساحل، شهرهای یونانی یکی پس از دیگری بنا شدهاند: پانورموس، داسکولیون، آمپایا، کیوس، آستاکوس، و خالکدون. یونانیان به پیشروی خود ادامه دادند و، در جستجوی معادن و توسعه تجارت و تامین آذوقه، از تنگه بوسفور گذر کردند و خروسوپولیس و نیکوپولیس را بنیاد نهادند. آنگاه، برای رسیدن به دریای سیاه، راه خویش را از طرف ساحل جنوبی باز کردند و از هراکلیا، پونتیکا، تیوم، و سینوپه گذشتند. استرابون شهر سینوپه را بدین گونه توصیف میکند: شهری است آراسته به میدان بزرگ و زمین ورزش و رواقهای مسقف. این شهر از هر لحاظ شایسته زادگاه حکیمی کلبی مسلک چون دیوجانس بود. پس از سینوپه، شهرهای آمیسوس، اوینوی، تریپولیس، و تراپزوس واقع شدهاند. تراپزوس همان شهری است که سپاه ده هزار نفری گزنوفون وارد آن شدند و از مشاهده دریای محبوب خود، نعره شادی سر دادند. رخنه کردن یونانیان در این ناحیه، که گویا به وسیله یاسون آغاز و به وسیله قوم یونیایی دنبال شد، مردم شهرهای تجارتی یونان را به تشکیل کوچگاه ها برانگیخت. یونانیان، به برکت کوچگاه ها، از جمعیت اضافی رستند و با

---

(1) تقریبا همه شهرهایی که در این قسمت ذکر میشوند، هنوز وجود دارند، هر چند برخی از اسامی تغییر کردهاند.

ص: 180

دستیابی بر منابع طلا و نقره و مواد غذایی فراوان، بر رونق تجاری خود افزودند، چنانکه مهاجرت اروپاییان به قاره امریکا، در آغاز دوره معاصر، مایه پیشرفت اروپا شد.

یونانیان در امتداد ساحل خاوری دریای سیاه به سوی شمال به پیشروی خویش ادامه دادند تا به کولخیس رسیدند و فاسیس، دیوسکوریاس، تئودوسیا، و پانتیکاپایون را در شبه جزیره کریمه، و شهر اولبیا را در نزدیکی مصب رود بوگ و دنیپر بنیاد نهادند. همچنین شهر توراس را نزدیک مصب رود دنیستر، و شهر ترویسمیس را بر کنار رود دانوب ساختند. آنگاه به سمت جنوب متوجه شده و شهرهای ایستروس، تومی و شهر اودسوس و آپولونیا را در طول ساحل باختری برپا کردند. مردم کنونی این شهرهای بسیار کهن، بدون توجه به سوابق ممتد تاریخی سرزمینهای خود، سرگرم مشاغل روزانهاند، ولی این سوابق برای جهانگردان بسی جالب توجه میباشند.

سپس مردم مگارا، در حدود سال 660، شهر بیزانس (بوزانتیون)1 را، که تا این اواخر قسطنطنیه نام داشت و اکنون نام آن استانبول یا اسلامبول است، در کنار بوسفور بنا کردند. این بندر مهم، با وضع مناسبی که برای جنگ دارد، همواره حتی پیش از عصر پریکلس، مدخل اروپا به شمار رفته، و ناپلئون در عهدنامه تیلزیت آن را “کلید اروپا” خوانده است. پولوبیوس در قرن سوم ق م در توصیف وضع خاص دریایی این محل چنین میگوید: “از لحاظ امنیت و رفاه، از تمام شهرهایی که ما میشناسیم موقعیت بهتری دارد.” بیزانس ثروت سرشاری از عواید تنگه بوسفور میاندوخت. زیرا از همه کشتیهایی که از تنگه میگذشتند، حقوق گمرکی میستاند. به علاوه، حبوبات روسیه جنوبی و بالکان را از این راه به یونان صادر میکرد. صید ماهی نیز در این تنگه بسادگی صورت میگرفت، و این هم برای یونانیان سودآور بود. بیزانس، که بر اثر این عوامل و نیز به سبب شکل خمیده شهر “شاخ زرین” خوانده شد، در عصر پریکلس تحت الشعاع سیاست آتن بود، و در آنجا با گرفتن حق عبور از کشتیها خزاین خود را پر، و موافق مصالح جنگی خویش، برای صدور حبوبات از بنادر دریای سیاه، مقرراتی وضع کرد.

یونانیان بر ساحل شمالی دریای مرمره، شهرهای سلومبریا، پرینتهوس، بیسانته، کالیپولیس، و سستوس را ایجاد کردند، و پس از چندی در ساحل جنوب باختری تراکیا، زیستگاه هایی در آینوس، آفرودیسیاس، و آبدرا (محل رواج فلسفه مادی لئوکیپوس و ذیمقراطیس) به وجود آوردند. آن سوی ساحل تراکیا جزیرهای به نام تاسوس قرار داشت. این جزیره، که به قول آرخیلوخوس مانند پشت الاغ لخت و بدمنظر است، دارای معادن بزرگ طلا بود و تمام درآمد دولت از این معادن تامین میشد. یونانیان، مخصوصا آتنیانی که در جستجوی طلا بودند، در حوالی سواحل خاور مقدونیه، شهرهای نئاپولیس و آمفیپولیس را تاسیس کردند بعدها تسخیر این شهرها توسط فیلیپ، به جنگی انجامید که طی آن آتن آزادی خود را از دست داد.

گروه هایی دیگر از خالکیس و ارتریا برخاستند و شبه جزیره خالکیدیکه را به تصرف درآوردند و قبل از 700 ق م سی شهر، که برخی از آنها نقشهایی برجسته ایفا کردند، ساختند، مانند ستاگیرا (ستاگیروس، زادگاه ارسطو)، سکیونه، منده، پوتیدایا، آکانتوس، کلئونای، تورونه، و اولونتوس که فیلیپ در 348 به آن دست یافت و به برکت دموستن نامدار شد. در نتیجه کاوشهای جدیدی که در اولونتوس صورت گرفته است، آثار شهری بزرگ

---

(1) کلمه بوزانتیون محتملا ماخوذ است از “بوزاس” (Buzas)، که نام یکی از شاهان آن سامان است.

ص: 181

با خانه های دواشکوبی فراوان به دست آمده است. برخی از این خانه ها دارای 25 اطاقند، و پیداست که در روزگار فیلیپ در حدود 60،000 تن در این شهر زندگی میکردهاند. چنین جمعیتی که برای یک شهر کوچک زیاد مینماید، از وفور تولید مثل در یونان قبل از پریکلس خبر میدهد.

مهاجران یونیا سرانجام در فاصله ائوبویا و خالکیدیکه در جزایر گرونتیا، پولوآیگوس، ایکوس، پپارتوس، سکاندیله، و سکوروس مستقر شدند و بدین طریق دو بخش امپراطوری یونان در خاور و شمال به هم پیوستند. جزایر دریای اژه و سواحل آسیای صغیر و دریای سیاه و مقدونیه و تراکیا، در پرتو مساعی کوچنشینان یونانی، به مراکز زراعت، تجارت، صناعت، سیاست، ادب، دین، فلسفه، علم، هنر، بلاغت، سفسطه، عشرت و دیگر مظاهر حیات مبدل گشتند. یونانیان پس از این کاری در پیش نداشتند جز آنکه نفوذ خود را در غرب گسترش دهند و میان یونان قدیم و دنیای جدید پلی بزنند.

ص: 182

فصل هفتم :یونانیان در غرب

I - سوباریس

مسافر پس از گذشتن از سونیون و انحراف به باختر، به جزیره کوترا، که گردشگاه آفرودیته و موضوع یکی از تصاویر “واتو”ست، میرسد1 سال 160 میلادی عالیترین و قدیمترین معبدی را که یونانیان برای آفرودیته ساختهاند و در سال 1887 به وسیله شلیمان کشف شده است، در اینجا مشاهده کرد. کوترا یکی از جزایر یونیایی، و جنوبیترین آنهاست. جزایر یونیایی در مجاورت سواحل یونان باختری واقعند، و از آن جهت “یونیایی” نام گرفتهاند که مهاجران یونیایی در آن سکونت گرفتند.

زاکونتوس، کفالنیا، ایتاکا، لئوکاس، پاکسوس، و کورکورا مانند کوترا جزو جزایر یونیایی هستند. شلیمان جزیره ایتاکا را موطن اودوسئوس پنداشت و بیهوده کوشید تا از درون خاک آن شواهدی در تایید گزارشهای هومر به دست آورد. اما دورپفلد معتقد بود که وطن اودوسئوس جزیره پرصخره لئوکاس است. استرابون میگوید که اهالی این جزیره کهن هر ساله یک تن را بر میگزیدند تا از فراز صخره ها به پایین اندازند و نثار آپولون کنند. معمولا این فرد را به پرندگانی قوی بال میبستند، تا بدین وسیله از شدت سقوط بکاهند.

گویا داستان ساپفو که خود را از کوه فرو افکند، با این سنت کهن دینی بی ارتباط نباشد. در حدود سال 734 ق م، مردم کورنت به کورکورا کوچیدند و پس از چندی نیروی دریایی کورنت را شکست دادند و استقلال خویش را به دست آوردند. گروهی دیگر از مردم کورکورا، در دریای آدریاتیک، در جهت شمال راندند و به بندر ونیز رسیدند; گروهی دیگر در کوچگاه های کوچک سواحل دالماسئی و جلگه رود پو اقامت گزیدند; و گروهی از آبهای خروشان گذر کردند و، پس از طی 80 کیلومتر، در ناحیه علیای ایتالیا مستقر شدند.

در اینجا، سواحل دارای اسکله های طبیعی فراوان بودند، و در ورای آنها سرزمینهایی

---

(1) این تصویر نمایشگر مردم عیاش طبقات بالای فرانسه در سده هجدهم است.

ص: 183

غله خیز وجود داشت که به هیچ وجه به وسیله بومی مورد استفاده قرار نمیگرفتند. از دیدگاه یونانیان، میبایست مواهب طبیعی نواحی حاصلخیز از دست سکنه بومی، که قادر به بهره برداری نیستند، بیرون آید و به توسعه بازرگانی کمک کند. یونانیان تازه وارد که عموما از قوم دوری بودند، برقسمتهای ساحلی استیلا یافتند و از بروندیسیوم (بریندیزی) گذشتند، شهری بزرگ به نام تاراس بنا نهادند، که رومیان آن را تارنتوم خواندند.1 و در آن شهر به کاشتن نهال زیتون و تربیت اسب و سفالگری و کشتی سازی و ماهیگیری پرداختند و، از نوعی صدف دریایی، رنگ ارغوانی که از رنگ ارغوانی فنیقیها گرانبهاتر بود، فراهم آوردند. در این ناحیه هم، مانند ناحیه های دیگر، در ابتدا معدودی از مالکان اراضی زمام امور را به دست گرفتند و موجد حکومتی اشرافی شدند. سپس حکومت دیکتاتوری با کمک طبقه متوسط روی کار آمد. در فاصله این دو نظام، گاه به گاه نوعی حکومت دموکراتیک موقتا استیلا یافت. در سال 281 ق م سرداری معروف و حادثه جو به نام پورهوس، که میخواست مثل اسکندر ترکتازی کند، در این ناحیه پیاده شد.

موج دیگری از مهاجران، که بیشتر از قوم آخایایی بودند، شهرهای سوباریس و کروتونا را در امتداد خلیج تاراس تاسیس کردند. حسادت یا رقابتی که میان این شهرها درگرفت، کرارا به خونریزی انجامید و خلاقیت و شور مخرب یونانیان را نشان داد. بازرگانی میان یونان خاوری و ایتالیای باختری از دو راه انجام میگرفت: یکی از راه دریا و دیگری از راهی که قسمتی از آن در خشکی و قسمتی دیگر در دریا بود. کشتیهای تجاری، که از راه دریا رفت و آمد داشتند، از کروتونا میگذشتند، در آنجا معاملاتی انجام میدادند، و سپس به رگیون (رگیوم رومی) میرفتند و حقوق گمرکی میپرداختند. آنگاه بقیه سفر دریا را با هراس میپیمودند، زیرا در معرض خطر حمله دریازنان و جریانهای پرتلاطم تنگه سینا قرار داشتند. بالاخره، پس از طی این راه پرخطر، به الئا و کومای یعنی دورترین کوچگاه های یونان در ایتالیای شمالی میرسیدند. اما برخی از بازرگانان، برای پرهیز از مخاطرات و فرار از پرداخت حقوق گمرکی، کالاهای خود را در سوباریس پیاده میکردند و از آنجا تا ساحل لائوس باختری، که تقریبا پنجاه کیلومتر راه است، آنها را از راه خشکی میبردند، سپس به وسیله کشتی به شهر پوسیدون، و از آنجا به بازارهای ایتالیا حمل میکردند.

سوباریس، که در مسیر جاده تجاری مقامی ممتاز داشت، از ثروت فراوان و رفاه عمومی

---

(1) تاریخهای تاسیس کوچگاه های یونانی در باختر در “جدول گاهشماری” آغاز کتاب آمده است. این تاریخها، که به وسیله توسیدید از آنتیوخوس سیراکوزی گرفته شدهاند، چندان معتبر نیستند. مثلا مهافی، بر خلاف نظر رایج، تاسیس کوچگاه های سیسیل را پس از تاسیس کوچگاه های شبه جزیره ایتالیا میداند. با این وصف گزارش توسیدید طرفداران بسیار دارد.

ص: 184

بهرهمند شد و، اگر بتوان گفته های دیودوروس سیسیلی (دیودوروس سیکولوس) را باور کرد، جمعیت آن به سیصد هزار تن رسید، و چندان توانگر شد که در میان شهرهای یونان نظیر نداشت و کلمه “سوباریسی” درست مرادف کلمه “اپیکوری” یعنی “لذت طلب” شد. در سوباریس، بردگان کارهای سخت را انجام میدادند و آزادگان لباسهای فاخر میپوشیدند و در خانه های مجلل و مرفه منزل میکردند و گواراترین غذاهای وارد شده از خارج را میخوردند.1 پیشه ورانی که پیشه آنان ایجاد صدا میکرد، اجازه نداشتند در داخل شهر به کار پردازند. در برخی از راه ها، در قسمتهای اشراف نشین شهر، چادرهایی میزدند تا گذرندگان از آسیب باران و گرما در امان باشند. به طوری که ارسطو میگوید، آلکیستنس، از اهالی سوباریس، جامه گرانبهایی میپوشید که دیونوسیوس اول، جبار سیراکوز، بعدها آن را به بهایی معادل 720،000 دلار امریکایی فروخت. سموندوریدس سوباریسی هنگامی که برای خواستگاری دختر کلیستنس به سیکوئون رفت، هزار خادم همراه داشت.

سوباریس تا سال 510، که با همسایه خود کروتونا به جنگ پرداخت، زندگی بسیار آرام و خوبی داشت.

مطابق یک روایت غیر موثق، تعداد لشکریان سوباریسی که به جنگ مردم کروتونا رفتند به سیصد هزار نفر میرسید. همین سند غیر موثق تایید میکند که مردم کروتونا بزودی لشکر سوباریس را آشفته ساختند، زیرا آهنگی را که اسبهای سوباریسی با آن به رقص در میآمدند، نواختند و اسبهای لشکریان سوباریس را به رقص درآوردند. و آنگاه به میان سپاهیان سوباریس افتادند و دست به کشتار زدند. سپس شهر سوباریس را غارت کردند و سوزاندند، به طوری که در ظرف یک روز از صفحه روزگار محو شد. شصت و پنج سال بعد که هرودوت و بعضی دیگر از مردم آتن کوچگاه توری ای را در نزدیکی محل سوباریس بنا کردند، اثری از آثار این شهر بزرگ، که روزی از پرافتخارترین مداین یونان به شمار میرفت، نیافتند.

II - فیثاغورس، حکیم کروتونا

کروتونا عمری درازتر از سوباریس داشت. این شهر در 710 ق م ساخته شد و از مراکز بزرگ صنعت و تجارت گشت و تا عصر ما دوام آورد. بندر این شهر تنها لنگرگاه طبیعی میان تاراس و سیسیل است، و در عهد باستان، کشتیهایی که مال التجاره به مقصد سوباریس میبردند، ناچار در آنجا توقف میکردند. پس، با وجود بحرانها و شکستهای بسیار، هیچ گاه از اهمیت تجارتی شهر و فعالیت مردم آن نکاست. در این شهر ورزشکاران بزرگ و معروفی

---

(1) بنابر گزارش آتنایوس، حق “اختراع” کسانی که خوراک یا شیرینی جدیدی میساختند، مدت یک سال محفوظ میماند. شاید مردم از سر شوخی، آتنایوس را به خطا افکنده باشند.

ص: 185

مانند میلون پرورش یافتند، و بزرگترین مدرسه پزشکی “یونان بزرگ”1 در آن تاسیس شد.

کروتونا آب و هوایی سالم داشت، و شاید به همین سبب بود که فیثاغورس بدان روی آورد. نام یونانی فیثاغورس به معنی “زبان پوتیایی” است، و پوتیا نام یکی از وخشهای معبد آپولون در دلفی است. بسیاری از پیروان فیثاغورس گفتهاند که او همانا آپولون بود، و کسان بسیار ادعا کردهاند که نور خدایی او را به چشم خود دیدهاند. مطابق روایات متواتر تاریخی، فیثاغورس در حدود 580 در ساموس متولد شد، در کودکی نشانه های نبوغ در او دیده شد، سالها برای ساختن شخصیت خود تلاش کرد، و سی سال از عمر خویش را به سفر گذرانید. هراکلیتوس که در مدح امساک میورزد، میگوید: “فیثاغورس بیشتر از هرکس در تحقیق و بحث میکوشید.” روایات حاکی است که فیثاغورس به بلاد عرب وسوریه و فنیقیه و کلده و هند و گل سفر کرد، و در بازگشت، این پند بزرگ و شگفتانگیز را به جهانگردان ارزانی داشت: “هر گاه به خارج از دیار خود سفر میکنی، مرز و بوم خود را فراموش کن.” یعنی به هر شهر بیگانه که میروی، تعصب را از خود دور کن. تردید نیست که فیثاغورس به مصر رفته و در آنجا با کاهنان بحث کرده و اخترشناسی و هندسه را آموخته و چه بسا که برخی از خرافات رایج را هم فرا گرفته است. چون به ساموس بازگشت، با طغیان پولوکراتس مواجه شد و به کروتونا مهاجرت کرد. در این وقت، متجاوز از پنجاه سال داشت.

در کروتونا به تدریس پرداخت و شخصیت نافذ، دانش فراوان، و استقبال او از طلاب مرد و زن باعث شد که صدها شاگرد بدو روی آورند. فیثاغورس دویست سال پیش از افلاطون، اصول تساوی زن و مرد را اعلام داشت و عملا رعایت کرد. با این وصف، معتقد بود که زنان از لحاظ طبیعی از مردان متفاوتند و این دو گروه وظایفی متفاوت دارند. از این رو به شاگردان زن، علاوه بر فلسفه و آداب، فنون خانه داری و مادری نیز میآموخت. مردم آن روزگار، زنان فیثاغورسی را عالیترین نمونه زنان تاریخ یونان دانستهاند.

فیثاغورس برای شاگردان خویش قوانینی وضع کرد، چندانکه گویی میخواهد مدرسهاش را به صورت یک دیر درآورد. مطابق این قوانین، کسی که وارد مدرسه او میشد، پیمان وفاداری با استاد خود و دیگر شاگردان میبست. بر طبق روایات تاریخی، اعضای این جمع به صورت اشتراکی میزیستند. خوردن گوشت و تخم مرغ و لوبیا برای ایشان ممنوع بود، ولی شراب ممنوع نبود، هر چند که فیثاغورس پیروانش را به نوشیدن آب توصیه میکرد و چنین توصیهای در سرزمین کم آب ایتالیای جنوبی، توصیه کننده را به خطر میاندازد. درباره تحریم گوشت، میتوان گفت که این تحریم با عقیده تناسخ ارتباط داشته است; مردمان باید از خوردن گوشت نیاکان خود برحذر باشند. با این وصف، گویا گاه گاهی تخلف از این قانون برای طلاب میسر بوده

---

(1) Graecia Magna، نامی که رومیان به شهرهای یونانیان در جنوب ایتالیا دادند.

ص: 186

است، چنانکه برخی از مورخان انگلیسی نوشتهاند، میلون کشتی گیر، که یکی از فیثاغورسیان بوده است، چگونه میتوانسته است، بدون خوردن گوشت، نیرومندترین مرد یونان بشود1 یکی دیگر از مواد نظامنامه فیثاغورسی تحریم کشتن حیوانات بی آزار و انهدام درختان بود. طلاب بایستی لباسهای ساده بپوشند و از جلال و تبختر رو گردانند، هیچ گاه خود را به خنده نسپارند و در عین حال عبوس نباشند.

سوگند خوردن جایز نیست، انسان باید چنان رفتار کند که مردم سخنان او را بدون سوگند بپذیرند. قربانی کردن برای خدایان کاری ناروا به شمار میرفت، ولی عبادت در قربانگاه هایی که به خون آلوده نباشند، روا بود. هر فرد وظیفه داشت که در پایان هر روز یکایک کارهایی را که در سراسر روز انجام داده است، مورد داوری قرار دهد و به محاسبه نفس پردازد.

فیثاغورس خود این قوانین را در کمال دقت رعایت میکرد. همین شیوه سبب شد که در میان طلاب قدرت و احترام یابد، به طوری که سختگیریهای او را بدون اندکی مخالفت تاب آورند و، در هر بحثی، به او استناد جویند و برهان قاطع آنان این جمله باشد: “او خود چنین فرمود.” گفتهاند که استاد هرگز به هنگام روز باده گساری نمیکرد، و قوت غالب او نان و عسل و سبزی بود; ردایی سفید و پاکیزه میپوشید و هرگز شنیده نشد که به عشق ورزی پردازد، در خوراک افراط ورزد، در خنده و مزاح و افسانهپردازی مستغرق شود، یا به مجازات دیگران، حتی بردگان، دست زند. تیمون آتنی درباره او میگفت: “وی شعبده بازی است که مردم را با سخن میفریبد و در شکار آنان میکوشد.” اما اخلاصی که همسرش تئانو و دخترش دامون به او داشتند، ناقض عقیده تیمون است. این دو، که به فیثاغورس بسیار نزدیک بودند، بهتر داوری میتوانند.

دیوجانس لائرتیوس میگوید: “وی یادداشتهای خود را به دامون سپرد و دستور داد که آنها را به خارج از خانه نبرد و فاش نکند. با اینکه دامون میتوانست آنها را در مقابل مال فراوانی بفروشد، از دستور پدر خویش پا فراتر نگذاشت. زیرا اجرای اوامر پدر را بر زر ترجیح میداد. این اقدام دامون شایان اهمیت بسیار است، زیرا زنان معمولا به زر علاقه وافر دارند.” شرط پیوستن به انجمن فیثاغورسی، علاوه بر تطهیر جسم از راه پرهیز و خویشتنداری، دستیابی بر طهارت روحی از راه تحصیل معارف بود. شاگرد تازه وارد میباید که “سکوت فیثاغورسی” را مدت پنج سال اکیدا مراعات کند، و گویا منظور از “سکوت فیثاغورسی” تمکین بی چون و چرا به اوامر انجمن بود.

مبتدی پس از پنج سال تعلیم، به عضویت انجمن مشرف میشد و برای استفاده از محضر شخص فیثاغورس رخصت مییافت. به این ترتیب، شاگردان به دو گروه بیرونی و درونی تقسیم میشدند، و شاگردان درونی میتوانستند فلسفه سری استاد

---

(1) در این باره رجوع شود به فصل نهم، قسمت IV.

ص: 187

را درک کند. برنامه تدریس مرکب از چهار درس، یعنی هندسه و حساب و نجوم و موسیقی، بود. چنانکه مشاهده میشود، تدریس ریاضیات1 در آغاز این برنامه قرار دارد، و مقصود از آن ریاضیات عملی مصریان نبود، بلکه ریاضیات نظری بود و به طرزی منطقی در کمیات بحث میکرد و در تنظیم فکر و استدلال صحیح موثر میافتاد. هندسه نظری، در عصر فیثاغورس، مجموعهای بود شامل قضایا و براهین، و شاگرد با هر گامی که در این راه برمی داشت، درباره رموز جهان اطلاعات بیشتری به دست میآورد. روایات متواتر یونانی میرسانند که فیثاغورس خود بسیاری از قضایای نظری هندسه را کشف کرد، مانند قضیه تساوی مجموع زوایای داخلی هر مثلث با دو زاویه قائمه، و قضیه تساوی مربع وتر در مثلث قائم الزاویه با مجموع مربعات دو ضلع دیگر. آپولودوروس میگوید که استاد چون موفق به کشف قضیه اخیر شد، به شکرانه موفقیت بزرگ خود، یکصد حیوان قربانی کرد. این سخن مسلما صحیح نیست، زیرا قربانی کردن با فلسفه فیثاغورس نمیسازد.

فیثاغورس، برخلاف ما، نخست به تدریس هندسه، و سپس به حساب میپرداخت. علم حساب فیثاغورسی یک فن عملی نبود و به عنوان وسیله شمارش آموخته نمیشد، بلکه بحثی نظری درباره اعداد بود. نحله فیثاغورسی برای نخستین بار به برخی از تقسیمات اعداد پی برد: عدد فرد و عدد زوج و عدد اول و عدد تجزیهپذیر. نظریه تناسب را پی ریزی کرد و، به وسیله آن نظریه و به کمک تطبیق مساحات، جبر هندسی را به وجود آورد. شاید در پرتو کشف نظریه تناسب بود که نحله فیثاغورسی موسیقی را بر نسبتهای عددی مبتنی کرد. در این مورد داستانی مانده است: روزی فیثاغورس بردکان آهنگری میگذشت.

از شنیدن صداهای برخورد پتکها بر سندان تشخیص داد که بر اثر تفاوت وزن پتکها، صداها از یکدیگر متفاوتند، و نتیجه گرفت که میان اصوات نسبتهایی برقرار است که تعبیر عددی دارند. در کتب قدما تجربه ذیل را به او نسبت دادهاند: اگر دو ریسمان با ضخامت متساوی داشته باشیم و طول یکی از این دو ریسمان دو برابر دیگری باشد، چون مضرابی به آنها بکشیم، نوای آنها یک اوکتاو خواهد بود. اگر یکی از آن دو ریسمان یک برابر و نیم دیگری باشد، نوای یک پنجم (دو، سل) خواهند داشت. و اگر طول یکی یک ثلث بیش از طول دیگری باشد، نوای یک چهارم (دو، فا) خواهند داد. بدین طریق، میتوان همه آهنگهای موسیقی را با یک میزان ریاضی سنجید و آنها را با اصطلاحات ریاضی تعبیر کرد. به گمان فیثاغورس، چون همه اجسامی که در فضا حرکت میکنند، به فراخور حجم و سرعت حرکت خود، موجد صوت میشوند، هر سیاره، بر اثر حرکت به دور زمین، صوتی متناسب با سرعت و فاصله خود به وجود میآورد، و از اصوات

---

(1) ظاهرا فیثاغورسیان نخستین یونانیانی هستند که کلمه mathematike به معنی “ریاضیات” (mathematics) به کار بردند. اصل این کلمه، mathema تا آن زمان بر هر گونه آموزشی اطلاق میشد.

ص: 188

سیارات، آهنگ موزون “موسیقی افلاک” ساخته میشود. متاسفانه ما هیچ گاه موسیقی افلاک را در نمییابیم، زیرا در سراسر عمر آن را شنیدهایم، گوش ما از آن پر است.

فیثاغورس عالم را جسمی کروی و دارای حیات میداند. مرکز عالم زمین است. زمین نیز جسمی کروی است و، مانند دیگر سیارات، از غرب به شرق دوران میکند. زمین شامل پنج منطقه است: منطقه سرد شمالی (شمالگان)، منطقه سرد جنوبی (جنوبگان)، منطقه تابستانی، منطقه زمستانی، و منطقه استوایی. قسمتی از کره ماه که دیده میشود، رو به روی خورشید قرار گرفته، و بزرگی و کوچکی این قسمت در نظر ما تابع مقدار زاویه حادث از مواجهه ماه است با زمین. خسوف ناشی از حایل شدن زمین با جرمی دیگر است میان ماه و خورشید. به قول دیوجانس لائرتیوس، فیثاغورس نخستین دانشمندی است که قایل به کرویت زمین شد و جهان را به اعتبار نظمش، کوسموس1 نامید.

باید اعتراف کرد که بررسیهای فیثاغورس بیش از تحقیق هر دانشمند دیگر، در پی ریزی علوم طبیعی اروپا موثر واقع شده است. ولی کار او فقط کار علمی نیست، به فلسفه نیز میپردازد. ظاهرا نام “فلسفه” از اوست. میگفت که در جهان هیچ کس “دانشمند” نیست، بلکه کسی که در پی دانش باشد، “دانش دوست” است، از این رو امثال خود را “دوستار دانش” (فیلسوف) میخواند. در عصر او، کلمه “فیلسوف” و “فیثاغورس” مترادف شدند. در حالی که طالس و سایر متفکران میلتوس علت و مبدا اشیا را در ماده میجستند، فیثاغورس آنها را در شکل و تناسب صوری یافت. پس از آنکه روابط منظم یا نسبتهای موسیقی را کشف کرد، وجود سیارات را هم تابع نظمها یا نسبتها شمرد. همانند بسیاری از فلاسفه، به وحدت گرایید و اعلام داشت که این روابط و نظمها در همه جا موجودند، و ذات آنها همانا عدد است. اسپینوزا، قرنها پس از فیثاغورس، میگوید: “دو جهان وجود دارد، یکی جهان اشیا یا جهان حسی که در احساس انسانی میگنجد; دیگری جهان فلاسفه یا جهان قوانین و حقایق ثابت که عقل آن را درک میکند، و تنها عالم حقیقی جاویدان، جهان دوم است.”2 بنابراین، فیثاغورس ذات ابدی و بنیادی هر چیز را تناسبات و روابط عددی موجود میان اجزای آن چیزی میداند.3 چه بسا سلامتی وجود یک رابطه صحیح ریاضی، یا یک تناسب میان اجزا و عناصر بدن باشد. شاید حتی روح هم یک عدد باشد.

عرفان فیثاغورسی، با آنکه از مصر و خاور نزدیک الهام گرفت، به راه مستقلی افتاد.

---

(1) به معنی نظام یا هماهنگی. م.

(2) مستفاد از مقاله “درباره اصلاح عقل”.

(3) علم سعی دارد که تمام پدیده ها را به صورت کمی، ریاضی، و قابل سنجش تبیین کند. شیمی عناصر را به صورتی ریاضی بیان میکند، فیزیک نمودهایی مانند برق و مغناطیس و جاذبه را به صورت فرمولهای ریاضی در میآورد، نجوم اساسا ریاضیات فلکی است. برخی از فیلسوفان معاصر میخواهند فلسفه را هم جامهای ریاضی بپوشانند.

ص: 189

فیثاغورس نفس را شامل سه جز میداند، عاطفه، شهود، و عقل. میگوید قلب مرکز عاطفه است، و مراکز شهود و عقل در مغز. عاطفه و شهود از صفات مشترک انسان و حیوان است،1 ولی عقل اختصاص به انسان دارد و امری جاویدان است. فیثاغورس میگوید که نفس انسان، پس از مرگ او، در برزخ پاک میشود و به زمین باز میگردد و در جسمی جدید حلول میکند، و این جریان نامتناهی تناسخ قطع نمیشود، مگر با یک زندگی کاملا پرهیزکارانه. فیثاغورس برای سرگرم کردن پیروان یا تقویت اعتقاد ایشان میگفت که روح او یک بار به صورت یک زن بدکار و بار دیگر به صورت ائوفوربوس قهرمان بدین جهان آمد. مدعی بود که جنگهای تروا و محاصره آن را به یاد میآورد و، در معبد آرگوس، زره روزگاران قدیم خود را بازشناخته است. روزی از شنیدن زوزه سگی کتک خورده، فورا به نجات او برخاست و گفت در ناله و فریاد این سگ صدای دوست مرده خود را تشخیص داده است. با توجه بدین نکته که فکر تناسخ، در زمانی واحد، هم در هند و هم در نحله اسرار اورفئوسی و نحله فیثاغورسی رسوخ کرده است، میتوان پی برد که در قرن ششم ق م یونان و افریقا و آسیا با هم ارتباط فکری داشته و یکدیگر را تحت نفوذ قرار دادهاند.

چنانکه میبینیم، در فلسفه اخلاقی فیثاغورسی، روح بدبینی هندی با روح روشن بینی و خوش بینی افلاطون آمیخته است. هدف زندگی در آیین فیثاغورسی، این است که انسان، به نیروی فضیلت، از حلول در ابدان خلاصی یابد. فضیلت، هماهنگی روح است در درون خود و با خدا. گاهی میتوان این هماهنگی را به طور تصنعی به دست آورد; از این رو، فیثاغورسیان، مانند کاهنان و پزشکان یونانی، موسیقی را برای علاج امراض عصبی و اعاده اعتدال فرد تجویز میکردند. ولی هماهنگی عمیق، از راه فهم حقایق باطنی به دست میآید. این حقایق به انسان فروتنی و اعتدال میبخشند و راه صواب را بدو مینمایند. نقیض هماهنگی عمیق، پریشانی و افراط و گناه است، و به شقاوت میانجامد. عدالت واقعیت دارد، و هر گناهی دیریا زود کیفر مییابد. کنه فلسفه اخلاقی افلاطون و ارسطو از اینجا نشئت گرفت.

فلسفه سیاسی فیثاغورسی را باید فلسفه افلاطون، ولی مقدم بر افلاطون دانست. بنابر اخبار قدیم، در انجمن فیثاغورس یک نوع مسلک اشتراکی اشرافی بر قرار بود. زن و مرد میبایست در استفاده از همه امکانات خود شریک باشند، در مجالس درس مشترکا حضور یابند، برای رسیدن به فضیلت و فکر عالی از راه ریاضی و موسیقی و فلسفه ورزیده شوند، و خود را وقف اداره دولت کنند. فیثاغورس میکوشید تا زمام حکومت به دست انجمن او افتد، و همین سبب نابودی او و پیروانش شد. پیروان او با شور فراوان وارد سیاست شدند و به قدری از

---

(1) باید توجه داشت که فیثاغورس مانند پاستور، تولید خلق الساعه را منکر شد و گفت که همه حیوانات از یکدیگر به وسیله تخمه زاده میشوند.

ص: 190

اشراف پشتیبانی کردند که افراد حزب مردمی کروتونا علیه آنان برخاستند و با کینه و خشم محل اجتماع فیثاغورسیان را آتش زدند، گروهی از آنان را کشتند و گروهی دیگر را از شهر بیرون کردند; مطابق یک روایت، حتی فیثاغورس را هم گرفتند و به قتل رسانیدند. گفتهاند که فیثاغورس، در حین فرار، به یک کشتزار باقلا برخورد، و چون نمیخواست باقلاها را پایمال کند، متوقف و دستگیر شد، و به قتل رسید. مطابق روایتی دیگر، وی به متاپونتوم گریخت و در آنجا چهل روز از غذا خوردن امتناع ورزید و بدین وسیله انتحار کرد. شاید احساس میکرد که هشتاد سال عمر برای او کافی است.

نفوذ فیثاغورس در طول زمان پایدار ماند، و هنوز هم با احترام از او یاد میشود. پیروان او سیصد سال به صورت انجمنهای کوچک متفرق در بلاد یونان وجود داشتند و دانشمندانی مانند فیلولائوس، و حکامی مانند آرخوتاس، جبار تاراس و دوست افلاطون، از میان ایشان برخاستند. شاعر انگلیسی، وردزورث، بدون آنکه خود بداند، در مشهورترین اشعار خویش، دارای گرایشهای فیثاغورسی بود. افلاطون به افکار فیثاغورس دلبستگی داشت و در همه نظریات مهم خود از او پیروی کرد و مانند او دموکراسی را به باد انتقاد گرفت و خواستار شد که زمامداران از میان فیلسوفان برخیزند و نوعی حکومت اشتراکی اشرافی برپا دارند.

افلاطون، همچون فیثاغورس، فضیلت را ناشی از هماهنگی میشمرد، هندسه را دوست داشت، به نیروی مخفی اعداد معتقد بود، و درباره طبیعت و سرنوشت نفس، نظریاتی فیثاغورسی به میان نهاد. بر روی هم، فیثاغورس بنیادگذار فلسفه و علوم اروپاست، و این خود برای جاویدان ساختن نام او کافی است.

III - کسنوفانس، فیلسوف الئایی

خرابه های شهر لوکری در باختر کروتونا واقع است. این شهر، به عقیده ارسطو، به وسیله بردگان و زناکاران و دزدان فراری و تبعیدی شهر لوکریس که در شبه جزیره یونان قرار داشت، برپا شد. شاید ارسطو خواسته است، با این سخن، جهان جدید را در برابر جهان قدیم تحقیر کند. چون زندگی مردم این شهر، بر اثر مفاسد اخلاقی، دستخوش اختلال شد، ناگزیر نزد وخش معبد دلفی رفتند و چاره طلبیدند. وخش بدیشان پاسخ داد که باید دست به وضع قانون زنند. شاید این سخن را زالئوکوس به وخش القا کرده باشد، زیرا او بود که در سال 664 قوانینی برای لوکری وضع کرد و گفت که آنها را الاهه آتنه در خواب به او آموخته است. این قوانین، اگر نخستین قوانین خدایی نباشند، نخستین قوانینی هستند که در یونان به روی کاغذ آمدهاند. اهالی لوکری به اندازهای بدین قوانین علاقهمند شدند که اگر کسی قانونی تازه پیشنهاد میکرد، میبایست ریسمانی به گردن بیندازد تا اگر قانون مورد پسند واقع نشود، بسهولت با همان ریسمان به دارش زنند.1

---

(1) یونانیان این قصه را خوش داشتند و به شهر کاتانا و توریای هم نسبت میدادند. مونتنی نیز مدلول آن را پسندید.

ص: 191

مسافری که در ایتالیا از جنوب به طرف شمال میرود، به شهر زیبایی میرسد که اهل مسینا، در حدود سال 730 ق م، آن را ساختند و رگیون نام نهادند. مسافر اگر از این شهر و نیز از تنگه مسینا، یعنی جایی که محتملا در منظومه “اودیسه”، سکولا و خاروبدیس نام دارد، بگذرد، به محل لائوس و سپس به هوئله قدیم میرسد. هوئله، که بعدا در روم ولیا خوانده شد، در تاریخ یونان به الئا شهرت دارد، و افلاطون هم آن را بدین صورت نوشته است. از میان فلاسفه قدیم، بسیاری منسوب بدانجا هستند، کسنوفانس اهل کولوفون نیز در سال 510 به الئا رفت و نحلهای فلسفی تاسیس کرد.

کسنوفانس مردی بزرگ بود و از دشمن خود، فیثاغورس، که مردم او را سخت گرامی میشمردند، چیزی کم نداشت. با نیرویی فراوان کار میکرد و هیچ گاه از کار خسته نمیشد. صاحب ابتکار بود و، همچنانکه خود گفته است، مدت شصت و هفت سال در سرزمین یونان از این سوی بدان سوی گردش کرد، مشاهدات خود را گرد آورد و، به هر جا قدم گذارد، دشمنانی برای خود آفرید. در اشعار فلسفی خویش که برای مردم میخواند، بر هومر خرده میگرفت; بر سفاهت و بی تقوایی او میتاخت، و خرافات او را به ریشخند میگرفت. گزنوفون در الئا بندری ساخت، و عمر وی به یک قرن کامل رسید. میگفت که هومر و هزیود کارهایی مانند دزدی و زنا و فریب، که حتی در خور آدمیان نیستند، به خدایان نسبت میدهند و ایشان را ننگین میسازند. اما از سخنان وی بر میآید که خود اعتقادی رسمی نداشته است. میگوید: در همه جهان کسی یافت نشده و نخواهد شد که درباره خدایان اطلاعی قطعی داشته باشد. ...

آدمیان چنین میپندارند که خدایان توالد میکنند و لباس میپوشند و، از لحاظ هیئت و آواز، به آدمیان میمانند. یقینا گاو و شیر اگر میتوانستند مانند آدمی نقش بکشند، خدایان خود را به صورتی همچون صورت خویش رسم میکردند. همچنین اسب اگر نقاشی میتوانست، خدایان را به هیئت اسب میکشید، و گاو اگر نقاش بود، صورت گاو را برای خدایان مناسب میدانست.

حبشیان خدایان خود را به شکل سیاه و پهن بینی تصویر میکنند و مردم تراکیا چشمان کبود و موهای سرخ برای خدایان میکشند. ... خدایی که والاتر از خدایان و آدمیان است، یکی بیش نیست و به هیچ وجه از لحاظ هیئت و عقل به آدمیان نمیماند. با تمام وجودش میبیند و میاندیشد و میشنود، و بر همه موجودات به نیروی عقل خویش حاکم است و هیچ گاه خسته نمیشود.

به نظر دیوجانس لائرتیوس، خدای کسنوفانس با هستی عینیت دارد، و بنا بر تعالیم او، همه اشیا بر طبق اصول طبیعی از آب و خاک آفریده شدهاند، و وجود سنگواره های موجودات دریایی در نقاط دور از دریاها و بالای کوه ها، دلیل آن است که زمانی زمین سراسر در آب غرقه بوده است و، به ظن بسیار قوی، در آینده نیز در آب پوشیده خواهد شد. اما این دگرگونیها و جداییها عارضی و سطحی است، و در ورای آنها وحدتی حقیقی و ابدی وجود دارد که همانا ذات خداست.

پارمنیدس، شاگرد کسنوفانس، براساس نظر استاد، فلسفهای ایدئالیستی ترتیب داد که در فکر افلاطون و افلاطونیان و اروپاییان امروزی تاثیری عمیق گذاشته است.

ص: 192

IV - از ایتالیا تا اسپانیا

در فاصله 30 کیلومتری شمال الئا، شهر پوسیدونیا یا پائستوم واقع است که مردم سوباریس آن را به عنوان آخرین پایگاه بازرگانی منطقه میلتوس بنا کردند. مسافر امروز، پس از یک سفر کوتاه، از ناپل و سالرنو بدانجا میرسد. مسافری که از این راه میرود، در میان دشتی متروک، سه معبد بزرگ میبیند. گل و لایی که جریان آبها با خود آورده و روی هم انباشته است، در این نقطه تشکیل سدی دادهاند و در نتیجه ناحیهای که روزگاری محلی سالم بوده است، به کانون انواع بیماریها تبدیل شده است; و مردمی که با شکیبایی در دامنه های کوه وزوویوس زراعت میکردند، از این دشتهای آفت زده مالاریاخیز با نومیدی گریختهاند. دست زمان قسمتهایی از دیوار کهن این شهر را به جا گذارده است، همچنانکه معابد سه گانهای که یونانیان برای خدایان دریا و غله از سنگ گچ ساختهاند، بخوبی باقی مانده است، قدیمترین معبد، به ظن قوی، معبد پوسیدون است. این معبد را اقوامی که با فلاحت و تجارت در منطقه مدیترانه معیشت میکردند، در نیمه قرن ششم قرنی که طی آن، در فاصله ایتالیا تا چین، آثار بزرگ و شگفت هنری و ادبی و فلسفی به وجود آمد ساختند. سبک معماری معبد، سبک دوری است و ستونهای داخلی و خارجی معبد، که نشانه علاقه فراوان یونانیان به ساخت ستون است، سالم ماندهاند. معبد دوم نیز به سبک دوری ساخته شده است، و با آنکه کوچکتر از معبد پوسیدون است، از لحاظ سادگی و استحکام، به آن میماند. ما این معبد را معبد “دمتر” میخوانیم، ولی معلوم نیست که در اصل به نام کدام خدا ساخته شده و کدام خدا بوی قربانیهای آن را استشمام کرده است. اندکی قبل یا بعد از جنگ ایران، معبد سوم بنا شد که بزرگتر و زیباتر از این دوست.

این معبد، که به احتمال قریب به یقین برای پوسیدون برپا شد، یکی از برازندهترین معابد این خداست، و از رواقهای آن، منظره فریبنده دریا را میتوان تماشا کرد. ستونهای فراوان این معبد نظر بیننده را جلب میکند.

در قسمت خارجی آن، رواقی است مدور، و در قسمت داخلی، رواقی است با ستونهای دو طبقه. براستی نمیتوان باور کرد که این معبد مستحکم در قرن پنجم ق م بنا شده باشد، زیرا از معابد بعدی رومیان هم بهتر مانده است. میتوان گفت که سازندگان این مراکز دینی، مردمی بسیار پرشور و جمالپرست بودهاند و، علاوه بر ذș سرشار، مƘǘȘ٠ثروت هنگفتی هم در اختیار داشتهانϮ ما، با توجه به ثروت هنگفت شهرهای کوچک، میتوانیم به مکنت و شکوه شهرهای بزرگی مانند میلتوس، ساموس، افسوس، کروتونا، سوباریس، و سیراکوز پی بریم.

در فاصله کوتاهی از محل شهر ناپل و در ناحیه شمال آن، در حدود سال 750، گروهی از ماجراجویان خالکیس، ارتریا، ائوبویا، و گرایا، بندر بزرگ کومای را که قدیمترین شهر یونانی باختری است، بنیاد نهادند.

کومای غلات یونان خاوری را به داخل ایتالیا میرسانید. مردم این شهر رگیون را کوچگاه ساختند و بر تنگه مسینا تسلط ورزیدند و از آن پس، موافق مصالح خود، عبور کشتیهای شهرهایی را که با آن اتحاد نداشتند، تحریم کردند. کشتیهای این شهرها تنها پس از پرداخت باجی گزاف، اجازه عبور مییافتند. مردم کومای در جنوب پخش شدند و دیکائرخیا (که بعدها به صورت بندر رومی پوتئولی درآمد) و نیز نئاپولیس یا “شهر جدید” را (که شهر ناپل کنونی است) بنیاد نهادند. بازرگانان یونانی، پس از بنای این شهرها، با کالاها و فرهنگ یونانی،

ص: 193

متوجه شهر جدید و بی اهمیت رم شدند و در طرف شمال نیز به اتروریا گراییدند. رومیان، به میانجی مردم کومای، عدهای از خدایان یونان، مخصوصا آپولون و هراکلس، را برای پرستش خود پذیرفتند.

اندکی پیش از آغاز قرن ششم، مردم فوکایا به سواحل جنوبی فرانسه پا نهادند و بندر ماسالیا را تاسیس کردند. اینان، که محصولات یونان را از راه رود رون و شعب آن تا آرل و نیم حمل و نقل میکردند، در آن دیار دوستان و همسرانی گرفتند و کشت زیتون و مو را به فرانسویان آموختند و تمدن یونانی را گستردند; همین عمل موجب شد که فرانسه بعدا، در روزگار قیصر، تمدن رومی را هم بآسانی بپذیرد. مردم فوکایا شهرهای آنتیپولیس (آنتیب کنونی) و نیکایا (نیس کنونی) و مونویکوس (موناکو) را در سواحل خاوری به وجود آوردند، و در غرب به اسپانیا رفتند و شهرهای رودای (روساس)، امپوریون (امپوریاس)، همروسکوپیون، و مایناکا را ساختند. کوچندگان یونانی در اسپانیا، بر اثر بهره برداری از معادن نقره تارتسوس، ثروت فراوانی به دست آوردند، ولی کارتاژیان و اتروسکها، در 535، بر ایشان شبیخون زدند و نیروی دریایی آنان را یکباره نابود گردانیدند. پس، کوچنشینان یونانی در دریای مدیترانه روی به ضعف گذاردند و بعدها نیز قدرت از دست رفته را باز نیافتند.

V - سیسیل

غنیترین کوچنشین یونانی در غرب، جزیره سیسیل بود که خاکی بسیار حاصلخیز و آتشفشانی داشت و غلات فراوان به بار میآورد. باغهای زیتون و مو و میوه های دیگر به حد وفور وجود داشتند. دشتها سرسبز و محل چرای رمه ها بودند. درختان جنگلی در کوه ها میروییدند، و عسل و ماهی بآسانی به دست میآمد. از این رو، این سرزمین را مطلوب یا نظر کرده دمتر، الاهه کشاورزی، میدانستند.

در هزاره سوم ق م، فرهنگ دوره نوسنگی در سیسیل برقرار بود. در اواخر هزاره دوم، این فرهنگ جای خود را به فرهنگ عصر مفرغ داد. در عصر فرهنگ مینوسی، جزیره سیسیل با جزیره کرت و یونان روابط تجاری داشت. در اواخر هزاره دوم، سه موج مهاجر به سیسیل آمدند. سیکانها از اسپانیا، قوم الومی از آسیای صغیر، و سیکلها از ایتالیا. در حدود سال 800، مردم فنیقیه در موتوآ و پانورموس مستقر شدند.

از سال 735 به بعد،1 یونانیان به سیسیل ریختند و کوچنشینهای ناکسوس، سیراکوز، لئونتینی، مسانا، کاتانا، گلا، هیمرا، سلینوس، و آکراگاس را تاسیس کردند. مردمی بومی، در مقابل هجوم یونانیان، یا به کوه ها پس کشیدند یا با یونانیان آمیختند و نژاد پرشور جدیدی به وجود آوردند و یا برده آنان شدند. اما یونانیان هیچ گاه سراسر جزیره را نگرفتند. مردمان فنیقیه و کارتاژ سواحل باختری جزیره را

---

(1) تاریخ قطعی معلوم نیست.

ص: 194

زیر نفوذ داشتند، و مدت پنج قرن بین آنان و یونانیان جنگ در گرفت. بعدا سیسیل سیزده قرن در زیر سلطه روم ماند. ولی پس از آن، در قرون وسطی، صحنه جنگ شرق و غرب، یعنی نورمانها و مسلمانان شد.

هر یک از نواحی سیسیل برای خود شهرتی داشتند: کاتانا به قانونهای خوب; جزایر لیپاری به زندگی اشتراکی; هیمرا به شاعر خود، سگستا، سلینوس، و آکراگاس به معابد خود; و سیراکوز به قدرت و ثروت.

خارونداس یک نسل قبل از سولون، قوانینی که به وسیله بسیاری از شهرهای سیسیل و ایتالیا اقتباس شدند، برای کاتانا وضع کرد. این قوانین، علاوه بر نظم عمومی، اخلاق خانواده را استحکام بخشید; مثلا، مطابق این قوانین، زن یا شوهر میتوانست طلاق بگیرد، ولی پس از طلاق حق نداشت که با کسی جوانتر از همسر پیشین خود ازدواج کند. خارونداس مقرر داشت که کسی با اسلحه داخل مجلس شهر نشود. اما روزی خود ندانسته با شمشیر به مجلس رفت و، چون با سرزنش مردم رو به رو شد، وعده جبران داد، و آنگاه خود را کشت.

برای اینکه بتوانیم مشکلات فراوانی را که از جنگهای کوچنشینها سرچشمه گرفته بودند، درک کنیم، وضع جزایر لیپاری را مورد توجه قرار میدهیم، این جزایر که در شمال سیسیل قرار داشتند، در حدود سال 580 ق م، به وسیله گروهی از ماجراجویان کنیدوس به صورت بهشت دریازنان درآمد. این ماجراجویان کاروانهای تجارتی را که از تنگه ها میگذشتند، مورد دستبرد قرار میدادند و غنایمی را که از این غارتها به دست میآوردند به جزایر خود میبردند و چنان عادلانه میان خود تقسیم میکردند که عدالت آنان ضربالمثل شد. زمین جزایر به همگان تعلق داشت، و گروهی از آنان زمین را میکاشتند و محصولات را بتساوی در اختیار همگان میگذاشتند. ولی بتدریج تمایلات و تبعیضات فردی در میان ایشان پدید آمد. در نتیجه، زمینهایی که همگان از آن بهره بر میداشتند به قطعات کوچک مجزا منقسم شد، و زندگی مردم از مساوات خالی، و دستخوش زد و خورد گشت.

در ساحل شمالی سیسیل، شهر هیمرا واقع است. تقدیر چنین خواست که این شهر مانند پلاتایا دچار حوادث بزرگ شود. در این شهر، شاعری به نام ستسیخوروس، موافق انتظار معاصران خود که از حماسه خسته شده بودند، افسانه های یونانی را به صورتی بزمی درآورد و قهرمانان کهن مانند اخیلس و هلنه را طوری وصف کرد که گویی همعصر او بودند. داستانهای عاشقانهای نیز سرود. سبکی که وی در نقل این داستانها دارد، به سبک مادریگالهای پروونسال1 یا سبک رومان عصر ویکتوریا میماند. شعر روستایی (پاستورال) هم ساخت و راه را برای تئوکریتوس آماده کرد. قصیدهای درباره زندگی و مرگ چوپانی به نام دافنیس، که عشق او به خلوئه موضوع اصلی قصه های یونانی در عصر رومیان شد، سرود. درباره هلنه هم داستانی عشقی سرود و هلنه را، به سبب گریختن او به تروا، خیانتکار شمرد. اما بزودی نابینا شد و نابینایی خود را کیفر تنظیم آن داستان دانست. آنگاه منظومهای ساخت و در آن هلنه را زنی پاک خواند که، پس از ترک یونان، به هیچ وجه به تروا

---

(1) ترانه های عاشقانه به زبان ادبی پروونس. م.

ص: 195

نرفته و تسلیم پاریس نشده است، بلکه اجبارا یونان را ترک گفته و در انتظار شوهر خود، منلائوس، چندگاهی در مصر به سر برده است. ستسیخوروس، در پیری، مردم هیمرا را از حکومت فالاریس بر حذر داشت،1 ولی چون مردم از پذیرفتن پند او امتناع ورزیدند، به کاتانا هجرت کرد. گورگاه او یکی از دیدنیهای سیسیل است.

در باختر هیمرا، شهر سگستا واقع شده است. آنچه اکنون از آن برجای مانده فقط یک رواق است مشتمل بر چند ستون مدور و ناقص که در میان گیاه های صحرایی خودنمایی میکند. برای اینکه با بهترین بناهای سیسیل آشنا شویم، باید به طرف جنوب، به جانب شهرهای بزرگ سلینوس و آکراگاس رو کنیم. سلینوس حیات کوتاه و غم انگیزی داشت. در 651 ق م به وجود آمد و در 409 به دست کارتاژیها منهدم شد. هفت معبد بزرگ به سبک دوری داشت، معبدها که دارای گچکاریهایی با تصویر و نقشهای برجسته کم ارزش بودند، بر اثر زلزله ویران شدند، و جز ستونهای فرو ریخته و سرستونهایی که بر زمین افتادهاند، از آنها چیزی باقی نماند.

شهر آکراگاس، که رومیان بدان آگریگنتوم گفتهاند، در قرن ششم، وسیعترین و غنیترین شهر سیسیل، و واقع در دامنه تپهای بود. خیابانهای شلوغ و بازارهای پرهیاهو و قلعه عظیمی داشت، که سر به آسمان کشیده بود. زمینداران آن، مانند اشراف سایر شهرها، حکومت را به یک تن دیکتاتور که وابسته به طبقه متوسط بود سپردند. در 570، فالاریس حکومت اکراگاس را ربود و، با اتخاذ طریقه مخصوصی برای شکنجه کردن مخالفان خویش، نام خود را جاویدان کرد. وی برای شکنجه کردن، گاوی از برنج ساخته بود و دشمنان خود را در جوف آن بریان میکرد. سازندگان این گاو، به دستور فالاریس، لوله هایی در درون آن نهاده بودند که فریاد و ناله قربانیان را همانند نعره گاو، میگردانید. با وجود جنایات فالاریس و جنایات ستمکار دیگری به نام ترون که پس از وی حکومت کرد، آکراگاس در عصر این دو تن از نظم کامل سیاسی و آرامش فراوان برخوردار شد و گامهای بلند در راه پیشرفت اقتصادی برداشت، به طوری که بازرگانان آکراگاس در آن روزها، مانند بازرگانان سلینوس و سوباریس و کروتونا، به تمول عظیم رسیدند. ثروتمندان یونان قدیم که در برابر اینان اهمیت خود را از دست دادند، بدیشان حسد میورزیدند و میگفتند که آن تازه به دوران رسیدگان، تنها به گرد آوردن تجملات علاقه مندند و از ذوق و هنر بی بهرهاند. معبد زئوس در آکراگاس از حیث عظمت نظیر نداشت، و پولوبیوس در وصف آن میگوید: “هیچ معبدی از لحاظ وسعت و استحکام برتر از آن نیست.” چون این معبد در نتیجه جنگها و زلزله ها نابود شده است، نمیتوان درباره هنر و ذوقی که در آن به کار رفته است نظر داد. معابدی که بعدا در عصر پریکلس ساخته شدند، از لحاظ حجم، از آن کوچکترند. از این معابد تنها معبد “کنکورد” (وفاق) تقریبا کامل بر جای مانده است. از معبد هرا تنها چند ستون برپاست که زیبایی آنها انسان را تحت تاثیر قرار میدهد و نشان میدهد که ذوق یونانی تنها در آتن جلوه نکرد، بلکه یونانیان تجارت پیشه غرب نیز تکامل هنر را صرفا در جسامت ندانستند. شهر آکراگاس زادگاه امپدوکلس فیلسوف است،

---

(1) اخطار او به مردم هیمرا به صورتی تمثیلی بود: اسبی چراگاه خود را محل ترکتازی یک گوزن میبیند و برای دفع او از انسانی کمک میخواهد. انسان گوزن را میراند، ولی خود با نیزه بر اسب مسلط میشود.

ص: 196

و دور نیست که او، برخلاف مشهور، زندگانی را در آنجا بدرود گفته باشد، و نه در دهانه آتشفشان اتنا.1

سیراکوز کنونی در آغاز قریهای بود واقع در دماغه اورتوگیا. گروهی از مردم کورنت در قرن هشتم، برای اشغال این شبه جزیره کوچک که شاید در آن وقت جزیره کامل بود، بدانجا کوچیدند و بسیاری از بومیان را به داخل جزیره راندند و کمکم، مانند هر گروه نیرومندی که وارد سرزمین پهناوری میشود، فزونی یافتند.

پس، این جزیره، که محیط آن 5,22 کیلومتر است، دارای نیم میلیون جمعیت شد و به صورت بزرگترین شهر یونان در آمد. مردم محروم شهر به اتفاق بردگان، یعنی بومیان، دست به انقلابی بزرگ بر علیه اشراف صاحب زمین زدند و در سال 495 حکومت را از کف اشراف بیرون آوردند و خود زمام امور را به دست گرفتند. ولی، اگر بتوان سخنان ارسطو را باور کرد، این دموکراسی از ایجاد نظم عاجز ماند. پس، گلون، از مردم گلا، به سال 485 قیام کرد و با خدعه حکومتی دیکتاتوری برقرار کرد. وی، مانند سایر دیکتاتورها، حاکمی مقتدر و بیباک بود و به هیچ قرار و عهدی پابند نمیشد و همه مبادی اخلاقی و آداب سیاسی را مسخره میکرد.

اورتوگیا را به صورت دژی نفوذناپذیر برای حکومت خویش ساخت و ناکسوس، لئونتینی، و مسانا را تسخیر کرد. سپس، برای اینکه بتواند سیراکوز را زیباترین پایتختهای یونان گرداند، اهالی خاور سیسیل را موظف به پرداختن مالیاتهای سنگین کرد. هرودوت در این باره با اظهار تاسف میگوید: “و بدین طریق گلون پادشاهی بزرگ شد.”2 هنگامی که کارتاژیان، همزمان با حرکت ناوگان خشیارشا به سوی آتن، لشکری که تنها به تعداد کمتر از لشکر ایرانیان بود، برای گرفتن جزیره بهشتی (سیسیل) از دست یونانیان گسیل داشتند، گلون اعتباری دوباره به هم رساند و ناپلئون معبود سیسیل شد. سرنوشت سیسیل به سرنوشت یونان پیوند خورده بود، چرا که در همان ماه یا بنا بر رویات او همان روز گلون با هامیلکار در هیمرا مصاف داد، و تمیستوکلس با خشیارشا در سالامیس.

VI - یونانیان در افریقا

کارتاژیان حق داشتند که باطنا بیمناک باشند، زیرا یونانیان حتی در سواحل افریقای شمالی

---

(1) اشاره است به شایعه خودکشی امپدوکلس در دهانه آتشفشان اتنا. م.

(2) لوکیانوس میگوید: “گلون نفسی بدبو داشت، ولی کسی جرئت نمیکرد که او را از آن آگاه کند. عاقبت زنی بیگانه که با او سر و سری داشت، مطلب را بدو گفت. گلون برآشفت و نزد زن خود رفت و به او ایراد کرد که چرا او را از بوی بد دهان آگاه نساخته است. زن هراسید و متعذر شد که چون با مردی جز او تماس نداشته است، تصور میکرده است که همه مردان چنین هستند.”

ص: 197

نیز شهرهایی آباد ساختند و اندک اندک بازرگانی آنجا را به دست گرفتند. از سال 630 به بعد، جمعی از قوم دوری از ترا به کورنه، واقع در کارتاژ، و نیز به مصر کوچیدند. اینان در ورای بیابانها سرزمینی یافتند با خاکی حاصلخیز و بارانی فراوان. بارندگی چندان بود که، به گمان بومیان آن ناحیه، گویی آسمان آنجا سوراخ دارد و باران از آن فرو میریزد. یونانیان بخشی از این سرزمین را چراگاه حیوانات خود کردند و به صدور پشم و پوست پرداختند. محصولات شبه جزیره یونان را هم به افریقا رساندند. گیاهان خوراکی و دارویی که در آنجا به بار میآمد سخت مورد علاقه یونانیان قرار گرفت، و صنایع دستی محلی نیز بسیار ترقی کرد، تا آنجا که گلدانهای کورنه از بهترین آثار هنری محسوب شدند. کورنه از منابع ثروت خویش به بهترین وجه بهره برداری کرد و باغهای دلگشا و مراکز بازی و معابد و مجسمه های عالی برپا داشت. آریستیپوس فیلسوف از این شهر برخاست و، پس از چندی جهانگردی، به زادگاه خود بازگشت و نحلهای فلسفی ترتیب داد.

یونانیان در مصر نیز، که مردمش بیگانگان را خوش نداشتند، رحل اقامت افکندند و سرانجام، با ضبط آن، برای خود یک امپراطوری به وجود آوردند. در حدود سال 650، مردم میلتوس به ساختن یک پایگاه بازرگانی در نوکراتیس، در کنار رود نیل، دست زدند. پسامتیک، فرعون مصر، که میخواست مزدوران یونانی را در سپاه خود به خدمت گیرد و از تجارت یونانیان بهرهای ببرد، مخالفتی نکرد. احمس دوم تا حدود وسیعی به یونانیان مهاجر خود مختاری داد. پس، یونانیان توانستند نوکراتیس را به صورت شهری صنعتی درآورند و ظرفهای سفالی ظریف تولید کنند. بالاتر از اینها، نوکراتیس مرکز تجاری مهمی شد، و به مبادله زیتون و شراب یونان و گندم و کتان و پشم مصر و عاج و طلا و کندر سرزمینهای داخل افریقا اشتغال ورزید. سنن و آداب دینی و فن معماری و مجسمه سازی و علوم مصری همراه کالاها به یونان انتقال یافت.

در مقابل آن، بسیاری از آداب و اصطلاحات یونانی در مصر رواج گرفت و زمینه تسلط نظامی و سیاسی یونان، که در عصر اسکندر تحقق پذیرفت، فراهم آمد.

اگر اکنون از نوکراتیس به آتن بازگردیم، میتوان گفت که گرداگرد یونان گشتی زدهایم، و البته چنین گشتی برای دریافت تمدن یونانی و تحولات آن سخت سودمند است. ارسطو تاریخ سیاسی 158 کشور شهر یونانی را برای ما نقل کرده است. ولی هزارها کشور شهر دیگر هم وجود داشته است. هر یک از این شهرها در عرصه بازرگانی و صنعت و پیشرفت فکری یونان، سهمی بسزا داشتهاند. با اینهمه، میتوان گفت که شعر و نثر، علوم ریاضی و طبیعی و فلسفه اولی، و علم و تاریخ و خطابه یونانی عمدتا در کوچگاه ها، و نه در شبه جزیره یونان، پدید آمدند. به مدد این کوچگاه ها بود که فرهنگهای مصر و مشرق زمین به یونان رسید، و تمدن یونانی، که همانا پرمایهترین فراورده تاریخ است، قوام یافت و تدریجا به آسیا و افریقا و اروپا منتقل شد.

ص: 198

فصل هشتم :خدایان یونان

I - سرچشمه شرک یونانیان

وقتی جویای وجوه مشترک تمدن مابین شهرهای یونان میشویم، پنج وجه اصلی نمایان میشود: زبان مشترک با لهجه های محلی; حیات معنوی مشترک که فقط چهره های برجسته آن در زمینه ادبیات، فلسفه، و علوم در خارج از مرزهای سیاسی خود مشهور شدند; شوق مشترک برای ورزش، که به مسابقات محلی و کشوری ختم میشد; عشق به زیبایی که در قالب هنرهای مشترک میان اجتماعات یونانی متجلی میشد; و مناسک و اعتقادات مذهبی تقریبا مشترک.

عقاید دینی، یونانیان را به همان اندازه که به وحدت کشانید، به تفرقه انداخت. زیر لوای خدایان اولیه اولمپی، که همه احترام میگذاشتند و میپرستیدند، فرقه ها و قدرتهای منسجمتری وجود داشت که تبعیتی از زئوس نداشتند. جداییهای سیاسی و قبیلهای چند خدایی را دامن زد و یکتاپرستی را غیرممکن ساخت. در یونان قدیم، هر خانواده خدایی مخصوص داشت، و به نام او آتش اجاق دایما میسوخت و، قبل از غذا، خوراک و شراب به او تقدیم میکردند. این مراسم مقدس، یعنی تقدیم خوراک به خدایان، اساسیترین و مهمترین رسم مذهبی در منازل بود. ولادت و ازدواج و مرگ با مراسمی همراه بود، و این مراسم در برابر آتش مقدس خانواده صورت میگرفت; بدین ترتیب، مذهب با حالتی شاعرانه و رازورانه امورات اولیه زندگی انسانها را فرا گرفت و آیینی برای برقراری تعادل به وجود آورد. هر طایفه و قوم و قبیله و شهر: مثل خانواده، خدایان مخصوص به خود داشت. آتنه خدای شهر آتن بود، دمتر خدای شهر الئوسیس، هرا خدای شهر ساموس، آرتمیس خدای شهر افسوس، و پوسیدون خدای شهر پوسیدونیا. در وسط هر شهر، و در بلندترین قسمت آن، معبد خدای آن شهر قرار داشت. شرکت در مراسم نیایش خدا، نشانه، امتیاز، و لازمه شارمندی بود. در جنگها، اهالی هر شهر صورت خدای خود را به عنوان علامت و شعار خود، پیشاپیش لشکر به حرکت

ص: 199

در میآوردند و، قبل از اقدام به هر کار خطیر، با خدای خاص خود مشورت و از علم غیب او استمداد میکردند. در مقابل، خدای آنان نیز در جنگها شرکت میکرد و، گاه بر فراز و گاه در جلوی نیزه ها، پیش میتاخت. هر گاه شهری بر شهری پیروز میشد، خدای شهر غالب هم بر خدای شهر مغلوب تفوق مییافت.

همچنانکه هر خانواده آتشدانی داشت، هر شهر نیز در قربانگاه خود آتش مقدس را فروزان نگاه میداشت.

آتش مقدس شهر نماد خدایان و قهرمانان جاویدان شهر به شمار میرفت. اهالی گاه به گاه در پیشگاه آتش مقدس گرد میآمدند و مشترکا خوراک میخوردند. همانگونه که در خانواده پدر مقام راهب را نیز داشت، در شهرهای یونانی هم حاکم اصلی یا آرخون، راهب اعظم مذهب دولتی بود و خدایان تمام اقتدارات و اعمالش را موجه میدانستند. استفاده از این مفاهیم لاهوتی، انسانهای شکارچی را برای شارمندی رام کرد.

تخیل دینی یونانیان وقتی که از محدودیت محلی بیرون آمد، موجد اساطیر و خدایان مشترک یونانیان شد. یونانیان برای هر یک از مظاهر طبیعت و جامعه، برای هریک از نیروهای زمینی و آسمانی، خوشیها و ناخوشیها، نیکیها و بدیها، و کارها، مظهر یا خدایی میشناختند. خدایان یونانی هیئتهایی انسانی داشتند، و این هم از ویژگیهای یونان است. هیچ قومی خدایان خود را چنین شبیه و نزدیک به آدمیان تصور نکرده است.

تمام صنایع و حرفه ها و هنرها، خدای خاص خود، یا به عبارت دیگر، قدیس حامی خود را داشتند. به علاوه، به اندازه انسانهای فانی، شیاطین و پریان دریایی و جنگلی و دیو و جن وجود داشت. این سوال قدیمی که آیا راهبان دین را به وجود آوردهاند، در یونان منتفی بود: خیلی بعید به نظر میرسد که یک توطئه از طرف حکمای الاهی چنین طیف وسیعی از خدایان به وجود آورده باشد. داشتن آنهمه مذاهب مختلف و آنهمه روایات جالب و معابد مقدس و آیینها و جشنهای شاد، میبایست نعمتی بوده باشد. چند خدایی، مانند تعدد زوجات، امری ضروری بود. مردم، به شماره عوامل زندگی، برای خود خدا میتراشیدند، چنانکه در عصر ما هم در منطقه مدیترانه صدها قدیس مسیحی، بیش از خدای واحد، توجه مسیحیان را به خود جلب میکنند. آنچه انسان متعارف را تسلا میدهد، قدیسان و خدایان انسان نما هستند و نه مفهوم عقلی و متعالی خدای یگانه.

درباره هریک از خدایان، اساطیری وجود داشت، و تبار و سرگذشت او، بستگیهای انسانی او، و همچنین مراسم مربوط به او را روشن میکرد. این اساطیر، که یا از مقتضیات محلی ناشی میشدند یا ساخته شاعران دوره گرد بودند، عقاید و فلسفه و آداب و تاریخ یونان کهن را به وجود آوردند. همه هنرمندان در ساختن بسیاری از نقشها و مجسمه ها و ظرفها از اساطیر الهام میگرفتند. نفوذ اساطیر به قدری بود که، با وجود پیشرفتهای فلسفه و کوشش موحدان برای تروج یکتاپرستی، یونانیان تاپایان عصر یونان گرایی (هلنیسم) برای خود اساطیر و حتی خدایان تازهای آفریدند. بعضی از متفکران مانند هراکلیتوس اساطیر را به مثل

ص: 200

آوردند; برخی دیگر مانند افلاطون آنها را تعدیل کردند و قابل قبول ساختند; و کسانی مانند کسنوفانس اساطیر را در خور اعتنا ندانستند. در هر حال، پنج قرن پس از افلاطون، پاوسانیاس، که در یونان گشت میزد، متوجه شد که خرافات و اساطیر عصر هومر همچنان زنده و نیرومندند و عواطف مردم را تحریک میکنند. اعتقاد به خدایان بآسانی از میان نمیرود. میتوان الوهیت را به انرژی تشبیه کرد که هر چند به صورتهای گوناگون در میآید و برخی از جلوه های آن منسوخ میشود، باز مقدار آن ثابت است و با گذشت قرنهای پیاپی، زیاد و کم نمیشود.

II - سلسله مراتب خدایان

1- خدایان فرعی

میتوان انبوه خدایان یونانی را به هفت گروه تقسیم کرد: خدایان آسمان، خدایان زمین، خدایان حاصلخیزی، خدایان حیوانات، خدایان زیرزمین، خدایان گذشتگان یا قهرمانان، و خدایان اولمپی; چنانکه هزیود گفته است، فرا گرفتن نامهای همه این خدایان بسیار دشوار است.

(1) چنانکه از اساطیر بر میآید، خدای یونانیان مهاجم ابتدایی، مانند خدای هندوان قدیم، خدای بزرگ آسمان بود، که تدریجا تغییر صورت داد و همواره به انسان شبیهتر شد و عاقبت به اورانوس تبدیل گشت و سپس به هیئت زئوس، فرستنده ابر و آورنده باران و سازنده رعد، درآمد. چون یونان از پرتو خورشید بیش از اندازه نیازمندی خود برخوردار بود و، در عوض، پیوسته به باران احتیاج داشت، خدای خورشید، هلیوس، در نزد ایشان اهمیتی نداشت و از خدایان کوچک به شمار میرفت. فقط آگاممنون او را به کمک خواست، و اسپارتیها برایش اسب قربانی کردند تا ارابه آتشین خود را در آسمان بکشد.1 مردم رودس در عصر یونان گرایی (هلنیسم) هلیوس را حرمت نهادند و او را خدای بزرگ خویش شمردند. هر ساله چهار اسب و یک ارابه در دریا میافکندند تا این خدا از آنها استفاده کند. از این گذشته، برای او بنایی به نام کولوسوس به وجود آوردند. آناکساگوراس، در عهد درخشان پریکلس، وقتی بی پرده گفت که خورشید خدا نیست، بلکه کرهای از آتش است، به مرگ تهدید شد. اما به طور کلی، پرستش خدای خورشید و مخصوصا ماه (سلنه) و ستارگان در یونان چندان اهمیتی نداشت.

(2) بیشتر خدایان یونانی به جای آسمان در زمین سکونت داشتند. زمین خود نیز در آغاز خدایی بود به نام “گه” یا “گایا”. این خدا، که مادری شکیبا و بخشنده به شمار میرفت، بر اثر هماغوشی با اورانوس (آسمان) حامله شد. در زمین، یعنی در خاک و آب و هوایی که اطراف زمین را فرا گرفته بود، خدایان فراوانی که از لحاظ اهمیت به پایه گایا نمیرسیدند مستقر بودند، ارواح گوناگون مانند روح درخت بلوط، خدایان رودها و دریاچه ها و دریاها مانند نرئیدها و نایاسها و

---

(1) “فایتون”، به معنی درخشان، پسر هلیوس، ارابه آتشین را چنان بیباکانه راند که نزدیک بود جهان را بسوزاند. صاعقه به او اصابت کرد و به دریایش افکند. شاید مفاد این افسانه، مانند افسانه ایکاروس، اخطاری باشد به جوانان سرکش.

ص: 201

اوکئانیدها، خدایان چشمه ها و نهرها و چاه ها مانند مایاندروس و سپرخئوس، خدایان بادها مانند بورئاس و زفوروس و نوتوس و ائوروس و مخصوصا آیولوس، و خدایان روزی رسان مانند پان بزرگ. پان، خدای متبسم چوپانان و گله ها و بیشه ها و وحوش بود; دو شاخ داشت، و آواز نی او از رودها و نهرها شنیده میشد.

هر گلهای که با بی اعتنایی یا نهیب سهمناک پان مواجه میگشت، به پریشانی و جنون دچار میآمد. دیوان بیشه ها و جنگلها، که سیلنوس نام داشتند و پیکر آنان نیمی انسان و نیمی بز بود، او را خدمت میکردند.

صرف نظر از این خدایان، بر هر یک از مظاهر طبیعت خدایی سلطه میورزید، و به قول شاعری گمنام، به اندازهای ارواح پاک و ناپاک در هوا موج میزد که پر کاهی نمیتوانست از میان این خدایان بگذرد.

(3) عجیبترین و نیرومندترین قوای طبیعی، نیروی تولید مثل است. پس، یونانیان نیز، مانند سایر اقوام باستانی، در برابر مظاهر عمده تولید مثل انسانی نیایش میکردند. همچنانکه حاصلخیزی خاک را میپرستیدند. به این جهت، در مراسم دینی مربوط به دمتر و دیونوسوس و هرمس، صورت عضو تناسلی مرد را به عنوان مفتاح تناسل به نمایش میگذاشتند. حتی مراسم آرتمیس پاکدامن از این نمایش برکنار نبود. کرارا مجسمه سازی و نقاشی یونانی به ساختن این صورت میپرداخت، و جشن بزرگ دیونوسوس با نمایش این صورت آغاز میشد. معمولا مهاجران آتنی که در کوچگاه ها میزیستند، به عنوان گواهی صلاح و تقوای خویش، صورتهای گوناگون از دستگاه جنسی نرینه تهیه و به شهر خود تقدیم میکردند. به طوری که از نمایشنامه های آریستوفان مستفاد میشود، جشنهایی که برای نیایش نیروی تولید مثل برپا میشد، در آخرین ساعات خود، به فعالیتهای مضحک شرم آور آلوده میگشت. اما، در مواردی، کار جشن به رسوایی نمیکشید و فقط غریزه جنسی زن و مرد را تحریک و به تولید مثل کمک میکرد.

جنبه ناخوشایند پرستش دستگاه تناسلی، در دوره یونان گرایی (هلنیسم) و دوره تسلط رومیان، به صورت پرستش پریاپوس، که از آمیزش دیونوسوس و آفرودیته زاده شد، درآمد. پریاپوس خدایی بود با عضو جنسی کلان. صورت آن روی گلدانها و دیوارهایی که در شهر مدفون پومپئی از زیر خاک بیرون آمدهاند، فراوان است. یونانیان برای پرستش او به فعالیتهای جنسی شنیع میپرداختند. اما برای خدایانی که رمز مادری به شمار میرفتند، مراسم خوشایندتری برگزار میکردند. در آرکادیا، آرگوس، الئوسیس، آتن، افسوس، و جاهای دیگر، بیشتر خدایان مونث را مورد تجلیل قرار میدادند. این خدایان مونث که عموما همسر نداشتند، ظاهرا متعلق به دورانی بودند که اختیار خانواده در دست مادر بود و نسب فرزند از طرف مادر تعیین میشد. با ظهور زئوس، پدر خدایان، و تفوق او بر سایر خدایان، دوران اقتدار مادران و مادر خدایان به سر آمد.1 به نظر محققان، چون کشاورزی به وسیله زنان ابداع شد، خدای کشاورزی، دمتر، مونث است. دمتر مهمترین خدای ماده است. مطابق مفاد سرود کهنسالی که سابقا آن را به هومر نسبت میدادند، پلوتون خدای زیرزمین، پرسفونه دختر دمتر را دزدید و به زیرزمین برد. دمتر پس از جست و جوی فراوان، محل او را دانست و پلوتون را راضی کرد که پرسفونه بتواند سالی نه ماه روی زمین زندگی کند.

مضمون

---

(1) توجه کنید که در میان مللی که سنت قوی پدر سالاری داشتند، مانند یهود و اسلام و مسیحیت پروتستان، مادر خدا وجود نداشت.

ص: 202

این داستان کنایه زیبایی است از مرگ و تجدید حیات سالیانه نباتات و تغییر فصول. هنگامی که دمتر در غم دختر گمشده زاری میکرد، مردم الئوسیس، با آنکه او را نشناختند، مورد محبتش قرار دادند. از این رو، دمتر راز کشاورزی را به آنان و مردم آتن آموخت و تریپتولموس، شاهزاده الئوسیس، را فرستاد تا آن را میان آدمیان رواج دهد. این افسانه با افسانه ایسیس و اوزیریس مصری و افسانه تموز و عشتر بابلی و افسانه آستارته و آدونیس سریانی و افسانه کوبله و آتیس فروگیایی، از لحاظ مفهوم، یکسان است. پرستش مادر خدا، که در یونان کلاسیک باقی ماند، سرانجام به صورت نیایش مریم، مادر خدا، احیا شد.

(4) یونانیان، در آغاز تاریخ خود، برخی از حیوانات را محترم میداشتند و آنها را نیمه خدا میشمردند، ولی البته، مانند مصریان و هندیان، به خدایان انسانی بیشتر توجه داشتند. آثار مربوط به این دوران نشان میدهد که برخی از حیوانات در زمره خدایان بودهاند. گاو را به دلیل زورمندی و شیر رسانی حیوانی مقدس میشمردند و، در مواردی، نماینده زئوس یا دیونوسوس یا تجسم هر دوی آنها میدانستند. شاید بتوان گفت که گاو حتی قبل از این دو در شمار خدایان آمده، و الاهه هرا، که چشمانی مانند گاو دارد، در ابتدا گاوی مقدس بوده است. خوک را هم که حیوانی کثیرالنسل است مقدس، و با الاهه نجیب، دمتر، قرین میپنداشتند. در یکی از اعیاد دمتر به نام تسموفوریا خوک قربانی میشد. در جشن دیاسیا، در ظاهر برای زئوس، ودر باطن برای ماری که در دل زمین سکنا داشت، قربانی میکردند. مار جانوری مقدس بود، زیرا از طرفی جاویدان، واز طرف دیگر رمز تولید مثل به شمار میرفت. مارپرستی از کرت به آتن رسید.

در معبد آتنه در آکروپولیس، ماری مقدس لانه داشت، و مومنان در هر ماه، با تقدیم نان عسلی، بدو تقرب میجستند. در بسیاری از آثار هنری یونان در پیرامون پیکرهای هرمس و آپولون و آسکلپیوس، صورت مار دیده میشود. در مجسمه “آتنه پارتنون”، اثر فیدیاس، مار بزرگی زیر سپر آتنه چنبره زده است. در تصویر “آتنه فارنزه” مارهای متعدد به چشم میخورد. در نظر یونانیان، مار خدای نگهبان معبدها و خانه ها بود چون ماران در گورستانها فراوان بودند، یونانیان آنها را ارواح مردگان میانگاشتند.

اژدهایی به نام پوتون، که آپولون بر آن غلبه کرد، موجد یکی از بزرگترین عیدهای یونانی شد.

(5) موحشترین خدایان یونانی، در زیرزمین یا در غارها و شکافهای زمین میزیستند. روزها یونانیان توجهی به این خدایان نداشتند، ولی شبها، برای رفع وحشت خود، آنها را میپرستیدند. این خدایان از سایر معبودها و حتی معبودهای موکنایی قدیمتر بودند و ظاهرا به وسیله مردم موکنای به یونانیان انتقال یافتند.

یونانیان آنها را ارواح کینه توز حیواناتی که، بر اثر پیشرفت انسان، به جنگلها و اعماق زمین رانده شده بودند، میدانستند. مهمترین آنها خدایی بود به شکل یک افعی مخوف به نام “زئوس ختونیوس”، یعنی خدای تباهکار; گاهی او را “زئوس میلیخیوس”، یعنی خدای نیکوکار مینامیدند، و البته استعمال این نام تعارفآمیز تنها به منظور جلب لطف آن خبیث بود! هادس، خدای موجودات زیرزمینی، برادر زئوس بود، و یونانیان پیوسته میکوشیدند تا خشم او را فرو نشانند، زیرا این خدا میتوانست ریشه های روییدنیها را بپرورد یا بپوساند. از این رو، برای خوشامد او، بدو “پرمایه” نام داده بودند.1 هکاته، روح شرور دنیای اسفل، از هادس

---

(1) پلوتوس خدای ثروت، از پلوتون خدای حاصلخیزی جدا نیست. زیرا در یونان قدیم مهمترین عامل ثروت، کشاورزی بود.

ص: 203

مخوفتر بود و به هر که بر میخورد، او را با نگاه شوم خود تیره روز میکرد. عوام یونان برای دفع نحوست این موجود مونث، چارهای جز قربانی کردن نداشتند.

(6) یونانیان پیش از عصر کلاسیک، مردگان را ارواحی میدانستند قادر به کارهای نیک و بد. پس، برای جلب رضایت آنان قربانی میکردند و دعا میخواندند. با آنکه ارواح، خدایان کامل محسوب نمیشدند، یونانیان ابتدایی، مانند چینیان، اموات خود را بیش از خدایان گرامی میداشتند. در عصر کلاسیک، ارواح مردگان بیشتر مایه ترس بودند تا موضوع ستایش. از این رو، برای طرد آنان به دعا و قربانی و مراسمی مانند مراسم آنتستریا متوسل میشدند. قهرمان پرستی جلوهای از مرده پرستی بود. برای خدایان امکان داشت که بزرگان قوم و مردان و زنان زیبا را زندگی جاودانی بخشند و حتی در زمره خود آورند. بدین ترتیب، در اولمپیا، هیپودامیا جزو خدایان درآمد. مردم لئوکترا، کاساندرا را مانند خدایان پرستیدند. در کولونوس، قهرمانی با نام اودیپ به مقام خدایی رسید. در اسپارت، هلنه پایگاه خدایی یافت. گاهی خدایی در کالبد انسانی حلول، و آن انسان را خدا میکرد، و گاهی میان یکی از خدایان و زنی از آدمیان، پیوندی جنسی برقرار میشدو از این آمیزش قهرمان خدایی به وجود میآمد. چنانکه ثمره آمیزش زئوس با آلکمنه، هراکلس بود. بسیاری از شهرها و اصناف و جماعات، تبار خود را به یکی از قهرمانان خدا زاد میرساندند. مثلا پزشکان، خود را از نسل آسکلپیوس الاهه پزشکی محسوب میکردند. در آغاز، خدایان از میان نیاکان یا قهرمانان یا مردگان برگزیده میشدند، و گورهای مردگان مقدس به صورت معابد در میآمد. به طور کلی، میتوان گفت که یونانیان به قدر ما میان آدمیان و خدایان تفاوت یا فاصله نمیگذاشتند، و بسیاری از خدایان ایشان، مانند قدیسان ما، از آدمها برتر نبودند. همان طور که قدیسان ما انسانند و به ما نزدیک، خدایان یونانی نیز از جنس پرستندگان خود بودند. با آنکه مردم خدایان را جاویدان میانگاشتند، برخی از خدایان، و از آن جمله دیونوسوس، مانند زمینیان، شکار مرگ نیز میشدند.

2- خدایان اولمپی

خدایانی که تاکنون از آنها سخن گفتیم، در نظر یونانیان، از لحاظ شهرت (ولی نه از نظر احترام و اهمیت) در درجه دوم قرار داشتند. به همین جهت، در اشعار هومر فقط نام بعضی از آنها آمده، و در عوض نام خدایان اولمپی مکررا ذکر شده است. احتمالا خدایان اولمپی به وسیله اقوام مهاجم آخایایی و دوری به یونان آمدند و خدایان بومی و موکنایی را تحت الشعاع قرار دادند. مثلا، در دو ناحیه دودونا و دلفی، گایا، الاهه زمین، از نظرها افتاد و به جای آن، زئوس در دودونا، و آپولون در دلفی اهمیت یافتند. ولی خدایان درجه دوم مورد پرستش مردم ساده قرار میگرفتند، در صورتی که خدایان فاتح اولمپ، از مقر کوهستانی خود،

ص: 204

بر اشراف کامروا فرمان میراندند. بدین سبب، شاعرانی چون هومر و هزیود، و مجسمه سازان فراوان، مطابق مقتضیات اشراف، پرستش خدایان اولمپی را ترویج کردند. در موارد بسیار، خدایان کوچک در خدایان بزرگ مستهلک میشدند یا به صورت وابستگان آنان در میآمدند، همچنانکه دولتهای کوچک معمولا ضمیمه یا تابع دولتهای بزرگتر میشدند. در نتیجه، شخصیت دیونوسوس، سیلنوس1 و دیوان بیشه ها و جنگلها را به خود کشید; آرتمیس ارواح جنگلی و کوهستانی را در بر گرفت; و پوسیدون بر همه پریان دریایی اشتمال یافت. پس، اعتقادات و مراسم و اساطیر وحشیانه ابتدایی از رواج افتاد و یونانیان، جهان را، که تا آن زمان جولانگاه شیاطین و دیوان و ارواح محسوب میشد، دستگاهی منظم دانستند که خدایانی با سازمان و سلسله مراتب مشخص بر آن حکومت میکنند; و این تحول فکری مسلما از تحول عمومی جامعه یونانی و استقرار نظام سیاسی جدیدی خبر میداد.

در راس خدایان اولمپی، زئوس، خدای بزرگ یا خدای خدایان، قرار داشت. زئوس از لحاظ زمانی، نخستین خدا به شمار نمیرفت. زیرا، چنانکه دیدهایم، اورانوس و کرونوس و سایر تیتانها بر او مقدم بودند.

هنگامی که بساط الوهیت ابتدایی در میان یونانیان برچیده شد،2 زئوس و برادرانش جهان را با قرعه میان خود تقسیم کردند. بر اثر قرعه کشی، آسمان به زئوس رسید، و دریاها به پوسیدون، و زیرزمین به هادس. در اساطیر یونانی، جهان مخلوق خدایان نیست. جهان پیش از خدایان وجود داشته است. خدایان در آغاز با یکدیگر آمیختند و انسان را زادند. سپس با زادگان خود، انسانها، زناشویی کردند. از این رو آدمیان از نسل خدایانند. خدایان علم و قدرت تام ندارند و، مانند انسانها، فریب میخورند و اشتباه میکنند. هر خدا قدرت خدایان دیگر را محدود میکند و حتی با آنان به معارضه برمی خیزد. اما خدایان، به اقتضای رعایت مقام پدری، زئوس را به سروری پذیرفتهاند. خدایان در بارگاه زئوس گرد میآیند. زئوس در برخی از کارها رای آنان را میجوید، و اگر آنان را مخالف یابد، مطابق رای ایشان عمل میکند. اما، بسا اوقات، زئوس خود دستور صادر میکند و خدایان دیگر را وادار میکند که حدود خود را بشناسند. زئوس در ابتدا خدای آسمان و کوه ها و فرستنده باران و نیز، مانند یهوه، رب النوع جنگ بود.3 از این رو، در جریان جنگ تروا، در کارزار مداخله کرد و جنگ را خونینتر ساخت.اما بتدریج مبدل به مقتدای خدایان و آدمیان شد.

---

(1) در اساطیر یونان نام هر یک از موجوداتی که نیمی آدم و نیمی جانور بودند، و در جنگلها و کوهستانها به سر میبردند. م.

(2) در نظر یونانیان، جدال زئوس و کسانش با تیتانها به منزله تصادم تمدن با توحش است.

(3) کلمه “زئوس” محتملا مانند کلمه dies لاتین (day انگلیسی) به معنی روشنایی، و از ریشه هندو اروپایی di به معنای درخشیدن است. در لاتین، به صورت یوپیتر (Juppiter) (از کلمه یونانی pater-Zeu، یعنی “زئوس پدر”) درآمد. کلمه Dios، به معنی خدا، هم از این ریشه است. در یونان کنونی مقرها و محلهای تردد زئوس را به الیاس قدیس، که در میان مسیحیان یونان بخشنده باران است، منسوب کردهاند.

ص: 205

وی، با سیمایی پرریش و وقاری تمام، بالای کوه اولمپ نشسته است و بر نظام اخلاقی همه جهان حکومت میکند، فرزندان نافرمان را کیفر میدهد، در حفظ خانواده ها میکوشد، خیانت را بدون کیفر نمیگذارد، حدود و ثغور را رعایت و از میهمانان و حاجت خواهان دستگیری میکند، و بالاخره، داور عالم میشود و ناگفته نماند که فیدیاس با ساختن مجسمه او در هیئت داور، شاهکاری به وجود آورده است.

تنها عیب زئوس این است که در برابر عشق سریعا تسلیم میشود; او، که خود زن را نیافریده است، از خلقت او سخت در شگفت است. زن را موجودی عجیب میداند، برخوردار از نعمت زیبایی که اعظم نعمات است. زئوس در برابر دلربایی زن، خود را ناتوان میبیند. هزیود آماری از معاشقات و فرزندان او فراهم آورده است. نخستین معشوقه او دیونه است، که زئوس او را در اپیروس ترک میکند. نخستین همسر او، متیس، خدای سنجش و خرد و دانش است. ولی زئوس چون میشنود که فرزندان این زن او را خلع خواهند کرد، متیس را میبلعد و، با بلعیدن او، خود صاحب سجایای او میشود و به صورت خدای خرد در میآید. متیس، آتنه را در اندرون زئوس میزاید، و زئوس سر خود را میشکافد تا آتنه به خارج راه یابد. پس از آن، تمیس را همسر خود میکند، و دوازده “ساعت” محصول این ازدواج است. سپس ائورونومه را به همسری میگیرد، و او “الاهگان رحمت” را میزاید. بعد از آن، منموسونه را به ازدواج خویش در میآورد، و از او صاحب نه موسای (موزها) یعنی الاهه های هنر میشود. آنگاه لتو را به زنی برمیگزیند، و آپولون و آرتمیس را از او مییابد. بعد خواهر خویش دمتر را به همسری انتخاب میکند، و پرسفونه از این ازدواج به دنیا میآید. زئوس، پس از آنکه جوانی خود را بدین گونه به خوشی میگذراند، سرانجام با خواهر دیگر خویش، هرا، ازدواج و او را ملکه اولمپ میکند. هرا، به نوبه خود، هبه، آرس، هفایستوس، و ایلیتویا را میزاید. از آنجا که هرا از برادر خود مسنتر است، در بسیاری از شهرهای یونانی که مقام مادری و روابط زناشویی را محترم میداشتند، او را بیش از برادرش حرمت مینهادند. هرا خود زنی هوشمند و موقر و جدی است و البته بازیگوشیهای شوهرش را خوش ندارد. از این رو بالاخره میانشان اختلاف میافتد.

زئوس میخواهد او را مضروب کند، ولی دل بستن به زنان دیگر را چارهای موثرتر مییابد. نخستین زنی که از آدمیان میگیرد، نیوبه است. آخرین همسر او از میان آدمیزادگان، آلکمنه است که از اخلاف نیوبه و شانزدهمین نسل پس از اوست1. زئوس، به شیوه انسان یونانی، میان زن و مرد فرقی نمیگذارد. به پسری زیبا به نام گانومده دل میبازد و او را میرباید تا بر فراز کوه اولمپ ساقی بزم او شود.

---

(1) مسلما این افسانه ها به وسیله شاعران و قبایلی که می خواستند برای خود تباری عالی جمع کنند ساخته شده است.

ص: 206

بدیهی است که چنین پدری در میاه انبوه فرزندان خود قهرمانانی نیز خواهد داشت. یکی از فرزندان ممتاز او آتنه است که به صورت زنی کامل و مسلح از سر زئوس متولد شد. آتنه الاهه شهر آتن است، به بکارت خویش میبالد و به همین جهت با دختران باکره دوستی میکند و، با انگیختن شور جنگجویی، مردان را به ستایش خود وا میدارد. چون وی دختر متیس و صاحب حکمت است، حکمت را به عصر پریکلس ارزانی میدارد. پالاس جبار را که با او نرد عشق میبازد، به قتل میرساند و نام او را بر نام خویش میافزاید تا برای دیگر خواستگارانش درس عبرتی باشد. شهر آتن زیباترین معابد و باشکوهترین اعیاد خود را به آتنه اختصاص میدهد.

پرستش آپولون زیبا نسبت به پرستش خواهرش آتنه رواج بیشتری دارد. آپولون خدای خورشید، نگهبان موسیقی و شعر و هنر، آفریننده شهرها، واضع قوانین، خدای درمان، و پدر آسکلپیوس (خدای پزشکی) به شمار میرود. تیراندازی توانا، خدای جنگ، و جانشین گایا و فویبه1 در دلفی است و این شهر را مقدسترین معبد یونان میکند. خدای رویش هم هست، به همین دلیل، در روزهای درو، ده یک محصول را به او تخصیص میدهند. او هم در عوض، گرمی و روشنی طلایی رنگ خود را از دلفی و دلوس پخش میکند. در همه جا نظام و زیبایی به وجود میآورد، و برخلاف سایر خدایان وحشتانگیز نیست. در جشنها و مراسم پرستش او، که مخصوصا در دلوس و دلفی برپا میشود، شادی موج میزند، و مردم در پرتو او خود را از سلامت و حکمت و خرد و موسیقی برخوردار مییابند.

خواهر او آرتمیس (دیانا در روم) الاهه عفت است و در جنگلها چنان به حیوانات و خوشیهای ساده طبیعی میپردازد که برای عشق ورزی با مردان فرصتی ندارد; الاهه جنگلها و صحراها و چراگاه هاست.

همچنانکه آپولون سرمشق جوانان محسوب میشود، آرتمیس عالیترین نمونه دختران جوان به شمار میآید. دارای بدنی نیرومند و ورزیده و چابک، و به زیور عفت و تقوا آراسته است. چون الاهه زنان باردار نیز هست، زنان برای تخفیف دردهای زایمان از او کمک میخواهند. در افسوس، شخصیت آسیایی خود را حفظ میکند و خدای مادری و زایش میشود. به این ترتیب، هنگام نیایش او، مفهوم باکره و مادر در هم آمیخت و کلیسای مسیحی، در قرن پنجم میلادی، خصایص او را به مریم نسبت داد و عید درو را که در تابستان به نام آرتمیس برپا میشد، به “عید صعود مریم” تبدیل کرد. از چنین طرقی است که کهنه در نو محفوظ میماند و همه چیز عوض میشود، مگر جوهر اصلی. تاریخ هم، مثل زندگی، یا باید سیری مداوم داشته باشد، یا بمیرد، افراد و سازمانها میتوانند تغییر کنند، ولی آرام; ایجاد اختلالی موحش در روند توسعه آنها نسیان ملی و دیوانگی بار میآورد.

---

(1) یکی از القاب آپولون، “فویبوس” به معنی “الهام یافته” است که از نام “فویبه” ماخوذ است.

ص: 207

در میان خدایان اولمپ، یک خدا هست که بیش از دیگران به آدمیان شباهت دارد. این خدا، هفایستوس لنگ، مظهر صنعت است. رومیان به او وولکانوس نام دادهاند. این خدا مضحک و رقت آور است، ولی بیش از خدایان فریبکاری که شفقت ندارند و با او بدرفتاری میکنند، احترام ما را به خود معطوف میدارد. شاید در آغاز مظهر فروزان کوره و آتش بوده است. در منظومه های هومر، فرزند زئوس و هرا به شمار میرود.

سایر افسانه ها تاکید میکنند که چون زئوس آتنه را از درون خود به دنیا میآورد، هرا بر او رشک میبرد و هفایستوس را، بدون آمیزش با مرد، میزاید. سپس چون هفایستوس را زشت روی و ناتوان میبیند، او را از اولمپ به زیر میافکند. اما هفایستوس راه بازگشت به وطن را مییابد، و بعدا قصور فراوانی برای اقامت خدایان میسازد. با همه بدرفتاریهایی که از مادر دیده بود، حرمت و مهر او را در دل میپرورد و برای دفاع از او با زئوس در میافتد، به طوری که زئوس، از خشم، پای او را میگیرد و به سوی زمین میافکند. یک روز تمام طول میکشد تا هفایستوس از آسمان به جزیره لمنوس سقوط کند. قوزک پایش صدمه میبیند و از آن زمان لنگ میشود. لیکن به نظر هومر او پیش از این حادثه هم لنگ بوده است. در هر حال، دوباره به اولمپ باز میگردد و در کارگاه خود کوره بزرگی برپا میدارد و، به وسیله بیست دم عظیم و سندانی بزرگ، به ساختن اسلحه اخیلس و مجسمه هایی متحرک و شگفتیهای دیگر میپردازد. یونانیان او را به نام خدای فلزکاری و مصنوعات دستی میپرستیدند و میگفتند که کوه های آتشفشان، دودکشهای کارگاه زیرزمینی او هستند. از بخت بد، با آفرودیته ازدواج میکند و در مییابد که اجتماع تقوا و زیبایی در یک موجود بسی دشوار است. وقتی از روابط همسر خویش با آرس آگاه میشود، برای آن دو دلداده دامی میسازد و آنان را در وقت ملاقات به دام میاندازد. برای اینکه انتقام خود را بگیرد، ارباب انواع عشق و جنگ (آفرودیته و آرس) را به زنجیر میکشد و در معرض تماشای دیگر خدایان قرار میدهد و موجب خنده آنان میشود. در این باره، چنانکه هومر نقل میکند، هرمس و آپولون به گفتگو میپردازند.1 آپولون میگوید: هرمس، ای پسر زئوس، آیا براستی محض همبستری با آفرودیته موطلایی حاضری تن به غل و زنجیر دهی” هرمس پاسخ میدهد: “ای آپولون بزرگ، کاش چنین میشد. کاش مرا در غلها و زنجیرها میبستند و هیچ راه رهایی نداشتم و همه خدایان هم مرا میدیدند و میخندیدند، ولی در عوض میتوانستم در آغوش آفرودیته طلایی باشم.

خدای دیگر، آرس (مریخ یا مارس رومی) است که در هوش و فهم امتیازی ندارد و تنها هنرش جنگ کردن است; حتی جادو و فتنه انگیزی آفرودیته نمیتواند در او مستی خونریزی را

---

(1) گفتگو مربوط به هنگامی است که هرمس به عشق آفرودیته دچار آمد. م.

ص: 208

فرو نشاند. هومر آرس را “لعنت بشر” لقب میدهد و، با لذت، ماجرای سرنگون شدن او را با سنگی از دست آتنه وصف میکند; “وقتی افتاد، هفت جریب زمین را پوشاند.” هرمس (عطارد یا مرکوریوس رومی) جالبتر است. آوردهاند که او در آغاز سنگ بود، و پرستش او از سنگپرستی آغاز شد. به گمان یونانیان، هرمس در سنگها تجسم مییابد. معمولا به هیئت سنگ درازی است که بر فراز گورها مینهند. سنگهای مرزی مزارع، که علاوه بر تحدید اراضی، عامل نگهبانی مزارع و افزایش و فراوانی محصولات هستند، از اوست.

قدرت باروری مرد نیز، که علامتهای آن در مقابل خانه های بزرگان آتن نصب میشد، مرهون هرمس است. بیحرمتی نسبت به این علامتها بود که سبب هلاکت الکیبیادس و ویرانی آتن شد. از اینها گذشته، هرمس، خدای مسافران و پشتیبان چاپارها به شمار میرفت، از این رو چوبدستی یکی از علایم او بود. بعدا خدای بخت و سوداگری و زیرکی، و مظهر مقیاسات و اوزان، و همچنین قدیس حامی پیمان شکنها، اختلاس کنندگان، و دزدان میشود. وانگهی، هرمس پیامها و فرمانهای خدایان را به یکدیگر و به آدمیان میرسانید، و با کفشهای بالدارش چون تندباد راه میرفت. به برکت جست و خیزهای خود، پیکری متناسب داشت، چنانکه پراکسیتلس پیکر او را مدل مجسمه سازی میدانست. معمولا او را به شکل جوانی نیرومند و تیز تک و نگهبان و یاور ورزشکاران نشان میدادند، و تصویر پیکر عریان او، بی پرده، در همه مراکز ورزش به چشم میخورد. به عنوان پیک خدایان، الاهه فصاحت و مفسر امور نهانی نیز بود. به طوری که هومر نقل میکند، با بستن چند تار بر کاسه سنگ پشت، چنگ را اختراع کرد. سرانجام به عشق آفرودیته دچار آمد و از او صاحب فرزندی خنثی به نام هرمافرودیته (متخذ از نام هرمس و آفرودیته) شد، که واجد ویژگیهای گوناگون پدر و مادر خود بود.

آفرودیته خدای زیبایی و عشق یونانیان است. از خاورمیانه برخاست و در قبرس به عنوان مادر آسمانی پرستش شد. بدون تردید، در آغاز خدای مادران و مسبب تولید نسل و باروری گیاهان و جانوران و انسانها بود. در جریان پیشرفت تمدن، چون دامنه امنیت بسط یافت و جمعیت افزونی گرفت، مردان به جای تکیه بر زایندگی زنان، زیبایی آنان را مورد تاکید قرار دادند. بر اثر این تحول، از آن پس آفرودیته به عنوان مظهر زیبایی و لذات جنسی مورد پرستش یونانیان قرار گرفت و به صورتهای گوناگون تجلی کرد: آفرودیته آسمانی (خدای عشق پاک) و آفرودیته زمینی (الاهه شهوات جنسی) و آفرودیته زیبا (ونوس رومی).

در آتن و کورنت، زنان روسپی به نام آفرودیته معابدی میساختند و او را پشتیبان خویش میشناختند. در برخی از شهرهای یونانی، نخستین روز آوریل را به عنوان عید بزرگ آفرودیته جشن میگرفتند; در این جشن، مردان و زنان میتوانستند آزادانه به فعالیت جنسی پردازند. ساکنان جنوب، که شور جنسی حادی داشتند، آفرودیته را خدای عشق میشمردند، حال آنکه شکارچیان سرد مزاج شمال، آرتمیس را خدای عشق میدانستند. بنابر اساطیر، این مظهر عشق و شهوت،

ص: 209

همسر هفایستوس لنگ شد، ولی با آرس، هرمس، پوسیدون، دیونوسوس، و بسیاری از آدمیان مانند آنخیسس و آدونیس1 به عشقبازی پرداخت، تا از رنج همسری هفایستوس برهد. پاریس در مسابقه زیبایی، که بین آفرودیته و هرا و آتنه صورت پذیرفت، سیب زرین2 را به عنوان جایزه به او داد. پراکسیتلس مجسمه بسیار زیبایی از او ساخت، به طوری که یونانیان مستغرق جمال او شدند و گناهانش را فراموش کردند.

خواهر زئوس، هستیا، الاهه اجاق خانواده، و برادر سرکش او، پوسیدون (نپتونوس رومی)، حاکم دریاها بود. پوسیدون خود را با زئوس برابر میشمرد، و بسا اقوام، حتی اقوامی که در قاره ها دور از دریاها به سر میبردند، او را پرستیدند، زیرا نه تنها بر دریاها فرمان میراند، بلکه بر رودها و چشمه ها و مجاری نهفته در زیرزمین نیز حکومت داشت و، به وسیله جریان امواج مد، ایجاد زلزله میکرد. ملاحان یونانی در جزیره های خطرناک برای او معبد میساختند تا از خشم دریا ایمن باشند.

در میان خدایان یونانی و حتی در میان خدایان اولمپی، خدایان کوچک کم اهمیت بسیار فراوان بودند، و هر یک برخی از مظاهر بیشمار طبیعت را نمایش میدادند. از این زمرهاند: هستیا (وستای رومی، خدای اجاق و آتش مقدس)، ایریس (رنگین کمان، قاصد زئوس)، هبه (خدای جوانی)، ایلیتویا (یاور زنان باردار)، دیکه (خدای عدالت)، توخه (بخت)، اروس (خدای عشق) که هزیود او را آفریننده جهان میدانست و ساپفو او را موجودی کینه توز و تلخ و شیرین خواند، هومنئوس (نغمه ازدواج)، هوپنوس (خواب)، اونیروس (رویا)، گراس (پیری)، لته (فراموشی)، تاناتوس (مرگ)، و موزها یا موسای (هنرهای زیبا) کلیو، موز تاریخ; ائوترپه، موز شعر بزمی; موز نمایشنامه های کمدی و اشعار عاشقانه; ملپومنه، موز تراژدی; ترپسیخوره، موز رقص و آواز; اراتو، موز غزل و اشعار هزلآمیز; پولومنیا، موز سرودها; اورانیا، موز نجوم; و کالیوپه، موز شعر حماسی. سه الاهه رحمت وجود داشتند، و دوازده خدای “ساعت” آنها را خدمت میکردند. خدایی به نام نمسیس نیک و بد را میان مردم

---

(1) افسانه آدونیس نمودار دیگری است از رویش گیاهان و پژمردن آنها. بنا بر روایات، آدونیس جوانی است زیباروی و مورد مهر آفرودیته و پرسفونه. اما آرس، که به آدونیس حسد میبرد، به صورت گراز در میآید و او را میکشد. از خون آدونیس، گل شقایق میروید، و آفرودیته به غم میافتد. زئوس به آفرودیته فرمان میدهد که آدونیس (گل شقایق) را نصف سال به پرسفونه واگذارد تا با او به زیر زمین رود. در قبرس و فنیقیه، مردم در عید آدونیس، برای مرگ آدونیس (به زیر زمین رفتن او در زمستان) و ظهور مجدد او (رویش او در بهار) هم سوگواری و هم شادمانی میکردند.

(2) یا “سیب نفاق”; مراد سیبی است که اریس (الاهه نفاق)، که به یک مجلس عروسی دعوت نشده بود، برای زیباترین زن به مجلس جشن انداخت. داور سیب را به آفرودیته داد و مدعیان دیگر (هرا و آتنه) را خشمگین کرد، همین امر موجب جنگ تروا شد. م.

ص: 210

تقسیم میکرد و کسانی را که در روزگار فراوانی نعمت افراط مینمودند (یعنی دستخوش هوبریس یا سعادت غرورآمیز بودند) به بدبختی میانداخت. الاهگان انتقام یا ارینوئس هیچ ستمی را بی انتقام نمیگذاردند و یونانیان، از سرترس، آنها را ائومنیدس (مهربانان) مینامیدند. الاهگان سرنوشت یا مویرای حوادث را تعیین و تثبیت میکردند. مفهوم سرنوشت چنان بر اندیشه یونانی سلطه میورزید که حتی خدایان یونانی هم در اسارت سرنوشتهایی محتوم به سر میبردند. با چنین مفاهیمی، مذهب یونان محدودیتهای خود را یافت و راه به علم و قانون باز کرد.

یکی از محبوبترین خدایان یونان که تشخیص وضع و مقام او در سلسله مراتب خدایان بسی دشوار است، دیونوسوس است. این خدا در آغاز یکی از معبودهای تراکیا و مظهر شراب بود و سابازیوس نام داشت. یونانیان او را، که سرانجام برای نجات بشریت تن به مرگ داد، خدای شراب و مستی و نگهبان تاک و ضامن فراوانی نعمت میشمردند. سرگذشت او از آمیختن چند داستان پدید آمده است. بنابر اساطیر یونانی، دیونوسوس از آمیزش زئوس با دختر خود پرسفونه زاده و در بادی امر به صورت زاگرئوس (کودک شاخدار) بوده است. چون مورد محبت شدید زئوس قرار داشت و در کنار زئوس بر مسند آسمانی مینشست، هرا بر منزلت او رشک برد و تیتانها را به کشتن او برانگیخت. زئوس، برای دفع خطر، دیونوسوس را نخست به صورت میش، و سپس به صورت گاو درآورد. اما تیتانها او را در هیئت گاو شناختند، پس او را پاره پاره کردند و پاره ها را در دیگی افکندند. آتنه دل او را از دیگ بیرون آورد و نزد زئوس برد. زئوس دل را به سمله داد، و سمله از آن آبستن شد، و کودکی که از سمله به دنیا آمد، خود سابازیوس بود، و این بار دیونوسوس نام گرفت.1

موضوع مرگ و زندگی مجدد دیونوسوس، موجد مراسم دینی بسیار گشت. در فصل بهار، هنگامی که درختان مو جوانه میزدند، زنان یونان برای مشاهده تولد مجدد دیونوسوس به کوه ها میرفتند و دو روز تمام در آنجا به سر میبردند. میگساری میکردند و معتقد بودند که هر کس با شراب، عقل از سر ندهد، بیخرد است. مردم از شنیدن داستان عذاب و مرگ و زندگی مجدد خدای خود به شور میآمدند، در حالی که خود سراسر این داستان را بخوبی میدانستند. در طی مراسم میگساری و رقص، زنان دچار هیجان میشدند که پا بر هر گونه قیود و مقررات مینهادند. مهمترین قسمت مراسم این بود که زنان میش یا گاو و گاهی

---

(1) دیودوروس، مورخ قرن اول ق م، دست به تفسیر این افسانه زد. مطابق تفسیر او، زاگرئوس همانا شراب است. به برکت باران (زئوس) و زمین (دمتر)، انگور به بار میآید، و از جدا کردن خوشه های انگور، و جوشانیدن آنها، شراب فراهم میشود، و این کار هر ساله تکرار میپذیرد. به سبب همانندی این افسانه و افسانه اوزیریس، هرودوت هر دو را یکی دانست.

ص: 211

انسانی را که تجسم خدا میانگاشتند، میگرفتند و اعضای او را، به یاد مثله شدن بدن دیونوسوس، پاره پاره میکردند و از گوشت آن یک شام ربانی مقدس برای خود میساختند و میخوردند. عقیده داشتند که خدا بدین وسیله داخل بدن انسان میشود و با روح انسان میآمیزد. در چنین حالی، خود را وابسته دیونوسوس و جاوید میپنداشتند و، مطابق یکی از القاب او، که باکوس یا باکخوس بود، خود را باکخوی یعنی وابسته باکخوس مینامیدند. حالتی را که بدیشان دست میداد “خلسه” یا “جذبه” میخواندند و بر آن بودند که در این حالت از قید جسم آزاد میشوند و میتوانند پرده های غیبی را پس زنند و از آینده خبر دهند و در حقیقت، خدا شوند. این مراسم پرشور، که از تراکیا به یونان سرایت کرد، یونان را از دست خدایان سرد و رسوای اولمپی بیرون آورد و تدریجا دین یونانی را به هیجان آمیخت و سرور بخش کرد. کاهنان معبد دلفی و فرمانروایان آتن خواستند این گونه مراسم دینی را منسوخ کنند، ولی توفیق نیافتند. فقط توانستند از سویی دیونوسوس را در شمار خدایان اولمپی درآوردند و رنگ یونانی بدو بدهند و عید او را یکی از اعیاد رسمی کنند، و از سوی دیگر، بدمستیهای جنونآمیز پیروان دیونوسوس را به مراسم سنگین و نمایش باشکوهی مبدل کنند. پس، دیونوسوس تحت الشعاع آپولون قرار گرفت، چنانکه بعدا آپولون هم، با همه سجایای عالی خود، میدان را برای عیسی مسیح خالی کرد.

III - اسرار

در دین یونانیان سه عنصر اساسی وجود داشت: خدایان زمینی، خدایان آسمانی اولمپی، و اسرار یا عناصر رمزی یا عرفانی. خدایان زمینی یونان در اصل از آن قوم پلاسگوی و مردم موکنای بودند. خدایان اولمپی به اقوام آخایایی و دوری تعلق داشتند، و اسرار از مصر و آسیا به یونان رسید. به طور کلی، پیش از عصر هومر، فرودستان جامعه، خدایان زمینی، یا بهتر بگوییم زیرزمینی، را میپرستیدند. در عصر هومر، بزرگان جامعه به پرستش خدایان آسمانی گرایش داشتند. پس از عصر هومر، مردم میانه حال به اسرار و خدایانی که پس از مرگ، مجددا قیام میکنند، گراییدند. در عصر درخشان پریکلس، اسرار مهمترین وجه دین یونانیان محسوب میشد. اجرا کنندگان این مناسک به فعالیتهای نمادی (سمبولیک) میپرداختند و مخصوصا جریان مرگ و ولادت مجدد خدا را به طرق گوناگون نمایش میدادند.

مناسک اسرار در بسیاری از نواحی یونان اجرا میشد. ولی در هیچ ناحیه مانند الئوسیس پرشکوه نبود.

مردم این شهر پیش از هجوم قوم آخایایی با این گونه مراسم آشنایی داشتند. ظاهرا ریشه این مراسم، جشن خزانی آن شهر بود. این جشن با فعالیت شخم زدن و کاشتن کشتزارها برگزار میشد. در روایات چنین آمده است که دمتر، چون از مردم آتیک مهربانی دید و آنان را مورد عنایت قرار داد، معبد بزرگی، که بارها دستخوش انهدام و احیا قرار گرفت، در آنجا ساخت و مراسمی برپا داشت. در عصر سولون و پیسیستراتوس و پریکلس مردم آتن جشن دمتر را از مردم

ص: 212

الئوسیس فرا گرفتند و برپا کردند. داوطلبان اجرای مناسک، در مراسم بهاری خود، با فرو رفتن در آب الئوسیس خود را تطهیر میکردند و در فصل زمستان، با کمال وقار، پس از بیست کیلومتر پیاده روی، به الئوسیس میرفتند و در حالی که پیکرهای یاکخوس، یکی از خدایان زیرزمین، را بر سر داشتند، در الئوسیس با مشعلهای فروزان به معبد میشتافتند و پیکرها را با تجلیل فراوان در معبد مینهادند، و بقیه روز را با رقص و آوازهای مقدس سپری میساختند.

اما مراسم پیچیدهتر و مفصلتری هم وجود داشت. در طی این مراسم، کسانی که در سال گذشته با غسل و روزهگیری خود را تطهیر کرده بودند، برای پاگشائی، به تالار تشرف داخل میشدند و روزه خود را با معجونی مقدس از آبی آمیخته با آرد گندم، و نیز با نان مقدس، میشکستند. اما تشریفات پنهانی که از آن پس صورت میگرفت، چون رازی در دل تاریخ باستان مخفی مانده است. هیچ کس حق فاش کردن آنها را نداشت، و اگر این نکته را رعایت نمیکرد، به قتل میرسید. اشیل (آیسخولوس)، نمایشنگار بزرگ، محض اشارهای به این تشریفات سری، به خطری عظیم افتاد. فقط میتوان گفت که این تشریفات نمایشی رمزی درباره دیونوسوس بود و احتمالا داستان ربوده شدن پرسفونه به وسیله هادس، و غم خوردن دمتر و بازگشت پرسفونه را عملا مجسم میکرد. کاهنان هر یک از حوادث داستان را در جایی مناسب نمایش میدادند; مثلا، برای تجسم زیرزمین، آنها را به اطاق تاریکی میبردند. به طور خلاصه، این نمایش چنین بود: مردمی کاهن (به جای زئوس) و زنی کاهن (به جای دمتر) با یکدیگر وصلت میکردند. این ازدواج مرموز با سرعتی شگفت آور به ثمر میرسید، زیرا بلافاصله پس از ازدواج اعلام میشد که “بانوی ما پسری مقدس زاده است!” سپس خوشهای پر از گندم را، که نماد فرزند دمتر و نیز علامت محصول کشتزارهاست، به مردم نشان میدادند. آنگاه سالکان را در پرتو نور خفیف مشعلها به غارهای تاریک زیرزمین، که نشانه دوزخ است، میبردند و پس از آن به اطاقهای بسیار روشن، که ظاهرا نماد بهشت یا جایگاه نیکوکاران است، میرساندند.

در آنجا، تصویرها و مجسمه ها و آثار مقدسی را که تا آن لحظه از ایشان مکتوم داشته شده بود به آنان عرضه میکردند. در پایان مراسم، سالکان به حال مستی و خلسه میافتادند و خود را با خدا یکی مییافتند.

احساس میکردند که خدا در آنان حلول کرده است و محدودیتهای فردی از میان برخاسته است.

در عهد پیسیستراتوس، اسرار دیونوسوسی اهمیت بیشتر یافت. یاکخوس خدا بادیونوسوس یکی شد و پسر پرسفونه به شمار آمد. همچنین، افسانه دیونوسوس با افسانه دمتر آمیخت. این مناسک اسرارآمیز، که البته در جریان زمان دگرگون شد، پیامی ثابت داشت، و آن این بود: پس از مرگ میتوان به زندگی تازهای رسید، بر کنار از زندگی پرنکبت روی زمین و زندگی شبحوار زیرزمین. این پیام تسلابخش در اسکندریه با معتقدات کهن مصری آمیخت و به هنگام خود به مسیحیت انتقال یافت و اروپا را فرا گرفت.

در قرن هفتم، آیین رازورانه دیگری از مصر و تراکیا و تسالی به یونان آمد و بیش از اسرار الئوسیسی رواج گرفت. این آیین، در عصر آرگونوتها، به وسیله اورفئوس پایه گذاری شد. اورفئوس از مردم تراکیا بود و، به قول دیودوروس، “در فرهنگ و موسیقی و شعر، از همه مردانی که میشناسیم، فراتر رفت.” اطلاعات ما درباره اورفئوس، هر چند که از اساطیر

ص: 213

به دست آمده است، باز کمابیش میرساند که چنین شخصی وجود داشته است. مطابق اساطیر، اورفئوس مردی ظریف و فکور و پرشور است. گاهی موسیقی مینوازد و گاهی در سلک کاهنان زاهد دیونوسوس در میآید. چنگ مینوازد و آواز میخواند و، با ساز و آواز خود، چنان شوری بر میانگیزد که مردم او را یکی از خدایان میدانند و پرستش میکنند. درندگان صحرا از شنیدن آواز او سبعیت خود را از دست میدهند و صخره ها و درختها از شنیدن نوای چنگ او از جای خود میجنبند و در پی او به راه میافتند. با ائورودیکه زیبا زناشویی میکند، و پس از مرگ نابهنگام همسر خویش، از اندوه به سر حد جنون میرسد و در جستجوی او به عالم زیرزمینی اموات میرود. در آنجا، پرسفونه را مجذوب میکند. پس، پرسفونه به او اجازه میدهد که ائورودیکه را با خود ببرد، بدین شرط که در حین بازگشت و پیش از رسیدن به سطح زمین، بدو نظر نیفکند. اما اورفئوس که شکیبایی ندارد، از بیم آنکه مبادا ائورودیکه به دنبال او نیاید، هنگامی که به آخرین حایل بین خود و سطح زمین میرسد، سر میگرداند تا دلدار را ببیند. بر اثر نگاه او، ائورودیکه به عالم اموات عودت میکند و او را تنها میگذارد. زنان تراکیا چون از اورفئوس روی خوشی نمیبینند، کینه او را به دل میگیرند و در جشن دیونوسوس او را مثله میکنند. زئوس، برای آنکه کفاره گناه زنان را داده باشد، چنگ اورفئوس را به عنوان یکی از منظومه های آسمان در فضا استقرار میبخشد. اما مردم سر او را، که هنور مترنم است، در غاری در لسبوس به خاک میسپارند. گویند که این غار بعدها محل نزول وحی میشود و کانون بلبلانی که شیرینتر و لطیفتر از همه بلبلان جهان نغمه سرایی میکنند.

سرودهای مقدس فراوانی به اورفئوس نسبت میدهند، و دور نیست که این سخن درست باشد. از روایات متواتر یونانی بر میآید که به دستور هیپارخوس، دانشمندی به نام اونوماکریتوس، حدود سال 520، این سرودها را تنظیم کرد، همچنانکه منظومه های هومر در یک قرن پیش از آن تدوین شد. این سرودها در قرن ششم، یا پیش از آن، رنگی قدسی یافتند و آیین رازورانهای را که بسته به شعایر دیونوسوس، ولی از لحاظ محتوا و شعایر و تاثر اخلاقی بسی برتر و عالیتر از آن بود، بنیان نهادند. این آیین اصولا بر نمایشهای آلام (رنج)، مرگ و رستاخیز دیونوسوس زاگرئوس و نیز رستاخیز همگی افراد آدمی، و پاداش و کیفر آن جهانی تکیه داشت. چون انسان از نسل تیتانهاست، و تیتانها دیونوسوس را کشتهاند، پس همه آدمیان در ذات خود عنصری از شر دارند و، به قول مسیحیان، همه آلوده “گناه نخستین” میباشند. ولی در عین حال، انسان بهرهای از خدا دارد، زیرا اجداد انسان، یعنی تیتانها، دیونوسوس خدا را خوردهاند. پیروان اورفئوس، در جشنی، گاوی را به نشانه دیونوسوس میکشتند و گوشت او را خام خام میخوردند تا از وجود خدا بهرهای بیابند.

مطابق الاهیات اورفئوسی، که سخت به الاهیات مصریان قدیم میماند، روح، پس از مرگ به جهان زیرین میرود تا مورد داوری و مکافات قرار گیرد. کاهنان، در مراسم دینی

ص: 214

اورفئوس، مومنان را برای حضور در مجلس داوری آماده میکنند. در این داوری، روحی که گناهکار شناخته شود بسختی به کیفر میرسد و، به قولی، به عذاب جاویدان (دوزخ) گرفتار میآید. از بعضی سرودهای اورفئوسی میتوان نتیجه گرفت که روح نه یک بار، بلکه بارها متولد میشود، چندانکه از همه گناهان خود برهد و بتواند به “جزیره خجستگان” یعنی بهشت راه یابد. بنابر بخشی دیگر از تعالیم اورفئوس، اگر کسی قبل از مرگ کفاره گناهان خود را بدهد، یا پس از مرگ او، دوستانش گناهان او را بخرند، کیفر او در زیرزمین پایان میپذیرد. مفهوم خرید گناه، که لوتر را سخت متنفر کرد، مورد انتقاد شدید افلاطون هم قرار گرفت. افلاطون گفته است: مدعیان فریبکار پیامبری، در خانه ثروتمندان را میکوبند و به آنان تلقین میکنند که گناهان ایشان و پدرانشان با قربانی یا طلسم بخشوده میشود ... سپس تودهای بزرگ از کتابهای موسایوس یا اورفئوس بیرون میآورند ... و مطابق آنها مراسمی برپا میدارند و نه تنها افراد، بلکه تمام شهرها را قانع میکنند که مردگان و زندگان میتوانند با دادن کفاره و قربانی آمرزیده شوند. اینان چنین تشریفاتی را اسرار مینامند و ادعا میکنند که اینها سبب خلاصی مردم از رنجهای دوزخ است و، اگر از آنها غفلت ورزیم، عذابی سخت به ما روی خواهد آورد.

با اینهمه، آیین اورفئوسی دارای جنبه های معنوی بود و سرانجام به فلسفه اخلاقی و رهبانیت مسیحی منتهی شد. بر اثر این آیین، خدایان شهوی و سفاک اولمپی بتدریج رو به زوال نهادند عینا مانند زوال دستگاه خدایی یهوه در برابر شخصیت عیسی مسیح. شخصیت ظریف اورفئوس جای زئوس را گرفت. از آن پس موضوع گناه و وجدان و پاکی روح و ناپاکی جسم، مردم یونان را به خود مشغول داشت، و مهمترین کار دین آن شد که جسم را در برابر روح زبون کند و، بدین وسیله، روح را نجات دهد. پیروان اورفئوس دستگاه دینی و روش زندگی خاصی نداشتند. فقط لباس سفید میپوشیدند و از خوردن گوشت امتناع میورزیدند و زهدی که با زندگی سرخوش یونانی نمیساخت از خود نشان میدادند. در واقع، آیین اورفئوسی از جهاتی نوعی پیرایشگری بود، و در تصفیه دین و طرد خدایان اولمپی، موثر افتاد.

تاثیر این فرقه در یونان عمیق و ممتد بود. شاید فیثاغورس و شاگردانش، در مورد محدودیت غذایی و طرز لباس پوشیدن و همچنین عقیده به تناسخ روح، از آن الهام گرفته باشند. باید دانست که کهنترین آثار مذهب اورفئوسی در جنوب ایتالیا به دست آمده است. افلاطون گرچه قسمت اعظم تعالیم اورفئوس را رد کرد، مفهوم تضاد جسم و روح و تکیه بر زهد و امید به خلود را از او آموخت. رواقیان هم احتمالا تا اندازهای مفهوم زهد و وحدت وجود را از پیروان اورفئوس گرفتند. در حوزه نوافلاطونیان اسکندریه، مجموعه بزرگی از نوشته های اورفئوسی وجود داشت و پایه فلسفه لاهوتی و عقاید رازورانه

ص: 215

ایشان گشت. همچنین، اعتقاد پیروان فرقه اورفئوسی به دوزخ و برزخ و بهشت، تخالف روح و جسم، پسر خدا که کشته و دوباره زاده میشود، و خوردن گوشت و خون خدا، به طور مستقیم یا غیر مستقیم، در مسیحیت رخنه کرد. از این رو هنوز مفاهیم و مراسم بنیادی مذهب اورفئوسی در زندگی ما برای خود جایی دارند.

IV - عبادت

شیوه های عبادت یونانی هم مانند خدایان یونانی بسیار متنوع بود. یونانیان برای دفع شر خدایان زمینی به عبادت آنان میپرداختند، ولی خدایان آسمانی را صمیمانه پرستش میکردند. هیچ یک از عبادات به کاهن احتیاج نداشت; در خانواده، پدر نقش کاهن را داشت، و در دولت، حاکم اصلی. زندگی در یونان چندانکه گفتهاند ناسوتی نبود; دین در همه جا نقشی اساسی بازی میکرد، و هر دولتی برای حفظ نظم اجتماعی و ثبات سیاسی خود از کیش رسمی حمایت میکرد. لیکن، برخلاف مصر و خاور نزدیک کاهنان بر دولت تسلط داشتند، در یونان دولت کاهنان را زیر سلطه خود داشت و رهبری مذهبی را عهده دار بود. کاهنان صرفا به وظایف کم اهمیت در معابد رسیدگی میکردند. اداره اموال معابد، یعنی زمین و پول و بردگان، در دست ماموران دولت بود و آنها به حسابها رسیدگی میکردند. کاهنان تربیت مخصوصی نمیدیدند. هر کس که با شعایر و تشریفات دینی آشنا میشد، میتوانست کاهن شود. در بسیاری از مناطق، افراد با پرداخت پولی به حکومت، بدین مقام میرسیدند. کاهنان، صنفی مستقل و دارای سلسله مراتب به شمار نمیرفتند. میان کاهنان معبدها یا شهرها معمولا رابطهای وجود نداشت. در یونان، کلیسا و دیانت تعصبآمیز و خشکه مذهبی وجود نداشت; معنی دینداری صرفا شرکت در مراسم رسمی بود، نه اعتقاد به عقایدی خاص. مردم در عقاید خویش آزادی داشتند، مشروط بر اینکه علنا منکر خدای شهر نشوند و حرمت آنها را نگاه دارند. عملا، دین با دولت یکی بود.

اجاق خانه، مانند آتشدان بزرگ شهر که در میدان عمومی قرار داشت، محل عبادت بود. معابد و غارها و شکافهای زمین، که مسکن خدایان زمینی محسوب میشدند، برای عبادت به کار میرفتند. یونانیان حریم معابد را مقدس میشمردند و بدان تجاوز نمیکردند. در آنجا مومنان گرد میآمدند، و تمام فراریان، حتی اگر مرتکب جنایتی خطیر هم شده بودند، میتوانستند در امان باشند. یونانیان معبد را خانه خدایان میشمردند، نه عبادت کنندگان. تندیس خدایان در معبد قرار داشت، و در برابر این تندیسها، آتش جاویدان شعله میکشید. بسیاری از مردم، تندیس خدا را خود خدا میدانستند و، از این رو، در شستن و پوشانیدن و رعایت حال آن اهتمام میورزیدند. هنگامی که خدا در تحقق خواسته های آنها اهمال

ص: 216

میورزید، او را سرزنش میکردند و بسا از سر سادگی چنین میپنداشتند که تندیسهای خدایان عرق میریزند و میگریند و چشمان خود را میبندند. کاهنان، تاریخ و شرح اعیاد خدای اصلی معبد و سوابق خدا و حوادث مهم شهر را ثبت میکردند; این کار مبدا و اولین شکل تاریخنگاری در یونان شد.

مراسم شامل راه اندازی دسته، سرود، قربانی، دعا و گاهی غذای مقدس بود. گاهی جادوگران یا بازیگران نمایشی میدادند. عناصر اصلی مراسم دینی متعلق به گذشته های دور بود. سرودها و دعاها همه در کتابی مقدس ثبت شده بودند، و خانواده ها و حکومتها در نگاهداری و رعایت آن کتاب میکوشیدند و هر گونه تغییر در مطالب آن را ناپسند و مایه خشم خدایان میدانستند. پس، زبان دینی از زبان زنده دور شد. به مرور زمان، مردم معنی کلماتی را که به زبان میآوردند نمیفهمیدند، ولی جذبه کلمات کهنه نیازی به فهیمدن نداشت. اکثرا، مردم حتی علت و حکمت بسیاری از مراسم دینی را فراموش کردند، و کاهنان، برای تشریح و تفهیم آن مراسم، اساطیر جدیدی ابداع میکردند. اسطوره و کیش میتوانست متغیر باشد، ولی مراسم تغییر نمیکرد. موسیقی در تمام مراحل یکی از عناصر اصلی عبادت بود. مراسم مذهبی بدون موسیقی دچار اشکال میشد; مذهب و موسیقی دست در دست هم پیش رفتند. شعر نیز، که بعدا به وسیله آرخیلوخوس و آناکرئون و ساپفو و دیگران تعالی یافت، از معابد برخاست.

مومنان، در جریان عبادت، خود را به مذبح که در جلو معبد قرار داشت میرساندند و به وسیله قربانی و دعا از خشم خدا ایمنی مییافتند و او را به یاری میطلبیدند. هر چیز نفیس، مثلا مجسمه و تصویر و ظرف و میز و جامه و سلاح، را به خدایان تقدیم میکردند; اگر خدایان از این هدایا بهرهای نمیبردند، کاهنان از آنها سود میجستند. لشکریان، قسمتی از غنایم خود را به آستان خدایان عرضه میداشتند، چنانکه گزنوفون چون با ارتش ده هزار نفری خود به یونان بازگشت، چنین کرد. گذشته از میوه باغها و دامها، افراد انسانی نیز، در مواردی جزو هدایا بودند، چنانکه آگاممنون دختر خود ایفیگنیا، و اخلیس ده تن از جوانان تروا را به خاطر دوستش پاتروکلوس قربانی کرد. در قبرس و لئوکاس، برای شادی آپولون، انسانها را از صخره ها فرو میافکندند. در خیوس و تندوس، با قربانی کردن انسان، رضایت دیونوسوس را میجستند. گفتهاند که تمیستوکلس گروهی از اسیران ایرانی را در جنگ سالامیس قربانی کرد. اسپارتیان در عید آرتمیس، در حضور مردم، جوانان را تازیانه میزدند، چندانکه برخی از آنان میمردند. در آرکادیا، تا قرن دوم میلادی به زئوس قربانی انسان تقدیم میداشتند. هنگام شیوع بیماریهای خطرناک در ماسالیا، یکی از بینوایان شهر را جامه متبرک میپوشاندند و از بیت المال اطعام میکردند و سپس او را با شاخه های مقدس میآراستند و از بالای صخرهای به زیر میانداختند، به این گمان که عمل آنان باعث بخشوده شدن گناهان

ص: 217

شهر و دفع بیماری میشود. بر همین شیوه، آتنیان، در موقع خشکسالی و شیوع طاعون و امراض دیگر، یک یا چند نفر از افراد بشر را به قربانگاه میبردند. این رویداد هر ساله در جشنواره تارگلیا تکرار میشد.1 بازگذشت زمان، موضوع قربانی کردن بشر محدودتر شد، و تنها مجرمان محکوم به اعدام را، پس از آنکه با شراب فراوان مست میشدند، قربانی میکردند. بعدا حیوانات جای انسان را گرفتند.

پلوپیداس، سردار بئوسی، در شب قبل از جنگ لئوکترا (371 ق م) به خواب دید که اگر انسانی را قربانی کند، پیروز میشود. اما برخی از مشاورانش اعتراض کردند و گفتند: “این رفتار وحشیانه و ناپسند نمیتواند مورد رضایت موجودات آسمانی قرار گیرد. فرمانروای زمین، پدر خدایان و همه خلق است و با ستمکاران کاری ندارد.اعتقاد به خدایان و نیروهایی که از کشتن و قربانی کردن آدمیان شاد میشوند، از بیخردی است.” قربانی کردن حیوان به جای انسان یکی از پیروزیهای تمدن انسانی است. در یونان، گاو و گوسفند و خوک بیش از جانوران دیگر برای قربانی به کار میرفتند. سپاهیان، قبل از آغاز جنگ، برای پیروزی خود، قربانیهای متعدد به خدایان عرضه میداشتند. در آتن، برای تبرک محل مجالس عمومی، خوکی قربانی میکردند. ولی نکته مهم این بود که فقط استخوان و پیه قربانی را به خدایان میدادند، باقی را کاهنان و نیایشگران مصرف میکردند. گفتهاند که پرومته گوشت قربانی را در پوست آن قرار داد و استخوانهای آن را نیز در چربی پیچید. آنگاه از زئوس خواست که هر کدام را بهتر میداند برگزیند. زئوس با هر دو دست چربی را برگزید، و چون احساس کرد که فریب خورده است، سخت خشمناک شد، اما دیگر چارهای جز قبول پیه و استخوان نداشت. با اینهمه، یونانیان، هنگامی که برای خدایان زمینی به قربانی میپرداختند، چیزی برای خود بر نمیداشتند، بلکه لاشه قربانی را در محلی عمومی میسوزانیدند و خاکستر میکردند. علت این بود که از خدایان زیرزمینی بسیار بیمناک بودند و نمیخواستند با آنها همسفره شوند! قربانی برای اولمپی از روی ترس یا برای کفاره گناهان نبود; معتبد بودند که با قربانی کردن، خدایان را به مهمانی میخوانند و از حضور آنها لذت میبرند و، به برکت نیروی آنها، به نیروی خود میافزایند. به همین دلیل، شراب را هم نخست روی قربانی و سپس در پیاله های خود میریختند و وانمود میکردند که خدایان با آنان شراب نوشیدهاند. اعتقاد مردم به اهمیت همسفرگی در ایجاد دوستی، از اینجا ناشی شد.

قربانی کردن حیوانات، تا رواج مسیحیت، در یونان دوام آورد، سپس جای خود را به مراسم رمزی دین مسیح داد. در هر حال، تبدیل قربانیها به دعا از کارهای نیک پایه گذاران

---

(1) کسانی که در آتن قربانی میشدند، “فارماکوی” یعنی جادوگران نام داشتند. این کلمه به مرور ایام تغییر معنی داد و بر طلسم یا داروی شفابخش اطلاق شد. قربانی انسان، در گذشته های دور، واقعا صورت میگرفت، ولی بعدا جنبه ظاهر یا نمایش پیدا کرد.

ص: 218

ادیان جدید است. اینان به انسان، که در هر قدم با مصایب مواجه است، آموختند که با نیایش میتواند خود را تسلا و امید بخشد.

V - خرافات

یونانیان که بین دو قطب خدایان زمینی و خدایان آسمانی در نوسان بودند، به هزاران خرافه بستگی داشتند. مردم ساده دل که دین یونانی را پر از وحشت میدیدند، برای دلخوش کردن خود، محتاج خرافات بودند. داستانهایی مانند برخاستن تسئوس از میان مردگان برای نبرد در ماراتون، یا تبدیل آب به شراب به وسیله دیونوسوس از اینجا پدید آمد. ظهور این داستانها، که در همه جوامع وجود دارد، امری متعارف و قابل چشمپوشی است. مردم در پرتو این گونه داستانها، تاریکیهای زندگی خود را در پرتو تخیلات خود از بین میبرند و مثلا چنین میپندارند که با نقل استخوانهای تسئوس به آتن یا نقل استخوانهای اورستس از تگئا به اسپارت، زندگی بر وفق مراد میشود. حکومتها هم برای تثبیت قدرت خود، اعتقاد به کرامات و معجزات را رواج میدادند. به عقیده یونانیان، ارواح و شیاطین پیوسته میکوشیدند تا در قالب انسانها رشد کنند. پس، هر فرد یونانی میبایست پیوسته از شیاطین بپرهیزد و برای راندن آنها به جادوگری متوسل شود.

این قبیل خرافات مقدمه علوم طبیعی به شمار میروند، و مخصوصا پیشاهنگ میکروبشناسی کنونی هستند. به گمان یونانیان، “کرس” یا خرده دیو چون در بدن کسی رخنه کند، باعث بیماری و حتی مرگ میشود. اگر کسی بیماری را لمس کند، پلیدی بیمار به درون او راه مییابد. در این صورت، مردگان پلید و در خور پرهیزند. نزدیک در خانهای که کسی در آن مرده بود، ظرفی پر از آب میگذاشتند تا کسانی که از آن خانه بیرون میآیند از آن آب به خود بپاشند و بدین وسیله روح مرده را از خود برانند. بر اثر این تصور، مردم همواره از بیم ارواح دغدغه داشتند. آمیزش مرد و زن، مانند قتل نفس و ولادت کودک، موجب ناپاکی میشد، و کودک نوزاد نیز نجس به حساب میآمد. درباره جنون میگفتند که روحی غریب در پیکر دیوانه حلول کرده و او را از خود بیخود کرده است. برای دفع پلیدیها وسایل گوناگون به کار میبردند. گاهی خانه ها و معابد و لشکرگاه ها و حتی تمام یک شهر را به وسیله آب و دود تطهیر میکردند. ظرفی از آب پاکیزه نزدیک در ورودی معبدها قرار میدادند تا کسانی که به عزم عبادت بدانجا میآیند، به برکت آب، طاهر شوند. کاهنان با اصول تطهیر آشنا بودند و میتوانستند ارواح شریر را به وسیله نواختن ضربهای بر یک ظرف مفرغی و خواندن دعا، یا جادوگری، از بدن اشخاص بیرون رانند، و حتی کسی را که بر اثر قتل پلید شده است، طهارت بخشند. در این گونه موارد، توبه ضرورت نداشت، و کسی که میخواست پاک شود، فقط میبایست شیطان یا دیو شریری را که در او رسوخ کرده است، از خود براند. دین را اساسا وسیله مناسبی برای دفع ارواح میدانستند و به جنبه اخلاقی آن چندان توجهی نداشتند. اما اجتناب از محرمات و لزوم تطهیر مکرر، یونانیان را عملا به نوعی صفای دینی یا پیرایشگری میکشانید. از مطالعه آثار پینداروس و اشیل بر میآید که، برخلاف مشهور، احساس گناه و ناراحتی وجدان برای یونانیان اهمیت داشته است.

با این وصف، یونانیان، در سایه اعتقاد به ارواح خبیث مزاحم، به هزاران خرافه که

ص: 219

تئوفراستوس، جانشین فلسفی ارسطو، در کتاب “شمایل” خود برخی از آنها را ذکر کرده است، پابند بودند: ظاهرا اعتقاد به خرافات، نوعی ترس است در برابر قدرتهای آسمانی. ... خرافه پرست باید، در آغاز روز، با آب “نه چشمه” خویشتن را بشوید و یک شاخه از برگ بو، که در معبدی روییده باشد، در دهان بگذارد. اگر در سر راه به گربهای برخورد، یا سه سنگ در راه میافکند یا چندان در راه میایستد تا کسی فرا رسد و پیش از او بگذرد. اگر ماری سرخ رنگ در خانه خویش ببیند از دیونوسوس یاری میجوید، و اگر آن مار از نوع مارهای مقدس باشد، فورا در همان نقطه حرمی برای آن میسازد. سنگهای همواری را که در چهارراه ها میگذارند با روغن تدهین میکند و، پس از زانو زدن و دعا خواندن، به راه خود میرود. هنگامی که موش انبان غذای او را بجود، نزد جادوگر میرود و از او چاره میجوید. اگر به او بگویند که باید انبان را برای تعمیر نزد پاره دوز ببرد، از این کار روی برمی تابد و به جای آن، به مراسمی که برای دفع شر به عمل میآورند متوسل میشود. ... اگر دیوانه یا مردی مصروع ببیند، بر خود میلرزد و بر سینهاش آب دهان میاندازد.

یونانیان ساده دل به انواع گوناگون دیو باور داشتند و این باور را به کودکان خود تلقین میکردند. چه بسا که مردم یک شهر حادثهای مانند تولید یک انسان یا حیوان عجیب الخلقه را به فال بد میگرفتند و دست از کار خود میکشیدند. ایام را به سعد و نحس تقسیم میکردند، و در ایام نحس عروسی نمیکردند، محکمه تشکیل نمیدادند، و به هیچ کار مهمی دست نمیزدند. یک عطسه یا لغزش مختصر سبب انصراف آنان از کاری که در پیش داشتند میشد. یک کسوف یا خسوف جزئی حرکت لشکرها را متوقف و آتش جنگ را موقتا خاموش میکرد. برای بعضی از مردم نیروی عجیبی قایل میشدند و میگفتند که اینان میتوانند هر که را بخواهند، دچار مصیبت کنند. خشم پدر و نومیدی گدا سبب لعن و نفرین میشد، و مردم از لعن و نفرین سخت میترسیدند. جادوگری رواج داشت. به گمان ساده دلان، جادوگران میتوانستند نیروی تناسل را بیفزایند، یا برعکس، مرد یا زنی را کاملا عقیم کنند. این موهومات سبب شد که افلاطون، در کتاب “نوامیس”، جادوگری را مستحق کیفر داند. سحر و جادو از ابداعات متاخر نیست، بلکه سابقهای کهن دارد. “مدیا” اثر اوریپید و “سیمایتا” اثر تئوکریتوس از وجود جادوگران خالی نیستند، و این میرساند که موهومپرستی یکی از نیرومندترین پدیده های تاریخ بشر است و در همه مراحل تمدن، بدون اندک تغییری، دوام آورده است.

VI - وخشها (غیبگویان)

یونانیان، که در جهانی پر از نیروهای لاهوتی و غیرطبیعی زندگانی میکردند، چنین میپنداشتند که حوادث زندگی بستگی به اراده شیاطین و ارواح و خدایان دارد. پس، برای آگاهی از اراده خدایان و شیاطین و ارواح، به غیبگویان، ستاره شماران، خوابگزاران، وخشها، و غیره متوسل میشدند و درباره زندگی خود با آنان مشورت میکردند. گاهی ستاره شماران و

ص: 220

غیبگویان حرفهای به خدمت خاندانها و ارتشها و دولتها در میآمدند. نیکیاس، پیش از آنکه به سیسیل لشکرکشی کند، گروهی از فالگیران، غیبگویان، و متصدیان قربانی و نذر را استخدام کرد. سرداران دیگر هم در خرافه پرستی دست کمی از این سردار نداشتند. گاهی مردان و زنانی یافت میشدند که خود را محط الهام وحی میشمردند. در یونیا زنانی بودند به نام سیبولاها “(مشیت خدا”) که پیشگویی میکردند و مورد اعتماد میلیونها یونانی بودند. گویند که یکی از سیبولاها موسوم به هروفیلا از اروترای آغاز کرد و به شهرهای یونان رفت و بعد در کومای ساکن گشت و از همه رقیبان خویش مشهور شد و هزار سال عمر کرد.

آتن، نظیر روم، تعداد بسیاری وخش داشت، و دولت، در تالار پذیرایی سفرا و محترمین، از مردانی که خوابگزاری نیک میدانستند نگاهداری میکرد.

در بسیاری از معابد یونان، وخشهای بسیار وجود داشتند. معززترین و مشهورترین آنها در روزگار قدیم وخش معبد زئوس در دودونا، و در دوره بعد، وخش معبد آپولون در دلفی بود. گذشته از یونانیان، بیگانگان نیز با وخش معبد دلفی به مشورت میپرداختند، چنانکه رومیان قاصدانی میفرستادند تا اراده خدایان را از او جویا شوند. یونانیان زنان را برای پذیرفتن وحی و الهام آمادهتر میدانستند. از این رو، در معبد آپولون سه پیرزن خدمت میکردند. در این معبد، از شکافی که در کف معبد قرار داشت گازی مرموز بیرون میآمد. مردم میگفتند که این گاز از لاشه اژدهایی به نام پوتون، که به دست آپولون کشته شده است، برمی خیزد. زن غیبگو که برای پذیرفتن وحی آمادگی داشت، پشت میزبلند سه پایهای مینشست و گاز مقدس را، که بسیار بدبو بود، استنشاق میکرد و برگهایی تخدیر آور میجوید و به حال بیخودی میافتاد. سپس بریده بریده سخنانی بر زبان میآورد که به وسیله کاهنان برای حاضران ترجمه میشد. معمولا سخنان او معانی متناقض داشت، و از این رو کسی نمیتوانست به او نسبت کذب دهد. بسیاری از کاهنان و غیبگویان، با گرفتن رشوه، به میل رشوه دهنده سخن میگفتند، یا موافق انتظار متنفذترین مقامات یونانی به غیبگویی میپرداختند. اما هنگامی که زیر نفوذ عوامل خارجی قرار نمیگرفتند، افکار سیاسی شایستهای به مردم القا میکردند. از این رو، این معبد در استقرار حکومت قانون و آزادی بردگان تاثیری عمیق نهاد. حتی کاهنان مستقیما عده زیادی از بردگان را خریدند و آزاد کردند. اینان قربانی انسانی را، که کمکم در سراسر یونان مورد تنفر واقع میشد، مردود ندانستند و علیه مفاسد دین یونانیان سخن نگفتند، و از این بالاتر، حکومتها را مورد تایید و تقدیس قرار دادند. ولی در عین حال عدالت و حریت را ترویج کردند و میان شهرهای متفرق یونان وحدتی به وجود آوردند.

قدیمترین پیمانی که میان شهرهای یونان برقرار شد، نتیجه این وحدت بود و “اتحادیه آمفیکوئونی” خوانده میشد. این اتحادیه در آغاز رنگی دینی داشت و به وسیله وابستگان معبد دمتر، در نزدیکی تنگه ترموپیل، به وجود آمد. کشور شهرهای تشکیل دهنده آن تسالی،

ص: 221

ماگنسیا، فتیوتیس، دوریس، فوکیس، بئوسی، ائوبویا، و آخایا بودند. نمایندگان این شهرها هر شش ماه یک بار اجتماع میکردند. بهار در دلفی، و خزان در ترموپیل گرد میآمدند. همه آنها متعهد بودند که شهرهای یکدیگر را ویران نکنند، منابع آب یکدیگر را قطع نکنند، حافظ خزانه معبد آپولون در شهر دلفی باشند، و با هر شهری که مواد این پیمان را محترم نشمارد به نبرد برخیزند. این اتحادیه، که پیشاهنگ “جامعه ملل” اروپایی قرن بیستم بود، سبب شد که حکومتهای عضو آن با یکدیگر نجنگند. با این وصف، اتحادیه بر اثر نفوذ و رقابت شهرها استوار نماند، و تسالی، به کمک برخی دول دیگر، جبهه واحدی تشکیل داد و قیادت خود را بر اتحادیه تحمیل کرد. شهرهای دیگر هم اتحادیه های مشابهی به وجود آوردند، از قبیل اتحادیه کالائوریا که آتن عضویت آن را داشت. هر یک از اتحادیه ها گرچه صلح را میان اعضای خود برقرار میساختند، با یکدیگر رقابت و جنگ میکردند.

VII - جشنواره ها (فستیوالها)

دین یونانی، اگر نمیتوانست جنگها را پایان بخشد، به وسیله جشنواره های فراوان، از رنجهای اقتصادی مردم تا اندازهای میکاست. آریستوفان نمایشنامه نویس میگوید: “قربانیهایی که به خدایان تقدیم میداشتند، معبدها و مجسمه هایی که برای آنها برپا میکردند، و اجتماعات مقدسی که به نام خدایان تشکیل میدادند چنان فراوان بودند که در تمام سال عیدهای دینی و قربانیهایی آراسته به گل مایه سرگرمی مردم میشدند.” هزینه این مراسم را ثروتمندان میپرداختند، و دولت مخارج بازیها و نمایشهایی را که در اعیاد مقدس صورت میگرفت از محل اموال مقدس تامین میکرد.

تقویم آتن اساسا جنبه دینی داشت و بیشتر ماه های سال به نام اعیاد دینی آن ماه ها خوانده میشد. در ماه هکاتومبایون (تیر) که نخستین ماه سال بود، عید کرونیا (برابر با عید ساتورنالیا در روم) برگزار میشد. این عید شامل مراسمی شادیبخش بود و همه مردم آزاد و برده در آن شرکت میجستند. یونانیان هر چهار سال یک بار در همین ماه بازیهای پان آتنایا را برپا میداشتند و در طی چهار روز به بازیها و مسابقات بسیار میپرداختند، سپس در صفوف منظم به راه میافتادند و جامهای فاخر نزد کاهنه معبد آتنه میبردند تا بر تندیس خدای شهر بپوشاند. همین مراسم بود که به وسیله فیدیاس در معبد پارتنون نقش شد. در ماه دوم سال (متاگیتنیون) جشنواره کوچکی به نام متاگیتنیا برای تکریم آپولون ترتیب میدادند. در سومین ماه سال (بویدرومیون)، اهالی آتن برای کشف “اسرار بزرگ” به الئوسیس میرفتند. در ماه چهارم (پوانپسیون) جشنواره های پوانپسیا، اوسکوفوریا، و تسموفوریا روی میداد در جشن اخیر، زنان آتن به احترام دمتر مراسم شگفت انگیزی اجرا میکردند. مثلا به نمایش اشیایی به نشانه دستگاه تناسلی مرد دست میزدند، به یکدیگر سخنانی وقاحتبار میگفتند، مخصوصا هبوط دمتر به زیرزمین و بازگشت از آن را عملا مجسم

ص: 222

میساختند، و میکوشیدند تا با کارهای جادویی، بر باروری زمین و انسان بیفزایند. ماه میماکتریون تنها ماهی بود که جشنوارهای نداشت.

در ماه پوسیدئون، مردم آتن جشنی به نام ایتالوآ برای نوبر میوه ها، و در ماه گاملیون جشنی به نام لنایا برای بزرگداشت دیونوسوس ترتیب میدادند. در ماه آنتستریون، سه جشن بهاری در سه روز پیاپی دایر میشد: پس از جشن مقدماتی، جشن قربانی برای زئوس یا دیاسیا، و جشن گلها یا آنتستریا ترتیب مییافت.

در این جشنواره های بهاری، برای گرامی داشتن دیونوسوس، شراب، مثل آب جوی، فراوان بود، و همه در میگساری بر یکدیگر سبقت میجستند، و فریاد شادی مستان در کوچه ها و برزنها به گوش میخورد.

همسر حاکم بزرگ شهر، در کنار پیکر دیونوسوس، بر ارابهای سوار میشد و، به نشانه بستگی آتن با دیونوسوس، به همسری او در میآمد. مردم، در ضمن مراسم شورانگیز، از بیم مردگان، میکوشیدند تا با خشنود ӘǘΘʙƠآنان، از آزار ایشان ایمƠبمانند. با وقاری فراوان، بǠمنظور زنده ساختن یاد پدران خویش، جمعا غذا میخوردند و ظرفهایی پر از خوردنی و آشامیدنی برای مردگان مینهادند و در پایان مراسم، برای طرد ارواح مردگان، چنین میگفتند: “آری، ارواح مردگان! بیرون شوید، عید آنتستریا بǠسر آمد.” این جمله بعدا، برای دفع شر گدایان سمج، ضرب المثل شد.1

در ماه نهم (الافبولیون) عید بزرگ دیونوسیا برگزار میشد. این جشنواره را پیسیستراتوس به سال 534 در آتن مرسوم کرد و در همان سال اجرای نمایش را هم در مراسم آن گنجانید. به هنگام برگزاری این جشنواره، به اقتضای آغاز بهار، دریا آرام و آماده کشتیرانی میشد، و بازرگانان و مسافران در آتن موج میزدند. آتنیان برای شرکت در جشن دست از کار میکشیدند حتی محاکم قضایی را میبستند و زندانیان را موقتا آزاد میکردند. مردم بهترین جامه های خود را میپوشیدند و برای تماشای تشریفات انتقال مجسمه دیونوسوس از الئوترای به تماشاخانه، بیرون میرفتند. ثروتمندان سوار بر ارابه، و بینوایان پیاده حرکت میکردند. قطاری بزرگ از حیواناتی که برای خدایان میبردند در پی مردم حرکت میکرد. در این مراسم، گروه های متعدد از خوانندگان و نوازندگان شهرهای آتیک شرکت داشتند و در رقص و آواز با یکدیگر به رقابت میپرداختند. در دهمین ماه (مونوخیون) آتنیان هر سال جشن مونوخیا، و هر پنج سال یک بار جشن برائورونیا یا جشن آرتمیس را به احترام آرتمیس برپا میکردند. در ماه یازدهم (تارگلیون)، جشنواره تارگلیا یعنی عید درو، و در دوازدهمین ماه (سکیروفوریون)، جشنواره های سکیروفوریا، آرتوفوریا، دیپولیا، و بوفونیا برگزار میشد. هر چند همه این عیدها هر ساله برپا نمیشد، همه در تخفیف رنجهای زندگی تاثیری بسزا داشتند.

جشنهای یونان تنها در آتن برپا نمیشد، در همه جا مردم با شور فراوان کارهای عمده زندگی، مانند کاشتن و درویدن، را جشن میگرفتند. ولی بزرگترین جشنواره های آنان، جشنواره اجتماع مردم یونان یا “پانگوریس”، جشنواره پانیونیا در موکاله، عید آپولون در دلوس، جشنواره یونیایی در دلفی، جشنواره تنگه کورنت، جشنواره نمئا در حوالی آرگوس، و جشنواره اولومپیا در الیس بود.

*****تصویر

متن زیر تصویر : تصویر 9- جام منقش به نقش آتنه و هراکلس، موزه لوور، پاریس،

---

(1) هنوز، در بسیاری از نواحی اروپا، مردم به بازگشت ارواح مردگان معتقدند و جشنی دارند به نام “ضیافت همه ارواح”.

ص: 223

در این جشنواره ها، کشور شهرهای یونانی در زمینه ورزشهای گوناگون با یکدیگر مسابقه میدادند.

مسابقات ورزشی با مراسم مقدسی که در عیدها صورت میگرفت منافاتی نداشت، زیرا دین یونانی بخوبی با زندگی واقعی آمیخته بود، و این آمیختگی به ترقی هنر وشعر و موسیقی و بازی و اخلاق و خلاقیت انجامید.

VIII - دین و اخلاق

در نظر نخست، میتوان گفت که دین در اخلاق مردم تاثیر زیادی نداشت، زیرا دین یونانی از آغاز مجموعهای از مراسم جادویی بود و به اخلاق مربوط نمیشد. در دین یونانی، اجرای صحیح تشریفات سنتی بیش از درستی و پاکی انسان اهمیت داشت، و خدایان آسمانی و زمینی یونانیان از لحاظ عفت و شرافت و نجابت سرمشقهایی عالی به انسان ندادند. حتی در اسراسر الئوسی، اجرای مراسم، بزرگترین وسیله رستگاری و رهایی از عذاب به شمار میرفت، و پاکی روحی و کرامت اخلاقی مطمح نظر نبود. در این باره، دیوجانس از سر طنز میگوید: “پاتایکیون دزد، پس از مرگ خوشبختتر از آگسیلائوس یا اپامینونداس خواهد بود، زیرا در مناسک اسرار الئوسی شرکت داشته است.” با این وصف، دین یونانی، برخلاف آنچه در بادی امر به نظر میرسد، از لحاظ اخلاق به مردم و دولت کمکهایی نهانی میکرد، چنانکه مراسم تطهیر، گرچه اموری تشریفاتی بودند، یونانیان را به عادات اخلاقی خو میدادند. همچنین خدایان یونانی با همه ضعفهای خود کمابیش در نشر فضیلت موثر افتادند، زیرا معمولا بر ستمکاران خشم میگرفتند; از متکبران انتقام میکشیدند; دورافتادگان از وطن و نیازمندان را پناه میدادند; و با قدرت خود، پیمان شکنان را به کیفر میرساندند. مثلا دیکه (خدای عدالت) ظلم را بی پاسخ نمیگذاشت، و ائومنیدس (مهربانان) قاتلانی چون اورستس را تا سر حد جنون و مرگ تعقیب میکرد. از این گذشته، دین یونانی به مهمترین عناصر زندگی مانند ولادت، ازدواج، خانواده، طایفه، و دولت جامه تقدس میپوشانید و آنها را از صورت امور زودگذر دنیوی بیرون میآورد. بر اثر پرستش و بزرگداشت مردگان، میان مردم قرون متمادی رابطه و وحدتی عمیق برقرار میشد، و هر فرد خود را نه عضو یک خانواده، بلکه حلقهای از زنجیره انسانهای پیشین و اکنون و آینده میانگاشت. خانواده عاملی است برای بقای فرد در جریان نسلها. هر کس از لحاظ دینی موظف به همسرگیری و فرزندآوری است. کیست که مرد بیفرزند را به خاک سپارد و به زیارت قبر او رود و او را به آیندگان پیوند دهد دین یونانی نه تنها مردم را به تولیدمثل تشویق میکرد و باعث افزایش جمعیت میشد، بلکه، با تکیه بر حفظ استمرار نسلها، آنها را به حفظ نظام اجتماعی و دفاع از وطن برمیانگیخت. در هر شهر، خدا یا خدایان خاص آن شهر بیش از خدایان دیگر معزز بودند، و همه قوانین و سازمانهای گوناگون جامعه در میان هالهای دینی قرار داشت.

ص: 224

براستی، دین، جامعه را در برابر خود خواهی و سود جویی فرد چون سدی دفاعی درآورد.

در آغاز، دین از ادب و هنر و فلسفه نیرو گرفت، ولی بعدا از آنها زیان دید. هنر فیدیاس به خدایان جلوه هایی زیبا و شکوهمند داد، و شعرهای پینداروس و سوفوکل و اشیل به نوامیس دینی عمق اخلاقی بخشید. همچنین افلاطون و فیثاغورس فلسفه را با دین آمیختند و، با طرح مفهوم خلود، در پیشرفت اخلاق انسانی موثر افتادند. اما، در برابر اینان، پروتاگوراس دین را با دیده تردید نگریست، ذیمقراطیس فایده دین را انکار کرد، اوریپید خدایان را به ریشخند گرفت، و بر روی هم فلسفه یونانی دین را، که مبنای اخلاق بود، به نابودی کشانید.

ص: 225

فصل نهم :فرهنگ عمومی دوره کهن یونان

I - فردگرایی و دولت

اوج فرهنگ اروپایی در دو دوره همتا، یعنی یونان باستان و رنسانس ایتالیا، بر سازمان سیاسیی استوار بود که از محدوده کشور شهرها فراتر نمیرفت. در یونان، وضع جغرافیایی به این امر کمک میکرد. زیرا کوه ها و رودهای فراوان بین شهرها جدایی انداخته بود، و شهرها، به سبب کمی راه ها و پلها، بدشواری با یکدیگر ارتباط مییافتند. البته راه های دریایی متعددی وجود داشت. ولی دریا فقط شهرها را با طرفهای تجاری پیوند میداد، نه همسایگان جغرافیایی. باید دانست که عوامل جغرافیایی به تنهایی نمیتوانند جدایی کشور شهرهای یونان را تبیین کنند. شهرهای تب و پلاتایا که هر دو در دشت بئوسی بودند، مانند دو شهر دور، مثلا تب و اسپارت، از هم جدا بودند. جدایی سوباریس و کروتونا، که هر دو در یک طرف سواحل ایتالیا بودند، از جدایی سوباریس و سیراکوز بیشتر بود. منافع اقتصادی و سیاسی مختلف، شهرها را از یکدیگر دور میکرد، آنها را برای به دست آوردن بازارها و سود به جنگ میکشانید، و اتحادیه های متخاصمی برای تسلط بر راه های دریایی به وجود میآورد. خصوصیات ویژه آبا اجدادی، جداییها را دامن میزد; یونانیان همگی خود را از یک نژاد میدانستند، ولی اختلافات قبیلهای میان اقوام آیولی، یونیایی، آخایایی، و دوری شدیدا حس میشد; اهالی آتن و اسپارت چنان از هم نفرت داشتند که اختلافات قومی عصر حاضر را تداعی میکند. اختلافات مذهبی هم، با تشدید اختلافات سیاسی، شدت گرفت. ویژگیهای مسلکی در مناطق و قبایل مختلف جشنواره ها، تقویمها، سنتهای متمایز، قوانین، محاکم ویژه، و حتی مرزهای مشخص را باعث شد، زیرا سنگچینهای مرزی نه تنها حدود اجتماعات، بلکه حیطه خدایان را هم محدود میکرد;1religio ejus ,regio Cujus. این اختلافات، و مجموع بسیاری دیگر از عوامل، کشور شهرهای یونان را به وجود آورد.

---

(1) سرزمین از آن هر که، مذهب از آن او. م.

ص: 226

نظام کشور شهرها در جهان تازگی نداشت، زیرا چنانکه میدانیم صدها یا هزارها سال پیش از هومر و پریکلس، در سومر و بابل و فنیقیه و کرت کشور شهرهایی برقرار شدند. کشور شهرها از نظر تاریخی صورت تکامل یافته اجتماع روستایی است که دارای بازار عمومی و مرکز اجتماع و دادگاه است. مردم آن زمینهای یک منطقه را کشت میکنند و به یک نژاد تعلق دارند و یک خدا را میپرستند. از نظر سیاسی، کشور شهر بهترین وسیله تحصیل نظم و آزادی به شمار میرود. اجتماعات کوچکتر از عهده تامین امنیت برنمیآیند، و اجتماعات بزرگتر بزودی تبدیل به جامعه استبدادی میشوند. از اینجاست که در عموم جوامع، نظم و آزادی به صورت دو عنصر متضاد تظاهر میکنند. کمال مطلوب بنابر آروزی فیلسوفان یونانی بود متشکل از کشور شهرهای مستقل که در نوعی هماهنگی فیثاغورسی تعاون داشته باشند. ارسطو دولت را اجتماعی از آزادگان میدانست که از یک حکومت اطاعت کنند و بتوانند در یک مجلس با یکدیگر به مشورت پردازند. عقیده داشت که اگر دولتی بیش از ده هزار شارمند داشته باشد، اداره دولت غیر عملی میشود. بدین سبب، در یونان شهر و دولت را به یک نام یعنی پولیس میخواندند.

تمام دنیا میداند که این اتمیسم سیاسی برادر کشیهای غم انگیزی برای یونانیان به بار آورد. چون یونیا نتوانست برای دفاع متحد شود، زیرا سلطه ایران رفت; و چون یونان، علی رغم اتحادیه ها و پیمانها، نتوانست جبهه متحدی تشکیل دهد، سرانجام آزادی مطلوب خود را از دست داد. با این وصف، باید یادآور شد که موجودیت یونان بستگی تام به این کشور شهرهای متفرق داشت، و به برکت استقلال و غرور و رقابت شهرها و تنوع فرهنگی آنها بود که یونان قدرت خلاق عظیمی یافت. چنین خلاقیتی در جهان کهن هیچ نظیری نداشت. حتی در عصر پرشور ما، دولتهایی که از لحاظ جمعیت یا وسعت به اندازه دول یونانی باشند، در فرهنگ و تمدن خلاقتر از آن نیستند.

II - کتابت

در زندگی کشور شهرهای یونانی که به انزواطلبی گرایش داشتند، به پارهای عوامل مشترک نیز برمیخوریم.مثلا در سراسر شبه جزیره یونان، از آغاز قرن سیزدهم ق م به بعد، یک زبان رایج بود. زبان یونانی مانند زبانهای ایرانی، سانسکریت، اسلاوی، لاتین، آلمانی، و انگلیسی جزو زبانهای هند و اروپایی به شمار میرفت. هزاران لغت برای بیان روابط و اشیای اولیه زندگی در این زبانها وجود دارد که دارای ریشه واحدی هستند. این لغات مشترک از طرفی نشانگر رواج روابط و اشیای مشابه در دنیای قدیم، و از طرف دیگر، گویای قرابت و نزدیکی مردمانی است که در آغاز تاریخ از این لغات استفاده میکردند.1 البته زبان یونانی دارای لهجه های چندی مانند آیولیایی،

---

(1) بسیاری از کلمات زبانهای هندو اروپایی، مثلا اعداد و نام اعضای خانواده، به یکدیگر شباهت دارند. چند کلمه مشابه ذیلا ذکر میشوند:

“خانه” : ... در سانسکریت ... (dam(as ... در یونانی ... domos ... در لاتین ... domus ... در انگلیسی ... timber;

“در”: ... dvaras ... thyra ... fores ... door;

“شراب”: ... venas ... f)oinos) ... vinum ... wine

“توپی چرخ”: ... naus ... naus ... navis ... nave;

“محور”: ... akshas ... axon ... axis ... axle;

“یوغ”: ... iugum ... zygon ... iugam ... yoke;

و غیره.

ص: 227

دوری، یونیایی، و آتیکی بود، ولی گویندگان این لهجه ها سخن یکدیگر را دریافت میکردند. در قرنهای پنجم و چهارم ق م، لهجه های گوناگون به یک لهجه مشترک منتهی شدند. این لهجه که عمدتا در آتن رواج گرفت و به صورت زبان اهل دانش درآمد، زبان آتیکی نام داشت. زبان آتیکی، قوی و نرم و خوش آهنگ و مانند هر زبان زنده دیگر، پر از استثنا و بیقاعدگی بود، ولی بخوبی میتوانست، با ترکیب کلمات و ریشه ها، مفاهیم دقیق فلسفی و معانی لطیف و انواع تعبیرات عالی ادبی را برساند. از این رو، هم به کار هومر میخورد و هم به کار افلاطون.1

بنابر روایات، در قرن چهاردهم ق م، خط مردم فنیقیه به یونان رسید. قدیمترین آثار مکتوب یونانی به قرنهای هشتم و هفتم تعلق دارند و سخت به کتیبه های سامی در قرن نهم میمانند. خط این آثار، مانند خطوط سامی، از راست به چپ است، اما نوشته های قرن ششم (مثلا نقشی که در گورتونا یافت شده است) بتناوب از راست به چپ، و از چپ به راست نگارش مییابد. بعدا این خط یکسره از چپ به راست نوشته شد. یونانیان برخی از حرفها را وارونه نوشتند، ولی نامهای الفبای فنیقی را با اندکی تغییر به کار بردند.2 سپس در خط فنیقی دست بردند، از جمله حروف صدادار را داخل آن کردند، بدین نحو که پارهای از حرفهای بیصدای سامی را برای صداها مورد استفاده قرار دادند. کاتبان، علاماتی برای صدای کشیده به وجود آوردند. بتدریج در شهرهای یونانی ده نوع الفبای متفاوت فراهم آمد، و هر شهری کوشید تا الفبای خود را در سراسر یونان رواج دهد. سرانجام الفبای یونیایی پیروز شد و از یونان به اروپای شرقی رفت و دوام آورد. الفبای خالکیس به روم راه یافت و بعدا، به صورت الفبای لاتین، در خدمت زبانهای اروپایی درآمد.

یونانیان، در آغاز، کتابت، را برای کارهای دینی و تجاری به کار بردند و ناگفته نماند که سرودهای رهبانان منشا شعر است، و اسناد تجاری مبدا نثر. خط یونانی از ابتدا دو شکل یافت; یکی خط دقیق و آراسته رسمی، دیگری خطی که برای کارهای روزانه به کار میرفت. در هر دو نوع خط، کلمات، پیوسته و بدون فاصله و علامتگذاری نوشته میشدند. تنها پایان یک مطلب و شروع

---

(1) تلفظ زبان یونانی باستان بر ما مجهول است. هجاهایی که اکنون مایه دردسر ما هستند، بندرت در یونانی کلاسیک به کار میرفتند. اینها را آریستوفان بیزانسی، نقاد قرن سوم ق م، رواج داد. در خواندن شعر یونانی باید از این هجاها چشم پوشید.

(2) مثلا “الف” فنیقی، به معنی گاو، “آلفا” تلفظ شد; “بت” (خیمه)، “بتا”; “گیمل” (شتر)، “گاما”; “دالت” (در)، “دلتا”; “هه” (دریچه)، “ایپسیلون”; “زینن” (نیزه)، “زتا”; “ختا” (حصار)، “خت”; “یود” (دست)، “یوتا”.

ص: 228

مطلبی دیگر را به وسیله “پاراگرافون”، یعنی یک خط افقی کوتاه، مشخص میکردند. برای کتابت از وسایل گوناگون بهره میجستند. به گفته پلینی، در آغاز برگ یا پوست درختان به جای کاغذ به کار میرفت، و کتیبه ها را روی سنگ و مفرغ و سرب حک میکردند.1 برای نوشته های روزانه، یا مانند مردم بین النهرین لوحه هایی گلی به کار میبردند، یا لوحه هایی از چوپ میساختند و سطح آنها را با قشری از موم میپوشانیدند و در اختیار شاگردان مدارس میگذاشتند. برای نوشته های ماندگار، نخست از برگهای بردی (پاپیروس)، که فنیقیان از مصر میآوردند، و سپس، در دوره نفوذ یونان گرایی (هلنیسم) و دوره نفوذ روم، از پوست گوسفند استفاده میکردند; با قلمهای فلزی روی لوحه موم آلود، و با قلمهایی از نی و آلوده به مرکب، روی پوست یا برگ بردی مینگاشتند. در صورت لزوم، آنچه را روی موم مینگاشتند، به وسیله ته پهن قلم فلزی محو میساختند، و آنچه را با مرکب روی پوست یا برگ بردی مینوشتند، به وسیله قطعهای اسفنج میزدودند. مارتیالیس شاعر شعری را با قطعهای اسفنج نزد دوستی فرستاد، تا اگر شعر را نپسندید، بیدرنگ پاکش کند.

از زبان یونانی واژه های فراوان، مخصوصا واژه های مربوط به نوشتن، داخل زبانهای اروپایی شده است، چنانکه کلمه “کاغذ” در زبان انگلیسی صورتی از کلمه یونانی پاپیروس است. در یونان، کاغذ مخصوص نوشتن معمولا شش تا نه متر طول داشت و دور یک میله چوبی پیچیده میشد. این گونه کاغذهای طومارمانند را به نام یکی از شهرهای فنیقی، که برگ بردی را به یونان میفرستاد، “بیبلوس” و طومارهای کوچک را “بیبلیون” مینامیدند. بر همین شیوه “کتاب مقدس” را “طومارها” (بیبلیاها) میخواندند. یک طومار فقط بخشی از یک کتاب بود، و واژه “برش” را بر آن اطلاق میکردند. به نخستین برگ هر طومار “پروتوکولون” میگفتند. دو طرف چوب طومار را با سنگی متخلخل صیقل میدادند و گاهی رنگ میکردند.

در مواردی، طومار را در غلافی خاص “(ذیفترا”، معادل “ولوم” لاتینی) قرار میدادند. البته این گونه تکلفات فقط در مواردی صورت میگرفت که یا مولف میتوانست هزینه آن را تعهد کند یا ناشر، به سبب اهمیت کتاب، زیر بار هزینه اضافی میرفت. چون استفاده از طومارهای بزرگ بسهولت امکان نداشت، معمولا ناشران آثار ادبی را بر چند طومار مینوشتند، چنانکه ناشران متاخر، “تاریخ هرودوت” را در نه طومار، “جنگهای پلوپونزی” اثر توسیدید را در هشت طومار، “جمهور” اثر افلاطون را در ده طومار، و “ایلیاد” و “اودیسه” اثر هومر را در بیست و چهار طومار منتشر کردند. کتابها بهایی هنگفت داشتند و، برخلاف اکنون، بآسانی به دست نمیآمدند، زیرا گیاه بردی گرانبها بود و همه کتابها با دست نوشته میشد. اساسا توانایی خواندن و نوشتن امتیازی به شمار میرفت، و همگان از آن برخوردار نمیشدند. تحصیل علم از راه تعالیم شفاهی صورت میپذیرفت. کتب ادبی را ادیبان به صدای بلند میخواندند و حاضرین از طریق گوش فرا میگرفتند.2 قبل از قرن هفتم ق م، اشخاص باسواد بسیار نادر بودند، و تا زمان پولوکراتس و پیسیستراتوس که در قرن ششم کتابخانه ایجاد کردند، در یونان کتابخانهای وجود نداشت. در سده پنجم برای نخستین بار از وجود کتابخانه های خصوصی اوریپید

---

(1) کلمه یونانی graphein (نوشتن) در اصل به معنی “حک کردن” بوده است.

(2) گرچه پس از اختراع چاپ، چشم بیش از گوش به ما هدیه میدهد، هنوز هم نمیتوان بدون توجه به صوت کلمات، و فصل و وصل آنها، درست بر زبان مسلط شد. محتملا انسان آینده این اندازه به چشم متکی نخواهد بود.

ص: 229

نمایشنامهنویس، و یکی از آرخونها به نام ائوکلیدس خبردار میشویم، و در قرن چهارم سخن از کتابخانه ارسطو میشنویم. نمیدانیم که آیا پیش از کتابخانه عمومی اسکندریه کتابخانه عمومی دیگری وجود داشته است یا نه. اما میدانیم که در شهر آتن، تا عصر هادریانوس از کتابخانه عمومی خبری نیست. شاید بتوان گفت که چون یونانیان زیاد کتاب نمیخواندند، یونان در عصر پریکلس عظمت فرهنگی یافت!

III - ادبیات

ادبیات نیز مانند دین از یک نظر عامل وحدت، و از نظر دیگر از عوامل تفرقه و تنوع شهرهای یونان است. شاعران، ترانه هایی به لهجه های محلی خود میسرودند و مناظر سرزمینهای خویش را توصیف میکردند. اما مردم تنها به فصیحترین نغمه ها گوش فرا میدادند و گاه گاه شاعران را تشویق میکردند تا در آثار خود به موضوعاتی کلیتر از موضوعات کوچک محلی بپردازند. اشعار قدیم یونان بر اثر مرور زمان نابود شدهاند; از این رو، ما اکنون نمیتوانیم معلوم کنیم که شعر قدیم شامل چه مطالب بکری بوده است، و چه ثروت سرشاری از دست ما رفته است. اگر در جزایر و شهرهای یونان قرن ششم ق م گردش کنیم، مقدمه آثار عالی عصر پریکلس را در هر سو میبینیم و دچار شگفتی میشویم. شعر بزمی این عصر، که همچون آینه نمودار یک جامعه اشرافی بود و در دوره دموکراسی رو به زوال رفت، وزنهای گوناگون داشت و معمولا به قافیه مقید نبود.1

در همان هنگام که سرایندگان شعر بزمی سرودهای عاشقانه و احیانا جنگی خود را میسرودند، شاعران دوره گرد در مجالس بزرگان ترانه هایی در توصیف کارهای قهرمانی گذشتگان میخواندند. این خنیاگران2، در ادوار گوناگون، سرودهایی راجع به محاصره تروا، محاصره تب، و بازگشت جنگجویان به وطن خویش میساختند. همه آنان موضوعات مشترکی داشتند واز داستانهای کهن مایه میگرفتند و هیچ یک مدعی خلق حوادث منظومه های خود نبود. در خیوس، گروهی خنیاگر خود را از تبار هومر میشمردند و میگفتند که آنچه ایشان میخوانند، به وسیله هومر سروده شده است. ولی شخصیت تاریخی هومر مسلم نیست. شاید این شاعر نابینا، پدر خیالی یک قبیله یا گروهی از مردم و فاقد واقعیت تاریخی باشد، چنانکه هلن و دوروس ویون چنین بودند. یونانیان قرن ششم تنها ایلیاد و اودیسه را از ساخته های هومر نمیدانستند، بلکه همه افسانه های حماسی معروف آن روزگار را به او نسبت میدادند. منظومه های هومر، با آنکه کهنترین اشعار حماسی یونانند، به اعتبار کمال و جمال فوق العاده

---

(1) غیبگویان معمولا در سخنان خود سجع به کار میبردند.

(2) rhapsodes، مشتق از ریشه یونانی raptain (دوختن) و oide (سرود).

ص: 230

خود، و نیز اشاراتی که در مورد خنیاگران کهن دارند، صورتهایی زنجیرهای از سرودها محسوب میشدند که از اعصار قدیم شروع شده و تحول بسیار کردهاند. در آتن قرن ششم ق م، و احتمالا در عهد سولون، و به احتمال بیشتر در عهد پیسیستراتوس، گروهی از طرف حکومت مامور تنقیح و تنظیم ایلیاد و اودیسه شد.

این گروه پس از مقابله روایات و تدوین آنها، منظومه های منسوب به هومر را به صورتی یگانه به یونانیان عرضه داشت.

براستی این خود از معجزات ادبی است که این دو منظومه با آنکه از منابع گوناگون ریشه گرفتهاند، بدین پایه لطف هنری دارند. البته منظومه ایلیاد از معایب صوری خالی نیست، در خلال آن آمیختگی لهجه های یونیایی و آیولیایی به چشم میخورد. گویی یک تن که به چند زبان سخن میگوید آن را سروده است.

ناسازگاریهای فراوان نیز در آن راه دارد; مثلا یک حادثه در یک مورد بسیار مهم تلقی میشود و در مورد دیگر، کم اهمیت. حوادث زندگی برخی از قهرمانان آن نیز متناقض است. حتی گاهی قهرمانان یک داستان در طی داستان دو یا سه بار به قتل میرسند. موضوع اصلی منظومه، یعنی داستان اخیلس، به وسیله داستانهای دیگر، که مسلما مربوط به او نیستند، آشفته شده است. با اینهمه، این منظومه در عین پریشانی، داستان واحدی است و زبانی محکم و عالی و زنده دارد و “رویهمرفته بزرگترین اثری است که از زبان فرزند آدم تراویده است.” محققا ایلیاد به هنگام جوانی یونان به وجود آمده و در دوره اعتلای هنر یونان به کمال خود رسیده است. اشخاصی که در آن ذکر شدهاند، اگر خود جنگجو نباشند، همسران جنگجویان هستند.

حتی حکیمانی مانند نستور شخصیتی جنگی دارند. هر یک از شخصیتهای داستانی به صورتی زنده توصیف شدهاند. داستان اخیلس واقعا پرشور است. وی باطنا مردی است که از صفات قهرمانی خالی است و از اینکه باطنا چنین است و بخت او با مقام نیمه خدایی او برابری نمیکند، نزد مادرش مینالد و میگوید که آگاممنون اسیر زیبای او، بریسئیس، را ضبط کرده است. هنگامی که جنگاوران یونانی دسته دسته میمیرند، اخیلس در کشتی یا خرگاه خویش به خوردن و خوابیدن میپردازد، و پاتروکلوس را، بدون آنکه کمکی بدو کند، به آغوش مرگ میفرستد. سپس، چون پاتروکلوس محبوب او کشته میشود، عربده سر میدهد. با خشم به میدان جنگ میرود، دست به وحشیگری میزند، و از جوانمردی دور میشود. محرک او در جنگجویی، خشم و انتقام شخصی است نه وطندوستی. کارهای او حاکی از عقلی ناقص، ناپخته، و بی ثبات است. اختیار خود را در دست ندارد. انتظار مرگ، زندگی را بر او ناگوار میکند. پیش از آنکه لوکائون را به زمین بیفکند، در پاسخ استرحام او میگوید: “همان گونه که دیگران مردند، تو نیز بمیر! از گریهای که امید خیری در آن نیست، تو را چه سود پاتروکلوس که بهتر از تو بود، مرد. به من نگاه کن، آیا خوش چهره و بلندبالا نیستم از پدری بزرگوار و مادری که از خدایان بود زاییده شدم. با وجود این، مرگ در گرداگرد من گردش میکند تا چنگالهای خود را در من فرو برد. سرانجام،

ص: 231

روزی از روزها صبح، ظهر، یا عصر دستی ناشناس مرا به مرگ میسپارد.” سپس، بدون اعتنا به استرحام لوکائون، ضربهای برگردنش وارد میآورد و تن او را به رود میافکند. بعد خطبهای دلنشین میخواند که زینت بخش ایلیاد است و پایه سخنوری یونانیان. نیمی از یونانیان اخیلس را خدا میدانند و پرستش میکنند، ولی ما او را تنها یک کودک سالدار مییابیم، و از این رو گناهان او را نادیده میگیریم.

به هر حال، هر چه باشد، او یکی از زیباترین چهره هایی است که از تخیل شاعران پدید آمده است.

هنگامی که به هوای دل خود ایلیاد را میخوانیم، آنچه ما را به پیش میراند، تنها تنوع حوادث نیست، بلکه شکوه و روانی اشعار نیز در ما تاثیر عمیق میگذارد، به طوری که از مکررات منظومه ملول نمیشویم.

هومر پارهای از توصیفات و تشبیهات را تکرار میکند. مثلا این جمله را دوست دارد و مکرر در ایلیاد میآورد: “وقتی که دختر بامداد با انگشتانی همرنگ گل سرخ آشکار شد.” ولی این گونه مکررات، در میان آنهمه الفاظ زیبا و استعارات و تشبیهات لطیف، قابل اغماض است. از این رو، حماسه او در بحبوحه غوغا و بحران جنگ به ما آرامش میبخشد. هومر با این عبارات، گرد آمدن لشکرهای یونانی را توصیف میکند: “یونانیان با موهای بلند در بالای دشت اجتماع کردند،

همان گونه که دسته های مگس، در فصل بهار، هنگامی که سطلها از شیر تازه پر میشوند، در چراگاه ها گرد میآیند.” در وصف آوردگاه اخیلس میگوید: همان گونه که آتش فراوان در بیابانهای پهناور و میان کوه ها راه خود را میگشاید و درختهای ستبر و بلند را میسوزاند و، در اثر وزیدن باد، به چپ و راست میگراید، اخیلس خشمگین کینه توز نیز در میدان جنگ از این سو به آن سو میرود و راه فرار بر قربانیان خود، هر کجا که باشند، میبندد و زمین را از خونشان رنگین میکند.

منظومه دیگری که منسوب به هومر است، اودیسه نام دارد. این منظومه همانند ایلیاد نیست، چندانکه انسان در نخستین نظر آن را اثر مولفی دیگر میپندارد. برخی از دانشمندان اسکندریه اودیسه را از آن هومر نمیدانستند. ولی آریستارخوس، با نفوذی که در میان ناقدان داشت، دهان آنان را بست. اودیسه و ایلیاد دارای تعابیری مشترکند، مثلا “با چشمی شبیه جغد” و “یونانیان دراز موی” و “دریای سیاه همچون نبیذ” و “سپیده دم با انگشتانی همرنگ گل سرخ”. اما در اودیسه لغاتی به کار رفته است که ظاهرا بعد از تنظیم ایلیاد مصطلح شد. در این منظومه دوم، بارها نام آهن آمده است، اما در ایلیاد تنها از مفرغ یاد شده است.

همچنین در اودیسه از نوشتن، ملکیت زمین، بردگان آزاد شده و آزادی سخن رفته است، در صورتی که هیچ کدام از اینها در ایلیاد نیامده است. خدایان و کارهای آنان هم در دو منظومه تفاوتهای فراوان دارند. اما هر دو منظومه، مانند عموم حماسه های یونانی، به یک وزن سروده شدهاند. ولی سبک آن چندان متفاوت است که یک شاعر بآسانی نمیتواند هر دو را

ص: 232

بسراید، مگر آنکه خداوند همه سبکها باشد. شک نیست که گوینده منظومه دوم بیش از گوینده منظومه نخستین در ادبیات و فلسفه دست دارد، کمتر اسیر خشونت و جنگاوری است، و در نتیجه، فکورتر و متمدنتر است، رقت و لطافت اودیسه بدان پایه است که، به نظر بنتلی، صرفا برای زنان نوشته شده است.

آیا اودیسه اثر یک شاعر است، یا چند شاعر آن را سرودهاند پاسخ این پرسش هم دشوار است. زیرا از طرفی در آن مطالبی هست که ظاهرا بر اصل منظومه اضافه شده است، و از طرف دیگر این اضافات چنان ماهرانه به اصل تلفیق شدهاند که مایه حیرت است. حوادث اودیسه سخت مرتبطند. هر حادثهای خواننده را به حادثه دیگر میکشاند و پیش میبرد. از این رو، کتابهای چهارگانه منظومه از وحدت برخوردارند. به ظن قوی، هر دو منظومه بر سرودهایی که از دیرباز وجود داشته استوارند. ولی اودیسه منسجمتر و کاملتر از ایلیاد است. آنچه میتوانیم با تردید فراوان بگوییم این است که اودیسه یک قرن پس از ایلیاد تالیف شده، و قسمت اعظم آن از ذهنی واحد تراویده است.

اشخاص منظومه اودیسه به قوت و وضوح شخصیتهای منظومه ایلیاد نیستند، چنانکه پنلوپه شخصیتی مبهم دارد، و فقط در پایان داستان، که بر اثر بازگشت شوهرش لحظهای دچار شک و بلکه حسرت میشود، اندکی خود را مینمایاند. هلنه دارای شخصیتی مشخصتر است. این زن بی نظیر که به خاطر او بادبانهای هزاران کشتی کشیده شده و هزاران مرد و زن به کام مرگ رفتند، هنوز چون خدایی در میان زنان میدرخشد.

در پیری از زیبایی کامل برخوردار و آزادهتر و آرامتر از پیش است. چیزی از بزرگی خود را از کف نداده است، و همه تجلیلی را که نسبت به تاجداران روا میدارند، با وقر فراوان میپذیرد و حق خاص خود میشمارد. سرگذشت ناوسیکائا منظومه زیبایی است از شناخت یک مرد درباره زنان; چنین توصیف لطیف و شاعرانهای از یک یونانی بعید به نظر میرسد. تلماخوس شخصیتی نامشخص است. مانند هملت، قهرمان شکسپیر، از تردید رنج میکشد. اودوسئوس کاملترین و بغرنجترین شخصیتی است که شعر یونانی به خود دیده است. بر روی هم، اودیسه داستانی است زیبا و جذاب، با قالبی شاعرانه، پر از عواطف رقیق و ماجراهای شگفت. کسانی که دوره پر آرامش کهولت را میگذرانند، از منظومه ایلیاد که سرشار از خونریزی است، به قدر منظومه اودیسه لذت نمیبرند.

این دو منظومه، که تنها بازمانده های حماسه های فراوان یونانیانند، گرانمایهترین میراث ادبی آن کشور کهن، که خاستگاه هزاران داستان و نمایشنامه است، به شمار میروند و یکی از ارکان آموزش و پرورش یونانیان بودهاند. از اینها بالاتر، مانند کتابی مقدس، دین یونانیان را تعالی بخشیدهاند. هرودوت در این باره سخنی مبالغهآمیز دارد، میگوید: “هومر و هزیود به خدایان اولمپی چهره هایی انسانی دادند و نظمی انسان پسند در آسمان برقرار کردند.” در

ص: 233

خدایان هومر نشانه های عظمت بفراوانی دیده میشود. اما این خدایان، معصوم و متعالی نیستند، و از این رو برخی از محققان به هومر خرده میگیرند که چرا در آثار خود، که به مثابه کتاب مقدس یونانیان است، خدایان را بد جلوه میدهد. خدایان، انسانوار، با یکدیگر میجنگند; هرزگی میکنند; و به قدر آدمیزادگان، به عشق و خواب که به نظر اسکندر مایه ننگ بشریت است نیاز دارند. همه نیازمندیهای انسانی، مگر گرسنگی و مرگ، گریبانگیر عموم آنهاست. خدایان از لحاظ هوش به اودوسئوس، از لحاظ قهرمانی به هکتور، از لحاظ رافت به آندروماخه، و از لحاظ بزرگواری به نستور نمیرسند. ظاهرا گوینده این حماسه ها، مانند مردم یونیا در سده ششم ق م، همه سنتها را مورد شک قرار داده و از این رو گستاخانه به استهزای خدایان پرداخته است. یکی از وقایع خنده آور تاریخ این است که این دو منظومه، گرچه خدایان را به مسخره گرفتهاند، دیرزمانی پایه دین و اخلاق یونانیان و مورد توقیر بودهاند. تدریجا خرق عادت شدت گرفت و طنز، اعتقادات را از بین برد و تکامل اخلاقی انسانها اخلاقیات خدایان را ملغا ساخت.

IV - بازی و ورزش

در یونان اگر دین از ایجاد وحدت ناتوان ماند، ورزش در این راه به موفقیت رسید. یونانیان به تماشای مسابقات قهرمانان علاقه وافر داشتند. از این رو، در اجتماعات بزرگی که با شرکت قبایل و اقوام متفاوت برپا میشد با اصرار حضور مییافتند. علت اصلی گرد آمدن یونانیان در شهرهای مقدسی مانند اولمپی، دلفی، کورنت، و نمئا عبادت نبود، بلکه تماشای مسابقاتی بود که در این شهرهای مقدس برپا میشد. بدین سبب، اسکندر مقدونی که همه دنیای قدیم را زیر پا گذاشت، اولمپی را پایتخت جهان میشمرد.

در این شهرها، دین حقیقی یونانیان یعنی پرستش تندرستی و نیرومندی و زیبایی تجلی میکرد.

سیمونیدس در این باره میگوید: “نیکوترین چیز برای آدمی در درجه اول سلامت کامل است، در درجه دوم زیبایی، و در درجه سوم ثروتی است که بدون فریب و نیرنگ به دست آید، و در مرتبه چهارم درک محضر دوستان است.”a در اودیسه چنین آمده است: “در سراسر زندگی، آدمی را مقامی والاتر از آنچه به کوشش پای و دست خود فراهم میآورد، وجود ندارد.” برای یک ملت اشرافی که در میان گروه کثیری از بردگان به سر میبرد و هر دم مجبور به سرکوبی متجاوزان بود، تلاش برای حفظ نیروی جسمانی شاید ضروریترین وظیفه بود. در زمان قدیم، جنگ به نیرو و چابکی نیاز داشت، و نیرو و چابکی از ورزشها و مسابقات به دست میآمد. اگر یک مرد یونانی متعارف را فردی طالب علم و هنر و دوستار افلاطون و اشیل بدانیم، به خطا رفتهایم. زیرا انسان متعارف یونانی مانند انسان متعارف

ص: 234

انگلیسی یا امریکایی شیفته ورزش بود و ورزشکاران محبوب خود را خدایان روی زمین میشمرد.

مسابقات یونان انواع گوناگون داشت، از آن جمله: مسابقات خصوصی، مسابقات محلی، مسابقات شهری، و مسابقات کشوری. آثار باستانی، حتی آثار در هم شکسته، از وجود اقسام گوناگون بازیهای ورزشی خبر میدهند، چنانکه در موزه آتن سنگی هست که بر یک طرف آن صحنهای از یک مسابقه کشتی، و بر طرف دیگر آن تصویری از بازی دیگری مانند بازی هاکی حک شده است. شنا کردن، عریان تاختن، به هنگام تاخت تیرانداختن و خود را از اصابت تیر حریف مصون داشتن، بیشتر جزو خصایل عمومی شارمندان محسوب میشد تا ورزش. شکار وقتی ضرورت خود را از دست داد، به ورزش تبدیل شد. انواع توپ بازی مانند امروز رواج داشت، تا آنجا که در اسپارت، لغت “جوان” و “توپ باز” دو لفظ مترادف بودند.

در ورزشگاه ها غرفه هایی خاص برای انواع توپ بازی وجود داشت. این غرفه ها را سفایریستریا، و معلمان توپ بازی را سفایریستای مینامیدند. در برخی از نقشهای باقیمانده، مردانی دیده میشوند که توپی را که از زمین یا دیوار غرفه به سوی ایشان باز میگردد، بار دیگر با کف دست میزنند. این موضوع که آیا توپ بازیهای یونانی مانند توپ بازیهای کنونی مستلزم رعایت نوبت و ترتیب بوده است یا نه، تاکنون دانسته نشده است. یکی از انواع توپ بازی یونانی همانند بازی هاکی کنونی است. پولوکس، یکی از نویسندگان قرن دوم میلادی، این بازی را چنین توصیف میکند:

چند تن از جوانان اجتماع میکنند و به دو دسته متساوی منقسم میشوند و به یک زمین هموار، که از پیش برای این کار آماده کردهاند، میروند. توپی از پوست به اندازه یک سیب را به میان میاندازند، و هر دسته برای راندن آن به دسته دیگر حمله میکند. گویی آن توپ جایزهای است که در میان آنان قرار دادهاند. حمله میبایست از نقطهای که برای شروع تعیین شده است صورت گیرد. هر یک از بازیکنان، چوگانی به نام “رابدون” در دست راست خود دارد که به انحنایی منتهی میشود و قسمت وسط انحنا با توری که از روده حیوانات به دست میآید پوشیده شده است. هر یک از این دو دسته میکوشد تا، در میدان، توپ را از موضع خویش به قسمت مقابل براند.

این مولف یک نوع بازی دیگر را هم توصیف میکند: گروهی از بازیگران میکوشند که توپ را از بالای سر یا از میان پاهای دسته مقابل بگذرانند، و تا هنگامی که یکی از این دو دسته دیگری را تا پشت خط دروازه پس بزند، به بازی ادامه میدهند. آنتیفانس، در قرن چهارم ق م، در توصیف یکی از بازیگران ماهر و برجسته چنین میگوید: “هنگامی که توپ را به دست آورد، آن را با شادمانی به یکی دیگر از بازیکنان، و سپس به بازیکن ثالثی داد. آنگاه توپ را از دست بازیکنی ربود، و در حالی که با فریادهای بلند یکی از بازیکنان را برمیانگیخت، ضربهای بر توپ نواخت. پس از آن، یک پرتاب بلند، گذر از بالای سر او، و

ص: 235

بعد پرتابی کوتاه.” گذشته از بازیهای خصوصی، به مناسب حوادث گوناگون، مثلا عزیمت سپاه ده هزار نفری گزنوفون یا مرگ پهلوانی نظیر پاتروکلوس، مسابقات محلی و عمومی نیز برپا میشد. هر کشور شهر مسابقاتی ترتیب میداد و ورزشکاران همه نواحی خود را فرا میخواند. در مسابقات کشوری، مثلا مسابقات همگانی آتن که چهار سال یک بار روی میداد و به وسیله پیسیستراتوس در سال 566 آغاز شد، همه ورزشکاران سراسر یونان حق شرکت داشتند. بیشتر شرکت کنندگان از ساکنان آتیک بودند، ولی مردم آتیک دیگران را هم با خوشرویی میپذیرفتند. این مسابقات، ورزشهای متنوعی مانند دویدن، ارابه رانی، پاروزنی، و نیز هنرهایی چون نوازندگی، آواز، رقص، و خواندن اشعار هومر را در بر میگرفت. هر یک از ده بخش آتیک، از میان سالمترین و زیباترین و نیرومندترین مردم خود، بیست و چهار تن را برمی گزید و به میدان مسابقه میفرستاد. آن دسته بیست و چهار نفریی که در تماشاچیان تاثیر خوشتری بر جای میگذاشت، جایزه “مردانگی عالی” را میربود.

از آنجا که ورزش یکی از ضرورتهای جنگ شمرده میشد، یونانیان، برای ترغیب جوانان به ورزش، مسابقات کشوری دامنه داری در اولمپیا ترتیب دادند. این مسابقات در سال 776 ق م (که نخستین تاریخ مشخص یونان است) آغاز، و از آن پس هر چهار سال یک بار تکرار شد. در ابتدا به مردم الئا اختصاص داشت، ولی رفته رفته، در طی یک قرن، بر همه یونان اشتمال یافت. در صورت نامهای برندگان این مسابقات در سال 476، ساکنان نواحی گوناگون یونان از سینوپه تا مارسی را میبینیم. در حین این مسابقات، شهرها به شور و شادی میپرداختند، و اگر در حال جنگ بودند، و تن به متارکه میدادند. کسانی که به عزم شرکت در مسابقات، موطن خود را ترک میگفتند، اگر در قلمرو یک شهر آسیب یا خسارتی میدیدند، میتوانستند از حکومت آن شهر غرامت بگیرند. در یک مورد، برخی از سپاهیان مقدونی اموال یکی از مردم آتن را که رهسپار اولمپیا بود، دزدیدند. ولی فیلیپ، شاه مقدونیه، به دزد زده غرامت پرداخت.

میتوانیم بازیکنانی را که، ماهی پیش از مسابقات، از شهرهای دوردست سفر خویش را آغاز میکردند در نظر آوریم; هزاران تن در دشتی فراخ گرد میآیند. مردم محل در ایام مسابقه بازارهای عمومی تشکیل میدهند و، برای حفظ تماشاگران از گرمای سوزان خورشید تابستانی، خیمه های فراوان برپا میدارند.

نزدیک خیمه ها، فروشندگان دوره گرد، از زیر سایبانهای کوچک، به فروش امتعه گوناگون از شراب و میوه تا مجسمه و اسب اشتغال میورزند. بندبازارن و شعبده گران سرگرم نمایش میشوند. بعضی از آنان به توپ پرانی، و برخی به چابک کاری (ژیمناستیک) میپردازند. عدهای نیز آتش یا شمشیر در دهان خود میکنند آری، سرگرمیهای انسانی، همانند خرافات، یادگار روزگاران کهن میباشند. در روزهای مسابقات، حکیمان سوفسطایی چون هیپیاس، و مورخانی چون هرودوت، و سخنرانانی

ص: 236

چون گورگیاس در تالارهای معبد زئوس نطق میکنند، یا آثار خود را برای حاضران میخوانند. این مسابقات نوعی تعطیلات برای مردان محسوب میشود، زیرا زنان شوهر دار حق شرکت در این جشنها را ندارند. این زنان در جشن خود، یعنی جشن هرا، شرکت میکنند. مناندروس، منظره دشت اولمپیا را در ایام مقدس مسابقات در پنج کلمه جامع خلاصه کرده است: “ازدحام، بازار، بازیها، سرگرمیها، و دزدان.” در مسابقات اولمپیا فقط مردان آزاد یونانی حق شرکت داشتند. داوطلبان شرکت در مسابقات اولمپیا پس از بررسیهای گوناگون برگزیده میشدند و مدت ده ماه زیر دست مربیان جوانان و مربیان ورزشکاران پرورش مییافتند و برای مسابقات آماده میشدند. هر ورزشکار پس از رسیدن به اولمپیا، مورد بازرسی قرار میگرفت و سوگند میخورد که قوانین مسابقات را رعایت کند. در این مسابقات، نامردی یا خدعه نادر بود، ولی ناممکن نبود، چنانکه ائوپولیس مشتزن کوشید که با رشوه دادن، از رقیبان خود پیش افتد. ولی سختی کیفرهایی که بر نادرستان روا میداشتند، نامردی و فریب را به حداقل میرسانید. با ورود هر ورزشکار به میدان مسابقه، نام او و نام شهری که از آنجا میآمد به وسیله یک منادی اعلام میشد. هیچ یک از مسابقه دهندگان هر که بود لباس نمیپوشید، و فقط در مواردی کمربندی روی سرین خود میبست.

اکنون، از میدان مسابقات اولمپیا، جز سنگهای باریکی که دوندگان در آغاز مسابقه انگشتان پای خود را روی آنها قرار میدادند، چیزی باقی نمانده است. اما نوشتهاند که در آن میدان 45000 تماشاگر به تماشا مینشستند و از گرما و تشنگی و حشرات ناراحت میشدند. آب، غیر قابل آشامیدن; فضا پر از پشه و مگس; و کلاه بر سر گذاشتن غدغن بود وضع میدانهای ورزشی کنونی هم بهتر نیست! با این وصف، یونانیان در فواصل مسابقه ها قربانیهایی به حضور زئوس، نابود کننده مگسها، تقدیم میکردند.

مهمترین مسابقاتی که تواما صورت میگرفت، پنتاتلون یا “پنج مسابقه” نام داشت. هر کس که در یکی از این مسابقات شرکت میکرد، از شرکت در چهار مسابقه دیگر هم ناگزیر بود، و کسی به مقام قهرمانی میرسید که حداقل در سه مسابقه از پنج مسابقه فاتح میشد. مسابقه اول، مسابقه پرش بود; ورزشکار وزنه هایی در دستها میگرفت و میجست، بنا به گفته نویسندگان قدیم، بعضی از این ورزشکاران 50 پا (در حدود 16 متر) میجستند، ولی این امر باور نکردنی است. مسابقه دوم پرتاب گرده (دیسک) بود; صفحه فلزی یا سنگی مدوری را که تقریبا 6 کیلو وزن داشت پرتاب میکردند. حد نصاب گرده پرانان را سی متر نوشتهاند. مسابقه سوم پرتاب نیزه بود; یونانیان به وسیله یک تسمه چرمی که به وسط نیزه متصل بود، نیزه را پرتاب میکردند. چهارمین مسابقه، که در حقیقت مسابقه عمده به شمار میرفت، مسابقه دو در مسافتی به طول تقریبی 180 متر بود. کشتی پنجمین مسابقه را تشکیل میداد، و داستانهای بسیار درباره اهمیت آن و قدرت کشتی گیران یونانی باقی مانده است.

ص: 237

یکی از ورزشهای کهن، که از کرت و موکنای به سراسر یونان رسید، مشتزنی است. برای تمرین، توپهایی پر از دانه های انجیر یا آرد یا شن را در هوا میآویختند و با آن به تمرین میپرداختند. در دوره کلاسیک یونان، یعنی در قرون پنجم و چهارم ق م، مسابقه دهندگان دستکشهای نرمی که تا آرنج میرسید به کار میبردند.

این دستکشها را از پوست گاو میساختند و روی آنها را چرب میکردند. مشتزنان فقط بر سرهای یکدیگر میزدند. برای جلوگیری از زدن کسی که بر زمین میافتاد، قانونی وجود نداشت. مسابقه برای استراحت قطع نمیشد، بلکه تا تسلیم یکی از دو حریف ادامه مییافت. از این گذشته، مسابقه دهندگان بر حسب وزن گروهبندی نمیشدند، بلکه با هر وزنی که داشتند در مسابقه شرکت میکردند. به همین جهت، و چون وزن در پیروزی موثر بود، مشت زنان رفته رفته بر وزن و زور تکیه کردند و از مهارت یابی غفلت ورزیدند.

به مرور زمان، مشتزنی به خشونت گرایید. در نتیجه، تدریجا مشتزنی را با کشتی آمیختند و مسابقه جدیدی به نام “مسابقه تمام نیروها” به وجود آوردند. در این مسابقه، هر عملی مجاز بود، مگر گاز گرفتن و بر چشم کوبیدن. حریفان از هیچ خشونتی خودداری نمیکردند و حتی بر شکمهای یکدیگر لگد میزدند.

سه تن از قهرمانان این ورزش که نامشان به ما رسیده است، بر اثر شکستن انگشتان حریفان خود فاتح شدند. یک قهرمان دیگر سبعانه با انگشتهای محکم و ناخنهای تیز خود چنان به حریف حمله برد که شکم او را درید و روده هایش بیرون ریخت. میلون، که از مردم کروتونا بود، با ملایمت میجنگید.

گویند که او، برای نیرومندی خود، هر روز گوسالهای را بر دوش میگرفت و راه میبرد، و همچنانکه گوساله بزرگتر میشد، بر قدرت او هم میافزود. مردم زور ورزیهای او را دوست داشتند: مثلا بر سطح هموار لیزی میایستاد و، علی رغم فشار حریفان، از جا نمیجنبید. اناری را چنان محکم در دست نگاه میداشت که هیچ کس نمیتوانست آن را از دستش بیرون آورد، و به انار هم صدمهای نمیرسید. ریسمانی به دور پیشانی خود میبست و، به وسیله قطع تنفس و راندن خون به پیشانی، ریسمان را میگسیخت. میلون قربانی زور ورزی خود شد. به قول پاوسانیاس، وی تصادفا به درختی خشک برخورد که، برای شقه کردن تنه آن، تنه را شکافته و در آن چند اسکنه گذاشته بودند. ملیون مصمم شد که با فشار دستهای خود درخت را دو شقه کند، ولی به محض آنکه بر اثر فشار دستهای او اسکنه ها بر زمین افتاد، بدن او در وسط تنه درخت گیر کرد، و در آن حال ماند تا طعمه گرگان شد.

مسابقات دویدن منحصر به مسابقه تند دویدن نبودند، بلکه مسابقات گوناگونی صورت میگرفت، مانند مسابقه دو مسلح، یعنی دویدن با سپری سنگین، و مسابقه دو 350 متری و مسابقه دو طولانی (24 استادیوم، برابر با 3,4 کیلومتر). ما حد نصابهای مسابقات یونانی را نمیدانیم، ولی آگاهیم که ورزشگاه ها وسعتی یکسان نداشتند، و وسایلی برای ثبت زمانهای

ص: 238

کوتاه موجود نبود. درباره مسابقات یونانی داستانها شنیدهایم: مثلا یکی از قهرمانان دو از خرگوش پیش افتاد، و دیگری پا به پای اسب از شهر کورونیا تا شهر تب (قریب 30 کیلومتر) دوید و سرانجام اسب را پشت سر گذاشت، و نیز فیدیپیدس فاصله آتن و اسپارت یعنی 250 کیلومتر را دو روزه با دو پیمود و سپس، به بهای جان خود، مژده پیروزی یونانیان، را در جنگ ماراتون، که تا آتن 39 کیلومتر فاصله داشت، در حال دو به آتنیان رسانید لیکن در یونان مسابقه دو ماراتون وجود نداشت.

صاحبان اسبهای تیزتک چه مرد و چه زن اسبهای خود را در اسپریس اولمپیا به مسابقه میگذاشتند.

مانند. امروز، جایزه ها را به صاحبان اسبهای برنده میدادند، و به سوارکاران چیزی تعلق نمیگرفت، و گاهی مجسه های اسبهای برنده را میساختند. مسابقه ارابه رانی هم مطلوب همگان بود. معمولا ده ارابه چهار اسبی با یکدیگر مسابقه میدادند. چون در مسیری دشوار شامل 23 پیچ حرکت میکردند، تصادفات خطرناک روی میداد و تماشاگران را به هیجان میانداخت. در یک مسابقه که 40 ارابه شرکت داشت، فقط یک ارابه به پایان مسیر رسید. بی گمان تماشاگران روی ارابه ها شرط میبستند و هیاهو به راه میانداختند.

مسابقات اولمپیا پس از پنج روز خاتمه مییافت، و جایزه ها توزیع میشد. هر یک از قهرمانان نواری بر سر میبست، و داوران تاجی از برگ زیتون وحشی بر آن نوار مینهادند، و منادیان نام قهرمان و نام شهر او را اعلام میکردند. این تاج پیروزی تنها جایزه مسابقات المپیا بود، با این وجود ورزشکاران تمام سعی خود را برای به دست آوردنش به کار میبردند و آن را مهمترین علامت تشخص در یونان میدانستند. بر روی هم مسابقات اولمپیا به قدری اهمیت داشت که حتی اردوکشی ایرانیان مانع اجرای آن نشد. در حالی که قلیلی از یونانیان در تنگه ترموپیل در برابر سپاه خشیارشا ایستادگی میکردند، هزاران تماشاگر اولمپیا سرگرم تماشای رقابت ورزشکارانی چون تئاگنس، قهرمان شهر تاسوس، بودند. آوردهاند که یک سرباز ایرانی به فرمانده خود گفت: “شگفتا! اینان کیانند که مارا به جنگ آنان آوردهای مردانی که نه برای پول، بلکه برای شرف با یکدیگر مبارزه میکنند!” ظاهرا این ایرانی ساده دل، یا سازنده یونانی این سخن، زیاد به یونانیان خوش بین بوده است. همان طور که گذشت، جایزه های مسابقات المپیا ارزش مالی نداشتند. اما نکته در اینجاست که قهرمانان به طور غیرمستقیم از امتیازات مالی گوناگون بهره ور میشدند. بسیاری از شهرها قهرمانان موفق خود را با استقبال شاهانه باز میگرداندند و مقاماتی به آنان عرضه میکردند. بعضی از شهرها قهرمانان را حتی به سرداری سپاه خود بر میگزیدند. بیشتر قهرمانان به دریافت مستمری یا هدایای بزرگ نایل میآمدند. از اینها گذشته، شاعرانی مانند سیمونیدس و پینداروس به افتخار آنان مدیحه میسرودند، و مردم از دل و جان آنان را میستودند، چندانکه حتی فیلسوفان را به رشک میانداخت.

همچنین پیکرتراشان تندیسهای آنان را از سنگ یا مفرغ میساختند. بنابر

ص: 239

روایات مشکوک، میلون قهرمان روزی یک گوساله چهار ساله، و تئاگنس روزی یک گاو میخورد. اگر چنین باشد، میتوان حدس زد که اینان چه هزینه ها و درآمدهای گزافی داشتهاند! در قرن ششم، ورزشکاران یونانی به دوره عظمت رسیدند. در سال 582، “اتحادیه آمفیکتوئونی”، به افتخار آپولون، مسابقاتی در دلفی دایر کرد. در همان سال، مسابقاتی دیگر در کورنت به افتخار پوسیدون برپا شد. شش سال بعد، شهر نمئا برای تجلیل زئوس مسابقاتی ترتیب داد. مسابقات این سه شهر از آن پس دوام آوردند و مکمل مسابقات اولمپی شدند. مردم شهر دلفی مسابقه موسیقی و شعر را بر مسابقات ورزشی افزودند، زیرا این مسابقه مدتها قبل از مسابقات ورزشی در آن شهر رواج داشت. از دیرباز شاعران به یاد و احترام غلبه آپولون بر اژدها شعر میسرودند، و از 582، مسابقات آواز و نواختن چنگ و نی به مسابقه شعرگویی دلفی افزوده شد. کورنت، نمئا، دلوس، و برخی دیگر از شهرها در برگزاری مسابقات موسیقی کوشیدند، زیرا عقیده داشتند که این مسابقات، علاوه بر پرورش استعداد مسابقه دهندگان، ذوق و سلیقه تماشاگران را نیز بهبود میبخشد. این اصل در مورد سایر هنرها هم مراعات شد و سفالگری و پیکرتراشی و نقاشی و نمایش را به پیش راند. بدین طریق، مسابقات ورزشی در هنر و ادب و حتی تاریخنویسی موثر افتاد. مورخان یونانی دوره های بعد، وقایع را بر حسب نام و عصر قهرمانان اولمپیا طبقه بندی کردند. زیبایی بدنی ورزشکار در قرن ششم، مجسمه سازی عالی یونان را، که به وسیله مورون و پولوکلیتوس به کمال خود رسید، به حرکت درآورد. ورزشکارانی که با بدنهای عریان در جشنها نمایان میشدند، مجسمه سازان را برانگیختند که مستغرق بدنها و حرکت بدنی قهرمانان باشند و آنان را به صور متنوع مجسم کنند. بدین ترتیب، ورزش، با همکاری دین، هنر عالی یونانی را به وجود آورد.

V - هنرها

هنرها کاملترین جلوه های تمدن یونانی هستند، ولی متاسفانه قلیلی از آثار هنری باقی ماندهاند. در جریان رمان، بر ادبیات یونانی لطمات بسیاری وارد شده است، اما این لطمات، نسبت به صدماتی که هنرهای یونانی دیدهاند، بسیار ناچیزند. دو تندیس کهن یکی مجسمه مفرغی ارابه سوار دلفی و دیگری مجسمه مرمری هرمس، اثر پراکسیتلس برای ما ماندهاند، اما حتی یک معبد سالم موجود نیست. معابد نسبتا کهنه، مانند معبد زیبای تسئوم، به هیچ وجه نمای باستانی خود را حفظ نکردهاند. از پارچه ها و مصنوعات چوبی و عاجی و اشیای طلا و نقره قدیمی، که همواره مورد توجه غارتگران بوده چیزی به ما نرسیده است. از این رو، بر ماست که، با تخته پاره های موجود، کشتی هنر یونانی را بازسازی کنیم.

ص: 240

هنر یونانی با ساختن پیکر خدایان و تزیین معابد و نمایش شخصیتهای ورزشی شروع شد. یونانیان قدیم، همچون سایر ملل ابتدایی، در مرحلهای از تکامل خود، مجسمه هایی ساختند و به جای موجود زنده در گور مردگان گذاشتند. همچنین به ساختن پیکرهای انسانی پرداختند. پیکرهای نیاکان را در خانه ها نگاه میداشتند و پیکرهای زندگان را به معبدها هدیه میکردند تا بدین وسیله از حمایت خدایان برخوردار شوند. دینهای قدیم کرت و موکنای مبهم و آشفته و وحشتناک بودند و از این رو با هنرهای زیبا پیوندی نداشتند. ولی خدایان انسانی اولمپ، و معابد زمینی آنها، سبب شدند که پیکرتراشی و معماری و صدها هنر دیگر رواج یابد. میتوان گفت که هیچ دینی، جز مسیحیت کاتولیک، به قدر آیین یونانیان در ادب و هنر تاثیر ننهاده است. تقریبا هر کتاب یا مجسمه یا ساختمان یا گلدانی که از یونان قدیم به ما رسیده است، از جهتی صبغه دینی دارد.

اما تنها الهام دینی موجد هنر گرانمایه یونانی نشد. بر اثر تماسهای فرهنگی و پیشرفت صنایع یدی، مهارت فنی در یونان بسیار ترقی کرد و به تکامل هنرهای گوناگون انجامید. آثار هنری نزد یونانیان در شمار کالاهای صنعتی بود، و هنرمندان به طور طبیعی از میان کارگران و صنعتگران به وجود میآمدند. هنر یونانی بر زیبایی، مخصوصا زیبایی انسانی، تاکید میورزید. پیکرسازان با رموز ساختمان بدن آشنا بودند و تناسب اندامهای سالم و نیرومند و زیبا را مورد اعتنا قرار میدادند و میکوشیدند که، با زحمات توانفرسا، زیبایی زنده را صورتی پایدار بخشند. زنان اسپارتی در اطاق خواب خود مجسمه های آپولون، نارکیسوس، هواکینتوس، و سایر خدایان زیباروی را میگذاشتند، به امید آنکه فرزندان خوش سیما بزایند.

کوپسلوس در قرن هفتم مسابقه زیبایی برای زنان ترتیب داد، و بنابر گفته آتنایوس، این مسابقات تا پیدایش مسیحیت مرتبا به طور ادواری تشکیل میشد. تئوفراستوس میگوید که در برخی از نواحی، میان زنان مسابقه حسن رفتار برقرار میشد، و نیز در جاهایی مانند تندوس و لسبوس، مسابقه زیبایی.

1- ظرفها

افسانهای زیبا هست گویای این نکته که نخستین جام شراب از روی پستان هلنه قالب گرفته شد. اگر چنین باشد، باید گفت که هجوم قوم دوری این مدل را از میان برده است، زیرا ظرفهایی که از یونان باستان مانده است، شباهتی به پستان هلنه ندارند! ظاهرا قوم دوری به هنرهای زیبا آسیب فراوان رساند. صنعتگران به عسرت افتادند، مدارس بسته شد، و داد و ستد فنون متوقف ماند. از این رو بار دیگر ظرفها به وضع ساده و خشن پیشین بازگشتند، تو گویی که اصلا از میراث هنری کرت بهره نبردهاند.

پس از عصر هومر، نقشهای ظرفها به تصنع گرایید; مثلا گلها و گیاه ها و مناظری که در هنر

ص: 241

کرتی با زیبایی جلوهگر شده بودند، از لطافت عاری شدند. کوزه های بزرگ نازیبایی که از مصنوعات برجسته این دورهاند، اساسا برای نگاه داشتن شراب یا روغن یا غلات ساخته شدهاند، نه برای لطف و جذبه هنری. تزیینات این دوره تقریبا به اشکال هندسی مانند مثلث، دایره، زنجیره، چهارخانه، لوزی، صلیب شکسته، و خطوط متوازی منحصرند. حتی پیکرهای انسانی به صورتهایی هندسی هستند: تنه پیکر به شکل دایره، و ران ساق پای آن به شکل مخروط است. این گونه تزیینات، که از روی بیقیدی صورت میگرفت، در سراسر یونان رواج یافت و بالاخره به پیدایش سبک تزیینی دیپولون1 انجامید. روی خمهای بزرگی که معمولا برای خاک سپاری مردگان به کار میرفت، تصاویری از عزاداران و ارابه سواران و جانوران کشیده شده است، ولی همه آنها از لحاظ هنری بسیار ناهنجارند. در اواخر سده هشتم، پیشرفتی در نقاشیهای ظرفهای سفالی دست داد. زمینه ظرفها را به دو رنگ درآوردند و به جای خطوط مستقیم، خطوط منحنی به کار بردند. همچنین به کشیدن صورتهای جانوران و گیاهان پرداختند و شیوه تزیینی شرقی را جانشین سبک ساده هندسی کردند.

پس از آن، یونانیان دیرزمانی دست به آزمایش زدند. گلدانهای سرخرنگ میلتوس، گلدانهای مرمرین سفید ساموس، ظرفهای سیاهرنگ لسبوس، ظرفهای سفیدفام رودس، ظرفهای خاکستری رنگ کلازومنای، و شیشه های نیم شفاف نوکراتیس در بازارها فراوان شد. ظروف نازک اروترای، ظرفهای بی عیب خالکیس، شیشه های عطر ظریف سیکوئون و کورنت، و کوزه های پر نقش و نگار این دو ناحیه، که به گلدان رومی چیگی میمانستند، شهرت بسزا یافتند. در حقیقت، میان کوزهگران شهرهای گوناگون رقابتی سخت به وجود آمد. هر شهر میکوشید که در همه بنادر مدیترانه، و در داخل روسیه و ایتالیا و فرانسه، خریدارانی پیدا کند.

در قرن هفتم، کورنت به نظر فاتح میآمد، زیرا گلدانهای آن در همه جا دیده میشد، و کوزهگران آن روشهایی جدید برای نقش زدن و رنگ آمیختن ابتکار کردند و ظروف خود را به اشکال بدیع در آوردند. اما در 550 ق م، استادان محله کرامیکوس در آتن گوی سبقت را از دیگران ربودند. اینان نفوذ کوزه گران شرقی را به یک سو افکندند و با جاذبه نگارهای سیاهرنگ خود بازارهای دریای سیاه، قبرس، مصر، اتروریا، و اسپانیا را قبضه کردند. از آن پس، بهترین کوزه گران و نقاشان روی سفال در آتن به دنیا میآمدند، و یا به آتن مهاجرت میکردند. در طی چند نسل، پسران آتنی هنرهای پدران را فرا میگرفتند، و بالاخره نحله بزرگی با شهرت و اعتبار زیاد برپا شد و ساختن ظروف سفالی نفیس یکی از صنایع مهم شد و در انحصار آتیک درآمد.

برخی از نقشهای سفالهای یونانی نمایشگر کارگاه های سفالگری هستند، شاگردان، با همکاری یا نظارت استاد خود، گل را با رنگ میآمیزند، قالبگیری میکنند، تصویر میکشند، زمینه را رنگ میزنند، و ظروف ساخته شده را با آتش میپزند و احساس غرور و شادی میکنند. ما بیش از صد تن از کوزه گران آتیک را به نام میشناسیم، ولی، بر اثر مرور زمان، شاهکارهای آنان از بین رفته است. روی یک ساغر، این کلمات دیده میشود: “سازنده من، نیکوستنس است.”a

---

(1) به معنی “دو دروازه”. این سبک را دیپولون خواندند، زیرا گلدانهایی که در نزدیکی دروازه های دو گانه محله “کرامیکوس” یعنی محله سفالگران آتن بدست آمد، به آن سبک تزیین شده بودند.

ص: 242

اکسکیاس، که یکی از کوزه های مصنوع او اکنون در واتیکان موجود است، در شمار هنرمندان بیشماری است که در دوره صلح و صفای پیسیستراتوس به بار آمدند. در حدود سال 560، گلدان معروف فرانسوا به توسط کلیتیاس و ارگوتیموس ساخته شد. این گلدان توسط یک فرانسوی به نام فرانسوا در اتروریا کشف شد، و اکنون در موزه باستانشناسی فلورانس نگاهداری میشود. نقشهای روی آن، در چند ردیف، صحنه هایی از افسانه های یونانی را نمایش میدهند. این افراد جزو معروفترین استادان سفالگری با نقوش سیاه قرن ششم در آتیک بودند. اگر بگوییم که استادان یونانی قرن ششم ق م، از لحاظ هنرمندی، با بهترین هنرمندان چین در عصر تانگ یا عصر سونگ برابری میکنند، قدری مبالغه کردهایم. اما هدف یونانیان با هدف چینیان فرق داشت. هنرمندان یونانی به رنگ اهمیتی نمیدادند، بله خطوط را مهم میشمردند. همچنین به تزیینات توجهی نداشتند، بلکه مجموع شکل یا نقش را مورد تاکید قرار میدادند.

اشکالی که روی گلدانهای یونانی نقش شده است، همه قراردادی و رسمی هستند. شانه ها برجسته و پاها لاغرند، و این ویژگیها در تمام دوره کلاسیک دوام میآورند. بنابراین، باید بگوییم که هنرمند سفالگر یونانی هیچ گاه توجهی به واقعیت نمیکند، بلکه به طرزی شاعرانه با تخیلات خود سرگرم است و حقایق را به چیزی نمیگیرد. به رنگهایی خاص علاقه دارد. خاک سرخ محله کرامیکوس را با قدری رنگ زرد میآمیزد و سپس با دقت اشکال را بر گل حک میکند و زمینه را به رنگ سیاه براق در میآورد. در نتیجه، ظروفی که هم زیبا و هم مفیدند، میسازد مانند: ابریق، کوزه، جام شراب، فنجان، لیوان، و کاسه. سفالگر، به اتکای تجارب خود، موضوعاتی تازه ابتکار میکند و شیوه های جدیدی پیش میگیرد، و از این رهگذر به فلزکاران و حجاران و نقاشان و مجسمهسازان الهام میدهد و پیشقدم منظره سازی و مدل سازی و مناظر و مرایا میشود. همچنین با ساختن مجسمه های گوناگون گلی، راه مجسمهسازی را میکوبد و، از اینها بالاتر، از شیوه هندسی دوری و افراط کاری شرقی میرمد و پیکر انسان را محور هنر خود قرار میدهد.

در پایان ربع آخر قرن ششم، کوزه گران آتنی از کشیدن سیاه بر زمینه سرخ خسته شدند و کار خود را معکوس کردند، یعنی اشکال را با رنگ سرخ کشیدند و زمینه را سیاه کردند; بدین طریق مدت 200 سال بر بازارهای مدیترانه دست یافتند، اما پیکرهایی که میساختند همچنان سخت و صلب بود. به طور کلی، بدن انسان را در حالت نیمرخ میکشیدند، با این وصف هر دو چشم را نمایش میدادند، لیکن، حتی با وجود چنین محدودیتهایی، سفالگران آزادی بیشتر و بعد عمیقتری از مفاهیم، و نحوه منعکس کردن آنها در مصنوعات خود، به دست آوردند. با قلمی نوک تیز، طرح کلی تصاویر را روی گل میکشیدند، سپس جزئیات آن را نقش میزدند و زمینه آن را به رنگ سیاه در میآوردند و با رنگهای براق تصرفاتی در آن میکردند. در این سبک نیز نام برخی از استادان جاودانه شد. مثلا روی یک کوزه دو دسته نوشته شده است: “به وسیله ائوتومیدس، فرزند پولیاس مصور شد، و ائوفرونیوس هرگز مانند آن نمیسازد!” با این حال، ائوفرونیوس بزرگترین سفالگر زمان خود بود، و به عقیده بعضی از هنرشناسان، کاسه بزرگی که روی آن تصویر کشتی گرفتن هراکلس با آنتایوس به چشم میخورد، ساخته اوست. گلدان معروفی که به یکی از معاصران او، سوسیاس، نسبت داده شده است، نقش عالی دارد. نقش این گلدان اخیلس را نشان میدهد که زخم بازوی پاتروکلوس را میبندد. این نقش متضمن مهارت و زیبایی کامل است و حالت

*****تصویر

متن زیر تصویر : گلدان فرانسوا، موزه باستانشناسی، فلورانس،

ص: 243

دردناک و آرام سلحشور جوان را از خلال قرون نشان میدهد. شاهکارهای بسیار از هنرمندان گمنام باقی مانده است. مثلا، در داخل یک ساغر، منظرهای بدیع میبینیم: مادری برای فرزند مردهاش عزاداری میکند.

همچنین، در یک اثر دیگر که در موزه هنری مترپلیتن نیویورک موجود است، یک سرباز یونانی، که شاید اخیلس باشد، نیزه خود را بر پستان زیبای یک زن جنگجو فرو میبرد. جان کیتس، شاعر معروف انگلیسی، به الهام یکی از این قبیل گلدانها با روحی پرالتهاب، غزل بسیار زیبایی ساخت که از هر گلدان یونانی زیباتر است.

2- مجسمه سازی

سکونت یونانیان در آسیای باختری و گشایش ابواب مصر به بازار تجارت یونان در 660 سبب شد که سبکهای مجسمه سازی خاور نزدیک و مصر به یونیا و قسمت اروپائی یونان راه یابد. در حدود 580، دو مجسمه ساز کرتی به نام دیپوئنوس و سکولیس پذیرفتند که در سیکوئون و آرگوس به کار پردازند. چون از آنجا بازگشتند، تعدادی مجسمه و شاگرد از خود باقی گذاردند، و از این زمان به بعد یک نحله مهم مجسمهسازی در پلوپونز تاسیس شد. این هنر عمدتا در خدمت دین و ورزش بود. در ابتدا، مردگان را با افراشتن ستونهای ساده، که رفته رفته قسمت فوقانی آنها تراشیده و منقش شد، تجلیل میکردند; پس از آن، نقوشی برجسته، نمایشگر مراسم تشییع جنازه، به وجود آوردند; بالاخره، مجسمه هایی از ورزشکاران فاتح (ابتدا بدون حفظ شباهت فردی، و بعدا با حفظ شباهت انفرادی) تراشیدند. بر اثر تخیلات دینی، مجسمه های بسیاری از خدایان نیز ساختند.

تا قرن ششم، مجسمه سازان بیشتر چوب به کار میبردند. درباره صندوق کوپسلوس، جبار کورنت، داستانها گفتهاند. مطابق گفته پاوسانیاس، این صندوق را از چوب سدر ساختند و روی آن با عاج و طلا منبت کاری کردند و با حکاکی آن را زینت دادند. بتدریج که ثروت مردم فزونی یافت، تمام یا قسمتی از مجسمه های چوبی را با فلزات قیمتی میپوشاندند، چنانکه فیدیاس مجسمه “آتنه پارتنوس” و مجسمه “زئوس” را از طلا و عاج ساخت. در سراسر دوره هنر کلاسیک، در مجسمه سازی، مفرغ با سنگ رقابت میکرد. با آنکه بسیاری از مجسمه های کهن را گداخته و از بین بردهاند، از تندیس “ارابه ران”، که در موزه شهر دلفی باقی و متعلق به حدود سال 490 است، میتوان به ترقی این هنر، پس از انتقال آن به وسیله رویکوس و تئودوروس ساموسی به یونان، پی برد. مجسمه “تورانیکیدس” (جبارکشان)، که نمایشگر هارمودیوس و آریستوگیتون است، به دست آنتنور، اندکی پس از اخراج هیپیاس از آتن، با مفرغ ریخته شد.

در آغاز، چندین نوع سنگ نرم برای مجسمه سازی به کار میرفت، ولی بعدا مجسمه سازان یونانی سنگهای سختتر را با چکش و قلم حجاری به صورت مجسمه های زیبا درآوردند. براستی، تقریبا تمام مرمرهای ناکسوس و پاروس را استخراج کردند و با آنها مجسمه ساختند. در دوره قدیم، یعنی 1100 تا 490 ق م، معمولا پیکرها را رنگ میکردند، ولی در پایان این دوره، متوجه شدند که اگر پوست ظریف بدن زنان را با مرمر شفاف جلوه گر کنند، مجسمه موثرتر خواهد بود.

یونانیان یونیا، قبل از سایرین، نمایش جامه مجسمه ها را مورد توجه قرار دادند. در مصر

*****تصویر

متن زیر تصویر : ارابه ران دلفی، موزه دلفی،

ص: 244

و خاور میانه لباسهای مجسمه ها بسیار خشن بود و لطف بدن زنده را میپوشاند. اما یونانیان در سده ششم توانستند چین و شکن لباس مجسمه ها را ظاهر کنند و، برای نمایاندن زیبایی بدن سالم انسانی، از لباس بهره جویند. با این حال، نفوذ پیکرتراشی مصر و آسیا در یونان به قدری زیاد بود که مدتها مجسمه ها سنگین و بیروح به نظر میرسیدند. پاهای آنها، حتی در حالت استراحت، کشیده و مصنوعی مینمود، و دستها به شکلی مرده از بدن آویخته بود. چهره، خشک و خشن بود، و چشمها همواره به بادام میمانست و احیانا، به شیوه شرقی، به یک طرف تمایل داشت. پیکرتراشان یونانی، همانند مجسمه سازان مصری، پیکرها را طوری میساختند که مستقیما به جلو بنگرند، و در نمایش بدن به قدری در قرینه سازی مبالغه میورزیدند که اگر خطی از میان چهره رو به پایین کشیده میشد، تمام بدن به دو بخش کاملا مساوی تقسیم میگردید.

این خاصیت، که “جبهه نمایی” نام دارد، شاید به علت سکون جامعه و خشکی سنن اجتماعی به وجود آمد و دوام آورد. در یونان باستان، مجسمه ورزشکار با آنکه بفراوانی ساخته میشد، بندرت ویژگیهای چهره یک ورزشکار معین را نمایش میداد. اساسا هیچ ورزشکاری حق تدارک تصویر یا تندیس شخص خود را نداشت، مگر آنگاه که در همه مسابقات پنج گانه اصلی به مقام قهرمانی میرسید. میتوان گفت که یونان هم، مانند مصر و سایر کشورهای قدیم، در نخستین مراحل تکامل، به اقتضای سکون جامعه و قیود دینی، مجسمه سازی را از پیشرفت بازداشت و پیکرها را به تصنیع و یکنواختی کشانید.

دو موضوع سخت مطلوب پیکرتراشان یونان بود، یکی جوان “(کوروس”) و دیگری دوشیزه (کوره”).

جوان معمولا به هیئتی برهنه و با قیافهای آرام نمایش داده میشد: پای چپ را اندکی به پیش میگذاشت، دستها را از پهلوها میآویخت یا اندکی از بدن دور نگاه میداشت، مشتهای او بسته بود; دوشیزه، با قیافهای نجیب، گیسوانی مرتب، و جامهای سنگین، با یک دست جامه خود را جمع میکرد و با دست دیگر هدایایی به خدایان عرضه میداشت. تاریخنویسان، تا این اواخر، مجسمه این جوانان (کوروس) را به آپولون نسبت میدادند مخصوصا “آپولون تنئا”، “آپولون سونیون”، “تخت آپولون” در آموکلای، “آپولون سترنگفورد” در موزه بریتانیا، و آپولون معروف به “شوازول گوفیه” که رومیان از روی یکی از مجسمه های سده پنجم ق م ساخته اند - ولی، به احتمال زیاد، اینها مجسمه ورزشکاران یا مجسمه هایی برای مقابر هستند. تندیس دوشیزه، حداقل به دیده مردان، زیباتر از تندیس جوان است. بدن لاغر و دلپذیر و چهره متبسم و جامه های پرچین دوشیزه جلب نظر میکند. برخی از تندیسهای دوشیزه، منجمله تندیسی که در موزه آتن موجود است، از آثار هنری درجه اول به شمار میروند. یکی از آنها، که ما به آن “دوشیزهای از خیوس” نام میدهیم، شاهکاری مسلم است.1 در تندیسهای دوشیزه، از خشونت و تصنع مصری و سادگی دوریک، که در مجسمه های آپولون منعکس شدهاند، اثری نیست. آرخرموس، پیکرتراش سده ششم ق م، دست به ابتکار یا احیانا احیای موضوعی تازه زد، به این معنا که، در مقابل ساختن تندیس جوان یا تندیس دوشیزه، ساختن تندیسهایی به نام “پیروزی” را رواج داد. مجسمه های پیروزی، که بعدا در هنر مسیحی به صورت مجسمه های فرشتگان در آمدند، فراوانند: مانند “پیروزی دلوس”،

*****تصویر

متن زیر تصویر : دوشیزه، موزه آکروپولیس، آتن،

---

(1) به شماره 682 در موزه ملی آتن ثبت شده است.

ص: 245

“پیروزی پایونیوس”، و “پیروزی بالدار” ساموتراکه. اخیرا در نزدیکی میلتوس مجسمه هایی نمودار زنان با دامنهای چیندار و در حالت نشسته به دست آمده است. این مجسمه ها که برای معبد برانخیدای ساخته شدهاند، خشن و بیروحند، ولی، در عین حال، فاقد گیرایی نیستند.1

نقشهای برجسته یونانی چندان قدمت دارند که درباره منشا آنها افسانه هایی به وجود آمده است. پلینی گفته است، دخترکی از مردم کورنت روی سایه پیکر عاشقش که بر دیوار افتاده بود نقشی کشید. سپس پدر او به نام بوتادس، که به سفالگری اشتغال داشت، از آن نقش قالبی برداشت و از آن نمونه های متعدد ساخت.

بدین طریق، نقش برجسته پدید آمد و بیش از مجسمه های کامل مورد استفاده قرار گرفت. در 520 ق م، آریستوکلس نقشی برجسته از آریستیون ساخت و در مقبره او نهاد. اکنون این نقش یکی از نفایس موجود در موزه آتن است.

چون تقریبا همیشه نقوش برجسته را رنگآمیزی میکردند، مجسمه سازی، نقوش برجسته، و نقاشی هنرهایی به هم پیوسته بودند، و هر سه در معماری مورد استفاده قرار گرفتند، و هنرمندان بسیاری در هر چهار شکل مهارت داشتند. در معابد، بعضی از قسمتهای نقوش برجسته را رنگآمیزی میکردند، ولی قسمت اعظم آنها را به رنگ طبیعی باقی میگذاشتند. از نقاشی یونانی آثار مستقل چندانی وجود ندارد، ولی از بیانات شاعران میتوان دریافت که در زمان آناکرئون، با رنگهایی آمیخته با موم مذاب، دیوارنگاری میکردند. نقاشی یونانی پس از هنرهای دیگر به وجود آمد، و بعد از آنها از میان رفت.

هیچ هنر یونانی، جز معماری، در قرن ششم تعالی نیافت، در صورتی که فلسفه و شعر یونان در همان دوره به بلوغ خود رسید. شاید اشراف زمان، که هنوز روستایی و نسبتا فقیر بودند، درست از هنرمندان حمایت نمیکردند، و شاید بازرگانان هنوز ثروتشان آن قدر زیاد نشده بود که به سلیقه و ذوق عالی گرایند. با این حال، همه هنرها در عصر دیکتاتورها به حرکت درآمدند، و مخصوصا آتن در زمان پیسیستراتوس و هیپیاس از این لحاظ سخت پیشرفت کرد. در اواخر این دوره، سستی و خشکی مجسمه سازی از بین رفت و اصل “جبهه نمایی” نقض شد. مجسمه سازان کمکم در نقوش خود پاها را در حال حرکت نشان دادند، دستها را در حالات گوناگون مجسم ساختند، به چهره ها روح و نشاط بخشیدند، و بدن را به اشکال مختلف جلوهگر کردند، که بیانگر مطالعات بیشتر در کار تشریح بدن و حرکات بود. این تحول مجسمه سازی، یعنی پویاگردانیدن مجسمه های ایستای سنگی، در تاریخ یونان اهمیت بسزایی دارد. در حقیقت، فرار از شیوه مصری “جبهه نمایی” یکی از موفقیتهای بزرگ یونانی به شمار میرود. زیرا، بر اثر آن، نفوذ هنری مصر آسیایی از میان رفت، و هنر یونانی اصیل پدید آمد.

3- معماری

علم معماری، بکندی، از زمان هجوم قوم دوری به بعد پیشرفت کرد و سبک معماری دوری

---

(1) این مجسمه ها در موزه بریتانیا قرار دارند. ولی موزه هنری مترپلیتن دارای تندیسهایی است که از روی آنها ساخته شدهاند.

ص: 246

رواج یافت. در طول دوران عتیق از عصر آگاممنون تا ترپاندروس مردم موکنای اصول ساختمانی خود را به یونان انتقال دادند. عمارات به شکل مکعب مستطیل ساخته میشد; در داخل و خارج عمارت، ستونهای فراوان به کار میرفت; و سر ستونها چارگوش و ساده بودند. بعدا معماری موکنای، که ظاهرا فقط جنبه دنیوی داشت و برای قصرها و خانه ها به کار میرفت تدریجا به صورت معماری کلاسیک یونان، که کاملا هیئتی دینی دارد، درآمد. بارگاه وسیع دربار موکنای کمکم به معبد شهری تبدیل شد، زیرا بتدریج از قدرت حکومت سلطنتی کاسته شد و دموکراسی پدید آمد و یونانیان برای تجلیل خدای شهر، که به عنوان نماینده شهر مورد پرستش بود، خود را نیازمند معبد یافتند.

نخستین معابد یونان، به سبب فقر جامعه، از چوب و آجر ساخته میشد. در مرحله بعد که معابد را از سنگ ساختند، سبک پیشین که مخصوص ساختمانهای چوبی بود همچنان محفوظ ماند. از این رو، ستون مارپیچ یونیایی را میتوان گلی دانست که روی قطعهای چوب کنده شده است. هر چه ثروت و سیادت یونانیان زیادتر شد، بیشتر بر مصرف سنگ افزود، و پس از سال 660 ق م، که راه تجارت یونان به مصر باز شد، ساختمانهای سنگی بسرعت جای ساختمانهای چوبی را گرفتند. قبل از قرن ششم، سنگ آهک مورد توجه یونانیان قرار گرفت، و در حدود سال 580، سنگ مرمر برای تزیینات، سپس برای نمای عمارتها، و بالاخره برای تمام بنای معبدها به کار رفت.

در یونان سه سبک معماری به وجود آمد: سبک دوریک، سبک یونیایی، و سرانجام سبک کورنتی در قرن چهارم. چون قسمت داخلی معبد به خدایان و خدمتگزارانش اختصاص داشت و مراسم پرستش در خارج از معبد صورت میگرفت، در هر سه سبک معماری، توجه زیادی به نمای بیرونی معابد مبذول میداشتند.

معماران، پس از انتخاب زمینی مرتفع، پی گذاری میکردند و ستونها را بالا میبردند. موافق سبک دوریک، ستونها در قسمت بالا کمی باریک میشدند و به شکل درخت در میآمدند، و از این لحاظ سبک دوریک با شیوه های کرتی و موکنایی تفاوت داشت. اما ستون دوری ظاهرا نسبت به ارتفاعش خیلی سنگین و حجیم بود. بر فراز ستون دوری، یک سرستون ساده، ولی درشت قرار میگرفت.

احتمالا ستونبندی ساختمانهای مصری قدیم، که در دیرالبحری و بنی حسن به نظر میرسند، در سبک دوریک موثر افتادند، چنانکه سبک یونیایی از معماری آسیایی الهام گرفت. در سبک یونیایی، ستونها بلندتر و نازکتر از ستونهای دوریک بودند. سرستون سبک یونیایی نیز با سرستون دوری فرق داشت. بر روی هم، سبک یونیایی از سبکهای معماری حتیها و آشوریها و اقوام دیگر آسیایی الهام گرفت، اما، در عین حال، نمایشگر ظرافت و علاقه قوم یونیایی به ریزه کاری بود، بدان سان که سبک دوریک خشونت و قدرت زیاد و سادگی قوم دوری را میرسانید. مجسمه سازی، ادبیات، موسیقی، و طرز رفتار و لباس این اقوام هم، مانند معماری آنها، یکسان نبود. قوم یونیایی، مانند قوم دوری، با سنگ عمارت میساختند. اما معماری دوری، مانند ریاضیات، دقیق و خشک است، در حالی که معماری یونیایی شاعرانه است. یکی شیوهای شمالی یا نوردیک است، و دیگری شیوهای شرقی; یکی مذکر است، دیگری مونث.

معماری یونانی، به وسیله ستونها، هم زیبایی میآفرید و هم عمارت را حفظ میکرد. سنگهای بزرگی که سرستونها را به یکدیگر پیوند میدادند، در سبک دوریک جلوهای ساده داشتند، ولی در سبک یونیایی مرکب از سه لایه بودند، و بر فراز آنها قرنیزی مرمری با تزیینات زیاد به نظر

ص: 247

میرسید. در قرن پنجم، در ساختمانها، از هر دو سبک یونیایی و دوریک استفاده میشد. مجسمه سازان، در مثلثهای واقع در زیر سقف عمارات، نقوش برجسته بسیار زیبا و جذابی میساختند. پشت بام، مفروش از آجرهای کاشی رنگین و، به نوبه خود، زیبا بود و آبروهای زیبایی داشت. در معابد، معماری به حد اشباع از مجسمه سازی بهره میگرفت. در میان ستونها، و روی دیوارها و هر جای مناسب دیگر، مجسمه به چشم میخورد. تمام یا قسمتی از عمارت به وسیله نقاشان رنگین و منقش میشد. محتملا، بیشتر زیبایی آثار هنری یونان از آنجاست که به مرور زمان از شدت رنگها کاسته است، و تصاویر به صورتهای طبیعتر درآمدهاند. شاید روزی نقاشیهای امروزی نیز، از همین لحاظ، زیبایی بیشتری بیابند! این دو سبک رقیب، در قرن ششم عظمت یافتند و در قرن پنجم به درجه کمال رسیدند و، از لحاظ جغرافیایی، کشور یونان را به دو بخش غیرمساوی تقسیم کردند. سبک یونیک در نواحی آسیایی و نواحی اطراف اژه، و سبک دوریک در شبه جزیره یونان و نواحی باختری رایج شد. معبد آرتمیس در افسوس، معبد هرا در ساموس، و معبد برانخیدای در نزدیکی میلتوس از شاهکارهای سبک یونیک در سده ششم هستند ولی از ساختمانهای سبک یونیک پیش از جنگ ماراتون فقط ویرانه هایی باقی مانده است. برخی از معابد کهن پائستوم و سیسیل از آثار سبک دوریک در سده ششم به شمار میروند. از معبد عظیمی که بین سالهای 548 - 512 با نقشه سپینتاروس، معمار کورنت، در دلفی ساخته شده، آثار مختصری باقی مانده است. این بنا در سال 373 بر اثر زلزله فرو ریخت و مجددا مطابق نقشه قدیمش بازسازی شد و موقعی که پاوسانیاس از یونان بازدید کرد، هنوز برپا بود. در آتن سبک دوریک رواج داشت، و تقریبا در 530، پیسیستراتوس، بر اساس همین سبک، معبد زئوس را در دشت مقابل آکروپولیس بنا نهاد. پس از سال 546 که ایرانیان یونیا را گرفتند، صدها تن از هنرمندان یونیا به آتیک مهاجرت کردند و سبک یونیک را در آتن رواج دادند. در پایان این قرن، معماران آتنی هر دو سبک را مورد استفاده قرار دادند و زمینه دوره پریکلس را آماده ساختند.

4- موسیقی و رقص

کلمه “موسیقی” (موسیکه) در میان یونانیان اصلا به معنای بستگی به موسایها یا موزها یعنی الاهگان هنر است. آکادمی افلاطون را موسیون یعنی موزه، که امروزه بر مخزن آثار فرهنگی اطلاق میشود، مینامیدند، زیرا به فعالیتهای فرهنگی که مورد توجه خدایان هنر بود میپرداخت. به همین دلیل، حوزه اسکندریه را، که در حقیقت دانشگاهی برای پژوهشهای ادبی و علمی به شمار میرفت، “موزه اسکندریه” میخواندند.

موسیقی در میان یونانیان همان اندازه رواج داشت که امروزه در نزد ما رایج است. مثلا در آرکادیا، تمام مردان آزاده تا سی سالگی به تحصیل موسیقی میپرداختند، و هر کسی حداقل یک ساز مینواخت، و کسی که نمیتوانست آواز بخواند بیذوق محسوب میشد. یونانیان به اشعار لطیفی که همراه نغمه چنگ ترنم میکردند “شعر چنگی” میگفتند. کسی که “شعر چنگی”، یا به اصطلاح امروزیها “شعر بزمی”،

ص: 248

میساخت، آن را براساس یکی از دستگاه های موسیقی تنظیم میکرد و خود، آن را به آواز میخواند. قبل از قرن ششم تقریبا هیچ اثر ادبی یونانی جدا از موسیقی وجود نداشت. تعلیم و تربیت و ادبیات و دین و جنگ، همه آمیخته با موسیقی بودند، آهنگهای جنگی در تربیت نظامی نقش عمدهای ایفا میکردند، و تقریبا آموزش همه دانشها به میانجی شعر صورت میگرفت. در قرن هشتم موسیقی یونانی به کمال خود رسید و صدها آهنگ و دستگاه به بار آورد.

آلات موسیقی ساده و مثل امروز شامل ابزارهای زهی و بادی بودند. نی تا زمان آلکیبیادس در آتن بسیار مورد توجه بود. اما آلکیبیادس نی زدن را به ریشخند گرفت و متعرض شد که گونه های نی زن به هنگام نی زدن به شکلی مضحک در میآید. پس، جوانان آتنی از آن رو گرداندند و اعلام داشتند که چون مردم بئوسی بهتر از آنان میزنند، نی زنی کاری عامیانه است! نی ساده یا اولوس دارای دو تا هفت سوراخ بود.

بعضی از نی زنها دو نی به کار میبردند که یکی را نی “نر” یا بم مینامیدند و در دست راست خود نگاه میداشتند، و دیگری را نی “ماده” یا زیر مینامیدند و در دست چپ نگاه میداشتند. یونانیان کیسهای به نی آویختند و بدان وسیله نی کیسه دار را به وجود آوردند. همچنین با پیوستن چند نی مدرج، سازی موسوم به سورینکس یا نی لبک یا “نی پان” ساختند. و نیز انتهای آن را گشاد کردند و جاهای انگشتان را بستند و بدین وسیله دست به اختراع شیپور زدند. به گفته پاوسانیاس، آوای نی آوایی حزن آور به شمار میرفت و برای مرثیه خوانی و نوحه سرایی استعمال میشد. ولی اولترایدای، یعنی “دختران نی زن” یونان ظاهرا نوحه سرایی نمیکردند. سازهای زهی با انگشت یا مضراب نواخته میشد، و آرشه مرسوم نبود.

همچنین نوعی عود و چنگی مشابه گیتار داشتند که به هنگام خواندن شعر به کار میبردند.

یونانیان داستانهای عجیبی راجع به موسیقی دوستی خدایان پرداختهاند. گفتهاند که هرمس و آپولون و آتنه آلات موسیقی را اختراع کردند. آپولون چنگ خود را از روی نیهای مارسواس، کاهن معبد الاهه کوبله، اختراع کرد، و این افسانه میرساند که در تاریخ موسیقی، چنگ بیش از نی اهمیت یافت. داستانهای دیگری درباره موسیقیدانان قدیم و سازندگان آلات موسیقی زبانزد یونانیان است: اولومپوس، شاگرد مارسواس، در 730، برخی از گامهای موسیقی را اختراع کرد; لینوس، معلم هراکلس، نتهای موسیقی یونانی و بعضی از نواهای موسیقی را به وجود آورد. اورفئوس، کاهن معبد دیونوسوس، کارهای عمدهای انجام داد; شاگردش موسایوس آواز را برای آدمیان موهبتی خوشایند میدانست - این استادان همگی در حوزه موسیقی صاحب کرامت بودند. از این گونه افسانه ها چنین بر میآید که موسیقی یونانی از لیدیا و فروگیا و تراکیا گرفته شده است.1

---

(1) موسیقی یونانی، از لحاظ تعداد و تنوع گام، پیچیدهتر از موسیقی غربی بود. در گام دیاتونیک موسیقی غربی، کوچکترین واحد، نیم پرده است، در حالی که یونانیان در موسیقی خود ربع پرده هم به کار میبردند و دارای چهل و پنج گام هجده نتی بودند که به سه گروه تقسیم میشدند. بر اثر ساده شدن موسیقی یونانی، موسیقی کلیسایی قرون وسطی و موسیقی جدید غربی پدید آمدند. نواهای مهم موسیقی یونانی اینها هستند: نوای دوریایی که جدی است و روح نظامی دارد; نوای لیدیایی که رقیق و ساده است; و نوای فروگیایی که وحشیانه و پرشور است. یونانیان مخصوصا فیلسوفان آنان، خواص اخلاقی و تربیتی و طبی مفید و مضری به نواهای موسیقی نسبت میدادند. مثلا میگفتند که موسیقی دوریایی، انسان را دلیر و نجیب میکند، موسیقی لیدیایی عواطف رقیق را بر میانگیزد، و موسیقی فروگیایی باعث تهییج و سرسختی میشود. افلاطون اکثر نواهای موسیقی را موجد ضعف و فساد میدانست و میخواست موسیقی را در مدینه فاضله خود براندازد. ارسطو معتقد بود که موسیقی دوریایی برای تربیت جوانان مناسب است. تئوفراستوس اظهار میداشت که با موسیقی فروگیایی میتوان اعضای بدن بیمار را بیدرد کرد. نت موسیقی یونانی مرکب از شصت و چهار علامت و شامل حروف الفبا و خط و نقطه بود. اندکی از نتهای یونانی که باقی ماندهاند، نمودار ملودیهایی هستند نزدیک به ملودیهای شرقی، و از این رو به گوش مردم هند، چین، و ژاپن خوشتر میآیند تا به گوش مردم مغرب زمین.

ص: 249

سرود و آواز تقریبا در تمام شئون زندگی یونانیان راه داشت. مثلا در تعظیم دیونوسوس و آپولون و هر خدای دیگر، سرودها و آهنگهایی میساختند، و برای متمولین، مدایحی به نام “انکومیا”، و برای ورزشکاران فاتح، سرودهایی به نام “اپینیکیا” یا “سرود پیروزی” میسرودند. همچنین آهنگهایی به نام “سومپوسیاکا”، “سکولیا”، “اروتیکا”، “هومنایوی”، “الگیای”، و “ترنوی”، برای غذا خوردن، باده نوشیدن، عشق ورزیدن، زناشویی، سوگواری، و خاک سپاری تنظیم میکردند. چوپانان آوازهایی به نام “بوکولیکا”، دروگران آهنگهایی به نام “لیتوئرسس”، تاک نشانها آوازهایی به نام “اپیلنیا”، ریسندگان آوازهایی به نام “ایولوی”، و بافندگان سرودهایی به نام “الینوی” داشتند. مانند مردم ساده ما، در خانه و مهمانی و کوچه و خیابان نیز به ترنم ترانه هایی که البته مانند اشعار سیمونیدس “ادبی” نبود، میپرداختند. در جریان اعصار پیاپی، موسیقی عامیانه و موسیقی رسمی پایاپای یکدیگر پیش رفتند.

در نظر یونانیان، عالیترین وجه موسیقی، همسرایی یا حراره بود. همسرایی برای یونانیان از ارزش فلسفی و عاطفی عمیقی، که انسان کنونی برای کنسرتو و سمفونی قایل است، برخوردار بود. دسته های همسرایان در جشنهای درو، پیروزی، و مراسم دیگر حاضران را به شور میافکندند. گاه گاه در شهرها، به هزینه صاحبان مکنت، مسابقات بزرگی برای دسته های همسرایان برپا میشد. معمولا دسته های همسرا، به وسیله هنرشناسان، بر اشعار و آهنگهای زیبا دست مییافتند و مدتها برای مسابقه تمرین میکردند. در این مسابقه ها، به شیوه کلیسای یونان در زمان حاضر، کسی منفردا سرود نمیخواند، و خوانندگی با نوازندگی همراه نبود. قرنها گذشت تا یونانیان موسیقی سازی را با آواز همراه کردند. این موسیقی معمولا 5/1 از صدای خوانندگان بالاتر یا پایینتر بود. به این ترتیب، موسیقی یونانی رفته رفته تکامل پیدا کرد و به عواملی مانند هماهنگی و کونترپوان نزدیک شد.

رقص وقتی که به کمال خود رسید، با آواز گروهی آمیخت. از این رو، بسیاری از تعابیر

ص: 250

موسیقی کنونی ما از رقص گرفته شده است.1 یونانیان رقص را همانند موسیقی گرامی میداشتند. لوکیانوس چون نتوانست منشا رقص را در زمین بیابد، کوشید که رقص را بازتاب حرکات منظم اختران بشمارد.

هومر میگفت که دایدالوس محض رقص آردیانه صحنهای ساخت، و در طی جنگ تروا رقاصی نامدار موسوم به مریونس همواره، و حتی در میدان کارزار، به رقص میپرداخت، و بدین سبب، هیچ نیزهای به او اصابت نمیکرد. به نظر افلاطون، رقص زاده شوقی طبیعی است برای ابراز شخصیت با حرکات بدن.

ارسطو بر آن بود که رقص حرکاتی است موزون برای نمایش امیال و صفات و افعال انسانی. سقراط خود را با رقصیدن سرگرم میکرد و آن را میستود; معقتد بود که رقص به همه اندامهای بدن صحت میبخشد البته او به رقصهای خاص یونانی نظر داشته است.

رقص یونانی با رقصهای ما غربیان فرق بسیار دارد. برخی از وجوه رقص یونانی محرک تمایلات جنسی است. اما، برخلاف رقصهای دونفری امروزی، برای هماغوشی مرد و زن صورت نمیگیرد فعالیتی هنری است و، مانند رقصهای شرقی، دست و بازو را به اندازه پا به کار میاندازد. رقصهای یونانی، همانند ترانه ها و سرودهای آنان، فراوان بودند. نویسندگان قدیم از 200 رقص نام بردهاند. از این جملهاند رقصهای دینی، مثل رقصهای اسرار دیونوسوسی. رقصهای ورزشی، مثل رقصهای گومنوپدیا در جشن جوانان عریان اسپارتی; رقصهای جنگی، مثل رقص پورهیخه که جزو مشقهای نظامی به نونهالان آموخته میشد; رقصهای تشریفاتی سنگین، مثل رقص هوپورخما که در ضمن آن دو دسته به طور هماهنگ به خواندن و رقصیدن میپرداختند. از اینها گذشته، مردم به مناسبت حوادث مهم طبیعی و اجتماعی، به رقصهای گروهی گوناگون اشتغال میورزیدند.

همه این هنرهای زیبا، یعنی شعر بزمی، آواز، موسیقی سازی، و رقص، در یونان قدیم با هم ارتباط نزدیک داشتند، اما از قرن هفتم به بعد کم کم به تخصص و استقلال گراییدند. پس، شعر از موسیقی جدا شد.

آرخیلوخوس که اشعار بزمی را بدون موسیقی میخواند، پیشاهنگ دوره انحطاطی درازی است که شعر را به یک فرشته بال شکسته خاموش مبدل کرد. رقصهای گروهی هم تجزیه شدند، به این معنی که از آن پس آواز گروهی بدون رقص صورت میگرفت، و رقص بدون آواز. لوکیانوس اعلام داشت که رقص، این ورزش سخت، نفس را به تنگی میاندازد و در نتیجه به آواز خواندن آسیب میرساند. همچنین موسیقی نوازانی به وجود آمدند که آواز نمیخواندند و با اجرای قطعات زیبایی که بسرعت اجرا میکردند، مورد استقبال مردم قرار میگرفتند. بعضی از موسیقیدانان معروف، از قبیل آمویبیوس آواز خوان و چنگ نواز، هر بار که هنر خود را به مردم عرضه میداشتند، معادل شش هزار دلار میگرفتند. ولی البته نوازندگان گمنام بسختی زندگی میکردند. موسیقیدانان، مانند سایر هنرمندان، در

---

(1) واژه اروپایی “ارکستر”(Orchesis یونانی) که اکنون به معنی دسته موسیقی است، در اصل بر رقص دلالت داشته است. واژه انگلیسی foot (به معنی پا) که اکنون در مورد وزن شعر و موسیقی به کار میرود، در اصل دال بر حرکات پا در حین رقص بوده است.

ص: 251

طی همه نسلها از افتخار گرسنگی برخوردار بودهاند!.

در یونان کهن، بزرگترین شهرت نصیب کسانی میشد که در چند هنر مهارت داشتند و ماهرانه میتوانستند آواز گروهی بسازند و ساز بنوازند و به تنظیم رقص پردازند. هنرهای مرکب اینان شاید بمراتب بیش از اپراها و ارکسترهای امروزی هماهنگی داشت. از این زمره باید ترپاندروس، آریون، آلکمان، و ستسیخوروس را نام برد. معروفترین این هنرمندان آریون است; یونانیان راجع به او افسانهای دارند: میگویند که چون از تاراس رهسپار کورنت شد، ملاحان پولش را سرقت کردند و به او گفتند که دو راه در پیش دارد، و باید یکی از آن دو را برگزیند: یا باید با کارد کشته شود و یا در دریا غرق گردد. آریون برای آخرین بار سرودی خواند و خود را به دریا انداخت. ولی در میان امواج بر پشت یک ماهی (که شاید چنگ او باشد) سوار شد و به ساحل رسید. این هنرمند در اواخر سده هفتم در شهرهای گوناگون، مخصوصا کورنت، خوانندگان ناآزموده را تربیت کرد و دسته همسرایان پنجاه نفری ترتیب داد. موضوع آوازهای او معمولا آلام و مرگ دیونوسوس بود، و به افتخار ملازمین افسانهای این خدا، شرکت کنندگان در مراسم معمولا به هیئت بز در میآمدند. بدین شیوه، بنیاد نمایش تراژدی نهاده شد.

5- آغاز نمایش

قرن ششم، که در بسیاری از سرزمینها قرنی برجسته است، از لحاظ هنر نمایش اهمیت فوق العاده دارد.

در این قرن، زمینه نمایش یونانی فراهم آمد، حال آنکه انسان قبل از این قرن از نمایش صامت (پانتومیم) جلوتر نرفته و به نمایش ناطق نرسیده بود.

به گفته ارسطو، نمایش کمدی از مراسم مربوط به پرستش آلت رجولیت (فالیسیسم) برخاست. در این مراسم، تندیس بزرگی از آلت رجولیت را به عنوان نشانهای مقدس از نیروی بارآوری طبیعت حمل میکردند وبرای خدایان باروری و زایش، مخصوصا دیونوسوس، سرودهای گروهی میخواندند. این مراسم را کوموس میگفتند. هدف نهایی کوموس (که بعدا معنی عیاشی به خود گرفت) این بود که، با تجسم روابط جنسی، خاک را بر سر غیرت آورند و به باروری برانگیزند. در طی این مراسم، قیود اجتماعی به طور موقت کنار گذاشته میشد. مردمی که در مراسم شرکت میکردند، دم بز و نیز آلت رجولیت بزرگی که از چرم سرخ ساخته میشد، به لباس مخصوص خود میبستند. بعدا این لباس در نمایشهای کمیک متداول شد، و آریستوفان، نمایشنامه نویس آتنی، هم آن را در نمایشهای خود داخل کرد. دلقکان، تا قرن پنجم در امپراطوری روم غربی، و تا پایان کار امپراطوری روم شرقی، در خطه بیزانس، علامت آلت رجولیت را در نمایشهای خود به کار میبردند. در کمدیهای قدیم یونان،

ص: 252

علاوه بر ارائه علایم جنسی، رقص فضیحت بار کورداکس نیز اجرا میشد. کمدی کهن یونانی از این مراسم ناشی شد و تا زمان مناندروس جنبه جنسی قوی داشت و بیش از هر چیز، عشق و زناشویی و وصال را مورد بحث قرار میداد.

اول بار در حدود سال 560 ق م، شخصی به نام سوساریون در نزدیکی شهر سیراکوز آن مراسم را دگرگون کرد و نمایش کمدی غیر جنسی به وجود آورد. این گونه نمایش از سیسیل به پلوپونز و سپس به آتیک راه یافت، و نمایش دهندگان سیار و نمایش دوستان محلی از آن تقلید کردند. پس از یک قرن، چنانکه ارسطو نوشته است، شهرها نمایش کمدی جدید را جدی گرفتند و از 465 به بعد در جشنهǠمورد استفاده قرار داϙƘϮ

نمایش تراژدی از نمایش دӘʙǠهای همسرایان در مراسم دیونوسوس سرچشمه گرفت. کلمه تراژدی به معنی “سرود بز” از آنجا پیدا شد که نقش پردازان آن مراسم به هیئت بز در میآمدند. مراسم دیونوسوس، تا زمان اوریپید، اساسا مضحک بود، و چنانکه ارسطو میگویϘ̠مدتی طول کشید تا نمایش تراژدی از خلال قطعات کمیک بیرون آمد و استقلال یافت. مسلما عوامل بسیار در ظهور تراژدی دخالت داشتند; از جمله، پرستش مردگان و تجسم برخی از حوادث خدایان، مانند تولد زئوس، ازدواج زئوس با هرا، مصایب دمتر و پرسفونه، و از اینها مهمتر، در پلوپونز و آتیک، مرگ و رستاخیز دیونوسوس. این گونه نمایشها را به یونانی درومنا میگفتند که به معنی ماوقع یا رویداد است، و کلمه درام به معنی نمایش از آن مشتق شد. نمایش تراژدی در نواحی متعدد پدید آمد، منجمله در سیکوئون که تا عصر کلیستنس، به یاد آلام آدراستوس، شاه باستانی آن دیار، سرودهای گروهی میخواندند و در ایکاریا که بزی را نثار دیونوسوس میکردند. شاید “سرود بز” که معنی واژه تراژدی است، در ابتدا مناجاتی در مورد این خدا بوده است.

در آتن، نمایشهای کمدی و تراژدی جزو مراسم جشن دیونوسوس بود و، تحت ریاست کاهنان آن خدا، در تماشاخانهای به نام او، و به توسط بازیگرانی به نام “هنرمندان دیونوسوسی” اجرا میشد. مجسمه دیونوسوس را به تماشاخانه میآوردند و در برابر صحنه میگذاشتند تا او نیز از تماشای نمایش لذت برد.

پیش از شروع نمایش، حیوانی را برای خدا قربانی میکردند، و صحنه به صورت معبدی مقدس در میآمد.

اگر در تماشاخانه خطایی از کسی سر میزد، او را به عنوان ناقض قوانین دینی به مجازات میرساندند. همان طور که تراژدی در جشن دیونوسوس اهمیت داشت، کمدی فعالیت اصلی جشن لنایا که آن هم به دیونوسوس مربوط بود به شمار میرفت. بر روی هم، نمایش یونانی در اصل، همانند نمایش دینیی که کاتولیکهای قرون وسطی برگزار میکردند، به موضوع آلام و مرگ موجودات آسمانی میپرداخت، ولی بعدا، به پایمردی شاعران، موضوع عذاب و مرگ قهرمانان افسانه های یونانی را پیش کشید. کمدی، فرد را شاد و بی پروا میکرد، و تراژدی، با ارائه تلخیهای

ص: 253

دیگران، از حدت تلخی فرد تماشاگر میکاست. نمایش یونانی با جو دینی خود، مردم را مسحور میکرد، و این است یکی از علل تفوق آن بر نمایش پیشرفته انگلیس در عصر الیزابت.

همسرایی، که آریون و سایرین به وجود آوردند، تا عهد اوریپید محور نمایشها بود. بازیگران را “رقاص” میخواندند، زیرا قسمت اعظم فعالیت آنها رقص و همراه با آواز بود، و در مواقعی، این بازیگران معلم رقص نیز بودند. برای آنکه نمایش از عهده بیان روابط متقابل انسانها برآید، ضرورت داشت که یک تن در برابر دسته همسرایان قرار گیرد و با آن مقابله کند. این نکته را یکی از رقاصان نامدار به نام تسپیس دریافت.

وی از مردم ایکاریا بود، و ایکاریا شهری است نزدیک مگارا و الئوسیس. تسپیس که با مراسم دینی دیونوسوس در مگارا و نمایشهای دینی دمتر و پرسفونه و دیونوسوس در الئوسیس آشنایی نزدیک داشت و نقشهای گوناگون را ماهرانه بازی میکرد، در حین رقص، ظاهرا برای خودنمایی، از دسته همسرایان دور میشد و منفردا آواز میخواند. در نتیجه، رفته رفته، در صحنه نمایش، میان او و دسته همسرایان گفتگو البته به آواز در میگرفت. سولون از مشاهده یکی از نمایشهای او سخت ناراحت شد و نمایش را وسیلهای جدید برای فریب مردم، و مخالف اخلاق شمرد چنانکه دیگران هم، در ادوار دیگر، همین اتهامات را بر نمایش وارد ساختهاند. پیسیستراتوس نظری بازتر داشت و در جشن دیونوسوس مسابقاتی میان نمایشنامه نویسان برپا کرد. در 534، تسپیس در این مسابقه نمایشنویسی پیروز شد. سپس این هنر بسرعت پیش رفت، به طوری که در طی نسل بعد خوئریلوس توانست 160 نمایشنامه بنویسد. پنجاه سال بعد از تسپیس، وقتی اشیل و آتن از جنگ سالامیس فاتحانه برگشتند، زمینه برای آغاز تاریخ درخشان نمایش در یونان فراهم آمد.

VI - نظری به گذشته

اگر به این تمدن عظیمی که در صفحات گذشته طرح کلی آن ذکر شد پس بنگریم، در خواهیم یافت که یونانیان برای چه در ماراتون در برابر ایرانیان جنگیدند. نظری اجمالی به آنچه رفت، نشان میدهد که ناحیه اژه، مانند کندوی زنبور، از یونانیان جنگجوی و چابک و نوآوری که با سرسختی در هر بندری مستقر میشوند و اقتصاد خود را از مرحله کشتکاری تا مراحل صنعت و تجارت کامل میبخشند و ادبیات و فلسفه و هنری عالی به وجود میآورند، مالامال است. شگفت آور است که این فرهنگ جدید چگونه چنین سریع و پردامنه پراکنده شد و به دوران بلوغ خود رسید. قرن ششم ق م زمینه دستاوردهای قرن پنجم را فراهم آورد.

دوره آغازین این تمدن، در برخی از زمینه ها، مانند شعر رزمی و بزمی، آزادی عمومی، فعالیت فکری زنان، و تا اندازهای حکومت، از دوره پختگی آن دوره دموکراسی پریکلس برتر

ص: 254

است. حتی بنیاد دموکراسی را هم باید در این دوره بیابیم. زیرا در پایان قرن ششم، دیکتاتورها چنان یونانیان را به نظم آوردند که برای آزادی آمادگی یافتند.

اصل حکومت مردم بر مردم که در یونان پدید آمد، در جهان امری بیسابقه بود. هنوز هیچ اجتماع بزرگی جرئت آن نداشت که بدون وجود پادشاه، حیات سیاسی را امکانپذیر بداند. این احساس غرورانگیز استقلال فردی و جمعی، انگیزه تمام فعالیتها در یونان شد; یونانیان، به برکت آزادی، در هنر و ادب و علم و فلسفه به پیشرفتهای باور نکردنی نایل آمدند. البته در آن زمان، مانند امروز، بخش اعظم جامعه به خرافات و کرامات و افسانه ها دل خوش کرده بود و از این راه خاطر خود را تسلا میداد. با این حال، زندگی یونانیان بر نظام دنیوی خردمندانهای استوار بود، و سیاست و قانون و ادب و علم از تحمیلات روحانیان بر کنار ماند.

فلسفه کمکم علم وجود انسان و تن و جان را با مقولات طبیعی تبیین کرد; علم، که تقریبا هیچ سابقهای نداشت، برای نخستین بار پایه گذاری شد; “اصول هندسه” اقلیدس تنظیم گردید; و اقلیتی از رهایشگران جامعه، روشنی و نظم و صداقت فکری را آرمان خود شمردند. این دستاوردها، و امیدی که در پرتو آنها به جان تابید، بر اثر مساعی قهرمانی مادی و معنوی، از دست مرگبار استبداد بیگانه و ظلمت خرافات مصون ماندند و تمدن اروپایی را از امتیاز خطیر آزادی برخوردار کردند.

ص: 255

فصل دهم :کشمکش برای کسب آزادی

I - ماراتون

هرودوت، مورخ یونانی، میگوید: “در زمان سلطنت داریوش و خشیارشا و اردشیر درازدست، یونان بیش از بیست نسل گذشته متحمل بدبختی شد.” ملت یونان میبایست جریمه پیشرفت خود را میپرداخت. چون از هر طرف بسط مییافت، ناچار میبایست دیر یا زود با نیروی قوی پنجهای روبرو شود.

یونانیان، که به دریانوردی گرایش داشتند، جاده های تجارتی را از ساحل خاوری اسپانیا تا دورترین بنادر دریای سیاه بسط دادند. این راه های دریایی اروپایی، که از یونان و ایتالیا و سیسیل رو به شرق میرفتند، پیوسته به طور روزافزونی با خطوط زمینی و دریایی مشرق زمین، یعنی راه های هندوستان و ایران و فنیقیه، رقابت میکردند و این رقابت ناچار به جنگهایی انجامید، مانند جنگهای لاده، ماراتون، پلاتایا، هیمرا، موکاله، ائورومدون، گرانیکوس، ایسوس، آربلا، کانای، و زاما. در این زمینه، غربیان بر شرقیان پیروز شدند، زیرا از یک طرف حمل و نقل دریایی ارزانتر از حمل و نقل زمینی است، و از طرف دیگر تقریبا قانون عمومی تاریخ این است که اقوام خشن شمالی بر اقوام راحت طلب و هنر دوست جنوبی فایق میآیند.

در سال 512، داریوش اول، پادشاه ایران، از تنگه بوسفور گذشت، سکوتیا را اشغال کرد، و به طرف باختر پیش رفت و تراکیا و مقدونیه را گرفت. هنگام بازگشت او به پایتخت خود، قلمرو او، شامل ایران، افغانستان، شمال هندوستان، ترکستان، بین النهرین، شمال عربستان، مصر، قبرس، فلسطین، سوریه، آسیای صغیر، قسمت خاوری اژه، تراکیا و مقدونیه بود. این بزرگترین امپراطوریی بود که تا آن زمان به وجود آمده بود، و دامنه آن چنان وسعت گرفت که بالاخره فاتح آتی خود را برانگیخت. تنها کشوری که در خارج حیطه سیاسی و تجارتی این امپراطوری قرار داشت، یونان بود. در سال 510، داریوش جز یونیا، هیچ یک

ص: 256

از نواحی یونان را نمیشناخت و از آتنیان چیزی نمیدانست. ولی، در حدود 506 ق م، جبار آتنی، هیپیاس، که بر اثر انقلاب آتن خلع شد. نزد ساتراپ (حاکم) ایرانی در ساردیس رفت، از او خواست که به وی کمک کند، آتیک را به او بازگرداند، و او را تحت حمایت حکومت ایران قرار دهد.

علاوه بر این، در سال 500، واقعه دیگری ایرانیان را بیش از پیش متوجه یونان کرد. شهرهای یونانی آسیای صغیر، که قریب نیم قرن تحت حکومت ایران اداره میشدند. ناگهان به عزل ساتراپهای ایرانی خود پرداختند و استقلال خود را اعلام داشتند. آریستاگوراس که از مردم میلتوس بود، به اسپارت رفت و از آن دولت کمک خواست، ولی توفیقی نیافت. از آنجا به آتن، که مادر بسیاری از شهرهای یونیا به شمار میرفت، شتافت و به قدری تقاضایش را با مهارت به میان گذاشت که آتنیها بیست کشتی برای تقویت شورشیان فرستادند. در طی این ماجرا، مردم شهرهای یونیا، با شدتی دیوانهوار، که مخصوص یونانیان است، عمل میکردند. هر شهر سرکش مستقلا دست به تجهیز سپاهیان خود زد و فرماندهی برای خود برگزید. سپاه شهر میلتوس دلیرانه، ولی بیخردانه، به ساردیس حمله برد و آن را به آتش کشید و تبدیل به تل خاکستر کرد. سپس شورشیان یونیایی، بر اثر اتحاد، بر نیروی دریایی متحدی دست یافتند. اما جنگجویان ساموس مخفیانه با ساتراپ ایرانی همدست شدند و در 494، که نیروی دریایی ایران در لاده با نیروی یونیاییها برخورد کرد، پنجاه کشتی ساموس بدون جنگ به راه خود رفتند و چندین کشتی دیگر از آنها پیروی کردند. قوای یونیاییها شکست فاحشی خورد، و تمدن یونیایی هرگز نتوانست از عواقب این ضربات مادی و روحی رهایی یابد. پس از آن، ایرانیان شهر میلتوس را محاصره و اشغال کردند، افراد ذکور آن را به قتل رسانیدند، اطفال و زنان را به اسارت بردند، و آن شهر بزرگ را طوری به باد غارت گرفتند که به صورت شهر بسیار کوچک و کم اهمیتی درآمد. در نتیجه، حکومت ایرانی بار دیگر در سرتاسر یونیا برقرار شد و داریوش، که از دخالت آتنیها عصبانی شده بود، تصمیم گرفت یونان را تسخیر کند. پس، نیروی شهر کوچک آتن، همراه با نیروی شهرهای وابسته به آن، با امپراطوری ایران، که صد بار قویتر از آن بود، رو به رو شد.

در سال 491، نیروی دریایی ایران با ششصد کشتی جنگی، به فرماندهی داتیس، از ساموس به دریای اژه تاخت. در راه خود برای مطیع ساختن جزایر سیکلاد توقف کرد و سپس با دویست هزار تن به ساحل ائوبویا رسید. ائوبویا پس از کشمکش مختصری تسلیم شد، و ایرانیان از خلیج گذشتند و به آتیک رسیدند و نزدیک دشت ماراتون خیمه زدند. زیرا، به توصیه هیپیاس، میخواستند، در آن دشت وسیع، سوار نظام خود را که سخت قویتر از سوار نظام یونانیان بود، به کار گمارند.

یونانیان از شنیدن این اخبار به هراس افتادند، زیرا تا آن وقت سپاهیان ایران در هیچ

ص: 257

جنگی شکست نخورده، و پیشرفت امپراطوری ایران هرگز متوقف نشده بود. چطور امکان داشت ملتی کوچک و پراکنده که با وحدت بیگانه بود، بتواند جلوی سیل ارتش مشرق زمین را بگیرد. شهرهای شمال یونان میل نداشتند در برابر چنین دشمن قوی پنجهای مبارزه کنند. اسپارت، با بیمیلی، خود را آماده میکرد.

شهر کوچک پلاتایا بسرعت آماده شد و عده زیادی از اهالی را اجبارا به ماراتون فرستاد. در آتن، میلتیادس بردگان را آزاد کرد و همراه آزادگان از کوه ها عبور داد و به میدان جنگ رسانید. وقتی که دو سپاه با هم روبرو شدند، یونانیان قریب بیست هزار مرد جنگی داشتند، در حالی که شمار سپاه ایرانیان احتمالا به صد هزار تن میرسید. ایرانیان دلیر بودند، ولی در جنگ تن به تن کار آزموده نبودند و با شیوه های دفاع و حمله جمعی یونانیان آشنایی نداشتند. یونانیان با نظم و انضباط و جرئت دست به جنگ زدند و فرماندهی سپاه را به ده سردار محول کردند و مقرر داشتند که هر کدام بنوبت یک روز مقام فرماندهی را بر عهده گیرند. اما سرداران دهگانه بزودی به این کار حماقتآمیز پی بردند. پس، یکی از آنان، به نام آریستیدس، اختیارات خود را به سردار دیگر، میلتیادس، واگذاشت. دیگران نیز از او پیروی کردند. در نتیجه، ارتش کوچک یونان، به فرماندهی این سردار پردل، بر سپاه عظیم ایرانی شکست سختی وارد ساخت که در تاریخ نظیر ندارد. اگر شهادت یونانیان در این باره صحیح باشد، در جنگ ماراتون، 6400 تن ایرانی از بین رفتند، ولی فقط 192 یونانی نابود شدند. هنگامی که اسپارتیان به میدان جنگ رسیدند، جنگ پایان یافته بود، و اسپارتیان از تاخیر خود اظهار تاسف کردند و به ستایش فاتحین پرداختند.

II - آریستیدس و تمیستوکلس

زندگی سیاسی میلتیادس، و همچنین آریستیدس، بخوبی نشان میدهد که چگونه جامعه یونانی جامع مردم نجیب و آرمانگرای، و مردم کلبی مسلک و ستم پیشه بود. میلتیادس، بر اثر ستایش مردم یونان، به غرور افتاد و دستور داد تا مردم آتن هفتاد کشتی را، زیر فرماندهی او، آماده جنگ کنند. چون کشتیها حاضر شد، میلتیادس آنها را به پاروس برد و از اهالی شهر خواست که یکصد تالنت (معادل 600,000 دلار امریکایی) بپردازند تا از قتل عام ایمن مانند. چون این خبر به آتن رسید، آتنیها او را فرا خواندند و به پرداخت پنجاه تالنت (یعنی نصف آن مبلغ) جریمه کردند. اندکی بعد، میلتیادس مرد، و پسرش کیمون، که بعدا رقیب پریکلس شد، جریمه را پرداخت.

آریستیدس، مردی که در ماراتون میلتیادس را به مقام سپهسالاری رسانید، از لحاظ طرز زندگی به یک اسپارتی میمانست. رفتاری آرام و متین و روشی ساده داشت و بسیار درست و

ص: 258

انحرافناپذیر بود، به طوری که مردم او را به لقب “عادل” ملقب کردند; وقتی که در یکی از نمایشهای اشیل، بازیگران کلمات زیر را میخواندند، همه حضار رو به آریستیدس کردند و او را تجسم زنده بیان شاعر دانستند. مضمون شعر چنین بود:

وی فقط در ظاهر دادگر نیست، بلکه براستی چنین است. او دارای هدفی است و از اعماق وجود خود، فرزانگی و خردمندی را میرویاند.

یونانیان، چون اردوگاه ایرانیان را در ماراتون تصرف کردند و ذخایر نفیسی در چادرها یافتند، آریستیدس را به حفظ آن گماشتند، و او، به طوری که مشهور است، خود چیزی برنداشت و دیگران را هم از برداشت آن بازداشت. پس از جنگ، حکومت آتن از مردم خواست که سالانه مبلغی برای دفاع عمومی به خزانه دلوس بپردازند، و تعیین مبلغی را که باید پرداخته شود به آریستیدس واگذاشت، و هیچ کس اعتراضی به تصمیم او نکرد. با وجود اینها، آریستیدس حکومت مردم را نمیپسندید. با کلیستنس که از مروجین دموکراسی آتن بود دوستی نزدیک داشت، ولی معتقد بود که رفیقش به حد کافی از دموکراسی به مردم نصیب داده است، و هر گونه اختیارات دیگری که به مجلس مردم داده شود سبب فساد دستگاه اداری و بی نظمی خواهد شد. آریستیدس هر جا سواستفادهای میدید، پرده از آن بر میداشت. از این رو، دشمنان زیاد پیدا کرد. حزب دموکرات، به رهبری تمیستوکلس، برای دفع او، از وسیلهای که کلیستنس کرارا به کار برده بود، سود جست. این وسیله، تبعید بود. پس، در 482، تنها شخصی که در تاریخ آتن معروفیت و در عین حال شرافت داشت، در اوج شهرت خود، تبعید شد. معروف است که چون از مردم خواسته شد که درباره تبعید او رای دهند، یک تن آتنی بیسواد، که آریستیدس را نمیشناخت، ندانسته نزد او رفت و خواستار شد که از طرف او رایی موافق تبعید آریستیدس بنویسد. آریستیدس چنان کرد. آنگاه از مرد بیسواد پرسید که چرا با تبعید آریستیدس موافق است، و جواب گرفت که: “از بس شنیدهام که مردم او را <عادل، مینامند، خسته شدهام!” پس از آنکه آتنیان رای به تبعید آریستیدس دادند، وی اظهار داشت که امیدوار است هرگز مردم آتن او را به یاد نیاورند.

مورخان اعتراف میکنند که بزرگان آتن عموما در کشورداری به بی پروایی و تندروی میگراییدند و به خطر میافتادند. تمیستوکلس هم مانند آلکیبیادس مردی بسیار لایق و، به قول توسیدید که پیوسته طریق اعتدال را میپیموده است، شایسته تمجید فوق العاده است. وی، مانند میلتیادس، آتن را نجات داد، ولی نتوانست خود را نجات دهد. توانست امپراطوری وسیعی را شکست بدهد، ولی بر شهوت خود برای کسب مقام پیروز نشد. چنانکه پلوتارک میگوید: “وی به راهنماییهایی که برای اصلاح رفتار و اخلاقش به عمل میآمد، و به تعلیماتی که برای ارتکاب کارهای خوشایند به او داده میشد، هیچ گاه اعتنا نمیکرد. ولی به هر چه

ص: 259

برای تقویت اندیشه میگفتند، و یا برای حسن تدبیر پیشنهاد میکردند، توجه میکرد و اطمینان داشت که طبعا آماده تعالی است. بدبختانه، تمیستوکلس و آریستیدس، هر دو، به دختری از مردم کئوس به نام ستسیلائوس دل دادند و دیر زمانی با یکدیگر دشمنی کردند، در حالی که جمالی که مسبب این دشمن شده بود، چندان دوامی نیاورد. با اینهمه، تمیستوکلس، با دوراندیشی و نیروی عظیم خود، زمینه پیروزی یونانیان را در جنگ سالامیس، یعنی بزرگترین جنگ یونان، هموار کرد; از 493 به بعد، شروع به طرح نقشه و بنای بندرگاه جدیدی در پیرایئوس کرد، و در 482 آتنیها را واداشت که مبلغی را که از معادن نقره لائوریون عایدی داشتند، برای ساختن یکصد کشتی جنگی صرف کنند. باید دانست که بدون نیروی دریایی آتن، مقاومت در مقابل خشیارشا امکان نداشت.

III - خشیارشا

داریوش در 485 ق م درگذشت، و خشیارشای اول به سلطنت رسید. پدر و فرزند، هر دو، افرادی لایق و با فرهنگ بودند، و اگر تصور کنیم که جنگ یونانیان و ایرانیان مبارزه ملتی متمدن با ملتی وحشی است، دچار اشتباه بزرگی شدهایم. داریوش قبل از اشغال یونان قاصدانی به آتن و اسپارت فرستاد و از آنها خواست که به نشانه اطاعت، به قاصدان او خاک و آب تسلیم دارند. ولی هر دو شهر قاصدان را کشتند. اسپارتیان این واقعه را، مطابق عقاید خرافی خود، به فال بد گرفتند، از کرده خود که نقض یکی از اصول روابط بین المللی بود پشیمان، و خواستار شدند که دو نفر از اهالی شهر به نزد پادشاه ایران روند و خود را تسلیم دارند و به مجازاتی که پادشاه بزرگ شایسته میداند تن در دهند. دو تن به نام سپرتیاس و بولیس، که متعلق به خانواده های قدیمی و توانگر بودند، داوطلبانه نزد خشیارشا رفتند و خود را آماده مرگ معرفی کردند.

هرودوت چنین میگوید: “خشیارشا با عظمت روحی راستین جواب داد که وی حاضر نیست، مثل اسپارتیان، با کشتن فرستادگان، مقرراتی را که باید همه مردمان رعایت کنند، زیرپا گذارد. چون او اسپارتیان را برای چنین رفتاری سرزنش کرده است، خود مرتکب آن نمیشود.” خشیارشا با تانی، ولی پیگیرانه، به فراهم آوردن مقدمات دومین حمله ایران به یونان پرداخت. مدت چهار سال از همه استانهای کشور خود مهمات و سپاه خواست و در سال 481 بالاخره آماده حرکت شد.

شاید تا قبل از عصر حاضر چنان لشکرکشی عظیمی سابقه نداشته است. به گفته هرودوت، اردوی خشیارشا مرکب بود از دو میلیون و ششصد و چهل و یک هزار جنگجو و عدهای معادل آن، شامل مهندس، غلام، بازرگان، ماموران تهیه آذوقه، و فواحش. هرودوت از سر مبالغه میگوید که اگر قشون خشیارشا از رودخانهای آب میآشامیدند، آن

ص: 260

رودخانه فورا خشک میشد! البته این اردوی بزرگ، اقوام گوناگون مانند پارسیان، مادها، بابلیها، افغانها، هندیها، بلخیها، سغدیها، سکاها، آشوریها، ارمنیها، مردم کولخیس، سکوتیا، پایونیا، موسیا، پافلاگونیا، فروگیا، تسالیا، لوکری، بوئسی، لیدیا، تراکیا، آیولیا، یونیا، کاریا و کیلیکیا، قبرس، فنیقیه، سوریه، عربستان، مصر، حبشه، و لیبی را در بر میگرفت و به پیادگان، اسب سواران، ارابه سواران، فیل سواران، و نیروی دریایی که به قول هرودوت 1207 کشتی داشت منقسم میشد. عدهای از جاسوسان یونانی در اردوگاه ایران دستگیر شدند، و یکی از سرداران فرمان اعدام آنها را داد. ولی خشیارشا این فرمان را لغو کرد، و آنان را در میان اردوی خود گردش داد و آن وقت آزاد کرد. زیرا اطمینان داشت که اگر یونانیان از بزرگی سپاه او مطلع شوند، بسرعت تسلیم او میشوند.

در بهار سال 480، این سپاه عظیم به داردانل رسید. در آنجا مهندسین مصری و فنیقی پلی، که از شاهکارهای عجیب علم قدیم به شمار میرود، ساختند. اگر به گفته های هرودوت اعتماد کنیم، 674 کشتی در سرتاسر تنگه قرار داده شد. و هر کشتی طوری قرار گرفت که قسمت جلوی آن به طرف جریان آب باشد.

پس، کشتیهای پیاپی را با لنگرهای سنگین متوقف کردند و با طنابهایی از کنف یا پاپیروس به هم بستند، و بدان شیوه یک ساحل را به ساحل دیگر پیوستند. بعدا مقداری درخت بریدند و به وسیله آنها روی کشتیها جادهای به وجود آوردند و با برگ و خاک پوشاندند. در ابتدا و انتهای این جاده یا پل، حایلهایی ساختند تا چارپایان از دیدن منظره دریا به وحشت نیفتند و رم نکنند. با اینهمه، بسیاری از چارپایان و حتی سربازان به زور تازیانه از روی پل گذاشتند. پل مقاومت کافی داشت، و در مدت هفت شبانه روز تمام سپاه و تجهیزات با موفقیت از آن عبور کردند. یکی از بومیان که این منظره را دید، خشیارشا را زئوس پنداشت و پرسید که چرا خدای خدایان برای گرفتن یونان کوچک تن به این همه زحمت میدهد، در حالی که میتواند با پدید آوردن یک رعد و برق، این ملت سرکش را نابود کند.

سپاه ایران، از طریق تراکیا، تا مقدونیه و تسالیا پیش رفت. نیروی دریایی ایران در نزدیکی ساحل حرکت میکرد. کشتیها، برای آنکه از طوفانهای دریای اژه ایمن مانند، از ترعهای به طول دو کیلومتر، که در کوه آتوس به وسیله کارگران کنده شد، گذشتند. گویند که اگر این ارتش فقط دو وعده غذا در شهری صرف میکرد، آن شهر دچار قحطی میشد. تاسوس، برای اینکه یک روز از خشیارشا پذیرایی کند، ششصد تالنت نقره، که در حدود یک میلیون دلار است، خرج کرد. یونانیان شمالی، و حتی مرزنشینان آتیک، یا از ترس یا به طمع مال، اجازه دادند که سپاهیان آنها به انبوه سپاه خشیارشا بپیوندند. در شمال، فقط شهرهای پلاتایا و تسپیای آماده جنگیدن شدند.

ص: 261

IV - سالامیس

نمیتوان تصور کرد که یونانیان جنوبی از نزدیک شدن این سپاه چند زبانه، که مانند بهمن جلو میآمد، چه وحشت و اضطرابی داشتند. مقاومت در برابر این عده، جنون محض به شمار میرفت. سرزمینهایی که هنوز به یونان اظهار وفاداری میکردند، نمیتوانستند ارتشی حتی به قدر یک دهم ارتش خشیارشا فراهم آورند. اما، برای نخستین بار، شهر آتن و اسپارت، یکدل و یک فکر، با هم کار کردند، و نمایندگان آنها بسرعت به شهرهای پلوپونز رفتند و از آن شهرها خواستند که در ارسال نفرات و مهمات شتاب ورزند. بیشتر شهرها در جنگ شرکت کردند، ولی آرگوس از کمک امتناع ورزید و هیچ وقت هم از ننگ آن رهایی نیافت.

آتنیها نیروی دریایی خود را آماده کردند و برای مقابله با نیروی دریایی ایران به شمال اعزام داشتند.

اسپارتیها نیروی کوچکی به رهبری شاه خود، لئونیداس، برای کند کردن پیشروی خشیارشا، به تنگه ترموپیل فرستادند. دو نیروی دریایی، در آرتمیسیون، واقع در ساحل شمالی ائوبویا، با هم رو به رو شدند.

دریاسالاران یونانی چون فراوانی کشتیهای دشمن را دیدند، آهنگ عقب نشینی کردند. ولی مردم ائوبویا که میترسیدند ایرانیان در سواحل شهر آنان فرود آیند، برای تمیستوکلس، فرمانده سپاهیان آتنی، رشوهای به مبلغ سی تالنت (معادل 180،000 دلار) فرستادند، مشروط بر اینکه رهبران یونانی را از عقب نشینی باز دارد. او هم این رشوه را میان آنان تقسیم کرد. تمیستوکلس، با هوشمندی خاص خود، ملاحان را واداشت که روی صخره ها، پیامهایی برای یونانیانی که در خدمت نیروی دریایی ایران بودند، حک کنند و از آنان بخواهند که یا سپاه ایران را ترک گویند و یا اینکه علیه مادر میهن خود، دست به جنگ نزنند. وی امیدوار بود که اگر دریانوردان یونانی این کلمات را ببینند، به سود یونانیان تحریک شوند; و اگر خشیارشا آن را ببیند و بفهمد، بیمناک شود و سربازان یونانی خود را در جنگ دخالت ندهد. دو طرف، در دریا، یک روز تمام جنگیدند و شب هنگام، بدون اینکه هیچ طرفی به پیروزی رسیده باشد، دست از جنگ کشیدند. آن وقت، یونانیان به آرتمیسیون، و ایرانیها به آفتای رفتند. یونانیان، با توجه به قلت عددی خود، این جنگ بی پیروزی را برای خود فتحی شمردند. ولی وقتی که اخبار مصیبت ترموپیل به گوش آنان رسید. نیروی دریایی را به جنوب سالامیس فرستادند تا پناهگاهی برای آتن فراهم آید.

در طی این احوال، لئونیداس با وجود دلیرانهترین مقاومت تاریخی، بر اثر خیانت برخی از سپاهیان، در محلی به نام “دروازه های گرم” مغلوب شد. عدهای از مردم تراخیس نه تنها راه سری و غیرمستقیم کوهستانی را به خشیارشا نشان دادند، بلکه عملا از آن راه، او را به پشت جبهه اسپارتیان هدایت کردند. لئونیداس که، برای جلوگیری از انهدام خانواده ها، فقط

ص: 262

پدران سیصد خانواده را همراه خود برداشته بود، ایستادگی ورزید. همه یاران او به قتل رسیدند. و دو تن اسپارتی که زنده ماندند، یکی در پلاتایا فرو افتاد و مرد، و دیگری از شدت خجلت خود را به دار آویخت. به گفته مورخان یونانی، ایرانیان 20،000 تن، و یونانیان 300 تن کشته دادند. بر روی قبر قهرمانان یونانی جملهای بدین مضمون نوشتند: “ای بیگانه! برو به اسپارتیان بگو که ما برای اطاعت از قوانین آنها در این مکان خفتهایم.” هنگامی که ایرانیان در راه آتن همه موانع پیشروی را از میان بردند، یونانیان اعلام داشتند که هر فرد آتنی، به هر وسیله که میتواند، خانواده خود را نجات دهد. پس، بعضی از آتنیان به آیگینا و بعضی به سالامیس و بعضی به ترویزن گریختند. با این وصف، جمعی از مردان آتنی برای خدمت در ناوگان یونان، که از آرتمیسیون باز میگشت، نامنویسی کردند. پلوتارک تصویر بسیار موثری از این منظره به ما میدهد; مینویسد که حیوانات اهلی شهر به دنبال اربابان خود به ساحل میرفتند، و چون صاحبان خود را میدیدند که بر کشتیها سوار میشوند و آنها را تنها میگذارند، فریاد و فغان میکشیدند! سگ کسانتیپوس، پدر پریکلس، به دریا جست و شناکنان همراه کشتی وی رفت تا به سالامیس رسید و در آنجا از شدت خستگی جان سپرد. برای دریافت غیرت وطنی آتنیان، باید به یاد آوریم که چون یک آتنی در مجلس عمومی خواستار تسلیم شد، بیدرنگ به قتل رسید، و سپس زنان به خانه او ریختند و زن و بچه های او را سنگسار کردند و کشتند. خشیارشا، به هنگام ورود به آتن، شهر را خالی از سکنه دید. پس، فرمان به غارت و آتش زدن آن داد.

اندکی بعد، نیروی دریایی ایران، که شامل 1200 کشتی بود، وارد خلیج سالامیس شد; در برابر آن 300 کشتی یونانی، که به شیوه یونانیان فرمانده واحدی نداشتند، صف آرایی کردند. اکثر دریاسالاران یونانی مخالف این مواجهه خطرناک بودند، اما تمیستوکلس، که تصمیم داشت از هر راه ممکن کشتیهای یونانی را به میدان عمل بکشاند، دست به طرح و اجرای یک نقشه زد نقشهای که اگر به غلبه ایرانیان میانجامید، به قیمت جان او تمام میشد. مطابق این نقشه، غلام مورد اعتمادی را نزد خشیارشا فرستاد. غلام به خشیارشا اطلاع داد که یونانیان قصد دارند شب هنگام کشتیهای خود را از میدان بیرون برند، و ایرانیان با محاصره کردن ناوگان یونانی، میتوانند آن را منهدم کنند. خشیارشا، به اغوای غلام، همه راه های فرار را بر کشتیهای یونانی بست. از این رو، یونانیان مجبور به جنگ شدند. خشیارشا بر تخت خود، در دامنه کوه آیگالئوس در ساحل آتیک، رو به روی سالامیس نشست و به تماشای صحنه جنگ پرداخت، در حالی که نام فرماندهانی را که با شجاعت خاص میجنگیدند یادداشت میکرد. یونانیان از لحاظ استحکام کشتیها و تاکتیک جنگ و مهارت در دریانوردی، بر ایرانیان که از لحاظ زبان و تفکر و قومیت دچار تفرقه بودند تفوق داشتند. از این رو، جنگ دریایی بالاخره به نفع یونانیان تمام شد. بنا به گفته دیودوروس، مهاجمان

ص: 263

200 کشتی و مدافعان 40 کشتی از دست دادند در این باره از ایرانیان خبری به ما نرسیده است. معدودی از یونانیان هلاک شدند، زیرا همه آنان شناگران ماهر بودند و، پس از غرق کشتیهایشان، خود را شناکنان به ساحل رسانیدند. باقیمانده ناوگان ایران به سوی داردانل گریخت، و تمیستوکلس زیرک بار دیگر غلام خود را به نزد خشیارشا فرستاد و به او القا کرد که تمیستوکلس یونانیان را از تعقیب ناوگان ایران منصرف کرده است. پس، خشیارشا 300,000 تن از مردان خود را، به فرماندهی ماردونیوس، باقی گذارد، و بقیه را با خود به ساردیس برد. در طول راه، عدهای از سپاهیانش بر اثر امراضی چون اسهال تلف شدند.

به ادعای یونانیان، در همان روز و ماه و سالی که این واقعه در سالامیس اتفاق افتاد، (یعنی 23 سپتامبر سال 480 ق م) یونانیان سیسیل، در هیمرا، علیه کارتاژیها جنگیدند. شاید تصادف صرف باشد که ناگهان یونان، در عین حال، از طرف خاور و باختر مورد حمله دو دشمن قرار گرفت. معلوم نیست که آیا فنیقیهای افریقا هم جزو طرفداران خشیارشا بودند یا نه. بنابر روایتهای کهن، هامیلکار، دریاسالار کارتاژی، با 3000 کشتی و 300,000 سپاهی، با پانورموس رسید و برای محاصره هیمرا عازم شد. در آنجا با گلون، سرداری از مردم سیراکوز، که 55000 مرد داشت، رو به رو گشت. هامیلکار، به شیوه سرداران جنگهای پونیک، از میدان جنگ کناره گرفت و، در حین جنگ برای خدایان به قربانی کردن پرداخت. در پایان جنگ، شکست او مسلم شد. پس، خود را در آتش افکند، و در همان محل او را به خاک سپردند. هفتاد سال بعد، نوهاش هیمیلکون، سه هزار اسیر یونانی را به انتقام خون نیای خود قتل عام کرد.

در تابستان سال بعد، یعنی 479 ق م، رهایی یونان از نفوذ ایران، بر اثر یک رشته جنگ زمینی و دریایی، کاملا تحقق یافت. سپاه ماردونیوس، که ایام را به استراحت میگذرانید، در نزدیکی پلاتایا واقع در دشت بئوسی اردو زد. اما ناگهان 110,000 سپاه یونانی، که مدت دو هفته در انتظار ساعت سعد بودند، به سرداری پاوسانیاس، پادشاه اسپارت، به بزرگترین جنگ زمینی مبادرت ورزیدند و بر سر ایرانیان ریختند. افراد غیر ایرانی که جزو سپاه ایران جنگ میکردند، چندان رغبتی نداشتند و، از این رو، به محض اینکه تزلزلی در سپاه ایران دیدند، راه فرار پیش گرفتند. در نتیجه، یونانیان چنان پیروزی درخشانی به دست آورند که، بنا به گفته مورخان یونانی، فقط 150 تن از دست دادند، در حالی که 260,000 نفر از سپاهیان ایران به قتل رسیدند.1 در همان روز، به گفته یونانیان، در ساحل

---

(1) محتملا عواطف وطنی هرودوت در تاریخ او، و ارقامی که میدهد، دخیل بودهاند. پلوتارک که در بیطرفی میکوشد، میگوید که تلفات یونانیان به 1360 تن رسید; دیودوروس تلفات ایرانیان را به 100,000 تن تقلیل میدهد. اما نباید فراموش کرد که پلوتارک و دیودوروس هم یونانی بودند.

ص: 264

موکاله، یعنی مرکز یونیا، بین ناوگانهای یونان و ایران تصادم روی داد. در نتیجه این تصادم، ناوگان ایرانی نابود شد و شهرهای یونیا از زیر سلطه ایران بیرون آمد، و یونانیان دو ناحیه بسیار مهم داردانل و بوسفور را، که هفتصد سال پیش در جنگهای تروا فتح کرده بودند، باز یافتند.

جنگهای یونان و ایران بزرگترین واقعه تاریخ اروپا به شمار میآیند. به برکت این جنگها، بقای اروپا تضمین شد، تمدن غربی توانست، بدون پرداخت خراجهای طاقت فرسا به بیگانگان، حیات اقتصادی خود را بگسترد و، برکنار از اوامر سلاطین شرقی، نهادهای سیاسی خود را بپرورد. بدین ترتیب، یونان، برای نخستین بار، آزمایشی در زمینه تاسیس جامعهای آزاد به عمل آورد و مدت سه قرن از رازوری رخوت آور مشرق زمین در امان ماند و، برای تجارت خود، آزادی دریاها را به طور کامل تامین کرد. ناوگان آتنی که پس از جنگ سالامیس باقی ماند، همه بنادر دریای مدیترانه را به بازرگانی یونان گشود، و بر اثر گسترش بازرگانی، ثروتی عظیم گرد آمد، و آتنیان عصر پریکلس به فراغت و فرهنگی والا دست یافتند. پیروزی یونان کوچک بر شاهنشاهی بزرگ ایران، شور و غرور یونانیان را تحریک کرد، چندانکه به شکرانه پیروزی خود به کارهایی بیسابقه دست زدند و، پس از قرنها زحمت و فداکاری، بالاخره دوره طلایی تاریخ خویش را آغاز کردند.

ص: 265

- صفحه سفید -

ص: 266

کتاب سوم

_______________________

عصر طلایی

480 - 399 ق م

ص: 267

- صفحه سفید -

ص: 268

جدول گاهشماری

تذکر: هر جا که اسم شهری در مقابل اسم شخصی نیامده است، غرض این است که آن شخص آتنی است.

ق م

478 : پینداروس تبی، شاعر

478 - 467 : هیرون اول، جبار سیراکوز

478 : فیثاغورس رگیومی، پیکرتراش

477 : تاسیس اتحادیه دلوسی

472 : پولوگنوتوس، نقاش; تصنیف نمایشنامه ایرانیان، اثر اشیل

469 : ولادت سقراط

468 : شکست ایرانیان در ائورومدون به دست کیمون; اولین مسابقه شعر بین اشیل و سوفکل

467 : باکخولیدس کئوسی، شاعر; تصنیف نمایشنامه مخالفان هفتگانه تب، اثر اشیل

464 - 454 : شورش هیلوتس; محاصره ایتومه

463 - 431 : زمامداری پریکلس

462 : افیالتس اعضای دادگاه عالی آتن را محدود میکند; برای داوران حقوق مقرر میشود; آناگوراس در آتن

461 : اخراج کیمون; قتل افیالتس

460 : امپدوکلس آکراگاسی، فیلسوف; تصنیف پرومته در بند، اثر اشیل

459 - 454 : لشکرکشی آتنیان به مصر با شکست مواجه میشود.

458 : نمایشنامه اورستیا، اثر اشیل; بنای دیوارهای طویل

456 : بنای معبد زئوس در اولمپیا; پایونیوس مندهای، پیکرتراش

454 : انتقال خزانه دلوسی به آتن

450 : زنون الئایی، فیلسوف; بقراط خیوسی، ریاضیدان; کالیماخوس معماری سبک کورنتی را تکمیل میکند; فیلولائوس تبی، منجم

448 : صلح کالیاس با ایران

447 - 431 : بنای پارتنون

445 : لئوکیپوس آبدرایی، فیلسوف

443 : هرودوت هالیکارناسوسی، مورخ، به مهاجرانی که مستعمره توری ای (ایتالیا) را بنیاد میگذارند میپیوندند; گورگیاس لئونتینی، سوفسطایی|

442 : تصنیف آنتیگونه، اثر سوفکل; مورون الئوترایی، پیکرتراش

440 : پروتاگوراس آبدرایی،

ص: 269

سوفسطایی

438 : مجسمه آتنه پارتنون، اثر فیدیاس; تصنیف نمایشنامه آلکستیس اثر اوریپید

437 : بنای پروپولایا

435 - 434 : جنگ میان کورنت و کورکورا

433 : وحدت آتن و کورکورا

432 : شورش پوتیدایا; محاکمه آسپاسیا، فیدیاس، و آناکساگوراس

431 - 404 : جنگ پلوپونزی

431 - 424 : تصنیف نمایشنامه های مدئا، آندروماخه، و هکابه، اثر اوریپید; تصنیف نمایشنامه الکترا، اثر سوفکل

430 : طاعون در آتن; محاکمه پریکلس

429 : مرگ پریکلس; زمامداری کلئون; تصنیف نمایشنامه شهریار اودیپ، اثر سوفکل

428: شورش موتیلنه; تصنیف نمایشنامه هیپولوتوس، اثر اوریپید; مرگ آناکساگوراس

427 : سفارت گورگیاس در آتن; پرودیکوس و هیپیاس، سوفسطایی

425 : محاصره سفاکتریا; تصنیف نمایشنامه آخارنیاییان، اثر آریستوفان

424 : براسیداس آمفیپولیس را تسخیر میکند; میزان توسیدید، مورخ; تصنیف کمدی شهسواران، اثر آریستوفان

423 : کمدی ابرها، اثر آریستوفان; زئوکسیس هراکلیایی و پارهاسیوس افسوسی، نقاش

422 : کمدی زنبوران، اثر آریستوفان; مرگ کلئون و براسیداس

421 : صلح نیکیاس; تصنیف کمدی صلح، اثر آریستوفان

420 : بقراط کوسی، پزشک; ذیمقراطیس آبدرایی، فیلسوف; پولوکلیتوس سیکوئونی، پیکرتراش

420 - 404 : بنای ارختئوم

419 : لوسیاس، خطیب

418 : پیروزی اسپارت در مانتینئا; تصنیف نمایشنامه یون، اثر اوریپید

416 : قتل عام در ملوس; نمایشنامه الکترا، اثر اوریپید (?)

415 - 413 : لشکرکشی آتنیان به سیراکوز

415 : در هم شکستن مجسمه های هرمس; مغضوب شدن آلکیبیادس; تصنیف نمایشنامه زنان تروا، اثر اوریپید

414 : محاصره سیراکوز;

ص: 270

کمدی پرندگان، اثر آریستوفان

413 : شکست آتنیان در سیراکوز; تصنیف نمایشنامه ایفیگنیا در تاوریس

412 : تصنیف نمایشنامه هلنه و آندرومده، اثر اوریپید

411 : شورش گروه “چهارصد نفری”; تصنیف کمدیهای لوسیستراتا و تسموفوریا زوسای، اثر آریستوفان

410 : تجدید دموکراسی; پیروزی آلکیبیادس در کوزیکوس

408 : تیموتئوس میلتوسی، شاعر و موسیقیدان; تصنیف نمایشنامه اورستس، اثر اوریپید

406 : پیروزی آتن در آرگینوسای; مرگ اوریپید و سوفکل; نمایشنامه های باکخای و ایفیگنیا در آولیس، اثر اوریپید

405 - 367 : دیونوسیوس اول، جبار سیراکوز

405 : پیروزی اسپارت در آیگوس پوتاموس; کمدی غوکان، اثر آریستوفان

404 : پایان جنگ پلوپونزی; حکومت “گروه سی نفری” در آتن

403 : تجدید دموکراسی

401 : شکست کوروش دوم در کوناکسا; عقب نشینی ده هزار نفر همراهان گزنوفون; نمایشنامه اودیپ در کولونوس، اثر سوفکل

399 : محاکمه و مرگ سقراط

ص: 271

- صفحه سفید -

ص: 272

فصل یازدهم :پریکلس و دموکراسی

I - اعتلای آتن

شلی میگوید: “دورهای که میان تولد پریکلس و مرگ ارسطو واقع است، چه در حد خود و چه از لحاظ تاثیری که در مقدرات انسان متمدن داشته است، بی شک مهمترین دوران تاریخ جهان است.” آتن، سراسر این دوران را زیر نفوذ و سلطه خود داشت، زیرا پیشوای نجات یونان بود و از این روی غالب شهرهای منطقه اژه او را پیروی و تقویت میکردند، و نیز، پس از پایان جنگ، یونیا دچار فقر و تنگدستی شده و اسپارت نیز بر اثر انحلال تجهیزات سپاهی و زیانهای زلزله و شورش دستخوش ناامنی و اخلال شده بود، در صورتی که در این هنگام، بحریهای که تمیستوکلس تشکیل داده بود، چنان قدرتی داشت که پیروزیهای بازرگانیش با فتوحاتی که در آرتمیسیون و سالامیس نصیبش شده بود برابری میکرد.

ولی جنگ یکسره پایان یافته بود و کشمکش بین یونان و ایران، از فتح یونیا به دست کوروش تا شکست داریوش سوم به دست اسکندر، همچنان بتناوب ادامه داشت. در سال 479 ق م ایرانیان از یونیا، و در 478 از ناحیه دریای سیاه، و در سال 475 از تراکیا بیرون رانده شدند; و در سال 468، در دهانه رود ائورومدون،1 یک ناوگان یونانی، به فرماندهی کیمون آتنی، ایرانیان را به نحوی قاطع در دریا و خشکی شکست داد. در سال 477 شهرهای آسیایی یونان و شهرهای ناحیه اژه، برای حراست خود در مقابل ایرانیان، به رهبری آتن، اتحادیه دلوسی را تشکیل دادند و به صندوق مشترکی که در دلوس در معبد آپولون نهاده شده بود، اعانه میپرداختند و چون آتن در عوض اعانه نقدی کشتی میداد، بزودی بر اثر قدرت دریایی، متحدین خود را زیر سلطه گرفت و دیری نگذشت که اتحادیه متساوی الحقوق، به امپراطوری آتن مبدل گشت.

---

(1) رودی در ناحیه پامفولیا، در قسمت جنوبی آسیای صغیر.

ص: 273

در این روش سیاسی، که عظمت امپراطوری را موجب شده بود، همه سیاستمداران آتنی (حتی آریستیدس پرهیزگار، و بعدها، پریکلس درستکار) به تمیستوکلس بی پروا پیوستند. هیچ کس چون تمیستوکلس سزاوار آن نبود که مورد تکریم و بزرگداشت آتن قرار گیرد و هیچ کس نیز چون او عزم آن نداشت که پاداش خود را بستاند. زمانی که رهبران یونان در یک جا گرد آمدند تا به کسانی که در جنگ و در حفظ یونان بیش از دیگران کوشیده بودند، جایزه اول و دوم را بدهند، جملگی نخست به نام خود و بعد به نام تمیستوکلس رای دادند. تمیستوکلس به مردم آتن فهماند که راه وصول به اقتدار و عظمت از دریاست نه از خشکی، و وسیله آن تجارت است نه جنگ; و هم او بود که از این رهگذر، مسیر تاریخ یونان را تعیین کرد.

وی با ایران باب مذاکره را باز کرد تا جنگ میان دو امپراطوری پیر و جوان را خاتمه دهد و، بی مانع و رادع، با ممالک آسیایی به داد و ستد پردازد و، در نتیجه رفاه و سعادت آتن را تامین کند. به تشویق او مردان، و حتی زنان و کودکان آتن، گرداگرد آن شهر دیواری کشیدند و بنادر پیرایئوس و مونوخیا را نیز محصور ساختند. به رهبری او، و سپس زیر نظر پریکلس، باراندازها و انبارها و مراکز داد وستد در بندرگاه پیرایئوس بنا، و همه گونه تسهیلات برای تجارت دریایی فراهم شد. وی میدانست که این روش موجب رشک اسپارت خواهد شد و شاید رقابت میان آنها به جنگ بیانجامد. ولی، از آنجا که آرزومند سعادت و عظمت آتن بود و به نیروی دریایی آن اعتماد داشت، به کار خود ادامه داد و پیش رفت.

تمیستوکلس مقاصدی عالی و پسندیده داشت، لکن وسایلی که در این راه به کار میبرد به همان میزان پست و ننگین بود. وی با بحریه نیرومند خود از جزایر سیکلاد باج میستاند و گناهی که به آنان نسبت میداد این بود که در برابر ایرانیان زود تسلیم شده و قوای نظامی خود را در اختیار خشیارشا گذاردهاند. و نیز گفتهاند که وی، در ازای مبلغی رشوه، چند شهر را از پرداخت مالیات معاف کرد. و به همین گونه ملاحظات تبعیدشدگان را آزاد میساخت و از قراری که تیموکرئون میگوید، گاه نیز رشوه را میگرفت ولی تبعید شده را آزاد نمیکرد. هنگامی که آریستیدس امور مربوط به عواید عمومی را در دست گرفت، دریافت که کسانی که قبل از وی بر سر آن کار بودهاند، خزانه عمومی را مورد دستبرد و اختلاس قرار داده بودند و سهم تمیستوکلس نیز در این کار کمتر از دیگران نبوده است. در حدود سال 471، مردم آتن، که از عقاید دور از اخلاق وی دچار ترس و وحشت شده بودند، به تبعید او رای دادند و از این روی تمیستوکلس در آرگوس توطن جست. اندکی بعد، اسپارتها مدارکی به دست آوردند که دخالت تمیستوکلس را در مکاتبات محرمانه پاوسانیاس نایب السلطنه اثبات میکرد. اسپارتیها پاوسانیاس را، به جرم روابط خائنانهای که با ایرانیان برقرار کرده بود، از گرسنگی کشته بودند، و در این هنگام، با خرسندی فراوانی که از نابودی تواناترین دشمن خود داشتند، آن اسناد و مدارک را در آتن فاش کردند، و همین موجب شد که

ص: 274

برفور فرمان توقیف تمیستوکلس صادر شود. تمیستوکلس به کورکورا گریخت ولی در آنجا پناه نیافت و اندک مدتی در اپیروس به سر برده، سپس پنهانی از راه دریا به آسیا رفت; و در آنجا، از جانشین خشیارشا مطالبه پاداش کرد، زیرا بعد از جنگ سالامیس، یونانیان را از تعقیب ناوگان ایران مانع شده بود. اردشیر اول، که به وعده های او دل نهاده بود، به امید آنکه به یاری وی بر یونان دست یابد، او را مستشار خویش ساخت و خراج چند شهر را به نگهداری او اختصاص داد. تمیستوکلس در سال 449 ق م، پیش از آنکه بتواند مقاصد خود را، که اندیشه آن راحت از او سلب کرده بود، انجام دهد، در سن 65 سالگی و در حالی که تحسین و تنفر مردمان کشورهای مدیترانه را به سوی خود جلب کرده بود، در شهر ماگنسیا درگذشت.

پس از مرگ تمیستوکلس و آریستیدس، رهبری جبهه دموکراتیک آتن برعهده افیالتس، و رهبری جبهه محافظه کار، که طرفدار حکومت اولیگارشی یا حکومت عدهای معدود از نخبگان بود، بر عهده کیمون، فرزند میلتیادس، قرار گرفت. کیمون فضایل بسیاری داشت که تمیستوکلس فاقد آن بود، لکن از هوشیاری و ذکاوتی که در کار سیاست مبنای کفایت و لیاقت است، یکسر بی بهره بود. از تحریکاتی که در شهر میشد خاطری آزرده داشت، و در همان حال به فرماندهی نیروی دریایی گمارده شد و با پیروزی خود در ائورومدون، اساس آزادی یونان را استوار ساخت. سپس با شکوه و جلال بسیار به آتن بازگشت، ولی، چون صلح با اسپارت را توصیه میکرد، ناگهان محبوبیت خود را از دست داد. مجلس با اکراه تمام رضا داد که وی قسمتی از نیروی نظامی آتن را به ایتومه رهبری، و سپاه اسپارت را در سرکوبی اسیران (هیلوتس) شورشی یاری کند، ولی اسپارتیان، حتی در هنگام آوردن هدایا و تحف، بر آتنیان بدگمان بودند، و چنان آشکارا سوظن خود را ظاهر میساختند که سپاهیان کیمون با خشم و آزردگی به آتن بازگشتند و کیمون نیز خود خوار و بی آبرو شد. در سال 461، به تحریک پریکلس، مردم آتن او را طرد و تبعید کردند و، پس از سقوط او، جبهه اولیگارشیک، که طرفدار حکومت عدهای معدود بود، چنان بی منزلت شد که تا دو نسل بعد حکومت در دست جبهه دموکراتیک باقی ماند. چهار سال بعد، پریکلس، که از کرده خود پشیمان شده بود (و یا، بنابر شایعات، چون به الپینیکه، خواهر کیمون، دلباخته بود)، موجبات بازگشت او را فراهم ساخت، و سرانجام کیمون، در یک نبرد دریایی در قبرس، به مرگی پرافتخار درگذشت.

آگاهی ما درباره رهبر جبهه دموکراتیک در این زمان، به نحو شگفتی، اندک است، هر چند که فعالیتهای وی نقطه عطفی در تاریخ آتن به شمار میرود. این مرد که افیالتس نام داشت، فقیر، ولی فسادناپذیر بود; و در گیرودار اختلافات سیاسی آتن دیری زنده نماند. جبه های که محبوبیت عامه داشت، بر اثر جنگ، تقویت شده بود، زیرا در آن دوران بحرانی

ص: 275

تقسیمات طبقاتی بین افراد آزاد موقتا فراموش شده و پیروزی آزادیبخش سالامیس به دست سپاهیانی که زیر نفوذ اشراف قرار داشتند، حاصل نشده بود، بلکه بحریهای که از شهرنشینان نسبتا فقیر تشکیل شده و اختیار آن به دست طبقه متوسط بازرگان بود، بدان پیروزی دست یافته بود. جبهه اولیگارشیک میکوشید که آریوپاگوس (دادگاه عالی آتن) را که وابسته آن جبهه بود، به حد اعلای قدرت برساند و بدان وسیله منافع و امتیازات خود را حفظ کند. افیالتس نیز، در برابر اقدامات آنان، سنای کهنسال را بشدت مورد حمله قرار داد.1 جمعی از اعضای آن را به تبهکاری متهم ساخت و برخی را به قتل رسانید، و مجلس عوام را بر آن داشت که تقریبا همه اختیاراتی را که دادگاه عالی تا بدان هنگام دارا بود، لغو کند. بعدها ارسطوی محافظه کار این سیاست اساسی را میستاید و میگوید: “انتقال وظایف قضایی، از سنا به مجلس عوام، فواید بسیار در بر داشت، زیرا فساد در میان عدهای معدود زودتر و آسانتر نفوذ میتواند کرد تا در میان جمعی کثیر.” ولی محافظه کاران آن زمان در برابر این جریان آرام نماندند. افیالتس، که به هیچ وجه تطمیع نمیشد، در سال 461، به دست یکی از عمال جبهه اولیگارشیک به قتل رسید و رهبری جبهه دموکراتیک، که امری بس خطیر بود، بر عهده پریکلس اشرافی قرار گرفت.

II - پریکلس

این مرد که در پرشکوهترین ادوار تاریخی آتن بر قوای مادی و معنوی آن حاکم بود، سه سالی پس از جنگ ماراتون به دنیا آمد. پدرش، کسانتیپوس، در جنگ سالامیس شرکت داشت، و در جنگ موکاله فرمانده بحریه آتن بود و تنگه داردانل را باز به تصرف یونان درآورد. مادرش، آگاریست، نواده کلیستنس اصلاح طلب بود. بنابراین، پریکلس از سوی مادر به خاندان قدیمی آلکمایونیدای بستگی داشت. پلوتارک مینویسد: “چون هنگام ولادت او نزدیک شد، مادرش در خواب دید که شیری زاییده است، و چند روز بعد، پریکلس دیده بر جهان گشود. همه اعضای او به اندازه بود، جز سرش، که قدری دراز و بی تناسب مینمود.” عیبجویانش پیوسته همین سر بیضی شکل او را مورد استهزا قرار میدادند. پریکلس نزد دامون، بزرگترین موسیقیدان آن عصر، به آموختن موسیقی پرداخت و نیز در ادبیات و

*****تصویر

متن زیر تصویر : پریکلس، موزه بریتانیایی،

---

(1) جورج گروت، مورخ انگلیسی (1794 - 1871) و نویسنده کتاب “تاریخ یونان” در حدود سال 1850 شرحی درباره آریوپاگوس نوشته است، که انتقاداتی را که در سال 1937 از دیوان عالی کشور ایالات متحده امریکا میشد، به یاد میآورد: “آریوپاگوس، که در سرتاسر عمر از امتیازات خود برخوردار بود، سلطه و اقتداری نامحدود در دست داشت که مداومت در اعمال، تدریجا جنبه تقدس بدان داده بود، برای آن نوعی احترام مذهبی قایل بودند. آریوپاگوس، حتی بر امور مجلس عامه نیز نظارت میکرد و سخت مراقب بود که هیچ یک از مقررات و قوانین موجود کشور نقض نشود. این اختیارات فراوان، حدود معینی نداشت و مبتنی بر رای مردم نبود.”

ص: 276

موسیقی، از پوتوکلیدس تعلیم گرفت. در آتن، به مجلس درس زنون میرفت و در شمار دوستان و شاگردان آناکساگوراس فیلسوف در آمد. در دوران تکامل فکری خویش، علوم آن عصر را، که بسرعت رو به توسعه و کمال نهاده بود، فرا گرفت و در اندیشه و کشورداری خویش، همه جنبه های تمدن آتن اقتصاد، نظام، ادب، هنر، و فلسفه را به هم درآمیخت. پریکلس، تا آنجا که ما میدانیم، کاملترین مردی بود که در یونان پا به عرصه وجود نهاد.

پریکلس، چون دریافت که جبهه اولیگارشیک با سیر زمان همگام نیست، در آغاز جوانی به “جبهه مردم” (جمعیت آزاد آتن) پیوست. در آن هنگام لفظ “مردم” با مفهوم مالکیت و جمیع حقوق مربوط بدان، بستگی تام داشت، چنانکه حتی در دوره جفرسن، در امریکا نیز چنین بود. پریکلس در کلیات و جزئیات امور سیاسی، با دقت و آمادگی تمام وارد میشد، هیچ یک از جنبه های علمی و فرهنگی را نادیده نمیگرفت، کم و مختصر سخن میگفت و دعایش در حق خود این بود که هرگز بی جا و بی موقع لب به سخن نگشاید. حتی شاعران هجوگو، که از وی چندان خشنود نبودند، نیز او را “اولمپی” لقب دادند، زیرا تندر و آذرخش فصاحت او را در آتن نظیری نمیشناختند، ولی کلیه روایات متفق برآنند که سخن گفتن وی عاری از شور و هیجان بوده و تنها مردمان روشنفکر را خوش میآمده است. نفوذ پریکلس تنها بر اثر ذکاوت و هوشمندیش نبوده است، بلکه از درستکاری و صداقت وی نیز سرچشمه میگرفته. در وی استعداد آن بود که، برای تامین مقاصد دولتی، به ارتشا توسل جوید، لکن خود او “یقینا از هر گونه فساد مبرا، و برتر از آن بود که به پاداشهای مالی دل بسپارد.” تمیستوکلس، در وقت ورود به خدمات عمومی، فقیر و بیچیز و به هنگام ترک آن مالدار و غنی بود; اما، از قراری که میگویند، پریکلس مقام سیاسی خود را وسیله افزایش دارایی خویش نساخت. نکتهای که تشخیص درست آتنیان آن عصر را نشان میدهد، آن است که تقریبا سی سال، یعنی از 467 تا 428، پریکلس را پی در پی، فقط با چند فاصله کوتاه، به عنوان یکی از ده تن فرمانده خود برگزیدند; و او، چون در این مقام سابقه نسبتا ممتد یافته بود، نه تنها در تشکیلات نظامی برتری کامل به دست آورد، بلکه توانست مقام فرماندهی کل قوا را در سازمانهای دولتی به بالاترین درجه نفوذ و اقتدار برساند. آتن، تحت فرمانروایی او، از جمیع فواید دموکراسی و از همه مزایای آریستوکراسی و استبداد برخوردار بود. حکومت صالح و توجه به دانش و فرهنگ، که در عصر پیسیستراتوس از مفاخر آتن به شمار میرفت، در این دوره نیز با تدبیر و کیاستی که به همان وحدت و قاطعیت، ادامه داشت; و علاوه بر این، موافقت و رضایت کامل شارمندان نیز سال به سال تجدید و تامین میشد. بار دیگر تاریخ، به وسیله پریکلس، نشان داد که رهبری محتاطانه و اعتدالی اشرافزادگانی که از پشتیبانی مردم برخوردار باشند، برای اجرای اصلاحات آزادیخواهانه شایستهتر است و دوام بیشتری دارد.

ص: 277

تمدن یونان هنگامی به اوج عظمت خود رسید که دموکراسی به حدی رشد کرده بود که بدان تنوع و قدرت میبخشید و ادامه آریستوکراسی نیز انتظامات و ذوقیات آن را تامین میکرد.

اصلاحات پریکلس، اقتدار مردم را عملا توسعه داد. هر چند که قدرت هلیایا1 (دیوان عدالت) در دوره سولون و کلیستنس و افیالتس افزایش بسیار یافته بود، اما چون به داوران حقوقی داده نمیشد، ثروتمندان بر آن تسلط کامل یافته بودند. در سال 451، پریکلس برای هر روز خدمت در دادگاه مبلغ دو اوبولوس (برابر 34 سنت امریکایی) مقرر داشت و این مبلغ بعدا به سه اوبولوس افزایش یافت که معادل بود با نصف درآمد روزانه یک نفر آتنی آن زمان. نباید چنین تصور کرد که تعیین این مقرری ناچیز، موجب تضعیف اساس و فساد اخلاق آتن میشد، زیرا اگر چنین میبود، ناچار هر کشوری که به قضات و محاکم خود حقوق میپردازد، باید سالها پیش مضمحل شده باشد. از قرار معلوم، پریکلس برای خدمت سربازی نیز مقرری اندکی معین داشته بود. برای تکمیل این سخاوت غوغاانگیز، دولت را راضی ساخت که به هر یک از شارمندان سالیانه دو اوبولوس بپردازد تا آن را برای ورود به نمایشها و جشنهای عمومی مصرف کنند; و بهانهاش این بود که این مراسم نباید جزو تجملات طبقات بالا و متوسط قرار گیرد، بلکه باید وسیله تنویر افکار و پرورش روح باشد و همه کسانی که حق رای دارند از آن برخوردار شوند. ولی باید اذعان داشت که افلاطون و ارسطو و پلوتارک که هر سه از محافظه کاران بودند عقیده داشتند که این مقرریهای ناچیز و اندک، به سجایای اخلاقی مردم آتن لطمه میزند.

در تعقیب اقدامات افیالتس، پریکلس اختیارات قضایی گوناگونی را که در دست آرخونها و حکام بود، به دادگاه های عمومی محول داشت; چنانکه، از آن پس، تشکیلات استانداری به دفتر مکاتبات اداری بیشتر شباهت یافت تا به مرجعی که سیاست ملک و حل و فصل دعاوی و صدور احکام را در اختیار داشته باشد. تا سال 457، مقام آرخونی مخصوص طبقات ثروتمند بود، ولی، پس از آن، احراز این مقام برای افراد طبقه سوم نیز ممکن گشت. دیری نگذشت که پایینترین طبقه اجتماع نیز، با گزافه گویی درباره عایدات خویش، برای احراز مقام آرخونی خود را صالح شمرد; و اهمیتی که این طبقه در هنگام دفاع از آتن به دست آورده بود موجب شد که سایر طبقات گزافه گویی آنان را نادیده بگیرند. در سال 451، پریکلس چندی نیز در جهت مخالف گام برداشت و، از طریق مجلس، حق رای را به کسانی اختصاص داد که از پدر و مادری آتنی و به نحو مشروع به وجود آمده باشند. ازدواج شارمندان، با غیر شارمندان قانونا امکان نداشت و مقصود آن بود که با بیگانگان زناشویی صورت نگیرد و فرزند نامشروع کمتر به وجود آید; شاید هم بیشتر مقصود آن بود که مزایای مادی شارمندی

---

(1) رجوع شود به پانوشت ص 287. م.

ص: 278

و امپراطوری برای شارمندان غیور آتن حفظ شود. ولی دیری نگذشت که پریکلس خود، به عللی، از محدودیتهایی که در این قانون پدید آورده بود پشیمان گشت.

پریکلس، پس از آنکه وضع سیاسی خود را استوار ساخت، به امور اقتصادی توجه یافت، زیرا هر نوع حکومتی که موجد رفاه مردم گردد پسندیده است; و نیز بهترین حکومتها، اگر مانع آن باشد، زشت و منفور خواهد بود. وی در سرزمینهای خارجی مستعمراتی تاسیس کرد و شارمندان تنگدست آتن را به آنجا مهاجرت داد تا بدین وسیله از تراکم جمعیتی که بر روی منابع قلیل آتیک پدید آمده بود، بکاهد. برای آنکه بیکاران را به کار بگمارد، دولت را، به میزانی که در یونان بیسابقه بود، به استخدام آنان مجبور ساخت: نیروی دریایی را توسعه داد; کارگاه های اسلحه سازی تاسیس کرد; و در پیرایئوس بازار بزرگی برای مبادله غلات به وجود آورد. برای آنکه آتن از خطر محاصره زمینی کاملا در امان باشد، و نیز، به منظور ایجاد کار برای بیکاران، مجلس را بر آن داشت که جهت احداث دیوارهایی به طول سیزده کیلومتر، مبلغی را اختصاص دهد. این دیوارها، که بنا بود “دیوارهای طویل” خوانده شود، آتن را به پیرایئوس و فالروم میپیوست و مقصود از ایجاد آن این بود که شهر و بندرهای آن به صورت قلعه محصور و مستحکمی درآید و در هنگام جنگ فقط به دریا راه داشته باشد، زیرا که نیروی دریایی آتن بر دریاهای مجاور تسلط کامل داشت. چون اسپارت غیر محصور نسبت به برنامه حصارسازی آتن بدبین بود، جبهه اولیگارشیک فرصت یافت که دوباره قدرت سیاسی را به دست گیرد. عوامل مخفی آن جبهه، اسپارت را بر آن داشتند که بر آتیک حمله ور شود و با استفاده از شورش اولیگارشها، دموکراسی را از میان بردارد; و جبهه اولیگارشیک متعهد شد که اگر در این کار توفیق به دست آمد، “دیوارهای طویل” را با خاک یکسان کند. اسپارت این قرارداد را پذیرفت و، در سال 457، بدان سوی لشکر کشید و آتنیان را در تاناگرا شکست داد، ولی جبهه اولیگارشیک، اقدام به شورش نکرد. اسپارتیان با دست تهی به پلوپونز بازگشتند و کینه توزانه در انتظار فرصت نشستند تا رقیب کامیاب خود را، که مقام باستانی رهبری یونانی را از دست آنان میگرفت، سرکوب کنند.

پریکلس به وسوسه انتقامجویی از اسپارت تسلیم نشد و در عوض همه کوشش خود را در راه زیبا ساختن آتن به کار برد. به امید آنکه شهر خود را مرکز فرهنگ یونان سازد و معابد باستانی را، که به دست ایرانیان ویران شده بود، از نو با چنان شکوه و جلالی برپا دارد که موجب اعتلای روح هر یک از مردم آتن گردد، طرحی تهورآمیز ریخت و برای تزیین بنای آکروپولیس از همه نبوغ هنرمندان آتنی و از تمامی نیروی بیکاران آنجا استفاده کرد. پلوتارک میگوید: “قصد پریکلس آن بود که توده بی انضباط عامی باید از درآمد عمومی منتفع گردد، ولی نباید در ازای بیکار نشستن از آن برخوردار شود و بدین منظور طرحهای وسیع عمرانی را به میان کشید.” برای تامین مخارج این تعهدات، پیشنهاد کرد که صندوق مشترک از دلوس

ص: 279

انتقال یابد; زیرا در آنجا مورد استفاده نبود و محل امنی نداشت; و نیز پیشنهاد کرد که بخشی از آن، که برای دفاع عمومی مورد نیاز بود، به مصرف تزیین شهری برسد که پریکلس آن را پایتخت قانونی امپراطوری خیرخواه میدانست.

انتقال صندوق مشترک از دلوس به آتن در نظر آتنیان کاملا قابل قبول بود، حتی اولیگارشها نیز آن را پذیرفتند; ولی رای دهندگان مخالف آن بودند که قسمت عمده این خزانه به آرایش شهر اختصاص یابد یا وجدانا بدان راضی نمیشدند، یا در دل امید داشتند که این پول به نحوی مستقیمتر در راه رفع حوایج و تامین لذات آنان صرف شود. رهبران جبهه اولیگارشیک چنان زیرکانه از این وضع استفاده کردند که، چون هنگام رای دادن مجلس در این باره نزدیک شد، شکست طرح پریکلس مسلم به نظر میرسید. داستان شیرینی که پلوتارک حکایت کرده است نشان میدهد که این رهبر هوشیار چگونه وضع را دگرگون ساخت: پریکلس گفت “بسیار خوب، قبول میکنم که هزینه احداث این عمارات بر عهده من باشد، نه از کیسه شما، پس باید بر کتیبه ها و حجاریهای آن نام من ثبت گردد.” هنگامی که مخالفان او این سخن را شنیدند، یا بر اثر حیرتی که از مشاهده عظمت روح او بدیشان دست داده بود، یا برای رقابت در کسب این افتخار، همگی به صدای بلند گفتند: “خرج کن ... و تا پایان کار، از هیچ چیز دریغ مدار.” همچنانکه کار در حال پیشرفت بود و هنرمندانی چون فیدیاس و ایکتینوس و منسیکلس، که برای تحقق آمال پریکلس میکوشیدند، از حمایت کامل وی برخوردار بودند; ارباب فلسفه و ادب نیز مورد توجه خاص او قرار داشتند; و در حالی که کشمکشهای حزبی، در شهرهای دیگر یونان آن زمان، نیروی شارمندان را فرسوده میکرد و علم و ادب رو به زوال نهاده بود، در آتن، ثروت روزافزون و آزادی دموکراتیک با رهبری هوشمندانه و فرهنگی دست به دست هم داده بود تا عصر طلایی را پدید آورد. هنگامی که پریکلس، آسپاسیا1، فیدیاس، آناکساگوراس، و سقراط، برای تماشای نمایشهای اوریپید، در تئاتر دیونوسوس گرد میآمدند، آتن اوج و وحدت حیات یونان را آشکارا مشاهده میکرد. سیاست، هنر، علم، فلسفه، ادب، و دین و اخلاق نه چنانکه در اوراق تواریخ آمده است، جدا جدا و دور از هم، بلکه به صورت یک بافت رنگارنگ در هم آمیخته تاریخ آن ملت را پدید میآورد.

عشق پریکلس بین فلسفه و هنر در نوسان بود و او خود نیز بسختی میتوانست گفت که فیدیاس را گرامیتر میدارد یا آناکساگوراس را; و شاید به آسپاسیا روی نمود تا، میان عقل و زیبایی، حد وسط را اختیار کرده باشد. از قراری که میگویند، آسپاسیا در نظر وی “شان و منزلتی عظیم” داشته است. افلاطون گوید: “این فیلسوف بود که پریکلس را به اعماق سیاست ملکداری رهنمون شد.” پلوتارک معتقد است که پریکلس بر اثر مصاحبت مداوم با

---

(1) معشوقه پریکلس. م.

ص: 280

آناکساگوراس، “نه تنها علو همت و عفت کلامی کسب کرد که از دلقکبازیهای پست و ریاکارانه سخنوران مردمفریب فرسنگها به دور بود، بلکه در سیما و رفتارش چنان متانت و آرامشی پدید آمد که، در وقت سخن گفتن، هیچ حادثهای گفتارش را پریشان نمیتوانست کرد.” هنگامی که آناکساگوراس آخرین سالهای عمر خود را طی میکرد، پریکلس سرگرم کارهای اجتماعی بود و از مصاحبت آن فیلسوف یکچند به دور مانده بود; ولی بعد، چون شنید که آناکساگوراس در تنگدستی به سر میبرد، به یاری او شتافت و سرزنش فیلسوف را که گفت: “چراغ از بهر تاریکی نگهدار”1 با فروتنی پذیرفت.

در نظر او، بسختی میتوان باور کرد که این قهرمان (اولمپی) تحت تاثیر جاذبه زنان واقع شده باشد، ولی در نظر دوم این امر کاملا طبیعی مینماید. قدرت تسلط بر نفس با حساسیت شدید وی در جدال بود، و مشقات کار، بی گمان، میل طبیعی مرد به مهر و نوازش زن را در وی افزایش داده بود. آسپاسیا از زمره فاحشه های ممتازی بود که چندی بعد در حیات آتن سهم موثری یافتند، و او خود در پیدایش این گونه زنان دست داشت. آسپاسیا به ازدواج، که زنان آتن را به انزوا میکشید، تن در نداد و، برای آنکه چون مردان در اعمال و رفتار خود آزاد باشد و دوش به دوش آنان در امور فرهنگی شرکت جوید، از روابط نامشروع و حتی از آمیزشهای بی حساب با مردان گوناگون، روگردان نبود. درباره زیبایی وی دلیلی در دست نداریم، هر چند که نویسندگان قدیم از “پای کوچک و برجسته” و “صدای نقره مانند” و “گیسوی طلایی” وی سخن گفتهاند. آریستوفان، که دشمن کینه توز سیاسی پریکلس بود، در وصف آسپاسیا چنین میگوید: “وی از روسپیان شهر میلتوس است که در مگارا فاحشه خانهای مجلل تاسیس کرده و اکنون تنی چند از دخترکان خود را به آتن آورده است.” این کمدی نویس بزرگ، در نهایت ظرافت و زیرکی، چنین اظهار نظر میکند که نزاع میان آتن و مگارا، که به جنگ پلوپونز منجر شد، بدان سبب روی داد که مردمان مگارا چند تن از زنان آسپاسیا را دزدیده بودند، و آسپاسیا، پریکلس را بر آن داشت که انتقام او را از آنان بگیرد. ولی باید در نظر داشت که آریستوفان مورخ نیست و سخن او تنها وقتی شایسته اعتماد است که وی شخصا در آن ذینفع نباشد.

هنگامی که آسپاسیا، در حدود سال 450، به آتن وارد شد، مدرسهای برای تعلیم فلسفه و معانی بیان تاسیس و زنان را دلیرانه به شرکت در امور اجتماعی و تحصیل علوم عالیه تشویق کرد. دختران بسیاری از خانواده های شریف به مدرسه او آمدند و شوهرانی چند، زنان را برای کسب علوم به نزد وی بردند.

مردان نیز در مجالس درس او حاضر میشدند و

---

(1) ترجمه گفته پلوتارک، که مولف نقل کرده، چنین است: “چراغ را باید همواره به روغن آماده داشت، مبادا روزی بدان نیاز افتد.” و ما، به تناسب مورد، این مصرع فارسی را به جای آن آوردیم. م.

ص: 281

پریکلس و سقراط، و شاید آناکساگوراس، اوریپید، آلکیبیادس، و فیدیاس از آن جمله بودند. سقراط خود میگوید که فصاحت کلام را از او فرا گرفته، و نیز برخی از شایعات بی اساس قدیم نیز که حاکی از آنند که سیاستمدار، آسپاسیا را از فیلسوف به ارث برد. پریکلس در این هنگام خرسند از آن بود که همسرش به مرد دیگری دلباخته است. او به زن خویش آزادی داده بود تا خود در ازای آن آزاد باشد، و زنش نیز این آزادی را پذیرفته بود; و زمانی که پریکلس آسپاسیا را به خانه آورد، او نیز، به نوبه خود، برای بار سوم شوهر اختیار کرد. پریکلس، به موجب قانونی که خود در سال 451 وضع کرده بود، نمیتوانست آسپاسیا را رسما به عقد خویش درآورد، زیرا وی در میلتوس زاده شده بود، و اگر فرزندی از او تولد مییافت، غیر مشروع شناخته میشد و از حقوق شارمندی آتنیان بی بهره میماند. از قرار معلوم، پریکلس از جان و دل آسپاسیا را دوست میداشته و تا او را نمیبوسیده از خانه بیرون نمیشده و به خانه قدم نمینهاده است; و عاقبت نیز وصیت کرد که همه داراییش به پسری که آسپاسیا از او آورده بود، تعلق گیرد. پریکلس، از آن هنگام که زندگی با آسپاسیا را آغاز کرد، از زندگی اجتماعی خارج از خانه خویش چشم پوشید و، جز در میدان شهر و مجلس شورا، بندرت در جای دیگر دیده میشد; از این روی مردم آتن از دوری گزیدن او آزرده خاطر بودند و شکوه داشتند. آسپاسیا نیز، از سوی دیگر، خانه پریکلس را به صورت یکی از سالونهای فرانسه عصر روشنفکری در آورده بود و در آنجا علم و هنر و ادب و فلسفه و سیاست آتن، دست به دست هم داده انگیزه پیشرفت یکدیگر شدند. سقراط از فصاحت کلام آسپاسیا در شگفت بود و انشای خطابهای را که پریکلس در عزای نخستین شهیدان جنگ پلوپونز ایراد کرد به او نسبت میداد. آسپاسیا ملکه بی تاج و تخت آتن شد، رسمهای نو برقرار ساخت و برای زنان آتن نمونه موثر آزادی فکر و روح گردید.

محافظه کاران، از وضعی که پیش آمده بود، در شگفت ماندند، سپس آن را در جهت منافع و مقاصد خویش قرار دادند و پریکلس را بدان متهم ساختند که، مثلا در آیگینا و ساموس، یونانیان را با یونانیان به جنگ انداخته و خزانه کشور را به هدر داده، و سرانجام آزادی بیانی را که در عصر او پیدا شده بود مورد سواستفاده قرار دادند و به وی تهمت زدند که خانه خود را محل فسق و فجور ساخته و با همسر فرزند خویش روابط نامشروع دارد. چون جرئت آن نداشتند که هیچ یک از این اتهامات را آشکارا در محاکم مطرح کنند، لذا دوستان وی را مورد حمله قرار میدادند تا غیر مستقیم بر وی تاخته باشند. فیدیاس را، به اتهام اختلاس مقداری از طلایی که برای تهیه تندیس آتنه در اختیارش بوده است، به دادگاه کشیدند و ظاهرا به محکوم ساختن وی نیز توفیق یافتند; به آناکساگوراس تهمت بیدینی زدند و پریکلس مصلحت در آن دید که فیلسوف به خارج از وطن بگریزد. در مورد آسپاسیا نیز همین گونه رفتار کردند و او را، به جرم بیعفتی و اهانت به خدایان یونان، تحت تعقیب قرار

ص: 282

دادند. شعرای کمدی نویس بیرحمانه به هجو او پرداختند و او را دیانیرایی1 خواندند که پریکلس را به تباهی کشیده، و بصراحت بدکارهاش نامیدند. یکی از این شاعران، که هرمیپوس نام داشت و خود شاعری فرومایه بود، آسپاسیا را دلاله پریکلس میدانست و او را متهم میساخت که زنان آزاد را برای عیاشی وی میبرد. در محاکمه آسپاسیا که در حضور هیئتی مشتمل بر هزار و پانصد داور تشکیل یافته بود، پریکلس در دفاع وی سخن گفت و همه فصاحت و بلاغت خویش را، تا حد گریستن، به کار برد و دعوی خاتمه یافت.

از آن تاریخ (432) به بعد، تسلط پریکلس بر مردم آتن رو به کاهش نهاد و سه سال بعد، هنگامی که مرگ او فرا رسید، وی مردی در هم شکسته بود.

III - دموکراسی آتن

1- مشاوره

این اتهامات و دعاوی شگفتانگیز بخوبی نشان میدهد که دموکراسی محدودی که در دوران به اصطلاح دیکتاتوری پریکلس رواج داشت تا چه پایه حقیقی بوده است. مطالعه ما درباره دموکراسی باید با احتیاط و دقت بسیار همراه باشد، زیرا که این یکی از برجستهترین تجارب تاریخ حکومتهاست. محدودیت آن نخست در آن است که فقط عده قلیلی از مردم توانایی خواندن و نوشتن دارند; و دشواریهای سفر به آتن، از شهرهای دور دست آتیک، نیز برای این دموکراسی محدودیتی طبیعی ایجاد میکند. تنها مردانی که از پدر و مادری آزاد و آتنی به وجود آمده و به بیست و یک سالگی رسیده باشند، حق رای دارند; و فقط این گونه کسان و خانواده آنان از حقوق مدنی برخوردارند و یا امور نظامی و مالی کشور را به عهده دارند. در زمان پریکلس، برای این چهل و سه هزار شارمند آتیکی، که در میان سیصد و پانزده هزار تن ساکنان آن سرزمین زندگی میکنند و با دقت بسیار مراقب حدود و حقوق خویشند، رسما قدرت سیاسی یکسان موجود است; و این افراد، در برابر قانون و مجلس، حقوق متساوی دارند و خود نیز اهمیت بسیار بدان میدهند. در نظر مردمان آتن، شارمند کسی است که نه تنها حق رای دارد، بلکه، به حکم سوابق و یا بر حسب قرعه، به مقام کلانتری و داوری نیز میرسد. او باید آزاد، و همیشه برای خدمت به کشور آماده باشد. کسی که از دیگری اطاعت و تبعیت کند، یا برای امرار معاش مجبور به کار باشد، فرصت و قابلیت این خدمات را ندارد; و از این روی، در نظر اکثر مردم آتن، کارگران شایسته آن نیستند که از حقوق شارمندی بهرهمند باشند; گرچه آتنیان، بر اثر تناقضاتی که در اعمال انسان وجود دارد، دهقانان زمیندار را نیز شایسته انتفاع از این حقوق میدانند. یکصد و پانزده هزار تن بردگان آتیک، همه زنان، تقریبا تمامی کارگران،

---

(1) زن هرکولس، که جامهای زهرآلود به شوهر خویش هدیه کرد و بدین وسیله او را کشت. م.

ص: 283

بیست و هشت هزار و پانصد تن بیگانگان مقیم آنجا،1 و بالاخره بسیاری از بازرگانان و پیشه وران از حق رای بی بهرهاند.2 رای دهندگان اجتماعات حزبی ندارند، ولی، به صورت دسته های متفرق، از جبهه اولیگارشیک یا دموکراتیک پیروی میکنند، و این جدایی بر حسب آن است که با تعمیم حق رای، با اقتدار مجلس، یا با دستگیری مستمندان به هزینه اغنیا موافق باشند یا مخالف. اعضای موثر هر جبهه در مجامعی به نام هتایریای (همراهی) گرد میآیند. در عصر پریکلس همه گونه مجمع در آتن موجود است: مجامع دینی، مجامع خویشاوندی، مجامع نظامی، مجامع کارگری، مجامع هنرپیشگی، مجامع سیاسی، و مجامعی که صادقانه به خوردن و آشامیدن میپردازند. مجامع مربوط به جبهه اولیگارشیک از همه مقتدرترند، زیرا که اعضای آنها سوگند خوردهاند که در امور سیاسی و حقوقی از یکدیگر حمایت کنند; و خصومتی مشترک نسبت به اصناف پستتری که حق رای یافته و مزاحم اشراف صاحب زمین و بازرگانان مالدار گردیده بودند، آنان را به یکدیگر میپیوندد.در برابر این گروه، جبه های نسبتا دموکراتیک قرار دارد که از کاسبان اندک مایه و شارمندان اجیر شده و ملوانان کشتیهای بازرگانی و جنگی تشکیل شده است. این مردم از تجملات و امتیازات ثروتمندان آزرده خاطرند و کسانی چون کلئون دباغ، لوسیکلس گوسفندفروش، ائوکراتس کتان فروش، کلئوفون چنگ ساز، و هوپربولوس چراغ ساز را به مقام رهبری میرسانند. پریکلس، تا مدت یک نسل، هوشیارانه اشرافیت و دموکراسی را با هم توام میسازد و این گروه را از دخالت در سیاست مانع میشود، لکن پس از مرگ او، وارث حکومت میشوند و بخوبی از فواید و مزایای آن بهره میگیرند. از زمان سولون تا هنگام غلبه روم این جدال خصمانه، میان اولیگارشها و دموکراتها، ادامه دارد و به صورت سخنرانیها، اخذ رایها، تبعیدها، قتلها و جنگهای داخلی جلوه گر است.

هر یک از رای دهندگان قانونا عضو دستگاه حاکمه اصلی، یعنی مجلس (اکلسیا)، به شمار میرود. در چنین وضعی، دولتی که نماینده عموم باشد وجود ندارد. چون رفت و آمد از تپه ها و کوه های آتیک دشوار است، فقط عده معدودی از اعضای صاحب صلاحیت هستند که همیشه و در هر جلسه حاضر میشوند. در این جلسات بندرت عده اعضا از دو یا سه هزار تجاوز میکند. شارمندانی که در آتن یا در پیرایئوس زندگی میکنند، بر اثر نوعی “جبر جغرافیایی”، بر مجلس تسلط دارند. تفوق دموکراتها بر محافظه کارانی که غالبا در مزارع و املاک آتیک متفرقند، از این راه صورت میگیرد. مجلس چهار بار در هر ماه تشکیل مییابد. محل آن، در مواقع مهم، میدان شهر و تاتر دیونوسوس و یا در پیرایئوس است و معمولا مکان نیمدایرهای است به نام

---

(1) کلمه metoikoi در زبان یونانی به معنی همخانه است.

(2) ارقام از کتاب جمعیت آتن در قرون پنجم و چهارم قبل از میلاد، تالیف ا.و.گوم (صفحات 21 و 26 و 47) نقل شده و حدسی است و جمعا زنان و کودکان شارمندان را نیز شامل است.

ص: 284

پنوکس که در جنوب آریوپاگوس، در دامنه تپهای واقع است. در همه این موارد، اعضا، در زیر آسمان باز، بر روی نیمکتهایی مینشینند، و طلوع صبح آغاز جلسه است. در افتتاح جلسه، خوکی در راه زئوس قربانی میشود. اگر در این هنگام توفان و یا زلزله و یا خسوفی پدید آید، معمولا بیدرنگ جلسه را تعطیل میکنند، زیرا که اینها همه نشانه ناخرسندی و مخالفت خدایان است. قوانین جدید را فقط در اولین جلسه هر ماه میتوان پیشنهاد کرد. عضوی که قانونی را پیشنهاد میکند مسئول نتایجی است که از تصویب آن حاصل میشود. اگر قانونی زیانی بزرگ به بار آورد، هر یک از اعضای دیگر میتواند، در ظرف یک سال پس از تصویب، در مورد پیشنهاد کننده قرار غیرقانونی بودن درخواست کند و او را به غرامت، محرومیت از حق رای، یا اعدام محکوم سازد. بدین ترتیب از قانونگذاری عجولانه ممانعت میکرد. به موجب قسمت دیگری از این قرارنامه، لوایح جدید را میتوان پیش از اجرا متوقف ساخت تا یکی از محاکم در مورد تطبیق آن با قوانین موجود رسیدگی کند. و نیز، پیش از آنکه طرحی مورد شور قرار گیرد، مجلس موظف است که آن را، جهت تطبیق مقدماتی، به هیئت پانصد نفری تسلیم کند. همچنانکه امروزه در امریکا، پیش از آنکه لایحهای در کنگره مطرح شود، به کمیسیون مخصوصی که درباره موضوع آن اطلاع و صلاحیت دارد ارجاع میشود. هیئت پانصد نفری نمیتواند طرحی را یکسره رد کند، بلکه فقط حق دارد که آن را با اظهار نظر مثبت یا بدون آن گزارش دهد.

معمولا رئیس مجلس، با تقدیم لایحهای که از طرف هیئت پانصد نفری گزارش داده شده است، مجلس را افتتاح میکند. کسانی که سخنی دارند، بر حسب سن خود، سخن میگویند; ولی اگر معلوم شود که کسی مالک زمینی نیست، یا ازدواجش غیرقانونی بوده است، یا نسبت به پدر و مادر خود ادای وظیفه نکرده، یا اخلاق عمومی را محترم نشمرده، یا از خدمت نظام گریخته، یا در میدان جنگ سپر افکنده، یا مالیات و دینی به دولت بدهکار است، حق سخن گفتن در مجلس را ندارد. تنها برای ناطقان آزموده و زبردست امکان سخن گفتن هست، زیرا که مستمعین مجلس مردمانی نکته گیر و مشکل پسندند، و بر خطاهای لفظی میخندند، به هر سخنی که خارج از موضوع باشد، با صدای بلند اعتراض میکنند، موافقت خود را با فریاد و صفیر و کف زدن، اظهار میدارند، و اگر مخالفتی داشته باشند، چنان هیاهویی برپا میکنند که سخنگو ناچار کرسی خطابه را ترک میکند. برای هر یک از سخنگویان، وقت معینی مقرر است که مدت آن را با ساعت اندازه میگیرند. اخذ رای با بلند کردن دست به عمل میآید، مگر آنکه پیشنهادی مخصوصا و مستقیما به شخص معینی مربوط باشد; در این صورت رای مخفی گرفته میشود. ممکن است که رای مجلس گزارشی را که از طرف هیئت پانصد نفری درباره لایحهای تسلیم شده است، تایید، اصلاح، یا رد کند، و تصمیم مجلس قطعی است. در مورد اموری که فوریت دارد، احکامی صادر میشود غیر از قانون و ممکن است که اجرای

ص: 285

آن از تصویب قوانین جدید سریعتر صورت گیرد. ولی این گونه احکام ممکن است که با همان سرعت لغو شوند و در متن قانون آتن نیز وارد نمیگردند.

مجلس اعیان یا بوله هیئت دیگری است که از لحاظ مقام بالاتر و از لحاظ قدرت پایینتر از مجلس است.

این هیئت در اصل مجلس عالیتری بوده، لکن در زمان پریکلس تنزل یافته و عملا به صورت کمیته قانونگذاری مجلس درآمده است. اعضای آن، به حکم قرعه و بر حسب نوبت، از روی صورت اسامی شارمندان انتخاب میشوند و به هر یک از ده قبیله، پنجاه نفر تعلق میگیرد. مدت خدمت این اعضا فقط یک سال است و در قرن چهارم، به هر یک از آنان روزانه پنج اوبولوس پرداخته میشد. تا زمانی که همه شارمندان ذیصلاحیت به عضویت این دستگاه نرسیدهاند، انتخاب مجدد برای هیچ یک ممکن نیست، زیرا قرار بر این است که همه شارمندان، به نوبه خود، توفیق این خدمت را پیدا کنند; از این رو، در شرایط عادی، هر یک از شارمندان لااقل یک بار در عمر خود به عضویت بوله میرسد. محل تشکیل جلسات تالار مجلس اعیان است که در جنوب میدان شهر واقع شده، و جلسات عادی علنی است. وضع قوانین و اجرای آن، و نیز امور مشورتی، از وظایف این هیئت است; به اعمال و حسابهای کارگزاران دینی و دیوانی شهر رسیدگی میکند; در امور مالی و فعالیتها و ساختمانهای عمومی نظارت میکند; در هنگام تعطیل مجلس، بر حسب لزوم، حکم اجرا صادر میکند; و با تجدید نظر بعدی مجلس، امور خارجی کشور را زیر نظر میگیرد.

برای اجرای این وظایف گوناگون، مجلس اعیان به ده کمیته پنجاه نفری تقسیم میشود، و هر کمیته مدت یک ماه، که عبارت از سی و شش روز است، بر هر دو مجلس ریاست دارد. هر روز صبح، کمیتهای که عهدهدار ریاست است، یکی از اعضای خود را برای همان روز به ریاست کمیته و ریاست مجلس اعیان انتخاب میکند. بنابراین، احراز این مقام، که عالیترین مقامات کشور است، برای هر یک از شارمندان، به حکم قرعه یا برحسب نوبت، ممکن است، و بدین ترتیب هر ساله در آتن، سیصد تن به ریاست مجلس میرسند. در آخرین لحظه، به حکم قرعه، معین میشود که در آن ماه، و در آن روز، کدام کمیته و کدامین عضو آن باید ریاست را عهده دار شوند. آتنیان، که خود فاسدند، امید آن دارند که بدین شیوه فساد دستگاه عدلیه را، تا آخرین حدی که برای بشریت و اخلاق آدمی ممکن است، کاهش دهند. کمیتهای که ریاست وقت را بر عهده دارد، دستور جلسه را معین، اعضای مجلس اعیان را به تشکیل جلسه دعوت، و نتایج حاصله از مذاکرات روزانه را ثبت و تدوین میکند. بدین ترتیب، قانونگذاری آتن، که جزئی از وظایف دموکراسی آن است از طریق مجلس و مجلس اعیان و کمیته ها صورت میگیرد. و اما اختیارات دادگاه آریوپاگوس در قرن پنجم منحصر بود به رسیدگی درباره جرایمی از قبیل حرق، ضرب و جرح عمدی، مسموم ساختن، و قتل نفس. قانون یونان تدریجا “از صورت شخصی و فردی به صورت قراردادی” درآمده است. یعنی از دلخواه یک فرد یا حکم یک گروه

ص: 286

قلیل، به توافق مبنی بر مشاوره شارمندان آزاد تبدیل یافته.

2- قانون

چنین به نظر میرسد که یونانیان باستان قانون را رسمی مقدس میدانستند که مورد تایید خدایان است و سرچشمه آن الهام الاهی است. تمیس،1 در زبان آنان هم بر این رسوم اطلاق میشد، و هم نام الاه های بود که (چون ریتای هندی و تائو یا تین چینی) نظم اخلاقی و هماهنگی جهان را مجسم میساخت. قانون بخشی از دین بود و قدیمیترین قوانین مالکیت یونان، در قانون نامه های باستانی معابد، با آداب و مقررات دینی آمیخته بود. مقرراتی که به فرمان روسای قبایل یا پادشاهان برقرار شده و در آغاز اجباری بود، و سپس به هنگام خود جنبه تقدس یافت، شاید از لحاظ قدمت، با این قوانین دینی همپایه باشند.

مرحله دوم تاریخ قانون یونان، جمع آوری و تنظیم این آداب و رسوم مقدس به دست قانون گذارانی چون زالئوکوس، خارونداس، دراکون، و سولون بود. پس از آنکه این مردان قانون نامه های جدید خود را مدون ساختند، رسوم مقدس به قوانین بشری مبدل شد. در این قانون نامه ها، قانون از قلمرو دین آزاد شد و روز به روز دنیویتر گشت، در محاکمه مجرمین، قصد و نیت آنان از ارتکاب جرم، اهمیت و دخالت تمام یافت، مسئولیت مشترک خانوادگی جای خود را به مسئولیت فردی داد; و انتقامهای شخصی به مجازاتهای قانونی دولت تبدیل شد.

مرحله سوم ترقی در یونان، رشد روزافزون مجموعه قوانین بود. هنگامی که یک تن یونانی عصر پریکلس از قانون آتن سخن میگوید، مقصودش قانون نامه های دراکون و سولون، و کلیه مقرراتی است که مجلس عامه یا مجلس اعیان وضع کرده است به استثنای مقرراتی که لغو شده. اگر قانون جدیدی منافی قانون قدیم باشد، الغای قانون قدیم واجب است. اما بحث و تحقیق کامل در تناقض و تعارض این قوانین نادر است و بسیاری از متون قانونی، به نحوی مضحک، منافی یکدیگرند. در مواردی که ابهام و اغتشاش قوانین از حد میگذشت، از میان اعضای محاکم عمومی، جمعی به حکم قرعه انتخاب میشدند تا کمیته تثبیت قوانین را تشکیل دهند و معین کنند که کدام قانون باید ابقا و کدام الغا شود. در این گونه موارد، وکلایی نیز معین میشدند تا از قوانین قدیم، در مقابل کسانی که الغای آن را پیشنهاد کردهاند، دفاع کنند. با نظارت این کمیته، قوانین آتن به زبانی ساده و روشن بر لوحهای سنگی در “ایوان شاه” نقر میشود و، از این پس، هیچ یک از حکام حق آن ندارد که براساس قوانین غیر مدون حکمی روا دارد.

در حقوق آتن بین قوانین مدنی و قوانین جزایی فرقی نیست، جز اینکه رسیدگی به قتلها در صلاحیت دادگاه عالی قرار میگیرد و، در مورد دادخواستهای حقوقی، اجرای احکام بر عهده

---

(1) themis = آنچه وضع میشود، مشتق از themi-ti = من وضع میکنم. مفهوم اولیه کلمه انگلیسی doom = قانون، و کلمه روسی duma نیز چنین است.

ص: 287

مدعی است، مگر وقتی که وی با مقاومت محکوم علیه مواجه گردد. قتل بندرت روی میدهد، زیرا که این کار علاوه بر آنکه جنایت است، اهانت به مقدسات دینی نیز محسوب میشود و، حتی اگر قانون قاتل را قصاص نکند، وحشت انتقام قبیلهای همچنان برجا خواهد بود. در قرن پنجم، هنوز قصاص مستقیم در شرایط خاصی جایز است. اگر مردی ببیند که بین زن، یا مادر، یا رفیقه، یا خواهر، یا دخترش با مردی بیگانه رابطه نامشروع برقرار است، حق دارد که آن مرد را به قتل برساند. قتل خواه به عمد باشد، یا به غیر عمد، قاتل باید به کیفر رسد، زیرا که خاک شهر را آلوده ساخته است; و مراسم تطهیر، به نحو دردناکی، سخت و پیچیده است. اگر مقتول، پیش از آنکه بمیرد، قاتل را بخشوده باشد، مجازات او دیگر ممکن نیست. تحت نظر دادگاه عالی، سه محکمه مامور رسیدگی به قتلها است. و با توجه به طبقه و نسبت مقتول، و بر حسب اینکه ارتکاب جرم به عمد و یا به غیر عمد بوده، و بخشودنی یا غیربخشودنی است، قضاوت میکند. محکمه چهارمی نیز هست که در فریاتوس در کنار دریا قرار دارد و مامور محاکمه کسانی است که یک بار به جرم قتل غیر عمد نفی بلد شده و برای بار دوم به قتل عمدی متهم گردیدهاند. این گونه کسان، چون به جرم اول آلوده گشتهاند، حق آن ندارند که قدم به خاک آتیک بگذارند، و از این روی دفاع ایشان از قایقی نزدیک به ساحل صورت میگیرد.

قوانین مربوط به مالکیت شدید و انعطاف ناپذیرند. قراردادها بی چون و چرا اجرا میشود. داوران باید سوگند یاد کنند که “هرگز به الغای دیون شخصی، یا تقسیم اراضی و خانه های مردم آتن رای ندهند”.و هر سال آرخون بزرگ، پس از انتخاب به آن مقام، منادیان را مامور میدارد تا در میان مردم بگویند که “هر کس هر چه دارد، صاحب آن است و از این پس نیز مالک مطلق اموال خویش خواهد بود”. و حق وصیت هنوز سخت محدود است. هر گاه که فرزندان ذکور در بین باشند، عقیده مذهبی قدیم در این باب، که با ادامه سلسله معینی از خاندان و خدمت به ارواح نیاکان بستگی دارد، چنان ایجاب میکند که ترکه، به خودی خود، در تصرف فرزندان ذکور قرار گیرد. پدر فقط به عنوان ودیعه دار املاک را در اختیار میگیرد و آن را برای اعضای مرده و زنده و آینده خانواده خویش حفظ میکند. در آتن (تقریبا چنانکه در فرانسه معمول است) میراث پدری بین وارثان ذکور تقسیم میشود و فرزندان ارشد اندکی بیش از دیگران ارث میبرند; در صورتی که در اسپارت (چنانکه در انگلستان مرسوم است) املاک موروثی قابل تقسیم نیست و تنها پسر ارشد مالک آن میشود. حتی در زمان هزیود میبینیم که دهقانان، به روش مردگان گل، از توسعه خانواده و افزایش فرزندان خویش پیشگیری میکنند تا مبادا که املاکشان در میان پسران تقسیم شود و به ویرانی گراید. زن از شوی خویش ارثی نمیبرد، و تنها چیزی که برایش باقی میماند جهیزیه اوست. در زمان پریکلس، همچون زمان ما، وصیتنامه ها پیچیده و مبهمند، و از لحاظ عبارات و اصطلاحات نیز به وصیتنامه های ما شباهت بسیار دارند. در این مورد نیز، چون موارد دیگر، قوانین یونان اساس حقوق روم است که آن نیز به نوبه خود مبانی حقوقی مغرب زمین را پایه گذاری کرده است.

ص: 288

3- عدالت

تامین عدالت آخرین مرحله دموکراسی است; و بزرگترین اصلاحی که به دست افیالتس و پریکلس صورت میگیرد انتقال قدرت قضایی است از دادگاه عالی و دستگاه آرخونی به محاکم قضایی. تاسیس این محاکم، که به عموم وابسته است، برای مردم آتن چیزی را تامین میکند که اروپای جدید، بر اثر وجود هیئت منصفه در دادگاه ها، از آن برخوردار خواهد شد. هلیایا1 (دیوان عدالت) از شش هزار عضو تشکیل میشود که هر ساله از روی دفاتر ثبت نام شارمندان، به حکم قرعه انتخاب میشوند; این شش هزار تن به ده شعبه تقسیم میشوند و در هر شعبه تقریبا پانصد نفر عضویت دارند. عدهای که از این جمع باقی میماند، اعضای علی البدلند و در مواردی که ضرورت ایجاب کند، به کار گماشته میشوند. دعاوی محلی کم اهمیتتر را سی تن قضاتی که در فواصل معین به بخشهای آتیک سفر میکنند، فیصله میبخشند. چون مدت عضویت محکمه در هر بار بیش از یک سوم نیست، و چون اعضا نیز بنوبت انتخاب میشوند، از این روی، تقریبا برای هریک از شارمندان، وصول به این مقام، در هر سه سال یک بار، ممکن است. ادامه این وظیفه اجباری نیست، ولی دو اوبولوس مقرری روزانه (که بعدا به سه اوبولوس افزایش مییابد) موجب میشود که در هر شعبه دویست تا سیصد عضو حضور یابند. محاکمات مهم، همچون محاکمه سقراط، ممکن است که در حضور دادگاهی مرکب از دوازده هزار عضو صورت گیرد. برای آنکه فساد و ارتشا تا آخرین حد ممکن تقلیل یابد، در آخرین لحظه به حکم قرعه معین میشود که فلان محاکمه در کدام دادگاه باید اجرا شود، و چون مدت محاکمات غالبا بیش از یک روز نیست، از ارتشا در دادگاه ها اخبار بسیاری در دست نداریم; حتی برای مردم آتن دشوار است که در یک لحظه سیصد عضو دادگاه را با رشوه راضی کنند.

با وجود آنکه در اجرای امور تسریع میشود در دادگاه های آتن نیز، چون همه دادگاه های جهان، تاخیر بسیار در کارها روی میدهد، زیرا که مردم آتن بیماری دادخواهی دارند، و برای درمان آن، از روی فهرست اسامی شارمندانی که به سن شصت رسیدهاند، جمعی را، به حکم قرعه، به حکمیت عمومی انتخاب میکنند. دو طرف دعوی دادخواست و دفاعیه خود را به یکی از این حکمها، که او نیز در آخرین لحظه به حکم قرعه معین شده است، تقدیم میدارند، و هر طرف اندک مبلغی از این بابت به وی میپردازد. اگر شخص حکم به آشتی دادن آنان توفیق نیابد، حکم خود را صادر و آن را با سوگندی موکد میکند. آنگاه هر یک از دو طرف میتواند دادخواست خود را

---

(1) مشتق از هلیوس = خورشید; محلی بود که محاکم در آن تشکیل میشد. این تسمیه از آن رو است که قضات این محاکمه در فضای آزاد اجلاس میکردند.

ص: 289

به محاکم تسلیم دارد، ولی معمولا محاکم از رسیدگی به دعاوی کم اهمیتی که به حکمیت واگذار شده است، خودداری میکنند. هنگامی که محکمه دادخواستی را با قید قسم پذیرفت، و شهود نیز بر صحت گفته های خود سوگند خوردند، کلیه مطالب کتبا به محکمه تسلیم و در صندوق مخصوصی ممهور میشود. چندی بعد، هیئتی که به حکم قرعه معین شده است، این مدارک را از صندوق بیرون میآورد و مورد رسیدگی قرار میدهد و حکم صادر میکند. در آتن مدعی العموم وجود ندارد. اعتماد دولت به شارمندان است و از آنان میخواهد که هر کس را که برخلاف مصالح دولت یا بر ضد دین عمل کند به دادگاه بکشند. از اینجا یک طبقه “مفتخور” پدید میآید که تهمت زدن را پیشه خود میسازد و آن را به “هنر باج سبیل گرفتن” تبدیل میکند.

در قرن چهارم، این گروه، با اقامه دعوی بر علیه ثروتمندان، یا بهتر بگوییم با تهدید ایشان به اقامه دعوی، درآمد سرشاری به دست میآورند; زیرا عقیده دارند که محاکم عمومی توانگرانی را که قادر به پرداخت جریمه سنگین باشند، به اکراه تبرئه میکند.1 پرداخت مخارج دادگاه ها غالبا از جرمانه هایی که محکومین میپردازند، تامین میشود. شاکیانی که از اثبات اتهام خود عاجز بمانند باید جرمانه بپردازند، و اگر کمتر از یک پنجم مجموع آرای داوران را تحصیل کنند، باید تازیانه بخورند، و یا جرمانهای به مبلغ یک هزار دراخما (معادل هزار دلار) بپردازند. رسم بر آن است که طرفین دعوا شخصا از خود دفاع کنند و هر طرف دعوی خود را نخست شخصا عرضه دارد. ولی هنگامی که آیین دادرسی پیچیده و مبهم میشود، و طرفین دعوا دادگاهیان را در برابر فصاحت بیان حساس میبینند، رفته رفته استخدام سخنرانان قانونشناس معمول میشود. این اشخاص حمایت شاکیان و دفاع از متهمین را بر عهده میگیرند یا، به نام و بر حسب حال موکلین خود، خطابه هایی مهیا میسازند تا آنان در دادگاه قرائت کنند. از اینجا پیدایش وکلای مدافع آغاز میشود. دیوجانس لائرتیوس در شرح احوال بیاس، فرزانه پرینه، مینویسد که وی مردی سخنور و وکیل دعاوی بود و فصاحت خویش را در طرفداری از حق به کار میبرد. بعضی از این وکلا به عنوان مفسر به دادگاه ها وابستهاند، زیرا بسیاری از داوران، بیش از طرفین دعوا، اطلاعات حقوقی ندارند.

معمولا دلایل طرفین کتبا به دادگاه عرضه میشود. لکن وقتی که منشی جلسه به قرائت آن میپردازد، شهود باید حضور یابند و به صحت شهادت خود سوگند یاد کنند. گواهان را با یکدیگر مواجهه نمیدهند.

گواهی دروغ چندان فراوان است که گاه رای محکمه برخلاف شهادت موکد به سوگند صادر میشود شهادت زنان و کودکان فقط در موارد قتل پذیرفته است. شهادت بردگان را نیز وقتی میپذیرند که با شکنجه از آنان گرفته شود، زیرا عقیده بر آن است که ایشان تا تحت شکنجه قرار نگʘљƘϘ̠راست نمیگویند. این جنبه غیر انسانی حقوق یونان است که بعدها در زندانهای روم و در سردابهای تفتیش افکار بشدت و به حد افراط اعمال میشود و شاید آنچه در حجره های پنهانی دادگاه های پلیسی عصر ما روی میدهد نیز از آن کمتر نباشد. در عصر پریکلس، شکƘ̙Ǡدادن شارمندان ممنوع است، بسیاری از اربابان نمیگذارند که بندگانشان به کار شهادت دادن گرفته

---

(1) کریتون، دوست ثروتمند سقراط، شکایت از آن داشت که در آتن، برای کسی که بخواهد فقط به کار خود بپردازد، زندگی مشکل است; و میگفت: “هم اکنون کسانی هستند که بر علیه من اقامه دعوی کردهاند; نه بدان علت که از من زیانی دیدهاند، بلکه از آن روی که میپندارند پرداخت مبلغی پول برای من آسانتر است از تحمل رنج محاکمات.”

ص: 290

شوند، حتی اگر اثبات مدعایشان به چنان شهادتی وابسته باشد، و هر گاه که بر اثر شکنجه آسیبی همیشگی و درمانناپذیر بر بردهای وارد شود، کسی که موجب آن گردیده است باید آن را جبران کند.

مجازاتها عبارتند از تازیانه زدن، اخذ جرمانه، سلب رای، داغ نهادن، مصادره اموال، نفی بلد، و اعدام.

مجرمین را بندرت محبوس میسازند. یکی از اصول حقوق یونان آن است که بردگان باید جسما مجازات شوند و مردمان آزاد، مالا. بر روی یک گلدان تصویر بردهای است که وی را از دست و پا آویختهاند و بیرحمانه تازیانه میزنند. مجازات شارمندان معمولا اخذ جرمانه است و میزان آن به حدی است که دموکراسی آتن را بدین متهم میدارند که خزانه خود را از طریق محکومیتهای ظالمانه پر میسازد. ولی از سوی دیگر، محکوم علیه و محکوم له در بسیاری از موارد حق دارند که خود میزان جریمه یا نوع مجازات را به نحوی که شایسته میدانند معین کنند; سپس دادگاه یکی از مجازاتهای پیشنهاد شده را انتخاب میکند.

مجازات قتل نفس، اهانت به مقدسات، خیانت به وطن، و بعض جرایمی که در نظر ما چندان اهمیتی ندارند، هم مصادره اموال و هم اعدام است; ولی معمولا پیش از صدور حکم دادگاه، کسی که مجازات خود را اعدام میداند، میتواند از کلیه اموال خود بگذرد و داوطلب تبعید گردد. اگر متهم تبعید شدن را ننگ بشمرد و از شارمندان باشد، اعدام وی باید به نحوی انجام گیرد که با حداقل درد و عذاب همراه باشد، و برای این کار معمولا شوکران به او میخورانند. شوکران بدن را بتدریج کرخت میکند; این بیحسی از پا آغاز میشود و چون به قلب رسد موجب هلاکت میگردد. در مورد بردگان، اعدام ممکن است به نحوی فجیع و با ضربات چوب و چماق صورت گیرد. گاهی نیز محکوم را، پیش از مرگ یا پس از آن، از فراز صخرهای به درون پرتگاهی که باراترون نام دارد، پرتاب میکنند تا رسم قدیم و روح انتقامجویی محفوظ بماند.

قانون نامه آتن، چندانکه انتظار میرود، روشن بینانه نیست و فقط اندکی از قوانین حموربی پیشرفتهتر است. نقص اساسی آن در این است که حقوق قانونی را به مردمان آزادی که بیش از یک هفتم جمعیت آن سرزمین نیستند، اختصاص میدهد. حتی زنان آزاد و کودکان نیز از تساوی حقوق که مایه مباهات شارمندان است، محرومند. اتباع ممالک بیگانه و بردگان فقط به وسیله شارمندان و تحت حمایت آنان قادر به اقامه دعوی هستند. اخاذی از راه ارعاب و تهدید، شکنجه مکرر بندگان، مجازات اعدام برای جرمهای کوچک، اهانتهای شخصی در مباحثات حقوقی، تشتت و ضعف در مسئولیتهای قضایی، حساسیت دادگاهیان در برابر فصاحت وکلا، ناتوانی داوران در تعدیل احساسات آنی خویش با اطلاعاتی که از سوابق امر دارند، یا با محاسبه عاقلانه آینده آن اینها همه نقیصه هایی است که در دستگاه قضایی آتن موجود است; لکن، با وجود این، در سایر نواحی یونان بر اعتدال و کمال نسبی این دستگاه رشک میبرند. دستگاه قضایی آتن، برای حفظ جان و مال و مردم و تامین نظم که لازمه فعالیتهای اقتصادی و رشد اخلاقی است، شایستگی کافی دارد. احترامی که تقریبا همه شارمندان نسبت به این دستگاه در دل دارند، دلیل شایستگی آن است. در نظر شارمندان آتن، قانون روح شهر و مایه سعادت و قدرت آن است. بهترین دلیل بر شایستگی قانوننامه آتن، اقبالی است که سایر کشورهای یونان در اخذ قسمت اعظم آن نشان دادند. ایسوکراتس میگوید: “همه معترفند که قوانین ما، برای جهان بشریت، منشا خیر و سعادت بوده

ص: 291

است.” در اینجا، برای نخستین بار در تاریخ جهان، حکم قانون رواست، نه حکم مردم.

تا زمانی که امپراطوری آتن برقرار است، قوانین آتن بر سرتاسر امپراطوری و دومیلیون مردم آن فرمانرواست. ولی از آن پس، هرگز در یونان یک نظام قضایی ثابت و واحد وجود ندارد. در آتن قرن پنجم، مانند وضع در جهان امروز ما، قوانین بین المللی به وضع تاسف انگیزی دچار است. با اینهمه، تجارت خارجی محتاج قوانینی است. در زمان دموستن، معاهدات بازرگانی چندان فراوان است که به روایت وی، “قوانین مربوط به اختلافات تجاری در همه جا یکی است”. این معاهده ها موجب تشکیل نمایندگیهای قنسولی میگردد و اجرای قرادادها را تضمین میکند و رای صادر شده در یکی از ممالک همپیمان را در سایر ممالک اعتبار میبخشد. ولی به هر حال، این پیمانها دزدی دریایی را بر نمیاندازد، و هر گاه که ناوگان غالب و فایق ناتوان میگردد یا از حراست خود غفلت میکند، دزدان دریایی میدان به دست میآورند. هشیاری مدام، بهای نظم و آزادی است، و بی قانونی، چون گرگی گرسنه، بر گرد هر دیار معمور میگردد تا مگر راهی به درون آن بیابد. در بعضی از کشورهای یونان، شهرها حق دارند که، برای تهیه آذوقه و تامین مایحتاج خود، به شهرهای دیگر حمله برند و اموال مردم آنجا را تاراج کنند، مگر وقتی که معاهدهای بین دو شهر این عمل را صریحا منع کند. مذهب توانسته است معابدی را که پایگاه نظامی نیستند از تجاوز و بی حرمتی مصون دارد، و کسانی را که برای شرکت در جشنهای عمومی یونان آمدهاند، مورد حمایت قرار دهد، و مقرر داشته است که قبل از آغاز کارزار، رسما اعلان جنگ صادر شود و تقاضای متارکه موقت جنگ، برای حمل و دفن اجساد مقتولین، پذیرفته گردد. برحسب معمول، سلاح زهرآلود به کار نمیرود، و رسم بر آن است که اسیران جنگی را مبادله کنند، یا در مقابل خونبهایی که نرخ رسمی آن دو مینا، و بعدا یک مینا (هر مینا معادل صد دلار امریکایی) مسترد دارند. ولی جز از این لحاظ، جنگهای میان یونانیان، چون جنگهای امروز جهان مسیحی، خونین و سبعانه است. شماره عهدنامه ها بسیار است و با سوگندهای سنگین موکد شدهاند، ولی تقریبا همیشه نقض میشوند. اتحادیه های فراوان به وجود میآید، و برخی از آنها، چون اتحادیه آمفیکتوئونی در قرن ششم، و اتحادیه آخایایی و اتحادیه آینولیایی در قرن سوم، زمان درازی پایدار میمانند. گاهی میان دو شهر، برای حفظ احترام متقابل، اصل تساوی حقوق سیاسی برقرار میگردد، که به موجب آن، به مردمان آزاد یکدیگر حق شارمندی میدهند. حکمیت بینالمللی صورتپذیر است، لکن رای این داوران اغلب مردود یا نادیده گرفته میشود. یونان برای افراد بیگانه به هیچ نوع تعهد اخلاقی مقید نیست و تعهدات قانونی را نیز فقط وقتی گردن مینهد که در عهدنامهای آمده باشد.

مردم یونان، بیگانگان رابربریان می نامند- البته مقصود از این کلمه، مردم وحشی نیست، بلکه مقصود کسانی است که به زبانی جز یونانی سخن میگویند. یونان فقط در عصر جهان وطنی هلنیستی، و بر اثر افکار فلاسفه رواقی، به درک موازین اخلاقیی که نوع انسان را کلا شامل است، نایل میگردد.

ص: 292

4- امور اداری

از سال 487، و شاید پیش از آن، برای تعیین آرخونها، قرعه کشی به جای انتخاب مرسوم میشود. به هر حال، باید طریقهای یافت شود که مالداران را از خریدن این مقام مانع شود و فرومایگان را نیز بگذارد که از راه تملق و چاپلوسی بدان دست یابند. برای آنکه صدفه و اتفاق تنها عامل انتخاب نباشد، همه کسانی که قرعه به نامشان میخورد، قبل از شروع به کار، باید از طرف مجلس اعیان یا از طرف محاکم، مورد آزمایش دقیق و دشوار اخلاقی قرار گیرند. این آزمایش دوکیماسیا نام دارد. نامزدان این مقام باید، از جانب پدر و مادر، آتنی بوده و نقایص جسمی و اخلاقی نداشته باشند، نیاکان خود را محترم شمارند، وظایف نظامی و سپاهی خود را انجام داده، و مالیاتهای خود را به نحو کامل پرداخته باشند. در این حال، سراسر زندگی آنان در معرض انتقاد و اتهام هر یک از شارمندان قرار میگیرد; بدون شک، پیش بینی این آزمایشهای دقیق، داوطلبان نالایق و بی صلاحیت را هراسناک و از شرکت در قرعه کشی گریزان میسازد. هر گاه که پس از آزمایش، شخصی به این مقام رسد، سوگند یاد میکند که وظایف خود را چنانکه باید و شاید انجام دهد، و اگر ارمغانی پذیرفت یا رشوتی گرفت، یک مجسمه طلا به قامت یک انسان، به پیشگاه خدایان هدیه کند.

دخالت بسیاری که تصادف و اتفاق در تعیین آرخونهای نهگانه پیدا کرده است، نمودار تنزلی است که از عهد سولون در این مقام روی داده است. از آن پس، وظایف آرخونها به اجرای امور جاری اداری منحصر میشود. رئیس آرخونها، که فقط عنوان شاه دارد، جز ریاست امور دینی شهر کاری بر عهدهاش نیست.

آرخونها باید هر سال نه بار از مجلس رای اعتماد بگیرند. اعمال و احکام آنان، در مجلس اعیان و در محاکم قضایی قابل رسیدگی استینافی است، و هر یک از شارمندان میتواند در مورد اعمال ناشایست آنان اقامه دعوی کند. در پایان دوره خدمت، “هیئت حسابرسی”، که در برابر مجلس اعیان مسئول است، به کلیه اقدامات رسمی و حسابها و اسناد مربوط به آنان رسیدگی میکند. برای اعمال سو آرخونها مجازاتهای شدید، حتی اعدام، مقرر شده است. اگر آرخونی از این هفت خوان دموکراتیک جان به سلامت به در برد، پس از پایان دوره یکساله خدمت، به عضویت آریوپاگوس پذیرفته میشود. ولی این مقام نیز در قرن پنجم فقط عنوانی میان تهی است، زیرا که در این هنگام، دادگاه عالی آتن تقریبا همه اختیارات خود را از دست داده است.

دستگاه آرخونی، یکی از چندین کمیتهای است که، تحت نظارت و بازرسی دقیق مجلس اعیان و مجلس عامه و محاکم قضایی، امور شهر را اداره میکند. ارسطو نام بیست و پنج کمیته را ذکر میکند و تعداد صاحبمنصبان اداری شهر را هفتصد تن تخمین میزند. تقریبا همه این اعضا، سالانه، با قرعه انتخاب میشوند، و چون هیچ کس حق ندارد دو بار

ص: 293

به عضویت یک کمیته در آید، لذا برای هر یک از شارمندان امکان آن هست که، لااقل یک سال در مدت عمر خود، جزو بزرگان و محترمین شهر به شمار آید. آتن به حکومت متخصصین اعتقادی ندارد.

مناصب لشکری بیش از مقامات کشوری اهمیت دارد. “فرماندهان دهگانه” با رای علنی مجلس انتخاب میشوند، نه به حکم قرعه; ولی مدت انتصاب آنان نیز فقط یک سال است و قبل از تصدی این مقام، باید همیشه مورد همان آزمایش دقیق قرار گیرند، و عزل ایشان نیز ممکن است. در این مورد ارجحیت با کسی است که لایقتر است، نه آن که محبوبیت بیشتر دارد; مجلس قرن چهارم، با چهل و پنج بار انتخاب فوکیون به فرماندهی سپاه، حسن تشخیص خود را نشان میدهد، با وجود آنکه وی نامحبوبترین مردان آتن است و تحقیر خود را نسبت به توده مردم هرگز پنهان نمیسازد. با توسعه روابط بین المللی، وظایف و اختیارات فرماندهان دهگانه افزایش مییابد، چنانکه، در اواخر قرن پنجم، نه تنها قوای زمینی و دریایی را اداره میکنند، بلکه ترتیب مذاکرات و عقد معاهدات با ممالک خارجی نیز بر عهده ایشان است و درآمد و هزینه شهر را زیر نظر خود دارند. بنابراین، فرمانده کل مقتدرترین مرد دولت است و چون میتواند چندین سال پی در پی انتخاب شود، لذا ادامه مقصود را برای دولت ممکن میسازد; در غیر این صورت، شاید قانون اساسی مانع استمرار سیاست دولت شود. پریکلس، در دورانی که عهده دار این مقام است، حکومت آتن را به مدت یک نسل به صورت سلطنت دموکراتیک در میآورد; چنانکه توسیدید در این باره میگوید: حکومت آتن، هر چند که اسما دموکراسی است، در حقیقت عبارت است از فرمانروایی بزرگترین شارمندان.

قوای نظامی از کسانی که حق رای دارند تشکیل میشود; شارمندان باید در جنگها شرکت جویند، و هر یک از آنان ممکن است تا سن شصت به این خدمت احضار شود، ولی زندگی آتنی زندگی سربازی نیست.

تعلیمات نظامی مخصوص آغاز جوانی است، و پس از آن کمتر به این گونه تعلیمات میپردازند. جلوه فروشی و خودنمایی در لباس نظام مرسوم نیست، و نظامیان در کار مردم غیرنظامی دخالت نمیکنند. در وقت جنگ، ارتش عبارت است از پیاده نظام و سواره نظام: پیاده نظام سبک اسلحه غالبا از شارمندان تهیدستی که فلاخن و نیزه به دست میگیرند تشکیل میشود; پیاده نظام سنگین اسلحه، که افراد آن مستطیعترند، خفتان و زره بر تن و سپر و زوبین بر دست دارند; سواره نظام نیز از دولتمندانی تشکیل میشود که با خود و زره و شمشیر و سنان مسلح میشوند. یونانیان در فنون نظامی از ملل آسیایی برترند; در میدان جنگ، مطیع محض هستند; و در شئون اجتماعی استقلال تمام دارند. شاید از ترکیب شگرف این دو خاصیت است که به پیروزیهایی نایل میشوند. ولی با اینهمه، قبل از اپامینونداس و فیلیپ، فنون تاکتیک و استراتژی، به نحو مشخص، در

ص: 294

میانشان نیست. گرداگرد شهرها را دیوار میکشند و، همچون ما، دفاع را بیش از حمله مهم و موثر میشمارند، و اگر جز این میبود، شاید برای بشر تمدنی باقی نمانده بود تا به ثبت و ضبط تاریخ آن بپردازد.

سپاهیانی که مامور محاصره شهرها هستند، تیرهای عظیم را به زنجیرها آویخته، به دیوارها میکوبند. وسایل حصار کوبی، پیش از ارشمیدس، تا همین حد تکامل یافته است. اما، برای نگاهداری بحریه آتن، هر ساله چهار صد تن از دولتمندان انتخاب میشوند تا استخدام ملوانان را به عهده گیرند و، با وسایلی که دولت تهیه کرده است، کشتیها را مجهز سازند، و نیز هزینه خریدن، به آب افکندن، و تعمیر کشتیها را بپردازند. بدین ترتیب، آتن در زمان صلح تقریبا شصت کشتی جنگی آماده دارد.

نگاهداری نیروی زمینی و دریایی، قسمت اعظم مخارج کشور را تشکیل میدهد. منابع درآمد دولت عبارت است از عوارض حمل و نقل، حقوق بندری، دو درصد حقوق گمرکی واردات و صادرات، دوازده دراخما مالیات سرانه برای هریک از اتباع خارجی، نیم دراخما مالیات برای بردگان و آزاد شدگان، مالیات بر فواحش، مالیات بر فروش امتعه، مالیات بر جوازها، جرمانه ها، مصادره اموال و خراج از ایالات دیگر.

مالیات املاک مزروعی، که در دوره پیسیستراتوس مخارج آتن را تامین میکرد، در عصر دموکراسی لغو میشود، زیرا با حرمت کشاورزی منافات دارد. جمع آوری اغلب مالیاتها به عهده باجگیرانی است که آن را برای دولت وصول میکنند و خود نیز از آن سهمی میبرند. دولت از معادنی که در اختیار دارد نیز درآمد سرشاری به دست میآورد. در وقت ضرورت، مالیات بر اموال مقرر میگردد، که نرخ آن بر حسب دارایی هر کس افزایش مییابد. بدین ترتیب، مثلا در سال 428، برای محاصره موتیلنه دویست تالنت (معادل 1،200،000 دلار) وجه گردآوری شد. از دولتمندان نیز دعوت میشود که بعضی از خدمات عمومی، چون تامین مخارج سفیران، تجهیز کشتیهای جنگی، و پرداخت هزینه نمایشها و مسابقات موزیکی و ورزشی را به عهده گیرند. برخی از توانگران، این گونه خدمات را خود داوطلب میشوند، و برخی دیگر را افکار عمومی بدان مجبور میسازد. ثروتمندان با مشکلات دیگری نیز روبه رو هستند. اگر خدمتی به ثروتمندی محول شود، وی حق دارد که آن را بر ثروتمند دیگری تحمیل، یا دارایی خویش را با ثروت او مبادله کند، به شرط آنکه مدلل سازد که وی از خود او غنیتر است. جبهه دموکراتیک، که قدرتش توسعه روزافزون مییابد، برای به کار بستن، این روش، همواره علل و مناسباتی فراهم میسازد; سرمایه داران و بازرگانان و ارباب صنایع و ملکداران آتیک نیز، در مقابل، شیوه های اخفای اموال و ایجاد اشکال در کارها را بتدریج فرا میگیرند و خیال انقلاب در سر میپرورند. در عصر پریکلس، علاوه بر این گونه خدمات رایگان و باج و خراجها، مجموع درآمد داخلی آتن سالانه به حدود چهار صد تالنت (معادل 2،400،000 دلار) میرسد، و ششصد تالنت نیز از طرف نواحی تحت الحمایه و کشورهای متحد بر این

ص: 295

مبلغ افزوده میگردد. این درآمد، بدون تنظیم بودجه یا تخمین قبلی یا تعیین نوع مخارج به مصرف میرسد.

در دورانی که پریکلس بر امور مالی نظارت دارد، بر اثر تدبیر و اقتصاد وی، و علی رغم مخارج بیسابقهای که او خود موجب شده است، خزانه دولت روز به روز افزایش مییابد، تا آنکه در سال 440، درآمد اضافی آن به 9700 تالنت (معادل 58،200،000 دلار) میرسد. این مبلغ، در هر زمان و برای هر شهر، قابل توجه است و مخصوصا در یونان عجیب به نظر میآید، زیرا که در آنجا فقط چند کشور اضافه درآمدی دارند، و در پلوپونز اصولا اضافه درآمدی نیست. شهرهایی که اضافه بر مخارج خود درآمدی دارند معمولا آن را در معبد شهر اندوخته میسازند; در آتن نیز، پس از سال 434، این ذخیره در پارتنون به امانت سپرده میگردد.

دولت مدعی است که نه تنها در خرج کردن این اندوخته مختار است، بلکه حق دارد که طلای مجسمه هایی را که به نام خدای خود برپا داشته است نیز به مصرف رساند. در مجسمه آتنه پارتنوس، که به دست فیدیاس ساخته شده، معادل چهل تالنت (240،000 دلار) طلا به نحوی به کاررفته است که باز برداشتن آن ممکن است; نیز، وجوهی که برای شرکت در نمایشها و جشنهای مذهبی به شارمندان پرداخت میشود، در این معبد نگاهداری میشود.

دموکراسی آتن محدودترین و کاملترین دموکراسی تاریخ است; از آن جهت که عده معدودی از مزایای آن برخوردارند، محدود است، و از آن جهت که کلیه شارمندان مستقیما و متساویا بر وضع قوانین نظارت و در اداره امور شرکت دارند، کامل است. نقایص دستگاه با مرور زمان آشکار میشود، و حتی در همان ایام، آریستوفان مردم را از آن باخبر میسازد. مجلس به هیچ وجه خود را مسئول نمیداند. یک روز بر اثر احساسات و تمایلات آنی، بدون توجه به سوابق امر، و بدون تجدیدنظر، به صدور رای مبادرت میورزد، و روز بعد با شدت تمام از کرده خویش اظهار ندامت میکند، و در این میان، نه خود را، بلکه کسانی را که موجب این گمراهی شدهاند به مجازات میرساند. حق قانونگذاری منحصر به کسانی است که در مجلس حق شرکت دارند. عوامفریبان تشویق، و مردان با کفایت تبعید میشوند. مقامات عالی به حکم قرعه و بر حسب نوبت واگذار میشود، و کارگزاران دیوانی سال به سال تغییر میکنند; از این روی، در اساس حکومت آشفتگی پدید میآید. عدم نظم و هماهنگی در میان احزاب و فرق، مخل رهبری و اداره کشور است. اینها همه نقایص عظیمی است که آتن کفاره آن را به اسپارت و فیلیپ و اسکندر و روم خواهد داد.

ولی، هر گونه حکومتی ناقص و ملالانگیز و بالاخره فانی است. به هیچ دلیل نمیتوان معتقد شد که حکومت سلطنتی یا آریستوکراسی برای اداره آتن شایستهتر میبود و دوام و بقای بیشتری بدان میبخشید.

شاید تنها همین دموکراسی آشفته باشد که بتواند نیرویی پدید آورد

ص: 296

که آتن را در تاریخ جهان به مقامی شامخ برساند. پیش از آن، و نیز پس از آن، هرگز هیچ حیات سیاسی که به طبقه شارمندان منحصر باشد، تا این حد نیرومند و خلاق نبوده است. این دموکراسی فاسد و بیکفایت لااقل مکتب آموزندهای است: رای دهندگان مجلس سخنان هوشمندترین مردان آتن را میشنوند; قضات محاکم با استماع گواهیها و رسیدگی به مدارک و دلایل، ورزیدگی ذهنی کسب میکنند; صاحبان مناصب بر اثر مسئولیتهای اجرایی که بر عهده دارند و در نتیجه تجارب خود، پختگی و شم قضایی کاملتری به دست میآورند. از این روست که سیمونیدس میگوید: “شهر، آموزگار مردم است”، و شاید به همین جهات است که آتنیان میتوانند مردانی چون اشیل و اوریپید و سقراط و افلاطون را در بین خود پرورش دهند و قدر و مقام آنان را بشناسند. تماشاگران درامها، در مجلس و در محاکم به وجود میآیند و همیشه برای درک نکات عالی مستعد و آمادهاند. این دموکراسی اشرافی بر اساس اقتصاد آزادی عمل قرار ندارد، و کار آن نیز فقط حفظ اموال مردم و تامین نظم و آرامش نیست، بلکه هزینه نمایشهای یونان را میپردازد، پارتنون را برپا میدارد، خود را مسئول سعادت و ترقی مردم میداند، و “نه تنها زیستن، بلکه خوب زیستن” را برای آنان ممکن میسازد. از این روست که تاریخ میتواند همه گناهان او را به وی ببخشاید.

ص: 297

فصل دوازدهم :کار و ثروت در آتن

I زمین و خوراک

تولید و توزیع ثروت، اساس این دموکراسی و مبنای این فرهنگ است. اینکه برخی مردم میتوانند به کشورداری، حقیقتجویی، نغمهپردازی، مجسمه سازی، صورتگری، نویسندگی، آموزش و پرورش کودکان، و خداپرستی بپردازند، تنها از آن روست که برخی دیگر رنج میبرند تا خوراک پدید آورند، پارچه ببافند، خانه بسازند، معادن را بکاوند، ضروریات زندگی را فراهم دارند، کالاها را نقل و مبادله کنند، یا هزینه تولید و جریان آن را مهیا سازند. اساس، در همه جا همین است.

پایه های اجتماع بر دوش دهقان است، که فقیرترین و هنرورترین طبقه را تشکیل میدهد. دهقانان در آتیک لااقل از حقوق سیاسی برخوردارند. مالکیت زمین، خاص شارمندان است، و تقریبا دهقانان، مالک زمینی هستند که در آن کشت میکنند. زمینهای زراعتی، دیگر در تصرف قبایل نیست، و مالکیت فردی شدیدا برقرار است. در آتیک، مانند فرانسه و امریکای امروز، این طبقه وسیع، که از مالکین جز تشکیل شده، نیروی محافظه کار دموکراسی است و میکوشد که وضع موجود را حفظ کند، در صورتی که شهرنشینان بی زمین، همواره سودای تغییر و اصلاح در سر دارند. نزاع میان شهر و روستا (یعنی نزاع میان کسانی که گرانی محصولات کشاورزی و ارزانی مصنوعات را میخواهند و کسانی که ارزانی محصولات کشاورزی و گرانی مصنوعات را خواستارند) در آتیک کاملا مشهود و بغایت شدید است. در نظر شارمندان آتن، کشاورزی کاری شریف، و اساس اقتصاد ملی، پایه شخصیت فردی، و مایه قدرت نظامی است; در صورتی که صنعت و تجارت، پست و حقیر به شمار میرود و به توده مردم اختصاص دارد. روستاییان آزاد، شهرنشینان را به چشم حقارت مینگرند و آنان را طفیلیانی ضعیف و بردگانی ناچیز میدانند.

ص: 298

خاک آتیک حاصلخیز نیست. یک ثلث از 630،000 ایکر مساحت آن غیر قابل زرع است و بقیه زمینها، به سبب قطع اشجار و کمی باران، نیرویی ندارد. سیلابهای زمستانی نیز سطح پرقوت خاک را بسرعت فرو میشوید. دهقانان آتیک، و نیز مشتی بردگان آنان، برای آنکه این شوخ طبعی خشک و نامطبوع خدایان را چاره و جبران کنند، به هر رنجی تن در میدهند; در وقت طغیان رودها، مازاد آب آنها را در انبارها ذخیره میکنند; برای هدایت سیلابها، مجراهایی میسازند; کود پرارزش مردابها را میگیرند; هزاران کاریز حفر میکنند تا از نهر رود، آب باریکی به کشتزارهای تشنه خود برسانند; برای اصلاح کیفیت و نوع نباتات خود، با صبر فراوان، نهالها و بوته های نوخاسته را از نقاط دیگر آورده، در زمینهای خود کشت میکنند; زمین را یک سال در میان آزاد میگذارند تا قوت خود را باز یابد. خاک را با نمکهایی چون کربونات آهک، قلیایی میکنند، و با نیترات پوتاسیم و خاکستر و کود انسانی آن را بارور میسازند. گنداب شهر، که از طریق مجرای اصلی در انبار بزرگ بیرون دیپولون1 جمع شده، از آنجا به وسیله کانالهای آجری به دره رود کفیسوس میرود و باغها و درختستانهای پیرامون آتن را سیراب میسازد. خاکهای گوناگون را به هم میآمیزند تا خواص هر یک بر دیگری افزوده شود; بقولات گل کرده را در زمین شخم میکنند تا به خاک قوت دهد. شخم زدن و مسطح کردن زمین، و بذرافشانی و کشت و کار، جملگی، در روزهای کوتاه پاییز انجام مییابند. در اواخر ماه مه (اوایل خرداد) خرمن به دست میآید، و تابستان خشک و بی باران، فصل تدارک و آسایش است. ولی، با اینهمه، در آتن هر ساله فقط در حدود 24 هزار تن غلات به دست میآید، که خوراک ربع جمعیت آن را بدشواری تامین میکند. اگر آتنیان عصر پریکلس خوراک خود را از خارج تهیه نکنند، از گرسنگی خواهند مرد. از همین روی کشورگشایی و ایجاد بحریه نیرومند برایشان واجب میشود.

روستاها میکوشند که کمبود غلات را با زیتون و انگور فراوان خود جبران کنند. دامنه تپه ها را هموار کرده، آب میدهند; و خران را در تاکستانها به جویدن ترکه های مو ترغیب میکنند تا بدین نحو تاکستانها بارورتر شوند. در عصر پریکلس، درختان زیتون بسیاری از زمینهای آتن را پوشانیده است، لکن نخستین بار پیسیستراتوس و سولون این درخت را به آتیک آوردند. درخت زیتون پس از شانزده سال به بار مینشیند، و در چهل سالگی به حد کمال میرسد. اگر همت پیسیستراتوس نبود، هرگز خاک آتیک این درخت را بر خود نمیدید; در آینده نیز، ویران شدن باغهای زیتون در جنگ پلوپونزی یکی از علل اضمحلال آتن خواهد شد. زیتون برای مردم یونان دارای منافع بسیار است: اگر یک بار آن را بفشرند، روغن خوراک به دست آید; بار دوم روغن تدهین; بار سوم روغن چراغ; و باقیمانده آن نیز

---

(1) به معنای “دودر” یا “دوگانه”، دروازه اصلی شهر کرامیکوس، واقع در شمال باختری شهر. م.

ص: 299

به کار سوختن میرود. زیتون سرشارترین محصول آتیک، و چنان پرارزش میشود که دولت صدور آن را به خود منحصر میسازد و، در ازای غلاتی که وارد میکند، شراب و زیتون میدهد.

صدور انجیر بکلی ممنوع است، زیرا که انجیر در یونان منبع اصلی قدرت و سلامت است درخت انجیر، حتی در زمین خشک و لم یزرع رشد میکند، ریشه آن به اطراف پراکنده میشود، و همه رطوبت زمین را جذب میکند; برگهای اندکش سطحی ناچیز برای تبخیر عرضه میدارد، گذشته از اینها، کشاورز آتنی راز گشنگیری را از مردم مشرق زمین آموخته شاخه های انجیز وحشی نر را در میان شاخه های انجیر ماده باغها میآویزد و میگذارد تا زنبورها گرده نر را به تخمدان انجیرهای ماده برسانند، و از این راه میوهای فراوانتر و شیرینتر به بار آید.

این محصولات زمینی یعنی غلات، روغن زیتون، انجیر، انگور، و شراب خوراک اصلی مردم آتیک است. به دامداری، جهت تهیه غذا، چندان توجهی ندارند. اسب را برای مسابقه، گوسفند را برای پشم آن، بز را برای شیر، و خر و استر و گاو را برای حمل و نقل نگاهداری میکنند، ولی خوک را بیشتر برای گوشت تربیت میکنند. زنبور عسل نیز به آن مردم، که از شکر محرومند، عسل میدهد. گوشت، غذایی است تجملی، و فقیران جز در جشنها بدان دسترسی ندارند. ضیافتهای پهلوانی دوران هومر از میان رفته است.

ماهی غذایی است لذیذ، و در عین حال همگانی; مردمان فقیر، خشک و نمکسود آن را میخرند، و دولتمندان از گوشت تازه سگ ماهی و مار ماهی تمتع میبرند. غلات را به صورت آش، گرده های پهن، و کلوچه درآورده، غالبا با عسل میآمیزند. نان و کلوچه را بندرت در خانه ها میپزند، و غالبا زنان دوره گرد و دکانهای کوچک فروشنده آنند. تخم مرغ و سبزی مخصوصا لوبیا، نخود، کلم، عدس، کاهو، پیاز، و سیر جزئی از غذای این مردم است. میوه در آنجا کم است، و از پرتقال و لیمو خبری ندارند. گردو و فندق و بادام خوراک عموم مردم است. ادویه فراوان به کار میبرند. نمک را در حوضچه هایی از آب دریا به دست میآورند و در بازارهای داخلی آن را با برده معاوضه میکنند. بردگان ارزان را “نمکپاش” میخوانند، و در مورد بردگان خوب گویند: “به نمکش میارزد.” تقریبا هر طعامی را با روغن زیتون میپزند، و این روغن در آن دوران بخوبی جای نفت دوران ما را میگیرد. نگاهداری کره در نواحی مدیترانهای دشوار است، به جای آن روغن زیتون به کار میرود. عسل و حلوا و پنیر به عنوان “دسر” صرف میشود. کلوچهای که پنیر در میان آن باشد چنان هوسانگیز است که چندین رساله باستانی به شرح رموز آن پرداخته است. آب، مشروبی همگانی است، ولی همه کس شراب میآشامد، زیرا تا کنون، در هیچ تمدنی، زندگی بدون مخدر یا محرک قابل تحمل نبوده است. یخ و برف را در زمین ذخیره میکنند تا، در فصل گرما، شراب را با آن سرد سازند.

با فقاع (آبجو) آشنا هستند، اما در عصر پریکلس آن را حقیر میشمردند. بر روی هم، یونانیان در خوراک جانب

ص: 300

اعتدال را رعایت میکنند و در روز دوبار بیشتر غذا نمیخورند. بقراط میگوید: “ولی کسانی هستند که اگر عادت کنند، میتوانند بآسانی سه بار غذای کامل بخورند.”

II - صنعت

مواد معدنی و سوختنی نیز، چون خوراکیها، از زمین به دست میآیند. خانه ها را با چراغهای زیبا و مشعلهایی که روغن زیتون یا راتیانج (نوعی صمغ) در آنهاست، یا با شمع، روشن میسازند; گرما از چوب یا زغالی که در منقل افروخته باشد به دست میآید. قطع اشجار برای سوخت و بنایی، جنگلها و تپه های نزدیک شهرها را عریان ساخته است; در قرن پنجم، برای بنایی و کشتی سازی، چوب وارد میکنند. از زغال سنگ خبری نیست.

یونانیان برای تهیه سوخت به استخراج معادن نمیپردازند، بلکه مقصودشان آن است که مواد معدنی به دست آورند. خاک آتیک از لحاظ سنگ رخام، آهن، روی، نقره، و سرب بسیار غنی است. معادن لائوریون، که در انتهای جنوبی این شبه جزیره قرار دارد، به قول اشیل، برای آتن “چشمه روان نقره” است. این معادن مایه قوام و اعتبار دولتند، زیرا که حق استخراج معادن مخصوص اوست و هر ساله آنها را به اشخاصی اجاره داده، مبلغی معادل 6000 دلار و نیز بیست و چهار درصد فراورده را در عوض میستاند. در سال 483، یکی از معدنکاران اولین رگه پرفایده را در لائوریون کشف میکند، و جویندگان نقره به سوی این ناحیه روی میآورند. جز شارمندان، کسی حق اجاره کردن این معادن را ندارد، و کار استخراج نیز تنها به دست بردگان انجام میگیرد. نیکیاس1 پرهیزگار، که اندیشه خرافی وی موجب ویرانی آتن خواهد شد، یک هزار غلام را به معدنکاوان کرایه میدهد، و در ازای هر غلام یک اوبولوس (معادل 170 دلار) در روز کسب میکند. بسیاری از مردم آتن از این راه، یا از طریق وام دادن به معدنکاوان، دولتمند میشوند. تعداد بردگانی که در معادن کار میکنند به بیست هزار میرسد، و مباشران و مهندسان نیز در این شمارند. این کارگران بنوبت کار میکنند، و هر نوبت ده ساعت است; از این رو، کار، روز و شب، بدون انقطاع ادامه دارد. اگر غلامی به خواب رود، تازیانه مباشر بیدارش میکند; اگر بکوشد که بگریزد، با زنجیر آهنین به محل کار خود بسته میشود; و اگر بگریزد و باز گرفتار شود، با آهن گداخته بر پیشانیش داغ مینهند. تونلها حدود صد و شصت سانتیمتر پهنا دارند. غلامان بر سینه و زانو و پشت خویش در تونلها میخزند و با کلنگ یا تیشه و قلم کار میکنند. کانه، پس از کنده شدن، در کیسه یا زنبیل، دست به دست بیرون برده میشود، زیرا تونلها گنجایش آن را ندارند که دو نفر در آنها بآسانی از کنار هم بگذرند. منافع این کار سرشار است: در سال 483، بهره دولت به یکصد تالنت (600,000 دلار) میرسد، و این غنیمت برای آتن بحریهای تشکیل میدهد که در جنگ سالامیس موجب نجات یونان میشود. ولی این وضع، حتی برای کسانی جز غلامان نیز، بدیهایی در بر دارد که از خوبیهایش کمتر نیست. خزانه آتن بر این معادن تکیه میکند، و هنگامی که در جنگ پلوپونزی، اسپارتیان ناحیه لائوریون را تصرف میکنند، بنای اقتصادی آتن واژگون

---

(1) سردار و سیاستمدار آتنی، قرن پنجم ق م. م.

ص: 301

میشود. در قرن چهارم، تهی شدن این معادن با عوامل دیگر توام شده، موجبات اضمحلال آن را فراهم میدارد، زیرا در خاک آتیک جز نقره، فلز قیمتی دیگری وجود ندارد.

فلزگری با استخراج معدن همراه است. کانه را، در هاونهای بزرگ، به دست غلامان میکوبند، سپس آن را در آسیاب، میان دو سنگ سخت گردنده، ساییده و از غربال میگذرانند. سنگ معدنی که بدین ترتیب خرد شده و از غربال گذشته است، برای شستن آماده میشود. سپس جریان شدید آب را، از منبعی که در محلی مرتفع واقع شده است، بر تخته سنگهای شیبداری که لایه نازکی از ساروج بر آنها کشیده شده فرود میآورند; جریان آب در زوایای تند تخته سنگها میگردد و، از کیسه هایی که در آنجا تعبیه شده، خرده های فلز را به درون خود میکشد. فلزی را که از این راه به دست آمده است، در کوره های قالگری ریخته، به وسیله دم، حرارت میدهند. در ته این کوره ها، سوراخهایی است که فلز مذاب از آن بیرون میریزد. برای جدا کردن نقره از سرب، گدازه را در بوته هایی که خلل و فرج بسیار دارد حرارت میدهند، سپس آن را در معرض هوا قرار میدهند. با این عمل، سرب به مردار سنگ (اکسید سرب) تبدیل، و نقره آزاد میشود. مراحل قالگری و تصفیه به بهترین وجه صورت میگیرد، زیرا نقره سکه های آتن 98% خالص است. لائوریون کفاره ثروتی را که پدید آورده است، خود ادا میکند، چنانکه مکافات صنایع فلزی را نیز همواره استخراج معدن پس میدهد. آدمیان و گیاهان از دود کوره ها پژمرده میشوند و میمیرند، نواحی مجاور کارخانه ها به مخروبه های متروک و غبارآلود تبدیل میشود.

صنایع دیگر، رنج و زحمت فراوان در بر ندارند. هم اکنون در آتیک، از این گونه صنایع بسیار است، و هر چند که مقدارشان اندک است، جنبهای بغایت اختصاصی دارند. سنگ رخام و سنگهای دیگر را استخراج میکنند; هزاران گونه ظرف گلی میسازند; در دباغخانه ها چون دباغخانه هایی که به کلئون، رقیب پریکلس، و آنوتوس، مدعی سقراط، تعلق دارد پوست فراوان دباغی میکنند; در میان این مردم گاری ساز، کشتی ساز، سراج، و کفشدوز بسیار است. سراجانی که فقط افسار میسازند، و کفشدوزانی که جز کفشهای مردانه یا زنانه نمیدوزند فراوانند. نجاری، قالبریزی، سنگتراشی، فلزکاری، نقاشی، و روکش سازی از حرفه های مربوط به بنایی است. پیشه وران مختلف، چون آهنگر، شمشیرساز، سپرساز، چراغ ساز، چنگ ساز، آسیابان، نانوا، سوسیس ساز، و ماهی فروش، که جملگی برای یک حیات اقتصادی فعال و متنوع، ولی غیرماشینی و گوناگون، لازمند، در این سرزمین وجود دارد. پارچه های معمولی اهل خانه را خود میبافند، یا اصلاح میکنند; بعضی زنان به پاک کردن پشم مشغولند، و بعضی با چرخ ریسندگی کار میکنند; برخی در کنار کارگاه ریسندگی نشسته، و برخی دیگر بر روی چارچوب قلابدوزی خم شدهاند. پارچه های ویژهتر را یا در کارگاه های شهر میبافند، یا از خارج وارد میکنند. پارچه های پنبهای اعلا از مصر و آمورگوس و تارنتوم، پارچه های پشمی رنگین از سیراکوز، پتو از کورنت، قالی از خاور نزدیک و کارتاژ، و رواندازهای رنگارنگ از قبرس. در اواخر قرن چهارم، زنان کوس باز کردن پیله ابریشم و تافتن آن را فرا میگیرند. در بعضی خانه ها، زنان چنان در بافندگی چیره دست میشوند که بیش از نیاز خانواده خود پارچه تهیه میکنند، و مازاد احتیاج خود را در ابتدا مستقیما به مصرف کنندگان، و بعدا به دلالان میفروشند. زنان، برای این کار، گاه کسانی را از آزادان یا غلامان به کمک خود میگیرند; بدین ترتیب، صنایع خانگی تکامل یافته، به سوی تشکیلات صنعتی، گامی پیش میگذارد.

ص: 302

سازمان صنعتی از عصر پریکلس آغاز میشود. پریکلس خود چون آلکیبیادس صاحب کارگاهی است. ماشین در کار نیست، لکن غلامان فراوان به دست میآیند; چون نیروی عضله ارزان و فراوان است، علتی برای ایجاد و توسعه سازمانهای ماشینی در میان نیست. از این رو، کارگاه های آتن به دکان شبیهترند تا به کارخانه. بزرگترین کارگاه آتن، کارگاه سپرسازی کفالوس است، که یکصد و بیست کارگر در آن است. کارگاه کفشدوزی تیمارخوس ده تن، کارگاه مبل سازی دموستن بیست تن، و کارگاه اسلحه سازی او سی تن کارگر دارد. این کارگاه ها، نخست فقط بر حسب سفارش مشتریان، سپس برای فروش در بازار، و مآلا جهت صدور، کالاهایی تهیه میکنند. فراوان شدن سکه های رایج و از میان رفتن معاملات جنسی نیز کار آنان را آسانتر میسازد. اتحادیه صنفی در میان نیست; هر کارگاه، خود واحد مستقلی است که به یک یا دو کس تعلق دارد، و صاحب آن نیز غالبا در کنار غلامان خود به کار مشغول است. کارگاه ها امتیاز رسمی و علامت تجارتی ثبت شده ندارند. حرفه ها از پدران به پسران یا از استادان به شاگردان میرسد. بنابر قوانین آتن، پدری که به فرزند خویش حرفهای نیاموخته باشد، در دوران پیری حق آن ندارد که از وی مساعدتی طلب کند. ساعات کار طولانی است; شتاب و جدیتی در آن نیست. صاحب کارگاه و غلامان از سپیده دمان تا شامگاهان کار میکنند، ولی در ایام تابستان چند ساعتی را در میان روز به استراحت میپردازند. کارگران به مرخصی نمیروند، لکن در طی سال تقریبا شصت روز جشنهایی دارند که در طی آنها از کار فارغند.

III - تجارت و امور مالی

هر گاه فردی، یا خانوادهای یا شهری، اضافه بر احتیاجات خود کالاهایی تولید، و به مبادله آن قصد کند، تجارت آغاز میشود. اولین مشکلی که پیش میآید آن است که، به علت بدی راه ها، مخارج حمل و نقل سنگین است، و دزدان در دریاها به کمین نشستهاند. بهترین طریق تجارتی، “راه مقدس” یا راهی است که از آتن به الئوسیس میرود، ولی آن نیز همیشه از خاک و گل پوشیده شده و بسیاری از قسمتهای آن چنان باریک و تنگ است که ارابه و گاری از میان آن نمیگذرد. پلها، گذرگاه های خطرناکی هستند که از دیواره های خاکی تشکیل شده، و احتمال آنکه سیلاب محوشان کرده باشد بسیار است. حیوانی که معمولا برای حمل و نقل به کار میرود، گاو نر است، ولی رفتار این حیوان کندتر از آن است که تاجری را که بدین مقصود به وی اتکا کرده است، به دولت رساند. ارابه ها سست و همیشه شکنندهاند، یا در گل فرو میروند. طریقه بهتر آن است که کالای تجارتی را بر پشت قاطر ببندند، زیرا این حیوان، هم اندکی از ارابه سریعتر است، و هم از جاده های باریک بآسانی میگذرد. حتی برای سازمانهای حکومتی نیز سرویسهای پستی در کار نیست. نامه ها را به وسیله قاصد از شهری به شهر دیگر میفرستند، و در مکاتبه های خصوصی، باید منتظر فرصت بمانند. برای رساندن اخبار مهم، علاماتی را با آتش از تپهای به تپه دیگر میفرستند، یا به وسیله کبوتر، نامه ارسال میدارند. در بعضی نقاط، کاروانسرا یا رباطی در راه ساخته شده است، لکن

ص: 303

این گونه جاها مسکن دزدان و اشرار و خانه جانوران موذی است. چنانکه، در یکی از نمایشنامه های آریستوفان، حتی دیونوسوس که از خدایان است، از هراکلس سراغ مهمانسرایی را میگیرد “که در آن ساس کم باشد”.

حمل کالاها از طریق دریا، مخصوصا اگر بر حسب معمول به ماه های آرام تابستان موکول شود، ارزانتر خواهد بود. میزان عوارضی که از مسافران میگیرند، ناچیز است. یک خانواده با پرداخت دو دراخما (دو دلار) میتواند از پیرایئوس به مصر یا به دریای سیاه سفر کند، ولی کشتیها به مسافربری رغبتی ندارند، زیرا یا برای حمل کالاهای تجارتی، یا برای جنگ و لشکرکشی ساخته شدهاند و همیشه بر حسب ضرورت به یکی از این دو کار میروند. قدرت محرکه این کشتیها بادی است که در بادبانها میافتد، لکن هر گاه که باد نباشد، یا مخالف بوزد، غلامان کشتی را با پارو میرانند. کوچکترین کشتیهای تجارتی آنهایی هستند که با سی پارو رانده میشوند، و پاروزنان همه در یک سطح مینشینند. کشتیهای دیگری نیز هستند که پنجاه پاروزن دارند. اندکی پس از سال 700 ق م، مردم کورنت اولین کشتی بزرگی را که سه ردیف پاروزن و دویست تن کارگر داشت، به آب انداختند. در آغاز قرن پنجم، وزن این کشتیها، که دماغهای بلند و زیبا نیز یافته بودند، به دویست و پنجاه و شش تن میرسد; 252 تن غله حمل میکنند، و سرعت آنها، که حدود سیزده کیلومتر در ساعت است، موجب اعجاب مردم مدیترانه میشود.

دومین مشکل تجارت، یافتن وسیله موثقی است که برای معامله قابل اعتماد باشد. هر شهری اوزان و مقیاساتی خاص خود دارد، و در هر یک از صد مرز کشور، هر کس باید همه مقیاسات و ارزشها را شکاکانه تبدیل کند، زیرا همه دولتهای یونانی، جز آتن، با کاستن مقدار طلا یا نقره پولهای خود، تقلب میکنند.

یکی از یونانیان، که نمیدانیم کیست، چنین میگوید: “در اغلب شهرها، تاجران مجبورند که در وقت بازگشت نیز کشتی خود را از کالای تجارتی پر کنند، زیرا نمیتوانند در ازای اجناس خود پولی بگیرند که در جای دیگر به کار آید.” پول برخی از شهرها ترکیبی است از طلا و نقره، و اینان در کاستن مقدار طلای این ترکیب با یکدیگر رقابت میکنند. دولت آتن، از عهد سولون به بعد، با ضرب مسکوکاتی معتبر، که تصویر جغد آتنه بر آن نقش شده است، تجارت آتن را شدیدا تقویت میکند. از این رو، “جغد به آتن بردن”، با “زیره به کرمان بردن”1 معادل شده است. چون آتن، در طی همه تحولات خود، از کاستن مقدار نقره دراخمه خودداری میکند، مردم ناحیه مدیترانه این “جغدها” را با رضایت کامل قبول میکنند; و همین سکه ها در ناحیه اژه جانشین پولهای رایج محلی

---

(1) ضرب المثلی انگلیسی که در متن اصلی آمده این است: “زغال به نیوکاسل بردن”، ما معادل فارسی آن را در ترجمه آوردیم. م.

ص: 304

میگردد. در این مرحله، طلا هنوز از اشیای تجارتی است; بر حسب وزنی که دارد، فروخته میشود; و وسیله مبادله و واسطه تجارت نیست. آتن در موارد استثنایی و بسیار ضروری سکه طلا ضرب میکند، و آن نیز ترکیبی است از چهارده قسمت طلا و یک قسمت نقره. کوچکترین سکه آتنی از مس ساخته شده، و هر هشت عدد آن برابر است با یک اوبولوس. اوبولوس نیز سکهای است که از آهن یا برنز ضرب شده، و چون به میخ یا میله (اوبلیسکوس) شبیه است، به این نام خوانده میشود. شش اوبولوس برابر است با یک دراخما، دو دراخما مساوی است با یک ستاتر طلا، یکصد دراخما معادل است با یک مینا، و شصت مینا برابر است با یک تالنت. قدرت خرید یک دراخما، در نیمه اول قرن پنجم، معادل است با 36 کیلو غله، چنانکه در امریکای قرن بیستم نیز یک دلار همین ارزش را دارد.1 در آتن، پول کاغذی، قرضه دولتی، شرکت سهامی، بورس، سهام، و صرافی وجود ندارد.

بانکداری معمول است; بانکها برای تثبیت وضع خود تلاش میکنند، زیرا کسانی که احتیاج به وام ندارند، رباخواری را جرم میشمارند و فیلسوفان نیز با آنان هماوازند. مردم عادی آتن، در قرن پنجم، مال اندوزند، و اگر پولی ذخیره کنند، بیشتر آن را نزد خود پنهان میسازند و به بانکها نمیسپارند. برخی مردم پول خود را در ازای گروگان از قرار ربح 16 تا 18 درصد، به قرض میدهند. برخی دیگر به دوستان خویش بدون ربح وام میدهند; و کسانی نیز هستند که نقدینه خویش را در خزانه های معابد به ودیعه میگذارند.

معابد، به جای بانک، به افراد و به دولت، در مقابل ربحی عادلانه وام میدهند. معبد آپولون در دلفی، تا حدی، بانک بین المللی سراسر یونان است. دولتها از افراد قرضه نمیگیرند، بلکه در مواردی خاص، دولتی به دولت دیگر وام میدهد. در این میان، یعنی در قرن پنجم، رفته رفته صرافان، در پشت میزهای خویش، بنا میگذارند که پولهایی را از اشخاص به ودیعه گرفته، بر حسب مورد، با ربح 12 الی 30 درصد، به تاجران قرض دهند. بدین ترتیب، صرافان آتن بانکدار میشوند، گرچه نامشان تا پایان تاریخ یونان قدیم به همان شکل اول، یعنی “صاحب میز” باقی میماند. صرافان آتنی این روش را از خاور نزدیک آموختهاند، ولی آن را به صورتی کاملتر و بهتر درآورده، سرانجام به رومیان میسپارند; رومیان نیز به نوبه خود آن را برای اروپای جدید باز میگذارند. اندکی پس از جنگ ایران، تمیستوکلس مبلغ هفتاد تالنت (420,000 دلار) نزد یکی از بانکداران کورنت به نام فیلوستفانوس به ودیعه میگذارد; این عمل درست همان است که ماجراجویان سیاسی امروز میکنند و، بدان وسیله،

---

(1) در این کتاب، یک اوبولوس، از لحاظ قدرت خرید، برابر است با 17 سنت امریکایی، یک دراخما با یک دلار، و یک تالنت با 6000 دلار این معادلها همه تقریبی است، زیرا در تاریخ یونان، نرخها همواره در حال ترقی بودهاند. رجوع شود به قسمت V همین فصل.

ص: 305

در کشوری بیگانه، برای خود سرمایهای فراهم میسازند. این اولین اشارهای است که به بانکداری “غیرمعبدی” میشود. در اواخر این قرن، آنتیستنس و آرخستراتوس تشکیلاتی را بنا میگذارند که در دوره پازیون1 مشهورترین بانک خصوصی آتن خواهد شد. در این گونه “میزداریها” (صرافیها) پول سریعتر و آزادانهتر گردش میکند، بیش از پیش به کار میافتد، و امکانات و تسهیلاتی پدید میآورد که با خلاقیت تمام موجب پیشرفت و توسعه تجارت آتن میشود.

روح اقتصاد آتن تجارت است، نه صنعت یا امور مالی. گرچه هنوز بسیاری از تولیدکنندگان، محصول خود را مستقیما به مصرف کنندگان میفروشند، اکثریت روزافزون آنان احتیاج به وساطت بازاری دارند که کالاها را خریده، تا زمانی که مصرف کننده آماده خرید آن شود، در انبارها نگاهداری کنند. بدین ترتیب، طبقهای از خرده فروشان دوره گرد پدید میآید که کالای خود را در خیابانها، در دنبال لشکرها، در جشنها و جمعه بازارها، یا در دکه های میدان و نقاط دیگر شهر، برای فروش عرضه میدارند. مردمان آزاد، اتباع خارجی، و غلامان به دکانها آمده، پس از چانه زدن، جنسی را خریده به خانه میبرند. یکی از شدیدترین قیودی که زنان “آزاد” آتن را ناتوان ساخته، آن است که، بنابر عرف و عادت، از خرید کردن محروم شدهاند.

تجارت خارجی حتی از تجارت داخلی سریعتر پیشرفت میکند، زیرا که دولتهای یونان به فواید و مزایای تقسیم بین المللی کار پی بردهاند، و هر یک از آنان میکوشد تا در تهیه و تولید کالایی خاص تخصص یابد. مثلا، سپرساز دیگر شهر به شهر در پی مشتری نمیگردد، بلکه در کارگاه خود سپرها را ساخته، به بازارهای عصر طلایی میفرستد. در طی یک قرن، آتن از اقتصاد خانگی (که در آن هر خانواده همه احتیاجات خویش را تقریبا خود برطرف میسازد)، به اقتصاد شهری (که در آن هر شهر آنچه را لازم دارد تقریبا خود تهیه میکند)، و از اقتصاد شهری به اقتصاد بین المللی (که در آن هر کشور متکی به واردات است، و باید قیمت واردات را با صادرات خود بپردازد) راه میجوید. بحریه آتن، تا مدت دو نسل، سراسر دریای اژه را از وجود دزدان پاک نگاه میدارد. از سال 480 تا 430قم، تجارت چنان رونقی میگیرد که از آن پس، تا زمانی که پومپیوس در 67 ق م دریاها را امنیت میبخشد، دیگر بدان مقام نمیرسد. لنگرگاه ها، انبارها، بازارها، و سواحل پیرایئوس همه گونه تسهیلات را برای تجاوزات فراهم میسازند. بزودی، این بندرگاه پرآمد و شد مرکز خرید و صدور و ورود و توزیع کالا بین شرق و غرب میگردد. ایسوکراتس2 “اشیائی را که به دست آوردن آنها از گوشه و کنار جهان دشوار است، در آتن

---

(1) هر سه از صرافان و بانکداران آتن، در قرن پنجم ق م. م.1

(2) خطیب یونانی 436 -338 ق م.- م.

ص: 306

بآسانی میتوان خرید.” توسیدید نیز میگوید: “عظمت شهر ما چنان است که فراورده های جهان را به سواحل این سرزمین میکشد، و در نظر مردم آتن، میوه های ممالک دیگر به همان اندازه طرفه است که میوه های کشور خودشان.” تاجران از پیرایئوس، شراب، روغن، پشم، مواد معدنی، سنگ رخام، ظروف سفالین، اسلحه، امتعه تجملی، کتاب، و آثار هنری، که همه آنها در مزارع و کارگاه های آتیک تولید شده، به خارج میبرند و در مقابل از بوزانتیون (بیزانس)، سوریه، مصر، ایتالیا، و سیسیل، غلات; از سیسیل و فنیقیه، میوه و پنیر; از فنیقیه و ایتالیا، گوشت; از دریای سیاه، ماهی; از پافلاگونیا، گردو و بادام و فندق; از قبرس، مس; از انگلستان، قلع; از سواحل پونتوس، آهن; از تاسوس و تراکیا، طلا; از تراکیا و قبرس، چوب; از خاور نزدیک، پارچه های گلدوزی; از فنیقیه، پشم و کتان و انواع رنگها; از کورنه، ادویه; از خالکیس، شمشیر; از مصر، شیشه; از کورنت، کاشی; از خیوس و میلتوس، تختخواب; از اتروریا، چکمه و اشیای برنزی; از اتیوپی (حبشه)، عاج; از عربستان، انواع روغنها و عطرها; و از لیدیا و سوریه و سکوتیا، برده به این سرزمین وارد میکنند. مستعمرات آتن تنها بازار آن نیستند، بلکه نمایندگانی هستند که کالاهای یونان را به داخل کشور ارسال میدارند. در قرن پنجم، شهرهای یونیا رو به اضمحلال مینهند، زیرا راه تجارتیی که زمانی از آن نقاط میگذشت، در دوران جنگ ایران و بعد از آن، از پروپونتیس و کاریا عبور میکند; و آنچه، از محصولات و جمعیت، بر احتیاجات و گنجایش سرزمین اصلی یونان زاید باشد، از طریق ایتالیا و سیسیل، به خارج فرستاده میشود. مالیاتی که در سال 413، به میزان پنج درصد، بر صادرات و واردات شهرهای امپراطوری آتن تعلق میگیرد، کلا بر 1200 تالنت بالغ میگردد; بدین حساب، مجموع داد و ستدی که در آن سال فقط در شهرهای امپراطوری آتن صورت گرفته، معادل با یکصد و چهل و چهار میلیون دلار است. از اینجا بخوبی میتوان میزان داد و ستد ناحیه اژه را قیاس کرد.

خطری که این نیکبختی را تهدید میکند در آن است که آتن روز به روز به غلاتی که وارد میکند بیشتر متکی میگردد. اصراری که در حفظ تنگه داردانل و دریای سیاه دارد، و استعمارطلبی مداوم وی در سواحل و جزایری که بر سر راه تنگه ها قرار دارند، و نیز لشکرکشیهای نکبتبارش به مصر در 459، و سیسیل در 415، همه بدین سبب است. بر اثر همین اتکا و احتیاج است که آتن “اتحادیه دلوسی” را به امپراطوری تبدیل میکند، و هنگامی که، در سال 405، اسپارتیان ناوگان آتن را در تنگه داردانل نابود میکنند، آتنیان به گرسنگی میافتند و ناگزیر تسلیم میشوند. ولی با اینهمه، تجارت آتن سبب توانگر شدنش میشود و با درآمدهای حاصله از مستعمرات امپراطوری، موجبات توسعه فرهنگی وی را فراهم میسازد. بازرگانانی که به همراهی کالاهای خود، نقاط مختلف مدیترانه را سیاحت کردهاند، با عقایدی دگرگون شده، و افکاری بیدار و باز، به کشور خویش مراجعت میکنند، آداب و نظریاتی تازه با خود

ص: 307

میآوردند، قیود قدیم را در هم میشکنند، کاهلی دیرین را رها میکنند، و محافظه کاری خانوادگی را، که از مختصات اشرافیت روستایی است، به روح ترقیخواهی و فردگرایی تمدن تجاری مبدل میسازند. شرق و غرب در آتن با هم تلاقی، و در آداب و رسوم یکدیگر تاثیر میکنند. اساطیر باستانی تسلط خویش را بر افکار از دست میدهند، آسایش مردم فزونی مییابد، بحث و تحقیق ادامه مییابد، علم و فلسفه رشد میکند، و آتن زندهترین و فعالترین شهر زمان خویش میشود.

IV - آزادمردان و بردگان

اینهمه کار را که میکند در روستاها شارمندان با زنان و فرزندانشان، و مزدوران آزاد کارها را انجام میدهند. در آتن، اجرای برخی کارها بر عهده شارمندان، برخی بر عهده آزاد شدگان است. ولی این بار سنگین را بیشتر مهاجران و اتباع خارجی، و بیش از همه غلامان بر پشت میکشند. دکانداران، پیشه وران، تاجران، و بانکداران، تقریبا همگی، از کسانی هستند که حق رای ندارند. شهرنشیان کارهای دستی را حقیر میشمرند و، تا آنجا که بتوانند، گرد آن نمیگردند. کار کردن برای کسب معاش حقارت آور است; حق تعلیم موسیقی و معماری و نقاشی، یا عمل بدانها، هر گاه حرفه کسی شود، در نظر مردم آتن “کاری است پست و حقیر”.1 گزنوفون، که به صراحت بیان معروف است و همچون یکی از سواران سلحشور سخن میگوید، چنین آورده است:

صنایع پست، معروف به صنایع دستی، در نظر اجتماعات متمدن، شهرت ابدی دارند. ... و حق هم جز این نیست، زیرا همه کسانی که بدین گونه کارها پرداختهاند باید همیشه در یک جا و به یک حال بنشینند، یا با تاریکی خو کنند، یا تمام روزها را در مقابل کوره آتش خم شوند و بدین ترتیب خواه کارگر و خواه ناظر، همگی سلامت جسمی خود را از دست میدهند، و ضعف جسمانی با ضعف روحی و فکری همراه است. مدت زمانی که کارگران بر سر این گونه صنایع پست صرف میکنند چندان دراز است که آنان را از ادای وظایف خود نسبت به دوستان و دولت باز میدارد.

به تجارت نیز با همین چشم مینگرند. در نظر یونانیان اشرافی یا فیلسوف منش، تجارت عبارت است از مال اندوختن با دسترنج دیگران. به عقیده آنان، قصد تجارت تولید کالا نیست، بلکه آن است که اجناسی را ارزان خریده، گران بفروشند. هیچ یک از شارمندان محترم بدین کار نخواهد پرداخت، گرچه تا زمانی که دیگران به سوداگری مشغولند، وی از مزایای آن

---

(1) پلوتارک در کتاب “پریکلس”; زیمرن در کتاب “ممالک مشترک المنافع یونان”، ص 272; و فرگوسن در کتاب “امپریالیسم یونان”، ص 61، عقیده دارند که تحقیر یونانیان نسبت به حرفه های یدی چندان شدید نبوده، و بعدا در ذکر آن مبالغه شده است. لکن گلوتز در کتاب “یونان قدیم در حال کار”، ص 160، با این نظر مخالف است.

ص: 308

برخوردار میگردد، و شاید پنهانی سرمایهای تیز در کار بگذارد. یونانیان گویند که مرد آزاد باید از وظایف مالی و اقتصادی آزاد باشد و، حتی اگر خودش نیز قدرت حفظ و اداره اموال خویش را داشته باشد، باید غلامی یا کس دیگری را بدان کار بگمارد. بر اثر این گونه فراغت و آزادی، فقط شارمندان میتوانند در جنگها و کارهای دولتی شرکت کنند و به ادب و فلسفه بپردازند. به عقیده یونانیان، بدون وجود یک طبقه مرفه و آسوده خاطر، پیدایش ذوقیات و تشویق هنرها و پیشرفت تمدن امکانپذیر نیست. کسی که شتابزده باشد، چنانکه باید و شاید متمدن نمیتواند بود.

اغلب کارهایی که در تاریخ از وظایف طبقه متوسط به شمار میرود، در آتن به دست اتباع بیگانه انجام مییابد. اینان مردمانی آزادند که در کشورهای دیگر به دنیا آمدهاند و، هر چند که در آتن اقامت دارند، از حقوق شارمندی بیبهرهاند. این مردم اغلب پیشهوران، تاجران، مقاطعه کاران، صنعتگران، مباشران، و هنرمندانی هستند که در طی سیر و سیاحتهای خود، و پس از سرگردانیهای بسیار، عاقبت در آتن آزادی اقتصادی، موقعیت کار، و انگیزه فعالیت یافتهاند، و آن را برای خود ضروریتر و حیاتیتر از حق رای میبینند. غیر از استخراج معدن، مهمترین فعالیتهای صنعتی به اتباع خارجی تعلق دارد. تهیه ظروف سفالی منحصر به آنان است; هر جا که دلالان بتوانند خود را میان تولید کننده و مصرف کننده وارد کنند، همیشه یک طرف معامله از این بیگانگان خواهد بود. قوانین کشور، از یک سو آنان را در مضیقه قرار میدهد، و از سوی دیگر حمایتشان میکند. مانند شارمندان باید مالیات بپردازند، برخی از خدمات اجتماعی را به عهده بگیرند، به خدمت سربازی در آیند، و مالیات سرانه بپردازند. قانون آتن اتباع خارجی را از مالکیت زمین و زناشویی با شارمندان مانع میشود، و از ورود به تشکیلات مذهبی و مراجعه مستقیم به محاکم بازشان میدارد; ولی، در عوض، هنر و صنعتشان را قدر میشناسد; آنان را با خرسندی در حیات اقتصادی کشور دخالت میدهد; از قراردادهاشان پشتیبانی میکند; از آزادی مذهب برخوردارشان میسازد; و داراییشان را، در برابر شورشهای شدید، حفظ و حراست مینماید. برخی از آنان، همچون فرومایگان، به ثروت و مکنت خود فخر میکنند، ولی برخی دیگر، خاموش و بدون تظاهر، به کارهای علمی، ادبی، هنری، طبی، و حقوقی پرداخته، مدارسی برای تعلیم فلسفه و بلاغت بنیاد میگذارند. این گروه، در قرن چهارم، کمدی نویسانی پدید میآورند، و خود نیز موضوع کمدیها قرار میگیرند; در قرن سوم خاصیت جهانی اجتماع هلنی را پدید میآورند; سخت سودای شارمندی دارند، ولی آتن را با محبتی غرورآمیز دوست میدارند; و برای دفاع از آن در برابر دشمنانش، سهمی را که بر عهده دارند به نحوی دردناک میپردازند. قسمت عمده ناوگان آتن به خرج این مردم نگاهداری میشود; امپراطوری آتن، و تفوق آن نیز از برکت وجود آنان برقرار است.

ص: 309

آزاد شدگان یعنی کسانی که زمانی برده بوده و سپس آزاد شدهاند در محرومیت از حقوق سیاسی، و در موقعیت اقتصادی، با اتباع خارجی شریکند. زیرا، گرچه آزاد ساختن یک برده، چون باید برده دیگری به جای او آورد، کاری است دشوار و پرزحمت، وعده آزادی، در مورد غلامان جوان معمولا محرک اقتصادی سودمندی است; بسیاری از یونانیان چون هنگام مرگشان نزدیک میشود، وفادارترین غلام خود را آزاد میکنند. ممکن است که غلامی را دوستان و خویشانش خریده، آزاد کنند، چنانکه در مورد افلاطون چنین شد; یا دولت، با پرداخت قیمت، او را از صاحبش گرفته، به خدمات جنگی بگمارد; نیز ممکن است که او خود با اندوختن اوبولوسهایی که به دست آورده است، آزادی خویش را بخرد. آزاد شدگان، چون اتباع خارجی، میتوانند به امور صنعتی و بازرگانی و مالی بپردازند. پستترین مقام ایشان آن است که در مقابل مزد به کارهایی که خاص بردگان است بپردازند، و عالیترین مقامشان آن است که مدیر یا صاحب کارگاه شوند. چنانکه مولیاس کارگاه اسلحه سازی دموستن را اداره میکند، و پازیون و فورمیو ثروتمندترین بانکداران آتن میشوند. بهترین کاری که از آزادشدگان بر میآید، پرداختن به امور اجرایی است. زیرا این غلامان آزاد شده، که خود در دوران زندگی جز ستم و آزار ندیدهاند، بهتر از هر کس دیگر میتوانند با بردگان به خشونت و تندی رفتار کنند.

بعد از این سه طبقه یعنی شارمندان، اتباع خارجی، و آزاد شدگان بردگان آتیک هستند که تعدادشان به یکصد و پانزده هزار میرسد.1 این طبقه از زندانیان جنگ، اسیران یورشهای بردهگیری، کودکان سر راهی، کودگان ولگرد، و مجرمین تشکیل شده است. در یونان، عده بسیار قلیلی از بردگان یونانی هستند، و مردم این سرزمین همه بیگانگان را طبیعتا برده میدانند، زیرا میبینند که آنان در برابر شاه خود مطیع مطلق هستند، پس دلیلی ندارد بندگی یونانیان را نیز نکنند. ولی بندگی کردن افراد یونانی را شایسته نمیدانند و بدان بندرت گردن مینهند. تاجران یونانی، غلام را چون هر کالای دیگری خریداری میکنند و در خیوس، دلوس، کورنت، آیگینا، آتن، و هر جای دیگری که خریداری پیدا شود، آنان را برای فروش عرضه میدارند.

برده فروشان آتن از ثروتمندترین اتباع خارجی به شمار میروند. در دلوس، اگر

---

(1) این رقم را از کتاب گوم به دست آوردیم. شاید تعداد بردگان بیش از اینها باشد. سویداس، بر اساس خطابهای که بدون دلیل به هوپرئیدس (در 338) نسبت داده شده، تعداد بردگان مرد را به تنهایی 150,000 میداند، و بنابر قول اعتمادناپذیر آتنایوس، سرشماریی که دمتریوس فالرومی در 317 در آتیک انجام داد. به این نتیجه رسید: 21 هزار شارمند، 10 هزار اتباع خارجی و آزاد شدگان، و 400 هزار برده. تیمایوس در سال 300 تعداد بردگان کورنت را 460 هزار تن تخمین زده است، و ارسطو در سال 340 تعداد بردگان آیگینا را 470 هزار دانسته. بالا رفتن این ارقام شاید بدان سبب است که بردگانی که موقتا در بازارهای کورنت و آیگینا و آتن برای فروش عرضه شده بودند نیز جزو آن آمده است.

ص: 310

روزی یک هزار برده فروخته شود، برخلاف معمول نخواهد بود. کیمون، پس از جنگ ائورومدون، بیست هزار تن از اسیران جنگی را به بازار برده فروشان میبرد. در آتن بازاری وجود دارد که در آن بردگان همیشه برای معاینه جسمی و معامله آمادهاند. قیمت این بردگان از نیم مینا تا ده مینا (50 دلار تا 1000 دلار) تفاوت میکند. خرید آنان یا برای استفاده مستقیم است یا برای فروش بعدی و سود بردن از آن. مردان و زنان آتن از خریدن بردگان و کرایه دادن آنها به خانه ها و کارگاه ها و معادن فایده میبرند. سودی که از این راه به دست میآید سی درصد است. حتی فقیرترین شارمندان یک یا دو غلام دارد. آیسخینس1 برای اثبات فقر خویش میگوید که در خانوادهاش بیش از هفت غلام نیست. در خانواده های دولتمند، شاید پنجاه غلام به خدمتگزاری مشغول باشند. دولت آتن نیز خود عدهای از این غلامان را به عنوان منشی، خدمتگزار، صاحبمنصب جز، و پاسبان به کار میگمارد. بسیاری از آنان لباس خود را میگیرند و روزی نیم دراخما نیز دریافت میدارند، و میتوانند هر جا که بخواهند زندگی کنند.

در دهکده ها تعداد بردگان اندک است، و بیشتر زنانی هستند که در خانه ها خدمت میکنند. در نواحی شمالی یونان، و در اکثر نقاط پلوپونز، وجود نظام سرفداری خرید و فروش غلام را ایجاب نمیکند. در کورنت، مگارا، و آتن، اکثر کارهای یدی را غلامان، و کارهای خانگی را کنیزان انجام میدهند، ولی غلامان در امور صنعتی و تجارتی و مالی به بسیاری از کارهای کتبی و اجرایی نیز میپردازند. اکثر کارهای دقیق و ماهرانه به وسیله آزاد مردان یا آزادشدگان یا اتباع خارجی صورت میگیرد. در این هنگام، برخلاف یونان بعد از اسکندر و روم، غلامان دانشمند وجود ندارند. غلامان بندرت میتوانند از خود فرزندانی به بار آورند، زیرا خرید یک غلام بمراتب سهلتر و ارزانتر از پروردن آن است. اگر غلامی بدرفتاری یا خطایی کند، با تازیانه تنبیه میشود; اگر بر امری شهادت دهد، شکنجه میبیند; و اگر آزادمردی او را بزند، نباید از خویش دفاعی کند. ولی اگر ظلمی بزرگ بر او وارد شود، وی میتواند به معبدی پناه برد، و آنگاه صاحبش باید او را بفروشد. مالک به هیچ وجه حق کشتن غلام خود را ندارد. تا زمانی که قدرت کار دارد، از بسیار کسانی که در اجتماعات دیگر برده خوانده نمیشدند، امنیت بیشتری دارد. هنگامی که بیمار یا پیر شود، یا کاری در بین نباشد، صاحبش او را به اعانات عمومی باز نمیگذارد، بلکه همچنان از او پرستاری و نگاهداری میکند. اگر وفادار باشد، با او چون خدمتگزاری صدیق و تقریبا چون یکی از افراد خانواده رفتار میشود. غالبا میتواند در معاملات وارد شود، ولی شرط آن است که قسمتی از درآمد خویش را به ارباب بپردازد. از مالیات و از خدمت

---

(1) خطیب یونانی در قرن چهارم ق م، رقیب دموستن. م.

ص: 311

سربازی معاف است. در آتن قرن پنجم، غلامان از لحاظ لباس و وضع ظاهر با آزاد مردان فرقی ندارند.

“اولیگارش کهن”، که در حدود 425 ق م رسالهای درباره نظام آتنیان مینویسد، شکایت از آن دارد که غلامان در خیابانها برای شارمندان راه باز نمیکنند، آزادانه و بی پروا سخن میگویند، و رفتارشان چنان است که گویی با شارمندان برابرند. آتن به حسن رفتار با غلامان مشهور است. رای عموم بر آن است که وضع غلامان در آتن دموکراتیک از وضع فقیران آزاد کشورهای اولیگارشیک بهتر است. در آتیک، انقلاب بردگان بندرت اتفاق میافتد، لکن بیم آن همیشه موجود است.

مع هذا، وجود بردگان وجدان آتن را آزار میدهد، و فلاسفهای که از این وضع دفاع میکنند، چون فلاسفه مخالف آن، با وضوح تمام نشان میدهند که رشد اخلاقی ملت از تشکیلات اجتماعی آن مترقیتر و کاملتر است. افلاطون مخالف آن است که یونانیان افراد یونانی را به بردگی خویش درآورند، ولی در سایر موارد با این نظام موافق است، زیرا به عقیده او برخی مردم از لحاظ فکر و عقل فروتر از دیگرانند. ارسطو برده را آلتی ذیروح میداند، و معتقد است که تا زمانی که کارهای مربوط به غلامان را ماشینهای خودکار انجام ندهند، بردگی به نحوی وجود خواهد داشت. مردم عادی یونان، گرچه با غلامان خود مهربانند، هیچ نمیدانند که یک اجتماع با فرهنگ بدون وجود این طبقه چگونه ادامه خواهد یافت; به گمان آنان، برای از میان بردن بردگی، باید آتن را از میان برد. عده دیگری هستند که عقایدی اساسیتر دارند. فلاسفه کلبی بردگی را یکسر مذموم و محکوم میدارند، اما فلاسفه بعد از آنها، یعنی رواقیون، در مخالفت خود بیشتر جنبه اعتدال را رعایت خواهند کرد. اوریپید کرارا در نمایشنامه های خود، با ارائه صحنه هایی از احوال اسیران جنگی، رافت و عطوفت تماشاگران را بر میانگیزد. آلکیداماس سوفسطایی در شهرهای یونان میگردد و، بی آنکه از کسی آزادی ببیند، عقاید روسو را تقریبا با بیان خود روسو تبلیغ میکند: “خداوند همه مردمان را آزاد به جهان فرستاده، و طبیعت نیز کسی را بنده نساخته.” ولی بردگی همچنان ادامه دارد.

V - جنگ طبقات

استثمار انسان از انسان در آتن و تب به شدت اسپارت و روم نیست، ولی به هر حال با مقصودشان سازگار و متناسب است. در میان مردم آزاد آتن، امتیازات طبقاتی موروثی موجود نیست، و هر کس میتواند با جدیت و ابراز لیاقت به هر مقامی که بخواهد، جز شارمندی، برسد; گرمی و شور و هیجانی که در حیات آتن پدید آمده است تا حدودی از همین خاصیت سرچشمه میگیرد. بین کارگر و کارفرما، جز در معادن، اختلاف طبقاتی شدید موجود نیست.

ص: 312

معمولا کارگر و کارفرما در کنار هم کار میکنند، و آشناییهای خصوصی لبه تیز استثمار را کند میکند. مزد تقریبا همه صنعتگران، از هر طبقهای که باشند، در ازای یک روز تمام کار، یک دراخما است. ولی کارگران تازه کار شاید بیش از سه اوبولوس (50 سنت) در روز نگیرند. با پیشرفت تشکیلات کارخانهای، کار مقاطعهای جای کار یکسره را میگیرد و رفته رفته بین میزان مزدها تفاوت فاحش پیدا میشود. مقاطعه کاران میتوانند غلامانی را به میزان یک تا چهار اوبولوس در روز از صاحبانشان کرایه کنند. با مقایسه قیمتها در شهرهای یونان و شهرهای ما میتوان قدرت خرید این مزدها را تخمین زد. در 414، در آتیک، قیمت یک خانه و مزرعه روی هم هزار و دویست دراخماست. در قرن ششم، یک مدیمنوس یا 114 بوشل (54 کیلو) چاودار یک دراخما ارزش دارد. همین مقدار چاودار، در پایان قرن پنجم، دو; در قرن چهارم، سه; و در دوران اسکندر، پنج دراخما میارزد. یک راس گوسفند در عهد سولون یک دراخما، و در پایان قرن پنجم ده تا بیست دراخما قیمت پیدا میکند. در آتن نیز، چون هر جای دیگر، پول رایج از مقدار کالاها سریعتر افزایش مییابد و در نتیجه قیمتها ترقی میکند. در پایان قرن چهارم، میزان قیمتها پنج برابر نسبت به آغاز قرن ششم ترقی کرده است، از 480 تا 404 دو برابر، و از 404 تا 330 بار دیگر دو برابر بالا میرود.

یک مرد مجرد با ماهی 120 دراخما (120 دلار) براحتی زندگی میکند. از اینجا میتوان وضع کارگرانی را که باید خود و خانوادهشان با ماهی سی دراخما زندگی کنند، قیاس کرد. هر چند که دولت در مواقع ضرورت و پریشانی به آنان یاری میکند و بر غلهای که در میانشان توزیع میکند، فقط اسما قیمتی میگذارد، ولی این کارگران آشکارا میبینند که میان الاهه آزادی و الاهه مساوات هیچ گونه دوستی نیست، و تحت قوانین آزادانه آتن، نیرومندان نیرومندتر و توانگران توانگرتر میشوند،1 در حالی که فقیران، همچنان فقیر میمانند.

استقلال و آزادی فرد موجب ترغیب و ارتقای افراد قابل، و سبب تنزل مردم ناتوان و بیهوش میشود; ثروت عظیم پدید میآورد و به نحوی خطرناک بدان تمرکز میبخشد. در آتن نیز، چون هر جای دیگر، افراد هوشیار و زیرک هر چه بتوانند بر میگیرند، و آنانکه کم هوشترند از پس مانده آنان منتفع میشوند. زمینداران از افزایش قیمت املاک خود سود میبرند. تاجران، علیرغم قوانین بسیار، میکوشند که کالاهایی را احتکار کنند و در انحصار خود در آورند; بازرگانان دیگری دارایی خود را به خطر انداخته، با ربحی سنگین وام

---

(1) شک نیست که ثروتهای عظیم یونان قدیم، اگر با موازین امروزی سنجیده شود، اندک به نظر خواهد رسید. مثلا کالیاس، که ثروتمندترین مردان است، از قرار شایع، دویست تالنت (1،200،000 دلار) دارایی داشته، و نیکیاس یکصد تالنت.

ص: 313

میدهد، و بدین وسیله، سود کلان فعالیتهای صنعتی و بازرگانی را به سوی خود جلب میکند. عوامفریبانی پیدا میشوند که با مردمان تهیدست از عدم مساواتی که در توزیع ثروت بین مردم برقرار است سخن میگویند، ولی اختلافاتی را که از لحاظ لیاقت اقتصادی بین آدمیان موجود است از نظرشان پوشیده میدارند. مردمان فقیر که مکنت و دارایی دولتمندان را به چشم میبینند، بر فقر و مسکنت خویش واقف میشوند; بر هنرها و شایستگیهای ناشناخته و محروم خویش میاندیشند; و در عالم خیال، جهانی کامل برای خود میسازند. در همه کشورهای یونان، جنگهای طبقاتی از جنگ ایران و یونان، و یونان و اسپارت تلختر و شدیدتر است.

آغاز جنگهای طبقاتی، در سرزمین آتیک، کشمکشی است که بین مالداران تازه به دوران رسیده و اشراف زمیندار پدید آمده است. خاندانهای کهن هنوز زمین و خاک کشاورزی را دوست دارند و بیشتر در املاک خود عمر به سر میبرند. تقسیم املاک بین فرزندان، در طی نسلهای پی در پی، موجب کم شدن وسعت زمینهای شخصی میشود (آلکیبیاس دولتمند فقط هفتاد ایکر -تقریبا 5.28 هکتار زمین دارد).

صاحب زمین غالبا خودش به زراعت یا اداره املاک خویش میپردازد. ولی اشراف با وجود آنکه ثروتی ندارند، متکبر و خود خواهند: برای ابراز اصالت و اثبات اشرافیت، نام پدران خود را بر نام خویش میافزایند و تا حد امکان خود را از طبقه تاجر بورژوازی که ثروت روزافزون تجاری آتن را در اختیار میگیرد، دور نگاه داشتهاند. زنان آنان خانه شهری آرزو میکنند و با اشتیاق تمام زندگی پرتنوع شهری و فرصتهایی را که در آن است خواستارند; دخترانشان هوس دارند که در آتن زندگی کنند و شوهران مالدار به چنگ آورند; پسرانشان امیدوارند که در آنجا از فاحشه های ممتاز برخوردار شوند و به شیوه نودولتان ضیافتهای سرورانگیز برپا دارند. اشراف، چون نمیتوانند در تجملات با تاجران و صاحبان صنایع رقابت کنند، لذا آنان یا فرزندان آنان را به عروسی یا دامادی خود در میآورند; و آن طبقه نیز، به ارتقای به سلک اشراف اشتیاق فراوان دارند و در این راه از بذل مال دریغ نمیدارند. در نتیجه این گونه وصلتها، زمینداران و پولداران به هم میپیوندند، و یک طبقه عالی اولیگارشی به وجود میآید که مورد کینه و حسد فقیران است.

کبر و گستاخی نودولتان دومین مرحله جنگ طبقاتی یعنی مبارزه شارمندان تهیدست بر علیه دولتمندان را موجب میشود. بسیاری از تاجران بورژوا، چون آلکیبیادس، به مال و مکنت خود مغرورند، لکن عده معدودی از آنان میتوانند با گستاخی نافذ و اثربخش خویش، و وقار و لطف بیانی که دارند، “توده کارگر” را مجذوب و فریفته سازند. جوانانی که از استعداد و شایستگی خویش باخبرند، ولی به علت فقر مجال ابراز آن را نمییابند، نیاز خاص خود را به بشارتنامه انقلاب عمومی تبدیل میکنند. روشنفکران نیز، که مشتاق اندیشه های

ص: 314

نو و شیفته ستایشهای ستمدیدگانند، برای انقلاب آنان غرض و هدف معین میدارند. شعار آنان اشتراکی کردن صنعت و تجارت نیست، بلکه الغای وامها، و توزیع مجدد اراضی میان شارمندان را خواستارند، زیرا در نهضت قرن پنجم آتن، فقط رای دهندگان فقیر شرکت داشتند، و در این مرحله، تصور آزاد شدن بردگان و بهره بردن اتباع خارجی از توزیع اراضی ممکن نبود. رهبران این نهضت از گذشتهای طلایی، که در آن همه مردم ثروتی یکسان داشتهاند، حکایت میکنند، ولی هنگامی که از تجدید بنای آن بهشت گمگشته سخن میگویند، دلشان نمیخواهد که مردم به مفهوم لفظی و حقیقی آن تکیه کنند. آنچه در سر دارند، ایجاد یک اجتماع کمونیستی اشرافی است قصدشان ملی کردن اراضی به دست دولت نیست، بلکه میخواهند که املاک به طور مساوی بین شارمندان تقسیم شود. و چنین اظهار میکنند که با وجود اختلافات روزافزون و فاحش اقتصادی، تساوی حقوق سیاسی تحققپذیر نیست; ولی مصممند که، با استفاده از قدرت سیاسی شارمندان تهیدست، مجلس را بر آن دارند که از طریق جرمانه و خدمات عمومی و مصادره و کارهای همگانی مقداری از ثروت تمرکز یافته اغنیا را در کیسه فقیران جای دهد; نیز، رنگ سرخ را نشانه انقلاب خود قرار میدهند تا برای انقلابیان آینده سرمشق شود.

ثروتمندان در برابر این تهدید، به صورت دسته هایی پنهانی، تشکیلاتی مییابند و پیمان میبندند که در مقابل این خطر، که افلاطون، علی رغم کمونیسم خاص خودش، آن را “درنده مهیب” توده خشمگین و گرسنه خواهد خواند، جمعا و مشترکا اقداماتی کنند. کارگران آزاد نیز (که دست کم از عهد سولون متشکل شدهاند) در انجمنها و مجامع صنفی، چون مجمع بنایان و سنگتراشان، درودگران، عاج تراشان، سفالگران، ماهیگیران، بازیگران، و غیره به هم پیوستند; سقراط عضو یکی از مجامع سنگتراشان است.1 ولی این انجمنها، بیش از آنکه یک اتحادیه تجارتی باشند، اجتماعاتی برای تبادل منافع مشترکند: اعضای هر صنف در مجامعی به نام “جایگاه مقدس” گرد هم آمده، جشن و سرور برپا میکنند، به بازی میپردازند، خدای پشتیبان خود را ستایش میکنند، به اعضای بیمار اعاناتی میدهند، و برای کارهای خاص و مهم، جمعا قراردادهایی منعقد میدارند، ولی علنا در مبارزه طبقاتی آتن وارد نیستند. صحنه این کارزار میدان ادب و سیاست است. رساله نویسانی از قبیل “اولیگارش کهن”، برخی دموکراسی را مورد انتقاد و انتقام قرار میدهند، و برخی دیگر به حمایت از آن بر میخیزند. کمدی نویسان، چون برای نمایش دادن آثار خود به پول و به اشخاص پولدار نیازمندند، از دراخما طرفداری میکنند و رهبران انقلابی و کشورهای خیالی آنان را به باد

---

(1) سنگتراشان و معماران یونانی انجمنی ترتیب دادند که با شعایر و آداب مذهبی اسرارآمیزی همراه بود. اینان بعدها پیشقدمان آزاد اروپا شناخته شدند.

ص: 315

طعن و ریشخند میگیرند. آریستوفان، در زنان در شورا (اکلسیازوسای)، 393، ما را با زن کمونیستی به نام پراکساگورا آشنا میکند که در خطابه خود چنین میگوید:

من میخواهم که همه کس از همه چیز بهرهور گردد; و همه اموال بین همه مردم مشترک باشد. دیگر از این پس فقیر و غنی وجود نخواهد داشت. دیگر از این پس نخواهیم دید که یکی از کشتزارهای وسیع سودجویی کند، و دیگری حتی به قدر گوری زمین نداشته باشد تا در آن دفن شود. ... مقصود من آن است که همه مردم در شرایطی یکسان و برابر زندگی کنند ... و در این راه، اولین قدم آن است که زمین و پول، و هر چیز دیگری را که ملک شخصی است، بین همه مردم مشترک سازم. ... زنان عموما به همه مردم تعلق خواهند داشت.

ولی بلپوروس میپرسد: “کیست که از عهده این کار برآید” پراکساگورا در جواب میگوید “بردگان”. در کمدی دیگر آریستوفان به نام پلوتوس، یعنی “ثروت” (408)، “فقر” که در خطر زوال و فنا قرار گرفته است از خود به عنوان محرک لازم برای کوششها و فعالیتهای انسانی دفاع میکند:

منشا همه برکات شما، تنها منم; و سلامت و امنیت شما همه، تنها به وجود من وابسته است. اگر آدمی میتوانست آزاد و فارغ از کار و کوشش زندگی کند، چه کسی بود که به خرسندی خاطر آهن بکوبد، کشتی بسازد، خیاطی کند، چوب بتراشد، چرم ببرد، آجر بپزد، کتان بشوید، پوست دباغی کند، زمین را با خیش بشکافد، و نعمات دمتر را در انبارها ذخیره کند اگر نظام شما (کمونیسم) برقرار شود، دیگر بر بستر نخواهید خفت، زیرا هرگز چیزی در کارخانه ها ساخته نخواهد شد; و بر قالی نخواهید نشست، زیرا کیست که پول داشته باشد، و در آن حال پشم و پنبه ببافد;

اصلاحات افیالتس و پریکلس اولین نتایج انقلاب دموکراتیک است. پریکلس مردی است صاحب خرد و معتدل. او خواهان نابود کردن اغنیا نیست، بلکه بر آن است که باید مردمان تهیدست را مرفه و آسوده خاطر ساخت و بدان وسیله دولتمندان و اقدامات مفیدشان را برقرار داشت. ولی پس از مرگ او (429)، دموکراسی چنان جنبه انقلابی به خود میگیرد که حزب اولیگارشیک، باز به یاری اسپارت در 411، و بار دیگر در 404، به نفع ثروتمندان دست به انقلاب میزند. ولی مع هذا، چون در آتن ثروت فراوان است و عده کثیری کم و بیش از آن برخوردار میشوند، و نیز چون بیم انقلاب بردگان شارمندان را از تندی و ستمکاری باز میدارد، لذا جنگ طبقاتی در این شهر آرامتر و معتدلتر از شهرهای دیگر یونان است و زودتر به مصالحهای موثر و پایدار میرسد، زیرا در سایر کشورهای یونان، طبقه متوسط چندان نیرومند نیست که بتواند بین اغنیا و فقرا حایل و میانجی شود. در سال 412، انقلابیان در ساموس حکومت را به دست میآورند، دویست تن از اشراف را میکشند و چهار صد تن دیگر را تبعید میکنند، خانه ها و زمینها را میان خود قسمت میکنند، و سرانجام باز اجتماعی دیگر، نظیر همان که برانداختهاند، برقرار میسازند. در 422، توده مردم

ص: 316

لئونتینی، اولیگارشیها را اخراج میکنند. ولی، اندکی بعد، خود مجبور به فرار میشوند. در 427، اولیگارشها در کورکورا شصت تن از رهبران حزب مردم را به قتل میرسانند، دموکراتها حکومت را به دست میگیرند، چهار صد تن از اشراف را به زندان میافکنند، و از آن میان پنجاه نفر را در محکمهای شبیه به کمیته امنیت عمومی محاکمه و هر پنجاه را در دم اعدام میکنند. زندانیانی که باقی ماندهاند به کشتن یکدیگر مشغول میشوند، دیگران از مشاهده این وضع خود را به قتل میرسانند، و بقیه آنان، که به معبدی پناه جستهاند، در همانجا با دیوارهایی محصور میشوند و از گرسنگی جان میدهند. توسیدید، در عباراتی جاویدان، جنگ طبقاتی آتن را چنین وصف میکند:

در طی هفت روز، مردم کورکورا به کشتار کسانی از همشهریان خود مشغول بودند که آنان را دشمن میپنداشتند. گرچه جرم این گروه کوششی بود که در امحای دموکراسی کرده بودند، برخی از آنان بر اثر کینه های خصوصی کشته شدند و برخی دیگر را مقروضینشان برای رهایی از چنگال قرض نابود ساختند. بدین منوال، مرگ به انحای مختلف شیوع یافت و زورگویی، که از خواص چنین اوضاعی است، از حد و حصر گذشت و به هر گوشه و کناری رسید. پدران پسران خود را کشتند; کسانی که به معابد پناه برده بودند از محرابها بیرون کشیده شدند یا در همانجا به قتل رسیدند. ... بدین ترتیب، انقلاب از شهری به شهر دیگر میرفت، و شهرهای آخرین، که شرح وقایع و حوادث قبلی را شنیده و از اعمال شورشیان نواحی دیگر باخبر شده بودند، برای کشتار و خونریزی راه های افراطیتر و بهتری یافته بودند، و در انتقام کشیدن بیرحمی و شقاوت بیشتر به کار میبردند. این خونریزیها ... ، یعنی انتقام کشیدن طبقه محکوم طبقهای که هرگز لذت مساوات را نچشیده و جز ظلم و جور از حاکمان ندیده بود نخستین بار، چون زمانش فرا رسید، در کورکورا روی داد; نیز، نیات ظالمانه کسانی که رهایی از چنگال فقر دیرین خویش را آرزو میکردند و مشتاقانه به اموال همسایگان طمع بسته بودند، و همچنین تجاوزات و بی اعتدالیهای بیرحمانه و وحشیانه مردمانی که با خشم، تمام اختلافات طبقاتی را به مبارزات حزبی بدل کرده بودند، همه، در کورکورا آغاز و سرمشق مردم شهرهای دیگر شد. زندگی مردم یونان در این هنگام به پریشانی و آشفتگی افتاده بود و، با خشم و هیجانی افسار گسیخته، عدل و انصاف را زیر پا گذارده هر نوع برتری و تسلطی را دشمن میدانست. وقاحت و گستاخی همپیمانان وفادار شهامت و دلیری به شمار میرفت; حزم و دوراندیشی جبن و بزدلی بود; اعتدال و رزانت نقابی بود که نامردی و ضعف را پنهان میداشت; قدرت بررسی و تحقیق در جوانب امور سست عزمی و تزلزل محسوب میشود ... .

علت همه این زشتکاریها قدرتطلبی و برتری خواهی بود که از حرص وطمع سرچشمه میگرفت ... . رهبران شهرها هر یک بهترین حرفه ها را به دست آورده بودند. یک طرف صلای برابری سیاسی مردمان را در میداد، طرف دیگر از اشرافیت معتدل دفاع میکرد. رهبران هر طرف خود را مدافع و محافظ منافع عمومی وانمود میکردند، ولی در حقیقت قصدشان آن بود که خود از آن منافع طرفی بربندند; و چون در تلاشهای خود وسیلهای برای ارتقا و کسب مقام نمییافتند، به شنیعترین جنایتها و بیاعتدالیها دست میزدند. هیچ یک از دو حزب به مذهب اعتنایی نداشت، ولی به کار بردن الفاظ فریبنده برای نیل به اغراض زشت رواج کامل داشت. آن سادگی و پاکدلی قدیم که سبب

ص: 317

افتخار و شرف بود، در این روزگار، مایه خنده و تمسخر شده و از میان رفته بود، و اجتماع به صورت اردویی درآمده بود که در آن هیچ کس بر رفیق خود اعتماد نداشت. ... در این گیرو دار، شارمندان بیطرف و میانه رو فنا میشدند، زیرا، یا در مبارزات دخالت نمیجستند، یا بر اثر طمع و حسد از میدان نمیگریختند. ... سراسر جهان هلنی را تشنج و اضطراب گرفته است.

ولی آتن از این پریشانی جان سلامت به در میبرد، زیرا هر یک از افراد آن قلبا خودپرست و معتقد به فردگرایی است و مالکیت خصوصی را دوست میدارد. علاوه بر این، دولت آتن نیز در امور تجاری و مالی نظمی معتدل برقرار داشته و، از این راه، بین فردگرایی و اصول سوسیالیسم طریقهای عملی پیدا کرده است.

دولت از وضع قواعد و تنظیم امور بیمی ندارد: میزان جهاز و هزینه تشییع جنازه را محدود، و نوع لباس زنان را معین میسازد; به تجارت مالیات میبندد و بر آن نظارت میکند; اوزان و مقیاسها را به وضعی عادلانه و صحیح محفوظ میدارد; میکوشد که فروشندگان، از لحاظ جنس و نوع کالا، تا آنجا که خلاقیت مکنون در شیطنت انسانی ایجاب میکند، شرافت و درستی را رعایت کنند; صدور غذا را ممنوع داشته و، به وسیله قوانین شدید، تجارت و داد وستد را با امانت و صحت مقرون ساخته، بر آن تسلط کامل دارد; در خرید و فروش غلات نظارت میکند و نمیگذارد که کسی در یک نوبت بیش از هفتاد و پنج بوشل (2700 کیلو) گندم بخرد یا بفروشد بدین طریق از احتکار شدیدا جلوگیری میکند، و حتی مجازات آن را اعدام قرار داده است; به کشتیهای صادر کننده کالا وام نمیدهد مگر آنکه فرستنده تعهد کند که، با همان کشتی، غلات به پیرایئوس وارد سازد; همه کشتیهای متعلق به مردم آتن را، که غله حمل میکنند، ملزم میدارد که محصول خود را به پیرایئوس بیاورند; و هیچ کشتی را اجازه نمیدهد که بیش از یک ثلث غلهای که به این بندرگاه آورده است، صادر کند. دولت آتن غلات فراوان در انبارهای دولتی ذخیره میکند، و هر گاه قیمتها بسرعت و بیش از اندازه ترقی کند، آن را به بازار میریزد; بدین وسیله نمیگذارد که قیمت نان بیش از استطاعت مردم بالا رود و از گرسنگی مردمان فقیر میلیونر و دولتمند به وجود آید. دولت نمیگذارد هیچ یک از آتنیان گرسنه بماند; از طریق مالیات بندی و خدمات عمومی، ثروت را تنظیم و تعدیل مینماید; ثروتمندان را مجبور یا ترغیب میکند تا تهیدستان بدان وسیله به تئاترها و مسابقه ها راه یابند. در سایر موارد، آتن از آزادی تجارت و مالکیت فردی پشتیبانی میکند و مجال فعالیت و سودجویی را برای همگان باز میگذارد زیرا معتقد است که این امور از لوازم و ضروریات آزادی انسانی است و بزرگترین مشوق و محرک کارهای صنعتی و تجارتی، و عامل موثر تامین سعادت است.

ص: 318

این آزادی اقتصادی فردی، که با قوانین و ترتیبات اجتماعی تعدیل گردیده، نظامی پدید آورده است که تحت آن، ثروت در آتن جمع شده به نحوی بین مردم توزیع میشود که امکان انقلاب شدید را از میان میبرد. از این رو، تا پایان دوران آتن قدیم، مالکیت خصوصی همچنان برقرار و در امان است. بین سالهای 480 و 431، تعداد شارمندانی که عایداتی نسبتا مکفی دارند، دو برابر میشود. درآمدهای عمومی افزایش مییابد و میزان مخارج عمومی نیز بالا میرود، مع هذا، خزانه دولت همواره سرشار است، به نحوی که در تاریخ یونان بیسابقه است. اساس آزادی و صنعت و تجارت و هنر و فکر، از لحاظ مالی و اقتصادی، در آتن مستحکم است; در برابر همه افراطها و اسرافهای عصر طلایی بآسانی پایداری میکند، جز در برابر جنگ که موجب ویرانی سراسر یونان خواهد شد.

ص: 319

فصل سیزدهم :اخلاق و آداب مردم آتن

I - دوران کودکی

هر شارمند آتنی باید فرزندانی داشته باشد، دین و مالکیت و دولت، متفقا بیفرزند بودن را منع میکنند.

کسی که فرزند ندارد معمولا کودکی را به فرزندی میپذیرد. یتیمان خوش سیما به بهای سنگین خریده میشوند. در عین حال، برای پیشگیری از افزایش جمعیت و تجزیه فقرآور اراضی، شرع و عرف کشتن نوزادان را مباح میداند. هر پدری که فرزندی ضعیف یا ناقص به وجود آورد، یا او را از صلب خود نداند، در کشتن مختار است. فرزند بردگان بندرت مجال زنده ماندن مییابند. دختران را بیش از پسران میکشند، زیرا که به هنگام شوی کردن باید جهیزی با خود ببرند، و پس از آن نیز از خدمتکاری خانهای که در آن پرورش یافتهاند به خدمتکاری خانهای میروند که در پرورش آنان دستی نداشته است. این گونه اطفال را در ظرفی سفالین نهاده، در نزدیکی معبدی یا در مکان دیگری قرار میدهند، تا اگر کسی خواستار پذیرفتن کودکی باشد، آن را بآسانی بیابد و از مرگ نجاتش دهد. حقی که پدران در کشتن فرزندان خود دارند، طریقه خشونتآمیزی است برای اصلاح نژاد; این خاصیت، با انتخاب طبیعی دقیق و شدیدی که از طریق مبارزات و رنجکشی صورت میگیرد، دست به هم داده، ملتی سالم و نیرومند در یونان پدید میآورد. فلاسفه یکسر، تحدید نسل را شایستهتر میدانند. افلاطون میگوید که همه کودکان ناتوان، ونیز اطفالی که از پدر و مادری منحط یا پیر به وجود میآیند، باید نابود شوند. ارسطو نیز سقط جنین را از فرزند کشی برتر میشمارد. قانون نامه طبی بقراط سقط جنین را بر طبیبان جایز نمیداند، اما قابله های یونانی در این کار دستی توانا دارند، و هیچ قانونی مانعشان نیست.1

در دهمین روز ولادت، یا قبل از آن، نوزاد را رسما جزو افراد خانواده محسوب میدارند، و در مراسم مذهبی خاصی که گرد آتشدان خانه اجرا میشود، او را نامگذاری کرده، هدایایی به او پیشکش

---

(1) هیچ گونه مدرکی در دست نداریم که بر وجود وسایلی برای پیشگیری از آبستنی در یونان قدیم دلالت کند.

ص: 320

میکنند. افراد یونانی معمولا بیش از یک نام ندارند. از این رو، غالبا اسمها تکرار میشوند; همانندی نامهای بسیار، چون گزنوفونها، آیسخینسها، توکودیسها، دیوگنسها، و زنونها تاریخ یونان را مبهم و مغشوش ساخته است. برای رفع ابهام، نام پدر یا نام زادگاه به نام شخص افزوده میشود -همچون “کیمون میلتیادو” (کیمون فرزند میلتیادس) یا “دیودوروس سیکولوس” (دیودوروس سیسیلی). گاهی نیز با کنیهای طیبتآمیز، چون “کالیمدون” (خرچنگ)، رفع مشکل میکنند.

پس از آنکه کودک بدین ترتیب در جمع خانواده پذیرفته شد، دیگر کشتن او قانونا ممکن نیست; با همه عطوفتهایی که، در هر دوره، پدران و مادران بر فرزندان خویش ابراز میدارند، پرورش مییابد. تمیستوکلس پسر خود را فرمانروای حقیقی آتن میخواند، زیرا او، که خود مقتدرترین مرد شهر است، تحت تسلط همسر خویش است، و همسرش نیز، به نوبه خود، فرمانبردار آن فرزند است. بسیاری از لطیفه های منظومی که در مجموعه اشعار یونانی آمده است، حاکی از فرزند دوستی آن مردم است: من بر مرگ تئونوی خویش بسیار گریستم. اما امیدی که بر فرزند خویش بسته بودم، اندوه مرا سبک میکرد، و اینک تقدیر حسود پسرم را نیز از من گرفته است. دریغا که دست تقدیر تو را، فرزند دلبندم، تنها چیزی که برای من به جا مانده بود، به حیله از برم ربود. پرسفونه، ای الاهه جهان مردگان، ناله اندوه این پدر داغدیده را بشنو، و کودک او را در آغوش مادر مردهاش بگذار.

مرارتها و سختیهای دوران پیش از بلوغ را بازیهای گوناگون بر کودکان هموار میسازد. با آنکه یونان خود از یادها رفته است، بعضی از این بازیها هنوز باقی است. بر روی عطردان سپیدی که برای گور کودکی ساخته شده است، تصویر پسر خردسالی دیده میشود که ارابه کوچک خود را با خویش به جهان دیگر میبرد.

طفلان شیرخوار جغجغه هایی دارند از گل پخته، که در آن ریگدانه ریخته شده. دختر بچگان با عروسکهای خود همخانهاند; پسربچگان با سربازان و سرداران گلی به نبردهای بزرگ دست میزنند; دایگان کودکان را بر تابها و الاکلنگها مینشانند. پسران و دختران حلقه بر زمین میغلتانند و با ریگ و جوز و سکه و توپ به صد گونه مسابقه میپردازند. در عصر طلایی، مهره بازی کودکان نخود خشکی است که با انگشت پرتاب میشود، یا سنگ صیقل خوردهای است که به میان دایرهای افکنده میگردد تا سنگهای دشمن را بیرون انداخته، خود هر چه نزدیکتر مرکز دایره قرار گیرد. هنگامی که کودکان به “سن عقل” هفت یا هشت سالگی نزدیک شوند، به نرد بازی میپردازند; طاسهایشان استخوانی مکعبی است که بالاترین و بهترین عدد روی آنها، شش است. بازیهای کودکان، از لحاظ قدمت، همپایه گناهان پدرانشان است.

II - آموزش و پرورش

آتن دارای ورزشگاه ها و ژیمنازیومهای عمومی است، و بر کار معلمان اندک نظارتی معمول است. ولی، در این شهر، مدرسه عمومی یا دانشگاه دولتی وجود ندارد، و تعلیم و تربیت به دست افراد، و به طور خصوصی اجرا میشود. افلاطون طرفدار مدارس دولتی است، لکن چیزی به نظر

ص: 321

میرسد که آتن مسابقه و مبارزات را در تعلیم و تربیت نیز سودمند میشمارد. مدرسان حرفهای، مدارسی تاسیس میکنند که مردمان آزاد فرزندان خویش را در شش سالگی بدان میفرستند. لفظ مربی به معلمان اطلاق نمیشود، بلکه غلامانی که هر روزه کودکان را از خانه به مدرسه و از مدرسه به خانه میبرند به این نام خوانده میشوند. از مدارس شبانروزی اطلاعی نداریم. کودکان تا چهارده یا شانزده سالگی به مدرسه میروند و ادامه تحصیل در سنین بالاتر مخصوص فرزندان خانواده های دولتمند است. در مدارس، شاگردان میز تحریر ندارند، و فقط روی نیمکتهایی نشسته، طوماری را که میخوانند یا صفحهای را که بر آن مینویسند بر زانوی خویش میگذارند. بعضی از مدارس با تندیسهایی از قهرمانان و خدایان یونان تزیین میشوند، و این رسمی است که بعدها رواج بسیار میگیرد. تƙǘǠدر چند مدرسه اثا˙Ǡظریف و زیبا دیده میشود. معلم همه مواد јǠتعلیم میدهد. کار او تنها تعلیم نیست، بلکه به تربیت اخلاق کودکان نیز توجه خاصی دارد و برای تادیب آنان چوبی به کار میبرد.1

برنامه مدارس شامل سه بخش است: نوشتن، موسیقی، و ورزش; در زمان ارسطو، نوگرایان پرشور و شوق طјǘ͙ʠو نقاشی را نیز بدان میافزایند. نوشتن شامل قرائت و حساب است، و در حساب به جای ارقام حروف به کار میرود. شاگردان همگی چنگنوازی میآموزند، و بسیاری از درسها به نظم درآمده، با موسیقی توام میشوند. برای آموختن زبانهای بیگانه صرف وقت نمیکنند، و هیچ به تعلیم زبانهای مرده نمیپردازند، لکن در آموزش زبان مادری خود، به نحو صحیح، دقت بسیار دارند. تعلیم ورزش در ورزشگاه ها صورت میگیرد. کسی که کشتی گرفتن و شنا کردن نداند و در کمانداری و فلاخنگیری چیره دست نباشد، در شمار تحصیلکردگان نیست.

دختران در خانه به تحصیل میپردازند و، بیشتر، خانه داری و علوم مربوط به آن را فرا میگیرند. جز در اسپارت، دختران در ورزشهای عمومی شرکت نمیکنند; خواندن، نوشتن، محاسبه، ریسندگی، بافندگی، قلابدوزی، رقص، آواز، و موسیقی را در خانه نزد مادر یا دایه خویش میآموزند. در یونان، فقط عده معدودی از زنان به تحصیلات کامل نایل شدهاند، و اینان بیشتر فاحشه های ممتازند. برای زنان محترم، از تحصیلات ابتدایی بالاتر ممکن نیست، ولی آسپاسیا چند تن از آنان را به تحصیل فلسفه و بلاغت بر میانگیزد. مردان تحصیلات عالیه را از استادان بلاغت و سوفسطاییان فرا میگیرند و نزد آنان سخنوری و طبیعیات و فلسفه و تاریخ میآموزند. این استادان، در جوار ورزشگاه ها، مستقلا مجالس درس برپا میدارند و با هم، در آتن پیش از عصر افلاطون، دانشگاه متفرقی تشکیل میدهند. ولی فقط دولتمندان در این دانشگاه ها کسب علم میکنند، زیرا حق تعلیم استادان مبلغ گزافی است. اما جوانان پرشور و شوق، شبها را در آسیاها و مزارع کار میکنند، تا در ساعات روز از محضر این استادان سیار کسب فیض کنند.

پسران، هنگامی که به شانزده سالگی میرسند، باید به تربیت جسم خود بپردازند تا برای کارهای جنگی شایستگی یابند. حتی بازیها و ورزشهایشان نیز به نحوی آنان را برای سربازی آماده میسازد، میدوند، میجهند، کشتی میگیرند، شکار میکنند، ارابه میرانند، و نیزه پرانی

---

(1) در یکی از تصاویری که در پمپئی به دست آمده، و شاید اصل آن یونانی بوده است، شاگردی را میبینیم که بر شانه شاگردی دیگر قرار گرفته، و معلم بر پای او، که در دست شاگرد سومی است، چوب میزند.

ص: 322

میکنند. در هجده سالگی به دومین مرحله از مراحل چهارگانه زندگی آتن (کودکی، جوانی، مردی، پیری) گام مینهند و در صف سربازان جوان آتن قرار میگیرند1، مربیانی را معین میکردند تا، در مدت دو سال، جوانان را به آداب شارمندی و رموز جنگ آشنا کنند. اینان همگی یکجا زندگی میکنند و یکجا طعام میخورند. لباس جالب و یکسان بر تن دارند، و شب و روز تحت نظارت اخلاقی قرار میگیرند.

خود را بر طبق نظام شهر، و بر حسب موازین دموکراسی، نظام میبخشند; تشکیل انجمن میدهند، تصمیماتی میگیرند، مقرراتی وضع میکنند، و برای خود آرخونها و فرماندهان و داورانی دارند. سال اول را به مشق نظامی میپردازند و از استادان ادب و موسیقی و هندسه و خطابه تعلیم میگیرند; در نوزده سالگی حراست مرزها را به عهده میگیرند، و باید تا دو سال شهر خود را از هجوم بیگانگان و اغتشاشات داخلی حفظ کنند. در این مرحله است که جوانان آتن، با حضور هیئت پانصدنفری در معبد آگراولوس دستها را بالای محراب گرفته، سوگند سنگین خود را چنین یاد میکنند:

من سلاحهای مقدس را به ننگ آلوده نمیسازم، و مردی را که با من در یک صف است، هر که باشد، تنها نمیگذارم. به تشکیل جشنهای شهر و ادای وظایف مذهبی، تنها و در جمع، کمک خواهم کرد. میهن خود را بزرگتر و بهتر از آنچه گذشتگان به من سپردهاند به آیندگان باز خواهم سپرد. از کسانی که زمان به زمان بر مسند قضاوت مینشینند اطاعت خواهم کرد. بر قوانین و همه مقرراتی که مردم مجری آنند، گردن خواهم نهاد; و هر گاه کسی بخواهد که این قوانین را بشکند، من مانع خواهم شد و او را، به تنهایی و به یاری دیگران، از میان برخواهم گرفت. دین نیاکانی خویش را محترم خواهم داشت.

این جوانان سرباز در تئاترها جایگاهی ویژه دارند و در اجرای مراسم مذهبی شهر سهم بزرگی به عهده آنان است. شاید جوانانی که بر کتیبه های پارتنون نقش شده و به شکل دلنشینی بر اسب سوارند، همین سربازان باشند. اینان، در اوقات معین، هنرهای خویش را در مسابقات عمومی عرضه میدارند. رایجترین این مسابقات آن است که از پیرایئوس تا آتن مشعلهایی را به یکدیگر برسانند. همه مردم برای تماشای این واقعه بزرگ از شهر بیرون میشوند و در امتداد جادهای که طول آن بالغ بر هفت کیلومتر است، صف میکشند. مسابقه در شب اجرا میشود، و در راه چراغی نیست. تنها چیزی که از دوندگان دیده میشود شعله جهنده مشعلهایی است که در دست دارند و در طی راه به یکدیگر رد میکنند. این جوانان چون در بیست و یکسالگی خدمت سربازی را به پایان رسانند، از زیر تسلط پدر و مادر بیرون آمده، رسما به شارمندی پذیرفته میشوند.

این تعلیم و تربیتی است که شارمندان آتن را به بار میآورد. اساس آن درسهایی است که در خانه و کوچه فرا میگیرند، و خود ترکیبی است عالی از تعلیمات جسمی و فکری و اخلاقی و ذوقی، که در دوران جوانانی تحت نظارت مربیان، و پس از آن آزادانه انجام میپذیرد. در دوران برومندی این فرهنگ، جوانانی که بدان پرورش مییافتند از جوانان هیچ دوره دیگر تاریخ کم نبودند. پس از عصر پریکلس، تعلیمات نظری توسعه مییابد و تعلیمات عملی را تحت الشعاع قرار میدهد. فلاسفه درباره هدفها و روشهای تعلیم و تربیت بحث میکنند، و گفتگوشان در این

---

(1) نمیدانیم که خدمت سربازی برای جوانان، قبل از 336 ق م نیز مرسوم بوده است یا نه.

ص: 323

باره است که آیا معلم باید بیشتر به توسعه فکر شاگردان خود بکوشد، یا به رشد اخلاقشان; قدرت و استعداد کار را در آنان تقویت کند، یا به تعلیم علوم نظری همت گمارد، ولی در اهمیت آموزش و پرورش بین فیلسوفان توافق کامل برقرار است. هنگامی که از آریستیپوس1 میپرسند که علم آموختگان بر جاهلان چه مزیتی دارند، در جواب میگوید: “همان مزیتی که اسب تعلیم یافته بر اسب وحشی دارد.” و ارسطو نیز به این پرسش چنین پاسخ میدهد: “همان که زندگان بر مردگان دارند.” و آریستیپوس بر گفته خویش چنین میافزاید: “حتی اگر شاگرد هیچ فایده دیگری برنگیرد، لااقل وقتی که به تماشاخانه میرود، همچون سنگی که بر سنگ دیگر نهاده باشند نخواهم بود.”

III - شکل ظاهری

شارمندان آتنی در قرن پنجم مردانی میانه بالا، نیرومند، و ریشدارند و همگی به زیبایی اسب سوارانی که فیدیاس ساخته است، نیستند. بانوانی که بر گلدانهانقش شدهاند اندامی زیبا دارند; آنهایی که بر روی الواح سنگی دیده میشوند دلربا و باوقارند; و زنانی که پیکرتراشان ساختهاند بغایت زیبا هستند. اما زنان واقعی آتن، که بر اثر انزوایی تقریبا شرقی چندان رشد فکری نیافتهاند، حداکثر به زیبایی خواهران مشرق زمینی خویشند و نه بیشتر. مردم یونان حتی از ملل دیگر نیز زیبایی را بیشتر میستایند، ولی خود غالبا از آن بیبهرهاند. زنان یونانی، چون زنان سایر کشورها، اندام خود را چنانکه باید زیبا نمیبینند. از این رو، کف کفشهای خود را بلند میسازند تا بلندقامت به نظر آیند; نقایص بدن خود را به وسیله پنبه و لایی اصلاح میکنند; شکم و دیگر نقاط برجسته را سخت میبندند; و پستانهای خود در پستانبندهای پارچهای میگذارند.2 موی سر مردمان یونان تیره رنگ است، موی بور در میان آنان بسیار کم و استثنایی است، و سخت مایه اعجاب و ستایش است. بسیاری از زنان، و برخی از مردان، موی خود را رنگ میکنند تا طلایی شود، یا سپیدی آن، که نشانه پیری است، پوشیده ماند. زنان و مردان به موی خود روغن میمالند تا هم به رشد آن بیفزایند و هم در برابر خورشید آن را محفوظ نگاه دارند. همه زنان، و برخی مردان، این روغن را با عطر میآمیزند. در قرن ششم، زنان و مردان گیسوی خود را بلند میکنند و آن را بافته، معمولا بر گرد سر میپیچند یا در پشت گردن قرار میدهند. در قرن پنجم، زنان طرز آرایش گیسوی خود را تغییر داده،

---

(1) از فلاسفه قرن چهارم ق م و شاگرد سقراط بود و افکارش در اپیکور و در ظهور مکتب اپیکوری تاثیر بسیار داشت. م.

(2) پلوتارک در این باره داستانی دلانگیز دارد; میگوید: “برای جلوگیری از بیماری خودکشی، که سخت در بین زنان میلتوس شایع شده بود، دستور داده شد تا جنازه هر زنی که خود را کشته است، عریان و بیحجاب، از کوچه و بازار به گورستان برده شود.”

ص: 324

آن را بر پشت گردن گره میزنند، یا بر روی شانه ها میافکنند، یا بر سینه و گردن خود رها میکنند. بانوان یونانی دوست دارند که نوارهایی خوشرنگ بر گیسوان خود ببندند و آن را در بالای پیشانی با جواهر بیارایند. پس از جنگ ماراتون، رفته رفته، مردان موی سر خود را کوتاه میکنند و، پس از عصر اسکندر، ریش و سبلت خود را با استره های داسی شکل آهنی میتراشند. هیچ مرد یونانی سبیل بدون ریش ندارد.

ریشها را میآرایند و معمولا نوک آن را باریک میکنند. کار آرایشگران منحصر به آرایش ریش نیست، بلکه ناخنهای مشتریان خود را نیز رنگین میکنند و از هر جهت آنان را برای جلوه گری آراسته و پیراسته میسازند; آرایشگر، پس از آنکه کار خود را پایان داد، به شیوه امروزیان، آیینهای به دست مشتری میدهد. آرایشگاه ها (به قول تئوفراستوس) “مجالسی بدون میخوارگی” هستند که مردم محل در آن گرد میآیند و به “غیبت” و گفتگو میپردازند. ولی خود آرایشگر، معمولا بیرون از دکان خویش و در هوای آزاد به کار مشغول است. آرایشگران، به مقتضای شغل خود، مردمانی پرحرفند; وقتی یکی از آنان از آرخلائوس، پادشاه مقدونیه، میپرسد که چگونه موی او را بیاراید، پادشاه جواب میدهد: “به سکوت.” زنان نیز موهای برخی از نقاط بدن خود را با استره و یا با مخلوطی از آهک و زرنیخ میسترند.

صدها نوع عطر وجود دارد که از گل به دست آمده و با روغن آمیخته شده است. سقراط شکایت از این دارد که مردان عطر بسیار به کار میبرند. هر بانوی صاحب شانی تعداد بسیاری آیینه و سنجاق زلف و سنجاق قفلی و موچین و شانه و عطردان و سرخابدان و روغندان دارد. لبهاو گونه ها را با پاره های شنگرف و ریشه شنگار رنگین میسازند; بر ابروان دوده چراغ و توتیا میکشند; پلک چشمها را با سرمه و توتیا سایه میزنند; مژگان را سیاه کرده، با ترکیبی از سپیده تخم مرغ و اشق1 میآرایند; چین و چروکها و کک و مکها را با مالیدن روغن و شتشوی پی در پی برطرف میکنند; و برخی از این روغنهای نامطبوع را، صبورانه، ساعتها بر چهره خود نگاه میدارند، به شوق اینکه، اگر زیبا نباشند، زیبا جلوه کنند.

برای جلوگیری از عرق کردن، روغن مصطکی به کار میبرند. ترکیبات معطر خاصی برای هر یک از قسمتهای بدن موجود است. یک زن صاحب شان به چهره و سینه خود روغن نخل، و بر گیسو و ابروان مرزنگوش، بر گلو و زانوان عصاره آویشن، بر بازوان جوهر نعناع، و بر پاها مر میمالد. در برابر این گونه تجهیزات فریبنده، مردان یونان، چون مردان هر عصر دیگر، معترضند; این اعتراض در همه ادوار تاریخ نتیجهای یکسان داشته است. یکی از قهرمانان کمدی آتن، بانویی را که بدین ترتیب خود را آرایش کرده است مورد سرزنش قرار داده و درباره یک یک مواد و ترکیباتی که وی به کار برده است سخن میگوید: “اگر

---

(1) نوعی صمغ گیاهی است. م.

ص: 325

در تابستان از خانه بیرون شوی، دو رشته سیاه از چشمانت روان میشود، عرق میکنی و دو شیار سرخرنگ بین گونه ها و گردنت پدید میآید و، هنگامی که گیسویت به صورتت برخورد کند، سرب سپید آن را رنگین میکند.” ولی در رفتار زنان تغییری پیدا نمیشود، زیرا که در مردان تغییری نیست.

آب در یونان اندک است. از این رو، برای نظافت باید وسیله دیگری یافت. مردمان دولتمند یک یا دوبار در روز استحمام میکنند و صابونی به کار میبرند که از روغن زیتون و قلیا ترکیب شده است; پس از شستشو، روغنهای عطرآگین به تن میمالند. خانه های مجهز، حمامی دارند که سنگفرش شده، و حوض مرمری بزرگی در میان آن است که معمولا با دست پر میشود. گاهی آب به وسیله لوله و مجرا به داخل خانه آورده میشود، و از دیوار حمام، از دهانه فلزیی که به شکل سر حیوانی ساخته شده است، به محوطه کوچکی که بدین منظور ساختهاند، فرو میریزد و سپس از آنجا به باغ میرود. اغلب کسانی که برای شستشو آب به دست نمیآورند، بدن خود را با روغن مالش میدهند، و سپس با تیغه هلالی شکلی آن را دوباره پاک میکنند این وضع در تصویر آپوکسوئومنوس، که لوسیپوس کشیده است، دیده میشود. مردم یونان چندان به نظافت خود اهمیت نمیدهند، و برای حفظ سلامت خود، بیشتر در خوراک امساک میکنند و در باغها و دشتها به تفریح میپردازند و به نظافت و آرایش خود در خانه چندان توجهی ندارند. در خانه ها، تئاترها، معابد، و سراهای محدود کمتر ساکن میشوند، و بندرت در کارگاه ها و دکانهای سرپوشیده به کار میپردازند. نمایش، عبادت، و حتی کارهای حکومتی آنان در هوای آزاد اجرا میشود. لباس سادهای که به تن دارند هوا را به تمام نقاط بدنشان میرساند، و هر گاه بخواهند که کشتی بگیرند یا جسم خود را در برابر نور خورشید قرار دهند، با یک گردش بازو، آن را از خود دور میکنند.

لباس مردم یونان کلا دو قطعه پارچه چهارگوش است که آن را آزادانه به دور بدن میپیچند، و بندرت لباسی به تناسب اندام کسی دوخته میشود. در این لباسها، شهر به شهر، تغییرات بسیار ناچیزی دیده میشود. لکن، وضع کلی آن در طی چندین نسل پی درپی به یک صورت باقی میماند. در آتن، لباس اصلی مردان چیزی شبیه به ردا، و جامه زنان شال بلندی است که بر دوش خود میافکنند، و جنس هر دوی آنها پشم است. ولی اگر کیفیت، هوا ایجاب کند، روپوشی بر دوش میاندازند که آزادانه، به همان صورت دلنشینی که در مجسمه های یونانی میبینیم، چین و شکن میخورد. در قرن پنجم، رنگ لباسها معمولا سفید است، ولی زنان، مردان دولتمند، و جوانان با نشاط به جامه های رنگین علاقه دارند و حتی از لباسهای سرخ و ارغوانی و راه راه و حاشیه دار نیز روگردان نیستند; زنان گاهی کمربندی رنگین بر کمر خویش میبندند.

مردم یونان کلاه بر سر نمیگذارند، زیرا موی سر را خشک نگاه میدارد و موجب سپید شدن نابهنگام آن میشود. فقط در مسافرت و در وقت جنگ، و نیز

ص: 326

گاهی که در زیر اشعه خورشید به کار مشغولند، سر خود را میپوشانند. گاهی زنان پارچهای رنگین بر سر خود میبندند. کارگران گاهی، جز کلاه، هیچ بر تن ندارند. کفش را معمولا به صورت نعلین پاشنه بلند یا چکمه میسازند، و چرم آن برای مردان سیاه و برای زنان رنگین است. دیکائرخوس میگوید: “بانوان تب کفشهای پاشنه کوتاه سرخرنگ برپای میکنند، و بند آن را طوری میبندند که پاهای برهنه شان پیدا شود.” اغلب کودکان و کارگران کفش به پا نمیکنند، و کسی در فکر جوراب پوشیدن نیست.

مردان و زنان ثروت و تمکن خود را به صورت جواهرات نمایش میدهند. هر مردی لااقل یک انگشتری بر دست دارد، و ارسطو انگشتان خود را با چندین انگشتری آراسته است. عصایی که مردان به دست میگیرند ممکن است که بندهایی از طلا یا نقره داشته باشد. زنان با دستبند، گردنبند، نیمتاج، گل سینه، زنجیر، و سنجاق طلا خود را زینت میدهند و گاهی نیز نوارهای جواهر نشان بر مچ پا و بازوی خویش میبندند. در اینجا، چنانکه در اغلب تمدنهای سوداگرانه مرسوم است، تازه به دوران رسیدگان در خودآرایی و تجمل افراط بسیار میکنند. اسپارت طرز و نوع آرایش گیسوی زنان را محدود و معین میکند، و در آتن هیچ زنی حق ندارد که در وقت سفر بیش از سه دست رخت با خود داشته باشد. ولی زنان به این قیدها میخندند و، بی آنکه کار به محاکم قضایی بکشد، از حدود مقرر تجاوز میکنند، و میدانند که در نظر اغلب مردان و برخی زنان، زن ساخته و پرداخته جامهای است که بر تن دارد. رفتاری که زنان در این مورد دارند حاکی از عقل و تدبیری است که گردآمده هزاران قرن است.

IV - اخلاقیات

آتنیان قرن پنجم نمونه اخلاق ستوده نیستند. رشد فکر بسیاری از آنان را نسبت به سنن اخلاقی بی اعتنا ساخته و به صورت افرادی غیر اخلاقی درآورده است. جامعه آتن به عدل قانونی و قضایی مشهور است، لکن مردم آن بندرت نسبت به کسی، جز فرزندان خود، عطوفت همنوعی ابراز میدارند; از وجدان خود چندان آزار نمیبینند، و هرگز در فکر آن نیستند که همسایه را چون خویشتن دوست بدارند. هر طبقه آداب و رسومی خاص دارد. در محاورات افلاطون، زندگی به نحوی آراسته و آمیخته با ادب جلوه گر است. لکن در کمدیهای آریستوفان از این خاصیت اثری نیست; و در سخنرانیهای عمومی اهانتهای شخصی را روح بلاغت میشمرند. یونانیان در این گونه امور باید از “بربر”های مصری و ایرانی و بابلی، که با گذشت زمان تهذیب یافتهاند، تعلیمات فراوان بگیرند. تعارفات معمولا قلبی ولی ساده است. به کسی تعظیم نمیکنند، زیرا این کار، در نظر شارمندان مغرور و متکبر، از آثار و بقایای

ص: 327

دوران پادشاهی است. فقط در وقت سوگند یاد کردن و وداع گفتن دست یکدیگر را میفشرند و معمولا در وقت سلام گفتن فقط میگویند “شاد باش”، و چون دیگر نقاط جهان نکتهای دلنشین نیز درباره چگونگی هوا بدان میافزایند.

مهمان نوازی از دوران هومر کمتر شده است، زیرا مسافرت با امنیتی بیش از آن دوران همراه است، و گاه کاروانسراها رهگذران را در خود پناه و غذا میدهند. مع هذا، هنوز یکی از خصایص برجسته مردم آتن مهمان نوازی است. غریبان را، حتی بدون معرفی و شناسایی قبلی، بگرمی میپذیرند. اگر مسافری به خانهای وارد شود و از دوستی مشترک نامهای همراه داشته باشد، خوابگاه و غذا به او میدهند و در هنگام رفتن نیز هدیهای تقدیمش میکنند. مهمانی که به خانهای دعوت میشود، حق دارد که مهمان دیگری را بدون دعوت با خود به آنجا ببرد; این امر، به هنگام خود، پیدایش یک طبقه طفیلی را موجب شد (این کلمه در اصل بر کاهنانی اطلاق میشد که “باقیمانده غلات” انبارهای معبد را میخوردند). اغنیا با بذل و بخششهای عمومی و خصوصی، سخاوتمندی خود را نشان میدهند کلمه فیلانتروپی یا انساندوستی، لفظا و عملا یونانی است. صدقه و خیرات نیز برقرار است; موسسات بسیاری برای پذیرایی بیگانگان، معالجه بیماران، و حفظ پیران و فقیران برپاست. دولت برای کسانی که در جنگها زخمی و ناقص شدهاند حقوقی معین داشته است، و تربیت کودکانی را که بدان سبب بی پدر ماندهاند خود به عهده میگیرد; در قرن چهارم، به کارگرانی که پیر و از کار افتادهاند وجوهی معین میپردازد. در وقت خشکسالی و جنگ و دیگر بحرانها دولت، علاوه بر وجوهی که برای حضور در مجلس و محاکم و تماشای نمایشها میپردازد، روزی دو اوبولوس نیز به مستمندان میدهد. ولی اعمال ناروای عادی همچنان در میان است; چنانکه لوسیاس، در یکی از سخنرانیهای خود، از مردی گفتگو میکند که دوستان دولتمند بسیار دارد، از دسترنج خود پول به دست میآورد، برای ورزش و تفریح اسب سواری میکند، و در عین حال از اعانه عمومی نیز برخوردار است.

یونانیان شاید خود معترف باشند که امانت و درستی بهترین سیاست است، لکن قبل از آن به هر کار دیگری دست میزنند. در تراژدی فیلوکتتس، اثر سوفکل، گروه سرایندگان رقیقترین احساسات را نسبت به سربازی که زخمدیده و از همراهان خود بازپس مانده است، ابراز میدارد، و سپس خوابیدن او را غنیمت شمرده، نئوپتولموس1 را بر آن میدارد که سرباز بیچاره را فریب دهد، سلاحش را بدزدد، و به دست سرنوشت بازش سپارد: همه مردمان شکایت از این دارند که کاسبان آتن اجناس تقلبی میفروشند، شاهین ترازو را نزدیک کفه وزنه ها قرار میدهندa و، هر گاه فرصتی پیش آید، از دروغ گفتن پرهیزی ندارند. مثلا

---

(1) پسر اخیلس، پهلوان یونان در جنگ تروا. م.

ص: 328

میگویند که سوسیس را از گوشت و روده سگ میسازند. یکی از کمدی نویسان، ماهیفروشان را “آدمکشان” نام میگذارد; و شاعر اعتدالیتری آنان را “دزد” لقب میدهد. سیاستمداران از کاسبان چندان بهتر نیستند; در اجتماع آتن بدشواری میتوان کسی را یافت که به کژی و نادرستی متهم نباشد; آریستیدس شریف و درستکار نیز گفتگوی بسیار برانگیخته و به صورت یکی از عجایب درآمده است، چنانکه حتی چراغ روز افروز دیوجانس کلبی نیز نمونه دیگری برایش نمییابد. توسیدید چنین گزارش میدهد که مردمان یونان بیشتر دوست دارند که به زیرکی و تیزهوشی موصوف باشند تا به امانت و درستی; و ظنشان بر آن است که امانت ساده لوحی است. در یونان، یافتن کسانی که از خیانت به وطن امتناعی ندارند آسان است. پاوسانیاس میگوید: “در یونان، هیچ گاه کسانی که هوس خیانت داشته باشند کم نبودهاند.” رشوه طریقه شایع ترقی، وسیله فرار از مجازات، و راه پیروزیهای سیاسی است. پریکلس مبالغ هنگفتی در اختیار دارد تا به مصرف امور سری برساند و، به احتمال بسیار، مذاکرات بینالمللی را به وسیله آن حل و فصل کند. اخلاقیات براساس قومیت است. گزنوفون، در رسالهای که درباره تعلیم و تربیت نگاشته است، صریحا توصیه میکند که در وقت معامله با دشمنان میهن از دزدی و دروغ اجتناب نباید کرد. سفیران آتن در اسپارت، به سال 432، بدین عبارت روشن از امپراطوری خود دفاع میکنند: “همیشه قانون چنین بوده است که ضعیف تابع قوی باشد. ... هیچ گاه کسی که برای نیل به مقصود قدرت به دست آورده، نگذاشته است که فریاد دادخواهی سد راهش شود.” هر چند محتمل است که این عبادت، و سخنرانی سرداران آتنی در ملوس، از تمرینهای مخیله فلسفی توسیدید باشد که بر اثر گفته های گزاینده برخی از سوفسطاییان دست داده است. قضاوت درباره یونانیان براساس موازین اخلاقی نوساخته گورگیاس، کالیکلس، تراسوماخوس، و توسیدید به همان اندازه عادلانه است که توصیف اروپاییان امروز بر طبق گفته های غریب و درخشان ماکیاولی، لاروشفوکو، نیچه، و شتیرنر، بی آنکه حدود عادلانه بودن آن را در نظر بگیریم. اینکه مردم اسپارت بآسانی درباره این موازین اخلاقی تردیدناپذیر با مردم آتن توافق پیدا میکنند، خود دلیل آن است که عدم اعتنا به اصول اخلاقی، یکی از عناصر فعال روح یونانیان است.

فویبیداس لاکدایمونی، علی رغم معاهده صلح، خیانتکارانه پایگاه نظامی شهر تب را تسخیر میکند; و چون از آگسیلائوس، پادشاه اسپارت، درباره عادلانه بودن این عمل داوری میخواهند، وی چنین میگوید: “از من فقط بپرسید که آیا این عمل مفید است یا نه. زیرا هر گاه که عملی برای کشور ما مفید باشد، صحیح و پسندیده خواهد بود.” معاهدات صلح و پیمانهای موکد، پی در پی نقض میشود، و غالبا سفرا به قتل میرسند. فرق یونانیان با مردم مغرب زمین امروز در روش و طریقه عمل نیست، بلکه در صراحت و صداقت آنهاست. ما مغرب زمینیان امروز از یونانیان قدیم نازکدلتریم، از این رو طاقت آن نداریم که اعمال خود را

ص: 329

با صدای بلند بگوییم و بستاییم.

در میان یونانیان، آداب اجتماعی و مذهب، اعمال فاتحان جنگ را محدود نمیکند. حتی در جنگهای داخلی، رسم معمول آن است که شهر مغلوب را غارت کنند، زخمیان را بکشند، زندانیانی را که فدیه نمیپردازند و نیز اسیران غیر نظامی را به قتل رسانند یا برده کنند، شهرها و درختان میوه و محصولات زراعتی را بسوزانند، و هر چه را که زنده است معدوم سازند و تخمی باقی نگذارند که در آینده سر بر آورد. در آغاز جنگ پلوپونزی، سپاهیان اسپارت هر فرد یونانی را که بر دریا بیابند، به نام دشمن، خونش را میریزند، خواه از متفقین آتن باشد، خواه بیطرف. در نبرد آیگوس پوتاموس، که جنگ مزبور را پایان میدهد، اسپارتیان سه هزار تن از زندانیان آتن را، که افراد زبده و نخبه شارمندی رو به زوال آتن هستند، به قتل میرسانند. جنگ، به هر صورت که باشد، چه میان شهرها و چه میان طبقات، در سراسر یونان وضعی عادی و طبیعی است. بدین ترتیب، یونانی که شاهنشاه ایران را شکست داد قصد خویشتن میکند; در هزار نبرد، یونانی با یونانی روبرو میشود; و در طی یک قرن پس از جنگ ماراتون، درخشانترین تمدن تاریخ بشر، با یک انتحار ملی مداوم، خود را به نیستی میکشاند.

V - صفات

اینکه هنوز به این مردمان بی پروای جنگجو دلبستگی داریم، از آن روست که قدرت کار و نیروی اعجابانگیز هوش آنان پردهای بر گناهانشان کشیده است. نزدیکی دریا، موقعیت خاص بازرگانی، و آزادی حیات اقتصادی و سیاسی مردمان یونان را، به نحوی بیسابقه، سریع التاثیر و انعطافپذیر ساخته، و تیزهوشی و حساسیت زایدالوصفی به آنان بخشوده است. میان مشرق زمین و اروپا، میان سرزمینهای خواب آلود جنوبی و این کشورهای میانین تفاوت بسیار است. سرمای زمستان در این نواحی چنان است که، بی آنکه رکود آورد، نیرو و نشاط میبخشد; و گرمای تابستان آن نیز، بی آنکه روح و تن را سست و ضعیف سازد، احساس آزادی و انبساط خاطر ایجاد میکند. در اینجا، به زندگی و انسان ایمان هست، و شوق حیات و برخورداری از آن به پایهای است که تا عصر رنسانس نظیرش را نمیتوان یافت.

از این محیط هیجانانگیز شهامت پدید میآید و جوششی غیر ارادی سرچشمه میگیرد که فرسنگها از خودداری و ضبط نفسی که فلاسفه آن را بیهوده توصیه میکنند به دور است و بدان آرامش اولمپی که وینکلمان جوان و گوته پیر به مردم پرشور و بی آرام یونان نسبت میدهند، شباهتی ندارد. کمال مطلوبهای یک ملت معمولا لباس مبدل و صورت ظاهر است، و

ص: 330

نباید آن را حقیقت تاریخی پنداشت. شهامت و قناعت یا مردانگی و اعتدال که بر دیوارهای معبد دلفی نقش شده است، شعار یونانیان است. شعار اول، یعنی شهامت یا مردانگی، را مردم یونان مکررا تحقق بخشیدهاند، لکن شعار دوم قناعت یا اعتدال فقط برای دهقانان و فیلسوفان و روحانیان است. مردم متوسط آتن معمولا شهوت پرست، لکن پاک ضمیرند. در لذات جسمانی هیچگونه گناهی نمیبینند، و برای بدبینیهایی که لحظات تفکرشان را تاریک ساخته است در این گونه لذات پاسخ مییابند. شراب را دوست میدارند و از اینکه گاه به گاه مستی کنند، شرمی ندارند. به زنان، با محبتی جسمانی و معصومانه، عشق میورزند; زنا کردن را بآسانی بر خویش میبخشایند و عدول از طریق عصمت و فضیلت را خسرانی جبرانناپذیر نمیدانند. ولی، با اینهمه، در هر قدح شرابشان نیمه بیشتر آب است، و مستی پی در پی را بیذوقی میشمارند. هر چند که خود چندان به اعتدال نمیگرایند، لکن آن را از جان و دل میستایند و خویشتنداری و تسلط بر نفس را، صریحتر از هر ملت دیگری در تاریخ، کمال مطلوب خویش قرار میدهند.

ذکاوت و هوشمندی آتنیان بیش از آن است که خوب و صالح باشند، و تمسخرشان نسبت به کودکی و بلاهت بیش از نفرتی است که از شرارت و رذیلت دارند. آنان همگی فیلسوف و فرزانه نیستند، و نباید زنانشان را یکسر به زیبایی ناوسیکائا و رعنایی هلنه تصور کرد; نباید گمان داشت که مردانشان از دلیری آیاس و تدبیر نستور ترکیب شدهاند. تاریخ نوابغ یونان را از یاد نبرده، لکن بلهای آن را (جز نیکیاس) یکسر فراموش کرده است. حتی عصر ما نیز، پس از آنکه ما خود اکثرا فراموش شدیم، ممکن است عظیم و درخشان جلوه گر شود در آن وقت، قله های شامخ دوران ما از تیرگی و ابهام زمان سر به در آوردهاند. اگر از عاطفهای که بعد زمان درباره روزگاران پیشین در ما ایجاد میکند صرف نظر کنیم، مردمان یونان را چون مشرق زمینیان رند و زیرک، و چون امریکاییان تجددخواه میبینیم و در آنان کنجکاوی بیحد و جنب و جوشی مداوم مشاهده میکنیم; در حالی که آرامش پارمنیدس را توصیه میکنند، خود همواره به اضطراب و تحولی هراکلتیوسی دچارند. هیچ قومی تاکنون تخیلی به آن قدرت، و زبانی به آن آمادگی نداشته است. مردم آتن اندیشه روشن و بیان روشن را مقدس میشمرند. از سخنان مغلق و مبهم عالمانه بیزارند و گفتگوهای هوشمندانه و دانشورانه را عالیترین لذات تمدن میشمارند. راز باروری حیات و عظمت فکر یونانی در این است که برای او معیار و مقیاس همه چیز انسان است. آتنیان تحصیلکرده دوستار عقلند و بندرت در توانایی آن به کشف اسرار جهان شک میکنند. شوقی که به دانستن و دریافتن دارند از شریفترین عواطف آنهاست; و از این جهت نیز، چون سایر جهات، از اعتدال به دورند. ولی دیری نخواهد گذشت که به محدودیتهای عقل و ناتوانیهای بشری پی خواهند برد و، در نتیجه به بدبینی خاصی دچار خواهند شد که با روح شادشان مطلقا موافق

ص: 331

نیست. حتی در دوران شکفتگی و باروری تمدن یونان، اندیشه عمیقترین مردان آن نه فلاسفه، بلکه درامنویسان از کوتاهی شادیها و لذات، و سرسختی مرگ، آزرده است.

همچنانکه روح کنجکاو یونانیان دانش آنان را پدید میآورد، سودجویی و مال اندوزیشان اساس اقتصاد آن سرزمین را استقرار میبخشد. افلاطون، با مبالغهای که خاص علمای اخلاق است، در این باره میگوید: “حب مال سراسر وجود آدمیان را تسخیر میکند و هرگز به آنان مجال نمیدهد که حتی لحظهای درباره چیزی جز اموال شخصی خویش بیندیشند. روح هر شارمندی وابسته به این است.” مردم آتن جانورانی سبقت جو و فزونی طلبند و با رقابتی تقریبا بیرحمانه یکدیگر را تحریک و تهییج میکنند. بسیار زیرکند و در حیله و تدبیر از سامیان کم نیستند; از هر لحاظ، چون عبرانیان تورات سرسخت، جنگجو، لجوج، و مغرورند. احساساتی و رقیق القلب نیستند، و اشکهای اوریپید را نمیپسندند. نسبت به حیوانات مهربان، و نسبت به آدمیان بیرحم و ظالمند. بردگان بیگناه را منظما شکنجه میدهند و پس از کشتار مردم غیرنظامی یک شهر با خیال آسوده به خواب میروند. ولی، با اینهمه، نسبت به تنگدستان و عاجزان سخاوتمندند; وقتی که مجلس میشنود که دختر آریستوگیتون، قاتل پادشاه مستبد، در لمنوس به فقر و گرسنگی زندگی میکند، هزینه بازگرداندن و شوی دادن او را فراهم میسازد. ستمدیدگان و کسانی که از شهرهای دیگر رانده شدهاند در آتن پناهگاهی پر مهر مییابند.

در حقیقت، مفهوم اخلاق برای مردم یونان جز آن است که امروز برای ماست. نه وجدان مردم نیک نفس و صالح طبقه متوسط را آروز میکنند، نه احترامات و افتخارات اشراف را. در نظر ایشان، بهترین زندگی آن است که از هر جهت کامل و غنی بوده و از سلامت، قدرت، جمال، شهرت، عاطفه، ثروت، حادثه، و تفکر سرشار باشد. نزد آنان، آرته (فضیلت) با مردانگی یکی است، و لفظا و اصلا با مفهوم جنگ (آرس = خداوند جنگ) ملازمه دارد و درست همان است که نزد رومیان “ویرتوس” گفته میشود، و با کلمه رجولیت از یک ریشه است. مرد دلخواه و کمال مطلوب آتنی کسی است که زیبایی و دادگری را با فن زندگی بیامیزد، کفایت و شهرت و ثروت را بصراحت قدر بشناسد، و دوستی و فضیلت و انسانیت را ارج گذارد. این مردم نیز، چون گوته، برآنند که روح و نفس را کمال بخشیدن، همه چیز است. با این نظر عجب و غروری همراه است که صراحت آن به مذاق ما مغرب زمینیان خوش نمیآید: این مردم هرگز از خودستایی سیر نمیشوند، و در هر مقام، از تفوق خویش بر جنگجویان و نویسندگان و هنرمندان ملتهای دیگر سخن میگویند. اگر بخواهیم یونانیان را با رومیان بسنجیم، باید فرانسه امروز را با انگلستان مقایسه کنیم; و اگر بخواهیم اختلاف روح اسپارتی و روح آتنی را دریابیم، باید آلمان را در مقابل فرانسه قرار دهیم.

همه صفات و خصایص مردم آتن دست به هم داده، این کشور شهر را به وجود آورده

ص: 332

است. در اینجا، قدرت و شهامت، هوشمندی و زبان آوری، عصیانطلبی و حب مال، غرور و وطندوستی، و جمالپرستی و آزادیخواهی آنان به وجود آمده و به هم پیوستهاند. شهوات و عواطفشان تند و سرشار، و تعصبشان اندک است. گاه به گاه، تعصبات دینی را میپذیرند، نه بدان جهت که مانع آزادی فکر شوند، بلکه از آن رو که این امر در سیاستهای حزبی موثر است و اخلاقیات را محدود میسازد. در موارد دیگر، آزادیشان به حدی است که در نظر مهمانان مشرق زمینی، هرج و مرجی شگفتانگیز مینماید. مردم آتن، نیمی از عمر خود را صرف خدمت به کشور خویش میکنند، زیرا همه آزادند، و بالمآل، رسیدن به هر مقامی برای هر یک از شارمندان ممکن است، و هر کس به نوبت خویش هم فرمانروا و هم فرمانبردار است. خانه آنان جایی است که در آن میخوابند، و زندگیشان در بازار، مجلس عامه و مجلس اعیان، دادگاه ها، جشنهای عمومی و مسابقات ورزشی، و تئاترهایی که موجب تجلیل شهر و خدایان آن است، میگذرد. به دولت این حق را میدهند که از شخص آنان و اموالشان برای مصالح کشور و رفع نیازمندیهای آن استفاده کند.

تحمیلات و سختگیریهای دولت را بر خود هموار میکنند، زیرا دولت آنان برای رشد و تکامل انسانی موجباتی فراهم میکند که از آن پیش در هیچ کشوری نظیرش نبوده است; از مدنیت خویش غیورانه دفاع میکنند، زیرا مهد و نگهبان آزادی آنان است. هرودوت میگوید: “بدین ترتیب، قدرت آتن افزایش یافت; و نه تنها از این جهت، بلکه از جهات بسیار معلوم میشود که آزادی نعمت عظیمی است. آتنیان، تا زمانی که تحت حکومت پادشاهان مستبد بودند، از هیچ یک از همسایگان خویش دلیرتر نبودند; لکن به محض آنکه از زیر یوغ گردن برافراشتند، دلیرترین و نیرومندترین ملتها شدند.”

VI - روابط قبل از ازدواج

آتن قدیم در اخلاقیات بیشتر به مشرق متمایل است تا به غرب، چنانکه در الفبا، اوزان و مقیاسات، سکه زنی، لباس، موسیقی، نجوم، و عقاید و آداب رازوری نیز چنین است. اساس جنسی و جسمانی عشق را زن و مرد بصراحت پذیرفتهاند. شراب عشقی که زنان مشتاق برای مردان بی اعتنا در کوزه میکنند تنها برای مقاصد افلاطونی نیست. عصمت پیش از ازدواج برای زنان محترم واجب است; ولی مردان بی زن را، پس از سن بلوغ، قیود اخلاقی از ارضای شهوات چندان باز نمیدارد. جشنهای بزرگ، گرچه در اصل جنبه مذهبی دارند، در حقیقت چون دریچه اطمینانی هستند که آمیزشهای طبیعی انسان را تعدیل میکنند. آزادی جنسی در این مواقع از آن روی تجویز میشود که مردان بتوانند بقیه اوقات سال را با یک همسر به سر برند. در آتن، اگر جوانان احیانا با زنان روسپی بیامیزند، ننگی به آنان تعلق نمیگیرد. و حتی اگر مردی زندار فاحشهای را تحت حمایت خویش بگیرد، به عقاب اخلاقی دچار نمیشود، جز آنکه در خانه زنش بتلخی سرزنشش خواهد کرد، و در شهر نیز شهرتش اندکی آلوده خواهد شد. آتن فاحشگی را به رسمیت

ص: 333

میشناسد و از هر کس که بدان کار مشغول شود، مالیات میگیرد.

در آتن، چون اغلب شهرهای یونان، فاحشگی، که تحریک کننده استعدادهاست، بازاری گرم و اختصاصات بسیار دارد. پستترین طبقه آنان اکثر در پیرایئوس زندگی میکنند، وبرای آنکه مردم خانه هایشان را بآسانی بیابند، مجسمه آلت تناسلی پریاپوس را بر سر درها میآویزند. برای ورود به این خانه ها باید یک اوبولوس پرداخت. دخترانی که در آنجا هستند جامهای چنان نازک به تن دارند که “برهنه” خوانده میشوند، و به خریداران آینده خود اجازه میدهند که آنان را، مانند سگانی که در لانه هستند، آزمایش و بررسی کنند. مرد میتواند معامله را به هر مدت که میخواهد صورت دهد، و نیز میتواند با رئیسه آن خانه قرار گذارد که دختری را به مدت یک هفته، یا یک ماه یا یک سال، به نزد خود ببرد. گاهی دختری بدین ترتیب به اجاره دو یا چند مرد در میآید و اوقات خود را، بر حسب تقاضای آنان، تنظیم میکند; بالاتر از این طبقه، در نظر آتنیان “دختران نی زن” هستند که مانند گیشاهای ژاپنی، در مجالس عیش و نوش مردان، سرایندگی و دلربایی میکنند، با مهمانان میآمیزند و شب را با آنان به سر میبرند. چند تن از فاحشگان پیر برای تربیت این گونه دختران “نی زن” مدارسی دایر میکنند، به آنان فنون خودآرایی و طریقه رفع نقایص و عیوب جسمانی و هنر نوازندگی و خوانندگی و شیوه های دلربایی را میآموزند و، بدین وسیله، خود را نیز از گرسنگی و فقر نجات میدهند. در بین روسپیان، رموز دلبری و آیین جلوه گریهای هوشیارانه، و فن امتناع خجولانه و سود جستن از آن، چون میراثی گرانبها، بدقت از نسلی دیگر منتقل میشد. با اینهمه، اگر سخنی را که لوکیانوس سالها بعد از این زمان گفته است بپذیریم، باید معتقد شویم که برخی از این دخترکان “نی زن” قلبی حساس دارند، معنی مهر و محبت را میدانند، و چون کامی،1 به خاطر سعادت دلدار خویش، خود را فنا میکنند. داستان روسپیان شرافتمند داستانی است که گذشت زمان شکوه و جلال خاصی بدان بخشیده است.

عالیترین طبقه روسپیان یونانی فواحش ممتازند که “هتایرای” نامیده میشوند; این کلمه در زبان یونانی به معنای دوست و رفیق است. این طبقه، برخلاف پستترین طبقه فواحش که غالبا نژاد شرقی دارند، معمولا جزو طبقه شارمندان به شمار میروند، ولی مقام و احترام خود را از دست داده، یا از انزوایی که مخصوص دوشیزگان و زنان آتنی است، گریختهاند. روسپیان ممتاز مستقلا در خانه های خود به سر میبرند و از عشاق خویش در آنجا پذیرایی میکنند، و گویا قانون آنان را بدین کار مجبور داشته است. برخی از ایشان گاه گاه کتاب میخوانند و در مجالس سخنرانی حاضر

---

(1) در زمان تولوس هوستیلیکوس، پادشاه داستانی روم، بین سه برادر رومی (هوراس نام) و سه برادر قهرمان شهر آلبه مصافی روی داد، و مقرر شد که هر دسته غلبه کند قلمرو دیگری را به تصرف خود درآورد. در اولین نبرد، دو تن از هوراسها کشته شدند و سه مبارز طرف دیگر مجروح. آنگاه هوراس سوم، برای آنکه بین مجروحین تفرقه افکند، چنین وانمود کرد که قصد فرار دارد. مجروحین هر یک از سویی به دنبالش افتان و خیزان روان شدند. هوراس سوم موفق شد هر سه را یکایک، از پای درآورد. ضمنا خواهر خود کامی را که نامزد یکی از مبارزان طرف بود و بر مرگ دلدار میگریست به قتل رسانید. نام کامی در ادبیات مظهر زنی تلقی میشود که در راه معشوق از جان بگذرد. م.

ص: 334

میشوند، و بدین سبب، اطلاعات و تعلیمات متوسطی کسب میکنند و خواستاران تحصیلکرده خود را با سخنان دانشمندانه سرگرم میسازند. دیوتیما، تارگلیا، لئونتیون، و همچنین آسپاسیا به مباحثات فیلسوفانه و شیوه آراسته نگارششان معروفند. بسیاری از آنان به طنزگویی و نکته سنجی شهرت دارند و در ادبیات زبان یونانی مجموعهای از کلمات قصار آنان گرد آمده است. گرچه این روسپیان از حقوق مدنی بیبهرهاند و جز به معبد الاهه خودشان، یعنی آفرودیته، به هیچ معبد دیگری حق ورود ندارند، عدهای از روسپیان ممتاز در مجامع مردانه آتن ارج و مقامی بلند دارند. هیچ مردی از مصاحبت با این زنان ابا ندارد; فلاسفه در جلب محبت آنان با یکدیگر رقابت میکنند; و یکی از مورخان، با امانت و صحتی پلوتارکوار، تاریخچه آنها را نوشته است.

از این راه ها، عدهای از روسپیان نام خود را در تاریخ یونان قدیم جاودان ساختهاند. “کلپسودرا” (به معنی پنگان یا ساعت آبی) نام فاحشهای است که خواستاران خود را در ساعات معین، از روی پنگان، رد یا قبول میکند. تارگلیا، که ماتاهاری1 عصر خویش است، برای ایرانیان جاسوسی میکند و هر شب با تعداد زیادی از سرداران و سیاستمداران آتنی همبستر میشود. تئوریس زنی است که تسلابخش دوران پیری سوفکل است، و پس از او آرخیپه این مقام را نزد استاد نود ساله به دست میآورد. آرخیاناسا افلاطون را به خود مشغول داشته، و دانای و لئونتیون نیز فلسفه لذتجویی را به اپیکور میآموزند. تمیستونوئه فاحشهای است که تا آخرین دندان را در دهان و آخرین دسته موی را بر سر دارد، دست از کار نمیکشد; گناتائنا، که عمری صرف تربیت دختر خویش کرده است، عاقبت سوداگرانه، در ازای وصال یکشبه او، یک هزار درهم مطالبه میکند. زیبایی فرونه در آتن قرن چهارم همه جا بر سر زبانهاست. زیرا که وی هیچ گاه بدون حجاب در بین عموم حاضر نمیشود، ولی در جشنواره الئوسی، و نیز در جشن پوسیدون، در میان انبوه مردم، برهنه گشته و گیسوی خویش را رها میکند و برای تن شویی به دریا میرود. فرونه، یکچند به پراکسیتلس دل میسپارد، و این مجسمه ساز او را سرمشق مجسمه های “آفرودیته” خود قرار میدهد; آپلس نقاش نیز تصویر “آفرودیته آنادومنه” را از روی او ساخته است. فرونه، از برکت عشقهای خود، چنان دولتمند شده است که به مردم تب میگوید: اگر نام مرا بر دیوارهای این شهر نقش کنید، من هزینه تجدید بنای آن را به عهده خواهم گرفت; ولی مردم تب سرسختانه از پذیرفتن درخواست او امتناع میکنند. گویا مبلغی که در ازای همخوابگی خود از ائوتیاس مطالبه میکند عادلانه نیست، و از آن روی ائوتیاس او را به بیعفتی متهم میسازد. ولی یکی از اعضای محکمه مشتری فرونه است، و هوپرئیدس خطیب نیز از دلدادگان بیقرار وی به شمار میرود. هوپرئیس نه تنها به وسیله فصاحت خویش از این زن زیبا دفاع میکند، بلکه نیمتنه او را گشوده، سینهاش را در برابر محکمه عریان میسازد. قضات بر زیبایی او خیره میشوند و عفت و پاکدامنیش را تصدیق میکنند.

آتنایوس میگوید که “لائیس کورنتی زیباترین زنی بوده است که آدمیان دیدهاند”. همه شهرهایی که هومر را به خود منسوب میدارند افتخار میکنند که ولادت این زن را نیز دیدهاند; پیکرتراشان و نقاشان از او درخواست میکنند که سرمشق کارشان قرار گیرد، لکن وی شرمناک است.

---

(1) جاسوسه آلمانی در جنگ جهانی اول. م.

ص: 335

مورون بزرگ، در دوران پیری خویش، او را به کارگاه خود میبرد. هنگامی که دخترک جامه از تن به در میکند، پیکرتراش پیر ریش و موی سپید خویش را فراموش میکند و همه دارایی خویش را، در ازای یک شب، به او تقدیم میدارد، ولی دخترک لبخندی زده، شانه های گرد خویش را بالا میاندازد و پیکرتراش پیر را بیپیکر گذارده، میرود; سحرگاه روز بعد، مورون که در آتش نوجوانی دوباره خویش میسوزد موی را آراسته، ریش را تراشیده، جامه گلگون بر تن میکند، کمربند طلایی بر کمر میبندد، زنجیری زرین بر گردن میافکند، و در همه انگشتان خویش انگشتری میکند; سپس بر گونه ها غازه مالیده، جامه و تن را عطرآگین ساخته، به سراغ لائیس میرود و عشق خویش را بر او عرضه میدارد. دخترک، که او را از ورای دگرگونیهایش باز میشناسد، چنین میگوید: “ای دوست بینوا، تو از من چیزی میخواهی که آن را دیروز از پدرت دریغ داشتم.” لائیس ثروتی گران میاندوزد، لکن وصال خویش را از عشاق فقیر، اما صاحب جمال، دریغ نمیدارد. دموستن زشتروی خواستار وصال او میشود، ولی دخترک بر یک شب خود ده هزار دراخما نرخ میگذارد، و دموستن را در دم به سوی تقوا بازگشت میدهد; از آریستیپوس دولتمند چندان مال میستاند که خدمتکار او بیمناک میگردد; ولی چون دوست دارد که فلاسفه را در پیش پای خود به زانو ببیند، خود را در ازای مبلغی ناچیز به دیوجانس مسکین تسلیم میکند. وی همه دارایی خویش را برای معابد و بناهای عمومی و در راه دوستان خویش صرف میکند و عاقبت به سرنوشت اقران و امثال خویش دچار، و به فقر و تنگدستی ایام جوانی باز میگردد، ولی تا پایان عمر بردبارانه به کار خویش ادامه میدهد. چون در میگذرد، او را در آرامگاهی چنان پرشکوه جای میدهند که گویی بزرگترین فاتحی بوده است که در یونان زاده شده است.

VII - دوستی یونانی

سازش فحشا و فلسفه عجیب است، لکن اقراری که بدون شرمندگی درباره انحرافهای جنسی بیان میشود عجیبتر است. رقیب عمده روسپیان ممتاز، پسر بچگان آتنی هستند. روسپیانی که از این وضع، تا اعماق وجود خود، رنجیده خاطر شدهاند، پی در پی اخطار میکنند که عشق به همجنس کاری است شنیع و ضد اخلاق. بازرگانان پسران خوبروی وارد میکنند و آنان را به کسانی که بیش از دیگران پول بدهند میفروشند. کار این کودکان، تا هنگامی که طراوتی دارند، ارضای شهوت خریداران است، و بعد به غلامی آنان در میآیند. اشرافزادگان مخنث شهر، شهوت مردان سالدار را بر میانگیزند و ارضا میکنند; تنها عده قلیلی از مردان آتن این عمل را زشت میشمارند. برای این گونه امور جنسی در اسپارت نیز چون آتن قید و بندی در کار نیست. آلکمان، در وقت خوش آمد گفتن به چند تن از دختران، آنان را “زیبا پسران مونث” میخواند. قوانین آتن کسانی را که با همجنسان خود روابط جنسی برقرار کنند از حقوق سیاسی محروم میکند. ولی عقاید عمومی این عمل را با شوخ طبعی خاصی میپذیرد; مردم اسپارت و کرت آن را ننگ نمیشمرند. در تب، این عمل یکی از مبانی پرارج تشکیلات نظامی و مایه شجاعت به شمار میرود. هارمودیوس و آریستوگیتون، قاتلان پادشاه مستبد، که یادشان همیشه در خاطر مردمان یونان زنده است، دلدادگان یکدیگرند. آلکیبیادس، که در عصر خود محبوبترین مردان آتن است،

ص: 336

به وجود مردانی که او را دوست میدارند فخر میکند. حتی در زمان ارسطو، “عشاق یونانی” بر سر مزار یولائوس، دوست هراکلس، سوگند عشق میخورند. گزنوفون، سردار لشکرها و مرد سرسخت جهان، بنا به گفته آریستیپوس، فریفته کلینیاس جوان است. دلبستگی مردان به پسران، و پسران به پسران، در یونان، جمیع مظاهر عشق آسمانی و شاعرانه را در بر دارد و با شور و شوق، عصمت، جذبه، حسد، نغمه سازی، اشک ریزی، تفکر، و بیخوابی همراه است. وقتی که افلاطون در رساله “فدروس” از عشق سخن میگوید، مقصودش عشق همجنس به همجنس است; و کسانی که در رساله “مهمانی” به بحث و جدل مشغولند سرانجام بر سر یک نکته توافق حاصل میکنند: عشق میان دو مرد شریفتر و روحانیتر از عشق میان زن و مرد است. این گونه انحراف جنسی در میان زنان نیز شایع است، و بانوان زیبای طبقات عالی چون ساپفو کمتر، و روسپیان بیشتر بدان میپردازند. “دخترکان نی زن” به یکدیگر بیشتر عشق میورزند تا به عشاق مرد خود. روسپیان پستتر محور داستانهای بسیار درباره عشق زنان به یکدیگرند.

شیوع انحرافات جنسی در یونان را چگونه میتوان توجیه و تقلیل کرد ارسطو ترس از ازدیاد جمعیت را منشا آن میداند. و این شاید یکی از علل بروز چنین پدیدهای باشد، ولی، بی شک، شیوع فحشا و انحرافات جنسی در آتن با جدا بودن زنان از اجتماع بستگی دارد. در آتن عصر پریکلس، پسران را پس از ششسالگی از حرمسرایی که زنان محترم عمر خود را در آن میگذرانند بیرون برده و در میان مردان یا پسران دیگر پرورش میدهند. این پسران، در دوران تشکیل شخصیت و زمانی که هنوز به سر حد بلوغ نرسیده اند، فرصتی پیدا نمیکنند که جاذبه و دلربایی جنس لطیف را بشناسند. در مجامع عمومی اسپارت، در میدان شهر و ورزشگاه آتن، و نیز در دوران خدمت سربازی، پسران فقط جنس مذکر میبینند. حتی هنر نیز قبل از پراکسیتلس به نمایش زیبایی زنان نمیپردازد. مردان، در زندگی زناشویی، اغلب از همفکری همسران خود محرومند. نقصی که در تعلیم و تربیت زنان موجود است، شکاف ژرفی است که آنان را از مردان جدا ساخته، و مردان، در پی محاسنی که زنان خود را از کسب آن محروم داشته اند، در جاهای دیگر به جستجو میپردازند. در نظر مردان آتن، خانه حصار و پناهگاه نیست، بلکه خوابگاه است شارمند آتنی، از بامداد تا شامگاه، برای بسیاری از امور در شهر به سر میبرد و، جز با زنان و دختران خویش، با زن محترم دیگری روابط اجتماعی ندارد. اجتماع یونان، اجتماع “یک جنسی” است، و از آن آشفتگی و لطف و تحرکی که بعدها روح و جمال زن به ایتالیای عصر رنسانس و فرانسه دوران روشنگری بخشیده بی بهره است.

VIII - عشق و ازدواج

عشق شاعرانه و به اصطلاح رمانتیک در میان مردم یونان فراوان است، لکن بندرت موجب ازدواج میشود. در آثار هومر، نمونه آن بسیار اندک است، و هنگامی که آگاممنون و اخیلس درباره خروسئیس و بریسئیس و حتی کاساندرای نومید کننده میاندیشند، محبتشان کاملا جسمانی و شهوانی است، ولی داستان ناوسیکائا ما را از تعمیم این حکم باز میدارد. در افسانه هایی که چون داستانهای هومر باستانیند، از هراکلس و یولا و از اورفئوس و ائورودیکه سخن

ص: 337

رفته است. شاعران غزلسرا نیز از عشقهای شهوانی بسیار سخن گفتهاند، و داستانهایی چون داستانی که ستسیخوروس آورده و در آن دختری از درد عشق میمیرد، نادر و استثنایی است; ولی هنگامی که تئانو، زوجه فیثاغورس، عشق را “بیماری یک روح آرزومند” میخواند، نغمه اصیل عشق “رمانتیک” به گوش ما میرسد. ولی پس از آنکه عواطف تلطیف میشود و شعر بر شهوات غالب میآید، احساسات رقیق و شاعرانه شیوع پیدا میکند; تاخیر روز افزونی که، به دست تمدن، بین تمایلات آدمی و برآوردنشان پدید میآید، به تخیلات و تصورات مجال آن میدهد که موضوع مورد نظر را به دلخواه خود آرایش دهند. نظر اشیل درباره امور جنسی هنوز چون نظر هومر است، اما سوفکل عشق را چیزی میداند که “به دلخواه خود بر خدایان فرمانروایی میکند.”1 در آثار اوریپید اشعار بسیاری از قدرت اروس2 سخن میگویند و درامنویسان بعدی غالبا جوانی را وصف میکنند که نومیدانه جان و دل در گرو مهر دختری نهاده.

ارسطو، وقتی که میگوید “دلدادگان به چشمان معشوق، که خانه شرم و حیاست، مینگرند”، چگونگی عشق و ستایش رمانتیک را بیان میدارد.

در یونان قدیم، این گونه امور به روابط قبل از ازدواج بیشتر وابسته است تا به روابط بعد از آن. یونانیان عشق “رمانتیک” را نوعی جن زدگی یا جنون میشمارند و به کسانی که آن را برای انتخاب همسر راهنمایی شایسته بدانند، میخندد. معمولا مقدمات ازدواج را، چنانکه در فرانسه قدیم نیز همواره چنین رسم بوده است، پدر و مادرها فراهم میکنند، یا دلالان حرفهای آن را به انجام میرسانند; در این صورت، آنچه مورد توجه است جهاز و دارایی دو طرف است، نه محبتشان. پدر باید، در وقت شوی دادن دختر خویش، مبلغی

---

(1) در تراژدی “آنتیگونه” میگوید: عشق، چون به جنگ در آید پیروز میشود. عشق، دارایی مالداران را به یغما میبرد. بر گونه نازک دخترکی سر بر بالش نهاده است، و سراسر شب را به نگهبانی مینشیند. در دریا و در دشتها، صید خود را جستجو میکند. خدایان مرگ ناپذیرند، اما از وسوسه او گریزی ندارند; و در میان ما نیز، که عمری یک روزه داریم، قلبی که به عشق بیندیشد، دیوانه است.a

(2) خدای عشق در اساطیر یونان. م.

ص: 338

پول، مقداری لباس و جواهر، و گاهی چند تن غلام همراه او کند. این اموال همواره از آن زوجه خواهد بود، و اگر شوهر زوجه را طلاق گوید باید همه جهاز او را پس دهد; این امر خود موجب میشود که مردان در طلاق گفتن زن بیشتر تامل کنند. دختری که جهاز نداشته باشد، احتمال شوی کردنش بسیار کم است; از این رو، هر گاه که پدر به تهیه آن قادر نباشد، خویشاوندان مشترکا آن را فراهم میکنند. زن گرفتن، که صورت خرید و فروش دارد و در عصر هومر آنهمه معمول است، بدین ترتیب در عصر پریکلس به صورت معکوس در میآید و زنان شوهران خود را میخرند; چنانکه مدیا، در نمایشنامهای که اوریپید نوشته است، نیز از این وضع شکایت میکند. از این رو، برای یونانیان علت ازدواج نه عشق است و نه لذات زناشویی (زیرا همواره از رنجهای آن سخن میگویند)، بلکه تنها بدان جهت تاهل میگزینند که، از طریق همسری صاحب جهاز، به خود و کشور خود بقا بخشند و فرزندانی به بار آورند تا روح خویش را از گزندهایی که به ارواح فراموش شده میرسد، مصون دارند. ولی، با همه این مزایا، مردان یونانی تا بتوانند از زن گرفتن اجتناب میکنند. نص قانون مجرد ماندن را منع میکند، ولی، در عهد پریکلس، قانون همیشه مراعات نمیشود، و پس از او نیز تعداد مردان عزب روز به روز افزایش مییابد، تا آنکه سرانجام این امر به صورت یکی از مسائل اساسی آتن در میآید. در یونان، دلخوشیهای بسیار هست: مردانی که به زناشویی تن در میدهند معمولا دیر و در حدود سی سالگی تاهل اختیار میکنند و اصرار فراوان دارند که همسرشان بیش از پانزده سال نداشته باشند. یکی از قهرمانان نمایشنامه های اوریپید میگوید: “دوشیزه جوان را به همسری پسر جوان در آوردن خطاست، زیرا نیروی مرد پایدار است، ولی شکوفه زیبایی زن زود فرو میریزد.” پس از انجام انتخاب و توافق بر سر جهاز، مراسم نامزدی در خانه پدر عروس به عمل میآید. حضور چند شاهد واجب است، ولی حضور عروس لزومی ندارد. از نظر قانون آتن، هیچ پیوندی بدون اجرای این مراسم رسمی نیست; و این اولین مرحله تشریفات پیچیده ازدواج به شمار میرود. مرحله دوم، که پس از چند روز دیگر باید اجرا شود، ضیافتی است که در خانه پدر عروس برپا میگردد. عروس و داماد، قبل از حضور در این ضیافت، هر یک برای تطهیر در خانه خود استحمام میکنند. در مجلس ضیافت، مردان هر دو خانواده در یک طرف، و زنان در طرف دیگر مینشینند; نان کیکی را که مخصوص این مجلس است خورده، به باده گساری میپردازند. سپس داماد (که شاید هنوز روی همسر خود را ندیده است) عروس را، که حجاب بر سر و جامه سفید بر تن دارد، بر گردونهای مینشاند و او را به خانه پدر خویش میبرد. جمع کثیری از دوستان داماد گرداگرد گردونه را میگیرند، و دخترکان نی زن با مشعلهای فراوان راه را روشن میکنند و سرود ویژه این جشن را میخوانند. چون به مقصد رسیدند، داماد عروس را از آستان خانه به درون میبرد، چنانکه

ص: 339

گویی از رسم اسیر گرفتن تقلید میکند. پدر و مادر، عروس را تهنیت میگویند و او را، طی مراسم مذهبی خاص، در جمع خانوادگی خویش پذیرفته، در عبادت خدایان آن خاندان شرکت میدهند; ولی در این مراسم کاهنان دخالتی ندارند. پس از آن، میهمانان عروس و داماد را به حجله میبرند، و در راه سرود شب زفاف را میخوانند; آنگاه بر در حجله آن قدر پایکوبی و فریاد و فغان میکنند تا داماد بیرون آمده و پایان و نتیجه کار را اعلام دارد.

یک مرد میتواند علاوه بر همسر خویش با زنان دیگر نیز آمیزش کند. دموستن میگوید: “از فواحش تمتع میبریم; با کنیزکان و زنان غیر مشروع خود، در اوقات روز، سلامت جسم خویش را تامین میکنیم; و زنانمان فرزندان مشروع برای ما میآورند و وفادارانه خانه هامان را حفظ و حراست میکنند.” در اینجا، در یک جمله شگفتانگیز، عقیده یونانیان آن عصر درباره زن خلاصه شده است. قوانین دراکون،1 تمتع یافتن از کنیزکان و زنان نامشروع را مباح میداند. پس از لشکرکشی به سیسیل در سال 415، که تعداد شارمندان بر اثر جنگ کاهش یافته است و دختران بدون شوهر ماندهاند، قانون بتصریح برای هر مرد اختیار دو زن را مجاز میدارد. سقراط و اوریپید در زمره کسانی هستند که به این وظیفه میهنی گردن مینهند.

زنان، معمولا با شکیبایی و تحملی مشرق زمینی، وجود کنیزکان را در خانه برخود هموار میکنند، زیرا میدانند که این “زن دوم”، پس از آنکه دوران زیباییش پایان یافت، در حقیقت به یکی از خدمتکاران خانواده تبدیل خواهد شد، و تنها فرزندان “زن اول” مشروع و قانونی محسوب خواهند گشت. زنا تنها وقتی موجب طلاق میشود که زن مرتکب آن باشد. درباره شوهر چنین زنی گفته میشود که “شاخ درآورده است”، و عرف چنین مردی را بر آن میدارد که زوجه خویش را از خانه بیرون کند. قانونا مجازات زنا برای زنان، و برای مردانی که با زن شوهر دار میآمیزند، مرگ است. ولی مردم یونان در مورد امور جنسی چنان سهلگیر و با گذشتند که در اجرای این قانون هیچ گاه شدت عمل به کار نمیبرند. مردی که زنش به او خیانت ورزیده است، معمولا باید خودش، به هر طریق که میتواند، از مرد خطاکار انتقام بگیرد; برای این کار، یا بیدرنگ خود خون او را میریزد، یا غلامی را به زدن او میگمارد، و یا در ازای مبلغی پول از گناه وی میگذرد.

برای مردان طلاق گفتن زن دشوار نیست، و میتواند بدون ارائه دلیل و ذکر علت زن خویش را از خانه برانند. عقیم بودن زن در این مورد علتی بسنده و پذیرفتنی است، زیرا غرض از زناشویی آوردن فرزند است; ولی اگر مردی عقیم بود، قانون و عرف چنین تجویز میکند که یکی از خویشاوندان وی به یاریش برخیزد; در این صورت، فرزندی که پدید میآید از آن خود او خواهد بود و باید پس از مرگ پدر نگهبان روح او باشد.

زن

---

(1) قانونگذار یونانی قرن هفتم ق م. م.

ص: 340

نمیتواند به دلخواه خود خانه شوهر را ترک کند، ولی اگر شوهر به وی جور و ستم روا دارد و از حدود اعتدال تجاوز کند، وی میتواند که از آرخون تقاضای طلاق کند. گاهی نیز طلاق با رضایت طرفین صورت میگیرد، ولی باید زن و شوهر در حضور آرخون رسما رضایت خود را اعلام دارند. پس از طلاق، حتی در موردی که مرد مرتکب زنا شده باشد، کودکان به پدر تعلق میگیرند و نزد او باقی میمانند. در آتن، همه قوانین و رسوم مربوط به امور جنسی ساخته و پرداخته مردان و نماینده نوعی سیر قهقرایی است از اجتماعات مصر و کرت و یونان عصر هومر به سوی مشرق زمین.

IX - زن

چیزی که در این تمدن چون سایر جنبه های آن شگفتانگیز است، آن است که بدون دخالت و انگیزش زنان به اوج عظمت رسیده است. عصر پهلوانی یونان به یاری زنان شکوهمند شد و در دوران پادشاهان مستبد از برکت وجود آنان درخشندگی شاعرانه و غنایی یافت، ولی از آن پس، تقریبا یک شبه، زنان شوهردار از صحنه تاریخ یونان برکنار میشوند، گویی فقط برای بطلان رابطهای که بین مقام زن و سطح تمدن فرض شده است. در تاریخ هرودوت زنان در همه جا حاضرند، ولی در تاریخ توسیدید از آنان اثری در میان نیست. در ادبیات یونان، از اشعار سمونیدس آمورگوسی تا آثار لوکیانوس، همه جا پی در پی از خطاها و زشتکاریهای زنان سخن میرود; در پایان این دوره، حتی پلوتارک مهربان گفتار توسیدید را تکرار میکند: “نام یک زن پاکدامن را نیز چون شخص او باید در خانه پنهان داشت.” زنان دوریایی این گونه از اجتماع جدا نیستند. این خاصیت شاید از خاور نزدیک به یونیا راه یافته، و از آنجا به آتیک آمده باشد، زیرا این خود یکی از سنن آسیایی است. فسخ رسم ارث بردن از طریق مادری، ارتقای طبقات متوسط، و غلبه نظر سوداگرانه به زندگی شاید در پیدایش این تحول دخالت داشتهاند: مردان بر اساس و معیار نفع و زیان به سنجش زنان میپردازند و آنان را در خانه بویژه مفید میبینند. روح شرقی زناشویی یونانی با این پرده نشینی آتیکی سازگار است. عروس از خویشان خود میگسلد و تقریبا چون خدمتکار به خانه دیگری میرود و خدایان دیگری را عبادت میکند. زن یونانی حق عقد قرارداد ندارد، نمیتواند بیش از مبلغ ناچیزی وام بستاند، و اقامه دعوی در محکمه برایش ممکن نیست. در قوانین سولون، اعمالی که تحت تاثیر زنان صورت گرفته باشد اعتبار قانونی ندارد. زنان، پس از مرگ شوهر، از ارث او سهمی نمیبرند. حتی نقص جسمی و طبیعی زنان نیز یکی از عللی است که آنان را قانونا مطیع و منقاد مردان میسازد، زیرا همچنانکه جهل مردم بدوی درباره سهمی که مردان در تولید نسل دارند موجب ارتقای مقام زن شده

ص: 341

بود، عقیده جاری در یونان عصر طلایی نیز، مبنی بر اینکه نیروی توالد تنها از آن مرد است و زن جز حمل طفل و پرستاری وی وظیفهای ندارد، شان مرد را بالا برده است. دیگر از عللی که زن را زیر دست ساخته آن است که سن شوهر همیشه بیش از سن زن است. سن مرد در وقت ازدواج معمولا دو برابر سن زن است، از این رو، تا حدودی میتواند افکار او را با عقاید خویش سازگار سازد. بی شک، مردان آتنی از آزادیهایی که در امور جنسی دارند چنان آگاهند که هرگز زنان و دختران خود را آزاد نمیگذارند، و با گوشهنشین ساختن آنان آزادی خود را تامین میکنند. زنان فقط در صورتی میتوانند خویشان ودوستان خود را ملاقات کنند و در جشنهای مذهبی و تماشاخانه ها حضور یابند که کاملا در حجاب و تحت مراقبت باشند. در مواقع دیگر باید در خانه بمانند و نگذارند کسی از درون پنجره به آنان نظر اندازد. بیشتر عمر آنان در حرمسرایی که در عقب خانه است میگذرد. هیچ مردی حق ورود به آنجا را ندارد. زنان باید، وقتی که شوهرانشان مهمان دارند، از ظاهر شدن خودداری کنند.

زنان در خانه مورد احترامند و در هر امری که با سلطه پدرانه شوهران مخالف نباشد فرمانشان رواست. یا خود خانه را اداره میکنند، یا در اداره آن نظارت دارند; خوراک میپزند، پشم میریسند، و برای اهل خانه لباس و رختخواب تهیه میکنند. تعلیمات آنان منحصر به امور خانه داری است، زیرا آتنیان با اوریپید همعقیدهاند که هوشمندی زن وی را از اجرای وظایف باز میدارد. از این رو، زنان محترم آتنی در نظر مردان موقرتر و دل انگیزتر از زنان محترم اسپارتی هستند; ولی، در عین حال، آن لطف و پختگی را ندارند و نمیتوانند با شوهران خود، که بر اثر زندگی آزاد و پرتنوع تیز هوشی و دانشی خاص یافتهاند، مصاحبت و همفکری کنند. زنان یونان قرن ششم در ادبیات آن سرزمین تاثیری عظیم داشتند، لکن زنان آتن عصر پریکلس از این لحاظ هیچ گونه حاصلی به بار نیاوردهاند.

در اواخر این دوران، برای آزاد ساختن زنان نهضتی پدید میآید. اوریپید، در خطابه های دلیرانه، ضمن اشاره های معتدل از زنان دفاع میکند; آریستوفان با وقاحتی پرهیاهو آنان را به سخره میگیرد. زنان خود وارد معرکه میشوند و میکوشند، تا آنجا که پیشرفت علم شیمی ایجاب میکند، در زیباساختن خویش با روسپیان ممتاز رقابت کنند. در نمایشنامه لوسیستراتا، اثر آریستوفان، کلئونیکا میگوید: “از ما زنان چه کار معقولی ساخته است تنها کاری که از ما بر میآید آن است که با رنگ و روغنهایی که بر گونه ها و لبان خود مالیدهایم، و با جامه های نازک و سایر متعلقات آن گرد هم بنشینیم.” از سال 411 به بعد، سهم زنان در نمایشهای آتن بیشتر میشود، و این خود نشان آن است که روز به روز از تنهایی و انزوایی که گریبانگیرشان بوده است گریزانتر میشوند.

در خلال این تحول، تاثیر حقیقی زنان بر مردان همچنان باقی است; زنان تا حد وسیعی واقعیت انقیاد و اطاعت خود را کاهش میدهند. اشتیاق مردان به زنان افزونتر است، و این

ص: 342

خود در آتن، چون هر جای دیگر، برای زنان امتیاز بزرگی است. سمیوئل جانسن میگوید: “آقا، طبیعت چنان قدرت به زنان داده است که قانون هرگز نمیتواند چیزی بر آن بیفزاید.” گاهی غلبه طبیعی زنان بر اثر مال و جهاز یا زبان آوری آنان، یا به وسیله خاصیت زندوستی مردان، تشدید میشود. تسلط زنان اغلب از زیباییشان سرچشمه میگیرد، و گاه نیز زادن و پروردن کودکان دلبند، یا بستگی روحی استواری که در بوته آزمایشهای زندگی مشترک پدید آمده است، موجب آن میگردد. عصری که چهره های شریف و درخشانی چون آنتیگونه، آلکستیس، ایفیگنیا، و آندروماخه، و قهرمانان زنی چون هکابه، کاساندرا، و مدیا پدید آورده هرگز نمیتوانسته است که از اعماق و قلل روح زن غافل بماند. مردان عادی آتن زنان خود را دوست میدارند و غالبا محبت خویش را از آنان پوشیده نمیدارند. سنگ قبرها نمودار شگفتانگیز محبتی است که زن و شوهر به یکدیگر و به فرزندان خود دارند. مجموعه اشعار یونانی، که شامل اشعار عاشقانه پرشوری است، قطعات موثری نیز در بردارد که حاکی از این محبت است. بر سنگ گوری چنین نوشته شده است: “ماراتونیس، نیکوپولیس را در این گور نهاد و بر این صندوق مرمرین اشک ریخت. ولی سودی نداشت.

مردی که زنش مرده و بر روی زمین تنها مانده است، به چه کار میآید”

X - خانه

خانواده یونانی، چون خانواده های هند و اروپایی، کلیتا، از پدر، مادر (و گاه زن دوم)، دختران شوهر نکرده، پسران، غلامان، و زنان و فرزندان و غلامان آن پسران تشکیل میشود. خانواده پایدارترین و تواناترین تشکیلات تمدن یونان است. زیرا، چه در فلاحت و چه در صنعت، دستگاه واحد تولید است. در آتیک، قدرت پدر وسیع است، لکن بدان وسعت که در روم است، نیست. پدر میتواند نوزاد خود را بکشد، دسترنج پسران خردسال و دختران شوی ناکرده خویش را بفروشد، دخترش را به شوهر دهد، و در پارهای موارد، برای زن مطلقه خود، شوهر دیگری انتخاب کند. ولی، بنابر قوانین آتن، پدر حق فروش فرزندان خود را ندارد. هر پسری پس از ازدواج از زیر نفوذ پدر میگریزد، برای خود خانهای ترتیب میدهد، و عضو مستقل عشیره خود میگردد.

خانه یونانی، ظاهری آراسته ندارد; قسمت خارجی آن، از دیوار بلند ساده و مدخلی تنگ تشکیل شده، و این شاهد گنگی است که از عدم امنیت در زندگی آن مردم حکایت میکند. مصالح بنایی معمولا خاک و خشت و گاهی گچ است. در شهر، خانه ها اطراف کوچه های تنگ را فرا میگیرند، ولی تقریبا هر شارمندی برای خود خانهای دارد. در آتن پیش از زمان آلکیبیادس خانه ها کوچکند، لکن وی زندگی مجلل و پرتجملل را بنا میگذارد. روح دموکراسی جلوه فروشی و تظاهر را تحریم میکند، و احتیاط و محافظه کاری اشرافی نیز این تحریم را شدیدتر میسازد. مردم آتن بیشتر عمر خود را در هوای آزاد به سر میبرند، و از این رو، برخلاف مردمی

ص: 343

که در مناطق سردتر زندگی میکنند، به آرایش خانه چندان توجهی ندارند. لکن این وضع کاملا استثنایی و غیر معمول است. پنجره ها بیشتر جنبه تزیینی دارند و به اشکوب فوقانی منحصرند; شیشه ندارند، لکن به وسیله دریچه های کوچکتر بسته میشوند، و برای جلوگیری از تابش نور خورشید شبکهای در پشت آن نصب شده است. درب ورودی خانه ها معمولا دو لختی است و به روی پاشنه هایی که در آستانه و سر در جای دارند، میگردد. بر روی در خانه های اغنیا چکشی آهنین نصب شده که غالبا به صورت حلقهای است که در دهان شیری باشد. دالان ورودی، جز در خانه های محقر، به محوطهای سرباز منتهی میشود که معمولا سنگفرش است. ممکن است که گرداگرد این محوطه را ایوانی مسقف فرا گرفته باشد، و مذبح یا حوض، و یا هر دو، در میان آن واقع شود; نیز ممکن است ستونهایی آن را زینت دهند و کف آن با موزائیک پوشیده شود. نور و هوا بیشتر از این محوطه به داخل اطاقها میرسد، زیرا در و پنجره اطاقها رو به آن باز میشوند. برای رفتن از اطاقی به اطاق دیگر باید از حیاط یا ایوان عبور کرد. اهل خانه در این محل کار میکنند و بیشتر عمر خود را در آن میگذرانند.

باغ در شهر کم و منحصر به باغچه های کوچکی است که در حیاطها و خانه ها وجود دارد، ولی در دهکده ها باغ فراوانتر و وسیعتر است. قلت باران تابستانی و گرانی قیمت آن موجب شده است که در آتیک باغ جزو تجملات زندگی در آید. مردم آتن نسبت به طبیعت مانند روسو دلبسته نیستند. کوه هایشان هنوز زحمت افزاتر از آن است که زیبا باشد; ولی دریاهاشان، با وجود آنکه خطرناک است، در سرودهای بسیاری مورد ستایش شاعران واقع شده. تخیل آنان در برابر طبیعت بیشتر از عواطفشان تحریک میشود; از این رو، طبیعت را صاحب روح و شخصیت میبینند. جنگلها و رودهای کشور خود را پر از ارواح و خدایان میدانند. طبیعت در نظرشان منظرهای زیبا نیست، بلکه جایگاهی است که ارواح کشتگان و پهلوانان جنگ در آن به سر میبرند. کوه ها و رودهارا به نام خدایانی که در آنها مسکن دارند میخوانند; به جای آنکه طبیعت را مستقیما نقاشی کنند، از خدایانی که بر طبق خداشناسی شاعرانه شان مظاهر طبیعتند تصویر و نقوشی پدید میآورند. یونانیان تنها زمانی برای خود “باغ بهشت” میسازند که سپاهیان اسکندر آداب و رسوم و طلای ایرانی را با خود به یونان میآورند. ولی با اینهمه، یونانیان به همان اندازه گل را دوست میدارند که مردمان کشورهای دیگر; در طول سال، باغها و گلفروشان برای آنان گل فراهم میسازند.

دخترکان گلفروش دسته هایی از گل سرخ، بنفشه، زنبق، نرگس، سوسن، مورد، لاله، و شقایق را خانه به خانه میبرند. زنان گیسوان خود را با گل آرایش میدهند; جوانان جلوه فروش آن را در پشت گوش قرار میدهند; در جشنهای رسمی، زنان و مردان حلقه هایی از گل بر گردن خویش میافکنند.

قسمت داخلی خانه در نهایت سادگی است. مردمان فقیر کف خانه های خود را از خاک سخت شده میپوشانند، ولی چون مقدار عایداتشان افزایش یابد میتوانند نوعی گچ به روی آن بکشند، یا با تخته سنگ فرشش کنند، یا، چنانکه از زمانهای بسیار قدیم در خاور نزدیک معمول بوده است، آن را با مخلوطی از ساروج و قلوه سنگ بپوشانند; فرش معمولی خانه ها بوریا یا قالی است. دیوارهای آجری را با گچ سفید میکنند. خانه ها را فقط سه ماه در سال باید گرم کرد; برای این کار در اطاقها منقلی میگذارند که دود آن از روزنه های در خارج میشود و به حیاط میرود.

ص: 344

تزیینات خانه ها بسیار کم است. ولی در اواخر قرن پنجم، در خانه های اغنیا تالارهای بزرگ ستوندار، دیوارهای مرمرین یا مرمرنما، نقش و نگارهای دیواری، فرشینه ها، و تصاویر خیالانگیز بر سقفها فراوان میتوان یافت. وسایل زندگی خانواده های معمولی کم و ناچیز است و از چند صندلی، چند صندوق، دو سه عدد میز، و یک تختخواب تجاوز نمیکند. در صندلیها، به جای نشیمنگاه فنری، بالش قرار میدهند; ولی در خانه های دولتمندان صندلیها را گاه به صورتی زیبا میتراشند و با نقره و صدف و عاج آن را ترصیع میکنند.

صندوقها را هم به جای صندلی به کار میبرند و هم اشیای خود را در آن میگذارند. میزها معمولا کوچکند، و سه پایه دارند، از این رو، به زبان یونانی “تراپوزا” (سه پایه) خوانده میشود. این میزها را فقط در موقع غذا خوردن به داخل اطاق میآورند، و پس از آن، دوباره بیرون میبرند; میتوان گفت که برای آن مورد استعمال دیگری نیست. در وقت نوشتن صفحه را بر روی زانو قرار میدهند. تختخواب و نیمکت از اشیای تزیینی مورد پسند به شمار میرود و غالبا تراشی زیبا دارند و با نقره و عاج و امثال آن ترصیع میشوند. تسمه های چرمی را در تختخوابها به جای فنر به کار میبرند. بستر خوابشان از یک تشک و چند بالش و ملحفه های گلدوزی شده تشکیل میشود، و معمولا در وقت خواب زیر سر خود را بلند میکنند. چراغ گاهی از سقف آویخته است، گاهی روی پایهای قرار میگیرد، و گاه به صورت مشعلی خوش ساخت در میآید.

در آشپزخانه، انواع مختلف ظروف آهنی و برنزی و سفالی موجود است; شیشه از اشیای نادر و تجملی است و در خارج از یونان ساخته میشود. غذا را روی آتشی آزاد و بدون محفظه میپزند; اجاق از ابداعات مردم یونان است. آتنیان، چون اسپارتیان و برخلاف مردم بئوسی و کورنت و سیسیل، غذاهایی ساده دارند; ولی هر گاه که مهمانی محترم را منتظر باشند معمولا از آشپزان حرفهای که همگی مردند کمک میطلبند.

آشپزی هنری است که تکامل بسیار یافته، کتب فراوان دربارهاش نوشته شده، و قهرمانانی پدید آورده است.

بعضی از آشپزان یونانی، چون آخرین قهرمان مسابقات اولمپی، مشهور و نامدارند. به تنهایی طعام خوردن عملی وحشیانه محسوب میشود; آداب غذاخوری نشانه تکامل و ترقی تمدن است. زنان و پسران در وقت غذا خوردن کنار میزهای کوچکی مینشینند، ولی مردان، هر دو نفر بر یک نیمکت تکیه میزنند. هر گاه که مهمانی در خانه باشد، زنان در حرمسرا گرد میآیند. خدمتکاران کفش مهمانان را بیرون میآورند، یا پاهای آنان را، پیش از آنکه بر نیمکتها تکیه زنند، میشویند، یا آب بر دستشان میریزند; گاه نیز سر و موی آنان را با روغنهای معطر چرب میکنند. کارد و چنگال در میان نیست، لکن قاشق به کار میبرند و غذاهای غیر مایع را با انگشت تناول میکنند. در اثنای خوراک، انگشتان خود را با پاره های نان پاک میکنند، و پس از پایان طعام دستها را با آب میشویند. قبل از “دسر”، خدمتکاران از قدحی که آمیزه آب و شراب در آن است جامهای مهمانان را پر میکنند. بشقابها را از سفال میسازند، لکن در پایان قرن پنجم، بشقابهای نقرهای نیز به میان میآید. در قرن چهارم، بر تعداد کسانی که لذت زندگی را در خوردن و نوشیدن میدانند افزوده میشود. کسی به نام پیتولوس برای زبان و انگشتان خود پوششی میسازد تا غذاها را، آنچنانکه میخواهد، گرم و سوزان تناول کند. چند تن گیاهخوار نیز هستند که بر حسب معمول وسیله مزاح و شکایت مهمانان خود قرار میگیرند. یکی از سورچرانان از ضیافتی که در خانه مردی گیاهخوار برپا شده بود،

ص: 345

گریخت، زیرا بیم داشت که به جای “دسر” علف خشک به خوردش دهند.

در نظر یونانیان باده گساری از طعام خواری کم ارجتر نیست. پس از شام، مجمع باده گساری تشکیل میشود. در اسپارت نیز، چون آتن، انجمنهای باده گساری فراوان است، و اعضای آن چنان دلبسته یکدیگر میشوند که اجتماعاتشان به صورت یکی از سازمانهای نیرومند سیاسی در میآید. آداب مربوط به این انجمنها چنان پیچیده و درهم است که سطو صلاح در آن میبینند که قوانینی برای آن وضع شود. پس از صرف غذا، کف اطاق را، که بازمانده خوراک بر آن ریخته شده است، میروبند; سپس عطر و گلاب، و باده بسیار، دست به دست میگردد. چون نشاط بالا گرفت، مهمانان به رقص در میآیند، نه یک یک و دو دو (زیرا زنان را بدین مجالس نمیخوانند)، بلکه جملگی با هم; نیز ممکن است که به بازیهایی چون کونابوس1 بپردازند، یا مشاعره کنند، یا بذله و معما بگویند، و یا به تماشای بازیگران حرفهای چون زن بندبازی که در ضیافت گزنوفون شرحش آمده سرگرم شوند; این زن در یک لحظه دوازده حلقه را به هوا میافکند و در فضا معلق زنان از میان آنها میگذرد، و در این حال از میان حلقهای که گرداگرد آن شمشیرهای آخته قرار دادهاند، عبور میکند. دخترکان نی نواز نیز گاهی با قرار قبلی حضور مییابند و با رقص و آواز و بازی و طنازی و عشق ورزیهای خود مهمانان را مشغول میدارند. گاهی آتنیان تحصیلکرده و دانشدوست ترجیح میدهند که این ضیافتها را به گفتگو و مباحثه بگذرانند، و در این مواقع معمولا از میان خود کسی را به حکم مهره نرد برمیگزینند تا نظم انجمن و ترتیب امور را عهدهدار شود.

مهمانان سعی دارند که جدا جدا و دسته دسته به بحث و مناظره نپردازند، زیرا معمولا در این صورت گفتگو فردی و خصوصی خواهد بود، بلکه مباحثه را عمومیت میدهند و در هنگامی که کسی به نوبت خود سخن میگوید دیگران با خوش خلقی و ادبی که شایسته روح زنده و پرنشاط آنان است، گوش فرا میدهند. شک نیست که گفتگویی که افلاطون بدان لطف و ظرافت شرح میدهد زاییده تخیل سرشار و تابناک خود اوست.

لکن، بعید نیست که در آتن مباحثاتی با همان روح و لطافت، و شاید عمیقتر و دقیقتر، در گرفته باشد. به هر حال، اجتماع آتن است که زمینه پیدایش این گونه فعالیتهای ذهنی را فراهم آورده است; در چنین محیطی، که از آزادی اندیشه برخوردار است، فکر و روح مردم آتن شکل میپذیرد و پرورش مییابد.

XI - دوران پیری

یونانیانی که عاشق زندگیند، از پیری بیمناک و از رسیدن آن بیش از اندازه غمگین میشوند. ولی، حتی در اینجا نیز، با پیری مزایایی همراه است که موجب تخفیف آلام آن میگردد. زیرا که جسم پیر و فرسوده، چون سکه کهنهای که به ضرابخانه بازگردد، قبل از اضمحلال حیات تازه و شادابی را میبیند که از سلاله وی پدید آمده، مرگ و فنا را میفریبد، و بار اندوه را سبک میسازد. در تاریخ یونان مواردی هست که از گستاخی و بیاعتنایی خود خواهانه جوانان نسبت

---

(1) فیلسوف یونانی، قرن چهارم ق م. مدت 5 سال ریاضت آکادمی را عهده دار بود. م.

ص: 346

به پیران حکایت میکند. اجتماع یونان، که سوداگری و فردگرایی و تجددطلبی از خصایص آن است، چندان توجهی به پیران ندارد، زیرا محترم شمردن این گروه لازمه جوامعی محافظه کار و مذهبی چون اسپارت است; ولی دموکراسی، که به نیروی آزادی قید و بندها را سست میسازد، بر جوانان تکیه میکند و نو را بر کهنه رجحان مینهد. تاریخ آتن نشان میدهد که در موارد گوناگون، فرزندان اموال پدران خویش را، بدون اثبات جنون و سفاهت آنان، تصاحب کردهاند. ولی سوفکل، که به چنین وضعی گرفتار شده است، قسمتهایی از آخرین نمایشنامه خود را در محکمه میخواند، و بدان سبب نجات مییابد. قانون آتن کفالت پدران و مادران پیر را بر عهده پسرانشان میگذارد، و عقاید عمومی، که همیشه از قانون ترسناکتر است، در رفتار جوانان نسبت به پیران حفظ ادب و رعایت احترام را واجب میشمارد. بر افلاطون مسلم است که هر جوان اصیل و نجیبزادهای طبعا در حضور بزرگتران سخن نمیگوید، مگر آنکه از او بخواهند تا سخنی گوید. در آثار ادبی یونان، چون محاورات اولیه افلاطون و رساله “ضیافت” گزنوفون، از جوانان مودب و مهربان وصفهای فراوان شده است، و درباره فداکاریهای فرزندان داستانهای دل انگیزی چون داستان اورستس و آگاممنون، و داستان آنتیگونه و اودیپ روایت شده است.

چون کسی وفات یافت، بازماندگان وی کوشش بسیار دارند که موجبات آسایش روح وی را فراهم سازند، و تا آنجا که ممکن است نگذارند عذابی بر او وارد شود. جسد مردگان را یا در خاک دفن میکنند یا میسوزانند، وگرنه روح او آرامش نخواهد یافت و در جهان سرگردان خواهد ماند و سرانجام از بازماندگان فراموشکار و غافل خویش انتقام خواهد گرفت. چنین روحی ممکن است مثلا به صورت شبح ظاهر شود و بر آدمیان و گیاهان بیماری و بلا و آفت وارد سازد. در دوران پهلوانی، رسم بر آن است که مردگان را بسوزانند، و در عصر طلایی، آنان را به خاک میسپارند. دفن اموات از رسوم مردم موکنای است، و تا دوران مسیحیت ادامه مییابد; سوزاندن اجساد آیینی است که ظاهرا به وسیله آخایاییان و دوریها به یونان وارد میشود، و عادات بدوی این اقوام مانع آن است که مقابر، به نحو شایسته، مورد توجه قرار گیرند. آتنیان اجرای یکی از این دو رسم را چنان ضروری میدانند که پس از نبرد آرگینوسای سرداران فاتح جنگ را اعدام میکنند، زیرا طوفانی سخت نگذاشته است که آنان اجساد ملوانان آتنی را از آب گرفته، به خاک سپارند.

روشی که یونانیان در تدفین مردگان دارند، آداب کهن را تا زمانهای آینده ادامه میبخشد. جنازه را، پس از شستشو، با روغنهای عطرآگین تدهین میکنند; تاجی از گل بر سرش مینهند; و بهترین جامهای را که خانوادهاش توانسته است بخرد، بر او میپوشانند. سپس یک اوبولوس در میان دندانهایش میگذارند تا آن را به خارون، زورقبان افسانهای، بدهد و در عوض، از رود ستوکس گذشته، به سرزمین مردگان برسد.1 جنازه را در تابوتی که از چوب یا گل پخته ساخته شده است قرار میدهند; ضرب المثل: “یک پایش در تابوت است”2 هم اکنون زبانزد مردم یونان است. مراسم سوگواری نیز دارای تفصیلاتی است: جامه سیاه میپوشند; تمام یا قسمتی از موی سر خود را برای اهدا به مرده میتراشند; و در روز سوم، تابوت را در میان جمعی از مشایعین در

---

(1) یونانیان عادت داشتند که پول خرد را در دهان بگذارند. م.

(2) چنانکه ما میگوییم “یک پایش لب گور است”. م.

ص: 347

خیابانهای شهر گردش میدهند. زنان شیون و زاری میکنند و بر سینه خویش میکوبند; گاهی نوحه سرایان و زاری کنندگان حرفهای را نیز در این موقع استخدام میکنند. بر خاک گور شراب میریزند تا عطش روح مرده را فرو نشاند; گاهی نیز حیوانی را بر آن قربان میکنند تا خوراک روح مهیا باشد. عزاداران دسته گل و شاخه سرو روی مزار میگذارند و سپس به خانه باز میگردند تا به یاد شخص درگذشته مجلسی ترتیب دهند. در این مجلس “مرده را جز به نیکی نباید یاد کرد”، زیرا عقیده بر این است که روح وی در آنجا حاضر خواهد بود. اینکه میگویند “درباره مردگان بد نباید گفت”1، و نیز شاید مدایحی که بر سنگ قبرها مینویسند، از اینجا سرچشمه میگیرد. فرزندان، در مواقع معین، بر سر تربت پدران خویش میروند و شراب و طعام به آن تقدیم میدارند. پس از جنگ پلاتایا که مردمان بسیاری از شهرهای یونان را به خاک کشید، اهالی پلاتایا عهد میکنند که هر ساله برای کشتگان آن جنگ طعام و شراب فراهم سازند، و در شش قرن بعد، یعنی در عصر پلوتارک، هنوز به پیمان خود وفادارند.

روح پس از مرگ از بدن جدا میشود و به صورت سایهای غیر مادی در سرزمین مردگان ساکن میگردد.

در آثار هومر، فقط ارواحی مورد مجازات واقع میشوند که مرتکب گناهی بسیار شنیع شده یا به مقدسات اهانت ورزیده باشند. سایر ارواح، چه گناهکار و چه بیگناه، باید به نحوی یکسان در سرزمین تاریک پلوتون تا ابد سرگردان باشند. در جریان تاریخ یونان، طبقات فقیرتر چنین معتقد میشوند که سرزمین مردگان جایگاهی است برای کفاره و جبران گناهان. اشیل، در یکی از نمایشنامه های خود، زئوس را در حالی نشان میدهد که مشغول محاکمه مردگان است و گنهکاران را مجازات میکند; ولی در این کتاب از جزای نیکوکاران خبری نیست. از “جزایر سعادت”2 یا “کشتزار الوسیون”،3 که بهشت جاویدان ارواح چند تن از پهلوانان است، بندرت سخنی میشنویم. تصور سرنوشت شومی که در انتظار تقریبا همه مردگان است، به ادبیات یونانی رنگ تیره خاصی بخشیده و زندگی مردم یونان را، که در زیر آسمانی چنان تابناک زیست میکنند، تاریک و غم آلود ساخته است.

---

(1) شبیه است به عقایدی که ما در این باره داریم. در فارسی، “گوشت مرده را جویدن” کنایه از بد گفتن درباره اوست; در ادبیات فارسی، این معنی بکرات آمده است. نظامی گوید: “گر بد و نیک کرد، روی نهفت از پس مرده بد نباید گفت”. و در عربی نیز بدین مضمون سخنانی هست: “اذکروا موتیکم بالخیر” و “اذکروا محاسن موتاکم”. م.

(2) “جزایر سعادت”، یا “جزایر خالدات” یا “جزایر جاویدان” نام جزایر کاساری است در مآخذ عربی. م.

(3) در دین یونان، منزلگاه ارواح نیکان و پهلوانان که جایگاه خوشبختی بود (نقطه مقابل تارتاروس). - م.

ص: 348

فصل چهاردهم :هنر یونان در عصر پریکلس

I - آرایش زندگی

گزنوفون در رساله اقتصاد (اکونومیکوس) از قول یکی از اشخاص آن چنین میگوید:

دیدن پای افزارهایی که به ترتیب نوعشان در یک ردیف قرار گرفته، و تماشای جامه ها و روی اندازهایی که بر حسب موارد استعمالشان مرتب شدهاند، دلانگیز است; همچنین، مشاهده گلدانهای شیشهای و ظروف غذاخوری، و نیز دیدن وسایل طباخی که جملگی از روی ذوق و با نظمی خاص چیده شدهاند، با وجود خنده های تمسخرآمیز بازاریان بیذوق و کودن و جسور، با لطف فراوان همراه است، آری، چیزهایی که قرینه باشند و با نظم و ترتیب پهلوی هم قرار گیرند، بدون استثنا، زیباتر جلوه میکنند. این اشیا، در آن حال، به صورت مجموعهای هماهنگ در میآیند، و مرکزی که از پیوستن آنها پدید میآید، دارای زیبایی خاصی است که بر اثر فاصله اجزای دیگر این مجموعه کاملتر به نظر میرسد.

این چند جمله، که از گفته های یک سردار بزرگ یونانی است، نمودار وسعت و سادگی و قدرت احساس زیبایی در بین آن مردم است. احساس وزن و شکل، دقت و وضوح، و توجه به نظم و تناسب، خاصیت اصلی فرهنگ یونان است. این خاصیت در شکل و تزیین هر کاسه و گلدان، هر مجسمه و تصویر، هر معبد و مقبره، و هر شعر و نمایشنامه یونانی دخالت دارد، و حتی در آثار علمی و فلسفی آن نیز مشهود است. هنر یونان تجسم عقل است: نقاشی آن منطق خط; حجاریش قرینه پرستی; و معماریش هندسه سنگهای مرمر. هنر پریکلس از حالات و عواطف تند و آتشین عاری است; اشکال غریب و نامانوس در آن وجود ندارد; و از طریق عوامل شگفتانگیز و ناشناس به ایجاد تازگی و تجدد نمیپردازد.1 مقصود نمایش گسیختگی و بینظمی واقعیات نیست; بلکه غرض درک ذات روشنی بخش اشیا و ارائه امکانات نهایی و

---

(1) توسیدید از قول پریکلس میگوید: “ما زیبایی عاری از افراط و مبالغه را دوست میداریم.”

ص: 349

ایدئالی انسان است. مردم آتن چنان در طلب ثروت و زیبایی و علم غرقه بودند که دیگر مجال آن نداشتند که به نیکی و خیر توجه یابند. یکی از اشخاص ضیافت گزنوفون چنین میگوید: “به همه خدایان سوگند که زیبایی را از اقتدار شاهان ایران برتر میشمارم.” رمانتیستهای دوره های بعد، که هنرشان صلابت و خشونت کمتری داشته است، به هر نحو که میخواهند درباره یونان قضاوت کنند، ولی یونانیان زیباپرستان نازکدل و رقیق طبع نبودند و دستخوش حالات و جذبات عاشقانه نمیگشتند و از اسرار و رموز “هنر برای هنر” سخن نمیگفتند. هنر را تابع زندگی میدانستند و زندگی کردن را بزرگترین هنرها میشمردند; در برابر زیباییهایی که جنبه انتفاعی ندارند، مخالفتی سالم و سودطلبانه ابراز میداشتند. در فکر آنان، زیبایی و فایده و نیکی، به همان نحو که در فلسفه سقراطی مشاهده میشود، نزدیک و به هم پیوسته بودند.1 هنر را، قبل از هر چیز، عبارت از تزیین وسایل و طریق زندگی میشمردند: میخواستند که ظروف و چراغها و صندوقها و میزها و تختخوابها و صندلیهاشان، در عین مفید بودن، زیبا باشد، ولی هیچ گاه نباید زیبایی آنها از استحکامشان بکاهد. ادراک و احساس شدید و زندهای که از دولت داشتند موجب شده بود که قدرت و جلال شهر خود را با وجود خویش یکی بدانند، و یک هزار هنرمند را به آرایش اماکن عمومی شهر، تجلیل جشنها، و تثبیت تاریخ آن بگمارند. بالاتر از همه، شوق آن داشتند که خدایان خود را تکریم کنند، مهر و عطوفت آنان را برانگیزند و از حیات و پیروزیهایی که نصیبشان شده بود، سپاسگزاری نمایند. تمثالها و مجسمه هایی نذر و اهدا میکردند; مال فراوان به معابد تقدیم میداشتند; و به دست پیکرتراشان، خدایان و اموات خود را در سنگ تجسم جاودان میبخشیدند.

بنابراین، هنر یونان به نمایشگاه و موزهای تعلق نداشت که مردم بتوانند در مواقع بسیار کمیابی که احساس زیبایی پرستی در خود میکنند بدانجا رفته، درباره هنر تفکر کنند; بلکه در خدمت منافع و مصالح حقیقی مردم بود. “آپولون”های هنر یونان پیکره های مرمری نمایشگاهی نبودند، بلکه خدایان آن مردم را مجسم میساختند. معابدشان برای آن نبود که سیاحان را در شگفت اندازد، بلکه خانه و ماوای خدایان زنده آن بود.

هنرمندان یونانی کسانی نبودند که در کنج کارگاه های خود، در فقر و انزوا به سر برند و زبانشان برای اجتماعشان بیگانه باشد، بلکه مردانی بودند که دوش به دوش کارگران، در هر رتبه و مقام، رنج میبردند و آثاری پدید میآوردند که برای همگان قابل فهم بود. آتن، از سراسر خاک یونان، هنرمندان و فلاسفه و شاعران را به سوی خود جلب، و آنان را به سبقت جستن بر یکدیگر تحریض میکرد; از این لحاظ، هیچ شهر دیگری، جز رم عصر رنسانس، بدان پایه نرسیده است. این هنرمندان، با رقابتی پرشور، و به فرمان دولتی بصیر و روشن بین، آرزوها و تخیلات

---

(1) ستندال میگوید:”در نزد یونانیان باستان، زیبایی خاصیت برجسته اشیای مفید است.”

ص: 350

پریکلس را تحقق میبخشیدند.

هنر در خانه ها و با افراد آغاز میشود. آدمیان، قبل از آنکه نقاشی بیاموزند، خود را رنگ میکنند، و پیش از آنکه خانه بسازند، بدن خویش را آرایش میدهند. به کار بردن گوهرها به عنوان وسایل آرایش به اندازه تاریخ کهنسال است. یونانیان در تراش دادن و منقوش ساختن سنگهای پربها چیره دستی بسیار داشتند و برای اینگونه امور از وسایل ساده برنزی استفاده میکردند: چون مته های لولهای ساده، یک چرخ سنباده، و نوعی روغن پرداخت که از سنگ سنباده و روغن زیتون ترکیب یافته بود; ولی، با اینهمه، چنان دقت و ظرافتی به کار میبردند که گویی برای ایجاد دقایق آن میکروسکوپ در اختیار داشتهاند; بدون شک، امروز نیز برای پی بردن به ریزهکاریهای آنها باید میکروسکوپ به کار برد. در ضرب سکه های آتنی، که تصویر پر مهابت جغد بر اغلب آنها نقش شده بود; زیبایی چندان مراعات نمیشد. در این زمینه، الیس رهبر و پیشرو سایر شهرهای یونان بود; در اواخر قرن پنجم، سیراکوز نوعی سکه ده دراخما ضرب کرد که از لحاظ زیبایی و شکل، هرگز بهتر از آن پدید نیامده است. در فلزکاری، صنعتگران خالکیس سرآمد دیگران شدند; در سراسر ناحیه مدیترانه، همه شهرها خواستار ظروف آهنی و مسی و نقرهای آنان گردیدند. آینه های یونانی خوشنماتر و دلرباتر از آنند که طبیعتا هر آینهای میتواند بود. زیرا، هر چند که کسی نمیتوانست بازتابهای بسیار دقیق و روشن را در صفحه صیقل یافته برنزی مشاهده کند، شکل این آینه ها متنوع و جالب بود و غالبا با کندهکاریهای زیبا و بدیع تزیین یافته، بر روی مجسمه کوچکی از پهلوانان، زنان زیبا، و یا خدایان قرار گرفته بودند.

سفالگران از اشکال و روشهای قرن ششم تقلید و پیروی میکردند و همچنان طنز و هزل قدیم و رقابت شدید در کارشان ادامه داشت، گاهی بر روی گلدانی، قبل از پختن آن، از عشق زیباپسری سخن میگفتند; حتی فیدیاس بر مجسمه “زئوس” خود چنین نوشت: “پانتارکس زیباست.” در نیمه قرن پنجم; شیوه “طرح سرخ” در آثاری چون گلدان “اخیلس و پنتسیلیا”، فنجان “ازوپ و روباه” (در موزه واتیکان)، و “اورفئوس در میان مردم تراکیا” (در موزه برلین) به اوج خود رسید. از اینها زیباتر، عطردانهای سفیدی بود که در میانه این قرن ساخته میشد. این ظروف نازک و ظریف را به مردگان اهدا میکردند، و آنها را معمولا یا با اجساد به خاک میسپردند یا بر روی توده هیزمی که برای سوزاندن مردگان فراهم شده بود، قرار میدادند تا عطرشان با شعله های آتش بیامیزد. نقاشانی که گلدانها را مصور میساختند ابداعات و ابتکارات شخصی نیز به کار میبردند، و گاهی تصاویری نقش میکردند که بدون شک استادان موقر عصر کهن را به حیرت میافکنده است. بر یکی از این گلدانها، تصویر چند جوان دیده میشود که بیشرمانه روسپیانی را در آغوش گرفتهاند; گلدان دیگری چند تن میهمان را نشان میدهد که از مجلس ضیافت بیرون آمده، در حال قی کردنند; سایر گلدانها، تا آنجا که بتوانند، به تعلیم امور جنسی کمک میکنند. قهرمانان نقاشی روی گلدان، یعنی بروگوس، سوتادس، و میدیاس داستانهای اساطیری را رها کرده، از ҙƘϚϙʠروزانه خود صحنه هایی بر میگزیدند و، بیش از هر چیز دیگر، فریفته حرکات دلانگیز زنان و بازی طبیعی کودکان بودند. اینان بیش از پیشینیان خود به صداقت و امانت توجه داشتند: بدن و چهره انسان را نه تنها نیمرخ، بلکه سه رخ نیز نقاشی میکردند; سایه و روشن را با

ص: 351

استعمال لعاب کمرنگ یا پر رنگ پدید میآوردند; طرح تصاویر را به نحوی میریختند که حدود خطوط خارجی، عمق، و چین و شکنهای جامه های زنان، همه، نمایش داده میشد. در این عصر، کورنت و گلا (در سیسیل) از مراکز نقاشی روی گلدان بودند; ولی برتری آتنیان در این زمینه قابل تردید نبود. سفالگران کرامیکوس را رقابت همکاران دیگر از میان نبرد، بلکه پیدایش هنر تزیینی دیگری موجب زوال کارشان گردید. نقاشان روی گلدانها، با تقلید شیوه ها و موضوعات دیوارنگاران، در این مبارزه قد برافراشتند; ولی ذوق و سیلقه زمان مخالف ایشان بود، و رفته رفته با نزدیک شدن قرن چهارم، سفالگری به صورت یکی از صنایع مفید درآمد و از قلمرو هنر دور شد.

II - اعتلای هنر نقاشی

تاریخ نقاشی یونان، به نحوی مبهم، به چهار مرحله تقسیم میشود. در قرن ششم ق م، نقاشی اغلب به کار تزیین پشت گلدانها میرود; در قرن پنجم، در معماری دخالت میکند و بناهای عمومی و مجسمه ها را آرایش میدهد; در قرن چهارم، به امور خانگی و فردی میپردازد; خانه ها را زینت میدهد، و چهره های اشخاص را تصویر میکند; و در عصر توسعه فرهنگ یونان، جنبه اختصاصی به خود میگیرد و به صورت تصاویری قاب شده، به خریداران خصوصی فروخته میشود. نقاشی یونان از صورتسازی و طراحی ساده سرچشمه میگیرد، و تا پایان نیز، به طور کلی، از حدود طرح و رسم اشکال تجاوز نمیکند. این هنر، در طی دوران تکامل خود، سه روش را به کار میبندند: فرسکو یا تصویر بر روی گچ مرطوب; نقاشی بر پارچه یا صفحه مرطوب به وسیله رنگهای مخلوط با سفیده تخم مرغ; و رنگآمیزی به وسیله ترکیبی از رنگ و موم مذاب. دنیای قدیم بیش از این به نقاشی رنگ و روغن نزدیک نمیشود. پلینی، که در زودباوری رقیب هرودوت است، با ایقان تمام میگوید که در قرن هشتم هنر نقاشی چندان پیشرفته بود که کانداولس، پادشاه لیدیا، هموزن تصویری که بولارخوس کشیده بود، طلا داد. ولی همه آغازها اسرارآمیزند. اینکه پلینی درباره نقاشی بیش از حجاری سخن گفته دلیل آن است که این هنر در یونان قدیم اهمیت بسیار داشته; هنرشناسان نیز، چون همه مردم، نقاشیهایی را که در عصر کلاسیک و در دوران انتشار فرهنگ یونان به وجود آمده است با معماری و حجاری آن سرزمین همپایه میدانستند.

در یونان قرن پنجم، پولوگنوتوس از لحاظ شهرت همپایه ایکتینوس یا فیدیاس بود. میدانیم که وی در سال 472 در آتن بوده است و، شاید به توسط کیمون دولتمند، به تزیین چند بنای عمومی مامور شد1 و بر دیوارهای آنها تصاویری نقش کرد. بر بالای رواقی که سه قرن بعد نام خود را به فلسفه زنون داد، وی صحنه “غارت تروا” را رسم کرد و نام آنجا را به “رواق آراسته” مبدل ساخت. این نقاشی کشتار خونین شب پیروزی را نمایش نمیداد، بلکه صبح خاموش و اندوهگین روز بعد را تصویر میکرد، با فاتحانی که منظره ویرانیهای اطراف آرامشان ساخته بود، و

---

(1) پولوگنوتوس، به پاس این نیکی، به الپینیکه خواهر کیمون دل بست و تصویر او را، به جای لائودیکه، جزو زنان تروا قرار داد.

ص: 352

مغلوبانی که در خواب مرگ فرو رفته بودند. وی بر دیوارهای معبد دیوسکوری (پسران زئوس) نیز صحنه “هتک ناموس دختران لئوکیپیدای” را کشید و، با تصویر زنانی که جامه شفاف بر تن داشتند، در این زمینه پیشقدم نقاشان بعد گردید. “شورای دولتهای همسایه” از ابداع وی خشمگین نشد، ودعوتش کرد که به دلفی رود. پولوگنوتوس، در تالار معبد دلفی، تصویر “اودوسئوس در هادس”، و بار دیگر “غارت تروا” را نقش کرد. اینها همه فرسکو بودند، و تقریبا در هیچ یک منظره یا زمینهای وجود نداشت. ولی اشخاص مختلف چنان صحنه را پر میساختند که بایستی چندین کارگر هنرمند، استاد را یاری دهند و طرحهای دقیقی را که او کشیده است رنگآمیزی کنند. تصویر “تروا”، که بر دیوار تالار معبد دلفی بود، ناوگان منلائوس را نشان میداد که، به عزم بازگشت، بادبان برمی افرازد; هلنه در میان جمع نشسته، و زنان دیگر، گرچه تعدادشان کثیر است، گویی همگی چشم به جمال او دوختهاند. آندروماخه در کناری ایستاده است و طفل خود، آستواناکس، را در آغوش دارد; در کنار دیگر، کودکی از وحشت خود را به محراب چسبانده است; و در نقطهای دور، اسبی بر شنهای ساحل غلت میزند. نیم قرن قبل از اوریپید، سراسر تراژدی “زنان تروا” در این صحنه مشاهده میشد. پولوگنوتوس در ازای این تصاویر مزد نپذیرفت، بلکه بر اثر اعتمادی که به قدرت خویش داشت آن آثار را از سرسخا و کرم به آتن و دلفی هبه کرد. سراسر یونان از این کار او در شگفت ماند. آتن او را به شارمندی پذیرفت، و شورای دولتهای همسایگان نیز ترتیبی داد که وی (چنانکه سقراط همیشه آروز میکرد) در همه کشورهای یونان، به هر جا که رود، به خرج همان دولت پذیرایی شود. تنها اثری که از وی بر جا مانده است، قطعه کوچکی است بر یکی از دیوارهای دلفی، و این خود نشان آن است که خلود هنری در برابر ادوار زمینشناسی جز لحظهای زودگذر نیست.

در حدود سال 470، دلفی و کورنت، هر چهار سال یک بار، مسابقه نقاشی را نیز جزو مسابقات پوتیایی و بازیهای برزخی قرار دادند. در این هنگام، هنر نقاشی پیشرفت بسیار کرده بود، و پانائنوس، برادر یا برادرزاده فیدیاس، چهره سرداران یونانی و ایرانی را در صحنه جنگ ماراتون به نحوی تصویر کرده بود که شناسایی و تشخیص هر یک از آنان بآسانی ممکن بود. مع هذا، در نقاشی آن دوره تصاویر همه در یک سطح قرار میگرفتند و قامت اشخاص همه یکسان بود. برای نشان دادن مسافت شکلهای دورتر را کوچکتر نمیکشیدند و سایه روشن به کار نمیبردند، بلکه زمین را با خطوطی منحنی نمایش میدادند و پیکرهای دورتر را، تا نیمه پایینی، با آن میپوشاندند. در حدود سال 440، یک گام اساسی و حیاتی برداشته شد.

آگاتارخوس، که برای نمایشهای اشیل و سوفکل صحنه نگاری میکرد، دریافت که بین سایه روشن و فاصله و مسافت رابطهای موجود است; وی، در ضمن رسالهای، فنون مربوط به مناظر و مرایا را یکی از وسایل ایجاد تصورات و حالات تئاتری شمرد. آناکساگوراس و ذیمقراطیس از حیث علمی به این مسئله نظر کردند، و در پایان آن قرن، آپولودوروس آتنی به نام “سایه نگار” مشهور شد، زیرا به وسیله سایه روشن تصاویری

ص: 353

نقش میکرد. از این رو، پلینی درباره او میگفت که وی “اولین نقاشی است که اشیا را بدان صورت که واقعا به نظر میرسند، تصویر میکند.” نقاشان یونانی هرگز از این کشفیات به نحو کامل استفاده نمیکردند. همچنانکه سولون با هنر تئاتر مخالف بود و آن را وسیله فریب میدانست هنرمندان نیز دون شان و مغایر مقام خویش میدیدند که بر یک سطح هموار، شکلی را بظاهر سه بعدی جلوه دهند. مع هذا، زئوکسیس، شاگرد آپولودوروس، با به کار بردن سایه روشن و استفاده از شیوه های مربوط به مناظر و مرایا بزرگترین نقاش قرن پنجم شد. وی، در حدود 424، از هراکلیا (و شاید پونتیکا) به آتن آمد; حتی در بحبوحه شور و غوغای جنگ، ورود او واقعهای مهم شناخته شد. وی شخصا مردی مغرور و خودپسند بود و در نقاشی نیز دستی تند و بی پروا داشت. وی، در مسابقات اولمپی، جامهای شطرنجی، که نام خود را با رشته های طلا بر آن دوخته بود، به تن میکرد و به هر سو میخرامید. زئوکسیس از عهده خرید چنین جامهای بر میآمد، زیرا در همان روزها “مبلغ کثیری” به وسیله نقاشیهایش بدست آورده بود. وی در نقاشی، چنانکه شایسته هنرمندان بزرگ است، دقت و شکیبایی بسیار به کار میداشت; هنگامی که آگاتارخوس به سرعت کار خویش مباهات میکرد، زئوکسیس بآرامی میگفت “من بر این کار وقت بسیار مصروف میدارم.” او بسیاری از شاهکارهای خود را به دیگران بخشید، زیرا معتقد بود که بر آنها هیچ قیمتی نمیتوان گذارد; ولی شهرها و شهریارها، با شوق و خرسندی بسیار، آنها را میپذیرفتند.

زئوکسیس، در زمان خود، فقط یک رقیب داشت. این مرد پارهاسیوس افسوسی بود که در بزرگی و اهمیت تقریبا همپایه زئوکسیس و در غرور و خودپسندی کاملا با وی برابر بود. پارهاسیوس کلاهی زرین بر سر میگذاشت و خود را “امیر صورتگران” مینامید و معتقد بود که در وی هنر به سر حد کمال رسیده است. وی با شور و نشاطی وافر به کار میپرداخت، و در ضمن نقاشی همیشه نغمه سرایی میکرد.

شایع است که وی، هنگامی که تصویر پرومته را میکشید، غلامی خریده بود و او را شکنجه میداد تا حالات چهرهاش را در وقت درد کشیدن مشاهده و تقلید کند. ولی مردم درباره هنرمندان سخنان بسیار میگویند. پارهاسیوس نیز، چون زئوکسیس، مردی واقعپرداز بود و به واقعیت توجه داشت. تصویری که او به نام دونده کشیده چنان به واقعیت نزدیک بود که تماشاگران انتظار داشتند قطرات عرق از تصویر فرو ریزد و قهرمان از فرط خستگی بر زمین افتد. وی دیوار نگاره بزرگی به نام آتنیان نقش کرد و در آن، مردم آتن را با بیرحمیها و عطوفتها، غرورها و فروتنیها، درنده خوییها و بزدلیها، و تلونها و سخاوتمندیهاشان نمایش داد.

این تصویر چنان صادقانه و واقعبینانه بود که آتنیان، برای نخستین بار، در آن به صفات و اخلاقیات پیچیده و متناقض خویش پی بردند.

ص: 354

رقابت شدیدی که بین او و زئوکسیس موجود بود به یک مسابقه علنی و عمومی منجر گردید. زئوکسیس خوشه انگوری را چنان طبیعی نقاشی کرده بود که پرندگان قصد خوردن آن میکردند، داوران مسابقه، از این جهت، سخت در شگفت بودند; زئوکسیس، که پیروزی خود را مسلم میدانست، از پارهاسیوس خواست که وی نیز از روی نقاشی خود پرده به یک سو زند; ولی همان دم معلوم شد که پرده نیز قسمتی از همان تصویر است. زئوکسیس، که خود فریب خورده بود، با خوشخویی به شکست خویش اعتراف کرد. ولی این شکست از قدر و شهرت او هیچ نکاست، و در کروتونا پذیرفت که تصویر هلنه را برای معبد هرا ترسیم کند، مشروط به آنکه پنج تن از زیباترین زنان آن شهر، عریان، در مقابلش قرار گیرند تا او از آن میان، زیباترین عضو هر یک را برگزیند و، از ترکیب آنها، دومین الاهه زیبایی را پدید آورد. وی با قلم خویش پنلوپه را نیز حیات نو داد. اما خود او تصویری را که از یک ورزشکار کشیده بود، بیش از آثار دیگرش میپسندید; وی در زیر آن نوشته بود که، برای مردم یونان، انتقاد از آثار من آسانتر است تا برابری کردن با من. همه مردم یونان از خودپسندی او شادمان بودند و درباره او به همان اندازه سخن میگفتند که در باب هر درامنویس یا سیاستمدار یا سردار جنگی. کسانی که از وی شهرت بیشتر داشتند، تنها ورزشکارانی بودند که در مسابقات عمومی به اخذ جایزه نایل شده بودند.

III - استادان حجاری و پیکرتراشی

1 - روشها

مع هذا نبوغ مردم آتن، که شکل را بیش از رنگ دوست میداشت، چنانکه شایسته بود با هنر نقاشی آشنایی نیافت. و حتی در نقاشی عصر طلایی نیز (اگر بتوان از روی مسموعات داوری کرد) بیشتر به مطالعه خطوط و طرحهای زندگی میپرداخت تا به ادراک حسی رنگهای آن. مردم یونان به حجاری و پیکرتراشی التفات بیشتری داشتند; خانه ها و معابد و مقابر خود را با مجسمه های کوچکی از گل پخته میساختند; خدایان خود را در صورت مجسمه های سنگی عبادت میکردند; و مقابر مردگان را با الواح سنگی منقوش مشخص میداشتند. این الواح از همه آثار هنری یونان فراوانتر و در عین حال دل انگیزترند; سازندگان آنها صنعتگرانی ساده بودند که بر حسب عادت به کار خود ادامه میدادند و موضوع همیشگی خود را، که عبارت بود از جدا شدن زندگان از مردگان، در حال سکوت و با دستهای بر هم نهاده هزارها بار تکرار میکردند. ولی این موضوع خود شایسته آن است که پی در پی تکرار شود، زیرا خویشتنداری نهفته در هنر کلاسیک را به بهترین وجه آشکار میسازد و حتی به کسانی که روح رمانتیک دارند نشان میدهد که احساسات و عواطف انسانی

*****تصویر

متن زیر تصویر : لوح جدا شدن زندگان از مردگان، موزه آتن،

ص: 355

هنگامی به غایت قدرت سخن میگویند که آهسته آواز برآورند. تصویرهایی که بر این لوحها نقش شده است مردگان را اغلب مشغول به یکی از امور مربوط به زندگی نشان میدهد. کودکی با فرفره بازی میکند; دختری کوزه بر دوش دارد; سربازی در لباس جنگ خودنمایی میکند; زنی جوان زیورهای خود را میستاید; پسری کتاب میخواند و سگش، راضی و سیر ولی بیدار و هوشیار، در زیر صندلی قرار گرفته است. در این لوحه ها، مرگ به صورتی کاملا طبیعی ارائه شده و از این روی بخشایشپذیر است.

برجسته کاریهای سنگی این عصر در نوع خود از لوحه های مقابر پیچیدهتر و عالیتر است. در یکی از این نقشها، اورفئوس با ائورودیکه، که هرمس او را به جهان مردگان میبرد، به وداعی دیرپای مشغول است.

در نقش دیگر، دمتر بذر زرین را به تریپتولموس1 میدهد تا وی با آن کشاورزی را در یونان برقرار سازد. در اینجا هنوز مقداری از روشنی و درخشندگی اولیه بر سنگ باقی است، و ذوق سرشاری که در حجاری عصر طلایی یونان موجود بوده است، ظاهر میشود. از همه اینها زیباتر نقش “ولادت آفرودیته” است که بر یک طرف “تخت لودوویزی”2 کنده شده، و حجار آن ناشناس است; گویا از هنرمندانی بوده است که تعلیمات یونی داشته. در این نقش، دو تن از الاهه ها، آفرودیته را از دریا بر میگیرند; جامه خیس و لطیفش بر بدنش چسبیده و زیبندگی کمال آن را آشکار میسازد. سر او نیمه آسیایی است، ولی جامه الاهه ها و حالت نرم و دلپذیر بدنهاشان از چشم و دست دقیق و حساس یونانیان حکایت میکند. بر طرف دیگر “تخت”، دخترکی برهنه در حال نی نواختن است; و بر طرف سوم، زنی که مقنعه بر سر دارد، برای شب چراغ بر میافروزد; شاید چهره و لباسهای این زن از نقش فوقانی به کمال نزدیکتر باشد.

حجاری قرن پنجم، به میزان شگفت انگیزی، نسبت به قرنهای قبل پیشرفته است. جبهه نمایی منسوخ شده و کوتاه نمایی به مناظر و مرایا عمق میدهد; سکون جای خود را به حرکت میسپارد، و حیات جای جمود را میگیرد. هنگامی که مجسمه ساز یونانی سنن قدیم را در هم میشکند و انسان را در حال حرکت نمایش میدهد، در حقیقت به یک انقلاب هنری دست زده است. قبل از آن بندرت، در مصر یا خاور نزدیک و یا در یونان پیش از جنگ ماراتون، مجسمهای در حال حرکت یافت شده است. یکی از مهمترین علل پیدایش این تحولات شور و نشاط تازهای است که پس از جنگ سالامیس در حیات مردم یونان پدید آمده است; لکن علت اصلی آن مطالعه دقیق و بردبارانه است که استادان و شاگردان نسلهای متوالی در تشریح حرکات به عمل آوردهاند. سقراط، که خود مجسمه ساز و فیلسوف است، چنین میپرسد:

*****تصویر

متن زیر تصویر : اورفئوس، ائورودیکه، و هرمس، موزه ناپل،

*****تصویر

متن زیر تصویر : تخت لودوویزی (پایه راست)، موزه دله ترمه، رم،

*****تصویر

متن زیر تصویر : تخت لودوویزی (پایه چپ)، موزه دله ترمه، رم،

*****تصویر

متن زیر تصویر : رویای آتنه، نقش برجستهای که سازنده آن معلوم نیست، شاید به قرن پنجم تعلق داشته باشد. موزه آکروپولیس، آتن،

---

(1) نیمه خدای یونانی، اولین کسی که به بشر کشاورزی آموخت. م.

(2) هنگامی که در سال 1887 ویلای لودوویزی را در رم ویران میساختند این تخته سنگ مرمر بزرگ کشف شد. اصل این سنگ در یکی از موزه های رم محفوظ است و کپیه دقیقی از آن برای موزه هنری مترپلیتن در نیویورک تهیه شده است.

ص: 356

“اینکه مجسمه های شما زنده به نظر میآیند، آیا از آن روی نیست که موجودات جاندار را سرمشق قرار دادهاید ... و چون با هر یک از حالات مختلف ما عضلات مخصوصی در بدنمان به جنبش درآمده و بالا پائین میروند، منقبض و منبسط میشوند، و برخی نیز سخت یا نرم میگردند، آیا نمایش این حرکات نیست که آثار شما را حقیقی و زنده جلوه گر میسازد” مجسمه ساز عصر پریکلس به هر یک از اندامهای بدن انسانی توجه خاص دارد به شکم با همان دقت مینگرد که به چهره. بازی شگفتانگیز گوشت بر روی استخوانبندی متحرک، برآمدن عضلات و رگ و پیها، عجایب بی پایان ترکیب و حرکت دستها و گوشها و پاها، همگی، در معرض دقت و توجه قرار دارند; اشکالی که در ساختن دستها و پاها موجود است او را مجذوب میسازد، و بندرت در کارگاه خود کسی را مدل (سرمشق) قرار میدهد; غالبا به مشاهده حرکات مردان برهنه در ورزشگاه ها، خرامیدن زنها در روزهای جشن، یا اعمال عادی آنان در خانه هاشان اکتفا میکند. لذا به علت شرم و حیا نیست که وی، برای نمایش حرکات، بدن برهنه مردان را موضوع قرار میدهد، و در وقت ساختن تندیس زنان، به جای تشریح حرکات عضلات، زیباییها و ظرافتهای جامه هاشان را ارائه میدهد; هر چند که وی لباسها را، تا آنجا که جرئت کند، لطیف و شفاف میسازد، از سختی و خشکی دامنهای مصریان و یونانیان باستان به ستوه آمده است، و دوست دارد که جامه های زنان را بازیچه باد قرار دهد، زیرا در اینجا نیز چگونگی حرکت و حیات آشکار میگردد.

مجسمه سازان از هر گونه شی قابل تراشی که به دست آید برای منظور خود استفاده میکنند; از چوب، عاج، استخوان، گل پخته، سنگ آهک، سنگ مرمر، نقره، و طلا مجسمه میسازند، گاهی نیز، چون فیدیاس، عاج و طلا را با هم به کار میبرند. فیدیاس بدن را از عاج میسازد و از طلا جامه بر آن میپوشاند. در پلوپونز، مجسمه سازان به برنز بیش از سایر مواد توجه و علاقه دارند، زیرا رنگ تیره آن را برای نمایش بدنهای برهنهای که از تابش خورشید رنگین شدهاند، مناسب میبینند، و چون از آزمندی آدمی بیخبرند، گمان میکنند که برنز از سنگ بادوامتر و پایدارتر است. در آتیک و یونیا، پیکرتراشان سنگ مرمر را ترجیح میدهند; زیرا از دشواری تراشیدن آن به شوق میآیند و، چون سخت و محکم است، آن را با اطمینان تیشه کاری میکنند و صافی درخشانش را برای نمایش رنگ و لطافت پوست زنان شایسته میدانند. پیکرتراشان آتنی به وجود سنگ مرمر در کوه پنتلیکوس، که نزدیک آتن است، پی میبرند و از آهنی که در آن سنگ، با گذشت زمان و تاثیر هوا، به صورت رگهای درخشان و طلایی نمودار میشود، آگاه میگردند، و با شکیبی سرسختانه، که خود نیمی از نبوغ است، سنگ کوه را به پیکرهای جاندار تبدیل میکنند. مجسمه سازان قرن پنجم هنگامی که به ساختن مجسمه های برنزی میپردازند، روش موم گمشده را به کار میبرند; بدین طریق که نخست از گل یا گچ قالبی ساخته، سطح آن را با ورقه نازکی از موم میپوشانند. سپس از

ص: 357

گل یا گچ پوشش دیگری بر آن میکشند و قالب را در کوره میگذارند. در این هنگام، مومی که بر روی قالب است ذوب شده، از خلل و فرج پوشش بیرونی خارج میگردد، و جای آن تهی میماند. آنگاه محل تهی را با برنز مذاب پر میسازند و، پس از سرد شدن، آن را از گچ و گل جدا ساخته، با سوهان صیقل میدهند و با رنگ زدن یا زر اندودن به صورت نهایی در میآورند. اگر بخواهند از مرمر پیکرهای بسازند، نخست سنگ پاره بدون شکلی را، بی آنکه از هیچ روش نشانه گذاریی1 کمک گیرند، انتخاب کرده، بدون توجه به اصول و قواعد، به کار میپردازند، و تا پایان کار یکسره از چشم خود راهنمایی میجویند نه از آلات و ابزار اندازهگیری.. با ضربه های پی در پی قطعات زاید را فرو میریزند، تا اینکه سرانجام کمالی را که در نظر داشتهاند در شکل سنگ جلوه گر سازند، و به قول ارسطو هیولا (ماده) را به صورت مبدل کنند.

پیکرتراشان از خدایان گرفته تا حیوانات همه را موضوع کار خود قرار میدهند، ولی در همه حال باید موضوع از لحاظ شکل کامل و زیبنده باشد. ضعیفان، دانشمندان، موجودات غیرطبیعی، و مردان و زنان پیر هرگز شایسته آن نیستند که موضوع کار پیکرتراشان واقع شوند. اسب از این لحاظ بسیار مورد توجه است، لکن به حیوانات دیگر چندان اعتنایی نمیشود. این هنرمندان، در کار خود، به زنان بیش از مردان میپردازند، و ذوق و چیره دستی بیشتری ابراز میدارند. بسیاری از این گونه شاهکارها، که آفرینندهشان معلوم نیست، چون پیکره زن جوان و متفکری که پیرهن خود را روی سینه نگاه داشته است (در موزه آتن)، زیبایی آرام و بیان ناپذیری را جلوه گر میسازند. مجسمه سازان، بیش از هر چیز، در تراشیدن پیکر ورزشکاران مهارت یافتهاند. زیرا این گروه را بیش از حد ستایش میکنند و بدون مانع و حایل میتوانند آنها را تماشا و حرکاتشان را مشاهده نمایند. گاهی پیکرتراشان در نمایش دادن قدرت و زورمندی اینان مبالغه میورزند و بر شکمهایشان عضلاتی قرار میدهند که باورپذیر نیست. ولی، با وجود این عیب، پیکرهایی از برنز به قالب ریختهاند که در غایت زیبایی است; همچون مجسمهای که در نزدیکی آنتیکوترا، در دریا به دست آمده است. این پیکره را گاه افبوس خوانده اند، و زمانی نیز آن را مجسمه پرسئوس2 دانسته اند که سرمارگیسوی مدوسا3 را بر دست داشته است. گاهی پسران یا دخترانی که خود به خود به کاری ساده مشغولند، موضوع پیکرتراشی واقع میشوند چون کودکی که سرگرم بیرون آوردن خار از

---

(1) نشانه گذاری شیوهای است که در آن، پیکرتراش از قبل از آغاز به کار، میزان ضخامتهایی را که باید به وسیله حجار در نقاط مختلف سنگ بریده شود معین میکند. این شیوه در دوره یونان هلنیستی به کار گرفته شد.

(2) پسر زئوس که سر مدوسا را برید. م.

(3) دختر زیبایی بود که به معبد آتنه اهانت کرد، و آتنه گیسوان او را، که در زیبایی بی نظیر بود، به مارهایی مبدل ساخت و چهره اش را چنان دگرگون گرداند که هر کس بر او مینگریست، سنگ میشد. م.

ص: 358

پای خویش است ولی1 آنچه بیش از هر چیز منبع الهام اوست، اساطیر باستانی میهنش هستند. منازعه شدیدی که بین فلسفه و دین وجود دارد و در جهان فکری قرن پنجم وارد شده است، هنوز در آثار هنری ظاهر نگردیده. در اینجا هنوز خدایان بالاترین قدرتها به شمار میروند و، هر چند دولتشان رو به زوال نهاده و در حال نابود شدنند، در نهایت اعزاز، به جهان شعر و هنر انتقال مییابند. آیا هنرمندی که مجسمه زئوس توانای آرتمیسیون2 را از برنز میسازد، واقعا معتقد است که قانون جهان را در قالب ریخته است آیا پیکرتراشی که دیونوسوس آرام و غمگین موزه دلفی را میسازد، در اعماق ادراک تعبیرناپذیر خود، میداند که خدنگهای فلسفه این خدای پرشور را از پای درآوردهاند و آیا میداند که حالات سیمای مسیح، جانشین دیونوسوس، سالها قبل از ولادتش در این مجسمه ظاهر شده است

2- مکتبها

ترقی و پیشرفت پیکرتراشی در قرن پنجم تا حدودی بدان علت بود که هر هنرمندی به مکتبی وابسته بود و در سلسله طولانی استادان و شاگردان آن مکتب محلی خاص خود داشت. اینان وارث سنن و رموز هنری پیشینیان خود بودند و از تندرویهای افراد مستقل جلوگیری میکردند. استعدادات مخصوص را پرورش میدادند; با نیرویی که براساس اصول فنی و موفقیتهای هنری گذشته مستقر بود، آنان را ارشاد و تهذیب میکردند; و با آمیختن قریحه و قانون، هنری به وجود میآوردند که هیچ گاه از یک نبوغ تنها و خودسر نظیر آن پدید نیامده بود. هنرمندان بزرگ، اغلب، نمایندگان اوج و کمال سنتها هستند، و بندرت در اضمحلال آنها دخالت مییابند; هر چند که، در تاریخ طبیعی هنر، سنت شکنان و طاغیان افرادی نامتجانس و تکرو ولی ضروریند، لکن فقط هنگامی از میانشان چهره های تابناک نمایان میشود که طریقه نو را مواریثی تحکیم، و مرور زمان تصفیه کرده باشد.

در یونان عصر پریکلس، پنج مکتب در این کار بودند: مکتبهای رگیون، سیکوئون، آرگوس، آیگینا، و آتیک. در حدود سال 496، فیثاغورس دیگری که او نیز از اهالی ساموس بود، در رگیوم رحل اقامت افکند و از فیلوکتتس3 مجسمهای ریخت که در سراسر ناحیه مدیترانه او را مشهور ساخت. وی در چهره مجسمه های خود چنان آثاری از شور و شوق و درد و پیری نقش میکرد که موجب حیرت پیکرتراشان میشد; سرانجام، در دوره انتشار فرهنگ یونان، مجسمه سازان به تقلید آثار او پرداختند. در سیکوئون، کاناخوس و برادرش

---

(1) در موزه کاپیتولین رم; شاید این مجسمه از روی پیکره اصیلی که به قرن پنجم ق م متعلق بوده، ساخته شده است.

(2) در موزه آتن; در موزه هنری مترپلیتن نیویورک نیز مجسمهای از روی آن ساخته شده است.

(3) بزرگترین تیراندازیونانی که هراکلس در وقت مرگ کمان خویش را به وی سپرد.- م.

ص: 359

آریستوکلس شیوهای را که یک قرن پیش دیپوئنوس و سکولیس کرتی آغاز نهاده بودند، دنبال کردند. کالون و اوناتاس، با مهارتی که در برنزکاری داشتند، به آیگینا شهرت و امتیاز بخشیدند; شاید تزیینات نمای بناهای آیگینا را آنها ساخته باشند. در آرگوس، آگلاداس مکتبی بنا نهاد،و در آن فنون حجاری و پیکرتراشی را به دیگران آموخت. این مکتب به دست پولوکلیتوس به اوج شهرت خود رسید.

پولوکلیتوس، که از سیکوئون به آرگوس آمده بود، در سال 422، مجسمه الاهه مادر را از طلا و عاج برای معبد هرا ساخت. در آن عصر، تنها پیکره های عظیمی که فیدیاس از عاج و طلا ساخته بود، از این مجسمه برتر شمرده میشد1. وی، در افسوس، بر سر ساختن مجسمه آمازون برای معبد آرتمیس، با پیکرتراشانی چون فیدیاس و کرسیلاس و فرامون به رقابت پرداخت. در پایان کار، داوری را بر عهده خود این چهار هنرمند گذاردند. هر یک از آنان، نخست از ساخته خویش نام میبرد و مقام دوم را به مجسمه پولوکلیتوس میداد. ولی، عاقبت جایزه به هنرمند سیکوئونی (پولوکلیتوس) داده شد. پولوکلیتوس ورزشکاران را بیش از زنان و خدایان دوست میداشت. در مجسمه مشهور دیادومنوس (که بهترین پیکرهای که از روی آن ساختهاند اکنون در موزه آتن است) ورزشکار پیروزی را نشان میدهد که به دور سر خود نواری میبندد تا داوران گل بر آن بگذارند. سینه و شکم این مجسمه عضلانیتر از آن است که به باور بیاید، ولی بدن به نحوی زنده بر روی یک پا تکیه داده شده، و در چهره او نظمی که حاصل دوران اعتلای این هنر است، هویداست. پولوکلیتوس پرستنده نظم بود و در سراسر عمر خویش میکوشید که برای حفظ تناسب صحیح بین اندامهای مجسمه قانونی برقرار سازد. وی در مجسمه سازی، فیثاغورس بود، و برای حفظ قرینه و شکل قانون و محاسبهای الاهی جستجو میکرد. به عقیده او، در یک پیکر کامل ابعاد هر یک از اندامها باید با ابعاد اندامهای دیگر، مثلا انگشت سبابه، تناسبی معین داشته باشد. در قانون پولوکلیتوس باید سر مدور، شانه ها فراخ، بدن ستبر، کفل گسترده، و پاها کوتاه باشد، و بر روی هم قامتی پدید آید که، بیش از زیبایی و دلپذیری، نمودار قدرت و نیرومندی باشد. این پیکرتراش چنان شیفته قوانین خود بود که در باب آن رسالهای نگاشت و مجسمهای ساخت تا عقاید خود را در آن تحقق بخشد. این مجسمه شاید دوروفوروس یا “نیزه دار” نام داشته است; اکنون، پیکرهای که رومیان از روی آن ساختهاند در موزه ناپل محفوظ است. در این مجسمه هم، سرها گرد، شانه ها قوی، بدن کوتاه و ستبر، و عضلات رانها پرچین و شکن است. مجسمه افبوس، که در موزه بریتانیاست، از مجسمه های دیگر این هنرمند دلپذیرتر است; جوانک،

*****تصویر

متن زیر تصویر : مجسمه نیزهدار اثر پولوکلیتوس، بازساخت آپولونیوس، موزه ناپل،

---

(1) سر پرشکوه یونو، که در موزه بریتانیاست و مشهور است که از روی مجسمه پولوکلیتوس ساخته شده، نموداری است از عظمت این پیکره.

ص: 360

آرام در فکر فرو رفته، جز به قدرت خود به چیز دیگری نمیاندیشد. از طریق این پیکره ها، قوانین پولوکلیتوس تا مدتی بین مجسمهسازان پلوپونزی اعتبار یافت، و حتی فیدیاس را نیز تحت تاثیر گرفت; ولی، سرانجام، پراکسیتلس، با ساختن مجسمه های بلند قامت و زیبا، قواعد پیشین را منسوخ ساخت و رسمی گذارد که تا دوران اعتلای هنر روم دوام یافت و از آنجا به پیکرتراشی اروپای مسیحی منتقل شد.

مورون در مرحله میان مکتب پلوپونزی و آتیکی قرار داشت. وی در الئوترای به دنیا آمد، (از قراری که پلینی میگوید) در آتن زندگی میکرد، چند گاهی نزد آگلاداس به تعلیم پرداخت، و ستبری و صلابت مکتب پلوپونزی را با رعونت و ظرافت مکتب یونیایی به هم پیوست. ولی آنچه بر همه مکاتب افزود عنصر حرکت بود. مورون، برخلاف پولوکلیتوس، ورزشکاران را بعد یا قبل از مسابقه نمایش نمیدهد، بلکه آنان را در حال عمل نشان میدهد. وی صور دلخواه خود را، در قالب برنز، چنان کامل جلوه گر میسازد که، در سراسر تاریخ جهان، هیچ مجسمه سازی پیکر مردان را، در حال حرکت، با آن دقت و هنرمندی نمایش نداده است. در حدود سال 470، پیکره دیسکوبولوس یا “دیسک پران”1 را به قالب ریخت; این مشهورترین مجسمهای است که مردی را در حال حرکت ورزشی نشان میدهد. شگفتیهای جسم مرد در این مجسمه به صورت کامل نمایان شده: بدن، از لحاظ حرکات عضلات و بندها و استخوانهایی که در وقت عمل به کار میافتند، بدقت مورد مطالعه واقع شده است. پاها و بازوان و تنه در جهتی خم شدهاند که کاملترین نیرو را برای پرتاب دیسک ایجاد میکنند. چهره بر اثر فشار و اعمال نیرو در هم رفته نیست; بلکه دارای آرامشی است که از اعتماد به قدرت حکایت میکند. سر حجیم و خشونتآمیز نیست، بلکه به مردی اصیل و مهذب تعلق دارد که حتی اگر میخواست، میتوانست در شمار مولفان و مصنفان درآید. این شاهکار فقط یکی از هنرنماییهای مورون بوده است، و معاصرانش آن را ارج بسیار مینهادند; ولی آثاری که بیش از آن ارزش و اهمیت یافت، مجسمه آتنه و مارسواس2 و پیکره لاداس بود. آتنه در اینجا از حدی که برای این مقصود لازم بود، زیباتر ظاهر شده است. هیچ کس نمیتواند تصور کند که دوشیزهای چنین باوقار، به آرامی و خرسندی، منظره پوست کندن فلوت نواز شکست خورده را نظاره کند. مارسواسی که مورون ساخته، در حقیقت جرج برناردشاو است که در وضعی نامطلوب، ولی کاملا گویا و واضح، تجسم یافته. برای آخرین بار، نای خود را نواخته، و در

---

(1) در Terme delle Museo مجسمه زیبایی از مرمر وجود دارد که، به وسیله هنرمندان رومی، از روی همین پیکره ساخته شده است. کپیه دیگری از آن، در دوره های بعد، از برنز ساخته شده که در موزه مونیخ موجود است. در موزه هنری مترپلیتن هم کپیهای از آن وجود دارد.

(2) در موزه هنری نیویورک کپیه زیبایی از این مجسمه موجود است که از روی کپیه لاترانی آن ساخته شده.

ص: 361

شرف دم فرو بستن است،1 ولی خاموش و بی سخن نخواهد مرد. لاداس نیز ورزشکاری است که همه نیروی خود را در راه پیروزی به کار برده، و از پای درآمده است. مورون او را چنان زنده و واقعی مجسم ساخته است که زمانی یکی از یونانیان قدیم از دیدن آن گفته بود: “ای لاداس، گویی تو زندهای و روح پراضطرابت با هر نفس از بدن بیرون میشود. مورون تو را از برنز چنان ساخته است که، بر همه اعضایت، شوقی که برای پیروزی داشتهای نقش گردیده است.” دیگر از آثار مورون گوساله بوده است، که یونانیان درباره آن میگفتند: “همه کار میکند، جز ماغ کشیدن.” مکتب آتیکی یا آتنی به مکتب پلوپونزی، و نیز به هنرمورون، چیزی را ارزانی داشت که معمولا زنان به مردان میبخشند، یعنی زیبایی، ظرافت، و رعونت را; و چون هنوز عنصر قدرت و صلابت مردانه را دارا بود به کمالی دست یافت که شاید هرگز پیکرتراشی دیگر بدان پایه نرسد. کالامیس هنوز تا حدودی پیرو شیوه های قدیم بود; نسیوتس و کریتیوس نیز، که دسته دیگری از تورانیکیدس (جبارکشان) را به قالب ریختند، هنوز گرفتار سادگی جامد قرن ششم بودند. لوکیانوس به خطیبان هشدار میدهد که همچون این مجسمه ها بیروح و بیحرکت نباشید. ولی هنگامی که، در حدود سال 423، پایونیوس، از اهالی تراکیا، که در آتن پیکرتراشی را آموخته بود، مجسمه پیروزی را برای مردم مسینا ساخت، این هنر را به پایهای رسانید که پس از وی، تا ظهور پراکلسیتلس، کسی بدان دست نیافت; و حتی پراکسیتلس نیز، در نمایش دادن لطافت و نازکی جامه ها و نشاط و شور حرکات، بدان پایه نرسید.2

3 - فیدیاس

از سال 447 تا 438، فیدیاس و دستیارانش به کار مجسمه سازی و حجاری پارتنون مشغول بودند.

همچنانکه افلاطون نخست درامنویس بود و سپس فیلسوفی شد که فلسفه خود را به صورت درام بیان میداشت، فیدیاس نیز نخست نقاش بود و بعدا پیکرتراشی شد که در کار خود از نقاشی استفاده میکرد.

پدرش نقاش بود، و خودش چندی از پولوگنوتوس تعلیم

*****تصویر

متن زیر تصویر : پیروزی، اثر پایونیوس، موزه اولمپیا،

---

(1) بنابر اساطیر یونان، مارسواس نی نواز ادعا کرد که در نوازندگی از آپولون چیره دستتر است، و خدای چنگ نوازی را به مسابقه طلبید. با این مسابقه موافقت، و مقرر شد که غالب به دلخواه خود با مغلوب رفتار کند. موراها، که داوران مسابقه بودند، اعلام داشتند. لاجرم، مارسواس را به جرم گستاخی به درختی بسته، زنده پوست کندند; از خونش رود مارسواس پدید آمد. م.

(2) در سال 1890، آلمانیها قطعات پراکنده این مجسمه را در اولمپیا از خاک بیرون آوردند و به هم پیوستند; و اینک در موزه اولمپیا محفوظ است. مجسمه “نرئیدها” یا “دختران دریایی” نیز، که بدون سر در خرابه های کسانتوس (در آسیای صغیر) به دست آمده و اکنون در موزه بریتانیا محفوظ است، به همین اندازه زیباست، و نشان میدهد که روح یونان حتی در آسیای غیر یونانی نیز تاثیر کرده بود.

ص: 362

گرفت. شاید طرح و ترکیب و تالیف اجزای مختلف، برای ایجاد تاثیر کلی، را نیز از او آموخته بود. فیدیاس از طریق “شیوه والا” بزرگترین پیکرتراش یونان شد; ممکن است که در این شیوه نیز استاد او پولوگنوتوس بوده باشد. ولی نقاشی او را راضی نمیساخت و به ابعاد بیشتری نیاز داشت; از این رو، به پیکرسازی پرداخت و احتمالا فنون برنزکاری را از آگلاداس آموخت. وی، با صبر و شکیب، در همه رشته های هنر خویش استادی یافت.

هنگامی که، در سال 438، مجسمه آتنه پارتنون را به قالب ریخت، مردی سالخورده بود، زیرا که بر سپر او تصویر خودش را نقش کرد. این تصویر پیرمردی را نشان میدهد که موی سرش ریخته، و از رنجهای زندگی نیز بیخبر نیست. هیچ کس انتظار نداشت که صدها نقشی را که بر ستونها و نماهای خارجی پارتنون تراشیده شده است، وی با دست خود پدید آورده باشد. همین قدر کافی بود که او بر معماریهای عصر پریکلس نظارت کرده، و طرح تزیینات آن را ریخته باشد. وی اجرای طرحها را به عهده شاگردان خود، مخصوصا آلکامنس، گذارده بود. مع هذا، او، برای آکروپولیس، سه مجسمه از الاهه آن شهر ساخت. یکی از آنها را (آتنه لمنوسی) به دستور مهاجران آتنی مقیم لمنوس از برنز به قالب ریخته بود. این مجسمه از حد طبیعی اندکی بزرگتر، و با چنان ظرافتی ساخته شده بود که جمله هنرشناسان آن را بهترین و زیباترین کار فیدیاس میدانستند.1 دیگری مجسمه آتنه پروماخوس بود که الاهه را به صورتی سترگ، و آماده دفاع از شهر خود، نشان میداد. این پیکره برنزی بین دروازه پروپولایا و معبد ارختئوم قرار داشت و، با پایهاش، به بلندی بیست و یک متر میرسید; راهنمای دریانوردان بود، و دشمنان را از دور هشدار میداد.2 آتنه پارتنون که مشهورترین این سه پیکره بود، یازده متر و نیم ارتفاع داشت و در داخل معبد جای گرفته بود، این مجسمه الاهه بکارت و رب النوع عقل و عصمت را نمایش میداد. فیدیاس دوست داشت که این پیکره پرشکوه را از مرمر بتراشد، لکن مردم شهر جز به طلا و عاج رضا نمیدادند. استاد پیکرتراش قسمتهای نمایان بدن را از عاج و جامه را از طلا ساخت; مقدار طلایی که در این کار صرف شد، معادل چهل و چهار تالنت (1154 کیلو) بود. علاوه بر این، فلزات گرانبهای دیگری نیز برای تزیین آن به کار برد، و بر کلاه و کفش و سپر وی تصاویری نقش کرد. این مجسمه را در جایی قرار داده بودند که، در روز جشن آتنه، خورشید از درهای بزرگ معبد برجامه درخشان آن تابیده، چهره رنگ پریدهاش را روشن میساخت.3

---

(1) از این مجسمه کپیه معتبری در دست نیست.

(2) این مجسمه، در حدود سال 330، به قسطنطنیه برده شد، و گویا در شورشی که به سال 1203 در آنجا روی داد، از میان رفت.

(3) اگر مجسمه های “لونورمان” و “وارواکا” را، که در موزه آتن محفوظند و مدل “آتنه پارتنون” بودهاند، ماخذ قضاوت قرار دهیم، نسبت به این مجسمه بی اعتنا خواهیم شد، زیرا که مجسمه اول بدنی ستبر و چهرهای آماسیده دارد، و بر سینه مجسمه دوم مارهای مقدس ماوا کردهاند.

ص: 363

در پایان کار، فیدیاس با وضعی نامطلوب رو به رو شد; زیرا مقداری از طلا و عاجی که برای ساختن مجسمه به وی سپرده بودند، بدون علت، از میان رفته بود. دشمنان پریکلس از این موقعیت استفاده کردند و به فیدیاس تهمت دزدی زدند و محکومش ساختند.1 ولی مردمان اولمپیا به نفع او مداخله کردند و، در ازای چهل تالنت (؟) وجه الکفاله، آزادش ساختند، مشروط بر آنکه به اولمپیا رود و در آنجا، برای معبد زئوس، از طلا و عاج مجسمهای بسازد. مردمان اولمپیا، با خرسندی تمام، مقدار بیشتری طلا و عاج در اختیار او گذاردند; در جوار معبد، برای او و دستیارانش کارگاه خصوصی ساختند و برادرش پانائنوس را نیز مامور داشتند که پایگاه مجسمه و دیوارهای معبد را تزیین و نقاشی کند. فیدیاس پیکره های سترگ و عظیم را بیشتر میپسندید; از این رو، به زئوس نشسته خود هجده متر بلندی داد; هنگامی که آن را در میان معبد جای دادند، منتقدان به خردهگیری پرداختند که اگر خداوند بزرگ میل برخاستن کند سقف معبد را از جای برخواهد کند. فیدیاس بر روی “ابروان تیره رنگ” و “گیسوان بهشتی” خداوند تندرها تاجی از طلا نهاد که به شکل شاخ و برگ زیتون ساخته شده بود; در دست راستش مجسمه کوچک پیروزی، آن نیز از طلا و عاج، قرار داد، و در دست چپش عصای گوهرنشان. جامه طلا بر او پوشاند و گلهایی بر آن حک کرد; کفش وی را از طلای سخت ساخت. مسند خدا از طلا، عاج، و آبنوس بود; مجسمه های کوچک پیروزی، پیکره آپولون، آرتمیس، نیوبه، و نیز مجسمهای از پسران شهر تب، که ابوالهول آنها را ربوده بود، برپایه آن جای داشت. در پایان کار، این مجسمه بزرگ چنان در افکار مردم تاثیر کرد که، پس از اندک زمانی، افسانه هایی در اطرافش ساخته شد. گویند که فیدیاس از آسمان درخواست کرد که اگر از کار او راضی است، علامتی آشکار سازد، و ناگهان صاعقهای بر سنگفرش پیش پای مجسمه فرود آمد. در آن ایام، این گونه علامات سماوی را به انحای مختلف توجیه و تفسیر میکردند.2 این شاهکار در شمار عجایب هفتگانه جهان درآمد، و هر کس که استطاعتی داشت از راه دور برای زیارت آن خداوند مجسم به اولمپیا سفر میکرد.

آیمیلیوس پاولوس رومی، که یونان را فتح کرد، از دیدار این پیکره عظیم حیران و وحشتزده گشت و اعتراف کرد که آنچه به چشم دیده، از حدود انتظارش بیشتر بوده است. دیون زرین دهن آن را زیباترین پیکره روی زمین نامید و گفتهای را که بعدها بتهوون درباره موسیقی خود گفت، بدان افزود: “هر گاه کسی که دلی پر درد داشته، و جام تیره بختی و اندوه را تا به آخرین قطره نوشیده و خواب راحت را از دست داده باشد، در برابر این پیکره قرار گیرد، همه رنجها و غمهایی را که در زندگی انسانی روی میکند، از یاد خواهد برد.” کوینتیلیانوس گفته است: “زیبایی

---

(1) حدود 438; تاریخ آن درست معلوم نیست، و نمیدانیم که وقایع بعدی در حیات فیدیاس چه بوده است.

(2)اکنون جز قطعاتی از پایه این مجسمه باقی نمانده است.

ص: 364

این مجسمه حتی بر شکوه آن مذهب نیز میافزود. عظمت این پیکره، با جلال آن خدا برابر بود.” از آخرین سالهای عمر فیدیاس اطلاع موثقی در دست نداریم. بنابریکی از روایات، وی به آتن بازگشته و در زندان مرده است. روایتی دیگر بر آن است که وی در الیس اقامت گزیده و سرانجام در همانجا به سال 432 اعدام شده است. ولی بر هیچ یک از این روایات نمیتوان اعتماد کرد. پس از وی، شاگردانش شیوه او را دنبال کردند و، با رسیدن به پایه استاد خود، مبرهن داشتند که وی در کار تعلیم نیز توفیق بسیار یافته است. آگوراکریتوس، شاگرد دلبند او، پیکره مشهوری از نمسیس1 تراشید. آلکامنس مجسمه آفرودیته باغات را ساخت، که به عقیده لوکیانوس از عالیترین شاهکارهای پیکرتراشی بود.2 در پایان قرن پنجم، مکتب فیدیاس خاتمه یافت، ولی پیکرتراشی یونان بر اثر کارهای آنان پیشرفت بسیار کرده بود. در آن هنگام که به سبب جنگ پلوپونزی انحطاط آتن آغاز شد، مکتب فیدیاس این هنر را به سر حد کمال نزدیک ساخته، شیوه کار و قواعد آن، را معین داشته، و کالبدشناسی را دریافته و حیات و حرکت و زیبایی را در قالب برنز یا سنگ مجسم کرده بود. ولی خاصیت برجسته و مشخص فیدیاس آن بود که به شیوه کلاسیک یعنی شیوهای که وینکلمان آن را “شیوه والا” خوانده است دست یافته و آن را بدقت بیان داشته و نمایش داده است. در این شیوه قدرت با زیبایی، شور و هیجان با خویشتنداری، حرکت با سکون، و گوشت و استخوان با روح و فکر در هم آمیخته است. بدین طریق، هنرمندان یونانی، پس از پنج قرن کار و کوشش، دست کم “آرامش و صفا”یی را که با خیالپردازیهای فراوان به یونانیان نسبت داده میشد مجسم ساختند; مردم پرشور و سرکش آتن با مشاهده آثار فیدیاس توانستند ببینند که آدمی، حتی تنها از طریق مجسمه سازی، تا چه حد برای زمانی کوتاه به خدایان شبیه شده است.

IV - معماران

1- پیشرفت معماری

در قرن پنجم ق م، سبک معماری دوریک یونان را یکسره تسخیر کرد. از همه معابدی که در آن عصر فرخنده برپا شده بود، جز چند بنای یونیایی بر جای نمانده است; مهمترین آنها ارختئوم و معبد پیروزی بیبال است که بر آکروپولیس واقع شده. آتیک به قواعد معماری دوریک وفادار بود، و فقط در ستونهای داخلی پروپولایا و برجسته کاریهای گرداگرد تسئوم و پارتنون به شیوه یونیایی پرداخت. اینکه ستونهای دوریک را بلندتر و باریکتر میساختند، شاید دلیل تاثیرات دیگر شیوه

---

(1) خدای پاداش و مکافات. م.

(2) شاید مجسمه “ونوس جامه پوش”، که در موزه لوور محفوظ است، از روی این پیکره ساخته شده باشد.

ص: 365

یونیایی باشد. یونانیان، در آسیای صغیر، عشقی را که مردم مشرق زمین به تزیینات ظریف داشتند جذب کردند و آن را به شکل نقوش برجسته دقیق و پیچیده یونیایی نمایش دادند، و شیوه تازه و آراستهتر کورنتی را بنیاد نهادند. از قراری که ویتروویوس میگوید، در حدود سال 430، یکی از معماران یونی، به نام کالیماخوس، از مشاهده سبد هدایای نذریی که سرپوشی از کاشی داشته و دایهای آن را بر سر گور بانوی خویش نهاده بود دچار حیرت گردید. بر گرد این سبد و سرپوش کاشی آن یک بوته اقوینطون1 وحشی روییده بود; پیکرتراش، که از صورت طبیعی این منظره به وجد آمده بود، شکل برگهای این بوته و اشکال مارپیچی دیگری را با سر ستونهای یونیایی معبدی که در کورنت میساخت ترکیب کرد و شیوهای نو پدید آورد. بعید نیست که این داستان زاده خیال باشد، زیرا، در پیدایش سبک کورنتی، تاثیر سبد آن دایه بمراتب از نفوذ سرستونهای مصری، که از شکل برگ زیتون و پاپیروس ترکیب مییافت، کمتر بوده است.

لکن این شیوه نو در یونان عصر طلایی چندان پیشرفتی نکرد. ایکتینوس، در محوطه معبدی که به سبک یونیایی در فیگالیا بنا میشد، فقط یک ستون را به این طرز ساخت; در اواخر قرن چهارم نیز، بنایی که برای یادبود دسته خوانندگان لوسیکراتس ساخته شد، بدین سبک بود. این سبک ظریف فقط به دست هنرمندان دقیق و خوش ذوق امپراطوری روم کمال یافت.

در این دوره، در سرتاسر قلمرو یونان، معماران به بنای معابد مشغول بودند; و شهرها برای ساختن زیباترین مجسمه، یا وسیعترین محراب، با یکدیگر رقابت میکردند و خود را به ورشکستگی نزدیک میساختند. در یونیا، علاوه بر بناهای عظیمی که از قرن ششم در ساموس و افسوس بود، معابدی نیز در ماگنسیا، تئوس، و پرینه به سبک یونیایی ساخته شد. در آسوس، واقع در شمال باختری آسیای صغیر، مهاجران یونانی معبدی برای عبادت آتنه بنا کردند که سبک معماری آن به سبک دوریک قدیم شبیه بود. در انتهای دیگر سرزمین یونان نیز، در حدود سال 480، کروتونا معبد وسیعی به سبک دوریک برای عبادت هرا بنا کرد. این معبد تا سال 1600 بر جای بود، ولی در آن سال اسقفی آن را ویران ساخت تا سنگهایش را به مصرف بهتری برساند. بزرگترین معابدی که در پوسیدونیا (پائستوم)، سگستا، سلینوس، و آکراگاس بنا شده است، و نیز معبد آسکلپیوس در اپیداوروس، همگی به قرن پنجم تعلق دارند. در سیراکوز، هنوز ستونهای معبدی که گلون اول برای آتنه ساخته بود برپاست، و قسمتی از آن بنا را اکنون به صورت کلیسایی در آوردهاند. در باسای، نزدیک فیگالیا (واقع در پلوپونز)، ایکتینوس معبدی برای آپولون طرح ریخت که به نحوی شگفتانگیز با پارتنون، که شاهکار دیگر او بود، تفاوت داشت. در اینجا محوطه وسیعی بود که اطراف آن را ستونهایی به شیوه دوریک احاطه میکرد. در این محوطه، یک محراب کوچک و نیز یک ایوان بی سقف قرار داشت که گرداگرد آن را ستونهایی به سبک یونیایی فرا گرفته بود. در قسمت داخلی ایوان، و بر جبهه درونی سر ستونهای یونیایی، کتیبه هایی نقش شده بود که در زیبایی با کتیبه های پارتنون تقریبا برابر و، در مقابل چشم، از آن نمایانتر بود.2 یک نسل قبل از بنای پارتنون، لیبون، معمار الئایی، برای زئوس معبدی به سبک دوریک

---

(1) گیاهی از تیره آلاله ها، دارای گلهای خوشهای کبود، ارغوانی، زرد، یا سفید. م.

(2) سی و هشت ستون، دیوارهای محراب، و قسمتهایی از ستونبندی این بنا اکنون باقی است.

ص: 366

در اولمپیا برپا داشت که از لحاظ زیبایی و عظمت با پارتنون برابری میکرد. در هر سر آن شش ستون، و در هر پهلو سیزده ستون قرار داشت. این ستونها ستبرتر از آن بودند که زیبا باشند، و جنس آنها نیز چندان مرغوب نبود، زیرا سنگ آهک خشن را با گچ پوشانده بودند. ولی سقف از پاره های رخام کوه پنتلیکوس1 ساخته شده بود و، از قراری که پاوسانیاس گفته است، پایونیوس و آلکامنس بر نمای بیرونی آن تصاویری نافذ و موثر نقش کرده بودند2 که در قسمت شرقی، مسابقه گردونه رانی پلوپس و اوینومائوس را نمایش میداد، و در قسمت غربی، جنگ لاپیتها را با قنطورسها. در اساطیر یونان باستان، لاپیتها اقوامی بودند که در کوهستانهای تسالی میزیستند. هنگامی که پیریتوس، پادشاه آنان، هیپودامیا، دختر اوینومائوس پادشاه پیسا (یکی از شهرهای الیس)، را به زنی گرفت، قنطورسها را به جشن عروسی خود دعوت کرد.

قنطورسها در کوه های مجاور پلیون زندگی میکردند، و هنر یونان آنان را به صورت نیم انسان و نیم اسب نشان میداد; این خاصیت، یا بدان جهت بوده است که اینان طبع و سرشتی توحشآمیز داشتهاند، یا از آن روی بوده است که در سوارکاری سخت توانا بودهاند و اسب و سوار، هر دو، به صورت حیوانی واحد تصور میشدهاند. در جشن عروسی پیریتوس، این سواران مست شدند و قصد آن کردند که زنان لاپیتها را بربایند.

لاپیتها دلیرانه از زنان خود دفاع کردند و سرانجام پیروز شدند. (این موضوع، که هیچ گاه تکرار آن هنرمندان یونانی را خسته نمیساخت، شاید کنایه از آن بود که این مردم جنگلهای خود را از وجود حیوانات وحشی پاک ساختهاند، و نیز میتوانست نمودار جدالی باشد که همواره میان جنبه های انسانی و حیوانی روح بشر موجود است). نقوش نمای شرقی، به نحوی مهجور، جامد و بیحرکتند; تصاویر نمای غربی را بسختی میتوان به همان عصر متعلق دانست. زیرا، هر چند که بعضی از آنها ناهنجار و عاری از ظرافتند و گیسوانشان به طرز باستانی آرایش یافته، زنده و پرحرکتند، و نشان میدهند که تلفیق و ترکیب اشکال از لحاظ پیکرتراش به وجه کامل صورت گرفته است. عروس، زیبایی خیره کنندهای دارد; پیکرش ظریف و نازک و شکننده نیست، بلکه بالیدگی و دل انگیزی اندامهای وی علت آن جنگ را بخوبی بیان میدارد. یکی از قنطورسهای ریشدار یک دست خود را در کمر وی افکنده، و دست دیگر را بر سینهاش نهاده. در سیمای عروس، که در حال ربوده شدن است، چنان آرامشی تجسم یافته است که ما به گمان میافتیم که شاید پیکرتراش یونانی آثار لسینگ یا وینکلمان را خوانده است; یا شاید آن زن، چون سایر زنان، در مقابل عشق و تمنای مردان، حساسیت تمام دارد. قسمتهایی از کتیبه های معبد که بر جای مانده و پارهای از رنجهای هراکلس را نمایش میدهد، از لحاظ حجم و اهمیت، به پای حجاریهای نمای بیرونی نمیرسد، ولی ازظرافت و کمال بیشتری برخوردار است. یکی از این نقشها، که در آن هراکلس جهان را برای اطلس3 بر پشت خود نگاه میدارد، شاهکاری است در غایت کمال. هراکلس در اینجا غولی عظیم و غیرطبیعی نیست که شیارهای عضلات سنگی بر بدن داشته باشد،

*****تصویر

متن زیر تصویر : ربودن عروس لاپیتها، از نمای غربی معبد زئوس، موزه اولمپیا،

*****تصویر

متن زیر تصویر : هراکلس و اطلس، یکی از نقوش برجسته معبد زئوس، موزه اولمپیا،

---

(1) نام کوهی است نزدیک آتن، که سنگ مرمر آن مشهور بوده است. م.

(2) اکنون در موزه اولمپیا محفوظ است.

(3) در اساطیر یونان، یکی از تیتانها بود که، پس از شکست اینان، محکوم شد به اینکه آسمان را بر سر دوشهای خود نگاه دارد. م.

ص: 367

بلکه فقط مردی است که اندامی متناسب و بالیده دارد. در برابر او اطلس ایستاده است که سرش شایسته آن است که زینت بخش شانه های افلاطون گردد; و در سمت چپ یکی از دختران اطلس قرار گرفته. این دختر از کمال زیبایی طبیعی و سلامت زنانه برخوردار است، و بآرامی مرد نیرومند را یاری میکند که سنگینی جهان را بر دوشهای خود تحمل نماید. شاید هنرمند پیکرتراش از این کار قصدی داشته و میخواسته است که نکته را با رمز و کنایه باز گوید. متخصص صاحبنظر در شیوه پرداخت و جزئیات این کتیبه های نیمه ویران عیبهایی میبیند; ولی در نظر کسانی که فقط دوستار هنرند عروس، هراکلس، و دختر اطلس، چون هر اثر دیگری در تاریخ پیکرتراشی جهان، به کمال نزدیکند.

2- تجدید بنای آتن

آتیک در معماریهای خود، از لحاظ کثرت و کمال، در قرن پنجم ق م رهبر سراسر یونان است. سبک دوریک، که در نواحی دیگر پیکرهای فربه و درشت را نمایش میدهد، در اینجا ظرافت و رشاقت یونیایی را به خود میگیرد; رنگ بر خط، و زیور بر نظم و تقارن افزوده میشود. کسانی که خطر میکردند و به عزم سفر دریا از دیار خویش جدا میشدند، بر پرتگاهی مخوف، در سونیون، معبدی برای پوسیدون ساخته بودند که اکنون یازده ستون از آن برجاست. ایکتینوس در الئوسیس معبد وسیعی برای دمتر طرح ریخت; به تشویق پریکلس، آتن مبالغی اعانه داد تا این معبد توسعه یابد و برای جشنواره های الئوسی شایسته گردد. کوهستان پنتلیکوس و ناحیه پاروس، که بزرگترین معادن رخام را در بردارند، به شهر آتن بسیار نزدیکند، و از این رو، معماران این شهر عالیترین مصالح بنایی را آسان و فراوان به دست میآورند. تا دوران شکستهای اقتصادی ما، دموکراسیها بندرت توانسته یا خواستهاند که، چنین سخاوتمندانه، هزینه بناهای عمومی را بپردازند.

هزینه بنای پارتنون هفتصد تالنت (4,200,000 دلار) بود; مجسمه آتنه پارتنون (که ذخیره طلای آتن نیز بود) معادل 6,000,000 دلار ارزش داشت; معادل 2,400,000 دلار صرف بنای ناتمام پروپولایا، و معادل 18,000,000 دلار در آتن و پیرایئوس صرف بناهای کوچکتر دوران پریکلس شده بود; هزینه حجاریها و تزیینات به 16,200,000 دلار میرسد; بر روی هم، در طی شانزده سال، یعنی از 447 تا 431 ق م، مردم آتن رای دادند که 57,600,000 دلار صرف تهیه بناهای عمومی و مجسمه ها و نقاشیهای آن گردد. توزیع این مبلغ بین معماران و نقاشان و مباشران و غلامان، در ایجاد رفاه و سعادت در آتن عصر پریکلس تاثیر فراوان داشت.

زمینه این فعالیتهای هنری پرشور، اکنون با ابهام بسیار به تخیل میآید. آتنیانی که از سالامیس بازگشته بودند، شهر خود را بر اثر اشغال سپاهیان ایران تقریبا یکسره ویران یافتند.

ص: 368

هر بنایی که ارزشی داشت، سراپا سوخته بود. این گونه حوادث فجیع، اگر روحیات مردم شهر را چون عمارات آن ضایع و ویران نکند، به آنان ثبات و نیرو میبخشد. این “کارهای خدایی” بسیاری از زشتیها را برطرف میکند و مسکنهای نامناسب و ناشایست را از میان بر میگیرد. دست تصادف، علی رغم عناد انسانی، بسیاری از امور را به انجام میرساند; اگر در این بحرانها خوراک به دست آید، کار و نبوغ آدمیان شهری زیباتر از شهر پیش پدید میآورد. مردم آتن، حتی پس از جنگ با ایران، قدرت کار و دهای فراوان داشتند، و روح پیروزی نیز اراده و همت آنان را در کارهای بزرگ دو چندان کرد. پس از یک نسل، آتن از نو بنا شد; مجلس اعیان تازهای تشکیل یافت; دوباره تالار شهرداری، خانه ها و ایوانهای نو، حصارهای دفاعی، و بندرگاه ها و انبارهای جدید ساخته شد. در حدود سال 446، هیپودامس میلتوسی، بزرگترین شهرساز عهد باستان، طرح یک پیرایئوس تازه را ریخت; به جای کوچه های در هم و بی نقشه پیشین، خیابانهای وسیع مستقیم با چهارراه های منظم به وجود آورد و، در این راه، شیوهای نو برقرار ساخت. بر یکی از ارتفاعات شمال باختری آکروپولیس، و در فاصله یک کیلومتر و نیمی آن، جمعی از هنرمندانی که نامشان بر ما مجهول است، معبد پارتنون کوچکتری را بنا نهادند که به تسئوم یا معبد تسئوس معروف است.1 حجاران بر نماهای خارجی و کتیبه ها نقشهای زیبا پدید آوردند; در دو سر بنا، گرداگرد ستونهای داخلی، افریزی قرار دادند; نقاشان به رنگآمیزی گچبریها پرداختند و بر دیوارهای قسمت داخلی، که با نور کمی که از ورقه های نازک مرمر میگذشت روشن شده بود، تصاویری روشن و زیبا نقش کردند.2 تجدید بنای آکروپولیس بهترین و مهمترین کاری بود که برای معماران عصر پریکلس باقی مانده بود.

آکروپولیس از دیرباز مقر حکومت آتن و مرکز امور مذهبی آن شهر بود. تمیستوکلس بنای آن را آغاز کرد، و در آنجا معبدی را به طول صد پا ]= سی متر[ طرح ریخت، که از آن رو به “بنای صد پایی” شهرت یافت، ولی، پس از سقوط تمیستوکلس، این کار تعطیل شد و جبهه اولیگارشیک با ادامه آن مخالفت ورزید; زیرا معتقد بود که باید معبد آتنه را بر جای معبد قدیمی “آتنه شهر”، که به دست ایرانیان ویران شده بود، بنا کرد، و گرنه بلا و بدبختی بر شهر نازل خواهد شد. پریکلس، که به این خرافات پابند نبود، محل “بنای

---

(1) این نام خطاست، زیرا این معبد، که به سال 425 بنا شد، نمیتواند همان جایی باشد که کیمون، در 469، استخوانهایی را که از آن تسئوم میپنداشت به آن آورد. ولی گذشت زمان خطا را نیز چون دزدی تطهیر میکند. لذا این نام تقلیدی و متداول همچنان باقی میماند، زیرا نام دیگری برای آن نداریم.

(2) تسئوم از سایر بناهای باستانی یونان بهتر حفظ شده است; مع هذا همه ورقه های مرمر، مجسمه ها، حجاریها، و سایر رنگ آمیزیهای خارجی آن از میان رفته است. کتیبه ها چنان خراب شده است که نقوش آن تقریبا غیر قابل تشخیص است.

ص: 369

صدپایی” را برای پارتنون در نظر گرفت، و هر چند که کاهنان تا پایان کار همواره معترض بودند، مقصود خویش را به انجام رساند. هنرمندان دوران پریکلس، بر دامنه جنوب باختری آکروپولیس، یک اودیون یا تالار موسیقی بنیاد نهادند که، از لحاظ گنبد مخروطی شکلی که داشت، در بین عمارات آتن منحصر به فرد بود. این بنا به هجوسرایان محافظه کار بهانه داد که از آن پس سر مخروطی شکل پریکلس را اودیون یا “تالار موسیقی” وی بنامند. قسمت عمده تالار موسیقی از چوب ساخته شده بود، و بزودی مقهور گذشت زمان گردید. در این تالار، موسیقیدانان و نوازندگان، آهنگهای خود را به گوش مستمعین میرساندند; درامهای دیونوسوسی به معرض تماشاگذارده میشد; هر ساله، مسابقاتی که پریکلس برای نوازندگان و سرایندگان مقرر داشته بود، اجرا میگردید. این سیاستمدار، که به همه جنبه های مادی و معنوی امور توجه داشت، اغلب، خود از داوران مسابقات بود.

در ایام قدیم، راهی که به قله تپه منتهی میشد، پرپیچ و خم بود و بتدریج بالا میرفت. در دو سوی این جاده تندیسها و هدایایی قرار داشت که به الاهه تقدیم شده بود، و در نزدیکی قله پلکانی وسیع و باشکوه از سنگ مرمر دیده میشد که در دو سوی آن بارویی کشیده شده بود. بر بالای باروی جنوبی، کالیکراتس برای آتنه معبدی کوچک به سبک یونیایی بنا کرده بود که این الاهه را به شکل پیروزی بی بال1 نمایش میداد.

ستونهای کوچک اطراف این بنا را نقوش برجسته زیبایی (که بخشی از آنها در موزه آتن باقی است) میآراست. این نقوش “پیروزیهای بالدار” را نشان میداد که غنایم خود را به آتن میآورند. این پیروزیهای مجسم به سبک فیدیاس ساخته شدهاند و بهترین مختصات آن را در بردارند; گرچه قدرتی که در آنهاست از پیکره های جسیم الاهه های پارتنون کمتر است حرکاتی دلپذیرتر دارند،و لباسهایشان طبیعیتر تجسم یافته است. پیکره پیروزی که بند پایافزار خود را میبندد، این نام را در خور است; زیرا یکی از پیروزیهای درخشان هنر یونان است.

بر بالای پله های آکروپولیس، منسیکلس مدخلی بزرگ به سبک دروازه های موکنایی بنا کرد که دارای پنج مدخل کوچکتر بود; در جلوی هر یک رواقی ستوندار به سبک دوریک قرار داشت. بعدها، به سبب همین رواقهای ستوندار، سرتاسر این بنا به پروپولایا یا “جلوی دروازه ها” مشهور شد. این رواقها، افریز و کتیبه داشتند، و بالای هر یک را نمای مثلث شکلی زینت میداد. راهی که دروازه را به عمارت میپیوست، دارای ستونهایی بود به سبک یونیایی، که در محیط دوریک خود کاملا مشخص و نمایان بودند. داخل جناح شمالی با نقاشیهای

*****تصویر

متن زیر تصویر : پیروزی صندلش را مرتب میکند. از معبد پیروزی بیبال، موزه آکروپولیس، آتن،

*****تصویر

متن زیر تصویر : پروپولایا و معبد آزادی بیبال،

---

(1) مجسمه پیروزی را غالبا بدون بال میساختند، زیرا میخواستند که نتواند شهر را ترک کند. این معبد در 1687 میلادی به دست ترکان منهدم گشت، و به جای آن قلعهای بنا شد. لرد الگین پاره هایی از کتیبه های آن را یافت و به موزه بریتانیا ارسال داشت. در 1835، پاره سنگهای این بنا را بر جای خود گذاردند، و معبدی که بدین ترتیب از نو ساخته شده بود بر محل اصلی قرار گرفت، و جای کتیبه های مفقود با گل پخته پوشانده شد.

ص: 370

پولوگنوتوس و هنرمندان دیگر تزیین شده بود و چند لوحه نذری، از گل پخته یا مرمر، در آن جا داشت; بدین سبب، قسمت شمالی عمارت، “تالار لوحه ها” نام گرفته بود. جناح جنوبی که کوچکتر بود ناتمام مانده بود. کار در این قسمت، که یا بر اثر جنگ یا به منظور مخالفت با اعمال پریکلس تعطیل شده بود، مجموعهای نامتناسب از اجزای زیبا برای مدخل پارتنون برجا گذارد.

در داخل این دروازه ها، در سمت چپ، معبد ارختئوم بنا شده بود که به نحوی شگفتانگیز سبک شرقی داشت بنای این معبد با جنگ مصادف شد; هنگامی که آتن، بر اثر نبرد آیگوس پوتاموس، دچار فقر و آشفتگی گردید، هنوز بیش از نیمی از آن ساخته نشده بود. آغاز بنای آن پس از مرگ پریکلس بود. محافظه کارانی که از انتقام قهرمانان باستانی بیم داشتند مشوق این کار بودند. زیرا عقیده در این بود که ارختئوس و ککروپس، حتی آتنه که معبدی کهنتر داشت و مارهای مقدسی که همواره بر آنجا میگذشتند، از اینکه پارتنون بر جایگاه دیگری بنا شده بود، خاطری آزرده داشتند و در صدد بودند که از آتن انتقام بستانند.

اغراض گوناگونی که از بنای این عمارت در میان بود در نقشه آن تاثیر کرد و وحدتش را بر هم زد. یک جناح آن به آتنه شهر تعلق یافت و مجسمه قدیمی وی در آن جای گرفت، و جناح دیگر ویژه ارختئوس و پوسیدون شد. محراب، به جای آنکه با یک ردیف ستون وحدتبخش احاطه شود، در میان سه رواق مجزا قرار گرفته بود. رواق شمالی و شرقی بر ستونهای یونیایی بلندی قرار داشتند که در زیبایی از انواع خود کمتر نبودند.1

در رواق شمالی، دروازه کاملی ساخته شده بود و گلهایی نقر شده بر سنگ مرمر، آن را زینت میدادند. در محراب، پیکره اولیه آتنه قرار داشت، که از چوب ساخته شده و، به اعتقاد مردم مقدس، از آسمان فرود آمده بود. چراغ بزرگی که هرگز شعلهاش نمیمرد نیز در این محراب جای داشت.

کالیماخوس، که چلینی2 عصر خود بود، این چراغ را از طلا ساخته و آن را، مانند سرستونهای کورنتی خود، با شکل برگهای اقوینطون آرایش داده بود. دروازه جنوبی همان رواق معروف “دوشیزگان” یا “کاریابی” بود.3 این دخترکان بردبار، به ظن قوی، از اعقاب

*****تصویر

متن زیر تصویر : یکی از ستونهای رواق دوشیزگان در ارختئوم، موزه بریتانیایی،

---

(1) معماران دورانهای بعد این ستونها را بیش از ستونهای پارتنون مورد تقلید قرار دادند. پایه این ستونها بر یک “پی آتیکی” سه قسمتی، که دارای اجزای جداگانه بود، تنظیم شده بود، و قسمت بالای آنها بتدریج به شکل یک دسته گل به سرستونهای طومار شکل میپیوست. کتیبه ها پر از نقوش برجسته بودند، افریزی از سنگ سیاه در اطراف آنها قرار داشت، و در پایین سرستونها تصاویری حجاری شده بود. در حجاری تزییناتی که از شکل تخم مرغ و پیکان و برگ شبدر ترکیب شده و گرداگرد سرستونها را فرا گرفته بود، مانند سایر نقوش این بنا، دقت بسیار به کار رفته بود. مزدی که معماران و هنرمندان برای ساختن پایه های این ستونها دریافت میداشتند با اجرت حجاراتی که افریزها را میتراشیدند برابر بوده است.

(2) مجسمه ساز، ریخته گر، و نویسنده فلورانسی، که استعداد و نیروی جسمی خارق العاده داشت. م.

(3) ویتروویوس، معمار رومی، این پیکره ها را بدین نام خواند. زیرا دختران کاهنه معبد آرتمیس (واقع در کاریا، از شهرهای لاکونیا) چنین نامیده شده بودند. ولی مردم آتن آنها را فقط “دوشیزگان” مینامیدند.

ص: 371

زنان زنبیل به دست شرقی بودهاند. یکی از این گونه ستونها (که به شکل زنی تراشیده شده بودند) در ترالس، واقع در آسیای صغیر، به دست آمده و اصل شرقی و شاید آشوری آنها را آشکار میسازد. این پیکره ها از لحاظ لباس بسیار عالی ساخته شدهاند، و خمیدگی طبیعی زانوها حالت آزاد و آسوده آنان را نمایش میدهد. ولی این بانوان سخت و استوار، آن قدر نیرومند به نظر نمیآمدند که بتوانند با استحکام و قدرت خود، چون عالیترین انواع معماری، اطمینان و اعتماد در آدمی پدید آورند. این انحرافی بود ذوقی که شاید فیدیاس هرگز بدان رضا نمیداد.

3- پارتنون

در سال 447، ایکتینوس، به یاری کالیکراتس و تحت نظارت فیدیاس و پریکلس، بنای معبد جدیدی را برای آتنه پارتنون آغاز کرد. وی، در انتهای غربی عمارت، برای دختران کاهنه آتنه تالاری ساخت و آن را خانه “دوشیزگان” نام گذارد، ولی با گذشت زمان سهل انگار، نام این جز، به حکم نوعی استعاره معماری، به کل آن بنا اطلاق شد. ایکتینوس مرمر سپید کوه پنتلیکوس را،که رگه هایی از دانه های آهن داشت، مصالح کار خود قرار داد و ملاط به کار نبرد. پاره های سنگ را چنان بدقت چهار گوش ساخته و صیقل داده بود که هر پاره، پاره دیگر را به خود میگرفت و چون یک قطعه واحد به نظر میآمد. قطعات استوانهای شکل ستونها را سوراخ میکرد تا تیر نازکی از چوب زیتون در آنها جای دهد. سپس قطعات ستون را بر روی هم میگذارد و قطعه بالایی را آن قدر بر قطعه زیرین میگرداند و میسایید که دو سطح مجاور صاف و هموار گشته، به یکدیگر میپیوستند و فاصله میانشان تقریبا از نظر محو میشد.

این بنا به سبک دوریک یکدست، و از سادگی بناهای دوران کلاسیک برخوردار بود. طرح آن مستطیل بود.

زیرا یونانیان به اشکال مستدیر و مخروطی توجهی نداشتند، و از این روی، در معماری یونان، طاق مرسوم نبود، هر چند که معماران بدون شک با آن آشنایی داشتهاند. ابعاد عمارت از حدود اعتدال تجاوز نکرده بود: 70 *30 *20 متر. گویا، در سراسر این بنا، تناسبی چون قانون تناسب پولوکلیتوس رعایت شده بود، و همه مقیاسات آن با قطر ستون تناسبی معین داشتند. در پوسیدونیا، ارتفاع ستون چهار برابر قطرش بود. اما در اینجا، هر ستون پنج برابر قطر خود بلندی داشت; این سبک نو، با کامیابی تمام، بین استحکام سبک اسپارتی و رشاقت شیوه آتیکی، حد وسط را برگزیده بود. در هر ستون از پایه تا میانه اندکی (در حدود 2 سانتیمتر) قطورتر، و از میانه تا بالا، بتدریج باریک میشد، و به طرف مرکز ستونبندی خود متمایل بود.

ستونهایی که در گوشه ها قرار داشتند اندکی از

*****تصویر

متن زیر تصویر : پارتنون،

ص: 372

بقیه قطورتر بودند. هر خط افقی که بر پایه ستونها و بر کتیبه ها از یک سر به سر دیگر کشیده میشد اندکی انحنا داشت، چنانکه اگر چشم بر یک سر هر خط ظاهرا افقی قرار میگرفت، آن سوی خط را بتمامی نمیتوانست دید. نقوش چهارگوش کتیبه ها مربع کامل نبود، بلکه طرح آنها چنان بود که از پایین مربع کامل به نظر آیند. انحنایی که به خطوط افقی میدادند، شیوه هوشیارانهای بود که خطای باصره را اصلاح میکرد; اگر چنان نمیکردند، خطوط پایه ستونها، در میان، فرو رفته به نظر میرسید; و ستونها از پایین به بالا بتدریج نازک، و ستونهای گوشه ها باریکتر از دیگران و متمایل به بیرون دیده میشد. اما این گونه دقت، بدون شک، مستلزم آگاهی فراوان بر ریاضیات و علم مناظر بود; این معبد تنها یکی از مظاهر کمال معماری یونان را، که در آن علم و هنر دست به هم داده بودند، تشکیل میداد. در بنای پارتنون، چنانکه در علم فیزیک معلوم است، هر خط مستقیم دارای انحنایی بود; و هر جز آن به صورت ترکیبی دقیق، چنانکه در نقاشی مشهود است، به سوی مرکز گرایش داشت; در نتیجه، نرمی و زیبایی خاصی در آن پدید آمده بود که گویی به سنگها حیات و آزادی میبخشید.

تزیینات افریز، که بر بالای قسمت ساده کتیبه قرار داشت، از یک ردیف شیارهای عمودی سه گوش تشکیل یافته، و در میان آن، با فاصله های معینی، نقوشی چهارگوش جای گرفته بودند. این نود و دو نقش چهارگوش دارای تصاویری برجسته بودند که بار دیگر جدال میان “تمدن” و “توحش” را نمایش میدادند: از پیکار یونانیان با مردمان تروا و آمازونها1 سخن میگفت، و جنگ میان لاپیتها و قنطورسها، و نزاع خدایان و غولان را بیان میداشت. این الواح، بدون شک، اثر دستهای گوناگون هستند، و استادانی چند، با ورزیدگیهای ناهمسان، به تراشیدن آنها پرداختهاند. این حجاریها، از لحاظ زیبایی و کمال، به پایه افریز محراب نمیرسند; لکن، سر برخی از قنطورسها گویی اثر قلم رامبراند است بر سنگ. بر نماهای مثلثی شکل خارجی، پیکره هایی به قامت قهرمانان حجاری شده بود; و بر نمای شرقی، بالای مدخل، تماشاگران ولادت آتنه از سر زئوس2 را میتوانستند دید. در اینجا، پیکره نیرومند و خمیده تسئوس، و نقش زیبای ایریس هرمس مونث نیز دیده میشد.3 تسئوس به شکل غولی ساخته شده بود که قدرت تفکر فلسفی و آرامش مردم متمدن در سیمایش هویدا بود; جامهای که ایریس به تن داشت بر اندامهایش چسبیده بود، اما در همان حال باد بر آن میوزید زیرا، به عقیده فیدیاس، بادی که جامهای را به بازی نگیرد، باد موافق نیست. نقوش دیگری که در این قسمت

*****تصویر

متن زیر تصویر : الاهگان و ایریس، نمای شرقی پارتنون، موزه بریتانیایی،

---

(1) آمازونها، بنابر اساطیر یونان، طایفهای از زنان جنگجو بودند که مردان را در میان خود راه نمیدادند، و هر گاه پسری از ایشان به دنیا میآمد، یا کشته میشد و یا به نزد پدرش که در قبایل مجاور زندگی میکرد فرستاده میشد. دختران این طایفه پستان راست خود را میسوزاندند تا به کشیدن کمان تواناتر شوند. م.

(2) بنا بر افسانه های یونان قدیم، آتنه از سر زئوس زائیده شد. م.

(3) پیکره های پارتنون اغلب از روی حدس نامگذاری شدهاند.

ص: 373

به نظر میرسید، یکی پیکره هبه، الاهه جوانی بود که جام خدایان اولمپ را از باده آسمانی پر میساخت، و دیگری نقش پروقار الاهگان سرنوشت. در گوشه سمت چپ، سر چهار اسب دیده میشد که با چشمان درخشنده، منخرین باز، و دهانهای کف کردهای که حکایت از سرعتشان میکرد، طلوع خورشید را اعلام میداشتند، و بر گوشه سمت راست، ماه گردونه خود را به سوی مغرب خویش میراند این هشت اسب زیباترین اسبان تاریخ حجاری میباشند. در نمای غربی، پوسیدون، بر سر حکمرانی آتیک، با آتنه به مجادله برخاسته بود در اینجا باز تصاویر چند اسب دیده میشد; گویی این اسبان میخواستند که سخافت کارهای آدمیان را جبران کنند. نقوش کسانی که تکیه داده و آرمیدهاند، با فخامتی غیر واقعپردازانه، از جویبارهای آرام آتن حکایت میکرد. شاید بدنهای مردان را بیش از اندازه عضلانی، و پیکر زنان را زیاده از حد بزرگ ساخته باشند، لکن، در تاریخ حجاری جهان، بندرت دیده شده است که چندین پیکره گوناگون تا این حد طبیعی و ماهرانه در سطح باریک یک نمای مثلث گرد آیند. کانووا از این نقوش توصیفی مبالغهآمیز کرده است: “همه پیکره های دیگر از سنگند، اما اینها از گوشت و خون پدید آمدهاند.” زنان و مردانی که بر افریز نقش شدهاند، از این پیکره ها زیباترند. این افریز، که مشهورترین نقوش برجسته جهان را در برداشت، به طول 160متر، در رواق و بر بالای دیوار خارجی محراب کشیده شده بود. به گمان ما، در این نقشها، دختران و پسران آتیکی، به مناسبت جشن مسابقات سراسری آتن، آتنه را ستایش میکنند و هدایایی به پیشگاهش تقدیم میدارند. گروهی از آنان بر افریز غربی و شمالی، و گروهی دیگر بر افریز جنوبی حرکت میکنند، و در افریز شرقی، هر دو گروه در برابر الاهه قرار میگیرند. الاهه نیز، با فخرو غرور، هدایا و بخشی از غنایم شهر خود را به زئوس و سایر خدایان اولمپی تقدیم میکند. سوارانی زیبا بر اسبانی زیباتر نشستهاند; صاحبدولتان بر گردونه ها جای گرفتهاند، و توده مردم دلشادند که در رکاب آنان پیاده راه میسپرند; دوشیزگان خوبروی و پیران خاموش و آرام شاخه زیتون و سینی نان بر دست دازند; خدمتگزاران کوزه های شراب مقدس را بر دوش حمل میکنند; بانوان صاحب شوکت جامه هایی را که زمانی دراز پیش از این روز مقدس برای الاهه بافته و قلابدوزی کردهاند، به پیشگاه وی میبرند; کسانی که جهت قربان شدن انتخاب شدهاند، همچون برهای بردبار و آرام یا با خشمی که از وقوف بر تقدیر خود دارند، پیش میروند; دختران طبقات بالا وسایل اجرای مراسم و لوازم قربان کردن را حمل میکنند; نوازندگان، با فلوتهای خود، نغماتی بیمرگ و بی آهنگ مینوازند. آدمیان و جانوران، در تاریخ جهان، بندرت با هنری چنین رنجآمیز تجلیل و تکریم شدهاند. حجاران میتوانستند در سنگی به قطر کمتر از شش سانتیمتر، با سایه زدن و کنده کاری، چنان عمق و بعدی ایجاد کنند که یک اسب، یا یک اسب سوار، در آن سوی اسب دیگر به نظر رسد، در حالی که همه برآمدگی آنها از

*****تصویر

متن زیر تصویر : ککروپس و دخترش، نمای غربی پارتنون، موزه بریتانیایی،

*****تصویر

متن زیر تصویر : سواران، از افریز غربی پارتنون، موزه بریتانیایی،

ص: 374

سطح به یک اندازه است. چنین نقش برجسته بدیع و بیمانندی را در محلی چنان بلند جای دادن شاید خطا باشد; زیرا کسی نمیتوانست بآسانی در آن به تامل پردازد و همه زیبایی و ظرافت آن را دریابد.

فیدیاس، برای معذور داشتن خویش، بدون شک چشمکی زده، میگفت: چنان کردهام تا خدایان آنها را ببینند. اما در آن هنگام که وی پیکرتراشی میکرد، زمان مرگ خدایان فرا رسیده بود.

مدخل معبد درونی در زیر افریزی قرار داشت که نقش خدایان بر آن بود. قسمت داخلی نسبتا کوچک بود; دو ردیف ستون دوریک که سقف را نگاه میداشتند، بیشتر فضای معبد را گرفته بودند و آن را به یک صحن و دو راهرو تقسیم میکردند. اما، در انتهای غربی، آتنه پارتنون چشمان پرستندگان خود را با طلاهای جامه خویش کور میساخت، یا با نیزه و سپر و مارهایی که داشت آنان را به وحشت میافکند. در پشت سر او، سرای دوشیزگان بود، که چهار ستون یونیایی آن را زینت میدادند. ورقه های مرمر سقف چنان شفاف بود که مقداری نور از آن به داخل محراب میتابید; اما در عین حال، تیرگی آن نیز به قدری بود که نفوذ حرارت خورشید را مانع میشد. علاوه بر این، دینداری نیز، چون عشق، از خورشید رویگردان است. قرنیزها با دقت و ظرافت بسیار آرایش یافته، و روی آن با سفال پوشانده شده بود، و ناودانهایی آب باران را از آن به پایین میآورد. بسیاری از قسمتهای معبد را به رنگهای روشن زرد و آبی و قرمز، و مرمرها را به رنگ شیر و زعفران درآورده بودند. بخشی از نقوش و زمینه افریز و شیارهای عمودی آن آبیرنگ; زمینه نقوش چهار گوش افریز، سرخ; و اشکال میان آن به رنگهای مختلف بود. مردمانی که به آسمان مدیترانه خو کردهاند رنگهای روشن را بیش از رنگهای تیرهای که با فضای ابرآلود اروپای شمالی سازگار است دوست میدارند.

پارتنون، که در این روزگاران همه رنگهای خود را از دست داده است، در هنگام شب از همیشه زیباتر مینماید; زیرا، از میان ستونهای آن، چشم اندازهای آسمان که پی در پی تغییر مییابد، یا ماه که همواره معبود آدمیان بوده است، و یا چراغهای شهر خفته که با نور ستارگان میآمیزند، جلوه گری میکنند.1

---

(1) پارتنون نیز، چون ارختئوم و تسئوم، بعدها به صورت کلیسای مسیحی باقی ماند. در این احوال، تغییر نام این عمارات ضرورتی نیافت، زیرا در هر حال به مریم عذرا تعلق یافته بودند. هنگامی که، در سال 1456، ترکان پارتنون را اشغال کردند، آن را به صورت مسجدی درآوردند و منارهای بر آن ساختند; در 1687 که ونیزیها آتن را محاصره کرده بودند، ترکان آن معبد را انبار باروت توپخانه های خود قرار دادند. فرمانده سپاهیان ونیزی، که از این مطلب باخبر شده بود، فرمان داد که پارتنون را به توپ ببندند; در نتیجه، گلولهای سقف را شکافت و به درون انبار افتاد، باروت را منفجر ساخت، و نیمی از بنا را ویران کرد. پس از تصرف شهر، موروسینی میخواست که حجاریهای نمای خارجی معبد را بردارد; ولی، هنگامی که کارگران مشغول پایین آوردن آن بودند، بر زمین افتاد و خرد شد. در 1800، لرد الگین، که سفیر انگلستان در ترکیه بود، اجازه گرفت که بخشی از نقوش و حجاریهای پارتنون را به موزه بریتانیایی منتقل سازد; زیرا معتقد بود که در آنجا از خطر جنگ و تاثیر آب و هوا محفوظ خواهند بود; و بدین ترتیب، غنیمتی که وی به انگلستان آورد عبارت بود از دوازده مجسمه، پانزده پاره از نقوش چهارگوش افریز، و پنجاه و شش لوح افریز. متخصص آثار حجاری آن موزه با خرید آنها موافقت نکرد; بعد از ده سال مذاکره بالاخره موزه بریتانیایی موافقت کرد که مبلغ 175000 دلار در قبال این آثار بپردازد، و این کمتر از نصف هزینهای بود که لرد الگین برای خرید و حمل آنها به مصرف رسانیده بود. چند سال بعد، در جنگ استقلال یونان (1821 - 1830)، آکروپولیس دوباره به توپ بسته شد، و قسمت وسیعی از ارختئوم ویران گشت. هنوز قسمتهایی از افریزپارتنون برجا باقی است، و قسمتهایی از آن نیز در موزه آتن و موزه لوور محفوظ است. مردم شهر نشویل، واقع در تنسی، از روی نقشه پارتنون، محلی مشابه آن با همان ابعاد و با همان مصالح ساختند و همان تزیینات و رنگها را تا آنجا که ما میدانیم در آن به کار بردند. موزه هنری مترپلیتن نیویورک نیز نمونه فرضی کوچکی از قسمت داخلی این معبد تهیه کرده است.

ص: 375

هنر یونان بزرگترین محصول تمدن آن بود; زیرا گرچه شاهکارهای آن یک به یک طعمه آز و اشتهای زمان شده است، هنوز از شکل و روح آن بخشی عظیم باقی است تا محرک و راهنمای هنرهای بسیار، نسلهای بسیار، و کشورهای بسیار شود. هنر یونان نیز، چون همه کارهای انسانی، از خطا و نقص خالی نبود.

پیکرتراشی آن بیش از حد به جسم توجه داشت و بندرت به روح میپرداخت; اما اغلب از کمال این مجسمه ها در شگفت میافتیم، اما حیاتی در آنها احساس نمیکنیم. معماری یونان، از لحاظ شکل و سبک، محدودیت بسیار داشت و یک هزار سال پایبند طرح مستطیل و ساده تالارهای بزرگ موکنای بود. تقریبا همه بناهای بزرگ در قلمرو دین بودند. معماران از کارهای دشوار، چون طاق زدن و گنبد ساختن که شاید میدان عمل و ابتکارشان را توسعه بیشتری میداد، اجتناب میکردند. ستونهای داخلی، که بر روی هم قرار گرفته بودند، سقفها را به نحوی نازیبا نگاه میداشتند. مجسمه هایی که حجمشان با گنجایش بنا هیچ سازگار نبود، فضای درون معابد را گرفته بودند، و طرز آرایش آنها از سادگی و تقیدی که در سبک کلاسیک دیده میشود عاری بود.1

ولی هنر یونان بود که سبک کلاسیک را پدید آورد، و هیچ یک از این نقایص بر این حقیقت پرده نمیکشد.

اگر بخواهیم مطالب این فصل را در خاتمه باز بیان کنیم، باید بگوییم که اساس هنر یونان نظم و شکل آن است; یعنی حفظ اعتدال در طرح، در حالت، و در تزیین; رعایت تناسب در اجزا، و رعایت وحدت در صورت کلی; غلبه عقل، بدون فنا شدن احساس; کمالی آرام، که به سادگی خود قانع است; و فخامتی که گروگان حجم نیست. هیچ سبکی، جز سبک گوتیک، تا این حد در هنرهای ادوار بعد موثر نبوده است.

مجسمه های یونان باستان هنوز عالیترین نمونه های پیکرتراشی جهان هستند; و تا دیروز، ستونهای یونانی بر جهان معماری حکمفرما بود و نمیگذاشت که اشکال دلنشینتری رواج یابد. جای بسی خرسندی است

---

(1) در بناهای آکروپولیس و در محل مقدس اولمپیا نیز عدم نظم و ترتیب به چشم میخورد; ولی بدشواری میتوان گفت که این خاصیت بر اثر نقص ذوق معماران بوده، یا حوادث تاریخی موجب آن شده است.

ص: 376

که از زیر تاثیر یونانیان بیرون میشویم; زیرا که کمال نیز خود، اگر به یک حال باقی ماند و تحول نیابد، خاطر را آزرده خواهد ساخت. امازمانی دراز بعد از آنکه این آزادی تحقق یافت، هنر یونان که حیات عقل را مجسم میساخت، و سبک کلاسیک که خاصترین ارمغان یونان به جهان بشریت بود، دوباره راهنما و الهامبخش و محرک ما خواهد شد.

ص: 377

فصل پانزدهم :پیشرفت علوم

مقدمه

فعالیتهای فرهنگی یونان در دوران پریکلس در سه جهت است: هنر، درام، و فلسفه. هنر از دین الهام میگیرد، درام از میدان جنگ، و فلسفه از قربانیان. وجود هر جمعیت مذهبی مستلزم عقیدهای ثابت و مشترک است; از این روی، دیر یا زود، هر دینی با جریان تند و پرتحول غیر مذهبی، که در عرف ما به پیشرفت علم موسوم است، مواجه میشود و با آن به نزاع بر میخیزد. این نزاع در آتن همیشه مشهود و آشکارا نبود و در زندگی توده های مردم تاثیر مستقیم نداشت. دانشمندان و فلاسفه، بی آنکه عقاید دینی مردم را صریحا مورد حمله و انتقاد قرار دهند، به کار خود ادامه میدادند و غالبا، برای آنکه آتش نزاع را فرو نشانند، مصطلحات کهنه دینی را به رمز و کنایه یا به صورت تمثیل در مورد عقاید تازه خود به کار میبردند.

فقط گاه گاه این نزاع علنی میشد و به مسئله مرگ و زندگی مبدل میگشت. چنانکه در مورد آناکساگوراس، آسپاسیا، دیاگوراس ملوسی، اوریپید، و سقراط چنین شد. ولی به هر حال این نزاع وجود داشت، و در عصر پریکلس امری اساسی بود و به اشکال و انحای گوناگون ظاهر میگشت و در گفتارهای شکاکانه سوفسطاییان، و در ماده گرایی ذیمقراطیس، با وضوح و صراحت تمام جلوه گر بود. این کیفیت در تورع اشیل و الحاد اوریپید، و حتی در شوخ طبعی گستاخانه آریستوفان محافظه کار نیز با اندکی ابهام به نظر میرسید، و در محاکمه و مرگ سقراط، دوباره، با شدت تمام ظاهر شد. در عصر پریکلس، حیات فکری آتن در اطراف این موضوع دور میزد.

I - ریاضیدانان

در یونان قرن پنجم، علم محض هنوز فرع فلسفه بود، و کسانی که به آموختن و تکمیل آن میپرداختند بیشتر فلاسفه بودند. در نظر یونانیان، ریاضیات عالی برای عمل و محاسبه نبود،

ص: 378

بلکه از لوازم منطق به شمار میرفت، و بیشتر به کار ترکیب و بنای ذهنی یک جهان انتزاعی میپرداخت و به تسخیر محیط طبیعی و مادی توجهی نداشت.

علم حساب متداول، قبل از دوران پریکلس، ابتدایی و خالی از دقت بود.1 یک خط کوچک عمودی علامت 1، دو خط علامت 2، سه خط علامت 3، و چهار خط علامت 4 بود. 5 و 10 و 100 و 1000 و 10,000 به وسیله حرف اول این اعداد به زبان یونانی نمایش داده میشد، از این قرار: pente, deka, hekaton, chilioi,myrioi. در ریاضیات یونان برای صفر علامتی نبود. سیستم اعشاری، که از مصر آمده بود، سیستم شمار اثنی عشری یا دوازدهی، و سیستم شمار ستینی یا شصتی در نجوم و جغرافیا، که از بابلیان اخذ شده بود (و هنوز هم در صفحه ساعتها و بر نقشه ها و کرات جغرافیایی دیده میشود) بخوبی نشان میدهد که ریاضیات یونان، چون ریاضیات اروپای ما، اصل و منشا شرقی دارد. محاسبات ساده مردم شاید با چرتکه انجام میگرفت. کسور متعارفی موجب دردسر بود: یک کسر مرکب را به چند کسر، که صورت هر یک از آنها 1 بود، تبدیل میکردند; بدین ترتیب: مثلا 32/23 به این صورت تجزیه میشد 2/1 + 8/1 + 16/1 + 32/1.

از جبر و مقابله یونان پیش از مسیحیت خبری نداریم. هندسه علمی بود که فلاسفه بدان رغبت تمام داشتند، اما باز نه برای فواید عملی آن، بلکه از آن روی که جنبه نظری داشت، استدلال منطقی در آن بود، دقت و وضوح را به هم میآمیخت، و معماری فکر را بر عهده داشت. این ریاضیدانان، که دلبسته ماوراالطبیعه بودند، خود را با سه مسئله مشغول میداشتند; تربیع دایره، تثلیث زاویه، تضعیف مکعب.

کمدی “پرندگان”، اثر آریستوفان، نشان میدهد که مسئله اول تا چه حد توجه مردم را به خود جلب کرده بود.

“متون”، که قهرمان این نمایشنامه است، پرگار و خط کش به دست، وارد صحنه میشود و به تماشاگران میگوید که میخواهم به شما بیاموزم که “چگونه دایره خود را تبدیل به مربع کنید”. البته مسئله این بود که چگونه میتوان دایره را به مربعی به همان مساحت تبدیل کرد. شاید بر اثر این گونه مسائل بود که فیثاغورسیان دوره های بعد، قواعد اعداد اصم و کمیات نامتوافق2 را وضع کردند. همین فیثاغورسیان بودند که با تحقیق در قطع ناقص (بیضی) و قطع زاید (هذلولی)، و قطع مکافی (سهمی) راه تحقیق در مقاطع مخروطی را برای آپولونیوس پرگایی باز کردند. تحقیقات آپولونیوس در تاریخ علوم ریاضی، دارای مقام و اهمیت بسزایی است. در سال 440، بقراط خیوسی (غیر از بقراط طبیب) اولین کتاب مشهور خود را در علم هندسه انتشار داد و مسئله تبدیل هلال3 به مربعی به همان سطح را حل کرد. در حدود سال 420، هیپیاس الئایی موفق شد، به وسیله یک قوس تربیع، زاویه را به سه قسمت مساوی تقسیم کند.

در حدود سال 410، ذیمقراطیس آبدرایی اعلام داشت که “در ترسیم

---

(1) برای کسب اطلاع درباره طریقه نوشتن ارقام در دوره بعد (شاید مقارن با عصر پریکلس)، رجوع کنید به فصل 28، قسمت I.

(2) اعداد اصم آنهایی هستند که مقدارشان را با عدد صحیح کسری نمیتوان نشان داد، مانند جذر عدد 2. و کمیات ناموافق کمیاتی را گویند که برای آنها نتوان کمیت ثالثی به دست آورد که نسبتش با دو کمیت اول، با اعداد غیر اصم قابل تعیین باشد; مانند قطر مربع و اضلاع آن، یا شعاع دایره و محیطش.

(3) هلالی که از تقاطع دو دایره پدید میآید.

ص: 379

خطوط به شرایط معین، هیچ کس، حتی از مصریان، به پایه من نرسیده است.” وی چهار کتاب در هندسه نوشت و برای تعیین مساحت مخروط و هرم قواعدی عرضه داشت; از این روی، میتوان ادعای او را قابل بخشایش دانست. بر روی هم، یونانیان به همان میزان که در ریاضیات ناتوان بودند، در هندسه قدرت فراوان داشتند، و این علم حتی در هنرشان نیز دخالت موثر و اساسی یافته بود. اشکال هندسی زینت بخش معماری و سفالگری بود، و در بنای پارتنون نسبتها و خمیدگیها همه از روی اصول هندسی معین میشد.

II - آناکساگوراس

در اعتلای عصر پریکلس، قانون آتن ستارهشناسی را تحریم کرد، و این بخشی از نزاع علم و دین بود.

در آکراگاس، امپدوکلس اعلام داشت که نور مدتی وقت میگیرد تا از نقطهای به نقطه دیگر رود. در الئا، پارمنیدس از کرویت زمین سخن گفت و آن را به پنج منقطه تقسیم کرد، و نشان داد که همیشه بخش روشن ماه رو به خورشید دارد. در تب، فیلولائوس، که از پیروان فیثاغورس بود، گفت که زمین مرکز کاینات نیست و تنها یکی از چندین سیارهای است که به دور “آتش مرکزی” در گردشند. لئوکیپوس، شاگرد فیلولائوس، پیدایش ستارگان را معلول احتراق و تمرکز موادی میدانست که “در حرکت دایره وار گرداب کیهانی” به سوی هم کشیده شدهاند. در آبدرا، ذیمقراطیس، که شاگرد لئوکیپوس و پژوهنده علوم بابلیان بود، چنین عقیده داشت که کهکشان از ستارگان کوچک بیشمار پدید آمده است، و تاریخ فلکی را تصادم ادواری و انهدام جهانهای نامعدود میدانست. در خیوس، اوینوپیدس انحراف منطقهالبروج را دریافت.a در قرن پنجم، تقریبا در همه مستعمرات یونان، بی آنکه ابزار و وسایل تحقیقات علمی موجود باشد، پیشرفت علوم شگفتانگیز بود.

ولی هنگامی که آناکساگوراس در آتن به کار علم پرداخت، دوستی پریکلس را به همان اندازه مشوق خود یافت که نظر مجلس و افکار عمومی را با بحث و تحقیق آزادانه مخالف میدید. وی به سال 480، در بیست سالگی، از کلازومنای به آتن آمده بود و، بر اثر تعلیمات آناکسیمنس، چنان شیفته افلاک و ستارگان گردیده بود که یک بار در جواب کسی که از او درباره غایت هستی سوال کرده بود، چنین گفت: “تحقیق در ماهیت خورشید و ماه و آسمان.” آناکساگوراس مکنتی را که از پدر خویش به ارث برده بود نادیده گرفت و به ترسیم نقشه زمین و آسمان پرداخت. در نتیجه این کار، هنگامی که روشنفکران آتن کتاب در باب طبیعت او را بزرگترین کتاب قرن میخواندند، او خود در نهایت فقر زندگی میگذراند.

این کتاب ادامه سنن و افکار مکتب یونیایی بود. در اینجا، آناکساگوراس میگفت که جهان در اصل انبوه درهمی از تخمه های گوناگون، و به صورت مادهای لطیف بوده است که عقل محیطی یا نوئوس در آن تاثیر کرده، و به اصل حیات و حرکت انسانی شبیه و وابسته

ص: 380

است. همچنانکه عقل به مجموعه اعمال آدمی نظم میبخشد، عقل جهانی نیز انبوه تخمه های نخستین را به سامان آورد، حرکت دورانی و گردشاری1 در آنها ایجاد کرد، و در جهت تکوین و تکامل اشکال آلی قرارشان داد. این دوران، تخمه ها را به چهار عنصر تقسیم کرد: آتش، هوا (باد)، آب، زمین (خاک); و جهان را به صورت دو طبقه از هم جدا ساخت: طبقه خارجی از اثیر، و طبقه داخلی از هوا بود. “در نتیجه این دوران شدید، اثیر آتشینی که زمین را احاطه کرده بود، پاره سنگهایی را از زمین جدا ساخت و ستارگان فروزنده را پدید آورد.” آناکساگوراس معتقد بود که خورشید و ستارگان از توده های فروزان سنگ پدید آمدهاند: “خورشید توده سرخ و گدازانی است که چندین برابر از پلوپونز بزرگتر است;” و هر گاه که دوران این توده ها از شدت بیفتد، سنگهای طبقه خارجیشان به صورت شهاب بر زمین فرود میآیند. ماه جسم سخت و درخشانی است که بر سطح آن دشتها و کوه ها و دره ها وجود دارد، و نور خود را از خورشید کسب میکند و از همه اجرام سماوی به زمین نزدیکتر است. “خسوف وقتی روی میدهد که زمین بین ماه و خورشید قرار گیرد ... و کسوف هنگامی است که ماه بین زمین و خورشید حایل شود.” شاید برخی از اجرام سماوی دیگر نیز چون زمین مسکون باشند و بر روی آنها “انسان و موجودات جاندار پدید آیند، و انسانها در شهرها زندگی کنند و چون ما در کشتزارها به زراعت پردازند.” از طبقه داخلی یا گازی سیاره ما، بر اثر درجات مختلف تکاثف، ابر و آب و خاک و سنگ پدید آمد. از رقیق شدن جو بر اثر حرارت خورشید، باد ایجاد میشود. از تصادم ابرها رعد، و از اصطکاک آنها برق حادث میگردد.” کمیت ماده هرگز تغییر نمییابد، لکن موجودات همگی آغاز و انجام دارند، و کوه ها به هنگام خود به دریا مبدل خواهند شد. همه اشیای گوناگون جهان از اجتماع اجزای متجانس به وجود آمدهاند، و این اجتماع روز به روز محدودتر و دقیقتر شده است. همه موجودات آلی، در اصل، از خاک و رطوبت و گرما پدید آمدند و پس از آن همواره از یکدیگر تولید میشوند. انسان از سایر موجودات تکامل بیشتر یافته است، زیرا که قامت راست وی موجب شده است که دستانش آزاد باشد و اشیا را بگیرد.

این نکات برجسته یعنی بیان اساس علم آثار علوی یا کائنات جو، تعلیل صحیح خسوف و کسوف، فرض خردگرایانه پیدایش سیارات، پی بردن به عاریتی بودن نور ماه، و مفهوم ذهنی انسان و حیوان آناکساگوراس را کوپرنیک و در عین حال داروین عصر خود ساخت. اگر وی در توجیه و تعلیل حادثات طبیعی و تاریخی، اصل عقل محیطی (نوئوس) را دخالت داده بود، ممکن بود که مردم آتن به آرا و عقاید او با دیده عفو بنگرند. آتنیان شاید بر

---

(1) آریستوفان در کمدی “ابرها” این حرکت گردشاری را بشدت مسخره میکند. م.

ص: 381

آناکساگوراس بدگمان بودند که “عقل محیطی” وی، چون “دخالت خدایان”1 در تراژدیهای اوریپید، وسیلهای است برای رفع خشم و نفرت مردم. ارسطو گوید که آناکساگوراس میکوشید برای هر چیز علت طبیعی بیان کند. وقتی، گوسفندی را نزد پریکلس آوردند که فقط یک شاخ بر پیشانی داشت، و کاهƠغیبگو آن را از علامات ˜әŘǙƙʠدانست; ولی آناکساگوراس سر حیوان را شکافت و نشان داد که مخ وی، به جای آنکه دو طرف جمجمه را پر کند، در وسط نمو کرده و یک شاخ به وجود آورده است.

آناکساگوراس سقوط شهاب را براساس قوانین طبیعی تعلیل کرد و افکار ساده دلان را برانگیخʠو بسیاری اҠخدایان و قهرمانان اسطورهای را تا پایه مجرداتی مجسم تنزل داد.

مردم آتن نخست با عقاید آناکساگوراس مخالفتی نکردند و فقط، بکنایه، او را “عقل محیطی” لقب دادند. ولی عاقبت، چون برای تضیعف پریکلس راه دیگری یافت نشد، کلئون، رقیب عوامفریب وی، آناکساگوراس را به بیدینی متهم ساخت و گفت که وی خورشید را (که هنوز در نظر مردم یکی از خدایان بود) تودهای سنگ فروزان و آتشین دانسته است. کلئون چنان سرسختانه در این کار مداومت ورزید که فیلسوف سرانجام، علی رغم دفاع دلیرانه پریکلس، محکوم شد;2 و چون به شوکران رغبتی نداشت، به لامپساکوس، کنار داردانل، گریخت و در آنجا به تعلیم فلسفه مشغول شد.3 هنگامی که آناکساگوراس شنید که مردم آتن به مرگ محکومش ساختهاند، گفت: “دیرزمانی است که طبیعت، آنان را نیز چون من محکوم داشته است;” و چند سالی بیش نگذشت که در هفتاد و سه سالگی درگذشت.

گاهشماری آتن حاکی از آن است که این مردم در علم نجوم چندان پیشرفتی نداشتند; در بین یونانیان، یک تقویم عمومی و مشترک موجود نبود. هر دولت برای خود تقویمی داشت; و هر ناحیه، برای آغاز سال جدید، یکی از چهار نقطه ممکن را اتخاذ کرده بود. حتی نام ماه ها نیز در همه جا یکسان نبود. تقویم آتیک ماه ها را از روی گردش ماه، و سالها را از روی گردش خورشید معین میکرد. چون دوازده ماه قمری فقط 360 روز میشد، ناچار هر دو سال یک بار، ماه سیزدهمی بر آن میافزودند تا تقویم را با گردش خورشید و فصول مطابقت دهند. چون این کار سال را ده روز درازتر میکرد، سولون قول بر این نهاد که ماه های قمری، بتناوب، 29 و 30 روز باشد، و هر ماه به سه “دکاد” (ده روزه، و گاه نه روزه) تقسیم شود; چون باز چهار روز باقی

---

(1) machina ex deus، یعنی “خدایی که از دستگاه بیرون آید.” در تئاترهای یونان قدیم، در پشت صحنه نمایش دستگاهی تعبیه شده بود که بدان وسیله، در وقت لزوم، یکی از خدایان را به روی صحنه فرود میآوردند. این اصطلاح بر کلیه امور خارق العادهای که قهرمان داستان را از مهلکه رهایی بخشد اطلاق میشد. م.

(2) در حدود سال 434 به روایت دیگر، این واقعه در 450 روی داده است.

(3) در جای دیگر چنین روایت شده است که وی در آتن به زندان افتاد، و در انتظار جام شوکران بود که پریکلس وسایل فرار او را فراهم ساخت.

ص: 382

میماند، یونانیان، هر هشت سال یک بار، یک ماه را حذف میکردند. از این راه، که به نحوی باورناپذیر بغرنج مینماید، مردم یونان دارای سالهای 4 , 3651 روزه هم شدند.1

در این بین، در زمینه های جغرافیایی نیز پیشرفتهایی حاصل شد. آناکساگوراس طغیان سالانه رود نیل را از ذوب شدن برفها و ریزش بارانهای بهاری در حبشه ناشی میدانست. و رای وی درست بود.

زمینشناسان یونان معتقد بودند که تنگه جبل طارق شکافی است که بر اثر زمین لرزه پدید آمده، و جزایر دریای اژه نتیجه فرو نشستن آب دریاست. در حدود سال 496، کسانتوس لیدیایی میگفت که دریای مدیترانه و دریای سرخ قبلا از طریق سوئز به هم راه داشتهاند; اشیل گوید که در عصر وی عقیده بر این بوده است که جزیره سیسیل در اصل به ایتالیا پیوسته بوده و، بر اثر جنبش ناگهانی زمین، از آن جدا شده است. سکولاکس کاریایی (521 - 485) نیز در سراسر سواحل مدیترانه و دریای سیاه به سیاحت پرداخت. در حدود سال 490، هانوی کارتاژی با ناوگانی مرکب از شصت کشتی از جبل طارق گذشت و تقریبا 4180 کیلومتر از سواحل باختری افریقا را پیمود. چنین سفر اکتشافی پرخطری را در حدود جرئت و توانایی هیچ یک از یونانیان نمیبینم. در پایان قرن پنجم، نقشه جغرافیایی مدیترانه در آتن فراوان بود. علم فیزیک، تا آنجا که ما خبر داریم، چندان پیشرفتی نکرده بود، هر چند که منحنیات پارتنون نشان میدهد که در علوم مربوط به نور، آگاهیهای بسیار داشتند. در حدود سال 450، فیثاغورسیان پایدارترین نظریه علمی یونانی، یعنی فرضیه ترکیب اتمی ماده، را بنیاد نهادند. امپدوکلس و جمعی دیگر از فلاسفه گفتند که انسان از مراحل حیاتی پستتری تحول و تکامل یافته، بتدریج، در طول زمانی دراز، از حیوان وحشی به انسان متمدن تبدیل شده است.

III - بقراط

در عصر پریکلس، بزرگترین واقعه تاریخ علم یونان پیدایش طب عقلانی بود. حتی در قرن پنجم، طب یونانی با مذهب بستگی بسیار داشت، و درمان بیماریها بر عهده کاهنان معبد آسکلپیوس بود. معالجه معمول در این معابد، ترکیبی بود از طب تجربی و مراسم و اوراد موثری که در مخیله بیمار اثر میکرد و آرامش روحی به وی میبخشید. شاید از خواب مغناطیسی و بیهوش کردن بیمار نیز استفاده میکردند. اما طب غیر مذهبی با طب مذهبی رقابت میکرد; و هر چند که هر دو گروه اصل علم خود را به آسکلپیوس نسبت میدادند، پزشکان غیر دینی از توسل به دین امتناع میکردند، ادعای معالجات معجزهآمیز نداشتند، و رفته رفته پزشکی را بر اساسی عقلانی قرار دادند.

پزشکی غیر مذهبی، در یونان قرن پنجم، در چهار مدرسه بزرگ رو به کمال نهاد. این مدارس عبارت بودند از مدرسه کوس و کنیدوس در آسیای صغیر، کروتونا در ایتالیا، و مدرسه

---

(1) هرودوت به برتری تقویم مصری اشاره میکند. یونانیان، برای اندازهگیری وقت، ساعت آفتابی را از مصر، و ساعت آبی را از آسیا اخذ کردند.

ص: 383

سیسیل. در آکراگاس، امپدوکلس، که نیمی اهل فلسفه و نیمی اهل معجزه بود، در افتخارات پزشکی آرون که ذهنی عقلانی و منطقی داشت سهیم بود. اخباری که به ما رسیده حاکی از آن است که سالها قبل از آن ایام، یعنی در 520، پزشکی به نام دموکدس، که در کروتونا به دنیا آمده بود، در آیگینا، آتن، ساموس، و شوش به کار پزشکی پرداخت; داریوش و آتوسا، ملکه ایران، را معالجه کرد; در پایان عمر به زادگاه خویش بازگشت; و باز، در کروتونا، مکتب فیثاغورسی معروفترین پزشک پیش از بقراط را به وجود آورد.

آلکمایون پدر واقعی طب یونان نامیده شده است، ولی بدون شک، قبل از وی پزشکان غیر مذهبی بسیار بودهاند، و آغاز این سلسله از افقهای تاریخ آنسوتر است. در اوایل قرن پنجم، آلکمایون کتاب در باب طبیعت را منتشر ساخت. این عنوان در یونان معمولا بحثهای کلی و عمومی مربوط به علوم طبیعی را شامل میشد. در بین یونانیان، تا آنجا که ما خبر داریم، نخستین کسی بود که محل عصب باصره و لوله های اوستاش (مربوط به گوش) را پیدا کرد، به تشریح حیوانات پرداخت، فیزیولوژی خواب را تفسیر نمود، مغز را عضو مرکزی تفکر دانست، و به شیوه فیثاغورسیان، در تعریف تندرستی، چنین گفت: سلامت عبارت است از وجود توافق و هماهنگی میان اعضا و اجزای مختلف بدن. در کنیدوس، شخصیت برجسته پزشکی ائوروفرون بود که کتابی به نام جمله های کنیدوسی در کلیات مسائل طبی تالیف کرد، و در آن، ذات الجنب را از بیماریهای ریوی شمرد; یبوست را موجب بسیاری از امراض دانست; و بر اثر توفیقهایی که در زایاندن زنان به دست آورده بود، شهرت بسیار یافت. در این وقت، جنگی شوم بین مدرسه کوس و کنیدوس در گرفت; زیرا اصحاب مدرسه کنیدوس، از اینکه بقراط آثار و علایم بیماری را مشخص وضع آینده بیمار میدانست، دلخوش نبودند و سعی داشتند که امراض را بدقت دسته بندی کنند و هر مرض را به طریقه مخصوص آن علاج نمایند. ولی سرانجام، به حکم نوعی عدالت فلسفی، بسیاری از نوشته های مکتب کنیدوسی در مجموعه بقراطی وارد شد.

از شرح مختصری که سویداس درباره بقراط نوشته است، چنین بر میآید که وی بزرگترین پزشک عصر خود بوده است. در همان سال که ذیمقراطیس به دنیا آمد، بقراط نیز در کوس زاده شد. زادگاه این دو مرد بزرگ از هم فاصله بسیار داشت، لکن بین آنان مودتی تمام برقرار شد; بعید نیست که “فیلسوف خندان”1 در غیر مذهبی کردن علم پزشکی سهم بسزایی داشته باشد. بقراط فرزند مردی طبیب بود و در بین بیماران و سیاحان بیشماری که برای استفاده از چشمه های آب گرم کوس بدانجا میآمدند، پرورش و تعلیم یافت.

استادش، هرودیکوس سلومبریایی، به وی چنین آموخت که در معالجه بیماران به ورزش و تنظیم تغذیه

---

(1) چون همواره شاد و خوشبین بود. م.

ص: 384

بیشتر اعتماد کند تا به داروهای طبی. بقراط در کار خود چنان نامدار شد که کسانی چون پردیکاس، فرمانروای مقدونیه، و اردشیر اول، شهریار ایران، جزو بیماران وی شدند، و در سال 430، آتن از او درخواست کرد که بدانجا رود و طاعونی را که در آن ناحیه شیوع یافته بود پایان دهد. ذیمقراطیس یکصد سال عمر کرد، و این موجب شرمندگی بقراط شد; زیرا این طبیب بزرگ خود بیش از هشتاد و سه سال نزیست.

در تاریخ کتب پزشکی، هیچ کتابی چون مجموعه رسالاتی که از قدیم الایام به بقراط منسوب بوده است متضاد و نامتجانس نمیتواند بود. این مجموعه عبارت است از کتب درسی برای پزشکان، راهنماییهایی برای کسانی که از این علم بهره ندارند، گفتارهایی برای دانشجویان، گزارشهایی از مطالعات و مشاهدات طبی، یادداشتهایی از معالجات بالینی، و مقالاتی از سوفسطاییانی که به جنبه های علمی یا فلسفی طب توجه داشتهاند. چهل و دو یادداشت از معالجات بالینی در این مجموعه موجود است که تا هفده قرن بعد، در این زمینه، نظیر آن پدید نیامد. این یادداشتها نمونه اعلای امانت میباشد، زیرا در آنها بصراحت اعتراف شده است که شصت درصد این بیماران، بر اثر بیماری یا معالجات، درگذشتهاند. صاحبنظران از این مجموعه فقط چهار بخش را اثر خامه بقراطی میدانند، و این چهار عبارتند از: “حکم”، “تشخیص وضع آینده بیمار”، “تنظیم تغذیه در امراض حاد”، و رسالهای درباره “زخمهای سر”. بقیه بخشهای مجموعه بقراطی نوشته کسانی است که از قرن پنجم تا قرن دوم ق م میزیستهاند. در این میان، نوشته های بیارزش و سخیف بسیار میتوان یافت; ولی این مقدار شاید از آنچه بعدها در رسالات و تواریخ امروز به دست خواهد آمد، بیشتر نباشد. مطالب این مجموعه اغلب با یکدیگر بستگی ندارند و تقریبا به صورت کلمات قصاری هستند که گاه گاه، چون آثار فلسفی هراکلیتوس، با ابهام و پیچیدگی توام میشوند. در بین “حکم” این کتاب، گفتهای مشهور آمده است بدین مضمون: “هنر پایان ندارد، لکن زمان چون باد در گذر است.” کار بزرگی که بقراط و پیروانش در تاریخ جهان انجام دادند، رها ساختن پزشکی از قید مذهب و فلسفه بود. هر چند که گاه گاه، مثلا در رساله تنظیم تغذیه، خواندن ادعیه و اوراد بر بیمار واجب شمرده شده است، لکن اساس مجموعه بقراطی بر طب عقلانی مبتنی است. رساله بیماری مقدس مستقیما با عقیده عمومی، که خواست خدایان را سبب همه بیماریها میداند، مخالفت میورزد، و نویسنده آن معتقد است که هر مرضی را علتی طبیعی است; و حتی بیماری صرع، که به عقیده عموم از حلول شیطان در جسم پدید میآید، نیز همین گونه است: “مردم همچنان معتقدند که این بیماری از جانب خدایان نازل میشود، زیرا از فهم علت آن عاجزند. ... طبیبان مردمفریب، که برای آن درمانی نمیشناختند، خود را در پس خرافات پنهان میساختند و این مرض را “مقدس” میخواندند تا جهلشان پوشیده ماند.” افکار بقراط نمودار

ص: 385

وضع روحی یونان در عصر پریکلس بود; تخیل با حقیقت بینی همراه بود، مردم از اساطیر و امور اسرارآمیز به ستوه آمده بودند، مذهب ارزش و اهمیت خود را از دست نداده بود، ولی کوشش در آن بود که فهم امور جهانی براساس عقل و منطق استوار باشد. در این نهضت، تاثیر سوفسطاییان در آزاد ساختن علم پزشکی کاملا مشهود و محسوس است; در حقیقت، فلسفه چنان نیرومندانه در روشهای معالجات یونانی تاثیر کرده بود که علم، ناچار، با موانع فلسفی نیز چون مشکلات دینی به جنگ برخاست. رای بقراط بر آن است که فلسفه در طب جایی ندارد، و اساس کار پزشکی باید بر مشاهدات دقیق و ثبت حالات و موارد مخصوص مبتنی باشد. وی به ارزش و اهمیت تجارت علمی چنانکه باید واقف نیست، لکن خود همواره از تجربیات خویش پیروی میکند.

عقیده به “اخلاط اربعه”، که زمانی شهرت بسیار داشت، نمودار خصومت طب بقراطی با فلسفه است.

بقراط گوید: بدن آدمی مرکب است از خون، بلغم، صفرا، و سودا; و سلامت کامل وقتی برقرار است که این اخلاط به نسبت صحیح با هم بیامیزند. از افزایش یا کاهش هر یک از این اخلاط، بیماری و درد پدید میآید;1 و هر گاه که یکی از آنها از سه عنصر دیگر جدا و منفصل شود، باز در مزاج اختلال پدید میآید. این نظریه از سایر فرضیات طبی قدیم دوام بیشتر یافت، و فقط در قرن گذشته از اعتبار افتاد; شاید امروز نیز، در نظریات مربوط به هورمونها و ترشحات غدد هنوز موجود و باقی باشد. چون عقیده بر این بود که کیفیت ترکیب اخلاط به غذا و آب و هوا بستگی دارد، و نیز چون در شهرهای یونان سرماخوردگی و ذات الریه و مالاریا از شایعترین امراض بود، از این روی بقراط (?) رسالهای درباره “آب، هوا، و مسکن” نوشت و رابطه آنها را با سلامت بیان داشت. در آنجا چنین آمده است: “انسان میتواند با اعتماد کامل بدن خود را در برابر سرما قرار دهد، به شرط آنکه بعد از غذا و بعد از ورزش نباشد. ... برای بدن انسان خوب نیست که در معرض سرمای زمستان قرار نگیرد.” بر پزشک علمی واجب است که به هر کجا رسد، در چگونگی بادها و فصول به مطالعه پردازد و آب انبارها و جنس خاک را مورد تحقیق قرار دهد و تاثیر این عوامل را در جمعیت آن ناحیه بسنجد.

تشخیص بیماری، ضعیفترین نقطه طب بقراطی بود. ظاهرا ضربان نبض در تشخیص امراض دخالت نداشت، میزان تب فقط با لمس کردن بدن بیمار شناخته میشد، و طبیب مستقیما با گوش خود اصوات درونی بدن را میشنید. مسری بودن جرب و چشمدرد و سل را

---

(1) سعدی در این معنی گوید:

چار طبع مخالف و سرکش ... چند روزی بوند با هم خوش

گر یکی زین چهار شد غالب ... جان شیرین برآید از قالب. م.

ص: 386

میدانستند. در مجموعه بقراطی، آماس غدد بناگوشی، تب نفاس، تب روزانه، و تب نوبه سه یک و چهار یک بدقت وصف شده است، ولی از آبله سرخک، خناق، مخملک، و سیفلیس ذکری نشده، و از حصبه نیز بتصریح شرحی نیامده است. در رسالات تنظیم تغذیه، که از پیشگیری امراض سخن میگوید، بر پزشکان واجب شده است که از علایم و آثار قبلی، مراحل اولیه بیماری را تشخیص دهند و، قبل از بروز کامل، آن را قلع و قمع کنند. بقراط سخت مشتاق آن بود که مراحل بعدی مرض را از آثار اولیه آن معلوم دارد، و معتقد بود که طبیب حاذق باید به تجربه تاثیرات و نتایج حالات مختلف جسمانی را پیش بینی کند و، از نخستین مراحل، سیر بعدی بیماری را دریابد. اکثر امراض به یک نقطه بحرانی منجر میشوند، و این یا پایان شدت بیماری است، یا خاتمه حیات بیمار. روزی که باید بیماری در آن به نقطه بحرانی رسد، با دقتی شبیه به محاسبات فیثاغورسیان پیش بینی میشد و این از عناصر مشخص نظریه بقراطی به شمار میرفت.

اگر در این بحرانها حرارت بدن بر ماده مهلک غالب آید و آن را دفع کند، بیمار شفا خواهد یافت. در همه امراض، عامل شفابخش قوه و بنیه جسمانی است. این نیروهای طبیعی از بدن دفاع میکنند و سلامت آن را باز میستانند; کار طبیب آن است که موانع تاثیر این عوامل را تقلیل دهد، یا برطرف سازد. از این روی، در طب بقراطی، استعمال داروهای پزشکی بسیار کم است، و بیشتر به هوای تازه، ترکیبات قی آور، شیاف، حقنه، حجامت، رگزنی، ضماد، مرهم، مالش، و آبهای معدنی توسل میجویند. صورت داروهای یونانی به نحوی اطمینانبخش کوچک و مختصر بود، و قسمت عمده آن انواع مسهلات را شامل میشد. امراض جلدی با حمام ترکیبات گوگردی و مالیدن روغن جگر خوک دریایی معالجه میشود. بقراط چنین توصیه میکند: “زندگی خود را با اصول بهداشتی موافق سازید تا هرگز، جز در وقت شیوع امراض مسری، و جز در مورد بروز حوادث، سلامت شما در خطر نیفتد. اگر بیمار شدید، رعایت وضع غذایی بهترین وسیلهای است که سلامت شما را بازگشت میدهد.” در اغلب موارد، اگر قوای جسمی بیمار کافی مینمود، پزشکان روزه داشتن را تجویز میکردند; زیرا عقیده بر این بود که “هر چه بدنهای مریض را بیشتر غذا دهند، آسیب و زیان بیشتر بر آنها وارد خواهد آمد.” کلا “انسان باید فقط یک بار در روز غذا تناول کند، مگر آنکه معده وی بیش از اندازه تهی باشد.” علم تشریح و وظایف الاعضا در یونان پیشرفتی بسیار کند داشت; و همان مقدار نیز بر اثر معاینه امعا و احشای حیواناتی که جهت تفال و تطیر کشته میشدند، حاصل آمده بود.1 در مجموعه بقراطی جزوه کوچکی هست به عنوان درباره قلب که بطنها، رگهای بزرگ، و

---

(1) رسم چنین بود که حیوانی را میکشتند تا اگر در احشای وی چیزی غیر طبیعی به نظر رسد، کاهنان از روی آن کیفیت وقایع آینده را پیش بینی کنند. م.

ص: 387

دهلیزها را توصیف میکند. سوینسیس قبرسی و دیوگنس کرتی درباره دستگاه خون و عروق رسالاتی نوشتند، و چنین معلوم است که دیوگنس به اهمیت نبض وقوف تمام داشته است. امپدوکلس عقیده داشت که قلب مرکز دستگاه خون است، و میگفت که بدین وسیله “نفس حیات بخش” (اکسیژن) از رگها میگذرد و با خون به همه قسمتهای بدن میرسد. مجموعه بقراطی، به پیروی از آلکمایون، مغز را مرکز فکر و شعور میداند، و میگوید: “بدان وسیله ما فکر میکنیم، میبینیم، میشنویم، و زشت را از زیبا، و نیک را از بد باز میشناسیم.” جراحی هنوز از کارهای غیراختصاصی پزشکان کارآزموده بود; هر چند که در لشکرها جراحانی به خدمت اشتغال داشتند. در مجموعه بقراطی، سوراخ کردن استخوان سر وصف شده است، و طریقه جا انداختن استخوان کتف یا فک از هر لحاظ، جز استعمال داروهای بیهوشی، با روشهای “جدید” مطابق است. یکی از الواح نذری معبد آسکلپیوس در آتن صندوقچه چرمینی را نشان میدهد که در آن چندین چاقوی جراحی به اشکال مختلف دیده میشود. در موزه کوچک اپیداوروس، بسیاری از ابزارهای جراحی قدیم، از قبیل انبرک، میله، چاقو، و آلاتی که برای مشاهده درون حفره های بدن به کار میرفته، تاکنون محفوظ مانده است. این ابزارها، از لحاظ طرز کاربرد و اصول کلی، به وسایل جراحی امروز شباهت کامل دارند، و بعضی از مجسمه های آنجا ظاهرا طریقه جا انداختن استخوانهای لگن خاصره را نمایش میدهد. رساله درباره طبیب، که در مجموعه بقراطی آمده است، بتفصیل شرح میدهد که اطاق عمل را چگونه باید آماده ساخت و نور طبیعی و مصنوعی را به چند ترتیب تنظیم کرد. در این رساله، طریقه پاکیزه ساختن دستها، چگونگی استعمال ابزارها، نحوه قراردادن بیمار، طرز زخمبندی، وسایر این گونه امور جز به جز بیان شده است.

از این عبارات و نظایر آن چنین بر میآید که طب یونانی در عصر بقراط، از لحاظ فنی و اجتماعی، پیشرفت بسیار کرده بود. پیش از آن، پزشکان یونانی، چون سوفسطاییان آن زمان و واعظان عصر ما، بر حسب لزوم از شهری به شهری دیگر میرفتند. اما در این هنگام محلی را برای اقامت خود انتخاب، و مطب یا “شفاخانه”ای دایر میکردند; معالجات یا در این شفاخانه ها یا در خانه بیماران صورت میگرفت.

پزشکان زن نیز فراوان بودند، و اغلب به درمان بیماریهای جنسی مقاربتی زنان میپرداختند; برخی از آنان رسالاتی معتبر درباره بهداشت پوست موی بدن و موی سر نوشتهاند. دولت کسانی را که خواستار پیشه پزشکی بودند آزمایش نمیکرد، ولی لازم بود که این گونه کسان مدتی نزد یکی از اطبای مشهور شاگردی کرده باشند. حکومتهای شهرها طب عمومی را با طب خصوصی آشتی میدادند و پزشکان را به مباشرت در بهداشت مردم و معالجه مستمندان میگماشتند. اجرتی که به بهترین این گونه پزشکان دولتی، چون دموکدس، داده میشد، دو تالنت (معاددل 12000 دلار) در سال بود.

ص: 388

البته در این میان، طبیبان دروغین فراوان بودند، و گروهی بیشمار نیز خود را علامه عصر میخواندند چنانکه همیشه و در همه جا از این گونه کسان بسیار میتوان یافت. در آن روزگار نیز، چون همیشه، پیشه پزشکی از وجود اقلیتی غیر صالح و ریاکار رنج میبرد. یونانیان، چون سایر ملتها، با ساختن هزاران نکته و مضمون طنزآمیز انتقام خود را از رشک و ریبی که نسبت به علم پزشکی داشتند، گرفتند; چنانکه با ازدواج نیز همه ملتها چنین کردهاند.

بقراط اخلاقیات را با تاکید بسیار در پزشکی دخالت داد و بر شان این پیشه افزود. وی تنها طبیب نبود، بلکه معلم نیز بود; سوگندنامه مشهوری که به او منسوب است1 شاید بدان مقصود بوده است که وفاداری و صداقت شاگرد را نسبت به استاد تضمین کند.

سوگندنامه بقراط

من به آپولون پزشک، به آسکلپیوس، به هوگیایا2، به پاناکیا3، و به همه خدایان سوگند یاد میکنم و آنان را گواه خویش میسازم که، تا آنجا که بتوانم و آگاه باشم، بدین سوگندنامه وفادار مانم; استاد خویش را در این فن با پدر برابر شمارم; وی را در هستی خویش شریک سازم; هر گاه که به مال نیازش افتد، هر چه دارم با او در میان گذارم; فرزندان وی را برادران خود بدانم; و اگر کسب این هنر را خواستار شدند، بی مزد و بدون عقد پیمان، به تعلیمشان همت گمارم. سوگند یاد میکنم که دانسته ها، آموخته ها، و اندرزهای خویش را از فرزندان خود، فرزندان استاد خود، و شاگردان سوگند خورده دریغ ندارم، اما کسان دیگر را از این علم چیزی نیاموزم. تا آنجا که بتوانم و آگاه باشم، دردهای بیماران را درمان خواهم کرد، و هیچ گاه دانش خود را به کارهای زشت و زیانبخش نخواهم گماشت; اگر از من بخواهند که کسی را زهر دهم، هرگز چنان نخواهم کرد و این کار را جایز نخواهم دانست. داروی سقط جنین به زنان نخواهم داد، و پیشه و زندگی خود را پاک و مقدس خواهم داشت. هرگز چاقو به کار نخواهم برد، حتی اگر کسی را گرفتار سنگ مثانه ببینم; این کار را بر عهده جراحان حاذق و چیره دست خواهم گذارد. به هر خانهای که قدم گذارم، قصدم علاج درد بیماران خواهد بود. هیچ گاه کسی را بعمد زیان و آسیب نخواهم رساند; از بدن مردان و زنان، آزادان و بندگان، ناحق سود نخواهم جست. هر گاه طی معالجات خود، یا در ضمن روابطی که با دیگران دارم، بر نکتهای آگاه شوم که پنهان داشتنش واجب باشد، هرگز آن را فاش نخواهم کرد، و این گونه نکات را از رازهای مقدس

---

(1) عقیده بر آن است که این سوگندنامه را پیروان بقراط نوشتهاند، نه خود او. اما اروتیانوس، که در قرن اول میلادی زندگی میکرد، انشای آن را به بقراط نسبت میدهد.

(2) الاهه تندرستی، دختر آسکلپیوس. م.

(3) الاهه درمانها، دختر آسکلپیوس. م.

ص: 389

خواهم شمرد. اینک اگر به این سوگندنامه وفادار مانم و پیمان خویش را نشکنم، شایسته آن توانم بود که جاودانه در بین مردم، با هنر و زندگی خود، شهرت و نیکنامی به دست آرم; و اگر نقض عهد کنم، خلاف آن بر من روا باد.

بقراط، علاوه بر این، گوید که طبیب باید ظاهری آراسته، و جسم و جامهای پاکیزه داشته باشد; باید همیشه اعتدال و آرامش خود را نگاه دارد، و رفتارش چنان باشد که اعتماد و اطمینان بیماران را به خود جلب کند; باید:

سخت مراقب خویشتن باشد و ... جز آنچه ضروری است، چیزی نگوید. ... هنگامی که به اطاقی وارد میشوید، طرز نشستن، خویشتنداری، وضع لباس، قاطعیت گفتار، کم سخن گفتن، متانت، و آداب معالجات بالینی را رعایت کنید. ... بر حالات درونی خویش مسلط باشید، آشفتگی را مانع شوید، و خود را آماده کنید که هر چه را واجب دیدید، در دم انجام دهید. به شما توصیه میکنم که بر مریضان سخت نگیرید، و استطاعت آنان را در نظر داشته باشید. گاهی بدون اجر و مزد نیز خدمتی انجام دهید، و اگر غریب تنگدستی را محتاج خود دیدید، به یاریش بکوشید. زیرا هر جا که عشق به انسان باشد، عشق به حرفه نیز هست.

اگر پزشک، علاوه بر پیشه خود، فلسفه نیز فرا گیرد، در این کار به عالیترین مقام خواهد رسید. زیرا “طبیبی که دوستدار حکمت باشد، با یک خدا برابر است.” پزشکی یونان نسبت به طب و جراحی مصر، که یک هزار سال بر عصر پدران گوناگون این علم تقدم داشت، پیشرفت اساسی نکرده بود. در تخصص، پزشکان مصر از طبیبان یونان پیشرفتهتر بودند; ولی، از جهت دیگر، باید طب یونان را سزاوار مقامی بلند بدانیم، زیرا که تا قرن نوزدهم میلادی، نظرا و عملا، اصلاح قابل ملاحظهای در آن صورت نگرفت. کلا، علم یونانی، بدون وسایل مشاهده و تدقیق و بدون روشهای تجربی، تا آخرین حد منتظر و ممکن پیش رفت، و اگر فلسفه و دین سد راه او نمیشدند، کمال بیشتری مییافت. در همان حال که جوانان آتنی با شور و شوق تمام به تحصیل نجوم و تشریح تطبیقی پرداخته بودند، قوانین جاهلانه، و شکنجه و آزاری که بر آناکساگوراس و آسپاسیا و سقراط رسید، پیشرفت علم را متوقف ساخت. این وضع “تحول” مشهور سقراط و سوفسطاییان را پیش آورد. اینان از جهان بیرون به جهان درون، و از طبیعیات به اخلاقیات روی کردند و اندیشه یونانی را از مسائل مربوط به طبیعت و تکامل، به سوی اخلاق و ماورا الطبیعه معطوف داشتند. در مدت یک قرن، علم از پیشرفت باز ایستاد و یونان به جادوی فلسفه تسلیم شد.

ص: 390

فصل شانزدهم :نزاع فلسفه و دین

I - ایدئالیستها

عصر پریکلس، از لحاظ تنوع و بی نظمی افکار و از لحاظ مخالفتهایی که با جمیع موازین و سنن قدیم پدید آمده بود، به دوران ما شباهت بسیار دارد; ولی از نظر کثرت و اعتلای آرای فلسفی، یا از نظر قدرت و حرارتی که در مباحثات فلسفی به کار میرفت، هیچ دورانی بدان پایه نمیرسد. هر موضوعی که امروز موجب تهییج مردمان گردد، در آتن قدیم نیز جوش و خروش برپا میکرد، و چنان آزادی و شور و شوقی در کار بود که همه یونانیان جز جوانان به وحشت افتاده بودند. بسیاری از شهرها، خصوصا اسپارت، مردم را از بحث در مسائل فلسفی مانع میشدند; زیرا (به قول آتنایوس) “این گونه مناقشات موجب حقد و نزاع و جدال بیهوده است.” ولی، در عصر پریکلس، “لذات” فلسفه افکار و تخیلات دانشوران و روشنفکران را تسخیر کرده بود; دولتمندان یونان، چون فرانسویان عصر روشنگری، در خانه های خود مجالس بحث و مناظره برپا میداشتند. فیلسوفان در شهرها انگشتنما بودند، و بحث و جدل آنان، چون پیروزیهای مسابقات اولمپی، با هلهله و غوغای فراوان تحسین و تمجید میشد. هنگامی که در سال 432 جنگ شمشیر بر جنگ الفاظ افزوده شد، هیجانات فکری مردم آتن به تب گرمی مبدل شد که اعتدال و رزانت اندیشه و داوری را یکسره نابود ساخت. این تب سوزان پس از شهادت سقراط چندی فرو نشست، یا از آتن به سایر مراکز حیات یونان راه جست; حتی افلاطون که دوران بحرانی آن را دیده بود، پس از شصت سال، از این وضع تازه خسته و فرسوده شد، و ثبات تصرفناپذیر و استقرار فکری مصریان را آرزو میکرد. تا فرا رسیدن نهضت علمی و ادبی رنسانس، در هیچ عصری چنین شور و شوقی در بیان عقاید و نقد آرا پدید نیامد.

افلاطون نقطه اوج تکاملی بود که با پارمنیدس آغاز شده بود. نسبت افلاطون به

ص: 391

پارمنیدس چون نسب هگل به کانت بود; هر چند که افلاطون همه افکار فلسفی را بآسانی محکوم و مردود میساخت، هرگز از تکریم و بزرگداشت پدر مابعدالطبیعی خود باز نایستاد. در سال 450 ق م، در شهر کوچک الئا که بر سواحل غربی ایتالیا قرار داشت، فلسفهای آغاز شد که، درطی هر یک از قرون بعد، سرسختانه با ماده گرایی میجنگید.1 مسئله اسرارآمیز معرفت، مسئله تمییز بین “بود” و “نمود”، و فرق میان حقیقت نامرئی و مرئی غیرحقیقی، همه، در دیگ افکار اروپاییان ریخته شد تا در طول تاریخ یونان و در سراسر قرون وسطی گاهاندک اندک و گاه با شدت بیشتر بجوشد و سرانجام با افکارکانت غلیان آن به حد انفجار رسد و تحولی در فلسفه پدید آرد.

همچنانکه هیوم موجب بیداری کانت شد، گزنوفون نیز پارمنیدس را به تحصیل فلسفه برانگیخت.

کسنوفانس میگفت که خدایان اساطیری جز افسانه نیستند، و فقط یک حقیقت موجود است که هم جهان و هم خداست. عقاید کسنوفانس افکار بسیاری را بیدار ساخت، و شاید پارمنیدس نیز یکی از آن جمله بود.

پارمنیدس از فیثاغورسیان نیز تعلیم گرفت واز شوقی که آنان به نجوم داشتند بهره برد، ولی خود را در میان ستارگان گم نکرد و، چون اکثر فلاسفه یونان، به مسائل معاشی و سیاسی پرداخت. وی از جانب الئا مامور شد که قانون نامهای تدوین کند; این قانون نامه چنان مورد پسند واقع شد که از آن پس حکام و قضات الئا ناچار بودند که در هر مورد بر حسب آن حکم کنند. پارمنیدس گویا در طی زندگی پرمشغله خود فرصتی به دست آورده و منظومهای فلسفی به نام در باب طبیعت نوشته است که اکنون یکصد و شصت بیت آن باقی است; این مقدار اندک کافی است که ما بر اینکه وی نثر ننوشته است تاسف بخوریم. شاعر این منظومه شوخ طبعانه چشمکی زده، میگوید الاه های به او وحی کرده است که: موجودات همه یکی هستند; حرکت و تغییر و تکامل حقیقت ندارند و از توهمات حواس سطحی و متناقض و خطاکار ما هستند; در زیر این ظواهر، وحدتی ثابت، متجانس، تقسیمناپذیر، باقی، و بیحرکت وجود دارد که هستی واحد، حقیقت یگانه، و خدای یکتاست. هراکلیتوس میگفت: همه چیز در تغییر است. پارمنیدس میگوید: همه چیز یکی است و هیچ تغییر نمیکند. وی نیز، چون گزنوفون، گاه از این یگانهای که جهان است سخن میگوید و آن را محدود و کروی میداند; گاه نیز با چشم خیال به جهان مینگرد و هستی را با فکر یکی میشمارد و چنین میسراید: “بودن و اندیشیدن، هر دو یک چیزند;” گویی مقصودش آن است که برای ما وجود اشیا بسته به میزان آگاهی ماست بر آنها. آغاز و انجام، تولد و مرگ، کون و فساد، اینها همه بر صور و اشکال تعلق میگیرند; حقیقت یگانه هرگز آغاز و

---

(1) هندیان مدتها قبل به این مسئله پرداخته بودند، و تا پایان بر همین عقیده پارمنیدسی باقی ماندند. شاید انکار عالم محسوس در اوپانیشادها از طریق یونیا یا به وسیله فیثاغورس در افکار پارمنیدس اثر کرده است.

ص: 392

انجامی ندارد، شدن در کار او نیست، و وجود مطلق است; حرکت نیز حقیقتی ندارد، زیرا شیئی که حرکت میکند چنین به نظر میرسد که از محل خود به محل دیگری که تهی است انتقال مییابد، ولی فضای تهی، یعنی خلا محض، وجود ندارد، و عدم وجود نمیتواند داشت; و آن یگانه همه گوشه و کنار جهان را پر کرده است و تا ابد ساکن و ثابت است.1

نباید توقع داشت که مردم همه این سخنان را با بردباری شنیده و تحمل کرده باشند; چنین به نظر میآید که سکون پارمنیدسی مورد هزاران حمله و اعتراض ماورا الطبیعی قرار گرفت. زنون الئایی از پیروان هوشمند پارمنیدس بود; اهمیت وی در آن است که میکوشید ثابت کند که کثرت و حرکت، لااقل از لحاظ نظری، به همان میزان غیرممکن است که یگانه ساکن پارمنیدس. زنون، برای آنکه در گمراهی ورزشی کرده و در دوران شباب خود را مشغول داشته باشد، کتابی حاوی تعدادی پارادوکس انتشار داد که از همه آن فقط نه گفتار به دست ما رسیده است، و ما نقل سه گفتار را از آن جمله بسنده میدانیم: اول زنون میگفت: برای آنکه جسمی از نقطهای به نقطه A برود، باید اول به نقطه B که در میان مسیر او به نقطه A است برسد; و برای آنکه به نطقه B برسد، باید اول به نقطه C که در میان مسیر او به نقطه B است برسد و بدین ترتیب، تا بینهایت; و چون برای طی این فاصله های بینهایت، زمان بینهایت لازم است، پس حرکت یک شی از هر جا به جای دیگر در زمان محدود محال است. دوم بنابر برهان دوم، که صورت دیگری است از برهان اول، اخیلس تیزپای هرگز به پای سنگ پشت کندرو نخواهد رسید; زیرا هر بار که وی به محلی که قبلا سنگ پشت در آن قرار داشته برسد، سنگ پشت در آن لحظه از آن نقطه گذشته است. سوم تیری که پرتاب شده است، در حقیقت ساکن است; زیرا، در هر لحظهای از پرواز خود فقط در یک نقطه فضا قرار دارد، یعنی بدون حرکت است; و حرکت آن، هر چند که از لحاظ حواس واقعیت دارد، از لحاظ منطق و متافیزیک غیرحقیقی است.2 زنون در حدود سال 450، و شاید همراه پارمنیدس، به آتن آمد و آن شهر را، که مستعد جنب و جوش بود، برانگیخت; زیرا وی میتوانست با قدرت بیان خود هر گونه نظر فلسفی را به نتایجی سخیف و غیرمعقول تبدیل کند. تیمون فیلوسی چنین میگفت: هر چه هر کس میگفت، زبان دو لبه زنون توانا درباره نادرستی آن استدلال میکرد.

---

(1) این نظر، تخیل آدمی را آشفته میسازد; ولی، بنابر عقیده پارمنیدسی، ما مثلا میز را ساکن میدانیم، در صورتی که آن (از قراری که میگویند) از الکترونهایی تشکیل شده است که به نحوی دوار انگیز در حرکتند. پارمنیدس جهان را چنان میدید که ما میز را میبینیم; و الکترونها باید میز را چنان ببینند که ما جهان را.

(2) بحث در این مسائل از افلاطون تا برتراند راسل کشیده شده، و شاید تا زمانی که آدمیان الفاظ را با واقعیات اشتباه میکنند نیز ادامه یابد. از فرضهایی که اعتبار این معماها را زایل میکنند، یکی آن است که بینهایت، خود، واقعیتی است، نه کلمهای که تنها بر عجز عقل در ادراک غایت مطلق دلالت کند; و دیگر آنکه زمان و مکان و حرکت واقعیاتی هستند غیر متصل، یعنی از نقاط و اجزای مجزا تشکیل شدهاند.

ص: 393

این خرمگس معرکه قبل از سقراط (به مفهوم نسبی و خاصی که ناچار، بر اثر بیخبری از گذشته، باید به این گونه عبارات بدهیم) پدر منطق بود، چنانکه پارمنیدس نیز برای اروپاییان پدر متافیزیک به شمار میرود.

سقراط، که بر روش دیالکتیکی زنون خرده میگرفت، خود با چنان شور و شوقی از آن تقلید میکرد که مردم آتن، برای آسایش فکر خود، او را کشتند. زنون در سوفسطاییان شکاک بشدت تاثیر کرد، و سرانجام، همین شکاکیت زنون بود که اساس فلسفه پورهون و کارنئادس را تشکیل داد. زنون در دوران پیری، هنگامی که “مردی حکیم و دانشمندی بزرگ” شده بود، شکوه میکرد که فیلسوفان لافهای فلسفی دوران جوانیش را به جد حمل کردهاند. رفتاری که در پایان عمر پیش گرفت بیشتر موجب مرگش شد; زیرا در توطئهای که برای خلع نئارخس، جبار الئا، ترتیب یافته بود شرکت جست; ولی دیری نگذشت که در این کار شکست خورد و گرفتار شد، و پس از شکنجه بسیار به قتل رسید. وی چنان دلیرانه شکنجه ها را تحمل کرد که گویی میخواست در اندک زمانی نام خود را با فلسفه رواقی پیوند دهد.

II - ماده گرایان

پارمنیدس از یک سو، با انکار حرکت و تغییر، در برابر ماورا الطبیعه روان و متغیر هراکلیتوس قیام کرد، و از سوی دیگر، عقیده او به یک گرایی با نظریه اتمی فیثاغورسیان متاخر به مخالفت برخاست. زیرا پیروان فیثاغورس نظریه عددی مقتدای خود را تکمیل کردند و گفتند که اشیا از اعداد، یعنی از واحدهای تقسیمناپذیر، تشکیل میشود. و وقتی که فیلولائوس تبی بر این گفته افزود که “همه امور به حکم ضرورت و با هماهنگی واقع میشوند”، همه مقدمات برای پیدایش مکتب اتمی در فلسفه یونان آماده شد.

در حدود سال 435، لئوکیپوس ملطی به الئا آمد و نزد زنون به تحصیل علوم پرداخت. ممکن است که وی در اینجا از نظریه عددی و اتمی فیثاغورسیان آگاهی یافته باشد، زیرا زنون در برخی از ظریفترین پارادوکسهای خود به این نظریه کثرت نظر دارد. لئوکیپوس عاقبت در آبدرا، که یکی از مستعمرات آباد یونیا در تراکیا بود، اقامت گزید. از تعلیمات مستقیم او فقط یک قطعه کوچک باقی مانده است: “هیچ امری بی دلیل روی نمیدهد; و هر چیز بر اثر علتی و به حکم ضرورتی واقع میشود.” شاید برای پاسخ گفتن به زنون و پارمنیدس بود که لئوکیپوس نظریه خلا یا فضای تهی را تکمیل کرد و امید داشت که از این طریق، حرکت را، چنانکه عملا و حسا حقیقت داشت، نظرا نیز امکانپذیر نماید. لئوکیپوس میگفت: جهان از اتم و فضای تهی ساخته شده، هیچ چیز دیگر در آن دخالت ندارد. این ذرات (اتمها)، در گردش دورانی خود، به حکم ضرورت فرو مینشینند و صورت اولیه همه اشیا را تشکیل

ص: 394

میدهند، و اجزای مشابه و همجنس به یکدیگر میپیوندند. سیاره ها و اختران بدین سان پدید آمدهاند.

همه چیز، حتی روح انسانی، از اتم تشکیل یافته است.

ذیمقراطیس یا شاگرد لئوکیپوس بوده یا در تکمیل نظریه اتمی و تبدیل آن به دستگاه کامل فلسفه مادی با وی شرکت داشته است. پدر ذیمقراطیس در آبدرا صاحب مال و مقام بود; گویند که ذیمقراطیس یکصد تالنت (معادل 600،000 دلار) از وی به ارث برد و قسمت عمده آن را در سیر و سیاحت به مصرف رساند. بنابر روایاتی چند، که صحت آن تایید نشده است، وی به مصر و حبشه و بابل و ایران و هند سفر کرد. وی گوید: “من در میان معاصران خود به اغلب نقاط جهان، در پی دوردستترین چیزها، سفر کردهام و اکثر اقلیمها و کشورها را دیدهام و سخنان بیشتر متفکران را شنیدهام.”1 وی در شهر تب، که از بلاد بئوسی بود، اقامت گزید و چندان در آنجا بماند که بر نظریه اتمی و عددی فیلولائوس وقوف تمام یافت. هنگامی که دارایی خویش را یکسره به پایان رساند، فیلسوف شد، زندگی ساده و محقری در پیش گرفت، و به تحقیق و تفکر پرداخت. وی میگفت: “اگر تنها یک برهان (در هندسه) کشف کنم، بهتر از آن است که تخت شاهی ایران را به دست آورم.” ذیمقراطیس مردی فروتن بود، زیرا از جدل و بحث دوری میجست. وی مکتبی بنیاد ننهاد، و در آتن ساکن شد، بی آنکه خود را به هیچ یک از فلاسفه آنجا بشناساند. دیوجانس لائرتیوس صورت مفصلی از کتب وی در ریاضیات، طبیعیات، نجوم، دریانوردی، جغرافیا، علم تشریح، وظایف الاعضا، روانشناسی، روانپزشکی، طب، فلسفه، موسیقی، و هنر به دست میدهد. تراسولوس2 او را در همه ابواب علم و فلسفه صاحبنظر میدانست; و بسیاری از معاصرانش به وی “حکمت” لقب داده بودند. دامنه دانسته های وی، چون ارسطو، وسعت داشت; و شیوه بیانش، چون افلاطون، عالی و ستودنی بود. فرانسیس بیکن، دریکی از لحظاتی که عناد خود را به یک سود نهاده، او را بزرگترین فیلسوف دوران باستان خوانده است.

ذیمقراطیس نیز، چون پارمنیدس، فلسفه خود را با نقد حواس آغاز میکند و میگوید: “برای مقاصد عملی میتوان به حواس اعتماد کرد، ولی چون به تجزیه و تحلیل دریافتهای حسی خود آغاز کنیم، میبینیم که رنگ، حرارت، طعم، بوی، شیرینی، تلخی، و صورت را، که همه را حواس ما به جهان خارج داده است، یک به یک و طبقه به طبقه از آن منتزع میسازیم. این “کیفیات ثانوی” در اشیای خارجی نیست، بلکه در خود ما یا در مجموعه اعمال ادراکی ماست. اگر گوش در جهان نباشد، از ریختن درختان جنگلها صدایی پدید نمیآید، و امواج

---

(1) از گفته های اوست: برای مرد خردمند و نیک، همه جای جهان وطن است.

(2) فرمانده نظامی یونان در قرن پنجم ق م. م.

ص: 395

دریا، هر چه خشمگین باشند، خروشی بر نمیآورند. “قرارداد است که تلخ را تلخ، شیرین را شیرین، گرم را گرم، و سرد را سرد کرده است. اما در حقیقت، جز اتم و فضای تهی در جهان چیزی نیست.” از این روی، معلومات و آرایی که از راه حواس بر ما حاصل میشود مبهم است، و معرفت حقیقی از تحقیق و تفکر پدید میآید. “ما واقعا هیچ نمیدانیم. حقیقت در اعماق مدفون است. ... هیچ چیز را به یقین نمیدانیم، و آنچه دریافت میکنیم تغییراتی است که در بدن ما، بر اثر عواملی که از خارج با آن برخورد میکنند، پدید میآید.” سبب همه احساسهای ما اتمهایی هستند که از اشیای خارجی رها میشوند و بر اندامهای حسی ما فرود میآیند. همه حواس، اشکال مختلف حس لامسهاند.

ذراتی که جهان را پدید آوردهاند، از لحاظ شکل و اندازه و وزن، یکسان نیستند; همگی به سوی پایین میل دارند، در نتیجه، حرکتی دورانی در آنها ایجاد میگردد، که بدان سبب ذرات مشابه و همجنس با هم ترکیب میشوند و سیارات و اختران را پدید میآورند. عقل محیطی این ذرات را رهبری نمیکند، و در تنظیم آنها “مهر” و “کین” امپدوکلسی دخالت ندارد; بلکه ضرورت یعنی فعالیت طبیعی عللی که در ذات آنهاست بر همه حاکم است. صدفه و اتفاق در کار نیست; صدفه و اتفاق، افسانهای است که ما برای پوشاندن جهل خویش ساختهایم. کمیت ماده هرگز تغییر نمیکند; هیچ ماده نو پدید نمیآید، هیچ چیز نابود نمیگردد، بلکه فقط ترکیب این ذرات دگرگونه میشود. اما صورت اشیا از شمارش بیرون است; حتی جهانهایی که تعدادشان شاید “نامحدود” باشد، در جریانی بی پایان، پی در پی به وجود میآیند و معدوم میشوند. موجودات آلی در اصل از زمین مرطوب پدید آمدهاند. در وجود آدمی، همه چیز از این ذرات ساخته شده، و روح نیز از ذراتی خرد و نرم و گرد، چون ذرات آتش، تشکیل یافته است. ذهن، روح، حرارت حیاتبخش و مبدا حیات، جمله یک چیزند و خاص انسان و حیوان نیستند; بلکه در سراسر جهان پراکندهاند. ذرات ذهنی که ما با آن اندیشه میکنیم، در همه اعضای بدن انسان و سایر حیوانات منتشر است.1

اما این ذرات لطیف، که روح را تشکیل دادهاند، شریفترین و شگفت انگیزترین جز پیکر انسانند. مرد خردمند فکر خود را پرورش میدهد; خود را از قید شهوات، خرافات، و ترس آزاد میسازد; و بزرگترین سعادت و شادمانی زندگی را در تفکر و ادراک میداند. سعادت از جهان خارج حاصل نمیشود; آدمی باید “خو کند که سرچشمه های شادمانی خویش را در درون خود بیابد.” “دانش و فرهنگ برتر از دارایی و مکنت است. ... هیچ قدرت و

---

(1) لوکرتیوس گوید: “ذیمقراطیس بزرگ به یک نوع توازی جسمی و روحی معتقد بوده و گفته است که اتمهای روحی و اتمهای جسمی، دو به دو، یک در میان، پهلوی هم قرار گرفته، و بدین ترتیب قسمتهای مختلف کالبد را به یکدیگر ربط دادهاند.

ص: 396

ثروتی بر وسعت دامنه دانش ما رجحان ندارد.” شادمانی گاه هست و گاه نیست، و “لذات حسی و جسمی، در زمانی بس کوتاه نابود میشوند.” انسان میتواند با ایجاد آرامش و “صفای روحی”، “سرخوشی”، “رعایت اعتدال”، و حفظ نظم و تناسب معین در زندگی خرسندی و رضایت پایدارتری برای خود فراهم سازد. ما میتوانیم حیوانات را نیز سرمشق خود قرار دهیم “از عنکبوت بافندگی، از گنجشک خانه ساختن، و از بلبل و قو نغمه سرایی بیاموزیم.” اما “نیروی جسمی فقط برای حیوانات باربر شایسته است; و قدرت اخلاقی و روحی، فضیلت انسان است.” از این روی، ذیمقراطیس، چون بدعتگزاران انگلستان عصر ویکتوریا، بر متافیزیک آشوبانگیز خود، اخلاقیات خوش ظاهری بنا میکند.

“کار خیر باید از روی اعتقاد و رضای باطن صورت گیرد، نه بر اثر جبر; و باید که انگیزه آن نفس کار خیر باشد، نه امید پاداش. ... آدمی باید از زشتکاری خود پیش نفس خویش بیشتر شرمنده باشد تا نزد همه جهانیان.” وی یکصد و نه سال، و به قولی فقط نود سال، عمر کرد، و بدین سان صحت عقاید خود را آشکار کرد و نصایح خویش را تحقق بخشید. دیوجانس لائرتیوس گوید: هنگامی که ذیمقراطیس مهمترین اثر خود، یعنی کتاب جهان بزرگ را در پیش مردمان آبدرا برخواند، آن شهر یکصد تالنت به او جایزه داد; ولی شاید آبدرا قیمت پول خود را پایین برده بود. ذیمقراطیس، در جواب کسی که از وی علت دیر زیستنش را پرسیده بود، گفت که هر روز عسل میخورم و تن خویش را با روغن زیتون میشویم. عاقبت، در پایان عمری دراز، روز به روز خوراک خویش را تقلیل داد، و بر آن سر بود که رفته رفته بر اثر امساک در غذا خود را به هلاکت رساند. دیوجانس میگوید:

وی به آخرین حد پیری رسیده و نزدیک مرگ بود. خواهرش زاری میکرد که وی در ایام جشن تسموفوریا1 درخواهد گذشت، و این واقعه او را از اجرای وظایفی که نسبت به الاهه (دمتر) دارد باز خواهد داشت. از این روی، ذیمقراطیس به خواهر خود گفت که غم نداشته باشد، و فقط هر روز چند قرص نان گرم (یا مقدارس عسل) به او برساند. ذیمقراطیس آنچه را خواهرش میآورد بر سوراخ بینی خود مینهاد، و بدین طریق تا پایان جشن خود را زنده نگاه داشت; ولی چون سه روزه جشن به آخر رسید، بدون درد و رنج، قالب تهی کرد; به قول هیپارخوس، وی در این هنگام نود و نه سال عمر کرده بود.

در تشییع جنازه او همه مردم شهر شرکت جستند و تیمون آتنی به ستایش او برخاست. ذیمقراطیس هیچ مکتبی بنا ننهاد، ولی مشهورترین فرضیات علمی را پدید آورد و فلسفهای ساخت که همه دستگاه های فلسفی جهان به رد آن پرداختند، ولی از همه آنها بیشتر دوام آورده است و در هر نسلی دوباره ظاهر میشود.

---

(1) جشنی که به افتخار دمتر، الاهه حاصلخیزی و باروری، هر ساله حدود ماه اکتبر برپا میشد. م.

ص: 397

III - امپدوکلس

ایدئالیسم حواس را ناچیز میشمارد، و ماتریالیسم روح را. آن یک همه چیز را تفسیر میکند، جز جهان; و این یک بر همه چیز توجه دارد، جز به حیات. برای آمیختن این “نیمه حقایق”، لازم بود که اصلی زنده و متحرک یافت شود تا بتواند بین ساخت و نمو و بین اشیا و فکر میانجی شود. آناکساگوراس این عامل را در “عقل جهانی” نهفته میدانست و امپدوکلس آن را در نیروهایی که موجب تحول و انقلاب میشوند جستجو میکرد.

این لئوناردوی آکراگاسی در سال جنگ ماراتون به دنیا آمد. پدر و مادرش مردمانی دولتمند بودند، و چنان به مسابقات اسبدوانی شوق داشتند که در خانهشان برای فلسفه امید و مجال خودنمایی نبود.

امپدوکلس یکچند نزد حکمای فیثاغورسی به تحصیل پرداخت، ولی هنگامی که رشد فکری یافت، پارهای از عقاید سری آنان را فاش ساخت و از آن جمع رانده شد. وی به عقیده تناسخ ارواح سخت دلبستگی یافت و با شور و شوق شاعرانه گفت که خود “در روزگاران پیش، وقتی جوانکی بوده، بعد دوشیزهای شده، سپس به صورت بوتهای پرگل درآمده، آنگاه پرندهای گشته، و بار دیگر تغییر صورت داده، به شکل یک ماهی، در خاموشی اعماق دریا به شناگری پرداخته است.” امپدوکلس گوشتخواری را مذموم میدانست، و آن را نوعی آدمخواری میشمرد; زیرا مگر این حیوانات خود روزگاری انسان نبودهاند وی معتقد بود که همه آدمیان زمانی از خدایان بودهاند; اما، به علت ناپاکی و ارتکاب اعمال ناشایست، مقام آسمانی خویش را از دست دادهاند; میگفت که در روح خویش، بی گمان، آثاری از الوهیت قبل از تولد احساس میکند. “من از جلالی عظیم و سعادتی بیحد سقوط کرده، و اکنون با موجودات فانی بر روی این زمین سرگردان شدهام.” امپدوکلس، که بر آسمانی بودن اصل خویش یقین داشت، کفش طلا برپا میکرد، جامه ارغوانی میپوشید، و تاج گل بر سر مینهاد. وی خود با فروتنی به هم میهنان خویش میگفت که آپولون دوستدار اوست، و فقط نزد دوستانش از خدا بودن خود سخن میگفت. او مدعی بود که نیروهای فوق طبیعی دارد; به سحر و جادو میپرداخت، و میکوشید که با این گونه اعمال اسرار سرنوشت انسانی را از جهان دیگر باز ستاند. میگفت با سحر کلام خویش بیماران را شفا میبخشم، و جمع کثیری را نیز شفا بخشید، چنانکه مردم آن دیار به گفته وی نیمه اعتقادی حاصل کردند. امپدوکلس در حقیقت پزشکی دانشمند بود، در این علم آرای بسیار به میان آورد، و در روانشناسی و روانپزشکی ماهر و صاحبنظر بود. وی در سخنرانی نیز توانایی تمام داشت. از قراری که ارسطو میگوید، اصول علم بلاغت را او “اختراع” کرد، و گورگیاس، که این علم را چون کالایی در آتن میفروخت، شاگرد وی بود. امپدوکلس مهندسی بود که برای نجات شهر سلینوس باطلاقها را زهکشی کرد و مجرای جویها را تغییر داد. وی سیاستمدار با شهامتی

ص: 398

بود که، گرچه خود از اشراف به شمار میرفت، به رهبری شورشی که بر ضد اشرافیت محدود و کوتاه بین پدید آمده بود برخاست، از فرمانروایی مطلق امتناع کرد، و دموکراسی معتدلی برقرار ساخت.

امپدوکلس شاعر نیز بود، و دو منظومهای که به نام در باب طبیعت و در باب تطهیرات از او برجای مانده چنان استادانه به نظم درآمده است که ارسطو و سیسرون وی را در شمار شعرای بزرگ قرار دادند، و لوکرتیوس با تقلید آثار وی به تکریمش پرداخت. دیوجانس لائرتیوس گوید: “هنگامی که امپدوکلس به مسابقات اولمپی میرفت، همه نظرها به سوی وی معطوف میشد; و نام هیچ کس چون نام او بر زبانها جاری نبود.” خلاصه کلام، شاید وی یکی از خدایان بود.

از اشعار امپدوکلس فقط 475 بیت برجا مانده، و در ضمن آن اشاراتی کوتاه و ناقص به فلسفه وی رفته است. وی از فلاسفه التقاطی بود، و در هر یک از فلسفه ها حکمتی میدید; با عقیده پارمنیدس، که ارزش ادراکات حسی را یکسره انکار میکرد، موافق نبود; و هر یک از حواس را “راه دریافت” میدانست. به عقیده او، احساس، از جدا شدن ذرات از اشیا و رسیدن آنها به مسامات حسی پدید میآید; بنابراین، نور تا از خورشید به ما برسد، مدتی وقت میگیرد; چون زمین مانع رسیدن اشعه خورشید گردد، شب پیدا میشود; همه موجودات جهان از چهار عنصر ترکیب یافتهاند: هوا (باد)، آتش، آب، و خاک; و در این عناصر، دو نیروی اساسی کارگر است: جذب و دفع، یا عشق و بیزاری; ترکیب و تجزیه دایمی این عناصر بر اثر عوامل فوق، جهان اشیا و تاریخ را به وجود میآورد; اگر عشق یا میل ترکیب غلبه یابد، ماده به گیاه مبدل میشود و موجودات آلی به سیر تکاملی رو مینهند; همچنانکه عقیده تناسخ ارواح سرگذشت همه روانها را یکی میداند، بین دو جنس یا دو نوع نیز در طبیعت چندان فرقی نیست: مثلا “موی بدن انسان و حیوان، برگهای درختان، بالهای پرندگان و ماهیان، همه یک چیزند”; همه انواع اعضا و اشکال را طبیعت به وجود میآورد; و “عشق” آنها را به یکدیگر میپیوندد; از این پیوند، گاه موجوداتی غریب و شگفتانگیز پدید میآیند که چون با محیط خود سازگار نیستند، نابود میشوند; و گاه مخلوقاتی پیدا میشوند که توانایی ادامه بقا، توالد و تناسل، و سازش با محیط را دارند; همه اشکال عالیتر از تکامل اشکال پستتر به وجود میآیند; در آغاز امر، جنس نر و ماده هر دو در یک جسم قرار دارند، سپس از هم جدا میشوند، و هر یک اشتیاق آن دارد که باز به آن دیگری بپیوندد;1 در مقابل این جریان تطور و تکامل، عمل تجزیه قرار دارد که در آن “بیزاری”، یا نیروی تجزیه و انحلال، بنای پیچیدهای را که “عشق” ساخته است فرو میریزد; اندک اندک، موجودات آلی و نباتات به صورتهای ابتداییتر بازگشت میکنند، و سرانجام دوباره همه اشیا

---

(1) سخنی که افلاطون در رساله “مهمانی” از قول آریستوفان میگوید، شاید از اینجا اخذ شده باشد.

ص: 399

در هم میآمیزند و به تودهای بیشکل تبدیل میشوند; این دو عمل تناوبی یعنی جریان تطور و تکامل، و عمل تجزیه و تحلیل در همه اجزا و نیز در کل، تا ابد ادامه دارد; دو نیروی ترکیب و تجزیه، عشق و بیزاری، خیر وشر، با یکدیگر در جنگ و ستیزند، و در آهنگ موزون وسیع و کیهانی، مرگ و زندگی با یکدیگر توازن و تعادل مییابند. فلسفه هربرت سپنسر تا این حد قدیم و کهنسال است.

در این جریان، مقام و موقعیت خدا معلوم نیست، زیرا در گفته های امپدوکلس، بین حقیقت و مجاز یا فلسفه و شعر بدشواری میتوان فرق نهاد. وی گاهی خدا را با عالم موجودات، و گاه با جان همه جانها یا عقل همه عقلها یکی میداند; ولی خوب میداند که ما هرگز نمیتوانیم از نیروی خلاقه اصلی و اساسی تصوری صحیح حاصل کنیم. “خدا را نمیتوان چنان نزدیک آورد که با چشم دیده، و با دست گرفته شود، ... زیرا که وی، چون آدمیان، سری ندارد که بر اندامهای جسمانی وصل باشد; و نیز دو بازوی شاخه دار از شانه هایش آویخته نیست; پا ندارد، زانو ندارد، اندام پوشیده از مو ندارد; نه، خدا تنها عقل است; عقل مقدس و بیانناپذیر، که با اندیشه های برق آسا در سراسر عالم میدرخشد.” امپدوکلس این سخن را به اندرزی که از حکمت و فرسودگی پیری خبر میدهد میکشاند و میگوید:

نیروهایی که در اندامهای انسانی جای گرفتهاند ناتوان و محدودند; دردهایی که در آنها فرود میآید و لبه اندیشه را کند میکند نیز بسیار است. عمری که در مرگ نصیب آدمیان میشود و در آن رنج میبرند سخت کوتاه است. آنگاه که زاییده شدند، چون دود در هوا محو میشوند; و آنچه تصور میکنند که میدانند، همان اندک چیزی است که هر یک از آنان، در وقت سرگردانی در جهان، بر روی آن سکندری خوردهاند. اما جملگی لاف میزنند که همه چیز را دریافتهاند.

احمقان مغرور! نمیدانند آن چیز که هست، به هیچ چشمی دیده و به هیچ گوشی شنیده نمیشود، و اندیشه بشری نیز قادر به درک آن نیست.

امپدوکلس در آخرین سالهای عمر خویش، به وجهی مشخصتر، واعظ و پیامبر شد، به نظریه تجسد ارواح دلبستگی جست، و از همنوعان خود خواست که خویش را از گناهی که موجب اخراج آدمیان از آسمان گشته است پاک سازند. همچون بودا و فیثاغورس و شوپنهاور، مردمان را از زناشویی کردن، فرزند آوردن، و باقلا خوردن برحذر میدارد. هنگامی که در سال 415 آتنیان سیراکوز را محاصره کردند، امپدوکلس بغایت کوشید که پایداری آن شهر را نیرو بخشد; از این روی، آکراگاس (شهر دیگر سیسیل) را که با خصومتی سخت خویشاوندانه به سیراکوز کینه میورزید، آزرده و خشمگین ساخت. امپدوکلس، پس از آنکه از شهر خویش رانده شد، به خاک یونان رفت و، به روایتی، در مگارا وفات یافت. ولی

ص: 400

دیوجانس لائرتیوس از قول هیپوبوتوس چنین گوید: امپدوکلس زنی بیمار را که مرگش یقین بود شفا بخشید; سپس از مجلس سوری که بدان جهت برپا شده بود برخاست و رفت، و دیگر کسی او را ندید. بنابر بعضی از افسانه ها، وی خود را در دهانه آتشین کوه اتنا افکند تا، بی آنکه اثری از خویش برجای نهد، جهان را ترک گوید و بدین سان خدا بودن خود را مدلل سازد. ولی عنصر آتش به وی خیانت ورزید و کفش برنجی او را بیرون انداخت تا نشانه سنگین آدمیزاد بودنش را بر دهانه آتشفشان باقی گذارد.

IV - سوفسطاییان

کسانی که آتن را یونان میدانند در اشتباهند، زیرا قبل از سقراط هیچ یک از فلاسفه یونان به این شهر تعلق نداشته است، و بعد از سقراط نیز فقط افلاطون از آنجا برخاست. آنچه بر سقراط و آناکساگوراس روی داد، نشان میدهد که ارتجاع مذهبی در آتن شدیدتر از مستعمرات بوده است; زیرا در آن نواحی، دوری جغرافیایی برخی از سنن را از میان برده بود. اگر طبقهای از بازرگانان کشورهای مختلف در آتن رشد نیافته بود و سوفسطاییان بدانجا روی ننهاده بودند، شاید این شهر تا حد بلاهت با فرهنگ و آزادی عقیده مخالفت میکرد.

بحثهایی که در شورا میشد، محاکماتی که در دادگاه ها صورت میگرفت، و نیاز روزافزونی که به تفکر منطقی و سخنگویی واضح و مقنع پدید آمده بود، با ثروت و کنجکاوی اجتماع مجلل دست به دست هم داده، احتیاجی در آتن به وجود آوردند که قبل از عصر پریکلس از آن خبری نبود; بدان سبب، مردم به تحصیلات عالی در علم و ادب و سخنوری و فلسفه و سیاست گرویدند. در آغاز برای رفع این نیاز دانشگاهی تاسیس نمیشد، بلکه استادان دوره گرد شهر به شهر میگشتند و در هر شهر مجلس درسی برپا، و دوره تعلیمات خود را تکرار میکردند. برخی از این مردان، چون پروتاگوراس، خود را سوفسطای یعنی “حکمتآموز” میخواندند. مفهوم این لفظ، برای مردم آن روزگار، با مفهومی که “استاد دانشگاه” برای ما دارد برابر بود. در آغاز، این نام تحقیر کننده نبود; ولی دیری نگذشت که نزاع دین و فلسفه بدانجا کشید که محافظه کاران سوفسطاییان را مورد طعن و لعن قرار دادند; افلاطون نیز از رفتار تاجرانه بعضی از آنان خشمگین شد و به سوداگری سفسطه متهمشان داشت; این تهمت تاکنون بر آنان باقی مانده است. گویا عوامالناس، از آغاز پیدایش این معلمان، کراهتی مبهم نسبت به آنان داشتهاند; زیرا تعلیمات گرانقیمت آنان در منطق و خطابه را فقط دولتمندان خریدار بودند، و در دادگاه ها از آن فایده برمیگرفتند. البته، از این سوفسطاییان آنان که مشهورتر بودند، مانند همه کسانی که در زمینه و حرفهای مهارت و ورزیدگی یافتهاند،

ص: 401

تا آنجا که میتوانستند، کالای خویش را به طالبان آن گران میفروختند; قانون قیمتها در همه جا بر همین اصل استوار است. گویند که پروتاگوراس و گورگیاس برای تعلیم هر شاگرد ده هزار دراخما (معادل 10000 دلار) طلب میکردند، ولی سوفسطاییانی که کمتر شهرت داشتند، به مزدهای عادلانهتری خرسند بودند.

پرودیکوس، که در سراسر یونان معروف بود، در ازای یک دوره تعلیم، از یک تا پنجاه دراخما مزد میگرفت.

پروتاگوراس، نامدارترین سوفسطاییان، یک نسل قبل از ذیمقراطیس در آبدرا زاده شد. وی، تا زنده بود، از ذیمقراطیس شهرت و نفوذ بیشتر داشت. از خشم و هیاهویی که بر اثر آمدن وی به آتن در آن شهر پدید میآمد، میتوان به میزان شهرتش پی برد.1 حتی افلاطون نیز، که بندرت عمدا درباره سوفسطاییان قضاوت عادلانه میکرد، پروتاگوراس را بزرگ میداشت و اخلاق عالی وی را میستود. در یکی از محاورات افلاطونی، که به نام پروتا گوراس نامگذاری شده، وی بمراتب از سقراط جوان و جدلدوست خوبتر ظاهر شده است. در این گفتگو، سقراط است که چون سوفسطاییان سخن میگوید، و پروتا گوراس چون مردی مهذب و فیلسوفی شریف رفتار میکند; هرگز آشفته و خشمگین نمیگردد، و بر ذکاوت و فضل دیگران حسد نمیبرد; هیچ گاه جدل را بیش از اندازه جدی نمیگیرد، و شهوت کلام ندارد. چنانکه خودش گوید، وی به شاگردان خویش میآموزد که در امور فردی و اجتماعی دقیق و دوراندیش باشند، و خانه و خانواده خود را با نظم و ترتیب اداره کنند; به آنان فن خطابه و شیوه سخن مقنع گفتن را تعلیم میدهد، و راه پی بردن به امور کشور و طرز اداره آن را مینماید. در بیان علت سنگین بودن حق تعلیم خود، گوید که رسم من بر آن است که اگر شاگردی بر میزان مزدی که خواستهام اعتراض کند، وی را به یکی از معابد مقدس میبرم و در آنجا هر مبلغی را که خود او بر زبان آورد و آن را عادلانه دانست، میپذیرم. این عمل، از معلمی که به آن خدایان با دیده شک مینگریست، گستاخانه و نامعقول مینماید. دیوجانس لائرتیوس به پروتاگوراس تهمت میزند که وی اولین کسی است که جدلیان را “به سلاح سفسطه و مغالطه مسلح کرده است.” اگر سقراط این سخن را میشنید، بی گمان سخت خشنود میگشت; اما باز همین دیوجانس میگوید که پروتاگوراس “نخستین کسی است که ،جدل< مشهور به ،سقراطی< را اختراع کرد”- و این نکته به مذاق سقراط هرگز خوش نمیآمد.

تنها یکی از فضیلتهای پروتاگوراس آن بود که اساس دستور زبان و فقه اللغه را در اروپا بنا نهاد. افلاطون گوید که وی از درست به کار بردن الفاظ سخن میگفت، و اولین کسی بود که مذکر و مونث و خنثی بودن اسمها، و پارهای از وجوه و زمانهای افعال را تشخیص داد. ولی اهمیت عمده وی در آن است که توجه به ذهنیات در فلسفه از او آغاز میشود، نه از سقراط.

---

(1) شاید وی از 451 تا 454، و نیز در 432 و 422 و 415 به آتن آمده باشد.

ص: 402

پروتاگوراس، برخلاف فلاسفه یونیایی، به فکر یعنی به مراحل احساس و ادراک و فهم و بیان بیشتر نظر داشت تا به اشیای عینی. برخلاف پارمنیدس، که احساس را به سوی حقیقت راهبر نمیدانست، پروتاگوراس، چون لاک1، آن را یگانه وسیله آگاهی و معرفت میشمرد، و هرگز به حقیقت ماورای احساس معتقد نبود. وی میگفت که حقیقت مطلق وجود ندارد، بلکه هر چه هست همان است که در شرایط و اوضاع معین بر اشخاص معین روی میدهد; اقوال متناقض ممکن است که در مواقع مختلف، یا نسبت به اشخاص مختلف، به یک میزان حقیقت داشته باشد. حقایق، خیر، و زیبایی همه از امور نسبی و ذهنی هستند.

“مقیاس همه چیز انسان است و بر این مقیاس، هر چه هست، هست; و هر چه نیست، نیست.” هنگامی که پروتا گوراس این اصل ساده انسانیت و نسبیت را اظهار میدارد، مجموعه عالم در پیش چشم یک مورخ لرزان و متزلزل میشود; همه حقایق ثابت و اصول مقدس در هم میشکنند; فردیت برای خود زبان و فلسفهای پیدا میکند; و مبانی فوق طبیعی نظامات اجتماعی به خطر و زوال میافتد. اگر پروتاگوراس شکاکیت دامنهداری را که در این بیانات مشهور نهفته است با شتاب در شئون دین دخالت نداده بود، شاید نظری و بدون خطر باقی میماند. پروتاگوراس در خانه اوریپید آزاداندیش و سنت شکن، و در بین گروهی از معاریف، مقالهای برخواند که نخستین جمله آن آتن را در آشوب افکند. آن جمله چنین است: “درباره خدایان، هیچ نمیدانم که هستند یا نیستند یا از چه گونهاند. چیزهای بسیار ما را از این شناسایی باز میدارد: موضوع سخت بغرنج است، و عمر ناپایدار ما سخت کوتاه.” مجلس آتن، که از این مقدمه شوم به هراس افتاده بود، پروتاگوراس را از شهر راند; به همه مردم آتن فرمان داد که اگر نسخهای از نوشته های وی یافتند، تسلیم کنند; و سرانجام، همه کتب او را در بازار شهر به آتش سپرد. پروتاگوراس به سیسیل گریخت و، چنانکه روایت شده است، در راه غرق شد.

گورگیاس لئونتینی این انقلاب شکاکیت را دنبال کرد، ولی آن قدر هوشیار بود که بیشتر روزگار خود را در خارج آتن به سر برد; کار وی نمونه کار کسانی بود که سیاست و فلسفه را در یونان با هم سازش میدادند. وی در حدود سال 408 زاده شد، فلسفه و بلاغت را نزد امپدوکلس فرا گرفت و، در خطابه و تعلیم آن، چنان در سیسیل شهرت یافت که به سال 427، لئونتینی وی را به عنوان سفیر به آتن فرستاد. در جشن مسابقات اولمپی، به سال 428، وی در میان جمعی کثیر خطابهای ایراد کرد و مردم یونان را، که با یکدیگر در جنگ و ستیز بودند، به صلح و اتحاد دعوت کرد، تا در برابر نیروی سرکش ایران به هم بپیوندند. گورگیاس از شهری به شهر دیگر میرفت و آرای خود را چنان آراسته و خوش آهنگ بیان میکرد، نظم

---

(1) جان لاک (1632 - 1704)، فیلسوف بزرگ انگلیسی و یکی از افراد صاحبنظر قرون جدید، که هنوز هم تاثیرش در افکار مردم مغرب زمین نمایان است. م.

ص: 403

و تناسب را چنان ماهرانه در لفظ و معنی رعایت مینمود، و شعر و نثر را چنان بظرافت به هم میآمیخت که بآسانی در همه جا شاگردان فراوان گردش را میگرفتند و، در ازای یک دوره تعلیم، یکصد مینا به وی مزد میدادند. کتاب وی، که در باب طبیعت نام داشت، سه قضیه شگفتانگیز را به اثبات میرساند: اول آنکه هیچ چیز وجود ندارد; دوم آنکه اگر چیزی وجود داشته باشد، شناختن آن ممکن نیست; و سوم آنکه اگر شناختن چیزی ممکن باشد، آن شناسایی از شخصی به شخص دیگر قابل انتقال نیست.1 از گورگیاس نوشته دیگری در دست نیست. وی، پس از آنکه از الطاف و دهشهای دولتهای بسیار برخوردار شد، در تسالی اقامت گزید. چون مردی خردمند بود، قسمت عمده دارایی سرشار خود را قبل از پایان عمر به پایان رساند. بنا بر روایات معتبر، عمر وی از یکصد و پنج سال کمتر نبود; یکی از نویسندگان روزگار قدیم چنین آورده است که “گورگیاس یکصد و هشت سال زیست، اما جسمش از پیری ناتوان نشده بود; تا پایان عمر از تندرستی کامل برخوردار بود و چون جوانان حواسی نیرومند داشت.” اگر سوفسطاییان با یکدیگر دانشگاهی متفرق تشکیل داده بودند، هیپیاس الیسی به تنهایی دانشگاهی را در خود جمع داشت، و در جهانی که هنوز در آن گسترش علم از حدود دریافت یک مغز تجاوز نکرده بود، نمونه یک مرد علامه بود. هیپیاس استاد نجوم و ریاضیات بود; در هندسه بحثهای نو به میان آورد; در شعر و موسیقی و خطابه دست داشت; درباره ادبیات و اخلاق و سیاست سخن میراند; مورخ بود; و با ثبت نام قهرمانان و برندگان مسابقات اولمپی، اساس تاریخ و گاهشماری یونان را بنا نهاد; الیس وی را به عنوان سفیر به کشورهای دیگر گسیل میداشت، و چنان در هر هنر و پیشهای مهارت داشت که همه پوشاک و زیورهای خود را با دست خویش میساخت. کار او در فلسفه اندک، ولی بزرگ و مهم بود: تصنع فسادانگیز و انحطاط آور زندگی شهری را مذموم میشمرد و بدان سخت معترض بود; طبیعت و قانون را با هم میسنجید، و قانون را ستمگری جبار میدانست که بر نوع بشر خودسرانه حکومت میکند.

پرودیکوس کئوسی، در صرف و نحو، بحثهای پروتاگوراس را دنبال کرد; اجزای کلام را معین ساخت; و افسانهای ساخت که موجب خرسندی بزرگان کشور شد، زیرا که در آن، هراکلس فضیلت دشوار را بر رذیلت آسان رجحان مینهاد. سوفسطاییان دیگر تا این حد پرهیزکار و خداشناس نبودند: آنتیفون آتنی در الحاد و ماده گرایی پیرو ذیمقراطیس بود و عدالت را عبارت از اجرای اموری میدانست که بر حسب شرایط ضرورت

---

(1) این قضیه ها، که هدفشان بی اعتبار ساختن فلسفه ماورای حسی پارمنیدس بود، میگفتند: 1- بیرون از دایره حواس ما چیزی وجود ندارد; 2- اگر چیزی بیرون از قلمرو حواس ما باشد، شناختنش ممکن نیست; 3- اگر چیزی بیرون از حیطه حواس شناخته شود، انتقال این شناسایی به دیگران ممکن نیست، زیرا که تنها وسیله ارتباط ما با دیگران حواس ماست.

ص: 404

یابند; تراسوماخوس خالکدونی (اگر گفته افلاطون را بپذیریم) حق و زور را یکی میشمرد و میگفت که پیروزیها و کامیابیهای بدکاران، وجود خدایان را مشکوک جلوه گر میسازد.

بر روی هم، سوفسطاییان را باید در شمار حیاتیترین عوامل تاریخ یونان دانست. اینان صرف و نحو و منطق را برای اروپاییان پدید آوردند، فن جدل را پیشرفت دادند، اشکال استدلال را تجزیه کردند، و طریقه کشف خطاهای منطقی و راه سود جستن از آنها را به مردمان آموختند. وجود سوفسطاییان انگیزه و سرمشقی شد که سودای مناظره و استدلال را بر روح یونانیان حاکم ساخت. منطق را در زبان و بیان به کار گرفتند و دقت و روشنی اندیشه را افزایش دادند، و این موجب شد که علم و معرفت بدرستی انتقال یابد. نثر در دست سوفسطاییان صورت ادبی به خود گرفت، و شعر وسیله بیان افکار فلسفی شد. این گروه در همه امور به تجزیه و تحلیل میپرداختند; به سنتهایی که حواس یا منطق عقل ارزششان را تایید نمیکرد بی اعتنا بودند; و، در نهضتی که مبنای آن تعقل بود و سرانجام در بین طبقات روشنفکر دین یونان را در هم شکست، دخالت و تاثیر عظیم داشتند. افلاطون گوید “رای عموم” در زمان وی بر آن است که “جهان و همه موجودات آن، از حیوان و نبات و جماد، از علتی خود به خود و غیر عاقل” منشا میگیرد. لوسیاس مجمعی کفرآمیز را ذکر میکند که خود را “انجمن شیطان” نامیده است. اعضای این انجمن، در روزهایی که ویژه روزه داشتن است، گرد هم میآیند و عمدا به خوردن و آشامیدن میپردازند. پینداروس، در آغاز قرن پنجم، پیشگویی کاهن معبد دلفی را عابدانه میپذیرفت; اشیل سیاستمدارانه از آن دفاع میکرد; هرودوت، در حدود سال 450، با خوف و ترس به انتقاد آن پرداخت; و در پایان آن قرن، توسیدید آشکارا منکر آن شد.

ائوتوفرون شکوه از آن داشت که چون در مجلس نام غیبگویان را بر زبان میآورد، مردمان به او میخندند و او را ابله قدیمی میشمرند.

سوفسطاییان را از این جهت نه ملامت باید کرد نه ستایش. بسیاری از این حالات در فضای آن زمان پراکنده بود و از ثروت و راحت روز افزون و سیاحت و تحقیق و تفکر سرچشمه میگرفت. اینان در افساد اخلاقیات نیز تاثیر اساسی و مستقل نداشتند، بلکه با عوامل دیگر شریک بودند; ثروت، به خودی خود و بدون یاری فلسفه، قیدهای اخلاقی و خویشتنداری رواقی را نابود میسازد. ولی سوفسطاییان در این زمینه محدود، بی آنکه خود بدانند، تجزیه و انحلال را تسریع مینمودند. اگر پولدوستی را، که صفتی است کاملا انسانی، نادیده انگاریم، باید اعتراف کنیم که اکثر سوفسطاییان مردمانی والاطبع و مهذب بودند و زندگی مرفه و منزهی داشتند. اینان، گرچه نیک دریافته بودند که اخلاقیات ریشه های زمینی دارد و به مقتضای شرایط اقلیمی تغییر میکند، خود مردمانی پاکیزه خوی و درستکار بودند; اما سنت یا حکمتی را که موجب پرهیزکار ماندنشان شده بود به شاگردان خویش انتقال نمیدادند. شاید از آن

ص: 405

روی که خود از اهالی مستعمرات بودند، ارزش آداب و رسوم را چنانکه باید نمیشناختند و آن را، در حفظ اخلاق و نظم، جانشین سلیم و آرامش طلب زور و قانون نمیدانستند. تعریف و ارزیابی امور اخلاقی براساس علم، چنانکه پروتاگوراس یک نسل پیش از سقراط بدان پرداخته بود، اندیشه ها را سخت برمیانگیخت، لکن ضربهای بود که اصول و مبانی اخلاق را متزلزل میساخت. توجه شدید به علم سطح فرهنگ یونان را بالا برد; ولی بدان سرعت که اندیشه ها را آزاد ساخت، فهم و آگاهی را توسعه و کمال نبخشید. بیان آنکه دانش و آگاهی بشری نسبی است، مردمان را چنانکه باید فروتن نساخت، بلکه موجب شد که هر کس خود را میزان و مقیاس همه اشیا و امور بداند. هر جوان زیرک خود را شایسته آن میدید که بنشیند و درباره اخلاقیات مردمان خود قضاوت کند و اگر آن را نفهمید یا نپسندید، مردود و محکومش شمارد، و سپس آزادی به دست آرد تا هوسها و تمایلات خود را، به نام فضیلتهای یک روح آزاد شده، برآورده کند و آن را معقول و موجه بداند. فرق میان “طبیعت” و “قرارداد” یا “طبع” و “وضع” آشکار شده بود، و سوفسطاییان کهتر با شوق تمام چنین بحث میکردند که هر چه “طبیعت” اقتضا کند، فارغ از قیود عرف و قانون، خوب و پسندیده است. این امر پایه های باستانی اخلاق یونان را سست کرد و، در حیات آن مردم، تجارب نو و حالات گوناگون پدید آورد. مردمان کهنسال از فنا شدن سادگی و صداقت مالوف سخت اندوهگین بودند و از اینکه قیود دینی مردمان را از کسب مال یا جلب لذت باز نمیدارد شکوه داشتند.

چنانکه از گفته افلاطون و توسیدید بر میآید، در بین متفکران و عوام کسانی بودهاند که اصول اخلاقی را از خرافات شمرده و جز زور و قدرت هیچ چیز را حق ندانستهاند. این فردیت بی قید و بند، منطق و بلاغت سوفسطاییان را وسیله مغالطه های قانونی و مردمفریبیهای سیاسی قرار داد و جهان وطنی دامنه دار آنان را به پایهای تنزل داد که محتاطانه از دفاع میهن خویش خودداری میکردند، یا بدون تعصب آماده بودند که آن را به بهترین خریداران بفروشند. دهقانان دیندار و اشراف محافظه کار با عامه شارمندان دموکراسی شهری در این باره متفق شدند که خطر فلسفه کشور را تهدید میکند.

بعضی از فلاسفه، خود، در جنگ با سوفسطاییان شرکت جستند. سقراط این گروه را از آن روی گنهکار میشمرد که سخن نادرست و خطا را با منطق و بلاغت، درست و مقنع جلوه میدهند (چنانکه چندی بعد آریستوفان نیز سقراط را به همین گناه متهم ساخت)، و هم او بر آنان خرده میگرفت که، در ازای تعلیمات خود، مزد و پاداش میستانند. سقراط صرف و نحو نمیدانست، و عذرش آن بود که از عهده پرداخت پنجاه دراخما حق تعلیم پرودیکوس بر نمیآمده و فقط استطاعت آن داشته است که دوره یک دراخمایی مقدمات را تحصیل کند. وی در یکی از اوقات نامطبوع عمر خویش، در این مورد، بیرحمانه مقایسهای میکند و نکاتی را آشکار میسازد:

ص: 406

ای آنتیفون، در میان ما عقیده بر آن است که زیبایی یا حکمت را میتوان شرافتمندانه یا غیر شرافتمندانه صرف کرد: زیرا اگر کسی زیبایی خود را در ازای پول به کسی که طالب آن است بفروشد، مردمان او را روسپی مذکر (امرد) گویند; اما اگر کسی با مردی دوست شود که خود، وی را ستایندهای شرافتمند و شایسته بداند، ما آن کس را صاحب حزم و خرد میشمریم. بر همین وجه، کسانی که حکمت و دانش خویش را در ازای پول به خریداران آن میفروشند سوفسطایی یا بهتر بگوییم روسپی حکمت خوانده میشوند; و اما اگر کسی با مردی که خود بر اهلیتش یقین دارد دوست شود و دانش خویش را به او بیاموزد، گوییم که وی کاری کرده است که زیبنده هر شارمند شرافتمند است.

افلاطون که خود مردی دولتمند بود، استطاعت آن را داشت که با این عقیده موافق باشد. ایسوکراتس با خطابه ضد سوفسطاییان کار خویش را آغاز کرد، از استادان مبرز بلاغت شد، و برای یک دوره تعلیم خود، یک هزار دراخما (معادل 1000 دلار) مزد میطلبید. پس از اینان، ارسطو جنگ با سوفسطاییان را ادامه داد و گفت که سوفسطایی کسی است که “ظاهر حکیمان را به خود بربندد، و تنها آرزویش این باشد که از آن طریق مال و مکنت به چنگ آرد.” و پروتا گوراس را بدان متهم میساخت که “عهد کرده است تا بدترین دلیل را بهترین دلیل جلوه گر سازد.” از همه بدتر آن بود که هر دو طرف حق داشتند. شکوه از سنگینی مزد استادان از انصاف به دور بود، زیرا دولت از این بابت چیزی نمیپرداخت، و برای تامین مخارج تحصیلات عالیه، جز این چاره و راهی نبود.

اگر سوفسطاییان نیز سنن و اصول اخلاقی را انتقاد میکردند، قصد بد نداشتند; زیرا، به زعم خود، بردگان و اسیران را آزاد میساختند. اینان نمایندگان طبقه روشنفکر عصر خویش بودند و سودای آزاداندیشی در سر داشتند و، چون اصحاب دایره المعارف در عصر روشنگری فرانسه، با نیرویی شگرف، گذشته محتضر را یکباره از میان برداشتند; ولی عمرشان وفا نکرد، یا بدان حد دور اندیش نبودند که به جای نظام کهن، که تعقل افسار گسیخته به ویران ساختنش پرداخته بود، نظام دیگری قرار دهند. در هر تمدن، زمانی فرا میرسد که باید همه آداب و روشهای قدیم مورد توجه قرار گیرد; و این وقتی است که جامعه با تحولات شدید و مقاومتناپذیر اقتصادی مواجه، و ناچار شود که وضع خود را با آن سازگار سازد. در تمدن یونان، سوفسطاییان وسیله این تجدید نظر بودند. لکن، برای تطبیق دادن وضع، تدبیر و کفایت نداشتند; اهمیت تاریخی آنان در این است که مردمان را به کسب علم برانگیختند و باب تفکر را گشودند. سوفسطاییان، از گوشه و کنار سرزمین پهناور یونان، عقاید نو و بحثهای تازه به آتن آوردند و آن شهر را بیدار کردند، تا از ذوق و معرفت و کمال فلسفی برخوردار بشود. اگر اینان نبودند، سقراط و افلاطون و ارسطو پیدا نمیشدند.

ص: 407

V - سقراط

1- ماسک سلینوس1

خشنودیم که عاقبت در برابر شخصیتی چون سقراط، که ظاهرا واقعیتی دارد، قرار گرفتهایم. اما اینکه گفتیم شخصیت سقراط ظاهرا واقعیتی دارد از آن روست که منبع آگاهی ما در این باره تنها دو کس بودهاند: یکی افلاطون که درامنویسی خیالپرداز است، و دیگری گزنوفون که داستانهای تاریخی مینگارد; هیچ یک از آثار این دو کس را نمیتوان تاریخ پنداشت دیوجانس لائرتیوس چنین روایت میکند: “گویند که چون افلاطون رساله لوسیس را پیش سقراط برخواند، وی فریاد برآورد: ،ای هراکلس! این مرد جوان چه دروغها درباره من گفته است!< زیرا که افلاطون سخنان بیشماری از قول وی گفته بود که او خود هرگز از آن خبر نداشت.” افلاطون هیچ گاه ادعا نمیکند که خود را به واقعیت محدود ساخته است، و شاید هیچ به خیالش خطور نکرده بود که آیندگان وسیله آن نخواهند داشت که در آثار وی خیالپردازیها را از شرح حالها جدا سازند. ولی وی، در سراسر “محاورات” خود، از استاد خویش تصویری منظم به دست میدهد، و شرمناکی دوران جوانی او را در رساله پارمنیدس، پرگویی گستاخانهاش را در رساله پروتاگوراس، و پرهیزکاری خاضعانهاش را در رساله فیدون چنان به دقت وصف میکند که اگر این مجموعه شرح احوال سقراط نباشد، یکی از آثار برجسته ادب جهان است و افلاطون را در شمار بزرگترین قهرمانسازان جهان قرار میدهد. ارسطو مطالبی را که در رساله پروتاگوراس از قول سقراط نقل شده است، گفته خود سقراط میداند. اخیرا، از کتابی به نام آلکیبیادس قطعاتی به دست آمده، و نویسنده آن آیسیخنس سفتوسی، یکی از شاگردان سقراط بوده است. این قطعات، تصویری را که افلاطون در نخستین رسالات خویش از سقراط ساخته است، و نیز داستان مهر و دلبستگی فیلسوف را به آلکیبیادس تایید و تصدیق میکند. از سوی دیگر، ارسطو یادداشتها و ضیافت گزنوفون را از داستانهای موهوم و گفتگوهای خیالی میشمارد که در آنها سقراط وسیله بیان افکار و آرای گزنوفون شده است.2 اگر نقش گزنوفون نسبت به سقراط تا آن حد صادقانه باشد که اکرمان نسبت به گوته بود، ما فقط میتوانیم گفت که وی، با دقت بسیار، سخنان سرد و مبتذل و بیخطر استاد را گرد آورده است. باور نمیتوان کرد که چنین مرد متقی و با فضیلتی قصد واژگون کردن تمدنی را داشته باشد. سایر نویسندگان قدیم، برخلاف گزنوفون، این حکیم

---

(1) سیلنوسها موجوداتی افسانهای بودند و نیمی آدم و نیمی جانور تصور میشدند، ولی گوششان چون گوش اسب و پاهاشان چون پای بز بود درباره ماسکهای سیلنوس در صفحات آینده سخن گفته خواهد شد. م.

(2) در کتاب سوم “یادداشتها”، سخنانی از قول سقراط درباره شیوه ها و تدابیر جنگ گفته شده است.

ص: 408

سالخورده را به صورت قدیسان در نیاوردهاند. آریستوکسنوس تارنتومی، در حدود سال 318، از قول پدرش که خود را از آشنایان نزدیک سقراط به شمار میآورد میگفت که این فیلسوف مردی تعلیم نیافته و “جاهل و فاسد” بوده است; و ائوپولیس شاعر کمدی نویس نیز در تهمت زدن به این خرمگس عظیم با رقیب خود آریستوفان رقابت میکرد. از قیل و قالها و مناقشات پرهیاهو که بگذریم، دست کم روشن میشود که سقراط در زمان خویش از هر کس دیگر محبوبتر و منفورتر بوده است.

پدرش مجسمه ساز بود، و گویند که خود او نیز مجسمهای از هرمس، و سه پیکره از الاهگان رحمت ساخته بود که در نزدیکی مدخل آکروپولیس جای گرفته بودند. مادرش قابله بود، و سقراط همیشه شوخ طبعانه ادعا میکرد که پیشه مادر را دنبال میکند و، در عالم عقاید و اندیشه ها، دیگران را مدد میدهد تا آرای خویش را بیان کنند و از حمل آن فارغ شوند. روایت دیگر سقراط را فرزند یکی از بردگان میشمارد; این سخن درست نیست، زیرا که وی از افراد پیاده نظام سنگین اسلحه بود (و فقط شارمندان به این خدمت پذیرفته میشدند). از پدرش خانهای به ارث برد; هفتاد مینا نقدینه داشت، که دوستش کریتون آن را از بهر وی به کار انداخته بود. اما، از سایر جهات، سقراط در همه جا به صورت مردی فقیر توصیف شده است. وی به پرورش جسم توجه بسیار داشت، و معمولا از تندرستی برخوردار بود. در جنگ پلوپونزی، برای خود شهرت سربازی کسب کرد; زیرا که به سال 432 در پوتیدایا، به سال 424 در دلیوم، و به سال 422 در آمفیپولیس جنگید. در پوتیدایا، جان و سلاح آلکیبیادس جوان را نجات داد; از جایزه دلیری چشم پوشید تا این افتخار نصیب دوستش شود. در دلیوم، وی آخرین مرد آتنی بود که در پیش اسپارتیان میدان تهی کرد، و شاید با خیره شدن در چشم دشمن، جان خویش را نجات داد و، از این راه، حتی اسپارتیان را بیمناک ساخت. گویند که سقراط در این جنگها از همه آتنیان بیشتر دلیری و پایداری ورزید و، بی ناله و شکوه، گرسنگی و خستگی و سرما را تحمل کرد; سرانجام، هنگامی که خود را راضی ساخت که در آتن ساکن شود، به سنگتراشی و مجسمه سازی مشغول شد. وی به سیر و سفر رغبتی نداشت، و بندرت از شهر یا از بندرگاه آن دور میشد; کسانتیپه را به زنی گرفت. این زن همواره شوهر خویش را ملامت میکرد و میگفت که وی هرگز به خانه و خانواده خود نمیپردازد. سقراط به کسانتیپه حق میداد و، نزد فرزند و دوستان خود، دلیرانه از او دفاع و حمایت میکرد. ازدواج برپای او قیدی ننهاده بود; پس از دوران جنگ که تعداد مردان سخت کاهش یافته و قانون، تعدد زوجات را موقتا جایز شمرده بود گویا زنی دیگر نیز اختیار کرد.

چهره سقراط را همه میشناسند. اگر از روی مجسمه نیمتنهای که به نام او در موزه رم موجود است با شک و تردید قیاس و قضاوت کنیم، باید اعتراف بورزیم که چهره وی نمونه

ص: 409

واقعی صورت مردم یونان نمیتواند باشد. سر بزرگ، بینی پهن، لبهای ضخیم، و ریش انبوهش بیشتر آناخارسیس دوست سولون را، که از دشتهای شمالی دریای سیاه آمده بود، یا سکایی جدید یعنی تولستوی را به یاد میآورد. آلکیبیادس، حتی در وقتی که محبت خویش را ابراز میدارد، با تاکید بسیار چنین میگوید: “سقراط در نظر من به ماسکهای سیلنوس میماند که در کارگاه های مجسمه سازی دیده میشود. این ماسکها نای و مزمار بر دهان دارند، و از میان گشوده میگردند و در درون آنها مجسمه های خدایان جای دارد. نیز میگویم که سقراط به مارسواس، که از ساتیرها1ست، شباهت دارد. سقراط، انکار مکن که چهرهات به ساتیرها شبیه است.” اما سقراط هیچ اعتراضی نمیکند، و بدتر از همه آنکه خود معترف است که شکمی بزرگ دارد و امیدوار است که با رقصیدن آن را کوچکتر سازد.

در توصیف عادات و اخلاق وی افلاطون و گزنوفون همعقیدهاند. در همه ایام سال با یک جامه ساده و کهنه میساخت; و برهنه پایی را بر پوشیدن کفش و نعلین رجحان میداد. از بیماری مال اندوزی، که آدمیان را پریشان خاطر میدارد، مصونیتی باورناپذیر داشت. روزی، در بازار شهر، اشیا و امتعه فراوانی را که برای فروش بدانجا آورده بودند دید و گفت: “چه بسیارند چیزهایی که مرا بدانها نیازی نیست!” همیشه، در عین فقر، خود را غنی میدید. سقراط نمونه اعتدال و خویشتنداری بود، ولی هرگز چون قدیسان نمیزیست. وی، مانند همه مردم مهذب یونان، باده مینوشید و برای حفظ خویش در صراط مستقیم، حاجت به زهد و پرهیز نداشت.2 از مردم کناره نمیگرفت، بلکه از معاشرت با دیگران شادمان میشد و گاه گاه دعوت اغنیا را نیز با خرسندی میپذیرفت، ولی هرگز پیش آنان خضوع نمیکرد و به فرمانشان گردن نمینهاد. از یاری مالداران بی نیاز بود، و دعوتها و هدایای شاهان و بزرگان را رد میکرد. خلاصه کلام آنکه وی مردی نیکبخت بود: بی رنج کار زندگی میکرد; بی نوشتن میخواند; تعلیم میداد، لکن این کار عادت جاری او نبود; باده مینوشید، اما اندازه نگاه میداشت و به سرگیجه دچار نمیگشت; و پیش از آنکه ضعف و زبونی پیری را ببیند، درگذشت مرگش نیز با درد و رنج همراه نبود.

درسهای اخلاقی وی برای زمان خودش بسیار عالی و پسندیده بود، لکن همه مردمان نیک سیرتی را که ستایشگر اویند راضی و خرسند نمیسازد. وی از دیدار خارمیدس به “آتش اشتیاق در میافتاد”، ولی نمیدانست که در آن جوانک زیباروی نیز “روحی والا” هست

---

(1) موجودات افسانهای که سرشان چون سر انسان و بدنشان شبیه بز بود. م.

(2) گزنوفون از قول سقراط گوید: “اما درباره باده نوشی; رای من آن است که شراب براستی روح را شاداب میسازد و غمها را از یاد میبرد. ... اما گمان داریم که بدن آدمیان نیز چون جسم نباتات باشد; اگر خداوند نباتات را در آب غرقه و غوطهور سازد، از پای میافتند و نسیم از میانشان نمیگذرد. ولی هنگامی که به اندازه حاجت خود آب بنوشند، رشد میکنند و بلند میشوند و بار میدهند.”

ص: 410

یا نه، و از این روی خود را نگاه میداشت. افلاطون، سقراط و آلکیبیادس را دلباخته یکدیگر میشمارد، و گوید که این فیلسوف “همه جا در پی آن جوان خوبروی روان بود.” گرچه مرد سالخورده ما غالبا عشق خود را به صورت افلاطونی آن نگاه میداشت، به امردان و روسپیان ممتاز نیز شیوه های جلب عشاق را میآموخت. وی، در نهایت شهامت، به “تئودوتا”ی روسپی، که به وی گفته بود “بیشتر به دیدار من بیا”، وعده یاری و مساعدت داد. خوش خلقی و مهربانی سقراط چنان موثر بود که کسانی که به دریافت آرای سیاسی او نایل میشدند، آرای اخلاقیش را نیز بآسانی تحمل میکردند. پس از مرگ او، گزنوفون در بارهاش چنین گفت: “عدالت وی به حدی بود که در ناچیزترین امور بر کسی ظلم روا نمیداشت.

... چنان اعتدال را رعایت میکرد که هرگز لذت را بر فضیلت و تقوا رجحان نمینهاد; چنان خردمند بود که هیچ گاه در تمیز نیک و بد خطا نمیکرد. ... در تشخیص خیم و خویهای دیگران آن قدر بصیرت داشت، و چنان همگان را به کسب فضیلت و شرافت بر میانگیخت که نیکترین و نیکبختترین مردمان آرزو میکردند که چون او باشند.” نیز افلاطون، با سادگی و صراحتی موثر، چنین بیان داشته است: “وی براستی عادلترین، عاقلترین، و نیکترین مردی است که من در عمر خود دیدهام.”

2- خرمگس معرکه

سقراط سخت کنجکاو و اهل جدل و مباحثه بود. از این روی به تحصیل فلسفه پرداخت و یکچند نیز مجذوب سوفسطاییان گشت; چه، در دوران جوانی وی، سوفسطاییان آتن را تسخیر کرده بودند. به هیچ دلیل نمیتوانیم گفت که ملاقات و مباحثات سقراط با پارمنیدس، پروتاگوراس، گورگیاس، پرودیکوس، هیپیاس، و تراسوماخوس را افلاطون از خود ساخته است. شاید سقراط زنون را، که در حدود 450 به آتن آمده بود، ملاقات کرده و تحت تاثیر روش جدلی (دیالکتیکی) وی قرار گرفته باشد. سقراط چنان به روش زنون دلبستگی یافت که تا پایان عمر از آن جدا نشد. شاید وی آناکساگوراس را نیز میشناخته; اگر شخصا با او آشنایی نداشته، بر عقایدش آگاهی تمام داشته است. زیرا یکچند نزد آرخلائوس ملطی، که شاگرد زنون بوده، تحصیل فلسفه میکرده است. آرخلائوس در آغاز کار به طبیعیات مشغول بود، و در پایان عمر به تحقیق در امور اخلاقی پرداخت. وی اصل و اساس اخلاقیات را از روی قواعد عقل توجیه و تفسیر میکرد، و شاید سقراط نیز به متابعت او از علم به اخلاق رو کرد. سقراط از این راه ها به سوی فلسفه جلب شد، و از این روی بود که گفت: “بزرگترین شادیهای من در آن است که هر روز از فضیلت گفتگو کنم; در خود و در دیگران به تفحص پردازم; زیرا وجودی که مورد آزمایش و بررسی دقیق قرار نگیرد شایسته آدمی

ص: 411

نیست.”1 وی، از این جهت، در آرا و عقاید مردمان به کاوش میپرداخت; با پرسش و استفسار آنان را میآزرد و به سخن گفتن میآورد; جوابهای دقیق و نظرات نامتناقض طلب میکرد; و بدین سبب، خود را برای کسانی که توانایی تفکر درست و روشن نداشتند، مایه وحشت ساخته بود. سقراط میخواست که در دوزخ هم خرمگس معرکه باشد و در آنجا نیز معلوم کند که “چه کس حکیم است و چه کس از حکمت به دور و حکیم نماست.” او خود را در معرض این گونه بازجوییها و آزمایشها قرار نمیداد، زیرا اعتراف میکرد که هیچ نمیداند. وی همه سوالها را میدانست، اما بر هیچ یک از پاسخها آگاهی نداشت، و با فروتنی میگفت “من فقط دوستدار فلسفه ام.” شاید میخواست بگوید که خودش هیچ اصل و قاعده ثابت و قطعی ندارد، و تنها نکتهای که بر وی مسلم شده آن است که آدمی از خطا کردن مصون نیست. گویند که وقتی، خائرفون از غیبگوی معبد دلفی پرسید: “آیا از سقراط کسی فرزانه تر هست” بنابر همان روایت، غیبگو جواب داد: “نه، هیچ کس چون او فرزانه نیست.” ولی سقراط خود میگفت که غیبگوی دلفی از آن روی چنین پاسخ داده است که من به جهل خویش اعتراف کردهام.

از آن لحظه، سقراط بر آن شد که عملا و به نحوی قاطع دست به کار زند و عقاید و آرایی واضح و روشن برای خویش به دست آرد. وی میگفت: “باید گاه گاه درباره امور بشری با خود سخن گوید، در حقیقت دینداری و بیدینی تامل کند، عدل و ظلم را از هم جدا گرداند، معقول را از نامعقول بازشناسد، حدود شجاعت و جبن را معین سازد، در ماهیت حکومت بر انسان تحقیق کند، صفات کسی را که ماهرانه بر مردم حکومت میکند معلوم دارد، و درباره سایر موضوعات ... اندیشه کند; زیرا، به گمان وی، کسانی که بر این مسائل آگاه نباشند حقا نباید از بردگان برتر شمرده شوند.” به هر اندیشه مبهم یا تعمیم ناقص که میرسید، یا هر تعصب پنهانی و نامعقول که میدید، درباره ماهیت و چگونگی آن پرسش میکرد و تعریف دقیق و درست میخواست. چنان خو کرده بود که سحرگاه از خواب برخیزد و به بازار، به ورزشگاه ها، یا به کارگاه های صنعتگران رود و در هر که ذکاوتی انگیزنده یا حماقتی سرگرم کننده یافت، وی را به مباحثه کشد.

میگفت: “مگر جاده آتن نه برای آن است که در آن بحث و گفتگو کنند” روش او ساده بود: از کسی که با وی سخن میگفت، میخواست که اندیشه یا مفهوم وسیعی را تعریف و تحدید کند; سپس آن تعریف را بدقت مورد بحث و بررسی قرار میداد تا بر حسب معمول، نقض یا تناقض و یا بطلان و سخافت آن را آشکار گرداند; و از آنجا، با پرسشهای پی در پی، مخاطب خود را به سوی تعریفی کاملتر و درستتر راهبری میکرد، اما هرگز خود آن را بر زبان نمیآورد. گاهی، با تحقیق در یک

---

(1) افلاطون دفاعیه 37.

De anexetastos bios ou biotos anthropo

ص: 412

سلسله امور خاص و مجزا به یک نظر کلی میرسید، یا نظری تازه عرضه میداشت. وی از این راه تا حدودی روش استقرا در منطق یونان وارد کرد. گاهی نیز، با استهزای سقراطی، نتیجه های مضحک یک تعریف، و یا بطلان عقیدهای را که در نظر داشت، پدیدار و معلوم میساخت. به تفکر منظم اشتیاق فراوان داشت، و میخواست که اشیا را، یک به یک، برحسب نوع و جنس و تفاوتهای خاصشان طبقه بندی کند. در اینجا نیز، مقدمات روش ارسطو را برای تعریف اشیا فراهم کرد و نظریه مثل افلاطونی را بنیاد نهاد. وی میگفت که جدل (دیالکتیک) فنی است که بدان میتوان امور و اشیای مختلف را از هم متمایز ساخت، و با شوخ طبعی و طنزی که در تاریخ فلسفه جهان دیری نپایید، بیابان بیحاصل منطق را طراوتی بخشید.

مخالفانش میگفتند که وی ویران کنندهای است که خود هرگز چیزی نمیسازد; همه پاسخها را رد میکند و خود مشکلی را نمیگشاید; و آرا و روشش مخرب اخلاق و افکار است. در بسیاری از موارد، چون به توضیح و تفسیر نظری میپرداخت، آن را مبهمتر و غامضتر از پیش باقی میگذاشت. هنگامی که مردی سرسخت چون کریتیاس میکوشید که از وی پاسخی دریابد، وی پاسخ خود را به پرسشی دیگر تبدیل میکرد و باز بیدرنگ تفوق را به دست میآورد. در رساله پروتاگوراس، قرار بر آن میگذارد که به جای پرسش، پاسخ گوید; ولی این عزم خیر بیش از یک لحظه دوام نمیآورد، و پس از آن پروتاگوراس، که در بازی منطق چیره دست و کهنه کار است، بآرامی از بحث کناره میگیرد. هیپیاس از طفره زدنهای سقراط خشمگین میشود و به فریاد میگوید: “به زئوس سوگند که تا نگویی که عدل را چه چیز میدانی، از من <جوابی، نخواهی شنید. تو هیچ نمیخواهی که دلیلی بیاوری یا درباره موضوعی عقیده خویش را بیان داری; تنها هنرت این است که به دیگرن بخندی، از هر طӠپرسشی ظƙʘ̠و پاسخ اȠرا مردود شŘǘљʠو مجابش گردانی. ولی این پسندیده نیست.” در برابر این گونه سرزنشها، سقراط فقط میگفت که من نیز، چون مادر خود، قابلهای بیش نیستم. “اینکه مرا ملامت میکنند و میگویند که از دیگران پرسشهایی میکنم که خود فهم و توانایی پاسخ گفتن بدانها را ندارم، کǙřĘǠبجاست. علت آن است که خداوند مرا به قابله بودن مجبور ساخته و از زاییدن منع فرموده است.” این گونه دخالت دادن خدایان در کارها برای دوست او اوریپید شایستهتر بود.

سقراط از بسیاری جهات به سوفسطاییان شباهت داشت; مردم آتن نیز بدون تردید و تامل، و معمولا بیآنکه قصد اهانت و ملامت داشته باشند، او را بدین نام میخواندند. لفظ سوفسطایی، به مفهوم امروزی آن، در اغلب موارد سقراط را شامل میشود: در بازی با الفاظ و طفره زدن استاد بود; حیله های جدل را خوب میشناخت; معانی و مفاهیم کلمات را زیرکانه تغییر میداد; موضوع بحث را در تشبیهات و استعارات نامتناسب غرقه میساخت; چون شاگردان مدارس، زبان بازی میکرد; دو پهلو سخن میگفت; و دلیرانه الفاظ پوچ و بیهوده بر زبان

ص: 413

میراند. مردم آتن از اینکه به او شوکران نوشانیدند معذورند; زیرا هیچ طاعونی چون منطق هوشیاری که بر قدرت خویش آگاه باشد، خطرناک نیست. سقراط از چهار جهت با سوفسطاییان اختلاف داشت: از علم بلاغت رویگردان بود، به تقویت مبانی اخلاقی شوق داشت، میگفت که فقط بررسی عقاید را به مردمان میآموزد، و در ازای تعلیمات خود مزدی دریافت نمیکرد هر چند که گویا گاه گاه از کمک دوستان دولتمند خویش برخوردار میشده است. علی رغم همه خطاها و نقایص آزاربخش وی، شاگردانش بدو محبت بسیار داشتند. او خود به یکی از آنان میگوید: “شاید از آنجا که در میان ما به دوستی مشترک رغبت هست، من میتوانم شما را در کسب شرافت و فضیلت یاری کنم. زیرا که من هر گاه نسبت به کسانی محبتی در خویش احساس کنم، خود را با شور و شوق صمیمانه فدا میکنم و همه نیروی فکر و روح خویش را به کار میدارم تا آنان را دوست بدارم، و در مقابل دوستم بدارند; از دوری آنان غمگین شوم، و از دوریم غمگین شوند; مشتاق صحبت آنان باشم، و مشتاق صحبتم باشند.” از نمایشنامه ابرها، اثر آریستوفان، چنین برمیآید که شاگردان سقراط در محلی معین مدرسهای تشکیل میدادهاند. گزنوفون نیز در بخشی از کتاب خویش این نکته را تایید میکند. در شرح احوال سقراط، معمولا چنین گویند که وی در هر کجا شاگرد یا مستمعی مییافته، به تعلیم میپرداخته است. اما پیروان او را هیچ عقیده خاص و مشترکی به هم پیوند نمیداد. و چنان از یکدیگر جدا بودند که هر یک از ایشان پیشوای یکی از مکاتب گوناگون فلسفه یونان گشت و عقیدهای سخت جدا از دیگران در پیش گرفت افلاطونیان، کلبیان، رواقیان، اپیکوریان، شکاکان، همه از اینجا سرچشمه گرفتند. آنتیستنس مغرور و فروتن، که سادگی زندگی و کم نیازی را از استاد فرا گرفت، مکتب کلبی را بنیاد نهاد. شاید وی در آن هنگام حضور داشت که سقراط به آنتیفون میگفت: “گویا تو گمان میکنی که سعادت در تجمل و اسراف است. اما من بر آنم که بینیاز بودن همچون خدا بودن است، و هر چه از مقدار حوایج بیشتر کاسته شود، به مقام خدایان بیشتر نزدیکی حاصل میشود.” آریستیپوس که به پیروی از سقراط لذت را خیر میدانست، عقیده خویش را در کورنه ترویج کرد. بعدها نیز اپیکور در آتن به تبلیغ پرداخت. ائوکلیدس مگارایی به جدل سقراطی حدت بخشید و فلسفه شکاکی را، که منکر هر گونه معرفت حقیقی بود، از آن پدید آورد. فایدو، جوان زیبارویی که به بردگی افتاده و کریتون به درخواست سقراط وی را باز خریده بود، نیز از فیلسوفان به شمار میرفت.

سقراط به این جوان دلبستگی خاص داشت و “او را فیلسوف کرده بود.” گزنوفون بی آرام فلسفه را رها کرده و به سربازی پرداخته بود، اما بدرستی میدانست که “هیچ چیز سودمندتر از آن نیست که آدمی، در هر جا و هر مورد، مصاحب سقراط باشد و با وی سخن گوید.” ذهن توانا و تخیل زنده افلاطون چنان از استاد فرزانه تاثیر پذیرفته

ص: 414

بود که افکار هردوشان در تاریخ فلسفه جهان جاودانه به هم درآمیخت. کریتون دولتمند “به سقراط مهر فراوان داشت، و همواره مراقب بود که همه حوایج او را برآورده کند.” آلکیبیادس گستاخ و پرتهور، که گناهانش بعدها به اعتبار سقراط زیان رسانید و وی را در خطر افکند، در این هنگام، با سهلانگاری خاص، استاد خویش را دوست میداشت و میگفت:

سخن هیچ کس، حتی شایستهترین خطیبان، اگر با سخن تو قیاس شود، در ما هیچ تاثیر نمیکند. در حالی که گفتار تو ای سقراط، حتی اگر از زبان دیگران هم باشد و بدرستی نقل نشود، باز هر مرد و هر زن و هر کودکی را در شگفت خواهد آورد و روحها را تسخیر خواهد کرد. ... میدانم که اگر گوش خود را نبسته بودم و از جادوی سخن این سخنور افسونگر نگریخته بودم، او مرا اسیر خود میداشت تا در پیش پایش پیر شوم. ... من این درد عظیم درد فلسفه را، که در پاکی و صفای دوران جوانی از دندان مار سوزندهتر است، در روح و قلب خویش احساس کردهام. ... تو ای فایدروس، ای آگاتون، ای اروکسیماخوس، ای پاوسانیاس، ای آریستودموس، و ای آریستوفان، همه شما حاجت نیست که خود سقراط را نیز بگویم آری، همه شما این شور و شوق و جنون را برای فلسفه داشتهاید.

کریتیاس، رهبر جبهه اولیگارشیک، از طعنه هایی که سقراط به دموکراسی میزد حظ میبرد. وی نمایشنامهای نوشت و در آن گفت که خدایان را سیاستمداران هوشیار اختراع کردهاند تا چون عسسان موجب هراس مردم شوند و آنان را به سوی تقوا و ادب برانند. این نمایشنامه نیز یکی از عواملی بود که موجب محکومیت سقراط شد. فرزند آنوتوس نیز یکی دیگر از پیروان سقراط بود که استماع سخنان استاد را بر چرم فروشی، که پیشهاش بود، رجحان مینهاد. پدر وی، آنوتوس، که از رهبران جبهه دموکراتیک بود، شکوه میکرد که سقراط با عقاید شکاکانه خود عقل فرزند وی را فاسد ساخته و او را نسبت به پدر و مادر و خدایان بی اعتنا و گستاخ گردانیده است گذشته از این، آنوتوس از طعنه ها و انتقاداتی که سقراط به دموکراسی وارد میساخت آزرده خاطر بود.1 وی میگفت “ای سقراط، گمان من آن است که تو برای بد گفتن از دیگران سخت آمادهای. پند مرا بپذیر و جانب احتیاط را نگاه دار; زیرا هیچ شهری نیست که در آن آسیب رسانیدن از نیکی کردن آسانتر نباشد، و آتن نیز بی گمان چنین است.” آنوتوس در انتظار فرصت بود.

---

(1) شاید آنوتوس نیز دلباخته آلکیبیادس بود; ولی آلکیبیادس وی را رها کرد و سقراط را برگزید. پلوتارک و آتنایوس این نظر را تایید میکنند.

ص: 415

3- فلسفه سقراط

در پشت روش سقراط فلسفهای بود پر از گریز و طفره و تجاهل، مقدماتی و بی نظم، اما چنان واقعی که فیلسوف عملا برای آن از جان خود گذشت. در نظر اول، چنین به نظر میرسد که سقراط فلسفهای ندارد; سبب اصلی این امر آن است که وی نظریه نسبی بودن معرفت را از پروتاگوراس پذیرفته بود، در هیچ مورد جزما و قطعا حکمی نمیکرد، و تنها چیزی که بر آن یقین داشت جهل خودش بود.

وی، گرچه به بیدینی محکوم شد، دست کم خدایان را با زبان ستایش میکرد، در مراسم مذهبی شهر شرکت میجست، و هرگز کسی از او سخن کفرآمیز نشنید. سقراط میگفت که در همه تصمیمات منفی مهم خویش از هاتفی درونی و قلبی، که یکی از آیات آسمانی است، تبعیت میکند. شاید این سخن نیز یکی از تجاهلات و طنزهای سقراطی باشد; و اگر چنین بوده، سقراط در حفظ و تثبیت آن توفیق کامل یافته است.

این، یکی از موارد بسیاری است که وی به غیبگویی کاهنان و عالم رویا تشبث جسته و آن را الهام و پیام خدایی دانسته است. او میگفت که نظم و نسق جهان، و طرح و نقشه آن، واضحتر از آن است که بتوان عالم وجود را ساخته تصادف و معلول علتی غیرعاقل دانست. سقراط درباره حیات ابدی سخن قاطع نمیگوید; در رساله فیدون سخت بدان اعتقاد میورزد، ولی در دفاعیه خویش چنین بیان میدارد: “اگر قرار بر آن باشد که من خود را فرزانهتر از دیگران بدانم، تنها از آن روست که هرگز گمان نداشتهام که از جهان آخرت باخبرم و میدانم که از آن هیچ خبر ندارم.” در رساله کراتولوس نیز، بر همین وجه، درباره وجود خدایان اظهار بیخبری میکند و میگوید: “از خدایان ما هیچ نمیدانیم.” وی به پیروان خویش همواره اندرز میداد که در این گونه مسائل بحث نکنند و، چون کنفوسیوس، از آنان میپرسید که آیا امور بشری را چنانکه باید دریافتهاید که اکنون به حل مشکلات آسمانی پرداختهاید سقراط بر آن بود که برترین کاری که در این جهان از ما ساخته است آن است که به جهل خویش اعتراف کنیم و تابع غیبگوی دلفی شویم; در پاسخ کسانی که از وی میپرسند خدایان را چگونه عبادت کنیم، میگوید: “بدان طریق که قانون کشورتان حکم میکند.” سقراط در مورد علوم طبیعی شکاکتر از این بود، و میگفت که تحصیل این علوم باید تنها تا حدی باشد که ما را در زندگانی رهبری کند. بیش از آن حد، مایه پریشانی فکر و گمراهی عقل خواهد بود; هر رازی که گشوده گشت، رازی ژرفتر پدید میآرد. سقراط، هنگامی که جوان بود، نزد آرخلائوس به تحصیل علوم طبیعی پرداخت. و چون مردی کامل شد، آن را به عنوان اسطورهای کم و بیش قابل تحسین ترک گفت.

از حقایق و اصول روی برتافت و به ارزشها و غایتها توجه نمود. گزنوفون گوید: “سقراط همیشه از امور بشری

ص: 416

بحث میکرد.” سوفسطاییان نیز از علوم طبیعی به سوی امور انسانی “روی کردند” و به تحقیق در احساس و ادراک معرفت پرداختند، اما سقراط بیشتر در این مسائل فرو رفت و اخلاق و مقاصد انسان را مورد مطالعه قرار داد. “ای ائوتودموس، آیا هرگز به معبد دلفی رفتهای” “آری، دوبار.” - “و آیا دیدهای که بر دیوار آن نوشته شده است خود را بشناس” - “آری، دیدهام.” “و آیا در آن تامل کرده، و کوشیدهای که خود را بیازمایی و بر چگونگی اخلاق و خصایل خویش آگاه شوی” از این روی، فلسفه در نظر سقراط نه خداشناسی بود، نه ماورا الطبیعه، و نه تحقیق در طبیعت. او فقط علم اخلاق و سیاست را فلسفه میدانست، و منطق را نیز مقدمه و وسیله آن میشمرد. سقراط در اواخر عصر سوفسطاییان به وجود آمده بود، و دریافته بود که این گروه وضعی بس خطیر در تاریخ فرهنگ جهان پدید آوردهاند، زیرا اساس ماورای طبیعی اخلاقیات را سست و متزلزل ساختهاند. سقراط، به عوض آنکه بیمناکانه به سوی عقاید باستانی موجود روی کند، گامی به پیش گذارد و عمیقترین مسئلهای را که در علم اخلاق مطرح میشود به میان نهاد: آیا میتوان علم اخلاق را براساس طبیعت مبتنی دانست و اگر به ماوراالطبیعه اعتقادی نباشد، آیا اخلاق وجود تواند داشت آیا فلسفه، که با آزادی فکری که آورده است تمدن بشری را به زوال تهدید میکند، خواهد توانست با وضع قوانین اخلاقی موثر و غیر مذهبی بشریت را از نابودی نجات بخشد سقراط در رساله ائوتوفرون میگوید: “خوبی نه از آن روی خوب است که خدایان آن را پسندیدهاند، بلکه چون خود خوب بوده، خدایان را خوش آمده است.” این سخن، فلسفه را به انقلاب برمیانگیزد. مفهوم خوبی برای او از خداشناسی سخت جداست، و به حدی زمینی است که با سودمند بودن یکی است. سقراط خوبی را امری کلی و مجرد نمیداند، بلکه برای آن مقاصدی خاص و عملی در نظر دارد و معتقد است که خوب آن است که برای “امر خاصی خوب باشد.” در نظر او، خوبی و زیبایی دو صورتند از سودمند بودن و فایده انسانی داشتن; حتی یک سبد سرگین، اگر چنانکه باید با مقصود متناسب باشد، زیبا خواهد بود. از این روی (به عقیده سقراط) هیچ چیز چون دانش و معرفت سودمند نیست. دانش عالیترین فضیلت است، و جهل رذیلت محض گرچه در اینجا “فضیلت” به معنی برتری و علو است، نه پاکی و تقوا. بدون دانش شایسته، عمل درست میسر نیست; و با دانش کامل، مردم جز کار درست هیچ نتوانند کرد. کسی به کاری که بداند خطاست دست نخواهد زد یعنی کار خطا با عقل سازگار نیست و زیانش به خطاکار میرسد. عالیترین خیر، سعادت است; و بهترین وسیله درک سعادت، دانش وذکا.

سقراط میگوید: اگر دانش و معرفت برترین فضیلت باشد، ناچار آریستوکراسی (حکومت اشراف) بهترین نوع حکومت خواهد بود، و دموکراسی هیچ معنایی نخواهد داشت. گزنوفون از قول سقراط میگوید: “برگزیدن حکام به حکم قرعه کاری است بس سخیف و

ص: 417

نامعقول. چه حتی تصور آن را هم نمیتوان کرد که سکاندار، بنا، نی نواز، و یا پیشهور دیگری را با قرعه معین کنند; حال آنکه ناشایستگی این گونه کسان بسیار کمزیانتر است از بیکفایتی آنانی که حکومت و دستگاه اداره کشور را مختل میسازند. سقراط ستیزه جویی مردم آتن را مذمت میکند، بر حسد پرهیاهویی که به یکدیگر میورزند عیب میگیرد، و خصومت احزاب و منازعات کینه توزانه آنها را قبیح میشمرد. وی میگوید: “بیم آن دارم از این جهات بلیهای بر کشور وارد شود که از حدود توانایی و طاقتش افزون باشد.” سقراط نجات آتن را تنها در آن میدانست که دانش و کفایت بر آن حکومت کند. و راه وصول به این مقصود قرعه کشی نمیتوانست بود، زیرا صلاحیت و شایستگی سکانداران، نوازندگان، پزشکان، و درودگران نیز بدین طریق معین نمیگردید. همچنین زور و ثروت نیز نباید کسی را به مقام و منصبی برساند.

در نظر او، سلطنت استبدادی و حکومت توانگران نیز چون دموکراسی مذموم است; و تنها نظام پسندیده و معقول، نظام آریستوکراسی است که در آن مقامات و مناصب دولتی تنها به کسانی میرسد که شایستگی فکری و عقلی دارند و در این کار تعلیم و ورزیدگی یافتهاند. سقراط، علی رغم انتقاداتی که بر دموکراسی آتن وارد میساخت، به منافع و مزایای آن معترف بود، و آزادی و فرصتهایی را که در آن نصیبش شده بود قدر میشناخت. وی به برخی از پیروان خود که میخواستند “بازگشت به طبیعت” را تبلیغ کنند میخندید; و نسبت به آنتیستنس و کلبیون همان وضعی را به خود گرفت که ولتر در مقابل روسو داشت یعنی میگفت که تمدن، با همه عیبهایش، ارزش بسیار دارد، و نباید آن را ترک گفت و سادگی ابتدایی را برگزید.

با وجود این، اکثریت مردم آتن به سقراط بدگمان بودند. دینداران وی را خطرناکترین سوفسطاییان میشمردند، زیرا از همه جشن و سورهای مذهبی برخوردار میشد، اما دین کهن را منکر بود; میخواست که هر قانونی را بدقت با معیار عقل بسنجد; سرچشمه اخلاقیات را وجدان افراد میدانست، نه خیر و منفعت اجتماع یا اوامر تغییرناپذیر آسمانی; و پایان کار وی به شکاکیتی انجامید که عقل را پریشان میساخت و با هیچ رسم و عادت و عقیدهای سازگاری نداشت. کسانی چون آریستوفان، که ستایشگر روزگاران گذشته بودند، بیدینی مردم، گستاخی جوانان نسبت به پیران، فردیت نامنظمی که حیات آتن را به تباهی میکشید، و انحطاط اخلاقی روشنفکران را حاصل رفتار و سخنان سقراط و پروتاگوراس و اوریپید میدانستند. گرچه سقراط خود به حزب اولیگارشی نپیوست و از تایید آن امتناع ورزید، اغلب دوستان و شاگردانش از رهبران آن حزب بودند. هنگامی که یکی از آنان، به نام کریتیاس، اولیگارشیها را در انقلابی وحشتناک و بیرحمانه رهبری میکرد، دموکراتهایی چون آنوتوس و ملتوس، سقراط را محرک فکری این جنبش ارتجاعی معرفی کردند و بر آن شدند که وی را از آتن اخراج کنند.

ص: 418

دموکراتها در مقصود خویش پیروز شدند، لکن نتوانستند تاثیر عظیم او را از میان ببرند. روش جدلی سقراط، که خود آن را از زنون اخذ کرده بود، پس از وی به افلاطون، و از افلاطون به ارسطو رسید و ارسطو منطق کامل خویش را، که نوزده قرن بدون تغییر بر جای بود، از آن پدید آورد. تاثیر افکار سقراط در علوم طبیعی و تجربی زیانبخش بود، زیرا شاگردانش از تحقیقات طبیعی روی برتافتند، و نظریه وی درباره طرح خارجی و عینی جهان شوق تحلیل علمی در کسی برنمیانگیخت. اصول اخلاقی سقراط، که بر مبانی فردی و ذهنی قرار داشت، شاید در انحلال اخلاقیات مردم آتن بی تاثیر نبود; ولی مقام وجدان را بالاتر از قانون دانستن عقیدهای بود که از اینجا در مذهب مسیح راه یافت. عقاید سقراط از طریق شاگردانش به دوره بعد انتقال یافت و مایه اصلی فلسفه های دو قرن آینده را فراهم آورد. اما نیرومندترین عنصر تاثیرات وی چگونگی اخلاق و رفتار خودش بود. وی در شمار شهدا و قدیسان تاریخ یونان درآمد، و هر نسلی که میخواست نمونه کامل ساده زیستن و دلیرانه اندیشیدن را بیابد به گذشته باز میگشت و کمال مطلوب خویش را در سقراط میدید. گزنوفون میگفت: “هر زمان که درباره خرد آدمی و شرافت خلق و سرشت وی میاندیشم، میبینم که از یاد بردن سقراط هرگز در حدود توانایی من نیست; و چون او را به یاد میآورم، از ستایش وی خودداری نمیتوانم کرد; و اگر در میان جویندگان فضیلت کسی راهنمایی کاملتر از سقراط یافته باشد، من آن کس را شایسته آن میدانم که سعادتمندترین مردمان خوانده شود.”

ص: 419

فصل هفدهم :ادبیات عصر طلایی

I - پینداروس

فلسفه یک عصر، بالطبع، ادبیات عصر بعد خواهد بود: یعنی عقاید و نتایجی که در یک نسل در میدان بحث و تحقیق و تفکر به دست آمده است زمینه و اساس نمایشنامه ها، داستانها، و اشعار نسل بعد را پدید میآورد. اما در یونان، ادبیات ملازم و دنباله رو فلسفه نبود. زیرا شاعران خود فیلسوف بودند، برای خود افکاری داشتند، و پیشاهنگان اندیشه عصر خویش به شمار میرفتند. همان کشمکش و نزاع میان محافظهکاران و افراطیان، که دین و علم و فلسفه یونان را به هم ریخته بود، در شعر و درام و حتی در تاریخنویسی آن نیز ظاهر گشت. چون در آثار ادبی یونان زیبایی صورت هنری بر عمق فکری افزوده شده بود، ادبیات عصر طلایی به مقامی رسید که از آن پس، تا روزگار شکسپیر و مونتنی، آن را باز نیافت.

از لحاظ اشعار غنایی، به صورت مستقل، قرن ششم غنیتر از قرن پنجم بود. زیرا در این عصر، بار اندیشه ها سخت سنگین شده، و پشتیبانی شاهان و اشراف از میان رفته بود. پینداروس حد فاصل و واسطه این انتقال است. وی صورت شعر غنایی را از پیشینیان به ارث برده است، اما آن را از شکوهی دراماتیک سرشار میسازد. پس از وی، شعر حدود و سنن باستانی خود را درهم میشکند، و درام دیونوسوسی با دین و موسیقی و رقص به هم میآمیزد تا برای بیان شور و شکوه عصر طلایی وسیله کاملتری فراهم سازد.

پینداروس در یکی از خاندانهای تبی، که سلسله آن به زمانهای ابتدایی میرسید، به دنیا آمد. خود مدعی بود که بسیاری از پهلوانان باستانی که در اشعار وی یاد شدهاند جزو این سلسله بودهاند. عموی او، که نی نوازی توانا بود، قسمت عمده عشقی را که به موسیقی داشت، و نیز بخشی از مهارت خود را برای او به ارث گذارد. پدر و مادر پینداروس فرزند خود را به آتن فرستادند تا در موسیقی تعلیمات عالیتری کسب کند. او در آنجا از لائوس و آگاتوکلس رموز این هنر و طریقه ساختن آوازهای گروهی را فرا گرفت. پینداروس پیش از بیست سالگی یعنی در 502 به تب بازگشت

ص: 420

و نزد کورینا، شاعره آن زمان، به تحصیل پرداخت. وی پنج بار در مسابقات سرودخوانی شرکت جست، و پنج بار از کورینا شکست خورد. اما باید دانست که کورینا بسیار خوش سیما بود و داوران نیز همگی مرد بودند. پینداروس وی را خوک ماده، سیمونیدس را غراب، و خود را عقاب میخواند. با وجود این نزدیک بینی، شهرت وی چنان بالا گرفت که همشهریانش درباره او داستانی ساختند و گفتند که روزی، هنگامی که شاعر جوان در کشتزاری خفته بوده، چند زنبور عسل بر لبانش نشسته و شهد خود را در آنجا باقی گذاردهاند. دیری نگذشت که پینداروس مورد توجه امیران و بزرگان قرار گرفت، و در ازای صلات گران، قصایدی در مدح آنان سرود. وی زمانی در خاندانهای بزرگ و شریف شهرهای رودس، تندوس، کورنت، و آتن مهمان بود، و یکچند نیز در دربار اسکندر اول مقدونی، ترون جبار آکراگاس، و هیرون اول، جبار سیراکوز، به شاعری پرداخت. اشعار پینداروس معمولا پیش خرید میشد. این بدان ماند که امروز شهری از آهنگسازی دعوت کند که در جشن آن شهر، و به افتخار آن، برای رقص و آواز گروهی آهنگ تازهای بسازد و خود رهبری آن را به عهده گیرد. هنگامی که پینداروس به شهر خویش بازگشت، نزدیک به چهل و چهار سال از عمرش گذشته بود. مردم تب به تجلیلش پرداختند و او را بزرگترین هدیه بئوسی به یونان خواندند.

وی در کار خود رنج فراوان میبرد، برای هر شعر آهنگی میساخت، و غالبا گروهی را برای خواندن آن تربیت میکرد. در مدح و ثنای خدایان شعر میسرود; برای جشنهای دیونوسوسی دیتیرامب1 تهیه میکرد; برای دوشیزگان، ترانه; برای بزرگان، قصیده; برای مجالس عیش و عشرت، غزل; برای مردگان، مرثیه; و برای کسانی که در مسابقات عمومی پیروز میشدند، ظفرنامه میساخت. اما از این جمله فقط چهل و پنج قطعه باقی مانده است، که هر یک به نام مسابقهای خوانده میشود که قهرمانش در آن تجلیل شده است; و باز، از این قطعات آنچه برجای مانده الفاظ آنهاست و از آهنگهاشان خبری نداریم. قضاوت ما در این باره به قضاوت مورخی ماند که در آینده فقط متن اپراهای واگنر را به دست آورد، و از موسیقی آن بیخبر ماند. چنین مورخی ناچار واگنر را شاعر به شمار خواهد آورد و درباره او براساس الفاظی که زمانی تابع و ملازم آهنگی خاص بودهاند قضاوت خواهد کرد. یا اگر دانشمندی چینی، که با قصص مسیحی هیچ آشنا نباشد، یک شب، ده سرود دینی باخ را جدا از آهنگها و آداب مربوط به آنها، و در ترجمهای معیوب و نارسا، قرائت کند، درباره وی حکمی خواهد کرد نظیر حکمی که ما درباره پینداروس میکنیم. امروزه، هنگامی که اشعار پینداروس را در سکوت کتابخانه یکی پس از دیگری میخوانیم، میبینیم که وی ملالانگیزترین نقطه دورنمای ادبیات کلاسیک است، و از این لحاظ هیچ کس را با او قیاس نمیتوان کرد.

در تشریح بنای این قصاید، فقط باید مشابهت و مناسبت آنها را با موسیقی در نظر گرفت. پینداروس نیز، چون سیمونیدس و باکخولیدس، در انتخاب قالب و شکل قصایدی که درباره قهرمانان پیروز میسرود مختار نبود چنانکه امروز نیز آهنگسازان در تصنیف سوناتها و سمفونیها باید تابع قالبهای خاصی باشند.

شاعری که از این “ظفرنامه”ها میسرود، باید اول

---

(1) نوعی ترانه که در یونان باستان برای ستایش دیونوسوس ساخته و خوانده میشد. م.

ص: 421

موضوع خود را شرح میداد; یعنی نام و سرگذشت پهلوان پیروز را ذکر میکرد، یا درباره مردی که اسبان وی گردونهاش را به پیروزی رسانیده بود سخن میگفت. رسم پینداروس بر آن بود که در اینجا “فرزانگی و زیبایی و شهرت پرشکوه” پهلوان خود را بستاید. وی در حقیقت به اصل موضوع توجهی نداشت، بلکه تنها دوندگان تیزپای، روسپیان ممتاز، و پادشاهان را مدح میگفت. اگر سلطان مستبدی در پرداخت نقدینه تاخیر نمیکرد، پینداروس با خرسندی تمام پشتیبانی او را میپذیرفت و بی تردید در شمار قدیسان قرارش میداد به شرط آنکه مخیله سرشار و نظم پیچیده و پر طنطنه او مورد را مناسب مییافت. وی هر چیز را از مسابقه قاطر دوانی تا شکوه تمدن یونان، با همه تنوع و وسعت آن در اشعار خود موضوع قرار میداد.

به تب سخت وفادار بود، و هنگامی که در جنگ ایران و یونان از بیطرفی شهر خود دفاع میکرد، بیش از غیبگویی دلفی، از عالم غیب ملهم نبود. ولی بعدا از خطای خویش شرمنده گشت و به ستایش پیشوای مدافعان یونان برخاست: “آتن نامدار و دولتمند، با تاج بنفشه، شایسته سرود ستایش، پناه یونان، شهری که خدایان پشتیبان آنند.” گویند که مردم آتن، در ازای منظومهای که ابیات فوق را شامل بود، ده هزار دراخما (معادل 10,000 دلار) به پینداروس پاداش دادند; بنابر روایت دیگری که چندان موثق نیست، تب از او جریمه خواست، زیرا وی در این شعر تلویحا آن شهر را سرزنش کرده بود; آتن جریمه او را نیز پرداخت.

قسمت دوم منظومه های پینداروس گزیده افسانه های باستانی یونان بود. وی در این کار چنان افراط و اسراف میکرد که خواننده را از شکیبایی به در میبرد. کورینا شکایت از آن داشت که “پینداروس با انبان بذر میافشاند، نه با دست.” پینداروس خدایان را سخت بزرگ میداشت و آنان را چون بهترین خریداران شعر خود تکریم و تحسین میکرد. وی محبوب کاهنان و غیبگویان معبد دلفی بود، و در تمامی عمر از توجه آنان برخورداریهای فراوان داشت; حتی پس از مرگ نیز از روحش، با سخاوتی اسکاتلندی وار، دعوت شد که از اولین میوه هایی که به معبد آپولون تقدیم میشود سهمی برگیرد. پینداروس آخرین مدافع دین موجود بود. حتی اشیل پرهیزکار نیز اگر با وی مقایسه شود، مردی ملحد و خدانشناس به نظر خواهد رسید.

پینداروس اگر تراژدی “پرومته دربند” را میخواند، از دشنامهایی که در آن نثار خدایان شده است به وحشت میافتاد. وی گاهی زئوس را خدای یگانه و بیهمتا تصور میکند و به توحید نزدیک میشود و میگوید “زئوس) خدای کل، فرمانروای همه چیز، و بینای همه چیز.” به اسرار پنهان عقیده دارد و، چون اورفئوس1، امیدوار است که به بهشت جاویدان خواهد رسید. وی مبدا و مقصد روح انسان را آسمانی و خدایی میداند. یکی از نخستین کسانی است که روز مکافات و بهشت و دوزخ را بر این وجه توصیف میکند: “پس از مرگ، ارواح طاغی و مجرم به کیفر میرسند، و کسی که احکام شدید و گریزناپذیر را صادر میکند گناهانی را که آدمیان در قلمرو زئوس مرتکب شدهاند مورد بررسی و داوری قرار میدهد.” نیکان در پرتو دلپذیر خورشید مقام میگیرند،

---

(1) در اساطیر یونان، شاعر و خواننده تراکیایی که نغمات چنگ وی حتی درفشها و سنگها را افسون میکرد. در پی همسر محبوبش، ائورودیکه، به هایدس رفت. م.

ص: 422

و روزها و شبهاشان را یکسر جلالی یکسان فرا میگیرد.

و از این پس هرگز، چون روزگار گذشته، از برای نیازهای ناچیز و تهی، با رنجی ناسپاس خاک را نمیآزارند و دریاهای پرآب را شیار نمیکنند.

بلکه در جوار خدایان بزرگ جای میگیرند، و عمری بی اشک و درد به آسایش میگذرانند.

زیرا که شادی این مردم برروی زمین در آن بوده است که به عهد خویش وفا کنند.

اما، دور از اینان، مردم دیگری نیز هستند که در طوفان سیاهی به سر میبرند.

که چشم آدمی از دیدن آن عاجز است.

سومین و آخرین قسمت قصاید پینداروس معمولا پند و اندرز بود. در این اشعار، نباید انتظار فلسفه عمیق داشته باشیم. زیرا که وی آتنی نبود و شاید هرگز با فیلسوفان سوفسطایی روبه رو نشده و آثار آنان را نخوانده بود. وی همه قوای ذهنی خویش را وقف هنرش کرده، و برای اندیشیدن و فلسفه اصیل ساختن نیرویی باقی نگذارده بود. پینداروس به همین اندازه راضی بود که امیران و پهلوانان پیروز را به فروتنی تشویق کند و برآنشان دارد که خدایان و همنوعان خود را محترم شمارند و نفس خویش را گرامی دارند. گاه نیز ستایش و سرزنش را به هم میآمیخت، و حتی بدان پایه دلیر بود که هیرون را از حرص و طمع منع میکرد. اما در راه پول، که شومترین و محبوبترین کالاهاست، از مزاحگویی بیم و پرهیزی نداشت.

شورشیان سیسیل را دوست نمیداشت و، با عبارتی نظیر گفته کنفوسیوس، آنان را از این کار برحذر میداشت: “حتی برای ناتوانان نیز آسان است که بنیان شهری را به تزلزل آورند; کار دشوار و عظیم، دوباره برپا ساختن آن است.” وی دموکراسی معتدلی را که بعد از واقعه سالامیس در آتن پدید آمده بود دوست میداشت. ولی صمیمانه معتقد بود که آریستوکراسی بیزیانترین نوع حکومت است. در نظر پینداروس، شایستگی و کفایت، بیش از آنکه با تربیت ایجاد شود، در خون وسرشت کسان عجین است، و در خاندانهایی که قبلا آن را نشان دادهاند باز ظاهر میشود. خون و نژاد خوب تنها عاملی است که به انسان توانایی و آمادگی میبخشد تا به کارهای نادر و شگرفی که موجب شرف و شایستگی حیات انسانی است دست زند. “عمر آدمی چه کوتاه است! ما چه هستیم و چه نیستیم آدمی رویایی است از یک سایه; ولی با اینهمه، هر گاه که جلالی خداداد از آسمانی فرود آید، پرتوی پرشکوه بر وی میتابد و زندگانیش شیرین و دلپذیر میگردد.” پینداروس، در دوران حیات خود، مورد توجه عوام نبود. پس از مرگ نیز قرنها از خلود بیجانی برخوردار بود که خاص نویسندگانی است که مورد ستایش همگانند، ولی کسی آثارشان را نمیخواند. در آن زمان که جهان بسرعت پیش میرفت، وی میکوشید که آن را از حرکت باز دارد. سپس چنان از آن باز ماند که، گرچه از اشیل جوانتر بود، اکنون از آلکمان پیرتر، به نظر میرسد.

ص: 423

اشعار وی، چون نثرتاسیت، فشرده و پیچیده و نامربوط و پرتصنع است; از لحاظ لفظ، به شیوهای مطنطن و کهن، که پینداروس در به کار بردن آن تعمد داشته است، سروده شده; و از لحاظ وزن، بحور آن چنان استادانه و دقیق ساخته شده است که، جز معدودی از شعرا، کسی به تقلید آن نپرداخته است.1 تنوع این اوزان نیز چندان است که از چهل و پنج منظومه او فقط دو تا به یک وزنند. لفظ وی چنان معتقد است که، با وجود سادگی فکر، علمای صرف و نحو عمر خویش را بر سر آن نهادهاند تا ترکیبات و عبارات آن را، که به جملات توتونی بی شباهت نیست، بگشایند، و سرانجام در زیر آن بر مفهومی پوچ و پرآهنگ دست یابند.

اما اینکه هنوز بعضی از دانشمندان کنجکاو به قرائت این اشعار رغبت مییابند از آن روست که، علی رغم همه این عیوب و با وجود قالب پردازیهای سرد، استعارات نامطبوع، اساطیر ملالانگیز، و روایاتی که در این منظومه ها نقل شده، روشن و پیوسته و سرراست است; تعلیمات و نتایج اخلاقی آنها ساده و صمیمانه است; و شکوهمندی بیان آن حتی سخیفترین موضوعات را بالا میبرد و جلوه و جلالی زودگذر بدان میبخشد.

پینداروس هشتاد سال زندگی کرد. در تب، از اضطراب فکری آتن در امان بود. وی در یکی از سرودهای خود چنین میگوید: “زادگان، دوستان، و خویشان چنان در نظر آدمی عزیزند که یکباره هر کس را خرسند و بینیاز میسازند. ولی در مردمان مجنون شوقی پیدا میشود که آنان را به سوی چیزهای دوردست میکشاند.” روایت شده است که پینداروس، ده روز قبل از مرگ (در 442)، کسی را به نزد غیبگوی معبد آمون فرستاد تا بپرسد “چیست که برای آدمی از همه چیز بهتر است” و کاهن غیبگوی مصری، چون یونانیان، پاسخ گفت: “مرگ”. آتنیان مجسمهاش را به هزینه عموم برپا داشتند، و مردمان رودس نیز هفتمین قصیده اولمپی او را که در ستایش آن جزیره بود با خط زر بر دیوار یکی از معابد نقش کردند. در سال 335، هنگامی که اسکندر مقدونی فرمان داد که تب شورشگر را بسوزانند و با خاک یکسان کنند، لشکریان خود را از ویران ساختن خانهای که پینداروس در آن زاده و مرده بود منع کرد.

II - تئاتر دیونوسوسی

در فرهنگنامه سویداس داستانی بدین سان آمده است: در حین اجرای یکی از نمایشنامه های پراتیناس، در حدود 500 ق م، نیمکتهای چوبینی که تماشاگران بر آن نشسته بودند فرو ریخت: جمعی کثیر آسیب دیدند، و چنان وحشتی در مردم پدید آمد که آتنیان بر دامنه جنوبی آکروپولیس تئاتری از سنگ ساختند و آن را به دیونوسوس هدیه کردند.2 در دو قرن بعد، نظایر این تئاتر در ارتریا، اپیداوروس، آرگوس، مانتینئا، دلفی، تائورومنیوم، سیراکوز، و

---

(1) منظومه “جشن اسکندر”، اثر درایدن (شاعر انگلیسی قرن 17) از این تعمیم مستثناست.

(2) تئاتر دیونوسوس، که امروز سیاحان میبینند، این تئاتر نیست. آنچه امروز به این نام باقی مانده است بنایی است که در حدود سال 338 ق م، به نظارت لوکورگوس وزیر مالیه آن زمان، ساخته شد. بعضی از قسمتهای آن را میتوان به حدود 421 متعلق دانست، و بعضی قسمتهای دیگر نیز گویا در قرون اول و سوم میلادی افزوده شده است.

ص: 424

نقاط دیگر جهان یونانی ساخته شد. ولی در صحنه تئاتر دیونوسوس بود که نخست بزرگترین تراژدیها و کمدیها ظاهر گشتند و جنگ میان دین کهن و فلسفه نو، که تاریخ فکری عصر پریکلس را به یک سلسله اندیشه و تحول پی در پی مبدل ساخته است، در شدیدترین مراحل آن، با این تراژدیها به پایان برده شد.

این تئاتر بزرگ البته بی سقف است و در زیر آسمان باز قرار دارد. پانزده هزار نشستگاه آن، در چند ردیف نیمدایره، به شکل یک بادبیزن، از پایین به طرف پارتنون بالا میرود. کوه هومتوس و دریا نیز رو به روی آن است. هنگامی که بازیگران نمایش زمین و آسمان و خورشید و ستارگان و دریا و اقیانوس را مورد خطاب قرار میدهند، با حقایق زنده سرو کار دارند، و اکثر تماشاگران، در حالی که گفتارها یا سرودها را میشنوند، اشیا را نیز مستقیما میبینند و احساس میکنند. نشستگاه ها، که در آغاز از چوب و بعدها از سنگ ساخته شدند، پشت ندارند، و تماشاگران معمولا با خود بالشی میآورند تا بر آن بنشینند; ولی در هر روز پنج نمایش را در آنجا تماشا میکنند، بی آنکه برای ستون فقرات خود، جز زانوهای ناسازگار تماشاگران پشت سر، تکیه گاهی داشته باشند. فقط در ردیف جلو چند نشستگاه مرمری دیده میشود که تکیه گاه دارند و کاهنان عالیرتبه دیونوسوس و صاحبمنصبان شهر بر آن مینشینند.1 در جلوی تماشاگران، جایگاه همواری است که ارخسترا یا محل رقص نام دارد، و دسته سرایندگان در آن قرار میگیرند. در پشت این محل، صحنه نمایش یا سکنه ساخته شده است. این صحنه گاه کاخ شاهی، گاه معبد، و گاه خانه شخصی را نمایش میدهد. شاید بازیگران نیز، پس از خروج از صحنه، در عقب آن جایی برای نشستن داشته باشند.2 وسایل کار، به اقتضای داستان نمایش، بسیار ساده بود و از قربانگاه و صندلی و کرسی و تخت و امثال آن تجاوز نمیکرده است. ولی، در اجرای نمایشنامه پرندگان آریستوفان، عوامل دیگری چون لباس و صحنه آرایی به لوازم قبلی افزوده میشود. آگاتارخوس ساموسی پرده ها و زمینه ها را بر وجهی نقاشی میکند که دوری و مسافت را نمایش میدهند. برای دگرگون ساختن مسیر وقایع و تغییر محل آن، از وسایل فنی خاصی استفاده میشود.3 گاه نیز، چون بخواهند که پایان واقعهای را که در صحنه روی داده است نمایش دهند، تصویری از

---

(1) این نکته، و نیز آنچه درباره صحنه گفته میشود، براساس این فرض است که در بنای تئاتری که لوکورگوس ساخت، از نقشه کلی تئاتر اول پیروی شده است.

(2) معلوم نیست که نمایش بر روی سقف “سکنه” اجرا میشده و یا در جلوی آن. شاید برای تغییر محل وقایع از پایین به بالا و یا از بالا به پایین میرفتهاند.

(3) در عصر رومیان، رسم بر آن بود که در آغاز نمایش پردهای از بالا فرود آید، و در پایان نیز از پایین به بالا کشیده شود. ولی در نمایشنامه هایی که از قرن پنجم ق م باقی مانده به این عمل اشارهای نشده است، و ظاهرا فاصله بین “پرده ها” با آوازهای همسرایان مشخص میشده.

ص: 425

آدمیان، بدان گونه که نماینده آن واقعه باشد، تهیه میکنند و آن را بر تخت چوبی چرخداری میگذارند و در برابر تماشاگران قرار میدهند. مثلا ممکن است که برای این مقصود جنازهای را نقاشی کنند که قاتلان آن با سلاح خونآلود در کنارش ایستادهاند; این از آن روست که، بنابر سنت درام یونان، کشتار و خونریزی را نباید روی صحنه آورد. در دو طرف جلوی صحنه، منشور بزرگ و سه گوشهای قرار دارد که بر محوری میگردد. بر سطوح این منشورها صحنه های مختلف نقاشی شده است; و با گرداندن آنها میتوان منظره ها را بتندی تغییر داد. دستگاه دیگری که شگفت انگیزتر از این است جراثقالی است که قرقره و وزنهای دارد، و در سمت چپ صحنه جای گرفته است تا هر گاه که حاجت پیدا شود، خدایان یا پهلوانانی را از آسمان به صحنه فرود آرد، یا آنان را به آسمان بازگرداند، یا حتی در میان زمین و آسمان معلق نمایششان دهد. اوریپید مخصوصا در به کار بردن این دستگاه شوق فراوان داشت، و با آن یکی از خدایان را به صحنه نمایش میآورد تا زاهدانه از رشته سردرگم نمایشهای لاادری او گره گشایی کند.

درام تراژیک در آتن از امور غیرمذهبی نیست و در طی سال صورت نمیگیرد، بلکه قسمتی از جشن سالیانهای است که به افتخار دیونوسوس برپا میشود. از میان نمایشنامه های بسیاری که به آرخون عرضه میگردد، فقط معدودی برای نمایش انتخاب میشود. هر یک از ده قبیله آتیک یک تن از شارمندان دولتمند خود را جهت رهبری گروه سرایندگان معین میکند. بر عهده اوست که هزینه تعلیم خوانندگان و رقصندگان و بازیگران را بپردازد و سایر مخارج اجرای یکی از نمایشها را تامین کند. گاه، برخی از این رهبران ثروت هنگفتی را صرف صحنه آرایی و لباسها و “استعداد” بازیگران میکنند چنانکه، بدین طریق، هنر نمایشی که از کیسه نیکیاس ترتیب مییابد برنده جایزه میگردد. بعضی از این رهبران صرفه جویی میکنند و از فروشندگان وسایل نمایش لباسهای کهنه کرایه میکنند. تعلیم واقعی خوانندگان معمولا به عهده درامنویس است.

گروه همسرایان، از بسیاری جهات، مهمترین و پرخرجترین قسمت نمایش است; حتی در بعضی موارد اصل نمایشنامه را نیز از روی آن نام میگذارند. شاعر درامنویس قسمت عمده عقاید و افکار فلسفی و دینی خود را از طریق این گروه بیان میدارد. تاریخ تئاتر یونان شرح جد و جهد بیحاصلی است که گروه های همسرایان ورزیدهاند تا خود را بر اصل نمایشنامه مسلط گردانند; چنانکه در آغاز امر هر چه هست همین آوازهاست. ولی در دست تسپیس و اشیل، با افزایش تعداد بازیگران، از سهم آن کاسته میشود، و در درام قرن سوم، یکسره از

ص: 426

میان میرود. افرادی که گروه همسرایان را تشکیل میدهند خواننده حرفهای نیستد، بلکه معمولا کسانی هستند که ذوق این کار را دارند و از روی فهرست نام شارمندان، از هر قبیله، بنوبت انتخاب میشوند. این افراد همگی از مردانند و تعدادشان نیز برای هر گروه، در دوره اشیل، پانزده تن است. اینان هم میخوانند و هم میرقصند و، در صفی مجلل، بر روی صحنه طولانی و باریک حرکت میکنند و، با شعر حرکات خود، الفاظ و حالات نمایش را تعبیر و تفسیر مینمایند.

مقام موسیقی در تئاتر یونان اندکی پایینتر از مقام عمل و شعر است. معمولا آهنگها را نیز درامنویس خود میسازد. قسمت عمده گفتگوها را بازیگران با صدای بلند بیان میکنند، و بعضی را نیز به آواز میخوانند. ولی نقشهای عمده نمایشنامه قسمتهای غنایی چندی دارد که باید با یک یا دو یا سه صدا خوانده شود، یا به اتفاق گروه خواننده، متناوبا بعد از سرود آن گروه، به آواز ادا گردد. این آوازها ساده هستند و بخشهای مختلف ندارند، و هماهنگی در آنها نیست. معمولا فقط یک فلوت، نت به نت، با خوانندگان همراهی میکند; بدین ترتیب، تماشاگران همه کلمات را میشنوند، و شعر در آواز موسیقی غرقه نمیشود. این نمایشنامه ها را نمیتوان آهسته خواند و درباره آنها قضاوت کرد. در نظر یونانیان، گفتار فقط بخشی است از یک هنر پیچیده، که شعر و موسیقی و عمل و رقص را در هم بافته و وحدتی عمیق و موثر پدید آورده است.1

ولی، با اینهمه، مهمترین قسمت خود نمایش است; در بردن جایزه، چگونگی نمایشنامه بیش از موسیقی آن دخالت دارد. ولی بازی بازیگران از آن هر دو موثرتر و مهمتر است. یک بازیگر خوب حتی میتواند در نمایشنامه های متوسط نیز توفیق کامل به دست آورد. بازیگران که همیشه و در همه موارد مرد هستند برخلاف روم، مورد تحقیر نیستند، بلکه از تکریم و بزرگداشت همگان برخوردارند; از خدمت نظام معافند; و در وقت جنگ، بآزادی از جبهه ها میگذرند. مردم آنان را هوپوکریت میخوانند، و این کلمه به معنای “پاسخگو” است; زیرا که در آغاز، بازیگران به سخنان گروه خواننده پاسخ میگفتهاند. ولی بعدها که بازیگران به نمایش اعمال اشخاص دیگر میپردازند و شخصیتهای عاریتی به خود میگیرند، این کلمه به معنای “منافق” به کار میرود. بازیگران اتحادیه بزرگ و نیرومندی تشکیل

---

(1) در فرهنگ عصر کلاسیک (480 - 323قم)، موسیقی همواره سهمی اساسی و مهم داشته است. بزرگترین موسیقیدان قرن پنجم تیموتئوس میلتوسی بود. وی قطعاتی میساخته است که در آن شعر تابع موسیقی بوده، و داستانی نیز در آن نقل میشده است. تیموتئوس تعداد تارهای چنگ یونانی را به یازده رساند، و شیوه های بغرنج و دقیق در موسیقی پیش گرفت. محافظه کاران بر او خشمگین شدند و چنان به وی حملهور گشتند که گویند عزم انتحار کرد. ولی اوریپید به دلداری و تسکین خاطر وی پرداخت، همکار و معاضدش شد، و بدرستی پیش بینی کرد که در اندک زمانی یونان در پیش پای او سر تعظیم فرود خواهد آورد.

ص: 427

میدهند به نام “هنرمندان دیونوسوسی”، که اعضای آن در سراسر خاک یونان پراکندهاند. دسته های بازیگران از شهری به شهر دیگر میروند، نمایشنامه ها و آهنگها و لباسها و سایر لوازم کار خویش را خود تهیه میکنند. در آمد رهبران این گروه ها، مثل همیشه، بسیار فراوان است، ولی بازیگران درجه دوم عایداتی اندک و نامعین دارند. اخلاق آنها چون اخلاق همه کسانی است که به دوره گردی زندگی میگذرانند; زندگیشان بین تجمل و فقر نوسان دارد، و روحشان بیقرارتر از آن است که بتوانند به یک زندگی ثابت و طبعیی ادامه دهند.

در کمدی و تراژدی، بازیگران ماسکی بر چهره میگذارند که در ناحیه دهان آن یک بلندگوی برنجی تعبیه شده است. طریقه تنظیم صوت در تئاتر یونان، و اینکه هر یک از تماشاگران میتواند از جایگاه خود صحنه را بخوبی ببیند، بسیار شایان توجه است. ولی چنین به نظر میرسد که با وجود این، برای تقویت صدای بازیگر و مدد به چشم تماشاگرانی که از صحنه نمایش دور هستند، وسایل دیگری نیز لازم است تا همگی بتوانند بآسانی قهرمانان مختلف را تشخیص دهند. فقدان این گونه وسایل موجب آن میشود که همه ریزهکاریهای صوتی و حالات و تغییرات چهره بازیگر از میان برود. هر گاه که اشخاص واقعی در نمایشنامهای بیایند چون اوریپید در نمایشنامه اکلسیازوسای (زنان در شورا)، و سقراط در نمایشنامه ابرها ناچار با ماسک و بیشتر به صورت کاریکاتور نمایش داده میشوند. این ماسکها از مراسم دینی به تئاتر یونان راه یافتهاند; زیرا در آن مراسم، برای ایجاد ترس یا خنده، غالبا ماسک به کار میبردهاند. در کمدی، هنوز این رسم برجاست. ماسکها، تا آنجا که قوه تخیل مردم یونان ایجاب میکند، غریب و مبالغه آمیزند. همچنانکه صدای بازیگر تقویت میشود و چهرهاش با ماسک بزرگتر به نظر میرسد، تنش نیز با پنبه و پوشال ستبرتر و قامتش، با تاجی بزرگ و با کفشهایی که کف ضخیم دارند، بلندتر میگردد. بر روی هم، از قراری که لوکیانوس میگوید، بازیگران قدیم “منظرهای زشت و وحشتناک” ایجاد میکردند.

تماشاگران نیز چون خود نمایش شایان توجهند. زنان و مردان طبقات مختلف در این تئاترها راه دارند. پس از سال 420، به همه شارمندانی که نیازمندند دواوبولوس داده میشود تا بدان وسیله به تئاتر راه یابند; زنان از مردان جدا مینشینند; و روسپیان جایگاهی مخصوص خود دارند. به حکم عرف، زنان عفیف از تماشای نمایشهای کمدی منع شدهاند. تماشاگران این تئاترها سرزنده و بانشاطند و، از لحاظ اخلاق و رفتار، با مردم دیگری که در نقاط مختلف جهان به تماشاخانه ها میروند فرقی ندارند. در وقت تماشای نمایش، فندق و میوه میخورند و شراب مینوشند. بنابر گفته ارسطو، از مقدار خوراکی که در اثنای یک نمایش خورده میشود میتوان دریافت که آن نمایش تا چه حد با عدم موفقیت همراه بوده

ص: 428

است. تماشاگران بر سر جا با هم ستیزه میکنند و بازیگران مورد پسند خود را با کف زدنها و فریادهای پیاپی تشویق و تحسین مینمایند. اگر نمایش را نپسندند، صفیر میکشند و همهمه برپا میکنند; هر گاه که اعتراضشان شدیدتر شود، به نیمکتهای زیر خود لگد میکوبند; و اگر به خشم درآیند، بازیگر را با پرتاب سنگ و انجیر و زیتون از صحنه بیرون میرانند. آیسخینس را یک بار تا سر حد مرگ با سنگ میزنند، زیرا که از بازی وی آزرده خاطر گشتهاند. نیز اشیل را، به گمان آنکه برخی از اسرار پنهانی دین را مکشوف ساخته است، تقریبا میکشند. یکی از نوازندگان، برای بنای خانه خویش، مقداری سنگ به وام میگیرد و وعده میدهد که سنگهایی را که در نمایش آینده به سویش پرتاب میکنند گرد آورده، وام خود را ادا خواهد کرد. گاهی بازیگران، گروهی را اجیر میکنند تا صفیر تماشاگران را در غوغای تحسین غرقه سازند.

بازیگران کمدی نیز گاه فندق و گردو در میان جمعیت میپراکنند تا سکوت آنان را بخرند. تماشاگران، اگر بخواهند، با همهمه و غوغای خود، ادامه نمایش را مانع میشوند و بازیگران را مجبور میکنند نمایش بعدی را به جای آن شروع کنند. بدین ترتیب، برنامه نمایش کوتاه و تحملپذیر میشود.

در جشنهای دیونوسیای شهری، نمایش سه روز ادامه دارد; هر روز پنج نمایش به روی صحنه میآید: سه تراژدی و یک درام ساتیری از یک شاعر، و یک کمدی از شاعر دیگر. سحرگاه نمایش شروع میشود، و تا شامگاه ادامه دارد. فقط در موارد استثنایی است که یک نمایش دوبار در تئاتر دیونوسوسی اجرا میشود.

کسانی که نمایش را در آن تئاتر ندیدهاند ممکن است که در شهرهای دیگر یونان، یا در صحنه های محقر دهکده های آتیک، به تماشای آن توفیق یابند. در فاصله میان 480 تا 430 ق م، در حدود دو هزار نمایشنامه تازه در آتن به صحنه میآید. در آغاز، به شاعری که “سه تراژدی” او از همه بهتر بوده است یک بز جایزه میدادند، و به بهترین کمدینویس یک سبد انجیر و یک کوزه شراب. ولی در عصر طلایی، جوایز سه گانه تراژدی و جایزه کمدی به پول تبدیل میشود و از طرف دولت پرداخته میشود. در نخستین روز مسابقه، ده نفر را به حکم قرعه، از میان داوطلبانی که مجلس معرفی کرده است، و از روی فهرست اسامی آنان، در همان جلسات جهت داوری انتخاب میکنند. در پایان آخرین نمایش، هر یک از داوران نام اولین و دومین و سومین نمایشنامهای را که شایسته جایزه دانسته است بر روی لوحهای مینویسد. این لوحه ها را در گلدان بزرگی میگذارند، و یکی از آرخونها پنج لوحه را از میان آنها بیرون میکشد. نتیجهای که از این پنج داوری به دست میآید برنده نهایی جایزه را معلوم میدارد، و پنج لوح دیگر را نخوانده نابود میسازند. بدین ترتیب، هیچ کس قبلا نمیداند که چه کسانی داور خواهند بود، و قضاوت کدام یک از آنان واقعا موثر خواهد افتاد.

ولی، علی رغم همه این تمهیدات و احتیاطات، گاهی تطمیع و ارعاب داوران در کار میآید. افلاطون شکایت

ص: 429

از آن دارد که داوران از جمعیتی که در تئاتر گرد آمده است بیم دارند و تقریبا همیشه به اقتضای پسند و تحسین آنان قضاوت میکنند; میگوید که این “حکومت تماشاگران” هم شاعران درامنویس و هم تماشاگران نمایش را به فساد و تباهی میکشد. هنگامی که مسابقه پایان یابد، شاعری را که پیروز شده است، و گروه خوانندگان وی را، با تاجی از پاپیتال زینت میدهند، و گاه نیز به افتخار آنان ستونی برپا میدارند; حتی شاهان نیز برای کسب این تاج افتخار کوشش میکنند.

اندازه تئاترهای یونان، و سنن و آداب جشنها، تا حد وسیعی کیفیت درام یونان را معین میدارد. با تغییرات چهره و زیر و بم اصوات نمیتوان اختلافات اندک و حالات دقیق را نمایش داد. از این روی، در تئاتر دیونوسوسی، بندرت میتوان شخصیتی را یافت که با دقت و ظرافت تصویر شده باشد. درام یونان عبارت است از مطالعه سرنوشتها، یا مشاهده کشمکش انسان با خدایان. ولی درام عصر الیزابت مطالعه اعمال یا مشاهده کشمکش انسان با انسان است، و درام جدید روحیات و خلقیات را مطالعه میکند، یا کشمکش انسان را با انسان نمایش میدهد. تماشاگران آتن قبلا میدانند که سرنوشت هریک از قهرمانان چه خواهد بود، و بر نتیجه هر یک از اعمال واقفند. زیرا که در قرن پنجم، هنوز آداب و رسوم مذهبی به قوت خویش باقی است و موضوع درامهای دیونوسوسی را به داستانهای شایع و اساطیر باستانی محدود میسازد.1 در نمایشنامه ها، حوادث ناگهانی پیش نمیآید، و امری که بر تماشاگران مجهول باشد و آنان را مدتی در انتظار نگاه دارد در میان نیست. ولی، در عوض، پیش بینی حوادث، و “شناسایی”2های ناگهانیی که در درام رخ میدهد، برای کسانی که سرگرم تماشای نمایشند لذت فراوان در بر دارد. درامنویسان، یکی پس از دیگری، یک داستان را برای یک گروه تماشاگر تکرار میکنند. آنچه در این نمایشنامه های مکرر تغییر میکند شعر و موسیقی و فلسفه و چگونگی تعبیر آنهاست. پیش از اوریپید، حتی فلسفه نیز تا حدود بسیار پیرو رسم قرار دیرین است; چنانکه، در نمایشنامه های اشیل و سوفکل، موضوع اصلی کیفر و پاداشی است که از جانب خدایان حسود یا سرنوشت کور بر آدمیان میرسد.

---

(1) فقط چند نمایشنامه به وقایع تاریخی دورانهای تازهتر اختصاص یافته بود; از آن جمله، فقط یک درام یعنی “زنان ایرانی” به قلم اشیل باقی مانده است. در حدود سال 493، فرونیخوس “سقوط میلتوس” را نمایش داد; ولی مردم آتن از اندیشه استیلای ایرانیان بر شهر عزیزشان چنان غمگین شدند که فرونیخوس را، به سبب این ابتکار، یک هزار دراخما جریمه کردند و تکرار آن نمایش را نیز ممنوع داشتند. از قرارین چنین بر میآید که تمیستوکلس پنهانی ترتیباتی داده بود که این نمایشنامه بر روی صحنه آید تا آتنیان را به جنگ با ایران برانگیزد.

(2) Recognition، ارسطو “شناسایی” در درام را چنین تعریف میکند: و اما “شناسایی”، چنانکه از نام آن برمیآید، تحولی است ناگهانی از “ندانستن و نشناختن” به “دانستن و شناختن”، و در بین کسانی که باید در داستان به خوشبختی یا بدبختی برسند روی میدهد و به دوستی یا به دشمنی میانجامد. م.

ص: 430

جرم اینان نیز همیشه رفتار گستاخانه و غرور کفرآمیزشان است. نتیجه اخلاقی این درامها نیز همیشه یکسان است، و پیروی از ندای وجدان، شرافتمندی، و اعتدال و فروتنی را تبلیغ میکند. در درام یونان، ترکیب فلسفه با شعر و داستان و موسیقی و آواز و رقص نه تنها صورت تازهای را در تاریخ ادبیات جهان پدید میآورد، بلکه در همان آغاز به چنان شکوه و رفعتی دست مییابد که، در دوره های بعد، هرگز این هنر نظیر آن را نمیبیند.

III - اشیل

اشیل یا آیسخولوس نخستین درامنویس یونان نبود. همچنانکه در تاریخ و توارث باید استعدادهای فراوان راه را برای پیدایش نابغه بگشایند، بین تسپیس و اشیل نیز چندین درامنویس کم ارجتر به وجود آمدند که ما در اینجا با تکریم تمام فراموششان میکنیم. شاید شور و غروری که برای عصر درامهای بزرگ لازم بود بر اثر پایداری پیروزمندانه آتنیان در برابر سپاه ایران پدید آمد، از سوی دیگر، ثروتی که پس از جنگ از راه تجارت و به دست امپراطوری حاصل شده بود هزینه مسابقات پرخرج دیونوسوسی و نمایشها و آوازهای همسرایی را کاملا تامین میکرد. اشیل شخصا این شور و غرور را در خود میدید و چون بسیاری از نویسندگان قرن پنجم زندگی میکرد و نمایشنامه مینوشت، و خوب میدانست که رفتار و گفتارش باید چگونه باشد. در 499، هنگامی که بیست و شش سال از عمرش میگذشت، نخستین نمایشنامه خود را به روی صحنه آورد. در 480، او و دو برادرش چنان دلیرانه در نبرد ماراتون جنگیدند که آتن دستور داد تا به یادبود دلاوریهای آنان تصویری ساخته شود. وی به سال 484 برای اولین بار در جشن دیونوسوسی به اخذ جایزه نایل آمد. در 490، در جنگ آرتمیسیون و سالامیس، و در 479، در نبرد پلاتایا شرکت جست. به سال 476 و 470 به شهر سیراکوز رفت و در دربار هیرون اول مورد تکریم فراوان واقع شد. در 468، پس از آنکه مدت یک نسل بر ادبیات یونان فرمانروایی کرد، عاقبت جایزه اول نمایش را در مقابل سوفکل جوان از دست داد. ولی، در سال 467، با نمایشنامه مخالفان هفتگانه تب مقام اول را کسب کرد. و در 458، آخرین و بزرگترین پیروزی خویش را با درام سه بخشی اورستیا به دست آورد. در سال 465، دوباره به سیسیل رفت و در آنجا، در همان سال، درگذشت.

برای شکل دادن به درام کلاسیک یونان، وجود مردی با چنین همت و قدرت واجب بود. اشیل بر یک تن بازیگری که تسپیس از گروه همسرایان جدا ساخته بود، بازیگر دیگری افزود، و بدین ترتیب تحول سرودهای دیونوسوسی را، از اشعار آهنگدار به صورت درام، کمال

ص: 431

بخشید.1 وی هفتاد (و به روایتی نود) نمایشنامه نوشت، ولی از آن جمله فقط هفت درام باقی مانده است.

سه نمایشنامه نخستین او چندان اهمیتی ندارد.2 ولی، مابین آثارش، از همه مشهورتر پرومته دربند، و از همه بزرگتر درام سه بخشی اورستیاست.

شاید پرومته دربند نیز قسمتی از یک درام سه بخشی بوده باشد، گرچه هیچ منبع معتبری این نظر را تایید نمیکند. از قراری که میگویند، اشیل یک درام ساتیریک نیز نوشته بوده که پرومته آتشآور نام داشته است: ولی این درام از پرومته دربند جدا بوده، جزو مجموعه دیگری قرار داشته، و مستقلا به نمایش درآمده است. از یکی دیگر از نمایشنامه های اشیل، که پرومته بندگسسته نام داشته، قطعاتی بر جای مانده است. از این قطعات مطلبی به دست نمیآید، لکن دانشمدان پرشوق معتقدند که اگر متن کامل این نمایشنامه در دست بود، معلوم میشد که اشیل همه سخنان کفرآمیزی را که در نمایشنامه پرومته دربند در دهان قهرمان داستان گذارده، خود، در اینجا به مقنعترین وجه پاسخ گفته است. ولی، حتی اگر چنین بوده باشد، شگفتی در این است که جمع کثیری از مردم آتن، در یک جشن مذهبی، چگونه ناسزا گفتن پرومته نسبت به خدایان را تحمل میکردهاند. در آغاز نمایشنامه، میبینیم که پرومته، به فرمان زئوس و به دست هفایستوس، در کوه های قفقاز به صخرهای بسته شده است; زئوس از آن روی بر او خشمگین گشته که وی فن آتش ساختن را به آدمیان آموخته است. هفایستوس چنین میگوید:

ای فرزند بلند اندیشه تمیس فرزانه! من، نه به دلخواه خویش، باید تو را بر این کوه بلند، که پای هیچ کس بدان نرسیده است، به زنجیر سخت بربندم; در اینجا، نه آواز آدمیان، و نه چهره آنان هرگز تو را که دوستارشانی باز نخواهد یافت; و گل زیبایی تو، در گرمای روشن خورشید، سوخته و نابود خواهد شد.

شب با زیور ستارگان فرا خواهد آمد تا با سایه خود تو را آرامش بخشد، و خورشید، با پرتو تازه خویش، میغهای سحرگاهی را پراکنده خواهد ساخت.

اما، در همه خطرها، احساس این تیره بختی

---

(1) در نمایشنامه های اشیل، بازیگران فقط دو تن بودند; یعنی نقشهای آنان نوعی تنظیم شده بود که در یک زمان بیش از دو بازیگر بر صحنه قرار نمیگرفتند. گاهی رهبر گروه سراینده نیز بازیگر سومی محسوب میشد، و اشخاص غیر مهم، چون خدمتکاران و سربازان و غیره، جزو بازیگران به شمار نمیرفتند.

(2) نمایشنامه “ملتمسان” نوع ابتدایی درام است، و در آن گروه همسرایان دارای سهم بسیار بزرگی است. قسمت عمده نمایشنامه “ایرانیان” نیز، که جنگ سالامیس را به دقت وضوح وصف میکند، از همین سرودها تشکیل یافته است. “مخالفان هفتگانه تب”، که سومین قسمت یک درام سه بخشی بوده است، داستان شهریار لایوس و شهبانو یوکاسته است. فرزندان آنان، اودیپ، پدر خود را میکشد و با مادر خویش همبستر میشود; در پایان، پسران وی، بر سر تاج و تخت تب، با یکدیگر به جنگ برمیخیزند.

ص: 432

تو را رنجی گران خواهد بود، زیرا با هیچ یک از آنان دستی برای رهایی تو پدید نمیآید. ثمره محبت آدمیان از این گونه است! ... زیرا زئوس سختگیر است، و شاهان تازه به دوران رسیده سخت بیرحم.

پرومته، که بیچاره وار بر تخته سنگ به زنجیر کشیده شده، خدای اولمپ را تحقیر میکند و، با فخر و غرور، گامهایی را که در راه به مدنیت رساندن انسان نخستین برداشته برمیشمرد:

انسانها، تا آن زمان چون مورچگان نادان، در زیر زمین و در مغاکهای بی نور میزیستند. هیچ اثر پایداری از زمستان به آنان نمیرسید، و از بهار عطرآگین و تابستان پرمیوه بیخبر بودند; و به هر کار چون کوران، و غافل از آیین آن، دست مییازیدند.

تا آنکه من راز طلوع و غروب ستارگان را به آنان آموختم; عدد را، که انگیزنده فلسفه هاست، از بهرشان ساختم; با ترکیب حروف آشناشان کردم; و هوش و حافظه را، که آفریننده همه چیز و مادر اندیشه است، بر آنان ارزانی داشتم.

من بودم که نخستین بار جانوران را به خدمت انسان درآوردم; و کشتی را تنها من ساختم. ...

و من، که همه فنون را از بهر آدمیان فانی ابداع کردم، اکنون هیچ چارهای برای رهایی خویش ندارم.

همه زمین با او میگرید. “در امواج دریا، که به روی هم میریزند، فریادی هست; از اعماق اقیانوس صدای زاری به گوش میرسد; و از مغاک مردگان ناله برمی خیزد.” همه ملتها با این زندانی سیاسی همدردی میکنند و به او یادآور میشوند که درد و رنج نصیب همگان خواهد گشت: “غم سراسر زمین را در مینوردد، و بنوبت بر پیش پای هر کس مینشیند.” ولی هیچ کس برای رهایی وی کوششی نمیکند. اوکئانوس به او اندرز میدهد که تسلیم شود: “زیرا کسانی که فرمانروایی میکنند، به جای عدل، ظلم را پیشه میسازند.” و او کئانیدها، یا دختران دریا، در شگفت ماندهاند که آیا بشریت را این شایستگی هست که کسی بدین گونه در راه آن مصلوب شود “نه، ای یار عزیز، تو سخت بیهوده فدا شدی. ... آیا این بشر ناتوان و کوتاه همت را، که به زنجیر بسته شده و در رویا فرو رفته است، نمیدیدی” ولی این دخترکان چنان ستاینده پرومته شدهاند که هنگامی که زئوس وی را تهدید میکند که به درون تارتاروس پرتابش کند، در کنار او میایستد، و با صاعقهای به همراه وی به درون دوزخ

ص: 433

رانده میشوند. اما پرومته، که از خدایان است، از آرامش مرگ محروم است. در آخرین قسمت این درام سه بخشی، که گم شده است، پرومته از دوزخ به در میشود و دو باره در کوه بر تخته سنگی به زنجیر میافتد; کرکسی به فرمان زئوس هر روز قلب او را میخورد، و هر شب دل باز از نو میروید. بدین ترتیب، پرومته در طی سیزده نسل بشری رنج و شکنجه میبیند; سرانجام، پهلوان پرمهر، یعنی هراکلس، کرکس را میکشد و زئوس را به آزاد ساختن پرومته ترغیب میکند. پرومته در پایان از کرده خویش پشیمان میشود، با خدای بزرگ و توانای اولمپ آشتی میکند، و حلقه آهنین نیاز برانگشت مینهد.

در این درام سه بخشی ساده و قوی، اشیل موضوع اصلی درام یونان یعنی کشمکش اراده انسانی با تقدیر گریزناپذیر را مطرح کرده و موضوع حیات مردم یونان قرن پنجم یعنی نزاع میان افکار انقلابی و عقاید کهن را به میان کشیده بود. نتیجه او محافظه کارانه است، لکن بر چگونگی این انقلاب واقف است، و با آن موافقت تمام دارد. حتی اوریپید نیز خدای اولمپ را بدین سان انتقاد نمیکند. این درام “بهشت گمشده” دیگری است که، علی رغم خداپرستی نویسنده، فرشته ساقط (شیطان) قهرمان اصلی آن است.

گویا میلتن، هنگامی که گفتارهای بلیغ شیطان را مینوشته، غالبا پرومته را در نظر داشته است. گوته به این درام دلبستگی بسیار داشت و در دوران جوانی پرجسارت خویش، پرومته را وسیله بیان اندیشه های خود ساخته بود. شلی، که همواره با تقدیر در جدال بود، در پرومته بندگسسته، این داستان را دوباره زنده کرد، ولی نگذاشت که قهرمان عصیانکار آن در برابر زئوس سر فرود آرد. در این افسانه نکات و تمثیلات فراوان نهفته است: درد و رنج ثمره درخت دانش است; آگاهی بر آینده قلب خویش خاییدن و خون دل خوردن است; آزادی بخشان همیشه مصلوب میشوند; و در آخر، آدمی باید قید و بندهای خود را بپذیرد و خواستهای خویش را در حدود اقتضای طبیعت و کیفیت کاینات برآورده کند. موضوع این درام بسیار عالی است، و کلام بلند و پرشکوه اشیل را یاری میکند تا از پرومته یک تراژدی به “شیوه والا” پدید آرد. جنگ علم و خرافه، روشنفکری و جهل، و نبوغ و جزم اندیشی هرگز بدین وضوح توصیف نشده، و هیچ گاه با اینهمه کنایه و تصریح به بیان در نیامده است. شلگل میگفت: “تراژدی نویسان یونان آثار فراوان پدید آوردند، لکن پرومته روح و جان تراژدی است.” با وجود این، تراژدی اورستیا از سایر آثار اشیل بزرگتر است، و سخن شناسان متفقا آن را عالیترین درام یونانی و شاید عالیترین درام جهان میدانند. این تراژدی در سال 458، شاید دو سال بعد از پرومته در بند و دو سال قبل از مرگ اشیل، به روی صحنه آمد. موضوع آن پدید آمدن مصیبتی است از مصیبت دیگر به حکم تقدیر، و کیفر محتوم اسراف و افراط و غرور گستاخانه، نسل بعد از نسل. ما این داستان را افسانه میشماریم، لکن یونانیان خود

ص: 434

آن را تاریخ واقعی میدانستند، و شاید حق نیز با آنان بود. این تراژدی، از قراری که دو درامنویس بزرگ دیگر یونان یادآور شدهاند، ممکن است که فرزندان تانتالوس نیز نامیده شود. زیرا تانتالوس، پادشاه فروگیا، که به دولت و ثروت خود سخت مغرور بود، یک سلسله جرم و جنایت را آغاز نهاد، شراب و طعام خدایان را دزدید و به فرزند خود پلوپس خورانید، و از این روی خشم ارواح منتقم را برانگیخت. البته در هر دورهای کسانی پیدا میشوند که ثروتشان از میزان مکفی و مناسب تجاوز میکند، و بدان وسیله فرزندان خویش را تباه و ضایع میسازند. دیدهایم که پلوپس چگونه از راه های خطا سلطنت الیس را به دست آورد، همدست خود را به قتل رسانید، و دختر پادشاهی را که به فریب وی کشته شده بود همسر خویش ساخت. وی از هیپودامیا سه فرزند به وجود آورد: توئستس، آئروپه، و آترئوس. توئستس، آئروپه را فریفت و با وی همبستر شد; آترئوس، برای آنکه انتقام خواهر خویش را بستاند. فرزندان توئستس را کشت و در ضیافتی گوشت آنان را به خورد برادر خود داد. آیگیستوس، فرزند توئستس، که از دختر وی زاده شده بود، سوگند یاد کرد که از آترئوس و فرزندانش انتقام بگیرد. آترئوس دو پسر داشت: آگاممنون و منلائوس. آگاممنون، کلوتایمنسترا را به زنی گرفت و از او دو دختر به نام ایفیگنیا و الکترا، و یک پسر به نام اورستس به وجود آورد. هنگامی که آگاممنون کشتیهای خود را به سوی تروا میبرد، در آولیس باد فرو نشست، و وی ناچار شد که ایفیگنیا را قربان کند تا باد مساعد برخیزد. کلوتایمنسترا از این کار سخت وحشتزده و آزرده گشت. زمانی که آگاممنون تروا را محاصره کرده بود، آیگیستوس با زن اندوهگین وی بنای عشقبازی نهاد، قلب او را تسخیر کرد، و با او همداستان شد که چون آگاممنون از جنگ بازگشت، وی را بکشند. اشیل داستان را از اینجا دنبال میکند.

به شهر آرگوس خبر میرسد که جنگ پایان یافته و آگاممنون مغرور، “غرقه در پولاد، و سپاهیان از خشم او لرزان”، بر سواحل پلوپونز فرود آمده و به سوی موکنای پیش میآید. گروهی از بزرگان در برابر کاخ شاهی ظاهر میشوند و، با سرودی شوم، از قربان شدن ایفیگنیا به دست آگاممنون سخن میگویند:

آرام، سلاحی را که در خور او بود به تن کرد; و بادی شگفت در سینهاش پیچید، باد اندیشه تاریک و ناپاک.

برپا خاست، و قلبش از جرئت آکنده گشت.

زیرا کوری مردان را دلیر و گستاخ میکند; در راه آرزویی پست، که ندامت و اندوه در پی دارد، گمراه میشوند; آری، و این خود اندوه بزرگی است.

پس، این مرد به کشتن فرزند خویش عزم کرد; چنین کرد تا از خنده زنی انتقام بستاند،

ص: 435

و کشتیهای خود را به راه بیندازد. ...

جامه زعفرانی رنگ خویش را بشدت، و با خشمی فروبسته و خاموش، برزمین افکند، و چشمانش با خدنگ رحم در دل هر مرد خونخوار راه میجست: چون تصویر چهرهای، مات و مبهوت بود; دخترک خردسال، که همیشه بر کنار کشتی پدر میرقصید و هرگز عشق مردی به آواز وی نزدیک نگشته بود، اکنون که سومین جام پر میگشت، فریاد سپاس خود را به آواز پدر میپیوست.

پیکی از جانب آگاممنون وارد میشود و رسیدن وی را خبر میدهد. اشیل، با تخیلی دقیق، شادی این سرباز ساده را، که پس از سالها دوری باز به میهن خویش پای گذاشته است، توصیف میکند. پیک اکنون چنین میگوید: “اگر خدای بخواهد، من اینک برای مرگ آمادهام;” و سپس برای بزرگان شهر از وحشت و پلیدی جنگ، از بارانی که تا مغز استخوان را نمناک میساخته، از جانورانی که در موهای بدن تکثیر مییافته، از گرمای خفقان آور تابستان ایلیون، و از سرمای زمستانی که پرندگان را خشک بر زمین میافکنده سخن میراند. کلوتایمنسترا، گرفته حال و خشمناک، ولی با تکبر بسیار، از کاخ بیرون میآید و فرمان میدهد تا فرشها و قماشهای گرانبها در راه آگاممنون بگسترند. شاه بر گردونه شاهی وارد میشود. سپاهیان گرد او را گرفتهاند. و او، با فخر و غرور پیروزی، برپای ایستاده است. در پشت سرش گردونه دیگری است که کاساندرا بر آن جای دارد. کاساندرا شهزاده زیبا و اندوهگین ترواست، که غیبگوست و برده ناخشنود شهوت آگاممنون گردیده. وی خشمگینامه کیفر آگاممنون را پیشگویی میکند و با اندوه از مرگ خویش خبر میدهد. کلوتایمنسترا، با گفتاری زیرکانه، اشتیاق فراوان خویش را بدین بازگشت شرح میدهد: “از بهر تو، چشمه های جوشان اشک من فرو خشکیده، و قطرهای بر جای نمانده است. اما در چشمان من، که از انتظار دراز فرسوده گشته است، میتوانی دید که تا چه اندازه غم آن داشتهام که آثار پیروزی تو را، که اینچنین دیر به دست آمد، ببینم; از خوابهای پریشان خویش به صدای بال پشهای برمیجستم. زیرا که در آن لحظه کوتاه آرامش، داستانهای درازی از رنجهای تو انباشته میگشت.” آگاممنون براخلاص وی بدگمان است، و از اینکه آنهمه قماش گرانبها را در زیر سم اسبان ریخته است، سرزنشش میکند. ولی در پی او به درون کاخ میرود، و کاساندرا نیز ناچار از او پیروی میکند. در این بین، گروه سراینده بآرامی سرودی میخواند و در آن از آیندهای شوم خبر میدهد. سپس از درون کاخ فریادی برمیخیزد. این

ص: 436

صدا، که روح همه سطور تراژدی است، فریاد آگاممنون است که به دست کلوتایمنسترا و آیگیستوس کشته شده. درها باز میشود و کلوتایمنسترا، با چهره خون آلود و تبر در دست، پیروزمندانه بر کنار نعش آگاممنون و کاساندرا ظاهر میگردد. در این هنگام، گروه همسرایان پایان تراژدی را چنین میسرایند:

ای کاش خدا میخواست که ناگهان، بی رنج بسیار، و بیانتظار دراز و دردناک، ساعت مرگم فرا میرسید، و بیدرنگ مرا به ابدیت، و به خواب بی بیداری میرساند اکنون که شبان من، که مهرش پاسبانم بود، در ژرفنای مرگ خفته است.

دومین تراژدی این درام سه بخشی خوئفوروئه یا آورندگان شراب خوانده میشود، که نام خود را از سرود زنانی که بر گور آگاممنون هدایایی نثار میکنند گرفته است. کلوتایمنسترا پسر کوچک خود اورستس را به فوکیس میفرستد تا در آنجا پرورش یابد، و امیدوار است که وی مرگ پدر را فراموش کند. اما مردان سالدیده آن سرزمین آیین کینه کشی را بدو میآموزند: “خونی که ریخته شد، خون تازه میطلبد.” در آن روزگاران تاریک، دولت انتقام گرفتن را بر عهده خویشان مقتول گذارده بود، و اعتقاد بر این بود که تا قاتل به کیفر نرسد، روح مقتول آرامش نخواهد یافت. اورستس از اندیشه این کار یعنی کشتن آیگیستوس و مادر خویش به وحشت و اضطراب افتاده است; پنهانی با دوست خود پولادس به آرگوس میآید، گور پدر خویش را مییابد، و دستهای از موی سر خود را بر آن میگذارد. در این وقت، صدای سرود زنانی که برای گور آگاممنون شراب میآورند نزدیک میشود; اورستس و پولادس خود را پنهان میکنند. الکترا، خواهر اندوهگین اورستس، با گروه زنان وارد میشود و بر کنار گور پدر ایستاده، از روح وی میخواهد که اورستس را به خونخواهی برانگیزد. اورستس، که مجذوب سخنان الکترا شده است، خود را آشکار میکند. الکترا، از قلب پردرد خویش، اندیشه کشتن مادر را در سر وی میریزد. آن دو جوان، در لباس تاجران، به قصر شاهی میروند. کلوتایمنسترا آنان را بگرمی میپذیرد. اورستس برای آزمایش او میگوید که طفلی که وی به فوکیس فرستاده بود مرده است. ولی هنگامی که در غم مادر خویش شادی پنهانی را نهفته میبیند، به حیرت میافتد.

کلوتایمنسترا آیگیستوس را به نزد خویش میخواند تا مرگ کسی را که از خونخواهیش هراسناک بودهاند بدو خبر دهد.

ص: 437

اورستس در همانجا آیگیستوس را هلاک میکند; کلوتایمنسترا را نیز به درون کاخ میکشاند; و اندکی بعد، در حالی که نیمی از عقل خویش را بر اثر مادرکشی از دست داده است، به صحنه باز میگردد.

اکنون که هنوز دیوانه نگشتهام، به همه کسانی که مرا دوست میدارند، به صدای بلند میگویم که من مادر خویش را کشتهام.

در نمایشنامه سوم، شاعر اورستس را دیوانه نمایش میدهد، و الاهگان انتقام، که جنایات را کیفر میدهند، در پی او روانند. عنوان این نمایشنامه از نام این ارواح اخذ شده است، زیرا مردم آنان را ارواح “خیرخواه” میخواندند تا زشتی نامشان را در کسوتی خوش ظاهر بپوشانند. اورستس مطرود و آواره است، و همه از وی کناره میگیرند; به هر جا میرود، ارواح منتقم به صورت اشباح سیاه به دنبالش میروند و خونش را طلب میکنند. وی، در معبد دلفی، خود را به روی محراب آپولون میافکند، و آپولون دلداریش میدهد. ولی شبح کلوتایمنسترا از زمین برمیخیزد و به ارواح منتقم تاکید میکند که از آزردن فرزندش کوتاهی نکنند. اورستس به آتن میرود و در معبد آتنه زانو میزند و نجات خویش را از وی خواستار میشود. آتنه ندای وی را میشنود و او را “کمال یافته از درد” مینامد; چون الاهگان انتقام برگفته آتنه اعتراض میکنند، وی از آنان میخواهد که محاکمه اورستس را بر عهده دادگاه آریوپاگوس بگذارند. صحنه آخر، این محاکمه شگفتانگیز را نمایش میدهد و کنایهای است از آمدن قانون به جای خونخواهی شخصی. آتنه، الاهه شهر، ریاست دادگاه را برعهده میگیرد. الاهگان انتقام دلایل خود را عرضه میدارند، و آپولون مدافع اورستس است. دادگاه به دو گروه متساوی بخش میشود; آتنه، که رئیس دادگاه است، به جانبداری از اورستس رای میدهد و او را آزاد میگرداند. از آن پس، آتنه رسما محکمه آریوپاگوس را دادگاه عالی آتیک قرار میدهد; بر اثر احکام سریع آن، سرزمین آتیک از اشرار پاک خواهد شد، و رهبری آن، کشور را از خطراتی که موجب زوال ملتها میشود حفظ خواهد کرد. آتنه، با سخنان دلپذیر خویش، الاهگان انتقام را، که از این رهگذر آزرده خاطر گشتهاند، دلداری میدهد و چنان آنان را فریفته و مجذوب میسازد که بزرگترینشان چنین میگوید: “امروز، نظام تازهای پدید آمده است.” پس از ایلیاد و اودیسه، اورستیا عالیترین نمونه ادبیات یونان است. در این اثر، وسعت دید، وحدت فکر و عمل، قدرت بسط دراماتیک، فهم دقیق حالات و خلقیات، و شکوه سبک به پایهای رسیده است که تا عصر شکسپیر نظیر آن پدید نمیآید. اجزای این درام سه بخشی، چون یک نمایشنامه سه پردهای خوش پرداخت و کامل، به یکدیگر پیوسته و مربوط است. هر قسمت آن، با ضرورتی منطقی، قسمت بعد را معین، و وقوع آن را ایجاب میکند. همچنانکه

ص: 438

بخشها در پی یکدیگر میآیند، وحشت موضوع افزایش مییابد. ما به نحوی مبهم در مییابیم که این داستان تا چه اندازه مردم یونان را به هیجان میآورده است. گرچه گفتگوی آن حتی برای چهار خونریزی بیش از اندازه است، و سرودهای آن مبهم و پیچیده، و استعارات و تشبیهاتش اغراقآمیز، و کلام آن نیز گاه سنگین و خشک و پرتکلف میباشد، مع هذا، این سرودها در حد کمال و در نوع خود بینظیرند; سرشار از شکوه و رافت و لطفند; و مذهب جدید بخشایشطلبی و فضایل نظام سیاسی در حال مرگ را با بلاغت و فصاحت تمام بیان میکنند.

محافظه کاری اورستیا با سنت شکنی پرومته همسنگ است، گرچه فاصله بین آن دو بیش از دو سال نبوده.

در سال 462، افیالتس همه اختیارات آریوپاگوس را سلب کرد; در 461 خود کشته شد; و به سال 458، اشیل در اورستیا از دادگاه آریوپاگوس دفاع کرد و آن را عاقلانهترین سازمان دولت آتن شمرد. اشیل در این هنگام مردی سالخوده بود و افکار پیران را آسانتر از عقاید جوانان میفهمید و، چون آریستوفان، فضایل مردان جنگ ماراتون را آرزو میکرد. آتنایوس با اصرار تمام میگوید که اشیل میخواره بوده است، لکن در درام اورستیا وی مردی است پرهیزگار، و در صحنه تئاتر از گناه و کیفر سخن میراند و حکمتی را که از رنج بردن پدید میآید وصف میکند. قانون جرم و جزا صورت دیگری است از اعتقاد به کرمه1، یا به گناه اولیه.2 بنابراین قانون، هر گونه تبهکاری آشکار میگردد و، در این جهان یا در جهان دیگر، جزای آن داده میشود.

بدین طریق، فکر یونانی توانست بین بدی و خدا موافقتی ایجاد کند: یعنی رنج بردن را ناشی از گناه بداند، حتی اگر گناه از نسلی که مرده است سرزده باشد. نویسنده پرومته مردی ساده و با تقوا نبود; نمایشنامه های وی، حتی اورستیا، از گفته های کفرآمیز پر است. چون اسرار مراسم دینی را فاش کرده بود، مورد حمله و اعتراض شدید قرار گرفت. ولی برادرش آمینیاس وساطت کرد و زخمهایی را که در جنگ سالامیس برداشته بود در برابر انجمن برهنه ساخت و جان او را از خطر رهانید. ولی اشیل معتقد بود که اخلاق باید بر اصول فوق طبیعی استوار باشد، تا بتواند در مقابل غرایزی که برای هیئت اجتماع زیان آور است پایداری کند; امید او بر آن است که: خواه زئوس، خواه پان، خواه آپولون، به هر حال در آسمان کسی هست که میشنود و بر قانون شکنان و تبهکاران خشم گامهای انتقامجو را فرو میفرستد.

---

(1) به عقیده هندیان، قانون کرمه بر همه اعمال حکمفرماست، و هر کار، نیک یا بد، در این جهان، یا در تجسمات بعدی روح، پاداش و کیفر میبیند. م.

(2) گناهی که از آدم سر زد، و بدان سبب از بهشت رانده شد. م.

ص: 439

از این گفته، مقصودش شکنجه وجدان و کیفر اعمال است که، چون الاهگان انتقام، گنهکاران را دنبال میکنند. از این روی، با تعظیم و تکریم بسیار از دین سخن میگوید، و میکوشد که از شرک دست کشیده، به یک خدای واحد معتقد شود.

زئوس، زئوس، هر چه باشد، اگر خود بپسندد که این نام را بشنود، من او را به همین نام خواهم خواند.

زمین و دریا و هوا را گشتهام، و جز او هیچ پناهگاهی نمیتوانم یافت، اگر اندیشه من، پیش از آنکه بمیرد، بار این غرور را بخواهد افکند.

اشیل طبیعت اشیا را در زئوس مجسم میکند و آن را قانون یا علت وجود میداند: “در اینجا، قانونی که تقدیر است، پدر، و ادراک کل، همه با هم گرد آمده و یکی شدهاند.” شاید سطور آخر این شاهکار آخرین گفته های شاعرانه او باشد. دو سال پس از اورستیا، دوباره او را در سیسیل مییابیم. بعضی از صاحبنظران معتقدند که تماشاگران تئاتر، چون از داوران ترقیخواهتر بودهاند، این درام سه بخشی را نپسندیدند. ولی این سخن با حقیقت سازگار نیست. زیرا که مردم آتن، چند سال بعد، برخلاف رسم و عادت، خواستار شدند که این درام در تئاتر دیونوسوس تکرار شود، و نیز مقرر داشتند که به هر کس که بخواهد آن را نمایش دهد، یک گروه همسرایان داده شود. کسان بسیاری پی در پی این درام را به روی صحنه آوردند، و اشیل پس از مرگ نیز همچنان به اخذ جایزه نایل میشد. در یکی از روایات کهن، مرگ وی چنین آمده است: بدان هنگام که در سیسیل بوده، عقابی از آسمان سربیموی او را دیده، به گمان آنکه تخته سنگی است، لاک پشت بزرگی را بر آن میافکند، و این واقعه موجب هلاکت او میگردد. اشیل در همانجا به خاک سپرده شده است. شگفت آنکه در شعری که برای سنگ قبر خویش سروده است، از نمایشنامه های خود هیچ ذکری نمیکند و، به نحوی انسانی، بر زخمهایی که در جنگ ماراتون برداشته است فخر میکند:

در زیر این سنگ، اشیل خفته است; دلاوریهای او را دشت ماراتون یا ایرانیان بلندگیسو، که آن را نیک میشناسند، باز توانند گفت.

IV - سوفکل

در سال 468، جوان بیست و هفت سالهای که تازه به میدان آمده بود جایزه اول تراژدی را از اشیل ربود.

این جوان سوفوکلس (سوفکل) نام داشت، که به معنای “عاقل و محترم” است. سوفکل از همه مردم نیکبختتر و، در عین حال، از همه بدبینان بدبینتر بود.

ص: 440

زادگاه او، کولونوس، از توابع آتن بود. پدرش کارگاه شمشیرسازی داشت; از این روی، جنگ ایران، و نبرد پلوپونزی، که تقریبا همه مردم آتن را گرفتار فقر ساخته بود، برای این درامنویس ثروتی آسودگیبخش بر جای گذارد. وی، گذشته از ثروت، از نبوغ و زیبایی و تندرستی نیز بهره تمام داشت و در کشتی و موسیقی به اخذ جایزه دوگانه نایل آمد و ترکیب این دو هنر در وجود مردان فضیلتی است که در نظر افلاطون سخت بزرگ و پرارج است. سوفکل در گوی بازی و چنگنوازی نیز چیره دست بود و در هر دو کار نمایشهایی داد. پس از جنگ سالامیس، مردم آتن او را برگزیدند تا جوانان عریان آتن را در رقص و سرور پیروزی راهبری کند. حتی در سالهای بعد نیز زیبایی خویش را از دست نداده بود. مجسمهای که در موزه لاتران از او موجود است وی را پیر و ریشدار و خمیده، ولی هنوز نیرومند و بلند قامت نمایش میدهد.

سوفکل در فرخندهترین دورانهای آتن پرورش یافت; از دوستان پریکلس بود، و در دوران حکومت او به مناصب عالی رسید. در سال 443، خزانه دار امپراطوری بود. در 440 که پریکلس به ساموس لشکر کشید، او نیز یکی از سرداران سپاه بود گرچه باید گفت که پریکلس شعر او را بر تدابیر جنگیش رجحان مینهاد. پس از شکستی که در سیراکوز بر اقتدار آتن وارد آمد، وی به عضویت کمیته امنیت عمومی درآمد. در این مقام بود که به تشکیل حکومت اولیگارشی 411 رای داد. مردم خلق و خوی او را بیش از سیاستش دوست میداشتند. وی مردی بود ظریف، تیزهوش، فروتن، و عشرت طلب; جاذبهای داشت که همه خطاهایش را جبران میکرد. به مال و به پسران سخت دلبستگی داشت، ولی در روزگار پیری به روسپیان ممتاز روی کرد. مردی پرهیزگار بود و چندبار در زمره کاهنان درآمد.

سوفکل یکصد و سیزده نمایشنامه نوشت، ولی از آن جمله فقط هفت نمایشنامه به ما رسیده است. هیچ نمیدانیم که این درامها به چه ترتیب نمایش داده شدهاند. هجده بار در جشنهای دیونوسوسی، و دوبار در جشنهای لنایایی جایزه اول را به دست آورد. اولین بار در بیست و پنج سالگی، و آخرین بار در هشتاد و پنج سالگی به اخذ جایزه توفیق یافت. مدت سی سال، فرمانروایی وی بر صحنه تئاتر آتن از حکومتی که همعصرش پریکلس بر آن شهر داشت کاملتر بود. وی تعداد بازیگران تئاتر را به سه تن افزایش داد. تا زمانی که صدای خود را از دست نداده بود، در نمایشها بازی میکرد. سوفکل (و پس از او، اوریپید) درام سه بخشی را، که اشیل مرسوم داشته بود، ترک گفت و بهتر آن دید که با سه درام مستقل در مسابقات شرکت جوید. اشیل به موضوعاتی میپرداخت که با نظم عالم هستی و تسلط آن بر قهرمانان درام رابطه داشت. ولی سوفکل به نمایش خلقیات پرداخته بود، و توجهی که به علم النفس داشت وی را به درامنویسان عصر جدید مانند کرده بود. زنان تراخیس ظاهرا نمایشنامهای است غنایی و شهوتانگیز: دیانیرا، زن هراکلس، از عشق شوهر خود به یولا رشک میبرد و ندانسته جامهای

*****تصویر

متن زیر تصویر : سوفکل، موزه لاتران، رم،

ص: 441

زهرآلود به نزدش میفرستد. هراکلس از اثر زهر هلاک میگردد، و دیانیرا نیز خود را میکشد. آنچه سوفکل در اینجا نمایش میدهد پاداش عمل هراکلس نیست (گرچه اگر اشیل به نظم این داستان پرداخته بود، یقینا آن را اساس قرار میداد); نیز قصدش بیان شور و هیجان عشق (که نکته دلخواه اوریپید است) نبوده است، بلکه تنها میخواسته است که رشک را از لحاظ علم النفس تشریح و تحلیل کند. همچنین، در درام آیاس، به کارهای دلیرانه قهرمان توجهی نشده، و نویسنده درام به مطالعه حالات روحی مردی که دیوانه میشود پرداخته است. در تراژدی فیلوکتتس تقریبا حادثهای در میان نیست، و تنها خیانت سیاسی و سادگی آسیب دیده مردی با دقت و صراحت تحلیل میشود. داستان درام الکترا نیز به همان اندازه که کهن است، ناچیز میباشد. اشیل نتایج اخلاقی آن را پسندیده بود، ولی سوفکل، با بیرحمی خاص تحلیل روانی، کینهای را که آن زن جوان به مادر خویش دارد مورد مطالعه قرار میدهد و نتایج اخلاقی داستان را نادیده میگیرد. این نمایشنامه نام خود را به بیماری عصبی خاصی که زمانی مورد بحث فراوان بود بخشیده است; چنانکه بیماری روحی دیگری نیز به نام شهریار اودیپ خوانده میشود.

اودیپ مشهورترین درام یونانی است، و نخستین صحنه آن بسیار موثر و دلانگیز است. جمع کثیری از مردان و زنان و پسران و دختران و کودکان، در تب، در برابر کاخ شاهی نشستهاند و شاخه های غار و زیتون که نشان تضرع است در دست دارند. طاعون بر شهر نازل شده، و مردمان بر در سرای شاه گرد آمدهاند تا از وی بخواهند که قربانیی به درگاه خدایان تقدیم کند. غیبگوی معبد گفته است که این طاعون زمانی از شهر بیرون خواهد شد که قاتل نامعلوم پادشاه پیشین، لایوس، از آنجا رانده شود. اودیپ قاتلی را که موجب بروز این بلا شده است سخت لعن و نفرین میکند. این نمونه کاملی است از روشی که هوراس پیشنهاد کرده است; بدین معنی که مشکلی نخست مطرح شود، و شرح و گشایش آن بعدا بیاید. ولی تماشاگران البته داستان را میدانستند، و سرگذشت لایوس و اودیپ و ابوالهول بخشی از فولکلور مردم یونان بود. بنابر روایات قدیم یونان، لایوس زمانی رذیلتی غیر طبیعی به سرزمین یونان آورده بود. به سبب آن، او و فرزندانش به لعنتی بزرگ دچار شده بودند. نتایج این گناه، که نسل به نسل در خاندان لایوس سیر میکند، موضوع بسیاری از تراژدیهای یونانی قرار گرفته است. یکی از غیبگویان گفته است که لایوس و شهبانو یوکاسته فرزندی خواهند یافت که قاتل پدر، و همبستر مادر خویش خواهد شد و این اولین باری است که در تاریخ جهان پدر و مادری آرزو کردهاند که نخستین فرزندشان دختر باشد. ولی از آنان پسری به وجود میآید. برای آنکه پیشگویی غیبگو تحقق نیابد، کودک را بر سر کوهی میگذارند تا در آنجا بمیرد. شبانی او را مییابد. به سبب پای آماسیدهاش، وی را اودیپ نام میگذارد و به شاه و شهبانوی کورنت واگذارش میکند. شاه کورنت او را چون فرزند خویش پرورش میدهد.

ص: 442

ولی، هنگامی که اودیپ به سن بلوغ میرسد، او نیز از غیبگویی چنین میشنود که، به حکم تقدیر، باید پدر خود را بکشد و با مادر خویش همبستر شود; وی چون شاه و شهبانوی کورنت را پدر و مادر خود میداند، از آن شهر میگریزد و راه تب را در پیش میگیرد; در راه، پیر مردی را میبیند و با وی ستیزه میکند و، بی آنکه بداند که خود فرزند اوست، وی را میکشد. در نزدیکی شهر تب، ابوالهول که موجودی است عجیب، و چهرهای چون زنان و دمی چون شیران و بالی چون پرندگان دارد، راه را بر او میبندد و جواب معمای مشهور خود را از وی میطلبد: “آن چیست که چهار پا، دو پا، و سه پا دارد” هر کس که به این پرسش جواب درست ندهد، به دست ابوالهول کشته میشود. مردم وحشتزده تب تنها آرزویشان آن است که شاهراه شهر خویش را از وجود این موجود مخوف پاک سازند، و عهد کردهاند که هر آن کس را که معمای ابوالهول را بگشاید، به شاهی خویش برگزینند; زیرا ابواالهول گفته است که هر گاه پاسخ این معما را بشنود، خود را خواهد کشت. اودیپ در جواب پرسش وی گفت: “آن انسان است، که در کودکی بر چهار دست و پای خود میخزد، در جوانی بر دو پا راه میرود، و در هنگام پیری عصایی به دست میگیرد.” اگرچه جوابی دست و پا شکسته بود، لکن ابوالهول آن را پذیرفت و به وعده وفا کرد و خود را از فراز کوه به زیر افکند، و مرد. مردم تب اودیپ را نجاتبخش خویش خواندند; مقدمش را گرامی شمردند; و چون لایوس بازنگشت، وی را به شاهی برگزیدند. بنابر رسم و آیین آن شهر، اودیپ ملکه آنجا را به زنی گرفت و از او چهار فرزند به وجود آورد: آنتیگونه، پولونیکس، اتئوکلس، و ایسمنه. در صحنه دوم این نمایشنامه که قویترین صحنه درامهای یونانی است اودیپ به کاهن بزرگ فرمان میدهد که، اگر میتواند، نام قاتل لایوس را فاش کند. ولی کاهن بزرگ نام خود او را بر زبان میآورد. آگاهی وحشت آور شاه بر اینکه خود قاتل پدر خویش بوده و با مادر همبستر شده است فاجعهای بس بزرگ پدید میآورد. یوکاسته این حقیقت را باور نمیدارد; آن را نوعی رویا میشمارد و، چون فروید، به تعبیر آن پرداخته، میکوشد که با این سخن خاطر اودیپ را آرامش دهد: “کسان بسیاری هستند که در عالم رویا با مادر خویش همبستر شدهاند، اما تنها کسانی عمر براحت میگذرانند که این گونه اوهام را ناچیز شمارند.” ولی هنگامی که بر حقیقت امر واقف میشود، خود را به دار میآویزد.

اودیپ نیز از فرط ندامت چشمان خویش را بر میکند و از تب بیرون میرود; تنها آنتیگونه، برای یاری و پرستاری پدر، با وی همراه میشود.

در تراژدی اودیپ در کولونوس، که جز دوم یک درام سه بخشی1 غیر عمدی است، شاه پیشین، که مردی است مطرود و سپیدموی، به بازوی دختر خویش تکیه میدهد و از شهری به شهر

---

(1) “شهریار اودیپ”، “اودیپ در کولونوس”، و “آنتیگونه” جداگانه نمایش داده شدند.

ص: 443

دیگر میرود و به گدایی نان میطلبد. وی در سرگردانیهای خود به کولونوس تاریک میرسد. سوفکل در اینجا مجالی به دست آورده، درباره دهکدهای که زادگاه اوست، و درباره باغهای زیتون آن، سرودی وصفناپذیر میسراید که از اشعار بسیار درخشان زبان یونانی است:

ای بیگانه، سرزمینی که تو اکنون بر آن گام نهادهای، سرزمین اسب و سوارکار، سرزمینی است که از همه جا برتر است.

در اینجا، کولونوس سپید میدرخشد.

بلبلان خوشنوا در اینجا آشیانه میگیرند، در انبوه درختان سرسبز پنهان میشوند، و نغمه شیرین و غمانگیز خود را سر میدهند. ...

هر صبحگاه، نرگس تازه، که از ژاله آسمانی سیراب است و تاجی از خوشه نورس سپید و درخشنده بر سر دارد، شکوفه میکند. ...

و در اینجا بوتهای از زمین سر بر میکشد که هرگز نشنیدهام مانند آن در جزیره دوریایی پلوپس نزدیک، یا در آسیای دور، روییده باشد.

این گیاهی است که آزادانه نمو میکند، خود به خود افزایش مییابد، خود به خود تازه میشود، و در قلب دشمنان سلاح پوشیده این مرز و بوم هراس میافکند: هرگز گیاهی بدین زیبایی، جز در این خاک، شکوفه نبسته است.

گیاهی است که برگهای کبود و نقرهای، چون پر نرم، دارد و با شاخه های زیتون، شهر ما را پرورش میدهد.

هیچ نیرویی، هیچ دست ویران کنندهای آن را خراب نتواند کرد; چه جوانانش سخت دلیر، و پیرانش بسیار فرزانهاند، زیرا پرتو دیدگان زئوس در آسمان، و فروغ سیمگون چشمان آتنه نگهبان آنند.

یکی از غیبگویان پیشگویی کرده است که مرگ اودیپ در نزدیکی الاهگان انتقام روی خواهد داد; و اکنون که پیرمرد بینوای محروم میشنود که در کولونوس به بیشه مقدس آنان قدم نهاده است، مرگ را دلپذیر میبیند.

وی با روشن بینی و بصیرت تمام با تسئوس پادشاه آتن سخن میگوید و عوامل ناتوان کننده یونان یعنی سستی خاک، ضعف ایمان و اخلاق، و زبونی مردمان را یک یک بر او میشمرد: تنها بر خدایان آسمان هرگز پیری و مرگ فرود نمیآید; بر هر چیز دیگر، دست توانای زمان مسلط است.

قدرت زمین و شکوه مردی نابود میگردد; ایمان میمیرد، و بی ایمانی چون گل شکوفه میبندد.

کیست که در کوچه ها و بازارهای گشاده مردمان، و در زوایای پنهان محبت دل خویش،

ص: 444

نسیمی را احساس کند که تا ابد با صداقت و یکرنگی وزان باشد.

سپس اودیپ، در حالی که گویی آواز خدایی را شنیده است، با آنتیگونه و ایسمنه وداع میگوید و به درون بیشه تاریک قدم میگذارد، و تنها تسئوس با وی همراه است.

راه کوتاهی پیموده بودیم، به پشت سرنگریستیم، و چون روی باز گرداندیم، وی ناپدید شده بود; اما شاه (تسئوس) هنوز در آنجا بود.

با دست بر چشمان خویش سایه افکنده بود، همچون کسی که در برابر منظرهای دهشتناک قرار گیرد که تاب دیدن آن ندارد. ...

هیچ کس، جز تسئوس ما، نمیداند که وی چگونه مرد. ...

اما یا خدایان کسی را برای بردن او فرستاده بودند، یا زمین دوستانه دهان گشوده، بی درد و عذاب، او را فرو بلعید، بدین سان، وی درگذشت، و هیچ بر جای نگذاشته بود تا بر آن زاری کند زیرا درد و رنج همه وجودش را فرسوده بود; ولی مرگ وی، اگر مرده باشد، مرگی شگفتانگیز بود.

آخرین نمایشنامه این سلسله، که شاید قبل از دو درام دیگر نوشته شده است، آنتیگونه وفادار را به گور میبرد. وی چون میشنود که برادرانش، پولونیکس و اتئوکلس، بر سر تاج و تخت به جنگ پرداختهاند، خود با شتاب به تب باز میگردد تا مگر میان آن دو صلحی پدید آورد. ولی کوشش وی سودی نمیبخشد، و برادران خون یکدیگر را میریزند. کرئون، همدست اتئوکلس، بر تخت مینشیند و نمیگذارد که جسد پولونیکس را به خاک بسپارند; زیرا که در نظر کرئون، وی مردی طاغی و آشوبگر بوده است. آنتیگونه، چون سایر مردم یونان، معتقد است که تا زمانی که جسد مردگان را دفن نکنند، ارواح آنان در عذاب است; از این روی حکم کرئون را نقض میکند و پولونیکس را در خاک مینهد. در این حال، گروه همسرایان یکی از مشهورترین اشعار سوفکل را میخواند:

شگفتیهای جهان بسیار است، اما هیچ یک چون آدمی شگفتانگیز نیست.

خسته و پریده رنگ، بر دریای پرتلاطم، و از میان تنگه های کف آلود، راه پرخطر خویش را میگشاید; زمین را، که کهنسالترین خدایان است و رنج و فساد نمیشناسد، شخم میزند و شیار میکند; اسبانی که نسلها در زیر یوغ او بودهاند خیش را در خاک به هر سو میکشند; پرندگان تیزهوش هوا، درندگان وحشی جنگلها، و زادگان دریای شور را در دامهایی که بافته است گرفتار میکند.

انسان، که در مکر و زیرکی سرآمد موجودات است، گاوهای وحشی

ص: 445

و گوزنهای آزاد کوهستانی را، با شیوه های بیشمار، به خود انس میدهد; توسنهای بالدار خوش اندام را وام خود میساҘϮ

کلام، و سرعت بادآسای ǙYطǘѠو تدابیر ملکداری، همه را ǙȠبه خود آموخته، و دریافته است که از تیرهای باران، و از سرمای سوزنده و یخبندان زمستان چگونه باید گریخت.

وی برای همه این دشواریها آماده است، و میداند که در برابر بلاها چسان پایداری کند، هر چه روی دهد، وʠخود را از آƠبرکنار تواند داشت: اما هنوز برای مرگ درمانی نیافته است.

کرئون فرمان میدهد که آنتیگونه را زنده در گور گذارند. اما هایمون، پسر کرئون، بر این حکم وحشتانگیز اعتراض میکند; چون بسردی جواب میشنود، کرئون را مخاطب ساخته، با سوگند چنین میگوید: “هرگز از این پس مرا نخواهی دید.” در اینجا، فقط یک لحظه، عشق در یکی از تراژدیهای سوفکل ظاهر میشود.

سرودی که شاعر در ستایش اروس، خداوند عشق، ساخته است در روزگار قدیم همواره یاد میشده است:

ای عشق که در نزد تو کس را یارای پایداری نیست، همه با یک نگاه چشم تسلیم تو میشوند; همه شب، سر بر بالش گونه های دخترکان میگذاری و میخسبی; بر فراز کوهساران و بر روی دریاهای بیراه سیر میکنی; خدایان را گرفتار خویش میسازی; آیا آدمیان چگونه در پیش تو سر فرود نیارند هایمون ناپدید میشود، و کرئون برای یافتن او فرمان میدهد تا مغاکی را که آنتیگونه در آن مدفون است بگشایند. در آنجا میبینند که آنتیگونه مرده است، و هایمون در کنار جنازه وی قصد خودکشی دارد.

ما نگریستیم و در ظلمت مغاک دخترک را دیدم که افتاده، و طنابی کتانی گرد گردنش پیچیده شده است; دلداده او جسد سرد دلدار را سخت در آغوش گرفته و بر مرگ نوعروس خویش زاری میکرد. ...

شاه هنگامی که وی را دید، نالهای وحشتناک برکشید و به سوی او روی آورد و گفت: “ای فرزند من، چه کردهای دردت چیست چه مصیبتی عقلت را زایل ساخته بیا، ای فرزند، بیا، پدرت از تو درخواست میکند.” اما پسرش با چشمانی خشمگین بر او خیره گشت، خیو بر چهرهاش افکند و سپس، بی آنکه سخنی بگوید، شمشیر خود را برکشید و به سوی او حمله ور شد.

اما کرئون خود را کنار کشید و از زخم شمشیر مصون ماند; پسرک بیچاره از شدت خشم عنان اختیار از دست داد، بر روی شمشیر خود افتاد، و آن را تا دسته در پهلوی خویش فرو برد.

ص: 446

اما هنوز نفس داشت. پیکر دخترک را در بازوان لرزان خود گرفت، و چهره بیرنگ او را با آخرین نفسهای خویش رنگین ساخت. از این روی، در آن مغاک، آن دو جسد را، که با مرگ به هم پیوستهاند، پهلوی هم نهادهاند.

خاصیت برجسته این درامها، که با گذشت زمان و از اثر ترجمه زایل نمیشوند، زیبایی سبک و کمال هنری و فنی آنهاست. طرز بیان آن نمونه درست سبک کلاسیک است: آراستگی و رزانت و روشنی کلام، قدرت و در عین حال محدودیت، معانی بلند و در عین حال زیبا، قوت و استحکام شیوه فیدیاس همراه با ظرافت و لطافت آثار پراکسیتلس در آن به هم آمیخته است. از لحاظ ساختمان نیز نمونه کامل همان سبک است; یعنی سطور همه مربوط به هم، و در جهتی قرار دارند که باید به سوی نقطه اوج داستان پیش روند.

بنای هر یک از این درامها چون بنای معابد یونان است، و هر جز آنها در حد خود کامل است و در ساختمان کلی مقام و محل خاص خود را دارد. جز آنکه در فیلوکتتس، برای گشودن رشته پیچ در پیچ داستان، “دخالت خدایان” (که وسیله تفریح اوریپید است) سهل انگارانه و به نحوی جدی وسیله قرار گرفته است. این تراژدی، چون درامهای اشیل، جز به جز به سوی یک گناه بزرگ پیش میرود (و در تراژدی اودیپ علت اصلی، نفرینی است که وی در حق قاتل شاه پیشین کرده است); ناگهان شناسایی دست میدهد و تغییر در مسیر وقایع رخ مینماید. سپس جریان داستان از نقطه اوج به سوی “کیفر” مقدر فرود میآید. ارسطو هرگاه که میخواست کمال ساختمان دراماتیک را نشان دهد، همواره به تراژدی شهریار اودیپ اشاره میکرد.

ارسطو گوید که تراژدی، با نمایش وحشت و رحم، این دو حس را تصیفیه میکند; و دو نمایشنامهای که سرگذشت اودیپ را موضوع قرار داده است تعریف ارسطو را به بهترین وجه روشن میکند. قهرمانان تراژدیهای سوفکل از قهرمانان اشیل روشنتر تصویر شدهاند. لکن مانند چهره های درامهای اوریپید حقیقی (رئالیستی) نیستند. سوفکل خود میگفت: “من قهرمانان را چنانکه باید باشند تصویر میکنم، و اوریپید چنانکه هستند.” از این گفته چنین برمی آید که درام باید کمال را جلوه دهد; کار هنر جز کار عکاسی است. اما قدرت اوریپید در مناظراتی که بین قهرمانان روی میدهد، و نیز در چگونگی استعانتی که وی گاه گاه از عواطف انسانی میجوید، آشکار میشود، چنانکه اودیپ، به حالتی غیرشاهانه، با تئیرسیاس مشاجره میکند و، چون کور گشته است، دست خود را در فضا حرکت میدهد تا چهره دختران خود را بیابد و نوازش کند. اگر اشیل میخواست که همین وضع را نمایش دهد، دختران را یکسره از یاد میبرد و در اندیشه یکی از قانونهای ابدی فرو میرفت.

سوفکل نیز هم فیلسوف و هم واعظ است; اما موعظه وی کمتر از اشیل بر خواستهای

ص: 447

خدایان مبتنی است. روح سوفسطاییان اندکی در وی اثر بخشیده است; و هر چند که به اصول کهن پایبند است، اما چنان تصویری از خود میدهد که گویی اگر بختیار و دولتمند نبود. اوریپید دیگری میشد. اما حساسیت شاعرانهاش بیش از آن است که بتواند برای مصایبی که غالبا به ناحق برمردمان بیگناه میرسد عذری بیابد. لولوس در برابر پیکر دردناک و بیجان هراکلس چنین میگوید:

بر ما گناهی نیست، اما معترفیم که خدایان بیرحمند; فرزند میآورند، و میخواهند که به نام پدر پرستیده شوند، اما با چشمانی خالی از رافت و مهر بر چنین درد و عذابی مینگرند.

سوفکل یوکاسته را بر گفته غیبگویان میخنداند، در حالی که نمایشنامه های وی بر گرد این محور میگردند.

کرئون پیغمبران را “قومی پولدوست و مال اندوز” میخواند، و فیلوکتتس این پرسش کهن را تکرار میکند: “خدایانی را که ظالمند چگونه عادل بدانیم” سوفکل، امیدوارانه، چنین پاسخ میدهد که نظام اخلاقی جهان شاید پیچیدهتر از آن باشد که در فهم ما بگنجد، اما این نظام برقرار است، و سرانجام حق پیروز خواهد شد. وی نیز، به پیروی از اشیل، زئوس را با این نظام اخلاقی یکی میشمارد، و حتی به یکتاپرستی از او هم نزدیکتر میشود. همچون یکی از صالحترین انگلیسیان عصر ویکتوریا، درباره خداشناسی خود شک دارد، اما در ایمان اخلاقی خویش استوار است. عالیترین حکمت، یافتن قانونی است که با زئوس یکی است; این قانون، راهنمای جهان است، و حکیم فرزانه کسی است که پیرو آن باشد.

امید من آن است که قدمهای استوارم در پیمودن راه حق و صلاح خطا نکنند.

در گفتار و کردار پاک باشم، و به آن قانونهای ابدی که همواره از نشیب بلند اثیر پاک آسمان به سوی سرچشمه خویش بالا میروند وفادار مانم: زیرا که منزلگاه آنان تنها در کوه اولمپ است، و عقل هیچ انسانی آنان را نزاده است: گرچه آدمیان شاید فراموشکار باشند، اما ساکنان اولمپ را خواب و غفلت نیست.

این سخن، گرچه با خامه سوفکل نوشته شده، در حقیقت صدای اشیل است، و آخرین تلاش ایمان در مقابل بی ایمانی است. در این پرهیزگاری و تسلیم، چهره ایوبی را میبینیم که پشیمان شده و آشتی کرده است; اما از خلال این سطور، ظهور اوریپید را پیش بینی میتوان کرد.

ص: 448

سوفکل نیز، چون سولون، سعادتمندترین مردمان را کسی میداند که هرگز پا به جهان نگذارد; معتقد است که پس از چنین کسی، سعادت آن کس که در کودکی بمیرد از دیگران بیشتر است. یکی از بدبینان جدید به ترجمه سرودی که گروه سراینده در مرگ اودیپ میخواند پرداخته است; در این اشعار، سیری از جهان، بر اثر پیری و برادر کشیهای جنگ پلوپونزی، آشکار است: مردی که عمری دراز و بی پایان آرزو کند چگونه کسی است چون به هر یک از کارهای چنین مردی بنگرم، چشمانم جز نادانی و کانایی نمیبینند.

زیرا که زمان، با گذشت خود، حال تو را از بد به بتر مبدل میسازد: رنج و اندوه به تو نزدیک میشود، و شادی از چشمان تو پنهان است.

کسانی که عمری درازتر دارند، چنین پاداش میبینند. ...

تو را که هرگز به جهان پا نگذاشتهای، من نیکبختتر میدانم;1 و پس از تو، آن کس را که چون زاده شده، بیدرنگ مرد و دگرباره نیست شد.

جوانی، با خطاها و نادانیهایی که چون پر سبک است، بر آدمی فرود میآید.

سپس بدیها و تباهیها، بی آنکه یکی از آنها کم شود، گرد هم میآیند خشم، حسد، دورنگی، ستیزه، و شمشیری که همه جا در جستجوی زندگی است.

پیری با گامهای کوتاه لرزان نزدیک میشود و خویشان و دوستان را گریزان میسازد، و مجموعه درد و غم را کامل میکند;

---

(1) این فکر در یکی از رباعیهای خیام چنین آمده است:

چون حاصل آدمی در این دیر دو در ... جز خون دل و دادن جان نیست دگر

خرم دل آنکه یک نفس زنده نماند ... و آسوده کسی که خود نزاد از مادر

ابن یمین نیز در همین معنی گوید:

دانی چه موجب است که فرزند از پدر ... منت نگیرد ارچه فراوان دهد عطا!

یعنی در این جهان که محل حوادث است ... در محنت وجود تو افکندهای مرا

و ابوالعلای معری وصیت کرده بود که بر سنگ مزارش این بیت نوشته شود:

هذا جناه ابی علی ... و ما جنیت علی احد. م.

ص: 449

همه دردها، در زیر آسمان، با پیری ده چندان میشوند. ...

آنکه از بند رنج و اندوه رها شود، خود را با دیگران آشتی میدهد، با نوعروسان و نودامادان کاری ندارد، نه آوازی میشنود و نه بانگ تنبوری، زیرا مرگ بر همه چیز پایان میبخشد.

همه کسانی که در احوال سوفکل تحقیق کردهاند میدانند که یکی از روسپیان ممتاز، به نام تئوریس، تسلیبخش دوران پیری وی بوده است، و سوفکل از او فرزندی داشته. ایوفون، فرزند مشروع سوفکل، شاید بیم آن داشت که پدرش دارایی خویش را به فرزندی که از تئوریس آورده است ببخشد. از این روی، در دادگاه بر علیه او اقامه دعوا کرد و گفت که وی سفیه است و شایستگی استقلال مالی ندارد. سوفکل در دادگاه، برای تبرئه خویش و برای آنکه سلامت فکر خود را نشان دهد، بعضی از سرودهای نمایشنامهای را که به نوشتن آن اشتغال داشت قرائت کرد; شاید این نمایشنامه همان اودیپ در کولونوس بود. پس از این ماجرا، داوران نه تنها وی را تبرئه کردند، بلکه تا خانهاش همراه او رفتند. گرچه سالها قبل از اوریپید به دنیا آمده بود، آن قدر زنده ماند که در مرگ وی جامه عزا پوشید و، در همان سال 406، پس از اوریپید درگذشت. بنا بر افسانه شایع، هنگامی که اسپارتیان آتن را محاصره کرده بودند، دیونوسوس، خدای درام، بر لوساندروس1 ظاهر گشت و او را بر آن داشت که برای دوستان سوفکل، که میخواستند جسد وی را در مقبره پدرش در دکلیا به خاک سپارند، راهی بازکنند. یونانیان سوفکل را چون خدایان خود بزرگ میداشتند، و سیمیاس شاعر برای سنگ مزار وی شعری ساخت:

ای پیچکها، آرام بخزید، بر آنجایی که سوفکل در خواب آرام فرو رفته است، همواره آرام بخزید.

گیسوان سبز پریده رنگ شما مرمرها را میروبد، ولی گلهای سرخ، گرداگرد شما خواهند شکفت.

بگذارید که تاکها با خوشه های انبوه خود بر اینجا بیاویزند.

و شاخه های جوان زیبا و پیچیده خود را بر اطراف سنگ بیفکنند; زیرا که این، برای حکمت دلنشینی که وی در اشعار خاص خود میآورد، و موزها و الاهگان رحمت آن را خاص خود شمردهاند، پاداش بسزایی است.

---

(1) سردار اسپارتی، که در سال 395 ق م درگذشت. م.

ص: 450

V - اوریپید

1- نمایشنامه ها

همچنانکه جوتو مسیر آینده نقاشی ایتالیا را در آغاز طرح ریخت، و رافائل، با روحی آرام، هنر را مقهور و به کمال فنی مبدل ساخت، و میکلانژ این تطور را با آثاری که از نبوغی آزرده سرچشمه میگرفت کمال بخشید; همچنانکه باخ، با نیرویی شگفتانگیز، راه وسیع موسیقی نو را گشود، و موتسارت صورت آن را با سادگی خوش آهنگ کامل ساخت، و بتهوون با آهنگهایی که عظمتی نامتعادل داشت این تطور را به نهایت رساند بر همین وجه، اشیل با شعر محکم و فلسفه خشک خود راه را گشود و حدود درام یونان را معین ساخت، سوفکل با موسیقی موزون و فلسفه آرام خویش به آن صورتی آراسته و منظم داد، و اوریپید، با آثاری که از احساسات تند و شک پرآشوب وی منشا میگرفت، تحول این هنر را به سوی کمال رهنمون گشت. اشیل واعظی بود چون پیغمبران بنی اسرائیل سختگیر; سوفکل هنرمندی “کلاسیک” بود که به ایمانی در هم شکسته تمسک میجست; اوریپید شاعری بود “رمانتیک” که، چون بر اثر فلسفه شوریده خاطر شده بود، هرگز نمیتوانست اثری کامل پدید آورد. این سه کس در کتاب مقدس هنر یونان جای صحیفه اشعیا، کتاب ایوب، و سفر جامعه را داشتند.

اوریپید در سال و بعضی گویند که در روز جنگ سالامیس به دنیا آمد; شاید ولادت وی در همان جزیرهای که پدر و مادرش، بنا بر روایات، از هجوم مادها بدان پناه برده بودند، اتفاق افتاده باشد.

پدرش در شهر فولا، در آتیک، صاحب مال و نفوذ بود، و مادرش نیز از خاندانی شریف برخاسته بود.

گرچه آریستوفان کینه توزانه میگوید که مادر وی دکان بقالی داشته و در خیابان میوه و گل میفروخته است.

اوریپید پس از چندی به سالامیس رفت و در آنجا به زندگی پرداخت، زیرا که سکوت و تنهایی کوهسار و مناظر گوناگون دریای نیل فام آن را دوست میداشت. افلاطون آرزو میکرد که درامنویس باشد، و فیلسوف شد; اوریپید میخواست که فیلسوف شود، درامنویس شد. استرابون میگوید که “وی دوره تعلیمات آناکساگوراس را به پایان رساند”; از پرودیکوس نیز تعلیم گرفت، و با سقراط چندان دوستی داشت که برخی از مردم بدگمان شده، میپنداشتند که در نمایشنامه های وی دست سقراط نیز در کار است. افکار سوفسطاییان در آموزش وی موثر افتاده بود، و از طریق او به صحنه تئاتر دیونوسوس راه یافت. اوریپید ولتر دوران روشنگری یونان شد، و در ضمن درامهایی که برای تکریم و تعظیم خدایان به روی صحنه میآمد،با اشارات و کنایات بنیان شکن، به ستایش عقل پرداخت.

در دفاتر تئاتر دیونوسوس، هفتاد و پنج نمایشنامه به نام اوریپید ثبت است، که اولین آنها دختران پلیاس، در سال 455، و آخرینشان باکخای، در 406 نمایش داده شد. از این

ص: 451

تعداد فقط هجده درام کامل و قطعاتی از سایر درامها برجای مانده است.1 موضوع اصلی در همه این تراژدیها افسانه های باستانی یونان است، ولی در خلال سطور، اشارات و کنایات شکاکانه و اعتراضآمیزی، گاه نهفته و خجولانه و گاه آشکارا و گستاخانه، به گوش میرسد. در یکی از این درامها، یون، بنیادگذار نامدار اقوام یونیایی با معمایی مواجه شده است: بنا بر گفته غیبگوی آپولون پدر اوکسوتوس میباشد، ولی بر خودش معلوم میشود که فرزند آپولون است و در مییابد که مادرش را نخست آپولون فریفته بود و بعدا او را به کسوتوس داده بوده است. یون از خود میپرسد که چگونه ممکن است که خدای بزرگ دروغ بگوید در تراژدی هراکلس و آلکستیس، فرزند مقتدر زئوس و آلکمنا به صورت مردی باده پرست و خوش خلق تصویر شده که اشتهای گارگانتوا2 و عقل لویی شانزدهم را داراست. تراژدی آلکستیس داستانی است که در آن خدایان برای ادامه بخشیدن به عمر آدمتوس (شاه فرای، در تسالی) گفتهاند که باید کس دیگری به جای وی بمیرد. زن او، آلکستیس، میپذیرد که در این راه قربان شود، و در یکصد سطر با شوهر خود وداع میکند. آدمتوس نیز با شکیبایی بزرگوارانهای به سخنان وی گوش میدهد. سپس آلکستیس را، به گمان آنکه مرده است، بیرون میبرند. ولی هراکلس مجلس باده گساری را ترک گفته، با مرگ جدال میکند و آلکستیس را از چنگ او رها میسازد و زنده بازگشتش میدهد. برای فهم این نمایشنامه باید دانست که اوریپید زیرکانه کوشیده است که مضحک بودن این افسانه را جلوه گر سازد.3 در درام هیپولوتوس نیز همین روش “تبدیل به نامعقول” با لطف و ظرافت بیشتر به کار رفته است. قهرمان آن جوان شکارگر زیبایی است که به آرتمیس، الاهه باکره شکار، قول میدهد که همواره به او وفادار ماند، از زنان دوری گزیند، و خرسندی خاطر خویش را در بیشه ها جستجو کند. آفرودیته از اینکه هیپولوتوس تجرد اختیار کرده است، سخت خشمگین شده، عشق سوزان و جنونانگیز وی را در دل فایدرا، زن تسئوس، جای میدهد. تسئوس پدر هیپولوتوس است، و مادرش آنتیوپه نیز از آمازونهاست. این اولین تراژدی عشقی است که در ادبیات برجا مانده، ودر آغاز آن، همه آثار و عوارض عشق، در بحران تب آن، وصف شده است. چون هیپولوتوس عشق فایدرا را رد میکند، وی رنجور و بیمار به مرگ نزدیک

---

(1) نمایشنامه های عمده اوریپید تقریبا به این ترتیب به نمایش درآمدند: “آلکستیس”، 438; “مدئا”، 431; “هیپولوتوس”، 428; “آندروماخه”، 427; “هکابه”، حدود 425; “الکترا”، حدود 416; “زنان تروا”، 415; “ایفیگنیا در تاوریس”، حدود 413; “اورستس”، 408; “ایفیگنیا در آولیس”، 406; “باکخای”، 406.

(2) قهرمان غول آسای یکی از افسانه های قرون وسطایی که اشتهایی عظیم داشته است. رابله، در داستان هجوآمیز “گارگانتوا و پانتاگروئل” او را موضوع قرار داده است. م.

(3) این چهارمین نمایشنامهای بود که در سال 428 جزو درامهای اوریپید نمایش داده شد. شاید مقصود بیشتر آن بوده است که یک درام “نیمه ساتیریک” باشد، تا یک تراژدی “نیمه کمدی”. رابرت بروانینگ در منظومه “ماجرای بالوستیون”، با سادگی فراوان خود، مقصود ظاهری این اثر را مقصود اصلی پنداشته است.

ص: 452

میشود. دایه او، که ناگهان فیلسوف شده است، با شکاکیتی هملت وار درباره حیات بعد از مرگ به تفکر میپردازد:

و اما هنوز، حیات انسانی جز ظلمت و درد نیست، و آسایش هرگز به روی زمین نمیآید.

لکن اگر در آن سوی زندگی، وضع دیگری یافت شود که از این فناپذیری خوشتر باشد، دست ظلمت بر آن نیز مسلط است و زیر و بالای آن را تاریکی فرا گرفته .

برخی کسان هستند که زندگی را سخت دوست میدارند، و در این جهان خاکی، بدان چیز بی نام و درخشنده و خوش ظاهر چنگ زدهاند، زیرا حیات آن جهانی، چشمهای است که بر همه پوشیده است، و ژرفنایی که در زیر ماست، بر کس مکشوف نگشته، و ما باید تا ابد در افسانه و پندار غوطه ور باشیم.

دایه به نزد هیپولوتوس آمده، پیغام فایدرا را به وی میرساند و میگوید که بانویش در بستر خویش آماده پذیرایی اوست; اما هیپولوتوس، چون میبیند که همسر پدرش او را به بستر خویش خوانده است، در وحشتی عظیم میافتد و بی اختیار سخنی بر زبان میآورد که به سبب آن اوریپید در شمار مشهورترین دشمنان جنس زن قرار میگیرد:

ای خداوند، این دام درخشنده و فریبا را، که زن نام دارد، چرا آفریدی، تا ما را بر این زمین فرخنده دنبال کند و آسوده نگذارد اگر قصدت تنها آن بود که انسان پدید آوری، پس چرا زن و عشق را وسیله ساختی

فایدرا از درد عشق میمیرد، و شوهرش در دست وی نامهای مییابد که در آن نوشته شده است که هیپولوتوس وی را فریفته بوده. تسئوس دیوانه وار از پوسیدون خواستار میشود که هیپولوتوس را هلاک گرداند. هیپولوتوس ادعا میکند که بیگناه است، لکن کسی سخنش را نمیپذیرد، و تسئوس او را از کشور خود بیرون میراند. هنگامی که گردونه هیپولوتوس از کنار دریا میگذرد، یک شیر دریایی از امواج بیرون آمده، او را دنبال میکند. اسبان گردونه میرمند، گردونه را واژگون میسازند، و هیپولوتوس را، که در بند افتاده است، به روی تخته سنگها میکشند تا بدنش پاره پاره میشود (هیپولوتوس یعنی کسی که اسبها او را از هم دریدهاند). گروه خواننده در اینجا به بانگ بلند سرودی را میخواند که بی شک آتن را به وحشت افکنده است:

ای خدایانی که وی را به دام افکندید من نفرت و تحقیر خود را

ص: 453

بر چهره شما میافکنم!

در تراژدی مدئا، اوریپید جنگی را که با خدایان داشته است یکچند از یاد میبرد و قویترین درام خود را از داستان آرگونوتها پدید میآورد. هنگامی که یاسون به کولخیس میآید، شاهزاده مدئا عاشق او میشود، یاریش میکند تا پشم زرین را به دست آورد، و برای حفظ او پدر خود را میفریبد و برادر خویش را هلاک میگرداند. یاسون سوگند یاد میکند که همواره دوستار او باشد، و او را با خود به یولکوس باز میگرداند.

پادشاه یولکوس، که پلیاس نام داشت، خود وعده داده بود که تاج و تخت خود را به یاسون بسپارد. در اینجا، مدئای وحشی طبع وی را با زهر میکشد تا سلطنت یولکوس به یاسون برسد. قانون تسالی یاسون را از ازدواج با بیگانگان منع میکند، و او ناگزیر عشق نامشروع خود را همچنان با مدئا ادامه میدهد و از وی دو فرزند به وجود میآورد. ولی، پس از چندی، از خشونت وحشیانه مدئا خسته میشود و به جستجو میپردازد تا برای خود همسری شرعی و وارثی قانونی بیابد. از این روی، از دختر کرئون، پادشاه کورنت، خواستگاری میکند. کرئون او را به دامادی خویش میپذیرد و مدئا را از آنجا دور میسازد. مدئا، در حالی که بر خطاهای خویش میاندیشد، یکی از برجستهترین اشعاری را که اوریپید در دفاع از زنان ساخته است میخواند:

در بین موجوداتی که بر روی زمین میرویند و خون از جسمشان میریزد، زن بوتهای است که از همه زخمدیدهتر است. ما باید هر چه زر گیر آوردهایم بدهیم و عشق مردی را بخریم، زیرا آن را برای چنین روزی اندوختهایم، و از این راه جسم خود را فرمانبردار وی سازیم اینجاست که دندان زهرآگین شرم را حس میکنیم. و از همه بدتر آنکه هیچ نمیدانیم که این فرمانروا را چگونه کسی خواهد بود. ...

زن در خانه خود هرگز شیوهای نیاموخته است تا با آن مردی را که در کنارش میخسبد به سوی آرامش و صفا رهبری کند.

زنی که، پس از رنج فراوان، شیوه این کار را بیاموزد، وروشی در پیش گیرد که مرد از او سیر نگردد و یوغ خود را بیرحمانه سنگین نسازد، نفسی که میکشد فرخنده و مقدس است! و گرنه بهتر آن است که مرگ را خواستار شود.

اگر مرد، در درون خانه، از دیدن چهره زن خویش خسته گردد، از خانه بیرون میرود و در جایی نشاطانگیزتر آسایش قلب خود را پیدا میکند. اما زن منتظر میماند، و آرزوهای خود را تنها به یک روح وابسته میدارد.

و مردم میگویند که تنها مردان با جنگ رو به رو میشوند، و زنان در پناه خانه مینشینند و از هر خطری در امانند! چه دروغ خنده انگیزی! برای من سپر در دست با جنگهای آنان رو به رو شدن،

ص: 454

سه بار آسانتر است تا کودکی را در شکم پروردن.

سپس، در پی این صحنه، داستان دهشتناک انتقام گرفتن او آغاز میشود. برای رقیب خویش چند جامه میفرستد تا وانمود کند که از وی کینه در دل ندارد. اما زمانی که شاهزاده کورنتی یکی از آن جامه ها را به تن میکند، ناگهان آتش میگیرد و نابود میشود. کرئون دو فرزند خود را میکشد که دختر خویش را نجات دهد، ولی او نیز در آتش هلاک میگردد. مدئا دو فرزند خود را میکشد و با جسد بی جان آنان در برابر یاسون ظاهر میشود. گروه همسرایان، با سرودی فیلسوفانه، به درام پایان میدهد: زئوس در آسمان گنجینه های فراوان دارد و از آنجا مقدرات شگفتانگیز نصیب آدمیان میسازد; مقدراتی فراتر از مرزهای بیم و امید.

و فرجام چنانکه ما انتظار داریم نخواهد بود.

و راهی در پیش است که به اندیشه هیچ کس نیامده است: در اینجا، چنین روی داده است.

محور تراژدیهای دیگر اوریپید اغلب داستان جنگ ترواست. تراژدی هلنه بر اساس همان داستانی است که ستیسخوروس و هرودوت نقل کردهاند: ملکه اسپارتی با پاریس به تروا نمیگریزد، بلکه به زور به مصر برده میشود و در آنجا، با عفاف و پاکدامنی تمام، در انتظار آمدن شوهر خود میماند. اوریپید معتقد است که داستان هلنه تروایی مردم یونان را فریب داده است. این درامنویس در تراژدی ایفیگنیا در آولیس داستان قربانی کردن آگاممنون را قالب قرار داده، آن را از احساسات انسانی و از دهشت و هراس جنایات سرشار ساخته است. در آن هنگام، احساسات انسانی در درام یونان تازگی داشته، و دین کهن نیز مردمان را به آن گونه جنایات ترغیب میکرده است. اشیل و سوفکل، هر دو، این داستان را به نمایش درآورده بودند، ولی با پیدایش این درام درخشنده نو نمایشنامه های آنان فراموش شد. ورود کلوتایمنسترا و دخترش با رقتی که خاص اوریپید است توصیف شده; اورستس، که “هنوز طفلی شیرخوار و بیزبان است”، قتل افسانه آسایی را که سرنوشت وی را معین خواهد داشت، مشاهده میکند. دخترک هنگامی که به سوی شاه میدود تا او را سلام گوید از شرم و شادی سرشار است:

ایفیگنیا : ای پدر، مشتاق آنم که پس از اینهمه دوری خود را در آغوشت بیفکنم! گرچه بر دیگران سبقت جستهام، بر من خشمگین مشو. زیرا که سخت شوق دیدار تو را داشتهام.

تو نیز از دیدار من شادمانی اما این اندوه و آشفتگی از چیست آگاممنون: شاهان و سرداران از اندیشه و اضطراب گرانبارند.

ایفیگنیا : بگذار که این یک لحظه از آن من باشد خاطر به اندیشه مسپار! آگاممنون : من یکسر از آن توام، اما اندیشه رهایم نمیسازد. ...

ص: 455

ایفیگنیا: اما و از چشمانت اشک میریزد! آگاممنون: آری، زیرا هجرانی که در پیش است، زمانی بس دراز خواهد پایید.

ایفیگنیا: پدر مهربانم هیچ نمیدانم که قصدت از این سخن چیست.

آگاممنون: و هوشیاری تو، اندوه مرا افزون میسازد.

ایفیگنیا: پس برای آنکه تو شادمان گردی، من سخنان احمقانه خواهم گفت.

هنگامی که اخیلس در جمع حاضر میشود، ایفیگنیا در مییابد که وی از داستان ساختگی ازدواج خود با او بیخبر است; در عوض میبیند که سپاهیان بیصبرانه قربانی شدن او را منتظرند. ایفیگنیا خود را بر پای آگاممنون افکنده، با لابه و زاری نجات جان خویش را خواستار میشود:

من نخستین فرزند تو بودم و نخستین کسی که تو را پدر خواند و بر زانویت نشست، من بودم ما در زندگی شادمانیهای بسیار به یکدیگر دادهایم.

و تو با من چنین میگفتی “آیا من تو را در خانه شوهری بزرگوار، چنانکه شایسته توست، شادمان و نیکبخت خواهم دید” و من در پناه ریش تو، که اکنون به تضرع در آن چنگ زدهام، آشیان گرفته، پاسخ میگفتم “ای پدر، به هنگام پیری و ناتوانی، تو را در خانه خویش به مهر خواهم پذیرفت و با پرستاری تو، محبتهای فراوانت را جبران خواهم کرد.” گفتگوی ما بدین گونه بود، و من آن را نیک به یاد دارم; اما تو فراموش کردهای، و اینک قصد جان من داری.”

کلوتایمنسترا آگاممنون را از اجرای این مراسم وحشیانه منع میکند و سخنان تهدیدآمیزی بر زبان میآورد که چندین تراژدی در آن نهفته است: “مرا مجبور مساز که بر تو خیانت ورزم.” سپس اخیلس را بر میانگیزد که ایفیگنیا را از مرگ نجات بخشد. ولی ایفیگنیا خود تغییر رای داده، از گریختن امتناع میورزد.

ای مادر، چون در کار خویش میاندیشیدم، نکتهای برخاطرم گذشت که با تو در میان مینهم: و خود بر آن سرم که بمیرم، و آرزویم آن است که این کار با شکوه بسیار انجام پذیرد و اندیشه های ناشایست را از خویش راندهام. ...

سراسر یونان عظیم و مقتدر بر من نظر دوخته است; تنها منم که میتوانم او را یاری کنم کشتیهایش را به راه اندازم، فروگیا را از میان برگیرم، دختران یونان را، در روزگار آینده، از دستبرد بیگانگان حفظ کنم، و نگذارم که دزدان و تبهکاران، آنان را از خانه های نیکبختیشان بربایند، و پس از آنکه گستاخی پاریس به کیفر رسید، هلنه را شرمنده گردانم.

من، تنها با مرگ خویش بدین پیروزیها دست خواهم یافت، و نامم، چون کسی که به یونان آزادی بخشیده است، فرخنده و جاوید خواهد ماند.

ص: 456

هنگامی که سربازان به ایفیگنیا نزدیک میشوند، وی اجازه نمیدهد که کسی دست به سویش دراز کند; و خود، با پای خویش، به قربانگاه میرود.

در تراژدی هکابه جنگ به پایان رسیده و یونان بر تروا استیلا یافته است، و پهلوانان پیروز در کار تقسیم غنایمند. هکابه، زوجه پریاموس، پادشاه مقتول تروا، جوانترین فرزند خود پولودوروس را با گنجینهای از طلا به نزد پولومنستور پادشاه تراکیا میفرستد. پولومنستور، که از دوستان پریاموس بوده است، به گنجینه پولودوروس طمع میکند، او را کشته، و جسدش را به دریا میافکند. پیکر بیجان پسرک با امواج دریا به ساحل میآید، و از آنجا نزد هکابه برده میشود. در این وقت، روح اخیلس بادها را از وزیدن باز میدارد، و نمیگذارد که کشتیهای یونان به سوی میهن رهسپار گردند; از این روی، یونانیان ناگزیر میشوند که پولوکسنا، زیباترین دختر پریاموس، را در این راه قربان کنند. تالتوبیوس از جانب یونانیان به رسالت نزد هکابه میرود تا دخترک را از او بستاند. اما هنگامی که بیچارگی و پریشان روزگاری زنی را که اندکی پیش از آن شهبانوی تروا بوده است میبیند، اشعاری بر زبانش میگذرد که نمودار همان شک اوریپیدی است:

ای زئوس، من چه توانم گفت آیا بگویم که تو آدمیان را در زیر نظر داری یا بگویم که ما بیهوده گمان میکنیم که خدایانی هستند، و این وهم و پندار باطل است، و در میان مردمان، آنچه حاکم است تنها صدفه و اتفاق است

بخش بعدی این درام مرکب زنان تروا را نمایش میدهد. این تراژدی در سال 415، اندکی پس از آنکه آتنیان ملوس را ویران ساختند (416)، به نمایش درآمد. و تقریبا فردای آن روز بود که آتن به سیسیل لشکر کشید تا آن جزیره را به متصرفات امپراطوری ضمیمه کند. قتل عام ملوس، و جهانخوارگی وحشیانه آتن در حمله به سیراکوز، اوریپید را وحشتزده ساخت و به او جرئت داد تا در شمار خواستاران پرشور و موثر صلح درآید و پیروزی جنگ را از نظرگاه مغلوبان تصویر کند، و “در ادبیات قدیم، بزرگترین نکوهشنامه جنگ را” به وجود آورد. وی کار خود را از جایی شروع میکند که هومر حماسه خود را بدان ختم کرد یعنی پس از تسخیر تروا. مردان تروا، در کشتار عام، به خاک و خون غلتیدهاند; زنانشان، که عقل خویش را از دست دادهاند، از شهر ویران بیرون برده میشوند تا به کنیزی پهلوانان پیروزمند درآیند. هکابه با دخترانش، آندروماخه و کاساندرا، وارد میشود. پولوکسنا قبلا قربان شده، و اکنون تالتوبیوس بازگشته است تا کاساندرا را به خیمه آگاممنون ببرد. هکابه از فرط اندوه بر زمین میافتد. آندروماخه به دلداری مادر میپردازد، ولی لحظهای بعد، او نیز توانایی خویش را از دست میدهد و، در حالی که شهزاده آستواناکس خردسال را در آغوش میفشرد، از پدر خویش یاد میکند.

ص: 457

آندروماخه : روزگاری دراز ... پیش از این، کمان خویش را گشودم و قلب نیکنامی را نشانه گرفتم. و میدانم که تیرم به هدف رسیده است; بیشتر از این روست که من از آسایش و آرامش به دور افتادهام. برای خشنودی خاطر هکتور،1 آنچه را که مردان در زنان میستایند دوست میداشتم، و میکوشیدم که بدان دست یابم.

میدانستم که همیشه “از خانه دور شدن” زنان را بدنام میکند، خواه خطاکارانه باشد، خواه با پاکدامنی تمام.

از این روی، خواهش دل را زیر پا نهادم، و در باغ خانه خویش به گام زدن پرداختم. و سخنان دلانگیز، و گفتگوهای نشاط آور زنانه را به درون خلوت خویش راه ندادم.

تنها با قلب خویش سخن میگفتم همین مرا بس بود و شادمان بودم. همواره با کسوتی دلنشین و چشمانی آرام، سلام هکتور را پاسخ میگفتم. راه زندگی را از نظر دور نمیکردم، و میدانستم که در کجا فرمان دهم و در کجا فرمان برم ...

یک شب آری، مردان چنین گفتهاند تنها یک شب است که زنی را رام آغوش مردی میسازد. چه ننگی! چه ننگی! لبان کدام زن است که پیمان دلدار مرده و در خاک خفته خویش را بشکند، و در بستر مردی دیگر، بوسه های بیگانه دهد وه، که هیچ حیوان بیزبان، هیچ اسب، وقتی که رفیقش رفته باشد، آرام و آسوده در زیر یوغ قرار نمیگیرد. ...

ای هکتور، محبوبترین کس من! همه آرزویم آن بود که تو از آن من باشی; ای شهزاده من، فرزانه من، ای دلیرترین دلیران! از آن روز که تو مرا از خانه پدرم به سرای خود بردی و از آن خویش ساختی، هنوز دست هیچ مردی به من نرسیده است. ...

اینک تو مردهای و من، به دست جنگ، از خان و مان خویش جدا گشته ، بر دریای تلخ، به سوی بردگی و نان ننگین یونان روانهام!

هکابه، در اندیشه انتقام دورتری است، به آندروماخه اندرز میدهد که شوهر تازه خود را با خوشرویی بپذیرد، تا به او اجازه دهند که آستواناکس را پرورش دهد. زیرا امیدش آن است که روزی این کودک سلطنت را به خاندان پریاموس بازگرداند و مجد و عظمت تروا را تجدید کند. اما یونانیان در این باره نیز اندیشه هایی کردهاند، و تالتوبیوس مامور شده است که آستواناکس را بکشد: “اراده آنان بر این است که فرزند تو را از فراز دیوارهای بلند و کنگرهدار تروا به زیر افکنده شود.” تالتوبیوس کودک را از آغوش مادرش جدا میسازد،

---

(1) پهلوان نامدار تروا، و فرزند ارشد پریاموس، که در جنگ تروا به دست اخیلس کشته شد. م.

ص: 458

و آندروماخه، که در آخرین لحظه او را به آغوش میکشد، دیوانه وار با وی وداع میکند:

برو، ای گرامیترین کس من، در دستان بیرحم مردان بمیر، و مرا تنها بگذار.

پدرت سخت دلیر بود، و از این روست که تو را نیز زنده نمیگذارند. ...

و هیچ کس بر تو ترحم نمیکند! ... ای کودک خرد که در بازروان من حلقه زدهای، بر اطراف گردنت چه عطر دل انگیزی پراکنده گشته است! ای کودک عزیز، آیا این آغوشی که تو را در خود پرورش داده، و من که سراسر شبهای خسته بر بستر بیماری تو پاسداری کرده و بدان کار فرسوده گشتهام، بیهوده چنین کردهام مرا ببوس، تنها همین یک بار، زیرا هرگز از این پس مرا نتوانی بوسید. دستهای خود را بر شانه هایم بگذار و از گردنم بالا برو. اکنون مرا ببوس، لب بر لبم بگذار ...

ای یونانیان خوشخو! شما راهی برای شکنجه دادن یافتهاید که از همه رنجها و سختیهای شرقیان دردناکتر است.

او را زود بستانید و کشان کشان ببرید و از دیوار شهر به زیرش افکنید.

حال که اراده شما بر این است، پاره پارهاش کنید; ای وحشیان درنده خو، شتاب کنید! خداوند مرا خوار و زبون گردانیده است، و نمیتوانم دستی برآورم و کودک خویش را از مرگ برهانم.

آندروماخه سپس به هذیان میافتد و بیهوش میشود; سربازان وی را بیرون میبرند. منلائوس ظاهر میشود، و هلنه را به نزد وی میآورند. منلائوس سوگند یاد کرده است که وی را بکشد، و هکابه، از اینکه عاقبت روز مکافات هلنه فرا رسیده است، اظهار شادمانی میکند.

رحمت بر تو، ای منلائوس، رحمت بر تو باد اگر او را بکشی! اما از دیدار چهره او بپرهیز، مبادا که در دام او بیفتی و نابود شوی! هلنه وارد میشود، بی آنکه دستی به سوی او دراز شده باشد یا بترسد، و چون میداند که زیباست، غروری در رفتارش پیداست.

هکابه: و اکنون تو ای زن بد سرشت، آیا سینه و گیسوی خویش را با گل آراسته، و به نزد شوهر خود آمدهای تا در هوای نیلگون با او نفس بکشی سر به زیر افکن! با گیسوی پریشان جامه پاره پاره، و پیکر لرزان; و در دل، از گناه خود شرمنده باش جای سربلندی نیست. ...

ای شاه، تو نیز در عزم خود استوار باش، و بگذار که یونان تاج عدل بر سر گذارد. خون این زن بریز. ...

ص: 459

منلائوس: آرام باش، ای زن پیر، آرام باش. ... (به سربازان) کشتی بزرگی برای او آماده کنید تا دریاها را بدان در نوردد.

هکابه: اما کسی که یک بار دل باخت، برای همیشه دل باخته است.

منلائوس و هلنه میروند، و سپس تالتوبیوس با جسد بیجان آستواناکس ظاهر میگردد.

تالتوبیوس: آندروماخه ... ، همچنانکه بر روی امواج میرفت و بر میهن خویش میگریست، با جادوی گریه خود، در چشم من اشک پدید آورد.

دیدگانش خیره مانده بود، و با گور هکتور سخن میگفت.

اما از ما درخواست کرد که این کودک را با مراسم شایسته به خاک سپاریم. ... و مرا گفت که جسد او را به دست تو بسپارم تا جامه مردگان را بر او بپوشانی ... (هکابه جسد او را میگیرد) هکابه: ای کودک من، چه مرگی بر تو رسید! ...

ای دستهای خرد و نازک، شما نیز چون خود او ظریف و زیبایید. ... ای لبهای عزیز و پر غرور، برای همیشه بسته شدید! چه بسیار سخنها گفتید، که به جا نیاوردید زیرا، هر صبحگاه که به بستر من میخزیدید، مرا به نامهای دلنشین میخواندید، و وعده میدادید که “ای مادر بزرگ، هنگامی که مرگ تو در رسد، من موی سر خود را از بن میبرم، و در پیشاپیش همه سرداران گرداگرد مزار تو میگردم.” اما ای فرزند، چرا مرا بدین گونه فریب میدادی این منم که اکنون باید، پیر و آواره و بیفرزند، بر مرگ تو، که در آغاز زندگی و با چنین سختی جان سپردهای، اشک سرد بیفشانم.

ای خدای بزرگ! اکنون، آن خوشامدها که صدای پای تو میگفت، آن پرستاریهای دامان من، و آن به خواب رفتنهای ما دیگر باز نمیگردند! کدام شاعر است که بتواند برای سنگ مزار تو شعری بسراید، و سرگذشت تو را براستی باز گوید “در اینجا کودکی خفته است که مایه وحشت یونانیان بود، و به سبب این هراس او را هلاک ساختند.” آری، این داستان در یونان فرخنده و مقدس خواهد شد! ...

وه که آدمی چه مغرور است! از نشاط و شادی سرمست است و بیمی ندارد; در حالی که تقدیر، چون دیوانهای که با باد به هر سود رود، رقص کنان با گذشت سال و ماه، فرا میرسد! ... (کودک را در کفن میپیچد) زیباترین جامه های فروگیایی، که من در خیال خود آنها را برای روز عروسی تو با شهزادهای از شهرهای دور مشرق زمین نگاه داشته بودم، تا ابد پیکرت را در بر میگیرند. ...

در تراژدی الکترا، این موضوع قدیم تا زمانی دورتر دنبال شده است. آگاممنون زندگی را بدرود گفته، اورستس در فوکیس میزید، و کلوتایمنسترا نیز الکترا را به دهقانی ساده و بیریا شوهر داده است که وفاداری صادقانهاش، و هراسی که از تبار شاهانه الکترا

ص: 460

دارد، با بی اعتناییها و در فکر فرورفتنهای وی کاهش نمییابد. الکترا گمان میکند که اورستس هرگز او را نخواهد یافت، ولی در همین وقت، آپولون اورستس را میفرستد تا انتقام خون آگاممنون را بستاند (اوریپید در این باره تاکید بسیار میکند). الکترا اورستس را بدین کار تحریض میکند، و بر آن است که اگر اورستس قاتلان پدر را نکشد، او خود آنان را هلاک گرداند. جوانک آیگیستوس را یافته، به قتل میرساند، و سپس قصد مادر خویش میکند. کلوتایمنسترا، که در این هنگام زنی سالخورده و سپید موی و ناتوان است، همواره در اندیشه جنایاتی است که مرتکب شده، و فرزندان خود را، که بدو کینه دارند، با محبتی آمیخته به ترس دوست میدارد. وی خواستار ترحم است، لکن برای جلب آن، زاری و تضرع نمیکند، و به کیفر گناهان خود تا حدی گردن نهاده است. اورستس، پس از قتل مادر، دچار وحشتی عظیم گشته، چنین میگوید:

ای خواهر، بار دیگر دست بر او بگذار و پیکرش را بپوشان.

جامه زیبای او را به رویش بیفکن، و آن زخم سرخ مرگ را پوشیده ساز ای مادر، آیا تو با دردهای تلخ قاتل خویش را زادی آخرین بخش این درام، در آثار اوریپید، ایفیگنیا در تاوریس نام دارد. در آغاز داستان آشکار میشود که آرتمیس در آولیس گوزنی را به جای دختر آگاممنون بر قربانگاه قرار داده و او را از میان شعله های آتش ربوده، با خود به سرزمین کریمه برده است تا در میان مردمان نیمه وحشی تاوریس، معبد خویش را به او بسپارد. رسم مردمان تاوریس بر آن است که هر بیگانهای را که ناخوانده بدان سرزمین پای گذارد گرفته، در پیشگاه الاهه قربان کنند; ایفیگنیای تیره روز و غمگین، مجری این مراسم است. هجده سال دوری از وطن و خویشان و دوستان، خاطر وی را تیره و مکدر ساخته است. از سوی دیگر، وخش معبد آپولون به اورستس وعده داده است که اگر به تاوریس رفته، تندیس مقدس آرتمیس را به آتیک آورد، آرامش خویش را باز خواهد یافت. اورستس و پولادس به کشتی نشسته، راه آن سامان را در پیش میگیرند; چون بدانجا میرسند، مردمان تاوریس از دیدن آنان خشنود میگردند. زیرا که آن دو را ارمغان دریا به پیشگاه آرتمیس میدانند، و با شتاب به سوی معبد گسیلشان میدارند تا در آنجا قربان شوند. اورستس، خسته و فرسوده، در پیش قدمهای ایفیگنیا بیهوش بر زمین میافتد; و ایفیگنیا، گرچه برادر خود را نمیشناسد، لکن از دیدن آن دو دوست، که در عنفوان جوانی با مرگ روبرو شدهاند، سخت دلش به رحم میآید.

ایفیگنیا: آغاز و انجام غم بر کسی معلوم نیست;

ص: 461

خدا پنهان است، و راه های او، بر اثر تقدیری کور، و پنهان از آگاهی ما، همگی به سوی ظلمتی بزرگ پیش میروند.

ای مردان تیره بخت، از کجا آمدهاید ...

ای بیگانگان، مادر شما کیست بگویید، و پدر شما چه کس بوده است و اگر خواهری دارید، به چه نام است، و چرا هر دو او را بی برادر گذاردهاید ...

اورستس: ای کاش که دست خواهرم در این وقت چشمانم را فرو میبست! ایفیگنیا:دریغا که وی در زیر آسمانهای دور زندگی میکند، و آرزوی تو، ای بیچاره، هرگز برآورده نخواهد شد.

اما تو از آرگوس آمدهای; و من به هر گونه که بتوانم غمخوار تو خواهم بود، و در این کار هیچ دریغ نخواهم داشت.

به هنگام مرگ، جامهای پربها برتو خواهم پوشاند، و خرمن آتشی را که پیکر تو بر آن است، با سیلاب روغنی زرفام سرد خواهم ساخت.

و شهدی را که زنبورکان زمزمه گر از هزاران شکوفه کوهساری گرد آوردهاند، بر آتش خواهم ریخت، تا در میان بوی خوش، با تو بمیرد.

اما ایفیگنیا به آنان وعده میدهد که اگر پیغام وی را در خاطر نگاه دارند و به آرگوس برسانند، از مرگ نجاتشان خواهد داد.

ایفیگنیا: “به اورستس، فرزند آگاممنون بگویید، که ایفیگنیا، آن کس که در آولیس برای یونان کشته شد، هنوز زنده است و سلام میفرستد.” اورستس: ایفیگنیا! کو! از عالم مردگان بازگشته! ایفیگنیا: منم، اما دم مزن، مبادا که رشته تدبیر گسسته شود.

“ای برادر، پیش از آنکه بمیرم، مرا به آرگوس برسان.” اورستس میخواهد که خواهر خویش را در آغوش بفشرد، اما نگهبانان وی را از این کار باز میدارند، زیرا هیچ کس حق آن ندارد که به سوی کاهنه معبد آرتمیس دست دراز کند. اورستس نام خود را بدو میگوید، اما ایفیگنیا باور نمیدارد. سپس وی قصه هایی را که الکترا از بهرشان میگفت یادآور میشود، و ایفیگنیا را درباره هویت خویش آسوده خاطر میسازد.

ایفیگنیا: آیا این همان کودکی است که من میشناختم همان کودک خردی که چون پرندگان سبک بود ...

ای سرزمین آرگوس، ای آتشگاه، ای شعله های مقدسی که سیکلوپس پیر برافروخت، تو را شکر میگویم که آن کودک هنوز زنده است، و اکنون مردی است; روشنی و قدرتی است; س

ص: 462

برادرم، برادر خودم، نام تو فرخنده باد.

اورستس و پولادس عزم آن میکنند که ایفیگنیا را برهانند، و او نیز به ایشان یاری میکند تا تندیس آرتمیس را به دست آورند. سرانجام، با تدابیر هوشیارانه ایفیگنیا، بسلامت بر کشتی خود مینشینند و مجسمه را به براورون میبرند. در آنجا، ایفیگنیا کاهنه میشود و پس از مرگ، چون خدایان مورد ستایش قرار میگیرد.

اورستس نیز از آزار الاهگان انتقام آسوده میشود و چند سالی به آرامش زندگی میکند. عطش خدایان فرو مینشیند و درام فرزندان تانتالوس به پایان میرسد.

2- درامنویس

ارسطو معتقد است که درامهای اوریپید، از لحاظ فن درامنویسی، به پای آثار اشیل و سوفکل نمیرسد. باید این نظر را پذیرفت; طرح مدئا، هیپولوتوس، و باکخای بسیار خوب است، اما از لحاظ کمال ترکیب و ساختمان با اورستیا، و از لحاظ وحدت پیچیده با شهریار اودیپ هرگز قابل مقایسه نیستند.

اوریپید، به جای آنکه یکباره وارد وقایع شود و مقدمات آن را بتدریج و به نحو طبیعی در طی جریان داستان روشن سازد، معمولا در مقدمهای تصنعی و غیرطبیعی معلموار به توضیح و تفسیر میپردازد; از همه بدتر، این گونه مطالب را از زبان خدایان بیان میدارد. نیز، به جای آنکه وقایع را، چنانکه شایسته است، مستقیما نمایش دهد، غالبا پیک یا رسولی را به صحنه آورده، شرح حوادث را از زبان او نقل میکند حتی در وقتی که واقعهای با قتل و خونریزی همراه نباشد.1 به جای آنکه گروه همسرایان را در جریان داستان شرکت دهد، آن را به جز جداگانهای تبدیل میکند که فقط سخنان فیلسوفانه میگوید، و یا رشته داستان را با سرودهای غنایی قطع میسازد. این سرودها، گرچه همیشه به غایت زیبایی میرسند، غالبا به اصل داستان ربطی ندارند. وی، به جای آنکه عقاید خود را در خلال وقایع بیان کند، گاهی واقعهای را با فلسفه پردازیهای خود از میان بر میدارد، و در صحنه تئاتر به تدریس فلسفه و بلاغت، و بحث در آرا و افکار میپردازد. در اکثر نمایشنامه های اوریپید، داستان بر تصادف و اتفاق و “شناسایی” متکی است گرچه اینها همه با ترتیبی درست تنظیم شده، و با قوت دراماتیک به نمایش درآمدهاند. در اکثر درامهای او (چون معدودی از آثار درامنویسان پیش از وی) دخالت خدایان در کار است.

---

(1) ارسطو و بسیاری از نقادان دیگر معتقدند که این گونه وقایع را نباید به روی صحنه آورد. هوراس رومی میگوید: بسیاری از وقایع را در پیش چشم تماشاگران نباید آورد، و شایسته است که یکی از بازیگران شرح آن را بر زبان بیاورد; مبادا که مدئا در برابر تماشاگران فرزندان خود را بکشد، و آترئوس تبهکار در حضور عموم گوشت آدمیان را بر آتش گذارد. م.

ص: 463

این کار در صورتی است بخشودنی است که فرض کنیم اوریپید نمایش را قبل از تجلی خدا مختوم دانسته، و دست خدایی را فقط بدان جهت در کار آورده است که نتیجه را در نظر مردمان دیندار صحیح و موجه جلوه دهد; اگر چنین نمیکرد، شاید داستان به چشم آنان برخلاف دین و اخلاق مینمود. این انسان پرست بزرگ، با این مقدمه ها و موخره ها، توفیق یافت که الحاد و خدانشناسی خود را به روی صحنه نمایش دهد.

محتوای این آثار نیز، چون شکلشان، ترکیبی است از نبوغ و تصنع. خاصیت برجسته اوریپید، حساسیت اوست; چنانکه هر شاعری باید چنین باشد. مشکلات انسانی را بشدت احساس میکند، و برای بیان ادراکات خود، شور و توانایی بسیار دارد. درامهای او از آثار همه درامنویسان دیگر انسانیتر است، و از لحاظ تاثیر تراژیک، قوت بیشتر دارد. ولی در بیان انفعالات خود غالبا احساساتی است; “اشک گرمش” بآسانی فرو میریزد; در هر جا که مادری از فرزند جدا شود، وی از بیان سخنان جانسوز غافل نمیماند; برای ایجاد رقت هیچ فرصتی را از دست نمیدهد. این صحنه ها همواره بغایت موثرند، و گاهی با چنان قدرت و مهارتی وصف شدهاند که نظیر آن را نه در آثار درامنویسان پیشین میتوان یافت، نه در تراژدیهای زمانهای بعد. ولی گاه نیز تنزل یافته، به صورت یک تمثیل غنایی در میآیند، یا، چون آخرین قسمت مدئا، از فاجعه و وحشت پر میشوند. اوریپید، بایرون و شلی و هوگوی یونان است، و نهضت رمانتیک در وجود او جمع شده.

اوریپید در تصویر شخصیتهای درام از دیگر درامنویسان تواناتر و برتر است. در آثار او، حتی بیش از تراژدیهای سوفکل، تجزیه و تحلیل حالات روحی جای عامل تقدیر را گرفته است. وی هرگز از تحقیق در خلقیات و بررسی انگیزه های رفتار آدمی خسته نمیشود; و در حالات اشخاص مختلف، از شوهر روستایی الکترا تا شاهان یونان و تروا، تفحص میکند. هیچ درامنویسی اینهمه زنان گوناگون را در آثار خود توصیف نکرده، و تا این اندازه با آنان همدردی نداشته است. هر ذره نیکی و بدی نظر او را به سوی خود میکشد، و به دست وی، تصویری حقیقی از آن پدید میآید. اشیل و سوفکل چنان به امور جهانی و ابدی پرداخته بودند که حقایق گذرا و جزئی را بروشنی نمیدیدند. اشخاصی که در درامهای آنان توصیف میشدند مردمانی عمیق و غیرعادی بودند. لکن اوریپید افراد زنده واقعی را تصویر میکند. مثلا هیچ یک از آن دو تراژدینویس کهن چهره الکترا را، چون اوریپید، زنده و آشکار و روشن نمایان نساختند. در تراژدیهای اوریپید نزاع با تقدیر رفته رفته جای خود را به شرح حالات و روحیات میسپارد; و کمدی آداب، که در قرن بعد به وسیله فیلمون و مناندروس بر صحنه های تئاتر یونان مسلط خواهد شد، از اینجا سرچشمه میگیرد.

ص: 464

3- فیلسوف

اما اوریپید را تنها درامنویس پنداشتن خطاست. دلبستگی او بیشتر به بررسیهای فلسفی و اصلاحات سیاسی است، نه به فن درامنویسی. وی فرزند سوفسطاییان، شاعر عصر روشنگری، و نماینده نسل جوان عاصی و پرشوری است که بر اساطیر کهن میخندد و به سوسیالیسم توجه دارد و خواستار نظام اجتماعی تازهای است که در آن مردان، زنان و مردان دیگر را، و نیز دولت همگان را، استثمار نکند. اوریپید، در وقت درام نوشتن، این روحهای انقلابی را در نظر دارد; کنایات شکاکانه را برای آنان در اشعار خود میآورد; و از همین روست که در درامهای به اصطلاح مذهبی نکات کفرآمیز درج میکند. آثار وی پر است از سخنان زاهدانه و سرودهای میهنی. وی صورت ظاهری اساطیر مقدس را چنان ماهرانه حفظ کرده است که سخافت و نامعقولی آن بوضوح آشکار میشود، و در عین حال، کسی در دینداری و پرهیزگاری وی شک نمیکند.

اوریپید، در متن کلی درامهای خود، همه جا شکاک است; لکن آغاز و پایان تراژدیها را وقف خدایان کرده است. هوشیاری و زیرکی وی، چون اصحاب دایره المعارف فرانسه، بیشتر از آنجا سرچشمه میگیرد که جبرا باید آرا و عقاید خوش را باز گوید، و در عین حال بکوشد که در خطر مرگ نیفتد.

شعار او شعار لوکرتیوس است مذهب آدمی را به سوی بدیهای بس بزرگ رهنمون شده است: کاهنان نظم و تعدی را همواره افزایش دادهاند; و افسانه ها خدایان را نمونه فساد اخلاق ساخته، و به خیانت و زنا و دزدی و جنگ و قربانی کردن انسان جنبه تقدس دادهاند. اوریپید یکی از غیبگویان را چنین وصف میکند: “وی مردی است که در سخنانش راستی اندک، و دروغ بسیار است.” معتقد است که پی بردن به حوادث آینده از روی احشای پرندگان “حماقت محض” است; دستگاه غیبگویی و وحیگیری کاهنان را مردود میشمرد; و، بیش از هر چیز، به فساد اخلاقیی که از افسانه ها به بار میآید معترض است.

اگر سرانجام نادرستی بر درستی و راستی چیره گردد، مردم خواهند دانست که در آسمان نه نوری هست، و نه خدایی. ...

میگویید که در آسمان، خدایان زناکار، و خدایان زندانی و زندانبان، ماوا دارند: سالهای دراز پیش از این، قلب من این سخن را زشت دانسته و هرگز جز این نخواهد دانست. ...

این افسانه ها نیز، چون جشن وحشیانه تانتالوس، که در آن خدایان کودکی را از هم دریدند، دروغ است.

این سرزمین خونریزی، شهوت خویش را به خدایان خود داده است. پلیدی و تبهکاری را در آسمان جای نیست. ...

اینها، همه، افسانه های مرده و زشتی است که خنیاگران ساختهاند.

ص: 465

وی گاه با سرودن شعری در ستایش دیونوسوس، و یا با ساختن نغمهای دینی و وحدت وجودی، از تلخی و حدت این گونه سخنان میکاهد. ولی گاهی نیز یکی از قهرمانان شکاکیت اوریپیدی را در مورد همه خدایان تعمیم میدهد:

آیا کسی هست که بگوید در آسمان خدایانی هستند نه، خدایی نیست، کسی نیست. مگذارید که احمقان، با این افسانه های دروغین کهن، شما را بفریبند.

به ذات حقایق بنگرید، و به گفته های من اعتماد ناشایست مبندید. زیرا من میگویم که شهریاران کشتار میکنند، غارتگرند، پیمان میشکنند، شهرها را با نیرنگ ویران میکنند، و با همه این کارها، از آنانکه هر روز عمر به آرامش زهد میگذارند، شادمانتر و نیکبخت ترند.

اوریپید، درام ملانیپه را، که از بین رفته است، با این شعر شگفتانگیز آغاز میکند.

ای زئوس، اگر زئوسی وجود داشته باشد زیرا که من درباره او تنها سخنانی شنیدهام

گویند که تماشاگران از شنیدن این شعر به اعتراض از جای برخاستند. ولی وی سخن را بدینجا رسانید:

و خدایان نیز، که در نظر آدمیان اینچنین عاقل و فرزانهاند، از یک رویای بال و پردار نمایانتر نیستند; و رفتارشان، چون رفتار آدمیزادگان، آشفته و پریشان است. کسی که بخواهد آزار کمتر ببیند و، چون ابلهانی که به دست کاهنهای کور گشتهاند، بینایی خویش را از دست ندهد، یکسر ... به سوی مرگی میرود که تنها کسانی از آن باخبرند که با وی آشنا هستند.

اوریپید معتقد است که سرنوشت هر کس یا نتیجه علل طبیعی است، یا مولود تصادفات و اتفاقات کور و بیغرض; و دست هیچ موجود ذیشعور فوق طبیعی در این کار نیست. وی برای اموری که در نظر مردم معجزه بوده است، علل عقلانی ذکر میکند; مثلا درباره داستان آلکستیس گوید که وی واقعا نمرده است، بلکه زنده به گورستان فرستاده شده، و هراکلس پیش از مرگ او را بازیافته است. اوریپید عقیده خود را صریحا به ما نمیگوید، و شاید چنین دریافته است که دلایل و شواهدش برای بیان یک عقیده صریح بسنده نیست. اما خاصیتی که ویژه اوست، اعتقادی است که به وحدت وجود دارد. این عقیده، که به نحوی مبهم در اشعار او تجلی یافته است، در این هنگام رفته رفته در بین مردمان فرهیخته یونان جای شرک قدیم را میگیرد.

ای بنیان ژرف جهان، و ای سریر بلند

ص: 466

که بر فراز جهانی، هر که باشی، ناشناخته، و بیرون از گنجایش اندیشه ها، پیوند هر چه هست، و حکمت حکمتهای ما تویی; ای خدا، من در ثنای تو آواز بر میآرم; زیرا، راه آرامی را میبینم که عدالت را، پیش از پایان خود، به همه کسانی که زندهاند و میمیرند، میرساند.

وی در اشعار خود از عدالت اجتماعی کمتر سخن گفته است; چون همه کسانی که غمخوار دیگرانند، روزی را آرزو میکند که نیرومندان با ضعیفان رفتاری جوانمردانهتر در پیش گیرند، و ستیزه و سختی و تیره روزی پایان پذیرد. حتی در بحبوحه جنگ، که روح میهن پرستی و جنگجویی در همه بیدار میشود، وی، با واقعبینی تمام، دردها و سختیها و وحشتهای جنگ را بی کم و کاست وصف میکند.

شما، ای کسانی که شهرها را زیر گامهای خویش میکوبید، و معابد را ویران میسازید، و مزارها و محرابهایی را که مردگان روزگاران قدیم در آن خفتهاند، زیر و رو میکنید مگر کورید، و نمیبینید که در اندک زمانی خود نیز خواهید مرد

نیم قرن جنگ میان آتن و اسپارت، اسیر گرفتنهای آنان از یکدیگر، و کشته شدن بهترین مردان هر طرف خاطر اوریپید را سخت آزرده است. وی، در یکی از درامهای آخرین خود، مردمان را به صلح و آشتی دعوت میکند:

ای صلح، سرچشمه فیض تو بی پایان است; زیبایی هیچ چیز چون زیبایی تو نیست; نه، حتی در میان خدایان خجسته نیز کسی چون تو نیست. دل من در آتش اشتیاق است و درنگ تو بس دیرپای. عمر من به آخر میرسد و تو باز نمیگردی. آیا پیش از دیدار شکفتگی جمال تو، ضعف و فرسودگی بر چشمان من چیره خواهد شد آنگاه که نغمه های دلپذیر رقصندگان و پایکوبی آنان که تاج گل بر سر دارند دوباره به گوش رسد آیا موی سپید و اندوه پیری مرا در هم شکسته خواهد کرد ای صلح ورجاوند که کینه ها را فرو مینشانی، به شهر ما بازگرد، از ما دور مشو. اگر به نزد ما آیی، دشمنی و جنگ از اینجا رخت برخواهد بست، و خشم جنونانگیز و تیزی شمشیر از در خانه های ما دور خواهد شد.

در میان نویسندگان بزرگ آن زمان، تقریبا تنها اوست که بردگی را مذموم و مردود میشمرد. در طول جنگ پلوپونزی، مبرهن شد که اینان به حکم طبیعت خویش برده نبودهاند، بلکه بر اثر اتفاقات زندگی بدین حال افتادهاند. اوریپید هیچ گونه اشرافیت طبیعی را نمیپذیرد. به عقیده او، در تشکل شخصیت افراد، محیط بیش از وراثت دخیل است. در تراژدیهای او، بردگان سهمهای بزرگ دارند، و اغلب، بهترین اشعار این درامها از زبان این گروه بیان

ص: 467

میشود. وی درباره زنان با عطوفتی شاعرانه و خیالپرور سخن میگوید و از همه ضعفها و خطاهای جنس لطیف باخبر است و چنان با دقت و واقعپردازی به توصیف آنها میپردازد که آریستوفان او را مخالف جنس زن میشمرد. لکن در حقیقت، بیش از هر درامنویس باستانی دیگر وضع زنان را نمایش میدهد و از نهضت آزادی زنان، که در حال زوال بود، پشتیبانی میکند. برخی از آثار او گویی در عصر ما نوشته شده است. در این نمایشنامه ها، مسائل جنسی، و حتی انحرافات جنسی، به شیوه نویسندگان بعد از ایبسن،1 مورد بررسی قرار گرفته سات. اوریپید مردان را با واقعپروری تمام نمایش میدهد، و در توصیف زنان زن ستایی خود را آشکار میسازد. مدئای وحشتناک، بیش از یاسون قهرمان و عهدشکن، از مهر و عطوفت وی برخوردار گشته است. وی نخستین درامنویسی است که عشق را محور داستانهای خود قرار میدهد. ترانهای که وی در نمایشنامه آندرومده در ستایش خدای عشق سروده بوده، همیشه در دهان هزاران تن از جوانان یونان میگشته است. اما این درام گم شده و به دست ما نرسیده است. قسمتی از آن ترانه چنین است:

ای عشق، ای پروردگار ما، ای پادشاه خدایان و آدمیان، یا ما را به دریافت زیبایی توانا مساز، یا عاشقان بینوا را، که چون گل به قالب میریزی، از میان رنج و سختی، به سرانجامی نیک برسان.

اوریپید طبیعتا بدبین است، زیرا هر گاه که حقیقت بر خیال اصابت کند همواره طبایع رمانتیک بدبین میشوند. هوریس والپول2 میگفت: “زندگی برای کسانی که فکر میکنند، کمدی، و برای کسانی که احساس میکنند، تراژدی است.” شاعر ما میگوید:

در روزگاران گذشته، به زندگی آدمیان نگریستم، و ابری سیاه در آن یافتم. و این سخن را نیز با یقین بسیار میگویم که در بین آدمیان، آنان که فرزانه و هوشمندند، و آنان که تدابیر بزرگ میاندیشند، تلخترین مکافات را میکشند. آیا از آن هنگام که زندگی آغاز شد، چشم خدا کسی را نیکبخت دیده است

اوریپید از حرص و قساوت انسانی، از تیزهوشی بدکاران، و از بی تمیزی و بیشرمی مرگ در شگفت است. در آغاز درام آلکسیتس مرگ چنین میگوید: “مگر کار من آن نیست که کسانی را که به حکم تقدیر باید بیمرند، با خود ببرم” و آپولون در پاسخ او میگوید:

---

(1) هنریک ایبسن (1828 - 1906) درامنویس بزرگ نروژی. م.

(2) ادیب انگلیسی (1717 - 1797) صاحب چند تراژدی منظوم و آثار دیگر. شهرت او بیشتر به سبب نامه های درخشانش است. م.

ص: 468

“نه، تو باید تنها کسانی را با خود ببری که که به سن پیری رسیدهاند.” مرگ، اگر در پایان دوران پیری فرا رسد، امری است کاملا طبیعی و نباید خاطر از آن مشوش داشت. “همچنانکه با گذشت سالها خرمنها در پی هم میآیند، اگر نسلهای آدمی نیز یکی پس از دیگری بشکفند و بار دهند و آنگاه پژمرده و خشک گردند، ما بر سرنوشت خویش نباید زاری کنیم. سیر طبیعت بر این منوال است و نباید از اموری که قوانین طبیعت آن را محتوم و گریزناپذیر ساخته است، هراس داشت.” نتیجهای که میگیرد با اصول عقاید رواقیون سازگار است: “مردانه پایداری و شکیبایی بورز، آزرده مشو.” اوریپید، گاه گاه، به پیروی از آناکسیمنس، و چون رواقیون دوره بعد، خاطر خود را با این اندیشه تسلی میدهد که روح آدمی جزئی است از هوای مقدس آسمانی یا پنوما، و پس از مرگ در روح جهان باقی خواهد ماند.

شاید آنچه مرگ نام دارد، زندگی باشد، و آنچه زندگی خوانده شده، مرگ. کیست که بر حقیقت حال آگاه باشد تنها این نکته بر ما معلوم است که زندگان رنج میبرند، ولی چون جان تسلیم کنند، دیگر غم نمیخورند و درد نمیکشند.

4- مطرود

مردی که ما چهرهاش را از روی این نمایشنامه تصویر میکنیم، با مجسمه نشستهای که در موزه لوور جای دارد، و با پیکره نیمتنهای که در ناپل است، شباهت کامل دارد. این شباهت شاید بدان جهت است که ما را به این نکته معتقد سازد که هر دو تمثال از روی مجسمه های یونانی و اصیل و معتبر ساخته شده است.

چهره پرموی او زیباست، اما از فرط تفکر خسته به نظر میآید، و اندوهی لطیف به آن آرامش داده است.

دوستان او با دشمنانش بر یک عقیدهاند که وی مردی است تاریک بین و ترشرو، و به خنده و نشاط میلی ندارد. سالهای آخر عمر را در جزیرهای که زادگاهش بود به انزوا گذراند; سه پسر داشت، و دوران کودکی آنان اندکی خاطر او را شادمان میداشت. اوریپید خود را با کتاب تسلی میداد، و تا آنجا که ما خبر داریم، اولین شارمندی بود که در یونان کتابخانه بزرگی برای خود فراهم ساخت.1 دوستان شایستهای داشت که سقراط و پروتاگوراس از آن جمله بودند. سقراط،

---

(1) چنانکه گفته شد، قبلا در یونان کتابخانه های دولتی یا سلطنتی تاسیس شده بود. در مصر قدیم نیز، از سلسله چهارم، به بعد، از این گونه کتابخانه ها فراوان بوده است. در کتابخانه های یونان طومارها را در صندوقهایی که چندین خانه داشت جای میدادهاند. انتشار تالیفات بر این وجه بوده است که نویسنده اجازه میداده تا از روی نوشته او نسخه بردارند و نسخه ها را به دست خواستاران برسانند. ولی پس از آن، استنساخ بعدی بدون اجازه مولف نیز ممکن بوده است. مطالب مورد پسند عوام در نسخه های متعدد منتشر میشده، و قیمت آنها نیز سنگین نبوده است. افلاطون در رساله “دفاعیه” خویش میگوید که مقاله “در باب طبیعت” آناکساگوراس به یک دراخما (معادل یک دلار) خرید و فروش میشده است. در دوره اوریپید، آتن مرکز تجارت کتاب در یونان شد.

ص: 469

که به درام خوشبین بود، میگفت که برای تماشای نمایشنامه های اوریپید تا پیرایئوس پیاده راه میپیماید و البته برای فیلسوف تنومندی چون او این کار بزرگی بوده است. نسل جوان، که آزادی اندیشه یافته بود، اوریپید را زعیم و رهبر خود میدانست. ولی در تاریخ یونان، هیچ یک از نویسندگان به اندازه او دشمن نداشته است. داوران مسابقات، که گویا بر خود واجب میدانستهاند که دین و اخلاق را از تیرهای شکاکیت وی حفظ کنند، فقط به پنج درام او جایزه پیروزی دادند. اما آرخونی که عهده دار اداره امور دینی بوده است، بارها اجازه داد تا نمایشنامه های اوریپید در تئاترهای مذهبی آتن نمایش داده شوند، و این نمودار آزادیخواهی و کرم او تواند بود. محافظه کاران و مرتجعان افکار اوریپید و سقراط را علت بیدینی جوانان میدانستند. آریستوفان، نخست در آغاز نمایشنامه آخارناییان، اوریپید را به جنگ خواند، در تسموفوریازوسای بشدت او را هجو کرد، و یک سال پس از مرگ وی نیز در کمدی غوکان حملات خود را ادامه داد. ولی، با وجود این، از قراری که روایت شده است، این دو درامنویس تا پایان عمر با یکدیگر دوستی داشتهاند. تماشاگران نمایشنامه های اوریپید به کفر و الحادی که در آثار او بود سخت معترض بودند، لکن همواره برای تماشای آن نمایشها ازدحام برپا میکردند. هنگامی که این شاعر سنت شکن در بیت 612 تراژدی هیپولوتوس گفت که: “زبانم سوگند خورده است، اما ذهنم آزاد است.” خلق تماشاگر چنان در برابر این سخن کفرآمیر فریاد اعتراض برآورد که اوریپید خود ناچار به پا خاست و با تاکید بیان داشت که پیش از پایان داستان، هیپولوتوس به کیفر خواهد رسید. این سخن خشم و غوغای مردم را فرو نشاند و آسوده خاطرشان ساخت اما درباره هر یک از قهرمانان تراژدیهای یونان این گفته صدق میکرد.

در حدود سال 410، به الحاد متهم شد، و اندکی بعد از آن، هوگیائونون تهمت دیگری بر او وارد ساخت که قسمت عمده دارایی وی را به خطر میافکند. هوگیائونون شعری را که اوریپید در تراژدی هیپولوتوس آورده بود، دلیل خیانت و بدبینی وی قرار داد. اوریپید از این دو تهمت برائت حاصل کرد، ولی موج عظیم اعتراضی که بر تراژدی زنان تروا فرود آمد بر وی مسلم ساخت که، در سراسر آتن، هیچ کس دوستش نیست.

گویند که حتی زنش نیز از او روی گرداند، زیرا که وی در شور و شوق جنگجویانهای که در شهر پدید آمده بود شرکت نمیکرد. در سال 408، دعوت شاه آرخلائوس را پذیرفت و در پایتخت مقدونیه یکچند مهمان او بود. اوریپید در پلا، و تحت حمایت آن پادشاه فردریک مآب1 که از عقاید دینی مردم بیم نداشت مدتی در آرامش و رفاه زندگی کردو در آنجا تراژدی زیبای ایفیگنیا در آولیس و نمایشنامه دینی و پرعمق باکخای را پدید آورد. اما، هجده ماه، پس از

---

(1) فردریک کبیر، پادشاه پروس، که ولتر را به نزد خویش دعوت کرد و سه سال در دربار خود او را پناه داد. م.

ص: 470

ورود به آن شهر، درگذشت، و یونانیان خداپرست میگفتند که سگان دربار سلطنتی بدو حمله ور شده و بدنش را پاره پاره کردهاند.

یک سال بعد، پسرش در نمایشنامهای را که وی در پلا نوشته بود، در دیونوسیای شهری به صحنه تئاتر آورد، و داوران مسابقه جایزه اول را به آن دو درام دادند. حتی محققین جدید هم معتقدند که باکخای پوزشنامه اوریپید به دستگاه دینی یونان بوده است. ولی شاید، در عین حال، رفتاری که مردم یونان با وی داشتهاند نیز در آن نمایش داده شده. در این داستان، پنتئوس، پادشاه تب، به دست گروهی از زنان باده گسار جشن دیونوسوس، و به فرمان مادرش آگاوه قطعه قطعه میشود، زیرا که وی آنان را از اجرای این مراسم منع کرده و بزور در مجلس عیش و عشترتشان داخل شده بود. اما این داستان تازه نبود، و به روایات دینی تعلق داشت. قربانی کردن حیوانات، و پاره پاره ساختن مردی که در این مجالس داخل شود، بخشی از مراسم ستایش دیونوسوس بود. این درام قوی، که داستان آن به اساطیر دیونوسوسی بازگشت کرده بود، تراژدی یونان را، در اوج آن، به آغاز پیدایشش وصل میکرد. اوریپید این نمایشنامه را در میان کوهساران مقدونیه نوشت، و در یکی از سرودهای فناناپذیر آن به توصیف آنجا پرداخت. شاید در ابتدا قصد وی آن بود که باکخای را در شهر پلا نمایش دهد، زیرا در آن شهر، مراسم ستایش باکوس (باکخوس) با شور و شوق فراوان اجرا میشد. اوریپید در بیان جذبه و شوق دینی دقت و بصیرتی شگفتانگیز دارد و نغمه های پرشوری در ستایش خدایان از زبان باده گسار، میسراید. شاید این شاعر پیر به مرزهای عقل رسیده و از آن نیز گذشته باشد. او همچنین بر سستی و بی اعتباری و بر نیازهای عاطفی مردان و زنان واقف است. اما احترامی که در این داستان به مذهب دیونوسوسی گذارده شده سخت مشکوک است، و موضوع آن باز زیانهایی است که از عقاید خرافی سرچشمه میگیرد.

دیونوسوس، در لباس باکوس که صورت جسمانی خود اوست، به تب میرود و مردمان را به پرستش دیونوسوس دعوت میکند، ولی دختران کادموس دعوت او را نمیپذیرند. دیونوسوس، از طریق خواب مغناطیسی، چنان شور و شوق مذهبی شدیدی در آنان برمی انگیزد که رقص کنان به کوهستان میروند و به پرستش وی میپردازند. پوست حیوانات را در بر میکنند، افعی بر کمر خود میبندند، تاجی از پیچک بر سر میگذارند، و گرگ تولگان و آهو برگان را از پستان خویش شیر میدهند. پنتئوس، پادشاه تب، از پرستش دیونوسوس رویگردان است، زیراکه آن را برخلاف عقل و اخلاق و نظم میشمرد; مبلغ آن را گرفتار ساخته، به زندان میفرستد. دیونوسوس در زندان با صبری مسیحی وار پاداش کرده خویش را تحمل میکند. ولی، سرانجام، پروردگاری که به صورت مبلغ درآمده است نام خویش را آشکار میسازد; دیوارهای زندان را میگشاید و، با نیروی شگفتانگیز و معجزه آسای خود، پادشاه جوان را به خواب مغناطیسی فرو میبرد.

پنتئوس، تحت تاثیر این خواب، جامه

ص: 471

زنانه میپوشد، کوه ها را میپیماید، و به زنان باده گسار میپیوندد. اما زنان میفهمند که او مرد است، و قطعه قطعهاش میکنند. مادر وی، که خود سرمست و بیخویشتن است، سر فرزند را در دست گرفته، به گمان آنکه سر شیری را از تن جدا ساخته است، سرود ظفر میخواند. اما چون به خویشتن میآید و میبیند که سر فرزند خود را در دست دارد، از عبادتی که موجب مستی و بیخبریش گردیده بود سخت خشمگین میشود، و چون دیونوسوس میگوید: “مرا که از خدایانم به بازی گرفته بودی پس این است سزای تو”، مادر پنتئوس در پاسخ چنین میگوید: “آیا خدا نیز چون خشمگین شود، باید چون آدمیان مغرور و سبک مغز رفتار کند” واپسین درس این شاعر بزرگ هنوز چون اولین درس اوست. وی حتی در آخرین نمایشنامه خود، که در بستر مرگ به نوشتن آن سرگرم بود، هنوز همان اوریپید نخستین است.

اوریپید، پس از مرگ، حتی در آتن نیز محبوبیت عامه یافت. عقاید وی، که عمری در راه آن جهاد کرده بود، در قرنهای بعد بر افکار مردم یونان مستولی شد; در دوره انتشار فرهنگ یونان، اوریپید و سقراط بزرگترین و موثرترین متفکران آن سرزمین به شمار میرفتند. موضوع تراژدیهای وی همه از مسائل موجود و زنده زمان بود، و به افسانه های خنیاگران و نقالان نمیپرداخت. از این روی، جهان قدیم تا زمانی دراز نام او را از یاد نبرد. درامهایی که پیشروان وی نوشته بودند رفته رفته از یاد رفت، ولی تراژدیهای او هر سال تکرار میشد و در هر جای جهان یونانی که تئاتری برپا شده بود به نمایش در میآمد. پس از آنکه آتنیان به سیراکوز لشکر کشیدند و، چنانکه اوریپید در درام زنان تروا پیش بینی کرده بود، شکست خوردند، سربازان آتنی به اسارت افتادند و در معادن سیسیل با مرگ در جدال بودند. اما (از قراری که پلوتارک میگوید) تنها سربازانی آزادی به دست میآوردند که بتوانند قطعاتی از درامهای اوریپید را از بر بخوانند. کمدی جدید آثار اوریپید را اساس خود قرار داد و رشد و تکامل خود را از آنجا آغاز کرد. یکی از بنیادگذاران کمدی جدید، که فیلمون نام داشت، میگفت: “اگر یقین داشتم که آدمی پس از مرگ آگاهی خویش را از دست نمیدهد، خود را به دار میآویختم تا اوریپید را در آن جهان ببینم.” در قرن هجدهم و نوزدهم، پیدایش شکاکیت و نهضتهای آزادیخواهی و انساندوستی اوریپید را دوباره زنده کرد و او را از شکسپیر نیز “جدید”تر ساخت.

بالجمله، تنها شکسپیر به پایه او رسیده است و گوته این نکته را نپذیرفته است، زیرا از اکرمان پرسیده: “آیا در همه ملتهای جهان، درامنویسی پیدا شده است که لایق آن باشد که کفشهای اوریپید را در پیش پایش جفت کند” بیش از یک تن پیدا نشده.1

---

(1) مقصود شکسپیر است. م.

ص: 472

VI - آریستوفان

1- آریستوفان و جنگ

تراژدیهای یونانی از تراژدیهای عصر الیزابت تاریکتر و پراندوهترند، زیرا عامل آرامش بخش کمیک، که در فواصل تراژدیها میآید و تحمل تماشاگران را در برابر سنگینی تراژدی افزایش میدهد، در آن موجود نبود. درامنویس یونانی همواره میکوشید که تراژدی را در مقامی بلند نگاه دارد، و کمدی را به نمایشهای ساتیریک منحصر ساخته بود. نمایشهای ساتیریک در نظر مردم ارج و اهمیتی نداشت، و فقط عواطف انگیخته شده تماشاگران تراژدی را فرو مینشاند. در طی زمان کمدی از تراژدی جدا شد و استقلال یافت، و در جشنهای دیونوسوسی یک روز مجزا بدان اختصاص یافت. در این روز، سه یا چهار کمدی از نویسندگان مختلف در پی هم نمایش داده میشد، و جایزه جداگانهای به آن تعلق میگرفت.

کمدی نیز، چون خطابه، در سیسیل آغاز شد. در حدود سال 484، مردی به نام اپیخارموس، که فیلسوف و طبیب و شاعر بود، از کوس به سیراکوز آمد و، در سی و پنج کمدی، به نشر عقاید فیثاغورس و هراکلیتوس پرداخت و مدافع فلسفه خردگرایی شد; ولی از کمدیهای او فقط قطعاتی پراکنده در نوشته های دیگران باقی مانده است. دوازده سال بعد از آمدن اپیخارموس به سیسیل، آرخون آتن اجازه داد که برای اولین بار گروهی از خوانندگان در اجرای کمدیها شرکت کنند. این هنر نو، از تاثیر دموکراسی و آزادی، رشد و تکامل یافت و در آتن وسیله اصلی هجو اخلاقی و سیاسی گردید. آزادی بیانی که در کمدی وجود داشت سنتی بود که از مراسم فالیسیسم جشنهای دیونوسوس منشا گرفته بود. سودجویی ناروایی که از این آزادی میشد موجب گشت که در سال 440 قانونی وضع شود و حملات شخصی و فردی را در کمدیها ممنوع سازد. ولی سه سال بعد این قانون لغو شد و انتقاد و دشنام گویی، آزادانه، تا زمان جنگهای پلوپونزی ادامه یافت. کمدی، از لحاظ انتقاد سیاسی، در یونان قدیم همان مقامی را داشته است که امروز مطبوعات آزاد دموکراسیهای جدید دارند.

پیش از آریستوفان کمدی نویسهای بسیار بودهاند; حتی این رابله1 بزرگ باستانی، پس از آنکه گرد و غبار جنگهایی که با آنان کرده بود فرو نشست، به ثناگویی برخی از ایشان رضا داد. کراتینوس مدافع کیمون بود و بر ضد پریکلس سخت به جنگ برخاسته بود. وی پریکلس را “خدای قادر، دارنده سرپیازی شکل” مینامید. اما زمان پرعطوفت، ما را از

---

(1) نویسنده و پزشک فرانسوی (1490 - 1553)، کتاب “گارگانتوا و پانتاگروئل” او داستانی است سراسر طنز و هجو، و تشکیلات سیاسی و اجتماعی و مذهبی فرانسه قرن شانزدهم را بشدت مورد انتقاد قرار داده است. م.

ص: 473

خواندن آثار وی بی نیاز کرده است. یکی دیگر از پیشقدمان این هنر فرکراتس بود. وی در حدود سال 420 نمایشنامهای نوشت به نام مردان وحشی، و در آن آتنیانی را که به اعتراف خود از تمدن بیزار و آرزومند “بازگشت به طبیعت” بودند مورد هجو قرار داد. ابداعات جوانان ما اینهمه سابقه دارد. تواناترین رقیب آریستوفان ائوپولیس نام داشت. این دو کمدی نویس نخست به یاری یکدیگر کار میکردند، سپس با هم به نزاع برخاستند و جدا شدند، و سرانجام به هجو یکدیگر پرداختند; اما هر دو بشدت از حزب دموکراتیک انتقاد میکردند و در این مورد با هم توافق کامل داشتند. در طی قرن پنجم، کمدی بدان جهت با دموکراسی خصومت داشت که شاعران مالدوست بودند، و ثروت نیز در دست اشراف بود. اما علت اصلی آن بود که کمدی میخواست با انتقاد و اعتراض مردم را خشنود سازد، و در آن هنگام حزب دموکراتیک صاحب قدرت بود. از آنجا که پریکلس، رهبر حزب دموکراتیک، با عقاید تازهای چون آزادی زنان و رشد و اشاعه فلسفه عقلی موافق بود، کمدی نویسان، با اتفاقی مشکوک، در برابر هر گونه اصلاح اساسی صف کشیدند و بازگشت به آداب و رسوم و اصول اخلاقی “مردان ماراتون” را خواستار شدند. آریستوفان مبلغ این نظر ارتجاعی بود، چنانکه سقراط و اوریپید از افکار و عقاید نو هواداری میکردند. سرانجام، صحنه تئاترهای کمدی میدان جدال دین و فلسفه گردید.

آریستوفان را از اینکه دلبسته آریستوکراسی بوده است باید معذور داشت; وی از خاندانی فرهیخته و دولتمند برخاسته بود، و چنین به نظر میآید که خود در آیگینا زمین داشته است. نام او نیز بر اصالت و نجابت خانوادگیش دلالت دارد، زیرا آریستوفان یعنی “بهترین پدیدار شده”. آریستوفان در حدود سال 450 به دنیا آمد، و جنگ آتن و اسپارت، که موضوع کمدیهای اوست، در دوران جوانیش آغاز گشت. آمدن سپاهیان اسپارت به آتیک موجب شد که وی مزارع خود را ترک گوید و در آتن اقامت گزیند. وی زندگی شهری را دوست نمیداشت، و از اینکه ناگهان مجبور شده بود که با مردمان مگارا و کورنت و اسپارت کینه بورزد آزرده خاطر بود. آریستوفان کشتار یونانیان به دست یونانیان را مذموم میشمرد و در نمایشنامه های خود، پی در پی، مردمان را به صلح و دوستی دعوت میکرد.

پس از مرگ پریکلس در 429، کلئون دباغ و ثروتمند فرمانروای مطلق آتن شد. کلئون نماینده منافع تاجرانی بود که میخواستند اسپارت یکسره از میان برداشته شود و آتن بر سراسر یونان حاکم گردد.

آریستوفان در یکی از کمدیهای خود، که بابلیان (436) نام داشت و اکنون در دست نیست، کلئون و تدابیر او را چنان سخت به مسخره گرفته بود که فرمانده کل او را به جرم خیانت تحت تعقیب قرار داد و به پرداخت جرمانه مجبورش ساخت. اما دو سال بعد، آریستوفان در نمایشنامه شهسواران انتقام خود را باز گرفت.

قهرمان اصلی این درام دموس (توده مردم) نام داشت و کارگزار او مردی بود که “دباغ” خوانده میشد. شک

ص: 474

نیست که هر کس کنایه روشنی را که در این نمایشنامه بود در مییافت حتی کلئون خود از تماشاگران این نمایش بود. تندی و شدت این هجویه چنان بود که هیچ بازیگری، از بیم عقاب سیاسی، جرئت نداشت که نقش “دباغ” را در نمایش به عهده گیرد; از این روی آریستوفان خود در این نقش بازی کرد. نیکیاس (نام فرضی و ساختگی جبهه اولیگارشیک) اعلام میدارد که یکی از غیبگویان به او گفته است که دومین فرمانده خاندان دموس، قرمه فروش خواهد بود. این پیشگویی تحقق میپذیرد و گروهی از بردگان قرمه فروش را چنین شادباش میگویند: “درود بر کسی که فرمانده آتن پرشکوه ما خواهد بود!” قرمه فروش در جواب میگوید: “برای خدا مرا به ریشخند مگیرید! بگذارید که بروم و شکمبه های خود را بشویم.” اما مردی به نام دموستن به او اطمینان میدهد که شایستگی این مقام در او هست، زیرا که مردی است رذل و جاهل. “دباغ”، که مقام خود را در خطر میبیند، به شرح خدمات خود میپردازد و وفادرای خویش را نسبت به “دموس” اظهار میدارد، و چنین ادعا میکند که، جز روسپیان، هیچ کس چون او به “دموس” خدمت نکرده است. در این وقت مضحکه آریستوفانی به وجود میآید: “قرمه فروش” با شکمبه بر سر “دباغ” میکوبد و، با خوردن مقداری سیر، خود را برای مسابقه خطابه در مجلس آماده میسازد. مسابقه شروع میشود، و “دباغ” و “قرمه فروش” میکوشند که در چاپلوسی کردن بر یکدیگر پیشی گیرند. برنده مسابقه کسی است که “دموس” را بیشتر مدح و ثنا گوید و “برای خشنود ساختن خاطر دموس و ارضای شکم وی شایستهتر باشد”. هر دو رقیب مقدار کثیری تحفه و ارمغان با خود میآورند و، قبل از انتخاب، به دموس تقدیم میدارند. “قرمه فروش” پیشنهاد میکند برای تشخیص امانت و درستکاری هر یک از داوطلبان خزانه های آنان مورد تفتیش قرار گیرد. در خزانه “دباغ” مقدار کثیری خوراکهای لذیذ و یک پاره نان قندی بزرگ یافت میشود، و معلوم میگردد که وی از این نان قندی تنها یک قطعه بسیار کوچک جهت “دموس” بریده و برده است (اشاره به تهمتی بود که در آن روزها بر کلئون وارد میساختند و میگفتند که بخش بزرگی از اموال دولتی را دزدیده و به خود اختصاص داده است). از این رو “دباغ” از کار برکنار، و “قرمه فروش” به کارگزاری و صاحب اختیاری خانه “دموس” انتخاب میشود.

کمدی زنبوران (سال 422) نیز دموکراسی را مورد هجو قرار میدهد، اما با شدت و تندی کمتر. گروه همسرایان جمعی از شارمندان بیکاره را به شکل زنبور نمایش میدهد که همگی میکوشند، از طریق قضاوت و عضویت دادگاه، روزی یکی دو اوبولوس کسب کنند، به سخنان “چاپلوسان” گوش دهند، و با اخذ جرمانه و مصادره اموال، پول دولتمندان را در خزانه دولت و کیسه فقرا بریزند. اما باید دانست که آریستوفان، در نخستین کمدیهای خود، فقط میخواسته است که جنگ را مذمت، و صلح جویی را ترویج کند. قهرمان کمدی آخارناییان (425)، که دیکایوپولیس یا “شارمند درستکار” نام دارد، مردی است زارع، و شکایت از این

ص: 475

دارد که سربازان کشتزارش را ویران کردهاند و در باغ او دیگر انگوری نمانده است که از فشردن آن شراب به دست آورد. دیکایوپولیس هیچ علتی برای جنگ نمیبیند و خوب آگاه است که خودش با اسپارتیان جنگی ندارد. زمانی دراز منتظر بوده است که سرداران و سیاستمداران صلح را اعلام دارند; ولی عاقبت کاسه صبرش لبریز میشود و، برای صلح با مردم لاکدایمون، خود قراردادی نوشته، امضا میکند; ولی هنگامی که گروهی از جنگجویان میهن پرست کشور همسایه با قرارداد او مخالفت میکنند، وی چنین میگوید:

اما ظن من بر آن است که بر روی هم، تنها اسپارتیان را نباید ملامت کرد.

همسرایان: چه گفتی اسپارتیان را نباید ملامت کرد ای رذل بی سرو پا، چگونه جرئت میکنی که در برابر ما خائنانه سخن بگویی گمان میکنی که از خون تو خواهیم گذشت

دیکایوپولیس میگوید: اگر مدلل نساختم که آتن نیز چون اسپارت سزاوار ملامت است، خونم را بریزید.

سپس گردنش را بر روی تخته ساطور میگذارند تا بحث و استدلال خود را آغاز کند. اما در این موقع، یکی از سرداران آتنی، که شکست خورده است، خشمگین و کفرگویان وارد میشود. گروه جنگجو از دیدن وی آشفته میگردد، و دیکایوپولیس، که شراب صلح میفروشد و مردمان را با آن شادی میبخشد، از مرگ رهایی مییابد. نمایش دادن این کمدی محتاج جرئت و شهامت بسیار بود، و فقط در جایی امکان داشت که تماشاگران به شنیدن سخنان طرف مخالف عادت کرده باشند. در کمدی رسم بر آن بود که نویسنده با کنایه و ابهام، و از زبان گروه همسرایان، یا به وسیله یکی از قهرمانان، تماشاگران را مورد خطاب قرار دهد.

آریستوفان از این خاصیت استفاده کرد و گفت: من در میان آتنیان خرمگس مضحکی هستم.

شاعر ما از آن روز که به نمایش کمدیهای خود پرداخت تاکنون هرگز خویشتن را در صحنه تئاتر نستوده است. ... ولی خود معتقد است که نیکیهای بسیار در حق شما کرده. اگر دیگر فریب بیگانگان را فراوان نمیخورید، اگر دیگر تملق چاپلوسان شما را غره نمیکند، و اگر در سیاست دیگر کودکان پیشین نیستید، بدانید که همه از برکت وجود اوست. در زمانهای گذشته، هر گاه سفیری میخواست شما را بفریبد، در وقت خطاب، با احترام بسیار چنین میگفت: “ای ملتی که تاج بنفشه بر سر داری.” شما نیز تا لفظ “بنفشه” را میشنیدید، بر جای خود راست مینشستید و با عجب و خودپسندی به اطراف مینگریستید. و هر گاه کسی میخواست که غرور شما را برانگیزد، در وصف کشور شما میگفت: “آتن آراسته و ثروتمند.” این سخن در شما سخت موثر میافتاد.

شاعر شما بزرگترین نیکی را در حق شما کرده و از این فریبها بر کنارتان داشته است.

در کمدی صلح (421)، شاعر پیروز شد: کلئون درگذشت و نیکیاس نزدیک بود که برای

ص: 476

آتن قرار داد صلحی را به مدت پنجاه سال با اسپارت امضا کند. ولی اندکی بعد خصومت دوباره آغاز گشت و در سال 411، آریستوفان که از مردان میهن خود مایوس شده بود زنان یونان را به ترک خونریزی دعوت نمود. در آغاز کمدی لوسیستراتا، زنان آتنی، سپیده دمان، شوهران خود را در خواب گذارده، نزدیک آکروپولیس انجمن میکنندو بر آن میشوند که تا زمانی که شوهرانشان با دشمنان آشتی نکنند، از محبت همسران خود بهره ور نگردند; از سوی دیگر، سفیری به نزد زنان اسپارتی میفرستند و آنان را در این جهاد به معاضدت میطلبند. سرانجام، مردان از خواب برمیخیزند و زنان خویش را به خانه میخوانند. ولی هنگامی که زنان از بازگشت سرباز میزنند، مردان آنان را محاصره میکنند. جنگ در میگیرد، و زنان با سطلهای آب جوشان، و از راه نطق و بیان، مهاجمان را به بازگشت مجبور میکنند. در کمدی لوسیستراتا (لشکرشکن) زنان به مردان چنین میگویند:

در جنگهای گذشته، سختیهای فراوان کشیدیم و رنجهای بسیار تحمل کردیم. ... ولی، در عین حال، بدقت مراقب رفتار شما بودیم، و اغلب در خانه میدیدیم که شما قصدهای نادرست و اندیشه های خطا در دل دارید. هر گاه از شما درباره این امور پرسشی میکردیم، در پاسخ میگفتید “این کار شما نیست، خاموش باشید.” ولی ما میگفتیم “پس چرا در این کارها شما مردان چنین کودکانه رفتار میکنید”

رهبر و فرمانروای مردان میگوید که زنان نباید در کارهای عمومی دخالت کنند، زیرا از اداره خزانه عاجزند.

(در این وقت که همگی سرگرم بحث و جدلند، بعضی از زنان، آهسته و پنهانی، به شوهران خود میپیوندند و عذرها و پوزشهای “آریستوفانی” میآورند.) لوسیستراتا پاسخ میدهد: “زنان از خزانه داری عاجز نیستند، زیرا زمان درازی است که بر کیسه شوهران خود تسلط دارند، و این همواره به سود هر دوی ایشان بوده است.” بحث و استدلال وی چنان پرشور و هیجانانگیز است که همگی میپذیرند که شورایی از دولتهای متخاصم تشکیل شود. هنگامی که نمایندگان دولتها حاضر میشوند، لوسیستراتا همه را از باده سرمست میکند، و در حال شور و نشاط، قرارداد صلح را منعقد میسازند. گروه همسرایان نیز، در پایان نمایش، سرودی در ستایش صلح میسراید.

2- آریستوفان و رادیکالها

آریستوفان در پشت پرده فساد و تباهی حیات اجتماعی آتن دو علت اساسی مشاهده میکرد: یکی آزادی، و دیگری بیدینی. وی با سقراط در این عقیده موافق بود که تفوق و سیادت مردم، به حکومت سیاستمداران منجر و مبدل شده است. ولی اعتقاد او بر این بود که، بر اثر شکاکیت سقراط و آناکساگوراس و سوفسطاییان، مبانی اخلاقی مردمان، که زمانی موجب نظام اجتماعی و استقلال فردی بود، یکسره متزلزل شده است. در کمدی ابرها، فلسفه

ص: 477

جدید را بشدت انتقاد میکند; مردی قدیمی به نام سترپسیادس در جستجوی دلیلی است که بدان وسیله از پرداخت وامهای خویش استنکاف ورزد. چون میشنود که سقراط برای اثبات هر ادعا، حتی ادعاهای نابجا و نادرست، “دکان استدلال و تفکر” باز کرده است، سخت خشنود میشود. سترپسیادس به مدرسه “سخت اندیشان” راه مییابد. سقراط را میبیند که در میان مجلس درس، در زنبیلی که از سقف آویخته شده، نشسته و غرق تفکر است. برخی از شاگردانش نیز خم شده، بینیهای خود را بر زمین گذاردهاند.

سترپسیادس: این مردم که چنین شگفتانگیز قد خم کردهاند، چه میکنند

شاگرد: اینان در اسراری که از تارتاروس ژرفتر است غوطهورند.

سترپسیادس: اما ببخشید اما چرا قسمت تحتانی بدن خود را چنین در هوا کرده اند

شاگرد: زیرا قسمتهای دیگر بدنشان به مطالعه نجوم مشغول است. (سترپسیادس از سقراط درس میخواهد.)

سقراط: به کدام خدایان سوگند میخوری زیرا نزد ما هیچ خدایی معتبر نیست.

(سپس به سوی گروه ابرها اشاره میکند.) خدایان بر حق اینانند.

سترپسیادس: پس زئوس چیست

سقراط: زئوسی در کار نیست.

سترپسیادس: پس باران از کجاست سقراط: این ابرها. آیا هرگز دیدهای که آسمان بی ابر هم باران بفرستد

سترپسیادس: پس اینک بگو که غرش تندر از کجاست من از صدای آن به لرزه میافتم.

سقراط: ابرها میغلتند و تندر پدید میآورند.

سترپسیادس: چگونه

سقراط: ابرهای آبدار به هر طرف میغلتند، و چون بسختی بر یکدیگر کوفته شوند، این صدا برمیخیزد.

سترپسیادس: پس کیست که آنها را میجنباند و میراند آیا این زئوس نیست

سقراط: نه، هرگز. این گردشار است که ابرها را به جنبش میآورد.

سترپسیادس: بزرگترین خدایان همین گردشار است اما غرش رعد از چیست

سقراط: من اینک علت آن را از روی وجود خودت به تو خواهم آموخت. آیا هرگز پس از آنکه در ضیافتی شکمت از آش پرشده، اختلالی در معده خویش احساس کردهای و آیا هرگز مقداری از آن جوش و خروش درونی ناگهان بشدت از تو خارج شده است

در صحنه دیگر، فیدیپیدس، فرزند سترپسیادس، “استدلال بجا” و “استدلال نابجا” را در صورت آدمیان میبیند. “استدلال بجا” به او میگوید که تو باید فضایل رواقی مردان ماراتون را پیروی کنی. اما “استدلال نابجا” قانون اخلاقی تازه را به او پیشنهاد میکند. “استدلال نابجا” از او میپرسد که آدمیان از عدل و فضیلت و اعتدال چه سودی بردهاند در ازای یک مرد با تقوا و فضیلت، که موفق و محترم باشد، همیشه ده مرد بی فضیلت و بی تقوای موفق و محترم وجود داشته است. خدایان را در نظر بگیر: همگی دروغ میگفتند، دزدی میکردند، به جنایت و زنا دست میزدند، و همیشه معبود جمله یونانیان بودهاند. هنگامی که “استدلال بجا”

ص: 478

بر اینکه غالب مردم موفق و محترم نادرست و بی تقوا بودهاند، خرده میگیرد، “استدلال نابجا” چنین میگوید:

استدلال نابجا: آیا میدانی که قاضیان ما از کجا برخاستهاند

استدلال بجا: آری، از میان اراذل.

استدلال نابجا: شک نیست. اکنون بگو که شاعران تراژدی نویس چه کسانی هستند

استدلال بجا: اراذل.

استدلال نابجا: و همه خطیبان ما استدلال بجا: همگی ازاراذلند.

استدلال نابجا: اکنون به اطراف خود بنگر. (بر میگردد و به تماشاگران اشاره میکند.) دوستان ما که در این مجلس گرد آمدهاند بیشتر از کدام دسته اند

استدلال بجا: (بدقت تماشاگران را مینگرد) اکثریت با اراذل است.

فیدیپیدس چنان شاگردی “استدلال نابجا” را به جان میپذیرد که پدر خویش را لگدکوب میکند، زیرا هم توانایی این کار را دارد و هم از آن لذت میبرد; از پدر میپرسد: “مگر تو نبودی که مرا در دوران کودکی با چوب و لگد میزدی” سترپسیادس بینوا فرزند خود را به زئوس سوگند میدهد، ولی فیدیپیدس میگوید که دیگر زئوسی در کار نیست، و جای آن را گردشار گرفته است. سترپسیادس، خشمگین و آشفته، در کوچه و بازار میدود و مردم را به ویران ساختن این مدرسه و برانداختن فلسفه نو دعوت میکند. مردم به سوی “دکان استدلال و تفکر” حمله ور میشوند و آن را آتش میزنند، و سقراط بدشواری از مهلکه میگریزد.

اما درست نمیدانیم که این کمدی در پدید آوردن تراژدی مرگ سقراط تا چه حد موثر بوده است. کمدی ابرها در سال 423 به روی صحنه آمد، و بیست و چهار سال بعد از آن محاکمه مشهور سقراط روی داد. شوخ طبعی و طنز و لطیفهای که در آن بود فیلسوف ما را رنجیده خاطر نساخت. روایت شده است که سقراط خود در مجلس نمایش حاضر شده بود. تا دشمنان خود را بیشتر خشمگین سازد. از قراری که افلاطون بیان میکند، سقراط و آریستوفان حتی پس از اجرای این نمایش نیز با یکدیگر دوستی داشتهاند. افلاطون نیز خود، نزد دیونوسیوس اول، فرمانروای سیراکوز، کمدی ابرها را میستاید و، پس از مرگ استاد خویش، با آریستوفان دوستی میکند. کسانی که در سال 399 سقراط را متهم ساختند سه تن بودند: یکی ملتوس بود، که در وقت نمایش کمدی ابرها کودکی بیش نبود، و دیگری، که آنوتوس نام داشت، پس از آن نمایش با سقراط دوست شد. احتمال بیشتر بر آن است که گردش و رواج بعدی این کمدی، به عنوان یک اثر ادبی، در محکومیت سقراط سهم موثرتری داشته است. چنانکه افلاطون در دفاعیه سقراط نقل میکند، سقراط خود این نمایشنامه را یکی از علل اصلی بدنامی خویش دانسته و گفته است که تعصب قاضیان بدان سبب برانگیخته شده است.

ص: 479

کس دیگری که در آتن آن زمان هدف تیرهای هجو و انتقاد آریستوفان قرار گرفت اوریپید بود. اما در این مورد هیچ جای آشتی باقی نمانده بود. آریستوفان شکاکیت سوفسطاییان، و فردگرایی اخلاقی و اقتصادی و سیاسی موجود را، که اساس حکومت و اجتماع را متزلزل ساخته بود، نکوهش میکرد; به آزادی زنان، که موجب تحریک و شورش این جنس شده بود و با احساسات شدید از آن سخن گفته میشد، بدبین بود; و نهضت سوسیالیستی آن روز را، که موجب طغیان بردگان میشϘ̠نمیپسنϙʘϮ آریستوفان همه این بلاها و پلیدیها را در آثار اوریپید مجسم میدید، و بر سر آن بود که، با استهزا و ریشخند، تاثیر درامهای آن شاعر بزرگ را در اذهان مردم یونان خنثی کند.

وی، در سال 411، با کمدی تسموفوریازوسای به هجو اوریپید پرداخت; عنوان این نمایشنامه را از نام ҙƘǙƙʠکه، با ΙȘϠداری از امور جنسی، برای دمتر و پرسفونه جشن گرفته بودند، اخذ کرد. در آغاز نمایشنامه، زنان خویشتندار و فداکار گرد هم نشسته، مشورت میکنند که اوریپید، که زنان را هجو کرده است، چگونه انتقام بگیرند. اوریپید از قصد آنان باخبر میشود و پدر زن خود را، که منسیلوخوس نام دارد، که در لباس زنان به میان ایشان میفرستد تا از وی دفاع کند. یکی از زنان شکوه از آن دارد که اوریپید وی را از کسب معاش محروم ساخته است، زیرا که وی پیش از آن برای معابد تاج گل میساخته و بدان وسیله زندگی میکرده است; اما از روزی که این شاعر درامنویس گفته است که خدایانی وجود ندارند، بازار این کسب کساد شده است. منسیلوخوس در دفاع اوریپید میگوید که هر آنچه این شاعر درباره زنان گفته است بی تردید درست است، و حتی از آنچه زنان خود درباره خطاهای خویش میدانند نرمتر و ملایمتر است. زنان برمنسیلوخوس بدگمان میشوند، جامه وی را میدرند، و آهنگ بریدن آلتش را میکنند. منسیلوخوس، برای نجات خویش، کودکی را از آغوش زنی میرباید و میگوید که اگر به وی نزدیک شوند، کودک را خواهد کشت. اما زنان دوباره به وی حمله ور میشوند. منسیلوخوس پوشش کودک را برمیگیرد و ناگهان درمییابد که آن زن مشک شراب را در پارچه پیچیده و به صورت کودکی در آورده است تا از پرداخت مالیات بگریزد.

منسیلوخوس، برای ترسانیدن صاحب مشک، فریاد میکشد که سر از تن کودک جدا خواهد ساخت. زن به زاری میگوید: “خون فرزندم را مریز. و اگر قصد کشتن او را داری، دست کم بگذار تا کاسهای بیاورم و خون او را نگاه دارم.” منسیلوخوس، با آشامیدن شراب، به جنگ و ستیز پایان میدهد و، در ضمن کار، کسی را به نزد اوریپید میفرستد تا به یاریش بشتابد. اوریپید، در موارد مختلف، به صورت قهرمانهای تراژدیهای خود گاه به صورت منلائوس، گاه به صورت پرسئوس، و گاه در لباس اخو در این کمدی ظاهر میشود و سرانجام منسیلوخوس را از مهلکه نجات میبخشد.

آریستوفان، حتی پس از مرگ اوریپید، وی را در کمدی غوکان مورد حمله قرار میدهد.

ص: 480

دیونوسوس، خدای این نمایشنامه، از درامنویسانی که در آتن باقی ماندهاند خشنود نیست و به جهان دیگر میرود تا اوریپید را بازگرداند. هنگامی که در کشتی به آن جهان میرود، در راه به گروهی از غوکان برمیخورد. سخنانی که غوکان میگویند بی شک یک ماه تمام ورد زبان جوانان آتنی بوده است. آریستوفان، در این کمدی، دیونوسوس و اسرار الئوسی را گستاخانه مسخره میکند. هنگامی که خداوند به جهان دیگر میرسد، میبیند که اوریپید بر آن سر است که اشیل را از تخت پادشاهی درامنویسان به زیر آورد و خود بر جای او نشیند. اشیل بر اوریپید تهمت میزند که وی، با نشر عقاید شکاکانه و نادرست و خطرناک خویش، اخلاق زنان و جوانان را تباه کرده است; و میگوید که بسیاری از زنان شریف و مهذب را میشناسیم که بر اثر شنیدن سخنان زشت و قبیح اوریپید خود را کشتهاند. سپس ترازویی میآورند، و هر یک از آن دو شاعر قطعاتی از اشعار خود را در کفهای میگذارد. یک عبارت وزین و پرمغز اشیل بر دوازده قطعه از اشعار اوریپید میچربد (در اینجا، هجو و طعن آریستوفان شامل شاعر سالخوردهتر نیز میشود.) سرانجام اشیل تعهد میکند که اگر شاعر جوانتر خودش، زن و فرزندانش، و بار و بنهاش جملگی در یک کفه قرار گیرند، او در اشعار خود بیتی را خواهد یافت که به تنهایی از آنها سنگینتر باشد. در پایان مسابقه، شاعر شکاک مغلوب میشود، و اشیل پیروز به آتن باز میگردد.1 این کمدی، که قدیمیترین نمونه سخن سنجی است، جایزه اول را ربود و چنان تماشاگران را خوش آمد که پس از چند روز دوباره به صحنه آمد.

آریستوفان، در کمدی دیگری به نام زنان در شورا (393)، که به پایه سایر آثارش نمیرسد، به نحو کلی، نهضت انقلابی زمان خود را هجو میکند. در این نمایشنامه، زنان آتن لباس مردان بر تن میکنند، در مجلس گرد میآیند، بر علیه شوهران و برادران و فرزندان خود رای میدهند، و فرماندهان و حکام دولتی را از میان خود انتخاب میکنند. رهبر آنان زنی است به نام پراکساگورا که سخت طرفدار انتخاب زنان است و میگوید زنانی که زیر تسلط مردان ابله میروند احمق و نادانند. وی معتقد است که ثروت باید میان همه شارمندان بتساوی قسمت شود، و بردگان از آن بی بهره باشند. آریستوفان در کمدی پرندگان (414)، که شاهکار اوست، “مدینه فاضله” را با شدت کمتری مورد حمله قرار میدهد. داستان این نمایشنامه چنین است که دو تن از شارمندان آتن، که از اصلاح شهر خویش مایوس شدهاند، به مقام پرندگان صعود میکنند و امیدوارند که زندگی مطلوب خود را در میان آنان خواهند یافت. این دو مرد آتنی، در میان زمین و آسمان، و به یاری پرندگان، شهری میسازند به نام “سرزمین چهچهه ابرها”; پرندگان، با نغمهای که چون سرودهای شاعران تراژدی پرداز خوش آهنگ و دلنشین است، به آدمیان چنین میگویند:

---

(1) این نکته شاید اشارهای باشد به تکرار نمایش درامهای اشیل.

ص: 481

ای زادگان آدمی که عمرتان بس کوتاه است، و با غم و اندوه از روزی به روز دیگر کشیده میشوید; شما ای خاکیان تیره بخت که عریان و بی بال و پر نالان و ناتوان و رنجورید; به گفته پرندگان بلند پرواز، که خداوندان جاویدان عرشند و از فراز آسمان، با دیدگان رحمت بار، بر رنج و تشویش و تیره بختی شما مینگرند، گوش فرا دهید.

پرندگان بر آن میشوند که میان انسان و خدایانش حایل شوند. دیگر هیچ دودی از قربانیان به مشام خدایان نمیرسد; اصلاح طلبان میگویند که خدایان کهن از گرسنگی خواهند مرد، و پرندگان صاحب قدرت و جلال خواهند شد. از این پس خدایان به صورت مرغان ساخته میشوند. هر خدایی که به شکل انسان پدید آید در دم نابود میشود. سرانجام، پیشوای مرغان تقاضای خدایان کهن را بدان شرط میپذیرد که خادمه محبوب زئوس را به زنی بستاند. پایان کمدی پیوند مسرتبخش خادمه زئوس با پادشاه مرغان است.

3- هنرمند و فیلسوف

آثار آریستوفان ترکیب درهمی است از زیبایی، حکمت، و زشتی. وقتی که طبعش موافقت کند، چنان اشعار زیبایی میسراید که تاکنون هیچ مترجمی را قدرت نقل آن نبوده است. گفتگوهای کمدیهای او سرشار از حیات است; و شاید حیات و واقعیت نیز یارای آن نداشته باشد که بدان پایه شدت، قدرت، و تندی از خود نشان دهد. وی، در قدرت بیان و استحکام لفظ، با رابله، شکسپیر، و دیکنز برابر است; قهرمانان کمدیهای او، چون شخصیتهای آثار این بزرگان، بهتر از هر مورخی خصوصیات زندگی عصر وی را نمایش میدهند. هیچ کس تا آثار آریستوفان را نخوانده باشد، آتنیان را نمیتواند شناخت. اما داستانهای او همگی خنده آورند. از بی نظمی جهان وقایع چنین بر میآید که حوادث را ارتجالا در پی هم مینهاده است. گاهی، در اواسط داستان موضوع آن به پایان میرسد، و وی ناچار است که بقیه وقت را به هزل گویی و مسخره بازی بگذراند. لطیفه گوییهایش غالبا سخیف است; از مسائل بسیار ساده و بی اهمیت سخن میگوید; به کلام خود بیش از اندازه طول میدهد; و غالبا، برای ایجاد خنده، از هضم و دفع غذا و امور تناسلی دم میزند. در کمدی آرخاناییان از کسی سخن میرود که هشت ماه مداوم به کار دفع مشغول است; در کمدی ابرها دفع مواد زایده بدن با فلسفه عالی در هم آمیخته است. در این نمایشنامه، یک ورق در میان، از مقعد و باد معده و اعضای تناسلی تا انزال و لواط و استمنا سخن میرود. این کمدی پر است از این گونه نکات. وی

ص: 482

به رقیب سالخورده خود کراتینوس تهمت میزند که شبها بستر خویش راتر میکند. آریستوفان بیش از سایر شاعران قدیم به سخن سرایان عصر ما شبیه است، زیرا که نوشته های ضد اخلاق و منافی عفت هیچ گاه کهنه نمیشوند. ابتذال و سخافت کمدیهای آریستوفان وقتی بشدت آشکار میشود که پس از آثار شاعران دیگر یونان خاصه پس از تراژدیهای اوریپید خوانده شوند. تصور نمیتوان کرد که تماشاگران آن درامها از این کمدیها چه لذتی میبردهاند.

اگر ما خود از محافظه کاران باشیم، میتوانیم بگوییم که این شاعر با هر گونه رادیکالیسم مخالف، و به همه زشتیها و زیباییهای قدیم وفادار است. کمدیهای آریستوفان بیش از آثار سایر نویسندگان یونانی ضد اخلاق است; ولی، گویا به امید جبران این نقص، قصد آن دارد که با فساد اخلاق جدا مبارزه کند. آریستوفان همواره طرفدار اغنیاست، ولی جبن و کمدلی را نکوهش میکند. خود درباره اوریپید، چه در زمان حیات و چه بعد از مرگ او، بیرحمانه دروغپردازی میکند، ولی در عین حال خیانت و دروغ را مذموم میشمارد.

زنان آتن را به نحوی باورناپذیر پست و بیمقدار میخواند، ولی اوریپید را به همین سبب محکوم میسازد.

خدایان را چنان گستاخانه مسخره میکند1 که در مقام قیاس با سقراط خداشناس باید او را کافر مطلق بدانیم. ولی، از سوی دیگر، خود را هوادار مذهب میشمارد و فلاسفه را، به جرم اینکه اساس دین را ویران ساختهاند، سرزنش میکند. اما، با اینهمه، کلئون مقتدر را هجو کردن و پلیدیهای مردم را در برابر چشمشان نمایش دادن جرئت و دلیری بسیار میخواهد. وی، با بصیرت و تیزهوشی بسیار، خطری را که از مجرای دین و اخلاق، از طریق شکاکیت سوفسطایی و فردگرایی اپیکوری، حیات یونان را تهدید میکند باز میشناسد و آن را آشکار میسازد. آتن اگر پارهای از اندرزهای آریستوفان را به گوش قبول شنیده بود و بر حسب آن از شدت امپریالیسم خود میکاست و با اسپارت صلح میکرد و فساد و اغتشاش بعد از دوران پریکلس را با رهبری آریستوکراتیک تقلیل میداد، شاید روزگارش بهتر میشد.

اندرزهای آریستوفان بیشتر از آن روی بی تاثیر ماند که وی خود به آنچه میگفت چندان اعتنایی نداشت; افراطش در گفتگو از امور جنسی و هجو و دشنام موجب شد که قانون، حمله های شخصی و فردی را منع کند. هر چند که این قانون بزودی لغو شد، کمدی قدیم، که به هجو و نقد مسائل سیاسی میپرداخت، قبل از مرگ آریستوفان (385) از میان رفت و، حتی در آخرین نمایشنامه های او، جای خود را به “کمدی میانه” داد، که بیشتر به امور اخلاقی و عشقی توجه داشت. ولی در حقیقت این نوع درام یونانی هنگامی رو به زوال نهاد که شدت و تندی خود را از دست داد. فیلمون و مناندروس یکچند خودنمایی کردند، سپس ناپدید شدند

---

(1) میگوید که پارهای از خدایان در آسمان فاحشهخانه برپا داشتهاند.

ص: 483

و از یادها رفتند. ولی آریستوفان در برابر همه دگرگونیهایی که در اصول اخلاقی و سنن ادبی روی داد پایداری کرد، و هنوز، در زمان ما، یازده نمایشنامه از چهل و دو نمایشنامه وی باقی مانده و پی در پی به نمایش در میآید. حتی امروزه، با وجود مشکلاتی که در فهم و ترجمه این کمدیها هست، آریستوفان کاملا زنده و مورد توجه است، و حتی امروز ما میتوانیم آثار وی را بخوانیم و از آن لذتی شیطانی برگیریم.

VII - تاریخنویسان

گرچه در این دوران شعر و درام به اوج کمال خود رسیده بود، نثر نیز رواج تمام داشت. سخنرانی، که بر اثر دموکراسی و نظام قضایی رونق یافته بود، یکی از مهمترین عناصر فرهنگ یونان شد و با شور و شوق تمام مورد توجه قرار گرفت. در سال 466، کوراکس سیراکوزی رسالهای نوشت به نام هنر کلمات، و قصدش راهنمایی کسانی بود که میخواستند در مجامع و محاکم سخن بگویند. تقسیمات قراردادی خطابه یعنی مقدمه، روایت، بحث، ملاحظات، نکات ثانوی، و خاتمه در این رساله معین شده است. گورگیاس این فن را به آتنیان آموخت، و آنتیفون شیوه آراسته گورگیاس را در خطابه ها و رسالات خود به کار میبرد و با آن جبهه اولیگارشیک را تقویت میکرد. با ظهور لوسیاس، فن خطابه صورتی زندهتر و طبیعیتر به خود گرفت. ولی فقط سیاستمداران بزرگی چون تمیستوکلس و پریکلس بودند که سخنرانی را از تصنع پاک ساختند و تاثیر آن را با سادگی و بی پیرایگی آشکار داشتند. سوفسطاییان این سلاح را چنان تیز و نافذ ساختند و شاگردانشان چنان در به کار بردن آن ورزیده شدند که چون اولیگارشها در 404 قدرت را به دست آوردند، آموزش این فن را یکسره ممنوع داشتند.

نثر دوره پریکلس به تاریخنویسی رونق و اهمیت بخشید. از یک نظرگاه، در قرن پنجم ق م بود که تحقیق در اعصار گذشته رواج یافت، و به محل و مقام انسان در سیر زمان آگاهانه توجه شد. واقعه نگاری هرودوت سرشار از شور و قدرت جوانی است. ولی، پنجاه سال بعد، هنگامی که توسیدید در میدان ظاهر میشود، این فن به حدی کمال یافته است که در دوره های بعد هیچ کس از آن فراتر نمیرود. فلسفه سوفسطایی تنها عنصری است که این دو مورخ را از هم جدا و متمایز میسازد. هرودوت مردی سادهتر و شاید نیک اندیشتر بود، و بی شک روحی زندهتر داشت. وی، در حدود سال 484، در هالیکار ناسوس به دنیا آمد، و خاندانش بدان پایه ممتاز و مهم بود که افراد آن در تحریکات سیاسی شرکت میجستند. او خود، در سی و دو سالگی، به سبب کارهای عم خویش، از شهر بیرون رانده شد; در همین اوان بود که مسافرتهای دور و دراز خود را آغاز کرد و اساس کتاب تاریخ خویش را فراهم داشت. وی از فنیقیه به مصر روانه شد، از آنجا تا الفنتین به سوی جنوب پیش رفت، از

ص: 484

مغرب تا کورنه، در مشرق تا شوش، و از شمال تا شهرهای یونانی ساحل دریای سیاه سفر کرد. به هر کجا میرفت، با دقت یک محقق و با کنجکاوی یک کودک در همه چیز تفحص میکرد; هنگامی که در حدود سال 447 در آتن مستقر شد، ملاحظات و یادداشتهای فراوانی درباره تاریخ و جغرافیا و عادات و رسوم کشورها و مردم اطراف مدیترانه فراهم کرده بود. هرودوت با این توشه گرانقدر، و با اندکی انتحال و اقتباس از آثار هکاتایوس و سایر پیشینیان، مشهورترین اثر تاریخی جهان را پدیدآورد و تاریخ زندگی مردم مصر و خاور نزدیک و یونان را، از مبادی اساطیری تا زمان جنگ ایران و آتن، ثبت کرد. روایت شده است که وی بخشهایی از کتاب خود را در آتن و در اولمپیا برای مردم میخواند. آتنیان چنان از شرح جنگ یونان و ایران و از وصف کارهای خویش خرسند و شادمان شدند که رای دادند تا به وی دوازده تالنت (معادل 60,000 دلار) جایزه داده شد; همه تاریخنویسان این روایت را دلنشینتر از آن میدانند که حقیقتی داشته باشد.

در مقدمه کتاب، به شیوهای پرشکوه، غرض از تالیف آن چنین بیان شده است:

این کتاب ذکر پژوهشهای هرودوت هالیکارناسوسی است، و بدان سبب پدید آمده است که کارهای شگرف و شگفتانگیز یونانیان و بیگانگان به دست فراموشی سپرده نشود. خاصه آنکه انگیزه های جنگهای آنان نیز بر کسی پوشیده نماند.

هرودوت در کتاب خود به ذکر تاریخ همه ملتهای مشرق مدیترانه پرداخته است، و از این روی اثر وی را میتوان، به مفهومی محدودتر، “تاریخ جهان” نام گذارد. این کتاب بمراتب از تاریخ توسیدید کاملتر و مجال بحث در آن گشودهتر است. تضادی که بین استبداد کشورهای بیگانه و دموکراسی یونان وجود دارد به وقایع این کتاب وحدتی بخشیده است که، بی آنکه مولف خود خواسته باشد، علی رغم چند وقفه و بازگشت نامنظم، یکسر به سوی پایان منتظره و حماسه وار سالامیس پیش میروند. غرض از تالیف این کتاب “ثبت اعمال شگفتانگیز و جنگها”ست. وقایع آن در حقیقت گاهی کج فهمی تاسفانگیز گیبن را از تاریخ به یاد میآورد، زیرا در نظر وی تاریخ عبارت است از “ذکر جنایات، خطاها، و تیره روزیهای انسانی.” هر چند که هرودوت در باب ادبیات و فلسفه و علوم و صنایع فقط گاه گاه بر سبیل اتفاق سخن میگوید، اما با اینهمه، در توصیف اجتماعات، از آداب و رسوم و عقاید و طرز لباس پوشیدن مردم هر ناحیه نکات بسیار ذکر میکند. از پریدن گربه های مصری در آتش، از مست شدن دانوبیان بر اثر استشمام، از بنای دیوارهای بابل، از خوردن ماساگتها پدران و مادران خویش را، و از روییدن ریشی ستبر بر چهره کاهنه معبد آتنه در پداسوس بتفصیل سخن میراند. وی نه تنها به توصیف شاهان و شهبانوان میپردازد، بلکه همه گونه مردم را وصف میکند; زنان، که در تاریخ توسیدید ذکری از ایشان به میان نیامده بود، صفحات این کتاب را با زیبایی و بیرحمیها و افتضاحات خود رنگین کردهاند.

ص: 485

چنانکه استرابون میگوید “در نوشته هرودوت سخن پوچ فراوان است”، لکن باید دانست که این مورخ، چون ارسطو، در زمینه های گوناگون گام نهاده، و امکان خطا کردن بسیار داشته است. دامنه جهل او، چون حیطه عملش، فراخ است، و زودباوری او از فرزانگیش کم نیست. به گمان او، منی مردم حبشه چون رنگ پوستشان سیاه است. اعتقاد او بر این است که مردم لاکدایمون بدان سبب در جنگها پیروز میشدند که استخوانهای اورستس را به اسپارت برده بودند. درباره تعداد و مقدار سپاهیان خشیارشا، درباره کشتگان ایرانی، و درباره فتوحات آسوده از زخم زبان یونانیان سخنان گزافه میگوید. وی در کار خویش از تعصب میهن پرستی خالی نیست، لکن جانب عدالت را نیز رها نمیکند. در مناظرات و مباحثات سیاسی، حق هر دو جانب را ادا میکند;1 دلاوری مهاجمین و شرافت و شهامت ایرانیان را میستاید. هر گاه که به راویان و مخبران بیگانه اعتماد میکند، دچار خطاهای بزرگ میشود; چنانکه بختنصر را زن میپندارد، کوه های آلپ را رود میشناسد، و خئوپس را پس از رامسس سوم میانگارد. ولی هر گاه که خود در امری شاهد و ناظر بوده باشد، قولش پذیرفتنی است، و با گسترش دامنه آگاهیهای ما حقیقت این گونه گزارشهای وی روز به روز روشنتر میشود.

بسیاری از خرافات را بی تامل میپذیرد، از معجزات فراوان سخن میگوید، گفته غیبگویان را با احترام تمام نقل میکند، و صفحات کتاب خود را با ذکر پیش بینیها و تطیرات گوناگون سیاه میسازد; برای سمله و دیونوسوس و هراکلس تاریخ مرگ و حیات معین میکند و، چون بوسوئه، تاریخ جهان را سراسر نمایشی میداند که مشیت الاهی بر شئون آن حکمرواست و در آن نیکی و فضیلت پاداش، و بدی و خونریزی و کامیابی گستاخانه آدمی کیفر مییابد. ولی گاه، گویی بر اثر شنیدن عقاید سوفسطاییان، در اواخر عمر، عاقلانه و منطقی اندیشه میکند; گوید که خدایان اولمپی را هومر و هزیود ساختهاند، و معتقد است که ادیان و اعتقادات زاده آداب و رسومند، و آگاهی همه مردم در باب خدایان یکسان است. هر چند که مشیت الاهی را حاکم بر تاریخ میداند، در کار خود آن را به یک سو نهاده، به جستجوی علل طبعی میپردازد. به شیوه محققان علوم، افسانه دیونوسوس و اوزیریس را با هم میسنجد و تطبیق میکند. به بعضی افسانه ها، که از دخالت خدایان در امور عالم حکایت میکنند، صبورانه لبخند میزند، و خود در توجیه آن گونه امور علل طبیعی و امکانپذیر بیان میدارد. در تعریف روش کلی خویش، زیرکانه چنین میگوید: “من باید آنچه را که روایت شده است باز گویم، لکن هرگز خود به باور داشتن آن مجبور نیستم. و شما این سخن را در مورد همه

---

(1) رجوع شود به سخنان خیالپرورد و بسیار پرارجی که در گفتگو از حکومتهای سلطنتی و دموکراسی به میان میآورد: فصل چهارم، III ، صص 94 - 96.

ص: 486

روایات این تاریخ صادق بدانید.” هرودوت نخستین مورخ یونانی است که آثارش به دست ما رسیده; از این روی، سیسرون را که به وی “پدر تاریخ” لقب داده است میتوان معذور داشت. لوکیانوس نیز، چون اکثر بزرگان قدیم، هرودوت را برتر از توسیدید شمرده است.

ولی با اینهمه، فرق میان ذهن هرودوت و توسیدید همچون تفاوتی است که بین عنفوان جوانی و دوران کمال موجود است. توسیدید مولود عصر روشنگری یونان است. همچنانکه گیبن خویشاوند روحی و فکری بیل1 و ولتر بود، وی نیز نسب به سوفسطاییان میبرد. پدرش مردی دولتمند بود که در تراکیا چندین کان طلا در تصرف داشت; مادرش نیز در یکی از خاندانهای سرشناس تراکیا زاده شده بود. وی خود تا آنجا که ممکن بود در آتن دانش آموخت و در میان شکاکان پرورش فکری یافت. هنگامی که جنگ پلوپونزی روی نمود، وی روز به روز وقایع آن را ثبت کرد. در سال 430، از وبایی که آمده بود آسیب دید. در 424، هنگامی که سی و شش ساله (یا چهل ساله) بود، جهت تسخیر تراکیا، به فرماندهی ناوگان انتخاب شد. در این لشکرکشی، تنها او و سرداری دیگر دارای چنین منصبی بودند. ولی چون نتوانست بحریه خود را بهنگام به سوی آمفیپولیس رهسپار کند و آن را در خطر محاصره نیفکند، آتنیان وی را از شهر خویش بیرون راندند.

توسیدید، پس از آن، بیست سال به سیر و سیاحت سرگرم بود و بیشتر ایام را در پلوپونز به سر میبرد. اقامت وی در کشور متخاصم، و آشناییش با مردمان آن، موجب شد که در کار خویش جانب اعتدال و بیطرفی را نگاه دارد; همین خاصیت است که وجه امتیاز کتاب او شده است. انقلاب اولیگارشها به دوران تبعید او پایان بخشید; در سال 404 به آتن بازگشت; چندی بعد، یعنی در سال 396 یا اندکی قبل از آن، در گذشت یا به روایتی کشته شد، و کتاب تاریخ جنگ پلوپونزی ناتمام ماند. وی در آغاز آن کتاب چنین میگوید:

توسیدید، یکی از مردم آتن، شرح جنگ میان پلوپونزیان و آتنیان را از نخستین لحظه آغاز نگاشت، زیرا رای او بر آن بود که این جنگ سخت و مهم و خطیر خواهد افتاد، و بیش از همه جنگهایی پیشین شایسته نقل و روایت است.

توسیدید تاریخ خود را از جایی آغاز میکند که هرودوت ختم کرده بود، یعنی پایان جنگ با ایران. جای بسی تاسف است که مورخ صاحب نبوغ یونانی در حیات یونان جز جنگ چیز دیگری را شایسته ثبت و وصف ندیده است. هرودوت تاریخ خود را برای درس خواندگان مینوشت، ولی توسیدید بیشتر قصدش آن است که برای تاریخنویسان آینده مطالبی

---

(1) دانشمند و فیلسوف فرانسوی (1647 - 1706). م.

ص: 487

فراهم سازد و سیاستمداران و ملکداران را راهنمایی کند; هرودوت شیوهای گشاده و بیتکلف و سهل داشت، گویی از حماسه های آزاد و بیقید هومر الهام میگرفت. اما توسیدید، همچون کسی که مصاحب و مستمع فلاسفه و خطیبان و شاعران بوده باشد، شیوهای پیچیده و مبهم دارد، زیرا میخواهد که در عین حال هم دقیق و پرمغز بنویسد و هم جانب اختصار را نگاه دارد. هر چند که گاه، با افراط در استعمال صنایع لفظی و قواعد علم بیان، فصاحت نوشته خویش را زایل میسازد، اما در پارهای موارد چون تاسیت شیوهای زنده و محکم دارد، و در لحظات و نقاط بحرانی وقایع، شدت و قدرتی در بیانش ظاهر میشود که تاثیر آن از درامهای اوریپید کمتر نیست. در آثار درامنویسان، هیچ صحنهای نیست که از شرح حمله به سیراکوز، وصف تردید و دودلی نیکیاس، و بیان وحشتی که پس از شکست وی پدید آمد قویتر و موثرتر باشد; هرودوت از جایی به جای دیگر، و از زمانی به زمان دیگر، با نظم و ترتیب پیش میرود. اما توسیدید فقط ترتیب تاریخی وقایع را در نظر میگیرد و تسلسل وقایع مربوط به هم را فدای آن میسازد; هرودوت به اهمیت شخصیتها بیشتر تکیه میکند تا به سیر منطقی وقایع، و اشخاص را در جریان تاریخ موثر میداند. اما توسیدید، گرچه به تاثیر شخصیتهای استثنایی معتقد است و گاه گاه با ذکر کسانی چون پریکلس و آلکیبیادس و نیکیاس به تاریخ خود رنگ داستان میزند، همیشه وقایع را بدون توجه به افراد، و با در نظر گرفتن علل و تحولات و نتایج آنها، ثبت میکند; هرودوت از وقایع بسیار دور، که غالبا از دست دوم و سوم به وی رسیده است، سخن میگوید. توسیدید بیشتر همچون کسی که خود شاهد و ناظر حادثهای بوده باشد روایت میکند، و گویی خود عین وقایع یا مدارک و اسناد اصلی را به چشم دیده یا از کسانی که خود ناظر بودهاند گزارش آن را شنیده است حتی، در پارهای موارد، مآخذ و منابع روایات خود را نیز ذکر میکند. وی سخت پایبند وضوح و روشنی مطالب است. حتی نکات جغرافیایی را با دقت و تفصیل تمام بیان میکند. درباره اشخاص و وقایع بندرت داوریهای اخلاقی میکند. نیشخند اشرافی وی به دموکراسی آتن در تصویر کلئون بیاختیار ظاهر میشود، لکن اغلب، احساسات شخصی را از کار خویش دور نگاه میدارد. در ذکر وقایع، حق هر دو جانب را عادلانه ادا میکند. در شرح دوران کوتاهی که توسیدید به خدمت سربازی اشتغال داشته است، بدان گونه سخن میگوید که گویی او را هیچ نمیشناخته و هرگز خود او نبوده است. توسیدید را میتوان پدر روش علمی تاریخ دانست. وی خود به دقت و رنج و کوششی که در این کار داشته است مباهات میکند و، با نظری تند و کوتاه به هرودوت، درباره خود چنین میگوید:

بر روی هم، من گمان میکنم که نتیجهای که از این استاد و دلایل گرفتهام کاملا قابل اعتماد باشد.

یقین دارم که این سخنان با داستانهای شاعرانی که گزافه گویی را هنر خویش میشمارند، یا با نوشته های راویانی که حقیقت را فدای دل انگیزی آثار خویش میسازند، باطل و بی اثر نخواهد شد. زیرا آنچه اینان میگویند دلیل و مدرکی ندارد و با گذشت زمان

ص: 488

ارزش تاریخی خویش را از دست میدهد و در قلمرو اساطیر جای میگیرد. اما چون از این دو روی برگردانیم، به حقایق مسلم و تردید ناپذیری میرسیم که شایسته اعتمادند; نتایجی حاصل میکنیم که چنانکه باید با رویدادهای ادوار قدیم سازگارند. ... کتاب من از زیباییهای شاعرانه و دلانگیز عاری است، و بیم آن دارم که رغبت خوانندگان را به سوی خود نکشد; اما اگر پژوهندگانی که در پی آنند تا از گذشته اخباری درست به دست آورند و به یاری آن آینده را توجیه و تفسیر کنند این تاریخ را به دیده قبول بنگرند و سودمند بشناسند، من خرسند خواهم گشت. زیرا شک نیست که، در سیر تاریخ، آینده اگر گذشته را در خود منعکس نسازد، دست کم باید شبیه آن باشد. من این تاریخ را بدان نیت ننوشتهام که در این زمان مورد پسند مردم شود، بلکه خواستهام آن را ارج و بهای ابدی بخشم.

با اینهمه، وی در یک مورد دقت و صحت را رعایت نمیکند، و آن هنگامی است که گفتارهای مطنطن و آراسته از زبان قهرمانان خود جاری میسازد. وی خود بصراحت اقرار میکند که این گفتارها اغلب زاده خیال اوست، ولی توسیدید از این راه شخصیتهای خود را زندهتر جلوهگر میسازد و آرا و حوادث را بهتر شرح میدهد. وی مدعی است که هر یک از این گفتارها حاوی جمیع نکات و مطالبی است که در زمان خود بر زبان اشخاص آمده است. اگر چنین باشد، میبایست همه سرداران و ملکداران یونان نزد گورگیاس خطابه، نزد سوفسطاییان فلسفه، و نزد تراسوماخوس علم اخلاق آموخته باشند. همه این گفتارها به یک شیوهاند و دقت و نکته سنجی و واقع بینی آنها همه یکسان است. در این سخنرانیها، اسپارتیان کم سخن، چون آتنیان سوفسطایی پرور، پرگوی و پر جوش و خروشند. مردان سیاستمدار سخنانی میگویند که فرسنگها از سیاست به دور است.1 در گفتار سرداران و جنگجویان درستی و امانتی صلحجویانه مشهود است. “خطابه جنازه”، که پریکلس بیان داشته، مقاله بدیعی است در ستایش نیکوییهای آتن، و با زیبایی تمام از خامه مردی که از شهر و دیار خویش رانده شده تراوش کرده است. اما پریکلس به ساده سخن گفتن بیشتر معروف بود تا به فصاحت و بلاغت; پلوتارک داستان وی را خرابتر میکند، زیرا میگوید که پریکلس هیچ نوشتهای از خود بر جای نگذاشته و از گفتارهایش نیز چیزی باقی نمانده است.

عیبهای توسیدید به اندازه حسنهای اوست; چون مردم تراکیا سخت و جدی است، و از نکته سنجی و شوخ طبعی آتنیان بی بهره است. در کتاب او از طنز و لطیفه اثری نیست. او چنان به “جنگی که توسیدید راوی آن است” (این عبارتی است که با مباهات تمام در سراسر کتاب تکرار میشود) دل بسته است که فقط به وقایع سیاسی و امور نظامی توجه دارد. صفحات تاریخ وی از شرح جنگها پوشیده شده، از هیچ هنرمندی ذکری به میان نمیآورد، و آثار صنعتی را یکسره نادیده میگیرد. همیشه کنجکاوانه در جستجوی علتهاست، ولی بندرت پیش

---

(1) مثلا خطابه آلکیبیادس در اسپارت، VI، صص 20 و 89.

ص: 489

میآید که از مسائل سیاسی بگذرد و به عوامل اقتصادی، که منشا و مبنای این حوادث است، دست یابد.

گرچه مدعی است که برای نسلهای آینده تاریخنگاری میکند، در کتاب خود هیچ گاه از تشکیلات دولتهای یونانی، از وضع زندگی شهرستانها، و از نظامهای اجتماعی سخنی با ما نمیگوید. زنان را نیز، چون خدایان، در روایات خود نیاورده است و، از دهان پریکلس زن پرست که به جهت فاحشهای که خواستار آزادی زنان بود مقام خویش را در خطر افکند، چنین میگوید: “شهرت زن در آن است که نامش کمتر به زبان مردان بیاید; چه به نیکی، چه به زشتی.” توسیدید با پرشکوهترین دوره تاریخ فرهنگ روبه روست.

لکن در گیر و دار شکستها و پیروزیهای جنگی پی در پی، که با هیچ منطقی سازگار نیست، خود را گم میکند و از حیات فکری و ذوقی آتن نغمهای نمیسراید. وی، حتی پس از مورخ شدن، باز هم سردار جنگی است.

با اینهمه، قدر او بر ما معلوم است; نباید بیش از اندازه شکوه کنیم که وی چیزی را که نمیخواسته و بر عهده نداشته است ننوشته. در کار او، دست کم، روش علمی تاریخنگاری، احترام به حقیقت، دقت مشاهده، قضاوت منصفانه، جزالت بیان، شیوه دلنشین، و اندیشهای ژرف و موی شکاف، که واقع بینی سخت و دقیق آن داروی نیروبخش روح خیالباف و شاعرانه ماست، از هر جهت نمودار است. در این تاریخ از اساطیر و روایات غیر معقول و معجزات نشانی نیست. توسیدید داستانهای پهلوانی را میپذیرد، اما سعی دارد که آنها را به نحوی طبیعی و معقول توجیه کند. از ذکر خدایان یکسره سرباز میزند. هیچ خدایی در کتاب او راه نیافته است. درباره کاهنان و پیشگوییهای ابهامآمیز و بیخطر آنان با تمسخر سخن میگوید، و به حماقت نیکیاس، که به قول غیبگویان بیشتر اعتماد دارد تا به دانش و معرفت، میخندد. وی به مشیت الاهی و قضای آسمانی اعتقادی ندارد، حتی اصل “تکامل” را نیز نمیپذیرد. زندگانی و تاریخ در نظر او تراژدی پست و در عین حال شریفی است که گاه گاه بر اثر ظهور مردان بزرگ ارج و بهایی مییابد و باز در حضیض خرافه و جنگ فرو میافتد. به عقیده او، نتیجه جنگ دین و فلسفه معلوم است; سرانجام، پیروزی از آن فلسفه خواهد بود.

پلوتارک و آتنایوس از یکصد مورخ یونانی یاد میکنند که همگی در دوران اعتلای فرهنگ آن کشور میزیستهاند. لکن از آن جمله تنها نام و آثار هرودوت و توسیدید برجای مانده، و دیگران با گذشت زمان یکسره از یادها رفتهاند. از تاریخنویسان دوره های بعد نیز، جز سطوری پراکنده، چیزی در دست نیست.

سایر آثار ادبی یونان نیز از این وضع برکنار نیستند. از صدها درامنویسی که در جشنها و مسابقات دیونوسوسی جایزه میبردند، ما فقط سه تن را میشناسیم; از آن سه نیز جز چند اثر معدود به دست ما نرسیده. از کمدی نویسان بسیار فقط یکی بر جای مانده; از فلاسفه بزرگ این عصر فقط از دو تن آگاهی داریم. بر روی هم،

ص: 490

میتوانیم گفت که از ادبیات پرارج و نقادی شده قرن پنجم یونان، بیش از یک بیستم باقی نمانده است; از آثار ادبی دوره های قبل از آن، حتی از این مقدار هم کمتر به دست ما رسیده است. آنچه از آن دوران به جای مانده اکثر به آتن تعلق دارد. از شهرهای دیگر یونان فلاسفه بسیار به آتن روی مینهادند. این نکته دلیل آن است که سایر نقاط این سرزمین نیز از نبوغ و استعداد بی بهره نبودهاند. لکن شهرهای دیگر زودتر مورد محاصره و هجوم بیگانگان واقع شدند، و آثار علمی و ادبی آنها بر اثر جنگ و انقلاب نابود شد. ما باید از اجزای پراکنده موجود، درباره وضع کلی آن زمان قضاوت کنیم.

با اینهمه، از این تمدن میراثی عظیم برجای مانده است که، هر چند مقدار آن اندک است، بی شک از لحاظ شکل و کیفیت ارج و اهمیت بسیار دارد (کیست که حتی همین مقدار اندک را سراسر دریافته باشد) شکل و نظم، اساس اسالیب هنری و ادبی یونان باستان است. نویسنده یونانی، چون همه هنرمندان آن سرزمین، تنها به بیان خواستهای خویش قناعت نمیورزد، بلکه در پی آن است که به مایه کار خود شکل و زیبایی نیز ببخشد. وی جوهر مقاصد خویش را در کوتاهترین عبارات میگنجاند، سپس آن را بر وجهی واضح منظم میکند، و بدان صورتی میدهد که در عین پیچیدگی ساده و روشن است. نویسنده یونانی اغلب بیانی مستقیم و عاری از ابهام دارد; از مبالغه و کنایه رویگردان است، و حتی هنگامی که در تخیلات شاعرانه غوطه ور است، باز منطقی فکر میکند. خاصیت بارز روح یونانی همین غلبه عقل بر خیال است، و این حکم حتی در حق شعرای مردم نیز صادق است. از این روی، ادبیات یونانی همیشه “جدید” و معاصر است. فهم دانته و میلتن بر ما مشکل است، لکن اوریپید و توسیدید با روح و فکر ما همبستهاند و به عصر ما تعلق دارند.

این بدان سبب است که، گرچه اساطیر تغییر میکنند، عقل انسانی همواره بر یک مدار است، و حیات عقلانی در همه جا و در همه وقت میان دوستاران خود برادری ایجاد میکند.

ص: 491

فصل هجدهم :انتحار یونان

I - دنیای یونانی در عصر پریکلس

بهتر آن است که قبل از رو به رو شدن با منظره دردناک و غمانگیز جنگ پلوپونزی، به جهان یونانی بیرون از آتیک نیز نظری بیفکنیم. ولی آگاهی ما بر اوضاع کشورهای دیگر این عصر به قدری ناقص و نامنظم است که باید فقط به حدس و قیاس توسل جوییم و، بی هیچ دلیل و مدرک، چنین گمان کنیم که این کشورها از برومندی علم و فرهنگ عصر طلایی به میزان کمتری بهرهور بودهاند.

در سال 459، پریکلس، که میخواست غله مصر را در اختیار داشته باشد، بحریهای عظیم بدان سوی روانه داشت تا ایرانیان را از آنجا براند. اما این لشکرکشی به شکست منجر شد، و از آن پس پریکلس نیز سیاست تمیستوکلس را در پیش گرفت; یعنی بر آن شد که جهان را با تجارت تسخیر کند، نه با جنگ. در طی قرن پنجم، مصر و قبرس همچنان فرمانبردار ایران بودند; ولی رودس آزاد ماند و در 408 ق م سه شهر خود را به هم پیوست و آنها را آماده ساخت تا، در دوره انتشار فرهنگ یونان، یکی از غنیترین مراکز اقتصادی و بازرگانی ناحیه مدیترانه شوند. شهرهای آسیایی یونان استقلالی را که به سال 479 در جنگ موکاله به دست آورده بودند تا پایان دوران عظمت و قدرت امپراطوری آتن همچنان حفظ کردند. ولی، زمانی که اساس اقتدار آتن متزلزل شد، این شهرها نیز در برابر باج ستانان شاهنشاه بزرگ (ایران) دوباره بی پناه ماندند.

مستعمرات یونانی در تراکیا و سواحل هلسپونتوس (داردانل)، کناره های پروپونتیس (دریای مرمره) و ائوکسینوس (دریای سیاه)، که در زیر تسلط آتن بودند، رونق و آبادی یافتند; اما بر اثر جنگهای پلوپونزی گرفتار فقر شدند. در دوران فرمانروایی آرخلائوس، مقدونیه از توحش به در آمد و یکی از نیروهای جهان یونانی را تشکیل داد: راه های هموار در آن ساخته شد; از کوهنشینان پرطاقت آن سپاهی منظم پدید آمد; در پلا یک پایتخت زیبا بنا گردید; و بسیاری از نوابغ یونان، چون تیموتئوس و زئوکسیس و اوریپید، در دربار آن پذیرایی شدند. بئوسی، در این

ص: 492

عصر، پینداروس را به وجود آورد و، با تشکیل اتحادیه بئوسیایی، به یونان سرمشق داد که ممالک مستقل چگونه باید در جوار هم با صلح و تعاون زیست کنند; ولی یونان این سرمشق گرانبها را قدر نشناخت.

در ایتالیا، شهرهای یونانی به بلای جنگهای پی در پی گرفتار بودند و از نفوذ و قدرت تجارت دریایی آتن آسیب و زیان میدیدند. در سال 443، پریکلس جمعی را از کشورهای مختلف یونان گرد آورده، به ناحیهای نزدیک سوباریس فرستاد تا در آنجا مستعمره جدید توری ای را تشکیل دهند; مقصودش آن بود که برای تاسیس اتحاد پان هلنی تجربهای کرده باشد. پروتاگوراس برای این شهر قانون نامهای ترتیب داد، و هیپوداموس معمار نیز، براساس یک طرح مستطیل، آن را خیابان بندی کرد. از این طرح در قرنهای بعد تقلید بسیار شد. ولی چند سالی بیش نگذشت که میان مستعمرات تفرقه افتاد و، بر حسب اصل و منشا خود، به چند حزب و فرقه تقسیم شدند، و اغلب آتنیانی که بدان نواحی رفته بودند به آتن بازگشتند. شاید هرودوت نیز از این گونه کسان بوده باشد.

سیسیل، که همواره پرآشوب و پیوسته حاصلخیز و آباد بود، فرهنگ و ثروت خود را روز به روز توسعه و افزایش میداد. در سلینوس و آکراگاس معابد بزرگ ساخته شد. آکراگاس در دوران ترون چنان ثروتمند شد که امپدوکلس درباره آن گفت: “مردم آکراگاس هر چه دارند صرف تجملات و زینت و زیور خود میکنند، چنانکه گویی فردا باید بمیرند; اما، از سوی دیگر، چنان به فراهم ساختن وسایل زندگی میکوشند که گویی تا ابد زنده خواهند ماند.” گلون اول، که در سال 478 وفات یافت، سازمان اداری موثر و شایستهای برای سیراکوز بر جای گذارد که به تشکیلات و نظاماتی که پس از ناپلئون در فرانسه جدید باقی ماند بی شباهت نبود. این شهر در دوران هیرون اول، برادر و جانشین گلون، نه تنها مرکز تجارت و ثروت شد، بلکه علم و ادب و هنر را نیز در خود پرورش داد. در سیراکوز عشرت و تجمل به حدی رسیده بود که ضیافتهای آن ضرب المثل افراط و اسراف شده بود; در آنجا “دختران کورنتی” به اندازهای فراوان بودند که اگر مردی شب در خانه خود میخسبید، در شمار قدیسان در میآمد. شارمندان سیراکوز تیزهوش و حاضر جواب بودند، و سخنرانیهای بلیغ و دلکش را چنان دوست میداشتند که عمر بر سر آن مینهادند و زندگی خویش را در آن راه تباه میساختند; در تئاتر با شکوه خود، در فضای آزاد و باز، گرد آمده کمدیهای اپیخارموس وتراژدیهای اشیل را تماشا میکردند.1 هیرون سلطانی بدخلق و خوش نیت بود; با دشمنان خود بیدادگری، و با دوستان مهربانی و کرم میکرد. سیمونیدس، باکخولیدس، پینداروس، و اشیل همیشه با گرمی و مهر به دربار وی پذیرفته میشدند و از بخشایشهای او برخوردار بودند; به یاری این جمع بود که هیرون یکچند علم و فرهنگ و هنر یونان را در سیراکوز تمرکز بخشید.

اما انسان نمیتواند تنها با هنر زندگی کند. مردم سیراکوز تشنه شراب آزادی بودند و، پس

---

(1) این تئاتر گویا در زمان سلطنت هیرون اول (478 - 67 ق م) ساخته شده، و بعدها، در دوران هیرون دوم (270 - 16 ق م)، بنای آن تجدید گردیده است. قسمت عمده آن هنور باقی است، و در قرن حاضر، بسیاری از درامهای یونان قدیم را در آن به نمایش در آوردهاند.

ص: 493

از مرگ هیرون، برادر او را از سلطنت برکنار ساختند و برای خود دموکراسی محدودی بنیاد نهادند.

شهرهای دیگر این جزیره نیز از سیراکوز سرمشق گرفتند و همگی سلاطین مستبد خود را از میان برداشتند.

طبقات بازرگان، اشرافیت زمینداران را برانداختند و دموکراسی سوداگرانهای برقرار ساختند که اساس آن نظام بیرحمانه برده داری بود. بعد از قریب شصت سال، جنگ این دوران کوتاه آزادی را قطع کرد چنانکه در عهد گلون نیز جنگی دیگر دورانی دیگر را پایان بخشیده بود. کارتاژیان شکستی را که، در سه نسل قبل، هامیلکار در هیمرا خورده بود هنوز فراموش نکرده بودند و در 409، با بحریهای مرکب از هزار و پانصد کشتی و بیست هزار مرد، به سیسیل حملهور شدند. فرماندهی این سپاه نیز با هانیبال، نوه هاملیکار، بود.

هانیبال سلینوس را محاصره کرد; این شهر، که در آسایش و نعمت فرو رفته و از تعمیر و تحکیم وسایل دفاعی خویش غافل مانده بود، در این هنگام از آکراگاس و سیراکوز یاری طلبید; لکن آن دو شهر نیز با کندی و اهمالی اسپارتی وار به درخواست او پاسخ گفتند. پایداری سلینوس در هم شکست و سپاه دشمن به درون آن ریخت; هر کس زنده مانده بود، یا کشته یا مقطوع النسل شد، و سلینوس جزو امپراطوری کارتاژ قرار گرفت. هانیبال از آنجا به هیمرا رفت و آن ناحیه را نیز بآسانی گرفت و، برای آنکه روح پدر بزرگ خویش را شاد گرداند، سه هزار زندانی و اسیر را شکنجه داد و کشت. در این هنگام که کارتاژیان آکراگاس را محاصره کرده بودند، طاعونی در میان سپاهیان افتاد و اکثر آنان را نابود ساخت، حتی هانیبال خود نیز بدین بلا گرفتار شد و مرد. ولی جانشین وی پسر خویش را زنده در آتش سوخت تا خدایان کارتاژ را بر سر مهر آورد.

کارتاژیان آکراگاس را گشودند، گلا و کامارینا را مسخر ساختند، و به سوی سیراکوز روی نهادند.

سیراکوزیان وحشتزده، که ضیافتها و جشن و سورهایشان به هم خورده بود، زمام اختیارات خود را یکسره به تواناترین سردار خویش یعنی دیونوسوس سپردند. اما دیونوسوس با کارتاژیان از در صلح درآمد; سیسیل جنوبی را تماما به آنان واگذارد; و به نیروی سپاهی که گرد آورده بود، دیکتاتوری دوم را بنیاد نهاد (405).

این کار خیانت نبود، زیرا وی خوب میدانست که پایداری در برابر کارتاژیان بیحاصل است. از این روی،جز سیراکوز و سپاه خود، همه چیز را به آنان تسلیم کرد و بر آن شد که شهر و سپاه را نیرومند سازد تا بتواند، چون گلون، مهاجمان را از آن جزیره براند.

II - جنگ بزرگ چگونه آغاز شد

همچنانکه اندیشه ساده خدا را باید به صورت انسان تصور کند، شارمندان ساده دل نیز سبب جنگ را شخصی، و معمولا شخصی واحد، میدانند. حتی آریستوفان نیز، چون مردمان عامی آن روزگار، پریکلس را مسبب جنگ پلوپونزی میدانست، و معتقد بود که چون مگارا به آسپاسیا اهانت ورزیده بود، پریکلس بدانجا لشکر کشید.

ظن غالب بر آن است که پریکلس، که در تسخیر آیگینا هیچ تردید نکرده بود، میخواست با تصرف مگارا و کورنت تجارت یونان را یکسره در اختیار آتن قرار دهد. کورنت برای یونان به منزله استانبول امروزی برای مدیترانه خاوری بود; یعنی دروازه

ص: 494

تجارت نیمی از یک قاره. اما علت اساسی جنگ، رشد امپراطوری آتن و تسلط آن بر حیات سیاسی و اقتصادی ناحیه اژه بود. آتن تجارت آنجا را در زمان صلح آزاد گذارده بود، اما با اطاعت و جلب رضایت آن امپراطوری. بی اجازه آتن هیچ کشتیی نمیتوانست به آبهای آن دریا راه یابد. کشتیهایی که از بندرگاه های شمالی غلات و حبوب بارگیری میکردند فقط به سوی نقاطی رهسپار میشدند که از جانب عمال دولت آتن تعیین شده بود. متونه، که دچار قحطی و خشکسالی شده بود و میخواست اندکی غله و حبوب وارد خاک خود سازد، مجبور شد که از آتن کسب اجازه کند. آتن تسلط بر ناحیه اژه را برای خود ضرورت حیاتی میدانست، و در حفظ آن از جان میکوشید. بر واردات غذایی خود اتکا داشت، و همه همت خویش را بر آن گماشته بود که از راه های وصول این گونه مواد به آتیک حفظ و حراست کند. آتن، با ایجاد امنیت در معابر بینالمللی تجاری، ناحیه اژه را با صلح و سعادت قرین ساخت. ولی رفته رفته، چون ثروت و غرور شهرهای تابع افزایش یافت، کار دشوار شد. وجوهی که این شهرها برای مقابله با ایران پرداخته بودند، صرف تزیین آتن میشد و حتی در راه جنگ آتن با شهرهای دیگر یونان به کار میرفت. سال به سال، مالیاتها سنگینتر میشد، تا در این هنگام، یعنی در سال 432، تقریبا به 460 تالنت (معادل 2,300,000 دلار) در سال بالغ گردیده بود. هر دعوایی که یک طرف آن از شارمندان آتن بود، یا به جرایم بزرگ مربوط میشد، بایستی به دادگاه آتن برده شود. اگر شهری در برابر حکم آتن سر فرود نمیآورد، با زور مجبور به اطاعت میشد.

چنانکه پریکلس شورشهای آیگینا (457)، ائوبویا (446)، و ساموس (440) را بسرعت و با کیاست و زیرکی تمام فرو نشاند. چنانکه از گفته توسیدید بر میآید، رهبران آزادیخواه آتن، که آزادی آتنیان را غایت و هدف سیاست خود قرار داده بودند، صریحا معترف بودند که اتحادیه شهرهای آزاد به امپراطوری زور وقدرت تبدیل شده است. توسیدید از قول کلئون به مجلس (427) چنین میگوید: “باید به خاطر داشته باشید که امپراطوری شما حکومتی است استبدادی بر مردمانی که همواره در صدد آنند که توطئهای فراهم کنند و شما را از میان برگیرند. اطاعتشان نه بدان جهت است که محبتی دیدهاند، و نیز نه از آن روست که شما برای تامین نفع و رفاه آنان رنج و زیانی بر خود هموار ساختهاید، بلکه فقط بدان سبب سر فرود میآورند که شما را بر خود مسلط میدانند. به شما هیچ گونه مهری ندارند. تنها عاملی که آنان را مطیع و فرمانبردار ساخته زور و اجبار است.” تضادی که میان آزادیخواهی و استبداد امپراطوری وجود داشت با فردگرایی کشورهای یونانی به هم آمیخت و به عصر طلایی پایان داد.

تقریبا همه کشورهای یونان در مقابل سیاست آتن به مقاومت پرداختند. آتن میکوشید که کورونیا را به امپراطوری خود ضمیمه کند، ولی در 447 بئوسی در برابر قدرت آتن قد برافراشت و به حراست کورونیا همت گماشت. برخی از شهرهای تابع، و چند شهر دیگری

ص: 495

که از توسعهطلبی آتن بیم داشتند، برای دفع این خطر، به اسپارت پناه بردند. اسپارتیان از جنگ اجتناب داشتند، زیرا که قدرت بحریه آتن و دلاوری جنگجویان آن را خوب میشناختند. اما، دشمنی نژادی کهنی که بین اقوام دوریایی و یونیایی وجود داشت شعله گرفت. رسم معمول آتن، که در شهرهای تابع خود حکومتی دموکراتیک برقرار میساخت، در نظر اولیگارشهای زمیندار اسپارت سخت خطرناک بود و نظام آریستوکراتیک را در همه جا تهدید میکرد. اسپارتیان چندی از طبقات بالای شهرها پشتیبانی کردند و ظاهرا جبه های متحد در برابر قدرت آتن پدید آوردند.

پریکلس، که در داخل و خارج کشور همه جا خود را در میان دشمنان میدید، از یک سو به کار پرداخته بود، و از سوی دیگر مهیای جنگ میشد. به حساب او، سپاه آتن برای حفظ سراسر آتیک کافی بود، و اگر همه مردم آن سرزمین در شهر آتن گرد میآمدند، نیروی نظامی آتن بخوبی از آنان دفاع میکرد. گذشته از این، بحریه آتن نیز میتوانست راه های دریایی را باز نگاه دارد و غلات و حبوب را از مصر یا از دریای سیاه به بندرگاه محصور و مستحکم آن شهر برساند. پریکلس معتقد بود که اگر کمترین امتیازی به دشمنان داده شود، بی شک منابع غذایی آتن در خطر خواهد افتاد. وضع او چون انگلستان امروزی بود; یعنی میدید که باید یا امپراطور باشد یا از گرسنگی بمیرد. با وجود این، به همه کشورهای یونان سفیر فرستاد و آنان را به تشکیل یک اتحادیه یونانی دعوت کرد، تا بدان وسیله مشکلات و اختلافاتی را که شهرهای یونان را به سوی جنگ میکشید دوستانه حل و فصل کنند. اسپارت این دعوت را نپذیرفت، زیرا گمان میکرد که با پذیرفتن آن ضمنا تفوق و تسلط آتن را نیز قبول خواهد کرد. علاوه بر این، دولتهای دیگر را نیز پنهانی از قبول دعوت آتن باز داشت; بدین سبب، طرح پریکلس تحقق نیافت. توسیدید، در عبارتی که ارزش تاریخی بسیار دارد، چنین میگوید: “در آتن و پلوپونز جوانان بیشماری بودند که، بر اثر کمی عقل و تجربه، سلاح جنگ برداشتند.” با این مقدمات، و با اینهمه آمادگی، تنها یک حادثه کوچک و محرک برای ایجاد جنگ بس بود. در سال 435، کورکورا، که مستعمره کورنت بود، خود را مستقل خواند و بیدرنگ، برای حمایت، به اتحادیه آتن پیوست. کورنت برای تسخیر آن جزیره ناوگانی گسیل داشت. دموکراتهای فاتح کورکورا از آتن مدد خواستند، و آتن نیز ناوگانی به یاری آنان فرستاد. جنگی در گرفت، و در آن کشتیهای آتنی و کورکورایی با ناوهای کورنتی و مگارایی به هم درآویختند. لکن نتیجه قاطع حاصل نشد. در سال 432، پوتیدایا، که شهری بود در جزیره خالکیدیکه خراجگذار آتن، ولی از نژاد مردمان کورنت بر قدرت آتن طغیان کرد. پریکلس سپاهی بدانجا فرستاد و شهر را محاصره کرد، ولی پایداری مردم آن دو سال طول کشید، و این به نیروی نظامی و قدرت و اهمیت آن زیان فاحش رساند. هنگامی که مگارا

ص: 496

دامنه کمکهای خود را به کورنت توسعه داد، پریکلس از ورود کالاهای مگارایی به بازارهای آتیک و آتن جلوگیری کرد. مگارا و کورنت از اسپارت مدد خواستند; اسپارت به آتن پیشنهاد کرد که آن حکم را لغو کند.

پریکلس این پیشنهاد را پذیرفت، به شرط آنکه اسپارت نیز اجازه دهد که کشورهای خارجی با لاکونیا داد و ستد کنند. اسپارت امتناع ورزید و در عوض اظهار داشت که آتن، برای حفظ صلح، باید تمام شهرهای یونان را آزاد و مستقل بداند; یعنی امپراطوری خود را رها کند. پریکلس مردم آتن را بر آن داشت که بر گفته اسپارت اعتراض کنند، و اسپارت، در مقابل، جنگ را آغاز کرد.

III - از طاعون تا صلح

تقریبا سراسر یونان به دو دسته تقسیم شد. همه کشورهای پلوپونز، جز آرگوس، به اسپارت پیوستند; کورنت، مگارا، بئوسی، لوکریس، و فوکیس نیز چنین کردند. آتن، در آغاز کار، به پشتیبانی شهرهای یونیایی و شهرهای سواحل دریای سیاه و جزایر اژه، که چندان رغبتی به جنگ نداشتند، متکی بود. در این جنگ نیز، چون جنگ بین الملل زمان ما، نبرد اول مسابقهای بود میان نیروهای دریایی و زمینی. ازیک سو بحریه آتن شهرهای ساحل پلوپونز را ویران ساخت، و از سوی دیگر، سپاه اسپارت وارد خاک آتیک شده، محصولات آن را در اختیار گرفت و زمینهای کشاورزی را ضایع گردانید. پریکلس همه مردم آتیک را به درون حصارهای آتن خواند. نگذاشت که سپاهیان به عزم جنگ بیرون شوند. آتنیان خشمگین را پند داد که شکیبا باشند تا بحریه آنان کار جنگ را با پیروزی خاتمه دهد.

پیش بینی پریکلس، از لحاظ تدابیر جنگی، درست و بجا بود. لکن تنها یک عامل را، که موثرترین عوامل بود و نتیجه جنگ بدان بستگی داشت، نادیده گرفت. انبوهی جمعیت در شهر آتن موجب بروز طاعون (430) و شاید مالاریا - شد. این بیماری خطرناک سه سال ادامه یافت، و ربع لشکریان و بسیاری از مردم غیر نظامی شهر را به هلاکت رساند.1 مردمان آتیک، که در چنگال بیماری و جنگ رنج میبردند، همگی پریکلس را مسئول این بدبختیها میشمردند. کلئون و جمعی دیگر به او تهمت میزدند که خزانه عمومی را به مصارف بیهوده رسانیده است; زیرا ظاهرا چنین به نظر میرسید که وی مقداری از پول دولت را به شاهان اسپارت رشوه داده است تا آنان را به صلح ترغیب کند، و از این روی نمیتوانست حساب دارایی دولت را بدرستی روشن و معلوم سازد. پریکلس محکوم شد، از مقامی که داشت برکنار گردید، و مبلغ هنگفتی که جمعا پنجاه تالنت (300,000 دلار) بود جریمه داد. تقریبا

---

(1) لوکرتیوس، در فصل چهارم کتاب “درباره طبیعت اشیا”، صص 1138 - 1286، این طاعون را به نحوی موثر وصف میکند.

ص: 497

در همان وقت (سال 429)، خواهر و هر دو پسر شرعیش از طاعون مردند. ولی مردم آتن، چون برای اداره امور کشور کس دیگری را شایسته نیافتند، دوباره او را به فرمانروایی خواندند و مقام نخستین را به وی باز دادند (429). و برای آنکه قدرشناسی خود را نسبت به او ابراز دارند و در مصیبتهایی که بر او نازل شده بود دلداریش دهند، قانونی را که او خود گذرانده بود ملغا ساختند; در نتیجه، فرزندی که وی از آسپاسیا داشت به حقوق شارمندی رسید. اما دیری نگذشت که سیاستمدار پیر نیز به همان بیماری مبتلا گشت; روز به روز ناتوانتر شد و، چند ماه پس از بازگشت به آن مقام، در گذشت. در دوران حکومت پریکلس، آتن به اوج عظمت خود رسید. لکن، یکی از علل این ترقی، ثروت سرشاری بود که از شهرهای همپیمان، بیرضای آنان، گرد آمده بود; و علت دیگر آن قدرتی بود که دشمنی تقریبا همه کشورها را برانگیخته بود. از این روی، اساس عصر طلایی یونان برمبنای درست و سالمی استوار نبود; هنگامی که تدابیر سیاسی آتن از حفظ صلح عاجز ماند، بنای حکومت و مدنیت آن فرو ریخت.

با اینهمه، چنانکه توسیدید معتقد است، آتن اگر سیاست فابیوسی1 پریکلس را تا پایان کار ادامه میداد، شاید پیروز میشد. اما جانشینان وی آنچنان صبر و تحمل نداشتند که برنامهای را که به خویشتنداری و ضبط شجاعانه نیاز داشت به کار بندند. رهبران جدید حزب دموکراتیک مردمانی تاجرپیشه چون کلئون چرم فروش، ائوکراتس طناب فروش، و هوپربولس چراغساز بودند و همواره مردمان را به جنگهای زمینی و دریایی برمیانگیختند. کلئون تواناترین آنان بود; بیانی بسیار فصیح داشت، به اصول اخلاقی پایبند نبود، و فسادش نیز از دیگران بیشتر بود. پلوتارک در توصیف او میگوید: “وی اولین سخنرانی بود که در میان آتنیان ردای خود را از تن به در میکرد و، در وقت سخن گفتن، با دست بر ران خود میکوفت و مردم را مخاطب قرار میداد.” ارسطو گوید که کلئون سخت شایق بود که با جامه کارگران بر کرسی خطابه قرار گیرد.

وی نخستین حلقه سلسله عوامفریبانی بود که، از هنگام مرگ پریکلس تا زمانی که آتن در خایرونیا استقلال خویش را از دست داد (سال 338)، بر آن کشور حکمروایی داشتند.

هنگامی که در سال 425 بحریه آتن یکی از ارتشهای اسپارت را در جزیره سفاکتریا، نزدیک پولوس در مسینا، محاصره کرد، کفایت و قدرت کلئون آشکار گشت. در آغاز، چنان

---

(1) Fabian، این لفظ برگرفته از نام فابیوس ماکسیموس وروکوسوس، سردار رومی (فت 203 ق م)، است که در دومین جنگ کارتاژی حریف هانیبال بود، و سیاستش تعقیب هانیبال، ولی امتناع از درگیری و جنگ با وی بود; این واژه به هر سیاست انتظارآمیز اطلاق میشود. در 1884، انجمنی نیز به همین نام در لندن تاسیس شد که اعضای آن، در عین سوسیالیست بودن، برخلاف مارکس، اعتقاد داشتند که اصلاحات اجتماعی باید به طور طبیعی و تدریجی صورت گیرد، نه به طریق انقلابی. م.

ص: 498

به نظر میرسید که هیچ یک از سرداران بحریه آتن نتوانند آن پایگاه مستحکم را مسخر سازند، ولی کلئون، پس از آنکه از طرف مجلس مامور محاصره آنجا شد (و بیشتر امید آن بود که بر سر این کار جان خود را ببازد)، چنان با تدبیر و شهامت بدان سوی حملهور گشت که لاکدایمونیان را به نحوی بیسابقه مجبور به تسلیم ساخت، و همگان را از کار خویش به حیرت افکند. اسپارت با حقارت تمام خواستار صلح شد و قبول کرد که، در ازای آزاد شدن اسیران اسپارتی، به اتحادیه آتن بپیوندد. اما کلئون، با خطابه های خود، مجلس را از پذیرفتن این پیشنهاد باز داشت و به ادامه جنگ ترغیب کرد. در این وقت، کلئون پیشنهادی مطرح ساخت که بیدرنگ به عمل درآمد و او را در نظر مردم آتن سخت محبوب ساخت (سال 424); زیرا گفته بود که مردم آتن نباید برای ادامه جنگ مالیاتی بدهند، بلکه برای این مقصود باید بر مقدار خراجی که شهرهای تابع امپراطوری میگزارند افزوده شود. در این شهرها نیز، چون آتن، سیاست کلئون آن بود که تا آخرین حد امکان از مالداران و دولتمندان پول بستاند. هنگامی که طبقات بالای موتیلنه شورش کردند و نظام دموکراسی را برانداختند و لسبوس را مستقل از آتن اعلام داشتند (429)، کلئون بر آن شد که در آن شهر شورش طلب، همه کودکان ذکوری را که به سن بلوغ رسیدهاند هلاک گرداند. مجلس که شاید در آن وقت فقط از نصف عده اعضا به علاوه یک تن تشکیل یافته بود با پیشنهاد کلئون موافقت کرد و یک کشتی بدان سوی گسیل داشت تا فرمان اجرای آن کار را به پاخس، سردار آتنی که شورش را فرو نشانده بود، برساند. اما هنگامی که خبر این حکم بیرحمانه در آتن انتشار یافت، مردان هوشمندتر مجلس را به تشکیل جلسه دیگری دعوت کردند; فرمان نخستین لغو شد، و بیدرنگ کشتی دیگری بدان جانب رهسپار گشت. این کشتی، پیش از اجرای فرمان مجلس، خود را به پاخس رسانید و از قتل عام جلوگیری کرد. پاخس هزار تن از سلسله جنبانان انقلاب را به آتن فرستاد; این عده، به پیشنهاد کلئون، و بنا بر رسم آن زمان، یکسره کشته شدند.

در این هنگام، یکی از سرداران اسپارتی به نام براسیداس شهرهای شمالی یونان را، که همگی از متحدان آتن یا از توابع آن بودند، یک به یک مسخر ساخت. کلئون نیز در جنگ با او کشته شد و دین خود را عاقبت ادا کرد. در همین جنگ بود که توسیدید، چون دیر به یاری آمفیپولیس رفته بود، مقام خویش را در نیروی دریایی از دست داد و از اقامت در آتن نیز محروم گشت، زیرا که آن شهر همه معادن طلای تراکیا را در اختیار داشت، و از این جهت حایز اهمیت بسیار بود. اما براسیداس نیز در همان پیکار جان سپرد، و اسپارت، که با تهدید انقلاب هیلوتس رو به رو شده بود، دوباره خواستار صلح شد. آتن نیز، برای آنکه یک بار هم توصیه رهبر اولیگارشها را پذیرفته باشد، عهدنامه صلح نیکیاس (421) را امضا کرد. شهرهای دیگر نیز نه تنها پایان جنگ را اعلام داشتند، بلکه به امضای پیمان یک اتحاد به مدت پنجاه سال گردن نهادند. آتن تعهد کرد که اگر هیلوتس قیام کند، به یاری اسپارت برخیزد.

ص: 499

IV - آلکیبیادس

سه عامل موجب شد که این پیمان پنجاه ساله به یک صلح موقت شش ساله مبدل گردد: تبدیل صلح به “جنگ با وسایل دیگر”، قرار گرفتن آلکیبیادس در راس حزبی که خواستار تجدید خصومتهای گذشته بود، و کوشش آتن برای تصرف مستعمرات دوریها در سیسیل. اسپارت در این هنگام به صورت دولتی ضعیف در آمده بود، و متحدینش از امضای موافقتنامه اتحاد با او سرباز زده، با آتن متحد شدند. آلکیبیادس، که آتن را رسما و ظاهرا در حال صلح نگاه داشته بود، دولتهای متحد خویش را به جنگ با اسپارت برمیانگیخت، و سرانجام (در 418) آنها را به یکدیگر پیوسته، در مانتینئا با اسپارت به جنگ افکند. ولی اسپارت پیروز شد، و زمانی کوتاه سراسر یونان را صلحی خشماگین فرا گرفت.

در این گیرودار، آتن بحریهای به سوی جزیره دوریایی ملوس گسیل داشت تا آنجا را، به عنوان یک دولت تابع، به امپراطوری منضم سازد. توسیدید، که در اینجا از جلد مورخ بیرون شده و به صورت یک فیلسوف سوفسطایی یا یک تبعیدی انتقامجو درآمده است، در این باره میگویدکه تنها دلیلی که فرستادگان آتن برای عمل خود داشتند این بود که بگویند حق با زور است. “ما معتقدیم که خدایان، و میدانیم که مردمان، به حکم قانون تغییرناپذیر طبیعتشان، بر هر جا که بتوانند، فرمانروایی میکنند. چنان نیست که ما این قانون را ساخته، یا برای نخستین بار بدان عمل کرده باشیم. پیش از این قانون برقرار بوده، و پس از ما نیز تا ابد برجا خواهد ماند. مافقط از آن استفاده میکنیم، و میدانیم که شما یا هر کس دیگر، اگر نیرویی را که اکنون در دست ماست با خود داشته باشد، جز اینکه ما میکنیم نخواهد کرد.” مردم ملوس تسلیم نشدند، و گفتند که جز خدایان به کس دیگری اتکا و اعتماد نداریم. اما اندکی بعد، چون نیروی امدادی سیل آسایی به بحریه آتن افزوده گشت، بلا شرط در برابر فاتحین تسلیم شدند. آتنیان هر مرد بالغی را که یافتند کشتند; زنان و کودکان را به بردگی فروختند; و سراسر آن جزیره را به پانصد تن کوچنشین آتنی بازگذاشتند. آتن از این پیروزی سخت خرسند مینمود، و آماده میشد که موضوع تراژدیهای درامنویسان خود یعنی انتقام الاهی در پی پیروزیهای گستاخانه را عملا و در عالم واقع نمایش دهد.

آلکیبیادس یکی از کسانی بود که در مجلس کشتار همه مردان و پسران ملوس را خواستار بودند.

پشتیبانی وی از هر گونه نیتی اجرای آن را تضمین میکرد، زیرا مردی بود که در آتن شهرت تمام داشت و، به جهت فصاحت بیان، صباحت منظر، تنوع استعدادها، و حتی خطاها و جنایاتش مورد تکریم و ستایش مردم بود; پدرش، کلینیاس دولتمند، در جنگ کورونیا کشته شده بود; مادرش، که وابسته به آلکمایون و خویشاوند نزدیک پریکلس بود، این مرد سیاست را راضی ساخته بود که فرزند وی را در خانه خود پرورش دهد. آلکیبیادس در دوران

ص: 500

کودکی سخت آشوبگر و رحمت آور بود، لکن از شجاعت و تیز هوشی بهره بسیار داشت. بیست ساله بود که در پوتیدایا دوش به دوش سقراط جنگید; در بیست و شش سالگی (424) در جنگ دلیوم شرکت جست. از قرار معلوم سقراط به این جوانک دلبستگی تمام داشته و، چنانکه پلوتارک میگوید، “وی را بدان سان به سوی فضیلت و نیکی میخوانده است که از تاثیر سخنانش اشک از دیدگان جوانک جاری میشده و روحش آشفته میگشته است. ولی آلکیبیادس گاه فریفته چرب زمانی چاپلوسان شده، سقراط را ترک میگفته، و به عیش و عشرت میپرداخته است. اما سقراط، چون کسی که در پی بردهای فراری روان باشد، او را دنبال میکرده است.” حاضرجوابی و نکته گویی این جوان مایه اعجاب مردم یونان شده بود، و همه جا سخن از لطف بیان او میرفت. هنگامی که پریکلس خودرایی مغرورانه او را نکوهش کرده و گفته بود که من خود نیز در جوانی سخنان کنایهآمیز بسیار گفتهام، آلکیبیادس جواب داده بود: “افسوس که من در آن زمان که تو فهم و اندیشه بهتر داشتی نمیشناختمت.” یک روز، برای آنکه جرئت حریفان آشوبگر خود را بیازماید، در پیش همگان، بر چهره یکی از غنیترین و مقتدرترین مردان آتن، که هیپونیکوس نام داشت، سیلی نواخت; اما صبح روز بعد به خانه دولتمند بیمزده رفت، جامه از تن برگرفت، و از او تمنا کرد که با تازیانه وی را عقوبت کند.

پیرمرد چنان مغلوب گشت که دختر خویش هیپارته را به او داد، و ده تالنت جهیز همراه وی کرد. آلکیبیادس مرد را راضی کرد که آن مقدار را دو چندان سازد، و سپس اکثر آن را صرف خویش کرد. وی با چنان تجمل و شکوهی زندگی میکرد که در آتن سابقه نداشت; اسباب خانه او سخت گرانبها بود; نقاشان چندی را گماشت تا دیوارهای خانهاش را مصور کنند; رمهای از اسبان مسابقه در آخور بسته بود و غالبا در اسبدوانیهای اولمپیا پیروزی نصیب او میشد. یک بار اسبان وی در این مسابقه جایزه اول و دوم و چهارم را بردند، و او بدین مناسبت همه مجلس را به ضیافت خویش خواند; کشتیهای جنگی بسیار فراهم کرده بود، و غالبا هزینه همسرایان نمایشها را شخصا میپرداخت; هنگامی که دولت برای جنگها طلب معاضدت میکرد، اعانه وی از همه بیشتر بود; از ندای وجدان و زنجیر آداب و رسوم آزاد بود و ترس در وی راه نداشت، از این روی، در دوران جوانی و اواسط عمر چنان با شور و هیجان به عشرت و عیش میپرداخت که سراسر آتن از شادی وی لذت میبرد. اندکی لکنت زبان داشت، لکن این خاصیت چنان سخن گفتن او را شیرین ساخته بود که همه جوانان نوخاسته میکوشیدند که چون او لکنت زبان داشته باشند. وی برای خود کفشی تازه ساخته بود و دیری نگذشت که همه نوجوانان شهر “کفش آلکیبیادسی” برپای کردند. صدها قانون شکنی کرد و صدها کس را بیازرد، اما کسی را یارای آن نبود که وی را به دادگاه بخواند. زنان روسپی همگی دلباخته او بودند، و وی بر سپر خویش تصویر خداوند عشق و شعله آذرخش را

ص: 501

نقش کرده بود گویی میخواست از این راه پیروزیهای خود را در عشق نمایان سازد. زنش، پس از آنکه چندگاهی بیوفاییهای او را بردبارانه تحمل کرد، به خانه پدر بازگشت و آماده جدایی شد. اما هنگامی که در حضور آرخون تقاضای خود را عرضه داشت، آلکیبیادس او را در آغوش گرفته، از میان کوچه و بازار، به خانه خود برد، و کسی را یارای آن نبود که وی را از این کار باز دارد. از این روی، همسر آلکیبیادس وی را آزادی تمام داد و خود، با درد عشق او، صبر پیش گرفت. اما مرگ پیش از هنگام وی از قلبی شکسته خبر میدهد.

آلکیبیادس وقتی که پس از مرگ پریکلس به میدان سیاست گام نهاد، تنها یک کس را رقیب خویش دید، و آن نیکیاس دولتمند و پرهیزگار بود. اما نیکیاس از اشراف طرفداری میکرد. از این روی، آلکیبیادس جانب پیشه وران را گرفت و از استعمارطلبی دم زد، و این با غرور خودخواهی آتنی سخت سازگار بود. “صلح نیکیاسی” در نظر وی بیاعتبار مینمود، زیرا نام رقیب با آن همراه بود. در سال 420، جزو فرماندهان دهگانه انتخاب شد، و از همین جا بود که با طرحهای جاه طلبانه خود آتن را به جنگ بازگرداند. هنگامی که مجلس کارهای او را میستود، تیمون، دشمن اجتماع و انسان، دلشاد بود و بلاها و خونریزیهای فراوان در آینده میدید.

V - واقعه سیسیل

قوه تخیل آلکیبیادس اعمال پریکلس را ضایع و بیحاصل کرد. آتن بتازگی از جنگ و طاعون خلاص یافته، و تجارت دوباره ثروت ناحیه اژه را به سوی آن شهر روانه کرده بود. اما هر موجود زندهای، به مقتضای طبیعت خویش، خواستار رشد و گسترش است. هرگز مطامع انسانی و گسترشطلبی امپراطوریها پایان ندارد و در یک جا باز نمیایستد. آلکیبیادس در اندیشه آن بود که قلمرو آتن را در سرزمینهای ثروتمند سیسیل و ایتالیا توسعه دهد، زیرا که شهرهای آن نواحی، امپراطوری را از غله و مواد خام و مرد جنگی بینیاز میساختند. اگر آتن بر شهرهای ایتالیا و سیسیل دست مییافت، منابعی را که برای پلوپونز غذا تهیه میکرد در اختیار میگرفت، و خراجی که او را غنیترین و نیرومندترین شهر جهان ساخته بود دو برابر میشد.

تنها رقیب آتن سیراکوز بود، و او این اندیشه را بر خود هموار نمیتوانست کرد. اگر آتن میتوانست بر سیراکوز چیره شود، مدیترانه باختری یکسره در تصرف او میآمد، و آتن به چنان شکوه و عظمتی دست مییافت که پریکلس آن را حتی در مخیله خویش نمیتوانست دید.

در سال 427، سیسیل، به تقلید کشورهای قارهای، به چند گروه متخاصم تقسیم شده بود: سیراکوز دوریایی در یک سمت، و لئونتینی یونیایی در سمتی دیگر. لئونتینی گورگیاس را به آتن فرستاد و یاری طلبید.

اما، در آن روزگار، آتن چنان ناتوان بود که هیچ نمیتوانست کرد. در این هنگام، یعنی به سال 416، سگستا چندین رسول به آتن فرستاد و گفت که سیراکوز

ص: 502

بر سر آن است که اگر جنگ دوباره آغاز شود، سراسر سیسیل را تصرف کرده، حکومت دریایی در آن برقرار سازد و برای اسپارت پول و خوراک فراهم کند. آلکیبیادس موقع را مغتنم شمرده، گفت که یونانیان سیسیل سخت از یکدیگر جدا شدهاند و، حتی در میان کسانی که در یک شهر زندگی میکنند، تفرقهای بزرگ پدید آمده است; باید اندکی شهامت به کار برد، و آن جزیره را یکسره به امپراطوری منضم ساخت. شک نیست که این امپراطوری باید یا رشد و توسعه یابد، یا رو به تباهی و نیستی گذارد. برای نژادی که خواستار سیادت و بزرگی است، هر چند گاه، یک جنگ کوتاه ضروری است تا وی را ورزیده نگاه دارد. نیکیاس از مجلس تقاضا کرد که سخنان کسی را که فریفته فزونطلبی خویش است و دیوانهوار سودای گسترش در سر دارد نشنود. اما زبان فصیح آلکیبیادس، و خیالپردازیهای مردمی که در این وقت بیباکانه از قیدهای اخلاقی رها شده بودند، بر اوضاع غالب گردید. مجلس جنگ با سیراکوز را تصویب کرد، و هزینه سنگین جهت تهیه کشتیهای جنگی معین داشت و، گویی برای آنکه شکست آتن مسلم باشد، فرماندهی را به آلکیبیادس و نیکیاس سپرد.

اسباب جنگ با هیجان تبالودی، که از خصایص آن است، آماده گشت، و همگان در انتظار روز عزیمت ناوها بودند; گویی یکی از جشنهای بزرگ ملی را در پیش داشتند. اما پیش از روز عزیمت سپاهیان، واقعهای روی نمود که شهر آتن را، که از تقوا و درستی تهی و از اوهام و خرافات پر بود، یکسره آشفته و حیران ساخت. شبانگاه، شخصی بی نام و نشان، گوشها و بینیها و قضینهای همه تندیسهای هرمس را، که جهت حفظ امن و سلامت و باروری در برابر بناهای عمومی و پارهای از خانه ها قرار داشتند، شکسته بود; یکی از بازرسان، که از این پیشامد سخت برآشفته بود، گروهی از بیگانگان و بردگان را به شهامت آورده، مدعی شد که جمعی از پیروان آلکیبیادس در حال مستی بدین عمل شنیع دست زدهاند، و آلکیبیادس خود نیز راهنمای آنان بوده است. سردار جوان بر این تهمت معترض شد و خواستار آن گردید که بیدرنگ، قبل از عزیمت سپاه، در برابر دادگاه قرار گیرد تا یا محکوم یا از تهمت مبرا گردد. اما دشمنان وی کار محاکمه را به تعویق انداختند. بدین ترتیب، در سال 415، ناوگان جنگی آتن رو به راه نهاد، در حالی که دو کس فرمانروای آن بود: یکی صلحجویی بیزار از جنگ، و دیگری سلحشوری بیباک، که نبوغش بی اثر مانده بود، زیرا که در کار خویش استقلال نداشت و دریانوردان نیز از اینکه وی کینه خدایان را برانگیخته است بیمناک بودند.

هنوز چند روزی از عزیمت ناوگان نگذشته بود که دشمنان آلکیبیادس باز اسناد و مدارک دیگری، که از شهادتهای پیشین موثقتر نبود، فراهم کردند و او را متهم ساختند که با دوستانش مراسم مقدس اسرار الئوسی را به سخره گرفتهاند. مجلس، به تحریک جمعی کثیر از مردم عامی، کشتی سالامینیا را گسیل داشت تا آلکیبیادس را گرفته، برای محاکمه به آتن بیاورند. آلکیبیادس حکم را پذیرفت و بر عرشه سالامینیا درآمد.

اما هنگامی که کشتی به توریای

ص: 503

نزدیک شد، وی پنهانی خود را به ساحل رساند و گریخت. مجلس، که سخت مبهوت و خشمگین گردیده بود، وی را از آتن تبعید کرد; به مصادره اموال او فرمان داد; و خونش را بر مردم آن کشور مباح ساخت.

آلکیبیادس همواره این حکم را ظالمانه میدانست و از اینکه همه کوششهایش در راه کسب قدرت و عظمت با چنین حکمی بیحاصل گشته بود، خاطری آزرده و پریشان داشت. از این روی به پلوپونز پناهنده شد، و چون در برابر مجلس اسپارت قرار گرفت خود داوطلب شد که به آن دولت یاری کند و آتن را شکست دهد و حکومتی آریستوکراتیک در آنجا برقرار سازد. توسیدید از زبان وی چنین گوید: “و اما کسانی که در بین ما از عقل سلیم بهرهای داشتند، میدانستند که دموکراسی چیست. من نیز، چون دیگران، از کیفیت آن آگاه بودم، زیرا بیش از دیگران حق دارم که از آن نالان باشم. درباره این موضوع، که سخافت و بیارجی آن آشکار است، هیچ سخن تازهای نیست.” وی توصیه کرد که اسپارت ناوگانی جهت تسخیر سیراکوز اعزام دارد و نیز سپاهی را به فتح دکلیا مامور سازد. دکلیا شهری بود در آتیک، که تصرف آن به اسپارت توانایی میداد که بر سراسر آتیک، جز آتن، فرمانروایی نظامی داشته باشد. بدین ترتیب، دیگر معادن نقره لائوریون خزانه دولت آتن را پر نمیساخت و پایداری وی سست میگشت و شهرهای تابع، که شکست آتن را مسلم میدانستند، از پرداخت خراج سر باز میزدند; اسپارت نیز نصیحت او را پذیرفت.

ثبات عزم او از اینجا آشکار میشود که با وجود آنکه به شوکت و تجمل خوگرفته بود، روش زندگی اسپارتیان را در پیش گرفت; ممسک و صرفهجو شده بود، خوراک ساده تناول میکرد، جامهای خشن و بیپیرایه میپوشید، برهنه پای راه مییافت، در تابستان و زمستان در نهر ائوروتاس تن میشست، و همه رسوم و قوانین لاکدایمونی را صادقانه رعایت میکرد. با اینهمه، روی خوب و جاذبه شخصی وی همه طرحهایش را بر هم میریخت. شهبانو دلداده او شد و از او پسری آورد، و در همه جا مغرورانه با دوستان خود به نجوا میگفت که پدر آن کودک آلکیبیادس است. آلکیبیادس نیز، نزد یاران یکدل خویش، عذر این گناه را چنین آورده بود که خواستم تا فرزندانم بر تخت شاهی لاکونیا بنشینند، و در برابر این وسوسه پایداری نتوانستم کرد. آگیس، پادشاه آن سرزمین، که با سپاهیان خویش از پایتخت دور شده بود، آهنگ بازگشت کرد. آلکیبیادس بآسانی در بخشی از بحریه اسپارت که عازم ایران بود، مقامی به دست آورد. شاه، پس از بازگشت، کودک را از حقوق موروث خویش محروم کرد و پنهانی کسانی را برگماشت تا آلکیبیاس را هلاک سازند. اما دوستان آلکیبیاس او را باخبر ساختند و وی گریخته، در ساردیس به امیرالبحر ایران، که تیسافرنس نام داشت، پیوست.

در سوی دیگر میدان جنگ، نیکیاس با چنان مقاومتی مواجه شده بود که تنها تدابیر و حیله های جنگی آلکیبیادس میتوانست آن را در هم بشکند. تقریبا سراسر سیسیل به یاری سیراکوز آمده بود. در سال 414، یک ناوگان اسپارتی، به سرداری گولیپوس، بحریه سیسیل

ص: 504

را مدد کرد تا کشتیهای آتن را در کرانه سیراکوز محاصره کنند و نگذارند که خوراک به آنها برسد. برای نیکیاس و همراهانش فرصت مناسبی پیش آمد که بگریزند، لکن، به سبب کسوف، از گریختن خودداری کردند و منتظر شدند تا فرصت دیگری که خدایان را خوشایند باشد به دست آید. اما صبح روز بعد ناگاه خود را در حلقه محاصره یافتند و رو به هزیمت نهادند، و نخست در دریا و سپس در خشکی شکست خوردند. نیکیاس، گرچه بیمار و سخت فرسوده بود، دلیرانه جنگید و سرانجام خود را به رحمت و انصاف مردم سیراکوز باز گذارد; اما بیدرنگ کشته شد، و سایر آتنیانی که اکثر از شارمندان بودند به معادن سیسیل فرستاده شدند تا بر اثر کارهای دشوار جان بسپرند. در اینجا بود که شارمندان آتنی خود طعم رنجی را که نسلهایی از آدمیان در معادن لائوریون کشیده بودند چشیدند.

VI - پیروزی اسپارت

این مصیبت روحیه آتن را در هم شکست. تقریبا نیمی از شارمندان آن اسیر یا کشته شده، نیمی از زنان آنان بیشوهر مانده، و کودکان بسیاری یتیم گشته بودند. خزانهای که پریکلس گرد آورده بود نزدیک به پایان یافتن بود، و بیش از یک سال نمیپایید. شهرهای تابع آتن، چون شکست آن کشور را سخت نزدیک دیده بودند، از پرداخت خراج سرباز میزدند; اغلب متحدین وی نیز رهایش ساخته، و بسیاری از آنان به اسپارت پیوسته بودند. در سال 413، اسپارت به بهانه اینکه آتن پیمان “صلح پنجاه ساله” را پی در پی شکسته است، جنگ را دوباره آغاز کرد. در این هنگام، اسپارتیها دکلیا را گرفته، قلاع آن را مستحکم ساختند، و راه رسیدن غذا از ائوبویا و نقره از لائوریون را بستند. بردگانی که در معادن لائوریون کار میکردند دست به انقلاب زدند و به صورت یک گروه بیست هزار نفری به اسپارتیان پیوستند. سیراکوز نیز سپاهی گسیل داشت و به مهاجمین پیوست. شاهنشاه ایران نیز، چون فرصت را مناسب دید، برای تلافی جنگهای ماراتون و سالامیس، بحریه روزافزون اسپارت را از معاضدتهای مالی خویش بهرهور ساخت. اسپارت این عمل شرمآور را قبول کرد و پذیرفت که به ایران یاری کند تا دوباره بر شهرهای یونیایی یونان دست یابد.

آتن ده سال دیگر در برابر دشمنان خود پایداری کرد; این بهترین نمودار شهامت این مردم است و بر حیات و قدرت دموکراسی آتن دلالت دارد. حکومت بر مبنای اقتصادی مستحکمی قرار گرفت; با اخذ مالیات و اعانات، بحریه جدیدی فراهم گشت; و تقریبا یک سال پس از شکست سیراکوز، آتن آماده شد که باز به اسپارت در فرمانروایی بر دریاها رقابت کند. اما همینکه بهبود اوضاع مسلم شد، اولیگارشها که هیچ گاه از جنگ خشنود نبودند و پیروزی اسپارت را در حقیقت تجدید حیات حکومت آریستوکراسی در آتن میشمردند، شورشی ترتیب دادند و بر ارکان حکومت مستولی شدند و یک شورای عالی چهار صد نفری

ص: 505

تشکیل دادند (411). مجلس، که از قتل بسیاری از رهبران حزب دموکرات به وحشت افتاده بود، بر انحلال خود رای داد. دولتمندان پشتیبان این انقلاب بودند، زیرا آن را تنها راه تسلط بر جنگ طبقاتی، که از صفوف پیکار گذشته و به آتن سرایت کرده بود، میدانست. این وضع، سخت به وضعی که در دوران انقلاب امریکا پیش آمده بود شباهت داشت. زیرا در انقلاب امریکا نیز جنگ و ستیز طبقات متوسط با آریستوکراسی موجب اتحاد احزاب لیبرال امریکا و انگلیس شده بود. اولیگارشها چون به قدرت رسیدند، سفرایی به اسپارت فرستاده، خواستار صلح شدند، و در باطن آماده بودند که سپاه اسپارت را در آتن بپذیرند. در این میان ترامنس، رهبر یکی از احزاب اشرافی میانه رو، انقلاب دیگری به وجود آورد و شورای چهارصد نفری را (که چهار ماهی حکومت کرده بود) به شورای پنج هزار نفری مبدل ساخت (411). برای مدت کوتاهی در آتن حکومتی پدید آمد که از دموکراسی و آریستوکراسی ترکیب یافته بود; توسیدید و ارسطو (که هر دو از جانبداران آریستوکراسی بودند) آن را بهترین و درستترین حکومتی میدانستند که پس از سولون در آتن صورت پذیرفته بود. اما انقلاب دوم نیز فراموش کرده بود که غذا و حیات آتن به بحریه آن وابسته است، و مانند انقلاب اول، جمله سپاهیان دریایی را، جز معدودی از فرماندهان، از حقوق سیاسی محروم داشته بود.

دریانوردان، که از این خبر برآشفته بودند، گفتند که اگر دموکراسی کامل برقرار نشود، ما آتن را محاصره خواهیم کرد. اولیگارشها چشم امید خود را به سپاه اسپارت دوخته بودند. اسپارتیان نیز چون همیشه تاخیر کردند، و حکومت تازه به زانو درآمد و دموکراتهای پیروز سازمانهای پیشین را دوباره برقرار ساختند (411).

آلکیبیادس در نهان پشتیبان شورش اولیگارشها شده بود، و امید داشت که از این راه به آتن بازگردد: در این وقت، دموکراسی که دوباره قدرت یافته بود، او را وعده عفو داد و به آتن بازخواند، زیرا میدانست که آتن پس از تبعید وی سختیهای بسیار کشیده است، اما از دسیسه هایی که در کار بود خبری نداشت. آلکیبیادس بر آن شد که توفیق نهایی خود را در آتن به دست آورد; از این روی فرماندهی بحریه ساموس را پذیرفت، و با چنان سرعت و توفیقی بدین کار پرداخت که آتن را برای مدتی کوتاه شادکام گردانید. از راه داردانل به سوی بخشی از ناوگان اسپارت شتافت و آن را در کوزیکوس در هم شکست (410)، شهر خالکدون و بیزانس را پس از یک سال محاصره مسخر ساخت، و از طریق بوسفور غذای آتن را تامین کرد. سپس، هنگامی که به سوی جنوب باز میگشت، در نزدیکی جزیره آندروس، با بخش دیگری از بحریه اسپارت مواجه شد و آن را بآسانی شکست داد. چون به آتن بازگشت (407)، همه مردم آتن به استقبالش شتافتند و با گرمی و مهر تحسینش گفتند: گناهانش از یادها رفت، و تنها چیزی که بر جای ماند، ذکر نبوغ و ستایش کارهای او بود و نیز نیاز سخت آتن به سرداری لایق و مقتدر. اما آتن، در آن هنگام که پیروزیهای آلکیبیادس را سرافرازانه

ص: 506

میستود، فراموش کرده بود که جهت پرداخت هزینه سپاهیان، نقدینهای بهر او بفرستد. اما یک بار دیگر، بیاعتنایی آلکیبیادس به اصول اخلاقی موجب خسران او شد. بخش عمده ناوگان خود را در نوتیوم (نزدیک افسوس) به فرماندهی مردی به نام آنتیوخوس بازگذارد، و به او گفت که از بندرگاه دور نشود و به هیچ روی خود را گرفتار جنگ نسازد. سپس خود، با سپاهی اندک، به کاریا رفت تا از طریق نامشروع هزینه سپاه خویش را فراهم آرد. اما، در غیاب او، آنتیوخوس، که شیفته نام بود، بندرگاه خود را ترک گفت و به بخشی از ناوگان اسپارت، که زیر فرمان لوساندروس بود، حملهور گشت. لوساندروس این اهانت را پذیرفت، در جنگی تن به تن وی را به خاک افکند، و بیشتر کشتیهای آتنی را یا به تصرف خود در آورد یا در دریا غرقه ساخت (407). چون این خبر به آتن رسید، مجلس، باز با همان شتاب همیشگی خویش، به شماتت و توبیخ آلکیبیادس پرداخت، و او را از فرماندهی سپاه معزول داشت. آلکیبیادس، که در این هنگام نه تنها از آتن، بلکه از اسپارت نیز بیمناک بود، ناگزیر به بیتینیا پناهنده شد.

آتن، که به تنگنا افتاده بود، فرمان داد تا همه طلاها و نقره های مجسمه ها و هدایای معبد آکروپولیس را ذوب کنند و آن را به کار تهیه ناوگان تازهای بزنند. بدین ترتیب، یکصد و پنجاه کشتی جنگی بزرگ ساخته شد، و فرمانی صادر گشت که هر بردهای که در این جنگ شرکت جوید، آزاد به شمار خواهد آمد، و هر بیگانهای که به دفاع آتن برخیزد، به شارمندی پذیرفته خواهد شد. این بحریه جدید بخشی از ناوگان اسپارت را در سال 406 شکست داده، از جزایر آرگبنوسای (واقع در جنوب لسبوس) دور کرد، و آتن بار دیگر از شادی پیروزی سرمست شد. اما در این وقت خبر رسید که بحریه دشمن بیست و پنج کشتی آتنی را غرق ساخته، و سرداران آتنی سرنشینان آنها را در طوفان دریا به دست مرگ سپردهاند. مجلس از این خبر باز خشمگین و آزرده خاطر گشت; آنها که مزاجی آتشین و طبعی بی شکیب داشتند زبان به شکوه و ناله گشادند که این مردگان، چون مزاری ندارند، ارواح بی آرامشان همواره در جهان سرگردان خواهد بود; و کسانی که جان به سلامت به در بردهاند و در نجات دیگران نکوشیدهاند باید به کیفر برسند. از این روی قتل هشت تن از سرداران فاتح (از جمله فرزند پریکلس از آسپاسیا) را خواستار شدند. سقراط، که بر حسب اتفاق در این زمان عضو هیئت رئیسه بود، از طرح این پیشنهاد ممانعت کرد. اما، علی رغم اعتراض شدید وی، مجلس در این باره رای موافق داد، و حکم، به همان سرعت که صادر شده بود، اجرا شد. لکن چند روزی نگذشت که مجلس از کرده نادم گشت و مسببان این امر را به مرگ محکوم کرد. در این میان، اسپارتیان، که بر اثر شکست ناتوان گشته بودند، دوباره خواستار صلح شدند; اما بلاغت و سخندانی کلئوفون مست، مجلس را از پذیرفتن این پیشنهاد بازداشت.

اکنون بحریه آتن، به فرماندهی سردارانی که چندان جنگ آزموده نبودند به سوی شمال رهسپار شد، تا در دریای مرمره با سپاه اسپارت که زیر فرمان لوساندروس بود رو به رو شود.

ص: 507

آلکیبیادس، از پناهگاهی که در کوه ها گزیده بود، میدید که بحریه آتن در ناحیه آیگوس پوتاموس، نزدیک لامپساکوس، جایگاه خطرناکی اختیار کرده است. از این روی جان خود را به مخاطره افکند، از کوه به زیر آمد و، بر ساحل دریا، فرماندهان آتنی را نصیحت کرد که در محل امنتری مقام بگیرند. اما آنان اندرز وی را حمل بر غرض کردند و به او یادآور شدند که فرماندهی سپاه دیگر با او نیست. روز بعد جنگ به مرحله نهایی رسید; از بحریه آتن، که دارای 208 ناو جنگی بود، فقط هشت کشتی باقی ماند; لوساندروس فرمان داد تا سه هزار تن اسیر آتنی را یکباره هلاک سازند. آلکیبیادس، چون شنید که لوساندروس به قتل او نیز فرمان داده است، در فروگیا به فرناباذ، سردار ایرانی، پناه برد. فرناباذ وی را در قصری مقام داد و یکی از روسپیان را به خدمتش گماشت. اما شاه ایران، بر اثر وسوسه لوساندروس، به سردار خود فرمان داد که میهمان خویش را بکشد. دو مردی که مامور قتل آلکیبیادس بودند، قصر او را محاصره کردند و در آن آتش زدند. آلکیبیادس برهنه از خانه بیرون شد تا به تنهایی برای نجات جان خویش بجنگد. اما پیش از آنکه از تیغش زخمی به دشمنان برسد، نیزه ها و تیرهای دشمن جسمش را از هم شکافت. آلکیبیادس در چهل و شش سالگی کشته شد; او بزرگترین نابغه نظامی یونان بود. نامرادیهای بغایت غم انگیزش در تاریخ آن کشور بینظیر است.

لوساندروس، که در این هنگام فرمانروای مطلق ناحیه اژه شده بود، با ناوگان خود از شهری به شهر دیگر میرفت، دموکراسیها را برمیانداخت، و حکومتهای اولیگارشی پیرو اسپارت را جایگزین آنها میساخت.

چون بآسانی به شهر پیرایئوس درآمد، راه های آتن را مسدود ساخت. مردم آتن، با دلیری خاص خود، در برابر این پیشامد پایداری کردند. اما ذخیره خوراکشان در سه ماه به پایان رسید، و کوی و برزن از اجساد مردگان و مردانی که در حال نزع بودند، پر شد. لوساندروس برای صلح شرایطی پیشنهاد کرد که معتدل و در عین حال سخت ناگوار مینمود. وی میگفت که آتن را ویران نخواهد ساخت زیرا این شهر در روزگاران گذشته شرافتمندانه به یونان خدمت کرده است و نیز مردم آنجا را به بردگی نخواهد گرفت. اما میخواست که “دیوارهای طویل” از میان برداشته شود، اولیگارشهای تبعید شده به آتن بازگردند، از کشتیهای جنگی جز هشت ناو آنچه باقی مانده است به تصرف اسپارت درآید، و آتن تعهد کند که در جنگهای بعد مجدانه پشتیبان اسپارت باشد. آتن نخست اعتراض کرد، و سپس تسلیم شد.

اولیگارشهای تبعید شده بازگشتند و به یاری لوساندروس، و به رهبری کریتیاس و ترامنس، حکومت را در دست گرفتند و برای آتن یک شورای “سی نفری” تشکیل دادند (404). این “بوربونها”ی یونانی از وقایع گذشته درسی نگرفته بودند; اموال تاجران دولتمند بسیار را مصادره کردند و آنان را به سوی قدرتهای بیگانه متوجه ساختند; هر چه در معابد

ص: 508

بود به یغما بردند; باراندازهای بندرگاه پیرایئوس را، که یک هزار تالنت ارزش داشت، به سه تالنت فروختند; پنج هزار تن از دموکراتها را تبعید کردند و هزار و پانصد تن از آنان را به قتل رساندند; هر یک از مردم آتن را که به علل سیاسی یا شخصی نمیپسندیدند، کشتند; و آزادی تعلیم، تجمع، و بیان را از میان برداشتند. کریتیاس، که خود شاگرد سقراط بود، استاد را از بحث و جدل آزاد در مجامع منع کرد. شورای سی نفری، برای اینکه سقراط را با کارهای خود موافق قلمداد کند، به او و چهار تن دیگر فرمان داد تا لئون دموکرات را گرفتار سازند. آن چهار تن اطاعت کردند، اما سقراط فرمان را نپذیرفت.

با افزایش جنایات و تبهکاریهای اولیگارشها، همه گناهان دموکراسی از یادها رفت. تعداد، و حتی وسایل مادی کسانی که از این وضع به ستوه آمده و در صدد قطع ریشه این بیدادگریها بودند، روز به روز زیاده میگشت. هنگامی که هزار تن از دموکراتهای مسلح، به سرداری تراسوبولوس، به پیرایئوس نزدیک شدند، شورای سی نفری دریافت که جز هواخواهان بسیار مقرب کس دیگری به حمایتش برنخواهد خاست.

کریتیاس سپاه اندکی گرد آورد و به جنگ رفت، اما شکست خورد و کشته شد. تراسوبولوس به آتن درآمد و حکومت دموکراسی را دوباره برقرار ساخت (403). مجلس، به راهنمایی وی، نهایت اعتدال را به جا آورد: فقط چند تن از سران انقلاب را به مرگ محکوم ساخت، و به آنان اختیار داد که برای نجات جان خود آتن را ترک کنند. سایر کسانی را که از اولیگارشها حمایت کرده بودند مشمول عفو عمومی قرار داد; و حتی یکصد تالنتی را که حکام اسپارتی به شورای سی نفری وام داده بودند پس داد. این روش انسانی و مدبرانه سرانجام آرامشی را که آتن مدت یک نسل از آن محروم بود به وی بازگرداند.

VII - مرگ سقراط

شگفت آنکه دموکراسی بازگشته تنها در حق حکیم سالخوردهای ظلم کرد که هفتاد سال از عمرش گذشته بود و هیچ گونه آسیبی از او به حکومت نمیتوانست رسید. اما همان آنوتوس معروف که، چند سال پیش از آن، سقراط در محاورات خویش او را تحقیر کرده و، به قول خود او، فرزندش را به “فساد” کشیده بود، اکنون از رهبران حزب فاتح به شمار میرفت. وی، در همان زمان، سقراط را به انتقام خویش تهدید کرده بود. لکن، بر روی هم، از نیکی و فضیلت بهره داشت: در سپاه تراسوبولوس دلیرانه جنگید، جان اولیگارشهایی را که سربازانش اسیر کرده بودند نجات داد، و در صدور فرمان عفو عمومی دست داشت. شورای سی نفری، در زمان قدرت خود، اموال وی را مصادره کرده بود; و او در این هنگام، بر هیچ یک از کسانی که داراییش را خریده بودند زیانی نزد، و ثروت خوش را باز همچنان در تصرف آنان گذارد، لکن در حق سقراط هیچ گونه جوانمردی نکرد. وی هرگز از یاد نمیبرد

ص: 509

که در آن روزگار که خود در تبعید به سر میبرد، فرزندش در آتن معاشر سقراط بوده، و عمر به میخوارگی میگذارده است. آتش کینه آنوتوس از دانستن اینکه سقراط فرمان شورای سی نفری را اطاعت نکرده و (اگر گفته گزنوفون را بپذیریم) کریتیاس را حاکمی جبار میشمرده است، فرو نمینشست. در نظر او، سقراط بیش از هر سوفسطایی دیگری در سیاست و اخلاق تاثیر بد داشته است. وی میگفت که سقراط در اساس اعتقادات مذهبی خلل وارد ساخته; بنیان اخلاقیات را ویران کرده; و با انتقادات پیدرپی، ایمان آتنیان را به تشکیلات دموکراسی سست گردانیده است. کریتیاس، فرمانروای خونخوار، از شاگردان او، و آلکیبیادس خائن و تبهکار دوست و معشوقش بوده، و خارمیدس، که سرداری سپاه کریتیاس را بر عهده داشت و اندکی پیش از این در جنگ با دموکراسی کشته شد، از نخستین محبوبان وی به شمار میرفته است.1 آنوتوس مصلحت را در آن میدید که سقراط از آتن بیرون رانده شود، یا هلاک گردد.

در سال 399، آنوتوس، ملتوس، و لوکون سقراط را متهم ساخته، گفتند که “وی به معتقدات عمومی اهانت میورزد و گناهکار است، زیرا خدایانی را که دولت پذیرفته است نمیشناسد و در عوض از موجوداتی پلید و شیطانی (فرشتگان سقراطی) سخن میگوید، و نیز گناه دیگر او تباه کردن جوانان است”.2 محاکمه در دادگاه عمومی صورت گرفت، و تقریبا پانصد تن از شارمندان آتن، اغلب عامی و تعلیم نیافته، در آنجا حاضر بودند. هیچ وسیلهای در دست نیست تا بدانیم که افلاطون و گزنوفون دفاع سقراط را با چه اندازه دقت و درستی گزارش دادهاند. اما میدانیم که افلاطون در دادگاه حضور داشته، و شرحی که از “دفاع” سقراط نقل میکند، از بسیاری جهات، با روایت گزنوفون موافق و مطابق است. افلاطون گوید که سقراط به تاکید از اعتقاد خود به خدایان دولتی سخن گفت، و حتی الوهیت ماه و خورشید را نیز پذیرفت. “شما نخست گفتید که من به خدایان اعتقادی ندارم، و دوباره گفتید که نیمخدایان را میپرستم. ...

بر این وجه، ممکن است که شما به وجود استر قایل شوید و وجود اسب و خر را انکار کنید.” سپس با اندوه تمام از تاثیر هجوهای آریستوفان سخن میگوید: دیرگاهی است که مردم بسیار بر من تهمتهای ناروا زدهاند; سالهاست که همچنان در حق من سخنان نادرست میگویند. من از این مردم بیشتر بیم دارم تا از آنوتوس و یارانش، ... زیرا که اینان زمانی به نکوهش من پرداختند که شما کودک بودید، و دروغهایشان اذهان

---

(1) کریتیاس و آلکیبیادس، در اوایل دوران معلمی سقراط، از مجلس درس او کناره گرفتند، زیرا پذیرفتن قیدهایی که وی مقرر میداشت برایشان دشوار بود.

(2) کروازه معتقد بود که علت حقیقی اتهام آن بوده است که روستاییان آتیک هر کس را که بر خدایان دولتی شک میآورد دشمن میداشتند. زیرا یکی از بزرگترین بازارهای گوسفندفروشی به خرید و فروش قربانیهای مذهبی اختصاص داشت; اگر ایمان مردم به خدایان سست میشد، کسادی به آن بازار روی میکرد. آریستوفان زبان گویای این روستاییان بود. اگر کمدیهای او توفیقی به دست میآورد، پی در پی در برابر این گروه به نمایش در میآمد.

ص: 510

شما را تسخیر میکرد. اینان میگفتند که مردی به نام سقراط پیدا شده است که بسیار فرزانه است، درباره آسمانهای بالای سر و زمین زیرپا اندیشه و تفحص میکند، و باطل را حق و خطا را صواب جلوه گر میسازد. بیم من بیشتر از این گروه است. زیرا که این خبر را این گونه کسان که در همه جا میپراکنند، و مردمی که گفته های آنان را میشنوند، سخت در این گمانند که ارباب این گونه تفحصات خدایان را باور نمیدارند. این دشمنǙƠبسیارند، و دیرگاهی است ظǠمرا آماج تیر بهتان ساختهاند. ǙʙƘǙƠزمانی مذمت مرا آغاز کردند که شما سخت تاثیرپذیر، یعنی کودک، یا شاید در عنفوان جوانی بودید; بی شک، چون کسی نبود که پاسخی گوید، هر چه میگفتند پذیرفته میشد.

اما تاسف در این است که من هیچ یک از آنان را نřʘԙƘǘәŠو نامԘǙƠرا نمیتوانم گفت، جز یکی، که شاعر کمدی نویس است. ... کیفیت این اتهام چنان است که گفتم، و شما خود آن را در کمدی آریستوفان دیدهاید.

سقراط مدعی است که رسالت الاهی دارد تا خوب و ساده زیستن را به مردم بیاموزد، و هیچ تهدیدی او را از اجرای این نیت باز نمیدارد.

ای مردم آتن، در آن هنگام که سرداران منتخب شما در جنگهای پوتیدایا و آمفیپولیس و دلیوم فرمانروای من بودند، چون دیگران، رویاروی مرگ، از جایگاهی که برایم معین شده بود دور نگشتم. اکنون که به گمان خویش از جانب خدایان رسالت یافتهام تا فیلسوف باشم و در اندرون خود و دیگران به کاوش پردازم، اگر از بیم مرگ، وظیفه خویش را رها سازم، آیا کردارم شگفتانگیز نخواهد بود ... اگر شما بگویید: ای سقراط، این بار تو را بخشودم، به شرط آنکه دیگر در این اندیشه ها نباشی و به این گونه تفحصها نپردازی، ... من در پاسخ خواهم گفت: ای مردم آتن، شما را دوست دارم و بزرگ میشمارم، اما مرا اطاعت خدا واجبتر است تا پذیرفتن خواست شما; تا جان و نیرو در کالبد دارم، هرگز از تعلیم فلسفه و ممارست بدان دست نخواهم برداشت; و به هرکس برسم، به شیوه خود، اندرزش خواهم داد و مجابش خواهم ساخت و خواهم گفت کهای دوست من، تو که شارمند شهر بزرگ و توانا و هوشیار آتنی، چرا اینهمه میکوشی که ثروت و افتخار و شهرت به دست آری، و هیچ بر سر آن نیستی حکمت بیاموزی و حقیقت را بشناسی از این روی، ای مردم آتن، به شما میگویم که چنان کنید که آنوتوس میگوید. زیرا چه مرا بیگناه شمارید و آزاد کنید، و چه نکنید، من هرگز از راه خویش باز نمیگردم، حتی اگر صد بار کشته شوم.

چنین به نظر میرسد که در اینجا داوران سخن او را بریده و از آنچه در نظرشان گستاخی بوده است بازش داشتهاند، اما وی با غروری بیشتر به گفتار خود ادامه میدهد:

باید به شما بگویم که اگر کسی چون مرا بکشید، به خود زیان بیشتر زدهاید تا به من; زیرا اگر مرا هلاک گردانید، کس دیگری چون من بآسانی نتوانید یافت. در اینجا اگر تشبیهی مضحک و سخیف به کار برم، بر من خرده مگیرید: من چون خرمگسی هستم که از جانب خدا به دولت داده شدهام، و دولت همچون اسبی است بزرگ و نجیب، که سنگینی جثه از تند رفتن بازش داشته، و باید مهمیزی او را به جنبش حیات برانگیزد. ... و چون شما نمیتوانید بآسانی کسی چون من بیابید، بهتر است که از کشتن من چشم بپوشید.

ص: 511

اکثریت ناچیزی که فقط شصت رای با اقلیت تفاوت داشت، سقراط را به مرگ محکوم ساخت. اگر در مدافعات خود اندکی آشتی طلب میبود، شاید تبرئه میشد و میتوانست به جای مرگ به عقوبت دیگری محکوم شود. در آغاز، حتی این امتیاز را نیز نمیپذیرفت; اما سپس، بر اثر درخواست افلاطون و دوستان دیگر خود، و با ضمانت این جمع، قبول کرد که جرمانهای به مبلغ سی مسینا (3000 دلار) بپردازد. بار دیگر داوران رای دادند، و این بار سقراط با هشتاد رای بیش از آرای پیشین محکوم شد.

هنوز برای سقراط فرصت باقی بود که از زندان بگریزد. کریتون و یاران دیگر (اگر گفته افلاطون را قبول کنیم) رشوه دادند و راه فرار او را باز کردند; شاید آنوتوس نیز امیدوار بود که کار بدینجا بینجامد. اما سقراط خود تا آخرین لحظه در زندان بماند. وی احساس میکرد که چند سالی بیشتر زنده نخواهد بود، و “فقط باید از پررنجترین سالهای عمر خویش، یعنی از آن دوران که همه کس قوای فکری و ذهنی خود را در حال نقصان و زوال میبیند، چشم بپوشد”. وی به جای آنکه پیشنهاد کریتون را قبول کند، از لحاظ علم اخلاق به سنجیدن آن پرداخت و به شیوه جدلی (دیالکتیکی) خود آن را مورد بحث قرار داد، و بازی منطق را به نهایت رساند. در مدت یک ماهی که وی پس از محاکمه و قبل از قتل در زندان به سر میبرد، شاگردان و پیروانش هر روز به دیدارش میرفتند; و چنین به نظر میرسد که تا آخرین دم بآرامی با آنان سرگرم سخن گفتن بوده است. از قراری که افلاطون ذکر میکند، سقراط با سر و زلف فایدو جوان بازی میکرده و به وی میگفته است: “ای فایدو گمان میکنم که فردا این گیسوان زیبا بریده شوند” در سوگواری. کسانتیپه خردسالترین کودک خویش را در آغوش گرفته و اشکریزان به نزد شوی آمد. سقراط دلداریش داده به کریتون گفت که وی را باز به خانهاش برساند. یکی از شاگردان دلبسته و پرشور گفت: “ای سقراط، تو را بناحق میکشند.” سقراط در پاسخ گفت: “پس میخواستی مرا بحق بکشند” دیودوروس گوید که پس از مرگ سقراط مردم آتن از عمل خویش پشیمان شدند و کسانی را که به وی تهمت زده بودند نابود ساختند. سویداس روایت میکند که ملتوس را آتنیان سنگسار کردند. اما پلوتارک داستان را به نحو دیگر نقل میکند: کسانی که سقراط را متهم ساخته بودند، چنان مغضوب مردم شدند که هیچ شارمندی آتش آنان را بر نمیافروخت، به پرسشهاشان پاسخ نمیگفت، و به آبی که آنان خود را در آن شسته بودند دست نمیزد; چنان شد که این گروه، از شدت نومیدی، سرانجام خود را به دار آویختند. دیوجانس لائرتیوس چنین آورده است که ملتوس به قتل رسید; آنوتوس تبعید شد; و آتن به یادبود سقراط تندیس وی را از برنز ساخت. ما هیچ بر درستی این روایتها یقین نداریم.1

---

(1) گرو، این روایات را مشکوک میشمارد; دفاعی که افلاطون و گزنوفون از نیکنامی سقراط میکنند نیز این داستانها را تردیدناپذیر ساخته است. این گزارشها مورد قبول دانشمندان قدیم (چون ترتولیانوس و قدیس آوگوستینوس) بوده است و با آداب و عادات آتنیان توافق تمام دارد.

ص: 512

با مرگ سقراط عصر طلایی به آخر رسید. آتن از جسم و روح فرسوده گشته بود. قساوتهایی که در ملوس به کار رفت، حکم ظالمانهای که درباره موتیلنه صادر شد، اعدام سرداران آرگینوسای، و قربان کردن سقراط بر محراب دینی که در حال نزع بود، همه، از تباهی اخلاقیی سرچشمه میگرفت که بر اثر جنگهای مداوم و مصایب جانکاه پدید آمده بود. همه نظامها و تشکیلات آتن بیسامان شده بود. لشکرکشیهای اسپارت خاک آتیک را ضایع کرده و درختان زیتون را سوخته بود، بحریه آتن نابود شده، تسلط بر منابع غذا از دست رفته، و تجارت رو به تباهی نهاده بود; خزانه دولت چیزی نداشت; مالیات سنگین ثروتهای خصوصی را به نیستی کشیده بود; و دو سوم شارمندان هلاک شده بودند. زیان و آسیبی که از لشکرکشیهای ایران به آتن وارد شد، با گزندی که از جنگهای پلوپونزی بر حیات و ثروت آن رسید قابل قیاس نبود. یونان، پس از جنگهای سالامیس و پلاتایا، سخت فقیر و درمانده، اما از فخر و غرور و شهامت سرشار گشت. در این هنگام، یونان باز دچار فقر شده بود. اما روح آتن چنان زخم ژرفی برداشته بود که دیگر امید بهبود آن نمیرفت.

دو چیز آتن را از سقوط باز میداشت: یکی بازگشت دموکراسی، به زعامت مردانی دادگر و معتدل; دیگری آگاهی وی بر اینکه در شصت سال گذشته، حتی در زمان جنگ، چنان هنر و ادبی پدید آورده که در هیچ دورانی از تاریخ بشر نظیر آن به وجود نیامده است. آناکساگوراس تبعید گشته، و سقراط به قتل رسیده بود. اما قدرت و تحرکی که ایشان به فلسفه داده بودند موجب شد که از آن پس اندیشه یونانی در آتن تمرکز یابد و در آنجا به دوره عظمت خود برسد. اندیشه ها و نظراتی که پیش از این دوران هنوز شکل معین و قطعی پیدا نکرده بودند، در این زمان رو به کمال نهاده، به صورت سیستمهای فلسفی بزرگی درآمدند که، در طی اعصار بعد، انگیزه نهضتها و تحولات فکری اروپا شدند; نیز، در همین روزگار، تعلیمات عالی که بر وجهی نامنظم و بی ترتیب به دست سوفسطاییان دوره گرد صورت میگرفت، جای خود را به نخستین دانشگاه های تاریخ سپرد. همین دانشگاه ها بودند که، چنانکه توسیدید قبل از دوران کمال آنها گفته بود، آتن را “مکتب سرزمین یونان” ساختند. خونریزیها و آشوبهای جنگ، سنتهای هنری را یکباره تباه نساخته بود، و قرنها بعد از این دوران، مهندسان و مجسمه سازان یونانی، در سراسر ناحیه مدیترانه، به ساختن و پرداختن عمارتها و کاخها اشتغال داشتند. آتن از میان یاس و حرمان شکست، باز مردوار قد برافراشت و ثروت و فرهنگ و قدرت تازه به دست آورد: خزان عمرش پرثمر بود.

ص: 513

- صفحه سفید -

ص: 514

کتاب چهارم

_______________________

انحطاط تمدن یونان

399 - 322 ق م

ص: 515

- صفحه سفید -

ص: 516

جدول گاهشماری کتاب چهارم

ق م

399 - 360 : سلطنت آگسیلائوس در اسپارت

397 : جنگ بین سیراکوز و کارتاژ

396 : آریستیپوس کورنهای و آنتیستنس آتنی، فیلسوف

395 : آتن دیوارهای طویل را دوباره بنا میکند.

394 : جنگ کورنیا و کنیدوس

393: افلاطون رساله دفع، گزنوفون ممورابیلیا، و آریستوفان اکلسیازوسای را مینویسد.

391 - 387 : دیونوسیوس جنوب ایتالیا را به اطاعت وادار میسازد.

391 : ایسوکراتس مدرسه خود را افتتاح میکند.

390 : اواگوراس قبرس را هلنیستی میکند.

387 : صلح آنتالسیداس یا “صلح شاه”; افلاطون با آرخوتاس تاراسی ریاضیدان و دیونوسیوس اول ملاقات میکند.

386 : تاسیس آکادمی به وسیله افلاطون

383 : تصرف کادمیا در تب توسط اسپارتیها

380 : پانگوریکوس ایسوکراتس

379 : پلوپیداس و ملون تب را آزاد میکنند.

378 - 354 : امپراطوری دوم آتن

375 : تئاپتتوس، ریاضیدان

372 : دیوگنس سینوپی، فیلسوف

371 : اپامینونداس در لئوکترا پیروز میشود.

370 : دیوکلس ائوبویایی، جنین شناس; و ائودوکسوس کنیدوسی، منجم

367 - 357 : دیونوسیوس دوم، جبار سیراکوز; اصلاحات دیون

367 : افلاطون به ملاقات دیونوسیوس دوم میرود.

362 : اپامینونداس در مانتینئا پیروز میشود و میمیرد.

361 : دیدار سوم افلاطون از سیراکوز

360 : پراکسیتلس آتنی و سکوپاس پاروسی، مجسمه ساز; افوروس کومی وتئوپومپوس خیوسی، تاریخنویس

359 : فیلیپ دوم، نایب السلطنه مقدونیه

357 - 346 : جنگ بین آتن و مقدونیه

357 - 346 : تبعید دیونوسیوس دوم

356 - 346 : دومین جنگ مقدس

356 : تولد اسکندر کبیر; آتش زدن دومین معبد افسوس; در باب صلح ایسوکراتس

355 : آریوپاگیتیکوس ایسوکراتس

354 : کشتن دیون

353 - 349 : موسولئوم در هالیکار ناسوس

ص: 517

ق م

351 : فیلیپیکوس اول دموستن

349 : فیلیپ به اولونتوس حمله میبرد; اولونتیاک اول و دوم دموستن

348 : هراکلیدس پونتوسی، منجم; سپئوسیپوس در آکادمی جانشین افلاطون میشود.

346 : در باب صلح دموستن، نامه به فیلیپ ایسوکراتس

344 : تیمولئون سیراکوز را آزاد میسازد; فیلیپیکوس دوم دموستن

343 : محاکمه و تبرئه شدن آیسخینس

342 - 338 : ارسطو به اسکندر درس میدهد.

340 : تیمولئون کارتاژیها را شکست میدهد.

338 : فیلیپ آتنیها را در خایرونیا شکست میدهد; مرگ ایسوکراتس

336 : کشته شدن فیلیپ; بر تخت نشستن اسکندر و داریوش سوم

335 : اسکندر تب را آتش میزند و لشکرکشی به ایران را شروع میکند.

334 : ارسطو لوکیون را افتتاح میکند; جنگ گرانیکوس; یادبود لوسیکراتس

333 : جنگ ایسوس

332 : محاصره و فتح صور; تسلیم شدن اورشلیم; بنای اسکندریه

331 : جنگ گوگمل (آربلا); اسکندر در بابل و شوش

330 : آپلس سیکوئونی، نقاش; لوسپیوس آرگوسی، مجسمه ساز; علیه کتسیفون آیسخینس; در باب تاج دموستن

329 - 328 : هجوم اسکندر به آسیای میانه

327 : مرگ کلیتوس و کالیستنس

327 - 325 : اسکندر در هند

325 : سفر نئارخوس

324: تبعید دموستن

323 : مرگ اسکندر; جنگ لامیانی

322 : مرگ ارسطو، دموستن و دیوجانس

ص: 518

فصل نوزدهم :فیلیپ

I - امپراطوری اسپارت

اکنون اسپارت بود که مدت زمانی سیادت دریایی یونان را به دست آورد و با پیروزی خود، که غرور آن را به حضیض ذلت کشاند، بر دفتر تاریخ فصل غمانگیز دیگری افزود. اسپارت به شهرهایی که روزگاری تحت تسلط آتن بودند، وعده آزادی داده بود، ولی اکنون به جای آن سالانه باجی برابر با هزار تالنت (6 میلیون دلار) بر آنها تحمیل کرد، و در هر یک از آنها حکومتی آریستوکراتیک، به ریاست یک نفر حاکم لاکدایمونی، به وجود آورد که یک پادگان اسپارتی آن را حمایت میکرد. این حکومتها، که فقط در برابر ناظران سلطنتی (افورها) دوردست مسئول بودند، چنان به ظلم و فساد دست آلودند که در اندک زمانی امپراطوری جدید بیش از امپراطوری کهن مورد نفرت مردم قرار گرفت.

در خود اسپارت، سیل پول و هدایای شهرهای اسیر و متنفذان چاپلوس نیروهای داخلی را، که از مدتها پیش به فساد گراییده بودند، تقویت کرد. تا آغاز قرن چهارم، طبقه حاکمه کمکم چنین آموخته بود که در جوار زندگی ساده مردم خود به خلوت زندگی پرتجملی در پیش گیرد; حتی افورها، جز برای حفظ ظاهر، از رعایت انضباط لوکورگوسی دست کشیده بودند. قسمت زیادی از زمینها، به وراثت یا به صورت مهریه، به دست زنان افتاده بود، و از این رهگذر، خانمهای اسپارتی، که از نگاهداری و تربیت فرزندان ذکور معاف بودند، چنان فراغتی در زندگی پیدا کرده، و نسبت به موازین اخلاقی چندان سهل انگار شده بودند که هیچ شایسته نامشان نبود. تقسیم مکرر بعضی املاک بسیاری از خانواده ها را سخت به فقر کشانده بود، تا آنجا که قادر نبودند سهم خود را به خزانه عمومی بپردازند، و در نتیجه حقوق شارمندی خود را از دست میدادند. حال آنکه ثروتهای بزرگ، از طریق ازدواجهای درون خانوادگی و توارث، چنان در دست بقایای معدود “برابران” متمرکز شده

ص: 519

بود که خشم فراوان برمیانگیخت.1 ارسطو مینویسد: “برخی از اسپارتیها زمینها و املاک وسیعی دارند، پارهای دیگر هیچ ندارند، همه زمینها در دست عدهای معدود است.” طبقه متوسط محروم از حق رای دادن، پسر پریویکوی محروم و هیلوتس (اسیران) آزرده و خشمگین جماعتی را تشکیل میدادند سخت ناآرام و کینهتوز، که نمیگذاشتند حکومت فرصت و فراغتی کافی برای عملیات نظامی خارجی، که لازمه حکومت امپراطوری بود، داشته باشد.

در این زمان، جنگهای داخلی ایرانیان در سرنوشت یونانیان تاثیر میکرد. در سال 401، کوروش کوچک بر برادر خود اردشیر دوم شورید، از اسپارت کمک طلبید، و ارتشی از هزاران یونانی، و سربازان داوطلب، که بعد از اتمام ناگهانی جنگ پلوپونزی بیکار مانده بودند، بسیج کرد. دو برادر در کوناکسا، در ملتقای رودهای دجله و فرات، به هم رسیدند. در این جنگ، کوروش مغلوب شد و به قتل رسید; ارتش او، جز یک لشکر دوازده هزار نفری یونانی که در اثر سرعت انتقال و تیزپایی توانست از معرکه جان به در برد و خود را به داخل بابل برساند، نابود یا اسیر شد. این یونانیان، که لشکریان شاه به دنبالشان بودند، به روش دموکراتیک ابتدایی خود، سه سردار برگزیدند تا آنها را بسلامت به وطن برسانند. بین این سه فرمانده گزنوفون، شاگرد سابق سقراط، را باید نام برد که اکنون سرباز جوانی در پی سرنوشت خود بود، و قسمتش این بود که خاطرهاش با کتاب آناباز که در آن، با سبکی روان و دلنشین، “عقب نشینی ده هزار نفر” را در امتداد دجله و از فراز کوهستانهای کردستان و ارمنستان تا دریای سرخ شرح میدهد باقی بماند. این داستان شرح یکی از پرماجراترین وقایع تاریخ بشر است. شهامت خستگیناپذیر این یونانیان انسان را غرق شگفتی میکند. زیرا پای پیاده، همه روزه به مدت پنج ماه، سه هزار کیلومتر مسافت را در سرزمین دشمن، از میان بیابانهای سوزان و بیآذوقه، و از فراز راه های کوهستانی برفپوش، نبردکنان گذشتند و در تمام راه، از پیش و پس، گرفتار حمله سربازان دشمن، دسته های چریک، و مردم محلی دشمنی بودند که برای نابود کردن یا گمراه نمودن آنها به هر حیلهای متوسل میشد و راه پیشرفت را به رویشان میبست. هنگام خواندن این داستان شورانگیز، که در زمان جوانی اجبار به ترجمه آن را برایمان ملالانگیز میساخت، پی میبریم که اساسیترین سلاح هر قشون آذوقه است، و مهارت فرماندهان نه تنها در رسیدن به پیروزی، بلکه در یافتن و تامین کردن خوراک و وسایل افراد است. با وجود اینکه تعداد جنگها از شمار روزها کمتر نبود، بیشتر این یونانیان از گرما و سرما و گرسنگی جان سپردند، نه از جنگ. سرانجام، آخرین بقایای آنها، یعنی 8600 نفری که جان به در برده بودند، هنگامی که به شهر طرابوزان (تراپزوس) رسیدند از شادی

---

(1) تعداد “برابران” (homoioi)، که در سال 480 ق م هشت هزار نفر بود، در سال 371 به دو هزار نفر، و در سال 341 به هفتصد نفر تقلیل یافت.

ص: 520

سر از پا نمیشناختند.

چون پیشاهنگ سپاه به قله کوه ها رسید، فریادی برخاست. وقتی گزنوفون و عقبداران آن را شنیدند، پنداشتند که دشمنان دیگری از سمت جلو حمله ور شدهاند. زیرا دشمن نیز از عقب در تعاقب ایشان بود. ... پس به جلو شتافتند که یاران را مدد رسانند و در یک لحظه شنیدند که سربازان فریاد میکردند: “دریا! دریا!” و خبر خوش را منتشر میساختند. آنگاه همه عقبداران سر به دویدن نهادند و چهارپایان نیز در جلوی آنها میتاختند ... و چون همه به قله رسیدند سربازان و فرماندهان و افسران یکدیگر را در آغوش گرفتند و از شادی میگریستند.

زیرا این دریای یونان، و طرابوزان نیز شهری یونانی بود. اکنون بسلامت جسته، و میتوانستند، بدون وحشت از اینکه در دل شب گرفتار شبیخون شوند، بیارامند. خبر این توفیق عظیم در یونان کهن انعکاس غرورآمیزی یافت و فیلیپ را در دو نسل بعد به این اعتقاد واداشت که سپاهی ورزیده از یونانیان میتواند یک ارتش ایرانی را که چندین برابر بزرگتر باشد شکست دهد. بدین ترتیب، گزنوفون، بیآنکه خود بداند، راه را برای اسکندر گشود.

شاید قبلا این معنا را آگسیلائوس، که در سال 399 به پادشاهی اسپارت رسید، احساس کرده بود. ممکن بود که ایران را وادارند تا از کمکی که اسپارت به کوروش کرده بود غمض عین کند، اما جنگ با ایرانیها، از نظر این پادشاه توانای اسپارتی، ماجرایی بود بسیار جالب; لاجرم با نیرویی اندک به راه افتاد تا آسیای یونان را از سلطه ایران رها سازد.1 چون اردشیر دوم فهمید که آگسیلائوس سپاهیان ایرانی را که برای مقابله با او فرستاده میشوند آسان در هم میشکند، فرستادگانی با طلای فراوان به آتن و تب روانه کرد تا با رشوه آن شهرها را علیه اسپارت به جنگ وادارد. این کوشش بآسانی نتیجه داد و، پس از نه سال صلح، دوباره آتش جنگ میان آتن و اسپارت شعله ور شد. آگسیلائوس ناچار به بازگشت از آسیا شد تا با قشون مخلوط آتنی و تبی در کورونیا مصاف دهد و فتح ناچیزی نصیبش شود. اما، در همان ماه، نیروی متحد دریای ایران و آتن، به فرماندهی کونون، نیروی دریایی اسپارت را در نزدیکی کنیدوس منهدم ساخت، و بدین ترتیب سلطه دریایی کوتاه اسپارت پایان یافت. آتن قرین شادی گشت و، با پولی که از ایران دریافت داشت، همت به تعمیر “دیوارهای طویل” خود کرد. اسپارت، برای دفاع از خود، سفیری آنتالسیداس (آنتالکیداس) نام به دربار شاهنشاه فرستاد و پیشنهاد کرد که حاضر است تمام شهرهای یونانی آسیا را به ایران برگرداند، به شرط اینکه ایران صلحی در یونان برقرار سازد که منافع اسپارت را نیز تامین کند. شاه شاهان این پیشنهاد را پذیرفت و فورا کمکهای خود را به آتن و تب قطع کرد و تمام طرفهای متنازع را واداشت که در شهر ساردیس “صلح آنتالسیداس” یا “صلح شاه” را منعقد

---

(1) وی میپرسید: “از چه لحاظ شاهنشاه از من برتر است، مگر از من عادلتر و خویشتندارتر میباشد”

ص: 521

کنند (387 ق م). شهرهای لمنوس، ایمبروس، و سکوروس به آتن واگذار شد، و به ایالات مهم یونانی خودمختاری عطا گردید. لکن تمام شهرهای یونانی آسیا، من جمله قبرس، جزو مستملکات شاهنشاه اعلام گردید. آتن با اعتراض و با علم به اینکه این صلح خفت آورترین واقعه تاریخ یونان است، قرارداد را امضا کرد. در یک نسل، ثمرات پیروزی ماراتون به یغما رفت و، گرچه شهرهای داخلی یونان در ظاهر آزادی داشتند، قدرت ایران آنها را در خود فرو برد. تمام یونانیان اسپارت را خائن میدانستند و با اشتیاق در انتظار ملتی بودند که آن را نابود سازد.

II - اپامینونداس

گویی برای اینکه احساسات ضد اسپارتی مردم یونان تشدید شود، اسپارت ماموریت یافت که “صلح شاه” را تفسیر و در ایالات یونان اجرا کند. اسپارت، برای تضعیف تب، اتحادیه بئوسیایی را متهم کرد که ماده خودمختاری پیمان صلح را نقض کرده، و میبایستی منحل شود. با این عذر، ارتش اسپارت در شهرهای بئوسی حکومتهایی از متنفذین طرفدار اسپارت برقرار کرد که تعدادی از آنها مستقیما تحت حمایت پادگانهای اسپارتی بودند. چون تب اعتراض کرد، یک ارتش لاکدایمونی پایتخت آنجا یعنی کادمیا را تسخیر کرد و حکومتی از متنفذینی که تابع اسپارت بودند در آنجا به وجود آورد. این بحران، کشور تب را به قهرمانیهای شگفت آوری برانگیخت. پلوپیداس و شش تن از دوستانش چهار دیکتاتور طرفدار اسپارت را مقتول کرده، آزادی تب را به دست آوردند. اتحادیه تب دوباره برقرار، و پلوپیداس به رهبری آن انتخاب شد. پلوپیداس دوست و مشوق خود اپامینونداس را به کمک خویش خواند، و وی ارتش تب را تربیت کرد و به اسپارت شتافت و آن کشور را به وضع منزوی سابق خود بازگرداند.

اپامینونداس از خانوادهای شریف ولی فقیر بود. این خانواده افتخار میکرد که نسلش به دندان اژدهایی میرسد که کادموس هزار سال پیش در خاک دفن کرده بود.1 مرد ساکتی بود که دربارهاش میگفتند کم حرفتر و پردانشتر از او کسی نیست. فروتنی، صداقت و گوشهگیری مرتاض وارش، فداکاریش نسبت به دوستان، بینش و فراستش در قضاوت و شور، و شجاعت

---

(1) اشاره به افسانهای یونانی است که مطابق آن کادموس، بانی تب، از جانب خداوند خبر یافت که باید دنبال گاو معینی برود و هر جا گاو از خستگی بازایستد، شهری بنا کند. گاو در محلی که بعدا کادموس قلعه تب را بنا نهاد، توقف کرد. کادموس برای برداشتن آب از چاهی در مجاورت آن محل، اژدهایی را که پاسبان آن چاه بود به قتل رساند و دندانهای آن را در خاک دفن کرد. از آنجا جمعی مردم جنگی برآمدند; کادموس آنها را هم به جان هم انداخت، و از آن جمله فقط پنج تن باقی ماندند، که مردم تب از نسل آنها به وجود آمدند. م.

ص: 522

و خویشتنداریش در عمل وی را، با وجود انضباط نظامیی که بر اهالی تب تحمیل میکرد، در چشم همگان عزیز ساخته بود. این مرد جنگ را دوست نمیداشت، ولی معتقد بود که هیچ ملتی نمیتواند روح و عادات نظامی را بکلی از دست بدهد و آزادی خویش را حفظ کند. هر بار که به رهبری انتخاب میشد مردم را برحذر میداشت که: “یک بار دیگر بیندیشید. همینکه مرا به رهبری ارتش انتخاب کنید مجبور میشوید در قشون من خدمت کنید.” در زیر فرمان او، تبیهای سست به سربازان استواری مبدل گشتند و حتی “یونانیان عاشق پیشه”، که تعدادشان در شهر زیاد بود، توسط پلوپیداس در “دسته های مقدس” سیصد نفری متشکل شدند، و هر یک پیمان بستند که، هنگام نبرد، تا مرگ در کنار یاران خود ایستادگی کنند.

وقتی ارتش اسپارت، مرکب از ده هزار سرباز به سرکردگی کلئومبروتوس شاه، به بئوسی هجوم کرد، اپامینونداس در لئوکترا، نزدیک پلاتایا، با قشون شش هزار نفریش چنان شکستی به آنها داد که تاریخ سیاسی یونان و روش جنگی اروپا را دگرگون ساخت. او نخستین یونانیی بود که تاکتیک جنگی را بدقت مطالعه کرد و اتفاقات غیرمترقبه را در جنگ به حساب آورد. وی بهترین سربازان جنگنده خود را برای هجوم در یک جناح متمرکز میساخت و دیگران را به دفاع وامیداشت، و به این طریق دشمن را، که از مرکز در حال حمله و پیشرفت بود، از طرف چپ مورد حمله قرار میداد و میپراکند. بعد از پیروزی لئوکترا، اپامینونداس و پلوپیداس به پلوپونز هجوم بردند، مسینا را از سلطه صد ساله اسپارتها آزاد ساختند، و شهر مگالوپولیس را بنا کردند که به صورت پایگاه تمام آرکادیاییها درآمد. ارتش تب حتی به لاکونیا نیز وارد شد، و چنین واقعهای از صد سال پیش سابقه نداشت. اسپارت دیگر هرگز از زیربار صدمات این مصاف کمر راست نکرد.

ارسطو میگوید: “اسپارت نمیتوانست حتی صدمات یک شکست را متحمل شود، و به واسطه کمی تعداد اتباعش ساقط شد.” زمستان که نزدیک شد، تبیها به بئوسی عقب نشستند. اپامینونداس، که به شیوه یونانیها به خیال بلندپروازی افتاده بود، رویای آن را در سر میپروراند که، به جای وحدتی که روزگاری آتن و اسپارت به یونان داده بودند، امپراطوری تب را بنیان نهد. برنامه هایش او را به جنگ با آتن کشاند; اسپارت که به فکر جبران گذشته افتاده بود با آتن دست اتفاق داد. ارتشهای متهاجم، در 362، در مانتینئا با یکدیگر رو به رو شدند. اپامینونداس پیروز شد، ولی در صحنه جنگ به دست گرولوس، فرزند گزنوفون، به قتل رسید. تفوق کوتاه مدت تب موجد سرافرازی پایداری برای یونان نشد. درست است که یونان را از سلطه استبداد اسپارت رها ساخت، اما نتوانست خارج از مرزهای بئوسی وحدت استواری به وجود آورد، و نزاعها و کشمکشهایی که پدید آمد دولت شهرهای یونان را تضعیف و گرفتار اغتشاش کرد، تا اینکه فیلیپ از شمال به آنها حمله آورد.

ص: 523

III - امپراطوری دوم آتن آتن

یک بار دیگر کوشید تا چنین وحدتی به وجود آورد. با تجدید بنای دیوارهای مستحکم و نیروی دریایی و تثبیت پول و تاسیسات کهن مالی و بازرگانی بتدریج تسلط اقتصادی خویش را دوباره در دریای اژه به دست آورد. اتباع و متحدان قبلی آن، در اثر جنگهای پنجاهساله گذشته، آموخته بودند که نیازمند ثبات و امنیتی هستند بزرگتر و وسیعتر از آنچه اقتدار فرد بتواند تامن کند. در سال 378، دوباره اکثریت آنها زیر لوای پیشوایی آتن گرد هم آمدند. تا سال 370، آتن بار دیگر بزرگترین نیروی مدیترانه خاوری شد.

صنعت و بازرگانی اکنون مایه حیات اقتصادیش بود. خاک آتیک هرگز مساعد کشت نبود، و فقط کار و زحمت مداوم کشاورزان آن در پرورش درخت زیتون و مو آن را حاصلخیز کرده بود. اما اسپارتیها همین را هم نابود کردند، و کمتر دهقانی حاضر بود که ربع قرن دیگر صبر کند تا باغستانهای مو و زیتون دوباره بار آورد. اغلب کشاورزان قبل از جنگ مرده، و آنها که جان سالم به در برده بودند، سرخورده و مایوس، از برگشتن به املاک خود سرباز زده، آنها را با قیمتهای بسیار ارزان به مالکان شهرنشینی که استطاعت سرمایهگذاریهای دراز مدت داشتند میفروختند. بدین ترتیب و از طریق به عهده گرفتن قرضهای دهقانان، مالکیت زمینهای آتیک به دست تنها چند خانواده افتاد که املاک بزرگ و وسیع خود را غالبا توسط غلامان کشت میکردند. معدنهای لائوریون دوباره گشوده شد، فلکزده های دیگری به سوی حفره های زیرزمین روانه گشتند، و ثروتهای جدیدی از سنگ نقره و خون انسان به جیب مالکان سرازیر شد. گزنوفون نقشه ماهرانهای پیشنهاد کرد که آتن به کمک آن میتوانست خزانه های خود را، از راه خرید ده هزار غلام و اجاره دادن آنها به مقاطعه کاران لائوریون، بینبارد. نقره چنان فراوان از معدنها استخراج میشد که عرضه این فلز گرانبها در بازار بر تولید متاعهای دیگر فزونی گرفت، و در نتیجه قیمت از دستمزد بالاتر رفت و بار این تغییر بیشتر بر دوش فقرا سنگینی کرد.

صنعت شکوفا شد. کانهای سنگ پنتلیکوس و کوره های سفالپزی کرامیکوس از تمام دنیای اژه سفارش میگرفتند. از راه خرید ارزان کارهای دستی خانگی و مصنوعات کارخانه های کوچک، و فروش آنها به قیمتهای گزاف در بازارهای داخلی و خارجی ثروتهای هنگفتی به دست آمد. توسعه بازرگانی و تمرکز ثروت نه به شکل زمین، بلکه به صورت پول تعداد صرافان و بانکداران آتن را چندین برابر ساخت. آنها پول و اشیای گرانبها را برای نگاهداری قبول میکردند، ولی ظاهرا به پس اندازها بهرهای نمیپرداختند.

بزودی، چون متوجه شدند که امانت دهندگان در شرایط عادی همه با هم برای پس گرفتن پول و اشیای خود مراجعه نمیکنند، پولهای امانتی را با نرخهای زیاد به معامله میدادند، و در ابتدا، به جای اعتبار،

ص: 524

پول در اختیار مشتریان میگذاشتند; ضامن مشتریان خود میشدند و برای ایشان پول تهیه میکردند، و در مقابل گروگان، از قبیل زمین و اشیای قیمتی، پول به قرض میدادند; برای حمل و نقل امتعه امکانات مالی فراهم میساختند; با کمک ایشان، و حتی بیشتر از طریق سفته بازی، تاجر میتوانست کشتی اجاره کند و متاع خود را به بازارهای خارجی برساند و امتعه خارجی بخرد و به بازارهای پیرایئوس بیاورد. در آنجا، این امتعه به مالکیت قرض دهندگان میماند تا قرضه پرداخت شود. در قرن چهارم، یک نظام اعتباری واقعی شکل گرفت: بانکدارها، به جای پرداخت پول نقد، برات و حواله و چک میدادند. ثروت اکنون فقط از راه ثبت در دفاتر بانکی انتقال مییافت. بازرگانان و بانکداران اوراق قرضه و سهام برای معاملات تجارتی انتشار میدادند، و هر ثروت هنگفتی که به ارث میرسید شامل مقدار زیادی از این اوراق قرضه بود. برخی از بانکداران، مثل پازیون که قبلا برده بود، چندان رابطه مالی ایجاد کردند و چنان امانتی بروز دادند که شهرت اعتبار آنان فراگیر شد و اوراقشان در سرتاسر یونان مورد قبول قرار گرفت. بانک پازیون دوایر مختلف و کارمندان فراوانی داشت که اغلب برده بودند. در این بانک چنان دفترداری پیشرفتهای داشتند و جزئیات هر معامله را ثبت میکردند که استناد به آنها در محاکم مورد قبول بود. ورشکستگی چندان غریب نبود. امروزه داستانهایی از بحرانهای اقتصادی آن دوره میشنویم که طی آن بانکها یکی بعد از دیگری تعطیل میشدند. حتی بزرگترین بانکها نیز در معرض حمله و اتهام بودند. به آنها نسبت خطاکاری میدادند، و مردم نسبت به بانکداران به همان چشم بدبینی و حسادت توام با تحسینی مینگریستند که فقرا همیشه و در سرتاسر قرون نسبت به اغنیا داشتهاند.

این تغییر ثروت از زمین به نقدینگی جنبش تبالودی برای کسب پول به وجود آورد، و زبان یونانی ناچار شد برای بیان مفاهیمی چون طمع به دست آوردن “هرچه بیشتر” (pleonexia) و “حریصانه دنبال پول رفتن” (chermatistike) واژه های تازهای اختراع کند. امتعه، خدمات، و اشخاص به نحو روزافزونی بر مبنای مادیات قضاوت میشدند. ثروتها به سرعت بیسابقهای اندوخته و برباد میشد و در راه تجملات و ولخرجیهای نمایشی به مصرف میرسید. اگر آتن زمان پریکلس این وضع را میدید، بر خود میلرزید. تازه به دوران رسیده ها (یونانیها آنان را نئوپلوتوی مینامیدند) خانه های پر زرق و برق میساختند، زنان خود را با لباسهای فاخر و جواهرهای گرانبها میآراستند، و چندان خدمتکار در اختیارشان میگذاشتند که بر فسادشان میافزود. اساس مهمان نوازی را این قرار داده بودند که به مهمان خود جز بهترین اغذیه و نوشابه ندهند.

در میان این فراوانی ثروت، فقر نیز روزافزون بود. زیرا همان تنوع و آزادی معاملات که زیرکان را قادر میساخت ثروت به چنگ بیاورند باعث میشد که ساده لوحان نیز ثروت خویش را در اندک مدتی از دست بدهند. زیرا سلطه اقتصاد بازرگانی جدید،

ص: 525

فقیران، نسبت به موقعی که در املاک به صورت برده کار میکردند، فقیرتر شدند. در دهات، کشاورزان با رنج و زحمت بسیار مقدار کمی روغن یا شراب تهیه میکردند، و در شهرها، دستمزد کارگرها به علت رقابت غلامان پایین بود. صدها نفر از شارمندان، برای معاش خود، وابسته به حقوقی بودند که برای حضور در “مجلس شورا” یا دادگاه ها میگرفتند، و هزاران نفر از مردم قوت و غذای خود را از دولت یا معابد دریافت میکردند. تعداد رای دهندگانی (بدون در نظر گرفتن کل جمعیت) که فاقد زمین بودند، در سال 431، شامل 45 درصد کسانی میشد که حق رای داشتند; در سال 355 عده آنها به 57 درصد افزایش یافته بود.

سوداگران و طبقه کاسب، که به کمک قدرت و عده زیادشان توازنی بین آریستوکراسی و عوام به وجود آورده بودند، بیشتر ثروت خود را از دست داده بودند و دیگر نمیتوانستند بین دارا و ندار، یعنی محافظه کاران سرسخت و تندروان ایدئالیست، میانجی شوند. جامعه آتن به “دو شهر” افلاطونی منقسم شد “یکی شهر ندارها، و دیگری از آن دارایان، که با هم دایم در حال جدال بودند.” فقرا برای تاراج کردن ثروت اغنیا متوسل به قانونگذاری و انقلاب میشدند، و ثروتمندان برای حمایت خود علیه فقرا متحد میگشتند.

ارسطو میگوید که اعضای بعضی از باشگاه های متنفذان سوگند میخوردند که: “من دشمن مردم (یعنی عوام) خواهم بود، و در شورا هر بدی که از دستم برآید از آن دریغ نخواهم کرد.” ایسوکراتس، در حدود سال 366، مینویسد: “ثروتمندان چنان از مردم دور شدهاند که ترجیح میدهند آنچه را دارند به دریا بریزند و در راه کمک به مستمندان مصرف نکنند، و فقیران از تاراج ثروت اغنیا بیش از دست یافتن به گنجی بیکران لذت میبرند.” در این مبارزه، روشنفکران روز به روز بیشتر به جانبداری از طبقه های فقیر گراییدند. بازرگانان و بانکداران را، که ثروتشان نسبت معکوس به مایه علمیشان داشت، منفور میداشتند; حتی ثروتمندانی از میان آنان، چون افلاطون، سرگرم معاشقه با عقاید کمونیستی شدند. پریکلس استعمار را به منزله دریچه اطمینانی برای کم کردن دامنه مبارزه طبقاتی به کار برده بود. اما دیونوسیوس غرب را زیر مهمیز داشت، مقدونیه در شمال پیش میرفت، و آتن بیش از همیشه فتح و سکونت در زمینهای جدید را مشکل مییافت.

سرانجام، شارمندان فقیرتر مجلس شورا را تسخیر کردند و، با آرای خود، ثروت اغنیا را به خزانه دولت ریختند تا از طریق عوارض و فعالیتهای دولتی مجددا بین مستمندان و رای دهندگان تقسیم شود.

سیاستمداران، تا جای ممکن، به قوه ابتکار خود فشار آوردند تا سرچشمه های دیگری برای درآمدهای عمومی فراهم کنند. مالیاتهای مستقیم را دو برابر کردند; بر تعرفه های گمرکی صادرات و واردات افزودند; بر انتقال مستغلات مالیات اضافی بستند; شیوه مالیاتی زمان جنگ را به هنگام صلح ادامه دادند; برای جمع آوردن پول دست استمداد به سوی کمک داوطلبانه مردم دراز نمودند; بیش از پیش ثروتمندان را بر آن داشتند تا در شرکتهای دولتی

ص: 526

سرمایه گذاری کنند; گاه گاه متوسل به غصب و تصرف عدوانی ثروتهای خصوصی گشتند; و مالیات بر ثروت را توسعه داده، شامل ثروتهای کمتر نیز کردند. اگر آنها که طبق قانون مجبور بودند ثروت خود را به کارهای عامه و دولتی بیندازند میتوانست ثابت کنند که شخص دیگری از آنها غنیتر است، به حکم قانون، قادر بودند وظیفه سرمایهگذاری را بر او تحمیل کنند و خود تا دو سال معاف شوند. برای تسهیل جمع آوری مالیات، مالیات دهندگان را به یکصد “هم سهم” تقسیم نموده بودند. ثروتمندترین مرد هر گروه موظف بود که، در ابتدای هر سال مالیاتی، مالیات تمام گروه خود را بپردازد. سپس او میتوانست سهم مالیاتی سایر اعضای گروه را، به هر وسیلهای که مناسب بداند، در طول سال از آنها اخذ کند. نتیجه این تحمیلها این شد که مردم ثروت و درآمد خود را پنهان کردند; فرار از پرداخت مالیات همه گیر شد; و چون نحوه جمع آوری آن حیلهآمیز و پر مکر و فریب گشت، در سال 355، آندروتیون، به سرکردگی یک دسته پلیس، مامور شد که به خانه های مردم رفته، ثروتهای پنهانی را تصرف، و مالیاتهای پرداخت نشده را جمعآوری کند و مودیان فراری را به زندان افکند. خانه ها مورد تاخت وتاز قرار گرفت، اموال توقیف شد، و مردمان به زندان افتادند. اما ثروت همچنان پنهان و دور از دسترس بماند. ایسوکراتس ثروتمند، که اکنون پیر شده و در زیر بار فشار مالیات به جان آمده بود، به سال 353 شکوه کنان میگوید: “در زمان کودکی من، ثروت چنان تامینی داشت و ثروتمندان آن قدر مورد احترام بودند که هر کس بیش از آنچه داشت نمایش میداد. ... اکنون شخص باید از اینکه ثروتمند است حالت دفاعی بگیرد، گویی که ثروت داشتن بزرگترین گناهان است.” در شهرهای دیگر جریان توزیع ثروت به این اندازه قانونی نبود. بدهکاران موتیلنه طلبکاران خود را میکشتند، و عذرشان این بود که گرسنه اند. دموکراتهای آرگوس ناگهان به روی ثروتمندان ریخته، 1200 نفرشان را مقتول کردند و ثروتشان را به تاراج بردند (370). خانواده های پولدار ایالتهای متخاصم پنهانی با هم کنار آمدند تا یکدیگر را علیه بلوای مردم کمک کنند. طبقات متوسط و ثروتمندان دموکراسی را موجب افزایش رشک و حسد شناخته، نسبت به آن بی اعتماد گشتند، و فقرا نیز اعتقادشان نسبت به دموکراسی سلب شده، عدم تعادلی را که در ثروت موجود بود مایه ابتذال آن میدانستند. شدت روزافزون مبارزه طبقاتی، هنگامی که فیلیپ حمله خود را آغاز کرد، یونان را در داخل و خارجی متلاشی ساخته بود. بسیاری از اغنیا مقدم او را به شهرهای یونان گرامی شمردند، زیرا اگر او نبود، انقلاب دار و ندارشان را بر باد میداد.

فساد اخلاق با افزایش تجملپرستی و بیداری افکار همراه بود. توده ها پایبند خرافات خود بودند و اساطیر خویش را رها نمیکردند. خدایان اولمپی رو به زوال بودند، ولی خدایان جدیدی طلوع میکردند.

ربالنوع های خارجی چون ایسیس، آمون، آتیس، بندکیس،

ص: 527

کوبله، و آدونیس از مصر و آسیا وارد میشدند; و گسترش مناسک اورفئوسی هر روز بر مشتاقان دیونوسوس میافزود. بورژوازی نیم اجنبی و رشد کننده آتن، که بیش از احساسات رازورانه در حسابگری و مادیات تعلیم یافته بود، چندان توجهی به اعتقادات قدیمی نداشت; خدایان محافظ شهرها فقط توانسته بودند احترام ظاهری آنها را جلب کنند، و دیگر قادر نبودند ایشان را با موازین اخلاقی و فداکاری نسبت به حکومت ملهم سازند.1 فلسفه میکوشید اطاعت نسبت به قانون و اخلاق طبیعی را جانشین احکام آسمانی و اطاعت مذهبی سازد، لکن تعداد کسانی که حاضر بودند زندگی ساده و بی پیرایه سقراط، یا علو طبع و بزرگورای متفکر بزرگ، ارسطو، را داشته باشند چندان نبود.

به نسبتی که مذهب دولتی نفوذش را بین طبقات تحصیلکرده از دست میداد، افراد خود را بیشتر و بیشتر از محدودیت و قید و بندهای اخلاقی خلاص میکردند پسر از زیر بار امر والدین، مرد از قید ازدواج، زن از وظیفه مادری، و مردم از مسئولیت سیاسی فرار مینمودند. بدون شک، آریستوفان در بیان این تحولات راه اغراق میپیمود، و اگرچه افلاطون و گزنوفون و ایسوکراتس با وی هم عقیده بودند، مع هذا همه شان محافظهکارانی بودند که بلاتردید از هر عمل نسل جدید به لرزه در میآمدند. روحیه جنگاوری در قرن چهارم پیشرفت کرد، و متعاقب تعلیمات اوریپید و سقراط و سرمشقهای آگسیلائوس، موجی از اومانیسم روشنفکری سر برآورد. اما سقوط اخلاق عمومی در مسائل جنسی و سیاسی ادامه یافت. مجردها و روسپیان، به یاری هم، تعدادشان فزونی گرفت، و زناشویی آزاد بر ازدواج قانونی تفوق یافت. “آیا صیغه آزاد بهتر از زن شرعی نیست” این سوال را یکی از بازیکنان تئاتر کمدی قرن چهارم میکند، و میافزاید: “این یکی از پشتیبانی قانونی برخوردار است که مرد را مجبور میکند زنش را، هر قدر هم زشت و کریه باشد، نگاه دارد; ولی آن یکی میداند که باید همسرش را با رفتار خوب حفظ کند، و الا دنبال دیگری خواهد رفت.” بدین ترتیب، پراکسیتلس و بعد هوپرئیدس با فرونه، آریستیپوس با لائیس، ستیلپو با نیکارته، لوسیاس با متانیرا، و ایسوکراتس ترشروی با لاژیسکیوم رابطه آزاد داشتند. تئوپومپوس با بیانات مبالغهآمیز معلمان اخلاق میگوید: “جوانان تمام وقت خود را در عیش و عشرت با دختران و مطربان میگذرانند; آنان که کمی مسنترند، خویشتن را وقف قمار و فساد مینمایند; و مردم، به طور کلی، بیش از آنکه متوجه بهبود وضع دولت خود باشند، در مجالس عیش و عشرت و تفریحات عمومی صرف وقت میکنند.” جلوگیری از تولید نسل از راه پیشگیری، سقط جنین، یا کشتن نوزادان آیین روز بود.

---

(1) افلاطون میگوید: “اکنون که عده زیادی از ابنای بشر به وجود خدایان ابدا اعتقاد ندارند، قانونی عقلایی باید تا به سوگندهای دروغینی که دو طرف دعوا میخورند خاتمه بخشد.” “(قوانین”، 948)

ص: 528

ارسطو یادآوری میکند که “بعضی زنان، با مالیدن روغن میوه سرو یا مرهم سرب مخلوط با صمغ و روغن زیتون به دهانه رحم، از بچه دار شدن جلوگیری میکردند.” خانواده های قدیمی از بین میرفتند. در این باره، ایسوکراتس میگفت: (این خانواده ها) “موجودند، ولی در مزارشان.” بر تعداد افراد طبقه های پایین روز به روز افزوده میشد، ولی طبقه شهرنشین در آتیک از چهل و سه هزار نفر در سال 431 به 22 هزار نفر در سال 400، و 21 هزار نفر در سال 313 تقلیل یافت. ذخیره ارتش از طبقه شارمندان نیز، یا به علت کشت و کشتارهای جنگ، یا به علت قلت افرادی که منافع ملکی در کشور داشتند، و یا به سبب عدم تمایل به خدمت سربازی رو به زوال بود. زندگی مرفه و بیدغدغه خانوادگی و بازرگانی و دانشگاهی جایگزین زندگی پرتقلا و انضباط نظامی و خدمات دولتی زمان پریکلس گشته بود. ورزش حرفهای شده بود. مردمی که در قرن ششم میدانهای ورزشی را پر میکردند، اکنون با تماشای نمایشهای ورزشی حرفهای خود را راضی میکردند. نوجوانها کمی تعلیمات نظامی در فنون جنگی میدیدند، ولی افراد بالغ به صد حیله از خدمت نظام فرار میکردند. جنگ نیز، به سبب معضلات فنی، حرفهای گشته بود و ایجاب میکرد که مردان تعلیمات دیده تمام وقت در خدمت باشند. سربازان اجیر جای سربازان وظیفه را گرفته بودند، و این نشان آن بود که رهبری یونان بزودی از دست سیاستمداران بیرون رفته، به دست جنگجویان خواهد افتاد. هنگامی که افلاطون سرگرم بحث درباره شاهان فیلسوف بود، شاهان نظامی زیر گوشش در حال نشو نما بودند. سربازان اجیر یونانی خود را به سرداران یونانی یا “بربرها” میفروختند و بالتساوی در ارتش دوست یا دشمن میجنگیدند. ارتشهای ایرانی که علیه اسکندر جنگیدند پر از افراد یونانی بودند. اکنون سربازان نه در راه میهن، بلکه در راه اربابی که بیشتر پول میداد خون خود را میریختند.

جز در دوران آرخونی ائوکلیدس (403) و تصدی امور مالی توسط لوکورگوس (338 - 326)، فساد سیاسی و اغتشاشی که به دنبال مرگ پریکلس به راه افتاده بود در سراسر قرن چهارم ادامه یافت. بر حسب قانون، سزای رشوه مرگ بود، ولی بر حسب روایت ایسوکراتس، رشوه را با ترفیعات نظامی و سیاسی پاداش میدادند. ایران در رشوه دادن به سیاستمداران یونانیی که علیه شهرهای دیگر یونان یا مقدونیه وارد جنگ شوند مانعی سر راه خود نمیدید. سرانجام، حتی دموستن پرده از اخلاق و آیین زمان خویش برداشت. وی یکی از نجیبترین افراد پایینترین طبقات آتن، یعنی سخنرانان یا خطیبان اجیری بود که در این قرن تبدیل به وکیلان مدافع و سیاستمداران حرفهای شده بودند. پارهای از این مردان، چون لوکورگوس، تا حدی صدیق و پارهای دیگر، چون هوپرئیدس، بیباک بودند، ولی اغلب بهتر از آنکه اجتماع روا میدید، نبودند. اگر بتوانیم سخن ارسطو را بی چون و چرا بپذیریم،

ص: 529

بسیاری از آنها در فن بی اعتبار کردن وصیتهای مردم استاد بودند. عدهای از آنها، از راه سودجویی سیاسی و مردمفریبی افسارگسیخته، ثروتهای شایانی اندوختند. این خطیبان به دسته هایی تقسیم شده بودند و هوا را از جنجال مبارزه های سیاسی خود آلوده میکردند. هر دسته یا حزب کمیته هایی با اسم شب ترتیب میداد و جاسوس و مامور میگماشت و پول و پله راه میانداخت. آنها که مخارج این بازیها را میپرداختند، بی رودربایستی، اعتراف میکردند که انتظارشان این است که “از این راه عایدیشان دو برابر شود”. هر چه سیاست بازی بیشتر میشد، میهن پرستی سست میگردید. مناقشات و دسته بندیهای سیاسی وقت مردم را به خود معطوف داشته، برای کشور چیزی باقی نمیگذارد. قانون اساسی کلیستنس، و فردگرایی در بازرگانی و فلسفه، خانواده را ضعیف کرده، ولی فرد را آزاد ساخته بود; اکنون فرد آزاد، که گویی در مقام انتقام از زوال خانواده برخاسته بود، برگشته، دولت را نابود میکرد.

در سال 400 یا سالهای نزدیک به آن، دموکراتهای پیروز برای اثبات و ابقای شرکت شارمندان در مجلس شورا (اکلسیا) و جلوگیری از تسلط اغنیا بر آن، برای شرکت کنندگان در مجلس حقوق دولتی تعیین کردند.

در ابتدا، هر شارمند یک اوبولوس (17 سنت) دریافت میکرد، ولی همچنانکه مخارج زندگی بالا رفت، این مبلغ به دو اوبولوس و سپس به سه اوبولوس و بالاخره در زمان ارسطو به یک دراخما (یک دلار) در روز رسید. این وضع ترتیب بدی نبود، زیرا هر شارمند معمولی، در اواخر قرن چهارم، یک و نیم دراخما در مقابل یک روز کار دریافت میکرد. بدیهی است کسی حاضر نبود، بدون یافتن کاری دیگر، این درآمد خود را رها کند. طولی نکشید که در اثر این نقشه اکثریت مجلس از آن نداران شد، و ثروتمندان، مایوس از پیروزی، در خانه ماندند و از شرکت در مجلس شورا چشم پوشیدند. تجدیدنظر قانون اساسی در سال 403 نیز، هر چند که قدرت قانونگذاری را در دست پنج نفر قانونگذار برگزیده از میان شهرنشینهایی که با قرعه برای خدمات دادگاهی انتخاب میشدند محدود ساخت، مثمرثمری نشد، زیرا این گروه جدید نیز به جبهه عوام متمایل بود و تفسیرهای آن از قوانین، حیثیت و قدرت جناح محافظه کار را پایین آورد. به علت پرداخت حقوق به شرکت کنندگان در مجلس، احتمالا در قرن چهارم، سطح دانش و فراست اعضای شرکت کننده پایین آمد گرچه باید اعتراف کرد که مرجع این اطلاع مرتجعین متعصبی چون آریستوفان و افلاطون هستند. ایسوکراتس عقیده داشت که مجلس آن قدر اشتباه میکند که حقوق نمایندگان را باید دشمنان آتن بپردازند.

این اشتباهات به قیمت نابودی امپراطوری و آزادی آتن تمام شد. همان شهوت و آز نسبت به پول و قدرتی که باعث سرنگون شدن اتحادیه اول شده بود، دومی را نیز از پا درانداخت. پس از سقوط اسپارت در لئوکترا، آتن احساس کرد که ممکن است دوباره نفوذ

ص: 530

خود را بسط دهد. در تشکیل امپراطوری جدید، آتن متعهد شد که از تصرف زمین در خارج از آتیک به دست اتباع خود جلوگیری کند. اکنون آتن ساموس، شبه جزیره تراکیا، شهرهای پودنا، پوتیدایا، متونه بر سواحل مقدونیه و تراکیا را تصرف کرد و، با اسکان اتباع خود، آنها را مستعمره آتن ساخت. متحدین آتن اعتراض کردند و بسیارشان از اتحادیه خارج شدند. روش زور و مجازات، که در قرن پنجم بدون موفقیت اعمال شده بود، دوباره به کار برده شد، و باز شکست خورد. در سال 357، خیوس، کوس، رودس، و بیزانس اعلان “جنگ عمومی” و شورش کردند. هنگامی که دوتن از بهترین فرماندهان جنگی به نام تیموتئوس و ایفیکراتس حمله علیه کشتیهای شورشیان را هنگام طوفان غیرعاقلانه اعلام کردند، مجلس شورا آنان را به جبن محکوم ساخت. تیموتئوس محکوم شد که جریمه غیرممکنی به مبلغ یکصد تالنت (600 هزار دلار) بپردازد. این موضوع باعث شد که بگریزد. ایفیکراتس، گرچه تبرئه شد، دیگر حاضر به خدمت نگردید.

شورشیان در مقابل تمام عملیات نظامی آتن برای فرو نشاندن آتش انقلاب مقاومت کردند، و سرانجام، آتن در سال 355 ناچار شد معاهدهای با آنها امضا نموده، استقلال آنها را به رسمیت بشناسد. شهر بزرگ بیمتحد، بدون رهبر، ورشکست، و بی یاور ماند.

شاید عوامل حساس دیگری نیز در تضعیف آتن موثر بود. حیات فلسفی هر تمدنی را که بپسندد و تحسین کند به خطر میاندازد. در مراحل اولیه تاریخ هر ملتی فلسفه کم است; عمل حکمفرماست; مردمان راستتر، بیریاتر و بی غل و غشتر، و در عشق و جنگ بیپردهترند. ولی هر چه تمدن توسعه مییابد، همچنانکه رسوم و قراردادها و قوانین و اخلاقیات بیشتر و بیشتر فعالیت غریزه های طبیعی را محدود میسازند،عمل جای خود را به فلسفه میدهد، موفقیت به خیالپردازی، صراحت به حیله گری، بیان به پنهانکاری، خشونت به همدردی، و باور به شک جای میدهند و وحدت صفاتی که در حیوانات و انسانهای اولیه مشترک است از بین میرود. رفتار مردم نسبت به خود و دیگران ناپخته، مشکوکانه، از روی حساب، و هشیارانه میشود، و آمادگی به جنگ تبدیل به بحث و گفتگوی بیحد میشود. کمتر ملتی توانسته است بدون فدا کردن مردانگی و وحدت خود به مراحل عالی فرهنگی و حساسیت درک زیبایی برسد. ثروت چنین ملتی همیشه وسوسهای مقاومتناپذیر در مقابل بربرهای بیچیز و فقیر قرار میدهد. در کنار هر روم همیشه یک گل، و در کنار هر آتن همیشه یک مقدونیه در کمین است.

IV - طلوع سیراکوز

سیراکوز، علی رغم بحرانهای شدید سیاسی، در سرتاسر قرن چهارم یکی از ثروتمندترین و قدرتمندترین شهرهای یونان بود. دیونوسیوس اول، با وجود بی سیاستی و خیانت و غرورش،

ص: 531

با تدبیرترین حکمران زمان خویش بود. با تبدیل کردن جزیره اورتوگیا به دژی که خود در آن منزل کرده بود، و با محصور کردن راه سنگفرش آن به ساحل، او موقعیتی برای خود فراهم ساخت که از هر حملهای مصونش میداشت; با دو برابر کردن حقوق سربازان خود و رهنمون شدن ایشان به پیروزیهای سهل، چنان وفاداری و صمیمیت آنها را کسب کرد که توانست سی و هشت سال تخت و تاج خود را نگاه دارد.

دیونوسیوس، همینکه حکومت خود را تثبیت کرد، سیاست خشن قبلی خویش را تبدیل به ملایمت و نرمی و یک نوع استبداد آمیخته با عدالت نمود;1 زمینهای مرغوب را بین افسران و دوستان خویش تقسیم کرد; تمام نقاط مسکونی اورتوگیا و راهروی جزیره را (برای مقاصد نظامی) به سربازان خود داد. بقیه خاک سیراکوز و نواحی اطرافش را به نسبت مساوی بین مردم، اعم از آزاد و برده، تقسیم کرد. گرچه مالیاتی که از مردم میگرفت به سختی و شدت مالیاتهای مجلس آتن بود، سیراکوز تحت رهبری او شکوفا شد. هنگامی که زنان بیحد تجملپرست شدند، دیونوسیوس اعلام کرد که دمتر را در خواب دیده و او گفته است که باید کلیه جواهرات زنانه در معبد او به ودیعه گذارده شود. خود وی اوامر رب النوع را اطاعت کرد، و زنان نیز اغلب از وی اطاعت کردند. چندی نگذشت که آن جواهرات را از دمتر به “قرض” گرفت تا مخارج لشکرکشیهای خود را تامین کند.

در باطن تمام نقشه هایش این خیال نهفته بود که کارتاژیها را از سیسیل بیرون راند. دیونوسیوس که نسبت به هانیبال در مورد استعمال ماشینهای قلعه کوب در محاصره قلعه سلینوس رشک میبرد بهترین مهندسان و کارگران فنی یونان باختری را به خدمت خویش درآورد تا ابزار جنگی او را تکمیل و اصلاح کنند. این مردان، ضمن اختراع آلات حمله و دفاع، فلاخنهای عظیمی اختراع کردند که میتوانست سنگها و اشیای جسیم را به مسافتهای دور پرتاب کند. این اختراعات و اسلحه های جنگی از سیسیل به یونان آمد و به دست فیلیپ مقدونی افتاد. سربازان اجیر بسیاری استخدام شدند، و اسلحه هایی که به مقدار زیاد در سیراکوز ساخته میشد موافق عادات و مهارتهای هر دسته از سربازانی که به استخدام در میآمدند تهیه میگردید. از آن به بعد، جنگهای زمینی در یونان به وسیله پیاده نظام انجام میگردید. دیونوسیوس یک لشکر بزرگ سواره نظام نیز تشکیل داد و اینجا نیز به فیلیپ و اسکندر درسهایی آموخت. در همان روز، پول فراوانی نیز صرف ساختن دویست فروند کشتی کرد که بیشترشان چهار یا پنج ردیف پاروزن داشتند .این کشتیها، در سرعت و قدرت، بزرگترین نیروی دریایی بودند که یونان تا به حال به خود

---

(1) هنگامی که فینتیاس ]یا پوتیاس[ را به جرم توطئه محکوم به مرگ کرد، محکوم برای رسیدگی به کارهای خود اجازه یک روز مرخصی خواست. دوست او دامون (نه آن دامون که معلم موسیقی سقراط و پریکلس بود) جان خود را گرو گذارد و داوطلب شد که اگر فینتیاس بازنگشت، او را به جای وی بکشند. فینتیاس بازگشت، و دیونوسیوس مهین، که مثل ناپلئون به دیدن صفا و دوستی در شگفت میشد، او را بخشید و از آن دو خواست تا وی را نیز در حلقه دوستی خود بپذیرند.

ص: 532

دیده بود.1

در سال 397 همه چیز آماده بود، و دیونوسیوس سفیری به کارتاژ فرستاد و تقاضا کرد که تمام شهرهای یونانی تابع کارتاژ در سیسیل آزاد شوند، و چون میدانست که جواب رد خواهند داد، مردم آن شهرها را برانگیخت که حاکمان اجنبی خود را بیرون کنند. مردم اطاعت کردند و، چون هنوز از خاطره قتل عام هانیبال در خشم بودند، آنچه کارتاژی به دستشان افتاد به خاک و خون کشیدند -عملی که کمتر یونانی به آن دست میآلود. دیونوسیوس بسیار کوشید که از قتل عام کارتاژیها جلوگیری کند تا اسیران را به غلامی بفروشد. کارتاژ قشون عظیمی به سرکردگی هیمیلکون از راه دریا وارد کرد، و جنگهای متناوبی در سالهای 397، 392، 383، و 368 رخ داد. سرانجام، کارتاژ تمام نقاطی را که دیونوسیوس به تصرف درآورده بود پس گرفت و، بعد از آنهمه کشتار و خونریزی، اوضاع به حال سابق برگشت.

دیونوسیوس، به علت شهوت قدرتطلبی یا فکر اینکه فقط یک سیسیل متحد میتواند به سلطه کارتاژ خاتمه دهد، قشون و اسلحه خود را علیه شهرهای یونانی جزیره به کار انداخت، پس از مطیع کردن آنها، به ایتالیا رفت، شهر رگیون را تسخیر نمود، و حاکم مطلق تمام نقاط واقع در جنوب باختری ایتالیا گردید.

سپس به اتروریا حملهور شد و هزار تالنت از معبد آگولا به غنیمت برد، و در نظر داشت به معبد آپولون در دلفی نیز یورش برد که زمان مهلتش نداد. یونان در همان سال (387) که آزادی در غرب از بین رفته و در شرق، به موجب “صلح پادشاه”، به ایرانیها فروخته شده بود در مرگ او به سوگ نشست. سه سال پیش از آن، گلها، به رهبری برنوس، در دروازه های رم به پیروزی رسیده بودند. بربرهای وحشی همه جا در اطراف دنیای آن روز یونان در حال نمو و رشد بودند; ویرانیهایی که دیونوسیوس در جنوب ایتالیا به وجود آورده بود، راه را برای تسخیر شهرهای یونانی باز کرد; نخست به دست بومیهای اطراف، و سپس به دست رومیهای نیمه وحشی. در بازیهای اولمپی بعدی، لوسیاس خطیب از مردم خواست جبار تازه را طرد کنند.

جمعیت به چادر سفیر دیونوسیوس حملهور شده، از شنیدن اشعار او امتناع کردند.

این ظالم مستبد پس از تسخیر رگیون حاضر شد در صورتی به ساکنان آزادی دهد که تقریبا تمام اندوخته خود را به عنوان فدیه به او بدهند; ولی چون ثروت خود را تسلیم کردند، همه را به بردگی فروخت. با این حال، مردی بود که در فرهنگ و ادب سرآمد بود و در کار قلم کمتر از شمشیرزنی به مهارت و استادی خود نمیبالید. روزی فیلوکسنوس شاعر به اشعار او گوش میداد; پس از اینکه قرائت اشعار همایونی به پایان رسید، آنها را بی ارزش خواند. دیونوسیوس او را به زندان انداخت. روز بعد پشیمان شد و دستور داد شاعر را آزاد کردند و به افتخارش ضیافتی داد و چند قطعه دیگر از اشعارش را برای او بخواند. چون

---

(1) کشتیهای معمول آن زمان نوعی کشتی پارویی کوتاه بود که دو ردیف پاروزن در هر طرف داشت. انواع کشتیهای ذکر شده در بالا شاید چندین طبقه پاروزن نداشتند، ولی در هر نیمکت عده زیادی پاروزن، از یک نقطه، تعداد زیادی پارو را به حرکت در میآوردند.

ص: 533

عقیدهاش را پرسید، شاعر برخاسته و خواهش کرد که او را دوباره به زندان ببرند. علی رغم این قبیل رفتار، دیونوسیوس حامی ادبیات و هنر بود، و هنگام سفر افلاطون به سیسیل (387)، از پذیرفتن او به حضور خود چند لحظه احساس شادمانی کرد. بنابر روایتی، دیوجانس لائرتیوس روایت میکند که فیلسوف شهیر استبداد او را محکوم کرد; دیونوسیوس به او گفته بود: “سخنان تو سخنان پیر سبک مغزی است.” افلاطون جواب داده بود: “زبان تو زبان جباری است;” میگویند که دیونوسیوس وی را به بردگی فروخت، ولی دیری نگذشت که آنیسریس کورنایی وی را خرید و آزاد کرد.

زندگی این دیکتاتور به دست تروریستهایی که آنهمه از ایشان ترس داشت خاتمه نیافت، بلکه شعر خودش باعث مرگش شد. در سال 367، هنگامی که تراژدی او به نام سربهای هکتور در تئاتر یونان اولین جایزه را گرفت، آن قدر شاد شد که ضیافتی با دوستان خود ترتیب داد و چندان شراب خورد تا گرفتار تب شد و مرد.

شهر فرسوده و آشفتهای که سلطنت وی را بر تبعیت از کارتاژ ترجیح داده بود، امیدوارانه پسر وی را به تخت سلطنت قبول کرد. دیونوسیوس دوم در این زمان جوان بیست و پنجسالهای بود با جسم و روحی ضعیف. مردمان نیرنگباز سیراکوز میاندیشیدند که حکومت وی ملایم و بی درد سر خواهد بود.

دیونوسیوس دوم مشاورین کاردانی در اختیار داشت، از جمله عمویش دیون سیراکوزی و فیلیستیوس مورخ. عموی او مرد ثروتمندی بود، ولی از دوستداران ادبیات و فلسفه و از پیروان افلاطون بود. دیون به عضویت آکادمی رسید و، چه در شهر خود و چه در خارج، زندگی ساده فیلسوفان را داشت. دیون به این فکر افتاد که نرمش جوانی در دیکتاتور جوان فرصت مناسبی است که اگر نتوان “مدینه فاضله”ای را که افلاطون برای او تشریح کرده بود کاملا برپا کرد، لااقل بتوان رژیم مشروطهای برقرار ساخت که سراسر سیسیل را متحد کرده، تسلط کارتاژ را براندازد. به پیشنهاد دیون، دیونوسیوس دوم افلاطون را به دربار خود دعوت کرد و خویشتن را به تعالیم او سپرد.

بدون شک، مستبد جوان با حسن نیت قدم به پیش گذاشته بود، ولی اعتیاد به الکل و عیش و عشرت را از معلم خود پنهان داشت. حال آنکه پدرش گفته بود که سلسله او به دست پسرش خاتمه خواهد یافت.

افلاطون که از اشتیاق ظاهری او فریب خورده بود، وی را به سوی فلسفه، از دریچه های مشکلش، یعنی ریاضیات و کف نفس، رهنمون شد. افلاطون، چون کنفوسیوس که به لو امیر چینی گفته بود، به حاکم جوان گوشزد کرد که اولین اصول کشور داری این است که حاکم بهترین نمونه باشد، و راه اصلاح مردم آن است که فرماندار خود سرمشق فراست و حسن نیت باشد. تمام درباریان مشغول آموختن هندسه و احترام به اشکالی شدند که روی ماسه ترسیم شده بود. اما فیلیستیوس، که تحتالشعاع قرب جوار افلاطون واقع

ص: 534

شده بود، به گوش دیکتاتور جوان خواند که تمام این دسیسه ها برای آن است که آتنیها، که نتوانسته بودند با قشون و نیروی دریایی سیراکوز را فتح کنند، بتوانند به دست یک نفر آن را فتح کنند، و اضافه کرد که وقتی افلاطون سنگر رخنهناپذیر را با طرحهای هندسی و مکالمات منطقی بگشاید، او را خلع کرده، دیون را به تخت سلطنت خواهد نشاند. دیونوسیوس در این زمزمه ها راه گریز از درس هندسه را یافت; دیون را تبعید، اموالش را به عنف تصرف کرد، و زن عمویش را به یکی از درباریان که مورد ترس و نفرت آن زن بود بخشید.

با وجود اعتراضهای محبتآمیز دیکتاتور، افلاطون سیراکوز را ترک گفت و در آتن به دیون ملحق شد. شش سال بعد، به دعوت سلطان، دوباره برگشت و پیش شاه وساطت کرد که دیون را برگرداند. دیونوسیوس نپذیرفت، و افلاطون هم به آکادمی پناه برد.

در سال 357، دیون که از لحاظ مالی تنگدست شده، ولی دوستان فراوانی یافته بود، در خاک یونان نیرویی در حدود هشتصد نفر گرد آورده، به سیراکوز حملهور شد. هنگامی که مخفیانه در خاک سیراکوز پیاده شد، دریافت که مردم حاضرند از او پشتیبانی کنند. با وجودی که سنش به پنجاه میرسید، در اثر شهامت و قهرمانی که از خود بروز داد، تنها با یک نبرد، به قشون دیونوسیوس چنان شکستی داد که جوان وحشتزده به ایتالیا گریخت. در این هنگام، با تحریکات یونان، مجلس شورای سیراکوز، که به دست دیون افتتاح گشته بود، او را از فرماندهی خلع کرد، مبادا دیکتاتور شود. دیون بدون جنجال به لئونتینی برگشت، ولی قشون دیونوسیوس، که از جریان وقایع خشنود بود، حملهای ناگهانی به سپاه مردم شهر کرده، آن را شکست داد. همان رهبرانی که دیون را خلع کرده بودند اکنون پیغام فرستادند که با عجله برگشته، فرماندهی قوا را به دست بگیرد. دیون برگشت و دوباره قشون دیونوسیوس را شکست داد و سپس، به خاطر حفظ نظم، دیکتاتوری موقتی اعلام کرد. علی رغم اصرار دوستان خود، از گماردن محافظ خودداری نموده، گفت: “حاضرم بمیرم، ولی مجبور نشوم از ترس جان همیشه خود را از دوست و دشمن محافظت کنم.” با وجود آنهمه ثروت و قدرت، دیون زندگی متواضع و ساده خود را از سر گرفت. پلوتارک میگوید:

گرچه اکنون اوضاع همه بر وفق مراد او بود، مع هذا اشتیاقی نداشت که از بخت خوشی که به او رو کرده بود استفاده کامل ببرد. ... برعکس، به یک زندگی بسیار معتدل و درویشانهای قانع شده، و حقیقتا مورد اعجاب همگان قرار گرفته بود. هنگامی که نه تنها سیسیل و کارتاژ بلکه تمام یونان وی را در اوج سیادت و خوشبختی میدیدند، و هیچکس نیرومندتر و هیچ فرماندهی در شجاعت و موفقیت معروفتر از او نبود، در آشکار و نهان و در مجالس، چنان به نظر میرسید که گویی محضر افلاطون را در مدرسه به همنشینی با سربازان و افسران اجیر خود، که افراط در خوردن و نوشیدن و عیش و عشرت را تنها تسلای زحمات و مخاطرات زندگی سربازی خویش میدانستند، ترجیح میدهد.

بنا بر گفته افلاطون، دیون میخواست سلطنت مشروطه برقرار کرده، روش زندگی سیراکوز

ص: 535

را بر مبنای اسپارت اصلاح کند; شهرهای اسیر و محروم یونانی سیسیل را تجدید بنا و متحد سازد; و سپس نفوذ و قدرت کارتاژ را از جزیره براند. اما سیراکوزیها سخت به دموکراسی دل بسته بودند و کمتر از هیچ کدام از دیونوسیوسها تشنه اخلاق نبودند. یکی از دوستان دیون او را به قتل رسانید. در نتیجه، اغتشاش و هرج و مرج مستولی شد. دیونوسیوس دوم با سرعت به میهن برگشت، اورتوگیا و حکومت را باز گرفت و، با استبداد ظالمانه و سخت دیکتاتور مخلوعی که به قدرت بازگردد، حکمرانی کرد.

گاهی ممکن است افراد گرفتار سرنوشتهای شومی شوند که سزاوار آن نیستند، ولی این اتفاق بندرت به سر ملتها میآید. سیراکوزیها دست به دامن مادر شهر خود یعنی کورنت شدند و تقاضای کمک کردند. این درخواست کمک درست هنگامی رسید که یکی از اهالی کورنت که نجابت و بزرگواری تقریبا افسانهای داشت، در انتظار بود که فریاد کمکی بشنود و قد مردانگی علم کند. تیمولئون اشرافزادهای بود چندان واله و شیفته آزادی که وقتی برادرش تیموفانس خواست دیکتاتور کورنت شود، او را کشت. تیمولئون، که مورد لعنت مادر و شماتت وجدان خودش قرار گرفته بود، به جنگل دوردستی رفت و از انسانها دوری گزید.

معذلک، همینکه از احتیاج سیراکوز مطلع شد از عزلت خارج گردید و قشونی مرکب از داوطلبان تهیه کرد و با کشتی به سیسیل رفت و، چون در فن ستراتژی جنگی استاد بود، توانست بدون اینکه حتی یکی از مردان خود را به کشتن دهد، طی جنگ کوتاهی، قشون شاه را شکست دهد. تیمولئون پول کافی در اختیار جباری که اکنون خوار و ذلیل شده بود گذاشت تا خود را به کورنت برساند. دیونوسیوس تا آخر عمر در همانجا بماند و از راه درس دادن و تکدی امرار معاش کرد. تیمولئون مجددا دموکراسی را برقرار کرد و استحکاماتی را که اورتوگیا را ماوای مستبدان و ظالمان کرده بود خراب کرد و حمله کارتاژیها را دفع نمود و مدت یک نسل سیسیل را چنان امن و آرامش داد که مهاجران از هر گوشه دنیای یونان آن روز به آمدن و سکونت در این جزیره پرداختند. سپس از خدمت چشم پوشید و زندگی عادی پیش گرفت. لکن دموکراسیهای جزیره سیسیل، که پی به فراست و پاکی وی برده بودند، با طیب خاطر، مسائل خود را به قضاوت وی تسلیم نموده، بیدرنگ از رهنمودهایش پیروی میکردند. یک بار دو نفر از مفتخورها او را به خطاکاری اداری متهم ساختند. تیمولئون، علی رغم اعتراض مردم حقشناس سیسیل، اصرار ورزید که برطبق قانون و بدون تبعیض مورد محاکمه قرار گیرد و خدایان را سپاس گذارد که آزادی بیان و برابری در مقابل قانون در سیسیل برقرار گشته است. چون بدرود حیات گفت (337)، تمام یونان او را به چشم یکی از بزرگترین فرزندان خود مینگریست.

ص: 536

V - پیشرفت مقدونیه

در همان هنگام که تیمولئون دموکراسی را برای آخرین بار به سیسیل باستانی باز میگرداند، فیلیپ آن را در خاک یونان نابود میکرد. هنگام بر تخت نشستن فیلیپ (359)، در قسمت اعظم مقدونیه، علی رغم استعدادی که آرخلائوس در پذیرفتن تمدن داشت، هنوز مردم کوچنشین نیم وحشی و بی خط و کتابی زندگی میکردند; در واقع، تا آخر سلطنت وی نیز مقدونیه به همین حال ماند زیرا، با وجودی که یونانی زبان رسمی آن بود، نه یک نویسنده، نه یک عالم، نه یک هنرمند، و نه یک فیلسوف به یونان عرضه کرد.

فیلیپ که سه سال با خویشاوندان اپامینونداس در تب زیسته بود توانسته بود از فرهنگ و تبحر فراوان نظامی ایشان مختصری کسب کند. او جز مظاهر تمدن از همه چیز برخوردار بود. مردی بود قوی جثه و قوی اراده و ورزشکار و زیباروی. حیوان زیبایی بود که گاه گاه میکوشید نجیبزادگان یونان را تقلید کند. مانند فرزند نامدارش تند مزاج و در سخاوت افراط کار بود. نبرد را دوست میداشت و به شراب مردافکن بیشتر عشق میورزید. برخلاف اسکندر، شوخ مزاج بود و از ته دل خندیدن را دوست داشت و بردهای را که وسیله شادی خاطرش میگردید به مقامات بلند میرساند. پسران را دوست میداشت، ولی به زنان بیشتر علاقهمند بود و تا میتوانست زن گرفت. در ابتدا به یک زن، یعنی اولومپیاس، که شاهزادهای زیبا و رام نشدنی بود و اسکندر را برایش آورد اکتفا نمود، ولی بعد هوا و هوس به زنان دیگر متمایلش ساخت، و اولومپیاس به فکر انتقام افتاد. بیش از هر چیز از مردان رشیدی که بتوانند تمام روز را نبرد کرده، شب را با وی به قمار و شب زنده داری بگذرانند لذت میبرد. در واقع، (قبل از اسکندر) دلاور دلاوران بود و در هر میدان اثری از دلاوری خود برجای میگذاشت. بزرگترین دشمنش، دموستن، میگفت: “عجب مردیست! برای کسب قدرت و حکومت، یک چشم از دست داد، شانهاش شکست، و یک دست و پایش فلج شد.” فیلیپ مردی بود با هوش و زیرک و قادر به اینکه مدتها صبر کند تا موقعیت مناسبی به دست آورد، و برای رسیدن به هدفهای دور و دراز، مصممانه، به وسایل دشواری متوسل شود. در سیاست مکار و خائن بود، وعده های خود را با وجدان راحت میشکست، و همیشه آماده بود وعده های دیگری بدهد; برای دولتها اخلاقی نمیشناخت، و به دروغ و رشوه به چشم راه گریز عاقلانه از قتل نفس مینگریست. مع هذا، در پیروزی رفتاری ملایم داشت و با یونانیهای مغلوب رفتاری میکرد که خودشان با خود نمیکردند. هر کس او را میدید، جز دموستن لجوج، از او خوشش میآمد و او را بزرگترین و جالبترین شخص عصر خویش میدانست.

نوع حکومت او سلطنتی آریستوکراتیک بود که در آن قدرت شاه محدود به دوام قدرت اسلحه، و برتری خرد او، و تمایل نجبا به حمایت از او بود. هشتصد نفر خان و ارباب فئودال

ص: 537

“یاران شاه” بودند. آنها همه مالکان بزرگی بودند که از اجتماع و شهر و کتاب بیزار بودند، ولی چون شاه با نظر موافقت آنها جنگی را اعلام میکرد، از املاک خود بیرون آمده، با جسم سالم و شجاعت مستانه آماده جنگ میشدند; در ارتش همیشه در رسته سوار نظام خدمت میکردند و بر اسبهای غولپیکر مقدونی و تراکیایی سوار میشدند. فیلیپ آنها را طوری تربیت کرده بود تا صفجمع بجنگند و، به محض فرمان فرمانده، تاکتیک خود را عوض کنند. علاوه بر اینان، پیاده نظام عبارت از شکارچیان سترک و دهقانانی بود که به صورت “فالانکس” صفجمع حرکت میکردند. فالانکس شامل شانزده صف سرباز بود که نیزه های بلند خود را بالای صف جلویی نشانه گرفته، یا روی شانه نفرات جلو گذاشته، هر فالانکس را تبدیل به یک دیوار آهنی میساختند. این نیزه ها روی هم 7 متر بلندی داشتند و در انتها سنگینتر بودند، و چون آن را بالا میگرفتند، پنج متر رو به جلو قرار میگرفتند. چون هر صف سربازان یک متر جلوتر از صف عقبی حرکت میکرد، نیزه های پنج صف اول جلوتر از فالانکسها قرار میگرفت، و نیزه های سه صف اول آنها میدان عملی بسیار بیشتر از نیزه های دو ستون جنگجویان یونانی داشتند. سرباز مقدونی، پس از پرتاب نیزهاش، با شمشیر کوچکی میجنگید و خود را با خود برنجی و زره و پابند و سپری سبک از ضربه دشمن حفظ میکرد. پشت فالانکسها کمانداران قدیم حرکت میکردند که تیرهای خود را از روی سرنیزه داران به هوا میانداختند. در دنبال همه فلاخنها و قلعه کوبهای محاصره میآمد. فیلیپ با شکیبایی، ولی با عزمی راسخ، این ارتش ده هزار نفری را با تمرینهای نظامی تبدیل به نیرومندترین ابزار جنگی کرد که اروپا تا آن روز به خود ندیده بود.

فیلیپ مصمم بود که با این نیرو یونان را تحت رهبری خویش متحد سازد; سپس، با کمک تمام یونانیها، از دریا عبور کرد و ایرانیها را از یونان آسیایی بیرون راند. او، در هر قدم که به سوی این هدف پیش میرفت، عشق مردم یونان به آزادی را مانع راه خود میدید، و در راه از میان برداشتن این مانع، هدف را فدای وسیله میکرد. در نخستین حرکت خود، با مخالفت آتنیها رو به رو شد، زیرا میخواست شهرهایی را که آتن در سواحل مقدونیه و تراکیا به تصرف خود درآورده بود پس بگیرد. این شهرها نه تنها راه پیشرفت او را به آسیا سد میکردند، بلکه معادن طلای گرانبهایی داشتند و منبغ اخذ مالیاتهای بازرگانی سرشاری به شمار میرفتند. هنگامی که آتن گرفتار “جنگ اجتماعی” بود که به امپراطوری دومش پایان داد، فیلیپ شهرهای آمفیپولیس، پودنا، و پوتیدایا را در سالهای 357 و 356 تسخیر کرد و اعتراضهای مردم آتن را با تعریف و تمجید از هنر و ادبیات آنها تعدیل کرد. در سال 355، متونه را گرفت و هنگام محاصره آن یک چشم خود را از دست داد. در سال 347، پس از یک سلسله سیاست بازی و دلاوری، اولونتوس را فتح کرد. در این زمان، تمام ساحل اروپایی دریای اژه شمالی را در اختیار داشت، و سالی یک هزار تالنت از معادن

ص: 538

تراکیا درآمدش بود، و میتوانست افکارش را متوجه جلب حمایت یونان سازد.

برای تهیه مخارج لشکرکشیهایش، فیلیپ هزاران اسیر یونانی را، که اکثر آنها آتنی بودند، به غلامی فروخته، و در نتیجه پشتیبانی “هلنها” را از دست داده بود. خوشبختی وی در این بود که در آن سالها کشور شهرهای یونانی بر سر تصاحب خزانه معبد دلفی، که در اختیار اهالی فوکیس بود، درگیر دومین “جنگ مقدس” (356 - 346) بودند و خود را ناتوان ساخته بودند. اسپارت و آتن له، و اتحادیهای از بئوسی، لوکریس، دوریس، و تسالی علیه فوکیس میجنگیدند. اتحادیه شکست خورد و شورای آن از فیلیپ کمک خواست. او نیز موقع را مغتنم شمرده، بسرعت از جاده های بلامانع گذشته، خود را به فوکیس رسانید و آنجا را تسخیر کرد (346)، متحدین دلفی او را به عنوان عضو اتحادیه پذیرفتند و حامی معبد دلفی خواندند و از او دعوت کردند تا، برتر از تمام یونانیها، بر بازیهای پوتیایی سرپرستی نماید. فیلیپ نظری به حکومتهای تجزیه شده پلوپونزی انداخته، حس کرد که میتواند همه را، جز اسپارت که رو به ضعف میرفت، وادارد او را به رهبری قبول کرده، حکومت فدرالی تشکیل دهد و تمام یونانیان را در شرق و غرب آزاد سازد. اما آتن که سرانجام از گفته های دموستن بیدار شده بود، فیلیپ را ناجی خود نمیدید، بلکه او را به چشم اسیر کننده خویش مینگریست. لاجرم تصمیم گرفت که به خاطر استقلال کشور شهر خود، و حفظ دموکراسی که آتن را روشنایی دنیای آن روز ساخته بود، با فیلیپ بجنگد.

VI - دموستن

مجسمه سخنور بزرگ که در واتیکان موجود است، یکی از شاهکارهای واقعپردازانه یونان به شمار میرود; چهرهای رنج کشیده دارد، گویی که هر یک از تجاوزات فیلیپ چینی بر پیشانی او افزوده است; بدنش نحیف و خسته است; حال او حال مردی است که ظاهرا برای آخرین بار، در راه حفظ و پایداری امیدی از مردم استمداد میطلبد که فکر میکند از دست رفته است; چشمانش زندگی ناآرامی را نشان میدهد و مرگ تلخی را پیش بینی مینماید.

پدرش شمشیرساز و تختخوابسازی بود که هنگام مرگ، کارخانهای را که 14 تالنت (84000 دلار) میارزید برای او به ارث گذاشت. سه وکیلی که قیمومیت او را به عهده گرفتند چندان سخاوتمندانه از اموال او جیبهای خود را انباشته که دموستن، وقتی به بیست سالگی رسید (363)، ناچار شد برای تصرف بقیه ارثیه پدر قیمهای خود را به دادگاه بکشاند. سپس بیشتر آنچه را که مانده بود در راه ساختن یک کشتی با سه ردیف پاروزن برای بحریه آتن از دست داد، و از آن پس مجبور شد برای کسب نان به نوشتن لوایح

*****تصویر

متن زیر تصویر : دموستن، موزه واتیکان، رم،

ص: 539

دعاوی بپردازد. دموستن در نوشتن ورزیدهتر از سخنرانی کردن بود، زیرا جسما ضعیف بود و در بیان از عهده بر نمیآمد. پلوتارک میگوید که دموستن گاهی برای دو طرف دعوا عرضحال مینوشت. در عین حال، برای رفع نقص بیان خود تمرینهای سخت میکرد; با دهان پر از سنگریزه خطاب به دریا سخن میگفت، یا هنگام راه رفتن در سر بالایی تپه دکلمه میکرد، و تنها سرگرمیش معاشرت با زنان و پسران بود. منشی او شکایت کرده، میگفت: “انسان با دموستن چه میتواند بکند هر چه در عرض یک سال اندیشیده است، در یک شب به دست زنی به هم میپاشد.” پس از سالها مرارت، یکی از ثروتمندترین وکیلان آتن گردید، با رموز کار آشنا شد، در بیان با نفوذ گردید، و در اخلاقیات نرمش پیدا کرد. یک بار دفاع از بانکداری را به عهده گرفت که متهم به جرمی بود که وی به قیمهای خویش نسبت داده بود. از مشتریان خود برای بردن لایحه و تصویب آنها در مجلس حق الزحمه های گزاف میگرفت و هرگز اتهام همکارش هوپرئیدس را، مبنی بر اینکه از پادشاه ایران پول میگیرد تا علیه فیلیپ جنگ به راه اندازد، پاسخ نداد. دموستن، در اوج ترقی، ثروتی به هم زده بود که ده برابر بیش از ارثی بود که پدرش برای او بر جای گذارده بود.

با وجود آنچه گفته شد، دموستن مردی صدیق بود و در راه دفاع از عقیدهای که به خاطر آن مزد میگرفت حتی تا پای جان میایستاد. وی اتکای آتن را به سربازان اجیر محکوم میکرد و میگفت شارمندانی که از “صندوق نمایش” پول میگیرند، در ازای آن باید در ارتش خدمت کنند; بالاخره دلیری را به جایی رساند که از دولت خواست پول صندوق را، به جای دادن به مردم در مقابل شرکت آنها در مراسم مذهبی و نمایشنامه ها، صرف تجهیز سپاهی سازد که از کشور دفاع کند.1 دموستن به آتنیها میگفت که تبدیل به بیکاره های فاسدی شدهاند که تمام خصایص سربازی پدران خود را از دست دادهاند. او قبول نداشت که کشور-شهر آتن در اثر جنگ و جدایی بی آبرو و خفیف شده و اکنون موقع آن فرا رسیده است که تمام یونان متحد شود. این اتحاد را وی عبارتی توخالی میدانست که غرضش پنهان کردن اسارت یونان به دست یک فرد بود، دموستن جاه طلبیهای فیلیپ را از همان اول پیش بینی میکرد، و به آتنیها التماس میکرد که بجنگید و متفقین و متصرفات شمالی خود را حفظ کنید.

در مقابل دموستن و هوپرئیدس و گروه جنگ طلبان، آیسخینس و فوکیون و گروه طرفداران صلح قرار داشتند. به احتمال قوی، هر دو دسته رشوه میگرفتند یکی از ایران و دیگری از فیلیپ و هر دو دسته واقعا از آشفتگی وضع خویش ناراحت بودند. فوکیون را

---

(1) “صندوق نمایش” نهادی بود که از محل بودجه آن، به شرکت کنندگان در مراسم مذهبی و نمایشنامه ها پولی داده میشد. در آن زمان، مصرف این بودجه به حدی تعمیم داده شده بود که عده زیادی از مردم را اعانه بگیر دولت ساخته بود. گلوتز میگوید “جمهوری آتن تبدیل به یک اجتماع خیریه شده بود که از یک طبقه میگرفتند و به طبقه دیگر میدادند.” مجلس تخصیص این بودجه برای مصارف دیگر را جرم بزرگی میشناخت.

ص: 540

عموما پاکترین سیاستمدار آن عصر میدانستند. او قبل از زنون عقاید رواقی داشت، محصول فلسفی آکادمی افلاطون، و ناطق زبردستی بود; به حدی از مجلس شورای آتن بیزار بود که وقتی مورد تحسین نمایندگان قرار گرفت، از دوستی پرسید: “نکند نفهمیده حرف بدی زده باشم.” چهل و پنج بار فرمانده کل شد حد نصابی که بمراتب بیشتر از حد نصاف پریکلس بود. در بسیاری از جنگها با قدرت فرماندهی کرد، ولی بیشتر اوقات خود را صرف تبلیغ صلح میکرد. دستیار او، آیسخینس، فردی پرهیزگار نبود، ولی مردی بود که از فقر و تنگدستی به ثروت و رفاه رسیده بود. شغل جوانی او، که معلمی و هنرپیشگی بود، به او کمک کرد تا سخنران قابلی شود. میگویند اولین یونانیی بود که فی البداهه با موفقیت سخنرانی کرد. رقبای او متن نطقهای خود را قبلا تهیه میکردند. پس از اینکه در چند مورد با فوکیون همکاری کرد، سیاست مصالحه با فیلیپ را در قبال جنگ با او اتخاذ کرد. و چون فیلیپ مزد خدمات او را پرداخت، شوق وی نسبت به صلح تبدیل به فداکاری و از خود گذشتگی گردید.

دموستن دوبار آیسخینس را متهم به دریافت طلا از مقدونیها کرد، و هر دو بار نتوانست وی را محکوم سازد. عاقبت، فصاحت و نفوذ کلام دموستن، و پیشرفت فیلیپ به طرف جنوب، آتنیها را واداشت که تا مدتی از تقسیم بودجه “صندوق نمایش” دست برداشته، آن را صرف جنگ کنند. در سال 338، ارتشی بسرعت تشکیل شد و برای رو به رو شدن با فالانکسهای فیلیپ در خایرونیا (بئوس) به سمت شمال رفت.

اسپارت از پشتیبانی خودداری کرد، ولی تب که پنجه فیلیپ را دور گردن خود احساس میکرد یکی از دسته های مقدس خود را فرستاد تا دوشادوش آتنیها بجنگد. هر سیصد نفر افراد دسته در میدان جنگ کشته شدند. آتنیها نیز با دلاوری مشابهی جنگیدند، ولی افسوس که دیر کرده بودند و در مقابل ارتش مجهز و تازه نفس مقدونی آمادگی نداشتند. ناچار، در مقابل موجهای نیزه، که بر فراز سرشان در گردش بود، صفوفشان در هم شکست و رو به گریز نهادند، و دموستن هم با ایشان گریخت. اسکندر، پسر هجدهساله فیلیپ، که با شجاعت و بی پروایی سوار نظام مقدونی را فرماندهی میکرد، طی جنگ سختی پیروز شد.

فیلیپ در فتح سخاوتمندی مدبرانهای داشت. گرچه بعضی از مخالفان مقدونیه را در تب مقتول کرد و هواخواهان خود را به حکومت گماشت، ولی دو هزار اسیر آتنی را آزاد کرد و اسکندر خوبرو و آنتیپاتر عادل را با پیام صلح روانه آتن نمود، به شرط آنکه آتنیها او را، در مقابل دشمن مشترک، سردار تمام یونان بشناسند. آتن که انتظار شرایط دشوارتری را داشت نه تنها رضایت داد، بلکه مصوباتی گذراند و آگاممنون جدید را بسیار ستود. فیلیپ در کورنت شورایی مرکب از حکومتهای مختلف یونان (غیر از اسپارت) تشکیل داد و فدراسیونی بر مبنای اتحادیه بئوسیایی به وجود آورد و نقشه های خود را برای آزاد کردن

ص: 541

آسیا مطرح ساخت. فیلیپ، برای رهبری این جریان، به اتفاق آرا به فرماندهی انتخاب گردید; یک یک حکومتها میثاق بستند که از حیث فرد و اسلحه به او کمک کنند، و همعهد شدند که هیچ یونانی، هر جا باشد، علیه او نجنگد. این فداکاریها برای یونانیها، در مقابل دور نگاه داشتن فیلیپ، چندان گران نبود.

نتایج پیروزی خایرونیا (338) بی پایان بود. وحدتی که یونان نتوانسته بود خود به وجود بیاورد اکنون تحقق یافته بود، ولی البته با شمشیری نیمه بیگانه. جنگهای پلوپونزی نشان داده بود که آتن قادر نیست یونان را متحد کند. بعدها اسپارت نیز عدم توانایی خود را نشان داد. تب نیز از تسلط خود نتوانست برای این منظور نتیجهای بگیرد. جنگهای ارتشها و جنگهای طبقاتی کشور شهرها را چنان فرسوده و ضعیف نموده بود که قادر به دفاع از خود نبودند. در آن شرایط، رو به رو شدن با چنان فاتحی که حاضر بود از خاکی که تصرف کرده بیرون رود و آزادی نسبتا زیادی به ملل مغلوب بدهد، اقبال غیر منتظرهای بود. در حقیقت، فیلیپ، و بعد از او اسکندر، خودمختاری اعضای فدراسیون را با دقت حفظ میکردند که مبادا یکی از آنها بتواند بر دیگری تاخته و بالنتیجه قدرتی پیدا کند که سیادت مقدونی را به خطر اندازد. مع هذا، فیلیپ آنها را از آزادی بزرگی محروم کرد، و آن حق انقلاب بود. فیلیپ محافظه کار صدیقی بود که ثبات وضع مالکیت را محرک اصلی و انکارناپذیر هر پیشرفت، و عامل دوام حکومت میدانست. در کورنت، شورا را واداشت که مادهای در اساسنامه فدراسیون بگنجاند که هر گونه تغییر وضع و دگرگونی اجتماعی و تحریکات سیاسی را منع میکرد. در تمام ایالات از مالکیت جانبداری کرد و مصادره اموال را لغو نمود.

نقشه های فیلیپ از همه لحاظ کامل بود، جز در مورد زنش اولومپیاس. سرانجام هم کار ناسازگاری با زنش سرنوشت او را تعیین کرد، نه پیروزیهایش در جنگ. اولومپیاس نه تنها با بدخلقی خود او را میآزرد، بلکه با شرکت در بیشرمانهترین مراسم دیونوسوسی بر ناراحتی او میافزود. شبی در کنار زنش ماری در بستر یافت، و وقتی زنش به او گفت که آن مار خداست، بر سوظنش افزوده گشت. از آن بدتر، اولومپیاس اظهار میکرد که او پدر حقیقی اسکندر نیست، زیرا در شب زفاف آنها صاعقهای به او خورده و به جانش آتش انداخته، و در حقیقت کسی که آن شاهزاده گردافکن را به او عطا کرده زئوس خدای خدایان بوده است.

فیلیپ، که از رقابت مار و خدایان و غیره به جان آمده بود، برای ارضای امیال عشقی خود به آغوش زنان دیگر پناه آورد، و اولومپیاس، برای اینکه از فیلیپ انتقام بگیرد، منشا الاهی اسکندر را برای خود اسکندر هم فاش کرد. یکی از سرداران فیلیپ، آتالوس، بر وخامت وضع افزود; بدین ترتیب که گیلاسی برداشته، به سلامتی طفل دیگر او از زن ثانویش نوشید و او را (که به تمامی از نژاد مقدونی بود) وارث تخت و تاج خواند. اسکندر

ص: 542

جام خود را به طرف او پرتاب کرده، فریاد زد: “پس من حرامزاده هستم” فیلیپ به روی فرزند خود شمشیر کشید، ولی چنان مست بود که نتوانست سرپا بایستد. اسکندر به او خندید و گفت: “این است مردی که ادعا میکند میخواهد از اروپا تا آسیا را مسخر کند، ولی روی پایش نمیتواند بایستد.” چند ماه بعد، یکی از افسران فیلیپ به نام پاوسانیاس، که از فیلیپ تقاضای دادرسی برای دشنامی کرده بود که از آتالوس شنیده بود ولی جواب قانع کنندهای دریافت نکرده بود، پادشاه را به قتل رسانید (336). اسکندر، که چون بتی مورد احترام سربازان بود و از حمایت اولومپیاس1 نیز برخوردار بود، تخت و تاج سلطنت را تصرف کرد.

مخالفان را منکوب نمود، و آماده تسخیر دنیا شد.

---

(1) که گویا پاوسانیاس را او برانگیخته بود.

ص: 543

فصل بیستم :ادبیات و هنر در قرن چهارم

I - خطبا

در تمام این دوره پرآشوب، ادبیات زوال باروری یونان را منعکس میکرد. اشعار تغزلی دیگر بیان شورانگیز افراد خلاق نبود، بلکه تبدیل به آداب خشک روشنفکران سالنی و طنین دانشمندانه تکالیف مدرسهای شده بود. تیموتئوس میلتوسی حماسهای سرود، ولی چون با عصر پر جدال آن روز توافقی نداشت، مانند موسیقیهای اولیهاش، در بوته فراموشی ماند. نمایش و تئاتر همچنان ادامه داشت، ولی از رونق اولیهاش کاسته شده بود. کاهش خزانه دولتی و ضعیف شدن حس وطنپرستی سرمایهدارها از شکوه و اهمیت گروه همسرایان، که نمایشنامه را همراهی میکردند، کاسته بود، و به نحو روزافزونی هنرپیشگان به موسیقیهای نامربوط و شکسته و بسته به جای همسرایی، که قسمتی از نمایشنامه را تشکیل میداد، قناعت میکردند. بتدریج نام خواننده تئاتر از زبانها افتاد و به دنبال آن نام شاعر هم ناپدید گشت و تنها نام هنرپیشه بر جای ماند. تئاتر هر روز جنبه شعری خود را از دست میداد و بیشتر جنبه نمایشهای تاریخی به خود میگرفت. این عصر عصر هنرپیشه های بزرگ ولی هنرمندان ناچیز بود. تراژدی یونان بر مبنای مذهب و اساطیر بنا شده بود و برای درک و لذت بردن از آن ایمان و عقیده لازم بود، پس آن هم با افول خدایان یونانی رو به زوال گذاشت.

به همان نسبتی که تراژدی راه زوال میپیمود، کمدی نضج مییافت و تصنع و ظرافت موضوع نمایشنامه های تئاتر اوریپید را به عاریه میگرفت. این کمدی میانی (400 - 323) ذوق یا شجاعت انتخاب موضوعهای هجوآمیز سیاسی را، درست هنگامی که سیاست بیش از پیش “دوست یکرنگی” میطلبید، از دست داد. شاید هجو سیاسی ممنوع بود، یا شاید تماشاچیان اکنون که میدیدند بر آتن مردم ناچیز و بیاهمیتی حکومت میکنند، از سیاست زده و منزجر شده بودند. پرهیز از زندگی اجتماعی و پرداختن به زندگی خصوصی توجه

ص: 544

مردم را از امور حکومت منصرف کرده، به کارهای خانوادگی و قلبی جلب نموده بود. کمدی جنبه هجو رفتار و کردار را به خود گرفت. عشق بر صحنه تئاتر مسلط شد، و آن هم نه بر جنبه های شریف و خوبش.

روسپیها و زنهای طبقات پست، و آشپزها و فیلسوفان سرگردان روی صحنه به هم میآمیختند گرچه باید گفت که حیثیت قهرمان نمایشنامه و هنرپیشه در انتها با صحنه ازدواج اعاده مییافت. ابتذال و هجای آریستوفان این نمایشها را سبک و بیمقدار نمیساخت، ولی اندیشه عالی و طبع بارورش نیز آنها را با روح و زنده نمیکرد. اکنون نام سی و نه شاعر کمدی عصر میانی را میدانیم که آثار هیچ کدام در دست نیست. ولی از تکه هایی که بر جای مانده میتوان قضاوت کرد که هیچ کدام از این نوشته ها برای قرنها و اعصار به وجود نیامدهاند. آلکسیس اهل توریای 245 و آنتیفانس 260 نمایشنامه نوشتند. همه شان تا خورشید میدرخشید شکوفه میکردند، و چون فرو میرفت میمردند.

این قرن عصر سخنوران بود. پیشرفت صنعت و تجارت افکار مردم را به واقعپردازی و جنبه های عملی زندگی جلب کرده بود. مدرسه هایی که روزی اشعار هومر را میآموختند اکنون به شاگردان درس فصاحت بیان میدادند. ایسایوس، لوکورگوس، هوپرئیدس، دمادس، دینارخوس، آیسخینس، و دموستن همه سیاستمدار و خطیب بودند و احزاب و فرق سیاسی را رهبری میکردند. آنها سردمداران آن چیزی بودند که آلمانیها “مبلغین جمهوری” مینامند. در دموکراسیهای متناوب سیراکوز مردانی از این قبیل پیدا شدند، ولی ایالتهای اشرافی مختلف آن تاب تحملشان را نداشتند. خطیبان آتنی در بیان خود روشن و با قدرت بودند و از فصاحت مصنوعی و تجملی پرهیز میکردند و گاه گاه کفایت آن را داشتند که در راه وطن خدمات شریف و گرانبهایی انجام دهند، ولی سخنوری را چنان با سفسطه و غرض ورزی و سیاست بازی آمیخته بودند که حتی در مبارزات انتخاباتی عصر ما نیز سابقه ندارد. عدم تجانس و هماهنگی مجلس آتن و دادگاه های عمومی، تاثیر بد و ضمنا بر انگیزندهای در هنر سخنرانی و از طریق آن در ادبیات میگذاشت. مردم شهر آتن از مجادله سخنوران در دادگاه ها به اندازه مسابقه های مختلف لذت میبردند، و هر گاه که انتظار نبرد فصاحت بین دو خطیب پیکارجو، چون آیسخینس و دموستن، میرفت، مردم از دهات دوردست و ایالات بیگانه برای شنیدن سخنرانی آنها هجوم میآوردند. این خطیبان اغلب به حس غرور و تعصب مردم ملتجی میشدند. افلاطون، که از نطق و خطابه چون زهری که دموکراسی را نابود میکند متنفر بود، فصاحت بیان را هنر مسلط شدن بر مردم از راه ملتجی شدن به احساسات و هیجانات آنها میدانست.

حتی دموستن، با همه قدرت و صلابت روحی و تسلطی که بر اعصابش داشت، با همه مهارتی که در گریز زدن به احساسات تند و آتشین میهن پرستی به کار میبرد، با همه حرارتی که اخگرسوزان حملاتش داشت، با همه زبردستی و زیرکی خاصی که در به هم آمیختن

ص: 545

داستانسرایی با بحث و جدال نشان میداد، با وجود خاصیت شاعرانهای که با دقت به سخن خود میبخشید، و علی رغم سیل مقهورکننده کلامش اثر نبوغ و عظمت زیادی در ما نمیگذارد. سر خطابت را وی هنرپیشگی میدانست، و چنان به این عقیده پایبند بود که با شکیبایی زیاد سخنرانیهای خود را تمرین میکرد و در مقابل آینه میایستاد و آنها را بلند میخواند. غاری برای خود کنده، ماه ها در آن به سر میبرد و مخفیانه به تمرین میپرداخت; در این دورانها یک طرف صورت خود را میتراشید تا نتواند از کنج انزوای خویش خارج شود. روی سکوی خطابه به خود میپیچید و به هر طرف میگشت و دست خود را به علامت تفکر بر پیشانی میگذاشت و اغلب صدای خود را به حد فریاد بلند میکرد. پلوتارک میگوید: “این بازیها مردم عامی را سخت میفریفت، ولی برای مردم عالم، مثلا دمتریوس فالرومی، بسیار زشت و خفیف و از انسانیت به دور بود.” تقلید هنرپیشگی دموستن سبب سرگرمی، اعتماد به نفس او باعث تعجب، منحرف شدن از اصل کلام مایه اغتشاش ذهن، و ابتذال شوخیهای زشتش مایه انزجار ما میگردد. فلسفه و ذکاوت در آثار او کم است. فقط حس وطنپرستی، و صداقت آشکار او در فریاد مایوسانهای که در راه آزادی میزد، مقام او را برتری میبخشد.

هنر خطابت نمایشی، در یونان، به سال 330 به اوج خود رسید. شش سال قبل از آن، کتسیفون1 این پیشنهاد را از تصویب مجلس گذرانید که به دموستن، به پاس خدمات و هدایای مالیش به حکومت، تاج گلی هدیه کنند. آیسخینس برای اینکه رقیب خود را از این افتخار محروم کند، کتسیفون را متهم کرد که پیشنهادی خلاف قانون اساسی تقدیم شورا کرده است (این اتهام عملا وارد بود). جلسه محاکمه کتسیفون چندین بار به تعویق افتاد، و بالاخره در حضور پانصد نفر از شارمندان تشکیل یافت. این محاکمه البته محاکمه بنامی بود، و هر کس که میتوانست، حتی از راه های دور، برای شنیدن دفاع طرفین به دادگاه آمد، زیرا در واقع بزرگترین خطیبان آتنی برای دفاع از نام و شهرت زندگی سیاسی خویش آماده مبارزه بودند. آیسخینس حملات خود را چندان متوجه کتسیفون نکرد، بلکه شخصیت و زندگی اجتماعی دموستن را مورد حمله قرار داد. دموستن نیز با همان اسلحه، با نطق معروف خود به نام درباره تاج، به او پاسخ داد. سطور سخنرانی اʙƠدو رقیب هنوز از هیجان řʙĘјҘϠو به آتش نفرت دو دشمن، که در نبرد رو بǠروی هم قرار گرفتهاند، شعلهور است. دموستن، که میدانست اغلب حمله از دفاع بهتر است، ادعا کرد که فیلیپ فاسدترین خطیبان را انتخاب کرده تا سخنگوی او در آتن باشد. سپس طرحی از زندگی آیسخینس رسم کرد که چون تیزاب سوزاننده بود.:

بایستی این مردی را که اکنون به این صراحت دشنام میگوید به شما معرفی کنم، و

---

(1) خطیب یونانی قرن 4 ق م م.

ص: 546

بگویم پدر و مادرش کیستند. ... دم از شرافت میزنی آن هم تو بیحیثیت تو و خانوادهات از شرافت چه میدانید تو را چه به اینکه دم از علم و فضل بزنی ... میخواهی بگویم که پدرت همان غلامی بود که نزدیک معبد تسئوس مکتبخانه داشت و شلوار ژنده پاره و یقه چرکین میپوشید، یا مادرت روز روشن در انبارها و طویله ها عمل جنسی میکرد تو در مکتبخانه پدرت عملگی میکردی، مرکب میساختی، نیمکت میشستی، اطاقها را میرفتی، و فراشی میکردی. ... بعد از اینکه نامت را در محله ثبت کردی، که کسی نمیداند چطور، فعلا بماند، توانستی با دوز و کلک شغل شریف منشیگری و پادویی کارمندان دون پایه دولت را برای خود دست و پا کنی. بعد از اینکه مرتکب تمام خلافهایی شدی که اکنون دیگران را به آنها متهم میکنی، از آن شغل هم جوابت گفتند. ... سپس وارد خدمت آن بازیگران سرشناس، سیمولوس و سقراط، شدی که بیشتر به عنوان پرچانه های بزرگ مشهورند. آنان تو را به عنوان سیاهی لشکر به روی صحنه میآوردند و تو به جمعآوری آشغال میوه هایی که روی صحنه پرتاب میکردند میپرداختی، و از این طریق زندگی بهتری برای خود فراهم کردی که طی کلیه تلاشهایی که برای معاش کرده بودی نصیبت نگشته بود.

زیرا در جریان خصومتی که بین تو و تماشاچیان درگیر بود هرگز متارکهای پدید نمیآمد.

آیسخینس، پس بیا و زندگی خود و مرا با هم بسنج. تو الفبا میآموختی، من به مدرسه میرفتم; تو میرقصیدی، من در گروه همسرایان بودم; تو یک میرزا بنویس بودی و من یک خطیب بودم; تو یک هنرپیشه دست سوم بودی و من تماشاچی بودم; تو در ایفای نقش خود شکست خوردی، و من تو را دست انداختم.

خطابه تکان دهندهای بود. البته نمونهای از نظم و نزاکت نبود، ولی چنان در بیان احساسات فصیح بود که هیئت قضات، با پنج رای موافق در مقابل یک رای مخالف، کتسیفون را تبرئه کرد. در سال بعد، شورا تاج افتخار مورد نزاع را به دموستن اهدا کرد. آیسخینس، که نمیتوانست از عهده پرداخت جریمهای که خود به خود به ادعانامه ناموفقش تعلق میگرفت برآید، به رودس گریخت. در آنجا با تدریس اصول سخنوری بسختی امرار معاش میکرد. میگویند که دموستن، برای رهایی وی از چنگال فقر، پول برایش میفرستاد.

II - ایسوکراتس

این جنگ فصاحت را در تمام اعصار مورد تحسین و مداقه قرار دادهاند، ولی حقیقت امر آن است که آن را جز زوال سیاسی آتن نمیتوان دانست، زیرا در این مسابقه ناسزاگویی، در مبارزه پست دو مردی که پنهانی از خارجیها رشوت میگرفتند، هیچگونه شرافتمندی و اصالت نمیتوان دید. در این میان ایسوکراتس کمی از سایرین جالبتر است و نشانی از شکوه و عظمت قرن پنجم را در خود دارد. ایسوکراتس در سال 436 متولد شد، و در سال 338 با آزادی یونان درگذشت. پدرش از راه ساختن فلوت (نی) ثروت هنگفتی به دست آورد و پسرش را از هیچ نوع امتیاز آموزشی محروم نکرد، حتی وی را برای تحصیل علم فصاحت و معانی بیان نزد گورگیاس به تسالی فرستاد. جنگ پلوپونزی و شکست آلکیبیادس تجارت فلوت سازی پدر ایسوکراتس را تباه ساخت و

ص: 547

ثروت آن خانواده را بر باد داد. از آن به بعد، ایسوکراتس ناچار بود با سرشک خامه بدشواری امرار معاش کند. در ابتدا برای دیگران متن نطق تهیه میکرد و خود نیز در نظر داشت در سلک خطیبان درآید، ولی به علت کمرویی و صدای نارسا و انزجار از مبارزه های ناپسند سیاسی از این کار منصرف شد. وی از مردمفریبانی که مجلس را اشغال کرده بودند متنفر بود، و گوشه انزوای تحصیل را بر آن ترجیح میداد.

در سال 391، او موفقیت آمیزترین مکتب آتن را تاسیس کرد. دانشجویان از هر گوشه دنیای یونان به سوی او روی آوردند; و شاید همان گوناگونی نژادی و ظاهری شاگردانش بود که موجود فلسفه “وحدت یونان” او شد. وی میاندیشید که سایر معلمان به راه غلط رفتهاند. در رسالهای که تحت عنوان “ضد سوفسطاییان” نوشت، تمام کسانی را که ادعا میکردند با چند شاهی میتوانند هر خرفتی را علامه دهر کنند یا، مانند افلاطون، امید داشتند که با دانش و علوم ماوراالطبیعه مردم را برای حکومت آماده سازند محکوم نمود. فلسفه خودش این بود که شخص هنگامی به نتیجه میرسد که شاگردانش طبیعتا با استعداد و قابل باشند. ایسوکراتس به تدریس علوم طبیعی و ماوراالطبیعه اعتقاد نداشت و میگفت که این کار تحقیقات بدون حاصلی است در حوزه اسرار غیر قابل حل. با این وصف، به دروسی که در مدرسه خویش تدریس میکرد نام فلسفه داد. برنامه تدریس او بر محور هنر نوشتن و سخن گفتن بود، ولی این مواد در رابطه با ادبیات و سیاست تدریس میشد. میتوان گفت که او، در مقایسه با تدریس ریاضی در آکادمی افلاطون، در مدرسهاش به مسائل فرهنگی میپرداخت. هدف برنامه تحصیلی او خوب سخن گفتن بود، زیرا قدرت سخنرانی بهترین وسیله پیشرفت اجتماعی محسوب میشد. بر دولت آتن بحث و جدل حکومت میکرد; به این دلیل بود که ایسوکراتس به شاگردانش طرز به کار بردن لغت را میآموخت: چگونه آنها را به نظم روشنی بیاورند، چگونه بدون قید هجا وزن را رعایت کنند، چگونه بدون اینکه به لفظ تصنع دهند بیان را دلنشین سازند، چگونه فکر و اندیشه را به بهترین قالب زبان بیارایند،1 و چگونه عبارات متعادل و موزون بسازند. به عقیده او، چنین خطابهای، مانند شعر، در گوش کسی که ظرافت طبع دارد مطبوع قرار خواهد گرفت. بسیاری از رهبران عصر دموستن، از جمله سردارانی چون تیموتئوس، مورخانی چون افوروس و تئوپومپوس، خطیبانی چون ایسایوس، لوکورگوس، هوپرئیدس، آیسخینس، سپئوسیپوس، جانشین افلاطون، و به قول بعضی ارسطو، از این مدرسه بیرون آمدند.

ایسوکراتس تنها به این قانع نبود که مردان بزرگ تحویل دهد، بلکه میخواست در امور عصر خود نقش مهمی داشته باشد. چون نتوانست خطیب یا سیاستمدار شود، به نویسندگی پرداخت. خطابه های بالا بلندی برای مردم آتن، رهبرانی چون فیلیپ، و شورای مسابقات سرتاسری یونان مینوشت، و به جای آنکه آنها را بخواند، به صورت رساله منتشر میکرد بدین وسیله، بدون آنکه آگاه باشد، مقاله نویسی را به صورت یکی از اشکال ادبیات به وجود آورد. بیست و نه رساله از رساله های او تا به امروز باقی است که یکی از جالب توجهترین بقایای میراث یونان قدیم به

---

(1) به عنوان مثال: ایسوکراتس و بسیاری از نویسندگان بعد از او در یونان معتقد بودند که پس از کلمهای که به حرف صدادار ختم میشود شروع کردن کلمه بعد با حرف صدادار گناهی ادبی است.

ص: 548

شمار میرود. اولین خطابه بزرگش، “پانگوریکوس”1، مضمون تمام افکار او، و در واقع افکار استاد قدیمش گورگیاس را در بر داشت، که در آن یونانیان را دعوت میکرد که از کشور شهرهای کوچک خود دست برداشته، علیه ایران متحد شوند. ایسوکراتس، آتنی مغرور و متعصبی بود “شهر ما آن قدر در اندیشه و گفتار از سایر ابنای بشر جلوتر است که شاگردانش معلمان مردم سایر بلاد دنیا گشتهاند.” لیکن او یونانی مغروری بود، و مانند یونانیان باستان اعتقاد داشت که هلنیسم تنها عضو یک نژاد بخصوص بودن نیست، بلکه داشتن تمدن و فرهنگی است که به عقیده او عالیترین تمدن و فرهنگی بوده که به دست بشر تا آن زمان به وجود آمده بود. در اطراف این مرکز فرهنگ و تمدن در ایتالیا، سیسیل، افریقا، آسیا، و سرزمینی که اکنون بالکان میخوانیم “بربرها” زندگی میکردند. او از اینکه میدید بربرها قویتر میشوند، و ایران یونیا را جزو قلمرو خود میسازد ولی ایالات یونان در اثر جنگهای داخلی یکدیگر را تحلیل میبرند، رنج میبرد.

طبیعت زشتی و پلیدی فراوانی در نهاد بشر نهفته، ولی ما با جنگ و شقاق آن را دو چندان کردهایم.

... هرگز کسی به این پلیدیها اعتراضی نکرده است و مردم از گریستن بر فجایعی که شاعران جعل میکنند خجالت نمیکشند، ولی به رنجها و دردهای حقیقی رنجهای حقیقی وحشتناکی که زاییده جنگها هستند با رضایت خاطر مینگرند. این مردمان چنان بیخبر و عاری از احساس همدردی و ترحم هستند که از غم و رنج دیگران بیشتر خرسند میشوند تا از سعادت و خوشی آنها.

اگر لازم است یونان بجنگد، چرا با دشمن حقیقی خود نجنگد چرا ایرانیها را به فلات خودشان عقب نراند ایسوکراتس پیش بینی میکرد که یک گروهان کوچک یونانی قادر است خیل عظیمی از سربازان ایرانی را در هم بشکند. چنین جنگ مقدسی به یونان وحدت خواهد داد; یا باید این وحدت را به دست آورد، یا به پیروزی بربریت تن در داد.

دو سال بعد از انتشار این رساله (378)، ایسوکراتس توصیه های خود را به مرحله عمل درآورد و، هنگامی که به همراهی شاگرد سابقش تیموتئوس در سواحل اژه میگشت، شرایط و مقررات تاسیس اتحادیه دوم آتن را طرحریزی کرد. برآمدن و سپس از بین رفتن امیدواری تازه او در مورد وحدت یونان، شکست دیگری به زندگانی دراز این مرد اضافه کرد. در رساله بی پروا و موثری تحت عنوان “در باب صلح”، آتن را بار دیگر به خاطر فساد و اضمحلال اتحادیه در داخل یک امپراطوری محکوم کرد، و از آن خواست که با سایر ایالات قرارداد صلحی امضا کند و به آنها اطمینان دهد که نسبت به ایشان هجوم و دست درازی نخواهد کرد. “آنچه را که امپراطوری میخوانیم در حقیقت بدبختی است، زیرا در آن خاصیتی است که همه آنهایی را که با آن سر و کار دارند محروم و درمانده میسازد.” میگفت امپریالیسم باعث نابودی دموکراسی شده است، زیرا به آتنیها آموخته که از باج و خراج بیگانگان امرار معاش کنند; اکنون که از آن محروم شدهاند، میخواهند با اعانات دولتی زندگی کنند، و به هر که بیشتر وعده دهد، مقام و منصب بلندتری میدهند.

---

(1) این مقاله را به این مناسبت به این نام نامیدهاند که خطاب به شورای عمومی (Panegyris) ایالات یونان در اولمپیاد صدم نوشته شده است.

ص: 549

در امور دولتی، مردان بافراست و هوشیار را قابل ندانسته، از آنها رو میگردانی; در عوض، به هر خطیب ناکس و محرومی که به پیشت بیاید فرصت بیشتر میدهی; تو مستان را بر هشیاران، نادانان را بر دانایان، و آنهایی را که مال ملت را میخورند بر آنهایی که با پول خود خدمات اجتماعی انجام میدهند ترجیح میدهی.

در رساله دیگرش به نام “آریوپاگیتیکوس” با ملایمت بیشتری از دموکراسی سخن میگوید. در یکی از قطعات جاویدان آن اظهار میدارد: “در دکانهای خود مینشینیم و اوضاع روز را به باد انتقاد میگیریم، ولی میبینیم که حتی بی اساسترین دموکراسیها بمراتب کمتر از حکومتهای استبدادی مرتکب فجایع میشوند.” آیا اسپارت از آتن ارباب بدتری برای یونان نبود و آیا به سبب دیوانگی آن عده سی نفری نبود که ما، حتی بیش از آنهایی که فوله1 را تصرف کردند، طرفدار دموکراسی شدیم2 ولی آتن را با افراط در اصول آزادی و برابری و “با آموختن به مردم که بی نزاکتی و وحشیگری را دموکراسی، و بیقانونی را آزادی، و هتاکی را آزادی بیان بخوانند، و با اجازه دادن به آنها که برای کسب لذت به هر عمل شنیع دست بزنند.” خود را به فساد و تباهی کشانیده است. مردم همه برابر خلق نشدهاند و نبایستی مشاغل و سمتهای مساوی داشته باشند. ایسوکراتس عقیده داشت که تسلط عوام سطح هنر سیاست و حکومتداری را پایین آورده است. حکومت “مالکان” سولون و کلیستنس بهتر از این حکومت بوده، زیرا در آن رژیم جاهلان مردمفریب و خطیبان خودفروش کمتر میتوانستند به مقام رهبری ملت برسند. برعکس، مردم توانا به مقام رفیع میرسیدند، و چون محکمه حقوقی قانونگذاری (آریوپاگوس) از کسانی تشکیل میشد که خدمت دولتیشان به سر رسیده بود، طبعا مغز متفکر حکومت محسوب میشد.

در سال 346، هنگامی که آتن با فیلیپ قرارداد مودت میبست، ایسوکراتس که اکنون نود سال داشت نامه سرگشادهای خطاب به شاه مقدونی نوشت. وی پیش بینی میکرد که فیلیپ ارباب یونان خواهد شد، و از او خواست تا قدرت خود را چون جباران به کار نبرد، بلکه همچون متحد کننده ایالات خودمختار یونان آن نیرو را در جنگ برای آزاد کردن یونان از “صلح شاه” و خارج نمودن یونیا از یوغ حکومت ایرانیها به کار برد.

طرفداران جنگ این نامه را تسلیم شدن به استبداد قلمداد کرده، آن را محکوم نمودند. در نتیجه، ایسوکراتس تا هفت سال دست به قلم نبرد. بار دیگر، در سال 339، رسالهای خطاب به یونانیهایی که برای مسابقات همه آتن جمع شده بودند منتشر کرد. این رساله “(پان آتنایکوس”) به قدرت رساله “پانگوریکوس” نبود، ولی تکرار مطالب آن به شمار میرفت. به علاوه، قدرت قلم استاد به ضعف گراییده بود، ولی برای مردی که سه سال کمتر از یک قرن از عمرش گذشته بود موفقیت بزرگی بود. یک سال بعد، آتن شکست خورد و رویای ایسوکراتس برای اتحاد یونان نزدیک بود که به حقیقت بپیوندد. میگویند وقتی خبر شکست آتن به ایسوکراتس رسید، فیلیپ و وحدت یونان را از یاد برد و فقط به یاد شکست و خفت زادگاهش، و شکوه و جلالی که به انتها رسیده بود، در سن 98 سالگی، پس از یک عمر

---

(1) خرابه های دژی قدیمی در 18 کیلومتری شمال شمالغرب آتن، در ناحیه آتیک و بئوسی، که پایگاه حمله تراسوبولوس و پیروانش در عملیات علیه جباران سی گانه بود (404 - 403 ق م). م.

(2) منظور تراسوبولوس، آنوتوس، و سایر احیاکنندگان دموکراسی در یونان است.

ص: 550

طویل آن قدر از خوردن غذا امتناع کرد تا مرد. نمیدانیم که آیا این داستان حقیقت دارد یا نه، ولی ارسطو میگوید که ایسوکراتس پنج روز بعد از شکست خایرونیا وفات یافت.

III - گزنوفون

نفوذ “پیرمرد فصیح” بر سیاستمداران عصر خویش قابل تردید، ولی بر ادبیات مستقیم و بادوام است.1 تاریخنویسان زودتر از دیگران تحت نفوذ او قرار گرفتند. گزنوفون و دیگران سبک او را در نوشتن زندگینامه اواگوراس2 تقلید کردند; در نتیجه، نوشتن شرح زندگی در ادبیات یونان مورد قبول عام قرار گرفت و عاقبت هم به صورت شاهکارهای پلوتارک، که جنبه نقل قول داشتند، درآمد. ایسوکراتس یکی از شاگردان خود را، موسوم به افوروس کومی، موظف کرد که تاریخ عمومی یونان را، به نحوی که نه تنها توصیف یک ایالت، بلکه وصف تمام یونان باشد، بنویسد. افوروس چنان بخوبی از عهده وظیفه خطیر خود برآمد که همدورانهایش کتاب “تاریخ جهان” او را همطراز کتابهای هرودوت نامیدند. ایسوکراتس به شاگرد دیگرش تئوپومپوس خیوسی وظیفه تحریر وقایع جاری را محول کرد. تئوپومپوس در دو کتاب به نامهای “هلنیکا” و “فیلیپیکا” این کار را به سبک زنده و فصیحی انجام داد که بسیار مورد تقدیر و تحسین معاصرینش قرار گرفت. در حدود سال 340، دیکائرخوس مسانایی کتابی درباره تمدن یونان به نام “زندگی یونانی” نوشت. کاری که ما اکنون در دست داریم و تصادفا حتی نامش هم سابقهای چنین باستانی دارد.3

تنها مورخ قرن چهارم که آثارش برجای مانده گزنوفون است. دیوجانس لائرتیوس وی را در جوانی چنین توصیف میکند: گزنوفون مرد بسیار متواضع و خوبرویی بود. میگویند سقراط وی را در کوچه تنگی ملاقات میکند و عصایش را جلوی راهش میگیرد که نتواند بگذرد، وبعد میپرسد که انواع اشیای لازم را در کجا میفروشند. وقتی گزنوفون پاسخ میدهد، دوباره میپرسد کجا مردان را خوب و متقی بار میآورند، و چون گزنوفون نمیدانسته، سقراط میگوید: “پس به دنبال من بیا و بیاموز.” و از آن تاریخ، گزنوفون شاگرد و پیرو سقراط میگردد.

گزنوفون از جمله واقعبینترین شاگردان سقراط بود. مغز خلاق و زیرکی مجذوب کننده استاد را دوست میداشت، و خود او را همچون فیلسوف مقدسی میپرستید. اما عمل را نیز مانند اندیشه گرامی میشمرد، و هنگامی که به قول آریستوفان “دانشمندان عمری به بطالت میگذراندند.” به دنبال سرنوشت خود به راه افتاد. در سی سالگی به خدمت کوروش کوچک

---

(1) سیسرون، میلتن، ماسیون، جرمی تیلر، و ادمند برک اشعار خود را بر پایه عبارات موزون و طویل ایسوکراتس میسرودند.

(2) دیکتاتور روشنفکری که فرهنگ یونان را به قبرس برده بود (410 - 387).

(3) اشاره ویل دورانت به عنوان انگلیسی کتاب حاضر The Life of Greece است. م.

ص: 551

وارد شد و در جنگ کوناکسا شرکت کرد و ده هزار نفر معروف را بسلامت از معرکه به در برد. در بیزانس در قشون اسپارت علیه ایرانیها جنگید و یک نفر ثروتمند از اهالی مدی را اسیر کرد و، در مقابل جزیهای فراوان که از محل آن تا آخر عمر در نعمت زندگی کرد، او را آزاد ساخت. دوست و پیرو آگسیلائوس پادشاه اسپارت گردید و در زندگینامهای او را ستود. با آگسیلائوس، هنگامی که به اسپارت اعلام جنگ داده بود، به یونان آمد و نسبت به او علیه شهر زادگاهش وفادار ماند. آتنیها او را تبعید و اموالش را تصاحب کردند. در کورونیا در صف لاکدایمونیها جنگید، و مستغلات سکیلوس در الیس را، که در آن وقت زیر تسلط اسپارت بود، به عنوان پاداش به او بخشیدند. در آنجا بیست سال همچون اشرافزادهای به زراعت و شکار و نویسندگی و تربیت پسرانش، کاملا به سبک اسپارتیها، عمر گذرانید.

باید بسیاری از نوشته های گوناگون او را، که باعث شدند در ردیف بزرگترین نویسندگان عصر خویش درآید، مدیون دوره انزوا و تبعیدش دانست. به اقتضای وضع روحی خود چیز مینوشت; مثلا در تربیت سگ، نگاهداری اسب، تعلیم زوجه، آموزش و پرورش، یا جنگیدن با آگسیلائوس، و یا افزودن درآمد آتن قلمفرسایی میکرد. در کتاب آناباز، با شیوه تازه کسی که شرح واقعهای را که خود شاهد آن بوده یا در آن شرکت کرده میدهد، داستان هیجانانگیز (ولی تایید نشده) عقب نشینی ده هزار سرباز یونانی به سوی دریا را نقل میکند. در هلنیکا به شرح وقایع تاریخ یونان، از آنجایی که توسیدید رها کرده بود، میپردازد و تا جنگ مانتینئارا که در آن پسرش گرولوس، پس از کشتن اپامینونداس، طی نبرد شجاعانهای کشته میشود شرح میدهد. این کتاب نقل ملال آور وقایع تاریخی است، و گویی نویسنده گمان میکرده که تاریخ یعنی شرح یک سلسله جنگهای بی انتها یا تغییر و تبدیل غیر منطقی فتح و شکست. سبک نویسندگیش با روح و توصیف اشخاص داستانها زنده است. ولی حقایق عمدا طوری انتخاب شدهاند که برتری رسم و راه زندگی اسپارت را ثابت کنند. خرافات، که در زمان توسیدید از تاریخ بیرون شده بود، دوباره با گزنوفون بر میگردد، و نیروهای ماوراالطبیعه برای بیان تبدیل و تغییر وقایع مورد استفاده قرار میگیرند. در کتاب دیگرش به نام ممورابیلیا (یا خاطرات از سقراط)، با همان سادگی یا دورویی، سقراط را در اطاعت از مذهب و اخلاق و عشق پاک و عارفانه، البته جز آن تحقیری که نسبت به دموکراسی ابراز میکرد و به خاطر آن مورد تحسین و علاقه خاص گزنوفون تبعیدی بود، به صورت یک نمونه بزرگ کمالات در میآورد. از این کتابها غیرقابل اعتمادتر کتاب ضیافت است که حاوی مذاکراتی است که در زمان کودکی گزنوفون روی داده بود.

با این وجود، گزنوفون در رساله اقتصاد چنان با اصالت آشکاری سخن میگوید که خواننده را علی رغم میلش مجذوب میکند. در این کتاب، از سقراط میپرسد که درباره کشاورزی سخنی بگوید، ولی سقراط با فروتنی اظهار بی اطلاعی میکند. مع هذا، نصایح

ص: 552

زمیندار بزرگی به نام ایسخوماخوس را به خاطر میآورد که میتواند مثال و نمونه قرار گیرد.

ایسخوماخوس، از زبان گزنوفون، نسبت به تمام مشاغل، جز کشاورزی و جنگ، اظهار بیعلاقگی میکند; در این رساله نه تنها کشت و کار موفقیتآمیز را تشریح میکند، بلکه رمز زن داری و حفاظت از اموال را نیز بیان میکند. در صفحاتی که گاه انسان را به یاد استحکام و زیبایی کلام افلاطون میاندازد، ایسخوماخوس برای خواننده شرح میدهد که چگونه همسر خود را، که نصف سن او را داشته، تربیت کرده، خانه داری را به وی آموخته، طرز رفتار با خدمتگزاران را به او یاد داده که دوستانه، ولی با حفظ فاصله باشد و به او اثبات کرده که نباید زیبایی صوری را وسیله کسب نام نماید، بلکه باید نام نیک را از راه انجام صادقانه وظایف همسری و مادری و دوستی بیابد. به عقیده ایسخوماخوس، یا بهتر بگوییم گزنوفون، ازدواج هم یک رابطه اقتصادی است و هم جسمانی. و این رابطه اگر منجر به این شود که یکی از طرفین تمام کار را به عهده بگیرد، از هم خواهد پاشید. شاید استقبالی که این زن جوان از دستورات و تعلیمات شوهر خود نشان میدهد آرزوی قلبی سرداری باشد که در میدان نبرد زناشویی به پیروزی مهمی نرسیده است. البته باید هر چه را که در این توصیف گزنوفون میشنویم باور کنیم، مگر آن قسمت از داستان را که ایسخوماخوس میگوید در یک لحظه توانست با استدلال زنش را قانع کند که از استعمال وسایل آرایش صرف نظر نماید.

گزنوفون، پس از تشریح هنر ازدواج، در کوروپایدیا (تربیت کوروش)، گویی در مقام پاسخ به جمهور افلاطون، به شرح آمال و آرزوهای خود درباره تعلیم و تربیت و حکومت میپردازد. در اینجا با چیرهدستی شرح زندگیهای ساختگی را با فلسفه انطباق میدهد و شرحی خیالی از تحصیل و زندگی و دولتداری کوروش بزرگ را ارائه میدهد. گزنوفون این داستان را به نحوی هیجانانگیز در اشخاص و مکالمات آنها زنده میسازد و با قدیمیترین قصه های عاشقانه موجود در ادبیات آن دوره میآراید; تحصیل فرهنگ و ادب را تقریبا نادیده میگیرد، و تمام توجه خود را بر بار آوردن یک جوان برومند و توانا و سالم و شخیص متمرکز میسازد. این جوان در ورزشهای نیروبخش استاد میشود، در جنگاوری سرآمد میگردد، به اطاعت محض عادت میکند، و بالاخره هنر فرمان دادن به زیردستان را میآموزد. به عقیده گزنوفون، بهترین نوع حکومت، سلطنت عالمانهای است که مورد پشتیبانی و نظارت آریستوکراسیی باشد که تمام همش صرف کشاورزی و مقاصد نظامی است. قوانین ایران را که خوبی را پاداش و بدی را سزا میدهد تحسین میکند و همیشه ایران را برای یونانیان فردگرا به عنوان نمونه مثال میآورد که میتوان شهرها و ایالتهای بسیاری را تحت حکومت امپراطوری واحدی متحد کرد تا از نعمت صلح و امنیت و نظم اجتماعی برخوردار باشند. گزنوفون مانند فیلیپ با آرزوی فتح شروع کرد، و مانند اسکندر مغلوب مردمی شد که به آنها تعلیم فتح داده بود.

ص: 553

گزنوفون داستانسرایی استاد، ولی فیلسوفی متوسط بود. در هر چیزی جز جنگ غیر حرفهای بود. در صدها موضوع اظهارنظر میکرد، ولی همه را از دریچه چشم یک سردار جنگی مینگریست. در بیان مزایای نظم مبالغه میکرد، ولی کلمهای از آزادی سخن به میان نمیآورد. از اینجاست که میتوان فهمید بینظمی تا چه حد در آتن حکمفرمایی داشته است. اگر قدما وی را با هرودوت و توسیدید برابر دانستهاند، بیشتر به خاطر سبک روان و بی غل و غش و نثر شیرین و موزونش است که سیسرون آن را “شیرینتر از عسل” مینامید; نیز به خاطر خاصیت زنده و انسانی اشخاص داستانهایش و سادگی صریحش میباشد که خواننده میتواند از پشت آن وسیله روشن بآسانی اندیشه و موضوع مورد گفتگو را درک کند. نسبت گزنوفون و افلاطون به توسیدید و سقراط شبیه نسبتی است که آپلس و پراکسیتلس به پولوگنوتوس و فیدیاس دارند اوج هنر و افتخار، پس از یک عصر اصالت و قدرت خلاق.

IV - آپلس

اوج پیشرفت قرن چهارم در فلسفه و هنر بود نه ادبیات. در هنر نیز مانند سیاست، فرد خویشتن را از قید مذهب، دولت، سنت، و مکتب رها کرد. همچنانکه عشق کورکورانه به میهن تبدیل به وفاداری نسبت به اشخاص شد، معماری نیز سطوح معتدلتری یافت و به نحو روزافزونی جنبه غیردینی به خود گرفت; آوازها و رقصهای دسته جمعی عظیم به نمایشهای خصوصی هنرمندان حرفهای تبدیل شد. نماها و دیواره های بناهای دولتی را نقاشیها و مجسمه های خدایان و قهرمانهای ملی زینت میدادند، ولی در عین حال، مجسمه سازی و نقاشی در خدمت کسانی قرار گرفته بود که در آن عصر ممتاز بودند. تنها شهرهایی میتوانستند در سطح وسیع از هنر حمایت کنند که چون کنیدوس، هالیکارناسوس، و افسوس از جنگها صدمه چندانی ندیده بودند; یا، چون سیراکوز، به مدد منابع طبیعی و ثبات حکومتی توانسته بودند بسرعت تجدید حیات کنند.

در سرزمین اصلی یونان، معماری به اوج پیشرفت رسید. در 338، لوکورگوس تماشاخانه دیونوسیوس، ستادیوم، و لوکیون1، را تجدید بنا کرد، و هم به فرمان او بود که فیلون در شهر پیرایئوس زرادخانه عظیمی برپا نمود. هر چه تمایل مردم به ظرافت و تجمل فزونی میگرفت، سبک قدیم دوریک کهنه میشد و سادگی خام و ابتدایی آن نفوذ خود را در روح یونانیان از دست میداد. برعکس، سبک یونیایی محبوبیت عامه پیدا کرد و نمودی همتراز برازندگی پراکسیتلس و جذابیت افلاطون یافت. در همان حال، سبک کورنتی در ساختن (برج بادها” و بنای یادبود لوسیکراتس تا حدودی مورد توجه بود. در آرکادیا، سکوپاس معبدی برای آتنه به هر سه سبک برپا کرد که ردیف ستونهایی به سبک دوریک، یونیایی، و کورنتی داشت. و آن را با مجسمه هایی که به دست توانای خود ساخته بود، زینت بخشید.

وسیعترین و مشهورترین معبدها، معبد سوم آرتمیس در افسوس بود. معبد دوم در روز تولد

---

(1) محوطه مقدسی در آتن که ارسطو در آنجا تدریس میکرد. م.

ص: 554

اسکندر، در 356، سوخته و خاکستر شده بود; واقعهای که پلوتارک لطیف طبع با طنز آن را به تولد اسکندر نسبت میدهد. بنای جدید معبد دوباره بسرعت آغاز شد و تا پایان قرن پایان یافت. اسکندر پیشنهاد کرد که اگر نام او بر بنا ثبت شود، حاضر است تمام هزینه آن را بپردازد. ولی یونانیان مغرور افسوس به این عذر (شاید طعنهآمیز) متوسل شدند که “شایسته نیست خدایی برای خدایی دیگر معبد بسازد.” با این حال، معمار مورد علاقه اسکندر، دینوکراتس، طرح معبد را بر مقیاسی ریخت که بزرگترین معبد یونان گشت. سی و شش ستون آن را مجسمه سازان مختلف، از جمله سکوپاس همیشه حاضر، با حکاکی تزیین کردند. سرستون یکی از همین آثار اکنون در موزه بریتانیا موجود است، گویی که میخواهد تنها با جامه های حجاری شدهاش ثابت کند که مجسمه سازی یونان در آن عصر هنوز در اوج بوده است. سر این مجسمه ها بیروح و یکنواخت نیستند، بلکه چهره های زندهای هستند که از احساس و شخصیت برخوردارند.

یونان قرن چهارم در ساختن مجسمه های کوچک اندازه نیز ممتاز بود. شهر تاناگرا از بئوسی به خاطر ساختن مجسمه های کوچک از گل صیقلی شده بلند آوازه بود. این مجسمه ها را در نمونه های گلی میساختند و سپس با دست جلا داده، به شکل هزاران صورت زنده از مردم عادی در میآوردند. مانند قرنهای گذشته، از نقاشی در سایر هنرها هم استفاده میشد، ولی نقاشی بتدریج موقع و اهمیت مستقلی یافت، و استادان این هنر از تمام شهرهای یونان سفارش دریافت میکردند. پامفیلوس اهل آمفیپولیس، که معلم آپلس بود، هیچ شاگردی را برای کمتر از دوازده سال نمیپذیرفت، و برای تعلیمی که میداد مزدی برابر شش هزار دلار میخواست. مناسون، دیکتاتور لوکریس، برای هر یک از صد شکلی که آریستیدس تبی از صحنه جنگی کشیده بود، ده مینا پرداخت. قیمت تمام تابلو به پول امروز یکصد هزار دلار میشود. همان هنرپرور برای تابلوی دیگری که جلسه خدایان دوازده گانه اولمپی را نشان میداد، 360 هزار دلار پرداخت.

لوکولوس، برای کشیدن یک نسخه بدل از چهره گلوکرا، رفیقه مناندروس، 12 هزار دلار به پاوسیاس سیکوئونی پرداخت. پلینی میگوید که هر تابلویی که آپلس میکشید به قیمتی برابر تمام ذخایر کلیه شهرها به فروش میرفت.

همان هنرشناس میگوید: “آپلس، در مقام هنر، از تمام نقاشان مقدم و موخر خود برتر بود. او به تنهایی بیش از مجموع نقاشان به هنر نقاشی خدمت کرده است.” آپلس قاعدتا باید در روزگار خود بسیار برتر از دیگران بوده باشد، زیرا از جمله اشخاص نادری بود که هنر دیگر نقاشان را میستود. وقتی آپلس شنید که بزرگترین رقیبش، پروتوگنس، در فقر میزید، برای دیدار وی با کشتی به رودس رفت. پروتوگنس، که از ورود او اطلاعی نداشت، در کارگاه خود نبود. زن خدمتکار میپرسد وقتی پروتوگنس برگردد بگویم مهمانش که بود. آپلس در جواب قلم مویی برمیدارد و، با یک حرکت، طرح بسیار ظریفی بر روی تخته نقاشی رسم میکند. چون پروتوگنس باز میگردد، خدمتکار اظهار تاسف میکند که نمیتواند نام مهمان را بگوید، ولی همینکه پروتوگنس طرح و ظرافت آن را میبیند فریاد میکند: “تنها آپلس قادر است چنین خطی بکشد.” سپس در داخل آن طرحی ظریفتر رسم میکند و به خدمتکار میگوید اگر آن بیگانه دوباره بازگشت، این را به او بنمای. آپلس مراجعت

*****تصویر

متن زیر تصویر : مجسمه تاناگرایی، موزه مترپلیتن، نیویورک،

ص: 555

میکند و از مهارت پروتوگنس به حیرت میافتد، ولی باز خطی زیباتر و ظریفتر در بین دو طرح قبلی میکشد. همینکه پروتوگنس آن را میبیند، به کوچکی خود در مقابل آپلس اذعان میکند و بیدرنگ به بندرگاه میشتابد تا آپلس را از رفتن بازداشته، مقدمش را گرامی بشمرد. آن تخته نقاشی، به مثابه شاهکاری، نسلها دست به دست میگردد تا سرانجام یولیوس قیصر آن را میخرد و در آتشسوزی قصر او در تپه های پالاتینوس از بین میرود. آپلس، که قصد داشت ارزش پروتوگنس را به یونانیها بشناساند، قیمت تعدادی از آثار او را میپرسد. پروتوگنس مبلغ ناچیزی میخواهد، ولی آپلس همانها را به پنجاه تالنت (سیصد هزار دلار) خریداری میکند و سپس شهرت میدهد که میخواهد آنها را به عنوان اثر خود بفروشد. اهالی رودس که از خواب غفلت بیدار شده و ارزش کار استاد خود را یافته بودند، نقاشیهای او را به قیمتی گرانتر از آنچه آپلس خواسته بود خریداری میکنند و جزو ذخایر عمومی شهر خویش نگاهداری مینمایند.

در همین حال، آپلس با کشیدن تابلوی آفرودیته آنادومنه (آفرودیته دریازاد) تحسین دنیای یونانی را جلب کرده بود. اسکندر دنبال او میفرستد تا چند تصویر از او بکشد. فاتح جوان که از تصویر اسبش، بوکفالوس، در یکی از آن تابلوها راضی نبود، فرمان میدهد تا اسب را برای مقایسه نزدیک تابلو بیاورند.

همینکه اسب چشمش به تصویر میافتد شیهه میکشد، و آپلس اظهار میکند: “ظاهرا اسب اعلیحضرت بهتر از خودشان هنر نقاشی را میفهمد.” بار دیگر که اسکندر در کارگاه آپلس درباره هنر داد سخن میداد، آپلس به او التماس میکند که سخن از موضوع دیگری بگوید، مبادا که جوانانی که رنگ میساییدند از سخنان او به خنده بیفتند. اسکندر با خوشرویی آن ناسزا را تحمل میکند، و وقتی که او را برای کشیدن تصویر سوگلی حرمسرایش دعوت مینماید و آپلس به عشق او گرفتار میشود، او را به آپلس میبخشد.

آپلس روغن مخصوصی روی نقاشیهای خود میمالید که هم رنگها را حفظ و هم درخشش آنها را ملایم میکرد، و در عین حال پرده ها را جاندارتر میساخت. آپلس تا آخرین لحظات عمرش کار کرد، و مرگ هنگامی که بر وی رسید که بار دیگر برای آفرودیته جاودان طرحی میکشید.

V - پراکسیتلس

شاهکار مجسمهسازی آن دوره مقبره شگفتانگیز عظیمی بود که به مائوسولوس، شاه هالیکارناسوس، هدیه شده بود. مائوسولوس، که اسما ساتراپ ایران بود، حکومتش را بر سر تا سر کاریا و قسمتی از یونیا توسعه داده، و از مالیاتی که میگرفت، نیروی دریایی قابل توجهی به وجود آورده و پایتختی زیبا ساخته بود.

وقتی فوت کرد (353)، خواهر و زن فداییش،

ص: 556

آرتمیسیا، مسابقه خطابت مشهوری به یادبودش ترتیب داد و از بهترین هنرمندان دنیای یونان دعوت نمود که اشتراک مساعی نموده، مقبرهای فراخور نبوغ او بسازند. آرتمیسیا، هم نسبی و هم از راه ازدواج، ملکه بود، و هنگامی که اهالی رودس از مرگ شاه جسور شدند و به کاریا تاختند، با استراتژی ماهرانهای ایشان را شکست داد، نیروی دریایی آنها را تصرف کرد، پایتختشان را مسخر ساخت، و چندی نگذشت که اهالی ثروتمند و بازرگانان را به اطاعت واداشت. لیکن غم مرگ مائوسولوس او را ضعیف کرده بود، و دو سال بعد چشم از جهان بربست، و مقبرهای را که سبب جاویدان شدن نامش در تمام زبانهای غربی شد، ندید.

آهسته آهسته مجسمه سازان بزرگی چون سکوپاس، لئوخارس، برواکسیس، و تیموتئوس مقبره مستطیل شکلی از سنگ مرمر سفید، بر پایه هایی آجری بنا کردند و سقف هرمی شکلی بر روی آن بستند و آن را به سی و شش ستون و دریایی از مجسمه و تابلوهای نقاشی آراستند. انگلیسیها، در سال 1857، مجسمهای از مائوسولوس، با همان آرامش و نیرومندی اصلی او، در خرابه های هالیکارناسوس یافتند.1 باز از آن عالیتر ستونی است که جنگ یونانیها و آمازونها را نشان میدهد. این آمازونها، که به شکل مرد و زن و اسبند، در زمره شاهکارهای آثار حکاکی دنیا هستند. آمازونها زنان قوی هیکل و مرد شکلی نیستند که برای جنگ ساخته شده باشند، بلکه زنان بسیار زیبایی هستند که قاعدتا باید یونانیان را برای رفتاری ملایمتر از جنگ ترغیب کرده باشند. باری، این مقبره (موسولئوم) جای خود را در کنار معبد افسوس در ردیف یکی از عجایب هفتگانه دنیا باز کرد.

مجسمه سازی در این دوره از بسیاری جهات به اوج ترقی رسیده بود. انگیزه مذهبی را فاقد بود و عظمت بناهای مجلل پارتنون را نداشت، ولی از لطافت زنانه الهام گرفته و به چنان زیبایی دل انگیزی رسیده بود که هرگز سابقه نداشت و ندارد. در قرن پنجم مردان را لخت و زنان را با حریر نازکی نشان میدادند. در قرن چهارم مردان را با لباس و زنان را لخت مینمودند. در قرن پنجم هنرمندان زندگی تباه شده بشر را به صورت آرامش بی احساسی رسم مینمودند، ولی در قرن چهارم سعی میکردند که از موجودیت منتزع و با احساس بشر بر روی سنگ نشانی بگذارند. در مجسمه مردان، سر و صورت بیش از بدن اهمیت یافت.

مطالعه شخصیت جای بت ساختن از عضلات را گرفت. صورت سازی در سنگ حرفهای شد، و هر که وسعش میرسید هنرمندی اجیر میکرد تا صورتی از او بسازد. بدن حالت راست و خشک خود را ترک گفت و به حال استراحت درآمد که به چوب یا درختی تکیه میکرد. سطح خارجی مجسمه طوری ساخته میشد که بازی زنده سایه و روشن در آن منعکس شود، لوسیستراتوس سیکوئونی، که ظاهرا اولین یونانی هواخواه واقعپردازی بود، با گذاشتن

*****تصویر

متن زیر تصویر : موسولئوم هالیکارناسوس، تجدید بنا از روی مدل آدلر،

*****تصویر

متن زیر تصویر : نقش برجسته از موسولئوم هالیکارناسوس، موزه بریتانیایی،

---

(1) اکنون در موزه بریتانیاست.

ص: 557

ماسک مومی روی صورت مدل خود، قالب صورت را تهیه میکرد.

پراکسیتلس زیبایی پروقار و قابل احساس را به حد کمال رساند. همه جهانیان میدانند که وی به فرونه عشق میورزید و در نتیجه همین عشق بود که زیبایی او را جاویدان ساخت، ولی هیچ کس نمیداند که او چه وقت به دنیا آمد و چه وقت رخت از جهان بربست. نام پدر و پسر پراکسیتلس، کفیسودوتوس بود، و هر دو مجسمه ساز بودند. بنابراین، هنر مجسمه سازی در خانواده او ارثی بود، و خود او بزرگترین وارث این هنر خانوادگی به شمار میرود. پراکسیتلس هم با مفرغ و هم با مرمر کار میکرد، و چنان شهرتی به هم زد که بیش از ده شهر برای استفاده از هنرش با هم رقابت میکردند. کوس در سال 360 وی را مامور کرد تا یک مجسمه آفرودیته بسازد. وی به کمک فرونه آن مجسمه را ساخت ولی اهالی آن شهر چون آفرودیته را لخت مادرزاد یافتند بشدت ناراحت شدند. پراکسیتلس با ساختن آفرودیته دیگری، این بار با لباس، آرامشان کرد. مجسمه اولی را اهالی کنیدوس خریدند. نیکومدس، شاه بیتینیا، حاضر شد تمام قروض سنگین شهر را در مقابل آن ببخشد، ولی کنیدوس ترجیح داد زیر قرض بماند، ولی نام جاودانی داشته باشد. سیاحان از هر گوشه و کنار مدیترانه برای دیدن این شاهکار میآمدند; منقدین آن را بزرگترین مجسمهای میخواندند که یونان تا به آن روز عرضه داشته بود، و از گوشه و کنار میشنویم که مردان از دیدن آن به وجد عاشقانه دیوانه واری در میآمدند.1

همان طور که کنیدوس در اثر مجسمه آفرودیته شهرت یافت، شهر کوچک تسپیای در بئوسی نیز، که زادگاه فرونه بود، سیاحان و مسافران را جلب میکرد، زیرا فرونه مجسمه اروس ساخته پراکسیتلس را به آن اهدا نموده بود. فرونه از پراکسیتلس درخواست کرده بود که برای اثبات عشق خود شاهکارش را تقدیم او کند. پراکسیتلس انتخاب را به خود او واگذارد. ولی فرونه، که مایل بود نظر خود او را بفهمد، روزی نزد او میرود و خبر میدهد که کارگاهت آتش گرفته. پراکسیتلس بی اختیار فریاد میزند: “اگر ساتیر و اروس من سوخته باشند، فنا شدهام.” فرونه اروس را انتخاب کرده، به زادگاهش اهدا مینماید.2 اروس، که روزی خدای خالق هزیود بود، در اندیشه پراکسیتلس مبدل به جوان رویایی و ظریفی شد و مظهر قدرت عشق در تسخیر روان گردید; او هنوز آن خدای شیطان و شرور هنر یونانی و رومی نشده بود.

گویا آن مجسمه ساتیر که در موزه کاپیتولین روم موجود است، و ما آن را به نام فاون مرمرین،3 اثر هائورن، میشناسیم، از روی شاهکار پراکسیتلس باشد، که خود آن را بر اروس

---

(1) یک نمونه رومی از این مجسمه در واتیکان موجود است که با طرح آن بر سکه های کنیدوسی که از زیر خاک به دست آمدهاند انطباق دارد.

(2) نرون آن را به روم آورد، و در آتشسوزی سال 64 میلادی از بین رفت.

(3) فاونها، در دین رومی، ملازمان فاونوس، خدای جنگل و حامی برزگران، هستند. م.

ص: 558

ترجیح میداده است. پارهای گمان میکنند که بدنه مجسمهای که در لوور موجود است قسمتی از مجسمه اصلی است. ساتیر را پراکسیتلس به صورت پسر بچه شاد و خوش هیکلی ساخته که از حیوانیت فقط دو گوش دراز نوک تیز دارد و با آرامش بر درختی تکیه داده و یک پایش را پشت دیگری قرار داده است. کمتر مجسمه مرمرینی استراحت و آرامش را به این کمال نمایانده است. در آن دست و پای پر آرامش و آن صورت اطمینان بخش تمام جذابیت و زیبایی و بی اعتنایی جوانی نمودار است. شاید رانهای مجسمه کمی گردتر و نرمتر از عادی باشد. پراکسیتلس آن قدر به فرونه نگریسته بود که کاملا نمیتوانست مرد را مدل کار خود قرار دهد. مجسمه آپولون سائورو کتونوس یا “آپولون سوسمارکش” آن قدر نرمش زنانه دارد که انسان متمایل به این میشود که آن را از جمله مجسمه هایی که هم زن و هم مردند و در مجسمه سازی یونان فراوان هستند محسوب کند.

پاوسانیاس نقل میکند متاسفانه باختصار که بین مجسمه های هرائیون1 در اولمپیا “مجسمهای سنگی کار پراکسیتلس بود، که هرمس را نشان میداد که دیونوسوس کودک را در آغوش دارد.” حفاران آلمانی، که در سال 1877 در محل مشغول حفاری بودند، نتیجه زحمات خود را با پیدا کردن این مجسمه، که قرنها زیر خروارها خاک و گل مدفون گشته بود، بازیافتند. شرح و عکس و قالبگیری هرگز نمیتواند حق این شاهکار هنر را ادا کند. شخص باید در موزه کوچک اولمپیا در مقابل این مجسمه بایستد و نهانی دست بر روی آن بکشد تا بتواند نرمی آن و حیاتی را که در زیر آن گوشت و پوست مرمرین نهفته حس کند. موضوع این مجسمه این است که خدای مامور نجات دیونوسوس او را از شر حسادت هرا رهانیده، به سوی فرشتگان میبرد که او را در خفا بزرگ کنند. هرمس در راه میایستد و بر درختی تکیه میکند و به کودک خوشه انگوری تعارف میکند. مجسمه طفل چندان استادانه ریخته نشده; گویی الهام هنرمند یکباره هنگام ساختن مجسمه هرمس به پایان رسیده است. بازوی راست هرمس از بین رفته و پاها را تعمیر کردهاند، ولی بقیه مجسمه انگار که هم اکنون از زیر دست استاد بیرون آمده است. دست و پای قوی و سینه فراخ نشان سلامت جسمی اوست. سر آن، با آن وقار و سنگینی و خطوط ظریف صورت و موهای مجعد، به تنهایی شاهکار بزرگی است. پای راست نمونه کمال مجسمه سازی است، آن هم در ساختن پا که هنر مجسهسازی کمتر به کمال دیده شده است. دنیای قدیم این کار را کم اهمیت میشمرد، از اینجا میتوان به غنای هنر آن دوره پی برد. پاوسانیاس، در عبارتی دیگر، از مجسمه دسته جمعی مرمرینی سخن میگوید که در مانتینئا واقع بوده است. در اثر حفاریهایی که شده، پایه این مجسمه، که شکل سه تن از خدایان

*****تصویر

متن زیر تصویر : سر مجسمه هرمس اثر پراکسیتلس، موزه اولمپیا،

---

(1) معبد معروفی که در پنج کیلومتری جنوب خاوری موکنای برای هرا ساخته شده بود، و در آن مجسمهای از هرا، با عاج و طلا، کار پولوکلیتوس، قرار داشت. م.

ص: 559

شعر بر آن منقوش است، به دست آمده که ظاهرا کار شاگردان استاد بوده است. اگر مطالبی را که از نوشته های یونان قدیم درباره مجسمه سازی باقی مانده است کنار هم بگذاریم، تعداد مجسمه های اصلی پراکسیتلس به چهل میرسد، که بدون شک جزئی از آثار فراوان او بوده است. در آثار او قدرت و عظمت و وقار و شخصیت فیدیاس را نمیبینیم. خدایان جای خود را به فرونه، معشوق پراکسیتلس، پرداختهاند، و عشق خصوصی جای موضوعات مهم اجتماعی را گرفته است. با این وجود، هیچ استادی در قدرت سبک و نیروی معجزآسایی که شریفترین و لطیفترین احساسات آدمی را بآسانی از سنگ بتراشد به پای پراکسیتلس نمیرسد. فیدیاس دوریایی بود، پراکسیتلس یونیایی است; در او نوید آن فتوحات فرهنگی اروپا را میبینیم که از پس فتوحات اسکندر واقع شد.

VI - سکوپاس و لوسیپوس

درباره زندگی سکوپاس جز کارهایش، که داستان واقعی زندگی هر کسی است، چیزی نمیدانیم; اما حتی هیچ یک از آثارش را هم با اطمینان نمیشناسیم. سر فربه و جنگجوی مجسمه هایی که ساختن آنها را به وی نسبت میدهند، یا آنهایی که از روی کارهای او تقلید شدهاند، حکایت از خلق و خوی تند و احساسات نیرومند او میکند. چنانکه دیدیم، سکوپاس، در تگئا، هم به عنوان معمار و هم مجسمهساز خدمت میکرد و در این کار چنان تسلط و نرمشی از خود بروز داد که از زمان فیدیاس تا میکلانژ بیسابقه بوده است. در اثر حفاریهایی که شده، فقط چند قطعه از کارهای تزیینی او را یافتهاند، که مهمترین آنها دو سر خرد شده مجسمهای است که صورت چاق و گرد و نگاه محزون آدم فراموش شدهای را دارند که مشخصه کارهای اوست. دیگر، مجسمه مردانه “آتالانته” است که آن هم صدمه بسیار دیده است. سری از مجسمه “ملئاگر” در ویلای مدیچی در رم موجود است که شباهت عجیبی به آثار فوق دارد. در این مجسمه نیز همان گونه های پر، چشمان محزون و متفکر، پیشانی برجسته در بالای بینی، لبهای هوسباز، و زلفان مجعد شانه نخورده دیده میشود. شاید این سر را رومیها از روی “ملئاگر” اثر سکوپاس ساختهاند که نشان دهنده بخشی از شکار کالودون باشد.1 سر دیگری در موزه مترپلیتن نیویورک موجود است که بدون شک اثر خود سکوپاس است، یا از روی مدل اصلی کپیه شده است. این اثر نیز، با وجود درشتی و نیرومندیی که دارد، زیبا و هوشمندانه ساخته شده، و یکی از زندهترین آثار مجسمه سازی باستان به شمار میرود.

پاوسانیاس نقل میکند که: سکوپاس در شهر الیس “مجسمهای مفرغی از آفرودیته ساخت که روی بز نری از برنز نشسته است.” در شهر سیکوئون مجسمه مرمری از “هراکلس” ساخت که شبیه آن در لنز داون هاوس لندن موجود است; عضله بندی آن برگشت به سبک مردانه پولوکلیتوسی

*****تصویر

متن زیر تصویر : سردیس ملئاگروس، کپیه رومیها از روی کار سکوپاس ، موزه مدیچی، رم،

---

(1) کالودون شهری قدیمی بود در جنوب آیتولیا; چون مردم شهر در انجام قربانی قصور کرده بودند، آرتمیس گرازی را برای ویران کردن شهر فرستاد. ملئاگر، امیر کالودون، شکارچیان را مشتمل بر آتالانته، یاسون، کاستور، پولوکس، و تسئوس رهبری کرد. م.

ص: 560

است، سرش کوچک و چون همیشه گرد، و صورتش ظریف چون کارهای پراکسیتلس است توقف سکوپاس در شهرهای مگارا و آرگوس و تب و آتن چندان بود که به وی مهلت داد تا مجسمه هایی را که پاوسانیاس پانصد سال بعد دید، بسازد. شاید او در تجدید بنای معبد اپیداوروس نیز دست داشته است. هنگام عبور از جزایر دریای اژه، برای کنیدوس مجسمه های “آتنه” و “دیونوسوس” را ساخت و در ساختن مجسمه های موسولئوم نیز کمک فراوان کرد. هنگام عزیمت به شمال، یکی از سر ستونهای معبد افسوس را نیز حکاکی کرد. در شهر پرگامون، مجسمه عظیم “آرس” در حال نشستن را ساخت. و در خروسا، واقع در تروآس، برای ترساندن موشها مجسمه “آپولون سمینتئوس” را برپا کرد. با ساختن مجسمه “آفرودیته” در ساموتراس باعث شهرت آن شهر شد، و در شهر دورافتاده بیزانس مجسمه “باکخانته”1 را ساخت که مجسمه موجود در درسدن ممکن است شبیه رومی آن باشد. این مجسمه کوچک مرمرین، که فقط کمی بیشتر از نیم متر است، کار استاد قابل و هنرمند با ارزشی است. بدن آن نیرومند و تزییناتش عالی و طرز ایستادنش بی نظیر است.

خشم به طور زندهای در آن نمایان، و رویهمرفته از هر جهت زیباست. پلینی از مجسمه های فراوان دیگری کار سکوپاس سخن میگوید که در عصر او در کاخهای روم بوده و هر یک شاهکار مجسمه سازی به شمار میرفته است. وی میگوید “حتی اگر در ساختن این مجسمه ها عمری سپری شده باشد، عالی و قابل تحسین است”، و اضافه میکند که “میان آنها هیکل لخت (آفرودیته) به تنهایی میتواند مایه شهرت هر شهری گردد.” رویهمرفته اگر بخواهیم این آثار مختصری را که احتمالا از سکوپاس باقی مانده مورد قضاوت قرار دهیم، میبایستی مقامی در ردیف پراکسیتلس برای وی قایل شویم. در این آثار اصالت حفظ شده، بدون اینکه زیادهروی شده باشد; نیرومندی نمایانده شده، بدون اینکه به حد خشونت رسیده باشد، و احساسات و حال و جنبش و تندی نقش گردیده، بدون اینکه کشش عصبی باعث از ریخت افتادگی مجسمه ها شده باشد.

پراکسیتلس عاشق زیبایی بود، و سکوپاس مجذوب شخصیت; پراکسیتلس میخواست وقار و ظرافت زنانگی و درخشش تندرستی و شادی جوانی را نشان دهد، ولی سکوپاس در پی آن بود که دردها و تاثرات زندگی را با بیان هنر زنده سازد. شاید اگر از وی آثار بیشتری میدیدیم، او را بعد از فیدیاس بزرگترین مجسمه ساز یونان میدانستیم.

لوسیپوس سیکوئونی در ابتدا هنرمند محقر مفرغکاری بیش نبود، و خیلی آرزو میکرد که هنرمند بزرگی شود، ولی استطاعت معلم گرفتن و مدرسه رفتن نداشت. هنگامی که شنید ائوپومپوس نقاش اعلام کرده است که پیرو هیچ استادی نخواهد شد، بلکه از طبیعت تقلید خواهد کرد، جرئت یافت و از آن به بعد هم خود را مصروف آموختن و مطالعه موجودات زنده کرد. در مجسمه سازی ابعاد و توازنی به وجود آورد که جانشین موازین خشک و سخت پولوکلیتوس گردید; او پاها را بلندتر، سرو گردن را کوتاهتر، و دست و پا را به صورت بعد سومی درآورد، و به پیکر روح و آرامش داد. “آپوکسوئومنوس” او فرزند ولگرد “دیادومنوس” است; مجسمه پولوکلیتوس به پیشانی خود نوار قهرمانی بسته، ولی قهرمان لوسیپوس غبار را از بازوی خود میسترد و ظرافت و وقار بیشتری دارد. از آن جذابتر و زندهتر چهره آگیاس از اشراف تسالی

*****تصویر

متن زیر تصویر : آپوکسوئومنوس، کپیه رومی از اثر لوسیپوس (?)، موزه واتیکان،

*****تصویر

متن زیر تصویر : رامشگر دربار دیونوسوس در حال رقص، کپیه رومی از روی اثر سکوپاس (?)، موزه درسدن،

---

(1) در دینهای یونان و روم، زنان پرستنده دیونوسوس. م.

ص: 561

است، که نمونه آن در موزه دلفی وجود دارد. لوسیپوس، پس از آزادی از قیود گذشته، در سرزمینهای تازهای در هنر قدم گذاشت. سبک انفرادی و معمول امپرسیونیستی1 را رها کرده، تقریبا میتوان گفت که نیمتنهسازی را در یونان به وجود آورد. فیلیپ چندی دست از جنگپردازی و عشق ورزیهای خود کشید که مدل او قرار گیرد. اسکندر چندان از نیمتنهای که از او ساخته بود خوشش آمد که وی را مجسمه ساز رسمی دربار خود کرد; همان طور که آپلس را شبیه ساز خاص خود نمود و پورگوتلس را مامور کرد که تصویر او را بر روی جواهرات نقش کند.

نام هنرمندان خالق بعضی از زیباترین مجسمه هایی که از قرن چهارم باقی مانده معلوم نیست: مثلا مجسمه برنجی جوانی که نزدیک ماراتون پیدا شده، یک کپیه قدیمی از هرمس آندروسی متعلق به قرن چهارم، و مجسمه ظریف و غمگین هوگیایا که در نزدیکی تگئا2 کشف گردیده; هر سه مجسمه در موزه آتن موجود است. در موزه بستن هم یک سر دختر محفوظ است که در زیبایی نقص ندارد. تا آنجا که مشهود است، قسمت اعظم مجسمه های نیوبید، که در زمان آوگوستوس از آسیای صغیر به روم میآمده، متعلق به قرن چهارم است. این مجسمه ها اکنون در موزه های کشورهای اروپایی پراکنده است. علاوه بر آنها، سه مجسمه اصلی آفرودیته به سبک پراکسیتلس: ونوس کاپوا در موزه ناپل، ونوس خمیده در واتیکان، و ونوس آرل در موزه لوور را باید متعلق به آن عصر دانست. اما مجسمهای که از همه اینها در زیبایی و عمق احساس برتر است مجسمه نشسته دمتر است، که در سال 1858 در کنیدوس یافت شد و امروز از بهترین مجسمه های موزه بریتانیا به شمار میرود. موضوع آن معلوم نیست، ولی شاید الاهه محصول و حاصلخیزی را نشان میدهد که بر هتک ناموس پرسفونه ناله میسراید، و بدون شک از غمانگیزترین مجسمه هایی است که از زمان باستان به ما به ارث رسیده است. احساسات دردناک را با همان سبک متعادل یونان باستان بیان میکند، و مهربانی مادری و تسلیم خاموش همه در چشم و چهره او پیداست. این مجسمه و هرمس شاهکارهای زنده مجسمهسازی قرن چهارم یونان هستند، نه آن آفرودیته هایی که آن قدر مورد توجه قرار گرفتهاند.

هوگیایا، الاهه بهداشت، موزه آتن،

*****تصویر

متن زیر تصویر : سردیس دختر از خیوس، موزه بستن،

*****تصویر

متن زیر تصویر : دمتر کنیدوسی، موزه بریتانیایی،

---

(1) لوسیپوس، در عباراتی که باید مطبوع طبع مانه باشد، میگفت سایر هنرمندان مردان را چنان که بودند میساختند و او آنان را “چنان که مینمایند.”

(2) این سر زیبا، که ما آن را به عنوان مظهر برای اولین تصویر این کتاب به کار بردهایم، از موزه کوچک شهر تگئا دزدیده شد، و پس از نه سال آلکساندر فیلادلفیوس، رئیس محترم موزه ملی آتن، آن را در انبار غله دهی در آرکادیا یافت. موضوع و تاریخ این مجسمه نامعلوم است، ولی سبک پراکسیتلسی آن را متعلق به قرن چهارم نشان میدهد. آقای فیلادلفیوس این مجسمه را “مروارید موزه ملی” میداند.

ص: 562

فصل بیست و یکم :فلسفه در اوج قدرت

I - دانشمندان

در مقایسه با پیشرفت سریع قرن پنجم و موفقیتهای انقلابی قرن سوم، علم در قرن چهارم راکد و بیشتر معطوف متراکم سازی داده های خود بود. کسنوکراتس تاریخ هندسه، تئوفراستوس تاریخ حکمت طبیعی، منون تاریخ طب، و ائودموس تاریخ هندسه و حساب و هیئت را نوشت. مسائل مذهبی و اخلاقی و سیاسی، که ظاهرا حیاتیتر و مهمتر از مسائل طبیعی شده بودند، مردم را واداشتند که به دنبال سقراط از مطالعه عینی دنیای مادی منصرف شده، به مسائل مربوط به روح و حکومت بپردازند.

افلاطون عاشق ریاضیات بود، فلسفهاش را سخت با ریاضی در آمیخت، آکادمی را تخصیص به آن داد، و در سیراکوز تقریبا سلطنت را فدای آن کرد. لیکن حساب برای او فرضیه نیمه رازورانه اعداد بود; هندسه را اندازهگیری زمین نمیدانست، بلکه آن را نوعی انضباط برای منطق بسیط، یعنی دروازهای برای راه یافتن به عقل کل میشمرد. پلوتارک نقل میکند که افلاطون، ائودوکسوس و آرخوتاس را تحقیر میکرد، زیرا آنان در مکانیک تجربه میکردند: “این عمل ایشان تنها حسنی را که هندسه دارد به فساد و تباهی سوق میدهد.

هندسه با بیشرمی به اندیشه و ادراک محض پشت کرد که به سوی احساس برگردد و از ماده استمداد کند.” سپس پلوتارک ادامه میدهد: “بدین ترتیب، مکانیک از هندسه جدا شد، فلاسفه آن را باطل شمردند و ترکش کردند، و عاقبت جزو علوم نظامی درآمد.” با این وصف، افلاطون در عالم تجریدی خود به ریاضیات خدمت بزرگی کرده است. نقطه را شروع خط تعریف کرد، فورمول پیدا کردن مجذور دو عدد مجذور را یافت، و تحلیل ریاضی، یعنی اثبات یک فرضیه یا عدم اثبات یک فرضیه را، با در نظر گرفتن نتایجی که از آن فرض حاصل میشود، اختراع یا تکمیل کرد. اهمیت دادن به ریاضیات در آکادمی اگر کمک شایانی به علم نکرده باشد، لااقل محققانی چون ائودوکسوس کنیدوسی و هراکلیدس پونتوسی را به وجود آورد.

دوست افلاطون، آرخوتاس، علاوه بر آنکه هفت بار به سمت فرمانده کل شهر تاراس انتخاب شد و رساله هایی درباره فلسفه فیثاغورسی نوشت، ریاضیات موسیقی را به وجود آورد، اندازه

ص: 563

مکعبی را که حجم آن دو برابر مکعب اصلی است تعیین کرد، و تا آنجا که ما میدانیم اولین رساله در باب مکانیک را نوشت. یونان باستان اختراع سه آلت مهم عصر را مدیون هوش او میداند، پیچ و مهره، قرقره، و جغجغه. دو شی اول پایه صنعت ماشین را ریخت، و درباره سومی ارسطوی سختگیر میگوید: “برای بچه ها وسیلهای شد که سرشان گرم شود و بدین ترتیب در منزل خرابکاری نکنند.” در همین زمان، دینوستراتوس، با به کار بردن قوس تربیع، عمل تربیع دایره را انجام داد. برادرش منایخموس، که شاگرد افلاطون بود، هندسه مقاطع مخروطات را پایه گذارد،1 عمل تضعیف مکعب را انجام داد، فورمول ساختمان نظری پنج حجم2 منتظم را تعیین کرد، نظریه اعداد اصم را پیش راند، و این جمله مشهور را که به اسکندر گفته تقدیم جهانیان نمود: “برای مسافرت در کشور دو گونه راه هست; یکی راه سلطنتی و دیگر راه عوامالناس; اما در هندسه برای همه یک راه بیشتر نیست.3 نام بزرگ قرن چهارم در علوم، ائودوکسوس است که با کمک وی پراکسیتلس شهر کنیدوس تاریخی را ساخت. ائودوکسوس، حدود 408، در آن شهر به دنیا آمد و در سن بیست و سه سالگی نزد فیلیستیون در شهر لوکری به تحصیل طب نزد آرخوتاس در شهر تاراس به خواندن هندسه، و در آتن نزد افلاطون به خواندن فلسفه مشغول شد. وی مردی فقیر بود و با مخارج اندکی در پیرایئوس میزیست، و از آنجا روزهای درس پیاده به آکادمی میرفت. پس از توقف کوتاهی در کنیدوس، به مصر رفت و شانزده ماه نزد راهبان هلیویولیس به خواندن نجوم پرداخت. سپس به پروپونتین کوزیکوس رفت و به تدریس ریاضیات اشتغال ورزید. در سن چهل سالگی با شاگردانش به آتن رفت و مدرسهای در علوم و فلسفه افتتاح کرد و تا مدتی با افلاطون رقابت میورزید. بالاخره به کنیدوس برگشت، رصدخانهای ساخت، و وظیفه تدوین قانون نامه جدید مدنی شهر به وی واگذار شد.

خدمات وی به علم هندسه اساسی بود. نظریه نسبت4 و اغلب قضایای هندسی را که در کتاب پنجم اقلیدس به دست ما رسیده ابداع کرد. روش افنا5 را، که به کمک آن بشر توانست سطح دایره و حجم کره، هرم، و مخروط را محاسبه کند، ابداع نمود; بدون این ابداع کار ارشمیدس امکانپذیر نمیشد، لیکن علاقه واقعی او به علم نجوم بود. از این گفتهاش بخوبی میتوان به روحیه عالمانه او پی برد، اگر میتوانستم جرم و شکل خورشید را کشف کنم، حاضر بودم مثل کره خورشید مذاب شوم.

---

(1) یونانیان مقاطع مخروطات را با تصویرهایی نشان میدادند قطع ناقص، قطع مکافی، و قطع زاید که بریدن یک مخروط (با زاویه حاده، قائمه، منفرجه) به وسیله یک سطح عمود بر مولد درست میشد. ریاضیون جدید دایره و خطوط متقاطع را بر آنها میافزایند.

(2) هرم (چهار وجهی)، مکعب شش وجهی، هشت وجهی، دوازده وجهی، و بیست وجهی، یعنی احجام محدبی که با چهار، شش، هشت، دوازده، و یا بیست کثیرالاضلاع منتظم محدود شده است.

(3) شاهراه یا راه سلطنتی اغلب به راه های بزرگ امپراطوری ایران گفته میشد. این گفتار را همچنین به اقلیدس و بطلمیوس نسبت میدهند.

(4) یکی از مسائل مورد علاقهاش این بود که تقسیم زرین یا تقسیم خط به نسبت ذات وسط و طرفین را بیابد، یعنی خط را به دو قسمت چنان تقسیم کند که یکی از آنها واسطه هندسی بین منطقه دیگر و تمام خط باشد.

(5) روش افنا در محاسبه سطوح این است که رشتهای صعودی یا نزولی را، از اشکالی که مساحتشان معلوم و کمتر (یا بیشتر) از سطح مطلوب است، تعریف میکنند، و ثابت مینمایند که تفاوت مساحت جمله های رشته و سطح مطلوب متدرجا از میان میرود (به اصطلاح کنونی، مساحت جمله های رشته به مساحت مطلوب میل میکنند). م.

ص: 564

علم احکام نجوم در آن روز به آنچه امروز ما هیئت مینامیم اطلاق میشد، ولی ائودوکسوس به شاگردانش میآموخت که به فرضیه اخترشناسی، مبنی بر اینکه طالع شخص را میتوان از طرز قرار گرفتن ستارهاش در هنگام تولد تعیین نمود، توجهی نکنند. ائودوکسوس میخواست تمام حرکات فلکی را تحت قوانین ثابتی بیاورد و در کتاب “نمودها”، که دنیای باستان آن را بزرگترین کتاب نجوم میدانست، پایه و اساس علمی پیش بینی هوا را بنا کرد.

مشهورترین نظریه ائودوکسوس با شکست درخشانی روبه رو شد. او میگفت که جهان مرکب از بیست و هفت فلک شفاف و در نتیجه نامرئی است که در جهتهای مخالف و با سرعتهای گوناگون گرداگرد مرکززمین دوران میکنند، و اجرام آسمانی بر پوسته یا قشر این افلاک متحدالمرکز ثابتند. این نظام البته امروز مضحک به نظر میرسد، ولی در واقع یکی از اولین کوششهای بشری است که در راه بیان علمی حرکات سماوات به کار رفته است. ائودوکسوس، بر طبق این نظریه، دوره های هلالی و منطهالبروجی سیارات را با دقت قابل ملاحظهای محاسبه کرد1 (البته اگر “اطلاعات” امروز ما را بتوان ماخذ قرارداد.). این فرضیه بیش از هر فرضیه دیگر انگیزه پیشرفت تحقیقات نجومی در دنیای باستان گردید.

اکفانتوس سیراکوزی در حدود 390 مینویسد “زمین به دور محور خود در جهت شرق حرکت میکند.” هراکلیدس پونتوسی، که یکی از دانشمندان بزرگ دنیای باستان بود و کتابهای مشهوری در دستور زبان، موسیقی، شعر، معانی بیان، تاریخ، هندسه، منطق و اخلاق تالیف کرده، اظهار مینماید که اگر به جای اینکه تصور کنیم که تمام دنیا به دور زمین میگردد، بپنداریم که زمین به دور محور خود میچرخد، بر بسیاری از مسائل چیره شدهایم. هراکلیدس میگفت که عطارد و زهره به دور خورشید میگردند. شاید هراکلیدس در یک لحظه درخشان زندگیش بر آریستارخوس و کوپرنیک (کوپرنیکوس) پیشدستی کرده باشد. زیرا در قطعاتی که از کتاب گمینوس (70 ق م) بر جای مانده آمده است که: “هراکلیدس پونتوسی گفته است که حتی به فرض اینکه زمین به طریقی در حرکت، و خورشید به طریقی ساکن باشد، مع هذا نامرتب بودن وضع خورشید قابل تشریح است.” شاید بشر هرگز معنای این سخنان هراکلیدس را نفهمد.

در همان حال، پیشرفت ملایمی در علوم مشهود بود. در جغرافی، دیکائرخوس مسانایی، که زندگینامه یونان را نوشته، ارتفاع کوه ها را اندازه گرفت و قطر کره زمین را به چهل و هشت هزار کیلومتر تعیین نمود و اثر خورشید را بر روی جذر و مد متذکر شد. در سال 325، یکی از

---

(1) دوره هلالی یک سیاره فاصله زمانی لازم برای این است که آن سیاره همان وضعی را که در موقعی معین نسبت به خورشید داشته باز یابد. (مثلا فاصله زمانی دو مقارنه علیای متوالی در مورد سیارات سفلی، یا دو مقابله متوالی در مورد سیارات علوی). دوره منطقه البروجی یعنی دورهای که سیارهای در یکی از قسمتهای خیالی آسمان قرار میگیرد آسمان به 12 منطقه خیالی تقسیم شده که همان تقسیمات منطقه البروج است. عدد ائودوکسوس برای دوران هلالی زحل 390 روز، و عدد ما 378 است; برای مشتری 390، و عدد ما 399; برای مریخ 260، و عدد ما 780; برای عطارد 110، و عدد ما 116; برای زهره 570، و عدد ما 584 است. دوره منطقه البروجی ائودوکسوس برای زحل سی سال، و از آن ما 29 سال و 166 روز است; برای مشتری 12 سال، و عدد ما 11 سال و 315 روز; برای مریخ 2 سال، و عدد ما یک سال و 322 روز; برای عطارد و زهره یک سال، و عدد ما نیز یک سال است.

ص: 565

سرداران اسکندر به نام نئارخوس ازدهانه رودخانه سند در امتداد سواحل جنوبی آسیا تا رودخانه فرات کشتیرانی کرد. دفتر یادداشت دریانوردی او، که قطعاتی از آن در “ایندیکا” اثر آریانوس برجای مانده، یکی از ذخایر باستانی علم جغرافیاست. “زمینسنجی” یعنی اندازهگیری سطوح فرو رفتگیها، برجستگیها، حجمها، و موقعیت زمین قبلا به عنوان رشتهای جدا از هندسه مستقر شده بود. فیلیستیون اهل لوکری ایتالیا در اوایل این قرن شروع به تشریح حیوانات کرد و قلب را دستگاه تنظیم بدن و پایگاه روح نامید.

دیوکلس اهل کاروستوس ائوبویا، در حدود سال 370، رحم حیوانات را تشریح کرد، وضع جنین انسان را از 27 تا 40 روزگی شرح داد، و تشریح و نطفهشناسی و جنینشناسی و مامایی را پیشرفت داد. نیز این اشتباه مورد علاقه یونانیها را شیوع داد که هر دو جنس مذکر و مونث برای ایجاد نطفه تخمک ایجاد میکنند.

آسپاسیای دیگری طبیب مشهور قرن چهارم آتن گردید، و در علوم مختلفه امراض زنان و جراحی و سایر رشته های طب نامور شد. از ترس اینکه مبادا علم پزشکی میزان مرگ و میر را بیش از مقدار تولید مواد غذایی پایین آورد، آینیاس تاکتیکوس، اهل آرکادیا، کتابی در سال 360 در آیین جنگ نوشت که اولین کتاب کلاسیک یونان درباره هنر جنگ است. انتشار این کتاب درست مصادف بود با پیدایش فیلیپ و اسکندر.

II - مکاتب سقراطی

1 - آریستیپوس

اگر قرن چهارم شاهد پیشرفت قابل ملاحظه علوم نبود، در عوض فلسفه رونق فراوان داشت. متفکران اولیه فلسفه های مبهمی درباره زندگی مطرح کرده بودند، سوفسطاییان نسبت به همه چیز جز معانی بیان شک میکردند، و سقراط هزاران سوال طرح کرده و به هیچ کدام جواب نداده بود. ولی اکنون از تمام بذرهایی که در دویست سال گذشته در زمینه فلسفه پاشیده شده بود، جوانه مکتبهای بزرگی در علوم ماوراالطبیعه، اخلاق، و سیاست بیرون زده بود. آتن، که آن قدر فقیر شده بود که نمیتوانست خدمات پزشکی دولتی را ادامه دهد، دانشگاه های خصوصی متعدد تاسیس کرده بود. به قول ایسوکراتس، آتن “مدرسه یونان” و پایتخت فرهنگی و داور تمام یونان شده بود. فیلسوفان، که مذهب قدیم را ضعیف ساخته بودند، میکوشیدند تا طبیعت و عقل را جانشین آن کرده، تکیه گاهی برای اخلاق و راهنمایی برای زندگی بیابند.

در ابتدا به اکتشاف راه هایی که سقراط گشوده بود پرداختند. هنگامی که سوفسطاییان به طور کلی بیشتر هم خود را مصروف تدریس معانی بیان میکردند و از صورت طبقه خاصی خارج شده بودند، شاگردان سقراط مراکز طوفانخیز فلسفه های کاملا متفاوت شده بودند. ائوکلیدس مگارایی، که اغلب سر درس سقراط در آتن حاضر میشد، به قول تیمون آتنی “شهر خود را در آتش نفاق” شعلهور ساخت و دیالکتیک زنون الئایی و سقراط را تبدیل به جدال لفظی یا هنر

ص: 566

مشاجره ساخت. وی صحت هر موضوعی را مورد تردید قرار میداد، و همین روش بود که در قرن بعد به شکاکیت پورهون و کارنئادس تبدیل شد. بعد از مرگ ائوکلیدس، شاگرد برجسته او ستیلپو مکتب مگارایی را بیش از پیش به نظرات کلبیان نزدیک ساخت; چون هر فلسفهای قابل رد است، پس خردمندی نه در خیالبافی راجع به ماوراالطبیعه، که در ساده زیستن است، و رفاه در خودبسندگی است یعنی عدم نیاز به چیزهای خارج از دنیای خود انسان. گویند که پس از غارت شهر مگارا، دمتریوس پولیورکتس از ستیپلو پرسید چقدر خسارت متحمل شدهای فیلسوف جواب داد که من جز دانش چیزی نداشتم و آن را هم کسی از من ندزدیده است. در سالهای آخر زندگیش، زنون کیتیونی، موسس مذهب رواقی، جزو شاگردانش بود. بنا بر این میتوان گفت که مکتب مگارایی با یک زنون شروع، و با زنونی دیگر ختم شد.

آریستیپوس با وقار، پس از مرگ سقراط، به شهرهای مختلف سفر کرد و مدتی در سکیلوس با گزنوفون و مدت بیشتری با لائیس در کورنت گذراند، و بعد در شهر مادری خود کورنه، در سواحل افریقا، سکونت گزید تا مدرسه فلسفه خود را بنا کند. ثروت و تجمل طبقات بالا، در این شهر نیمه شرقی، عادات او را قالب ریخته بود، و ظاهرا با این بخش از نظریات استادش که شادکامی نیکوترین چیزهاست بیشتر موافق بود.

چون ظاهری آراسته و رفتاری شایسته داشت و سخنوری زبردست بود، به همه جا راه یافت. زمانی کشتیش غرق شد و بی پول و مفلس وارد رودس گردید; پس به مدرسهای رفت و در آنجا به سخنرانی پرداخت و چنان حضار را شیفته خود کرد که او و همراهانش را غذا و ماوا دادند. در آنجا بود که به والدین اطفال پند داد که ایشان بایستی کودکان خود را چنان ثروتی بدهند که آن ثروت بتواند، پس از غرق کشتی، با صاحب خود شنا کند و به ساحل بیاید.

فلسفه او ساده و بی پیرایه بود. میگفت هر چه میکنیم، حتی هنگامی که در راه دوستان فقیر میشویم یا به فرمان سرداران جان میدهیم، به امید لذت، یا از ترس رنج است. بنابراین، نظر عموم این است که لذت غایت خیر است و هر چیز دیگر، از جمله نیکی و فلسفه، را باید بر میزان لذتی که به بار میآورد قضاوت کرد.

دانش ما درباره اشیا نامعلوم است، آنچه که با اطمینان و مستقیم میدانیم از راه احساسات ماست. بنابراین، عقل در آن چیزی است که احساسات ما را لذت بخشد، نه اینکه به دنبال حقیقت غیرقابل لمس بگردیم.

عمیقترین لذتها جسمانی و حسی است، نه اخلاقی و فرهنگی; بنابراین، مرد عاقل بیش از هر چیز به دنبال لذت جسمانی میرود. هیچ مرد عاقلی لذت نقد را فدای لذت آتی نامعلوم نمیکند. فقط حال موجود است و بس، و به احتمال زیاد اگر حال از آینده بهتر نباشد، بدتر نیست. هنر زندگی، لذت بردن از نعمات گذران، و بردن حداکثر استفاده از امکانات حال است. فایده فلسفه آن است که ما را از لذتها دور نکند، بلکه بهترین لذتها را انتخاب نموده، طرز بهره بری از آنها را نشان دهد. حکمروای لذات مرتاضان نیستند که از آنها پرهیز میکنند،

ص: 567

بلکه کسانی هستند که از خوشیها لذت میبرند، ولی بنده و اسیر آنها نمیشوند و مدبرانه میتوانند بین لذات مضر و غیر مضر تفاوت بگذارند. پس مرد عاقل بی چون و چرا به آرای عمومی و قانون احترام میگذارد، ولی تا حد ممکن میکوشد تا “نه ارباب و نه برده کسی باشد”.

اگر واعظ غیر متعظ نبودن را مایه سرافرازی بدانیم، آریستیپوس مرد سرافرازی بود. ثروت و فقر را با متانت تحمل میکرد، ولی در رجحان دادن به آنها ادعای بی تفاوتی نمیکرد. برای درسی که میداد مصرانه مزد میگرفت، و حتی برای رسیدن به هدفهای خود از تملق گویی جباران رو بر نمیگرداند. گویند وقتی که دیونوسیوس اول به صورتش آب دهان انداخت، خندید و گفت: “ماهیگیران برای گرفتن کوچکترین ماهیها بایستی متحمل رطوبتی بیش از این شوند.” چون دوستی شماتتش کرد که چرا در مقابل دیونوسیوس زانو زده است، پاسخ داد: “گناه من چیست که گوش پادشاه در کف پایش است” وقتی دیونوسیوس از او پرسید که چرا فیلسوفان دریوزهگری ثروتمندان را میکنند، ولی اینان فیلسوفان را چندان به محضر نمیپذیرند، آریستیپوس پاسخ داد: “چون اولیها میدانند چه میخواهند، ولی دومیها نمیدانند.” با این وجود، اشخاصی را که ثروت را به خاطر اندوختن میخواستند تحقیر میکرد. روزی که سیموس ثروتمند فروگیایی خانه مجلل خود را، که تماما از مرمر سنگفرش بود، به او نشان میدهد، آریستیپوس به صورت او تف میاندازد و، چون مورد اعتراض قرار میگیرد، به این عذر متعذر میشود که در میان آنهمه مرمر و تجمل “جایی مناسبتر نیافته که آب دهان بیندازد.” پولی را که در میآورد با ولخرجی در راه غذای خوب، لباس خوب، خانه خوب، و زنان خوب (آن طور که خود تشخیص میداد) صرف میکرد. روزی که به سبب زیستن با زنی روسپی مورد سرزنش قرار گرفت، پاسخ داد که از زندگی در خانه و نشستن در کشتیی که دیگران قبل از او از آنها استفاده کردهاند ابا ندارد. روزی معشوقهاش به او گفت: “من از تو بار دارم”، و او جواب داد: “از کجا که کار من بوده مگر پس از گذشتن از یک تیغزار میتوانی بگویی که کدام تیغ پایت را خراشیده” مردم او را علی رغم زندگی بی پردهای که داشت دوست میداشتند، زیرا مردی بود که رفتاری شایسته داشت و با فرهنگ و مهربان و خوش قلب بود. بدون شک، لذتجویی بی غل و غش او تا حدی از سروری که از رسوا کردن محترمان گناهکار شهر خود میبرد سرچشمه میگرفت. با پیروی از سقراط و احترام گذاردن به او و دوست داشتن فلسفه،1 معتقد بود که

---

(1) آریستیپوس میگوید که فلسفه را از تعلیم و تربیت حذف میکنند “مانند خواستگاران پنلوپه هستند، برای اینان دست یافتن به خدمتکاران آسانتر از ازدواج با کدبانوی خانه است”.

ص: 568

موثرترین دیدگاه زندگی، منظره مرد نیکی است که بآرامی راه خود را در میان مردم شریر میجوید و میگذرد. قبل از مرگش (356) میگفت بزرگترین ارثی که برای دخترش آرته برجای گذارده این است که “بر چیزی که بدون آن هم زندگی میسر است ارزش مده.” و در اینجاست که میبینیم به نحو شگفت انگیزی تسلیم عقاید دیوجانس میشود. آرته بعد از پدر مدیر مدرسه سیرنائیک شد، چهل کتاب نوشت، شاگردان ممتاز فراوانی یافت، و همشهریانش لقب “فروغ یونان” به او دادند.

2- دیوجانس

آنتیستنس1 با نتیجه این فلسفه، اما نه استدلالهای آن، موافقت داشت، و از مکتب سقراط نظریه زاهدانهای برای زندگی استخراج کرد. او، که مکتب کلبیون را بنا نهاد، فرزند یک شارمند آتنی و بردهای تراکیایی بود. در جنگ تاناگرا دلاورانه جنگید (426). مدتی شاگرد گورگیاس و پرودیکوس بود; سپس مدرسه خویش را بنا نهاد، ولی چون از درسهای سقراط باخبر شد، با شاگردانش نزد او رفت تا فضل پیر کهنسال را فرا گیرد. مانند ائودوکسوس در پیرایئوس میزیست و هر روز، با طی چندین فرسنگ پیاده، به آتن میرفت تا سر درس استاد حاضر شود. شاید در مباحثهای که بین سقراط (یا افلاطون) با همسخن فروتنی بر سر معمای لذت درگیر بود، حضور داشت.

سقراط: فکر میکنی که فیلسوف لازم است نسبت به لذایذ ... خوردن و نوشیدن توجه کند

سیمیاس: البته خیر.

سقراط: عقیده ات درباره عشق چیست آیا به آن بایستی توجهی داشته باشد سیمیاس: هرگز.

سقراط: و آیا به سایر وسایل تجمل، از قبیل کفش و قبای گرانقیمت، باید اهمیت نهد یا در عوض باید از آنچه ماورای نیاز طبیعی است بیزار باشد

سیمیاس: بایستی گفت که فیلسوف واقعی از آنها بیزار است.

جوهر فلسفه کلبیون این است: تقلیل پیرایه جسم به حداقل نیاز، برای اینکه روح تا آنجا که ممکن است آزاد باشد. آنتیستنس این نظریه را در معنا پذیرفته بود; وی یک فرانسیسکن2 یونانی بدون الاهیات بود; شعار آریستیپوس این بود: “مالک هستم، ولی ملک نیستم.” ولی آنتیستنس میگفت: “مالک نمیشوم تا ملک نگردم.” او مالک هیچ چیز نبود، و قبایی ژنده بر تن میکرد که سقراط سرزنش کنان به او میگفت: “آنتیستنس از لای سوراخهای لباست پوچی

---

(1) از پیشگامان فلاسفه کلبی قبل از دیوجانس. م.

(2) فرقهای از کاتولیکهای رومی که در آغاز در فقر میزیستند و هیچ گونه ملکی نداشتند. م.

ص: 569

و خود فروشیت را میتوان دید.” از این گذشته، تنها ضعف او این بود که کتاب مینوشت در این زمینه ده جلد از خود باقی گذاشت که یکی از آنها تاریخ فلسفه بود. پس از مرگ سقراط، آنتیستنس معلمی را از سر گرفت و برای تدریس، ژیمنازیومی را انتخاب کرد که برای مردم طبقه پایین و خارجیان و کودکان نامشروع در نظر گرفته شده بود. نام کلبی ]زندگی چون سگ[ بیشتر به خاطر شرایط محل به آن مدرسه اطلاق شد تا به لحاظ اعتقادات و فلسفه آن. آنتیستنس مانند کارگران لباس میپوشید، برای درسی که میداد مزدی نمیخواست، فقیران را برای شاگردی ترجیح میداد، و هر کس را که مایل نبود فقر و سختی را تمرین و تحمل کند با زبان و چوب میراند.

در ابتدا از پذیرفتن دیوجانس برای شاگردی ابا کرد. دیوجانس اصرار کرد و با صبر و حوصله ناسزاهای او را به جان خرید; بالاخره پذیرفته شد، و مکتب استاد را از طریق عمل کامل در سرتاسر دنیای یونان مشهور ساخت. آنتیستنس در اصل نیمه غلام بود، و دیوجانس بانکدار ورشکستهای از شهر سینوپه. او از روی ناچاری گدایی میکرد، و وقتی شنید که غایت نیکی و عقل نیز همین است بسیار خشنود شد. کیف و قبا و عصای گدایی برگرفت و مدتی در خمی در صحن معبد کوبله در آتن ماوا گزید. بر زندگی ساده حیوانات رشک میبرد، و میکوشید آن را تقلید کند. روی زمین میخوابید، هر چه هر جا مییافت میخورد، و (مطمئن هستیم) وظایف طبیعی و مراسم عشق را در حضور دیگران انجام میداد. روزی دید که کودکی با دست آب مینوشد، فورا فنجان خود را به دور افکند. گاهی مشعل یا شمعی به دست میگرفت و میگردید و میگفت به دنبال آدم میگردم. بر کسی ستم نمیکرد، ولی از اطاعت قانون سر باز میزد، و قبل از رواقیان اعلام کرد که پیرو جهان وطنی است. هر گاه فرصت مییافت، سفر میکرد. میگویند مدتی در سیراکوز زندگی کرد. در یکی از سفرهایش به دست دزدان دریایی اسیر شد، و او را به کسنیادس اهل کورنت فروختند. چون اربابش پرسید که چه کاری از وی ساخته است، جواب داد: “حکومت بر مردان”. کسنیادس او را معلم فرزندان خود کرد و اداره منزلش را به دست او سپرد. دیوجانس در این سمت چنان خوب انجام وظیفه نمود که ارباب او را “نابغه خوب” نامید و در بسیاری از امور پند او را میپذیرفت. دیوجانس کماکان به زندگی ساده خود ادامه داد، و چندان در این راه مداومت کرد که بعد از اسکندر مشهورترین شخص یونان گردید.

دیوجانس آدم خودنمایی بود و از آوازه خود ظاهرا لذت میبرد. در فن مباحثه استاد بود، و همنامش مینویسد که هرگز در مباحثه مغلوب کسی نشد. آزادی بیان را بزرگترین محاسن اجتماع مینامید و از آن، پا شوخیهای ناهنجار و بذله گوییهای موثر، حداکثر استفاده را میکرد. زنی را که در مقابل شمایل مقدسی سر بر خاک کرنش میکرد شماتت کرد که “از این وضع بی ادبانه و زشت خود نمیترسی شاید خدایی پشت سرت ایستاده باشد. مگر

ص: 570

نمیدانی که خدایان همه جا هستند” وقتی پسر زن فاحشهای به سوی مردم سنگ میانداخت، او را برحذر داشت که: “شاید سنگ بر سر پدرت فرود آید.” از زنان بیزار بود، و مردانی را که مانند زنان خود را میآراستند منفور میداشت. روزی جوانی کورنتی که جامهای فاخر پوشیده و به خود عطر زده بود از او سوالی کرد، وی جواب داد: “تا نگویی پسری یا دختر جوابت را نخواهم داد.” تمام دنیا این داستان را میداند که اسکندر، در کورنت، هنگامی که دیوجانس زیر آفتاب دراز کشیده بود، به سراغ او رفت. حکمران گفت: “من اسکندر پادشاه بزرگم.” فیلسوف جواب داد: “من دیوجانس سگم”. پادشاه گفت: “هر چه میخواهی از من بخواه”. دیوجانس جواب داد: “از جلو من کنار رو تا آفتاب بتابد.” جنگاور جوان جواب داد: “اگر اسکندر نمیبودم، میخواستم دیوجانس باشم.” دیگر نمیدانم که فیلسوف جواب این تعارف را چه گفت. میگویند که هر دو نامور در یک روز در سال 323 دنیا را بدورد گفتند، اسکندر در بابل در سن سی و سه سالگی، و دیوجانس در کورنت در سن نود و اند سالگی. اهالی کورنت مجسمهای سنگی از مرمر بر مزارش گذاشتند، و شهر سینوپه، که او را تبعید کرده بود، برایش بنای یادبودی برپا کرد.

از فلسفه کلبیون سادهتر و روشنتر فلسفهای نیست. با منطق تا آنجایی سر و کار داشت که بتواند نظریه مثل افلاطون را که دنیای ادب و فضل آتن را مبهوت کرده بود، باطل سازد. ماوراالطبیعه نیز در نظر کلبیون بازی پوچی بود. اینان میگفتند که طبیعت را از آن لحاظ مورد مطالعه قرار نمیدهیم که راز دنیا را بشناسیم، زیرا این امر غیرممکن است، بلکه به خاطر آنکه دانش طبیعت را راهنمای زندگی خود قرار دهیم. این فلسفه واقعی اخلاق است. هدف زندگی خوشی است. ولی خوشی را نباید از راه کسب لذات به دست آورد، بلکه باید در زندگی ساده و طبیعی و حتی المقدور مستقل از کمکهای خارجی یافت; زیرا درست است که کسب لذت، اگر از کار و کوشش خود شخص سرچشمه گیرد و ندامت به بار نیاورد، مشروع است، لیکن چه بسا که انسان در دنبال کسب لذت اغفال شود یا پس از آن دلسرد گردد. در این صورت، عاقلانهتر آن است که لذت را پلیدی بنامیم تا نیکی. زندگی پاک و معتدل تنها راه رسیدن به رضایت کامل است. ثروت، صلح و آرامش را ضایع میکند، و امیال رشکآمیز مانند زنگ روح را میخورد. بردگی غیرعادلانه، ولی بیاهمیت است. مرد عاقل از زندگی در بند اسارت نیز چون آزادی لذت میبرد، زیرا تنها آزادی روح است که به حساب میآید. دیوجانس میگفت که خدایان زندگی آسانی به انسان بخشیدهاند، ولی انسان با رفتن پی تجملات آن را پیچیده ساخته است. البته نباید فکر کرد که کلبیون به خدایان اعتقاد زیادی داشتند. وقتی راهبی برای آنتیستنس از خوبیهای بعد از مرگ سخن میگفت، وی پرسید: “پس چرا خودت نمیمیری” دیوجانس به اسرار نهان میخندید، و هنگامی که بازماندگان

ص: 571

کشتی شکستهای در ساموتراس، قربانی نذر خدایان میکردند، گفت: “اگر به جای آنهایی که خلاصی یافتند آنهایی که غرق شدند قربانی میکردند، تعداد قربانیها بمراتب بیشتر بود.” به عقیده کلبیون هر چیز مذهبی جز اشاعه عمل خیر خرافات است. فضیلت را باید پاداش خودش شمرد، نه بسته به وجود یا عدالت خدایان. فضیلت عبارت است از خوردن و تصرف کردن و خواستن بحد. جز آب نباید نوشید، و صدمه به کسی نباید رساند. از دیوجانس پرسیدند چگونه باید از خویشتن دفاع کرد، وی جواب داد: “با راستی و درستی و حرمت نفس.” به نظر کلبیون، فقط امیال شهوی منطقی است. ازدواج را اسارت خارجی میدانستند و از آن گریزان بودند، ولی فحشا را پشتیبانی میکردند. دیوجانس عشق آزاد و اشتراک زنان را ترویج میکرد، و آنتیستنس که در هر چیز طالب استقلال بود، شکایت میکرد که نمیتواند گرسنگی را نیز چون شهوت به تنهایی ارضا کند. کلبیون، که میل جنسی را مانند گرسنگی طبیعی و معمولی میدانستند، میگفتند نمیتوانند بفهمند که چرا مردم، برخلاف دیگر امیال، از ارضای این میل در ملا عام شرم میکنند. حتی در مرگ نیز مرد بایستی استقلال خود را حفظ کند و زمان و مکان مرگ را تعیین نماید; پس خودکشی مشروع است. بعضی میگویند که دیوجانس با حبس نفس در سینه خودکشی کرد.

فلسفه کلبیون جزئی از جنبش “بازگشت به سوی طبیعت” بود که به عنوان عکسالعمل عدم انطباق با تمدن ملال آور و پیچیده آن روز، در قرن پنجم، در آتن به وجود آمده بود. انسان طبعا متمدن نیست و تنها از ترس مجازات و تنهایی به محدودیتها و فشار نظام زندگی تن در میدهد. دیوجانس نسبت به سقراط همان موقعیتی را دارد که روسو به ولتر داشت: به نظر او، تمدن یک اشتباه محض است و پرومته حقش بود که به جزای ارزانی داشتن آن به بشر در زنجیر شود. کلبیون، مانند رواقیان و روسو، “مردان طبیعی” را میستودند; دیوجانس میکوشید تا گوشت خام بخورد، زیرا پختن را غیرطبیعی میدانست. وی میگفت بهترین اجتماع آن است که خالی از تصنع و قانون باشد.

یونانیان با تمسخر بر کلبیون مینگریستند و، آنچنانکه اجتماع قرون وسطی قدیسین خود را تحمل میکرد، وجود آنها را تحمل میکردند. پس از دیوجانس، کلبیون به صورت فرقه مذهبی فاقد مذهب درآمدند. فقر را قاعده کلی زندگی خود ساختند، با اعانه زندگی میگذراندند، تجرد خود را با اشتراک در امر ازدواج چاره میساختند، و مدارس فلسفه باز مینمودند. خانه نداشتند و در کوچه ها یا معابد میخفتند.

فلسفه کلبیون به دست شاگردان دیوجانس، یعنی ستیلپو و کراتس، به عصر هلنیسم راه یافت و مبنای مکتب رواقیان را تشکیل داد. مکتب کلبیون در آخر قرن سوم ناپدید شد، ولی نفوذش در سنن یونان استوار بر جای ماند، و شاید دوباره در بین فرقه مذهبی اسینیان یهود و رهبانهای مسیحی نخستین در مصر احیا شد. تا چه حد این نهضتها فرقه های مشابه را در هند تحت تاثیر قرار داده یا از آنها

ص: 572

تاثیر پذیرفتهاند هنوز بر ما معلوم نیست. آنهایی که امروز نیز فلسفه “بازگشت به سوی طبیعت” را ترویج میکنند، فرزندان روشنفکر آن مردان و زنان شرق و یونان باستانند که، خسته و درمانده از فشارهای غیر طبیعی و فلج کننده تمدن، میاندیشند که میتوانند برگردند و با حیوانات زندگی کنند. هیچ زندگانی کاملی از این وهم و هوس خاص زندگی شهری خالی نیست.

III - افلاطون

1- معلم

حتی افلاطون نیز تحت نفوذ کلبیون قرار گرفت. در کتاب دوم جمهور، با رغبت و همدردی، مدینه فاضله اشتراکی و طبیعی را توصیف میکند; بعد آن را رد میکند و نوع حکومتی را که “از حیث خوبی در درجه دوم” است به میان میآورد; ولی هنگامی که تصویر حاکم حکیم خود را رسم مینماید، در آن اثری از رویاهای کلبیون مییابیم مردانی بدون مالکیت و بدون همسر، و وقف زندگانی ساده و فلسفی که آنهمه مقبول بهترین اذهان یونان باستان بود. نقشه افلاطون برای ایجاد یک جامعه اشتراکی آریستوکراتیک، کوشش درخشان محافظه کار ثروتمندی است که میخواهد انزجار از دموکراسی را با ایدئالیسم افراطی زمان خویش تطبیق دهد.

افلاطون از خانوادهای چنان کهنسال بود که از طرف مادر به سولون، و از طرف پدر به پادشاهان اولیه آتن و حتی به پوسیدون خدای دریا میرسید. مادرش خواهر خارمیدس و خواهرزاده کریتیاس بود.

بنابراین، مخالفت با دموکراسی تقریبا در خونش بود. اسمش را آریستوکلس نهادند، که به معنی “نامدار و بهترین” است. این جوان در اندک مدتی در تمام رشته های علوم سر آمد شد. در موسیقی، ریاضیات، معانی بیان، و شعر از همه پیش افتاد. صورت خوب او زنان و، بدون شک، مردان را جلب مینمود. در مسابقات برزخی کشتی میگرفت و به خاطر هیکل ورزیده و درشتش لقب پلاتون یا “چهارشانه” گرفت. در سه جنگ نبرد کرد و نشان شجاعت گرفت. لطیفه مینوشت و شعر عاشقانه میسرود، و یک نمایشنامه تراژدی تحریر کرد. در سن بیست سالگی گرفتار تردید بود که سیاست پیشه کند یا شاعری، ولی سرانجام تسلیم جذبه سقراط شد. او را حتما از قبل میشناخت، زیرا سقراط دوست قدیم عمویش خارمیدس بود. اکنون سخنان سقراط را میفهمید، و از تماشای آن پیرمرد، که مانند بندبازی اندیشه های خود را در هوا میانداخت و بر چنگال پرسش میگرفت، لذت میبرد. افلاطون پس از آشنایی با سقراط اشعار خود را سوزاند; اوریپید، ورزش، و زن را فراموش کرد و، همچون کسی که گرفتار طلسم شده باشد، به دنبال استاد به راه افتاد.

ص: 573

شاید هر روز از درسهای استاد یادداشت برمیداشت و، با حساسیت یک هنرمند، از دنیای جذاب این سلینوس عجیب و دوست داشتنی مستفیض میشد. سپس، هنگامی که افلاطون بیست و سه ساله بود، انقلاب 404، که به دست خویشان خودش برپا شده بود، به وقوع پیوست. آن ده روز دهشتناک، ترور اشراف، و مخالفت شجاعانه سقراط با جباران سی گانه، مرگ کریتیاس و خارمیدس، بازگشت دموکراسی، و محاکمه و قتل سقراط یکباره دنیا را به سر جوان بیبندوبار ما فرو کوفت. از آتن مانند شهری که گرفتار دیوان و اجنه باشد گریخت. در مگارا در خانه ائوکلیدس، و بعد شاید با آریستیپوس در کورنه کمی آرامش یافت. سپس ظاهرا به مصر رفت و در آنجا از معلومات ریاضی و تاریخی راهبان استفاده کرد. حدود سال 395 به آتن برگشت و سال بعد، به خاطر دفاع از شهر، در کورنت جنگید. در سال 387 دوباره عزم سفر کرد; در تاراس نزد آرخوتاس، و در لوکری نزد تیمایوس به خواندن فلسفه فیثاغورسی مشغول شد. سپس برای دیدن کوه اتنا به سیسیل رفت، با دیون سیراکوزی دست دوستی داد، به خدمت دیونوسیوس اول معرفی گردید، سپس به بردگی فروخته شد، و در سال 386 صحیح و سالم به آتن بازگشت. با سه هزار دراخمایی که برای بازخریدن او از صاحبش به توسط دوستانش فراهم شده بود و صاحبش از قبول آن امتناع کرده بود، باغی را که محل تفریح اطراف شهر و، به نام خدای محلی، به آکادموسa مشهور بود، خرید و در آنجا دانشگاهی تاسیس کرد که نهصد سال مرکز علم و فرهنگ یونان بود.1

آکادمی در حقیقت یک انجمن اخوت مذهبی بود که در خدمت پرستش خدایان قرار داشت. شاگردان شهریه نمیپرداختند، ولی از آنجایی که بیشتر از خانواده های اعیان و اشراف برای تحصیل میآمدند، از والدینشان انتظار میرفت که به موسسه کمکهای مالی قابل ملاحظهای بکنند. سویداس میگوید: “ثروتمندان گاه گاه در وصیتنامه های خود وسایل زندگی بی رنج و آرام فیلسوفانهای را برای بعضی به ارث میگذاشتند.” میگویند که دیونوسیوس دوم هشتاد تالنت (480 هزار دلار) به افلاطون بخشید، و شاید دلیل شکیبایی افلاطون نسبت به سلطان از همین بخشش سخاوتمندانه سرچشمه گرفته باشد. شاعران هزل گو شاگردان آکادمی را ریشخند میکردند که در رفتارشان، و در وضع لباس پوشیدنشان با کلاه سه گوش و عصا و ردای کوتاه دانشگاهی، تظاهر میکنند; از اینجا معلوم میشود که لباس مخصوص مدرسه ایتن در انگلستان و ردای مشکی دانشگاهی به طور کلی تا چه حد قدمت دارد. زنان نیز به آکادمی پذیرفته میشدند، زیرا افلاطون در این زمینه فردی غیر محافظه کار و طرفدار شدید

---

(1) دانشگاه افلاطون اولین دانشگاه نبود. مکتب فیثاغورس در کروتونا (520 ق م) در رشته های مختلفی به طلاب علوم تعلیم میداد، و مکتب ایسوکراتس هشت سال از آکادمی افلاطون قدیمیتر بود.

ص: 574

حقوق زنان بود. درسهای اساسی ریاضیات و فلسفه بود. بر سر در مدرسه نوشتهای اخطار مانند بود: “هر کس هندسه نمیداند، اینجا داخل نشود.” شاید دانستن مقدار قابل توجهی ریاضیات از شرایط ورود بود.

بیشتر پیشرفتهای ریاضی قرن چهارم توسط مردانی انجام شد که در آکادمی درس خوانده بودند. دروس ریاضی آکادمی عبارت بود از حساب (نظریه اعداد)، هندسه عالی، نجوم، موسیقی (احتمالا شامل ادبیات و تاریخ)، حقوق، و فلسفه. اگر افلاطون پیرو نظریاتی که خود در دهان سقراط میگذارد بوده باشد، فلسفه سیاسی و اخلاق را باید در برنامه آکادمی در مرحله آخر دانست:

سقراط: البته میدانید که اصول مشخصی درباره عدالت و نیکی هست که در کودکی به ما آموختهاند; و تحت اقتدار والدین خود ما با اطاعت از آنها و محترم داشتنشان بزرگ شدهایم.

گلاوکون: درست است.

سقراط: و نیز موازین و عادات متضادی در کسب لذت هست که روح ما را فریفته، به سوی خود میکشاند; ولی این موازین نمیتواند کسانی را که از عدالت بویی نبردهاند و پایبند اصول پدران خود هستند و از آنها اطاعت میکنند بفریبد.

گلاوکون: درست است.

سقراط: پس، شخصی که در این وضع روحی باشد و روح کنجکاو او بپرسد انصاف و شرافتمندی چیست و خود جواب دهد هر چه قانون بگوید، و سپس بحث و مشاجره پیش آید، و کلام قانونگذار را رد کند و به این فکر معتقد شود که در دنیا ظلم و عدل تفاوتی ندارد و بد و خوب یکی است، و تمام اصول کهن را منکر شود، آیا فکر میکنید که باز از قوانین اطاعت خواهد کرد

گلاوکون: ممکن نیست.

سقراط: و هنگامی که نسبت به آنها احترام قایل نشود و آنها را طبیعی نداند و در کشف حقیقت فرو ماند، میتوان از چنین کسی انتظار داشت که در زندگی به راهی جز ارضای خواهشهای خود برود

گلاوکون: نمیشود.

سقراط: و آیا به جای اطاعت از قانون به بیقانونی نمیگراید

گلاوکون: بدون شک.

سقراط: بنابراین، در آشنا کردن شارمندان سی ساله مان با دیالکتیک1 محتاط بود. ... نبایستی گذارد که مردم در سنین ابتدای جوانی لذت دیالکتیک را درک کنند; از این موضوع بخصوص باید پرهیز کرد، چرا که مردان جوان، همان طور که دیدهاید، چون طعم آن را برای اولین بار چشیدند، به تقلید کسانی که با ایشان جر و بحث میکنند و منکر اظهاراتشان میشوند، دوست دارند اظهارات دیگران را تکذیب کنند، و اینان مانند توله سگانی هستند که از کشیدن لباس و گاز گرفتن هر کس که نزدیکشان میآید شاد میشوند.

گلاوکون: آری، این کار ایشان را سخت شاد میکند.

---

(1) دیالکتیک، فن جدل و مباحثه، در فلسفه افلاطون به دو معنی است: یکی فن تعریف و تمیز مثل، و دیگری علمی که ناظر است به روابط بین مثل در پرتو اصل واحد “خبر”. م.

ص: 575

سقراط: و بعد چون چند بار فتح کردند و به دست دیگران مغلوب شدند، بسرعت و بشدت عادت پیدا خواهند کرد که نسبت به هر چه قبلا اعتقاد داشتهاند بی اعتقاد شوند. این است که ...

فلسفه نام بدی در مردم دارد.

گلاوکون: کاملا صحیح است.

سقراط: ولی همینکه شخص پا به سن گذارد، دیگر گرفتار این جنون نخواهد شد، بلکه از آن عاقلی تبعیت خواهد کرد که فقط در پی یافتن حقیقت است، نه آن مرد جدلی که گفته دیگران را فقط به خاطر بازی و سرگرمی نقض میکند. بلوغ فکری چنین شخصی باعث افزایش ارزش و حرمت منطق و استدلال میشود، نه کاهش آن.

افلاطون و دستیارانش با خطابه، گفتگو، و مطرح ساختن مسائل برای شاگردان تدریس میکردند. یکی از مسائل این بود که “حرکات متحدالشکل و منظمی را که سبب گردش سیارات است” بیابند. شاید ائودوکسوس و هراکلیدس از این نحوه برخورد ملهم شده باشند. درسها فنی بود، و گاهی آنهایی را که برای منافع عملی به مدرسه میآمدند مایوس میکرد. ولی شاگردانی چون ارسطو، دموستن، لوکورگوس، هوپرئیدس، و کسنوکراتس سخت تحت نفوذ آنها قرار گرفتند و در بسیاری موارد یادداشتهایی را که برداشته بودند منتشر کردند. آنتیفانس با طنز میگوید: همان طور که در شهرهای دوردست شمالی چون سخن از دهان گوینده بیرون بیاید فورا یخ میبندد و در تابستان پس از ذوب شدن به گوش میرسد، کلماتی که افلاطون به شاگردان جوانش میگفت نیز چون پیر میشدند برایشان قابل فهم میگردید.

2 - هنرمند

افلاطون خودش میگوید که هرگز رسالهای فنی ننوشته است، و ارسطو به تدریس او در آکادمی به عنوان “اصول تدوین نشده” اشاره میطјϮ ما نمیداƙʙٹکه این اصول تا چه حد با تعالیٹمندرج در “دیالوگها” متفاوت است.1

شاید دیالوگها را در اصل برای تفنن مینوشتند و با مزاح میآمیختند. یکی از طنزهای مفرح تاریخی این است که آن آثار فلسفی که امروزه بیشتر مورد توجه هستند و در دانشگاه های اروپا و امریکا آمȘΘʙǠمیشوند، اساسا بدین منظور تصنیف شدهاند که فلسفه را، از طریق تلفیق آن با شخصیت انسانی، برای عامه مردم قابل فهم سازند. افلاطون اولین کسی نبود که دیالوگهای فلسفی را نوشت، زنون الئایی و چند نفر دیگر قبل از او این سبک را به کار برده بودند; سیمون آتنی که چرمکاری میکرد، گزارشی از مکالمات سقراطی را که در دکان او

---

(1) بعضی از عبارات ارسطو مفوم متفاوتی از افلاطون و بخصوص فرضیه مثل او عرضه میکنند که با آنچه در “دیالوگها” درمییابیم توفیر دارند.

ص: 576

صورت گرفته بود به شکل دیالوگ نوشته بود. کار افلاطون جنبه ادبی دارد، نه تاریخی; وی هرگز ادعا نمیکند که شرح دقیق مکالمات سقراط را، که سی یا پنجاه سال پیش روی داده بود، مینویسد، و حتی نمیکوشد که مراجعی که میدهد منسجم باشد. گورگیاس نیز، مانند سقراط، اگر سخنانی را که فیلسوف نمایشنامهنویس جوان در دهان او میگذاشت میشنید، بدون شک مبهوت میماند. دیالوگها مستقل از یکدیگر و شاید در فواصل طولانی زمانی نوشته شدهاند; بنابراین نباید از یاری نکردن حافظه و نیز تغییر برداشتها تعجب کنیم. طرحی در کار نیست که کلیه مطالب را وحدت بخشد، جز جستجوی مداوم عقل رشد کنندهای که به دنبال حقیقت میرود و هرگز نمییابد.1

ساختمان دیالوگها زیرکانه ولی ناشیانه است. عقاید و اندیشه های بزرگ را با صراحت بیان میکند، تصویری دوست داشتنی و پر قدرت از سقراط میسازد، ولی بندرت وحدت یا تداوم را رعایت مینماید.

موضوعها بیحساب تغییر میکنند، از این شاخه به آن شاخه میپرند، و اغلب به شکل ناشیانهای توسط یک نفر از دیگران نقل قول میشود. سقراط میگوید که “حافظهاش ضعیف است”، ولی برای دوستی پنجاه و چهار صفحه از بحثی را که در جوانی با پروتاگوراس کرده از حفظ میخواند. اغلب دیالوگها به علت فقدان گوینده نیرومندی که بتواند در برابر سقراط سخنی جز آری یا مشابه آن بگوید تضعیف شده است. لیکن فصاحت و روانی سخن، طنز موقعیت، بیان، اندیشه، دنیای زندهای که از شخصیتهای متنوع به وجود آورده، و دریچه های مکرری که به سوی اندیشه عمیق و والا گشوده است تمام این نقایص را از بین میبرد. ارزشی را که قدما برای دیالوگها قایل بودند از اینجا میتوان دانست که تنها اثری که از تمام نویسندگان قدیم یونان، تمام و کمال، تا به امروز مانده و به دست ما رسیده همین دیالوگهاست. به همان میزان که مضامین این گفتگوها در تاریخ فلسفه و اندیشه ارجمند است، شکل و صورت آنها نیز در تاریخ ادب ذیمقدار و ارزنده است.

دیالوگهای اولیه نمونه های بارزی از “جدلی” بودن عهد جوانی است، که در عبارات فوق دیدیم چگونه افلاطون محکومش میکند; در عین حال، تصویرهای جذابی که از جوانان

---

(1) تاریخ کتابت و طبقه بندی سی و شش قطعه دیالوگ را بتحقیق نمیتوان معین کرد. بدون ضابطه دقیق، آنها را به سه گروه تقسیم توانیم کرد: 1) کارهای اولیه عمدتا رساله “دفاع از سقراط”، “کریتون”، “لوسیس”، “یون”، “خارمیدس”، “کراتولوس”، “ائوتوفرون”، و “ائوتودموس”; 2) کارهای میانی عمدتا “گورگیاس”، “پروتاگوراس”، “فیدون”، “سومپوسیون”، “فایدروس”، و “جمهور”; 3) کارهای آخرین عمدتا “پارمنیدس”، “تئاتیتوس”، “سوفست”، “سیاستمدار”، “فیلبوس”، “تیمایوس”، “نوامیس”. احتمالا گروه اول قبل از سی و چهار سالگی، گروه دوم قبل از چهل سالگی، و گروه سوم بعد از شصت سالگی نوشته شدهاند. زمانهای فیمابین وقف آکادمی بوده است.

ص: 577

آتن ترسیم مینماید تا حدودی این نقص را برطرف میکند. رساله سومپوسیون (مهمانی)، که در نوع خود شاهکار است، بهترین مقدمه برای آشنایی با افلاطون است. صحنه سازیهای نمایشی آن (آگاتون به نوکرهایش میگوید: “فکر کنید که شما میزبان ما، و من و دوستانم مهمان شما هستیم”، تصویرهای زنده آریستوفان (از بس خورده، سکسکه میکند)، حکایت خوشمزه مست کردن و افتضاح آلکیبیادس، و از همه مهمتر ترکیب ظریف واقعپردازی بیپرده، در تصویری که از سقراط میسازد، با والاترین ایدئالیسم نسبت به مفهوم عشق، این اثر را در زمره یکی از شاهکارهای تاریخ نثر قرار میدهد. فیدون ملایمتر ولی زیباتر است; در این دیالوگ، موضوع بحث، گرچه قوی نیست، بیریا و صادقانه است و به حریف اجازه اظهار وجود میدهد. سبک نویسنده با آرامی بیشتری در صحنه آخر جریان دارد، و همین آرامش است که پایان غمانگیز داستان را ملایم میکند و مرگ سقراط را، مانند جویباری که بآرامی در خم بستر خود ناپدید میشود، آسان مینماید. قسمتی از دیالوگ فدروس در سواحل رودخانه ایلیسوس است، در حالی که سقراط و شاگردانش گرمازدگی پای خود را با خنکی آب رودخانه برطرف میکنند. البته بزرگترین دیالوگها جمهور است که فلسفه افلاطون را به کاملترین وجهی بیان میکند و، در بخشهای نخستین، شامل برخوردهای هیجانانگیز شخصیتها و عقاید است. پارمنیدس بدترین نوع استدلال خشک و منطق بیمعنایی است که تا به حال در تمام ادبیات جهان دیده شده است، و در تاریخ فلسفه بهترین مثال شجاعت شخص متفکری است که به نحو انکارناپذیری محبوبترین نظریه خود فرضیه مثل را رد میکند. در دیالوگهای آخرین، هنرمندی افلاطون رو به کاهش میگذارد; سقراط بتدریج از صحنه خارج میشود; حالت شاعرانه فلسفه مابعدالطبیعه از بین میرود; سیاست، آرمانخواهی جوانانه خود را از دست میدهد; و سرانجام در نوامیس، این وارث سرخورده و خسته فرهنگ چند بعدی آتن، تسلیم دام فریب اسپارت میشود و از آزادی و شعر و هنر و حتی فلسفه دست میکشد.

3- فیلسوف مابعدالطبیعه

در نوشته های افلاطون نظامی موجود نیست، و اگر در اینجا، به خاطر نوعی نظم، عقاید او را تحت عنوانهای معمول منطق، مابعدالطبیعه، اخلاق، زیباییشناسی، و سیاست خلاصه کردهایم، باید به یاد داشته باشیم که طبع شاعرانه افلاطون اجازه نمیداد که افکار خود را در قالب معینی محدود کند. از آنجا که افلاطون شاعر است، منطق برایش آسان نیست; برای یافتن تعریفها دچار سرگردانی میشود; و در قیاسهای مشکل دست و پای خود را گم میکند. خودش میگوید: “بعد گرفتار دالانهای پیچ در پیچ میشدیم، و وقتی خیال میکردیم به آخر رسیدهایم، سر از محل اول در میآوردیم و میدیدیم مانند همیشه هیچ ندیدهایم.” افلاطون

ص: 578

بالاخره به این نتیجه میرسد که “نمیدانم آیا علمی به نام منطق اساسا وجود دارد یا نه.” با این وصف، قدمهای اولیه را بر میدارد. مثلا زبان را مورد مطالعه قرار داده، آن را مشتق از تقلید صداها میشناسد.

تجزیه و تحلیل و نتیجهگیری و قیاس و سفسطه را مورد بحث قرار میدهد و قیاس را میپذیرد، ولی استقرا را به آن ترجیح میدهد. در دیالوگها، حتی در عامه پسندترین آنها، لغتهایی مانند جوهر، نیرو، فعل، انفعال، و تکوین را ابداع میکند که بعدها در فلسفه مورد استفاده قرار میگیرد. پنج “مقوله” از “مقولات عشر” را، که بخشی از شهرت ارسطو مدیون آن است، نام میبرد. عقاید سوفسطاییان را، که احساس را بهترین ملاک حقیقت میدانند و “فرد مجرد را مقیاس همه چیز” میشمرند، رد میکند; میگوید اگر چنین بود، هر تحلیلی که هر کس، هر شخص خیالباف یا دیوانه یا هر بوزینهای، از دنیا میکرد به یک اندازه ارزش داشت.

آنچه تمام این “انبوه حواس” به ما میدهد همان جریان عظیم دایمی تغییر است. که هراکلیتوس از آن سخن میگوید. اگر ما فقط ادراک حسی میداشتیم، هرگز دانشی کسب نمیکردیم و به حقیقتی نمیرسیدیم.

دانش ما از طریق “مثل” به دست میآید; به عبارت دیگر، صور کلی و تعمیم یافته است که هرج و مرج مدرکات حسی را در قالب منظم فکر متشکل میسازد. اگر ما فقط میتوانستیم از افراد جزئی آگاه باشیم، فکر کردن غیرممکن بود. بشر به کمک طبقه بندی اشیا بر مبنای شباهتشان به گروه های مختلف، و بیان آن طبقه به طور کلی به وسیله یک اسم عام، فکر کردن میآموزد. کلمه “انسان” ما را قادر میکند که درباره همه انسانها فکر کنیم، همچنین “میز” به تمام میزها و “نور” به هر نوری که به زمین یا دریا تابیده است اطلاق میشود. این مثل (ایده ها) برای حواس عینیت ندارند، اما در فکر شخص واقعیت دارند; زیرا حتی هنگامی که تمام اشیای قابل حسی که این مثل را بیان میکنند از بین بروند، خود آنها برجای میمانند. انسانها متولد میشوند و میمیرند، ولی بشر همیشه زنده است. هر فرد مثلث فقط مثلث ناقصی است و دیر یا زود از بین میرود، و بنابراین به طور نسبی غیر واقعی است. اما مثلث شکل و قانون تمام مثلثها کامل و جاویدان است. تمام اشکال ریاضی مثلند; بنابراین، جاویدان و کاملند;1 آنچه هندسه درباره مثلثها و دایره ها و مربعها و مکعبها و کره ها میگوید، حتی اگر چنین اشکالی در دنیای مادی هرگز وجود نداشته و بعدها هم وجود نیابند، حقیقت دارند و بنابراین واقعی هستند. مفاهیم انتزاعی هم به این معنا واقعیت دارند; یک عمل فضیلتآمیز دوام مختصری دارد، ولی فضیلت حقیقت پایداری در فکر، و ابزاری برای آن است. همچنین است زیبایی و بزرگی و شباهت و غیره. اینها همان قدر برای فکر واقعی هستند که زیبا و بزرگ و شبیه برای حواس ما. افعال و اشیای جزئی تا حد برخورداری از آن

---

(1) در سالهای پیری، افلاطون کوشید تا عکس گزاره فیثاغورس را که تمام مثل اشکال ریاضی هستند اثبات کند.

ص: 579

صور کلیه و حقایق مثالی تعین مییابند. دنیای علم و فلسفه از اشیای جزئی ترکیب نیافته بلکه از مثل به وجود آمده است.1 تاریخ، در تقابل با زندگینامه نویسی، داستان انسان کلی است; زیستشناسی تنها علم اعضای بخصوصی نیست، بلکه علم حیات است; ریاضیات تنها مطالعه اشیای مادی نیست، بلکه علم اعداد، نسبیت، و اشکال مستقل از اشیاست، و مع هذا درباره کلیه چیزها صدق میکند. فلسفه علم مثل است.

تمام چیزها در فلسفه متافیزیک افلاطون دور محور فرضیه مثل میگردد. خدا، محرک بیحرکت اولی، یا روح دنیا، جهان را و هرچه در آن است طبق قوانین و صور جاودانه، یعنی مثل کامل و لایتغیری که، طبق گفته افلاطونیان جدید، لوگوس یا عقل الاهی، یا ذهن خدا را تشکیل میدهند، به حرکت میاندازد و نظام میبخشد. عالیترین مثل خیر است. گاهی افلاطون خیر را با خدا یکی میداند، و اغلب آن را ابزار راهنمای خلقت، و صورتی غایی که کلیه اشیا را به خود جلب میکند مینامد. هدف دانش درک این خیر و رویت مثال صورتبخش در جریان خلقت است. حرکت و خلقت اعمال مکانیکی نیستند و در دنیا، چون در وجود خود ما، روح یا اصلی حیاتی لازم دارند که آنها را بنیاد بگذارد.

تنها آنچه نیرو دارد واقعی است; بنابراین ماده اساسا واقعی نیست، بلکه فقط در حال استوا بین وجود و عدم قرار دارد، یعنی در مرحله امکان است و در انتظار اینکه خدا یا روح مطابق مثالی به آن شکل خاص و موجودیت دهد. روح نیروی محرکه انسان و جزئی از روح محرکه کلیه اشیاست. روح حیات خالص، مجرد، و ابدی است. قبل از جسم وجود داشته، هنگام حلول در جسم جدید خاطرات پیشین را همراه میآورد، و چون این خاطرات در زندگی جدید بیدار میشوند، ما آن را دانش تازهای فرض میکنیم.

کلیه حقایق ریاضی بدین ترتیب ذاتی و غریزی هستند. تعلیم دادن فقط یاد مطالبی را زنده میکند که روح در حیاتهای قبلی میدانسته است. پس از مرگ، روح یا ذات زندگی، به تناسب نیک و بدش در زندگیهای قبلی، به جسم برتر یا فروتری حلول میکند. شاید روحی که مرتکب گناه شده

---

(1) کرل میگوید: “در نظر دانشمندان امروز هم، مانند افلاطون، مثل تنها واقعیت است.” اسپینوزا میگوید: “ادراک من محصول سلسلهای از علل و وجودهای عینی، سلسلهای از اشیای جزئی ناپایدار نیست، بلکه بیشتر محصول سلسلهای از اشیای ثابت و ابدی است. چرا که انسان ضعیف نمیتواند سلسله اشیای جزئی و ناپایدار را دنبال کند; نه فقط به این خاطر که تعداد آنها نامتناهی است، بلکه به این دلیل ... که وجود اشیای خاص ربطی به جوهر و ذات آنها ندارد، و صرف وجود آنها حقیقتی ابدی نیست.” (حقیقی بودن هندسه مثلثها مستلزم وجود هیچ فردی از افراد مثلث نیست.) “در عین حال، نیازی نیست که ما ضرورتا سلسله اشیای ناپایدار را درک کنیم. زیرا جوهر آنها ... تنها در اشیای ثابت و ابدی و در قوانینی که به عنوان ذات واقعی در کنه آنها وجود دارد، یافت تواند شد.” توجه کنید که در نظریه مثل افلاطون، هراکلیتوس و پارمنیدس آشتی مییابند: هراکلیتوس محق است، زیرا که نظریه سیلان او در عالم جوهری درست است; پارمنیدس محق است، زیرا که نظریه وحدت لایتغیر او در عالم مثالی واقعیت دارد.

ص: 580

به دوزخ یا برزخ، و روح نیکوکار به “جزیره خجستگان” برود. هنگامی که روح پس از چند بار زندگی از تمام گناهان پاک شد، از حلول کردن در ابدان مختلف آزاد میگردد و در بهشت سعادت ابدی خانه میگیرد.1

4- عالم اخلاق

افلاطون میداند که بسیاری از خوانندگانش شکاک هستند، بنابراین در دورهای میکوشد تا اصول اخلاق طبیعی را، که روح مردم را بدون ارجاع به دوزخ و بهشت و برزخ به سوی عدالت رهنمون شود، بیابد.

در دیالوگهای میانی، بیش از پیش از فلسفه مابعدالطبیعه به اخلاق و سیاست میپردازد: “بزرگترین و منصفانهترین خردی که ما میشناسیم آن است که مربوط به نظام دادن به خانواده و حکومت باشد.” مسئله اخلاق در تعارض بین لذت فردی و خیر و صلاح اجتماعی نهفته است. افلاطون این مسئله را به نحو زیبایی مطرح میکند و از زبان کالیاس چنان دفاعی از خودپسندی مینماید که هیچ عالم ضد اخلاق نکرده است. در این بحث میپذیرد که بسیاری از لذات پسندیدهاند، ولی شعور لازم است که بین لذت بد و خوب تمیز بدهد، و از ترس اینکه مبادا این شعور و قوه تمیز دیر به فریاد شخص برسد، بر ما فرض است که در روح جوانها عادت به اعتدال، یعنی احساس حد وسط زرین، را تلقین کنیم.

روح یا اصل حیات سه سطح یا جز دارد میل، اراده و فکر; هر جز فضیلت خاص خود را دارد: اعتدال، شجاعت، و خرد که باید به آنها پرهیزگاری و عدالت را، که ایفای فرایض ما نسبت به والدین و خدایان هستند، نیز اضافه کرد. عدالت را میتوان همکاری این اجزا در کل تعریف کرد، مثلا همکاری عناصر متشکله شخصیت در یک فرد یا افراد در یک کشور، که هر یک وظیفه خود را به شایستهترین وجهی انجام دهند.

خوبی نه در خرد محض است نه در لذت تنها، بلکه ترکیب متناسب و هماهنگی است از آن دو که زندگی خردمندانهای را پدید میآورد. خوبی غایی در شناخت کامل صورتها و نوامیس ابدی است. از نظر اخلاقی، “عالیترین خوبی ... نیرو یا خاصیتی است اگر اساسا چنین نیرویی وجود داشته باشد که روح برای پرستش حقیقت، و انجام همه کار در راه آن، دارد. آن که حقیقت را چنین دوست میدارد بدی را با بدی پاسخ نمیدهد، ترجیح میدهد مظلوم واقع شود تا ظلم کند، و “در بر و بحر دنبال مردانی خواهد گشت که فاسدشدنی نیستند و دوستی با آنها از

---

(1) مشکل میتوان گفت که اعتقاد به جاودانگی روح، که از هندویسم، فیثاغورس، و اورفیسم ملهم است، تا چه حد در افلاطون جدی است. او گاه آن را سبکسرانه مطرح میکند، انگار که تنها اسطورهای قابل استفاده است که میتوان در پس آن پنهان شد و به عنوان بازی شاعرانهای برای اشاره به کمال از آن بهره جست.

ص: 581

هر گوهری گرانبهاتر است. ... هواخواهان واقعی فلسفه از شهوات جسمانی پرهیز میکنند، و چون فلسفه راه تهذیب نفس و خلاصی از زشتی را به آنها بنمایاند، از آن نمیگریزند، بلکه تسلیم آن میشوند و هر جا رهنمون شود از آن تبعیت میکنند.” افلاطون اشعار خود را سوخته و ایمان مذهبی را از دست داده بود، ولی هم شاعر و هم خداپرست باقی مانده بود. مفهوم خدا در نظر او لبریز از احساسات زیباشناختی و قرین زهد و پارسایی بود; فلسفه و مذهب در وی یکی شده و با اخلاق و زیباشناختی مخلوط گردیده بود. هر چه مسنتر میشد، کمتر میتوانست زیبایی را جدا از خوبی و حقیقت ببیند. در مدینه فاضله (دولت آرمانی)اش، او به هنر و شعری که به نظر دولت مغایر موازین اخلاقی و میهن پرستی باشد اجازه نشر نمیداد; نمایشها و خطابه های غیرمذهبی توقیف میشدند; حتی هومر، آن صورتگر وسوسه گر الاهیات ضد اخلاقی، نیز طرد میشد. موسیقی دوریک و فروگیایی احتمالا مجاز شمرده میشد، لکن هیچ آلت موسیقی پیچیده و هیچ هنرمند ماهری که “صدای ناهنجار” عرضه کند پذیرفته نبود، و هر گونه نوآوری بنیادی ممنوع بود.

از ابداع نوع جدید موسیقی که حکومت را به مخاطره میافکند باید پرهیز کرد، چون ممکن نیست سبک تازهای پیدا شود و بر مهمترین ارکان حکومت تاثیر نکند. ... سبک جدید، همینکه بتدریج جای باز کرد، بآهستگی در رفتار و عادات نفوذ میکند ... و از آنجا با نهایت بیشرمی به قوانین و تشکیلات مملکتی حمله میبرد و تا هر چه را هست واژگون نسازد از پای نمیایستد.

زیبایی، همچون نیکی، در تناسب، تقارن، و نظم است. اثر هنری بایستی چون موجود جانداری باشد که سر و بدن و دست و پا دارد و همگی از یک اندیشه زندگی مییابند. به نظر پیرایشگر احساساتی ما، زیبایی حقیقتی معنوی است نه جسمانی. اشکال هندسی “زیبایی مطلق و جاودانی” دارند، و نوامیسی که افلاک از آنها به وجود میآید از ستارگان زیباترند. عشق یعنی جستجوی زیبایی، و آن سه مرحله دارد که به ترتیب عشق به بدن، به روح، و به حقیقت است. عشق بدنی میان زن و مرد، به عنوان وسیله تولید نسل که نوعی تداوم بقاست مشروع است، هر چند که صورتی ابتدایی از عشق و برای فیلسوف نامناسب است. عشقبازی مرد با مرد و زن با زن غیرطبیعی است، و چون تولید مثل را عقیم میسازد باید از بین برداشته شود; این کار با بلندپایه کردن آن، یعنی رساندنش به مرحله دوم یا عشق روحانی، امکانپذیر است. اینجا مرد مسنتر به مرد جوانتر عشق میورزد، زیرا زیبایی و جوانیش مظهر و نشان زیبایی پاک و ابدی است; جوان پیر را دوست میدارد، زیرا دانش و معرفت پیر راه ادراک و شرافت را بر او میگشاید.

لیکن، عالیترین عشقها “عشق جاویدان به داشتن نیکی است”، عشقی که در جستجوی زیبایی مطلق مثل و صورتهای کامل و ابدی است. این است “عشق افلاطونی”، نه محبت غیرجسمانی بین زن و مرد.

همینجاست که افلاطون شاعر و فیلسوف در

ص: 582

شوق آتشین درک اسرار و آرزوی شهود قوانین و نحوه خلقت و هدف جهان با هم یکی میشوند.

زیرا ای آدیمانتوس، آن که افکارش در وجود واقعی متمرکز است، مجال ندارد که به امور مردمان بنگرد یا در نزاع با ایشان گرفتار حسادت یا دشمنی گردد. چشم او همیشه متوجه اصول ثابت و تغییرناپذیری است که مزاحم یکدیگر نمیشوند، بلکه با نظم خاصی طبق عقل و منطق به جلو پیش میروند، از اینهاست که تقلید میکند، و بر مبنای آنهاست که زندگی خود را قالب میریزد.

5- معمار مدینه

فاضله با این وجود، افلاطون علاقهمند به امور بشر است. برای خود رویای اجتماعی یا اجتماعی رویایی در سر میپروراند، اجتماعی که در آن فساد رخنه نکرده و از فقر و ظلم و جنگ خبری نیست. از دستهبندیهای شدید سیاسی آتن منزجر است: “نزاع و دشمنی و نفرت و سوظن همیشه حکمفرماست.” مانند هر نجیبزادهای از حکومت مستبدانه ثروتمندان بیزار است: “سرمایه داران، که انگار نه انگار آنهایی را که به ذلت و تباهی کشاندهاند میبینند، نیششان، یعنی پولشان، را به تن هر بیدفاعی فرو میکنند و چندین برابر اصل نفع میبرند، و بدین ترتیب تعداد گدایان و تهی کیسه گان را در کشور زیاد میکنند،” و “بعد از اینکه فقرا دشمنان خود را مغلوب کردند و عدهای را کشتند و عدهای دیگر را تبعید نمودند و بقیه را به طور مساوی در آزادی و قدرت سهیم کردند، دموکراسی به وجود میآید.” آزادیخواهان نیز مانند دولتمندان تو زرد از آب در میآیند، و چون عده شان زیاد است، با استفاده از رای خود، از بیت المال به مردم اعانه میبخشند و مقامات و مناصب را به خود اختصاص میدهند، و آن قدر در حق اکثریت مداهنه میکنند و تملق ایشان را میگویند که دموکراسی به هرج و مرج بدل میشود، موازین تحتالشعاع مردمان پست قرار میگیرد، و قواعد رفتاری با گستاخی و ناسزاگویی به خشونت میگراید. همان طور که به دنبال پول رفتن دیوانهوار حکومت متنفذان را بر هم میزند، افراط در آزادی نیز دموکراسی را ضایع میسازد.

سقراط: در چنین وضعی، هرج و مرج رشد میکند و به داخل خانه مردم رسوخ مینماید و بالاخره به شیوع میان حیوانات و مسموم کردن آنها منتهی میشود. ... پدر عادت میکند که به سطح پسرانش پایین بیاید ... و فرزندان خود را همسطح پدران میدانند، و ترس از والدین و شرم از میان میرود. ... استاد تملق شاگردان خود را میگوید و از آنها میترسد، و شاگردان استادان و معلمان خود را تحقیر میکنند. ... پیر و جوان یکی میشوند، و جوان همسطح پیر قرار میگیرد و در سخن و عمل ادعای رقابت با او میکند. و پیر مردان ... از جوانان تقلید میکنند. نباید فراموش کنم که از آزادی و برابری مردان و زنان در ارتباط با هم نیز سخن بگویم. ... درست است، اسبان و خران نیز مانند آزاد مردان ... دارای حقوق و شخصیت مساوی خواهند شد. ...

شکوفه آزادی از هر گوشه و کنار سر بر میآورد.

ص: 583

آدیمانتوس: آنگاه چه خواهد شد سقراط: افراط در هر چیز اغلب سبب عکس العملی در جهت مخالف میشود ... . افراط در آزادی در بین افراد یا در کشور به بردگی میانجامد ... و شدیدترین نوع استبداد از افراطیترین نوع آزادی پدید میآید.

وقتی آزادی افسار گسیخته شود، استبداد نزدیک میشود. ثروتمندان از ترس آنکه دموکراسی خونشان را بریزد، برای سرنگون کردن آن توطئه میکنند. یا فرد جاهطلبی قدرت را در دست میگیرد، به فقیران وعده های فراوان میدهد، دور خود قشون خصوصی جمع میکند، و اول دشمنان و سپس دوستان خود را میکشد “تا اینکه کشور را یکسره تصفیه کند” و حکومت استبدادی برقرار سازد. در این نزاع بین طرف افراط و تفریط، فیلسوفی که رعایت اعتدال را تبلیغ میکند مانند “انسانی است که گیر حیوانات درنده افتاده باشد”; اگر این فیلسوف عاقل باشد، “در پناه دیواری مینشیند تا باد تند و طوفان فرو نشیند.” برخی از دانشپژوهان در چنین بحرانی به گذشته پناه برده، تاریخ مینویسند; ولی افلاطون به آینده پناهنده میشود و مدینه فاضله میسازد. به نظر او، نخست باید شاه خوبی بیابیم که بگذارد مردمش را در معرض آزمایش قرار دهیم. سپس بایستی کلیه سالمندان را، جز آنهایی که برای حفظ نظم و تعلیم جوانان لازمند، به نقاط دوردست بفرستیم و جوانان را تعلیم دهیم، زیرا عادات بزرگتران جوانان را فاسد میکند وبه شکل سابق در میآورد. باید جوانان، از زن و مرد، بیست سال تحصیل علم کنند، و این تحصیل شامل اساطیر خواهد بود، نه اساطیر غیر اخلاقی اعتقادات کهن، بلکه اساطیر تازهای که روح را رام کند و به اطاعت از والدین و دولت وادارد.1 در سن بیست، همه باید تحت آزمایشهای جسمی و روانی و اخلاقی قرار گیرند. آنهایی که مردود شوند، طبقات اقتصادی کشور، یعنی کاسب و تاجر و کارگر و زارع، را تشکیل خواهند داد. اینها دارای مالکیت خصوصی خواهند بود و به نسبت استعداد و توانایی (تا حدودی) ثروتمند خواهند شد، ولی بردگی در کار نخواهد بود. قبول شدگان آزمایش اول ده سال دیگر تعلیم و تربیت خواهند دید. در سن سی سالگی دوباره آزمایش خواهند شد. آنها که مردود شوند سرباز خواهند شد. سربازان مالکیت خصوصی نخواهند داشت و کسب نباید بکنند، بلکه در یک اجتماع اشتراکی نظامی زندگی خواهند کرد. آنهایی که از امتحان دوم فاتح بیرون بیایند، اکنون (و نه قبل از آن) پنج سال در تمام شعبه های “فلسفه الاهی”، از ریاضیات و منطق تا سیاست و قانون، تحصیل خواهند کرد. در سن سی و پنج، پیروزمندان آزمایش سوم با تمام دانشی که در سر دارند به دنیای عمل انداخته خواهند شد تا زندگی کرده، برای خویش جایی بیابند. در پنجاهسالگی، آنهایی که هنوز

---

(1) افلاطون نتیجه میگیرد که اخلاق طبیعی کافی نیست.

ص: 584

زنده اند بدون انتخابات به عضویت طبقه نگهبانان اجتماع یا طبقه حاکم درخواهند آمد.

اینان تمام قدرت را در دست خواهند داشت، ولی صاحب دارایی شخصی نخواهند بود. قانونی وجود نخواهد داشت; درباره کلیه دعاوی خصوصی و عمومی، پادشاهان فیلسوف، طبق دانش و فراستی که گرفتار محدودیتهای ماسبق نیست، حکم خواهند داد. اعضای این طبقه، برای اینکه از قدرت خود سواستفاده ننمایند، ملک و پول و خانواده و زن دایمی اختصاصی نخواهند داشت. مردم قدرت خزانه را در دست خواهند داشت، و سربازان قدرت شمشیر را. نظام اشتراکی (کمونیسم) دموکراتیک نبوده، بلکه آریستوکراتیک است; و روح مردم عادی قادر به درک و عمل آن نیست. فقط سربازان و فیلسوفان میتوانند آن را به ثمر برسانند.

ازدواج در تمام طبقات باید کاملا از طرف طبقه نگهبان، به عنوان وسیله تداوم نسل بر مبنای اصلاح نژاد، تنظیم شود: “باید تا حد امکان بهترین هر دو جنس با یکدیگر، و بدترین آنها با یکدیگر مزاوجت کنند; و لازم است که فقط کودکان نوع اول پرروش داده شوند نه نوع دوم، زیرا این تنها راه اصلاح نژاد است.” دولت کلیه کودکان را بزرگ میکند و تحصیل رایگان و مساوی برای همه فراهم میسازد. طبقات موروثی نباید باشند. دخترها باید با پسرها حقوق مساوی داشته باشند، و هیچ منصب دولتی نباید به روی زنان، به خاطر زن بودن آنها، بسته باشد. افلاطون گمان میکند که با توام کردن فردگرایی، زندگی اشتراکی، بقای انسب، آزادی زنان، و آریستوکراسی اجتماعی به وجود خواهد آمد که فیلسوف از زندگی در آن شاد تواند بود; و بالاخره چنین نتیجه میگیرد: “تا فیلسوفان شاه نشوند و یا پادشاهان و شاهزادگان این دنیا روح و قدرت فلسفه را نداشته باشند ... پلیدی از شهرها و از آدمیان رخت برنخواهد بست.”

6- قانونگذار

افلاطون گمان میبرد که چنین شاهی را در وجود دیونوسیوس دوم یافته است. او نیز مانند ولتر فکر میکرد که حکومت سلطنتی این مزیت را بر دموکراسی دارد که اصلاحگر اجتماعی فقط باید یک نفر را قانع سازد. برای بهبود حکومت “باید دیکتاتوری یافت جوان، خوش خلق، در تحصیل سریع التاثیر، با حافظه قوی، با شهامت، و اصیل الطبع ... و خوشبخت; خوشبختی او باید در این باشد که معاصر قانونگذار بزرگی باشد و بخت یاری کند و آن دو را به هم نزدیک سازد.” ولی در این مورد، چنانکه دیدیم، بخت یاری کرد، ولی موفقیت حاصل نشد.

در سالهای کهولت، افلاطون، که هنوز میخواست قانونگذار باشد، سومین حکومت آرمانی را عرضه داشت. نوامیس، علاوه بر اینکه اولین اثر کلاسیک اروپایی در حوزه

ص: 585

قانونشناسی است، بررسی آموزندهای است که فتور پیری پس از رویای دوران جوانی را نمایش میدهد. به عقیده افلاطون، شهر جدید باید در زمینلاد داخلی کشور برپا شود، مبادا که عقاید خارجیها آیین آن را، تجارت خارجی صلح و آرامش آن را، و تجملپرستی بیگانه سادگی آن را از بین ببرد. تعداد شارمندان آزاد آن باید به عدد راحت و قابل تقسیم 5040 محدود باشد; اضافه برآن، فقط خانواده و بردگان شارمند خواهند بود. شارمندان 360 نفر را به عنوان نگهبان انتخاب خواهند کرد که در گروه های سی نفری بنوبت برای یک ماه اداره کشور را بر عهده خواهند داشت. این 360 نفر شورایی بیست و شش نفره انتخاب خواهند کرد که شبها تشکیل جلسه داده، در تمام زمینه ها به وضع مقررات خواهند پرداخت. اعضای شورا اراضی را به نسبت مساوی و غیر قابل تقسیم و غیر قابل انتقال در میان خانواده های شارمندان تقسیم خواهند کرد. اعضای نگهبان باید “خساراتی را که باران غیر نافع ممکن است برای زمین به بار آورد تبدیل به استفاده نمایند و با ساختن خندق و سد از آب جلوگیری کنند و آبیاری را طوری منظم نمایند که حتی به خشکترین زمینها آب فراوان برسد.” برای جلوگیری از توسعه عدم مساوات اقتصادی، تجارت را باید به حداقل رساند، طلا و نقره نباید در دست مردم بماند، و رباکاری و ربح نباید باشد. مردم را باید از سرمایه گذاری منع کرد و در عوض تشویق نمود که در زمینهای خود کشاورزی کنند. هر کس که عایداتش از چهار برابر قیمت یک سهم زمین تجاوز کند باید مازاد را مجانا تسلیم دولت کند، و بردن ارث باید بشدت محدود شود. زنان در امر تحصیل و سیاست باید حقوقی برابر با مردان داشته باشند. مردان باید در سنین بین سی و سی و پنج ازدواج کنند، و گرنه عوارض سنگینی سالانه به دولت بپردازند، و فقط تا ده سال حق بچه دار شدن دارند. صرف نوشابه های الکلی و تفریحهای عمومی باید آن قدر محدود باشد که به اخلاق عمومی صدمه وارد نیاید.

برای تحقق صلحآمیز این امور، دولت باید بر تعلیم و تربیت، انتشارات، و سایر وسایلی که سازنده افکار عمومی و خصوصیات فردی هستند نظارت کامل داشته باشد. بالاترین شغل دولتی را وزیر فرهنگ خواهد داشت. در امر تعلیم و تربیت، اقتدار جای آزادی را خواهد گرفت، زیرا هوش و قدرت تفکر کودکان آن قدر رشد نکرده که ما بتوانیم هدایت زندگیشان را به دست خودشان بسپاریم. ادبیات، علوم، و هنرها را باید تحت نظارت دولت قرار داد و نباید اجازه داد که عقاید و نظریاتی که به تشخیص اعضای شورا خلاف مصالح عمومی است انتشار یابد. از آنجایی که اطاعت از والدین و قوانین فقط به واسطه نیروهای فوق طبیعی ضمانت اجرا دارد، دولت موظف است تعیین کند که مردم کدام خدایان را و در کجا و چگونه بپرستند. هر کس که در مذهب دولتی شک کند باید به زندان افکنده شود، و اگر اصرار ورزد باید به قتل برسد.

ص: 586

زندگی دراز همیشه نعمت نیست; برای افلاطون بهتر میبود اگر قبل از اینکه این سند محکومیت سقراط، یا پیشگفتار تمام تفتیشهای عقیده در آینده، را مینوشت مرده بود. افلاطون میتوانست چنین دفاع کند که وی عدالت را بر حقیقت ترجیح میدهد، هدفش از میان برداشتن فقر و جنگ است و تنها راه رسیدن به آن را نظارت شدید دولت بر فرد میداند و عقیده دارد که برای این کار زور یا مذهب لازم است. به نظر او، سستی اخلاق یونیایی آتن را تنها انضباط دوریایی قوانین اسپارت علاج میکرد. در تمام آثار افلاطون ترس از سواستفاه از آزادی، و این فکر که فلسفه میتواند پاسبان مردم و تنظیم کننده هنرها باشد، وجود دارد. کتاب نوامیس حکم تسلیم آتن محتضر را، که از زمان اضمحلال اسپارت بعد از لوکورگوس تا به آن روز بتنهایی میزیست، امضا کرد. وقتی مشهورترین فیلسوف آتن سخنش تا این حد در دفاع از آزادی ضعیف بود، یونان برای پذیرفتن یک پادشاه آمادگی داشت.

وقتی به این مجموعه تفکرات نگاه میکنیم، متحیر میشویم که افلاطون فلسفه، الاهیات، تشکیلات مسیحیت قرون وسطی، و وضع حکومت فاشیستی عصر حاضر را تا چه اندازه پیش بینی کرده است. نظریه مثل تبدیل به واقعپردازی واقعیت عینی مفاهیم کلی پیروان فلسفه مدرسی (اسکولاستیکها) گردید.

افلاطون، به قول نیچه، نه تنها یک “مسیحی قبل از مسیح” که یک پیرایشگر دوران قبل از مسیحیت است. او نفس انسان را پلید میخواند، و چنین میانگارد که روح بشر را یک گناه اولیه آلوده کرده است; برخلاف روشنفکران یونانی قرن ششم و پنجم ق م که به وحدت روح و جسم قایل بودند، افلاطون جسم را پلید و روح را آسمانی میخواند و، مانند زهاد مسیحی، بدن را مزار روح میخواند. از فیثاغورس و اورفیسم و عقاید شرقی، اعتقاد به تناسخ ارواح، گناه، تزکیه، و “رهایی” را اقتباس میکند، و در آثار آخرینش لحن دیگر دنیایی قدیس آوگوستینوس توبه کار و نو مذهب را به خود میگیرد. اگر به خاطر نثر کامل و زیبایش نبود، میشد گفت که افلاطون یونانی نبوده است.

افلاطون به صورت محبوبترین فلاسفه یونان باقی مانده است، زیرا دارای آن معایب جذابی بود که مردم یونان داشتند. او آن قدر حساس بود که مانند دانته در هر صورت ناقص و ناپایداری زیبایی کامل و جاودانی میدید. زاهد بود، زیرا هر لحظه ناچار بود بر طبع تند و بیلگامش افسار زند. شاعری بود دستخوش قوه خیال و در دام وسوسه و وهم و پندار گرفتار، مفتون کمدی و تراژدی اندیشه ها، و سرشار از هیجانات زندگی آزاد روشنفکرانه آتن. ولی سرنوشتش این بود که هم شاعر باشد، هم اهل منطق، و هم بزرگترین متفکر دنیای باستان; زیرکتر از زنون الئایی و ارسطو. افلاطون به فلسفه بیش از تمام زنان و مردانی که دوست داشته بود عشق ورزید و، مانند بازپرس کل داستایفسکی، معتقد بود که منطق آزاد بیهوده است، و به این نتیجه رسید که اگر بخواهیم بشر زنده بماند، فلسفه باید نابود شود. او خود اولین

ص: 587

کسی بود که در صورت تحقق مدینه فاضلهاش فدا میشد.

IV - ارسطو

1- سالهای سرگردانی

چون افلاطون مرد، ارسطو پرستشگاهی برای او بنا کرد و در حق او تقریبا کلیه احترامات خدایی را مرعی داشت. زیرا، با وجودی که نمیتوانست او را بپسندد، از ته قلب دوستش میداشت. ارسطو از شهر ستاگیرا، ماندگاه یونانی کوچکی در تراکیا، به آتن آمده بود. پدرش پزشک دربار پدر فیلیپ، آمونتاس دوم، بود و اگر جالینوس (گالنوس) اشتباه نکرده باشد قبل از فرستاده شدن فیلیپ به نزد افلاطون، به وی کمی علم تشریح آموخته بود. با به هم رسیدن افلاطون و ارسطو، دو جریان متخاصم تاریخ تفکر، یعنی عرفان و علم طب، نیز تلاقی نمودند و به مبارزه پرداختند. شاید اگر ارسطو در آن مدت دراز (بعضی میگویند بیست سال) در محضر افلاطون ننشسته بود، فکر و ذهن کاملا علمی پیدا کرده و در این زمینه رشد کامل یافته بود. در وجود وی، پسر پزشک با شاگرد فیلسوف پیرایشگر در کشمکشی بود که عاقبت هیچ کدام به پیروزی نرسیدند. ارسطو هرگز نتوانست راه خاصی برای خویشتن انتخاب کند. در اطراف خود تجربیاتی در علوم جمع کرد که برای تدوین یک دایره المعارف کافی بود، و بعد کوشید تا این اطلاعات را به قالب افلاطونیی درآورد که ذهن مدرسیش با آن شکل گرفته بود. در هر صفحهای که مینوشت عقاید افلاطون را رد میکرد، زیرا هر صفحهای که مینوشت وامی از افلاطون گرفته بود.

چون شاگرد پر اشتیاقی بود، دیری نگذشت که توجه استاد را جلب کرد. دیوجانس لائرتیوس میگوید هنگامی که افلاطون رسالات خود را درباره روح در آکادمی میخواند، “تنها کسی که تا آخر مینشست ارسطو بود، در حالی که دیگران برخاسته و میرفتند.” پس از مرگ افلاطون (347)، ارسطو به دربار هرمیاس، که با وی در آکادمی درس خوانده و از بردگی به دیکتاتوری آتارنئوس و آسوس در قسمت علیای آسیای صغیر رسیده بود، رفت. در آنجا با دختر وی به نام پوتیاس ازدواج کرد (344)، و چیزی نمانده بود در آسوس سکنا گزیند که ایرانیها، که فکر میکردند هرمیاس به فیلیپ در نقشه حمله به آسیا کمک میکند، او را به قتل رساندند. ارسطو همراه زن خود به جزیره لسبوس در همان نزدیکیها رفت و مدتی بماند و سرگرم مطالعه تاریخ طبیعی آن جزیره شد. پوتیاس دختری برای او آورد و چشم از این جهان بر بست.

بعدها ارسطو با هرپولیس روسپی ازدواج کرد یا به سر برد، ولی تا آخر خاطره پوتیاس را از یاد نبرد، و در هنگام نزع وصیت کرد تا استخوانهایش را در کنار استخوانهای او خاک کنند; ارسطو کاملا آن طلبه خشک و بی احساسی

ص: 588

که آثارش نشان میدهد نبود. در سال 343، فیلیپ که شاید او را از دربار آمونتاس میشناخت دعوتش کرد که تعلیم و تربیت اسکندر را، که پسر سرکش 13 سالهای بود، به عهده بگیرد. ارسطو به پلا آمد و چهار سال بر سر این کار زحمت کشید. در سال 340، فیلیپ او را مامور ساخت که تجدید بنا و اسکان مردم شهر ستاگیرا را، که در جنگ با اولونتوس خراب شده بود، به عهده بگیرد و قوانینی برای آن وضع کند. ارسطو از عهده تمام این کارها با موفقیت برآمد و موجبات رضایت اهالی را فراهم ساخت، و ایشان نیز در ازای آن افتتاح شهر را در یکی از تعطیلات سالانه به دست او انجام دادند.

در 334، به آتن برگشت و، شاید با کمک مالی اسکندر، مدرسهای برای تدریس معانی بیان و فلسفه باز کرد. برای مسکن خود یکی از زیباترین ژیمنازیومهای آتن را انتخاب کرد که مجموعهای بود از بناهایی که به آپولون لوکئوس (خدای چوپانها) تقدیم شده بود، و در باغ زیبایی با پیاده روهای سرپوشیده از درختان محصور بود. صبحها به دانشجویان خود دروس عالی تدریس میکرد و بعداز ظهرها برای گروهی عمومیتر احتمالا درباره فن خطابه، شعر، اخلاق، و سیاست سخنرانی مینمود. در آنجا کتابخانهای بزرگ، باغ وحش، و موزه تاریخ طبیعی به وجود آورد. این مدرسه به نام لوکیون مشهور شد و شاگردان و فلسفهاش را مشائین نامیدند، زیرا ارسطو دوست میداشت زیر آن درختان راه برود و به شاگردانش درس بدهد.

بین لوکیون که شاگردانش بیشتر از طبقات متوسط بودند، آکادمی که شاگردانش را بیشتر اشرافزاده ها تشکیل میدادند، و مدرسه ایسوکراتس که غالب طلابش از مستعمرات یونان بودند رقابت سختی در گرفت. اما وقتی که ایسوکراتس تاکید خود را بر فن خطابت متمرکز کرد، و آکادمی بر ریاضیات و ما بعد طبیعت و سیاست، و لوکیون بر علوم طبیعی، این رقابت تا حدی فروکش کرد. ارسطو شاگردانش را وامی داشت که در تمام زمینه ها، از عادات بربرها گرفته تا تشکیل شهرهای یونان، سابقه مسابقات پوتیایی، و جشنهای دیونوسوسی، اعضا و عادات حیوانات، خصوصیات و توزیع نباتات، وتاریخ علم و فلسفه به جمع آوری و هماهنگ کردن اطلاعات اقدام کنند. این مآخذ گنجی از اطلاعات علمی در اختیار او میگذاشت که از آنها برای نوشتن مقالات و رسالات زیاد و متنوع خود استفاده فراوان میکرد هر چند که گاهی بیش از حد لازم به آنها اعتماد مینمود.

برای مردم عامی حدود بیست و هفت دیالوگ نوشت که به عقیده سیسرون و کوینتیلیانوس با دیالوگهای افلاطون برابر است; همین نوشته ها بود که موجب شهرت او در دنیای باستان گردید. این دیالوگها همه در اثر خرابیهای ناشی از فتح رم به دست بربرها از میان رفت. آنچه از آثار او برای ما باقی مانده مقداری نوشته های فنی و بسیار گنگ و ملال آور است که کمتر دانشمندی از زمان باستان ذکری از آن به میان آورده، و ظاهرا در دوازده سال آخر عمر فیلسوف از یادداشتهایی که برای درسهای خود تهیه میکرد یا یادداشتهای شاگردانش

ص: 589

به رشته تحریر درآمده است. این جزوه های فنی در خارج از لوکیون شهرتی نداشتند، تا اینکه توسط آندرونیکوس رودسی در قرن اول ق م منتشر شدند. چهل قطعه از این نوشته ها باقی مانده است، ولی دیوجانس لائرتیوس 360 قطعه ذکر میکند که شاید جزوه های کوتاهی باشند. در بازمانده آثار این دانشمند باید در جستجوی اندیشهای باشیم که روزی زنده بود و در اعصار بعد موجب گردید که لقب “فیلسوف بزرگ” به ارسطو اطلاق گردد. البته، هنگام مطالعه نوشته های ارسطو، شخص نباید انتظار داشته باشد که با نبوغ فوق العاده افلاطون یا با زیرکی و طنز دیوجانس روبرو شود، بلکه ارسطو در واقع یک گنجینه سرشار دانش و علم است، و خردش با چنان محافظه کاری در آمیخته که شایسته همدمان و جیره خواران پادشاهان است.1

2- دانشمند

ارسطو را از قدیم مقدم بر هر چیز یک نفر فیلسوف شناختهاند. شاید این اشتباه باشد. بگذارید، لااقل به خاطر یک ارزیابی تازه هم که باشد، او را مقدم بر هر چیز یک دانشمند به شمار آوریم.

مغز کنجکاو او متوجه فرایند و فن استدلال است، و این دو را با چنان دقت و شدتی تجزیه و تحلیل میکند که ارغنون برای دو هزار سال به صورت کتاب پایه علم منطق باقی ماند. ارسطو خیلی اشتیاق دارد که روشن فکر کند، ولی در آثاری که از وی بر جای مانده کمتر در این امر

---

(1) مهترین رسالات موجود ارسطو را میتوان تحت شش عنوان تنظیم کرد:

I- منطق: “مقولات” [کاتگوریای، قاطیغوریاس]، “تعبیرات” [پری ارمیناس، باری ارمیناس]، “تحلیل اول” [آنالوتیکا، انالوطیقا]، “تحلیل دوم” [آنالوتیکا، ابودقطیقا یا انالوطیقای ثانی]، “مواضع” [توپیکا، طوبیقا]، “در سفسطه” [پری سوفیستیکون، سوفسطیقا]

II- علوم:

1- علوم طبیعی: “فیزیک”، “مکانیک”، “در آسمان” [کتاب سما و العالم]، “آثار علوی” [متئور لوگیکا، آثار العلویه]

2- “زیستشناسی” [کتاب الحیوان]: “تاریخ حیوان”، “اعضای حیوان”، “حرکت حیوان”، “وسیله حرکت حیوان”، “تولید مثل حیوان”

3 - روانشناسی: “در نفس” [دآنیما، کتاب النفس]، “مقالات مختصر در باب طبیعت

III- “مابعدالطبیعه” [متافیزیکا]

IV- جمالشناسی: “معانی بیان” [رتوریکا، ریطوریقا]، “صناعت شعر” [پوئتیکا، بوطیقا]

V- اخلاقیات [کتاب الاخلاق]: “اخلاق نیکوماخوسی”، “اخلاق ائودمی”

VI- سیاست: “سیاست” [پولیتیکا]، “اصول حکومت آتن”.

[توضیح. آنچه در این پانوشت داخل قلاب آمده افزوده مترجم است و صورت یونانی و نیز صورت ترجمه شده عربی رسالات را نشان میدهد. م.]

ص: 590

موفق شده است. همیشه نیمی از وقتش را صرف تعریف واژه هایش میکند و بعد خیال میکند که مسائل را حل کرده است. تعریف را این طور تعریف میکند: تعیین شی یا اندیشه به وسیله نام بردن نوع یا طبقهای که به آن تعلق دارد (انسان حیوان است). و سپس تعیین اختلافی که آن را از سایر اعضای آن طبقه ممتاز میکند (انسان یک حیوان منطقی است). ارسطو، به شیوه خاص خود، همه چیز را به ده مقوله (مقولات عشر) طبقهبندی میکند: جوهر، کم، کیف، نسبت، مکان، زمان، وضع، ملک، فعل، و انفعال. این طبقهبندی را عدهای از نویسندگان در بسط افکار سست خود بسیار مفید یافتهاند.

ارسطو حواس را به عنوان تنها منبع هر دانش قبول میکند. به عقیده او قضایای کلی ذاتی نیستند، بلکه اندیشه های تعمیم یافته یعنی حاصل ادراکات ما از اشیایی مشابه میباشند. در واقع همه چیز درک است نه شی واقعی. اصل تضاد را مطلقا قاعده کلی هر منطقی میشناسد: “ممکن نیست صفتی، در عین حال و در یک نسبت هم متعلق به یک شی باشد و هم نباشد.” اشتباهاتی را که سوفسطاییان میکنند یا در سر راه ما قرار میدهند فاش و بر ملا میسازد. متقدمان خود را مورد انتقاد قرار میدهد که، به جای اینکه برای درک جهان و فرضیه های مربوط به آن به مشاهده و تجربه دست زنند، خیالپردازی میکنند. روش مورد علاقه او قیاس است یعنی مجموعه سه گزاره که گزاره سوم الزاما از آن دو گزاره دیگر نتیجه میشود.1

ولی، در عین حال، قبول میکند که برای اینکه اصل قضیه لااقل محتمل باشد، باید روش استقرا را به کار برد.

گرچه در رسالات فلسفی خود اغلب در به کار بردن قیاس خویشتن را گم میکند، اصولا استقرا را میپسندد، و در کارهای علمی خود انبوهی از مشاهدات تجربی را متراکم، و گاهی تجربیات خود یا دیگران را ثبت میکند.2 با وجود تمام اشتباهاتش، ارسطو پدر روش علمی، و اولین کسی است که تحقیقات علمی دسته جمعی را شروع کرده است.

ارسطو علم را از آنجا شروع میکند که ذیمقراطیس رها کرده بود، و جسارت را به جایی میرساند که به هر رشته از علوم وارد میشود. در ریاضیات و فیزیک بیش از سایر رشته ها ضعیف است، و در این زمینه ها خود را محدود به مطالعه اصول اولیه میسازد. در فیزیک به دنبال کشفیات جدید نمیگردد، بلکه به دنبال تعریفهای روشنی برای واژه های مورد استفاده است، مانند: “ماده، حرکت، مکان، زمان، دور و تسلسل، بینهایت، تداوم، تغییر، و نهایت. حرکت و فضا مداومند و، آنچنانکه زنون فرض میکند، از لحظات یا قطعات کوچک جدا و

---

(1) مانند این سه گروه: 1) جهان در جنبش و دگرگونی است; 2) هر چه در جنبش و دگرگونی است آغازی دارد; 3) پس جهان آغاز دارد. یا قیاس مساوات: مساوی مساوی شی، مساوی خود شی است. م.

(2) مثلا در “تولید مثل حیوان” میگوید وقتی که برای آزمایش، چشم جوجه پرندگان را درآورند، دوباره چشم در آنها رشد میکند; و این نظریه را که بیضه راست نطفه نرینه، و بیضه چپ نطفه مادینه را به وجود میآورد رد میکند، به استناد اینکه مردی که بیضه راست او از بین رفته هم دختر و هم پسر پیدا کرده است.

ص: 591

غیر قابل تجزیه به وجود نیامدهاند; “بینهایت” بالقوه وجود دارد نه بالفعل. مسائلی از قبیل جبر، جاذبه، حرکت، و سرعت را، که نیوتون بعدها حل کرد، احساس میکرد; هر چند که کاری در جهت تدقیق آنها ننمود. خاصیت برآیندی نیروها را تا حدی درک میکرد و حتی قانون اهرم را نیز بیان کرد: “هر چه فاصله وزن جا به جا کننده از نقطه اتکای اهرم بیشتر باشد ]شی[ را آسانتر جا به جا خواهد کرد.” ارسطو میگوید که اجرام سماوی، بخصوص زمین، کروی شکل هستند، زیرا فقط کرویت زمین میتواند این پرسش را پاسخ دهد که چرا در هنگام خسوف، وقتی که زمین بین ماه و خورشید قرار میگیرد، شکل ماه منحنی است. درک حسی قابل تمجیدی در اعصار زمینشناسی دارد; گاهی به طور غیرمحسوس میگوید که دریا جای به خشکی و خشکی جای به دریا میدهد، تمدنها و ملتهای بیشماری به وجود آمده و سپس در اثر یک فاجعه ناگهانی یا بتدریج نابوده شدهاند; “شاید هر هنر و فلسفهای بارها به اوج ترقی رسیده و سپس از بین رفته باشد.” حرارت علت کلی تغییرات زمینشناسی و نجومی است. او تصادفا ابر، مه، شبنم، باران، برف، تگرگ، باد، طوفان، تندر، برق، قوس و قزح، و تیر شهاب را توصیف میکند.

فرضیه های او اغلب غریب و توخالی هستند، ولی اهمیت زمانی رسالهای که در علم آثار جوی نوشته در این است که پای قوای ماوراالطبیعه را به میان نمیکشد، بلکه به دنبال علل طبیعی میگردد که از روی قواعد و نظم معینی باعث تغییرات جوی میشوند. علوم طبیعی، تا زمانی که اکتشافات بعدی حوزهاش را گسترش داده و اسباب تجربه و اندازهگیری دقیق در اختیارش قرار دادند، نمیتوانست از حد دوران ارسطو بیشتر پیشرفت کند.

در زیستشناسی است که ارسطو بیشتر احساس تسلط میکند، مشاهداتش وسیعتر و فراوانتر و اشتباهاتش نیز زیادتر است. تمرکز و جمع آوری کشفیات پیشین، در مسیر برقراری این علم حیاتی بزرگترین موفقیت اوست. با کمک شاگردانش اطلاعاتی درباره حیوانات و گیاهان کشورهای سواحل اژه گردآوری نمود و اولین مجموعه علمی گیاهان و حیوانات را به وجود آورد. اگر بتوان به پلینی اعتماد کرد، اسکندر به شکارچیان و شکاربانان و ماهیگیران و دیگران فرمان داده بود که هر نوع اطلاع یا نمونهای را که ارسطو برای کار خود لازم دارد برای او فراهم کنند. فیلسوف ما از تمایل خود به چیزهای پست چنین اعتذار میجوید: “تمام اشیای طبیعی شگفت انگیزند; هر کس که تفحص درباره حیوانات پست را حقیر دارد، در واقع خودش را حقیر میدارد.” ارسطو جانوران را به خونداران و بیخونان، که تقریبا برابر با مهرهداران و بیمهره های ما باشد، تقسیم میکند. سپس بیخونان را به دسته های صدفداران و سخت پوستان و نرم تنان و حشرات، و خونداران را به ماهیها، دوزیستان، پرندگان، و پستانداران تقسیم میکند. در

ص: 592

رشته های متنوع و وسیع قابل ملاحظهای بحث میکند: جهاز هاضمه، دفع، احساس، نیروی حرکت، تولیدمثل، و دفاع; انواع و رفتار ماهیها، پرندگان، خزندگان، میمونها، و صدها رسته دیگر; فصل جفتگیری و طرز بچهداری آنها; پدیده بلوغ، قاعدگی، نطفهگیری، آبستن شدن، سقط جنین، توارث، دوقلوزاییدن; اسکان و کوچ کردن حیوانات، طفیلیها و ناخوشیهای آنها، و روش خواب و زمستانخوابی آنها. ... وی درباره زندگی زنبور شرح بسیار درخشانی میدهد. آثار ارسطو مالامال از مشاهدات اتفاقی عجیب است، مثلا اینکه خون گاومیش سریعتر از خون اغلب حیوانات منعقد میشود; یا اینکه پارهای از حیوانات نر، مخصوصا بز، مشهور است که شیر میدهند: و اینکه “اسب، چه نر و چه ماده، بعد از انسان از سایر حیوانات شهوترانتر است.”1 ارسطو بخصوص نسبت به اعضا و عادات تولید نسل حیوانات کنجکاو است و از گوناگونی راه هایی که طبیعت ابقای نسل را استوار میسازد به شگفتی میآید: “چون طبیعت نمیتواند فرد را از زوال حفظ کند، نوع را نگاه میدارد.” در این رشته، کار ارسطو تا قرن پیش بی رقیب مانده بود. حیات جانوران در حول دو محور میگردد; خوردن و تولید مثل. “جنس ماده عضوی دارد که باید آن را تخمدان انگاشت، زیرا شامل آن چیزی است که در ابتدا تخم اشتقاق نیافته است و بعد، در اثر اشتقاق، چندین تخم میشود.”2 عنصر ماده به جنین غذا میدهد، و عنصر نر نیرو و حرکت. ماده عنصر انفعالی و نر عنصر محرکه است. ارسطو نظریه امپدوکلس و ذیمقراطیس را، که میگویند جنسیت جنین را دمای زهدان یا غلبه یک عنصر تولیدی بر عنصر تولیدی دیگر تعیین میکند، رد میکند و فرضیه خود را جانشین آن میسازد که “اگر عنصر سازای اصلی، یعنی نر، نتواند دست بالا را گرفته، به علت کمبود حرارت از پختن ماده و برگرداندن آن به شکلی که میخواهد عاجز شود، آن وقت این ماده ... به جنس ماده تبدیل میشود.” و اضافه میکند: “گاهی زنها سه یا چهار بچه میزایند; مخصوصا در پارهای از نقاط عالم.

بیشترین تعداد بچهای که انسان به دنیا آورده پنج است، و این اتفاق چندین بار مشاهده شده است. در یکی از روزگاران قدیم، زنی در چهار دفعه وضع حمل بیست بچه آورد که اغلب ماندند و بزرگ شدند.” ارسطو بعضی از فرضیه های زیستشناسی قرن 19 را پیش بینی میکند. او میگوید که اعضا و مشخصات روحی جنین را ذرات ریزی شکل میدهند (توارث” در نظریه “خلقت”

---

(1) اشاراتی که در “تاریخ حیوان” هست نشان میدهد که ارسطو مجلدی از طرحهای مربوط به تشریح بدن تهیه کرده بود، و دیگر اینکه بعضی از آنها به دیوارهای لوکیون نقش شده بود و، به سبک جدید، برای نشان دادن اعضا حروف الفبا به کار میبرد.

(2) ارسطو نتوانسته بود فرق بین تخمدان و رحم را تشخیص دهد; مع هذا، توصیف او تا شروع کارهای ستنسن در 1669 بهترین بود.

ص: 593

انواع” داروین) که از هر یک از اعضای انسان بالغ داخل در عناصر تولید میشوند. او، مانند فون بر،1 عقیده داشت که در جنین ابتدا خواص مربوط به “ژن” ظاهر میشود، بعد خواص مربوط به نوع، و سرانجام خواص مربوط به شخص. ارسطو اصلی را بیان میکند که هربرت سپنسر مایه فخر خود میدانست، و آن این بود که باروری موجودات زنده روی هم رفته با پیچیدگی تکامل آنها نسبت معکوس دارد.

ارسطو در بیان توصیف جنین جوجه بیشتر از هر موضوعی استادی نشان میدهد:

اگر بخواهید، میتوانید این تجربه را انجام دهید. بیست عدد تخم مرغ یا بیشتر را گرفته، دو مرغ یا بیشتر روی آنها بخوابانید. سپس هر روز، از روز دوم تا روزی که جوجه ها بیرون میآیند، یک تخم مرغ بردارید و بشکنید و آزمایش کنید. ... در مرغ معمولی، جنین پس از سه روز مرئی میشود. ...

قلب مانند لکه خونی به نظر میآید که ضربان دارد و حرکت میکند، انگار که موجودی زنده است; از آن دو رگ حامل خون در مدار حلقه مانندی حرکت میکند. غشایی که تارهای خونی را حمل میکند از رگها درآمده، زرده را در خود میگیرد. ... وقتی تخم ده روزه است، جوجه و تمام اعضای آن کاملا مشخص و پیداست.

ارسطو عقیده دارد که جنین انسان مانند جنین مرغ نمو میکند: “کودک در رحم مادر خوابیده است ...

زیرا طبیعت پرنده را میتوان به طبیعت انسان تشبیه کرد.” فرضیه تشابه اعضا ارسطو را قادر میسازد که دنیای حیوانات را یکی ببیند: “ناخن را مشابه پنجه خرچنگ، و پر را مانند فلس ماهی.” گاهی به فرضیه تکامل بسیار نزدیک میشود:

طبیعت آهسته آهسته از دنیای بیجان به زندگی حیوانی وارد میشود، به طوری که ممکن نیست حد فاصلی برای آن قایل شد. ... بنابراین، در جریان تکامل، پس از اشیای بیجان، یاخته گیاهان که نسبت به حیوانات هنوز بیجان ولی در مقام قیاس با اشیای بیجان جاندار هستند ظاهر میشوند.

در گیاه همیشه یک سیر صعودی به سوی حیوان وجود دارد. در دریا اشیایی موجود است که شخص در تشخیص اینکه آیا گیاهند یا جانور دچار تردید میشود. ... اسفنج از هر لحاظ شبیه گیاه است. ... بعضی جانوران در زمین ریشه میدوانند و اگر کنده شوند، میمیرند. ... پارهای از جانوران نشانی از حساسیت ندارند و پارهای دیگر کم دارند ... و خلاصه در تمام جانوران یک سیر صعودی در تمام مراحل دیده میشود.

ارسطو میمون را حد واسط بین انسان و حیوان زایا میداند. نظریه امپدوکلس را در مورد انتخاب طبیعی در تحول اتفاقی رد میکند و میگوید در تکامل اتفاق رخ نمیدهد، بلکه سیر تکامل مبتنی است بر انگیزه ذاتی هر شکل، نوع، یا ژن که خودش را برای رسیدن

---

(1) زیستشناسی استونیایی آلمانی الاصل (1792 - 1876). در 1827، تخم پستانداران را مشاهده و وصف کرد; نظریه طبقات سه گانه یاخته های رویان از نظریات او سرچشمه میگیرد. م.

ص: 594

به صورت عالی طبیعیش متحول میکند. در طبیعت هر موجود البته طرحی هست، ولی این بیشتر از یک محرک داخلی سرچشمه میگیرد تا یک انگیزه خارجی، و غایت تحول هر موجود آن است که به منتها درجه تکامل خود برسد.

توام با این اظهارات و عقاید درخشان، ارسطو مرتکب اشتباهات بزرگی شده است (چنانکه بعد از بیست و سه قرن باید انتظار داشت). این اشتباهات گاهی آن قدر بزرگ است که انسان را به این فکر میاندازد که مبادا نوشته های ارسطو درباره حیوانشناسی با نوشته های شاگردانش در همین رشته مخلوط شده باشد. کتاب تاریخ حیوان او پر از اشتباه است. مثلا میگوید که اگر موشها در تابستان آب بخورند، میمیرند; فیلها دچار دو ناخوشی بیشتر نمیشوند: زکام و نفخ شکم; جز انسان، هر جانوری را اگر سگ هار بگزد، دچار مرض هاری میشود; مارماهی خود به خود تولیدمثل میکند; فقط انسان ضربان قلب دارد; اگر زرده چند تخم مرغ را به هم بزنید، در وسط جمع میشود; و اینکه تخم مرغ در آب نمک شناور میماند. ارسطو اعضای جانوران را بهتر از اعضای انسان میشناسد، زیرا نه او و نه بقراط نتوانستند مقررات مذهبی را بشکنند و به تشریح بدن انسان بپردازند. دیگر اینکه ارسطو میگوید انسان هشت دنده بیشتر ندارد، دندانهای زنها از مردان کمتر است، قلب بالاتر از ریه قرار گرفته، قلب مرکز احساسات است نه مغز،1 و وظیفه مغز فقط خنک کردن خون است. بالاخره او (یا یکی از اعوان گرانمایهاش) تا به آن حد در فرضیه طراحی خلقت فرو میروند که باعث پوزخند عقلا میشوند. “کاملا آشکار است که گیاهان را برای حیوانات و حیوانات را برای انسان خلق کردهاند.” “طبیعت نشیمن انسان را برای نشستن خلق کرده است، زیرا چهارپایان میتوانند بدون خستگی بایستند، ولی انسان به نشستن احتیاج دارد.” مع هذا، همین عبارت آخر برداشت علمی او را نشان میدهد: مولف بی چون و چرا میپذیرد که انسان یک حیوان است و به دنبال دلایلی میگردد که اختلاف ساختمانی انسان و حیوان را پیدا کند. رویهمرفته کتاب تاریخ حیوان بزرگترین اثر او و عالیترین محصول علمی قرن چهارم ق م یونان است.

زیستشناسی ارسطو بیست قرن بدون رقیب ماند.

3 - فیلسوف

ارسطو در مطالعه انسان، یا به علت تقوای بیریا یا به دلیل احترامی که نسبت به عقاید مردم قایل بود، کمتر جنبه علمی را مراعات میکند و بیشتر به ماوراالطبیعه متوجه میشود. روان یا عنصر حیاتی را “وجود اولیه هر سازواره (ارگانیسم”)، یعنی شکل ذاتی و ازلی، و انگیزه و راهنمای رشد و نمو آن میداند. روح در بدن مقیم نیست یا چیزی نیست که به بدن داده باشند، بلکه با بدن

---

(1) حساس نبودن بافت مغزی نسبت به تحریک مستقیم او را گمراه کرده بود.

ص: 595

نمو میکند; روح همان بدن انسان است “همراه با این قدرتها که میتواند خود تغذیه کند، خود رشد نماید، و خود فاسد شود.” روح حاصل جمع کارکردهای سازواره است; نسبت روح به جسم چون نسبت بینایی است به چشم. در عین حال، این جنبه های کارکردی اساسی هستند; همین کارکردها ساختمان بدن را میسازند; امیال هستند که اعضا را قالب میدهند، روح است که بدن را شکل میدهد، “تمام اعضای طبیعی آلتهای روح هستند.”1 روح سه مرتبه دارد، تغذیه کننده، حساس، و منطقی. گیاهان در داشتن روح تغذیه کننده با حیوانات و انسان شریکند، یعنی قابلیت تغذیه و نمو دارند. حیوانات و انسان، علاوه بر آن، حساسیت یعنی قابلیت درک و احساس دارند. حیوانات عالیتر، و همچنین انسان، دارای “منطق انفعالی” یعنی هوش ساده و ابتدایی هستند، اما فقط انسان است که “منطق فعال” دارد، یعنی میتواند هر موضوعی را تعمیم دهد و از خود ابتکار کند. این قسمت آخر، جز یا تجلی آن نیروی خلاقه عقلایی جهان است که همان خداست، لذا جاودانی است. اما این ابدیت در وجود نیست، بلکه آنچه میماند نیروست نه شخص. فرد ترکیب فانی و یکتایی است از قوای تغذیه کننده و حساس و منطقی. انسان ابدیت را به طور نسبی و آن هم از طریق تولیدمثل و پس از مرگ به دست میآورد.2 همان طور که روح “صورت” جسم است، خدا نیز “صورت” یا “ذات” دنیا طبیعت جبلی، و وظایف و هدفهای آن است.3 تمام علتها4 بالاخره به علت العلل و تمام حرکات به محرک اول بر میگردند.

ما بایستی اصل و شروعی برای هر حرکت یا نیرو در دنیا قایل شویم، و این مبدا خداست. چون خدا حاصل جمع و مبدا هر حرکت است، حاصل و مقصد تمام هدفها در طبیعت است، خدا علت غایی و اولیه است.

همه جا میبینیم که اشیا به مقصد معینی در حرکتند. دندانهای پیشین تیز میشوند که غذا را ببرند، و دندانهای کرسی پهن میشوند که آن را آسیا کنند; پلک به هم میخورد که چشم را حفظ کند; مردمک در تاریکی باز میشود که نور بیشتری داخل شود; درخت ریشهاش به زمین و شاخهاش رو به خورشید میرود. همان طور که درخت به سبب طبیعت ذاتی، نیرو، و هدفش به سوی نور کشیده میشود، دنیا هم مجذوب طبیعت ذاتی، نیرو، و هدفهای خود میشود که همان خداست خدا خلاق دنیای مادی نیست، بلکه نیرو دهنده آن است. این نیرو برای به حرکت در آوردن دنیا از خارج به آن وارد نمیشود، بلکه از

---

(1) ارسطو اضافه میکند: “روح از جهتی همه اشیای زنده است، زیرا همه اشیا یا ادراکاتند یا اندیشه ها.” ارسطو به برکلی کرنش میکند و به هیوم نیز سر تعظیم فرود میآورد، و میگوید: “ذهن متداوم است، و این تداوم مانند تداومی است که روند تفکر دارد; و تفکر با نفس اندیشه ها، که خود جزئی از آن است، یکی است.”

(2) تفسیرهای دیگری بر اظهارات ضد و نقیض ارسطو در این باره ممکن است.

(3) در فلسفه ارسطو نیز مانند افلاطون جنبه اصلی هر چیز صورت (eidas) است نه مادهای که به وجود آمده. ماده “وجود حقیقی” نیست، بلکه قوایی انفعالی و منفی است که فقط هنگامی که صورت به آن حقیقت دهد موجودیت خاصی مییابد.

(4) ارسطو میگوید، هر معلول بر اثر چهار علت پدید میآید: علت مادی (عناصر سازا)، علت واقعی (عامل یا عمل آن)، علت صوری (ماهیت شی)، و علت غایی (غایت); و بعد مثال غریبی میزند: “علت مادی یک مرد چیست حیض زنان” (یعنی تدارک تخم ماده). “علت واقعی چیست نطفه” (یعنی عمل تلقیح). “علت صوری چیست طبیعت” (عوامل مربوط). “علت غایی چیست هدف مورد نظر.”

ص: 596

داخل، مانند جذبه معشوق که عاشق را به سوی خود میکشاند، در کار است. بالاخره ارسطو میگوید که خدا اندیشه محض و روح عقلایی است و خود را به صورتهای ابدی جلوه گر میسازد، و این صور در عین حال جوهر عالم و خود خدا را تشکیل میدهند.

هدف هنر، مانند هدف ماورا الطبیعه، آن است که شکل اساسی اشیا را متجلی سازد. نوعی بازسازی یا نمایش زندگی است، منتها نه به شکل تقلید بیروح آن; آنچه را هنر نشان میدهد روح ماده است نه جسم یا خود ماده، و از طریق همین انتقال و انعکاس ذات است که حتی نمایش هر شی زشتی ممکن است زیبا باشد. زیبایی وحدت است، هماهنگی و تقارن اجزاست در کل. در درام، این وحدت عمدتا وحدت موضوع است; یعنی داستان در محور یک موضوع میچرخد، و پرداختن به موضوعات دیگر وقتی جایز است که برای روشن کردن و پروراندن موضوع اصلی مفید باشد. در صورتی یک نمایشنامه عالی است که موضوع آن اصیل و قهرمانی باشد. ارسطو در توصیف معروف خود از تراژدی میگوید: “تراژدی بیان آراسته و پیراسته موضوعی است قهرمانی و کامل که عظمت خاصی را دارا باشد. ... تراژدی انسان را در عمل نشان میدهد، تنها داستانسرایی نیست، بلکه با برانگیختن رحم و ترس به احساسات مشابه در انسان آرامش میبخشد.” تراژدی با برانگیختن عمیقترین احساسات، و سپس با فرو نشاندن آن به وسیله یک گرهگشایی آرامیبخش، احساسات را با بیانی که هم بی آزار است و هم روح را عمق میبخشد ارائه میکند; احساساتی که در غیر این صورت ممکن است غلیان آن به جنون یا خشونت منتهی شود. تراژدی دردها و رنجهایی بمراتب عظیمتر از دردها و رنجهای ما نشان میدهد. به طور کلی، اندیشه کردن در هر هنر واقعی لذتبخش است، و نشان هر تمدنی آن است که برای روح آثاری شایسته این منظور فراهم کند. زیرا “طبیعت نه تنها ما را ملزم میسازد که بیکار نباشیم، بلکه میخواهد که ما بتوانیم از فراغت خود به شریفترین وجهی لذت ببریم.” پس زندگی خوب چیست ارسطو با سادگی بی غل و غش جواب میدهد که زندگی خوب یعنی زندگی شادمانه. او در کتاب اخلاق1 (برخلاف افلاطون) نه بر چگونگی ساختن انسان خوب، که بر ساختن انسان شاد تاکید میکند. میگوید جز خوشی دنبال هر چه بگردیم هدفی دیگر در بر دارد، تنها خوشی است که به خاطر خودش آن را دنبال میکنیم. برای سعادت جاویدان چند چیز لازم است: اصالت، سلامت، زیبایی، خوشبختی، شهرت نیک، دوستان خوب، پول خوب، و خوبی. “کسی که کاملا زشت است نمیتواند خوشبخت باشد.” و

---

(1) “اخلاق نیکوماخوس” (این نام به آن علت بر آن نهاده شده که پسر ارسطو، نیکوماخوس، آن را تنقیح کرده است) و “سیاست” در اصل یک کتاب بودهاند. عنوان مضاعف کتاب politika ta ,ethika ta از جانب تنقیح کنندگان یونانی استعمال میشد تا مبین این باشد که متن کتاب درباره مسائل مختلف اخلاقی و سیاسی است; و همین عنوان مضاعف در ترجمه انگلیسی نیز باقی مانده است.

ص: 597

“آنها که میگویند هر که گرفتار چرخ زندگی و در شکنجه است یا دچار بدبختی عظیم شده، اگر خوب باشد، سعادتمند است اباطیل میبافند.” ارسطو، با صراحتی که در فیلسوفان نادر است، جواب سیمونیدس به زن هیرون را، که پرسیده بود بهتر است عاقل بود یا ثروتمند، بدین ترتیب نقل میکند: “ثروتمند. زیرا میبینیم که عاقلان اوقات خود را پشت درخانه ثروتمندان میگذرانند.” اما ثروت فقط وسیله است و به تنهایی کسی جز خسیس را ارضا نمیکند و، چون نسبی است، بندرت شخص را مدت مدیدی راضی نگاه میدارد. سر سعادت در فعالیت و عمل است; یعنی صرف نیرو در راهی که با طبیعت و مقتضیات بشر سازگارتر است. فضیلت یعنی اینکه شخص عملا عاقل باشد و هوشیارانه خوبیهای خویشتن را بشناسد. فضیلت معمولا حد وسط طلایی میان افراط و تفریط است; برای یافتن این حد وسط ذکاوت لازم است و برای به کار بستنش کف نفس (نیروی باطنی). ارسطو در یکی از جملات مختص خودش میگوید: “آن کس که در وقت مناسب، به نحو درست، و برای مدت شایسته نسبت به شخص یا موضوعی عادلانه خشمناک شود قابل تحسین است.” فضیلت عمل نیست، بلکه عادت انجام کار صحیح است.

در ابتدا باید خوبی را با انضباط به جوانان آموخت، زیرا جوان نمیتواند در این مسائل عاقلانه قضاوت کند; کمکم، و به موقع خود، آنچه در نتیجه اجبار به وجود آمده تبدیل به عادت میگردد (طبیعت ثانوی میشود) و تقریبا مانند میل و اشتیاق لذتبخش میگردد.

ارسطو کاملا برخلاف نظر اولش که خوشبختی را در عمل میدانست، چنین نتیجهگیری میکند که بهترین زندگی، زندگی متفکرانه است. زیرا اندیشه نشان یا مشخصه ممتاز انسان است; “کار صحیح انسان آن کاری است که در آن روح با عقل توام باشد.” خوشبختترین مرد کسی است که کامیابی را با بینش، تحقیق، و اندیشه ترکیب کند. زندگی چنین شخصی به زندگی خدایان نزدیک میگردد.” “آنهایی که میخواهند از لذت مستقلی برخوردار شوند بایستی به دنبال فلسفه بروند، زیرا سایر لذات بدون کمک سایر افراد ممکن نیست.”

4- سیاستمدار

همان طور که اخلاق علم سعادت فردی است، سیاست علم سعادت دسته جمعی است. وظیفه دولت تشکیل اجتماعی است که حداکثر خوشی را برای حداکثر مردم فراهم سازد. “دولت یعنی مجموعهای از افراد یک کشور که برای نیل به تمام مقاصد و هدفهای زندگی خویش خودکفا باشند.” دولت پدیدهای است طبیعی، زیرا “انسان طبعا حیوانی است سیاسی”; یعنی غرایزش طبعا او را به سوی مصاحبت و اجتماع رهبری میکند. “دولت طبعا قبل از خانواده و فرد میآید”: انسان آنچنانکه میدانیم در اجتماع متشکل به دنیا میآید، و اجتماع او را به شکل خود قالبریزی میکند.

ص: 598

ارسطو پس از جمع آوری و مطالعه 158 قانون اساسی یونانی، با کمک شاگردانش،1 آنها را به سه گروه تقسیم میکند: سلطنتی (مونارشی)، اشرافی (آریستوکراسی)، و حکومت نخبگان (تیموکراسی) که به ترتیب مظهر زور، اصالت، و فضل هستند. هر یک از این سه نوع حکومت میتواند بر حسب زمان و مکان و مقتضیات مناسب باشد. یکی از جملات ارسطو، که هر امریکایی باید از بر بداند، این است: “گرچه ممکن است که یک نوع حکومت از دیگران بهتر باشد، ولی دلیلی در دست نیست که نوع دیگری، تحت شرایطی خاص، از آن برتر نباشد.” اگر هیئت حاکمه نفع عموم را بر نفع خود ترجیح دهد، هر نوع حکومتی خوب است، و عکس آن اگر باشد، هر نوع حکومتی بد است. هر نوع حکومتی که به جای خدمت به خلق در خدمت هیئت حاکمه در آید پلید خواهد بود; در آن صورت، حکومت سلطنتی به استبداد، آریستوکراسی به حکومت مالداران، و حکومت نخبگان به دموکراسی به معنای حکومت عوام در خواهد آمد. اگر حکمران منفرد صالح و توانا باشد، حکومت سلطنتی بهترین نوع حکومت است، ولی اگر مستبد و خودپسند باشد، حکومت استبدادی برقرار خواهد شد که بدترین نوع حکومتهاست. حکومت اشرافی (آریستوکراسی) ممکن است برای مدت کمی مفید باشد، ولی حکومتهای اشرافی سرانجام به دیکتاتوری مبدل میشوند. “اصالت طبع این روزها کمتر بین نجیبزادگان یافت میشود; اغلبشان بیکاره و بیفایدهاند. ...

خانواده های متعین اغلب دیوانه از آب در میآیند، چنانکه بازماندگان آلکیبیادس و دیونوسیوس مهین را میتوان نام برد; کسانی که وضع مالی ثابتی دارند مبدل به اشخاص ابله و کودن میشوند، مانند بازماندگان کیمون، پریکلس، و سقراط.” چون آریستوکراسی فاسد شود، معمولا استبداد مالداران جایش را میگیرد که در واقع حکومت ثروت است. این حکومت باز بهتر از سلطنت استبدادی و حکومت جماعت است، ولی متاسفانه آن هم قدرت را به دست کسانی میدهد که روحشان در اثر حسابگری ناچیز کسب و تجارت و رباخواری پست و کرخ شده است، و جز در راه استثمار فقیران گامی برنمی دارند.

دموکراسی که در اینجا به معنای حکومت مردم یا حکومت شارمندان عادی است مانند حکومت مالداران خطرناک است، زیرا بر مبنای پیروزی ناپایدار فقیران بر مالداران در نزاع بر سر قدرت بنا شده است و بالاخره به آشوب مرگباری منتهی خواهد شد. دموکراسی هنگامی بهتر است که زیر سلطه کشاورزان ثروتمند باشد، و هنگامی بدتر است که زیر سلطه توده صنعتگر و پیشهور قرار گیرد. درست است که “قضاوت جمع در اغلب موارد از قضاوت فرد صحیحتر است، و هر چه عده زیادتر شد فساد دیرتر رخنه میکند همچنانکه آب هر چه

---

(1) از این تحقیقات فقط یکی، “اصول حکومت آتن”، بر جای مانده که به سال 1891 پیدا شد و تاریخچه تحسینانگیزی است از سوابق حکومت در آتن.

ص: 599

زیادتر باشد دیرتر فاسد میگردد لیکن حکومت کردن استعداد و دانش خاص میخواهد”، و “ممکن نیست کسی که زندگی یک نفر آهنگر یا نوکر را داشته بتواند در دانش و فضل، یعنی کردار نیک و تحصیل و قضاوت صحیح، به درجه اعلا برسد.” مردم همه نامساوی خلق شدهاند، “مساوات فقط بین آنهایی که مساوی هستند عادلانه است.” همان طور که اگر بر طبقات پایین عدم مساوات غیر طبیعی تحمیل کنیم دست به شورش خواهند زد، طبقات بالا نیز در اثر مساوات غیر طبیعی فتنه و آشوب خواهند کرد.1

هنگامی که دموکراسی زیر تسلط طبقات پایین است، از مالداران به نفع فقیران مالیات گرفته میشود. “فقیر پول را میگیرد و باز میخواهد، و این کار مانند آن است که آب به غربال ریخته شود.” البته محافظهکار خردمند هرگز نخواهد گذاشت که مردم از گرسنگی بمیرند. “میهن پرست واقعی کسی است که توجه کند در دموکراسی اکثریت خیلی فقیر نباشند ... ، کوشش کند که مردم در فراوانی مداوم باشند، و چون این کار به نفع ثروتمندان است، مازاد خزانه عمومی را بین مردم بیچیز چنان تقسیم کند که هر کس بتواند مزرعه کوچکی برای خود بخرد.” ارسطو، به این ترتیب، پس از اینکه آنچه را از مردم گرفته پس میدهد، پیشنهاداتی عادلانه نه برای ایجاد یک مدینه فاضله، بلکه برای اجتماعی نسبتا بهتر عرضه میدارد:

اینک به این موضوع میپردازیم که چه نوع حکومت یا طرز زندگی برای اجتماعات به طور کلی بهتر است; نه آن نوع حکومتی که موافق با خصوصیات عالی و شریفی باشد که توده مردم فاقد آنند، یا مستلزم تعلیم و تربیتی باشد که فقط در دسترس کسانی است که طبیعت همه گونه وسایل خوشبختی برایشان فراهم ساخته، یا طبق نمونهای باشد که خیالپردازان فارغالبال و مستغنی عرضه میدارند، بلکه آن نوع حکومتی که اکثریت مردم جهان به آن دسترسی داشته باشند، و اغلب شهرها بتوانند برای خود ایجاد کنند.

... کسی که میخواهد حکومتی برپایه جمیع خوبیها تاسیس کند باید از حاصل سالها تجربه برخوردار باشد، چرا که برخورداری از تجربیات، بدون شک، عملی بودن و مفید واقع شدن نقشه های او را روشن خواهد کرد، زیرا تقریبا همه چیز مورد مطالعه قرار گرفته و کشف شده است.

... آنچه مورد اشتراک همه است کمتر مورد توجه قرار میگیرد، زیرا همه مردم بیشتر به آنچه متعلق به خودشان است توجه میکنند تا به آنچه متعلق به همه است ... . لازم است با این فرض اساسی که مورد استعمال عامه دارد شروع کنیم که: آن عده از اعضای کشور که مایل به ادامه اساس حکومت جدیدند بایستی نیرومندتر از آن عده باشند که چنین تمایلی ندارند ... . بنابراین، روشن است که حکومتهایی که اکثر اعضای آنها مردم متوسط الحال هستند باثباتتر از آنهایی هستند که در آن فقیران یا دولتمندان اکثریت دارند. ... هر گاه که تعداد مردم متوسطالحال در دولتها در اقلیت بوده باشد، آنهایی که در اکثریت بودهاند، چه فقیر و چه توانگر، بر آنها تسلط یافته و اداره امور مردم را به دست گرفتهاند. ... هر وقت

---

(1) به عقیده ارسطو حتی بردگی مشروع است; چون مغز حکمران بدن است، کاملا عادلانه است که کسانی که در فهم و شعور برترند بر کسانی که فقط از لحاظ نیروی جسمانی قویترند حکمرانی کنند.

ص: 600

فقیران بر توانگران یا توانگران بر فقیران تسلط یافتهاند، هیچ کدام نتوانستهاند حکومتی آزاد مستقر سازند.

برای احتراز از این استبداد ظالمانه، چه استبداد طبقات بالا و چه استبداد طبقات پایین، ارسطو “حکومتی مخلوط” یا “حکومتی از نخبگان” را که مخلوطی از دموکراسی و آریستوکراسی باشد پیشنهاد میکند. در این نوع حکومت، حق رای محدود به مالکین است، و یک طبقه نیرومند مردم متوسط الحال محور موازنه قواست. “زمین باید به دو جز قسمت شود، یک جز متعلق به اجتماع به طور عموم باشد و دیگری متعلق به افراد.” همه شارمندان زمین خواهند داشت، و “باید به طور اجتماع در محافل مخصوص خوراک بخورند”، و تنها این طبقه حق رای دارند و میتوانند اسلحه به دست گیرند. این طبقه اقلیت کوچکی خواهند بود حد اکثر ده هزار نفر از کل جمعیت یک شهر.” هیچ یک از آنها نباید حق داشته باشد که حرفه پست اختیار یا با کسب امرار معاش کند، “زیرا حرفه و کسب پست مایه فساد فضیلت است.” “و هیچ کدام نباید کشاورزی کنند; کشاورزی کار طبقه خاص دیگری است” شاید بردگان.

شارمندان، صاحبمنصبان عمومی را انتخاب خواهند کرد، و هر که انتخاب شد، در انتهای دوره خدمتش، مسئول کارهایی خواهد بود که انجام داده است. “قوانین، اگر بتمامی اجرا شوند، بایستی تمام جوانب هر قضیه را تا حد امکان پیش بینی کنند، و قضایا باید حتی المقدور کمتر به قضاوت شخصی قاضیان واگذار گردد ... .” “بهتر است که قانون حکمرانی کند تا فرد. ... تفویض اختیارات فراوان به یک شخص مانند آن است که این اختیارات را به حیوان درندهای داده باشیم، زیرا طمع و شهوات گاهی مرد را حیوان درنده میسازد; امیال نفسانی بر کسانی که بر سریر قدرتند، حتی در بهترین اشخاص، غلبه خواهد کرد، لیکن قانون خردی است از همه هوسها پیراسته.” حکومتی که بدین سان تاسیس یافت، باید بر مالکیت، صنعت، ازدواج، خانواده، تعلیم و تربیت و فرهنگ، اخلاق، موسیقی، و ادبیات و هنر نظارت نماید، “و حتی لازم است توجه شود که جمعیت از حد معینی تجاوز نکند; ... غفلت در این موضوع مردم را دچار فقر خواهد کرد.” “آنچه ناقص و فلج است نباید پرورده شود;” آن وقت است که بر این بنای استوار گلهای تمدن و سعادت خواهد رویید. “از آنجا که عالیترین فضیلتها ذکاوت است، وظیفه روشنتر از روز دولت این نیست که مردان را در هنرهای نظامی و جنگی برتری دهد، بلکه باید آنها را برای استفاده از صلح و صفا تربیت کند.” نیازی نیست که آثار ارسطو را مورد قضاوت قرار دهیم. تا آنجایی که میدانیم، قبل از او هرگز بنایی در فلسفه به عظمت بنای او ساخته نشده بود. وقتی کسی دست به مطالعه و تحقیق در رشته هایی به این وسعت میزند اشتباهات بسیاری را بر او میتوان بخشید، به شرطی که نتیجه آن مطالعات باعث ازدیاد معلومات سایرین در مسائل زندگی شود. اشتباهات

ص: 601

ارسطو یا اشتباهات کتابهایی که شاید بغلط ما تراوشات قلم او میدانیم آشکارتر از آن است که لازم به تشریح و موشکافی باشد. تسلط ارسطو بر منطق قابل انکار نیست، ولی کاملا مستعد است که در استدلالات خود به اشتباه رود. ارسطو واضع قوانین معانی بیان و شاعری است، ولی آثارش جنگلی از بی نظمی است که نسیم تخیل اوراق گرد آلود آن را کوچکترین حرکتی نمیدهد. مع هذا، اگر همین مجموعه درازگویی را بشکافیم، به گنجینهای از فراست و دانش، و خرمنی از فرهنگ دست خواهیم یافت که راه های بسیاری به سوی سرزمین عقل و اندیشه به روی ما گشوده است. ارسطو زیستشناسی تا تاریخ سیاسی یا نقد ادبی را بنا ننهاد زیرا در این قبیل امور ابتدا و شروعی در کار نیست منتها خدمتی که او در راه این علوم کرده بیش از خدمتی است که دیگران در این زمینه در عهد باستان کردهاند. بسیاری از لغات و اصطلاحات علمی و فلسفی را، که به صورت لاتینی هنوز استعمال میشود و ارتباط دانش و ادراک را آسان نموده است، مدیون او هستیم. معادل این لغات و اصطلاحات را میتوان ]به فارسی[ چنین نوشت: اصل و مبدا، قاعده کلی، استعداد، وسیله، مقوله، انرژی، انگیزه، عادت، و غایت. چنانکه پاتر میگوید، ارسطو “معلم اول” است. استیلای طولانی او بر افکار و روشهای فلسفی مبین باروری عقاید و عمق بصیرت اوست.

رسالات او در اخلاق و سیاست از لحاظ شهرت و نفوذ بیهمتاست. سخن کوتاه، پس از اینکه تمام جوانب آثار ارسطو را بسنجیم، هنوز وی “استاد مردان دانش”، بهترین دلیل امیدبخش وسعت ذهن بشر، و الهام دهنده کسانی است که میکوشند معرفت پراکنده بشر را قابل رویت و فهم سازند.

ص: 602

فصل بیست و دوم :اسکندر

I - روح یک فاتح بزرگ

زندگی فلسفی ارسطو، پس از آنکه دانشجوی شهنژاد خود اسکندر را ترک گفت، با زندگی سپاهی شاگردش همانند بود; هر دو زندگی سرشار از پیروزی و تفکر منطقی بود. شاید اشتیاق به ایجاد وحدت، که تا حدی بر فتوحات اسکندر شکوه و عظمت بخشید، از جانب این فیلسوف به ذهن آن جوان القا شده بود. به احتمال بیشتر، اسکندر قوت اراده و تصمیم را از حس جاهطلبی پدر، و تندخویی را از خون مادر به ارث برده بود. برای شناسایی اسکندر باید به خاطر داشت که اشتیاق خمرآمیز فیلیپ و روح وحشیانه مادرش اولومپیاس در عروق او جای گرفته بود. علاوه بر این، اولومپیاس ادعا میکرد که نواده اخیلس است، و به همین مناسبت ایلیاد جذبه خاصی برای اسکندر داشت. هنگامی که از تنگه داردانل میگذشت، به گمان خود، در جای پای اخیلس قدم بر میداشت; و چون آسیای صغیر را فتح میکرد، به زعم خود، عملیاتی را که جدش در شهر تروا آغاز کرده بود تکمیل میکرد. اسکندر طی لشکرکشیهای خود یک نسخه از ایلیاد را، که حواشی آن به قلم ارسطو موشح بود، با خود همراه داشت و آن را اغلب زیر بالش و کنار خنجر خود قرار میداد; با این عمل گویی هدف و وسیله نیل به آن را پیش خود مجسم میساخت.

لئونیداس مولوسیایی1 تندخو تربیت بدنی اسکندر جوان را عهده دار بود، لوسیماخوس به وی درس ادب آموخت، و ارسطو کوشید مغز او را پرورش دهد. فیلیپ میخواست اسکندر فلسفه بیاموزد تا “مرتکب اعمالی شبیه به بسیاری اعمالی که متاسفانه من مرتکب شدهام نشود.” ارسطو تا حدی اسکندر را یونانی بار آورد. اسکندر در سراسر عمرش ادبیات یونان را تحسین میکرد و بر تمدن آن رشک میبرد. در مهمانی وحشیانهای که اسکندر در آن کلیتوس

---

(1) مولوسیا ناحیهای است در اپیروس قدیم، شمال غربی یونان. مولوسیاییها بتدریج نیرومندترین مردم اپیروس شدند. م.

ص: 603

را کشت، به دو یونانی که کنارش نشسته بودند گفت: “وقتی میان مقدونیها نشستهاید، آیا در مقایسه با این وحشیها خود را نیمه خدا نمیبینید” اسکندر از لحاظ نیروی بدنی غایت آرزوی هر جوانی بود. در جمیع ورزشها سرآمد بود; خوب میدوید، خوب چابکسواری میکرد، خوب شمشیر میباخت، خوب تیر میانداخت، و شکارچی شجاعی بود. دوستانش میخواستند که در مسابقات دوی اولمپیا شرکت کند. اسکندر در جواب ایشان اظهار کرد حاضر است شرکت کند، به شرط آنکه رقیبانش شاه باشند. وقتی که سایرین از رام کردن اسب غول پیکری به نام بوکفالوس مایوس شدند، اسکندر آن را رام کرد. پلوتارک میگوید فیلیپ که ناظر واقعه بود، او را با این عبارت پیشگویانه تمجید نمود: “پسرم، مقدونیه برای تو کوچک است، در جستجوی امپراطوری بزرگتری باش که در خور شان و لیاقتت باشد.” حتی هنگام لشکرکشی، برای اینکه مفری برای نیروی سرکشش بیابد، به پرندگان تیر میانداخت و از گردونه در حال حرکتش پیاده و سوار میشد. هر وقت تدارکات نظامی طول میکشید، تنها و پای پیاده به شکار میرفت و یکتنه با هر حیوانی رو به رو میشد. یک بار، پس از برخورد با شیری، با لذت شنید که میگویند او چنان میجنگید انگار که بایستی معلوم میشد که کدام یک از آنها باید شاه باشد. کار سخت و عملیات خطرناک را دوست میداشت و نمیتوانست یک جا آرام بگیرد.

بعضی از سردارانش را ریشخند میکرد که آن قدر نوکر و غلام دارند که برای خودشان کاری نمیماند بکنند.

“تعجب میکنم چطور شما با اینهمه تجربه نمیدانید که آنهایی که خودشان کار میکنند بمراتب راحتتر از کسانی میخوابند که دیگران برایشان کار میکنند. آیا هنوز نمیدانید که پس از فتوحاتمان به چیزی که بیشتر احتیاج داریم این است که از نقصها و ضعفهایی که مغلوبین ما به آنها دچار هستند پرهیز کنیم” از وقتی که صرف خوابیدن میشد شکایت میکرد و میگفت “خواب و عمل جنسی همیشه مرا به یاد فناپذیری خود میاندازند.” از زیاد خوردن و، حتی تا اواخر عمرش، از زیاد نوشیدن مشروبات الکلی خودداری میکرد، ولی دوست میداشت با دوستان مدتها با جام شرابی مشغول شود. غذای مقوی را خوش نداشت، و آشپزان ماهری را که به وی تقدیم میشدند قبول نمیکرد. میگفت که پیاده روی شبانه اشتهایش را برای صبحانه تحریک خواهد کرد، و یک صبحانه سبک او را برای صرف ناهار آماده خواهد ساخت. شاید در نتیجه همین عادات بود که چهرهاش باز و سالم، و به قول پلوتارک، بدن و نفسش “چنان خوشبو بود که هر لباسی را میپوشید خوشبو میکرد.” اگر چاپلوسی کسانی را که تمثالش را میکشیدند یا مجسمهاش را میساختند یا شکلش را حکاکی میکردند ندیده انگاریم، از توصیف معاصرانش آشکار است که در خوبرویی میان شاهان نظیر نداشت. چهرهاش با نفوذ، چشمانش آبی روشن، و مویش بور بود. ریش تراشی را او در اروپا معمول کرد، زیرا میگفت که ریش دستاویز مناسبی برای دشمن در جنگ تن به

ص: 604

تن است.a شاید هم همین کار ناچیز بزرگترین اثر او در تاریخ باشد.

اسکندر شاگردی پرکار و تیزهوش بود، ولی زودتر از موقع گرفتار مسئولیتهای بزرگ شد، و در نتیجه به بلوغ فکری نرسید. مانند بسیاری از مردان عمل شکوه میکرد که کاش میتوانست فیلسوف و متفکر هم باشد. پلوتارک میگوید: “اسکندر تشنه دانش بود، و هر چه سنش بالا میرفت آتش اشتیاقش بیشتر میشد.

... اسکندر هر نوع خواندن و دانش را دوست میداشت” و لذتش در این بود که پس از یک روز راهروی یا جنگ، تا نیمی از شب بیدار بنشیند و با دانشمندان و عالمان گفتگو کند. یک بار به ارسطو نوشت: “شخصا ترجیح میدهم که در دانستنیها و تعالی برتر از دیگران باشم تا در بسط قدرت و تسلط بر کشورها.” شاید بنا بر توصیه ارسطو بود که هیئتی را مامور ساخت به مصر بروند و سرچشمه رود نیل را بیابند، و سخاوتمندانه مبالغ عمدهای صرف چندین تحقیق علمی کرد. آیا اگر اسکندر عمر درازتری میکرد، زیرکی بارز قیصر یا بصیرت ناپلئون را پیدا میکرد گمان نمیرود. زیرا در بیست سالگی به سلطنت رسید، و بلافاصله جنگهای پی در پی و کشورداری او را غرق ساخت، و در نتیجه تحصیلاتش بسیار ناقص ماند.

اسکندر سخنران قابلی بود، ولی وقتی غیر از سیاست و جنگ سخن میگفت صدها اشتباه میکرد. با وجود تمام لشکرکشیها، نتوانست در جغرافیا معلوماتی را که دانش عصر او میتوانست عرضه بدارد کسب کند.

گاهی موفق میشد که خود را از تنگ نظری متعصبان خلاص کند، ولی تا آخر عمر اسیر خرافات ماند. به پیشگویان و طالع بینانی که در دربارش جمع شده بودند اطمینان فوق العاده داشت. قبل از جنگ آربلا تمام شب را با جادوگر خود آریستاندر مشغول خواندن اوراد و ادعیه و برگزاری مراسم و اهدای قربانی به خدای ترس بود. اسکندر، که در روبه رو شدن با هیچ انسان و حیوانی زبون نبود، “از حوادث ناگوار طبیعت و فال بد بشدت مضطرب میشد”، به حدی که نقشه های مهم و بزرگ را تغییر میداد. میتوانست بر هزاران نفر سرباز حکمرانی کند و بر میلیونها نفر غلبه و سلطنت نماید، ولی نمیتوانست بر خلق و خوی خود مسلط شود. هرگز نیاموخت که عیوب و محدودیتهای خود را بشناسد; در عوض، اسیر چاپلوسی و تملق اطرافیان خود باقی ماند. سراسر زندگیش در آشوب و هیجان و شکوه و جلال گذشت، و آن قدر جنگ را دوست میداشت که یک لحظه روی آرامش و صلح ندید.

خصایص اخلاقی او نیز پیرامون تضادهای مشابه میگشت. عمقا مردی حساس و رقیق القلب بود و به اصطلاح “دیدگان مرطوب” داشت، و گاهی در اثر شنیدن موسیقی و شعر از خود بیخود میشد. در جوانی گیتار را با احساس مینواخت، ولی چون فیلیپ سر به سرش میگذاشت آن را کنار گذاشت و بعد از آن، برای آنکه بر نفس خود غلبه کند، جز به موسیقی نظامی گوش نمیکرد. در امور جنسی نسبتا پرهیزگار بود، و دلیل آن البته بیشتر گرفتاریهایش بود تا کف نفس. فعالیت مداوم، لشکرکشیهای دراز، جنگهای متعدد، و نقشه ها

ص: 605

و امور کشوری پیچیدهاش تمام نیروی او را به خود مصروف میداشت و فراغت و موقعیتی برای عشقورزی در او به جای نمیگذارد. چندین زن گرفت که بیشتر به خاطر مصالح سیاسی بود. نسبت به زنان بسیار خوشرفتار بود، ولی مصاحبت سرداران خود را ترجیح میداد. نیمه شبی اطرافیانش زن زیبایی را به چادرش بردند، اسکندر از او پرسید: “چرا به این دیری” زن جواب داد “صبر کردم تا شوهرم بخوابد.” اسکندر زن را روانه کرد و مستخدمان خود را سرزنش نمود که کم مانده بود در اثر عمل شما زناکار شوم. در ظاهر به نظر میرسید که تمایل به همجنس دارد و حتی هفایستیون را به حد جنون دوست داشت، ولی وقتی تئودورس تاراسی پیشنهاد کرد که دو غلام جوان خوبروی برایش بفرستد، او را از خود راند و از دوستانش خواست که به او بگویند که با این پیشنهاد پستی طبع خود را نشان داده است. عاشق دوستان خود بود، و به دوستی جنبه عشق میداد. تاریخ به یاد ندارد که هیچ سیاستمدار، و کمتر از آن هیچ سرداری، در صداقت و رافت و صمیمیت و محبت بیشائبه و خوش نیتی و سخاوتمندی نسبت به دوست یا دشمن به پای او برسد. پلوتارک مینویسد: “به کوچکترین بهانه به اشخاص نامه مینوشت و سر دوستی باز میکرد.” با مهربانی خود قلب سربازان را میربود; جانشان را به خطر میانداخت، ولی نه با بی اعتنایی; انگار که درد یک یک زخمیها را حس میکرد. همان طور که قیصر، بروتوس و سیسرون را عفو کرد و ناپلئون، فوشه و تالران را بخشید، اسکندر نیز از سر تقصیر هارپالوس درگذشت. هارپالوس خزانهدار او بود، که خزانه را برداشت و گریخت و سپس برگشت و طلب بخشش نمود. اسکندر او را بخشید و در میان اعجاب حضار دوباره مامور خزانهاش کرد، که ظاهرا نتیجه عملش مثبت بود. در تارسوس، به سال 333، اسکندر بیمار شد و طبیبش فیلیپ نوشدارویی به وی داد. در همان لحظه نامهای از پارمنیو به سلطان رسید که فیلیپ از داریوش رشوه گرفته که شاه را مسموم کند. اسکندر نامه را به فیلیپ داد و همان طور که او نامه را میخواند نوشدارو را سر کشید; دارو هیچ اثر نامطلوبی نداشت. شهرت او به سخاوتمندی در جنگها بسیار کمکش میکرد. بسیاری از دشمنان تن به اسارت او میدادند، و شهرها از غارت او نمیهراسیدند و دروازه های خود را به رویش میگشودند. با این وجود، خوی وحشیانه مادر در نهادش نهفته بود، و سرنوشت تلخش این بود که به دست طغیانهای خشمی که گاهی او را در میربود از پا در آید. چون غزه را پس از یک محاصره و هجوم طولانی فتح کرد، از مقاومت پایدار سردار شجاع ایرانی، باتیس، خشمگین شد و دستور داد که پایش را سوراخ کنند و حلقه برنجی از آن بگذرانند. سپس، مست از خاطره اخیلس، سردار ایرانی را که اکنون مرده بود به گردونه سلطنتی بست و با سرعت گرد شهر گرداند. اعتیاد روزافزونش به مشروب، که برای تسکین اعصاب متشنج خود صرف میکرد، بخصوص در سالهای آخر عمر، به کارهای وحشیانهای وادارش میکرد که بعدا از ارتکاب آنها افسرده و پشیمان میشد.

ص: 606

یک صفت در وی سرآمد بود: جاهطلبی. در جوانی از فتوحات فیلیپ به دوستان شکایت میکرد که “پدرم، قبل از اینکه ما آماده شویم، همه کارها را کرده است و کار مهمی برای ما نخواهد گذاشت.” برای احراز موفقیت، هر مسئولیتی را میپذیرفت و با هر خطری رو به رو میشد. در خایرونیا اولین مردی بود که به دسته مقدس تبیها حمله برد. در گرانیکوس از هیچ عملی دریغ نکرد، و به قول خودش “اشتیاق به روبه رو شدن با خطر” او را میکشاند. در مقابل این کشش معمولا چنان تسلیم میشد و منظره و صدای میدان جنگ او را چنان سست و بیخود میکرد که وظایف و مسئولیتهای مقام سرداری را فراموش میکرد و با سر به هر جا که جنگ مغلوبهتر بود میتاخت. بارها سربازانش از ترس از دست دادن او به التماس میافتادند که به پشت جبهه برگردد. اسکندر سردار بزرگی نبود، بلکه سرباز دلیری بود که پشتکار لجوجانهاش او را به پیش میبرد و، به سبب بی اعتنایی بچگانهای که داشت، فتوحات غیرممکن نصیبش میشد. اسکندر به سربازان الهام میبخشید و احتمالا سردارانش، که مردان قادری بودند، بقیه امور یعنی تشکیلات و تربیت سربازان و تاکتیک و استراتژی را اداره میکردند. او سربازان خود را با قوه تصور و آتش خطابتی که هرگز در مدرسه نیاموخته بود، و آمادگی و صمیمیتی که در سهم بردن از سختیها و رنجهای آنها نشان میداد، به پیش میبرد.

بدون شک، وی حکمرانی توانا بود: بر سرزمینهایی که غلبه کرده بود با مهربانی و ثبات قدم حکم میراند، نسبت به قراردادهایی که با فرماندهان و شهرها میبست وفادار بود، و هرگز متحمل جور و ستم ایادی خویش بر ملل زیردست نمیشد. در تمام هیجانات و آشوب لشکرکشیها یک هدف بیشتر در افق افکارش نداشت، که حتی مرگ هم نتوانست بر آن غلبه کند: متحد ساختن دنیای شرق مدیترانه به صورت یک دنیای فرهنگی واحد، زیر لوای تمدن گسترش یابنده یونان.

II - به سوی افتخار

چون اسکندر بر تخت نشست، خود را فرمانفرمای امپراطوری متزلزلی یافت. قبایل شمالی تراکیا و ایلوریا بر او شوریدند; آیتولیا، آکارنانیا، فوکیس، الیس، و آرگولیس تابعیت خود را منکر شدند; اهالی آمبراسیا پادگان مقدونی را بیرون کردند; و اردشیر سوم به خود میبالید که قتل فیلیپ طبق نقشه او بوده و دیگر خطری از جانب جوان ناپخته بیست سالهای که بر تخت نشسته متوجه ایران نیست. چون خبر پر از سرور مرگ فیلیپ به آتن رسید، دموستن جامه ضیافت در بر کرد، تاج گلی بر سر گذارد، و در مجلس آتن پیشنهاد کرد که تاج افتخاری به پاوسانیاس، قاتل فیلیپ، داده شود. در داخل مقدونیه بیش از ده دسته مختلف علیه جان شاه جوان توطئه کردند.

ص: 607

اسکندر با نیروی قاطعی بر اوضاع مسلط شد و تمام مخالفان داخلی را سرکوبی کرد، و به این ترتیب آینده تابناک خویش را متجلی ساخت. پس از توقیف و سرکوبی سرکردگان توطئه های داخلی، در سال 336، رو به جنوب به یونان تاخت و در ظرف دو سه روز به تب رسید. کشور شهرهای یونان در صدد تجدید روابط خود برآمدند و آʙƠمحقرانه طلȠبخشش کرد; دو تاج به او هدیه نمود̠و افتخارات آسمانی به او بخشید. اسکندر، که خشمش فرو نشسته بود، پایان دیکتاتوری را در تمام یونان اعلام کرد و فرمان داد تا شهرها همه آزادانه تحت قوانین خود به حیات سیاسی خویش ادامه دهند. شورای دولتهای همساʙǠتمام حقوق و افتخاراتی را که به فیلیپ داده بود به وی داد; کنگره تمام شهرهای یونان، جز اسپارت، در مجمعی که در کورنت تشکیل دادند، وی را سردار کل یونان اعلام کردند، و وعده هر گونه کمک نظامی برای لشکرکشی به آسیا به او دادند. اسکندر به پلا برگشت، پایتخت را منقاد کرد و به سوی شمال روی آورد تا شورش قبایل بربر را سرکوب کند (335). با سرعت لشکرکشیهای ناپلئون، سربازان خود را تا بخارست امروزی برد، و اصول حکومتی خود را بر سواحل شمالی دانوب مستقر ساخت. در آن هنگام شنید که ایلوریاییها به سوی مقدونیه در حال پیشرفتند. بیدرنگ، پس از پیمودن سیصد و بیست کیلومتر در صربستان، مهاجمان را غافلگیر ساخته و شکست داد و باقیماندگان آنها را به کوهستانهایشان پس راند.

در همین زمان شایعه قتل اسکندر در جنگ دانوب، آتنیها را به شورش برانگیخت. دموستن برای استقلال اعلان جهاد داد، و دریافت مبالغ معتنابهی از ایرانیها برای پیشرفت این مقصود را قابل توجیه دانست. تبیها نیز شوریدند، افسران مقدونی را که اسکندر برجای گذاشته بود کشتند، و پادگان مقدونی را در کادمیا محاصره کردند. آتن به تب کمک فرستاد و از یونانیها و ایران دعوت کرد تا در اتحاد علیه مقدونیه شرکت کنند. اسکندر، که شورش یونان را نهضتی برای آزادی و استقلال ندانسته، آن را زشت و نوعی خیانت و نمک ناشناسی میشمرد، سربازان خسته خود را دوباره وارد یونان ساخت. سیزده روزه به تب رسید و لشکری را که برای مقابله با او فرستاده شده بود شکست داد. بعد سرنوشت شهر بیدفاع را به دست دشمنان قدیمی آن پلاتایا، اورخومنوس، تسپیای، و فوکیس سپرد. اینان رای دادند که تب سوزانده و با خاک یکسان شده ساکنان آن به بردگی فروخته شوند. اسکندر، به امید اینکه این عمل درسی برای دیگران باشد، فرمان را امضا کرد به این شرط که سربازان فاتح از خانه پینداروس چشم بپوشند و جان و مال کشیشها و هر کس را که اثبات کند علیه شورش بوده ببخشایند. بعدها از این انتقام وحشیانه سخت پشیمان شد و “دستور داد بدون کوچکترین اشکالتراشی هر چه اهالی تب بخواهند بدهند”. در عوض با نرمشی که با یونانیها کرد عمل خود را جبران نمود، و اصرار نورزید که دموستن و سایر رهبران شورش تسلیم او شوند. تا آخر عمر رفتارش نسبت به آتن احترامآمیز و دوستانه بود، به معبد آکروپولیس غنایم

ص: 608

بسیاری را که از فتوحات آسیایی آورده بود اهدا کرد، مجسمه های جبارکشان (تورانیکیدس) را که خشیارشا برده بود پس گرفت و به آتن فرستاد، و پس از لشکرکشی دشواری خطاب به آتنیها گفت: “ای آتنیها باور میکنید که چه خطراتی را برای جلب تحسین شما متحمل میشوم” چون اتحاد تمام کشور شهرهای یونان، جز اسپارت، را دوباره برقرار ساخت، به مقدونیه برگشت تا وسایل حمله به آسیا را فراهم سازد. خزانه دولت را تهی یافت; در نتیجه سلطنت فیلیپ کسر بودجهای معادل پانصد تالنت (سه میلیون دلار) حاصل شده بود. هشتصد تالنت قرض کرد و، به عزم به دست آوردن پولی را که قرض کرده بود، از کشور خود بیرون رفت. اسکندر امیدوار بود که به عنوان قهرمان یونانیها با ایران بجنگد، ولی میدانست که نیمی از مردم یونان خواستار مرگ او هستند. به او خبر رسیده بود که ایران میتواند یک میلیون نفر بسیج کند، حال آنکه جمع لشکریان او از سی هزار پیاده و پنج هزار سواره نظام تجاوز نمیکرد. با این وجود، اخیلس جدید دوازده هزار سرباز به سرکردگی آنتیپاتر در مقدونیه گذارد که مواظف یونان باشد و، در سال 334، دست به گستاخانهترین و مهیجترین لشکرکشیهایی زد که تا به آن روز در تاریخ پادشاهان سابقه نداشت. سرنوشتش این بود که یازده سال دیگر زندگی کند، ولی روی اروپا و وطنش را دیگر نبیند. هنگامی که لشکریانش تنگه داردانل را از سستوس به آبودوس طی میکردند، اسکندر دماغه سیگئوم را برای پیاده شدن انتخاب کرد; نظرش این بود که از راهی برود که به گمانش آگاممنون به تروا رفته بود. هر جا توقف میکرد قطعه هایی از ایلیاد را که تقریبا از برداشت برای دوستانش میخواند. مقبره مشهور اخیلس را تدهین کرده، بر مزار او تاج گلی گذاشت و بر حسب مراسم باستانی، برهنه، گرد آن طواف داد و فریاد کرد: “شادباش ای اخیلس که در زندگی یاری صدیق و پس از مرگ شاعری نامدار داشتهای که نامت را جاوید سازد”، و قسم یاد کرد که مبارزهای را که در تروا بین آسیا و اروپا شروع شده بود با موفقیت به آخر برساند.

در اینجا لازم نیست که داستان فتوحات او را مجددا نقل کنیم. در کنار رودخانه گرانیکوس با اولین مقاومت ایرانیها رو به رو شد و آن را در هم شکست. در آنجا کلیتوس با قطع دست یک سرباز ایرانی، که از عقب قصد جان او را داشت، از مرگ رهانیدش. مورخان ساده لوح ممکن است چنین وقایعی را عامل معین کننده تاریخ تعبیر کنند. پس از استراحت، ارتش به یونیا تاخت و هر شهر یونانی را که تسخیر میکرد به آن حکومت خودمختاری و دموکراسی تحت قیمومیت خود میداد. اغلب شهرها، بدون مقاومت، دروازه هایشان را به سوی او میگشودند. در ایسوس با قسمت اعظم نیروی ایرانیها، که عدهشان به ششصد هزار نفر میرسید، تحت فرماندهی داریوش سوم، مصاف داد، و بار دیگر با به کار بردن سواره نظام برای حمله و پیاده نظام برای دفاع، بر ایرانیها غلبه کرد. داریوش خانواده و خزانه خود را رها نموده، فرار کرد و

ص: 609

اسکندر خزانه را با منت تصرف کرد و با خانواده او با نجابت رفتار نمود. پس از تسخیر بدون خونریزی دمشق و سیدون، صور را، که سپاه بزرگی از فنیقیها با پول ایرانیان از آن حفاظت میکردند، محاصره کرد. این شهر باستانی چندان مقاومت کرد که وقتی اسکندر آن را گشود، دیوانه از خشم، دستور داد که سربازانش هشت هزار نفر از اهالی را قتل عام نموده، سی هزار نفر را به بردگی بفروشند. اورشلیم بدون مقاومت تسلیم شد و اهالی مورد ملاطفت قرار گرفتند. غزه آن قدر مقاومت کرد تا آنچه مرد در شهر بود کشته، و هر چه زن بود مورد تجاوز قرار گرفت.

پیشرفت موفقیتآمیز مقدونیها در صحرای سینا در مصر مجددا آغاز شد، و چون اسکندر خدایان مصریها را مورد احترام قرار داد، مصریها، که از زیر یوغ ایرانیها خلاص میشدند، اسکندر را به مثابه ناجی آسمانی خود استقبال کردند. از آنجایی که میدانست مذهب با نفوذتر از سیاست است، برای رسیدن به واحه سیوا از صحرای دیگری گذشت و مراسم احترام را نسبت به آمون، خدای آنها، که به قول اولومپیاس پدر خودش بود، به جای آورد. راهبان سلیم النفس آنجا، طبق مراسم باستان، تاج فرعونی بر سرش گذاشتند، و راه را برای برآمدن سلسله بطالسه1 هموار ساختند. سپس به مصب رودخانه نیل بازگشت و اندیشه ساختن پایتخت جدیدی در یکی از دهانه های رود نیل به ذهنش آمد، یا شاید نقشه آن را تصویب کرد.

محتملا بازرگانان یونانی که در شهر نزدیک نوکراتیس میزیستند، با توجه به تجارت رو به گسترش یونان و مصر، این فکر را به او عرضه کرده بودند. اسکندر نقشه دیوارها، خیابانها، و محل معبدهای مصری و یونانی اسکندریه را تعیین کرد، و جزئیات آن را به معمار خود دینوکراتس سپرد.2 در مراجعت به آسیا با ارتش مختلط عظیم داریوش در گوگمل، نزدیک آربلا، رو به رو شد، و از زیادی نفرات آن به وحشت افتاد، زیرا میدانست که یک شکست تمام فتوحات او را باطل خواهد ساخت.

سربازانش او را تسلی میدادند که: “اعلیحضرتا، تشویش به خود راه ندهید و از زیادی نفرات دشمن نهراسید، زیرا بوی پشم بزی که از ما بلند میشود کافیست که آنها را فراری دهد.” شب را به بازدید زمینهایی که فردایش نبردگاه میشد سپری کرده، قربانیهای زیادی تقدیم خدایان کرد. پیروزی روز بعد او قاطع بود. صفوف نامنظم ارتش داریوش تاب مقاومت در مقابل فالانکسهای اسکندر را نیاوردند و نتوانستند از خود علیه حملات

---

(1) سلسلهای از سلاطین مقدونی الاصل مصر قدیم، که پس از مرگ اسکندر تاسیس گردید. م.

(2) دینوکراتس پیشنهادی به اسکندر کرد که سخت پسندید. نامبرده گفت که کوه آتوس را، که 1800 متر ارتفاع دارد، به صورت اسکندر درآورند، به نحوی که تا کمر در آب دریا ایستاده با یک دست شهری و با دست دیگر بندرگاهی را گرفته باشد. این نقشه هرگز عملی نشد.

ص: 610

سریع سوار نظام مقدونی دفاع کنند. این بود که صفوف ارتش داریوش به هم ریخته فرار کردند و خود او نیز تا آخر در میدان جنگ نماند. هنگامی که داریوش به دست سردارانش به اتهام جبن کشته شد. بابل تسلیم گردید. اسکندر ثروت آن را تماما تصاحب کرده، قسمتی از آن را بین سربازان خود تقسیم کرد، ولی با تواضع و احترام به خدایان مردم، و فرمان تجدید بنای معابد، محبت مردم را جلب کرد.

در آخر سال 331 به شوش رسید. مردم شوش، که هنوز خاطره شکوه ایلام را داشتند، از او چون نجات دهندهای استقبال کردند. شهر را از غارت حفظ کرد ولی با تقسیم پنجاه هزار تالنت (سیصد میلیون دلار)، که از خزانه داریوش یافت، سربازان خود را نیز راضی و خشنود نگاه داشت. مقدار معتنابهی پول برای مردم شهر پلاتایا، که در سال 480 در مقابل ایرانیها دلیرانه مقاومت کرده بودند، فرستاد. شهرهای یونانی آسیا را، که به او هنگام لشکرکشی کمک کرده بودند، نیز فراموش نکرد و تمام قروض خود را به آنها پرداخت.

سپس با سربلندی به دنیای یونان اعلام کرد که یونان دیگر کاملا از تحت رقیب ایرانیها درآمده است.

هنوز آن قدر در شوش نمانده بود که لشکریانش رفع خستگی کنند که در سرمای زمستان از کوه ها گذشت تا تخت جمشید را تصرف کند، و چنان بسرعت به قصر داریوش رسید که ایرانیها وقت نکردند خزانه او را پنهان کنند. در اینجا نیز عقلش را از دست بداد و آن شهر زیبای عظیم را سوزاند و با خاک یکسان کرد.

سربازانش به خانه ها ریختند، اموال مردم را غارت کردند، به زنها تجاوز نمودند، و مردان را کشتند. شاید آنها به هنگام ورود به شهر از دیدن هشتصد یونانی که، به علل مختلف، اعضایشان توسط ایرانیها قطع شده بود، به خشم آمده، مرتکب آن اعمال شدند. اسکندر از دیدن دست و پاهای بریده و گوشها و چشمهای دریده این یونانیان چنان متاثر شد که به گریه افتاد و بدیشان زمین بخشید و غلامان داد که برایشان کار کنند.

پس از آن، این سردار سیریناپذیر مصمم شد که کاری را که کوروش بزرگ موفق به انجامش نشده بود، یعنی به رقیت درآوردن طوایفی که شرق ایران را محل تاخت و تاز قرار میدادند، انجام دهد. شاید، با علم ناقصی که از جغرافی داشت، امیدوار بود که آن طرف مشرق زمین اسرارآمیز، اقیانوسی را که سرحد طبیعی قلمرو حکومتش باشد بیابد. در ورود به سغد (سغدیانا) به دیهی وارد شد که نوادگان برانخیدای، که در سال 480 خزاین معبد میلتوس را به خشیارشا، تسلیم کرده بود، در آن میزیستند. برانگیخته از این اندیشه که انتقام خدای غارت شده را میگیرد، فرمان داد که کلیه ساکنان را از مرد و زن و بچه به قتل برسانند (بدین ترتیب جزای گناه پدران را نوادگان نسل پنجم متحمل شدند). بدین ترتیب، لشکرکشیهای او به سغد، آریانا، و باکتریانا خونین و بدون غنیمت بود; البته فتوحاتی هم کرد، طلاهایی به چنگ آورد، و همه جا دشمنانی برای خود باقی گذاشت. نزدیک بخارا

ص: 611

مردانش بسوس، قاتل داریوش، را دستگیر کردند. اسکندر ناگهان انتقامجوی شاه شاهان شد. دستور داد او را آن قدر شلاق زدند که مشرف به مرگ شد، سپس گوش و دماغش را بریدند و به اکباتانا فرستادندش. در آنجا فرمان داد یک دست و یک پایش را به یک درخت و یک دست و پای دیگرش را به درخت دیگری بستند و سپس درختها را رها کردند، و بدین ترتیب بدنش را شقه کرد. اسکندر هر چه از یونان دورتر میشد خصایص یونانی خود را از دست میداد و تبدیل به مستبدی ظالم و وحشی میشد.

در سال 327، از ارتفاعات هیمالایا گذشته، وارد هندوستان شد. خودپسندی توام با کنجکاوی او را به آن مناطق دوردست میکشاند. سردارانش او را منع میکردند و سربازانش با بیمیلی از او اطاعت مینمودند.

پس از عبور از رود سند، پوروس شاه را شکست داده، اعلام کرد که تا رود گنگ خواهد تاخت، ولی سربازانش دیگر پیشتر نرفتند. اسکندر التماس کرد و سه روز تمام با سربازانش قهر کرد و از چادر خارج نشد، ولی سربازان دیگر خسته شده بودند. ناچار خشمگین و دل آزرده برگشت و رو به جنوب نهاد و از میان قبایل دشمن با چنان دلیری عبور کرد که سربازانش از اینکه نتوانسته بودند رویاهای او را جامه عمل بپوشند میگریستند. وی اولین کسی بود که از دیوارهای شهر مالیا به شهر پرید. پس از او دو نفر دیگر نیز به همین ترتیب وارد شهر شدند که نردبان شکست و هر سه میان دشمن تنها ماندند. اسکندر به تنهایی آنقدر جنگید تا از درد زخمهایش از پا در آمد. در این هنگام سربازانش وارد شده بودند و یکی پس از دیگری جانشان را برای حفظ پادشاه خود از دست میدادند. وقتی جنگ به انتها رسید، بدن نیمه جانش را به چادرش بردند و در راه هر که به او میرسید لباسش را بوسه میداد. پس از سه ماه بیماری، به راهپیمایی خود ادامه داده، رود سند را پشت سر گذاشت و بالاخره به اقیانوس هند رسید. در آنجا قسمتی از نیروهای خود را از راه آب به فرماندهی نئارخوس مراجعت داد. نئارخوس با مهارت کامل نیروها را در آبهای ناشناس به مقصد رساند. اسکندر بقیه سربازان را شخصا در امتداد سواحل هندوستان و از میان صحرای بلوچستان عبور داد. مشقاتی که سربازانش در این راه متحمل شدند با آنچه سربازان ناپلئون در مراجعت از مسکو دیدند برابری میکند. گرما هزاران نفر و تشنگی هزاران نفر دیگر را هلاک کرد. اندک آبی یافتند. آن را نزد اسکندر آوردند، ولی وی عمدا آن را به زمین ریخت. وقتی بقایای لشکریانش به شوش رسیدند، بیش از ده هزار نفر تلف شده بودند، و خود اسکندر نیز نیمی از عقل خود را از دست داده بود.

III - مرگ یک خدا

اسکندر تاکنون 9 سال در آسیا به سر برده بود. تغییراتی که فتوحات او در این قاره به وجود آورده بود کمتر از تغییراتی بود که تمدن و رسوم آسیاییها در او ایجاد کرده بود.

ص: 612

ارسطو به او گفته بود که با یونانیها چون “آزادگان” و با بربرها چون بردگان رفتار کند. ولی اسکندر در بین جوامع آریستوکراسی ایران چنان درجهای از ادب و فرهنگ و اصالت کردار مشاهده کرده بود که کمتر در جوامع پرآشوب دموکراسی یونان به چشم میخورد. اسکندر با اعجاب و تحسین به طرز تشکیلاتی که شاهان بزرگ هخامنشی در کشور داده، و آن را اداره میکردند مینگریست، و نمیدانست که چگونه مقدونیهای خشن و بدوی میتوانند به جای آن حکمرانان بنشینند. بالاخره به این نتیجه رسید که تنها راه دوام دادن به فتوحات خود این است که نجیبزادگان ایران را با رهبری خود موافق سازد و از آنها در اداره امور مملکتی استفاده کند. هر چه بیشتر میماند بیشتر مجذوب اتباع جدید خود میگشت، به حدی که کمکم اندیشه آن را که چون سلطانی مقدونی بر ایران حکومت کند از سر به در کرد و به فکر افتاد که چون امپراطوری یونانی ایرانی بر قلمرویی حکومت کند که در آن یونانیها و ایرانیها با یکدیگر برابر بوده، در صلح و صفا آمیزش فرهنگی و اجتماعی داشته باشند. او امیدوار بود که منازعه طولانی آسیا و اروپا بدین ترتیب در جشن و سرور به پایان برسد.

هم اکنون هزاران نفر از سربازانش با زنان بومی ازدواج کرده یا با ایشان میزیستند. چرا خودش به آنها تاسی نکند و دختر داریوش بزرگ را نگیرد و با آوردن اولادی که با خون خود دو سلسله شاهی را متحد سازد، دو ملت را آشتی ندهد او قبلا با شاهزادهای از باکتریانا به نام رکسانا ازدواج کرده بود، ولی این امر مانع مهمی نبود. موضوع را با افسران خود در میان گذاشت و پیشنهاد کرد که آنها نیز زنان ایرانی اختیار کنند.

ایشان در ابتدا به امیدهای او برای اتحاد دو ملت میخندیدند، ولی چون مدتها بود که از خانه و وطن دور مانده و از طرفی زیبایی زنان ایرانی مقاومتناپذیر بود، در ضیافت ازدواجی که در شوش در سال 324 برپا شد، اسکندر استاتیرا، دختر داریوش سوم، و پاروساتیس، دختر اردشیر سوم، را به زنی گرفت، و بدین ترتیب خود را با دو شاخه از دودمان سلطنتی ایرانی پیوند داد. هشتاد نفر از افسرانش نیز زن ایرانی گرفتند.

بعد از آن نیز در هزاران ضیافت دیگر، عروسیهای سربازان را با زنان ایرانی جشن گرفتند. اسکندر به هر یک از این افسران عطایای فراوانی بخشید و از قروض سربازانی که زن میگرفتند چشم میپوشید. به قول آریانوس، مخارج این کار بالغ بر بیست هزار تالنت (صد و بیست میلیون دلار) شد. به منظور توسعه این اتحاد، سرزمین بین النهرین و ایران را به روی یونانیهای مستعمره طلب باز کرد و بدین ترتیب از فشار جمعیت در بعضی از ایالات یونانی کاست و جنگ طبقاتی را تخفیف داد. شهرهای یونانی آسیا، که بعدا بخش مهمی از امپراطوری سلوکیه را تشکیل دادند، بدین ترتیب پا گرفتند. در همین حال، سی هزار جوان ایرانی را نیز به خدمت سربازی برده، به ایشان فنون جنگی یونانی آموخت.

شاید زنهای ایرانی اسکندر در اقتباس رسوم شرقی به توسط او موثر بودند، یا شاید

ص: 613

تواضع او چنین نتیجه داد، یا اینکه شاید نقشهاش چنین بود. پلوتارک میگوید: “در ایران ابتدا لباس بربرها (خارجی) را در بر کرد، شاید برای اینکه کار متمدن کردن ایرانیها را سهلتر کند، زیرا هیچ امری زودتر از اقتباس راه و رسم زندگی مردم آنها را رام نمیکند. با این وجود از روش مادیها کاملا تقلید نکرد، بلکه راه میانهای را بین روش ایرانی و مقدونی برگزید، که مانند اولی چنان پرتجمل نباشد و در عین حال باشکوهتر و زیباتر از دیگری گردد.” سربازانش میدیدند که اسکندر تحت سلطه شرق در میآید، و با تاسف شاهد از دست دادن او بودند، و با حسرت و غم، مهر و محبتی را که روزی بر سر ایشان نثار میکرد از دست رفته مییافتند. ایرانیها بر عکس از او اطاعت کامل میکردند و تا دلش میخواست از او چاپلوسی مینمودند. از آن طرف مقدونیها، که تحت نفوذ تجمل شرقیها نرم شده بودند، در زیر باری که بر دوششان گذاشته بود غرولند میکردند; سخاوت او را از یاد بردند، زمزمه ترکش را آغاز کردند، و حتی قصد جانش نمودند.

اسکندر ناچار بیشتر در دامن بزرگان ایرانی افتاد و معاشرت آنها را بر هموطنان خود ترجیح داد.

اوج ارتداد، یا دیپلماسی، او ادعای خداییش بود. در سال 324، به تمام ایالات یونان، جز مقدونیه، اعلام کرد که از این به بعد باید او را پسر زئوس و آمون بشناسند (زیرا میترسید که این ادعا را مقدونیها جسارتی به فیلیپ بدانند). بسیاری از آنها تبعیت کردند، زیرا احساس میکردند که ادعای خدایی او فقط صوری است. حتی اسپارت لجوج نیز پاسخ داد: “بگذار اسکندر اگر میخواهد، خدا باشد.” ادعای خدایی کردن، به معنای معنوی یونانی آن، چندان مهم نبود، زیرا در آن روز شکاف بین قدوسیت و بشریت، به حدی که در علوم دینی امروز معمول است، وجود نداشت. عدهای از یونانیان از مرحله بشری گذشته، خدا شده بودند: هیپودامیا، اودیپ، اخیلس، ایفیگنیا، و هلنه. مصریها فرعونهای خود را خدا میدانستند; اگر اسکندر خود را خدا نمیخواند، مصریها ممکن بود از این بر هم خوردن سابقه ناراحت شوند. راهبان سیوا، دیدوما، و بابل، که معمولا در این قبیل امور منبع اطلاعاتی بودند، او را کاملا راجع به اصالت خداییش خاطر جمع کرده بودند. در اینکه، آن طور که گروت تصور میکرد، اسکندر واقعا خود را خدا، به معنایی ماورای معنای مجازی آن، میدانست باید تردید کرد. درست است که اسکندر بعد از خدا خواندن خود بینهایت عصبی و خودپسند شد، بر تخت طلایی مینشست، لباس تقدس میپوشید، و گاهی سر خود را با شاخهای آمون زینت میداد، لیکن هر وقت برای حفظ منافع مادی خود از تظاهر به خدایی دست برمیداشت، به افتخارات و احتراماتی که در حق او میکردند میخندید. وقتی در اثر تیری زخمی شد به دوستانش گفت: “اینکه میبینید خون است نه اثری که از جراحت خدایان باقی جاری میشود.” داستان مادرش درباره آذرخش را نیز جدی نمیگرفت زیرا که اسنادات آتالوس راجع به تولدش او را سخت خشمگین میکرد.

دیگر آنکه خواب را برای بشر لازم و آن را

ص: 614

وجه تمایز بین انسان و خدا میدانست. حتی وقتی مادرش اولومپیاس شنید که اسکندر افسانه او را رسمی کرده، به خنده درآمد و پرسید: “کی اسکندر از خفیف کردن من نزد هرا دست برمیدارد” اسکندر با وجود ادعای خدایی هنوز برای خدایان قربانی میکرد عملی که واقعا از خدایان بعید است. پلوتارک و آریانوس ادعای خدایی اسکندر را این طور توجیه میکردند که با این عمل میخواست سهلتر بر قومی خرافی و ناهمگن سلطنت کند. بی شک اسکندر میاندیشید که اگر بزرگان و طبقات بالا ادعای خدایی او را بپذیرند، طبقات پایین و عوام الناس با رعایت تقدس الاهی او انجام وظیفهاش را برای متحد ساختن دو دنیای متخاصم آسان میکنند. واقعا ممکن است که اسکندر فکر میکرد که بهترین راه جلوگیری از پراکندگی مذهبها در امپراطوریش این است که وجود خود را مظهر آیین مقدسی سازد، و بدین وسیله مذهب مشترک اتحاد بخشی به وجود آورد.1

افسران مقدونی نمیتوانستند عمق سیاست اسکندر را درک کنند. روح یونانی به آنها آزاد ذهنی، ولی نه تساهل فکری آموخته بود. لذا از اینکه ناچار بودند به امر اسکندر در مقابل او سر به خاک بسایند احساس حقارت و تنفر میکردند. یکی از رشیدترین سربازانش به نام فیلوتاس، که فرزند پارمنیو از بهترین و محبوبترین سردارانش بود، در توطئهای برای قتل او شرکت کرد. اسکندر خبردار شد، فیلوتاس را دستگیر کرد، و زیر شکنجه وادار به اعترافش کرد، به حدی که وی پدر خود را هم متهم نمود. فیلوتاس را واداشتند تا در مقابل سربازان مجددا به گناه خود اعتراف کند. سربازان نیز بنا بر رسوم خود، در همانجا، او را سنگباران کرده، کشتند. پدرش نیز به عنوان گناهکار و دشمن به قتل رسید. از آن لحظه به بعد، روابط اسکندر با سربازانش تیره شد، لشکریان ناراضی گشتند، سوظن شاه نسبت به ایشان شدید شد، و در نتیجه رفتارش خشن گشت و خود را تنها احساس نمود.

تنهایی و در خود فرو رفتگی و نگرانیهای روزافزون، اسکندر را روز به روز به میگساری ترغیب کرد. در ضیافتی در سمرقند، کلیتوس، که جان او را در گرانیکوس نجات داده بود، آنقدر شراب خورد که کاملا مست شد. چون دلیری مستی بر وی عارض شد، جرئت کرد و به اسکندر گفت که پیروزیهایش را مدیون سربازانش است، و موفقیتهای پدرش فیلیپ از او بیشتر بوده است. اسکندر نیز که مست بود برخاست تا او را بکشد، لیکن بطلمیوس لاگی2

---

(1) لوکیانوس در یکی از “مکالمات مردگان” این نظر قدیمی را بیان کرده است: “فیلیپ: ای اسکندر تو نمیتوانی منکر این شوی که فرزند منی; اگر تو فرزند آمون باشی، لامحاله نباید بمیری. اسکندر: من همیشه بر این امر آگاهم که تو پدر من هستی. من فقط گفته وخش را قبول کردم، زیرا به نظرم چنین رسید که این امر تدبیر نیکویی است. هنگامی که بربرها فهمیدند با خدا طرف هستند ترک مخاصمه گفتند، و در نتیجه غلبه بر آنها آسان شد.”

(2) اولین پادشاه مقدونی مصر قدیم، موسس سلسله بطالسه. م.

ص: 615

(که چندی بعد حکمران مصر شد) کلیتوس را بیرون برد. کلیتوس که میخواست سخن خود را دنبال کند، از دست او گریخته، برگشت تا نطق خود را تمام کند. اسکندر نیزهای به طرفش انداخته، او را کشت. سپس، پشیمان از عمل خود، در کنج چادرش سه روز انزوا گزید، از خوردن امتناع کرد، گرفتار مالیخولیا شد، و حتی قصد جان خود را کرد. چندی بعد، نامه رسانی به نام هرمولائوس، که به ناحق تنبیه شده بود، توطئه دیگری علیه او چید. پسرک را ترساندند و زیر شکنجه اقرار کرد و کالیستنس برادرزاده ارسطو را متهم نمود.

مشارالیه، که به همراه شاه به عنوان مورخ دربار سفر میکرد، قبلا به سبب سرپیچی از به خاک افتادن و تنقید از رفتار شرقی او و اظهار اینکه آیندگان فقط از طریق او که مورخ است اسکندر را خواهند شناخت، شاه را رنجانده بود. اسکندر او را به زندان انداخت و وی هفت ماه بعد همانجا بمرد.1 این واقعه به روابط دوستانه اسکندر و ارسطو، که سالها به خاطر دفاع از اسکندر و نیات او جان خود را در آتن به خطر انداخته بود، پایان داد.

سرانجام عدم رضایت در ارتش به تمرد علنی و شورش کشید. وقتی شاه اعلام کرد که مسنترین افرادش را به مقدونیه بازخواهد فرستاد، و به هر کس پاداش خوبی خواهد داد،2 با تعجب مشاهده کرد که زمزمه ناسازگاری و اشتیاق به رفتن بین همه عمومیت دارد، و سربازان میگویند که خدا برای رسیدن به مقصودش احتیاجی به سرباز ندارد. اسکندر فرمان داد تا رهبران متمرد را اعدام کردند، و سپس سخنرانی موثری خطاب به سربازان (اعتبار این سخنرانی مشکوک است) ایراد کرد و ایشان را به آنچه برایشان کرده بود، و ایشان برای او کرده بودند یادآور شد و پرسید کدام یک به قدر او میتواند جای زخم نشان بدهد، و ادعا کرد که تن او اثر تمام اسلحه هایی را که در جنگ به کار رفته دارد. سپس به همه اجازه داد که اگر میخواهند به وطن خود برگردند: “برگردید و بگویید که پادشاهتان را میان دشمنان اجنبی ترک کردید”. پس از سخنرانی به اطاق خود برگشت و از دیدن سربازان خود ابا کرد. سربازانش غمزده و پریشان و پشیمان جلوی قصر او به خاک افتادند و از او طلب بخشش کردند و گفتند که اگر آنها را مجددا در ارتش خود بپذیرد از آنجا نخواهند رفت. چون عاقبت اسکندر بر ایشان ظاهر شد، همه گریستند و اصرار کردند او را ببوسند، و پس از اینکه مراسم آشتی برگزار گردید، به چادر خود بازگشتند و سرود شکرگزاری خواندند.

اسکندر، که از اینهمه ابراز احساسات و محبت فریب خورده بود، اندیشه فتوحات و لشکرکشیهای دیگری در سر پروراند; طرح مطیع کردن عربستان دورافتاده را کشید، هیئتی

---

(1) درباره گناه و مرگ او داستانهای ضد و نقیض موجود است. سه اثر مهم از او باقی مانده: “هلنیکا” که تاریخ یونان است از 387 تا 337، “تاریخ جنگ مقدس”، و “تاریخ اسکندر”.

(2) آریانوس میگوید که به هر یک از آنها، علاوه بر حقوق که تا رسیدنشان به خانه های خود پرداخت میگردید، یک تالنت هم داده شد.

ص: 616

برای اکتشاف سواحل بحر خزر فرستاد، و به فکر تصرف اروپا تا ستونهای هرکول1 افتاد. لیکن جسم توانای او در اثر سرما و میخوارگی، و روحش در اثر توطئه افسران و شورش سربازان، ضعیف گشته بود. هنگامی که ارتش در اکباتانا بود، عزیزترین دوستش، هفایستیون، مریض شد و در گذشت. اسکندر آن قدر این همنشین را عزیز میداشت که گویند روزی که ملکه داریوش بر آنها وارد شد و او را با اسکندر اشتباه گرفته، به او تعظیم کرد، اسکندر با خوش خلقی و متانت گفت: “هفایستیون نیز اسکندر است;” انگار که او و اسکندر یکی هستند. این دو دوست اغلب در یک چادر میخفتند، از یک جام مینوشیدند، و در میدان جنگ دوشادوش هم میجنگیدند. اکنون که شاه احساس میکرد نیمی از او به دور افکنده شده، گرفتار شکنجه و درد بی پایانی شد. ساعتها روی جسد دوستش افتاده میگریست، موهای سر خود را به علامت عزاداری کوتاه کرد، و روزها از خوردن امتناع نمود. دستور داد تا پزشکی را که بالین مریض را برای تماشای مسابقات ترک گفته بود اعدام کنند. تشییع جنازه باشکوهی که ده هزار تالنت (60 میلیون دلار) خرج برداشت برای او به راه انداخت، و دستور داد که از رب النوع آمون مشورت کنند که آیا اجازه میدهد هفایستیون را چون خدایی پرستش نمایند. در لشکرکشی بعدی دستور داد قبیلهای به عنوان قربانی برای روح او قتل عام کنند.

فکر آنکه اخیلس پس از مرگ پاتروکلوس چندان نزیسته بود، چون فرمان مرگ سایهوار به دنبالش بود.

به بابل که بازگشت، بیشتر در مشروبات الکی اصراف کرد. شبی که با افسرانش عیاشی میکرد، پیشنهاد کرد که در میخواری مسابقه بدهند. پروماخوس دوازده شیشه شراب خورد و یک تالنت جایزه را برد، و سه روز بعد مرد. بعد از آن، در ضیافت دیگری، اسکندر جام شرابی را که شش شیشه ظرفیت داشت سرکشید.

شب بعد نیز باز شراب فراوان نوشید و، به علت سرمای ناگهانی هوا، تب کرد و بستری شد. ده روز گرفتار تب بود، و در آن مدت هنوز فرمانهای ارتش و بحریه را خود صادر میکرد. در روز یازدهم، به سن سی و سه سالگی، درگذشت (323). وقتی سردارانش از او پرسیدند که امپراطوری خود را به چه کسی واگذار میکند، جواب داد: “به نیرومندترین فرد.” اسکندر مانند اغلب مردان بزرگ جانشینی که سزاوار خود باشد نیافت و کارش ناتمام باقی ماند. با این وصف، پیروزیهای او نه تنها عظیم، بلکه پایدارتر از آنچه بود که اغلب گمان میکنند. اسکندر در نقش مامور جبر تاریخ، بساط کشور شهرها را برانداخت، و با فدا کردن اندکی از آزادی نسبی شهرها، نظام عظیم و با ثبات پایداری به وجود آورد که اروپا تا آن زمان به خود ندیده بود. نوع حکومت استبدادی که وی برپا کرد و مذهب را برای تحمیل صلح بر ملل گوناگون به کار برد، در سرتاسر اروپا تا آغاز ناسیونالیسم و

---

(1) جبل طارق. م.

ص: 617

دموکراسی عصر جدید معمول بود. سد مابین یونانی و “بربر” را شکست، راه نفوذ موازین تمدن یونانی را باز کرد، درهای آسیای نزدیک را به روی تمدن یونانی گشود، و حتی تا باکتریا شهرهای یونانی بنا کرد. شرق مدیترانه را چون تارهای عظیم بازرگانی به هم مرتبط ساخت، و تجارت را آزاد و تشویق نمود. ادبیات و فلسفه و هنر یونانی را به آسیا آورد، و قبل از اینکه بداند او نیز راه پیروزی مذهب شرق را بر غرب هموار ساخته، گرفتار پنجه مرگ شد. اقتباس لباس پوشیدن و عادات شرقی او را باید آغاز انتقام آسیا دانست.

بهتر همین بود که اسکندر در اوج ترقی و تعالی بمیرد، زیرا اگر چند سال دیگر زیسته بود بدون شک با ناامیدی و سرخوردگی رو به رو میشد. شاید اگر بیشتر زنده مانده بود، در اثر شکست و نامرادی، فکورتر و بالغ میشد، و چنانکه شروع کرده بود به سیاستمداری بیش از جنگ علاقه پیدا میکرد. لیکن بار زیادی بر دوش گرفته بود، و فشار نگهداری قلمروی چنان وسیع، و نظارت بر تمام بخشهای آن محتملا ذهن درخشانش را مختل ساخته بود. نیرو و قدرت نیمی از نبوغ را تشکیل میدهد، نیم دیگر اسباب کار است; ولی اسکندر فقط نیرومند بود. البته انتظار بیجایی است، ولی اسکندر فاقد پختگی آرام قیصر و فراست مکارانه آوگوستوس بود. مردم او را مانند ناپلئون ستودنی میدانند، زیرا یکتنه علیه نیمی از دنیا برخاست، و ما را به نیروی شگفتی که بالقوه در طبیعت انسان است تشجیع و امیدوار ساخت. علاوه بر آن، علی رغم خرافات و ظلمها، و بیرحمیهایش، ما نسبت به اسکندر احساس همدردی و محبت میکنیم، زیرا میدانیم که جوان سخاوتمند و پرمحبتی بود. دلیری توانا بود، و سر تا سر عمر علیه میراث توحشی که در خونش بود دیوانهوار جنگید; و در تمام جنگها و خونریزیها، اندیشه تعمیم روشنایی آتن به دنیای وسیعتری را مقابل دیدگانش داشت.

IV - پایان یک عصر

چون خبر مرگ اسکندر به یونان رسید، شورش علیه حکومت مقدونی همه جا شیوع یافت. تبعیدیهای تبی در آتن نیرویی از میهن پرستان تشکیل دادند و پادگان مقدونی را در کادمیا محاصره کردند. در خود آتن، یعنی جایی که بسیاری از مردم مرگ اسکندر را از خدا میطلبیدند، گروه های ضد مقدونی که احساس میکردند دعایشان مستجاب شده است، تاج گل بر سر گذارده و در مرگ اسکندر اسکندری که خدا میخواندندش شادمانی میکردند. به قول پلوتارک: “سرودهای پیروزی میخواندند; انگار که با دلیری و شجاعت خود او را از بین بردهاند.” برای مدت کوتاهی نوبت قدرت و شکوه دموستن فرا رسید. او در دوره اسکندر کامیاب نبود; اول اینکه متهم بود که از هارپالوس رشوه گرفته و به این مناسبت زندانی شده بود; سپس

ص: 618

فرار کرده، 9 ماه چون اسیری در ترویزن تبعید بود. اکنون واپس خوانده شده بود، و به سمت سفارت به پلوپونز میرفت تا نیرویی به کمک آتن برای جنگ آزادیبخش آماده سازد. نیروی متحده به شمال رفت و در کرانون با آنتیپاتر مصاف داد و نابود شد. آنتیپاتر پیر، سربازی که علاقه اسکندر را نسبت به تمدن و فرهنگ آتن نداشت، دشوارترین شرایط را بر شهر آتن تحمیل کرد، و اهالی را ملزم ساخت که غرامت جنگی سنگینی بپردازند، پادگان مقدونی را در خاک خود بپذیرند، حکومت دموکراسی و محاکم عدالت را تعطیل کنند، آزادی کلیه اتباعی که کمتر از دو هزار دراخما ملک و تمول داشتند (یعنی 12 هزار نفر از مجموع 21 هزار نفر) لغو شود و به نواحی مستعمراتی کوچ داده شوند، و دموستن و هوپرئیدس و دو نفر دیگر از خطیبان ضد مقدونی را تسلیم کنند. دموستن به کالائوریا گریخت و در معبدی تحصن جست و، چون توسط تعاقب کنندگان مقدونی محاصره شد، جام زهری نوشید و، قبل از اینکه بتواند خود را از مکان مقدس بیرون کشد، جان داد.

در همان سال ماتمانگیز، ارسطو نیز درگذشت. او مدتی بود که در آتن از محبوبیت افتاده بود: مورد نفرت اعضای آکادمی و مکتب ایسوکراتس بود که او را منقد و رقیب خود میدانستند، و میهن پرستان او را موافق و مدافع مقدونیه میشناختند. مخالفین، مرگ اسکندر را غنیمت شمرده، او را متهم به ناپاکی و بیدینی کردند; قسمتهایی از آثارش را که بدعتآمیز بودند علیه او اقامه کردند; و متهمش ساختند که نسبت به هرمیاس، که به دلیل برده بودن نمیتوانست خدا باشد، احترامات خدایی مرعی داشته باشد. ارسطو بآرامی شهر آتن را ترک کرد و گفت اجازه نخواهد داد آتن بار دیگر نسبت به فلسفه مرتکب گناه شود. به خانه مادریش در خالکیس پناه برد و مدرسه خود را به دست تئوفراستوس سپرد. آتنیها او را محکوم به مرگ کردند، ولی نه فرصتی یافتند و نه واجب دانستند که حکم اعدام او را اجرا کنند. احتمالا به علت دل دردی که در فرار عارضش شده بود، یا به طوری که بعضی میگویند به علت خوردن سم، چند ماه بعد از فرار از آتن، در سن شصت و سه سالگی، فوت کرد. وصیتش مظهر مهربانی و توجه نسبت به زن دوم، خانواده، و غلامانش بود.

مرگ دموکراسی یونان خشن و در عین حال طبیعی بود. مرگی بود که عامل مهلکش اختلالات درونی نظام بود; شمشیر مقدونیها تنها ضربه نهایی را وارد کرد. کشور شهر آتن عدم توانایی خود را در حل مشکلات دولتی نشان داده بود. علی رغم کوششهای گورگیاس، ایسوکراتس، و افلاطون، که میخواستند انضباط دوریایی را تا حدودی جایگزین آزادمنشی یونیایی نمایند، حکومت در حفظ نظم داخلی و دفاع خارجی، و در آشتی دادن خودمختاری با ثبات و قدرت ملی درمانده بود، و عشق به آزادی هرگزسودای جهانگیزی و تشکیل امپراطوری را مهار نکرده بود. نزاع طبقاتی سختتر و افسارگسیختهتر شده، دموکراسی را

ص: 619

تبدیل به مسابقهای برای غارت قانونی نموده بود. مجلس شورا، که در روزهای اولیه اصیل و وزین بود، تبدیل به جمع اراذل و اوباشی شده بود که نسبت به هر مقام یا موقعیت بالایی کینه توزی کرده، محافظه کاری و اعتدال را طرد مینمودند. اعضای آن ضعیف کش، ولی در مقابل نیرومند چاپلوس بودند، در هر مورد به نفع خود رای میدادند، و بر ثروتمندان چنان مالیاتی بسته بودند که ابتکار و پشتکار و عقل معاش را در اشخاص میکشت. فیلیپ و اسکندر و آنتیپاتر آزادی را در یونان از بین نبردند; خود آزادی موجب از بین رفتن آزادی شده بود. نظمی که ایشان برقرار ساختند، برعکس، چندین قرن بیشتر دوام کرد و در سرتاسر مصر و مشرق زمین تخم تمدنی پاشید که در غیر آن صورت احتمال داشت، به دلیل هرج و مرج جبارانهاش، در نطفه نابود شود.

ولی آیا نظامهای سلطنتی یا اولیگارشی بهتر از دموکراسی رفتار کرده بودند جباران سی گانه طی چند ماه آن قدر علیه جان و مال مردم مرتکب تجاوز شدند که دموکراسی در طی چند سال قبل از آن نشده بود. هنگامی که دموکراسی در آتن هرج و مرج آشوب برپا کرده بود، حکومت سلطنتی نیز در مقدونیه هرج و مرج و آشوب به وجود آورده بود: وارثان تخت و تاج به جان هم افتاده، مردم را علیه هم میشوراندند; با تحریک و توطئه یکدیگر را به قتل میرساندند; و آزادی مردم را مختل میساختند; و تازه از شکوفایی ادبیات، علم، فلسفه، و هنر نیز خبری نبود. ضعف و کوچکی کشور شهرهای یونان برای پیشرفت فردی، بخصوص در معنویات، زمینه مهیاتری بود و آزادی، گر چه به قیمت گزاف حاصل میشد، بر باروری مغزهای یونانی افزوده بود. فردگرایی به قیمت نابودی گروه تمام میشود، ولی در ابتدا شخصیت را نضج میدهد. دموکراسی یونان فاسد و ناتوان بود و میبایست بمیرد; ولی چون مرد، مردم پی بردند که دوران شکوفایی آن چه زیبا بوده است; و تمامی نسلهای دنیای قدیم به عقب برگشته، عهد پریکلس و افلاطون را اوج ترقی یونان و تمام تاریخ بشریت دانستند.

ص: 620

کتاب پنجم

_______________________

اضمحلال یونان

322 - 146 ق م

ص: 621

- صفحه سفید -

ص: 622

جدول گاهشماری کتاب پنجم

ق م

348 - 339 : سپئوسیپوس رئیس آکادمی

339 - 314 : کسنوکراتس رئیس آکادمی

323 - 285 : بطلمیوس اول معروف به سوتر خاندان بطالسه را در مصر تاسیس میکند.

323 : یهودا ساتراپ نشین سوریه میشود.

322 - 288 : تئوفراستوس رئیس لوکیون

321 : تجزیه امپراطوری اسکندر; اولین نمایشنامه مناندروس

320 : بطلمیوس اول فلسطین را تسخیر میکند; پورهون اهل الیس، و کراتس اهل تب، فلاسفه این دوره

319 : فیلمون و کمدی جدید

318 : آریستوکسنوس تارنتومی، تئوریسین موسیقی

317 - 307 : دمتریوس فالرومی بر سریر قدرت آتن

316 : کاساندروس پادشاه مقدونیه

315 - 301 : آنتیگونوس اول (یک چشم)، پادشاه مقدونیه

314 : آنتیگونوس اول (یک چشم) آزادی یونان را اعلام میکند; زنون به آتن میآید.

314 - 270 : پولمو رئیس آکادمی

312 - 198 : یهودا تحت تسلط بطالسه

312 - 280 : سلوکوس اول (نیکاتور) امپراطوری سلوکیان را تاسیس میکند.

311 : هامیلکار به سیسیل حمله ور میشود.

310 : آگاتوکلس جبار سیراکوز به افریقا هجوم میآورد.

307 : قانون ضد فلاسفه

307 - 288 : دمتریوس پولیورکتس پادشاه مقدونیه

306 : اپیکور مکتب خود را در آتن میگشاید.

306 - 302 : جنگ بین کاساندروس و دمتریوس پولیورکتس بر سر سیادت یونان

305 : تیمایوس تائورومینومی مورخ

ص: 623

301 : زنون مدرسه خود را در رواق میگشاید; سلوکوس اول انطاکیه را تاسیس میکند; لوسیماخوس آنتیگونوس اول را در ایپسوس شکست میدهد.

300 : اقلیدس اسکندرانی ریاضیدان. ائوهمروس راسیونالیست (خردگرا)

295 - 272 : پورهوس پادشاه مولوسیاییها

290 : مکتب مجسمه سازی رودسی

288 - 270 : ستراتو، رئیس لوکیون

285 - 246 : بطلمیوس دوم (فیلادلفوس); موزه و کتابخانه اسکندریه

285 : زنودوتوس رئیس کتابخانه، هروفیلوس خالکدونی، عالم علم

ص: 624

ق م

تشریح

283 - 239 : آنتیگونوس دوم (گوناتاس)، پادشاه مقدونیه

280 : آریستارخوس ساموسی، منجم; پیدایش اتحادیه آخایایی; پورهوس تارنتوم را علیه روم یاری میدهد.

280 262 : آنتیوخوس اول (سوتر)، امپراطور سلوکی

280 - 279 : گلها به مقدونیه و یونان هجوم میآورند.

279 : پورهوس به سیسیل هجوم میآورد.

278 : کولوسوس رودس

277 : گلها به آسیای صغیر حملهور میشوند.

275 : آراتوس سولی، شاعر

271 : تیمون فلیوسی، ساتیرنویس

270 : کالیماخوس اسکندرانی و تئوکریتوس کوسی، شاعر; بروسوس بابلی، مورخ

270 - 269 : کراتس آتنی، رئیس آکادمی

270 - 216 : هیرون دوم، جبار سیراکوز

269 - 241 : آرکسیلائوس، رئیس آکادمی وسطی

266 - 261 : جنگ کرمونیدئا

261 : آنتیگونوس دوم آتن را تسخیر میکند.

261 - 247 : آنتیوخوس دوم (تئوس) امپراطور سلوکی

261 - 232 : کلئانتس، رئیس رواق

260 : هروداس کوسی، شاعر

258 : اراسیستراتوس کئوسی، فیزیولوژیست

257 - 180 : آریستوفانس بیزانسی، زبانشناس

251 : آراتوس سیکوئونی شهر خود را آزاد میسازد.

250 : ارشک سلسله اشکانیان را تاسیس میکند; لائوکوئون: منتحو، مورخ مصری; لوکوفرون خالکیسی، شاعر

247 : ارشمیدس سیراکوزی، دانشمند

ص: 625

247 - 226 : سلوکوس دوم (کالینیکوس)

246 - 221 : بطلمیوس دوم (ائورگتس اول)

243 : آراتوس اتحادیه آخایایی را علیه مقدونیه راهبری میکند.

242 : آگیس چهارم، پیشقدم اصلاحات اسپارت

240 : آپولونیوس رودسی، شاعر

239 - 229 : دمتریوس دوم، پادشاه مقدونیه

235 - 197 : آتالوس اول مملکت پادشاهی پرگامون را تاسیس میکند.

235 - 195 : اراتستن، کتابدار اسکندریه

232 - 207 : خروسیپوس، رئیس رواق

229 : آراتوس آتن را آزاد میکند.

229 - 221 : آنتیگونوس سوم (دوسون)

ص: 626

ق م

پادشاه مقدونیه

226 - 224 : اصلاحات کلئومنس سوم در اسپارت

226 - 223 : سلوکوس سوم (سوتر)

225 : زلزله رودس را ویران میسازد.

223 - 187 : آنتیوخوس سوم (کبیر) امپراطور سلوکی

221 : آنتیگونوس سوم کلئومنس سوم را در سلاژیا شکست میدهد.

221 - 179 : فیلیپ پنجم، پادشاه مقدونی

221 - 203 : بطلمیوس چهارم (فیلوپاتور)

220 : آپولونیوس پرگایی، ریاضیدان

217 : بطلمیوس چهارم آنتیوخوس سوم را در رافیا شکست میدهد.

215 : اتحاد فیلیپ پنجم با هانیبال

214 - 205 : اولین جنگ مقدونی با روم

212 : مارکلوس سیراکوز را میگیرد; مرگ ارشمیدس

210 : سیسیل جزو قلمرو روم در میآید.

208 : زنون طرسوسی، فیلسوف

207 : انقلاب نابیس در اسپارت

205 : مصر تحت قیمومیت روم

203 - 181 : بطلمیوس پنجم (اپیفانس)

200 - 197 : دومین جنگ مقدونی

200 : دیوگنس سلوکیدی، فیلسوف

197 : جنگ کونوسکفالای

197 - 160 : اوج قدرت پرگامون تحت رهبری ائومنس دوم

196 : فلامینینوس آزادی یونان را اعلام میکند; تاسیس کتابخانه پرگامون

195 - 180 : آریستوفانس بیزانسی، کتابدار اسکندریه

ص: 627

190 : گرازفارنزه

189 : رومیها آنتیوخوس سوم را در ماگنسیا شکست میدهند.

188 : فیلوپویمن قانون اساسی لوکورگوسی را در اسپارت لغو میکند.

187 - 175 : سلوکوس چهارم (فیلوپاتور)

181 - 145 : بطلمیوس ششم (فیلومتور)

180 : معبد بزرگ پرگامون; آریستارخوس ساموتراسی کتابدار اسکندریه

179 - 168 : پرسئوس، پادشاه مقدونی

175 - 163 : آنتیوخوس چهارم (اپیفانس) امپراطور سلوکی

175 - 138 : مهرداد اول، پادشاه اشکانی

174 : آنتیوخوس چهارم ورزشگاه اولمپ را دوباره بنا میکند.

173 : کارنئادس، رئیس آکادمی جدید

171 - 168 : جنگ سوم مقدونی

168 : آیمیلیوس پاولوس پرسئوس را در پودنا شکست میدهد. آنتیوخوس چهارم معبد فلسطین را غارت میکند.

ص: 628

ق م

167 : اخراج طرفداران اتحادیه آخایایی، من جمله پولوبیوس مورخ

166 : اولین نهضت مکابیان; کتاب دانیال نبی

165 : تجدید مراسم معبد به دست یهودای مکابی

163 - 162 : آنتیوخوس پنجم (ائوپاتور)، امپراطور سلوکی

162 - 150 : دمتریوس اول (سوتر) امپراطور سلوکی

161 : یهودای مکابی با روم پیمان میبندد.

160 : شکست و مرگ یهودای مکابی

160 - 139 : آتالوس دوم پادشاه پرگامون

157 : یهودا راهب نشین مستقل میشود.

155 : کارنئادس در روم

150 - 145 : الکساندر بالاس، امپراطور سلوکی

150 : هیپارخوس نیکایایی و سلوکوس سلوکیهای، منجم; موسخوس سمورنایی، شاعر

146 : مومیوس کورنت را غارت میکند; یونان و مقدونیه جزو روم میشوند.

ص: 629

فصل بیست و سوم :یونان و مقدونیه

I - مبارزه در راه کسب قدرت

همان طور که اندیشه دنیا را به گروه ها، افراد، و اشیا تقسیم میکند، مورخان نیز گذشته را به ادوار، سالها، و حوادث منقسم مینمایند. ولی تاریخ، مانند طبیعت، تنها تداوم را در میان تغییر میشناسد: تاریخ جهش ندارد. یونان هلنیستی مرگ اسکندر را “انتهای یک عصر” تلقی نکرد; بلکه آن را شروع “عصر جدید” و مظهر جوانی و نیرومندی دانست. مردم یونان اطمینان داشتند که به عالیترین مرحله رشد و بلوغ فکری رسیدهاند و رهبرانشان، جز اسکندر که قابل مقایسه با هیچ کس نبود، به عظمت و اقتدار رهبران گذشته هستند. این پندار از چند لحاظ صحیح بود. تمدن یونان همراه آزادی آن نمرد، بلکه بر عکس سرزمینهای جدیدی تسخیر کرد و از سه جهت پیشرفت نمود; زیرا به وجود آمدن امپراطوریهای بزرگ محدودیتهای سیاسی ارتباطات کوچنشینی و بازرگانی را از میان برداشت. یونانیها که هنوز هوشیار و فعال بودند هزار هزار به آسیا، مصر، اپیروس، و مقدونیه ریختند; و نه تنها گل یونیایی دوباره شکفت که خون و زبان و فرهنگ یونانی راه خود را به سوی آسیای صغیر، فینیقیه، فلسطین، سوریه، بابل، و بینالنهرین و حتی باکتریا و هندوستان باز کرد. روح یونانی هرگز به این حد اشتیاق و دلیری نشان نداده بود; ادب و هنر آن هم فتحی به این عظمت نکرده بود.

شاید به همین دلیل است که مورخان عادت دارند تاریخ یونان را با اسکندر تمام کنند; زیرا بعد از او وسعت و پیچیدگی دنیای یونان وحدت نظر تاریخی یا تسلسل داستان مورخان را بر هم میزند. نه تنها پس از اسکندر سه حکومت مقدونی و سلوکی و مصر تاسیس یافت، بلکه صدها کشور شهر یونانی با مدارج مختلف استقلال به وجود آمد، چندین اتحادیه و جامعه تشکیل شد، حکومتهای نیمه یونانی در اپیروس، یهودا، پرگامون، بیزانس، بیتینیا،

ص: 630

کاپادوکیا، گالاتیا، و باکتریا تشکیل شد، و در مغرب، ایتالیای یونان و سیسیل بود که بین کارتاژ کهنسال و روم جوان در حال متلاشی شدن بود. امپراطوری بدون ریشه اسکندر که شکافهایی در حوزه زبان، ارتباطات، عادات، و مذهب استحکام آن را متزلزل میساخت، چندان بعد از مرگ او دوام نکرد. او بعد از خود به جای یک نفر مقتدر چند نفر به جای گذارده بود، و هیچ کدام به کمتر از سلطنت قانع نمیشدند. وسعت و پراکندگی قلمرو جدید هر گونه اندیشه دموکراسی را باطل میکرد. لازمه حکومت خودمختاری، به عقیده یونانیها، وجود کشور شهرهای کوچکی بود که مردم آنها بتوانند در مواقع خاص در محل معینی گرد هم جمع شوند. از آن گذشته، مگر فیلسوفان دموکراسی آتن، دموکراسی را سبب تشدید جهل و رشک و هرج و مرج نخوانده، آن را باطل نشمرده بودند جانشیان اسکندر که دیادوخوی (جانشینان) خوانده میشدند سرداران مقدونی بودند که مدتها به حکومت شمشیر عادت کرده، از دموکراسی جز مشورت اتفاقی با مستشاران خود چیزی نمیفهمیدند. پس از چند نزاع کوچک، که در نتیجه آنها منازعان ضعیفتر از میان برداشته شدند، تمام امپراطوری اسکندر به پنج قسمت تقسیم شد (321). آنتیپاتر مقدونیه و یونان را برداشت; لوسیماخوس تراکیا را; آنتیگونوس آسیای صغیر را; سلوکوس بابل را; و بطلمیوس مصر را. اینها هیچ کدام زحمت گرفتن موافقت شورای کشور شهرهای یونان را به خود هموار نکردند. از آن به بعد، جز در چند فاصله زمانی نامنظم در یونان، و جمهوری اشرافی روم، حکومت سلطنتی تا انقلاب بزرگ فرانسه در اروپا مستقر ماند.

اصل اساسی دموکراسی آزادی است که ممکن است به هرج و مرج منتهی شود. اصل اساسی حکومت سلطنتی قدرت است که ممکن است به ظلم و انقلاب و جنگ منتهی گردد. از فیلیپ تا پرسئوس و از پودنا تا خایرونیا (338 - 168)، جنگهای داخلی و خارجی بین کشور شهرها جای خود را به جنگهای داخلی و خارجی پادشاهان داد، زیرا عواید حکومت صدها سردار را برای تصاحب تخت و تاج به جان هم میانداخت. در یونان، مانند زمان رنسانس در ایتالیا، جنگ و کشتار فراوان بود. وقتی آنتیپاتر مرد، آتن مجددا انقلاب کرد و فوکیون پیر را، که به نام آنتیپاتر عادلانه بر آتن حکومت میکرد، کشت. پسر آنتیپاتر، به نام کاساندروس، آتن را دوباره تسخیر کرد(318)، حق رای را بین طبقات مردم تا کسانی که دارای هزار دراخما سرمایه بودند تعمیم داد، و حکومت آنجا را به دست فیلسوف و عالم و هنردوست زمان، دمتریوس فالرومی، سپرد. آتن در زمان حکومت این شخص ده سال در صلح و فراوانی به سر برد. در این زمان، آنتیگونوس اول (یک چشم) رویای اتحاد امپراطوری اسکندر را میدید. بر سر این اندیشه در ایپسوس در سال 301 به دست اتحادیهای شکست خورد و آسیای صغیر را به نفع سلوکوس اول از دست داد. پسرش، دمتریوس پولیورکتس (فاتح شهرها)، یونان را از اسارت مقدونیها نجات داد و به آتن دوازده سال دیگر دموکراسی بخشید، در پارتنون میهمان عالیقدر شهر اعلام شد، روسپیها را با خود به شهر برد و در قصری که در اختیارش گذاشته بودند سکونت داد،

ص: 631

عدهای از جوانان را به علت هرزگیهای خود به دیوانگی کشاند،1 پیروزی درخشانی در دریا نزدیک قبرس بر بطلمیوس اول به دست آورد (308)، رودس را شش سال به کمک ابزار جنگی جدیدی بدون نتیجه محاصره کرد، خویشتن را شاه مقدونی اعلام کرد (294)، با اسکان یک پادگان نظامی به آزادی آتن خاتمه داد، خود را گرفتار جنگهای بیشمار تازهای کرد، و بالاخره شکست خورد و به دست سلوکوس اسیر شد و با زهر خودکشی کرد.

چهار سال بعد (279)، یک دسته از سلتها یا گلها، به فرماندهی برنوس،2 از اوضاع شرق مدیترانه، که در نتیجه مبارزه برای کسب قدرت در هم بود، استفاده کردند و از مقدونیه گذشته وارد یونان شدند.

پاوسانیاس میگوید: “برنوس به کشور شهرهای ضعیف یونانی، به ثروت فراوان آنها، به نذور معابد، و به مقادیر فراوان طلا و نقره موجود حمله برد.” در آن زمان انقلابی در مقدونیه به رهبری آپولودوروس روی داد. قسمتی از ارتش نیز در انقلاب شرکت کرده، به فقیران در غارت ثروتمندان، که هر چند گاه یک بار روی میداد، کمک کرد. گلها، که بدون شک بلدی از اهل یونان داشتند، راه های مخفی گردنه ترموپیل را یافته، وارد شهر شدند، بی ریا کشت و کشتار و غارت کردند، و به سوی معبد دلفی پیش رفتند. در آنجا با سربازان یونانی، و طوفانی که مردم میگفتند آپولون در دفاع از معبد خود برانگیخته، رو به رو شدند، شکست خوردند و برنوس سرافکنده خود را کشت. بقایای گلها به آسیای صغیر رفتند. پاوسانیاس چنین میگوید:

آنها کلیه مردها و همچنین پیرزنان را قتل عام کردند و کودکان شیرخوار را زیر پستان مادر کشتند; خون قربانیها را میخوردند و با گوشت آنها مهمانی میکردند. زنهای شرافتمند و دوشیزگان نوجوان خودکشی کردند ... آنها که زنده میماندند گرفتار همه گونه رنج و عذاب میشدند ... بعضی از زنها خود را به روی شمشیر گلها میانداختند و از مرگ استقبال میکردند، دیگران از نبودن آذوقه و بیخوابی میمردند، آن بربرهای بیرحم به نوبت از آنها هتک ناموس کرده، از زنده و مرده آنان کامل دل میگرفتند.3

یونانیان آسیا پس از سالها رنج و مرارت موفق شدند مهاجمان را با پول خریده، وادارند که به نواحی شمالی فروگیا (یعنی آنجایی که به نام گالاتیا معروف شد)، تراکیا، و بالکان عقب بنشینند.

مدت پنجاه سال گلها از سلوکوس اول و شهرهای یونانی سواحل آسیا و

---

(1) داموکلس، که دمتریوس همه جا به دنبال او بود و نزدیک بود سرانجام گرفتار شود، خود را در پاتیل آب جوش انداخت و کشت. البته نباید از روی این مورد نسبت به آتنیان قضاوت نادرست کنیم.

(2) این برنوس غیر از آن برنوس است که به سال 390 ق م به ایتالیا هجوم برد.

(3) در این باب هیچ روایتی به زبان گلی در دست نداریم; راجع به هجوم یونانیان به آسیا، ایتالیا، یا سیسیل هم به زبان “بربری” چیزی در دست نیست.

ص: 632

دریای سیاه باج میگرفتند. تنها بیزانس دویست و چهل هزار دلار در سال به آنها میپرداخت.1 همان طور که امپراطوران و سرداران رومی در قرن سوم میلادی سرگرم بیرون راندن مهاجمان بربر بودند، پادشاهان و سرداران پرگامون، سلوکیه، و مقدونیه نیز در قرن سوم قبل از میلاد قسمت زیادی از هم و وقت خود را صرف بیرون راندن مهاجمان سلتی کردند. تمدن دنیای باستان در سرتاسر تاریخ خود در سواحل دریایی از توحش میزیست و بارها مورد خطر طوفان و نابودی قرار گرفت. شهامت رواقی شارمندان، که همواره از فلسفه رواقی نیرو میگرفت، زمانی این خطر را پس رانده بود; اما فلسفه رواقی اینک، دقیقا در زمانی که شکلبندی کلاسیک و عنوان خود را پی میریخت، در یونان رو به مرگ بود.

آنتیگونوس دوم، پسر دمتریوس پولیورکتس، که به دلیلی نامعلوم “گوناتاس” لقب داشت، گلها را از مقدونیه بیرون راند، شورش آپولودوروس را خواباند، و سی و هشت سال تمام (277 - 239) مقدونیه را با کفایت و اعتدال اداره کرد. با گشاده دستی به ادبیات و علم و فلسفه کمک کرد، شاعرانی چون آراتوس سولی را به دربار خود خواند، دوستی پایداری با زنون رواقی بنا نهاد، و اولین نفر از سلسله نامنظم پادشاهان فیلسوف مآبی بود که نسلشان با مارکوس آورلیوس منقرض شد. در زمان سلطنت او بود که آتن آخرین کوشش خود را برای حفظ آزادی مصروف داشت. در سال 267، حزب ملیون به رهبری شاگرد جوان زنون به نام کرمونیدس حکومت را در دست گرفت، از مصر کمک گرفت، سربازان مقدونی را بیرون راند و آزادی آتن را اعلام کرد. آنتیگونوس سر فرصت به آتن تاخت و شهر را مجددا تسخیر کرد (262)، ولی رفتارش با آتنیها زیبنده کسی بود که به فلسفه و کهولت احترام میگذارد. او در پیرایئوس، سالامیس، و سونیون پادگانهایی مستقر ساخت و آتن را از دخول و شرکت در جنگها و اتحادیه ها بر کنار نگاه داشت. جز این، از هر لحاظ شهر را کاملا آزاد گذاشت.

شهرهای دیگر یونان نیز آزادی را به راه های مختلف با نظم و انضباط آشتی دادند. در حدود سال 279، آیتولیای صغیر که ساکنانش مردمی بودند چون مقدونیها، کوهنشینهای نیمه بربری که هرگز کاملا مسخر کسی نشده بودند، شهرهای شمالی یونان عمدتادر حوزه دلفی را متشکل ساخته وارد اتحادیه آیتولیایی نمودند. در همان زمان اتحادیه آخایایی، که مرکب از پاترای، دومه، پلنه، و شهرهای دیگر بود، بسیاری از شهرهای پلوپونزی را به عضویت در اتحادیه خود جلب کرد. در هر یک از این اتحادیه ها، شهرداریهای کشور شهرهای عضو اتحادیه، امور داخلی را اداره میکردند، ولی امور نظامی و مناسبات خارجی به شورای

---

(1) در صفحات آینده، برای آنکه ترقی قیمتها را در عصر هلنیسم منظور نظر داشته باشیم، هر تالنت معادل با 3000 دلار امریکایی، در سال 1939 حساب خواهد شد.

ص: 633

فدرال و فرمانده کل واگذار شده بود، که توسط شارمندانی که صلاحیت شرکت در مجامع سالیانه اتحادیه ها را داشتند انتخاب میشدند. مجمع سالیانه اتحادیه آخایایی در شهر آیگیون، و مجمع اتحادیه دیگر در شهر ترموس منعقد میشد. هر یک از اتحادیه ها مسئول حفظ صلح و تعیین اوزان و مقیاسهای مشترک و سکه زنی در سرتاسر قلمرو خویش بود. این موفقیت بزرگ در امر همکاری و اشتراک مساعی با یکدیگر قرن سوم را از لحاظی نسبت به عصر پریکلس از لحاظ سیاسی ممتاز میکند.

اتحادیه آخایایی به دست آراتوس سیکوئونی تبدیل به دولت مقتدر درجه اولی شد. این تمیستوکلس جوان در سن بیست سالگی سیکوئون را با یک حمله شبانه با کمک معدودی از همراهان خود از دست دیکتاتور آن نجات داد، و به کمک فصاحت بیان و مذاکرات زیرکانه خود تمام شهرهای پلوپونز، جز اسپارت و الیس، را وادار به پیوستن به اتحادیه نمود، و آنها نیز او را همه ساله برای مدت ده سال (245 - 235) به سمت فرمانده کل خود انتخاب کردند. او به کمک چند صد نفر مخفیانه وارد شهر کورنت شد، بر صخره غیر قابل دسترس آکروکورینتوس صعود کرد، سربازان مقدونی را تارو مار نمود، و آزادی شهر را به دست آورد.

از آنجا به پیرایئوس رفت، با رشوه پادگان نظامی مقدونی را وادار به تسلیم نمود، و آزادی آتن را اعلام کرد.

از آن لحظه به بعد، تا تصرف شهر به دست رومیها، آتن از خودمختاری بیهمتایی برخوردار بود; و با وجود عدم توانایی نظامی، شهرهای دیگر یونان قصد تجاوز به آن را نکردند، زیرا دانشگاه هایش آن را پایتخت دنیای یونان نموده بود. آتن دوباره به فلسفه بازگشت و با رضایت از میدان سیاست خارج شد.

پس از آن، دو اتحادیه در اوج قدرت خود، به علت جنگهای متعدد با یکدیگر و تنازع طبقاتی درونشان، رو به ضعف گذاشتند. در سال 220، اتحادیه آیتولیایی به کمک اسپارت و الیس جنگ “اجتماعی” سختی را با اتحادیه آخایایی و مقدونی آغاز کرد. آراتوس مدافع آزادی حامی ثروت نیز بود. اتحادیه در تمام شهرها پشتیبان احزاب ثروتمندان بود. اتباع بیچیز شکایت میکردند که نمیتوانند در جلسات مجامع اتحادیه که در نقاط دوردست تشکیل میشد شرکت کنند و در واقع فاقد آزادی بودند، و نسبت به آن آزادی که معنایش وجود داشتن تمام امتیازات برای زیرکان و استثمار افراد ضعیف و ساده بود، تردید میکردند. به همین دلیل هم روز به روز بیشتر مجذوب عوامفریبانی میشدند که مبلغ تقسیم اراضی بودند. چون ثروتمندان قرن ماقبل، مستمندان شروع به آن کردند که مقدونیها را بر حکومت خود ترجیح دهند.

اما خود مقدونیه نیز در اثر صداقت زیاد از حد آنتیگونوس سوم رو به اضمحلال بود. آنتیگونوس به عنوان نایب السلطنه ناپسری خود فیلیپ قدرت را در دست گرفته، و وعده داده بود که چون فیلیپ به سن بلوغ رسد حکومت را به او بازگرداند. شکاکان عصر او را

ص: 634

دوسون، یعنی وعده دهنده، لقب داده بودند، زیرا ظاهرا تصور میکردند که او دروغ میگوید. ولی وی به وعده وفا کرد، و در سال 221 فیلیپ پنجم در سن هفدهسالگی سلطنت پر از دسیسه و جنگ و جدالی را آغاز کرد. فیلیپ مرد دلیر و توانایی بود، ولی زیرکیی فارغ از هر گونه مرام اخلاقی داشت. زن پسر آراتوس را فریفت، آراتوس را زهر داد، پسر خود را به اتهام توطئه کشت، و ضیافتهایی میداد که در آنها با شراب زهرآلود هر که را در سر راه هدفهای خویش مییافت از میان برمیداشت. او مقدونیه را وسیع و ثروتمند کرد، و رونق و جمعیتی به آن داد که در یکصد و پنجاه سال گذشته سابقه نداشت. لیکن در سال 215، هراسناک از قدرت روزافزون روم، مرتکب اشتباه بزرگ تاریخی خود شد و با هانیبال و کارتاژ متحد گردید.

یک سال بعد روم به مقدونیه اعلان جنگ داد و شروع به فتح یونان کرد.

II - مبارزه در راه کسب ثروت

آتنایوس، که گزارشش بیشتر از شایعه قابل اعتماد نیست، خبر میدهد که دمتریوس فالرومی، در حدود سال 310، در آتن سرشماری کرد. مطابق این سرشماری شارمندان آتن 21000، خارجیان آن 10,000، و بردگانش 400,000 نفر بودند. عدد آخر باورنکردنی است، ولی مدرکی در دست نیست که آن را ابطال نماید. به احتمال زیاد تعداد غلامان کشاورز زیاد شده بود، املاک بزرگتر شده، و بیش از پیش توسط بردگانی کشت میشده که تحت نظر یک ناظر برای مالکین غایب کار میکردهاند. در این نظام، کشاورزی علمیتری به وجود آمد. وارو صحبت از پنجاه کتاب کشاورزی میکند. ولی فرایند فرسایش و آب شدن و از بین رفتن یخها زمینها را ویران کرده بود. حتی در قرن چهارم ق م افلاطون اظهار نظر میکند که باران و سیل به مرور زمان قسمت حاصلخیز زمینهای زراعتی آتیک را شسته و برده بود، و تپه های باقیمانده آن مانند استخوابندیی بود که گوشت آن ربوده شده باشد. بسیاری از زمینهای زراعتی آتیک در قرن سوم خاک غنی خود را از دست داده، و در نتیجه مزارع متروک شده بودند. جنگلهای یونان از بین رفته، و چوب را، مانند غذا، میبایستی از خارج وارد کشور نمایند. معادن لائوریون تمام شده، تقریبا متروک شده بودند، نقره ارزانتر از اسپانیا به دست میآمد، و معدنهای طلای تراکیا که روزی ثروت خود را در آتن میریختند، اکنون خزانه مقدونیه را انباشته، سکه های آن را زینت میدادند.

در همان هنگام که منبع استقلال و آزادی فردی در دهات خشک میشد، صنعت و تنازع طبقاتی در شهرها افزونی مییافت. تعداد کارخانه های کوچک و غلامانی که در آنها کار میکردند، در آتن و سایر شهرهای بزرگ دنیای یونان رو به ازدیاد بود. سوداگران برده به دنبال ارتشها میرفتند، اسیران را میخریدند، و آنها را نفری سه تا چهار مینا (150 تا 200

ص: 635

دلار) در شهرهای بزرگ برده فروشی از قبیل دلوس و رودس میفروختند. در اذهان عمومی نسبت به خوبی یا بدی این عمل قدیمی، یعنی برده فروشی، از لحاظ اقتصادی یا اخلاقی تردیدهایی راه یافت. احساسات بشردوستی که محصول فلسفه بود پدیدار شد. روح خالی از تعصب جهان وطنی عصر به امتیازات نژادی توجهی نداشت. اجیر کردن کارگر، که به هنگام عدم استفاده میشد سرباز بودجه عمومیشان کرد، غالبا ارزانتر از نگهداری برده تمام میشد، زیرا که هزینه نگاهداری به طور مداوم بر عهده صاحبان آنها بود.

در اواخر این دوره آزاد ساختن بردگان به طور قابل ملاحظهای افزایش یافته بود.

بازرگانی در شهرهای قدیمی رو به فتور گذاشته بود، ولی در شهرهای جدید نضج مییافت. برخلاف پیرایئوس، بندرهای یونانی در آسیا و مصر توسعه مییافتند، و حتی در خود خاک یونان بندرهای خالکیس و کورنت بودند که قسمت اعظم تجارت یونان را انحصار کرده بودند. از شهرهایی که از نظر سوق الجیشی اهمیت داشته، و مجهز بودند انطاکیه، سلوکیه، رودس، اسکندریه، و سیراکوز سیل تجارت عبور میکرد و روحیه بین المللی و شکاکیت را توسعه میداد. بانکدارها چندین برابر شدند و نه تنها به بازرگانان و مالکین، بلکه به شهرها و دولتها نیز وام میدادند. برخی از شهرها، مانند دلوس و بیزانس، بانکهای دولتی داشتند که محل نگهداری پولهای دولت بود، و توسط کارمندان دولتی اداره میشدند. در 324، آنتیمنس رودسی اولین سیستم بیمهای را که بر ما معلوم است تاسیس کرد، و در مقابل حق بیمهای معادل هشت درصد خسارت فرار بردگان را به صاحبان آنها میپرداخت. آزاد ساختن اندوخته های شاهان ایران و به جریان افتادن سریعتر پول، نرخ تنزیل را در قرن سوم به ده درصد و در قرن دوم به هفت درصد تنزل داد. دلال بازی نضج گرفت، ولی هنوز سازمان یافته نبود. بعضی از استفاده جویان، با محدود کردن تولید، قیمتها را بالا میبردند و عدهای تبلیغ میکردند که محصولات کشاورزی محدود شود تا قوه خرید کشاورزان افزایش یابد. نرخ اجناس به طور کلی بالا بود و دلیل آن هم باز جاری شدن گنجهای هخامنشی در بازار دنیا به توسط اسکندر بود، ولی در عین حال و تا حدودی به همان دلیل، بازرگانی آسان شد و تولید افزایش یافت و بالاخره نرخ اجناس به حال عادی برگشت. ثروت ثروتمندان چندان شد که در تاریخ یونان هیچ سابقه نداشت. خانه ها تبدیل به کاخهای مجلل شد، اثاث و کالسکه های پولدارها مجلل و باشکوه گردید، تعداد خدمه افزونی یافت، غذا خوردن توام با میگساری و عیش و عشرت شد، و زنها غرفه نمایش ثروت شوهران خود گردیدند.

به نسبت قیمتهای روزافزون، دستمزها پایین بود; وقتی نرخها تنزل کرد، دستمزدها کم بسرعت تنزل یافتند. در نتیجه کارگران نمیتوانستند تشکیل عائله دهند و تجرد و فقر و کم جمعیتی حاصل شد، و خلاصه سبب گردید که فاصله اقتصادی بین کارگران آزاد و بردگان کم

ص: 636

شود. سطح اشتغال پایین آمد و نامنظم گردید، و هزاران نفر کارگر شهرهای مرکزی را ترک کرده، به عنوان داوطلب داخل قشونهای خارجی شدند، یا در عزلت دهات فقر خود را پنهان کردند. دولت آتن از فقرا با اعانه گندم دستگیری مینمود، و ثروتمندان با هدیه کردن بلیط مجانی برای جشنها و مسابقات آنها را سرگرم میساختند. ثروتمندان در پرداخت دستمزد خساست میکردند، ولی در بخشش سخاوتمند بودند.

اغلب بدون منفعت به شهر خودشان قرض میدادند، با اعانات بزرگ آنها را از ورشکستگی نجات میبخشیدند، از سرمایه های خود کارهای عام المنفعه میکردند، معبد و دانشگاه میساختند، و پاداشهای گزاف برای مجسمه ها و اشعاری که از آنها یا برای آنها ساخته میشد میدادند. فقیران علیه ثروتمندان اتحادیه تشکیل میدادند، ولی در مقابل قدرت و زیرکی آنها چندان کاری از دستشان ساخته نبود; مضافا به اینکه دهقانان فوقالعاده محافظهکار بودند و دولتهای دوست همیشه آماده بودند که برای سرکوبی هر گونه شورش به کمک ثروتمندان بروند. آزادی استعدادهای نامساوری مردم در اندوختن ثروت یا از گرسنگی مردن، دوباره مانند زمان سولون تمرکز بیحد سرمایه را موجب شد. فقیران باز بیشتر به وعظهای مکاتب اجتماعی و اشتراکی گوش میدادند. سخنگویان این مکاتب ابطال قرضها، تقسیم اراضی، و مصادره ثروتهای بزرگ را تبلیغ میکردند، و آنهایی که پر دل بودند گاهی الغای بردگی را میخواستند.

عقاید مذهبی که ضعیف شد، فیلسوفان برای جبران آن مشغول خلق مدینه های فاضله شدند زنون رواقی جامعه اشتراکی ایدئالی را در جمهوریت (300 ق م) توصیف کرد; بعد از او شاگردش یامبولوس (250 ق م) شورشگران یونانی را با داستان عاشقانه خود که در جزیره خجستهای از اقیانوس هند (احتمالا سیلان) میگذشت ملهم ساخت. در این جزیره، مردم همه نه تنها در حقوق، بلکه در استعداد و هوش مساوی هستند.

همه برابر کار میکنند و بالتساوی از محصول برداشت مینمایند. هر یک به نوبت حکومت را به دست میگیرد. نه فقر در آنجا وجود دارد و نه ثروت و نه جنگ طبقاتی; طبیعت به اقتضای خود میوه فراوان تولید میکند و مردم در صلح و فراوانی و محبت کامل زندگی مینمایند.a بعضی از دولتها برخی از صنایع را ملی کردند: پرینه معادن نمک، میلتوس کارخانه های نساجی، و رودس و کنیدوس سفالسازی. لیکن دولت نیز مانند کارفرماهای خصوصی دستمزد قلیل میداد و حداکثر منفعت را از کار بردگان میکشید. شکاف بین فقیر و غنی عمیق شد; جنگ طبقاتی دامنه دارتر از هر موقع گردید. فریاد نفرت طبقات از یکدیگر بلند بود، و شورش، کشت و کشتار، فشار سیاسی، اختناق، تبعید، و نابودی اموال و زندگی مردم در شهرهای جدید و قدیم غلبه داشت. هر گاه دستهای پیروز میشد، دسته مخالف را تبعید میکرد و اموالش را غصب مینمود; و چون تبعیدیها به قدرت برمیگشتند همانگونه انتقام میکشیدند و دشمنان خود را به قتل میرساندند. آیا نظامی اقتصادی که چنین گرفتار ناامنی و اغتشاش باشد میتواند

ص: 637

ثبات داشته باشد بعضی از کشور شهرهای قدیمی یونان را جنگ طبقاتی چنان متلاشی ساخته بود که مردمان و صنایع از آنها میگریختند، در خیابانها علف میرویید و گاو و گوسفند در آنها میچرید.

پولوبیوس، در 150 سال قبل از میلاد، از نظر ثروتمندی محافظه کار بعضی از مراحل بیزمان این نزاع را اینطور شرح میدهد:

وقتی اینان (رهبران افراطی) جمعیت را آماده رشوه گرفتن میکنند، محاسن دموکراسی از بین میرود و دولت تبدیل به حکومت زور و قلدری میشود. زیرا همینکه مردم عادی عادت کردند از کیسه دیگران ارتزاق کنند و امیدوار شدند که میتوانند از ثروت همسایهشان معیشت نمایند، به مجردی که رهبری پیدا کنند که به قدر کافی جاه طلب و دلیر باشد ... حکومت ظلم و ستم برقرار خواهند ساخت. حاصل آن همین مجامع طوفانی، قتل، تبعید، و تقسیم زمین خواهد بود.

جنگ و جنگ طبقاتی یونان را چنان تضعیف کرد که بآسانی به دست روم مغلوب شد. شقاوت بی حد و حصر فاتحان، نابودی محصول و تاکستانها و باغهای میوه، ویرانی خانه دهاقین، و فروختن اسیران به بردگی شهرها را یکی پس از دیگری به خرابی کشید و آنها را آماده برای دشمن نهایی نمود. چنین سرزمینی که در اثر نفاق و فرسایش و تباهی جنگلها و کار سست و از روی بیعلاقگی اجاره داران و بردگان ضایع شده بود، دیگر نمیتوانست با دشتهای زرخیر رودهای اورونتس، دجله، فرات، و نیل رقابت کند. شهرهای شمالی دیگر سر راه تجارت شرق و غرب نبودند; لاجرم کشتیهای خود را از دست داده، و نمیتوانستند منابع و مخازن غلهای را که آتن و اسپارت در روزهای اوج خود داشتند نگاهداری کنند. مرکز قدرت، و حتی مرکز ادب و هنر، به آسیا و مصر، که یونان هزار سال قبل متواضعانه ادب و هنر خود را از آنها آموخته بود، بازگشت.

III - مبانی انحطاط

شکست کشور شهرها انحطاط مذهب را تسریع کرد; خدایان شهرها در دفاع از آنها درمانده بودند، مذهب تاوان آن را میداد. جمعیت شهرها با بازرگانان خارجی، که با زندگی مدنی و مذهبی آنها وجه اشتراکی نداشتند و شکاکی آمیخته به طنزشان در روحیه مردم اثر میگذاشت، مخلوط شده بودند. اساطیر محلی باستانی فقط بین دهقانان و مردم ساده شهری و در مراسم و تشریفات باقی مانده بود; مردم تحصیلکرده از آنها در شعر و هنر استفاده میکردند، بردگان نیمه آزاد سخت آنها را مورد حمله قرار میدادند، وطبقات بالا برای اعاده نظم آن را مفید میدانستند; ایشان بیدینی را محکوم میشمردند. گسترش دولتهای بزرگ موجب هم هویت شدن خدایان و در نتیجه زمینه ساز عقاید یکتاپرستی مبهمی شد، در حالی که فیلسوفان میکوشیدند راهی برای مشرب وحدت وجودی (همه خدایی) مردم باسواد پیدا

ص: 638

کنند که ظاهرا چنان با عقاید افراطی مذهبی ناسازگار نباشد. در حدود سال 300، شخصی به نام ائوهمروس مسانایی (در سیسیل) کتابی به نام نوشته های مقدس تدوین کرد و در آن چنین نوشت که خدایان یا نیروهای مختلف طبیعتند که بشر به آنها شخصیت انسانی داده یا، به احتمال بیشتر، قهرمانان انسانی هستند که مردم به خاطر خدمات آنها نسبت به خود یا از روی تصور عمومی صورت خدایی به آنها دادهاند. اساطیر تمثیلهایی بیش نیستند، و تشریفات مذهبی در اصل یادبود مردگان بوده است. از این قرار زئوس قهرمانی بود که در کرت مرده بود، آفرودیته موسس و بینانگذار فاحشگی بود، و داستان کرونوس که کودکان خود را بلعید در واقع راهی برای آن بود که گفته شود آدمخواری روزی در زمین وجود داشته است. این کتاب تاثیر ضد خدایی شدیدی در یونان قرن سوم داشت.a شکاکیت، در هر حال، ایجاد ناراحتی میکند و در قلب و روح آدم ساده خلئی ایجاد مینماید. این خلا دیری نمیگذرد که مجذوب آیین فریبنده جدیدی میشود. فتوحات اسکندر و پیروزیهای فلسفه راه را برای آیینهای جدید باز کرده بود. آتن قرن سوم چنان مورد حمله آیینهای خارجی قرار گرفته بود، و تقریبا تمام آنها چنان وعده بهشت داده تهدید به جهنم میکردند، که اپیکور، چون لوکرتیوس در قرن اول، احساس کرد که لازم است مذهب را دشمن آرامش فکری و لذت زندگی بخواند. معبدهای جدید، حتی در آتن، به ایسیس، سراپیس، بندیس، آدونیس، و خدایان خارجی دیگر پیشکش میشدند. اسراسر الئوسی اشاعه یافت، و در مصر، ایتالیا، سیسیل، و کرت مورد تقلید قرار گرفت. دیونوسوس الئوتریوس (رها سازنده)، تا هنگامی که در مسیحیت جذب شد، محبوب القلوب باقی ماند. اورفیسم چون با آیینهای شرقی، که خود از آنها پدید آمده بود، مجددا تماس پیدا کرد، فداییان تازهای پیدا نمود. مذهب قدیمی آریستوکراتیک بود و خارجیها و بردگان را مستثنا ساخته بود; آیین جدید شرقی تمام مردان و زنان را از بیگانه و غلام و آزاد میپذیرفت و نوید زندگانی جاوید را به همه یکسان میداد.

علم به اوج خود رسید، ولی خرافات نیز رونق یافت. تصویری که تئوفراستوس از “مرد خرافی” میکشد مبین آن است که سطح فرهنگ، حتی در مرکز تمدن و فلسفه، تا چه حد پایین بوده است. شماره هفت بی چون و چرا مقدس بود; هفت سیاره، هفت روز هفته، عجایب هفتگانه، هفت عصر زندگی بشر، هفت آسمان، و هفت در دوزخ. بازرگانی با بابل، ستارهشناسی را حیات تازهای داد، مردم بی چون و چرا میپذیرفتند که ستارگان خدایانی هستند که جزئیات سرنوشت مردم و دولتها و شخصیت و حتی افکار را تعیین میکنند، و هر ستاره بر

ص: 639

زندگی کسی که با آن قرین است حکومت میکند; به این دلیل است که افراد شاد، چالاک، یا آسوده طبع هستند. حتی کلیمیها، که کمتر از دیگران خرافی بودند، با این جمله تعارف میکردند: “انشاالله ستارهات میمون باشد”. هیئت با ستارهشناسی سخت در جدال بود و بالاخره در قرن دوم میلادی به دست آن از پای در آمد. همه جا در دنیای یونان توخه، خدای بزرگ مظهر نیکبختی، پرستش میشد.

فقط قدرت تخیل یا یک تیزبینی جبلی میتواند اهمیت اضمحلال مذهب را در یک اجتماع به ما نشان بدهد. تمدن کلاسیک یونان بر مبنای فداکاری و اطاعت از کشور شهرها بنا شده بود، و اخلاقیات کلاسیک، با وجودی که بیشتر جنبه عامیانه داشت تا مذهبی، کاملا با عقاید ماوراالطبیعه تقویت میشد. لیکن اکنون در میان یونانیان تحصیلکرده نه از آیین مذهبی اثری مانده بود و نه از میهن پرستی; موازین مدنی را امپراطوریها بر باد داده بودند، و پیشرفت دانش موازین اخلاق، ازدواج، روابط پدر و فرزندی، و قانون را از جنبه آسمانی و روحانی به در آورده، جنبه زمینی و مادی داده بود. تا مدتی، مثل اروپای امروز، اصول روشنگری پریکلس موازین اخلاقی را حفظ و تقویت میکرد; احساسات بشردوستی رونق یافت، نفرت از جنگ (هر چند بدون نتیجه) برانگیخته شد، و حکمیت بین مردمان و شهرها توسعه یافت. رفتار مردم آراسته و پرداخته گردید، مکالمه ها مقیدتر و بیشتر مبادی آداب شد، و نزاکت که در دربارها مایه تامین شخصی و حفظ اعتبار بود، مانند قرون وسطی، از دربارها به مردم رسوخ یافت. وقتی که رومیها وارد شدند، یونانیها از رفتار ناهنجار و عادت بی نزاکت آنها یکه خوردند. زندگی آراسته و پالوده بود، و زنان به آزادی در اجتماع میگشتند و مردان را به تجملات غیر عادی وا میداشتند. مردان، بخصوص در بیزانس و رودس، علی رغم آنکه قوانین ریش تراشیدن را به عنوان زن صفتی منبع میکردند، صورت خود را میتراشیدند. ولی پیروی از لذات و شهوات، زندگی مردم طبقات بالا را اشغال کرده بود. مسئله قدیمی علم الاخلاق و اخلاقیات، که میکوشید طبیعت اپیکوری انسان (یعنی لذتطلبی) را با فلسفه رواقی (نفی لذتطلبی) آشتی دهد، راه حلی در مذهب، سیاست، و فلسفه نمییافت.

تعلیم و تربیت توسعه یافت، ولی این توسعه در قشرهای جامعه سطحی بود، چون تاکید آن در تمام سنین بیشتر بر ازدیاد دانش بود تا ساختن شخصیت. در نتیجه توده هایی از مردم نیمه تحصیلکرده و ناراضی به وجود آورد که، آواره از کارگری و کشاورزی مانند مال التجارهای بیصاحب، در کشتی کشور سرگردان میگشتند. بعضی از شهرها، مانند میلتوس و رودس، مدارس عمومی دولتی تاسیس کرده بودند. در تئوس و خیوس دختران و پسران بدون کوچکترین تبعیضی با هم درس میخواندند و این امر فقط در اسپارت سابقه داشت. ژیمنازیوم تبدیل به دبیرستان یا دانشکدهای شده بود که کلاس درس، سالن سخنرانی، و کتابخانه داشت. زورخانه رونق یافت و بخصوص در نواحی شرقی طرفدار زیاد پیدا کرد;

ص: 640

لیکن مسابقات عمومی به مسابقات حرفهای تقلیل یافت. مخصوصا در مشت زنی که در آن زورمندی بیش از مهارت اهمیت داشت. یونانیان که روزی ملت ورزشکاری بودند، اکنون به تماشای مسابقات اکتفا میکردند.

به عبارت دیگر تماشا را به عمل ترجیح میدادند.

اخلاق عمومی در روابط جنسی، حتی نسبت به دوره بی بندوبار پریکلس، پایین آمده بود. همجنس دوستی هنوز رواج کامل داشت. درسیمایتا، اثر کریتوس، چنین میخوانیم: “دلفیس جوان عاشق است، ولی اینکه معشوقش زن یا مرد است نمیدانم.” روسپی بازی هنوز ادامه داشت. دمتریوس پولیورکتس دویست و پنجاه تالنت (75 هزار دلار) بر آتنیها مالیات بست، و سپس به این بهانه که رفیقهاش لامیا برای خریدن صابون به این پول احتیاج دارد، آن را به او بخشید. این عمل آتنیهای خشمگین را برانگیخت تا بگویند که معلوم میشود این خانم بسیار کثیف است. رقص زنان برهنه به عنوان یکی از آداب پذیرفته شد و در مجلس پادشاه مقدونی اجرا میشد. زندگی آتنی در نمایشنامه های مناندروس همچون مجموعهای از سبکسریها و گمراهیها و زنا و شهوترانی معرفی شده است.

زنان یونانی فعالانه در امور فرهنگی زمان مشارکت داشتند، و در ادب، علم، فلسفه، و هنر آن دوران سهیمند. آریستودامای سمورنایی اشعار خود را در سراسر خاک یونان میخواند و احترامات زیادی کسب کرد. بعضی از فیلسوفان، از قبیل اپیکور، در پذیرفتن زنان به مدرسهشان تردید نمیکردند. در ادبیات به زیبایی ظاهری زن بیشتر توجه میشد تا جذابیت باطنی و مادری او. پرستش زیبایی زن در ادبیات، در داستان نویسی و شاعری، رواج یافت. به همراه آزادی نسبی زنان، شورش علیه وظایف مادری آغاز شد، و جلوگیری از بچه دار شدن نمودار برجسته آن عصر گردید. سقط جنین تنها هنگامی غیرقانونی بود که زن خلاف میل شوهرش مرتکب آن شود، یا به دستور فاسقش انجام دهد. کودک سر راهی بسیار بود. فقط یک درصد از خانواده ها در شهرهای یونان قدیم بیش از یک فرزند دختر پرورش میدادند. پوسیدیپوس گزارش میدهد: “حتی مردان ثروتمند نیز کودک دختر خود را سر راه میگذارند.” خواهر کمتر پیدا میشد.

خانواده های بدون بچه یا یک بچهای بسیار زیاد بود. از نوشته هایی که بر جای مانده میتوان به چگونگی باروری 70 خانواده میلتوسی در حدود 200 سال قبل از میلاد پی برد: سی و دو خانواده فقط یک بچه، و سی و یک خانواده دو فرزند داشتند; رویهمرفته آنها یکصدو هیجده پسر و فقط 28 دختر داشتند. در ارتریا در هر دوازده خانواده یک خانواده دو پسر داشت; کمتر کسی دو دختر داشت. فیلسوفان کشتن نوزاد را به اغماض مینگریستند و میگفتند که این عمل جلوی ازدیاد نفوس را میگیرد; ولی وقتی طبقات پایین هم به این کار

ص: 641

دست زدند، نرخ مرگ و میر بیش از میزان تولد شد. مذهب، که روزی مردم را از ترس لعنت روح به تولید مثل فراوان وامیداشت، دیگر نمیتوانست در مقابل راحتطلبی و گرانی مقاومت کند و تاثیرش را از دست داده بود. در مستعمرات، مهاجرت باعث شد خانواده های قدیمی دوباره اعتبار یابند، مهاجرت به آتیک و پلوپونز به حد قابل اغماض رسید، و جمعیت کم شد. در مقدونیه، فیلیپ پنجم محدودیت خانواده را منع کرد، و در نتیجه در عرض سی سال نیروی انسانی را پنجاه درصد افزایش داد. از این نکته میتوان پی برد که جلوگیری از ازدیاد نسل تا چه حد در همه جا، و حتی در مقدونیه نیمه وحشی، معمول بوده است.

پولوبیوس در 150 قبل از میلاد مینویسد:

در عصر ما، تمام یونان در معرض کمی میزان تولد و کاهش عمومی جمعیت قرار گرفته، در نتیجه شهرها متروک و زمین بی ثمر مانده است ... . زیرا چون مردان به تجملپرستی، آز، و تنبلی عادت کرده بودند، نمیخواستند ازدواج کنند، یا اگر میکردند نمیخواستند کودکی را که برایشان به دنیا میآمد بزرگ نمایند، و اگر بچه دار میشدند بیش از یک یا دو اولاد نگه نمیداشتند که در ناز و نعمت بمانند و جوهر استعداد خود را ضایع نسازند. در نتیجه پلیدی به طور نامحسوس ولی بسرعت رواج یافت. خانه هایی که بیش از دو فرزند نداشتند، اگر یکی را جنگ و دیگری را ناخوشی میبرد روشن است که خالی میماندند ... و کمکم شهر منبع نیروی انسانی خود را از دست میداد، و ضعیف میشد.

IV - انقلاب در اسپارت

در این زمان که تمرکز ثروت همه جا در یونان به آتش اختلافات طبقاتی دامن میزد، دوبار در اسپارت کوشیدند که اصلاحات انقلابی به وجود بیاورند. اسپارت که به سبب محاط بودن در ارتفاعات طبیعی سرحدی از سایر شهرها جدا بود، توانسته بود استقلال خود را حفظ کرده، مقدونیها را عقب رانده، و ارتش عظیم پورهوس را شجاعانه شکست دهد (272). ولی حرص و آز ثروتمندان از داخل ویرانی و اضمحلالی به وجود آورد که لشکرهای خارجی به بار نیاورده بودند. قوانین لوکورگوسی که خارج کردن زمین از خانواده را از طریق فروش یا تقسیم از راه ارث منع میکرد نقض شده، و ثروتهایی که اسپارتیها در امپراطوری یا جنگ گرد آورده بودند به مصرف خریدن زمین رسیده بود. در حدود سال 244، هفتصد هزار هکتار از اراضی لاکونیا متعلق به یکصد خانواده بود، و فقط هفتصد نفر از حقوق شارمندی برخوردار بودند.

حتی اینان نیز دیگر به اجتماع غذا نمیخوردند، فقیران نمیتوانستند سهم لازم را بپردازند، و ثروتمندان نیز ترجیح میدادند که در خلوت غذا بخورند. اکثریت بزرگی از خانواده ها که روزی از مزایای آزادی برخوردار بودند اکنون در گرداب

ص: 642

فقر فرو رفته بودند. اینان ابطال قروض خود و تقسیم مجدد زمین را خواستار شدند.

کوششی که شاهان اسپارتی در اصلاح این امور کردند، در واقع به اعتبار حکومت سلطنتی افزود. در 242، آگیس چهارم و لئونیداس مشترکا به تخت سلطنت دوگانه جلوس نمودند. آگیس که عقیده داشت نیت لوکورگوس تقسیم مساوی اراضی بین تمام شارمندان آزاد بوده، پیشنهاد کرد که زمینها مجددا تقسیم شده، بدهیها لغو گردیده، و نیمه کمونیسم لوکورگوسی احیا گردد. آن زمیندارانی که زمینشان در گرو بود، ابطال قروض را پذیرفتند و از آن حمایت کردند، ولی همینکه این اقدام عملی شد با سایر اصلاحات شدیدا مخالفت ورزیدند. به تحریک لئونیداس، آگیس با مادر و مادر بزرگش کشته شد. هر دوی آنها داوطلب شده بودند که املاک وسیعشان بین مردم قسمت شود. در این داستان هیجانانگیز درباری قهرمانان ما زن بودند.

خیلونیس، دختر لئونیداس، زن کلئومبروتوس بود که از آگیس پشتیبانی میکرد. وقتی لئونیداس تبعید شد و کلئومبروتوس تخت او را غصب کرد، خیلونیس شوهر فاتح خود را رها کرد تا در تبعید پدرش سهیم باشد; چون لئونیداس دوباره قدرت را به دست گرفت و کلئومبروتوس را تبعید کرد، خیلونیس تبعید با شوهر را انتخاب نمود.

لئونیداس برای دست اندازی به اموال زیاد بیوه آگیس او را وا داشت که با پسرش کلئومنس ازدواج کند.

لیکن کلئومنس، عاشق زن اجباری خود شد و توسط او به عقاید آگیس مرده آگاه کردید، و چون به عنوان کلئومنس سوم به پادشاهی رسید، مصمم شد که اصلاحات آگیس را عملی سازد. کلئومنس که به خاطر شجاعتش در جنگ محبت سربازان را جلب کرده و سادگی زندگیش مردم را موافق او ساخته بود، افورها را به استناد اینکه هرگز مورد تایید لوکورگوس نبودهاند برانداخت; چهارده نفر از آنهایی را که مقاومت میکردند کشت و هشتاد نفر را تبعید کرد; قروض را باطل ساخت. زمینها را بین مردم آزاد تقسیم، و انضباط لوکورگوسی را احیا کرد. به آن هم قناعت نکرد و مصمم شد پلوپونز را، که انقلاب کرده بود، تسخیر کند.

پرولتاریای کلیه نقاط او را به عنوان آزاد کننده خود میستودند و شهرهای بسیاری مشتاقانه تسلیم او شدند.

آرگوس، پلنه، فیلوس، اپیداوروس، هرمیونه، ترویزن، و بالاخره کورنت ثروتمند را گرفت. خمیرمایه برنامه های او به همه جا سرایت کرد: در بئوسی پرداخت قرضها منسوخ شد، و دولت وجوهی برای آرام کردن فقیران تخصیص داد. در مگالوپولیس، کرکیداس فیلسوف به ثروتمندان ملتجی شد که بیایید و قبل از اینکه انقلاب تمام ثروتتان را نابود کند به کمک فقیران بروید. چون کلئومنس به آخایا تاخت و آراتوس را شکست داد، تمام طبقات عالیه یونان از ترس از دست دادن اموالشان بر خود لرزیدند. آراتوس از مقدونیه استمداد کرد. آنتیگونوس سوم (دوسون) به کمک او شتافت، کلئومنس را در سلاژیا شکست داد (221)، و حکومت متنفذین را در لاکدایمون احیا کرد. کلئومنس به مصر فرار کرد و کوشید تا حمایت بطلمیوس سوم را جلب کند، لاکن موفق نشد. سپس خواست تا اهالی

ص: 643

اسکندریه را وادار به انقلاب نماید، و چون در این کار هم شکست یافت خودکشی کرد.

جنگ طبقاتی ادامه یافت. یک نسل پس از کلئومنس، مردم اسپارت حکومت خود را برانداخته، به جایش دیکتاتوری انقلابی برپا ساختند. فیلوپویمن، جانشین آراتوس، که ریاست اتحادیه آخایایی را داشت، به لاکونیا هجوم کرده، سلطه مالکیت را مجددا برقرار ساخت. همینکه فیلوپویمن شهر را ترک کرد، مردم دوباره شورش کرده، نابیس را به دیکتاتوری برگزیدند (207). نابیس اهل سوریه و از نژاد سامی بود، در جنگ اسیر شده و به غلامی در مگالوپولیس فروخته شده بود. وی که از فشارها درس آموخته و استعدادش پرورش یافته بود، با برپا کردن یک انقلاب بین هیلوتسها انتقام خود را کشید. وقتی به دیکتاتوری رسید با یک فرمان تمام آزادهای اسپارتی را حق شارمندی داد و هیلوتسها را آزاد کرد. چون ثروتمندان سد راهش شدند، اموالشان را مصادره کرد و سرشان را برید. خبر اقدامات او در همه جا پیچید و او، با کمک طبقات فقیر، بآسانی توانست آرگوس، مسنیا، الیس، و قسمتی از آرکادیا را تسخیر کند. هر جا میرفت املاک بزرگ را ملی میکرد، زمین را بین مردم تقسیم مینمود، و قروض را فسخ میکرد. اتحادیه آخایایی، که از برانداختن او عاجز بود، دست کمک به سوی روم دراز کرد. فلامینینوس به کمک آنها آمد، ولی نابیس چنان مدافعهای نشان داد که سردار رومی قرارداد صلحی با او منعقد کرد که مطابق آن نابیس ثروتمندان زندانی را آزاد میکرد، ولی قدرت خود را حفظ مینمود. در این میان یکی از مزدوران اتحادیه آیتولیایی در سال 192 نابیس را به قتل رساند. چهار سال بعد فیلوپویمن بازگشت، حکومت متنفذان را دوباره برپا کرد، نظام لوکورگوسی را منحل ساخت، و سه هزار نفر از پیروان نابیس را به بردگی فروخت. انقلاب خاتمه یافت; و نیز عمر اسپارت. هر چند که اسپارت بعد از آن به نام موجود بود، ولی دیگر نقشی در تاریخ یونان نداشت.

V - برآمدن رودس

بازرگانی و سرمایه، هراسناک از طغیانها و شورشها و اختلافات طبقاتی و در عین حال به علت نقل و انتقال جمعیت، از خاک اصلی یونان کوچ کرده، در جزایر اژه پناهگاه های جدیدی جستجو میکرد. دلوس، که روزی به خاطر آپولون ثروت فراوانی داشت. در قرن دوم تحت حمایت روم و اداره آتن بندر آزاد اعلام شد و نضج یافت. جزیره کوچک از سوداگران خارجی، بنگاه های تجارتی، قصرها و رواقها، و معابد گوناگون مذاهب غیر بومی پر شده بود.

رودس در قرن سوم به اعلا درجه ترقی خود رسید، و به عقیده عموم متمدنترین و زیباترین شهر دنیای یونان گردید. استرابون درباره این بندر بزرگ مینویسد که “چنان از لحاظ بندرگاه ها و راه ها و دیوارها و اصلاحات شهری بر بنادر دیگر امتیاز دارد که نمیتوانم هیچ شهری را همپایه یا لااقل نزدیک به آن بخوانم.” بندرگاه های وسیع رودس که در چهار راه مدیترانه واقع

ص: 644

شده، و در واقع موقعیتی داشت که میتوانست از توسعه بازرگانی که فتوحات اسکندر بین اروپا و مصر و آسیا به وجود آورده بود استفاده کند، جای بنادر صور و پیرایئوس را در باراندازی و بارگیری کشتیها گرفته، مرکز سازماندهی و سرمایه گذاری برای تجارت دریای شرقی گشته بود. بازرگانان این شهر شهرتی پراستفاده در صداقت یافتند. آوازه ثبات حکومت و بنادرش در آن دنیای پرآشوب در همه جا پیچید. نیروی دریایی نیرومند آن، که توسط اتباعش اداره میشد، دریای اژه را از دزدان دریایی پاک کرد، و امنیتی در دریاها به وجود آورد که کشتیهای بازرگانی کشورهای مختلف بالتساوی از آن بهرهمند میشدند. با استادی کامل قوانینی برای کشتیرانی وضع کرد. این قوانین چنان مورد استقبال عمومی قرار گرفت که قرنها تجارت دریای مدیترانه را اداره میکرد و بعد هم در قوانین کشتیرانی روم، قسطنطنیه، و ونیز مورد استفاده قرار گرفت.

رودس، پس از آنکه در اثر مقاومت دلیرانه خود در مقابل دمتریوس پولیورکتس از استیلای مقدونیه خود را خلاص کرد (305)، توانست با حفظ بیطرفی عاقلانهای کشتی مراد را با موفقیت از آبهای پرتلاطم سیاست زمان گذرانده، به ساحل نجات برساند، و تنها در مواقعی وارد در جنگ میشد که دولت مهاجم را سر جای خود نشاند یا آزادی دریاها را حفظ کند. بسیاری از شهرهای سواحل اژه را زیر لوای یک “اتحادیه جزیره” درآورد و سیادت خود را بر آنها چنان با عدالت اعمال میکرد که دیگران هیچ یک اعتراضی به رهبریش نداشتند. حکومت رودس، که مانند جمهوری روم حکومتی آریستوکراتیک مبتنی بر پایه های دموکراتیک بود، با مهارت و عدالت نسبی بر شهرهای لیندوس، کامیروس، یالوسوس، و رودس حکمرانی میکرد، به بیگانگان مقیم چنان امتیازاتی میداد که آتن هرگز به اتباع خود نداده بود، از انبوه بردگان چنان حمایت میکرد که هنگام خطر جرئت کرده اسلحه به دست آنها میداد، و ثروتمندان را وظیفه دار میساخت که از فقیران دستگیری کنند. مخارج حکومت از راه مالیات دو درصد بر واردات و صادرات تامین میشد. با گشاده دستی به شهرهای محتاج، گاهی بدون چشمداشت منفعت، پول قرض میداد.

چون شهر رودس را زلزله ویران ساخت (225)، تمام دنیای یونان به کمک آن آمد، زیرا همه کس میدانست که نابودی رودس یعنی آشوب بازرگانی و اقتصادی در حوزه دریای اژه. هیرون دوم یکصد تالنت طلا فرستاد (300 هزار دلار)، و در شهر تازه بنای رودس یک دسته مجسمه ساخت که نشان میداد مردم سیراکوز تاج بر سر مردم رودس میگذارند. بطلمیوس سوم سیصد تالنت نقره1 هدیه کرد. آنتیگونوس سوم سه هزار تالنت نقره، به اضافه مقدار زیادی چوب و سنگ تراشیده، و ملکهاش سه هزار تالنت سرب و 150 هزار بشکه غله فرستادند. سلوکوس سوم سیصد هزار بشکه غله و ده کشتی پنج ردیف پارویی با تمام وسایل فرستاد. پولوبیوس میگوید: “مشکل است تعداد شهرهایی را که به قدر وسع خود کمک میکردند به شمار آورد.” این دوره نقطه درخشانی در تاریخ سیاسی تیره آن خطه بود، و در واقع یکی از مراحل نادری بود که تمام دنیای یونان اندیشه و عمل واحدی داشت.

---

(1) یک تالنت یونانی بیست و هشت کیلوگرم وزن داشت.

ص: 645

فصل بیست و چهارم :هلنیسم و مشرق زمین

I - امپراطوری سلوکیان

اگر از سرزمین اصلی یونان و دریای اژه بگذریم و به ماندگاه های یونانی آسیا و مصر برسیم، از زندگی تازه و رشد کنندهای که همواره میبینیم به شگفت میافتیم و میبینیم که هلنیسم رو به فساد و تباهی نمیرفت، بلکه پراکنده میشد. پس از ختم جنگ پلوپونزی، سیلی از سربازان و مهاجران یونانی به آسیا سرازʘѠشده بودند. فتوحات اسکنϘј̠با عرضه داԘʙƠامکانات جدید برای فعالیت هلنیها، بستر آن سیل را گشادهتر ساخت.

سلوکوس، که “نیکاتور” [= فاتح] لقب داشت، بین سرداران اسکندر به شجاعت، قدرت تصور، و سخاوت مشهور بود. از صفات مشخصه او این بود که وقتی فهمید پسرش دمتریوس از عشق همسر زیبای او̠ستراتونیکه، ƘǘΙȘԠگشته، همسرش را به او بخشید. آنتیگونوس اول، که تفویض بابل را به سلوکوس با خصومت تلقی میکرد، به جنگ او رفت تا خاور نزدیک را متصرف شود، ولی سلوکوس و بطلمیوس اول او را در غزه در سال 312 شکست دادند. از آن لحظه که خاندان سلوکوس تاریخ امپراطوری سلوکیان را نقش زد، عصری جدید و نحوه فکری تازه به وجود آمد که در قلوب مردم آسیا تا زمان پیامبر اسلام دوام یافت.

سلوکوس کشورها و فرهنگهایی چون ایلام، سومر، پارس، بابل، آشور، سوریه، فنیقیه، و گاهی آسیای صغیر و فلسطین را به زیر سلطه خود درآورد. در سلوکیه و انطاکیه پایتختهایی ساخت غنیتر و پرجمعیتتر از هر پایتختی که یونان به خود دیده بود. برای سلوکیه محلی در نقطه اتصال رود دجله و فرات نزدیک بابل کهنسال و بغداد آینده انتخاب کرد. این محل چنان بود که تجارت بین النهرین و خلیج فارس و نقاط دورتر را جلب میکرد. جمعیت آن در نیم قرن به ششصد هزار نفر رسید که اکثر آنها آسیایی ولی زیر سلطه اقلیتی از یونانیها بودند.1 انطاکیه نیز بر رود اورونتس2 در محلی بنا شد نه

---

(1) پروفسور لوروی واترمن به سال 1931 در این محل کاوش کرد و لوحه هایی از خاک درآورد. از این لوحه ها چنین برمیآید که یکی از ثروتمندترین شارمندان سلوکیه بیست و پنج سال از پرداخت مالیات خودداری کرد.

(2) نهرالعاصی کنونی در جنوب ترکیه. م.

ص: 646

چندان دور از مصب آن رود که برای رفت و آمد کشتیهای اقیانوس پیما نامناسب باشد، و ضمنا در فاصلهای باشد که از حملات دریایی مصون بوده و بر اراضی حاصلخیز حوزه آن رود مسلط باشد، و نیز بتواند بازرگانی بینالنهرین شمالی و سوریه را به خود جلب کند. در اینجا پادشاهان بعدی سلوکیه سکنا گزیدند.

این شهر در زمان آنتیوخوس چهارم غنیترین شهر آسیایی سلوکیان گردید و با معابد، بناها، تماشاخانه ها، ژیمنازیومها، ورزشگاه ها، باغهای گل، بولوارهای خوش منظره، و پارکهای زیبایی مانند پارک دافنه با سرخسها، درختهای غار، چشمه سارها، و فواره های زیبایش در سراسر یونان شهرت یافت.

سلوکوس اول، پس از سی و پنج سال سلطنت توام با نیکوکاری و جلب قلوب، در 281 کشته شد.

بلافاصله پس از مرگش امپراطوری او رو به تجزیه گذاشت با تقسیمات جغرافیایی و نژادی از هم پاشید، گرفتار خونریزیهایی به خاطر تاج و تخت شد، و از هر سو بربرها آن را مورد تاخت و تاز قرار دادند.

آنتیوخوس اول، ملقب به سوتر ] = نجات دهنده[، شجاعانه علیه گلها جنگید. آنتیوخوس دوم، ملقب به تئوس ] = خدا[، دایم در حال مستی به سر میبرد، انگار که میخواست دوباره خطر پادشاهی موروثی را نشان بدهد. همسرش، لائودیکه، چندان دسیسه و توطئه کرد که عاقبت خاندان سلطنتی را به فنا کشید.

آنتیوخوس سوم، ملقب به کبیر، مرد با ظرفیت و بافرهنگی بود. مجسمه نیم تنه او در موزه لوور مردی را نشان میدهد که شجاعتی مقدونی دارد و هوشی یونانی. او قسمت اعظم امپراطوری را که از زمان سلوکوس اول از دست رفته بود با جنگهای خستگی ناپذیری پس گرفت. کتابخانهای در انطاکیه تاسیس کرد و نهضتی در ادبیات آغاز نمود که در اواخر قرن دوم در غزه به اوج ترقی خود رسید. قوانین خودمختاری محلی یونانی را حفظ کرد و به شهرها نوشت: “هر گاه دستوری برخلاف قوانین دادم، اطاعت نکنید و آن را پای جهل من بگذارید.” لیکن عاقبت جاهطلبی، بلندپروازی، و عشق ورزی او را از پای درآورد. در سال 217 به دست بطلمیوس چهارم در رافیا شکست خورد و فینیقیه و سوریه و فلسطین را از دست داد. سپس، به تقلید از لشکرکشیهای اسکندر، به باکتریا و هند (208) تاخت تا بدین وسیله شکست قبلی را جبران کند. هانیبال برای جنگ با روم او را به کمک خواست و لشکرش را به ائوبویا کشاند. در آنجا، در پنجاهسالگی عاشق دختر خدمتکار زیبایی از خالکیس شد، او را با تشریفات کامل خواستگاری کرد، عروسی باشکوهی ترتیب داد، جنگ را فراموش کرد، و زمستان را در کامرانی گذارند. رومیها در ترموپیل او را شکست دادند، به آسیای صغیر راندند، و دوباره در ماگنسیا شکستی دیگرش دادند. بیقرار، به لشکرکشی دیگری در مشرق پرداخت و در راه، پس از سی و شش سال سلطنت، درگذشت.(187).

فرزندش سلوکوس چهارم مردی صلحدوست بود. امپراطوری را با اقتصاد و درایت اداره کرد و در 175 کشته شد. در آن زمان برادر کوچکش با عنوان آرخون در آتن، که برای تحصیل فلسفه به آنجا رفته بود، خدمت میکرد. پس از شنیدن خبر مرگ برادر، لشکری گرد آورد، به انطاکیه رفت، قاتل را کشت، و تاج و تخت را پس گرفت (175). آنتیوخوس چهارم جالبترین و شگفت انگیزترین فرد این خاندان، و معجون کمیابی از تیزهوشی و جنون و جذابیت بود. با وجود هزاران بیعدالتی و دیوانگی، کشور خود را با قدرت اداره کرد. به نمایندگان خود اختیار میداد که از قدرت خود سواستفاده کنند، و معشوقه خود را بر سه شهر استیلا داد. بدون مبنا، خشن

ص: 647

یا سخاوتمند بود، از روی هوس میبخشید یا سیاست میکرد، با دادن هدیه های گرانبها مردم ساده را متعجب میساخت، و برای کودکان وسط جمعیت پول میپاشید; به شراب، زن، و هنر عشق میورزید; به افراط مینوشید و تخت خود را در ضیافتهای سلطنتی رها میکرد که برهنه با مطربان برقصد یا با خوانندگان هماواز شود. بوهمی عشرتطلبی بود که رویاهایش به حقیقت پیوسته بود. از خشکی و محدودیتهای آداب درباری بیزار بود، شخصیتهای برجسته درباری را ریشخند میکرد، لباس مبدل میپوشید که از لذت گمنامی بهره برد، و دوست میداشت که با مردم بیامیزد و سخنان آنان را درباره شاه بشنود. از رفت و آمد به دکان صاحبان حرف و صحبت با آنان و بحث درباره هنر آنها و تماشای کار حکاکان و زرگران لذت میبرد.

نسبت به هنر و ادب و فلسفه یونان علاقه وافر احساس میکرد. انطاکیه را یک قرن مرکز هنر دنیای یونان نمود. به هنرمندان دستمزدهای زیاد میداد که در سایر شهرهای یونان معبد و مجسمه بسازند. معبد آپولون را در دلوس تزیین دوباره کرد، برای تگئا تماشاخانهای ساخت، و مخارج اتمام ساختمان ورزشگاه اولمپ را در آتن پرداخت. چون چهارده سال در روم زیسته و از آن تاثیر فراوان پذیرفته بود، میل باطنی نسبت به سازمان جمهوری آن شهر داشت و، انگار که از امپراطوری آوگوستوس خبر دهد، سیاست و طبع شوخش بر آن قرار گرفت که اختیارات سلطنتی خود را به لباس آزادی جمهوری درآورد. یکی از نتایج مهم علاقه او به رسم و راه زندگی رومی، آوردن بازیهای گلادیاتوری به ورزشگاه پایتختش انطاکیه بود. مردم از این ورزشهای وحشیانه منزجر بودند، لیکن آنتیوخوس مردم را با نمایشهای مجلل و جالب جلب میکرد، و چون مردم به آن قصابی و خونریزی عادت کردند، انحطاط ایشان را برای خود فتحی میشمرد. این از خصوصیاتش بود که در ابتدا از پیروان مشتاق رواقیون بود، اما در آخر به اپیکور گروید. از صفات خود چنان راضی بود که سکه کشور را به نام خود بدین ترتیب میزد: “آنتیوخوس، مظهر خدا”. از بلندپروازی، در سال 169 قصد تسخیر مصر کرد. کم مانده بود موفق شود که روم که خود قصد فتح مصر را داشت، به او فرمان داد که از خاک افریقا بیرون رود. آنتیوخوس مهلت خواست تا فکر کند، لکن سفیر روم، پوپیلیوس، دایرهای روی شن به دور آنتیوخوس کشید و گفت قبل از عبور از خط، تصمیم خود را بگیر. آنتیوخوس خشمناک تسلیم شد، معبد اورشلیم را برای جبران خسارت غارت کرد، مانند پدرش در جستجوی شهرت و مال متوجه نبرد با قبایل شرقی شد، و در راه خود در ایران، از صرع، دیوانگی، یا ناخوشی دیگری درگذشت.

II - تمدن سلوکیان

وظیفه مهم امپراطوری سلوکیه در تاریخ این بود که به خاور نزدیک نظم و امنیتی اقتصادی بدهد که ایران قبل از اسکندر میداد، و روم بعد از قیصر در آینده قرار بود بدهد. علی رغم جنگها، انقلابها، غارتها، و فسادی که طبیعی امور بشری است، این وظیفه بخوبی انجام شد. پیروزی مقدونی هزاران سدی را که حکومتها و زبانهای گوناگون به وجود آورده بودند در هم شکست و غرب و شرق را به تبادلات اقتصادی بیشتر دعوت کرد. نتیجه این موفقیت، رستاخیز درخشان آسیای یونان بود. در حالی که تضادها، اختلافات، فقر زمین، و تغییر راه های بازرگانی سرزمین اصلی یونان را

ص: 648

به تباهی میکشاند، وحدت نسبی و آرامشی که سلوکیها به وجود آوردند موجب ترقی کشاورزی و بازرگانی و صنعت شد. شهرهای یونانی آسیا دیگر آزاد نبودند که انقلاب کنند یا در نوع حکومت خود دست به تجربه بزنند. هماهنگی را شاهان به مردم تحمیل میکردند و در واقع مردم آن را مانند خدایی پرستش مینمودند. شهرهای قدیمی مانند میلتوس، افسوس، و ازمیر (سمورنا) مجددا رونق اولیه خود را بازیافتند.

دره های دجله، فرات، اردن، اورونتس، مایاندروس، هالوس، و اوکسوس (یا آمودریا) در آن زمان حاصلخیزتر از آن بود که امروزه بتوان تصور کرد; زیرا این سرزمینها در نظر ما امروز، پس از دو هزار سال فرسایش، خشکی، و غفلت در کشت و کار، جز صحراها و کوهستانهای خشک چیزی نیست. زمین را کانالهایی مشروب میکرد که دولت موظف به ایجاد و نگاهداری از آنها بود. زمین متعلق به شاه، اشراف، شهرها، معابد، یا مردم بود، و در همه حال کار آن به دست سرفهایی بود که، از راه توارث یا فروش، با زمین منتقل میشدند. ثروتهای زیرزمینی متعلق به دولت بود، ولی دولت در استفاده از آنها اقدامی نمیکرد.

حرفه ها تخصصی شده و حتی هر شهری در ساختن مصنوع بخصوصی بهتر از سایرین شده بود. میلتوس مرکز پرمشغله نساجی بود، انطاکیه مواد خام وارد میکرد و آنها را به کالاهای ساخته شده تبدیل مینمود.

بعضی از کارخانه ها، که غلامان در آنها کار میکردند، در بس فرآوری پارهای از مصنوعات اهمیت نسبی یافته بودند. لیکن مصرف داخلی کمتر از تولید بود، و مردم چنان فقیر بودند که بازار داخلی اجازه نمیداد کارخانه های بزرگ با تولید فراوان به وجود بیاید.

بازرگانی حیات اقتصادی یونان را تشکیل میداد; ثروتهای زیاد در شهرهای بزرگ به وجود میآورد و جمعیت روزافزون شهرها را به کار اشتغال میداد. نقل و انتقال پول، دیگر اکنون کاملا جای معامله جنسی را، که تا چهار صد سال پس از ضرب اولین سکه توسط کرزوس ادامه داشت، گرفته بود. مصر، رودس، سلوکیه، پرگامون، و دولتهای دیگر پولهایی انتشار میدادند که به قدر کافی باثبات و شبیه هم بودند که تجارت بینالمللی را تسهیل نمایند. بانکدارها به دولت و مردم اعتبار میدادند. کشتیها بزرگتر شده، از چهار تا شش گره دریایی سرعت داشتند و، با گذشتن از دریاهای باز، راه ها را کوتاهتر میکردند. سلوکیان بزرگراه هایی را که یادگار ایرانیها در شرق بود مرمت کرده توسعه دادند. راه های کاروانرو از آسیای صغیر به سلوکیه و از آنجا به دمشق، بیروت (بروتوس)، و انطاکیه کشیده شد. مراکز جمعیت، که از تجارت ثروتمند شده بودند، انطاکیه را ثروتمند، و انطاکیه هم به نوبت خود ایشان را ثروتمند میساخت. شهرهای دیگر نیز از قبیل بابل، صور، طرسوس، کسانتوس، رودس، هالیکارناسوس، میلتوس، افسوس، سمورنا، پرگامون، بیزانس، کوزیکوس، آپامیا، هراکلیا، آمیسوس، سینوپه، پانتیکاپایون، اولبیا لوسیماخیا، آبودوس، تسالونیکا (سالونیکا)، خالکیس، دلوس، کورنت، آمبراسیا، اپیدامنوس (دوراتتسو)، تاراس، نئاپولیس (ناپل)، رم، ماسالیا، امپوریون، پانورموس (پالرمو)، سیراکوز، اوتیکا، کارتاژ، کورنه، و اسکندریه مرکز جمعیتهای بزرگ شدند. یک پیوند بازرگانی وسیع اسپانیای تحت تسلط روم و کارتاژ، کارتاژ تحت تسلط هامیلکار، سیراکوز تحت تسلط هیرون دوم، روم تحت تسلط سکیپیوها، مقدونیه تحت تسلط آنتیگونوسها، یونان تحت تسلط اتحادیه ها، مصر تحت تسلط بطالسه، خاور نزدیک تحت تسلط سلوکیان، هند تحت تسلط سلسله ماوریا، و چین تحت تسلط سلسله هان

ص: 649

را به یکدیگر میپیوست. راه های چین از ترکستان، باکتریا (بلخ)، و ایران، یا از دریاهای آرال (خوارزم)، خزر، و سیاه میگذشت. راه هایی که از هند میآمد از افغانستان و ایران به سلوکیه، یا از عربستان و پترا1 به اورشلیم و دمشق، یا از اقیانوس هند به آدانا (عدن)، و سپس از دریای سرخ به سوئز و بالاخره به اسکندریه میرفت. به خاطر تسلط بر این دو راه اخیر بود که سلوکیها و بطالسه آن قدر جنگیدند (جنگهای سوریه) که به علت ضعف به دست رومیها از پای در آمدند.

حکومت سلطنتی سلوکیها، که از مشرق زمین سرچشمه میگرفت، استبداد مطلق بود، و هیچ مجلس یا شورایی اختیارات آن را محدود نمیساخت. دربار بر مبنای دربارهای شرقی ساخته شده بود. حاجبان و خواجه سرایانی که لباسهای یراقدار متحدالشکل داشتند، مجمرهایی که برای خوشبو کردن بود، و موسیقی به سبک شرق معمول شده بود، ولی فقط لباسهای زیر و زبان یونانی برجای مانده بود. نجبا، مانند اشراف مقدونی، یا اروپای قرون وسطی، سرکردگان نیمه مستقل نبودند، بلکه مدیران یا نظامیانی بودند که شاه منصوب کرده بود. این ساخت حکومت سلطنتی از هخامنشیها به سلوکیان و ساسانیها، و از آنها به روم زمان دیوکلسی و بیزانس زمان قسطنطین رسید. سلوکیها که میدانستند قدرت آنها در یک کشور خارجی بستگی به وفاداری جمعیتهای یونانی دارد، سعی میکردند تا شهرهای قدیمی یونانی را تجدید بنا کنند و شهرهای جدید بسازند. سلوکوس اول نه شهر به نام سلوکیه، شش انطاکیه، پنج لائودیکه، سه آمپایا، و یک ستراتونیکه ساخت; و جانشیان او تا آنجا که میتوانستند از او تقلید کردند. مانند امریکای قرن نوزدهم، شهرها رشد میکرد و هر روز به تعدادشان افزوده میشد.

به واسطه همین شهرها بود که هلنیسم در آسیای باختری با سرعتی زیاد، اما نه به طور عمقی، پیشروی کرد. این فرایند، البته، جریانی قدیم بود که با مهاجرت بزرگ یونانیها آغاز شده بود. پراکنده شدن هلنیسم در واقع نوعی تجدید حیات یونیا بود نوعی رجعت تمدن یونانی به مبدا اولیه آسیایی خود. حتی قبل از اسکندر، یونانیها مقامهای بزرگی در دربار شاهان ایران داشتند و بازرگانان یونانی بر جاده های تجاری خاور نزدیک مسلط بودند. اکنون امکانات سیاسی، بازرگانی، و هنری سیلی از ماجراجویان، مهاجرین، نویسندگان، سربازان، بازرگانان، اطبا، دانشمندان، و روسپیان را از یونان قدیمی، ماگناگراسیا2، و سیسیل به این خطه روانه میکرد. مجسمه سازان و حکاکان یونانی از پادشاهان فنیقیه، لوکیا، کاریا، کیلیکیا، و باکتریا مجسمه میساختند و برای آنها سکه میزدند. رقاصان یونانی بندرهای آسیا را زیر پا گرفته بودند.

خلافکاری جنسی به شکل یونانی آن مرسوم شد، ورزشگاه ها و ژیمنازیومهای یونانی در شهرهای شرقی سر برآوردند، و ورزش و استحمام به سبک یونانی

---

(1) معربش بطرا، پایتخت مملکت نبطیان، که خرابه های آن بر جبل هارون از جبال شرا در مملکت اردن هاشمی کنونی واقع است. م.

(2) عنوان شهرهای یونانی، در ساحل خلیج تارانت، در جنوب ایتالیا. م.

ص: 650

طرفداران زیادی پیدا کرد. آب مشروب شهرها و فاضلابهای آنها به سبک جدید درآمد و خیابانها سنگفرش و تمیز شدند. مدارس، کتابخانه ها، و تماشاخانه ها خواندن و ادبیات را رونق دادند، و شاگردان دانشکده ها شیطنتهای قدیمی خود را در خیابانها آغاز کردند. به کسی با فرهنگ میگفتند که زبان یونانی را بداند و از نمایشنامه های مناندروس و اوریپید لذت ببرد. این تسلط تمدن یونانی بر خاور نزدیک یکی از نمونه های عجیب تاریخ باستان است; هیچ تغییری به این سرعت و وسعت در آسیا دیده نشده بود. از جزئیات و نتایج آن ما اطلاعات بسیار کمی داریم. اخباری که از ادبیات، فلسفه، و علوم سلوکیها در دست ماست بسیار ناچیز است. اگر ما امروز فقط اشخاص سرشناسی چون زنون رواقی و سلوکوس منجم و، در عصر رومیها، ملئاگروس شاعر و پوسیدیپوس دانشمند را میشناسیم، دلیل آن نیست که عده زیادی وجود نداشتهاند.

فرهنگ سلوکیها پر رونق، متنوع، صیقل یافته، پر از ذوق، و در هنر مانند عصر ماقبلش بسیار بارور بوده است. هرگز قبل از آنجا که دانش ما به یاد دارد، تمدنی در میان محیطهای گوناگون اینچنین وسعت نیافته و دارای وحدتی پیچیده نبوده است. قریب به یک قرن، غرب آسیا متعلق به اروپا بود. راه برای تسلط روم و بالاخره استیلای مسیحیت که ترکیب و همنهادی از مجموعه جریانها بود، باز میشد.

مع هذا آسیا مغلوب غرب نشد. تمدن آن قدیمیتر و عمیقتر از آن بود که روح خود را تسلیم کند. توده های مردم به زبانهای مادری خود حرف میزدند، راه و روش عادی خود را پیروی میکردند، و خدایان اجدادی خود را میپرستیدند. خارج از سواحل مدیترانه از عمق تمدن یونانی کاسته میشد، و مراکز یونانی، چون سلوکیه در ساحل دجله، تنها جزایر یونانیی در اقیانوس شرق بودند. آن اختلاط و پیوند نژادی و فرهنگی که رویایش را اسکندر در سر میپروراند به وجود نیامد. یونانیان و تمدن یونانی در بالا قرار داشتند، و در زیر آنها اختلاطی از مردم و فرهنگهای آسیایی دیده میشد. خواص فرهنگ یونانی در روح شرقی نفوذ نکرد; تازهطلبی، اشتیاق به مادیت، تمایل به کمال، قوت افاده به معنا، و استقلال فردی یونانی تغییری در خواص شرقیها ایجاد ننمود. برعکس، با گذشت زمان، نحوه اندیشه و احساس شرقی از زیر به قشر یونانیان حاکم نفوذ کرد، و به توسط آنها به مغرب رفت و دنیای “کفار” را تغییر شکل دهد. در بابل، تاجر شکیبای سامی و بانکدار یهودی بر یونانی سبک مزاج تفوق یافتند، خط میخی را حفظ کردند، و زبان یونانی را در دنیای تجارت در درجه دوم اهمیت قرار دادند. علم احکام نجوم و کیمیاگری جای هیئت و فیزیک یونانی را گرفت. سلطنت استبدادی شرقی نشان داد که از دموکراسی یونانی نیرومندتر است و بالاخره شکل خود را به دنیای مغرب زمین نیز تحمیل کرد. شاهان یونانی و امپراطوران رومی به نسق سلاطین شرقی تبدیل به خدایان رومی زمین شدند، و فرضیه حقوق آسمانی شاهان از طریق روم و قسطنطنیه به اروپای جدید منتقل شد. از طریق زنون، تسلیم و جبر شرقی وارد فلسفه

ص: 651

یونان شد و، از هزاران راه مختلف، رازوری و قدوسیت خود را در خلئی که انحطاط اعتقادات قدیمی یونانیان به وجود آورده بود وارد کرد. یونانیان بآسانی خدایان شرق را، که اساسا شبیه خدایان خودشان بودند، پذیرفتند; منتها چون یونانی در حقیقت ایمان درستی نداشت، در حالی که اعتقاد آسیایی محکم بود، خدای شرقی ماند و خدای یونانی فراموش شد. آرتمیس افسوسی با دوازده پستان دوباره رب النوع مادری شرقیها شد. آیین بابلیها، فنیقیها، و سوریها روح بسیاری از مهاجمان یونانی را تسخیر کرد. یونان به شرق فلسفه داد، و شرق به یونان مذهب; مذهب در این میان فاتح شد، زیرا فلسفه تجملی بود برای عدهای معدود، در حالی که مذهب تسلای خاطر عدهای فراوان بود. در جریان موزون تاریخی تغییر و تبدیل کفر و ایمان، رازوری و طبیعت گرایی، و مذهب و علم، مذهب به قدرت بازگشت، زیرا به درماندگی و تنهایی نهانی بشر پی برد و به او الهام و شعر بخشید; و دنیای سرخورده، استثمار شده، و خسته از جنگ با خوشحالی آن را پذیرفت تا امید از دست رفته را بازیابد. نامنتظرترین و عمیقترین اثر فتح اسکندر، شرق گرایی روح اروپا بود.

III - پرگامون

مستحیل شدن تدریجی یونانیها در آسیا قدرت سلوکیها را ضعیف ساخت و پادشاهیهای مستقلی در مرزهای دنیای هلنی به وجود آورد. تا حدود سال 280، ارمنستان، کاپادوکیا، پونتوس، و بیتینیا موفق شدند حکومتهای سلطنتی برای خود به وجود بیاورند، و دیری نگذشت که شهرهای یونانی دریای سیاه تابع حکومتهای آسیایی گردیدند. بخارا و سغد نیز در سال 250 استقلال یافتند. در سال 247 ارشک اول، خان یکی از ایلات ایرانی به نام پرنی، حاکم سلوکی ایران را کشت و حکومت اشکانیان را تاسیس کرد که تا قرنها بلای جان رومیها شد. در سال 282، فیلاتایروس، که از طرف لوسیماخوس نه هزار تالنت و قلعه مسلح پرگامون در آسیای صغیر را در اختیار داشت، پول را ضبط، و اعلام استقلال کرد. برادرزادهاش ائومنس اول شهرهای پیتانه و آتارنئوس را تصرف کرده، پرگامون را تبدیل به کشوری سلطنتی نمود (262). آتالوس اول حقشناسی یونان آسیایی را با بیرون راندن گلها که به داخل دیوارهای شهر او نفوذ یافته بودند (230) جلب کرد; پسر بزرگش، ائومنس دوم،حکومت با لیاقت او را ادامه داد، ولی ناگهان از روم علیه آنتیوخوس سوم کمک خواست و یونان را در شگفتی انداخت. چون آنتیوخوس را در ماگنسیا شکست دادند، رومیان تقریبا تمام آسیای صغیر را به ائومنس واگذار نمودند. برادر و وارثش، آتالوس دوم، به علت عدم اعتماد به پسرانش در اینکه بتوانند پرگامون را آزاد نگاه دارند، در هنگام مرگ (139) پادشاهی خود را به روم بخشید.

ص: 652

دولت کوچک پرگامون تا میتوانست کوشید که تولد و رشد خائنانه خود را جبران کرده، از لحاظ مرکزیت هنر و دانش با اسکندریه رقابت کند. ثروتی را که از معادن، تاکستانها، مزارع گندم، محصولات پشم و پوست، عطر، ساختن آجر و کاشی، و زبردستی در تجارت جزایر شمالی دریای اژه به دست میآورد نه تنها صرف نگاهداری ارتش و نیروی دریایی نیرومندی مینمود، بلکه در راه تشویق هنر و ادبیات صرف میکرد. شاهان پرگامون عقیده داشتند که دولت و موسسات انتفاعی خصوصی میتوانند به نحو مفیدی رقابت کرده متفقا جلوی بیکفایتی و حرص و آز را بگیرند. شاه اراضی وسیعی را به دست غلامان کشت میکرد، و کارخانه ها و معادن بسیاری را، البته نه به طور انحصاری، اداره مینمود. در این سیستم منحصر به فرد، ثروت زیاد شد و چندین برابر گردید. پرگامون پایتخت آراستهای شد که به خاطر معبد زئوس، کاخهای مجلل، کتابخانه و تئاتر، ورزشگاه ها و حمامها، و حتی مستراحهای عمومیش که شهرداری به آن میبالید مشهور بود. کتابخانه شهر از حیث تعداد کتاب و شهرت دانشمندانش بعد از اسکندریه در درجه اول بود; و برای تفریح و لذت مردم مجموعه بزرگی از نقاشیهای آن روز در موزه نقاشی شهر گرد آمده بود. برای حدود نیم قرن پرگامون زیباترین تمدن هلنی بود.

در این حال، خاندان سلوکیه رو به اضمحلال داشت. پیدایش سلطنتهای مستقل تقریبا قدرت آن را به بینالنهرین و سوریه محدود ساخته بود. اشکانیان، پرگامون، مصر، و روم با صبر و حوصله از هر مدعی حمایت کرده، با برانگیختن آتش جنگهای داخلی، موجبات تضعیف آن را فرام میساختند. در 153، درست وقتی که دمتریوس اول در صدد احیای قدرت سلوکیان بود، روم سربازان مزدوری از هر گوشه گرد آورد تا ادعای پوچ یک ماجراجوی سومری را نسبت به تخت و تاج به کرسی بنشاند. پرگامون و مصر نیز در این حمله شرکت کردند، دمتریوس قهرمانانه جنگید و کشته شد، و قدرت سلوکیها به دست الکساندر بالاس بیکفایت افتاد که آلت دست معشوقه هایش و روم بود.

IV - هلنیسم و یهودیها

تاریخ یهود در عصر هلنیستی بر محور دو مبارزه میچرخید: یکی مبارزه برونمرزی آسیای سلوکیها و مصر بطالسه بر سر فلسطین، و دیگری مبارزه درونی راه و رسم زندگی هلنیستی و عبرانی. مبارزه نخستین از لحاظ تاریخی مرده است و میشود فعلا از آن صرف نظر کرد; اما مثیو آرنلد معتقد است که مبارزه دومی معرف یکی از ماندگارترین برخوردها و شکافها بین احساس و تفکر بشر است. در تقسیم اولیه میراث اسکندر، مملکت یهودا (در فلسطین، جنوب سامره) به بطلمیوس رسید. سلوکیها این تقسیم را هرگز نپذیرفتند، زیرا خود

ص: 653

را از مدیترانه دور میدیدند و از طرفی به ثروتی که ممکن بود از دمشق و اورشیلم به دست آید طمع داشتند.

در نتیجه جنگهایی که پیش آمد، بطلمیوس اول فاتح شد و یهودا بیش از یک قرن تحت تسلط بطالسه باقی ماند (312 - 198 ق م)، و هر چند که سالیانه 8 هزار تالنت عوارض میداد، رو به رونق و ترقی نهاد. در این مدت، یهودا از خودمختاری وسیعی برخوردار بود و توسط مقام موروثی کشیش اعظم اورشلیم و مجمع بزرگ اداره میشد. این گروسیا، یا شورای بزرگان قوم، که عزرا و نحمیا1 دو قرن تشکیل داده بودند، اکنون هم سنا و هم محکمه عالی شده بود. اعضای هفتاد نفری یا بیشتر آن از سران خانواده های بزرگ و باسوادترین دانشمندان سرزمین انتخاب میشدند. قوانین و مقررات آن طرح بنیاد یهودیت را از عصر یونان باستان تا امروز ریخت.

اساس یهودیت مذهب بود: روح اطاعت و حفظ اصول مذهبی در هر مرحله و لحظه زندگی یهودیان وجود داشت. اخلاقیات و رفتار مردم را شورای بزرگان در کمال جدیت و با دقت مقرر میداشت. بازی و ورزش بسیار معدود و محدود بود. ازدواج با خارج از دین، تجرد، و سقط جنین ممنوع بود. این بود که یهودیان فرزندان بسیار آوردند، همه را به عرصه رساندند، و علی رغم جنگ و قحطی تعدادشان روز به روز افزایش مییافت، تا آنجا که در زمان قیصر هفت میلیون کلیمی در امپراطوری روم زندگی میکردند. قسمت اعظم آنها، قبل از دوره مکابیان، کشاورز بودند. یهودیها هنوز کاسب و تاجر نشده بودند. حتی در قرن اول میلادی یوسفوس2 مینویسد: “ما مردمی بازرگان نیستیم.” بزرگترین تاجران آن زمان فنیقیها، عربها، و یونانیها بودند. بردگی در یهودا نیز چون سایر نقاط بود، منتها مبارزه طبقاتی نسبتا شدت کمتری داشت.

هنر رواجی نداشت، فقط موسیقی رونق یافت. نی، طبل، سنج، بوق، چنگ، و بربط آواز یکنفره، آواز دسته جمعی، و آوازهای مذهبی را همراهی میکردند. مذهب یهود تشریفات مذهبی یونان را تحقیر میکرد; با تصاویر خدایان، وخش، و تفال به وسیله امعای پرندگان کاری نداشت; چون مذهب یونان خواص انسانی به خدای خود نمیداد، خرافات کمتر داشت و شادی و تجمل مذهب یونانی را فاقد بود. در مقابل آیینهای شرک یونانی کشیشهای یهودی در آوازهای مذهبی خود برگردانی میخواندند که هنوز هم در کنیسه ها به گوش میرسد: “بشنو، ای بنی اسرائیل، خدای ما یهوه است، و او یکی است.” به این مذهب ساده و خالص، یونانیان مهاجم تمام انحرافات و وسوسه های تمدن مجلل

---

(1) عزرا از کاهنان یهود، و متولد بابل بود; نحمیا ساقی اردشیر اول هخامنشی (اردشیر درازدست) بود، و به حکومت یهودا رسید. نام دو کتاب هم در “کتاب مقدس” به نام عزرا و نحمیاست. م.

(2) فلاویوس یوسفوس (37 - 100)، کاهن، سپاهی، رجل سیاسی و مورخ یهودی. از جمله آثارش میتوان “تاریخ جنگهای یهود” (7 مجلد) را ذکر کرد. م.

ص: 654

و لذتطلبی خود را اضافه کردند. اطراف یهودیه را حلقهای از شهرها و آبادیهای یونانی مانند سامره، نئاپولیس، غزه، اشقلون، آزوتوس (اشدود)، یوپا (یافا)، آپولونیا، دوریس، سوکامینا، پولیس (حیفا)، و عکا (اکر) فرا گرفته بود. در آن طرف اردن، شهرهای دمشق، جذره (گادارا)، گراسا، دیوم، فیلادلفیا، پلا، رافیا، هیپون، سکوتوپولیس، و کانتا وجود داشتند که هر یک دارای ادارات، تاسیسات، معابد خدایان، مدرسه و دانشگاه، ورزشگاه، و بازیهای لخت یونانی بودند. از این شهرها، و همچنین از اسکندریه، انطاکیه، دلوس، و رودس، مردم یونانی و یهودی به اورشلیم میآمدند و با خود آن مشرب مسری هلنیسم را میآوردند که دل دادن به علم و فلسفه، هنر و ادبیات، زیبایی و لذتطلبی، آواز و موسیقی، باده گساری و عیش و نوش، ورزش، و روسپیها و جوانان خوبروی جزو آن بود و تعمقی سرخوشانه به همراه داشت که نسبت به تمام اخلاقیات تردید میکرد، و متضمن نوعی شکاکیت غیر روستایی بود که تمام اعتقادات مابعدطبیعی را زیر و زبر میکرد. چطور جوانان یهودی میتوانستند در مقابل این وسوسه ها، دعوت به لذاید، و این آزادی از محدودیتهای جانفزا مقاومت کنند جوانان زیرک یهودی شروع کردند که ربنها را به عنوان مال اندوز مسخره کنند، و پیروان آنها را احمقانی بدانند که بدون چشیدن طعم خوشی و تجمل و لذایذ زندگی پیر میشوند. یهودیان ثروتمند نیز تحت نفوذ قرار میگرفتند، زیرا استطاعت مالی آن را داشتند که تسلیم وسوسه ها شوند. یهودیانی که در یونان منصبی رسمی داشتند سیاست را در این میدیدند که به زبان یونانی تکلم کرده، به راه و رسم یونانی زندگی کنند، و حتی از خدایان آنها تجلیل نمایند.

در مقابل این هجوم نیرومند به فرهنگ و احساسات یهود، سه نیروی مدافع وجود داشت: یکی تعقیب و آزار آنتیوخوس چهارم، دیگری حمایت روم، و سومی قدرت و حیثیت “قانونی” که یهودیان آن را خدایی و آسمانی میدانستند. همچنانکه بدن در مقابل مرض شبکهای دفاعی تشکیل میدهد، آنهایی که در میان یهودیان تعصب مذهبی بیشتری داشتند متشکل شده، خود را حسیدیم (مومنین) میخواندند. این گروه، با این پیمان که از نوشیدن شراب تا مدت معینی پرهیز کنند به وجود آمد (حدود 300 ق م); اما بعد، بنا بر مقتضیات روانی ناشی از جنگ، در پیرایشگری راه افراط پیمودند و از کلیه لذات بدنی و جسمانی، که آنها را با تسلیم شدن به شیطان و یونانیها برابر میدانستند، پرهیز میکردند. یونانیها با اعجاب به آنها مینگریستند و آنها را با مرتاضان هند، که هنگام لشکرکشی اسکندر در هندوستان دیده بودند، برابر میدانستند. حتی یهودیان معمولی، حسیدیم را تقبیح میکردند و راه معتدلتری از آن میجستند. اگر به خاطر کوششی که آنتیوخوس چهارم ملقب به اپیفانس ] = مشهور[ کرد تا تمدن یونانی را به زور شمشیر به یهودیت تحمیل کند نبود، شاید مصالحهای بین دو روش زندگی انجام گرفته بود.

ص: 655

در سال 198، آنتیوخوس سوم بطلمیوس پنجم را شکست داد و یهودا را جزو امپراطوری سلوکیه کرد.

یهودیان، که از یوغ مصری به ستوه آمده بودند، از آنتیوخوس پشتیبانی کرده، تصرف اورشلیم را به دست او به عنوان آزادی خود استقبال کردند. لیکن جانشین او، آنتیوخوس چهارم، که لشکرکشیهای بزرگی را طرح میریخت و محتاج پول بود، به یهودا به نظر منبع درآمد مینگریست. لاجرم فرمان داد که یهودیان یک سوم محصول غلات و یک دوم محصول میوه خود را به عنوان مالیات بدهند. علی رغم آنکه معمولا ربن اعظم یهود منصبی ارثی بود، شخص چاپلوسی به نام یاسون را به این سمت منصوب کرد. این شخص، که نماینده گروهی بود که اعضای آن طرفدار یونانی کردن یهودا بودند، اجازه خواست که به تشکیل موسسات یونانی در یهودا بپردازد. آنتیوخوس با خوشحالی پذیرفت، زیرا از گوناگونی و مقاومت آیینهای شرقی در آسیای یونان به عذاب آمده بود و اندیشه متحد کردن امپراطوری چند زبانه خود را تحت یک قانون و یک مذهب در سر میپروراند. چون یاسون در اجرای این امر عجله کافی نشان نداد، آنتیوخوس او را با منلائوس، که وعده های بزرگتر و رشوه بیشتری میداد، تعویض کرد. در مدت حکومت او، یهوه با زئوس یکی شد، کشتیهای معابد برای تهیه پول به فروش رفت، و حتی در پارهای از اجتماعات کلیمی برای خدایان یونانی قربانی کردند; ورزشگاهی در اورشلیم باز شد و جوانان یهودی، و حتی خاخامها، برهنه در بازیهای ورزشی شرکت میکردند. بعضی جوانان یهودی، در شور و شوق هلنیسم، تن به اعمال جراحی میدادند تا کمبودهای جسمانی خود را که ممکن بود نژادشان را فاش بنماید جبران کنند.1

یهودیان، که از این جریانات تکان خورده بودند و احساس میکردند که موجودیت مذهبشان به مخاطره افتاده، اکثر به طرف حسیدیم متمایل شده، به آنها گرویدند. چون پوپیلیوس، آنتیوخوس چهارم را از مصر بیرون کرد، به اورشلیم خبر رسید که آنتیوخوس کشته شده است. یهودیان از شادی سر از پا نشناخته، به ماموران او حمله برده و اخراجشان کردند، رهبران طرفدار یونان را کشتند، و معبد خود را از کراهت شیطانی پاک کردند. آنتیوخوس، که نمرده بلکه مورد خفت قرار گرفته بود، بی پول و معتقد به اینکه یهودیان در لشکرکشی او به مصر خرابکاری کرده بودند و توطئه میکردند که یهودا را به بطالسه ملحق گردانند، به اورشلیم تاخت، هزاران نفر زن و مرد یهودی را کشت، به معبد آنها بیحرمتی نمود و آن را غارت کرد، قربانگاه طلای آن را ربوده و ثروت و گنجهای آن را ضبط نمود، منلائوس را دوباره به کار گماشت، و فرمان داد که یهودیان را به زور یونانی کنند (167). او فرمان داد که معبد را

---

(1) مقصود این است که چون یهودیان ختنه میکردند، نژادشان معلوم میشد; بنابراین، کاری میکردند که رفع این نقیصه شود. م.

ص: 656

دوباره به زئوس هدیه کنند، به جای محراب قدیمی محرابی تازه بسازند، و قربانیهای معمولی را متروک و تنها خوک قربانی کنند. اجرای سبت را ممنوع کردو ختنه کردن را جرم بزرگی اعلام نمود. در سراسر یهودا، مذهب قدیم و آیینهای آن ممنوع شد،و مراسم یونانی با زور شمشیر تحمیل گردید. هر یهودی که از خوردن گوشت خوک ابا میکرد یا کتاب مقدس همراه داشت زندانی یا کشته میشد، و هر جا کتاب آسمانی پیدا میشد آن را میسوزانیدند. به دستور او شهر اورشلیم را آتش زدند، دیوارهایش را خراب کردند، و سکنه یهودیش را به بردگی فروختند. مردم خارجی را در آنجا سکونت داد و بر کوه صهیون قلعه جدیدی ساخت، و پادگانی از سربازان خود در آنجا گذارد تا به نام شاه حکومت کنند. آنتیوخوس ظاهرا گاهی در فکر آن بود که خود را خدا اعلام کند و از مردم بخواهد که او را پرستش و نیایش کنند.

افراط در زجر و آزار یهودیان روز به روز بیشتر میشد. همیشه در هر اجتماعی اقلیتی هستند که ذاتا از آزاد بودن در آزار مردم لذت میبرند; این کار نوعی رهایی از قیود تمدن است. ماموران آنتیوخوس، که به هر گونه تظاهر یهودیت در اورشلیم خاتمه داده بودند، مانند آتشی که زبانه میکشد به دهات و شهرهای کوچک حمله بردند; هر جا میرسیدند مردم را وا میداشتند که بین مرگ و پرستش آیین یونانی، که شامل خوردن گوشت خوک قربانی بود، یکی را انتخاب کنند. تمام کنیسه ها و مدارس یهودی بسته شد. آنهایی که از کار کردن در روز شنبه ابا میکردند، به عنوان یاغی، تحت تعقیب قرار میگرفتند. یهودیان را وا میداشتند که مانند یونانیها تاج گل پیچک بر سر بگذارند، در مراسم مذهبی شرکت کنند، و به احترام دیونوسوس آوازهای گوشخراش بخوانند. بسیاری از یهودیان، به مقتضیات روز عمل کردند و منتظر شدند تا طوفان بگذرد. عده زیادی به غارها و کوه ها فرار کردند، با زحمت چیزی از زمین به دست آوردند، و مصممانه به اجرای آیین یهود ادامه دادند. افراد فرقه حسیدیم بین آنها رفت و آمد میکردند و ایشان را به صبر و شجاعت دعوت میکردند. قسمتی از سربازان شاهی به غاری که هزاران نفر یهودی از زن و مرد و کودک در آن میزیستند رسیدند و فرمان دادند که همگی از غار بیرون شوند. یهودیان اطاعت نکردند، چون شنبه بود، حاضر نشدند که کار کنند و سنگهایی را که ممکن بود در غار را سد کنند حرکت دهند; سربازان با شمشیر حمله کردند. عدهای را کشتند، و بقیه را در دود خفه کردند. زنهایی که پسرانشان را ختنه کرده بودند با نوازدانشان از دیوار شهر حلق آویز شدند. یونانیها از قدرت این آیین قدیمی به حیرت درآمدند، زیرا قرنها بود که چنین استحکام عقیدهای ندیده بودند. داستانهای

ص: 657

شهیدان این معرکه دهان به دهان گشت و کتابهایی چون اول و دوم مکابیان را پر کرد. بدین ترتیب، نخستین نمونه شهادت به مسیحیت عرضه شد. یهودیت، که نزدیک به تحلیل رفتن بود، در روح اجتماعی و مذهبی مردم توسعه یافت و حالت انزوای دفاعی به خود گرفت.

در میان یهودیانی که در آن روزها از اورشلیم فرار کردند، متاتیاس نامی بود از خانواده حشمونایی از قبیله هارون و پنج پسرش یوحنان، شمعون، یهودا، الیعازر، و یوناتان. چون آپلس که مامور آنتیوخوس بود به مودن که این شش نفر مخفی شده بودند آمد، مردم را جمع کرد و از آنها خواست که “قانون” را مردود شمرده، برای زئوس قربانی کنند. متاتیاس کهنسال با پسرانش قد برافراشت و گفت: “حتی اگر تمام مردم در این کشور فرمان جدایی از آیین خود را اطاعت کنند، من و پسرانم به ،عهد< اجدادی خود وفادار خواهیم ماند.” همینکه یکی از یهودیها جلو رفت تا قربانی مورد نظر را به معبد تقدیم کند، متاتیاس او را کشت و نماینده شاه را نیز به قتل رساند. سپس به مردم گفت: “هر کس طرفدار قانون است و میخواهد از ،عهد< خود دفاع کند به دنبال من بیاید.” عده زیادی از دهقانان به دنبال او و پسرانش به سوی کوه های ابراهیم روانه گشتند، و در آنجا دسته کوچکی از یاغیهای جوان و طرفداران حسیدیم که هنوز زنده بودند به آنها پیوستند.

چندی بعد متاتیاس، در حالی که پسرش یهودای مکابی1 را به رهبری گروه منصوب کرده بود، درگذشت. یهودا جنگجویی بود که شجاعتش مانند پرهیزکاریش زبانزد همه بود. قبل از هر جنگی، مانند مومنین دعا میکرد، لیکن در میدان نبرد “چون شیر خشمناک میجنگید”. این ارتش کوچک “در کوه ها مانند حیوانات میزیست و از ریشه گیاهان تغذیه میکرد.” سربازان آن گاه به گاه به سر مردم دهکدهای میریختند، از دین برگشتگان را میکشتند، محرابهای کافران را فرو میریختند، و “هر کودکی را مییافتند که ختنه نشده بود شجاعانه ختنه میکردند.” چون این اخبار به گوش آنتیوخوس رسید، ارتشی از یونانیهای سوریه برای در هم شکستن نیروی مکابیان فرستاد. یهودا با لشکریان او در دره عمواس مصاف داد، و گرچه ارتش یونانی از سربازان تعلیمات دیده مزدور متشکل شده و همگی کاملا مسلح بودند و پیروان یهودا اسلحه درستی نداشتند، یهودیها پیروزی کامل یافتند (166). آنتیوخوس قوای بزرگتری فرستاد که سردار آن چندان به پیروزی خود اطمینان داشت که سوداگران برده فروش را همراه خود برد تا یهودیان را که اسیر شده فرض میکرد بخرند، و حتی بر دیوارهای شهر نرخ آنها را اعلان کرد. یهودا این ارتش را هم در میتسپا چنان شکستی داد که اورشلیم بدون مقاومت به دستش افتاد. وی تمام قربانگاه های کفار را خراب کرد، تزیینات “معبد” را از بین برد، آن را پاک کرد و از نو تقدیم یهوه نمود، و تشریفات قدیمی را در میان تحسین

---

(1) معمولا “چکش” (hammer The) ترجمه شده که احتمالا درست نیست.

ص: 658

یهودیان متعصبی که برمیگشتند برقرار ساخت. (164).1

چون لوسیاس نایب السلطنه با ارتش جدیدی برای تسخیر پایتخت حرکت کرد، خبر رسید و این بار بدرستی که آنتیوخوس مرده است (163). لوسیاس، که میخواست در سایر جاها آزادی عمل داشته باشد، به یهودیان پیشنهاد کرد که حاضر است، به شرط خلع سلاح، به آنها آزادی مذهبی بدهد. فرقه حسیدیم پذیرفت، لیکن مکابیان نپذیرفتند. یهودا اعلام کرد که اگر مملکت یهودا میخواهد از کشت و کشتار بعدی در امان باشد، باید آزادی سیاسی و مذهبی توام داشته باشد. طرفداران وی، که از رسیدن به قدرت مست شده بودند، بنوبت به کشت و کشتار یونانیها، نه تنها در اورشلیم بلکه در شهرهای سرحدی، پرداختند. در سال 161، یهودا نیکانور را در آداسا شکست داد و، با جلب اتحاد روم، موجب تقویت قدرت خود شد، لیکن در همان سال در جنگی که شرایط سختی برای او داشت به قتل رسید. برادرش یوناتان جنگ را شجاعانه ادامه داد، لیکن او نیز در عکا به قتل رسید (143). تنها بازمانده برادران، شمعون، به کمک روم موفق شد استقلال یهودا را به دمتریوس دوم بقبولاند (142). طبق فرمان عمومی، شمعون به سمت ربن اعظم و سردار کل منصوب شد و، چون این سمتها در خانوادهاش موروثی گردید، وی موسس سلسله حشمونایی شد. اولین سال سلطنت او را شروع عصر جدیدی دانستند و با ضرب سکهای احیای قهرمانی کشور یهود را اعلام کردند.

---

(1) جشن سالیانه این بازگشت و تقدیم مجدد معبد به یهود (حنوکا) را هنوز هم یهودیان در خانه های خود برپا میدارند.

ص: 659

فصل بیست و پنجم :مصر و مغرب زمین

I - نام پادشاهان

کوچکترین، ولی غنیترین، سهم الارث اسکندر به تواناترین و با فراستترین سردار او واگذار گردید.

بطلمیوس، پسر لاگوس، از روی وفاداری خاص خودش و شاید برای اینکه به آن وسیله قدرت و حکومت خود را اثبات کند جسد پادشاه متوفی را با خود به ممفیس آورد و در آنجا با تابوتی طلایی دفن کرد.1 نیز طائیس، معشوقه اسکندر، را همراه آورد و با وی عروسی نمود و از او صاحب دو پسر شد. بطلمیوس سربازی بود ساده و گستاخ که احساساتی شدید و در عین حال مغزی متفکر داشت. در حالی که سایر وارثین اسکندر نیمی از عمرشان را در اندیشه سلطنت بیمدعا صرف جنگ کردند، بطلمیوس خویشتن را وقف تقویت موقعیت خود در کشوری بیگانه و توسعه کشاورزی، تجارت، و صنعت مصر نمود. نیروی دریایی نیرومندی برای مصر ساخت و این کشور را همان قدر در مقابل حملات دریایی مصون ساخت که طبیعت در خشکی آن را تقریبا غیر قابل تسخیر نموده بود. ضمنا از رودس و اتحادیه ها پشتیبانی کامل نمود تا استقلال خود را از مقدونیه حفظ کنند، و بدین ترتیب لقب سوتر [= نجات دهنده] یافت. او، فقط هنگامی که پس از هجده سال کار و مشقت اوضاع سیاسی و اقتصادی کشور را ثبات بخشید، خویشتن را شاه نامید (305 ق م). به دست او و جانشینش، یونانیان مصر تسلط خود را بر کورنه، کرت، سیکلاد، قبرس، سوریه، فلسطین، فنیقیه، ساموس، لسبوس، ساموتراس، و هلسپونتوس برقرار کردند. در پیری و فراغت، تفسیرهایی از لشکرکشیهای خود نوشت که به نحو شگفت آوری حقیقی بودند، و در سال 290 کتابخانه و موزهای ساخت که موجب شهرت اسکندریه شد. در 285، که 82 سال داشت و احساس میکرد توانایی

---

(1) بطلمیوس دوم ملقب به فیلادلفوس [=محبوب پدر] این تابوت را به اسکندریه انتقال داد. بطلمیوس کوکس طلاهای آن را برای مصرف خود آب کرد و بقایای جسد اسکندر را در تابوتی شیشهای نهاد.

ص: 660

سلطنت ندارد، پسر دومش بطلمیوس فیلادلفوس را به شاهی برگزید، حکومت را به وی داد، و در دربار او چون یکی از اتباعش جایی برای خود برگزید. دو سال بعد درگذشت.

تا آن وقت، دلتا و دره حاصلخیز نیل ثروت بیکرانی به خزانه شاهی ریخته بود. بطلمیوس اول، در اوایل کار خود، برای اینکه ناهاری به دوستان خود بدهد، مجبور شده بود ظروف نقره و فرشهای آنها را عاریه کند; بطلمیوس دوم، در ضیافتی که به مناسبت تاجگذاری خود داد، دو میلیون و پانصد هزار دلار خرج کرد.

فرعون جوان، از پیروان فلسفه لذتطلبی، مصمم بود که از زندگی حداکثر لذت را ببرد. وی مردی بود شکمخواره که هر لحظه با زنی میگذراند و زن خود را طرد کرد و بالاخره با خواهرش آرسینوئه ازدواج نمود. ملکه جدید بر امپراطوری شوهر حکومت میکرد و جنگهایش را اداره مینمود، در حالی که بطلمیوس دوم بر آشپزان و دانشمندان درباری سلطنت میکرد. به تبعیت از پدرش، مهمانان نامداری از جمله شاعران، بزرگان، دانشمندان، منقدان، عالمان، فیلسوفان، و هنرمندان زیادی به مصر دعوت کرد و پایتختش را با معماری به سبک یونان زینت داد. در مدت سلطنت طولانی او، اسکندریه پایتخت ادبی و علمی مدیترانه شد و ادبیات اسکندریه چنان نضجی یافت که دیگر تکرار نگردید. با این وجود، فیلادلفوس در پیری خوشبخت نبود; نقرس و نگرانیهایش با افزایش ثروت و قدرتش افزون گردید. روزی کنار پنجره کاخش ایستاده بود و به بیرون مینگریست، فقیری را دید که براحتی روی ماسه های بندر زیر آفتاب دراز کشیده است; متاثر شد و به حال او غبطه خورد و گفت: “افسوس که من از جمله اینان متولد نشدم!” بیقرار از ترس مرگ، به دنبال اکسیر جادویی حیات ابدی، دست به دامن دانش کاهنان مصری بود.

بطلمیوس موزه و کتابخانه اسکندریه را به درجهای توسعه داد و پول صرفشان کرد که بعدها او را موسس آنها نامیدند. در 307، دمتریوس فالرومی، که از آتن تبعید شده بود، در مصر سکونت گزید. ده سال بعد او را در دربار بطلمیوس اول مییابیم. شاید همو بود که به بطلمیوس سوتر پیشنهاد کرد که با تاسیس یک موزه، یا خانه علم و هنر که با دانشگاه های آتن رقابت کند، پایتخت را مشهور و خاندان سلطنتی را سرافراز سازد.

دمتریوس، که گویا از کوشش ارسطو در گرد آوردن و طبقه بندی کتابها و معلومات بشری و حیوانات و گیاهان و نوع حکومتها الهام گرفته بود، توصیه کرد تعدادی بنا بسازند که نه تنها جای مقدار زیادی کتاب داشته باشد، بلکه دانشمندانی را که حاضر باشند عمر خود را وقف تحقیق کنند در خود جای دهند. این نقشه جلب نظر بطلمیوس اول و دوم را کرد; پول لازم تهیه شد، و بتدریج دانشگاه جدیدی نزدیک کاخهای سلطنتی به وجود آمد. در این دانشگاه اطاق بزرگی که دانشپژوهان در آنجا غذا میخوردند، اطاق درس، حیاط، رواق، باغ، رصد خانه، و کتابخانه بزرگی قرار داشت. مدیر موسسه در حقیقت یک روحانی بود، زیرا آن را رسما به الاهه شعر و ادب هدیه کرده بودند. در این موزه چهار گروه محقق زندگی میکردند: منجمان،

ص: 661

نویسندگان، ریاضیدانان، و پزشکان. جملگی این مردان یونانی بودند و همه از خزانه سلطنتی حقوق میگرفتند. وظیفه آنان تدریس نبود بلکه این بود که تحقیق، مطالعه، و تجربه کنند. بعدها چون تعداد شاگردان زیاد شد، اعضای موزه موظف شدند که تدریس نیز بنمایند، ولی موسسه تا به آخر یک مرکز مطالعات عالی، و نه یک دانشگاه، باقی ماند. تا آنجا که ما میدانیم، این اولین موسسهای بود که دولتها برای پیشرفت علم و ادبیات تاسیس کرده بودند. تاسیس آن خدمت ممتازی است که خاندان بطالسه و شهر اسکندریه به تاریخ تمدن نمودهاند.

بطلمیوس فیلادلفوس، پس از یک سلطنت دراز و توام با برکت، درسال 246 بدرود زندگی گفت.

بطلمیوس سوم، ملقب به ائوئرگتس [ = نیکوکار]، تحوطمس سوم دیگری بود که قصد فتح خاور نزدیک را داشت. ساردیس و بابل را گرفت، تا هند پیش رفت، و چنان صدمهای به تشکیلات امپراطوری سلوکیها زد که با یک ضربه روم از پا در آمدند. در اینجا به دنبال گزارش جنگهای او نخواهیم رفت، زیرا اگرچه در جزئیات هر سعی و کوششی جذبه و هیجان خاصی نهفته است، در علل و نتایج آنها ابدیت ملال آوری هست. بحث درباره چنین تاریخی، پرداختن به تغییرات و انقلاباتی است که در صحنه قدرت پیش میآید و مآلا کار بی ارزشی است، زیرا در این میدان پیروزیها و شکستها یکدیگر را باطل کرده، حاصل آنها جز صفر پر طنینی بیش نیست. همسر جوان او به نام برنیکه، در سپاسگزاری از موفقیتهای شوهر، حلقهای از گیسوی خود را به خدایان اهدا کرد; شاعران این حکایت را مشهور ساختند، و منجمان با نامگذاری یکی از افلاک به نام ذوائب برنیکه تحسین و تمجید از او را به آسمانها بردند.

بطلمیوس چهارم، ملقب به فیلوپاتور [ = پدر دوست]، چنان عشقی به پدر داشت که جنگها و فتوحات او را تقلید کرد. لیکن پیروزی او بر آنتیوخوس سوم در رافیا (217) با سربازان بومی انجام شد، که اولین استفاده بطالسه از سربازان مصری بود. از آن به بعد، سربازان مصری که مسلح شده، و به نیروی خود واقف شده بودند، به در هم شکستن تسلط یونانیها بر دره نیل آغاز کردند. فیلوپاتور خویشتن را به عیش و عشرت تسلیم کرد، بیشتر اوقات خود را در کشتی بزرگ تفریحی خود میگذراند، مستی و شرب را به مصر برد، و تقریبا به خودش مشتبه ساخت که از اخلاف دیونوسوس است. در سال 205، همسرش به دست رفیقه او کشته شد و چندی بعد خودش نیز درگذشت. در آشوبی که متعاقبا روی داد، کم مانده بود که فیلیپ پنجم مقدونی و آنتیوخوس سوم سلوکی مصر را شقه کرده ببلعند; ولی روم که با بطلمیوس دوم قرارداد دوستی بسته بود، وارد میدان شد، فیلیپ را شکست داد، آنتیوخوس را فراری داد، و مصر را تحت الحمایه روم ساخت. (205).

ص: 662

II - سوسیالیسم در حکومت بطالسه

رویهمرفته جالبترین جنبه حکومت بطالسه در مصر تجربهای است که این خاندان در زمینه سوسیالیسم دولتی کردند. مالکیت پادشاهان بر اراضی مدتها رسم مقدسی در مصر بود; فرعون که هم خدا و هم پادشاه بود حقوق کامل نسبت به زمین و محصول آن داشت. فلاح برده نبود، ولی حق نداشت بدون اجازه دولت زمین را ترک کند و ملزم بود که قسمت بیشتر محصول را به دولت بپردازد. بطالسه این نظام را پذیرفتند، و با ضبط زمینهای وسیعی که تحت سلطنت خاندانهای قبلی متعلق به نجبا و کاهنان مصری بود، آن را توسعه دادند. دستگاه دیوانسالاری وسیعی از مباشران دولتی، به پشتیبانی مستحفظان مسلح، تمام مصر را مانند ملک وسیعی اداره میکردند. این مامورین تقریبا به کلیه کشاورزان دستور میدادند که بر چه زمینی چه محصولی کشت کنند. دولت هر لحظه میتوانست زارع و حیواناتش را برای استخراج معادن، ساختمان، شکار، و بنای جاده و کانال به بیگاری ببرد. خرمن را با مقیاسهای دولتی اندازه میگرفتند، کاتبان ثبت میکردند، در محلی که دولت تعیین میکرد میکوبیدند، و به وسیله کاروانی از فلاحین بارکش به انبارهای غله سلطان حمل میکردند. در این وضع استثناهایی نیز بود: بطالسه به کشاورز اجازه میدادند که مالک خانه و باغ خودش باشد، شهرها به دست مالکیت خصوصی بود، و سربازانی که، به پاداش خدمت، صاحب زمین میشدند حق داشتند آن را اجاره دهند. لیکن این نوع اجاره دادن حدودی داشت، مثلا تنها به کسی میشد زمین را اجاره داد که آن را فقط به کشت مو، زیتون، و میوه اختصاص دهد. از آن گذشته، حق توارث در کار نبود و پادشاه هر وقت میخواست میتوانست مالکیت را لغو کند. چون نیروی انسانی و مهارت یونانی بود که وضع این زمینهای “اشتراکی” را بهبود میبخشید، تقاضای انتقال زمین از پدر به پسر از راه توارث دامنه گرفت. در قرن دوم عملا این حق داده شد، ولی البته عمل هنوز قانونی نبود، فقط در قرن آخر قبل از میلاد بود که قانون هم آن را رسما شناخت، و تحول عادی مالکیت عمومی به مالکیت خصوصی انجام یافت.

بدون شک شرایط کشت در مصر طوری بود که این نظام سوسیالیستی را به وجود آورد. در واقع برای کشاورزی در این سرزمین، همکاری و وحدت عمل بیشتری در فضا و مکان لازم بود، و مالکیت خصوصی قادر نبود چنین شرایطی را به وجود بیاورد. مقدار و کیفیت محصول بستگی به مقدار آبی داشت که سیل میآورد و سرعت و دقتی که در آبیاری و زهکشی زمین مبذول میشد; طبعا در این امور نظارت دولت لازم میبود. مهندسان یونانی که در خدمت دولت بودند فرایندهای سنتی را بهبود بخشیده، زراعت علمی و عمقی بیشتری معمول ساختند. چرخ چاه قدیمی متروک شد، و به جای آن چرخ جدیدی به کار افتاد که گاهی دوازده متر قطر داشت و به داخل آن سطلهایی آویزان بود. در هر گردش سلطها، یکی بعد از دیگری،

ص: 663

به آب میرسیدند، پر میشدند، بالا میآمدند، و آب خود را در استخری خالی میکردند. از این هم بهتر پیچ ارشمیدس و تلمبه کتسیبیوس1 بود که آب را با چنان سرعتی بالا میکشید که تا قبل از حکومت بطالسه سابقه نداشت. تمرکز اداره امور اقتصادی کشور در دست دولت، و نهاد کار اجباری، اقدامات عامالمنفعه بزرگی را، از قبیل ایجاد سیل گیرها، راه ها، تاسیسات آبیاری، و ساختن بناهای مختلف ممکن ساخت; و هم بدین ترتیب بود که راه برای شاهکارهای مهندسی در روم باز شد. بطلمیوس دوم دریاچه موریس را خشک کرده، بستر آن را تبدیل به زمین حاصلخیز وسیعی به منظور توزیع بین سربازان نمود. در سال 285، کانال سوئز را، که نیل را از نزدیک هلیوپولیس به دریای سرخ وصل میکند، تجدید بنا کرد.

فرعون مصر، نخو، و داریوش اول آن را دوباره ساخته بودند، ولی هر دوبار شنهای متحرک مسدودش ساخته بود; چنانکه یک قرن بعد دوباره مسدود شد.

صنعت نیز تحت شرایط مشابهی اداره میشد. دولت نه تنها مالک معادن بود، بلکه یا خودش آنها را استخراج میکرد یا کانه را ضبط مینمود. بطالسه ذخایر طلای گرانبهایی در نوبه کشف کردند، و سکه طلای ثابتی داشتند. معادن مس قبرس و سینا متعلق به ایشان بود، و انحصار روغن گیاهی و حیوانی را داشتند. دولت مقدار زمینی را که هر سال به کشت دانه های روغنی اختصاص مییافت تعیین میکرد، محصول را به نرخ خودش میخرید، در کارخانه هایی که با نیروی بردگان میچرخیدند روغن کشی مینمود، آن را به نرخی که خود تعیین میکرد به فروشندگان جز میفروخت، و با تعیین مالیاتهای گمرکی گزاف رقابت خارجی را بی اثر میساخت. عایدی دولت بین هفتاد تا سیصد درصد بود. ظاهرا دولت در معادن نمک، کربنات دوسود (که به جای صابون مصرف میشد)، ادویه خوشبو (که میسوزاندند)، پاپیروس (کاغذ)، و کارخانه های نساجی نیز ترتیبات مشابهی داشت. چند کارخانه نساجی خصوصی هم دایر بود، ولی مالکان مجبور بودند محصول خود را به دولت بفروشند. صنایع کوچک در دست مالکان خصوصی باقی ماند، دولت فقط به آنها پروانه داده، بر کار آنها نظارت میکرد، قسمت اعظم محصول را به قیمت ثابتی میخرید، و بر آنها به نفع خزانه سلطنتی مالیات میبست. صنایع دستی به دست اصنافی قدیمی بود که حرفه شان موروثی بود، و اعضای آنها مجبور به سکونت در محل و حتی خانه خود بودند. صنایع پیشرفت خوبی کرده بود و کالسکه، اثاث خانه، وسایل سفالی، و وسایل آرایش به وفور تولید میشد.

اسکندریه در شیشه سازی و بافتن کتان تخصص و شهرت داشت. اختراعات در هیچ زمانی، مگر بعدها در امپراطوری روم، به حد مصر بطالسه نرسیده بود. پیچ، چرخ، ماسوره، چرخ ضامن دار، و قرقره همگی به کار میرفتند; و شیمی رنگرزی به مرحلهای از پیشرفت رسیده بود که پارچه را در

---

(1) رجوع شود به فصل بیست و هفتم.

ص: 664

معرض عوامل مختلف قرار میدادند که پس از بیرون آوردن از یک رنگ رنگهای ثابت مختلفی پیدا میکرد. به طور کلی صنایع اسکندریه را برده ها میگرداندند، زیرا دستمزد ناچیزشان به بطالسه اجازه میداد که محصولات آنان را در بازارهای خارجی ارزانتر از سایرین بفروشد.

نظارت و تنظیم تجارت کلا در دست دولت بود. تجار خرده فروش همه نماینده دولت بودند و امتعه دولتی را توزیع میکردند. تمام راه های کاروانرو و راه های آبی متعلق به دولت بود. بطلمیوس دوم شتر را به مصر برد و کاروانسراهایی برای قافله های شتر از شمال به جنوب بساخت; کار قافله ها فقط انجام ارتباطات دولتی بود که تقریبا شامل کلیه ارتباطات بازرگانی کشور میشد. رودخانه نیل پر از وسایل حمل و نقل باری و مسافری بود که تحت نظارت دولت ظاهرا به دست بازرگانی بخش خصوصی اداره میشد.

بطالسه، برای کشتیرانی در دریای مدیترانه، بزرگترین ناوگان بازرگانی زمان را که تا حدود سیصد تن بار میبرد تشکیل دادند. انبارهای اسکندریه تجارت جهانی آن روز را به خود جلب میکرد و باراندازهای دو طرفه آن موجب رشک سایر شهرها بود. فانوس دریایی آن یکی از عجایب سبعه به شمار میرفت.1

مزارع، کارخانه ها، و کارگاه های مصری مازاد قابل ملاحظهای داشتند که تا بازارهای چینی در شرق، بازارهای افریقای مرکزی در جنوب، و بازارهای روسیه و جزایر بریتانیایی در شمال مشتری داشت. کاشفان مصری تا زنگبار و سومالیلند کشتیرانی میکردند و داستانهایی از زندگی انسانهای غارنشین باستانی، که در سواحل شرقی افریقا میزیستند و از غذاهای دریایی و شترمرغ و هویج و ریشه گیاهان تغذیه میکردند، به جهانیان نقل میکردند. برای در هم شکستن تسلط اعراب بر تجارت هند و خاورمیانه، کشتیهای مصری از نیل مستقیما به هند میرفتند. در اثر تشویق عاقلانه بطالسه، اسکندریه بندر مهم بارگیری امتعه خاورمیانه برای بازارهای مدیترانه گردید.

نضج بازرگانی و صنعت را تسهیلات عالی بانکداری تسریع میکرد. معامله جنسی، که یادگار دوره کهن مصر بود، تا حدودی برقرار بود، و غله موجود در خزانه های شاهی به عنوان پشتوانه بانکی به کار میرفت، ولی دیگر به حساب گذاشتن و بیرون کشیدن و نقل و انتقال

---

(1) سوستراتوس کنیدوسی این فانوس را با هزینهای برابر با هشتصد تالنت (حدود 2،400،000 دلار) برای بطلمیوس دوم طراحی کرد. هر طبقه از طبقات آن عقبتر از طبقه پایین ساخته شده بود و بر روی هم صد و بیست و دو متر ارتفاع داشت; روکار آن مرمر سفید بود و مجسمه هایی از مرمر و برنز به آن زینت میداد; قبه آن بر ستونهایی قرار داشت و چراغ بر آن قبه قرار میگرفت و بالای قبه مجسمهای از پوسیدون بود به ارتفاع 5/6 متر. نور آن با سوزاندن چوبهای صمغدار تامین میشد، و شاید با آینه های محدب این نور منعکس میگردید. از فاصله شصت و یک کیلومتری دیده میشد. ساختمان این بنا به سال 279 ق م پایان یافت، و در قرن سیزدهم میلادی منهدم گردید. جزیره فاروس که جایگاه این فانوس بود، اکنون راسالتین خوانده میشود و بخشی است از اسکندریه; جایگاه فانوس زیر آب دریا فرو رفته است.

ص: 665

غله به جای اینکه عملا انجام شود روی کاغذ صورت میگرفت. علاوه بر مبادله کالا، که تا حدی تعدیل شده بود، اقتصاد پولی پیچیدهای نیز در جریان بود. بانکداری در انحصار دولت بود، ولی عملیات آن ممکن بود به موسسات خصوصی واگذار شود. صورتحسابها را با برات به بانکها میپرداختند و بانکها پول را به تنزیل میدادند و حسابهای خزانه شاهی را میپرداختند. بانک مرکزی اسکندریه در تمام شهرهای مهم شعبه داشت. هرگز در تاریخ مدون سابقه ندارد که کشاورزی، صنعت، تجارت، و مالیه چنین بسرعت توسعه یافته، یک شکل و غنی شده باشد.

اربابان و آنهایی که از این نظام استفاده میبردند یونانیان آزاد پایتخت بودند. در راس همه فرعون خدا شاه بود. از نظر یونانیهای ساکن مصر، بطلمیوس واقعا یک “سوتر” [ = نجات دهنده] و “ائوئرگتس” [= نیکوکار] بود; در دستگاه اداری به آنها هزاران سمت داده بود; به علاوه، امکانات اقتصادی بینهایت و تسهیلات بی نظیر معنوی برای آنها فراهم ساخته بود و در دربار ثروتمند خود منبع و مرکزی برای زندگی اجتماعی پر تجملی برای آنها گردآورده بود. از آن گذشته، پادشاه مستبد مطلقی نبود. میراث فرهنگ مصری با قانون یونانی ممزوج شده، نظام قانونگذاری خاصی به وجود آورده بود که قوانین آتنی را اقتباس کرده، جز در مورد آزادی، هر جنبه آن را اصلاح میکرد و به کار میبرد. فرمانهای شاه قدرت قانونی کامل داشت، ولی شهرها نیز تا حد قابل ملاحظهای خودمختار بودند; مصری و یونانی و یهود هر کدام تحت نظام قانونی خود میزیستند، قاضیان خود را انتخاب میکردند، و به دادگاه های خود شکایت میبردند. نوشتهای که در تورین به دست آمده، یکی از دادخواستهایی است که در دادگاه های اسکندریه مطرح شده بود. در این دادخواست، مورد دعوا بدقت تشریح شده، شواهد امر بدقت عرضه گردیده، سوابق موضوع، خلاصه شده، و حکم نهایی در کمال بیطرفی قضایی صادر شده است. نوشته های دیگری نیز از وصیتنامه های اهالی اسکندریه به دست آمده که قدمت اشکال قانونی را نشان میدهد: “این است وصیتنامه پیسیاس لوکیایی فرزند فلانی که از روی سلامتی و نیت کامل ... “ حکومت بطالسه در دنیای هلنیستی بهترین و مجهزترین تشکیلات را داشت. این حکومت وضع ملی خود را از مصر و ایران و وضع شهری خود را از یونان گرفته، سپس به امپراطوری روم انتقال داد. کشور به استانهایی تقسیم شده بود که هر یک را مامور انتصابی شاه اداره میکرد. تقریبا تمام این ماموران یونانی بودند. نظر اسکندر، که یونانی و شرقی و مصری در شرایط مساوی با هم زندگی میکنند، چون سودی نداشت به دست فراموشی سپرده شد و دره نیل عملا سرزمینی بود مغلوب شده. مباشران یونانی اسلوب و مدیریت جدیدی در حیات اقتصادی مصر وارد کرده، ثروت ملی ر ابسیار افزایش داده بودند; منتهی آنچه میافزودند خودشان برمیداشتند. دولت قیمتهای گزافی به محصولاتی که خود زیر نظارت داشت گذاشته بود، و با دیواری از تعرفه های گمرکی جلوی رقابت را میگرفت. در نتیجه، روغن زیتون که در دلوس به بیست و یک دراخما به فروش میرفت، در اسکندریه پنجاه و دو دراخما قیمت داشت. دولت، در همه جا، اجاره، مالیات، حق گمرک، باج، و حتی کار و جان مردم را میگرفت. کشاورز برای حق نگاهداری علوفه، و چراندن چهارپایان خود

ص: 666

در مراتع عمومی به دولت باج میداد. باغداران یک ششم و در زمان بطلمیوس دوم نصف محصول خود را به دولت میدادند. همه کس، جز سربازان و کشیشان و ماموران دولتی، مالیات سرانه میدادند. به نمک، اسناد قانونی، و ارث مالیات تعلق میگرفت. از مال الاجاره ده درصد، از فروش ده درصد، و از ماهیگیری در آبهای مصر بیست و پنج درصد مالیات گرفته میشد. از مال التجارهای که از دهی به شهر میرفت، یا در سواحل نیل حرکت میکرد عوارض اخذ میشد. در تمام بنادر مصر به صادرات و واردات عوارض گمرکی سنگینی تعلق میگرفت. برای حفظ نیروی دریایی، فانوس دریایی، خوش خلق نگهداشتن پزشکان و پلیس، و خریدن تاج زرین برای هر یک از سلاطین جدید نیز مالیات مخصوصی گرفته میشد; از هیچ چیز که خزانه دولت را پر کند دریغ نمیشد. به منظور نگهداشتن حساب کلیه محصولات، درآمدها، و مبادلات بازرگانی قابل اخذ مالیات، دولت دسته دسته منشی و حسابدار نگاه میداشت، و نظام گستردهای برای ثبت نام افراد و املاک به وجود آورده بود. برای جمع آوری مالیات از متخصصین استفاده میشد، بر عملیات اجرایی نظارت میشد، و دارایی افراد به عنوان ضمانت در اختیار گرفته میشد تا مالیاتشان را بپردازند. کل درآمد بطالسه، چه جنسی و چه نقدی، شاید بزرگترین درآمدی بود که دولتی از هنگام سقوط امپراطوری ایران تا تشکیل امپراطوری روم گردآورده بود.

III - اسکندریه

قسمت اعظم این ثروت به اسکندریه میآمد. مراکز استانها و چند شهر دیگر نیز پررونق بودند; خیابانهایشان سنگفرش بود و روشنایی داشت، افراد تحت حمایت پلیس بودند، و آب بفراوانی عرضه میشد. ولی هیچ یک از شهرها از حیث “مدرن” بودن به پای اسکندریه نمیرسید. استرابون در قرن اول میلادی شرح میدهد که شهر پنج کیلومتر طول و یک کیلومتر و نیم عرض داشت. پلینی طول دیوار آن را بیست و پنج کیلومتر میداند. دینوکراتس رودسی و سوستراتوس کنیدوسی طرح شهر را بر مستطیلی ریخته بودند که خیابان مرکزی آن به عرض سی متر از شرق به غرب میرفت و خیابان عریض دیگری آن را از شمال به جنوب قطع میکرد. هر دوی این خیابانها، وشاید بعضی دیگر، در شب کاملا روشن بودند، و در روز زیر سایه ستونهای سرپوشیدهای، که کیلومترها پشت هم قرار داشتند، خنک میشدند. این دو شریان شهر را چهار قسمت میکردند: قسمت جنوبی، راکوتیس، مصری نشین بود; قسمت شمال شرقی محل سکونت یهودیان بود; قسمت جنوب شرقی، یا بروخئوم، شامل قصرهای سلطنتی، موزه، کتابخانه، مقبره های بطالسه، مقبره اسکندر “(هتل دزانوالید1” آن زمان)، زرادخانه، معابد اصلی یونانی، و تعداد زیادی پارک وسیع بود. یکی از پارکها رواقی داشت

---

(1) بنای بزرگی در پاریس جنوب رودخانه سن، که مقبره ناپلئون در آن قرار دارد. در اصل، به عنوان آسایشگاهی برای سربازان معلول بنا شده بود. (1670). م.

ص: 667

به طول دویست متر، و دیگری دارای باغ وحش سلطننتی بود. در مرکز شهر، ادارات، انبارهای دولتی، دادگستری، ژیمنازیوم، و هزاران مغازه و بازار قرار داشت. در خارج از دروازه ها یک میدان ورزش، یک میدان اسب سواری، یک آمفی تئاتر، و یک قبرستان وسیع به نام نکروپولیس (شهر مردگان) بنا شده بود.

در امتداد ساحل محلهای مخصوصی برای شاه و استراحت بود. سد یا پلی در بند ساخته بودند که شهر را به جزیره فاروس وصل میکرد; و بدین ترتیب، بندرگاهی دو طرفه ایجاد کرده بودند. این سد را، چون هفت ستادیوم1 طول داشت، هپتاستادیوم مینامیدند. در پشت شهر دریاچه مارئوتیس قرار داشت که بندرگاه ها و مخرجهایی برای حمل و نقل رود نیل داشت. در همینجا بود که بطالسه قایقهای تفریحی خود را نگاه میداشتند و اوقات فراغت را صرف میکردند.2 جمعیت اسکندریه در دویست سال قبل از میلاد، مانند شهرهای بین المللی امروز، مختلط بود: بین چهارصد تا پانصد هزار مقدونی، یونانی، مصری، یهودی، ایرانی، آناطولیایی، سوریهای، عرب، و سیاهپوست در آنجا میزیستند.3 رواج تجارت باعث ازدیاد مردم کاسب پیشه شد، و شهر بینالمللی اسکندریه را پر از داد و قال تجار و کسبهای کرد که سعی میکردند داد و ستد را از دست هم بربایند و تعصبی هم در صداقت نداشتند. تاج سر همه مقدونیها و یونانیها بودند که در چنان تجملی میزیستند که موجب حیرت سفیران رومی بود که در سال 273 به آن شهر رفته بودند. آتنایوس از خوراکیها و مشروبهایی گفتگو میکندکه بر میزها و جهاز هاضمه طبقه اربابان سنگینی میکرد، و هروداس مینویسد: “اسکندریه شهر آفرودیته است و همه چیز از ثروت، ورزشگاه، ارتش بزرگ، آسمان صاف، نمایشگاه های عمومی، فیلسوفان، ظروف قیمتی، جوانان خوبروی، خاندان سلطنتی خوب، آکادمی علوم، شراب عالی، و زنهای خوشگل در آن یافت میشود.” شاعران اسکندریهای ارزش ادبی بکارت را کشف کردند، و داستانویسهایش آن را موضوع و انتهای دردناک داستانهای بسیاری نمودند. لیکن شهر به سخاوت زنهایش و تعداد “دختر خوانده ها”یش مشهور بود. پولوبیوس شکوه میکند که بهترین خانه ها در اسکندریه متعلق به زنان روسپی بود. زنهای تمام طبقات آزادانه در خیابانها میگشتند، از دکانها خرید میکردند، و با مردها آمیزش داشتند. بعضی از آنها در ادبیات و دانش شهرت یافتند. ملکه ها و خانمهای دربار مقدونی، از آرسینوئه ملکه بطلمیوس دوم گرفته تا کلئوپاترا معشوقه آنتونیوس عملا در سیاست دخالت میکردند و با جنایتهایشان

---

(1) واحد طول در یونان قدیم، حدود 185 متر. م.

(2) از اسکندریه باستانی جز چند سرداب و ستون باقی نمانده است. باقیمانده های آن درست زیر شهر فعلی است و لذا خرج حفاری در آن منطقه گران میشود. شاید هم باقیمانده ها زیر سطح آب فرو رفته باشد; بعضی از قسمتهای آن شهر قدیمی را آبهای مدیترانه پوشانده است.

(3) جمعیت اسکندریه به سال 1927 پانصد و هفتاد هزار نفر بود.

ص: 668

بیش از عشق به سیاست خدمت میکردند; با این وصف آن قدر دلربایی داشتند که مردان را به دلاوریهای بیسابقهای، لااقل در شعر و نثر، وادارند، و به اجتماع اسکندریه وقار و نفوذ زنانهای بخشیدند که در یونان باستان بیسابقه بود.

شاید یک پنجم جمعیت اسکندریه یهودی بود. حتی در حدود قرن هفتم ق م نیز مصر یهودینشین بود; بسیاری از بازرگانان یهودی در آغاز فتوحات ایران به خاک مصر آمده بودند. اسکندر مهاجرت یهودیان به اسکندریه را تشویق کرد، و به قول یوسفوس به آنها حقوق اقتصادی و سیاسی مساوی با یونانیان داد.

بطلمیوس اول، پس از فتح اورشلیم، هزاران اسیر یهودی را با خود به مصر برد، ولی جانشینش مجددا آنها را آزاد کرد، ولی، در عین حال، از یهودیان ثروتمند دعوت کرد که در اسکندریه خانه بسازند و تجارتخانه باز کنند. در آغاز دوره مسیحی یک میلیون یهودی در مصر بودند. تعداد زیادی از آنها در کوی یهودیان در پایتخت زندگی میکردند. این کوه انحصاری یهودیان نبود و آنها آزاد بودند هر کجا که بخواهند، جز محله بروخئوم که خاص ماموران دولتی و خدمه آنها بود، زندگی کنند. یهودیان شورای خویش را انتخاب کرده، آیین مذهبی خود را اجرا میکردند. در سال 169، اونیاس سوم، ربن اعظم یهود، کنیسه بزرگی در لئونتوپولیس، در حومه اسکندریه، ساخت، و بطلمیوس ششم که دوست شخصی او بود درآمد هلیوپولیس را برای نگهداری و مخارج آن معبد تخصیص داد. از این کنیسه ها به عنوان مدرسه، محل سخنرانی، و جایگاه مراسم مذهبی استفاده میشد. بدین دلیل یهودیان یونانی زبان آنها را سوناگوگای (محل شورا یا محل اجتماع) میخواندند. از آنجایی که تعداد معدودی از یهودیان مصر پس از دو یا سه نسل زندگی کردن در آنجا هنوز هم زبان عبری میدانستند، هنگام وعظ، خواندن تورات را با تفسیرهایی به یونانی همراه میکردند. از این مراسم اولین شکل مراسم مذهبی کاتولیکها (قداس) به وجود آمد.

اختلافات مذهبی و نژادی توام با رقابتهای اقتصادی در آخر این دوره یک نهضت ضد یهود در اسکندریه به وجود آورد. هم یونانیان و هم مصریها به وحدت کلیسا و حکومت عادت کرده بودند، و نسبت به استقلال فرهنگی یهودیان حسادت میورزیدند. علاوه بر این، رقابت صنعتگر و کاسب یهودی را احساس کرده، به نیرو، پشتکار، و مهارت او رشک میبردند; چون روم اقدام به وارد کردن گندم مصری کرد، کشتیهای یهودیان بود که آن را از اسکندریه حمل میکردند.a یونانیان که در مساعی خود به منظور هلنیستی کردن یهودیان مغلوب موفق نشده بودند، از این میترسیدند که مبادا در آینده گرفتار اجتماعی شوند که اکثریت آن شرقی پر زاد و ولد باشد. بنابر این قانون پریکلس را زیر پا گذارده، شکایت میکردند که قانون یهود آنها را از برون همسری منع کرده، و ایشان اغلب با خارج از دین ازدواج نمیکنند. نوشته های

ص: 669

ضد یهود افزایش یافت. منتحو، تاریخنویس مصری، موضوع اخراج یهودیها از مصر را در قرنها پیش به علت ابتلا به بیماری جذام تجدید مطلع کرد. احساسات تحریکآمیز هر دو طرف افزایش یافت تا اینکه در قرن اول دوره مسیحی به خشونت نابود کنندهای گرایید.

یهودیان با تمام قوا میکوشیدند تا آتش انزجار مردم را نسبت به کنارهگیری اجتماعی و موفقیتهای خود فرو نشانند. گرچه مذهب خود را حفظ کرده بودند، به یونانی گفتگو میکردند، ادبیات یونانی را خوانده به آن زبان مینوشتند، و کتابهای مقدس و تاریخی خود را به آن زبان ترجمه میکردند. برای آشنا ساختن یونانیان با رسوم مذهبی یهود، و به منظور فراهم ساختن امکان خوانده شدن متون مذهبی توسط یهودیانی که عبری نمیدانستند، گروهی از دانشمندان یهودی اهل اسکندریه، احتمالا هنگام سلطنت بطلمیوس دوم، تورات را به یونانی ترجمه کردند. پادشاهان بطالسه نیز با این امر موافق بودند، به امید آنکه بستگی یهودیان مصر به اورشلیم نقصان یابد و جریان فرستادن پولهای یهودیان مصر به فلسطین کند شود. افسانه هایی موجود است که گفتگو از آن میکنند که بطلمیوس فیلادلفوس، بنا به توصیه دمتریوس فالرومی، در سال 250، تعداد هفتاد نفر دانشمند یهودی را دعوت کرده بود که از یهودا به مصر آمده اسفار خمسه1 را ترجمه کنند. شاه هر کدام از آنها را در اطاقی جداگانه در جزیره فاروس منزل داد و تا آخر کار آنها را جدا از هم و بدون تماس با هم نگاه داشت که هر کدام نسخهای جداگانه تهیه کرده، تحویل بدهند. در آخر کار، تمام هفتاد نسخه لغت به لغت با هم مطابقت داشتند این امر الهام آسمانی کتاب و مترجمان را میرسانید. شاه همه را با هدیه های گرانقیمت طلا پاداش داد، و از اینجا نسخه یونانی تورات به نام “ترجمه هفتاد تن” مشهور شد.2 در هر حال جریان ترجمه هر طور بوده باشد، ترجمه یونانی پنج کتاب اول عهد قدیم در قرن سوم، و کتابهای انبیای آن در قرن دوم ظاهر شده است. این همان کتاب مقدسی بود که فیلون و بولس حواری از آن استفاده کردند.

جریان یونانی کردن بومیان مصر نیز مانند یهودیان به شکست کامل منتهی شد. خارج از اسکندریه، مصریها، مذهب، البسه یا بهتر بگوییم برهنه بودن، و رسم زندگی باستانی خود را کاملا حفظ کرده بودند.

یونانیها خود را فاتح میدانستند نه همردیف و همنوع، بنابراین هرگز نکوشیدند که آن طرف دلتای نیل شهرهای یونانی به پا کنند، هرگز نکوشیدند زبان محلی را بیاموزند، و از طرف دیگر قوانین آنها ازدواج یونانی با مصری را به رسمیت نمیشناخت. بطلمیوس اول کوشید که با یکی کردن سراپیس و زئوس، خدایان مصری و یونانی، مذاهب

---

(1) عنوان پنج کتاب اول “عهد قدیم” م.

(2) این داستان بر مبنای نامهای است که گویا آریستیاس نامی در قرن اول میلادی نوشته است. به سال 1684، هادی از دانشگاه آکسفرد ساختگی بودن آن را ثابت کرد.

ص: 670

یونانی و مصری را متحد کند. بطالسه بعدی خود را به عنوان خدا برای پرستش مشترک اتباع گوناگون خود معرفی کردند، ولی آن مصریانی که به دنبال منصب و مقام نبودند، به این آیینهای مصنوعی توجهی نمیکردند. کاهنان مصری که ثروت وقدرت خود را از دست داده، برای معیشت خود محتاج عطیه های دولت بودند، صبورانه در انتظار آن بودند که موج یونانی برطرف شود. سرانجام، نه هلنیسم که رازوری1 بود که اسکندریه را فتح کرد، و مقدمات فلسفه نوافلاطونی و آیینهای نوید دهندهای را پایه گذاشت که روح مردم اسکندریه را در قرنهایی که نزدیک به پیدایش مسیحیت بود به سوی خود جلب میکردند. اوزیریس، مانند سراپیس، خدای مورد علاقه مصریهای دوران بعدی و بسیاری از یونانیان مصری شد. ایسیس دوباره بین مردم به عنوان الاهه طبیعت و زنانگی و مادری محبوبیت یافت. چون مسیحیت پیدا شد، نه روحانیان و نه مردم اشکالی در تبدیل ایسیس به مریم و سراپیس به مسیح ندیدند.

IV - شورش

درسی که سوسیالیسم بطالسه آموخت این بود که حتی دولت هم ممکن است استثمارگر شود. در زمان سلطنت بطلمیوس اول و دوم وضع حکومت نسبتا خوب بود، تاسیسات مهندسی بزرگی به انجام رسید، وضع کشاورزی پیشرفت کرد، وضع بازار منظم شد، ناظران دولتی در اعمال عدالت و اجحاف تا حدودی اعتدال داشتند، و گرچه مواد و انسان هر دو مورد استثمار قرار میگرفتند، منافع حاصله به مقدار زیادی صرف توسعه و زینت کشور و مخارج فرهنگی میگردید. سه عامل موجب شکست این آزمایش شد. بطالسه جنگهای بسیاری کردند و به نحو روزافزونی درآمد مردم را صرف ارتش و بحریه و جنگ نمودند. پس از فیلادلفوس ناگهان خصلت پادشاهان رو به فساد گذارد، کارشان خوردن و نوشیدن و شهوترانی شد، و اداره دولت را به دست ناکسانی سپردند که تا میتوانستند مردم فقیر را میدوشیدند. فکر اینکه استثمار گران خارجی بودند هرگز از خاطر مصریان و کاهنان آنها، که هنوز در اندیشه خوان نعمتی بودند که قبل از تسلط ایرانیها و یونانیها برایشان گسترده بود، محو نشد.

مفهوم سوسیالیسم بطالسه اصولا تولید وسیع بود نه توزیع دامنهدار. سهم فلاح مصری از محصول خویش فقط آن قدر بود که زنده بماند، نه آن قدر که در کارش تشویق شود یا بتواند خانوادهای تشکیل بدهد.

نسل بعد از نسل این استثمار دولت افزونی یافت. نظام نظارت دقیق دولت در جزئیات امور، چون نگاه بیرحمانه پدری مستبد، غیر قابل تحمل گشت. دولت به دهقان تخم میداد که بکارد; سپس او را به زمین میبست تا موعد خرمن برسد.

---

(1)

ص: 671

هیچ کشاورزی حق نداشت یک ارزن از محصول خود را به میل خویشتن مصرف کند تا اینکه تمام بدهیش را به دولت بپردازد. فلاح صبور است، ولی حتی او نیز زیر این فشار شروع به شکایت کرد. در قرن دوم، مقدار زیادی از زمینهای حاصلخیز متروک مانده بود، زیرا هیچ کشاورزی حاضر نبود در آن شرایط کار کند. اجاره دهندگان املاک سلطنتی کسی را نمییافتند که زمینهای ایشان را بدرود; ابتدا کوشیدند بلکه خودشان کشاورزی کنند، ولی از عهده بر نیامدند. نتیجه این شد که صحرا دوباره و بتدریج بر تمدن غالب شد. در معادن طلای نوبه غلامان در زیر فشار زنجیر و شلاق و در شرایط فلج کننده با بدنهای عریان کار میکردند، غذایشان ناچیز بود، هزاران نفر از بی غذایی و خستگی از پا در میآمدند، و تنها واقعه میمون در زندگیشان مرگ بود. کارگر عادی روزی یک اوبولوس (نه سنت) مزد میگرفت و کارگر فنی دو یا سه اوبولوس. هر ده روز یک روز استراحت داشتند.

شکایات افزون و اعتصابات مکرر میشد: اعتصاب بین معدنچیان، قایقرانان، کشتیبانان، دهقانان، کارگران، کاسبان، و حتی ناظران دولتی و پلیس شیوع یافت. این اعتصابات کمتر به منظور ازدیاد دستمزد بود، زیرا رنجبران چنین امیدی را نداشتند، بلکه فقط از خستگی و یاس بود. در گزارشی که از این اعتصابها مانده آمده است که: “ما خسته شدهایم; ما فرار خواهیم کرد”; مقصود آن است که در معبدی متحصن خواهند شد. تقریبا تمام استثمارگران یونانی، و تمام استثمارشدگان مصری یا یهودی بودند. کاهنان، مخفیانه، به احساسات مذهبی بومیان متوسل میشدند، در حالی که یونانیها مخالف با هر گونه امتیازی بودند که از طرف دولت به مصریان یا یهودیان داده شود. در پایتخت توده مردم را اعانه های دولت و مناظر زیبای خیابانها گول میزد، ولی حق ورود به منطقه کاخهای سلطنتی را که ارتش نیرومندی آن را تحت مراقبت قرار میداد نداشتند و نمیتوانستند در کوچکترین امور ملی خود دخالت کنند. سرانجام همین توده های پراکنده مردم به جماعت1 بدون مسئولیت و افسار گسیختهای تبدیل شدند. در سال 216، مصریها انقلاب کردند ولی دولت آن را فرو نشاند. در سال 189 دوباره انقلاب کردند و این بار طغیان آنها پنج سال طول کشید. سلاطین بطالسه به زور ارتش نیرومند خود، و اضافه کردن مستمری کاهنان توانستند بر آن انقلاب هم پیروز شوند; ولی اوضاع غیر قابل تحمل گشته بود. کشور آن قدر دوشیده شده بود که به خون نشسته بود; حتی استثمارگران نیز حس میکردند که چیزی بر جای نمانده است.

شیرازه امور از هر جانب گسیخته شده بود. شاهان بطالسه زشتی و بزهکاری را از حد

---

(1) mob: در روانشناسی، گروهی از مردم که بشدت دستخوش اعمال و افعال یکدیگرند، و رفتارشان تحت سلطه تلقین و احساسات است نه عقل و خرد. افراد در جماعت در نهایت درجه تلقین پذیری بوده، معمولا اراده شخصی را از دست میدهند. م.

ص: 672

گذرانده دیوانگی و حماقت را به نهایت رساندند. ازدواجهای بی بند و بار و شتابزدهشان موجب از بین رفتن حیثیت آنها بین اتباعشان میشد. عشق به تجمل آنها را برای جنگ و اداره امور دولتی، و برای تفکر سالم، ناتوان کرده بود. بیقانونی و نادرستی، بیلیاقتی یاس، عدم رقابت و فقدان انگیزه های ناشی از مالکیت سال به سال بهرهوری اراضی را کم میکرد. ادبیات پژمرد، هنر خلاقه از بین رفت، و از بعد از قرن سوم اسکندریه چندان خدمتی در این زمینه ها نکرد. مصریها احترامی را که نسبت به یونانیها داشتند از دست دادند، و یونانیها، حتی اگر بتوان تصور کرد که قبلا برای خودشان احترامی هم قایل بودند، آن را از دست دادند. سال به سال زبان خود را فراموش کرده، به زبان ناصحیحی مخلوط از مصری و یونانی سخن میگفتند; به نحوی روزافزون، به تقلید از رسم مصریها، با خواهران خود یا با خانواده های مصری ازدواج کرده، در آنها مستحیل شدند. هزاران نفر از ایشان به پرستیدن خدایان مصری پرداختند. در قرن دوم، یونانیها حتی در سیاست نیز تسلط نژادی خود را از دست داده بودند و شاهان بطالسه برای حفظ قدرت خود مذهب و مراسم مصری را اقتباس کرده، بر قدرت کاهنان افزوده بودند. همچنانکه پادشاهان به آسایش و لذتطلبی فرو میرفتند، کاهنان رهبری را به دست میآوردند و سال به سال زمینها و امتیازاتی را که شاهان صدر خاندان از آنها گرفته بودند باز میگرفتند. سنگ نبشته روزتا، مورخ 196 قبل از میلاد، مراسم تاجگذاری بطلمیوس پنجم را شرح میدهد که عینا اقتباس از تشریفات مصری است. در زمان سلطنت بطلمیوس پنجم (203 - 181) و بطلمیوس ششم (181 - 145) نزاعهای خانوادگی تمام هم خاندان سلطنتی را مصروف میداشت، در حالی که کشاورزی و صنایع کشور رو به اضمحلال بود. مصر روی نظم و آرامش به خود ندید تا اینکه قیصر، به عنوان حادثهای کاملا اتفاقی در حیات نظامی و سیاسیش، بدون زحمت آن را تصرف کرد، و در زمان آوگوستوس تبدیل به استانی از روم شد (30 ق م).

V - غروب خورشید در سیسیل

هلنیسم روی به سمت شرق و جنوب داشت و به غرب تقریبا توجهی نمیکرد. کورنه، که آموخته بود تجارت از جنگ بهتر است، در شمال افریقا مانند همیشه رونق مییافت و محصول علم و هنرش نامدارانی چون کالیماخوس شاعر و اراتستن (اراتوستنس) و کارنئادس فیلسوف بودند. ایتالیای یونان از خطر دو جانبه ازدیاد بومیان و نضج روم به وحشت افتاده، ضعیف شده بود، و سیسیل نیز از ترس قدرت کارتاژ آرامش نداشت. بیست و سه سال پس از آمدن تیمولئون، انقلاب یک فرد ثروتمند دموکراسی سیراکوز را از بین برداشت و حکومت را در دست ششصد خانواده اعیان گذاشت (320). این عده نیز بعدا دچار تفرقه شدند و بنوبت با انقلاب خونینی سرنگون گشتند که در آن چهار هزار نفر کشته شدند و شش هزار نفر از ثروتمندان به خارج تبعید شدند. آگاتوکلس،

ص: 673

با وعده اینکه قرضها را خواهد بخشید و زمینها را مجددا تقسیم خواهد کرد، به دیکتاتوری رسید. بدین نحو، در فواصل معین، تمرکز ثروت به حد افراط میرسید، و آن وقت با مالیات یا انقلاب به حال عادی برمیگشت.

بعد از چهل و هفت سال آشوب، که ضمن آن کارتاژیها مکررا به جزیره حمله کردند. پورهوس آمد، پیروز شد، شکست خورد، و رفت. سیراکوز از بخت خوشی که شایستهاش نبود، تحت تسلط هرون دوم درآمد، که بهترین دیکتاتوری بود که خلق و خوی سرکش یونانیهای سیسیلی میتوانست بپرورود. هرون پنجاه و چهار سال حکومت کرد که پولوبیوس با تعجب میگوید “بدون کشتار، تبعید، و حتی زخمی شدن یک نفر از مردم بود، که واقعا دستاوردی بالاتر از هر چیز به شمار میرود”. هرون که همه گونه وسایل راحتی و تجمل در دسترسش بود زندگی ساده و معتدلی داشت و نود سال عمر کرد. چندین بار خواست از اختیاراتی که داشت استعفا کند، ولی مردم با اصرار او را به حفظ مقام خود واداشتند. قضاوت صحیح وی در این بود که با روم اتحاد کرد و بدین ترتیب پنجاه سال کارتاژ را دور نگاه داشت. هرون به شهر خود نظم و آرامش و آزادی قابل توجهی بخشید، کارهای عمرانی بزرگی کرد، و بدون اعمال فشار زیاد هنگام مرگ خزانه پری بر جای گذارد. تحت حمایت یا تشویق او، ارشمیدس علوم باستانی را به اوج خود رساند.

و تئوکریتوس به زبان فصیح یونانی درباره زیبایی سیسیل شعر گفت و به آواز سخاوتمندی شاه را ستود.

سیراکوز در آن موقع پرجمعیتترین و با رونقترین شهر یونان بود.

هرون هنگام فراغت به تماشای کارگرانش مینشست که تحت نظر ارشمیدس مشغول ساختن یک کشتی تفریحی برای او بودند که از نظر جمیع هنرها و علوم باستانی کشتی سازی کامل بود. این کشتی که به بزرگی یک میدان بود و 145 متر طول داشت، دارای میدان ورزشی، حمام مرمر، و باغ درختان گوناگون بود.

ششصد نفر ملوان در ردیفهای بیست نفری آن را پارو میزدند و علاوه بر آن میتوانست سیصد نفر دیگر را در خود جای دهد. مسافران در شصت اطاقی مینشتند که بعضی کف موزاییک و درهای عاج و چوبهای گرانبها داشتند. همه جای آن را در نهایت سلیقه زینت کرده، دیوارها و اطراف آن را با تابلوهای نقاشی و مجسمه آراسته بودند. زرهی آن را علیه هر گونه حمله حفاظت میکرد، و در آن هشت برج ساخته بودند که از هر کدام لولهای به خارج امتداد داشت که از دهانه سوراخ آنها به کشتیهای دشمن سنگ پرتاب میکردند. در امتداد طول کشتی، ارشمیدس فلاخنی ساخته بود که میتوانست سنگهایی به وزن 3 تالنت (80 کیلو) یا تیرهایی به درازای 12 کوبیت (شش متر) پرتاب کند. این کشتی میتوانست سه هزار و نهصد تن مال التجاره حمل کند و خودش هزار تن وزن داشت. هرون امیدوار بود که از آن برای حمل کالا و مسافر بین سیراکوز و اسکندریه استفاده کند. لیکن چون بزرگتر از آن بود که در اسکله سیسیل لنگر بیندازد و مخارج نگاهداری آن طاقت فرساد بود، آن را از محصول مزارع و دریاهای سرشار سیسیل پر از غله و ماهی کرد، و به عنوان هدیه کشتی و محمولش را به مصر که دچار خشکسالی سختی بود اعزام کرد.

هرون در سال 216 درگذشت. وی میخواست که قبل از مرگش حکومتی دموکراتیک برقرار کند، ولی دخترانش از مهربانی و سستی و پیری او سواستفاده کردند و او را واداشتند که حکومت را به نوهاش بسپارد. هرونوموس شخص ضعیف النفس و رذلی از آب درآمد، اتحاد با روم را رها کرد و از کارتاژ سفیر پذیرفت، و در واقع اجازه داد که کارتاژیها حکمرانان واقعی سیراکوز شوند.

ص: 674

روم، که از حیث غله در مضیقه بود، خود را آماده کارزار با کارتاژ بر سر ثروت جزیرهای کرد که هرگز نیاموخته بود بر خود حکومت کند. تمام دنیای مدیترانه، مانند میوهای رسیده، آماده سقوط در دست فاتح بزرگتر و ظالمتری از آنچه تاریخ یونان به خود دیده بود، میشد.

ص: 675

فصل بیست و ششم :کتابها

I - کتابخانه ها و دانشمندان

در تمام شئون زندگی هلنیستی، جز درامنویسی، به یک نمود برمیخوریم و آن این است که تمدن یونانی مضمحل نشده، بلکه پراکنده شده بود. آتن در حال مرگ بود و ماندگاه های یونانی غرب رو به انحطاط میرفتند، لیکن شهرهای یونانی مصر و مشرق زمینی از لحاظ مادی و فرهنگی اعلاترین درجات را سیر میکردند. پولوبیوس، که مردی با تجربه و در اطلاعات تاریخی و قضاوت دقیق بود، در سال 148 ق م در جملهای که به گوش ما خیلی آشناست میگفت: “ترقی هنر و علم امروزه خیلی سریع بوده.” با انتشار زبان یونانی به منزله یک زبان مشترک، اتحادی فرهنگی به وجود آمد که در مشرق مدیترانه یک هزار سال دوام کرد. تمام مردان تحصیلکرده امپراطوریهای جدید زبان یونانی را برای تبادل اندیشه های سیاسی، ادبی، و علمی میآموختند. هر کتابی که به زبان یونانی نوشته میشد، تقریبا برای تمام مردم تحصیلکرده مصر و خاور نزدیک قابل فهم بود. مردم از دنیای مسکون چون تمدنی واحد صحبت میکردند; نوعی جهان وطنی نضج میگرفت که هر چند به اندازه ملیت گرایی (ناسیونالیسم) مغرورانه و محدود کشور شهرها برانگیزنده نبود، عمق بیشتری داشت.

هزاران تن نویسنده برای خوانندگانی که تعدادشان روزافزون بود صدها هزار کتاب نوشتند. اکنون ما نام هزار و صد نویسنده یونانی را میدانیم; تعداد آنهایی که نمیشناسیم از حساب خارج است. یک نوع خط شکسته به وجود آمده بود که نوشتن را آسان میکرد; حتی میگویند که در قرن چهارم ق م سبکی در تندنویسی اختراع شده بود که “بعضی از حروف بیصدا و با صدا را با قرار دادن خطهایی در جهتهای مختلف نشان میداد.” کتابها را روی پاپیروس مصری مینوشتند تا اینکه بطلمیوس ششم، به امید اینکه از توسعه کتابخانه پرگامون جلوگیری کند، صدور آن را به خارج از مصر منع کرد. ائومنس دوم، به عنوان

ص: 676

عکس العمل، بس فرآوری پوست آموده گوسفند و گوساله (پارشمن) را برای مصرف نوشتن که مدتها در مشرق زمین سابقه داشت تشویق کرد، و طولی نکشید که پارشمن و نام شهر پرگامون که تولید کننده آن بود زبانزد مردم گشت و این دو نام در اشاعه ارتباطات و ادبیات رقیب کاغذ شدند.

تعداد کتابها به اندازهای زیاد شد که برای نگاهداری آنها کتابخانه لازم بود. کتابخانه قبلا یکی از تجملات دربارهای مصر وبین النهرین بود; اولین کتابخانه، به معنای مجموعه تعداد زیادی کتاب، متعلق به ارسطو بود. بزرگی این کتابخانه را از آنجا میتوان حدس زد که ارسطو قسمتی از آن را به قیمت 18 هزار دلار از جانشین افلاطون، سپئوسیپوس1، خریده بود. ارسطو این کتابخانه را برای تئوفراستوس، و وی آن را برای نلئوس به ارث گذاشت (287). نلئوس آن را به سکپسیس در آسیای صغیر برد، و میگویند که در آنجا برای اینکه دست آز پادشاهان پرگامون به آن نرسد در زیر خاک مدفون ساخت. کتابهای آن پس از یک قرن زیر خاک ماندن در سال یکصد قبل از میلاد به آپلیکون فیلسوف آتنی فروخته شد. آپلیکون، پس از مشاهده اینکه قسمتهایی از کتابها را رطوبت پوسانده، با دقت و فراست بسیار به رفع نقایص و تهیه نسخه های جدید از آنها مشغول شد; شاید دلیل اینکه ارسطو فریبندهترین فیلسوف تاریخ نیست همین باشد. هنگامی که سولا آتن را تصرف کرد (86)، کتابهای کتابخانه آپلیکون را ضبط کرد و به روم فرستاد. در آنجا دانشمندی رودسی به نام آندرونیکوس آنها را دوباره منظم کرد و آثار ارسطو را منتشر ساخت; اهمیت این کار در پرورش افکار و فلسفه روم مشابه اهمیتی است که کشف مجدد ارسطو در بیداری فلسفه قرون وسطی داشته است.

ماجراهایی که بر سر این کتابها آمد موید دینی است که ادبیات به سلاطین بطالسه دارد که کتابخانه مشهور اسکندریه را، که جزئی از موزه آنجا بود، تاسیس و نگاهداری نمودند بطلمیوس اول کار را آغاز کرد، بطلمیوس دوم آن را به اتمام رسانید، و کتابخانه کوچکی در محراب سراپیس به آن افزود. در انتهای سلطنت فیلادلفوس تعداد طومارها به 532 هزار رسیده بود، که به معنای امروزی حدود یکصد هزار جلد کتاب است. تا مدتی افزودن به این مجموعه در چشم پادشاهان برابر با افزایش قدرت سیاسی بود. بطلمیوس سوم فرمان داد هر کتابی که به اسکندریه وارد میشود بایستی در کتابخانه گذاشته شود، از هر یک نسخه هایی تهیه شود، و سپس اصل را در کتابخانه نگهداشته، یک نسخه به صاحبش برگردانند. همین دیکتاتور درخواست کرد که آتن نوشته های اشیل، سوفکل، و اوریپید را به او امانت دهد، و وجه الضمان آن را به مبلغ نود هزار دلار پرداخت. نسخه های اصلی را نگاهداشت، نسخ رونوشت را باز فرستاد، و به آتنیها گفت پولی را که به آنها داده بود به عنوان کرایه برای خود

---

(1) فیلسوف و ریاضیدان یونانی، از بستگان افلاطون، که جانشین او در ریاست آکادمی شد. م.

ص: 677

نگاه دارند. شهوت جمع آوری کتابهای کهنه چنان همگانی شد که عدهای در رنگ کردن و کهنه نمایاندن نسخه های جدید استادان ماهری شدند تا آنها را به عنوان کتابهای کهنه به علاقهمندان جمع آوری آنها بفروشند.

کتابخانه بسرعت سایر قسمتهای موزه را از حیث اهمیت و جالب بودن تحت الشعاع قرار داد. سمت کتابداری یکی از الطاف خاص ملوکانه بود که شامل تدریس به ولیعهد نیز میشد. نام این کتابداران در نسخه های مختلف با اختلافهایی آمده است. آخرین نسخه نام شش کتابدار را میدهد. این شش نفر عبارتند از: زنودوتوس افسوسی، آپولونیوس رودسی، اراتستن کورنهای، آپولونیوس اسکندرانی، آریستوفانس بیزانسی، و آریستارخوس ساموتراسی. گوناگونی ملیت اینهاباز مبین وحدت فرهنگی هلنیستی است. شخص دیگری که از حیث اهمیت به پای اینان میرسد، کالیماخوس شاعر و دانشمند است که مجموعه را در کاتالوگهایی تقسیم بندی کرد که تعدادشان به یکصد و بیست فهرست میرسید. اکنون میتوان تصور کرد که تعداد زیادی کاتب، احتمالا از بردگان، از نسخه های اصلی رونوشت برمیداشتهاند، و عده زیادی از دانشمندان آنها را خوانده، به حسب مطلب به گروه هایی تقسیم میکردهاند. بعضی از این مردان تاریخ رشته های مختلف ادبی یا علمی را مینگاشتند; عدهای دیگر نسخه های نهایی متون را تصحیح میکردند; و عدهای دیگر بر آنها تفسیر مینوشتند که عوام و نسلهای آینده آنها را بهتر درک کنند.

آریستوفانس بیزانسی، با جدا کردن عبارات و جملات نوشته های قدیمی به وسیله علامتهای مخصوص نقطهگذاری، انقلابی در ادبیات به وجود آورد، و او کسی است که تاکید بر آواهارا، که اینهمه در زبان یونانی مزاحم دانشجویان است، اختراع کرد. زنودوتوس به تصحیح و تکثیر طبع ایلیاد و اودیسه شروع کرد، آریستوفانس دنبال کار او را گرفت، و بالاخره آریستارخوس آن را به اتمام رساند; در حقیقت متنی که امروز در دست ماست همان متنی است که نکات مبهم و تاریک آنها با مطالعات و تفسیرهای عالمانه آنان روشن شده است. در اواخر قرن سوم، موزه و کتابخانه و دانشمندان اسکندریه این شهر را در تمام رشته ها، جز فلسفه، به صورت پایتخت فرهنگی دنیای یونانی در آورده بودند.

بدون شک شهرهای دیگر یونانی نیز کتابخانه داشتند. باستانشناسان اتریشی بقایای کتابخانه آراستهای را که متعلق به شهر افسوس بود از خاک بیرون آوردهاند; ضمنا در تاریخ شنیدهایم که سکیپیو کتابخانه بزرگ کارتاژ را آتش زده است، ولی تنها کتابخانهای که با کتابخانه اسکندریه رقابت میکرد از آن پرگامون بود.

پادشاهان این کشور کوتاه عمر با رشکی روشنفکرانه به مساعی فرهنگی بطالسه مینگریستند. در سال 196، ائومنس دوم کتابخانه پرگامون را تاسیس کرد و چند تن از بزرگترین دانشمندان یونان را به آنجا آورد.

مجموعه آن بسرعت افزایش یافت و آنتونیوس آن را به جای قسمتی از کتابخانه اسکندریه، که در شورش مردم مصر علیه قیصر در 48 ق م سوخته بود، به کلئوپاترا داد. این مجموعه در حدود

ص: 678

دویست هزار طومار داشت. به کمک این کتابخانه، و ذوق آتیکی آتالوسها (پادشاهان پرگامون)، پرگامون در اواخر عصر هلنیستی مرکز مکتبی از زبان خالص یونانی گردید که هیچ واژهای را که جنبه قدیم و کلاسیک نداشت سره نمیشناخت. برجای ماندن شاهکارهای نثر آتیک را ما امروز مدیون طرفداران “نثر سره یونانی” هستیم.

آن عصر، مافوق هر چیز، عصر روشنفکران و دانشمندان بود. نویسندگی، به جای اینکه فقط از روی علاقه شخصی باشد، حرفه شده بود; در نتیجه، گروه هایی به وجود آمده بودند که به همان نسبتی که از یکدیگر فاصله داشتند، قضاوتشان راجع به استعدادها و ذوق اعضای گروه های دیگر اختلاف داشت.

شاعران برای شاعران شعر میگفتند، در نتیجه تصنع بر آثارشان تسلط یافت; دانشمندان برای دانشمندان مینوشتند، در نتیجه نوشته هایشان بیروح و بی اثر گشت. مردان متفکر احساس میکردند که الهامات خلاقه مردم یونان رو به افسردگی است، و پایدارترین خدمتی که آنها میتوانند در راه دانش انجام دهند این است که محصول ادبی دوران غنیتری را جمع آوری کرده، حفظ کنند، و تصحیح و تفسیر نمایند. اینان تقریبا تمام روشهای نقد ادبی را به وجود آوردند; و دست به کار شدند تا نوشته های بد را از نوشته های خوب جدا کنند و مردم را در خواندن آثار خوب هدایت نمایند. صورتی از “بهترین کتابها”، “چهار شاعر قهرمان”، “نه مورخ”، “ده شاعر غزلسرا”، و “ده سخنران نامی” تنظیم کردند. شرح حال بزرگترین نویسندگان و عالمان را نوشتند، و اطلاعات شکسته و ناقصی که امروز ما درباره این اشخاص داریم گردآورده، نگاهداری نمودند.

مبانی و چارچوب تاریخ، ادبیات، نمایشنامه نویسی، علوم، و فلسفه را تدوین کردند. پارهای از این چارچوبها، که با هدف کوتاه کردن راه انتقال مفاهیم و دانشها متون را خلاصه میکرد، باعث محفوظ ماندن خلاصه آثار اصلی شد; و پارهای دیگر ندانسته آن آثار را مخدوش ساخت. دانشمندان و نویسندگان که از مخلوط شدن زبان یونانی با زبانهای شرقی، و منحط شدن آن مغموم و متاثر شده بودند، به نوشتن کتابهای لغت و دستور زبان پرداختند و کتابخانه اسکندریه، مانند آکادمی فرانسه امروز، درباره طرز به کار بردن درست زبان فرمانهایی صادر میکرد. اگر این کوششهای پیگیر دانشمندان نبود، جنگها، انقلابها، و ویرانیهای دو هزار سال حتی این اندک ارثیهای را که از کشتی مغروق یونان به دست ما رسیده است نابود ساخته بود.

II - کتابهای یهودیان

در تمام آشوبها و طوفانهای این دوران، یهودیان عشق موروثی خود را به دانش حفظ کردند و در ادبیات پایدار این عصر بیش از سهم خود خدمت کردند. بعضی از عالیترین قطعات کتاب مقدس متعلق به این دوران است. در انتهای قرن سوم شاعر یا شاعرهای یهودی

ص: 679

غزل غزلها را سرود. در این قطعه تمام هنرمندی شعر یونان، از ساپفو گرفته تا تئوکریتوس، تجلی میکند.

وسعت خیال، عمق احساسات، و خیالپردازی نیرومند شاعر، که در هیچ یک از نویسندگان یونانی آن عصر یافت نمیشود، چنان با نفوذ و متاثر کننده است که روح و جسم خواننده را تسخیر کرده، انسان را در عالم عشق و معنا مستغرق میسازد. یهودیان یونانی که اغلب در اسکندریه و بعضا در اورشلیم و شهرهای دیگر مشرق مدیترانه بودند، به زبانهای عبری، آرامی، و یونانی شاهکارهایی تدوین کردند چون کتاب جامعه و کتاب دانیال نبی، قسمتهایی از امثال سلیمان و مزامیر، و بخش اعظم آپوکریف. آنها تاریخهایی چون کتابهای اول و دوم تواریخ، داستانهای کوتاهی چون استر و یهودیت، و چکامه هایی در زندگی خانوادگی چون کتاب طوبیت نوشتند. منشیها خط عبری را از سبک قدیمی آسوری به سبک چهارگوش سوریهای، که تا به امروز مانده است، درآوردند. از آنجایی که اغلب یهودیان خاورمیانه بیشتر به زبان آرامی سخن میگفتند تا عبری، دانشمندان آیات تورات را به زبان آرامی تفسیر میکردند. مدارسی برای تدریس کتاب قانون، یا تورات، و تشریح موازین اخلاقی آن برای نسل جوان باز شدند. همین بیانات و تفسیرها و شرحها که طی نسلها از معلم به شاگرد نقل میشدند، در اعصار بعد قسمت اعظم مطالب تلمود1 را تشکیل دادند.

در آخر قرن سوم، فضلای “شورای بزرگ” تصحیح ادبیات قدیم را تمام کرده، مهر ابدیت به تورات زده بودند، زیرا عقیده داشتند که زمان پیامبران به سر رسیده، و الهام آسمانی تمام شده است. نتیجه این شد که بسیاری از آثار ادبی آن عصر، با وجودی که مملو از زیبایی و افکار بلند بود، از پیوند خدایی محروم مانده، در طبقه بندی نامیمون آپوکریف2 قرار گرفتند. کیفیت عالی ادبی دو کتاب اسدراس ممکن است مدیون مترجمین دربار شاه جیمز باشد، هر چند که بسختی میتوان توصیف موثر منظرهای را که در آن اسدراس از اوریل فرشته میپرسد چرا مردم شریر در دنیا موفق، خوبان گرفتار زجر و بدبختی، و اسرائیل در اسارت است، و پاسخ فرشته را که با تشبیهات عالی و ساده جواب میدهد که جز هرگز قادر نیست نسبت به کل قضاوت کند یا آن را دریابد، به آنها نسبت داد.

در مقدمه حکمت یسوع پسر سیراخ آمده است که ترجمه یونانی این کتاب در سال 132

---

(1) مجموعه مدون شریعت شفاهی یهود، به ضمیمه تفاسیر خاخامها; در مقابل شریعت مکتوب. م.

(2) از نظر لغوی به معنای پوشیده یا پنهان، نام ملحقات “عهد قدیم” که یهودیان آنها را غیر آسمانی میدانند، اما کلیسای کاتولیک رومی آنها را قانونی میداند. قدیس هیرونیموس آنها را از متون عبری یونانی به لاتینی ترجمه کرد. آپوکریفهای اصلی عبارتند از: “حکمت یسوع پسر سیراخ”، “اسدراس اول و دوم”، و “مکابیان اول و دوم”. آپوکالیپس ]تلفظ یونانی به معنای مکاشفه[ کتابهایی هستند که شامل مکاشفات آسمانیند. اینها از حدود 250 ق م ظاهر شدند و تا عصر مسیحیت ادامه یافتند. بعضی از آنها، چون “کتاب خنوخ”، در زمره آپوکریف و غیر شرعی محسوبند; و بعضی، چون “کتاب مکاشفات”، معتبر و شرعی به شمار میروند.

ص: 680

از روی رساله هایی که در دو نسل قبل توسط جد مترجم، به نام یسوع پسر سیراخ1 نگاشته شده بود، به زبان یونانی انجام گرفته است. این یسوع پسر سیراخ مردی فاضل و دنیا دیده بود که پس از سفر بسیار سکونت گزیده، منزلش را به روی شاگردان باز کرده بود، و هم برای ایشان بود که آن مقالات را درباره حکمت زندگی مینوشت. او یهودیهای ثروتمندی را که مذهب خود را رها کرده، به مادیات پرداخته بودند محکوم میکند، جوانان را از حیله روسپیها میآگاهاند، و تورات را در دنیای پر از زشتی و دام و فریب بهترین راهنمابرای مردم میداند. با اینهمه، او “پیرایشگر” نیست. برخلاف حسیدیم بالذتجویی بدون آزار مخالف نیست; و با رازوران نیز که اعتقاد داشتند تمام امراض از جانب خدا میآید و تنها اوست که میتواند آنها را معالجه کند پس دارو نباید مصرف کرد موافق نیست. این کتاب پر از استعاره هایی است که مشهورترین آنها باعث پیدایش این ضرب المثل شده است که میگوید: “اگر در تربیت کودک شلاق فراموش شود اخلاق او فاسد میشود.” زنان میگوید: “شلاقهایی که به حساب او مردم به کودکان خود زدهاند از حساب بیرون است.” رویهمرفته این کتابی است اصیل، خردمندانهتر، و مطبوعتر از کتاب جامعه.

در فصل بیست و چهارم حکمت یسوع پسر سیراخ آمده است که: “حکمت اولین مخلوق خداست که از ابتدای دنیا خلق شد.” در اینجا و نیز در باب اول امثال سلیمان اولین صورت تعبیر لوگوس حکمت به عنوان خالق واسط به چشم میخورد، و آن را از طرف خدا مامور طراحی دنیا میشناسد. حکمت به منزله موجودی است که دارای هوش مستقلی است، و در افکار مذهبی یهودیان در قرنهای آخر قبل از میلاد مسیح نقش اساسی بازی میکند. موضوع ابدی بودن روح نیز، پا به پای آن، رواج بیشتری مییابد. در کتاب خنوخ، که ظاهرا در فلسطین بین سالهای 170 و 166 قبل از میلاد توسط چندین نویسنده نوشته شده، مشاهده میشود که امید به بهشت لزوم حیاتی یافته است; بدون این امید چگونه میشد موفقیت مردمان بدسیرت و بدبختی و شکست مردمان خوب را تحمل کرد; اگر امید به بهشت نبود زندگی و تاریخ خلق شده دست شیطان مینمود نه خدا. روزی مسیحایی ظاهر خواهد شد، ملکوت خدا را در زمین برقرار خواهد ساخت، و نیکوکاران را با سعادت ابدی پاداش خواهد داد.

در صحیفه دانیال نبی تمام وحشتی که دوران آنتیوخوس چهارم را فرا گرفته بود منعکس است. در حدود سال 166، یعنی هنگامی که مومنان یهود را به خاطر عقایدشان میکشتند و قشونهای عظیمتری به دسته های مکابیان حمله میکردند، احتمالا یکی از افراد فرقه حسیدیم به عهده گرفت که با شرح مصایب و پیشگوییهای دانیال نبی در بابل زمان بختنصر مردم را

---

(1) یسوع پسر سیراخ مولف کتاب “حکمت یسوع پسر سیراخ” است که از جمله آپوکریف به شمار میرود. موضوع آن بلندی مقام حکمت است. م.

ص: 681

تشجیع کند. نسخه های این کتاب پنهانی در میان یهودیان دست به دست میگشت. آن را به عنوان کتاب پیغمبری که سیصد و هفتاد سال قبل میزیسته، مصایب بیشتری از آنهایی که در زمان آنتیوخوس میزیستند متحمل شده، سرانجام پیروز بیرون آمده، و مژده داده که فتح نهایی از آن قوم یهود است تلقی میکردند. حتی اگر مومنان و ثوابکاران در این دنیا شاهد مقصود را در آغوش نگیرند در آن دنیا، در روز قیامت، خداوند پاداش اعمال خیر آنها را خواهد داد و جملگی را به بهشت برین، که شاهد سعادت ابدی است، خواهد برد، و دشمنان و جلادان ایشان را به دوزخ و آتش جاوید خواهد افکند.

رویهمرفته نوشته های موجود یهودیان این دوران را میتوان ادبیاتی رازورانه، عرفانی، یا تخیلی توصیف کرد که به هدایت، تهذیب، و اتحاد معطوف بود. برای یهودیان دورانهای قبلی، زندگی فی نفسه کافی بود و مذهب فرار از دنیا نبود، بلکه اخلاقیاتی بود که از طریق اشعار مذهبی بیان میشد; خدای توانایی که همه چیز را میدید و بر همه چیز حکم میکرد، بد و خوب را در همین دنیا سزا میداد. اسارت یهودیان به دست یونانیان این عقیده را متزلزل ساخته بود، تجدید بنای “هیکل” دوباره احیایش کرده بود; و سرانجام در زیر ضربات آنتیوخوس کاملا از بین رفت. بدبینی حکمفرما شد; و در نوشته های یونانی یهودیان بهترین توصیف کننده بیعدالتیها و حرمانهای زندگی شدند. در همین حال، تماس یهودیان با عقاید ایرانیها درباره بهشت و دوزخ، جنگ بین خوبی و بدی، و پیروزی نهایی خوبی راه فراری از فلسفه بدبینی به آنها عرضه داشت، و شاید عقیده به ابدیت، که از فرهنگ مصری به اسکندریه رسوخ کرده بود، با آن عقایدی که رازوری یونانی را در بر میگرفتند ترکیب شدند تا به یهودیان یونان و روم آن امیدی را الهام کنند که علی رغم دگرگونیهای “هیکل” و مملکتشان با آنها همراه بود. اعتقاد به پاداش و جزای ابدی از این یهودیان، مصریان، ایرانیان، و یونانیان سرچشمه گرفته، به دریای مذهب تازه و نیرومندتری ریخت و به آن توانایی بخشید تا بر دنیایی که رو به متلاشی شدن بود تسلط یابد.

III - مناندروس

هنر نمایش، مانند سایر رشته های هنری، در این عصر از بزرگترین رونق کمی برخوردار گردید. هر شهر، حتی تقریبا هر شهرستان درجه سوم، دارای تماشاخانهای بود. بازیگران، که بهتر از همیشه متشکل بودند، بسیار مورد تقاضا و توجه مردم بودند، حق الزحمه های هنگفت دریافت میداشتند، و مثل همیشه با برتر دانستن خود از موازین اخلاقی زمان زندگی میکردند. نمایشنامه نویسان همچنان به خلق تراژدیهای خود مشغول بودند، اما از بد حادثه یا طبع خوش مردم، گذشت زمان همه را به دست فراموشی سپرده است.

روحیه مردم در آن زمان، مانند امروز، داستانهای خوش عاقبت و سبک و کم عمق و احساساتی “کمدی نو” را میپسندید، از اینها هم آنچه مانده بسیار ناچیز است. ولی نمونه های کم ارزشی از آثار پلاوتوس و ترنتیوس در دست است که

ص: 682

نمایشنامه های خود را با ترجمه و اقتباس از کمدیهای هلنیستی مینوشتند. توجه عمیق به وضع کشور و دنیای روح، که برانگیزنده آریستوفان بود، در کمدیهای جدید به این بهانه که برای ادبیات خطرناک است، به کنار افکنده شدند. نمایش بیشتر جنبه خانوادگی و خصوصی پیدا کرده بود، و نویسندگان میکوشیدند که از طرق مختلف زنان را به سخاوتمندی در عشق، و مردان را علی رغم آن حاضر به ازدواج نمایند. عشق در این نمایشنامه ها مسیر پیروزمندانه خود را طی کرده، در تمام صحنه ها سیادت میکند. هزاران دوشیزه رنجدیده در میدان داستان میآیند، و در انتها شرافت خود را بازیافته و حلقه ازدواج در دست میکنند. لباسهای بیشرمانه و حرکات وقیحانه قدیمی متروک شده، ولی داستانها اغلب کم و بیش در اطراف بکارت قهرمان زن داستان چرخ میزند. فضیلت در آنها، چون در مطبوعات عصر ما، نقش بسیار کوچکی ایفا میکرد. از آنجایی که بازیکنان ماسک میگذاشتند و تعداد ماسکها محدود بود، داستانهای پرحادثه و شخصیتهای عوضی را نمایشنامه نویس به چند نفر قهرمان برجسته معین محدود میکرد که تماشاچیان همیشه از دیدن و شناختن آنها مسرور میشدند: از قبیل پدر ظالم، پیرمرد نیکوکار، فرزند ولخرج، دختر پولداری که اشتباها به جای دختر فقیری گرفته میشد، سرباز لافزن، غلام زیرک، مرد چاپلوس، شخص طفیلی، پزشک، کشیش، فیلسوف، آشپز، روسپی، دلاله، و دلال محبت.

استادان این کمدی در آتن قرن سوم فیلمون و مناندروس بودند. از فیلمون جز شهرتش چیزی بر جای نمانده است. آتنیها او را بیشتر میپسندیدند و به او جایزه های بیشتری میدادند، ولی حقیقت امر آن است که فیلمون در هنر متشکل کردن تماشاچیانی که در موقع لزوم از نمایش استقبال کنند استاد شده بود. نسلهای بعدی که از این رشوه محروم شدند، در قضاوت خود تجدیدنظر نمودند و تاج افتخار را بر روی استخوانهای مناندروس گذاشتند. این آتشپاره آتنی برادرزاده الکسیس توریای نمایشنامه نویس روان طبع، شاگرد تئوفراستوس، و دوست اپیکور بود; و از همین اینها بود که اسراسر نمایشنامه نویسی، فلسفه، و آسایشطلبی را آموخت. وی تقریبا ایدئال ارسطو را به واقعیت رساند: مردی بود خوب صورت و ثروتمند، زندگی را با آرامش و تفاهم مینگریست، و از لذایذ زندگی به حد اعتدال برخوردار میشد. در عشق ناپایدار بود، ولی وفای معشوقه خود گلوکرا را با جاودانی کردن نامش پاداش داد. چون بطلمیوس اول او را به اسکندریه دعوت کرد، فیلمون را به جای خودش فرستاده گفت: “فیلمون گلوکرا ندارد.” گلوکرا که از دست او محنت بسیار کشیده بود، از اینکه عاقبت معشوق کنار او را بر معاشرت با سلطانی ترجیح داده بود شاد شد. بعد از آن گویند که مناندروس با معشوقهاش در کمال وفا زندگی کرد تا در سن پنجاه و دو سالگی هنگام شنا در پیرایئوس گرفتار انقباض عضله شده، درگذشت. (292).

اولین نمایشنامهاش، که گویی دوران جدیدی را اعلام میکند، یک سال پس از مرگ اسکندر پدیدار شد.

مناندروس بعد از آن یکصد و چهار کمدی نوشت که هشت تای آن جایزه اول گرفت. از آثار او جز پاپیروسی که در مصر به سال 1905 کشف شد، و شامل نیمی از نمایشنامه “داوران” بود و باعث نزول شهرت او گردید، در حدود چهار هزار سطر باقی مانده بود که همه خلاصه هایی بیش نیستند. اگر بخواهیم از موضوعهای این نمایشنامه ها شکایت کنیم که مانند مجسمه سازی و معماری و سفالسازی یونانی همه یکنواخت است، حرف بی اثری زدهایم; زیرا باید توجه کرد که یونانیها یک اثر هنری را از روی داستانی که میگوید قضاوت نمیکردند چه این کار ملاک داوری

ص: 683

کودکان است بلکه نحوه بیان آن را مقیاس قرار میدادند. آنچه در آثار مناندروس مایه لذت معنوی یونانیان میشد سبک روان و سلیس و افکاری بود که در طنز او جمع بود. در تصویر صحنه های عادی زندگی به قدری مهارت داشت که آریستوفانس بیزانسی سوال میکند: “ای مناندروس! ای زندگی! کدام یک از دیگری تقلید کردهاید” به نظر مناندروس در دنیایی که همه چیز به دست سربازان افتاده، تنها کاری که شخص میتواند بکند این است که تماشاگری اغماضگر و خارج از جریان باشد. زن را موجودی ضعیف الرای و خودبین میداند، ولی در عین حال قبول دارد که داشتن همسری معمولی نعمتی است. در نمایشنامه “داوران” تا حدودی این فرضیه را که موازین اخلاقی برای زن و مرد جداست رد میکند; و البته یکی از نمایشنامه هایش درباره فاحشه با فضیلتی است که، مانند “مادام کاملیا”ی آلکساندر دوما، مردی را که دوست میدارد رد میکند تا او با زنی که منافع بیشتری عایدش میکند ازدواج کند. جملاتی که امروز ضرب المثل شده، در آثار او فراوان است، مانند: “مصاحب بد باعث فساد رفتار میگردد” (این عبارت را بولس حواری نقل کرده است)، یا “وجدان دلیرترین مردان را جبون میسازد.” بعضی سرودن جمله مشهور ترنتیوس را که میگوید: “من انسانم و هر چه را که انسانی است از خودم بیگانه نمیدانم” به او نسبت میدهند. گاهی نیز در کلمات وی گوهر شاهواری از بصیرت و فرزانگی یافت میشود، مثلا: “هر چه میمیرد به علت عامل فسادی است که در خود آن است; تمام گزندها از درون است; یا مانند این شعر نوعیش که از مرگ زودرس او خبر میدهد: آنان را که خدایان دوست میدارند، در جوانی میمیرند; خوشبخت کسی است که چون نمایش بزرگ آفتاب و ستارگان، اقیانوسها، و رعد و برق را دید شتاب کند و تا سینهاش آماج تیرهای بلا نگشته به خانه و ابدیت باز گردد.

ای پارمنو، زندگی چه کوتاه باشد و چه دراز تو روزی خوشتر از آنچه هست نخواهی دید.

پس این اقامت چند روزه خود را چنین پندار که گویی به نمایش یا مهمانی آمدهای، زیرا هر چه زمان به سرعت بیشتر سپری شود، زودتر به بستر و استراحت خود باز خواهی گشت، و آسوده و فارغ از دشمن نیرومند به ماوای ابدی خواهی شتافت، لیکن آنکه دیر بپاید، بار زندگی دراز بر دوش، خسته و مانده در راه از پای در خواهد ماند و دشمنان که زاییده آشفتگی تلخ روزگارند به او ستم خواهند کرد.

این است سرنوشت شوم کسی که مرگ دیر به سراغش رود.

IV - تئوکریتوس

چون فیلمون مرد (262). کمدی یونان، و تا حد نسبتا زیادی ادبیات آتن نیز، با او درگذشت. تئاتر رونق یافت، ولی شاهکاری به وجود نیاورد که زبان یادانش آن را سزاوار نگاهداشتن بداند. تکرار کمدیهای قدیمی، یعنی نمایشهای مناندروس و فیلمون، بیشتر از نمایشنامه های جدید مشتری

ص: 684

داشت. قرن سوم که به آخر رسید روح شاد و سرورآمیزی که موجب پیدایش “کمدی نو” شده بود از بین رفت، و جان آن را حالت عبوسانه مکتبهای فلسفی گرفت. شهرهای دیگر، و بخصوص اسکندریه، خواستند که به جای آن هنرهای نمایشی برپا کنند، ولی نشد.

کتابخانه بزرگ و دانشمندانی که اسکندریه به خود جلب کرده بود ادبیاتی به وجود آوردند که نام این شهر را زبانزد ساخت. کتابهایی که نوشته میشد میبایست سلیقه های خوانندگانی دانشمند، موشکاف، و پر توقع را، که به تاریخ و علم مجهز بودند، راضی کنند. اشعار متبحرانه شد، و شاعران میکوشیدند تا فقر قوه خیال خود را با کنایات و بازی با کلمات جبران کنند. کالیماخوس برای خدایان مرده سرودهای بیروح میسرود، مضمونهای قشنگی میگفت که فقط یک روز میدرخشیدند و محو میشدند. مدایح خردمندانهای چون “طره برنیکه” میساخت و منظومهای ادبی چون “علل” (آیتیا) میسرود که حاوی اطلاعات فراوانی در زمینه های جغرافیایی، اساطیری، و تاریخی بود; و نیز یکی از اولین داستانهای عاشقانه در ادبیات به شمار میرفت. آکونتیوس، قهرمان این داستان، جوان بسیار زیبایی است که با ماهروی دلفریبی به نام کودیپه برخورد میکند، و به یک نگاه به هم عاشق میشوند، پدران و مادران پولدوست با ازدواج آنها مخالفت میکنند و دو دلداده تهدید به خودکشی میکنند و از دلشکستگی به روز مرگ میافتند، و بالاخره داستان عاشقانه با ازدواج عاشق و معشوق تمام میشود. این داستان است که میلیونها شاعر و داستانسرا از آن روز تا به حال گفتهاند و میلیونها شاعر دیگر نیز خواهند گفت. این را نیز باید اضافه کرد که کالیماخوس در یکی از مضمونهایش بیشتر به ذوق خالص یونان بازگشت میکند: ای دموکراتس! اکنون می بنوش، دوست بدار; زیرا ما تا ابد شراب و پسرکان خوبروی نخواهیم داشت.

تنها رقیب او در این قرن شاگردش آپولونیوس رودسی بود. چون شاگرد به حریم اشعار استاد تجاوز نموده، برای جلب نظر سلاطین بطالسه با او رقابت نمود، بین آن دو شکرآب شده، جنگ قلمی درگرفت، و آپولونیوس به رودس بازگشت. شاگرد، در عصری که ایجاز را میپسندیدند، شجاعتش را با سرودن حماسه دلپسند “آرگوناوتیکا” به اثبات رساند. استاد با عبارتی کنایی عکسالعمل نشان داد: “یک کتاب بزرگ یک شیطان بزرگ است”; حقیقت امر را خواننده با مطالعه کتاب در مییابد. سرانجام آپولونیوس به پاداش رسید و به سمت کتابداری کتابخانه، که آنهمه آرزویش را میکشید، منصوب شد و حتی موفق شد عدهای خواننده برای حماسهای که نوشته بود پیدا کند. این اثر هنوز موجود است و شامل مطالعه روانشناختی جالبی از عشق مدیاست. لیکن برای تحصیلات امروز چندان ضروری نیست.1

پیدایش و توسعه اشعار در وصف طبیعت رشد و تمدن شهری را نشان میدهد. یونانیان قرنهای پیشین کمتر زیبایی ده و طبیعت را وصف کرده بودند، زیرا بیشترشان روزی در ده یا نزدیک آن میزیستند، و سختی تنهایی و زیبایی خاموش زندگی دهقانی را میشناختند. بدون شک اسکندریه آن روز مانند اسکندریه امروز داغ و پر گرد و خاک بوده، و یونانیانی که در آن

---

(1) ویرژیل شکل ظاهری، گاهی مضمون، و نیز گاه سطر به سطر آن را در “انئید” تقلید کرده است.

ص: 685

میزیستند با خاطرات خوش از تپه ها و مزارع میهن خود یاد میکردند. اسکندریه، آن شهر بزرگ، جای مناسبی برای روییدن اشعار پاستورال بود. ناگهان، در سال 276، جوان معتمد به نفسی که نام مطبوع و خوش آهنگ تئوکریتوس را داشت به این شهر آمد. این شاعر ابتدای زندگی خود را در سیسیل گذراند و سپس به کوس رفت. از آنجا به سیراکوز باز آمد که در حمایت هیرون دوم درآید ولی موفق نشد. لیکن زیباییهای سیسیل، کوه ها و گلها و سواحل و بندرهایش، همیشه در خاطره او ماند. عاقبت به اسکندریه رفت و شعری در ستایش بطلمیوس دوم گفت و مورد عنایت زودگذر دربار قرار گرفت. ظاهرا چندین سال میان درباریان و دانشمندان قرب و منزلتی داشت، اشعار خوش آهنگ او در زیبایی زندگی روستایی مورد توجه متفکران پایتخت قرار گرفت. در شعر دیگری وحشت انگیزی کوچه های شلوغ و پر جمعیت اسکندریه را شرح میدهد:

ای خدایان، چه جماعتی! نمیدانم چگونه میشود از میان آن گذشت، یا چه مدت طول میکشد; لانه مورچه این قدر شلوغ و پر ازدحام نیست.

ای گورگون عزیز، نگاه کن! چه باید کرد سوار نظام سلطنتی! ما را زیر نگیر! ائونوا! از سر راه کنار برو!

چگونه مردی با روح شاعرانه و آن خاطرات شیرین سیسیل میتواند در چنان محیطی زندگی کند شاه را میستود که لقمه نانی به دست بیاورد، ولی غذای روحش اندیشه جزیره خاستگاهش، و شاید کوس، بود; و بر زندگی ساده چوپانی که با چهارپایان خود تپه های سبز مشرف به دریا را در آرامش و سکوت میپیماید رشک میبرد. با این روحیه، غزل و نغمه های عاشقانه را به هر نوع دیگر شعر ترجیح میداد و به آن حالتی داد که تا به امروز محفوظ مانده است. فقط ده قطعه از سی و دو قطعه شعری که از تئوکریتوس به ما رسیده است اشعار پاستورال هستند، ولی تقریبا همین ده قطعه او را به نام شاعر پاستورال مشهور ساختهاند. به دست همین شاعر بود که بالاخره طبیعت، نه مانند الاه های اساطیری که چون مظاهر زیبا و روحپرور کره خاک، وارد ادبیات یونانی شد. ادبیات یونان هرگز به این دل انگیزی احساس نزدیکی شاعر را با اجزای طبیعت، آب و سنگ و جویبار و خاک و آسمان، که روح را مالامال از عشق به طبیعت و قدردانی از مواهب آن میکنند، بیان نکرده بود.

اما، موضوع دیگری که عمیقانهتر در قلب تئوکریتوس راه مییابد عشق افسانهای است. تئوکریتوس، که هر چه باشد باز یونانی است، دو غزل غنایی در عشق دو همجنس میسراید، و با حساسیت آشکاری داستان هراکلس و هولاس را میگوید که چگونه هراکلس غول پیکر “که خشم شیر را تاب میآورد، جوانی را دوست میداشت و چون پدری او را تحت تربیت

ص: 686

خود گرفته، از فنون هر چه بود به وی آموخت که نیک و کارآزموده شود و همیشه میکوشید که او را به قالبی که خود میخواست درآورد نه شب از کنار او دور میشد و نه روز و میخواست در اعمال بزرگ او را یار و یاور خود کند.” داستان مشهورتری دارد که شرح دافنیس، چوپان سیسیلی، است که در نواختن نی و خواندن آواز چنان مهارتی داشت که در افسانه ها به نام مبدع ملودی شبانی مشهور شد. دافنیس مدتی گله خود را تماشا میکرد و به عشق ورزی آنان رشک میبرد. چون اولین موی جوانی بر پشت لبش سبز شد، یکی از پریان بر او عاشق شد و به همسری او درآمد، ولی در مقابل این مهر از او پیمان گرفت که هرگز زن دیگری را دوست نداشته باشد. چوپان بسیار کوشید که وعده خود نگاهدارد، ولی عاقبت دختر پادشاهی عاشق جوانی او شد و در مزرعهای خویشتن را به او تسلیم کرد. آفرودیته آنها را دید و انتقام پری را بدین ترتیب از دافنیس گرفت که وی را در هجران عشق بی فرجامی از بین برد. دافنیس هنگام مرگ نی و هنر خود را به پان1 میسپارد. این صحنه را شاعر با برگردانی که تکرار میشود چنین توصیف کرده:

نزدیک شو ای استاد، این نی خوشنوا را که هنوز بوی عسل میدهد و دهانش با ریسمان بسته است، برای خود بردار. زیرا عشق آمده است تا مرا به خانه مرگ بکشاند.

ای آوازهای پاستورال از موزها چشم بپوشید، چشم بپوشید.

اکنون بگذار تا خار و خاشاک با بنفشه گل کند و نرگس زیبا بر درخت عرعر بشکفد و هر چه هست وارونه شود و درخت کاج میوه گلابی دهد. زیرا دافنیس رو به مرگ است.

بگذار که گوزنها تازیان را برانند و جغد شوم، بلبلان را از صحرا بیرون کند.

ای موزها، از آوازهای پاستورال چشم بپوشید، چشم بپوشید.

آنگاه خاموش شد. و آفرودیته که او را بخشیده بود خواست برگردد، لیکن الاهگان سرنوشت ریسمان زندگی او را به آخر رسانده بودند. بدین ترتیب دافنیس فرو رفت و گرداب بالای سرش، سری که موزها آن را دوست میداشتند، و نیمفها عزیز میداشتند به هم برآمد.

ای موزها از آوازهای پاستورال چشم بپوشید، چشم بپوشید.

---

(1) در دین یونان، خدای گله ها و شبانان و حاصلخیزی. م.

ص: 687

غزل دوم نیز باز بر محور عشق میگردد، اما با احساسی آتشینتر .سیمایتا، دوشیزه سیراکوزی که در دام وسوسه دلفیس گرفتار شده و بعد به بیوفاییش دچار آمده، میکوشد تا با طلسم و جادو عشق و دلربایی او را برگرداند، و اگر موفق نشد به او زهر دهد. وی، ایستاده بر زیر ستاره ها، به سلنه، الاهه ماه، میگوید که با چه حسادتی دلفیس را دیده است که در کنار یارش گام میزند.

هنوز به نیمه راه خانه لوکون نرسیده بودیم، که دیدم دلفیس با ائودانیپوس نزدیک میشوند: چه گونه و زنخی که چون مزرعه طلائین گندم در آفتاب میدرخشید، آری سینه هاشان، که از سینه تو ای سلنه درخشانتر بود، نشان میداد که از رنج فریبای با هم آویختن بازگشتهاند.

تو ای سلنه به عشق من بنگر و بگو از کجا آمده است چون آن منظره را دیدم، چه آتش گرفتم و چگونه شعله از سینهام زبانه کشید، و قلب عشق باخته مرا سوزاند! زیباییم پژمرد و دیگر بر آن جلال و شکوهی که از کنارم گذشت ننگریستم نمیدانستم چگونه به خانه و ماوای خود بازگردم زیرا سمی مهلک یا مرضی کشنده مرا از پای در میآورد.

ده روز در بستر ماندم و ده شب جانکاه به سر آوردم تو ای سلنه به عشق من بنگر و بگو از کجا آمده است غنچه جوانیم خشک و چون زردچوبه شد، و مویم ریخت و از آنچه بودم جز استخوان چیزی زیر پوستم نماند، آری، به چه کس که روی نکردم و چه راهی را که حتی پیرزنی بر آن نغمه عشق نخواند نسپردم هنوز تسلایی نیافتهام و زمان چون باد صرصر میگذرد.

تو ای سلنه به عشق من بنگر و بگو از کجا آمده است

غزل سوم، آمارولیس، پری دریایی، را توصیف میکند، و از زیباییهای نایافتنی او سخن میگوید. غزل چهارم از کورودون چوپان و غزل هفتم از لوکیداس بز چران شاعر یاد میکند; نامهایی که هزاران بار مورد استفاده شاعران از ویرژیل تا تنیسن قرار گرفتهاند. این اشعار روستایی به کمال آرزو میرسند و با بیانی بسیار زیبا بیان شدهاند. هر یک از اشعار او سرودی زیباتر از اشعار هومر میخواند، لیکن ذوق و استعدادی که در هر یک از آنها نهفته است هنگامی بر خواننده آشکار میشود که خویشتن را تسلیم سوز و گدازهای غمانگیز نغمه های او کند. خوبی اشعار او در آن است که در عین رویایی بودن خالی از واقعیتهای زندگی نیستند. بوی تن قهرمانان او به مشام میرسد، و گاهی وقاحت افکار آنها خودنمایی میکند،

ص: 688

و خلاصه طنزی شهوانی نمک احساسات آنهاست که همان موجب آن است که شخصیتهای اشعار او واقعی جلوه کنند. رویهمرفته اشعار او کاملترین شعر یونانی پس از اوریپید است و تنها اشعار موجود هلنیستی است که از نفس زندگی برخوردار است.

V - پولوبیوس

گرچه عصر هلنیستی فقط یک شاعر بزرگ به وجود آورد، نثر نویسانی عرضه داشت که از لحاظ تعداد و رنگارنگی بیسابقه بودند. مکالمات خیالی، رساله نویسی، و تدوین دایره المعارف از ابداعات این دوره بود، که با تدوین زندگینامه های کوتاه و روشن ادامه یافت و، در دوره ادبیات یونانی روم، نوشتن داستانهای کوتاه و وعظ و خطابه به آنها اضافه شد. فن سخنوری، که متکی به سیاست بازی، وکالت در محاکم، و آزادی بیان بود، در حال نزع بود. نوشته بهترین وسیله انتقال بیان و ادبیات شده بود. جمله سازی و عبارتپردازی انشایی که در سیسرون مییابیم در این زمان به وجود آمد.

تاریخنگاری ترویج یافت. بطلمیوس اول، آراتوس آخایایی، و پورهوس اپیروسی خاطرات لشکرکشیهای خود را نوشتند و میراثی از خود به یادگار گذاشتند که در عصر سلطنت قیصر به کمال خود رسید. کاهن اعظم مصر، منتحو، سالنامه مصر را به زبان یونانی نوشت و در آن فراعنه را طوری معرفی کرد که هنوز هم مبنای شناسایی ماست. بروسوس، کاهن اعظم کلدانی، تاریخ بابل را، بر مبنای نوشته های میخی، به آنتیوخوس اول اهدا کرد. مگاستنس، سفیر سلوکوس اول نزد چندره گوپته1 از سلسله ماوریا، به نوشتن کتابی درباره هندوستان دنیای یونان را به شگفتی واداشت (300 ق م). در یکی از قسمتهای فریبندهاش میگوید: “در میان برهمنان دستهای از فیلسوفان هستند که میگویند خدا دنیاست و قصد آنها سخنوری تنها نیست بلکه دلیل و برهان میآورند.” این بار نیز نظریه لوگوس در کار آمد که اثری چنان عمیق در الاهیات مسیحی بر جای گذاشت. تیمایوس تائورومنیومی، که به دست آگاتوکلس از سیسیل تبعید شده بود، تمام اسپانیا و کشور گل را گشت و سپس در آتن مستقر شد و تاریخ سیسیل و مغرب زمین را نوشت. وی محققی ساعی بود و میخواست از هیچ چیز فروگذار نکند، به حدی که رقیبانش او را “آشغال جمع کن پیر” مینامیدند. تیمایوس میخواست تاریخ قطعی وقایع را معلوم کند و اولمپیادها را ماخذ تاریخ قرار داد.

پیشینیان خود را سخت انتقاد کرد، ولی بخت با او یاری نمود و قبل از اینکه کارهایش زیر شلاق انتقاد پولوبیوس بیفتد از دنیا رفت.

---

(1) امپراطور هند، اواخر قرن چهارم ق م، موسس سلسله ماوریا، جد آشوکا. م.

ص: 689

بزرگترین مورخ هلنیستی و تنها فرد یونانی که شایسته برابری با هرودوت و توسیدید است، در مگالوپولیس در آرکادیا، به سال 208 متولد شد. پدرش، لوکورتاس، یکی از رهبران اتحادیه آخایایی بود که در سال 189 به سفارت به روم رفت، و در سال 184 به مقام فرماندهی کل رسید. فرزند او در محیط سیاست بار آمد، سربازی را از فیلمون آموخت. در اردوی رومیها در آسیای صغیر علیه گلها جنگید، همراه پدرش به سفارت مصر رفت (181)، و در سال 169 به فرماندهی سواره نظام اتحادیه رسید. ولی این مقام به ضرر او تمام شد، زیرا وقتی روم اتحادیه را به خاطر حمایت از پرسئوس مجازات کرد و یک هزار نفر از رهبران اتحادیه را به عنوان گروگان به روم برد، پولوبیوس نیز در میان آنها بود (167). شانزده سال در تبعید به سر برد. در وصف حال خود میگوید که گاهی “کاملا روحیه خود را باخته و مغزم فلج میشد.” بالاخره سکیپیوی جوان با او دوستی کرد، وی را به محافل روشنفکر رومی معرفی نمود; و از سنای روم که تبعیدیها را به نقاط دوردست ایتالیا میفرستاد اجازه گرفت که پولوبیوس نزد او در رم بماند. پولوبیوس همراه سکیپیو در لشکرکشیهای زیادی حاضر بود، راهنماییهای نظامی گرانقیمتی به او کرد، سواحل اسپانیا و افریقا را برای او پویید، و هنگام سوزاندن کارتاژ دوش به دوش او جنگید (146). در سال 151 آزادی خود را به دست آورد. در سال 149 به یونان رفت که میانجی شهرهای یونان و ارباب دورشان یعنی سنای روم باشد. این ماموریت نامطلوب را میبایستی خوب انجام داده باشد، زیرا چند شهر به یادبود او مجسمه هایی ساختند; گرچه نمیتوان به تحقیق گفت که از کارهایی که کرده تقدیر کرده بودند یا از کارهایی که امیدوار بودند که برایشان انجام خواهد داد. پس از شصت سال زندگی پر فعالیت از سیاست کنارهگیری کرد تا کتابهای رسالهای در تاکتیک، زندگی فیلوپویمن، و تواریخ بسیار مفصل خود را بنویسد. سرانجام مانند نجیبزادهای از دنیا رفت; به این معنا که در سن 82 سالگی سواره از شکار برمیگشت که زمین خورد و جان سپرد.

تا به حال تاریخنویسی با وسعت تحصیل و سفر و تجربه او پیدا نشده است. آثار تاریخی او بر مقیاس وسیعی بنیان دارد، و نه تنها داستان یونان که داستان تمام دنیا (یعنی ملل مدیترانه) را از 221 تا 146 قبل از میلاد در بر دارد. “چنین است طرحی که من پیشنهاد میکنم، ولی همه بستگی به آن دارد که تقدیر عمری دراز نصیب من کند که این مهم را به آخر برسانم.” پولوبیوس بدرستی دریافته بود که مرکز تاریخ سیاسی دورانی که مورد بحث اوست روم است، و با قرار دادن روم به عنوان محور به کتابش وحدت و انسجام میدهد. وی در این اثر خود با کنجکاوی سیاستمدارانهای روشهایی را که روم به وسیله آن دنیای مدیترانه را مسخر ساخته بود مورد مطالعه قرار میدهد. پولوبیوس رومیان را سخت میپسندید، زیرا روم را در اوج عظمت دیده بود، و در عین حال مردان برجسته روم را در گروه سکیپیو دیده و شناخته بود، و میاندیشید که رومیان درست همان مشخصاتی را دارند که ملت و دولت یونان

ص: 690

به حد مرگباری فاقد آنها هستند. از آنجایی که هم خود آریستوکرات بود و هم پرورده و محشور آریستوکراتها، کوچکترین همفکری و همراهی با حکومت تودهای در مراحل آخری دموکراسی یونان نداشت. به عقیده او، تاریخ سیاسی عبارت است از یک دور تسلسل حکومت سلطنتی (دیکتاتوری)، آریستوکراسی، اولیگارشی، دموکراسی، و دوباره حکومت سلطنتی. در نظر او بهترین راه فرار از این دور تسلسل، “حکومت مختلطی” مانند حکومت لوکورگوس یا روم است که در آنها مردم به حد نسبتا محدودی در انتخاب قضات خود آزادند، ولی اختیارات این قاضیان توسط مجلس سنای دایمی و آریستوکراتیک مورد نظارت قرار میگیرد. با همین طرز فکر بود که به نوشتن تاریخ عصر خود پرداخت.

پولوبیوس “مورخ مورخین” است، زیرا به روش خود به اندازه موضوع مورد بررسی خود علاقهمند است. دوست دارد که درباره نقشه کار خود بحث کند و در هر فرصت فلسفه ببافد. مانند هر انسان دیگری خصایل خود را مافوق و نمونه میداند، و عقیده دارد که تاریخ را باید کسی بنویسد که خود وقایع را دیده، یا با کسی که شاهد آن بوده مذاکره کرده باشد. تیمایوس را رد میکند که به گوشهایش بیش از چشمهایش اعتماد کرده، و با غرور از سفرهایی که به دنبال اطلاعات و اسناد و حقایق جغرافیایی کرده سخن میگوید، و متذکر میگردد که چگونه در مراجعت از اسپانیا از همان راهی در کوه های آلپ به ایتالیا سفر کرده که هانیبال گذشته، و چگونه تا آخرین نقطه ایتالیا رفته تا سنگنبشته هایی را که از او در بروتیوم بر جای مانده بخواند و استخراج نماید. پولوبیوس میگوید که تاریخ باید آن قدر که “وسعت کار و طرز عمل جامع آن” اجازه میدهد دقیق باشد، و در این کار تا آنجا که ما اطلاع داریم، به استثنای توسیدید، از همه بیشتر موفق شده است. به نظر او تاریخنویس باید مرد میدان سیاست و حکومت و جنگ باشد، و گرنه هرگز طرز عمل دولتها و جریان تاریخ را نخواهد فهمید. وی حقیقت بین و منطقی است، عبارتهای اخلاقی سیاستمداران را میشکافد تا هدف و انگیزه آنها را فاش کند. تفریح کنان اظهار میدارد که با چه سادگی میتوان فرد یا جامعهای را، حتی مکرر، فریفت. در یکی از جمله هایی که بر ماکیاولی پیشدستی کرده میگوید: “بندرت هر چه خوب است با هر چه مفید فایده است منطبق میشود، و کمتر کسانی هستند که بتوانند این دو را به هم آمیخته با یکدیگر انطباق دهند.” الاهیات رواقیون را در مورد “توجه به مبدا” میپذیرد، لیکن به آیینهای عصر خود با ترحم مینگرد، و بر مداخله نیروهای مافوقالطبیعه لبخند میزند. اهمیت اتفاق و تاثیر تصادفی مردان بزرگ را در تاریخ میپذیرد، لیکن با عزم راسخ میکوشد که روابط حقیقی و اغلب غیر فردی علل و معلولها را بیابد، تا تاریخ چون مشعل درخشانی گذشته و آینده را روشن و قابل درک سازد. “آگاهی از گذشته بهترین و آمادهترین وسیله اصلاح کردار بشر است،” و “صحیحترین تعلیم و کارآموزی برای زندگی پرفعالیت سیاسی آموختن تاریخ است،” و “تاریخ و فقط تاریخ

ص: 691

است که بدون آلوده شدن به مخاطرات بالفعل قوه قضاوت ما را بلوغ میدهد و ما را علیرغم بحرانها و وضع ویژه امور آماده اتخاذ نظریات صحیح میسازد.” به نظر او بهترین روش تاریخنویسی آن است که زندگی ملتی را چون ساختاری واحد بنگریم و داستان هر عضو را با داستان زندگی جمع در هم ببافیم. “آنکه عقیده دارد با خواندن تاریخهای مجزا میتواند درباره کل تاریخ نظر صحیحی کسب کند، به نظر من شبیه آن کسی است که پس از نظاره اعضای بریده شده حیوان مردهای که روزی زنده و زیبا بوده، گمان کند که مانند شاهد ناظری حرکات موزون و زیبای آن حیوان را هنگام حیات میشناسد.” از چهل کتابی که پولوبیوس به عنوان تواریخ نوشته، گذشت زمان تنها پنج جلد آن را محفوظ داشته و خلاصه نویسان نیز قسمتهای مهمی از بقیه را نجات دادهاند. افسوس که، یونانیان منحط انتقادهای فرومایه سایر تاریخنویسان، گرفتاریهای دایمی او در جنگ و سیاست، طبقه بندی غیر منطقی تاریخ او به “اولمپیاد”ها، اقدام به نوشتن تاریخ تمام ملل مدیترانه در هر دوره چهارساله، و انحرافهای گیج کننده و گسیختگی سبک و موضوع مانع شدند که تاثیر به حق خود را بر جای گذارد. پولوبیوس گاهی، مثلا هنگامی که داستان هجوم هانیبال را مینویسد، دچار غلیان احساس شده سخنوری میکند، ولی معمولا از لغتپردازی بعضی از متقدمان خود آن قدر بیزاری نشان میدهد که ملال انگیزی سبک نویسندگی خود را مایه مباهات میداند. یکی از منقدان قدیمی گفته است: “هیچ کس آثار او را تا به انتها نخوانده است.” دنیا تقریبا او را فراموش کرده است، ولی تاریخنویسان تا مدتها از او درس خواهند گرفت; زیرا وی یکی از بزرگترین واضعین و مجریان مکتب تاریخنگاری است، زیرا جرئت آن را به خود داد که وسعت نظر بیشتری به کار خود داده “تاریخ جهان” را بنویسد; و بالاخره، و مهمتر از همه، به این دلیل که وی به این حقیقت رسید که بیان حقایق بدون تفسیر و تحلیل بی ارزش است و گذشته، جز آنکه ماخذ و چراغ راه ما باشد، خاصیتی ندارد.

ص: 692

فصل بیست و هفتم :هنر در دوره اضمحلال

I - جنگ

زوال تمدن یونان در میدان هنر بیشتر از سایر جوانب به تاخیر افتاد. عصر هلنیستی نه تنها از لحاظ باروری که حتی از نظر اصالت نیز با هر دورهای رقابت میکند. محققا هنرهای کم اهمیتتر دستخوش هیچ گونه زوالی نشدند. کارگران متخصص چوبکار، عاجکار، و نقره و طلاکار در سرتاسر دنیای وسیع یونان پراکنده بودند. حکاکی روی سنگهای قیمتی و سکه به عالیترین مرحله ترقی خود رسید. در اقصی نقاط مشرق زمین یونان، یعنی باکتریا، پادشاهان یونانی در سکه زنی هنرمندی نشان میدادند، و در مغرب زمین نیز سکه ده دراخمای هیرون دوم را میتوان بهترین نمونه سکه زنی دانست. اسکندریه به خاطر آهنگری و نقره سازی خود، که در هنرمندی رقیب شاعران بی نقص آنجا بود، و به خاطر برجسته کاری و حکاکی روی سنگهای قیمتی، صدف، سفالهای آبی و سبز، کاشیهای مرغوب، و شیشه های ظریف رنگارنگ خود مشهور بود. گلدان پورتلند،1 که به احتمال قوی محصول اسکندریه بود، این هنر را در اوج زیبایی خود نشان میدهد: شکلهای بسیار زیبایی در یک لایه شیشهای شیری رنگ کندهکاری شده با بدنهای سبز رنگ. اگر تعبیر را منظور بدارید، میتوان آن را یکی از شاهکارهای جوسایا وجوود2 باستانی تلقی کرد.

موسیقی در تمام طبقات مردم دوستار داشت. گامها و سبکهای موسیقی در جهت تازهجویی و زیبایی در تغییر بود. آهنگسازی و آلات موسیقی از سادگی اولیه خارج شده، رنگارنگتر و فراوانتر شدند. در حدود 240 ق م، “نی پان” قدیمی در اسکندریه بزرگتر شده تبدیل

---

(1) نام این گلدان از دوک پورتلند، شهری در انگلستان، ماخوذ است که آن را در روم خریداری کرد. اکنون در موزه بریتانیایی است.

(2) 1730 - 1795، سفالگر بسیار معروف انگلیسی. م.

ص: 693

به ارگی از نیهای برنجی شد; و حدود سال 175 کتسیبیوس آن را تکامل داد و تبدیل به ارگی نمود که با مخلوطی از هوا و آب کار میکرد و نوازنده میتوانست امواج متنوع صوتی را تحت اراده خود درآورد. از ساختمان و چگونگی این ارگ اطلاعات بیشتری در دست نیست، ولی میدانیم که همین آلت موسیقی، در روم بسرعت تحول یافته، تبدیل به ارگ کلیسا و ارگ امروزی شد. از مجموع آلات موسیقی، ارکستر به وجود آوردند، و از آلات خاص موسیقی کنسرتهایی نیمه سمفونیک در تالارهای اسکندریه، آتن، و سیراکوز اجرا میکردند. نوازندگی و خوانندگی یکنفری نیز بسیار ترقی کرد. هنرمندان موسیقی و تکنوازهای حرفهای در اجتماع مقامی در خور دستمزدهای گزافی که میگرفتند یافتند. در سال 318، آریستوکسنوس تارنتومی، شاگرد ارسطو، رساله کوچکی به عنوان آرمونیک، نوشت که کتاب پایه نظری موسیقی در دنیای باستان گردید. آریستوکسنوس مردی بسیار جدی بود و مانند اغلب فیلسوفان از موسیقی زمان خود لذت نمیبرد. آتنایوس از وی نقل میکند که “تئاتر کاملا منحط و موسیقی سر تا پا خراب و مبتذل شده است.

تعداد کسانی که به یاد میآورند موسیقی ما چه بود و چه منزلتی داشت چندان نیست.” این حرف را بسیاری از نسلهای بعد عینا شنیدهاند.

قضاوت کامل درباره معماری عصر یونان باستان امروز برای ما چندان مقدور نیست، زیرا گذشت زمان غدار کلیه آثار آن را با خاک یکسان کرده است. مع هذا، از نوشته ها و خرابه هایی که مانده میتوان دریافت که هنر ساختمانی یونان سیادت خود را از باکتریا تا اسپانیا توسعه داده بود. نفوذ دو جانبه یونانی و شرقی سبک مختلطی به وجود آورده بود: ستونبندی و گچبری روی سر ستون از یونان به آسیا رفت و طاق و گنبد و قبه از مشرق زمین وارد یونان شد; حتی در مراکز قدیمی هلنی، مانند دلوس، پایتختهایی به سبک مصری و ایرانی برپا شد. سبک دوریک، در عصری که تزیین و ظرافت مورد توجه بود، خشک و بیروح شد و شهرها یکی پس از دیگری آن را رها میکردند. ولی سبک کورنتی به اوج زیبایی خود رسید. هنر، به موازات حکومت، قانون، علمالاخلاق، ادبیات، و فلسفه جنبه مذهبی خود را از دست داده، جنبه غیر روحانی میگرفت. رواقها، ایوانها میدانها باغها، تالارهای عمومی، کتابخانه ها، ورزشگاه ها، و حمامها ساختمان معابد و پرستشگاه ها را تحت الشعاع قرار داده، کاخهای سلطنتی شاهوار راه جدیدی به سوی طراحی و تزیین کاری معماری گشودند. نمای داخلی خانه ها با نقاشی، مجسمه سازی، و برجسته کاری تزیین میشد در خانه های اعیان باغهای خصوصی به وجود آمد. باغها، دریاچه ها، و ساختمانهای کلاه فرنگی سلطنتی در پایتختها ساخته شد، که اغلب برای استفاده عموم باز بود. شهرسازی همراه معماری رونق یافت. خیابانسازی به سبک مستطیل هیپوداموس با پهنایی حدود ده متر، که آن روزها برای عبور و مرور اسب و گردونه کافی بود، به وجود آمد. سمورنا (ازمیر) به خیابانهای سنگفرشش میبالید، ولی ظاهرا اغلب کوچه های هلنیستی آن عصر خاکی بودند و در زمستان غرق گل میشدند.

ساختمانهای زیبا به طور بیسابقهای گسترده شدند. در آتن قرن دوم ستونهای بلند کورنتی در اولمپیون برپا شد. طرح عمومی بنای توسعه یافتهای را که زیباترین بنای آتن بود کوسوتیوس

ص: 694

معمار رومی ریخت; که از موارد نادر دخالت رومیها در معماری یونان بود، زیرا همیشه خود آنها به معماری یونان متکی بودند. لیویوس این معبد را، که معبد زئوس اولمپیا بود، تنها بنایی میداند که شایسته سکونت خدای خدایان بود. از این بنا شانزده ستون برجای مانده که زیباترین نمونه سبک کورنتی به شمار میروند. روحانیت محتضر آتن و نبوغ فیلون معبد باشکوه الئوسیس را، که پریکلس قبلا بر قطعه زمینی مقدس آغاز کرده بود، به اتمام رسانید. فقط قطعاتی از این بنای زیبا برجای مانده که خود نمونه طراحی و حکاکی بسیار عالی یونان است. فرانسویها در دلوس نقشه زمینی معبد آپولون را از خاک بیرون کشیدهاند و شهری را نمایان ساختهاند که پر از رواقهایی است که محل داد و ستد یونانیها یا پناهگاه مجسمه های صدها خارجی و یونانی بوده است. هیرون دوم در سیراکوز بناهای باشکوهی برپا کرد، تئاتر دولتی موجود را وسیع نمود، که تا به امروز نام وی بر روی سنگهای این بنا به چشم میخورد. بطالسه مصر اسکندریه را با بناهایی که شهر را در زیبایی شهره ساخت زینت داده بودند، لیکن کوچکترین اثری از آنها نمانده است. بطلمیوس سوم معبدی در ادفو ساخت که عالیترین اثر معماری یونان در کشورهای متصرفی بود، و بازماندگانش معبد ایسیس را در فیلای بنا یا تجدید بنا کردند. در شهرهای یونیا از قبیل میلتوس، پرینه، و ماگنسیا معابد جدیدی برای خدایان ساخته شد. سومین معبد آرتمیس در افسوس حدود سال 300 ق م تمام شد. به افتخار آپولون معبد وسیعتری به معماری پایونیوس و دافنیس در دیدوما، نزدیک میلتوس، ساخته شد (332ق م - 41 میلادی) که بعضی از قسمتهای ستونهای عالی یونیایی آن بر جای مانده است. ائومنس دوم با ایجاد بناهای زیبا پایتخت خود پرگامون را زبانزد مردم یونان کرد. بین ساختمانهای زیبای آن، قربانگاه مشهور زئوس بود که آلمانها در سال 1878 از زیر خاک بیرون آوردند و دوباره با استادی کامل در موزه پرگامون برلین بنا کردند. پلکان شاهواری بین ایوان و محوطه ستوندار و وسیع آن موجود است و اطراف قاعده چهل متری آن را کتیبه زیبایی زینت داده است. نفاست این بنا در آن دوره با ساختمان موسولئوم در قرن چهارم و پارتنون در قرن پنجم برابری میکند. هرگز یونان به این زیبایی تزیین نشده بود، و هرگز شوق مردم این کشور و استادان هنرمندش محل سکونت انسانی را به این شکوه و جلال نرسانده بود.

II - نقاشی

نقاشی معمولا آخرین هنر بزرگی است که در هر تمدنی به بلوغ میرسد; در مراحل اولیه فرهنگ هر ملتی، نقاشی تابع معماری و مجسمه سازی مذهبی است، و تنها هنگامی مستقل میشود که زندگی خصوصی و ثروت شخصی مردم موجد تزیین خانه ها یا یادبود اشخاص گردد. چون از بین رفتن دموکراسی توجه عموم را از حکومت منحرف کرد، مردم دنبال تسلایی میگشتند که در خانه و ماوای خود داشته باشند. ثروتمندان کاخهای مجلل میساختند و دستمزدهای گزافی به هنرمندانی میدادند که فوارهای را تزیین کنند یا دیواری را درخشش بخشند. در اسکندریه نقاشی روی شیشه را برای تزیین دیوار به کار میبردند; تمام شهرهای

ص: 695

هلنیستی برای این منظور تخته های چوبی قابل حرکت استعمال میکردند. شاهزادگان و اشراف ترجیح میدادند که عکسهای بسیار بزرگ آنها روی قطعات جدای مرمر نقاشی شود. پاوسانیاس از تعداد زیادی پرده نقاشی گفتگو میکند که در سفرش به یونان دیده است; متاسفانه، جز چند تکه نقاشی رنگ پریده روی سنگ و سفال، از این هنر با رونق چیزی باقی نمانده است. کیفیت این نقاشیها را فقط باید از روی نسخه های بدلی رنگ و رو رفته و متوسط آنها که در پومپئی، هر کولانیوم، و روم پیدا شده قضاوت کرد.

یونان مقام نقاشانش را همردیف مجسمه سازان و معماران خود، بلکه بالاتر، میدانست. نقاشان دستمزدهای گزاف میگرفتند، و درباره زندگی ایشان هزاران داستان جذاب گفته میشد. کنسیکلس افسوسی که نتوانسته بود صلهای را که انتظار داشت از ملکه ستراتونیکه بگیرد، تصویر او را کشید که با ماهیگیری به بازی به دنبال هم میدوند. وقتی تابلو به اتمام رسید، آن را به معرض نمایش گذارد و از ترس مجازات فرار نمود. ستراتونیکه از آنجایی که “تصویر چهره هر دو نفر را بسیار استادانه و شبیه به اصل رسم کرده بود” وی را بخشید و به میهن برگرداند. هنگامی که آراتوس، سیکوئون را متصرف شد، فرمان داد که کلیه تصاویر دیکتاتورهای سابق را از بین بردارند. یکی از دیکتاتورها به نام آرخستراتوس را ملانتوس نامی (نقاش قرن چهارم) تصویر کرده بود که کنار گردونهاش ایستاده است. این تابلو به قدری زیبا و روشن بود که نئاکلس نقاش استدعا کرد که آراتوس از نابود کردن آن صرف نظر کند. آراتوس قبول کرد، به شرطی که شکل آرخستراتوس به شکل دیگری که کمتر برخورنده باشد تعریض شود. استرابون میگوید که پروتوگنس تصویر یک ساتیر را کشید که کبکی کنارش بود. این تصویر چنان زنده بود که کبکها آن را عوضی میگرفتند.

بالاخره نقش کبک را پاک کرد که مردم نفاست تصویر ساتیر را بهتر درک کنند. پلینی میگوید که همین نقاش بر روی تابلوی مشهور خود یالوسوس (موسس فرضی شهری به همین نام در رودس) چهار لایه رنگ مالید که هر گاه لایهای در اثر زمان پاک شود، رنگ تازه و درخشان بماند. نقاش، که از عدم توانایی خود در نشان دادن کفی که از دهان سگ یالوسوس بیرون میریخت خشمناک شده بود، اسفنجی به طرف تابلو پرتاب کرد تا آن را خراب کند، ولی اسفنج البته درست به جای لازم خورد و اثر رنگی بر جای گذاشت که کاملا رنگ کف دهان سگ خشمناک بود. چون دمتریوس پولیورکتس رودس را تصرف کرد، از آتش زدن شهر خودداری نمود، مبادا این تابلو از بین برود. در مدت محاصره شهر، هنگامی که ارتش مقدونی پیشرفت کرد، پروتوگنس در کارگاه دهقانی خود به کار ادامه میداد. دمتریوس به دنبال او فرستاد و پرسید که چرا وی مانند سایرین به داخل دیوارهای شهر پناهنده نشده است. پروتوگنس جواب داد: “چون میدانم تو علیه رودسیها میجنگی نه علیه هنر.” سلطان محافظی بر او گماشت و کار محاصره را رها کرد تا ایستاده، نقاشی او را تماشا کند.

ص: 696

نقاشان هلنیستی به فنون مناظر و مرایا و تنظیم نور وفاصله در پرده های نقاشی آشنایی کامل داشتند.

اگرچه مناظر طبیعی را فقط برای زمینه و تزیین در نقاشی به کار میبردند و آنها را بیروح و معمولی مجسم میکردند (البته اگر بتوان نسخه های بدل نقاشیهای پومپئی را ملاک قضاوت قرارداد)، لااقل موجودیت طبیعت را پذیرفته، و آن را، در همان زمانی که تئوکریتوس در اشعار خود مورد استفاده قرار میداد، در نقاشیهای خود وارد میکردند. مع هذا، آن قدر به انسان و کارهای او توجه داشتند که وقت پرداختن به درخت و گل را نداشتند. پیشینیان آنان فقط تصویر خدایان و ثروتمندان را میکشیدند. نقاشان هلنیستی به هر چه جنبه انسانی داشت علاقه داشتند; ضمنا درک کرده بودند که حتی یک شکل زشت نیز ممکن است موضوع نقاشی زیبایی باشد، یا لااقل وسیله دستمزد خوبی شود. به این دلیل، با اشتیاق نقاشان هلندی، به موضوعهای معمولی پرداخته، از کشیدن تصویر سلمان، پینه دوز، زن روسپی، زن خیاط، چهارپایان، مردم ناقص الخلقه، و حیوانات عجیب لذت میبردند و به آنها نمونه هایی از اشیای بیجان را، مانند نان و تخممرغ، میوه و سبزی، ماهی و شکار، شراب و سایر اسباب تعیش و تشریفات، اضافه میکردند. سوسوس پرگامونی، با کشیدن کف اطاقهای موزاییکیی که هنوز از ته مانده ضیافتها کثیف و در هم برهم بود، باعث تفریح و سرور همعصران خود میشد. اشخاص محافظه کار و کسانی که خود را سنگین و با وقار میدانستند از این کار منزجر شده، این تجلیل کنندگان ابتذال را تصویر کننده وقاحتها و کثافتها میخواندند.

در تب تصویر اشیای زشت طبق قانون ممنوع بود.

بعضی از شاهکارهای بزرگتر این عصر به واسطه آتشفشانی وزوویوس از گمنامی، بلکه از فراموشی، نجات یافتند. فرسکویی که اخیرا در اوستیا کشف شده ظاهرا نسخه ناقصی از یک تابلوی اصیل یونانی است. این تابلو اکنون به نام “عروسی آلدوبراندینی” معروف است، که نام خانوادهای بوده که تابلو قبل از انتقال به موزه واتیکان به آنها تعلق داشته است. در این تصویر آفرودیته نیرومند کشیده شده که در کنار عروس خجولی ایستاده، به او جرئت میدهد، در حالی که داماد بیصبرانه و بدون اینکه احتیاجی به جرئت دادن داشته باشد، کنار نیمکت ایستاده است. ظریفتر از این دو تصویر اصلی، طرح زن باوقاری است که در کنار دیده میشود و مشغول نواختن عودی است که رنگ آن در اثر گذشت زمان پریده است. یک تابلوی دیواری باشکوهی نیز باقی مانده که آن را به تابلوی اصیل یونانی قرن سوم نسبت میدهند. در این تصویر، اخیلس، که پاتروکلوس در کنارش ایستاده، با خشم اسیر خود بریسئیس را به دشمن شهوتران خود آگاممنون تسلیم میکند. شکلهای این تصویر، به سلیقه و عادت ما، پیش از آنکه زیبا باشند، با ابهتند. معمولا ما به پاهای بلندتر و بالاتنه کوتاهتر آشنا هستیم، لیکن باید قبول کرد که نقاشان یونان باستان خیلی بیشتر با اندازه های زنان و مردان یونانی عصر خود آشنایی داشتهاند. مرور زمان جلال و تازگی این آثار را زدوده و فقط قوه تصور قادر است درخشش و زیبایی آنها را که روزی مورد تحسین عوام و سلاطین بوده بازگرداند.

ص: 697

جالبتر از همه چند قطعه موزاییک رومی است که ظاهرا از نقاشیهای یونانی اقتباس شده است. موزاییک هنر قدیمی مصر و بینالنهرین بود; یونانیان آن را گرفتند و به اوج ترقی تاریخی خود رساندند. یک قطعه نقاشی را به وسیله خطوطی به چهارگوشهای کوچک تقسیم میکردند و قطعات کوچکتر مرمر را چنان رنگ میزدند که وقتی کنار هم میچیدند، تابلویی پردوام به وجود میآمد. چند قطعه از این موزاییکها، که قرنها زیر پای هزاران نفر قرار گرفتهاند، هنوز رنگ خود را حفظ کرده، داستانهای باستان را بیان میکنند. “نبرد ایسوس” که در خانه فارنوسها در پومپئی پیدا شد، و حدس زدند که به یک نقاشی فیلوکسنوس در قرن چهارم مربوط میشود، مرکب از یک میلیون و پانصد هزار قطعه سنگ است که هر کدام بیش از چند میلیمتر مربع سطح ندارد.1 تمام موزاییک 5/2 در 5 متر است. این اثر در آتشفشان و زلزلهای که پومپئی را در خود فرو برد (79 میلادی)، سخت صدمه دید، ولی آن قدر از آن باقی مانده که استادی و نیرومندی هنرمند را برساند. اسکندر، سیاه و سوخته از گرما و پریشان و ژولیده از کثافت میدان نبرد، پیشرو حمله است و سوار بر اسب خود، بوکفالوس، در چند قدمی گردونه داریوش دیده میشود. نجیبزادهای ایرانی خود را در میان دو پادشاه انداخته و نیزه اسکندر در بدن او نشسته است. داریوش، بی توجه به خطری که از جانب نیزه دیگر اسکندر متوجه اوست، از گردونه به طرف دوست محتضر خود برگشته، چهرهاش مالامال از غم و اندوه است. سوارکاران ایرانی به نجات پادشاه خود آمده و نیزه اسکندر به هدف نرسیده، در هوا معلق است. نشان دادن احساسات در هم و آشفته چهره داریوش معرف قدرت بینظیر نقاش است، لیکن سر اسب اسکندر جاذبترین بخش نقاشی است. عالیتر از این موزاییک در دنیا وجود ندارد.

III - مجسمه سازی

در هیچ عصری مجسمه سازی به فراوانی عصر هلنیستی نبوده است. معابد و کاخها، خانه ها و خیابانها، باغهای عمومی و خصوصی پر از مجسمه بود. تمام جوانب زندگی انسانی و بسیاری از جوانب دنیای گیاه و حیوان در مجسمه سازی مجسم میشد. مجسمه های نیمتنه سنگی، قهرمانان مرده و مشاهیر زنده را در اندک مدتی جاودانی میساختند، و حتی مفاهیم مجردی چون خوشبختی، صلح، بدنامی، یا شیطان زمان در سنگ موجودیت مادی مییافتند. ائوتوخیدس سیکوئونی، شاگرد لوسیپوس، برای انطاکیه مجسمهای ساخت به نام خوشبختی که تجسم روح و امید برای آن شهر باشد. پسران پراکسیتلس تیماخوس و کفیسودوتوس سنت غنی مجسمه سازی آتن را ادامه دادند و، با ساختن مجسمه های عظیم دمتر، پرسفونه، و آرتمیس در پلوپونز، به اوج شهرت رسیدند. در عین حال، بیشتر مجسمه سازان جدید برای گذران معاش به دربار و بارگاه سلاطین و حکمرانان یونانی شرقی قناعت میکردند.

رودس، در قرن سوم، مکتبی در مجسمه سازی به وجود آورد که منحصر به فرد بود. یکصد

*****تصویر

متن زیر تصویر : نبرد ایسوس، این موزائیک در پمپئی پیدا شده است. موزه ناپل،

---

(1) این موزاییک و اخیلس و بریسئیس یاد شده، هر دو، در موزه ناپل هستند.

ص: 698

مجسمه عظیم در این جزیره بود که به قول پلینی هر کدام از آنها میتوانستند مایه شهرت یک شهر باشند. بزرگترین آنها مجسمه مفرغی عظیم هلیوس خدای آفتاب بود که از قطعات مختلف سنگ به دست خارس لیندوسی در 280 ق م ساخته شد. در افسانه بیمبنایی آمده است که خارس پس از اینکه فهمید مخارج کار بیشتر از تخمین او بوده خودکشی کرد، و همشهریش لاخس آن را تکمیل کرد. این مجسمه طوری روی بندرگاه قرار گرفته بود که کشتیها میتوانستهاند از میان پایش بگذرند، و ارتفاع آن به سی و پنج متر میرسید. از ابعاد این مجسمه چنین بر میآید که سلیقه رودسیها بیشتر متوجه بزرگی و خودنمایی بوده است، ولی شاید هم از این مجسمه به عنوان چراغ بندر یا نمادی برای شهر استفاده میکردهاند. اگر بتوان به شعری که در گلچین ادبی یونان موجود است اعتماد کرد، این مجسمه مشعلی به دست داشته که مظهر آزادی رودس بوده است تقدم خاص آن به مجسمه مشهوری دریکی از بنادر دنیا قابل توجه است.1 این مجسمه یکی از عجایب هفتگانه دنیا به شمار میرفته است. پلینی میگوید:

این مجسمه، پنجاه و شش سال پس از اتمام، در اثر زلزله سرنگون شد. فقط مردان درشت هیکل میتوانند انگشت شست مجسمه را در میان بازوان خود جای دهند; انگشتان آن به تنهایی از بسیاری از مجسمه ها بزرگتر است. وقتی دستهایش قطع شود، غارهای عمیقی در بدنه آن پدیدار میشود. در داخل آن صخره های بزرگی دیده میشود که هنرمند برای مستقر کردن مجسمه کار گذاشته بوده است. گفته میشود که ساختن آن دوازده سال طول کشید، و سیصد تالنت خرج برداشت، این مبلغ از فروش ماشینهای جنگی دمتریوس که پس از محاصرهای بی نتیجه شهر را رها کرده و رفته بود تامین شد.2

یکی دیگر از شاهکارهای مکتب رودس لائوکوئون است که در تاریخ به همان پایه شهرت رسید. پلینی آن را در کاخ امپراطور تیتوس دیده بود. مجسمه مزبور در سال 1506 در خرابه های حمامهای تیتوس یافت شد و تقریبا محقق است که کار اصلی آگساندر، پولودوروس، و آتنو دوروس است که آن را از قطعه مرمر در قرن اول یا دوم ق م تراشیدند و ساختند. کشف آن در رنسانس ایتالیا موثر بود و بخصوص میکلانژ را چنان تحت تاثیر گذاشت که کوشید بازوی راست آن را که از دست رفته بود بسازد، ولی موفق نشد.3 لائوکوئون کشیشی از اهالی تروا بود که با پذیرفتن اسب پیشکشی یونانیها مخالفت کرد و، به قول ویرژیل، گفت: “من از یونانیها حتی اگر هدیه بیاورند میترسم.” آتنه که موافق یونانیها بود دو مار را مامور کشتن

---

(1) مجسمه آزادی ]در بندر نیویورک[، از پایین تا نوک مشعل، چهل و شش متر ارتفاع دارد.

(2) این مجسمه تا 653 میلادی در همانجایی که به زمین افتاده بود باقی بود. در آن سال، ساراسنها ]اعراب[ مصالح آن را فروختند. برای حمل آن مصالح نهصد شتر لازم آمد.

(3) بازوی تمام شده کنونی در موزه واتیکان کار برنینی است که جزئیات آن را خوب پرداخته، ولی با ترکیب کلی مجسمه هماهنگ نیست. با اینهمه، وینکلمان چندان مجسمه را دوست داشت که لسینگ با خواندن آثار او برانگیخته شد تا کتابی در نقد زیبایی شناختی آن بنویسد; هر چند که نوشته او کمتر درباره خود مجسمه بحث میکند.

ص: 699

او کرد. مارها اول به دو پسرش حملهور شدند; لائوکوئون به کمک آنها رفت، و خود نیز در چنگ مارها گرفتار آمد. در آخر هر سه نفر زیر فشار اندام مارها خرد، در اثر سم دندان آنها کشته شدند. به گفته ویرژیل (و نیز در فیلوکتتس اثرسوفکل)، سازندگان این مجسمه کوشیدهاند که رنج کشیش را بنمایانند، ولی نتیجه کار آنها با حالت طبیعی سنگ چندان سازگاری ندارد. در ادبیات و معمولا در زندگی، درد و رنج زودگذر است، ولی در این مجسمه فریاد دردناک کشیش ابدیتی غیرطبیعی یافته است، و بیننده آن قدر که از غم خاموش دمتر1 متاثر میشود از این مجسمه نمیشود. مع هذا، استادی طراحی و فن مجسمه سازی تحسین تماشاچی را به خود جلب میکند. در نمایش عضلات مجسمه ها اغراق شده، ولی دست و پای کشیش پیر و بدنهای دو پسر او در کمال اصالت و ابهت حجاری شده است. شاید اگر ما هم قبل از دیدن مجسمه داستان آن را میدانستیم، مانند پلینی که گفته است این مجسمه بزرگترین شاهکار هنر مجسمه سازی دنیای باستان است، تحت تاثیر قرار میگرفتیم.

بسیاری از مراکز دیگر یونان نیز، در این عصری که اهمیتش کاملا شناخته نشده است، مکتبهای مجسمه سازی با رونقی داشتند. خاک و بناهای شهر اسکندریه، در تاریخ طولانی آن، آن قدر دستخوش خرابی و تبدیل قرار گرفته که آثار هنرمندان یونانی که در دربارهای سلاطین بطالسه هنرنمایی میکردند کمتر برجای مانده است. تنها اثر مهمی که از آنها باقی مانده، مجسمه آرام “نیل” در واتیکان است که شانزده کودک آبی، به عنوان مظهر شانزده ذراع مد سالیانه رودخانه نیل آن را تکمیل میکنند. در سیدون، مجسمه سازان یونانی برای اشخاص مهم گمنام چندین تابوت سنگی ساخته بودند که بهترین آنها، که بغلط “تابوت اسکندر” نام دارد، مایه افتخار موزه قسطنطنیه است. حکاکی روی آن تا حدی شبیه به کتیبه پارتنون است، صورتها زیبا و خوش تناسب است، حرکات آنها زنده و نیرومند و در عین حال ساده است، و رنگهای ملایمی که هنوز به سنگها چسبیده نشانه اثری است که نقاشی یونان در مجسمه سازی آن داشته است. در ترالس، واقع در کاریا، در حدود 150 ق م، آپولونیوس و برادرش تاوریسکوس مجسمه دسته جمعی برنزی بزرگی برای رودس ساختند که به نام “گراز فارنزه” مشهور است: دو جوان زیبا دیرکه فتان را، که با مادرشان آنتیوپه2 بدرفتاری کرده، به شاخ گرازی خشمگین میبندند، و آنتیوپه به طرز زنندهای با رضایت به این منظره مینگرد.3 در پرگامون، مجسمه سازان یونانی با مفرغ چند مجسمه دسته جمعی از میدان نبرد ساختند که آتالوس در ابتدا، هنگامی که بیرون راندن گلها را جشن میگرفت، آنها را به شهر خود هدیه کرد. بعد، برای اینکه دینی را که فرهنگ یونان نسبت

*****تصویر

متن زیر تصویر : گراز فارنزه، موزه ناپل،

*****تصویر

متن زیر تصویر : تابوت قبر اسکندر، موزه قسطنطنیه،

*****تصویر

متن زیر تصویر : پیروزی ساموتراس، موزه لوور، پاریس،

---

(1) مجسمه “دمتر” در موزه بریتانیایی.

(2) در اساطیر یونان، دختر شاه بئوسی; از زئوس (خدای یونان) آمفیون و زتوس (دو جوان زیبای مجسمه “گراز فارنزه” را بزاد. م.

(3) اصل این اثر مفقود شده است. یک نمونه از آن، متعلق به قرن سوم میلادی، در قرن شانزدهم در حمامهای کاراکالا کشف شد. میکلانژ آن را تعمیر کرد، و برای مدتی در کاخ فارنزه بود. اکنون در موزه ناپل است.

ص: 700

به آتن احساس میکرد بیان کند، نمونه های مرمرین این مجسمه را به آتن اهدا کرد که در آکروپولیس نصب شود. قطعاتی از نمونه مرمرین آن بر جای مانده، از جمله “سرباز گلی در حال احتضار” که در موزه کاپیتولین بغلط تحت عنوان “پایتوس و آریا” محفوظ است. یک سرباز گلی، که مرگ را بر اسارت ترجیح میدهد، اول زنش و بعد خود را میکشد، قطعات دیگری از این سلسله مجسمه ها در مصر و اروپا پراکنده است. شاید “آمازون مرده”، که صرف نظر از پستانهای هوس انگیزش در نهایت معصومیت ساخته شده، متعلق به همین گروه باشد.1 این مجسمه ها در بیان عواطف و احساسات نمونه اعتدال هستند. مردان مغلوب بزرگترین رنجها و دردها را متحمل میشوند، ولی در نهایت دلیری میمیرند; مردان فاتح به هنرمندان این اجازه را میدهند که همراه با تصویر کردن شکست دشمنان آنها، فضایل مغلوبین را نیز نمایش دهند. این آثار از لحاظ وسعت اندیشه، دقت در ساختمان بدن، و استادی در فن هیچ نقصی ندارند. اثر دیگری که به همان کمال نمونه های فوق است برجسته کاری پایه معبد زئوس در آکروپولیس پرگامون است، که باز تصویر جنگ خدایان و غولهاست; شاید تمثیلی از جنگ پرگامون و گلها باشد. این اثر رویهمرفته شلوغ، و گاهی از نظر نمایش اغراقآمیز است، ولی بعضی از صورتهای آن جزو بهترین میراث هنری یونان به شمار میرود.

مجسمه بدون سر “زئوس” با قدرتی شبیه هنر سکوپاس ساخته شده، و مجسمه “هکاته”، الاهه اساطیری، چون غزلی است زیبا و باشکوه در میدان وحشت و خونریزی جنگ.

این عصر، از حیث مجسمه های خدایان که به دست هنرمندانی ساخته شده که اکنون گمنام هستند، بسیار غنی است. گویی میخواستهاند تمام خدایان مشهور را به صف بیاورند. مجسمه شاهوار “سر زئوس” که در اوتریکولی پیدا شده، و “لودوویزی هرا” که اکنون در موزه دله ترمه رم است، گوته جوان را چنان به شوق آورد که قالب آنها را با خود به آلمان برد. “آپولون بلود.”2، که روزی مشهور بود، گرچه از نظر فنی بیروح و سرد است، دو قرن پیش وینکلمان را به شگفت افکند. دیگر از مجسمه ها “هراکلس فارنزه” است که گلوکون آتنی آن را از روی مجسمهای منسوب به لوسیپوس ساخته است بدنی خسته با عضلاتی در هم پیچیده، به درماندگی و مهربانی تمام، با حالت استفهامی بر چهره; انگار که قدرت، این سوال هرگز پاسخ نداشته، را تکرار میکند; هدف آن چه باید باشد در این عصر از آفرودیته آن قدر مجسمه ساختهاند که تعداد آنها فقط به پای فداییان او نمیرسد. بعضی از این مجسمه ها از طریق نمونه های رومی آنها باقی ماندهاند.

“آفرودیته ملوس” “(ونوس دومیلو” در موزه لوور) ظاهرا اثری اصیل از قرن دوم ق م است. آن را در 1820 در جزیره ملوس نزدیک پایه ستونی یافتند، و این حروف بر آن منقوش بود: “ساندروس”; این مجسمه نسبتا عریان شاید کار آگساندر باشد. چهره آن به ظرافت و زیبایی تصویری نیست که در کتاب حاضر چاپ شده، لیکن هیکل آن خود منظومهای است از آن سلامتی که گل طبیعی آن زیبایی است. کمرباریک آن به بدن ورزیده و کفلهای ستبر آن نمیخورد.”ونوس کاپیتولین” و “ونوس د مدیچی” نه به این کمال، مع ذلک مطبوع دیدگان، هستند.3 “ونوس کالیپوگه”، که

*****تصویر

متن زیر تصویر : برجستهکاری پایه معبد زئوس در پرگامون، موزه دولتی برلین،

---

(1) در موزه ناپل.

(2) همنام غرفهای در واتیکان که مجسمه قبلا در آن بوده است.

(3) در موزه کاپیتولین رم و موزه اوفیتسی فلورانس.

ص: 701

به ونوس خوش کفل معروف است، بسیار نافذ و شهوتانگیز است. این ونوس، برای اینکه زیبایی بدن خود را بهتر بنمایاند، پردهای بر بدن کشیده، و در برکه آبی به کفلهای خود مینگرد1 از همه جالبتر مجسمه نفیس “نیکه” یا “پیروزی ساموتراس” است که در همین شهر به سال 1863 کشف شد، و اکنون شاهکار مجسمه های لوور است.2 این مجسمه الاهه پیروزی را نشان میهد که بر سر دماغه کشتیش که بسرعت در حرکت است سوار شده و گویی کشتی را به حمله رهبری میکند; بالهای بزرگش چنان است که گویی کشتی را خلاف نسیمی که در لباس او افتاده و آن را مواج ساخته است به پیش میبرد. در این اثر هم یونانیها زن را به صورت مادری نیرومند مجسم کردهاند، نه موجودی ظریف. زیبایی این مجسمه زیبایی نحیف و زودگذر جوانی نیست; زیبایی پایدار مادری است که مرد را به برخاستن و کسب موفقیت تشجیع میکند; گویی هنرمند میخواسته سطرهای آخر “فاوست” گوته را مجسم سازد. تمدنی که موجد پیدایش فکر و تراشیدن اینچنین پیکرهای باشد هنوز از زوال قطعی بسیار دور است.

خدایان تنها موضوع مورد علاقه مجسمه سازانی نبودند که غروب هنر یونان را نورانی کردند. این هنرمندان به کوه اولمپ تنها به عنوان معدنی از موضوعات و مایه های کار مینگریستند، نه چیزی بیشتر.

وقتی، به علت تکرار در استفاده، معدن به انتها رسید، آنها به موضوعات زمینی پرداختند، و رضایت خود را در نمایش موضوعاتی چون خرد و زیبایی، و شگفتی و انتزاع زندگی بشری جستجو کردند. مجسمه هایی دلپذیر از سر هومر، اوریپید، وسقراط ساختند. تعدادی پیکره مطبوع و هنرمندانه از “هرمافرودیتس”3 تراشیدند که اکنون روشنی بخش چشمها در موزه های قسطنطنیه، بورگزه رم، و لوور است. اطفال نیز موضوع جالب دیگری برای مجسمه سازان بودند، مانند کودکی که خار از پایش در میآورد، یا دیگری که با غازی کشمکش میکند،4 و از همه زیباتر “جوانی در حال دعا”ست که به بوئتوس شاگرد لوسیپوس نسبت داده میشود.5 موضوع دیگری که طرف توجه مجسمه سازان واقع شد پریهای جنگی بودند; از آن جمله است “فاونوس باربرینی” در موزه مونیخ و ساتیرهای سرخوشی چون “سیلنوس مست” در موزه ناپل. گاهی نیز، با تکرارهای غیر ملال آور، در میان پیکره های خود از گونه های سرخ فام و شوخیهای شیطانی خدای عشق استفاده میکردند.

IV - توضیح

استیلای ناگهانی طنز بر محراب مقدس هنر مجسمه سازی کلاسیک یونان وجه مشخص هنر

*****تصویر

متن زیر تصویر : پیروزی ساموتراس، موزه لوور، پاریس،

---

(1) در موزه ناپل.

(2) قبلا در شرح آن میگفتند که به وسیله دمتریوس پولیورکتس به سال 305 برپا شد تا پیروزی او را بر بطلمیوس اول (که نزدیک سالامیس به سال 306 رخ داد) یادگار و تذکاری باشد; اما اخیرا گفته میشود که این مجسمه مربوط است به نبرد کوس (حدود 258) که در آن ناوگان مقدونیه، سلوکیه، و رودس بطلمیوس دوم را شکست داد.

(3) در اساطیر یونان، پسر آفرودیته. فرشتهای چنان به او دل باخت که از خدایان خواست تا دلدادگی و پیوستگی آنان را جاویدان سازند. دعایش اجابت شد، و آن دو پیکره واحدی شدند که خصوصیات هر دو جنس را داشت. م.

(4) هر دو در واتیکان.

(5) در موزه دولتی برلین.

ص: 702

هلنیستی است. در تمام موزه ها امروز چند نمونه از فاونوسهای خندان، پانهای آوازه خوان، باکوسهای در حال طغیان، یا بچه های شیطانی که در کمال بی نزاکتی عضوی از آنها به عنوان فواره مورد استفاده قرار گرفته است، موجود است. شاید بازگشت هنر یونان به آسیا آن تنوع، گرمی، و احساسی را که در اثر تبعیت از مذهب و دولت از دست داده بود به آن باز گرداند. البته اعتدال نسبی کامل از میان نرفت: جوان سوبیاکویی در موزه دله ترمه، آریادنه خفته در واتیکان، و دوشیزه نشسته در قصر کنسرواتوری سنت ظریف پراکسیتلس را ادامه دادند، و در سرتاسر این دوره، در آتن، بسیاری از مجسمه سازان آگاهانه با تمایلات “نوگرایانه” زمان خود مقابله کرده، به شیوه های مرسوم قرون چهارم و پنجم و حتی گاهی به شیوه های وزین و مهجور قرن ششم ق م، رجعت میکردند. اما رویهمرفته، روح عصر در پی تجربه، فرد گرایی، طبیعت گرایی، و واقعپردازی بود همراه با جریان نیرومند مخالفی در جهت تخیل، ایدئالیسم، احساس، و حالتهای نمایشی.

هنرمندان با دقت تشریح بدن را مورد مطالعه قرار داده، از روی مدل زنده در کارگاه خودکار میکردند، و مجسمه سازان مجسمه های خود را طوری میساختند که نه تنها از سمت جلو، که از هر سو مورد تماشا باشد. برای نشان دادن رنگ سیاهپوستان و چهره های سرخ ساتیرها که از شراب میدرخشیدند مواد مختلف و تازهای از قبیل بلور، کالسدوان1، زبرجد، شیشه، بازالت سیاه،2 مرمر، و سنگ سماق به کار میبردند.

قوه ابتکار هنرمندان این دوره با استادیشان در فن خویش برابری میکرد. از تکرار خسته شده بودند; گویی که انتقاد راسکین را پیش بینی کرده،3 مصمم بودند که حقیقت و اصالت اشخاص و اشیایی را که میساختند نشان بدهند. دیگر هنر خود را محدود به تجسم کمال و زیبایی، ورزشکاران، قهرمانان، و خدایان نمیکردند، بلکه از کارگران، ماهیگیران، موسیقیدانان، مردم عادی، سوارکاران، و خواجه سرایان مجسمه های مختلف میساختند و، در کودکان، دهقانان، اشخاص جالب مانند سقراط، چهره های خشمناک مانند دموستن، صورتهای نیرومند و ستمکارانه چون ائوتودموس پادشاه یونانی باکتریا ، و اشخاص منزوی متروکی چون پیرزن بازار موزه مترپلیتن نیویورک، به دنبال موضوع میگشتند. زندگی را با رنگارنگی و پیچیدگی آن پذیرفته، در لذایذ آن شرکت میکردند. تردید نمیکردند که شهوانی باشند; والدینی نبودند که نگران عفت دخترانشان باشند; فیلسوفانی نبودند که از نتایج اجتماعی فردگرایی اپیکوری بهراسند. زیبایی بدن انسان را میدیدند و آن را به قالبهای جذابی در میآوردند

*****تصویر

متن زیر تصویر : پیرزن بازار، مترپلیتن، نیویورک،

---

(1) نوعی کوارتز شفاف یا نیمه شفاف، یا بلورهای ریز و جلای مومی. م.

(2) سنگ آتشفشانی دانه ریز، به رنگ خاکستری تیره. م.

(3) “در هنر یونان هیچ خصوصیت مشخص فردی وجود ندارد: اندیشه های انتزاعی از جوانی و پیری، قدرت و سرعت، فضیلت و پلیدی آری، اما هر نوع فردیتی خیر.” راسکین فقط هنر یونانی قرن پنجم را در نظر داشت، همان گونه که وینکلمان و لسینگ نیز عمدتا درباره هنر عصر هلنیستی میاندیشیدند.

ص: 703

که لااقل برای مدتی به چین و چروک پیری و زمان گذران پوزخند میزد. آزاد از قیود دوره کلاسیک، خود را به عواطف ظریف تسلیم کردند و، احتمالا با احساسی صادقانه، چوپانی را که از سرخوردگی در عشق به حالت مرگ افتاده، سرهای زیبایی را که در راه معشوق بر باد رفته بودند، و مادرانی که غم فرزندانشان را داشتند تصویر میکردند. اینها نیز به نظر آنها در شمار حقایقی بودند که باید ثبت شوند. و بالاخره با واقعیت درد و غم، فاجعه های دردناک، و مرگ نابهنگام رو به رو شده، برای آنها جایی در معرفی خود از زندگانی بشر منظور میکردند.

هیچ محققی که عقل سلیم داشته باشد نمیتواند به این زودی حکم به زوال تمدن هلنیستی بدهد، زیرا چنین قضاوتی فقط اعتذاری است برای خاتمه دادن به داستان یونان قبل از ادای کامل مطلب. درست است که در این دوره با کند شدن هنر خلاقه رو به رو هستیم، ولی در عوض هنری در این دوره بوفور موجود است که بر جمیع ابزار کار خود سیادت دارد. جوانی تا ابد نمیپاید و زیباییهای آن هم مافوق زیباییهای دیگر نیست; حیات یونان نیز، مانند هر حیات دیگری، باید دوران فروکشی میداشت و سالمندی جا افتادهای را میپذیرفت. افول آغاز شده، به مذهب، اخلاق، و ادبیات رسوخ کرده، و داغ خود را اینجا و آنجا برجای میگذاشت. ولی نبوغ یونانی، هنر یونانی را، چون علم و فلسفه آن، تا به آخر در اوج نگاه داشت و هرگز، در جوانی منزوی آن، عشق یونان به زیبایی، یا قدرت و شکیباییش برای تجسم آن، تا به این حد پیروزمندانه گسترش نیافته و چنان سرشار از جنبش و حیات به شهرهای خواب آلود مشرق زمینی راه نیافته بود; جنبش و حیاتی که مقدر بود به دست رومیها به نسلهای آینده منتقل شود.

ص: 704

فصل بیست و هشتم :اوج ترقی علم در یونان

I - اقلیدس و آپولونیوس

قرن پنجم شاهد اوج قدرت ادبی یونان، قرن چهارم شاهد شکوفایی فلسفه، و قرن سوم شاهد تکامل علوم بود. سلاطین بیش از دموکراسیها نسبت به تحقیقات علمی گذشت و مساعدت روا میداشتند. اسکندر کاروانهایی مرکب از جدولهای نجومی بابلی به شهرهای یونانی سواحل آسیا فرستاد که بزودی به زبان یونانی ترجمه شدند; بطالسه موزه مطالعات عالی را برپا داشتند، و علوم و ادبیات فرهنگهای مدیترانهای را در کتابخانه بزرگ خود متمرکز کردند; آپولونیوس مقاطع مخروطی خود را به آتالوس اول هدیه کرد، و ارشمیدس تحت حمایت هیرون دوم به تعیین نسبت محیط دایره به قطر آن، و محاسبه تعداد ماسه هایی که برای پر کردن جهان لازم است پرداخت. زوال مرزها و ایجاد زبان مشترک، تبادل سیال عقاید و کتابها، تحلیل رفتن فلسفه مابعدالطبیعه و ضعیف شدن علوم الاهی، برآمدن طبقه سوداگر غیر روحانی در اسکندریه و رودس و انطاکیه و پرگامون و سیراکوز، و ازدیاد مدارس و دانشگاه ها و رصدخانه ها و کتابخانه ها توام با ثروت و صناعت و پشتیبانی پادشاهان موجد آن شدند که علم از فلسفه جدا شود و در کار تنویر افکار، غنی کردن، و در معرض خطر قرار دادن دنیا پیشرفت کند.

در شروع قرن سوم و شاید خیلی قبل از آن ابزار ریاضیدانان یونانی توسط تکامل عددنویسی سادهتری براتر شد. نه حرف اول الفبا برای آحاد به کار برده شد، حرف بعدی برای عدد 10، نه رقم بعدی برای 20 و 30 و غیره. حرف بعدی برای عدد صد، و حروف بعدی برای دویست و سیصد و غیره کسور و اعداد وصفی با علامت (I) بر سر آنها مشخص میشدند. بنابراین، حسب مطلب، (I) مشخص “یک دهم” یا “عشر” و (I) کوچک زیر عدد، معرف هزار بود. این تندنویسی ریاضی روش سهلی برای محاسبه ایجاد نمود.

در بعضی از پاپیروسهای یونانی که در دست است محاسبات فراوانی از کسر اعشار تا میلیونها انجام شده که، اگر به سبک امروز محاسبه

ص: 705

کنیم، جای بیشتری را روی کاغذ اشغال خواهد کرد.1

با این وجود، بزرگترین موفقیت علوم هلنیستی در هندسه بود. اقلیدس متعلق به این دوره است. دو هزار سال است که نام اقلیدس با کلمه هندسه برده میشود. آنچه از زندگی او میدانیم به این ترتیب است که مدرسهای در اسکندریه باز کرد، و شاگردان او نسبت به سایرین در رشته های خود ممتاز بودند. به پول توجهی نداشت، و چون شاگردی از او پرسید: “از خواندن هندسه چه نفعی میبرم” به غلامی گفت که یک اوبولوس به وی بدهد. “زیرا میخواهد از آنچه میخواند نفع ببرد.” و اینکه وی مردی متواضع و بسیار مهربان بود، و دیگر اینکه هنگامی که در 300 ق م کتاب معروف “اصول هندسه”، یا به اختصار “اصول”، خود را مینوشت هرگز به عقلش نرسید که فرضیه های مختلف را به کاشفان آنها نسبت دهد، زیرا جز این ادعا نداشت که فقط به جمع معلومات هندسی یونانیان در یک نظم منطقی اقدام کرده است.2 در این کتابها، بدون هیچ گونه مقدمه یا تعذیز، به تعریف ساده قضیه، سپس به فرضهای لازم، و بالاخره به بدیهیات یا علوم متعارف میپردازد. به پیروی از دستورات افلاطون، خود را مقید به ارقام و شواهدی مینمود که جز خط کش و پرگار ابزاری نخواهد. روش بیان تصاعدی را که پیشینیان او ابداع کرده بودند و عبارت بود از فرضیه، نمودار هندسی، تصویر اثبات، و نتیجه اقتباس و تکمیل کرد. علی رغم نقایص و اشتباهاتش، نتیجه کلی کار او یک نوع معماری ریاضی بود که در نشان دادن قدرت اندیشه یونانی همپایه و رقیب پارتنون به شمار میرود. در حقیقت امر، موفقیت علمی او به صورت کامل بیش از پارتنون دوام کرد، زیرا کتاب “اصول” حتی تا قرن ما، به منزله کتاب درسی هندسی، تقریبا در همه دانشگاه های اروپا مورد قبول بود. تنها کتابی که از لحاظ دوام تاریخی با آن برابر است “انجیل” است.

اثر مفقود اقلیدس، “مقاطع مخروطی”، خلاصه مطالعات منایخموس، آریستایوس، و دیگران در رشته مخروطات است. آپولونیوس پرگایی، پس از سالها مطالعه و ممارست در مکتب اقلیدس، رسالات او را به منزله شروع کار خود گرفته و “مقاطع مخروطی” خود را به رشته تحریر در آورد و، در “هشت کتاب” و 387 قضیه، خواص منحنیهای حاصل از تقاطع مخروط با سطح را تشریح کرد. سه تا از منحنیها را (چهارمی آنها دایره است) به نامهای جاویدانی سهمی، بیضی، و هذلولی موسوم کرد. کشفیات او نظریه پرتابه ها3 را پیش راندند و مکانیک، دریانوردی، و نجوم را بسیار ترقی دادند. بیانش مشکل و مطول، ولی روشش کاملا عملی بود. آثارش، چون کتاب اقلیدس، تشریحی بودند و هفت کتاب موجود او، تا به امروز، اصیلترین متون کلاسیک هندسه به شمار میروند.

II - ارشمیدس

بزرگترین دانشمند زمان باستان حدود 287 ق م در سیراکوز به دنیا آمد. وی

---

(1) این پاپیروسها قدیمتر از پاپیروسهای اسکندریه نیست; اما، چون دیگاما (حرف ششم الفبای یونانی) برای نمایش عدد 6 در آنها به کار رفته، محتمل است که عدد نویسی الفبایی مربوط به قبل از عصر هلنیستی بوده باشد.

(2) کتابهای اول و دوم خلاصهای از کارهای فیثاغورس در هندسه به دست میدهند; کتاب سوم کارهای بقراط خیوسی; کتاب پنجم کارهای ائودوکسوس; کتابهای چهارم، ششم، یازدهم، و دوازدهم کارهای فیثاغورسیان متاخر و دانشمندان هندسه یونانی; کتابهای هفتم تا دهم از ریاضیات عالی بحث میکنند.

(3) جسمی که برای خوردن به هدفی، به وسیله نیرویی، پرتاب یا انداخته شود. م.

ص: 706

پسر فیدیاس منجم و ظاهرا پسر عم هیرون دوم بود که روشنفکرترین حکمران زمان خود به شمار میرفت.

مانند بسیاری از یونانیان این عصر که به علوم علاقهمند بودند و استطاعت مالی داشتند، به اسکندریه رفت; در آنجا زیر نظر شاگردان اقلیدس به تحصیل پرداخت و به ریاضیات اشتیاقی یافت که موجب دو موهبت برایش شد: یکی زندگی غرق در مطالعه، و دیگری مرگ ناگهانی. پس از مراجعت به سیراکوز، خویشتن را، چون راهبی، وقف تمام رشته های علوم ریاضی کرد. اغلب، مانند نیوتن، خوردن و آشامیدن و سایر احتیاجات جسمی خود را فراموش میکرد تا نتایج و عواقب فرضیه هایش را دنبال کند. با مالیدن روغن بر بدن خود، یا با خاکستر اجاق، و یا با شن که کف اطاق تمام منجمین یونانی را میپوشانید شکلهای مختلف رسم میکرد. از طنز نیز عاری نبود: میگویند در کتابی که به نظر خودش بهترین اثر اوست، یعنی کره و استوانه، عمدا قضایای غلطی مطرح میساخت که هم با دوستان خود که نسخه آن را میخوانند شوخی کرده باشد، و هم دزدی آثار دیگران را استهزا نموده باشد. گاهی خود را با ساختن معماهایی که او را به اختراع جبر نزدیک مینمودند سرگرم میکرد: از این قبیل است “قضیه حمار” که تا آن حد مایه اغفال لسینگ شده بود. گاهی ماشینهای عجیبی میساخت تا اصولی را که برپایه آنها این ماشینها کار میکردند مطالعه کند. لیکن علاقهمندی همیشگی و مایه سرور او علوم مثبته بودند و به آنها به نظر کلید فهم دنیا مینگریست، نه ابزار ساختمان واقعی یا وسیله گردآوردن ثروت. او نه تنها برای شاگردانش، که برای دانشمندان حرفهای چیز مینوشت، و بدین وسیله آخرین نتایج غامض تحقیقات خود را به صورت گزارشهای مفید و مختصر به ایشان انتقال میداد. نسلهای بعدی او همه مجذوب اصالت، عمق، و روشنی این رسالات بودند. پلوتارک سه قرن بعد نوشت: “ممکن نیست در تمام هندسه مسائلی مشکلتر و غامضتر، و بیانی سادهتر و روشنتر از نوشته های ارشمیدس بیابیم. بعضی آن را به نبوغ طبیعی او نسبت میدهند; دیگران میاندیشند که این صفحات سهل و ممتنع نتیجه کوشش و رنج باور نکردنی اوست.”

ده اثر از آثار ارشمیدس، پس از ماجراهای طولانی که در اروپا و عربستان بر آنها گذشته، باقی مانده است: (1) کتاب “روش” که در آن برای اراتستن، که با وی در اسکندریه طرح دوستی ریخته بود، شرح میدهد که چگونه تجارت مکانیکی میتواند از حیطه علم هندسه خارج شود; این رساله به سیادت خط کش و پرگار افلاطون خاتمه داد و راه را برای شیوه های تجربی باز کرد. با این حال، وجه تمایز روح حاکم بر علوم جدید و قدیم را روشن میکند، یکی به خاطر درک نظری، عمل را مورد مسامحه قرار میدهد; و دیگری به خاطر نتایج احتمالی عملی، نظریه را به تسامح میگیرد. (2) “مجموعه قضایا” در باره پانزده “انتخاب” یا شقوق فرضیه ها در هندسه مسطحه بحث میکند. (3) “مساحت دایره” که در آن برای R (نسبت دایره به قطر آن) مقدار 7/1 ,3 و 71/10 ,3 را به دست میدهد; تربیع دایره را به وسیله روش افنا انجام

ص: 707

میدهد; و ثابت میکند که مساحت هر دایره برابر است با مساحت مثلثی قائم الزاویه که ارتفاع آن برابر شعاع دایره و ضلع دیگر آن برابر محیط دایره باشد. (4) “تربیع سهمی”، که در آن، به وسیله نوعی حساب دیفرانسیل و انتگرال، مساحت قطعهای از سهمی، و نیز مساحت بیضی را اندازهگیری میکند. (5) “در باب مارپیچها”، که در آن مارپیچ را به شکلی توصیف میکند که از حرکت متشابه نقطهای نسبت به نقطهای ثابت، در امتداد خطی که با سرعت یکنواخت حول همان نقطه ثابت دوران میکند، به دست میآید، و سطح محاط میان یک مارپیچ و دو شعاع حاصل را به کمک روشی مشابه حساب دیفرانسیل و انتگرال به دست میآورد.

(6) “کره و استوانه”، که در آن فرمولهای حجم و سطح جانبی هرم، مخروط، استوانه، و کره را بیان میکند.

(7) “در مخروطوارها و کرهوارها”. که از حجمهای حاصل از دوران قطوع مخروطی حول محورشان بحث میکند. (8) “ماسه شماری”، که در آن از هندسه وارد حساب، و مخصوصا مبحث لگاریتم، میشود و متذکر میگردد که اعداد بزرگ را میتوان با ضرایب یا واحد 10,000 نمایش داد; ارشمیدس با این روش تعداد دانه های ماسهای را که برای پر کردن جهان لازم است البته با تذکر این شرط که جهان ابعادی قابل تصور داشته باشد محاسبه میکند. نتیجهای که به دست میآورد رقم 1063 است. اشاراتی که به آثار مفقود شده ارشمیدس شده نشان میدهد که وی طریقی برای تعیین جذر اعدادی که مجذور کامل نیستند به دست آورده بود. (9) “در تعادل سطوح”، که در آن هندسه را در مکانیک مورد استفاده قرار میدهد; مرکز ثقل اشیای دارای اشکال مختلف را پیدا میکند; و قدیمیترین دستور موجود آمارگیری علمی را ارائه میدهد. (10) “در اجسام شناور”، که در آن علم تعادل مایعات را، با پیدا کردن فرمولهایی برای تعادل اجسام شناور، بنیانگذاری کرده است. این مبحث با این فرض، که در آن زمان شگفتانگیز بود، آغاز میشود که سطح هر جسم مایع در حال تعادل کروی است، و مرکز آن کره همان مرکز زمین است.

شاید ارشمیدس در اثر واقعهای، که مانند واقعه سیب نیوتن مشهور است، به علم تعادل مایعات برخورد کرده باشد. هیرون پادشاه به یک نفر زرگر سیراکوزی مقداری طلا داده بود که از آن تاجی بسازد. چون تاج را برای سلطان فرستاد، وزنی برابر وزن طلا داشت، ولی این سوظن حاصل شد که مبادا آن مرد نقره را با طلا مخلوط کرده، طلای مصرف نشده را خود برداشته باشد. هیرون سوظن خود را با ارشمیدس در میان نهاد و تاج را هم به او سپرد که، بدون اینکه به آن صدمهای بزند، معلوم کند که در آن نقره به کار رفته است یا نه ارشمیدس هفته ها گرفتار این معما بود. روزی هنگامی که به خزانه حمامی وارد میشد، مشاهده کرد که به همان نسبت که بدنش در آب فرو میرود، آب از سر خزانه بیرون میریزد و هر چه بدنش بیشتر در آب فرو میرود، از وزنش کاسته میشود. مغز کنجکاو او، که از هر ʘ̘јșǠکشفیاتی میکرد و به کار میانداخت، ناگهان “قانون ارشمیدس” را به وی الهام کرد، و آن اینکه هر جسم شناور به نسبت مقدار آبی که جا به جا میکند، وزن خود را از دست میدهد. در نتیجه این فرض که هر جسمی که داخل در آب شود به نسبت حجم خود آب جا به جا میکند، راه حلی برای مسئله تاج پیدا کرد. (اگر به قول ویتروویوس متین بتوان اعتماد کرد)، ارشمیدس

ص: 708

برهنه از حمام به کوچه دوید و فریاد زد: “یافتم ... یافتم. ... “ پس از رسیدن به خانه، در اندک مدتی کشف کرد که نقره، به اذای وزن مساوی حجم بیشتری از طلا دارد، آب بیشتری را جا به جا میکند، و نیز مشاهده کرد که تاج طلایی که به او داده شده بود بیشتر از طلای ناب آب را جا به جا میکند. بدین ترتیب نتیجه گرفت که طلای تاج با فلزی که وزن مخصوصش از طلا کمتر است مخلوط شده است. سپس، با قرار دادن نقره به جای طلا در آن مقدار طلا که برای مقایسه به کار برده بود تا مقدار جا به جا شدن آب هر دو برابر شود، توانست مقدار نقرهای را که در تاج به مصرف رسیده و مقدار طلایی را که دزدیده شده بود تعیین کند.

ارضای کنجکاوی پادشاه آن قدر برای ارشمیدس قابل اهمیت نبود که کشف قانون اجسام شناور و کشف روش اندازهگیری وزن مخصوص. وی آسمان نمایی ساخت که خورشید، زمین، ماه، و پنج ستارهای را که در آن روزگار میشناختند (زحل، مشتری، مریخ، زهره، و عطارد) را نمایش میداد، و آنها را چنین ترتیب داده بود که با گرداندن محور خاصی میتوانست آن اجسام سماوی را در جهت و سرعتهای مختلف به حرکت درآورد. ارشمیدس، مانند افلاطون، احتمالا عقیدهمند بود که قوانینی که بر گردش افلاک حکومت میکنند از خود ستارگان زیباترند.1 ارشمیدس در رسالهای که مفقود شده، ولی مختصری از آن باقی مانده چنان قوانین اهرم و تعادل را با دقت تعیین میکند که از زمان او تا 1586 میلادی کوچکترین تغییری در آنها داده نشد. قضیه ششم میگوید: “کمیتهای متوافق در فواصلی که نسبت معکوس با سنگینیشان دارند به تعادل در میآیند.” این حقیقت مفید، که روابطی بسیار پیچیده را به وضع شگرفی آسان میکند، روح دانشمندان را همان قدر تحت تاثیر قرار میدهد که مجسمه هرمس پراکسیتلس روح هنرمند را برمیانگیزد.

ارشمیدس، مست از نیرویی که در اهرم و قرقره میدید، اعلام کرد که اگر نقطه اتکای ثابتی داشته باشد که بتواند با آن کار کند، همه چیز را میتواند به حرکت درآورد. میگویند که گفته بود: “مکانی به من بدهید روی آن بایستم، تا دنیا را تکان دهد.” هیرون او را تشجیع کرد که حرفش را به مرحله عمل در آورد و ناوی را به او نشان داد که ناوبران نیروی دریایی او از رسانیدن آن به بندر عاجز مانده بودند. ارشمیدس، با کمک چند چرخ دندانه دار و قرقره، یک تنه کشتی پربار را از آب به خشکی کشید.

پادشاه که از این نمایش مشعوف شده بود، از ارشمیدس خواست که چند ماشین جنگی برای او طرحریزی کند. از صفات ممیزه هر دو این بود که ارشمیدس بعد از اتمام طرحها

---

(1) سیسرون، که این دستگاه را دو قرن بعد دیده و از کار آن شگفت زده شده بود، مینویسد: “هنگامی که گالوس کره را حرکت میداد، ماه در واقع به همان اندازه که در عالم واقع و از جهت حرکت انتقالی عقبتر از خورشید است، روی این دستگاه برنزی هم عقبتر مینماید. لذا کسوف هم به همان صورت واقعی در این دستگاه اتفاق میافتد.”

ص: 709

بکلی آنها را از یاد برد، و هیرون نیز که مردی صلحدوست بود هرگز به فکر استفاده از آنها نیفتاد. پلوتارک میگوید: ارشمیدس روحی چنان بلند پرواز، نظری چندان وسیع، و ذخایری چنان عمیق از معلومات علمی داشت که با وجودی که این اختراعاتش او را در بصیرت مافوق انسانها کرده بود، مع هذا، راضی نمیشد که نوشتهای از خود درباره آنها برجای گذارد، و عقیده داشت که ... هر نوع هنر و فنی که تنها به خاطر نفع و استفاده مادی به کار رود پست و بیمقدار است. تمام علاقه و همت بلند خود را مصروف مساعی بی شایبه و مطالعاتی میکرد که کوچکترین ارتباطی با احتیاجات پست زندگی نداشت مطالعاتی که برتری آنها غیرقابل انکار بود. تنها تردیدی که میتوان داشت این است که آیا زیبایی و نفاست و عظمت اشیائی که مورد آزمایش است بیشتر شایسته توجه و تحسین است، یا دقت روشها و وسایل اثبات آن.

ولی چون هیرون مرد، سیراکوز گرفتار روم و مارکلوس دلیر شد که از راه زمین و دریا به آن حملهور گردید. گرچه ارشمیدس در آن هنگام (212) مردی هفتاد و پنجساله بود، دفاع هر دو جناح جنگ را به عهده گرفت. پشت دیواری که بندر را حفظ میکرد منجنیقهایی نصب کرد که سنگهای سنگین را به مسافتهای دور پرتاب میکردند. اجسامی که به جان دشمن میانداخت چنان نابود کننده بودند که مارکلوس مجبور شد عقبنشینی، و شب هنگام پیشروی کند. هنگامی که کشتیها نزدیک میشدند، ملوانان از تیراندازی کماندارانی به جان آمدند که از سوراخهای دیواری که به دست ارشمیدس و یارانش احداث شده بود تیر میانداختند. علاوه بر آن، جرثقیلهایی پشت دیوار گذاشته بود که با پرتاب سنگهای سنگین کشتیهایی را که نزدیک میشدند غرق میکردند. جرثقیلهای دیگری بودند که به چنگکهایی عظیم مجهز بودند و کشتیها را بلند میکردند و به صخره ها میکوبیدند، یا آنها را واژگونه ساخته غرق مینمودند.1 مارکلوس ناچار شد که نیروی دریایی خود را عقب کشیده، فقط به امید حمله از جانب زمین بماند. لیکن ارشمیدس، به کمک منجنیقهای خود، چنان بارانی از سنگ به سر و روی سربازان رومی بارید که لشکریان میگریختند و با فکر اینکه خدایان به آنها غضب کردهاند از پیشروی مجدد خودداری میکردند. پولوبیوس در این باره میگوید: “چون نبوغ یک فرد انسانی به نحو شایستهای به کار رود چنین نتایج شگرف و درخشانی به وجود میآورد; رومیها، که هم در خشکی و هم در دریا نیرومند بودند، تنها موقعی امیدشان به فتح سیراکوز عملی میشد که آن پیرمرد برجای نماند، و تا هنگامی که زنده بود جرئت حمله نداشتند.”

---

(1) لوکیانوس قدیمیترین ماخذ ما درباره این داستان است که البته نمیتوان یکسره به او اعتماد کرد. نامبرده میگوید که ارشمیدس اشعه خورشید را در آینه های عظیم مقعر متمرکز کرد و بر کشتیهای رومی انداخت و آنها را سوزاند.

ص: 710

مارکلوس، که فکر فتح سریع سیراکوز را از سر به در کرده بود، تن به محاصره تدریجی شهر داد. بعد از هشت ماه محاصره، شهر قحطی زده تسلیم شد. در غارت و کشت و کشتاری که در پی آمد، مارکلوس امر کرد که کوچکترین صدمه و آزاری به ارشمیدس نرسد. هنگام غارت، سربازی رومی به سر پیرمردی سیراکوزی رسید که مجذوب مطالعه بود و بر ماسه اعدادی مینوشت. سرباز رومی امر کرد که آن مرد فورا خود را به مارکلوس معرفی کند. ارشمیدس از اطاعت امر خودداری کرد تا معمای خود را حل کند. پلوتارک میگوید: “از روی خلوص از سرباز خواهش کرد کمی صبر کند تا قضیهای را که شروع کرده ناقص و بدون جواب باقی نگذارد، ولی سرباز که از این تمنا چیزی درک نمیکرد، و تمنای او کوچکترین تاثیری در وی نکرده بود، در جا به قتلش رساند.” وقتی مارکلوس ماجرا را شنید عزادار شد و هر چه در قوه داشت کرد تا خویشان او را تسلی دهد. سردار رومی به یادبود وی مقبرهای زیبا ساخت و، بنا به وصیت دانشمند، کرهای در داخل استوانه بر آن حجاری کرد. زیرا ارشمیدس عقیدهمند بود که بزرگترین موفقیت او در زندگی کشف راه اندازهگیری سطح و حجم این شکلها بوده است. اشتباه هم نمیکرد، زیرا افزودن یک قضیه به هندسه بمراتب برای بشریت با ارزشتر از دفاع یا محاصره یک شهر است. ارشمیدس را باید با نیوتن همطراز دانست، و این افتخار را به او داد که “به موفقیتهایی در ریاضیات نایل شد که در تاریخ دنیا نظیر ندارد.” اگر به خاطر فراوانی و ارزانی نیروی کار بردگان نبود، ارشمیدس ممکن بود که پیشرو یک انقلاب صنعتی واقعی باشد. رساله مسائل مکانیکی که بغلط به ارسطو منسوب بود، و نیز رساله درباره اوزان که آن هم بغلط به اقلیدس نسبت داده میشد، یک قرن قبل از ارشمیدس پارهای از اصول ستاتیک (تعادلشناسی) و دینامیک را پایه گذاری کرده بود. ستراتوی لامپساکوسی، که بعد از تئوفراستوس ریاست لوکیون را داشت، ماتریالیسم جزمی خود را معطوف به فیزیک کرد، و این نظریه را عرضه داشت (حدود 280) که “طبیعت با خلا متنافر است”. وقتی که اضافه کرد که “خلا را میتوان به وسایل مصنوعی ایجاد کرد” راه برای هزاران اختراع باز شد. کتسیبیوس اسکندرانی (حدود 200) فیزیک سیفونها را (که مصریها حتی در 1500 سال قبل از میلاد به کار میبردند) مورد مطالعه قرار داد، و پمپ بادی، ارگ آبی، و ساعت آبی را پیشرفت داد.

ارشمیدس احتمالا چرخ چاه قدیمی مصری را اصلاح کرد، به نحوی که عملا آب را بر تپه ها جاری میکرد، و تصادفا اسم او بر آن باقی ماند. فیلون بیزانسی، در حدود 150 ق م، ماشینهای جنگی و ماشینهایی اختراع کرد که چرخهایشان بادی بود. ماشین بخار هرون اسکندرانی، که بعد از غلبه رومیها به یونان آمد، این دوره توسعه صنعتی را به اوج و در عین حال به انتها رساند. فلسفه ریشهای عمیقتر داشت، و عمل را

ص: 711

تحت الشعاع قرار داد. افکار یونانیها دوباره معطوف مباحث نظری شد، و صناعت یونان به کار بردگان قناعت کرد. یونانیها با مغناطیس آشنایی داشتند، و خاصیت الکتریکی کهربا را میدانستند، ولی در این نمودهای عجیب امکان بهره برداری صنعتی نمیدیدند. دنیای باستان، غیر آگاهانه، به این نتیجه رسید که “مدرن شدن” به زحمتش نمیارزد.

III - آریستارخوس، هیپارخوس، اراتستن

انگیزش و شکوفایی هلنیستی ریاضیات و نجوم یونانی به ترتیب مدیون مصر و بابل بود. اسکندر باب مشرق را به سوی یونان گشود، و تبادل آرا و اندیشه ها از نو به جریان افتاد. سه قرن پیش، همین تبادل و داد و ستد به تولد علم یونانی در یونیا یاری کرده بود. رشد بیش از انتظار علوم یونان در عصر هلنیستی، یعنی هنگامی که هنر و ادبیات یونان رو به زوال بود، مدیون مناسبات مجدد یونان با مصر و خاور نزدیک بود.

آریستارخوس ساموسی عامل درخشان فترتی است که در سلطه نظریه زمینمرکزی1 در علم نجوم یونان پدید آمد. وی در چنان آتش اشتیاقی میسوخت که تقریبا در کلیه شعبات نجوم تحصیل کرد، و در بسیاری از آنها تشخص یافت. در تنها رسالهای که از وی بر جای مانده، در باب ابعاد و فواصل خورشید و ماه،2 کوچکترین اشارهای به نظریه خورشید مرکزی نمیکند، بلکه برعکس، چنان فرض میکند که ماه و خورشید در مداری به دور زمین میگردند. اما ارشمیدس، در کتاب ماسه شماری، بصراحت “فرضیهای را که ثوابت و خورشید بیحرکتند، و زمین در محیط دایرهای که خورشید در وسط آن قرار گرفته به دور خورشید میگردد، به آریستارخوس نسبت میدهد; و پلوتارک گزارش میدهد که کلئانتس رواقی معتقد بود که آریستارخوس را باید به دلیل اینکه “آتشدان دنیا، یعنی زمین، را به حرکت انداخته”، محکوم کرد.

سلوکوس سلوکیهای نظر خورشید مرکزی را تایید کرد، ولی محافل علمی یونان خلاف آن رای دادند.

آریستارخوس هم گویا نظر خود را، بالاخره پس از اینکه نتوانست آن را با حرکات دورانی تصوری اجرام سماوی وفق بدهد، رها کرد; زیرا تقریبا تمام عالمان یونانی

---

(1) نظریهای مقدم بر نظریه خورشید مرکزی (گردش زمین به دور خورشید) که مطابق آن خورشید به دور زمین میگردد. م.

(2) آریستارخوس حجم خورشید را سیصد برابر حجم زمین تخمین زده بود (البته حجم آن بیش از یک میلیون برابر زمین است) این تخمین در نظر ما خیلی کم مینماید، ولی آناکساگوراس یا اپیکور را به شگفتی میانداخته است. همچنین آریستارخوس قطر ماه را یک سوم قطر زمین حساب کرده است (که هشت درصد اشتباه حساب دارد)، و فاصله زمین تا خورشید را هشت برابر فاصله زمین تا ماه میدانست (که تقریبا چهارصد برابر است). در عباراتی از او میخوانیم: “هنگامی که خورشید در کسوف کامل قرار میگیرد، خورشید و ماه داخل در مخروطی هستند که چشم ما بر زاویه راس آن مخروط قرار دارد.”

ص: 712

بسهولت قبول کرده بودند که این مدارها مستدیر هستند. شاید هم آریستارخوس به علت عدم علاقهاش به شوکران نخواسته بود که هم گالیله و هم کوپرنیک دنیای باستان شده باشد.

بدبختی علوم هلنیستی در آن زمان بود که بزرگترین دانشمندان نجوم یونان نظریه خورشید مرکزی را با دلایلی رد میکردند که تا قبل از کوپرنیک غیرقابل انکار بود. هیپارخوس اهل نیکایا (در بیتینیا) علی رغم آنچه بعضیها گمان دارند که او به اشتباه دانشمندی دورانساز معرفی شده، دانشمندی بود بینظیر که همیشه به دنبال دانش میرفته، در تحقیق صبور، و در گزارش مشاهدات خود بسیار دقیق بوده، به حدی که دنیای باستان او را “عاشق حقیقت” میخوانده است. وی تقریبا در تمام رشته های نجوم وارد شد، و نتایجی گرفت که هفده قرن معتبر بودند. فقط یکی از آثار بیشمار او بر جای مانده، که تفسیری است بر نمودها اثر ائودوکسوس و آراتوس نوشته; لیکن امروز ما او را از کتابی که کلاودیوس بطلمیوس به نام مجسطی نوشته (140 میلادی) میشناسیم. این کتاب براساس تحقیقات و محاسبات او نوشته شده است. جا دارد که نجوم بطلمیوسی را نجوم هیپارخوسی بخوانیم. محتملا، اسطرلاب و ذات الربع را، که ابزارهای اساسی نجوم آن روز بودند، بر مبنای نمونه های موجود در بابل، تکمیل و اصلاح کرد. روش تعیین موقعیتهای مختلف جغرافیایی بر کره زمین را بر مبنای محاسبه طول و عرض جغرافیایی ابداع نمود، و کوشید تا منجمین دنیای مدیترانه را به مطالعات و اندازه گیریهایی نجومی وادارد تا بتوانند موقعیت تمام شهرهای مهم را تثبیت کنند; هر چند که این برنامه او، به علت اغتشاشات سیاسی، تا زمان برقراری آرامش نسبی در ایام بعدی حکومت بطالسه، به تعویق افتاد. مطالعات ریاضی هیپارخوس در روابط نجومی او را به تدوین جدول جیوب رهنمون شد که منجر به اختراع علم مثلثات گردید. با دقت تقریبی طول سالهای شمسی و قمری و نجومی را، بدون شک با استفاده از منابع میخی بابلی، تعیین کرد. سال شمسی را14 365 روز منهای 4 دقیقه و 48 ثانیه محاسبه کرد، که با محاسبات امروز فقط 6 دقیقه اشتباه دارد. حد متوسط طول ماه قمری نزد او 29 روز و 12 ساعت و 44 دقیقه و212 ثانیه بود، که تنها یک ثانیه با ارقام قبول شده امروز تفاوت دارد. با تقریب شگفتانگیزی نسبت به محاسبات کنونی، دوره هلالی گردش سیارات، میل کلی دایرهالبروج و مدار ماه، اوج خورشید، و اختلاف منظر افقی ماه را محاسبه کرد. فاصله ماه تا زمین را به 400,000 کیلومتر تخمین زد، که فقط 5 درصد اشتباه محاسبه دارد.

هیپارخوس، با استفاده از تمام دانشها، به این نتیجه رسید که نظریه زمینمرکزی بهتر از فرضیه آریستارخوس میتواند اطلاعات موجود را توصیف کند; نظریه خورشید مرکزی تنها در صورتی میتوانست مورد تحلیل ریاضی قرار گیرد که برای زمین مداری بیضوی فرض شود، و این فرضیه چنان از ذهن یونانیان به دور بود که حتی آریستارخوس نیز ظاهرا

ص: 713

به آن توجهی نداشت. هیپارخوس، برای توجیه بهتر و دقیقتر، نظریه دوایر خارج از مرکز را در کار آورد، تا بینظمیهای سرعت مداری ماه و خورشید را بیان کند، و به فرضیه بیضویت مدار زمین نزدیک شد. به این معنا که اظهار کرد که مراکز مدارهای خورشید و ماه کمی به یک طرف زمین متمایل هستند. بدین ترتیب بود که هیپارخوس به مقام بزرگترین عالم نظری و راصد نجوم دنیای باستان کاملا نزدیک شد.

هیپارخوس که شبها مرتبا به آسمان نگاه میکرد، شبی با تعجب متوجه شد که در گوشهای از آسمان ستاره تازهای به چشم میخورد که مطمئنا شبهای دیگر در آنجا وجود نداشت. پس، برای تعیین تغییرات بعدی، یک فهرست، یک نقشه، و یک کره از آسمانها تنظیم کرد (حدود 129 ق م) که موقعیت 1080 ستاره ثابت را با عرض و طول آسمانی آنها نشان میداد; کاری بزرگ که خدمتی عظیم به دانشجویان بعدی علم نجوم بود.

با مقایسه نمودار خود با نموداری که تیموخارس در 166 سال پیش تهیه کرده بود، هیپارخوس حساب کرد که ستارگان محل معین خود را در این مدت دو درجه تغییر دادهاند; و بر مبنای آن به مهمترین کشف خود رسید1; تقدیم اعتدالین; حرکت آهسته و روزانه نقاط اعتدالین در کره آسمان تا زمانی که به مدار استوا برسند. این حرکت را او روزانه به سی و شش ثانیه تخمین زد; برآورد امروزی پنجاه ثانیه است.

حقا میبایست نام اراتستن را، که از نظر زمانی بین آریستارخوس و هیپارخوس میزیسته، قبلا بیاوریم.

او دانشمندی بود که تبحر همه جانبهاش باعث شد که به پنتاتلوس2 و بتا3 ملقب شود زیرا که در بسیاری از رشته های علمی ممتاز شد، و در هر رشته تنها نسبت به نفر برتر در مقام دوم بود. گفته میشود که او اهل کورنه بوده است. بهترین معلمان را یافت: زنون رواقی، آرکسیلائوس شکاک، کالیماخوس شاعر، و لوسانیاس ادیب. در سن چهل سالگی شهرت او در دانستن رشته های مختلف علمی چنان دنیاگیر شد که بطلمیوس سوم او را رئیس کتابخانه اسکندریه کرد. وی کتابی به شعر، و تاریخی در کمدی نوشت. در کرونوگرافیا کوشید که زمان حوادث مهم تاریخی را در حوزه مدیترانه تعیین کند. رساله هایی در ریاضیات نوشت، و روش فنی پیدا کردن واسطه هندسی بین دو خط مستقیم را ابداع کرد. میل کلی دایرهالبروج را به 51,23 تخمین زد که نصف یک صدم اشتباه است. بزرگترین دستاورد او محاسبه محیط زمین بود که به 680'39 کیلومتر برآورد میکرد; امروزه آن را 40،000 کیلومتر حساب

---

(1) اگر البته از سلف بابلی خود، کیدینو، اقتباس نکرده باشد.

(2) قهرمان ورزشهای پنجگانه. م.

(3) نام دومین حرف الفبای یونانی; ستاره دوم صورت فلکی. م.

ص: 714

میکنند. او، با مشاهده آنکه خورشید در ظهر انقلاب صیفی در شهر سوئنه1 مستقیما بر سطح عمیق آب چاه تنگی میتابد، و با اطلاع از اینکه در همان لحظات سایه یک مسله در اسکندریه، حدود هشتصد کیلومتر در شمال سوئنه، نشان میداد که خورشید تقریبا712 درجه از سمتالراس محاسبه شدهای که، مطابق طول استوایی، دو شهر را به یگدیگر وصل میکند فاصله دارد، نتیجه گرفت که قوسی 712 درجه بر محیط کره زمین مساوی هشتصد کیلومتر است، و به این ترتیب کل محیط زمین برابر است با (500 5,7) / 360; یا 38600 کیلومتر.

اراتستن چون زمین را انداره گرفت به توصیف آن پرداخت. کتاب جئوگرافیکای او گزارشهای مساحان اسکندر، سیاحانی چون مگاستنس، مسافرانی چون نئارخوس، و پویندگانی چون پوتیاس ماسالیایی، که در حدود 320 ق م به اطراف اسکاتلند و نروژ و شاید تا مدار شمالگان سفر کرده بودند، را به هم آمیخت.

اراتستن تنها به شرح مشخصات فیزیکی زمین اکتفا نکرد، بلکه کوشید تا آن را از طریق اعمال آب و آتش و زمین لرزه و آتشفشان تبیین کند. یونانیان را از اینکه ساکنان دنیا را به هلنها و بربرها تقسیم کرده بودند، سرزنش نموده، به آنها گوشزد کرد که مردم را نباید فقط از روی ملیت بلکه باید براساس خصوصیات انفرادی قضاوت کرد. میگفت که بسیاری از یونانیها مردمی شرور و بسیاری از ایرانیها و هندیها پاک سیرتند، و رومیها در امور اداری و حکومت قابلیت بیشتری از یونانیها از خود نشان دادهاند. او اطلاعات چندانی از شمال اروپا و شمال آسیا نداشت، و از سرزمینی که در جنوب رود گنگ در هندوستان قرار داشت کمتر با خبر بود، ولی تا آنجا که ما میدانیم وی اولین کسی است که در جغرافی نام سرزمین چین را آورده است. دریکی دیگر از بخشهای کتابش میگوید: “اگر بزرگی اقیانوس اطلس مانعی نبود، میتوانستیم در امتداد یک مدار از اسپانیا به هند برویم.”

IV - تئوفراستوس، هروفیلوس، اراسیستراتوس

جانورشناسی هرگز در دنیای باستان دگربار به سطحی نرسید که در “تاریخ حیوان” ارسطو رسیده بود.

شاید با توافقی در زمینه تقسیم کار، تئوفراستوس، جانشین او در ریاست لوکیون، رساله نمونهای نوشت به عنوان “تاریخ گیاهان”، و کارش را با رساله جامعتری به نام “علل گیاهان” ادامه داد. تئوفراستوس از باغبانی لذت میبرد، و از کار خود اطلاع کامل داشت. او از بسیاری جهات بر استاد خود، ارسطو، تفوق داشت; از جمله در جمع آوری اطلاعات دقیقر و در بیان موضوعهای خود منظمتر بود و میگفت که کتاب بدون نظم و طبقه بندی مانند اسب بدون افسار غیرقابل اعتماد است. تمام گیاهان را به درختان و بوته ها و گلبنها و سبزیجات تقسیم بندی کرد; قسمتهای

---

(1) آسوان کنونی. م.

ص: 715

هر گیاه را به ریشه، تنه، شاخه، ساقه، برگ، گل، و میوه مشخص نمود. این طبقه بندی تا سال 1516 هیچ تغییری نکرد. وی مینویسد: “هر گیاهی در هر یک از اعضای خود نیروی روییدن دارد، زیرا در تمام قسمتهای خود زنده است ... تولید مثل گیاهان به قرار زیر است: به طور خودرو، به وسیله دانه یا هاگ، قلمه زدن، خواباندن، و پیوند زدن.” از نحوه تکثیر گیاهان جز درخت انجیر و خرما اطلاعاتی نداشت. و در اینجا نیز در تشریح گشنیگری گیاهان از بابلیها تبعیت میکرد. توزیع جغرافیایی گیاهان، موارد استعمال صنعتی، و شرایط جوی مناسب برای رشد آنها را تشریح کرد. تئوفراستوس جزئیات مربوط به پانصد نوع گیاه را با دقت فراوان، در عصری که میکروسکوپ نبود، به نحو شگفت انگیزی مطالعه نموده است. این دانشمند، بیست قرن قبل از گوته، تشخیص داد که گل، برگی است که دگرگون شده است. از چند لحاظ میتوان تئوفراستوس را طبیعت گرا شناخت. وی با صراحت تفسیرهای مابعدالطبیعه را، که در زمان او راجع به عجایب گیاهشناسی رایج بود، مطرود میشمرد. طبع کنجکاوی داشت که لازمه هر دانشمند است، و معتقد نبود که نوشتن رساله درباره سنگها، مواد کانی، هوا، باد، خستگی، هندسه، نجوم، و نظریه های فیزیکی یونان قبل از سقراط باعث کسر شان یک فیلسوف باشد. سارتن میگوید: “اگر ارسطویی نبود، این دوره را به نام تئوفراستوس میشناختند.” تئوفراستوس در “کتاب” نهم خود کلیه اطلاعاتی را که یونانیها درباره خواص طبی گیاهان داشتند جمع آوری و خلاصه کرد. در یکی از فصول آن به داروی بیحسی اشاره میکند: “نعنای آبی گیاهی است که مخصوصا برای زنها هنگام وضع حمل مفید است، زیرا مردم میگویند که یا وضع حمل را آسان کرده یا درد را میزداید.” علم پزشکی در این عصر روز به روز در حال پیشرفت بود; شاید به دلیل آنکه بتواند با امراض روزافزون ناشی از تمدن پیچیده شهرنشینی مقابله کند. آموختن طب مصری توسط یونانیها باعث پیشرفت بزرگی در این پهنه شد. بطالسه در این راه فوقالعاده مفید بودند; آنها نه تنها تشریح حیوانات و نعش را مجاز میدانستند، بلکه اجازه میدادند که محکومان به مرگ را نیز تشریح کنند. تحت تاثیر این گونه انگیزه ها، کالبدشناسی به مرحله علمی رسید، و انتزاعی که ارسطو دچارش بود تا حدی مرتفع گردید.

هروفیلوس خالکدونی، که در سنه 285 در اسکندریه کار میکرد، چشم را تشریح کرده، شرح نسبتا جامعی از اعصاب شبکیه و بینایی داد. مغز را نیز تشریح کرد و مخ و مخچه و پوسته مغز را توصیف کرد، نام خود را در نوعی مرض مغزی1 بر جای گذارد، و افتخار جایگاه فکر را دوباره به مغز برگرداند. اهمیت و کار اعصاب را تشخیص داد، تقسیم آنها را به اعصاب حساسه و محرکه پایه گذاری کرد، و آنها را به اعصاب دماغی و شوکی دسته بندی نمود. سرخرگها را از سیاهرگها متمایز ساخت، عمل سرخرگها را، که حمل خون از قلب به اعضای بدن است، درک، و در واقع نوزده قرن قبل از هاروی2 گردش خود را کشف کرد. به تبعیت از پراکساگوراس پزشک کوسی، برای تشخیص ناخوشی نبض را ملاک قرار داد، و برای اندازهگیری آن از ساعت آبی استفاده نمود. تخمدان، زهدان، کیسه های منی، و غده پروستات را تشریح و توصیف نمود، کبد و لوزالمعده

---

(1) Herophili Torcular; جمع شدن سینوسهای خون در غشای بیرونی مغز.

(2) پزشک انگلیسی (1578 - 1657)، کاشف گردش خون. م.

ص: 716

را مورد مطالعه قرار داد، و نام دوازدهه (اثنی عشر) را به آن قسمت از روده داد که امروز نیز به همین اسم خوانده میشود. هروفیلوس مینویسد: “آنجا که سلامتی نیست، علم و هنر نمیتوانند خودنمایی کنند، نیرو قادر نیست موثر واقع شود، ثروت بیفایده است و فصاحت بیقدرت.” تا آنجا که ما میدانیم هروفیلوس بزرگترین عالم کالبدشناسی، و اراسیستراتوس بزرگترین عالم فیزیولوژی (علم وظایف الاعضا) بودهاند. اراسیستراتوس در کئوس متولد شد، در آتن درس خواند، و در اسکندریه در حدود سال 258 ق م طبابت میکرد. وی با دقت بیشتری مخ و مخچه را از هم متمایز ساخت، و برای مطالعه عمل مغز، تجربه هایی روی حیوانات زنده به عمل آورد. عمل زبان کوچک، دو مجرای کیلوس حاویه، و دریچه های آئورتی و ریوی قلب را شرح داد. تا حدی از سوخت و ساز پایهای بدن اطلاع داشت، زیرا نوع ابتدایی گرماسنج استنشاقی را ابداع کرد. میگوید هر عضوی از سه راه با اعضای دیگر مرتبط است: شریان، ورید، و عصب. کوشید که تمام پدیده های روانشناختی را با توسل به علل طبیعی آنها تبیین کند، و هر نوع ارجاع به موجودیتهای رمزی را مردود میشمرد. نظریه اخلاط بقراط را، که هروفیلوس حفظ کرده بود، رد کرد. به نظر او، هنر معالجه در پیشگیری بهداشتی بود نه در درمان. با استعمال مکرر دارو و خون گرفتن مخالف بود; برعکس از پرهیز، استحکام، و ورزش طرفداری میکرد.

چنین مردانی اسکندریه را وین دنیای پزشکی قدیم کرده بودند. البته مدارس پزشکی بزرگی نیز در ترالس، میلتوس، افسوس، پرگامون، تاراس، و سیراکوز دایر بود. بسیاری از شهرها سرویس پزشکی دولتی داشتند. پزشکانی که در خدمت دولت بودند، حقوق معتدلی میگرفتند، ولی افتخارشان به این بود که بین فقیر و غنی و آزاد و غلام فرقی نمیگذارند، و همیشه و در مقابل هر خطری خود را وقف کار خود میکنند.

آپولونیوس از اهالی میلتوس بدون پاداش علیه وبا، که در جزایر نزدیک شایع شده بود، قد علم کرد، و چون تمام پزشکان کوس از بیماری همهگیری که برای مقابله با آن اقدام کرده بودند، بستری شدند، پزشکان دیگر از شهرهای نزدیک برای نجات آنها آمدند. افتخارات و نشانهای زیادی به پزشکان هلنیستی اهدا شد، و گرچه عدم صلاحیت عده زیادی از آنها مورد مطایبه زمان قرار گرفت، این حرفه بزرگ آن موازین اخلاقی والایی را، که چون ارثیه گرانبهایی از بقراط به ارث برده بود، نیکو نگاه داشت.

ص: 717

فصل بیست و نهم :

مقدمه

سه مشرب مختلف در فلسفه یونان به هم آمیخت: فلسفه طبیعی، فلسفه مابعدالطبیعه، و فلسفه اخلاقی.

فلسفه طبیعی در ارسطو، مابعدالطبیعه در افلاطون، و اخلاقی در زنون کیتبونی1 به مرحله تعالی خود رسیدند. تحول فلسفه طبیعی، در زمان ارشمیدس و هیپارخوس، منتج به جدا شدن علم از فلسفه گردید; فلسفه مابعدالطبیعه به شکاکیت پورهون2 انجامید; و فلسفه اخلاقی برجای ماند تا سرانجام مسیحیت مکتبهای اپیکوری و رواقی را مغلوب کرده، در خود مستحیل ساخت.

I - حمله شکاکان

در بحبوحه انتشار فرهنگ هلنیستی، آتن، یعنی مام قسمت اعظم فرهنگ یونانی و فرمانفرمای قسمت بیشتر آن، رهبری خود را در دو قلمرو حفظ کرده بود: یکی نمایشنامه نویسی و دیگری فلسفه. دنیا آن قدر گرفتار جنگها و انقلابها، علوم و مذاهب جدید، عشق به زیبایی و جستجو برای طلا نبود که نتواند گاهی به مسائل بلاجواب ولی گریزناپذیر درست و نادرست، ماده و ذهن، آزادی و احتیاج، شرافت و خباثت، و زندگی و مرگ بپردازد. جوانان از تمام شهرهای مدیترانه، اغلب از میان هزاران دشواری، به آتن میآمدند، تا در تالارها و باغهایی که افلاطون و ارسطو خاطره تقریبا زنده خود را در آنها به یادگار گذارده بودند درس بخوانند.

در لوکیون، تئوفراستوس لسبوسی پرکار سنت مشاهده و تجربه را ادامه داد. مشائیون (پیروان ارسطو) بیشتر عالم بودند تا فیلسوف، و خود را وقف تحقیقات تخصصی در حیوان

---

(1) یازنون رواقی. م.

(2) فیلسوف یونانی (حدود 360 - 270 ق م)، پدر مذهب شک. م.

ص: 718

شناسی، گیاهشناسی، زندگینامه نویسی، و تاریخ علم، فلسفه، ادبیات، و حقوق میکردند. تئوفراستوس در سی و چهار سال که رهبری لوکیون را داشت (322 - 288)، در بسیاری از رشته های علمی گام برداشت، و چهار صد جلد کتاب منتشر کرد که تقریبا هر مبحثی را از عشق تا جنگ مورد بحث قرار میدادند. او، در رساله در باب ازدواج جنس لطیف را سخت مورد حمله قرار داد. در پاسخ آن، معشوقه اپیکور، به نام لئونتیون، رساله دانشمندانهای نوشت که پاسخ دندان شکنی به جزوه او بود. با این حال، آتنایوس، این جمله پراحساس و لطیف را به تئوفراستوس نسبت میدهد که: “زیبایی به واسطه تواضع زیبا میشود.” دیوجانس لائرتیوس او را “خیرترین مردان و بسیار مهربان” معرفی میکند. وی در فصاحت چنان بود که نام اصلیش در مقابل لقبی که ارسطو به او داده بود، و معنایش این بود که مانند خدا سخن میگوید، از یادها رفت.

چنان محبوبالقلوب بود که دو هزار دانشجو در محضر درسش حاضر میشدند، و مناندروس از جمله باوفاترین پیروانش بود. نسلهای بعدی با دقت خاصی کتاب شمایل او را حفظ کردند، و این نه تنها به خاطر شکل ادبی آن بود، بلکه بیشتر به دلیل آن بود که عیوبی را که مردم به دیگران نسبت میدهند سخت مورد طنز قرار میداد. در جایی، گارولوس “با ستایش زن خود شروع و رویایی را که شب قبل دیده نقل میکند، و تمام غذاهایی را که سرشام خورده به تفصیل شرح میدهد،” و نتیجه میگیرد: “ما به هیچ وجه دیگر آن انسانهایی که بودیم نیستیم.” و جایی، مرد ابلهی را شرح میدهد که: “وقتی به تئاتر میرود، در پایان نمایش، در حین خواب بر جای میماند ... بعد از شام مفصلی که خورده مجبور است بیدار شود و نیمه خواب و بیدار مراجعت کند، در خانه همسایه را عوضی میگیرد و سگ همسایه او را میگزد.” یکی از چند حادثه معدود زندگانی تئوفراتسوس صدور فرمانی دولتی بود (307) در لزوم تصویب انتخاب رهبران مکاتب فلسفی از طرف مجلس شورا. در همان زمان، آگنونیدس او را به اتهام کهنه ناپرهیزگاری متهم کرد. تئوفراستوس بی سر و صدا آتن را ترک گفت، ولی آن قدر دانشجو به دنبال او از شهر بیرون رفت که دکانداران شکایت کردند که کاسبی آنها از رونق افتاده است. سالی نگذشت که فرمان نسخ، حکم محکومیت ملغی، و از اتهام مبرا شد; و تئوفراستوس پیروزمندانه به آتن مراجعت کرد تا ریاست لوکیون را بر عهده گیرد مقامی که تا روز مرگش در هشتاد و پنج سالگی داشت. میگویند که “تمام آتن” در تشییع جنازه او شرکت داشتند. مکتب مشائیون بعد از او چندان نپائید. علم، آتن فقیر را ترک گفت و به اسکندریه ثروتمند رفت، و لوکیون که خود را وقف تحقیقات علمی کرده بود به گمنامی فقیرانهای فرو رفت.

در این فاصله، در آکادمی، سپئوسیپوس جانشین افلاطون، و کسنوکراتس جانشین سپئوسیپوس شده بود.

کسنوکراتس ربع قرن (339 - 314) بر مدرسه ریاست کرد و به فلسفه به خاطر

ص: 719

سادگی شرافتمندانه زندگیش افتخارات تازهای داد. غرق در مطالعات و تدریس، سالی یک بار آکادمی را برای دیدن تراژدیهای دیونوسوسی ترک میگفت، و گویند همینکه در شهر راه میرفت “جمعیت انبوه و پر سر و صدای شهر راه را بر او باز میکردند تا بگذرد.” از دریافت حقالتدریس سر باز میزد و در نتیجه آن قدر فقیر شد که نزدیک بود به خاطر نپرداختن مالیات به زندان بیفتد، که دمتریوس فالرومی مالیات عقب افتاده او را پرداخته، از زندان نجاتش داد. فیلیپ مقدونی میگفت که در میان تمام سفیران آتنی که به دربار او رفتند تنها کسی که فسادناپذیر بود کسنوکراتس بود. شهرت شرافتمندی او باعث دلخوری فرونه1 شد; و وقتی، متظاهر به اینکه در تعقیبش هستند، به منزل او پناه برد، و چون دید یک تختخواب بیشتر ندارد، خواهش کرد که با او همبستر شود، کسنوکراتس به خاطر انسانیت رضا داد، ولی در مقابل دلربایی و وسوسه او آن قدر سردی نشان داد که فرونه از بسترش گریخت و به دوستانش شکایت برد که به جای انسان با مجسمه همبستر شده بوده است. کسنوکراتس رفیقهای جز فلسفه نمیگرفت.

با مرگ او، فلسفه مابعدالطبیعی یونان در همان باغی که معبد آن بود به انتها رسید. جانشینان افلاطون ریاضیدان و عالم اخلاقیات بودند و کمتر وقت خود را صرف مسائلی انتزاعی میکردند که روزی آکادمی را به هم ریخته بود. مبارزات شکاکانه زنون الئایی، ذهن گرایی هراکلیتوس، تردید عالمانه گورگیاس و پروتاگوراس، نفی مابعدالطبیعی سقراط و آریستیپوس و ائوکلیدس مگارایی دوباره بر فلسفه یونان سیادت پیدا کرد; “عصر خرد” سپری شده بود. تمام فرضیه ها به بازی گرفته شده، فراموش شده بودند، و اسرار جهان هنوز حل نشده باقی بود; مردم ازغور در مسائل عالم، که حتی درخشانترین مغزها از درکش عاجز بودند، خسته شده بودند. ارسطو فقط در یک مطلب با افلاطون موافق بود و آن اینکه امکان دارد که حقیقت بالاخره کشف شود; و پورهون، با اظهار اینکه هم افلاطون و هم ارسطو بیش از هر مطلب دیگر سر این موضوع اشتباه کردهاند، میرساند که اصولا مردم اعتقاد خود را از دست داده بودند.

پورهون در الیس به سال 360 متولد شد. همراه قشون اسکندر به هند رفت، و در آنجا در مکتب مرتاضان درس خواند; و شاید از همانجا چیزی از فلسفه شک را، که با نام او همراه است، هدیه آورد. پس از بازگشت به الیس در نهایت فقر به تدریس فلسفه پرداخت. وی متواضعتر از آن بود که کتابی بنویسد و اظهار فضل کند، ولی شاگردش تیمون فلیوسی، در سلسله طنزهایی که نوشت، عقاید او را به دنیا معرفی کرد. عقاید او اصولا بر سه پایه استوار بود: هیچ امری مسلم نیست; مرد عاقل قضاوت نمیکند و به جای اینکه دنبال حقیقت برود به دنبال

---

(1) روسپی آتنی (قرن چهارم ق م)، که بخاطر زیباییش مشهور بود. م.

ص: 720

راحتی و آسایش میرود; و از آنجایی که تمام فرضیات محتملا غلطند، انسان بهتر است که اساطیر و قراردادهایی را که در هر عصر و در هر مکان قبولیت عام دارند بپذیرد. نه حواس و نه منطق هیچکدام دانشی را که بشود به آن اطمینان کرد به بشر نمیدهند: حواس شی را در هنگام درک غیر آنچه هست جلوه میدهد، و منطق نوکر دست به سینه تمناهاست. قیاس بی نتیجه است، زیرا هر فرضی متضمن نتیجهای است که از خود آن حاصل میشود. “هر استدلالی استدلال متضادی دارد.” یک امر بخصوص ممکن است تحت شرایط و حالتهای متفاوت مطبوع یا نامطبوع واقع شود; یک شی خاص ممکن است کوچک یا بزرگ، زشت یا زیبا جلوه کند; یک تجربه واحد ممکن است بنابر زمان و مکان مختلف خلاف اخلاق باشد یا موافق آن; خدایان واحد، بنا به ملل مختلف بشری، موجود یا مفقودند; همه چیز عقیده است و حقیقت وجود خارجی ندارد. بنابراین، در منازعات، طرف گرفتن، طرز زندگی دیگران را ترجیح دادن، یا به گذشته و آینده حسرت خوردن احمقانه است; تمنا و اشتیاق فریبی بیش نیست. حتی معلوم نیست که زندگی خوب و مرگ بد باشد; آدم عاقل نباید نسبت به هیچکدام پیشداوری داشته باشد. بهتر از همه رضایت و تسلیم است، کوشش در راه اصلاح دنیا بی نتیجه است، باید مشکلات آن را با حوصله تحمل کرد، نباید دچار تب پیشرفت شد، بلکه باید به صلح و آرامش راضی بود. پورهون واقعا میکوشید که از این فلسفه نیمه هندی در زندگی تبعیت کند.

در کمال خشوع و خضوع به عادات و پرستش الیس تن در داد، و کوششی نکرد که از خطر برهد یا زندگی خود را طویل کند; در سن نود سالگی مرد. همشهریانش چنان به او به نظر احترام مینگریستند که به افتخار او فیلسوفان را از مالیات معاف کردند.

از ریشخندهای روزگار آنکه، این پیروان افلاطون بودند که حمله به فلسفه مابعدالطبیعه را دنبال کردند.

آرکسیلائوس، که در سال 269 رئیس “آکادمی متوسطه” شد، نظر افلاطون را در رد دانش حسی به همان اندازه پورهون مورد شک قرار داد; شاید هم تحت تاثیر او قرار گرفته بود. آرکسیلائوس مینویسد: “هیچ چیز مسلم نیست، حتی خود این مطلب.” وقتی به او گفتند که چنین مکتبی زندگی را غیرممکن میکند، جواب داد که زندگی مدتها توانسته است با احتمالات سر کند. یک قرن بعد، یکی دیگر از پیروان مقتدر مکتب شکاکان “رئیس آکادمی جدید” شد، و موضوع تشکیک عام را به مرحله نیستی گرایی ذهنی و اخلاقی رساند. کارنئادس کورنهای، که در حدود سال 193 مانند یک آبلار یونانی به آتن آمده بود، با دقت محیلانه ناراحت کنندهای تمام مکاتبی را که خروسیپوس و سایر معلمانش تدریس میکردند رد کرده، زندگی را بر آنها دشوار میساخت. چون ایشان به عهده گرفته بودند که او را منطقی تربیت کنند، (با استناد به منطق پروتاگوراس) به آنها میگفت: “اگر منطق من درست است که چه بهتر، و اگر غلط است شهریه مرا پس بدهید. وقتی مکتب خود را عرضه کرد، یک روز له و روز دیگر علیه موضوعی اظهار نظر میکرد، و از هر دو چنان دفاع مینمود که در واقع

ص: 721

هر دو را باطل اعلام داشت. در تمام وقت، شاگردان و زندگینامه نویسانش بیهوده میکوشیدند که نظریات واقعی او را دریابند. حتی به عهده گرفت که با نوع انتقادی که افلاطون و کانت از احساس و استدلال کردهاند، واقعپردازی مادیگرانه رواقیون را رد کند. کارنئادس عقیده داشت که هیچ امری قطعی نیست، و به شاگردانش میآموخت که به احتمالات و رسوم زمان خود قناعت کنند. چون به عنوان یکی از اعضای هیئت نمایندگی یونان به روم رفت (155)، با سخنان خود در سنای روم، که طی آن یک روز از عدالت دفاع میکرد و روز دیگر آن را رویایی غیر عملی میدانست، سناتورها را تکان داد: اگر روم میخواهد که واقعا عدالت را رعایت کند، میبایست تمام آنچه به علت داشتن ارتش برتر از سایر کشورهای مدیترانه گرفته به آنها بازگرداند. در روز سوم، کاتو هیئت نمایندگی را، به عذر اینکه برای اخلاق عمومی خطرناک است، به آتن بازگرداند. شاید پولوبیوس، که در آن زمان به عنوان گروگان همراه سکیپیو بود، این سخنان را شنیده یا راجع به آن مطلبی به گوشش خورده که با عصبانیتی که خاص مردان اهل عمل است علیه آن فیلسوفان سخن گفت:

آنها، در بحثهایی که در آکادمی میکنند، خود را برای هر گونه سخنرانی و بحث و جدل کاملا آماده میسازند. برخی از آنها، برای مغشوش کردن ذهن شنوندگان خود، متوسل به چنان ضد و نقیض گوییهایی میشوند، و در اختراع مطالب خوش ظاهر چنان طبع روانی دارند، که شنونده بیچاره به حیرت میافتد که آیا واقعا ممکن است که مردم آتن بتوانند بوی نیمرویی را که در افسوس میپزند استشمام کنند، و سرگردانند که آیا در تمام مدتی که ایشان در آکادمی مشغول بحث و مطالعه بودهاند در رختخواب منزلشان در خواب مشغول نوشتن رساله نبودهاند! ... و از همین علاقه وافری که به ضد و نقیض گویی دارند فلسفه را به این بدنامی کشیدهاند ... اینان چنان شوری در مغز جوانان ما رسوخ دادهاند که هرگز به خود زحمت نمیدهند درباره مسائل اخلاقی و سیاسی، که مفید به حال شاگردان فلسفه است، مغز خود را به فکر اندازند، بلکه زندگی خود را بیهوده در راه ابداعات باطل صرف میکنند.

II - فرار اپیکوری

گرچه پولوبیوس سالهای متمادی نظریه پردازان را چنین توصیف میکرد که زندگی خود را در تاروپود فرضیات و خیالبافی گم کردهاند، در این فرض خود که مسائل اخلاقی جذابیت خود را برای ذهن یونانی از دست داده در اشتباه بود. برعکس، درست همین کشش اخلاقی بود که، به عنوان نحله غالب، جایگزین فلسفه طبیعی و مابعدالطبیعی شد. مسائل سیاسی واقعا در پس پرده فراموشی افتاده بودند، زیرا آزادی بیان را حضور یا خاطره پادگانهای سلطنتی در مخاطره میانداخت; و برای همه کس روشن بود که آزادی ملی بستگی به اطاعت و سکوت دارد. شکوه حکومت آتنی از بین رفته بود، و فلسفه ناچار بود که با جدایی اخلاق از سیاست، که در تاریخ یونان سابقه نداشت، بسازد. و مجبور بود راهی بیابد که برای فلسفه قابل

ص: 722

اغماض و در عین حال با عدم فعالیت سیاسی سازگار باشد. بنابراین، وظیفه خود را دیگر در این نمیدید که حکومت عادلی به وجود بیاورد، بلکه در آن میدید که افراد را قانع و متکی به نفس بار بیاورد.

تحول اخلاقی اکنون دو جهت متضاد داشت. یکی از هراکلیتوس، سقراط، آنتیستنس، و دیوجانس تبعیت میکرد و فلسفه کلبیان را گسترش داده و به رواقیان میرساند; دیگری از فلسفه ذیمقراطیس سرچشمه گرفته شدیدا به آریستیپوس متکی بود و مکتب کورنهای1 را به مکتب اپیکوری میپیوست. هر دوی این نحله ها، که عکس العملهایی فلسفی در برابر انحطاط مذهبی و سیاسی بودند، از آسیا میآمدند: رواقیون از وحدت وجود و جبر و تفویض و رضا و توکل سامیها ریشه میگرفتند; اپیکوریها از یونانیان لذتپرست سواحل آسیایی سرچشمه داشتند.

اپیکور به سال 341 در ساموس متولد شد. در 12 سالگی عاشق فلسفه شد; در نوزده سالگی به آتن رفت و یک سال در آکادمی به سر برد. مانند فرانسیس بیکن، ذیمقراطیس را به افلاطون و ارسطو ترجیح میداد و از افکار او مصالح زیادی برای بنای فلسفه خود گرفت. از آریستیپوس حکمت لذت و از سقراط لذت حکمت را آموخت، و از پورهون آسودگی و فراغ بال و واژه پرطنینی برای آن آتاراکسیا (صفای روحی) را به عاریه گرفت. او قاعدتا باید با علاقه سرنوشت فیلسوف معاصرش، تئودوروس کورنهای، را تعقیب کرده باشد. تئودوروس چنان بی پروا درس ناپرهیزگاری و خدانشناسی میداد که شورای آتن او را به جرم بیدینی محکوم نمود - و این درسی بود که اپیکور فراموش نکرد. سپس به آسیا برگشت و در کولوفون، موتیلنه، و لامپساکوس به تدریس فلسفه پرداخت. مردم شهر اخیر چنان تحت تاثیر عقاید و شخصیت او قرار گرفتند که از اینکه او را در شهر دوردستی از وطن خویش نگاه داشتهاند شرمسار شدند، 80 مینا (چهار هزار دلار) جمع آوری کرده، خانه و باغی خارج از آتن برایش خریدند، و به عنوان خانه و مدرسه به او تقدیم کردند. اپیکور در سال 306، یعنی در سی و پنج سالگی، در این خانه منزل کرده، به مردم آتن فلسفهای آموخت که فقط از لحاظ اسم اپیکوری بود. اجازه دخول زنان به مدرسهاش یکی از نشانهای رشد آزادی زنان بود که حتی به محفل کوچکی چون اجتماع او راه یافته بودند. اپیکور به موقعیت اجتماعی و نژادی وقعی نمیگذاشت: روسپیان چون کدبانوها، و بردگان چون آزادمردان همگی به مدرسهاش راه داشتند، محبوبترین شاگردش غلام خودش موسیس بود. لئونتیون روسپی هم شاگرد و هم رفیقهاش بود، و نسبت به او همان قدر تعصب و حسادت میورزید که انگار همسر قانونی و شرعیش میباشد. زیر نفوذ اپیکور، این زن یک بچه بیشتر نیاورد، و چند

*****تصویر

متن زیر تصویر : اپیکور، موزه مترپلیتن، نیویورک،

---

(1) فلسفهای که از مکتب اصالت لذت در رفتار و اخلاق انسان پیروی میکرد. موسس آن آریستیپوس و بنیادش در قرن چهارم ق م بود. م.

ص: 723

جلد کتاب نوشت که پاکی و خلوص سبک نگارش آنها ربطی به عقاید اخلاقیش نداشت. اپیکور بقیه عمرش را در سادگی رواقی و عزلتی حزمآمیز گذراند. شعارش در زندگی این بود که “مزاحم کسی نباید شد.” چون آدمی وظیفه شناس در مراسم مذهبی شهر شرکت میکرد، ولی از دخالت در سیاست ابا میورزید، و روحش را از امور دنیایی به دور نگاه میداشت. به کمی آب و پارهای نان و قدری شراب و پنیر قناعت میکرد. رقیبان و دشمنانش میگفتند که هر وقت بتواند تا گلو میخورد، و فقط هنگامی که از پر خوردن به سوهاضمه دچار میشود امساک میکند. اما دیوجانس لائرتیوس با اطمینان خاطر میگوید: “آنان که این گونه سخن میگویند در اشتباهند. شواهد بیشماری از مهربانی بی نظیر او نسبت به همه کس هم به میهنش که با ساختن مجسمه های او محترمش شمرده، و هم به دوستانش که تعدادشان آن قدر زیاد بود که در شهر نمیگنجیدند در دست است.” نسبت به والدینش فداکار، به برادرانش سخی، و با خدمتکارانش که در خواندن فلسفه با او شریک بودند مهربان بود. سنکا1 میگوید که اپیکور در میان شاگردانش چون خدایی میان انسانها بود، و بعد از مرگ او شعار شاگردانش این بود: “آنچنان بزی که گویی چشمان اپیکور متوجه توست.” در فواصل درسها و مشقهایش سیصد جلد کتاب نوشت. خاکسترهای هرکولانئوم2 قسمتهایی از اثر اساسی او را به نام در باب طبیعت برای ما حفظ کرده است. دیوجانس لائرتیوس، یعنی پلوتارک فلسفه، سیصد نامه او را به دست ما رسانده که کشفیات اخیر چند تا هم به آنها اضافه کرده است. مهمتر از همه، لوکرتیوس3 افکار اپیکور را در بزرگترین اشعار فلسفی جاویدان ساخته است.

اپیکور که شاید پی برده بود که فتوحات اسکندر صدها کیش رازوری شرقی را به اجتماع یونان وارد میکند، با اظهارات موثری هدف فلسفه را آزاد کردن بشر از ترس، بخصوص ترس از خدایان، تبیین کرد. وی از مذهب بیزار است، زیرا به عقیده او مذهب در جهل پیشرفت میکند، آن را ترویج مینماید، و زندگی را از وحشت جاسوسان آسمانی و خشم و غضب بیرحمانه و مکافاتهای بی انتها تیره و تار میسازد. اپیکور میگوید که خدایان موجودند، در فضاهای لایتناهی و بی پایان میان ستارگان از زندگانی آرام و جاودانی برخوردارند، ولی عاقلتر از آنند که نگران امور موجودات کوچک و پستی چون نوع انسان باشند. دنیا را

---

(1) فیلسوف و نمایشنامه نویس و از رجال رومی، حدود 3 ق م 65 میلادی، قدرتش در سالهای اول سلطنت نرون بود. م.

(2) شهر قدیم، نزدیک پومپئی و ناپل. در آتشفشانی وزوویوس (79 میلادی) به همراه پومپئی به زیر خاکستر فرو رفت. حفاریهای باستانشناسی از قرن 18 میلادی در آنجا شروع شد. م.

(3) شاعر و فیلسوف رومی (احتمالا در قرن اول ق م)، سراینده منظومه جاودانی “در باب طبیعت”، که در حقیقت شرح و بیان فلسفه طبیعی و اخلاقی اپیکور است. م.

ص: 724

نه خدایان ساخته اند و نه رهبری آن با ایشان است. چطور آن موجودات اپیکوری آسمانی میتوانند دنیایی چنین متوسط، عرصهای چنین آمیخته از نظم و بی نظمی، و زیبایی و رنج بسازند اپیکور سپس اضافه میکند که خودتان را با این فکر تسلا دهید که خدایان دورتر از آنند که به انسان بیش از خوبی بدی کنند. آنها نه میتوانند نظاره گر شما باشند، نه میتوانند کارتان را قضاوت کنند، و نه میتوانند به دوزختان بیندازند.

اما راجع به خدایان شیطانی، این موجودات بدبخت زاییده کابوسهای ما هستند.

اپیکور، پس از رد کردن مذهب، به رد کردن مابعدالطبیعه میپردازد. ما نمیتوانیم از دنیای ماورای احساس چیزی بفهمیم; عقل باید خود را با تجربه حواس راضی کند، و باید این تجربیات را به عنوان آزمایش نهایی حقیقت بپذیرد. عصاره مسائلی که لاک و لایبنیتز در دو هزار سال بعد مطرح کردند، در این یک جمله خلاصه میشود: اگر دانش از حواس حاصل نمیشود، پس از کجا میآید و اگر حواس ما قاضی نهایی حقایق نیست، پس چگونه میتوانیم در جستجوی چنین معیاری برای خرد برویم که اطلاعات لازم برای آن از حواس گرفته میشود مع هذا حواس اطلاعی درباره دنیای خارج به ما نمیدهد; حواس خود شی عینی را درک نمیکند. بلکه فقط اتمهای ریزی که بر هر قسمت خارجی آن شی پراکندهاند، بر حواس ما المثنای کوچکی از اصل و شکل آن بر جای میگذارند. بر فرض لازم باشد که نظریهای برای دنیا قایل شویم (که آن هم واقعا لزومی ندراد)، بهتر است نظر ذیمقراطیس را بپذیریم که هیچ چیز وجود ندارد، یا برای ما معلوم نتواند بود; ما نمیتوانیم جز جسم و فضا چیزی درک کنیم یا حتی تصور نماییم، و هر جسمی متشکل از اتمهای لایتجزا و غیر قابل تغییر است. این اتمها نه رنگ دارند، نه حرارت، نه صدا، و نه بو; این خواص را تشعشعات ذرهای اشیا بر اعضای حسی ما به وجود میآورند. لیکن البته این اتمها از حیث اندازه و وزن و شکل مختلفند، زیرا فقط با این فرض است که گوناگونی بینهایت اشیا را میتوان توجیه کرد. اپیکور میخواهد که طرز عمل اتمها را فقط بر مبنای اصول مکانیکی بیان کند، ولی چون به علم الاخلاق بسیار بیشتر از کیهانشناخت علاقهمند است، و مایل است که آزادی اراده را سر منشا مسئولیت اخلاقی و حایل و پشتیبان شخصیت بداند، ذیمقراطیس را در وسط آسمان و زمین معلق رها کرده، نوعی خودرویی برای اتمها فرض میکند; به این معنا که اتم هنگام سقوط در فضا کمی از حالت عمودی منحرف شده، وارد در ترکیباتی میشود که چهار عنصر1 را میسازند و چهار عنصر موجد پیدایش اشیای گوناگون میشوند. دنیاهای بیشماری هست، ولی

---

(1) در نظریه فلاسفه یونان باستان، چهار عنصر (یا عناصر اربعه) عبارت بودند از: آتش، هوا، باد، و خاک; و همه چیز را ساخته از آنها میدانستند. م.

ص: 725

عاقلانه نیست که ما خود را به آنها پایبند سازیم. میتوان فرض کرد که خورشید و ماه به همان بزرگی هستند که به نظر میرسند، و سپس میتوانیم وقت خود را مصروف مطالعه در وضع انسان بکنیم.

انسان کاملا محصول طبیعت است. زندگی احتمالا خود به خود در اثر تولد نسل به وجود آمده، و بدون هیچ نقشه قبلی از راه انتخاب طبیعی بهترین نوع تحول یافته است. ذهن چیزی جز نوع دیگری از ماده نیست. روح جوهر مادی ظریفی است که در تمام بدن پراکنده است. روح فقط توسط بدن میتواند احساس یا عمل کند و با مرگ بدن میمیرد. با این وصف، شور باطن ما به ما میگوید که اراده آزاد است، و گرنه بشر در صحنه زندگی آلت بی معنایی بیشتر نبود. بهتر است که برده خدایان مردم باشیم تا برده الاهگان سرنوشت فیلسوفان.

وظیفه اصلی فیلسوف توضیح دنیا نیست، زیرا جز هرگز به کل پی نمیبرد، بلکه آن است که ما را در جستجوی خوشی و کامرانی رهبری کند. “آنچه مورد نظر ماست مجموعهای از نظامها و عقاید بیهوده نیست، بلکه هدف ما زندگیی است که خالی از هر گونه ناآرامی و اضطراب باشد.” بر مدخل باغ اپیکور این جمله افسانهای واردان را استقبال میکرد: “ای میهمان، به تو در اینجا خوش خواهد گذشت، زیرا در اینجا خوشی والاترین نیکیها دانسته میشود.” در این فلسفه، فضیلت به خودی خود هدف نیست، تنها وسیله لازمی است برای رسیدن به خوشبختی. “ممکن نیست بتوان زندگی خوشی داشت، بدون اینکه جنبه حزم و شرافت و عدالت را در نظر نگرفت; و ممکن نیست که با حزم و شرافت و عدالت زندگی کرد، بدون اینکه خوش بود.” تنها فرض مسلم فلسفه این است که لذت خوب است و درد بد. لذتهای نفسانی و جسمی فی نفسه مشروعند و عقل میتواند مشروع بودن آنها را تشخیص دهد، ولی از آنجایی که پیروی از لذات ممکن است عواقب شیطانی داشته باشد، به عاقل تمیز دهندهای محتاجند که فقط شعور است.

بنابراین، وقتی میگوییم که لذت بزرگترین خوبیهاست از لذات آدمی هرزه و عیاش یا لذات نفسانی گفتگو نمیکنیم ... بلکه قصدمان آزادی بدن از رنج و خلاصی روح از اضطراب است. زیرا مشروبخواری دایمی و لهو و لعب، یا معاشرت با زنان، یا شرکت در ضیافتها، و خوردن ماهی و اغذیه گرانبها نیست که زندگی را مطبوع میسازد، بلکه تفکر و اندیشه عاقلانه است که دلایل هر انتخاب و امتناعی را میسنجد و عقاید پوچی را که موجب اغتشاش فکر و آزار روح هستند طرد مینماید.

بالاخره، فهم نه تنها بالاترین فضیلت که بهترین خوشبختی نیز هست، زیرا بیش از هر خصلت دیگری به ما کمک میکند که از درد و رنج بپرهیزیم. عقل تنها نجات دهنده ماست: ما را از اسارت شهوات، ترس از خدایان، و وحشت مرگ خلاص میکند; به ما میآموزد که

ص: 726

چگونه مصایب را تحمل کنیم و از خوبیهای ساده زندگی و خوشیهای ملایم روحی لذت عمیق و پایدار ببریم. اگر از روی شعور مرگ را قضاوت کنیم، میبینیم که چندان وحشتناک نیست; دردی که از مرگ متحمل میشویم، ممکن است بمراتب کوتاهتر و ملایمتر از آن باشد که بارها در زمان حیات دچارش گشتهایم; توهمات ابلهانه ما از مرگ است که آن را اینهمه وحشتناک جلوه میدهد. چون خوب بنگریم میبینیم که مرد عاقل با چه سهولت و ارزانی میتواند راضی و شاد باشد: هوای خوب، غذای ارزان، پناهگاه مناسب، یک رختخواب، چند کتاب، و یک دوست. “هر چه طبیعی است بآسانی حاصل میشود، فقط آنچه بیهوده است خرج زیاد میطلبد.” نباید زندگی خود را برای به دست آوردن تمام تمنیات دلمان فرسوده کنیم: “اگر دست نیافتن به خواسته های دل، موجد درد و حرمان نگردد، میتوان آنها را نادیده گرفت.” حتی عشق، ازدواج، و بچه دار شدن لازم نیست; به ما لذت آنی میدهند، ولی ناراحتی دایمی به وجود میآورند.

عادت دادن خود به زندگی ساده و طرق سهل تقریبا تنها راه مسلم سلامتی است. مرد عاقل به آتش جاهطلبی خود را نمیسوزاند، و خود را به شهوت شهرتطلبی دچار نمیسازد، بر خوشبختی دشمنان و حتی دوستان خود رشک نمیبرد، از رقابت تب آلود شهر و طوفان تقلاهای سیاسی حذر میکند; به دنبال آرامش روستا میرود، و مطمئنترین و عمیقترین خوشیها را در آرامش جسم و جان میطلبد. و چون بر شهوات و تمنیات خود لگام میزند، بدون تظاهر زندگی میکند، و ترسها را بدور میاندازد، “شیرینی طبیعی زندگی” با بزرگترین خوشیها، یعنی آرامش، او را پاداش میدهد.

این آیین دارای صداقتی دوست داشتنی است. واقعا باعث دلگرمی است که فیلسوفی از لذت هراسان نیست، و اهل منطقی وجود دارد که حواس و نفس را میستاید. در اینجا موشکافی و باریک بینی وجود ندارد، و برای درک اسرار شور آتشینی در کار نیست. برعکس، فلسفه اپیکوری، علی رغم انتقال فرضیه اتمی، عکسالعملی است در مقابل کنجکاوی لجام گسیختهای که موجد پیدایش علم و فلسفه در یونان گردیده بود. عمیقترین نواقص این فلسفه نفی گرایی آن است: لذت را آزادی از درد، و عقل را فرار از مخاطرات زندگی میداند، برای تجرد طرحی عالی فراهم میکند، ولی کمتر به فکر زندگی اجتماعی است.

اپیکور به دولت به منزله پلیدی لازمی حرمت میگذارد، زیرا تحت حمایت آن شخص میتواند در باغ خود بدون تعرض زندگی کند، ولی ظاهرا چندان علاقهای به استقلال ملی نشان نمیدهد. در حقیقت، مکتب او حکومت سلطنتی را به دموکراسی ترجیح میدهد، زیرا تحت حکومت سلطنتی کمتر احتمال اعمال عقاید فاسد میرود نظری که کاملا با برداشت امروزیها مخالف است. اپیکور حاضر بود که هر نوع حکومتی را که در مقابل دنبال کردن بلامانع دانش و روابط دوستانه مردم مانع ایجاد نکند بپذیرد. وی به دوستی همان قدر وفادار و فدایی بود

ص: 727

که پیشینیان او نسبت به دولت بودند. “از بین تمام چیزهایی که عقل برای خوشبختی سرتاسر زندگی به ارمغان میآورد، دوستی از همه مهمتر است.” دوستیهای اپیکور از لحاظ استحکام و دوام ضرب المثل است، و نامه های استاد همه گواهی بر صمیمیت و مهربانی او با دوستانش است. شاگردان و پیروانش این احساسات را با آغوش باز و گرمی خاص یونانی پاسخ میدادند. کولوتس جوان اولین باری که سخنرانی اپیکور را شنید، به زانو افتاد، گریست و او را خدا خواند.

سی و شش سال اپیکور در باغ خود تدریس کرد و مدرسه را به خانواده ترجیح داد. در سال 270 به سنگ کلیه گرفتار شد. درد آن را صبورانه تحمل کرد و در بستر مرگ هنوز به یاد دوستانش بود: “در این روز شاد که آخرین روز زندگی من است به شما نامه مینویسم. درد مثانه به نهایت درجه رسیده است، ولی آنچه در این سختی باعث شادی خاطر من است، فکر کردن درباره گفتگوهایی است که با هم میکردیم. از کودکان مترودوروس به نحوی که شایسته وفاداری مدید شما به من و فلسفه باشد نگهدرای کنید.” اموال خود را به مدرسه بخشید، به این امید که “تا آنجا که نیروی ما اجازه میدهد ... آنهایی که میخواهند فلسفه بخوانند روی نیاز را نبینند.” اپیکور، پس از مرگ، شاگردان فراوانی از خود به جای گذاشت که آن قدر نسبت به خاطره او وفادار ماندند که قرنها حاضر نمیشدند کلمهای از تعلیمات او را تغییر دهند. مشهورترین شاگردانش، مترودوروس لامپساکوسی، بزودی یونان را با اظهارات خود متحیر یا سرگرم ساخت. او فلسفه اپیکوری را در این جمله خلاصه کرد: “هر چه خوب است به شکم بستگی دارد.” و مقصودش شاید این بود که لذات وظایف الاعضایی و در واقع به امعا و احشا مربوط هستند. خروسیپوس نیز، در مقابل، کتاب هنر خوشخوراکی آرخستراتوس را “اساس فلسفه اپیکوری” میخواند. فلسفه اپیکور که عموما سوتعبیر میگردید. درظاهر مطرود شد، ولی در خفا در سراسر یونان در محافل زیادی مورد پذیرش قرار گرفت.

یهودیانی که تمدن یونانی را میپذیرفتند، چندان دنبال این فلسفه رفتند که ربنهای یهودی لفظ اپیکوروس را تقریبا مترادف با “مرتد” استعمال میکنند. در سالهای 173 و 155 دو نفر از پیروان اپیکور را، به سبب اینکه مایه فساد اخلاق جوانانند، از روم بیرون کردند. یک قرن بعد سیسرون میپرسد: “چطور شده که اپیکور این همه پیرو یافته است” لوکرتیوس یکی از بهترین و زیباترین تفسیرهای موجود را در روش اپیکوری سرود. این مکتب تا عصر سلطنت قسطنطین پیروانی پرشور داشت: بعضی از آنها با طرز زندگی خود نام استاد را تا حد “عیاشی” و خوشگذرانی تنزل دادند; و برخی دیگر، در کمال وفاداری، اصول ساده مکتب او را که در فلسفهاش خلاصه کرده، تدریس نمودند: “از خدایان نباید ترسید; مرگ را نمیتوان احساس کرد; هر چه را خوب است میتوان جلب کرد; و آنچه را موجب ترس و وحشت ماست

ص: 728

میشود برطرف ساخت.”

III - مصالحه رواقیون

چون تعدادی روزافزون از پیروان اپیکور فلسفه او را پیروی از لذات شخصی تفسیر میکردند، مسئله اساسی علم الاخلاق یعنی زندگی خوب چیست حل نشده بلکه به صورت تازهای درآمده بود و آن اینکه چطور میتوان طبع (لذت طلب) افراد را با پرهیزگاری لازم برای گروه یا نژاد آشتی داد و چگونه میتوان اعضای یک اجتماع را یا از روی انگیزش، یا ترس وادار به کف نفس و از خودگذشتگی، که لازمه ادامه حیات اجتماعی است، نمود مذهب قدیم دیگر قادر به انجام این کار نبود. و نیز کشور شهرها دیگر مردمان را به از خودگذشتگی برنمیانگیختند. مردم روشنفکر یونان از مذهب رو گردانده، متوجه فلسفه شدند، و برای تسلی یافتن یا راهنمایی در بحرانها به دامن فلاسفه آویختند; از فلسفه انتظار داشتند که عقایدی دنیایی عرضه کند که به خلقت انسانی در عرصه وجود معنا و ارزش بخشد تا بشر بتواند بدون وحشت به مرگ مسلم بنگرد. فلسفه رواقیون آخرین کوششی است که دنیای باستان در راه یافتن علم الاخلاق طبیعی نموده است. زنون یک بار دیگر کوشید تا وظیفهای را که افلاطون در آن شکست خورده بود به انجام رساند.

زنون اهل کیتیون قبرس بود. ساکنان شهر قسمتی فنیقی و اغلب یونانی بودند; زنون را گاهی فنیقی و گاهی مصری خواندهاند. آنچه مسلم است وی از والدینی یونانی و سامی بوده است. آپولونیوس صوری او را مردی لاغر، دراز، و سیه چرده توصیف کرده که سرش به یک طرف متمایل بوده و ساقهای ضعیفی داشته است; و آفرودیته، با وجودی که هفایستوس از او زیباتر نبود، حتما او را به آتنه تسلیم میکرد. چون دز زندگی آلودگیهایی نداشت، در اول کار تجارت خود ثروت زیادی اندوخت، و گویند چون برای اولین بار به آتن وارد شد بیش از هزار تالنت پول نقد داشت. طبق گفته دیوجانس لائرتیوس، کشتی مال التجاره او در سواحل آتیک غرق شد و وی ثروت خود را از دست داده تهیدست و بینوا بار دیگر وارد آتن شد (314). روزی که کنار پیشخوان کتابفروشی نشسته بود، شروع به خواندن ممورابیلیا، اثر گزنوفون، نمود، و از همانجا تحت تاثیر شخصیت سقراط قرار گرفت. پرسید: “این مردان را امروز کجا میتوان یافت” در همان لحظه کراتس، فیلسوف کلبی، از آنجا میگذشت; کتابفروش به او گفت: “به دنبال آن مرد برو.” زنون در سی سالگی در مدرسه کراتس نامنویسی کرد، و از اینکه فلسفه را کشف کرده است مسرور شد.

در این باره میگوید: “وقتی کشتیم غرق شد سفر خجستهای کردم.” کراتس که از اهالی تب بود، ثروت سیصد تالنتی خود را به همشهریانش بخشیده، زندگی مرتاضی درویشان کلبی را پذیرفته بود، شهوترانی رایج عصر خود را مطرود

ص: 729

شمره گرسنگی کشیدن را شفای عشق میدانست. شاگردش هیپارخیا، که ثروتمند بود و خوراک فراوان برای خوردن داشت، به عشق او گرفتار شد و تهدید کرد که اگر والدینش او را به زنی به کراتس ندهند خودکشی خواهد کرد. والدین او به کراتس التماس کردند که او را منصرف کند، و او نیز کیسه گدایی خود را زیر پای او انداخته گفت: “این است تمام ثروت من; اکنون فکر کن که چه میکنی” ولی وی مایوس نشد، خانه و ثروت خود را رها کرد، لباس درویشی پوشید، و رفیقه کراتس شد. گویند مراسم عروسی را در ملا عام انجام دادند; اما زندگیشان نمونهای از صمیمیت و وفاداری بود.

زنون سخت تحت تاثیر سادگی زندگی کلبیان قرار گرفت و به آن علاقهمند گردید. اینک پیروان آنتیستنس فرانسیسیان1 دنیای باستان بودند; خود را به فقر و امساک عادت میدادند، هر جا میرسیدند میخوابیدند، و از صدقه مردمی که پرکارتر از آن بودند که ادعای تقدس نمایند امرار معاش میکردند. زنون رئوس نکات اصلی اخلاقیات خود را از کلبیان گرفت، و دین خود را به آنان نیز کتمان نمیکرد. در اولین کتابش، جمهوریت، چنان زیر نفوذ آنها بود که اجتماعی اشتراکی و بیدولت را پیشنهاد کرد که در آن نه پول بود، نه مال، نه ازدواج، و نه قانون. پس از اینکه دریافت این مدینه فاضله و پرهیزگاری کلبیان امکانپذیر نیست، کراتس را رها کرد و به آکادمی رفت و شاگرد کسنوکراتس و ستیلپوی مگارایی شد. قاعدتا میبایستی که آثار هراکلیتوس را خوانده و از آنها تاثیر پذیرفته باشد، زیرا پارهای از نظرات او را آتش آسمانی به منزله روح بشر و کاینات، ابدیت قانون، کون و فساد مکرر دنیا در مکتب خود وارد کرده است. لکن عادت او این بود که بگوید که بیش از همه به سقراط مدیون است که سر منشا و ایدئال فلسفه رواقیون بوده است.

زنون، پس از سالها شاگردی متواضعانه، بالاخره در سال 301 مدرسه خود را دایر کرد، و همان طور که زیر رواق پویکیله قدم میزد درس میداد. فقیر و غنی را یکسان میپذیرفت، ولی جوانان را راه نمیداد، و عقیده داشت که فقط مردان بالغ میتوانند فلسفه را درک کنند. چون جوانی بسیار سخن میگفت به اطلاع او میرساند که “دلیل اینکه دو گوش داریم و فقط یک دهان آن است که کمتر بگوییم و بیشتر بشنویم.” آنتیگونوس دوم هنگامی که در آتن بود سر درس او حاضر شد، از سر تحسین دوست او گردید، پند او را خواستار شد، اغوایش کرد تا مدتی در تجمل زندگی نماید، و دعوتش کرد تا برود و در پلا مهمان او باشد.

زنون عذر خواست و به جای خود شاگردش پرسایوس را فرستاد. چهل سال در همان رواق تدریس کرد. زندگیش آنقدر با تعلیماتش موافق بود که عبارت “پرهیزگارتر از زنون” در یونانی

---

(1) فرقهای از کاتولیکهای رومی، که در آغاز در فقر میزیستند و هیچ گونه تملکی نداشتند. م.

ص: 730

ضرب المثل شد. علی رغم نزدیکی او با آنتیگونوس، مجلس آتن “کلید دیوارها” را به او داد و مجسمه و تاجی برای او تصویب کرد. متن تصویبنامه از این قرار بود:

از آنجا که زنون اهل کیتیون سالهای متمادی عمر خود را در شهر ما صرف آموزش فلسفه کرده، و از هر لحاظ مرد شایستهای است، و تمام جوانانی را که در مصاحبت او بودهاند به شکیبایی و پرهیزگاری ترغیب نموده، و زندگی خودش نمونه بسیار ممتازی از این پرهیزگاری و اعتدال بوده است ... بنابر رای مردم، زنون مفتخر میشود ... و تاج طلایی به او هدیه میگردد ... و مقبرهای در سرامیکوس به خرج دولت برای او بنا میشود.

لائرتیوس میگوید: “در سن 90 سالگی به این ترتیب وفات یافت که هنگامی که از مدرسه بیرون میرفت پایش لغزید و انگشتش شکست. مشتی به زمین کوبیده سطری از نیوبه خواند من که میآیم چرا اینسانم میخوانی< و بلافاصله خودش را خفه کرد.” کار او را در رواق دو نفر از یونانیان آسیایی نخست کلئانتس آسوسی و سپس خروسیپوس سولی ادامه دادند. کلئانتس مشتزنی بود که با چهار دراخما به آتن آمد، و مدتی عملگی کرد و اعانه صندوق تعاون را نپذیرفت، نوزده سال زیر نظر زنون به تحصیل پرداخت، و زندگی خود را در کار و کوشش و فقر مرتاضانه گذراند. خروسیپوس دانشمندترین و برومندترین شاگردان مدرسه بود، و با عرضه 750 کتاب، که دیونوسیوس هالیکارناسوسی آنها را نمونه ملالانگیز روشنفکری میخواند، مکتب رواقیون را شکل تاریخی داد. پس از او مکتب رواقی در سراسر خاک یونان توسعه و بخصوص در آسیا طرفداران زیاد یافت: از قبیل پانایتیوس رودسی، زنون طرسوسی، بویتوس سیدونی، و دیوگنس سلوکیهای. در اینجا ناچاریم قسمتهای پراکندهای را که از نوشته های فراوان پیروان این مکتب برجای مانده تلفیق کرده، تصویر مرکبی از رایجترین و بانفوذترین فلسفه دنیای باستان بسازیم.

احتمالا خروسیپوس بود که مکتب رواقی را به منطق، علوم طبیعی، و علم الاخلاق تقسیم کرد. زنون و جانشینانش از خدماتی که به فرضیه منطق کرده بودند به خود میبالیدند، لکن از تمام قلمفرساییهای آنان در این موضوع اثر قابل ملاحظهای که برای تنویر افکار مورد استفاده قرار گیرد بر جای نمانده است.1 رواقیون با اپیکوریان همعقیدهاند که دانش مولود حواس است، و امتحان نهایی حقیقت را منوط به ادراکاتی میدانند که، از روشنی یا تکرار، خود را به مغز میقبولانند. در عین حال، تجربه لزوما به معرفت منتهی نمیشود; زیرا بین

---

(1) مگر آنجا که مقداری بر اصطلاحات افزودهاند; مثل خود کلمه Logic ]=منطق[. آریستو، شاگرد زنون، منطقیون را همانند کسانی میداند که خرچنگ دریایی میخورند; یعنی کسانی که برای یک خرده گوشت که زیر آنهمه استخوان پنهان مانده خود را سخت به زحمت میاندازند.

ص: 731

عقل و ادراک، عواطف و شهوات قرار گرفتهاند، و ممکن است تجربه را به اشتباه منحرف سازند; چنانکه اشتیاق را به رذیلت تبدیل میکنند. عقل عالیترین وجه امتیاز بشر است و از “خردی اصیل” یا “لوگوس مولد”، که عالم را اداره میکند، سرچشمه میگیرد.

خود دنیا، مانند بشر، هم کاملا مادی و هم ذاتا آسمانی است. هر چه را حواس ما دریافت میکنند مادی است، و فقط میتوانند موجد یا پذیره عمل واقع شوند. کمیتها و کیفیتها، فضیلتها و شهوات، روح و جسم، خدا و ستارگان، همه و همه اشکال یا فرایندهایی مادی هستند که فقط از حیث درجه ظرافت توفیر دارند، و گرنه اساسا یکی هستند. از طرف دیگر، هر مادهای کلا پویا و پر از حرکت و نیروست، دایما در حال پاشیده شدن و تمرکز یافتن است، و نیرویی درونی، حرارت یا آتش، دایما آن را به حرکت در میآورد. جهان در دورانهای بیشماری از انبساط و انقباض، و تحول و انحلال سیر میکند; گاهی در آتشسوزی عظیمی نابود میشود، و سپس بتدریج شکل مییابد; بعد تاریخ گذشته خود را، حتی در جزئیات آن، از سر میگیرد;1 زیرا زنجیره علت و معلول دایرهای است ناشکستنی با تکراری همیشگی. تمام وقایع و اعمال اراده قبلا تعیین شدهاند; غیرممکن است که عملی غیر از آن طور که مقرر شده اتفاق بیفتد، چنانکه نمیتوان انتظار داشت از هیچ شی به وجود بیاید; کوچکترین شکست در این زنجیره دنیا را متوقف میکند.

در این مکتب، خدا ابتدا، وسط، و انتهاست. رواقیون لزوم مذهب را به عنوان اساس اخلاق میشناختند; به مذهب عمومی، حتی به دیوها و فرشتگان آن، با شکیبایی مساعدی مینگریستند، و تفسیرهای تمثیلی فراوانی برای پر کردن حفرهای که بین خرافات و فلسفه موجود بود یافتند. نجوم کلده را اساسا قبول داشتند، و امور دنیا را یک رابطه رازورانه و دایم با حرکات ستارگان میدانستند; به این معنا که هر گاه اتفاق برای قسمتی از جهان بیفتد بر بقیه اثر خواهد داشت. چنانکه گویی برای مسیحیت نه تنها موازینی اخلاقی فراهم میکردند، بلکه پایه مذهبی آن را میریختند و قانون و زندگی و سرنوشت را خدایی میدانستند، و اخلاق را تسلیم آگاهانه به اراده خدایی میشناختند. خدا، مانند انسان، ماده جانداری است; دنیا جسم آن، و نظم و قانون دنیا ذهن و اراده آن است; جهان سازواره عظیمی است که خدا روح، نفس زنده کننده، منطق بارور کننده، و آتش نیروبخش آن است. گاهی رواقیون خدا را غیر وجودی تصویر میکنند، و اغلب او را الاهیتی میدانند که کیهان را با شعور بی نظیر خود طراحی و راهنمایی میکند، اجزای آن را در جهت هدفهای عقلایی با هم مرتبط میسازد، و نفع هر چیز را عاید مردان نیکوکار مینماید. کلئانتس او را با زئوس یکی میداند، و ضمن سرود نیایشی که در خور اختانون یا اشعیا است او را میستاید:

---

(1) وقتی میشنویم که برخی از رواقیون از باب این موضوع چندان یقین نداشتهاند احساس راحتی میکنیم.

ص: 732

تو را ای زئوس، بیش از سایر خدایان میستایند: نامهایت بیشمار است و قدرتت ابدی.

آغاز جهان از تو بود: و با قانون بر همه موجودات حکم میرانی.

ما مخلوق توییم: و ستایش تو را سزاست.

این است که سرود خوانان تا ابد قدرت تو را میستایم.

نظام عالم مطیع اوامر توست; همچنانکه به دور زمین میگردد: با انوار کوچک و بزرگی که در هم میشوند: ای پادشاه ابدی همه، تو بزرگی، تو قادری! نه در این دنیا، نه در آسمانها، و نه در دریاها، بدون اراده تو جز آنچه شریران از نفهمی میکنند، کاری انجام نمیشود.

اما با اراده و قدرت تو حتی تبهکاران به راه راست میروند. و آنچه ناراست است راست، و بیگانه خودی میگردد.

و اینچنین از همه رنگ در این دنیا گردآوردهای و بد و خوب را کنار هم گذاردهای: که امرت همه جا و در همه چیز یکی باشد; مطاع برای همیشه.

پلیدی را از روح ما بزدای: تا بتوانیم افتخاری را که به ما دادهای به تو بازگردانیم.

و سرودخوانان، چنانکه شایسته فرزندان آدم است، ستایش تو گوییم.

انسان در مقابل جهان چون عالم صغیر است در مقابل عالم کبیر; نیز سازوارهای است دارای جسم و روح مادی. زیرا، آنچه جسم را به حرکت در میآورد یا تحت تاثیر میگذارد، یا آنچه را جسم به حرکت میاندازد یا تحت تاثیر قرار میدهد، بایستی مادی باشد. روح نیوما یا “نفس آتشینی” است که در بدن پراکنده است، درست مانند روح دنیا که در جسم دنیا پراکنده است. پس از مرگ جسم، روح زنده میماند، اما فقط چون انرژیی فاقد شخصیت. در آتشسوزی بزرگ نهایی، روح، چون آتمن که به برهمن میپیوندد، جذب آن اقیانوس عظیم نیرو میشود که خداست.

از آنجایی که انسان جزئی از خدا یا طبیعت است، مسئله علم الاخلاق بسادگی قابل حل است: خوبی، همکاری با خدا یا طبیعت یا قانون دنیاست. خوبی در پیروی از لذات نیست، زیرا پیروی از لذات عقل را تحت سلطه شهوات قرار میدهد که اغلب مایه خسارت جسم یا مغز میشود، و بندرت در انتها ما را ارضا میکند. خوشبختی فقط با تطبیق عاقلانه هدفها و کردار ما با مقصد و قوانین جهان حاصل میشود. تضادی بین رستگاری فرد و رستگاری کیهان نیست، زیرا قانون سعادت فرد با قانون سعادت طبیعت یکی است. اگر به مردی خوب بدی رسد موقتی است و در واقع پلیدی نیست; اگر ما کل را درک کنیم، خوبی را در پشت هر بدی که در اجزا ظاهر میشود خواهیم دید.1 مرد عاقل تنها آن قدر به تحصیل میپردازد که قانون طبیعت را بیابد، و آنگاه حیات خود را با آن قانون منطبق میسازد. تنها هدف و دلیل علم و

---

(1) خروسیپوس میگوید جنگ برای رفع اشکال زیادی جمعیت چیز خوبی است، و ساس هم این خدمت را به انسان میکند که نمیگذارد زیاد بخوابیم.

ص: 733

فلسفه، زندگی بر حسب قانون طبیعت است. کلئانتس تقریبا به زبان نیومن اراده خود را تسلیم خدا میکند:

تو ای خدا! و تو ای سرنوشت من! مرا رهبری کنید، به آنجایی که اراده کردهاید و من با شادی از دنبال شما خواهم آمد. حتی اگر چون مرتدی با شما از سر ستیزه در آیم، سرانجام ناچار از تسلیم و پیروی از شما هستم.

بنابراین، پیرو فلسفه رواقی از تجمل و پیچیدگی و کشمکشهای اقتصادی و سیاسی احتراز دارد; به کم قانع است، و بدون شکوه و شکایت مشکلات و ناامیدیهای زندگی را میپذیرد. جز صواب و خطا، نسبت به هر چیز مرض و رنج، شهرت بد و خوب، آزادی و بردگی، و زندگی و مرگ بی اعتناست. تمام احساساتی را که مانع و سد راه پیشرفت طبیعت باشد یا صلاح و درستی آن را زیر سوال ببرد سرکوب میکند: اگر فرزندش بمیرد غم نخواهد خورد، و فرمان سرنوشت را که حتما صوابی نهفته دارد میپذیرد. او چنان به دنبال آپاتیا، یا “فقدان احساسات”، میرود که آرامش ذهنش را در مقابل تمام حملات و ناملایمات سرنوشت، ترحم، و عشق حفظ کند.1 او معلمی سختیگر و مدیری بیرحم خواهد بود. معنای دترمینیسم (قضای محتوم) این نیست که خود را تسلیم مسامحه کنیم، بلکه باید خود و دیگران را اخلاقا مسئول هر عملی بدانیم که از ما سر میزند. وقتی زنون غلام خود را به سبب اینکه دزدی کرده بود میزد و غلام که مختصر دانشی آموخته بود گفت: “سرنوشت من این بود که من دزدی کنم،” زنون جواب داد “و سرنوشت نیز این بود که من تو را بزنم”. رواقی پاکدامنی و تقوی را پاداش خود، و وظیفه بی چون و چرا و حکمی قطعی میداند که از شرکت او، در الاهیت حاصل شده; و در بدبختی و ناملایمات خویشتن را با این خیال تسلی میدهد که با تبعیت از قانون الاهی بالاخره به صورت خدا در خواهد آمد. او، چون از زندگی خسته شد، و دانست که ترک آن موجب خسارت دیگری نمیشود، با خودکشی مخالفت اصولی ندارد.

کلئانتس پس از رسیدن به سن هفتاد سالگی روزه درازی گرفت; و سپس با گفتن اینکه از نیمه راه باز نخواهد گشت، آن قدر به روزه خود ادامه داد تا مرد.

با اینهمه، رواقیون مخالف معاشرت و شرکت در اجتماع نیستند، مانند کلبیون از فقر به خود نمیبالند، و در گوشهگیری و انزوا چون اپیکوریان مبالغه نمیکنند. ازدواج و خانواده را امری لازم میشمرند، ولی عشق خیالی و توهمی را نمیپسندند; رویای مدینه فاضلهای را در سر میپرورانند که در آن زنان اشتراکی هستند. حکومت را، حتی به صورت پادشاهی،

---

(1) خروسیپوس پیشنهاد میکرد که مراسم دفن خویشانی که فوت میکنند به سادهترین و آرامترین صورت انجام گیرد; به نظر او، حتی بهتر بود اگر از گوشت آنها به جای غذا استفاده شود.

ص: 734

میپذیرند، خاطره خوشی از کشور شهرها ندارند، و مرد عامی را ساده لوح خطرناکی میشمرند، حکومت آنتیگونوسها را به سلطنت جماعت ترجیح میدهند. در واقع به هیچ حکومتی توجه خاصی ندارند، دلشان میخواهد که همه مردمان دنیا فیلسوف باشند، تا قانون لازم نباشد. برخلاف افلاطون و ارسطو، کمال را نه در اجتماع خوب، بلکه در فرد خوب میبینند. در امور سیاسی ممکن است دخالت کنند، و هر عملی را که، هر چند به صورتی ناچیز، در جهت آزادی و حفظ شئون انسانی باشد مورد حمایت قرار میدهند، ولی هرگز به خاطر جاه و مقام خوشبختی و آسایش خود را فدا نمیکنند. ممکن است جان خود را در راه میهن خود بدهند، ولی تن به آن نوع میهن پرستی که مانع وفاداری آنها به تمام بشریت باشد نمیدهند رواقی شارمند تمام دنیاست. زنون، که در رگهایش احتمالا خون یونانی و سامی هر دو جاری بود، مانند اسکندر مشتاق بود که حدود نژادی و ملی شکسته شود، و گرایش بینالمللی او انعکاسی از اتحاد زودگذری بود که اسکندر در مشرق مدیترانه به وجود آورد. زنون و خروسیپوس امیدوار بودند که بالاخره تمام آن جنگهای بین دولتها و اختلافات طبقاتی جای به اجتماعی خواهد داد که در آن نه ملیت، نه طبقه، نه غنی و فقیر، و نه ارباب و غلام خواهد بود، و فیلسوفان بدون فشار حکومت خواهند کرد، و مردم چون برادر و اطفال یک خدا با هم خواهند زیست.

فلسفه رواقی فلسفه شریفی بود، و بیش از آنچه شکاکان امروزی متوقعند قابلیت عمل داشت. رواقیون تمام عناصر فکر یونانی را در آخرین کوشش ذهن مشترک آن عصر یک جا جمع کردند تا نظامی اخلاقی بسازند که از طرف تمام طبقاتی که کیش قدیم را رها کرده بودند پذیرفته شود; و گرچه پیروان راستین آن اقلیت کوچکی بودند، همان تعداد معدود هر جا بودند نمونه بودند. رواقیون، چون نحله های مشابهی در مسیحیت یعنی پیروان کالون و پیرایشگران نیرومندترین مردان اخلاقی عصر را به وجود آوردند. هر چند که از لحاظ نظری مکتب رواقی خشن، و ملازم کمالی بیرحم و انتزاعی بود، در عمل مردانی شجاع، پاکدامن، و خوش نیت به بار آورد، چون: کاتوی کهین، اپیکتتوس، و مارکوس آورلیوس; نظام قضایی روم را برانگیخت تا قانونی برای ملیتهای غیر رومی وضع کند; و، تا ظهور مذهبی جدید، اجتماع قدیم را یکپارچه نگاه داشت. رواقیون به خرافات روی مساعد نشان دادند و اثر نامساعدی بر علوم گذاشتند، لیکن بوضوح به معما و اشکال عصر خود، یعنی زوال مبنای مذهبی اخلاق عمومی، پی بردند و صادقانه کوشیدند که ژرفنای بین مذهب و فلسفه را پر کنند. اپیکور یونانیان را تسخیر کرد، و زنون آریستوکراسی رومی را; و تا پایان عصر بت پرستی، رواقیون بر اپیکوریان تسلط داشتند; چنانکه همیشه این تسلط را خواهند داشت. چون مذهب جدیدی از آشوب و هرج و مرج اخلاقی و فرهنگی دنیای محتضر هلنیستی تشکیل یافت، راه پیشرفت آن

ص: 735

توسط فلسفهای هموار شد که لزوم ایمان را شناخته، مکتبی در ریاضت، سادگی، و کف نفس تبلیغ میکرد، و همه چیز را در ذات احدیت میدید.

IV - بازگشت به سوی مذهب

تنازع مذهب و فلسفه اکنون سه مرحله دیده بود: حمله به مذهب مانند دوره قبل از سقراط; کوشش در راه جانشین کردن اخلاقیات طبیعی به جای مذهب مانند دوره ارسطو و اپیکور; و بالاخره بازگشت به سوی مذهب در دوره شکاکان و رواقیون. این نهضت آخری منتهی به مکتب نوافلاطونی و مسیحیت گردید. این گونه توالی در تاریخ بارها اتفاق افتاده، و شاید هم امروز نیز در حال تکوین باشد. طالس با گالیله مطابقت میکند، ذیمقراطیس با هابز، سوفسطاییان با اصحاب دایره المعارف، پروتاگوراس با ولتر، ارسطو با سپنسر، اپیکور با آناتول فرانس، پورهون با پاسکال، آرکسیلائوس با هیوم، کارنئادس با کانت، زنون با شوپنهاور، و فلوطین با برگسون. شاید این تشبیه از لحاظ ترتب تاریخی درست نباشد، ولی سیر اساسی تحول یکی است.

عصر نظامهای بزرگ فلسفی راه را برای شک باز کرد شک به توانایی خرد، هم در عرصه فهم دنیا و هم در زمینه هدایت غرایز بشر به سوی نظام و تمدن. شکاکان این طرز فکر را نه در معنای فلسفه هیوم که در معنای فلسفه کانت داشتند: آنها هم به فلسفه و هم به تقید فکری شک داشتند، اساس ماده گرایی را سست کردند، و پذیرش آرام کیش قدیم را توصیه مینمودند. پورهون، چون پاسکال، مذهب را طرد نمیکرد، و بالاخره خودش روحانی اعظم و محترم شهر خویش گردید. طرد سیاست توسط اپیکوریان به خاطر اخلاق، یعنی فرار از حکومت و پناه بردن به اخلاق، تنها معرف لحظهای از حرکت آونگ بود; تمرکز بر رستگاری فردی راه را برای مذهبی باز کرد که بیشتر برای افراد جاذبه داشت تا دولت. مردمان بسیاری بودندکه برخلاف اپیکور در زندگی تسلایی نیافته بودند; فقر، بدبختی، مرض، محرومیت، انقلاب، و جنگ آنها را گرفتار کرده بود، و عقلای قوم روح آنها را تهی رها کرده بودند. هگسیاس کورنهای، هر چند که چون اپیکور از مکتب کورنهای ]اصالت در رفتار و اخلاق[ آغاز کرد، به این نتیجه رسید که زندگی بیش از خوشی متضمن درد و رنج، و بیش از شادی متضمن غم و سوگواری است، و تنها نتیجه منطقی هر فلسفه طبیعت گرا خودکشی است.1 فلسفه، چون دختری سبکسر، پس از ماجراهای شیرین و سرخوردگیهای تلخ، جستجوی خوشبختی را رها کرد،

---

(1) در این باره چنان به فصاحت بحث کرد که در اسکندریه موجی از خودکشی برخاست، و بطلمیوس دوم ناگزیر او را از مصر بیرون کرد.

ص: 736

توبه کنان به سوی مادرش، بازگشت، و پایه امید و تقدس احسان را دوباره در دین جستجو کرد.

رواقیون، در عین حالی که برای روشنفکران بنایی از اخلاقیات طبیعی ساختند، کوشیدند که باورهای مابعدطبیعی را برای اخلاقیات عوام محفوظ نگاه دارند، و به مرور زمان رنگ مذهبی بیشتری به افکار اخلاقی خود دادند. زنون هر نوع وجود حقیقی خدایان مورد اعتماد مردم را منکر شد، ولی یک نسل بعد، کلئانتس پیشنهاد کرد که آریستارخوس را به جرم بدعت گذاری تعقیب کنند. زنون مدعی هیچ نوع ابدیتی برای آحاد بشر نشد، ولی سنکا از نعمات آسمانی و رستگاری بهشتی با عباراتی یاد کرد که کاملا با مذاهب الئوسی و مسیحیت مشابهت داشتند. بعد از زنون، فلسفه رواقی بیشتر شکل مذهبی گرفت تا فلسفی، و تقریبا هر فرضیهای در آن جنبه مذهبی داشت. قسمت اعظم این فلسفه در باره وجود و طبیعت خدا، تجلی دنیا از خدا، واقعیت پروردگار، تطابق تقوا با اراده خدا، برادری انسان در سایه توجه پدرانه خدا، و بازگشت غایی دنیا به سوی خدا گفتگو میکند. در این فلسفه میبینیم که گناه همان اهمیتی را دارد که بعدا در مسیحیت ابتدایی و فرقه پروتستان داشت. نیز، مانند تمام مذاهب تازه، تمام طبقات و نژادها را در خود میپذیرفت، و تجرد مرتاضانهای داشت که از کلبیون ناشی شده، به تارک دنیاهای مسیحی منتهی گردید. از زنون طرسوسی تا بولس طرسوسی قدمی بیش نبود، که میبایستی در راه دمشق در نوردیده شود.

بسیاری از عناصر آیین رواقی در اصل آسیایی و بعضی بخصوص سامی بودند. در اساس، رواقیون یکی از مراحل اصلی تمدن هلنیستی توسط مشرق زمین بودند. یونان قبل از آن هم که مغلوب روم شود دیگر یونان نبود.

ص: 737

فصل سی ام :پیدایش روم

I - پورهوس

پولوبیوس میپرسد: “چه کسی تا این درجه کاهل و ناچیز است که نخواهد بداند رومیها با چه وسایل و به کمک چه نظام و سیاستی موفق شدند در کمتر از پنجاه و سه سال تمام دنیای مسکونی را تحت رقیت دولت واحد خود درآورند کاری که در سراسر تاریخ نظیر نداشت چه کسی ممکن است آن قدر غرق مطالعات دیگر باشد که مطلبی را از تحقیق و یادگیری این نکته مهمتر بداند” البته این بررسی کاملا جایز است و شاید بعدا به آن بپردازیم; لیکن از زمانی که پولوبیوس این مطالب را مینوشت تاکنون تعداد فتوحات آن قدر بوده است که ما نمیتوانیم وقت زیادی صرف هر یک از آنها بکنیم. در این کتاب ما، سعی کردهایم نشان بدهیم که سبب اصلی غلبه روم بر یونان از هم گسیختگی درونی تمدن یونان بوده است. هیچ کشور بزرگی مغلوب نمیشود، مگر اینکه از داخل رو به فساد بگذارد. قطع جنگلها و استفاده بد از اراضی، نابود کردن فلزات قیمتی، تغییر جهت راه های تجاری، بر هم خوردن حیات اقتصادی بر اثر بینظمیهای سیاسی، فساد دموکراسی و خاندانهای سلطنتی، تباهی اخلاقی و بیعلاقگی به وطن، زوال و نابودی جمعیتها و جانشین شدن سربازان اجیر به جای سربازان دایمی، به هدر رفتن جان و مال انسانی در جنگهای برادرکشی، و از بین رفتن استعدادهای مردم در نتیجه انقلابها و ضد انقلابهای خونین همه اینها منابع و سرچشمه های حیاتی یونان را از بین برده بودند، آن هم درست هنگامی که حکومت کوچکی در کنار رود تیبر، که به دست آریستوکراسی ظالم ولی دوراندیشی ایجاد شده بود، دسته های سربازان جنگجو از زمینداران تربیت میکرد، همسایگان و رقیبان خود را از پا در میآورد، محصولات کشاورزی و معدنی مدیترانه را غصب میکرد، و سال به سال به ماندگاه های یونان نشین روم پیشرفت میکرد. تمام این اجتماعات کهن، که روزی به ثروت و دانشمندان و هنرهای خود میبالیدند، امروز در

ص: 738

اثر جنگ و غارتهای دیونوسیوس اول و پیشرفت روم، که به صورت مرکز بازرگانی رقیبی درآمده بود، تهیدست شده بودند. قبایل بومی، که قرنها قبل به دست یونانیها اسیر شده یا به داخل سرزمینها فراری داده شده بودند، به نحو روزافزونی به تعدادشان افزوده میشد; در حالی که اربابان آنها برای آسایش خود سقط جنین و بچه کشی میکردند. دیری نگذشت که همین قبایل بومی ادعای تملک جنوب ایتالیا را کردند.

شهرهای یونانی برای جلب کمک به روم متوجه شدند; روم به کمکشان رفت و آنها را در خود مستحیل کرد.

تاراس، متوحش از توسعه روم، برای جلب کمک، به شاه جوان سلحشور اپیروس متوسل شد. در آن سرزمین بدیع و کوهستانی، که ما آن را به نام آلبانی جنوبی مینامیم، از زمانی که دوریها معبدی برای زئوس در دودونا ساخته بودند،1 فرهنگ یونانی، پایگاه ناپایداری یافته بود. در 295، پورهوس، که نسب خود را به اخیلس میرساند، پادشاه مولوسینها شد که قبیله برتر ناحیه اپیروس بودند. وی مردی زیبا و جسور و حکمرانی مستبد ولی محبوب القلوب بود. اتباع او میپنداشتند که وی میتواند افسردگی آنها را با گذاردن پای راستش بر پشت به خاک افتاده آنان شفا دهد. هیچ کس هم آن قدر فقیر نبود که نتواند احسان او را بلاجواب بگذارد. چون تارانتینها به او متوسل شدند، فرصت را مغتنم شمرد و به این فکر افتاد که، همان طور که اسکندر خطر شرق یعنی ایران را منکوب کرده بود، او نیز خطر غرب یعنی روم را از میان بردارد; و با این شجاعت اصالت نسب خود را به اثبات رساند. در سال 281، با بیست و پنج هزار پیاده نظام و سه هزار سواره نظام و بیست فیل از دریای یونیا (آدریاتیک) گذشت; یونانیها فیل و فلسفه رازوری را از هند به ارمغان آورده بودند. در هراکلیا با رومیان روبرو شد و “فتحی پورهوسی” نصیبش شد; به این معنا که تلفاتش، چه از حیث نفرات و چه از حیث مواد، آن قدر زیاد بود که وقتی یکی از سردارانش او را تبریک گفت، با این جواب که “با یک پیروزی دیگر از این قبیل کارم ساخته است”، عبارتی به زبان آورد که در تاریخ به یادگار ماند. رومیها کایوس فابریکیوس را نزد او فرستادند تا اسرار را رد و بدل کنند. پلوتارک میگوید: موقع شام در میان همه گونه موضوعاتی که مورد گفتگو قرار گرفت، بخصوص یونان و فیلسوفانش کینئاس (نماینده اپیروس) از اپیکور صحبت کرد، و عقاید پیروانش درباره خدایان و اشتراک منافع جمهور و هدفهای زندگی را بر شمرد و بزرگترین خوشبختی بشر را لذتجویی دانست، امور عمومی را مزاحم سرور زندگی معرفی کرد، خدایان را از مهربانی و خشم و در واقع از هر نوع توجه به بشر بری دانست، و درباره خوبیهای آن نوع زندگانی صحبت کرد که سرشار از لذتها و فارغ از هر نوع اشتغال باشد. قبل از اینکه سخنان او تمام شود، فابریکیوس خطاب به پورهوس فریاد کرد: “ای هرکول بزرگ! کاری کن که پورهوس و سامنیتها2 نیز تا هنگامی که با ما در جنگند از این فلسفه پیروی کنند.”

---

(1) باستانشناسان ایتالیایی به سال 1929 در بوترینتو (بوتروتون قدیم) بسیاری از باقیمانده های مجسمه ها و آثار معماری یونانی و رومی را از خاک در آوردند; از جمله یک تماشاخانه یونانی که متعلق است به قرن سوم ق م.

(2) بزرگترین دشمنان روم در ایتالیا.

ص: 739

پورهوس، که تحت تاثیر رومیها قرار گرفته بود و از طرف دیگر امیدی به گرفتن کمک کافی از یونانیان ایتالیا نداشت، کینئاس را به روم فرستاد که برای اعاده صلح وارد مذاکره شود. سنای روم در حال موافقت با پیمان صلح بود که آپیوس کلاودیوس، کور و محتضر، خود را به داخل مجلس کشید و علیه صلح با قشون خارجیی که در خاک ایتالیا باشد اعتراض کرد. پورهوس مایوسانه دوباره به جنگ پرداخت و فتح دیگری در آسکولون نصیبش شد که بی شباهت به خودکشی نبود. بعد، ناامید از فتح روم، به سیسیل رفت تا سخاوتمندانه سیسیل را از چنگ کارتاژ خلاص کند. در آنجا کارتاژ را با قهرمانی بیباکانهای عقب راند; لیکن یا به دلیل جبن یونانیهای مقیم سیسیل در پیوستن به او، یا به دلیل اینکه رفتارش مانند هر مستبدی با ایشان ظالمانه بود، کمکی از جانب مردم به او نشد، و وی به اجبار آن جزیره را پس از سه سال لشکرکشی ترک گفت و این عبارت پیشگویانه را ادا کرد: “چه میدان نبردی که برای روم و کارتاژ برجای گذاشتم!” پس از آنکه با لشکریان شکست خوردهاش به خاک اصلی ایتالیا برگشت، در بنونتون شکست خورد. در آنجا، برای اولین بار، دسته های کوچک متحرک پیاده نظام برتری خود را به فالانکسهای بدون تحرک ثابت کردند، و به این ترتیب فصل جدیدی در تاریخ نظامی گشودند. پورهوس به اپیروس بازگشت. پلوتارک فیلسوف مآب میگوید:

پس از اینکه شش سال در این جنگها گذراند، و گرچه موفقیتی در امور خویش نیافت، جسارت شکستناپذیر خود را در همه این بلیات حفظ کرد و در اعمال جنگی و شجاعت شخصی و دلیری مافوق تمام شهریاران عصر خود قرار گرفت، اما آنچه با اعمال شجاعانه کسب کرده بود به امید واهی از دست داد، و در اشتیاق آنچه نداشت داشتنیها را هم از چنگ بداد.

پورهوس دوباره به جنگهای تازهای پرداخت و در آرگوس به ضرب آجری به دست پیرزنی کشته شد. در همان سال (272) تاراس تسلیم روم شد.

هشت سال بعد روم کشمکشی را که یک قرن طول کشید برای سیادت بر مدیترانه باختری با کارتاژ آغاز کرد. پس از یک نسل جنگ و خونریزی، کارتاژ، ساردنی، و کرس و قسمتهای کارتاژ نشین سیسیل را به روم داد. در دومین جنگ کارتاژی، سیراکوز دچار اشتباه شد و جانب کارتاژ را گرفت. در نتیجه، مارکلوس آن را آن قدر تحت محاصره نگاه داشت تا مردم از گرسنگی تسلیم شدند. فاتحان شهر را چنان غارت کردند که دیگر باره کمر راست نکرد. لیویوس میگوید مارکلوس “تزیینات سیراکوز مجسمه ها و تصویرهایی که در آنجا فراوان بود را به روم منتقل کرد ... حتی اگر خود کارتاژ سقوط کرده بود اینهمه غنایم به دست نمیآمد.” به سال 210 تمام سیسیل به دست روم افتاده بود. این جزیره تبدیل به انبار غله برای روم شد و به اقتصادی کشاورزی، که در آن تمام کارها به دست غلامان مایوس از همه جا انجام میشد، بازگشت.

صنایع راکد و تجارت محدود شده بود، ثروت به روم حمل میشد، و سکنه آزاد جزیره از میان میرفت.

سیسیل به مدت هزار سال از تاریخ تمدن محو شد.

ص: 740

II - روم نجاتبخش

اشتباه دشمنان روم، ϘѠهر قدم، به توسعه آن کمک کرد. در سال 230 دو نفر رومی به سکودرا پǙʘʘΘʠایلوریا (شمال آلبانی) فرستاده شدند تا علیه حملات دزدان دریایی ایلوریایی به کشتیهای رومی اعتراض کنند. ملکه تئوتا، که در غنایم شریک بود، جواب داد: “در ایلوریا رسم نیست که حکمران اتباع خود را از غنایمی که در دریا به دست میآید بازدارد.” چون یکی از فرستادگان تهدید به جنگ کرد، ملکه دستور داد او را کشتند. روم از عذر آسانی که برای تصرف سواحل دالماسی پیدا کرده بود سخت خرسند شد و سپاهی به ایلوریا فرستاد که آنجا را تحت قیمومیت آن درآورد; این کار در سال 229 ق م به همان سهولتی انجام گرفت که در 1939 به وقوع پیوست. کورکورا (کورفو)، اپیدامنوس (دوراتتسو)، و سایر یونانینشینهای آنجا جزو متصرفات روم گردیدند. چون تجارت یونان نیز توسط دزدان دریایی ایلوریایی خسارت فراوان دیده بود، آتن، کورنت، و دو اتحادیه نیز از این عمل روم خشنود شدند و آن را نجاتدهنده خود خواندند، سفیرانش را پذیرفتند، و رومیها را در مناسک الئوسی و بازیهای برزخی اجازه شرکت دادند.

در سال 216، هانیبال ارتش روم را در کانای شکست داد و تا دروازه های روم به پیش راند. در همان هنگام که روم با بزرگترین بحران تاریخی جمهوری خود روبه رو بود، فیلیپ پنجم پادشاه مقدونیه پیمان مودتی با هانیبال امضا کرد و آماده هجوم به ایتالیا گردید (214 ق م). در کنفرانس ناوپاکتوس (213 ق م)، نماینده آیتولیاییها، به نام آگلائوس، پیشنهاد کرد که در این اولین جنگ مقدونی تمام یونانیها علیه خطری که در مغرب سر بر میداشت متحد گردند:

بهترین کار این است که یونانیان هرگز به جنگ یکدیگر نروند; بتوانند همیشه یکدل و یکزبان سخن بگویند و آن را عطیهای الاهی بدانند، دست به دست، مانند مردانی که از رودخانهای میگذرند، پیش روند و مهاجمان بربر را منکوب کنند، و در حفظ خود و شهرهای خود متحد شوند ... زیرا چه کارتاژ رومیها را و چه روم کارتاژیها را مغلوب کند، پر واضح است که هیچ یک به سلطه خود بر سیسیل و ایتالیا قانع نخواهد بود، و مطمئنا روزی به اینجا آمده، جاهطلبی خود را فراتر از حد عادلانه توسعه خواهد داد. بنابراین، عاجزانه پیشنهاد میکنم که همگی خود را علیه این خطر حفظ کنند، و مخصوصا به جای تحلیل بردن قوای یونانیها، که آنها را طعمه خوبی برای مهاجمین خواهد ساخت، آنها را چون جسم خود بدانی و به حفظ و امنیت هر ناحیه یونان، انگار که همه جزو اعضای قلمرو کشور خودت هستند، بکوشی.

فیلیپ مودبانه به سخنان او گوش داد و تا مدتی بت یونان گردید. لکن متن عهدنامه او با هانیبال، اگر بتوان به قول لیویوس وطندوست افراطی اعتماد کرد، تصریح نموده بود که

ص: 741

در ازای حمله فیلیپ به ایتالیا، کارتاژ، اگر در جنگی که با روم داشت غالب میآمد، به فیلیپ کمک مینمود تا مقدونیه تمام زمینلاد یونان را تحت رقیب خود در آورد. شاید به دلیل اینکه شرایط این عهدنامه به گوش ایالات یونان رسید، اغلبشان، حتی اتحادیه آیتولیایی اگلائوس، با روم علیه مقدونیه پیمان بستند و فیلیپ را در یونان دچار چنان دردسری کردند که لشکرکشی او به روم به طور نامحدود به تاخیر افتاد. در سال 205، روم معاهدهای با فیلیپ منعقد کرد که بتواند تمام توجه خود را مصروف هانیبال گرداند، و سه سال بعد سکیپیوی مهین کارتاژ را در زاما شکست داد. چون آخرین قرن بزرگ تمدن یونان به آخر رسید، مصر، رودس، و پرگاموس، برای کمک علیه مقدونیه به روم متوسل شدند. روم به این درخواست با شروع دومین جنگهای مقدونی پاسخ داد. فیلیپ، که با مخالفت روم و تقریبا تمام یونان رو به رو شده بود، چون شیر زخم خوردهای به جنگ پرداخت. علاوه بر آن، هر مکر و حیلهای که ممکن بود به کار برد، هر چه برای مقصدش لازم بود دزدید، و با اسیران با چنان ظلمی رفتار کرد که تمام مردان آبودوس، چون دریافتند که محاصره فیلیپ را نمیتوانند در هم بشکنند، زن و بچه خود را کشتند و انتحار کردند. در سال 197، تیتوس کوینکتیوس فلامینینوس1، یکی از نجیبزادگان رومی، از آن نوع که پولوبیوس را مفتون روم کرده بود، فیلیپ را در کونوسکفالای چنان شکستی داد که ناگهان تمام مقدونیه و در واقع تمام یونان به تسلط روم درآمد. علی رغم ناراحتی متحدین آیتولیایی فلامینینوس (که معتقد بودند آنها جنگ را بردهاند)، او، پس از گرفتن غرامتی سنگین و حمل یک کشتی پر از غنایم، به این بهانه که به مقدونیها برای دفع حملات بربرهای شمالی نیاز هست، به فیلیپ، که ضعیف شده اما برجا بود، اجازه داد که تخت سلطنت خود را حفظ کند.

سردار رومی زبان یونانی را در تارنتوم (روم تاراس را به این نام میخواند) آموخته بود، و جذابیت ادبیات، هنر، و فلسفه یونان را میدانست. ظاهرا صمیمانه مصمم بود که کشور شهرهای یونان را از تسلط مقدونیه نجات دهد، و فرصت کافی به آنها بدهد تا در صلح و آزادی به سر برند. پس از اینکه با زحمات زیاد توانست به نمایندگان رومی اثبات کند که این سیاست عاقلانه است، برای شرکت در بازیهای برزخی به کورنت، یعنی جایی که مهمترین شهرهای مهم دنیای یونان در آن جمع بودند، رفت (196). (پولوبیوس میگوید هر یک از مردان از پهلودستی خود میپرسید که روم چه خواهد کرد.) و در آنجا توسط جارچی اعلام کرد که “سنای روم و تیتوس کوینکتیوس سردار، پس از غلبه بر فیلیپ و مقدونیه، شهرهای زیر را آزاد کرده، پادگان خود را از آنها بیرون خواهند برد و بدون انتظار، خراج حکومت آنها را به دست خودشان خواهند داد: کورنت، فوکیس، ائوبویا، آخایا، ماگنسیا، تسالی”

---

(1) سردار رومی (حدود 230 - 175 ق م)، معروف به نجات دهنده یونان. م.

ص: 742

یعنی تمام آن شهرهای اصلی یونان که آزاد نبودند. قسمت اعظم شرکت کنندگان که نمیتوانستند چنین عمل آزادیبخش بیسابقهای را باور کنند فریاد کردند که اعلامیه دوباره خوانده شود. چون جارچی آن را دوباره خواند، به قول پولوبیوس، “چنان غریو شادی برخاست که آنهایی که امروز به این داستان گوش میکنند بآسانی نمیتوانند عظمت آن را درک کنند.” بسیاری بر صحت و صمیمت اعلامیه شک کردند و پی مکر و حیلهای پشت آن میگشتند; ولی فلامینینوس همان روز دستور عقب نشینی پادگان رومی از کورنت را داد، و تا سال 194 تمام ارتش او به ایتالیا بازگشت. یونان او را “نجات دهنده و آزادیبخش” لقب داد، و شادی کنان آخرین روزهای آزادی خود را آغاز کرد.

III - روم فاتح

آیتولیاییها از این ترتیب راضی نبودند. بعضی از شهرهایی که روم آزاد کرده بود روزی تحت تسلط آیتولیا بودند، ولی اکنون به اتحادیه آیتولیایی پس داده نشده بودند. جنگ دوم مقدونی به اتمام نرسیده بود که آیتولیا به آنتیوخوس سوم متوسل شد که یونان را از چنگ روم خلاص کند. پرگامون و لامپساکوس، که از شمال گرفتار گلهای ناآرام و از جنوب مورد تهدید نیروی روزافزون سلوکیها بودند، برای دفع خطر آنتیوخوس متوجه روم شدند. سنا قابلترین سردار خود، به نام پوبلیوس سکیپیو آفریکانوس، فاتح جنگ زاما، را به کمک آنها فرستاد. سرداران رومی با چند لژیون و سربازان ائومنس دوم آنتیوخوس را در ماگنسیا شکست دادند و سپس رو به شمال رفتند و گلها را بیرون راندند. رومیها سلطه خود را تقریبا بر تمام سواحل مدیترانه مستقر کردند و به ایتالیا بازگشتند. ائومنس از ابراز حقشناسی خود نسبت به روم دریغ نکرد، ولی سرزمین اصلی یونان او را، به دلیل اینکه رومیهای بربر را علیه هموطنان یونانی خود دعوت کرده بود، خائن خواند.

یونان متزلزل کمکم از اینکه مساعدت نجات دهنده گستاخ غربی خود را پذیرفته بود پشیمان شده بود.

گفته میشد که گرچه فلامینینوس و جانشینانش به یونان آزادی داده بودند، لکن از هر شهری که از فیلیپ، آنتیوخوس، یا آیتولیا پشتیبانی کرده بود آن قدر غنیمت گرفته بودند که یونانیها از آزادی مشابهی در بیم بودند. در پیروزی فلامینینوس سه روز تمام قطار غنایمی که وی در مصاف گرفته بود از مقابل چشم رومیان میگذشت: در روز اول اسلحه و مهمات و تعداد بیشماری مجسمه های مرمر و برنز; در روز دوم نه هزار کیلو نقره، هزار و پانصد کیلو طلا، و یکصد هزار سکه نقره; و در روز سوم یکصد و چهارده تاج. به علاوه، رومیها از طبقات پولدار علیه فقیران حمایت کرده بودند و هنوز هم میکردند و از هر گونه تظاهرات نزاع طبقاتی جلوگیری به عمل میآوردند. یونانیها صلح را به این قیمت

ص: 743

نمیخواستند، بلکه مایل بودند آزاد باشند تا منازعات خود را خود حل کنند و آزادانه نسبت به ادعاهای ارضی یکدیگر اقدام نمایند; خلاصه آنکه از سکون و فقدان تحول ناراحت بودند. دیری نگذشت که دو اتحادیه رقیب اختلاف پیدا کردند و به جان هم افتادند. هر شهر یا دستهای دعوای خود را به سنای روم عرضه میکرد، و سنا هیئتهایی برای بازرسی و داوری میفرستاد; یونانیان این عمل را دخالت در امور خود تلقی میکردند و آن را بندگی میدانستند. زنجیر یوغ خارجی نامرئی ولی واقعی بود، و سال به سال تمام مردم یونان جز ثروتمندان این زنجیر را به نحو بارزتری احساس میکردند و دعا مینمودند که آن نوع آزادی زودتر به انتها برسد. سنا نیز کمکم گوش به سخنان آن سناتورهایی میداد که میگفتند تا روم یونان را کاملا تسخیر نکند، صلح و نظم در آنجا برقرار نخواهد شد.

در سال 179، فیلیپ پنجم مرد و پسر بزرگش، پرسئوس، پس از مدتی نزاع و خونریزی، تخت پدر را به ارث برد. هفده سال صلح و آرامش اقتصاد مقدونی را به صورت اول برگردانده بود، و نسل جدیدی از جوانها برای زمان جنگ پرورش یافته بود. پرسئوس با سلوکوس چهارم پیمان مودت بست و دختر او را به زنی گرفت; رودس نیز با این اتحادیه همپیمان شد و قسمتی از نیروی دریایی خود را همراه عروس کرد.

یونان جشن گرفت و در وجود پرسئوس امید زندهای علیه قدرت روم مشاهده کرد. ائومنس دوم، از ترس نابود شدن استقلال پرگامون، به روم رفت و سنا را برانگیخت که به خاطر او مقدونیه را نابود کند. در برگشت به وطن، نزدیک بود ائومنس در یک نزاع خصوصی کشته شود; و این موضوع بهانه خوبی به دست روم داد که پرسئوس را متهم به دسیسه سازی برای کشتن شاه کند، و به دنبال یک سلسله اتهامات سیاسی، سومین جنگ مقدونی آغاز شد. فقط اپیروس و ایلوریا جرئت فرستادن کمک برای پرسئوس کردند; شهرهای یونانی نامه های پنهانی همدردی برای او فرستادند، ولی عملی نکردند. در سال 168، آیمیلیوس پاولوس ارتش مقدونی را در پودنا در هم شکست، هفتاد شهر مقدونی را خراب کرد، طبقات عالیه مقدونی را به ایتالیا تبعید، و پادشاهی را به چهار جمهوری خراج گذار، که روابط تجاری با هم نداشته باشند، تقسیم کرد.

پرسئوس در روم زندانی شد و ظرف دو سال در اثر بدرفتاری مرد. اپیروس با خاک یکسان شد و یکصد هزار اپیروسی را به قیمت نفری یک دلار به غلامی فروختند. رودس چون دخالت عملی در جنگ نداشت بدین ترتیب تنبیه شد که مستملکاتش را در آسیا آزاد کردند و بندر آزاد رقیبی در دلوس تاسیس نمودند.

اوراق خصوصی پرسئوس به دست رومیها افتاد، و تمام کسانی که به او پیشنهاد کمک یا مرحمت کرده بودند زندانی یا تبعید شدند. هزار نفر از نمایندگان برجسته اتحادیه آخایایی، از جمله پولوبیوس، به ایتالیا تبعید شدند. آنها شانزده سال به حال تبعید به سر بردند، و هفتصد نفر آنها در این مدت مردند. نفرت مردم یونان نسبت به روم فاتح بسیار عمیقتر از تحسین قبلی ایشان نسبت به روم نجاتبخش بود.

ص: 744

سختیگری فاتحان نتایجی در بر داشت که روم نمیخواست. تضعیف رودس موجب آن شد که دیگر نتواند دریای اژه را حراست کند. و دزدی دریایی که تجارت را نابود میکرد از نو برقرار شد. تبعید آریستوکراتها زمینه را برای در دست گرفتن حکومت توسط رهبران افراطی در شهرهای اتحادیه آخایایی آماده کرد، و مبارزات طبقاتی شاهد یکی از شدیدترین دورانهای خود شد. ثروتمندان برای کمک به روم متوسل میشدند. و بیچیزان میخواستند که هم ثروتمندان و هم نفوذ روم برانداخته شوند. در سال 150، بقایای تبعیدیهای آخایایی از ایتالیا بازگشتند و به آنهایی پیوستند که بر هم زدن قدرت روم را در یونان میخواستند. روم برای تضعیف قدرت آخایاییها هیئتی را به یونان فرستاد و فرمان داد که کورنت و اورخومنوس و آرگوس از اتحادیه جدا شوند. خانمهای کورنتی با فرو ریختن سطلهای زباله بر سر نمایندگان روم به آنها پاسخ گفتند. در سال 146، اتحادیه شروع جنگ آزادیبخش را تصویب کرد، به امید اینکه لشکرکشیهای روم به اسپانیا و افریقا قوای آن کشور را متوجه خارج از یونان بسازد و در نتیجه براحتی بتواند با شرایط خود صلح را به روم تحمیل کند. آتش میهن پرستی به قلوب مردم در سراسر اتحادیه لهیب زد. بردگان را آزاد و مسلح ساختند، قرضها را بخشیدند، به فقیران وعده زمین دادند، و مالداران، که در برزخ بین سوسیالیسم و روم از ترس میلرزیدند، جواهرات و پولهای خود را با اکراه در راه آزادی ریختند.

آتن و اسپارت جدا ماندند. ولی بئوسی، لوکری، و ائوبویا دلیرانه خود را گرفتار جنگ کردند. جمهوریهای مقدونی نیز با شورش علنی علیه روم به آنها پیوستند.

سنای خشمناک ارتشی به فرماندهی مومیوس و ناوگانی به فرماندهی متلوس به یونان فرستاد. این دو نیرو کلیه مقاومتها را در هم شکست و مومیوس در سال 146 کورنت یعنی قلعه اتحادیه را اشغال کرد. روم یا برای اینکه رقیب بازرگانی خود را در مشرق از بین بردارد چنانکه سکیپیوی کهین در همان سال کارتاژ را در مغرب از بین برمیداشت یا برای اینکه درسی به شورشیان یونانی بدهد چنانکه اسکندر در تب داده بود شهر ثروتمند تاجران و پیشهوران را به دست آتش سپرد. مردان را همه کشتند و زنان و کودکان را به بردگی فروختند. مومیوس هر چه ثروت که قابل حمل بود، از قبیل آثار هنری که کورنتیها شهرها و خانه های خود را با آنها تزیین میکردند، به ایتالیا برد. پولوبیوس شرح میدهد که چگونه سربازان رومی از تابلوهای نقاشی معروف به عنوان صفحه بازی نرد و شطرنج استفاده میکردند. اتحادیه منحل شد، و رهبرانش را کشتند. یونان و مقدونیه زیر فرمان یک حاکم رومی متحد شدند. بئوسی، لوکری، کورنت، و ائوبویا خراجگزار روم شدند; آتن و اسپارت بخشوده شدند و اجازه یافتند که تحت قوانین خود باقی بمانند. حزب مالکیت و نظم در همه جا سر برافراشت، و هر گونه کوششی در راه به راه انداختن جنگ، انقلاب، و تغییر قانون اساسی در هم شکسته شد. شهرهای پرآشوب سرانجام روی صلح و آرامش دیدند.

ص: 745

پایان سخن

---

میراث یونانی ها

تمدن یونان هنوز نمرده بود و چند قرن دیگر زندگی در پیش داشت; و وقتی هم مرد،1 میراثی برای ملتهای اروپا و خاور نزدیک بر جای گذاشت که در دنیا نظیر نداشته است. هر یک از مهاجرنشینهای یونانی جوهر هنر و فلسفه یونان را به رگهای فرهنگی کشورهای ساحلی به اسپانیا و گل، اتروریا و روم، مصر و فلسطین، سوریه و آسیای صغیر، و سواحل دریای سیاه تزریق کردند. اسکندریه بندری بود که بار کشتیهای تجاری و فکر و اندیشه در آن مبادله میشد: از موزه اسکندریه و کتابخانه آن آثار و نظریات شاعران، رازوران، فیلسوفان، و دانشمندان یونانی به وسیله محققان و دانشپژوهان به سوی شهرهای مدیترانه روان میشد. روم میراث یونان را به صورت هلنیستی آن اقتباس کرد; نمایشنامه نویسان مناندروس و فیلمون را تقلید میکردند; شاعرانش از سبک و میزان و موضوعهای ادبیات اسکندریه پیروی مینمودند; قوانینش بر مبنای قوانین شهرهای یونانی تدوین شدند; و بعدها حتی تشکیلات سلطنتی نیز برپایه حکومتهای سلطنتی یونانی شرقی شکل گرفت. هلنیسم بعد از فتح یونان به وسیله روم، همان طور که مشرق زمین را در واقع تسخیر کرد، روم را مسخر ساخت. به هر جا که روم قدرت خود را بسط میداد انوار تمدن هلنی منتشر میشد.

امپراطوری بیزانس فرهنگ یونانی را با فرهنگ آسیایی پیوند داد و بخشی از میراث یونان را به خاور نزدیک و اسلاوهای شمالی منتقل کرد. مسیحیان سوریه مشعل آن تمدن را به دست گرفتند و به اعراب سپردند، و آنها نیز آن را به افریقا و اسپانیا بردند. دانشمندان بیزانسی، مسلمان، و یهودی شاهکارهای یونان را عینا، یا از طریق ترجمه، به ایتالیا بردند، و در ابتدا فلسفه مکتبیون را عرضه کردند، و سپس التهاب رنسانس را موجد شدند: از زمان رنسانس تاکنون روح یونانی چنان در تمدن

---

(1) برای مرگ تمدن یونانی میتوان تاریخ 325 میلادی را تعیین کرد; یعنی هنگامی که قسطنطین قسطنطنیه را بنیاد نهاد و تمدن بیزانسی مسیحی جایگزین فرهنگ یونانی در مدیترانه شرقی شد.

ص: 746

و فرهنگ جدید رسوخ کرده که “تمام ملتهای متمدن، در آنچه بستگی به فعالیت ذهنی دارد، جزو مستملکات یونان هستند.”1 اگر به میراث هلنی خود نه تنها آنچه را که یونانیها اختراع کردهاند بلکه هر چه را نیز که از فرهنگهای قدیمیتر اقتباس نموده و از راه های مختلف به ما انتقال دادهاند اضافه کنیم، آثار این میراث را تقریبا در تمام شئون زندگی خود مییابیم. هنرهای دستی ما، فن استخراج معدن، اصول مهندسی، فرایندهای مالی و بازرگانی، تشکیلات کارگری، و مقررات دولتی برای تجارت و صنایع همه در جریان تاریخ از روم و به واسطه روم از یونان به ما رسیده است. دموکراسیها و دیکتاتوریهای ما به نمونه های یونانی بر میگردند، وگرچه توسعه دولتها موجد نظامی از انتخابات شده که هلنیها نمیشناختند، فکر حکومت مسئول در مقابل مردم، محاکمه توسط هیئت منصفه، و آزادی فکر، بیان، نوشتن، اجتماع، و اعتقادات مذهبی عمیقانه از تاریخ یونان سرچشمه گرفته است. این عوامل بیش از هر چیز دیگر باعث امتیاز یونانیها بر شرقیها بود، و به یونانی آن استقلال روحی و جد و جهدی را میبخشید که به کرنش و سستی شرقیها نیشخند زند.

مدارس و دانشگاه ها، ژیمنازیومها و ستادیومها، و بازیهای اولمپی ما به یونان بر میگردند. فرضیه اصلاح نژاد در ازدواج، موضوع خودداری و کف نفس، آیین سلامتی و زندگی طبیعی، و ایدئال کفرآمیز لذت بردن بیشرمانه از تمام حواس، صورتبندی تاریخی خود را در یونان مییابند. الاهیات مسیحی و تشریفات آن به طور کلی منبعث است از: اسرار مذهبی یونان و مصر، و مراسم الئوسی، اورفئوسی، و اوزیریسی2; نظریه یونانیها در باب فرزند خدا، که جان خود را در راه نجات بشر میدهد و پس از مرگ قیام میکند; تشریفات دسته های مذهبی یونانیها، غسل تعمید، قربانی، و غذای مقدس; عقاید مربوط به دوزخ، شیاطین، اعراف، توبه، و بهشت نزد یونانیها; و لوگوس، خلقت، و آتشسوزی غایی دنیا نزد رواقیون و نوافلاطونیان. حتی خرافات ما نیز بسیار مدیون غول، لولو، جادو، لعنت و فال، و روزهای بد یمن و غیره یونانیهاست. از آن گذشته، آیا کسی هست که بدون داشتن اطلاع درباره اساطیر یونان، ادبیات انگلیسی یا یک قطعه شعرکیتس3 را بفهمد

---

(1) با افزایش اطلاعات در باب تمدن مصری و آسیایی، ناچار باید گفته مشهور و مبالغهآمیز سر هنری مین را بکلی تعدیل کنیم: “در این قسمت از جهان، جز نیروهای کور طبیعت، هیچ چیز نمیتوان یافت که اصل یونانی نداشته باشد.”

(2) در دین مصر قدیم، خدای جهان زیرین; او را با بسیاری از خدایان دیگر (مثلا دیونوسوس یونانیها) مطابق شمردهاند. م.

(3) شاعر غنایی انگلیسی (1795 - 1821)، که علی رغم زندگی کوتاهش یکی از بزرگترین شعرای انگلیسی محسوب است. م.

ص: 747

ادبیات غربی بدون میراث یونانی موجودیت نمییافت. الفبای غربی از یونان و از راه کومای1 و روم آمده است. زبان ما غربیها پر از لغات یونانی است; علوم ما با لغتها و اصطلاحات یونانی زبانی بینالمللی به وجود آورده است; دستور زبان و معانی بیان، حتی نقطه گذاری و جمله بندی همین صفحه، از اختراعات یونانی است. سبکهای ادبی غربی ما یونانی است; قصیده، نغمه عاشقانه، اشعار تغزلی، داستان کوتاه، مقاله و خطابه و زندگینامه نویسی، تاریخ، و مهمتر از همه درام ما همه یونانی و باز لغات آنها نیز یونانی است.

اصطلاحات درامهای جدید، از قبیل کمدی و تراژدی و واریته، یونانی است، و گرچه تراژدی دوره الیزابت منحصر به فرد است، نمایش کمیک تقریبا بدون تغییر از مناندروس و فیلمون از طریق پلاوتوس، ترنتیوس، بن جانسن، و مولیر به ما رسیده است. نمایشنامه های یونانی خود از زمره غنیترین میراث یونانی هستند.

هیچ چیز دیگر یونانی مانند موسیقی آنها به گوش ما غربیها غریب نیست; مع هذا موسیقی جدید (تا هنگامی که به شرق و افریقا بازگشت) از آوازها و موسیقی رقص قرون وسطی مشتق میشد که آن هم تا حدی به یونان باز میگردد. اوراتوریو2 و اپرا مدیون رقص جمعی همراه با آواز و درام یونان است، و نظریه های مربوط به موسیقی، تا آنجا که ما میدانیم، برای اولین بار توسط یونانیها از زمان فیثاغورس تا آریستوکسنوس بتفصیل شرح و بیان شدهاند. در نقاشی، دین ما به یونان از هر رشته دیگری کمتر است، ولی در هنر فرسکو خط مستقیمی را از پولوگنوتوس، از طریق اسکندریه و پمپئی، تا به جوتو و میکلانژ و سپس به نقاشیهای دیواری امروزه میتوان دنبال کرد. ترکیب و تکنیک مجسمه سازی تا حد زیادی هنوز یونانی است، زیرا نبوغ یونانی به هیچ هنر دیگری به این شدت مهر استبداد خود را نزده است. دنیای امروز بتازگی میخواهد خود را از افسون معماری یونان آزاد سازد. هر شهراروپایی و امریکایی مراکز بازرگانی و مالی دارد که شکل یا سرستونهای خود را از معابد خدایان یونانی اقتباس کرده است. در هنر یونان آن دقتی را که باید در ساختن و خلق کردن مشخصات روحی اشخاص شود نمیبینیم، و آن شیفتگی که هنرمند یونانی نسبت به زیبایی و سلامت جسمی نشان میدهد، در مقابل قدرتی که در مجسمه سازی مصری و عمقی که در نقاشی چینی دیده میشود، هنرش را نابالغ جلوه میدهد، لکن درسهایی که مجسمه سازی و معماری عصر کلاسیک در اعتدال، خلوص، و هماهنگی میدهد میراث ذیقیمتی برای نژاد ماست.

اگر تمدن یونان امروزه به نظر ما آشناتر و “مدرن”تر از تمدن هر قرن قبل از ولتر است، به این دلیل است که هلنی به منطق به اندازه ترکیب و شکل علاقهمند بود و با جسارت

---

(1) شهر قدیم ایتالیا، از مهاجرنشینهای یونانی. م.

(2) قطعه موسیقی یا شعر که معمولا درباره موضوعهای دینی ساخته میشود. م.

ص: 748

میخواست طبیعت را به زبان خود طبیعت بیان کند. آزادی علوم از تعلیمات مذهبی و بسط مستقل تحقیقات علمی جزئی از ماجرای بیپروای فعالیت مغزی یونانیهاست. ریاضیدانان یونانی پایه های مثلثات و حساب استدلالی را بنا نهادند و مخروطات را شروع و تکمیل کردند و هندسه سه بعدی را به چنان کمال نسبی رساندند که تا زمان دکارت و پاسکال تغییرناپذیر ماند. ذیمقراطیس با فرضیه اتمی خود به علم فیزیک و شیمی روشنایی داد. ارشمیدس، در مرزی خارج از مطالعات مجرد، تحولاتی در مکانیک به وجود آورد که نامش در سرلوحه مخترعان قرون قرار گرفت. آریستارخوس قدمهای اولیهای را که کوپرنیک بعدها به آخر رساند برداشت و شاید الهامبخش او بود.1 هیپارخوس، توسط کلاودیوس بطلمیوس، نظامی در علم نجوم به وجود آورد که یکی از فصول برجسته تاریخ تمدن است. اراتستن زمین را اندازهگیری کرد و نقشه آن را کشید. آناکساگوراس و امپدوکلس رئوس مطالب فرضیه تکامل را تهیه کردند. ارسطو و تئوفراستوس قلمرو حیوان و گیاه را طبقه بندی کردند، و تقریبا آثار علوی، حیوانشناسی، جنینشناسی، و گیاهشناسی را به وجود آوردند. بقراط علم طب را از رازوری و فرضیه های فلسفی خلاص کرد و با مجموعهای از قوانین آن را شرافت بخشید. هروفیلوس و اراسیستراتوس علم تشریح و فیزیولوژی را به مرحلهای رساندند که، جز در زمان جالینوس، اروپا تا دوره رنسانس روی چنین پیشرفتی ندید. در کارها و آثار این دانشمندان هوای صاف و ملایم منطق و استدلال استنشاق میشود که، گرچه همیشه انسان احساس بلاتکلیفی و بیامنی میکند، از احساسات و اوهام منزه است، شاید اگر شاهکارهای یونان را تمام و کمال در دست داشتیم، علم این کشور را عالیترین موفقیت و بزرگترین دستاورد ذهنی تمامی بشریت میخواندیم.

البته دوستار فلسفه فقط با اکراه علم و هنر را در سرلوحه میراث یونانی ما قرار خواهد داد. علوم یونانی خود زاییده فلسفه یونان بود که گستاخانه به مبارزه افسانه رفت و، با عشق و حرارت جوانی، به تحقیق و تتبعی پرداخت که برای قرنها علم و فلسفه را در جستجو و ماجراآفرینی آنها متحد کرد. بشر هرگز طبیعت را با این دید انتقادی آمیخته با شگفتی تحت مطالعه قرار نداده بود. یونانیان با اظهار اینکه گیتی دارای نظامی است که بشر میتواند به کنه آن پی ببرد عظمت دنیا را ناچیز نشمردند. منطق را به همان دلیل ابداع کردند که مجسمه سازی را به حد کمال رساندند: هماهنگی، وحدت، توازن، و ترکیب به نظر آنها هم هنر منطق و هم منطق هنر بود. یونانیان، که با کنجکاوی به دنبال حقایق و فرضیات میگشتند، نه تنها فلسفه را که مخلوق ممتاز مغز اروپایی است به وجود آوردند، بلکه هر روش و هر فرضیهای

---

(1) کوپرنیک از فرضیه خورشید مرکزی آریستارخوس مطلع بود، زیرا در قسمتی از عبارات خود متذکر آن فرضیه میشود، ولی این عبارات از چاپهای بعدی کتاب او حذف شده است.

ص: 749

را که بتوان تصور کرد مورد نظر قرار دادند و از مسائل مهم زندگی چندان چیزی ناگفته برجای نگذاشتند.

واقعپردازی و نام گرایی، ایدئالیسم و ماده گرایی، توحید، وحدت وجود، الحاد، برابری زن و مرد و کمونیسم، انتقاد کانتی و یاس شوپنهاوری، بدویت روسو و ضد اخلاقیت نیچه، سنتز سپنسر و روانکاوی فروید کلیه آرمانها و معرفت فلسفی در اینجا هستند; در عصر و سرزمین منشا خود. در یونان مردم تنها از فلسفه گفتگو نمیکردند، بلکه طبق موازین آن میزیستند: مرجع تقلید یونانیان دانشمندان بودند نه مردان رزم و قدیسان. پس از گذشت قرنها از پس طالس، ما اکنون وارث این میراث روحبخش فلسفی هستیم که الهامبخش امپراطوران رومی، کشیشان مسیحی، طلاب فلسفه مدرسی، بدعت گذاران دوره رنسانس، افلاطونیان کیمبریجی، شورشیان عصر روشنگری، و دوستداران فلسفه امروزی بوده است. در همین لحظه شاید در تمام کشورهای دنیا هزاران روح مشتاق سرگرم خواندن آثار افلاطون باشند.

تمدن نمیمیرد، بلکه کوچ میکند; عادات و رسومش تغییر مییابد، ولی به زندگی ادامه میدهد. فساد و نابودی یک تمدن، چون مرگ و میر انسانها، برای پیدایش و نضج تمدن دیگری جای میپردازد; حیات پوست کهنه را به دور میافکند و با جوانه تازهای مرگ را غافلگیر مینماید. تمدن یونانی هنوز زنده است و با هر ذره هوای دانشی که ما استنشاق میکنیم در حرکت; و از تمدن یونانی آن قدر باقی مانده است که عمر هیچ یک از ما برای جذب آن کافی نخواهد بود. نقایص این تمدن همه بر ما روشن است جنگهای دیوانه وار و ظالمانهاش، بردگی بیتحولش، مظلوم واقع شدن زنانش، فقدان شعایر اخلاقیش، فردگرایی فاسدش و شکست تالم آورش در توام کردن آزادی با نظم و آرامش. اما آنان که به آزادی، خرد، و زیبایی حرمت میگذارند، به این معایب چندان تکیه نمیکنند. آنان، در پس تلاطم تاریخ سیاسی، صدای سولون و سقراط، افلاطون، و اوریپید، فیدیاس و پراکسیتلس، و اپیکور و ارشمیدس را میشنوند، و از اینکه چنین مردانی وجود داشتهاند احساس سپاس میکنند; پس از قرنها جدایی، مصاحبت آنان را میجویند و به یونان به منزله بامداد درخشان تمدن مغرب زمینی مینگرند که با وجود معایبش غذا و روح حیات ماست.

اهدا به آنهایی که تاکنون با ما همراه بودهاند: از مصاحبت نامرئی ولی همیشه محسوس تو ای خواننده سپاسگزارم

نمایه (فهرست راهنما):یونان باستان

آ

آبدرا Abdera،

شهر، یونان، 85، 171، 179، 378، 392، 393، 395، 400

آبلار، پیر Abelard (1079 - 1142)،

حکیم مدرسی فرانسوی: 716

آبودوس Abydos،

شهر، آسیای صغیر: 156، 178، 607، 644، 737

آپامیا Apamea،

شهر قدیم، سوریه: 178، 644، 645

آپسینتوس Apsinthon،

گیاه دارویی: 19

آپلس Apelles،

نقاش یونانی (مط قرن چهارم ق م)، 155، 333، 552 - 554، 560

آپلیکون تئوسی Teos of Apellicon (فت 84 ق م)،

فیلسوف آتنی: 672

آپولودوروس Apollodorus (قرن دوم ق م)،

تاریخنویس و اسطوره شناس یونانی: 186

آپولودوروس،

انقلابی مقدونی (مط قرن سوم ق م): 627و 628

آپولودوروس،

نقاش یونانی (مط قرن پنجم ق م): 351، 352

آپولون،

عید Apollo: 221

آپولون معبد: 67، پا 124، 138، 144، پا 152، 163، 184، 219، 220، 271، 303، 420، 436، 437، 450،

459، 466، 530، 643، 690

آپولونیوس اسکندرانی Alexandria of Apollonius،

دستوردان یونانی (مط قرن اول): 673

آپولونیوس پرگایی Perga of Apollonius (262 ق م)،

ریاضیدان یونانی: 377

آپولونیوس ترالسی Tralles of Apollonius،

مجسمه ساز یونانی (مط قرن دوم ق م): 695

آپولونیوس رودسی Rhodes of Apollonius (قرن سوم ق م)،

شاعر و دستوردان یونانی: 51، 673، 680

آپولونیوس صوری Tyre of Apollonius:

724

آپولونیوس میلتوسی Miletus of Apollonius:

پزشک یونانی (مط قرن دوم ق م): 712

آپیوس کلاودیوس: کلاودیوس، آپیوس

آتارنئوس Atarneus،

ناحیه، یونان: 586، 647

آتاریسیاس Atarissyas،

پادشاه آهیاوا: 47

آتالوس Attalus (قرن چهارم ق م)،

سردار مقدونی: 540، 541، 612

آتالوس اول،

شاه پرگامون (241 - 197 ق م): 647، 674، 695، 700

آتالوس دوم ]ملقب به فیلادلفوس[،

شاه پرگامون (159 - 138 ق م): 647،

ص: 750

666، 672

آتنAthen،

پایتخت یونان: 8، پا 10، پا 19، پا 21، 27-29، 31، پا 44، 48، 49، 51، 55، پا 60، پا 62، 85، 88،

92، 94 - 96، 98، 100، 103 - 106، 108، 117، 123 - 127، 129 - 134، 136 - 138، 140 - 142،

144 - 148، 151، 153، 154، 157، 164، 173، 179، 183، 195 - 197، 200، 201، 205، 207، 210،

216، 217، 219 - 221، 224، 226، 228، 229، 234، 237، 240 - 242، 246، 247، 250، 251، 255،

256، 258، 260، 261، 263، 271، 299، 301 - 303، 305 - 332، 334، 335، 337، 339، 340، 342 -

345، 347، 349 - 353، 355، 359، 360، 361، 363، پا 365، 366، 368، 369، 372، پا 373، 376،

378 - 383، 386، 388، 389، 391 - 393، 398 - 401، 405، 407، 409، 411 - 413، 416 - 422،

427 - 430، 436 - 439، 442، 448، 451، 455، 465، 467، 468، 470 - 475، 478 - 483، 485 -

511، 517، 519 - 524، 526 - 530، 533، 536 - 540، 542 - 548، 550، 552، 559، 562، 564،

567 - 572، 576، 581، 585 - 587، 605 - 607، 614، 616 - 618، 626 - 628، 630، 633، 634،

636، 639، 642، 643، 656، 661، 671، 672، 678، 679، 684، 689، 690، 694، 712 - 718، 725،

726، 736، 740

آتن،

اتحادیه: 497

آتن،

اتحادیه دوم: 547

آتن،

دموکراتیک: 310

آتن،

دموکراسی: 289

آتن،

موزه 233، 243، 244، 356 - 358، پا 361، 368، پا

ص: 751

374، 560

آتنایوس Athenaeus،

دستوردان یونانی (مط قرن دوم): 110، 171، پا 183، 238، پا 308، 333، 389، 413، 437، 488،

630، 663، 689، 714

آتنه،

جشن Athena: 361

آتنه،

معبد: پا 105، 201، 220، پا 356، 367، 436، 483

آتنی،

مکتب: 360

آتنیس Athenis (قرن ششم ق م)،

پیکرتراش یونانی: 166، 172

آتوس،

کوه Athos، یونان: 259، پا 608

آتوسا،

ملکه ایران: 382

آتیک Attica،

ناحیه قدیم، قسمت شرقی یونان مرکزی: 21، 33، 37، 48، 74، 91، 92، 123، 125 - 132، 134،

کتابخانه و موزه: 246، 656، 672 - 674، 709، 741

اسلام: پا 200

اسلاوهاSlaves، 741

اسلاوی،

زبان Slavic، نام شاخهای از زبانهای هند و اروپایی: 225

اسینیان Essenes،

نام فرقه مذهبی یهود (قرن دوم ق م قرن دوم م): 570

اشعیا Isaiah (710 ق م)،

یکی از انبیای بزرگ بنی اسرائیل: 727

اشقلون Ashkelon،

شهر قدیم بر ساحل مدیترانه، فلسطین: 650

اشکانیان/

اشکانی، سلسلهای از اهل پارت (حد 250 - حد 226 ق م): 647، 648

اشیل/

ین آریسخولوس Aeschylus (525 - 456 ق م)، نمایش نویس یونانی: 211، 217، 223، 232 252،

257، 295، 299، 336، 351، 376، 381، 403، 420، 421، 424، 425، 427 - 430، 432 - 434، 437 -

440، 445، 446، 453، 461، 462، 479، 491، 672

اصالت تصور،

مذهب/ ایدئالیسم Idealism: 17، 61، 190، 396، 524، 571، 576، 698، 745

اصاحب دایره المعارف Encyclopedists،

نویسندگان دانشنامه بزرگ فرانسه: 405، 463، 731

اعراب Arabs: 660

افریقا/

افریقاییان Africa: 7، 38، 84، 87، 150، 188، پا 195، 196، 262، 381، 547، 565، 643، 660،

665، 666، 685،

ص: 752

743

افریقای جنوبی،

اتحادیه Africa South of Union: 30

افسوس Ephesus،

شهر یونانی قدیم، غرب آسیای صغیر: 142، 165، 166، 170، 173، 190، 197، 200، 205، 246،

358، 364، 505، 552، 553، 644، 647، 673، 690، 712، 717، معبد ; پا 165، 555، 559

افغانستان Afghanistan:

254، 259، 645

افلاطون Plato/

آریستوکلس (?427 - 347 ق م)، فیلسوف یونانی: 5، 84، 104، 105، 127، 139، 158، 174، 184،

188 - 190، 199، 213، 218، 223، 226، 227، 232، پا 248، 249، 276، 278، 295، 308، 313، 588،

پا 594، 617، 630، 672، 701، 702، 704، 713 - 718، 724، 730، 745; و آموزش و پرورش: 318 -

330; و برده داری: 310; و جدل: 573، 574; خدا و روح: 578، 579; و خطابه: 543; و درام:

306، 406; و دیالوگها: 574 - 576; و دین: 389، 390، 400 - 405; و ریاضیات: 561، 573;

زندگی : 571 - 576; و سقراط: 477، 508، 510، پا 511; و عشق: 335; و قانون: 583 - 585;

و کلبیون: 571; و قانون: : پا 574، 576 - 585; و مدینه فاضله: 581 - 583; هستیشناسی : 576 -

578

افلاطون،

آکادمیا: 246، 344، 532، 533، 539، 546، 561، 572 - 575، 586، پا 587، 617، پا 672، 714،

515، 717، 718، 725

افور/

ین افوروس Ephor، در اسپارت قدیم، عضوی از پنج قانونگذار: 29، 546، 638

افوروس: افور

افوروس کومی Cyme of Ephorus (حد 440 - 330 ق م)،

تاریخنویس یونانی، 549

افیالتس Ephialtes (فت 461 ق م)،

سیاستمدار آتنی: 273، 274، 276، 287، 314، 437

اقلیدس/

ائوکلیدس

ص: 753

Euclid، ریاضیدان یونانی: 158، 253، 562، 702، 706

اقیانوس آرام:

اقیانوس کبیر

اقیانوس اطلس Ocean Atlantic:

5، 710

اقیانوس کبیر/

اقیانوس آرام Ocean Pacific: 5

اقیانوس هند Ocean Indian:

632

اکر:

عکا

اکرمان،

یوهان پتر Eckermann (1792 - 1854)، نویسنده آلمانی: 406، 470

اکسکستیدس Execestides (قرن ششم ق م)،

برادرزاده سولون: 174

اکسکیاس Execias (قرن ششم ق م)،

سفالگر یونانی: 241

اکفانتوس سیراکوزی Syracuse of Ecphantus،

جغرافیدان (مط 390قم)، 563

اکلسیا Ekklesia:

136

الئا/

الئایی Elea/ ولیا/ هوئله، شهر قدیم کوکانیا، ایتالیا: 160، 182، 190، 191، 234، 364، 378، 390،

392

الاتیا Elatea،

شهر، نپئوس: 126

الافبولیون Elaphebolion،

ماه نهم سال یونان: 221

الئوترای Eleutherae، شهر، یونان: 221، 359

الئوسی،

اسرار Mysteries Eleusinian، مشهورترین اسرار دین یونان قدیم: 222، 476، 501، 634، 732

الئوسی،

جشنواره: 333، 366

الئوسی،

مناسک: 736، 742

الئوسیس Eleusis،

شهر قدیم، یونان: 36، پا 60، 84، 129، 197، 200، 201، 210، 211، 220، 252، 301، 366، 690

الپینیکه Elpinice (قرن پنجم ق م)،

خواهر کیمون: پا 350

الفبا:

آخایاییان: 62; ائوبویا: 127; اسپارتیان: 100; پلاسگیها: 38; سامیان، 19، 85، 226;

عصر هومری: 62; فنیقیان: 19، 226; مصریان: 19; یونان: 226، 227

الکساندر بالاس Balas Alexander،

پادشاه سوریه (150 - 146قم): 648

الگین، تامس بروس Elgin (1766 - 1841)،

سیاستمدار انگلیسی: پا 368، پا 373، پا 374

الومی،

قوم Elymi، آسیای صغیر: 192

الیاس نبی Elias .St (حد 875 ق م)،

پیغمبر بنی اسرائیل: 116، پا 203

الیزابت اول Elizabeth،

ملکه انگلستان (1558 - 1603): 252، 743

الیزابت،

عصر: 471، درام : 428

الیس Elis،

ناحیه، یونان قدیم: 47، 48، پا 50،

ص: 754

68، 73، 106، 107، 221، 349، 363، 365، 402، 433، 550،

558، 605، 629، 639، 715، 716

الیعازر Lazarus،

پسر متاتیاس، از قبیله حشمونیایی: 653

امپدوکلس Empedocles (حد 495 - 435 ق م)،

فیلسوف یونانی: پا 50، 118، 161، 194، پا 195، 378، 381، 382، 386، 394، 396 - 399، 401،

491، 591، 592، 744

امپراطوری روم غربی Empire Roman:

14، 250

امپرسیونیستی،

سبک Impressicnistic: 650

امپریالیسم Emperialism: 481، 547

امپوریون Emporium،

کوچنشین کناره مدیترانه: 5، 84، 192، 644

امریکا،

کشورهای متحد/ امریکاییان Unired America of States :

54، 103، پا 119، 163، 179، 183، 233، 256، پا 274، 276، 283، 290، 296، 303، 329، 504،

574، 597، پا 628، 645، 743

انطاکیه Antioch،

شهر، جنوب ترکیه: 631، 641 - 645، 650، 693، 700

انقلاب کبیر فرانسه Revolution French،

انقلاب سیاسی (1789 - 1795): 140، 626

انکومی Enkomi،

ناحیه، قبرس: 41

انگلستان/

بریتانیا/ انگلیسیان England: 26، 33، 36، 40، 44، 45، 55، 92، 123، پا 130: پا 155، 185، 189،

پا 203، 233، 242، پا 274، 286، پا 302، 330، پا 373، پا 374، 395، پا 401، 446، پا 466، 494، 504،

555، 572، 595، پا 688، 711

انگلیسی،

زبان: 31، پا 139، پا 162، پا 171، 175، 225، 228

انوخ آردن Arden Enoch،

قهرمان منظومه تنسین: 70

اوراگوراس Evagoras،

پادشاه سالامیس (410 - 374 ق م): 549

اوترس،

کوه Othrys، ترموپیل: 126

اوتریکولی Otricoli:

696

اوتوختونوی Authochthonoi،

از اقوام پلاسگوی: 37

اوتیکا Utica،

شهر قدیم، افریقای شمالی: 84، 644

اودسوس Odessus،

شهر، یونان: 179

اودیون Odion،

تالار موسیقی: 368

اوراتوریو Oratorio، قطعه موسیقی با

ص: 755

شعر درباره موضوعهای دینی: 743

اورتاگوراس Orthagoras،

جبار سیکوئون (مط 676 ق م): 107

اورتوگیا،

دماغه Orthiga، سیسیل: 195، 530، 534

اورخومنوس Orchomenos،

شهر قدیم، یونان: 36، 42، 51، 106، 123، 606

اورشلیم/بیت المقدس Jerusalem،

شهر، فلسطین، 95، 608، 643، 645، 649 - 654، 664، 665، 675

اورفئوسی،

اسرار Orphic: 211، 247، پا 579، 585، 634

اورفئوسی،

الاهیات: 212

اورفئوسی،

سرودها: 213

اورفئوسی،

مراسم: 526، 742

اورفیسم Orphism:

اورفئوسی، اسرار

اوروپوس Oropus،

شهر، بئوسی: 128

اورونتس،

رود Orontes، غرب سوریه: 633، 641، 644

اوریپید/

ین ائوریپیوس Euripides (480 - 406 ق م)، نمایشنویس آتنی: 44، 52، 66، 116، 129، 218،

223، 227، 251، 252، 278، 280، 295، 310، 330، 336 - 338، 340، 351، 376، 380، 406، 416،

424، 426، 428، 432، 439، 440، 445، 446، 451 - 453، 455، 459، 461 - 470، 472، 478، 479،

481، 486، 489، 490، 526، 542، 571، 646، 672، 684، 698، 745

اوزیریس،

مراسم Osiris: 742

اوسا،

کوه Ossa، تسالی: 126

اوسکوفوریا Oscophoria،

عید دینی یونان: 220

اوستیا Ostia،

شهر قدیم، ایتالیا: 692

اوفیتسی،

موزه Uffizi، فلورانس، پا 696

اوکسورهونخوس Oxyrhynchus،

ناحیه، مصر، 177

اوکسوس،

رود/ آمودریا Oxus، آسیا: 644

اوگوگیا،

جزیره Ogygia: 70

اولبیا Olbia،

شهر، آسیای صغیر: 156، 179، 644

اولمپ /

ین اولومپوس، رشته کوه Olympus، شمال یونان: پا 37، 48، 118 - 120، 126، 152، 197،202 -

204، 206، 208، 210، 213، 216، 231، 239، 372، 422، 432، 446، 643، 697

اولمپی،

مسابقات Olympic: 8، 45، پا 50، 58، 110، 238، 352، 742

اولمپیا/

اولومپیا Olympia، دشت، یونان قدیم: 46، 47، 106، 107، 125،

ص: 756

پا 165، 202، 221، 232، 234،

235، 237، 238، پا 360، 362، 365، پا 374، 483، 499، 690

اولمپیا،

موزه: پا 360، پا 365، 557

اولمپیاد Olympiad،

پا 548، 684، 687

اولمپیون Olympieum:

890

اولومپوس Olympus (قرن هشتم ق م)،

موسیقیدان: 247

اولومپوس:اولمپ، کوه

اولومپیا: اولمپیا

اولومپیاس Olympias (فت 316 ق م)،

ملکه مقدونیه: 535، 540، 541، 601، 608، 613

اولونتوس Olynthus،

شهر، یونان قدیم: 179، 536، 587

اولیگارش کهنOligarch ،

رساله نویس یونانی: 310، 313

اولیگارشی،

حکومت / اولیگارشها Oligarchy: 273، 278، 282، 312، 314، 416، 482، 485، 494، 497،

503، 504، 506، 507، 618، 686

اولیگارشیک،

جبهه: 273 - 275، 277، 282، 367، 413، 473، 482

اولیگارشیک،

حزب: 314

اومانیسمHumanism،

نظام فلسفی: 526

اوناتاس Onatas (قرن پنجم ق م)،

پیکرتراش یونانی: 358

اونز،سر آرثر جان Evans (1851-1941)،

باستانشناس انگلیسی: 8، 9، 21، 26، پا 73

اونوماکریتوس Onomacritus (520 ق م)،

دانشمند یونانی: 212

اونیاس سوم III Onias (قرن دوم ق م)،

کاهن اعظم اورشلیم: 664

اووید ] پوبلوس اوویدیوس ناسو[ Ovid (43قم - 18م)،

شاعر رومی: 177

اوینوپیدس خیوسی Chios of Oenopides (قرن پنجم ق م)،

ستاره شناس: 378

اوینوی Oenoe ،

شهر، یونان: 178

ایبسن، هنریگ Ibsen (1828 - 1906)،

شاعر و نمایش نویس نروژی: 466

ایبوکوس Ibycus (قرن ششم ق م)،

شاعر غنایی یونان: پا 93

ایپسوس Ipsus،

شهر، فریگیای قدیم: 626

ایتاکا،

جزیره Ithaca، غرب یونان: 63، 70 - 72، 181

ایتالوآ Italoa،

عید دینی، یونان: 221

ایتالیا/

ایتالیاییها Italy: 5، 7، 9، 11، 26، 27، 31، 39، 40، پا 50، پا 69، 70، 83، 87، 127، 149، 156،

163،

ص: 757

164، 181، 182، پا 184، 190 - 193، 213، 224، 240، 254، 381، 390، 491، 500، 533، 547،

564، 626، 627، 634، پا 645، 668، 685، 686، 734 - 741، 743; رنسانس : 305، 335، 694

ایتالیای جنوبی:

5، پا 22، 72، 184

ایتالیای یونان:

626

ایتالیایی،

زبان: 31

ایتومه Ithome: 273

ایدا،

کوه Ida، جزیره کرت: 21، 43

ایدئالیسم:

اصالت تصور، مذهب

ایران/

ایرانیان: 7، 65، پا 66، 84 - 86، 98، 106، 107، 110، 114، 115، 117، 123، 147، 151، 158،

167، 171 - 173، 190، 195، 225، 237، 246، 252، 254 - 258، 261 - 263، 272، 273، 277، 303،

305، 312، 333، 342، 351، 366، 367، 393، 401، 420، پا 428، پا 430، 438، 439، 483 - 485،

490، 493، 502، 503، 506، 511، 518 - 520، 527، 531، 536، 538، 547، 551، 554، 586، 604 -

609، 611، 612، 631، 643، 693، 710، 734; امپراطوری : 562، 662

ایرانی،

بربرهای: 325

ایرانی،

زبان: 225

ایرلند،

جزیره / ایرلندیان Ireland، غرب بریتانیا: 137

ایساگوراس Isagoras (قرن ششم ق م)،

آرخون آتن: 145

ایسایوس Isaeus،

خطیب یونانی (مط قرن چهارم ق م): 543، 546

ایستروس Istrus،

شهر قدیم، کنار دریای سیاه: 179

ایسخوماخوس Ischomachus:

551

ایسوس Issus،

شهر قدیم، آسیای صغیر: 66، 254، 607

ایسوکراتس Isocrates (436 - 238 ق م)،

خطیب یونانی: 289، 304، 405، 524 - 528، 545 - 549، 564، 617; مدرسه ، 587; مکتب :

پا 572، 617

ایسیس Isis،

معبد: 690

ایفیکراتس Iphicrates،

سردار آتنی (مط قرن چهارم ق م): 529

ایکاریا Icaria،

شهر، نزدیک مگارا و

ص: 758

الئوسیس، 251، 252

ایکتینوس Ictinus (نیمه دوم قرن پنجم)،

معمار یونانی: 278، 350، 364، 366، 370

ایکوس،

جزیره Icos، یونان: 180

ایلوریا Illyria،

سرزمین قدیم، شرق آدریاتیک 73، 83، 86، 605، 606، 736، 739

ایلیسوس،

رود Ilissus: 576

ایلیوم Ilium:

تروا

ایمبروس Imbros:

178، 520

ایوس،

جزیره Ios، سیکلاد: 152

ب

باب عالیPorte Sublime :

32

بابل/

بابلیان Babylon: پا 17، 157، 159، 160، 201، 225، 259، 377، 378، 393، 472، 483، 569،

612، 615، 625، 626، 634، 641، 644، 646، 647، 649، 657، 676، 684، 700، 707، پا 709، 711

بابلی،

بربرهای: 325

پاتوکلس مگنسیایی Magnesia Bathycles،

پیکرتراش یونانی (مط 550 ق م): پا 105

باتیس Batis (قرن چهارم ق م)،

سردار ایرانی در غزه: 604

باخ،یوهان سباستیان Bach (1685 - 1750)،

آهنگساز آلمانی، 419، 449

باسای Bassee،

ناحیه، پلوپونز: 366

باکتریا/باکتریانا Bacteria،

نام قدیمی سرزمینی میان رشته کوه های هندوکش و آمودریا: 259، 609، 611، 616، 625، 626،

642، 645، 688، 689، 698

باکخولیدس Bacchylides (حد 505 - 450 ق م)، شاعر غنایی یونان: پا 93، 152، 419، 491

باکخیادای Bacchiadae،

از خاندانهای موکنایی: 108، 110

بالکان،

شبه جزیره Balkan، اروپا: 42، 148، 179، 547، 627

بئوسیBoeotia ،

ناحیه قدیم، شمال خلیج کورنت، یونان: 33، 40، 49، 51، پا 73، 117، پا 118، 120، 123، 126 -

128، 149، 216، 220، 224، 247، 259، 262، 343، 393، 419، 493، 494، 520، 521، 523، 537، پا

548، 556، 638، 695، 740

بئوسیایی،

اتحادیه 491، 520، 539

بایرن، جورج گوردن Byron (1788 - 1824)،

شاعر انگلیسی: 125، پا 154، 178، 462

بتهوون، لودویگ وان Beethoven

ص: 759

(1770 - 1827)،

آهنگساز آلمانی: 362، 449

بخارا Buchara،

شهر، ازبکستان: 609، 647

بخارست Bucharest،

پایتخت رومانی: 606

بختنصر Nebuchadnezzar،

شاه بابل (604 - 562قم): 484، 676

براسیداس Brasidas (فت 422 ق م)،

سردار اسپارتی: 497

برانخیدای،

معبد Branchidae: 244، 246، 609

براورون Brauron،

شهر، بئوسی: 128، 461

براورونیا/

برائورونیا Brauronia: آرتمیس، عید

براونینگ، رابرت Browning (1812 - 1889)،

شاعر انگلیسی: پا 450

بربرها Berbers،

نام ساکنین بربری زبان افریقای شمالی: 5، 290، 325، 527، 531، 547، 587، 606، 611-پا 613،

627، 628، 642، 710، 738

بربری،

زبان: 627

برک، ادمند Burke (1729 - 1797)،

سیاستمدار و نویسنده سیاسی انگلیسی: پا 549

برکلی، جورج Berkeley (1685 - 1735)،

فیلسوف مابعدالطبیعی ایرلند: پا 594

برگسون، هانری Bergson (1859 - 1941)،

فیلسوف فرانسوی: 170

برلین،

موزه دولتی Berlin: 32، 349، پت 697

برنوس Bernnus،

فرمانده گلها (مط 279): 627

برنوس،

فرمانده گلها و فاتح ایتالیا (مط 390)، 531

برنیکه Berenice (?28 - 70)،

ملکه مصر قدیم و همسر بطلمیوس سوم: 657

برنینی، جووانی لورنتسو Bernini (1598 - 1680)،

نقاش، پیکرتراش و معمار ایتالیایی: پا 694

برواکسیس Bryaxis،

پیکرتراش یونانی (مط قرن پنجم ق م)، 555

بروتوس Berytus: بیروت

بروتوس، مارکوس یونیوس Brutus (85 - 42 ق م)،

سیاستمدار رومی و قاتل قیصر: پا 144، 604

بروتیوم، Bruttium،

ناحیه قدیم، ایتالیا: 686

بروخئوم Brucheum،

ناحیه جنوبی اسکندریه: 662

بروسوس Berosus،

کاهن اعظم و وقایعنگار کلدانی (مط قرن سوم ق م): 684

بروگوس Brygus،

نقاشی روی گلدان در یونان قدیم (مط قرن پنجم ق م): 349

بروندیسیوم /بریندیزی Brundisium،

شهر، آپولیا، ایتالیا: 182

برهمن Brahman،

طبقه اعلا در آیین

ص: 760

هندو، 684، 728

بریتانیا: انگلستان

بریتانیایی،

موزه Musuem British: 36، پا 84، 155، 243، پا 244، 358، 360، پا 368، پا 374، 553، پا 555،

560، 688

بریندیزی: بروندیسیوم

بستن،

موزه Boston، ماساچوست، آمریکا: 21، 560

بطالسه Ptolemies،

سلسله سلاطین مقدونی الاصل مصر قدیم (323 - 30 ق م): 608، پا 613، 644، 645، 648، 649،

651، 657 - 663، 665 - 668، 672، 680، 690، 695، 700، 708، 711، سوسیالیسم : 666

بطلمیوس اول I Ptolemy (فت 283 ق م)،

پادشاه مقدونی مصر، موسس سلسله بطالسه: 613، 626، 627، 641، 649، 655، 644 - 666،

672، 678، 684، پا 697

بطلمیوس دوم،

شاه مصر (285 - 247 ق م): 655 - 657، 659 - 663، 665، 666، 672، 681، پا 697، 731

بطلمیوس سوم،

شاه مصر (247 - 222 ق م): 638، 640، 657، 672، 690، 709

بطلمیوس چهارم،

شاه مصر (222 - 205قم): 642، 657

بطلمیوس پنجم،

شاه مصر (205 - 181 ق م): 651، 668

بطلمیوس ششم،

شاه مصر (181 - 145 ق م): 664، 668، 671

بطلمیوس کلاودیوس (قرن دوم ق م)،

ستاره شناس، ریاضیدان، و جغرافیدان حوزه علمی اسکندریه: پا 562، 708، 744

بطلمیوسی،

نجوم: 708

بغازکوی koy Bogaz،

دهکده، ترکیه آسیایی: 45

بقراط/ ین هیپوکراتس Hippocrates (حد 460 - حد 387 ق م)،

پزشک یونانی: 155، 158، 218، 299، 377، 382 - 385، 387، 378، پا 701، 712، 744

بقراط خیوسی Chios of Hippocrates،

ریاضیدان یونانی (مط: حد 450 - حد 430قم): 377

بلپوروس Blepyrus، شخصیت: زنان در شورا

بلگن، کارل Blegen (1887 - 1911)،

باستانشناس امریکایی: پا 42

ص: 761

لوچستان،

ناحیه، فلات ایران: 610

بنتلی، ریچارد Bentley (1662 - 1742)،

منتقد و دانشور انگلیسی: 231

بنونتون Beneventum،

شهر، ایتالیای قدیم: 735

بنی اسرائیل: یهود، قوم

بنی حسن Hasan - Beni،

دهکده، مصر: 245

بوئئون،

کوه Boeon، اپیروس، یونان: 123

بوبلوس Byblos،

شهر قدیم فنیقیه، لبنان: 227

بوپالوس Bypalos (قرن ششم ق م)،

پیکرتراش خیوسی: 166، 172

بوتادس Butades (حد 600 ق م)،

پیکرتراش یونانی: 244

بوتروتون Buthrotum/

بوترینتو، ناحیه، ایتالیا: پا 734

بودا Buddha،

موسس آیین بودا: 398

بورگزه،

موزه Borghese، رم: 697

بورنوف، اوژن Burnouf (1801 - 1852)،

مستشرق فرانسوی: 32

بوزاریس، مارکو Bozzaris(1788 - 1823)،

وطنپرست یونانی: 125

بوزانتیون: بیزانس

بوزنکت، ربرت کار Bosanquet (1848 - 1923)،

باستانشناس انگلیسی: 9

بوسفور/ بوسپوروس،

تنگه Bosporus: پا 7، 111، 178، 179، 254، 263، 504

بوسوئه، ژاک بنینی Bossuet (1627 - 1704)،

اسقف، نویسنده و خطیب فرانسوی: 484

بوفونیا Bouphonia،

عید مذهبی، یونان: 221

بوکفالوس Bucephalus،

اسب اسکندر مقدونی: 554، 602، 693

بوگ،

رود Bug، اروپا: 179

بولارخوس Bularchus (قرن هشتم ق م)،

نقاش یونانی: 350

بولس حواری Paul Saint (فت 67;)،

عالم و مبلغ مسیحی: 110، 158، 665، 679، 732

بوله Boule: مجلس اعیان

بولیس Bulis (قرن پنجم ق م)،

نماینده اسپارتی که نزد خشیارشا رفت: 258

بوهم/ بوهمی Bohemia،

ایالت تاریخی، غرب چکسلواکی: 634

بویتوس سیدونی Sidon of Boethus، (قرن اول ق م)،

فیلسوف: 726

بویدرومیون Boedromion،

ماه سوم سال: 220

بیاس Bias،

یکی از حکمای هفتگانه، 163، 288

بیت المقدس: اورشلیم

بیتینیا Bithynia،

مملکت قدیم، شمال آسیای صغیر: 505، 556، 647، 708

بیروت/ بروتوس Beirut،

پایتخت کنونی لبنان: 644

بیزانس/ ین بوزانتیون

ص: 762

Byzantium،

شهر قدیم، استانبول کنونی: 111، 154، 179، 250، 305، 504، 529، 550، 559، 625، 628، 638،

644، 645

بیزانس،

امپراطوری / امپراطوری روم شرقی Empire Byzantine: 250

بیزانسی،

تمدن: 706، پا 741

بیسانته Bisanthe،

شهر، دریای مرمره: 179

بیکن، فرانسیس Bacon (1561 - 1626)،

فیلسوف و رجل انگلیسی: 393، 718

بیل،پیر Bayle (1647 - 1706)،

فیلسوف و نویسنده عقلی مذهب فرانسوی: 485

بین النهرین Mesopotamia،

ناحیه، آسیای غربی: 5، 7، 9، 37، 85 - 87، 227، 254، 611، 625، 641، 642، 648، 682، 693

بیوری، جان بگنل Bury (1861 - 1927)،

تاریخنویس ایرلندی: پا 87

پ

پائستوم Paestum،

شهر قدیم، جنوب ایتالیا: 197، 246

پاتایکیون Pataikion (قرن پنجم ق م)،

دزد یونانی: 222

پاتر: پیتر، والتر

پاترای/ پاتراس. بندر Patrae،

آخایا: 107، 628

پاخس Paches (قرن پنجم ق م)،

سردار آتنی: 497

پارتنون Parthenon (= جایگاه دختر باکره)،

معبد آتنه: 220، 294، 295، 321، 360، 363 - 369، 371، پا 374، 378، 381، 423، 555، 626،

690، 695، 701

پارسیان Prsians،

نامی که به زردشتیان هند داده شده: 157، 259، 641

پارمنیدس الئایی Elea of Parmenides (قرن ششم ق م)،

فیلسوف یونانی: 158، 161، 167، 190، 378، 389 - 393، 397، 401، 402، 409، پا 578

پارمنیو Parmenio (حد 400 - 330 ق م)،

سردار مقدونی: 604، 613

پارناسوس،

کوه Parnassus، فوکیس، یونان: 46، 48، 117، 123 - 125

پارنس،

کوهParnes، یونان: 127، 129

پارنون،

کوه Parnon، آرگوس: 89

پاروس،

جزیره Paros، دریای اژه، جنوب خاوری یونان: 154 - 242، 256، 366

پاروساتیس،

دختر اردشیر اول هخامنشی، خواهر و همسر داریوش دوم: 611

پارهاسیا،

ص: 763

وه Parrhasia، آرکادیا: 106

پارهاسیوس افسوسی Ephesus of Parrhassius (حد 400 ق م)،

نقاش: 352، 353

پاریبنی Paribeni ،

باستانشناس ایتالیایی: 9

پازیون Pasion (قرن پنجم ق م)،

صراف و بانکدار آتنی: 304، 308، 523

پاستور، لویی Pasteur (1822 - 1859)،

شیمیدان و باکتریشناس فرانسوی: پا 188

پاستورال Pastorals،

اشعار روستایی: 681، 682

پاسکال، بلز Pascal (1623 - 1662)،

فیلسوف دینی و عالم فرانسوی: 731، 744

پافلاگونیا Paphlagonia ،

ناحیه قدیم، آسیای صغیر: 259، 305

پافوس Paphos،

شهر قدیم، قبرس: 41

پاکسوس Paxos،

از جزایر یونیایی: 181

پالاتینوس ،

تپه Palatine، رم قدیم: 554

پالایکاسترو Palaikastro،

ناحیه، کرت: 9، 10، 15، 27

پامفولیا Pamphylia،

ناحیه و ایالت قدیم رومی، جنوب آسیای صغیر، پا 271

پامفیلوس Pamphilus( قرن چهارم ق م)،

نقاش یونانی: 553

پان آتنایا،

عید Panathenaea، 220

پانائنوس Panaenus (قرن پنجم ق م)،

نقاش یونانی: 351، 362

پانایتیوس رودسی Rhodes of Panaetius (حد 185 - 110 ق م)،

فیلسوف رواقی یونانی: 726

پانتیکا پایون Panticapaeum ،

شهر و دریا بندر قدیم، شمال کریمه: 179، 644

پانگوریس Panegyreis،

جشنواره دینی یونان: 221

پانورموس Panormus،

شهر / بندر، سیسیل، ایتالیا: 178، 192، 262، 644

پانیونیا Panionia،

جشنواره دینی، موکاله: 221

پاوسانیاس Pausanias،

سیاح و جغرافیدان یونانی (مط 147 ق م): پا 28، 32 - 35، 90، 106، 107، 110، 181، 199، 236،

242، 246، 247، 327، 365، 413، 541، 557 - 559، 627، 691

پاوسانیاس ،

پادشاه اسپارت (مط 479 ق م): 262، 272

پاوسانیاس،

سردار مقدونی (مط 336 ق م): 541، 605

پاوسیاس سیکوئونی Sicoyn of Pausias (قرن چهارم ق م)،

نقاش یونانی: 553

پاولوس،

ص: 764

آیمیلیوس Paullus (229 - 160 ق م)،

سردار رومی: 362، 739

پانیونیا Paeonia،

منطقهای در یوگوسلاوی: 259

پایونیوس Paeonius (قرن پنجم ق م):

پیکرتراش یونانی: 165، 360، 365، 690

پپارتوس،

جزیره Paparathos، یونان: 180

پترا Petra،

پایتخت عربستان سنگی: 645

پداسوس Pedasus،

ناحیه، آسیای صغیر: 483

پراتیناس Pratinas،

شاعر تراژدی نویس (مط 500 ق م): 422

پراسیای Prasiae،

آتیک: 129

پراکساگورا Praxagora،

شخصیت: زنان در شورا

پراکساگوراس Praxagoras،

پزشک یونانی (مط قرن سوم ق م): 711

پراکسیتلس Praxiteles (حد 370 - حد 330 ق م)،

پیکرتراش آتیکی، 153، 207، 208، 238، 333، 335، 359، 360، 445، 526، پا 560، 562، 693،

698، 704، 745

پرایسوس Praesus،

روستا، فایستوس: 15

پرتغالی،

زبان Portuguese: 31

پردیکاس perdiccas (فت 321 ق م)،

سردار مقدونی فیلیپ دوم، اسکندر مقدونی: 382

پرسایوس Persaeus (قرن سوم ق م)،

فیلسوف و نویسنده یونانی: 725

پرگامون /

لتی پرگاموس Pergamos، شهر قدیم، موسیا، آسیای صغیر: 559، 625، 628، 644، 647، 648، 672

- 674، 690، 695، 696، 700، 712، 737 - 739،

پرگامون،

کتابخانه و موزه: 671، 673، 690

پرنی Parni،

خان یکی از ایالات ایرانی و حاکم سلوکی ایران: 647

پرنیه، ال Pernier،

باستانشناس ایتالیایی: 9: 632، 690

پروپولایا Propylaea،

شهر، یونان: 361، 363، 366

پروپونتیس Propontis:

مرمره، دریای

پروپونتین کوزیکوس Cyzicus Propontine،

ناحیه، بندر کوزیکوس، میلتوس: 562

پروتاگوراس Protagoras (حد 481 - 411 ق م)،

فیلسوف سوفسطانی یونانی: 86، 158، 223، 399 - 402، 404، 405، 409، 414، 416، 467،

491، 575، 715، 716، 731

پروتستان Protestant،

نام عمومی همه فرقه های مسیحی غیر کاتولیک و ارتدوکس شرقی: پا 200، 732

ص: 765

روتوگنس Protogenes (حد 300 ق م)،

نقاش یونانی، 553، 554

پرودیکوس کئوسی Ceus of Prodicus (قرن پنجم ق م)،

اومانیست یونانی: 400، 402، 404، 409، 449، 567

پروکونسوس،

مجمع الجزیره Praconnesus، دریای مرمره: 178

پرولتاریا Proletariat: 638

پروماخوس Promachus (قرن چهارم ق م)،

سردار مقدونی: 615

پرووانس Provence،

رجل یونانی، دومین جبار (625 - 585 ق م)، 108 - 110، 163

پریکلس Pericles (حد 495 - 429 ق م)،

سیاستمدار آتنی: 10، 14، 36، 49، 60، 63، 86، 129، 131، 140، 164، 172، 179، 180، 194،

199، 205، 210، 225، 228، 246، 252، 256، 261، 263، 271 - 282، 340، 378، 380، 439، 471،

472، 481، 482، 486 - 488، 490 - 496، 498 - 500، 503، 505، 522، 524، 527، پا 530، 539،

597، 618، 629، 636، 664، 690; و آسپاسیا: 278 - 281; و ادبیات: 439، 471، 472، 481، 482،

486 - 488; اصلاحات :276 - 278; و امور اداری: 291 - 295; پیشرفت علوم در عصر : 376 -

389; و دموکراسی: 275، 276، 281; و رهبری جبهه دمکراتیک; 274; زندگی و رشد : 274; و

سیاست: 275، 490، 496، 498 - 500، 503، 505، 522، 524، 527، 530، 539;، شاگرد زنون و

آناکساگوراس: 275 - 284; و عدالت: 287 - 290; و فلسفه; 278 - 280; و قانون: 285، 286

پریکلس،

عصر، 328، 348; کار و ثروت در : 300، 301، 314، 321، 327، 335، 337 هنر در : 447 -

375

پرینتهوس Perinthus،

شهر، دریای مرمره: 179

پرینه Priene،

شهر یونانی قدیم، غرب آسیای صغیر: 163، 173، 288، 364

پسامتیک

ص: 766

اول I Psametik،

شاه مصر (663 - 609): 196

پسوخرو Psychro،

ناحیه، کرت:9

پسیرا Pseira،

روستا، فایستوس: 15، 27

پلا Pella،

شهر قدیم، مقدونیه قدیم: 468، 469، 490، 587، 606، 725

پلاته/ین پلاتایا Plataea،

شهر قدیم، بئوسی، یونان: 97، 117، 123، 193، 224، 254، 256، 259، 261، 262، 429، 511،

521، 606

پلاته،

جنگ: 346

پلاسگو/ پلاسگیها Pelasgi،

بومیان اصلی غیر یونانی یونان: 37، 38، 45، 46، 48، 75، 88، 106، 107، 128، 210

پلاوتوس تیتوس ماکیوس Plautus (حد 254 - 184 ق م)،

نمایش نویس رومی: 677، 743

پلنه Pellene،

شهر، خلیج کورنت، 107، 628، 638

پلوپونز / پلوپونسوس، شبه جزیره Peloponnesus،

یونان: 32، 33، 37، 46 - 48، 51، 73، 74، 86، 89، 90، 98، 104، 108، 110، 123، 128، پا 135،

138، 149، 242، 251، 260، 277، 279، 280، 294، 297، 299، 309، 355، 359، 433، 471، 485،

494، 495، 500، 502، 521، 537، 617، 628، 629، 637، 638

پلوپونزی،

جنگهای Peloponnesian،328، 363، 407، 490، 492، 511، 518، 540، 545، 641

پلوپونزی،

مکتب: 359، 360

پلوپونسوس: پلوپونز

پلوپیداس Pelopidas (فت 364 ق م)،

سردار تبی، 217، 520، 521

پلوتارک / ین پلوتارخوس Plutarch (?46 - 120)،

نویسنده و زندگینامه نویس یونانی: 33، 84، 95 - 102، 105، 123، 132 - 136، 139، 150، 151،

164، 175، 257، 261، پا 262، 274، 276 - پا 279، 306، پا 322، 333، 339، 346، پا 413، 470، 487،

488، 496، 499، 510، 533، 538، 544، 549، 553، 602 - 604

پلوتینوس: فلوطین

پلینی مهین Elder the Pliny ]کایوس پلینیوس سکوندوس[ (23 - 79)،

طبیعیدان رومی:

ص: 767

65، 165، 227، 244، 350، 352، 359، 553، 559، 590، 691، 694

پلیون،

کوه Pelion، تسالی: 126، 365

پمپئی: پومپیی

پنئوس،

رود Peneus، یونان، پلوپونز: پا 50، 126

پنتلیکوس،

کوه Pentelicus، غرب یونان مرکزی: 129، 355، 365، 366، 370، 552

پنوکس Penux،

مکان نیمدایرهای در جنوب آریوپاگوس̠محل مجلس آتن در عصر پریکلس: 283

پو،

رود po، ایتالیای شمالی: 181

پوانپسیا Pyanepsia،

عید دینی یونان: 220

یوانپسیون Pyanepsion،

ماه چهارم سال: 220

پوپ،الگزاندر Pope (1688 - 1744)،

شاعر انگلیسی: پا 126

پوپپیلیوس Popilius: لائناس، کایوس پوپیلیوس

پوتاگوراس: فیثاغورس

پوتئولی Puteoli،

شهر قدیم کامپانیا، ایتالیا:191

پوتوکلیدس Pythocleides (قرن پنجم ق م)،

شاعر و موسیقیدان یونانی: 275

پوتیاس Pythias،

زن ارسطو: 586

پوتیاس ماسالیایی Massalia of Pytheas (قرن چهارم ق م)،

دریانورد و جغرافیدان: 710

پوتیایی،

مسابقات games Pythian: 351، 537، 587

پوتیدایا Putidaea،

شهر، قدیم، خالکیدیکه: 179، 407، 494، 499، 509، 529، 536

پودنا Pydna،

شهر قدیم، مقدونیه: 86، 529، 536، 626

پورتلند Portland،

شهر، انگلستان: 688

پورگوتلس Pyrgoteles،

560

پوروس Porus،

شاه هندی (حد 325 ق م): 610

پورهوس Pyrrhus،

پادشاه اپیروس (295 - 272 ق م): 183، 637، 669، 684، 734، 735

پورهون Pyrrho (حد 360 - 270 ق م)،

فیلسوف یونانی: 392، 565، 713، 715، 716، 718، 731

پوسیدئون Poseideon،

از ماه های سال، یونان: 221

پوسیدون Poseidon،

جشن: 333

پوسیدونیا / پائمستوم Poseidonia،

شهر، میلتوس: 191، 197، 364، 370

پوسیدیپوس Poseidippus،

نمایش نویس (مط قرن سوم ق م): 636، 646

پوگمالیون Pygmalion،

امیر قبرس: 155

پولادس Pylades، شخصیت: خوئفورونه

پولو آیگوس،

جزیره Polyaegos، یونان: 180

پولوبیوس Polybius (حد 200 - 118 ق م)،

ص: 768

اریخنویس یونانی: 96، 179، 194، 633، 637، 640، 663، 669، 671، 684، 686، 705، 717،

733، 739، 740

پولودوروس Polydorus (قرن اول ق م)،

پیکرتراش یونانی: 694

پولوس Pylos،

لنگرگاه مسینای قدیم: 68، 71، 496

پولوکراتس Polycrates،

جبار ساموس (535 - 515 ق م): 164، 165، 171، 184، 227

پولșÙęʘʙȘӠکهین Younger the Polycleitus (قرن چهارم ق م)،

پیکرتراش یونانی: 116

پولوکلیتوس مهین Elder the Polycleitus

پیکر تراش یونانی (مط 430 ق م)، 89، 238، 358، 359، 370، پا 557، 559

پولوگنوتوس تاسوسی Thasos of Polygnotus،

نقاش یونانی (مط 465 ق م): 350، 351، 360، 361، 369، 552، 743

پولومنستوس Polymenstus (قرن هفتم ق م)،

شاعر و موسیقیدان: 92

پولیاس Pollias (قرن ششم ق م)،

سفالگر یونانی: 241

پولیس / حیفا polis،

شهر، آسیا: 650

پومپیوس بزرگ Great the Pompey (106 - 48 ق م)،

سردار رومی: 83، 126، 304

پومپیی/ پمپئی Pompeii،

شهر باستانی ویران، جنوب ایتالیا: 22، 200، پا 220، 691، 693، پا 719، 743

پونتوس ائوکسینوس Euxinus Pontus : دریای سیاه

پونتیکا Pontica،

شهر، یونان: 178، 352

پونیک،

جنگهای Wars Punic، بین روم و کارتاژ: 262

پیتاکوس Pittacus( حد 652 - 569 ق م)،

یکی از حکمای هفتگانه یونان: 163، 174، 175

پیتانه Pitane ،

شهر، آسیای صغیر: 647

پیتر، والتر Pater (1839 - 1894)،

رساله نویس و منتقد انگلیسی، پا 148، 600

پیرایئوس Piraeus،

شهر / بندر، یونان: 15، 129، 150، 258، 272، 277، 282، 302، 304، 305، 316، 321، 332،

366، 367، پا 424، 506، 507، 523، 552، 562، 567، 628، 629، 631، 640، 678

پیرایشگری /

پیرایشگران Puritan: 585، 586،

ص: 769

650، 676، 730

پیریا Pieria،

ناحیه، مقدونیه: 126

پیریتوس Pirithous،

پادشاه اقوام لاپیت در تسالی: 365

پیسا Pisa،

شهر قدیم اتروسکیان، اکنون پیزا، ایتالیای مرکزی: 365

پیسیاس لوکیایی Lycian the Peisias :

661

پیسیستراتوس Pisistratus (حد 605 - 527 ق م)،

جبار آتن: 123، 130، 133، 140 - 144، 210، 211، 221، 227، 229، 234، 241، 244، 246،

252، 275، 293، 297

پینداروس Pindar (?518 - حد 438 ق م)،

شاعر غنایی یونانی: 89، پا 93، 110، 123، 127، 217، 223، 237، 403، 418 - 422، 606

ت

تئاگنس Theagenes،

جبار مگارا (مط 630قم): 111

تئاگنس،

آتلته (قرن ششم ق م)، قهرمان شهر تاسوس: 237، 238

تئانو Theano (قرن ششم ق م)،

همسر فیثاغورس: 185، 336

تائو Tao،

راهی که امور طبیعی با خلاقیت خود به خود و توالی منظم بر آن جریان دارند: 285; نیز: تی ین

تائورومنیوم / تائورمینا Tauromenium،

شهر، سیسیل، ایتالیا: 422

تائوگتوس،

کوه Taygetus، اسپارت: 99

تاراس Taras: تارنتوم

تارتسوس Tartessus،

مملکت پادشاهی قدیم، اسپانیا: 192

تارسوس Tarsus، شهر، آسیا: 604، 644

تارگلیا Thargelia، جشنواره دینی، عید درو: 221، 333

تارگلیون Thargelion،

ماه یازدهم سال یونان: 221

تارنتوم / تاراس Tarentum،

شهر، ایتالیا: 182، 183، 189، 250، 300، 561، 562، 582، 644، 712، 734، 735، 737

تاسوس،

جزیره Thasos، دریای اژه، 153، 179، 237، 259، 305

تاسیت Tacitus (حد 55 - حد 117)،

تاریخنویس رومی: 422، 486

تالتاس Thaletas (قرن هفتم ق م)،

موسیقیدان و شاعر: 92

تالتوبیوس Talthybius،

شخصیت: هکابه

تالران، شارل موریس دو Talleyrand (1754 - 1838)،

سیاستمدار فرانسوی: 604

تاناگرا Tanagra،

شهر قدیم، یونان: 127، 277، 593،

ص: 770

567

تانگ Tang،

سلسله از پادشاهان چین (618 - 906): 241

تئوپومپوس Theopompus (مت: حد 380 ق م)،

تاریخنویس یونانی: 172، 526، 546، 549

تئوتا Teuta،

ملکه ایلوریا (مط 230 ق م): 736

تئودوتا Theodota،

روسپی، از دوستان افلاطون: 409

تئودوروس تاراسی Taras of Theodorus (قرن چهارم ق م): 604

تئودوروس ساموسی Samos of Theodorus (قرن ششم ق م)،

معمار یونانی: 84، پا 105، 165

تئودوروس کورنهای Cyrene of Theodorus (قرن چهارم قرن سوم ق م)،

فیلسوف یونانی: 718

تئودوسیا Theodocia،

کوچنشین، شبه جزیره کریمه: 179

تاوروس،

شبه جزیره Taurus، یونان: 129

تاوریس Tauris: 459

تئوریس Theoris،

معشوقه سوفکل: 333، 448

تئوس Teos (= خداوندگار):

165، 171، 172، 364، 635

تئوفراستوس Theoprastos (حد 372 - حد 288 ق م)،

فیلسوف و دانشمند یونانی: 218، پا 248، 323، 561، 617، 634، 669، 672، 675، 678، 681،

692، 706، 711، 713، 716، 744

تئوکریان Theocrians،

مردم تروا: 43

تئوکریتوس Theocritus،

شاعر یونانی اسکندرانی (مط: حد 270 ق م): 155، 193، 218، 669، 675، 681، 692

تئوکلس Theocles،

شخصیت: آنتیگونه

تئوگنیس Theognis،

شاعر مگارایی (مطر قرن ششم ق م): 111 - 114

تاهیتی،

جزیره Tahiti، از جزایر سوسیته، پولینزی فرانسه: 70

تئیرسیاسTeiresias، شخصیت:

شهریار اودیپ

تایکتوس،

کوه Taygetus، لاکونی: 89

تب/ تبی Thebes،

شهر قدیم، بئوسی، یونان: 37، 38، 48 - 50، 113، 117، 122، 123، 125، 224، 228، 237، 310،

327، 333، 334، 362، 378، 393، 418، 419، 422، پا 430، 440، 441، 443، 469، 519 - 521، 535،

539، 553، 559، 605، 606، 616، 709، 740; امپراطوری : 521

تب،

اتحادیه: 520

تحوطمس سوم III Thutmose

ص: 771

(فت 1447 ق م)،

موسس امپراطوری مصر در سوریه و فلسطین: 657

تخت جمشید،

نام مجموعه کاخهای باستانی دوران هخامنشی: 609

ترا Thara،

جزیره آتشفشانی، یونان: 74، 155، 196

تراپزوس Trapezus: طرابوزان

تراخیس Trachis،

ناحیه، تسالی: 51، 260

تراژدی/ تراژیک tragedy:

432، 435، 438، پا 450، 452، 454، 462، 463، 465، 466، 468 - 471، 477، 478، 491، 498،

542، 585، 595، 677، 715، 743

تراسوبولوس Thrasybulus (قرن ششم ق م)،

جبار میلتوس: 109، 156، 158

تراسوبولوس،

میهن پرست و رهبر نظامی آتن (مط 411 - 391 ق م): 507: پا 548

تراسولوس Thrasyllus (قرن پنجم ق م)،

رهبر نظامی آتن: 393

تراسوماخوس Thrasylmachus (قرن پنجم ق م)،

فیلسوف و خطیب سوفسطایی یونانی: 60، 327، 403، 409، 487

تراکیا/ تراکه Thrace،

ناحیه، اروپا، شبه جزیره بالکان: 37، 44، 85، 86، 126، 127، 149، 150، 171، 179، 180، 190،

209 - 212، 247، 254، 259، 271، 305، 360، 392، پا 420، 455، 485، 487، 490، 492، 529، 536،

537، 567، 586، 605، 626، 627، 630

ترالس Tralles،

شهر قدیم، آسیای صغیر: 370، 695، 712

ترامنس Theramenes (فت 403 ق م)،

سیاستمدار یونانی: 504، 506

ترپاندروس Terpander (قرن هفتم ق م)،

موسیقیدان و شاعر یونانی: 20، 91، 92، 245

ترتولیانوس،کوینتوس سپتیموس فلورنس Tertullian (حد 150 - حد 230)،

عالم الاهیات رومی: پا 511

ترکان Turks: پا 373

ترکستان Turkestan،

ناحیه، آسیای مرکزی: 254، 645

ترکیه Turkey،

پا 173، پا 373، پا 641

ترموپیل/ ین ترموپولای،

تنگه Themopylae، تسالی: 126، 219، 220، 237، 260، 627، 642

ترموس Thermus ،

شهر، یونان: 629

ترنتیوس Terence ]پوبلیوس ترنتیوس آخر[ (حد

ص: 772

195 - 159 ق م)،

نمایش نویس رومی: 677، 679، 743

تروآده Troad:

تروآس

تروآس / تروآده Troas،

ناحیهای در اطراف شهر قدیم تروا: 31، 43، 559

تروا Troyes/

ایلیوم، شهر قدیم، یونان: 7، 8، 26، پا 27، 30 - 34، 40 - 45، 47، 50، 52، 53، 55، 58، 59، 61،

63 - 71، 73، 84، 94، 115، 122، 149، 173، 188، 193، 203، پا 208، 215، 228، 249، 263، پا 350،

371، 433 - 435، 453، 455، 456، 463، 601، 607، 694

ترون Theron (قرن پنجم ق م)،

جبار آکراگاس، 194، 419، 491

ترویزن Troezen،

شهر، یونان: 261، 617، 638

ترویسمیس Troesmis،

شهر قدیم موئسیا، اکنون ایگلیتزا: 179

تریپولیس Tripolis: طرابلس

تریکا Tricca،

شهر، نپئوس: 126

تسالونیکا Thessalonnica،

شهر، یونان: 644

تسالی/ ین تسالیا Thessaly،

ناحیه، شمال یونان: 26، 33، 37، 40، 45، 46، پا 50 - 52، 73، 115، 126، 149، 211، 219، 220،

259، 365، 402، 450، 452، 537، 545، 559، 737

تسئوم،

معبد Theseum: 238، 363، 367، پا 373، 545

تسپیا Thespia،

شهر، بئوسی: 50، 117، 259، 556، 606

تسپیس Thespis (مط: حد 534 ق م)،

شاعر و تراژدی نویس نیمه افسانهای یونانی: 142، 252، 424، 429

تسلر، ادوارد Zeller (1814 - 1908)،

عالم دینی و فیلسوف آلمانی: پا 725

تسموفوریا Thesmophoria،

در دین یونان: از اعیاد دمتر; 201، 220، 395

تسونتاس، سی.تی، Tsountas،

باستانشناس یونان: 33

تگئا Tegea،

ناحیه، یونان: 217، 558، 560، 643

تگئا،

موزه: پا 560

تمپه،

دره Tempe، تسالی: 126

تمدن هومری Civilization Homeric:

53 - 73

تمیستوکلس Themistocles (حد 525 - 460 ق م)،

سیاستمدار

ص: 773

آتنی: 129، 195، 215، 257، 258، 260 - 262، 271 - 273، 303، 319، 367، پا

428، 482، 490، 629

تمیستونوئه Themistonoe،

از روسپیان نامدار یونان: 333

تندوس،

جزیره Tenedos، دریای اژه: 178، 215، 239، 419

تنسی،

رود Tennessee، ایالت تنسی، کشورهای متحد امریکا: پا 374

تنوس،

جزیره Tenos، دریای اژه: 116، 152

تنیسن، آلفرد Tennyson (1809 - 1892)،

شاعر انگلیسی: 43، 70، 683

تورTours ،

شهر، فرانسه: 166

توراس Tyras،

شهر، در مصب رود دنیستر: 179

تورتایوس Tyrtaeus،

شاعر قصیده سرای یونانی (مط قرن هفتم ق م): 92، 93، 133

توروس: صور

تورونه Torone،

توری ای Thurii،

شهر قدیم یونانی، جنوب ایتالیا: 189، 491، 501، 543

توریکوس Thoricus،

شهر، بئوسی: 129

تورین Turin،

شهر، اسکندریه: 661

توسیدید/ توکودیدس Thucydides (471 - 400 ق م)،

تاریخنویس یونانی: پا 14، 58، 96، 98، 99، پا 127، 144، 162، پا 182، 227، 252، 257، 292،

305، 314، 319، 327، 339، 347، 482، 483، 485 - 489، 493، 494، 496 - 498، 502، 504، 511،

550، 552، 685، 686

تولستوی، لیف نیکولایویچ Tolstoy (1828 - 1910)،

رمان نویس، ادیب، فیلسوف اخلاقی، مصلح اجتماعی، و نویسنده روسی: 408

تولوس هوستیلیوس Hostilius Tullus،

سومین پادشاه افسانهای روم (672 - 460 ق م): پا 332

تولیسوس Tylissus،

ناحیه، کرت: 9، 10، 14، 26

تومی،

بندر Tomi، اکنون کنستانتا، رومانی: 179

تیبر،

رود Tiber، ایتالیای مرکزی: 733

تیرونسTiryns ،

ناحیه، یونان: 26، 32، 34 - 41، 45، 46، 50، 53، 88

تیسافرنس Tissapherenes (فت: حد 395 ق م)،

سرباز و رجل ایران باستان: 502

تیلر، جرمی Taylor (1613 - 1667)،

اسقف و

ص: 774

نویسنده انگلیسی: پا 549

تیلزیت Tilsit،

شهر قدیم، پروس شرقی: 179

تیماخوس Timachus (قرن چهارم - قرن سوم ق م)،

پیکرتراش یونانی: 693

تیمارخوس Timarchus (قرن پنجم ق م)،

بازرگانی یونانی: 301

تیمایوس Timaeus (345 - 250 ق م)،

تاریخنویس یونانی: پا 308، 572، 684، 686

تیموتئوس Timotheus (قرن چهارم ق م)،

پیکرتراش آتنی، 555

تیمونئوس (فت 354 ق م)،

سردار آتنی: 529، 546، 547

تیموتئوس (447 - 357قم)،

شاعر و موسیقیدان آتنی: 91، پا 425، 490، 542

تیموفانس Timophanes (قرن چهارم ق م)،

انقلابی یونانی، 534

تیمولئون Timoleon (411 - 337 ق م)،

سیاستمدار و سردار یونانی: 534، 535، 668

تیمون آتنی Athens of Timon (بعد از 450 ق م)،

مردم گریز نیمه افسانهای آتنی: 185، 395، 500، 564

تیمون فلیوسی Phlius of Timon (320 - 230 ق م)،

فیلسوف شکاک یونانی: 391، 715

تیوم Tieum،

شهر، یونان: 178

تی ین / تین Tien،

عالم بالا در فلسفه کنفوسیوس مخالف تائو، 285

ج

جالینوس / ین گالنوس Galen (129 - 199)،

پزشک، عالم تشریح و فیلسوف یونانی: 586، 744

جامعه اشتراکی Settlement Communistic:

632

جانسن، بن Jonson (1572 - 1637)،

نمایش نویس، شاعر، و بازیگر انگلیسی: 743

جانسن، سمیوئیل Johnson (1709 - 1784)،

لغوی، نویسنده، و منتقد انگلیسی: 341

جان گرایی: آنیمیسم

جبل طارق Gibraltar،

شهر، مستعمره فرمانگزار بریتانیا: 5، 150، 381، پا 615

جدره/ گادارا Gadara،

شهر قدیم شمال خاوری دریای جلیل: 650

جدل/ دیالکتیک Dialectic،

به طور کلی به معنی بررسی نقادانه مطابقت یک عقیده یا رای است با حقیقت و نیز فن استدلال و

احتجاج به وسیله سوال و جواب: 391،

ص: 775

400، 403، 409، 411، 412، 417، 507

جدلی،

شیوه: 537

جفرسن، تامس Jeffersson،

نویسنده اعلامیه استقلال و سومین رئیس جمهور کشورهای متحد امریکا (1801 - 1809): 275

جمهوری سالاری Republicanism: 105

جنگ مقدس war Holly: 537

جوتو Giotto (حد 1266 - حد 1337)،

نقاش و معمار فلورانسی: 449، 743

جیمز اول I James ،

پادشاه انگلستان (1603 - 1625)، 675

چ

چزنولا، کنت لویجی پالمادی Gesnola (1832 - 1904)،

باستانشناسی ایتالیایی - امریکایی: پا 41، 155

چلینی، بنونوتو Cellini (1500 - 1571)،

پیکرتراش، زرگر، و نویسنده ایتالیایی، 39، 369

چندره گوپته Chandragupta،

پادشاه مگارا، از سلسله ماوریا، هند (321 - 296 ق م): 684

چین / چینیان China:

44، پا 157، 166، 191، 202، 241، پا 248، 419، 644، 645، 660، 710، 743

ح

حبشه / اتیوپی Ethiopia:

190، 259، 305، 393، 484

حتیها / ختی، قوم Hittites،

در هزاره دوم ق م بر قسمت اعظم آسیای صغیر و سوریه فرمانروایی داشتند: 42، 43، 45، 47، 84،

245

حجر جدید، عصر Period Neolithic:

نوسنگی، عصر

حجر قدیم، عصر:

دیرینه سنگی، عصر

حسیدیم،

فرقه Hasidim (عبری = مومنین)، اصلا نام متعصبترین افراد مذهبی یهودی در برابر یهودیانی که تحت

تاثیر هلنیسم قرار گرفته بودند: 654، 676

حشمونایی Hasmonai: مکابیان

حصارلیک Hissarlik ،

محل شهر باستانی تروا: 31

حکمای هفتگانه Men Wise Seven:

109، 138، 163

حکومت مطلقه /

حکومت استبدادی، حکومتی که در آن اعماق حق حاکمیت در دست فرد یا افراد معدودی تمرکز

مییابد: 275، 483، 493، 521، 530، 548، 582، 597، 599، 615، 665

حموربی / حمورابی Hammurabi،

شاه بابل (حد 1955 - 1913

ص: 776

ق م): 138، 289

خ

خائرفون Chaerephon،

از اهالی آتن: 410

خاراکسوس Charaxus،

برادر ساپفو (مط 600 ق م): 175

خارس لیندوسی Lindus of Chares ،

پیکرتراش یونانی (مط 280 ق م)، 694

خارمیدس Charmides (قرن پنجم ق م)،

فیلسوف یونانی: 408، 508، 571، 572، پا 575

خارونداس Charondes،

قانونگذار سیسیلی (مط قرن ششم ق م): 95، 193، 285

خاریلائوس Charilaus (قرن نهم ق م)،

پادشاه اسپارت: 95

خالکدون Chalcedon،

شهر قدیم بیتینیا، قاضی کوی کنونی، ترکیه: 178، 504

خالکیدیکه،

شبه جزیره Chalcidice، قسمت شرقی مقدونیه، یونان: 179، 180، 494

خالکیس Chalcis،

شهر، یونان: 37، 126، 127، 179، 191، 240، 347، 617، 631، 642، 644

خامایزی Chamaizi،

ناحیه، کرت: 9

خئوپس Cheops ،

پادشاه مصر (مط: حد 3700 ق م): 484

خاورمیانه East Middle:

243، 660، 675

خاور نزدیک East Near:

7، 85، 158، 187، 214، 242، 300، 303، 305، 354، 483، 644 - 646، 657، 671، 707، 741

خایرونیا Chaeronea،

شهر قدیم بئوسی، یونان: 36، 123، 496، 539، 540، 549، 605، 626

ختی، قوم: حتی ها

خدا:

17، 18، 152، 159 - 161، 167 - 170، 190، 198، 203، 211

خدایان:

14، 17، 18، 45، 118 - 122، 197 - 217

خردگرایی،

فلسفه Rationalism، فلسفهای که پایه هستیشناسی آن بر خرد است: 86، 471

خروسا Chrysa،

ناحیه، تروآس: 559

خروسئیس Chryseis (قرن سوم ق م)،

ملکه مقدونیه: 640

خروسوپولیس Chrysopolis،

شهر قدیم، پیش بندر خالکدون، در اواخر دولت روم شرقی سکوتاری نامیده شد: 178

خروسیپوس Chrysippus (حد 280 - 206 ق م)،

فیلسوف رواقی یونانی: 716، 723، 726، پا 728 - 730

خزر،

دریای

ص: 777

Sea CAspian: 615، 645

خسیوس Chessius،

شهر، یونان: پا 158

خشیارشای اول،

شاهنشاه ایران (485 - 465قم یا 486 - 464 ق م)، 104، 178، 195، 237، 254، 258 - 262،

272، 273، 484، 607، 609

خط میخی Cuneiform،

نام خطی که علامات آن شباهتی به میخ دارد و در کتیبه های کهن به کار رفته است: 646

خلوئه Chloe،

شخصیتی در اشعار تئوکریتوس، 193

خلیج فارس: 641

خنیاگرآسکرا Ascra of Minstrel،

شخصیت: کارها و روزها

خنیاگران Minstrels،

شاعران، خوانندگان، و نوازندگان دوره گرد قرون وسطای اروپا: 54، 89، 172، 228، 229، 463،

470

خوئریلوس Choerilus،

شاعر تراژدی نویس یونانی (مط 524 ق م): 252

خیام ]ابوالفتح غیات الدین عمر ابن ابراهیم نیشابوری[ (فت 515 یا 517 ه ق)،

حکیم، ریاضیدان، و شاعر ایرانی: پا 447

خیلون اسپارتی Sparta of Chilon،

یکی از حکمای هفتگانه: 163

خیلونیس Chilonis (قرن سوم ق م)،

همسر کلئومبروتوس سوم: 638

خیوس،

جزیره Chios، آسیای صغیر: 152، 172، 178، 215، 228، 305، 308، 378، 529، 635

د

داتیس (قرن پنجم ق م)،

ساتراپ ایرانی، 255

داردانل/ ین هلسپونتوس/ هلسپونت،

تنگه Hellespont: 5، پا 7، 43، 52، 53، 67، 85، 149، 163، 178، 259، 262، 263، 274، 305،

380، 490، 504، 601، 607، 655

داردانیان Dardani،

از قوم ختی: 42، پا 43

داروین، چارلز رابرت Darwin (1809 - 1882)،

طبیعیدان انگلیسی: 170، 379، 592

داریوش اول،

شاهنشاه هخامنشی: داریوش بزرگ

داریوش سوم،

آخرین شاهنشاه هخامنشی (336 - 330 ق م): 271، 607 - 611، 615، 693

داریوش بزرگ / داریوش اول،

شاهنشاه ایران (521 - 486 یا 485 ق م): 254،

ص: 778

255، 258، 382، 659

داستایفسکی، فیودور میخایلوویچ Dostoyevsky (1821 - 1881)،

داستان نویس روسی: 585

داسکولیون Dascylium،

شهر، یونان: 178

دافنیس Daphnis،

معمار یونانی: 690

دافنیس،

شخصیتی در اشعار تئوکریتوس: 193، 682

داکینز، ریچارد مک گیلیوری Dawkins،

باستانشناس انگلیسی: 9

دالماسی Dalmatia،

ناحیه تاریخی یوگوسلاوی و ایالت کروآسی در امتداد دریای آدریاتیک: 181، 736

داموکلس Damocles: پا 627

دامون Damo،

دختر فیثاغورس: 185

دامون آتنی Athens of Damon،

سوفسطایی و موسیقیدان (مط قرن پنجم ق م): 274

دامون سیراکوزی Syracuse of Damon (قرن چهارم ق م)،

فیلسوف فیثاغورسی: پا 530

دانته Dante (1265 - 1321)،

شاعر ایتالیایی: 489، 585

دانوب،

رود Danube:

40، 43، 44، 179، 483، 606

دانیال نبی Daniel (فت حد 972 ق م)،

از انبیای بنی اسرائیل: 676

داوینچی: لئوناردو داوینچی

دترمینیسم / قضای محتوم Deteminism،

مذهی فلسفی که بنابر آن تمام حوادث جهان، و از جمله افعال بشری، تحت تاثیر نیرویی جبری قرار

دارند: 729

دجله/

ین تیگریس، رود Tigris، آسیای جنوب غربی: 5، 518، 633، 641، 644، 646

دراکون Draco (قرن هفتم ق م)،

قانونگذار آتنی: 95، 132، 135، 137، 285، 338

درام Drama:

251، 248، 453، 455، 459، 461، 463 - 466، 468 - 470، 481، 482، 486، 488، 491، 498،

595، 671

درام کلاسیک یونان: 428، 429، 449

درایدن، جان Dryden (1631 - 1700)،

شاعر، نمایش نویس، و منتقد انگلیسی: پا 422

دروازه شیر Gate Lion،

موکنای: 35، 36

دریای آدریاتیک: آدریاتیک، دریای

دریای اژه، اژه، دریای

دریای سرخ Sea Red،

بین افریقا و عربستان: 381، 645، 659

دریای سفید: مدیترانه، دریای

دریای سیاه Sea Black/

پونتوس ائوکسینوس:

ص: 779

5 - 7، 43، 51، 53، 66، 87، 149، 150، 156، 178 - 180، 230، 240،

254، 271، 304، 305، 381، 408، 483، 494، 518، 628، 645، 647

دریای هلنی Sea Hellenic،

دریای قدیم یونانی: پا 14; نیز: اژه، دریای

دریماخوس Drimachus (قرن ششم ق م):

برده انقلابی یونانی: 172

دکارت، رنه Descartes (1596 - 1650)،

فیلسوف و ریاضیدان، و عالم فرانسوی: 744

دکلیا Deceleia،

شهر، یونان: 128، 448، 488، 502

دلفی/ دلفوی Delphi،

شهر، دامنه جنوبی پارناسوس، یونان: 36، 123 - 125، 138، 144، 163، 184، 202، 205، 219 -

221، 232، 238، 246، 303، 531، 628

دلفی، متحدین: 537

دلفی،

معبد: 50، 90، 92، 99، 115، 124، 154، 164، 189، 210، 219، 351، 403، 410، 415، 420،

422، 436، 437، 627

دلفی،

موزه: پا 84، 242، 357، 560

دلفیس Delphis: 636، 683

دلوس،

جزیره Delos، دریای اژه، یونان: پا 28، 40، 125، 152، 153، 205، 221، 238، 257، 271، 277،

278، 308، 631، 639، 643، 644، 650، 689، 690، 739

دلوسی،

اتحادیه: 152، 271، 305

دلیوم Delium،

شهر، یونان: 407، 499

دمادس Demades (380 - 318 ق م)،

خطیب و مردم گرای یونان: 543

دماراتوس Demaratus،

پادشاه اسپارت (510 - 491 ق م): 104

دمتر،

معبد Demeter: 191، 219

دمتریوس Demetrius،

کاهن معبد افسوس (مط 540 ق م): 165

دمتریوس اول ]پولیورکتس[ (337 - 283 ق م)،

پادشاه مقدونیه: 565، 626، 628، 636، 640، 691، 694، پا 697

دمتریوس اول ]سوتر[،

پادشاه سوریه (162 - 150 ق م)،

648

دمتریوس دوم ]نیکاتور[،

پادشاه سوریه (146 - 142 و 128 - 125 ق م):

ص: 780

654

دمتریوس فالرومی Phalereus Demetrius (?345 -?283قم)،

خطیب آتیکی: پا 308، 544، 627، 630، 641، 656، 665، 694، 715

دمشق/

داماسکوس Damascus، شهر، سوریه: 172، 608، 644، 645، 649، 650، 732

دموستن/ ین دموستنس Demosthenes (?384 - 322 ق م)،

خطیب یونانی: 179، 290، 301، 308، پا 309، 338، 473، 527، 535، 537 - 539، 543 - 546،

574، 605، 606، 616، 617، 698

دموکدس Democedes،

پزشک یونانی (مط 521 - 485 ق م): 382

دموکرات،

حزب Democrat: 257، 504

دموکراتها:

282، 416، 417، 507، 528

دموکراتیک Democratic:

291، 292، 494، 518، 640، 669، جبهه : 273، 274، 282، 293، 413; حزب : 472، 496

دموکراتیک،

انقلاب: 314

دموکراسی Democracy:

64، 96، 97، 113، 142، 162، 163، 195، 228، 253، 257، 275، 277، 281، 284، 287، 292 -

284، 296، 313، 314، 321، 341، 366، 397، 404، 413، 415، 416، 421، 471 - 473، 482 - 484،

486، 492، 497، 502 - 504، 506 - 508، 511، 525، 534، 535، 537، 543، 547، 548، 550، 571،

572، 581 - 583، 597 - 599، 607، 611، -616 626، 633، 646، 668، 686، 690، 700، 722

دموکریتوس: ذیمقراطیس

دمولن، کامی Desmeulins (1760 - 1794)،

روزنامه نویس و انقلابگر فرانسوی: پا 107

دنیپر،

رود Dnieper / بوروستنس، اروپا: 179

دنیستر،

رود Dniester، اروپا: 179

دودونا Dodona،

در دین یونان، قدیمترین وخشگاه ها: 83، 202، 219، 734

دوراتتسو Durazzo: اپیدامنوس

دورپفلد، ویلهم Dorpfeld،

باستانشناس آلمانی: 32، 33، 41، 42، 181

دوره پالئولیتیک Period Paleolithic:

دیرینه سنگی، عصر

دوری/ دوریها Dori،

یکی از طوایف مردم قدیم یونان: 8، 19، 29،

ص: 781

36، پا 43، 51، 54، 57، 74، 75، 86، 88 - 90، 94،

106 - 108، 114، 128، 129، 149، 154، 155، 182، 196، 202، 210، 224، 239، 244، 245، 339،

345، 494، 498، 500، 585، 617، 734

دوری،

لهجه: 226

دوریخا Doricha،

معشوق و همسر خاراکسوس: 175

دوریس Doris،

از کشور شهرهای اتحادیه آمفیکتوئونی،یونان: 220، 537، 650

دوریک،

سبک Doric، قدیمترین سبک معماری یونان باستان: 191، 194، 245، 246، 363، 364، 366، 368،

370، 373، 552، 689

دوکوس Daucus،

گیاه دارویی: 19

دوما، آلکساندر Dumas (1824 - 1895)،

نمایش نویس فرانسوی: 679

دومه Dyme،

از شهرهای اتحادیه آخایایی: 628

دیاسیاDiasia،

در دین یونان، جشن زئوس: 201، 221

دیاگوراس ملوسی Melos of Diagoras (قرن پنجم ق م)،

فیلسوف و شاعر یونانی: 376

دیالکتیک: جدل

دیپوئنوس Dipoenus،

مجسمه ساز کرتی (مط 580 ق م): 29، 242، 357

دیپولون Dipylon (= دودر، دوگانه)،

دروازه اصلی شهر کرامیکوس: 297

دیپولون،

سبک: 240

دیپولیا Dipolia،

جشنواره دینی، یونان: 221

دیدوماDidyma،

شهر قدیم، آسیای صغیر: 612، 690

دیرالبحری Bahi - el - Der،

از امکنه باستانی مهم مصر: 245

دیرینه سنگی / حجر قدیم:

عصر Age Stone Old / دوره پالئولتیک: 9

دیکائرخوس Dicaearchus،

فیلسوف مشایی (مط 320 ق م): 128، 325، 549، 563

دیکائرخیا Dicaearchia،

شهر، یونان: 191

دیکایوپولیس Dicaeopolis،

شخصیت: آخارناییان

دیکتاتوری Dictatorship: آرگوس: 88

دیکنز، چارلز Dickens (1812 - 1870)،

داستان نویس انگلیسی: 480

دین:

آتن: 118، 119; آسیای صغیر: 25; و اخلاق: 222; اسپارت: 84; پازگشت به : 731، 732;

: حامی جامعه: 290; در جامعه موکنای: 39، 40; در جامعه هومری: 56; در جامعه یهودی:

ص: 782

649;

در جامعه یهودی: 649; و خرافه: 317 - 220; رواقیون و : 727; و ساخت اجتماعی: 197 - 210،

220 - 223; و عرفان: 210 - 217; و فلسفه: 157، 223; فلسفه اپیکوری و : 719; در قبرس: 41;

در قرنهای سوم و چهارم: 633، 634; در کرت: 17، 18; در مصر: 664 - 666

دینارخوس Deinarchus (361 - 291 ق م،

خطیب آتنی: 543

دینوستراتوس Dinostratus (قرن چهارم ق م)،

ریاضیدان یونانی: 562

دینوکراتس Dinocrates (قرن چهارم ق م)،

معمار یونانی: 533، 608، 662

دیوجانس کلبی Diogenes (?412 - 323 ق م)،

فیلسوف کلبی مذهب: 178، 222، 327، 334، 567 - 570، 718

دیودوروس سیسیلی Siculus Diodorus (فت بعد از 21 ق م)،

تاریخنویس: پا 49، پا 50، 183، پا 209، 211، 261، پا 262، 319، 510

دیوسکوری،

معبد Dioscuri: 251

دیوسکوریاس Dioscurias،

شهر آسیای صغیر: 156، 179

دیوکلس Diocles،

ریاضیدان و فیزیکدان یونانی (مط قرن دوم ق م): 564، 645

دیوگنس آپولونیاتس Apolloniates Diagenes: دیوگنس کرتی

دیوگنس سلوکیهای Seleucia of Diogenes (قرن دوم ق م)،

فیلسوف رواقی: 726

دیوگنس کرتی/ دیوگنس آپولونیاتس،

فیلسوف علوم طبیعی (مط 460 ق م): 386

دیوگنس لائرتیوس Laertius Diogenes،

نویسنده: پا 139، 159، 170، 178، 185، 187، 190، 288، 386، 393، 395، 397، 399، 400،

406، 510، 532، 549، 586، 588، 714، 718، 719، 724، 726

دیون سیراکوزی Syracuse of Dion (?409 -? 354قم)،

رجل سیاسی یونان: 532، 533، 572

دیونوسوس،

تماشاخانه Dionysus: پا 278، 422، 423، 427، 428، 438، 552

دیونوسوس،

معبد: 247

دیونوسوسی،

اساطیر: 369

دیونوسوسی،

اسرار: اورفئوسی، اسرار

دیونوسوسی جشنهای:

دیونوسیا

دیونوسوسی درامهای:

368

ص: 783

یونوسوسی،

سرودهای: 429

دیونوسوسی،

مسابقات: 429، 488

دیونوسوسی،

هنرمندان: 250، 426

دیونوسیا Dionysia،

عید بزرگ دینی، یونان: 221، 419، 421، 429،439، 469، 471، 488، 587

دیونوسیوس اول Dionysius (?430 - 367 ق م)،

جبار سیراکوزی: 183، 477، 492، 524، 529 - 532، 566، 572، 597، 734

دیونوسیوس دوم،

جبار سیراکوزی (مط 367 ق م): 532 - 534، 572، 583

دیونوسیوس هالیکارناسوسی Halicarnassus of Dionysius (?54 - ?7قم)،

تاریخ نویس یونانی: 726

ذ

ذیمقراطیس / ین دموکریتوس Democritus (حد 460 - حد 370 ق م)،

فیلسوف یونانی: 84، 86، 158، 179، 223، 351، 376 - 378، 382، 383، 393 - 395، 400،

402، 589، 591، 718، 720، 731، 744

ر

رابله، فرانسوا Rabelais (حد 1490 - 1553)،

نویسنده و پزشک فرانسوی: پا 450، پا 471، 480

رادیکالیسم Radicalism،

مکتبی که خواستار تغییرات اساسی در بنیادهای سیاسی و اجتماعی است: 481

رازوری، فلسفه / عرفان Mysticism،

به معنی کسی که به اسرار (رازها) راه برده است: 158، 187، 188، 676، 677، 734، 744

راسیکن، جان Ruskin (1819 - 1900)،

نویسنده و منتقد انگلیسی: 698

راسل، برتراند Russell (1872 - 1970)،

فیلسوف و ریاضیدان انگلیسی: پا 391

رافائل سانتسیو Sanzio Raphael (1483 - 1520)،

نقاش ایتالیایی: 449

رافیا Raphia،

شهر، نزدیک ساحل مدیترانه، جنوب غزه: 642، 650، 657

راکوتیس Rhacotis،

ناحیه، اسکندریه: 662

رامسس سوم III RAmeses،

پادشاه مصر (1204 - 1172 ق م): 65

رامنوس Rhamnus،

شهر، پلوپونز: 128

رکسانا Roxana (فت 310 ق م)،

همسر زیبای اسکندر مقدونی: 611

رگیوم رومی / رگیون Rhegium،

شهر قدیم، ایتالیا: 182، 190، 191، 357، 531

رگیوم،

مکتب: 357

رگیون

ص: 784

Rhegion: رگیوم رومی

رم Rome،

شهر، ایتالیا: پا 354، 531، 558، 644، پا 688; موزه های : پا 354، 407

رمانتیک Romantic،

اصطلاحی برای نهضت ادبی و هنری در اواخر قرن هجدهم و نوزدهم: 335، 353، 449، 462، 466

رنان، ژوزف ارنست Renan (1833 - 1892)،

منتقد و تاریخنویس فرانسوی: 676

رنسانس Renaissance (= تجدید حیات)،

تحول اروپا از قرون وسطی به عصر جدید: 155، 163

رنسانس ایتالیا:

224، 389، 626، 741، 744، 745

رواقی،

فلسفه Stoicism، مذهبی فلسفی که به وسیله زنون کیتیونی تاسیس شد: 26، 161، 170، 213، 290،

310، 392، 403، 412، 467، 539، 656، 568، 570، 628، 635، 643، 686، 713، 717، 719، 724،

732، 742

روبنسون کروزوئه Crusoe Robinson،

شخصیت: روبنسون کروزوئه

رودانوس: رون

رودای Rhodae،

شهر، اسپانیا: 192

رودس،

جزیره Rhodes، دریای اژه: 40، 51، 74، 87، 149، 155، پا 165، 199، 419، 422، 490، 529،

553، 555، 627، 631، 632، 635، 639، 640، 644، 655، 662، 672، 691، 694، 695، 700، 737،

739، 740

روزتا Rosetta،

سنگ نبشته، مصر: 668

روساس Rosas: رودای

روسو، ژان ژاک Rousseau (1722 - 1778)،

فیلسوف و نویسنده فرانسوی: 22، 310، 342، 416، 570، 745

روسی،

زبان: 31

روسیه Russia:

31، 33، 179، 240

روشنگری، عصر Enlightenment،

جریان فکری و تمایل عقلایی، آزادمنشانه، و اومانیتسی قرنهای هفدهم و هجدهم اروپا: 389، 405،

449، 463، 485

روم/

رومیان Rome: 18، 40، پا 42، 54، پا 69، 85، 86، 104، 127، 130، پا 144، 154، 177، 182، 190

- 194، 200، 205 - 208، 219، 220، 226، 227، 240، 243، 282، 303، 309، 310، 330،

ص: 785

358، 359،

369، پا 423، 425، پا 461، 529، 556، 559، 560، 626، 628 - 630، 633، 635، 639، 640، 642 -

648، 650، 654، 659، 664، 668 - 670، 672، 677، 684 - 686، 689 - 691، 696، 699، 705، 706،

710، 717، پا 719، 730، 731، 733 - 736، 738 - 743، 745

روم امپراطوری:

364، 649، 659، 661، 662

روم،

جمهوری اشرافی: 626

روم،

سنای: 737، 739

روم،

حقوق: 286

رومان،

سبک: مادریگالهای پروونسال

رومانیستها Romanists: 348

رومی،

پادگان: 738

رومی،

تمدن: 192

رومی،

دین: پا 556

رون/

رودانوس، رود Rhone، سویس و فرانسه: 192

رویکوس Rhoecus (قرن ششم ق م)،

پیکرتراش یونانی: 84، 165، 242

ریاضیات: علم و ; 700، 701; در قرن پنجم: 376، 377; فلسفه و : 561، 562; فیثاغورس و : 186،

پا 187

ریجوی، سر ویلیام Ridgeway،

باستانشناس انگلیسی: 45، 46

ز

زاکروZakro،

ناحیه، کرت: 9، 15، 27

زاکونتوس،

جزیره Zacynthos، یونان قدیم: 181

زالئوکوس Zaleucus،

قانونگذار لوکری (مط 660 ق م)، 95، 189، 285

زاما Zama،

شهر قدیم، شمال افریقا: 254، 737

زاما،

جنگ: 738

زئوس،

معبد Zeus: 107، 142، 194، 219، 235، 246، 362، 648، 690، 696

زئوس ختونیوس Chthonios Zeus،

خدای تباهکار: 201

زئوس لابراندئوس Labrandeus Zeus (= زئوس تبر دو دم)،

25

زئوس میلیخیوس Meilichios Zeus ،

خدای نیکوکار: 201

زئوکسیس Zeuxis (قرن پنجم ق م)،

نقاش یونانی: 352، 353، 490

زنگبار Zanzibar،

کشور، افریقا: 660

زنودوتوس افسوسی Ephesus of Zenodotos،

دستوردان و منتقد (مط 280 ق م): 673

زنون الئایی Elea of Zeno ،

فیلسوف (مط 475 ق م): 391، 392، 409،

ص: 786

417، 564، 574، 585، 715

زنون رواقی / زنون کیتیونی (حد 336 - حد 264 ق م)،

فیلسوف یونانی: 41، 275، 350، 539، 565، 628، 632، 646، 709، 183، 724 - 726، 729، 732

زنون طرسوسی Tarsus of Zeno:

726، 732

ژ

ژاپن /

ژاپنیان Japan: 20، پا 248

ژیمنازیوم Gymnasium،

ورزشگاه معروف آتن در قدیم: 587، 635، 642، 645، 663، 742

س

سائیس Sais،

شهر قدیم، مصر: 84

ساپفو/ سافو Sappho (قرن هفتم ق م)،

شاعره غنایی یونان: 44، 92، پا 93، 174 - 178، 181، 208، 215، 335، 675

ساتورنالیا Saturnalia،

عید دینی یونان: 220

ساتیر/

ساتیری Satyr، نوعی درام: 427، 430، پا 450، 471

ساراسنها Saracens،

نامی که یونانیان و رومیان متاخر به چادرنشینان بیابان سوریه و عربستان اطلاق میکردند: پا 494

سارتن، جورج آلفرد لئون Sarton (1884 - 1956)،

عالم بلژیکی امریکایی: 711

سارد Sard: ساردیس

ساردنی،

جزیره Sardinia، ایتالیا: 74، 735

ساردیس/

سارد Sardis، شهر باستانی لیدیا، آسیای صغیر: 85، 93، 139، 173، 255، 262، 502، 519، 657

ساروس،

خلیج Saros، شمال شرقی دریای اژه: 108

ساسانیان،

آخرین سلسله شاهنشاهان ایران قبل از اسلام (226 - 641): 645

سالامیس،

جزیره Salamis، خلیج سارونیک، یونان: 41، 66، 68، 115، 129، 133، 195، 215، 252، 258،

260، 261، 263، 271، 273، 274، 299، 354، 366، 421، 429، پا 430، 437، 439، 449، 483، 503،

511، 628، پا 697

سالامینیا Salaminia،

کشتی معروف یونانی: 501

سالرنو،

بندر Salerno، کامپانیا، ایتالیا: 191

سامره Samaria،

شهر قدیم ناحیه سامره فلسطین مرکزی: 650

سامنیتها Samnites،

قوم قدیم، ساکن ایتالیای مرکزی: 734

ساموتراس،

جزیره Samothrace، دریای اژه،

ص: 787

یونان: 178، 559، 570، 655

سامورای Samurai،

شهسواران نظام فئودالیته در ژاپن: 20

ساموس،

جزیره Samos، دریای اژه یونان: 84، 103، 108، 109، 154، 162 - 165، 171، 184، 191، 197،

240، 246، 255، 280، 314، 357، 364، 382، 439، 529، 655، 718

سامی،

نژاد: 639، 646

سامی ها/

سامیان Semites،

یکی از اقوامی که آنها را از اعقاب سام میدانستند: 19، 43، 330، 718، 724، 730، 732

سانسکریت Sanskrit (= کامل)،

زبان کلاسیک هندوستان: 225

ساوینیونی Savignoni،

باستانشناس ایتالیایی: 9

سایمندز، جان ادینگتن Symonds (1840 - 1893)،

مولف انگلیسی: 176

سپئوسیپوس Speusippus(قرن چهارم ق م)،

فیلسوف یونانی: 546، 672، 714

سپرتیاس Sperthias (قرن پنجم ق م)،

از اهالی اسپارت: 258

سپرخئوس.

رود Spercheus، اپیروس: 126، 200

سپنسر، هربرت Spencer (1820 - 1903)،

فیلسوف انگلیسی: 160، 167، 170، 398، 592، 731، 745

سپورادس Sporades،

جزایر پراکنده در دریای اژه: 40، 155، 178

سپینتاروس Spintharus (قرن ششم ق م)،

معمار کورنتی: 246

ستادیوم Stadium،

ورزشگاه، آتن: 552، 742

ستاگیرا/

ستاگیروس Stagirus، شهر قدیم، شبه جزیره خالکیدیکه: 179، 586، 587

ستاماتاکیس Stamatakis،

باستانشناس یونانی: 33

ستراتونیکه Stratonice (قرن چهارم قرن سوم ق م)،

همسر سلوکوس اول: 641، 645، 691

ستراتوی لامپساکوسی Lampsacus of Strato،

فیلسوف مشایی یونانی: 706

سترپسیادس Strepsiades،

شخصیت: ابرها

ستیسخوروس Stesichorus (حد 600 ق م)،

شاعر غنایی یونانی: 66، پا 93، پا 123، 194، 336، 453

ستسیلائوس کئوسی Ceos of Stesilaus (قرن پنجم ق م)،

دختری از اهالی کئوس: 258

ستندال Stendal (1783 - 1842)،

نویسنده فرانسوی: 348

ستنسن، نلز Stensen (1638 - 1686)،

متخصص دانمارکی علم تشریح: پا 591

ستوبایوس، یوهانس Stobaeus (500م)،

ص: 788

ردآورنده نوشته های قدیم: 174

ستومفالوس Stymphalos،

از شهرهای آرکادی: پا 50

ستیلپو Stilpo (380 - 300 ق م)،

فیلسوف مگارایی: 526، 565، 570، 725

سرامیکوس Ceramicus،

ناحیه، کیتیون: 726

سریانی،

زبان Syriac: 210

سریفوس،

جزیره Seriphos، یونان: 152

سستوس Sestos،

شهر باستانی، تراکیا: 179، 607

سعدی، ابوعبدالله مشرف ابن الدین ابن مصلح الدین (حد 600 - 691 یا 694 ه' ق)،

شاعر و نویسنده ایرانی: پا 384

سغد/

سغدیانا/ سغدیها Sogdiana، ناحیه، آسیای مرکزی: 259، 609، 647

سفاکتریا Sphacteria، ناحیه، مسینا: 104، 496

سفالونیا/

ین کفالنیا، جزیره Cephalonia، یونان: 181

سقراط Socrates (469 - 399قم)،

فیلسوف یونانی: 6، پا 44، 59، 153، 158، 164، 174، 249، 278، 280، 287، 288، 295 - 300،

313، پا 322، 323، 338، 351، 364، 376، 388، 389، 392، 399، 400، 404، 405، 581، 582، 585،

597، 697، 711، 715، 718، 725، 731; و افلاطون: 571 - 574; زندگی و شخصیت : 406 - 414;

و سیاست: 581، 582; فلسفه : 414 - 417; مکالمات : 574 - 576

سقراط ،

مکتب% 564 - 567

سکاماندروس/ سکاماندر، رود Scamander، آسیای صغیر، تروآده: 43

سکاندیله ،

جزیره Scandile، یونان: 180

سکاها/

سکایی Sacae، نام قوم قدیم ایرانی نژاد آسیای مرکزی: 259، 408

سکپسیس Scepsis،

ناحیه، آسیای صغیر: 672

سکوپاس Scopas (قرن چهارم ق م)،

پیکرتراش یونانی: 552، 555، 558، 559، 696

سکوتیا Scythia : اسکاتلند

سکودرا Scodra،

پایتخت ایلوریا، آلبانی: 736

سکوروس /

سکیروس، جزیره Scyros، یونان: 49، 180، 520

سکولاکس کاریایی Caria of Scylax (قرن ششم - قرن پنجم ق م)،

تاریخنویس یونانی: 381

سکولیس Scyllis،

پیکرتراش کرتی (مط

ص: 789

580 ق م); 29، 242، 358

سکیپیو آفریکانوس مهین،

پوبلیوس کورنلیوس Major Africanus Scipio (234 - 183 ق م)، سردار رومی،737، 738

سکیپیو آیمیلیانوس آفریکانوس کهین،

پوبلیوس کورنلیوس Minor Africanus Aemilianus Sicipio (حد 185 - 129قم)، سردار رومی:

644، 673، 685، 717، 737، 740

سکیروفوریا Skirophoria،

جشنواره، یونان: 221

سکیروفوریون Skirophorion،

دوازدهمین ماه سال، یونان: 221

سکیلوس Scillus:

550، 565

سکیونه Scione،

شهر، یونان: 179

سگستاSegesta ،

شهر، سیسیل، 193، 194، 364، 500

سلاژیا Sellasia،

ناحیه، اسپارت: 638

سلتها Celts،

گروهی از مردم قدیم که نخستین بار در هزاره دوم ق م در آلمان و فرانسه یافت شدهاند: 46، 627،

628

سلطنتی /

مونارشی Monarchy: 96، 108، پا 484، 597، 618، 626، 645، 686، 722

سلوکوس Seleucus (قرن سوم ق م)،

ستاره شناس یونانی: 646، 707

سلوکوس اول ]نیکاتور[،

شاه و موسس سلسله سلوکیان (312 - 280 ق م): 626، 627، 641، 642، 645، 684

سلوکوس سوم ]سوتر[،

شاه سلوکی سوریه (226 - 223 ق م): 640

سوکوس چهارم ]فیلوپاتر[،

شاه سلوکی سوریه (187 - 175 ق م): 642، 739

سلوکیه / سلوکیها Seleucia،

پایتخت خاوری سلوکیان: 625، 628، 631، 641 - 648، 651، 657، پا 697، 738; امپراطوری:

611

سلومبریا Selymbria،

شهر، دریای مرمره: 179

سلینوس Selinus،

شهر یونانی قدیم، سیسیل: 192 - 194، 364، 396، 491، 492، 530

سمرقند Samarkand،

شهر، ازبکستان: 613

سمورنا/

ازمیر Smyrna، شهر، ترکیه: 171 - 173، 644، 689

سموندوریدس سوباریسی Sybaris of Smyndyrides(قرن پنجم ق م): 183

سمونیدس آمورگوسی Amorgos of Semonides،

شاعر یونانی (مط 650 ق م): 153، 339

سن،

رود Seine، شمال فرانسه: 662

سند،

رود

ص: 790

Indus، آسیای جنوبی: 5، 564، 610، 611

سندباد بحری Sinbad،

شخصیت، هزار و یک شب: پا 70

سنکا، لوکیوس آنایوس Seneca (3 ق م 65م)،

فیلسوف، نمایش نویس، و رجل رومی: 719، 732

سوئدی،

زبان Swedish: 31

سوئز،

کانال: کانال سوئز

سوئنه Syene: آسوان

سوباریس /

سیباریس Sybaris، شهر قدیم یونانی، جنوب ایتالیا: 104، 182، 183، 191، 194، 224، 491

سوتادس Sotades (قرن پنجم ق م)،

نقاشی روی گلدان در یونان قدیم: 349

سوروس،

جزیره Syros، یونان: 152

سوریه /

سوریها Syria: 40، 41، 85، 87، 184، 254، 259، 305، 625، 639، 641، 642، 645، 647، 648، 653،

655، 663، 741

سوساریون Susarion،

شاعر کمدی نویس یونانی (مط 580 ق م): 251

سوستراتوس کنیدوسی Cnidus of Sostratus (قرن سوم ق م)،

معمار یونانی: 155، پا 660، 662

سوسوس پرگامونی Pergamum of Sosus،

نقاش: 692

سوسیاس Sosias (قرن ششم ق م)،

سفالگر یونانی: 241

سوسیالیسم /

سوسیالیستی Socialism: 316، 462 478، پا 496، 740; دولتی: 658

سوفسطایی/

سوفسطاییان Sophists، معلمین دوره گردی که در قرن پنجم ق م از شهرهای مختلف برای اشاعه

معرفت به آتن میآمدند: 234، 320، 327، 376، 383، 384، 386، 388، 392، 399، 400، 402 - 405،

409، 411، 412، 415، 416، 421، 428، 429، 438 - 440، 442 - 449، 453، 461، 463، 475، 478،

482، 484، 485، 487، 498، 508، 511، 546، 564، 577، 589، 731; شکاکیت : 481

سوفکل / ین سوفوکلس Sophocles (حد 496 - حد 406 ق م)،

شاعر تراژدی نویس یونانی: 223، 326، 333، 336، 345، 351

سوکامینا Sycamina،

شهر یونانی، یهودیه: 650

سولا، لوکیوس کورنلیوس

ص: 791

Sulla (138 - 78 ق م)،

سردار و دیکتاتور رومی: 672

سولون Solon (حد 639 - حد 559 ق م)،

قانونگذار و شاعر آتنی: 29، 41، 84، 123، 130، 132، 130، 132 - 142، 145 - 147، 163،

164، 174، 193، 210، 229، 252، 276، 282، 285، 291، 297، 302، 311، 313، 339، 352، 380،

408، 447، 504، 548، 571، 632، 745

سولوی Soli،

شهر، کیلیکیا: 139

سومالیلند Somaliland،

سرزمین ماورای بحار فرانسه، افریقا: 660

سومر Sumer،

نامی که امروز به قسمت جنوبی بین النهرین قدیم اطلاق میشود: 225، 641، 648

سونگ Sung،

سلسلهای از پادشاهان چین (960 - 1279): 241

سونیون Sunium ،

دماغه آتیک: 129، 181، 366، 628

سونیون ،

معبد: 150

سویداس Suidas (حد 970)،

فرهنگنامه نویس یونانی: 177، پا 308، 510، 572

سوینبورن، الجرنن چارلز Swinburne (1837 - 1909)،

شاعر انگلیسی: 176

سوینسیس قبرسی Cyprus of Syennesis (قرن پنجم ق م)،

پزشک: 386

سیباریس: سوباریس

سیدون، صیدا

سیراخ، یسوع ابن Sirach (قرن دوم ق م)،

فیلسوف یهودی: 676

سیراکوز Syracuse،

کشور شهر یونانی، ایتالیا: 142، پا 146، 151، 183، 191 - 193، 195، 224، 251، 262، 300،

349، 364، 398، 419، 422، 429، 439، 455، 470، 471، 477، 482، 486، 491، 492، 500 - 503،

529، 530، 532، 543، 552، 561، 568، 631، 640، 644، 668، 669، 681، 683، 689، 690، 700 -

703، 705، 712، 735

سیرنائیک Cyrenaica،

ایالت رومی قدیم، لیبی: 567

سیسام: ساموس

سیسرون، مارکوس تولیوس Cicero (106 - 43 ق م)،

فیلسوف، سیاستمدار، و خطیب رومی: 86، 98، 127، 138، 151، 397، 485، پا 549، 552، 587،

ص: 792

04، 684، 704، 723

سیسیل Sicily،

جزیره و ناحیه، ایتالیا: 5، 7، 26، 28، 84، 87، 95، 108، 111، 113، 118، پا 123، 127، 149،

175، پا 182، 183، 192 - 195، 219، 251، 254، 262، 305، 338، 342، 350، 381، 382، 398، 401،

421، 429، 438، 455، 470، 471، 491، 492، 498، 500 - 503، 530 - 533، 547، 572، 626، پا

627، 634، 645، 668، 669، 681، 682، 684، 735، 736

سیسیل،

معبد: 246

سیفنوس Siphnos،

شهر، یونان: 125، 154

سیکانها Sicans،

از اقوام اسپانیایی: 192

سیکلاد/

ین کلادس، جزایرCyclades، جنوب دریای اژه، یونان: 8، پا 14، 25، 40، 116، 126، 149، 152 -

154، 255، 272، 655

سیکلوپس Cyclopes،

معمار فروگیایی، پا 34

سیکلها Sicels،

از اقوام بومی ایتالیا: 192

سیکوئون Sicyon،

شهر قدیم یونان، پلوپونز: 29، 75، 96، 107، 108، 125، پا 144، 183، 240، 242، 251، 357،

358، 558، 629، 691

سیکویون،

مکتب: 457

سیکینوس،

جزیره Sicinos، یونان: 152

سیگئوم،

دماغه Sigeum، مقدونیه: 607

سیگر، ریچاردSeager، باستانشناس امریکایی: 9

سیلان Ceylon: 632

سیمایتا Simaetha،

شخصیت: سیمایتا

سیموس Simus (قرن چهارم ق م)،

از اهالی فروگیا: 566

سیمولوس Simylus،

شاعر یونانی: 545

سیمون Simon (قرن پنجم قرن چهارم ق م)،

شاگرد و مرید سقراط: 574

سیمونیدس کئوسی Ceos of Simonides (حد 556 - 468 ق م)،

شاعر غنایی یونان، پا 93، 144، 151 - 153،171، 232، 237، 248، 295، 419، 491، 596

سیمیاس Simmias (قرن پنجم قرن چهارم ق م)،

فیلسوف و شاعر یونانی: 488، 567

سینا،

تنگه Siena، جنوب فلورانس: 172

سینا،

صحرای Sinai: 608، 659

سینسیناتی Cincinnati،

شهر، ایالت

ص: 793

اوهایو: پا 42

سینوپه Sinope،

شهر قدیم، آسیای صغیر: 156، 178، 234، 568، 569، 644

سینوحه Sinuhe: پا 70

سیوا Siwa،

واحه، صحرای سینا: 608، 612

ش

شارلمانی / شارل بزرگ Charlemagne ،

شاه قوم فرانک: 36

شامپولیون، ژان فرانسوا Champollion (1790 - 1832)،

مصرشناس فرانسوی: 11

شاو، جورج برنارد Shaw (1856 - 1950)،

نمایش نویس بریتانیایی: 359

شپنگلر، اوسوالد Spengler (1880 - 1936)،

فیلسوف آلمانی: 25

شتیرنر، ماکس Stirner (1806 - 1856)،

خردگرای آلمانی: 327

شرا،

ناحیه، اردن: پا 645

شرق/

مشرق زمین/ شرقیها: 256، 537، 612، 616، 643 - 647، 660، 661، 671، 672، 688، 689،

707، 732; فلسفه : 585

شکاکیت Scepticism/

شکاکان: طریقه فلاسفهای که معرفت یقینی کامل را برای انسان ممکن نمیدانند و در همه اصول و

مبادی تردید میکنند: 412، 485، 716، 730، 731

شکسپیر، ویلیام Shakespeare (1564 - 1616)،

شاعر و نمایش نویس انگلیسی: 231، 418، 436، 470، 480

شلگل، آوگوست ویلهلم فون Schlegel (1767 - 1845)،

شاعر آلمانی: 432

شلی، پرسی بیش Schelley (1792 - 1822)،

شاعر غنایی انگلیسی: 271، 432، 462

شلیمان، هایرنیش Schliemann (1822 - 1890)،

باستانشناس آلمانی: 8، 28، 30 - 33، 35، 36، 39، 41، 42، 45، 181

شمعون مکابی Simon (قرن دوم ق م)،

میهن پرست یهودی: 653، 654

شوپنهاور، آرتور Schopenhauer (1788 - 1860)،

فیلسوف آلمانی: 398، 731، 745

شوش Susa،

شهر باستانی، ایران: 382، 483، 609 - 611

شولتسه، ماکس یوهان زیگیسموند Schultze (1825 - 1874)،

زیستشناس آلمانی: پا 33

ص

صربستان Serbia،

کشور: 606

صلح آنتالسیداس Antalcidas of Peace :

صلح شاه

صلح پنجاهساله Peace years Fifty،

صلح قدیم

ص: 794

میان آتن: اسپارت: 503

صلح شاه Peace s'King،

به موجب آن یونان در 387 ق م به ایرانیها فروخته شد: 520، 531، 548

صلح نیکیاس Nicias of Peace،

صلح آتن و اسپارت (421 ق م): 497، 500

صور/

توروس Tyre، شهر قدیم فنیقیه، اکنون در لبنان: 7، پا 66، 85، 608، 640، 644

صهیون Zion،

قسمتی از اورشلیم که در کتاب مقدس به عنوان شهر داوود تعریف شده است: 652

صیدا/

ین سیدون Sidon، شهر قدیم فنیقیه: اکنون در لبنان: 7، 85، 608، 695

ط

طائیس Thais (قرن چهارم ق م)،

محبوبه مشهور اسکندر مقدونی: 333، 655

طالس/

طالس ملطی Thales(حد 624 - حد 548 ق م)،

فیلسوف یونانی: 17، 84، 85، 88، 158 - 160، 163، 167، 173، 187، 731

طبیعت گرایی،

مکتب/ ناتورالیسم Naturalism، سبکی در هنر، ادبیات، و فلسفه: 74، 647، 698، 731

طرابلس/

تریپولیس tripoli، شهر و دریا بندر: لبنان: 106، 178

طرابوزان /

تراپزوس Trebizond، شهر، شمال ترکیه: 156، 178، 518، 519

ع

عبرانیان:

یهود، قوم

عبری،

زبان Hebrew: پا 652، 664، 665، 675

عثمانی،

امپراطوری Empire Ottoman (اواخر قرن سیزدهم 1922):

31، 32، پا 43

عربستان،

شبه جزیره Arabia، آسیا: 184، 254، 259، 305، 645، 469، 663، 702، 741

عربی،

زبان Arabic: 31، پا 588

عرفان: رازوری، فلسفه

عزرا Ezra،

کاهن یهودی: 649

عصر آهن Iron،

دورهای در توسعه صنعت که با استعمال عمومی آهن شروع شد: پا 73، 74

عصر پریکلس،

پریکلس: عصر

عصر پهلوانی: عصر قهرمانی

عصر خرد Reason of Age،

دورانی که در آن بنیادهای اندیشه بر خرد مبتنی بود (قرن هفدهم قرن هجدهم): 715

عصر

ص: 795

ظلمت Age Dark،

عصری که پس از غلبه قوم دوری فرا میآید: 57

عصر قهرمانی /

عصر پهلوانی Age Heroic، در اساطیر یونان، عهد مبارزات مشعشع قهرمانان و نیمه خدیاان در تروا:

39، 47 - 75، 339

عصر طلایی Age Golden،

عصر اساطیر و ماقبل تاریخ: 7، 11، 139، 141، 363، 345، 353، 354، 364، 418، 427، 490،

493، 496، 511

عصر کلاسیک: کلاسیسیسم

عصر مفرغ Age Bronze:

35، 41، 154، 192

عکا/

اکر Acre، شهر و دریابندر، اسرائیل: 650، 654

عمواس Emmaus،

دره و شهر قدیم یهودا، فلسطین: 653

عید صعود مریم Assumption the of Eeast:

205

عیسی مسیح Christ Jesus،

110، 210، 213، 357، 585، 666، 676

عیلام،

مملکت قدیم، جنوب غربی ایران: 609، 641

غ

غرب/

مغرب زمین: 331، 524، 537، 616، 643

غرناطه/

گرانادا Granada، شهر، اسپانیا: 66

غزه Gaza،

شهر، جنوب باختری اورشلیم: 604، 608، 641، 642، 650

ف

فائون Phaon (قرن هفتم ق م)،

ملوان یونانی، 177

فابریکیوس Fabricius ]کایوس فابریکیوس لوسینوس[،

سردار و قانونگذار رومی (مط 280 ق م): 734

فابیوس ماکسیموس وروکوسوس،

کوینتوس Verrucosus Maximus Fabius (فت 203قم)، سردار و دیکتاتور رومی: پا 496

فابیوسی،

سیاست: 496

فارسالوس Pharsalus،

شهر قدیم، تسالی، یونان: 126

فارسی،

زبان: 600

فارماکوی Pharmakoi،

جادوگران آتنی: پا 216

فارنزه،

کاخ Farnese، رم: پا 695

فاروس Pharos،

شبه جزیرهای جزو اسکندریه، مصر: پا 660، 663، 665

فاسیس،

رود Phasis، قفقاز، ریون کنونی: 179

فاشیستی ،

حکومت Fascistic، به معنی اخص نظام سیاسی و اقتصادی ایتالیا در عهد موسولینی، و به معنی اعم

هر رژیم استبدادی متمرکز که از اصول ملی و تعصبات نژادی

ص: 796

پیروی نماید: 585

فالاریس Phalaris (570 - 554 ق م)،

جبار آکراگاس: 194

فالانکس/

فالانکسها Phalanx، آرایش پیاده نظام در یونان باستان: 536، 539، 608، 735

فالروم/

فالرومی Phalerum، بندرگاه آتن قدیم، یونان: 277، پا 308، 630

فالیسیسم /

فالیسم Phallicism،

پرستش قدرتهای تولید مثل: 250، 471

فایدروس Phaedrus (قرن پنجم ق م)،

از اهالی آتن: 413

فایدو Phaedo (قرن پنجم قرن چهارم ق م)،

فیلسوف اهل الیس: 412، 510

فایستوس Phaestus،

ناحیه، کرت: 9، 10، 14، 15، 19، 26

اعتقاد به اینکه بعضی از اشیا دارای نیروی فتیشیسم Fetishism،

آدمی جلب کرد: 17

فتیوتیس Phthiotis،

ناحیه، ترموپیل: 126، 149، 220

فرات،

رود Euphrates، آسیای غربی: 5، 518، 564، 633، 641، 644

فرادمون Phradmon (قرن پنجم ق م)،

پیکرتراش یونانی: 358

فرانسه/

فرانسویان France: 5، 14، 31، 33، 61، پا 115، 123، پا 130، 140، پا 181، 292، 240، 241،

280، 296، 330، 389، 405، 463، پا 471، 491، پا 637، 690; ی قدیم: 336; عصر روشنگری :

280، 335

فرانسه،

زبان French: 31

فرانسیسیان/

فرانسیسکن Franciscans،فرقه مذهبی، از فرایارهای کاتولیک رومی که در 1209 توسط قدیس

فرانسیس تاسیس شد: 567

فرانکها،

قوم Franks، از قبایل ژرمنی: پا 36، پا 107

فرای Pherae،

شهر، تسالی: پا 50، 450

فردریک دوم ]کبیر[ II Fredrick (1712 - 1786)،

پادشاه پروس: پا 468

فردریک ویلیام اول I William Fredrick (1688 - 1740)،

پادشاه پروس: 86

فردگراییIndividualism ،

316، 478، 481، 493، 527، 583، 618، 698، 745

فرعون Pharaoh،

لقب پادشاهان مصر قدیم: 14، 608، 612، 656، 658، 661

فرکراتسPherecrates ،

نمایش نویس یونانی (مط 438 ق م): 472

ص: 797

رکودس Pherecydes ،

معلم فیثاغورس: 152، 162

فرناباذPharnabazus (فت بعد از 374قم)،

والی ایالات ایرانی آسیای صغیر در زمان داریوش دوم و اردشیر دوم: 506

فروگیا Phrygia،

ناحیهای قدیمی در قسمت مرکزی آسیای صغیر: 25، 36، 37، 43، 47، 85، 164، 201، 247

فرونه Phryne (قرن چهارم ق م)،

روسپی آتنی، 333، 526، 556 - 558، 715

فرونیخوس Phrynichus (حد 512 - 476 ق م)،

تراژدی نویس یونانی: پا 428

فروید، زیگموند Freud (1856 - 1939)،

متخصص اتریشی بیماریهای روانی: 441، 745

فریاتوس Phreattys،

ناحیه، آتن: 286

فلامینینوس، تیتوس کوینکتیوس Flamininus (حد 230 - 175 ق م)،

سردار رومی: 639، 694، 737، 738

فلسطین Palestine،

ناحیه، انتهای جنوب شرقی دریای مدیترانه: 26، 87

فلسفه:

آریستیپوس: 564 - 567; آناکساگوراس: 172; آناکسیماندروس: 160 - 162;

آناکسیمنس: 161; آنستسیستنس: 567 - 571; اپیکوری، 717 - 724; ارسطو: 568 - 600;

افلاطون: 571 - 586; امپدوکلس: 396 - 399; ایدئالیستها: 389 - 392; ایسوکراتس: 545 -

549; و بازگشت به دین: 731، 732; پارمنیدس: 397; دیوجانس: 568 - 571; رواقیون: 724 -

731; زنون: 391; سقراط: 406 - 417; سوفسطاییان: 399 - 406; شکاکان: 713 - 717; علم

گرایان: 561 - 564; فیثاغورس: 184 - 190; گزنوفون: 549 - 552; ماده گرایان: 392 - 396

فلسفه علوم طبیعی Philosophy Nafural:

118، 713، 717

فلسفه مادی: ماده گرایی

فلورانس،

موزه باستانشناسی Florence:

241

فلوطین/

ین پلوتینوس Plotinus (205 - 270)، فیلسوف نوافلاطونی متولد مصر: 158، 731

فلیوس Phlius،

شهر، یونان: 637

فنیقیه/

فنیقیان Phoenicia، مملکت قدیم، مطابق لبنان کنونی و قسمتهایی از نواحی مجاور آن از سوریه و

اسرائیل:

ص: 798

7، 8، 11، 19، 38، 49، 56، 65، 66، 84 - 86، 88، پا 129، 155 - 158، 182، 184، 192، پا

208، 225 - 227، 254، 259، 262، 305، 482، 608، 625، 641، 642، 645، 647، 649، 655، 724

فورمیو Phormio (قرن چهارم ق م)،

بانکدار آتنی: 308

فوشه، ژوزف Fouche (1763 - 1820)،

دوک اوترانتو، انقلابی و وزیر پلیس فرانسه: 604

فوکایا/

فوکیا Phocaea، بندر - شهر قدیم، دریای اژه، آسیای صغیر: 173، 178، 192

فوکیا: فوکایا

فوکیس Phocis،

شهر قدیم یونان مرکزی: 33، 123، 124، 220، 435، 458، 495، 537، 605، 606، 737

فوکیون Phocion (402 - 317 ق م)،

سردار و سیاستمدرا آتنی: 291، 538، 539، 626

فولاPhyla ،

ناحیه، آتیک: 449

فولاکوپی Phylakopi،

ناحیه، ملوس، یونان: 40

فوله Phyle،

خرابه های دژی قدیمی در هجده کیلومتری شمال غرب آتن: 548

فویبیداس Phoebidas (قرن چهارم ق م)،

سردار اسپارتی: 327

فیثاغورس /

ین پوتاگوراس Phthagoras (حد 570 - حد 495 یا 496 ق م)، فیلسوف یونانی: 84، 152، 158،

164، 164، 166، 189، 190، 213، 223، 225، 336، 357، 358، 378، پا 390، 398، 471، 561، 572، پا

577، پا 579، 585، پا 701، 743; زندگی و شخصیت : 184: و آموزش: 185; و ریاضی: 186 ; و

علوم: 187; فلسفه اخلاقی و سیاسی : 188

فیثاغورسی،

انجمن: 185، 188، 189

فیثاغورسی،

مکتب: 382، 396، پا 572

فیثاغورسی،

نحله: فیثاغورس

فیثاغورسی،

نظامنامه: 185

فیثاغورسیان :

377، 381، 382، 385، 390، 392

فیدون Pheidon،

حاکم آرگوس (748قم): 88، 89، 134

فیدیاس Phidias (حد 498 - 432 ق م)،

پیکرتراش یونانی: 62، 204،

ص: 799

220، 223، 278، 280، 294، 349 - 351، 355، 358 - 363، 368،

370، 371، 373، 445، 476، 477، 552، 558، 559، 745

فیدیاس (قرن چهارم - قرن سوم ق م)،

ستاره شناس: 702

فیدیپیدس Pheidippides (490 ق م)،

پیک تندرو آتنی: 237

فیرخو، رودولف Virchow (1821 - 1902)،

پزشک آسیب شناس و رجل سیاسی آلمانی: 32، پا 33

فیگالیا Phigalea،

ناحیه، آتن: 364

فیلاتایروس Philataerus (قرن سوم ق م)،

بنیانگذار پادشاهی پرگامون: 647

فیلادلفیوس، آلکساندر Philadelpheus،

رئیس موزه ملی آتن: 560

فیلای Philae،

ناحیه، اسکندریه: 690

فیلمون Philemon (361 - 263 ق م)،

نمایش نویس یونانی: 462، 470، 481، 678، 679، 685، 741، 743

فیلوپویمن Philopoemen (?252 - 183 ق م)،

سردار و قانونگذار یونانی: 639

فیلوتاس Philotas (330 ق م)،

پسر پارمنیو: 613

فیلوستفانوس Philostephanus (قرن پنجم ق م)،

بانکدار کورنتی: 303

فیلوکسنوس Philoxenus (435 - 380 ق م)،

شاعر سوری: 531

فیلوکسنوس،

نقاش ارتریایی (مط قرن چهارم ق م): 693

فیلولائوس نبی Philolaus (اواسط قرن پنجم ق م)،

ستاره شناس، ریاضیدان، و فیلسوف فیثاغورسی: 189، 378، 392، 393

فیلوملوس Philomelus،

سردار شهر فوکیس: 124

فیلون Philo (20 ق م - 54 م)،

فیلسوف یهودی: 170، 552، 665، 690، 706

فیلیپ Philip (قرن سوم ق م)،

پزشک اسکندر: 604

فیلیپ دوم (382 - 336 ق م)،

شاه مقدونیه: 64، 86، 123، پا 124، 179، 180، 234، 292، 294، 519، 521، 525، 530، 535 -

541، 546، 548، 551، 560، 564، 586، 587، 601 - 607، 612، 613، 618، 626، 630

فیلیپ پنجم (220 - 179 ق م)،

شاه مقدونیه: 637، 657، 715، 736،

ص: 800

738، 739

فیلیستیوس Philistius (432 - 356 ق م)،

تاریخنویس سیراکوزی: 532

فیلیستیون Philistion (قرن چهارم ق م)،

پزشک لوکری: 562، 564

فینتیاس/

پوتیاس Phintias (قرن چهارم ق م)،

فیلسوف فیثاغورسی: پا 530

ق

قبرس/

کرپروس Cyprus: 7، 19، 26، 40، 41، 87، 139، 155، 207، پا 208، 215، 240، 254، 259، 273، 300،

305، 490، 520، پا 549، 627، 655، 659

قرطاجه: کارتاژ

قرون وسطی Ages Middle (476 - 1450 یا 1500): 104، 193، 390، 635; فلسفه : 672

قسطنطنیه Constantinople،

پایتخت سابق امپراطوری بیزانس: 177، 179، پا 361، 640، 646، 695، پا 741

قسطنطنیه،

موزه 697

قسطنطین کبیر Creat the Constantine،

امپراطور رومی (306 - 337): 645، 723، پا 741

فققاز CAucasus،

ناحیه، ساحل دریای سیاه: 430

قیصر، یولیوس Caesar / کایوس یولیوس کایسار (100 - 44 ق م)،

سردار، دیکتاتور، و رجل رومی: 14، 86، 126، 192، 554، 603، 643، 649، 668، 673، 684

ک

کائوستروس،

خلیج Gulf Coystrian: 165

کاپادوکیا Cappadocia،

ناحیه قدیم، آسیای صغیر: 16، 626، 647

کاپیتولین،

موزه Capitoline، رم: پا 357، 556، پا 696

کاتانا Catana،

شهر، شمال سیسیل، ایتالیا: 95، پا 189، 192 - 194

کاترین دو مدیسی / کاترینا د مدیچی Medici de Catherine (1519 - 1589)،

ملکه فرانسه: 12

کاتو، مارکوس پورسیوس ]کهین[ Cato (95 - 46 ق م)،

قانونگذار رومی: 717

کاتولیکها Catholics،

مسیحیانی که به کلیسای عام متعلق هستند و هنوز انشعاب پیدا نکردهاند: 239، 664; ی رومی: پا

567، پا 725; ی قرون وسطی، 251

کاخ کنوسوس: کنوسوس

کاخ مینوس Palace Minos،

کاخ شاه کرت، یونان: 8، 23

کادمیا Cadmeia،

دژ کوهستانی،

ص: 801

حصار شهر تب: 49، 520، 606

کارتاژ/

قرطاجه/ کارتاژی Carthage، کشور شهر قدیم، شمال افریقا: 84، 86، 192، 194، 196، 262،

300، 492، 530 - 534، 626، 630، 644، 668 - 670، 685، 735 - 737، 740

کارتاژ،

کتابخانه: 673

کارتاژی،

جنگ: پا 496

کارنئادس Carneades (213 - 129 ق م)،

خطیب و فیلسوف یونانی: 392، 565، 668، 716، 717، 731

کارنیا Carneia،

جشن، اسپارت: 92

کاروستوس Carystus،

ناحیه، ائوبویا: 564

کاریا Caria،

ناحیه قدیم، جنوب غربی آسیای صغیر: 25، 26، 36، 41، 156، 259، 305، پا 369، 505، 554،

555، 645، 695

کاریایی /

دوشیزگان، رواق Caryatids the of Porch: 369

کاساندروس Casander،

پادشاه مقدونیه (حد 350 - 297 ق م): 626

کاسیوس Cassius،

خاندانی از رومیان قدیم: پا 144

کالائوریا ،

اتحادیه Calauria، 220، 617

کالامیس Calamis( قرن پنجم ق م)،

پیکرتراش آتنی: 360

کالدونیا: اسکاتلند

کالودون Calydon،

شهر قدیم، آیتولیا: 125، 558

کالون Callon (قرن پنجم ق م)،

پیکرتراش یونانی، 358

کالون، ژان Calvin (1509 - 1564)،

عالم الاهیات پروتستان فرانسوی: 730

کالیاس Callias،

قانونگذار و ثروتمند یونانی (مط 371 ق م): پا 311، 579

کالیپولیس Callipolis ،

شهر، دریای مرمره: 179

کالیستنس Callisthenes (حد 360 - 327 ق م)،

فیلسوف و تاریخنوس یونانی: 614

کالیکراتس Callicrates ،

معمار یونانی (مط قرن پنجم ق م): 368، 370

کالیکلس Callicles (قرن پنجم ق م)،

فیلسوف سوفسطایی: 327

کالیماخوس Callimachus،

پیکرتراش آتنی (مط قرن پنجم ق م): 364، 369

کالیماخوس کورنهای Cyrene of Callimachus (?320 - ?240)،

شاعر و دستوردان: 668، 673، 680، 709

کالینوس افسوسی Ephesus of Callinus،

شاعر مرثیه سرای (مط 700

ص: 802

ق م): 166

کامارس،

غار Kamares، کرت: 21

کامارینا Camarina،

شهر، یونان: 492

کاملیون Camelion،

از ماه های سال، یونان: 221

کامی Cami،

شخصیت داستانی در ادبیات رومی، مظهر زنی که در راه معشوق از جان بگذرد: پا 332

کامیروس Camirus،

شهر، جزیره رودس: 155، 640

کاناخوس Caaachus (قرن ششم ق م)،

پیکرتراش یونانی: 357

کانال سوئز Suez،

مصر، کانالی که دریای مدیترانه را به دریای سرخ متصل میکند: 381، 645، 659

کانت، ایمانوئل Kant (1724 - 1804)،

فیلسوف آلمانی: 390، 717، 731

کانتی،

انتقاد: 745

کانداولس Candaules (قرن هشتم ق م)،

پادشاه لیدیا: 350

کاندیا Candia/

ین هراکلیون، شهر، جزیره کرت، یونان: 8

کانووا، آنتونیو Canova (1757 - 1822)،

پیکرتراش ایتالیایی: 372

کئوس،

جزیره Ceos، سیکلاد: 150 - 152، 258، 712

کتسیاس Ctesias (فت بعد از 398 ق م)،

پزشک و نویسنده یونانی: 155

کتسیبیوس اسکندرانی Alexandria of Ctesibius،

مخترع یونانی (مط قرن دوم ق م): 659، 689، 706

کتسیفون Ctesiphon (قرن چهارم ق م)،

خطیب آتنی: 544، 545

کتسیکلس افسوسی Ephesus of Ctesicles (قرن سوم ق م)،

نقاش: 691

کراتس تبی Thebes of Crates (قرن چهارم ق م)،

فیلسوف کلبی: 570، 725

کراتینوس Cratinus (حد 520 - 423 ق م)،

کمدی نویس یونانی: 471، 481

کرامیکوس Ceramicus،

شهر، یونان: 240، 241، پا 297، 350، 522

کرانون Crannon،

شهر، نپئوس: 126، 617

کرت،

جزیره / کرتی Crete، جنوب غربی یونان: 7 - 29، 33، 34، 36 - 41، 43، 46، پا 48 - 50، 56، 65،

پا 66، 73 - 75، 84 - 87، 92، 95، 119، 149، 155، 192، 201، 225، 236، 239،

ص: 803

240، 242، 334،

339، 634، 655

کردستان،

فلات و ناحیه پهناوری در آسیا: 518

کرزوس /

ین کرویسوس Croesus، شاه لیدیا (560 - حد 546 ق م): 139، 140، 163 - 165، 644

کرس،

جزیره Corsica، از ولایات فرانسه، شمال ساردنی، دریای مدیترانه: 173

کرسیلاس Cresilas (حد 450 ق م)،

پیکرتراش یونانی: 358

کرل، آلکسیس Carrel (1873 - 1944)،

جراح و زیستشناس امریکایی: پا 578

کرمونیدس Chremonides (قرن سوم ق م)،

قانونگذار و شاگرد زنون: 628

کرمه Karma،

بنا به اعتقاد هندیان; قانون کرمه بر همه اعمال حکمفرماست: 437

کروازه، آلفرد Croiset (1845 - 1923)،

پژوهشگر فرانسوی: پا 508

کروازه، موریس،

پژوهشگر فرانسوی: پا 508

کروتونا Crotona،

شهر، کالابریا، جنوب ایتالیا: 164، 182 - 184، 189، 191، 194، 224، 236، 364، 381، 382، پا

572

کرونیا،

عید Cronia: 220

کریتو Crito،

دوست ثروتمند سقراط: 288، 407، 412، 413، 510

کریتیاس Critias (حد 460 - 403 ق م)،

سیاستمدار و نویسنده آتنی: 411، 413، 416، 506، 508، 571، 572

کریسایا Crisaea،

شهر، یونان: 123

کریتیوس Critius (قرن پنجم ق م)،

پیکرتراش یونانی: 360

کریستوف کلمب Columbus (1451 - 1508)،

کاشف امریکا: 33

کریمه،

شبه جزیره Crimea، شمال دریای سیاه، روسیه: 179، 459

کسانتودیدیس، س. Xanthoudidis،

باستان شناس یونانی: 9

کسانتوس،

رود Xanthus، آسیای صغیر: 68

کسانتوس،

شهر، آسیای صغیر: پا 360، 644

کسانتوس،

تاریخنویس یونانی (مط 450 ق م): 162، 381

کسانتیپوس Xanthippus،

پدر پریکلس، سردار آتنی (مط 479 ق م): 261، 274

کسانتیپه Xanthippe (قرن پنجم قرن چهارم ق م)،

همسر سقراط: 407، 510

کسنوفانس Xenophanes،

فیلسوف و شاعر یونانی (مط 536 ق م): 158،

ص: 804

161، 166، 170، 190، 199، 390

کسنوکراتس Xenocrates (396 - 314 ق م)،

فیلسوف یونانی، 344، 561، 574، 714، 715، 725

کسنیادس Xeniades ،

بازرگان کورنتی (مط قرن چهارم ق م): 568

کفالنیا: سفالونیا

کفالوس Cephallus،

بازرگان آتنی (مط قرن پنجم ق م): 301

کفیسودوتوس Cephisodotus،

پیکرتراش و پدر پراکسیتلس (مط قرن چهارم ق م): 556

کفیسودوتوس،

پیکرتراش، پسر براکسیتلس (مط قرن چهارم ق م): 693

کفیسوس،

رود Cephesus، یونان: 297

کلئانتس Cleanthes (?300 - ?220 ق م)،

فیلسوف رواقی رومی: 158، 707، 726، 727، 729، 732

کلادیوس،

رود Cladeus، آرکادیا: 106

کلازومنای Clazomenae،

شهر، یونان: 172، 378

کلاسیسیسم/

سبک کلاسیک Ciassicism، اصول و مشخصات ادبیات و هنر یونان و روم قدیم: 202، پا 425، 445،

449، 583

کلاسیک،

ادبیات: 419

کلاسیک،

تمدن یونانی: 635

کلاودیوس،

آپیوس Claudius، سیاستمدار رومی (مط 300 ق م): 735

کلئوبولوس لنیدوسی Cleobolus،

یکی از حکمای هفتگانه (مط قرن ششم ق م): 163

کلئوپاترا Cleopatra،

ملکه مصر (51 - 30 ق م): پا 108، 663، 673

کلئوفون Cleophon،

مردم گرای آتنی (مط 411 - 404 ق م): 282، 505

کلئومبروتوس دوم II Cleombrotus،

پادشاه اسپارت (520 - 490 ق م): 521

کلئومبروتوس سوم،

پادشاه اسپارت (243 - 240 ق م): 638

کلئومنس اول I Cleomenes،

پادشاه اسپارت (520 - 490 ق م: 103

کلئومنس سوم،

پادشاه اسپارت (235 - 220 ق م): 638، 639

کلئون Cleon (فت 422 ق م)،

سیاستمدار آتنی: 282، 300، 380، 472 - 474، 481، 486، 493، 495 - 497

کلئونای Cleonae،

شهر، یونان: 179

کلئونیکا Cleonica ،

شخصیت: لوسیستراتا

کلئیس Cleis،

دختر ساپفو: 175

کلبیان

ص: 805

/

کلبیون Cynics، در دنیای قدیم، عنوان دستهای از فلاسفه که دارای رفتاری خاص و مخالف رفتارهای

مقبول اجتماع بودند: 256، 412، 416، 565، 568 - 571، 718، 725، 729، 732; فلسفه : 310، 567،

569، 570; مدینه فاضله 725; مکتب : 412، 567، 570

کلپسودرا Clepsydra (= ساعت آبی یا پنگان)،

نام فاحشهای است که خواستاران خود را در ساعات معین از روی پنگان رد یا قبول میکند: 333

کلدانی: کلده

کلده/

کلدانیان Chaldea، سرزمینی در بابل جنوبی: 157، 184

کلومنه Clymene: پا 123

کلیتوس Cleitus (فت 328 ق م)،

سردار مقدونی: 601، 607، 613، 614

کلیستنس آتنی Athens of Cleisthenes،

قانونگذار آتن (مط 507 ق م): 96، 128، 131، 144 - 147، 257

کلیستنس سیکوئونی Sicyon of Cleisthenes (قرن ششم ق م)،

جبار سیکوئون: 107، 138، 251، 274، 276، 528، 548

کلینیاس Cleinias،

دوست گزنوفون: 335، 498

کمدی Comedy،

اثر ادبی یا نمایشی که خنده و تفریح هدف آن باشد: 466، 470 - 477، 479 - 481، 488، 491،

526، 542، 543، 585، 677 - 679، 709، 743; آداب : 462; نو: 680

کمونیسم /

کمونیست Communism، در معنای وسیع، نظریه یا نظامی در سازمان اجتماعی که مبتنی است بر طرد

مالکیت خصوصی: 313، 524، 638، 745

کنفوسیوس Confucius (حد 551 - 479 ق م)،

فیلسوف و رهبر دینی چینی: 414، 421، 532

کنکورد،

معبد Concord، یونان: 194

کنوسوس/

گنوسوس Cnossus، شهر قدیم، جزیره کرت، یونان 8 - 10، 14 - 16، 19، 20، 23، 24، 26، 27، 34

- 36، 40، 43، 57، 74

کنیدوس Cnidus،

شهر قدیم، آسیای صغیر: 74، 125،

ص: 806

155، 163، 193، 519، 552، 556، 559، 560، 562، 632

کنیدوسی ،

مدرسه: 381، 382

کنیدوسی،

مکتب: 382

کوبله،

معبد Cybele: 247، 568

کوپایس،

دریاچهCopais، بئوسی: 123

کوپرنیک / کوپرنیکوس Copernicus (1473 - 1543)،

ستاره شناس لهستانی: 379، 563، 708، 744

کوپروس: قبرس

کوپسلوس Cypselus،

جبار کورنت (مط 655 - 625 ق م): 108، 110، 239، 242

کوتابوس Cottabos،

نوعی بازی در یونان قدیم: 344

کوترا Cythera،

از جزایر یونیایی: 181

کوراکس سیراکوزی Syracuse of Corax،

خطیب (مط 466 ق م): 482

کورتس Kouretes،

ناحیه، کرت: 18

کورکورا،

جزیره Corcyra/ کورفو، دریای یونیایی، یونان: 71، 109، 181، 273، 314، 494، 736

کورفو Corfu: کورکورا

کورنت /

ین کورینتوس Corinth، شهر بندر، یونان: 46، 75، 96، 108 - 111، 124، 125، 181، 195، 207،

232، 238، 250، 300، 302، 303، 308، 309، 343، 350، 351، 419، 440، 441، 452، 453، 472،

491، 492، 494، 527، 534، 539، 540، 565، 568، 569، 606، 629، 631، 638، 644، 736 - 740

کورنت،

برزخ، به طول حدود 30 کیلومتر و عرض 6 - 12 کیلومتر که یونان مرکزی را به پلوپونز وصل میکند:

38

کورنت،

خلیج، یونان: 73، 74، 107، 114، 124، 221، 240، 242، 244، 246

کورنتی،

سبک order Corinthian: 142، 245، 363، 369، 552، 569، 689، 690

کورنوس Cyrnus،

از اشراف مگارا (مط قرن ششم ق م): 111 - 114

کورنه Cyrene،

شهر قدیم، افریقای شمالی: 5، 84، 125 149، 155، 196، 305، 412، 483، 565، 572، 644، 655،

668، 709

کورنهای،

مکتب: 731

کورودون Corydon: 683

کوروش کبیر/

کوروش اول، شاهنشاه ایران (559 - 530 ق

ص: 807

م): 140، 163، 271، 551، 609

کوروش کوچک (فت 401 ق م)،

شاهنشاه ایران: 518، 519، 549

کورونیا Coronea،

شهر، بئوسی: 123، 237، 493، 498، 519، 550

کورینا Corinna،

شاعره غنایی (مط قرن پنجم ق م): 127، 419، 420

کورینتوس: کورنت

کوزیکوس،

بندر Cyzicus، میلتوس: 156، 178، 504، 644

کسوس،

جزیره Cos، دریای اژه، یونان: 74، 155، 300، 471، 529، 556، 681، پا 697، 711، 712

کوس،

مدرسه: 381، 382

کوسموس Cosmos (= جان، کیهان): 187

کوسموی Kosmoi ،

در کرت قدیم، لقب قانونگذار بود و همتای افورها در اسپارت: 29

کوسوتیوس Cosutius (قرن دوم ق م)،

معمار رومی: 689

کوکلادس، سیکلاد، جزایر

کولخیس Colchis،

کشور قدیم، کنار دریای سیاه: پا 50 - 52، 66، 179، 259، 452

کولوتس لامپساکوسی Lampacus of Colotes (قرن سوم ق م)،

فیلسوف یونانی: 723

کولوسوس رودس Rhodes of Colossus،

بنا، رودس: 199

کولوفون Colophon،

شهر، آسیای صغیر: 170، 171، 190، 718

کولونوس Colonus،

شهر، یونان: 202، 439، 442

کوماسا Koumasa،

ناحیه، کرت: 9

کومه /

کومای Cumae، شهر قدیم کامپانیا، ایتالیا: 117، 127، 182، 191، 192، 219، 743

کوناکسا Cunaxa،

شهر کوچک بابل، نزدیک فرات: 518، 550

کونوسکفالای Cynoscephalae،

نام دو تپه در تسالی: 737

کونون Conon (فت بعد از 392 ق م)،

فرمانده آتنی در جنگ پلوپونزی: 519

کوینتیلیانوس، مارکوس فابیوس Quintilian (?35 - ?100،

خطیب و منتقد رومی: 362، 587

کوویه، ژرژ Cuvier (1769 - 1832)،

طبیعیدان فرانسوی: 11

کیتس، جان Keats (1795 - 1821)،

شاعر غنایی انگلیسی: 117، 242، 742

کیتیون Citium،

ناحیه، قبرس: 41، 724

کیدینو Kidinnu،

ستاره شناس بابلی (مط حد 379 ق م):

ص: 808

پا 709

کیرها،

بندر Cirrha، یونان: پا 124

کیلیکیا /

کیلیکیه Cilicia، ناحیه قدیم، جنوب آسیای صغیر: پا 139، 259، 645

کیمون Cimon (فت 449 ق م)،

سردار و رجل آتنی: 256، 271، 273، 309، 350، پا 367، 472، 597

کینئاس Cineas،

فیلسوف یونانی (مط 280 ق م): 734، 735

گ

گارگانتوا Gargantua،

قهرمان غول آسای یکی از افسانه های قرون وسطایی: 450

گارولوس Garrulous،

از اهالی آتن: 714

گالاتیا Galatia،

فروگیا، از نواحی آسیای صغیر: 626، 627

گالری اوفیتسی: اوفیتسی، موزه

گالوس، گایوس سولپیکیوس Callus (قرن اول ق م)،

ستاره شناس رومی: 704

گالیا Gallia، گل، سرزمین

گالیپولی Gallipoli،

شهر، ترکیه: 43

گالیله Galileo ]گالیلئو گالیلئی [ (1564 - 1642)،

ریاضیدان، ستاره شناس، و فیزیکدان ایتالیایی: 708، 731

گرانادا: غرناطه

گرانیکوس Granicus،

نام قدیمی رود موسیا، آسیای صغیر: 254، 607، 613

گرایا Graia،

شهر، ایتالیا: 191

گرایکی، گریک

گرایی Graii،

از اقوام هلنی: 127

گرنفل، برنارد پینه Grenfell (1869 - 1926)،

پاپیروس شناس انگلیسی: 177

گروت، جورج Grote (1794 - 1871)،

تاریخنویس انگلیسی: 8، 135، پا 274، پا 511، 612

گرولوس Gryllus (فت 362)،

پسر گزنوفون: 521، 550

گرونتیا Gerontia،

از جزایر یونیایی: 180

گریک /

گرایکی Greek، نام اهالی یونان: 127

گزنوفون Xenophon (427 - 354 ق م)،

تاریخنویس، نویسنده، و سردار یونانی: 33، 104، 105، 178، 215، 234، 306، 327، 335، 344،

345، 347، 406، 408، 412، 415، 417، 508، 511، 519، 521، 522، 526، 565، 724; اندیشه های

فلسفی و اجتماعی : 550 - 552; زندگی و رشد : 549، 550

گزنوفون،

آتلته (قرن پنجم ق م): 110

گل/

گلها Gaule

ص: 809

/ لتی گالیا، سرزمین قدیمی واقع در میان کوه های پیرنه، دریای مدیترانه، کوه های آلپ، و

رود راین: پا 50، 87، پا 107، 124، 149، 184، 529، 627، 628، 647، 684، 685، 696، 738، 741

گل،

زبان: پا 627

گلا Gela،

کوچنشین، سیسیل: 192، 196، 350، 492

گلاوکوس خیوسی ]یا ساموسیGlaucus[ ،

مخترع یونانی جوشکاری آهن: 172

گلاوکون Glaucon،

از اهالی آتن: 573، 574

گلوتز، گوستاو Glotz (1862 - 1935)،

تاریخنویس فرانسوی: 306، پا 538

گلوکرا Glycera،

رفیقه مناندروس: 553، 678

گلون Gelon (فت 478 ق م)،

جبار سیراکوزی: 195، 262، 364، 491، 492

گناتائنا Gnathaena،

روسپی آتنی: 333

گنگ،

رود Ganges، هند: 5، 610، 710

گوته،

یوهان ولفگانگ فون Goethe (1749 - 1832)، نویسنده، متفکر، و شاعر آلمانی: پا 93، 328، 330، 406،

432، 470

گوتیک،

سبک Gothic، از سبکهای معماری: 373،

گورتون Gyrton،

شهر، پنئوس: 126

گورتونا Gyrtyna،

شهر، کرت: 29، 226

گورگیاس Gorgias (حد 483 - 376 ق م)،

فیلسوف سوفسطایی یونان: 235، 327، 396، 400 - 402، 409، 482، 487، 500، 545، 547،

575، 617، 715

گورنیا Gournia،

ناحیه، کرت: 9، 10، 15، 20، 27، 37

گوگس/

گوگو Gyges شاه لیدیا (685 - 657 ق م): پا 143

گوگمل Gaugemela،

ناحیه، نزدیک آربلا: 608

گولیپوس Gylippus (قرن پنجم ق م):

سردار اسپارتی: 502

گوم. ای. دبلیو Gomme،

پژوهشگر بریتانیایی: پا 282، پا 308

گومنوپدیا Gymnopedia،

جشن اسپارتیان: 104

گیبن، ادوارد Gibbon (1737 - 1794)،

تاریخنویس انگلیسی: 483، 485

گیتیاداس Gitiadas ،

هنرمند آتنی: پا 105

گیشاGeisha،

زنان مهماندار حرفهای ژاپنی: 332

ل

لائوریون Laurium،

ناحیه، آتیک: 129، 142

لائودیکه Laodice

ص: 810

(قرن سوم ق م)،

ملکه سوریه: 642، 645

لائوریون Laurium،

ناحیه، یونان: 258، 299، 300، 502، 503، 522، 630

لائوس Laus،

شهر: 182، 190

لائیس Lais،

روسپی کورنتی: 333، 334، 526، 565

لئاینا Leaena،

معشوقه هارمودیوس: 144

لابیرنت /

لابورینتوس (= حرم تبر دو دم)Labyrinth ،کاخ، کرت: 23، 27، 28

لاتران،

موزه Lateran، رم: 439

لاتینی،

زبان Latin: 225، 600

لاخس لیندوسی Lindus of Laches،

پیکرتراش (مط قرن سوم ق م): 694

لاده Lade،

ناحیه، یونان: 254، 255

لاروشفوکو، فرانسوا Rochefoucauld La (1613 - 1680)،

نویسنده فرانسوی: 327

لاریسا Larisa،

شهر، تسالی، شمال یونان: 126

لاژیسکیوم Lagiscium،

روسپی آتنی: 526

لاسوس Lasus (حد 548 ق م)،

شاعر شهر هرمیونه: 89، 418

لاک، جان Locke (1632 - 1704)،

فیلسوف انگلیسی: 401، 720

لاکدایمون Lacedaemon: اسپارت

لاکونیا/

ین لاکونیکه Laconia، ناحیه قدیم، یونان: 75، 89 - 106، 495، 502، 521، 637، 639

لاگوس Lagus (قرن چهارم ق م)،

سردار مقدونی: 655

لامپساکوس Lampsacus،

کوچنشین فوکایا: 178، 380، 506، 706، 718، 738

لامیا Lamia،

روسپی آتنی: 636

لانکفلو، هنری وادزورث Longfellow (1807 - 1882)،

شاعر امریکایی، پا 154

لئوخارس Leochares ،

پیکرتراش یونانی (مط قرن چهارم ق م): 555

لئودهم X Leo /

جووانی دمدیچی، پاپ (1513 - 1521): 86

لئوکاس،

جزیره Leucas، دریای یونیایی: 177، 181، 215

لئوکترا Leuctra،

دهکده، یونان: 98، 104، 117، 202، 216، 521، 528

لئوکیپوس ملطی Miletus of Leucippus (قرن پنجم ق م)،

از حکمای یونان: 86، 179، 378، 392، 393

لئون Leon،

سیاستمدار آتنی: 527

لئوناردو داوینچی Vinci da Leonardo (1452 - 1519)،

نقاش، پیکرتراش، معمار، موسیقیدان، مهندس و دانشمند ایتالیایی: 27،

ص: 811

165، 396

لئونتو پولیس Leontopolis،

شهر، یونان: 664

لئونتینی Leontini،

کوچنشنین، سیسیل: 192، 195، 315، 333، 500، 533

لئونتیون Leontium،

معشوقه اپیکور: 714، 718

لئونیداس Leonidas (قرن چهارم ق م)،

مربی اسکندر: 601

لئونیداس اول،

پادشاه اسپارت (491 - 480 ق م): 93، 260

لئونیداس دوم (فت 236 ق م)،

پادشاه اسپارت: 638

لایبنیتز، گوتفرید ویلهلم Leibniz (1646 - 1716)،

فیلسوف، طبیعیدان، ریاضیدان، سیاستمدار، تاریخنویس، و اقتصاددان آلمانی: 720

لایستروگونیا،

جزیره Laestrygonia، یونان: 72

لایناس، کایوس پوبیلیوس Lsenas،

سیاستمدار رومی (مط 172 ق م): 643، 651

لبنان Lebanon: 41

لپانتو Lepanto،

شهر، آیتولیا: 66

لخایون،

بندر Lechaeum، خلیج کورنت: 108

لرنا Lerna،

قصبهای در آرگولیس: پا 50

لسبوس،

جزیره Lesbos، دریای اژه: 92، 108، 110، 173 - 175، 178، 212، 239، 240، 497، 505، 586،

610، 655

لسینگ، گوتهولد افرائیم Lessing (1729 - 1781)،

ادیب، منتقد، و نمایش نویس آلمانی: 365، پا 694، پا 698، 702

لقمان/

لقمان حکیم: پا 164

لکی،ویلیام ادواردها تپول Lecky (1838 - 1903)،

تاریخنویس و خردگرای ایرلندی: 137

لمنوس،

جزیره Lemnos، دریای اژه: 53، 178، 206، 330، 361، 520

لنایا Lenaea،

عید دینی، یونان: 221

لنایایی ،

جشنهای Festivals Lenaean، یونان: 439

لندن London،

پایتخت انگلستان: پا 496

لنزداون هاوس،

موزه House Lensdowne، لندن: 558

لو Lu،

امیر چینی: 532

لوتر، مارتین Luther (1483 - 1546)،

مصلح دینی آلمانی که نهضت پروتستان را آغاز کرد: 213

لودوویزی،

کاخ Ludovisi، رم: پا 354

لودیا: لیدیا

لورد Lourdes،

شهر جنوب غربی فرانسه: 115

لوساندروس Lysander (فت 395 ق م)،

فرمانده و قانونگذار اسپارتی: 102، 448، 482، 505، 506

لوسانیاس Lysanias (قرن سوم

ص: 812

ق م)،

دستوردان یونانی: 709

لوسیاس Lysias (450 - 380)،

خطیب و نویسنده یونانی: 324، 403، 526، 531

لوسیاس،

نایب السلطنه سوریه (مط 165 ق م): 653

لوسیپوس سیکوئونی Sicyon Lysippus،

پیکرتراش (مط قرن چهارم ق م): 559، 560، 693، 696، 697

لوسیستراتوس سیکوئونی Sicyon Lysistratus،

پیکرتراش (مط قرن چهارم ق م): 555

لوسیکراتس،

گروه خوانندگان Lysicrates: 364، 552

لوسیکلس Lysicles (قرن پنجم ق م)،

مردم گرای یونانی: 282

لوسیماخوس Lysimachus (حد 355 - 281 ق م)،

سردار مقدونی: 601، 626، 647

لوسیماخیا Lysimacheia،

شهر، یونان: 644

لوکامبس Lycambes(قرن هشتم ق م): 153

لوکرتیوس کاروس، تیتوس Carus Lucretius (99 - 55 ق م)،

شاعر و فیلسوف رومی: 158، 167، پا 394، 397، 463، پا 495، 634، 719، 723

لوکری Locri،

شهر قدیم، ایتالیا: 189، 259، 562، 564، 572، 740

لوکریس Locris،

شهر، یونان: 95، 124، 125، 189، 494، 537، 553

لوکورتاس Lycortas (قرن دوم ق م)،

سیاستمدار یونانی: 685

لوکورگوس Lycurgus (396 - 325 ق م)،

خطیب: 517، 527، 543، 546، 552، 574، 585

لوکورگوس،

قانونگذار اسپارتی (مط قرن نهم ق م)، 28، 29، 90، 91، 93 - 100، 104، 138، پا 422، پا 423،

637 - 639، 686

لوکوفرون Lucophron،

پسر پریاندروس (مط قرن ششم ق م): 109

لوکون Lycon،

سیاستمدار آتنی (مط قرن پنجم ق م): 508

لوکیا Lycia،

مملکت باستانی، جنوب غربی آسیای صغیر: پا 34، 645

لوکیانوس Lucian (?120 - ?200)،

هجانویس یونانی: پا 195، 249، 332، 339، 360، 363، 426، 485، 705

لوکیون Lyceum،

محوطه مقدسی در آتن، محل تدریس ارسطو: 552، 587، 588، پا 591، 683، 706، 710، 713

ص: 813

وگوگرافوی Logographoi: 162

لولوس Lyllus،

شخصیت: شهریار اودیپ

لونگینوس، دیونوسیوس کاسیوس Longinus (?213 - 272)،

فیلسوف و استاد یونانی معانی بیان: 176

لوور،

موزه Louvre، پاریس: پا 363، پا 374، 467، 557، 560، 642، 696، 697

لویی شانزدهم XVI Louis،

پادشاه فرانسه (1774 - 1792): 450

لهستانی، زبان: 31

لیبون Libon،

معمار یونانی (مط 460 ق م): 364

لیبی Libya:

45، 84، 259

لیپاری،

جزایر Lipari، سیسیل: 193

لیدیا/

لودیا Lydia، سرزمین قدیم، غرب آسیای صغیر: 42، 85، 88، 93، 109، 139، پا 143، 157، 158،

162 - 164، 172، 173، 175، 247، 259، 305، 350

لیندوس Lindus،

شهر، جزیره رودس: 155، 640

لیویوس، تیتوس Livy (99 ق م 17 م)،

تاریخنویس رومی: 735، 736

م

مائوسولوس Mausolus،

پادشاه کاریا (377 - 353 ق م): 155، 554، 555

مابعدالطبیعه /

مابعدالطبیعی/ متافیزیک، فلسفه Methaphysies: 160، 377، 390 - 392، 415، 415، 546، 550، 564،

565، 569، 576، 587، 590، 593، 595، 635، 650، 686، 700، 711، 713، 715 - 717، 720

ماتا هاری Hari Mata ]مارگارتا گیرترودا مک لئود[ (1876 - 1917)،

جاسوسه آلمانی در جنگ جهانی اول: 333

ماتریالیسم: ماده گرایی

ماد/

مادیها Media، از اقوام قدیمی ایران باستان که اولین نظام پادشاهی را بنیاد نهادند: 259، 449، 612

مادر خدا God of Mother: مریم

مادریگالهای پروونسال - Madrigals Provencal،

ترانه های عاشقانه به زبان ادبی پرووانس: 193

ماده گرایی/

ماتریالیسم materialism، نظریهای که بنیاد هستی جهان را ماده یا مادی میداند: 159، 179، 376،

390، 396، 402، 706، 731، 745

ماراتون Marathon،

دشت، یونان: 66، 88، 106، 125، 128، 147، 148، 155، 217،

ص: 814

237، 246، 252 - 257، 328،

438، 503، 520، 560

ماراتون، دریاچه Mereotis،

شمال مصر: 663

مارتیالیس، مارکوس والریوس Martial، شاعر و نویسنده رومی: 227

ماردونیوس Mardonius (479 ق م)،

فرمانده پارسی: 264

مارسی Marseilles /

ماسالیا، شهر بندر، فرانسه: 5، 83، 173، 192، 215، 234، 644

مارکس، کارل Marx (1818 - 1883)،

فیلسوف سیاسی آلمانی: پا 496

مارکلوس، مارکوس کلاودیوس Marcellus (?268 - 208 ق م)،

سردار رومی: 705، 706، 735

مارکوس، آنتونیوس: آنتونیوس

مارکوس آورلیوس Aurelius Marcus:

آنتونینوس، مارکوس آورلیوس

مارکوس تولیوس کیکرو: سیسرون

ماساگتها Massagetae،

از اقوام بدوی: 483

ماسالیا Messalia: مارسی

ماسیلون، ژان باتیست Massillon (1663 - 1742)،

خطیب و واعظ فرانسوی: پا 549

ماکدونیا: مقدونیه

ماکیاولی، نیکلادی برناردو Machiavelli (1469 - 1527)،

قانونگذار و نویسنده سیاسی فلورانسی: 327، 686

ماگناگراسیاGraecia Magna ،

عنوان کوچنشینهای ساحل خلیج تارانت: 645

ماگنسیا Magenesia،

شهر، خلیج مالیس: 126، 220، 364

مالیا Mallia،

ناحیه، کرت: 10، 610

مالیا،

دماغه Malea: پا 108

مالیس،

خلیج Malic: 126

مانتینئا Mantinea ،

شهر قدیمی، آرکادیا: 106، 422، 498، 521، 550، 557

مانه، ادوار Manet (1832 - 1883)،

نقاش فرانسوی: پا 560

ماوریا،

سلسله Maurya، هند: 644، 648

ماهفی، جان پنتلند Mahaffy (1839 - 1919)،

عالم ربانی و نویسنده انگلیسی: 182

مایاندروس/

مایاندر، رود Maeanderus آسیای صغیر: 163، 165، 200، 644

مایرز، جان لینتون Myres،

باستانشناس انگلیسی: 9

مایناکاMaenaca،

شهر، فرانسه: 192

متاپونتوم Metapontum،

شهر قدیم، یونان: 189

متافیزیک: ما بعدالطبیعه

متاتیاس Mattathias (قرن سوم ق م)،

میهن پرست یهودی: 653

متاگیتنیا Metageitnia،

عید دینی، یونان: 220

متاگیتنیون Metageitnion،

ماه دوم سال یونان: 220

متانیرا Metaneira،

روسپی آتنیک 526

ص: 815

ترپلیتن،

موزه هنری Metropolitan، نیویورک: پا 41، پا 155، 242، پا 244، پا 354، پا 357، پا 359، پا 374،

558

مترودوروس لامپساکوسی Lampsacus of Metrodorus (فت 277 ق م)،

فیلسوف یونانی: 723

متلوس ماکدونیکوس، کوینتوس کایکیلیوس Macedonicus Metellus،

سردار رومی (مط 148 ق م): 740

متون Meton،

ستاره شناس یونانی (مط قرن پنجم ق م): 337

متونه Methone، شهر، یونان: 493، 529، 536

مجلس اعیان Council/

بوله: 284، 285، 291

مجلس شورا /

مجلس عامه Assembly: 285، 291، 524، 528، 533

مجسمه سازی/

پیکرتراشی: در تروا: 41، 42; عصر پریکلس: 353 - 363; عصر هلنیستی: 693 - 698;

قرن چهارم ق م: 553، 554; قرون هفتم و ششم ق م: 242 - 244; در کرت: 21، 22; در مصر و یونان

باستان: 85; در موکنای: 35، 38

محمد (ص)،

پیامبر اسلام (53 ق ه' - 11 ه'): 641

مدیترانه،

دریای Sea Mediterranean: 5 - 7، 28، پا 34، پا 50، 84، 85، 87، پا 108، 139، 150، 192، 263،

273، 302، 305، 349، 357، 373، 381، 483، 490، 500، 511، 522، 556، 605، 616، 627، 639،

640، 646، 649، 656، 660، پا 663، 670، 671، 675، 685، 687، 708، 709، 717، 730، 733، 735،

741

مدیترانه،

منطقه: 6، 10، 17، 19، 21، 25، 40، 44، 115، 129، 191، 198، 240، 241، 660

مدیترانهای ،

فرهنگ: 700

مدیترانهای،

نژاد: 12، 128

مدیترانه خاوری:

492

مدیچیMedici ،

خانواده ایتالیایی: 156، 558

مدینه فاضله Utopia:

479، 532

مرمره،

دریای Marmora of Sea: 5، 7، 87، 149، 156، 178، 179، 305، 490

مریم/

مریم عذرا Mary / مادر

ص: 816

خدا، دین مسیح: 40، 201، 205، پا 373، 666

مسابقات المپیک:

اولمپی: مسابقات

مسانا Messana:

مسینا

مسکو Moscow،

شهر، روسیه: 610

مسلمانان Moslems:

193

مسنیا Messenia،

ناحیه قدیم، جنوب باختری پلوپونز: 90، 190، 360، 496، 521، 639

مسنیا،

جنگ: 92، 94

مسولونگیون Mesolongion:

میسولونگی

مسیحیان Christians:

198، پا 203، 212، 419، 469، 585، 664، 684، 741

مسیحیت Ghristianity:

33، 85، 161، 170، پا 200، 211، 214، 216، 239، 345، 377، 417، 585، 634، 646، 653،

666، 713، 727، 730 - 722; اخلاق : 213، 585; عصر: 665; قرون وسطی: 585

مسینا Messina،

مسانای باستانی، شمال خاوری سیسیل: 192، 195

مسینا،

تنگه: 72، 182، 190، 191

مشائیون،

مکتب School Peripatetic: 714

مصر/

مصریان Egypt: 5،7، 11، 15، 19، 23، 25، 26، 38، 40 - 42، 45، 49، 56 - 58، 65، 66، پا 71، 84 -

88، 139، 156 - 159، پا 160، 162، 165، 175، 177، 184، 186، 187، 194، 196، 201، 210 - 212،

214، 227، 240، 242 - 245، 254، 259 - 300، 302، 305، 339، 354، 355، 364، 377، 378، پا

381، 388، 389، 393، 422، 453، پا 467، 482، 483، 490، 494،526، 562، 570، 572، 603، 608،

612 - 614، 618، 625، 626، 628، 631، 633، 634، 638، 640، 641، 643، 644، 648، 651، 655 -

667، 671 - 673، 677، 678، 684، 685، 689، 690، 693، 696، 706، 707، 711، 724، پا 731، 737،

741 - 743; بربرهای : 325; فرهنگ : 661; معبدی: 608

معماری:

در آتن، 142، 342، 343; در تروا: 41، 42; در تیرونس، 34، 35; در

ص: 817

سیسیل: 194; عصر

پریکلس: 363 - 375; عصر هلنیستی; 689، 690; عصر هومری; 62، 63; قرن چهارم ق م: 552;

قرون هفتم و ششم ق م: 244 - 246; در کرت: 10، 16; موکنای: 34، 35

مغان Megi،

روحانیون زردشتی : 157

مقدونیه/

ماکدونیا/ مقدونی Macedonia، مملکت قدیم، شمال غربی دریای اژه: پا 37، 64، 86، پا 124، 179،

180، 254، 323، 383، 468، 469، 490، 524، 527، 529، 535، 536، 539، 540، 602، 605 - 608،

611 - 614، 616 - 618، 625 - 630، 636، 638، 640، 642 - 645، 655، 691، پا 697، 736، 737،

739، 740; ارتش : 739

مقدونی،

جنگ اول: 736

مقدونی،

جنگ دوم: 837 - 739

مکابیان Maccabeans/

حشمونایی، نام سلسلهای از یهودیان اورشلیم: 649، 653، 654، 676

مگارا Megara،

شهر قدیم، یونان: 73، 96، 108، 111، 113، 114، 117، پا 146، 179، 252، 279، 309، 398،

472، 492، 494، 495، 559، 564، 565

مگارا هوبلایا Hyblaea Megara،

شهر قدیم: سیسیل: 111

مگاستنس Megasthenes،

سیاستمدار و تاریخنویس یونانی (مط 300 ق م): 684، 710

مگالوپولیس Megalopolis،

شهر قدیمی، آرکادیا: 106، 639، 648، 685

مگالوستراتا Megalostrata (قرن هفتم ق م)،

همسر آلکمان: 93

ملانتوسMelanthus (قرن چهارم ق م)،

نقاش یونانی: 691

ملتوس Meletuos (قرن پنجم ق م)،

شاعر و تراژدی نویس یونانی: 416، 477، 508، 510

ملوس Melos،

از جزایر سیکلاد: 40، 74، 154، 327، 498، 511، 696

ملیت گرایی/

ناسیونالیسم Nationalism، دیدگاهی که به عناصر ملی اهمیت درجه اول میدهد: 615، 671

ممفیس Memphis،

شهر قدیم، مصر: 655

مناسون Mnason،

جبار الاتئا (مط قرن چهارم ق م): 553

ص: 818

ناندروس Menander (343 - 291 ق م)،

نمایش نویس یونانی: 177، 235، 251، 462، 481، 553، 636، 464، 678، 679، 714، 741، 743

منایخموس Menaechmus،

فیلسوف و ریاضیدان یونانی (مط قرن چهارم ق م): 562، 701

منتخو Manetho،

تاریخنویس مصری (مط 250 ق م): 665

مندموس Menedemus (350 - 277 ق م)،

فیلسوف یونانی: 127

منده Mende،

شهر، یونان: 180

منسیکلس Mnesicles،

معمار یونانی (مط 437 ق م): 368، 378

منسیلوخوس Mnesilochus (قرن پنجم ق م)،

پدر زن اوریپید: 478

منطق:

403، 411، 415، 417، 510، 561، 563، 569، 574، 577، 582، 585، 594

منون Menon،

تاریخ پزشکی نویس یونانی (مط قرن چهارم ق م): 561

موئوس Myus،

شهر، خلیج میلتوس: 163

موتوآ Motya،

شهر، سیسیل: 192

موتیلنه Mytilene،

شهر، یونان: 142، 173 - 176، 293، 497، 511، 525، 718

موتسارت، ولفگانگ آمادئوس Mozart (1756 - 1791)،

آهنگساز اتریشی: 449

موخلوس Mochlos،

ناحیه، کرت: 9، 10، 15، 25

موروسینی Morosini (1618 - 1694)،

دوج ونیزی: پا 373

مورون Myron (قرن پنجم ق م)،

پیکرتراش یونانی: 21، 165، 238، 334، 359، 360

مورون (قرن ششم ق م)،

جبار سیکوئون: 107

موریس،

دریاچه Moeris مصر: 659

موسو، آنجلو Mosso،

محقق ایتالیایی: پا 24

موسی Muses:

95

موسیا Mysia،

مملکت قدیم، شمال غربی آسیای صغیر: 259

موسیقی:

آخایایی: 54; در آرگوس: 89، 186; در آموزش آتنیان: 320; در اسپارت: 85، 86; در

جشنواره ها و مسابقات: 221 - 228; در درام: 423; دوریایی: پا 248; در دین: 211، 212; عصر

هلنیستی: 689; عصر هومری: 62; غربی: پا 248; فروگیایی: 75، پا 248; در فرهنگ عمومی: 246

- 252;

ص: 819

فیثاغورسی، 186، 187; کرتیان: 20، 21; کلیسایی: پا 248; لیدیایی، پا 248، کلیسایی:

پا 248; لیدیایی: پا 248; و یهودیت: 649، 650

موکاله،

دماغه Mycale، یونیا، بر ساحل آسیای صغیر: 173، 221، 490

موکاله،

جنگ: 254، 263، 274

موکنای/

موکناییان Mycenae، شهر قدیم، یونان: 26، 32، 33، 35 - 42، 45، 46، 48، 51، 53، 57، 62، 63،

67، 70، 73 - 75، 88، 107، 108، 128، 129، 149، 201، 202، 210، 236، 239، 245، 368، 374،

433، پا 557

موکنایی،

تمدن: 45، 54، 74، 75، 108، 114، 148

موکونوس،

جزیره Myconos، یونان: 152

مولر، یوهانس فون Muller (1752 - 1809)،

تاریخنویس سویسی: 33

مولوسیا/

مولوسیایی Molossia، ناحیه، اپیروس قدیم: پا 601، 734

مولیر Moliere/ ژان پاتیست پوکلن (1622 - 1673)،

نمایش نویس فرانسوی: 743

مومیوس، لوسیوس Mummius،

قانونگذار و سردار رومی (مط قرن دوم ق م): 740

موناکو: مونویکوس

مونتنی، میشل ایکم دو Montaigne (1533 - 1592)،

فیلسوف و مقاله نویس فرانسوی: 189، 418

مونکهاوزن Munkhausen،

افسر آلمانی: پا 59

مونوخیا Munychia،

جشنواره دینی، یونان: 221، 272

مونوخیون Munychion،

دهمین ماه سال، یونان: 221

مونویکوس /

موناکو Monoecus، کشور: 192

مونیخ،

موزه Munich: پا 359

میتسپا Mizpah،

ناحیه، اورشلیم: 653

میدیاس Meidias،

نقاشی روی گلدان، یونان قدیم: 349

میسولونگی /

مسولونگیون Misolonghi، شهر کالودون: 125

میفلاور Mayflower،

کشتی امریکایی: 119

میکلانژ ]1475 - 1564[، پیکرتراش، نقاش، معمار، و شاعر ایتالیایی: 449، 558، 694، 695، 743

میلتن، جان Miton (1608، 1674)،

شاعر انگلیسی: 432، 489، پا 549

میلتوس Miletus،

شهر قدیم، کرت: 84، 108، 109، 142، 156 - 158، 160 - 160، 173، 178، 186،

ص: 820

191، 196،

240، 244، 255، 279، 280، 305، پا 322، 609، 632، 635، 636، 644، 690، 712

میلون Milon (قرن ششم ق م)،

اهل کروتونا، ورزشکار و یکی از فیثاغورسیان: 184، 185، 236، 238

میلتیادس Miltiades، (فت 488 ق م)،

سردار و قانونگذار آتنی: 256، 257، 273

میماکتریون Maimakterion،

از ماه های سال، یونان: 221

میمنرموس Mimnermus،

شاعر قصیده سرای یونانی (مط 630 - 600 ق م): 171

مین،

هنری جیمز سامر Maine (1822 - 1888)، حقوقدان و تاریخنویس انگلیسی: پا 742

مینوسی،

تمدن Civilization Minosian، از قدیمترین تمدنهای بشری که مرکز آن کرت بوده است: 13، 37، 40

- 43، 192

ن

نئاپولیس Neapolis،

شهر، ناپل کنونی: 179، 191، 644، 650

نئارخس Nearches (قرن پنجم ق م)،

جبار الئا: 392

نئارخوس Nearchus (قرن چهارم ق م)،

سردار مقدونی: 564، 610، 710

نئاکلس Neacles،

نقاش یونانی (مط قرن 207 ق م): 691

نابیس Nabis ،

جبار اسپارت (مط 207 ق م): 639

ناپل Naples،

شهر، ایتالیا: 127، 191، 634، پا 719

ناپل،

موزه: 358، 467، 560، پا 693، 695، پا 697

ناپلئون اولNapoleon،

امپراطور فرانسه (1804 - 1815): 179، 195، 491، پا 530، 603، 604، 606، 610، 616، 662

ناتورالیسم: طبیعت گرایی

ناسیونالیسم: ملیت گرایی

ناکسوس،

جزیره Naxos، یونان: 28، 153، 192، 195، 242

نانو Nanno (قرن هفتم ق م)،

معشوق میمنرموس، 171

ناوپاکتوس Naupactus،

شهر، آیتولیا: 73، 125

ناوپاکتوس،

کنفرانس (213 ق م): 736

ناوپلیون Nauplia،

شهر، نزدیک آرگوس: 34

نئوبوله Meobule (قرن هفتم ق م)،

معشوق آرخیلوخوس: 153

نبطیان Nabatu،

که خرابه های آن در وادی موسی یا جنب آن بر جبل هارون

ص: 821

یافت شده: پا 645

نجوم /

ستارهشناسی: 19، 157، 158، 186، 187، 378، 379، 562 - 564، 634، 635، 707 - 710

نحمیا Nahemiah،

ساقی اردشیر اول هخامنشی و حاکم یهودا: 649

نخبگان /

تیموکراسی Timocracy، گروهی برگزیده که قدرت اقتصادی و سیاسی را در دست دارند: 597

نخوNecho،

فرعون مصر (610 - 594 ق م): 659

نرماندی Normandie،

شهر، فرانسه: پا 36

نروژ/

نروژی Nerway: پا 466، 710

نرون /

کلاودیوس کایسار دروسوس گرمانیکوس Nero، امپراطور روم (54 - 68): پا 556، پا 719

نسیوتس Nesiotes (قرن پنجم ق م)،

پیکرتراش یونانی: 360

نشویل Nashville،

شهر، ایالت تنسی، کشورهای متحد امریکا: پا 374

نقاشی:

در عصر پریکلس: 350 - 353; در عصر هلنیستی: 690 - 693; قرن چهارم ق م: 553 - 555;

قرن ششم ق م: 244; در کرت: 22، 23; موکنای: 39

نلئوس Neleus (قرن سوم ق م)،

فیلسوف یونانی: 672

نمئا Nemea،

شهر، آرگولید: 50، 221، 232، 238

نوافلاطونی/

نوافلاطونیان، فلسفه Platonism Neo: 213، 578، 666، 731، 742

نوبه Nubia،

مملکت قدیم، اکنون ایالتی در سودان: پا 22

نوتیوم Notium،

ناحیه، نزدیک افسوس: 505

نوردی،

نژاد Nordic: 75

نوردیک،

سبک: 245

نورمان هاNormans،

قومی که اصلا اسکاندیناوی بودند: پا 36، 193

نورمن: نورمان ها

نوسنگی/

حجر جدید، عصر Age Stone New: 9، 10، 12، 21، 25، 37، 41، 128، 192

نوکراتیس Naucratis،

شهر قدیم، دلتای رود نیل، مصر: 5، 196، 240، 608

نوماپومپیلیوس Pompilius Numa،

پادشاه روم (715 - 672 ق م): 138

نهرالعاصی /

اورونتس: 633، 641، 644

نهضت ضد یهود Movement Semitic - Anti،

در اسکندریه (حد قرن سوم):

ص: 822

664

نیچه، فریدریش ویلهلم Nietzsche (1844 - 1900)،

فیلسوف آلمانی: 60، 170، 327، 585، 745

نیس Nice: نیکایا

نیست انگاری/

نیستی گرایی Nihilism، دیدگاهی که ارزشهای موجود را نفی میکند: 716

نیکارته Nicarete،

روسپی آتنی: 526

نیکانور Nicanor (قرن دوم ق م)،

حاکم یهودیه: 654

نیکایا، بندر Nicaea،

نیس کنونی، جنوب خاوری فرانسه: 5، 192

نیکایا/

نیقیه، شهر قدیم بیتینیا، ایس نیک کنونی، شمال باختری ترکیه: 708

نیکوپولیس Nicopolis،

شهر قدیم اپیروس، شمال غربی یونان: 178

نیکوپولیس ،

شخصیت مجموعه اشعار یونانی

نیکوستنس Nicosthenes (قرن ششم ق م)،

سفالگر یونانی: 240

نیکوماخوس Nicomachus،

پسر و تنقیح کننده کتاب اخلاق ارسطو: پا 595

نیکومدس اول I Nicomedes،

پادشاه بیزانس (278 - 250 ق م): 556

نیکیاس Nicias (فت 413 ق م)،

قانونگذار و سردار آتنی: 219، پا 299، پا 311، 329، 424، 473، 474، 486، 488، 500 - 503

نیکیاس،

عهدنامه صلح: 497

نیل،

رود Nile، شمال و شرق افریقا: 5،6، پا 22، 84، 196، 603، 608، 656 - 665، 695

نیم Nimes،

شهر، فرانسه: 192

نیوبید Niobid،

ناحیه، آسیای صغیر: 560

نیوتن، آیزک Newton (1642 - 1727)،

فیلسوف و ریاضیدان انگلیسی: 590، 702، 703، 706

نیوکسل Newcastle،

شهر، انگلستان: 302

نیومن، جان هنری Newman (1801 - 1890)،

نویسنده انگلیسی: 729

نیویورک York New،

شهر، کشورهای متحد امریکا: پا 354، پا 357، پا 374

نیویورک،

موزه هنری: پا 359

و

واترمن، لوروی Waterman،

باستانشناسی: پا 641

واتو، ژان آنتوان Watteau (1684 - 1721)،

نقاش فرانسوی: 181

واتیکان Vatican،

دستگاه پاپی در رم: 164، 241، 537، پا 556، 560، پا 696

واتیکان،

موزه 349، پا 358، پا

ص: 823

692، پا 694، پا 697

وارو، مارکوس ترینتیوس Varro (116 - 26قم)،

دانشور رومی: 630

واریته Variete،

اصطلاح یونانی برای نوعی درام: 743

واسیلیگی Vasiliki،

ناحیه، کرت: 9

وافیو Vaphio،

ناحیه، اسپارت: 39

واقعپردازی /

رئالیسم Realism: 698، 745

واگنر، ویلهلم ریشارد Wagner (1813 - 1883)،

شاعر، آهنگساز، و موسیقی نویس آلمانی: 419

والپول، هوریس Walpole (1717 - 1797)،

ادیب انگلیسی: 466

والدستاین، سی، Waldstein،

باستانشناس انگلیسی: 33

وان دایک، آنتونی Dyck Van (1599 - 1641)،

نقاش فلاندری: 164

وجوود، جوسایا Wedgwood (1730 - 1795)،

سفالگر انگلیسی: 688

وحدت وجود،

مکتب Pantheism، معتقد به همه خدایی یا همه در خدایی، یعنی همه کائنات جزئی از ذات مطلق و در

وحدت کامل با او هستند: 633، 645

وخش Oracle: 189، 219، پا 613

وردزورث، ویلیام Wordsworth (1770 - 1850)،

شاعر انگلیسی: 189

وزوویوس ،

کوه Vesuvius، شرق ناپل، ایتالیا: 191، 692، پا 719

ولتر، فرانسوا ماری آروئه دو Voltaire (1694 - 1778)،

فیلسوف فرانسوی: 416، 449، پا 465، 485، 570، 583، 731، 743

ولیا Velia: الئا

ونیز/

ونیزیان Venice، شهر، ایتالیا: 181، پا 373، 640

ویتروویوس پولیو، مارکوس Pollio Vitruvius (قرن اول ق م)،

معمار و مهندس رومی: 364، پا 369، 703

ویرژیل/

ویرجیلیوس، پابلیوس ویرجیلیوس مارو Virgil (70 - 19قم)، شاعر منظومه سرای رومی: 69،

120، 122، 123، پا 680، 694، 695

ویس، آلن بایرد Wace،

باستانشناس انگلیسی: 23

ویکتوریا Victoria،

ملکه انگلستان و ایرلند (1837 - 1901)، 44، 193، 395

وین Vienna،

پایتخت اتریش: 66، 712

وینکلمان،

یوهان یوآخیم Winckelmann (1717 - 1768)، باستانشناس یونانی و تاریخ هنرنویس آلمانی: 328،

363، 365، پا 694،

ص: 824

696، پا 698

ه_

هابز، تامس Hobbes (1558 - 1679)،

فیلسوف انگلیسی: 731

هاتزیداکیس، گئورگ Hatzidakis (1848 - 1941)،

باستانشناس یونانی: 9

هادریانوس Hadrian،

امپراطور رومی (117 - 138): 328

هارپالوس Harpalus (قرن چهارم ق م)،

خزانه دار اسکندر: 604، 616

هارمودیوس Harmodius،

یکی از قاتلان هیپارخوس: 144، 242، 334

هارون،

جبل Aaron: پا 645

هارون،

قبیله: 653

هاروی، ویلیام Harvey (1578 - 1657)،

پزشک و متخصصص علم تشریح انگلیسی: 711

هاگیاترایادا Triada Hagia (= تثلیث مقدس)،

ناحیه، کرت: 9، 10، 15، 19، 20، 22، پا 24، 26

هالبهر، اف. Halbherr،

باستانشناس ایتالیایی: 9

هالشتات Hallstatt،

شهر، اتریش: 73

هالیس،

رود Halys، یونان: 44

هالیکار ناسوس Halicarnassus،

شهر قدیم کاریا، آسیای صغیر: 482، 483، 552، 554، 555، 644

هامبورگ Hamburg،

شهر، آلمان غربی: 30

هامیلکار Hamilcar (قرن پنجم ق م)،

سردار کارتاژی: 195، 262، 492، 644

هانوی کارتاژی Carthage of Hanno،

دریا نورد (مط 500 ق م): 381

هانیبال Hannibal (247 - 183 ق م)،

سردار کارتاژی: 492، پا 496، 530، 531، 630، 642، 686، 687، 736، 737

هاوز،

هاریت بوید Hewes (1871 - 1945)، باستانشناس امریکایی: 9

هتایرای Hatairai (= دوست)،

عنوان عالیترین طبقه روسپیان یونانی: پا 332

هخامنشی،

سلسله / هخامنشیها، سلسله پادشاهی ایران (قرن هفتم قرن چهارم ق م): 611، 645

هرا،

معبد Hera: 107، 194، 246، 353، 358

هرائیون،

معبد Heraeum: 557

هراکلیا Heracleia،

شهر، یونان: 178، 352، 644، 734

هراکلیتوس Heracleitus،

فیلسوف یونانی (مط 500 ق م): 158، 160، 329، 383، 390، 392، 471، 577، پا 578، 715،

718، 725; آتش در فلسفه : 167، 169; اخلاق در فلسفه :

ص: 825

169; خدا و روح در فلسفه : 167 - 169;

دیالکتیک و : 167 - 170; هستیشناسی : 166

هراکلیدس پونتوسی Pontus of Heracleides،

فیلسوف (مط قرن چهارم ق م): 561، 563، 574

هراکلیون Heracleum: کاندیا

هراکلیون،

موزه، یونان: 22، پا 24

هرپولیس Herpyllis،

پیرو ارسطو: 586

هرکولانیوم Herculaneum،

شهر قدیم کامپانیا، ایتالیا: 691

هرموس،

رود Hermus، ساردیس: 173

هرمولائوس Hermolaus (قرن چهارم ق م)،

توطئه گر مقدونی: 614

هرمیاس Hermeias (قرن چهارم ق م)،

فیلسوف و جبار آتارنئوسی: 586، 617

هرمیپوس Hermippus (قرن پنجم ق م)،

شاعر کمدی نویس آتنی: 163، 281

هرمیونه Hermione،

شهر، آرگولیس: 89، 638

هروداس Herodas (فت 300 ق م)،

کمدی نویس: 663

هرودوت /

هرودوتوس Herodotus (?484 - 425 ق م)، تاریخنویس یونانی: 37، 43، 66، 84، 95، 139، 141،

155، 156، 162، 164، 183، 195، پا 209، 231، 234، 254، 258، 259، پا 262، 331، 339، 350، 381،

403، 453، 482 - 486، 488، 491، 549، 552، 685

هرودوتوس: هرودوت

هرودیکوس Herodicus (قرن پنجم ق م)،

پزشک یونانی: 382

هروفیلا Herophila ،

یکی از سیبولاها: 219

هروفیلوس خالکدونی Chalcedon of Herophilus،

عالم تشریح (مط 300 ق م): 711، 712، 744

هرون اسکندرانی Alexandria of Heron،

عالم ریاضی و مکانیک (مط قرن اول ق م): 706

هرونوموس: هیرونوموس

هزیود/

هسیودوس Hesiod (حد 800 ق م)، شاعر یونانی: 74، پا 85، 88، 117 - 123، 157، 166، 190،

199، 203، 204، 231، 286، 484، 556

هسیودوس: هزیود

هفایستیون Hephaestion (فت 324 ق م)،

سردار مقدونی: 604، 615

هکاتایوس میلتوسی Miletus of Hecataeus،

تاریخنویس و جغرافیدان (مط قرن ششم - قرن

ص: 826

پنجم ق م): 65، 84، 160، 162، 166، 483

هکاتومبایون Hecatombaion،

نخستین ماه سال، یونان: 220

هگسیاس کورنهای Cyrene of Hegesias،

فیلسوف: 731

هگمسیاس مگنزیایی Magnesia of Hegesias،

خطیب و تاریخنویس (مط 300 ق م): 553

هگل، گئورگ ویلهلم فریدریش Hegel (1770 - 1831)،

فیلسوف آلمانی: 168، 170

هگل، گئورگ ویلهلم فریدریش Hegel (1770 - 1831)،

فیلسوف آلمانی: 168، 170، 390

هلاس Hallas /

یونان: 83

هلاسی،

فرهنگ: 128

هلسپونت، داردانل

هلند Holland:

30، 31

هلندی،

زبان: 31

هلنس Hellenes،

نامی که قوم یونانی بنا به اسم هلن یافتند: 48، 126

هلنیستی/

هلنی/ هلنها Hellenistic: 290، 307، پا 356، 537، 641، 647، 661، 664، 671، 678، 685، 689،

691، 692، 698، 701، 710، 712، 713، 741 - 743

هلنیستی،

تمدن: 648، 699

هلنیستی،

عصر: 648، 674، 684، 688، 693، پا 698، پا 701، 707

هلنیستی،

فرهنگ: 673، 708، 730، 732

هلنیسم/

یونان گرایی Hellenism: 507، 547، 625، پا 628، 641، 645، 650، 666، 668، 741

هلوس Helus،

شهر، مسینا: 90

هلیایا/

دیوان عدالت Heliaea، مشتق از هلیوس، مجلس آتن: 136، 276، پا 287

هلیوپولیس Heliopolis،

شهر، مصر قدیم: 562، 659، 664

هلیکون،

کوه Helicon، بئوسی: 117، 118، 124، 126

هلیکه Helice،

شهر، خلیج کورنت: 107

همدان/

اکباتان: 610، 615

همروسکوپیون Hemeroscopium،

کوچنشین کناره مدیترانه: 5، 192

هملت Hamlet،

شخصیت: هملت

هند: هندوستان

هندسی،

سبک Geometrical: 74، 241

هند و اروپایی Europeans - Indo،

قوم: 25، پا 203، 341; زبان : 225

هندوستان /

هند/ هندیان India: 5، پا 157، 163، 184، 188، 199، 201، پا 248، 259، پا 390، 393، پا 437،

570، 610، 625،

ص: 827

642، 644، 645، 650، 657، 660، 684، 710، 715، 734

هندویسم Hinduism،

دیدگاهی که پیرو آیین کهن هندوست: پا 597

هنر:

در آتن: 142; در آرگوس: 89; در اسپارت: 84، 85، 91، 92; بعد از حمله دوریها، 74، 75;

در تیرونس و مسینا: 34 - 39; در جامعه یهود: 649، 650; در سیراکوز: 491; در عصر پریکلس:

347 - 375; در عصر هلنیستی: 688 - 699; در عصر هومری: 62، 63; در قرن چهارم: 552 -

560; در قرون هفتم و ششم: 238 - 244; در کرت: 20، 21; در کورنت: 110; موکنای: 38 - 40

هواکینتوس Hyacinthos

از جشنهای اسپارت: 92، 239

هوئله Hyele: الئا،

هوپرئیدس Hypereides (390 - 322 ق م)،

خطیب یونانی: پا 308، 333، 526، 527، 538، 543، 546، 574، 617

هوپربولوس Hyperbolus (فت 411 ق م)،

عوام گرا: 282، 496

هوراس/

هوراتیوس Horace / کوینتوس هوراتیوس فلاکوس (65 - 8 ق م)،

شاعر لاتینی: 33، 154، 171، 440، پا 461

هوکسوسها: هیکسوسها

هوگارث، دیوید جورج Hogarth (1862 - 1927)،

باستانشناس انگلیسی: 9

هوگو، ویکتور Hugo (1802 - 1885)،

نویسنده فرانسوی: 462

هوگیائونون Hygiaonon:

468

هومتوس،

کوه Hymattus، آتن: 129

هومر Homer/هومروس (قرن نهم ق م)،

شاعر یونانی: 7، 14، 15، 20، 30، 32، 33، 35، 37، 41 - 46، 53 - 55، 57، پا 60 - 63، 69 - پا

71، 83، 88، 89، 97، 102، 108، 117 - 119، 136، 148، 150، 151، 154، 155، 157، 162، 172،

175، 181، 190، 199، 200، 202، 203، 206، 207، 212، 225 - 232، 234، 239، 249، 326، 333،

335 - 337،

ص: 828

339، 455، 484، 486، 543، 580، 683، 697

هومر،

عصر: 53 - 56، 60، 61، 63، 65̠210، 298

هومروس Homerus: هومر

هونت،

آرثر سریچ Hunt، محقق قدیمی انگلیسی: 177

هیپارخوس Hipparchus (حد 555 - 514قم)،

جبار آتنی: 144، 151، 171، 212، 395، 708، 709، 713

هیپارخیا Hipparchia (قرن چهارم ق م)،

از پیروان کراتس: 725

هیپوبوتوس Hippobotus (قرن سوم ق م)،

تاریخنویس یونانی: 399

هیپوداموس میلتوسی Miletus of Hippodamus (قرن پنجم ق م)،

معمار یونانی: 367، 491، 689

هیپوکرنه،

چشمهHippocrene ،

بئوسی: 117، 118

هیپون Hippo،

شهر، افریقا: 84

هیپوناکس Hipponax،

شاعر افسوسی (مط قرن ششم ق م): 166، 171

هیپونیکوس Hipponious (فت 424 ق م)،

سردار آتنی: 499

هیپیاس Hippias (فت 490 ق م)،

جبار آتنی: 143، 144، 234، 244، 255

هیپیاس الیسی Elis of Hippias،

فیلسوف سوفسطایʠ(مط قرن پنجم ق م): 242، 377، 402، 409، 411

هیرون اول Hieron،

جبار سیراکوزی (478 - 467قم): 151، 152، 419، 429، 491، 492، 569

هیرون دوم،

جبار سیراکوزی (270 - 216قم): پا 491، 640، 644، 669، 681، 688، 690، 700، 702

هیرونوموس Hieronymus ،

جبار سیراکوز (قرن دوم ق م): 669

هیرونوموس،

قدیس Jerome .St (? 340 - 420): 675

هیکسوسها/ هوکسوس هاHyksoses،

قبایل بدوی سامی در اطراف مصر و پادشاهان خارجی مصر (?1700 - ?1550قم): 10

هیلوتس /

هیلوتسها Helotes; اسیران در یونان: 90، 98، 497، 518، 639

هیمالایا،

کوه Himalaya، تبت: 610

هیمرا Himera،

کوچنشین یونانی، سیسیل: 192، 195، 254، 262، 492

هیمیلکون Himilcon (قرن چهارم ق م)،

سردار کارتاژی: 262، 531

هیوم،

دیوید Hume (1711 - 1776)،

تاریخنویس و فیلسوف اسکاتلندی: 390، پا

ص: 829

594، 731

ی

یادمون Iadmon (قرن ششم ق م)،

ارباب ازوپ: 164

یافا Jaffa: یوپا

یالوسوس Ialysus،

شهر، جزیره رودس: 155، 640

یامبولوس Iambulus،

فیلسوف یونانی (مط 250 ق م): 632

یان Ian،

شهر، تب: 49

یوپا Joppa/

یافا، شهرهای یونان در آسیای صغیر: 650

یو͙Ƙǘ̠قدیس Johannan .St (قرن دوم ق م)،

میهن پرست یهودی: 653

یوسفوس، فلاویوس Josephus(?370 - ?95)،

تاریخنویس یهودی: 649، 664

یوشع Josiah (فت 608 ق م)،

پادشاه یهودیان: 95

یوکتاس،

کوه Iouktas، کرت: 18

یولکوس Iolcus،

شهر، تسالی: 52، 452

یون خیوسی Chios of Ion (قرن پنجم ق م)،

شاعر و نمایش نویس: 172

یوناتان مکابیوس Maccabeus Jonathan (قرن دوم ق م)،

میهن پرست یهودی: 653، 654

یونان گرایی: هلنیسم

یونانی،

زبان Greek: 327

یونانی - ایرانی ،

امپراطوری: 611

یونس Jonah،

پیغمبر: 24

یونیا/

یونیایی Ionia، ناحیه قدیم، غرب آسیای صغیر: 48، 75، 85، 88، 135، 148، 149، 152، 155 -

159، 162، 163، 165، 173، 178، 180، 181، 221، 224، 225، 232، 242، 245، 246، 305، 339،

355، 364، پا 390، 362، 450، 494، 500، 503، 547، 548، 554، 585، 607، 617، 625، 645، 690،

707

یونیایی،

سبک: 245، 246، 552

یونیایی،

لهجه: 226، 229

یونیایی،

مکتب: 359، 363، 364، 366، 368، 369، 378، 401

یهود،

قوم/ یهودیان/ بنی اسرائیل/ عبرانیان Jews: 104، 159، 200، 330، 449، 635، 646، 648 - 653،

662 - 667، 674 - 677، 723; تاریخ ، 648; شورای بزرگان : 649; مومنان : 676

یهود،

آیین: 652

یهودا/

یهودیه Judea، سرزمین، جنوب فلسطین: 625، 648 - 654، 665

یهودای مکابی Maccabeus Judas (قرن

ص: 830

دوم ق م)،

میهن پرست یهودی: 653

یهودیت Judaism،

دیدگاهی که بر آیین یهود مبتنی است: 649، 652، 653

یهودیه: یهودا

یهوه Jehovah،

خدای یهود: 203، 213، 649، 651، 653، پا 654

مقدمه

پدیدآورندگان - کتابنامه متن انگلیسی

---

درباره مركز

بسمه تعالی
هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ
آیا کسانى که مى‏دانند و کسانى که نمى‏دانند یکسانند ؟
سوره زمر/ 9

مقدمه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان، از سال 1385 هـ .ش تحت اشراف حضرت آیت الله حاج سید حسن فقیه امامی (قدس سره الشریف)، با فعالیت خالصانه و شبانه روزی گروهی از نخبگان و فرهیختگان حوزه و دانشگاه، فعالیت خود را در زمینه های مذهبی، فرهنگی و علمی آغاز نموده است.

مرامنامه:
موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه اصفهان در راستای تسهیل و تسریع دسترسی محققین به آثار و ابزار تحقیقاتی در حوزه علوم اسلامی، و با توجه به تعدد و پراکندگی مراکز فعال در این عرصه و منابع متعدد و صعب الوصول، و با نگاهی صرفا علمی و به دور از تعصبات و جریانات اجتماعی، سیاسی، قومی و فردی، بر مبنای اجرای طرحی در قالب « مدیریت آثار تولید شده و انتشار یافته از سوی تمامی مراکز شیعه» تلاش می نماید تا مجموعه ای غنی و سرشار از کتب و مقالات پژوهشی برای متخصصین، و مطالب و مباحثی راهگشا برای فرهیختگان و عموم طبقات مردمی به زبان های مختلف و با فرمت های گوناگون تولید و در فضای مجازی به صورت رایگان در اختیار علاقمندان قرار دهد.

اهداف:
1.بسط فرهنگ و معارف ناب ثقلین (کتاب الله و اهل البیت علیهم السلام)
2.تقویت انگیزه عامه مردم بخصوص جوانان نسبت به بررسی دقیق تر مسائل دینی
3.جایگزین کردن محتوای سودمند به جای مطالب بی محتوا در تلفن های همراه ، تبلت ها، رایانه ها و ...
4.سرویس دهی به محققین طلاب و دانشجو
5.گسترش فرهنگ عمومی مطالعه
6.زمینه سازی جهت تشویق انتشارات و مؤلفین برای دیجیتالی نمودن آثار خود.

سیاست ها:
1.عمل بر مبنای مجوز های قانونی
2.ارتباط با مراکز هم سو
3.پرهیز از موازی کاری
4.صرفا ارائه محتوای علمی
5.ذکر منابع نشر
بدیهی است مسئولیت تمامی آثار به عهده ی نویسنده ی آن می باشد .

فعالیت های موسسه :
1.چاپ و نشر کتاب، جزوه و ماهنامه
2.برگزاری مسابقات کتابخوانی
3.تولید نمایشگاه های مجازی: سه بعدی، پانوراما در اماکن مذهبی، گردشگری و...
4.تولید انیمیشن، بازی های رایانه ای و ...
5.ایجاد سایت اینترنتی قائمیه به آدرس: www.ghaemiyeh.com
6.تولید محصولات نمایشی، سخنرانی و...
7.راه اندازی و پشتیبانی علمی سامانه پاسخ گویی به سوالات شرعی، اخلاقی و اعتقادی
8.طراحی سیستم های حسابداری، رسانه ساز، موبایل ساز، سامانه خودکار و دستی بلوتوث، وب کیوسک، SMS و...
9.برگزاری دوره های آموزشی ویژه عموم (مجازی)
10.برگزاری دوره های تربیت مربی (مجازی)
11. تولید هزاران نرم افزار تحقیقاتی قابل اجرا در انواع رایانه، تبلت، تلفن همراه و... در 8 فرمت جهانی:
1.JAVA
2.ANDROID
3.EPUB
4.CHM
5.PDF
6.HTML
7.CHM
8.GHB
و 4 عدد مارکت با نام بازار کتاب قائمیه نسخه :
1.ANDROID
2.IOS
3.WINDOWS PHONE
4.WINDOWS
به سه زبان فارسی ، عربی و انگلیسی و قرار دادن بر روی وب سایت موسسه به صورت رایگان .
درپایان :
از مراکز و نهادهایی همچون دفاتر مراجع معظم تقلید و همچنین سازمان ها، نهادها، انتشارات، موسسات، مؤلفین و همه بزرگوارانی که ما را در دستیابی به این هدف یاری نموده و یا دیتا های خود را در اختیار ما قرار دادند تقدیر و تشکر می نماییم.

آدرس دفتر مرکزی:

اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109