سرشناسه : ابن اثیر، علی بن محمد، 555-630ق.
عنوان قراردادی : الکامل فی التاریخ .فارسي
عنوان و نام پديدآور : كامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران / تالیف عزالدین علی بن الاثیر ؛ ترجمه علی هاشمی حائری؛ [ به سرمایه] شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
مشخصات نشر : تهران: مجهول ، 13xx-
مشخصات ظاهری : 33ج.
شابک : 16000 ریال (دوره) ؛ 13000 ريال (ج. 17)
وضعیت فهرست نویسی : برون سپاري
يادداشت : فهرست نويسي بر اساس جلد هفدهم.
يادداشت : مترجم جلد بیست و دوم: ابوالقاسم حالت می باشد.
يادداشت : مترجم جلد هشتم کتاب حاضر عباس خلیلی می باشد.
يادداشت : ج. 16(چاپ دوم : اردیبهشت 1368).
يادداشت : ج. 8 (چاپ ؟: 13).
يادداشت : ج.22 (چاپ بیست و دوم 13).
یادداشت : كتابنامه.
موضوع : اسلام -- تاریخ
موضوع : کشورهای اسلامی -- تاریخ -- سالشمار
موضوع : ایران -- تاریخ
شناسه افزوده : شرکت سهامی چاپ و انتشارات کتب ایران وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی.
رده بندی کنگره : DS35/63/الف2ک2041 1300ی الف
رده بندی دیویی : 909/097671
ص: 1
کامل تاریخ بزرگ اسلام و ایران جلد24
تالیف عزالدین علی بن الاثیر
ترجمه عباس خلیلی؛ ابوالقاسم حالت
ص: 2
به نام خدا کتاب الکامل فی التاریخ یا کامل التواریخ شامل وقایع از آغاز خلقت تا سال 628 هجری قمری است که ابو الحسن عز الدین ابن اثیر مورخ بزرگ اسلامی نوشته است.
«ابن اثیر» شهرت سه برادر از مردم جزیره ابن عمر است که همه از ادبا و نویسندگان و مورخان شمرده می شوند و پسران اثیر الدین ابو الکرم محمد موصلی خزری بودند. این سه برادر عبارتند از: ضیاء الدین ابو الفتح، نصر الله ابن اثیر که مردی نحوی و لغوی و عالم علم بیان است و از کودکی به حفظ قرآن و دواوین شاعران عرب پرداخت و در موصل در فنون شعر و ادب استاد شد.
آنگاه به خدمت صلاح الدین ایوبی پیوست و ملک افضل نور الدین
ص: 3
پسر صلاح الدین او را از پدر بخواست و وزارت خویش داد. و وقتی دمشق از ملک افضل منتزع گشت پس از تحمل رنج های بسیار به خدمت ملک القاهر ناصر الدین محمود بن مسعود رسید و سمت دبیری او را عهده دار گردید.
از آثار مهم او المثل السائر فی الادب الکاتب و الشاعر و المعانی المخترعه فی صناعتة الانشاء، و کتاب الوشی المرقوم است.
ضیاء الدین ابن اثیر بسال 558 تولد و به سال 637 وفات یافته است.
دیگر مجد الدین، ابو السعادت مبارک، که او هم در نحو و اصول تبحر دارد و برادر بزرگتر عز الدین شمرده میشود.
مجد الدین بسال 544 هجری قمری در جزیره ابن عمر بدنیا آمده و بسال 606 در موصل دار فانی را وداع گفته است.
او چندی دبیر امیر مجاهد الدین قایماز بن عبد الله خادم زینی بود. بعد از آن به خدمت عز الدین مسعود بن مودود فرمانروای موصل درآمد. چندی نیز به نور الدین ارسلانشاه خدمت کرد. سپس بر اثر بیماری دست و پای او از حرکت بازماند و خانه نشین شد و به تالیف و تصنیف پرداخت. دانشمندان و بزرگان پیوسته به دیدار او میرفتند.
او رباطی در یکی از قراء موصل بساخت و املاک خویش بر آن وقف کرد.
بعض کتاب هائی که او نوشته عبارتند از: کتاب جامع الاصول، کتاب النهایة فی غریب الحدیث، کتاب الانصاف، کتاب المصطفی و المختار، کتاب فی صنعة الکتابة، کتاب البدیع در نحو.
سومین برادر، که نویسنده کتاب تاریخ مورد استفاده ماست، عز الدین
ص: 4
ابو الحسن علی ابن ابو الکرم محمد بن محمد بن عبد الکریم بن عبد الواحد شیبانی جزری است که در سال 555 هجری قمری تولد و در سال 637 وفات یافته است.
عز الدین در موصل و شام و بغداد به تحصیل دانش پرداخت.
«جزری» از آن جهة به این سه برادر می گویند که منسوب به زادگاه خود جزیره ابن عمر هستند.
عز الدین در موصل و شام و بغداد به تحصیل دانش پرداخت. و سفری نیز به شام کرد و سرانجام در موصل اقامت گزید و به تالیف کتب خویش پرداخت. او مردی وارسته بود. به مال دنیا اعتنائی نمی کرد و جز به فرا گرفتن علم و نوشتن کتاب به مسائل دیگر توجه نداشت.
اثر مهم ابن اثیر، چنانکه گفتیم، تاریخ بزرگ او به نام «الکامل فی التاریخ» است که به کامل ابن اثیر معروف است.
این مورخ بزرگ، چون همزمان با استیلای مغول بوده، می توان گفت از لحاظ زمانی نخستین مورخی است که وقایع عصر مغول را نسبتا به تفصیل آورده، مخصوصا وقایع زمان قراختائیان و خوارزمشاهیان تا اواخر ایام سلطنت جلال الدین منکبرنی را ضبط کرده. و در گرد- آوری مواد کتاب نیز نهایت دقت را به کار برده است بهمین جهة کتاب او یکی از منابع مهم تاریخ مغول شمرده می شود.
عز الدین ابن اثیر کتاب های دیگری هم نوشته است. منجمله کتاب اللباب که تلخیصی از کتاب الانساب سمعانی است و سیوطی تلخیصی بنام لب اللباب از آن فراهم ساخته است و نیز کتاب اسد الغابه فی معرفة
ص: 5
احوال الصحابه که در ترجمه احوال صحابه است. این کتاب مشتمل بر هفت هزار و پانصد زندگینامه یا شرح حال است. عز الدین محتویات کتاب های ابن منده و ابو نعیم و ابن عبد البر را در آن جمع کرده و اشتباهات آنان را استدراک نموده و خود مطالبی بر مطالب آنها افزوده است. این کتاب بسال های 1280 تا 1286 در پنج مجلد در مصر به چاپ رسیده، در تهران هم از روی آن چاپ افست شده است.
تاریخ الکامل، چنانکه گفتیم، شامل وقایعی است از آغاز خلقت، طبق عقائد مورخان قدیم اسلامی، یعنی از آفرینش حضرت آدم و داستان ابلیس و آدم و رانده شدن آدم و حوا از بهشت و احوالات فرزندان آدم و همه پیامبران و ظهور زرتشت و تولد حضرت مسیح تا بعثت حضرت رسول اکرم صلّی اللّه علیه و آله و سلّم.
از تاریخ قدیم ایران نیز پادشاهان کیانی و اشکانی و ساسانی را تا انقراض سلسله ساسانیان و ظهور اسلام شرح داده، از آن پس وقایع تاریخ بعد از اسلام را سال بسال نقل کرده است.
متن عربی تاریخ الکامل، که در بیروت چاپ شده، دوازده جلد است و جا داشت که از جلد اول آن ترجمه شود ولی شادروان عباس خلیلی شاید جلد اول را که شامل احوالات پیامبران و پادشاهان ایرانی قبل از اسلام است ضروری ندیده و از ترجمه آنها صرف نظر کرده است که چنانچه توفیق رفیق گردد و فرصتی دست دهد امکان دارد که جلد اول نیز ترجمه شود و بدین ترتیب ترجمه فارسی «الکامل» نیز کامل گردد.
مرحوم خلیلی از تولد پیغمبر اسلام و زندگانی آن حضرت تا
ص: 6
وقایع سال 358 هجری قمری را ترجمه کرد که متاسفانه عمرش کفاف نداد و در بیست و یکم بهمن ماه سال 1350 زندگی را بدرود گفت.
پس از آن برای اینکه ترجمه کامل، ناقص نماند به نویسنده نامی و دانشمند گرامی هاشمی حائری پیشنهاد شد تا با تسلطی که در زبان عربی و همچنین در نویسندگی دارند کاری را که عباس خلیلی اقدام کرده دنبال کنند و ترجمه این تاریخ معتبر را بپایان برسانند.
ایشان نیز از وقایع سال 359 تا رویدادهای سال 499 را ترجمه فرمودند. بعد بعلت بیماری چشم و ضعف قوه باصره از ترجمه بقیه کتاب معذرت خواستند.
بنده هرگز جرئت آنرا ندارم که ادعا کنم در زبان عربی به اندازه دانشمند فقید عباس خلیلی یا بقدر فاضل ارجمند علی هاشمی حائری تسلط و تبحر دارم. ترجمه این کتاب را نیز به چند علت بر عهده گرفتم:
اول علاقه ای که شخصا به کتب تاریخی و ادبی دارم.
دوم تشویق بعضی از دوستان که سخنان دلگرم کننده آنان این کار را که در نظرم مشکل مینمود، آسان جلوه داد.
سوم روانی و سلامت عبارات تاریخ «الکامل» که با لغات و انشائی بسیار ساده نوشته شده، بطوریکه خواننده- البته خواننده ای که به اندازه حقیر با زبان عربی آشنائی داشته باشد- در حین خواندن آن کمتر به لغات مشکل و متروک یا عبارات معقد و پیچیده برخورد می کند.
ص: 7
ضمن ترجمه این کتاب شهرهایی را که فکر می کردم در نظر خواننده معمولی ناشناخته است و شناختن آنها ضروری است، در ذیل صفحات توضیح دادم.
بعضی ازین توضیحات قدری مفصل است ولی چون فکر میکردم که این تفصیل نیز ممکن است برای برخی از خوانندگان قابل استفاده باشد دریغم آمد که بعضی از قسمت ها را حذف و سخن را کوتاه کنم.
معذلک اگر واقعا درین قسمت ها راه اطناب پیموده شده پوزش می خواهم.
در ترجمه کتاب، تا آنجا که امکان داشته، نهایت دقت را بکار برده ام. با این وصف هرگز ادعا نمی کنم که این ترجمه خالی از لغزش است و امیدوارم سروران گرامی چنانچه لغزش هائی می یابند تذکر دهند تا در ترجمه باقی کتاب، همچنین در چاپ مجدد این جلد منظور گردد. در شرح احوال برادران ابن اثیر از کتاب های لغتنامه دهخدا و دائرة المعارف فارسی استفاده شده است.
ابو القاسم حالت 28/ 11/ 52
ص: 8
درین سال امیر المسلمین، یوسف بن تاشفین، فرمانروای غرب (1) و اندلس درگذشت. او مردی نیک نهاد و نیکوکار و دادگر بود. به دینداران و دانشمندان متمایل بود و آنان را گرامی میداشت و پندشان را به کار می بست.
و چون فرمانروای اندلس- همچنانکه بیش از این یاد کردیم- فقیهان را گرد آورد و آنان را مورد احسان خویش قرار داد به او گفتند: «فرمانروائی تو باید از طرف خلیفه مسجل شود تا اطاعت فرمان تو بر عموم مردم فرض گردد. بنابر این مأموری را با هدایای بسیار به درگاه خلیفه المستظهر بالله، امیر المؤمنین، روانه کن.
نامه ای نیز بخدمت او بنویس حاکی از پیروزیهای درخشان لشکریان اسلام که خداوند در شهرهای فرنگ نصیب او ساخته است. و حکم فرمانروائی شهرها را ازو بخواه.» چنین کرد. و در نتیجه، همانطور که می خواست فرمانی از دیواند)
ص: 9
خلافت برای او صادر گردید و به لقب «امیر المسلمین» ملقب شد.
خلعت هائی نیز برای وی از درگاه خلیفه رسید و موجب شادمانی بسیار وی گردید. او کسی است که شهر مراکش را برای مرابطان [1] ساخت و تا سال 500 هجری بر او رنگ فرمانروائی پایدار ماند. درین سال درگذشت. و پس از وی فرزندش علی بن یوسف- که او هم لقب «امیر المسلمین» یافت- بجای وی نشست.
علی بن یوسف بیش از پیش به بزرگداشت و خدمت دانشمندان و پیروی از نصایح آنان پرداخت و هر گاه یکی از آنان او را موعظه میکرد، هنگام استماع سخنان وی، سربزیر می افکند و رقت قلبی به او دست می داد که آثار آن در چهره اش نمایان می گردید.
پدرش- یوسف بن تاشفین- مردی بردبار، بخشنده، دیندار و نیکوکار بود. اهل دین و دانش را دوست میداشت و به آنان در شهرهای خود حکومت میداد. به عفو و چشم پوشی از گناهان بزرگان علاقمند بود.
روزی سه نفر به درگاه او روی آوردند. یکی از آنان هزار دینار می خواست تا با آن به تجارت پردازد. دومی منصبی تمنا داشت تا در دستگاه او به خدمتگزاری مشغول شود سومی یکی از زنان او را آرزو می کرد که اهل نفزاوه (1) بود. از زیباترین همسران وی شمرده می شد و حکمش در سراسر شهرها جاری بود.د)
ص: 10
وقتی که این خبر به یوسف بن تاشفین رسید، به احضار آنان فرمان داد. اولی را که خواستار مال بود هزار دینار بخشید، دومی را که کار میخواست به کار گماشت و به سومی که آرزومند وصال همسر وی بود، گفت: «ای نادان، چه چیز ترا بر آن داشت تا آرزوئی را در سر بپرورانی که بدان نمیرسی؟» و او را پیش همسر خود فرستاد.
آن زن او را سه روز در خیمه ای رها کرد و دستور داد در تمام این مدت فقط یک نوع غذا به او بدهند. پس از سه روز احضارش کرد و پرسید:
«درین مدت چه خوردی؟» جواب داد: «غذای من در تمام این سه روز یک جور بود.» گفت: «پس بدان که همه زن ها هم یک جور هستند و یک مزه میدهند.» آنگاه امر کرد که پول و مال و پوشاک کافی در اختیارش بگذارند و روانه اش کنند.
درین سال فخر الملک، ابو المظفر، علی پسر نظام الملک، روز عاشورا کشته شد. او بزرگ ترین پسر وی بود. و ما پیش ازین وزارت او را در دربار سلطان برکیارق بسال 488 بیان کردیم.
او پس از کناره گیری از وزارت عازم نیشابور شد و به دربار سلطان سنجر فرزند ملکشاه، رسید و عهده دار وزارت وی گردید.
روز عاشوراء روزه گرفت و به یاران خود گفت: «دیشب حسین بن علی علیه السلام را در خواب دیدم که به من میفرمود: پیش ما بیا و افطار را هم نزد ما بکن. این خواب فکر مرا مشغول داشته است و از قضا و قدر و مشیت خداوند پرهیز نمی توان کرد.» به او گفتند: «خداوند ترا حفظ کند. بهتر است که امروز و
ص: 11
امشب از خانه خارج نشوی.» آن روز را به نماز و تلاوت قرآن گذراند و مالی بسیار صدقه داد.
همینکه عصر فرا رسید، از خانه ای که حرمسرای وی شمرده می شد خارج گردید. ناگهان فریاد ستم رسیده ای را شنید که سوز و التهاب زیاد داشت. میگفت: «مسلمانان از میان رفته اند. مسلمانی نمانده و دیگر کسی نیست که در محو ظلم و دستگیری بیچارگان بکوشد.» فخر الملک، رحمة اله علیه، او را نزد خود فراخواند و پرسید:
«برای تو چه اتفاقی افتاده است؟» او نامه ای به دستش داد. هنگامی که مشغول مطالعه آن بود با کارد به وی ضربت سختی زد که کارش ساخته شد و درگذشت.
این مرد را که یکی از باطنیان بود به نزد سلطان سنجر بردند.
او را به اقرار واداشت. او به دروغ بر ضد گروهی از یاران سلطان اقرار کرد و گفت: اینها مرا به کشتن وزیر تحریک کردند.
سلطان که می خواست او را با دست خود بکشد، اول فرمان قتل کسانی را که او به دروغ متهم کرده بود، داد. آنگاه مرد باطنی را کشت.
عمر فخر الملک شصت و شش سال بود.
در ماه صفر همین سال- یعنی سال 500 هجری- امیر سیف الدوله صدقة بن منصور مزید قلعه تکریت را تسلیم کرد. این قلعه، همچنانکه پیش ازین یاد کردیم، در اختیار فرزندان مقن العقیلیین بود. و تا آخر
ص: 12
سال 427 فرمانروائی آنرا رافع بن حسین بن مقن در دست داشت.
پس از درگذشت او، برادرزاده وی، ابو منعه خمیس فرزند تغلب بن حماد به حکومت آنجا رسید و ازین راه، سوای جواهر آلات، پانصد هزار دینار بدست آورد. او در سال 435 از جهان رفت و پسرش، ابو غشام، جانشین وی گردید.
در سال 444 عیسی به او حمله برد و او را گرفته و به زندان انداخت و قلعه و اموال قلعه را متصرف شد. تا سال 448 که مورد حمله طغرل بیک قرار گرفت ولی توانست در برابر مقداری مال با او مصالحه کند و او را روانه سازد.
پس از درگذشت عیسی، همسر وی، که امیره قلعه بود، از ترس اینکه مبادا ابو غشام برگردد و بار دیگر بر قلعه تسلط یابد، او را کشت ابو غشام چهار سال بود که در زندان بسر میبرد.
این زن، بعد از کشتن ابو غشام، امیری بنام ابو الغنائم بن محلبان را به نیابت در آن قلعه گماشت و قلعه را تسلیم یاران سلطان طغرل بیک کرد و رهسپار موصل شد. چیزی نگذشت که فرزند ابو غشام او را کشت و انتقام خون پدر خود را از او گرفت. و شرف الدوله مسلم بن قریش نیز اموال او را تصاحب کرد.
طغرل بیک فرمانروائی قلعه را به شخصی معروف به ابو العباس- رازی سپرد. این شخص پس از شش ماه وفات یافت و ابو جعفر محمد بن احمد بن خشام معروف به مهرباط، اهل ثغر، (1) زمام امور قلعه را بدست گرفت و در آنجا بیست و یک سال اقامت کرد. پس از مرگ وی،ا)
ص: 13
دو سال پسرش در آنجا فرمان راند تا ترکان خاتون قلعه را گرفت و گوهر آئین را از طرف خود به حکومت آنجا گماشت.
بعد از درگذشت ملکشاه، قسیم الدوله آقسنقر فرمانروای حلب به حکومت قلعه رسید. و پس از کشته شدن او این قلعه در اختیار امیر کمشتکین جاندار قرار گرفت. او مردی را در آنجا گماشت که ابو المصارع نامیده میشد. بعد، مجد الملک بلاسانی قلعه را تصرف کرد و کیقباد بن هزارسب دیلمی را به حکمرانی آنجا مأمور ساخت.
کیقباد دوازده سال درین قلعه بسر برد و با اهالی قلعه بیداد و بد رفتاری کرد. و در سال 496 که سقمان بن ارتق بر او حمله ور شد. و به غارت قلعه پرداخت، آنجا را روز سقمان و شب کیقباد غارت می کردند.
وقتی که سلطان محمد، پس از درگذشت برادر خود برکیارق، به سلطنت رسید، قلعه را به امیر آقسنقر برسقی، شحنه بغداد، واگذاشت.
او به سوی قلعه رفت و مدتی بیش از هفت ماه قلعه را محاصره کرد تا کار بر کیقباد تنگ شد. آنگاه صدقة بن مزید را فرستاد تا قلعه را تصاحب کند. او در ماه صفر این سال روانه قلعه شد و آنجا را از کیقباد بازگرفت. برسقی خود نیز از قلعه فرود آمد و آنجا را تصرف نکرد.
کیقباد هشت روز پس از ترک قلعه، در سن شصت سالگی بدرود حیات گفت.
صدقه، از طرف خود، ورام بن ابو فراس بن ورام را نایب الحکومه قلعه ساخت.
کیقباد را به فرقه باطنیه نسبت میدادند و درگذشت او از خوشبختی
ص: 14
صدقه بود. زیرا چنانچه در نزد وی میماند، اعتقاد و مذهب خود او نیز مورد سوء ظن مردم واقع می شد.
در ماه ربیع الاول این سال جنگ بین عباده و خفاجه درگرفت.
عباده پیروزی یافت و انتقام خون کسان خود را از خفاجه گرفت.
این جنگ بدان علت رخ داد که سیف الدوله صدقه فرزند خود بدران را با سپاهی به سوی بطیحه فرستاد تا آن ناحیه را سرپرستی کند و از گزند قبیله خفاجه محفوظ دارد. زیرا خفاجه به مردم بطیحه آزار میرساند.
وقتی که قبیله خفاجه به او نزدیک شدند و کسان او را تهدید کردند نامه ای به پدر خود نوشت و از دست آنان شکایت کرد و صورت احوال آنان را به وی باز نمود. پدرش قبیله عباده را احضار کرد.
این قبیله در سال گذشته، همچنانکه شرح دادیم، از قبیله خفاجه صدمه بسیار دیده بود.
سیف الدوله صدقه، وقتی افراد قبیله عباده حاضر شدند به آنان گفت همراه قشون وی آماده جنگ شوند تا انتقام خون عزیزان خود را از قبیله خفاجه بگیرند.
مردان عباده نیز پیشاپیش سپاهیان وی به راه افتادند و شبانه به محله ای از خفاجه رسیدند که در آن بنی کلیب اقامت داشتند. اهالی که غافلگیر شده بودند آنان را نمی شناختند. لذا پرسیدند:
«شما که هستید؟» مردم عباده گفتند: «ما بدهکاران شما هستیم.» ازین پاسخ دریافتند که با قبیله عباده روبرو شده اند. چیزی نگذشت
ص: 15
که آتش جنگ میان آنان شعله ور شد. در تمام مدتی که سرگرم زد و خورد بودند مردان خفاجه پایداری کردند اما همینکه صدای طبل سپاهیان شنیده شد فرار برقرار ترجیح دادند. عباده گروهی از آنان را کشت که در میانشان ده تن از بزرگان بودند. افراد خفاجه هنگام فرار زنان و فرزندان خود را برجای نهادند. صدقه دستور داد که آنان را سرپرستی و نگهداری کنند. و به قشون خود امر کرد تا از اموال خفاجه آنچه به غنیمت گرفته اند عباده را نیز بهره مند سازند در برابر آنچه سال گذشته خفاجه از آنان گرفته بودند.
قبیله خفاجه به خاطر سرزمین هایش که از دست رفته، اموالش که غارت شده، و مردانش که به خاک هلاک افتاده بودند گرفتار مصیبتی عظیم شد و در نواحی مختلف بصره پراکنده گردید. و قبیله عباده در سرزمین های خفاجه اقامت نمود.
پس از آنکه خفاجه شکست خورد و پراکنده شد و اموالش به غارت رفت روزی یکی از زنان این قبیله پیش امیر صدقه آمد و گفت.
«تو ما را اسیر کردی، نیروی ما را از ما گرفتی، ما را از سرزمین های خود دور ساختی و آبروی ما را ریختی. خدا با تو همان کند که با ما کردی، و خاندان ترا به روز ما بنشاند.» امیر صدقه خشم خود را فرو خورد و آن سخنان را تحمل کرد و چهل شتر به او بخشید.
چیزی نگذشت که خداوند با صدقه و فرزندانش نیز همان کرد که او با خفاجه کرده بود. آری، دعای دردمندان نزد خداوند بی اثر نمی ماند
.
ص: 16
در ماه محرم این سال سلطان محمد، موصل و توابع آنرا که در دست جکرمش بود به جاولی سقاوو واگذاشت. جاولی قبل از آن، به شهرهایی که میان خوزستان و فارس بود تسلط داشت. چند سال در آن نواحی بود. قلعه ها و حصن های آن نواحی را تعمیر کرد. با اهالی بنای بد رفتاری گذاشت. دستهای آنان را قطع کرد، بینی های آنان را برید و چشم های آنان را کور کرد.
چون ارکان سلطنت سلطان محمد مستحکم گردید، جاولی از سخط او هراسناک شد.
سلطان محمد، به سوی او امیر مودود بن التونتکین را گسیل داشت.
جاولی از دست او متحصن شد. مودود مدت هشت ماه او را محاصره کرد.
جاولی نامه ای به سلطان محمد نگاشت که: «من در برابر مودود سر فرود نمی آورم و تسلیم نمی شوم. اگر کسی غیر از او را بفرستید، از قلعه فرود خواهم آمد و تسلیم خواهم شد.» سلطان محمد، امیر آخر را با انگشتری خود به سوی او فرستاد جاولی تسلیم شد و به اصفهان رفت و برای خدمت در دربار سلطان محمد حضور یافت و از سلطان تقرب و نوازشی را که توقع داشت، دید.
سلطان محمد به او فرمان داد که به سوی فرنگستان حرکت کند و شهرهای آن نواحی را متصرف شود. ضمنا سراسر موصل و دیاربکر
ص: 17
و جریره را به او واگذاشت.
جکرمش، همچنانکه گفتیم، هنگامی که از پیش سلطان به محل فرمانروائی خود بازمی گشت، وعده داد که به سلطان خدمت کند و برای او باج و خراج بفرستد ولی وقتی در شهرهای خود مستقر گردید به آنچه وعده داده بود وفا نکرد و در انجام خدمات و ارسال وجوهات گرانجانی و سرسختی بخرج داد.
سلطان محمد نیز شهرهای او را به جاولی واگذارد.
جاولی به بغداد رفت و تا آغاز ربیع الاول در آن شهر اقامت کرد.
آنگاه رهسپار موصل شد. و راه خود را از طرف شهر بوازیج (1) انداخت. آنجا را تصرف کرد و پس از آنکه اهالی شهر را امان داد و سوگند یاد کرد که از آنان حمایت خواهد نمود مدت چهار روز در آنجا به غارت پرداخت و بعد از تسلط بر شهری به سوی اربل روانه شد.
اما جکرمش وقتی خبردار شد که جاولی عازم تصرف شهرهای اوست، درباره گردآوری قشون نامه هائی نوشت.
درین هنگام نامه ای از ابو الهیجاء بن موسک کردی هذبانی، مالک اربل، بدو رسید که تسلط جاولی را بر شهر بوازیج شرح داده و نوشته بود: باید به سرعت خود را به این جا برسانی تا در برابر او با یک دیگر متحد شویم و از پیشرفت او جلوگیری کنیم. و گر نه من ناچار خواهم شد که به او روی موافقت نشان دهم و با او کنار بیایم.
جکرمش به خواندن این نامه حرکت کرد و به ساحل شرقی دجله رفت و پیش از گرد آمدن تمام سپاهیانی که خواسته بود، خود را بها)
ص: 18
قشون موصل رساند.
ابو الهیجاء لشکریانی را که قرار بود برای او بفرستد، همراه فرزندان خود، فرستاد. این سپاهیان در قریه «باکلبا» از توابع اربل گرد آمدند.
جاولی با هزار سوار به مقابله با قشون جکرمش پرداخت. جکرمش دو هزار سوار در اختیار داشت و شکی نبود در اینکه او جاولی را دستگیر خواهد کرد.
اما چون برای جنگ صف آرائی کردند جاولی دلیرانه از قلب سپاه خود به قلب لشکریان جکرمش حمله برد به نحوی که همه بر جان خود بیمناک شدند و فرار را برقرار ترجیح دادند. در نتیجه، جکرمش تنها ماند و چون مفلوج بود نمی توانست بگریزد. قدرت سوارکاری نداشت و او را در تخت روان حمل می کردند. و هنگامی که کسان او از میدان گریختند، رکابدار سیاه پوست وی دلیرانه با دشمنان وی به جنگ پرداخت و از جان او دفاع کرد. یکی از فرزندان ملک قاورت بن داود نیز که احمد نام داشت شانه بشانه او می جنگید تا اینکه نیزه ای خورد و مجروح شد و گریخت و در موصل درگذشت.
کسان جاولی نتوانستند بر جکرمش دست یابند مگر هنگامی که رکابدار سیاه پوست او کشته شد. آنگاه جکرمش را گرفتند و اسیر کردند و به حضور جاولی بردند.
اما سپاهیانی که جکرمش خواسته بود دو روز پس از حرکت او به موصل رسیدند و هنگامی برای جنگ آماده شدند که جکرمش و قشونش شکست خورده بودند. مشیت الهی چنین بود و همیشه کار به نحوی انجام می شود که خداوند خواسته است
.
ص: 19
چون سپاهیان جکرمش شکست خوردند و گریختند و خود جکرمش نیز اسیر شد، این خبر به موصل رسید. بزرگان موصل درباره جانشینی زنگی فرزند جکرمش که پسر یازده ساله ای بود به مشورت نشستند به نام او خطبه خواندند. از اعیان شهر نیز دعوت کردند و در خصوص پشتیبانی زنگی از آنان یاری خواستند. آنان نیز این درخواست را پذیرفتند.
نگهبان قلعه موصل یکی از بردگان جکرمش بود که غزغلی نام داشت. او در مقام خود قیام نمود و اموال و اسبان و تجهیزاتی را که جکرمش گرد آورده بود در میان سپاهیان پخش کرد و به سیف الدوله صدقه و قلج ارسلان و برسقی، شحنه بغداد، نامه هائی نوشت و استدعا کرد که با لشکریان خود به یاری مردم موصل بشتابند و پیشروی جاولی را متوقف سازند. و نگذارند که بر موصل دست یابد.
آنان همه پاسخ های مساعد فرستادند و وعده دادند که بار دیگر شهر موصل را به جکرمش واگذارند.
در این میان سیف الدوله صدقه، اطاعت امر سلطان محمد را در نظر گرفت و به نامه غزغلی جواب مساعد نداد.
اما احوال برسقی و قلج ارسلان را ذکر خواهیم کرد.
جاولی، که کرماوی بن خراسان ترکمانی و امرای دیگری همراهش بودند و افرادش مرتب افزایش می یافتند، وقتی که موصل را محاصره کرد فرمان داد هر روز جکرمش را بر روی قاطری نشانده بگردانند
ص: 20
و جار بزنند و به یاران او در موصل بگویند که شهر را تسلیم کنند و بدین وسیله ولی نعمت خود را از بلائی که گرفتار شده برهانند. حتی خود جکرمش نیز به آنان فرمان داد که چنین کنند. ولی گوش ندادند.
جکرمش را در چاه عمیقی زندانی می کردند و شخصی را نیز به- نگهبانی او گماشته بودند تا وی را ندزدند.
در یکی از روزها وقتی او را از چاه بیرون آوردند دیدند جان به جان آفرین تسلیم کرده است.
جکرمش که مدتی قریب شصت سال عمر کرد مقامی بلند و منزلتی والا داشت. حصار موصل را استوار ساخت و دیواره ای نیز بنا نمود، خندق آن را حفر کرد، نیروی دفاعی آنرا افزود و تا حد امکان وسائل استحفاظی شهر را تکمیل نمود و در استحکام آن کوشید.
با جکرمش مردی از اعیان موصل بود که او را ابو طالب بن کسیرات می خواندند. فرزندان کسیرات تا این روزگار (1) در موصل هستند و از اعیان آن شهر شمرده می شوند.
ابو طالب نزد جکرمش تقرب و مقام و منزلتی داشت. به کارهای او وارد و مسلط بود و با او در جنگ ها شرکت می کرد.
وقتی جکرمش اسیر شد، ابو طالب ترسید و به سوی اربل گریخت.
در آن زمان پسر ابو الهیجا، صاحب اربل، همراه جکرمش با جاولی جنگیده و اسیر شده بود.
جاولی نامه ای به ابو الهیجاء نوشت و ابو طالب بن کسیرات را از او خواست. او هم ابو طالب را رها ساخت و برای وی فرستاد. در مقابل، جاولی نیز فرزند ابو الهیجا را آزاد کرد و او را به نزد پدر برگرداند.ری
ص: 21
ابو طالب بن کسیرات چون به حضور جاولی رسید، فتح موصل و سایر شهرهای جکرمش، و همچنین تحصیل اموالی را تضمین کرد.
ولی جاولی او را همچنان در بند نگاه داشت.
قاضی موصل، ابو القاسم بن ودعان، با ابو طالب دشمنی داشت. بدین جهت نامه ای به جاولی نوشت که: اگر ابو طالب را بکشی من موصل را تسلیم تو خواهم کرد.
جاولی هم ابو طالب را کشت و سرش را برای او فرستاد.
قاضی موصل از کشته شدن دشمن خود شادمانی نمود و مقدار بسیاری از مال و مکنت او را ضبط کرد.
این طرز رفتار او باعث شد که ترک ها بخاطر تنهائی و بی کسی ابو طالب و از دست رفتن اموالش برآشفتند و به قاضی خشم گرفتند و او را کشتند.
فاصله میان کشته شدن ابو طالب و کشته شدن قاضی یک ماه بود.
مکرر اتفاق افتاده که یکی دیگری را از میان برده و خود نیز به- مکافات عمل، اندکی بعد از میان رفته است. ازین وقایع آنقدر دیده و شنیده ایم که به شمارش در نمی آید
.
ص: 22
درین سال بین بیمند (1) فرنگی و فرمانروای روم (2)، حاکم قسطنطنیه، نقار و کدورت شدیدی وجود داشت.
بیمند به قلمرو سلطان روم حمله برد و آنجا را غارت کرد و می خواست او را از میان بردارد. ولی سلطان روم به قزل ارسلان بن- سلیمان، فرمانروای قونیه و اقصرا و امثال این قبیل شهرها، نامه ای نوشت و از او کمک خواست. او نیز تمامی قشون خود را به مدد ویا)
ص: 23
فرستاد. در نتیجه، بنیه جنگی او قوت گرفت و برای پیکار با بیمند آماده شد.
نیروهای دو طرف با یک دیگر ملاقات کردند و مصاف دادند و گروهی از دو لشکر کشته شدند. فرنگیان به علت شجاعت، و رومیان بجهة کثرت نفرات خود مدتی پایداری کردند و جنگ ادامه یافت.
تا بالاخره فرنگیان آسیب دیدند و شکست خوردند و اکثر آنان بقتل رسیدند و عده بسیاری نیز اسیر شدند و عده ای که جان سالم بدر برده بودند به شهرهای خود در شام بازگشتند. لشگریان قلج ارسلان نیز عازم حرکت به سوی ولی نعمت خود در جزیره بودند. اما چون خبر کشته شدن وی که انشاء اله از آن صحبت خواهیم کرد- به آنان رسید، از حرکت منصرف شدند و به شهرهای خود بازگشتند.
گفتیم که یاران جکرمش نامه هائی به امیر صدقه و قسیم الدوله برسقی، و ملک قلج ارسلان بن سلیمان قتلمش سلجوقی، فرمانروای شهرهای روم، نوشتند و از آنان استدعا کردند که به یاری اهالی موصل بشتابند و شهر را تسلیم جکرمش کنند. اما صدقه اطاعت امر سلطان محمد را رعایت کرد و از فرستادن پاسخ مساعد امتناع نمود.
ولی قلج ارسلان با قشون خود حرکت کرد و چون جاولی سقاوو خبر رسیدن او را به نصیبین شنید، از موصل رخت بربست.
برسقی که شحنه بغداد بود از بغداد به سوی موصل روانه شد و پس
ص: 24
از رفتن جاولی از موصل، بدان شهر رسیده و در جانب شرقی شهر فرود آمد.
و چون هیچکس به او التفاتی نکرد و هیچ سلام و پیامی برایش نفرستاد، طی بقیه مدت روز به جایگاه خود بازگشت.
قلج ارسلان وقتی به نصیبین رسید در آنجا ماند تا تعداد افرادش زیاد شد و چون جاولی خبر نزدیک شدن او را شنید از موصل به سنجار رفت و در آنجا رحل اقامت افکند. امیر ایلغازی بن ارتق و گروهی از قشون جکرمش نیز بدو پیوستند چنانکه چهار هزار سوار به اختیار وی درآمدند.
درین وقت نامه ملک رضوان به وی رسید که او را به شام فراخوانده و نوشته بود که اهالی شام یارای مقابله با فرنگیان را ندارند.
لذا جاولی به سوی رحبه (1) حرکت کرد.
اهالی موصل و قشون جکرمش به قلج ارسلان که در نصیبین بود نامه نوشتند و به او گرائیدند و او را سوگند دادند که به یاری آنان بکوشد.
او نیز سوگند خورد. آنگاه اهالی موصل را به نوبه خود سوگند داد که از نیکخواهی و فرمانبرداری وی کوتاهی نکنند. سپس همراه آنان به سوی موصل رفت و روز بیست و پنجم رجب در معرقه فرود آمد و زمام امور شهر را بدست گرفت.
پسر جکرمش و یارانش به استقبال او رفتند. او هم خلعت هائی به آنان داد و بر تخت نشست و در خطبه نام سلطان محمد را انداخت و پس از خلیفه بنام خود خطبه خواند.
سپاهیان را مورد نوازش قرار داد. قلعه را از غزغلی، غلاما)
ص: 25
جکرمش گرفت و برای او در آن قلعه دژدار گماشت. رسوم بیدادگری را برانداخت و با مردم به عدل و داد رفتار کرد. آنان را به مهربانی با یک دیگر پند داد و گفت: «هر کس در نزد من از دیگری سخن چینی کند او را خواهم کشت.» بدین جهة هیچکس در حق دیگری سعایت نمی کرد.
او قاضی ابو محمد عبد الله بن قاسم بن شهرزوری را در موصل بر مسند قضاوت مستقر ساخت. و ابو البرکات محمد بن محمد بن خمیس- پدر شیخنا ابو الربیع سلیمان- را ریاست بخشید.
در میان کسان قلج ارسلان، امیر ابراهیم بن ینال ترکمانی فرمانروای آمد (1) و محمد بن جبق ترکمانی رئیس قلعه «زیاد» بود. این همان کسی است که «خرتبرت» خوانده می شود.
اما سبب فرمانروائی ابراهیم بن ینال در شهر «آمد» این بود که تاج الدوله تتش هنگامی که سلطنت دیاربکر را داشت آن شهر را به وی تسلیم کرد و همچنان در دست او باقی ماند.
محمد بن جبق نیز از آن جهت ریاست قلعه «زیاد» را داشت که این قلعه قبلا در دست فلادروس رومی، نماینده پادشاه روم بود و «رها» (2) و انطاکیه هم از توابع او بشمار می رفتند.
و چون سلیمان بن قتلمش- پدر همین قلج ارسلان- بر انطاکیه تسلط یافت، و فخر الدولة بن جهیر دیاربکر را بدست آورد، فلادروسن)
ص: 26
ضعیف شد و از تامین حوائج اهالی قلعه «زیاد»، از قبیل خوراک و مسکن، بازماند، لذا جبق امور قلعه را به دست گرفت.
فلادروس به دست سلطان ملکشاه اسلام آورد و ملکشاه نیز امارت «رها» را به او بخشید و او همچنان زمام امور آن شهر را در دست داشت تا جهان را بدرود گفت. پس از درگذشت او، امیر بزان جانشین وی گردید.
نزدیک قلعه «زیاد» قلعه دیگری بود در دست مردی رومی که او را «فرنگی» میخواندند. این مرد راهزنی میکرد و خون مسلمانان را می ریخت.
جبق با وی از در دوستی درآمد. برای او هدیه فرستاد و اظهار صمیمیت نمود و به او پیشنهاد کرد که هر یک به دیگری کمک کند.
فرنگی این پیشنهاد را پذیرفت. از آن ببعد جبق فرنگی را در راهزنی و کارهای دیگر مساعدت مینمود و همینطور فرنگی به جبق مدد میرساند.
بدین ترتیب، وقتی هر دو خوب مورد اعتماد یک دیگر واقع شدند، جبق برای فرنگی پیام فرستاد که: «من قصد حمله به بعضی از اماکن دارم و از تو میخواهم که یاران خود را به کمک من بفرستی.» او هم کسان خود را فرستاد. و همینکه با او روانه شدند، جبق ناگهان همه را غافلگیر کرد و دستور داد دستهایشان را از پشت ببندند پس از آنکه همه را گرفتار ساخت، به قلعه فرنگی برد و به اهالی قلعه گفت: «بخدا سوگند اگر فرنگی را تسلیم من نکنید، گردن اینها را خواهم زد و قلعه را به زور قهر تصرف خواهم کرد و در یک آن همه شما را هم خواهم کشت.»
ص: 27
اهالی، ناچار قلعه را گشودند و فرنگی را تسلیم او کردند.
جبق پوست او را کند و اموال و اسلحه او را هم- که مقدار بسیار زیادی بود- گرفت.
پس از درگذشت جبق، فرزند او محمد جانشین وی گردید.
پیش از این گفتیم که وقتی قلج ارسلان، به نصیبین رسید، جاولی از موصل به سنجار و سپس به رحبه رفت. او در ماه رجب بدانجا رسید و در بیست و چهارم رمضان شهر را محاصره کرد. حاکم شهر در آن زمان مردی بود بنام محمد بن سباق، از بنی شیبان، که ملک دقاق، پس از تصرف رحبه، او را به حکومت شهر گماشته و پسرش را گروگان گرفته و با خود به دمشق برده بود.
وقتی ملک دقاق درگذشت، محمد بن سباق، گروهی را فرستاد که فرزندش را از دمشق دزدیدند و به پیش او آوردند. همینکه پسر خود را نزد خود یافت، از اطاعت سلطان دمشق سرپیچی کرد. و بعضی از اوقات به نام قلج ارسلان خطبه می خواند.
جاولی، پس از محاصره این شهر نامه ای به ملک رضوان نوشت که باید قشونی بفرستد و او را در محاربه ای که در پیش دارد یاری کند.
و شرط کرد که اگر از مساعدت او بهره مند شود، پس از تصرف این شهر، با او همراهی خواهد کرد و با فرنگیانی که قلمرو او را مورد حمله قرار داده اند خواهد جنگید و دستشان را از آن نواحی کوتاه خواهد ساخت.
ص: 28
روی این قرار که با هم گذاشته بودند، ملک رضوان با قشون خود به جاولی پیوست و محاصره شهر را شدیدتر ساخت بنحوی که عرصه بر اهالی شهر تنگ گردید.
جماعتی که در یکی از برج های قلعه بودند با هم متفق شدند و کسی را پیش جاولی فرستادند و پس از اینکه از او به قید سوگند قول گرفتند که آنان را حفظ و حمایت کند بدو گفتند که نیمه شب با کسان خود به برجی که آنها هستند بیاید.
جاولی نیز چنین کرد. و افرادی که در برج بودند سربازان جاولی را با طناب بالا کشیدند.
کسان جاولی همینکه به برج رسیدند، بوق ها و طبل های خود را به صدا درآوردند به نحوی که مردم شهر سراسیمه شدند و ترسیدند و دست از دفاع برداشتند.
بدین ترتیب، در بیست و چهارم رمضان، جاولی و قشونش داخل شهر شدند و تا ظهر شهر را غارت کردند. بعد جاولی فرمان داد که از غارت دست بردارند.
محمد شیبانی، حاکم شهر، به خدمت جاولی رسید و از در اطاعت درآمد و در ردیف فرمانبرداران او قرار گرفت.
از طرف دیگر، قلج ارسلان، وقتی از کار موصل فراغت یافت، فرزند خود ملکشاه را که پسر یازده ساله ای بود به نیابت از طرف خود در دار الاماره گذارد و امیری را نیز موظف ساخت تا در تدبیر و پیشبرد کارها او را یاری دهد. همچنین گروهی از قشون خود را نیز در اختیار فرزند خود گذارد. آنگاه برای جنگ با جاولی سقاو و حرکت کرد. او چهار هزار سوار با تجهیزات کامل و اسبان نیرومند در اختیار
ص: 29
داشت.
اما وقتی افراد قشون او از نیروی جاولی خبردار شدند، میانشان اختلاف افتاد.
نخستین کسی که مخالفت کرد، ابراهیم بن ینال، حاکم «آمد» بود که خیمه ها و بارو بنه خود را برداشت و از «خابور» (1) به سوی شهر خود بازگشت. همینطور دیگران.
قلج ارسلان که چنین دید مدتی را به دفع الوقت گذراند تا از حقیقت نیروی جاولی و تعداد سپاهیان او خبری به وی برسد.
ضمنا پیام فرستاد و آن عده از قشون خود را که- همچنانکه گفتیم- نزد سلطان روم برای کمک به او در جنگ با فرنگیان رفته بودند، فراخواند تا چون به خابور رسند عده افرادش به پنجهزار نفر بالغ گردد.
جاولی چهار هزار نفر در اختیار داشت که قشون ملک رضوان نیز از آن جمله بودند. فقط در سپاه او دلیران بیشتری وجود داشتند.
جاولی قلت افراد سپاه قلج ارسلان را غنیمت شمرد و پیش از اینکه سایر افراد قشونش به وی ملحق شوند با وی به جنگ برخاست.
دو لشکر در بیستم ذی القعده با هم روبرو شدند. قلج ارسلان یکتنه به سپاه دشمن حمله ور شد و با آنان در آمیخت و دست علمدار را انداخت و خود را به جاولی رساند و او را با شمشیر زد. ولی شمشیر او حتی کژ آغند، یعنی جامه زیر زره، را هم برید ولی به بدن او صدمه ای وارد نیاورد.
درین وقت یاران جاولی به کسان قلج ارسلان حمله بردند و آنان).
ص: 30
را شکست دادند و فراری ساختند و بار و بنه و اموالشان را به غنیمت گرفتند.
وقتی قلج ارسلان شکست قشون خود را دید، دانست که اگر اسیر شود رفتاری که با او خواهد شد، رفتار کسی خواهد بود که هیچ جائی برای صلح باقی نگذاشته است، مخصوصا وقتی سلطان در سرزمین خود و بنام سلطنت بجنگد. لذا خود را در نهر خابور انداخت و با تیراندازی به جانب یاران جاولی، به حفظ جان خود پرداخت. اما اسبش او را در آب عمیق فرو برد بطوریکه از آن آب نتوانست نجات پیدا کند و غرق شد. پس از چند روز نعش او بر روی آب ظاهر گردید که آنرا در شمسانیه، از قراء اطراف خابور، دفن کردند.
جاولی، پس از این جنگ، به سوی موصل روانه شد و وقتی بدانجا رسید اهالی شهر دروازه ها را بروی او گشودند چون از یاران قلج ارسلان هیچکس نتوانست از ورود آنان جلوگیری کند.
جاولی در شهر فرود آمد و تمام کسان جکرمش را که در رکاب قلج ارسلان جنگیده بودند دستگیر کرد. وقتی به شهر موصل تسلط یافت خطبه خواندن بنام سلطان محمد را تجدید نمود و اموال گروهی از یاران جکرمش را گرفت. آنگاه به سوی جزیره ابن عمر روانه شد که در آنجا حبشی بن جکرمش حکومت میکرد و امیری از بردگان پدرش، بنام غزغلی، با او بود.
جاولی آن جا را مدتی در حلقه محاصره نگاه داشت تا اینکه اهالی با او صلح کردند و شش هزار دینار با اغنام و احشام و جامه های گرانبها تقدیم نمودند. و او، پس از دریافت آنها، به موصل بازگشت
ص: 31
و ملکشاه فرزند قلج ارسلان را به نزد سلطان محمد فرستاد.
درین سال سلطان محمد قلعه موسوم به «شاه دز» را که نزدیک اصفهان واقع شده بود و فرقه باطنیه آنرا در اختیار داشتند به تصرف درآورد و فرمانروای قلعه، احمد بن عبد الملک بن عطاش و پسرش را کشت.
این قلعه را ملکشاه بنا کرده، و پس از او، احمد بن عبد الملک بن عطاش بر آن مستولی شده بود.
احمد از آن جهة به آسانی توانست بر این قلعه دست یابد که ابتدا به قلعه بانی که در آنجا بود پیوست و با او دوست شد و پس از مرگش قلعه را تصاحب کرد.
باطنیان اصفهان بر سر او تاج گذاردند و اموالی برایش گرد آوردند و این کار را از آن جهت کردند که پدرش عبد الملک در مذهب آنان بدعت گذارده بود.
عبد الملک مردی ادیب و سخنوری بلیغ بود. خوش خط بود.
حاضر جواب بود. عفیف بود. فقط به دوستی این مذهب گرفتار شده بود.
اما این احمد، پسر او، نادان بود و هیچ چیزی نمیدانست به- پسر صباح، صاحب قلعه الموت، گفتند: چرا از این پسر با همه جهلی که دارد، تجلیل می کنی؟ گفت: «به خاطر پدرش. چون او استاد من بود.»
ص: 32
گروه بسیاری به احمد بن عبد الملک عطاش گرویدند. نفوذ و نیروی او زیاد شد و کار فرمانروائی او در قلعه بالا گرفت.
او یاران خود را مامور می ساخت که راهزنی کنند و اموال مردم را بگیرند و هر کس را که در صدد قتل وی برآمده بکشند.
باطنیان گروه بسیاری را کشتند که شمارش آنها ممکن نیست و به دهات سلطان و املاک مردم باج و خراج هائی بستند که از آنان میگرفتند تا در مقابل، به آنان امان دهند و آزاری به آنان نرسانند، و در این اخاذی نیز بهانه شان این بود که سلطان از دهات خود و همچنین مردم از املاک خود بهره میبرند بدین جهت باید به آنها نیز بهره ای برسانند.
علت پیشرفت کار باطنیان بیشتر اختلاف بین سلطان برکیارق و سلطان محمد بود.
وقتی تکلیف سلطنت سلطان محمد روشن شد و برای او منازعی باقی نماند دیگر هیچ کاری در نظرش مهم تر از رسیدگی به کار باطنیان و از بین بردن آنان و رهانیدن مسلمانان از جور و بیداد آنان نبود.
تصمیم گرفت قبل از همه قلعه اصفهان را تسخیر کند که در دست آنها بود و اکثرا ازین قلعه به مردم آسیب میرساندند. این قلعه بر سریر سلطنت او تسلط داشت. بدین جهت روز ششم شعبان شخصا به محاصره قلعه اقدام نمود.
نخست قصد داشت که در اول ماه رجب به آنها حمله کند. ولی عده ای از افراد قشون وی که به باطنیان عقیده مند بودند ازین اقدام خوششان نیامد و برای اینکه آنرا به تعویق اندازند به دروغ شایع کردند که قلج ارسلان بن سلیمان وارد بغداد شده و آنجا را به-
ص: 33
تصرف درآورده، و درین باب مکاتباتی کردند. بعد، شایع ساختند که فتنه و آشوب در خراسان تجدید شده است.
سلطان محمد نیز برای تحقیق درباره صحت و سقم شایعات مذکور جنگ با باطنیان را متوقف ساخت و وقتی که بی اساس بودن شایعات بر او روشن شد، تصمیمی را که گرفته بود به مرحله اجرا درآورد.
او برای جنگ با باطنیان از کوهی که از قسمت غرب با قلعه روبرو میشد بالا رفت.
تخت او را در قله کوه قرار دادند و جماعات کثیری از اهالی اصفهان و توابع آن برای سرکوبی باطنیان بر او گرد آمدند و اطراف کوهی را که قلعه بر فراز آن بنا شده بود و دور آن چهار فرسخ طول داشت محاصره کردند.
سلطان محمد امرائی را برای جنگ با باطنیان ترتیب داد و هر روز یک امیر با آنان می جنگید.
بدین ترتیب حلقه محاصره روز بروز شدیدتر و عرصه بر آنان تنگ تر می شد تا اینکه دچار کمبود خواربار شدند و ازین حیث به- زحمت افتادند.
وقتی که کار بر آنان سخت شد، نامه ای نگاشتند حاوی فتوای بزرگان فقها و پیشوایان دین درباره کسانی که به خداوند و کتب او و پیغمبران او و روز رستخیز ایمان دارند و آنچه را که محمد صلّی اللّه علیه و سلّم آورده، راست و بر حق میدانند. حال اگر این قوم درباره امام اختلافی داشته باشند آیا سلطان مجاز نیست که با آنان بصلح و دوستی رفتار نماید و فرمانبرداری آنان را بپذیرد و از هر گزندی حفظشان کند؟
ص: 34
اکثر فقها جواب دادند مجاز است، عده ای نیز درین خصوص مکث کردند. لذا مجلسی برای مباحثه ترتیب داده شد.
در میان علما مردی بود از شیوخ شافعیه، بنام ابو الحسن علی بن عبد الرحمن سمنجانی که در حضور مردم گفت: کشتن آنان واجب است و واگذاردن آنان به حال خود مجاز نیست. تلفظ شهادتین نیز برای آنان سودی ندارد چون وقتی از آنان بپرسیم: «ما را از احوال امام خود با خبر کنید. اگر او آنچه را که شرع ممنوع ساخته بر شما مباح سازد یا آنچه را که شرع مباح فرموده برای شما ممنوع کند، آیا فرمان او را می پذیرید؟» جواب خواهند داد: «بله» درین صورت خون آنها مباح خواهد شد.
مناظره درین باب به درازا کشید و به نتیجه ای نرسید. لذا باطنیان از سلطان درخواست کردند کسانی را برای مباحثه نزد آنان بفرستد. از میان علما افرادی تعیین شدند منجمله قاضی ابو العلاء صاعد بن یحیی، شیخ حنفیه در اصفهان و قاضی شهر، و غیره، که به- قلعه رفتند و با باطنیان بحث کردند و همچنان بدون اخذ نتیجه بازگشتند.
در حقیقت قصد باطنیان تعلل و وقت گذرانی بود بدین جهت سلطان محمد در محاصره قلعه پافشاری بیشتری بخرج داد و چون آنها هلاک و تباهی خود را نزدیک دیدند، گفتند: «جان و مال ما از گزند مردم ایمن نیست و ما به محلی احتیاج داریم که در آنجا خود را از دست مردم حفظ کنیم. اگر در عوض این قلعه، دژ خالنجان که در هفت فرسخی اصفهان است به ما داده شود، ما این قلعه را تسلیم خواهیم کرد.»
ص: 35
به سلطان اشاره شد که پیشنهادشان را بپذیرد.
ضمنا باطنیان درخواست نمودند که کوچ کردن به قلعه خالنجان و تسلیم این قلعه به نوروز موکول گردد. همچنین شرط کردند که به حرف کسانی که تظاهر به خیرخواهی میکنند ترتیب اثر داده نشود و اگر کسی از باطنیان هم به خبرچینی پرداخت، او را در اختیار ایشان بگذارند.
این درخواست هم پذیرفته شد.
بعد خواهش کردند که از ما یحتاج زندگی آنچه لازم دارند هر روز برای آنها فرستاده شود.
همه این پیشنهادها مورد قبول واقع گردید. ولی- همچنانکه گفتیم- قصدشان وقت گذرانی بود به امید اینکه شاید دستی از غیب برون آید و کاری بکند.
سعد الملک وزیر سلطان محمد ترتیبی داد که هر روز طعام و میوه و سایر ما یحتاج آنها به قلعه حمل شود. آنها هم کسانی را میفرستادند که خواربار و مواد غذائی بخرند تا در قلعه خود جمع کنند و بتوانند مدتی بیشتر در قلعه پایداری نمایند.
اندکی بعد، باطنیان افرادی را مامور کردند تا امیری را که در مبارزه با آنان پافشاری زیاد مینمود به قتل برسانند.
آنها نیز بر او حمله ور شدند و به او جراحتی وارد آوردند ولی او ازین مهلکه جان سالم بدر برد.
بر اثر این واقعه، سلطان فرمان داد که قلعه خالنجان را ویران کنند و محاصره قلعه اصفهان را تجدید نمایند.
این بار باطنیان درخواست کردند که اجازه داده شود تا گروهی
ص: 36
از آنان از قلعه فرود آیند. و مامورین سلطان از آنان حمایت کنند تا به قلعه «ناظر» در ارجان- که متعلق به خودشان بود- برسند. عده ای دیگر نیز از قلعه فرود آیند و تحت حمایت مامورین به طبس بروند، عده ای نیز در عمارتی از عمارات قلعه باقی بمانند تا کسانی که همراه دو دسته اول رفته اند برگردند و خبر دهند که آن دو دسته به سلامت رسیده اند. بعد، این عده هم از قلعه فرود آیند و در تحت حمایت ماموران سلطان، خود را به پسر صباح در قلعه الموت برسانند.
این درخواست پذیرفته شد. لذا گروهی از باطنیان به قلعه «ناظر» و گروهی نیز به طبس رفتند و اقامتگاه های خود را تسلیم کردند و سلطان نیز به تخریب آنها فرمان داد.
اما وقتی که احمد بن عطاش خبردار شد که آن دو دسته به سلامت رسیده اند به وعده خود وفا نکرد و از تسلیم آن قسمت از قلعه که در دستش بود خودداری نمود. سلطان که این خلف وعده را ازو دید دستور داد که نهانی، روی چهار دست و پا، از کوه بالا بروند و خود را به قلعه برسانند و آنجا را تصرف کنند.
همه مردم فرمان شاه را گردن نهادند و روز دوم پیشروی خود را به سوی قلعه آغاز کردند.
درین هنگام در قلعه تعداد مردان جنگی که بتوانند از پیشروی مهاجمان جلوگیری کنند اندک بود. مع الوصف پایداری شدید و شجاعت زیاد نشان دادند. تا اینکه یکی از بزرگان قلعه از سلطان امان قلعه وجود دارد راهنمائی خواهم کرد.» و آنان را به قسمتی از آن عمارت برد که قبلا بدان توجهی نداشتند. و به آنان گفت: «ازین جا خواست و به لشکریان سلطان گفت: «من شما را به شکافی که درین
ص: 37
بالا بروید.» درین وقت شایع شد که آن مکان را باطنیان مخصوصا نگهداشته و کمینگاه مردان جنگی ساخته اند. ولی راهنما به ایشان گفت: آنچه در آنجا می بینید فقط مقداری اسلحه و کژاغند است که به صورت مردان در آورده اند زیرا مردان جنگی خیلی کم دارند.
رویهمرفته فقط هشتاد مرد در آن قلعه باقی مانده بودند.
مهاجمان روی چهار دست و پا بالا رفتند و خود را به آن مکان رساندند. ضمن زد و خوردی که درگرفت عده ای از باطنیان کشته شدند.
عده ای هم با کسانی که داخل می شدند درآمیختند و از ازدحام استفاده می کردند و بیرون میرفتند.
احمد بن عبد الملک عطاش را اسیر کردند. یک هفته او را به حال خود گذاشتند. بعد دستور مجازاتش داده شد که در سراسر شهر پیچید سپس پوستش را کندند تا مرد. و پوستش را از کاه پر کردند. پسرش را هم کشتند. و سر هر دو را به بغداد فرستادند.
همسر او نیز خود را از بالای قلعه به زیر افکند و خودکشی کرد.
با او جواهرات گرانبهائی بود که نظیرش یافت نمی شد. آنها را نیز از بین برد.
مدت بلوائی که از جهت ابن عطاش رخ داد، دوازده سال بود.
درین سال میان سیف الدوله صدقة بن مزید و مهذب الدوله سعید بن ابو الجبر، حاکم بطیحه، اختلاف افتاد. و حماد بن ابو الجبر نیز به
ص: 38
سیف الدوله صدقه روی آورد و دشمنی خود را با پسر عم خود، مهذب الدوله، ظاهر ساخت. لذا صدقه و حماد با یک دیگر بر ضد دشمن مشترک خود متفق شدند.
علت این امر آن بود که وقتی سلطان محمد شهر «واسط» را به سیف الدوله صدقه واگذاشت، مهذب الدوله از طرف صدقه انجام امور شهر را عهده دار شد و فرزندان و یاران خود را به کارها گماشت.
آنان نیز به سوی بیت المال دست دراز کردند و راه افراط و اسراف در پیش گرفتند و آنچه بود همه را بر باد دادند.
همینکه سال بپایان رسید، سیف الدوله صدقه، از مهذب الدوله مطالبات خود را خواست. و چون از عهده آنچه میبایست بپردازد برنیامد او را به زندان انداخت.
بدران پسر صدقه که داماد مهذب الدوله بود در استخلاص او کوشید و او را از زندان بیرون آورد و به شهرش که بطیحه بود بازگرداند.
پس از او، حماد بن ابو الجبر عهده دار امور «واسط» شد. و بسیاری از روش های مهذب الدوله را دگرگون کرد. لذا پس از اتفاقی که این دو پسر عم با یک دیگر داشتند کارشان به اختلاف کشید.
اسماعیل مصطنع، جد حماد، و محمد مختص، پدر مهذب الدوله با هم برادر، و هر دو، پسران ابو الجبر بودند و هر یک از آن دو ریاست قوم خود را داشت.
پس از درگذشت مصطنع، پسرش ابو السید مظفر، پدر حماد، بجایش نشست. و بعد از وفات محمد مختص نیز فرزندش مهذب الدوله جانشینش گردید
ص: 39
این دو نفر با ابن هیثم، حاکم بطیحه، درافتادند و با او جنگیدند تا اینکه مهذب الدوله او را دستگیر کرد. و چون در ایام فرمانروائی گوهر آئین بود، او را تسلیم گوهر آئین نمود و به اصفهان فرستاد ولی او در راه اصفهان بدرود حیات گفت.
کار مهذب الدوله بسبب خدمتی که کرده بود بالا گرفت و گوهر آئین به او حکومت بطیحه را بخشید. از آن پس پسر عم او و جماعتی دیگر در تحت فرمان وی درآمدند.
حماد در آن زمان جوان بود. مهذب الدوله او را گرامی داشت و دختر خود را به عقد وی درآورد. سرزمین هائی را که در قلمرو حماد بودند وسعت داد و به ثروت وی افزود.
اما حماد به مهذب الدوله حسد می برد و کینه ای را که نسبت به او داشت پنهان میکرد، گاهی نیز آشکار مینمود. مهذب الدوله با او بعلت سعی و کوششی که در کارها داشت، مدارا می کرد.
پس از درگذشت گوهر آئین، حماد از مهذب الدوله کناره گرفت و آنچه را که در باطن داشت ظاهر ساخت. مهذب الدوله کوشید تا او را به حال اول بازگرداند ولی او رام شدنی نبود. لذا ازو دست شست.
نفیس، پسر مهذب الدوله، به قصد جنگ با حماد گروهی را جمع کرد. و حماد ترسید و از پیش او گریخت و به حله رفت و به سیف الدوله پناهنده شد. سیف الدوله صدقه او را با گروهی از سپاهیان بازگرداند.
مهذب الدوله وقتی خبر بازگشت او را شنید، سپاهی برای مقابله با وی گرد آورد. حماد نامه ای به سیف الدوله نوشت و آن وضع را برایش شرح داد. سیف الدوله نیز لشکر انبوهی به کمک وی فرستاد.
ص: 40
مهذب الدوله که چنین دید، برای جنگ با او عزم خود را جزم کرد تا کسی او را عاجز و ناتوان نپندارد. کسان او به وی اشاره کردند که از موضع مستحکم جنگی خود خارج نشود ولی او گوش نداد و افراد و کشتی های خود را در رودخانه ها روان ساخت. حماد و برادرش عده ای را پنهانی در کمین آنان نشاندند. و ظاهرا از پیش روی آنان گریختند. کسان مهذب الدوله به گمان اینکه دشمن شکست خورده، آنها را دنبال کردند. ولی مردانی که در کمین آنان بودند ناگهان بر آنان حمله ور شدند. در نتیجه، افراد مهذب الدوله جان سالم بدر نبردند مگر کسانی که هنوز اجلشان نرسیده بود. از آنان گروهی کشته و گروهی اسیر شدند.
بر اثر این پیروزی طمع حماد زیاد شد و بار دیگر به سیف الدوله صدقه پیام فرستاد و ازو درخواست کمک های نظامی نمود. سیف الدوله نیز سردار سپاه خود، سعید بن حمید عمری و چند تن دیگر از سران قشون را به کمک وی فرستاد. آنها برای جنگ با مهذب الدوله کشتی هائی فراهم آوردند. ولی کار را سخت دیدند و نتوانستند بر او پیروزی یابند.
حماد مردی بخیل و تنگ نظر، ولی مهذب الدوله آدمی سخاوتمند و بخشنده بود. بدین جهت برای سعد بن حمید مال و منال و هدایای بسیار فرستاد و ازو دلجوئی کرد و او را نسبت به خود مهربان ساخت.
لذا سعید طرف مهذب الدوله را گرفت و بالاخره قرار بر این شد که مهذب الدوله پسر خود، نفیس، را نزد سیف الدوله صدقه بفرستد.
چنین کرد و سیف الدوله ازو راضی شد و او را با حماد پسر عمش آشتی داد. دوباره با هم متفق شدند و روابط حسنه در میانشان تجدید
ص: 41
گردید. صلح آنان در ماه ذی الحجه سال 500 هجری بود.
در ماه شوال این سال- یعنی سال 500 هجری- سلطان محمد فرمان دستگیری وزیر خود سعد الملک ابو المحاسن را صادر کرد و اموالش را گرفت. و او را با چهار تن از خبرچینان و یاران نزدیکش بر دروازه اصفهان به دار آویخت.
به این وزیر خیانت به سلطان و به آن چهار نفر اعتقاد به باطنیان را نسبت میدادند.
مدت وزارت سعد الملک دو سال و نه ماه بود. او در آغاز کار، مصاحبت تاج الملک ابو الغنائم را داشت. پس از او مدتی بی کار ماند.
سپس مؤید الملک بن نظام الملک، او را در راس دیوان استیفاء گماشت.
او هنگامی که سلطان محمد در اصفهان بوسیله برادرش سلطان برکیارق محاصره شده و به زحمت افتاده بود، به سلطان محمد خدمات شایانی کرد. لذا وقتی سلطان محمد کار برادر را فیصله داد، سعد الملک مقامی والا یافت. سلطان محمد وزارت خود را به او داد و املاکی را که در اختیار او بود توسعه بخشید. پایه او را بالا برد و ناگهان او را بر زمین زد. چنین است سرانجام خدمت ملوک. و چه خوب گفت عبد الملک مروان: «زندگانی کسی از همه خوش تر میگذرد که از مال دنیا بقدر کفاف بهره مند است، زنی دارد که او را راضی می کند و درهای دولتسرای کثیف ما را نمی شناسد که از آنها زحمت و آزار ببیند ...» سلطان محمد پس از عزل و اعدام سعد الملک درباره شایستگی
ص: 42
دیگران برای وزارت به مشورت پرداخت. عده ای را نام بردند. سلطان گفت: «اجداد من از قبل نظام الملک خیر و برکت یافتند. و فرزندان او خورش های خوان نعمت ما هستند. از آنها نباید گذشت.» لذا وزارت خود را به ابو نصر احمد بخشید. و او را به القابی که پدرش داشت:
قوام الدین، نظام الملک، صدر الاسلام، ملقب ساخت.
علت رسیدن او به دربار سلطان این بود که او وقتی انقراض خاندان خود را دید به خانه ای که در همدان داشت رفت و گوشه گیری اختیار کرد. تصادفا حاکم همدان، شریف ابو هاشم، به او آزار رساند.
و او برای شکایت و دادخواهی از دست وی روانه دربار سلطان محمد شد.
هنگامی که سلطان محمد وزیر خود سعد الملک را مورد غضب قرار داد، احمد بن نظام الملک در راه بود و وقتی به اصفهان رسید و به دربار سلطان محمد راه یافت، سلطان او را خلعت وزارت بخشید و تحکم و تمکن داد. و کارش بالا گرفت. چنین است گشایشی که پس از سختی روی میدهد. او به دادخواهی آمده بود و به فرمانروائی رسید.
در ماه صفر سال 500 هجری ابو القاسم علی بن جهیر، وزیر خلیفه، از مقام وزارت معزول شد و در بغداد به خانه سیف الدوله صدقه که پناهگاه بی پناهان شمرده میشد، پناهنده گردید. و صدقه کسی را نزد او فرستاد تا او را پیش وی به حله بیاورد.
مدت وزارت او سه سال و پنج ماه و چند روز بود. خلیفه پس از غزل او دستور داد تا خانه اش را که در باب العامه بود خراب کنند. در
ص: 43
این واقعه درس عبرتی است. چون پدرش ابو نصر بن جهیر برای بنای این خانه، املاک مردم را ویران کرد و آنچه درین املاک بود گرفت.
و چیزی نگذشت که آنچه خود نیز بنا کرده بود با خاک یکسان گردید.
پس از غزل وی، قاضی القضاة ابو الحسن دامغانی برجایش نشست. سپس در ماه محرم سال 501 وزارت به ابو المعالی هبة اللّه بن محمد مطلب رسید و خلعت یافت.
در ماه شوال سال 500 امیر ابو الفوارس سرخاب بن بدر بن مهلهل معروف به ابن ابی الشوک کردی وفات یافت. او اموال بسیار و اسبان بی شمار داشت. پس از او، ابو منصور بن بدر جایش را گرفت و حکمرانی در خاندان او یکصد و سی سال باقی ماند- از اخبار او همینقدر که درباره اش گفته شد کافی است.
درین سال ابو الفتح احمد بن محمد بن احمد بن سعید حداد اصفهانی، خواهرزاده عبد الرحمن بن ابو عبد الله بن منده از دنیا رفت.
تولد او بسال 408 بود. در روایت حدیث شهرت داشت و احادیث بسیار نقل می کرد.
در همین سال ابو محمد جعفر بن حسین سراج بغدادی، در ماه صفر جهان را بدرود گفت. از بزرگان عصر خویش است. احادیث بسیار روایت کرده، کتاب های نیکوئی نگاشته و اشعار لطیفی دارد.
همچنین عبد الوهاب بن محمد بن عبد الوهاب ابو محمد شیرازی درین سال درگذشت که از فقهاء بود و از سال 483 در نظامیه بغداد به تدریس پرداخت. او نیز حدیث روایت می کرد.
همینطور، ابو الحسین مبارک بن عبد الجبار بن احمد صیرفی، معروف به ابن طیوری بغداد، درین سال وفات یافت. او بسال 411
ص: 44
بدنیا آمده بود. احادیث بسیار روایت میکرد و مردی موفق و قابل اعتماد و نیکوکار و پرهیزکار بود.
همچنین ابو الکرم مبارک بن فاخر بن محمد ابن یعقوب نحوی درین سال فوت کرد که در حدیث شاگرد ابو طیب طبری و جوهری و غیره بود و در نحو و لغت سرآمد معاصران خود شمرده میشد
.
ص: 45
در ماه رجب سال 501 هجری، امیر عرب، امیر سیف الدولة بن صدقة بن منصور بن دبیس بن مزید الاسدی کشته شد. او کسی بود که شهر حله سیفیه را در عراق ساخت. مردی بزرگوار و والا مقام بود.
مردم از بزرگ و کوچک به او پناهنده میشدند و او همه را پناه میداد.
سیف الدوله به کارهای سلطان محمد توجه بسیار داشت. او را تقویت میکرد و بخاطر او با برادرش برکیارق سخت میگرفت تا جائی که برکیارق دشمن سلطان محمد شد و از جنگ با او نیز پروا نکرد.
سلطان محمد در برابر خدماتی که سیف الدوله به وی کرد، سرزمین هائی را که قلمرو سیف الدوله بود افزایش داد منجمله، شهر واسط را به او واگذاشت و او را اجازه داد که بصره را نیز تصرف کند.
ولی عمید ابو جعفر محمد بن حسین بلخی شروع به فتنه انگیزی در میانه آنها کرد و درباره سیف الدوله به شاه گفت: «مقام او بالا رفته، وضع او عالی شده و گستاخی او بقدری زیاد شده که هر کس از نزد سلطان فرار می کند به او پناهنده میشود و او وی را تحت حمایت خود
ص: 46
قرار میدهد. این کارها را پادشاهان حتی از فرزندان خود نیز تحمل نمی کنند. بهتر است گروهی از کسان خود را بفرستی که شهرها و اموال او را تصرف کنند.» این بدگوئی ها را ادامه داد و از حد گذراند تا جائی که حتی درباره اعتقادات سیف الدوله زبان طعنه دراز کرد و او و اهل شهر او را به مذهب باطنیه منسوب ساخت در صورتی که دروغ می گفت و سیف الدوله شیعی مذهب بود.
وقتی که ارغون سعدی با ابو جعفر عمید همدست شد، این خبر به گوش صدقه رسید. و چون همسر ارغون و خویشاوندان او در حله میزیستند، ارغون آنچه را هم که از بقایای خراج شهر به او تعلق میگرفت وصول نمی کرد. سیف الدوله برای رضای خاطر او دستور داد همه را وصول کنند و به همسرش بپردازند.
اما سبب کشته شدن صدقة این بود که همچنانکه گفتیم او هر کس را که از غضب خلیفه و سلطان محمد و دیگران اندیشناک میشد، پناه میداد و از وی جانبداری می کرد. هنگامی که ابو دلف سرخاب کیخسرو حاکم ساوه و آبه (1) مورد غضب سلطان محمد واقع شد و از نزد او گریخت و پیش سیف الدوله رفت، سیف الدوله صدقه او را پناه داد.
سلطان محمد کسانی نزد صدقه فرستاد از او خواست که ابو دلف را به نمایندگان وی تسلیم کند. ولی سیف الدوله این کار را نکرد و جواب داد: من ازو بهره ای نمی برم و تقویت نمی یابم بلکه ازو حمایت می کنم. منهم درین باره همان را می گویم که ابو طالب به مردم قریش گفت هنگامی که رسول خدا، صلّی اللّه علیه و سلّم را از او مطالبها)
ص: 47
کردند:
و نسلمه، حتی نصرع حوله و نذهل عن ابنائنا و الحلائل (یعنی ما او را هنگامی تسلیم می کنیم که در اطراف او بجنگیم، و زنان و فرزندان خود را فراموش کنیم. بعبارت دیگر: تا وقتی ما زنده هستیم نمی توانید او را از ما بگیرید.) و کارهای دیگری ازو سرزد که سلطان محمد از آن خوشش نیامد لذا روانه عراق شد تا این وضع را تلافی کند.
همینکه سیف الدوله صدقه از حرکت سلطان محمد به سوی عراق خبردار شد با یاران خود به مشورت پرداخت که درین خصوص چه باید بکند.
دبیس، پسر او عقیده داشت که بهتر است پدرش او را با اموال و هدایا و گروهی از سپاهیان به پیش سلطان محمد بفرستد تا سلطان نسبت به او سر مهر آید و رنجش و کدورت از دلش بیرون رود.
اما سعید بن حمید، فرمانده سپاه سیف الدوله صدقه، معتقد بود که سیف الدوله باید قشونی جمع کند و مال و منالی بین آنان تقسیم نماید و بدین وسیله آنان را دلگرم سازد و با سلطان محمد جنگ کند.
او در عقیده خود پافشاری کرد و درین خصوص بقدری حرف زد که سیف الدوله به حرفش گوش داد و نظرش را پذیرفت و به گرد آوری سپاه پرداخت تا قشونی مرکب از بیست هزار سوار و سی هزار پیاده گرد آورد.
خلیفه عباسی، المستظهر بالله، او را از سرانجام این کار بر حذر داشت و از سرپیچی از اطاعت سلطان محمد منع کرد و پیشنهاد نمود که میانجی شود و آن دو را آشتی دهد.
ص: 48
صدقه جواب داد: من هنوز هم فرمانبردار سلطان محمد هستم ولی از او بر جان خود ایمن نیستم و میترسم که اگر به او بپیوندم جان خود را بر باد داده باشم.
فرستاده خلیفه که پیام وی را به سیف الدوله صدقه رساند، نقیب النقباء علی بن طراد زینبی بود.
پس از آن، سلطان محمد اقضی القضاة ابو سعید هروی را نزد سیف الدوله صدقه فرستاد که ازو دلجوئی کند و ترس او را از میان ببرد و باو بگوید که حسن رابطه دیرین را همچنان حفظ کند و درین هنگام که سلطان قصد جنگ با فرنگیان را دارد قشون خود را مجهز سازد و در رکاب سلطان شمشیر بزند.
سیف الدوله صدقه جواب داد: «اطرافیان سلطان، او را با من دلچرکین کرده، و روشی را که نسبت به من داشت تغییر داده و آن مهر و ملاطفتی که در حق من مبذول میفرمود از بین برده اند.» او ضمنا سوابق خدمات و خیرخواهی های خود را بیان کرد.
سعید بن حمید فرمانده سپاه او گفت: «برای ما دیگر صلح با سلطان فایده ای ندارد. و بزودی سپاه ما را در حلوان خواهید دید.» بهر صورت، صدقه از پیوستن به سلطان محمد خودداری کرد.
سلطان محمد در بیستم ربیع الاخر به بغداد رسید و وزیرش نظام الملک احمد بن نظام الملک، نیز با او بود. او برسقی شحنه بغداد را هم با عده ای از امراء به صرصر (1) فراخواند.ا)
ص: 49
سلطان محمد هنگامی که به بغداد وارد شد تعداد قشونش به دو هزار سوار نمی رسید و وقتی از سرپیچی سیف الدوله خبردار گردید برای امراء پیام فرستاد و دستور داد که با سرعت هر چه تمامتر خود را به او برسانند. چیزی نگذشت که از همه سو بدو پیوستند.
در ماه جمادی الاولی نامه سیف الدوله صدقه به خلیفه رسید که وضع خود را با سلطان محمد بیان کرده و نوشته بود که: «من به هر ترتیبی که داده شود حاضرم و به هر چه امر کنی فرمانبردارم.» خلیفه این نامه را برای سلطان محمد فرستاد. سلطان محمد جواب داد: «من نیز به هر چه خلیفه حکم کند رفتار خواهم نمود و مخالفتی نخواهم کرد.» لذا خلیفه به صدقه نامه ای نوشت حاکی از اینکه سلطان محمد با آنچه ازو خواسته شده موافقت می کند. و به صدقه دستور داد که گروگان خود را نزد سلطان محمد بفرستد تا اطمینان وی را جلب کند و سلطان نیز در وفاداری به آنچه مورد اتفاق واقع گردد سوگند یاد نماید.
اما صدقه زیر بار این پیشنهاد نرفت و گفت: هر وقت سلطان از بغداد حرکت کند و برود، من پول و مال و مردان جنگی و هر چیز دیگر که در جنگ مورد نیاز وی واقع میشود در اختیارش خواهم گذارد و کمکش خواهم کرد. اما الان که او در بغداد اقامت دارد و قشون او نیز در ساحل نهر الملک است، از پول و مال و غیره چیزی با من نیست. ضمنا جاولی سقاوو، و ایلغازی بن ارتق به من نامه نوشته و فرمانبرداری خود را نسبت به من اعلام کرده و قول داده اند که در جنگ با سلطان مرا یاری و همکاری کنند، و هر وقت من آنها را.
ص: 50
بخواهم با قشون خود به من بپیوندند.
در همان اوقات قرواش بن شرف الدوله، کرماوی بن خراسان ترکمانی، و ابو عمران فضل بن ربیعة بن حازم بن جراح طائی به خدمت سلطان محمد رسیدند.
نیاکان فضل بن ربیعه از بزرگان بلقاء و بیت المقدس بودند. و حسان بن مفرج- که تهامی وی را مدح گفته- از آن جمله است.
فضل بن ربیعه گاهی با فرنگیان و گاهی با مصریان همدستی می کرد. و اتابک طغتکین وقتی این دو روئی را ازو دید، او را از شام تبعید کرد. او نیز به سیف الدوله صدقه پناهنده شد و با او پیمان بست. صدقه او را گرامی داشت و هدایای بسیار به وی داد که از آن جمله هفت هزار دینار طلا بود.
وقتی که رابطه بین صدقه و سلطان محمد بر هم خورد فضل بن ربیعه با طلایه های لشکر صدقه پیش رفت و در فرصت مناسب با کسان خود نزد سلطان محمد گریخت و بدو پیوست. سلطان به او و یاران او خلعت داد. و او را در خانه ای که صدقه در بغداد داشت، فرود آورد. تاریخ کامل بزرگ اسلام و ایران/ ترجمه ج 24 51 شرح کشته شدن صدقة بن مزید ..... ص : 46
گامی که سلطان محمد عازم جنگ با صدقه شد، فضل از سلطان اجازه خواست که با گروهی به مقابله با صدقه بشتابد و اگر خواست فرار کند، از فرار وی جلوگیری نماید.
سلطان به او اجازه داد و او از نهر «انبار» (1) گذشت و اینا)
ص: 51
دیگر پایان زندگی وی بود.
سلطان محمد در ماه جمادی الاولی امیر محمد بن بوقای ترکمانی را به شهر واسط فرستاد. او نایب صدقه را ازین شهر بیرون کرد و جز به یاران صدقه که همه متواری شدند، به سایر اهالی شهر امان داد و اموال هیچکس را غارت نکرد. اما قشون خود را به شهر قوسان که آنهم در تحت حکومت صدقه بود، فرستاد. قشون او شهر را گرفت و طی چند روزی که در آنجا اقامت داشت، شهر را به بدترین وجهی غارت کرد.
سیف الدوله پسر عم خود ثابت بن سلطان را با قشونی برای مقابله با امیر محمد بن بوقا به واسط فرستاد. اینها وقتی که به واسط رسیدند ترکان از واسط خارج شدند و ثابت و قشونش در شهر اقامت کردند در حالیکه رود دجله بین آنها و سپاه دشمن قرار داشت.
امیر محمد بوقا، گروهی از سپاهیان شجاع خود را از دجله عبور داد. آنان در جای بلندی بر ساحل نهر سالم که قریب پنجاه ذراع (1) ارتفاع داشت موضع گرفتند.
ثابت و قشونش چون در معرض تیرباران ترکان قرار داشتند هر چه خواستند به آنان نزدیک شوند نتوانستند به ترکان از جانب ابن بوقا نیز مرتبا کمک میرسید. لذا چهره ثابت سخت زخمی شد. گروه بسیاری از کسان وی نیز زخم برداشتند. در نتیجه، ثابت و تمام افراد وی شکست خوردند و گریختند ترکان آنها را دنبال کردند و عده ای را کشتند و عده ای را اسیر گرفتند. گروهی از ترکان نیز به غارت شهر واسط پرداختند و افراد پیاده نظام لشکر ثابت نیز فرصت را مغتنمتر
ص: 52
شمردند با ترکان درآمیختند و دست به غارت زدند.
قسمتی از شهر به غارت رفته بود که خبر آن به گوش ابن بوقا رسید. او سواره به سوی شهر تاخت و آنان را از غارت بازداشت و به مردم شهر امان داد.
سلطان محمد در اواخر شهر جمادی الاولی، شهر واسط را به قسیم الدوله برسقی واگذاشت. و به ابن بوقا فرمان داد که به شهر صدقه برود و آنجا را غارت کند. او و لشکریانش شهر را بیحد و حساب غارت کردند.
سلطان محمد در دوم جمادی الاخر از بغداد روانه زعفرانیه شد. خلیفه، وزیر خود مجد الدین بن مطلب را نزد او فرستاد و ازو خواست که بماند و در رفتن عجله نکند زیرا بیم آن میرود که مردم دست به قتل و غارت بگذارند.
قاضی اصفهان نیز عقیده داشت که سلطان از رفتن صرف نظر کند و فرمان خلیفه را اطاعت نماید. سلطان محمد نیز پذیرفت.
آنگاه خلیفه، نقیب النقباء علی بن طراد، و جمال الدوله مختص خادم را نزد سیف الدوله صدقه فرستاد. این دو نفر پیام خلیفه را به صدقه ابلاغ کردند و او را به اطاعت از سلطان محمد پند دادند و از مخالفت با او منع کردند.
صدقه عذر خواهی کرد و گفت: «من از فرمانبرداری سلطان سرنپیچیده و خطبه خواندن بنام او را در شهر خود قطع نکرده ام.» و پسر خود دبیس را آماده ساخت که همراه آن و دو نفر بنزد سلطان محمد برود.
در حینی که صدقه با فرستادگان خلیفه سرگرم گفتگو بود خبر
ص: 53
رسید که گروهی از سپاهیان سلطان محمد از مطیرآباد گذشته اند و اکنون جنگ میان قشون او و قشون سلطان محمد بالا گرفته است.
سیف الدوله بخاطر فرستادگان خلیفه بروی خود نیاورد. و چیزی نگفت ولی عجله داشت که هر چه زودتر خود را به سپاهیان خود برساند چون بر عاقبت کار آنان اندیشناک بود.
اما فرستادگان خلیفه وقتی خبر جنگ را شنیدند آنرا انکار کردند زیرا وقتی که آنها از لشکرگاه میگذشتند قرار گذارده بودند که هیچیک از آنان مبادرت به جنگ نکند تا اینها از پیش صدقه باز گردند. چون بنظر آنان صلح قریب الوقوع بود.
سیف الدوله صدقه به فرستادگان خلیفه گفت: با وجود اتفاقی که می بینید افتاده من دیگر به چه اعتمادی فرزند خود را بعنوان گروگان نزد سلطان محمد بفرستم؟ چگونه مطمئن باشم که جان او در امان خواهد بود؟ اگر شما ضمانت می کنید که او را همچنانکه سالم از نزد من میبرید سالم نیز برگردانید من او را همراه شما میفرستم.
آنان جرئت نکردند که ضمانت کنند. لذا سیف الدوله صدقه، کاغذی به خلیفه نوشت و جریان را شرح داد و از فرستادن فرزند خود عذر خواست.
سبب این واقعه آن بود که قشون سلطان محمد چون دیدند فرستادگان خلیفه به وقوع صلح عقیده دارند، گفتند: «پس بهتر است قبل از برقراری صلح دست به غارت بزنیم و چیزی به چنگ آوریم.» عده ای این پیشنهاد را پذیرفتند و عده ای مخالفت کردند.
گروهی که پیشنهاد را پذیرفته بودند از نهر عبور کردند.
گروهی هم که مخالف غارت بودند با خود اندیشیدند که اگر با دسته
ص: 54
اول همراهی نکنند جبون و بزدل خوانده خواهند شد. ضمنا اگر دسته اول تنها بماند و سست شود، ممکن است که شکست بخورد و ننگ و عاری که ببار می آید بگردن اینها بیفتد که از همراهی مضایقه کرده اند.
روی این اصل تصمیم گرفتند که از دسته اول عقب نمانند.
لذا بعد از آنها از نهر عبور کردند. اما کسان صدقه با آنان روبرو شدند و به جنگ پرداختند. ترکان شکست خوردند. گروهی از آنان کشته شدند، گروهی اسیر شدند. گروهی هم در آب غرق گردیدند.
منجمله امیر محمد بن باغیسیان، که پدرش حاکم انطاکیه بود. او بیست و خرده ای سال داشت. دوستدار اهل علم و اهل دین بود و در املاک خود در آذربایجان مدرسه هائی ساخته بود.
ترکان- از آنجا که بدون اجازه سلطان محمد دست به آن حمله زده بودند- جرئت نکردند به سلطان خبر دهند که در آن حمله چه مقدار اموال و اسبان از دستشان رفته است.
اعراب از شکست ترکان دچار کبر و غرور و آز و طمع شدند و آشکارا ندا در دادند که هر اسیری را به یک دینار میفروشند. سه تن از آنان اسیری را به پنج قیراط فروختند و با آن نان و هلیم خریدند و خوردند. و بعد فریاد میزدند: «چه کسی می خواهد با فروش یک اسیر ناهار و با فروش اسیر دیگر شام بخورد؟» این حرکات خشم و سرآسیمگی ترکان را آشکار ساخت.
خلیفه بار دیگر نامه ای به صدقه نوشت و صلح و آشتی را به وی توصیه کرد. صدقه نیز جواب داد که با آنچه خلیفه بگوید مخالفتی نخواهد کرد.
ص: 55
صدقه ضمنا نامه ای به سلطان محمد نگاشت و آنچه از او نقل کرده بودند، همچنین از جنگی که میان کسان او و سپاه سلطان رخ داده بود عذر خواست و نوشت که قشون سلطان از رودخانه عبور کرده و به کسان وی حمله ور شده اند. آنان هم بدون اطلاع وی به- دفاع از خویش پرداخته اند. او شخصا در جنگ حضور نداشته و از فرمانبرداری سلطان دست نشسته و در شهر خود از خطبه خواندن بنام او نیز خودداری نکرده است.
صدقه پیش ازین نامه، نامه دیگری به سلطان ننوشته بود، لذا خلیفه نقیب النقباء، و ابو سعد مروی را به سوی صدقه فرستاد. این دو تن نخست پیش سلطان محمد رفته ازو در مورد هر یک از خویشاوندان صدقه که به خدمتش خواهد رسید، امان گرفتند. آنگاه پیش صدقة رفتند و از طرف خلیفه به او گفتند: «بدست آوردن دل سلطان و از بین بردن رنجش او موقوف به رها کردن اسیران و پس دادن تمام اموالی است که از قشون شکست خورده او گرفته شده است.» سیف الدوله صدقه ضمن جوابی که داد اولا فروتنی و فرمانبرداری خود را آشکار ساخت. ثانیا گفت: اگر من میتوانستم خود را از دسترس سلطان دور کنم، حتما این کار را می کردم. ولی در عقب من سیصد زن هستند که از پشت من و پشت پدر و جد من هستند و آنان را نمی توان از جائی به جائی دیگر برد. و اگر میدانستم که چنانچه بخدمت سلطان بروم و تسلیم شوم مرا خواهد پذیرفت و به خدمت خواهد گماشت این کار را می کردم اما می ترسم که از گناه من نگذرد و از لغزش من چشم پوشی نکند.
اما درباره آنچه که غارت شده است باید بگویم درین جا مردم
ص: 56
بسیاری هستند و کسانی در نزد منند که آنها را نمی شناسم. اینها دست به غارت گذاشته و پس از چپاول نیز سر به بیابان نهاده اند بطوریکه اکنون دستگیر کردن و مجازات آنها برای من مقدور نیست. اما اگر سلطان نسبت به آنچه در اختیار دارم متعرض من نشود و درباره کسی که پناهش داده ام گذشت نشان دهد و سرخاب بن کیخسرو را کما کان در قلمرو خود، ساوه، مستقر فرماید، و به ابن بوقا نیز فرمان دهد که آنچه از شهرهای من غارت کرده به من برگرداند، و وزیر خلیفه نیز سلطان را وادار کند که در حفظ آنچه من اطمینان کرده ام و بین من و اوست سوگند یاد کند، آن وقت من با تقدیم مال به خدمت گزاری خواهم پرداخت و ازین پس در بساط او قدم خواهم گذارد.» دو فرستاده خلیفه با این پیام به نزد خلیفه برگشتند در حالیکه ابو منصور بن معروف، فرستاده سیف الدوله صدقه نیز با آنان بود.
خلیفه آنان را خدمت سلطان محمد برگرداند. سلطان محمد آنان را با قاضی اصفهان، ابو اسماعیل، پیش صدقه فرستاد. ولی ابو اسماعیل در نیمه راه برگشت و به صدقه نرسید.
سیف الدوله صدقه روی همان حرفی که اول زده بود اصرار ورزید.
سلطان محمد در دوم رجب از زعفرانیه حرکت کرد و صدقه هم با سپاه خود به قریة مطر رفت و به افراد خود دستور داد که مسلح شوند.
درین وقت ثابت بن سلطان بن دبلیس بن علی بن مزید، پسر عم صدقه، چون به جاه و مقام صدقه حسد می برد، ازو گسست و پیش سلطان محمد رفت و از وی امان خواست. این همان کسی است که ذکر او گذشت.
او در شهر واسط بود.
ص: 57
سلطان محمد او را گرامی داشت و احسان کرد و وعده داد که سرزمین هائی را به او واگذار کند.
درین هنگام سرداران سلطان محمد با سپاهیانی که داشتند بدو پیوستند. منجمله: پسران برسق، و علاء الدوله ابو کالیجار، گرشاسب بن علی بن فرامرز، ابو جعفر بن کاکویه که اجدادش همه حکام اصفهان بودند و فرامرز کسی است که اصفهان را تسلیم طغرل بیک کرد و پدرش با تتش کشته شد.
قشون سلطان محمد از دجله عبور کرد ولی خود سلطان عبور نکرد. این قشون در نوزدهم ماه رجب با سپاهیان صدقه در زمینی روبرو شدند که نهری میان آنان بود. باد اول به صورت کسان سلطان محمد می خورد ولی وقتی پیکار شروع شد باد به پشت آنان و به صورت سپاهیان صدقه افتاد. ترکان آنها را زیر تیرباران گرفتند. بطوریکه در هر بار تیراندازی ده هزار تیر به سوی آنان پرتاب می شد و هر تیری درست یا به اسب می خورد یا به اسب سوار. و هر دفعه که سپاهیان صدقه می خواستند حمله کنند، نهر آب مانع رسیدن آنان به ترکان و تیراندازان می شد. و از آنان هر کس هم که از آب می گذشت دیگر برنمی گشت.
درین وقت افراد قبایل عباده و خفاجه هم دست از جنگ کشیدند.
صدقه دستور داد ندا در دهند و از آل خزیمه و آل ناشزه و آل عوف کمک بخواهند. به اکراد نیز بهترین وعده ها را داد تا شجاعت خود را ظاهر کنند.
سیف الدوله صدقه سوار بر اسب مو تراشیده ای بود. و در دلاوری نظیر نداشت. بر اسب او سه زخم وارد آمد. این اسب را امیر احمد یل-
ص: 58
پس از کشته شدن صدقه- برداشت و در کشتی به بغداد برد. ولی حیوان در راه مرد.
صدقه اسب دیگری داشت که حاجب وی ابو نصر بن تفاحه آنرا سوار بود. او وقتی دید که کسان صدقه نسبت به وی بیوفائی و خیانت کردند و او را تنها گذاردند، او نیز گریخت. صدقه او را صدا زد ولی جوابی نداد.
با این وصف صدقه به ترکان دلیرانه حمله کرد و غلامی از ترکان چنان با شمشیر به صورتش زد که صورتش را از شکل انداخت. پس از آن بنای رجزخوانی را گذارد که: «منم پادشاه عرب، منم صدقه!» ولی صدقه او را از پشت هدف تیر قرار داد.
درین حین غلامی که اسمش بزغش بود به اسب او آویزان شد.
صدقه اول او را نشناخت ولی وقتی غلام او را کشید و هر دو از اسب بر زمین افتادند، او را شناخت و گفت: «بزغش، به من لطف کن!» ولی او با شمشیر زد و صدقه را کشت و سرش را از تن جدا کرد و پیش برسقی برد. برسقی نیز او را با سر به حضور سلطان محمد برد.
سلطان محمد وقتی سر را دید برسقی را در آغوش گرفت و بوسید و امر کرد به بزغش پاداش دهند.
جسد صدقی تا هنگام حرکت سلطان محمد، همچنان بر زمین افتاده بود. پس از رفتن سلطان، یکی از اهالی مدائن آن را دفن کرد.
عمر سیف الدوله صدقه پنجاه و نه سال و مدت امارت او بیست و یک سال بود. سر او به بغداد حمل شد. از سپاهیان او بیش از سه هزار سوار کشته شدند که در آن میان گروهی نیز از خانواده خود او بودند. دبیس، پسر صدقه، هم اسیر شد. سرخاب بن کیخسرو
ص: 59
دیلمی نیز که این جنگ بخاطر او بر پا شده بود اسیر گردید. وقتی او را به حضور سلطان محمد بردند از سلطان امان خواست. سلطان گفت: «من با خدای خود عهد کرده ام که هرگز اسیری را نکشم.
اما اگر ثابت شود که باطنی هستی، ترا خواهم کشت.» سعید بن حمید عمری فرمانده سپاه صدقه هم اسیر شد.
بدران، پسر صدقه، به حله گریخت و تا آنجا که ممکن بود از مال و غیره برداشت و مادر و زنان خود را به بطیحه نزد مهذب الدوله ابو العباس احمد بن ابو الجبر برد. بدران داماد مهذب الدوله بود.
درین جنگ اموال بیحد و حساب به غارت رفت.
سیف الدوله صدقه هزارها جلد کتاب خوشخط داشت. خیلی خوب مطالعه میکرد ولی چیزی نمی نوشت. مردی بخشنده، بردبار، راستگو و صمیمی و نیکوکار بود. از پناه دادن به هیچ ستم رسیده و پناهنده ای دریغ نمی ورزید. کسانی را که پیشش میرفتند با گشاده روئی می پذیرفت و مورد احسان و اکرام قرار میداد.
امیری دادگر بود و رعایای وی در امن و آرام و آسایش بسر میبردند. پرهیزگار بود و روی زن خود زن دیگری نبرد، معشوقه ای نیز اختیار نکرد. آیا درباره چنان جوانمردی جز این گمان میبری؟
او هیچیک از نایبان و نمایندگان خود را بخاطر خطاهای گذشته شان مؤاخذه نکرد و اموالشان را مصادره ننمود. کسان او اموال خود را در خزانه او به ودیعت مینهادند و بدو اعتماد می کردند همچنانکه پسر به پدر خود اعتماد می کند. هیچ رعیتی شنیده نشد که امیر خود را، همچنانکه رعیت او وی را دوست میداشت، دوست بدارد.
او فروتن و بردبار بود، اشعار بسیار از حفظ داشت. سخنان
ص: 60
شیرین و لطائف دلنشین می گفت. خدا بیامرزدش. از نیکان جهان بود.
سلطان محمد به حله نرفت و به بغداد برگشت. آنگاه به بطیحه پیام فرستاد و همسر صدقه را امان داد و امر کرد که به بغداد برود.
او نیز به سوی بغداد روان شد.
سلطان محمد پسر او، دبیس، را آزاد کرد و چند تن از امیران را دستور داد که همراهش بروند و از مادرش استقبال کنند.
وقتی پسر بدیدار مادر خود نائل شد هر دو سخت به گریه افتادند.
هنگامی که مادرش به بغداد رسید، سلطان او را به حضور خود خواند و از کشته شدن شوهرش پوزش خواست و گفت: دلم می خواست او را پیش من بیاورند تا با او بقدری نیکی و احسان کنم که مردم متعجب شوند. اما قضا و قدر در این امر پیشی گرفت و به من غلبه کرد.
سلطان محمد، آنگاه پسر او دبیس را به قید قسم متعهد ساخت که در صدد سرکشی و فساد بر نیاید.
درین سال- یعنی سال 501 هجری- در ماه رجب، تمیم بن معز بن بادیس، فرمانروای افریقیه (1) درگذشت.ا)
ص: 61
او مردی دلیر و با شهامت و هوشیار و دانشمند و بردبار و بخشاینده بود. گذشت داشت و بارها گناهان بزرگ را بخشیده بود. شعر نیکو می گفت. ازو نقل شده است که یک بار بین دو طائفه عرب: عدی و ریاح جنگ درگرفت. مردی از طائفه ریاح درین جنگ کشته شد.
آنگاه با هم آشتی کردند و خون آن بیچاره را به هدر دادند.
صلح آنان مسئله ای بود که به او و شهرهای او زیان میرساند.
لذا اشعاری گفت که کسان مقتول را به خونخواهی او تهییج می کرد.
این است آن اشعار:
متی کانت دماؤکم تطل اما فیکم بثار مستقل
أ غانم ثم سالم ان فشلتم فما کانت اوائلکم تذل
و نمتم عن طلاب الثار، حتی کان العز فیکم مضمحل
و ما کسرتم فیه العوالی و لا بیض تفل و لا تسل (یعنی: هر وقت خون های شما ریخته می شود آیا کسی نیست که توانائی خونخواهی و انتقام داشته باشد؟ آیا اگر در جنگ سست می شدید کامیاب و تندرست میماندید در صورتی که پیشینیان شما اهل ذلت و خواری نبودند؟ از خونخواهی غفلت کردید تا جائی که گوئی عز و شرف از میان شما رخت بربسته است. شما درین جنگ نه نیزه هائی شکستید و نه شمشیرهائی کشیدید و خرد کردید.) در نتیجه، برادران مقتول حمله بردند و امیری از طائفه عدی را کشتند. لذا جنگ و کشتار بین دو طائفه شدت یافت و گروه بسیاری کشته شدند تا اینکه طائفه بنی عدی را از افریقیه بیرون کردند.
ص: 62
گویند تمیم بن معز کنیزی را به قیمتی گزاف خریداری کرد.
بعد خبردار شد که صاحب قبلی کنیز- یعنی کسی که کنیز را به وی فروخته بود- تاب دوری کنیز را ندارد و از غم فراق او نزدیک است عقل خود را از دست بدهد.
به شنیدن این خبر، او را نزد خود خواند. از سوی دیگر بدون آگاهی وی کنیز را با اشیاء بسیاری از قبیل جامه های فاخر و ظروف نقره و عطریات و غیره به خانه وی فرستاد. بعد او را از حضور خود مرخص کرد.
او که از جریان امر هیچ اطلاع نداشت وقتی به خانه رسید و معشوقه خود را در آن حال دید از شدت شادی و سرور از هوش رفت و مدتی بعد به هوش آمد.
روز بعد پولی را که بابت قیمت کنیز دریافت کرده بود، با آنچه کنیز همراه خود آورده بود، همه را برداشت و به خانه تمیم برد.
تمیم او را نکوهش کرد و فرمان داد همه را به خانه خود بازگرداند.
تمیم در شهرهایی که در قلمرو خود داشت کسانی را گماشته و با مقرری خوب موظف کرده بود که مرتبا احوال حکام دست نشانده وی را به وی اطلاع دهند تا مبادا که به مردم ظلم کنند و او بی خبر بماند.
در قیروان تاجری بود که ثروت بسیار داشت. در یکی از روزها عده ای از بازرگانان به ذکر خیر تمیم پرداختند و در حق او دعای خیر کردند، درباره پدر او معز، هم خدا بیامرزی فرستادند. تاجر مذکور نیز در این جمع حاضر بود ولی بجای ذکر خیر تمیم ازو بدگوئی کرد.
ص: 63
وقتی ماموران تمیم این خبر را بگوش او رساندند، تاجر را به قصر خود احضار کرد و پرسید: «آیا من به تو ظلمی کرده ام؟» جواب داد: «نه» پرسید: «آیا بعضی از کسان من به تو ظلم کرده اند؟» گفت: «نه» پرسید: «پس چرا دیروز زبان به بدگوئی من گشاده بودی؟» بازرگان خاموش ماند. تمیم گفت: «اگر بخاطر این نبود که مردم بگویند من در مال تو طمع دوخته ام یقینا ترا می کشتم.» آنگاه دستور داد که او را گوشمالی دهند. لذا در حضور وی به او چند سیلی زدند و بعد آزادش کردند.
وقتی که از قصر بیرون رفت، یارانش که انتظارش را می کشیدند، ازو پرسیدند: «تمیم ترا چه کار داشت؟» جواب داد: «اسرار پادشاهان را نباید فاش کرد.» و این در افریقیه ضرب المثل شد.
تمیم، هنگامی که از دنیا رفت هفتاد و نه سال داشت و چهل و شش سال و ده ماه و بیست روز فرمانروائی کرده بود. بیش از صد پسر و شصت دختر داشت. پس از وفات او پسرش یحیی بن تمیم بجایش نشست.
یحیی چهار صد و پنجاه و هفت هجری، چهار روز از ذی الحجه باقی مانده، در مهدیه بدنیا آمده بود. و هنگامی که بجای پدر نشست و زمام امور را به دست گرفت چهل و سه سال و شش ماه و بیست روز از عمرش می گذشت. او همینکه فرمانروائی را آغاز کرده پول و مال بسیار میان مردم پخش نمود و با آنان به خوشرفتاری پرداخت.
یحیی، وقتی پس از پدر خود به فرمانروائی نشست، لشکر انبوهی
ص: 64
به سوی قلعه قلیبیه، که استوارترین قلعه افریقیه بود، گسیل داشت و بر آن قلعه فرود آمد و آنجا را سخت محاصره کرد و دست بر نداشت تا بالاخره قلعه را گشود و به تصرف درآورد و آن را مستحکم ساخت.
پدر او تمیم نیز بفکر تسخیر این قلعه افتاد ولی نتوانست.
معذلک او همیشه پیروزمند بود و قشونش هرگز شکست نخورد.
در ماه رمضان این سال قاضی فخر الملک ابو علی بن عمار حاکم طرابلس شام وارد بغداد شد. او از دست فرنگیان به ستوه آمده و رمیده بود و عزم درگاه سلطان محمد را داشت و درخواست او این بود که قشونی برای از بین بردن فرنگیان در اختیار وی بگذارند.
آنچه او را بدین سفر واداشته بود این بود که چون فرنگیان طرابلس را- چنانکه قبلا گفتیم- محاصره کردند و این محاصره مدتی طول کشید عرصه بر اهل شهر تنگ شد و خواربار و سایر ما یحتاج آنان رو به نقصان گذاشت و رفته رفته نایاب شد و کار بر او و سایر اهالی سخت گردید ولی در سال 500 هجری خداوند در حق آنان احسان کرد و خواربار با کشتی از جزیره قبرس و انطاکیه و جزائر بنادقه از راه دریا به آنان رسید و در همان هنگام که تصمیم به تسلیم شهر گرفته بودند دلگرم شدند و بار دیگر نیروی خود را برای نگهداری شهر بکار انداختند.
وقتی فخر الملک خبر یافت که زمام انتظام امور بدست سلطان محمد است و همه مخالفان او از میان رفته اند صلاح خود و سایر مسلمین را در آن دید که نزد وی برود و برای پیروزی خود از وی
ص: 65
کمک بخواهد. لذا ذو المناقب پسر عم خود را نایب خود ساخت و نیروهای زمینی و دریائی برای وی ترتیب داد و مستمری شش ماه آنان را نیز قبلا پرداخت. در هر موضع نیز کسی را برای حفظ آن گماشت بطوریکه پسر عمش نیازمند به انجام اینگونه کارها نباشد.
آنگاه به پسر عم خود فرمان داد که بر جای وی به مسند فرمانروائی بنشیند و خود از دمشق حرکت کرد.
ولی پس از رفتن او، پسر عمش از فرمان او سرپیچید و گردنکشی خود را آشکار ساخت و به همصدائی و هواخواهی با مصریان پرداخت.
وقتی فخر الملک به این موضوع پی برد نامه ای به یاران خود نوشت و دستور داد که او را بگیرند و به قلعه «خوابی» برده زندانی کنند. آنان نیز به دستور وی رفتار کردند.
ابن عمار، فخر الملک، از برگزیده ترین اشیاء شگفت انگیز و گرانبها و اسبان خوش اندام و باد پای، هدایائی با خود برده بود که نظیرش در نزد سلطان محمد یافت نمی شد.
وقتی به دمشق رسید، لشکریان دمشق و طغتکین ازو استقبال کردند. او در حوالی شهر خیمه زد. طغتکین ازو دعوت کرد که بداخل شهر درآید. او یک روز برای صرف غذا به داخل شهر رفت. طغتکین او را به حمام برد.
هنگامی که از آن شهر حرکت کرد پسر طغتکین او را مشایعت نمود.
وقتی به بغداد رسید سلطان محمد به تمام امراء خود فرمان داد که ازو استقبال کنند و مقدمش را گرامی دارند و تخت روان خود را نیز برایش فرستاد که در آن صندلی مخصوص خود او بود و هر وقت سوار در تخت روان می شد بر رویش می نشست.
ص: 66
وقتی فخر الملک وارد تخت روان شد نزدیک صندلی ویژه سلطان نشست ولی یکی از خاصان سلطان گفت: به ما دستور داده اند که جلوس شما در روی صندلی خود سلطان باشد.
هنگامی که به سلطان محمد وارد شد، سلطان او را پهلوی خود نشاند و اکرام و نوازش کرد و به حرفهای او توجه کافی مبذول داشت.
خلیفه نیز گروهی از خاصان و صاحبمنصبان خود را به دیدار وی فرستاد. خود نیز ازو پذیرائی کرد و برایش مستمری زیاد ترتیب داد.
سلطان محمد نیز همین کار را کرد. او نیز به سلطان محمد خدمتی کرد که هیچکس از امثال او تا آن تاریخ در حق ملوک نکرده بود. تمام اینها نتیجه جهاد در دنیاست و یقینا در آخرت اجر آن بیش تر است.
فخر الملک، وقتی به سلطان پیوست هدایای خود را تقدیم کرد.
سلطان از حال او و سختی هائی که در جنگ با کفار دیده و رنج هائی که در زد و خورد با آنان کشیده بود پرسید. او حال خود و قدرت و توانائی دشمن خود و طول مدتی که شهرش در حلقه محاصره دشمن بود، همه را شرح داد و از سلطان برای پیکار با دشمن، قشون و تجهیزات خواست و ضمانت کرد که چنانچه قشونی همراه وی بروند و با دشمن جنگ کنند کلیه مایحتاجشان را فراهم سازد و در اختیارشان بگذارد. سلطان نیز وعده داد که او را مساعدت کند.
بعد فخر الملک به دار الخلافه رفت و آنچه را که برای سلطان محمد شرح داده بود برای خلیفه نیز بیان کرد و هدایای گرانبهائی نیز پیشکش نمود و تا ماه شوال که سلطان محمد از بغداد حرکت کرد، او در آنجا اقامت داشت.
سلطان محمد او را در نهروان احضار کرد و به امیر حسین بن اتابک
ص: 67
قتلغ تکین دستور داد تا قشونی را که همراه امیر مودود برای شرکت در جنگ جاولی سقاوو گسیل داشته بود، در اختیار فخر الملک بگذارد تا با او به شام بروند.
آنگاه به او خلعت های گرانبها و تحفه های بسیار دیگر عطا فرمود و با او وداع کرد.
فخر الملک با امیر حسین روانه شد. ولی این کار برایش نفعی نداشت. بعد انشاء الله درباره اش صحبت خواهیم کرد.
فخر الملک به عمار در نیمه ماه محرم سال 502 هجری به دمشق برگشت. چند روزی در آنجا اقامت کرد. بعد از آنجا با قشونی از دمشق جبله رفت و آنجا را گرفت و اهالی به اطاعت وی درآمدند.
اما اهل طرابلس، امیر افضل سردار سپاه را به مصر فرستادند و از فرمانروای مصر درخواست کردند تا کسی را برای حکمرانی در طرابلس برگزیند و با او خواربار کافی نیز از طریق دریا بفرستد. او نیز شرف- الدولة بن ابو طیب را به حکمرانی طرابلس منصوب ساخت و غله و سایر چیزهائی را که شهرهای محاصره شده بدان احتیاج دارند همراه او فرستاد.
شرف الدوله در طرابلس گروهی از خویشاوندان فخر الملک بن عمار و یاران او را گرفت و از ثروت و اموال خود او نیز هر چه یافت ضبط کرد و همه را از طریق دریا به مصر برد.
در ماه شعبان این سال سلطان محمد جزیه و باج بر معاملات و عوارض راه ها و سایر چیزهائی را که شایسته میدانست به اهالی عراق بخشید.
ص: 68
درین باره نیز لوحه هائی نوشته و در بازارها آویخته شد.
در ماه رمضان این سال قاضی ابو العباس بن رطبی حسبه حکمران بغداد گردید.
در همین ماه خلیفه، طبق نامه ای که از سلطان محمد برایش رسیده بود وزیر خود مجد الدین بن مطلب را از وزارت معزول ساخت و بار دیگر با اجازه سلطان محمد او را به وزارت برگرداند ولی تحت شرائطی، از جمله اینکه عدل و داد و نیکرفتاری پیشه کند و هیچیک از اشخاصی را که سوابق سوء دارند و خطائی کرده اند به کار نگمارد.
درین سال اسپهبد صباوه از دمشق بازگشت، او هنگام کشته شدن ایاز گریخته بود. همینکه به خدمت سلطان محمد رسید، سلطان او را احترام و اکرام کرد و املاک مالک بن طوق را به او واگذاشت.
در هفتم شوال همین سال، سلطان محمد از بغداد بیرون رفت و عازم اصفهان گردید، اقامت او در بغداد، این بار پنج ماه و هفده روز بود.
در ماه ذی الحجه این سال، محله ابن جرده آتش گرفت. گروه بسیاری از مردم درین آتش سوزی جان خود را از دست دادند و اما از اموال و اجناس و اثاث خانه، بیحد و حساب از بین رفت. عده ای بوسیله سوراخی که در دیوار محله بطرف گورستان باب ابرز حفر کردند خود را نجات دادند.
درین آتش سوزی جان خود را از دست دادند و اما از اموال و اجناس و اثاث خانه، بیحد و حساب از بین رفت. عده ای بوسیله سوراخی که در دیوار محله بطرف گورستان باب ابرز حفر کردند خود را نجات دادند.
در محله ابن جرده گروهی یهودی نیز سکونت داشتند که چون روز شنبه یا سبت آنان بود هیچ چیزی با خود حمل نکردند. گروهی از آنان نیز بنا بعادت خود در روز شنبه ای که بعد از عید واقع میشود به- جانب غربی دجله رفتند تا گشایشی در کارشان حاصل شود. پس از باز
ص: 69
گشت دیدند خانه هاشان خراب، اهل خانه سوخته و هلاک شده و اموالشان نیز از میان رفته است.
دامنه آتش سوزی از آن محله به اماکن دیگری نیز کشیده شد که درب القیار و قراح (1) ابن رزین از آن جمله بود، اهالی این محله ها سخت وحشت زده شدند و زندگی آنها از هم پاشید و شب و روز از در خانه ها یا بالای بام ها نگران خانه های خود بودند و آب باندازه کافی در اختیارشان گذارده شده که آتش را خاموش کنند.
بعد معلوم شد سبب این آتش سوزی آن بوده که کنیزی با مردی عشق میورزیده و او را راضی کرده بوده که شبی را پنهانی در خانه اربابش بگذراند. و اشیائی را در اختیارش گذارده بوده تا وقتی که میخواهد از خانه بیرون برود آن اشیاء را نیز بدزد و آنها را با خود کنیز از خانه ببرد.
بدین ترتیب دو نفری هنگامی که میخواسته اند بروند خانه را آتش زده و بیرون رفته اند تا آنچه از خانه به سرقت رفته، معلوم نشود. ولی خداوند رازشان را فاش کرد و مشتشان باز شد و هر دو دستگیر گردیدند و به زندان افتادند.
درین سال بغدوین (بودوون) (2) پادشاه فرنگیان قشون خودn
ص: 70
را گرد آورد و عازم شهر صور (1) و محاصره آن گردید و دستور داد که نزدیک این شهر، روی تپه معشوقه، قلعه ای بنا کنند.
او یک ماه در آنجا اقامت کرد و درین مدت شهر را در محاصره نگاه داشت تا اینکه با وی از در صلح و سازش درآمدند و هفت هزار دینار پیشکش کردند. این پول را گرفت و از آن شهر رفت. و آهنگ شهر صیدا (2) کرد. و آنجا را، هم از جانب خشکی و هم از طرف دریا محاصره نمود. و در مقابل آن برجی از چوب برپا کرد ولی ناوگان جنگی مصر برای دفاع از شهر و حمایت از اهالی شهر بدانجا رسید. کشتی های جنگی فرنگیان با آنها مشغول پیکار شدند ولی مسلمانان پیروزی یافتند.
ضمنا قشون دمشق نیز برای کمک به مردم صیدا وارد عرصه کارزار گردید و با فرنگیان دست و پنجه نرم کرد. در نتیجه، بدون اینکه از- کوشش های خود سودی برده باشند، دست از محاصره برداشتند و شهر را ترکا)
ص: 71
در این سال ستاره بزرگی بر آسمان ظاهر گردید که دنباله هائی داشت و چند شب بر آسمان بود. بعد از نظر پنهان شد.
در ماه شعبان این سال ابراهیم بن میاس بن مهدی ابو اسحاق قشیری دمشقی وفات یافت. او در حدیث شاگرد خطیب بغدادی و غیره بود.
در ماه ذی القعده نیز اسماعیل عمرو بن محمد نیشابوری وفات یافت که از محدثین بود و حدیث برای غربا میخواند و بیست مرتبه صحیح مسلم را در نزد عبد الغافر فارسی خوانده بود
.
ص: 72
در ماه صفر این سال- یعنی سال 502 هجری- مودود و قشونی که سلطان محمد همراهش فرستاده بود بر شهر موصل تسلط یافتند و آنرا از دست یاران جاولی سقاوو گرفتند. ما پیش از این جریان تسلط جاولی بر موصل و آنچه را که میان او و جکرمش و قلج- ارسلان گذشته بود، همچنین کشته شدن این دو تن را بدست او، ضمن وقایع سال 500 هجری ذکر کردیم.
بعد از این فتح، سپاهی انبوه با تجهیزات تام و اموال بسیار در اختیار جاولی سقاوو درآمد. و هر شهری که تصرف میکرد، فرمانروائی آن شهر را نیز سلطان محمد بدو می سپرد. بدین ترتیب او بر شهرها و اموال بسیار استیلا یافت.
اما علت اینکه سلطان محمد آن شهرها را ازو باز پس گرفت آن بود که جاولی پس از تسلط بر شهرها و تصاحب اموال کثیری که ازین شهرها بدست آورد، از آنچه نصیبش شده بود دیناری برای سلطان محمد نفرستاد. سلطان محمد وقتی که بقصد تصرف شهرهای
ص: 73
سیف الدوله صدقه به بغداد رفت برای جاولی پیام فرستاد و ازو خواست که برای وی نیروی کمکی بفرستد.
ولی جاولی پاسخ مساعدی نداد و برای رفتن به خدمت سلطان محمد نیز حاضر نشد. سلطان محمد مکرر برای او پیک و پیام فرستاد.
اما او هر دفعه طفره میرفت و فریبکاری به خرج میداد و اینطور وانمود میکرد که از پیوستن به سلطان بیم دارد. حتی به این هم قانع نشد و به سیف الدوله صدقه نامه نوشت و تصریح نمود که با او همدستی خواهد کرد و او را در جنگ با سلطان محمد یاری خواهد داد. بدین ترتیب سیف الدوله را نیز به سرکشی و مخالفت با سلطان محمد تشویق کرد.
سلطان محمد همینکه از کار سیف الدوله صدقه فراغت یافت و همچنانکه قبلا ذکر کردیم، وسیله کشته شدن او را فراهم آورد، به- گروهی از سرداران خود مانند پسران برسق، سلمان قطبی، مودود بن التونتکین، آقسنقر برسقی، نصر بن مهلهل بن ابو الشوک کردی، و ابو الهیجاء فرمانروای اربل (1) دستور داد که روانه موصل شوند وا)
ص: 74
شهرهای جاولی را از تحت تصرف او بیرون آورند.
این عده با سپاهیان خود عازم موصل شدند و هنگامی بدانجا رسیدند که جاولی علم طغیان برافراشته بود. او پیش از رسیدن قشون سلطان محمد دیوارهای موصل و آنچه جکرمش در آنجا بنا کرده بود مستحکم ساخت و زاد و توشه و تجهیزات کامل فراهم آورد و بزرگان موصل را مغلوب نمود و به زندان انداخت و بیش از بیست هزار تن از جوانان آن دیار را اخراج کرد و دستور داد در همه جا جار زدند که هر گاه دو تن از مردم با یک دیگر درین باره گفتگو کنند آنها را خواهم کشت.
جاولی، بعد، از شهر خارج شد و به غارت حوالی شهر پرداخت.
آنگاه همسر خود، دختر برسق، را در قلعه شهر جای داد. و قشونی هم برای او معین کرد عبارت از هزار و پانصد سوار و عده ای نیز افراد پیاده و غیره که در ماه رمضان سال 501 هجری در اختیار وی قرار گرفتند.
همسر او اموال کسانی را که در شهر بودند مصادره کرد و زنان کسانی را که خارج از شهر بودند مورد اذیت قرار داد. این سختگیریها ادامه یافت بحدی که مردم را به وحشت انداخت و وادارشان کرد که ازو روی برتابند و بر ضد او طغیان کنند. در نتیجه، جنگی میان اهالی درگرفت و شهر عرصه کارزار گردید. این شهر تا آخر ماه محرم از خارج مورد محاصره قشون سلطان محمد واقع شده بود. و از داخل در تحت ظلم و بیداد قرار داشت. قشونی هم که در داخل شهر بود مردم را از نزدیک شدن به دیوارهای شهر ممانعت میکرد.
ص: 75
وقتی که این وضع مدتی دوام یافت چند نفر از گچکاران، به- رهبری گچکاری معروف به سعدی با یک دیگر همدست شدند و سوگند خوردند که در تسلیم شهر به هم کمک کنند.
این عده هنگام نماز که مردم در مسجد جامع بودند بر فراز یکی از برج ها رفتند و درهای آن را قفل کردند و از افراد قشون هر کرا که در آنجا یافتند به آسانی به قتل رساندند زیرا همه در خواب بودند و هیچ چیز نمی فهمیدند تا کشته شدند.
آنگاه سلاح های آنان را برداشتند و بزمین انداختند و برج دیگر را تصرف کردند.
درین وقت فریادی برخاست و سپاهیان را متوجه آنان ساخت.
دویست تن از سپاهیان به سوی آنان تیراندازی کردند. آنان نیز آماده پیکار شدند و از قشون اعزامی سلطان محمد کمک خواستند.
افراد قشون سلطان محمد از آن برج که در تصرف گچکاران بود بالا رفتند و آنجا را تصرف کردند. بعد امیر مودود داخل شهر گردید. ندا داده شد که مردم به خانه ها و املاک خود برگردند و امن و آرامش را حفظ کنند.
همسر جاولی هشت روز در قلعه ماند و برای امیر مودود نامه ای نوشت و درخواست کرد که در کار وی تسهیلاتی فراهم آورد و سوگند یاد کند که جان و مال وی را حفظ خواهد کرد. امیر مودود بقید سوگند او را مطمئن ساخت.
این زن پس از حصول اطمینان، با اموال خود و آنچه در اختیار داشت از شهر خارج شد و به سوی برادر خود، برسق بن برسق، روان گردید. و امیر مودود فرمانروائی موصل و توابع آنرا بر عهده
ص: 76
گرفت
هنگامی که قشون سلطان محمد به موصل رسید و آنرا محاصره کرد، جاولی از آنجا رفت و قمص فرمانروای «رها» را نیز با خود برد. این مرد را سقمان اسیر کرده و جکرمش، همچنان که قبلا گفتیم، او را از وی گرفته بود.
جاولی به سوی نصیبین روانه شد. نصیبین در این وقت تحت فرمان ایلغازی بن ارتق بود. جاولی به او نامه نوشت و خواهش کرد که به وی بپیوندد و مساعدت کند و با یک دیگر همدست شوند. به او هشدار داد که ترس از سلطان محمد ایجاب می کند که هر دو برای حفظ خود و در امان بودن از سخط او بهم دست اتفاق بدهند.
ایلغازی به نامه او جواب مساعد نداد و از نصیبین رفت و آنجا را به پسر خود واگذارد و سفارش کرد که آنرا از دستبرد جاولی حفظ کند و اگر جاولی قصد تصرف آنرا کرد با وی پیکار نماید.
ایلغازی آنگاه به سوی ماردین (1) حرکت کرد.
جاولی وقتی این را شنید از نصیبین برگشت و عازم «دارا» (2)ا)
ص: 77
شد و مجددا رسولی نزد ایلغازی فرستاد و درخواست پیشین خود را تکرار کرد. خود نیز بدنبال فرستاده خود روانه شد. و همانوقت که فرستاده او در ماردین پیش ایلغازی بود بر او وارد گردید. بطوریکه ایلغازی ناگهان خود را با او در قلعه تنها یافت. جاولی شروع به- استمالت و دلجوئی از ایلغازی کرد. ایلغازی هم وقتی چنین دید به- خدمتش کمربست و از او تجلیل نمود.
جاولی که این حسن رفتار را ازو مشاهده کرد بدون اینکه از باطنش خبر داشته باشد فریب ظاهرش را خورد و در حسن ظن او شکی نکرد و دلیلی برای از میان برداشتن او ندید. این بود که مهمان وی شد و بعد با هم به حوالی نصیبین قشون کشیدند و از آنجا به سنجار (1)ی)
ص: 78
رفتند و این شهر را مدتی محاصره کردند ولی فرمانروای شهر پافشاری نمود و دست صلح بسویشان دراز نکرد. لذا بدون اخذ نتیجه آنجا را ترک گفتند و عازم رحبه (1) شدند.
ایلغازی ظاهرا خود را با جاولی موافق و مساعد نشان میداد ولی باطنا مخالف او بود و دنبال فرصتی می گشت که از او برگردد.
لذا هنگامی که به عرابان از خابور رسیدند ایلغازی شبانه گریخت و عازم نصیبین گردید.
وقتی که ایلغازی از جاولی کناره گرفت و گریخت، جاولی به سوی رحبه روانه شد و چون به ماکسین (2) رسید، قمص فرنگی را آزاد ساخت.ه)
ص: 79
قمص که بر دویل نام داشت و فرمانروای سروج (1) و رها و غیره شمرده میشد، در موصل مدتی اسیر بود و جاولی او را با خود آورده بود. تا این زمان او در بند اسارت جاولی گرفتار بود و حاضر بود که برای آزادی خود اموال بسیاری بدهد ولی پذیرفته نمی شد و آزاد نمیگردید. او مدتی قریب به پنج سال در زندان گذرانده بود.
درین وقت جاولی او را آزاد کرد و قرار شد که جان خود را با مال بخرد و مسلمانانی را که اسیر گرفته و در زندان نگاه داشته آزاد کند و هر وقت که جاولی از او کمک خواست، خودش و قشونش و اموالش برای یاری او آماده باشند.
جاولی پس از توافق در این امر قمص را به قلعه «جعبر» (2) فرستادی)
ص: 80
و او را تسلیم سالم بن مالک، فرمانروای قلعه کرد، تا وقتی که جوسلین پسر خاله قمص بر او وارد شد. او از شهسواران و شجاعان فرنگ بود و تل باشر (1) و غیره را در اختیار داشت. او و قمص هر دو با هم اسیر شده بودند. جوسلین با پرداخت بیست هزار دینار جان خود را خریده بود.
وقتی جوسلین به قلعه جعبر رسید، در آنجا عوض قمص بعنوان گروگان ماند و قمص آزاد گردید و به انطاکیه رفت.
جاولی، جوسلین را از قلعه جعبر بیرون آورد و در عوض برادر زن او و برادر زن قمص را گرفت و جوسلین را پیش قمص فرستاد که وی را تقویت کند و به آزاد ساختن اسیران و فرستادن مال و سایر چیزهائی که ضمانت کرده بود، وادار سازد.
وقتی جوسلین به منبج (2) رسید، آنجا را غارت کرد. گروهی از یاران جاولی که با وی بودند ازین کار خوششان نیامد و به او نسبت غدر و خیانت دادند ولی او گفت: «این شهر مال شما نیست.»
همینکه قمص آزاد شد و به انطاکیه رفت، طنکری، فرمانروای انطاکیه سی هزار دینار با اسب و سلاح و جامه و غیره بدو پرداخت.
طنکری، هنگامی که قمص در اسارت بسر میبرد، شهر رها را
-
ص: 81
از یاران قمص گرفته و تصرف کرده بود. قمص ازو خواست که شهر را مجددا در اختیار وی بازگذارد ولی او زیر بار نرفت. لذا قمص از نزد وی به تل باشر عزیمت کرد. و وقتی جوسلین، که جاولی آزادش کرده بود، به وی ملحق گردید، از آزادی وی بسیار خوشحال و مسرور شد.
طنکری، فرمانروای انطاکیه، که از همدستی قمص و جوسلین اندیشناک بود، در صدد برآمد تا پیش از آنکه نیرومند شوند و قشونی گرد آورند و جاولی نیز به آن دو پیوندد و دست مساعدت به آنها بدهد، با آن دو جنگ کند و آنان را از میان بردارد. لذا مدتی با هم جنگیدند و پس از فراغت از جنگ بار دیگر با هم اتفاق کردند و یک دیگر همسفره و همکلام شدند.
قمص از مسلمانانی که به اسارت گرفته بود، یکصد و شصت تن را که همه از اهالی اطراف شهر حلب بودند آزاد کرد و لباس پوشاند و روانه ساخت.
طنکری به سوی انطاکیه روانه شد بدون اینکه نظر خود را درباره رها تغییر داده باشد.
اما قمص و جوسلین به سوی حصارهای طنکری رفتند و به غارت و چپاول آنها پرداختند. بعد به قلمرو کواسیل پناه بردند که مردی ارمنی بود و گروه بسیاری از کافران و غیره را در اختیار داشت و به رعبان و کیسوم و قلاع دیگری در شمال حلب حکومت می کرد.
او از کافران هزار سوار و دو هزار پیاده در اختیار قمص قرار داد که قصد پیکار با طنکری را داشت. آنها با طنکری درباره شهر رها به جنگ پرداختند تا «بطرک» بین آنان میانجیگری کرد. این مرد
ص: 82
از خودشان بود و بین آنان حکم امام را داشت در نزد مسلمین. و کسی با امر او مخالفت نمی کرد. او نزد گروهی از اسقف ها و کشیشان گواهی داد که: بیموند دائی طنکری، هنگامی که عازم سفر دریائی و بازگشت به دیار خود بود، به طنکری توصیه کرد که وقتی قمص از اسارت آزاد شد، شهر «رها» را به او بازگرداند.
بر اثر گواهی بطرک، در نهم ماه صفر طنکری شهر رها را به قمص واگذاشت. آنگاه قمص از فرات عبور کرد تا اموال و اسیرانی را که به جاولی وعده داده بود تسلیم یاران وی کند. او در راه گروهی از اسیرانی را که اهل حران (1) و غیره بودند آزاد کرد.د.
ص: 83
در سروج سیصد نفر مسلمان بودند که در تنگدستی و ناتوانی بسر میبردند. یاران جاولی مساجد آنان را تعمیر کردند. حاکم سروج مسلمانی بود که مرتد شده بود. یاران جاولی شنیدند که او درباره اسلام حرف زشتی زده است، لذا او را مورد ضرب و شتم قرار دادند.
این مسئله باعث شد که میان آنان و فرنگیان نزاعی درگرفت. وقتی این خبر را بگوش قمص رساندند گفت: «اینگونه اختلافات نه بصلاح ماست و نه بصلاح مسلمانان» و دستور داد که حاکم مذکور را به قتل برسانند.
ص: 84
جاولی پس از آزاد کردن قمص به سوی رحبه روانه شد.
ابو النجم بدران و ابو کامل منصور، پسران سیف الدوله صدقه، که پس از کشته شدن پدر خود در قلعه جعبر نزد سالم بن مالک بسر میبردند، به خدمت جاولی رسیدند و عهد کردند که با وی همدستی و یاری کنند.
ص: 85
جاولی نیز وعده داد که همراهشان به حله برود.
اینان تصمیم گرفتند که بکتاش بن تکش بن الب ارسلان را در اجرای نقشه های خود پیشقدم سازند. بکتاش نیز به آنان پیوست.
اسپهبد صباوه هم به انجام این مهم همت گماشت. او چنانکه گفتیم بخدمت سلطان محمد رسیده و سلطان نیز رحبه را به وی واگذار کرده بود.
اسپهبد صباوه همینکه به جاولی پیوست به او پیشنهاد کرد که به سوی شام برود چون شهرهای آن حدود خالی از سپاهیان است و فرنگیان بر بسیاری از آن شهرها تسلط یافته اند. به او حالی کرد که اگر به عراق برود چون سلطان محمد در آن جاست یا نزدیک به آن کشور است، از شر وی در امان نخواهد بود.
جاولی نیز سخنان او را پذیرفت و از رحبه بازگشت.
درین وقت فرستادگان سالم بن مالک حاکم قلعه جعبر، پیش جاولی آمدند و پیام سالم را به او رساندند که ازو کمک میخواست تا شر بنی نمیر را از سر او کوتاه سازد. چون رقه ء (1) در دست پسرش علی بن سالم بود و جوشن نمیری با گروهی از طائفه بنی نمیر به او حمله برده، و پس از کشتن او، رقه را تصاحب کرده بود.).
ص: 86
وقتی این خبر به ملک رضوان رسید از حلب به صفین روانه شد.
در راه به نود تن از فرنگیان رسید که مال فدیه قمص، حاکم رها، را برای جاولی می بردند او این مال را از آنان گرفت و عده ای از آنان را اسیر کرد. آنگاه به رقه رفت ولی بنی نمیر اموالی پیشکش کردند و با وی مصالحه نمودند. لذا او دست از سرشان برداشت و به حلب بازگشت.
سالم بن مالک باز از جاولی کمک خواست و تمنا کرد که به رقه برود و آنجا را تصرف کند. و وعده داد که اگر چنین کند آنچه لازم داشته باشد در اختیارش قرار خواهد داد.
جاولی عازم رقه شد و هفتاد روز آنجا را محاصره کرد. بنی نمیر اموال و اسبانی در اختیارش گذارند.
او پس از دریافت این هدایا، به سالم بن مالک پیام فرستاد که:
«من کاری مهم تر ازین در پیش دارم. در برابر دشمنی قرار گرفته ام که باید به او بپردازم نه به کسی غیر ازو. و اکنون عازم عراق هستم.
چنانچه کارم در آنجا فیصله یافت، رقه و غیره از آن تو خواهد شد. ولی اکنون نمی توانم بخاطر محاصره پنج نفر از بنی نمیر، از کار خود منصرف شوم.» مقارن این احوال امیر حسین بن اتابک قتلغ تکین به جاولی رسید. پدر امیر حسین از امراء سلطان بود. و سلطان او را کشت.
او این پسر را به خدمت سلطان گماشته بود.
سلطان محمد امیر حسین را با فخر الملک بن عمار برای اصلاح وضع جاولی فرستاده، همچنین قشونی را همراه ابن عمار برای جهاد با کفار گسیل داشته بود.
امیر حسین وقتی به حضور جاولی رسید به او گفت که شهرهای
ص: 87
خود را تسلیم سلطان محمد کند و دل خود را با سلطان صاف گرداند.
و ضمانت کرد که در صورت تسلیم شهرهای خود و اظهار اطاعت و فرمانبرداری نسبت به سلطان، در حق وی به نیکی رفتار خواهد شد.
جاولی پاسخ داد: «من بنده سلطان و در زیر فرمان او هستم.» آنگاه اموال و جامه های گرانبها به او داد که برای سلطان ببرد. و به او گفت: «به موصل برو و سپاهیانی را که به آنجا گسیل داشته اند برگردان من نیز همراه تو کسی را میفرستم که پسرم را به- عنوان گروگان در اختیار تو بگذارد. ضمنا سلطان هم میتواند کسی را به موصل اعزام دارد که زمام امور آنجا را در دست بگیرد و اموال و عوائد آنجا را جمع آوری کند.» امیر حسین نیز چنین کرد. او با گماشته جاولی به سوی موصل روانه شد. این دو تن در موصل به قشونی رسیدند که شهر را محاصره کرده بود ولی نمی توانست آن را فتح کند.
امیر حسین به آنان دستور داد که بازگردند. همه سران سپاه اطاعت کردند جز امیر مودود که گفت: «من باز نمی گردم جز به فرمان سلطان» و گماشته جاولی را توقیف کرد و در موصل ماند تا وقتی که، همچنان که گفتیم، به فتح آن نائل آمد.
امیر حسین بن قتلغ تکین به نزد سلطان محمد بازگشت و به نیابت از طرف جاولی، حسن نیت و فرمانبرداری او را به عرض سلطان رساند.
جاولی به طرف شهر بالس (1) حرکت کرد و در سیزدهم سفراز
ص: 88
به آنجا رسید. اهل شهر و از یاران ملک رضوان، فرمانروای حلب، هر که در آنجا بود گریخت.
جاولی پنج روز شهر را محاصره نمود تا آنکه یکی از برج های شهر را سوراخ کرد و داخل شهر گردید و گروهی را کشت و شهر را به تصرف درآورد.
او در همان نزدیک نقب عده ای از بزرگان شهر را به دار آویخت.
و قاضی محمد بن عبد العزیز بن الیاس را که فقیهی نیکوکار بود احضار کرد و به قتل رساند. آنگاه به غارت و چپاول شهر پرداخت و اموال بسیار بدست آورد.
ص: 89
بیان پیکار میان جاولی و فرنگیان (1)
در ماه صفر این سال میان جاولی سقاوو و طنکری فرنگی فرمانروای انطاکیه جنگی درگرفت.
علت این جنگ آن بود که ملک رضوان به طنکری زمامدار انطاکیه نامه ای نوشت و خیانت و حیله گری و فریبکاری جاولی را شرح داد.
و او را از خدعه های وی بر حذر داشت و به او گفت که جاولی عازم حلب است و اگر حلب را تصرف کند دیگر برای وی در شام نزد فرنگیان قدر و منزلتی باقی نخواهد ماند.
پس از ذکر این مطالب از طنکری خواست که به وی دست اتفاق دهد و او را برای جلوگیری از تجاوزات جاولی یاری کند.
طنکری به نامه او جواب مساعد داد و برای روبرو شدن با جاولی).
ص: 90
از انطاکیه خارج گردید. ملک رضوان نیز ششصد سوار برای او فرستاد.
جاولی، وقتی این خبر را شنید، کسی را نزد قمص، حاکم رها فرستاد و از او درخواست مساعدت کرد. در ضمن باقیمانده فدیه ای که از او طلبکار بود همه را به او بخشید. او نیز به نزد جاولی رفت و به- او پیوست.
جاولی در آن هنگام در منبج بود که خبر رسید قشون سلطان محمد موصل، را فتح کرده و به شهر مسلط شده و خزائن و اموال او را تصرف کرده است.
این واقعه برای جاولی بسیار گران تمام شد. گروه بسیاری از یاران وی منجمله اتابک زنگی بن آقسنقر، و بکتاش نهاوندی، با سپاهیان خود از او کناره گرفتند و برای او فقط هزار سوار ماند بانضمام گروهی از سربازان داوطلب که با آنان به تل باشر فرود آمد.
طنکری با هزار و پانصد سوار از فرنگیان و ششصد تن از سواران ملک رضوان به استثنای گروهی پیاده، به قشون جاولی نزدیک شد.
جاولی جناح راست قشون خود را به امیر اقسیان، و امیر التونتاش ابری و غیرهما، و جناح چپ را به امیر بدران بن صدقه و اسپهبد صباوه و سنقر دراز سپرد. در قلب سپاه خود نیز بالدوین و جوسلین فرنگی را گماشت.
جنگ آغاز شد. کسان طنکری به قمص، حاکم رها، حمله بردند.
زد و خورد شدت یافت. طنکری قلب سپاه جاولی را از موضع خود به- عقب راند.
جناح چپ جاولی نیز به پیادگان طنکری فرمانروای انطاکیه
ص: 91
حمله ور شدند و گروه بسیاری از آنان را کشتند و چیزی نمانده بود که فرمانروای انطاکیه شکست بخورد.
در حالی که افراد جاولی، جوانب قمص و جوسلین و سایر فرنگیان را گرفته بودند و میخواستند آنان را یاری دهند، آنها ناگهان پا به رکاب زدند و سر به فرار گذاردند. جاولی در پس آنان تاخت و کوشید که آنان را بازگرداند ولی برنگشتند علتش هم آن بود که وقتی فهمیدند موصل از دست جاولی رفته دیگر به فرمانبرداری وی گردن نمی نهادند.
جاولی وقتی دید آنان دیگر برنمی گردند روحیه اش متزلزل شد. از وضع خود اندیشناک گردید و گریخت. باقی سپاهیان وی نیز گریزان شدند.
اما اسپهبد صباوه به طرف شام حرکت کرد. بدران بن صدقه به- سوی قلعه جعبر روانه شد. پسر جکرمش نیز عازم جزیره ابن عمر گردید. جاولی هم به رحبه رفت.
در این جنگ گروه کثیری از مسلمانان کشته شدند. فرمانروای انطاکیه ثروت و اموال آنان را غارت کرد. و رویهمرفته بلای بزرگی از سوی فرنگیان گریبانگیر مسلمانان گردید.
قمص و جوسلین به تل باشر گریختند. عده زیادی از مسلمانان به این دو تن پناهنده شدند. آنها نیز با این مسلمانان به نیکی رفتار کردند و زخمیان آنان را بهبود بخشیدند و برهنگانشان را لباس پوشاندند و به شهرهای خود فرستادند
.
ص: 92
جاولی وقتی که شکست خورد و هزیمت اختیار کرد، عازم رحبه شد. در نزدیکی رحبه شب را میان عده ای از سواران به روز رسانید.
اتفاقا گروهی از سپاهیان امیر مودود که موصل را از جاولی گرفته بودند، از غارت یکی از اقوام عرب که در مجاورت رحبه بسر می بردند، باز می گشتند. این گروه به جاولی نزدیک شدند ولی نمی- دانستند که او کیست. اگر او را می شناختند یقینا دستگیرش می کردند.
جاولی وقتی احوال را چنین دید دانست که نه در جزیره (1)ج،
ص: 93
می تواند بماند نه در شام و قادر به هیچ کاری نیست که جان خود را حفظ و درد خود را درمان کند جز اینکه به میل خود به خدمت سلطان
ص: 94
محمد باز گردد.
او چون به امیر حسین بن قتلغتکین اعتماد داشت با دلی ترسان و
ص: 95
وضعی ناشناس به سوی لشکرگاه سلطان محمد که در نزدیکی اصفهان بود روانه شد و به خاطر سرعتی که در حرکت به خرج داد توانست هفده روزه راه را طی کند و به مقصد برسد.
ص: 96
وقتی وارد لشکرگاه شد و خود را به امیر حسین رساند، امیر حسین او را به حضور سلطان محمد برد. سلطان محمد به او که در حال تسلیم محض آمده بود و کفن خویش را نیز در دست داشت، امان داد و امراء را فرمود که به او تهنیت بگویند.
سلطان محمد، ملک بکتاش بن تکش را از جاولی خواست و او بکتاش را تسلیم سلطان کرد. سلطان نیز دستور داد او را در اصفهان زندانی کنند.
درین سال جنگ سختی میان اتابک طغتکین و فرنگیان درگرفت.
علت بروز این جنگ آن بود که طغتکین به سوی طبریه (1)
ص: 97
حرکت کرد و خواهر زاده بغدوین فرنگی، پادشاه قدس هم به آن ناحیه رسید و با یک دیگر به زد و خورد و کشتار پرداختند.
طغتکین دو هزار سوار و گروه کثیری سرباز پیاده در اختیار
ص: 98
داشت. در صورتی که خواهرزاده پادشاه فرنگ دارای چهار صد سوار و دو هزار پیاده بود.
وقتی که کارزار شدت یافت مسلمانان بنای فرار گذاردند. ولی
ص: 99
طغتکین از اسب خود پیاده شد و آنان را مخاطب قرار داد و به جنگ تشجیع کرد. لذا همه برگشتند و دلیرانه نبرد کردند و فرنگیان را شکست دادند و خواهر زاده پادشاه فرنگ را اسیر کرده نزد طغتکین بردند.
طغتکین به او اسلام عرضه کرد ولی او از اسلام آوردن امتناع ورزید و حاضر شد که با پرداخت سی هزار دینار و آزاد کردن پانصد اسیر جان خود را بخرد.
اما طغتکین این پیشنهاد را نپذیرفت و به هیچ چیز جز اسلام آوردن او قانع نگردید. و چون او به این امر تن در نداد با دست خود گردنش را زد. و اسیرانی را که از فرنگیان گرفته بود برای خلیفه و سلطان محمد فرستاد.
پس از این واقعه میان طغتکین و بغدوین (بودوون) پادشاه فرنگ صلح برقرار شد و مدت چهار سال متارکه جنگ بود. این عمل از لطف خداوند در حق مسلمانان بود و اگر این آرامش به میان نمی آمد فرنگیان بر مسلمانان، پس از شکستی که شرحش بعد خواهد آمد، تسلط بسیار می یافتند.
ص: 100
در ماه شعبان این سال طغتکین از فرنگیان شکست خورد.
علت آن این بود که قلعه عرقه، از توابع طرابلس، در دست یکی از غلامان قاضی فخر الملک ابو علی بن عمار، حاکم طرابلس، بود. و قلعه مستحکمی بشمار میرفت.
ص: 101
این لام نسبت به ارباب خود سرکشی کرد و عصیان ورزید.
بدین جهت در طول مدت اقامت فرنگیان در اطراف این قلعه، زاد و توشه و سایر محتاج زندگی به قلعه نرسید و عرصه بر او تنگ شد. لذا به اتابک طغتکین، فرمانروای دمشق، پیام فرستاد که: «کسی را بفرست تا این قلعه را از من بگیرد زیرا من از نگهداری آن عاجزم و اگر مسلمانان آنرا بگیرند برای دنیا و آخرت من بهتر است تا اینکه فرنگیان آن را تصرف کنند.» طغتکین یکی از یاران خود، موسوم به اسرائیل، را مامور این کار کرد و با سیصد سرباز بدانجا فرستاد که قلعه را تسخیر کردند.
هنگامی که غلام ابن عمار از قلعه فرود آمد، اسرائیل، ظاهرا اشتباهی، تیری به سوی او انداخت و او را کشت.
اسرائیل درین کار تعمد داشت و قصدش این بود که اتابک طغتکین از مقدار اموالی که غلام در قلعه بر جای نهاده، با خبر نشود.
ص: 102
پس از تصرف قلعه، طغتکین تصمیم گرفت این قلعه را بازدید کند و از وضع آن اطلاع یابد و آنجا را با قشون و زاد و توشه و تجهیزات جنگی تقویت نماید. ولی مدت دو ماه شب و روز برف و باران بارید و او را از رفتن بازداشت.
پس از اینکه برف و باران بند آمد با چهار هزار سوار بدان سو رهسپار گردید. و چند قلعه را که از آن فرنگیان بود گشود. یکی از آنها قلعه اکمه بود.
وقتی سردانی فرنگی که در حصار طرابلس بود از آمدن طغتکین خبردار شد، با سیصد سوار برای پیکار با او روانه گردید.
همینکه پیشروان سپاه وی با قشون طغتکین روبرو شدند، لشکریان طغتکین پا به فرار نهادند و از اموال و اثاث و چارپایان آنچه داشتند برای فرنگیان بر جای گذاردند.
فرنگیان با غنائمی که بدست آوردند تقویت یافتند و تجملات خود را افزایش دادند.
مسلمانانی که گریخته بودند به حمص (1) رسیدند در حالیکهاد
ص: 103
از غایت بینوائی و پریشانی بدترین وضع را داشتند. اما هیچیک از آنان کشته نشده بودند زیرا جرئتی بخرج نداده و جنگی نکرده بودند.
ص: 104
سردانی، پس از فتحی که نصیبش شد عازم عرقه گردید. و چون
ص: 105
بدان قلعه رسید کسانی که در قلعه بودند ازو امان خواستند. او نیز آنان را به جان امان داد و قلعه را تصرف کرد.
وقتی اهالی قلعه از قلعه بیرون آمدند، اسرائیل را دستگیر کرد و گفت: «من تو را آزاد نمی کنم مگر هنگامی که فلان شخص آزاد شود.» این شخص هم یک فرنگی بود که مدت هفت سال در دمشق بقید اسارت به سر می برد.
این شرط پذیرفته شد و دو اسیر در برابر آزادی یک دیگر، از اسارت رهائی یافتند.
طغتکین، پس از آن شکست، به دمشق رفت و میترسید از اینکه مبادا پادشاه قدس (1)، بعد از شکستی که به وی داده به دمشق لشکرا)
ص: 106
بکشد و آنچه که میخواهد از آنجا بدست آورد. ولی پادشاه قدس رسولی نزد وی فرستاد و پیام داد: «گمان مبر که من قرار صلح را بخاطر شکستی که خورده ای نقض می کنم. پادشاهان گاهی بیش از
ص: 107
آنچه برای تو پیش آمده، بر ایشان پیش می آید. ولی بعد بار دیگر کارشان به انتظام و استقامت باز میگردد.»
در ماه شعبان این سال سنیان و شیعیان بغداد صلح کردند. فتنه و آشوب میان آنان زمانی دراز ادامه داشت. و برای این غائله مدتها خلفاء و پادشاهان و شحنه های بغداد کوشش کردند و میانجی شدند ولی کوشش آنان سودی نداشت. تا اینکه به اذن خداوند بزرگ، خودشان
ص: 108
بدون میانجیگری کسی صلح کردند.
سبب این آشتی هم آن بود که سلطان محمد وقتی ملک العرب، سیف الدوله صدقه، را همچنانکه شرح دادیم، کشت. شیعیان بغداد، اهل کرخ و غیره، بر جان خود بیمناک شدند زیرا سیف الدوله صدقه و خاندانش شیعی مذهب بودند.
سنیان مرتب شیعیان را سرزنش و تهدید می کردند که چون سیف الدوله کشته شده و قریبا بلا بر جان آنان نیز نائل خواهد گردید.
شیعیان میترسیدند ولی ظاهرا این حرفها را ناشنیده می انگاشتند در صورتی که ترسشان همچنان بر جای بود تا اینکه ماه شعبان فرا رسید.
در ماه شعبان سنیان برای زیارت قبر مصعب بن زبیر آماده شدند.
سالها می گذشت که زیارت قبر مصعب را ترک کرده بودند و بخاطر فتنه هائی که ازین کار بر پا میشد، از اقدام به آن خودداری می کردند.
هنگامی که برای رفتن به زیارت آمادگی یافتند متفقا تصمیم گرفتند که راه خود را از محله کرخ بیندازند و این تصمیم خود را نیز آشکار کردند.
اهل محله کرخ نیز متفقا تصمیم گرفتند که با آنان مجادله نکنند و از حرکت آنان ممانعت ننمایند.
سنیان اهل هر محله ای را جداگانه به راه انداختند و هر دسته ای از زیب و زیور و سلاح اشیاء زیادی با خود داشت. اهل محله باب- المراتب فیلی از چوب ساخته بودند و مردان مسلحی رویش نشسته بودند.
عموم آنها قصد داشتند که از محله کرخ عبور کنند. اهالی کرخ با بخور و عطریات و آب سرد و اسلحه بسیار به پیشباز آنان رفتند
ص: 109
و از دیدن آنان اظهار شادمانی و سرور کردند. و همچنین آنان را بدرقه نمودند تا از محله بیرون رفتند.
در شب نیمه شعبان نیز شیعیان عازم زیارت آرامگاه موسی بن- جعفر و غیره شدند و هیچیک از سنیان متعرض آنان نگردیدند بطوری که این موضوع همه مردم را به شگفتی انداخت.
اتفاقا فیلی که اهل محله باب المراتب ساخته بودند نزدیک پل «باب حرب» شکست. و این واقعه باعث شد که عده ای برای آنان می خواندند: «أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحابِ الْفِیلِ» (1) تا آخر سورهرا
ص: 110
درین سال منصور بن صدقة بن مزید به درگاه سلطان محمد باز
ص: 111
گشت. سلطان او را پذیرفت و گرامی داشت. او از هنگامی که پدرش کشته شد تا این زمان متواری بود.
برادر او، بدران بن صدقه، نیز به امیر مودود که سلطان محمد موصل را به وی واگذارده بود، پیوست و به مصاحبت او نائل گردید و مورد نوازش وی قرار گرفت.
درین سال، در نیسان، آب رودخانه دجله به مقدار زیاد بالا آمد و طغیان کرد و راه ها را بند آورد و غلات زمستانی و تابستانی را در زیر آب فرو برد. بالنتیجه قحطی بزرگی در عراق پدید آمد بطوریکه بهای یک بار آرد سبوس دار به ده دینار امامی رسید و نان یکسره نایاب شد.
مردم خرما و باقلاء سبز می خوردند. اما اهل حومه شهر در
ص: 112
سراسر ماه رمضان و نیمی از ماه شوال غیر از علف هرزه و توت خوراک دیگری نداشتند.
درین سال، در ماه رجب، ابو المعالی هبة الله بن مطلب وزیر خلیفه، از مقام وزارت معزول گردید و ابو القاسم علی بن ابو نصر بن- جهیر بجای او به وزارت منصوب شد.
درین سال، در ماه شعبان، المستظهر بالله، خلیفه عباسی با دختر سلطان ملکشاه سلجوقی زناشوئی کرد. این دختر، خواهر سلطان محمد بود. خطبه عقد را قاضی ابو العلاء صاعد بن محمد نیشابوری حنفی اجرا کرد. و نظام الملک، احمد بن نظام الملک، وزیر سلطان محمد، به وکالت از طرف خلیفه مامور قبول عقد بود. مهریه عروس یکصد هزار دینار بود و جواهراتی نیز به او هدیه داده شد. و مراسم عقد هم در اصفهان انجام گرفت.
درین سال مجاهد الدین بهروز عهده دار شحنگی بغداد گردید.
علت انتصاب او به این شغل آن بود که سلطان محمد، ابو القاسم حسین بن عبد الواحد، خزانه دار، و ابو الفرج بن رئیس الرؤسا را دستگیر کرده و به زندان انداخته بود.
درین هنگام آن دو را آزاد کرد و قرار گذارد که مبلغ معینی برای وی بفرستند. مجاهد الدین بهروز مامور شد که برود و این مبلغ را از آنان وصول کند. در ضمن به آبادانی دار الخلافه بغداد بپردازد.
او ماموریت خود را به خوبی انجام داد. شهر را آباد کرد و با مردم به نیکی رفتار نمود. لذا وقتی که سلطان محمد به بغداد رفت، شحنگی
ص: 113
سراسر عراق را به او سپرد. (1) سلطان محمد، همچنین، سعید بن حمید عمری، سپهسالار صدقه را خلعت بخشید و فرمان حکومت حله سیفیه را به او داد. او مردی کاربر، دوراندیش، زیرک و زرنگ بود.
درین سال، در ماه شوال، امیر سکمان قطبی، حاکم خلاط، بر شهر میافارقین در امان تسلط یافت و آنرا تصرف کرد.
او چند ماه این شهر را محاصره کرد و به اهالی سخت گرفت تا اینکه خواربار در شهر نایاب شد و از شدت گرسنگی به تنگ آمدند و ناچار شهر را تسلیم کردند.
درین سال، در ماه صفر، قاضی اصفهان، عبید الله بن علی خطیبی، در همدان کشته شد. او با باطنیان به شدت مبارزه می کرد و از بیم گزند آنان زره می پوشید و احتیاط و احتراز می کرد. روز جمعه یک نفر از ایرانیان قصد جان او را کرد و میان او و یارانش قرار گرفت و او را بقتل رساند.
صاعد بن محمد بن عبد الرحمن ابو العلاء قاضی نیشابور را هم در روز عید فطر یک نفر باطنی به قتل رساند. او در سال 448 هجری تولد یافته بود. اهل حدیث بود و مذهب حنفی داشت.
قاتل او نیز کشته شد.
درین سال قافله بزرگی از دمشق به سوی مصر روانه گردید.
وقتی خبر آن به پادشاه فرنگ رسید بطرف قافله حرکت کرد و در بیاباند.
ص: 114
با آن روبرو گردید. آنچه در قافله بود به غارت برد. از کسانی که در قافله بودند عده کمی سالم ماندند که اعراب آنان را به اسارت گرفتند.
درین سال، در عید فصح مسیحیان، گروهی از باطنیان در حصار شیزر (1)، غفلت اهل حصار را غنیمت شمرده، دست به شورش زدند و از مردان حصار که به صد تن میرسیدند انتقام گرفتند. این عده پس از تصرف حصار، مردانی را که در آن بودند بیرون کردند و دروازه آن را بستند و از قلعه حصار بالا رفتند و آن را تسخیر کردند. خداوندان قلعه، بنی منقذ بودند که در آن هنگام از قلعه فرود آمده و برای تماشای جشن مسیحیان رفته بودند. اینان درباره باطنیان- که چنان آشوبی براه انداختند- همه گونه نیکی کرده بودند.
اما زنانی که در حصار بودند با طناب هائی که از چادرهای خود بهم بستند، اهالی را بالا کشیدند. مردان بنی منقذ یعنی مالکان قلعه نیز فرصت را غنیمت شمردند و به آنان پیوستند و بدین وسیله خود را به داخل قلعه رساندند و تکبیر گویان با باطنیان پیکار سختی کردند.
باطنیان که از همه سو با دم شمشیر روبرو می شدند، شکست خوردند و هیچیک از آنان جان سالم بدر نبرد.
حتی در شهر نیز هر کس که عقائد باطنیان را داشت، کشته شد.ا)
ص: 115
درین سال سه نفر بیگانه وارد شهر مهدیه (1) شدند. و به فرمانروای شهر، یحیی بن تمیم نامه ای نوشتند که از علم کیمیا آگاهی دارند و کیمیاگری می کنند.
امیر آنان را به حضور خود پذیرفت و فرمود تا صنعت خود را عملا به او نشان دهند. گفتند: «ما نقره می سازیم» امیر فرمود برای این کار از آلات و سایر چیزهائی که لازم دارند به جهة آنها آماده کنند.
آنگاه خودش و شریف ابو الحسن، و سپهسالار او ابراهیم، که از خاصان وی بودند برای تماشای عملیات کیمیاگری نشستند.
کسانی که ادعای کیمیاگری داشتند همینکه مجلس را نسبتا خلوت یافتند، به آنان حمله ور شدند. یکی از آنها با کارد ضربتی به سر یحیی بن تمیم وارد آورد که کارد به عمامه وی رسید و صدمه ای به- او نرساند. یحیی با لگد او را به پشت انداخت و دری را باز کرده بیرون جست و در را بست.
بیگانه دومی، ضربتی به شریف ابو الحسن زد و او را کشت.
اما ابراهیم سپهسالار شمشیر کشید و با آنان به جنگ پرداخت.
بر اثر بلند شدن سر و صدا کسان امیر یحیی به داخل ریختند و آن سه نفر را کشتند.
لباس این سه نفر همانند لباس مردم اندلس بود و بر اثر این پیشامد گروهی از مردم شهر که لباسی شبیه لباس آنان داشتند به قتلد)
ص: 116
رسیدند.
به امیر یحیی گفتند که بعضی از مردم این سه نفر را نزد مقدم بن خلیفه دیده اند. اتفاقا امیر ابو الفتوح بن تمیم، برادر یحیی بن تمیم، هم در آن ساعت با کسان خود، سراپا مسلح، به قصر آمده و خواسته بودند وارد قصر شوند ولی از دخول آنان ممانعت کرده بودند. لذا به امیر یحیی ثابت شد که این پیشامد زیر سر دو نفر مذکور است. بنابر این، مقدم بن خلیفه را احضار کرد. و چون مقدم برادر خود را کشته بود.
او را در اختیار برادرزادگانش قرار داد و امر کرد که قصاص خون پدر خود را از او بگیرند.
امیر یحیی، سپس، امیر ابو الفتوح و همسرش بلاره، دختر قاسم بن تمیم، را که دختر عمویش بود، از مهدیه تبعید کرد و آن دو را به- کاخ «زیاد» که بین مهدیه و سفاقس (1) واقع شده بود فرستاد.
این دو نفر در آن جا بودند تا سال 509 هجری که امیر یحیی از دنیا رفت و پسرش امیر علی به فرمانروائی نشست. و ابو الفتوح و زنش بلاره را از راه دریا به مصر فرستاد.ی)
ص: 117
این دو نفر به اسکندریه رسیدند به نحوی که انشاء الله بعدا شرحش را خواهیم داد.
در ماه محرم این سال، عبد الواحد بن اسماعیل بن احمد بن محمد ابو المحاسن رویانی طبری، فقیه شافعی، کشته شد. او به سال 415 تولد یافته بود و از حافظان مذهب شافعی شمرده میشد چنانکه می گفت: اگر تمام کتب شافعی بسوزد، من آنها را از حافظه خود املاء خواهم کرد.
درین سال، در ماه جمادی الاخر، ابو زکریا یحیی بن علی تبریزی شیبانی درگذشت. او واعظ بود، در علم لغت تبحر داشت. تصانیف مشهوری ازو بر جای مانده است. شعر او دلپسند نیست.
درین سال، در ماه رجب، سید ابو هاشم زید حسنی علوی حاکم همدان درگذشت. مردی مقتدر شمرده میشد که حکمش نافذ و فرمانش جاری بود. مدت چهل و هفت سال حکومت کرد. جد مادری او ابو القاسم صاحب بن عباد بود.
ابو هاشم ثروتی بیکران داشت چنانکه فقط در یک بار سلطان محمد ازو پانصد هزار دینار خواست. و او این مبلغ را پرداخت بی- اینکه برای تهیه آن قطعه ای از املاک خود را بفروشد یا دیناری از کسی قرض کند.
بعد از این واقعه مهم تا چند ماه هر چه سلطان محمد از وی خواست، تقدیم می کرد. ولی خیلی کم خیر او به اشخاص میرسید.
درین سال، در ذی الحجه، ابو الفوارس حسن بن علی خازن، درگذشت. او کاتبی بود که در خوشنویسی شهرت داشت. شعر نیز می سرود. و این قطعه ازوست:
ص: 118
عرف الدنیا فلم یرهاحظه مما حوی کفن
کل ملک نال زخرفهاحظه مما حوی کفن
یقتنی مالا و یترکه فی کلا الحالین مفتتن
املی کونی علی ثقةمن لقاء الله مرتهن
اکره الدنیا و کیف بهاو الذی تسخو به وسن
لم تدم قبلی علی احدفلماذا الهم و الحزن (یعنی: دنیا برای کسی که خواهان اوست رنج آورد. و زیرکی که ازو کناره گیری می کند آسوده خاطر است. او دنیا را شناخت لذا آن را ندید و نخواست. اما هر کس که جز این رفتار کرد، از دنیا فتنه ها دید. هر سلطانی هم که به مال و منال رسید بالاخره از تمام آنها جز یک کفن با خود نبرد. کسی که مال بدست می آورد، با کسی که از گردآوری مال چشم می پوشد یکسان است زیرا در هر دو حال دچار آشفتگی خواهند بود. آرزوی من و هستی من مرهون اعتماد به دیدار خداوند است. از دنیا و چگونگی آن و هر کس که به خواب غفلت رفته و مدهوش آن شده، بیزارم. دنیا پیش از من برای هیچ کس پایدار نبوده پس چرا من برای آن تشویش و اندوه داشته باشم؟) درباره تاریخ وفات ابو الفوارس حسن بن علی روایت مختلف است برخی گفته اند که بسال 499 هجری از جهان رفت. بدین جهة ضمن وقایع 499 نیز این مطلب ذکر شد
.
ص: 119
در این سال، در یازدهم ذی الحجه، فرنگیان طرابلس را تصرف کردند.
جریان واقعه از این قرار است که طرابلس در اختیار فرمانروای مصر و نایب او در آمده بود و همچنانکه ضمن وقایع سال پانصد و یک ذکر کردیم، از طرف فرمانروای مصر به طرابلس کمک میرسید.
درین سال، اول ماه شعبان، ناوگان جنگی نیرومندی، پر از مردان نبرد و اسلحه و خواربار به رهبری قمص (1) بزرگ، ریموندد.
ص: 120
بن صنجیل، از دیار فرنگ در دریا روانه شد و عازم طرابلس گردید.
پیش از ریموند نیز سردانی خواهرزاده صنجیل در آنجا فرود آمده بود، که خواهرزاده این ریموند نیست، و این قمص دیگری است که وقتی با کشتی های خود به طرابلس رسید با قمص قبلی به زد و خورد پرداخت. در نتیجه، طنکری حاکم انطاکیه برای کمک به- سردانی عازم طرابلس شد. پس از آن ملک بغدوین فرمانروای قدس با قشون خود بدانجا رسید و میان آنان را آشتی داد. آنگاه همه فرنگیان به طرابلس حمله بردند و از اول شعبان جنگ را آغاز کردند و- برج های خود را به دیوار شهر وصل نمودند و عرصه را بر اهل شهر تنگ کردند.
وقتی قشون طرابلس و اهل شهر دیدند که استحکامات آنان در دست دشمن افتاده، خود را باختند و رفته رفته ناتوانی آنان زیادتر گردید زیرا کشتی های مصری که قرار بود خواربار و نیروی کمکی به طرابلس برساند تاخیر کرده بود.
سبب تأخیر کشتی ها آن بود که در امر بارگیری و راه انداختن آنها اختلافاتی پیش آمد و این اختلافات بیش از یک سال طول کشید.
و کشتی ها هنگامی بسوی طرابلس روانه شدند که باد مخالف وزید و از رسیدن آنها به طرابلس جلوگیری کرد. برای اینکه هر چه خداوند خواسته به انجام رسد.
فرنگیان از بالای برج ها، همچنین بوسیله پیشروی روی چهار دست و پا به پیکار ادامه دادند و به شهر طرابلس هجوم بردند و در نتیجه یازده شب از ذی الحجه گذشته، روز دوشنبه به زور و جبر شهر را
ص: 121
تصرف کردند، مردان را به اسارت درآوردند، و از زنان و کودکان هتک شرف نمودند. اموال را به غارت بردند و از مال و متاع و کتب موقوفه دار العلم ها بیحد و حساب به غنیمت گرفتند زیرا مردم طرابلس بیش از سایر اهالی شهرها تجارت می کردند و ثروتمند بودند.
فقط حاکم شهر و گروهی از سپاهیان که پیش از گشوده شدن شهر امان خواسته بودند، سالم ماندند و به دمشق رفتند.
فرنگیان اهالی طرابلس را به انواع شکنجه ها عقوبت کردند تا تمام ذخائر آنان را که در نهانگاه ها مخفی کرده بودند به چنگ آوردند.
بیان تسخیر شهرهای جبیل (1) و بانیاس بدست فرنگیان
طنکری، حاکم انطاکیه، پس از فراغت از کار طرابلس، به-ین
ص: 122
سوی شهر بانیاس (1) روانه شد و آنجا را محاصره کرد و گشود و مردم شهر را امان داد.
آنگاه به شهر جبیل فرود آمد. درین شهر فخر الملک بن عمار بود. که قبلا حکومت طرابلس را داشت. خواربار در شهر کم بود و طنکری با اهالی به پیکار پرداخت تا اینکه در بیست و دوم ذی الحجه شهر را، با امان دادن به مردم، تسخیر کرد.
فخر الملک بن عمار نیز سالم از شهر بیرون رفت.
بعد، کشتی های مصری پر از افراد و خواربار و غله و سایر مایحتاجا)
ص: 123
به اندازه مصرف یک سال، به طرابلس رسید این کشتی، بعد به شهر صور رفت و هشت روز پس از مسخر شدن صور به علت پیش آمدی که برای اهالی آن رخ داد، بدان شهر رسید و خواربار و ذخائری که داشت در گذرگاه هائی که به شهرهای صور، صیدا و بیروت منتهی می شد خالی کرد.
اما فخر الملک بن عمار به شهر شیراز رفت و حاکم شهر امیر سلطان بن علی بن منقذ کنانی او را گرامی داشت و احترام کرد و ازو خواست که در نزد وی بماند ولی او دعوت وی را نپذیرفت و به دمشق رفت.
فرمانروای دمشق، طغتکین، ازو پذیرائی کرد و اموال و هدایائی به او بخشید و سرزمین زبدانی را که یکی از توابع بزرگ دمشق بود به او واگذاشت.
این واقعه در محرم سال 502 هجری اتفاق افتاد.
درین سال ساغر بیک بازگشت و سپاهی انبوه از اتراک و سایر افراد گرد آورد و عازم تصرف سرزمین های محمدخان در سمرقند و غیره گردید.
محمد خان رسولی را نزد سلطان سنجر فرستاد و ازو کمک خواست.
سنجر نیز قشونی برای او فرستاد، سپاهیان کثیر دیگری نیز بر او گرد آمدند. آنگاه عازم جنگ با ساغر بیک گردید.
دو لشگر در نواحی خشب با هم روبرو شدند و به جنگ پرداختند ساغر بیک و سپاهیانش شکست خوردند و به دم شمشیر از پا درآمدند افراد بسیاری از آنان اسیر شدند و اموال بسیاری از آنان نیز به غارت
ص: 124
رفت.
نیروی کمکی سلطان سنجر، پس از فراغت از جنگ و آسوده شدن محمد خان از شر ساغر بیک به خراسان بازگشتند و از نهر گذشتند و روانه بلخ شدند.
درین سال، در ماه محرم، سلطان محمد وزیر خود، نظام الملک احمد بن نظام الملک را به قلعه الموت فرستاد تا با حسن بن صباح و اسماعیلیانی که با او بودند، جنگ کند.
او به سوی قلعه روانه شد و آنجا را محاصره کرد ولی زمستان فرا رسید و سرما به سپاهیان وی هجوم آور شد. لذا بی آنکه ازین لشکر کشی نتیجه ای گرفته شده باشد، بازگشتند.
درین سال، در ماه شعبان، نظام الملک احمد بن نظام الملک وزیر سلطان محمد، هنگامی که عازم مسجد بود مورد حمله باطنیان واقع گردید. چند ضربه کارد به او وارد آوردند. گردن او زخمی بر- داشت و مدتی بیمار بود. بعد شفا یافت. تاریخ کامل بزرگ اسلام و ایران/ ترجمه ج 24 125 بیان پاره ای از رویدادها ..... ص : 125
د باطنی که آن زخم را زده بود دستگیر گردید. به او شراب نوشاندند تا مست شد. آنگاه ازو بازجوئی کردند و اسامی همدستان وی را خواستند. او نیز اقرار کرد و جماعتی را که در مسجد مامونیه بودند و از همدستان وی شمرده می شدند نام برد. همه را گرفتند و کشتند.
درین سال وزیر خلیفه ابو المعالی بن مطلب از مقام خود معزول گردید و پس از او زعیم ابو القاسم بن جهیر به وزارت رسید.
ص: 125
ابن المطلب که معزول شده بود نهانی با فرزندان خود از دار الخلافه بغداد بیرون رفت و به درگاه سلطان محمد پناهنده شد.
درین سال، یحیی بن تمیم، فرمانروای افریقیه، پانزده کشتی مجهز ساخت و به سوی بلاد روم روانه شد. کشتی های جنگی روم که ناوگان بزرگی بود. یا آنها روبرو شد و به پیکار پرداخت. و شش کشتی از کشتی های مسلمانان را گرفت. اما بعد ازین واقعه هیچگاه قشون یحیی در دریا و خشکی شکست نخورد.
امیر یحیی فرزند خود ابو الفتوح را به شهر سفاقس فرستاد و او را به حکومت آن شهر منصوب کرد.
ولی اهالی شهر بر ضد او شورش کردند و کاخ او را غارت نمودند و می خواستند او را بکشند.
معذلک یحیی تدبیری درباره آنان به کار برد که میانشان تفرقه انداخت و یگانگی آنان را از میان برد. آنگاه مجرمان را دستگیر کرد و به زندان انداخت. سپس گناهانشان را بخشید و از مجازاتشان درگذشت.
در این سال، امیر ابراهیم ینال، حاکم شهر «آمد» وفات یافت.
او مردی زشت نهاد، و در بیدادگری بلند آوازه بود چنانکه بسیاری از اهالی «درآمد» (1) از دست جور و بیداد او جلاء وطن کردند و آنوف
ص: 126
شهر را ترک گفتند.
پس از او پسرش برجایش نشست که رفتارش بهتر از او بود.
در این سال، در هشتم ذی القعده، از جانب خاور ستاره ای در آسمان ظاهر شد با دنباله هائی که به سوی قبله امتداد داشت. این ستاره تا پایان ذی الحجه طالع می شد. پس از آن ناپدید گردید.
ص: 127
درین سال، در ماه ربیع الاخر، فرنگیان شهر صیدا را در ساحل شام تصرف کردند.
علت این امر آن بود که شصت فروند از کشتی های متعلق به- فرنگیان پر از نفرات و ذخائر و بعضی از ملوک ایشان برای زیارت بیت المقدس و همچنین- بعقیده خودشان- جهاد با مسلمانان، به ساحل شام رسیدند.
درین هنگام بغدوین، پادشاه قدس، هم به آنها پیوست. و قرار بر این شد که به شهرهای اسلام حمله کنند. لذا از سرزمین قدس حرکت کردند و در سوم ربیع الاخر این سال به شهر صیدا فرود آمدند. و از جانب دریا و خشکی کار را بر اهالی صیدا سخت گرفتند.
درین هنگام ناوگان مصری در سواحل شهر صور اقامت داشت و به صیدا نمی توانست کمک کند.
فرنگیان برجی از چوب ساختند و آنرا محکم کردند و ترتیبی
ص: 128
دادند که نه آتش و نه سنگ، هیچکدام نمی توانستند آسیبی به آن برسانند.
مردم صیدا که چنین دیدند روحیه شان ضعیف گردید و ترسیدند از اینکه مبادا به آنان هم همان بلا رسد که به اهالی بیروت رسید.
لذا قاضی شهر را با جماعتی از شیوخ نزد فرنگیان فرستادند و از پادشاه آنان امان خواستند او نیز آنان را به جان و مال و سپاهیانی که داشتند، امان داد.
فرنگیان، همچنین، بقید سوگند به هر کس که می خواست در شهر نزدشان بماند امان دادند و هر کس را که میخواست از نزدشان برود مانع نشدند.
بدین ترتیب در بیستم جمادی الاولی، بردگان و گروه کثیری از بزرگان صیدا، شهر را ترک گفتند و به سوی دمشق رهسپار شدند.
مردم بسیاری نیز در سایه امانی که یافته بودند، در شهر ماندند.
مدت محاصره شهر صیدا چهل و هفت روز بود.
بغدوین از صیدا به شهر قدس رفت و پس از مدتی دوباره به صیدا بازگشت و از مسلمانانی که در آنجا اقامت داشتند بیست هزار دینار خواست که با پرداخت این مبلغ سنگین به تهیدستی افتادند و اموالشان از دستشان رفت
.
ص: 129
بیان تسلط مصریان بر شهر عسقلان (1)
عسقلان شهری بود که به علویان مصر تعلق داشت و چون خلیفه مصر الآمر باحکام الله شخصی معروف به «شمس الخلافه» را چون در آنجا به کار گماشت، او برای بغدوین، پادشاه فرنگیان در شام پیام فرستاد و هدایا و پیشکشی هائی تقدیم کرد و با او صلح نمود. و در برابر فرمان های او از اجرای احکام مصریان خودداری میکرد جز آنچه را که خودش میخواست آنهم بصورت غیر علنی و پنهانی.
وقتی خلیفه مصر، الآمر باحکام الله، و افضل، وزیر و سپهسالار او، از کارهای شمس الخلافه خبردار شدند. به خاطرشان گران آمد و قشونی آماده ساخته همراه یکی از سرداران به سوی عسقلان گسیلا)
ص: 130
داشتند و ظاهرا اینطور وانمود کردند که آنها قصد جنگ با کافران را دارند. اما پنهانی برای آن سردار پیام فرستادند که وقتی شمس- الخلافه به حضورش رسید او را دستگیر کند و خودش بجای او فرمانروائی عسقلان را عهده دار شود.
این قشون روانه شد و به عسقلان رسید. ولی شمس الخلافه از نقشه ای که برایش کشیده بودند، آگاه گردید و از حضور در نزد سپاهیان مصری خودداری کرد. ازین گذشته، سرکشی و عصیان خود را نیز آشکار ساخت. و از ترس مصریان، هر چه در سپاه خود مصری داشت بیرون کرد.
وقتی افضل، وزیر خلیفه مصر، ازین واقعه آگاه شد ترسید از اینکه مبادا شمس الخلافه عسقلان را تسلیم فرنگیان کند، لذا برایش پیام ملاطفت آمیز فرستاد و دلش را خوش و خرسند ساخت و آرامش کرد و او را همچنان به کار خود مستقر داشت. ضمنا املاکی را که در مصر داشت به او بازگرداند.
شمس الخلافه، پس از جریان هائی که روی داد، دیگر به مردم عسقلان نمی توانست اعتماد کند و از آنان بیم داشت. لذا گروهی ارمنی را به خدمت قشون درآورد و سپاهی از آنان ترتیب داد. و تا آخر سال 504 هجری قمری وضع بهمین منوال باقی بود.
اما اهالی شهر چنین وضعی را نتوانستند تحمل کنند. و هنگامی که شمس الخلافه سوار بر اسب بود، عده ای از بزرگان به او حمله بردند و مجروحش کردند. شمس الخلافه از دست آنان به سوی خانه خود گریزان شد. ولی او را دنبال کردند و گرفتند و به قتل رساندند و خانه و آنچه داشت غارت کردند.
ص: 131
به خاطر او خانه های ثروتمندان دیگر هم که در اطراف اقامتگاه وی سکونت داشتند به یغما رفت.
پس ازین واقعه، جریان امر را به مصر برای خلیفه الآمر باحکام الله، و وزیرش الافضل، گزارش دادند. آن دو تن ازین مژده بسیار شادمان شدند و کسانی را که چنین خبری آورده بودند مورد نوازش قرار دادند.
سپس والی دیگری برای عسقلان برگزیدند و بدان شهر فرستادند تا در آنجا فرمانروائی کند و با مردم شهر به احسان و خوشرفتاری پردازد.
قضیه عسقلان بدین ترتیب خاتمه یافت و آنچه مردم از آن وحشت داشتند برطرف گردید.
بیان تسلط فرنگیان بر حصن اثارب (1) و غیره
درین سال، فرمانروای انطاکیه سپاهی از فرنگیان، سواره و پیاده، تشکیل داد و با این سپاه به سوی قلعه اثارب، واقع در سه فرسخی حلب، روانه شد.
این قلعه را محاصره کرد و از رسیدن خواربار به اهالی قلعه جلوگیری نمود تا کار بر مسلمانانی که در قلعه بودند تنگ شد لذا برای رهائی ازین تنگنا تدبیری اندیشیدند و از داخل قلعه شروع به- کندن نقب کردند و قصد داشتند بوسیله این نقب از خیمه فرمانروایا)
ص: 132
انطاکیه سر درآوردند و او را بکشند.
اما پس از انجام این کار، وقتی نزدیک خیمه او رسیدند، پسری ارمنی نزد او رفت و ازو امان خواست و او را از توطئه ای که بر ضد وی شده بود آگاه کرد.
فرمانروای انطاکیه نیز بمجرد اطلاع از خطری که در راه وی بود طریق احتیاط پیش گرفت و از مهلکه جان بدر برد. و در جنگ با اهالی قلعه کوشش بیشتری بکار برد تا اینکه با قهر و غضب قلعه را تصرف کرد و دو هزار تن از مردان قلعه را کشت و باقی را اسیر و گرفتار کرد.
پس از آن به سوی قلعه زردنا روانه شد و آنجا را محاصره کرد و گشود و با مردم این قلعه نیز همان رفتاری را کرد که با مردم قلعه اثارب کرده بود.
مردم شهر منبج نیز همینکه این خبر را شنیدند از ترس فرنگیان شهر خود را ترک گفتند. مردم شهر بالس هم همین کار را کردند.
لذا وقتی فرنگیان به این دو شهر رسیدند و آنها را بازدید کردند چون هیچکس را درین دو شهر نیافتند، از آنها صرف نظر کردند و بازگشتند.
قشونی از فرنگیان نیز به سوی شهر صیدا عزیمت کرد. مردم شهر از آنان امان خواستند. به آنان امان دادند. و آنان نیز شهر را تسلیم کردند.
بر اثر پیشرفت فرنگیان ترس و وحشت مسلمانان رو به فزونی گذارد و قلب ها در سینه ها به طپش درآمد.
مسلمانان یقین کردند که فرنگیان به سایر شهرهای شام هم دست خواهند یافت زیرا کسی نیست که از آنان جلوگیری کند یا از شام
ص: 133
و اهالی شام حمایت نماید.
در نتیجه، حکام شهرهای اسلامی شام با فرنگیان از در سازش درآمدند و دست صلح به سویشان دراز کردند. اما فرنگیان درخواست آنها را نپذیرفتند جز به این شرط که هر یک از آنها پرداخت مبلغی مقطوع را در مدتی معین تعهد کند.
لذا ملک رضوان حاکم حلب سی و دو هزار دینار پول بانضمام مقداری اسب و لباس و غیره، حاکم صور پنج هزار دینار، ابن منقذ حاکم شیرز چهار هزار دینار، و علی کردی حاکم حماة دو هزار دینار تعهد کردند که بپردازند و مدت صلح و متارکه جنگ نیز تا مدت به ثمر رسیدن غله و درو کردن آن باشد.
پس از آن، هنگامی که کشتی های مصری، حامل بازرگانان و مقدار زیادی کالاهای بازرگانی، از مصر حرکت کرد، مصادف با کشتی های فرنگیان گردید که سر راه بر آنها گرفتند و کشتی ها را به تصرف درآوردند و آنچه بازرگانان داشتند به غنیمت بردند و خود بازرگانان را نیز اسیر کردند.
بروز این وقایع باعث شد که عده ای درصدد چاره جوئی برآمدند.
جمعی از مردم حلب برای ابراز تنفر نسبت به کارهای فرنگیان عازم بغداد شدند.
همینکه وارد بغداد گردیدند، گروه بسیاری از فقها و سایر طبقات نیز به آنان پیوستند. و بالاتفاق به مسجد سلطان محمد رفتند و پناه جستند و از ادای نماز ممانعت کردند و منبر را شکستند.
در نتیجه، سلطان محمد وعده داد که برای جهاد با کافران قشونی آماده کند و اعزام دارد. ضمنا منبری نیز از دار الخلافه برای
ص: 134
مسجد سلطان فرستاده شد.
روز جمعه بعد همان عده به اتفاق مردم بغداد، به مسجد قصر واقع در دار الخلافه هجوم بردند. دربانان از ورودشان ممانعت کردند.
ولی آنها به دربانان غلبه یافتند و وارد مسجد شدند و پنجره های شبستان را شکستند و به سوی منبر هجوم بردند و آنرا خرد کردند.
این بار نیز نماز جمعه باطل گردید.
خلیفه، ناچار درین خصوص پیامی برای سلطان محمد فرستاد و ازو خواست که به این مسئله رسیدگی و آنرا حل کند.
سلطان محمد، نیز به امیرانی که در آن هنگام به حضورش بودند دستور داد تا به شهرهای مسلمانان بروند و برای جهاد با کافران آماده شوند.
ضمنا پسر خود، سلطان مسعود را نیز همراه امیر مودود فرمانروای موصل، فرستاد. این دو تن به موصل رفتند تا در آنجا سایر سرداران نیز به آنان بپیوندند و به جنگ فرنگیان بروند.
تا هنگام آمادگی و حرکت آنان سال 504 به پایان رسید. لذا این عده در سال 505 عازم پیکار شدند که ما انشاء الله تعالی به موقع خود جریان آن را ذکر خواهیم کرد.
درین سال نظام الملک احمد از وزارت سلطان محمد معزول شد و پس از او خطیر محمد بن حسین میبدی به وزارت منصوب گردید.
درین سال فرستاده سلطان روم به خدمت سلطان محمد رسید و از دست فرنگیان شکایت کرد و ابراز تنفر نمود و سلطان را به پیکار
ص: 135
با آنان و کوتاه کردن دستشان از شهرهای مسلمانان، برانگیخت.
فرستاده سلطان روم پیش از رسیدن مردم حلب به خدمت سلطان محمد وارد شده بود. لذا مردم حلب به سلطان می گفتند: «آیا از خداوند بزرگ نمی ترسی که پادشاه روم بیش از تو نسبت به اسلام غیرت داشته باشد تا جائی که برای جهاد با دشمنان اسلام قاصد نزد تو بفرستد؟» درین سال، در ماه رمضان، جشن عروسی دختر سلطان ملکشاه با خلیفه صورت گرفت. در بغداد مغازه ها را تعطیل کردند و به آذین بندی شهر پرداختند. درین جشن، شادی و سروری رخ داد که مردم نظیرش را ندیده بودند.
درین سال در مصر باد سیاهی وزید که دنیا را تیره و تار کرد و جان خلایق را گرفت. هیچکس نمی توانست چشمان خود را باز کند و اگر باز می کرد حتی دست خود را نیز نمی توانست ببیند. در نتیجه این باد، باران ریگ بر سر مردم فرو بارید و مردم از زندگی ناامید شدند و تن به هلاکت در دادند.
پس از مدتی هوا اندکی باز شد و به صافی و روشنی برگشت. این واقعه از آغاز عصر تا بعد از مغرب بود.
درین سال، در ماه محرم، کیاهراس طبری، موسوم به ابو الحسن علی بن محمد بن علی، وفات یافت. او از بزرگان فقهای شافعی شمرده میشد. فقه را از امام الحرمین جوینی آموخته، و پس از او، در مدرسه نظامیه بغداد به تدریس پرداخته بود.
او در همان بغداد درگذشت و نزدیک آرامگاه شیخ ابو اسحق
ص: 136
مدفون گردید.
پس از او نیز امام ابو بکر شاشی (چاچی) عهده دار تدریس شد.
درین سال ادریس بن حمزة بن علی رملی، فقیه شافعی، که اهل رمله فلسطین (1) بود، از دنیا رفت.
او در نزد ابو الفتح نصر بن ابراهیم مقدسی و شیخ ابو اسحق شیرازی فقه آموخت و به خراسان رفت و در سمرقند به تدریس پرداخت و در همان شهر نیز درگذشت.ا)
ص: 137
درین سال قشون هائی که سلطان محمد مامور پیکار با فرنگیان کرده بود، گرد هم آمدند.
سرداران سپاه عبارت بودند از امیر مودود، فرمانروای موصل، امیر سکمان قطبی حاکم تبریز و قسمتی از دیاربکر، امیر ایلبکی و امیر زنگی پسران برسق که بر همدان و اطراف آن حکومت میکردند.
و امیر احمد یل که مراغه را داشت.
همچنین به ابو الهیجاء، فرمانروای اربل، و امیر ایلغازی، حاکم ماردین، و امراء بکیجه، نوشته شد که به سلطان مسعود و امیر مودود بپیوندند.
اینها نیز همه به آنان ملحق شدند، به استثنای امیر ایلغازی که پسر خود، ایاز را فرستاد و خود در شهر ماند.
پس از آنکه همه جمع شدند، به سوی شهر سنجار روانه گردیدند و چند باب از قلعه های فرنگیان را بگشادند و کسانی را که در آن قلعه ها
ص: 138
اقامت داشتند به قتل رساندند.
مدتی نیز شهر «رها» را محاصره کردند ولی بدون اینکه بر آن دست یابند، آنجا را ترک گفتند.
علت صرف نظر کردن آنها از تصرف رها این بود که فرنگیان نیروی خود را، اعم از سواره و پیاده، جمع کرده عازم فرات شدند که از آن بگذرند و دست مسلمانان را از رها کوتاه سازند.
همینکه به فرات رسیدند، از کثرت سپاهیان اسلام آگاهی یافتند.
لذا پیشرفت خود را متوقف ساختند و بر ساحل فرات اقامت کردند.
مسلمانان که چنین دیدند از رها به حران رفتند تا فرنگیان به طمع بیفتند و از فرات بگذرند و به سوی آنان بیایند و بدین ترتیب فرصتی برای جنگ با فرنگیان و از بین بردن آنها بدست آید.
وقتی رها را ترک گفتند، فرنگیان با خواربار و ذخائر کافی بدان شهر آمدند. و در آن شهر که آذوقه اش رو به کاهش گذارده و چیزی به سقوطش باقی نمانده بود، آنچه را که مردم بدان نیاز داشتند فراهم ساختند. عاجزان و ناتوانان و تنگدستان هم به نوائی رسیدند و از خوان نعمتی که فرنگیان گستردند استفاده کردند.
فرنگیان از رها مجددا به فرات بازگشتند و از آن گذشتند و به جانب شام رفتند و بر توابع حلب دست یافتند و در آن نواحی هر چه به چنگ آوردند تباه ساختند و غارت کردند و دست به کشتار زدند و مردم بسیاری را از دم تیغ گذراندند یا به بند اسارت درآوردند.
علت این واقعه آن بود که فرنگیان، وقتی از فرات گذشتند.
ملک رضوان، فرمانروای حلب، خروج کرد تا آنچه را که فرنگیان از سرزمین های تابع حلب گرفته بودند بازستاند. قسمتی از آنها را
ص: 139
نیز گرفت و در آنها به قتل و غارت پرداخت.
فرنگیان هم وقتی برگشتند و از فرات گذشتند با توابع حلب همان رفتار را کردند که شرح دادیم.
اما سپاهیانی که از طرف سلطان محمد مجهز شده بودند، وقتی شنیدند که فرنگیان برگشته و از فرات گذشته اند، بار دیگر به رها رفتند و آنجا را محاصره کردند. ولی دیدند که شهر نیروی تازه ای یافته و مستحکم شده است. چون خواربار و ذخائری که فرنگیان در آنجا گذارده بودند، همچنین کثرت مردان مبارزی که می توانستند از شهر دفاع کنند، باعث تقویت روحیه اهالی شده بود.
بدین جهت سپاهیان سلطان محمد وقتی دیدند محاصره شهر فایده ای ندارد و از این کار نتیجه ای نمی گیرند، شهر را ترک گفتند و به سوی قلعه تل باشر رفتند.
این قلعه را نیز مدت چهل و پنج روز در محاصره گرفتند و آخر بدون اخذ هیچگونه نتیجه ای از آن دست برداشتند.
آنگاه به حلب رفتند. ملک رضوان، فرمانروای حلب، دروازه های شهر را بروی آنان بست و دست اتفاق به آنان نداد.
در آنجا امیر سکمان قطبی مریض شد و بحال بیماری از آنجا بازگشت و در شهر بالس درگذشت.
سپاهیانش جسد وی را در تابوت گذاشتند و به سوی شهر خود برگشتند. در راه ایلغازی به آنان حمله کرد تا دستگیرشان کند و آنچه دارند به غنیمت ببرد. ولی آنان تابوت را در قلب سپاه گرفتند و در اطراف آن با سرسختی بسیار جنگیدند. در نتیجه، ایلغازی شکست خورد و گریخت و سپاهیان امیر سکمان آنچه را که او داشت به غنیمت
ص: 140
بردند و به شهر خود رفتند.
نیروهای سلطان محمد وقتی دیدند ملک رضوان دروازه های حلب را بروی آنان بسته و از همکاری با آنان خودداری می کند، به معرة النعمان (1) رفتند. طغتکین فرمانروای دمشق نیز به آنان پیوست و نزد امیر مودود فرود آمد. اما دریافت که نیات بدی در حقش دارند و از ترس اینکه مبادا دمشق از دستش گرفته شود، پنهانی شروع به صلح و سازش با فرنگیانی کرد که از پیکار با مسلمانان خودداری میکردند و دست به این کار نزدند تا نیروی اسلام متفرق شدند.
علت تفرقه نیروهای سلطان محمد نیز آن بود که امیر برسق بن برسق، که سالمندترین امیران بود، نقرس داشت و او را در تخت روان حمل می کردند. سکمان قطبی نیز، چنانکه گفتیم، وفات یافت. امیر احمد یل، حاکم مراغه هم، تصمیم گرفت برگردد و از سلطان محمد درخواست کند تا شهرهایی را که به سکمان واگذارده، به او واگذار نماید.
اتابک طغتکین از جانب امراء بر جان خویش بیمناک بود و نمی توانست بر آنان اعتماد کند. فقط در میان او و امیر مودود فرمانروای موصل دوستی و صمیمیتی بوجود آمده بود. لذا پس از پراکندگی و تفرقه ای که پیش آمد، امیر مودود و اتابک طغتکین در معرة النعمان باقی ماندند. بعد هم از آنجا رفتند و به ساحل نهر العاصی فرود آمدند.د)
ص: 141
فرنگیان، همینکه خبر پراکنده شدن نیروهای اسلام، بگوششان رسید، اختلافاتی که با هم داشتند رفع کردند و همه با هم گرد آمدند و به سوی شهر افامیه (1) روانه شدند.
سلطان بن منقذ، فرمانروای شیرز، همینکه از حرکت آنان اطلاع یافت، نزد امیر مودود و اتابک طغتکین رفت و در نظر این دو نفر، جنگ با فرنگیان و از میان بردن آنان را کاری آسان جلوه داد.
و به جهاد با فرنگیان تحریکشان کرد. آنها نیز با سپاهیان خود به شیرز رفتند و در آنجا فرود آمدند.
فرنگیان نیز در نزدیک آنان مستقر شدند ولی لشکریان اسلام عرصه را بر آنان از لحاظ خواربار و غیره، تنگ کردند و آنان را مجبور به جنگ نمودند.
اما فرنگیان جان خود را حفظ کردند و به جنگ تن در ندادند.
و وقتی توانائی مسلمانان را دیدند به افامیه بازگشتند. مسلمانان آنها را دنبال کردند و هر کسی را که از آنان عقب افتاده بود دستگیر کردند.ا)
ص: 142
و نگاه داشتند و با خود در ماه ربیع الاول به شیرز بازگرداندند.
پس از تفرقه نیروهای اسلام، فرنگیان به قصد محاصره شهر صور و تسخیر آن گرد هم آمدند و با ملک بغدوین (بودوون) فرمانروای قدس، به سوی صور روانه شدند.
آنها در تاریخ بیست و پنجم جمادی الاولی نیروهای خود را متمرکز ساختند و نزدیک صور فرود آمدند و آن شهر را محاصره کردند.
آنگاه در پشت دیوار شهر سه برج چوبین ساختند که بلندی هر یک هفتاد ذراع (1) بود. در هر برج نیز هزار مرد جنگی جای داشتند. منجنیق هائی هم به هر برج نصب کردند. آنگاه یکی از برج ها را به دیوار شهر وصل نمودند و بدین وسیله مردانی را که در آن جای داشتند به داخل شهر سرازیر کردند.
در این زمان شهر صور تحت تصرف الآمر باحکام الله علوی، خلیفه مصر، بود و عز الملک الاعز به نیابت از طرف وی در آنجا حکومت میکرد.
او وقتی کار را چنین دید، اهالی شهر را احضار کرد و با آنان به شور پرداخت تا ببیند چگونه میتوانند شهر را از گزند آن برج ها محفوظ نگاه دارند.
بزرگی از اهالی طرابلس قیام کرد و بجان عهده دار آتش زدنر.
ص: 143
برج ها گردید. او با خود هزار مرد مسلح و مجهز را براه انداخت.
با هر مرد هم یک پشته هیزم بود. این عده با فرنگیان جنگیدند و پیش رفتند تا به برجی رسیدند که چسبیده به دیوار شهر بود. آنگاه از قسمت های مختلف آن هیزمها را فرود افکندند و آتش زدند.
بعد از ترس اینکه مبادا فرنگیانی که در برج بودند به فرو- نشاندن آتش اقدام کنند و از سوختن رهائی یابند، کیسه های پر از مدفوع انسانی را که قبلا آماده کرده بودند، بر روی آنها ریختند.
بوهای زننده و آلودگی های نجاساتی که بروی فرنگیان ریخته شد، آنان را مشغول کرد و از خاموش ساختن آتش بازداشت. لذا آتش در برج شعله ور شد و جز عده ای معدود که جان سالم بدر بردند اکثر کسانی که در برج بودند طعمه حریق شدند.
مسلمانان از آن برج بوسیله چنگک های مخصوصی تا آنجا که میتوانستند غنائمی بدست آوردند. بعد سبدهای انگوری بزرگی را از هیزمهائی که آغشته به نفت و قیر و دوده و کبریت بود پر کردند. و با پرتاب هفتاد سبد از اینگونه هیزمها دو برج دیگر را نیز آتش زدند.
پس ازین پیروزی، مردم صور سرداب هائی در زیر زمین حفر کردند که فرنگیان اگر از دیوار بالا رفتند و داخل شهر شدند در آنها بیفتند. همچنین اگر مجددا برجی ساختند و آن را پای دیوار شهر گذاشتند، برج در آن سردابها فرو برود.
ولی یکی از مسلمانان پیش فرنگیان رفت و از آنان امان خواست و از نقشه ای که مسلمین ریخته بودند آگاهشان کرد. فرنگیان نیز طریق احتیاط پیش گرفتند و در دام نیفتادند.
ص: 144
ضمنا اهالی شهر صور رسولی را نزد اتابک طغتکین، فرمانروای دمشق، فرستادند و ازو برای جنگ با فرنگیان کمک خواستند و به او پیشنهاد کردند که شهر را تسلیم وی کنند.
طغتکین نیز با سپاهیان خود به نواحی بانیاس رفت و از آنجا نیروئی مرکب از دویست سوار برای شهر صور فرستاد. این عده خواستند وارد شهر شوند ولی کسانی که در داخل شهر بودند از همکاری با آنان خودداری کردند.
فرنگیان نیز از ترس اینکه نیروهای کمکی بیشتری به اهالی شهر برسد، بر شدت پیکار افزودند. جنگ سختی درگرفت تا جائی که تیرهای ترکان تمام شد و با هیزم جنگیدند و نفت نیز تمام شد. ولی به یک راهرو زیر زمینی دست یافتند که در آنجا نفت وجود داشت و معلوم نبود چه کسی نفت را در آنجا ذخیره کرده بود.
سپس، عز الملک، حاکم صور، اموالی به خدمت طغتکین فرستاد برای اینکه مردان جنگی بیشتری بجهة کمک با وی اعزام دارد و آنان را به تصرف شهر دلالت کند.
طغتکین نیز کبوتر قاصدی را با نامه ای پیش وی فرستاد که او را از وصول اموال آگاه می ساخت. ضمنا به او دستور میداد که یک کشتی به مکانی که ذکر کرده بود بفرستد تا مردانی را که در آنجا هستند حمل کند.
این کبوتر در کشتی فرنگیان افتاد و دو نفر، یک مسلمان و یک فرنگی آنرا گرفتند. فرنگی گفت: این پرنده را آزاد می کنیم شاید با آزادی او گشایشی برای فرنگیان دست دهد. ولی مسلمان حرف او را نشنید و کبوتر نامه بر را پیش ملک بغدوین برد.
ملک بغدوین نیز همینکه نامه را خواند و از جریان امر آگاه
ص: 145
شد، یک کشتی به همان محلی که طغتکین ذکر کرده بود فرستاد.
درین کشتی گروهی از مسلمانان جای داشتند که اهل صور بودند و از ملک بغدوین امان خواسته و تحت فرمان وی درآمده بودند.
وقتی لشکریان طغتکین به این کشتی رسیدند و با کسانی که در داخل کشتی بودند به عربی حرف زدند، آنان را نشناختند و بگمان اینکه از شهر صور آمده اند داخل کشتی شدند.
آنان هم همه را اسیر کردند و پیش فرنگیان بردند. فرنگیان نیز همه را کشتند و باز به خیال تصرف صور افتادند.
طغتکین از کارهای فرنگیان از هر جهة خشمگین بود. لذا عازم قلعه حبیس شد که در سواد، از توابع دمشق، قرار داشت و متعلق به فرنگیان بود.
این قلعه را محاصره کرد و به ضرب شمشیر گرفت و تمام کسانی را که در آن بودند کشت. آنگاه به سوی فرنگیانی که در صور بودند برگشت و با آنان به جنگ پرداخت.
ولی همینکه آذوقه را از طریق خشکی بر آنان می بست از راه دریا خواربار بدست می آوردند. ضمنا با حفر خندق، مانع ایجاد می کردند و نمیگذاشتند که سپاهیان طغتکین بر آنان دست یابند.
طغتکین ناچار از جنگ با آنان صرف نظر کرد و به شهر صیدا رفت و حول و حوش شهر را غارت کرد و جماعتی از نیروی دریائی را کشت و قریب بیست کشتی را در ساحل آتش زد.
معذلک ارتباط خود را از اهالی صور قطع نکرده بود و با نامه هائی که میفرستاد، آنان را به شکیبائی و پایداری تشویق مینمود.
فرنگیان، همچنان سرگرم جنگ با مردم صور بودند. و اهالی
ص: 146
صور نیز با دلیری و مردانگی کسی که دست از جان شسته، پیکار می کردند. این جنگ تا هنگام به ثمر رسیدن غلات ادامه یافت. فرنگیان از ترس اینکه مبادا طغتکین به غلات شهرهای آنان دست یابد، در تاریخ دهم شوال صور را ترک گفتند و به عکه (1) رفتند.
قشون طغتکین به نزد وی بازگشت. مردم صور به سپاهیان او مقداری اموال و غیره هدیه دادند. بعد به اصلاح دیوار و خندق شهر که فرنگیان خراب کرده بودند پرداختند.ا)
ص: 147
خروج کرد و سپاه کثیری فراهم آورد و بطمع تصرف شهرهای اسلامی اندلس و تسلط بر آنها افتاد. علت اقدام او به این کار نیز درگذشت امیر المسلمین، یوسف ابن تاشفین بود. اما وقتی امیر المسلمین علی بن یوسف بن تاشفین این خبر را شنید با سپاهیان خود به جنگ با او شتافت.
ص: 149
پس از پیکاری سخت، مسلمین پیروزی یافتند و فرنگیان شکست خوردند. بسیاری از آنان کشته شدند و بسیاری نیز اسیر و گرفتار گردیدند. اموال بی شماری از آنان نیز بعنوان غنیمت به چنگ مسلمانان افتاد.
ص: 150
پس از این واقعه، فرنگیان دیگر از علی بن یوسف میترسیدند و از دست اندازی به شهرهای او خود داری می کردند.
اذفونش نیز ازین پیشامد سرافکنده شد و دانست که آن شهرها
ص: 151
حامی و مدافعی دارد.
درین سال، در ماه جمادی الاخر، امام ابو حامد محمد بن محمد بن محمد الغزالی، امام مشهور از دنیا رفت.
ص: 152
درین سال، در ماه محرم، امیر مودود، فرمانروای موصل، به رها رفت و در آنجا فرود آمد و سپاهیان او کشتزارهای اهالی را مورد استفاده قرار دادند و چراگاه اسبان خود ساختند.
از آنجا به سروج رفتند. در سروج نیز همین کار را کردند. و فرنگیان را نادیده انگاشتند و از آنها احتراز ننمودند. و هیچ متوجه این موضوع نبودند تا وقتی که جلوسین، حاکم تل باشر، به آنان حمله ور شد، آنهم هنگامی که چارپایان قشون در کشتزارها پراکنده بودند.
ص: 153
فرنگیان بسیاری از چارپایان را گرفتند. گروه کثیری از افراد سپاه اسلام را نیز کشتند. و هنگامی که مسلمانان آماده نبرد با آنان شدند، میدان را خالی کردند و به سروج بازگشتند.
درین سال، سلطان محمد، از بغداد رفت.
این بار اقامت او در بغداد پنج ماه طول کشیده بود.
او وقتی که به اصفهان رسید، زین الملک ابو سعد قمی را دستگیر ساخت و تسلیم امیر کامیار کرد که با وی از دیر باز دشمنی داشت.
وقتی ابو سعد به ری وارد شد، امیر کامیار، او را بر روی چارپائی سوار کرد که به ارابه ای زرین بسته شده بود. و چنین وانمود کرد که سلطان محمد او را در برابر مالی که قرار بود بپردازد و نپرداخته، از کار بر کنار کرده است.
بدین بهانه او از خویشاوندان ابو سعد قمی مبلغ کلانی گرفت.
بعد هم ابو سعد را به دار آویخت.
علت غضب سلطان محمد نسبت به ابو سعد و دستگیری او این بود که او زیاد از خلیفه بغداد و سلطان محمد بدگوئی میکرد.
درین سال، مردی مغربی (مراکشی) در بغداد پیدا شد و ادعای کیمیاگری کرد. این مرد را که نامش ابو علی بود به دار الخلافه بغداد بردند تا در حضور خلیفه ادعای خود را به ثبوت برساند.
او بدانجا رفت و دیگر بازنگشت! درین سال یوسف بن ایوب همدانی که واعظی معروف بود، به بغداد وارد شد.
او زاهدی پرهیزکار بشمار میرفت و در بغداد به موعظه و ارشاد مردم پرداخت.
ص: 154
روزی هنگام وعظ مردی که خود را فقیه می شمرد و او را ابن السقا میخواندند برخاست و درباره مسئله ای یوسف بن ایوب را اذیت کرد.
او هم برگشت و به وی گفت: «بنشین، که از سخن تو بوی کفر می شنوم و بسا ممکن است که تو بدینی غیر از دین اسلام از جهان بروی» اتفاقا بعد از مدتی ابن سقا به سرزمین روم رفت و به مذهب مسیح درآمد.
درین سال، در ماه ذی القعده، در بغداد بانگ بلند و هول انگیزی شنیده شد. در آسمان هم ابری نبود که آنرا صدای رعد گمان کنند.
بالاخره هیچکس نفهمید که آن صدا چه بود.
درین سال، بسیل ارمنی، حاکم دروب، در شهرهای ابن لاون، از دنیا رفت و در اول جمادی الآخر، طنکری، فرمانروای انطاکیه عازم سرزمین او گردید تا آن را تصرف کند. ولی در میان راه بیمار شد و به انطاکیه بازگشت و در هشتم جمادی الاخر درگذشت.
پس از او، خواهر زاده وی، سرخاله، آنجا را تصرف کرد. و بعلت غلبه او بر آن ناحیه، میان فرنگیان اختلافاتی افتاد که کشیشان و رهبانان میانجیگری کردند و اختلافات را مرتفع ساختند.
سرخاله سپس بر اوضاع مسلط شد و کارها را تمشیت داد.
درین سال قراجه، حاکم حمص، دار فانی را بدرود گفت. او مردی بیدادگر بود. پس از او، پسرش قرجان، بجایش نشست که در بد نهادی و زشت رفتاری همانند پدر بود.
درین سال معمر بن علی ابو سعد بن ابو عمامه واعظ بغدادی، درگذشت.
او بسال 429 هجری قمری به دنیا آمده بود. در قوت حافظه و
ص: 155
حدت ذهن و بذله گوئی و ظرافت، اشتهار داشت. و اکثرا در موعظه های خود از اخبار صالحین روایت می کرد.
درین سال احمد بن فرج بن عمر دینوری پدر شهده (1) درگذشت.
او از ابن یعلی بن فراء، و ابن مامون، و ابن مهتدی، و ابن نقور و دیگران حدیث روایت می کرد. و مردی نیک نهاد و پرهیزگار بود.
درین سال ابو العلماء صاعد بن منصور بن اسماعیل بن صاعد، خطیب نیشابوری، جهان را بدرود گفت. او از بزرگان فقها بود. در خوارزم قضاوت می کرد و حدیث روایت می نمود.ا)
ص: 156
درین سال، در ماه محرم، مسلمانان گرد هم آمدند. در میان آنان امیر مودود بن التونتکین، فرمانروای موصل، و تمیرک، حاکم سنجار، و امیر ایاز بن ایلغازی، و طغتکین، فرمانروای دمشق، بودند.
علت اجتماع مسلمانان این بود که بغدوین، پادشاه فرنگیان غارتگری های خود را در دمشق دنبال کرد و در آن سرزمین به چپاول و ویرانگری پرداخت.
این سانحه که در اواخر سال 506 هجری قمری اتفاق افتاد موجب شد که ارسال مواد لازم به دمشق قطع گردید، خواربار رو به نقصان گذارد و قیمت ها بالا رفت. لذا طغتکین، فرمانروای دمشق، رسولی نزد امیر مودود فرمانروای موصل فرستاد و جریان ما وقع را شرح داد
ص: 157
و ازو کمک خواست. و او را برانگیخت که در همدستی و معاضدت با وی شتاب ورزد.
امیر مودود نیز قشونی گرد آورد و حرکت کرد و در آخر ذی القعده سال 506 هجری قمری از فرات گذشت. فرنگیان ازو به وحشت افتادند.
طغتکین همینکه خبر حرکت او را شنید به سوی او روانه شد و در سلمیه (1) با او روبرو گردید و متفقا رایشان بر این قرار گرفت که به بغدوین، پادشاه قدس حمله ور شوند و کارش را بسازند.
این عده به جانب اردن رهسپار شدند. مسلمانان دیگر نیز در اقحوانه فرود آمدند.
فرنگیان نیز با پادشاه خود، بغدوین و سپهسالار خود، جوسلین، و سایر سرداران و شهسواران معروف آماده کارزار گردیدند.
همینکه مسلمانان همراه امیر مودود به شهرهای فرنگیان دست اندازی کردند، فرنگیان به مقابله با آنان شتافتند.
دو سپاه در سیزدهم ماه محرم با یک دیگر روبرو شدند. جنگ سختی میان آنان درگرفت. هر دو طرف مدتی پایداری کردند.
سرانجام فرنگیان شکست خوردند و گروهی کثیر از ایشان کشته شد.
عده بسیاری نیز اسیر گردید.
بغدوین، پادشاه فرنگیان نیز به اسارت درآمد ولی او را نشناختند. لذا سلاحش را گرفتند و آزادش کردند. بدین ترتیب از مهلکه نجات یافت.ن)
ص: 158
گروه انبوهی از فرنگیان در دریاچه طبریه و نهر اردن غرق شدند و مسلمانان اموال و اسلحه آنان را به غنیمت گرفتند.
فرنگیانی که جان سالم بدر برده بودند، خود را به «مضیق»، پائین طبریه، رساندند. در آنجا سپاهیان طرابلس و انطاکیه نیز به آنان پیوستند.
ازین پیوستگی نیروی تازه ای یافتند و برگشتند تا جنگ با مسلمانان را از سر گیرند.
مسلمانان آنان را از همه سو احاطه کردند. بطوریکه آنان ناچار از کوهی که در مغرب طبریه بود بالا رفتند و شانزده روز در آنجا اقامت کردند.
درین مدت مسلمانان مرتبا آنها را هدف تیر قرار می دادند، و هر کس را که نزدیک بود، به ضرب تیر از پای درمی آوردند.
مسلمانان راه خواربار را نیز بر فرنگیان بستند تا شاید عرصه بر آنان تنگ گردد و از فراز کوه فرود آیند. ولی هیچکس از موضع خود خارج نشد. لذا مسلمانان از آنان دست برداشتند و به بیسان (1)ی)
ص: 159
رفتند و شهرهای فرنگیان را که میان عکا و قدس قرار داشتند غارت کردند ویران ساختند و از مسیحیان به هر کس که دست یافتند او را کشتند. ولی چون بعلت دوری از شهرهای خود به آذوقه دسترسی نداشتند، از پیشروی صرف نظر کردند و بازگشتند و در مرغزار «صفر» (1) فرود آمدند.
امیر مودود به سپاهیان خود اجازه داد که به منازل خود بازگردند و استراحت کنند و در بهار آینده مراجعت نمایند که جنگ از سر گرفته شود.
و خود، پس از مرخص کردن سپاه، در میان خاصان خود باقی ماند.
او در بیست و یکم ربیع الاول به دمشق رفت که تا فرا رسیدن موسم بهار پیش طغتکین بماند.
درین شهر روز جمعه ای از ماه ربیع الاول همراه طغتکین به مسجد جامع رفت و نماز گزارد. پس از فراغت از نماز در حالیکه دست در دست طغتکین داشت و از شبستان خارج شد و وارد صحن مسجد گردید، ناگهان مورد حمله یکی از باطنیان قرار گرفت.
مرد باطنی با کاردی که در دست داشت چهار زخم کاری بر او وارد آورد.
ضارب را در همان جا کشتند و سرش را از بدن جدا کردند و جسدش را سوزاندند. هیچکس هم نتوانست او را بشناسد.
امیر مودود را، که روزه دار بود، به اقامتگاه طغتکین بردند ون)
ص: 160
به او گفتند که افطار کند ولی او نپذیرفت و گفت: «من با پروردگار خود روبرو نخواهم شد مگر اینکه روزه باشم.» او در همان روز درگذشت. خدا رحمتش کند.
پس از کشته شدن او شایعاتی رواج یافت. برخی می گفتند باطنیان شام چون از او میترسیدند، او را بقتل رساندند. عده ای نیز می گفتند طغتکین ازو بیمناک بود. لذا کسی را بر آن داشت که خونش را بریزد.
امیر مودود مردی خیر خواه و دادگستر بود و کارهای نیک بسیار میکرد. پدرم تعریف کرد و گفت: پس از کشته شدن مودود، پادشاه فرنگیان به طغتکین نامه ای نوشت که قسمتی از آن چنین است:
«وقتی که امتی پیشوای خود را در روز عید، در خانه خدای خود بکشد، نزد خداوند مسلم است که چنین ملتی را منقرض خواهد کرد.» اسلحه و خزائن امیر مودود تسلیم تمیرک حاکم سنجار، شد و او نیز همه را نزد سلطان محمد برد و تقدیم کرد.
جنازه مودود نیز در دمشق- در آرامگاه دقاق (1)، فرمانروای پیشین دمشق به خاک سپرده شد. بعد، آنرا به بغداد بردند و در جوار آرامگاه ابو حنیفه مدفون ساختند. سپس آن را به اصفهان حمل کردند.ا)
ص: 161
درین سال مکرر به سلطان سنجر می گفتند که: «محمد خان بن داود به اموال رعایا دست درازی کرده و بیداد بسیار بر آنان روا داشته، بطوریکه در اثر ستمگری و تباهکاری او شهرها رو به ویرانی نهاده است. او دیگر در مورد اجراء اوامر سلطان سنجر سهل انگاری می کند و فرمان او را به چیزی نمی شمارد.» سلطان سنجر نیز نیروئی گرد آورد و آماده ساخت و به قصد سرکوبی او عازم ما وراء النهر گردید.
محمد خان نیز به وحشت افتاد و کسی را نزد امیر قماج که مسن ترین امیران سلطان سنجر بود فرستاد و خواهش کرد که سلطان سنجر را با او بر سر مهر آورد و آشتی دهد. رسولی را نیز نزد خوارزمشاه فرستاد و به خطای خود اعتراف کرد و درخواست نمود که رضایت سلطان را فراهم سازد.
سلطان سنجر به آشتی با او راضی شد مشروط بر اینکه به حضور سلطان برسد و عرض بندگی کند.
محمد خان پیام داد بخاطر خطائی که کرده، ازین کار بیم دارد و لیکن برای خدمت به سلطان حاضر است و چنانچه نهر جیحون فیما بین واقع شود شرایط بندگی بجای خواهد آورد و پس از این عرض بندگی بجای خود بازخواهد گشت.
این پیشنهاد مورد پسند درباریان قرار گرفت و به سلطان عرض کردند که آنرا بپذیرد و غائله را پایان دهد و به کار دیگر بپردازد.
ص: 162
سلطان سنجر ابتدا خودداری کرد ولی بعد آنرا پذیرفت.
سنجر در ساحل غربی جیحون قرار داشت. محمد خان هم به ساحل شرقی جیحون آمد. سنجر در ساحل غربی سوار بر اسب بود.
محمد خان در طرف دیگر رودخانه از اسب فرود آمد و از دور، در برابر سلطان سنجر، زمین ببوسید. بدین ترتیب، هر یک به خیمه های خود برگشتند و به شهرهای خود مراجعت کردند و آتش فتنه ای که میان آنان شعله ور شده بود، خاموش گردید.
درین سال، یعنی سال 507 هجری قمری، کاروان بزرگی از دمشق به سوی مصر روانه شد. وقتی خبر حرکت این قافله به بغدوین، پادشاه فرنگیان، رسید به مقابله با کاروانیان شتافت و در بیابان سر راه گرفت و همه را اسیر کرد، هیچکس نجات نیافت مگر عده قلیلی که آنها را نیز اعراب بیابانی دستگیر کردند.
درین سال، ابو القاسم علی بن محمد بن جهیر، وزیر المستظهر بالله خلیفه عباسی، دار فانی را بدرود گفت و پس از او، ربیب ابو- منصور ابن وزیر ابو شجاع محمد بن حسین، وزیر سلطان محمد، به وزارت خلیفه منصوب گردید.
درین سال ملک رضوان بن تاج الدوله تتش بن الب ارسلان فرمانروای حلب، از دنیا رفت. و بعد از او پسرش، الب ارسلان اخرس، بجایش نشست. درین هنگام شانزده سال از عمرش می گذشت.
ملک رضوان کارهای ناپسندیده ای می کرد: دو برادر خود،
ص: 163
ابو طالب و بهرام را کشت. و چون دین و ایمان درستی نداشت در بسیاری از امور خود از باطنیان کمک میگرفت.
وقتی الب ارسلان اخرس به فرمانروائی رسید، لولو خادم را بر کارها مسلط ساخت و کار بجائی رسید که الب ارسلان فقط اسما پادشاهی می کرد و رسما و معنا لؤلؤ خادم همه کاره بود.
الب ارسلان در حقیقت اخرس، یعنی گنگ و بی زبان نبود. و بدین علت او را اخرس میخواندند که زبان او لکنت داشت و هنگام حرف زدن من من میکرد.
مادر او دختر باغیسیان بود که حکومت انطاکیه را داشت.
الب ارسلان اخرس نیز دو برادر خود را کشت. یکی ملکشاه که برادر تنی او محسوب می شد و دیگر مبارکشاه که برادر ناتنی بشمار میرفت و با او فقط از پدر یکی بود. پدری که عین همین عمل را کرد یعنی دو برادر خود را کشت. لذا پس از درگذشت وی دو پسرش کشته شدند و این مکافات عملی بود که او با دو برادر خود کرد.
در زمان ملک رضوان تعداد باطنیان در حلب رو بفزونی گذارده بود تا جائی که ابن بدیع فرماندار شهر و سایر بزرگان از نیروی آنان اندیشه میکردند.
پس از درگذشت ملک رضوان، ابن بدیع، به الب ارسلان پیشنهاد کرد که باطنیان را از میان بردارد و به مجازات رساند.
الب ارسلان نیز به او فرمان داد که بدین کار اقدام کند.
ابن بدیع، ابو طاهر زرگر رئیس باطنیان و کلیه یاران او را دستگیر کرد. و ابو طاهر و گروهی از بزرگان باطنی را شکست و اموال بقیه را گرفت و آزادشان کرد. عده ای از آنان به فرنگیان پیوستند و
ص: 164
در شهرها پراکنده شدند.
درین سال ابو بکر احمد بن علی بن بدران حلوانی زاهد در نیمه ماه جمادی الاولی در بغداد درگذشت.
او از قاضی ابو طیب طبری و ابو محمد جوهری و ابو طالب عشاری و دیگران حدیث روایت می کرد و گروه کثیری نیز از او حدیث روایت کرده اند که از متأخرین آنان ابو الفضل عبد الله بن- طوسی، خطیب موصل، است.
درین سال، همچنین، اسماعیل ابن احمد بن حسین بن علی بن- ابو بکر بیهقی، امام بن الامام، در شهر بیهق درگذشت. او بسال 428 هجری قمری ولادت یافته بود. از پدرش نیز تصانیف کثیر و مشهوری بر جای مانده است.
درین سال، همچنین، شجاع ابن ابو شجاع ابن فارس ابن الحسین بن فارس ابو غالب ذهلی حافظ درگذشت.
او بسال 430 هجری قمری تولد یافته بود. از پدر خود، و ابو القاسم، و ابن المهتدی، و جوهری و دیگران حدیث روایت میکرد.
همچنین درین سال ادیب ابو المظفر محمد بن احمد بن محمد ابیوردی، شاعر مشهور، از جهان رفت. از اشعار او دیوان خوبی بر جای مانده است.
این اشعار ازوست:
تنکر لی دهری و لم یدر اننی اعز و احداث الزمان تهون
و ظل یرینی الخطب کیف اعتداؤه و بت اریه الصبر کیف یکون (یعنی: دنیا به من روی خوش نشان نداد و ترشروئی کرد. و ندانست که من از اینها بالاترم و حوادث زمانه در نظرم به چیزی
ص: 165
شمرده نمی شود. دنیا همیشه بمن دشمنی و مصیبت نشان میدهد آنهم چه دشمنی و مصیبتی! منهم شکیبائی نشانش میدهم، آنهم چه شکیبائی و صبری!) این دو بیت نیز از اوست:
رکبت طرفی و اذری دمعه اسفاعند انصرافی منهم مضمر الیاس
و قال: حتام تؤذینی، فان سنحت حوائج لک فارکبنی الی الناس (یعنی: وقتی که سوار شدم و بادرونی پر از ناامیدی میخواستم از آنان رو بگردانم و بروم، اشکم از فرط غم و اندوه جاری گردید.
ولی او گفت: «تا کی مرا آزار میدهی؟ اگر از رفتن چشم بپوشی بتو نیازمندیم.» و با این سخن، مرا به سوی مردم بازگرداند.) ابو المظفر در اصفهان وفات یافت و او از نسل پسر عنبسة ابن ابو سفیان بن حرب اموی بود.
درین سال، در ماه شوال، ابو بکر محمد بن احمد بن حسین چاچی، فقیه شافعی، درگذشت. او از ابو بکر خطیب و ابو یعلی ابن فراء و دیگران حدیث شنیده و در نزد ابو عبد الله محمد بن کازرونی در دیار بکر و ابو اسحق شیرازی در بغداد، و ابو نصر بن صباغ فقه خوانده بود.
او در سال 427 هجری قمری بدنیا آمده بود.
درین سال، همچنین، ابو نصر مؤتمن ابن احمد بن حسن ساجی، حافظ مقدسی، جهان را بدرود گفت. او بسال 445 هجری قمری تولد یافته بود. احادیث بسیار میدانست و در روایت حدیث مردی موفق بشمار میرفت. در نزد ابو اسحق نیز فقه آموخته بود
.
ص: 166
درین سال، سلطان محمد، پس از شنیدن خبر کشته شدن امیر مودود، امیر آقسنقر برسقی را به سمت والی موصل و توابع آن تعیین کرد و او را به محل ماموریت خود گسیل داشت.
همراه او، پسر خود، ملک مسعود را نیز با سپاهی انبوه برای پیکار با فرنگیان فرستاد و به سایر امیران نوشت که ازو اطاعت کنند.
وقتی که آقسنقر به موصل رسید، سپاهیان و جمیع سرکردگان سپاه بدو پیوستند. منجمله عماد الدین زنگی پسر آقسنقر که شجاعت بسیار داشت و از آن تاریخ ببعد، او و فرزندش در موصل فرمانروائی کردند.
تمیرک، حاکم سنجار، و دیگران نیز به او ملحق شدند. برسقی به جزیره ابن عمر رفت و کسی که در آنجا به نیابت از طرف امیر مودود
ص: 167
حکومت می کرد فرمان او را گردن نهاد و شهر را تسلیمش کرد و خود نیز همراهش به ماردین رفت. برسقی در ماردین فرود آمد و در تصرف آنجا اصرار ورزید تا ایلغازی حاکم ماردین به اطاعت وی درآمد و پسر خود ایاز را با قشونی همراه او فرستاد.
برسقی با پانزده هزار سوار از آنجا به رها رفت و در ماه ذی- الحجه در نزدیک آن شهر فرود آمد و به پیکار پرداخت.
فرنگیان پایداری بسیار نشان دادند و بعضی از مسلمانان را غافلگیر کردند و نه تن از مردان آنان را گرفتند و بر دیوار شهر به دار آویختند.
این امر غیرت مسلمانان را به جوش آورد چنانکه مردانه جنگیدند و پنجاه تن از بزرگان فرنگی را کشتند و دو ماه و چند روز نیز برای دست یافتن بر آن شهر معطل شدند.
و چون درین مدت آذوقه مسلمانان به پایان رسید و از این حیث در مضیقه افتادند رها را ترک گفتند و به سوی سمیساط (1) روانه شدند.ی)
ص: 168
سپاهیان آقسنقر شهر رها و همچنین شهرهای سروج و سمیساط در خراب کردند حاکم شهر مرعش (1) نیز به نحوی که ذکر خواهیم کرد به اطاعت آقسنقر درآمد.
آقسنقر، سپس به شحنان برگشت و چون ایلغازی به خدمت او حاضر نشد، ایاز پسر ایلغازی را دستگیر کرد. و در حول و حوش ماردین نیز به غارت پرداخت.
درین سال یکی از کافران فرنگی، معروف به «کواسیل» که حاکم مرعش و کیسوم و رعبان (2) و غیره بود درگذشت و همسرش زمام فرمانروائی را بدست گرفت و بر کارها تسلط یافت. و با لشکریان به نیکی و مهربانی رفتار کرد.
این زن از فرنگیان برگشت و به مسلمانان پناه برد و به آقسنقر برسقی که آن زمان در رها بود نامه نوشت و خواهش کرد که یکی از یاران خود را پیش وی بفرستد تا به اطاعت او درآید.
امیر سنقر دزدار، حاکم خابور، را نزد او فرستاد.ا)
ص: 169
او دزدار را اکرام و احترام کرد و مال فراوان به او هدیه داد.
در حین اقامت دزدار در آنجا گروهی از فرنگیان آمدند و با یاران دزدار که قریب صد سوار بودند، درافتادند. جنگ شدیدی در گرفت که در نتیجه، مسلمانان به فرنگیان پیروزی یافتند و اکثر آنان را کشتند.
هنگامی که دزدار پیش سنقر بازمی گشت زنی که حاکم مرعش بود بوسیله او هدایائی برای ملک مسعود و امیر سنقر برسقی فرستاد و فرمانبرداری خود را اعلان و اعتراف کرد.
وقتی این موضوع فاش شد گروه کثیری از فرنگیان که نزد او بودند به انطاکیه رفتند.
آقسنقر برسقی، همینکه ایاز پسر ایلغازی را دستگیر کرد به- سوی قلعه کیفا روانه شد. فرمانروای قلعه، امیر رکن الدوله داود بود که از برادرزاده خود سقمان استمداد کرد. سقمان با قشون خود همراه او روان شد و گروه کثیری از ترکمانان را نیز احضار نمود.
رکن الدوله و سقمان با سپاهیان خود برای مقابله با برسقی حرکت کردند و در اواخر سال با او روبرو شدند. و در جنگ سختی که درگرفت پایداری نشان دادند بطوریکه برسقی و سپاهیانش شکست خوردند و گریختند و ایاز پسر ایلغازی از اسارت نجات یافت. سلطان محمد رسولی نزد ایلغازی فرستاد و تهدیدش کرد. و او از سخط سلطان ترسید و به شام رفت و در پناه طغتکین فرمانروای دمشق قرار گرفت و روزی چند در نزد او ماند.
ص: 170
طغتکین نیز از سلطان محمد وحشت داشت زیرا کشتن امیر مودود را به او نسبت میدادند. لذا با ایلغازی قرار گذاشت که متفقا از اطاعت سلطان محمد سرباز زنند و به فرنگیان پناه برند و از آنان یاری بخواهند.
بدین منظور نامه ای به حاکم انطاکیه نوشتند و نسبت به او سوگند وفاداری یاد کردند. او هم در ساحل دریاچه قدس، نزدیک حمص، از آنان دیدار کرد. در آنجا رشته های پیمان را استوار ساخت.
سپس فرمانروای انطاکیه، به مقر حکومت خود مراجعت کرد.
طغتکین نیز به دمشق برگشت.
ایلغازی میخواست به دیاربکر برود و سپاهی از ترکان گرد آورد و برگردد. لذا به سوی رستن (1) روانه گردید و در رستن به قصد استراحت فرود آمد.
امیر قرجان بن قراجه، حاکم حمص در صدد حمله به ایلغازی برآمد. و یاران ایلغازی وقتی این خبر را شنیدند، او را ترک گفتند و پراکنده شدند.
در نتیجه، قرجان به او غلبه یافت او و گروهی از خاصان او را اسیر کرد. و رسولی به خدمت سلطان محمد فرستاده این موضوع را بها)
ص: 171
او خبر داد و خواهش کرد هر چه زودتر قشونی برایش بفرستند که طغتکین، نتواند برای تلافی شکست ایلغازی بر او بتازد و پیروزی یابد.
وقتی خبر دستگیری ایلغازی به طغتکین رسید، به حمص برگشت و برای قرجان پیام فرستاد که ایلغازی را آزاد کند. ولی قرجان از قبول درخواست او امتناع کرد و سوگند خورد که: «اگر طغتکین برنگردد، ما ایلغازی را خواهیم گشت.» ایلغازی هم به طغتکین پیغام داد که: «این خیره سران مرا آزار می کنند و خونم را می ریزند. لذا مصلحت در این است که به دمشق باز گردی.» او نیز به دمشق برگشت.
قرجان منتظر رسیدن سپاهیان سلطان محمد شد و چون آنها تاخیر کردند ترسید مبادا یارانش نیرنگی به کار برند و خیانت ورزند و حمص را تسلیم طغتکین کنند. لذا با ایلغازی صلح کرد بدین قرار که او را آزاد کند و پسرش ایاز را گروگان بگیرد و دختر خود را به او دهد. و ایلغازی نیز از پیوستن به طغتکین خودداری کند.
ایلغازی پیشنهادهای وی را پذیرفت. لذا آزادش کرد. دو نفری سوگند وفاداری خوردند. آنگاه ایلغازی فرزند خود ایاز را تسلیم وی کرد و از حمص به حلب رفت و سپاهی از ترکان گرد آورد و به حمص بازگشت و فرزند خود را خواست. و قرجان را در حلقه محاصره گرفت تا وقتی که قشون سلطان محمد بدانجا رسید. و ایلغازی، به- شرحی که بعد خواهیم داد، از آن جا بازگشت
.
ص: 172
درین سال، در ماه شوال، علاء الدوله، ابو سعد، مسعود بن ابو المظفر، ابراهیم بن ابو سعد، مسعود بن محمود بن سبکتکین، فرمانروای غزنه، در همان شهر غزنه دار فانی را وداع گفت و پس از او پسرش ارسلانشاه بر مسند فرمانروائی نشست. مادرش هم که یک زن سلجوقی دختر الب ارسلان ابن داود بود، نفوذ داشت و بر کارها مسلط بود.
ارسلانشاه برادران خود را گرفت و به زندان انداخت.
یکی از برادرانش، بنام بهرام، گریخت و به خراسان نزد سلطان سنجر بن ملکشاه رفت.
سنجر رسولی را در خصوص کار بهرام به نزد ارسلانشاه فرستاد ولی ارسلانشاه به او و حرف های او گوش نداد. لذا سنجر قشونی آماده کرد که به غزنه گسیل دارد تا ارسلانشاه را از مسند بردارند و بهرام را بجایش بنشانند.
ارسلان شاه وقتی این خبر را شنید کسی را نزد سلطان محمد فرستاد و از دست برادرش سنجر شکایت کرد.
سلطان محمد رسولی را به خدمت سنجر اعزام کرد و بدو گفت:
«اگر دیدی که برادرم قصد محاربه با سپاهیان ارسلانشاه را دارد و به سوی آنان روانه شده یا نزدیک است که روانه شود، ازو جلوگیری نکن و پیام مرا به او نرسان چون از راه خود برنمیگردد ولی دستش
ص: 173
در کار سست می شود و من این را نمی خواهم. زیرا اگر او دنیا را بگیرد برای من بهتر است.» فرستاده سلطان محمد هنگامی به خدمت سنجر رسید که او سپاهی برای اعزام به غزنه آماده کرده و امیر انر را هم به سرداری سپاه گماشته بود.
این سپاه که ملک بهرامشاه همراهش بود روانه شد تا به بست (1) رسید در آنجا ابو الفضل نصر بن خلف حاکم سیستان نیز به آنان پیوست.ی)
ص: 174
وقتی ارسلانشاه این خبر را شنید سپاه انبوهی برای مقابله با او فرستاد. ولی او این سپاه را شکست داد و غارت کرد.
آن عده از سپاهیان ارسلانشاه که جان سالم بدر برده بودند به- بدترین وضعی به غزنه بازگشتند. ارسلانشاه که چنین دید از در فروتنی درآمد و رسولی را نزد امیر انر فرستاد و اهداء اموال کثیری را تضمین کرد تا دست ازو بردارد و بازگردد. و این بازگشت را نیز پیش سلطان سنجر به نحو پسندیده ای توجیه کند.
ولی امیر انر پیشنهاد او را نپذیرفت و به انجام چنین کاری تن در نداد.
از طرف دیگر، سلطان سنجر، پس از رفتن انر قشونی فراهم آورد که شخصا به جنگ ارسلانشاه برود.
ارسلان شاه زن عموی خود را برای آشتی با سلطان سنجر واسطه کرد. این زن خواهر سلطان سنجر از سلطان برکیارق شمرده می شد.
علاء الدوله ابو سعد پدر این زن را کشته و او را از خروج از غزنه منع کرده و به عقد ازدواج خود درآورده بود.
درین وقت ارسلانشاه او را به وساطت نزد سلطان سنجر فرستاد.
این زن وقتی به خدمت برادر خود رسید، هدایای ارسلانشاه را که با خود داشت و عبارت بود از دویست هزار دینار وجه نقد و تحفه های تقدیم کرد و از سنجر درخواست نمود که بهرام را به برادرش ارسلانشاه تسلیم کند.
این زن سینه پر کینه و دشمنی دیرینه با ارسلانشاه داشت، لذا از بین بردن او را در نظر سلطان سنجر کاری آسان جلوه داد و سنجر را برای تسخیر شهرهایی که در قلمرو ارسلانشاه بود تطمیع
ص: 175
کرد و تصرف آنها را کاری سهل شمرد. ضمنا رفتاری را که ارسلان شاه با برادران خود کرده بود برای سلطان سنجر شرح داد. و گفت او بعضی از برادران خود را کشته و بعضی دیگر را کور کرده که نتوانند از ربقه فرمان وی خارج شوند.
سلطان سنجر به عزم جنگ با ارسلانشاه حرکت کرد و چون به بست رسید یکی از خاصان خود را به رسالت پیش ارسلانشاه فرستاد.
ولی ارسلانشاه او را گرفت و در قلعه ای زندانی کرد.
سنجر حرکت خود را سریع تر ساخت و ارسلانشاه وقتی خبر نزدیک شدن او را شنید فرستاده او را آزاد کرد.
سنجر با قشون خود به غزنه نزدیک شد. و در یک فرسخی شهر، در صحرای شهر آباد، جنگ میان دو لشگر درگرفت.
ارسلانشاه سی هزار سوار و گروه کثیری پیاده و یکصد و بیست فیل به میدان جنگ آورده بود. روی هر فیل چهار سپاهی نشسته بودند.
فیلان به قلب سپاه سلطان سنجر حمله بردند که خود سنجر نیز در میان آنان بود. سربازان سنجر از فیل ها می گریختند. سنجر به غلامان ترک خود فرمان داد که فیل ها را هدف تیر قرار دهند. لذا سه هزار غلام ترک پیش رفتند و همه در آن واحد فیل ها را تیرباران کردند و عده ای از آنها را کشتند.
فیل ها از قلب سپاه سنجر برگشتند و به جناح چپ سپاه حمله ور شدند. ابو الفضل حاکم سیستان هم در آن جناح بود. وقتی روحیه سربازان از دیدن فیل ها ضعیف شد، ابو الفضل آنان را تشجیع کرد و از گریختن، به علت دوری از زادگاه خود، ترساند. خود نیز از اسب پیاده شده و به فیل بزرگی که پیشاپیش فیل ها حرکت می کرد حمله
ص: 176
برد و زیر شکم او رفت و شکمش را پاره کرد و دو فیل دیگر را نیز کشت.
وقتی امیر انر که در جناح راست سپاه سلطان سنجر بود، وضع جنگ را در جناح چپ مشاهده کرد، از ترس اینکه مبادا بر آن جناح شکست وارد آید، از پشت لشکر غزنه حمله کرد و خود را به جناح چپ سپاه سلطان سنجر رساند و با کمکی که به موقع کرد، موجب شکست غزنویان گردید.
سربازانی که سوار بر فیل ها بودند چون خود را با زنجیر فیلها بسته بودند، وقتی به ضرب شمشیر از پا درمی آمدند، سرنگون می شدند و به فیل ها آویزان می ماندند.
سلطان سنجر در بیستم شوال سال 510 هجری قمری، در حالیکه بهرامشاه نیز همراهش بود، وارد غزنه گردید.
اما قلعه بزرگی که حاوی اموالی بود تا شهر نه فرسخ فاصله داشت. قلعه بزرگی بود که نه راهی برای دسترسی بدان یافت می شد و نه چیز قابل توجهی داشت.
ارسلان شاه در آنجا طاهر خازن برادر خود را که دوست بهرامشاه شمرده میشد، همچنین همسر بهرامشاه را زندانی کرده بود.
وقتی ارسلان شاه شکست خورد، طاهر به دلجوئی و نوازش مستحفظ قلعه پرداخت و به او و قشونش بخشش فراوان کرد و وادارشان ساخت که قلعه را تسلیم سلطان سنجر کنند.
در قلعه شهر نیز ارسلان شاه فرستاده سلطان سنجر را زندانی کرده بود. پس از آزاد کردن وی، غلامان ارسلان شاه در آنجا بودند.
آنان نیز قلعه را بدون جنگ و خونریزی به سلطان سنجر تسلیم نمودند.
میان سلطان سنجر و بهرامشاه قرار چنین شده بود که بهرام
ص: 177
بر تخت جد خود محمود بن سبکتکین بنشیند و خطبه ای که در غزنه خوانده می شود به ترتیب به نام های خلیفه، سلطان محمد، سلطان سنجر و بعد از اینها بنام بهرامشاه باشد.
وقتی وارد غزنه شدند سلطان سنجر سوار بر اسب بود و بهرامشاه پیشاپیش او پیاده راه میرفت تا به تخت رسید و از تخت بالا رفت و جلوس کرد و سنجر برگشت.
از آن پس در خطبه ای که بنام سنجر خوانده می شد او را «ملک» می خواندند و در خطبه ای که بنام بهرامشاه خوانده می شد، او را «سلطان» می گفتند و این عجیب ترین چیزی بود که شنیده میشد.
کسان سنجر اموال بی شماری از سلطان غزنه و رعایای او بدست آوردند. میان خانه هائی که مخصوص ملوک غزنه بود خانه هائی یافت می شد که به دیوارهایش لوحه های نقره کوبیده بودند. همچنین در بستان ها نهرهای کوچکی دیده می شد که دیواره ها و کف آنها از ورقه های نقره بود. سپاهیان سنجر اکثر این نقره ها را کندند و غارت کردند. و سنجر وقتی این خبر را شنید کوشید که آنان را ازین چپاول باز دارد. و چند نفر را بدار آویخت تا اینکه دیگران عبرت گرفتند و از یغماگری دست برداشتند.
از جمله چیزهائی که نصیب سلطان سنجر شد پنج تاج بود که قیمت هر یک از آنها به دو هزار دینار بالغ میشد، هم چنین هزار و سیصد قطعه زینت آلات جواهر نشان و هفده تخت از طلا و نقره بود.
سنجر چهل روز در غزنه ماند، تا بهرامشاه را بر تخت سلطنت مستقر کرد و کاملا بر اوضاع مسلط ساخت. بعد به سوی خراسان بازگشت.
تا پیش از آن زمان در غزنه خطبه ای بنام سلجوقیان خوانده
ص: 178
نمی شد حتی سلطان ملکشاه سلجوقی با تمام امکانات و زیادی قدرتش به غزنه چشم طمع ندوخت و هر وقت به فکر تسخیر آن می افتاد نظام- الملک او را از این فکر منصرف میساخت.
اما ارسلان شاه وقتی شکست خورد به هندوستان رفت و یاران خود را جمع کرد و نیروی تازه ای یافت و همین که سنجر به خراسان برگشت، او متوجه غزنه شد.
وقتی بهرامشاه از قصد برادرش آگاه شد از غزنه به بامیان رفت و رسولی به خدمت سلطان سنجر اعزام داشت و جریان را برایش شرح داد. سنجر نیز قشونی برای او فرستاد.
ارسلانشاه در غزنه مدت یک ماه ماند و به جستجوی برادر خود، بهرامشاه، پرداخت. و وقتی خبر حرکت قشون سلطان سنجر را شنید، بدون جنگ، فرار را برقرار ترجیح داد زیرا میدانست که سپاهیانش چه ترسی از قدرت سلطان سنجر دارند.
او به جبال اوغنان رفت و بهرامشاه و قشون سنجر او را دنبال کردند و شهرهایی را که او در آنها بود ویران ساختند و به اهالی هر شهر پیام فرستادند و تهدیدشان کردند. تا بالاخره مردم که کار را سخت دیدند، او را گرفتند و تسلیم نمودند.
سردار سپاه سلطان سنجر او را تحویل گرفت و می خواست او را به نزد ولی نعمت خود ببرد ولی بهرامشاه از این کار اندیشناک شد و ترسید که او بازبگریزد و بار دیگر اسباب زحمتش را فراهم آورد ...
لذا به سردار سپاه سنجر مال فراوان بخشید و برادر خود را از او گرفت و خفه کرد و در آرامگاه پدرش در غزنه مدفون ساخت.
ص: 179
ارسلان شاه هنگامی که جان به جان آفرین تسلیم کرد بیست و هفت ساله بود. از تمام برادران خود زیباتر به نظر می رسید. قتل او در سال 512 صورت گرفت و ما برای اینکه سلسله حوادث گسیخته نشود این حادثه را در این جا ذکر کردیم.
درین سال، در ماه جمادی الاخر، زلزله شدیدی در جزیره و شام و غیره رخ داد و در شهرهای رها، حران، سمیساط و بالس و غیره ویرانی بسیار ببار آورد و گروه کثیری از مردم زیر آوار رفتند و هلاک شدند.
درین سال تاج الدوله، الب ارسلان بن رضوان، حاکم حلب، کشته شد. غلامانش او را در قلعه حلب به قتل رساندند و بعد از او، برادرش، سلطان شاه بن رضوان را به فرمانروائی گماشتند که لؤلؤ خادم بر او تسلط داشت.
درین سال، شریف نسیب، ابو القاسم علی بن ابراهیم بن عباس حسینی، در ماه ربیع الآخر در دمشق درگذشت
.
ص: 180
ماجرای سرکشی و سرپیچی ایلغازی و طغتکین از اطاعت سلطان محمد، و نیرومندی فرنگیان را پیش ازین شرح دادیم.
وقتی که این خبر بگوش سلطان محمد رسید، سپاه انبوهی آماده کرد و امیر برسق بن برسق را به سرداری سپاه گماشت. امیر جیوش بک و امیر کنتغدی و لشکریان موصل و جزیره را نیز همراه او فرستاد و فرمان داد که نخست با ایلغازی و طغتکین بجنگند و پس از شکست دادن و فراغت از کار آنان، آهنگ شهرهای فرنگیان کنند و آن شهرها را محاصره نمایند و به پیکار با آنان پردازند.
قشون اعزامی سلطان محمد در ماه رمضان سال 508 هجری قمری حرکت کرد. این سپاهیان که عده بسیار کثیری بودند در پایان سال در نزدیک رقه (1) از رود فرات گذشتند.ون
ص: 181
وقتی به حلب نزدیک شدند نامه ای به لؤلؤ خادم که امور آنجا را اداره می کرد، و سپهسالار، که معروف به شمس الخواص بود.
نوشتند و از آنان خواستند که شهر را تسلیم کنند. نامه هائی را هم که سلطان محمد درین خصوص نگاشته بود عرضه کردند.
ولی آنان در پاسخ مغالطه کردند و رسولی را نزد طغتکین و ایلغازی فرستادند و کمک خواستند آنان هم با دو هزار سوار وارد حلب شدند و اهالی را به ممانعت از قشون سلطان محمد برانگیختند و عصیان خود را آشکار ساختند.
ص: 182
امیر برسق بن برسق وقتی کار را چنین دید به شهر حماة (1) رفت که تحت تسلط طغتکین قرار داشت و کالاهای بسیار در آن جا بود.
امیر برسق این شهر را محاصره کرد و به زور و جبر آن را گشود و مدت سه روز به غارت شهر پرداخت. سپس آنجا را به امیر قرجان، فرمانروای حمص، تسلیم کرد.
اما سلطان محمد به آنان فرمان داده بود که هر شهری را که تصرف می کنند به خود او تسلیم نمایند. وقتی امراء دیدند که شهر حماة تسلیم امیر قرجان گردید، افسرده خاطر و بیدل و دماغ شدند و عزمی)
ص: 183
آنان در پیکار که شهرها را بگیرند و تسلیم امیر قرجان کنند، سست گردید.
وقتی حماة را تسلیم امیر قرجان کردند، او نیز ایاز پسر ایلغازی را تسلیم آنان نمود.
درین هنگام ایلغازی و طغتکین و شمس الخواص به انطاکیه رفته و به فرمانروای انطاکیه، روجیل، پناه برده و ازو خواسته بودند که در حفظ شهر حماة آنان را مساعدت کند چون تا آن وقت هنوز خبر گشوده شدن شهر به آنان نرسیده بود.
در انطاکیه بغدوین فرمانروای قدس، و همچنین فرمانروای طرابلس، و چند تن دیگر از شیاطین فرنگ، به آنان پیوستند و رایشان بالاتفاق بر این قرار گرفت که چون عده مسلمانان زیاد است از روبرو شدن با آنان صرف نظر کنند. و گفتند آنان هنگام فرا رسیدن زمستان خود بخود پراکنده خواهند شد.
این عده در قلعه افامیه (1) جمع شدند و قریب دو ماه در آنجاا)
ص: 184
اقامت کردند. و چون ماه ایلول (1) به نیمه رسید و دیدند مسلمانان در اردوگاه های خود همچنان پایدار مانده اند. متفرق شدند.
ایلغازی به ماردین، طغتکین به دمشق، و فرنگیان نیز به شهرهای خود بازگشتند.
چون شهرهای افامیه و کفرطاب (2) تعلق به فرنگیان داشت، مسلمانان تصمیم به تسخیر کفرطاب گرفتند و آنجا را محاصره کردند و وقتی در نتیجه این محاصره عرصه به فرنگیان تنگ شد و هلاک خود را نزدیک دیدند، فرزندان و زنان خود را کشتند و اموال خود را آتش زدند.
مسلمانان با قهر و خشونت وارد شهر شدند و حاکم شهر را اسیر کردند و از فرنگیان هر که در شهر بود کشتند.
بعد به قلعه افامیه رفتند و چون آنرا بسیار مستحکم یافتند، ازد)
ص: 185
آنجا بازگشتند و به معجزه روی آوردند. معره نیز تعلق به فرنگیان داشت.
در معره امیر جیوش بک از آنان جدا شد و به وادی بزاعه (1) رفت و آنجا را گرفت.
لشکریان اسلام از معره به حلب رفتند. بنابر معمول، بارها و اموال و چارپایان آنان پیشاپیش میرفت. سپاهیان نیز به دنبال آنها روان بودند کاملا احساس ایمنی می کردند و گمان نمی بردند که کسی به آنها نزدیک شود.
وقتی روجیل، فرمانروای انطاکیه، خبر محاصره کفرطاب را شنید با پانصد سوار و دو هزار سرباز پیاده برای جلوگیری از آنان اقدام کرد. و به محلی رسید که مسلمانان، بی خبر از همه جا، خیمه های خود را برافراشته بودند.
لشکریان اسلام هنوز به آنجا نرسیده بودند. لذا روجیل که آنجا را از مردان جنگی خالی یافت، آنچه بود غارت کرد و گروه کثیری از توده مردم و غلامان را کشت.
لشکریان اسلام نیز به صورت پراکنده ای به آنجا رسیدند و فرنگیان به هر کس که در آنجا دست یافتند او را از دم تیغ گذراندند.
امیر برسق با قریب صد سوار بدانجا رسید. و وقتی آن حال را دید. از تلی که در آنجا بود بالا رفت. برادرش، زنگی، نیز با او بود.
توده مردم و غلامان، آنها را احاطه کردند و به دفاع از خود پرداختند و از فرود آمدن امیر برسق جلوگیری نمودند.ب)
ص: 186
برادرش به او اشاره کرد که از تل فرود آید و جان خود را نجات دهد. ولی او گفت: «من این کار را نمی کنم. بلکه در راه خدا می جنگم و خود را فدای مسلمانان می کنم.» ولی بر رای او غالب آمدند. لذا او خود و همراهان خود را نجات داد. فرنگیان قریب یک فرسخ آنها را تعقیب کردند. بعد برگشتند و غارتگری و خونریزی را به اتمام رساندند و گروه بسیاری از مردم را سوزاندند. از سپاهیان اسلام عده ای که مانده بودند پراکنده شدند و هر دسته ای به راهی رفتند.
کسانی که مأمور نگهداری اسیران کفرطاب بودند وقتی این خبر را شنیدند همه اسیران را کشتند. همچنین کسی که مأمور نگهداری ایاز بن ایلغازی بود، او را کشت.
مردم حلب و اهالی سایر شهرهای مسلمانان در شام به وحشت افتادند چون فکر می کردند که از جهة لشکریان اسلام پیروزی و نصرتی نصیب آنان خواهد گردید. ولی خبرهائی شنیدند که اصلا حسابش را نمی کردند. سپاهیانی که برای کمک به آنان آمده بودند به شهرهای خود برگشتند.
اما امیر برسق و برادرش زنگی، در سال 510 هجری قمری درگذشتند. برسق مردی نیکوکار و متدین بود و از فراری که کرد پشیمان شد و میخواست خود را برای بازگشت به جنگ آماده کند که اجل مهلتش نداد
.
ص: 187
درین سال، در ماه جمادی الاخر، فرنگیان ناحیه رفینه (1) را که در سرزمین شام بود و به طغتکین، فرمانروای دمشق، تعلق داشت، تصرف کردند و با قشون کافی و ذخائر جنگی آنجا را تقویت نمودند و در مستحکم ساختن آن کوشیدند. بدین جهة طغتکین عزم خود را جزم کرد که شهرهای فرنگیان را بگیرد و غارت کند و ویران سازد.
ضمنا به او خبر رسید که رفینه از لشکریان اسلام خالی است و کسی نیست جز فرنگیانی که برای حفظ آن ناحیه گماشته شده اند.
لذا بدانجا رفت و بی اینکه بداند چه کسانی در آنجا هستند به- شهر حمله برد و به قهر و غضب در آنجا داخل گردید و از فرنگیان هر که را که در آنجا دید اسیر کرد. گروهی را کشت و گروهی را نیز رها کرد.
مسلمانان از حوالی شهر و اسبان و اموال غنیمت بسیار گرفتند و از ذخائر چندان بدست آوردند که دستهای آنان پر شده بود. پس ازین پیروزی، سالم به شهر خود بازگشتند.
درین سال یحیی بن تمیم بن معز بن بادیس فرمانروای افریقیه،ا)
ص: 188
در روز عید قربان درگذشت. مرگ او نیز ناگهانی بود.
در منستیر (1) که زادگاه او شمرده می شد منجمی مرگش را پیش بینی کرده و گفته بود که یقینا در چنین روزی از جهان خواهد رفت. در چنین روزی نباید سوار شود و از خانه بیرون رود.
او نیز در روز عید قربان سوار نشد و بیرون نرفت. اما فرزندان و ارکان دولت او همه به نمازگاه رفتند و پس از پایان نماز برای اسلام و عرض تهنیت به نزد وی بازگشتند. قاریان قرائت کردند و شاعران شعرهائی سرودند. آنگاه برای صرف غذا رفتند.
یحیی نیز برخاست و از در دیگر رفت که با آنان به صرف ناهار پردازد. هنوز سه قدم نرفته بود که افتاد و جان سپرد.
پسر او علی را که در شهر فساقس بود، احضار و برای فرمانروائی معین کردند.
یحیی در قصر دفن گردید، سپس جنازه او به آرامگاهش، در مناستیر، منتقل شد. عمر او پنجاه و دو سال و پانزده روز و مدت فرمان- روائی او هشت سال و پنج ماه و بیست و پنج روز بود. ازو سی پسر بر جای ماند.
عبد الجبار بن محمد بن حمدیس صقلی، طی اشعار ذیل، مرگ او را مرثیت و جانشینی پسرش را تبریک گفت:
ما اغمد العضب الاجرد الذکرو لا اختفی قمر حتی بدا قمر د)
ص: 189
ان یبعثوا بسرور من تملکه فمن منیه یحیی بالاسی قبروا
اوفی علی، فسن الملک ضاحکةو عینها من ابیه دمعها همر
شقت جیوب المعالی بالاسی فبکت فی کل افق علیه الانجم الزهر
و قل لابن تمیم حزن مادهمافکل حزن عظیم فیه محتقر
قام الدلیل و یحیی لا حیاة له ان المنیة لا تبقی و لا تذر (یعنی شمشیری در نیام نرفت مگر اینکه شمشیر برنده تری برهنه گردید، و ماهی پنهان نشد مگر اینکه ماه دیگری نمایان گردید. به- مرگ یحیی هم مردم مردند تا وقتی که علی در میانه آنان آمد و همه زنده شدند. اگر از شادی فرمانروائی او برانگیخته شدند و جان گرفتند از مرگ یحیی در اندوه مدفون گردیدند. علی ضایعه را تلافی کرد، و دندان سلطنت به خنده افتاد در صورتی که چشم او در مرگ پدر وی گریان بود. گریبان بزرگان در عزای مرگ او دریده شد و ستارگان درخشان در هر افقی به گریه افتادند. این اندوه ناگهانی را پسر تمیم به چیزی نشمرد زیرا هر اندوه بزرگی نزد او ناچیز است. روشن شد که یحیی دیگر در قید حیات نیست. آری، دست مرگ هیچکس را درین جهان پایدار نمی گذارد.)
ص: 190
یحیی مردی بود که با مردم به عدل و داد رفتار می کرد، در- کارهای حکومت انضباط را رعایت می نمود، و در همه احوال عقل و تدبیر را به کار می بست. نسبت به ناتوانان و مستمندان رئوف و رحیم بود و به- آنان صدقه بسیار میداد. اهل دانش و فضل را مقرب و گرامی میداشت.
از اخبار و تاریخ و روزهای تاریخی مردم اطلاع کامل داشت. طب را میدانست. زیباروی و کبود چشم و بلند قامت بود.
علی، وقتی بر مسند فرمانروائی مستقر شد ناوگانی آماده ساخت و به سوی جزیره جربه (1) گسیل داشت. علت این اقدام آن بود که اهالی جزیره راهزنی میکردند و بازرگانان را به اسارت میگرفتند.
او جزیره مذکور را محاصره کرد و کار را بر ساکنان آن سخت گرفت تا در تحت اطاعت او درآمدند و التزام دادند که فتنه و فساد را کنار بگذارند. و اصلاح راه را نیز ضمانت کردند. لذا از تقصیرات آنان درگذشت. کار دریانوردی بهبود یافت و مسافران ایمن شدند.
درین سال، در ماه رجب، سلطان محمد وارد بغداد گردید. اتابکا)
ص: 191
طغتکین فرمانروای دمشق در ماه ذی القعده به خدمت او رسید و در طلب رضای او برآمد، سلطان رضایت خود را اعلام داشت و به او خلعت داد و او را به دمشق بازگرداند.
درین سال، امام المستظهر باللّه امر کرد که خانه بدریه را به فروش رسانند. این خانه منسوب به «بدر» غلام المعتضد باللّه بود و از بهترین خانه های خلفا شمرده میشد درین خانه الراضی باللّه فرود می آمد. بعد ویران شد و تبدیل به تلی گردید. بعد القادر باللّه دستور داد تا- دیوارهائی به گرد آن بکشند چون وصل به خانه امامیه بود. این دستور اجرا گردید. پس از صدور فرمان فروش آن به فروش رفت و مردم آنرا تعمیر کردند.
درین سال، در ماه شعبان، میان توده مردم فتنه ای برپا شد و سببش این بود که وقتی از زیارت مصعب برمی گشتند بر سر اینکه کدام دسته اول داخل شهر شود نزاع کردند و کار به کشتار کشید و عده ای کشته شدند و فتنه و آشوبی که میان محله ها بود کما کان بروز کرد، بعد آرام شد. (1) درین سال، سلطان محمد موصل و آنچه در دست آقسنقر برسقی بود به امیر جیوش بک واگذار کرد و پسرش ملک مسعود را به آنجا فرستادد.
ص: 192
و برسقی در رحبه که اقطاعش بود مستقر شد تا وقتی سلطان محمد فوت کرد که بعد ان شاء اللّه تعالی شرح خواهیم داد.
درین سال، اسماعیل بن محمد بن ملة اصفهانی، ابو عثمان بن ابو سعید واعظ درگذشت. او احادیث بسیار می دانست و در بغداد و غیره حدیث روایت می کرد.
همچنین، درین سال، عبد اللّه بن مبارک بن موسی سقطی، ابو البرکات، از دنیا رفت. او مردی ادیب بود. سفرنامه ای نوشته و تصانیف دیگری نیز ازو برجای مانده است
.
ص: 193
درین سال، اول ماه محرم، اتابک طغتکین، صاحب دمشق، و جماعت دیگری از امیران، منجمله احمد یل بن ابراهیم ابن وهسودان الروادی الکردی حاکم مراغه و بعض دیگر از شهرهای آذربایجان، در بغداد به حضور سلطان محمد بودند.
احمد یل پهلوی طغتکین نشسته بود که مردی دادخواه پیش او آمد و نامه ای در دست داشت.
این مرد گریه کنان از احمد یل خواهش کرد که وی را به- خدمت سلطان محمد ببرد.
احمد یل نامه را از دستش گرفت که به سلطان برساند. درین وقت آن مرد با کارد ضربه ای بر او وارد آورد.
احمد یل او را کشید و به زیر انداخت. ولی بلا فاصله رفیق آن مرد باطنی جلو پرید و با کارد ضربه دیگری به احمد یل زد.
این دو نفر هر دو به ضرب شمشیر از پای درآمدند. ولی باز یکی
ص: 194
دیگر که رفیق آن دو تن بود پیش رفت و با کارد به احمد یل زخم دیگری زد.
حاضران از تهور این فرد سومی دچار شگفتی شدند زیرا با اینکه دیده بود لحظه ای قبل دو دوستش پیش چشمش کشته شده اند باز به- آن اقدام مبادرت کرد.
روی این اصل، خود طغتکین و سایر حاضران گمان بردند که مقصود آنان کشتن طغتکین بوده و بفرمان سلطان محمد هم دست به- این کار زده اند.
اما وقتی دانستند که آنها باطنی بوده اند این بدگمانی از میان رفت.
درین سال جاولی سقاوو درگذشت. و سلطان محمد که در بغداد بود و قصد داشت مدتی در آنجا اقامت کند ناچار شد که به اصفهان برگردد تا نزدیک به فارس باشد و اهالی فارس به مخالفت با او برنخیزند.
پیش ازین، وضع جاولی را در موصل شرح دادیم تا آنجا که موصل از تحت تصرف او خارج شد و سلطان محمد آنرا گرفت.
پس از این واقعه، جاولی به خدمت سلطان محمد رفت و سلطان محمد وقتی که ازو راضی شد، شهرهای فارس را به او واگذارد و امر کرد که آن استان را اصلاح کند و مفسدان را از میان بردارد. تاریخ کامل بزرگ اسلام و ایران/ ترجمه ج 24 195 بیان درگذشت جاولی سقاوو و اوضاع شهرهای فارس در زمان او ..... ص : 195
ستین کاری که مورد علاقه اش قرار گرفت این بود که شهرهای امیر بلدجی را از میان بردارد. او از مملوکان بزرگ سلطان ملکشاه شمرده
ص: 195
می شد و از جمله شهرهای تحت حکومت او کلیل و سرماه بود. و از قبیل این شهرها قدرت و نفوذی بهم رسانده بود.
جاولی، هنگامی که از اصفهان به سوی فارس روانه شد. جغری پسر سلطان محمد را نیز با خود برد. درین وقت او طفل دو ساله ای بود.
جاولی پس از آنکه پایه های فرمانروائی خود را در فارس مستحکم ساخت، نامه ای به امیر بلدجی نگاشت که به خدمت جغری، پسر سلطان محمد، حاضر شود.
ضمنا کودک را یاد داد که به فارسی بگوید: «او را بگیرید.» وقتی امیر بلدجی وارد شد، جغری بهمانگونه که آموخته بود، گفت: «او را بگیرید.» و حاضران هم ظاهرا به بهانه اطاعت فرمان فرزند سلطان محمد، او را گرفتند و کشتند و اموالش را نیز غارت کردند.
از جمله قلعه هائی که تعلق به امیر بلدجی داشت. قلعه استخر بود که از همه قلعه ها محکم تر و استوارتر شمرده میشد و در آنجا خویشاوندان او بسر میبردند. ذخائر وی نیز در آن قلعه بود.
او برای حفظ و حراست این قلعه، یکی از وزیران خود، معروف به جهرمی، را به نیابت از طرف خود در آنجا گماشته بود.
جهرمی هم پس از مدتی عصیان ورزیده و خویشاوندان امیر بلدجی را از قلعه بیرون کرده و قسمتی از اموالش را نیز برایش فرستاده بود.
این قلعه همچنان در دست جهرمی بود تا وقتی که جاولی به فارس رسید و آنرا ازو گرفت و اموال خود را در آن گذاشت.
در فارس جماعتی از بزرگان بودند بنام امراء شوانکاره، (یا
ص: 196
شبانکاره)، و آنان گروه بسیاری بودند که به شمارش درنمی آمدند.
سردسته آنان حسن بن مبارز، معروف به خسرو، بود که فسا و شهرهای دیگری را در اختیار داشت.
جاولی به او نیز نامه ای نگاشت که به خدمت جغری حاضر شود.
ولی خسرو پاسخ داد: «من بنده سلطانم و تحت فرمان او هستم.» اما حضور در آنجا به صلاح من نیست. زیرا از عادت تو آگاهم و می دانم که با امیر بلدجی و دیگران چه کرده ای. اما آنچه به کار سلطان آید به خدمتش میفرستم.» جاولی، وقتی جواب او را شنید، دانست که با او در فارس نمیتواند بسر برد. لذا در پیش روی فرستاده او چنین وانمود که می خواهد به پیش سلطان محمد برگردد. و ظاهرا فرمان داد که بارها را بر روی چارپایان نهند. و قدم در راه نهاد و چنانکه گوئی عازم حرکت به سوی دربار سلطان است.
بنابر این فرستاده خسرو بازگشت و به او خبر داد که جاولی از فارس برگشته و رفته است.
خسرو بشنیدن این خبر فریب خورد و خود را از هر آسیبی در امان پنداشت و آسوده خاطر به میگساری نشست.
اما جاولی، با عده ای قلیل ولی برگزیده، از سواران خود، برگشت که خسرو را غافلگیر کند.
وقتی که جاولی و کسانش به خسرو رسیدند او مخمور و خفته بود.
برادرش او را تکان داد که بیدار کند ولی بیدار نشد. لذا آب سرد به صورتش زد تا به هوش آمد و بموقع بر اسب پرید و گریخت. یاران او نیز همه پراکنده شدند.
ص: 197
جاولی اموال و دارائی او را غارت کرد و بسیاری از کسان او را کشت.
خسرو خود را نجات داد و به قلعه خود که میان دو کوه قرار داشت و یکی از آنها «انج» خوانده می شد، پناه برد.
جاولی به شهر فسا رفت و آنجا را گرفت و در بسیاری از- شهرهای فارس منجمله جهرم دست به غارت زد.
آنگاه به قلعه ای روی آورد که خسرو در آن پناهنده شده بود.
این قلعه را مدتی در محاصره نگاه داشت و کار را بر خسرو سخت گرفت ولی استحکام قلعه او و نیروی او را در نظر گرفت، همچنین پی برد که در قلعه از خواربار و سایر ما یحتاج اهالی، ذخیره بسیار وجود دارد و با این وصف معلوم نیست تسخیر قلعه چه مدت طول بکشد.
لذا با او مصالحه کرد تا به سایر شهرهای فارس بپردازد.
آنگاه او را ترک گفت و به شیراز رفت و در آنجا اقامت کرد.
سپس متوجه کازرون شد. و آنجا را گرفت و ابو سعد بن محمد را در قلعه اش محاصره کرد. و در آنجا دو سال تابستان و زمستان ماند.
بعد جاولی به او پیشنهاد صلح کرد. ولی او فرستاده جاولی را کشت. سپس جاولی جمعی از صوفیان را به نزد وی فرستاد. ولی او از آنها با هلیم و میوه های تازه چیده پذیرائی کرد. بعد امر به مجازاتشان داد. لذا دهنه مقعد هر یک را دوختند. بعد آنان را در آفتاب افکندند تا به هلاکت رسیدند.
سرانجام آنچه خواربار و آذوقه نزد ابو سعد بود به اتمام رسید.
بدین جهة امان خواست. جاولی او را امان داد. او نیز قلعه را تسلیم کرد.
ص: 198
بعد، وقتی که جاولی به قول و قرار خود عمل نکرد و بنای بدرفتاری را گذاشت، ابو سعد گریخت.
جاولی فرزندان او را دستگیر کرد. کسان ابو سعد هم به دنبال او پراکنده شدند.
جاولی یکی از آنان را دید که مردی زنگی بود و چیزی حمل می کرد. ازو پرسید: «با خود چه داری؟» جواب داد: «این خوراک من است.» وقتی بسته او را باز کردند و بررسی کردند دیدند جوجه و حلوای شکرین است. به او گفت: «این غذای تو نیست.» و کتکش زدند و شکنجه اش کردند تا اقرار کرد به اینکه غذای مخصوص ابو سعد است و آنرا برای او می برد.
بدین ترتیب، با راهنمائی زنگی، به دنبال ابو سعد رفتند که در گردنه کوه اقامت کرده بود. یک سپاهی او را گرفت و پیش جاولی برد و او هم دستور قتلش را داد.
جاولی، پس از پایان دادن به کار ابو سعد، به دارابجرد رفت.
حاکم دارابجرد که موسوم به ابراهیم بود. از ترس او گریخت و به کرمان رفت چون میان او و فرمانروای کرمان، ارسلانشاه بن کرمانشاه بن ارسلان بک بن قاورت، خویشاوندی وجود داشت.
ابراهیم از ارسلان شاه برای جنگ با جاولی کمک خواست و به او گفت: «اگر ما بیکدیگر کمک کنیم جاولی بر ما دست نخواهد یافت.» جاولی، پس از فرار ابراهیم، به حصار رتیل رننه، یعنی گردنه رننه، رفت آنهم جائی بود که تا آن زمان هرگز به زور مسخر نشده
ص: 199
بود. زیرا دره ای بود که قریب دو فرسنگ طول داشت و در سینه کش آن بر روی کوهی بلند قلعه مستحکمی ساخته بودند که مردم دارابجرد هر وقت احساس خطر می کردند و به وحشت می افتادند بدانجا پناه می بردند و در آنجا میماندند و خود را حفظ میکردند.
جاولی- وقتی به استواری و استحکام آن موضع پی برد- از راه بیابان به سوی کرمان روانه شد و قصد خود را از همه پنهان کرد.
آنگاه از راه کرمان به دارابجرد برگشت و چنین وانمود کرد که از افراد قشون ملک ارسلانشاه، فرمانروای کرمان است.
ساکنان قلعه وقتی چنین دیدند برای آنان شکی باقی نماند در، اینکه از کرمان نیروی کمکی برای حاکم دارابجرد رسیده است. بدین جهة شادی و سرور خود را آشکار کردند و به جاولی اجازه دادند که در آن گردنه داخل شود. او پس از دست یافتن بدان موضع، بر روی تمام کسانی که در آن جا بودند شمشیر کشید و جز گروهی اندک، هیچکس از دم تیغ او جان به سلامت نبرد.
جاولی دارائی و اموال مردم دارابجرد را غارت کرد و به اقامتگاه خود بازگشت. آنگاه نامه ای به خسرو فرستاد و به او اطلاع داد که قصد رفتن به کرمان را دارد. و ازو خواست که درین راه با وی همراهی کند.
خسرو- که جز موافقت با این درخواست چاره ای نداشت- اطاعت کرد، و خود را به او رساند و با او به کرمان رفت.
جاولی، آنگاه به نزد صاحب کرمان، قاضی ابو طاهر عبد اللّه بن طاهر قاضی شیراز، رسولی را فرستاد و بدو امر کرد که افراد شبانکاره را به پیش وی بازگرداند زیرا آنان رعایای سلطان هستند.
ص: 200
و گفت چنانچه آنان را بازگرداند او نیز از تصرف شهرهای وی چشم خواهد پوشید و بازخواهد گشت، و گر نه با او به جنگ خواهد پرداخت.
جوابی که صاحب کرمان داد متضمن شفاعت افراد شبانکاره بود زیرا این گروه به وی پناهنده شده بودند.
وقتی که فرستاده قاضی ابو طاهر به خدمت جاولی رسید، جاولی او را بنواخت و در حقش نیکی و احسان کرد و بدو پاداش داد و با پرداخت مبلغی رشوه او را طرفدار خود ساخت و با او قرار گذاشت که برود و کاری کند که قشون کرمان برگردند و زمینه ای فراهم آید که جاولی بتواند اهالی را غافلگیر کند و بر شهر تسلط یابد.
فرستاده قاضی ابو طاهر بازگشت و به سیرجان رسید. سپاهیانی که صاحب کرمان فراهم آورده بود در سیرجان اردو زده بودند. و وزیر صاحب کرمان نیز سرداری سپاه را داشت.
فرستاده به وزیر اطلاع داد که جاولی تا چه حد به کرمان نزدیک است و نمی خواهد به کاری دست بزند که از آن خوشش نمی آید.
بسیاری ازین سخنان بر زبان آورد. و گفت: اما جاولی از اجتماع سپاهیان در سیرجان اندیشناک است زیرا دشمنان جاولی بر ضد او ازین قشون استفاده می کنند. بدین جهة صلاح در آن است که سپاهیان به شهرهای خود بازگردند.
وزیر به شنیدن این سخنان قانع گردید و با سپاهیان خود بازگشت و سیرجان بلا دفاع ماند.
ص: 201
اما جاولی، که بدنبال فرستاده حرکت کرده بود، در فرج (1) فرود آمد که مرز بین فارس و کرمان بود. و آنجا را محاصره کرد.
وقتی این خبر به حاکم کرمان رسید. فرستاده را فراخواند و بازگشت سپاهیان را تقبیح نمود. فرستاده شروع به عذرخواهی کرد.
یکی از فراشان جاولی نیز همراه این فرستاده بود و ماموریت داشت که خبرها را به جاولی برساند.
وزیر نسبت به این فراش سوء ظن پیدا کرد و دستور داد او را شکنجه کنند. فراش بر اثر شکنجه اقرار کرد که میان فرستاده و جاولی چه توطئه ای بوده است.
در نتیجه اعترافات او، فرستاده خائن به دار آویخته شد و اموال او نیز غارت گردید. فراش را نیز به دار زدند.
آنگاه قرار شد که سپاهیان به مقاوله با جاولی بشتابند. بنابر این شش هزار سوار برای جنگ با او روانه شدند.
شهری که در مرز میان فارس و کرمان قرار داشت در دست مردی بود موسوم به موسی که فردی مدبر و مکار شمرده می شد.
او قشون خود را جمع کرد و به آنان دستور داد تا جاده معمولی را که محل رفت و آمد است ترک کنند. و به آنان گفت: جاولی نسبت به این جاده احتیاط می کند و مراقب آن خواهد بود.
آنگاه افراد قشون را به راه های غیر معمول، که میان کوه ها و دره ها قرار داشت و کسی از آنها آمد و شد نمی کرد، سوق داد.دا
ص: 202
جاولی که فرج را محاصره کرده و عرصه را بر اهالی تنگ ساخته بود به شرابخواری عادت داشت. او امیری را با عده ای از سپاهیان خود اعزام کرد تا با قشونی که از کرمان میرسد پیکار کنند.
این امیر با قشون خود به راه افتاد و چون در جاده، هیچ کس را ندید، گمان کرد که سپاهیان کرمان بازگشته اند.
لذا به خدمت جاولی مراجعت کرد و گفت: سربازانی که من دیدم بسیار کم بودند. و همه از ترس ما بازگشته اند.
جاولی که این را شنید اطمینان خاطر پیدا کرد و به آسودگی سرگرم نوشیدن شراب گردید.
سپاهیان کرمان شبانه به او حمله ور شدند. او سرمست به خواب فرو رفته بود. یکی از کسانش او را بیدار کرد و جریان را خبر داد.
ولی او در حال مستی، از اینکه وی را از خواب خوش بیدار کرده، به خشم آمد و زبان بیچاره را قطع کرد.
پس از او، یکی دیگر آمد و بیدارش کرد. و او را از آنچه روی داده بود آگاه ساخت.
به شنیدن این خبر از خواب بیدار شد و بر اسب پرید و گریخت افراد قشون او نیز بحال پراکنده پا بفرار نهادند. عده زیادی از آنان کشته و گروه بسیاری نیز اسیر گردیدند.
خسرو، و پسر ابو سعد، که جاولی پدرش را کشته بود به جاولی رسیدند و با کسان خود، او را همراهی کردند.
جاولی که این وضع را دید و از ترکانی که سپاهیانش بودند هیچکس را در اطراف خود نیافت، بر جان خود بیمناک گردید، ولی آن دو نفر، یعنی خسرو و پسر ابو سعد به او گفتند: «ما به تو خیانت
ص: 203
نمی کنیم و از ما جز نیکی و مسالمت نخواهی دید.» با او همراهی کردند تا به شهر فسا رسید و از سپاهیان او نیز عده ای که گریخته بودند به وی پیوستند.
صاحب کرمان هم اسیران را رها ساخت و روانه کرد. این واقعه در شوال سال 508 هجری قمری روی داد.
در حینی که جاولی کار خود را سرو سامان میداد تا بار دیگر به- کرمان بازگردد و انتقام بگیرد، ملک جغری، پسر سلطان محمد، فوت کرد. درین وقت او پنج ساله بود.
وفات ملک جغری که در ماه ذی الحجه سال 509 هجری قمری اتفاق افتاد پشت جاولی را شکست و او را دلسرد کرد.
فرمانروای کرمان رسولی به خدمت سلطان محمد- که آن زمان در بغداد اقامت داشت- فرستاد و ازو درخواست کرد که جاولی را از حمله به کرمان منع فرماید.
سلطان محمد پاسخ داد که از راضی کردن جاولی و تسلیم فرج به او چاره ای نیست.
رسولی که به خدمت سلطان محمد رفته بود، در ماه ربیع الاول سال 510 هجری قمری به کرمان بازگشت.
در همان اوقات جاولی از دنیا رفت و کسانی که از سخطش بیم داشتند، آسوده شدند.
وقتی این خبر به گوش سلطان محمد رسید از بغداد به اصفهان برگشت زیرا میترسید که فرمانروای کرمان بر فارس دست یابد
.
ص: 204
در این سال قشون علی بن یحیی، فرمانروای افریقیه، شهر تونس را محاصره کرد. در آنجا احمد بن خراسان حکومت می نمود.
احمد بن خراسان عرصه را به اهالی شهر تنگ کرد تا سرانجام حاکم شهر با او به آنچه میخواست مصالحه نمود.
همچنین، درین سال، علی بن یحیی، کوه «وسلات» را فتح کرد و بر آن استیلا یافت.
این کوهی بلند بود و از دیر باز پیوسته اهالی آن به مردم حمله می کردند و راهزنی مینمودند.
وقتی این کار ادامه یافت، علی بن یحیی قشونی برای سرکوبی آنان فرستاد. ولی ساکنان کوه وسلات بر سر افراد قشون فرود می آمدند و به کشتار آنان می پرداختند.
سردار سپاه وقتی کار را چنین دید متوسل به حیله ای شد و برای رسیدن بر فراز آن کوه از گردنه ای بالا رفت که هیچکس صعود از آن جا را تصور نمی کرد.
اما وقتی با عده ای از کسان خود به قله کوه رسید، ساکنان کوه وسلات به او حمله بردند و در زد و خوردی که روی داد پایداری کردند.
اما فرمانده سپاه افریقیه با آنان به سختی جنگید و سایر افرادش نیز به پیروی او از کوه بالا رفتند.
راهزنان که کار را سخت یافتند پا به گریز نهادند و بسیاری از آنان کشته شدند. عده ای نیز خود را به پائین می انداختند و هلاک می کردند، گروهی هم پنهان می شدند.
ص: 205
جماعت کثیری نیز به دفاع از قصری که در کوه داشتند پرداختند.
و وقتی که افراد قشون آنها را احاطه کردند. درخواست نمودند تا کسانی برای اصلاح کار به نزدشان فرستاده شوند.
فرمانده قشون نیز چند سرباز و چند عرب به نزدشان فرستاد.
ولی آنان به این عده حمله ور شدند و بعضی از آنها را کشتند.
اما بقیه به قسمت بالای قصر رفتند و فریاد زنان سربازان دیگر را به یاری طلبیدند.
سربازان نیز به کمک آنان شتافتند و عده ای از بالا و عده ای از پائین با راهزنان نبرد کردند و از آنان هر کس را که به چنگشان افتاد بقتل رساندند.
درین سال، در روز عاشورا، شورش بزرگی در طوس، در آرامگاه علی ابن موسی الرضا علیه السلام، برپا شد.
علت بروز این آشوب آن بود که روز عاشوراء یک نفر علوی در مشهد با یکی از فقیهان طوس درافتاد و کار این اختلاف به زد و خورد کشید.
پس از پایان مشاجره، هر یک از آن دو تن به دسته خود پیوست و فتنه عظیمی برخاست که در آن تمام اهل طوس شرکت جستند و مشهد را احاطه کردند و ویران ساختند و هر کرا که یافتند کشتند.
عاقبت پس از آنکه در این نزاع گروهی کشته شدند و دارائی عده ای به غارت رفت، طرفین دعوا دست برداشتند و پراکنده گردیدند.
بر اثر این پیشآمد، مردم مشهد، از مجلس وعظی که در-
ص: 206
روزهای جمعه بر پا میداشتند صرف نظر کردند.
فتنه مشهد باعث شد که عضد الدین فرامرز بن علی دیوار محافظی برای مشهد بنا کند تا هر گاه که مورد حمله قرار میگیرد ساکنان آن در امان باشند و در پناه آن خود را حفظ کنند.
این دیوار بسال 515 هجری قمری ساخته شد.
درین سال- یعنی سال 510 هجری قمری در محوطه های اطراف مدرسه نظامیه بغداد آتش سوزی روی داد. الوارهایی که درین نقاط بود آتش گرفت. رفته رفته دامنه آتش به درب السلسله رسید. و بعد به باب المراتب سرایت کرد. در این حریق عده ای از خانه ها طعمه آتش گردید.
خزانه کتابخانه نظامیه نیز آتش گرفت ولی کتابها سالم ماند زیرا فقها بمجرد احساس خطر آنها را به جای دیگر منتقل کردند.
درین سال عبد اللّه بن یحیی بن محمد بن بهلول ابو محمد اندلسی سرقسطی (1) از دنیا رفت. او فقیهی فاضل بود. در حدود سالان
ص: 207
500 هجری قمری وارد عراق شد و از آنجا به خراسان رفت. و در مرو الرود سکونت گزید. و هم در آنجا وفات یافت.
او شعر نیکو می گفت. ازوست:
و مهفهف یختال فی ابراده مرح القضیب اللدن تحت البارح
ابصرت فی مرآة فکری خده فحکیت فعل جفونه بجوارحی
ما کنت احسب ان فعل توهمی یقوی تعدیه فیجرح جارحی
ما کنت احسب ان فعل توهمی یقوی تعدیه فیجرح جارحی
لا غرو ان جرح التوهم خده فالسحر یعمل فی البعید النازح
ص: 208
(یعنی: کمر باریکی که در جامه خود میخرامد مانند شاخه نرمی که در اثر وزش باد به شادی و سرزندگی تکان می خورد. رخسار او را در آئینه اندیشه خود دیدم و از آنچه چشمش با تنم روا داشته، حکایت کردم. گمان نمی برم کاری که خیال من کرده، بیداد او را شدیدتر کند و پیکرم را بیازارد. شگفتی نیست اگر خیال به رخسار او گزند رساند، جادو نیز از دور کارگر می افتد.) درین سال، در ماه شعبان، ابو القاسم علی بن محمد بن احمد بن بیان رزاز از جهان رخت بربست.
او در ماه صفر سال 413 هجری قمری بدنیا آمده بود. و آخرین کسی است که از ابو الحسن بن مخلد و ابو القاسم بن بشران حدیث روایت کرده است.
درین سال، ابو بکر محمد بن منصور بن محمد بن عبد الجبار سمعانی، رئیس شافعیه در مرو درگذشت.
او بسال 446 به دنیا آمده بود. احادیث بسیار میدانست و کتابهائی نیز در حدیث نوشته است. در علم حدیث اندیشه های نیکو داشت.
و راجع به حدیث به نیکوترین وجهی سخن می گفت.
درین سال، همچنین، محفوظ بن احمد بن حسن کلوذانی ابو الخطاب فقیه حنبلی درگذشت.
او در سال 432 هجری قمری تولد یافته بود. از شاگردان ابو یعلی ابن فراء شمرده می شد
.
ص: 209
در بیست و چهارم ذی الحجه سال 511 هجری قمری، سلطان محمد فرزند ملکشاه ابن الب ارسلان درگذشت.
از ماه شعبان بیماری او آغاز گردید به طوری که ناچار اسب سواری را کنار گذارد.
بیماری او رفته رفته رو به فزونی نهاد و ادامه یافت تا زمان مرگ وی نزدیک گردید.
در روز عید قربان- دهم ذی الحجه- ضیافت عام داده شد.
سلطان محمد و پسر او سلطان محمد بر سر سفره غذا حاضر گردیدند.
به مردمی که برای استفاده از آن خوان یغما هجوم می آوردند
ص: 210
اجازه دخول داده شد.
همه داخل شدند و در خدمت سلطان محمد حضور یافتند. سلطان به آنان تکلیف کرد که بنشینند و از آن خوان پهناور نعمت که گسترده شده بود بهره مند شوند.
مردم به خوردن نشستند و پس از صرف غذا بیرون رفتند.
وقتی ماه ذی الحجه به نیمه رسید، سلطان محمد که از بیماری رنج می برد دیگر از زندگانی خود ناامید شد. لذا فرزند خود- محمود- را نزد خود فرا خواند و رویش را بوسید. هر دو به گریه افتادند.
سلطان محمد به او امر کرد که خارج شود و بر او رنگ پادشاهی جلوس کند. و مراقب امور مردم باشد.
محمود که درین وقت کمی بیش از چهارده سال از عمرش می گذشت به پدر خود گفت: «امروز روز مبارکی نیست. یعنی ستاره- شناسان آن را روز خوش یمن نمی دانند.» سلطان محمد گفت: «راست می گوئی. این روز، روز مبارکی نیست. اما برای پدرت، نه برای تو که بر تخت سلطنت می نشینی.» بنابر این، محمود از خدمت پدر بیرون رفت و با استفاده از تاج و دو بازوبند بر مسند فرمانروائی نشست.
در روز پنج شنبه بیست و چهارم ماه ذی الحجه امیران احضار شدند و درگذشت سلطان محمد به اطلاع آنان رسید.
آنگاه وصیتنامه او خوانده شد که به فرزند خود- سلطان محمود- نصیحت می کرد و او را به دادگری و نیکوکاری اندرز میداد.
سپس روز بعد- یعنی جمعه بیست و پنجم- خطبه سلطنت به نام سلطان محمود خوانده شد.
ص: 211
سلطان محمد در تاریخ هیجدهم شعبان سال 474 هجری قمری تولد یافته بود. سی و هفت سال و چهار ماه و شش روز از عمرش می گذشت که جهان را بدرود گفت.
نخستین بار که سلطان محمد به سلطنت، فرا خوانده شد در بغداد در ماه ذی الحجه سال 492 بود. خطبه ای هم که بنام او خوانده می شد، چند بار قطع گردید هم چنان که ما بیان کردیم.
او با سختی ها و خطرات بیحد روبرو شد. و هنگامی که برادرش برکیارق از جهان رفت، کار پادشاهی او سر و سامان یافت و جلال و قدرت او بسیار شد. تعداد سپاهیان و هم چنین میزان دارائی او رو به- افزایش نهاد.
رویهمرفته مدت دوازده سال و شش ماه مردم در تحت فرمانروائی او بودند.
سلطان محمد پادشاهی دادگستر و نیک رفتار و دلیر بود.
از جمله وقایعی که دلیل عدالت خواهی اوست یکی اینست که زمانی از بعضی بازرگانان، عده ای برده خرید و پرداخت بهای این بردگان را به عامل خوزستان حواله کرد.
او قسمتی از پول را داد. و از پرداخت بقیه طفره رفت. بازرگانان نیز برای مطالبه پول خود به محکمه عدالت شکایت کردند و ماموران قاضی را با خود به دربار سلطان محمد بردند.
سلطان که آنان را دید به حاجب خود گفت: «ببین اینها چه می خواهند؟»
ص: 212
حاجب جریان امر را از آنان پرسید. گفتند: «دشمنی داریم که از دستش شکایت کرده ایم و باید با ما بیاید و در دادگاه حاضر شود.» پرسید: «این شخص کیست؟» جواب دادند: «پادشاه است.» و سرگذشت خود را شرح دادند.
حاجب بازگشت و ماجرای را به عرض سلطان رساند.
سلطان این امر به خاطرش گران آمد و روی درهم کشید. فرمان داد که عامل را احضار کنند.
همین که عامل به حضور او رسید دستور داد طلب بازرگانان را بپردازد و پاداش گزافی هم به آنان بدهد.
بعد هم عامل را تنبیه کرد تا دیگران از سرنوشت او عبرت بگیرند و نظائر چنان جرم هائی را مرتکب نشوند.
پس از این واقعه، سلطان محمد همیشه میگفت: «شدیدا پشیمان شدم از اینکه خودم در مجلس محاکمه حضور پیدا نکردم. کاش حاضر می شدم تا دیگران نیز از من پیروی کنند و هیچکس از حضور در دادگاه و ادای حق مردم خودداری نکند.» واقعه دیگری که نشانه عدالت پروری اوست این است که خزانه داری داشت معروف به ابو احمد که بدست باطنیان کشته شد.
پس از کشته شدن او دستور دادند که موجودی خزانه را به- عرض سلطان برسانند.
میان دارائی خزانه جعبه ای بود که در آن گوهرهای بسیار و گرانبها وجود داشت.
سلطان محمد وقتی چشمش بر آن جواهرات افتاد گفت: «اینها را چندی قبل به من نشان دادند. اینها متعلق به خزانه سلطنت نیست
ص: 213
و مال مردم است.» آنگاه جواهرات را به خادم سپرد و سفارش کرد که نگهداری کند و ببیند که صاحبانش چه کسانی هستند و آنرا به آنها بدهد.
خادم به جستجوی صاحبان جواهر پرداخت.
معلوم شد صاحبان جواهر بازرگانان غریبی هستند که گمان کرده اند آن ثروت دیگر از دستشان رفته و از بدست آوردن آن ناامید شده و سکوت اختیار کرده اند.
این بازرگانان را احضار کردند و جواهراتشان را باز پس دادند.
دیگر از نشانه های دادگستری سلطان محمد این بود که جزیه و خراج بر معاملات را در تمام شهرها از میان برداشت.
هرگز ازو کار بد دیده نشد و امیران او چون اخلاق او را می دانستند اقدام به ظلم نمی کردند و از بیدادگری چشم می پوشیدند.
از کارهای نیک سلطان محمد یکی هم رفتاری است که با باطنیان کرد به نحوی که شرح خواهیم داد.
راجع به علاقه و کوشش سلطان محمد در محاصره قلعه های باطنیان پیش ازین شرحی بیان کردیم. درین جا از اهتمام بیشتری که در امر آنان روا میداشت یاد می کنیم.
او که خداوند تعالی رحمتش کند همین که دریافت مصلحت کشور و مردم بسته به از میان بردن آثار باطنیان و ویران کردن دیار آنان و گرفتن حصن ها و قلعه های آنان است، مبارزه با این گروه را
ص: 214
پیشه خود قرار داد.
در زمان او سردسته باطنیان و ترتیب دهنده کار آنان حسن بن صباح رازی، حاکم قلعه الموت شمرده میشد که روزگار او به درازا کشیده بود.
از هنگامی که قلعه الموت را تصاحب کرده بود مدتی قریب بیست و شش سال می گذشت و کسانی که در نزدیک او بسر میبردند در نتیجه ستیزه جوئی های بسیار وی، به بدترین وضع زندگی می کردند. زیرا حسن صباح مردان آنان را می کشت و گرفتار می کرد و زنانشان را نیز به اسارت می برد.
سلطان محمد، هم چنان که یاد کردیم، قشونی برای سرکوبی او فرستاد. ولی این سربازان بدون اخذ نتیجه بازگشتند.
هنگامی که بیماری او سخت شد، به امیر انوشتکین شیرگیر، حاکم آبه و ساوه و غیره، فرمان داد که به جنگ حسن صباح برود و کار او را یکسره کند.
امیر انوشتکین شیرگیر با باطنیان جنگ ها کرده و چند قلعه را از آنان گرفته بود. منجمله قلعه کلام که در جمادی الاول سال 505 هجری تصرف کرد. و رئیس قلعه را که معروف به علی بن موسی بود با سایر یارانش، امان داد و همه را به الموت فرستاد.
هم چنین قلعه بیره را تصرف کرده بود که در هفت فرسنگی قزوین قرار داشت. ساکنان این قلعه را نیز امان داده و به الموت فرستاده بود.
او همین که فرمان قلع و قمع اسماعیلیان الموت را یافت با سپاهیان خود به سوی قلعه الموت روانه شد. سلطان محمد نیز چند تن
ص: 215
از امیران خود را به یاری او فرستاد.
انوشتکین که از سایر امیران در جنگ با باطنیان هوشیارتر و بصیرتر بود، و اصابت رای و شجاعت قلب داشت، قلعه الموت را محاصره کرد و در آن حوالی خانه هائی برای سکونت خود و یاران خود ساخت و برای هر دسته از افسران نیز مقرری تعیین کرد که با آن زندگی خود را اداره کنند.
افراد او به نوبت حاضر می شدند و کشیک می دادند. خود او نیز ملازم قلعه بود و از آن غافل نمی شد. سلطان محمد نیز مرتبا خواربار و ذخائر و نیروی کمکی به او میرساند.
بدین ترتیب او عرصه را به باطنیان تنگ کرد تا آذوقه و سایر مایحتاجشان به پایان رسید. و چون کار بر آنان سخت شد، زنان و فرزندان خود را که امان می خواستند. از قلعه به پائین فرستادند. و خواهش کردند که به آنان و مردان آنان امان داده شود و راه را نیز برای رفتن آنان بگشایند.
ولی این خواهش را نپذیرفتند و آنان را به قلعه بازگرداندند بدین قصد که همه آنها از گرسنگی بمیرند.
درین مدت حسن صباح برای هر یک از مردان قلعه روزی یک گرده نان و سه گردو جیره تعیین کرده بود.
وقتی کار آنان به حدی سخت شد که دیگر مزیدی بر آن متصور نبود خبر درگذشت سلطان محمد به گوششان رسید.
از شنیدن این خبر روحیه آنان قوی و دلشان شاد گردید.
اما خبر مذکور به قشونی که آنان را محاصره کرده بود یک روز بعد رسید. لذا سربازان تصمیم گرفتند که دست از محاصره بردارند
ص: 216
و بروند.
ولی شیرگیر به آنان گفت: «اگر ما این گروه را ترک کنیم و برویم، و خبر بازگشت ما شایع شود، از قلعه فرود خواهند آمد و از خواربار و ذخائری که ما برای خود تهیه کرده بودیم استفاده خواهند برد. پس صلاح در این است که همین جا بمانیم تا قلعه را فتح کنیم. و اگر ماندن درین جا تا آن حد هم مقدور نیست چاره ای نداریم جز اینکه لا اقل سه روز بمانیم تا آذوقه و بار و بنه و سایر چیزهائی که تهیه کرده ایم تمام شود و آنچه را که نمی توانیم با خود ببریم بسوزانیم تا در دست دشمن نیفتد.» افراد قشون وقتی این سخنان را شنیدند دانستند که راست می گوید، لذا عهد کردند که اتفاق و اجتماع خود را حفظ کنند.
اما وقتی شب فرا رسید همه بیسر و صدا مواضع خود را ترک کردند و رفتند.
بجز شیرگیر هیچکس دیگر باقی نماند. باطنیان از قلعه فرود آمدند و بر او حمله ور شدند.
او با آنان جنگید و همه را به عقب راند و آنچه را که از رفتن سربازان و اتباعش بر جای مانده بود حفظ کرد.
سرانجام، همین که او نیز رفت و به سپاهیان خود پیوست و از قلعه الموت دور شد، باطنیان آنچه را که مانده بود به غنیمت بردند.
درین سال علی بن یحیی، فرمانروای افریقیه ناوگانی را تجهیز
ص: 217
کرد و به شهر قابس (1) فرستاد و آنجا را محاصره کرد.
علت این امر نیز آن بود که رافع بن مکن دهمانی، در ساحل شهر قابس یک کشتی ترتیب داد که بازرگانان را به دریا ببرد.
این کار در اواخر دوران فرمانروائی امیر یحیی صورت گرفت.
امیر یحیی از این جریان ناراحت نشد چون عادتا اهل مدارا بود.
ولی وقتی علی- پسر یحیی- زمام امور را بدست گرفت و جانشین پدر شد، این موضوع را نتوانست تحمل کند و گفت: «هیچکس از مردم افریقیه نباید کشتی بازرگانی به دریا بفرستد و با من رقابت کند.»ی.
ص: 218
رافع، از ترس اینکه مبادا علی مانع کارش شود به لعین رجار (1)حت
ص: 219
پادشاه فرنگیان، در صقلیه (1) پناه برد و ازو کمک خواست. رجارده
ص: 220
نیز وعده داد که کمکش کند و او را یاری دهد که بتواند در دریا کشتیرانی کند.
او به دنبال این وعده نیز ناوگانی را بسوی قابس روانه کرد و به مهدیه حمله برد.
ص: 221
خبر همدستی و اتفاق آن دو نفر بگوش علی بن یحیی رسید ولی او این موضوع را تکذیب می کرد.
وقتی ناوگان رجار به مهدیه حمله ور شد، علی نیز ناوگان خود را بدنبال آنها فرستاد.
این کشتی ها در قابس گرد آمدند. و وقتی حاکم قابس ناوگان فرنگیان و مسلمانان را دید از بکار انداختن کشتی خود صرف نظر کرد.
ص: 222
ناوگان فرنگیان نیز به شهر خود بازگشتند و فقط ناوگان علی ماند که رافع را در قابس محاصره کرد و کار را بر او سخت گرفت.
رافع و سپاهیانش از آنجا به مهدیه بازگشتند. رافع به مخالفت خود با علی ادامه داد و قبائل عرب را گرد آورد و آنان را آماده جنگ ساخت تا اینکه علی در مهدیه فرود آمد و آنجا را محاصره کرد.
رافع به فکر فریب علی افتاد و گفت: «هر وقت تو ازین جا رفتی من به- اطاعت تو درخواهم آمد.» و ازو خواست تا کسی را برای ترتیب صلح بفرستد.
اما کردار رافع گفتار او را تکذیب می کرد. بدین جهة علی جواب او را به حرف بداد و سپاهیان خود را برای جنگ با او فرستاد.
این سربازان به رافع و کسانش حمله سختی کردند به طوری که آنان را به درون خانه ها راندند و بدنبال آنان وارد خانه ها شدند.
زنها همین که چشمشان به افراد رافع افتاد، بنای فریاد و لوله را گذاردند و به اعراب حمله بردند و به پیکار پرداختند.
این زد و خورد تا غروب به شدت ادامه داشت. بعد، دو طرف از جنگ دست کشیدند و پراکنده شدند.
درین پیکار از قشون رافع گروه کثیری به هلاکت رسیدند ولی از افراد علی جز یک سرباز پیاده کس دیگری کشته نشد.
قشون علی یک بار دیگر نیز به مهدیه حمله بردند و این بار جنگی سخت تر از جنگ اول کردند. درین جنگ برتری با نیروی علی بود. و رافع، وقتی دید یارای پیکار با آنان را ندارد، شبانه از مهدیه رخت بربست و به قیروان رفت.
اهالی قیروان او را راه ندادند و روزی چند با او نبرد کردند.
ص: 223
اما رافع بالاخره توانست وارد شهر شود.
علی قشونی از مهدیه برای سرکوبی او فرستاد. و او را در قیروان محاصره کرد تا اینکه از قیروان خارج شد و به قابس بازگشت.
بعد وقتی عده ای از بزرگان افریقیه، از عرب و غیره، پای وساطت در میان گذاشتند و از علی درخواست صلح کردند. ابتدا از قبول این درخواست سرباز زد ولی سرانجام به این امر رضا داد و پیمان صلح بست.
میان رجار، فرمانروای صقلیه، و امیر علی، صاحب افریقیه، دوستی و مودت شدید وجود داشت. تا وقتی که رجار- هم چنان که قبلا گذشت- رافع را یاری داد.
از آن به بعد، این دو نفر، یعنی رجار و علی، هر یک از دیگری اندیشناک بود.
رجار به لحنی غیر عادی و غیر دوستانه علی را مخاطب قرار میداد و این موضوع ترسی را که از یک دیگر داشتند شدیدتر می کرد تا اینکه یک بار رجار نامه خشونت آمیزی به علی فرستاد و تهدیدش کرد.
علی که از ناحیه او احساس خطر نمود، فرمان داد که ناوگان و مهمات برای مقابله با او آماده سازند. به مرابطان مراکش نیز نامه ای نگاشت که برای ورود به صقلیه نزد او اجتماع کنند.
رجار که چنین دید از کاری که می خواست بکند چشم پوشید
.
ص: 224
درین سال لؤلؤ خادم کشته شد. او پس از درگذشت ملک رضوان، بر قلعه حلب و توابع آن تسلط یافته بود.
وقتی که ملک رضوان از دنیا رفت، پسرش، الب ارسلان، از سلسله اتابکیه (1) بجایش نشست. پس از فوت الب ارسلان نیز سلطانشاهد.
ص: 225
بن رضوان به فرمانروائی رسید.
لؤلؤ خادم در دوره سلطانشاه بیش از زمان برادرش، الب ارسلان، در کارها اعمال نفوذ و تحکم می کرد.
ص: 226
درین سال، یعنی سال 511 هجری قمری، لؤلؤ خادم، عازم قلعه جعبر گردید تا با امیر سالم بن مالک، حاکم قلعه، ملاقات کند و دست اتفاق بدهد.
وقتی نزدیک قلعه نادر رسید، فرود آمد تا بر لب آب بیاساید و از آب زلال بهره مند شود.
درین هنگام گروهی از ترکان که جزء افراد وی بودند، قصد جان او کردند و فریاد زدند: «خرگوش، خرگوش!» به نحوی که گمان می رفت آنها مشغول شکار هستند.
بدین ترتیب شروع به تیراندازی کردند و لؤلؤ را هدف تیر
ص: 227
قرار دادند و کشتند.
پس از کشته شدن لؤلؤ خزانه وی را به یغما بردند ولی مردم حلب بر آنان خروج کردند و آنچه را که ربوده بودند از آنان باز پس گرفتند.
بعد از او، شمس الخواص یاروقتاش مربی و سرپرست سلطانشاه شد و یک ماه درین شغل باقی ماند. پس از آن معزول گردید و ابو المعالی بن ملحی دمشقی بجایش نشست. او را نیز معزول کردند و اموالش را مصادره نمودند.
می گفتند سبب کشته شدن لؤلؤ این بود که میخواست سلطانشاه را بکشد هم چنان که پیش از آن نیز برادرش الب ارسلان را کشته بود.
یاران سلطانشاه ازین موضوع آگاه شدند و او را به قتل رساندند.
تاریخ کشته شدن او را سال 510 نیز ذکر کرده اند. خدا بهتر
ص: 228
می داند.
پس از ابو المعالی، مردم حلب چون از فرنگیان بیم داشتند، شهر را تسلیم نجم الدین ایلغازی کردند.
نجم الدین وقتی زمام امور شهر را بدست گرفت، هیچگونه دارائی و اندوخته ای در آنجا نیافت زیرا لؤلؤ خادم همه را ریخت و پاش کرده بود.
ملک رضوان در دوره فرمانروائی خود مال بسیار گرد آورده و آن را مرتبا افزایش داده بود ولی خداوند ثروت او را قسمت کسی غیر از فرزندان او کرد.
ایلغازی، وقتی شهر را از اموال تهی یافت، دارائی جمعی از خدمتگزاران را گرفت و به فرنگیان رشوه داد، و مدتی کوتاه بهمین قدر که به ماردین برود و قشونی گرد آورد و بازگردد، با آنان قرار متارکه جنگ گذارد.
نزدیک به پایان مدت متارکه جنگ به قصد تجهیز نیرو عازم ماردین شد و پسر خود حسام الدین تمرتاش را در حلب به جانشینی خود گماشت.
درین سال، یعنی سال 511 هجری قمری، ماه به شدت گرفت و خسوف کلی روی داد.
و در چنین شبی که ماه گرفته بود فرنگیان به حوالی حماة، از شهرهای شام، هجوم بردند و از اهالی آنجا بیش از صد مرد را کشتند و بازگشتند.
درین سال، روز عرفه (روز نهم ذی الحجه) در عراق و جزیره
ص: 229
و شهرهای دیگر، زلزله ای روی داد و در سمت مغرب بغداد خانه های بسیاری را ویران کرد.
درین سال احمد عربی در بغداد درگذشت. او یکی از بندگان نیکوکار خداوند بود. کراماتی داشت و قبر او زیارتگاه مردم است.
درین سال، در ماه شوال، ابو علی محمد بن سعد بن ابراهیم بن نبهان کاتب درگذشت. عمر او یکصد سال بود.
در حدیث شاگرد ابو علی بن شاذان و غیره بود و احادیث مستند بسیار میدانست.
هم چنین حسن بن احمد بن جعفر ابو عبد الله شقاق از دنیا رفت.
او در علم فرائض (1) و حساب یگانه زمان خود شمرده میشد. و در حدیث شاگرد ابو الحسین بن مهتدی و غیره بود.
درین سال الکزایکس (2)، پادشاه قسطنطنیه درگذشت و پس از او پسرش یوحنا بجایش نشست و رفتار وی را نیز پیشه کرد.
درین سال هم چنین دوقس فرمانروای انطاکیه از دنیا رفت و خداوند مردم را از شرش نجات داد.ند
ص: 230
وقتی سلطان محمد از دنیا رفت و پسرش، محمود، بجایش نشست، اداره امور دولت او را وزیر ربیب ابو منصور، عهده دار شد.
محمود برای خلیفه المستظهر بالله پیام فرستاد و ازو خواست که در بغداد بنام وی خطبه بخوانند.
ص: 231
لذا در روز جمعه سیزدهم ماه محرم سال 512 هجری قمری بنام سلطان محمود در بغداد خطبه خوانده شد.
شحنه بغداد در آن زمان بهروز بود.
امیر دبیس بن صدقه که پس از کشته شدن پدرش، همچنان که یاد کردیم، بخدمت سلطان محمد رسیده و مورد نوازش قرار گرفته و سرزمین های بسیاری نیز به وی واگذار شده بود، وقتی سلطان محمد درگذشت از فرزندش سلطان محمود درخواست کرد تا به وی اجازه دهد که به شهر خود، حله، بازگردد.
سلطان محمود نیز به او اجازه داد.
امیر دبیس به حله رفت و در آنجا گروه بسیاری از کردان و تازیان و غیره در اطراف وی گرد آمدند.
درین وقت آقسنقر برسقی در رحبه اقامت داشت و رحبه به اقطاع در اختیار وی قرار گرفته بود. و ولایات دیگری در اختیار نداشت.
لذا پسر خود، عز الدین مسعود، را به نیابت از طرف خود در رحبه گذاشته و خود به خدمت سلطان محمد روانه شده بود تا ازو درخواست کند که سرزمین های بیشتری را تیول وی نماید.
در آن هنگام هنوز سلطان محمد در قید حیات بود. ولی آقسنقر برسقی پیش از آنکه به بغداد رسد خبر درگذشت سلطان محمد به- وی رسید.
مجاهد الدین بهروز وقتی از نزدیک شدن او به بغداد اطلاع یافت.
کسانی را فرستاد تا از ورود او به شهر جلوگیری کنند.
ص: 232
آقسنقر نیز خود را به سلطان محمود که در حلوان (1) بود رساند و فرمان شحنگی بغداد را که سلطان محمد برایش صادر کرده بود به او نشان داد.ه-
ص: 233
سلطان محمود نیز بهروز را از شحنگی معزول کرد.
امیرانی که در خدمت سلطان محمود بودند برسقی را می خواستند و نسبت به او علاقه و تعصبی داشتند. بر عکس از مجاهد الدین بهروز بدشان میآمد و به قرب و منزلتی که در نزد سلطان محمد داشت رشک میبردند. و می ترسیدند از اینکه پیش سلطان محمود نیز پیشرفت و نفوذ بسیار بهم رساند.
وقتی آقسنقر برسقی به شحنگی بغداد رسید، بهروز به تکریت (1)
ص: 234
که متعلق به وی بود گریخت.
پس از چندی، سلطان محمود شحنگی بغداد را به امیر منکوبرس داد که از بزرگان امراء دربارش بود و در دولت وی نفوذ و قدرتی داشت.
امیر منکوبرس وقتی فرمان شحنگی را دریافت کرد. پدر خوانده خود امیر حسین بن اتابک را که یکی از امیران ترک بود و حکومت اسد آباد را داشت روانه بغداد کرد تا به نیابت از طرف وی امور بغداد و عراق را اداره کند.
امیر حسین از «باب همدان» از خدمت سلطان محمود مرخص گردید و عازم محل ماموریت شد. جماعتی از امیران بکجی و غیره نیز بدو پیوستند.
وقتی آقسنقر برسقی خبر حرکت او را شنید از خلیفه المستظهر بالله درخواست کرد که به امیر حسین دستور توقف دهد تا او با سلطان محمود درین خصوص مکاتبه نماید و به هر چه سلطان اراده کرد
ص: 235
عمل کند.
خلیفه به امیر حسین پیامی درین زمینه فرستاد. ولی امیر حسین جواب داد: «اگر خلیفه رسما به من فرمان بازگشت دهد. من باز خواهم گشت. و گر نه، از ورود به بغداد ناگزیرم.» پس از رسیدن پاسخ امیر حسین، امیر آقسنقر برسقی کسان خود را گرد آورد و برای مقابله با او روانه گردید.
دو دسته متخاصم با یک دیگر روبرو شدند و به پیکار پرداختند.
درین جنگ یکی از برادران امیر حسین کشته شد. امیر حسین و کسانی که با وی بودند سر به فرار گذاردند و به لشکرگاه سلطان محمود بازگشتند.
این واقعه در ماه ربیع الاول- چند روز پیش از درگذشت المستظهر بالله اتفاق افتاد.
درین سال- در شانزدهم ماه ربیع الاخر- المستظهر بالله، ابو العباس احمد بن المقتدی بامر الله، به بیماری ترقوه (1) از دنیا رفت.
عمر او چهل و یک سال و شش ماه و شش روز بود.
او بیست و چهار سال و سه ماه و یازده روز خلافت کرد.
درین مدت کسانی که به وزارت او رسیدند عبارت بودند از:د)
ص: 236
عمید الدوله ابو منصور بن جهیر، و سدید الملک ابو المعالی المفضل بن عبد الرزاق اصفهانی، و زعیم الرؤساء ابو القاسم بن جهیر، و مجد الدین ابو المعالی هبة الله بن مطلب، و نظام الدین ابو منصور حسین بن محمد.
کسانی که نیابت وزارت داشتند نیز عبارت بودند از:
امین الدوله ابو سعد بن موصلایا، و قاضی القضاة ابو الحسن، علی ابن دامغانی.
در روزگار او سه پادشاه از جهان رفتند که بنامشان در حضور او خطبه خوانده می شد. این سه پادشاه عبارت بودند از:
تاج الدوله تتش بن الب ارسلان، و سلطان برکیارق، و سلطان محمد فرزند ملکشاه سلجوقی.
این خلیفه- رضی الله عنه- مردی نرم خوی و جوانمرد بود.
نوع پروری و خیرخواهی در حق مردم را دوست داشت و به کارهای نیک مبادرت میورزید. در انجام امور خیر و هم چنین کارهائی که پاداش اخروی در پی داشت، درنگ جائز نمی دانست. کوشش ها و خدمات افراد را نادیده نمی گرفت و هیچگاه به تقاضای مساعدت پاسخ نامساعد نمی داد.
وقتی کسی را بر سر کاری میگماشت، به وی اعتماد بسیار می کرد. به سعایت بدگوی و سخن چین گوش نمی داد و به گفتار او توجه نمی کرد.
کسی ازو ندیده بود که دو رنگی و دو دلی به خرج دهد و به- گفته مغرضان از رای خود برگردد.
ص: 237
دوره خلافت او برای مردم روزگار شادی شمرده می شد و گوئی روزگار مردم از غایت خوبی حکم اعیاد را داشت. وقتی خبر رفاه و آسایش مردم را می شنید انبساط خاطر می یافت و شاد می شد. و هنگامی که رفتار سلطان یا نایب او باعث آزار کسی می گردید، در نکوهش و منع او از آن کار مبالغه می کرد.
خط زیبا و انشاء عالی داشت. درین خصوص هیچ کس به او نمی رسید. و این دلیل زیادی فضل و وسعت دانش او بود.
وقتی از دنیا رفت، پسرش المسترشد بالله بر او نماز خواند و چهار تکبیر (1) زد.
جنازه او در حجره ای که داشت و همیشه از آن استفاده می کرد دفن شد.
این اشعار از سروده های اوست.
اذاب حر الهوی فی القلب ما جمدالما مدت الی رسم الوداع یدا
و کیف اسلک نهج الاصطبار و قداری طرائق فی مهوی الهوی قددا
قد اخلف الوعد بدر قد شعفت به من بعد ما قد وفی دهری بما وعدا ظ)
ص: 238
بعد از این اگر من پیمان دوستی را بشکنم، دیگر هرگز او را نبینم.)
وقتی المستظهر بالله دار فانی را بدرود گفت: با پسرش المسترشد بالله ابو منصور الفضل بن ابو العباس احمد بن المستظهر بالله بیعت کردند.
او بیست و سه سال ولیعهد بود و درین مدت خطبه ولیعهدی بنام وی خوانده می شد.
پس از درگذشت پدرش، دو برادر وی، یا دو پسر المستظهر بالله، به نامهای ابو عبد الله محمد، و ابو طالب عباس، هم چنین عموهای او، پسران المقتدی بامر الله، و سایر امیران و قاضیان و پیشوایان دین و بزرگان کشور با او بیعت کردند.
کسی که امر بیعت گرفتن از مردم برای المسترشد بالله را بر- عهده داشت قاضی ابو الحسن دامغانی بود که امور نیابت وزارت را نیز اداره میکرد و خود المسترشد بالله کار بیعت گرفتن را به او واگذاشته بود.
ص: 239
بیعت گرفتن از مردم را هیچ قاضی عهده دار نشده بود مگر او، و احمد بن ابو داود که برای الواثق بالله بیعت گرفت، و قاضی ابو علی اسماعیل بن اسحاق که برای المعتضد بالله بیعت گرفت.
بعد، وقتی المسترشد بالله قاضی القضاة را از نیابت وزارت معزول کرد، ابو شجاع محمد پسر ربیب ابو منصور وزیر سلطان محمود را به وزارت برگزید.
ابو منصور سفارش فرزند خود را کرده بود تا اینکه به وزارت منصوب شد.
المسترشد بالله پس از انتصاب ابو شجاع به وزارت، ابو طاهر یوسف بن احمد خزی، خزانه دار خود، را دستگیر کرد.
هنگامی که مردم به بیعت با المسترشد بالله اشتغال داشتند، برادر خلیفه، امیر ابو الحسن بن المستظهر بالله، با سه نفر دیگر سوار کشتی شد و به مدائن رفت و از آنجا خود را در حله به دبیس بن صدقه رساند.
دبیس مقدم او را گرامی داشت و منزل و سایر وسائل آسایش در اختیار او و همراهانش گذاشت. ضمنا بوسیله او از درگذشت المستظهر بالله آگاه گردید.
وقتی المسترشد بالله شنید که ابو الحسن به نزد دبیس رفته، این معنی به خاطرش گران آمد و باعث نگرانی او گردید. لذا رسولی را به خدمت دبیس فرستاد و ازو خواست که برادرش را بازگرداند.
ص: 240
دبیس پاسخ داد: «من بنده خلیفه ام. و آماده فرمانبرداری او هستم. با این وصف ابو الحسن به من پناه آورده و داخل خانه من شده. منهم هرگز او را به کاری وادار نخواهم کرد.» فرستاده خلیفه، نقیب النقباء شرف الدین علی بن طراد زینبی بود.
او تصمیم گرفت که از جانب امیر ابو الحسن وساطت کند. لذا با او تماس گرفت و درباره بازگشت وی صحبت کرد و ضمانت داد که هر چه لازم دارد برایش از خلیفه بگیرد.
امیر ابو الحسن پیشنهاد او را پذیرفت و گفت: «من از برادرم جدا نشدم که به او آسیبی برسانم بلکه علت دوری من ازو وحشتی بود که از او داشتم. البته اگر مرا مطمئن کند که صدمه ای به من نخواهد زد، به خدمتش خواهم رفت.» دبیس نیز بر عهده گرفت که شخصا وساطت کند و با او به بغداد برود و میان او با برادرش صلح و آشتی برقرار سازد.
بدین ترتیب، نقیب النقباء، فرستاده خلیفه به بغداد بازگشت و خلیفه را از جریان امر آگاه ساخت.
خلیفه نیز درخواستی را که از وی شده بود پذیرفت.
ولی بعد موضوع امیر برسقی و دبیس و منکوبرس، همچنانکه گفتیم، پیش آمد و کار امیر ابو الحسن را به تأخیر انداخت.
امیر ابو الحسن تا دوازدهم صفر 513 هجری قمری در پیش دبیس ماند. بعد، از حله به واسط (1) رفت.
ص: 241
در واسط تعداد یاران او رو به افزایش نهاد و شایعات مربوط به- میزان قدرت و نیروی او شدت یافت. بطوریکه او بر واسط مستولی گردید و مردم از جانب او نگران شدند.
درین وقت، خلیفه المسترشد بالله دستور داد که بنام ولایت عهدی پسرش ابو جعفر منصور خطبه بخوانند. لذا در دوم ربیع الاخر در بغداد بنام وی خطبه خوانده شد. به سایر شهرها نیز نوشتند که به نام
ص: 242
وی خطبه خوانده شود.
ابو جعفر هنگامی که به ولیعهدی رسید دوازده ساله بود.
خلیفه، سپس، به دبیس بن مزید پیام فرستاد و ازو خواست که به کار امیر ابو الحسن رسیدگی کند.
درین زمان امیر ابو الحسن از پیش دبیس رفته و به شهرهای خلیفه و آنچه به او تعلق داشت دست اندازی کرده بود.
خلیفه به دبیس دستور داد که پیش از نیرومند شدن ابو الحسن از کارش جلوگیری کند.
دبیس نیز قشونی برای پیکار با او اعزام داشت.
ابو الحسن وقتی کار را چنین دید از واسط دور شد. و او و یارانش در بیابان به سرگشتگی افتادند و راه را گم کردند.
سپاهیان دبیس سررسیدند و نزدیک شهر صلح (1) به آنان برخوردند و اموال امیر ابو الحسن را به یغما بردند.
کردها و ترکانی که با وی بودند سر به فرار نهادند. بقیه نیز به- خدمت دبیس بازگشتند.
امیر ابو الحسن با ده تن از یاران خود تشنه در بیابان باقی ماند.
در حالیکه شدت گرمای تابستان بود و میان او تا آب پنج فرسخ فاصله وجود داشت. لذا یقین کرد که به هلاک خواهد رسید.
درین گیر و دار دو نفر عرب بدوی او را دنبال کردند. خواست از چنگ آن دو تن بگریزد ولی نتوانست.ن)
ص: 243
سرانجام او را گرفتند و به او، که از شدت تشنگی کارش به جان رسیده بود، آب دادند. آنگاه او را پیش دبیس بردند.
دبیس بیست هزار دینار به او بخشید و او را به بغداد روانه ساخت و به خدمت خلیفه فرستاد.
او وقتی به بغداد رسید در دار العزیزه اقامت گزید.
از هنگامی که آنجا را ترک گفت تا زمانی که بدانجا بازگشت یازده ماه گذشته بود.
وقتی که به خلیفه المسترشد بالله وارد شد، پای او را بوسید.
خلیفه نیز بر روی او بوسه داد و هر دو به گریه افتادند.
آنگاه خلیفه خانه خوبی را که خودش پیش از خلافت در آن بسر می برد در اختیار او گذاشت. و خلعت و هدایای بسیار به او داد و دلش را خوش و خاطرش را آسوده ساخت.
درین سال، در ماه جمادی الاولی، برسقی خروج کرد و با سپاهیان و سایر کسانی که همراهش بودند در پائین رقه فرود آمد و وانمود کرد که میخواهد به حله برود و دبیس بن صدقه را از آنجا براند.
دبیس به شنیدن این خبر گروه کثیری از تازیان و کردان را گرد آورد و اموال و اسلحه بسیار میان آنان پخش کرد.
درین وقت ملک مسعود پسر سلطان محمد با اتابک ای ابه جیوش بک در موصل اقامت داشت. و جماعتی که با این دو تن بودند به آنان یادآوری کردند که می توانند به عراق حمله ور شوند زیرا غیر از
ص: 244
برسقی کس دیگری مانع کار آنان نخواهد شد.
آنان نیز با سپاهیان بسیار عازم عراق شدند.
همراه ملک مسعود وزیر او فخر الملک ابو علی بن عمار، حاکم طرابلس، و قسیم الدوله زنگی بن آقسنقر جد ملوک ما که الآن در موصل هستند، بود. او مردی بی نهایت شجاع به شمار میرفت.
همراه آنان، همچنین، حاکم سنجار و ابو الهیجاء صاحب اربل، و کرباوی بن خراسان ترکمانی، فرمانروای بوازیج بودند.
وقتی برسقی از نزدیک شدن آنان آگاه شد، در بیم و هراس افتاد.
قدیم، همچنانکه گفتیم، سلطان محمد، امیر آقسنقر برسقی را مربی پسر خود، مسعود قرار داده بود. لذا برسقی بیشتر از جیوش بک می ترسید.
وقتی آنها به بغداد نزدیک شدند برسقی به مقابله با آنان شتافت تا با آنان بجنگد و از ورودشان به شهر جلوگیری کند.
ملک مسعود و جیوش بک بمجرد آگاهی ازین جریان امیر کرباوی را بعزم صلح پیش او فرستادند.
امیر کرباوی با امیر آقسنقر برسقی تماس گرفت و به او اطلاع داد که آنان آمده اند تا او را کمک کنند که بر دبیس پیروزی یابد.
بدین ترتیب گرد هم آمدند و با یک دیگر صلح کردند و پیمان بستند.
ملک مسعود به بغداد وارد شد و در دار المملکة فرود آمد.
درین وقت خبر رسید که امیر عماد الدین منکبرس، که ذکرش گذشت، با قشون بسیار در راه است.
ص: 245
برسقی به شنیدن این خبر از بغداد حرکت کرد که با او پیکار کند و راه را بر او ببندد.
منکبرس، وقتی از حرکت برسقی آگاه شد عازم نعمانیه گردید.
و در آنجا از دجله عبور کرد. او و دبیس بن صدقه به یک دیگر پیوستند.
دبیس بن صدقه از ملک مسعود و برسقی اندیشناک بود. لذا بنای کار خود را بر کجدار و مریز و مدارا و ملاطفت گذارد. و برای مسعود و برسقی و جیوش بک هدایای نیکوئی فرستاد.
همچنین وقتی خبر نزدیک شدن امیر منکبرس را شنید نامه ای برایش نوشت و از او دلجوئی کرد و او را به قید سوگند با خود متحد ساخت. لذا این دو نفر بهم دست اتفاق دادند که یک دیگر را یاری کنند. نیروهای آن دو نیز بهم گرد آمدند. و هر یک سبب تقویت دیگری گردید.
پس از آنکه اتحاد و همبستگی دبیس و منکبرس محرز شد، ملک مسعود و برسقی و جیوش بک با افراد خود عازم مدائن شدند تا با دو امیر مذکور مقابله و پیکار کنند.
این عده وقتی به مدائن نزدیک شدند، از کثرت سپاهیان آنان اطلاع یافتند. لذا برسقی و ملک مسعود از آنجا برگشتند و با رعایت گدارهائی که نهر صرصر داشت ازین نهر گذشتند.
این دو گروه، یعنی افراد قشون ملک مسعود و برسقی، و مردمی را که در حول و حوش نهر الملک، نهر صرصر، نهر عیسی و بعضی از قسمت های نهر دجیل بسر میبردند غارت کردند و به هتک ناموس زنان آنان پرداختند.
ص: 246
وقتی این خبر به المسترشد بالله رسید رسولانی به نزد ملک مسعود و برسقی فرستاد و آنان را ازین کار نکوهش کرد و فرمان داد که از خونریزی درگذرند و تباهکاری را کنار بگذارند و راه درستکاری و مصالحه پیش گیرند.
فرستادگان خلیفه عبارت بودند از: سدید الدولة بن انباری، و امام اسعد میهنی استاد مدرسه نظامیه.
برسقی منکر شد که چنان کارهائی از آن دو تن سرزده باشد.
و قبول کرد که به بغداد بازگردد.
در همان اوقات به او خبر رسید که منکبرس و دبیس سه هزار سوار آماده کرده و همراه منصور برادر دبیس، و امیر حسین ازبک، پدرخوانده منکبرس، برای جنگ گسیل داشته اند. این عده به- درزیجان رفته اند که گدار دیاله (1) به بغداد را قطع نمایند تا شهری)
ص: 247
را از قشونی که محافظ آن، و مانع حمله به آن است، خالی کنند.
برسقی به بغداد بازگشت و از جسر گذشت تا مردم نترسند و از خبر فوق آگاه نشوند.
او پسر خود، عز الدین مسعود را در صرصر، بجای خود، مامور مراقبت در کار قشون کرد و عماد الدین زنگی بن آقسنقر را نیز به یاری او گماشت.
آنگاه به دیاله رفت و دو روز آنجا ماند و نگذاشت سپاهیان منکبرس از دیاله عبور کنند.
درین وقت نامه ای از پسرش عز الدین مسعود رسید که به او خبر میداد بین دو فرقه صلح برقرار شده است.
این نامه او را ناراحت و نگران کرد که چرا کاری بدون اطلاع وی صورت گرفته است.
او سپس به بغداد بازگشت و از جانب غربی دجله عبور کرد.
منصور برادر دبیس، و امیر حسین، هم با سپاهیان خود بدنبال او از دجله گذشتند و نیمه شب به بغداد رسیدند و در مسجد جامع فرود آمدند.
برسقی بار دیگر از بغداد بیرون رفت و خود را به ملک مسعود رساند و اموال او را گرفت و به بغداد برگشت و نزدیک پل عتیقه اردو زد. ملک مسعود و جیوش بک نیز نزدیک «بیمارستان» فرود آمدند.
دبیس و منکبرس نیز در پائین رقه خیمه زدند. عز الدین مسعود، پسر برسقی، نیز جدا از پدر خود، نزد منکبرس اقامت کرد.
سبب این صلح آن بود که جیوش بک رسولی به خدمت سلطان محمود فرستاده و سرزمین های بیشتری را برای خود و ملک مسعود.
ص: 248
درخواست کرده بود.
پس از چندی نامه ای از فرستاده جیوش بک رسید مبنی بر اینکه او به خدمت سلطان محمود رسیده و از سلطان نیکوئی بسیار دیده، و سلطان آذربایجان را به آن دو نفر واگذار کرده. ولی از شنیدن خبر پیشروی آنان به سوی بغداد گمان برده که آنان سر به عصیان برداشته اند.
لذا از آنچه برای آنان مقرر داشته بود صرف نظر کرده و برای سرکوبی آنان قشونی به سوی موصل اعزام داشته است.
این نامه در دست منکبرس افتاد و آنرا برای جیوش بک فرستاد و متعهد شد که میانجیگری کند و سلطان محمود را با او ملک مسعود بر سر مهر آورد و میانه آنان صلح و آشتی برقرار سازد.
منکبرس با مادر ملک مسعود، موسوم به «سرجهان»، ازدواج کرده بود و مصلحت خود را در آن وساطت میدانست.
اما ملک مسعود و جیوش بک میترسیدند از اینکه، امیر اقسنقر برسقی مانع کار منکبرس گردد. لذا با یک دیگر اتفاق کردند که قشونی به درزیجان بفرستند تا برسقی را وادار کند که با سپاهیان خود مزاحم منکبرس نشود و به اتحاد با آنان تن دردهد.
بنابر این کار به نحوی که گذشت صورت پذیرفت.
امیر آقسنقر برسقی، بخاطر نیک رفتاری با مردم، در بغداد محبوبیتی داشت، و گمان می برد که با استفاده ازین محبوبیت میتواند بر عراق تسلط یابد.
وقتی صلح برقرار شد و برسقی و سپاهیانش به بغداد رسیدند، دیگر کسان و یاران او از اطرافش پراکنده شدند و زحماتی که برای پیروزی بر عراق بدون اجازه سلطان محمود متحمل شده بود به هدر
ص: 249
رفت.
او پس از آن واقعه، عراق را ترک گفت و به نزد ملک مسعود رفت و در نزد او اقامت کرد.
منکبرس نیز در شحنگی بغداد استقرار یافت.
دبیس بن صدقه در بغداد خانه پدر خود را در «درب فیروز» مطالبه کرد و چون این خانه دیگر در مسجد جامع قصر افتاده بود با دریافت بهای آن مصالحه کرد. آنگاه منکبرس را وداع گفت و به حله بازگشت.
منکبرس در بغداد ماند و به ظلم و آزار مردم پرداخت و اموال آنان را گرفت. لذا ثروتمندان در اختفا بسر می بردند. گروهی نیز از ترس او به حریم دار الخلافه پناه بردند.
کار مردم مختل شد و کسان منکبرس فساد اخلاق را به بالاترین حد رساندند تا اینکه مردی از اهالی بغداد ازدواج کرد. یکی از سربازان منکبرس ازین عروسی خبردار گردید و در شب زفاف او در خانه او را شکست و به زور وارد خانه شد و به داماد چند زخم زد و با عروس به عشق بازی پرداخت.
ازین وضع نفرین و استغاثه مردم بر آسمان رفت و بازارها را بستند و آن سرباز را گرفتند و به دار الخلافه بردند که چند روز زندانی بود. بعد آزاد شد.
وقتی سلطان محمود شنید که منکبرس در بغداد با مردم چگونه رفتار می کند کسی را نزد او فرستاد تا ازو بخواهد که به نزد سلطان برگردد.
ولی منکبرس درین خصوص به مغالطه و دفع الوقت میپرداخت و تاریخ کامل بزرگ اسلام و ایران/ ترجمه ج 24 251 رفتن ملک مسعود و جیوش بک به عراق آنچه میان آنان و برسقی و دبیس روی داد ..... ص : 244
ص: 250
هر وقت که سلطان محمود او را فرا می خواند در گردآوری مال و مصادره دارائی مردم پافشاری بیشتری بخرج میداد.
وقتی اهل بغداد دریافتند که سلطان محمود از منکبرس برگشته و او را فراخوانده، قصد جان وی کردند. منکبرس نیز از ترس اینکه مبادا مورد حمله مردم قرار گیرد بغداد را ترک گفت.
بدین ترتیب مردم از شرش آسوده شدند و کسانی که از بیم او در اختفا بسر می بردند از نهانگاه های خود بیرون آمدند.
در ماه ذی الحجه سال 511 هجری قمری، بغدوین، پادشاه قدس، زندگانی را بدرود گفت.
او با گروهی از سپاهیان فرنگی روانه مصر شد بدین قصد که بر آن سرزمین دست یابد و آن جا را تصرف کند چون طمع تصرف مصر در او شدت یافته بود وقتی مقابل تنیس (1) رسید در رود نیلیس
ص: 251
به شنا پرداخت. و زخمی داشت که در آب شدت پیدا کرد.
همینکه فرا رسیدن مرگ خود را احساس کرد به شهر قدس برگشت و در آنجا از دنیا رفت.
ص: 252
بغدوین پیش از مرگ وصیت کرد که زمام حکومت شهرهای او را قمص، صاحب رها، در دست گیرد.
قمص که جانشین بغدوین شد، همان کسی است که جکرمش او را اسیر کرده و جاولی سقاوو او را آزاد ساخته بود.
قمص اتفاقا در هنگام فوت بغدوین به شهر قدس رفته بود تا کلیسای قمامه (1) را زیارت کند. و وقتی بغدوین وصیت کرد که فرمانروائی قدس را بر عهده گیرد، این درخواست را پذیرفت. بدین ترتیب قدس و رها هر دو در اختیار وی قرار گرفت.
طغتکین که از دمشق برای پیکار با فرنگیان رفته بود میان دیر ایوب و قریه بصل در یرموک فرود آمد.
خبر درگذشت بغدوین ازو پنهان مانده بود. این خبر را او هیجده روز بعد شنید در حالیکه میان سپاهیان او و فرنگیان قریب دو روز راه بود. بنابر این رسولانی از طرف پادشاه فرنگ آمدند و از اوا)
ص: 253
خواستار متارکه جنگ شدند.
طغتکین نیز در مقابل پیشنهاد کرد که پادشاه فرنگ از سهم خود در سرزمین هائی مثل جبل عوف، حنانه، صلت، و غور که بالمناصفه در اختیار داشتند چشم بپوشد.
ولی پادشاه فرنگ به این پیشنهاد جواب مساعد نداد و نیرومندی خود را بچشم او کشید.
طغتکین نیز به سوی طبریه روانه شد و آن شهر و آنچه در حوالی آن بود غارت کرد و از آنجا رهسپار عسقلان شد.
عسقلان پیش از آنکه بدست فرنگیان افتد به مصریان تعلق داشت و قشون مصر در آنجا بود. این سپاهیان که مصریان پس از بازگشت پادشاه قدس از مصر بدانجا فرستاده بودند، عبارت از پنجهزار سوار بودند.
وقتی طغتکین به آنان پیوست فرمانده قشون به او اطلاع داد که رئیسش به او دستور داده در اطاعت طغتکین باشد و بهر چه او حکم کند عمل نماید.
طغتکین با آن سپاه قریب به دو ماه در عسقلان ماند و چون در پیکار با فرنگیان کاری از پیش نبرد به دمشق بازگشت.
در راه شنید که یکصد و سی تن از سواران فرنگی بر یکی از قلعه های تابعه او، موسوم به حصن جلدک، که معروف به «زندان» بود تسلط یافته اند. نگهبان قلعه نیز قلعه را تسلیم آنان کرده است. متجاوزان بعد به شهر اذرعات (1) حمله برده و در آنجا به یغماگری پرداخته اند.ب)
ص: 254
طغتکین نیز پسر خود، تاج الملوک بوری (1) را برای مقابله و پیکار با آنان فرستاد.
فرنگیان از برابر او به کوهی که در آنجا بود گریختند. ولی او آنان را دنبال کرد و از زد و خورد با آنان چشم نپوشید.
پدرش او را ازین کار منع نمود و نصیحت کرد که از دنبال کردن آنان دست بردارد. ولی او گوش نداد و همچنان به تعاقب دشمن پرداخت.
فرنگیان وقتی از نجات خود ناامید شدند به جنگ و کشتاری سخت پرداختند و از کوه فرود آمدند و بر مسلمانان حمله ای بتمام معنی کردند که آنان را فرار دادند و گروه کثیری از آنان را اسیر کردند و کشتند.
سربازان شکست خورده ای که نجات یافته بودند و به بدترین وضعیم)
ص: 255
به دمشق بازگشتند.
پس از این واقعه طغتکین به حلب رفت تا از ایلغازی که در آنجا بود برای جنگ با فرنگیان کمک بخواهد.
ایلغازی نیز وعده داد که با وی درین جنگ همراهی و همکاری کند.
هنگامی که طغتکین در حلب بود، به وی خبر رسید که فرنگیان به حوران (1) از توابع دمشق حمله برده و به یغما و کشتار و اسارتون
ص: 256
مردم دست زده و بازگشته اند.
لذا طغتکین و ایلغازی متفق الرای شدند به اینکه طغتکین برای حمایت از شهرهای خود به دمشق برگردد. ایلغازی نیز به ماردین برود و قشونی گرد آورد. آنگاه به اتفاق هم به جنگ با فرنگیان بپردازند.
ص: 257
بنابر این ایلغازی با فرنگیانی که آهنگ پیکار با او را داشتند در برابر آنچه که ذکرش گذشت مصالحه کرد، و مدتی را برای متارکه جنگ قرار داد، و برای گردآوری سپاه به ماردین رفت که ما انشاء الله تعالی شرح آن را ضمن وقایع سال 513 هجری قمری ذکر خواهیم کرد.
ص: 258
درین سال، یعنی سال 512 هجری قمری، باران نیامد و در بسیاری از شهرها غلات نایاب شد.
بدترین وضع در عراق پیش آمد که قیمت ها بالا رفت و اهل حومه شهر جلاء وطن کردند و مردم با سبوس تغذیه مینمودند.
در نتیجه طرز رفتار منکبرس با اهل بغداد، درین خشکسالی بمردم بسیار سخت گذشت.
درین سال المسترشد بالله از هر گونه اجحافی که به ساکنان املاک مخصوص او روا میداشتند جلوگیری کرد و فرمان داد که جز آنچه در قدیم مرسوم بوده چیزی بیش تر از مردم گرفته نشود.
او همچنین پرداختن به صنعت زری بافی را آزاد گذارد. بافندگان سقلاطون (1) و کسان دیگری که درین رشته کار می کردند از کارفرمایان خود سختگیری و اجحاف بسیار می دیدند.
درین سال مسافرت به مکه به تأخیر افتاد و شایع شد که رفتن به-ن)
ص: 259
حج از عراق قطع شده است. بدین جهة خلیفه، امیر نظر، خادم امیر الجیوش یمن را مأمور ساخت تا کار حج را که قبلا امیر الجیوش بعهده داشت، ترتیب دهد. از پول و مال نیز آنچه در راه مورد نیازش واقع می شد در اختیارش گذارد.
بدین ترتیب زائران خانه خدا حج گزاردند و درین سفر کار- دانی و لیاقت امیر نظر نیز آشکار گردید.
درین سال دو کشتی بزرگ متعلق به فرنگیان که حامل نیرو و مهمات بود به شام رسید.
این دو کشتی هر دو غرق گردید چون مردم از کسانی که در کشتی بودند وحشت داشتند.
درین سال فرستاده ایلغازی، فرمانروای حلب و ماردین برای شکایت و ابراز انزجار از دست فرنگیان به بغداد رسید. شمه ای از رفتار بیدادگرانه ای را که فرنگیان با مسلمانان در دیار جزریه (1) کرده بودند شرح داد که بر قلعه ای در نزدیکی شهر «رها» دست یافته و حاکم قلعه، ابن عطیر، را کشته بودند.ا)
ص: 260
درین خصوص نامه هائی به خدمت سلطان محمود نگاشته شد.
درین سال جنازه المستظهر بالله و کلیه کسانی که در دار الخلافه مدفون بودند به رصافه (1) منتقل گردید.
در میان آنان جده المستظهر بالله، مادر المقتدی بالله، نیز بود که بعد از المستظهر درگذشت و پشت چهارم فرزندان خود را نیز دید.
درین سال کار عیاران در جانب غربی بغداد بالا گرفت. لذا نایب شحنه بغداد با پنجاه غلام ترک به سر وقت آنان رفت و با آنان پیکار کرد. ولی از آنان شکست خورد. روز بعد با دویست غلام بر آنان حمله ور گردید و این بار نیز پیروزی نیافت و عیاران محله قطفتا (2) را غارت کردند.
درین سال، در ماه شعبان، ابو الفضل بکر بن محمد بن علی بن فضل انصاری، که از اولاد جابر بن عبد الله انصاری بود، جهان فانی را بدرودا)
ص: 261
گفت.
او اهل شهر بخارا بود. از بزرگترین فقهاء مذهب حنفی، و حافظ این مذهب شمرده می شد.
درین سال ابو طالب حسین بن محمد بن علی بن حسن زینبی، نقیب النقباء از کار نقابت و پیشوائی کناره گرفت و در ماه صفر در بغداد از دنیا رفت. پس از او برادرش طراد جانشین وی گردید و امر نقابت را عهده دار شد.
ابو طالب نیز از بزرگان حنفیه بود و حدیث بسیار روایت میکرد.
درین سال، در ماه ذی الحجه، ابو زکریا یحیی بن عبد الوهاب بن منده اصفهانی، که از محدثان مشهور بیت الحدیث بود، درگذشت.
او کتاب های نیکوئی تصنیف کرده است.
درین سال ابو الفضل احمد بن خازن از دنیا رفت.
او مردی ادیب بود. شعر نیکو می ساخت. روزی به عزم دیدار دوستی به خانه او رفت ولی او در خانه نبود. اما غلامان وی او را به- باغ و همچنین به حمام بردند.
لذا درین باره قطعه ذیل را ساخت:
وافیت منزله فلم ار صاحباالا تلقانی بوجه ضاحک
و البشر فی وجه الغلام نتیجةلمقدمات ضیاء وجه المالک
و دخلت جنته و زرت جحیمه فشکرت رضوانا و رأفت مالک
ص: 262
(یعنی: به خانه او رسیدم و هیچ یاری را در آن جا ندیدم مگر اینکه باروی خندان از من دیدار کرد، گشاده روئی غلام و خدمتکار خانه نشانه ای از فروغ روی صاحبخانه بود. هم بهشت او هم دوزخ گرم او را دیدم. و از رضوان، یعنی دربان بهشت، و مهربانی مالک دوزخ سپاسگزاری کردم.)
ص: 263
ملک طغرل- پسر سلطان محمد- هنگامی که پدرش فوت کرد، در قلعه سر جهان (1) اقامت داشت.د،
ص: 264
این شاهزاده در ماه محرم سال 503 هجری قمری تولد یافته و یک سال بعد، یعنی سال 504 پدرش شهرهای ساوه و آبه و زنجان را به او واگذارده بود.
سلطان محمد ضمنا به امیر شیرگیر- همان کسی که در محاصره قلعه های اسماعیلیان ذکرش گذشت- ماموریت داده بود که تربیت و سرپرستی فرزندش ملک طغرل را بر عهده گیرد.
از آن پس دره ها و سرزمین هائی هم که شیرگیر از اسماعیلیان گرفت به قلمرو ملک طغرل اضافه شد.
درین سال، یعنی سال 513 هجری قمری سلطان محمود- برادر ملک طغرل- امیر کنتغدی را فرستاد که مربی و سرپرست ملک طغرل باشد و اداره امور او را بر عهده گیرد و او را به خدمت وی ببرد.
ولی امیر کنتغدی وقتی به خدمت ملک طغرل رسید، او را- بر عکس- به مخالفت با برادر و احتراز از رفتن به پیش او واداشت.
و دو نفری بر این قرار اتفاق کردند.
سلطان محمود، وقتی این خبر را شنید، شرف الدین انو شیروان ابن خالد را با سی هزار دینار پول و خلعت ها و هدایای دیگر پیش ملک طغرل فرستاد. و به او وعده داد که چنانچه پیش وی برود و به او به پیوندد، سرزمین هائی بیش از آنچه که اکنون دارد در اختیارش خواهد گذارد.
اما به پیام سلطان محمود جواب مساعد داده نشد. و امیر کنتغدی
ص: 265
پاسخ داد: «ما فرمانبردار سلطان هستیم و به همان راه میرویم که او می رود و از قشون نیز با ما فقط به اندازه ای است که بتوانیم در برابر مخالفان مقاومت کنیم.» سلطان محمود، ضمن درگیری با برادر خود، در ماه جمادی- الاولی، با ده هزار سوار زبده از دروازه همدان حرکت کرد و قصد خود را نیز از همه پنهان داشت.
او تصمیم گرفته بود که به برادر خود، و امیر کنتغدی ناگهان حمله برد و آنان را گوشمالی دهد.
اما در راه، یکی از خاصان او به مردی ترک از کسان ملک طغرل برخورد و سلطان را از این موضوع آگاه ساخت.
به فرمان سلطان آن مرد را دستگیر کردند که نتواند ملک طغرل را از قصد سلطان محمود آگاه سازد.
ولی آن مرد دوستی هم داشت که وقتی خبر دستگیری وی را شنید و از جریان امر آگاه شد، شبانه بیست فرسخ راه را طی کرد تا خود را به امیر کنتغدی رساند.
امیر کنتغدی سرمست خفته بود و او به زحمت زیاد بیدارش کرد و از آنچه میدانست آگاهش ساخت.
او نیز پس از اطلاع از اوضاع به نزد ملک طغرل رفت و جریان را به او بازگفت و او را مخفیانه با خود برد.
آنان عازم قلعه سمیران (1) شدند.59
ص: 266
ولی راه را گم کردند و به سوی قلعه سرجهان رفتند که آنجا را ترک گفته بودند. و در آنجا قشونی گرد آوردند.
این گمراهی به نفع آنان تمام شد و آنان را به سوی امن و سلامت راهنمائی کرد. زیرا سلطان محمود راه خود را به سوی قلعه سمیران افکند و گفت: «این دو نفر- یعنی طغرل و امیر کنتغدی وقتی بفهمد که ما داریم به آنها نزدیک می شویم، به قلعه سمیران خواهند رفت. چون سمیران قلعه ای است که ذخائر و اموال خود را در آنجا گذاشته اند. و چه بسا که در بین راه با آنها مصادف شویم.» بهر صورت، ملک طغرل و امیر کنتغدی، آنچه فکر میکردند باعث دردسرشان خواهد شد، مایه نجاتشان گردید.
سلطان محمود وقتی به قلعه سمیران رسید به سپاهیانی که نگهبان قلعه بودند حمله برد و قلعه را گرفت و در آنجا دست به یغماگری گذاشت و از خزانه برادر خود سیصد هزار دینار برداشت (1) این مالی بود که خود برای وی فرستاده بود.
سلطان محمود، پس ازین واقعه، مدتی در زنجان اقامت کرد.
و بعد از زنجان عازم ری شد.
اما ملک طغرل از قلعه سرجهان فرود آمد. او و امیر کنتغدی خود را به شهر گنجه رساندند. و در آنجا یاران ملک طغرل به اود.
ص: 267
پیوستند و قدرت و نیروی او فزونی گرفت و میان او و برادرش سلطان محمود نگرانی و تیرگی روابط حکمفرما گردید.
درین سال- در ماه جمادی الاول- میان سلطان سنجر و برادرزاده اش سلطان محمود جنگ سختی درگرفت که ما اینک جریان امر را ذکر می کنیم:
پیش ازین- ضمن وقایع سال 508 هجری قمری- گفتیم که سلطان سنجر به غزنه رفت و آن شهر را فتح کرد و آنچه در آنجا بود به تصرف درآورد و به خراسان بازگشت.
در خراسان شنید که برادرش، سلطان محمد، درگذشته و سلطان محمود- که دختر سلطان سنجر را به زنی گرفته بود- بر- تخت سلطنت نشسته است.
سلطان سنجر از خبر فوت سلطان محمد دچار اندوه بزرگی شد.
برای سوگواری خاکسترنشین گردید و عزا و ماتمی نشان داد که نظیرش شنیده نشده بود.
دستور داد که هفت روز شهر را تعطیل کنند و بازارها را به- بندند و برای سلطان محمد مجالس تذکار برپا سازند و واعظان به- یادآوری کارهای نیک او مانند جنگ با باطنیان و انصراف از باج بستن به بعضی از معاملات و غیره، بپردازند.
سلطان سنجر که به لقب «ناصر الدین» ملقب بود، پس از درگذشت برادرش، سلطان محمد، لقب معز الدین یافت که لقب پدرش ملکشاه بود.
ص: 268
سلطان سنجر به فکر تصرف جبال (1) و عراق و آنچه در دست برادرزاده اش سلطان محمود بود، افتاد.
در این وقت از کشتن وزیر خود، ابو جعفر محمد بن فخر الملک، ابو المظفر بن نظام الملک، پشیمان شد.
سبب کشتن او این بود که او امیران را خوار و خفیف میساخت و آنان را از خود بیزار می کرد- بدین جهة کینه وی را در دل داشتند و از او بدشان می آمد.
وقتی از دست او به سلطان سنجر شکایت کردند، سلطان در غزنه بود و به آنان خبر داد که ترتیب کشتن او را خواهد داد ولی انجامی)
ص: 269
این امر در غزنه برایش مقدور نیست.
سلطان سنجر به عللی نسبت به وزیر خود متغیر شده و ازو روی گردانده بود. منجمله اینکه: او سلطان سنجر را به تصرف غزنه تشویق کرد. و وقتی که سلطان سنجر به این کار همت گماشت و حرکت کرده و به ولایت «بست» رسید، ارسلانشاه حاکم بست پانصد هزار دینار به او وعده داد که سلطان سنجر را از قصد خود منصرف کند.
او نیز سلطان را به مصالحه و انصراف از جنگ اندرز داد. عین همین عمل را نیز در ما وراء النهر کرد.
دیگر از علل خشم سلطان سنجر نسبت به او این بود که می گفتند در غزنه اموال بسیاری برای خود برداشته است.
علت دیگر، طرز رفتار او با امیران و رنجاندن آنان بود.
اینها و علل دیگر باعث شد که وقتی سلطان سنجر به بلخ بازگشت فرمان دستگیری او را صادر کرد و خونش را ریخت و اموالش را گرفت.
اموال و جواهرات او حد و حساب نداشت. درین میان، هزار هزار- یعنی یک میلیون- دینار طلا یافت شد.
سلطان سنجر، پس از کشته شدن او، شهاب الاسلام عبد الرزاق برادرزاده نظام الملک- معروف به ابن الفقیه، را به وزارت خود منصوب ساخت.
ولی این شخص از لحاظ شخصیت و بلندی مقام به پسر فخر- الملک، یعنی وزیر پیشین، نمی رسید و میان مردم به اندازه او قدر و منزلت نداشت.
لذا سلطان سنجر وقتی خبر درگذشت برادر خود را شنید، به-
ص: 270
فکر تصرف سرزمین های او افتاد و از کشتن وزیر خود پشیمان شد زیرا او بخاطر تمایلی که مردم به وی داشتند و قدر و منزلتی که میان مردم داشت می توانست بیش تر از آنچه به کثرت سپاه ممکن بود نصیب سلطان شود، به او ملک و مال برساند.
سلطان محمود شرف الدین انوشیروان بن خالد و فخر الدین طغایرک بن یزن را با هدایا و تحف و نعمت هائی از مازندران به خدمت عم خود، سلطان سنجر، فرستاد و تعهد کرد که سالی دویست هزار دینار به او بپردازد.
فرستادگان سلطان محمود به خدمت سلطان سنجر رسیدند و پیامی که داشتند به عرض او رساندند.
سلطان سنجر برای حرکت به سوی ری آماده شد. شرف الدین انوشیروان به او توصیه کرد که از جنگ و کشتار درگذرد. ولی او پاسخ داد: «برادرزاده من بچه است و تحت نفوذ وزیر خود و حاجب خود، علی، قرار دارد.» وقتی سلطان محمود خبردار شد که عم وی، سلطان سنجر، برای پیکار با وی حرکت کرده و امیر انر نیز که سرداری سپاه او را دارد به گرگان رسیده، به امیر علی بن عمر دستور داد که به مقابله با آنان بشتابد.
امیر علی اول حاجب سلطان محمد بود و پس از درگذشت وی حاجب سلطان محمود گردید.
سلطان محمود با سپاهی انبوه با عده ای از امیران در اختیار امیر علی قرار داد. در نتیجه، ده هزار سوار گرد آمدند تا به قشون سلطان سنجر رسیدند که امیر انر سرداری آن را عهده دار بود.
ص: 271
امیر علی بن عمر نامه ای به امیر انر نوشت و وصیت سلطان محمد را یادآور شد که گفته بود به سلطان سنجر احترام بگذارند و امر و نهی او را مراعات کنند و هر چه او فرمود بپذیرند. و متذکر گردید که:
«سلطان محمد گمان می برد که سلطان سنجر نیز سلطنت را برای پسر وی- سلطان محمود- حفظ خواهد کرد. بدین جهة بود، که او را جانشین خود ساخت و ما را نیز متعهد کرد که به او وفادار بمانیم.
لذا با ما سر مخالفت با سلطان سنجر را نداریم. حمله شما را به شهرهای خود تحمل نمی کنیم در عین حال از اطاعت فرمان سنجر نیز چشم نمی پوشیم.
من چون دانستم که با تو فقط پنج هزار سوار است، تعداد کمتری قشون پیشت می فرستم تا بدانی که نه شما در مقابل ما یارای مقاومت خواهید داشت و نه به زور و نیرو با ما برابر خواهید بود.» امیر انر، بر اثر این پیام، از گرگان برگشت. عده ای از سپاهیان سلطان محمود خود را به او رساندند و جمعی از کسان او را گرفتند و اسیر کردند.
سلطان محمود به ری رسیده بود و در آنجا اقامت داشت که امیر علی بن عمر به خدمت او برگشت و جریان امر را گزارش داد.
از شنیدن ماجری خرسند شد و از کاری که کرده بود سپاسگزاری کرد.
همچنین او، و سپاهیانی را که با او بودند مورد ستایش قرار داد.
به سلطان محمود توصیه شد که در ری بماند و از آن جا بیرون نرود. به او گفتند: «اگر سپاهیان خراسان بدانند که تو در ری هستی از حدود خود دورتر نخواهند شد و از ولایت خود تجاوز نخواهند کرد.» ولی او این پیشنهاد را نپذیرفت و از اقامت در ری دلتنگ شد و
ص: 272
آنجا را ترک گفت و روانه گرگان گردید.
سلطان محمود و امیر منکبرس و امیر منصور بن صدقه برادر دبیس و امیران بکجی و غیره با سپاهیان خود به یک دیگر پیوستند.
بدین ترتیب سلطان محمود با ده هزار سوار وارد همدان شد.
در همدان وزیر او، ربیب ابو منصور درگذشت. و او ابو طالب سمیرمی را به وزارت خود منصوب ساخت.
سلطان محمود، وقتی که شنید عم وی، سلطان سنجر، به طرف ری حرکت کرده، به عزم پیکار با او، به سوی او شتافت.
این دو سپاه در دوم جمادی الاولی در نزدیک ساوه به هم برخورد کردند.
لشگریان سلطان محمود می دانستند که بیابان خشک و سوزانی در پیش راه قشون سنجر قرار دارد که گذشتن از آن هشت روز وقت می گیرد و با اطلاع از این موضوع بر آنان پیشی گرفتند و خود را به آب رساندند و بر آن تسلط یافتند.
تعداد سپاهیان خراسان بیست هزار نفر بود. هیجده راس فیل نیز برداشتند که فیل بزرگ آنها «بادهو» نامیده میشد.
عده ای از فرماندهان بزرگ سپاه خراسان عبارت بودند از: پسر امیر ابو الفضل حاکم سیستان، خوارزمشاه محمد، امیر انر و امیر قماج.
علاء الدوله گرشاسب بن فرامرز بن کاکویه، فرمانروای یزد نیز که خواهر سلطان محمد و سلطان سنجر را به زنی گرفته بود و داماد آن دو شمرده می شد به آنان پیوست.
علاء الدوله تا وقتی که سلطان محمد حیات داشت از همه خاصان وی در نزدش گرامی تر بود. ولی هنگامی که سلطنت به-
ص: 273
سلطان محمود رسید، ازو روی گردان شد و شهری را که در اختیارش بود به قراجه ساقی واگذار کرد که فرمانروای شهرهای فارس گردید.
بر اثر این پیشامد، علاء الدوله نیز به سلطان سنجر روی آورد.
او از ملوک دیلم بود و سلطان سنجر را از احوال آن نواحی و همچنین راه تصرف آن شهرها آگاه ساخت.
به او گفت که امیران در آن حدود برای بدست آوردن مال چه کارها کرده اند و در مقابل او با یک دیگر چه اختلاف نظرهائی دارند.
ازین گونه اطلاعات در اختیار سنجر گذارد و او را به تصرف شهرها تشویق کرد.
تعداد قشون سلطان محمودند به سی هزار تن بالغ می گردید.
از فرماندهان بزرگ نیز امیر علی بن عمر، امیر حاجب، امیر منکبرس، اتابک غزغلی، پسران برسق بخاری، و قراجه ساقی بودند.
سلطان محمود نهصد بار اسلحه نیز با خود داشت.
سپاهیان سلطان محمود به علت کثرت نفرات و دلیری زیاد و بسیاری اسبان قشون سنجر را خوار و ناچیز می انگاشتند.
هنگامی که دو لشکر به یک دیگر رسیدند، افراد قشون خراسان به دیدن آن سپاه کثیر و نیرومند روحیه خود را باختند و ضعیف شدند.
در نتیجه، جناح راست و هم چنین جناح چپ قشون سنجر فرار اختیار کرد. کسان او بهم ریختند و دچار آشفتگی شدند و چنان گریختند که به هیچ روی بازگرداندن آنان امکان نداشت.
درین واقعه مقدار بسیاری از بار و بنه قشون سنجر به غارت
ص: 274
رفت و گروهی از آنان نیز به دست مردم حومه شهر کشته شدند.
سلطان سنجر میان فیلان و کسان خود قرار داشت. و در برابر وی نیز سلطان محمود و اتابک غزغلی قرار گرفته بودند.
سنجر وقتی که دید کار به جاهای باریک کشیده، ناچار شد که فیلان را به جنگ وادارد.
کسانی که در اطراف وی باقی مانده بودند به او توصیه کردند که بگریزد و جان خود را نجات دهد.
ولی او جواب داد: «یا پیروزی، یا کشته شدن. ولی گریز، هرگز!» هنگامی که فیلان به جنگ مبادرت کردند و اسبان قشون سلطان محمود آنها را دیدند، از میدان کارزار برگشتند و عقب نشینی کردند.
اما سلطان سنجر در آن حال به سلطان محمود رحم آورد و کسان خود را گفت: «آن بچه را با حملات این فیلان نترسانید.» بدین فرمان، از حملات فیل ها به آنان جلوگیری کردند. در نتیجه، سلطان محمود و کسانی که با وی بودند توانستند از دست فیلان جان به سلامت برند و به قلب سپاه خود بگریزند.
درین جریان، سرپرست و مربی او، غزغلی، گرفتار شد. او با سلطان سنجر مکاتبه ای می کرد و به او وعده می داد که برادرزاده اش را پیش وی ببرد.
وقتی که اسیر شد، سلطان سنجر، به علت خلف وعده ای که کرده بود بر او خشم گرفت و او ناتوانی در انجام آن امر را بهانه کرد و پوزش خواست.
ص: 275
ولی سنجر فرمان داد که او را بکشند.
او مرد بیدادگری شمرده می شد و ظلم به اهل همدان را از حد گذرانده بود. با قتل او، خداوند مکافات وی را پیش انداخت.
وقتی جنگ با پیروزی سلطان سنجر پایان یافت، افرادی را فرستاد تا از کسان وی آن عده را که گریخته بودند گردآوری کنند.
و به نزد وی بازگردانند.
خبر پیروزی سنجر ده روزه به بغداد رسید. و بوسیله امیر دبیس بن صدقه به خلیفه المسترشد بالله پیام داده شد که خطبه بنام سلطان سنجر خوانده شود.
بنابر این در بیست و ششم جمادی الاولی خطبه خواندن بنام سلطان محمود قطع گردید و خطبه بنام سلطان سنجر خوانده شد.
اما سلطان محمود، پس از آن شکست، به سوی اصفهان رفت در حالیکه وزیرش ابو طالب سمیرمی، و امیر علی بن عمر، و قراجه با او همراه بودند.
سنجر به همدان رفت. و چون کمی عده قشون خود را در نظر گرفت و دید که اکثر سپاهیان به برادرزاده اش پیوستند برای او نامه ای نوشت و پیشنهاد صلح کرد.
مبادرت به این امر نیز بر اثر نصیحت مادرش بود که به او گفت:
«تو غزنه و توابع آن، و ما وراء النهر را تصرف کرده ای و- سرزمین های بی حدی را بدست آورده و همه را به صاحبان آنها واگذاشته ای.
برادرزاده ات را هم یکی از آنان بشمار و بگذار که آنچه دارد در اختیارش باشد.» مادر سلطان سنجر، مادر بزرگ سلطان محمود بود. بدین
ص: 276
جهة سنجر پند او را پذیرفت.
تعداد لشکریان سلطان سنجر رفته رفته افزایش یافت. و از کسانی که به او پیوستند، یکی برسقی بود که از هنگام خروج خود از بغداد تا آن زمان در آذربایجان، نزد ملک مسعود، بسر می برد.
سلطان سنجر، در نتیجه افزایش سپاه خود، نیروی آماده ای یافت.
فرستاده او که نزد سلطان محمود رفته بود بازگشت و او را از احوال امیرانی که با سلطان محمود بودند آگاه ساخت و به او اطلاع داد که آنان تا وقتی که او به خراسان برنگردد، با وی صلح نخواهند کرد.
سنجر نپذیرفت و از همدان به کرج رفت. از آنجا بار دیگر نامه ای به سلطان محمود نگاشت و پیشنهاد صلح کرد و وعده داد که او را ولیعهد خود سازد.
سلطان محمود پیشنهاد او را قبول کرد و مسئله بدین ترتیب میان آنان حل شد و روی آن نیز سوگند یاد کردند.
بنابر این سلطان محمود در ماه شعبان به خدمت عم خود سلطان سنجر رفت و مهمان مادر بزرگ خود، مادر سلطان سنجر، گردید.
سلطان سنجر مقدم او را گرامی داشت و بیش از حد به تجلیل و احترام وی پرداخت.
سلطان محمود، وقتی به خدمت عم خود رسید، هدایای بسیار تقدیم کرد که سنجر ظاهرا پذیرفت ولی باطنا همه را برگرداند و از آنها جز پنج رأس اسب تازی تحفه دیگری قبول نکرد.
پس از این واقعه، سنجر، به سایر ایالات و ولایاتی که در اختیار
ص: 277
خود داشت مانند خراسان و غزنه و ما وراء النهر و غیره نوشت که پس از نام وی بنام سلطان محمود خطبه بخوانند.
چنین نامه ای به بغداد نیز نوشت.
از آن پس تمام شهرهایی که گرفته بود تحت تسلط او درآمد جز ری که تصمیم گرفت آنجا را نیز به تصرف خود درآورد تا سلطان محمود نتواند بار دیگر از آنجا بر او خروج کند.
درین سال فرنگیان از شهرهای خود به نواحی حلب روی آور شدند و بزاعه و شهرهای دیگر را گرفتند و شهر حلب را ویران ساختند و با اهالی به زد و خورد پرداختند.
در حلب خواربار و ذخائر کافی حتی برای یک ماه هم وجود نداشت بدین جهت مردم شهر از هجوم فرنگیان به شدت هراسناک شدند چون از پیکار با آنان منع شده بودند. اگر چه با وجود مضیقه ای که از لحاظ کمی خواربار و ذخائر داشتند، چنانچه با دشمن می جنگیدند یک نفر هم از آنان باقی نمی ماند.
فرنگیان به چاپلوسی و تطمیع اهل حلب پرداختند که وادارشان کنند تا املاکی را که نزدیک دروازه حلب بود با آنها تقسیم نمایند.
مردم حلب کسانی را برای دادخواهی از دست فرنگیان به- بغداد فرستادند و کمک خواستند. ولی از آنان حمایت نشد.
در آن زمان امیر ایلغازی، فرمانروای حلب، در شهر ماردین مشغول گردآوری قشون و سربازانی بود که داوطلب جنگ با کفار بودند.
او قریب بیست هزار سرباز گرد آورد. و از سرداران اسامة بن
ص: 278
مبارک ابن شبل کلابی، و امیر طغان ارسلان بن مکر، صاحب بدلیس و ارزن با او بودند.
او با این عده به قصد پیکار با فرنگیان روانه شام شد.
فرنگیان وقتی دانستند که مسلمانان برای پیکار با آنان عزم خود را جزم کرده اند، با نیروی جنگی و نفرات خود که عبارت بودند از سه هزار سوار و نه هزار پیاده، حرکت کردند و نزدیک اثارب، در موضعی که تل عفرین خوانده می شد فرود آمدند.
این محل میان کوه هائی بود که جز از سه طرف، برای دسترسی بدان هیچ راه دیگری وجود نداشت.
شرف الدوله مسلم بن قریش نیز در همین محل به قتل رسید.
فرنگیان گمان می کردند که بعلت وجود گذرگاه های تنگ هیچکس به محل آنها راه نخواهد یافت. لذا وقتی به قدرت و نیروی مسلمانان پی بردند، در آنجا، چنانکه عادتشان بود، به وقت گذرانی پرداختند. و به ایلغازی نامه نوشتند که: «خود را برای آمدن به- پیش ما در زحمت نینداز، چون ما خود قریبا پیش تو خواهیم آمد.» ایلغازی یاران خود را از آنچه فرنگیان گفته بودند آگاه ساخت و به مشورت پرداخت که با دشمن چه باید کرد.
آنان توصیه کردند که فرصت را از دست ندهد و به دشمن حمله کند.
او نیز چنین کرد و با افراد خود به سوی موضعی که فرنگیان گرفته بودند روانه شد.
مسلمانان از راه های سه گانه شروع به پیشروی کردند. فرنگیان به علت سختی راه، عقیده داشتند که احدی نمی تواند در محل آنان
ص: 279
قدم بگذارد. و متوجه پیشروی مسلمانان نشدند مگر موقعی که پیشروان آنان سرزده وارد شدند و آنها را غافلگیر کردند.
فرنگیان به مسلمانان حمله ور شدند بشدتی که مسلمانان اول عقب نشستند و گریختند. ولی وقتی دیدند که باقی سپاهیان نیز از پشت سر دارند می آیند، دلگرم شدند و با آنان برگشتند. جنگ سختی میان دو طرف درگرفت.
مسلمانان از همه سو فرنگیان را در میان گرفتند و بروی آنان از همه طرف شمشیر کشیدند چنانکه جز عده ای قلیل هیچکس از معرکه جان بدر نبرد. همه یا به قتل رسیدند و یا اسیر شدند.
میان اسیران، عده ای از سواران پیشرو وجود داشتند که تعدادشان از هفتاد تجاوز می کرد. این عده را به حلب بردند. آنان می خواستند سیصد هزار دینار بپردازند و آزادی خود را بخرند. ولی پیشنهادشان پذیرفته نشد. و مسلمانان از پیکار با فرنگیان غنائم بسیار بدست آوردند.
سیرجال، فرمانروای انطاکیه، درین جنگ بقتل رسید و سر او به حضور ایلغازی حمل شد.
نبرد مذکور در نیمه ماه ربیع الاول رخ داد و اشعاری در مدح ایلغازی راجع به این پیروزی ساختند. منجمله دو بیت ذیل است که آنرا عظیمی (1) سروده است.ا)
ص: 280
و استبشر القرآن حین نصرته و بکی لفقد رجاله الانجیل (یعنی: بگو آنچه میخواهی، که گفتار تو پسندیده است. و پس از آفریدگار به تو می توان پشتگرم بود. هنگام پیروزی او قرآن مژده شادی داد. ولی انجیل بخاطر از دست دادن مردان خود گریست.) فرنگیانی که ازین جنگ جان سالم بدر برده بودند بار دیگر به- سایر همکیشان خود پیوستند و آماده پیکار شدند.
ایلغازی بار دیگر به مقابله با آنان شتافت. و در جنگی که کرد پیروزی یافت و قلعه اثارب و زردنا را که در اختیار فرنگیان بود تصرف کرد.
او پس از این فتح به حلب برگشت و کارهای آنجا را سر و سامان داد و وضع شهر را اصلاح کرد. آنگاه برای رسیدن به ماردین از فرات گذشت.
درین سال جوسلین، صاحب تل باشر، با گروهی از فرنگیان که نزدیک به دویست سوار بودند، از طبریه حرکت کرد و به طائفه ای از قبیله بنی خالد حمله برد و اسیرشان کرد و اموالشان را گرفت و نشانی بقیه افرادشان را که از قبیله بنی ربیعه بودند پرسید.
گفتند که آنها در آن سوی الحزن- در وادی السلاله- بین دمشق و طبریه، هستند.
جوسلین یکصد و پنجاه سوار از افراد خود را پیش فرستاد و خود با پنجاه سوار از راه دیگر بدان سو روانه شد. و با آنان قرار گذاشت
ص: 281
که بامداد برای حمله به بنی ربیعه به یک دیگر ملحق شوند.
وقتی افراد قبیله بنی ربیعه از حرکت فرنگیان آگاه شدند خواستند محل اقامت خود را ترک گویند و بروند ولی امیر آنان ازین کار منعشان کرد. لذا ماندند و برای پیکار آماده شدند.
جنگاوران بنی ربیعه به یکصد و پنجاه سوار بالغ می شدند.
فرنگیان نیز یکصد و پنجاه سوار بودند که آنجا رسیدند و گمان می کردند که جوسلین و افرادش پیش از آنان رسیده اند یا عنقریب خواهند رسید.
ولی حقیقت این بود که او و افرادش راه را گم کرده بودند.
بنابر این دو طرف با نفرات مساوی به جنگ پرداختند.
اعراب بنی ربیعه، اسب های فرنگیان را از پای درآوردند و کاری کردند که اکثر فرنگیان پیاده ماندند. و بدین ترتیب فرمانده مردان بنی ربیعه دلاوری و حسن تدبیر و باریک بینی خود را آشکار ساخت.
درین زد و خورد هفتاد تن از فرنگیان کشته شدند. دوازده تن از سردسته های آنان نیز اسیر گردیدند و هر کدام در برابر پرداخت مبلغی گزاف و رها کردن عده ای از اسرای تازی، آزادی خود را بدست آوردند.
اما جوسلین که راه را گم کرده بود وقتی خبر این شکست را شنید به طرابلس رفت. و در آنجا گروهی را گرد آورد و به عسقلان برد و آن شهر را مورد تاخت و تاز قرار داد.
ولی مسلمانان در آنجا او را شکست دادند و او ازین عرصه نیز شکست خورده و مغلوب بازگشت
.
ص: 282
در این سال، امیر منکوبرس، همان کسی که شحنه بغداد بود و احوالاتش پیش ازین شرح داده شد، به قتل رسید.
سبب کشته شدن او چنین بود:
وقتی که او همراه سلطان محمود در جنگ با سلطان سنجر شرکت کرد و شکست خورد ضمن بازگشت به بغداد بعضی از مواضع را در راه خراسان غارت کرد.
هنگامی که می خواست وارد بغداد شود، دبیس بن صدقه کسانی را فرستاد تا از ورود وی جلوگیری کنند. او نیز ناچار از آنجا برگشت.
در همان احوال، میان سلطان سنجر و سلطان محمود صلح برقرار گردید. بدین جهة امیر منکبرس نیز تصمیم گرفت که به خدمت سلطان سنجر برود.
لذا عازم دربار او شد و با شمشیر و کفن به دربار او رفت.
سلطان سنجر گفت: «من هیچکس را مؤاخذه نمی کنم.» و او را به سلطان محمود سپرد و گفت: «این مملوک تست. هر کار که میخواهی، با او بکن!» سلطان محمود نیز او را دستگیر کرد.
سلطان محمود نسبت به امیر منکبرس کینه شدیدی در دل داشت. و از جمله علل کینه او یکی این بود که وقتی سلطان محمد فوت کرد، او کنیزکی را که همبستر سلطان محمود بود و مادر ملک مسعود شمرده می شد، پیش از آنکه عده اش بپایان رسد، قهرا گرفت.
علت دیگرش گستاخی امیر منکبرس در برابر وی بود. او کارها
ص: 283
را خودسرانه، بدون رعایت نظر وی انجام می داد. هنگامی که به- شحنگی بغداد رفت سلطان محمود از این اقدام خوشش نمی آمد ولی نمی توانست او را از رفتن باز دارد.
علت دیگر نفرت سلطان محمود از امیر منکبرس- بیدادگری های او در عراق بود.
عللی که ذکر شد و همچنین علت های دیگر باعث گردید که سلطان محمود در قتل امیر منکبرس پافشاری بخرج داد. او را کشت و شهرها و مردم شهرها را از شرش نجات بخشید.
درین سال امیر علی بن عمر، حاجب سلطان محمد، کشته شد.
او، پس از درگذشت سلطان محمد، در ردیف بزرگترین امراء سلطان محمود درآمده بود و سپاهیان همه از او اطاعت می کردند.
بدین جهة امیران دیگر بر جاه و مقام او رشک بردند و نزد سلطان محمود از او بدگوئی نمودند و او را به کشتن وی برانگیختند.
او هم ازین جریان آگاه شد و گریخت و به قلعه برجین رفت که میان بروجرد و کرج قرار داشت و خانواده و اموال وی در آنجا بودند.
از آنجا با دویست سوار عازم خوزستان شد که در دست اقبوری بن برسق و دو تن از برادرزادگانش: ارغلی بن یلبکی، و هندو بن زنگی، بود و رسولی را نزد آنان فرستاد و از آنان پیمان گرفت که به وی خیانت نورزند و ازو حمایت و جانبداری کنند.
ولی وقتی به سوی آنان روانه شد قشونی را فرستادند و او را از
ص: 284
قصدی که داشت منع کردند.
این سپاهیان در شش فرسخی شوشتر با افراد او روبرو شدند و جنگی میان آنان درگرفت که به شکست او و کسانش منتهی گردید.
هنگامی که می خواست بگریزد. اسبش او را انداخت. و او روی اسبی دیگر جست. اما دامن لباسش به زین اسب اولی گیر کرد. لذا آن اسب از دستش رفت و بر اسب اولی همچنان آویزان ماند تا افراد دشمن سررسیدند و اسیرش کردند.
آنگاه نامه ای درباره سرگذشت او به سلطان محمود نگاشتند.
سلطان محمود فرمان کشتن او را صادر کرد. لذا سرش را بریدند و به خدمت او فرستادند.
آشوب میان مرابطان و مردم قرطبه (1)
درین سال، بقولی هم در سال بعد یعنی سال 514 هجری قمری،نی
ص: 285
میان لشکریان امیر المسلمین علی بن یوسف، و اهالی قرطبه، آشوبی برپا شد.
سببش هم این بود که امیر المسلمین علی بن یوسف کارهای قرطبه را به ابو بکر یحیی بن رواد سپرده بود.
در روز عید قربان که مردم برای گردش بیرون رفتند، یکی از بردگان ابو بکر به سوی زنی دست درازی کرد و او را گرفت.
زن از مسلمانان برای نجات خود کمک خواست و آنان نیز به- کمکش شتافتند. در نتیجه میان بردگان ابو بکر و مردم شهر نزاع و آشوب سختی درگرفت و تمام روز را ادامه داشت و زد و خورد به- حدت و شدت رسید تا شب هنگامی که از جنگ و جدال دست برداشتند و پراکنده شدند.
وقتی این خبر به امیر ابو بکر رسید فقیهان و بزرگان شهر را فراخواند و درین باره با آنان به مشورت پرداخت.
گفتند: «صلاح در این است که یکی از بردگانی را که چنین آشوبی بر پا کرده اند به قتل برسانی.» ولی او این پیشنهاد را نپسندید. از این صلاح اندیشی به- خشم آمد و بامداد روز بعد گروهی را مسلح ساخت که میان اهل شهر
ص: 286
دست به کشتار بزنند.
مردم هم که جان خود را در خطر دیدند بفکر مقابله افتادند.
علما و بزرگان و جوانان شهر پای در رکاب نهادند و دست به پیکار زدند و با ابو بکر جنگیدند و او را فراری ساختند.
ابو بکر به قصر خود پناه برد. مردم قصر را محاصره کردند و از در و دیوار بالا رفتند که وارد قصر شوند و او را بگیرند.
ابو بکر به دشواری از چنگ آنان گریخت.
مهاجمان وارد قصر شدند و آنرا غارت کردند. پس از آن، خانه های تمام مرابطان را آتش زدند و اموالشان را به یغما بردند و آنان را به بدترین وضع از شهر بیرون کردند.
وقتی خبر این واقعه به امیر المسلمین رسید سخت برآشفت و در میان صنهاجه (1) و زنانة (2) و بربر (3) به گرد آوردن سپاهد.
ص: 287
پرداخت.
گروه بسیاری بر او گرد آمدند و او با این لشکر انبوه بسال 515 هجری قمری عازم پیکار با مردم قرطبه شد.
وقتی به قرطبه رسید، شهر را محاصره کرد. مردم قرطبه با از جان گذشتگی و فداکاری کسی که می خواهد از خون و مال و ناموس خود دفاع کند به جنگ پرداختند.
امیر المسلمین وقتی پایداری و سرسختی و شدت نبرد آنان را دید، برای میانجیگری و درخواست صلح سفیرانی را به نزد آنان فرستاد.
پیشنهاد صلح پذیرفته شد. بدین ترتیب که مردم قرطبه غرامت اموالی را که از مرابطان به یغما برده بودند بپردازند.
این قرار داده شد و امیر المسلمین از جنگ با آنان دست برداشت
ص: 288
و برگشت.
درین سال علی بن سکمان بر بصره دست یافت.
سبب تسلط او این بود که سلطان محمد بصره را به اقطاع در اختیار امیر آقسنقر بخاری گذارده، و امیر آقسنقر نیز شخصی را که سنقر بیاتی خوانده می شد، به نیابت از طرف خود، بدانجا فرستاده بود.
سنقر بیاتی به اندازه ای با مردم به نیکی رفتار می کرد که چون آب بصره شور بود، کشتی ها و همچنین کشتی های یدک کشی را ترتیب داد تا برای ناتوانان و فقرائی که به آب شیرین دسترس نداشتند، آب شیرین و زلال حمل کنند.
پس از درگذشت سلطان محمد، این امیر سنقر تصمیم گرفت امیری را که غرغلی نام داشت و سردسته ترکان اسماعیلیه شمرده می شد و چند سال مردم را از بصره به حج برده بود، و همچنین امیر دیگری موسوم به سنقر آلب را که رئیس ترکان بلدقیه بود، دستگیر کند.
این دو تن نیز بر ضد او با یک دیگر هم پیمان شدند و او را گرفتند و بند نهادند. و قلعه او را نیز با آنچه در قلعه بود تصرف کردند.
بعد، وقتی سنقر الب تصمیم گرفت که او را بکشد، غزغلی وی را از این کار منع کرد. اما او نپذیرفت و آقسنقر را کشت.
غزغلی نیز به سنقر الب حمله ور شد و خونش را ریخت. سپس دستور داد که میان مردم جار بزنند که آرامش را حفظ کنند و آسوده
ص: 289
خاطر باشند.
درین سال امیر الحاج در بصره، یکی از امراء بلدقیه بود که علی بن سکمان نام داشت.
غزغلی نسبت به او کینه می ورزید و می ترسید پس از آنکه کار حج بدست او پایان یافت، انتقام خون سنقر الب را، که سردسته بلدقیه بود، بگیرد.
لذا کسی را نزد تازیان بیابانی فرستاد و دستور داد که به- حاجیان حمله ور شوند و آنان را غارت کنند.
تازیان نیز به طمع افتادند و سر راه بر حاجیان گرفتند.
حاجیان با مهاجمین به جنگ پرداختند. علی بن سکنان نیز از آنان حمایت کرد. امتحان خوبی داد و کسانی را به دفع تازیان گماشت.
امیر سکمان به سوی بصره بازمی گشت و به جائی رسیده بود که تا بصره دو روز راه داشت.
غزغلی کسانی را فرستاد تا از ورود او به بصره جلوگیری کنند.
او نیز به سوی «عونی» رفت که در پائین دجله قرار داشت در حالیکه تازیان همچنان با او می جنگیدند.
وقتی به عونی رسید حمله سخت و صادقانه ای به تازیان کرد که آنان را شکست داد و گریزاند.
از طرف دیگر، غزغلی با گروهی به جنگ علی بن سکمان آمد.
سپاه غزغلی بسیار، ولی قشون علی بن سکمان اندک بودند.
این دو گروه به یک دیگر حمله ور شدند و به جنگ و کشتار پرداختند.
در حین گیر و دار اسب غزغلی تیر خورد. در نتیجه غزغلی
ص: 290
از اسب سرنگون گردید و کشته شد.
علی بن سکمان، پس از این پیروزی به بصره رفت و داخل شهر شد و قلعه شهر را گرفت و کارگزاران و نایبان آقسنقر بخاری را در مشاغلی که داشتند هم چنان باقی گذاشت و به آقسنقر هم که در خدمت سلطان محمود بود نامه ای نگاشت و اطاعت خود را نسبت به او اعلام داشت و درخواست کرد که به نیابت او در بصره حکومت کند.
آقسنقر به این درخواست جواب مساعد نداد.
علی بن سکمان هم دستیاران و نایبان آقسنقر را اخراج کرد و بر شهر تسلط یافت و مانند صاحبان مال که در مال خود تصرف می کنند، آنچه را که بدست آورد تصرف کرد و بر مسند حکومت مستقر شد. آنگاه نیکرفتاری پیشه کرد تا سال 514 هجری که سلطان محمود امیر آقسنقر بخاری را با قشونی به بصره فرستاد. و آقسنقر با نیروئی که داشت این شهر را از علی بن سکمان گرفت.
درین سال، یعنی سال 513 هجری قمری، سلطان سنجر فرمان داد که مجاهد الدین بهروز به شحنگی بغداد بازگردد.
درین وقت دبیس بن صدقه شحنه بغداد بود که پس از انتصاب مجاهد الدین بهروز از شغل خود معزول شد.
درین سال، در ماه ربیع الاول، ربیب الدوله، وزیر سلطان محمود، درگذشت. و پس از او کمال سمیرمی به وزارت سلطان محمود منصوب گردید.
پسر ربیب الدوله وزیر خلیفه المسترشد بالله بود که از وزارت
ص: 291
معزول شد. و پس از او عمید الدوله ابو علی بن صدقه، به جایش نشست و به لقب جلال الدین ملقب گردید.
این وزیر، عم وزیر جلال الدین ابو الرضا صدقه است که به- وزارت خلیفه الراشد بالله و اتابک زنگی رسید و به نحوی که شرحش را بیان خواهیم کرد.
درین سال قبر ابراهیم خلیل و قبرهای دو پسرش اسحق و یعقوب علیهم السلام، در نزدیکی بیت المقدس پیدا شد. پیش آنها در غار قندیل هائی از طلا و نقره بود. به همین نحو حمزة ابن اسد تمیمی هم جریان را در تاریخ خود ذکر کرده است. خدا بهتر میداند.
درین سال، در ماه محرم، قاضی القضاة ابو الحسن علی بن محمد دامغانی از دار دنیا رفت.
او در ماه رجب سال 449 هجری قمری به دنیا آمده و در بیست و شش سالگی در باب الطاق، بین بغداد و موصل، بر مسند قضا نشسته بود. تا آن زمان هیچکس دیگر در چنان سنی به چنین مقامی نرسیده بود.
پس از درگذشت او، الاکمل ابو القاسم علی بن ابی طالب حسین بن محمد زینبی، در سوم ماه صفر، جانشین او گردید و قاضی القضاه شد و خلعت یافت.
درین سال تاج الخلیفه (1) را که در بغداد بر ساحل دجلهد.
ص: 292
قرار داشت، چون بیم انهدام آن میرفت، خراب کردند. و این تاجی بود که امیر المؤمنین، المکتفی بالله، بعد از سال 290 هجری قمری ساخت.
درین سال حج به تأخیر افتاد.
مردمی که مشتاق زیارت خانه خدا بودند به دادخواهی برخاستند و کمک طلبیدند. و می خواستند منبر مسجد جامع قصر را در بغداد بشکنند.
خلیفه عباسی، دبیس بن صدقه را فرستاد تا با امیر نظر در تسهیل کار حاجیان مساعدت کند. او نیز دستور خلیفه را اجرا کرد.
حاجیان در دوازدهم ذی القعده از بغداد خارج شدند و تا کوفه دائم بر آنها باران می بارید.
ص: 293
درین سال دبیس بن صدقه، قاضی ابو جعفر عبد الواحد بن احمد ثقفی، قاضی کوفه، را به ماردین نزد ایلغازی بن ارتق فرستاد تا دخترش را عقد کند.
ایلغازی دختر خود را به عقد او درآورد. و ثقفی عروس را با خود به حله برد. و از آنجا به موصل رفت.
درین سال، در ماه جمادی الاولی، ابو الوفا علی بن عقیل بن
ص: 294
محمد بن عقیل، که در زمان خود شیخ حنبلیان بود، در بغداد درگذشت.
او بسیار خوب مناظره می کرد و حاضر جواب بود.
در آغاز جوانی مذهب معتزله را نزد ابو الولید مطالعه می کرد و به این مذهب گرائیده بود. بدین جهة حنبلیان در صدد کشتن او برآمدند. و او ناچار به باب المراتب پناه برد و چند سال در آن جا پنهان ماند. بعد توبه کرد تا اینکه توانست از نهانگاه خود بیرون آید و در میان مردم ظاهر شود.
مصنفاتی دارد که از جمله آنها کتاب الفنون است.
ص: 295
درین سال، در ماه ربیع الاول، آتش جنگ میان سلطان محمود و برادرش ملک مسعود- که در این وقت موصل و آذربایجان را داشت- شعله ور گردید.
علت این پیکار آن بود که دبیس بن صدقه با جیوش بک، مربی و سرپرست ملک مسعود مکاتبه ای می کرد و او را برمی انگیخت که قیام کند و تاج و تخت سلطنت را برای ملک مسعود بدست آورد.
ضمنا به او وعده می داد که اگر با پیشنهاد وی موافقت کند، او را در انجام امر یاری خواهد کرد.
غرض دبیس ازین تحریکات آن بود که میان دو برادر، یعنی ملک مسعود و سلطان محمود اختلاف اندازد و درین میان خود بهمان جاه و مقام بلندی برسد که پدرش از اختلاف میان سلطان برکیارق و سلطان محمد، دو پسر ملکشاه، رسیده بود، همچنانکه ما جریانش را ذکر
ص: 296
کردیم.
ضمنا قسیم الدوله برسقی که سمت اتابکی ملک مسعود را داشت، پس از برکناری از شحنگی بغداد به امور رحبه پرداخت که در اختیارش بود. ازین گذشته، ملک مسعود مراغه را نیز به وی واگذار کرد.
میان قسیم الدوله برسقی و دبیس بن صدقه از دیر باز دشمنی سختی وجود داشت.
بدین جهة دبیس بن صدقه به جیوش بک نامه ای نوشت و توصیه کرد که برسقی را دستگیر کند.
دبیس برای اینکه بهانه ای نیز جهة دستگیری برسقی تراشیده باشد، به او نسبت خیانت داد و نوشت که او به سلطان محمود تمایل دارد.
دبیس برای دستگیری برسقی مال زیاد خرج کرد و پول بسیار فرستاد.
قسیم الدوله برسقی وقتی از توطئه ای که بر ضدش کرده بودند آگاه شد، ملک مسعود و جیوش بک را ترک گفت و عازم خدمت سلطان محمود گردید.
سلطان محمود مقدم او را گرامی داشت و مقام او را بالا برد و در تجلیل ازو توجه بسیار کرد.
در همان اوقات استاد ابو اسماعیل حسین بن علی اصفهانی طغرائی به خدمت ملک مسعود رسید. پسر او ابو المؤید محمد بن ابی اسماعیل، در دستگاه ملک مسعود طغرانویسی می کرد.
ملک مسعود قبلا وزارت خود را به ابو علی بن عمار، فرمانروای طرابلس داده بود.
ص: 297
وقتی ابو اسماعیل- پدر ابو المؤید- به خدمت ملک مسعود رسید، مسعود که بسال 513 هجری قمری ابو علی بن عمار را در «باب خوی» از وزارت خود معزول کرده بود، ابو اسماعیل را به جانشینی او برگزید و به وزارت منصوب ساخت.
ابو اسماعیل نیز آنچه را که دبیس در خصوص مخالفت با سلطان محمود و بیرون رفتن از قید اطاعت او می نوشت مقرون به صواب پنداشت و ملک مسعود را بدین کار تشویق کرد.
کنیه ای که آنان نسبت به سلطان محمود داشتند آشکار گردید.
و خبر آن به گوش سلطان محمود رسید.
سلطان محمود نامه ای به آنان نگاشت و آنان را ازین سرکشی و عصیان ترساند.
از طرف دیگر، به آنان وعده داد که چنانچه در فرمانبرداری از وی پایداری کنند و با وی همراهی و همکاری نمایند، از هیچگونه یاری و احسان در حقشان خودداری نخواهد کرد.
ولی آنان به سخنان وی گوش ندادند و آنچه باطنا بر علیه او در سر پرورانده بودند ظاهر ساختند. خطبه بنام سلطنت ملک مسعود خواندند و برای او پنج نوبت (1) زدند.د)
ص: 298
این کارها هم هنگامی صورت می گرفت که لشگریان سلطان محمود متفرق و پراکنده بودند. بدین جهة مسعود و یارانش به طمع افتادند که در حمله به سلطان محمود تسریع کنند و پیشدستی نمایند چون تعداد سپاهیان او نیز اندک بود.
اما سلطان محمود نیز بزودی پانزده هزار سپاهی گرد آورد و عازم پیکار با برادر خود گردید.
دو سپاه در نیمه ماه ربیع الاول در گردنه اسد آباد با هم روبرو شدند و از سپیده دم تا پایان روز به پیکار پرداختند.
فرماندهی سپاه سلطان محمود را قسیم الدوله برسقی بر عهده داشت و به لشکریان ملک مسعود آسیب بسیار وارد آورد.
در پایان روز افراد ملک مسعود شکست خوردند و پا به فرار گذاردند. جماعت بسیاری از بزرگان و سرداران او نیز اسیر شدند.
استاد ابو اسماعیل، وزیر مسعود، هم گرفتار گردید. وقتی او را به حضور سلطان محمود بردند گفت: «فساد عقیده و ایمان او به من ثابت شده است.» آنگاه فرمان داد که وی را به قتل رسانند.
مدت وزارت ابو اسماعیل یک سال و یک ماه بود و عمرش از شصت سال تجاوز می کرد.
خط زیبائی داشت و شعر نیکو میسرود.
به کیمیاگری نیز علاقه بسیار داشت و در این باره کتاب هائی نوشته و بیحد و حساب اموال مردم را تلف کرده بود.
اما ملک مسعود، وقتی یارانش شکست خوردند و گریختند و پراکنده شدند، به کوهی پناه برد که تا میدان کارزار دوازده فرسنگ فاصله داشت.
در آنجا با پسران کوچک خود پنهان شد و عثمان- رکابدار
ص: 299
خود- را نزد برادر خود، سلطان محمود، فرستاد و ازو امان خواست.
عثمان به خدمت سلطان محمود رسید و احوال ملک مسعود را به عرض او رساند.
سلطان محمود بر حال برادر رحم آورد و به او امان داد و امیر آقسنقر برسقی را فرمود که پیش مسعود برود و ازو دلجوئی کند و او را از اینکه مشمول عفو واقع شده آگاه سازد و به حضور وی بیاورد.
اما پس از آنکه ملک مسعود عثمان را نزد برادر خود فرستاد و از او امان خواست، به یکی از امیران خود برخورد.
او که موصل و آذربایجان را در اختیار داشت، صواب چنین دید که ملک مسعود به موصل برود. و به او توصیه کرد که در آنجا به دبیس بن صدقه نیز نامه ای بنویسد که با سپاهیان خود به وی بپیوندد. و پس از گردآوری سپاه برای جنگ با سلطان محمود و تصاحب سلطنت برگردد.
ملک مسعود نیز این پیشنهاد را پذیرفت و جایگاه خود را ترک گفت و همراه او روانه شد.
وقتی برسقی به آنجا رسید و او را ندید، سراغش را گرفت. و همینکه از مسیر وی آگاه شد بدنبال او روانه گردید و عزم خود را جزم کرد که حتی اگر تا موصل هم برود، بالاخره خود را به او برساند.
لذا در راه به سرعت سیر خود افزوده. در نتیجه، ملک مسعود را هنگامی که سه فرسخ از مکان خود دور شده بود، پیدا کرد و عفو برادرش را به وی باز گفت. و تعهد کرد که هر چه میل دارد، برایش فراهم سازد.
با این سخنان او توانست ملک مسعود را به لشکرگاه سلطان محمود
ص: 300
بازگرداند. سلطان محمود به سپاهیان خود فرمود که به استقبال وی بشتابند و مقدم او را گرامی دارند.
فرمان سلطان اجرا گردید. و ملک مسعود با تجلیلی که درخور وی بود، وارد شد.
سلطان محمود دستور داد که از ملک مسعود در اقامتگاه مادرش پذیرائی شود. خود نیز برای دیدار وی بدانجا رفت و نشست و او را به حضور خود فراخواند.
دو برادر یک دیگر را در آغوش کشیدند و به گریه افتادند.
محمود به او محبت بسیار کرد و احساسات شدید نشان داد و نسبت به آنچه وعده کرده بود وفاداری بجای آورد و با او درباره کارهایش به گفتگو پرداخت.
این حسن رفتار از جمله مکارم اخلاق سلطان محمود شمرده شد.
بدین ترتیب نزاع بین دو برادر پایان یافت. در حالیکه رویهمرفته بیست و هشت روز در آذربایجان و موصل و جزیره خطبه سلطنت بنام مسعود خوانده بودند.
اما جیوش بیک که سمت اتابکی ملک مسعود را داشت به گردنه اسد آباد رفت و منتظر ملک مسعود شد ولی او را ندید. در جای دیگر هم انتظارش را کشید ولی به او دسترسی نیافت. لذا ازو ناامید شد و به- موصل رفت و در حوالی شهر اطراق کرد و به جمع آوری غلات برای شهر پرداخت و سپاهیانی گرد آورد.
وقتی که شنید سلطان محمود با برادر خود چگونه رفتار کرده، و ملک مسعود اکنون در خدمت اوست، دانست که مقام او بدین صورت
ص: 301
پایدار نخواهد ماند لذا چنین وانمود کرد که عزم شکار دارد و بدین بهانه خود را به «زاب» رساند. و به کسانی که همراهش بودند گفت:
«من قصد دارم به خدمت سلطان محمود بروم. و در این کار جان خود را به خطر می اندازم.» آنگاه قصد خود را عملی کرد و به حضور سلطان محمود شتافت.
سلطان محمود که آن زمان در همدان بود به او امان داد و ازو دلجوئی کرد و در حق او مراتب نیکی و احسان را معمول داشت.
اما دبیس بن صدقه که در عراق بود، وقتی خبر شکست ملک مسعود را شنید به غارتگری و ویران کردن شهرها پرداخت و به ارتکاب- کارهای زشت دست زد تا اینکه فرستاده سلطان محمود به وی رسید و به- دلجوئی او کوشید ولی او به وی اعتنائی نکرد.
هنگامی که در بغداد و حوالی بغداد، از دبیس اعمالی نظیر قتل و غارت و مفاسدی که همانندش دیده نشده بود به ظهور میرسید، خلیفه، المسترشد بالله، نامه ای ملامت آمیز به او نگاشت و کارهای او را مورد نکوهش قرار داد. و به او امر کرد که از این کارها دست بردارد. ولی او گوش نداد.
بعد از خلیفه، سلطان محمود، رسولی را نزد دبیس فرستاد و ازو دلجوئی کرد و فرمود تا افراد خود را از فتنه و فساد بازدارد.
ولی او نپذیرفت و شخصا به بغداد رفت و در برابر دار الخلافه اردو زد و خیمه های خود را برپا کرد. کینه هائی که در دل داشت.
و خشمی که به خاطر کشته شدن پدر خود در سر می پروراند همه را
ص: 302
آشکار ساخت و خلیفه را تهدید کرد و برایش پیغام فرستاد که: «رسولی را نزد سلطان محمود بفرست و او را به بغداد دعوت کن. اگر این کار را کردی، فبها، و گر نه هر کار که صلاح دانستم خواهم کرد.» پاسخ پیام او چنین بود: «باز گرداندن سلطان به بغداد غیر ممکن است، چون او از همدان رفته است. ولی ما میان تو و او را آشتی خواهیم داد.» کسی که این پاسخ را به او رساند شیخ الشیوخ اسماعیل بود. دبیس نیز دیگر از فرستادن پیک و پیام برای همدستی با محمود خودداری کرد و در ماه رجب از بغداد برگشت.
در همین ماه، یعنی ماه رجب، سلطان محمود به بغداد رسید.
دبیس بن صدقه، همسر خود را که دختر عمید الدولة بن جهیر بود، با مال بسیار و هدایای گرانبها به خدمت سلطان محمود فرستاد و از او طلب بخشایش کرد.
اما جوابی که به وی داده شد معلوم می داشت که از پذیرفتن درخواست وی خودداری شده است. لذا او نیز در لجاج و دشمنی خود پایدار ماند و بخاطر ضدیت با سلطان محمود به یغماگری خود ادامه داد.
سلطان محمود، در ماه شوال، به قصد سرکوبی دبیس از بغداد به سوی حله حرکت کرد. و برای عبور از آب و رسیدن به حله، هزار کشتی ترتیب داد.
دبیس، وقتی از حرکت سلطان محمود آگاه شد، کسی را نزد او فرستاد و امان خواست. سلطان محمود نیز او را امان داد.
اما قصد دبیس ازین امان خواهی، بیشتر آن بود که سلطان محمود را فریب دهد و معطل نگاه دارد که خود مهلتی برای آماده کردن نیرو
ص: 303
داشته باشد.
او در این فرصت که بدست آورده بود زنان خود را به بطیحه فرستاد. و پس از غارت حله، اموال خود را برداشت و آنجا را ترک گفت.
دبیس از حله به نزد ایلغازی رفت و به وی پناه برد.
سلطان محمود، وقتی به حله رسید و هیچکس را نیافت، شبی را در آنجا گذراند و صبح بازگشت.
دبیس مدتی در دستگاه ایلغازی ماند و رفت آمد کرد. بعد برادر خود، منصور بن صدقه را با قشونی از قلعه جعبر به عراق فرستاد و او پس از بازدید حله و کوفه، در بصره فرود آمد و به سعد الدوله، یرنقش زکوی، پیام فرستاد و خواهش کرد که پای وساطت در میان بگذارد و وسیله آشتی دبیس و سلطان محمود را فراهم آورد.
ولی یرنقش نتوانست این کار را انجام دهد.
بنابر این منصور برای برادر خود، دبیس، پیغام فرستاد و جریان امر را شرح داد و او را به عراق دعوت کرد.
دبیس نیز از قلعه جعبر، در سال 515 هجری قمری، به حله رفت و وارد شهر شد و آنجا را تصرف کرد و نزد خلیفه بغداد و سلطان محمود رسولی را گسیل داشت و به عذر خواهی پرداخت و قول داد که من بعد از فرمانبرداری سرپیچی نکند.
ولی عذرخواهی او پذیرفته نشد. برعکس، قشون سلطان محمود برای سرکوبی او اعزام گردید.
او همینکه نزدیک شدن سپاهیان را احساس کرد از حله دور شد و داخل ازبر (1) گردید که شهر سنداد بود. م
ص: 304
سپاهیان وقتی به حله رسیدند که هیچکس در آن سکونت نداشت و همه از آنجا رفته بودند. ارزاق یافت نمی شد و خواربار نیز از بغداد بدانجا برده بودند.
فرماندهی سپاه را سعد الدوله یرنقش زکوی بر عهده داشت.
او پانصد سوار در حله گذاشت. گروه دیگری را نیز در کوفه گماشت که در برابر دبیس، راه ها را مواظب باشند. همینطور به قشونی که در واسط بودند پیام فرستاد که راه بطیحه را مراقبت کنند.
پس از رعایت این احتیاطات، لشگریان سلطان محمود برای مقابله با دبیس حرکت کردند.
میان دو دسته متخاصم نهری بود که در برخی از نقاط آن- گدارهائی وجود داشت.
از آن راه دبیس و یرنقش با یک دیگر پیک و پیام رد و بدل کردند و قرار بر این گذاردند که دبیس برادر خود، منصور، را به عنوان گروگان به خدمت سلطان محمود بفرستد و خود نیز تعهد کند که از فرمانبرداری سلطان سرپیچی ننماید.
دبیس بدین قرار عمل کرد. لذا قشون سلطان محمود در سال 516 هجری قمری به بغداد بازگشت.
در این سال طایفه کرج- که همان خزرها هستند- خروج کردند و به شهرهای اسلام حمله ور شدند.
این طایفه از قدیم به غارت و چپاول دست میزدند و در روزگار
ص: 305
پادشاهی ملکشاه تا پایان دوره سلطنت سلطان محمد سلجوقی این کار را کنار گذارده بودند.
اما درین سال خروج کردند و قفجاق و سایر طوائف مجاور نیز با آنان همراهی نمودند.
امیرانی که در نزدیکی شهرهای آنان حکومت میکردند، برای دفع حملات آنان با یک دیگر مکاتبه کردند و دست اتفاق بیکدیگر دادند. تاریخ کامل بزرگ اسلام و ایران/ ترجمه ج 24 306 حمله طایفه کرج به شهرهای اسلام و تصرف تفلیس ..... ص : 305
جمله این امیران امیر ایلغازی بود، و دبیس بن صدقه که در نزد او بسر میبرد. هم چنین ملک طغرل بن محمد و مربی و سرپرست او کنتغدی بودند.
طغرل شهر اران و نخجوان تا رود ارس را در اختیار داشت.
آنها با سپاهیان خود عازم جنگ با طایفه کرج و غیره شدند.
وقتی به تفلیس نزدیک گردیدند تعداد لشکریان اسلام به سی هزار بالغ میگردید.
در آنجا دو لشکر با هم روبرو شدند و برای جنگ صف آرائی کردند.
در این وقت از میان طائفه قفجاق دویست مرد بیرون آمدند و مسلمانان به گمان اینکه آنان برای امان خواستن به نزدشان می آیند، از ورود آنها در لشگرگاه خود ممانعتی نکردند.
ولی آنها همینکه وارد لشکرگاه مسلمانان شدند، ناگهان شروع به تیراندازی کردند. در نتیجه، گروهی از لشگریان اسلام سراسیمه شدند و صفوف آنان از هم پاشیده شد.
افرادی که قدری دورتر بودند وقتی آن آشفتگی را دیدند گمان کردند که به آنان شکست وارد آمده است. لذا ترسیدند و گریختند.
ص: 306
عده ای دیگر نیز به پیروی از آنها پا به فرار نهادند و از شدت ازدحام با یک دیگر تصادم کردند و آسیب بسیار دیدند و گروه انبوهی از آنان کشته شدند.
کافران تا ده فرسخ آنان را دنبال کردند و در تمام طول راه مرتبا از آنان می کشتند یا اسیر می گرفتند.
بدین ترتیب اکثر لشکریان اسلام به قتل رسیدند و چهار هزار تن نیز اسیر شدند. ولی ملک طغرل و ایلغازی و دبیس از مهلکه رهائی یافتند.
طایفه کرج، پس از این پیگیری و کشتار، بازگشتند و به غارت شهرهای اسلام پرداختند. و شهر تفلیس را محاصره کردند و جنگ با اهالی شهر را به نهایت درجه شدت رساندند بطوریکه کار بر آنان سخت شد و بدبختی آنان به آخرین حد رسید.
این محاصره تا سال 515 هجری قمری ادامه یافت و بالاخره شهر را با قهر و خشم تصرف کردند.
مردم شهر وقتی هلاک خود را نزدیک دیدند، قاضی شهر، و همچنین خطیب شهر را در نزد طایفه کرج فرستادند و از آنان امان خواستند.
اما افراد کرج به سخنان آن دو تن گوش ندادند و پوستشان را کندند و با قهر و غلبه داخل شهر شدند و دست به غارت و دستبرد گذاردند.
گروهی از مردم شهر که به ستوه آمده بودند برای دادخواهی عازم بغداد شدند.
این عده در سال 516 هجری قمری به بغداد رسیدند و به استغاثه
ص: 307
و استمداد پرداختند.
وقتی که شنیدند سلطان محمود در همدان اقامت دارد، روانه همدان شدند. به او پناه بردند و ازو یاری خواستند.
سلطان محمود از همدان به آذربایجان رفت. و ماه رمضان را در شهر تبریز گذراند و قشونی برای سرکوبی طایفه کرج اعزام داشت که انشاء الله تعالی شرح آن بعدا ذکر خواهد شد.
درین سال، خلیفه عباسی- المسترشد بالله- بوسیله سدید الدولة بن انباری، خلعت هائی برای ایلغازی فرستاد. و ازو، بخاطر- جنگهائی که با فرنگیان کرده بود، سپاسگزاری و قدردانی نمود. ضمنا ازو خواست که دبیس را از خود دور کند.
ابو علی بن عمار هم که حاکم طرابلس بود همراه ابن انباری پیش ایلغازی رفت که چندی در آنجا اوقات خود را به خوشی بگذراند.
ایلغازی از دور کردن دبیس پوزش خواست ولی وعده انجام این کار را داد.
بعد، سپاهی گرد آورد و عازم پیکار با فرنگیان گردید. و در جائی بنام ذات البقل- از توابع حلب- با آنان به جنگ پرداخت. کار جنگ بالا گرفت و سرانجام پیروزی نصیب او گردید.
سپس ایلغازی و طغتکین، فرمانروای دمشق، دست اتفاق به- یک دیگر دادند و با سپاهیان خود، فرنگیان را در معره قنسرین، یک شبانه روز محاصره کردند.
بعد، طغتکین توصیه کرد که به آنان سخت نگیرند و مدارا کنند
ص: 308
چون احتمال داشت که آنها از هول جان در صدد آزاد ساختن خود برآیند و به مسلمانان حمله ور شوند و چه بسا که پیروزی یابند.
ترس طغتکین بیشتر از بابت قسمت عقب سواران ترکمان و زیادی عده سواران فرنگی بود.
بنابر این، ایلغازی حلقه محاصره را باز کرد و فرنگیان از جای خود بیرون جستند و رهائی یافتند.
مدت اقامت ایلغازی در دیار فرنگ به درازا نمی کشید زیرا سپاهیان ترکمان به طمع مال در اطراف او گرد آمده بودند. یکی از آنان انبانی پر از آرد با یک گوسفند همراه داشت و ساعت شماری می کرد که زودتر غنیمتی به چنگ آورد و به شهر خود برگردد.
این عده اگر اقامتشان زیاد طول می کشید متفرق می شدند چون ایلغازی هم اموالی نداشت که میان آنان تقسیم کند.
در این سال کار مهدی ابو عبد الله محمد بن عبد الله بن تومرت علوی حسنی و قبیله او که از مصامده، معروف به هرغه، بودند آغاز گردید.
این قبیله در کوه سوس، از شهرهای مغرب، بسر میبردند و از زمانی در آنجا سکونت گزیدند که مسلمانان به سرداری موسی بن نصیر آنجا را فتح کردند.
ما جریان کار ابن تومرت و عبد المؤمن را درین سال تا هنگامی که
ص: 309
از کار سلطان مغرب فراغت یافتند شرح میدهم برای اینکه حوادث مربوط به این امر را پشت هم دنبال کرده باشیم.
ابن تومرت در دوره جوانی بدنبال تحصیل دانش در شهرهای شرق مسافرت کرده بود.
او مردی فقیه، فاضل، عالم به شریعت اسلام، حافظ حدیث، آشنا به اصول دین و فقه، آگاه و متبحر در علوم عربی شمرده می شد.
مردی پارسا و پرهیزکار بود و در سفرهای خود وقتی به عراق رسید از صحبت غزالی و کیا برخوردار شد و در اسکندریه نیز با ابو بکر طرطوشی ملاقات کرد.
می گفتند او راجع به کارهائی که برای فرمانروائی در مغرب انجام داد با غزالی گفتگو کرده و غزالی به او گفته بود که: «چنین کارهائی در این شهرها پیشرفتی ندارد و انجام آنها از امثال ما ممکن نیست.» این قول بعضی از مورخین عرب است. ولی صحیح آن است که او به خدمت غزالی نرسید و از عراق به حج رفت و به مغرب بازگشت.
وقتی در اسکندریه سوار کشتی شد و روانه مغرب گردید، در کشتی از تمام کارهای ناستوده ای که مسافران انجام میدادند جلوگیری کرد و بدکاری را به نیکوکاری تبدیل نمود.
مسافران را به اقامه نماز و قرائت قرآن ملزم ساخت تا به مهدیه رسید.
در آن زمان- یعنی سال 505 هجری قمری- یحیی بن تمیم در مهدیه سلطنت می کرد.
ص: 310
ابن تومرت به مسجدی روبروی مسجد سبت وارد شد و در آنجا سکونت گزید در حالی که جز یک مشک آب و یک عصا چیز دیگری از مال دنیا با خود نداشت.
مردم به موعظه های او گوش دادند و از هر طرف به او روی آوردند و در نزد او به تحصیل انواع علوم پرداختند.
او هر جا که به کارهای نکوهیده ای برخورد میکرد از انجام آن جلوگیری می نمود.
وقتی پیشرفت او در این قبیل اعمال زیاد شد، امیر یحیی او را با عده ای از فقها به حضور فرا خواند. و وقتی رسم و روش او را دید و سخنانش را شنید به اکرام و احترام او پرداخت که در حقش دعا کند.
ابن تومرت مدتی نیز ازین شهر بیرون رفت و با گروهی از نیکان در منستیر اقامت کرد.
سپس به بجایه (1) رفت و آنجا نیز در خصوص امر بمعروف و نهی از منکر و هدایت مردم، همان روش را در پیش گرفت.
یک بار به قریه ای که در نزدیکی شهر قرار داشت رفت که ملاله نامیده می شد.ی)
ص: 311
در این قریه به مردی موسوم به عبد المؤمن بن علی برخورد و نجابت و نهضتی در او دید که نشانه آمادگی برای قیام و رهبری و پیشوائی بود.
وقتی از نام و قبیله او پرسید، پاسخ داد که از طایفه قیس عیلان و بنی سلیم است.
ابن تومرت گفت: این مردی است که پیغمبر (صلی الله علیه و آله) ظهور او را بشارت داد آنهم هنگامی بود که فرمود: «خداوند در آخر الزمان بوسیله مردی از قیس، این دین را یاری خواهد کرد.» پرسیدند: «از کدام قیس؟» فرمود: «از بنی سلیم.» آنگاه ملاقات با عبد المؤمن را به فال نیک گرفت و از دیدار او شادمان گردید.
عبد المؤمن در شهر تاجره، از توابع تلمسان (1) بدنیا آمده بود.ی)
ص: 312
او از طائفه عائذ بود که تیره ای از کومره محسوب می شدند و در سال 180 هجری قمری به سرزمین تلمسان کوچ کرده بودند.
مهدی- یعنی ابن تومرت- در راه خود همچنان به امر بمعروف و نهی از منکر مشغول بود تا به مراکش پایتخت امیر المسلمین یوسف بن علی بن تاشفین رسید.
درین شهر بیش تر از آنچه در راه خود دیده بود، اعمال زشت دید. لذا در امر به معروف و نهی از منکر سعی بیشتر به کار برد.
در نتیجه، پیروانش زیادتر شدند و حسن ظن مردم در حق او افزایش یافت.
ابن تومرت یکی از روزها در راه به خواهر امیر المسلمین برخورد که در موکب خود روان بود و عده بسیاری از کنیزکان زیباروی نیز وی را همراهی می کردند.
این زیبارویان نقاب بر چهره نداشتند. این رسم مردان نقابدار آن شهر بود که خودشان نقاب به صورت میزدند ولی زنان خود را بی نقاب می پسندیدند.
ابن تومرت، وقتی زنان را با روی بازدید به نکوهش آنان پرداخت و فرمان داد که روی خود را بپوشانند.
در ضمن، او و مریدانش، چارپایانی را که زنان سوار بودند، زدند و رم دادند. در نتیجه خواهر امیر المسلمین از مرکب خود سرنگون شد و به خاک افتاد.
وقتی شکایت به امیر المسلمین بردند، ابن تومرت را احضار کرد.
و فقها را نیز فراخواند که با وی مناظره کنند.
ابن تومرت در آن مجلس به موعظه امیر المسلمین پرداخت و او را
ص: 313
از عذاب خداوند ترساند به نحوی که امیر المسلمین به گریه افتاد.
آنگاه فقها را فرمود که با ابن تومرت مناظره کنند.
ولی ابن تومرت از بس قدرت بیان و قوت استدلال داشت، در میان فقها هیچکس نتوانست او را در کارهائی که کرده بود مجاب کند یکی از وزیران امیر المسلمین که مالک بن وهیب خوانده می شد در آنجا حضور داشت. به او گفت: «ای امیر المسلمین، به خدا قسم که این مرد قصدش امر بمعروف و نهی از منکر نیست. او می خواهد فتنه ای برپا کند و به بعضی از نواحی تسلط یابد. او را بکش و خونش را به گردن من بینداز.» ولی امیر المسلمین این پیشنهاد را نپسندید و این کار را نکرد.
گفت: «پس، او را، اگر نمی کشی، به حبس ابد محکوم کن و به زندان بینداز. و گر نه فتنه ای بر پا خواهد شد که فرونشاندنش ممکن نخواهد شد.» امیر المسلمین خواست او را به زندان بیندازد. ولی مردی از بزرگان نقابداران، موسوم به بیان بن عثمان، او را ازین کار بازداشت.
بالاخره امیر المسلمین امر کرد که او را از مراکش بیرون کنند.
ابن تومرت از مراکش به اغمات (1) رفت و به کوه زد و از آنجاا)
ص: 314
در سال 514 هجری قمری، خود را به سوس (1) رساند که در آن قبیله هرغه و سایر طوائف مصامده سکونت داشتند و در اطراف او گرد آمدند.
مردم این نواحی به سخنان وی گوش دادند و ازو استقبال کردند و بزرگان قوم نیز به خدمتش شتافتند.
ابن تومرت در میان آنان به موعظه مشغول شد. و روزهای خدا (2) را به یادشان آورد. و از شرایع اسلام و غیره، و آنچه از بیدادگری و تباهکاری پدید می آید برای آنان سخن گفت.
همچنین به آنان گوشزد کرد که اطاعت از دولتی نظیر این دولت ها که از باطل پیروی می کنند واجب نیست، بلکه باید با آنان مبارزه کرد و آنان را از کاری که می کنند بازداشت.
او قریب یک سال به اینگونه مواعظ ادامه داد و قبیله هرغه که قبیله او بود ازو پیروی کرد. پیروان خود را نیز موحدین نامید و به اطلاع آنان رسانید که پیغمبر اسلام (صلی الله علیه و آله) ظهور یک مهدی رای)
ص: 315
بشارت داده که روی زمین را پر از عدل و داد خواهد کرد. و از محلی خروج خواهد نمود که در مغرب اقصی قرار دارد.
ده تن از مردان- که یکی هم عبد المؤمن بود- وقتی این سخنان را ازو شنیدند به جانبداری ازو برخاستند و گفتند: «چنین شخصیتی جز در وجود تو نیست. بنابر این، تو همان مهدی هستی.» و در این امر با او بیعت کردند.
امیر المسلمین وقتی این خبر را شنید، قشونی از افراد خود آماده کرد و برای سرکوبی او فرستاد.
ابن تومرت وقتی از نزدیک شدن سپاهیان امیر المسلمین آگاهی یافت به یاران خود گفت: «آنها فقط مرا می خواهند. و می ترسم که به جان شما هم صدمه ای برسانند. مصلحت در این است که من از میان شما خارج شوم و به جائی دور ازین شهرها بروم که جان و مال شما سالم بماند.» ولی ابن توفیان، که یکی از مشایخ هرغه بود، به او گفت:
«آیا میترسی که از آسمان به ما صدمه ای رسد؟» جواب داد: «نه، بر عکس، از آسمان پیروزی و نصرت نصیب شما خواهد شد.» ابن توفیان گفت: «پس از مردم روی زمین، هر کس که به سوی ما میآید بیاید، باکی نیست.» تمام افراد قبیله با این حرف موافقت کردند.
مهدی، یعنی ابن تومرت، وقتی چنین دید گفت: «پس مژده باد شما را که بر این گروه قلیل غلبه خواهید کرد و پیروزی خواهید یافت. بعد، دولتشان را مستأصل خواهید نمود و سرزمین آنها را
ص: 316
به ارث خواهید برد.» آنگاه از کوه فرود آمدند و با قشون امیر المسلمین روبرو شدند و جنگ کردند و همه را شکست دادند و متواری ساختند و اموالشان را به غنیمت گرفتند. و چون، همانطور که مهدی گفته بود، فتح و ظفر نصیبشان شد، حسن ظن آنها نسبت به صدق دعوی وی قوی گردید.
قبائل دیگری که در محله های اطراف سکونت داشتند، دسته دسته، از شرق و غرب، به او روی آوردند و با او بیعت کردند. منجمله قبیله هنتاته هم که نیرومندترین قبائل بود به اطاعت او درآمد.
از طرف اهالی «تین ملل» نیز رسولانی به خدمت وی رسیدند و اطاعت اهالی آن ناحیه را به وی ابلاغ کردند و ازو دعوت نمودند که پیش ایشان برود.
ابن تومرت نیز به جبل «تین ملل» رفت و در آنجا اقامت گزید.
و برای آنان کتابی در توحید و کتابی هم در عقیده ای که داشت تألیف کرد. و به آنان آداب معاشرت را بیاموخت. همچنین به آنان یاد داد که به اندک جامه کوتاه و کم قیمت قناعت کنند. همینطور آنان را وادار کرد که با دشمنان خود بجنگند و به اخراج بدکارانی که بیش از همه تجاهر به فسق می کنند اقدام نمایند.
او طی اقامت خود در «تین ملل» مسجدی هم در خارج شهر ساخت که در آن نماز می گذارد و پیروانش در آنجا پیشش جمع می شدند. او بعد از نماز خفتن به شهر میرفت.
وقتی به کثرت جمعیت جبل پی برد و استواری شهر را دید ترسید که مبادا این مردم ازو برگردند. بدین جهة به آنان فرمان داد که من بعد بدون اسلحه پیشش بروند.
ص: 317
پس از چند روز که مردم بدین دستور رفتار کردند، ابن تومرت، به یاران خود دستور داد که آنان را بکشند.
یاران او نیز به مردم بی سلاح و بی دفاع که در آن مسجد غافلگیر شده بودند حمله کردند و داخل شهر شدند و بیش از پیش در آنجا دست به کشتار نهادند و به مال و ناموس مردم دستبرد زدند.
در آن روز پانزده هزار تن به قتل رسیدند.
آنگاه خانه ها و اراضی مردم شهر را، ابن تومرت میان یاران خود تقسیم کرد.
سپس دیواری به گرداگرد شهر کشید و قلعه ای بر فراز کوهی بلند ساخت.
در جبل تین ملل نهرهائی جاری بود و درختان و کشتزارهائی وجود داشت.
راه وصول به این ناحیه کوهستانی نیز دشوار بود چون، هیچ کوهی بلندتر و محکم تر از آن وجود نداشت.
می گفتند ابن تومرت وقتی از اهالی تین ملل بیمناک شد، در قیافه آنان دقت کرد و دید اکثر فرزندانشان روی سفید و موی بور و چشمان آبی دارند ولی پدرانشان اغلب سیه چرده و گندمگون هستند.
علت این امر آن بود که امیر المسلمین عده بسیاری غلام فرانسوی و رومی داشت که اکثرا بور و چشم آبی بودند. این عده سالی یک بار از کوه بالا میرفتند و خود را بدان ناحیه میرساندند تا آنچه را که مقرر بود اهالی برای سلطان بفرستند وصول نمایند.
این مأموران وقتی به آنجا میرسیدند شب را در خانه های اهالی میگذراندند. مردان را نیز از خانه ها بیرون می کردند.
وقتی مهدی فرزندانشان را دید، از آنها پرسید: «نمیدانم چرا
ص: 318
شما پوست تیره و گندمگون دارید ولی اولاد شما بور و چشم آبی هستند؟» در جواب او، طرز رفتار بردگان امیر المسلمین را شرح دادند.
ابن تومرت وقتی این موضوع را شنید، آنان را بخاطر سهل- انگاری و صبر در برابر چنین وقایعی تقبیح کرد و سرزنش نمود و اهمیت موضوع را به آنان فهماند.
پرسیدند: «آخر چگونه میتوان از شر آنها خلاص شد؟ ما که زوری نداریم.» گفت: «این دفعه که در وقت مقرر آمدند و میان خانه ها پخش شدند، هر مردی در خانه خود بماند و مأموری را که در آنجا مانده به قتل برساند. شما به این ترتیب می توانید کوه خود را حفظ کنید.
هیچکس هم نه می خواهد و نه می تواند که به شما دسترسی یابد.» آنان نیز صبر کردند تا وقتی که باز بردگان امیر المسلمین بدانجا آمدند. و همانطور که مهدی بدانها گفته و قرار گذاشته بود همه بردگان را کشتند.
پس ازین خونریزی، از خشم امیر المسلمین، بر جان خود بیمناک شدند و از پذیرفتن بیگانگان در کوه خودداری کردند و راه وصول بدان مکان مرتفع را مسدود ساختند.
این تمهیدات نیز موجب تقویت مهدی گردید.
امیر المسلمین سپاه نیرومندی برای جنگ با آنان فرستاد که آنان را در جبل محاصره کردند و عرصه را بر آنان تنگ ساختند و از رسیدن خواربار به آنان جلوگیری نمودند.
در نتیجه خواربار و سایر ذخائر یاران مهدی رو به کاستی گذارد
ص: 319
تا حدی که نان بکلی در آنجا نایاب شد.
لذا به دستور مهدی هر روز یک دیگ شوربا برای آنان پخته می شد و هر کسی دست خود را در این دیگ شوربا فرو میبرد و بیرون می کشید و در آن روز به همان مقدار غذا که به دستش چسبیده بود قناعت می کرد.
سرانجام بزرگان تین ملل اجتماع نمودند و بر آن شدند که میانه را با امیر المسلمین اصلاح کنند.
این خبر به گوش مهدی بن تومرت رسید.
در میان پیروان او مردی بود که ابو عبد الله ونشریشی خوانده می شد. ازو دیوانگی هائی سرمیزد و اینطور به نظر میرسید که از قرآن و علوم مختلف چیزی سرش نمی شود. آب دهانش همیشه تا روی سینه اش سرازیر می شد. گوئی آدم سفیه و سبک مغزی بود.
با این وصف، مهدی او را مقرب و محترم میداشت و می گفت:
«بخدا در این مرد رازی هست که بزودی آشکار خواهد شد.» ونشریشی در نهان به قرائت قرآن و علوم دینی می پرداخت به- نحوی که هیچکس به این کار او پی نبرد.
در سال 519 مهدی که از مردم جبل بیمناک شده بود یک روز برای نماز صبح بیرون آمد و پهلوی محراب خود مردی را دید که جامه نیکو پوشیده و بوی خوش می دهد.
چنین وانمود کرد که او را نمی شناسد و پرسید: «این کیست؟» مرد جواب داد: «من ابو عبد اللّه ونشریشی هستم.» گفت: «کار تو واقعا عجیب است!» آنگاه به نماز پرداخت. همینکه از نماز خود فراغت یافت، میان
ص: 320
مردم جار زد و همه را احضار کرد و گفت: «این مرد خیال می کند که ونشریشی است. به او نگاه کنید و در کارش تحقیق کنید و ببینید او را می شناسید یا نه.» تا ظهر همه او را شناختند و تصدیق کردند که ونشریشی است.
آنگاه مهدی به او گفت: «سرگذشت خود را بازگوی. چگونه این تغییر حال در تو پیدا شد؟» گفت: «شب فرشته ای از آسمان بر من نازل شد و قلب مرا شست و شو داد و پاک کرد. و خداوند به من قرآن و موطاء (1) و سایر علوم و احادیث را آموخت.» مهدی که این سخنان را شنید در حضور مردم به گریه افتاد.
آنگاه گفت:
«ما ترا امتحان خواهیم کرد.» گفت: «بفرمائید.» و از قرائت قرآن شروع کرد و هر قسمت قرآن را که خواستند، به نحوی صحیح و درست خواند و همچنین در خصوص کتاب موطاء و سایر کتب فقه و اصول، بخوبی از عهده امتحان برآمد.
مردم ازین تغییر حال به تعجب افتادند و به بزرگداشت او پرداختند.
پس از اینکه در میان مردم مقام و احترامی بدست آورد، به آنان گفت: «خداوند به من نوری عطا فرموده که بوسیله آن بهشتیان را از دوزخیان تشخیص میدهم. و به شما امر میکنم که اهل جهنم را بکشید و اهل بهشت را بحال خود بگذارید. خداوند تعالی هم م
ص: 321
فرشتگانی را به چاهی که در فلان مکان است نازل فرموده که صدق گفتار مرا گواهی خواهند داد.» مهدی و پیروانش از شنیدن این سخنان به گریه افتادند و همراه او به سوی چاهی که می گفت، روانه شدند.
همینکه بدانجا رسیدند مهدی ابتدا نماز خواند، بعد بر سر چاه فریاد زد: «ای فرشتگان خدا، این ابو عبد الله ونشریشی گمان می برد که چنین و چنان است. آیا راست می گوید؟» کسی که در ته چاه بود جواب داد: «بله راست می گوید.» البته مردانی را به قعر چاه فرستاده بودند تا درباره صدق گفتار ونشریشی گواهی دهند.
و وقتی صدای مورد نظر از ته چاه بگوش رسید، مهدی برای اینکه کسی به راز این حیله پی نبرد، گفت: «این چاه پاک و مقدس است چون فرشته در آن نازل شده است. و مصلحت در این است که آنرا پر کنیم تا نجاست یا چیزهای ناباب دیگری در آن ریخته نشود.» بدین دستور عمل نمودند و چاه را با سنگ و خاک پر کردند.
آنگاه در میان اهل جبل ندا در داد که در آن مکان حاضر شوند تا گناهکار از بی گناه و بهشتی از جهنمی مشخص گردد.
وقتی همه حاضر شدند، ونشریشی به هر مردی که از جانب وی بیمناک بود اشاره می کرد و می گفت: «این اهل جهنم است.» همین حرف کافی بود که آن مرد از فراز کوه به پائین سرنگون گردد و جان بسپارد.
و هر جوان صاف و ساده ای که می دید، می گفت: «این اهل بهشت است.» و او را در دست راست خود نگه میداشت.
بدین طریق هفتاد هزار تن کشته شدند.
ص: 322
مهدی، با این کشتار، خاطر خود و یاران خود را آسوده ساخت و کارش ثبات و استقامت یافت.
همچنین، از عده ای از دانشمندان مراکشی شنیدم که درباره روز «تشخیص» صحبت می کردند و یکی از آنان می گفت: ابن تومرت وقتی دید که افراد شرور و فاسد در میان اهالی جبل زیاد شده اند، شیوخ قبائل را احضار کرده و بدانان گفت:
«تا امر به معروف و نهی از منکر را عملی نکنید و مفسد را از میان خود نرانید، دین شما درست نخواهد شد و قوت نخواهد گرفت پس با شریران و مفسدانی که میان شما هستند به بحث پردازید و آنها را از شر و فساد منع کنید. اگر به تبهکاریهای خود پایان دادند که چه بهتر، و گر نه اسامی آنان را بنویسید و به من بدهید تا درباره آنان رسیدگی کنم.» بدین دستور عمل کردند و نام بدکاران هر قبیله ای را نوشتند و به او دادند.
ابن تومرت برای بار دوم و بار سوم هم دستور دارد که همین کار را بکنند.
آنگاه تمام صورت های اسامی را جمع کرد و مورد مطالعه قرار داد و اسامی اشخاصی را که نامشان مکرر در دفعات دوم و سوم هم آمده بود بیرون کشید و یادداشت کرد.
سپس همه مردم را جمع کرد و صورت نامهائی که خود ترتیب داده بود به ونشریشی- معروف به «بشیر» داد و گفت که آنرا به- نظر افراد قبائل برساند و تبهکاران را در سمت چپ و مخالفان آنان را در سمت راست خود جای دهد.
ص: 323
او این فرمان را اجرا کرد.
ابن تومرت دستور داد که دست کسانی را که در سمت چپ جای داشتند از پشت ببندند.
پس از آنکه دست همه بسته شد، گفت، «اینها بدکاران هستند و قتلشان واجب است.» و به افراد هر قبیله ای دستور داد که بدکاران قبیله خود را از میان ببرند. آنها هم به حرف او عمل کردند و همه را کشتند و آن روز، روز تمیز، یا روز تشخیص نامیده شد.
ابن تومرت وقتی ازین تصفیه فراغت یافت، باقی یاران خود را پاکدل و در اندیشه های خود راست و درست و در فرمانبرداری هماهنگ و یگانه دید.
لذا سپاهی را از میان آنان مجهز کرد و به جبال اغمات که گروهی از مرابطان در آنجا سکونت داشتند، فرستاد.
در جنگی که میان سپاه ابن تومرت و مرابطان درگرفت، افراد ابن تومرت که به سرداری ابو عبد الله ونشریشی پیکار می کردند شکست خوردند و گروه بسیاری از ایشان کشته شدند و عمر هنتاتی که از بزرگان اصحاب ابن تومرت بود، زخم برداشت و حواس و همچنین نبض او از کار افتاد. همه گفتند: «او مرد!» ونشریشی گفت: «ولی او نمرده و تا شهرها را به تصرف درنیاورد، نخواهد مرد.» او ساعتی بعد چشمان خود را گشود و نیروی خود را بازیافت.
همه فریفته او شدند و کسانیکه گریخته بودند دوباره به گرد ابن- تومرت فراهم آمدند.
ابن تومرت آنان را موعظه کرد و پایداری آنان را در جنگ
ص: 324
سپاسگزاری نمود.
از آن ببعد، ابن تومرت دسته دسته قشون به اطراف شهرهای مسلمین میفرستاد و این افراد هر گاه با سپاه نیرومندی روبرو می شدند به کوه پناه می بردند و ایمنی می یافتند.
مهدی برای کسان خود رتبه ها و درجاتی ترتیب داده بود.
مردان درجه اول را آیت عشرة، یعنی افراد دهگانه می نامید. نخستین فرد این گروه عبد المؤمن و دومین شخص ابو حفص هنتاتی و امثال اینها بودند که از گرامی ترین یاران او شمرده می شدند و مورد اعتماد وی بودند و پیش از همه به اطاعت وی درآمده و بیش از همه در فرمانبرداری ازو می کوشیدند.
دسته دوم را آیت خمسین، یعنی خانواده پنجاه نفری، می خواند که پائین تر از طبقه اول بودند. این دسته از روساء قبائل تشکیل می شد.
دسته سوم آیت سبعین، بمعنی خانواده هفتاد نفری، بود که پائین تر از دسته دوم به حساب می آمدند.
ابن تومرت، همه یاران و کسانی را که در حلقه اطاعتش بودند، «موحدین» می نامید.
بنابر این در اخبار مربوط به این گروه، هرجا از «موحدان» نامی برده می شود منظور اصحاب ابن تومرت و همچنین اصحاب عبد المؤمن است که پس از گذشت ابن تومرت جانشین وی گردید.
کار ابن تومرت همچنان بالا می گرفت تا سال 524 هجری قمری که سپاه انبوهی بالغ بر چهل هزار نفر آماده کرد. اکثریت این سپاه با سربازان پیاده بود.
ص: 325
ابن تومرت، ونشریشی را به سرداری سپاه گماشت و عبد المؤمن را نیز همراه او فرستاد.
لشکریان ابن تومرت عازم مراکش شدند و آن سرزمین را محاصره کردند و عرصه را بر اهالی تنگ نمودند.
در آن زمان علی بن یوسف در مراکش سلطنت می کرد.
قشون ابن تومرت مدت بیست روز مراکش را در محاصره نگاه داشت.
امیر المسلمین برای متولی سجلماسه (1) پیام فرستاد و او را با قشونی که در اختیار داشت برای پیکار با ابن تومرت فراخواند.
او هم با سپاهی انبوه حرکت کرد. و همینکه قشون مهدی نزدیک شد، مردم مراکش از راهی، غیر از آن جهة که او روی آورده بود، خروج کردند و به یاری نیروی کمکی که رسیده بود با قشون ابن- تومرت جنگیدند.
کار جنگ بالا گرفت و تعداد تلفات در سپاهیان مهدی رو به فزونی نهاد.
ونشریشی سردار آنان نیز کشته شد، لذا در اطراف عبد المؤمنی)
ص: 326
گرد آمدند و فرماندهی را به او واگذار کردند.
جنگ در تمام روز همچنان ادامه داشت. و عبد المؤمن آن روز ظهر و عصر نماز خوف خواند. پیش از آن در مغرب چنین نمازی خوانده نشده بود.
وقتی مصامده، یعنی پیروان ابن تومرت، کثرت عده مرابطان را دیدند و قدرت و نیروی آنان را دریافتند به سوی بستان بزرگی پشت کردند که در آنجا بود. بستان در نزد آنان بحیره نامیده می شود.
بدین جهة آن جنگ را جنگ بحیره و آن سال را نیز سال بحیره خواندند.
پس از پشت کردن به آن بستان، همه از یک جهت تا شب جنگیدند و پایداری نشان دادند.
اکثر افراد مصامده کشته شدند. وقتی ونشریشی به قتل رسید و عبد المؤمن دفنش کرد، مصامده دنبال جنازه او گشتند ولی آنرا در قتلگاه نیافتند. لذا گفتند: «فرشتگان او را به آسمان برده اند.» وقتی شب فرا رسید، عبد المؤمن و کسان دیگری که از معرکه جان بسلامت برده بودند، به کوه روی آوردند.
ابن تومرت، پس از اعزام قشون برای محاصره مراکش، به- بیماری سختی گرفتار شد. و وقتی خبر شکست قشون خود را شنید بیماری او سخت تر گردید. از حال عبد المؤمن پرسید، گفتند: «او سالم است.»
ص: 327
گفت: «اگر او نمرده، پس هیچکس نمرده است. کار ما به- قوت خود باقی است و او کسی است که شهرها را فتح خواهد کرد.» آنگاه به یاران خود وصیت کرد که از عبد المؤمن پیروی کنند و او را پیشوای خود سازند و زمام کار بدست او بسپارند و در فرمانبرداری ازو بکوشند.
ضمنا عبد المؤمن را به لقب «امیر المؤمنین» ملقب ساخت.
مهدی، پس از این وصیت درگذشت، در حالیکه پنجاه و یک سال، و بقول بعضی، پنجاه و پنج سال عمر، و بیست سال فرمانروائی کرده بود.
عبد المؤمن به تین ملل بازگشت و در آنجا اقامت گزید و با مردم به مهربانی رفتار کرد.
مردی بخشنده و کریم بود. در جنگ ها همیشه پیشاپیش افراد خود بمیدان میرفت، و در مواقع سختی نیز ثبات و استقامت نشان میداد.
چنین بود تا سال 528 هجری قمری که لشگری انبوه از اهالی جبل فراهم آورد و به تادله (1) رفت و قصد تصرف آن ناحیه را داشت. ولی اهالی تادله در برابر او ایستادگی کردند و به جنگ پرداختند.
عبد المؤمن آنان را مقهور ساخت و تادله را گرفت و نواحی دیگر اطراف آن را نیز فتح کرد. همچنین در سایر نقاط جبال پیشا)
ص: 328
رفت و هرجا را که در برابرش مقاومت میکردند، فتح مینمود.
افراد قبیله صنهاجه جبل نیز به اطاعت او درآمدند.
امیر المسلمین، پسر خود «سیر» را ولیعهد خود ساخته بود. ولی او فوت کرد. لذا امیر المسلمین، پسر دیگر خود، تاشفین، را که در اندلس حکومت میکرد به نزد خود فرا خواند و در سال 531 هجری قمری او را به منصب ولایت عهد منصوب ساخت.
آنگاه قشونی را در اختیارش گذارد و او با این قشون عازم صحرا شد تا با لشکریان عبد المؤمن در جبال دست و پنجه نرم کند.
در سال 532 هجری قمری سپاه عبد المؤمن در نقطه بلندی بر سر کوه بودند که «نواظر» نامیده می شد. برعکس، سپاه تاشفین در محلی پست و خاکی قرار داشتند. و از میان دو سپاه گروهی بیرون می آمدند و به تعقیب یک دیگر می پرداختند و به هم تیراندازی میکردند بدون اینکه با هم روبرو شوند و همدیگر را ببینند. این سال را نیز سال «نواظر» می نامیدند.
و در سال 533 هجری قمری عبد المؤمن با اهالی جبل حرکت کرد و در درختستان ها به پیش رفت تا به کوه کرناطه رسید و در یک زمین سخت، میان درختان فرود آمد.
تاشفین، روبروی او، در زمینی پست و خاکی اردو زد که هیچ گاه در آن نمی روئید.
فصل زمستان بود و روزهای بسیار پشت هم باران بارید و بارش قطع نشد، به نحوی که اردوگاه تاشفین و یارانش پر از گل گردید.
چارپایان تا سینه در گل فرو می رفتند و سربازان از پیشروی در زمین های گل آلوده عاجز می شدند و راه های آنان بند می آمد.
ص: 329
در آن سرما ناچار برای گرم کردن خود، نیزه ها، و همچنین چوب کوهه زین های اسبان را می سوزاندند.
معذلک گروهی از گرسنگی و سرما و بدحالی به هلاک رسیدند.
اما عبد المؤمن و یارانش در زمینی سخت بر روی کوه بودند و از هیچ بابتی نگرانی نداشتند و خواربار هم مرتب به آنان میرسید.
درین وقت عبد المؤمن قشونی را نیز به وجره از توابع تلمسان فرستاد که ابو عبد الله محمد بن رقو، سرداری آن را داشت و این شخص از خانواده پنجاه نفری بود.
محمد بن یحیی بن فانوا، متولی تلمسان، وقتی خبر نزدیک شدن آنان را شنید، با سپاهی از نقابداران به جنگ آنان شتافت.
دو سپاه در موضعی معروف به خندق الخمر با هم روبرو شدند و به زد و خورد پرداختند.
قشون عبد المؤمن، لشکریان محمد بن یحیی را شکست داد.
خود محمد بن یحیی و بسیاری از یارانش به قتل رسیدند.
افراد عبد المؤمن اموال سپاه دشمن را به غنیمت بردند و مراجعت کردند.
پس از این واقعه، عبد المؤمن با تمام سپاهیان خود متوجه غماره (1)ا)
ص: 330
گردید. همه قبائلی را که در آن ناحیه بودند به اطاعت خود درآورد و مدتی نیز در آن جا اقامت نمود.
پیشروی عبد المؤمن در کوهستان ها ادامه داشت. عبد المؤمن در کوه ها و تاشفین نیز مقابل او در صحراها راه می پیمود تا سال 535 هجری قمری که أمیر المسلمین علی بن یوسف در مراکش درگذشت و پس از وی پسرش تاشفین بر مسند سلطنت نشست.
درین وقت عبد المؤمن به طمع تصرف شهرها افتاد. چیزی که هست در صحرا فرود نیامد.
در سال 538 هجری قمری، عبد المؤمن متوجه تلمسان شد و در آنجا فرود آمد و بر بلندترین نقطه کوه خیمه زد.
تاشفین هم در طرف دیگر، در شهر فرود آمد.
میان آنان زد و خورد درگرفت و این وضع همچنان تا سال 539 ادامه داشت.
بعد، عبد المؤمن از آنجا به کوه تاجره رفت. قشونی را نیز به فرماندهی عمر هنتاتی به شهر وهران (1) فرستاد.
عمر ناگهانی بدان شهر حمله برد. و خود و سپاهیانش در حلقه محاصره گرفتار شدند.
عبد المؤمن، وقتی این خبر را شنید به کمک آنان شتافت و عمر را از گرفتاری نجات داد.
در ماه رمضان سال 539 هجری قمری تاشفین با قشون خود در حول و حوش وهران، در نقطه ای مقابل دریا، فرود آمد.ا)
ص: 331
در حومه وهران تپه ای بود مشرف بر دریا، و در بلندترین نقطه آن پشته ای قرار داشت که متعبدان در آن جا اجتماع میکردند و آن موضع در نزدشان محترم و مقدس بود.
در شب بیست و هفتم رمضان، شبی که اهل مغرب آنرا گرامی میشمارند، تاشفین با عده کمی از یاران خود مخفیانه بدانجا رفت به نحوی که هیچکس جز کسانی که با وی بودند از رفتن او بدانجا آگاهی نداشت. و قصد او از حضور با آن جماعت نیکوکار در آن موضع، تیمن و تبرک بود.
عمر بن یحیی هنتاتی وقتی این خبر را شنید به موقع خود با تمام سپاهیانی که در اختیار داشت بدان عبادتگاه حمله برد.
آنجا را احاطه کرد و آن تپه را گرفت.
تاشفین وقتی بر جان خود بیمناک شد و ترسید که او را اسیر کنند، سوار بر اسب شد و از سمتی که رو به دریا بود تاخت کرد.
ناگهان از پرتگاهی بلند سقوط کرد و به سنگ خورد و کشته شد و جسدش بر روی یک قطعه الوار قرار گرفت.
تمام کسانی هم که با او بودند کشته شدند.
و می گفتند تاشفین به قلعه خود رفت که در آنجا بر روی پشته ای قرار داشت. این قلعه دارای بوستانی بود پر از انواع میوه ها.
اتفاقا عمر هنتاتی، فرمانده سپاه عبد المؤمن، قشونی برای تصرف آن قلعه فرستاد و این افراد را از ضعف کسانی که در قلعه بودند آگاه ساخت.
لشکریان او که نمیدانستند تاشفین هم در آن قلعه است به دروازه قلعه آتش افکندند و آنرا سوزاندند.
ص: 332
تاشفین در صدد فرار برآمد و سوار بر اسب خود شد که بگریزد.
اسب از داخل قلعه خیز برداشت تا از روی دیوار به خارج بپرد. ولی در آتش افتاد و تاشفین اسیر شد و به هویت خود اعتراف کرد.
می خواستند او را به نزد عبد المؤمن ببرند ولی چون گردنش شکسته بود در حال فوت کرد.
جسد او را به دار آویختند و تمام کسانی که با او بودند کشته شدند.
قشون او متفرق گردیدند و هیچکس دیگری نیز به یاری آنان نیامد.
پس از درگذشت تاشفین برادرش اسحق بن علی بن یوسف در مراکش به فرمانروائی رسید.
وقتی تاشفین کشته شد، عمر این خبر را برای عبد المؤمن فرستاد.
عبد المؤمن هم همان روز با تمام لشگریان خود از تاجره حرکت کرد و قشون امیر المسلمین را پراکنده ساخت.
گروهی از آنها به شهر وهران پناه بردند. ولی عبد المؤمن بدانجا رسید و به ضرب شمشیر داخل شهر شد و در آنجا جمع بی شماری را کشت.
بعد به تلمسان رفت. در آنجا دو شهر است و میان آن دو به- اندازه یک تاخت یا یک میدان اسب مسافت است.
یکی از آنها تاهرت است که در آن قشون مسلمانان بود. دیگری اقادیر است که ساختمانی قدیمی دارد و مردم دروازه های آنرا بستند و آماده کارزار شدند.
ص: 333
در تاهرت یحیی بن صحراویه حکومت می کرد که با قشون خود به شهر فاس گریخت.
عبد المؤمن به تاهرت رفت و پس از فرار قشون داخل شهر شد.
مردم با فروتنی و تضرع به ملاقات او شتافتند. ولی او این خضوع و افتادگی را از آنها نپذیرفت و اکثرشان را کشت.
آنگاه داخل شهر شد و کار شهر را سر و سامان داد و از آنجا به سوی اقادیر حرکت کرد. و قشونی مأمور ساخت که اقادیر را محاصره کنند.
از آنجا، در سال 540 هجری قمری به فاس رفت و بر کوهی اردو زد که مشرف به شهر بود.
این شهر را محاصره کرد و نه ماه در محاصره نگاه داشت.
در آنجا یحیی بن صحراویه بسر میبرد که با قشون خود از تلمسان گریخته بود.
وقتی مدت محاصره به طول انجامید، عبد المؤمن متوجه نهری شد که به داخل شهر میرفت. این نهر را با چوب و خاک و غیره بست و از جریان آب به شهر جلوگیری کرد.
بر اثر انسداد نهر، آب بالا آمد تا جائی که به یک دریاچه قابل کشتیرانی تبدیل شد.
در چنین صورتی ناگهان دستور داد که راه نهر را باز کنند.
در نتیجه، آن آب زیاد دفعتا به داخل شهر جریان یافت و دیوار شهر و آنچه در شهر، مجاور نهر بود خراب شد.
عبد المؤمن خواست داخل شهر شود ولی مردم، در خارج دیوارهای شهر با او جنگیدند و تا آنجا که قدرت داشتند از ورود او
ص: 334
جلوگیری کردند.
در فاس، عبد الله بن خیارجیانی، اداره امور شهر و تمام توابع را بر عهده داشت. او با موافقت گروهی از بزرگان شهر نامه ای به- عبد المؤمن نگاشت و ازو برای اهالی شهر امان خواست.
عبد المؤمن این درخواست را پذیرفت.
بنابر این یکی از دروازه های شهر را بروی او گشودند و او و لشکریانش داخل شدند.
یحیی بن صحراویه گریخت و به طنجه رفت.
این پیروزی در پایان سال 540 هجری قمری نصیب عبد المؤمن گردید.
او بعد از فتح فاس، کار شهر را سر و سامان داد و فرمود در شهر جار بزنند که هر کس در نزد خود سلاح و مهمات جنگ نگاه دارد، خونش حلال خواهد بود.
مردم شهر آنچه اسلحه داشتند نزد او بردند. و او همه را از آنها گرفت.
بعد به مکناسه (1) برگشت، و با مردم آنجا نیز همین رفتار را کرد، و لشکریانی را که در آنجا بودند اعم از سواره و پیاده همه را کشت.
اما سپاهیان عبد المؤمن که در تلمسان بودند با اهالی به جنگ پرداختند و منجنیق و برج های چوبین نصب کردند و با دبابه یا ارابه های جنگی پیش رفتند.د)
ص: 335
پیشوای مردم شهر فقیه عثمان بود. وقتی محاصره شهر یک سال طول کشید و عرصه بر اهالی تنگ شد بدون اطلاع فقیه عثمان، جماعتی را از میان خود برگزیدند و نزد موحدین که یاران عبد المؤمن بودند فرستادند.
این فرستادگان، قشون عبد المؤمن را داخل شهر کردند.
مردم بیچاره شهر هنگامی از ورود آنان خبردار شدند که شمشیرهای آنان بالای سرشان بود.
بسیاری از آنان به قتل رسیدند و اموال و نوامیس آنان بی حساب به غارت رفت. و جواهرات بی شمار بدست مهاجمان افتاد. هر کس هم که کشته نمی شد به کمترین قیمت فروخته میشد.
عده کشته شدگان به یکصد هزار رسید.
بقولی عبد المؤمن شخصا تلمسان را محاصره کرد و از آن جا به فاس رفت. خدا بهتر میداند.
عبد المؤمن قشونی هم به مکناسه فرستاد که آنجا را مدتی محاصره کردند. بعد مردم در مقابل امانی که خواستند شهر را تسلیم نمودند. آنان هم به قول خود وفا کردند و به مردم امان دادند.
عبد المؤمن از فاس به شهر سلا (1) رفت و آنجا را گشود.
در آنجا جماعتی از بزرگان سبته (2) به حضور او رسیدند وی)
ص: 336
اطاعت او را گردن نهادند.
او نیز پذیرفت و به آنان امان داد.
این واقعه در سال 541 هجری قمری رخ داد.
عبد المؤمن، وقتی از فاس و سایر نقاط آن نواحی فراغت یافت، عازم شهر مراکش شد که پایتخت کشور نقابداران بود و بزرگتر و مهم ترین شهر آن سرزمین به شمار میرفت.
درین وقت زمام فرمانروائی را اسحق بن علی بن یوسف بن- تاشفین در دست داشت که طفلی خردسال بود.
عبد المؤمن در سال 541 هجری قمری بدین شهر رسید و- خیمه های خود را در سمت غرب شهر بر روی کوهی کوچک برپا کرد و در آنجا برای خود و لشکریان خود شهری ساخت. و در آن مسجدی بنا کرد.
همچنین در آنجا کاخی برای خود ساخت که مشرف و مسلط بر شهر باشد و آنجا بتواند احوال مردم شهر، یعنی پیروان خود را به بیند و وضع جنگجویان و طرز جنگ آنان را نظارت کند.
او در مدت یازده ماه، با اهالی مراکش جنگ های بسیار کرد. از مرابطانی که در مراکش بسر میبردند، مرتبا عده ای خارج می شدند.
و با سپاه او زد و خورد میکردند.
رفته رفته خواربار در مراکش کمیاب شد و گرسنگی به مردم فشار آورد.
یک روز لشکریان عبد المؤمن، روی چهار دست و پا شروع به-
ص: 337
پیشروی کردند. و به تدبیر عبد المؤمن برای بدام انداختن آنان کمین گرفتند.
عبد المؤمن به لشکریان خود گفت: «وقتی صدای طبل را شنیدید، آنگاه خود در بالاترین چشم انداز کاخی که بنا کرده بود خروج کنید.» نشست تا صحنه جنگ را تماشا کند.
لشکریان او پیش رفتند و جنگ کردند و پایداری نشان دادند.
وقتی پیکار به اوج شدت رسید ناگهان به اهل مراکش پشت کردند و گریختند تا مراکشیان آنها را دنبال کنند و به کمینگاهی که برای آنان ترتیب داده بودند برسند و بدام بیفتند.
این نقشه اجرا شدند. نقابداران وقتی فرار آنها را دیدند و فریب خورد و به امید حصول پیروزی به تعقیبشان پرداختند تا به شهر عبد المؤمن رسیدند و قسمت اعظم دیوار شهر را خراب کردند.
مصامده به عبد المؤمن گفتند که امر کند تا طبل ها را بصدا درآورند.
تا مردان از کمینگاه خارج شوند.
ولی عبد المؤمن گفت: «صبر کنید تا تمام کسانی که به طمع تصرف این شهر هستند برسند.» وقتی اکثر تعقیب کنندگان رسیدند، عبد المؤمن فرمان داد که طبل را بنوازند.
صدای طبل که بلند شد، مردان از کمین بیرون جستند و مصامده که تظاهر به فرار کرده بودند ناگهان بطرف نقابداران برگشتند و از آنان تا حدی که دلشان می خواست کشتند.
این بار نقابداران بودند که پا بفرار نهادند ولی بر اثر تنگی،
ص: 338
دروازه های شهر عده ای که شماره آنان را فقط خداوند سبحان می داند، هلاک شدند.
چون اسحق بن علی بن یوسف طفلی خردسال بود، شیوخ نقابداران، امور دولت او را اداره میکردند.
این عده موافقت نمودند که شخصی بنام عبد الله بن ابو بکر به خدمت عبد المؤمن برود و او را از بیچارگی زنان و ناتوانی مردان شهر آگاه کند و او را بر سر رحم آورد و ازو امان بخواهد.
این رسالت نتیجه معکوس داد و عبد المؤمن که از ناتوانی و ضعف مردم آگاه شد به شدت جنگ افزود و برای تصرف شهر منجنیق ها و برج هائی نصب کرد. و چنان کار را بر آنان سخت گرفت که ذخیره خواربارشان بپایان رسید و از روی ناعلاجی چارپایان خود را خوردند و بیش از صد هزار نفر بر اثر گرسنگی تلف شدند و از بوی مردگان، عفونت سراسر شهر را فرا گرفت.
در مراکش قشونی هم از فرنگیان قرار داشت و مرابطان از آنها یاری خواسته بودند. آنان نیز به کمک آمدند.
وقتی کار جنگ و مدت محاصره به درازا کشید، اهالی مراکش کسانی را نزد عبد المؤمن فرستادند و ازو امان خواستند.
عبد المؤمن نیز آنان را امان داد.
لذا یکی از دروازه های شهر را که باب اغمات نام داشت بروی لشکریان او گشودند.
آنان نیز با شمشیر داخل شدند و شهر را با قهر و خشونت گرفتند و هر که را که یافتند از دم تیغ گذراندند تا به کاخ امیر المسلمین رسیدند.
ص: 339
امیر اسحق و تمام امراء مرابطان را که با بودند از کاخ بیرون کردند و به کشتن آنان پرداختند.
اسحق از شدت علاقه ای که به زنده ماندن داشت پیش عبد المؤمن شروع به خواهش و گریه و زاری کرد.
امیر سیر بن الحاج که دستش از پشت بسته بود به طرف اسحق رفت و تف به صورت وی انداخت و گفت:
«خیال میکنی در برابر پدر و مادرت گریه میکنی؟ مثل مردان صبر و استقامت داشته باش. این مرد نه از خدا میترسد، نه دینی دارد.» همینکه این حرف از دهانش درآمد، موحدان چوب را به جانش کشیدند و با چوب آنقدر او را زدند که جان به جان آفرین تسلیم کرد.
او یکی از دلاوران شمرده می شد که در شجاعت معروف بود.
پیش از او اسحق را، با وجود خردسالی، جلو انداختند و گردنش را زدند.
این واقعه بسال 542 هجری قمری اتفاق افتاد.
اسحق آخرین سلطان مرابطان بود و با کشته شدن او دولت مرابطان منقرض گردید.
مدت سلطنت مرابطان هفتاد سال بود. و در این سلسله چهار تن: به نام های یوسف، علی، تاشفین و اسحق، فرمانروائی کردند.
عبد المؤمن پس از فتح مراکش، در آنجا اقامت گزید و آنجا را مرکز فرمانروائی خود قرار داد.
او وقتی در مراکش به قتل عام پرداخت و در کشتن مردم زیاده روی کرد، اکثر اهالی از بیم جان خود پنهان شدند.
ص: 340
پس از هفت روز کشتار، در شهر جار زدند و به مردمی که زنده مانده بودند امان دادند.
کسانی که در اختفاء بسر میبردند از نهانگاه ها بیرون آمدند.
مصامده که یاران عبد المؤمن بودند میخواستند آنها را بکشند ولی عبد المؤمن ازین کار منعشان کرد و گفت: «اینها صنعتگران و پیشه وران و بازاریانی هستند که ما از کارشان سود می بریم.» بنابر این آنان را به حال خود گذاردند.
عبد المؤمن، آنگاه دستور داد که کشته شدگان را از شهر بیرون بریزند. و این دستور اجرا شد.
او در شهر مراکش یک مسجد جامع بزرگ ساخت و آن را به- نقش و نگار آراست و فرمان داد تا مسجد جامعی را که امیر المسلمین یوسف بن تاشفین ساخته بود، خراب کنند.
یوسف بن تاشفین در حق معتمد بن عباد بدرفتاری کرده و او را به بدترین وضع به زندان انداخته بود. لذا خداوند به مکافات آن عمل ظالمانه کسی را بر وی مسلط کرد که انتقام آن مظلوم را گرفت، زیاده از حد هم گرفت.
آن خداوند بزرگ و منزه است که فرمانروائی او همیشگی است و نیستی نمی پذیرد. و این روش دنیاست که تف بر آن باد و باز هم تف بر آن باد! از خداوند می خواهیم که کار ما را به خوبی بپایان رساند و بهترین روز ما را روزی قرار دهد که در سایه محمد (صلی الله علیه و آله) و فرزندانش (علیه السلام) به دیدار او نائل شویم.
در سال 543 یکی از مرابطان مراکش که جزء نقابداران بود به دکاله رفت در آنجا گروهی گرد وی جمع شدند و به غارت توابع مراکش پرداختند.
عبد المؤمن، ابتدا به آنان التفاتی نکرد ولی وقتی دست اندازی آنان زیاد شد، در سال 544 به سرکوبی آنان اقدام کرد.
اهالی دکاله وقتی این خبر را شنیدند همه در ساحل دریا اجتماع کردند.
اینها دویست هزار پیاده و بیست هزار سوار بودند و در دلاوری شهرت داشتند. قشون عبد المؤمن نیز از شمار بیرون بود.
زمینی که مردان دکاله در آن موضع گرفته بودند تخته سنگ- ها و پستی و بلندیهایی داشت و آنان در لابلای سنگ ها و گودالها کمین کردند که بمحض رسیدن عبد المؤمن و قشونش، به آنها حمله ور شوند.
ولی بخت با عبد المؤمن یاری کرد و او و کسانش از سمت دیگری، غیر از آن سمت که اهل دکاله در کمین نشسته بودند، حمله ور شدند و آنان را متفرق کردند.
اهالی دکاله ناچار از موضع خود دور شدند و در معرض شمشیر تیز قرار گرفتند و از بیم جان به دریا زدند و اکثرشان کشته شدند.
شتران و دام ها و دارائی آنان به غنیمت گرفته شد. زنان و سایر افراد خاندانشان گرفتار شدند و به اسارت درآمدند و کار به جائی رسید که هر کنیز زیبائی را به چند درهم میفروختند.
عبد المؤمن به مراکش فاتح و پیروزمند بازگشت و ارکان فرمانروائی او استوار شد. در سراسر مغرب ترس و هیبت او به دل ها راه یافت و همه فرمانبرداری از او را گردن نهادند
.
ص: 342
در این سال، یعنی سال 514 هجری قمری، یکی از پادشاهان فرنگ موسوم به ابن ردمیر، به اندلس حمله برد و تا کتنده پیش رفت که در مشرق اندلس، نزدیک مرسیه، است.
او این شهر را محاصره کرد و عرصه را بر اهالی تنگ ساخت.
در این وقت امیر المسلمین علی بن یوسف در قرطبه بود و سپاه انبوهی از مسلمانان و سایر لشکریان تابع خود در اختیار داشت.
او سپاهیان خود را به جنگ ابن ردمیر فرستاد.
دو سپاه با هم روبرو شدند و جنگ سختی میان آنان درگرفت.
اما لشکریان اسلام از قشون ابن ردمیر به سختی شکست خوردند و تلفات سنگینی دادند.
از جمله مسلمانانی که در این جنگ کشته شدند یکی ابو عبد الله بن الفراء قاضی المریه (1) بود که در میان کارگزاران از علما و در دنیایی)
ص: 343
قاضیان دادگر از زهاد شمرده می شد.
درین سال در قلعه سرمان از شهر اندکان (؟) عفراس رومی از بلک بن ارتق شکست خورد و از سپاه روم پنجهزار تن کشته شدند و عفراس و عده کثیری از لشکریانش به اسارت درآمدند.
درین سال جوسلین فرنگی، حاکم رها، لشکریان عرب و ترکان را که در صفین- جانب غربی فرات- اردو زده بودند، غارت کرد و دارائی و اسبان و دام های آنان را به غنیمت برد.
در بازگشت نیز بزاعه را ویران کرد.
درین سال اتابک طغتگین، فرمانروای دمشق، شهرهای تدمر و شقیف را تحویل گرفت.
درین سال سلطان محمود به امیر جیوش بک فرمان داد که به- جنگ برادرش ملک طغرل برود.
وقتی طغرل و اتابک او، کنتغدی، این خبر را شنیدند از پیش سپاه او دور شدند و به گنجه رفتند. لذا جنگی رخ نداد.
درین سال، در ماه محرم، خالصة الدوله، ابو البرکات احمد بن عبد الوهاب بن سیبی، خزانه دار بغداد، درگذشت. و کمال ابو الفتوح حمزة بن طلحه، معروف به ابن بقشلام، پدر علم الدین کاتب معروف، جانشین او گردید.
درین سال، در ماه جمادی الاولی، ابو سعید عبد الرحیم بن- هوازن قشیری، امام بن امام، از دنیا رفت.
ص: 344
او علم شریعت و طریقت را از خویشاوندان خود آموخته، بعدا از محضر امام الحرمین ابو المعالی جوینی استفاده کرده بود. حدیث هم از اهل جماعت شنیده بود و روایت میکرد.
خیلی خوب وعظ میکرد و حضور ذهن و سرعت انتقال داشت و وقتی از جهان رفت در شهرهای دور مردم در عزای او به سوگواری پرداختند حتی در بغداد، در رباط شیخ الشیوخ.
ص: 345