شرح نهج البلاغه ابن ميثم جلد 4

مشخصات کتاب

سرشناسه: ابن ميثم، ميثم بن علي، 689 - 636ق. شارح

عنوان و نام پديدآور: شرح نهج البلاغه ابن ميثم/ كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم بحراني؛ مترجم محمدصادق عارف … [و ديگران]

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، - 1375.

مشخصات ظاهري: ج 5

شابك: 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)

وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي

يادداشت: جلد سوم: آستان قدس رضوي، بنياد پژوهشهاي اسلامي.

يادداشت: جلدهاي مختلف اين كتاب توسط افراد مختلف ترجمه شده است.

يادداشت: ج. 2 (چاپ اول: 1375)؛9500 4 ريال

يادداشت: ج. 4 (چاپ اول: 1375؛ 17500 ريال

عنوان ديگر: نهج البلاغه. شرح

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- خطبه ها

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- كلمات قصار

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- توقيعات

شناسه افزوده: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه. شرح

شناسه افزوده: عارف، محمدصادق. مترجم

شناسه افزوده: آستان قدس رضوي. بنياد پژوهشهاي اسلامي

شناسه افزوده: بنياد پژوهشهاي اسلامي

رده بندي كنگره: BP38/0422الف 2 1375

رده بندي ديويي: 297/9515ن/ش الف

شماره كتابشناسي ملي: م 71-1315

ص :1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص :2

ص :3

شرح نهج البلاغه ابن ميثم

كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم بحراني

مترجم محمدصادق عارف … [و ديگران]

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، - 1375.

ص :4

فهرست مطالب و موضوعات اين مجلّد

عنوان صفحه

گفتار 193 كه امام(علیه السلام)آن را هنگام دفن سرور زنان فاطمه(علیه السلام) ايراد فرمود 1

گفتار 194 در بارۀ دورى جستن از دنيا،و توجه به سراى آخرت 6

گفتار 195 در بارۀ آماده شدن براى رفتن از دنيا،بسيارى از اوقات اصحابش را بدان ندا مى داد 10

گفتار 196 با طلحه و زبير كه پس از بيعت به خلافت با آن حضرت بر وى خشم گرفتند كه چرا در كارها با آنها مشورت نكرده و از آنان كمك نگرفته است.14

گفتار 197 در بارۀ ادب آموزى به اصحاب خود و ارشاد آنان به داشتن رفتارى نيكو.21

گفتار 198 روزى كه در جنگ صفين، ديد فرزندش امام حسن به ميدان جنگ مى شتابد.25

گفتار 199 در هنگامى كه يارانش در كار حكومت به مخالفت با او برخاستند.27

گفتار 200 هنگامى كه بر علاء بن زياد حارثى وارد شد 29

گفتار 201 پاسخ به سؤالى كه در بارۀ روايات نادرست از آن حضرت پرسيده شد 35

خطبۀ 202 اشاره به مادّۀ اصلى موجودات زيستى و آسمانى 45

خطبۀ 203 با اين گفتار امام،يارانش را به جنگ با شاميان تحريك مى كند 51

ص:5

عنوان صفحه

خطبۀ 204 در ستايش خداوند از نظر صفات نسبى و سلبى

قسمت اوّل خطبه

قسمت دوّم خطبه كه در بارۀ برترى مقام پيامبر اكرم بيان فرموده است:56

خطبۀ 205 در اين گفتار خلايق را به نيكان و بدان تقسيم مى فرمايد 58

دعاى 206 در اين دعا امام(علیه السلام)خداى را مى ستايد با توجه به نعمتهايش 68

خطبۀ 207 در بارۀ تشويق اصحاب خود به همبستگى و وحدت كلمه و اتّفاق در برابر دستوراتش.73

گفتار 208 در يارى جستن از خدا و شكايت به سوى او از ظلم قريش 92

گفتار 209 در بارۀ كسانى كه براى جنگ با او به بصره آمده بودند 95

گفتار 210 در ميدان جنگ جمل، موقعى كه چشمش به كشته هاى طلحه و عبد الرحمن پسر عتاب بن اسيد افتاد 97

گفتار 211 در توصيف سالك الى اللّه و عارف حقيقى 100

گفتار 212 پس از خواندن سوره الهاكم التّكاثر...105

گفتار 213 هنگامى كه آيۀ(رجال تلهيهم تجارة...)تلاوت كرد 123

گفتار 214 هنگام تلاوت(يا ايّها الانسان ما غرّك بربّك الكريم)138

گفتار 215 در بيزارى جستن از ظلم و اهميت فراوان آن حضرت نسبت به حقوق مردم 153

دعاى 216 در بارۀ پناه بردن به خداى تعالى 162

خطبۀ 217 در بارۀ بر حذر داشتن از توجه به دنيا و توجه نداشتن به خداوند 166

دعاى 218 در بارۀ تضرع كردن به سوى خداى تعالى 172

گفتار 219 در ستون برخى از كسانى كه پيش از او متصدى امور خلافت شدند،و بيان گفته هاى پيروانش در اين باره 177

گفتار 220 در بيان(چگونگى)بيعت

ص:6

با او به خلافت 182

خطبۀ 221 توجه دادن بر فضيلت تقواى الهى 184

قسمت اوّل خطبه 185

قسمت دوّم خطبه كه در وصف زاهدان است 197

خطبۀ 222 در حالى كه مى خواست به بصره سفر كند در محل ذى قار اين خطبه را ايراد فرمود 201

گفتار 223 خطاب به عبد اللّه بن زمعه فرمود 204

گفتار 224 هنگامى كه ناتوانى هبيرۀ مخزومى را از سخن گفتن ديده چنين گفت.208

گفتار 225 در بارۀ سبب اختلاف مردم از جهت صورت و اخلاق 212

گفتار 226 هنگامى كه پيامبر را غسل مى داد ايراد فرمود 219

خطبۀ 227 در ستايش خداى تعالى همراه با تنزيه او

قسمت اوّل خطبه 223

قسمت دوّم خطبه در بيان شگفتى آفرينش بعضى از جانوران 235

خطبۀ 228 در ميان توحيد،اين خطبه شامل يك سلسله از اصول علمى توحيدى مى باشد كه در خطبه هاى ديگر يافت نمى شود 262

خطبۀ 229 مخصوص رويدادهاى مهمى كه در آينده اتّفاق مى افتد 318

خطبۀ 230 در بارۀ سفارش به تقواى الهى و ياد مرگ 328

خطبۀ 231 ايمان به خداوند را تفسير مى كند 335

خطبۀ 232 در بارۀ امر به تقواى الهى و توشه گرفتن براى آخرت 350

خطبۀ 233 در ستايش خداوند و منزّه دانستن او،و بيان احوال مردم هنگام مبعوث شدن پيامبر اكرم 366

خطبۀ 234 به نام قاصعه در بارۀ مذمت تكبّر و نهى از هر چه لازمۀ آن است

فصل اوّل خطبۀ قاصعه 399

فصل دوّم خطبۀ قاصعه 413

فصل سوّم خطبۀ قاصعه 452

فصل چهارم خطبۀ قاصعه 485

فصل پنجم خطبۀ قاصعه 517

گفتار 235 به عبد اللّه بن عباس وقتى

ص:7

كه از پيش عثمان سفارش حضور امام آورده بود 545

گفتار 236 چگونگى حال خود را پس از هجرت پيامبر بيان داشته است 548

خطبۀ 237 در پند و اندرز،و دستور به غنيمت شمردن فرصت در موقعيتهاى دنيا 552

خطبۀ 238 در شرح جريان حكمين و ذكر بديهاى دشمنانش به منظور متنفّر ساختن مردم را از آنها 557

خطبۀ 239 در اين خطبه آل محمد (صلی الله علیه و آله)و اوصاف پسنديده آنها را ياد مى كند 564

گفتار 240 در بارۀ تشويق كردن ياران خود براى جهاد 568

گزيده اى از نامه هاى امام به دشمنانش و فرماندهان او به شهرها نامۀ 1 به سوى اهل كوفه در هنگام سفر از مدينه به طرف بصره 573

نامۀ 2 به اهل كوفه پس از فتح بصره 580

نامۀ 3 به شريح قاضى در كوفه 581

نامۀ 4 به بعضى از سران سپاهش 591

نامۀ 5 به اشعث بن قيس فرماندار آذربايجان 594

نامۀ 6 به معاويه 598

نامۀ 7 باز هم به معاويه 602

نامۀ 8 به جرير بن عبد اللّه بحلى، هنگامى كه او را به سوى معاويه فرستاد 609

نامۀ 9 به معاويه 622

نامۀ 10 به معاويه،در اين نامه امام او را از مغرور شدن به كيدهاى شيطانى سرزنش مى كند.631

سفارش 11 به جمعى از لشكريانش كه آنها را به سوى دشمن فرستاد،و در اين سخنان به برخى از آداب جنگ اشاره كرده است 643

سفارش 12 به معقل بن قيس آن گاه كه او را به عنوان مقدمه لشكر خود به سوى شام فرستاد 648

نامۀ 13 به دو نفر از فرماندهان لشكرش 652

سفارش 14 به لشكريانش،پيش از برخورد با دشمن در صفّين 655

گفتار 15 هر گاه در جنگ با دشمن

ص:8

روبرو مى شد 660

گفتار 16 هنگام حضور جنگ به يارانش مى گفت 663

نامۀ 17 به معاويه در پاسخ نامه اى كه براى امام نوشته بود 666

نامۀ 18 به عبد اللّه بن عباس كه نمايندۀ وى در بصره بود 677

نامۀ 19 به يكى از كار گزارانش 683

نامۀ 20 به زياد بن ابيه كه در بصره قائم مقام عبد اللّه عباس بود 686

نامۀ 21 به زياد بن ابيه و در اين نامه او را به اعمالى كه بعد از مرگ برايش سود دارد ارشاد مى كند 689

نامۀ 22 به عبد اللّه عباس رحمة اللّه 692

نامۀ 23 اين سخنان را امام پيش از شهادت،هنگامى كه ابن ملجم فرقش را شكافته بود به عنوان وصيت،فرمود 695

سفارش 24 اين وصيت را پس از مراجعت از جنگ صفين نوشت كه در بارۀ اموالش چه كارهايى انجام دهند 700

سفارش 25 كه آن را براى متصديان جمع آورى صدقات و مالياتها مى نوشت 708

پيمان نامه 26 به يكى از عاملانش كه او را براى جمع آورى مالياتها مأمور كرده بود 716

پيمان نامه 27 به محمد بن ابى بكر، آن گاه كه وى را مأمور ولايت مصر كرده بود

قسمت اوّل عهدنامه 524

قسمت دوّم عهدنامه 741

نامۀ 28 پاسخ به معاويه 745

نامه 29 به اهل بصره 770

نامۀ 30 به معاويه 774

ص:9

ادامه برگزيده از سخنان أمير المؤمنين عليه السلام

193-گفتار آن حضرت روايت شده است كه امام اين كلام را هنگام دفن سرور زنان

اشاره

فاطمه(علیه السلام)در حالى كه گويى با پيامبر در نزد قبر او سخن مى گويد ايراد كرد:

اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا؟رَسُولَ اللَّهِ؟ عَنِّي- وَ عَنِ ابْنَتِكَ النَّازِلَةِ فِي جِوَارِكَ- وَ السَّرِيعَةِ اللَّحَاقِ بِكَ- قَلَّ يَا؟رَسُولَ اللَّهِ؟ عَنْ صَفِيَّتِكَ صَبْرِي وَ رَقَّ عَنْهَا تَجَلُّدِي- إِلاَّ أَنَّ فِي التَّأَسِّي لِي بِعَظِيمِ فُرْقَتِكَ- وَ فَادِحِ مُصِيبَتِكَ مَوْضِعَ تَعَزٍّ- فَلَقَدْ وَسَّدْتُكَ فِي مَلْحُودَةِ قَبْرِكَ- وَ فَاضَتْ بَيْنَ نَحْرِي وَ صَدْرِي نَفْسُكَ- فَ «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» - فَلَقَدِ اسْتُرْجِعَتِ الْوَدِيعَةُ وَ أُخِذَتِ الرَّهِينَةُ- أَمَّا حُزْنِي فَسَرْمَدٌ وَ أَمَّا لَيْلِي فَمُسَهَّدٌ- إِلَى أَنْ يَخْتَارَ اللَّهُ لِي دَارَكَ الَّتِي أَنْتَ بِهَا مُقِيمٌ- وَ سَتُنَبِّئُكَ ابْنَتُكَ بِتَضَافُرِ أُمَّتِكَ عَلَى هَضْمِهَا- فَأَحْفِهَا السُّؤَالَ وَ اسْتَخْبِرْهَا الْحَالَ- هَذَا وَ لَمْ يَطُلِ الْعَهْدُ وَ لَمْ يَخْلُ مِنْكَ الذِّكْرُ- وَ السَّلاَمُ عَلَيْكُمَا سَلاَمَ مُوَدِّعٍ لاَ قَالٍ وَ لاَ سَئِمٍ- فَإِنْ أَنْصَرِفْ فَلاَ عَنْ مَلاَلَةٍ- وَ إِنْ أُقِمْ فَلاَ عَنْ سُوءِ ظَنٍّ بِمَا وَعَدَ اللَّهُ الصَّابِرِينَ

لغات

مسهد:بيدار،خواب نرفته أحفها السؤال:در پرس و جو كردن از او كاملا كنجكاوى كن

ترجمه

«اى رسول خدا!از جانب من و دخترت كه اكنون در جوارت فرود آمده و با شتاب به تو،ملحق شده است،سلام باد! اى رسول گرامى در فراق دختر برگزيده ات،صبر و تحملم كم شده تاب و توان از كفم بيرون رفته است.اما پس از روبرو شدن با مرگ و رحلت تو هر

ص:1

شرح

سيد رضى رضوان اللّه عليه در مقدمۀ خطبه،حضرت زهرا(علیه السلام)را سيدة النساء (سرور زنان)ناميده،زيرا در خبرى آمده است:هنگامى كه حضرت امير(علیه السلام) مشاهده فرمود كه زهرا(علیه السلام)در آخرين لحظه هاى زندگى مى گريد،به او خطاب كرد:

«اى زهرا،آيا دوست ندارى كه سرور زنان اين امت باشى؟».

روايت شده است كه فرمود:سروران زنان جهان چهار نفرند:

1-خديجه دختر خويلد(اولين همسر فداكار حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)).

2-حضرت فاطمه زهرا(دخت گرامى پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)).

3-آسيه دختر مزاحم(زن خدا پرست فرعون).

4-مريم دختر عمران(مادر حضرت عيسى(ع )).

سلام گفتن امير مؤمنان(علیه السلام)از جانب خودش،بر طبق معمول است كه

ص:2

هر كس به ديدار كسى مى رود سلام مى گويد،البته اين ديدار قلبى و روحانى بود،نه جسمانى و ظاهرى امّا سلامى كه از طرف زهرا(علیه السلام)عرض مى كند گويا مى خواهد از حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)براى دخترش اذن دخول بگيرد كه در جوار آن حضرت به بهشت جاودان وارد شود.

و السريعة اللّحاق... ،به منظور شكايت از مصيبتهايى است كه از فراق رسول خدا و به دنبال آن،شهادت حضرت زهرا بر وجود مقدّسش عارض شده و اشاره به اين است كه چقدر زود از دنيا رفت و به پدر بزرگوارش ملحق شد! مدت زندگى فاطمه(علیه السلام)پس از رحلت پدر،چهار ماه و به قولى شش ماه بوده است سپس گويى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را مخاطب ساخته،به او شكايت مى كند كه در مصيبت زهرا(علیه السلام)شكيبائيش كم و توانش تمام شده است .

تعبير: صفّيتك (برگزيده تو)به جاى ابنتك،به منظور احترام و دوستى و گراميداشتى است كه حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)نسبت به دخترش اعمال مى كرد امام(علیه السلام)با جملۀ الاّ ان لى....موضع تعزّ ،با خطاب به پيامبر(صلی الله علیه و آله)خود را در اين مصيبت دلدارى و تسلاّى خاطر مى دهد كه اگر چه شهادت زهرا(علیه السلام) طاقت فرسا و غير قابل تحمل است ولى غم دورى تو بسيار سخت تر است، پس چنان كه بر فراق تو با همۀ دشواريش صبر كردم،در مرگ زهرا(علیه السلام)به طريق اولا و آسانتر بردبار خواهم بود.

التأسّى ،منظور از تأسى اقتدا كردن در صبر بر اين اندوه،به صبر در مصيبت رسول اكرم است فلقد وسّدتك...نفسك ،شرح غم و اندوه و تحمل رنج فراوانى است كه در هنگام به خاك سپردن رسول اكرم به او دست داد،در حالى كه روح مباركش ميان سينه و گلوى على(علیه السلام)از بدن شريفش خارج شد.

ص:3

گويا امام(علیه السلام)به اين سخن آن ضايعه اسفناك را به ياد مى آورد تا تسكينى براى مصيبت تازه اش باشد.

فَ «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» ،منظور از ذكر اين جمله،اين كلام خداست:

«وَ بَشِّرِ الصّابِرِينَ اَلَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ » (1).» فلقد استرجعت الوديعة...الرّهينه ،در اين عبارت دو كلمۀ وديعه:امانت و«رهينه»:گروگان،را،براى نفس استعاره آورده است.

در مناسبت استعارۀ كلمۀ وديعه دو احتمال است:1-آن كه ارواح در اين بدنها،از آن نظر كه بايد در حفظ آن كوشش شود تا به سوى صاحب خود برگردند،مانند امانت هستند.2-احتمال ديگر:از اين كلمه همان چيزى اراده شده است كه ميان مردم مشهور است،يعنى زن در پيش مرد امانت است،چنان كه مى گويند:«زنها امانتهاى ارزشمندى مى باشند» (2).

مناسبت استعاره كلمۀ الرهينه آن است كه تمام نفسها در گرو وفاى به عهدى مى باشند كه با خداى خود داشته اند.و آن پيمانى است كه در هنگام فرود آمدن از جهان معقول به عالم محسوس از او گرفته اند كه به سوى او برگردند، در حالى كه از خشم او در امان باشند و به اوامر او،عمل كند و از غضب او در امان باشد و از راهى كه پيامبر براى آنها معين كرده منحرف نشوند.

اگر به اين پيمان وفا كند از گروى در مى آيد و پاداش او چند برابر مى شود چنان كه خداى تعالى مى فرمايد: «وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً» (3)»ولى اگر پيمان را شكست و مرتكب معاصى شد در گرو عمل

ص:4


1- سوره بقره(2)آيه(155) [1]يعنى:صابران را مژده آسايش از آن سختيها بده،آنان كه چون به حادثه سخت و ناگوارى دچار شوند صبورى كنند و گويند:ما از خدائيم و به سوى او باز خواهيم گشت.
2- النساء و دائع الكرام
3- سوره الفتح(48)آيه(10) [2]يعنى:هر كس به عهدى كه خدا با او بسته وفا كند پاداشى بزرگ به او عنايت مى فرمايد.

خود باقى است،مى فرمايد: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ» (1)كلمه رهنيه در مذكر و مؤنث يكسان به كار مى رود كه قبلا بيان شده است.

امّا حزنى...مقيم... ،على(علیه السلام)در اين كلام غم و اندوه خود را در فراق رسول خدا و زهراى مرضيّه به طريق شكوه آميز بيان مى فرمايد،و به دليل اين كه بارها از زبان رسول خدا مژده رفتن خودش را به بهشت شنيده بود و مى دانست كه سراى آن حضرت نيز در بهشت است،لذا در اين عبارت كلمۀ «دار»را به جاى كلمۀ جنّة به معناى بهشت آورده است .

و ستنبّئك انبتك....الذكر ،اين جمله اشاره به شكايت امام(علیه السلام)از مردم،به حضور پيامبر است كه به اعتقاد او پس از رحلت آن حضرت،حقّش را كه خلافت بود غصب و حق زهرا(علیه السلام)را كه فدك بود ظالمانه تصرف كردند،و هر دو از حق خود دور و محروم شدند،علاوه بر ستمهايى كه بر خود آن حضرت رفت و سخنان ناروايى كه به او گفتند،با آن كه از وفات رسول خدا چيزى نگذشته بود و دستور قرآن به دوستى ذوى القربى(خويشان پيامبر)هنوز تازه و براى همه معلوم بود .

و السلام عليكما.... ،معمولا عادت دوستان راستين چنين است كه هنگام جدا شدن از همديگر به عنوان وداع و خدا حافظى،سلام مى گويند.

و ان اقم....الصابرين ،با اين سخنان،حضرت خويش را از همانندى با كسانى كه از شدّت ناراحتى بر قبور حاضر مى شوند و مى پندارند آنچه از دست رفته جبران نخواهد شد،و صبر و بردبارى بر آن اجرى نخواهد داشت،تبرئه مى كند.

امام(علیه السلام)در حضور پيامبر عرض مى كند:من به آنچه خدا در مقابل مصيبتها به پيامبران وعده كرده-كه صلوات و رحمت اوست يقين دارم، چنان كه مى فرمايد:«...آنها كه گفتند:ما از خدائيم و به سوى او باز مى گرديم رحمتهاى خدا بر آنها است و آنان هدايت يافتگانند.توفيق از خداوند است.

ص:5


1- سوره المدّثّر(74)آيه(37) [1]يعنى:هر نفسى در گرو عمل خويش است.

194-از سخنان امام(علیه السلام):

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّمَا الدُّنْيَا دَارُ مَجَازٍ وَ الْآخِرَةُ دَارُ قَرَارٍ- فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ- وَ لاَ تَهْتِكُوا أَسْتَارَكُمْ عِنْدَ مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَكُمْ- وَ أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ- مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ- فَفِيهَا اخْتُبِرْتُمْ وَ لِغَيْرِهَا خُلِقْتُمْ- إِنَّ الْمَرْءَ إِذَا هَلَكَ قَالَ النَّاسُ مَا تَرَكَ- وَ قَالَتِ الْمَلاَئِكَةُ مَا قَدَّمَ- لِلَّهِ آبَاؤُكُمْ فَقَدِّمُوا بَعْضاً يَكُنْ لَكُمْ- وَ لاَ تُخْلِفُوا كُلاًّ فَيَكُونَ عَلَيْكُمْ

ترجمه

«اى مردم همانا دنيا سراى گذشتن و آخرت سراى ماندن است،بنا بر اين از گذرگاه خويش براى اقامتگاهتان توشه برگيريد و در پيشگاه كسى كه رازهاى شما را مى داند پردۀ اسرار خود را ندريد.

دلهايتان را از دنيا بيرون كنيد پيش از آن كه بدنهاى شما از آن بيرون رود، در دنيا آزمايش مى شويد و براى غير دنيا آفريده شده ايد.

چون كسى بميرد مردم مى گويند:چه باقى گذاشته،و فرشتگان گويند:

چه چيز جلو فرستاده است؟ خدا پدرانتان را بيامرزد!مقدارى از دارايى خود را پيش از خود براى ذخيرۀ آخرت بفرستيد كه به سود شماست و همه را براى دنيا نگذاريد،كه به زيان شما خواهد بود .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين سخنان با يادآورى هدف دنيا و آخرت،انسانها را به

ص:6

دورى از دنيا و علاقه مندى به آخرت تشويق فرموده اند:پس دنيا گذرگاه يعنى راه عبور به سوى آخرت است،كه به دو طريق امكان پذير است:

1-اختيارى،چنان كه بندگان شايستۀ خدا به طرف آخرت حركت مى كنند.

2-اضطرارى،چنان كه عامۀ مردم ناچار مى ميرند و به سراى آخرت مى شتابند،و مراد امام(علیه السلام)در اين سخن رفتن اضطرارى است.

يادآورى دنيا و آخرت،با اين دو صفت:(گذرگاه و قرارگاه)،شبيه مقدمه اى براى اين جمله از سخن امام(علیه السلام)است: فخذوا من ممرّكم لمقرّكم .

و لا تهتكوا....اسراركم ،يعنى با تظاهر به معصيت پرده درى نكنيد زيرا خدايى كه از رازهاى درونى شما آگاهى دارد به كارهاى علنى شما آگاه تر است .

و اخرجوا...أبدانكم ،امام(علیه السلام)در اين جمله مردم را به ترك دنيا پيش از مرگ،امر كرده و از آن بطور كنايه به«خارج كردن دلها از دنيا»تعبير فرموده است.

خرج فلان عن كذا،و اخرج نفسه من كذا،وقتى گفته مى شود كه از آن، دورى كند و بيزارى جويد.

ففيها اختبرتم ،اين گفتار امام اشاره به اين است كه آزمايش در اين دنيا از عنايات و توجهات خدا است چون باعث بيدارى انسان براى آخرت مى شود،و معناى آزمايش را پيش از اين دانستى.

و لغيرها خلقتم ،يعنى انسانها از نظر ذات و فطرت،براى رسيدن به سعادت اخروى آفريده شده اند،ولى اگر اعمال نيك نداشتند و به گناه آلوده شدند گرفتار شقاوت خواهند گرديد:(زمينۀ اصلى و فطرت اوليه در انسان سعادت است شقاوت امرى عرضى مى باشد ).

انّ المرء....قدّم ،مردم مى گويند:«از مال دنيا چه چيز گذاشته،و فرشتگان مى گويند:از كارهاى نيك چه عملى جلو فرستاده است؟.

امام(علیه السلام)در اين سخن،مردم و فرشتگان و آنچه را كه مورد سؤال اين

ص:7

دو گروه است با هم ذكر فرموده،تا توجه دهد به اين كه كارهاى نيك و عبادات كه باعث سعادت اخروى است،بر كالاهاى دنيوى،شرافت و برترى دارد،زيرا كارهاى نيك خواسته ملائكه و مورد توجه آنهاست ولى امور مادّى دنيا مورد توجه مردم غافل و بيخبر است.

همراه آوردن دو لفظ ما ترك و ما قدّم به گونه اى زيبا اين مفهوم را بيان مى كند كه امور مادّى و دنيوى جدا شدنى است،و كارهاى نيك پيش فرستاده و براى آخرت انسان،ماندنى و سودمند است،پس بايد به كارهاى شايسته بيشتر توجه كرد و به امور مادّى دنيا كه جدا شدنى و رها كردنى است اعتنائى نكرد.

للّه آبائكم ،جمله اى است كه عرب براى تعظيم و بزرگداشت شخص مورد خطاب مى آورد،و او،يا پدرش را به خدا نسبت مى دهد و به گونه هاى مختلف آورده مى شود،از قبيل:للّه انت،لله ابوك و جزاينها....

بعضى از شارحان لام را براى عاقبت دانسته اند،يعنى:بازگشت پدران شما به سوى خداست،امّا در اين صورت،كلام از معناى تعجّب و تعظيم بيرون خواهد شد.

فقدموا بعضا... ،يعنى قدرى از متاع دنياى خود را به عنوان صدقه و مانند آن،پيش از خود بفرستيد تا ثوابش در آخرت براى شما باشد و تمام آن را بعد از مرگ خود براى ديگران مگذاريد زيرا سنگينى آن بر دوش شما خواهد بود،چنان كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است:

«اى فرزند آدم،از امور دنيا تنها سه چيز براى تو سودمند است:

1-آنچه را كه با خوردن از بين ببرى.

2-آنچه را كه بپوشى و كهنه كنى.

3-آنچه را كه صدقه دهى و براى آخرت باقى گذارى (1).

ص:8


1- سوره بقره(2)قسمتى از آيه(155)يعنى:ما از آن خدا هستيم و به سوى او باز مى گرديم.

پيش از اين معلوم شد كه دادن زكات و صدقات و جز اينها،چگونه باعث پيدايش فضايل اخلاقى و پاداشهاى اخروى در انسان مى شود،و بر عكس بخل ورزى و ثروت اندوزى موجب بدبختى و شقاوت اخروى مى گردد.

علت اين كه امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه قدرى از ثروت دنيا را پيش از خود بفرستيد،و از گذاشتن تمام آن براى پس از مرگ منع مى كند،آن است كه بطور كلى محروم كردن وارثان از حق ارث جايز نيست و از طرفى ترك صدقات و ندادن زكات هم حرام است.

اين مطلب به طريق ديگرى نيز روايت شده كه حاصل معناى آن چنين است (1).

آنچه كه پيش فرستاده ايد،در واقع به قرض خدا داده ايد،و اگر هيچ نفرستيد و براى پس از خود اندوخته كنيد بر ضرر شما و مايۀ زحمت شما خواهد بود،چنان كه خدا مى فرمايد: «مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً» (2)».

كلمۀ قرض اين جا به عنوان استعاره آمده،و مناسبت آن،اين است كه معمولا قرض گيرنده از كسى كه صاحب مال است درخواست قرض مى كند و با تشكّر از او،در موعد مقرّر عوض آن را به صاحب مال بر مى گرداند،لذا امام(علیه السلام)انفاق مال در راه خدا را به قرض دادن به خدا تشبيه كرده است زيرا خداوند بارها از مردم خواسته است كه زكات و صدقه بدهند،و از انفاق كنندگان در راه خود سپاسگزارى فرموده و به آنان كه صدقه مى دهند چند برابر آنچه بخشيده اند و ارزنده تر از همۀ آنها كه بهره اى ندارد بلكه زيان هم دارد، پاداش مى دهد و چون نگهدارى ثروت و به جاى گذاشتن آن بعد از مردن، چنان است،ناگزير مايۀ زحمت و گرفتارى صاحب مال مى شود.و توفيق از خداوند است.

ص:9


1- يكن لكم قرضا و يكن عليكم كلا...
2- سوره بقره(2)آيه(244) [1]يعنى:چه كسى حاضر است به خدا قرض نيكويى بدهد.

195-از سخنان امام(علیه السلام)كه در موارد بسيارى اصحاب خود را با اين كلمات مورد خطاب

اشاره

قرار مى داد:

تَجَهَّزُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ فَقَدْ نُودِيَ فِيكُمْ بِالرَّحِيلِ- وَ أَقِلُّوا الْعُرْجَةَ عَلَى الدُّنْيَا- وَ انْقَلِبُوا بِصَالِحِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ- فَإِنَّ أَمَامَكُمْ عَقَبَةً كَئُوداً وَ مَنَازِلَ مَخُوفَةً مَهُولَةً- لاَ بُدَّ مِنَ الْوُرُودِ عَلَيْهَا وَ الْوُقُوفِ عِنْدَهَا-.وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَلاَحِظَ الْمَنِيَّةِ نَحْوَكُمْ دَانِيَةٌ- وَ كَأَنَّكُمْ بِمَخَالِبِهَا وَ قَدْ نَشِبَتْ فِيكُمْ- وَ قَدْ دَهَمَتْكُمْ فِيهَا مُفْظِعَاتُ الْأُمُورِ وَ مُعْضِلاَتُ الْمَحْذُورِ-.

فَقَطِّعُوا عَلاَئِقَ الدُّنْيَا وَ اسْتَظْهِرُوا بِزَادِ التَّقْوَى

لغات

عرجه و تعريج:توقف و ماندن در جايى و در آن محبوس شدن.

عقبه كؤود:گردنه اى كه بالا رفتن از آن دشوار است.

ملاحظ:جمع ملحظ و آن،يا مصدر ميمى يا اسم مكان است به معناى محل نظر،و منظور از آن،نگريستن به گوشۀ چشم است.

دانيه:تازه به تازه.

مفظعات الامور:كارهايى كه بيش از حدّ معمول،بزرگ و دشوار باشد.

معضلات المحذور:مشكلات گناه،گناهان سنگينى كه از سختى كمر انسان را خم مى كند.

ترجمه

«خدا شما را رحمت كند،آمادۀ سفر شويد همانا كه شما را به رفتن از

ص:10

دنيا مى خوانند از ماندن در دنيا بكاهيد و از آنچه داريد با بهترين توشه به سوى آخرت باز گرديد!زيرا جلوى شما گردنه هاى ترسناك و هول انگيز وجود دارد كه ناچار بايد بر آن وارد شويد و در آنها توقف كنيد.بدانيد كه مرگ در هر لحظه شما را زير نظر دارد و گويى چنگالهايش را در جانهاى شما فرو برده است مشكلات زندگى و كارهاى ناروا و اعمال ناپسند شما را در دنيا به خود مشغول ساخته،پس پيوندهاى خود را با دنيا بگسليد و با توشۀ تقوا پشتوانه اى محكم به دست آوريد».

شرح

در پايان سيد رضى يادآور مى شود كه مقدارى از اين خطبه در گذشته نقل شده است.

امام(علیه السلام)در اين قسمت از سخنانشان به انسانها دستور مى دهند كه براى سفر به سوى خدا توشۀ لازم را كه تقوا و پرهيز از گناه است آماده كنيد،در كلمۀ الرحيل كه به معناى كوچ كردن است دو احتمال مى رود:1-مقصود از آن سفر به وسيلۀ مرگ است كه در اين صورت ندا دهنده حوادث و اتفاقهاى روزانه است كه ناگزير موجود را به نابودى و مرگ فرا مى خواند 2-احتمال دوم،آن كه منظور از رحيل سفر به سوى خدا با رياضتهاى كامل باشد كه در اين صورت ندا دهندۀ آن،پيامبر خدا و قرآن و اولياى خدا خواهند بود.سپس امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه انسان بايد نسبت به دنيا و ماندن در آن علاقه زياد نشان ندهد بلكه فقط به مقدار لازم به آن توجه كند،و اين معناى زهد است.

آن گاه مى فرمايد كه با اعمال نيك و آمادگى كامل به تقوا و كارهاى شايسته از دنيا به آخرت وارد شويد.

فان امامكم عقبة كؤودا ،امام(علیه السلام)لفظ عقبه را با صفت كؤود براى مرگ استعاره آورده است و مناسبت اين تشبيه،برخورد سخت با مرگ داشتن و با درد و رنج روحى منزلگاههاى مرگ را تا پايان آن سپرى كردن،مى باشد.

ص:11

و منظور امام(علیه السلام)از منازل ترس آور و هولناك،منزلگاههاى پس از مرگ از قبيل قبر و بقيّۀ حالاتى است كه با درجات مختلف براى گناهكاران در آخرت وجود دارد،و روشن است كه انسان ناگزير مى باشد كه به اين منزلها وارد شود و در آنها تا زمان عبور توقف كند،بويژه نفوسى كه داراى صفات زشت و دلبستگيهاى پست مادّى بوده اند،چون توقف آنها در آن منزلگاهها طولانى تر و سختيهاى آنان در آن منزلها هولناكتر است .

و اعلموا....فيكم ،امام(علیه السلام)در اين عبارت بعضى از لوازم(منيّة)را كه براى مرگ استعاره شده است،يعنى نگاه دائمى و غضبناك با گوشۀ چشم را گرفته و آن را كنايه از اين قرار داده است كه مرگ در كمين آنان مى باشد و از آنها صرف نظر نمى كند و دانيه (1)هم روايت شده يعنى نگاههاى مرگ به آنها نزديك است.

ذكر چنگالها و فرو بردن آن،كنايه از بلاها و دردهاى هلاكتزايى است كه هنگام مرگ به انسان گنهكار مى رسد و وجه شبه در اين جا امرى است كه وقوع آن نزديك فرض شده كه فرا رسيدن مرگ است و نسبت فرو بردن چنگالهاى مرگ در روح آنان به سرعت وقوع مرگ تشبيه شده است،و باء در بمخالبها به معناى الصاق و چسبيدن است و واو در جملۀ و قد نشبت و جملۀ و قد دهمتكم حاليّه است.

ص:12


1- در متن خطبه 195 صفحه 7 جلد چهارم شرح نهج البلاغۀ ابن ميثم(انتشارات دفتر تبليغات اسلامى)دانيه آمده است و از شرح اين جمله در صفحه 8 پاراگراف آخر سطر دوّم كه مى گويد:و روى دانيه:اى قريبة منهم با توجه به سطر دوم همين صفحه(شرح لغات)كه دانيه را مجدّده معنى كرده است و تا آن جا كه من بررسى كردم دانيه به اين معنى استعمال نشده است،و دائبه به معناى مجدّه و كوشا به كار رفته،بايد در اصل نسخه دائبه باشد،تا شارح در شرح خود به عنوان روايت ديگرى،دانيه را ذكر نمايد،با توجه به توضيحات ياد شده هم در شرح لغات اشتباه شده و هم در متن خطبه و لازم بود در متن خطبه دائبه مى آمد چنان كه در شرح مرحوم خويى جلد 13 در متن خطبه 195 صفحه 54، [1]دائبه و به معناى مجدّه-كوشا و جدّى،آمده است(مترجم)

و قد دهمتكم...المحذور ،كنايه از سختيهاى مرگ و سنگينى بار گناه است،كه در هنگامۀ مرگ انسان را فرا مى گيرد.

فقطّعوا علايق الدنيا ،امام(علیه السلام)در اين عبارت به زهد حقيقى در دنيا و سبكبارى و نياندوختن مال دنيا و ترك آنچه از متاع دنيا زايد است فرمان مى دهد.

و استظهروا بزاد التقوى ،يعنى در تمام گرفتاريهاى سفر آخرت تقوا را بزرگترين پشتيبان خود قرار دهيد.و توفيق از خداست.

ص:13

196-گفتار آن حضرت هنگامى كه طلحه و زبير،پس از بيعت با امام(علیه السلام)اعتراض كردند

اشاره

كه چرا در امور با آنها مشورت نكرده و از آنان كمك نگرفته است،اين سخنان را خطاب به

آنها بيان فرمود:

لَقَدْ نَقَمْتُمَا يَسِيراً وَ أَرْجَأْتُمَا كَثِيراً- أَ لاَ تُخْبِرَانِي أَيُّ شَيْءٍ كَانَ لَكُمَا فِيهِ حَقٌّ دَفَعْتُكُمَا عَنْهُ- أَمْ أَيُّ قَسْمٍ اسْتَأْثَرْتُ عَلَيْكُمَا بِهِ- أَمْ أَيُّ حَقٍّ رَفَعَهُ إِلَيَّ أَحَدٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ- ضَعُفْتُ عَنْهُ أَمْ جَهِلْتُهُ أَمْ أَخْطَأْتُ بَابَهُ-.

وَ اللَّهِ مَا كَانَتْ لِي فِي الْخِلاَفَةِ رَغْبَةٌ- وَ لاَ فِي الْوِلاَيَةِ إِرْبَةٌ- وَ لَكِنَّكُمْ دَعَوْتُمُونِي إِلَيْهَا وَ حَمَلْتُمُونِي عَلَيْهَا- فَلَمَّا أَفْضَتْ إِلَيَّ نَظَرْتُ إِلَى كِتَابِ اللَّهِ وَ مَا وَضَعَ لَنَا- وَ أَمَرَنَا بِالْحُكْمِ بِهِ فَاتَّبَعْتُهُ- وَ مَا اسْتَنَّ؟النَّبِيُّ ص؟ فَاقْتَدَيْتُهُ- فَلَمْ أَحْتَجْ فِي ذَلِكَ إِلَى رَأْيِكُمَا وَ لاَ رَأْيِ غَيْرِكُمَا- وَ لاَ وَقَعَ حُكْمٌ جَهِلْتُهُ فَأَسْتَشِيرَكُمَا وَ إِخْوَانِي مِنَ الْمُسْلِمِينَ- وَ لَوْ كَانَ ذَلِكَ لَمْ أَرْغَبْ عَنْكُمَا وَ لاَ عَنْ غَيْرِكُمَا-.وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتُمَا مِنْ أَمْرِ الْأُسْوَةِ- فَإِنَّ ذَلِكَ أَمْرٌ لَمْ أَحْكُمْ أَنَا فِيهِ بِرَأْيِي- وَ لاَ وَلِيتُهُ هَوًى مِنِّي- بَلْ وَجَدْتُ أَنَا وَ أَنْتُمَا مَا جَاءَ بِهِ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ قَدْ فُرِغَ مِنْهُ- فَلَمْ أَحْتَجْ إِلَيْكُمَا فِيمَا قَدْ فَرَغَ اللَّهُ مِنْ قَسْمِهِ- وَ أَمْضَى فِيهِ حُكْمَهُ- فَلَيْسَ لَكُمَا وَ اللَّهِ عِنْدِي وَ لاَ لِغَيْرِكُمَا فِي هَذَا عُتْبَى-.أَخَذَ اللَّهُ بِقُلُوبِنَا وَ قُلُوبِكُمْ إِلَى الْحَقِّ- وَ أَلْهَمَنَا وَ إِيَّاكُمُ الصَّبْرَ.

ثم قال ع- رَحِمَ اللَّهُ رَجُلاً رَأَى حَقّاً فَأَعَانَ عَلَيْهِ- أَوْ رَأَى جَوْراً فَرَدَّهُ- وَ كَانَ عَوْناً بِالْحَقِّ عَلَى صَاحِبِهِ

ص:14

لغات

ارجأتما:پشت سر انداختيد.

استأثر:از روى ميل و دلخواه خود عمل كرد.

الإربه:نياز،حاجت.

أفضت:رسيد.

عقبى:از بدى بازگشتن(رضايت).

ترجمه

«همانا از امور ناچيز خشم گرفتيد،و خوبيهاى فراوانى را پشت سر انداختيد و ناديده انگاشتيد.آيا مرا آگاه نمى كنيد كه شما چه حقّى داشته ايد كه آن را از شما باز داشته ام و كدام سهم را به خود اختصاص داده و از شما دريغ داشته ام،يا در چه مورد براى احقاق حقى كه مسلمانى به من مراجعه كرده ناتوان بوده ام،يا آن را نمى دانسته يا راه آن را به خطا و اشتباه رفته ام؟ به خدا سوگند مرا به خلافت رغبتى نبود و به زمامدارى شما علاقه اى نه،امّا شما مرا به آن فرا خوانديد و آن را بر من تحميل كرديد،و چون حكومت به من رسيد،به كتاب خدا و قانونى كه براى ما وضع كرده و عمل كردن به آن را دستور داده بود توجه كرده و از آن پيروى كردم و به روشى كه پيامبر،سنّت قرار داده بود اقتدا كردم،پس نيازى به نظريّات شما و غير شما نداشتم،و نيز حكمى براى من پيش نيامده است كه آن را ندانم تا از رايزنى با شما و ديگر مسلمانان كمك بگيرم،و اگر چنين چيزى پيش مى آمد،از رأى شما و ديگران استفاده مى كردم،اما اعتراض شما در مورد برابر تقسيم كردن اموال ميان مسلمانان،اين حكمى نبوده است كه من به رأى خود صادر كرده،و طبق خواستۀ دلم انجام داده باشم،بلكه من و شما احكامى را در دست داريم كه پيامبر آورده،تثبيت شده است و شكّى در آن نيست،پس در آنچه كه خداوند از تقسيم بندى آن فراغت يافته و حكم آن را تمام كرده نيازى به رأى شما نيست،به خدا سوگند براى هيچ يك از شما و غير شما حقى در برگرداندن من از كار خلافى نيست خداوند دلهاى ما و شما را به سوى حقيقت متوجه كند و به همۀ ما شكيبايى و صبر عنايت فرمايد.

(سرانجام امام(علیه السلام)مى فرمايد)خداى رحمت كند كسى را كه هر گاه حقّى را مشاهده كند آن را يارى كند و اگر ستمى را بيابد،آن را محو سازد و با يارى كردن صاحب حق،عليه ستمگر قيام كند .»

ص:15

شرح

اين دو شخص(طلحه و زبير)اوائل كار آرزوى حكومت و خلافت در سر داشتند اما وقتى ديدند كه مردم امام عليه السلام را به اين امر برگزيدند هدف خود را عوض كرده اميد بر آن بستند كه لااقل حضرت آنان را در بعضى از امور حكومتى دخالت دهد و براى آنها از بيت المال سهمى بيش از ديگران مقرر فرمايد چنان كه بعضى از پيشوايان قبل از او مقرر داشته بودند،به خاطر جاه طلبى كه در آنها وجود داشت تمايل داشتند كه امام موقعيت آنان را مورد توجّه قرار داده و ايشان را در بسيارى از مصلحت انديشيها شركت دهد.

اما چون آن بزرگ مرد قرآن و سنّت پيامبر را بناى كار خود قرار داده و تنها او بود كه مى توانست فروع احكام را از آن دو استخراج كند،و همو صاحب اسرار كتاب و سنت بود و چنان كه مى دانى بزرگان صحابه و خلفاى قبل در بسيارى از احكام به آن حضرت مراجعه مى كردند،بنا بر اين،در پيش آمدها نيازى به رايزنى با ديگران و توجه به افكار آنها نداشت .

امام(علیه السلام)با آوردن كلمۀ«يسير»:اندك چيزى كه آنها را بر آشفت و خشمگين ساخت به اين مطلب اشاره فرموده است كه:مشورت نكردن با آنها و برابر قرار دادن آنان با ديگران در سهم بيت المال،گر چه در نزد ايشان دردآور و سخت است،امّا براى آن حضرت دليل ناحق بودن نابرابرى بسيار سهل و آسان است،و منظور از كسير،كسى است كه حقش را ناديده گرفته اند و بطور كامل بدو نداده اند،(خود حضرت(علیه السلام) (1))كثير،با«ثاء»سه نقطه،نيز آمده است،و در معناى آن دو احتمال مى رود:

1-منظور از بسيارى كه در انجام آن تاخير كردند،افكار و مطالبى است كه در بارۀ اصلاح امور مسلمانان،مى بايست اظهار مى كردند و از باب دلسوزى

ص:16


1- كسير در نسخه اى كه شارح در اختيار داشته با سين بوده لذا اوّل به توجيه آن پرداخته و بعدا كثير با (ث)را عنوان روايتى ذكر فرموده است.(مترجم)

به حال اسلام تذكر مى دادند ولى تأخير كردند و تا امروز نگفتند،و به اين دليل بسيارى از اصلاحات تأخير افتاد.

2-ممكن است حضرت چنين اراده كرده باشد كه آنچه امروز اظهار كرده و بيان مى دارند و او را مورد سرزنش و انتقاد قرار مى دهند،اندكى است از آنچه در دل دارند و اين خود دليل بر آن است كه حرفهاى زيادى غير از آن حرفها در دل دارند و ظاهر نمى سازند،و در بيانش تأخير مى كنند.

ا لا تخبرانى....بابه... ،امام(علیه السلام)در اين سخن از آنها مى خواهد بيان كنند كه چه حقى ترك شده كه آنان را خشمناك ساخته و به انواع حق و اقسام معمول و متعارف آن اشاره فرموده و تمام آن اقسام را با پرسش انكارى بيان كرده است، و خلاصۀ آن چنين است:

حقّى كه شما به خاطر ترك آن بر من خشم گرفته ايد،يا مربوط به شما دو نفر است و يا به ديگر مسلمانان،اگر مربوط به شماست يا سهم بيت المال بوده است كه به خود اختصاص داده ام و يا اين كه حقى از حقوق غير مالى شما را ظالمانه تصرف كرده ام،و اگر آن حق مربوط به ديگر مسلمانان است و من ترك كرده ام.يا چنان است كه من در اجراى آن ضعف و ناتوانى داشته ام و يا نسبت به حكم الهى آن جاهل و نادان بوده و يا آن كه در كيفيت استدلال بر آن به راه خطا و اشتباه رفته ام،دليل اين كه تمام تقسيمات فوق را ردّ كرده و از اين جهت آنها را به طريق استفهام انكارى آورده بسيار روشن است،زيرا برابر قرار دادن همۀ مسلمين را در استفاده از بيت المال روش پيامبر است و بايد پيروى شود و مشورت كردن در پيش آمدها و نظاير آن وقتى لازم است كه در مورد آن رويداد حكم قطعى نباشد يا لااقل انسان آن را نداند،در صورتى كه آن حضرت تمام احكام الهى را دارا بود و به همۀ آنها علم كامل داشت و از احدى از مسلمانان حقى را ترك نكرده كه ناشى از ضعف و ناتوانى يا نداشتن حكم يا

ص:17

دليل آن باشد،زيرا او خليفۀ زمان و داناترين امّت به احكام دين بود،از اين نظر كه در تمام تقسيمات فوق مورد اعتراض آن دو شخص به دو مورد ذيل بود:

1-مشورت نكردن با آنها در امور،2-همسنگ قرار دادن آنان با بقيّه مسلمين در سهم بيت المال،امام(علیه السلام)اعتراض اوّل آنها را با جملۀ زير پاسخ مى دهد :

و اللّه...حملتمونى عليها ،اين گفتار امام(علیه السلام)مقدّمه اى است براى جواب اعتراض اوّل آنها،كه مى پنداشتند آن حضرت به خلافت،مايل،و دوستدار حكومت و امارت است،و به همان سبب خود را بر آن دو ترجيح داده و نظير اين پندارها،امام(علیه السلام)اين پندار نادرست را با اين مقدّمه درهم مى شكند و پس از آن علّت پذيرفتن حكومت مسلمين از طرف آن حضرت به يارى كردن و بر پا داشتن حقّ منحصر مى شود چنان كه خود حضرت در موارد زيادى به روشنى آن را بيان فرموده است،و در اين صورت اشكال آنها بر طرف شده و شبهه اى باقى نمى ماند.

فلمّا افضت...فاقتديته ،در اين عبارت كه پاسخ به اشكال اول معترضين است،قسمتى از صورت استدلال را كه تنها صغراى قياس است ذكر فرمود،كه خلاصۀ آن چنين است:

در بيان احكام الهى كتاب خدا را پيروى كرده و به سنّت پيامبر اقتداء كرده ام و كبراى تقديرى قياس هم اين است هر كس در بيان احكام چنين رفتار كند نيازى به استفاده از رأى ديگران ندارد.

بنا بر اين،گفتار آن حضرت: «فلم احتج...غيركما» به منزلۀ نتيجه اى براى قياس و استدلال فوق مى باشد.

و لا وقع حكم جهلته ،امام(علیه السلام)يكى از مسائلى را كه قبلا با استفهام انكارى مورد سؤال قرار داده است در اين عبارت بطور صريح رد فرموده-و آن جاهل بودن نسبت به احكام است-و سپس،از باب مماشات با خصم چنان كه

ص:18

در بحثهاى جدلى مرسوم است آن را بطور فرض،قبول كرده و مى فرمايد:البته اگر چنان بود كه مسأله اى پيش آيد و حكم اسلامى آنرا ندانم،از رايزنى با شما و ديگر مسلمانان خوددارى نمى كردم .

پس دوّمين مسأله اى را كه مورد اعتراض آن دو فرد بود ياد كرده و فرموده است:امّا آنچه شما در مورد يكسان قرار دادن يادآور شديد يعنى اين كه شما دو فرد را در سهم از بيت المال مانند بقيّۀ مردم قرار داده ام،با اين جمله ها پاسخ آن را بيان فرموده است: فان ذلك امر...حكمه .

و لا ولّيته هوى منّى ،اين عبارت كه قسمتى از پاسخ به اعتراض دوم طلحه و زبير است،يعنى در اين امر هوا و هوس خود را حاكم قرار ندادم،و يا اين كارها را به خاطر هوا و هوس هم انجام نداده ام،و بنا بر اين كلمۀ(هوى) مفعول له باشد چنان كه بعضى گفته اند.

خلاصۀ معنا آن كه،عمل مساوات و برابرى كه در تقسيم سهام بيت المال انجام دادم و شما را همسنگ ديگران قرار دادم،نه از انديشۀ خودم بود و نه هوا و هوسى را پيروى كردم،بلكه من و شما خود مى دانيم كه خداوند آن را تمام و تكميل كرده و از حكم به آن در لوح محفوظ فراغت يافته و آن را براى عمل به زمين فرو فرستاده است،و نيازى به ايجاد حكم جديد يا تكميل آن نيست.اين كه حضرت نسبت فراغت به ذات اقدس خداوند داده،عنوان مجاز دارد،زيرا در حق تعالى فراغت و شغل بطور حقيقى راه ندارد.و رابطۀ مجاز بودن آن اين است كه موضوعى را كه خداوند حكمش را معيّن كرده،با عملى كه انسان از انجام دادن آن فراغت يافته متناسب است،و با اين مناسبت كه علاقۀ مجاز است،فراغت را به خداوند نسبت داده اند.

فلم احتج اليكما...حكمه ،چون حكم خدا را مى دانم نيازى نبود كه در صدور آن به شما رجوع كرده شما را از خود راضى و خشنود كنم،با اين كه آن

ص:19

چه باعث خوشنودى شماست،بر خلاف چيزى است كه پيامبر خدا آورده است،اين جمله«فلم احتجّ»با تشديد جيم نيز روايت شده است (1):يعنى در راه يافتن به احكام الهى پس از مشخّص بودن آن،جاى بحث و محاجّۀ با شما نبوده است .

فليس لكما....عتبى ،اين جمله آخرين نتيجه اى است كه امام عليه السلام از دو استدلال قبل گرفته است،زيرا موقعى كه بى مورد بودن اعتراض و عيب جوئى آن دو شخص«طلحه و زبير»ثابت شد،پس بر آن حضرت لازم نيست كه از آن چه در امور مملكتى و دينى انجام داده و حكم آن را صادر فرموده بازگشت كند.

پس از اثبات درستى كرده هاى خود و نابجا بودن اعتراضهاى آنها،در پيشگاه حقّ مطلق به دعا پرداخته و از خداوند متعال خواسته است كه دلها را به راستى رهبرى فرمايد و صبر و تحمّل برگشت از باطل و رو آوردن به حقيقت را به همه عنايت فرمايد.

سرانجام به علت اين كه آن دو نفر را نيز به سوى حق تشويق كند،بطور عموم و بيان قاعدۀ كلّى،دعا مى كند كه«خدا رحمت كند كسى را كه حقيقت و عدالت را بنگرد و در عمل كردن به آن كمك كند و باطل و ستمگرى را ببيند،و آن را ردّ كرده و عليه طرفدار آن برخيزد.»و توفيق از خداوند است.

ص:20


1- از ماده حجج گرفته شده،بر خلاف روايت مشهور كه از حوج گرفته شده است مترجم.()

197-گفتار آن حضرت،اين سخن را هنگامى فرمود كه شنيد جمعى از يارانش اهل شام

اشاره

را در صفين دشنام مى دادند:

إِنِّي أَكْرَهُ لَكُمْ أَنْ تَكُونُوا سَبَّابِينَ- وَ لَكِنَّكُمْ لَوْ وَصَفْتُمْ أَعْمَالَهُمْ وَ ذَكَرْتُمْ حَالَهُمْ- كَانَ أَصْوَبَ فِي الْقَوْلِ وَ أَبْلَغَ فِي الْعُذْرِ- وَ قُلْتُمْ مَكَانَ سَبِّكُمْ إِيَّاهُمْ- اللَّهُمَّ احْقِنْ دِمَاءَنَا وَ دِمَاءَهُمْ- وَ أَصْلِحْ ذَاتَ بَيْنِنَا وَ بَيْنِهِمْ وَ اهْدِهِمْ مِنْ ضَلاَلَتِهِمْ- حَتَّى يَعْرِفَ الْحَقَّ مَنْ جَهِلَهُ- وَ يَرْعَوِيَ عَنِ الْغَيِّ وَ الْعُدْوَانِ مَنْ لَهِجَ بِهِ

لغت

لهج به:نسبت به آن حرص ورزيد.

ترجمه

«من دوست ندارم كه شما از ناسزاگويان باشيد،امّا اگر كارهاى آنان را بر شمرده،حالات آنها را به خاطر مى آورديد به درستى نزديكتر و براى اتمام حجت شما بليغتر و رساتر بود،و(حق اين بود)كه به جاى ناسزا به آنها مى گفتيد:

خدايا!خون ما و ايشان را از ريختن حفظ فرما،و امر ميان ما و آنها را اصلاح كن،و آنان را از گمراهى نجات ده،تا هر آن كس كه نسبت به حق،ناآگاه است،آن را بشناسد و آن كه حريص به گمراهى و ستيز با حق است از آن برگردد .»

شرح

نتيجۀ اين فصل از گفتار امام(علیه السلام):ادب آموزى و ارشاد ياران به سيرۀ

ص:21

حسنه و وادار كردن آنهاست بر اين كه به سخنان نيكو خو گرفته و زبان خود را به آن عادت دهند،امام عليه السلام با اظهار ناخشنودى خود نسبت به ناسزاگوئى و نهى كردن از آن،حكم حرام بودن آن را صادر فرموده است،چنان كه پيامبر اكرم نيز فرموده است:«من براى لعن و سبّ مبعوث نشده ام (1)»و جاى ديگر به درگاه خدا عرض مى كند:«خدايا!من بشرى بيش نيستم،پس هر گاه انسانى را نفرين كردم تو آن را به سود او قرار ده،نه به زيان او،و او را به راه راست هدايت فرما (2).» لو وصفتم...فى العذر يعنى،اگر از ناسزاگوئى مخالفان،صرف نظر كرده،كارهاى ناشايست آنها را بر ايشان بر مى شمرديد و از روى خيرخواهى و راهنمائى،ستمگرى و انحراف آنان را يادآور مى شديد و سپس به جاى دشنام، اين چنين در حق ايشان به دعا مى پرداختيد به درستى نزديكتر بود،زيرا موقعى كه كارهاى زشت آنان را تذكر داده و آنها را نصيحت مى كرديد،اميد مى رفت كه به سوى حق برگردند،و نيز براى شما بهترين اتمام حجت محسوب مى شد، زيرا بعدا مى توانستيد ادعا كنيد:وظيفۀ خود را انجام داده و براى دست برداشتن از خلافكارى آنها را نصيحت كرده ايد،ولى آنان گوش نداده اند.

قلتم عطف بر كلمه وصفتم و قبل از آن،لو در تقدير است،و نيز جواب شرط بعد از پايان دعا،مقدّر است،و هر دو،به قرينۀ قبلى حذف شده است و تقدير آن چنين است،اگر اين دعا را بر زبان جارى مى كرديد،در گفتار درست تر و در مقام عذر رساتر بود .

دعائى كه حضرت به اصحاب خود مى آموزد،با وضعيت جنگ مناسبت است و در آن،چند موضوع از خدا درخواست شده است:

ص:22


1- ما بعثت لعّانا و لا سبّابا.
2- اللهم انى بشر فاذا دعوت على انسان فاجعل دعائى له لا عليه واهده الى الصراط المستقيم.

1-اين كه خدا خونها را از ريختن نگهدارى فرمايد،زيرا اولين چيزى كه در جنگ معمول است و خوف آن مى رود خون ريزى است.

2-علت حفظ خون كه اصلاح ذات البين است،درخواست شده،يعنى خدايا!ميان ما و ايشان را از حالاتى كه مايۀ اختلاف است،حفظ فرما و به جاى آن الفت و همبستگى قرار ده.

شارح در شرح ذات البين چنين مى گويد:به علت اين كه احوال اجتماعى همراه با طرفين است لذا بر آنها ذات البين اطلاق شده(يعنى آن چه در ميان است).

چنان كه وقتى گفته مى شود:اسقنى ذا إنائك،يعنى بنوشان به من آن چه از آشاميدنى كه در ظرف خوددارى،به علت اين است كه آشاميدن همراه ظرف مى باشد.

معناى ديگر براى ذات البين:اين است كه ذات به معناى حقيقت و ماهيت شيئى باشد،و بين از بينونيت و به معناى افتراق و جدايى باشد و كلمۀ ذات البين يعنى حقيقت اختلاف و معناى عبارت:(اصلح ذات...)اين است:خدايا!حقيقت تفرقۀ ميان ما و ايشان را اصلاح فرما و آن را به الفت و همبستگى تبديل كن.

3-سپس عاملى كه ريشۀ اختلاف و تفرقه را از بن بر مى كند و مايۀ اصلاح جامعه مى شود كه همان هدايت و برگشتن از ضلالت است از خدا خواسته،تا با شناخت كسى كه حقش ناشناخته مانده،از بى خبرى نجات يافته و از عداوت و دشمنى برگردد (1).غباوت(غفلت و بى خبرى)طرف تفريط از

ص:23


1- متن سخن امام(علیه السلام)بر طبق نسخۀ حاضر و مشهور:عن الغىّ و العدوان بوده است،ولى در شرح،به غباوه و عدوان تعبير و تفسير شده و فرق ميان دو كلمۀ اخير چنين بيان شده است. الف-وقتى كه نقيصۀ فكرى فاصلۀ زيادى با حكمت داشته باشد،آن را غباوه گويند،يعنى سفاهت و كودنى كه جزء رذايل اخلاقى و خويهاى پست است،در مقابل حكمت كه به معناى كمال دانش و تدبير و از فضايل اخلاقى است. ب-امّا موقعى كه در اجراى عدالت و گرفتن حقّ،افراط و زياده روى شود،دشمنى و عداوت به وجود مى آيد كه از خويهاى پست اخلاقى است بر خلاف عدل كه از فضايل است.(مترجم)

صفت پسنديدۀ حكمت است و عداوت طرف افراط از صفت عدالت مى باشد و اين هر دو صفت پست در ياران معاويه وجود داشت،زيرا آنان وقتى از درك حقيقت ناتوان شده و شك بر آنان عارض شد ستم كردند و در دشمنى خود تجاوز و افراط كردند.

به جاى(غىّ)(عمى)نيز روايت شد.كه مقصود كوردلى و غفلت آن است.

ص:24

198-از خطبه هاى آن حضرت،در جنگ صفين يكى از روزها كه مشاهده فرمود فرزندش

اشاره

امام حسن شتابان به جنگ با دشمن مى رود،خطاب به يارانش فرمود:

اِمْلِكُوا عَنِّي هَذَا الْغُلاَمَ لاَ يَهُدَّنِي- فَإِنَّنِي أَنْفَسُ بِهَذَيْنِ يَعْنِي؟الْحَسَنَ؟ وَ؟الْحُسَيْنَ ع؟- عَلَى الْمَوْتِ لِئَلاَّ يَنْقَطِعَ بِهِمَا نَسْلُ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟

لغات

املكوه:او را محكم گرفته و نگهدارى كنيد.

يهدّنى:مرا درهم مى شكند.

نفست به كسر(فا)،انفس به فتح(فا):بخل مى ورزم.

ترجمه

«اين جوان را محكم بگيريد تا(كشته شدن)او مرا درهم نشكند،زيرا كه من نسبت به از دست دادن اين دو شخص(حسن و حسين(علیه السلام)).بخل مى ورزم، نكند كه نسل رسول خدا قطع شود .»

شرح

سيد رضى مى فرمايد:اين كلام امام: املكوا عنّى هذا الغلام از بلندترين سخنان و فصيحترين آنهاست، به دليل آن كه وجود فرزند سودمند،از چيزهايى است كه به انسان سخت نيرو مى بخشد،و قواى نفسانى را تقويت مى كند،به ويژه فرزندى مانند حضرت

ص:25

امام حسن عليه السلام،امام(علیه السلام)با جملۀ «لا يهدّنى» شدّت ناتوانى و ضعف و انكسار روحى خود را با از دست دادن چنين فرزندى بطور كنايه بيان فرموده،و براى وجوب و لزوم نگهدارى و حفظ او و برادرش علت ديگرى ذكر كرده و آن،مراقبت بر حفظ نسل پيامبر اكرم است.

ص:26

199-گفتار آن حضرت،هنگامى كه يارانش در امر حكومت،با او به مخالفت برخاستند

اشاره

چنين فرمود:

أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ لَمْ يَزَلْ أَمْرِي مَعَكُمْ عَلَى مَا أُحِبُّ- حَتَّى نَهِكَتْكُمُ الْحَرْبُ- وَ قَدْ وَ اللَّهِ أَخَذَتْ مِنْكُمْ وَ تَرَكَتْ- وَ هِيَ لِعَدُوِّكُمْ أَنْهَكُ-.

لَقَدْ كُنْتُ أَمْسِ أَمِيراً فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَأْمُوراً- وَ كُنْتُ أَمْسِ نَاهِياً فَأَصْبَحْتُ الْيَوْمَ مَنْهِيّاً- وَ قَدْ أَحْبَبْتُمُ الْبَقَاءَ وَ لَيْسَ لِي أَنْ أَحْمِلَكُمْ عَلَى مَا تَكْرَهُونَ

لغت

نهكتكم:شما را كهنه و خسته كرد.

ترجمه

«اى مردم تا كنون امر ميان من و شما بر طبق خواستۀ من بود تا اين كه جنگ شما را خسته كرد،و به ضعف و ناتوانى كشاند،و به خدا سوگند كه اين جنگ بسيارى از شما را نابود كرد،و برخى را به دست حوادث سپرد،امّا براى دشمنان شما خسته كننده تر بود.

ديروز فرمانرواى شما بودم ولى امروز تحت فرمانم،و ديروز نهى كننده بودم و امروز نهى شده،شما زنده ماندن را دوست مى داريد و من نمى توانم،شما را به آنچه ميل نداريد،مجبور كنم .»

شرح

على ما احبّ ،تا كنون چنان كه من دوست داشتم از من اطاعت و پيروى

ص:27

مى كرديد.اسناد دادن نهك:كهنگى به جنگ،استعاره است براى آن كه جنگ آنها را ناتوان ساخته بود و بعد حضرت آن را به جامه اى مانند ساخته است كه بر اثر پوشيدن كهنه شده باشد و جنگ را كه سبب اين ناتوانى است،به پوشيدن لباس تشبيه كرده است،و معناى عبارت اين است:در گذشته حال من چنين بود كه مرا اطاعت مى كرديد،تا زمانى كه اين چنين از جنگ خسته شديد.

و اللّه اخذت منكم و تركت ،كنايه از آن است كه جنگ وضع آنها را دگرگون كرده و گويى همين امر براى آنها عذرى شده است كه از زير بار جنگ شانه خالى كنند و با جملۀ و هى لعدّوكم انهك اراده كرده است كه به بهانۀ اين عذر كه جنگ آنها را خسته كرده از پاى ننشينند.

پس از بيان عذر ياران و پند دادن آنان شكايت آنها را به سوى خودشان برده و آنها را مورد عتاب و سرزنش قرار مى دهد زيرا علاوه بر آن كه حرف او را گوش نداده و فرمانش را اطاعت نكردند،او را به زور وادار كردند كه تن به حكميّت ديگران دهد و در نتيجه شخصى كه در گذشتۀ نه چندان دور،فرمانده جامعه بود و آنان را امر و نهى مى كرد،اكنون ديگران او را امر و نهى مى كنند و اين امرى است بر خلاف وظيفۀ آنها و كارى است كه بايد آن را انجام نمى دادند.

و قد احببتم البقاء ،ياران خود را توبيخ مى كند كه علاقۀ به زندگى دنيا آنها را به ترك جنگ وادار كرده است.

و ليس.... :معناى اين عبارت چنين است:من توانائى بر آن ندارم كه شما را بر آنچه دوست نمى داريد(جنگ)وادار كنم،يعنى بر حسب ظاهر بر آن توانايى ندارم اگر چه در صورت وجود مصلحت و اقتضاى شرع،حق آن را دارم.

ص:28

200-از خطبه هاى آن حضرت است.امام عليه السلام هنگامى كه در بصره به عيادت يكى

اشاره

از اصحابش به نام علاء بن زياد حارثى رفت و خانۀ پهناور و وسيع او را ديد،چنين فرمود:

:مَا كُنْتَ تَصْنَعُ بِسِعَةِ هَذِهِ الدَّارِ فِي الدُّنْيَا- أَمَا أَنْتَ إِلَيْهَا فِي الْآخِرَةِ كُنْتَ أَحْوَجَ- وَ بَلَى إِنْ شِئْتَ بَلَغْتَ بِهَا الْآخِرَةَ- تَقْرِي فِيهَا الضَّيْفَ وَ تَصِلُ فِيهَا الرَّحِمَ- وَ تُطْلِعُ مِنْهَا الْحُقُوقَ مَطَالِعَهَا- فَإِذاً أَنْتَ قَدْ بَلَغْتَ بِهَا الْآخِرَةَ- فَقَالَ لَهُ؟الْعَلاَءُ؟- يَا؟أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟ أَشْكُو إِلَيْكَ أَخِي؟عَاصِمَ بْنَ زِيَادٍ؟- قَالَ وَ مَا لَهُ- قَالَ لَبِسَ الْعَبَاءَةَ وَ تَخَلَّى عَنِ الدُّنْيَا- قَالَ عَلَيَّ بِهِ فَلَمَّا جَاءَ قَالَ- يَا عُدَيَّ نَفْسِهِ لَقَدِ اسْتَهَامَ بِكَ الْخَبِيثُ- أَ مَا رَحِمْتَ أَهْلَكَ وَ وَلَدَكَ- أَ تَرَى اللَّهَ أَحَلَّ لَكَ الطَّيِّبَاتِ وَ هُوَ يَكْرَهُ أَنْ تَأْخُذَهَا- أَنْتَ أَهْوَنُ عَلَى اللَّهِ مِنْ ذَلِكَ- قَالَ يَا؟أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ؟- هَذَا أَنْتَ فِي خُشُونَةِ مَلْبَسِكَ وَ جُشُوبَةِ مَأْكَلِكَ- قَالَ وَيْحَكَ إِنِّي لَسْتُ كَأَنْتَ- إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى فَرَضَ عَلَى أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ- كَيْلاَ يَتَبَيَّغَ بِالْفَقِيرِ فَقْرُهُ

لغات

استهام بك:تو را به راهى كه بر طبق هواى نفست مى باشد برده است،و سرگردانيت را در سرزمين گمراهى برايت آراسته است.

جشوبة المأكل:زبرى و درشتى خوراك،و به طعامى كه بدون نان خورش باشد طعام الجشب گويند.

تبيّغ:به هيجان آمد

ص:29

ترجمه

«با اين خانه بزرگ و پهناور در دنيا چه مى كنى؟با اين كه در آخرت نيازمندترى؟ آرى،مگر اين كه بخواهى به اين وسيله به آخرت برسى،مهماندارى كنى، و پيوند خويشاوندى برقرار سازى و حقوق لازم را آشكارا به مصارفش برسانى، در اين صورت است كه با داشتن اين خانه به آخرت خود رسيده اى.

علاء به آن حضرت عرض كرد:اى امير مؤمنان،از برادرم عاصم بن زياد شكايت دارم،امام فرمود:مگر چه كرده است؟علاء جواب داد:گليمى بر تن پوشيده و از دنيا كناره گيرى كرده است.فرمود:او را نزد من بياور،هنگامى كه آمد،امام به او فرمود:

اى دشمنك جان خود!شيطان پليد خواسته است تو را سرگردان و شيفته گرداند،آيا بر خانواده و فرزندان خود رحم نمى كنى؟آيا خيال مى كنى كه خداوند چيزهاى پاك را بر تو حلال كرده ولى نمى خواهد كه از آن استفاده كنى؟، تو در نزد خدا كوچكتر از آنى.

عاصم عرض كرد:اى امير مؤمنان،تو چرا لباسهاى زبر پوشيده و از خوراكيهاى درشت و غذاى ناگوار مصرف مى كنى؟ حضرت فرمود:واى بر تو!من مثل تو نيستم وظيفۀ من غير از شماست زيرا خداوند بر پيشوايان حق واجب كرده است،كه خود را با بى نوايان و ناتوانان جامعه هماهنگ كنند تا اين كه نادارى فقير،او را به هيجان نياورد و در نتيجه نافرمانى كند و هلاك شود .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه علاء بن زياد را مورد خطاب قرار داده و از او در مرحلۀ اول به طريق استفهام انكارى و سرزنش مى پرسد كه چرا خانۀ زيباى خود را اين چنين با عظمت ساخته است،با آن كه اين كار بر خلاف زهد در دنيا و توجّه كامل به آخرت است.

و در مرحلۀ بعد به گونۀ سؤال با استفهام تقريرى براى او ثابت مى كند كه

ص:30

در آخرت نياز او به چنين خانۀ وسيعى بيشتر خواهد بود،به عبارت ديگر امام(علیه السلام)مى خواهد به علاء چنين بگويد كه:اگر اين همه ثروت و مالى را كه براى ساختمان اين بنا خرج كرده اى،در راه خدا صرف و خرج مى كردى، سزاوارتر و احتياجت به آن در آخرت بيش از اين خانۀ وسيع دنيا بود.

چنان كه در متن خطبه در اين نسخه جملۀ دوم نيز به طريق استفهام و با همزه شروع شده شارح پس از آن با همين تقدير جمله را شرح كرده،تذكر داده است كه اين گونه(با همزه)نيز روايت شده است و بلى...:امام(علیه السلام)با اين جمله صحابى خود را راهنمايى مى كند كه مى تواند تقصيرى را كه از جهت آخرت با ساختن چنين منزل وسيعى مرتكب شده با انجام دادن كارهايى براى آخرت و خدا،جبران كند و خود را به مقام قرب الهى نزديك كند و آن اعمال نيك را بر شمرده است.

مطالع الحقوق ،مقصود راههاى شرعى مصرف مال از قبيل زكات و صدقه و جز اينهاست،و روشن است كه وقتى در آن خانه اين حقوق واجب را رعايت كند،در آخرت هم به خانه اى چنين بزرگ و با عظمت خواهد رسيد و اين كارها باعث نزديك شدن او به خداوند مى شود .

علىّ به ،او را بياوريد.اين كلمه معمولا به جاى فعل امر مى آيد(اسم فعل امر است)يعنى جيئوا به .«عدىّ»مصغّر عدوّ است و اصل آن عديو و،بوده است كه يكى از دو،واو آن،به منظور تخفيف حذف شده و ديگرى به ياء تبديل و در ياء تصغير ادغام شده است.

علت تصغير اين كلمه آن است كه شيطان او،نتوانسته است وى را به گناه بزرگى بكشاند،بلكه چون از در نيرنگ و فريب بر او وارد شده و خود را به هيأت صالحان در آورده،لذا او را به كارى واداشته است كه اگر چه با آن كار، از جادۀ مستقيم شريعت منحرف شده ولى به سلامت نزديكتر است،و به اين

ص:31

مناسبت،شيطان او نسبت به شيطان ديگرى كه انسان را به گناه كبيره مى كشاند كوچك است،و او خود نيز به جهت اين كه چنين وسوسه و فريبى را پيروى كرده دشمن كوچك خود محسوب مى شود.

بعضى گويند:علت تصغير آن،حقير شمردن عمل اوست زيرا كه از روى جهل و ناآگاهى در پى اين كار رفته است.

علت اين كه امام عاصم بن زياد را از اين رويّه بازداشته،اين است كه ترك دنيايش واقعى و به راهنمايى عقل نبوده است،بلكه هواى نفس با مشاركت عقل وى را بر اين عمل واداشته است،و لازمۀ چنين ترك دنيائى معطل ماندن بسيارى از حقوق واجب شرعى است.

لقد استهام بك الخبيت امام(علیه السلام)در اين جمله به نخستين مطلب فوق اشاره فرموده است كه:اين روش با هدايت كامل عقل نبوده،بلكه با شركت شيطان صورت گرفته است،و با جمله:اما رحمت اهلك و ولدك حقوقى را كه به دنبال چنين رفتارى ضايع مى شود كه حقوق خانواده و فرزندان باشد،بيان فرموده است.

أ ترى اللّه...ذلك ،حضرت با بيان اين جمله عاصم را بر چنين زهد نمايى توبيخ و سرزنش فرموده،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ» (1)» خلاصه اين كه ترك دنيا به عنوان كلّى مطلوب شارع نيست زيرا اسلام هستى جهان را در پرتو نظمى مى داند كه با تشريك مساعى افراد انسان در آباد كردن دنيا و انجام دادن كارهاى نيك برقرار مى باشد،در صورتى كه ترك دنيا و مهمل گذاشتن آن اين نظم را كه باعث بقاى عالم هستى است از بين برده و با آن

ص:32


1- سوره اعراف(7)آيه(31) [1]يعنى:بگو،چه كسى زينت الهى را كه براى بندگان خود آفريده حرام كرده،و از صرف روزى حلال و پاكيزه منع فرموده است.

مخالف است،آنچه را كه شرع مقدس مى پسندد و به آن امر مى كند آن است كه انسان بايد در رابطۀ با دنيا ميانه روى را پيشه كند و متاع دنيا را در آن راه به كار گيرد كه انبياء الهى چنان دستور داده اند و از حدودى كه خداوند متعال به وسيلۀ پيامبران خود امر كرده تجاوز نكنند،چنان كه امام على(علیه السلام)با منع كردن اين مرد از روشى كه پيش گرفته بود،به اين مطلب اشاره فرموده است.

در اين جا شارح به معرّفى روشهاى سالكان طريقت پرداخته و آنها را به دو قسم تقسيم كرده است:

1-گروهى از آنان به بى نوايى و فقر خو گرفته و بكلّى از لذّات جهان دست برداشته اند.

2-دستۀ ديگر كسانى هستند كه عيّاشى و لذّت جويى در دنيا را پسنديده اند.

بديهى است آنچه را كه سالكان حق بين پسنديده و تمايل به فقر و دورى از دنيا پيدا كرده اند،بر خلاف شرع نيست زيرا آنان به رموز و اسرار آن آگاهى داشته و مى دانند كه اين روش از طريقۀ رفاه طلبان و مترفان،به سلامت و نجات نزديكتر است،به علت اين كه اصولا عيّاشى و رفاه طلبى ميدان فعاليت شيطان است.

سيرۀ پيامبر و على(علیه السلام)و جمعى از بزرگان صحابه نيز بيشتر برگزيدن فقر و ترك تجمّلات دنيا بود،در حالى كه در سياستهاى كشورى و رعايت مصالح اجتماعى با اهل دنيا همكارى كرده و از جامعه و مردم كناره گيرى نداشتند .

نتيجۀ اعتراض عاصم بن زياد بر على(علیه السلام)كه او را از اين گونه زندگى نهى كرده بود آن است كه وى خود را در مورد ترك دنيا با آن حضرت مقايسه كرده بود و با اين بيان اعتراض را اظهار كرد كه:حال كه مرا از ترك دنيا منع مى كنى پس خود چگونه اين روش را در پيش گرفته اى؟با آن كه تو مقتدا و پيشواى من

ص:33

هستى و چنين زندگى دارى من نيز لازم است كه در اين جهت مثل همۀ جهات از تو پيروى كنم .

امام(علیه السلام)در پاسخ او جوابى اقناعى فرمود:كه ميان من و تو فرق بسيارى است،زيرا:من وظيفۀ خطير امامت و رهبرى امت را بر دوش دارم و بر هر پيشوايى لازم است كه خود را با پايين ترين طبقات جامعه بسنجد و خويشتن را با آنها در وضعيت زندگى همسنگ قرار دهد،تا آن كه نادارى بى نوا او را به هيجان نياورد،چنان كه بردبارى خود را از دست دهد و در نتيجه كافر و بى دين شود يا لااقل به گناه و فسق و فجور كشانده شود،قابل توجه است كه امام على(علیه السلام)قبل از خلافت ظاهرى نيز همين حالت را داشت و با زندگى ساده و دور از لذّات و تجمّلات دنيا به سر مى برد.

شارح در مقام كيفيّت پاسخ امام در مقابل اعتراض عاصم مى گويد:

پاسخى كه از متن سخن امام بر مى آيد جوابى اقناعى است كه در خور فهم طرف بوده ولى جواب تحقيقى چيزى است كه ما قبلا در شرح ذكر كرده ايم كه:

علت اتخاذ اين روش،سالم ماندن از تمام خطرات مادّى و معنوى است.

اما فرق بين امام و عاصم در پيروى از اين طريق آن است كه:عاصم اين راه را با ناآگاهى به راه و رسم و اسرار آن در پيش گرفته،علاوه بر آن كه حقوق خانواده و فرزندان خود را نيز ضايع كرده است،از اين رو ترك اين گونه زندگى براى او بهتر است.و توفيق از خداوند است.

ص:34

201-از خطبه هاى آن حضرت است.اين خطبه هنگامى ايراد شد كه شخصى در باره

اشاره

احاديث بدعتزا و روايات گوناگون كه در نزد مردم رواج دارد،از حضرت پرسيد،پس فرمود:

إِنَّ فِي أَيْدِي النَّاسِ حَقّاً وَ بَاطِلاً- وَ صِدْقاً وَ كَذِباً وَ نَاسِخاً وَ مَنْسُوخاً- وَ عَامّاً وَ خَاصّاً- وَ مُحْكَماً وَ مُتَشَابِهاً وَ حِفْظاً وَ وَهْماً- وَ لَقَدْ كُذِبَ عَلَى؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ عَلَى عَهْدِهِ- حَتَّى قَامَ خَطِيباً فَقَالَ- مَنْ كَذَبَ عَلَيَّ مُتَعَمِّداً فَلْيَتَبَوَّأْ مَقْعَدَهُ مِنَ النَّارِ- وَ إِنَّمَا أَتَاكَ بِالْحَدِيثِ أَرْبَعَةُ رِجَالٍ لَيْسَ لَهُمْ خَامِسٌ رَجُلٌ مُنَافِقٌ مُظْهِرٌ لِلْإِيمَانِ مُتَصَنِّعٌ بِالْإِسْلاَمِ- لاَ يَتَأَثَّمُ وَ لاَ يَتَحَرَّجُ- يَكْذِبُ عَلَى ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ مُتَعَمِّداً- فَلَوْ عَلِمَ النَّاسُ أَنَّهُ مُنَافِقٌ كَاذِبٌ لَمْ يَقْبَلُوا مِنْهُ- وَ لَمْ يُصَدِّقُوا قَوْلَهُ- وَ لَكِنَّهُمْ قَالُوا صَاحِبُ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- رَآهُ وَ سَمِعَ مِنْهُ وَ لَقِفَ عَنْهُ فَيَأْخُذُونَ بِقَوْلِهِ- وَ قَدْ أَخْبَرَكَ اللَّهُ عَنِ الْمُنَافِقِينَ بِمَا أَخْبَرَكَ- وَ وَصَفَهُمْ بِمَا وَصَفَهُمْ بِهِ لَكَ ثُمَّ بَقُوا بَعْدَهُ- فَتَقَرَّبُوا إِلَى أَئِمَّةِ الضَّلاَلَةِ- وَ الدُّعَاةِ إِلَى النَّارِ بِالزُّورِ وَ الْبُهْتَانِ- فَوَلَّوْهُمُ الْأَعْمَالَ وَ جَعَلُوهُمْ حُكَّاماً عَلَى رِقَابِ النَّاسِ- فَأَكَلُوا بِهِمُ الدُّنْيَا وَ إِنَّمَا النَّاسُ مَعَ الْمُلُوكِ وَ الدُّنْيَا- إِلاَّ مَنْ عَصَمَ اللَّهُ فَهَذَا أَحَدُ الْأَرْبَعَةِ وَ رَجُلٌ سَمِعَ مِنْ؟رَسُولِ اللَّهِ؟ شَيْئاً لَمْ يَحْفَظْهُ عَلَى وَجْهِهِ- فَوَهِمَ فِيهِ وَ لَمْ يَتَعَمَّدْ كَذِباً فَهُوَ فِي يَدَيْهِ- وَ يَرْوِيهِ وَ يَعْمَلُ بِهِ- وَ يَقُولُ أَنَا سَمِعْتُهُ مِنْ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- فَلَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ أَنَّهُ وَهِمَ فِيهِ لَمْ يَقْبَلُوهُ مِنْهُ- وَ لَوْ عَلِمَ هُوَ أَنَّهُ كَذَلِكَ لَرَفَضَهُ وَ رَجُلٌ ثَالِثٌ سَمِعَ مِنْ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ شَيْئاً- يَأْمُرُ بِهِ ثُمَّ إِنَّهُ نَهَى عَنْهُ وَ هُوَ

ص:35

لاَ يَعْلَمُ- أَوْ سَمِعَهُ يَنْهَى عَنْ شَيْءٍ ثُمَّ أَمَرَ بِهِ وَ هُوَ لاَ يَعْلَمُ- فَحَفِظَ الْمَنْسُوخَ وَ لَمْ يَحْفَظِ النَّاسِخَ- فَلَوْ عَلِمَ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضَهُ- وَ لَوْ عَلِمَ الْمُسْلِمُونَ إِذْ سَمِعُوهُ مِنْهُ أَنَّهُ مَنْسُوخٌ لَرَفَضُوهُ وَ آخَرُ رَابِعٌ- لَمْ يَكْذِبْ عَلَى اللَّهِ وَ لاَ عَلَى رَسُولِهِ- مُبْغِضٌ لِلْكَذِبِ خَوْفاً مِنَ اللَّهِ وَ تَعْظِيماً؟لِرَسُولِ اللَّهِ ص؟- وَ لَمْ يَهِمْ بَلْ حَفِظَ مَا سَمِعَ عَلَى وَجْهِهِ- فَجَاءَ بِهِ عَلَى سَمْعِهِ- لَمْ يَزِدْ فِيهِ وَ لَمْ يَنْقُصْ مِنْهُ- فَهُوَ حَفِظَ النَّاسِخَ فَعَمِلَ بِهِ- وَ حَفِظَ الْمَنْسُوخَ فَجَنَّبَ عَنْهُ- وَ عَرَفَ الْخَاصَّ وَ الْعَامَّ فَوَضَعَ كُلَّ شَيْءٍ مَوْضِعَهُ- وَ عَرَفَ الْمُتَشَابِهَ- وَ مُحْكَمه وَ قَدْ كَانَ يَكُونُ مِنْ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ الْكَلاَمُ- لَهُ وَجْهَانِ فَكَلاَمٌ خَاصٌّ وَ كَلاَمٌ عَامٌّ- فَيَسْمَعُهُ مَنْ لاَ يَعْرِفُ مَا عَنَى اللَّهُ سُبْحَانَهُ بِهِ- وَ لاَ مَا عَنَى؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟- فَيَحْمِلُهُ السَّامِعُ وَ يُوَجِّهُهُ عَلَى غَيْرِ مَعْرِفَةٍ بِمَعْنَاهُ- وَ مَا قُصِدَ بِهِ وَ مَا خَرَجَ مِنْ أَجْلِهِ- وَ لَيْسَ كُلُّ أَصْحَابِ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ مَنْ كَانَ يَسْأَلُهُ وَ يَسْتَفْهِمُهُ- حَتَّى إِنْ كَانُوا لَيُحِبُّونَ أَنْ يَجِيءَ الْأَعْرَابِيُّ وَ الطَّارِئُ- فَيَسْأَلَهُ ع حَتَّى يَسْمَعُوا- وَ كَانَ لاَ يَمُرُّ بِي مِنْ ذَلِكَ شَيْءٌ إِلاَّ سَأَلْتُهُ عَنْهُ وَ حَفِظْتُهُ- فَهَذِهِ وُجُوهُ مَا عَلَيْهِ النَّاسُ فِي اخْتِلاَفِهِمْ وَ عِلَلِهِمْ فِي رِوَايَاتِهِمْ

لغات

احاديث البدع:رواياتى است كه پس از پيامبر به دروغ از او نقل شده است،و كارهايى هم كه در دين بر اساس آن روايات پايه گذارى شده نيز بدعت ناميده مى شود.

تبوّء مقعده:به جايگاه خود فرود آمد و در آن استقرار يافت.

لقف عنه:با شتاب آن را دريافت كرد.

وهم به كسر(ه):اشتباه كرد،و هم به فتح(ه)مى خواست كارى را انجام دهد ولى قوۀ واهمه او را به جانب ديگرى برد.

جنّب عنه:از او كناره گيرى كرد.

ترجمه

«آنچه از احاديث كه در ميان مردم وجود دارد مخلوطى است از حق و باطل،راست و دروغ،ناسخ و منسوخ،عامّ و خاص،محكم و متشابه و احاديثى

ص:36

كه به خوبى محفوظ مانده و رواياتى كه طبق ظنّ و گمان نقل شده است.

برخى از مردم در زمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)اخبار دروغى به آن حضرت نسبت دادند تا آنجا كه روزى در ميان جمعيت بپا خاست و بر اين عمل اعتراض كرد و چنين فرمود:

«هر كس عمدا بر من دروغ بندد،جايگاهش آتش دوزخ و جهنم سوزان است (1)» همانا كسانى كه براى تو اخبار و احاديث را نقل مى كنند از چهار گروه بيرون نيستند.

1-منافقان،منافق كسى است كه اظهار ايمان مى كند و خود را به اسلام نسبت مى دهد،از گناه نمى ترسد و دورى نمى كند،از روى عمد بر پيامبر خدا دروغ مى بندد،اگر مردم مى دانستند كه او منافق و دروغگوست حرف او را قبول نمى كردند،امّا مى گويند:او صحابى پيامبر است،رسول خدا را ديده و از او شنيده و مطالب را از آن حضرت دريافت كرده است،در نتيجه گفتار او را مى پذيرند،در حالى كه خداوند وضع منافقان را چنان كه بايد روشن ساخته و اوصاف آنان را براى تو بر شمرده است،امّا آنان پس از درگذشت پيامبر(صلی الله علیه و آله) باقى ماندند و به پيشوايان ضلالت و گمراهى و كسانى كه با دروغ و بهتان مردم را به دوزخ مى كشاندند،تقرب جستند،كارهاى ايشان را تقليد كردند و آنها را فرمانروايان جامعه قرار داده و بر گردن مردم سوارشان كردند،و به وسيلۀ ايشان به خوردن دنيا مشغول شدند،اصولا مردم،همراه پادشاهان و دنيا هستند،مگر كسى كه خداوند او را از گناه نگهدارى فرمايد.اين بود يكى از گروههاى چهارگانه.

2-اشتباه كاران،شخصى كه از رسول خدا چيزهايى شنيده ولى درست آن را حفظ نكرده است،پس دچار اشتباه شده ولى به عمد دروغ به پيامبر نبسته است،پس آنچه دارد و مى داند،روايت مى كند و به كار مى بندد،و مى گويد:من آن را از رسول خدا شنيده ام،در حالى كه اگر مسلمانان مى دانستند كه اشتباه كرده

ص:37


1- من كذب علىّ متعمدا فليتبوّأ مقعده من النار.

آن را از او نمى پذيرفتند،و اگر خود او نيز به اشتباهش پى برده بود آن را رها مى كرد و به آن عمل نمى كرد.

3-اهل شبهه:سوم كسى كه چيزى را از رسول خدا شنيده كه به آن امر مى كرده(امر موقّت بوده)ولى بعدا كه از آن نهى كرده آن را نشنيده يا چيزى را شنيده كه حضرت از آن نهى مى كرده و بعدا كه به آن،امر كرده نشنيده است، بنا بر اين،مطلب اول را كه نسخ شده به خاطر سپرده امّا به مطلب بعدى كه ناسخ آن است توجّه نكرده است و اگر مى دانست كه آنچه شنيده نسخ شده است آن را ترك مى كرد و اگر مسلمانان نيز هنگامى كه كلام او را مى شنيدند،مى دانستند كه نسخ شده است آن را از او نمى پذيرفتند.

4-حافظان راستگو:قسم چهارم شخصى كه به خدا و رسول او دروغ نبسته است و به واسطۀ خوف از خدا و احترام رسول گرامى اش دروغ را دشمن مى دارد،و از اشتباه هم مصون است،بلكه آنچه را شنيده به درستى حفظ كرده و بدون كم و زياد نقل مى كند،ناسخ را حفظ مى كند و به آن عمل مى كند و منسوخ را حفظ مى كند و از آن دورى مى گزيند،عام و خاص و محكم و متشابه را شناخته و هر كدام را در جاى مناسب خود قرار مى دهد.

گاهى از رسول خدا سخنانى صادر مى شده كه داراى دو وجه بوده است:

يك وجه خاصّ و يك وجه عامّ،پس كسى كه مقصود خدا و پيامبر را درك نكرده بود آن را مى شنيد و بدون شناخت معنى و مقصود و هدف از آن،به توجيه آن سخن مى پرداخت،و اين چنين نبود كه تمام اصحاب رسول خدا از آن حضرت سؤال كنند و براى فهميدن آن كنجكاوى كنند،تا آنجا كه دوست مى داشتند عربى از بيابان يا غريبى از راه دور برسد و از آن حضرت چيزى سؤال كند تا آنها پاسخش را بشنوند،امّا من هرگز چيزى به قلبم خطور نمى كرد مگر آن كه آن را مى پرسيدم و كاملا به ذهنم مى سپردم،اين است وجوه اختلاف مردم در احاديث و اختلاف رواياتشان .»

ص:38

شرح

ان فى ايدى الناس...و حفظا و وهما ،در اين عبارات سخنانى را كه از قول رسول اكرم براى مردم نقل مى شود بر شمرده است،صدق و كذب از ويژگيهاى خبر است ولى حقّ و باطل اعمّ از اين دو است،زيرا شامل افعال نيز مى شود،و ناسخ و منسوخ،عام و خاص و متشابه را نيز فرا مى گيرد.

و امّا الحفظ،مقصود از كلمۀ «حفظا» چيزى است كه از بيان رسول خدا بطور كامل حفظ شده باشد، «وهم» سخنى است كه در آن غلط و اشتباه رخ داده باشد مثلا خيال كرده كه عامّ است در صورتى كه خاصّ مى باشد يا ثابت بودن آن را تصور كرده در حالى كه نسخ شده باشد،و جز اينها .

و قد كذب على رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)على عهده....النّار ،از جمله دروغهايى كه بر پيامبر بسته اند اين است كه مردى عباى آن حضرت را به سرقت گرفت و نزد گروهى از مردم آمد و گفت:پيامبر عبايش را به عنوان نشانى به من داده است،كه فلان زن را به من تزويج كنيد،مردم گفتار او را نپذيرفتند،و بلافاصله كسى را براى تحقيق خدمت حضرت روانه كردند،در آن حال مرد دروغگو برخاست و آب نوشيد،مارى او را گزيد و در حال بمرد،پيامبر كه جريان را شنيد به على(علیه السلام)فرمود:شمشير را بگير و برو،و چون او را يافتى و دست بر او پيدا كردى،وى را به آتش بسوزان،پس على(علیه السلام)،به قصد يافتن او آمد و او را يافت و دستور سوزاندن وى را صادر فرمود.

اين نمونه اى از دروغها بود كه بر پيامبر بسته شده و در متن خطبه به آن اشاره فرموده است.

بايد بدانى كه دانشمندان در توضيح اين مطلب كه بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)ناگزير دروغ مى بندند دليلى آورده و گفته اند:از پيامبر(صلی الله علیه و آله)روايت شده كه فرمود:

«بزودى بر من دروغ مى بندند (1)»اگر اين حديث،راست و درست باشد ناگزير

ص:39


1- قال رسول اللّه(صلی الله علیه و آله):سيكذّب علىّ

بايد بر پيامبر دروغ ببندند چون اگر دروغ نبندند گفتار پيامبر كذب خواهد شد و اگر اين حديث دروغ باشد محقّقا بر پيامبر دروغ بسته شده است(خود اين حديث دروغ آن را اثبات مى كند ).

امام(علیه السلام)در اين قسمت از خطبه رجال حديث را به چهار گروه منحصر كرده است و دليل بر انحصار در چهار قسم گفتار آن حضرت است كه فرمود:

براى آنان پنجمى وجود ندارد و مناسبت انحصار در چهار قسم اين است كه نقل كنندۀ حديث يكى از اين چهار گروه است.

1-منافق است كه احاديث را به دلخواه خود نقل مى كند،چه اصل حديث دروغ باشد،يا راست باشد و مطابق هوا و هوس خود آن را تحريف و كم و زياد كند،چنين شخصى خود گمراه است و ديگران را هم به قصد و عمد گمراه مى كند.

2-منافق نيست اما حديث را مطابق فهم و پندار خود روايت مى كند،اين شخص از روى سهو و اشتباه گمراه شده و ديگران را گمراه مى كند.

3-آنچه را كه شنيده درست نقل مى كند،(در حالى كه به شرايط و خصوصيات آن از قبيل عامّ و خاصّ،ناسخ و منسوخ و جز اينها آگاهى چندانى ندارد.)اين شخص نيز گمراه و گمراه كننده است،امّا بطور عرضى،نه ذاتى و عمدى.

4-قسم چهارم شخصى كه به خوبى حفظ كرده و درست نقل مى كند و به شرايط آن نيز آگاهى و بصيرت كامل دارد،تنها اين فرد است كه هم خود در راه راست قدم گذارده و هم ديگران را به صراط مستقيم هدايت مى كند .

امام(علیه السلام)با اين سخن: رجل منافق...فهذا احد الاربعه ،به اوّلين قسم از اقسام چهارگانه اشاره فرموده است.

متصنّع بالاسلام ،اسلام را شعار خود قرار داده،و تظاهر به آن مى كند.

لا يتأثّم ،اشاره به اين معنا دارد كه:چون شخص منافق به عنوان يك فرد

ص:40

گنهكار كه در آخرت به كيفر و عذاب دچار خواهد شد شهرت ندارد،بنا بر اين كسى از او،ترس و بيمى نداشته از او دورى نمى كند،و علّت آن كه جامعه گفته هاى او را مى پذيرند آن است كه تظاهر به اسلام و مصاحبت پيامبر كرده و ادّعا مى كند كه خود سخنان آن حضرت را شنيده،در حالى كه مردم از نفاق باطنى او بى خبرند،آنجا كه خداوند متعال در رابطه با كيفر منافقان مى فرمايد:

«إِنَّ الْمُنافِقِينَ فِي الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النّارِ» . (1)»،و نيز هنگامى كه به توصيف حال آنها پرداخته و بيان مى كند: «إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللّهِ» (2).»،اين آيه دليل بر آن است كه منافقان كاذب و دروغگو هستند،زيرا به زبان شهادت به حقانيت پيامبر مى دهند در صورتى كه عقيدۀ آنان بر خلاف اين است و چنين مردمى از دروغ بستن بر پيامبر باكى ندارند. أئمّة الضّلال ،منظور از اين كلمه خلفاى بنى اميه است،و آنان كه مردم را به آتش دوزخ فرا مى خواندند،كسانى بودند كه مردم را به پيروى از بنى اميّه در امورى كه بر خلاف دين و اسلام بود مى خواندند و اين متابعت و پيروى كردن موجب رفتن به جهنّم و دخول در آتش دوزخ بود.

بالزّور و البهتان ،اشاره به امورى است كه وسيلۀ تقرّب جستن منافقان به بنى اميّه بود،از باب نمونه:اخبارى در فضيلت و ولايت و فرمانروا بودن آنان از قول پيامبر جعل مى كردند و در مقابل،از آنها مال و ثروت و پول و پاداش مى گرفتند،و سرپرستى كارها و فرمانروايى بر مردم به آنان داده مى شد .

و انّما النّاس...الاّ من عصم ،امام(علیه السلام)در اين گفتار به علّت و انگيزۀ

ص:41


1- سوره نساء(4)آيه(144) [1]يعنى:براستى كه جايگاه منافقان در پست ترين طبقه دوزخ است.
2- سوره منافقون(63)آيه(1) [2]يعنى:هر گاه اهل نفاق پيش تو آمدند و اظهار داشتند:كه به رسالت تو گواهى مى دهيم...».

كارى كه منافق انجام مى دهد اشاره مى كند،زيرا:بديهى است كه دوستى و علاقۀ به دنيا بر منافقان و جز آنها چيره مى باشد،به دليل آن كه امور دنيا بر ايشان محسوس و با آن در تماسند،ولى نسبت به آخرت و خصوصيات آن و هدفى كه از خلقت آنان در دنيا اراده شده آگاهى ندارند،علاقه اى نشان نمى دهند،مگر كسى را كه خداوند هدايت فرموده و با كششى معنوى به طرف خود،او را از امور باطل مادّى و دنيوى حفظ كرده است.

و در اين جمله به مطلب ديگرى نيز اشاره شده است و آن كمياب بودن وجود نيكان و صالحان است چنان كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد:

«إِلاَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ وَ قَلِيلٌ ما هُمْ» (1)»،و در آيۀ ديگر نيز فرموده است: «وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ» (2)»،سپس امام عليه السلام به بيان حالت منافقان با پيشوايان ضلالت پرداخته و چنين فرموده است: ثمّ بقوا بعده ، اين امر بديهى است كه بلافاصله پس از وفات رسول اكرم هنوز پيشوايان گمراهى بطور رسمى وجود نداشتند،بنا بر اين مى توان سخن امام را به دو وجه توجيه كرد:

1-چون حضرت يقين دارد كه در آيندۀ نزديك چنين امرى پيش مى آيد آن را به منزله واقع فرض كرده،و كلام فوق را بيان فرموده است.

2-اشاره به كسانى است كه پس از پيامبر اكرم باقى مانده و از اطرافيان معاويه شدند،چون او در آن هنگام پيشواى گمراهان بود .

و رجل سمع من رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)شيئا لم يحفظه...لرفضه... ،اشاره به قسم دوم از ناقلان روايت است.

ص:42


1- سوره ص(38)قسمتى از آيه(23) [1]يعنى:«...بجز كسانى كه ايمان آورده و كارهاى نيك انجام دادند و چنين اشخاصى در جامعه كم اند».
2- سوره سبا(34)قسمتى از آيه(12) [2]يعنى:«...و اندكى از بندگان من سپاسگزارند.»

شارح در توضيح اين قسمت از سخنان حضرت كه در معرّفى اين گروه آمده،براى چنين شخصى دو اشتباه ذكر كرده است:لفظى،معنوى:سخنى را كه از پيامبر شنيده،نتوانسته است بدرستى لفظ آن را ضبط كند،و معناى آن را هم درست درك نكرده،و هنگامى كه مى خواهد آن را براى ديگران بازگو كند، معنايى كه خود تصور كرده است-در حالى كه بر خلاف ارادۀ پيامبر است-با لفظى از خود بيان مى كند،بنا بر اين آنچه را كه گفته،هم از نظر معنى و هم از جهت لفظ بر خلاف گفته پيامبر است،اما تعمدى در اين جهت نداشته،زيرا:آن را كه به نظر خود از پيامبر شنيده،روايت كرده و به آنچه كه در فكر و انديشۀ او درست بوده عمل كرده و آن را به رسول خدا نسبت داده است،علّت به غلط افتادن مردم و پذيرفتن گفتار او آن است كه آنها به اشتباه او آگاهى نداشتند،و علت اشتباه كردن خود او در نقل روايت و عمل به آن،توهّم و پندار او به هنگام شنيدن بوده است،كه اگر توجه به اين امر داشت نقل آن روايت و عمل به آن را ترك مى كرد .

و رجل سمع...لرفضه ،اشاره به قسم سوم است،كه علت به غلط افتادن ناقل و همچنين سبب گمراه شدن مردم با شنيدن از او،يك موضوع است و آن آگاه نبودن آنان از نسخ روايت است .

و آخر رابع...و محكمه.... امام با اين جمله به گروه چهارم اشاره فرموده و در جملۀ بعد آن را توضيح داده است : و عرف الخاص و العام فوضع كلّ شيئى موضعه يعنى،از جملۀ مزيّتهاى گروه چهارم آن است كه موارد عامّ و خاصّ روايات را دانسته و هر كدام را به جاى خود به كار برده اند .

سپس امام(علیه السلام)به درستى و واقعيت قسم سوم آگاهى داده و چنين فرموده است: و قد كان يكون من رسول اللّه(صلی الله علیه و آله) .

اين امر در زمان پيامبر اكرم وجود داشته است كه برخى اشخاص سخنى

ص:43

را از آن حضرت مى شنيدند كه داراى دو وجه بوده است،يكى خاصّ و ديگرى عامّ،و شنونده توجه به اين كه يكى از آنها مخصّص ديگرى است،نداشته است،و يا اين كه تنها سخن عام را شنيده و تخصيص دهندۀ آن را كه بعدا صادر شده،نشنيده است و لذا آن را به معناى عامّش نقل مى كند و از معناى واقعى آن كه خاصّ است بى خبر است،و يا اصل سخن عام است ولى او آن را منحصر به موردى خاص مى داند و جز در آن مورد خاصّ به آن عمل نمى كند و مردم از او پيروى مى كنند .

و ليس كلّ اصحاب رسول اللّه... ،اين جمله پاسخ پرسش تقديرى است، گويا چنين سؤال مى شود:با اين كه اصحاب و اطرافيان پيامبر اكرم زياد بوده اند و او نيز با ياران خود در بيان حديث بسيار بردبار و متواضع بوده است پس چرا در گفتار آن حضرت به اشتباه افتاده اند؟ امام عليه السلام در پاسخ مى فرمايد كه:براى تمام آنها امكان توضيح خواستن و سؤال كردن نبود و احترام و عظمت آن حضرت بسيارى را از اين كار باز مى داشت،و حتى مى خواستند و انتظار مى كشيدند كه ديگرى يا مسافرى از راه دور بيايد و سؤالى مطرح كند تا پاسخ آن را بشنوند و استفاده كنند و براى آنها نيز باب سؤال باز شود ،اما راجع به خودش،توجه مى دهد كه در سؤال و توضيح خواستن از تمام مسائل مشكل كوشش فراوان داشته و پاسخها را دقيقا حفظ مى كرده است،تا اين كه مردم براى درك فضيلت و كسب نورانيت به او مراجعه كنند.

ص:44

202-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

وَ كَانَ مِنِ اقْتِدَارِ جَبَرُوتِهِ- وَ بَدِيعِ لَطَائِفِ صَنْعَتِهِ- أَنْ جَعَلَ مِنْ مَاءِ الْبَحْرِ الزَّاخِرِ- الْمُتَرَاكِمِ الْمُتَقَاصِفِ يَبَساً جَامِداً- ثُمَّ فَطَرَ مِنْهُ أَطْبَاقاً- فَفَتَقَهَا سَبْعَ سَمَاوَاتٍ بَعْدَ ارْتِتَاقِهَا فَاسْتَمْسَكَتْ بِأَمْرِهِ- وَ قَامَتْ عَلَى حَدِّهِ وَ أَرْسَى أَرْضاً يَحْمِلُهَا الْأَخْضَرُ الْمُثْعَنْجِرُ- وَ الْقَمْقَامُ الْمُسَخَّرُ- قَدْ ذَلَّ لِأَمْرِهِ وَ أَذْعَنَ لِهَيْبَتِهِ- وَ وَقَفَ الْجَارِي مِنْهُ لِخَشْيَتِهِ- وَ جَبَلَ جَلاَمِيدَهَا وَ نُشُوزَ مُتُونِهَا وَ أَطْوَادِهَا- فَأَرْسَاهَا فِي مَرَاسِيهَا- وَ أَلْزَمَهَا قَرَارَتَهَا- فَمَضَتْ رُءُوسُهَا فِي الْهَوَاءِ- وَ رَسَتْ أُصُولُهَا فِي الْمَاءِ- فَأَنْهَدَ جِبَالَهَا عَنْ سُهُولِهَا- وَ أَسَاخَ قَوَاعِدَهَا فِي مُتُونِ أَقْطَارِهَا وَ مَوَاضِعِ أَنْصَابِهَا- فَأَشْهَقَ قِلاَلَهَا وَ أَطَالَ أَنْشَازَهَا- وَ جَعَلَهَا لِلْأَرْضِ عِمَاداً وَ أَرَّزَهَا فِيهَا أَوْتَاداً- فَسَكَنَتْ عَلَى حَرَكَتِهَا مِنْ أَنْ تَمِيدَ بِأَهْلِهَا أَوْ تَسِيخَ بِحِمْلِهَا أَوْ تَزُولَ عَنْ مَوَاضِعِهَا- فَسُبْحَانَ مَنْ أَمْسَكَهَا بَعْدَ مَوَجَانِ مِيَاهِهَا- وَ أَجْمَدَهَا بَعْدَ رُطُوبَةِ أَكْنَافِهَا- فَجَعَلَهَا لِخَلْقِهِ مِهَاداً- وَ بَسَطَهَا لَهُمْ فِرَاشاً- فَوْقَ بَحْرٍ لُجِّيٍّ رَاكِدٍ لاَ يَجْرِي وَ قَائِمٍ لاَ يَسْرِي- تُكَرْكِرُهُ الرِّيَاحُ الْعَوَاصِفُ- وَ تَمْخُضُهُ الْغَمَامُ الذَّوَارِفُ- «إِنَّ فِي ذلِكَ لَعِبْرَةً لِمَنْ يَخْشى»

لغات

تعاصف:برهم خوردن امواج و شكسته شدن آنهاست.

مثعنجر:درياى روان و پر آب.

قمقام:دريا،چون محلّ اجتماع و گرد آمدن آب است به اين اسم ناميده شده است.

جبل:آفريد،خلق كرد.

ص:45

جلاميدها:سنگهاى بسيار سخت و بزرگ زمين.

انهد:بلند كرد.

اساخ:داخل كرد.

انصاب:جمع نصب،علامتهايى كه بر سر راهها نصب مى شود.

انشاز:جمع نشز،بلنديهاى آن.

ارّزها فيها:پا بر جا و استوار كرد،در نسخۀ خطى سيد رضى بدون تشديد:(ارزها)روايت شده است ولى با تشديد بهتر و روشن تر است.

اكنافها:كناره هاى آن.

تكركره:آن را بر مى گرداند و تغيير مى دهد.

ترجمه

«از عظمت قدرت و بديع بودن لطايف آفرينش خداوند،آن كه از آب انباشتۀ درياى پر موج كه از آن صداى مهيبى از برخورد موجها بر مى خاست، موجود خشك و جامدى را به وجود آورد،و سپس،از آن آب طبقاتى بهم پيوسته آفريد و بعد آنها را به صورت آسمانهاى هفتگانه از يكديگر جدا فرمود،پس به فرمان خداوند اين آسمانها خود را نگه داشتند و در آن جا كه براى آنها تعيين شده بود ايستادند.زمين را در فضا استوار كرد،در حالى كه ماده اى كبود رنگ و پر آب و دريايى آرام و رام آن را بر پشت گرفت،دريايى كه به فرمان خداوند،رام و در برابر هيبت او فروتن،و از ترس وى از جريان افتاده است و سنگهاى سخت و تپّه ها و كوههاى زمين را آفريد،و آنها را در لنگرگاههايشان متوقف كرد و در قرارگاههايشان مستقر ساخت،پس سرهاى آنها در هوا بلند شد و ريشه هاى آن در آب نفوذ كرد،كوهها را از جاهاى پست و صاف زمين بر افراشت و پايه هاى آنها را در درون و اعماق زمين فرو برد و قلّه هاى آنها را بسيار بلند قرار داد و نوك آنها را طولانى ساخت و آنها را تكيه گاهها و ستونهاى زمين و همانند ميخهاى پا بر جا در زمين استوار كرد،از اين رو با داشتن حركت آرام گرفت تا ساكنان خود را از لرزش و سقوط و خرابى و فساد نگه دارد.

پس پاك و منزه است كسى كه زمين را با آن همه امواج ناآرام آب،ثابت

ص:46

نگاه داشت،و با مرطوب بودن اطرافش آن را خشك كرد،و سپس آن را محل آرامش آفريده هاى خود قرار داد و بستر زمين را براى آنان بر روى اقيانوسى عظيم كه راكد و از جريان ايستاده است گسترده دريايى كه آن را تنها بادهاى تند وزنده برهم مى زند و ابرهاى بارنده آن را حركت مى دهد.

همانا در اين دلايل عظمت و قدرت الهى،جاى عبرت و پندگيرى براى كسى است كه از خداى خويش بيم داشته باشد .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين فصل بيان فرموده است كه اصل حقيقت و مادۀ وجودى اجسام زمينى و آسمانى را آب تشكيل مى دهد و چگونگى آفرينش اين موجودات را از آب شرح داده است و نيز چگونگى آفرينش زمين و آسمانها و كوهها را بيان فرموده است،هر چند بيان كامل اين مباحث در خطبۀ اوّل از بيان امام عليه السلام بازگو شده است،ولى به چند فايده كه از سخنان حضرت در اين مورد استفاده مى شود،اشاره مى كنيم:

فايدۀ اول:به دليل اين كه اجرام آسمانى و زمينى از كمال نيرومندى و عظمت برخوردارند،و با اين وصف در آن،شگفتيها،و نوآوريهايى،از نظر آفرينش وجود دارد كه عقلها از شرح و بيانش حيران و ناتوان گشته است، ناگزير امام(علیه السلام)وجود اجسام را از يك طرف به قدرت و عظمت خداوند و از طرفى به لطافت صنع و نوآورى ذات اقدس الهى نسبت داده است،تا اوّلا اشاره به اين باشد كه ذات اقدس احديت از هر نظر در نهايت عظمت و بزرگى است، و ثانيا نهايت ظرافت در تدبير و كمال حكمت خداوند در مقام آفرينش را بيان دارد،و جمود و خشكى را كنايه از زمين آورده است.

فايده دوّم:مرجع ضمير در«منه»:بحر(دريا)است و در«حدّه»،يا اللّه و يا امره است،منظور حضرت از جمله قامت على حدّه آن است كه آسمانهاى

ص:47

هفتگانه بر طبق اندازه و شكل و هيأتى كه خداوند براى آنها معيّن كرده است قرار گرفته و از آن خارج نشده،تجاوز نكرده اند و منظور از ضمير در يحملها كه مفعول و در محلّ نصب است كلمۀ ارض يعنى زمين است كه به معناى«يبس»:

جامد مى باشد،چنان كه قبلا بيان شد ،و همچنين ضمير در جلاميدها و كلمات بعد از آن يعنى متونها و اطوادها به زمين برمى گردد،اما ضمير ارساها و ما بعد آن تا اصولها به جبال(كوهها)و مرجع ضميرهاى جبالها ، سهولها و اقطارها ، ارض است،و در قواعدها ، قلالها و انشازها مرجع ضمير جبال است.

از جمله مطالبى كه امام در خطبۀ اوّل نهج البلاغه راجع به آفرينش جهان مادّى بيان فرمود اين بود كه:كف روى آب به وسيلۀ وزش باد به حركت در آمد و به سوى فضايى پهناور بلند شد و از آن،آسمانها به وجود آمد.

فايده سوم:تسليم بودن درياى محيط جهان مادّه در برابر فرمان الهى و پذيرش بزرگى و عظمت او حكايت از آن دارد كه اين عالم سراسر،امكان است و محتاج و نيازمند به قدرت خداوند،مى باشد و تحولات و تغييراتى كه در آن پيدا مى شود همه به ارادۀ حق تعالى است،و امام عليه السلام در اين عبارات استعاره به كار برده است (1).

فايدۀ چهارم:فرمايش امام(علیه السلام): على حركتها يعنى در حال حركت زمين زيرا،كلمۀ على به معناى حال است.

از عبارت تسيخ بحملها چنين استفاده مى شود كه اگر كوهها ميخهاى زمين نبودند زمين با تكان خوردن ساكنانش را در خود فرو مى برد.امّا اين كه كوهها مانع از جنبش سركش زمين مى شود،دليلش را در خطبۀ اول نهج البلاغه دانستى،و امّا اين مطلب كه اگر كوهها نبود زمين ساكنان خود را فرو مى برد،به

ص:48


1- اين معنى از عبارت:قد ذلّ لأمره....لخشيته استفاده مى شود.(مترجم)

اين دليل است كه هر گاه زمين بلرزد،رويه و پهنۀ زمين كه انسانها بر روى آن هستند در آب فرو رود و مقصود امام(علیه السلام)از فرو بردن زمين همين است،بنا بر اين كوهها همان طور كه از لرزش زمين ممانعت مى كنند،از اين كه زمين ساكنانش را فرو برد يا از جاى خود كنده شود نيز ممانعت مى كنند .

فايدۀ پنجم:سخن امام كه زمين پس از مرطوب بودن اطراف آن،خشك شد داراى دو احتمال است:

1-ممكن است اشاره به اين باشد كه اصل زمين از كف آب بوده است، چنان كه قبلا بيان شد.

2-احتمال ديگر اين كه حضرت با آن جمله به قسمتى از زمين نظر داشته كه در آب فرو رفته سپس آب از آن قسمت بالاى زمين به جاهاى پايين تر جارى شده و آن نقطه از آب خالى و بعد خشك شده،اين نقاط و مواضع بسيار است، كه قسمتى مسكونى و قسمتى غير مسكونى است .

فايدۀ ششم:گفتار امام(علیه السلام) تمخضه الغمام الذّوارف اشاره به آن است كه دريا در اثر آمدن باران با شدت تكان خورده،طوفانى و مضطرب مى شود،و اين اضطراب به واسطۀ حركتى است كه باران در دريا ايجاد مى كند چون با شدت به دريا مى ريزد و آن را به حركت در مى آورد و يا از آن جهت است كه باران همراه با باد است و در نتيجه آن در دريا موج و طوفان به وجود مى آورد،بيشترين بادهايى كه وسيلۀ تحريك اقيانوس مى شود بادهاى جنوبى است كه تسلط كامل بر آن دارد،و اين امر را بارها خودم مشاهده كرده ام.

فايده هفتم:امام(علیه السلام)پس از آن كه آفريده هاى مادّى و تغييراتى را كه قدرت خداوندى در آنها ايجاد مى كند بر شمرده،فرموده است:محققا در آن تغييرات براى اهل خشيت،پند و عبرت است،تا آنان را از راههاى مختلف

ص:49

عبرت،آگاه سازد،و منظور آن حضرت از اهل خشيت دانشمندان و علماى ربّانى مى باشند،زيرا خداوند در قرآن اين صفت را به آنها اختصاص داده و فرموده است: «إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ» (1)»توفيق از خداوند است.

ص:50


1- سوره فاطر(35)،قسمتى از آيه(27) [1]يعنى:تنها بندگان دانشمند خدايند كه از او خوف و خشيت دارند .

203-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

اَللَّهُمَّ أَيُّمَا عَبْدٍ مِنْ عِبَادِكَ- سَمِعَ مَقَالَتَنَا الْعَادِلَةَ غَيْرَ الْجَائِرَةِ- وَ الْمُصْلِحَةَ فِي الدِّينِ وَ الدُّنْيَا غَيْرَ الْمُفْسِدَةِ- فَأَبَى بَعْدَ سَمْعِهِ لَهَا إِلاَّ النُّكُوصَ عَنْ نُصْرَتِكَ- وَ الْإِبْطَاءَ عَنْ إِعْزَازِ دِينِكَ- فَإِنَّا نَسْتَشْهِدُكَ عَلَيْهِ يَا أَكْبَرَ الشَّاهِدِينَ شَهَادَةً- وَ نَسْتَشْهِدُ عَلَيْهِ جَمِيعَ مَا أَسْكَنْتَهُ أَرْضَكَ وَ سمَاوَاتِكَ- ثُمَّ أَنْتَ بَعْدُ الْمُغْنِي عَنْ نَصْرِهِ- وَ الْآخِذُ لَهُ بِذَنْبِهِ

لغت

نكوص:عقب نشينى كردن.

ترجمه

«بار پروردگارا هر بنده از بندگانت كه گفتار عادلانه اى دور از ستمگرى و اصلاح طلبانۀ بدون مفسدۀ ما را در امر دين و دنيا بشنود ولى پس از شنيدن از قبول آن خوددارى كند كارش جز خوددارى از يارى تو و كندى و سهل انگارى از بزرگداشت دين تو،چيزى ديگر نيست،ما تو را،در برابر او به شهادت مى گيريم اى بزرگترين شاهدان،و نيز تمام آنان را كه در آسمانها و زمينت اسكان داده اى،به گواهى بر ضد او فرا مى خوانيم،آن گاه،تو ما را از يارى او بى نياز كننده اى و او را به گناهش مؤاخذه خواهى كرد .»

شرح

اين فصل از سخنان امام جزئى از خطبه اى است كه در آن ياران خود را به

ص:51

جنگ با اهل شام وادار مى كرد،و اين قسمت را هنگامى بيان فرمود كه عدّۀ بيشترى از پيروانش دست از يارى او برداشته بودند.

حضرت،در اين عبادتها،خدا و فرشتگان و بندگانش را بر كسى كه سخنان عدالت خواهانۀ او را شنيده و سپس،از آن اعراض كرده و از يارى دين خدا خوددارى كرده،به شهادت و گواهى گرفته است،امام(علیه السلام)با سخنانش كه راهنماى آنها و اصلاح كنندۀ امور دين و دنياى آنان بود ايشان را به جهاد با دشمنان دين دعوت مى كرد،ولى پاسخ آنها جز سر باز زدن از جنگ و نافرمانى از دستورات آن حضرت چيز ديگرى نبود،لذا در اين سخنان خداى را به گواهى مى گيرد تا به اين وسيله ياران خود را به جنگ تشويق كند و از تاخير در آن باز دارد،به اين گونه،احساسات آنان تحريك مى شود و در برابر فرمان او سر فرود مى آورند و او را اطاعت مى كنند،و نيز آن جا كه گفتار خود را به عدالت و اصلاح توصيف مى فرمايد،توجه شنوندگان را به آن جلب مى كند.

در فرمايش امام(علیه السلام): ثم انت بعده... خدايا تو كه بر حال او گواهى ما را از يارى و كمك او بى نياز مى كنى،هشدارى به عظمت سلطۀ خداوندى و كوچك شمردن روحيه كسانى است كه از يارى دين سرپيچى مى كنند،سرانجام در آخر خطبه عقوبت و كيفر الهى را تذكر داده و اشاره به آن فرموده است كه:سستى كردن از نصرت دين خدا گناه بزرگى است كه انسان مورد مؤاخذه و عذاب قرار مى گيرد.توفيق از خداوند است.

ص:52

204-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

قسمت اوّل خطبه

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْعَلِيِّ عَنْ شَبَهِ الْمَخْلُوقِينَ- الْغَالِبِ لِمَقَالِ الْوَاصِفِينَ- الظَّاهِرِ بِعَجَائِبِ تَدْبِيرِهِ لِلنَّاظِرِينَ- وَ الْبَاطِنِ بِجَلاَلِ عِزَّتِهِ عَنْ فِكْرِ الْمُتَوَهِّمِينَ- الْعَالِمِ بِلاَ اكْتِسَابٍ وَ لاَ ازْدِيَادٍ- وَ لاَ عِلْمٍ مُسْتَفَادٍ- الْمُقَدِّرِ لِجَمِيعِ الْأُمُورِ بِلاَ رَوِيَّةٍ وَ لاَ ضَمِيرٍ- الَّذِي لاَ تَغْشَاهُ الظُّلَمُ وَ لاَ يَسْتَضِيءُ بِالْأَنْوَارِ- وَ لاَ يَرْهَقُهُ لَيْلٌ وَ لاَ يَجْرِي عَلَيْهِ نَهَارٌ- لَيْسَ إِدْرَاكُهُ بِالْإِبْصَارِ وَ لاَ عِلْمُهُ بِالْإِخْبَارِ

ترجمه

«ستايش خدايى را سزاست كه از همانندى آفريدگان برتر و از آنچه كه وصف كنندگان گويند والاتر است،با آفرينشهاى شگفت انگيز خود در چشم نظاره كنندگان ظاهر و آشكار است،به سبب شكوه و ارجمنديش از انديشۀ توهم كنندگان پنهان است،دانايى است كه دانش او اكتسابى نيست و بر آن افزوده نشود و از كسى فرا نگرفته است،همه چيز را بدون احتياج به فكر و انديشيدن،به اندازه اش مقرر فرموده است،ذات اقدسى كه تاريكيها او را فرا نمى گيرد،و از روشنيها كسب نور نمى كند،شب او را در بر نمى گيرد و روز بر او نمى گذرد، دريافت او با چشم ظاهر و آگاهى او با شنيدن اخبار نيست .»

ص:53

شرح

امام(علیه السلام)در اين قسمت از عبارات خداوند متعال را به تعدادى از صفات ثبوتيه و سلبيه ستوده است:

1-ذات اقدس او برتر از آن است كه همانند مخلوقات باشد.

2-بر آنچه وصف كنندگان بگويند غالب است و هيچ وصفى قدرت احاطۀ به او را ندارد و هيچ صفتى را از دست نمى دهد به گونه اى كه بر آن توانايى نداشته باشد و ما بارها به اين مطلب اشاره كرده ايم.

3-براى كسانى كه با چشم ظاهر و ديدۀ دل به جهان آفرينش مى نگرند شگفتيهاى تدبير حق آشكار است.

4-به سبب ارجمندى و شكوه ذاتش از انديشۀ خيال پردازان پنهان است.توضيح اين دو صفت قبلا گذشت. «بجلال عزّته» مقصود از اين جمله اين است كه خداوند منزّه از راه يافتن انديشه به كنه ذات او است و اين پنهان بودن،به لحاظ حقارت و كوچكى او نيست بلكه عزّت مقام و شكوه ذات او باعث اين امر شده است،تعبير به«فكر المتوهّمين»به اين منظور است كه روح انسان در موقع دريافت امور مجرّد از ماده،ناگزير است كه با انگيزۀ قوۀ واهمه از خيال خود كمك بگيرد،يعنى آنها را تشبيه به امور مادّى كرده تنزّل دهد و به صورتهاى خيالى در آورد،زيرا وهم انسان تنها چيزهايى را درك مى كند كه مربوط به امور حسى باشد يا چنان تصور شود.بنا بر اين آنچه را كه انسان در اين جهان تصوّر مى كند چه ذات يا صفات حق تعالى و يا غير آن باشد ناگزير بايد همراه با صورت خيالى يا وابسته به آن باشد،در حالى كه پروردگار متعال با توجه به عظمت و جلالش از اين تصور خيالى منزّه و بدور است و از اين لحاظ بطون و كمون دارد(يعنى مخفى و پنهان است ).

5-دانايى او مسبوق به جهل نيست تا نيازمند به كسب علم باشد،و كمبود علمى ندارد كه احتياج به افزودن داشته باشد يا استفاده از غير كند چنان كه

ص:54

دانش آفريدگان بدين منوال است.

6- المقدّر لجميع الامور ،يعنى تمام كارها را بر طبق خواستۀ خود و به اندازۀ معيّن به وجود آورده،و در اين كار از انديشه و تدبير منزّه بوده است .

7-خداوند،كسى است كه تاريكها او را نمى پوشاند و از روشنائيهاى جهان،نور نمى گيرد،زيرا كه از جسم بودن و عوارض آن كه امور مادى مى باشد، بدور است.

8- و لا يرهقه... ،شب او را در نمى يابد و روز بر او نمى گذرد،زيرا خداوند منزّه از آن است كه زمان بر او احاطه پيدا كند.

9-خداوند اشياء را با ديدگان دريافت نمى كند چون ذات مقدّسش در دريافت حقايق نياز به ابزار ندارد.

10-آگاهى خداوند نشأت گرفته از اخبار و گزارشها نيست چنان كه بيشتر دانشهاى ما چنين است،چون حق تعالى از داشتن ابزار شنوايى ظاهرى مبرّاست.و توفيق از خداوند است.

قسمت دوم خطبه كه در بارۀ برترى مقام پيامبر اكرم بيان فرموده است:

لغات

مساوره:حمله بردن سرّح:جدا ساخت

ترجمه

«خداوند پيامبر را با نورى پر از روشنايى فرستاد،و او را در برگزيدن مقدم داشت،پس پراكندگيها و گسستگيها را به وسيلۀ او جمع كرد و پيوند داد،و

ص:55

زورمندان را به توسط او مورد هجوم قرار داد،و دشواريها را به وجود او آسان فرمود و ناهمواريها را به دست وى هموار كرد،تا آنجا كه گمراهى را از راست و چپ دور كرد .»

شرح

در اين مورد امام(علیه السلام)به برخى از فوايد وجودى و فضايل و برتريهاى مقام پيامبر اكرم اشاره فرموده است:

1-بعثت آن حضرت همراه با نور افشانى بود،و لفظ ضياء كنايه از انوار اسلام است كه به راه خدا راهنمايى مى كند.

2-خداوند او را بر همۀ پيامبران در فضيلت مقدم داشت،اگر چه همۀ انبياء برگزيدگان او هستند.

3-به وسيلۀ او خداوند پراكندگيها را به همديگر پيوند داد.

منظور از پراكندگيها،اختلافات و نابسامانيهاى دورۀ جهالت،پيش از پيامبر اكرم است و مراد از جمع آورى آنها منظّم و مرتب كردن مصالح امور آنها به واسطه دين اسلام و توحيد است.

4-با فرستادن آن حضرت،خداى عزّ و جل،زورگوى چيره را مورد حمله و هجوم قرار داد.

در اين مورد كه امام عليه السلام خدا را فاعل فعل ساور قرار داده،از باب مجاز است،زيرا،او پيامبر را به دينى مبعوث فرموده است كه با آن بر زورمندان مشرك و غير آن هجوم كرد.

5-سر سختيها و دشواريها را به وسيلۀ او زبون و رام كرد،مراد گردنكشان دورۀ جاهليت و دشمنان دين خداست.

6-خداوند متعال به وسيله پيامبر،تمام ناهمواريها را هموار كرد،منظور ناهمواريهايى است كه در طريق حق وجود داشت،كه پروردگار آن چنان او را

ص:56

راهنمايى فرمود تا توانست گمراهى و جهل را از راست و چپ دلها بزدايد،و در ضمن عبارت راست و چپ اشاره به دور كردن دو صفت افراط و تفريط مى باشد كه گاهى بر بعضى نفوس غلبه مى كند،چنان كه بارى كه بر پشت حيوان گذارده مى شود سعى مى شود كه مبادا دو طرف آن ناميزان باشد،و اين تعبير امام(علیه السلام)از لطيفترين استعاره ها و بليغترين آنهاست.توفيق از خداوند است.

ص:57

205-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

وَ أَشْهَدُ أَنَّهُ عَدْلٌ عَدَلَ وَ حَكَمٌ فَصَلَ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ سَيِّدُ عِبَادِهِ- كُلَّمَا نَسَخَ اللَّهُ الْخَلْقَ فِرْقَتَيْنِ جَعَلَهُ فِي خَيْرِهِمَا- لَمْ يُسْهِمْ فِيهِ عَاهِرٌ وَ لاَ ضَرَبَ فِيهِ فَاجِرٌ- أَلاَ وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدْ جَعَلَ لِلْخَيْرِ أَهْلاً- وَ لِلْحَقِّ دَعَائِمَ وَ لِلطَّاعَةِ- عِصَماً- وَ إِنَّ لَكُمْ عِنْدَ كُلِّ طَاعَةٍ عَوْناً مِنَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ- يَقُولُ عَلَى الْأَلْسِنَةِ وَ يُثَبِّتُ الْأَفْئِدَةَ- فِيهِ كِفَاءٌ لِمُكْتَفٍ وَ شِفَاءٌ لِمُشْتَفٍ وَ اعْلَمُوا أَنَّ عِبَادَ اللَّهِ الْمُسْتَحْفَظِينَ عِلْمَهُ- يَصُونُونَ مَصُونَهُ وَ يُفَجِّرُونَ عُيُونَهُ- يَتَوَاصَلُونَ بِالْوِلاَيَةِ- وَ يَتَلاَقَوْنَ بِالْمَحَبَّةِ وَ يَتَسَاقَوْنَ بِكَأْسٍ رَوِيَّةٍ- وَ يَصْدُرُونَ بِرِيَّةٍ لاَ تَشُوبُهُمُ الرِّيبَةُ- وَ لاَ تُسْرِعُ فِيهِمُ الْغِيبَةُ- عَلَى ذَلِكَ عَقَدَ خَلْقَهُمْ وَ أَخْلاَقَهُمْ- فَعَلَيْهِ يَتَحَابُّونَ وَ بِهِ يَتَوَاصَلُونَ- فَكَانُوا كَتَفَاضُلِ الْبَذْرِ يُنْتَقَى فَيُؤْخَذُ مِنْهُ وَ يُلْقَى- قَدْ مَيَّزَهُ التَّخْلِيصُ وَ هَذَّبَهُ التَّمْحِيصُ فَلْيَقْبَلِ امْرُؤٌ كَرَامَةً بِقَبُولِهَا- وَ لْيَحْذَرْ قَارِعَةً قَبْلَ حُلُولِهَا- وَ لْيَنْظُرِ امْرُؤٌ فِي قَصِيرِ أَيَّامِهِ وَ قَلِيلِ مُقَامِهِ فِي مَنْزِلٍ- حَتَّى يَسْتَبْدِلَ بِهِ مَنْزِلاً- فَلْيَصْنَعْ لِمُتَحَوَّلِهِ وَ مَعَارِفِ مُنْتَقَلِهِ- فَطُوبَى لِذِي قَلْبٍ سَلِيمٍ- أَطَاعَ مَنْ يَهْدِيهِ وَ تَجَنَّبَ مَنْ يُرْدِيهِ- وَ أَصَابَ سَبِيلَ السَّلاَمَةِ بِبَصَرِ مَنْ بَصَّرَهُ- وَ طَاعَةِ هَادٍ أَمَرَهُ وَ بَادَرَ الْهُدَى قَبْلَ أَنْ تُغْلَقَ أَبْوَابُهُ- وَ تُقْطَعَ أَسْبَابُهُ وَ اسْتَفْتَحَ التَّوْبَةَ وَ أَمَاطَ الْحَوْبَةَ- فَقَدْ أُقِيمَ عَلَى الطَّرِيقِ وَ هُدِيَ نَهْجَ السَّبِيلِ

لغات

نسخ:زدود و دگرگون كرد.

عاهر:زناكار،چه زن باشد چه مرد،و كلمه«فاجر»نيز به همين معناست.

ص:58

كفاء:كفايت و بى نيازى.

ريّه:سيرابى،حالتى كه پس از آب خوردن براى انسان پيدا مى شود.

ريبه:نيرنگبازى و فريبكارى.

قارعه:سخت،از شدايد روزگار.

اماط:زدود.

تمحيص:آزمايش.

يرديه:او را در ورطه هلاكت مى اندازد.

حوبه:گناه.

ترجمه

«گواهى مى دهم كه ذات پروردگار حقيقت عدل است و عدالت مى كند،و حاكمى است كه حق را از باطل جدا مى سازد،و گواهى مى دهم كه محمد(صلی الله علیه و آله) بنده و فرستادۀ اوست و سرور بندگان او.آن گاه كه خداوند آفريدگان خود را به دو گروه در آورد،او را در بهترين آن دو گروه قرار داد كه زناكار را در آن سهمى و فاجر را در آن بهره اى نبود.

آگاه باشيد كه خدا،براى خير و نيكى،اهلى شايسته و براى حقيقت، پايه هايى استوار و براى اطاعت و عبادت مخلصانى قرار داده است،براى هر كدام از شما در هنگام عبادت،مددى از خدا مى رسد كه بر زبانها جارى مى سازد و دلها را ثابت نگه مى دارد و در آن،براى طالب بى نيازى،بى نيازى و براى آن كه خواستار بهبودى است،بهبودى مى باشد.

بدانيد:بندگان او كه حافظان علم اويند آنچه را كه بايد نگهدارى شود، نگهدارى مى كنند،و چشمه هاى دانش الهى را به جريان مى اندازند،براى كمك يكديگر با هم ارتباط دارند،و با محبّت و دوستى همديگر را ديدار مى كنند،و به وسيلۀ جامهاى علم و معرفت قلوب يكديگر را آبيارى مى نمايند،و با سير آبى برمى گردند،شكّ و شبهه و بد گمانى در دل آنها راه نمى يابد،و غيبت و بد گويى بر زبان آنها جارى نمى شود،پروردگار مهربان فطرت و خوى آنان را بر اين ويژگيها آفريد،لذا اين گونه با هم دوستى و ارتباط دارند،فضيلت آنان نسبت به ديگران مانند برترى بذر نسبت به دانه هاى ديگر است،كه پاك شده قسمتى از آن انتخاب و(آنچه نامطلوب است)بدور ريخته مى شود،خالص بودن باعث امتياز

ص:59

و آزمايش شدن وسيلۀ پاكى آن گرديده است،پس بايد انسان شرافت و بزرگوارى را با پذيرش اين ويژگيها بپذيرد،و از مرگ پيش از فرا رسيدن آن دورى كند،و در كوتاهى روزهاى عمر و اندك بودن اقامت در اين سرا دقت كند تا موقعى كه به منزلى در عالم آخرت منتقل شود،و بايد براى آن سرا و نشانه هاى ورود به آن كار كند،پس خوشا به حال آن كه قلبى سليم دارد و راهنماى خود را پيروى مى كند و از گمراه كننده دورى مى جويد،با توجه كردن به ارشاد هدايت كننده و تبعيت از فرمان او،راه سلامت را دريافته و پيش از آن كه درهاى آن بسته و وسيله هاى آن قطع شود به منزلگاه سعادت و هدايت بشتابد،باب توبه را باز كند و ننگ گناه را از خود بزدايد.

چنين شخصى در راه راست گام نهاده و به جادّۀ پهناور حقيقت راه يافته است .»

شرح

امام(علیه السلام)در آغاز اين خطبه از باب مجاز،لفظ«عدل»را به جاى«عادل» آورده است،يعنى لازم را ذكر و ملزوم را اراده فرموده است.

جريان عدل در سراسر عالم هستى خداى متعال نظر به علم و آگاهيش بر همه چيز،حكومت و قضايش عادلانه است و هر دستورى كه صادر مى فرمايد بر طبق نظام كلى آفرينش و حكمت بالغۀ اوست،و اين مطلب شامل تمام موجودات مى شود زيرا همه چيز به فرمان او به وجود مى آيند،در اين جا شارح اشكالى را كه براى بعضى در مورد همگانى بودن عدل به وجود مى آيد پاسخ مى گويد:اشكال آن است كه در عالم طبيعت امور جزئى وجود دارد كه شرّ به شمار مى آيند و بر حسب صورت ستم است(افراد ستمگر،باد،طوفان،زمين لرزه ها)،جواب آن است كه اينها شرّ و فساد مطلق نيستند بلكه هر كدام نسبى است يعنى نسبت به بعضى از امور و

ص:60

برخى اشخاص شرّاند،و با اين حال اينها از لوازم عدل و خير هستند زيرا بدون آن،وجود خير و عدل امكان ندارد،چنان كه انسان،وقتى انسان است كه داراى قواى خشم و شهوت نيز باشد،كه اين صفات اندكى فساد و شرّ به همراه دارد،و چون خير بيشتر از شرّ است و رها كردن خير بسيار به خاطر شر اندك خود شرّى بزرگ در برابر بخشش و حكمت خداوند است،بنا بر اين وجود اين شرور جزئى لازم است و لطمه اى به نظام عدل كلّى در جهان آفرينش وارد نمى آورد.

امام(علیه السلام)با گفتار خود:عدل اشاره به اين مطلب فرموده است كه هم اكنون در عالم نظام عدل موجود و بر قرار است،و با عبارت سيّد عباده به سخن خود پيامبر اشاره كرده كه فرموده است:«من سرور اولاد آدم هستم ولى اين مايۀ افتخار من نيست (1).» كلما نسخ اللّه الخلق فرقتين ،منظور حضرت آن است كه مردم هر زمانى به دو گروه خير و شرّ تقسيم مى شوند.

چون تقسيم كردن هر چيز موجب تغيير در ذات مقسوم و از بين رفتن حالت يگانگى و وحدت آن است.لذا امام در اين عبارت كلمۀ نسخ را كه به معناى نابودى و زوال است،به معناى تقسيم به كار برده و فرموده است:خداوند جامعه را به دو گروه:خير و شرّ تقسيم كرده است.

جعله فى خيرهما ،اين سخن امام نيز اشاره به كلام ديگرى از خود پيامبر است كه مطّلب بن ابى وداعه از آن حضرت نقل كرده است كه فرمود:من محمّد پسر عبد المطّلب هستم،خدا كه آفريدگان خويش را بيافريد،مرا از بهترين آنها قرار داد،آن گاه گروه دوم را به دو قسمت تقسيم كرد و مرا در ميان بهترين آنان قرار داد،و گروه اخير را چند قبيله كرد و من را در قبيلۀ بهتر قرار داد،

ص:61


1- انا سيد ولد آدم و لا فخر

سپس آن قبيله را به خانواده هايى تقسيم فرمود و مرا در بهترين خانواده به وجود آورد،بنا بر اين من از نظر خانوادگى و ويژگيهاى روحى و نفسانى از همۀ شما برتر و بهترم .

لم يسهم فيه عاهر،و لا ضرب فيه فاجر ،معناى اين سخن امام اين است كه در نسب شريف پيامبر براى زناكار بهره اى نبوده و در اصل و ريشۀ او،گناه دخالت نداشته است ضرب فى كذا بنصيب،يعنى براى او در آن بهره اى است اين دو جمله اشاره است به پاكى و طهارت و منزّه بودن اصل و ريشه و نژاد رسول خدا از آلودگى به زنا و فحشاء،چنان كه از خود پيامبر نقل شده است كه:پيوسته پروردگار متعال مرا از اصلاب پاك به رحمهاى پاك منتقل كرده است،و نيز مى فرمايد:چون خداوند حضرت آدم را آفريد،نور وجود مرا در پيشانى او به وديعت نهاد،و پيوسته آن را از صلب پدران نيكو به ارحام مادرانى پاك منتقل مى كرد تا موقعى كه به عبد المطلّب رسيد و نيز آن حضرت فرموده است:«با پيوندى كه شرعى بوده است زاده شده ام نه از راه نامشروع (1).» الا و انّ اللّه...عصما ،امام(علیه السلام)در اين جمله.شنوندگان خود را تشويق و وادار مى كند كه پايه هاى استوار حقيقت بوده همواره مطيع فرمان خدا باشند تا سرانجام بتوانند خويش را اهل بهشت قرار دهند،و نيز در جملۀ و انّ لكم...

من اللّه با اين بيان كه براى آنها موقع اطاعت و عبادت الهى از ناحيۀ خداوند كمك و يارى مى رسد،آنان را به پرستش حق تعالى و پيروى از فرمان او تشويق مى كند، و ظاهرا مراد امام(علیه السلام)از كلمۀ عون(ياور)،قرآن كريم است.

يقول على الالسنه و يبيّت الافئده ،حضرت در اين دو جمله راههاى گوناگون كمكهايى را كه از طرف خدا در هنگام انجام دادن اعمال نيك به انسان

ص:62


1- ولدت من نكاح،لا من سفاح.

مى رسد بيان مى فرمايد:و آنها بر دو قسم است:زبانى و قلبى:

1-وعدۀ پاداشهاى عظيمى كه خداوند با زبان پيامبران خود به اطاعت كنندگان داده و آنان را ستايش فرموده،و به آنان مژدۀ بهشت و رضوان داده است، و خود اين نويدها انسان را در راه انجام دادن اطاعت و عبادت خدا تقويت و كمك مى كند.

2-كمكهايى كه از ناحيه اطمينان و آرامش قلبى براى او پيدا مى شود همان آمادگى وجودى او براى عبادت و آگاه شدن به اسرار علم الهى و كشف حقايق از كتاب خداوند مى باشد چنان كه مى فرمايد: «أَلا بِذِكْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» (1).»،و نيز مى فرمايد: «كَذلِكَ لِنُثَبِّتَ بِهِ فُؤادَكَ وَ رَتَّلْناهُ تَرْتِيلاً» (2).» بطور كلى آيات قرآن از يك طرف انسان را از عقوبت و كيفر كارهاى ناپسند بر حذر مى دارد و از طرفى با بيان پاداشهاى اعمال نيك،دل آدمى را از غير خدا مى كند و به آرامشى كه در سايۀ قرب الهى به سبب اطاعت و عبادت به دست مى آيد وادار مى كند.

فيه كفاء لمكتف و شفاء لمشتف ،معناى اين عبارت چنين است:هر كس طالب كمالات نفسانى و شفاى بيماريهاى درونى و خصوصيات اخلاقى است، بداند كه اين سخن او را كفايت و دردهاى او را درمان مى سازد .

امام(علیه السلام)پس از گواهى دادن به عدل الهى و تنزيه پيامبر و تشويق انسانها به عبادت پروردگار متعال،ويژگيهاى بندگان خدا را كه حافظان علم و اسرار آفرينش او هستند بر شمرده تا شنوندگان راه آنها را گرفته و همراه آنان باشند.

در اين مورد ده صفت براى ايشان بيان فرموده است كه عبارت است از:

ص:63


1- سوره رعد(13)قسمتى از آيه(27) [1]يعنى:آگاه باشيد كه تنها با ياد خدا [2]دلها آرامش مى يابد.
2- سوره فرقان(25)قسمتى از آيه(31) [3]يعنى:...ما قرآن را اين چنين نازل كرديم تا قلب تو را به آن محكم گردانيم و آيات خود را بر تو با ترتيبى روشن مرتّب كرديم.

1-بندگان خدا آنچه را كه بايد از نااهلان بدور داشت بدور مى دارند،و اسرار الهى را جز در نزد اهل سرّ بازگو نمى كنند.

2-چشمه هاى علم الهى را براى مردم مى شكافند،شارح براى كلمۀ «عيون»دو احتمال ذكر كرده است:

اول اين كه منظور اذهان و عقول پيامبران و اولياى خدا باشد.

دوم اين كه اصول علمى و ريشه هاى پاك دانش و وحى باشد كه اولياى خدا بر آن آگاهى دارند(و لفظ تفجير براى دلالت و جدا كردن و شرح اصول علمى و ريشه هاى پاك دانش و وحى استعاره آورده شده است.) 3-به منظور كمك به پيشرفت دين خدا و برقرارى حدود الهى به همديگر مى پيوندند.

4-با محبت و دوستى با هم برخورد مى كنند،كه خواستۀ شارع مقدس است تا مانند يك روح در بدنهاى مختلف قرار گيرند.

5-يكديگر را با جام سير آب كننده اى آب مى دهند،لفظ كأس را امام(علیه السلام) براى علم،استعاره آورده است يعنى از همديگر كمال استفادۀ علمى مى كنند، امام(علیه السلام)با ذكر رويّه استعاره را ترشيح كرده و مقصودش بهره مندى كامل مى باشد.

6-به هنگامى كه از هم جدا مى شوند مملوّ از كمالات نفسانى و آگاهى و حقايق عرفانى هستند،لفظ ريّه را استعار آورده .

7-در ميان آنان شك و شبهه اى نسبت به همديگر وجود ندارد و با هم نفاق و بد بينى و حسد...ندارند.

8- و لا تسرع فيهم الغيبة ،غيبت در ميان آنها به زودى يافت نمى شود.

شارح در عبارت فوق كه سرعت در غيبت را نفى كرده است،دو احتمال ذكر كرده:

ص:64

الف:احتمال اوّل اين كه چون همۀ آنها معصوم از گناه و خطا نيستند، ممكن است گاهى به غيبت اقدام كنند،و آنچه كه در آنها نيست سرعت بر اين عمل است،لذا امام عليه السلام اين كار را تنها از آنان بعيد شمرده است،نه اين كه به كلى آن را نفى كرده باشد.

ب:احتمال دوّم:اين نفى سرعت در رابطۀ با ديگران است يعنى به دليل اين كه عيب و نقص آنها بسيار اندك است،كسى بزودى نمى تواند زبان به غيبت آنها بگشايد.

9-خداوند سرشت آنها را براى ويژگيها و كمالات قرار داده است و آنان را بر طبق قضاى خود ايجاد كرد و بيافريد،بنا بر اين مطابق سرشت و سرنوشت خود به يكديگر دوستى مى ورزند و پيوند بر قرار مى كنند.

10-برترى آنان بر بقيۀ مردم همانند برترى دانۀ بذر نسبت به بقيه دانه ها است،امام(علیه السلام)در اين سخن: ينتقى...التمحيص وجه شباهت اولياى خدا را به دانۀ بذر بيان فرموده و شرح آن چنين است:آنان خالصان و پاكان مردمند كه عنايت و رحمت پروردگار شامل حال آنها شده به راه مستقيم هدايت يافته اند،و با دستوراتى كه خدا به آنها داده آنها را مورد آزمايش و امتحان قرار داده است .

فليقبل امرء كرامة بقبولها... ،اين جا حضرت پس از بيان ويژگيهاى بندگان خاصّ خدا به موعظه و نصيحت و پند و اندرز برگشته و مى فرمايد:بايد انسان به سبب اطاعت و عبادت،پذيراى بخششها و نعمتهاى بزرگ از طرف پروردگار باشد و آنها را بر وجه شايسته و دور از ظاهرسازى و نفاق بپذيرد مانند پذيرشى كه حق تعالى در بارۀ مريم فرمود: «فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ» (1)»،و مقصود از«قارعه»كوبنده اى كه پيش از آمدنش بايد از آن حذر كرد و ترسيد،مرگ است.

ص:65


1- سوره آل عمران(3)قسمتى از آيه(37) [1]يعنى:پس خداوند او را به وجهى شايسته تر پذيرفت.

«ولينظر...منزلا» ،شارح در معناى اين عبارت دو احتمال ذكر كرده است:

1-انسان بايد از توجه به اندك بودن توقفش در اين دنيا كه لازمۀ آن،رفتن به سراى ديگرى است،عبرت بگيرد.

2-با توجه به اين كه بايد اين منزل را ترك كرده و به ديار دگر رهسپار شود، خود را آماده كند.

فرق دو احتمال ظاهرا در اول توقف اندك در اين عالم مدّ نظر است،و در احتمال دوم ترك كردن دنيا و رفتن از آن به سراى ديگر را مورد توجّه قرار داده اند.

فليصنع...و لمعارفه... ،اين دو جمله در حقيقت نتيجۀ گفتار بالا است كه وقتى چنان توجه شد كه بالاخره بايد از اين سرا رفت،سزاوار است كه آدمى براى آبادى منزل بعد كار كند،و منظور از عبارت و لمعارف منتقله جايگاههايى است كه مى داند به آن خواهد رفت .

«فطوبى»اين كلمه بر وزن فعلى و از مادۀ طيب اشتقاق يافته و چون حرف ما قبل ياء مضموم بوده حرف ياء تبديل به واو شده است.

بعضى هم گفته اند:اين كلمه نام درختى است كه در بهشت قرار دارد، منظور از قلب سليم در سخن امام(علیه السلام)دلى است كه به اخلاق ناپسند و صفات رذيله و جهل مركب آلوده نشده باشد.

من يهديه ،منظور خود امام و بقيۀ پيشوايان معصوم اند،و از جملۀ: من يرديه منافقان و گمراه كنندگان را اراده كرده كه انسان را به ورطۀ هلاكت سوق مى دهند.

و اصاب سبيل السّلامه ،با توجه به راهنماييهاى هدايت كننده و پيروى از دستورهاى او،در سر دو راهيهاى حق و باطل،جادۀ مستقيم حق را تشخيص داده و آن را مى پيمايد .

ص:66

و بادر... ،انسان حق جو بايد پيش از بسته شدن درهاى هدايت به سوى آن بشتابد.در اين عبارت امام(علیه السلام)دو استعارۀ ترشيحيه (1)بكار برده اند:

1-در كلمۀ ابواب كه منظور خود آن حضرت و بقيّه امامان بعد از اوست، و غلق(بستن)را كه از ويژگيهاى در است براى آن آورده اند،و مراد از بسته شدن درها از ميان رفتن امامان(علیه السلام)يا از ميان رفتن خود كسى است كه جويندۀ حق است و مى خواهد هدايت شود.

2-لفظ اسباب را نيز براى امامان(علیه السلام)استعاره آورده،زيرا آنان با حقيقت اتصال دارند،همانند ريسمانها،و كلمۀ قطع را كه از لوازم مشبّه به يعنى ريسمان است ذكر فرمود و منظور وفات يافتن آنهاست.

استفتح التوبة ،به استقبال توبه رفته و آن را آغاز كرده است.

«و اماطة الحوبة» به سبب انجام دادن عمل توبه،لوث گناه را از نفس و روح خود بر طرف كرده است .

فقد أقيم ،با اين سخن كه آخرين جملۀ امام در اين خطبه است اشاره به اين فرموده است كه راهنمايان به حق كه دانشمندان و كتاب آسمانى الهى و سنّت پاك پيامبر مى باشند براى ارشاد آماده اند تا مردم به آنها اقتدا كرده و راه روشن و طريق راستى را با آگاهى و بصيرت بپيمايند توفيق از خداوند است.

ص:67


1- استعاره ترشيحيّه:استعاره اى است كه مشتمل بر صفت مستعار منه(مشبه به)باشد چنان كه در آيۀ «اشْتَرَوُا الضَّلالَةَ بِالْهُدى» كه جمله «فَما رَبِحَتْ» به عنوان صفت مستعار منه ذكر گرديده است.(مترجم).

206-از دعاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ يُصْبِحْ بِي مَيِّتاً وَ لاَ سَقِيماً- وَ لاَ مَضْرُوباً عَلَى عُرُوقِي بِسُوءٍ- وَ لاَ مَأْخُوذاً بِأَسْوَإِ عَمَلِي وَ لاَ مَقْطُوعاً دَابِرِي- وَ لاَ مُرْتَدّاً عَنْ دِينِي وَ لاَ مُنْكِراً لِرَبِّي- وَ لاَ مُسْتَوْحِشاً مِنْ إِيمَانِي وَ لاَ مُلْتَبِساً عَقْلِي- وَ لاَ مُعَذَّباً بِعَذَابِ الْأُمَمِ مِنْ قَبْلِي- أَصْبَحْتُ عَبْداً مَمْلُوكاً ظَالِماً لِنَفْسِي- لَكَ الْحُجَّةُ عَلَيَّ وَ لاَ حُجَّةَ لِي- وَ لاَ أَسْتَطِيعُ أَنْ آخُذَ إِلاَّ مَا أَعْطَيْتَنِي- وَ لاَ أَتَّقِيَ إِلاَّ مَا وَقَيْتَنِي- اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ أَنْ أَفْتَقِرَ فِي غِنَاكَ- أَوْ أَضِلَّ فِي هُدَاكَ أَوْ أُضَامَ فِي سُلْطَانِكَ- أَوْ أُضْطَهَدَ وَ الْأَمْرُ لَكَ- اللَّهُمَّ اجْعَلْ نَفْسِي أَوَّلَ كَرِيمَةٍ تَنْتَزِعُهَا مِنْ كَرَائِمِي- وَ أَوَّلَ وَدِيعَةٍ تَرْتَجِعُهَا مِنْ وَدَائِعِ نِعَمِكَ عِنْدِي- اللَّهُمَّ إِنَّا نَعُوذُ بِكَ أَنْ نَذْهَبَ عَنْ قَوْلِكَ- أَوْ أَنْ نُفْتَتَنَ عَنْ دِينِكَ- أَوْ تَتَابَعَ بِنَا أَهْوَاؤُنَا دُونَ الْهُدَى الَّذِي جَاءَ مِنْ عِنْدِكَ

لغات

دابر:فرزند و نسل انسان،و نيز به معناى كمر و پشت آمده است.

التباس:آميختگى.

اضطهد:مورد ستم واقع شد.

تتابع:هجوم آوردن به كار ناشايست و خود در آن افكندن.

ص:68

ترجمه

«ستايش خداى را كه مرا مرده و بيمار،داخل صبح نگردانيد،و مرا به بيماريهاى بد منظرى دچار نكرده،و به كيفر بدترين كردارهايم نرسانده و مقطوع النسل قرار نداد،و مرا در عقيدۀ دينى متزلزل و منكر خدا و وحشت زده از ايمان نساخت،عقل مرا با جنون درهم نياميخت و مرا به كيفر امّتهاى پيشين مبتلا نكرد.

داخل صبح شدم در حالى كه بنده اى مملوك و بر خويشتن ستمكارم (خدايا)تو حجت را بر من تمام كردى و مرا عذر و بهانه اى نيست،قوت دريافت هيچ گونه سودى ندارم،مگر تو آن را به من ببخشى،و از هيچ زيانى خود را نمى توانم دور كنم،مگر تو مرا از آن نگاهدارى.

بار پروردگارا به تو پناه مى برم از اين كه با توجه به بى نيازى تو نيازمند و با هدايت تو گمراه شوم و در سايۀ حكومتت بر من ستم شود و با اين كه فرمان تراست مقهور و مغلوب شوم.

پروردگارا نخستين عضو گرانبها از اعضايم را كه از من مى گيرى جانم قرار بده و همان را اولين وديعه از ودايع نعم خود گردان كه نزد من دارى و به سوى خود باز مى گردانى.

بار خدايا به تو پناه مى بريم از اين كه از گفتارت روى برتابيم،يا به كناره گيرى از آيينت فريفته شويم،و يا اين كه هوسهاى سركش دل-نه هدايت تو- بر ما چيره شود .»

شرح

امام(علیه السلام)در اوايل اين خطبه با توجه به انواع نعمتهاى الهى كه بدانها اقرار دارد خداى را ستايش كرده و ده نوع از آنها را بر شمرده است:

1-نعمت حيات و زندگى.

2-سلامت و تندرستى از بيماريهاى معمولى.

3-دورى از بيماريهاى نفرت آميزى كه احيانا باعث زشتى منظر مى شود، از قبيل جذام و برص و...

ص:69

4-او را به كيفر بدترين گناهان دچار نفرموده است(چون او را معصوم از هر گناه و خطا قرار داده است.) 5-او را مقطوع النسل و ابتر،و بى فرزند قرار نداده است،و در معناى و لا مقطوعا دابرى،احتمال ديگرى نيز هست:كه منظور از كلمۀ«دابر»پشت و كمر و منظور از«قطع»هدف بلاهاى كمرشكن و توان فرسا واقع شدن باشد، يعنى حمد خدا را كه كمر مرا به سبب گرفتاريهاى توان فرسا خم نكرد و پشت مرا درهم نشكست .

6-از مرتدّان در دين و اهل شبهه نيست.

7-بى عقيده و منكر خدا نيست.

8-چنان نيست كه به علت بد بينى نسبت به دين و يا سنگين شمردن ايمان از آن وحشت داشته باشد.

9-و او را مبتلا به اختلال حواس و عقل او را مشوب و مخلوط به ديوانگى نفرموده است.

10-مانند امّتهاى پيشين به توسط صاعقه ها و فرو رفتن در زمين و جز آنها كيفر و مجازات نگرديده است .

پس از حمد خداوند در مقابل نعمتهايش،خود را حقير شمرده و اقرار به صفاتى كرده است كه لازمۀ آن طلب رحمت و عفو از پروردگار است،و پنج قسم از آنها را ذكر مى كند:

1-خود را مملوك و بنده اى مى داند كه در قبضۀ مالكيت خداوند است.

2-ظالم به نفس است و بر خود ستم مى كند.

3-اعتراف مى كند كه خدا بر او حق اعتراض دارد ولى او را هيچگونه عذر و بهانه اى در تقصيرات نيست زيرا حجت از طرف

ص:70

حق تعالى تمام است.

4-هيچ سودى نمى تواند بدست آورد مگر خداوند او را بهره اى دهد و وسيله آن را برايش فراهم كند.

5-بالاخره خويشتن را از هيچ زيانى نمى تواند نگاه دارد جز اين كه خداوند او را از آن زيانها نگاه دارد .

امام(علیه السلام)پس از اقرار بر اين همه ناتوانى از درگاه خداوند متعال درخواست عفو و بخشندگى كرده در جملات بعد،از چند چيز به او پناه مى برد:

الف:با داشتن خدايى غنّى بالذات و بى نياز مطلق،محتاج و نيازمند به ديگران باشد.

ب:با آن كه هدايت واقعى و خلل ناپذير خداوند سر تا سر عالم هستى را فرا گرفته،به ضلالت افتد و راه به جايى نبرد.

ج:در حكومت خداوند،و سلطنت او كه همه جا ظاهر است،مورد ظلم و ستم واقع شود.

د:و نيز از اين كه مغلوب شود با آن كه فرمان حق بر همه چيز غالب است .

در قسمتى از اين خطبه دعا كرده و از خدا خواسته است كه روح و جان او را نخستين كريمه اى قرار دهد كه از او به وسيلۀ مرگ خواهد گرفت،و منظور از كرايم،قواى نفسانى و حواس جسمانى و اعضاى بدنى اوست(چشم، گوش،زبان،دل،دست و پا،و غيره).

با چنين دعايى از خداوند مى خواهد كه تا هنگام وفات نيروهاى روحانى و جسمانى او را سالم نگه داشته و به او توفيق بهره مندى از آنها را عنايت فرمايد،و پيش از اين كه قوا و اعضاى او از كار بيفتند،روحش از او گرفته

ص:71

شود (1)[تا نيمه مرده و نيمه زنده نباشد فيض الاسلام] نظير اين دعا از حضرت پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز نقل شده است:«خدايا مرا از گوش و چشم بهرۀ كامل عنايت كن،و آن دو را وارثان من قرار ده (2).»يعنى تا هنگام مرگ و پرواز روح از بدنم آنها را سالم بدار.

امام(علیه السلام)لفظ وديعه را بدين دليل براى روح استعاره فرموده است كه بايد امانت را به صاحبش برگرداند،روح و نفس انسانى نيز بايد به جانب پروردگار برگردانده شود .

در قسمتهاى پايانى خطبه،از اين كه مبادا به واسطۀ وساوس درونى نفس امّاره و يا راهزنان بيرونى و شيطان صفتان انسى از فرمان سرپيچى كند به خدا پناه برده است،سيد رضى«يفتتن»را مبنى بر فاعل ذكر كرده،بنا بر اين كه فتنه از نفس اماره ناشى شود و مبنى بر مفعول نيز نقل شده تا مستعار منه آن فتنه از سوى غير باشد و نيز از وارد شدن در ورطۀ هلاكت هواهاى نفسانى و درّۀ شقاوت و بدبختى و منحرف شدن از راه هدايتى كه كتابهاى آسمانى از طرف خدا ارائه داده اند پناه به پروردگار متعال برده است.توفيق از خداوند است.

ص:72


1- امير مؤمنان عليه السلام از خدا خواست كه نخستين نعمت ارزنده اى كه از ميان نعمتهايى چون (چشم،گوش،زبان،دل،عقل،روح،دست و پا و غيره)از او گرفته مى شود،روح او باشد و اين دعا مستجاب شد به اين دليل كه آن حضرت در بيشتر غزوات و سرايا جهادگر و كفر ستيز خستگى ناپذيرى بود و خود را به قلب دشمن مى زد ناصر پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود هيچ عضوى از اعضاى ياد شده بالا را از دست نداد و تا دم مرگ اعضاى او سالم بود و اين نكته شايان دقت است.(ويراستار)
2- اللهّم متّعنى بسمعى و بصرى و اجعلهما الوارث منّى.

207-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است كه در صفين ايراد كرده است:

اشاره

أَمَّا بَعْدُ- فَقَدْ جَعَلَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِي عَلَيْكُمْ حَقّاً بِوِلاَيَةِ أَمْرِكُمْ- وَ لَكُمْ عَلَيَّ مِنَ الْحَقِّ مِثْلُ الَّذِي لِي عَلَيْكُمْ- فَالْحَقُّ أَوْسَعُ الْأَشْيَاءِ فِي التَّوَاصُفِ- وَ أَضْيَقُهَا فِي التَّنَاصُفِ- لاَ يَجْرِي لِأَحَدٍ إِلاَّ جَرَى عَلَيْهِ- وَ لاَ يَجْرِي عَلَيْهِ إِلاَّ جَرَى لَهُ- وَ لَوْ كَانَ لِأَحَدٍ أَنْ يَجْرِيَ لَهُ وَ لاَ يَجْرِيَ عَلَيْهِ- لَكَانَ ذَلِكَ خَالِصاً لِلَّهِ سُبْحَانَهُ دُونَ خَلْقِهِ- لِقُدْرَتِهِ عَلَى عِبَادِهِ- وَ لِعَدْلِهِ فِي كُلِّ مَا جَرَتْ عَلَيْهِ صُرُوفُ قَضَائِهِ- وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ جَعَلَ حَقَّهُ عَلَى الْعِبَادِ أَنْ يُطِيعُوهُ- وَ جَعَلَ جَزَاءَهُمْ عَلَيْهِ مُضَاعَفَةَ الثَّوَابِ- تَفَضُّلاً مِنْهُ وَ تَوَسُّعاً بِمَا هُوَ مِنَ الْمَزِيدِ أَهْلُهُ ثُمَّ جَعَلَ سُبْحَانَهُ مِنْ حُقُوقِهِ حُقُوقاً- افْتَرَضَهَا لِبَعْضِ النَّاسِ عَلَى بَعْضٍ- فَجَعَلَهَا تَتَكَافَأُ فِي وُجُوهِهَا- وَ يُوجِبُ بَعْضُهَا بَعْضاً- وَ لاَ يُسْتَوْجَبُ بَعْضُهَا إِلاَّ بِبَعْضٍ-.وَ أَعْظَمُ مَا افْتَرَضَ سُبْحَانَهُ مِنْ تِلْكَ الْحُقُوقِ- حَقُّ الْوَالِي عَلَى الرَّعِيَّةِ وَ حَقُّ الرَّعِيَّةِ عَلَى الْوَالِي- فَرِيضَةٌ فَرَضَهَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِكُلٍّ عَلَى كُلٍّ- فَجَعَلَهَا نِظَاماً لِأُلْفَتِهِمْ وَ عِزّاً لِدِينِهِمْ- فَلَيْسَتْ تَصْلُحُ الرَّعِيَّةُ إِلاَّ بِصَلاَحِ الْوُلاَةِ- وَ لاَ تَصْلُحُ الْوُلاَةُ إِلاَّ بِاسْتِقَامَةِ الرَّعِيَّةِ- فَإِذَا أَدَّتْ الرَّعِيَّةُ إِلَى الْوَالِي حَقَّهُ- وَ أَدَّى الْوَالِي إِلَيْهَا حَقَّهَا- عَزَّ الْحَقُّ بَيْنَهُمْ وَ قَامَتْ مَنَاهِجُ الدِّينِ- وَ اعْتَدَلَتْ مَعَالِمُ الْعَدْلِ وَ جَرَتْ عَلَى أَذْلاَلِهَا السُّنَنُ- فَصَلَحَ بِذَلِكَ الزَّمَانُ- وَ طُمِعَ فِي بَقَاءِ الدَّوْلَةِ وَ يَئِسَتْ مَطَامِعُ الْأَعْدَاءِ-.وَ إِذَا غَلَبَتِ الرَّعِيَّةُ وَالِيَهَا- أَوْ أَجْحَفَ الْوَالِي بِرَعِيَّتِهِ- اخْتَلَفَتْ هُنَالِكَ الْكَلِمَةُ- وَ ظَهَرَتْ مَعَالِمُ الْجَوْرِ وَ كَثُرَ الْإِدْغَالُ فِي الدِّينِ- وَ تُرِكَتْ مَحَاجُّ السُّنَنِ فَعُمِلَ بِالْهَوَى- وَ عُطِّلَتِ الْأَحْكَامُ وَ كَثُرَتْ عِلَلُ النُّفُوسِ- فَلاَ يُسْتَوْحَشُ لِعَظِيمِ حَقٍّ عُطِّلَ- وَ لاَ لِعَظِيمِ بَاطِلٍ فُعِلَ- فَهُنَالِكَ تَذِلُّ الْأَبْرَارُ وَ تَعِزُّ الْأَشْرَارُ- وَ تَعْظُمُ تَبِعَاتُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عِنْدَ الْعِبَادِ-.

ص:73

فَعَلَيْكُمْ بِالتَّنَاصُحِ فِي ذَلِكَ وَ حُسْنِ التَّعَاوُنِ عَلَيْهِ- فَلَيْسَ أَحَدٌ وَ إِنِ اشْتَدَّ عَلَى رِضَا اللَّهِ حِرْصُهُ- وَ طَالَ فِي الْعَمَلِ اجْتِهَادُهُ- بِبَالِغٍ حَقِيقَةَ مَا اللَّهُ سُبْحَانَهُ أَهْلُهُ مِنَ الطَّاعَةِ لَهُ- وَ لَكِنْ مِنْ وَاجِبِ حُقُوقِ اللَّهِ عَلَى عِبَادِهِ- النَّصِيحَةُ بِمَبْلَغِ جُهْدِهِمْ- وَ التَّعَاوُنُ عَلَى إِقَامَةِ الْحَقِّ بَيْنَهُمْ- وَ لَيْسَ امْرُؤٌ وَ إِنْ عَظُمَتْ فِي الْحَقِّ مَنْزِلَتُهُ- وَ تَقَدَّمَتْ فِي الدِّينِ فَضِيلَتُهُ- بِفَوْقِ أَنْ يُعَانَ عَلَى مَا حَمَّلَهُ اللَّهُ مِنْ حَقِّهِ- وَ لاَ امْرُؤٌ وَ إِنْ صَغَّرَتْهُ النُّفُوسُ- وَ اقْتَحَمَتْهُ الْعُيُونُ- بِدُونِ أَنْ يُعِينَ عَلَى ذَلِكَ أَوْ يُعَانَ عَلَيْهِ فَأَجَابَهُ ع رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِهِ- بِكَلاَمٍ طَوِيلٍ يُكْثِرُ فِيهِ الثَّنَاءَ عَلَيْهِ- وَ يَذْكُرُ سَمْعَهُ وَ طَاعَتَهُ لَهُ فَقَالَ ع إِنَّ مِنْ حَقِّ مَنْ عَظُمَ جَلاَلُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ فِي نَفْسِهِ- وَ جَلَّ مَوْضِعُهُ مِنْ قَلْبِهِ- أَنْ يَصْغُرَ عِنْدَهُ لِعِظَمِ ذَلِكَ كُلُّ مَا سِوَاهُ- وَ إِنَّ أَحَقَّ مَنْ كَانَ كَذَلِكَ لَمَنْ عَظُمَتْ نِعْمَةُ اللَّهِ عَلَيْهِ- وَ لَطُفَ إِحْسَانُهُ إِلَيْهِ فَإِنَّهُ لَمْ تَعْظُمْ نِعْمَةُ اللَّهِ عَلَى أَحَدٍ- إِلاَّ ازْدَادَ حَقُّ اللَّهِ عَلَيْهِ عِظَماً- وَ إِنَّ مِنْ أَسْخَفِ حَالاَتِ الْوُلاَةِ عِنْدَ صَالِحِ النَّاسِ- أَنْ يُظَنَّ بِهِمْ حُبُّ الْفَخْرِ- وَ يُوضَعَ أَمْرُهُمْ عَلَى الْكِبْرِ- وَ قَدْ كَرِهْتُ أَنْ يَكُونَ جَالَ فِي ظَنِّكُمْ أَنِّي أُحِبُّ الْإِطْرَاءَ- وَ اسْتِمَاعَ الثَّنَاءِ وَ لَسْتُ بِحَمْدِ اللَّهِ كَذَلِكَ- وَ لَوْ كُنْتُ أُحِبُّ أَنْ يُقَالَ ذَلِكَ- لَتَرَكْتُهُ انْحِطَاطاً لِلَّهِ سُبْحَانَهُ- عَنْ تَنَاوُلِ مَا هُوَ أَحَقُّ بِهِ مِنَ الْعَظَمَةِ وَ الْكِبْرِيَاءِ- وَ رُبَّمَا اسْتَحْلَى النَّاسُ الثَّنَاءَ بَعْدَ الْبَلاَءِ- فَلاَ تُثْنُوا عَلَيَّ بِجَمِيلِ ثَنَاءٍ- لِإِخْرَاجِي نَفْسِي إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ إِلَيْكُمْ مِنَ التَّقِيَّةِ- فِي حُقُوقٍ لَمْ أَفْرُغْ مِنْ أَدَائِهَا وَ فَرَائِضَ لاَ بُدَّ مِنْ إِمْضَائِهَا- فَلاَ تُكَلِّمُونِي بِمَا تُكَلَّمُ بِهِ الْجَبَابِرَةُ- وَ لاَ تَتَحَفَّظُوا مِنِّي بِمَا يُتَحَفَّظُ بِهِ عِنْدَ أَهْلِ الْبَادِرَةِ- وَ لاَ تُخَالِطُونِي بِالْمُصَانَعَةِ وَ لاَ تَظُنُّوا بِي اسْتِثْقَالاً فِي حَقٍّ قِيلَ لِي- وَ لاَ الْتِمَاسَ إِعْظَامٍ لِنَفْسِي- فَإِنَّهُ مَنِ اسْتَثْقَلَ الْحَقَّ أَنْ يُقَالَ لَهُ- أَوِ الْعَدْلَ أَنْ يُعْرَضَ عَلَيْهِ كَانَ الْعَمَلُ بِهِمَا أَثْقَلَ عَلَيْهِ- فَلاَ تَكُفُّوا عَنْ مَقَالَةٍ بِحَقٍّ أَوْ مَشُورَةٍ بِعَدْلٍ- فَإِنِّي لَسْتُ فِي نَفْسِي بِفَوْقِ أَنْ أُخْطِئَ- وَ لاَ آمَنُ ذَلِكَ مِنْ فِعْلِي- إِلاَّ أَنْ يَكْفِيَ اللَّهُ مِنْ نَفْسِي مَا هُوَ أَمْلَكُ بِهِ مِنِّي- فَإِنَّمَا أَنَا وَ أَنْتُمْ عَبِيدٌ مَمْلُوكُونَ لِرَبٍّ لاَ رَبَّ غَيْرُهُ- يَمْلِكُ مِنَّا مَا لاَ نَمْلِكُ مِنْ أَنْفُسِنَا- وَ أَخْرَجَنَا مِمَّا كُنَّا فِيهِ إِلَى مَا صَلَحْنَا عَلَيْهِ- فَأَبْدَلَنَا بَعْدَ الضَّلاَلَةِ بِالْهُدَى وَ أَعْطَانَا الْبَصِيرَةَ بَعْدَ الْعَمَى

ص:74

لغات

اذلالها (1):چهره ها و روشهاى آن(معالم دين).

ادغال:تباه كردن.

اسخف:ناتوان و كوچك كرد.

اجحف بهم:ريشۀ آنها را از بين برد.

اقتحمته:با حمله و از روى دشمنى داخل آن شد.

بادره:خشم گرفتن.

ترجمه

«اما بعد،خداوند سبحان به اين دليل كه من سرپرست شمايم براى من بر شما حقى قرار داده و نيز در مقابل براى شما همانند آن،حقى بر گردن من مقرر فرموده است،پس حق در مرحلۀ سخن و تعريف و توصيف،از همه چيز گسترده تر است،ولى هنگام عمل دايره اى كوچكتر و گستردگى كمترى دارد،هيچ كس را بر ديگرى حقى نيست مگر اين كه آن،ديگرى را نيز بر او حقى ثابت است.

(حق هميشه دو طرف دارد)اگر قرار بود حق به سود كسى باشد كه در برابر، ديگران را بر ذمّه او حقى و مسئوليتى نباشد،ذات اقدس پروردگار بود،نه آفريده هاى او،و اين ويژگى،به علّت قدرت او بر بندگان و گسترش عدالتش در امورى است كه فرمان حق در آنها جريان دارد ولى او،حق خود را بر بندگان و وظيفۀ آنها را چنين قرار داده است كه او را عبادت و اطاعت كنند و در برابر، پاداش آنان را بر خود حقّى قرار داد و اين تفضّلى از او بر بندگان است نه به خاطر استحقاق آنان.

از جمله حقوقى كه خداوند مقرر فرموده است حق برخى از مردم بر ديگرى است،و اين حقوق را آن چنان با يكديگر متقابل و براى افراد مساوى قرار داده است كه هر كدام از آنها ديگرى را در پى دارد،و هيچ قسمت از آن جز با واجب شدن قسمت ديگر ثابت نمى شود.

بزرگترين حق از اين حقوق واجب الهى،حقّ والى بر رعيت و حق مردم بر گردن فرمانرواست،و اين فريضه اى است كه خداوند سبحان براى هر يك بر گردن ديگرى واجب فرموده و آن را مايۀ الفت و باعث شرافت دينشان

ص:75


1- اذلال جمع ذلّ:رفق و مدارا...،ذلّ الطريق:راه هموار شده در اثر رفت و آمد(منجد الطلاّب).

قرار داده است،پس صلاح امّت تنها در سايۀ صالح بودن فرمانرواست،و از طرفى فرمانروا صالح نمى شود،مگر اين كه رعيت صلاح و استقامت يابد،و هر گاه ملّت حقّ والى و فرمانرواى خود را ادا كند و بر عكس فرمانروا نيز حق رعيت را رعايت كند،حق ميان آنها قوت و عزّت يافته و راههاى ديانت مستقيم و نشانه هاى دادگرى معتدل شده و سنتهاى شرعى در راه خود به جريان خواهد افتاد،و آن گاه،زمان،زمان صلح مى شود و در آن موقع براى ادامۀ حكومت اميدوارى زياد شده و طمع دشمنان مبدّل به يأس و نااميدى مى شود.

امّا،وقتى كه رعيّت بر والى چيره شود،يا فرمانروا نسبت به مردم استبداد به كار برد،در آن موقع است كه اختلاف آراء پيش آيد و نشانه هاى ظلم و ستم آشكار شود و دستبرد در برنامه هاى دينى بسيار مى شود،و بزرگراههاى سنن و آداب مذهبى متروك خواهد ماند،و كارها بر طبق هوا و هوس انجام خواهد يافت،از حقوق بزرگى كه تعطيل مى شود و باطلهاى سترگى كه رواج مى يابد هيچ كسى را وحشتى نيست.

در چنين وضعى نيكان خوار و بى مقدار و بدان نيرومند و عزيز و كيفرهاى الهى بر بندگان سنگين و بزرگ خواهد شد،بنا بر اين هر كدام از شما ديگرى را در اداى اين حقوق نصيحت و در انجام دادن آن به خوبى همكارى كنيد.

هيچ كس را توانى نيست كه طاعتى شايستۀ خداوند انجام دهد،اگر چه سخت براى بدست آوردن خشنودى پروردگار حرص بورزد و در انجام دادن عبادات كوشش فراوان كند،امّا از حقوق واجب الهى بر بندگان است كه به اندازۀ قدرت و توانايى خود براى برقرارى حق و عدالت،يكديگر را نصيحت كنند،در جامعه كسى نيست كه براى انجام دادن وظيفۀ خود نياز به كمك پروردگار نداشته باشد،اگر چه درجه و مقامش در رسيدن به حقّ،بالا و سابقه اش در دين زياد باشد،و بر عكس هيچ شخصى يافت نمى شود كه نتواند كمك به حق كند يا از آن كمك بگيرد،اگر چه مردم او را كوچك شمرده و با ديدۀ حقارت بنگرند.» پس از بيانات فوق،يكى از ياران آن حضرت از جاى برخاست و با

ص:76

سخنان طولانى كه در مدح و ثناى آن بزرگوار ايراد كرد،پاسخ مثبت داد و آمادگى خود را براى شنيدن و عمل به دستورهاى او در تمام اوضاع و احوال ابراز كرد،و سپس امام(علیه السلام)به گفتار خود چنين ادامه دادند.

«سزاوار است كسى كه حلال الهى در نظر او بزرگ و مقام حق در قلبش با عظمت است به جز حق همه چيز پيش او كوچك باشد،و سزاوارترين كس به اين مقام،شخصى است كه نعمت خدا بر او افزون است و مشمول لطف و احسان خاصّ حقّ تعالى مى باشد زيرا،هر اندازه نعمت خدا بر كسى زياد شود حقّ خدا بر گردن او بسيار باشد و وظيفه اش سنگينتر،از بدترين حالات زمامداران در نزد صالحان آن است كه گمان برده شود،آنان فخر و مباهات را دوست داشته و كارشان صورت خودستايى به خود گيرد،من از اين امر ناراحتم كه در گمان شما چنين خطور كند كه از تمجيد و تعريف زياد خوشم مى آيد،ولى خداى را سپاس كه چنين نيستم و اگر هم دوست مى داشتم كه مرا تمجيد كنند،به دليل خضوع در برابر عظمت و كبريايى پروردگار،كه ويژۀ اوست،آن را ترك مى كردم،اگر چه برخى از مردم در برابر تلاشها و مجاهدتهايشان ستايش را دوست مى دارند،اما شما مرا با سخنان زيباى خود نستاييد،زيرا،من مى خواهم خود را از مسئوليت حقوقى كه بر گردنم هست خارج كنم،يعنى حقوقى كه خداوند و شما بر من داريد كه بطور كامل از انجام دادن آن فراغت نيافته ام،و واجباتى كه بجاى نياورده ام و بايد آنها را به مرحله اى اجرا در آورم.بنا بر اين آن گونه كه با فرمانروايان ستمگر سخن مى گوييد با من نگوييد و چنان كه نزد حكّام خشمگين خود را جمع و جور مى كنيد پيش من چنان نباشيد و بطور ظاهر سازى و ساختگى با من رفتار نكنيد،هرگز گمان نداشته باشيد كه اگر حقّى به من گفته شود مرا گران مى آيد و يا بخواهم خود را بزرگ جلوه دهم،زيرا،شخصى كه شنيدن حق يا عرضه داشتن عدالت بر او،برايش ناگوار آيد، عمل كردن به آن براى او مشكل تر است،با توجه به اين،از گفتن سخن حق و يا مشورت عدالت خواهانه خوددارى نكنيد،زيرا،من خود را برتر از آن كه اشتباه كنم نمى دانم،و در كارها از آن ايمن نيستم مگر آن كه خدا مرا حفظ كند،من و شما

ص:77

بندگان مملوك خدائيم كه جز او پروردگارى نيست،او چيزى از ما را مالك است، كه ما خود،مالك آن نيستيم او ما را از گمراهى كه داشتيم نجات داده و به سوى رستگارى و هدايت رهنمون ساخت،و پس از نابينايى و كوردلى به ما بينايى و بصيرت عطا فرمود .»

شرح

غرض امام در اين فصل آن است كه وحدت و اتفاق آنان را براى عمل كردن به دستورهاى خود جلب كند و به اين سبب نخست اشاره فرموده است به اين كه هر كدام از دو طرف بر ديگرى حقى دارند كه بايد از عهدۀ آن برآيند:حق او بر گردن يارانش همان حق ولايت و سرپرستى است كه بر آنان دارد،و حق ياران بر او همان است كه رعيّت بر گردن والى و زمامدار خود دارد و لوازم اين حقوق متقابل را بايد طرفين رعايت كنند .

فالحقّ اوسع...قضائه ،اهميت حق خود را بر ذمّه اصحابش بيان كرده و آن را اثبات فرموده است،و گويا آنها را به دليل كم انصافى و رعايت نكردن آن توبيخ و سرزنش كرده است،و منظور حضرت از جملۀ بالا آن است كه مردم وقتى در صدد تعريف و توصيف زبانى براى حق برآيند زمينۀ آن بسيار گسترده است،چون بر زبان راندن ساده است،ولى هر گاه حاكم بر حق و عادلى ميان آنان حاضر شده و عمل كردن به حق را از ايشان بخواهد عرصه بر آنها تنگ مى شود زيرا عملا زير بار حق رفتن و به عدالت رفتار كردن كارى دشوار است، چون لازمۀ آن ترك بعضى از خواسته هاى دل و امور مورد پسند انسان است، در اين عبارت از باب استعاره،براى كلمۀ حق«صفت سعه و ضيق را كه از لوازم جا و مكان محسوس است آورده است زيرا حق را به اعتبار اين كه دامنۀ توصيف آن زياد و عمل كردن به آن دشوار است تشبيه به مكانى كرده است كه براى بعضى امور وسيع و پهناور است ولى گنجايش امور ديگرى را ندارد.

و لا يجرى لاحد الا جرى عليه ،حضرت با بيان اين جمله حق را براى آنان

ص:78

تشريح فرموده و نفوس آنها را براى عمل كردن به آن آماده ساخته است،و سپس در جملۀ: و لا يجرى عليه الاجرى له كه سبب سودآورى حق را يادآورى فرموده به دلهاى آنان اطمينان و آرامش داده است .

و بار ديگر با جملۀ لو كان لأحد أن يجرى... با يك قضيّۀ شرطيۀ متصله حق خدا را بر گردن آنان اثبات و تشريح فرموده است.

لقدرته...صروف قضائه ،در اين عبارت علّت استدلال فوق و ملازمۀ ميان مقدم و تالى را كه در قضيّۀ شرطيه گذشت،بيان مى دارد و با دو دليل، اولويّت ذات خداوندى را براى اين ويژگى-كه تنها علت سودآورى حق متوجه او باشد نه،سبب ديگر آن-اثبات مى فرمايد:

1-خداوند توانايى كامل براى انتقام و گرفتن حق خود دارد.

2-هيچ شخصى را بر او حقّى نيست،زيرا عدالتش در تمام متصرفاتش جارى و سارى است.پس از اين كه در جملۀ بالا اولويت حق تعالى را اثبات فرموده است در جملۀ بعد: و لكنّه تعالى جعل...عليه با استثنا كردن نقيض تالى،آن را نفى كرده است كه توضيح آن چنين است:خداوند براى خود بر گردن بندگان حقّى قرار داده كه او را اطاعت كنند تا براى آنان نيز حقّى بر عهدۀ خداوند ثابت شود كه عبارت از پاداش عبادت است،و به اين طريق ثابت مى شود كه در مورد خداوند تواناى دادگر،نيز حق يك طرفه نيست،بلكه همان طور كه بندگان را بر انجام دادن عبادات موّظف فرموده است،پاداش و جزاى كارهاى آنان را هم وظيفه اى بر عهدۀ خود مقرر ساخته است،و با اين بيان عموميّت اين مطلب ثابت مى شود كه:حق،امرى متقابل است حتى در مورد ذات اقدس حق.

مضاعفه الثواب...اهله ،در اين جمله امام امر را بالاتر برده و توجه داده است كه آنچه خدا بر عهدۀ خود قرار داده مهمتر از حقّى است كه براى خود بر گردن ديگران مقرر فرموده چنان كه قرآن مى گويد: «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ»

ص:79

«أَمْثالِها وَ» (1)»،علاوه بر آن كه اين تعيين مسئوليت بر عهدۀ خود بر او واجب نيست ولى از باب تفضّلى است كه ذات اقدس او سزاوار آن است و آن خود نيز جزئى از نعمتهاى بى پايان اوست،تا آن كه بندگان بياموزند و با بهترين وجه در ادا كردن حقوق و انجام دادن وظايف واجب خود بكوشند و متخلّق به اخلاق الهى شوند،و اين تفضّل خداوند را با افزونى شكر و سپاس او جبران كنند.

اقسام حقوق ثمّ جعل سبحانه...ببعض ،اين جمله از سخنان حضرت همانند مقدمه اى است براى اثبات اين كه حق او بر گردن مردم امر واجبى از سوى خداوند است، تا آنان را بيشتر وادار به انجام دادن آن كند،و مى فرمايد:حقوقى كه هر يك از افراد مردم بر ديگرى دارد خود از حقوق خداوند است،زيرا حقّ خدا اطاعت اوست و اداى اين حقوق هم اطاعت خداست و حقوق واجب الهى اينهاست:

1-حق پدر و مادر بر گردن فرزند و عكس آن.

2-حق هر يك از زن و شوهر بر يكديگر.

3-و حق والى و فرمانده بر رعيت و فرمانبر و عكس آن.

فجعلها تتكافأ فى وجوهها ،در دنبالۀ ذكر بعضى از اقسام حقوق تقابل ميان حق و مسئوليت را بيان فرموده است كه خداوند در مقابل هر حقى وظيفه اى براى صاحبش قرار داده است،از باب مثال،حق زمامدار پيروى دستورهاى او،و حق مردم هم عدالت و حسن رفتار اوست،و هر كدام از اينها در برابر ديگرى لازم است.

ص:80


1- سوره انعام(6)آيه(159) [1]يعنى:پاداش هر عمل نيك ده برابر آن عمل است.

بزرگترين حق: و اعظم ما افترض اللّه... ،امام عليه السلام در اين فراز از سخنان خود حقوق متقابل والى و رعيت را از بزرگترين حقوق دانسته است، زيرا:اكثر مصالح معاش و معاد انسانها بر محور آن مى چرخد،و سپس با جملۀ فريضة فرضها اللّه...على كلّ بر اهميت و وجوب آن تاكيد فرموده است.

ويژگيهاى حقوق متقابل والى و رعيت: فجعلها نظاما...عند العباد ،امام در اين قسمت از سخنان خود امورى را كه لازمۀ حقوق متقابل والى بر رعيت و عكس آن است بيان فرموده:

1-در صورتى كه هر يك از دو طرف وظيفۀ خود را انجام دهند،اين حقوق باعث الفت و مهربانيشان مى شود،و ما بارها در گذشته يادآور شده ايم كه بزرگترين هدف صاحب شريعت ايجاد الفت و مهربانى است،و هدف از اجتماع مردم براى نماز كه شبانه روز پنج مرتبه در مساجد و هفته اى يك بار در روز جمعه و سالى دوبار در دو عيد فطر و قربان بر پا مى شود نيز به وجود آوردن پيوند الفت و مهربانى در ميان افراد است،و از طرفى عمل كردن به حق و عدالت و گرد آمدن براى پيروى از رهبر و زمامدار عادل،خود از علل و موجبات انس و الفت و دوستى و محبت در راه خداست،و اين باعث مى شود كه مردم همانند يك تن شوند كه به مصالح خودآگاه و به آن عمل مى كند و مفاسد خويش را مى شناسد و از آن دورى مى جويد.

2-دومين فايده و ويژگى حقوق متقابل زمامدار و رعيت آن است كه خداوند آن را مايۀ عزت و سر بلندى دين و مسلمانان قرار داده است،و روشن است كه هر گاه اجتماع،سبب الفت و محبت شود،باعث بزرگى و قوّت و مغلوبيت دشمنان و اعزاز و احترام دين نيز خواهد بود ،و در اين مورد امام(علیه السلام) تاكيد فراوان دارد كه خير و صلاح رعيت وابسته به خير و صلاح فرمانرواست، و اين امرى است كه كليۀ عقول آن را مى پذيرند و تمام انديشه هاى حقيقت جو با

ص:81

آن موافقند،چنان كه گويند:«هر گاه فرمانده استقامت و استوارى داشته باشد، رعيت هم در رستگارى و هدايت خواهند بود (1)»و شاعرى چنين گويد:

«تا وقتى جامعه اهل صلاح و سداد باشند،امور را به فرمانروايان صالح و نيكوكار واگذار خواهند كرد.

ولى اگر از حق رو گردان شوند رهبرى آنان به دست اشخاص بد،و ناشايست خواهد افتاد (2).» و نيز بيان فرموده است كه صلاح حال فرمانروايان هم وابسته به صلاح حال مردم و پيروى آنها از زمامدارشان است و بر عكس تباهى روزگار آنان نيز بستگى به مخالفتشان با رأى والى دارد،پس موقعى كه هر دو طرف حقوق متقابل خود را درست ادا كنند،حق ميان ايشان عزّت پيدا خواهد كرد،مخالفى براى آن وجود نخواهد داشت.

3-فايدۀ سوم حقوق متقابل والى و فرمانروا بر پايى راه و روشهاى دين به وسيلۀ پا فشارى در قوانين دين و عمل به آنهاست.

4-فايدۀ چهارم:آنجا كه شايستۀ عدل و مقام دادگسترى است آن چنان به عدالت گرايد كه از جور و ستمگرى نشانى در آن نباشد.

5-آداب و سنن بدون كمترين انحرافى در جهت و مسير خود به جريان خواهد افتاد.

6-در بارۀ فايدۀ ششم امام مى فرمايد:زمان،زمان صلاح مى شود،شارح در مقام شرح مى گويد:نسبت دادن صلاح به زمان،از باب مجاز است زيرا صلاح در حقيقت به مردم زمان و نظم و هماهنگى كارهاى دنيوى و اخروى آنان بر مى گردد،

ص:82


1- تهدى الرعية ما استقام الرئيس،ظاهرا ضرب المثلى است.
2- تهدى الامور باهل الراى ما صلحت فان تولّت فبالاشرار تنقاد

و چون زمان ظرف وقوع تمام اينهاست و زمان از عواملى است كه صلاح و فساد را مهيّا مى كند آن را گاهى به صلاح و زمانى به فساد متّصف مى كند.

7-آخرين فايده:اميدوارى براى بقاى آن حكومت زياد شده و بر عكس،طمع دشمنان و اميد آنان به نابودى و فساد حكومت،به يأس و نوميدى مبدّل مى شود.

زيانهاى ناشى از عدم رعايت حقوق متقابل از ناحيۀ فرمانروا و مردم فاذا غلبت... ،اين فرمايش امام(علیه السلام)اشاره به بسيارى از ناگواريهايى است كه در صورت مخالفت رعيّت با دستورهاى زمامدار و ظلم و استبداد او نسبت به مردم لازم مى آيد،و آنها از اين قرارند:

1-اختلاف آرا و عقايد كه از آن به عنوان اختلاف كلمه تعبير فرموده است،زيرا اختلاف عقيده علت اختلاف در كلمه و باعث پيدايش فرقه هاى گوناگون مى شود.

2-علامتها و نشانه هاى جور و ستم آشكار مى شود،و اين امرى روشن است چون با نبودن اسباب عدل،فقدان عدل و ظهور ظلم و ستمگرى ضرورى است.

3-فساد و تباهى در دين زياد مى شود،زيرا نظرات مردم با رأى پيشواى عادل كه جمع كنندۀ آراء است هماهنگى ندارد و هر فردى به جانب خواستۀ خود كه تباه كنندۀ دين و مخالف با آن است،مى رود.

4-راه و روش آداب و سنتها،از جانب زمامدار به واسطۀ ستمگريهايش، و از ناحيۀ مردم،به علّت بر هم خوردن نظام فكريشان،متروك خواهد ماند.

5-كارها بر پايۀ هوسها و تمايلات نفسانى انجام مى شود و علت آن قبلا گذشت.

6-تعطيل احكام شرع كه در اثر عمل بر طبق هوا و هوس واقع مى شود.

7- «و كثرة علل النفوس» شارح براى«علل»دو معنى آورده است از اين قرار:

ص:83

الف:فراوانى بيماريهاى اخلاقى و گرفتار شدن به عادتهاى زشت از قبيل:

غش در معاملات،بيمارى حسد،دشمنيها،خود پسنديها،كبر،غرور و جز اينها.

ب:مراد از علل نفوس:صورتهاى واقعى عمل به منكرات است،از باب مثال:هر گاه شخصى گناهى را مرتكب مى شود عقيده و انديشۀ فاسدى را به وجود آورده است .

8-از تعطيل شدن حق،هر چند بزرگ و مهم باشد،براى كسى وحشت و ناراحتى پيدا نمى شود،و علت آن عادت كردن مردم به پايمال شدن حقوق و تعطيل احكام الهى است،و در مقابل نيز اگر بزرگترين گناهان و كارهاى باطل صورت گيرد،احساس مسئوليت نمى شود،زيرا همگانى است و مطابق هوسهاى عموم انجام يافته است.

9-نيكان خوار مى شوند،زيرا حق با تعطيل شدنش خوار شده است و آنها هم كه اهل حقّند،خوار مى شوند.

10-بدها پس از آن كه در دولت و عزت حق خوار بودند به دليل آن كه اهل باطلند،با عزّت يافتن باطل،عزّت و بها پيدا خواهند كرد.

11-مردم به دليل خارج شدن از اطاعت و عبادت خداوند،دچار بزرگترين كيفرها و مجازاتها خواهند شد .

امام عليه السلام پس از آن كه پى آمدهاى فرمانبردارى و نافرمانى خداوند سبحان را بيان كرده،مردم را توصيه فرموده است كه يكديگر را براى عمل كردن به حق و كمك به آن،سفارش و تشويق كنند.

فليس احد...من الطاعة له ،در اين عبارت امام عليه السلام دستور خود را در بارۀ امر به اطاعت پروردگار تاكيد و مبالغه فرموده و چنين بيان مى كند كه از ميان مردم،كسى كه بتواند حق اطاعت الهى را ادا كند بسيار اندك است،اگر چه براى انجام دادن كارهاى عبادى كه باعث خشنودى خداوند متعال مى شود،سعى فراوان

ص:84

داشته باشد و كوشش بسيار كند ،امّا اكنون كه بندگان خدا نمى توانند حق مطلب را ادا كنند،لازم است كه به اندازۀ قدرت و توان خود،از جدّ و جهد و خير انديشى و كمك به يكديگر براى برقرارى حقوق الهى در ميان خود كوتاهى نكنند .

و ليس امرو و إن عظمت...حمّله اللّه تعالى من حقّه... ،معناى اين عبارت آن است كه آدمى به هر درجه و مقام از عبادت پروردگار برسد باز هم در عبادت و اطاعت نيازمند به كمك و معاونت است،زيرا،از طرفى خداوند متعال تكليف هر كس را به اندازۀ طاقت و توانش قرار داده،و از طرفى ديگر قدرت و توانايى در برخى اعمال عبادى مشروط به كمك ديگرى است،بنا بر اين هيچكس بى نياز از كمك نيست.

و لا امرؤ و ان صغّرته النفوس...،او يعان عليه .در اين جمله امام(علیه السلام)اين مطلب را بيان داشته است كه سزاوار هيچكس نيست خود را كمتر از آن بداند كه در اطاعت از خدا كمك بگيرد،و يا مورد كمك واقع شود،زيرا،اگر چه شخصى را همۀ مردم كوچك بشمارند،حد اقل مى تواند،به اطاعت خداوند و اداى حق او به مردم كمك كند،هر چند به عنوان قبول كردن و پذيرفتن صدقات باشد،و نيز مردم مى توانند به وسيلۀ او يكديگر را در اطاعت حق تعالى كمك كنند به اين طريق كه به او مقامى و موقعيتى اجتماعى بدهند تا دوستى آنها را محكم يا از آنان دفع ضرر كند.

كلمۀ اقتحام در جملۀ و اقتحمته العيون كه به معناى هجوم آوردن و به عنف داخل شدن مى باشد،در اين مورد به عنوان استعاره به كار رفته است،زيرا وقتى جامعه از روى تكبّر كسى را كوچك شمارد و با ديدۀ حقارت به او بنگرد مانند آن است كه او را مورد حمله قرار داده و به زور بر او وارد شده است.

و غرض از ايراد اين جمله آن است كه مردم را وادار كند تا از يكديگر كمك بگيرند و در امور دينى با هم متّحد باشند،و چنان نباشند كه ناتوانان و

ص:85

حاجتمندان بر اثر ضعف و احتياجشان خوار و بى ارزش شمرده شوند و بر عكس،اغنياء نسبت به نيازمندان بى اعتنا باشند و نيرومندان بر ضعفا و ناتوانان تكبّر ورزيده و آنها را حقير شمارند،بلكه همۀ آنان به سبب اتّحاد همانند يك تن باشند .

پاسخ به كسى كه در مدح آن حضرت مبالغه كرد:اما آنچه از سخنان امام در پاسخ شخصى كه برخاست و او را بسيار ستود،برمى آيد،آن است كه مى خواهد او را از زياده روى در تعريف و ستايشهاى فراوان منع كند،و يا اين كه بطور كلّى ستودن اشخاص را جلو رويشان اگر چه سزاوار آن باشند،از كارهاى ناپسند و زشت به حساب آورد و علّت آن هم روشن است،زيرا اين عمل در بيشتر اشخاص باعث پيدايش خود بزرگ بينى و خود پسندى،در نفس و كردار مى شود .

انّ من حق من عظم...احسانه اليه ،در اين جمله حضرت(علیه السلام)با يك استدلال منطقى توضيح داده است كه:هر كس مورد لطف و احسان و نعمت فراوان الهى واقع شود سزاوار است كه غير از ذات اقدس او،همه چيز در نظرش حقير و كوچك شمرده شود.

صورت استدلالى كه در اين سخن امام(علیه السلام)مقدّر است قياسى است مركب از شكل اول كه مقدمات آن چنين است:

مقدمۀ اول(صغرى):هر كس كه مورد لطف و عنايت و احسان و نعمت حق تعالى واقع شود سزاوار است كه از همه بيشتر عظمت و احترام الهى دل و جان او را فرا گيرد.

مقدمه دوم(كبرى):و هر كس چنين باشد(از همه بيشتر....)شايسته است كه بجز ذات پروردگار همه چيز در نزد او حقير و كوچك به شمار آيد.

شارح،مقدمۀ اول را جملۀ: «انّ من حقّ من عظم...» گرفته است، و راجع به مقدمه دوم قياس مى گويد:از عبارت «لعظم ذلك» استفاده مى شود

ص:86

يعنى به دليل عظمت و بزرگى خدا در دل او،لازم است كه همه چيز،جز حق تعالى در نظر او كوچك و حقير باشد،آنچه در اين استدلال منطقى بيان شده گر چه قاعدۀ كلى و مطلب عمومى است ولى در حقيقت مراد،خود حضرت است،زيرا بزرگترين نعمت خداوند،در دنيا خلافت مسلمين و در آخرت هم كمالات معنوى است كه همۀ آنها،ويژۀ وجود خود اوست،بنا بر اين او خود سزاوارترين مردم است كه جلال الهى و عظمت ربّانى قلب و روح او را فرا گرفته باشد و به آن سبب همه چيز جز خداوند در نظرش بى ارزش و حقير نمايد .

و من اسخف حالات الولاة...و الكبرياء ،امام(علیه السلام)در اين قسمت از سخنان خود به منظور تكميل مطلب فوق،گويا مى خواهد چنين بيان كند:كسى كه بايد همه چيز بجز ذات پروردگار در نظرش بى مقدار باشد،سزاوار نيست كه بر خود ببالد و فخر و مباهات را دوست بدارد،و خود را بزرگ بداند و يا حتى چنين گمانى در بارۀ او بشود،زيرا اين دو صفت ويژۀ خداوند است و هيچ كس در خور آن نيست،و نيز نبايد چنان باشد كه او را مانند جبّاران مورد خطاب قرار دهند و همچون ستمگران احترام كنند ، و قد كرهت... در اين جمله تصريح فرموده است كه مراد از شخص مورد ذكر،خود آن حضرت است.

و لو كنت احبّ ان يقال فى ذلك ،اين سخن كه امام مقام خود را پايين آورده و امر معمولى را كه در اغلب اشخاص وجود دارد براى خود پذيرفته ولى سپس به دليل ديگرى خود را تبرئه مى فرمايد،به اين بيان كه:اگر به فرض هم تحت تأثير لذّت جويى واقع شده و آن را دوست داشته ام،امّا به علّت اين كه خود را كوچكتر از آن مى دانم كه متّصف به عظمت و كبريايى شوم كه ويژۀ ذات حق تعالى است،آن را ترك گفته و دوستى آن را از دلم بيرون كرده ام،و در اين فرمايش امام عليه السلام به موضوع ديگرى نيز اشاره فرموده است كه:زياده

ص:87

روى در ستايش شخص باعث پيدايش تكبر مى شود و به اين سبب امام آن را دوست نمى دارد و ترك كرده است .

و ربّما استحلى الناس الثناء بعد البلاء ،در اين عبارت حضرت(علیه السلام)كسى را كه برخاست و زياد او را ستود،در عملش معذور دانسته و گوئى چنين مى فرمايد:اى ستايشگر تو در كار خود معذورى چون مى بينى كه هميشه براى خدا مى كوشم و جهاد مى كنم و هم ديگران را بر آن بسيار تشويق مى كنم و عادت مردم است كه هر گاه جمعى در جهاد و يا ديگر عبادات و اعمال نيك،به خوبى از عهده برآيند،ستايش را در بارۀ آنان حق و بجا مى دانند.

فلا تثنوا علىّ بجميل ثناء...من امضائها ،پس از آن كه در جملۀ قبل مرد ثناگو را،به علت اين كه دل آزرده نشود،معذور دانست،در اين عبارت تكليف را روشن كرده و اصل مقصود را بيان فرموده است كه:درست است كه معمول چنين و ليكن مرا از اين قاعده مستثنا كنيد و اگر چه مى بينيد كه بسيار در راه حق مى كوشم مرا ثنا نگوييد و ستايش نكنيد.چرا كه من در حقيقت وظيفۀ خود را در برابر خدا و شما مردم كه بر گردنم باقى است و تاكنون از عهدۀ آن بر نيامده ام،انجام مى دهم.وظيفۀ الهى من عبارت است از سپاس نعمتهاى او و بجا آوردن كارهاى واجب،و وظيفۀ مردمى من راهنمايى و هدايت شما به سوى حقيقت و بهترين راه و عمل بر طبق آن است.

توضيح مترجم:(اين معنى كه گذشت بر تقديرى است كه عبارت متن من التقيّه باشد چنان كه در نسخۀ شرح ابن ابى الحديد،و خويى و فيض الاسلام چنين است) ولى بر طبق نسخه اى كه از خط مرحوم سيد رضى نقل شده كه متن اين نسخه نيز چنين است معناى آن چنين مى شود:اگر در عبادت خدا مى كوشم و براى راهنمايى شما جديت دارم فقط به علت توجّه به خدا و حقانيّت ذات بارى تعالى است و موقعى كه چنين باشد چگونه در مقابل عبادات و اعمال خود

ص:88

استحقاق ستايش و تمجيد داشته باشم.اين طرز بيان امام حاكى از كمال تواضع اوست و درسى است كه تا چه حدّ بايد انسان در پيشگاه حق تعالى اخلاص داشته باشد و دل را از دوستى باطل و ميل به آن باز دارد و نيز از خصوصيات آن حضرت است كه خدا را فقط براى خدا عبادت مى كرد و توجّهى به غير نداشت،نه ترسى از غير او داشت و نه طمعى .

فلا تكلّمونى...بعدل ،در اين عبارت،حضرت به منظور راهنمايى و ارشاد ياران خود كه چگونه رفتارى با او داشته باشند،از چند چيز آنها را باز داشته است:

1-چنان كه معمولا با ستمگران سخن مى گويند-مثلا آنها را زياد تمجيد مى كنند-با او چنين سخن نگويند،زيرا اين عمل در نفس شخص مورد ستايش ايجاد غرور و تكبّر مى كند و نيز چون او جبّار و ستمگر نيست اين كار، توصيف از چيزى در غير مورد و محلّ خود مى باشد.

2-محافظه كاريهايى كه معمولا نزد بعضى از پادشاهان و زمامداران خشمگين و زود رنج به عمل مى آيد-مثلا از ترس يا احترام در پيش آنان با هم شوخى نمى كنند يا از حرف زدن خوددارى مى كنند و يا با آنها مشورت انجام نمى دهند و حتى به اين سبب ايشان را از برخى امور آگاه نمى سازند و جلو روى آنها ايستاده باقى مى مانند و نمى نشينند-نزد او به عمل نياورند،چرا كه اين ملاحظه كاريها بسيارى از مصالح امور را از بين مى برد و موجب آن مى شود كه نفس،شيفتۀ فخر و مباهات و كبر و خود بزرگ بينى شود،و نيز اين كار مانند مورد قبلى وضع شيئى در غير ما وضع له است.

3-با او در گفتار و رفتار،ظاهر سازى و دورويى نداشته باشند،زيرا اين كار،سبب تباهى دين و دنيا خواهد بود.

4-اگر چه تحمل حق تلخ است ولى او تذكر مى دهد كه مبادا تصور

ص:89

كنند كه شايد از حقيقت گويى خوشش نمى آيد و در مقابل حرف حق ناراحت مى شود.امام(علیه السلام)لفظ«مرار»(تلخى)را براى سختى و دشوارى حق استعاره فرموده است،چون عدالت او و آنچه لازمۀ عدل است كه قبول حق به هر صورت باشد راهنمايى مى كند كه اين گمان را به او نبرند كه او بزرگى خودش را طالب است،و دليلش آن است كه امام(علیه السلام)به غير خودش كه شايستۀ عظمت و ستايش است يعنى خداوند،شناخت كامل دارد.

يك اصطلاح منطقى و استدلال قياسى: فانه من استثقل...اثقل .در اين جمله امام(علیه السلام)به منظور تأييد بر حقيقت پذيرى خود كه در سخن قبل بيان فرمود،با يك استدلال قياسى كه مى توان آن را به صورت شكل دوم (1)از اشكال چهارگانۀ منطقى در آورد،احتجاج فرموده است،كه به اين طريق بيان مى شود:

مقدمه اول:هر كس از شنيدن حرف حق و توصيف عدالت نگران و ناراحت شود،عمل بر طبق آن دو،بر او گرانتر و دشوارتر خواهد بود.

مقدمه دوم:امّا براى من عمل كردن به حق و عدالت هيچ گونه سختى و دشوارى ندارد،و اين خود كاملا از رفتار او كه بدون هيچ رنجشى با تمام وجود در خدمت حق و اجراى عدالت بود معلوم مى شود.

پس از بيان مقدمات نتيجۀ استدلال چنين است:كه حرفهاى حق ديگران و درخواست اجراى عدل و داد براى او گران و دشوار نيست.

5-مطلب پنجمى كه حضرت ياران خود را از آن منع فرموده آن است كه از حقيقت گويى و همفكرى و مشورت با او،در بيان و اجراى عدل و داد،خوددارى

ص:90


1- شكل دوم در صورتى تحقق مى يابد كه حدّ وسط در هر دو مقدمه محمول باشد و اين جا كلمۀ (دشوار)است.و شرايط آن:اختلاف دو مقدمه در سلب و ايجاب و كليت كبرا(مقدمه دوم)است و اين جا نيز چنين است مترجم().

نكنند،زيرا چنين ملاحظه كاريهايى مايۀ بروز باطل و فساد در جامعه خواهد شد.

فانّى لست....منّى ،حضرت در اين عبارت كه تواضع فرموده و خود را جايز الخطا و نيازمند به كمك پروردگار دانسته يارانش را بيش از پيش به همراهى و نزديك شدن به خود وادار كرده است.

الاّ ان يكفى اللّه من نفسى ،منظور از«نفسى»آن خصوصيّت نفسانى است كه آدمى را به كارهاى زشت و بد،وا مى دارد و امام از خدا مى خواهد كه او را از شرّ آن حفظ فرمايد زيرا او را براى اين امر از خود نيرومندتر مى داند،و در اين گفتار،عصمت و پاكى خود را در مقابل گناهان،از ناحيۀ پروردگار متعال مى بيند .

فانّما انا و أنتم... ،در اين عبارت تمام ياران را توجه مى دهد كه بايد همۀ ما در مقابل فرمان او تسليم و در پيشگاه عظمت او كمال ذلّت را داشته باشيم، زيرا به دليل اين كه تمام نفوس و خواسته ها و خاطره هاى آن از طرف اوست و او مبدأ و سرچشمه فيضها و استعدادهاست،لذا او مالك تمام آنها مى باشد.

آخرين سخن امام(علیه السلام)در اين خطبه: و اخرجنا ممّا كنّا فيه ،خدا ما را از آن بيرون برده است،يعنى از گمراهى دوران جاهليت پيش از اسلام و دورى از درك حقيقت و نيافتن راهى كه درست و صحيح بوده است،معناى راه يافتن به سوى خرا و آگاهى در امور دنيوى،و اين ويژگى تنها با بعثت پيامبر اكرم اسلام و پيشرفت نبوّت او برقار شد توفيق از خداوند است.

ص:91

208-گفتار آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

:اَللَّهُمَّ إِنِّي أَسْتَعْدِيكَ عَلَى؟قُرَيْشٍ؟ وَ مَنْ أَعَانَهُمْ- فَإِنَّهُمْ قَدْ قَطَعُوا رَحِمِي وَ أَكْفَئُوا إِنَائِي- وَ أَجْمَعُوا عَلَى مُنَازَعَتِي حَقّاً كُنْتُ أَوْلَى بِهِ مِنْ غَيْرِي- وَ قَالُوا أَلاَ إِنَّ فِي الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ- وَ فِي الْحَقِّ أَنْ تُمْنَعَهُ فَاصْبِرْ مَغْمُوماً أَوْ مُتْ مُتَأَسِّفاً- فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي رَافِدٌ وَ لاَ ذَابٌّ وَ لاَ مُسَاعِدٌ- إِلاَّ أَهْلَ بَيْتِي فَضَنَنْتُ بِهِمْ عَنِ الْمَنِيَّةِ- فَأَغْضَيْتُ عَلَى الْقَذَى وَ جَرِعْتُ رِيقِي عَلَى الشَّجَا- وَ صَبَرْتُ مِنْ كَظْمِ الْغَيْظِ عَلَى أَمَرَّ مِنَ الْعَلْقَمِ- وَ آلَمَ لِلْقَلْبِ مِنْ وَخْزِ الشِّفَارِ

لغات

استعديك:از تو كمك مى خواهم،اسم مصدر آن«عدى»و به معناى كمك مى آيد.

اكفأت الإناء و كفأته:ظرف را واژگون كردم.

رافد:يارى كننده قذى:چيزى از خار و خاشاك كه در چشم قرار مى گيرد و آن را مى آزارد.

شجى:چيزى كه از اثر غم و اندوه و در گلوى انسان پيدا مى شود(عقده-گره)مانند كسى كه لقمه يا چيز ديگرى در گلويش گير كند.

علقم:درخت تلخ شفار:جمع شفره و به معناى كارد،تيغ است.

ترجمه

«بار پروردگارا از تو يارى مى خواهم كه انتقام مرا از قريش و هم دستانشان بستانى،زيرا آنان پيوند خويشاوندى مرا بريدند،و پيمانۀ حقّ مرا

ص:92

واژگونه ساختند،و در بارۀ حقى كه من از ديگران به آن سزاوارتر بودم تماما با من به منازعه و جدال برخاستند و به من گفتند:قسمتى از مال تو است كه مى توانى آن را بگيرى ولى از پارۀ ديگر ممنوع و باز داشته مى شوى،بنا بر اين بايد يا با غم و غصه صبر كنى و بسازى و يا از تأسف و اندوه بميرى،وقتى فكر كردم ديدم نه ياورى دارم كه به كمك من برخيزد و نه كسى كه از حق من دفاع كند،مگر خانواده ام كه نخواستم آنان را به دست مرگ بسپارم،از اين رو،با ناراحتى همانند كسى كه خاشاك در چشم داشته باشد،صبر كردم،و همچون كسى كه استخوان در گلويش مانده باشد،آب دهان فرو بردم و با فرو بردن خشم خود كه در كامم از حنظل تلخ تر و در اعضايم از تيزى شمشير دردناكتر بود تحمل كردم .»

شرح

سيد رضى در آخر اين خطبۀ شريف مى فرمايد:گر چه اين سخنان امام(علیه السلام) در ضمن يكى از خطبات پيشين حضرت آمده است،امّا من به دليل مختلف بودن روايت،دوباره در اين جا به ذكر آن مبادرت ورزيدم .

غرض حضرت در اين فصل از سخنان خود،شكايت به پيشگاه خداوندى و يارى جستن از او در برابر قريش است كه او را از حق امامت و رهبرى امت كه تنها شايستۀ او بود،دور كردند،و از اين معنى به عنوان قطع رحم و بريدن پيوند خويشاوندى تعبير فرموده،چنان كه از كناره گيرى و جدايى آنان از خود به واژگون كردن ظرف و پيمانه تعبير فرموده است،زيرا اين امور لازمۀ واژگونى ظرف و ريختن آنچه در آن است مى باشد،همچنان كه لازمۀ درست قرار گرفتن ظرف،رو آوردن آنان به او،و گرد آمدن آنها در اطراف اوست.

و اجمعوا...غيرى ،شارحان شيعه مى گويند:منظور حضرت از آن عده كه عليه حق او به منازعه برخاستند جامعۀ قريشند كه به هنگام وفات رسول اكرم(در دار الندوه)گرد آمدند و ديگران را به خلافت نصب كردند،و مراد از كلمۀ«غيرى»:ديگران،سه خليفۀ قبل از آن حضرت مى باشد،ولى شارحان غير

ص:93

شيعه مى گويند:مراد از آنها،آن چند نفرى هستند كه به عنوان شورا اجتماع كردند و پس از مشورت عثمان را به خلافت برگزيدند،بنا بر اين قول دو خليفۀ اوّل در اين شكايت داخل نيستند(قهرا مراد از غيرهم عثمان خواهد بود).امّا اين قول ضعيف است،زيرا در خطبۀ شقشقيّه كه قبلا بيان شد از هر سه خليفه پيش از خود شكايت كرده است.خلاصه پس از جستجوى سخنان امام و بررسى احوال آن حضرت منظور آن حضرت از اين سخن و امثال آن،بر كسى پوشيده نيست،و مى توان ورود اين سخن را در مورد شكايت از طلحه و زبير،هنگامى كه با يارانشان به سوى بصره شتافتند،دانست،زيرا در صورتى كه آن حضرت از زمامداران پيشين به خلافت سزاوارتر باشد،با آن كه آنها در اسلام بر ديگران تقدم داشتند،پس از اشخاصى كه در درجه اى پايين تر از آنها قرار گرفته اند،به طريق اولى براى خلافت سزاوارتر خواهد بود،و اين مورد مانند سخنى است كه مى فرمايد:«بار خدايا به فريادم برس از آن شورا كه چگونه در بارۀ من شك كردند و مرا با نخستين فرد از آن سه نفر مقايسه كردند و تا آن جا مرا پايين آوردند كه با چنين افرادى همسنگ كردند (1).» و قالوا:الاّ إنّ فى الحقّ... ،امام عليه السلام با تأسّف از زبان حال و افعال آنان خبر مى دهد و الاّ آنان با زبان خود چنين حرفها نگفته بودند .

فنظرت... ،شارح بيان مى دارد كه قبلا(ظاهرا در شرح خطبۀ شقشقيه) شرحى از دردهاى حسّى و بريدگى كه وسيلۀ تيغ و غير آن پيدا مى شود ذكر كرديم.و سپس يادآور مى شود كه هر كس دو فصل گذشته(قسمتى از خطبۀ شقشقيه و خطبۀ 171)را مطالعه و دقت كند تفاوت روايتى آنها را با اين فصل درك خواهد كرد.توفيق از خداوند است.

ص:94


1- فيا للّه و للشورى،متى اعترض الريب فىّ مع الاوّل منهم حتى صرت اقرن الى هذه النظائر.قسمتى از خطبۀ شقشقيّه.

209-گفتار آن حضرت در بارۀ كسانى كه براى جنگ با آن حضرت به سوى بصره آمده

اشاره

بودند مى فرمايد:

فَقَدِمُوا عَلَى عُمَّالِي وَ خُزَّانِ بَيْتِ مَالِ الْمُسْلِمِينَ الَّذِي فِي يَدَيَّ- وَ عَلَى أَهْلِ؟مِصْرٍ؟ كُلُّهُمْ فِي طَاعَتِي وَ عَلَى بَيْعَتِي- فَشَتَّتُوا كَلِمَتَهُمْ وَ أَفْسَدُوا عَلَيَّ جَمَاعَتَهُمْ- وَ وَثَبُوا عَلَى شِيعَتِي فَقَتَلُوا طَاِئفَةً منْهُمْ غَدْراً- وَ طَاِئفَةٌ عَضُّوا عَلَى أَسْيَافِهِمْ- فَضَارَبُوا بِهَا حَتَّى لَقُوا اللَّهَ صَادِقِينَ

لغت

عضّوا على اسيافهم:شمشيرها را به همراه خود داشتند.

ترجمه

«آنان بر ماموران من و خزانه داران بيت المال مسلمين و نيز بر اهل شهرى كه همه در اطاعت و بيعت من بودند وارد شدند،اجتماع آنها را برهم زدند و انديشۀ آنان را در بارۀ من تباه كردند،بر شيعيان من حمله بردند،عده اى را ناجوانمردانه كشتند،ولى جمعى از ايشان دليرانه دست به قبضۀ شمشير برده و با آنان جنگيدند تا سرانجام صادقانه به ديدار پروردگار خود نايل آمدند و شربت شهادت نوشيدند ».

شرح

منظور از«مصر»شهر بصره است،و مقصود از كسانى كه بر آن شهر

ص:95

حمله كردند،طلحه و زبير و پيروان آنان است،اما حالات آنان و كارهايى كه در بصره با مأموران حضرت انجام داده اند،در جاى خود بطور كامل بيان شده است.و توفيق از خداوند است.

ص:96

210-گفتار آن حضرت در ميدان جنگ جمل موقعى كه چشمش به بدنهاى كشتۀ طلحه و

اشاره

عبد الرحمن بن عتاب بن اسيد افتاد،فرمود:

لَقَدْ أَصْبَحَ؟أَبُو مُحَمَّدٍ؟ بِهَذَا الْمَكَانِ غَرِيباً- أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ كُنْتُ أَكْرَهُ أَنْ تَكُونَ؟قُرَيْشٌ؟ قَتْلَى- تَحْتَ بُطُونِ الْكَوَاكِبِ- أَدْرَكْتُ وَتْرِي مِنْ؟بَنِي عَبْدِ مَنَافٍ؟- وَ أَفْلَتَتْنِي أَعْيَانُ؟بَنِي جُمَحَ؟ لَقَدْ أَتْلَعُوا أَعْنَاقَهُمْ إِلَى أَمْرٍ- لَمْ يَكُونُوا أَهْلَهُ فَوُقِصُوا دُونَهُ

لغات

عبد الرحمن:فرزند عتاب،فرزند اسيد،پسر ابى العاص بنى اميّه،در جنگ جمل شركت داشت و همان جا كشته شد،نقل شده است كه در همان روز عقابى دست او را برداشت و در يمامه آن را يافتند و با انگشترى كه در انگشت او بود آن را شناختند،او را يعسوب قريش هم مى گفتند.

اعيان:جمع عين است و به معناى بزرگان قوم و افراد با اعتبار مى باشد.

جمح:نام قبيله اى است.

اتلعوا:گردنهاى خود را كشيدند مانند كسانى كه به طرف چيزى از بالا با دقت نگاه كنند.

وقصوا:گردنهاى آنان شكست.

ابو محمد:كينۀ طلحه است.

ترجمه

«ابو محمد اين جا غريب مانده است،به خدا سوگند دوست نداشتم كه اين چنين قريش را زير سينۀ ستارگان كشته بينم،انتقام خود را از فرزندان

ص:97

عبد مناف گرفتم،ولى از بزرگان،قبيلۀ بنى جمح از دست من گريختند،قريش به جانب كارى گردنكشى كردند كه شايستگى آن را نداشتند،و بى آن كه به مقصود رسند گردنهاى آنان درهم شكست .»

شرح

در اين فصل به چند مطلب اشاره شده است:

1-نخست اين كه آن حضرت هر كدام از مخالفان خود را كه به قتل مى رساند و نيز آنان كه از لشكر خود او كشته مى شدند،همه اش به منظور بر پا داشتن دين و برقرارى نظم و عدالت بود.

اگر اشكال شود كه كشتن اين جمعيت زياد،فسادى حاضر و مشهود است.

پاسخ آن است كه:اگر چه اين كشتار نسبت به گروهى از مسلمانان در يك شهرى مايۀ تباهى و فساد است ولى اگر آن را با مصلحت تمام جامعه مسلمانان بسنجيم فسادى را موجب نمى شود و انجام دادن عملى كه فساد جزئى داشته باشد،براى بدست آوردن مصلحت كلّى در بعضى از مواقع لازم است،چنان كه گاهى براى حفظ سلامت بدن لازم است كه عضو فاسد آن قطع شود.

2-امام مى فرمايد: تحت بطون الكواكب اين عبارت كنايۀ بسيار ظريفى از بيابان است،و منظور آن حضرت آن است كه من دوست نداشتم اين انسانها را با اين وضع بد،در ميان بيابان ببينم بطورى كه نه روپوشى و نه،حتّى سايه اى براى استتار آنها وجود دارد.

3-اگر كسى بگويد كه انتقام گرفتن دليل بر آن است كه كينه اى از دشمن به دل داشته است،در صورتى كه اين صفتى ناپسند است،پس چرا امام(علیه السلام)

ص:98

مى فرمايد:از بنى عبد مناف انتقام گرفتم؟ در پاسخ مى گوييم:اصل و ريشۀ حقد و كينه صفت خشم و غضب است و آن هم تا موقعى ادامه دارد كه صورتى از شيئى آزار دهنده در ذهن انسان باقى باشد،حال،اگر اين خشم از تصوير چيزى نشأت گرفته باشد كه براى دين ضرر دارد،در اين صورت انتقام گرفتن به منظور گرفتن حقّ و يارى كردن آن ناپسند نخواهد بود.

4-طلحه و زبير از طرف مادر،جزء قبيلۀ بنى عبد مناف بودند امّا پدر زبير از فرزندان عبد العزّى پسر قصىّ بن كلاب،و پدر طلحه از فرزندان جعد، پسر تميم بن مرّه بود،اما از بنى جمح،در زمان امام(علیه السلام)،عبد اللّه بن صفوان پسر اميّة بن خلف،و عبد الرحمن بن صفوان وجود داشتند.

نقل شده است كه مروان بن حكم نيز از آنها بود و در جنگ جمل اسير شد و سپس با شفاعتى كه امام حسين(علیه السلام)نزد پدرش از او كرد آزاد شد.

به جاى كلمۀ اعيان بنى جمح اغيار نيز روايت شده كه آن هم به معناى بزرگان مى باشد .

5-تعبير به اتلعوا اعناقهم كه در بارۀ تجاوز طلبى قريش بيان فرموده است استعاره مى باشد و منظور آن است كه آنان براى خود انتظار خلافت داشتند، در حالى كه شايستۀ آن نبودند،و عبارت: و قصوا كنايه از كشته شدن آنها در اين راه و نرسيدن به آن است.و توفيق از خداوند است.

ص:99

211-گفتار آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ وَ أَمَاتَ نَفْسَهُ حَتَّى دَقَّ جَلِيلُهُ- وَ لَطُفَ غَلِيظُهُ وَ بَرَقَ لَهُ لاَمِعٌ كَثِيرُ الْبَرْقِ- فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِيقَ وَ سَلَكَ بِهِ السَّبِيلَ- وَ تَدَافَعَتْهُ الْأَبْوَابُ إِلَى بَابِ السَّلاَمَةِ وَ دَارِ الْإِقَامَةِ- وَ ثَبَتَتْ رِجْلاَهُ بِطُمَأْنِينَةِ بَدَنِهِ فِي قَرَارِ الْأَمْنِ وَ الرَّاحَةِ- بِمَا اسْتَعْمَلَ قَلْبَهُ وَ أَرْضَى رَبَّهُ

ترجمه

«خردش را زنده كرد،و نفس سركش خود را ميراند،تا آن جا كه بدنش ضعيف و اندامش لاغر و نزار شد (1)،و تندى اخلاقش به نرمى مبدّل شده است،و براى او هاله اى از روشنايى درخشيد كه راه او را روشن و او را در آن مسير روان ساخت و پيوسته از درى به در ديگر منتقل شده تا به باب سلامت و سراى زندگى جاودانى راه يافت،و به سبب اعمال قلبى كه انجام داد و خشنودى پروردگار خويش را جلب كرد،با آرامش كامل جسمانى در قرارگاه امن و آسايش ثابت قدم قرار گرفت .»

شرح در بيان اوصاف سالك

اين سخن امام(علیه السلام)از والاترين سخنانى است كه در بارۀ بيان اوصاف سالك الى اللّه و عارف حقيقى و چگونگى سير و سلوك او در اين طريق آمده است.

ص:100


1- اين جمله ترجمۀ عبارت:و لطف غليظه مى باشد كه بر طبق برداشت شارح است.

امام(علیه السلام)در اين خطبه با اين تعبير كه سالك راه حق خرد خود را زنده كرده به اين مطلب اشاره فرموده اند كه عارف با رياضتهاى عارفانه و كوششهاى سالكانۀ خود براى بدست آوردن كمالات عقلى از قبيل دانشها و معارف و ويژگيهاى اخلاقى موفقيتهاى شايانى كسب مى كند،و با دارا بودن خصيصۀ زهد و انجام دادن عبادات خالصانۀ،عقل نظرى و عقل عملى خويش را كامل و احياء مى كند.

امات نفسه :اين جمله اشاره به آن است كه عارف با عبادتهاى عارفانۀ خود نفس امّاره به بديها را مغلوب كرده و آن چنان آن را در اختيار نفس مطمئنّه قرار داده است كه به هيچ نحو دست به كارى نمى زند مگر اين كه عقل وادار كننده و راهنماى او باشد،كه در اين صورت نفس امّاره از لحاظ شهوات و خواسته هاى حيوانى خود مرده است زيرا از ناتوانى و ضعف قادر به انجام هيچ عملى نيست.

حتى دقّ جليله ،حضرت در اين عبارت،از بدن به جليل(بزرگ)تعبير فرموده است،زيرا آن آشكارترين و بزرگترين چيزى است كه ديده مى شود،و معناى عبارت چنين است:عارف و سالك تا به حدّى نفس امّاره را ميرانده كه كالبدش ضعيف و اندام او لاغر شده است.

لطف غليظه ،در اين جمله دو احتمال داده شده است:

الف:مانند جملۀ قبل اشاره به لاغرى و نزارى اندام و جسم شخص سالك باشد.

ب:احتمال ديگر اين كه مراد،ناتوانى قواى نفسانى و درهم شكستن خواسته هاى شهوانى است كه در اثر زهد و عبادت براى چنين فردى پيدا مى شود،زيرا آزاد بودن نفس در خوردن و آشاميدن و انجام دادن خواسته هاى خود،تن را ستبر ولى عقل و حواسّ ادراكى را آشفته و ضعيف مى سازد،و از اين رو گفته اند:«شكمبارگى و پر خورى،تيز هوشى را نابود مى كند و مايۀ

ص:101

تيرگى دل و ستبرى بدن مى شود (1).» بر عكس،اگر در وجود انسان عقل و خرد،حاكم شود،قواى ادراكى او، غبار كدورتى را كه در پى پر خورى و شكمبارگى يافت مى شود از خود مى زدايد،چنان كه آيينه با صيقل جلا داده و پاك مى شود،و با رفع كدورت از قواى ادراكى،جوهرۀ نفس آدمى نيز كه با پيروى از خواسته هاى جسمانى و هواى نفسانى آلوده و تيره شده بود جلا و صفا يافته و روشن مى شود و از اين رو به عالم بالا اتصال و شايستۀ كسب فيض و گرفتن نور از عالم بالا مى شود.

و برق له لامع كثير البرق ،منظور از كلمۀ لامع مرحله اى از خلسه است كه سالك با رياضت و تقويت اراده به آن مى رسد و در اين مرحله براى او انوار الهى و يا لذّتى پيدا مى شود كه در سرعت و ظهور و خفا همانند برق جهنده است و در اصطلاح عارفان آن را«وقت»مى گويند و اين مرحله پيوسته در ميان دو وجد و سرور،قرار دارد كه يكى قبل از آن و ديگرى پس از آن براى عارف پيدا مى شود،زيرا،هنگامى كه لذّت انوار لامعه را چشيد و پس از آن جدا شد، در فراق آنچه از دست داده،ناله و آوازى براى او پيدا مى شود.

اين لوامع در آغاز كار براى انسان اندك اندك پيدا مى شود،امّا،موقعى كه با توجه و دقت به رياضت پرداخت،زياد مى گردد،و از اين رو،امام(علیه السلام)با كلمۀ لامع اشاره به خود آن نور فرموده و با كثرت برق و افزونى درخشندگى آن اشاره به كثرتى فرموده است كه با كامل شدن رياضت حاصل مى شود.

احتمال ديگر در معناى عبارت: لامع كثير البرق آن است كه«لامع» استعاره از عقل فعال و درخشندگى آن به معناى ظاهر شدنش براى عقل انسان و كثرت برق آن اشاره است به بسيارى ريزش و فيضان آن انوار كه در هنگام توجه دقيق به رياضت مانند برق براى او ظاهر مى شود.

ص:102


1- البطنة تذهب الفطنه و تورث القسوه و الغلظه.

فابان له الطريق ،مراد امام از اين جمله آن است،با عروض اين لوامع براى او ظاهر شد كه طريق واقعى به سوى خداى تعالى همان رياضتى است كه به آن اشتغال دارد.

و سالك به السبيل ،و اين انوار درخشنده سبب شد كه او به سلوك در راه خدا بپردازد.

تدافعته الأبواب ،مراد از ابواب درهاى رياضت است كه عارف را به سوى بهشت سوق مى دهد و عبارت است از:مطيع قرار دادن نفس سركش امّاره و زهد حقيقى و امورى از قبيل عبادات و ترك دنيا و جز اينها،و سالك با سير در اين ابواب سرانجام سر از باب سلامت در مى آورد و آن،درى است كه هر گاه عارف با علم و معرفت داخل در آن شود،يقين به مصونيت از انحراف در سلوك پيدا مى كند،و حقيقت اين«در»همان«وقت»است كه در قبل به آن اشارت رفت،و نخستين منزل از منزلهاى بهشت عقلى است.

و ثبتت رجلاه...و الراحة ،يعنى در قرار امن و راحت قدمهايش استقرار مى يابد.

عبارت«فى قرار الامن،جار و مجرور و متعلق به ثبتت مى باشد،و اين مرحلۀ دوم است كه براى سالك پس از مرحلۀ وقت به وجود مى آيد و طمأنينه ناميده مى شود،و شرح آن چنين است كه:سالك،تا هنگامى كه در مرحلۀ وقت است،از درخشش اين برقها بر ضمير او،اضطراب و هيجانى در كالبدش پيدا مى شود كه احساس«خلسه»مى كند،زيرا معمولا هر گاه براى نفس امر عظيمى رخ دهد به حركت و اضطراب در مى آيد،ولى با كثرت اين واردات، نفس انسان به آنها الفت مى گيرد و احساس نگرانى نمى كند،بلكه از آن رو كه قدم عقل او در درجه اى اعلا از درجات بهشت كه قرار امن و راحت از عذاب الهى است قرار گرفته،كمال سكونت و اطمينان مى يابد.

ص:103

آخرين جملۀ اين خطبه اين است:بما استعمل،اين جارّ و مجرور نيز متعلق به ثبتت مى باشد و شرح آن چنين است:عارف به سبب به كار گرفتن قلب و روح خود در عبادت و جلب رضايت و خشنودى پروردگار متعال، گامهايش استوار شده است.توفيق از خداوند است.

ص:104

212-گفتار آن حضرت،اين سخن را پس از خواندن اين آيه مباركه: «أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ حَتّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ» بيان فرموده است:

اشاره

يَا لَهُ مَرَاماً مَا أَبْعَدَهُ وَ زَوْراً مَا أَغْفَلَهُ- وَ خَطَراً مَا أَفْظَعَهُ- لَقَدِ اسْتَخْلَوْا مِنْهُمْ أَيَّ مُدَّكِرٍ وَ تَنَاوَشُوهُمْ مِنْ مَكَانٍ بَعِيدٍ- أَ فَبِمَصَارِعِ آبَائِهِمْ يَفْخَرُونَ- أَمْ بِعَدِيدِ الْهَلْكَى يَتَكَاثَرُونَ يَرْتَجِعُونَ مِنْهُمْ أَجْسَاداً خَوَتْ وَ حَرَكَاتٍ سَكَنَتْ- وَ لَأَنْ يَكُونُوا عِبَراً أَحَقُّ مِنْ أَنْ يَكُونُوا مُفْتَخَراً- وَ لَأَنْ يَهْبِطُوا بِهِمْ جَنَابَ ذِلَّةٍ- أَحْجَى مِنْ أَنْ يَقُومُوا بِهِمْ مَقَامَ عِزَّةٍ- لَقَدْ نَظَرُوا إِلَيْهِمْ بِأَبْصَارِ الْعَشْوَةِ- وَ ضَرَبُوا مِنْهُمْ فِي غَمْرَةِ جَهَالَةٍ- وَ لَوِ اسْتَنْطَقُوا عَنْهُمْ عَرَصَاتِ تِلْكَ الدِّيَارِ الْخَاوِيَةِ- وَ الرُّبُوعِ الْخَالِيَةِ لَقَالَتْ- ذَهَبُوا فِي الْأَرْضِ ضُلاَّلاً وَ ذَهَبْتُمْ فِي أَعْقَابِهِمْ جُهَّالاً- تَطَئُونَ فِي هَامِهِمْ وَ تَسْتَنْبِتُونَ فِي أَجْسَادِهِمْ- وَ تَرْتَعُونَ فِيمَا لَفَظُوا وَ تَسْكُنُونَ فِيمَا خَرَّبُوا- وَ إِنَّمَا الْأَيَّامُ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ بَوَاكٍ وَ نَوَائِحُ عَلَيْكُمْ- أُولَئِكُمْ سَلَفُ غَايَتِكُمْ وَ فُرَّاطُ مَنَاهِلِكُمْ- الَّذِينَ كَانَتْ لَهُمْ مَقَاوِمُ الْعِزِّ- وَ حَلَبَاتُ الْفَخْرِ مُلُوكاً وَ سُوَقاً سَلَكُوا فِي بُطُونِ الْبَرْزَخِ سَبِيلاً سُلِّطَتِ الْأَرْضُ عَلَيْهِمْ فِيهِ- فَأَكَلَتْ مِنْ لُحُومِهِمْ وَ شَرِبَتْ مِنْ دِمَائِهِمْ- فَأَصْبَحُوا فِي فَجَوَاتِ قُبُورِهِمْ جَمَاداً لاَ يَنْمُونَ- وَ ضِمَاراً لاَ يُوجَدُونَ- لاَ يُفْزِعُهُمْ وُرُودُ الْأَهْوَالِ- وَ لاَ يَحْزُنُهُمْ تَنَكُّرُ الْأَحْوَالِ- وَ لاَ يَحْفِلُونَ بِالرَّوَاجِفِ وَ لاَ يَأْذَنُونَ لِلْقَوَاصِفِ- غُيَّباً لاَ يُنْتَظَرُونَ وَ شُهُوداً لاَ يَحْضُرُونَ- وَ إِنَّمَا كَانُوا جَمِيعاً فَتَشَتَّتُوا وَ أُلاَّفاً فَافْتَرَقُوا- وَ مَا عَنْ طُولِ عَهْدِهِمْ وَ لاَ بُعْدِ مَحَلِّهِمْ- عَمِيَتْ أَخْبَارُهُمْ وَ صَمَّتْ دِيَارُهُمْ- وَ لَكِنَّهُمْ سُقُوا كَأْساً بَدَّلَتْهُمْ بِالنُّطْقِ خَرَساً- وَ بِالسَّمْعِ صَمَماً وَ بِالْحَرَكَاتِ سُكُوناً- فَكَأَنَّهُمْ فِي ارْتِجَالِ الصِّفَةِ صَرْعَى سُبَاتٍ- جِيرَانٌ لاَ يَتَأَنَّسُونَ وَ أَحِبَّاءُ لاَ يَتَزَاوَرُونَ- بَلِيَتْ بَيْنَهُمْ عُرَا

ص:105

التَّعَارُفِ- وَ انْقَطَعَتْ مِنْهُمْ أَسْبَابُ الْإِخَاءِ- فَكُلُّهُمْ وَحِيدٌ وَ هُمْ جَمِيعٌ- وَ بِجَانِبِ الْهَجْرِ وَ هُمْ أَخِلاَّءُ- لاَ يَتَعَارَفُونَ لِلَيْلٍ صَبَاحاً وَ لاَ لِنَهَارٍ مَسَاءً- أَيُّ الْجَدِيدَيْنِ ظَعَنُوا فِيهِ كَانَ عَلَيْهِمْ سَرْمَداً- شَاهَدُوا مِنْ أَخْطَارِ دَارِهِمْ أَفْظَعَ مِمَّا خَافُوا- وَ رَأَوْا مِنْ آيَاتِهَا أَعْظَمَ مِمَّا قَدَّرُوا- فَكِلْتَا الْغَايَتَيْنِ مُدَّتْ لَهُمْ- إِلَى مَبَاءَةٍ فَاتَتْ مَبَالِغَ الْخَوْفِ وَ الرَّجَاءِ- فَلَوْ كَانُوا يَنْطِقُونَ بِهَا- لَعَيُّوا بِصِفَةِ مَا شَاهَدُوا وَ مَا عَايَنُوا- وَ لَئِنْ عَمِيَتْ آثَارُهُمْ وَ انْقَطَعَتْ أَخْبَارُهُمْ- لَقَدْ رَجَعَتْ فِيهِمْ أَبْصَارُ الْعِبَرِ- وَ سَمِعَتْ عَنْهُمْ آذَانُ الْعُقُولِ- وَ تَكَلَّمُوا مِنْ غَيْرِ جِهَاتِ النُّطْقِ- فَقَالُوا كَلَحَتِ الْوُجُوهُ النَّوَاضِرُ وَ خَوَتِ الْأَجْسَامُ النَّوَاعِمُ- وَ لَبِسْنَا أَهْدَامَ الْبِلَى وَ تَكَاءَدَنَا ضِيقُ الْمَضْجَعِ- وَ تَوَارَثْنَا الْوَحْشَةَ وَ تَهَكَّمَتْ عَلَيْنَا الرُّبُوعُ الصُّمُوتُ- فَانْمَحَتْ مَحَاسِنُ أَجْسَادِنَا وَ تَنَكَّرَتْ مَعَارِفُ صُوَرِنَا- وَ طَالَتْ فِي مَسَاكِنِ الْوَحْشَةِ إِقَامَتُنَا- وَ لَمْ نَجِدْ مِنْ كَرْبٍ فَرَجاً وَ لاَ مِنْ ضِيقٍ مُتَّسَعاً- فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ بِعَقْلِكَ- أَوْ كُشِفَ عَنْهُمْ مَحْجُوبُ الْغِطَاءِ لَكَ- وَ قَدِ ارْتَسَخَتْ أَسْمَاعُهُمْ بِالْهَوَامِّ فَاسْتَكَّتْ- وَ اكْتَحَلَتْ أَبْصَارُهُمْ بِالتُّرَاب فَخَسَفَتْ- وَ تَقَطَّعَتِ الْأَلْسِنَةُ فِي أَفْوَاهِهِمْ بَعْدَ ذَلاَقَتِهَا- وَ هَمَدَتِ الْقُلُوبُ فِي صُدُورِهِمْ بَعْدَ يَقَظَتِهَا- وَ عَاثَ فِي كُلِّ جَارِحَةٍ مِنْهُمْ جَدِيدُ بِلًى سَمَّجَهَا- وَ سَهَّلَ طُرُقَ الْآفَةِ إِلَيْهَا- مُسْتَسْلِمَاتٍ فَلاَ أَيْدٍ تَدْفَعُ وَ لاَ قُلُوبٌ تَجْزَعُ- لَرَأَيْتَ أَشْجَانَ قُلُوبٍ وَ أَقْذَاءَ عُيُونٍ- لَهُمْ فِي كُلِّ فَظَاعَةٍ صِفَةُ حَالٍ لاَ تَنْتَقِلُ- وَ غَمْرَةٌ لاَ تَنْجَلِي- فَكَمْ أَكَلَتِ الْأَرْضُ مِنْ عَزِيزِ جَسَدٍ وَ أَنِيقِ لَوْنٍ- كَانَ فِي الدُّنْيَا غَذِيَّ تَرَفٍ وَ رَبِيبَ شَرَفٍ- يَتَعَلَّلُ بِالسُّرُورِ فِي سَاعَةِ حُزْنِهِ- وَ يَفْزَعُ إِلَى السَّلْوَةِ إِنْ مُصِيبَةٌ نَزَلَتْ بِهِ- ضَنّاً بِغَضَارَةِ عَيْشِهِ وَ شَحَاحَةً بِلَهْوِهِ وَ لَعِبِهِ فَبَيْنَا هُوَ يَضْحَكُ إِلَى الدُّنْيَا وَ تَضْحَكُ إِلَيْهِ- فِي ظِلِّ عَيْشٍ غَفُولٍ إِذْ وَطِئَ الدَّهْرُ بِهِ حَسَكَهُ- وَ نَقَضَتِ الْأَيَّامُ قُوَاهُ- وَ نَظَرَتْ إِلَيْهِ الْحُتُوفُ مِنْ كَثَبٍ- فَخَالَطَهُ بَثٌّ لاَ يَعْرِفُهُ وَ نَجِيُّ هَمٍّ مَا كَانَ يَجِدُهُ- وَ تَوَلَّدَتْ فِيهِ فَتَرَاتُ عِلَلٍ آنَسَ مَا كَانَ بِصِحَّتِهِ- فَفَزِعَ إِلَى مَا كَانَ عَوَّدَهُ الْأَطِبَّاءُ- مِنْ تَسْكِينِ الْحَارِّ بِالْقَارِّ وَ تَحْرِيكِ الْبَارِدِ بِالْحَارِّ- فَلَمْ يُطْفِئْ بِبَارِدٍ إِلاَّ ثَوَّرَ حَرَارَةً- وَ لاَ حَرَّكَ بِحَارٍّ إِلاَّ هَيَّجَ بُرُودَةً- وَ لاَ اعْتَدَلَ بِمُمَازِجٍ لِتِلْكَ الطَّبَائِعِ- إِلاَّ أَمَدَّ مِنْهَا كُلَّ ذَاتِ دَاءٍ- حَتَّى فَتَرَ مُعَلِّلُهُ وَ ذَهَلَ مُمَرِّضُهُ- وَ تَعَايَا أَهْلُهُ بِصِفَةِ دَائِهِ- وَ خَرِسُوا عَنْ جَوَابِ السَّاِئِلينَ عَنْهُ- وَ تَنَازَعُوا دُونَهُ شَجِيَّ خَبَرٍ يَكْتُمُونَهُ- فَقَائِلٌ هُوَ لِمَا بِهِ وَ مُمَنٍّ لَهُمْ إِيَابَ عَافِيَتِهِ- وَ مُصَبِّرٌ لَهُمْ عَلَى فَقْدِهِ- يُذَكِّرُهُمْ أُسَى الْمَاضِينَ مِنْ قَبْلِهِ- فَبَيْنَا هُوَ كَذَلِكَ عَلَى جَنَاحٍ مِنْ فِرَاقِ الدُّنْيَا- وَ تَرْكِ الْأَحِبَّةِ- إِذْ عَرَضَ لَهُ عَارِضٌ مِنْ

ص:106

غُصَصِهِ- فَتَحَيَّرَتْ نَوَافِذُ فِطْنَتِهِ وَ يَبِسَتْ رُطُوبَةُ لِسَانِهِ- فَكَمْ مِنْ مُهِمٍّ مِنْ جَوَابِهِ عَرَفَهُ فَعَيَّ عَنْ رَدِّهِ- وَ دُعَاءٍ مُؤْلِمٍ بِقَلْبِهِ سَمِعَهُ فَتَصَامَّ عَنْهُ- مِنْ كَبِيرٍ كَانَ يُعَظِّمُهُ أَوْ صَغِيرٍ كَانَ يَرْحَمُهُ- وَ إِنَّ لِلْمَوْتِ لَغَمَرَاتٍ هِيَ أَفْظَعُ مِنْ أَنْ تُسْتَغْرَقَ بِصِفَةٍ- أَوْ تَعْتَدِلَ عَلَى عُقُولِ أَهْلِ الدُّنْيَا

لغات

مرام:مقصود و مطلوب زور:زيارت كنندگان خطر:نزديك به هلاكت و نابودى فظيع:مشكلى كه سختى آن از حدّ و اندازه گذشته باشد.

استحلوا:با ياد پدران و پدر بزرگان و موقعيت گذشتگان خود را مى آراستند.(اگر استخلوا (با نقطه)باشد،يعنى:شهرها را خالى يافتند (1)).

تناوش:فرود آمدن احجى:خردمندانه تر عشوه:با نادانى دست به كارى زدن ترتعون:متنعّمند،مى چرند لفظوا:دور انداخته و ترك كرده اند.

فارط:كسى كه در رسيدن به آب و آبشخور،از ديگران جلو افتاده است.

حلبات الفخر:مردم(جمعيّتهاى)متكبّر سوق:جمع سوقه:به معناى رعيت،مردم كوچه و بازار.

برزخ:بين دنيا و آخرت،از هنگام مرگ تا روز قيامت فجوات:جمع فجوه:قسمت پهناور وسيعى از زمين ضمار:غايبى كه اميد بازگشت آن نمى رود.

يحفلون:اعتنا مى كنند رواجف:زمين لرزه ها يأذنون:مى شنوند.

ارتجال الصّفة:پيدايش خصوصيات سبات:خواب،و در اصل به معناى راحت و آسايش افظع:سخت تر مباءه:محل بازگشت انسان عىّ عن الكلام:از سخن گفتن ناتوان شد.

كلوح:با درهم كشيدن صورت دندانهايش به زشتى پيداست.

اهدام:جمع هدم،لباس كهنه تكاء دنا:بر ما سخت گذشت تهكّعت:مندرس شد،كهنه شد

ص:107


1- نوشتۀ متن خطبه مانند اغلب نسخه ها«استخلوا»با نقطه است ولى چنان كه از شرح بر مى آيد شارح«استحلوا»بى نقطه را اصل و با نقطه را فرع گرفته و به عنوان قيل آورده است.(مترجم)

ارتسخت...:جانوران در قرارگاه آنان جا گرفته اند.

استكّت:بسته شد.

ذلاقة اللسان:تيزى و روانى زبان و آسان سخن گفتن.

همدت:بى حركت ماند و كهنه شد.

وعاث:بسته شد،وصل شد.

سمّجها:آن را زشت كرد أشجان:غمها أنيق:چيزى كه بيننده را به شگفت در آورد.

غضارة العيش:خوشى زندگانى كتب:نزديك بودن بثّ:حالت غم و اندوه قارّ و قرور:آب سرد

ترجمه

«شگفتا چه مطلوب بسيار دورى،و چه زائران بى خبرى،و چه خطر بزرگ و شديدى،همانا سرزمين خود را خالى از آنها ديدند (1)و به جاى عبرت گرفتن و متذكر آينده شدن از مرگ عزيزان،آنان را از جاى دور طلب كردند،آيا به گورهاى پدرانشان مى بالند،يا به تعداد مردگان خود مى نازند؟از گذشتگان خود طلب بازگشت مى كنند،در حالى كه آنان بدنهاى فرو ريخته و از حركت افتاده اند،از مردگان پند گرفتن و عبرت يافتن سزاوارتر است،تا به آنان باليدن و مباهات كردن،اگر با ياد آنها،تواضع و فروتنى كنند،خردمندانه تر است از آن كه آنان را مايۀ فخر و ارجمندى قرار دهند،امّا با ديدگان بى فروغ و تار بر آنها نگريستند و با ياد ايشان در درياى نادانى و جهالت فرو افتادند.اگر از آنان در بارۀ منظرۀ خانه هاى فرو ريخته و منزلهاى خالى از سكنه بپرسند، خواهند گفت:آنها بى نام و نشان در زمين فرو رفته اند،و شما ناآگاهانه به دنبال آنان مى رويد،و بر فرق ايشان پا مى نهيد،و بر روى بدنهاشان كشت و زرع مى كنيد و از آنچه باقى گذاشتند و رفتند،مى خوريد و در ويرانه هاى آنها مسكن مى گزينيد،از جدايى ميان شما و آنان روزگار مى گريد و بر حال شما نوحه و زارى مى كند.

ايشان پيش رفتگان پايان زندگى شما هستند كه زودتر از شما به آبشخور رسيده اند،تا در آن جا محل آب نوشيدن را مهيّا كنند،آنان مقامهاى ارجمند و

ص:108


1- اين ترجمه به اعتبار احتمال دوم است كه واژۀ«استخلوا»با نقطه باشد.(مترجم)

وسايل بالندگى و مباهات در اختيار داشتند،برخى پادشاهان و فرمانروايان و برخى ديگر رعيت و فرمانبر ايشان بودند،آنان در باطن قبرها خزيدند و زمين بر آنها مسلط شده،گوشتهاى آنان را خورده و خونهاى ايشان را آشاميده،پس در شكاف گورها آن چنان بى حسّ و حركت قرار گرفتند كه نشانى از آنها پيدا نيست، هول و هراسها ايشان را به وحشت در نمى آورد،و بد حاليها اندوهگينشان نمى كند،به زمين لرزه ها اعتنايى ندارند و به بانگ رعدها گوش نمى دهند،آنان (مردگان)غايبانى هستند كه كسى در انتظار بازگشتشان نيست و شاهدانى كه حضور(محسوس)ندارند،اينان روزگارى گردهم بودند و با همديگر انس و الفت داشتند امّا اكنون از يكديگر جدا و پراكنده شدند،از درازى مدت و دورى جايشان نيست كه خبرى از آنها به ما نمى رسد و از ديار و خانه هاى آنان بانگى بر نمى خيزد،بلكه جامى به آنها نوشانيده اند كه زبانشان را لال و گوش ايشان را كر و جنبشهاى آنان را به سكون مبدّل ساخته است،پس در هنگام بيان حالات خود، بيهوش،مانند افراد به خاك افتاده،خوابيده اند،اينها همسايگانى هستند كه با هم انس نمى گيرند،و دوستانى كه به ديدار همديگر نمى روند،رابطۀ آشنايى ميانشان كهنه شده و سببهاى برادرى از آنها بريده شده است،و از اين رو،با آن كه جمعشان زياد است همگى تنهايند و با آن كه با هم دوست بوده اند،از هم دورند،براى شب،صبحى و براى روز،شامى،نمى شناسند،در هر كدام از شب يا روز كه مرده اند،همان وقت در نظر آنها ادامه دارد،سختيهاى قبر و آن جهان را سخت تر از آنچه مى ترسيدند مشاهده كردند و نشانه هاى آن را بزرگتر از آنچه فرض مى كردند،ديدند،بالاخره دو سرانجام زندگانى(خوبى و بدى)آنان را به آن جا كه بايد ببرد،برد،و به آخرين درجۀ چيزى كه از آن مى ترسيدند،يا به آن اميدوار بودند،رسيدند،و اگر به سخن مى آمدند نمى توانستند آنچه را كه ديده و به آن برخورد كرده اند،بيان كنند،و اگر چه اثرى از آنها نمانده و خبرى از ايشان نيست امّا ديده هاى عبرت بين به جانب آنان مى نگرد و گوشهاى خردمندان از آنان مى شنود كه با زبان حال مى گويند:صورتهاى زيباى با طراوت،چروك و زشت

ص:109

شد،و بدنهاى نرم و لطيف فرو ريخت،لباس كهنه و از هم پاشيده،تن ما را پوشانده و تنگى خوابگاهها ما را سخت رنج مى دهد،و وحشت و ترس را به ارث برده ايم،منزلهاى گور بر روى ما خراب شد و از اين رو زيبايى اجساد ما از بين رفت و چهره هاى شناخته شدۀ ما ناشناخته شد،ماندن ما در منزلهاى وحشتناك به درازا كشيد،از رنج رهايى نيافتيم و از تنگى به فراخى نرسيديم! اگر به عقل خود نگاه كنى و صورت آنها را به ذهن خود بياورى و يا پردۀ ماديت كه ميان تو و آنها قرار دارد از جلو چشم تو برداشته شود و توجه كنى كه گوشهاى آنان با جا گرفتن حشرات در آن،بسته شده و ديده هاى ايشان با سرمۀ خاك،كور شده و زبانهاى گوياى آنها در دهانشان لال شده و دلهاى بيدار در سينه هايشان از حركت بازمانده است و به هر يك از اعضاى ايشان پوسيدگى تازه اى كه آن را زشت كرده،راه يافته است،و راههاى آسيب رسيدن به آن عضو را آسان ساخته و در برابر آسيبها تسليم اند،نه دوستى دارند كه از آنان دفاع كند و نه دلى دارند كه جزع و بى تابى كند(در اين هنگام)دلهاى اندوهگين و چشمهاى پر از خاشاك خواهى ديد كه هرگز آن حالت زشت و كريهشان تغيير نمى يابد و غم و اندوهشان بر طرف نمى شود،اين زمين،بسيارى از بدنهاى عزيز و ارجمند و خوش رنگ و رو را از بين برده است كه در دنيا متنّعم به نعمت و پروردۀ خوشگذرانى بوده،در هنگام اندوه به شادى مى پرداخت،و به دليل بخل ورزيدن به خوشى زندگانى و دلبستگى به كارهاى بيهوده و بازيچۀ دنيا،هر گاه مصيبتى به او رو مى آورد به انواع سرگرمى پناه مى برد،از اين رو در حالى كه او بر دنيا و دنيا بر او مى خنديد و در سايۀ زندگانى خوش و غفلت آور مى آراييد،ناگهان روزگار پاى او را با خارهاى خود آزرد،و قوايش را درهم شكست،و به دليل اين كه عوامل مرگ از نزديك به او مى نگريست،با اندوهى ناشناخته آميخته و با رنجى پنهانى همراز شد،در حالى كه به مدت زمان بهبوديش انس و الفت كاملى داشت،او را ضعف و سستى بيماريها فرا گرفت،پس،شتاب زده به آنچه طبيبان او را عادت داده بودند.از قبيل فرونشاندن گرمى به وسيلۀ چيزهاى

ص:110

سرد و بر طرف كردن مايه هاى سردى با داروهاى گرم پناه برد،پس سردى جز زياد كردن حرارت،و گرمى غير از افزايش مايۀ سردى،دردى را براى او درمان نكرد، و با آن همه داروهاى متناسب،حدّ اعتدالى در مزاح او پيدا نشد مگر آن كه دردهاى او را طولانى كرد،تا آن جا كه طبيبش خسته شد و پرستارش از او فراموش كرد و خانواده اش از بيان درد او ناتوان و از پاسخگويى به كسانى كه حال او را جويا مى شدند عاجز شدند،و پيش او از خبر اندوهبارى كه پنهان مى كردند نظرهاى گوناگونى اظهار مى داشتند:يكى مى گفت:حال او همين است كه هست،و ديگرى به آنها نويد خوب شدن او را مى داد،و سوّمى با يادآورى گذشتگان پيش از او،اطرافيان را به صبر و بردبارى در مرگ او،وادار مى كرد.

در حالى كه اين چنين در شرف جدايى از دنيا و ترك دوستان بود،ناگهان او را اندوهى فرا گرفت كه قواى ادراكى او از كار افتاد و زبانش خشك شد و حتّى از پاسخ دادن به برخى پرسشهاى مهمّى كه قبلا مى دانست عاجز و ناتوان شد،و در برابر نداهاى دادخواهى از جانب كسانى كه مورد احترام او و يا از كودكانى كه مورد ترحم او بودند كه فرياد آنان دل او را به درد مى آورد،گوشهايش كر شده بود،سختيهاى مرگ دشوارتر از آن است كه به وصف در آيد و يا با خردهاى مردم دنيا قابل درك باشد و درست در آيد .»

شرح

در اين فصل از سخنان امير المؤمنين عليه السلام چند فايده است:

1-فايدۀ اول (1)آن كه«لام در يا له»حرف جرّ،براى تعجب است،چنان كه گاهى گفته مى شود:«يا للدّواهى»،چه مصيبتهايى،جار و مجرور،منادا و در محلّ نصب مى باشد(اين معنى در صورتى است كه عبارت خطبه«يا له مراما» باشد)و يا مراما نيز روايت شده است.كلمات مراما ، زورا و خطرا ،تميز و

ص:111


1- شارح از چند فايده كه در اول متذكّر شده فقط يك فايده را به روشنى يادآور شده و تا آخر شرح اين خطبه مطلب ديگرى به عنوان فايده ياد نكرده است.(مترجم)

منصوب و مفيد معناى تعجب مى باشند.شگفتى امام از باليدن آنان به كثرت قبور مردگان،با آن كه سودى به حال آنها ندارد،همان تعجب امام(علیه السلام)از بسيارى غفلت آنانى است كه پس از ديدار گورهاى مردگان خود به زيادى آن بر ديگران مباهات مى كنند ولى از خود غافلند كه در خطر نزديك شدن به سختيهاى آخرت كه تمام شدايد دنيا در پهلوى آن حقير و ناچيز است قرار دارند،و اين افتخار و غفلت كه آنها را فرا گرفته،جاى بسيار تعجّب است.

مقصود از ضمير در استحلوا زنده ها و از ضمير«منهم»مرده هاست،و مراد از اين عبارت آن است كه زندگان توجّه كنند به آثارى كه از مردگانشان باقى مانده و مايۀ پند و عبرت گرفتن است.

اىّ مدكّر ،اين فراز از عبارت امام براى اهل بصيرت به بهترين وجه مايۀ عبرت و پند گرفتن است زيرا در ضمن سؤال حكايت از امر عجيبى مى كند كه آنها به چه چيز افتخار و مباهات مى كنند!؟ و تناوشوهم من مكان بعيد ،يعنى به جاى آن كه به آثار باقيماندۀ از گذشتگان خود بيانديشند و از آن سود ببرند،به افتخار و مباهات مى پردازند،و حتى با ياد گذشتگان خيلى دور و ذكر فضايل آنان كه خود از آن بدور بودند، بر خود مى باليدند،امام(علیه السلام)در اين عبارت،افتخار به گذشتگان را،تعبير به مكان بعيد(جايگاه دور)فرموده است،زيرا مردگان و كمالات آنان،براى بازماندگانشان از جملۀ دورترين مايه هاى افتخار است و به اين دليل آن را مورد سرزنش قرار داده و با استفهام انكارى چنين سؤال فرموده است: أ فبمصارع آبائهم يفخرون .؟ يرتجعون...سكنت ،در معناى اين عبارت دو احتمال وجود دارد:

1-امام(علیه السلام)پس از آن كه با سؤال انكارى عمل آنان را مورد توبيخ و نكوهش

ص:112

قرار داده اضافه مى كند آنها با افتخار كردن به مردگان خود،گوئى آنها را به زندگى بر مى گردانند.

2-احتمال دوم آن كه اگر چه همزۀ استفهامى ندارد ولى(مثل جملۀ قبل) استفهام انكارى و تقدير آن چنين است:أ يرتجعون منهم بفخرهم،لهم اجسادا خوت:آيا از گورستان مردگانشان به افتخار برمى گردند و حال آن كه جز جسدهايى درهم ريخته و بى حركت نيستند ؟ لان يكونوا عبرا احقّ من ان يكونوا مفتخرا ،در اين جمله حضرت،آن سرزنشى را كه در مورد افتخار كردن به نام و نشان مردگان بيان فرموده بود، مورد تاكيد قرار داده است،يعنى اين كه بايد اين اجسام بى جان گذشتگان شما وسيلۀ پند و عبرت شما باشند نه مايۀ فخر و مباهاتتان،و در حقيقت معناى حملۀ قبلى را روشن مى كند.

و لأن يهبطوا بهم جناب ذلّة ،اين جمله نيز مؤيّد همان معنا است يعنى اين كه از ديدن گورهاى مرده ها بايد انسان متواضع شود و به خوارى خود پى ببرد،كه لازمۀ آن،كوچكى در برابر عزّت و ارجمندى خداوند است،و اين كه مردگان مايۀ عبرت باشند خردمندانه تر است از آن كه سبب افتخار و مباهات باشند.كلمۀ«ابصار»به«عشوه»اضافه شده است،زيرا كه ميان آنها مناسبتى وجود دارد،و آن چنين است كه آنان با ديده هاى دلشان كه پردۀ ناآگاهى و جهل نسبت به احوال مردگان آن را فرا گرفته بود،به آنها مى نگرند و در اين راه ناآگاهانه و كوركورانه سير مى كنند .

و لو استنطقوا..لقالت ،يعنى اگر از مردگان راجع به اوضاع پس از مرگ بپرسى،با زبان حال چنين و چنان خواهند گفت.

در زمينۀ پاسخ مردگان دو احتمال وجود دارد،يكى اين كه از جملۀ:

لقالت تا...فيما خرّبوا جواب و زبان حال مردگان باشد،و احتمال دوم،آن كه

ص:113

تا آخر خطبه زبان حال قبور و ساكنان آنها باشد.

كلمۀ ضلاّلا و جهّالا ،حال است يعنى مردگان در زمين ناپديد شدند و شما نيز پس از آنها مى رويد،در حالى كه از وضع ايشان بى خبريد،بر روى سرهاى آنان قدم مى گذاريد و در داخل اجسادشان كه پوسيده و خاك شده است،درخت مى كاريد،امام(علیه السلام)لفظ گريه كنندگان و نوحه كنندگان را براى روزهاى حيات و زندگى استعاره آورده است.زيرا كه ايّام و تعلّقات زندگى همانند مادرانى هستند كه در هنگام مرگ انسان از فراق فرزندان خود كه مردگانند،گريانند و نوحه سر مى دهند .

اولئكم سلف غايتكم و فرّاط مناهلكم ،يعنى مردگان،نسبت به سرانجام شما كه مرگ است و آبشخورهاى شما كه همان موارد پس از مرگ مى باشد، بر شما پيشى گرفتند،كلمۀ مقاوم ،جمع مقام و«الف آن منقلب از«واو»است و دو كلمۀ ملوكا و سوقا به لحاظ حاليّت منصوبند، و بطون البرزخ منظور چيزهاى پس از مرگ است كه از آگاهى و شهود ما مخفى و پنهان است،و مقصود از كلمۀ سبيلا راه در برزخ،راهى است كه آنان را به سوى سرنوشت و سرانجام نهايى كه سعادت يا شقاوت است مى برد،و نسبت دادن خوردن و آشاميدن به زمين امرى است مجازى،ولى بر اثر كثرت استعمال نزديك به حقيقت شده است،به دليل زنده نبودن آنان تأثراتى هم كه معمولا در زنده ها وجود دارد از آنها انتظار نمى رود،و لذا حضرت،در بارۀ ايشان مى فرمايد:تكان و حركتى در آنها نيست،ورود چيزهايى كه مايۀ ترس و هراس است،آنان را به فرياد زدن و وحشت وا نمى دارد،و از دگرگونى اوضاع اندوهى ندارند،و با توجّه به زمين لرزه ها و شنيدن صداهاى دلخراش از هراس گردهم اجتماع نمى كنند.

اگر اشكال شود كه ويژگيهاى بالا با ترس و جزعى كه در اثر عذاب قبر

ص:114

براى برخى مردگان پيدا مى شود نادرست است،جواب گوييم كه:هراس و ناله اى كه از مردگان در قبر نفى شده در مورد امورى است كه معمولا مشاهده و شنيدن آن براى ما،در دنيا باعث هراس و بى تابى مى شود و حال آن كه عذاب قبر و هول و هراسهاى پس از آن،از امور آخرت است،و از نبودن حزن و اندوه خاص،نفى كلّى آن لازم نمى آيد.

مطلب ديگرى كه حضرت به آن توجه داده اند آن است كه غيبت و حضور ساكنان قبور مانند اهل دنيا نيست،زيرا كه غايب در دنيا معمولا اميد بازگشتش مى رود و كسى هم كه در دنيا شاهد است حضور هم دارد،امّا خفتگان در گور،با آن كه اجسادشان نزد ما حاضرند.ارواح و نفوس آنان از نظر ما پنهانند،و چون نمى توانند بر گردند ناگزير به آنها مى گويند:غايبانى كه انتظار حضورشان نمى رود و شاهدانى كه حضور ندارند .

و ما عن طول عهدهم...سكونا ،يعنى اين كه ما از چگونگى حالات مردگان آگاهى نداريم و خانه ها و منازل آنان در نظر ما خاموش و بى صداست، به اين دليل نيست كه مدتهاى طولانى از جدايى ميان ما و ايشان گذشته است و نه جاى اقامت آنان بسيار از ما دور است،بلكه اين جام شراب مرگ است كه چون آن را نوشيده اند،زبان گويايشان را لال و نيروى شنوايى آنها را كر و جنبشهاى فعّالانه آنان را به سكون و بى حركتى مبدّل كرده است و گرنه شخصى كه تازه از دنيا رفته و پيش ما افتاده است و هنوز او را به گورستان حمل نكرده ايم،ما را مشاهده مى كند،در صورتى كه ما از وضع او بى خبريم و منزل و جايگاه پيشين او به نداى ما پاسخى نمى دهد.امام(علیه السلام)در متن خطبه كورى را به اخبار و كرى را به منازل و خانه ها نسبت داده اند و اين از باب مجاز است چنان كه مى گويند:نهاره صائم و ليله قائم براى مبالغۀ در روزه گرفتن روز و تهجد شب.

ص:115

فكانّهم...سبات ،هر گاه كسى بخواهد وصف مخصوص از دنيا رفته ها را بيان كند،آنها را به كسانى تشبيه مى كند كه از شدت خواب بيهوش افتاده باشند و وجه مشابهت آن،نبودن حركت و شنوايى و نداشتن نيروى سخنگويى و دارا بودن وضعى است كه از او مشاهده مى شود ،و در قسمت بعد اختلاف برخى احوال آنها را با زنده ها چنين بيان داشته است كه در دنيا بطور معمول همسايگان با هم مأنوسند و دوستان به ديدار يكديگر مى روند،و تنها كسى است كه در ميان جمعيت نيست امّا در عالم مردگان،اين امر به طريق ديگرى است:

آنان همسايگانند،با آن كه تنها و از هم دورند.

مقصود از همسايگى مردگان نزديك بودن قبرهاى آنان و مراد از دوستى و محبت آنان،آن دوستى و مودّتى است كه در دنيا با همديگر داشته اند،و منظور از دور بودن آنها از همديگر،به ديدار يكديگر نرفتن مى باشد،و همچنين دوستى آنان بر اساس محبتى است كه در دنيا به يكديگر داشته اند،و اين كه حضرت مى فرمايد:مردگان،براى شب خود صبحى و براى روز خود شبى نمى شناسند از آن روست كه پيدايش شب و روز بر اثر حركات جّوى است كه در دنيا واقع مى شود،و چون در آخرت چنين امورى وجود ندارد،پس شب و روزى هم به اين شكل نيست،و از كلمۀ:جديدين شب و روز اراده شده است، زيرا پيوسته در حال تجديد و نو شدن مى باشند،شب مى رود و روز مى آيد و بر عكس.

امام(علیه السلام)لفظ: ظعن را كه به معناى كوچ كردن و بار كردن است،براى انتقال به جهان آخرت استعاره آورده است.

نكته بلاغى:حضرت در متن خطبه فرمود:شب يا روزى كه شخص در آن مى ميرد پيوسته بر او دوام دارد و سرمدى است،اما شارح مى گويد اسناد سرمدى به آن،اسناد حقيقى نيست،زيرا در عالم برزخ عين همان شب يا روز

ص:116

دنيا كه از آثار جغرافيايى اين عالم است براى او تحقّق ندارد،بلكه از باب مجاز است به دليل اين كه جزئى از كلّ زمان است كه ذاتا و حقيقة سرمدى مى باشد .

شاهدوا...عاينوا ،اين فرمايش حضرت اشاره است به آن كه سختى و شدّت دردها و عذابهاى آخرت خيلى بيشتر از دردها و مصيبتهاى دنياست،و اين امر،هم از طريق وحى و ديانت شناخته شده و هم از اين نظر كه بكلّى دردهاى روحى و عقوبتهاى نفسانى از مجازاتهاى بدنى و جسمى دشوارتر است،مورد تاييد است.

دليل بيم و اميد ما نسبت به پاداشها و كيفرهاى آخرت شنيدن اوصاف آنهاست،و چون ما امور آن جهان را با اين عالم مقايسه مى كنيم سختيهاى آن بر ما هموار و باعث كم شدن خوف و رجاى ما مى شود،امّا وقتى كه رفتيم و آن صحنه هاى هولناك را مشاهده كرديم،در خواهيم يافت كه آنها به درجاتى دشوارتر و ترسناكتر از آن است كه ما تصور مى كرديم.بنا بر اين موقعى كه ديگران جلوتر از ما مردند و رفتند شدت آن را پيش از ما درك مى كنند و آن چنان براى آنان هولناك است كه حتّى اگر زبان سخنگويى داشتند از بيان و شرح اين هول و هراس عاجز و ناتوان بودند.

فكلتا الغايتين ،يعنى سرانجام افراد مؤمن و كافر كه سعادت يا شقاوت است،آنان را به سراى نهايى آخرت كه بهشت يا دوزخ است مى برد و انديشۀ اين خانۀ پنهانى از تمام بيم و اميدهاى ديگر توانفرساتر است در اين عبارت امام(علیه السلام)مدّت را مجازا به غايت نسبت داده است .

لقد رجعت...النطق ،اين عبارت در كمال فصاحت و بلاغت است،و مراد از «ابصار العبر» چشمهاى حقيقت بينى است كه از آنچه مى بيند پند و اندرز مى آموزد و در عبارت آذان العقول با اطلاق سبب بر مسبب يك نوع مجاز به كار

ص:117

رفته است يعنى شنيدن را كه سبب است ذكر كرده و علم را كه مسبّب است اراده فرموده است،و كنايه از آگاهى دلها از جزع و فزع و سر و صداى مردگان است كه شنيدنى است.

و تكلّموا من غير جهات النطق ،يعنى مردگان نه با زبان معمولى و ظاهر بلكه با زبان حال و باطن سخن مى گويند.

فقالوا...متّسعا، امام(علیه السلام)در اين جمله ها،سخنان مردگان را كه از ميان قبرها،با زبان حال مى گويند:بيان فرموده است،در روايت ديگر،به جاى كلمۀ «خلت» كه در عبارت متن آمده است،كلمۀ«خوت»ذكر شده است (1)،لفظ اهدام را كه لباسهاى كهنه است به استخوانهاى پوسيده تشبيه كرده و به جاى دگرگونى و ناراحتى و از هم پاشيدگى كه بر جسم مرده عارض مى شود به عنوان استعاره آورده است،و ممكن است كه لفظ: «أهدام» به معناى كفنها باشد.(در اين صورت تشبيه و استعاره اى نيست)،مضجع به معناى قبر است و توارث الوحشه يعنى وحشت قبر،و چون از دنيا رفتگان،از اوضاع و احوال مردگان و پس از مرگ وحشت داشتند و در اين حال آن وحشت در بازماندگان آنان نيز باقى است،از اين رو با لفظ توارث آورده كه گويا اين وحشت را از گذشتگان به ارث گرفته اند،كلمات الربوع الصموت و مساكن الوحشه نيز به معناى قبر است،معارف صورهم امورى است كه در دنيا وسيلۀ شناخته شدن چهرۀ ظاهرى آنها مى شد .

فلو مثلتهم بعقلك ،اگر صورتهاى مردگان را در ذهن خود جاى دهى. أو كشف عنهم محجوب الغطاء و يا اگر آنچه از خاكها و كفنها كه وسيلۀ پوشش بدنها شده،از جلو چشمت برداشته شود.

حرف واو در جملۀ و قد ارتسخت حاليّه است ، يقظة قلوبهم :بيدارى

ص:118


1- معلوم مى شود،كه شارح نسخۀ خلت را اصل مى دانسته است.(مترجم)

دلهايشان استعاره از حيات و حركتهاى دلهاى آنان است،اسناد عاث به كلمۀ «جديد البلى» از باب مجاز است،كلمۀ مستسلمات حال است براى جوارح،و عامل آن هم فعلهاى عاث و سهل است،و«لام»در لرأيت جواب لو مى باشد ،و در عبارت «لهم فى كلّ فظاعة صفة حال لا تنتقل و غمرة لا تنجلى» با بهترين و موجزترين وجه،حال مردگان را چنان بيان فرموده است كه هيچ چيز نمى توان بر آن افزود يا از آن كاست،با تعبير:پوششى از زشتى و درماندگى،سختيها و شدايدى اراده شده كه سراسر وجود اموات را فرا گرفته است ،غذىّ بر وزن فعيل و به معناى مفعول است،يعنى:پرورش يافته با ناز و نعمت.

و يفزع الى السلوه ،يعنى براى آن كه خود را از مصيبتهاى وارده منصرف كند،به عياشيها و خوش گذرانيها دست مى زند ،و خنده اش به دنيا كنايه از مسرور بودن او با دنيا و زنان خواننده و آرايشگر آن و توجّه زياد او به آنها،به لحاظ اين كه شادى انسان از چيزى در صورتى تحقق مى يابد كه بر آن بخندد،و در عبارت بعد خنديدن را نسبت به دنيا داده و فرموده است:دنيا نيز به او مى خندد،كه در اين قسمت مجاز به كار رفته و منظور،رو آوردن دنيا به اوست از باب اطلاق سبب غايى كه رو آوردن دنياست،بر مسبّب كه خندۀ آن است، كلمۀ بينا در اصل«بين»و الف آن از اشباع فتحه پيدا شده است،عيش الغفول زندگانى كه از كثرت خوش گذرانى،غفلت و بى خبرى فراوانى را ببار آورد.

لفظ حسك را،از دردها و بيماريها و گرفتاريهاى روزگار استعاره (1)آورده است،چون اين امور مايۀ آزار و درد مى باشد،و فعل وطى را كه لازمۀ مشبّه به

ص:119


1- استعاره به كار بردن لفظ است در غير ما وضع له،به منظور مبالغۀ در تشبيه،و اگر از لوازم مشبه به در كلام آورده شود استعاره ترشيحيه است مثل:رمتنى بسهم كه نگاه تشبيه به تير شده و رمى كه از خصوصيات تير است در كلام ذكر شده است.ج 1 شرح عربى،ص 43

است به عنوان ترشيح آورده است ،و نيز صفت«نظر كردن»استعاره از رو آوردن مرگ به انسان است.مرگ به او نگاه مى كند،يعنى به او روى مى آورد تا وى را آمادۀ ربودن كند،در اين جا،مرگ مانند يك شكارچى است كه نگاه خود را بر روى صيد انداخته تا در هنگام فرصت او را شكار كند و بربايد،منظور از دو كلمۀ بثّ و نجىّ حالتى از اندوه و خيالهايى است كه بطور معمول در هنگام احساس نزديك شدن مرگ براى انسان دست مى دهد.

فتولّدت فيه فترات علل آنس ما كان بصحّته ،كلمۀ آنس حال و منصوب است زيادى و ما به معناى زمان و كان تامّه است،و بصحّته جار و مجرور، متعلق به آنس مى باشد معناى عبارت چنين است:در حالى كه هنوز از هنگام تندرستيش چيزى نگذشته چنان سست و بى حال افتاده است،كه گويى چندين سال است،مبتلا به بيماريهاى گوناگون مى باشد،و گفته شد،كه(ما)مصدريّه است،و به اين معنى است كه:به حالاتى كه در وقت تندرستى داشت بسيار انس گرفت .

فلم يطفىء ببارد إلاّ ثوّر حرارة...ذات داء ،اين عبارت اشاره به آن است كه وقتى انسان رفتنى است داروها،علاوه بر آن كه از اثر افتاده،خود باعث تشديد بيمارى مى شود (1).

يادآورى:گر چه در حقيقت،مصرف داروى سرد يا گرم،خود سبب نمودار شدن ديگرى نمى شود،بلكه بدن را تقويت و در برابر بيمارى مقاوم مى كند،امّا با تقويت بدن،بر حرارت و برودت غلبه مى كند و باعث معالجۀ بيمار مى شود.

و لا اعتدل بممازج لتلك الطبايع الا امد منها كل ذات داء ،يعنى هر چه از

ص:120


1- به اشعار مفصّل مثنوى مولوى كه بدين مضمون سروده شده مراجعه شود،يكى از ابياتش چنان است: از قضا سركنگبين صفرا فزود روغن بادام خشكى مى نمود.

داروهاى طبيعى را كه مخلوط و مصرف كند،علاوه بر آن كه اعتدالى به وجود او نمى دهد خود مادّۀ بيمارى و مايۀ طول مرض او مى شود،چنان كه در عبارت پيشين يادآورى شد،گر چه داروها خود مادّه و مايۀ امراض نمى شود امّا چون هر چه آن را مصرف مى كند،بر عكس،بيماريهايش شدّت مى يابد،مثل آن است كه داروها خود ماده و مايۀ بيمارى هستند،اين سخن بر طبق متعارف عامه مردم صادر شده است كه معمولا در اين چنين موارد مى گويند:دارو فلانى را مريض كرد و امثال اين .

حتى فتر معلله ،در اين جمله امام(علیه السلام)غايت و نتيجۀ نهايى حالات شخص محتضر را بيان فرموده است،و مراد از كلمه معلّله طبيب اوست،و لال بودن اهل و خانوادۀ او در جواب سائل،اشاره به ساكت بودن آنان در پاسخ كسى است كه احوال او را از آنها جويا مى شود،و لال بودن آنها را به جاى سكوتشان استعاره آورده است،كه مانند اشخاص،زبان از كار افتاده و لال در پاسخ، سكوت اختيار مى كنند،زيرا از يك طرف،به دليل اين كه سالم نيست، نمى توانند خبر از تندرستى او بدهند،و از طرف ديگر دلشان راضى نمى شود كه شدّت بد حالى او را آشكار كنند.

و تنازعوا...من قبله ،منظور،آن گفتگوهايى است كه بطور معمول، خانوادۀ بيمارى كه در دم مرگ است،در بارۀ حالت و پريدگى رنگ چهرۀ او و ديگر خصوصياتش دارند.

فبينا هو كذلك ،مراد حالتى است كه بطور عادت براى آدمى در هنگام آغاز مرگ پيدا مى شود .

ان للموت... ،اين جمله تا آخر خطبه اشاره به فشارها و سختيهاى حال رفتن از اين جهان و جان كندن است چنان كه مى فرمايد،بسيار دردناكتر از آن است كه به وصف در آيد و بتواند انسان حقيقت آن را شرح دهد،بلكه تنها با

ص:121

مقايسه با بيماريهاى سخت و علاج ناپذيرى كه در اين دنيا به انسان مى رسد، مى توان بطور اجمال،مختصرى از آن را تصوّر كرد،تا جايى كه صاحب رسالت(صلی الله علیه و آله)در حال احتضار به درگاه خدا عرض مى كند:«خداوندا:مرا در سكرات موت يارى فرما (1).» چيزى كه پيامبر خدا با كمال ارتباطى كه با حق تعالى دارد،از آن به خدا پناه ببرد،معلوم است كه چه اندازه ناگوار و دشوار است.توفيق از خداوند است.

ص:122


1- اللهم اعنّى على سكرات الموت.

213-گفتار حضرت كه امام(علیه السلام)اين سخنان را در موقع تلاوت اين آيه شريفه بيان فرمود:

اشاره

«رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّهِ» (1)»

إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ جَعَلَ الذِّكْرَ جِلاءً لِلْقُلُوبِ- تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَةِ وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ- وَ تَنْقَادُ بِهِ بَعْدَ الْمُعَانَدَةِ- وَ مَا بَرِحَ لِلَّهِ عَزَّتْ آلاَؤُهُ فِي الْبُرْهَةِ بَعْدَ الْبُرْهَةِ- وَ فِي أَزْمَانِ الْفَتَرَاتِ عِبَادٌ نَاجَاهُمْ فِي فِكْرِهِمْ- وَ كَلَّمَهُمْ فِي ذَاتِ عُقُولِهِمْ- فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقَظَةٍ فِي الْأَسْمَاعِ وَ الْأَبْصَارِ وَ الْأَفْئِدَةِ- يُذَكِّرُونَ بِأَيَّامِ اللَّهِ وَ يُخَوِّفُونَ مَقَامَهُ- بِمَنْزِلَةِ الْأَدِلَّةِ فِي الْفَلَوَاتِ- مَنْ أَخَذَ الْقَصْدَ حَمِدُوا إِلَيْهِ طَرِيقَهُ وَ بَشَّرُوهُ بِالنَّجَاةِ- وَ مَنْ أَخَذَ يَمِيناً وَ شِمَالاً ذَمُّوا إِلَيْهِ الطَّرِيقَ- وَ حَذَّرُوهُ مِنَ الْهَلَكَةِ- وَ كَانُوا كَذَلِكَ مَصَابِيحَ تِلْكَ الظُّلُمَاتِ- وَ أَدِلَّةَ تِلْكَ الشُّبُهَاتِ- وَ إِنَّ لِلذِّكْرِ لَأَهْلاً أَخَذُوهُ مِنَ الدُّنْيَا بَدَلاً- فَلَمْ تَشْغَلْهُمْ تِجَارَةٌ وَ لاَ بَيْعٌ عَنْهُ- يَقْطَعُونَ بِهِ أَيَّامَ الْحَيَاةِ- وَ يَهْتِفُونَ بِالزَّوَاجِرِ عَنْ مَحَارِمِ اللَّهِ فِي أَسْمَاعِ الْغَافِلِينَ- وَ يَأْمُرُونَ بِالْقِسْطِ وَ يَأْتَمِرُونَ بِهِ- وَ يَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ وَ يَتَنَاهَوْنَ عَنْهُ- فَكَأَنَّمَا قَطَعُوا الدُّنْيَا إِلَى الْآخِرَةِ وَ هُمْ فِيهَا- فَشَاهَدُوا مَا وَرَاءَ ذَلِكَ- فَكَأَنَّمَا اطَّلَعُوا غُيُوبَ أَهْلِ الْبَرْزَخِ فِي طُولِ الْإِقَامَةِ فِيهِ- وَ حَقَّقَتِ الْقِيَامَةُ عَلَيْهِمْ عِدَاتِهَا- فَكَشَفُوا غِطَاءَ ذَلِكَ لِأَهْلِ الدُّنْيَا- حَتَّى كَأَنَّهُمْ يَرَوْنَ مَا لاَ يَرَى النَّاسُ وَ يَسْمَعُونَ مَا لاَ يَسْمَعُونَ- فَلَوْ مَثَّلْتَهُمْ لِعَقْلِكَ فِي مَقَاوِمِهِمُ الْمَحْمُودَةِ- وَ مَجَالِسِهِمُ الْمَشْهُودَةِ- وَ قَدْ نَشَرُوا دَوَاوِينَ أَعْمَالِهِمْ- وَ فَرَغُوا لِمُحَاسَبَةِ أَنْفُسِهِمْ عَلَى كُلِّ صَغِيرَةٍ وَ كَبِيرَةٍ- أُمِرُوا بِهَا فَقَصَّرُوا

ص:123


1- سوره نور(24)آيه(37) [1]يعنى:مردانى كه بازرگانى و خريد و فروش آنها را از ياد خدا باز نمى دارد.

عَنْهَا أَوْ نُهُوا عَنْهَا فَفَرَّطُوا فيهَا- وَ حَمَّلُوا ثِقَلَ أَوْزَاِرِهمْ ظُهُورَهُمْ- فَضَعُفُوا عَنِ الاِسْتِقْلاَلِ بِهَا- فَنَشَجُوا نَشِيجاً وَ تَجَاوَبُوا نَحِيباً- يَعِجُّونَ إِلَى رَبِّهِمْ مِنْ مَقَامِ نَدَمٍ وَ اعْتِرَافٍ- لَرَأَيْتَ أَعْلاَمَ هُدًى وَ مَصَابِيحَ دُجًى- قَدْ حَفَّتْ بِهِمُ الْمَلاَئِكَةُ- وَ تَنَزَّلَتْ عَلَيْهِمُ السَّكِينَةُ- وَ فُتِحَتْ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ وَ أُعِدَّتْ لَهُمْ مَقَاعِدُ الْكَرَامَاتِ- فِي مَقْعَدٍ اطَّلَعَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ فِيهِ- فَرَضِيَ سَعْيَهُمْ وَ حَمِدَ مَقَامَهُمْ- يَتَنَسَّمُونَ بِدُعَائِهِ رَوْحَ التَّجَاوُزِ- رَهَائِنُ فَاقَةٍ إِلَى فَضْلِهِ وَ أُسَارَى ذِلَّةٍ لِعَظَمَتِهِ- جَرَحَ طُولُ الْأَسَى قُلُوبَهُمْ وَ طُولُ الْبُكَاءِ عُيُونَهُمْ- لِكُلِّ بَابِ رَغْبَةٍ إِلَى اللَّهِ مِنْهُمْ يَدٌ قَارِعَةٌ- يَسْأَلُونَ مَنْ لاَ تَضِيقُ لَدَيْهِ الْمَنَادِحُ- وَ لاَ يَخِيبُ عَلَيْهِ الرَّاغِبُونَ- فَحَاسِبْ نَفْسَكَ لِنَفْسِكَ فَإِنَّ غَيْرَهَا مِنَ الْأَنْفُسِ لَهَا حَسِيبٌ غَيْرُكَ

لغات

وقره:غفلت،از مادۀ وقر به معناى كرى و ناشنوايى است.

عشوه:نابينايى چشم به واسطۀ تاريكى شب،و در اين جا به معناى غفلت و بى خبرى است.

برهه:زمان طولانى برزخ:عالم پس از مرگ يهتفون:صيحه و فرياد مى زنند.

نشح:صدايى كه هنگام گريه در گلوى انسان مى پيچد.

منادح:جمع مندح،جاى پهن و پر وسعت.

ترجمه

«پروردگار سبحان،ياد خود را روشنى بخش دلها قرار داد كه در اثر آن،پس از سنگينى گوش،مى شنوند و پس از كم سويى چشم،مى بينند و پس از دشمنى،فرمان برى و اطاعت مى كنند،پيوسته براى خداوند-كه بخششهايش ارجمند است-در هر دوره و زمانى بندگانى داشته كه به انديشۀ آنان الهام مى كرده و در وادى خردهايشان با آنان سخن مى گفته است،اينان به نور بيدارى،در چشمها و گوشها و دلها نور مى افشانند، روزهاى خدا را به ياد مردم مى آورند و آنها را از عظمت مقام الهى مى ترساندند،آنان همانند راهنمايان بيابان بودند كه هر كسى راه درست پيشه كند بستانيد و او را مژدۀ رستگارى دهند و آن را كه راستگرا يا

ص:124

چپگرا (1)باشد نكوهش كنند و از هلاكت بر حذر دارند و آنان بدين طريق روشنگرانى در آن تاريكيها و راهنمايانى در آن پرتگاهها بودند،كسانى كه اهل ذكر و ياد خدا هستند چنان آن را به جاى دنيا برگزيده اند كه حتى لحظه اى بازرگانى و خريد و فروش دنيا آنان را از ياد خدا باز نمى دارد،روزهاى زندگى را با ذكر او بسر مى برند،و با فريادهايى كه از ارتكاب كارهاى حرام،مانع شود،در گوش غفلت كنندگان بانگ مى زنند،به عدل و نيكى ندا در مى دهند و خود نيز به آن عمل مى كنند،مردم را از بديها باز مى دارند و خود از آن مى پرهيزند،گويا اينها دنيا را گذرانده و به آخرت رسيده اند و آنچه در پى اين جهان مادى است به چشم ديده اند،و گويى كه بر احوال پنهان برزخيان در مدّت اقامت آن جا اشراف و آگاهى كامل دارند،و رستاخيز،نويدهايش را بر آنها محقّق ساخته است، اينها،پردۀ آن جهان را از جلو چشم مردم دنيا برداشته اند،گويا ايشان چيزهايى را مى بينند كه مردم نمى بينند و مى شنوند آن را كه ديگران نمى شنوند.

اگر با نيروى عقل ايشان را در جايگاههاى پسنديده و مراتب شايسته مشاهده كنى،در حالى كه نامۀ اعمال خود را باز كرده و به سبب دستورهاى كوچك و بزرگى كه از آن سرپيچى كرده و يا آنچه را كه از آن نهى شده،تقصير كرده و مرتكب شده اند و بارهاى سنگين گناهان كه پشت آنان را خم كرده است، خود را مورد محاسبه قرار داده اند و سپس گريه را در گلو شكستند و ناله و فرياد سر دادند،با خود به سؤال و جواب پرداخته،و به سوى پروردگارشان از روى پشيمانى و اقرار به گناه،ناله و فرياد بر مى آورند،در اين حال آنها را خواهى يافت كه پرچمهاى هدايت و رستگارى و چراغهاى ميان تاريكهايند،فرشتگان دور آنها را گرفته اند،و سكون و آرامشى برايشان نازل و درهاى آسمان بر روى آنان بازگشته و جايگاههاى ارجمند براى نشستن آنها آماده است،جايى كه خداوند بر آن نظر رحمت انداخته آنها را مى نگرد و از كوشش آنان خشنود است و

ص:125


1- و من اخذ يمينا و شمالا.

مقامشان پسنديده،ايشان در حالى كه به مناجات با خدا نسيم عفو و بخشش را احساس مى كنند،گروگان نيازمندى به فضل و كرم خداوند و اسير تواضع و فروتنى در برابر عظمت و بزرگوارى او هستند،بسيارى اندوه دلها و كثرت گريه، چشمهاى آنان را مجروح كرده است،براى هر درى كه راه رغبت و توجه به سوى خداست آنان را دست كوبنده اى است،از كسى درخواست مى كنند كه سختى و تنگدستى براى او معنا ندارد و خواستار از او نوميد نمى شود،اكنون به خاطر خود به حساب خويشتن برس كه نفوس ديگر،حساب رسى غير از تو دارند .»

شرح

ان اللّه سبحانه...بعد المعانده ،براى روشن شدن اين فرمايش امام نخست بايد به معناى ذكر و فضيلت و فايدۀ آن اشاره شود،امّا معناى آن،از برخى موارد چنان معلوم مى شود كه ذكر به معناى قرآن است، «وَ هذا ذِكْرٌ مُبارَكٌ أَنْزَلْناهُ» (1)»كه مراد قرآن است،و بعضى گفته اند مراد از ذكر،حمد و ستايش و تسبيح و تكبير و تهليل و ثناى خداوند است.

ارزش و فضيلت ذكر در قرآن:در موارد بسيارى از اين كتاب شريف، خداوند امر به ذكر فرموده است كه از جملۀ آنها:

الف- «فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ» (2)».

ب- «اذْكُرُوا اللّهَ ذِكْراً كَثِيراً» (3).» ج- «فَإِذا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفاتٍ فَاذْكُرُوا اللّهَ» (4)

ص:126


1- سوره انبياء(21)آيه(49)، [1]يعنى:و اين قرآن كتابى است با اندرز و تشكر و بركت بسيار كه ما آن را (براى هدايت و سعادت خلق)فرستاديم.
2- سوره بقره(2)آيه(151)، [2]يعنى:پس مرا ياد كنيد تا من نيز به ياد شما باشم.بقيه آيه: «أَ فَأَنْتُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ» .
3- سوره احزاب(33)آيه(41)، [3]يعنى:خداى را با فراوانى ياد كنيد.
4- سوره بقره(2)آيه(98)، [4]يعنى:هر گاه از عرفات باز گشتيد به ياد خدا بپردازيد.

د- «فَإِذا قَضَيْتُمْ مَناسِكَكُمْ فَاذْكُرُوا اللّهَ» (1).» ارزش و فضيلت ذكر از روايات:الف-پيامبر اكرم مى فرمايد:«كسى كه در ميان غافلان به ذكر خدا بپردازد همانند كسى است كه به جنگ ادامه مى دهد، در ميان گروهى كه از جنگ فرار مى كنند. (2)» ب-رسول خدا فرمود:خداوند مى فرمايد:تا موقعى من با بنده خود هستم كه به ذكر من مشغول و لبانش به ياد من متحرك باشد.انا مع عبدى ما ذكرنى و تحرّكت بى شفتاه.

ج-و نيز فرمود ياد خدا از همۀ اعمال،بهتر،فرزند آدم را از عذاب دوزخ مى رهاند،عرض شد.يا رسول اللّه،جهاد در راه خدا چطور:فرمود جهاد در راه خدا هم به فضيلت ذكر نمى رسد،مگر آن كه چنان بجنگى كه شمشيرت بشكند و اين را سه مرتبه فرمود.و نيز فرمود:من احبّ ان يرتع فى رياض الجنّه فليكثر منه ذكر اللّه،يعنى كسى كه دوست دارد در باغهاى فردوس متنعم باشد،فراوان ذكر خدا بگويد.و جز اينها.

فايده ذكر خدا و شرطهاى آن:ذكر خدا موقعى سودمند و مؤثر است كه پيوسته و مداوم يا حدّاقل در بيشتر اوقات،و نيز همراه با حضور قلب باشد،و گرنه فايده چندانى ندارد،و ياد خدا با وجود اين دو شرط بر همۀ عبادتها تقدم دارد بلكه روح و چكيده و نتيجۀ نهايى كليۀ اعمال عبادى است،ذكر خدا را آغازى است كه سبب انس به او مى شود و انجام و پايان آن معلول انس به اوست،بدين توضيح كه:شخصى كه به چيزى علاقه مند است،در آغاز كارگاهى براى اين كه آن را محبوب خود قرار دهد و دلش را از زنگار وسواس در اين امر پاك كند لازم است با زحمت و رنج هم كه شده زبان را پيوسته با ياد

ص:127


1- سوره بقره(2)آيه(200)، [1]يعنى:موقعى كه از اعمال حج فراغت يافتيد ذكر خدا بگوييد.
2- ذاكر اللّه فى الغافلين كالمقاتل فى الفارّين.

او گويا كند و در نتيجۀ اين امر با او انس پيدا كرده و درخت دوستى نسبت به آن موضوع در دل او ريشه دار خواهد شد،نمونۀ اين مطلب،فراوان اتفاق مى افتد كه شخصى پيش ما،از كسى كه شايد او را نشناسيم يا حتّى علاقه اى به او نداريم،مدح و ستايش مى كند و پيوسته اوصاف حميدۀ او را براى ما مى ستايد، اين بيانات باعث مى شود كه،محبت آن شخص ناشناس در دل ما جاى بگيرد و اين محبتى كه از او به دل ما آمده است وسيله اى مى شود كه ما خود به توصيف او بپردازيم و حتى نتوانيم خود را از مدح و ثناى او باز بداريم،از اين رو، مى گويند:كسى كه چيزى را دوست دارد زياد از او ياد مى كند و آن كه بسيار از چيزى ياد كند،اگر چه از روى تكلّف و زحمت باشد،به آن چيز انس و عادت پيدا مى كند،آرى ذكر خدا نيز چنين است:در آغاز امر با زحمت انجام مى شود ولى اگر پيوسته باشد نتيجه و ثمرۀ آن دوستى و محبت و انس با خداست چنان انسى كه آدمى را وادار به ذكر خدا مى كند و حتى خوددارى از ياد خدا برايش رنج آور خواهد بود،و بدين جهت برخى از عرفا گفته اند:بيست سال قرآن را با رنج خواندم و سپس بيست سال از آن بهره بردم.بديهى است كه اين بهره بردن جز با انس و الفت حاصل نمى شود و آن نيز فراهم نمى شود جز اين كه پيوسته به آن ادامه دهد،تا حدى كه رنج و زحمت تبديل به عادت و طبيعت شود،و آن گاه كه انس با خدا حاصل شد از غير خدا بريده مى شود،و در هنگام مرگ، بكلى از غير خدا جدا مى شود و در قبر هيچ يك از اهل و مال و فرزند و دوستى با او نمى ماند،جز محبوبش كه پيوسته به ياد اوست،و با قطع رابطه با همۀ امور دنيا و آنچه كه در آن است از ذكر و ياد خدايش بهره مند است و لذّت مى برد، بنا بر اين جملۀ:«جعله جلاء»اشاره به فايدۀ ذكر خداوند و مداومت بر آن است كه نفوس را آمادۀ عشق و علاقۀ به محبوب مورد ذكر و اعراض و انصراف از غير او مى گرداند،و امام(علیه السلام)لفظ: «جلاء» را استعاره فرموده است براى بر طرف

ص:128

كردن و زدودن تمام ماسواى دوست،از لوح دل،به وسيله ذكر،همچنان كه لكّه ها و زنگارهاى روى آينه را با صيقل مى زدايند،و آن را جلا مى دهند.

امام(علیه السلام)در الفاظ چهارگانۀ زير مجاز به كار برده و سبب را به جاى مسبب ذكر فرموده است:

1-سمع براى توجّه كامل قوّۀ شنوايى به آنچه از جانب خداوند مى آيد كه شنيدنى است،مانند اوامر و نواهى و بقيه دستورها.

2-وقره به جاى إعراض و توجه نكردن به آن دستورها.

3-لفظ:بصر در مورد ادراك حقايق و چيزهايى كه شايستۀ درك و فهميدن است.

4-كلمۀ عشوه را نيز به عنوان مجاز از درك نكردن و تعمق نداشتن در حقايق و واقعيّتها آورده است.مقصود از انقياد،تسليم دلها در برابر حق و سير و سلوك در آن راه است،پس از آن كه منحرف بوده و با آن عداوت و دشمنى داشته اند .

و ما برح...عقولهم ،اين فرمايش امام(علیه السلام)اشاره است به آن كه در هيچ زمانى از مدتهاى طولانى گذشته كه اكثريت مردم دورۀ فترت را مى گذراندند و انديشه هاى وحى و دستورهاى پيامبران الهى دستخوش فراموشى جامعه شده بود،عالم وجود از بندگان خاصّ خدا و اولياى او خالى نبوده است،آن بندگانى كه حقّ تعالى خود را به آنها شناسانده و بر افكار و انديشه هاى آنان تصويرهاى حق را نقش كرده و اسرار هدايت را بر ايشان مكشوف فرموده است.

حضرت از اين الهامها و مكاشفه ها،به سخن گفتن خداوند و راز گويى با آنها تعبير فرموده است.

فاستصبحوا...و الافئده ،يعنى از چراغ روشنگر بيدارى كسب نور كردند.مقصود از بيدارى دلها،زيركى و آمادگى آن براى كمالهايى است كه

ص:129

شايسته آن است،و نور آن بيدارى،آن حالتى است كه به سبب اين استعداد بر دلها افاضه مى شود.و بيدارى چشمها و گوشها كه در سخن امام آورده شده به اين گونه حاصل مى شود كه سخنان سودمند را بشنوند و حوادثى را كه واقع مى شود،با ديدۀ عبرت ببينند و از اين راه بر كمالات نفسانى خويش بيافزايند،و نورهاى بيدارى در چشمها و گوشها عبارت از نورانيّت معنوى روشندليهايى است كه در پى آن بينايى و شنوايى عبرت آميز براى انسان حاصل مى شود .

پس از بيانات فوق امام(علیه السلام)به وصف ديگر اولياى خدا و اهل ذكر پرداخته است كه آنان با تذكر ايام اللّه يعنى روزهايى كه در تاريخ منشأ حوادث عظيمى بوده،مردم را به عبرت گرفتن وادار مى كند،و معلوم است كه ذكر ايام اللّه كنايه از شدايد و سختيهايى است كه بر ملتهاى گذشته واقع شده و چون بيشتر آن شدتها در چنين روزهاى با عظمتى رخ داده است از باب مجاز توجه به ايام اللّه را يادآورى فرموده است يعنى نام محل را ذكر و ارادۀ حالّ كرده است،و مقصود از مقام خدا،عظمت و جلال اوست كه انگيزۀ خوف از وى مى باشد.

امير المؤمنين(علیه السلام)اهل ذكر را به كسانى تشبيه كرده است كه در بيابانها راه را به مردم نشان مى دهند زيرا ايشان نيز انسانها را به سوى حقيقت كه خداست راهنمايى مى كنند،و همچنان كه نشان دهندگان راه،مردمى را كه راه درست را گرفته و مى روند،مى ستايند و به آنان مژدۀ رسيدن به مقصد مى دهند و كسانى را كه از جادّۀ مستقيم به طرف چپ يا راست انحراف يابند توجّه داده از گم گشتگى و سردرگمى مى ترسانند،اهل ذكر و اولياى خدا نيز روندگان راه مستقيم هدايت و طريق الهى را مى ستايند و به آنها مژده و بشارت رستگارى و نجات از بدبختيها مى دهند،و در مقابل،كسانى را كه از راه حق منحرف شوند يعنى راه افراط يا تفريط را پيش گيرند،نكوهش كرده و ايشان را از هلاكت ابدى بر حذر مى دارند .

ص:130

و كانوا كذلك ،آنان چنان كه وصف كرديم بودند يعنى چراغهاى هدايت در تاريكيهاى جهل و راهنمايان نجات از اشتباهات بودند.امام(علیه السلام)در اين عبارت دو لفظ را به عنوان استعاره از راهنمايان حقيقت ذكر كرده است.

1-لفظ مصابيح كه به معناى چراغهاست،به اعتبار آن كه با اعمال نيك و كمالات خود،راه مردم را به سوى خدا روشن مى كنند.

2-ادلّه نشان دهندگان راه،بدان جهت كه مردم را به طريق حق راهنمايى و براى آنان حق را از باطل جدا و مشخص مى كنند .

و انّ للذّكر اهلا...ايّام الحيوة ،اهل ذكر خدا،همان گروهى كه برخى از ويژگيهايشان گذشت،پيوسته و در همه حال با تمام وجود به ذكر او مشغولند تا حدى كه دوستى و محبت وى نقش ضمير آنها شده و بجز او دوست داشتنيهاى دنيا همه چيز را فراموش كنند،و دليل چنين محبتى آن است كه نام او و ياد او را دوست بدارند و ذكر او را بجاى تمام بهره ها و خوشيهاى دنيا برگزينند،و هيچ گونه داد و ستد دنيا و سود و بهرۀ آن،آنان را به خود متوجه نكنند و سرانجام زندگانى را با ياد دوست و ذكر خدايشان سپرى سازند .

و يهتفون...و يتناهون عنه ،اين چند جمله اشاره به صورتهاى گوناگون اطاعت و فرمانبردارى از دستورهاى الهى است،و اين كه اهل ذكر در هر كار و در همۀ احوال به عبادت و پرستش حق تعالى اشتغال دارند و اين خود از نتيجه هاى ذكر و دوست داشتن مورد ذكر است،زيرا آدمى هر كسى را كه دوست بدارد،راه او را پيش مى گيرد،و بر خلاف رويّۀ او قدم بر نمى دارد و حتى از اين كار و روش خود شادمان مى شود و لذت مى برد .

فكانّما قطعوا...عداتها...ما لا يسمعون ،امام(علیه السلام)در اين قسمت از سخنان خود،حال اهل ذكر را به دليل آن كه به خداوند و كتابهاى آسمانى و پيامبران او اطمينان كامل دارند و احوال قيامت را محقق مى دانند و وعدو وعيدهاى آن را

ص:131

با عين اليقين مشاهده كرده اند،به حالت انقطاع از دنيا و ديدار اهل برزخ،تشبيه فرموده است،يعنى گويا،اهل ذكر از دنيا رفته و برزخيان را ديده و بر حال آنان و طولانى بودن اقامتشان در آن عالم اشراف كامل دارند،و از اين رو با زبانهاى گويا و بيانهاى رسا،و صفاى باطن و نورانيت روح كه بر اثر رياضتهاى طولانى و عبادتهاى مداوم براى آنان پيدا شده است،پوشش و حجاب آن عالم را از جلو ديد اهل دنيا كنار زده اند،و اين پاكدلان به دليل آن كه از ديدنيها و شنيدنيهايى خبر مى دهند كه مردم از درك آن عاجزند،گويا با چشمها و گوشهاى خود چيزهايى را مى بينند و مى شنوند كه ديگران آنها را حسّ نمى كنند،سبب اين كه ارواح در دنيا از درك احوال آخرت ناتوانند،آن است كه روح در دنيا به بدن تعلق و وابستگى دارد و ادارۀ بدن بر عهدۀ اوست،و فرو رفتن در زرق و برق دنيا جلو درك كامل را مى گيرد،ولى اهل ذكر خدا كه وصفشان گذشت با ادامۀ ذكر و رياضتها و عبادتهاى خالصانه،خود را از تعلقات دنيا بدور داشته و روح را از آلودگيهاى مادّى صفا داده اند،از اين رو صفحۀ دل آنها مانند آينه اى صيقل يافته،خالى از هر گونه تيرگى شده است،چنان كه نور الهى بر آن تابيده و صورت حقايق در آن نقش بسته است،و بدين جهت راه نجات را از مسير هلاكت تشخيص داده و با ديدۀ يقين آن را مى بينند و راه خود را با بصيرت مى پيمايند،و مردم را از روى آگاهى به سوى حقيقت هدايت مى كنند،و از چيزهايى كه با ديدۀ حق بين مشاهده كرده و با گوش عقل شنيده اند،خبر مى دهند،و چون اين امر براى آنان خيلى روشن و عادى است،اين مشاهدات در نظر آنها شبيه چيزهايى است كه مردم با حواس ظاهر خود مشاهده مى كنند از اين جهت امام فرموده كه آنها چيزهايى را مى بينند و مى شنوند كه ديگران درك نمى كنند .

فلو مثّلتهم بعقلك ،يعنى اگر اولياى خدا و اهل ذكر و اعمال آنان را در ذهن خود مجسّم كنى در حالى كه در مقام عبادت قرار گرفته و به ذكر او نشسته اند،و

ص:132

منظور از «دواوين اعمالهم» صفحات ذهن آنها و كارها و عبادتهايى است كه انجام داده اند و در ذهن آنان نقش بسته است،و مقصود از نشر آن است كه راجع به كارهاى گذشتۀ خود به جستجو مى پردازند و مثل آن كه صفحات گذشتۀ كتابى را ورق بزنند،به بررسى اعمال گذشتۀ خود اشتغال مى ورزند.

حرف واو در جملۀ: و فرغوا... براى توضيح مطلب و بيان معناى محاسبه است زيرا همچنان كه در محاسبه هاى تجارتى دنيا هر حسابگرى نياز به طرف مقابلى دارد كه با وى در بارۀ سرمايه و سود و زيان صحبت كند تا اگر زياد آورده سهم خود را برداشت كند و اگر كم آورده او را ضامن دانسته كه در آينده جبران كند،در مورد آخرت هم طرف محاسبۀ انسان نفس امّارۀ اوست، و سرمايۀ او،واجبهاى دينى و سودش مستحبّات و فضايل اخلاقى و زيان آن هم گناهان است،و زمان اين تجارت هم،روزى است كه بر او گذشته،بنا بر اين بر هر بنده اى از بندگان خدا لازم است در آخر هر روز از نفس خود بازجويى كند و بر همه حالات و حركات،او را محاسبه كند،و ببيند اگر وظايف خود را درست انجام داده او را تشويق و خداى را شكر كند و اگر انجام نداده او را بر بجا آوردن قضاى آن وادار كند و اگر به صورت ناقص كار كرده است كارى كند كه با انجام دادن نوافل و مستحبات آن را جبران كند،امّا اگر مرتكب گناه شده است او را ملامت كند و مورد مجازات و عقوبت قرار دهد و بدين طريق آن اندازه از وقت و عمر را كه در معصيت و گناه تلف كرده حق خود را از او بگيرد،چنان كه بازرگان با شريك خود اين كار را انجام مى دهد،در حساب دنيا حتى از دانه و كمتر از آن نمى گذرد تا دخل و خرج كم و زيادى آنها مشخص شود،و شايسته است كه بندۀ خدا از فريبكارى نفس و دغلبازى آن بپرهيزد زيرا نفس بسيار حيله گر و مكّار است،بايد تمام آنچه را كه روز قيامت در پيشگاه حق تعالى حساب مى شود امروز مورد دقت و محاسبه قرار دهد،از باب مثال

ص:133

نفس خود را وادار كند تا از تمام سخنانى كه در طول روز گفته و نگاههايى كه انجام داده و انديشه هايى كه در خاطرۀ او پيدا شده و نشستن و برخاستنها و خوردن و آشاميدنها و حتى حركتها و سكونهايش جواب درست بدهد و چون معلوم شد كه در همۀ آن موارد وظيفه را انجام داده است آن مقدار به نفع او محاسبه شود و بقيۀ كارها بر عهده او مى ماند كه بايد در كتاب قلبش بنويسد.

بايد دانست كه نفس در حكم مديونى است كه بايد از او مطالبه ديون كرد.

در بعضى امور بايد از او جريمه و غرامت و در مواردى با توسّل به قانون،اصل آن را بگيرد،و اين امر در صورتى امكان دارد كه محاسبۀ دقيق انجام و تمام مطالب روشن شود،و شايسته است كه انسان در تمام عمر هر روز در يك ساعت معين تمام اعضاى ظاهر و باطن خود را مورد محاسبه قرار دهد، همان طور كه از توبة بن صمه كه شخصى از اهل رقّه بود نقل شده است كه يك روز با خود حساب كرد،ديد،شصت سال از عمرش گذشته است كه قريب بيست و يك هزار و پانصد روز مى شود،ناگهان فرياد زد كه واى بر من چگونه با بيست و يك هزار گناه به حضور پروردگار بروم،در همان حال غش كرد و بر زمين افتاد،وقتى كه اطرافيان آمدند او را مرده يافته و شنيدند كسى مى گويد:

خوشا به حالت كه زود روانۀ فردوس برين شدى!،اين گونه بايد آدمى خويش را مورد محاسبه قرار دهد،آرى اگر انسان در مدت عمر خود در مقابل هر گناه كه انجام داده يك پاره سنگ در گوشه اى از منزل خود مى انداخت در اندك مدتى خانه اش پر از سنگ مى شد،امّا افسوس كه اين موجود دقت نمى كند و دو فرشته مامور انسان كارهاى او را ضبط مى كنند چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

«أَحْصاهُ اللّهُ وَ نَسُوهُ» (1)

ص:134


1- سوره مجادله(58)آيه(6)، [1]يعنى،خدا تمام كارهاى آنها را به شماره ضبط فرموده و آنها فراموش كرده اند.

با توضيحاتى كه گذشت،جملۀ و فرغوا لمحاسبة انفسهم... ندم و اعتراف و اشاره به ناراحتى وجدانى و شرمسارى آنهاست كه از تقصيرها و زيانهاى معنوى و عبادى برايشان به وجود مى آيد،و سپس امام(علیه السلام)حالاتى را كه براى انسان پس از محاسبه و توجه به تقصيرات و پشيمانيش پيدا مى شود بيان فرموده است كه در آغاز توبه،نخست از غصه،گريه در گلويش گره مى شود و سپس با صدا گريه آغاز مى كند و پس از آن به ضجّه و فرياد مى پردازد،و در پيشگاه پروردگار به گناه خود اعتراف مى كند و در نهايت براى جبران خطاهاى گذشته به عمل مى پردازد،بنا بر اين نخستين مقام او توبه و لوازمى است كه ذكر شد و سرانجام سرگذشت او،متوسل شدن به اعمال در آينده است .

لرايت...الراغبون ،از اين جا به بعد،امام(علیه السلام)حالات پسنديدۀ اهل ذكر را توصيف و بيان مى فرمايد،و جملۀ لرأيت جواب شرط. فلو مثّلتهم است و امام(علیه السلام)لفظ أعلام و مصابيح را براى آنها استعاره آورده است،زيرا آنان،راهنمايان به سوى خدا و روشنى بخش راه او هستند،صفت ديگر آنها آن است كه ملائكه پيرامونشان را احاطه كرده اند،اين جمله اشاره به آن است كه سراسر وجود آنان را توجّه به خدا فرا گرفته است،زيرا بر اثر ذكر و عبادت آماده شده اند كه انوار الهى به توسط ملائكه كرّوبين بر وجودشان افاضه شود.

و تنزّلت عليهم السكينه ،اين جمله اشاره به آن است كه در اين هنگام نفوس اهل ذكر آمادۀ افاضۀ(سكينه)تسكين و آرامش از جانب خداوند شده است،و اين سوّمين مرحله است كه براى سالك الى اللّه پس از:طمأنينه حاصل مى شود (1).انسان وقتى به اين مرحله مى رسد كه بر اثر جلوه هاى

ص:135


1- سكينه آرامشى است كه حق بفرستد بر دل دوستان خويش آزادى آن دلها را،طمأنينت،آرامشى است با انس.از كتاب صد ميدان خواجه عبد اللّه انصارى ص 46.

معرفت و نورانيّت چنان حالتى پيدا مى كند كه آنچه پيش از آن برايش ترس آور بود و بدون خواست او بر وى وارد مى شد،هم اكنون مايۀ انس و الفت او شده و با درخواست و ارادۀ خودش حاصل مى شود،پس از اين قسمت امام(علیه السلام) مى فرمايد:درهاى آسمان بر روى آنان گشوده شده است،و اين جمله كنايه است از اين كه درهاى آسمان جود و كرم پروردگار به منظور افاضۀ كمالات بر آنان باز شده است،چنان كه در قرآن كريم بيان فرموده است: «فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ» (1)منظور از «مقاعد كرامات» كه براى اهل ذكر آماده شده است،درجه ها و مراتب راه يافتن به پيشگاه حق تعالى است كه در اين هنگام خداوند بر آنها كمال اشراف را دارد و از سعى و كوشش آنان براى انجام دادن كارهاى نيك و ذكر و عبادت،خشنود است و قرار گرفتن آنها را در اين مقام مى ستايد .

يتنسّمون بدعائه روح التجاوز ،يعنى خدا را مى خوانند و مى خواهند كه از گناهانشان درگذرد و آن را سبب قطع فيض خود از آنان قرار ندهد،و البتّه معلوم است كه در اين جا مراد از گناهان و تقصيرات ترك اولى است زيرا كه اين اولياى بزرگ الهى گناهى را مرتكب نمى شوند.حضرت امير(علیه السلام)در اين حالت از اهل ذكر و اولياى خدا نخست به گروگان و سپس به اسيران تعبير فرموده است،زيرا آن چنان خود را نيازمند به خدا احساس مى كنند كه هيچ پناهگاه ديگرى براى خود نمى بينند تا به سويش رجوع كنند،مانند گروگانها كه در پيش گروگيرندگان مى باشند،و همچنان كه اسيران در برابر كسى كه آنان را به اسيرى گرفته زبون و تسليمند ايشان نيز در پيشگاه عظمت و هيبت الهى،رام و تسليمند.

جرح...عيونهم ،اين سوز دل و گريۀ زياد بدين علت است كه پس از

ص:136


1- سوره قمر(4)آيه(10)، [1]يعنى:با فرو ريختن سيلاب درهاى آسمان را گشوديم.

محاسبۀ نفس،به خيانت آن و زيانهايى كه در طول عمر براى آنان كسب كرده است آگاه شده اند .

لكلّ باب...يد قارعة ،امام(علیه السلام)با بيان اين كه،اهل ذكر و اولياى خدا تمام درهاى تضرع و زارى به سوى خدا را مى كوبند به اين مطلب اشاره فرموده است كه تمام افكار و انديشه هاى خود را متوجه قبلۀ حقيقت كرده اند تا از اشراقها و درخشندگيهاى وجود حق تعالى كسب نور و از درياى بى پايان كرم او طلب جود و بخشش كنند.

يسألون...المنادح ،در اين قسمت به گستردگى فضل و بخشش خداوند و اين كه ذات اقدس او كريمترين كريمان است اشاره شده تا بيان كند كه او سزاوارترين بخشنده اى است كه بايد از او خواست و شايسته ترين مقامى است كه بايد به او ناليده تا آنچه مورد ميل و رغبت است ببخشايد .

فحاسب نفسك... ،در آخرين مرحله،حضرت پس از شرح حالات اهل ذكر و سرانجام كار آنها به عنوان نصيحت مى فرمايد،اى انسان خويشتن را درياب و هم اكنون حساب كار خود را بكن زيرا نفسى كه در اين جهان صاحبش آن را مورد محاسبه قرار ندهد،در قيامت خداوند متعال كه سريعترين حسابگران است به حساب آن خواهد رسيد،در حقيقت اين فرمايش اخير امام جمله اى است تهديدآميز،براى كسانى كه در دنيا از حساب كردن نفس خود غفلت مى كنند.

ص:137

214-از خطبه هاى آن حضرت،اين خطبه را حضرت موقع تلاوت آيۀ شريفۀ

اشاره

«يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ ما غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ» »بيان فرمود:

(1)

أَدْحَضُ مَسْئُولٍ حُجَّةً وَ أَقْطَعُ مُغْتَرٍّ مَعْذِرَةً- لَقَدْ أَبْرَحَ جَهَالَةً بِنَفْسِهِ- يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ مَا جَرَّأَكَ عَلَى ذَنْبِكَ- وَ مَا غَرَّكَ بِرَبِّكَ وَ مَا أَنَّسَكَ بِهَلَكَةِ نَفْسِكَ- أَ مَا مِنْ دَائِكَ بُلُولٌ أَمْ لَيْسَ مِنْ نَوْمَتِكَ يَقَظَةٌ- أَ مَا تَرْحَمُ مِنْ نَفْسِكَ مَا تَرْحَمُ مِنْ غَيْرِكَ فَرُبَّمَا تَرَى الضَّاحِيَ مِنْ حَرِّ الشَّمْسِ فَتُظِلُّهُ- أَوْ تَرَى الْمُبْتَلَى بِأَلَمٍ يُمِضُّ جَسَدَهُ فَتَبْكِي رَحْمَةً لَهُ- فَمَا صَبَّرَكَ عَلَى دَائِكَ وَ جَلَّدَكَ عَلَى مُصَابِكَ- وَ عَزَّاكَ عَنِ الْبُكَاءِ عَلَى نَفْسِكَ- وَ هِيَ أَعَزُّ الْأَنْفُسِ عَلَيْكَ- وَ كَيْفَ لاَ يُوقِظُكَ خَوْفُ بَيَاتِ نِقْمَةٍ- وَ قَدْ تَوَرَّطْتَ بِمَعَاصِيهِ مَدَارِجَ سَطَوَاتِهِ- فَتَدَاوَ مِنْ دَاءِ الْفَتْرَةِ فِي قَلْبِكَ بِعَزِيمَةٍ- وَ مِنْ كَرَى الْغَفْلَةِ فِي نَاظِرِكَ بِيَقَظَةٍ- وَ كُنْ لِلَّهِ مُطِيعاً وَ بِذِكْرِهِ آنِساً- وَ تَمَثَّلْ فِي حَالِ تَوَلِّيكَ عَنْهُ- إِقْبَالَهُ عَلَيْكَ يَدْعُوكَ إِلَى عَفْوِهِ- وَ يَتَغَمَّدُكَ بِفَضْلِهِ وَ أَنْتَ مُتَوَلٍّ عَنْهُ إِلَى غَيْرِهِ- 239 فَتَعَالَى مِنْ قَوِيٍّ مَا أَكْرَمَهُ- وَ تَوَاضَعْتَ مِنْ ضَعِيفٍ مَا أَجْرَأَكَ عَلَى مَعْصِيَتِهِ- وَ أَنْتَ فِي كَنَفِ سِتْرِهِ مُقِيمٌ- وَ فِي سَعَةِ فَضْلِهِ مُتَقَلِّبٌ- فَلَمْ يَمْنَعْكَ فَضْلَهُ وَ لَمْ يَهْتِكْ عَنْكَ سِتْرَهُ- بَلْ لَمْ تَخْلُ مِنْ لُطْفِهِ مَطْرَفَ عَيْنٍ- فِي نِعْمَةٍ يُحْدِثُهَا لَكَ أَوْ سَيِّئَةٍ يَسْتُرُهَا عَلَيْكَ- أَوْ بَلِيَّةٍ يَصْرِفُهَا عَنْكَ فَمَا ظَنُّكَ بِهِ لَوْ أَطَعْتَهُ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَوْ أَنَّ هَذِهِ الصِّفَةَ كَانَتْ فِي مُتَّفِقَيْنِ فِي الْقُوَّةِ- مُتَوَازِيَيْنِ فِي الْقُدْرَةِ- لَكُنْتَ أَوَّلَ حَاكِمٍ عَلَى نَفْسِكَ بِذَمِيمِ الْأَخْلاَقِ- وَ مَسَاوِئِ الْأَعْمَالِ- وَ حَقّاً أَقُولُ مَا الدُّنْيَا غَرَّتْكَ وَ لَكِنْ بِهَا اغْتَرَرْتَ- وَ لَقَدْ كَاشَفَتْكَ الْعِظَاتِ وَ آذَنَتْكَ عَلَى سَوَاءٍ- وَ لَهِيَ بِمَا تَعِدُكَ مِنْ نُزُولِ الْبَلاَءِ بِجِسْمِكَ

ص:138


1- سوره انفطار(82)آيه(5) [1]يعنى:اى انسان چه چيز باعث شد كه بر خداى كريم خود مغرور شدى؟

وَ النَّقْصِ فِي قُوَّتِكَ أَصْدَقُ وَ أَوْفَى مِنْ أَنْ تَكْذِبَكَ أَوْ تَغُرَّكَ- وَ لَرُبَّ نَاصِحٍ لَهَا عِنْدَكَ مُتَّهَمٌ- وَ صَادِقٍ مِنْ خَبَرِهَا مُكَذَّبٌ- وَ لَئِنْ تَعَرَّفْتَهَا فِي الدِّيَارِ الْخَاوِيَةِ وَ الرُّبُوعِ الْخَالِيَةِ لَتَجِدَنَّهَا مِنْ حُسْنِ تَذْكِيرِكَ- وَ بَلاَغِ مَوْعِظَتِكَ- بِمَحَلَّةِ الشَّفِيقِ عَلَيْكَ وَ الشَّحِيحِ بِكَ- وَ لَنِعْمَ دَارُ مَنْ لَمْ يَرْضَ بِهَا دَاراً- وَ مَحَلُّ مَنْ لَمْ يُوَطِّنْهَا مَحَلاًّ- وَ إِنَّ السُّعَدَاءَ بِالدُّنْيَا غَداً هُمُ الْهَارِبُونَ مِنْهَا الْيَوْمَ- إِذَا رَجَفَتِ الرَّاجِفَةُ وَ حَقَّتْ بِجَلاَئِلِهَا الْقِيَامَةُ- وَ لَحِقَ بِكُلِّ مَنْسَكٍ أَهْلُهُ وَ بِكُلِّ مَعْبُودٍ عَبَدَتُهُ- وَ بِكُلِّ مُطَاعٍ أَهْلُ طَاعَتِهِ- فَلَمْ يَجْرِ يُجْزَ فِي عَدْلِهِ وَ قِسْطِهِ يَوْمَئِذٍ خَرْقُ بَصَرٍ فِي الْهَوَاءِ- وَ لاَ هَمْسُ قَدَمٍ فِي الْأَرْضِ إِلاَّ بِحَقِّهِ- فَكَمْ حُجَّةٍ يَوْمَ ذَاكَ دَاحِضَةٌ- وَ عَلاَئِقِ عُذْرٍ مُنْقَطِعَةٌ فَتَحَرَّ مِنْ أَمْرِكَ مَا يَقُومُ بِهِ عُذْرُكَ وَ تَثْبُتُ بِهِ حُجَّتُكَ- وَ خُذْ مَا يَبْقَى لَكَ مِمَّا لاَ تَبْقَى لَهُ- وَ تَيَسَّرْ لِسَفَرِكَ وَ شِمْ بَرْقَ النَّجَاةِ وَ ارْحَلْ مَطَايَا التَّشْمِيرِ

لغات

حجة داحضه:دليل باطل و ابرح جهالة بنفسه:در ناآگاهى نفس خود اصرار ورزيده و از اين عمل شگفت زده و خوشحال است.

بلول:سلامت و تندرستى.

ضاحى:آنچه جلو آفتاب قرار گرفته است.

ممضّ:دردآور.

سطوة:قهر و خشم،و جمع آن سطوات است.

تجلّد:صبر كردن توأم با رنج.

ورطه:هلاكت تعّمدك:تو را مورد قصد قرار داد كنف:با نون ساكن،از چيزى نگهدارى كردن و آن را گرد آوردن،با فتح نون:طرف و جانب آذنك:تو را آگاه كرد منسك:جاى عبادت،در اصل به معناى هر جايى كه در آن تردّد و رفت و آمد باشد و مورد قصد واقع شود.

تحرّى:در جستجوى بهتر،و سزاوارتر بودن و شم برق النجاة:و به سوى درخشندگى بنگر.

ترجمه

«استدلال انسان مغرور در پاسخ،باطل ترين استدلالهاست،و او خود فريب خورده اى است كه غدرش ناپذيرفته ترين غدرهاست و كسى كه نادانيش او را

ص:139

شادمان ساخته مى فرمايد:اى انسان چه چيز تو را بر گناه كردن جرأت داده،و به پروردگارت مغرور ساخته است و به هلاكت خويش علاقه مند كرده است؟آيا اين بيمارى تو بهبودى و اين خواب تو بيدارى ندارد؟چرا همان گونه كه به ديگران رحم مى كنى بر خودت ترحّم نمى كنى؟هر گاه كسى را در مقابل آفتاب سوزان بيابى بر او سايه مى افكنى،و يا بيمارى ببينى كه سخت ناتوان شده است،از رحم بر او گريه سر مى دهى،پس چه چيز تو را بر اين بيماريت شكيبا و بر اين مصيبتها صبور ساخته و از گريه بر خويشتن تسلاّ داده است؟در حالى كه هيچ چيز براى تو گراميتر از خودت نيست،و چگونه ترس از فرود آمدن بلاى شبانه-در حالى كه از شدت گناه در ورطۀ هلاكت فرو رفته باشى تو را از خواب بيدار نمى كند؟پس اين بيمارى و سستى را كه در قلبت افتاده با عزم راسخ مداوا كن و اين خواب غفلتى را كه در چشمهايت قرار گرفته با بيدارى بر طرف ساز،فرمان خدا را گردن بنه و با ياد او انس بگير.بهوش باش كه وقتى تو از حق تعالى رو برمى گردانى او با دادن نعمت به تو روى مى آورد،به عفو و بخشش خويش دعوتت مى كند و فضل و بركاتش را شامل حالت مى كند،امّا تو همچنان به او پشت كرده و به ديگرى روى مى آورى،بلند مرتبه باد خداوندى كه با اين قدرت عظيم،كريم است،امّا تو با اين ضعف و حقارت چه جراتى بر معصيت او دارى!و حال آن كه در كنف نعمتش قرار دارى و در فراخناى فضل و رحمتش در حركتى،امّا او فضل خويش را از تو منع نكرده و پردۀ گناهانت را ندريده است،بلكه حتى يك چشم بر هم زدن از دايرۀ لطفش بيرون نبوده اى،يا در نعمتى قرار دارى كه به تو بخشيده است يا در گناهى كه از آن پرده پوشى كرده است و يا بلا و مصيبتى كه از تو بر طرف ساخته است،پس اگر از در اطاعتش در مى آمدى چگونه بود؟!سوگند به خدا،اگر اين وضع ميان دو نفر كه در نيرو و توان مساويند وجود مى داشت،تو خود نخستين حاكمى بودى كه بر مذموميت اخلاق و بدى كردار خود حكم مى كردى،براستى بايد بگويم:دنيا تو را مغرور نساخته است بلكه اين تو هستى كه به آن مغرور شده اى،او تو را پندهاى فراوان داده و به عدل و انصاف دعوتت كرده است،دنيا به هشدارهايى كه،در مورد ريختن بلا به جانت و كاستن از نيرو و قدرتت،به تو

ص:140

مى دهد راستگوتر و وفادارتر است از اين كه به دروغ بگويد و يا مغرورت كند، چه بسيارند پند دهندگانى كه نزد تو متّهمند و بسيارند راستگويانى كه تو آنان را دروغگو مى دانى،اگر دنيا را از شهرهاى ويران شده و خانه هاى فرو ريخته بشناسى،آن را يادآورى كننده اى دلسوز و واعظى گويا،همچون دوستى مهربان، خواهى يافت كه در رسيدن اندوه به تو بخل مى ورزد،دنيا براى كسانى كه آن را خانه هميشگى ندانند خوب سرايى است و براى آنان كه آن را وطن نگيرند نيكو محلى است سعادتمندان به وسيلۀ دنيا،در قيامت كسانى هستند كه امروز از زرق و برق آن گريزانند.

هنگامى كه نفخۀ صور بدمد و رستاخيز آشكار شود و اهل هر دينى به دين خود ملحق شود و بندگان هر معبودى به معبود خود بپيوندند و هر اطاعت كننده اى به فرمانرواى خود برسد،در آن موقع نه چشمى بر خلاف حق و عدالت در هوا گشوده،و نه گامى آهسته در زمين جز به حق برداشته شود،و در آن روز چه دليلهايى كه باطل نمى شود و چه عذرهايى كه قطع نمى شود،پس در جستجوى چيزى باش كه بتوانى عذر خويش را با آن اثبات كنى و حجت و دليل خود را با آن استوار سازى آنچه باقى و ماندنى است بر آنچه باقى نمى ماند انتخاب كن و وسيله اى براى سفرت آماده كن و چشم به جرقّه هاى برق نجات بدوز و بار سفر را بر پشت مركبها محكم ببند .»

شرح

ادحض :خبر براى مبتداى محذوف(انسان)است يعنى:آدمى وقتى كه در روز رستاخيز مورد سؤال واقع مى شود كه:چه چيز تو را به خدايت مغرور كرد،مخاطى است كه پاسخ درستى ندارد بلكه دليلش براى فرار از مسئوليت باطل ترين دليلها و عذرش بيجاترين عذرهاست.

منظور از اين كه اين شخص در دنيا براى جاهل نگهداشتن نفس خود اصرار و مبالغه داشته،آن است كه آن را در پيروى خواسته هاى خودش آزاد

ص:141

گذاشته و به اصلاح آن نپرداخته،بلكه وى را به حال خود واگذار كرده كه هر كار بخواهد انجام دهد.

كلمه هاى سه گانه:( حجة ، معذرة ،و جهالة )تميز و منصوب هستند .

يا ايها الانسان...بهلكة نفسك... ،امام(علیه السلام)در ذيل اين عبارت انسان مغرور را مورد خطاب قرار داده و در مورد جرأتش بر گناه و عواملى كه باعث مغرور شدن او به پروردگارش شده و مايۀ غفلت وى از سختى عقوبت و كيفر اخروى شده است،او را با چند جملۀ استفهامى كه حاكى از توبيخ و سرزنش است مورد سؤال و پرسش قرار داده و راجع به امورى از او سؤال مى كند كه سبب دلبستگى او به هلاكت نفس خود شده و از آن رو آن را به معاصى و گناهان آلوده كرده است،و نيز در مورد بهبود يافتن وى از درد نادانى،و بيداريش از خواب غفلت و ترحم كردن بر خود چنان كه به ديگران رحم مى كند از او سؤال فرموده است.

فرقى كه در محتواى اين چند پرسش وجود دارد آن است كه در سه مورد نخست:(جرأت بر گناه،مغرور شدن به پروردگار،و دلبستگى به هلاكت نفس) از باب تجاهل عارف،سؤال مى كند كه،علّت اين اعمال ناپسند چه بوده است، در حالى كه مقصود از سه پرسش آخر آن است كه انسان تصديق و اعتراف كند كه به چنين حالتى گرفتار است.

در خصوص جملۀ «ما آنسك» احتمال ديگرى هست كه به معناى تعجب باشد و نه،استفهام و سؤال،اى انسان چه قدر علاقه به هلاكت نفس خود دارى ! فربّما ترى الضاحى...رحمة له ،حضرت،پس از آن كه صفات ناپسند انسان مغرور و گنهكار را با چند جملۀ پرسشى به او تذكر داد و بالاخره به

ص:142

منظور بيدارى و نجات او فرمود:بايد چنان كه به ديگران رحم مى كنى به خود نيز رحم كنى،با جملۀ بالا كه در حقيقت صغراى قياس و شكل اول منطق است براى اثبات فرمايش خود،دليل آورده است و طريقه تشكيل اين استدلال چنين است:مقدمه اول(صغرى):تو كه هر گاه كسى را در مقابل خورشيد و آفتاب سوزان،ناراحت مى بينى به حال او رحمتت مى آيد و با هر وسيله اى كه مى توانى بر او سايه مى افكنى و يا اگر گرفتار دردى را مشاهده كنى،از روى ترحم بر او مى گريى،مقدمه دوم(كبرى):و هر كس چنين رقّت قلب و دلسوزى بر حال ديگران داشته باشد،شايسته تر آن است كه بر خويشتن رحم كند و نفس خود را از گرفتاريها نجات دهد،و نتيجۀ دو مقدمه چنين است:پس براى تو شايسته تر است كه بر نفس خود از دردهايى كه گرفتار آن است رحم كنى.

فما صبّرك...الانفس عليك ،در اين عبارت حضرت از صبر و تحمل انسان مغرور،در مقابل درد گناه و مصيبتهايى كه در پى آن بر او وارد مى شود و خوددارى كردن وى از گريه بر حال خويش كه عزيزترين چيز در نزد اوست، پرسش فرموده و با اين پرسش او را مورد ملامت و سرزنش قرار داده است،و با احتجاج و استدلالى كه در عبارت پيش بيان شد چنين سؤال توبيخى هم بسيار مناسب است .

در جملۀ: كيف لا يوقظك...سطواته ،به منظور بيدار شدن انسان از خواب غفلت كه به دليل توجه نكردن به عظمت خداوند او را فرا گرفته است، هشدار مى دهد،و بعضى از عوامل بيدارى را كه ترس از آمدن بلا در دل شب است يادآورى مى فرمايد،همچنان كه قرآن آن را مورد توجه قرار داده و مى فرمايد:

«أَ فَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرى أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنا بَياتاً وَ هُمْ نائِمُونَ» (1)

ص:143


1- سوره اعراف(7)،آيه(96)، [1]يعنى:آيا اهل آن ديار(كه به گناه مشغولند)از آن ايمنند كه شبانگاه در خواب باشند و عذاب ما آنها را فرا گيرد.

مدارج سطواته :راههاى خشم و غضب خدا يعنى گناهها و كارهاى خلاف كه سبب قهر و غضب او مى شود و منظور از تورّطت واقع شدن در دره هاى هولناك معصيت است كه موجب هلاكت در آخرت مى باشد فتداو...بيقظة ،امام(علیه السلام)پس از بيان حال شخص گنهكار و غافل و مغرور،به او هشدار مى دهد كه اى انسان بكوش و هر چه زودتر اين بيماريهاى قلبى و خواب غفلتى را كه در پى سستى و بى اعتنايى به خدا و ياد او پيدا شده با تصميم راسخ بر اطاعت فرمان و مداومت ذكر او معالجه و درمان كن.

و تمثّل...يصرفها عنك ،حضرت در اين جمله ها نعمتهاى فراوان خداوند را كه به انسان عطا فرموده و او در عوض به جاى شكر و سپاس با گناه و معصيت كفران نعمت كرده است بازگو مى فرمايد،تا مگر آدمى به خود آيد و به ياد خدا افتد.به انسان دستور مى دهد كه در ذهنش تصور كند آن موقعى را كه او در حال رو گرداندن از خدا و فرو رفتن در معصيت است ولى خداى كريم با انواع نعمتها به او رو آورده و با كلام خود از زبان پيامبرانش او را دعوت به عفو مى كند و به فضل و رحمت خود آهنگ او مى كند و او را تحت پوشش و حمايت خويش قرار مى دهد،و با آن كه آدمى اين همه نعمتهاى فراوان را با نافرمانى و معاصى الهى ناسپاسى مى كند اما پروردگار متعال فضل و رحمتش را از او قطع نكرده و حتى او را يك چشم بر هم زدن از لطفش خالى نگذاشته است،بطورى كه هر لحظه يا نعمتى به او عطا مى كند،يا بديش را مى پوشاند و يا بلا و گرفتاريى را از وى بر طرف مى سازد.پس امام(علیه السلام)با اين هشدار بهترين آگاهى را به انسان داده است،زيرا حضور اين نعمتها در ذهن او،در حالتى كه وى رو به گناه و معصيت آورده است بهترين چيزى است كه او را به خدايش علاقه مند مى كند،دليل اين كه فرموده: تمثّل (تصور كن)آن است كه،خود روى آوردن خدا بر بنده در ذهن نيست بلكه مفهوم و تصوير آن در ذهن موجود است.

ص:144

كلمۀ «يدعوه» و«واو»در «و انت» از نظر نحوى حالند،و خلاصه و نتيجۀ معناى عبارتهاى گذشته اين است كه اى انسان وقتى كه در حال پشت كردن به خدا هستى و به گناه و معصيت رو آورده اى و در عين حال اين چنين مستغرق در نعمتهاى او مى باشى،پس اگر در حال اطاعت و عبادت او بوده و حسن ظن به وى داشته باشى به طريق اولى و بهتر و بيشتر مشمول فضل و رحمت ذات اقدس او خواهى بود .

و ايم اللّه...الاعمال ،در اين قسمت امام(علیه السلام)براى بيدارى انسان كه نفس خود را در برابر نافرمانيها و گناهان ملامت كرده و از مخالفت فرمان الهى باز دارد،با يك برهان كه از شكل اوّل تشكيل شده (1)،استدلال فرموده است كه خلاصۀ آن چنين است:اگر انسان به رفيقى كه در قدرت و مقام همانند اوست بدى و كم خدمتى كند،از شرم و حيا بر خود لازم مى داند كه نفسش را به دليل سوء رفتار و بد كرداريش مورد ملامت و سرزنش قرار دهد،پس در صورتى كه در برابر ولى نعمتى قرار دارد كه هر لحظه زير باران رحمت او و مشمول عنايات وى مى باشد،به طريق اولى بايد نفس خود را در برابر گناهان و تقصيراتش سرزنش كرده و از عصيان بازش دارد .

و حقا اقول:ما الدنيا غرّتك و لكن بها اغتررت ،معمولا اگر به كسى گفته شود كه چرا دنيا را هدف قرار داده و از خدا و معنويات بدور افتاده اى،خود را بر حق مى داند و خيال مى كند كه در حقيقت دنيا گناهكار است،به دليل اين كه او را به خود متوجه كرده و فريبش داده است،و از اين رو در پاسخ مى گويد:دنيا

ص:145


1- قياس از شكل اول در اين عبارت چنين است،صغرى:اگر فرض شود كه مولاى صاحب نعمت تو همانند تو باشد و نسبت به او كوتاهى و تقصير كنى،خود نخستين داورى هستى كه بر عليه خودت حكم مى كنى.كبرى:و هر كس در مقابل ولى نعمت مثل خود چنين باشد لازم است در برابر ولى نعمتى كه آفريننده و مالك اوست به طريق اولى حكم به تقصير و خطا،صادر كند.نتيجه:پس بر تو اى انسان لازم است كه نسبت به خطاهايت از ولى نعمت خويش در صورتى كه آفريننده و مالك تو هم باشد پوزش بخواهى.(ويراستار).

مرا مغرور كرده است و اساسا دنيا فريبكار و گول زننده است.قرآن نيز به اين مناسبت مى فرمايد: «وَ غَرَّتْهُمُ الْحَياةُ الدُّنْيا» (1)...»و چون ممكن است در آخرت هم موقعى كه به انسان گناهكار گفته شود كه چه چيز باعث غرور تو شد كه اين همه گناه مرتكب شدى؟بگويد:دنيا مرا گول زد كه چنين به دام معصيت افتادم،بدين علت حضرت در اين جمله،آن جواب احتمالى را پاسخى مستدّل فرموده است،كه بطور تحقيق،دنيا گول زننده و گمراه كننده نيست،بلكه اين تو هستى كه مغرور زرق و برق دنيا شده اى.

اين سخن امام به دو دليل اثبات مى شود:نخست اين كه فريب دادن و گول زدن از لوازم خردمند بودن و عقل داشتن است،و حال آن كه دنيا داراى عقل و درك نيست و ديگر آن كه بطور كلى دنيا براى آن آفريده نشده است كه گمراه كننده و مايۀ فريب باشد بلكه هدف از آفرينش آن عنايت و لطف خدا بر انسان است كه در اين جا آفريده شده و زندگى مى كند،با اين دو دليل به عنوان حقيقت نمى شود نسبت فريبكارى و گول زدن را به دنيا داد،اما به دليل آن كه دنيا،داراى ظاهرى است كه ممكن است بعضى فريب خورده و به آن دل خوش كنند،بطور مجازى مى شود كه آن را مايۀ غرور و گول خوردن دانست و به اين علت حضرت در آخر جمله فرموده است،تو خود مقصّرى كه به دنيا مغرور شده اى.

و لقد كاشفتك العظات ،امام(علیه السلام)در اين جمله براى تقرير مطلب قبلى كه دنيا فريبكار نيست مى فرمايد علاوه بر آن كه فريبكار نيست نصيحت كننده و پند دهنده است زيرا فراز و نشيبهايى كه در آن وجود پيدا مى كند كه يكى به لحظه اى از حضيض ذلت به اوج قدرت مى رسد و ديگرى در عين شادى به آنى گرفتار غم و اندوه مى شود،اينها همه به انسان درس عبرت مى دهد و آدمى را

ص:146


1- سوره اعراف(7)قسمتى از آيه(50)، [1]يعنى:زندگى دنيا آنان را به خود مغرور كرده است.

هدايت مى كند و چون اساس و پايۀ دنيا بر دگرگونى و تغيير است،پس با آنچه كه در مورد تو نيز انجام مى دهد ظلمى به تو نكرده است.

و لهى بما تعدك تغرّك ،پس از بيان اين كه دنيا نصيحت كننده است،در اين قسمت پندآموزى آن را مورد تاكيد قرار داده و انسان را بيشتر هشدار مى دهد،لفظ «وعد»را كه از جملۀ «تعدك» استفاده مى شود در اين جا استعاره آورده است به آن دليل كه تغيير و دگرگونيهاى دنيا انسان را متوجه مى كند كه بايد منتظر برخى مصائب و بلاها باشد،چنان كه بطور معمول وعده دادن اين معنى را مى رساند كه آنچه سائل طلب كرده به او خواهد رسيد،اين كه در اين عبارت،عوض استفاده از كلمۀ وعيد كه حاكى از آيندۀ ناپسند است از«وعد»استفاده شده است كه آيندۀ خوشى را مى رساند،از باب مجاز است كه اسم يكى از دو ضدّ را بر ديگرى اطلاق فرموده است چنان كه در بعضى موارد به بدى،پاداش مى گويند (1)،و نيز،صدق و وفا را بطور استعاره به دنيا نسبت داده است،به سبب آن كه آن را تشبيه به شخص راستگو و با وفايى كرده كه حتما به آنچه وعده داده عمل خواهد كرد،و در جمله هاى «اصدق و اوفى» و جمله هاى بعد از آن «من ان تلذ بك او تغرّك» ،لفّ و نشر مرتب (2)و تقابل ميان دو نقيض به كار رفته است يعنى نخست در لفظ:

صدق و وفا و سپس نقيض آنها را بطور مرتب،نه پراكنده ذكر فرموده است زيرا نقيض راستگويى،دروغ و نقيض وفادارى گول زدن و فريبكارى است.

ص:147


1- ممكن است براى تفأل باشد،چنان كه مار گزيده را سليم مى گويند(مترجم).
2- لف و نشر،دو قسم است:1-لف و نشر مرتب چنان كه در متن آمده است،آن است كه دو لفظ بياورند و پس از آن دو معنى ذكر كنند كه معناى اول مربوط به لفظ اول باشد و معناى دوم به لفظ دوم 2-لف و نشر مشوّش:آن است كه دو لفظ بياورند و بعد از آن دو معنى ذكر كنند به گونه اى كه معناى دوم مربوط به لفظ اول و معناى اوّل به لفظ دوم باشد.شعر:لف و نشر مرتب آن را دان كه دو لفظ آورند و دو معنى لفظ اول به معنى اول،لفظ ثانى به معنى ثانى لفّ و نشر مشوّش آن را دان كه دو لفظ آورند و دو معنى،لفظ ثانى به معنى اول،لفظ اول به معنى ثانى.(ويراستار)

و لربّ...مكذّب ،در اين جمله بعضى چيزها را كه پى آمد غفلت انسان از مواعظ و نصايح دنياست بيان فرموده است كه يكى متهم كردن آن،در خيرخواهيها و نصيحتهايش مى باشد و ديگرى دروغ شمردن خبرهاى راست آن است يعنى به دگرگونيهاى گذشتۀ دنيا كه موجب عبرت است و مكافاتهايى كه يقين به وقوع آن در آينده دارد،بى اعتنا و بدون توجه است.اين جا جهت مبالغه و از باب مجاز مقدمه را ذكر و نتيجه را اراده فرموده است زيرا غايت و نتيجۀ تهمت زدن و تكذيب كردن هر چيز بى اعتنايى به شخص متهم و دروغگو و اعراض از آن مى باشد .

و لئن تعرّفتها...الشحيح بك ،امام(علیه السلام)به دليل اين كه انسان را به راستگويى دنيا و خيرخواهيش متوجّه كند تا آن كه به نصايح آن گوش كند و وى را به گمراهى متهم نسازد،با يك قضيۀ شرطيه آن را چنين بيان فرموده است:

اگر حال دنيا و خيرخواهى ها و گرفتاريهاى آن را درست بيانديشى از منزلها و خرابه هايى كه از ساكنانش خالى مانده و از امتهاى پيشين و قرنهاى گذشته بوده اند و تمام آنها پندهاى خير خواهانه و عبرتهاى صادقانه است دنيا را همانند دوستى مهربان و ناصحى دلسوز خواهى يافت،شباهت دنيا به دوستى مهربان از آن نظر است كه ياد آورندۀ خوبى است و به تو پند مى رساند و از آن عبرت مى گيرى چنان كه عمل هر خيرخواه مهربانى همين است .

و لنعم...محلاّ ،در اين عبارت دنيا را بطور مشروط ستوده و مى فرمايد اگر از دنيا چنان كه خواست خداست استفاده شود يعنى مورد توجه و اعتنا شود اما نه چنان به آن دل خوش كرده كه وى را منزل و جايگاه ابدى قرار دهى، جايگاهى نيكوست.نعم فعل مدح و اسم (1)آن، دار من لم يرض و مخصوص به

ص:148


1- منظور از اسم،بايد فاعل باشد چون نعم كه فعل مدح است فاعل دارد نه اسم و همچنين در عبارات بعدى.(مترجم)

مدح دنياست و دو كلمۀ دارا و محلا تميز و قائم مقام اسم جنسى هستند كه اسم نعم بوده و حذف شده است.اين جا دو مسأله قابل ذكر است:

1-معمولا اسم جنسى كه اسم فعلهاى نعم و بئس باشد به اسمى اضافه مى شود كه داراى ال باشد مثل:نعم صاحب القوم ولى در اين عبارت به چيزى اضافه شده است كه ال ندارد و اين مطلب در شعر نظير هم دارد:فنعم صاحب قوم لا سلاح لهم.

2-اين كه در اين عبارت با ذكر اسم جنس(دار)دارا را هم كه نكره و بدل از آن است آورده و اين هم در شعر نظير دارد:فنعم الدّار دار أبيك دارا،و دليل اين كه دار را به جملۀ من لم يرض بها ،و محلّ را به من لم يوطنها اضافه كرده اين است كه هر كس از دنيا خشنود نباشد و آن را موطن اصلى خود قرار ندهد از عبرتهاى آن پند مى گيرد و تقوا را توشۀ خود مى گيرد و همان پرهيزكارانند كه به وسيلۀ تقوا خوشبخت شده اند،احتمال مى رود كه دارا و محلاّ منصوب باشند بنا بر اين كه براى لم يرض بها و لم يوطّنها تميز باشند.

و انّ السعداء بالدنيا غدا هم الهاربون منها اليوم ،در اين جمله امام(علیه السلام) كسانى از اهل دنيا را كه از سعادتمندان در آخرتند معرفى مى فرمايد كه با اعراض از دنيا و درس گرفتن از ويژگيهاى وى آن را سبب كسب كمالات اخروى و خوشبختى آن جهان قرار داده اند،تعبير به هرب كه به معناى گريختن است كنايه از دورى كردن كامل از لذتهاى دنيا مى باشد،بديهى است وقتى انسان جز به اندازۀ ضرورت دلبستگى و علاقه اى به دنيا نداشته باشد و در عين حال از آن درس آموخته و دگرگونيها و فراز و نشيبهاى آن را به وسيلۀ ارتقاى به درجات آخرت قرار دهد بهترين سعادت را كسب كرده است در بارۀ اين كه فقط بايد به اندازۀ ضرورت از دنيا استفاده كرد.سرور پيامبران حضرت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد:«مرا به دنيا چه كار،من در دنيا همانند سواره اى هستم كه

ص:149

روز بسيار گرم تابستانى گذارش به درختى مى افتد،از مركبش پياده شده ساعتى در سايۀ آن به استراحت پرداخته و سپس،آن را ترك مى گويد و به راه خود ادامه مى دهد . (1)» رجفت اين عبارت اشاره به روز قيامت است.كه از كلمۀ غدا يعنى فردا فهميده مى شود.چنان كه در قرآن چنين اشاره شده است: «يَوْمَ تَرْجُفُ الرّاجِفَةُ تَتْبَعُهَا الرّادِفَةُ» (2).»مفسران گفته اند كه منظور از راجفه دميدن نخستين در صور است و آن فرياد عظيمى است كه مانند رعد باعث اضطراب و تحيّر شده و مردم را بهت زده و بيهوش مى كند و نيز مى فرمايد: «تَتْبَعُهَا الرّادِفَةُ» (3)كه مرحلۀ دوم دميدن در صور است.منظور از حلائل القيامه ،گرفتاريهاى اندوهبار و بزرگ رستاخيز است.

و لحق بكل منسك اهله ،هر كسى در آن روز(قيامت)به مقصود و معبود و مقتداى خود كه در دنيا مورد توجهش بوده مى پيوندد چنان كه رسول اكرم فرموده است:«آدمى در قيامت با دوست خود محشور مى شود و اگر سنگى را دوست بدارد البته با همان محشور مى شود (4).» فلم يجز...بحقّه ،امام(علیه السلام)در اين جمله ها كمال دادگرى خداوند را در پهنۀ رستاخيز بيان مى فرمايد كه در آن روز تمام حركتها حتى حركت يك چشم بر هم زدن در فضا و يا صداى قدمى آهسته در زمين واقع نمى شود مگر اين كه در راستاى عدل الهى و بر طبق حق و حقيقت است و پس از بيان گستردگى

ص:150


1- ما انا و الدنيا؟!انّما مثلى فيها كمثل راكب سار فى يوم صايف،فرفعت له شجره فنزل فى ظلها ساعته ثم راح و تركها.
2- سوره نازعات(79)آيه(6)، [1]يعنى:روزى كه(نفخۀ صور الهى)جهان را بلرزاند،در پى آن، نفخۀ صور ديگرى در آيد.
3- سوره نازعات(79)آيه(6)، [2]يعنى:روزى كه(نفخۀ صور الهى)جهان را بلرزاند،در پى آن، نفخۀ صور ديگرى در آيد.
4- يحشر المرء مع من احبّ،و لو احبّ احدكم حجرا لحشر معه.

عدل الهى در جهان آخرت به منظور اين كه شنونده را بر آن دارد كه اعمال خود را بر طبق حق و عدل قرار دهد،و در رفتارش روش پيامبران و اولياى خدا را سر مشق قرار دهد تا در قيامت سند زنده و دليل روشنى داشته باشد به اين مطلب توجه داده است كه در رستاخيز و روز حساب بسيارى از پاسخها و استدلالها باطل و عذرهاى فراوانى ناموجّه و مردود است و اين كه پس از بيان حال سعادتمندان در آخرت و معرفى آنان كه به دنيا بى اعتنا و از آن گريزان بوده اند به ذكر صحنه هاى وحشتزاى آخرت پرداخته به اين سبب است كه شنونده را وادار كند تا براى رسيدن به سعادتى جاويدان به آنان اقتدا كند،به دنيا بى اعتنا باشد و به آن دل خوش نكند و در پايان انسان را راهنمايى مى كند تا در اعمالش روش نيكو در پيش گيرد كه در قيامت عذرش پذيرفته و دليلش قانع كننده باشد و براى اين كار دستور جامع بيان فرموده است:

1-شايسته ترين و معقولترين كارها را برگزيند و انجام دهد 2-تشريفات دنيا و كالاهاى آن نابود شدنى است پس بايد كمالات اخروى را برگزيند كه باقى و جاويدان است و مكرّرا چگونگى اين برگزيدن را توضيح داده ايم.

3-خود را آمادۀ سفر به سوى خداوند كند و اين امر،جز با رياضتى كه از عبادت و زهد و بى اعتنايى به دنيا بر مى خيزد،امكان پذير نيست.

4-اين كه به درخشش نجات بنگرد يعنى پس از زهد حقيقى و عبادت واقعى كه نفس سركش امّاره را درهم مى شكند وجهۀ معنوى و انديشۀ خويش را به خداوند متوجه كند تا درخشندگيهاى نور الهى را حسّ كرده و بارقه هاى اميد نجات را مشاهده كند و درهاى سلامت را بر روى خود باز ببيند،چنان كه در دو فصل قبل در خطبۀ 211 صفحه 54 به اين معنى اشاره فرموده است: و تدافعته الابواب الى باب السلامه در بارۀ سالكى كه راههاى رياضت در بهشت را

ص:151

بر رويش مى گشايد.

5-و نيز به او دستور مى دهد كه بار خود را محكم بر پشت مركبها ببندد، يعنى در پيمودن راه خدا و عمل كردن براى خشنودى او كوشش فراوان كند، لفظ مطايا كه به معناى مركبها و وسايل سوارى است براى ابزارها و وسايل كار،و لفظ ارحال (1)را كه به معناى بار بستن است براى انجام دادن و به كار بستن وسايل كار استعاره فرموده است.

ص:152


1- ظاهرا لفظ إرحال كه در عبارت شارح آمده بايد غلط باشد چون عبارت خطبه و ارحل،ثلاثى مجرد است نه از باب افعال.(مترجم)

215-از گفتار آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

وَ اللَّهِ لَأَنْ أَبِيتَ عَلَى حَسَكِ السَّعْدَانِ مُسَهَّداً- أَوْ أُجَرَّ فِي الْأَغْلاَلِ مُصَفَّداً- أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَلْقَى اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ظَالِماً- لِبَعْضِ الْعِبَادِ- وَ غَاصِباً لِشَيْءٍ مِنَ الْحُطَامِ- وَ كَيْفَ أَظْلِمُ أَحَداً لِنَفْسٍ يُسْرِعُ إِلَى الْبِلَى قُفُولُهَا- وَ يَطُولُ فِي الثَّرَى حُلُولُهَا- وَ اللَّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ؟عَقِيلاً؟ وَ قَدْ أَمْلَقَ- حَتَّى اسْتَمَاحَنِي مِنْ بُرِّكُمْ صَاعاً- وَ رَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ الشُّعُورِ غُبْرَ الْأَلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ- كَأَنَّمَا سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ- وَ عَاوَدَنِي مُؤَكِّداً وَ كَرَّرَ عَلَيَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً- فَأَصْغَيْتُ إِلَيْهِ سَمْعِي فَظَنَّ أَنِّي أَبِيعُهُ دِينِي- وَ أَتَّبِعُ قِيَادَهُ مُفَارِقاً طَرِيقَتِي- فَأَحْمَيْتُ لَهُ حَدِيدَةً ثُمَّ أَدْنَيْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِيَعْتَبِرَ بِهَا- فَضَجَّ ضَجِيجَ ذِي دَنَفٍ مِنْ أَلَمِهَا- وَ كَادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيسَمِهَا- فَقُلْتُ لَهُ ثَكِلَتْكَ الثَّوَاكِلُ يَا؟عَقِيلُ؟- أَ تَئِنُّ مِنْ حَدِيدَةٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ- وَ تَجُرُّنِي إِلَى نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ- أَ تَئِنُّ مِنَ الْأَذَى وَ لاَ أَئِنُّ مِنْ لَظَى- وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَلِكَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَةٍ فِي وِعَائِهَا- وَ مَعْجُونَةٍ شَنِئْتُهَا- كَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّةٍ أَوْ قَيْئِهَا- فَقُلْتُ أَ صِلَةٌ أَمْ زَكَاةٌ أَمْ صَدَقَةٌ- فَذَلِكَ مُحَرَّمٌ عَلَيْنَا؟أَهْلَ الْبَيْتِ؟- فَقَالَ لاَ ذَا وَ لاَ ذَاكَ وَ لَكِنَّهَا هَدِيَّةٌ- فَقُلْتُ هَبِلَتْكَ الْهَبُولُ أَ عَنْ دِينِ اللَّهِ أَتَيْتَنِي لِتَخْدَعَنِي- أَ مُخْتَبِطٌ أَمْ ذُو جِنَّةٍ أَمْ تَهْجُرُ- وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الْأَقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلاَكِهَا- عَلَى أَنْ أَعْصِيَ اللَّهَ فِي نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ- وَ إِنَّ دُنْيَاكُمْ عِنْدِي لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِي فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا- مَا؟لِعَلِيٍّ؟ وَ لِنَعِيمٍ يَفْنَى وَ لَذَّةٍ لاَ تَبْقَى- نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ وَ قُبْحِ الزَّلَلِ وَ بِهِ نَسْتَعِينُ

ص:153

لغات

سعدان:بوتۀ خارى كه خارهايش از سه جهت تيزى دارد چنان كه به هر طرف روى زمين قرار گيرد روى دو پايه مى ايستد.

مصفّد:بسته شده به زنجير يا چيز ديگرى.

قفول:برگشتن از سفر إملاق:شدت فقر و بى چيزى استماحه:درخواست بخشش كردن عظلم:گياهى است كه به عربى آن را نيل مى گويند و نيز به معناى گياه ديگرى هم گفته اند كه در رنگ كردن اشياء به كار مى رود.

دنف:شدت بيمارى.

ميسم:اثر داغ و سوختگى با آتش.

سجّرها:آن را بر افروخته و شعله ور كرده است.

شنئتها:آن را نمى پسندم.

هبلته الهبول:زنان در عزايش بنشينند.

خباط:بيمارى است مانند جنون و ديوانگى ولى ديوانگى نيست و مختبط كسى است كه نزد شخصى به منظور كمك خواهى مى آيد،با اين كه هيچ گونه سابقه اى و مناسبتى با وى ندارد،نه خويشاوندى و نه شناخت دو جانبه يعنى هيچ مجوّزى براى درخواست كمك ندارد و مناسبتى هم براى كمك كردن به او وجود ندارد.

جنّه:ديوانگى هجر:هذيان جلب الشعير:پوست جو.

ترجمه

«به خدا سوگند،اگر شب را با كمال ناراحتى روى خار سعدان به سر برم،و يا در حالى كه دست و پايم به زنجير بسته بر روى زمين كشيده شوم،بيشتر دوست مى دارم از اين كه روز قيامت خدا و رسولش را در حالى ملاقات كنم كه بر بعضى از بندگان ستم كرده و چيزى از كالاهاى پست دنيا را از كسى از روى غصب تصرف كرده باشم،چگونه بر كسى ستم روا دارم به خاطر جانى كه به زودى كهنه و پوسيده مى شود و در زير خاك ماندن آن بطول مى انجامد.

به خدا سوگند عقيل را در نهايت تنگدستى ديدم كه از من درخواست مى كرد تا از گندم شما(مسلمانان)مقدارى به او بدهم،و كودكانش را مشاهده كردم كه از فقر چنان ژوليده مو و تيره رنگ بودند كه گويا چهره هايشان با نيل رنگ شده بود،چند مرتبه پيش مى آمد و بطور مكرّر حرف خود را اظهار مى كرد،من به

ص:154

سخنانش گوش مى كردم،او گمان كرد كه من دين خود را به وى مى فروشم و دست از روش دينى خود برمى دارم و به راهى كه او مرا مى كشد مى روم،امّا من در آن حالت پارۀ آهنى را سرخ كرده و نزديك بدن او بردم تا مايۀ عبرتش باشد از شدت درد،فريادش برآمد و مانند بيمارى كه در نهايت رنج بنالد،فرياد زد، نزديك بود كه از داغى آن بسوزد،پس به او گفتم:اى عقيل،مادران در عزايت بگريند،آيا از پارۀ آهنى كه انسان به بازى آن را سرخ كرده،فرياد بر مى آورى،و مرا به جانب آتشى مى كشانى كه خداوند جبّار او،از روى خشم آن را شعله ور كرده است؟تو از اين رنج اندك مى نالى و من از آن آتش دوزخ ننالم؟ از اين شگفت آورتر داستان شخصى است كه شب هنگام بر ما وارد شد، ارمغانى آورد با ظرفى سر بسته و حلوا و معجونى كه بر من ناخوشايند بود،گويا با زهر يا آب دهان مار آميخته بود،من به او گفتم اين كه آورده اى صله است (منظورت صلۀ رحم است)يا زكات يا صدقه؟اگر صدقه است كه بر ما خاندان حرام است او گفت:صدقه و زكات نيست،بلكه هديه است،پس من گفتم زنان بچه مرده به عزايت بنشينند،آيا از طريق آيين خدا وارد شده اى كه مرا بفريبى آيا نمى فهمى يا ديوانه اى و يا هذيان مى گويى؟به خدا قسم اگر اقليمهاى هفتگانه با تمام آنچه را در زير آسمان قرار دارد به من واگذار كنند تا خدا را در بارۀ مورچه اى نافرمانى كنم،به اين كه پوست جوى را از دهان آن بربايم،چنين كارى نمى كنم، اين دنياى شما در نزد من از برگى،كه در دهان ملخى قرار دارد و آن را مى خورد پست تر و بى مقدارتر است،على را چه كار با نعمتى كه فناپذير است و لذّتى كه باقى نمى ماند،از غفلت خرد و زشتى لغزش به خدا پناه مى برم و از او يارى و كمك مى خواهم .»

شرح

اين فصل را حضرت به منظور بيان بيزاريش از ستمگرى ايراد فرموده است،شخصى از رعايا نزد وى آمده و اظهار نياز كرده،بخشش و عطا مى خواهد و حال آن كه،امام(علیه السلام)نه چيزى را براى خود اندوخته است كه از آن

ص:155

به او دهد،و نه از بيت المال مى تواند چيزى را به كسى غير از ديگرى اختصاص دهد،زيرا مال همۀ مردم است و به اين سبب درخواست كننده را محروم مى كند،و چون ممكن است درخواست كننده خود را در شدّت نياز ببيند و از اين جا هم كه با دست خالى برمى گردد.حضرت را متهم مى كند كه بى رحم و ظالم است و مال مسلمانان را در انحصار خود قرار داده است،حضرت به منظور بر طرف كردن اين نسبتهاى ناروا از خود در اين مورد،به بيان اين خطبه پرداخته است.

و اللّه...الحطام ،اين سخنان بيان كنندۀ كمال نارضايتى و نفرت آن حضرت از ظلم و ستم است،با تاكيدى كه از سوگند در عبارت فهميده مى شود،دو امر را كه مستلزم شكنجه و عذاب دردناك در دنياست،بر خود آسانتر از آن دانسته است كه ستمى بر بعضى بندگان روا دارد،به اين دليل كه در نظر اهل بصيرت شدت درد و عذاب الهى كه كيفر ستمكارى بسيار سخت تر است،لفظ حطام كه به معناى قطعات شكسته از گياههاست از لذتها و خوشيهاى دنيا به عنوان استعاره به كار گرفته شده است و دو كلمۀ ظالما و غاصبا از نظر نحوى منصوب و حالند .

و كيف...حلولها ،در اين عبارت با استفهام انكارى و دو دليل عقلى ظلمى را كه بعضى به آن حضرت نسبت داده بودند رد كرده است كه چگونه به خاطر جانى كه با سرعت مى پوسد و كهنه مى شود و مدتهاى دراز در زير خاك مى ماند،بر كسى ستم روا دارم ؟ و اللّه لقد رايت...لظى ،به منظور رفع نسبت نارواى ستمگرى كه به آن حضرت داده بودند،دليل آورده است كه آن چنان در حفظ و نگهدارى بيت المال عدل و داد را رعايت مى كند كه حتى برادرش عقيل را با شدّت فقر و بى چيزى و داشتن عائله اى سنگين و نياز كامل و داشتن حق در بيت المال رد كرده است،

ص:156

و بديهى است كسى كه هيچ يك از علل سه گانۀ زير:برادرى و فقر شديد و مستحق بودن فقير از بيت المال،نتواند او را وادار كند كه خواستۀ او يا حد اقل جزئى از آن را تامين كند،چنين كسى بزرگتر از آن است كه ذره اى ستم كند و يا حتى به آن نزديك شود،امام(علیه السلام)لفظ سمع را كه به معناى شنيدن است بطور استعاره براى لذت بخشش آورده است،زيرا چنين توهم مى شد كه آن حضرت لذّتى را كه از عطاى بيجا به برادر فقيرش مى برد،با خساراتى كه از آن راه به دين او وارد مى شود عوض مى كند و از بيت المال به وى چيزى مى دهد،منظور از واژه «قياده» در اين جا چيزى است كه پيروى از آن باعث انحراف از راه حق و عدالت مى شود از قبيل دلسوزى و رحم و شفقتهاى بى اساس ،امام عليه السلام آهن را داغ،و به دست عقيل نزديك كرد تا وى را متوجه آتش سوزان آخرت كند و به اين سبب موقعى كه صداى ناله اش بلند شد،فرمود: أ تئنّ من حديدة احماها انسانها... استدلال بدين گونه است در صورتى كه در مقابل اين آهن داغ دنيا كه چندان مهم نيست ناله ات بلند مى شود و مى ترسى به طريق اولى بايد از آتش دوزخ و سوزندگى آن بترسى و بنالى،و چون ترس از آتش دوزخ باعث ترك ظلم و ستم مى شود.پس چنين درخواستى از من مكن زيرا درخواست نابجا و ستمى نارواست،و پس از آن كه حضرت براى برادرش عقيل ثابت كرد كه واجب است،چنين توقّع بيجايى را ترك كند،براى خود نيز استدلال فرمود كه بايد چنين بخشش نابجايى كه يك نوع ظلم است نكند،و فرمود: أ تئنّ من الأذى و لا ائنّ من لظى؟ يعنى در صورتى كه تو از ناراحتى آتش دنيا چنين مى ترسى و مى نالى پس من چگونه از آتش غضب خدا ننالم و نترسم و اين كه مى فرمايد،چرا من از آتش دوزخ ننالم با آن كه در حال حاضر در دنيا حرارت آتش دوزخ وجود ندارد،به اين دليل است كه آنچه بطور حتم در اثر ظلمى كه تا كنون تحقّق دارد واقع مى شود به منزلۀ امر محقق قرار داده شده است تا نتيجۀ

ص:157

اخلاقى و عملى آن بيشتر باشد،در كلمۀ انسانها،انسان مخصوصى را اراده فرموده است كه متصدى داغ كردن آهن بود يعنى امام خودش را به اين خصوصيت معرفى كرده است و همچنين در اضافۀ جبّارها منظور خداى متعال است،و واژۀ للعبه را به آن دليل ذكر فرموده است كه اين حرارت و داغى آهن را سهل و كوچك بشمارد،تا حرارتى را كه نتيجۀ آتش دوزخ و غضب الهى است بزرگ و مهم جلوه دهد،و نيز با كلمۀ جبّار علت شعله ور كنندۀ آتش دوزخ را غضب و خشم خداوند قرار داد تا آن كه موقعيت آن را بزرگ و مهم نشان دهد .

و اعجب من ذلك...ام تهجر ،يعنى شگفت انگيزتر از داستان عقيل حكايت شخصى است كه در شب هنگام،به خانۀ ما وارد شد،طارق كسى است كه در شب وارد مى شود منظور از ملفوفة فى وعائها هديه است بعضى گويند مقدارى حلوا و شيرينى بوده كه در چيزى پيچيده براى حضرت آورده بود و با جملۀ شنئتها زهد خود را نسبت به دنيا و تنفّرش را از لذّتها و زرق و برقهاى آن بيان فرموده،بعد حلوايى را كه شبانه برايش آورده بود،امام(علیه السلام)آن را به اين دليل به آب دهان يا قى مار تشبيه فرموده است كه در آن سمّ مهلكى براى روح او وجود داشت،آورندۀ حلوا قصد داشت توجه آن حضرت را به خود جلب كند تا از اين طريق از بيت المال به او كمك كند،شگفت انگيزتر بودن داستان اين مرد از قضيّۀ برادرش عقيل اين بود كه تقاضاى عقيل سه دليل به همراه داشت كه هر كدام براى توجيه درخواستش كافى بود،برادرى،نيازمندى،و حق داشتن از بيت المال،در صورتى كه اين شخص به رشوه متوسل شده بود،لذا امام به منظور ردّ كردن چنين مى فرمايد: فقلت له...اهل البيت ،با اين سخن كه حضرت،به آن شخص فرموده،چنين اراده كرده است كه معمولا وقتى كسى به منظور تقرّب به پيشگاه خداوند،مالى به بندگان او عطا مى كند از اين سه صورت خارج نيست.يا به عنوان صلۀ رحم و پيوند خويشاوندى است و يا از

ص:158

بابت صدقه است يا زكات واجب،امّا تو از اين سه قسم كدام را اراده كرده اى؟ و اين كه حضرت در بيان اين عناوين اسمى از هديه نبرده است از اين لحاظ است كه هيچ عاقلى تصور نمى كرد كه على(علیه السلام)از كسى هديه اى را بپذيرد، بويژه در زمان حكومت و خلافتش زيرا آنچه هديه آورنده و در عوض هديۀ خود از آن حضرت مى خواست يا حق بود و يا باطل،اگر حق بود كه على بدون هديه آن را انجام مى داد و اگر باطل بود به هيچ وجه امام زير بار آن نمى رفت پس در هيچ صورت هديه وجهى نداشت،و با اين دليل بود كه وقتى در پاسخ سخن حضرت،گفت:اين هديه است،حضرت با ناراحتى او را به ديوانگى و هذيان نسبت دادند،پس از آن كه امام(علیه السلام)نيكى صرف مال را براى آن شخص هديه آورنده در سه عنوان منحصر فرمود،با اين سخن كه اين بر ما حرام است دو قسم آن را كه صدقه و زكات است باطل كرد،و نيازى به ردّ كردن صلۀ رحم هم نبود به اين دليل كه وى هيچ گونه نسبت خويشاوندى با حضرت نداشت بنا بر اين معلوم بود كه عنوان صله رحم نداشته است،طارق (1)،در پاسخ امام(علیه السلام)گفت:

هيچ كدام از اينها كه مى فرماييد نيست بلكه تنها هديه است وى با اين سخن خود كه عنوان چهارمى اظهار كرد در حقيقت اشاره كرد به اين مطلب كه بخشش مال در راه خدا منحصر به سه عنوان فوق نيست بلكه به صورت ديگرى هم ممكن است باشد و آن هديه است كه من آورده ام.

فرمايش امام(علیه السلام) هبلتك الهبول... ،حضرت از پاسخ او كه گفت:

اين چيزى نيست جز هديه،درك كرد كه غرض او نيرنگ و فريب است،قصد دارد امام را به خود متوجه سازد و از وى كمك بگيرد و در نتيجۀ اين كمك كه بر خلاف دستور خداست،او را از دين خارج كند،لذا در اين سخن به او

ص:159


1- طارق كسى است كه در شب به خانۀ ديگرى وارد شود و اين جا منظور همان كسى است كه در شب بر حضرت وارد شد و مى خواست با رشوه به نام هديه از امام كمك بگيرد.

پرخاش كرده است،نخست او را نفرين و سپس به منظور اين كه او را از اين كارى كه انجام مى دهد متنفّر سازد،به صراحت وى را به خدعه و فريبكارى نسبت داده است،و واژۀ خدعه در اين عبارت به طريق استعاره ذكر شده،زيرا اگر مقصود او عملى مى شد يعنى حضرت به وى ميل مى كرد و از بيت المال به او كمك و مساعدت مى كرد،نقصانى در دين او وارد مى شد و از اين طريق عمل او مانند:فريب دادن از راه دين مى شد.

أ مختبط...ام ذو جنّه ام تهجر ؟امام(علیه السلام)پس از آن كه براى طرف مقابل اثبات فرمود كه اين عمل او،حكم خدعه و فريب دارد،وى را به خاطر اين فريبكاريش توبيخ و سرزنش كرد و به طريق استفهام و پرسش،زشتى عمل او را برايش بيان فرمود،زيرا كسى كه بخواهد شخصى مثل امام(علیه السلام)را با فريب و نيرنگ از دين بيرون سازد،معلوم است كه انديشۀ درستى ندارد و سزاوار است او را با ابتلاى به هر يك از اين بيماريها كه نتيجۀ نداشتن عقل سالم است سرزنش و توبيخ كرد .

و اللّه...ما فعلت ،ممكن است اين جمله دفع توهمى باشد كه طارق در خيال خود مى پروراند،زيرا او تصور مى كرد كه با اين هديه اش به مطلوب خود دست مى يابد و امام را تحت تأثير قرار خواهد داد ولى حضرت با اين فرمايش ساختمان خيالى او را درهم ريخت و بطلان انديشه اش را آشكار ساخت،مراد از اقليمهاى هفتگانه تمام قسمتهاى روى زمين است،و اين مطلب دليل بر گسترش عدالت آن حضرت مى باشد.

و انّ دنياكم...تقضمها ،اين سخن دلالت مى كند بر نهايت زهد آن حضرت همچنان كه در خطبۀ شقشقيّه نيز مى فرمايد:بهوش باشيد و بدانيد كه اين دنيا در نظر من از آب بينى بز كه وقت عطسه زدن روى لب وى ظاهر مى شود كثيفتر و پست تر است .

ص:160

و ما لعلىّ و لنعيم يفنى و لذّه لا تبقى ،امام(علیه السلام)در عبارت،با استفهام انكارى نكوهش خود را از نعمتها و لذتهاى دنياى فانى ابراز فرموده است كه بطور كلى حالت على با اين زرق و برقها ناسازگار است و هرگز خوشگذرانى، اين سراى را انتخاب نمى كند،در آخر پس از بيان حال خود،از تاريكى عقل و بى خردى كه نتيجۀ آن دل خوش كردن به لذتهاى مادى و ميل به پيروى از نفس سركش و هوسهاى دنياست و نيز از زشتى لغزش كه انحراف از راه خدا و در نتيجه،سقوط در دره هاى هلاكت است،به خدا پناه برده و از او درخواست كرده كه وى را در دورى كردن از اين امور كمك فرمايد.و توفيق و محفوظ ماندن از لغزش با خداست.

ص:161

216-از دعاهاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

اَللَّهُمَّ صُنْ وَجْهِي بِالْيَسَارِ وَ لاَ تَبْذُلْ جَاهِيَ بِالْإِقْتَارِ- فَأَسْتَرْزِقَ طَالِبِي رِزْقِكَ وَ أَسْتَعْطِفَ شِرَارَ خَلْقِكَ- وَ أُبْتَلَى بِحَمْدِ مَنْ أَعْطَانِي وَ أُفْتَتَنَ بِذَمِّ مَنْ مَنَعَنِي- وَ أَنْتَ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ كُلِّهِ وَلِيُّ الْإِعْطَاءِ وَ الْمَنْعِ- «إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ»

لغات

يسار:بى نيازى اقتار:تنگدستى و نيازمندى

ترجمه

«خدايا آبروى مرا با توانگرى نگه دار،و موقعيت مرا به تنگدستى از بين مبر، تا محتاج نشوم كه از روزى خواران تو،درخواست روزى و از شريران خلق تو،طلب عطوفت و احسان كنم و به ستايش كسى كه به من بخشش كرده و نكوهش شخصى كه به من عطايى نداده است،مبتلا نشوم،و حال آن كه تو صاحب اختيار همۀ اينها هستى و منع و عطا در دست تواناى توست و تو،بر هر چيز،قادر و توانايى .»

شرح

در اين فصل امام(علیه السلام)دعا كرده و از خداوند خواسته است كه او را بى نياز كند و از تنگدستى و لوازم آن به وى پناه برده است،غنا و بى نيازى مطلوب حضرت،آن مقدارى از مال دنياست كه با قناعت و ميانه روى نيازهاى ضرورى او را بر طرف كند،نه اين كه بيشتر از حد نياز به دست آورد و براى خود اندوخته

ص:162

كند و نه گشايش دادن به زندگى بيش از نياز چنان كه در ميان اغلب مردم معروف است.پيداست كه دعا براى بى نيازى به معناى خاصّ اول پسنديده است ولى درخواست ثروت بر وجه دوم كه اغلب مردم نظر دارند نكوهيده و ناپسند است،فقر و بى چيزى آن است كه آدمى محتاج به سؤال از مردم شود،و اين،خود لوازمى را در پى دارد كه انسان را از توجه به خدا و پرستش او باز مى دارد و آن لوازم از اين قرارند.

1-نخستين پى آمد چنين فقرى،به پستى گراييدن شخصيت انسان و كم شدن آبرو و حرمت اوست و چون آبرومندى و بى نيازى مانند دو امر متلازمند كه هيچ كدام بدون ديگرى تحقق نمى يابد،امام(علیه السلام)فقر را از بين برندۀ آبرو و شخصيت انسان قرار داده است،همچنان كه از بين برندۀ غنا و بى نيازى است،چنان كه ابو طيّب در شعر خود به اين ملازمه اشاره كرده است.

فلا مجد فى الدنيا لمن قلّ ماله و لا مال فى الدنيا لمن قلّ مجده

يعنى كسى كه مال ندارد در دنيا آبرو ندارد،و كسى كه كم اعتبار باشد مالى نخواهد داشت.موقعيت و آبرو هم داراى مراتبى است،اگر در به دست آوردن آن،خدا اراده شود مايۀ عزّت و شرافت دين خداست و اگر به منظور كمك گرفتن بر اداى حقوق الهى و اطاعت فرمان خدا باشد همان وجه مطلوب و پسنديده اى است كه امام(علیه السلام)آن را از خدا خواسته تا با داشتن چنين موقعيّتى از مردم دنيا مستغنى و بى نياز شود و اين همان چيزى است كه خداوند به پيامبران خود داده است چنان كه مى فرمايد:

«يا مَرْيَمُ إِنَّ اللّهَ يُبَشِّرُكِ بِكَلِمَةٍ مِنْهُ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ» (1)»و اگر انسان،موقعيت و آبرو را به منظور فخر فروشى و عزت دنيا

ص:163


1- سوره آل عمران(3)آيه(45) [1]يعنى:اى مريم تو را به كلمه اى كه نامش مسيح،عيسى بن مريم است بشارت مى دهد كه در دنيا و آخرت آبرومند و از مقربان درگاه خداست.

بخواهد،مذموم و ناپسند است.

2-دومين پى آمد فقر و تنگدستى،آن است كه آدمى مجبور مى شود،دست نياز به سوى مردمى دراز كند كه به هيچ وجه شايستگى آن را ندارند،زيرا سراسر وجود آنان نياز و احتياج است،و چون لازمۀ اين كار تواضع و فروتنى در نزد غير خداست و انسان را از توجه و رو آوردن به معبود حقيقى باز مى دارد،نوعى پستى و بدبختى است كه بايد از آن به خداوند پناه برد،و در همين زمينه امام چهارم على بن الحسين(علیه السلام)در دعاها و مناجاتهاى خود در پيشگاه پروردگار عرض مى كند:تويى كه خود را به بى نيازى از آفريدگانت ستوده اى و شايسته اى كه از آنان بى نياز باشى،و تو آنان را به فقر و احتياج، نسبت داده اى و به حق،آنان نيازمند به تو هستند،پس كسى كه بخواهد دوستيش را با تو محكم كند و به واسطۀ وجود تو فقر و نياز را از خود دور سازد حاجت خويش را به سوى اهلش برده و براى برآوردن آن از راه صحيح وارد شده است،اما كسى كه نزد آفريدگان اظهار تنگدستى كند و از آنان طلب حاجت كند و غير تو را سبب رفع نياز خود بداند،به نوميدى گراييده و سزاوار نرسيدن به احسان و نيكى تو شده است (1).و اين كه امام زين العابدين(علیه السلام)فرد اخير در دعاى خود را سزاوار نرسيدن به احسان از ناحيۀ خداوند دانسته است به آن دليل است كه بر اثر حاجت خواستن از غير خدا و توجه به ديگران قابليت و شايستگى شمول پرتو رحمت و احسان ولى نعمت حقيقى را از دست داده است.

طالبى رزقك ،منظور از اين جمله در خطبۀ امام(علیه السلام)آن است كه ديگر كسان غير از تو لياقت آن را ندارند كه چيزى از آنان خواسته شود.

3-سومين پى آمد احتياج و فقدان اعتبار،حاجت خواستن و طلب ترحم

ص:164


1- ترجمۀ قسمتى از دعاى شمارۀ 13 صحيفۀ سجاديه.

از فرومايگان و اشرار است،زيرا گاهى فقر و نياز چنان شديد مى شود كه آدمى را وادار مى كند به نااهلان رو آورد و از آنان درخواست ترحم كند و به تجربه ثابت شده است كه ترحم خواستن از ناكسان و اشرار و دراز كردن دست نياز به طرف آنان،در ذايقۀ نيكان و صاحبان مروّت،از داروى تلخ و سمّ مهلك ناگوارتر است.

4-پى آمد چهارم تنگدستى و نيازمندى آن است كه آدمى ناچار مى شود كسانى را كه به وى بخشش و مساعدت كرده اند،بستايد و آنانى را كه كمك نكرده اند نكوهش و مذمّت كند،و اين خود صفتى است كه انسان را از توجه به خدا و روآوردن به قبلۀ حقيقى باز مى دارد .

و او در عبارت و انت ،واو حاليّه است.يعنى خداوندا حيثيت و آبروى مرا با فقر و احتياج،بى مقدار مكن كه به سبب آن دچار اين ناگواريها شوم، در حالى كه تو هستى كه با احاطۀ قيوّمى خود بر همۀ سببهاى عالم وجود برترى دارى و از همه شايسته ترى كه به هر كس آنچه بخواهى عطا كنى و آنچه بخواهى منع نمائى،تو سر چشمۀ بذل و بخشش و غنا و بى نيازى هستى،زيرا احتياجى به خلق ندارى و تمام آفريدگانت در جهات ظاهرى و معنوى به تو نيازمند و محتاجند چون قدرت بى پايان تو سراسر ممكنات را در تسخير دارد.توفيق از خداوند است.

ص:165

217-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

دَارٌ بِالْبَلاَءِ مَحْفُوفَةٌ وَ بِالْغَدْرِ مَعْرُوفَةٌ- لاَ تَدُومُ أَحْوَالُهَا وَ لاَ يَسْلَمُ نُزَّالُهَا- أَحْوَالٌ مُخْتَلِفَةٌ وَ تَارَاتٌ مُتَصَرِّفَةٌ- الْعَيْشُ فِيهَا مَذْمُومٌ وَ الْأَمَانُ مِنْهَا مَعْدُومٌ- وَ إِنَّمَا أَهْلُهَا فِيهَا أَغْرَاضٌ مُسْتَهْدَفَةٌ- تَرْمِيهِمْ بِسِهَامِهَا وَ تُفْنِيهِمْ بِحِمَامِهَا- وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ أَنَّكُمْ وَ مَا أَنْتُمْ فِيهِ مِنْ هَذِهِ الدُّنْيَا- عَلَى سَبِيلِ مَنْ قَدْ مَضَى قَبْلَكُمْ- مِمَّنْ كَانَ أَطْوَلَ مِنْكُمْ أَعْمَاراً وَ أَعْمَرَ دِيَاراً وَ أَبْعَدَ آثَاراً- أَصْبَحَتْ أَصْوَاتُهُمْ هَامِدَةً وَ رِيَاحُهُمْ رَاكِدَةً- وَ أَجْسَادُهُمْ بَالِيَةً وَ دِيَارُهُمْ خَالِيَةً وَ آثَارُهُمْ عَافِيَةً- فَاسْتَبْدَلُوا بِالْقُصُورِ الْمَشَيَّدَةِ وَ النَّمَارِقِ الْمُمَهَّدَةِ- الصُّخُورَ وَ الْأَحْجَارَ الْمُسْنَدَةَ وَ الْقُبُورَ اللاَّطِئَةَ الْمُلْحَدَةَ- الَّتِي قَدْ بُنِيَ عَلَى الْخَرَابِ فِنَاؤُهَا- وَ شُيِّدَ بِالتُّرَابِ بِنَاؤُهَا فَمَحَلُّهَا مُقْتَرِبٌ وَ سَاكِنُهَا مُغْتَرِبٌ- بَيْنَ أَهْلِ مَحَلَّةٍ مُوحِشِينَ وَ أَهْلِ فَرَاغٍ مُتَشَاغِلِينَ- لاَ يَسْتَأْنِسُونَ بِالْأَوْطَانِ وَ لاَ يَتَوَاصَلُونَ تَوَاصُلَ الْجِيرَانِ- عَلَى مَا بَيْنَهُمْ مِنْ قُرْبِ الْجِوَارِ وَ دُنُوِّ الدَّارِ- وَ كَيْفَ يَكُونُ بَيْنَهُمْ تَزَاوُرٌ وَ قَدْ طَحَنَهُمْ بِكَلْكَلِهِ الْبِلَى- وَ أَكَلَتْهُمُ الْجَنَادِلُ وَ الثَّرَى- وَ كَأَنْ قَدْ صِرْتُمْ إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ- وَ ارْتَهَنَكُمْ ذَلِكَ الْمَضْجَعُ وَ ضَمَّكُمْ ذَلِكَ الْمُسْتَوْدَعُ- فَكَيْفَ بِكُمْ لَوْ تَنَاهَتْ بِكُمُ الْأُمُورُ- وَ بُعْثِرَتِ الْقُبُورُ «هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما أَسْلَفَتْ وَ رُدُّوا إِلَى اللّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ»

لغات

تاره:دفعه،مرتبه مستهدفه:چيزى كه نصب مى شود و هدف تيراندازى قرار مى گيرد.

ص:166

عفت الآثار:آثار محو شد،ناپديد شد نمارق:جمع نمرق و نمرقه:متكاى كوچك كلكل:سينه بعثرت القبور:قبرها نبش شد،و آنچه در آن بود بيرون آورده شد،هر گاه شخصى كالاى فروشى خود را،هم زند،و زير و رو كند بطورى كه آنچه در پايين است بالا بيايد و آنچه در بالاست پايين آيد،مى گويند:

بعثر الرجل متاعه:آن مرد كالاى خود را زير و رو كرد.

ترجمه

«دنيا سرايى است كه با گرفتارى در آميخته و به مكر و فريبكارى شهرت يافته است،همواره بر يك حال باقى نمى ماند،وارد شوندگان به آن سالم نمى مانند احوالش گوناگون و اوضاعش در تغيير است خوشى در آن نكوهيده و آسودگى در آن وجود ندارد،ساكنان دنيا هدف بلايند كه دنيا آنان را با تيرهاى خود نشانه گرفته و با مرگ نابودشان مى كند.

بدانيد اى بندگان خدا،شما و دنيايى كه در آن قرار داريد در همان مسيرى گام برمى داريد كه گذشتگان شما آن را پيموده اند،آنها كه عمرشان از شما درازتر و خانه هايشان از خانه هاى شما آبادتر و آثارشان از شما بيشتر بود،صداهايشان خاموش شد و از هوا و هوس افتادند و بدنهايشان پوسيد و ساختمانهايشان خالى ماند و آثارشان مندرس شد،كاخهاى بر افراشته و ساختمانهاى استوار و بالشهاى گسترده را به سنگهاى محكم و قبرهاى به لحد چسبيده،تبديل كردند،آن قبرهايى كه اطرافشان ويران شده و ساختمان آنها با خاك استوار شده است مكان آن قبرها با هم نزديكند ولى آنان كه در قبرها خوابيده اند،غريب و تنهايند در يكجا اجتماع دارند ولى ترسان و هراسانند و گروهى به ظاهر راحتند امّا در واقع گرفتارند،با وطنهاى خود انس نمى گيرند،با آن كه با هم نزديك و همسايه اند،امّا همانند همسايگان با هم آميزش ندارند،چگونه ميان آنها ديد و باز ديد باشد و حال آن كه پوسيدگى با سينۀ خود آنان را خرد كرده و سنگ و خاك ايشان را خورده است، اكنون تصوّر كنيد كه شما نيز به جاى آنها رفته ايد و آن خوابگاه شما را به گرو گرفت،و آن امانتگاه شما را در آغوش دارد،پس چگونه خواهد بود حال شما، وقتى كه كارهايتان سرآيد و قبرها زير و رو شود؟ «هُنالِكَ تَبْلُوا كُلُّ نَفْسٍ ما»

ص:167

«أَسْلَفَتْ وَ رُدُّوا إِلَى اللّهِ مَوْلاهُمُ الْحَقِّ وَ ضَلَّ عَنْهُمْ ما كانُوا يَفْتَرُونَ » (1)

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبۀ شريف كه دنيا را نكوهش و نواقص آن را گوشزد كرده،مى خواهد انسان را چنين هشدار دهد كه از تمايل زياد به دنيا بر حذر باشد و بداند كه رو آوردن به زرق و برق دنيا،آدمى را از توجه به خدا باز مى دارد،بايد به دنيا به گونه اى نگريست و استفاده كرد كه بدان منظور پديد آمده است(يعنى دنيا را وسيله آخرت قرار داد و نه هدف)كلمۀ دار خبر مبتداى محذوف(الدنيا) است.

در آغاز،عيبهاى دنيا را بر شمرده و مردم را از آن بر حذر داشته است:

1-دنيا با گرفتارى و بلا همراه است و به منظور رساتر بودن كلام،اين معنا را بطور كنايه با لفظى كه از مادّۀ حفوف اشتقاق يافته و به معناى احاطه و فراگيرى همۀ جهات است تعبير فرموده است،چون كنايه رساتر از تصريح است.

2-دنيا به دغلكارى و فريب شهرت دارد،لفظ فريب و دغل را به عنوان كنايه و استعاره ذكر كرده است،زيرا گاهى در دنيا خوشيهايى به انسان رو مى آورد كه چون مورد پسند انسان است و به آن خو مى گيرد،تصور مى كند كه اين وضع براى هميشه باقى مى ماند گويا از دنيا قول گرفته كه هميشه با او سر سازش داشته باشد،و چون آن وضعيت تغيير مى كند و دنيا با او ناسازگار مى شود مثل آن است كه دنيا وى را فريب داده و با او مكر كرده است و از آن رو كه اين تغيير حالت،از خوشى به ناخوشى و بالعكس براى دنيا زياد و دائمى است لذا به اين ويژگى معروف و مشهور است.

ص:168


1- سوره يونس(10)آيه(29)، [1]يعنى:در آن هنگام هر نفسى آنچه را كه پيش فرستاده خواهد يافت و همه به سوى معبود به حق و مولاى حقيقى خود باز مى گردند و آنچه را كه افترا مى بستند به كارشان نيايد.

3-هيچ حالتى از حالات دنيا ثبات و دوامى ندارد.

4-وارد شوندگان به دنيا از آفتها مصون نيستند.

5-احوال آن متفاوت است.احوال خبر مبتداى محذوف است و تقدير آن چنين است،احوالها احوال مختلفه.

6-متغيّر بودن حالات آن،چنان است كه پس از هر حالتى،حالت ديگرى پيدا مى شود.

7-خوشى و دلبستگى بدان نكوهيده است،زيرا لذتهاى آن،عاقبتى هلاكتزا دارد و آلوده به مرض هاى تيره كنندۀ دل و عوارض نامطلوب است و به اين سبب پيوسته در زبانهاى اغلب مردم مورد مذمت قرار مى گيرد و در زبان كسى هم كه دنيا به كام اوست و در آسايش و رفاه زندگى مى كند،موقعى كه برخى بيماريهاى فرساينده بر جسم و جان او عارض مى شود،دنيا مورد نكوهش و مذمّت واقع مى شود.

8-هيچ گونه امنيّتى از خطرهاى آن وجود ندارد و انسان در دنيا از خطراتش ايمن نيست،خطرهايى كه از لوازم ذاتى و تحولاتى وجودى دنياست و استعدادهاى كسانى كه بر اثر حركت افلاك و ستاره هاى آن،امورى را مى پذيرند در دنيا مختلف است و ارواح مجرّده،از سوى حق تعالى به هر پذيرنده اى از آنها آنچه آمادۀ دريافتش هست،افاضه مى كنند .

9-ساكنان دنيا همواره هدف تيرهاى بلايند،واژۀ اغراض را استعاره از مبتلايان آورده و كلمۀ مستهدفه را هم كه از لوازم مشبه به است براى ترشيح ذكر فرموده است،همچنان كه تيراندازى را استعاره از ايجاد گرفتاريها،و تيرها را به عنوان ترشيح آورده است .

10-دنيا با ساكنان خود همان رفتارى را دارد كه با گذشتگان داشته است آنها كه از ايشان عمرشان درازتر و خانه هايشان آبادتر و آثارشان بالاتر بود

ص:169

يعنى عظمت آثار آنها چنان بود كه كسى را قدرت داشتن آن نبود و به سبب عظمتى كه داشت نمى توانست به آن برسد.

منظور از اين قسمت آن است كه دنيا همچنان كه پيشينيان را به نابودى كشانده ساكنان فعلى را هم به آنان ملحق مى سازد .

اصبحت اصواتهم...و الثرى،اين جا امام(علیه السلام)آنچه را كه بر سر گذشتگان از مردم آمده بطور تفصيل بيان فرموده است كه هشدارى باشد براى مردم دنيا.و عبارت: رياحهم راكده ،كنايه از بى حركت بودن و گمنامى آنهاست پس از آن همه عظمت و ابهّتى كه در دلهاى مردم داشتند .

قد بنى بالخراب فناؤها ،يعنى خانه هايى كه با داشتن اهل و وجود ساكنان در آن آباد و معمور بود اكنون خراب شده و بر روى آن قبرها جاى گرفته است.

در به كار بردن چهار كلمۀ فناؤها و بناؤها و مغترب و مقترب ،امام(علیه السلام)رعايت سجع (1)متوازى كرده است،كه در ميان هر يك از دو كلمۀ پهلوى هم،قرار دارد و از تقابلى كه ميان دورى و نزديكى وجود دارد،چنين اراده شده است كه آن كه در قبر خوابيده اگر چه قبرش به محلّ خانه اش نزديك است اما تنهاست و از خانواده اش دور است.و با بيان چند ويژگى براى خفتگان در قبرها كه وحشت زده و گرفتارند و با وطنهاى خود مأنوس و همانند همسايگان با هم ارتباط بر قرار نمى كنند،اراده كرده است كه اين همسايگى و فراغت خاطر آنها و حتى كليّۀ حالات آنها مثل دنيا نيست كه با هم انس و الفت داشته باشند و اين مطلب را بدان جهت بيان فرموده تا اهل دنيا از علاقه مندى به آن دورى كنند و چندان دلبستۀ به آن نباشند ،و سپس علت آن را كه اهالى قبرها به ديدار يكديگر نمى روند با اين بيان تشريح فرموده است:چگونه ميان آنها ديد و باز ديد باشد

ص:170


1- سجع متوازى:چند كلمۀ متوالى ذكر شود كه حروفشان از نظر عدد مساوى و حرف آخر آنها يكى باشد،ج 1 شرح عربى ص 26.

و حال آن كه پوسيدگى با سينۀ خود آنها را آرد كرده و كلمۀ طحن را براى اين معنا كه كهنگى و پوسيدگى بدنهاى آنان را تباه ساخته استعاره آورده و واژۀ كلكل را هم كه به معناى سينه و از لوازم مشبّه به است به منظور ترشيح براى آن ذكر كرده است و همچنين لفظ اكل را كه به معناى خوردن است براى اين معنا كه سنگها و خاكهاى گور بدنهاى مردگان را به نابودى كشانده اند استعاره آورده است .

و كأن قد صرتم...المستودع ،واژه كأن از حروف مشبهۀ به فعل و مخفّفه از مثقّله است،اسم آن ضمير شأن و خبرش قد صرتم است و اشاره است به اين كه شما هم مثل گذشتگان خود گويا اكنون به سرنوشت آنان دچار شده ايد.

و ارتهنكم ذلك المضجع ،گويا قبر،محلّ اقامت شما شده است و شما را از ساكنان پا بر جاى خود به حساب مى آورد،و اين كه قبر را براى مردگان به عنوان مستودع يعنى جايگاه موقّتى و امانت ذكر كرده به اين دليل است كه براى هميشه در آن جا نيستند بلكه در آينده كه روز قيامت است از آن جا بيرون مى آيند و به صحنۀ رستاخيز و سپس قرارگاه ابدى خود رهسپار مى شوند .

فكيف بكم...القبور ،در آخر،امام(علیه السلام)به منظور اين كه مردم را به كارهاى نيك و عبادات تشويق كند و از هوا و هوس و اعمال گناه و معصيت باز دارد ايشان را به احوال روز رستاخيز و هول و هراسهاى آن هشدار مى دهد و به عنوان پرسش كه آگاه كننده تر است توجه آنها را جلب كرده است،و در ذيل اين سؤال به اين نكته اشاره فرموده است كه در آن روز در حقيقت آدمى بيدار شده و نسبت به آنچه از خير و شرّ كه پيش فرستاده و اعمالى كه در دنيا انجام داده آگاه مى شود،به سوى مولاى حقيقى و معبود واقعى بازگشت مى كند كه در اين صورت بطلان تمام معبودهاى باطلى كه در دنيا آنها را حق مى پنداشته اند آشكار مى شود.توفيق از خداوند است.

ص:171

218-دعاهاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

اَللَّهُمَّ إِنَّكَ آنَسُ الْآنِسِينَ لِأَوْلِيَائِكَ- وَ أَحْضَرُهُمْ بِالْكِفَايَةِ لِلْمُتَوَكِّلِينَ عَلَيْكَ- تُشَاهِدُهُمْ فِي سَرَائِرِهِمْ وَ تَطَّلِعُ عَلَيْهِمْ فِي ضَمَائِرِهِمْ- وَ تَعْلَمُ مَبْلَغَ بَصَائِرِهِمْ- فَأَسْرَارُهُمْ لَكَ مَكْشُوفَةٌ وَ قُلُوبُهُمْ إِلَيْكَ مَلْهُوفَةٌ- إِنْ أَوْحَشَتْهُمُ الْغُرْبَةُ آنَسَهُمْ ذِكْرُكَ- وَ إِنْ صُبَّتْ عَلَيْهِمُ الْمَصَائِبُ لَجَئُوا إِلَى الاِسْتِجَارَةِ بِكَ- عِلْماً بِأَنَّ أَزِمَّةَ الْأُمُورِ بِيَدِكَ- وَ مَصَادِرَهَا عَنْ قَضَائِكَ اللَّهُمَّ إِنْ فَهِهْتُ عَنْ مَسْأَلَتِي أَوْ عَمِيتُ عَنْ طِلْبَتِي- فَدُلَّنِي عَلَى مَصَالِحِي- وَ خُذْ بِقَلْبِي إِلَى مَرَاشِدِي- فَلَيْسَ ذَلِكَ بِنُكْرٍ مِنْ هِدَايَاتِكَ- وَ لاَ بِبِدْعٍ مِنْ كِفَايَاتِكَ- اللَّهُمَّ احْمِلْنِي عَلَى عَفْوِكَ وَ لاَ تَحْمِلْنِي عَلَى عَدْلِكَ

لغات

فهاهه:عاجز بودن عمه:سرگردانى

ترجمه

«بار خدايا تو براى دوستانت از همۀ مونسها،مأنوس ترى و در كفايت كردن آنان كه بر تو توكّل كنند حاضرترى درون آنها را ديده و بر انديشه هاى آنان آگاهى،و اندازۀ بينايى و عقولشان را مى دانى،پس رازهايشان بر تو روشن و آشكار،و دلهايشان براى تو بى قرار است هر گاه تنهايى آنان را به وحشت اندازد، ياد تو مايۀ انس و آرامش آنهاست،و اگر مصيبتها بر،ايشان هموم آورد،تو را پناهگاه خويش قرار مى دهند،زيرا مى دانند سر رشتۀ كارها به دست تو،و منشأ وجود آنها،فرمان توست.

ص:172

بار الها اگر من ندانم كه از تو چه چيز بخواهم و يا از درخواست خود سرگردان بمانم،تو مرا بر آنچه صلاحم در آن است راهنمايى فرما و دلم را به چيزى كه خير و نيكيم در آن است متوجه كن كه اين امور از هدايتهاى تو، نامأنوس نيست و از كفايتهاى تو شگفت نمى باشد خدايا با من به عفوت رفتار كن نه با عدالتت .»

شرح

امام(علیه السلام)در دعاى خود با عبارتهايى كه شامل برخى صفتهاى اضافى و حقيقى خداوند است به پيشگاه او رفته و عرض حاجت كرده است كه شرح آن از اين قرار است:

1-خدا نسبت به اولياى خود مأنوسترين مونسهاست و چنان كه قبلا معلوم شد،اولياى خدا با محبت صادقانه به راه او مى روند و از هر چه به جز او رو گردانند،و انيس انسان،كسى است كه وحشت و تنهايى را از او مى زدايد و در بى كسى و غربت،مايۀ تسكين دل و آرامش خاطر وى مى شود،و اولياى خدا هم در دنيا غريب،و بر كنار از مردم و براى مسير در راه خدا تنهايند،روى خود را به جانب كعبۀ واجب الوجود كرده و از مشاهدۀ انوار كبريايى او احساس بهجت و نشاط مى كنند،و به اين دليل انس خدا با آنان كاملترين و بالاترين انسهاست كه هر كس به غير خدا دل به بندد و علاقه مند شود،سرانجام روزى محبت ميان آنها به دشمنى و نفرت تبديل مى شود و حتى محكمترين علاقه هاى دنيا كه مصداق كامل آن محبت ميان پدر و مادر و اولاد است دستخوش اين نقيصه مى باشد،پس اولياى خدا كه از همه چيز خدا قطع رابطه كرده اند،در حقيقت يار و مونسى جز او برايشان نيست.

2-خداوند براى اصلاح كار كسانى كه به وى توكل كرده و امور خود را به او واگذار كرده اند،از همۀ دوستان حاضرتر است،چون او بى نياز مطلق و

ص:173

بخشنده اى است كه هيچ گونه منع و بخلى در ذات او متصور نيست و او به نيازمندى و استحقاق و آمادگى اهل توكل آگاهى كامل دارد و به اين سبب هنگامى كه توكل كنندگان به دليل توكل درست،شايستگى پذيرش رحمت حق تعالى را يافتند،به اندازۀ استعداد و ظرفيتشان،از كمالات نفسانى و بدنى بدون درنگ و ترديد و دور از نقص و نياز به درخواست برايشان افاضه مى شود،بنا بر اين خداوند متعال از نظر رسيدگى به كارهاى اولياى خود و اصلاح امور آنها از همه مصلحان استوارتر و سريعتر است.

3-خداوند به اسرار و رازهاى پنهانى مردم آگاه است،به دليل اين كه در همه جا و همۀ شرايط براى اصلاح امور اولياى خود حضور دارد،و به منظور بيان كمال علم حق تعالى و دورى از نقصان و كمبودى آن چنين مى گويد:

خدايا تو نسبت به باطن اشخاص آگاهى و از مقدار عقلها و از تفاوت ظرفيتها و استعدادها خبر دارى آن گاه با اين سخن اسرار باطنى آنان براى تو آشكار و مكشوف است،بر آنچه سابقا بدان اشاره رفت تاكيد فرموده است كه علم خداوند متعال بر باطن آنها احاطه دارد،زيرا كه آنان،به كمال بندگى و خضوع در برابر حق و اين كه هيچ چيز آنها بر خدا پوشيده نيست اقرار دارند.

و قلوبهم اليك ملهوفه ،يعنى دلها در افسوسند كه به وصال او برسند و در پيشگاه او حضور يابند،و اين نشانگر كمال محبت دلها به خدا و تمايل آنهاست به آنچه نزد وى مى باشد .

ان اوحشتهم الغربة آنسهم ذكرك ،چنان كه معلوم مى شود منظور از غربت در اين جا غربت و تنهايى در دنياست و اين عبارت حاكى از آن است كه اولياى خدا از وى طلب انس مى كند و انيس آنها هم اوست.

و ان صبّت...بك ،اشاره به آن است كه دوستان خدا در هنگام نزول

ص:174

گرفتاريها و ناملايمات،براى بر طرف كردن آنها به او توكل مى كنند،زيرا چنان كه گذشت،وى براى رفع كردن مشكلات متوكلان از هر كس حاضرتر است و اين سخن امام كه اولياى خدا هر گاه مورد هجوم مصيبتها قرار بگيرند به او پناه مى برند بيانگر آن است كه آنان به منظور رفع گرفتاريهاى خود،دلها را فقط به او متوجه مى كنند نه غير او،و اين معناى توكل خالص است.

علما...قضائك ،واژۀ علما مفعول له است يعنى چون دوستان خدا مى دانند كه تمام كارها بسته به عللى است كه در تصرف قدرت كاملۀ تو و به دستور تو و به قضا و قدر توست،لذا به تو پناه مى برند و به سوى تو التجا مى كنند.احتمال مى رود كه علما مصدرى باشد كه جانشين حال شده است يعنى در حالى كه مى دانند...به هر حال لازمه اين جمله آن است كه اولياى خدا در عبادات و بقيۀ احوال خود ديده را از غير خداوند قطع كرده اند،و كلمۀ ازمّه ، استعاره است از مسببها و علتهاى امور،و جهت مشابهت آن است كه اسباب و علل مانند زمام،كارها را در اختيار خود مى گيرند و به سبب آنها وجود پيدا مى كنند،و كلمۀ يد نيز به عنوان مجاز در معناى قدرت به كار رفته است .

اللهم ان... ،از اين قسمت پس از توصيف خداوند متعال درخواست خود را بطور كلى آغاز كرده و از خدا خواسته است كه هر گاه از درخواست حاجت خود ناتوان و در انتخاب خواستۀ خويش متحير و سرگردان باشد وى را در اعمالش به سوى صلاح رهبرى فرمايد و قلب او را به طرف انديشه هاى درست و عقايد صحيح ارشاد كند.

فليس ذلك...كفاياتك ،طبق معمول موقعى كه انسان نزد صاحب كرم مى رود كه از وى طلب حاجت كند،سخنى مى گويد كه عاطفه اش را برانگيزد و او را به ترحّم و كرم وادارد،و اين عبارتها ناظر به همين مطلب است كه معناى آن چنين است،پروردگارا،راهنمايى تو،آفريدگانت را به سوى مصلحتهايشان

ص:175

و بر آوردن حاجات آنان،از كارهاى عادى و هميشگى توست و بندگانت آن را مى دانند و با آن مأنوسند .

اللهم احملنى... ،در آخر دعا از خدا خواسته است كه عفوش را شامل حال وى كند و به عدلش با او رفتار نكند زيرا هر عملى كه بنده انجام مى دهد، اگر خوب باشد چون در قبال عظمت عدل الهى سنجيده مى شود بى ارزش است پس اميدى به پاداش نيست و اگر گناه باشد بدون ترديد به عقوبت آن دچار خواهد شد.اين مطلب از لطيفترين چيزهايى است كه نفس انسان را آماده و شايستۀ نزول رحمت خداوندى مى سازد.و توفيق از خداوند است.

ص:176

219-گفتار آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

لِلَّهِ بَلاَءُ فُلاَنٍ فَلَقَدْ قَوَّمَ الْأَوَدَ وَ دَاوَى الْعَمَدَ- وَ أَقَامَ السُّنَّةَ وَ خَلَّفَ الْفِتْنَةَ- ذَهَبَ نَقِيَّ الثَّوْبِ قَلِيلَ الْعَيْبِ- أَصَابَ خَيْرَهَا وَ سَبَقَ شَرَّهَا- أَدَّى إِلَى اللَّهِ طَاعَتَهُ وَ اتَّقَاهُ بِحَقِّهِ- رَحَلَ وَ تَرَكَهُمْ فِي طُرُقٍ مُتَشَعِّبَةٍ- لاَ يَهْتَدِي بِهَا الضَّالُّ وَ لاَ يَسْتَيْقِنُ الْمُهْتَدِي

لغات

أود:لنگى عمد:بيمارى ويژه شتر است كه درون كوهانش از شدّت بار و غيره متورّم مى شود در حالى كه ظاهرش بى عيب و سالم است.

ترجمه

«خداوند شهرهاى فلان را آباد دارد،يا به او خير دهد كه ناهمواريها را هموار و بيماريها را مداوا كرد،سنّت را بر پا داشت و فتنه را پشت سر گذاشت، با جامۀ پاك و كم عيب از دنيا رخت بر بست،نيكى خلافت را دريافت و پيش از رسيدن شرّ آن از دنيا رفت،وظيفۀ الهى خود را انجام داد و از نافرمانى او پرهيز كرد او خود رفت ولى مردم را در ميان راههاى مختلف رها ساخت كه گم گشته در آن راهى نمى يابد و راه يافته به يقين و باور نمى رسد .»

ص:177

شرح

للّه بلاد فلان ،اين جمله و امثال آن از قبيل:للّه درّه (1)و للّه ابوه (2)،معمولا به منظور مدح و ثنا،و نيز دعا براى كسى،آورده مى شود،يعنى خداوند كشور او را آباد دارد كه چنين كارهاى مهمّى انجام داده است و اصل مطلب اين است كه عربها،هر گاه بخواهند چيزى يا كسى و عمل او را بستايند با اين تعبير وى را به خدا نسبت مى دهند،جملۀ اول خطبه را به تعبيرى ديگر نيز نقل كرده اند و آن چنين است:للّه بلاء فلان و منظور از آن عمل نيك او در راه خداست.

به گفتۀ شارحان مشهور،مراد از واژۀ فلان كه در اول خطبه نقل شد،عمر خليفۀ دوم است،ولى از قطب راوندى نقل شده است كه مقصود برخى از صحابۀ حضرت است كه در زمان رسول خدا حيات داشتند،و پيش از پيدايش آشوب و فتنۀ زمان عثمان از دنيا رفته بودند.ابن ابى الحديد در شرح خود نوشته است كه ظاهر اوصاف مذكور در عبارت دلالت دارد بر اين كه امام(علیه السلام)،شخصى را اراده فرموده است كه پيش از وى عهده دار خلافت بوده است،زيرا در وصف او مى فرمايد:

كژيها را راست كرده و بيماريها را درمان كرده است و اين مطلب با عثمان مناسبت ندارد به دليل آن كه تمام فتنه ها در زمان او و به سبب وجود وى بوده است،و ابو بكر هم اراده نشده چون مدت خلافتش كوتاه بوده و از زمان آشوب و فتنه فاصلۀ زيادى داشته است،پس به احتمال قوى امام عليه السلام عمر را اراده فرموده است ولى به عقيدۀ شارح اين كه امام(علیه السلام)ابو بكر را اراده كرده باشد (3)بهتر است

ص:178


1- خدا خيرش دهد.
2- خدا پدرش را خير دهد.
3- صاحب منهاج البراعه اين استدلال را ردّ كرده است زيرا همچنان كه حضرت در خطبۀ شقشقيه عمر را مذمت كرده،ابو بكر را نيز نكوهش فرموده است،ج 14 ص 373 ولى مى توان گفت كه چون حضرت در آن جا تمام تقصيرها را به گردن ابو بكر گذاشته و او را بطور كامل مذمّت كرده،از جمله اين كه او پس از خود بدون هيچ دليل عقلايى خلافت را به ديگرى تقديم كرد،لذا در اين خطبه شخصى را كه مورد ستايش قرار داده، با عمر مناسبتر است تا ابو بكر.(مترجم)

تا عمر زيرا در خطبۀ شقشقيه عمر و خلافت وى را نكوهش و مذمّت فرموده است چنان كه قبلا به آن اشاره رفت.

امام(علیه السلام)در اين خطبه براى شخص مورد نظر چند صفت بيان فرموده است،از اين قرار:

1-راست كردن كجيها كنايه است از اين كه،او مردمى را كه از راه خدا منحرف شده بودند به راستى و استقامت سوق داد.

2-معالجه كردن بيماريها،مراد از بيماريها،مرض هاى نفسانى و اخلاقى است كه مانند بيماريهاى جسمانى و بدنى سبب آزار و اذيت انسان مى شود،و داروى بهبود يافتن آن هم پندها و مواعظ جالب و نهى هاى كوبندۀ قولى و عملى است.

3-به پا داشتن سنت و عمل كردن به آن.

4-آشوب را پشت سر گذاشت يعنى پيش از وقوع آن از دنيا رفت و اين صفت به اين اعتبار مدح و ثنايى براى اوست كه چون داراى حسن تدبير و درستى حكومت بود در زمان فرمانروايى وى فتنه و آشوبى به وجود نيامد .

5-پاك جامه از دنيا رفت،در اين جا،لباس را به جاى آبرو و حيثيّت و پاكيزگى آن را براى سالم بودن از عيبها به عنوان استعاره آورده است.

6-كم عيبى او 7-خوبى خلافت را درك كرد و بر بدى آن سبقت گرفت،احتمالا ضمير در هر دو موضع(اصاب خيرها و سبق شرّها)به كلمۀ خلافتى كه از عبارت فهميده مى شود باز مى گردد،به اين معنا كه آنچه در حكومت و فرمانروايى خوب و مناسب است از قبيل عدالتخواهى و بر پا داشتن دين خدا كه در دنيا مايۀ عزت و نام نيك و در آخرت موجب ثواب عظيم و پاداش بزرگى است كسب و دريافت كرد و از بديها و آشوبهايى كه در خلافت واقع شد جلو رفت

ص:179

يعنى پيش از پيدايش جنجال و فساد و خون ريزى،از جهان رخت بر بست.

8-اطاعت خدا را بطور كامل انجام داد.

9-به سبب ترسيدن از كيفر الهى حقى را كه از خداوند به گردن او بود ادا كرد و حقيقت تقوا را رعايت كرد.

10-در حالى به سوى آخرت شتافت كه مردم را بعد از خود در ورطۀ جهل و نادانى سرگردان رها ساخت كه گمراهان،راهى به راستى نيافتند و آنان كه در راه راستى گام مى زدند به حقّانيّت خويش اطمينان نداشتند زيرا راههاى ضلالت مختلف و رهروان آن زياد بودند .

حرف واو در كلمۀ: و تركتم مفيد معناى حال است.

تذكر:در مورد توصيفى كه حضرت در اين خطبه در بارۀ يكى از آن دو خليفه بيان فرموده است،براى برخى از دانشمندان شيعه سؤالى به عنوان اعتراض پديد آمده است كه اين گونه ستايشها با عقيدۀ ما ناسازگار است زيرا ما معتقديم كه ايشان خطا كارند و غاصبانه خلافت را تصرف كرده اند.بنا بر اين يا اين سخن از امام(علیه السلام)نيست و يا خطا كار دانستن ما آنها را نادرست است از اين اشكال و اعتراض دو پاسخ داده شده است:

1-نخست اين كه اين مطلب با عقيدۀ ما مخالفتى ندارد،زيرا ممكن است اين توصيف به اين سبب باشد كه حضرت قصد داشته با پيروان آنها مماشات كند و دلهاى ايشان را به خود متوجه سازد.

2-دومين پاسخ اين كه ستودن امام(علیه السلام)كنايه از توبيخ و سرزنش خليفۀ سوم عثمان است كه آن همه فتنه و آشوب در دوران خلافت او واقع و بيت المال مسلمانان با بخششهاى بى جاى او بر باد رفت و به دست او و خويشاوندانش غارت شد،و اين عوامل باعث شد كه جامعۀ اسلامى از تمام شهرهاى اطراف دست به شورش زدند و او را به قتل رساندند و به اين دليل

ص:180

حضرت در دنبالۀ توصيف خود،از خليفۀ قبل از عثمان،چنين مى فرمايد:او فتنه و آشوب را پشت سر گذاشت و با جامۀ پاك و بدون آلودگى و عارى از هر گونه عيب و نقص،در گذشت،خوبيهاى خلافت را دريافت و از بديهاى آن به آسانى گذشت،و نيز لازمۀ جملۀ:و ترك هم فى طرق متشعّبه،آن است كه فرمانرواى بعد از او،داراى صفاتى ضد صفات او بوده است.خدا داناتر به حقيقت امر است.

ص:181

220-گفتار آن حضرت در بيان وصف كسى كه با آن حضرت،به خلافت بيعت كرد كه با

اشاره

عبارات ديگر در خطبه هاى قبل نيز بيان شده است ،و در اينجا خطاب به مردم مى فرمايد:

(1)

وَ بَسَطْتُمْ يَدِي فَكَفَفْتُهَا وَ مَدَدْتُمُوهَا فَقَبَضْتُهَا- ثُمَّ تَدَاكَكْتُمْ عَلَيَّ تَدَاكَّ الْإِبِلِ الْهِيمِ- عَلَى حِيَاضِهَا يَوْمَ وِرْدِهَا- حَتَّى انْقَطَعَتِ النَّعْلُ- وَ سَقَطَ الرِّدَاءُ وَ وُطِئَ الضَّعِيفُ- وَ بَلَغَ مِنْ سُرُورِ النَّاسِ بِبَيْعَتِهِمْ إِيَّايَ- أَنِ ابْتَهَجَ بِهَا الصَّغِيرُ وَ هَدَجَ إِلَيْهَا الْكَبِيرُ- وَ تَحَامَلَ نَحْوَهَا الْعَلِيلُ وَ حَسَرَتْ إِلَيْهَا الْكِعَابُ

لغات

تداكّ:سخت ازدحام كردن تحامل:با زحمت راه رفتن حسرت:حجاب از چهرۀ خود برداشت هيم:تشنگان كعاب:دختر برجسته پستان

ترجمه

«شما براى بيعت دستهايم را گشوديد و به طرف خود كشيديد ولى من آن را بستم و از قبول بيعت خوددارى كردم،تا سرانجام همانند شتران تشنه كه بر سر نهرهاى آب ازدحام مى كنند بر من هجوم آورديد چنان كه بند كفشم گسيخت و عبايم از دوشم افتاد،و ناتوانان پايمال شدند،و شادى مردم از بيعتشان با من

ص:182


1- خطبه 53 از همين كتاب و قسمت دوم 137،مطابق شمارۀ فيض الاسلام.

به جايى رسيد كه اطفال با خوشحالى و پيران ناتوان با اندامهاى لرزان و بيماران با تحمل رنج و دوشيزگان بدون نقاب و عجلۀ فراوان به سويم شتافتند .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين قسمت از سخنان خود،به منظور استدلال عليه كسانى كه ظالمانه به مخالفت با او برخاستند و بيعت خود را شكستند وضعيت و چگونگى بيعت كردن آنان را تشريح مى فرمايد كه همان حالت اجتماعشان در آن روز،دليل بر آن است كه آنها با اختيار و كمال ميل،امر حكومت را به آن حضرت واگذار كرده اند،و براى روشن شدن مطلب،كثرت اجتماع و شدت هجوم آنها را به ازدحام شتران تشنه هنگام وارد شدن به آبشخور تشبيه كرده است،نكتۀ ديگرى كه در اين تشبيه به نظر مى رسد آن است كه حضرت فضايل علمى و عملى خود را كه زنده كنندۀ ارواح است تشبيه به آب فرموده و نيازمندى مردم را به استفاده از آن فضيلتها،به تشنگى شديدى تشبيه كرده است كه شتران را وادار مى كند تا براى رفع سوز تشنگى خود با حرص و ولع به جانب آب بشتابند .

و وطىء الضّعيف ،مضمون اين جمله كه از اين شدت اجتماع مردم شخص ناتوان زير دست و پاى آنها لگدمال شد همان معنايى است كه در خطبۀ شقشقيّه به اين بيان فرموده است:آن چنان هجوم مردم بر من براى بيعت زياد بود كه فرزندانم،حسن و حسين پايمال شدند و دو طرف لباسهايم پاره شد،اين قسمت از سخنان حضرت در حقيقت اشاره به يك استدلال منطقى است كه صغراى آن در متن كلام امام وجود دارد و كبراى آن تقديرى است،به اين صورت:شما با اين ميل و رغبت با من بيعت كرديد،و كسى كه اين چنين بيعت كند نمى تواند به آسانى آن را از دست بدهد،پس شما را نسزد كه اين بيعت را، درهم بشكنيد.توفيق از خداوند است.

ص:183

221-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

قسمت اوّل خطبه

اشاره

فَإِنَّ تَقْوَى اللَّهِ مِفْتَاحُ سَدَادٍ- وَ ذَخِيرَةُ مَعَادٍ وَ عِتْقٌ مِنْ كُلِّ مَلَكَةٍ- وَ نَجَاةٌ مِنْ كُلِّ هَلَكَةٍ بِهَا يَنْجَحُ الطَّالِبُ- وَ يَنْجُو الْهَارِبُ وَ تُنَالُ الرَّغَائِبُ فَاعْمَلُوا وَ الْعَمَلُ يُرْفَعُ- وَ التَّوْبَةُ تَنْفَعُ وَ الدُّعَاءُ يُسْمَعُ- وَ الْحَالُ هَادِئَةٌ وَ الْأَقْلاَمُ جَارِيَةٌ- وَ بَادِرُوا بِالْأَعْمَالِ عُمُراً نَاكِساً- أَوْ مَرَضاً حَابِساً أَوْ مَوْتاً خَالِساً- فَإِنَّ الْمَوْتَ هَادِمُ لَذَّاتِكُمْ- وَ مُكَدِّرُ شَهَوَاتِكُمْ وَ مُبَاعِدُ طِيَّاتِكُمْ- زَائِرٌ غَيْرُ مَحْبُوبٍ وَ قِرْنٌ غَيْرُ مَغْلُوبٍ- وَ وَاتِرٌ غَيْرُ مَطْلُوبٍ- قَدْ أَعْلَقَتْكُمْ حَبَائِلُهُ- وَ تَكَنَّفَتْكُمْ غَوَائِلُهُ وَ أَقْصَدَتْكُمْ مَعَابِلُهُ- وَ عَظُمَتْ فِيكُمْ سَطْوَتُهُ وَ تَتَابَعَتْ عَلَيْكُمْ عَدْوَتُهُ وَ قَلَّتْ عَنْكُمْ نَبْوَتُهُ- فَيُوشِكُ أَنْ تَغْشَاكُمْ دَوَاجِي ظُلَلِهِ- وَ احْتِدَامُ عِلَلِهِ وَ حَنَادِسُ غَمَرَاتِهِ- وَ غَوَاشِي سَكَرَاتِهِ وَ أَلِيمُ إِرْهَاقِهِ- وَ دُجُوُّ أَطْبَاقِهِ وَ جُشُوبَةُ مَذَاقِهِ- فَكَأَنْ قَدْ أَتَاكُمْ بَغْتَةً فَأَسْكَتَ نَجِيَّكُمْ- وَ فَرَّقَ نَدِيَّكُمْ وَ عَفَّى آثَارَكُمْ- وَ عَطَّلَ دِيَارَكُمْ وَ بَعَثَ وُرَّاثَكُمْ- يَقْتَسِمُونَ تُرَاثَكُمْ بَيْنَ حَمِيمٍ خَاصٍّ لَمْ يَنْفَعْ- وَ قَرِيبٍ مَحْزُونٍ لَمْ يَمْنَعْ- وَ آخَرَ شَامِتٍ لَمْ يَجْزَعْ فَعَلَيْكُمْ بِالْجَدِّ وَ الاِجْتِهَادِ وَ التَّأَهُّبِ وَ الاِسْتِعْدَادِ- وَ التَّزَوُّدِ فِي مَنْزِلِ الزَّادِ- وَ لاَ تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيَاةُ الدُّنْيَا- كَمَا غَرَّتْ مَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ مِنَ الْأُمَمِ الْمَاضِيَةِ- وَ الْقُرُونِ الْخَالِيَةِ الَّذِينَ احْتَلَبُوا دِرَّتَهَا- وَ أَصَابُوا غِرَّتَهَا وَ أَفْنَوْا عِدَّتَهَا- وَ أَخْلَقُوا جِدَّتَهَا وَ أَصْبَحَتْ مَسَاكِنُهُمْ أَجْدَاثاً- وَ أَمْوَالُهُمْ مِيرَاثاً لاَ يَعْرِفُونَ مَنْ أَتَاهُمْ- وَ لاَ يَحْفِلُونَ مَنْ بَكَاهُمْ وَ لاَ يُجِيبُونَ مَنْ دَعَاهُمْ- فَاحْذَرُوا الدُّنْيَا فَإِنَّهَا غَدَّارَةٌ غَرَّارَةٌ خَدُوعٌ- مُعْطِيَةٌ مَنُوعٌ مُلْبِسَةٌ نَزُوعٌ- لاَ يَدُومُ رَخَاؤُهَا- وَ لاَ يَنْقَضِي عَنَاؤُهَا وَ لاَ يَرْكُدُ بَلاَؤُهَا

ص:184

لغات

حابس:باز دارنده خالس:با سرعت و ناگهانى تكنّف:احاطه و فرا گيرى طيّات:جمع طيّه:منازل ميان راه در مسافرت.

واتر:كسى كه باعث ترس و كينه و انتقام گيرى ديگران مى شود.

غوائل:گرفتاريهايى كه ناگهانى بر انسان وارد مى شود،جمع غايله است.

معابل:جمع معبل:پيكانهاى پهن و طولانى عدوه:ظلم و ستم نبا السيف:ضربۀ شمشير كارگر نشد ظلل:جمع ظلّه:ابرها احتدام:شدت خشم و تندى.

ارهاق:سبقت گرفتن و در كارى شتاب كردن،اين كلمه ازهاق باز نقطه دار نيز خوانده شده است (1).

جشوبه:درشتى و ناگوار بودن طعام نجّى:جمعى كه با هم به راز گويى مى نشينند.

ندىّ:عدّه اى كه گردهم اجتماع مى كنند.

لا يحفلون:اعتنا نمى كنند.

ترجمه

«همانا تقوا و پرهيزكارى كليد درهاى رستگارى و اندوختۀ روز معاد و آزادى از هر گونه بردگى و رهايى از تمام هلاكتهاست،در پرتو آن جويندگان به مقصود مى رسند و فرار كنندگان نجات مى يابند و با آن به هر هدف و آرزويى مى توان رسيد،پس اكنون كه اعمال شما به پيشگاه خداوند بالا مى رود و توبه سود مى بخشد و دعا به استجابت مى رسد و احوال آرام و قلمها در كار است، در انجام كارهاى نيك كوشش كنيد و پيش از آن كه طول عمر باعث شكستگى شما شود،يا بيمارى شما را از عمل باز دارد،و يا مرگ ناگهان قدرت عمل را از شما بگيرد به عمل بپردازيد چرا كه اين مرگ بر هم زنندۀ خوشيها و تيره كنندۀ خواسته ها و فاصله افكن ميان شما و هدفهايتان است،ديدار كننده اى است دوست نداشتنى،هماوردى است شكست ناپذير و كينه جويى است كه باز خواست نمى شود.هم اكنون،دامهايش بر دست و پاى تان آويخته و

ص:185


1- چنان كه از شرح اين عبارت معلوم مى شود،شارح،بى نقطه را انتخاب كرده است.

ناراحتيهايش شما را احاطه كرده و پيكانهايش شما را نشانه قرار داده و تسلّطش بر شما عظيم و ستمش پياپى وارد مى شود،كمتر ممكن است تيرش به هدف نخورد،و ضربه اش كارگر نشود،پس چه نزديك است كه سايۀ ابرهاى تيرۀ مرگ و شدت دردهاى آن و تيرگى بيهوشيها و ظلمت دردهاى شتابان و سكرات، در هنگام خروج روح از تن و تاريكى فرا گيرش و چشيدن ناگوار آن،سراسر وجود شما را تيره و تار سازد،چنان بيانديشيد كه اكنون مرگ گويى ناگهانى بر شما وارد شده و همرازهايتان را خاموش و گروه مشاوران شما را متفرق ساخته است،آثارتان را محو،و خانه هايتان را بى صاحب كرده است.ميراث خواران را بر آن واداشته است كه اموال شما را ميان خود تقسيم كنند و ايشان با دوستان مخصوصى هستند كه هنگام مرگ نتوانستند به شما سودى برسانند و يا خويشاوندان غمزده اى كه قادر نبودند جلو مرگ را بگيرند و يا شماتت كنندگانى كه از مرگ شما اندوهى به خود راه نمى دهند،پس جديّت و كوشش كنيد و خود را آمادۀ سفر سازيد و توشۀ خود را از اين منزل براى آخرت برگيريد،دنيا شما را نفريبد،چنان كه پيشينيان و امتهاى گذشته را در اعصار و قرون قبل فريفت،آنان كه شير دنيا را دوشيدند و به غفلتهاى آن دچار شدند،كالاهاى دنيا را به فنا و نابودى كشاندند و تازه هاى آن را كهنه ساختند،و سرانجام مسكنهاى آنها گورستان و ثروتهاشان ميراث ديگران شد،كسى را كه بر سر قبر آنان بيايد نمى شناسند و به آنها كه برايشان مى گريند اهميت نمى دهند و به كسانى كه آنان را صدا مى زنند پاسخ نمى دهند،پس از زرق و برق دنيا بر حذر باشيد كه فريبنده و مكّار است،بخشنده اى است منع كننده و پوشنده اى است برهنه كننده،آرامش آن بى دوام و مشكلاتش بى سرانجام و بلاهايش جاودانى و قطع ناشدنى است .»

شرح

اين خطبۀ شريف امام شامل چند مقصد است كه اكنون به شرح آن مى پردازيم.

ص:186

مقصد اول:حضرت براى بيان ارزش و فضيلت تقوا چند صفت بيان مى فرمايد:

1-تقوا كليد تمام درهاى سعادت و نيك بختى است،زيرا سبب مى شود كه عظمت الهى در دل انسان اهميت يافته وى را بر آن مى دارد كه از منهيات و محرمات بپرهيزد و تسليم فرمان حق تعالى باشد،راه مستقيم عدالت را گرفته و هيچگونه انحرافى در گفتار و كردار او راه نيابد و در نتيجۀ آن،مستوجب رحمت بى پايان پروردگار مى شود كه خود بهترين هدف از زندگى انسان است به اين دليل در اين سخن تقوا را تشبيه به كليد فرموده است زيرا همان طور كه كليد باعث باز كردن در مى شود و آدمى را به گنجينه هاى گرانبها مى رساند صفت تقوا و پرهيزكارى نيز گشايندۀ تمام درهاى رحمت و ثوابهاى پروردگار است.

2-صفت دوم تقوا،آن كه ذخيرۀ رستاخيز است و روشن است كه آمادگى براى خوف و خشيت الهى و آنچه باعث كمالاتى در روح و نفس مى شود از بهترين اندوخته هايى است كه موجب نجات انسان از تمام گرفتاريهاى رستاخيز مى شود.

3-تقوا سبب آزاد شدن از تمام انواع بردگى است چون تقوا باعث مى شود كه روح انسان و نفس ملكوتى او،از تسلط صفات پليد و شيطانى كه در وجود وى قرار دارد رهايى يابد،همچنان كه مملوك و برده،از تحت قدرت و سلطۀ مالك و صاحبش آزاد مى شود،لذا امام(علیه السلام)لفظ عتق را كه به معناى آزادى است در اين مورد استعاره آورده و از باب اطلاق اسم سبب بر مسبّب تقوا را بطور مجاز،آزادى ناميده است.

4-تقوا وسيلۀ نجات انسان از هر گونه هلاكت است در اين جا نيز از باب مجاز لفظ،نجات را كه به معناى رهايى است همانند كلمۀ عتق بر تقوا حمل

ص:187

كرده است چون سبب رهايى و نجات انسانها از همۀ هلاكتهاى اخروى و كيفر گناهان مى باشد و چه بسا ممكن است كه موجب خلاصى يافتن از برخى خطرهاى دنيا مى باشد كه با نبودن تقوا آدمى را تهديد مى كند.

5-با تقوا،هر جوينده اى به مقصد خود مى رسد،اگر مراد از اين مقصد امر آخرتى باشد كه بسيار روشن است زيرا باعث ثواب آخرت مى شود و اما اگر با توجه به دنيا حساب كنيم از آن جهت است كه بسيارى از مردم را مى بينيم كه با شعار اهل تقوا و تظاهر به آن وسيلۀ رسيدن به خواسته هاى دنيوى و موفقيت در كوششهاى خود را فراهم مى كنند.

6-تقوا نجات مى دهد كسى را كه بخواهد از كيفر و عذاب الهى خلاصى يابد.

7-صفت هفتم تقوا،و تنال الرغائب يعنى به وسيلۀ تقوا دسترسى به خواسته ها پيدا مى شود و چون شارح معناى اين عبارت را با جملۀ و ينجح الطالب (كه شرح آن در شمارۀ 5 بيان شد)يكى دانسته در نتيجه مى گويد:در هر دو صفت از صفات ششگانۀ بالا براى تقوا سجع متوازى به كار رفته است (1).

هشدار بر غنيمت شمردن فرصت و تعجيل در كار خير مقصد دوم:امام(علیه السلام)در اين قسمت چند دليل كه در ذيل ذكر مى شود، انسان را متوجه كرده است كه در مدت عمر فرصت را غنيمت شمرده و در انجام دادن اعمال نيك بكوشد.

1-دليل اول اين كه دنيا تنها جايى است كه فرصت كار و بالا رفتن و عمل انسان به پيشگاه حق تعالى در آن وجود دارد امّا پس از مرگ قدرت كار كردن از دست مى رود.

ص:188


1- تعريف اين اصطلاح در پاورقى ص 142 بيان شد.

واو در جمله و العمل،حاليه است.

2-تا نيامدن مرگ امكان پذيرش توبه و زدودن آثار سوء گناهان از خود باقى است.

3-دنيا جاى استجابت دعا و قبول آن از طرف خداست در حالى كه پس از مرگ دعايى پذيرفته نمى شود و هيچ سودى بر آن مترتب نيست.

4-انسان در دنيا در حالت آرامش بسر مى برد در صورتى كه پس از مرگ در نهايت اضطراب و تزلزل مى باشد.

5-دنيا جايى است كه مأموران الهى اعمال شما را زير نظر دارند و قلمهاى نويسندگان اعمال در كار است.فايدۀ اين كه در هنگام نوشتن اعمال، امام(علیه السلام)اعلام به كار مى كند،هشدارى است بر اين كه زمان نوشته شدن و بالا رفتن عمل به پيشگاه خدا وقت انجام كارهاى خير است،پس در اعمال خير بشتابيد كه آن را در نامۀ عملتان بنويسند .

مقصد سوم:در قسمت ديگر با چند دليل مردم را هشدار داده است كه هر چه زودتر در اعمال خير تعجيل و شتاب داشته باشند.

1-عمر انسانها كه ظرف انجام عمل است كاسته و سپرى مى شود و بر اثر پيرى،عقل انسان كه شرط تكليف است ضعيف و ناتوان مى شود،و حالت كودكانه پيدا مى كند و از انجام دادن غالب اعمال عبادى باز مى ماند،قرآن كريم به اين مطلب اشاره دارد: «وَ مَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَكِّسْهُ فِي الْخَلْقِ» (1)،پس انسان بايد پيش از فرا رسيدن ضعف پيرى،خود را اصلاح و در بجا آوردن كارهاى نيك و عبادات بكوشد.

2-انسان بطور كلى چه در پيرى و چه در غير آن در معرض تغيير است، گاهى سالم و نيرومند و زمانى بر اثر بيمارى و حوادث گوناگون از انجام دادن كارهاى صحيح عبادى ناتوان و محروم است،پس بايد فرصت را غنيمت شمرد و

ص:189


1- سوره يس(36)آيه(68) [1]يعنى:هر كه را عمر دراز داديم به پيرى در خلقتش كاستيم.

در حالت تندرستى در كارهاى خير بكوشد.

3-از همه مهمتر مسأله مرگ است كه قطعى و يقينى مى باشد و چنان كه بيان شد،بايد قبل از فرا رسيدن آن،كارهاى خود را انجام داد،و چون معمولا مرگ ناگهانى و بى خبر مى آيد و فرصت عمر را از انسان مى گيرد،چنان كه كسى چيزى را غفلة از دست ديگرى بربايد،لذا واژۀ خالس را از اين معنا به عنوان استعاره و صفت براى موت آورده است و سپس به منظور هشدار بيشتر انسان و وادار ساختن او به انجام اعمال نيك خصوصيات هراس انگيز مرگ و پس از آن را تذكر مى دهد:

1-لذّتهاى زندگى را بر هم مى زند روايتى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)به همين معنا آمده است:«از درهم شكنندۀ خوشيها(مرگ)فراوان ياد كنيد (1).» 2-تمايلات و خواسته ها را تيره و تار مى كند.

3-منزلهاى بين راه سفر را از همديگر دور مى كند،به دليل اين كه انسان را رو به آخرت مى برد و آن جا هم دورترين منزل وى از خانواده و اهلش مى باشد.

به همين مناسبت طيّات را براى منازل سفر آخرت استعاره آورده است.

4-امام(علیه السلام)لفظ (زائر) ديدار كننده را به اين اعتبار كه به آدمى هجوم مى آورد، براى مرگ استعاره فرموده است،و چون كسى كه به ديدار انسان مى آيد معمولا دوست داشتنى است امام(علیه السلام)با بيان صفت غير محبوب،اين زاير را كه مرگ است از ديدار كنندۀ معمولى جدا كرده تا آدمى به ناپسند بودن مرگ توجه كند و در انجام اعمال نيك بكوشد.

5-امام(علیه السلام)لفظ (قرن) همتا و حريف را با صفت شكست ناپذيرى براى مرگ استعاره آورده است تا انسان را براى رو برو شدن با مرگ آماده كند.

6-مرگ،همانند شخصى است كه در شجاعت و دليرى همتا ندارد و كلمۀ واتر را با صفت غير مطلوب براى مرگ استعاره آورده است يعنى او مى تواند

ص:190


1- اكثروا من ذكر هادم اللذات.

دلها را از هم جدا كند و بميراند ولى ممكن نيست كه از او مطالبۀ خون شود و مورد انتقام قرار گيرد .

7-مرگ را از آن نظر كه انسان را از پا در مى آورد،به دام صيادان تشبيه فرموده و لفظ حبائل را با صفت اعلاق كه از لوازم مشبه به است براى ناراحتيها و بيماريهاى بدنى استعاره فرموده كه منجر به مرگ مى شود.

8-ويژگى هشتم كه براى مرگ ذكر فرمود جملۀ و تكنّفتكم غوائله مى باشد يعنى غم و اندوه مرگ و مصيبتهاى آن سراسر وجود و هستى شما را احاطه كرده است.

9-چون آفتهايى كه باعث مرگ مى شود،همانند نك تيرهاى پهن و تيز است كه بدن را مى آزارد و آدمى را به قتل مى رساند،به اين سبب حضرت واژۀ معابل كه به همان معناست استعاره آورده و با ذكر كلمۀ اقصدتكم كه به معناى نشانه گرفتن و هدف قرار دادن و از لوازم مشبه به است،آن را ترشيح فرموده است.

10-مرگ را به خاطر هيبت و ترسى كه دارد به سلطانى قاهر و غالب و يا درنده اى كه با چنگالها و دندانهاى تيز طرف را از پا در مى آورد تشبيه كرده و به اين منظور لفظ سطرت براى آن به عنوان استعاره آورده.

11-صفت يازدهم كه براى مرگ آورده،آن را به ستمگرى مانند كرده كه به ناحق كسى را مورد حمله قرار دهد و با اين مناسبت،واژۀ عدوه را به عنوان استعاره آورده است،اين جا در مورد استعاره قرار دادن اين كلمه ممكن است اشكالى پيش آيد كه اگر معناى ظلم و ستم به ناحق گرفتن باشد و آن را در بارۀ مرگ هم درست بدانيم پس اطلاقش بر آن،حقيقت خواهد بود،نه مجاز و استعاره.

در پاسخ شارح مى فرمايد:اصولا گرفتن به غير حق،در مورد موجودى است كه زنده و داراى احساس باشد،نه در مورد مرگ و به فرضى كه در مورد غير زنده هم آن را درست بدانيم،حقيقت ظلم،آن نيست بلكه ظلم حقيقى

ص:191

بناحق گرفتن در موردى است كه حق هم مى تواند باشد،يعنى بين دو طرف قضيه تقابل عدم و ملكه باشد (1).و اين معنى بطور حقيقى فقط در مورد عقلا صدق مى كند،نه در مورد مرگ كه مقابل وجود و عدم است مگر به عنوان مجاز و استعاره.

12-در اين صفت مرگ را تشبيه به شمشير قاطع و برنده اى كرده است كه كمتر كند مى شود و واژۀ نبوه را براى آن استعاره و آن را به قلّت و كمى توصيف فرموده،يكى از لطايف ادبى كه شارح در اين جا متذكر مى شود اين است:در هر سه همتاى از اين نه مورد در سخن امام(علیه السلام)سجع متوازى (2)رعايت شده است، كه از جملۀ زائر غير محبوب آغاز و به جملۀ قلّت عنكم نبوته پايان مى يابد .

13-كلمۀ ظلّ را كه به معناى سايۀ محسوس است براى بيماريهاى مرگ آور كه نامحسوس مى باشد استعاره آورده و آن بيماريها را به ابرهاى تاريك كننده تشبيه فرموده است،زيرا هدف امام(علیه السلام)از اين سخنان ترساندن انسان از مرگ است و ابرهاى تيره كننده و تاريكى زا بهترين وسيلۀ ايجاد رعب و ترس است كه آدمى خود را در شرف مرگ مى بيند،چنان كه قرآن نيز اشاره مى كند: «وَ إِذا غَشِيَهُمْ مَوْجٌ كَالظُّلَلِ دَعَوُا اللّهَ» (3)»كه آغازى براى ترسيدن از مرگ است.

14-مرگ را در حالى كه بر انسان فرود مى آيد به مردى تشبيه كرده كه با كمال قدرت و عصبانيت طرف را محكم مى گيرد و از پا در مى آورد و به اين دليل

ص:192


1- عدم و ملكه از اقسام تقابل و در برابر عدم مطلق يا عدم موجود است و آن نفى چيزى است كه طبعا بايد وجود داشته باشد مثل نابينايى براى انسان و حيوان كه بطور معمول چشم دارند و بينايند،اما براى سنگ و امثال آن عدم مطلق يا عدم وجود است زيرا معمولا در اين اشياء نه حس بينايى و نه ابزار آن وجود دارد(مترجم).
2- البته در اين فصل از اين خطبه كه رعايت سجع متوازى شده بيشتر از آن است كه شارح بيان كرده و با مراجعه به متن خطبه شريف معلوم مى شود.(مترجم)
3- سوره لقمان(31)قسمتى از آيه(31) [1]يعنى:و هر گاه كه امواج خروشان همانند توده هاى ابر آنان را فرا گيرد،خدا را مى خوانند.

صفت احتدام را كه به معناى تندى و خشم است براى بيماريهاى مرگ آور استعاره آورده است.

15-واژۀ حنادس را كه به معناى تاريكيهاست،استعاره آورده از حالاتى كه براى انسان بر اثر سكرات و بيهوشيها در هنگام فرا رسيدن مرگ پيدا مى شود كه بايد از آن ترس و وحشت داشت.

16-و نيز لفظ غواشى را از حالاتى استعاره آورده كه بر اثر بيهوشيهاى مرگ بر او عارض مى شود و حواس ظاهرى و قواى ادراكى و تشخيص و فهم او را از وى مى گيرد.

17-اين ويژگى عبارت است از شتاب و سرعت دردآور مرگ،كه در آن حال ناگهان توده اى از آلام و دردها او را فرا مى گيرد.

18-تاريكى فراگير مرگ،بيهوشيهايى كه در دم مرگ هر لحظه بر آدمى افزوده مى شود و به تدريج قواى وى را از درك و فهم مى اندازد و به اين منظور لفظ اطباق را استعاره از فرا گيرى اين حالات آورده و آن را به دجوّ و شدّت ظلمت توصيف فرموده است به نظر شارح معناى عبارت دجوّ اطباقه اين است ولى احتمال ديگرى نيز در معناى آن داده است كه منظور از آن تاريكى باشد كه بر اثر پوشاندن قبر،براى ميت به وجود مى آيد.

19-از دريافتن مرگ،به عنوان استعاره،تعبير به چشيدن آن فرموده و براى تأكيد بيشتر از درك سختيهاى آن صفت جشوبت را كه به معناى خشونت و درشتى مى باشد براى آن بيان داشته است .

20-آخرين ويژگى كه شارح در اين قسمت از سخنان حضرت براى مرگ بر شمرده اين است كه مخاطبهاى خود را از آمدن ناگهانى آن بر حذر داشته.

برخى از نكات ادبى كه در اين عبارت: فكأن قد أتاكم بغتة بيان شده چنين است:كلمۀ كأن مخفّف كأنّ و از حروف مشبه به فعل و اسمش ضمير شأن

ص:193

مى باشد،و اين كلمه مفيد تشبيه و لازمه تشبيه هم آن است كه ميان مشبه و مشبه به بايد صفتى به عنوان وجه شبه وجود داشته باشد.بنا بر اين مشبه در اين عبارت،حالت انتظار مرگ،و مشبه به خود مرگ است كه تحقق آن فرض شده و وجه شباهت هم نزديك بودن مرگى كه انتظار آن مى رود با مرگى كه فرض وجودش شده است مى باشد،چون هر چه آينده است نزديك مى باشد.

پس از ذكر برخى صفات مرگ و فرض تحقق وجود آن،به ذكر پاره اى از لوازم ترس آور آن چنين پرداخته است:مهر خاموشى به دهان همرازها زده، اطرافيان را پراكنده،آثار باقى مانده را مندرس و آباديها را بى صاحب ساخته،و وارثان را بر تقسيم اموال واداشته است،و به دليل اين كه مرگ باعث مى شود كه ورثه به دلايل گوناگونى به قسمت كردن اموال مرده بپردازند،لذا در عبارت متن، اين عمل را به آن نسبت و آن را فاعل فعل بعث قرار داده است.

بين حميم ،اين عبارت متعلق به جملۀ اتاكم بغتة و بقيۀ فعلهاى پس از آن است كه معناى آن چنين مى شود،گويا مرگ ناگهان بر شما وارد شده و اين كارها را كه خاموش كردن رازگويان و بقيۀ لوازمى كه گفته در بارۀ شما انجام داده، در حالتى كه همۀ آنان يعنى راز گويان و اطرافيان و...بر سه دسته اند:بعضى دوستان مخصوصى كه اكنون دوستى آنها سودى ندارد،و برخى از آنان خويشاوندانى دلسوزند ولى نمى توانند از شما بلايى را دفع كنند،و دستۀ سوم دشمنان شماتتگرى هستند كه از مرگ شما هيچ گونه ناراحتى احساس نمى كنند ، و پس از يادآورى مرگ و لوازم آن،آدمى را توصيه فرموده است كه در عمل بكوشد و خويشتن را آمادۀ فرا رسيدن مرگ كرده،از اين سراى دنيا توشۀ آخرت خود را فراهم سازد،و هشدار مى دهد كه مانند گذشتگان گول زرق و برق دنيا را نخورند.

و به منظور بيشتر روشن شدن حالت پيشينيان كه چگونه از دنيا بهره مند شده و به جمع آورى آن پرداخته بودند،لفظ درّه را كه به معناى زيادى و به جريان افتادن

ص:194

بيشتر است از خوبيها و منافع دنيا و واژۀ احتلاب را كه به معناى دوشيدن است از اندوختن و گردآورى آنها استعاره آورده و همچنين كلمۀ غرّه را براى آن استعاره آورده است كه در مدت بهره مندى آنان از دنيا و خوشگذرانى در آن،حوادث ناگوارى بر آنها وارد نشده است،چنان كه گويا دنيا از ايشان غافل بوده كه آنان را هدف تيرهاى بلاى خود قرار نداده است،و چون به زعم خود دنيا را اين چنين در غفلت ديدند در استفاده كردن از لذايذ آن و گردآورى اموال حريصانه كوشيدند.

و امّا،فانى كردن آنان چيزهايى از دنيا را كه سبب التذاذ و بهره گيرى انسان مى شود از قبيل غذا و لباس و جز اينها،و نيز كهنه كردن ايشان،تازه هاى دنيا را كه از سخنان امام(علیه السلام)استفاده مى شود،كنايه از كمال بهره مندى آنها از چيزهايى است كه از دنيا به دست آورده اند،مانند سلامت تن و گردآورى اموال و غيره بطورى كه گويا هيچ چيز از نيكيهاى اين عالم را باقى نگذاشتند مگر اين كه از آن استفاده كرده و هيچ نو و تازه اى در آن يافت نشد مگر اين كه آن را كهنه كردند .

اصبحت مساكنهم اجداثا...دعاهم ،پس از آن كه حالات گذشتگان مغرور به دنيا را بيان فرمود،اكنون نتيجه اى را كه از آن،به دست آنان رسيده مورد توجه قرار مى دهد كه خلاصۀ آن چنين است اى مردم به دنيا مغرور نشويد چنان كه پيشينيان شدند،آنان كه دنيا را آن چنان تصرف كردند و نهايت لذت را از آن بردند،اين چنين به نابودى كشيده شدند،پس شما كه در آن حدّ از قدرت دنيا نيستيد به طريق اولى چنين سرانجامى خواهيد داشت ،و به منظور اين كه بيشتر انسان را از دنيا و ميل به آن بر حذر دارد به ذكر چند نمونۀ ديگر از ويژگيهاى آن پرداخته است:

1-از جمله آن را به كلمۀ غرّاره توصيف كرده كه از مادۀ غرر و به معناى

ص:195

غفلت آور و چيزى كه انسان را به گمراهى مى كشاند مى آيد،و چنان كه قبلا بيان شد،دنيا و ماديات آن اين خصوصيت را دارد.

2-آن را خدوع بسيار فريب دهنده معرفى فرموده است،و معمولا خدعه و نيرنگ در مورد رايزنيهايى رخ مى دهد كه انديشه هايى به ظاهر مصلحت جويانه ولى در باطن تباهى آور و گمراه كننده است اظهار شود و به اين دليل كه دنيا و زينتهاى پر زرق و برق آن،همانند انديشه هاى فريبنده است كه ظاهرى آراسته دارد ولى آدمى را از راه خدا و ياد او باز مى دارد،لذا دنيا را به اين ويژگى توصيف فرموده است.

3-با عبارتهاى: مطيعة منوع ، ملبسة نزوع ،چهار صفت براى دنيا آورده است كه ميان هر يك از دو قرين آنها تقابل تضادّ وجود دارد،در عين اين كه بخشنده است منع كننده نيز هست،و با آن كه پوشاننده است پوشش را از تن آدمى بيرون مى آورد،و تقارن اين اوصاف اشاره به آن است كه صفت خوبى كه از دنيا مشاهده مى شود در حقيقت توّهم و خيالى بيش نيست و آنچه واقعيت دارد و صفت حقيقى آن مى باشد همان جزء دوم هر كدام از اين دو قرين است،(منوع و نزوع)زيرا اگر چه گاهى انسان از خيرات و لذّات آن بهره مند مى شود ولى بزودى حوادث و واردات دنياى فانى باعث منع آنها مى شود،آنچه داده،مى گيرد و لباسهاى عزّت آدمى را از قيافۀ روح او مى كند،و از اين رو اين معنا را با جملۀ لا يدوم رخاؤها ...تأكيد فرموده است كه آسودگى آن دوام ندارد،زيرا تمام خوشيهاى آن،از قبيل تندرستى و جوانى و مال و مقام و غيره،دير يا زود در تغيير و زوال است و همين حالت عدم ثبات باعث مى شود كه رنج و ناخوشى در دنيا ادامه داشته باشد و از بين نرود و بلا و گرفتارى آن همانند بادهاى مداوم در حال وزيدن است و آرامشى براى اهلش باقى نمى گذارد.

ص:196

قسمت دوم خطبه كه در وصف زاهدان است:

اشاره

كَانُوا قَوْماً مِنْ أَهْلِ الدُّنْيَا وَ لَيْسُوا مِنْ أَهْلِهَا- فَكَانُوا فِيهَا كَمَنْ لَيْسَ مِنْهَا- عَمِلُوا فِيهَا بِمَا يُبْصِرُونَ- وَ بَادَرُوا فِيهَا مَا يَحْذَرُونَ- تَقَلَّبُ أَبْدَانِهِمْ بَيْنَ ظَهْرَانَيْ أَهْلِ الْآخِرَةِ- وَ يَرَوْنَ أَهْلَ الدُّنْيَا يُعَظِّمُونَ مَوْتَ أَجْسَادِهِمْ- وَ هُمْ أَشَدُّ إِعْظَاماً لِمَوْتِ قُلُوبِ أَحْيَائِهِمْ

ترجمه

«آنان گروهى از مردم دنيا بودند،در حالى كه اهل آن نبودند،در دنيا چنان بودند كه گويا در آن نيستند،مطابق آنچه به حقيقت درك مى كردند عمل مى كردند، از آنچه بايد بر حذر باشند پيش از فرا رسيدنش در علاج آن مى كوشيدند آنها تنها با اهل آخرت نشست و برخاست داشتند،مى ديدند كه دنيا پرستان مرگ اجسادشان را بزرگ مى شمرند.در حالى كه آنان مرگ قلبهاى زندگانشان را بزرگتر مى دانستند .»

شرح

ظهرانى با نون مفتوح،جلو رو،با بيان اين ويژگى حضرت اشاره فرموده است به برخى يارانش كه قبل از او به سراى آخرت شتافتند.

كانوا قوما...اهلها ،اين جا در مورد معرّفى مردم زاهد و نيكوكار،دو جمله ذكر شده است كه گر چه با هم متناقض مى نمايد ولى در حقيقت تناقض ندارند زيرا در قضاياى متناقض وحدتهايى بايد رعايت شود كه از جمله وحدت در موضوع و نسبت است و حال آن كه در اين دو جمله به يك تعبير وحدت در موضوع ندارند چون موضوع اوّل جسم آنها و موضوع دوم قلب آنان مى باشد و به تعبير ديگر وحدت در اضافه ندارند زيرا موضوع جمله اول زاهدان از نظر جسم ظاهر و نيازهاى مادى است و در جملۀ دوم از نظر جهات قلبى و باطنى است:ايشان از لذتها و نعمتهاى پر زرق و برق دنيا چشم پوشيده و غرق در محبت خدا و رحمتهايى شده اند كه براى دوستانش در جهان آخرت آماده فرموده است،به اين

ص:197

دليل پيوسته با ديده هاى دلشان،احوال آخرت را مشاهده مى كنند،چنان كه در بعضى خطبه هاى گذشته فرموده است:گويا بهشت را مى بينند و در آن متنعّمند و گويا دوزخ را مشاهده مى كنند و از عذاب دردناك آن در رنج اند،و هر كس چنين باشد حضور باطنيش در عالم آخرت است و در حقيقت از اهل آن جهان خواهد بود.

عملوا فيها بما يبصرون ،كوششها و حركات ظاهرى و باطنى مردان خدا در راه او دو دليل داشت:از يك طرف آنان با ديدۀ بصيرت،خود راه حق را مى ديدند و سعادتهايى را كه منتها اليه آن طريق است مشاهده مى كردند و از طرف ديگر يقين داشتند كه لازمۀ انحراف از آن راه،بدبختى و شقاوت هميشگى است،اين معنا كه بيان شد به اين اعتبار بود كه حرف با در بما يبصرون براى سببيّت و ما مصدريه باشد و نيز ممكن است ما را موصولى و به معناى الّذى بگيريم يعنى اهل زهد و تقوا عمل خود را به سبب آنچه كه مشاهده مى كنند انجام مى دهند، زيرا يقين به آن مشاهدات و حالات دليل و راهنما مى شود و آنان را وادار مى كند كه در آن راه قدم گذارند و آن مسير را بپيمايند.

و بادروا فيها ما يحذرون ،مبادرت به معناى سبقت گرفتن و براى چاره جويى در امرى،جلو رفتن،مى باشد،و شرح عبارت چنين است كه پرهيزكاران زاهد،با اين كه در دنيا هستند ولى از كيفرهاى آخرت كه بعدها مى آيد و بايد آن روز از آن بپرهيزند،هم اكنون در حذر كردن از آن مى كوشند،گويا عذاب آخرت براى اين كه خودش را به آنها برساند مسابقه گذاشته و شتابان مى آيد،ولى ايشان در مسابقۀ به سوى نجات از آن جلو افتاده و سبقت گرفته اند، زيرا بر مركب هاى نجات سوار و به دستگيره هاى آن كه دستورهاى دينى و حدود الهى است چنگ زده و به انجام آن پرداخته اند .

تقلّب...الآخره ،كلمۀ اوّل در اين عبارت فعل مضارع و در اصل تتقلّب

ص:198

بوده و به دليل تخفيف يكى از دو حرف تاء از آن حذف شده است امّا در معناى اين جمله شارح دو احتمال ذكر كرده است:

الف-احتمال اوّل اين كه عادت و خوى مردم زاهد آن است كه با اهل آخرت و آنان كه پيوسته براى آن عالم كار مى كنند همنشينى مى كنند،نه با مردمى كه اهل دنيايند و از آخرت غافلند.

ب-احتمال ديگر اين كه منظور از اهل آخرت همۀ مردم باشد زيرا همۀ مردم اهل آخرتند و آن جا دار قرار است چنان كه خداوند مى فرمايد: «إِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دارُ الْقَرارِ» (1).»و نتيجۀ اين احتمال آن است كه ايشان فقط با بدنهاى ظاهرى شان با بقيۀ مردم معاشرت دارند ولى دلهايشان در عوالم آخرت و سراى ديگر سير مى كند و پيوسته در انديشۀ آن جهان مى باشند.

يروْن...الى آخره ،آخرين قسمت از سخنان امام(علیه السلام)اشاره به فرق و امتيازى است كه ميان دنيا دوستان و زاهدان وجود دارد،چون اهل دنيا توجه به آن ندارند كه پس از فناى اين تن و جسم ظاهرى كمال ديگرى هم مى باشد،و به اين دليل از بدبختيها و خوشبختيهاى عالم آخرت غافلند و از اين رو بزرگترين مورد علاقۀ آنها باقى ماندن جسم ظاهرى و پرداختن به آن و بالاترين ناراحتى آنان كمبودهاى مادّى و از بين رفتن بدن ايشان با مرگ مى باشد،اما اهل تقوا و زاهدان گذشته از آنچه كه دنيا دوستان مى بينند و بر آن تأسف مى خورند،ديدى بالاتر از آن دارند،يعنى از بين رفتن حيات قلبى و فرا رسيدن مرگ معنوى را كه فقدان علم و حكمت است به درجاتى كه از مرگ جسمانى بدتر و تأسف بارتر مى بينند،و اين كه امام(علیه السلام)در متن خطبه فرموده است:مرگ دلهاى زندگانشان و نفرمود:مرگ دلهايشان قرينۀ آن است كه منظور،مرگ معنوى است كه با از دست دادن نور حكمت و ايمان تحقّق مى يابد،نه مرگ ظاهرى كه با خروج روح

ص:199


1- سوره غافر(40)،قسمتى از آيۀ(38)، [1]يعنى:به يقين كه آخرت سراى ثبات و جاويد است.

از بدن به علت عوارض مادّى و بيماريهاى جسمانى واقع مى شود،زيرا كه اين امر براى اهل تقوا و زهد پيشگان شگفتى آور و تأسّفبار نيست بلكه امرى عادى و طبيعى است.

در باره مرجع ضمير احيانهم دو احتمال است:1-منظور اهل دنيا باشد يعنى تقوا پيشگان مى بينند كه اهل دنيا با آن كه در ظاهر زنده اند امّا حيات معنوى را كه بسته به تقوا و عمل صالح است از دست داده اند،و اين براى اهل تقوا بسيار گران و مايۀ تاسف است.

2-احتمال دوم آن كه مراد از مرجع ضمير،خود اهل تقوا باشد،يعنى:

ايشان از آن كه نكند در حالى كه در دنيا هستند،از تقوا و معنويات دور شوند و حيات واقعى و قلبى را به سبب دلبستگى به امور مادّى و انجام دادن معاصى و ترك طاعت خدا از دست بدهند.توضيح مترجم)

ص:200

222-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:هنگامى كه عازم به سوى بصره بود در محل

اشاره

ذى قار اين خطبه را ايراد فرمود،واقدى در كتاب جمل آن را ذكر كرده است:

:فَصَدَعَ بِمَا أُمِرَ بِهِ وَ بَلَّغَ رِسَالاَتِ رَبِّهِ- فَلَمَّ اللَّهُ بِهِ الصَّدْعَ وَ رَتَقَ بِهِ الْفَتْقَ- وَ أَلَّفَ بَيْنَ ذَوِي الْأَرْحَامِ- بَعْدَ الْعَدَاوَةِ الْوَاغِرَةِ فِي الصُّدُورِ- وَ الضَّغَائِنِ الْقَادِحَةِ فِي الْقُلُوبِ

لغات

ذوقار (1):جايى است نزديك شهر بصره كه قبل از اسلام جنگ ميان عربها و فارسيان در آن جا واقع شد.

صدع:قطع كردن و از هم پاشيدن.

واغره:چيزى كه داراى گرماى بسيار شديدى باشد،و فى صدره وغرة يعنى در سينۀ او دشمنى و كينه اى وجود دارد كه از خشم مى تابد،و عداوة واغرة:دشمنى شديدى ضغاين:كينه ها.

ترجمه

«پيامبر اكرم به آنچه مأمور شده بود حقيقت را آشكار كرد و پيغامهاى پروردگار خود را رساند،پس خداوند به وسيلۀ او از هم گسيخته ها را مرتب و پراكندگيها را گردآورى فرمود،و ميان خويشاوندان و بستگان كه دشمنى شديد در سينه هاى آنها قرار داشت و آتش كينه دلهايشان را مى سوخت،پيوند الفت برقرار كرد».

ص:201


1- ما بين كوفه و واسط جايى است كه حضرت هنگامى كه از مدينه به جانب بصره حركت كرد،در آن فرود آمد،و مردم با او بيعت كردند و پس از آن جنگ جمل به وقوع پيوست.

شرح

در اين خطبه حضرت به جمله اى از اوصاف رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)و ويژگيهاى تبليغ رسالت او اشاره فرموده است :

1-از تبليغ وحى و ابلاغ رسالت آن حضرت تعبير به صدع كرده زيرا در حقيقت به آن وسيله،شقّ عصاى كفر شده و وحدت و نظام آن از هم پاشيده و ابرهاى تيرۀ جهل و نادانى كه بالاى سر كافران بود و لايه هاى ضخيم زنگارهاى غفلت كه دلهاى آنان را تيره و تار كرده بود از صفحۀ روح آنها زدوده شد و ضربات مداوم و تبليغات پيگير آن حضرت همچنان كه پتك آهنين سنگهاى سخت را خورد مى كند آنها را قطعه قطعه و پراكنده ساخت .

2-تبليغات پيگير آن حضرت در اداى رسالتش را مورد ستايش قرار داده است،زيرا اين عمل،نشانۀ بزرگى از امانت دارى او مى باشد كه خود از جملۀ فضايل از شاخه هاى ملكۀ عفّت مى باشد.

3-از جملۀ ويژگيهاى تبليغى پيامبر اكرم اين است كه نابسامانيها را سامان داد و پراكندگيها را جمع ساخت و اين تعبير،نشانى از اختلاف و تشتّت آراء و دشمنيها و كينه توزيهايى است كه قبل از اسلام در ميان اعراب وجود داشت تا آن جا كه به خاطر هوا و هوسهاى خود ممكن بود كه يك شخصى دست به قتل فرزند يا پدر و يا ديگرى از خويشاوندان خود بزند،امّا خداوند با مقدم آن پيامبر گرامى پراكندگيها را به هم پيوست و دلهاى آنان را با هم الفت داد،چنان كه قرآن نيز به اين ويژگى اشاره فرموده و به سبب اين نعمت بزرگ بر مردم منّت نهاده است: «وَ أَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ما أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لكِنَّ اللّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ» (1)» در عبارت: و الضغائن القادحه فى قلوبهم ،كينه هاى آتش افروز در

ص:202


1- سوره انفال(8)آيه(62) [1]يعنى:و ميان دلهاى آنان الفت بر قرار كرد،دلهايى كه اگر تو مى خواستى با تمام ثروتهاى روى كرۀ زمين آنها را با هم مانوس كنى نمى توانستى،امّا خداوند ايشان را با هم الفت داد.

دلهايتان،لفظ قادحه را براى كينه ها استعاره آورده كه به معناى سخن،جاذبه و روشنى بيشترى داده است،زيرا همچنان كه چوب آتش زنه،شعلۀ آتش را بر مى افروزد و بر حرارت آن مى افزايد،كينه و دشمنيها هم خشم و شرارت و فتنه و آشوب به وجود مى آورد.و تأييد از خداوند است.

ص:203

223-گفتار آن حضرت خطاب به عبد اللّه بن زمعه كه از شيعيانش بود و در دوران خلافتش از

اشاره

او درخواست مال كرد:

إِنَّ هَذَا الْمَالَ لَيْسَ لِي وَ لاَ لَكَ- وَ إِنَّمَا هُوَ فَيْءٌ لِلْمُسْلِمِينَ وَ جَلْبُ أَسْيَافِهِمْ- فَإِنْ شَرِكْتَهُمْ فِي حَرْبِهِمْ كَانَ لَكَ مِثْلُ حَظِّهِمْ- وَ إِلاَّ فَجَنَاةُ أَيْدِيهِمْ لاَ تَكُونُ لِغَيْرِ أَفْوَاهِهِمْ

لغات

جلب:مال به دست آمده،در بارۀ اين لغت شارح مى گويد با خاء نيز خوانده شده ولى معناى مناسبى براى آن ذكر نكرده است.

جناة الثمر:ميوه اى كه از درخت چيده مى شود.

ترجمه

اين سخنان را امام(علیه السلام)خطاب به يكى از شيعيان و دوستانش به نام عبد اللّه بن زمعه،كه در هنگام خلافت و زمامدارى آن حضرت خدمتش شرفياب شد و درخواست كمك مالى كرد،فرمود:

«اين مال نه از آن من است و نه از آن تو،اين غنيمت مسلمانان و دست آورد شمشيرهاى ايشان است،اگر تو با آنان در نبرد با كافران شركت داشته اى تو را نيز مانند آنها سهمى خواهد بود،و گرنه حاصل دسترنج آنان طعمۀ ديگران نخواهد شد .»

ص:204

شرح

مقتضاى ظاهر سخن آن است كه اين مرد از حضرت درخواست بخشش كرد ولى امام(علیه السلام)از اين كار خوددارى فرمود و براى او دليل آورد كه مال و ثروتى كه نزد او قرار دارد ملك خصوصى او نيست بلكه از بيت المال عموم مسلمانان و اندوختۀ آنهاست كه از طريق نبرد با كفار و با ضرب شمشير از آنان به غنيمت گرفته اند،و قرآن دستور داده است كه يك پنجم آن را چگونه و در چه مواردى تقسيم كنند: «وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ» (1)»،و چهار قسمت باقيمانده سهم كسانى است كه در جنگ با كفار حضور داشته اند،و طريقۀ تقسيم اين قسمت نيز به اختلاف ذكر شده است،شافعى گفته است كه سه قسمت به رزمندگان اسب سوار مى دهند و يك سهم به پيادگان و ابو حنيفه فتوا داده است كه به اسب سواران دو سهم و به پيادگان يك سهم و طريقۀ اهل بيت و امامان شيعه نيز مطابق دستور اخير است.اما اين كه حضرت آن شخص را چيزى نداد،و او را ردّ فرمود به اين دليل است كه يا او از سهام جنگجويان طلب كرد،در صورتى كه از ايشان نبود و يا اين كه قبل از آمدن او خمس تقسيم شده و چيزى از آن باقى نمانده بود و يا اين كه خمس به او نمى رسيد چون استحقاق نداشت،زيرا نه از مساكين و فقيران و نه ابن السبيل و در راه مانده بوده،و در بارۀ سهم خدا تمام مفسّران معتقدند كه اين عنوان از باب تعظيم ذكر شده است،نه اين كه يك قسمت به اين منظور اختصاص يابد ولى در تقسيم خمس به اختلاف،رأى داده اند،بعضى بر سه قسمت و عده اى بر چهار قسمت و گروهى كه از جملۀ آنها ابن عباس و قتاده و جمعى ديگر از مفسران مى باشند گفته اند بر پنج بخش تقسيم مى شود كه دو سهم خدا و پيامبر يكى حساب شده و يكجا در اختيار

ص:205


1- سوره انفال(8)قسمتى از آيه(40) [1]يعنى:آنچه را كه به غنيمت گرفته ايد يك پنجم آن براى خدا و پيامبر و خويشاوندان او،و يتيمها و نيازمندان و در راه ماندگان مى باشد.

پيامبر قرار مى گيرد،امّا آنچه از پيشوايان معصوم نقل شده،تقسيم بر شش قسمت است به اين حساب كه دو سهم خدا و رسول،در زمان حيات پيامبر به خود آن حضرت اختصاص دارد ولى پس از وفات ايشان،اين دو سهم با سهم ذوى القربى،يكجا به قائم مقام او مى رسد كه به مصرف خود و خانواده اش از بنى هاشم برساند،و سه بخش ديگر را هم به يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان از سادات بدهد و اين از ويژگيهاى بنى هاشم و در حقيقت به جاى صدقات ديگرى است كه بر ايشان حرام است و به مستحقان ديگر از بقيّۀ مردم غير سادات مى رسد،امّا در بارۀ سهم پيامبر(صلی الله علیه و آله)،ائمه چهارگانۀ اهل سنت بر اين عقيده اند كه سهم آن حضرت پس از وفاتش در امور مهمه مسلمانان و تجهيزات جنگى از قبيل سلاح و وسيلۀ سوارى خرج و صرف مى شد،بنا بر اين امام(علیه السلام)از اين سهم، هم نمى توانست به آن مرد كمك كند و به دليل اين كه از يتيمان و ذوى القربى نبود از اين دو بخش هم محروم بود،و از قسمتهاى ديگر هم كه ويژۀ مبارزان بود خود را مجاز به كمك كردن به او نمى دانست چنان كه فرمود:در اين مال اندوختۀ مسلمانان و دست آورد شمشيرهاى آنان است،پس اگر تو هم در جنگ با ايشان شريك بودى در غنيمت هم با آنان شريك خواهى بود و گر نه از آن بهره اى ندارى،امام(علیه السلام)در اين سخن،واژۀ فيء و غنيمت را يكى دانسته است در صورتى كه به عقيدۀ شافعى و طبق رواياتى كه از شيعه نقل شده فيء مالى است كه از كافران بدون جنگ و مبارزه گرفته شود بر خلاف غنيمت.

گفتار امام:و الاّ.يعنى و اگر با آنان در جنگ شركت نداشته اى،اين شرطى است كه جزاى آن فجناة ايديهم تا آخر مى باشد يعنى چيدۀ دست آنها براى دهان ديگران شايسته نيست.و چون به دست آوردن مبارزان و جنگجويان اموال كافران را،شباهت به جمع آورى ميوه و چيدن از درخت دارد،امام(علیه السلام)واژۀ

ص:206

جناة را براى آن استعاره آورده كه از فصيحترين استعاره ها مى باشد و همانند ضرب المثلى شده است براى شخصى كه مى خواهد در ثمره و نتيجۀ عملى كه ديگران انجام داده و زحمتش را كشيده اند خود را شريك سازد.توفيق از خداست.

ص:207

224-گفتار آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

أَلاَ وَ إِنَّ اللِّسَانَ بَضْعَةٌ مِنَ الْإِنْسَانِ- فَلاَ يُسْعِدُهُ الْقَوْلُ إِذَا امْتَنَعَ- وَ لاَ يُمْهِلُهُ النُّطْقُ إِذَا اتَّسَعَ- وَ إِنَّا لَأُمَرَاءُ الْكَلاَمِ وَ فِينَا تَنَشَّبَتْ عُرُوقُهُ- وَ عَلَيْنَا تَهَدَّلَتْ غُصُونُهُ وَ اعْلَمُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ أَنَّكُمْ فِي زَمَانٍ- الْقَائِلُ فِيهِ بِالْحَقِّ قَلِيلٌ- وَ اللِّسَانُ عَنِ الصِّدْقِ كَلِيلٌ- وَ اللاَّزِمُ لِلْحَقِّ ذَلِيلٌ- أَهْلُهُ مُعْتَكِفُونَ عَلَى الْعِصْيَانِ- مُصْطَلِحُونَ عَلَى الْإِدْهَانِ فَتَاهُمْ عَارِمٌ- وَ شَائِبُهُمْ آثِمٌ وَ عَالِمُهُمْ مُنَافِقٌ- وَ فَارِئُهُمْ قَارِنُهُمْ مُمَاذِقٌ لاَ يُعَظِّمُ صَغِيرُهُمْ كَبِيرَهُمْ- وَ لاَ يَعُولُ غَنِيُّهُمْ فَقِيرَهُمْ

لغات

بضعه:پاره تنشّبت:ارتباط يافته،آويخته است.

تهدّلت:درآويخت عارم:زشت،بدخو مماذق:كسى كه تظاهر به دوستى كند ولى دوستيش خالص نباشد و اين خود قسمتى از نفاق است.

ترجمه

«بهوش باشيد كه زبان عضوى از اعضاى انسان مى باشد و هر گاه آدمى آماده سخن گفتن نباشد زبان نيز ياراى گفتن ندارد،و موقعى كه روح آدمى مايه و آمادگى گفتار داشته باشد به سخن در مى آيد و وى را مهلت سكوت نمى دهد، ليكن ما خود فرمانروايان سخنيم كه رشته هاى آن به دست ما و شاخه هايش بر ما

ص:208

سايه افكنده است.

خداوند شما را غريق رحمت كند،هم اكنون در زمانى قرار گرفته ايد كه گويندۀ حق در آن اندك و زبان از راستگويى ناتوان و حق جو،خوار است، مردمش به عصيان مشغول و با بى تفاوتى و سازشكارى همراهند،جوانهايش بدخو و پيرهايش گنهكار،دانشمندانش دورو و منافق و سخنرانهايش چاپلوس، كوچكشان به بزرگشان احترام نمى گذارد و سرمايه دارشان بينوايان را دستگيرى نمى كند .»

شرح

چنان كه نقل مى كنند امام(علیه السلام)اين سخن را در حادثه اى ايراد فرمود كه موقعيت چنان ايجاب مى كرد يك روز حضرت به خواهر زادۀ خود جعده بن هبيره مخزومى دستور داد كه براى مردم سخنرانى كند و او رفت بالاى منبر ولى نتوانست حرف بزند،در اين حال حضرت خود برخاست در عرشۀ منبر قرار گرفت و سخنرانى طولانى ايراد فرمود كه اين قسمت از آن را سيد رضى در اين جا به رشتۀ تحرير در آورده است.

مرجع ضمير متصل در يسعده و يمهله ، لسان ،و مرجع ضمير مستتر در امتنع و اتّسع انسان است و معناى جمله اين است كه چون زبان عضوى از انسان است و از نظر به كارگيرى در اختيار اوست،پس هر گاه آدمى به دليل گرفتارى و حادثه اى آمادگى براى سخن گفتن نداشته باشد زبان نيز قادر به تكلّم نخواهد بود،و بر عكس اگر براى سخن گفتن داعى داشته و به نور معارف و علوم گسترش يافته باشد،زبان مهلت آرامش و سكوت ندارد بلكه خود به خود سخن بر زبان جارى مى شود.

در مرجع ضمير امتنع و اتسع احتمال ديگرى هم هست كه اوّلى به قول و دوّمى به نطق برگردد يعنى هر گاه قول از تبعيت انسان سرپيچى كند پس زبان را

ص:209

كمك نمى كند و باعث سكون و لكنت آن مى شود،ولى اگر انديشه و نطق به آسانى در ذهن او حضور يابد به زبان مهلت آرامش نمى دهد .

و انّا لامراء الكلام ،در اين عبارت امام(علیه السلام)كلمۀ امراء را براى خود و خاندانش استعاره آورده به دليل اين كه ايشان زمان سخن را در اختيار دارند و مانند فرمانروايان در متصرّفات خود،در آن دخل و تصرف مى كنند و لفظ عروق را از استعدادهاى سخن كه در قلوب آنان قرار دارد و نيز تنشّب كه به معناى تعلّق و رابطۀ محكم است و همچنين عصون را به عنوان استعاره آورده است زيرا،چنان كه شاخه هاى درختان ميوه باعث مى شود كه آدمى به آسانى دسترسى به ميوه پيدا كرده و از آن استفاده كند،زمينه هاى خدادادى به اين خانواده نيز سخنگويى را بر ايشان آسان ساخته است،و لفظ تهدّلت را هم كه به معناى آويخته شدن است به عنوان ترشيح براى اين استعاره ذكر فرموده است .

مفاسد زمان حضرت و اصناف مردمش پس از بيان منشأ سخن و سخنورى خود و خاندان گراميش به مطلب ديگرى پرداخته و آن وضع زمان خود و مردمى است كه در آن موقع مى زيسته اند،و براى آنان اين اوصاف را بيان كرده است:

1-حق گويان در اين زمان اندكند،و علت آن هم شرورى است كه جامعۀ امروز را فرا گرفته است،و اين همان معنايى است كه در خطبۀ شمارۀ 31 ج 2 در شرح ايها الناس انا قد اصبحنا فى دهر عنود و زمن كنود بيان شد كه زمان چگونه سبب بدى و خوبى مى شود و بدى و خوبى زمان در حقيقت صفت اهل زمان است.

2-در اين روزگار،زبان انسان از بيان حقيقت ناتوان است،و علت آن دو چيز است،يكى جهل و نادانى و دوم ظلم و ستمى است كه جامعۀ امروز را

ص:210

فرا گرفته است.

3-اهل حق در اين زمان خوارند زيرا هم در اقليت اند و هم نسبت به ديگران ضعيفند .

4-اكثريت مردم اين روزگار به گناه اشتغال دارند.

5-با زبان،با هم سازش دارند،ولى در دل توافق ندارند،به احتمال ديگر معنايش چنين است كه مردم اين زمان در كارهاى خود غلّ و غش به كار مى برند.

6-گروهها و اصناف مختلف داراى ويژگيهاى گوناگون مى باشند، جوانانشان تندخو و بد اخلاقند،از آن رو كه با ادب اسلامى تربيت نشده اند، دانايانشان منافقند،بدين سبب كه هوشمندى خود را در جهت شرّ به كار مى برند و از فرمانهاى الهى و راه آخرت چشم پوشيده اند،گويندگان در اين زمان در دوستى با مردم ناخالصند با زبان اظهار محبت مى كنند ولى در دل با آنها دوست نيستند.

7-كوچكشان بزرگشان را احترام نمى كند،زيرا در محيطى رشد يافته اند كه از نظر آداب شرعى دچار نقص بوده و توجّهى به آن نداشته اند.

8-ثروتمندانشان به نيازمندان كمك نمى كنند،و اين خود دليل است بر اين كه اهل اين زمان مردمى جفاكار و فرومايه مى باشند.توفيق از خداوند است.

ص:211

225-گفتار آن حضرت در باره سبب اختلاف مردم در صورتها و اخلاق:

اشاره

إِنَّمَا فَرَّقَ بَيْنَهُمْ مَبَادِئُ طِينِهِمْ- وَ ذَلِكَ أَنَّهُمْ كَانُوا فِلْقَةً مِنْ سَبَخِ أَرْضٍ وَ عَذْبِهَا- وَ حَزْنِ تُرْبَةٍ وَ سَهْلِهَا- فَهُمْ عَلَى حَسَبِ قُرْبِ أَرْضِهِمْ يَتَقَارَبُونَ- وَ عَلَى قَدْرِ اخْتِلاَفِهَا يَتَفَاوَتُونَ- فَتَامُّ الرُّوَاءِ نَاقِصُ الْعَقْلِ- وَ مَادُّ الْقَامَةِ قَصِيرُ الْهِمَّةِ- وَ زَاكِي الْعَمَلِ قَبِيحُ الْمَنْظَرِ- وَ قَرِيبُ الْقَعْرِ بَعِيدُ السَّبْرِ- وَ مَعْرُوفُ الضَّرِيبَةِ مُنْكَرُ الْجَلِيبَةِ- وَ تَائِهُ الْقَلْبِ مُتَفَرِّقُ اللُّبِّ- وَ طَلِيقُ اللِّسَانِ حَدِيدُ الْجَنَانِ ابو محمد كه مشهور به ذعلب يمانى است و احمد و عبد اللّه و مالك از رجال شيعه و محدّثان بوده اند.

لغات

فلقه:پاره و قسمتى از چيزى.

رواء:چهرۀ زيبا.

سبرت الرجل اسبره:باطن و حقيقت او را آزمودم.

ضريبه:خوى و طبيعت.

جليبه:چيزى كه آدمى با زحمت و بطور ناخواسته آن را انجام مى دهد.

ترجمه

ابو محمد يمنى از احمد بن قتيبه و او از عبد اللّه بن يزيد نقل كرده كه مالك بن دحيه گفت:خدمت امير مؤمنان بوديم كه سخن از تفاوتهاى موجود

ص:212

ميان انسانها به وقوع پيوست.حضرت فرمود:

«آنچه باعث تفاوت آنان شده از سرشت و خمير مايۀ آغازين ايشان نشأت گرفته است،زيرا مادۀ اصلى آنها از قسمتهاى شور و شيرين و سخت و سست زمين تركيب يافته و بر حسب نزديك بودن خاكشان با هم نزديك و به مقدار فاصلۀ آن با يكديگر متفاوتند از اين رو گاهى زيبا رويان كم خرد و بلند قامتان كم همت و پاكيزه كرداران بد منظر و كوتاه قدان دورانديش و پاك نهادان بد ظاهر و آنان كه عقلشان حيران است،انديشه هايشان پراكنده است و سخن پردازان دلهايى نيرومند دارند .»

شرح

در اين سخنان حضرت به موضوعى اشاره فرموده است كه عنصر اصلى اختلاف و تفاوت صورى و اخلاقى انسانهاست .

انّما فرّق بينهم...يتفاوتون ،واژۀ طينهم،در سخن امام(علیه السلام)اشاره به آن خاك و گلى است كه خمير مايۀ وجود آدمى بوده است چنان كه در خطبۀ اوّل كتاب نيز به اين معنى اشاره فرموده است:سپس خداوند سبحان از قسمتهاى سخت و نرم و مستعدّ شيرين و شوره زار زمين مقدارى خاك گرد آورد،و آن را جامد كرد تا محكم شد و استوار ساخت تا چنان خشك شد كه هر گاه باد بر آن مى وزيد صدايى از آن برمى خاست،شرح مطلب آن است كه مشابهت صورى و اخلاقى انسانها تابع همانندى طينت اصلى آنان و اختلاف و تفاوتشان نيز بستگى به تفاوت و نزديكى و دورى مقدمات و عناصر اوليۀ وجود ايشان دارد، برخى از شارحان گفته اند:اضافۀ مبادى به كلمۀ طين به معناى لام است.يعنى مقدماتى كه براى تشكيل گل وجود آنان آماده شده است،و منظور از طينهم حالات تركيبى است كه در مسير خلقت براى آدمى پيدا شده است از قبيل نطفه و مواد پيش از آن و علقه و مضغه و استخوان كه حالات پس از آن است و

ص:213

نيز شامل طبيعت و مزاج اوست كه پذيرندۀ نفس و تدبير كنندۀ وجود وى مى باشد و همچنان كه گفته اند:مبادى جوهرۀ وجود انسان كه از آن تعبير به زمين شوره زار و گوارا و نرم و سفت شده،كنايه از قوا و طبيعتهاى گوناگونى است كه براى صاحبان طبيعت وجود داشته،مثل نيروى رشد گياهى و تغذيه و سپس تشكيل نطفه و حالات پس از آن،موجودى كه از قسمتهاى گوناگون زمين تركيب يافته داراى اجزاى فعّالى است كه با تأثير و تأثر خود استعدادهاى گوناگون به وجود مى آورند و خود مقدمات تشكيل مزاج و صاحب مزاج مى شوند،به عبارت ديگر:به دليل اين كه شورى و شيرينى و نرمى و درشتى، صفات عارض بر موادّى مى باشند كه مبادى طبيعت اصلى و عنصر حقيقى انسان را تشكيل مى دهند،در اختلاف استعدادهاى گوناگون اين طبيعت و بقيۀ طبايع و مزاجهاى تركيب يافته از آن مؤثر مى باشند و اين اختلاف در استعداد براى پذيرش مزاجها شده و باز اختلاف مزاجها،جهت پذيرش اخلاق و صورتهاى ظاهر نيز باعث اختلاف در چهره هاى ظاهرى و خويها كه حالات معنوى است مى باشد،از اين باب ناچار علت تفاوت انسانها در صورتها و اخلاقيّات نيز همان اختلاف در مبادى و مقدمات طينت اصلى و جوهرۀ اوّلى اوست كه خاك و زمين باشد،و در شرح خطبۀ اوّل دليل اين كه چرا حضرت تركيب از اجزاء را به برخى از عناصر و موادّ اوليه اختصاص داده بيان كرديم.

احتمال ديگرى كه در معناى سخن امام داده مى شود آن است كه اشاره به طبيعتهاى اجزاى زمين باشد كه باعث اعتدال مزاجهاى مختلف انسانها مى شود و اطباى قديم عناصر چهارگانه را ريشۀ آنها مى دانستند.به اين طريق كه سبخ اشارۀ به گرم خشك و عذب به گرم تر و سهل به سردتر و حزن به سرد خشك باشد،و سخن پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)را نيز به همين معنا حمل كرده اند كه

ص:214

مى فرمايد وقتى كه خداوند سبحان خواست آدم را بيافريند امر فرمود كه از هر جا از زمين قطعه اى برداشته شود،از اين رو بنى آدم بر حسب مقدار مادّه اى كه از آن آفريده شده اند به حالات و كيفيات مختلف سرخ و سفيد،نرم و درشت و مطبوع و نامطبوع در آمدند،بنا بر اين سخن رسول خدا:قبضة من كل ارض، اشاره به عناصرى است كه در زمين وجود دارد،و اختلاف به سرخى و سفيدى اشاره به اخلاقيات آنان و اختلاف به نرمى و درشتى و مطبوع و نامطبوع،اشاره به مختلف بودن خواصّ و استعدادهايى است كه در راستاى خلقت پيش از پيدايش مزاج در موجودات مادّى وجود دارد،بنا بر اين معناى اين كلام امام:

فهم على حسب قرب ارضهم يتقاربون ،آن است كه هر اندازه مادّۀ اصلى وجودى انسانها در استعدادهايشان با همديگر تشابه و نزديكى داشته اند،در چهره هاى ظاهرى و ويژگيهاى اخلاقى نيز هماهنگ و متشابه مى باشند و به هر مقدار كه اين تشابه وجود نداشته باشد با هم تضاد و اختلاف خواهند داشت و اين تفسير و توجيه در سخن امام و نيز كلام پيامبر امرى است لازم،زيرا اگر كه فقط به ظاهر آن اكتفا شود اقتضا خواهد كرد كه مادۀ اصلى آفرينش آدمى تنها خاك باشد با اين كه مى دانيم منظور عموم عناصرى است كه در زمين يافت مى شود و اين كه در سخن حضرت امير(علیه السلام)تنها خاك و گل نام برده شده از باب اكثر و اغلب است نه تعيين و تخصيص .

فتأمّ الرّواء... ،امام(علیه السلام)از اين عبارت تا آخر خطبه صفات گوناگون انسانها را بطور تفصيل بيان فرموده است كه مجموعا شامل هفت صفت و هر كدام از آنها مركب از دو ويژگى مى باشد،و در ابتدا پنج قسم را كه خصوصيت ظاهرى با ويژگى معنوى و يا-چنان كه در بعضى از آنهاست-دو ويژگى اخلاقى آن با هم اختلاف دارد،ذكر كرده و در آخر به دو صفت پرداخته است كه در هر كدام از آنها دو جهت:ظاهر و باطنش با هم متناسب و موافق مى باشد:

ص:215

1-نخستين صفتى كه ويژگى ظاهر آن با جنبۀ باطنش تناسب ندارد آن جاست كه مزاج و استعداد مزاجيش پذيراى صورت كامل و چهرۀ زيباست اما ويژگى معنويش نقص عقل و بى خردى است و از اين لحاظ متصف به صفت كودنى و نادانى است و اين صفت جزء صفات رذيله به حساب مى آيد.

2-برخى انسانها يافت مى شوند كه داراى قامتى بلند و رسا مى باشند ولى از نظر ويژگى باطنى كم همت و ترسو هستند كه از صفات ناپسند شمرده مى شود،اين دو صفت كه تا كنون شمرده شد از يك جهت با هم شريك و از ديگر سوى متفاوتند.

3-سومين صفتى كه شقّ ظاهريش با استعداد باطنى وى نامناسب است،اين است كه صورت ظاهر شخص،زشت باشد ولى جنبه معنوى آن كه از اعتدال مزاجى ذهن وى سرچشمه مى گيرد،پاكى و انجام دادن كارهاى نيكوست.

4-صفت چهارم را به جملۀ قريب القعر بعيد السّير ،تعبير فرموده است، يعنى:كوتاه قامتى كه با دورانديشى باطنيش،بر اسرار و رموز دقيق آگاهى دارد، چنان كه پيداست،اين دو صفت نيز از نظر ويژگى ظاهر و جنبۀ باطن با هم متفاوتند،يعنى شماره سوم و چهارم.

5- معروف الضريبة منكر الجليبه ،اين ويژگى چنان است كه شخصى در حقيقت متصف به صفتى است و به آن شهرت دارد اما به جهاتى ضدّ آن را بر خود مى بندد و چون اين تظاهرى بر خلاف واقع است،اين ويژگى ناشناخته از او بعيد به نظر مى آيد و معلوم مى شود كه او اهل اين ويژگى نيست مثل اين كه از نظر استعداد و خوى باطنى و شهرت و معروفيت،ترسو باشد ولى شجاعت و دليرى را به خود ببندد و يا شخص بخيلى خود را سخىّ و بخشنده نشان دهد،

ص:216

پيداست كه دو خصوصيت ادعايى و غير حقيقى در او عجيب به نظر مى آيد.

اين بود پنج قسم از صفاتى كه حضرت براى آدميان بر شمرد،و در ميان اين ويژگيهاى پنجگانه،قسم اول و سوم كمتر تحقّق مى يابد،زيرا در اغلب موارد، از كسى كه داراى چهرۀ زيبا و آفرينش معتدل است انتظار مى رود كه با هوش و زيرك باشد و در كسى كه زشت رو و كريه المنظر است،عكس آن.و حال آن كه آنچه در بارۀ اين دو صفت بيان فرمود بر خلاف غالب است،ولى شماره هاى دوّم و چهارم زياد پيدا مى شود و بر خلاف انتظار نيست به دليل اين كه غالبا بلند قامتها بى خردند كه لازمۀ آن سستى اراده و بى همّتى است و بر عكس از كوتاه قدها،هوشيارى و حسن تدبير انتظار مى رود چنان كه وقتى از حكيمى پرسيدند كه چرا كوتاه قامتان زيرك و حاذقند؟جواب داد:به دليل آن كه قلبهاى آنان به مغزهايشان نزديك است،يعنى چون قلب سرچشمۀ حرارت طبيعى است و عوارض نفسانى از قبيل تيز هوشى،درك و شعور،جرأت و جسارت، حسن ظن،درست انديشى،اميدوارى،نشاط،اخلاق مردانگى،تنبل نبودن و تحت تأثير هر چيزى واقع نشدن بالاخره تمام اينها نشانۀ حرارت غريزى و ضدّ اين ويژگيها دليل بر،برودت و زيادى سردى مزاج و طبيعت مى باشد.بنا بر اين در اشخاصى كه قدشان كوتاه است نزديك بودن دل با مغز علّت زيادى حرارت در مغز و برترى آمادگى قواى نفسانى براى پيدايش اين عوارض مى شود،و بر عكس در قد بلندها،دورى قلب از مغز باعث نرسيدن حرارت به آن و آماده نبودن قوا براى پديدار شدن صفات مذكور است،البته اين حرارت تنها سبب مادّى نيست بلكه ممكن است سبب ديگرى هم در كار باشد ولى مهمترين سبب است.

صفت پنجم از ويژگيهاى پنجگانه نيز در بسيارى از اشخاص امكان تحقق دارد زيرا بيشتر نفوس طالب كمالند از باب مثال مى بينيم شخص بخيلى

ص:217

را كه دوست دارد و مى خواهد كه از بخشندگان شمرده شود و به اين منظور خود را كريم و بخشنده نشان مى دهد و شخص ترسو دلش مى خواهد كه شجاع به حساب آيد و لذا شجاعت را به خود مى بندد.

امام(علیه السلام)در بيان اين صفات صنعت مطابقه را رعايت فرموده است به اين طريق كه تامّ را در مقابل ناقص،بلند قامت را در مقابل كوتاه قد،ذكى را در مقابل قبيح،نزديك را در مقابل دور،و معروف را در مقابل منكر ذكر كرده است،دو نوع ديگر از صفات هفتگانۀ مركب را در آخر آورده كه يكى از آنها:

تائه القلب متفرق اللب،دلش حيران و انديشه اش مشوّش است و آنها بى سوادان عوام مردمند كه دنبال هر آوازى مى روند و در ورطۀ نادانى و تفرقه سرگردان و در درياى هوا و هوس خود به سوى تمايلات دنيوى و خواسته هاى شيطانى متحيّرانه شناورند.صفت دوم:زبانى گويا و دلى قوى دارد،زبان آور و هوشمند است اين دو صفت كه آخرين صفات مى باشند بر خلاف چند صفت اول،جنبه ظاهر و باطنشان هماهنگ است و در هر كدام از دو همراه صنعت سجع متوازى رعايت شده است،در اول قلب و لب و در دوم لسان و جنان را قرين هم آورده است.توفيق از خداوند است.

ص:218

226-گفتار آن حضرت هنگامى كه پيامبر اكرم را غسل مى داد و او را مهياى دفن مى كرد

اشاره

اين سخنان را ايراد فرمود:

بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي يَا؟رَسُولَ اللَّهِ؟- لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِكَ مَا لَمْ يَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَيْرِكَ- مِنَ النُّبُوَّةِ وَ الْإِنْبَاءِ وَ أَخْبَارِ السَّمَاءِ- خَصَّصْتَ حَتَّى صِرْتَ مُسَلِّياً عَمَّنْ سِوَاكَ- وَ عَمَّمْتَ حَتَّى صَارَ النَّاسُ فِيكَ سَوَاءً- وَ لَوْ لاَ أَنَّكَ أَمَرْتَ بِالصَّبْرِ وَ نَهَيْتَ عَنِ الْجَزَعِ- لَأَنْفَدْنَا عَلَيْكَ مَاءَ الشُّئُونِ- وَ لَكَانَ الدَّاءُ مُمَاطِلاً وَ الْكَمَدُ مُحَالِفاً- وَ قَلاَّ لَكَ وَ لَكِنَّهُ مَا لاَ يُمْلَكُ رَدُّهُ- وَ لاَ يُسْتَطَاعُ دَفْعُهُ- بِأَبِي أَنْتَ وَ أُمِّي اذْكُرْنَا عِنْدَ رَبِّكَ وَ اجْعَلْنَا مِنْ بَالِكَ

لغات

انباء:خبرها،به جاى اين كلمه انبياء نيز روايت شده است.

شئون:مراكز ارتباط استخوانهاى كاسۀ سر و محل تلاقى آنها،عربها معتقد بودند كه اشك چشم از اين محلها بيرون مى آيد و ابن سكيت گفته است:شأنان،دو رگ هستند كه از داخل سر به جانب دو ابرو،و از آن جا به چشمها اتصال دارند.

كمد:اندوه نهفته محالف:ملازم،همراه بال:قلب،خاطر

ترجمه

«پدر و مادرم فدايت باد اى رسول خدا،آنچه با مرگ تو قطع شد با مرگ هيچ كس قطع نشد،و آن نبوت و اخبار آسمانى بود،غم مصيبت تو همگان را به سوگ

ص:219

نشانده،و دليل تسليت براى همۀ مرگ ها و مصيبتها شده است،اگر اين امر نبود كه تو دستور به صبر و شكيبايى فرموده اى و از بيتابى نهى كرده اى آن قدر بر تو مى گريستيم كه سرچشمۀ اشكهايمان خشك شود و درد و غم پيوسته و حزن و اندوهمان هميشه باقى باشد،گر چه اينها نيز براى از دست دادن تو اندك است اما مرگ چيزى است كه نمى توان آن را برگرداند و دفع كرد،پدر و مادرم فدايت باد، ما را در حضور پروردگارت ياد كن و از خاطرمان مبر .»

شرح

بابى انت و امّى ،اين عبارت(جار و مجرور)متعلق به فعل محذوفى است كه أفديك مى باشد.و اين كه حضرت در بارۀ پيامبر مى گويد:با مرگ تو چيزى قطع شد كه در مرگ هيچ كسى قطع نشد به خاطر آن است كه ايشان آخرين پيامبر بود و پس از وى وحى و پيامبرى نيست،و منظور از اخبار آسمان، وحى الهى است،اما اهل تأويل مى گويند آسمان كنايه از جايگاه بلند معنوى يعنى آسمان غيب و مقام فرشتگان عالم بالاست.

خصصت...سواء ،مصيبت تو اين خصوصيت دارد كه پس از اين هرگز مردم مثل آن را نخواهند ديد و از اين رو فقدان تو براى تمام مصائب آنان در فقدان عزيزانشان،مايۀ تسليت و دلدارى شد و دل تمام آنها را بطور مساوى جريحه دار ساخت،در حالى كه خصوصيت و عموميت صفت مصيبت مى باشند ولى در عبارت،آنها را به خود پيامبر نسبت داده است به آن دليل كه اين مصيبت و اندوه به خاطر آن حضرت مى باشد.

عبارت و لو لا...و قلاّ لك ،عذرى است از طرف امام(علیه السلام)كه چرا گريۀ زياد و اندوه فراوان را در مصيبت پيامبر ترك كرده است،و امر آن حضرت را به صبر كردن در هنگام مصيبت و نهى وى را از جزع و بيتابى در وقت سختيها به عنوان دليل براى اين عمل خود بيان فرموده است.در متن سخن امام تمام كردن و به پايان رساندن چشمه هاى داخل سر،كنايه از زيادى گريه و واژۀ داء كنايه از

ص:220

درد و غم و اندوه است و به اين منظور لفظ مماطله را استعاره آورده يعنى با اين كه هر گونه حزن و غمى معمولا به مرور زمان از صاحبش جدا و فراموش مى شود ولى اين مصيبت چنان است كه غم آن نمى خواهد از انسان جدا شود و مثل آن است كه براى از بين رفتن،امروز و فردا مى كند.

ضمير تثنيه در فعل قلاّ دو مرجع دارد:1-كلمۀ انفاد كه از فعل انفدناه فهميده مى شود.

2- الكمد المحالف و چون اين معنا شامل داء المماطل هم مى شود لذا در مرجع ضمير هر دو را يكى به شمار آورده است،و احتمال مى رود كه مرجع هر دو،همان دو كلمۀ آخر باشد:داء و كمد،زيرا اينها نزديكتراند،و مرجع ضمير در جملۀ و لكنّه ما لا يملك ،كلمۀ موت است و معناى جمله اين است:امّا مرگى كه راه برگشت ندارد و قدرتى بر دفع آن نيست،گريه و جزع بر آن بى فايده است و صبر كردن بر آن شايسته تر مى باشد ،و در آخر سخن جملۀ اول را تكرار كرده است پدر و مادرم فدايت باد و اين خوى عربهاست كه در برابر عزيز خود اين جمله را بر زبان مى رانند.

اگر اشكال شود كه پس از وفات كسى چگونه مى توان فدايش شد و اين امرى ناممكن است در پاسخ مى گوييم:در عرف عرب شرط صدق اين جمله امكان فدا شدن نيست زيرا غرض از بيان اين جمله حقيقت فدا شدن نبوده بلكه منظور صرف اظهار كوچكى است تا طرف مقابل متوجه شود كه پيش گويندۀ اين سخن آن قدر عزّت و احترام دارد كه حاضر است پدر و مادر خود را در راهش قربانى و برايش فدا كند و اين امرى است ممكن و معقول.و سرانجام از آن حضرت درخواست مى كند كه او را نزد پروردگارش به ياد آورد و از خاطر خود نبرد و اين خواهشى بجاست زيرا وى زودتر به پيشگاه پروردگار رفته با اين كه رهبر جامعه و پيشواى مردم بوده است،چنان كه هر گاه رهبر يك كشور فرمانروايى را

ص:221

به شهرى بفرستد كه به حال مردمش رسيدگى كرده و با تشويق و تهديد آنان را به اطاعت سلطان در آورد،لازم است هنگامى كه مى خواهد به مركز باز گردد گزارشى از اطاعت پيروان و سركشى مخالفان داشته باشد و طبيعى است آنان كه فرمان مولى را به جان خريده و دستورهاى او را مو به مو اجرا كرده اند دوست دارند كه اعمال نيكشان نزد رهبر كشور بازگو شود،و به اين دليل به فرمانرواى خود نزديك مى شوند و مى خواهند خود را در قلب او جايگزين سازند و از او درخواست كنند كه دل خود را متوجه آنها كرده براى ايشان اهميت قايل شود.

كلمۀ بال[در اين جا]به معناى امر مهم و مورد اهميت است و ممكن است تقدير سخن امام(علیه السلام)اين باشد و اجعلنا من مهمات بالك يعنى ما را از همه بيشتر به خاطر داشته باش بنا بر اين تقدير كلمۀ مهمّات كه مضاف بوده حذف شده است.

پيامبر اكرم ده سال پس از هجرت رحلت فرمود،ولادتش عام الفيل و بعثت وى در سن چهل سالگى پس از ترميم خانۀ كعبه (1)واقع شد و در پنجاه و سه سالگى به مدينه هجرت فرمود و در هنگام وفات شصت و سه سال از سنّ مباركش گذشته بوده و نقل شده است كه روز ولادت و ورود به مدينه و همچنين رحلت آن حضرت روز دوشنبه بوده و شب چهارشنبه در خانۀ عايشه،همان جا كه وفات يافته بود به خاك سپرده شد،در حالى كه حضرت على(علیه السلام)به اتفاق عباس بن عبد المطلّب و فرزندش فضل عهده دار غسل آن حضرت بودند،راجع به اين موضوع و چگونگى دفن رسول خدا در شرح خطبۀ 188 ذيل سخن امام(علیه السلام) و لقد علم المستحفظون،مطالبى را بيان داشتيم (2).توفيق از خداوند است.

ص:222


1- چنان كه مورخين نوشته اند پنج سال قبل از بعثت،قريش خانۀ كعبه را خراب كردند و آن را توسعه دادند.
2- صفحه 439،ج 3،عربى.

227-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

قسمت اوّل خطبه

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لاَ تُدْرِكُهُ الشَّوَاهِدُ- وَ لاَ تَحْوِيهِ الْمَشَاهِدُ- وَ لاَ تَرَاهُ النَّوَاظِرُ- وَ لاَ تَحْجُبُهُ السَّوَاتِرُ- الدَّالِّ عَلَى قِدَمِهِ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ- وَ بِحُدُوثِ خَلْقِهِ عَلَى وُجُودِهِ- وَ بِاشْتِبَاهِهِمْ عَلَى أَنْ لاَ شَبَهَ لَهُ- الَّذِي صَدَقَ فِي مِيعَادِهِ- وَ ارْتَفَعَ عَنْ ظُلْمِ عِبَادِهِ- وَ قَامَ بِالْقِسْطِ فِي خَلْقِهِ- وَ عَدَلَ عَلَيْهِمْ فِي حُكْمِهِ- مُسْتَشْهِدٌ بِحُدُوثِ الْأَشْيَاءِ عَلَى أَزَلِيَّتِهِ- وَ بِمَا وَسَمَهَا بِهِ مِنَ الْعَجْزِ عَلَى قُدْرَتِهِ- وَ بِمَا اضْطَرَّهَا إِلَيْهِ مِنَ الْفَنَاءِ عَلَى دَوَامِهِ- وَاحِدٌ لاَ بِعَدَدٍ وَ دَائِمٌ لاَ بِأَمَدٍ وَ قَائِمٌ لاَ بِعَمَدٍ- تَتَلَقَّاهُ الْأَذْهَانُ لاَ بِمُشَاعَرَةٍ- وَ تَشْهَدُ لَهُ الْمَرَائِي لاَ بِمُحَاضَرَةٍ- لَمْ تُحِطْ بِهِ الْأَوْهَامُ بَلْ تَجَلَّى لَهَا بِهَا- وَ بِهَا امْتَنَعَ مِنْهَا وَ إِلَيْهَا حَاكَمَهَا- لَيْسَ بِذِي كِبَرٍ امْتَدَّتْ بِهِ النِّهَايَاتُ فَكَبَّرَتْهُ تَجْسِيماً- وَ لاَ بِذِي عِظَمٍ تَنَاهَتْ بِهِ الْغَايَاتُ فَعَظَّمَتْهُ تَجْسِيداً- بَلْ كَبُرَ شَأْناً وَ عَظُمَ سُلْطَاناً وَ أَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ الصَّفِيُّ- وَ أَمِينُهُ الرَّضِيُّ ص أَرْسَلَهُ بِوُجُوبِ الْحُجَجِ وَ ظُهُورِ الْفَلَجِ وَ إِيضَاحِ الْمَنْهَجِ- فَبَلَّغَ الرِّسَالَةَ صَادِعاً بِهَا- وَ حَمَلَ عَلَى الْمَحَجَّةِ دَالاًّ عَلَيْهَا- وَ أَقَامَ أَعْلاَمَ الاِهْتِدَاءِ وَ مَنَارَ الضِّيَاءِ- وَ جَعَلَ أَمْرَاسَ الْإِسْلاَمِ مَتِينَةً- وَ عُرَى الْإِيمَانِ وَثِيقَةً

لغات

مشاهد:مكانهاى حضور و مجلسها مرائى:جمع مرآة به فتح ميم صورت،منظر، مثل:فلان حسن فى مرآة العين و فى رأى العين:

يعنى چهرۀ زيبا و منظرى نيكو دارد.

ص:223

فلج:با لام ساكن:پيروزى امراس:جمع مرس به فتح راء و اين خود نيز جمع مرسه است كه به معناى ريسمان مى باشد.

ترجمه

«سپاس و ستايش ويژۀ ذات بارى تعالى است كه حواس ظاهرى او را در نيابند و مكانها وى را در بر نگيرند،ديده ها او را نبينند و پوششها وى را مستور نسازند،خدايى كه با حدوث آفرينش موجودات و اسرار خلقتش، هستى و ازليّت خويش را آشكار فرموده است همانندى آفريده ها دليل بى همانندى اوست،وعده هايش صادق،و او بالاتر از آن است كه بر بندگان ستم كند،در بارۀ آفريده هايش با نظم و اعتدال رفتار كرده و در اجراى احكام بر آنان به عدل و داد،دستور مى دهد،حدوث و پيدايش موجودات و از بين رفتن و فناى آنها دليل بر جاودانگى او و ناتوانى ايشان نشانۀ قدرت وى مى باشد.

يكى است اما نه به شماره(واحد عددى است)هميشگى است ولى نه در محدودۀ زمان،برقرار است ليكن بر پايه اى تكيه ندارد(بلكه به ذات خويش قائم است)ذهنها او را دريابد نه به كمك حواس ظاهر،ديدگان گواه بر هستى وى هستند نه به گونه اى كه وجود خدا در آنها حضور يابد،افكار بر او احاطه وى هستند نه به گونه اى كه وجود خدا در آنها حضور يابد،افكار بر او احاطه ندارند،بلكه به وسيلۀ افكار بر آنها تجلى كرده است و انديشه ها از محيط شدن به ذات حق ابا دارند و خداوند آنها را كه ادعاى پى بردن و احاطه بر كنه ذات دارند به محاكمه مى كشد،حق تعالى بزرگ است امّا نه به اين معنا كه حدّ و مرز جسمش طولانى است او عظمت دارد اما نه اين كه بدنى با استخوان بندى و حدودى مادّى داشته باشد بلكه شأن و مقامش بزرگ و حكومتش با عظمت مى باشد.

باد-بنده و فرستادۀ پاك و امين پسنديدۀ اوست كه وى را با برهانهاى ثابت و استوار و پيروزى آشكار و راه و روش روشن فرستاد و او نيز پيغامهاى الهى را به

ص:224

جامعه رساند،در حالى كه حق را از باطل جدا ساخت،و مردم را به راههاى روشن راهنمايى كرد،و پرچمهاى هدايت و نشانه هاى روشنايى بخش را بر پا داشت،و ريسمانهاى اسلام را محكم و دستگيره هاى ايمان و يقين را،استوار كرد .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه نخست خداى را ستوده و سپس ذات اقدس وى را از چند امر،منزّه و دور دانسته است:

1-خداوند به حواس ظاهر در نمى آيد،حضرت از حواس به عنوان شواهد تعبير فرموده است زيرا آنها مدركات خود را مشاهده مى كنند و با آن تماس مى گيرند،و پيش از اين بارها ثابت شده است كه خداوند از درك شدن به حواس پاك و منزه است.

2-مكانها او را در بر نمى گيرد و بر او احاطه نمى يابد و اين از بديهيات است كه خداوند جا و مكان ندارد.

3-چشمها او را نمى بينند،ذكر اين صفت پس از نفى درك شواهد كه عموميت دارد،به اين دليل است كه ممكن است برخى تصور كنند كه گر چه خداوند را بقيّۀ حواس نتوانند درك كنند ولى چشمها مى توانند او را ببينند،چنان كه تعدادى از مردم اين عقيده را دارند و مى گويند:نفى ديده شدن از ذات حق تعالى گمراهى بلكه كفر است(پاك و منزه است ذات بارى از آنچه اين ستمكاران و اهل باطل مى گويند.) 4-با پرده هاى مادى و حجابهاى جسمانى ذات اقدس حق تعالى پوشيده نمى شود زيرا چنين پوششى خاصّ اجسام است و حق تعالى از جسم بودن پاك و مبرّاست .

5-حادث و پديده نيست،و دليل بر آن،حادث بودن آفريده هايش

ص:225

مى باشد،در اين مورد امام(علیه السلام)حدوث آفرينش را دليل بر دو امر دانسته است:

الف-بر قديم بودن ذات حق تعالى.ب-بر اصل وجود و هستى خداوند،و شرح اين مطلب در خطبه 151 ذيل الحمد للّه دال على وجوده بخلقه... ذكر شد (1)،جز آن كه در آن جا،هستى آفريده ها را دليل بر وجود خدا دانسته،ولى در اين خطبه حدوث آنها را دليل قرار داده است و چون هستى ممكنات دليل بر هستى صانع آنها مى باشد.پس سزاوار است كه حدوث آنها دليل بر قدم حق تعالى باشد قديم بودن و ازليّت براى خداوند به يك معناست .

6-شبيه و مانندى براى او نيست زيرا همانندى ويژۀ آفريده هاى وى است،اين مطلب نيز در بيان خطبۀ نام بردۀ فوق به تفصيل شرح شده است .

7-خداوند در وعده هاى خود صادق است يعنى آنچه در كتابهاى پيامبرانش خبر داده در تحقق آن شكّى نيست خواه مربوط به امور دنيا باشد چنان كه وعدۀ نصرت به پيامبر و يارانش داده كه مى فرمايد: «وَعَدَكُمُ اللّهُ مَغانِمَ كَثِيرَةً تَأْخُذُونَها» (2)...»و نيز وعده داده است كه آنان را در زمين خليفه قرار دهد:

«وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ» (3).»و خواه مربوط به آخرت باشد چنان كه بندگان صالحش را وعدۀ بهشت و ثواب جزيل داده است،و خلف وعد كذب است و آن هم بر خداى متعال محال است چنان كه در قرآن مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ» (4)

ص:226


1- صفحه 228،ج 3.
2- سوره فتح(48)قسمتى از آيه(19)،يعنى:خدا به شما نويد داده است كه غنيمتهاى فراوانى به دست آوريد.
3- سوره نور(24)قسمتى از آيه(54)، [1]يعنى:خداوند به كسانى از شما كه ايمان آورده و عمل صالح انجام داده اند وعده داده است كه آنان را در روى زمين خليفه قرار دهد.
4- سوره رعد(13)قسمتى از آيه(30)، [2]يعنى:بدرستى كه خداوند خلف وعد انجام نمى دهد.

8-به بندگانش ستم روا نمى دارد،بر خلاف سلاطين و پادشاهان روى زمين كه هر گاه ستم كردن بر زير دستان به سودشان باشد و از آن لذت ببرند و يا در ترك آن ضررى احساس كنند در حق آنان روا مى دارند،و اين خود معلول طبيعت مادى بشرى است كه اين را براى خود كمال مى داند،ولى ذات اقدس پروردگار از چنين خاصيّتى مبرّا و دور است.

9-در ميان آفريده هايش به عدل رفتار مى كند و نظام خلقت را بر پايۀ عدل استوار فرموده است،اين مطلب آن چنان روشن است كه نيازى به توضيح ندارد .

10-به دليل حدوث مخلوقاتش بر ازليّت و بى آغازيش استدلال،و به دليل اهميت اين موضوع،به اختلاف عبارت آن را تكرار فرموده است.

11-به ناتوانى مخلوقات بر كمال قدرت وى استدلال مى شود.آنچه غير از ذات خداست بطور كلّى داغ نقص قدرت بلكه كمال عجز و ناتوانى بر پيشانى دارد،زيرا همگى نيازمند به او هستند و او مبدأ وجودى همۀ آنهاست و هيچ كدام از سببها و علّتها،علّت واقعى نيستند بلكه همه از معدّات مى باشند پس در حقيقت هيچ قدرتى نيست مگر از او و براى او،و شكل منطقى استدلال با يك قياس استثنايى چنين است:اگر خداوند نسبت به وجود امرى عجز و ناتوانى مى داشت،مبدأ وجودى آن واقع نمى شد،امّا او مبدأ تمام هستيهاست، پس قدرت كامله اش بر تمام آنها ثابت است.

يادآورى:از باب اصطلاح،عجز در موردى به كار مى رود كه از آن انتظار قدرت مى رود مثل اين كه به ديوار نمى گويند عاجز است زيرا از آن انتظار قدرت و توانايى نمى رود.

12-جاودانه است زيرا جز ذات اقدس وى همه چيز محكوم به فناست.

قدرت و حاكميّت حق تعالى بر آنچه از آفريده هايش كه آمادگى فنا دارند،

ص:227

صورت عدم افاضه مى فرمايد،چنان كه قرآن به اين معنا اشاره مى كند: «وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلاّ مَنْ شاءَ» (1)شكل استدلال براى اثبات اين صفت بر طبق قياس استثنايى چنين است:اگر خدا هم مانند بقيۀ مخلوقات مقهور فنا و نيستى بود جايز الفنا و ممكن مى بود و حال آن كه واجب الوجود بالذات است،پس مقهور فنا نيست بلكه جاويد است و براى هميشه ثابت مى باشد .

13-حق تعالى يكتا و أحد است،واحد نيست كه در سلسلۀ اعداد در آيد، بلكه مبدأ تمام كثرات و شمارنده همۀ آنهاست،در مباحث گذشته بارها اين معنا را بيان داشتيم كه:اطلاق وحدت بر خدا چگونه و به چه معناست و اين جا،نيازى به اعادۀ آن نيست.

14-جاودانه است نه در محدودۀ زمان،اين نيز در گذشته روشن شد كه دائم بودن وجود حق تعالى به معناى مساوى بودن وجود او با وجود زمان است،زيرا وى پس از آفرينش مجرّدات زمان را ايجاد فرمود و مساوى با زمان بودن به معناى در زمان بودن نيست و به دليل اين كه واژۀ امد به معناى نهايت زمان و سرانجام فرصتى است كه براى موجود زمانى تحقّق دارد و نيز ثابت شده است كه خداوند موجودى زمانى نيست بنا بر اين ثابت مى شود كه وى جاودانى و بدون زمان است.

15-استوار است امّا بر پايه اى متكى نيست كه او را بر پاى دارد مانند همه ممكنات و اين در حقيقت همان معناى واجب الوجود است كه ما در شرح جملۀ الحمد للّه الدال على وجوده بخلقه مبرهن ساختيم و نيز بسيارى از مباحث اين فصل در آن خطبه ذكر شده است.

ص:228


1- سوره زمر(39)قسمتى از آيه(68)، [1]يعنى:فرياد عظيم در صور دميده شود تا جز آنچه كه خدا بقايش را خواسته هر كه در آسمانها و زمين است مدهوش و محكوم به فنا شوند.

16-انديشه ها او را دريابند،ولى نه با حواسّ ظاهر،يعنى ذهنها به اندازۀ توان خود به سبب صفات سلبى و نسبى وى را مى شناسند،و اين كه امام مى فرمايد:لا بمشاعره،مقصود آن است كه اين تصور،نه از طريق حواس ظاهر است و نه تصورى است شبيه به آنچه از آن طريق و به وسيلۀ آنها به دست مى آيد،بلكه بر وجهى شايسته تر و با عقل صرف،دور از علايق مادّى و توابع آن،از قبيل:وضع،مكان،مقدار و...درك مى شود.

17-ديدگان گواه بر هستى وى هستند،نه بر حضورش،اين صفت اشاره به آن است كه چشمها عقول را وادار مى كنند تا از روى آثار قدرت و لطيفه هاى صفت و خلاصه آنچه كه با آنها درك مى شود به وجود حق تعالى گواهى دهند و چون اين گواهى امرى است بسيار روشن،چنان است كه گويا خداوند در ميان همۀ ديدنيها مشهود است هر چند كه چشم،او را به حضور نمى آورد و با ذات وى تماسّ نمى گيرد،و احتمال ديگر در معناى عبارت امام(علیه السلام)آن است كه وجود ديدنيها و زيباييهاى آن،شاهد بر وجود صانع سبحانه و تعالى مى باشد،نه بر حضور حسى او .

18-حق تعالى در وهم و خيال نگنجد،خداوند به دليل اين كه مجرّد از ماده است عقل بر او احاطه ندارد،چه رسد به نيروى واهمه،زيرا اين قوه به معانى جزئيّه اى تعلق مى گيرد كه از محسوسها و امور مادّى به دست مى آيند.

طرز استدلال و شكل قياسى كه در اين جا تشكيل مى شود چنين است:هيچ واجب الوجودى با نيرويى كه اشياى مادى و داراى وضع را درك مى كند،ادراك نمى شود،و هر چه با،وهم درك شود تعلق به امر مادّيى دارد كه داراى وضع است،و نتيجه اين مقدمات اين است:هيچ واجب الوجودى به وسيلۀ و هم بكلّى درك نمى شود،تا چه رسد به احاطه اين نيرو بر او،كه حقيقت وى را درك كند،اين مطلبى است كه بارها در مباحث قبل ذكر شده است.

ص:229

19-حق تعالى خود را براى اوهام و خيالها،روشن و متجلّى ساخته است،چون ثابت شده است كه نيروى واهمه،تنها محسوسهاى جزيى را در مى يابد،پس معناى تجلّى خداوند براى اوهام آن است كه حق تعالى در صورتهاى جزيى تمام آنچه كه به وسيلۀ وهمها درك مى شوند،نشان داده است كه او صانع و موجد آنهاست،زيرا اوهام،موقعى كه به خود و تغييرات عارضۀ بر خود مى نگرند،در مى يابند كه موجدى دارند و اين تغييرات از ناحيۀ اوست و اين ادراك جزيى غير از ادراك عقلى است كه كلّى مى باشد.

حرف باء در كلمۀ بها به معناى سببيّت است يعنى اصل وجود اين قوا دليل اساسى براى تجلّى خداوند در خود آنهاست و ممكن است كه به معناى فى باشد يعنى:خداوند براى آنها در وجودشان ظهور فرموده است،واژۀ بل براى برگشتن از امرى ناممكن(احاطه)و اثبات آنچه ممكن است يعنى تجلى و ظهور حق تعالى.

20- و بها امتنع منها ،نقصانى كه در قواى ادراكى آدمى وجود دارد آنها را از احاطۀ بر وجود خداوند باز داشته است زيرا-چنان كه پيش از اين خاطر نشان ساختيم-قوۀ واهمه و خيال،اختصاص به جزئيات حسّى دارد و براى درك معانى كلّى و مجرّد از مادّه آماده نيست.دليلهاى ديگرى هم براى آن وجود دارد كه از جملۀ آنها،علوّ ساحت اقدس ربوبى از انواع تركيب است علاوه بر نقصى كه در قواى ادراكى مى باشد.اين صفت به تعبير ديگر چنين بيان مى شود:نيروى واهمه با اعتراف خود از درك ذات حق تعالى عاجز است،به دليل اين كه هم خودش ناقص است و هم،كنه ذات حق درك شدنى نيست، هنگامى كه توجه به خدا مى كند و مى خواهد وى را بشناسد به عجز و ناتوانى خود اعتراف مى كند.

21- و اليها حاكمها ،حق تعالى اوهام را حاكم قرار داده يعنى ميان

ص:230

خودشان و خود،داور(حكم)قرار داده است،با اين توضيح كه وقتى به طلب ذات حق روى مى آورند و از آن به خردها رجوع مى كنند با كمال افسوس اقرار مى كنند كه با زحمت و رنج بسيار نمى توان به كنه ذات حق پى برد و او را شناخت و به عجز و ناتوانى خود اعتراف دارند.زيرا موقعى كه از يك طرف به نيازمندى،نقصان ذاتى و مخلوقيت خود و از طرف ديگر به بى نيازى،كمال،و خالقيت خدا و خلاصه،تمام صفات مصنوعيّت خويش و صانعيّت خداوند بر مى خورند،به عجز از شناخت حق اقرار مى كنند.

برخى از شارحان نهج البلاغه گفته اند كه مراد امام(علیه السلام)از كلمۀ اوهام در اين جا،عقول است،و بديهى است كه عقول نيز بر حق تعالى احاطه نمى يابند زيرا وى،مركب و محدود نيست بنا بر اين منظور از:تجلى خداوند براى عقول كشف حقايقى است كه عقول مى توانند به آن برسند يعنى صفات ثبوتيه و سلبيۀ خداوند و جملۀ و بها امتنع منها يعنى با عقل و دلالت عقلى معلوم مى شود كه ذات حق درك شدنى نيست و عبارت اليها حاكمها يعنى خداوند عقلهايى را كه ادعاى درك كنه و احاطۀ كامل به وجود وى دارند طرف دعواى خود شمرده و سپس ايشان را به نزد عقلهاى سالم و دور از غرض براى محاكمه آورده و اينها آنان را محكوم كرده اند كه چنين ادعايى ناصحيح است.آنچه اين شارح احتمال داده كه اوهام را بر عقول اطلاق كرده اگر چه بطور مجاز درست است ولى اين جا قرينه اى وجود ندارد و بدون ضرورت،غير حقيقت اراده شده است.

برخى ديگر گفته اند تقدير عبارت امام اين است: لم تحط به اهل الاوهام ، يعنى صاحبان و هم و خيال احاطۀ به ذات خدا پيدا نمى كنند،و مضاف حذف شده است اما اگر با نظر دقيق تامّل شود معناى سخن امام همان است كه ما در اول خاطر نشان ساختيم و يا حدّاقل شبيه به آن است.آرى اين واژه هاى پر معنا، از لطيفه هاى سخنان امام و شامل بسيارى از اسرار حكمت مى باشد .

ص:231

22-صفت ديگر خداوند كه حاكى بر جسم نبودن وى مى باشد:كونه تعالى ليس بذى كبر...تجسميا،مى باشد،توضيح،اين كه واژۀ كبير سه اطلاق دارد:

1-آنچه كه مقدارش زياد حجمش بزرگ باشد.

2-حيوانى كه سنّش بالا باشد.

3-بزرگ قدر،و والا مقام.

امام(علیه السلام)در اين صفت،بزرگى به معناى اول را از خداوند نفى مى فرمايد زيرا اگر خدا به آن معنا كبير باشد لازمه اش داشتن جهات سه گانه و جسميّت است كه باطل مى باشد و دور بودن معناى دوم از خداوند نيز امرى است روشن.كلمۀ تجسيما مصدر منصوب و در مورد حال است يعنى به حالت جسم بودن.امتداد جسم را به نهايات كه جهات سه گانه است اسناد داده است به اين دليل كه آخرين مرحله اى مى باشد كه طبيعت با كشش و امتدادش به آن منتهى و در آن جا متوقّف مى ماند و نيز دليل اين كه جهات را علت بزرگ شدن دانسته اين است كه بزرگ شدن لازمۀ كشيده شدن به سوى جهات است.

23- و لا بذى عظم...تجسيدا ،در اين صفت نيز نفى جسميت از خداوند شده است از سه معنايى كه براى كبير گفتيم اوّل و سوّمش را براى عظيم نيز گفته اند اما بر معناى دوم اطلاق نمى شود،و مراد امام در اين جا،نفى معناى اوّل آن از خداست چون خدا جسم نيست و اسناد تناهى به غايات نيازى به دليل ندارد زيرا غايات سبب تناهى و محل انقطاع آن مى باشند و نيز اسناد تعظيم به آن مانند اسناد تكبير است كه ذكر شد.(اين عبارات در شمارۀ قبل توضيح داده شد).

24-حق تعالى داراى شأن و مقامى بزرگ است.

25-سلطنتى با شكوه دارد،با توجه به توضيحى كه در شماره هاى 22 و

ص:232

23 بيان داشتيم كه امير المؤمنين(علیه السلام)صفت بزرگ بودن به دو معناى اوّل در هر كدام از آنها را،شايستۀ ذات اقدس احديت ندانست اما در دو صفت اخير معناى سوّمى از آنها را براى حضرتش اثبات كرد كه عبارت از بزرگى مقام و عظمت جلال وى باشد.

و اما نصب دو كلمۀ شأنا و سلطانا به واسطۀ تميز بودن است و معناى عبارت چنين است شأن و مقام او،بالاست و حاكميت و تسلّطش با عظمت است او سرچشمۀ مقام هر صاحب مقام و سرانجام سلطنت هر صاحب قدرتى است بالاتر از رتبۀ او،و عظيمتر از حكومت وى وجود ندارد،جز او خدايى نيست،او بزرگ مقام،بلند مرتبه،صاحب كبريايى،عظمت و جلال است .

امام(علیه السلام)پس از حمد خداوند و ستايش وى،به آنچه شايسته اوست، سخن خود را با گواهى بر بندگى پيامبر(صلی الله علیه و آله)تكميل كرد،بندگى كه مبدأ كمال علمى و نظرى براى نفس انسانى است،و سپس ويژگيهايى را براى آن حضرت بر شمرده است كه هر كدام منشأ كمال در جهت عمل است،او برگزيدۀ خدا و امين وحى و پسنديدۀ اوست و نيز به رسالت پيامبر و دلايل و حجتهاى محكمى كه با خود آورده اشاره فرموده است و منظور از اين حجّتها ممكن است يا خصوص معجزات باشد و يا امرى عمومى تر يعنى آنچه از طرف خدا بر مردم اتمام حجتى باشد كه در قيامت نگويند اگر براى ما پيامبرى فرستاده بودى تو را اطاعت مى كرديم،و به اين معنى تمام راههاى فروع دين و ادلّۀ احكام آن را فرا مى گيرد و معناى وجوب حجّتها،دليلهايى است كه پذيرش آنها براى مردم حتمى و عمل طبق آن،لازم بوده است. و ظهور الفلح :پيروزى آشكار بر بقيّه اديان و غلبه يافتن بر اهل آن،چه كسانى كه براى خدا شريك قايل بودند و چه آنان كه وجود خدا را منكراند. و ايضاح المنهج :پيامبر اسلام راه خدا و شريعت وى را واضح و روشن مى كند،چنان كه قرآن به اين معنى اشاره

ص:233

دارد: «هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ» (1)زيرا،هدايتى كه در اين آيۀ شريفه ذكر شده به معناى روشن ساختن راه و جملۀ «لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ» اشاره به برخى از هدفهاى بعثت پيامبر است و عبارت: بظهور الفلج در سخن امام نيز به همين معنا مى باشد و فلج به ضمّ فاء و سكون لام به معناى پيروزى و با ضمّ لام به معناى شاعر و سخنران نيز جايز است.

فبلّغ الرسالة... ،اين جمله اشاره است به اين كه پيامبر اكرم امانت الهى را كه عبارت از وحى بود،به حق ادا فرمود،و منظور از صدعه بالرّساله روشن و آشكارا ساختن ماموريت رسالت مى باشد و در گذشته (2)معلوم شد كه اصل صدع به معناى شقّ و جدا كردن است كه گويا پيامبر(صلی الله علیه و آله)با اظهار نبوّت و رسالت خود،شق عصاى مشركان كرده و جمع شرور آنان را پراكنده و متفرّق ساخته است،و معناى حمله على الحجّه،دعوت جامعه و مجذوب ساختن آنها براى گام نهادن در راه روشن خدا و شريعت اوست،و اين دعوت براى آنان كه اهل تعقّل و استدلالند همراه با حكمت و موعظۀ نيكو و مجادلۀ به نحو احسن است امّا براى كسانى كه به استدلال توجّهى ندارند با جنگ و شمشير توأم خواهد بود،و منظور از بپا داشتن پرچمهاى هدايت،نشان دادن دليلها مى باشد كه عبارت است از معجزه ها و كليۀ قوانين دينى و منار الضياء نيز به معناى دليلهاى روشن است و واژه هاى محّجه ، أعلام و منار ،به عنوان استعاره به كار رفته و دو كلمۀ صادعا و دالاّ حال و منصوب و كلمه هاى امراس و عرى استعاره از دين و ايمان است كه بر آن چنگ مى زنند و به آن متمسّك مى شوند و واژه هاى متانه و وثاقه ترشيحهاى اين استعاره اند.

ص:234


1- سوره توبه(9)قسمتى از آيه(32)، [1]يعنى:خداوند،پيامبرش را با هدايت و آيين راستين فرستاد،تا وى را بر تمام اديان غلبه دهد.
2- صفحه 169-ضمن شرح خطبه 222. [2]

امام(علیه السلام)با اين طرز بيان و عبارات دقيق،اشاره مى كند به اين كه اصول اسلامى بايد آن چنان روشن و استوار در دلها جايگزين شود كه انسانها براى نجات از تمام مهلكه هاى دنيا و آخرت به آن تمسّك جويند و آن را پيوسته دليل رسيدن به كليه اهداف غايى خود بدانند.توفيق از خداوند است.

قسمت دوم خطبه در بيان شگفتى آفرينش بعضى از جانوران:

اشاره

وَ لَوْ فَكَّرُوا فِي عَظِيمِ الْقُدْرَةِ وَ جَسِيمِ النِّعْمَةِ- لَرَجَعُوا إِلَى الطَّرِيقِ وَ خَافُوا عَذَابَ الْحَرِيقِ- وَ لَكِنِ الْقُلُوبُ عَلِيلَةٌ وَ الْبَصَائِرُ مَدْخُولَةٌ- أَ لاَ يَنْظُرُونَ إِلَى صَغِيرِ مَا خَلَقَ كَيْفَ أَحْكَمَ خَلْقَهُ- وَ أَتْقَنَ تَرْكِيبَهُ وَ فَلَقَ لَهُ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ- وَ سَوَّى لَهُ الْعَظْمَ وَ الْبَشَرَ- انْظُرُوا إِلَى النَّمْلَةِ فِي صِغَرِ جُثَّتِهَا وَ لَطَافَةِ هَيْئَتِهَا- لاَ تَكَادُ تُنَالُ بِلَحْظِ الْبَصَرِ وَ لاَ بِمُسْتَدْرَكِ الْفِكَرِ- كَيْفَ دَبَّتْ عَلَى أَرْضِهَا وَ صُبَّتْ عَلَى رِزْقِهَا- تَنْقُلُ الْحَبَّةَ إِلَى جُحْرِهَا وَ تُعِدُّهَا فِي مُسْتَقَرِّهَا- تَجْمَعُ فِي حَرِّهَا لِبَرْدِهَا وَ فِي وِرْدِهَا لِصَدَرِهَا- مَكْفُولٌ بِرِزْقِهَا مَرْزُوقَةٌ بِوِفْقِهَا- لاَ يُغْفِلُهَا الْمَنَّانُ وَ لاَ يَحْرِمُهَا الدَّيَّانُ- وَ لَوْ فِي الصَّفَا الْيَابِسِ وَ الْحَجَرِ الْجَامِسِ- وَ لَوْ فَكَّرْتَ فِي مَجَارِي أَكْلِهَا- وَ فِي عُلْوِهَا وَ سُفْلِهَا- وَ مَا فِي الْجَوْفِ مِنْ شَرَاسِيفِ بَطْنِهَا- وَ مَا فِي الرَّأْسِ مِنْ عَيْنِهَا وَ أُذُنِهَا- لَقَضَيْتَ مِنْ خَلْقِهَا عَجَباً وَ لَقِيتَ مِنْ وَصْفِهَا تَعَباً- فَتَعَالَى الَّذِي أَقَامَهَا عَلَى قَوَائِمِهَا- وَ بَنَاهَا عَلَى دَعَائِمِهَا- لَمْ يَشْرَكْهُ فِي فِطْرَتِهَا فَاطِرٌ- وَ لَمْ يُعِنْهُ عَلَى خَلْقِهَا قَادِرٌ- وَ لَوْ ضَرَبْتَ فِي مَذَاهِبِ فِكْرِكَ لِتَبْلُغَ غَايَاتِهِ- مَا دَلَّتْكَ الدَّلاَلَةُ إِلاَّ عَلَى أَنَّ فَاطِرَ النَّمْلَةِ- هُوَ فَاطِرُ النَّخْلَةِ- لِدَقِيقِ تَفْصِيلِ كُلِّ شَيْءٍ- وَ غَامِضِ اخْتِلاَفِ كُلِّ حَيٍّ- وَ مَا الْجَلِيلُ وَ اللَّطِيفُ وَ الثَّقِيلُ وَ الْخَفِيفُ- وَ الْقَوِيُّ وَ الضَّعِيفُ فِي خَلْقِهِ إِلاَّ سَوَاءٌ وَ كَذَلِكَ السَّمَاءُ وَ الْهَوَاءُ وَ الرِّيَاحُ وَ الْمَاءُ- فَانْظُرْ إِلَى الشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ وَ النَّبَاتِ وَ الشَّجَرِ- وَ الْمَاءِ وَ الْحَجَرِ وَ اخْتِلاَفِ هَذَا اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ- وَ تَفَجُّرِ هَذِهِ الْبِحَارِ وَ كَثْرَةِ هَذِهِ الْجِبَالِ- وَ طُولِ هَذِهِ الْقِلاَلِ وَ تَفَرُّقِ هَذِهِ اللُّغَاتِ- وَ الْأَلْسُنِ الْمُخْتَلِفَاتِ- فَالْوَيْلُ لِمَنْ أَنْكَرَ الْمُقَدِّرَ وَ جَحَدَ الْمُدَبِّرَ- زَعَمُوا أَنَّهُمْ كَالنَّبَاتِ مَا لَهُمْ زَارِعٌ- وَ لاَ لاِخْتِلاَفِ صُوَرِهِمْ

ص:235

صَانِعٌ- وَ لَمْ يَلْجَئُوا إِلَى حُجَّةٍ فِيمَا ادَّعَوْا- وَ لاَ تَحْقِيقٍ لِمَا أَوْعَوْا وَ هَلْ يَكُونُ بِنَاءٌ مِنْ غَيْرِ بَانٍ أَوْ جِنَايَةٌ مِنْ غَيْرِ جَانٍ وَ إِنْ شِئْتَ قُلْتَ فِي الْجَرَادَةِ- إِذْ خَلَقَ لَهَا عَيْنَيْنِ حَمْرَاوَيْنِ- وَ أَسْرَجَ لَهَا حَدَقَتَيْنِ قَمْرَاوَيْنِ- وَ جَعَلَ لَهَا السَّمْعَ الْخَفِيَّ وَ فَتَحَ لَهَا الْفَمَ السَّوِيَّ- وَ جَعَلَ لَهَا الْحِسَّ الْقَوِيَّ وَ نَابَيْنِ بِهِمَا تَقْرِضُ- وَ مِنْجَلَيْنِ بِهِمَا تَقْبِضُ- يَرْهَبُهَا الزُّرَّاعُ فِي زَرْعِهِمْ- وَ لاَ يَسْتَطِيعُونَ ذَبَّهَا وَ لَوْ أَجْلَبُوا بِجَمْعِهِمْ- حَتَّى تَرِدَ الْحَرْثَ فِي نَزَوَاتِهَا وَ تَقْضِيَ مِنْهُ شَهَوَاتِهَا- وَ خَلْقُهَا كُلُّهُ لاَ يُكَوِّنُ إِصْبَعاً مُسْتَدِقَّةً- فَتَبَارَكَ اللَّهُ الَّذِي يَسْجُدُ لَهُ «مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً» وَ يُعَفِّرُ لَهُ خَدّاً وَ وَجْهاً- وَ يُلْقِي إِلَيْهِ بِالطَّاعَةِ سِلْماً وَ ضَعْفاً- وَ يُعْطِي لَهُ الْقِيَادَ رَهْبَةً وَ خَوْفاً- فَالطَّيْرُ مُسَخَّرَةٌ لِأَمْرِهِ- أَحْصَى عَدَدَ الرِّيشِ مِنْهَا وَ النَّفَسِ- وَ أَرْسَى قَوَائِمَهَا عَلَى النَّدَى وَ الْيَبَسِ- وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهَا وَ أَحْصَى أَجْنَاسَهَا- فَهَذَا غُرَابٌ وَ هَذَا عُقَابٌ- وَ هَذَا حَمَامٌ وَ هَذَا نَعَامٌ- دَعَا كُلَّ طَائِرٍ بِاسْمِهِ وَ كَفَلَ لَهُ بِرِزْقِهِ- وَ أَنْشَأَ السَّحَابَ الثِّقَالَ فَأَهْطَلَ دِيَمَهَا- وَ عَدَّدَ قِسَمَهَا فَبَلَّ الْأَرْضَ بَعْدَ جُفُوفِهَا- وَ أَخْرَجَ نَبْتَهَا بَعْدَ جُدُوبِهَا

لغات

دخل:عيب بشرة:ظاهر پوست بدن جامس:خشك و بى رطوبت شراسيف:اطراف دنده ها كه شكم را در بر مى گيرند.

ضرب فى الارض:سير و گردش در زمين حدقه:سياهى ميان چشم قمر:سفيدى و روشنايى چشم،حدقه قمراء:حدقۀ روشن و سفيد اجلبوا:جمع كردند نزوات:پرشها و حركات تعفير:در خاك غلطيدن

ترجمه

«اگر انسانها در عظمت قدرت خداوندى و نعمتهاى فراوان او مى انديشيدند به راه حق،باز مى گشتند و از عذاب آتش مى هراسيدند،امّا اين دلها بيمار و چشمها عيبناك است،آيا به موجود كوچكى كه حق تعالى آفريده است نگاه نمى كنند كه چگونه آن را استوار آفريده و مواد تركيبى و بهم پيوستگى وى را

ص:236

محكم كرده و برايش گوش و چشم ايجاد فرمود و استخوان بندى و پوست بدن وى را نظام بخشيد،به مورچه و كوچكى جثّه و ظرافت اندام وى كه به چشم در نمى آيد و به آسانى در انديشه نمى گنجد،نگاه كنيد كه چگونه بر روى زمين راه مى رود و به جانب روزى خود راه مى يابد،دانه را به لانۀ خود مى برد و در جايگاه مناسب نگهداريش مى كند،در تابستان براى زمستان و در هنگام تمكن و قدرت، براى زمانى كه امكان جنب و جوش ندارد،آذوقۀ خود را ذخيره مى كند،در حالى كه روزيش تضمين شده و خوراك موافق با طبعش آماده شده است،خداى منّان و پاداش دهنده از وى غفلت نمى كند و محرومش نمى سازد اگر چه در دل سنگى صاف و ميان صخره اى خشك باشد،اگر در مجارى خوراك و قسمتهاى بالا و پايين دستگاه گوارش و اعضايى كه براى حفظ آن آفريده شده و چشمها و گوشهاى وى انديشه كنى در تعجب فرو رفته و به شگفتى خلقتش اعتراف خواهى كرد و از بيان توصيف آن به زحمت خواهى افتاد،پس بلند مرتبه است، خداوندى كه مورچه را بر روى دست و پايش برقرار ساخت و پيكرۀ وجودش را با استحكام خاصّ بنا گذاشت،هيچ آفريننده اى در خلقت اين حشره با او شركت نداشته و هيچ قدرتى در آفرينش وى او را يارى نكرده است،و اگر راههاى انديشۀ خود را تا به آخر بپيمايى سرانجام به آن جا خواهى رسيد كه آفرينندۀ اين مورچۀ ريز،همان آفريدگار درخت(تنومند)خرماست،زيرا هر دو از جنبۀ دقّت و پيچيدگى شبيه هم هستند،اگر چه تفاوتهايى با همديگر دارند و در زمينۀ آفرينش خداوند،موجودات بزرگ و كوچك،سنگين و سبك،توانا و ناتوان همه يكسانند، و خلقت آسمان،هوا،باد و آب نيز چنين است،پس اكنون به خورشيد و ماه،گياه و درخت،آب و سنگ و اختلاف اين شب و روز،و جريان اين درياها و فراوانى اين كوهها و بلندى اين قله ها و ناهمگونى اين لغتها و زبانهاى گوناگون با دقت نگاه كن(تا خداى را بشناسى)و واى بر كسى كه ناظم و مدبّر اينها را انكار كند،اين منكران مى پندارند كه خود همانند گياه(خودرو)بدون زارعند و براى شكلهاى گوناگونشان سازنده اى نيست،در حالى كه براى ادّعاى خود دليلى اقامه نكرده و

ص:237

براى آنچه در مغز خود پرورانده تحقيقى به عمل نياورده اند و آيا ممكن است كه ساختمانى بدون سازنده و يا جنايتى بدون جنايتگر پديد آيد؟ اگر مايلى،در بارۀ ملخ بينديش كه خداوند برايش دو چشم سرخ آفريد و براى آنها دو حدقه مانند ماه تابان روشن ساخت،و گوشى پوشيده و پنهان برايش قرار داد و دهانى به تناسب خلقتش به او ارزانى كرد،احساس وى را تقويت كرد و دو دندان كه وسيلۀ قطع و دو داس(شاخك)كه وسيلۀ جمع آورى است به او عنايت فرمود،كشاورزان براى زراعت خود از آن مى ترسند و قادر بر دفعش نيستند،اگر چه تمامشان دست به دست همديگر بدهند،بلكه نيرومندانه پيش مى آيد تا وارد كشتزار شده و آنچه ميل دارد مى خورد،با آن كه تمام پيكر او به اندازۀ يك انگشت باريك هم نيست.

پس بزرگوار است خداوندى كه تمام ساكنان آسمانها و زمين از روى اجبار يا اختيار در برابرش خاضعانه سجده مى كنند و صورت و جبين برايش به خاك مى سايند و طوق بندگى او را در حال تندرستى و ناتوانى به گردن مى اندازند و از ترس و بيم،زمام اختيار خود را به وى مى سپارند،پرندگان مسخّر فرمانش هستند و او شمارۀ پرها و نفسهاى آنها را مى داند،پاهاى آنها را قدرت مقاومت در دريا و خشكى داده و روزيشان را مقدّر فرموده و اقسام و انواع آنها را مشخص كرده است،كه اين،زاغ است و آن عقاب،يكى كبوتر است و آن ديگرى شتر مرغ هر پرنده اى را به نامى خوانده و روزيش را تكفّل كرده است،ابرهاى سنگين را ايجاد فرموده و بارانهاى شديد و پى در پى از آن فرو فرستاده و سهم باران هر جايى را مشخّص ساخته است،پس(با اين كار)زمين خشك را آبيارى كرده و گياهان را پس از خشكيدن دوباره رويانده است .»

شرح

و لو فكروا...مدخوله ،حرف لو براى اين وضع شده است كه نبودن يك امرى را به نبودن امر ديگرى وابسته بداند.(خواه اين دو امر،لازم و ملزوم باشند يا اين كه هيچ رابطۀ ميانشان نباشد)اما بيشتر در موردى به كار مى رود كه

ص:238

نبودن ملزوم باعث تحقّق نيافتن لازم شده باشد و اين مطلب دو صورت دارد:

1-اين كه نسبت ميان لازم و ملزوم از نسبت چهارگانه تساوى باشد، خواه حقيقى و خواه وضعى.

2-ملزوم،علّت براى لازم باشد تا نبودن آن ملزوم دليل نبودن اين لازم باشد،اما اگر ميان آنها(لازم و ملزوم)رابطۀ عليت نباشد،عكس آن هم ممكن است يعنى نبودن ملزوم وابستۀ به نبودن لازم باشد بطورى كه از آيۀ قرآن چنين بر مى آيد: «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا» (1)(در اين آيه از عدم لازم كه عبارت از نبودن فساد است،بر عدم ملزوم كه نبودن خدايان باشد،استدلال شده)،در اين خطبه امام(علیه السلام)لو را بر طبق صورت دوم به كار برده يعنى جملۀ شرطيه را علّت جمله جزا دانسته و فرموده است:علّت اين كه مردم از گمراهى و نادانى به طرف حقيقت بر نگشتند و از كيفر آخرت نترسيدند آن است كه در عظمت آفرينش و آفريده هاى حيرت انگيز و نعمتهاى فراوان حق تعالى نيانديشيدند،بنا بر اين از عدم علت استدلال بر عدم معلول شده است،زيرا تفكّر در اين امور،سبب توجّه انسان به دين خدا و پيمودن راه ديانت و شريعت مى شود،چنان كه قرآن نيز بدين معنا اشاره مى فرمايد: «أَ وَ لَمْ يَنْظُرُوا فِي مَلَكُوتِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما خَلَقَ اللّهُ مِنْ شَيْءٍ» (2)و جاى ديگر چنين مى گويد «أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَى السَّماءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْناها» (3)و جز اينها.

ص:239


1- سوره انبياء(21)قسمتى از آيه(21)، [1]يعنى:اگر در زمين و آسمان چند خدايى بود جهان به تباهى كشيده مى شد.
2- سوره اعراف(7)قسمتى از آيۀ(184)، [2]يعنى:آيا در ملكوت و قواى آسمانها و زمين و هر چه خدا آفريده،با انديشه نمى نگرند؟
3- سوره ق(50)قسمتى از آيه(15)، [3]يعنى:آيا آسمان را بر فراز خود نمى نگرند كه چگونه بناى آن را استوار ساختيم؟

و لكن القلوب...مدخوله ،امام(علیه السلام)در اين جملات بيان مى كند،اين كه مردم در عظمت آفرينش نمى انديشند،به آن سبب است كه شرط انديشيدن يعنى سلامت دل و چشم بصيرت از آنها رخت بر بسته است،زيرا قلبهايشان بيمار و ديدۀ حق بينشان معيوب است و علّت آن هم توجه به زرق و برق امور پست مادى كه همانند پرده اى ديدۀ دل آدمى را مى پوشاند و چشم بصيرت او را آن چنان بى نور مى سازد كه از درك راه روشن حق،وى را باز مى دارد .

ا لا ينظرون...البشر ،در اين قسمت حضرت آنان را كه از انديشيدن در عظمت حق تعالى و شگفتى آفرينش او غافلند آگاه كرده و آنها را به تفكر وامى دارد و با اين عمل به بهترين وجه،نظم و ترتيب سخنورى را رعايت فرموده است زيرا بطور معمول هر گاه خطيبى بخواهد براى جمعى به سخنرانى بپردازد نخست بطور اجمال كليّاتى از آنچه منظور نظر دارد براى شنوندگان مى گويد تا ذهن آنها را براى شنيدن اصل گفتار آماده سازد،و سپس به تفصيل مطلب مى پردازد،اين جا نيز به دليل اين كه مى خواهد بطور تفصيل برخى از آفريده هاى عجيب الخلقۀ خداوند را براى آنان بيان كند و آنها را به تفكر وادار سازد،در اوّل به عظمت و بزرگى قدرت كاملۀ حق تعالى اشاره كرده و شنوندگانى را كه از انديشيدن در خلقت خدا غافلند مورد سرزنش و ملامت قرار مى دهد تا بفهماند كه مى خواهد مطلبى را به تفصيل بيان دارد،و به دنبال آن به منظور توجه دادن به اين كه چگونه زيبايى خلقت در مخلوقى ريز و كوچك روشن و آشكار است هيأتى آراسته و قوى،چشمانى بينا و استخوان بندى عظيم با داشتن جثه اى به ظاهر كوچك و اين صفتها را براى آن موجود،بدون ذكر نامش بيان كرده است تا اين كه دلها براى درك آن تمايل بيشتر پيدا كنند و نفسها براى دريافت عظمت الهى آماده شوند،و در پايان آن به ذكر نام وى پرداخته و مى فرمايد :

ص:240

انظروا الى النمله ،به مورچه نگاه كنيد،معناى واژۀ هيئتها قيافۀ ظاهرى و تصوير عضوهاى آن مى باشد و معلوم است كه ظرافت و تدبير انديشى كامل كه در آن به كار رفته علاوه بر آن كه با يك نظر و ديدن ابتدايى فهميده نمى شود حتى با تفكر آغازين همچنان كه بايد و شايد به تصور انسان نمى آيد،بلكه نيازمند به امعان نظر بيشتر و تعمق فكرى زيادترى مى باشد،حرف باء در بمستدرك متعلق به تنال است.

و لا[تنال]بمستدرك الفكر ،بر خلاف آنچه كه ما در معناى اين جمله بيان داشتيم برخى با توجّه به واو عطف چنين گفته اند:صورت ظاهرى مورچه كه با چشم آدمى ديده مى شود آن چنان حيرت آور است كه عقل از تصور آن ناتوان مى ماند،ولى اين معنا درست نيست زيرا كار فكر و بهرۀ انديشه آن نيست كه صورت ظاهر مورچه را ادراك كند بلكه در شگفتيهاى آفرينش آن مى انديشد تا به حكمت و تدبير صانع و آفرينندۀ آن پى برد.در محل اعراب جملۀ لا تكاد تنال سه احتمال ذكر شده:

1-حال،در محل نصب،و عامل آن فعل انظروا مى باشد.

2-جملۀ مستأنفه باشد كه محل اعراب ندارد و كلمۀ كيف بدل از نمله و در محل جرّ است.

3-احتمال ديگر اين كه آغاز سخن باشد و از معناى آن تعجّب اراده شود.

و كيف صبّت در معناى اين فعل دو احتمال ذكر شده است.

الف:مورچه با هدايت و الهام خداوند به جانب روزى خود كشانده شد.

ب:بر عكس آن،بلكه روزى مورچه همانند باران بر رويش ريخت.

امام(علیه السلام)در اين جمله سرعتى را كه اين حيوان در طلب روزى خود به كار

ص:241

مى برد تشبيه به ريختن آب كرده و فعل صبّت براى آن استعاره آورده است.

اگر سؤال شود:با آن كه تمام حيوانات در روى زمين براى طلب روزى به دويدن مشغولند،چرا حضرت تنها كار مورچه را مورد تحيّر و سزاوار تفكّر دانسته است؟در پاسخ مى گوييم:فقط دويدن وى نيست بلكه آنچه جالب توجه است هيأتى است كه از مجموعۀ كارهاى اين جانور،به تصور انسان درمى آيد،از قبيل:كوچكى جسم و دست و پاهاى آن چنان متحرك و با همۀ اين ظرافت داراى حواس چشم و گوش و بقيۀ اعضاى ظاهرى و دستگاه گوارشى مى باشد و با توجّه به مسافتى كه مى پيمايد و با راهيابى سريع و صحيح بر آذوقۀ خود دست مى يابد و سپس آن را به لانۀ خود مى برد،و جز اينها،وقتى كه آدمى به اين مجموعه مى نگرد جاى تعجّب و حيرت است كه بايد بيانديشد و بر عظمت آفرينش و حكمت و تدبير آفريننده اعتراف و اذعان كند .

تجمع فى حرّها لبردها ،يعنى در تابستان آذوقۀ زمستان خود را فراهم مى كند.

و فى ورودها لصدرها :

در هنگام حضور قدرت و توانايى جنب و جوش و حركت،خوراك خود را براى روزهاى عجز و ناتوانيش آماده مى كند زيرا در زمستان بر اثر سرما از كار و حركت مى افتد و مجبور است در تنگناهاى زمين و جاهاى گرم خود را پنهان كند.

از جمله داستانهاى شگفتى كه دانشمندان از كارهاى حيرت آور مورچه نقل كرده اند حكايتى است كه ابو عثمان،عمرو بن بحر جاحظ در كتاب الحيوان با عباراتى فصيح ذكر كرده و مى گويد:مورچه در هنگام فرصت هرگز احتياط را از دست نمى دهد و اوقات خود را ضايع نمى كند،در تابستان آذوقۀ زمستانش را فراهم مى كند،به دليل قدرت تشخيص و عاقبت انديشى كه در وى وجود دارد،دانه هايى را كه براى فصل زمستان در زير زمين ذخيره كرده و

ص:242

احتمال پوسيدگى و كرم افتادگى در آن مى رود،با خود بيرون مى آورد و پهن مى كند تا خشك شده و از فاسد شدن مصون ماند و اغلب اوقات اين كار را در شب انجام مى دهد كه كسى متوجه نشود و شبهاى مهتابى را انتخاب مى كند، زيرا كه در شب مهتابى بهتر مى بيند و اگر جايش نمناك باشد از ترس سبز شدن دانه ها،موضع جوانه زدن آنها را با نيش خود سوراخ و گاهى به دو نيمۀ مساوى تقسيم مى كند،امّا اگر دانۀ گشنيز باشد كه بر خلاف بقيّه حبوبات دو نيمۀ آن هم سبز مى شود،آن را چهار بخش مى كند و از اين امور نتيجه مى گيريم كه اين حيوان در زيركى و هوشمندى بر ساير حيوانات برترى دارد،و نيز(جاحظ) مى گويد:يكى از آشنايان من،لانۀ مورى را حفّارى مى كرد و ديد كه هر نوع از دانه ها را از ديگران جدا،مرتب و منظم ساخته،و مى گويد مشاهده كرديم كه هر دانه از آنها را روى ديگرى چيده و لابلايشان را به وسيلۀ برگهاى كاه و غير آن پر كرده است،و پس از تمام اين ويژگيها با جثّه اى چنين ريز و وزنى با اين سبكى و نيروى شامّه به اين ظرافت و قوۀ بويايى وى نيز بر آنچه در ساير حيوانات يافت مى شود برترى دارد،از باب مثال اگر ملخ مرده يا پاره اى از آن در جايى از روى زمين بيفتد كه بكلّى مورچه در آن جا سابقه اى نداشته است، طولى نمى كشد كه مورچه اى دوان دوان از راههاى بسيار دور مى آيد خود را به آن مى رساند و آن را با خود مى برد و اگر از حمل آن عاجز باشد فورا به لانه برمى گردد و هنوز انسان فكرش را نكرده،مشاهده مى كند كه مى آيد در حالى كه پشت سرش خطّى سياه و طولانى از صف مورچگان به منظور حمل بار مورد نظر تشكيل يافت و اين مايۀ شگفتى است كه حسّ بويايى وى حتى از حس كردن انسان گرسنه بوى غذا را قويتر و نيرومندتر است،مطلب ديگر همّت بلند و جرأت او بر حمل و نقل اجسامى كه صد برابر وزن خود يا بيشتر از آن مى باشد و در ميان حيوانها هيچ موجودى يافت نمى شود كه مانند مورچه

ص:243

چند برابر وزن خود را حمل كند،و چنان كه از داستان سليمان پيامبر با مورچه استفاده مى شود،وى مى تواند از دور با بقيّۀ موران ارتباط برقرار سازد: «قالَتْ نَمْلَةٌ يا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَساكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمانُ وَ جُنُودُهُ وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ فَتَبَسَّمَ ضاحِكاً مِنْ قَوْلِها» (1)گر چه اين گفتۀ مورچه را حمل بر حقيقت نكرده اند،اما معناى مجازى آن كه بقيه را آگاه كرده و از هيبت سليمان و لشكريانش آنان را بر حذر داشته،امرى معتبر است،از داستانهاى عجيب ديگر آن است كه شخصى مشغول ساختن آلات اصطرلاب بود،حلقه اى را از ميان كوره آتش در آورد و روى زمين انداخت تا سرد شود بر حسب اتفاق بر روى مورچه اى كه بر روى زمين بود قرار گرفت و هر چه حيوان تلاش كرد كه خود را نجات دهد حرارت مانع او مى شد،به هر سو مى گريخت تا سرانجام نقطه اى را گرفت و همان جا ماند تا جانش گرفته شد ولى پس از كاوش و تحقيق معلوم شد كه او نقطه اى از ميان دايره را انتخاب كرده است كه محل دقيق مركز آن بوده و جاى قرار گرفتن پايۀ مركزى پرگار مى باشد،و اين كار حكايت از دقّت احساس وى مى كند زيرا آن جا،دورترين نقطه از خط آتشين محيط دايره است و حرارت آن كمتر حس مى شود و از كارهاى حيرت آور اين حيوان آن است كه هرگز متعرض جانورانى از قبيل سرگين غلتان و ملخ و سوسك سياه نمى شود مگر در صورتى كه اينها از كار افتاده يا زخمى و يا دست و يا پايشان قطع شده باشد كه در اين موقع آنها را مورد حمله قرار داده و از پا درمى آورد و حتى اگر مارى هر چند از افعيهاى مصرى باشد كه ضربت خورده يا مجروح باشد از حملۀ او در امان نيست و به آن حمله مى برد تا وى را بخورد

ص:244


1- سوره نمل(27) [1]قسمتى از آيه هاى(17 و 18)يعنى:مورچه اى به ديگران گفت:اى مورچگان، به خانه هاى خود برويد كه سليمان و لشكريانش ناآگاهانه شما را پايمال نكنند،پس حضرت سليمان از گفتۀ او خنده اش گرفت...

و اگر مار كوچكترين زخمى داشته باشد از مورچه خلاصى ندارد تمام اينها امورى است كه وقتى انسان در آن فكر كند جاى آن دارد كه بگويد:مورچه در بسيارى از كارهاى خود از اكثر انسانها با هوشتر و زيركتر است زيرا آدمى هر كه باشد گاهى دچار ضعف و اشتباه مى شود در حالى كه اين حيوان هرگز اشتباه نمى كند و ضعفى از خود نشان نمى دهد (1).

مكفولة و مرزوقة ،هر دو منصوب و حال مى باشند.

و رزقها و وفقها ،روزى مطابق ميل و درخور نيرو و به اندازۀ كفايتش.اين عبارت به اين طريق نيز روايت شده است مكفول برزقها مرزوقة لوفقها،اين همه عنايات را امام(علیه السلام)نسبت به ذات بارى تعالى داده است: لا يغفلها المنّان...

و با توجه به لطفى كه خداوند در بارۀ آفريده هاى خود دارد،روزى آنها را مى دهد و از آنان غفلت نمى فرمايد. و لا يحرمها الدّيّان اين سخن حضرت بيانگر اين حقيقت است كه چون خداوند ديّان و بسيار جزا دهنده است آفريده هاى خود را از پاداش محروم نمى سازد،همين كه اين حيوان قدم به عالم وجود گذارده و تحت فرمان تكوينى خدا قرار گرفته با توجه به الطاف بى پايان او، گويا پيروى از اوامر تشريعى وى كرده و عبادتى را انجام داده و به اين دليل مشمول معناى نام ديّان او شده و مستوجب پاداش اعمال نيك و عبادات مى باشد،پاداشى كه عبارت از مادۀ بقاء و ادامۀ هستى آن است و اگر چه روى صخره اى صاف و خشك و در دل سنگى سخت باشد خداوند درهاى روزى وى را بر رويش مى گشايد .سپس امام(علیه السلام)شگفتيهاى چندى كه در اعضاى مورچه قرار دارد و انسان را به تفكر وادار مى كند بيان فرموده است:

ص:245


1- مطالبى كه از صفحه 201 تا به اين جا در بارۀ مورچه ذكر شد همه را شارح از كتاب حيوان جاحظ نقل كرده است.(مترجم)

1-از آن جمله مواضع خوردن و مجارى تغذيۀ وى مى باشد:دهان و حلق و بقيۀ آنها.

2-قسمتهاى بالاى تنۀ آن،از سر گرفته تا كمر و ميانۀ آن و قسمتهاى پايين بدنش.

3-قسمتهاى داخلى وى از قبيل دنده هاى قوسى شكل يا چيزى كه همان فايده را دارد بطور مجاز اين نام را به آن داده اند كه اطراف شكم را فرا گرفته است.

4-اعضايى كه در جزء مهمّ بدن يعنى سر قرار دارد،از قبيل چشم و گوش وى كه مجراى دو نيروى بينايى و شنوايى وى مى باشند.

تمام اينها كه ذكر شد با نهايت كوچكى و ظرافتى كه دارند آدمى را به شگفتى و دقت وادار مى كند كه بيانديشد و به حكمت و تدبير سازندۀ آن پى ببرد،مادّۀ قضا كه در اين جا به كار رفته به معناى انجام دادن است يعنى اگر در اين امور كه گذشت تفكر و انديشه كنى تعجب خواهى كرد،احتمال ديگرى هم داده شده كه به معناى مرگ باشد يعنى از شدت تعجب خواهى مرد و بنا بر احتمال اخير،نصب كلمۀ عجبا به دليل مفعول له بودن است ،و پس از بيان اين شگفتيها كه آدمى را به تعجب و تفكر وامى داشت صانع حكيم و مدبّر آنها را به عظمت و تعالىّ ياد كرده و علّت آن را هم بعضى از آثار صنع حضرتش در خلقت اين موجود ريز عجيب قرار داده است كه عبارت از آن است كه چگونه جثّۀ كوچك آن را روى دست و پايى به ظاهر ضعيف و پايه هايى ظريف قرار داده و در آن استخوانها و رگ و پى،مرتب و منظم استوار ساخته است بدون اين كه در آفرينش اين اعجوبۀ خلقت شريكى داشته يا ديگرى وى را كمك كرده باشد و اين خود از يك سو،تدبير و حكمتى را كه در اين اندام ريز نهفته است نشان مى دهد و از سوى ديگر حكايت از عظمت خالق و آفريننده آن دارد .

و لو ضربت...النّخله ،اگر مركب نفست را در ميدانهاى انديشه به

ص:246

جولان در آورى و راههاى استدلال را بطور كامل بپيمايى همه شان با تو يك سخن مى گويند كه:آفرينندۀ مورچه با اين كوچكى همان آفرينندۀ درخت با عظمت خرما مى باشد پس او كه خالق اين دو موجود متفاوت است صانعى با حكمت و پروردگارى مدبّر است .

لدقيق تفصيل كل شيئى...حىّ ،در اين جمله،حضرت ادعاى خود را مبنى بر اين كه نمله و نخله در استناد به صانع يگانه با هم اشتراك دارند به اين طريق بيان فرموده است كه هر موجود ممكنى در سلسلۀ آفرينش با همۀ مشتركاتى كه با بقيّه دارد،داراى ساختمان ويژۀ خود نيز مى باشد و شكل منطقى اين استدلال چنين است هر كدام از مورچه و درخت خرما را خصوصياتى از جهات مختلف حجم و رنگ و غير اينها مى باشد كه در ديگرى نيست و هر موجودى كه چنين باشد وى را صانعى حكيم به اين صورت در آورده است و نتيجۀ دو مقدمۀ فوق آن است كه اين دو موجود نيازمند به صانعى مدبّر مى باشند تا به هر يك آنچه را كه ويژۀ وى و در خور آن است عنايت فرمايد،اين گونه دليل آوردن را متكلّمان استدلال به امكان صفات ناميده اند و توضيح آن را قبلا در شرح اين سخن امام(علیه السلام): الحمد للّه الدالّ على وجوده بخلقه بيان داشتيم (1).

و ما الجليل و اللطيف...سواء ،امام(علیه السلام)با اين جمله ادعاى قبلى خود را مؤكّد ساخته و كسانى را كه مى گويند نسبت دادن دو موجود،كه يكى در نهايت كوچكى و ديگرى داراى عظمت آن چنانى مى باشد،به خداوند يكتا بعيد است، ردّ كرده و اشاره مى فرمايد كه تمام آفريده ها گر چه در صفتها و صورتها متفاوتند ولى در اين كه مقدور خداوند مى باشند تفاوتى ندارند او مى تواند صورت نخل

ص:247


1- خطبه 151،ج 3 كتاب.(مترجم)

خرما بسازد يا اندام مور ضعيف بپردازد و چنان نيست كه براى او بعضى آسان و برخى ديگر سخت باشد،چون اگر چنين باشد نقص در خدا لازم آيد و اين مطلبى است كه در كتابهاى حكمت و كلام بطلانش ثابت شده است،البته تفاوت و اختلاف و نقصى كه وجود دارد از ناحيۀ قابل و استعدادهاى مختلف آن مى باشد.

و اللطيف اين كلمه در اين مورد به معناى كوچكى جثّه است ولى به چند معناى ديگر نيز آمده است،دقت و ظرافت،شفّاف مانند هوا،ولى چنان كه بيان شد در اين جا منظور همان اوّلى مى باشد و به اين دليل آن را در مقابل جليل قرار داده است .

و كذلك السماء،...و الماء ،حضرت در اين عبارت آسمان،هوا بادها و آب را به آفريده هايى از قبيل مورچه و درخت خرما و اعضاى آنها و بقيّۀ امور فوق الذكر،تشبيه كرده و وجه مشابهت هم عبارت است از نيازمندى در آفرينش و كيفيت تركيب و حالات مختلف،به صانعى حكيم و آفريننده اى مدبّر.

نخست آفريده هاى گوناگون و ويژگيهاى آنها را ذكر فرموده و به قدرت خداوند نسبت داده است زيرا اين خود روشنترين دليل بر كمال قدرت وى مى باشد،و سپس به ذكر آسمان و بقيّۀ مشبّهات پرداخته و آنها را،نه از آن رو كه با هم تضادّ و اختلاف دارند،بلكه به آن سبب كه هر يك داراى حكمت و منفعتى مى باشند و موادّ اوليۀ اجسام و مركبات را تشكيل مى دهند،واژۀ هوا، اعم از كلمۀ رياح مى باشد زيرا رياح يا بادها،اختصاص به مورد حركت دارد بر خلاف هوا كه شامل ساكن هم مى شود .

فانظروا...المختلفات ،در اين قسمت،امام(علیه السلام)آدمى را توجه مى دهد كه بطور مشروح به حالات برخى از آفريده ها و آنچه ويژۀ هر كدام از آنهاست بنگرد،در صفتها،شكلها،اندازه ها،روشنيها،رنگها و ساير خصوصيات و منافعى

ص:248

كه از آنها به دست مى آيد،بيانديشيد زيرا اين اختلاف احوال با اشتراك در اصل جسميت حكايت از نيازمندى به مدبّرى حكيم دارد كه به هر كدام آنچه را شايستۀ آن بوده عطا فرموده است و استدلال مذكور را در همۀ اين موارد جارى ساخته است و چون جريان اين احتجاج و درك اين دليل در تمام اينها احتياج به يك ديدى آگاهانه و انديشه اى عالمانه دارد،آن را مورد امر و دستور قرار داده و فرموده است:انظروا...و خصوصياتى كه با توجّه به آنها،از وجود اشياى مذكور(در متن خطبه)استدلال بر وجود صانع حكيم مى شود،از حدّ و شماره بيرون است ولى برخى از آنها را تحت چند موضوع كه حضرت بيان فرموده اند توضيح مى دهيم:

1-خورشيد و ماه و عظمت جسمانى و روشنايى كه از آن دو صادر مى شود و گردشهاى متعدد آنها و پى آمدهاى اين حركتها كه عبارت از پيدايش فصول و آثارى است كه در وجود موادّ تركيبى جهان از قبيل معادن و گياهان و حيوانها وجود دارد چنان كه خداوند متعال به دليل اعطاى اين نعمت عظيم بر آدميان منّت نهاده و مى فرمايد:

«هُوَ الَّذِي جَعَلَ الشَّمْسَ ضِياءً وَ الْقَمَرَ نُوراً وَ قَدَّرَهُ مَنازِلَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ» (1)و اينها را خدا جز به حق و مصلحت نيافريده است و او،آيات خود را براى اهل معرفت مفصّل بيان مى كند.

2-گياهان و درختها و موادّ جسمانى و اشكال و رنگهاى مختلف و شاخ و برگها و ميوه هاى گوناگون آنها و سود و زيانهايى كه در زندگى موجودات دارند كه در قرآن به آن توجه داده است: «يُنْبِتُ لَكُمْ بِهِ الزَّرْعَ وَ الزَّيْتُونَ» (2).

ص:249


1- سوره يونس(10)آيه(4) [1]يعنى:او خداوندى است كه خورشيد را روشنى بخش و ماه را تابان و برايش منازلى معين ساخت تا شمارۀ سالها و حساب را بدانيد.
2- سوره نحل(16)آيه(11) [2]يعنى:براى شما زراعت و درختان زيتون و...را مى روياند.

3-آب و سنگ كه اوّلى در نهايت نرمى و لطافت است و دومى، بر عكس،بسيار زبر و سخت با آن كه اغلب آبها از دل سنگ بيرون مى آيد،و نيز آثار سودمند و يا زيانبارى كه در اين دو مادّۀ متخالف،براى مخلوقات ديگر وجود دارد،قرآن در اين زمينه نيز موارد مختلفى را بيان فرموده و از جملۀ آنها اين آيات است كه هم در بارۀ اهميّت آب و فوايد آن است و هم روياندن گياهان و درختان و ميوه ها و موارد استفاده از آنها را بيان فرموده است: «قُتِلَ الْإِنْسانُ ما أَكْفَرَهُ» ... «مَتاعاً لَكُمْ وَ لِأَنْعامِكُمْ» (1)و در جاى ديگر مى فرمايد: «أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَسَلَكَهُ يَنابِيعَ فِي الْأَرْضِ» (2)4-يكى از مواردى كه حضرت توجّه به آن فرموده است،شب و روز مى باشد كه چگونه پشت سر همديگر مى آيند و با اختلاف كوتاه و بلند مى شوند، و همچنين منافعى كه بر وجود هر يك از آنها بار مى شود كه پروردگار سبحان از آن ياد فرموده است: «وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ لِباساً وَ جَعَلْنَا النَّهارَ مَعاشاً» ... «أَلْفافاً» (3)5-موضوع پنجم دريا و جوش و خروش آن و فوايد و منفعتهايى كه از آن نصيب ديگران مى شود چنان كه خداوند مى فرمايد «مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ يَلْتَقِيانِ» ...

«يَخْرُجُ مِنْهُمَا اللُّؤْلُؤُ وَ الْمَرْجانُ» (4)

ص:250


1- سوره عبس(80)آيه(16 تا 31) [1]يعنى:كشته باد انسان بى ايمان،تا چه حد كفر مى ورزد...تا شما و حيوانهايتان از آن(درختها و ميوه ها كه به سبب آمدن باران(آب)روييده و رشد كرده اند)بهره مند شويد.
2- سورۀ زمر(39)آيه(20) [2]يعنى:خداوند از آسمان آب فرستاد،پس آن را به عنوان چشمه ها در زمين جارى كرد.
3- سوره النباء(78)آيه(9 و 10)يعنى:شب را وسيلۀ پوشش و روز را وقت تحصيل معاش، قرار داديم و باغهاى پر درخت پديد آورديم.
4- سوره الرحمن(55)آيه(18 و 21) [3]يعنى:دو دريا را به هم درآميخت تا مختلط شدند...از آن دو دريا،لؤلؤ و مرجان بيرون مى آيد.

6-ساختمان كوهها و بلنديهاى آن و عرض و طولشان و همچنين معادن گوهرها و فلزات و مواد قيمتى كه در درون آنها قرار دارد.

7-آخرين موضوع لغتها و لهجه هاى گوناگون و زبانهاى مختلف است كه اهل هر كشورى و شهرى و سرزمينى و بلكه هر فردى بطورى خاص سخن مى گويد،اجمالا وقتى كه انسان در اين موضوعها و ويژگيهاى آن،بيانديشد،با وضوح،وجود صانع حكيم و مدبّرى را دريافت مى كند و خلاصۀ استدلال آن است كه تمام موجودات مزبور،جسم و مادۀ محسوس مى باشند،اما هر كدام ويژگيها و صفاتى مخصوص به خود دارند،حال بايد ديد اين امتيازات از چه ناحيه اى مى باشد؟اگر بگوييم به دليل جسميت است لازمه اش آن است كه تمام صفات همۀ آنها يكى باشد زيرا علت آن كه جسميت است يكى است و اين امرى باطل است،چون ميان موجودات تمايزى وجود نخواهد داشت،و نيز اين خصوصيات از ناحيۀ عوارض جسميت هم نيست زيرا عوارض هم از صفات خصوصند و مثل بقيّه،علّت و سبب مى خواهند و در نهايت تسلسل لازم مى آيد،و چون اين دو امر باطل شد،پس ريشۀ اين امتيازات از خارج وجود آنهاست يعنى از ناحيۀ فاعل حكيم و خداوند متعال است،كه روى مصلحت و حكمت خويش به هر كدام آنچه را كه شايسته آن است عطا فرموده، شرح اين استدلال و شكل برهان در چند مورد گذشته بيان شده است ،پس از آن كه امام(علیه السلام)با ذكر آثار آفرينش،خالق و آفرينندۀ جهان را اثبات فرمود،كسانى را كه منكر خدا باشند نفرين كرده و يا خبر از آينده داده است كه حتما ويل نصيب او خواهد شد،سيبويه نحوى گفته است:ويل هم براى دعا(نفرين)و هم براى وعده و خبر از آينده مى آيد،اما از عطاء بن سيّار نقل شده است كه ويل نام يك وادى از جهنّم است كه اگر كوهها در آن قرار گيرند،از شدّت حرارت آب مى شوند.اين كلمه مبتدا و مرفوع است و خبر آن لمن انكر مى باشد.واژۀ

ص:251

مدبّر به معناى كسى است كه بر سرانجام امور و مصالح آن كه همان مرحلۀ قضاست،آگاهى كامل دارد،و قدر،امورى است كه بر طبق اين آگاهى انجام مى شود،همان طور كه در گذشته شرح داده شده است .

چنان كه متداول و معمول است امام(علیه السلام)پس از بيان دليلهايى بر اثبات وجود حق تعالى،منكران خدا را نفرين كرده و وعدۀ عذاب الهى داده است و منظور از منكران،گروهى از عرب مى باشند كه مبدأ و معاد را انكار كرده و دهرى مذهب شدند و گفتند:روزگار است كه همۀ ما را نيست و نابود مى كند، و ما عقيده و مذهب آنها را ضمن شرح نخستين خطبه بطور مشروح بيان داشته ايم و اجمالا،ايشان كسانى هستند كه خداوند متعال در كتاب كريمش عقيده شان را چنين معرّفى مى فرمايد: «ما هِيَ إِلاّ حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَ نَحْيا وَ ما يُهْلِكُنا إِلاَّ الدَّهْرُ» (1)زعموا...صانع ،در اين قسمت به اين موضوع اشاره شده است كه منكران خدا و قيامت به غلط و از روى اشتباه خود را همانند گياهان خودرو،دانسته و براى خويش صانعى قائل نيستند و در اين جمله تمثيل (2)به كار رفته است كه اصل(مشبه به)،گياه و فرع(مشبه)،وجود خود آنها،مى باشد و حكم اين تمثيل يا نتيجۀ تشبيه،عبارت از توهم آنهاست كه آفريننده اى ندارند،و جامع ميان اين دو،يا وجه شبه،ممكن است همان توارد مرگ و زندگى بر آنها باشد چنان

ص:252


1- سوره جاثيه(45) [1]بخشى از آيه(23)،يعنى:...زندگانى ما،جز همين نشأت دنيا و مرگ و حيات طبيعى،نيست و همين روزگار است كه ما را از بين مى برد...
2- تمثيل يكى از استدلالهاى منطقى است و داراى چهار ركن مى باشد:1-اصل،جزء اوّل كه حكم آن مشخص است به تعبير ديگر مشبه به مثل خمر 2-فرع،آنچه كه مى خواهيم حكمى برايش ثابت كنيم، يا مشبّه مثل كلمۀ نبيند 3-جامع يا وجه شبه مثل مسكر بودن 4-حكم،حالتى كه براى اصل ثابت است و مى خواهيم آن را براى فرع نيز ثابت كنيم.

كه قرآن اشاره مى كند مى ميريم و زنده مى شويم و يا امر ديگر از امورى كه ميان آنها مشترك است،گر چه منكرانى كه مورد سخن امام(علیه السلام)بودند توجّهى به اين جامع نداشتند زيرا مراعات اين اصطلاحات و جزئيات تمثيل،از امور تخصّصى است كه آنان از اين علم بى بهره بوده اند،و در جاى خود ثابت شده است كه با فرض تحقّق شرايط تمثيل،اعتبار چندانى ندارد،بلكه به دلايلى فاسد است، زيرا حد اكثر افاده ظن و گمان ضعيف يا قوى مى كند و مفيد يقين نيست .

و لم يلجئوا...جان ،در اين جملات حضرت ادّعاى كافران را مبنى بر انكار حق و قيامت،مردود دانسته است به دليل اين كه آنان براى عقيدۀ خود هيچ دليلى ندارند.و هل يكون...جان،ممكن است اين قسمت هشدارى باشد بر اين كه اصل وجود آنها و آفرينش گياهان دليل بر وجود صانع است و نقيض ادّعاى آنان را اثبات مى كند و به صورت استفهام اشاره به حدّ وسط و كبراى قياس كرده است كه ترتيب آن با شكل اول چنين مى شود:آنها مصنوعند و هيچ مصنوعى بى صانع نيست،پس هيچ كدام از آنان بى صانع و آفريننده نيست، امام(علیه السلام)به كبراى قياس،فقط اشاره اى فرموده بدون اين كه تصريح به آن كند، زيرا امرى بديهى است و خلافش ترجيح بلا مرجّح است كه نزد همۀ عقلا حتى كودكان و حيوانها زشت و محال است از باب مثال:درازگوش كه صداى چوب را مى شنود از ترس مى دود،به دليل آن كه غريزه اش مى گويد صداى چوب بدون وجود چوب محال است.پس فرارش ترجيح بلا مرجّح نيست و بر فرض اين كه گياه بدون زارع سبز شود دليل بر آن نمى شود كه فاعل نداشته باشد،زيرا زارع فاعل و وجود دهنده نيست،او فقط كارش آماده كردن بذر و زمين است ولى فاعل حقيقى و هستى بخش به زراعت و گياه،پروردگار حكيم است كه از حواسّ ظاهرى ما،دور مى باشد،ديدگان او را در نمى يابند و اوهام و انديشه ها از درك ذات اقدس وى ناتوانند و او از آنچه منكران ستمگر

ص:253

مى گويند مبرّا و بدور است .

ان شئت قلت فى الجراده...مستدقّه ،در اين عبارات يكى ديگر از موجودات عجيب عالم آفرينش را مدّ نظر آورده و با آن بر وجود حق تعالى استدلال فرموده،و آن پرنده اى است به نام ملخ يعنى چنان كه در آفرينش مورچه و غير آن دلايلى بر وجود صانع حكيم يافت مى شود،در وجود ملخ نيز به روشنى مى توان دليل وجود خداوند را دريافت،و به قسمتهايى از دقايق حكمت كه در آفرينش اين موجود به چشم مى خورد توجه داده است:

1-دارا بودن دو چشم سرخ،با دو حدقۀ سفيد و روشن،و به اعتبار سرخى آتشين و روشنگرى قوى كه در حدقۀ چشم اين حشره وجود دارد،فعل اسرج را برايش استعاره آورده است كه به معناى روشن كردن چراغ مى باشد.

2-اين پرنده،داراى گوشى است كه از چشم بينندگان پوشيده مى باشد، بعضى از شارحان گفته اند:واژۀ خفى كه به عنوان صفت براى سمع آمده،در حقيقت صفت مقبول است و بطور مجاز بر قابل اطلاق شده،يعنى گوشى كه صداهاى لطيف و بسيار ضعيف را مى شنود.

3- و جعل لها الحسّ القوىّ مراد از حسّ قوّه واهمه و مقصود از نيرومندى آن مهارت و هوشمنديى است كه در طريقۀ زندگى و فعّاليتهايش،به آن الهام شده است،هنگامى كه فردى بسيار زيرك و با هوش باشد در باره اش مى گويند:له حسّ حاذق،بنا بر اين يكى از شگفتيهاى ملخ،دارا بودن زيركى خاص و هوشمندى وى مى باشد.

4-و از جملۀ دقّتهاى حكيمانه اى كه در وجود اين حشره يافت مى شود، ساختمان پاهاى وى مى باشد،قسمت پايين كه بر آن تكيه مى كند و روى آن مى نشيند،مثل ارّه داراى دندانه است،و اين موضوع داراى فوايدى است:

وسيلۀ كاوش و جستجوى مطلوب وى مى باشد،در هنگام نشستن،دمش را از

ص:254

آسيبها نگهدارى مى كند و در موقع پرواز تكيه گاه اوست .

يرهبها الزّرّاع...شهواتهما ،موقعى كه گروهى از اين حشره،به زراعتها و درختهاى سرزمينى هجوم آورند بكلّى آن را محو و نابود مى سازند و هيچ قدرتى توان دفع آن را ندارد حتى اگر رئيس كشورى با تمام قدرت و لشكرش براى اين امر بسيج شود كارى از او ساخته نيست (1)،و اين قويترين دليل بر عظمت آفريننده و تدبير وى مى باشد زيرا ناتوانترين موجود بر تواناترين مخلوق چيره شده و حكمت الهى است كه براى آفريده اى ضعيف چنان وسايل پيروزى را فراهم كند كه هيچ كس نتواند در برابر آن مقاومت كند،تا هر جا كه مى خواهد وارد شود و تمايلات خود را ارضاء كند،با اختيار خود مى آيد و با ميل خود هم كوچ مى كند.

يكى ديگر از مسائل اسرارآميز كه در وجود ملخ نهاده شده آن است كه اين حشره براى گذاردن تخمهاى خود،جاهاى سخت و روى سنگهاى صاف را انتخاب مى كند و آن را به توسط دم خود مى شكافد و اين امر حاكى از ويژگى مخصوص و رازى نهفته در دم ملخ مى باشد و گرنه بطور عادى وى را چنان نيرويى نيست تا سنگهاى سختى را كه كلنگ هم در آنها كارگر نيست اين چنين بشكافد و سوراخ كند.و بالاخره موقعى كه در داخل اين كانالها قرار گرفت تخم گذارى مى كند،اين جا مركزى مناسب براى حفاظت و رشد آنها مى باشد و هنگامى كه روح در آنها دميده مى شود،بچه ملخها از داخل تخمها بيرون

ص:255


1- با توجه به اين كه در متن خطبه،امام(علیه السلام)مى فرمايد:كشاورزان اگر چه تمامشان براى دفع ملخهاى زراعتخوار اقدام كنند نمى توانند آنها را دفع كنند،واقعيّتى انكار ناپذير است اما شارح(ابن ميثم)كه در شرح مى گويد:سلطان كشورى با تمام نيروهايش از دفع ملخها عاجز است در صورتى صحيح مى باشد كه ما زمان شارح را ملاك قرار دهيم امّا در شرايط كنونى كه هواپيما و هليكوپتر با سمپاشهاى هوايى ملخها را دفع مى كنند،سخن شارح صادق نيست مگر آن كه بگوييم اگر مشيّت خدا باشد هيچ قدرتى ياراى مقابله با ملخ ها را ندارد.(ويراستار)

مى آيند در حالى كه رنگى متمايل به سفيد در بالهايش آشكار مى شود و روى پاى خود مى ايستد و به پرواز در مى آيد،و نيز نقل شده است كه هر گاه ملخها مجبور شوند از آب عبور كنند تا خود را به مزرعه اى برسانند،عدّه اى از آنها خود را روى آب،پل عبور ديگران قرار مى دهند،و اين عمل را بعضى از مردم شعور مرموزى مى دانند كه از ناحيۀ خداوند بر ملخها الهام مى شود،ولى برخى ديگر اين مطلب را قبول نداشته،بلكه اين عمل را قانونى طبيعى مى دانند و چنين توجيه مى كنند كه وقتى گروه اول از ملخها به منظور رسيدن به سبزه زار، خود را بر روى آب افكندند.حالت قرار گرفتن آنها بر روى آب به نظر گروههاى بعدى مثل زمين خشك مى آيد لذا اين گروه بر روى گروه اول شروع به راه رفتن مى كنند،نه اين كه حكايت از الهام و شعورى داشته باشد، ويژگيهاى ديگرى از شگفتيهاى آفرينش اين حشره ذكر كرده اند كه ما را نيازى به آوردن آن در اين جا نيست .

و خلقها كلّه لا يكون اصبعا مستدقّه ،حرف واو،از براى حال است و معناى جمله چنين مى باشد،خداوند ملخ را چنان كه وصف كردم،آفريد و عجايبى در وى به وديعت نهاد تا جايى كه كليّۀ كشاورزان از خطرش بيمناكند، در حالى كه تمام جثّه اش از يك انگشت كوچك هم كمتر است،اين جمله را، امام(علیه السلام)به منظور رفع توهم بيان فرموده،زيرا اگر كسى كه اين همه اعمال عجيب و آثار شگفت را از اين حشره مى شنود،خودش را نديده باشد ممكن است بيانديشد كه شايد اين موجود با اين قدرت و آثار،داراى پيكرى درشت و عظيم الجثّه باشد لذا حضرت اين شبهه را برطرف كرده و كوچكى جسم وى را در مقايسه با انگشت كوچك بيان فرموده،و ذكر اين مطلب،بيشتر شنونده را به وجود آفريدگار معتقد مى سازد ،پس از آن كه برخى از ظرافتها و شگفتيهاى آفرينش الهى را بيان داشته،براى روشنتر شدن عظمت مقام پروردگار،او را به

ص:256

عنوان معبود تمام ممكنات معرّفى فرموده و با اين كه مجموعۀ جهان هستى در نيازمندى و احتياج و خضوع امكانى،در مقابل قدرت كاملۀ وى شريك مى باشند،امّا هر كدام به نوعى خاص خود او را مى پرستند،و در پيشگاه او،به سجده مى پردازند،كه از ديگرى ساخته نيست،امير المؤمنين(علیه السلام)در اين سخنان گهربار خود به فرمايش خداوند متعال اشاره كرده كه مى فرمايد: «وَ لِلّهِ يَسْجُدُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ طَوْعاً وَ كَرْهاً» (1)و يعفّر له خدّا و وجها ،سجده كردن و صورت بر خاك گذاشتن كه در سخن امام(علیه السلام)مى باشد،براى مخلوقاتى كه داراى چهرۀ مادّى و صورت ظاهر باشند،حقيقى و بدون توجيه است،اما براى آنهايى كه بدين گونه نيستند و سجده كردن برايشان صدق نمى كند،اين امور مجازى خواهد بود،سجده، استعاره است از خضوع خاصّ هر موجودى،و واژه هاى تعفير و خدّ و وجه، ترشيحهاى اين استعاره مى باشند اگر چه در مورد اخير هم مى توان سجده را حقيقى دانست زيرا در كتابهاى لغت،سجود به معناى خضوع نيز آورده است، و با توجه به آنچه گفتيم لفظ اعطاء القياد و صفتهاى رهبة و خوفا در قسمت دوم استعاره است،و دو كلمۀ آخر كه منصوبند،مفعول له مى باشند .

فالطّير مسخّرة لامره ،پرندگان مسخّر فرمان حق تعالى مى باشند،چنان كه خداوند متعال در قرآن مجيد مى فرمايد: «أَ» و «لَمْ يَرَوْا إِلَى الطَّيْرِ مُسَخَّراتٍ فِي جَوِّ السَّماءِ ما يُمْسِكُهُنَّ إِلاَّ اللّهُ» (2)مسخّر خدا،يعنى تحت تصرف وى مى باشند،و تصرف خداوند در

ص:257


1- سوره رعد(13) [1]بخشى از آيه(14)،يعنى:تمام ساكنان آسمانها و زمين با ميل و اشتياق يا جبر و اكراه پيوسته در برابر عظمت بارى تعالى در حالت سجده اند.
2- سوره نحل(16)آيه(10)، [2]يعنى:آيا پرندگان را نمى نگرند كه در جوّ آسمان مسخّر فرمان حق تعالى هستند و بجز خدا آنها را نگهبانى نيست.

موجودات بر دو نوع است،تصرف عام كه همان اصل آفرينش است،همه را از كتم عدم به عرصۀ وجود در آورده و سپس به فنا و زوال رهسپارشان مى كند،و تصرف خاص آن است كه هر فردى را در مسير خاصش راهنمايى مى كند و آنچه مايۀ امتياز او بر ديگران است به وى عطا مى كند خداوند شمارۀ موهاى پر مرغان و عدد نفسهاى آنها را مى داند،و اين نشانه اى از تسخير و تصرف عامّ علمى وى در پرندگان است زيرا داشتن پر،و نفس كشيدن در همۀ پرندگان وجود دارد و اين جا چه در،دريا و چه در خشكى،بر روى پاهايشان نگه داشته است و اين اشاره به تصرف و علمى است كه ناشى از قدرت كاملۀ الهى مى باشد،و اندازه گيرى خوراكيها و تعيين آنچه به صلاح آنهاست همه تحت قدرت و علم خداوند متعال است،خلاصه اين كه تعيين اندازه ها و آماده كردن آنها در مرحلۀ آفرينش به اعتبار قدرت او و دانستن شمارۀ افراد و اجناس موجودات و خاصّه پرندگان در رابطۀ با علم حق تعالى مى باشد .

فهذا غراب...نعام ،در اين قسمت انواع مختلف پرندگان را نام مى برد، منظور از واژۀ اجناس در اين جا،جنسهاى اصطلاحى و منطقى نيست بلكه مراد معناى لغوى آن است كه شامل نوع منطقى مى شود،و حضرت در هر دو قرين از اين چهار قسم،سجع متوازى را رعايت فرموده است(كه در پاورقى صفحه 142 آن را تعريف كرديم ).

دعا كلّ طائر باسمه ،فعل دعا،در اين عبارت،استعاره از امرى است كه خداوند براى تكوين و ايجاد شيئى صادر مى كند،زيرا ميان دعا و امر مشابهتى وجود دارد كه در معناى هر دو،طلب ايجاد شيء مطلوب نهفته است،چنان كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ» (1)

ص:258


1- سوره فصّلت(41)آيه(10)، [1]يعنى:...پس به آسمان و زمين گفت:بشتابيد،با شوق و رغبت يا جبر و كراهت،آنها در پاسخ گفتند:با كمال شوق آمديم...

و كلمۀ اسم را براى اين استعاره،به عنوان ترشيح آورده است زيرا هر كس را به نامش مى خوانند و صدا مى زنند،احتمال ديگر آن است كه اسم را به معناى علامت،كه معناى لغوى آن مى باشد،بگيريم،به دليل اين كه هر نوعى از پرندگان داراى نشانه و علامتى مخصوص است كه در ديگران نيست،و معناى عبارت امام(علیه السلام)اين است كه خداى تعالى،پرندگان را با توجّه به علامتهاى خاصّ و ويژگيهايى كه در علمش و در لوح محفوظ برايشان وجود داشته،آفريده است.بعضى از شارحان برآنند كه حضرت با اين كلمه،اسماء اجناس را اراده فرموده است يعنى در لوح محفوظ تمام لغتهايى را كه در آينده،مردم براى موجودات وضع مى كنند، ثبت كرده،و هنگام آفرينش هر نوع،آن را با همان نام،صدا مى كند و آن نيز به سرعت دعوت حق را لبيك مى گويد،اگر آدمى تدبير حكيمانۀ پروردگار را در آفرينش پرنده ملاحظه كند در حيرت فرو خواهد رفت،آفرينندۀ حكيم وى را به منظور سبك بودن وزن و جمع و جور بودن اندامش،عوض چهار دست و پا،فقط دو پا و براى هر كدام چهار انگشت قرار داده و محلّ خروج مدفوع و بولش را يكى ساخته،و سپس براى اين كه بتواند در فضا به آسانى پرواز كند و هوا را بشكافد،سينۀ وى را به صورت محدب ساخته،چنان كه سينۀ كشتى را چنين مى سازند تا به آسانى آب را درهم شكافته و به جريان خود در دريا ادامه دهد،و بالها و دمش را با موهاى طولانى مجهّز ساخته است تا بتواند به آسانى پرواز كند و كليّۀ بدنش را به وسيلۀ پرها،چنان پوشانده كه هوا به داخل آنها راه يافته و وى را نشاط مى بخشد،و چون غذايش را كه دانه يا گوشت است بدون نياز به جويدن مى بلعد،به جاى رديفى از دندانهاى بى فايده به وى منقارى سخت محكم عنايت كرده و حرارت داخل بدنش را افزايش داده است تا اين كه غذايش را بدون احتياج به جويدن به مصرف سوخت بدنش برساند،خداوند پرندگان را چنان آفريده است كه با تخم گذارى تكثير نسل كنند نه با زاييدن زيرا اگر بنا بود بزايند مى بايست جوجه

ص:259

در شكم پرورش يابد و در اين صورت با،بار سنگين به آسانى نمى توانستند در آسمان به پرواز در آيند لذا پروردگار سبحان به جاى شكم،تخم آنها را با ظرفيّت مناسب و حرارت مشترك از طرف نر و ماده،آمادۀ پرورش فرزندانشان قرار داده است،به منظور بقاى نسل اين موجود،حق تعالى آن چنان وى را به فرزندش علاقه مند ساخته است كه دانه را نخست خود مى بلعد و پس از آن كه ظرف دو شب آن را در چينه دانش نرم و آماده كرد به دهان جوجه وارد،و وى را تغذيه مى كند.وجود چينه دان در پرندگان از كارهاى حكيمانۀ خالق متعال است،چينه دان مانند توبره اى در جلو سينۀ مرغان آويخته شده تا غذاهايى را كه مى خواهند مورد استفاده قرار دهند به سرعت در آن جا ريخته و به مرور دانه دانه به طرف سنگدان بكشانند و يكى از حكمتهاى وجود چينه دان همين است كه كار تغذيه را سرعت مى بخشد زيرا به سرعت دانه ها را از زمين مى چيند و آن را پر مى كند و سپس از سر فرصت آنها را به سنگدان منتقل مى كند،از اسرار عجيب ديگر در پرندگان پرهاى زيبا و متعادلى است كه در طاوس و درّاج و جز آنها مشاهده مى شود و آن چنان عالمانه ساخته شده است كه گويا نقّاشى ماهر آن را نقاشى كرده،از عجايب ديگر پايۀ بى مانندى است كه در هر يك از پرها وجود دارد و موها به رديف در دو طرف آن قرار گرفته و مانند لولۀ آب باعث تغذيه و آبيارى موها مى باشد و از مادۀ عصبى سخت و محكم ساخته شده تا موها را سفت بگيرد پس پاك و منزّه است خداوندى كه تمام موجودات را جفت آفريد و شمارۀ همۀ مخلوقات را مى داند و علم وى بر همۀ اشياء احاطه دارد .

انشأ السحاب... ،در جمله هاى آخر اين خطبه حضرت اشاره به برخى از آثار قدرت بى پايان حق تعالى كرده است،كه از آن جمله آفرينش ابرهاى باران زا مى باشد كه به هر طرف از روى زمين كه مصلحت مى داند قسمتى از آنها را روانه و زمين خشك را با رطوبت بارانها آمادۀ رويش گياه و درخت و سبزه مى سازد،چنان كه

ص:260

خداوند در قرآن مجيد نيز به اين امر اشاره فرموده است: «أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنّا نَسُوقُ الْماءَ إِلَى الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ أَ فَلا يُبْصِرُونَ» (1)

ص:261


1- سوره سجده(32)و [1]آيه(26)يعنى:آيا نديديد كه ما آب باران را به سوى زمين خشك و بى آب و گياه مى بريم،پس حاصلى كه مردم و چهار پايانشان از آن بخورند مى رويانيم،آيا باز هم چشم بصيرت نمى گشايند.

228-از خطبه هاى آن حضرت كه در بارۀ توحيد ايراد شده،شامل يك سلسله از اصول

اشاره

علمى توحيد مى باشد كه در خطبه هاى ديگر يافت نمى شود:

:مَا وَحَّدَهُ مَنْ كَيَّفَهُ وَ لاَ حَقِيقَتَهُ أَصَابَ مَنْ مَثَّلَهُ- وَ لاَ إِيَّاهُ عَنَى مَنْ شَبَّهَهُ- وَ لاَ صَمَدَهُ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ تَوَهَّمَهُ- كُلُّ مَعْرُوفٍ بِنَفْسِهِ مَصْنُوعٌ وَ كُلُّ قَائِمٍ فِي سِوَاهُ مَعْلُولٌ- فَاعِلٌ لاَ بِاضْطِرَابِ آلَةٍ مُقَدِّرٌ لاَ بِجَوْلِ فِكْرَةٍ- غَنِيٌّ لاَ بِاسْتِفَادَةٍ- لاَ تَصْحَبُهُ الْأَوْقَاتُ وَ لاَ تَرْفِدُهُ الْأَدَوَاتُ- سَبَقَ الْأَوْقَاتَ كَوْنُهُ- وَ الْعَدَمَ وُجُودُهُ وَ الاِبْتِدَاءَ أَزَلُهُ بِتَشْعِيرِهِ الْمَشَاعِرَ عُرِفَ أَنْ لاَ مَشْعَرَ لَهُ- وَ بِمُضَادَّتِهِ بَيْنَ الْأُمُورِ عُرِفَ أَنْ لاَ ضِدَّ لَهُ- وَ بِمُقَارَنَتِهِ بَيْنَ الْأَشْيَاءِ عُرِفَ أَنْ لاَ قَرِينَ لَهُ- ضَادَّ النُّورَ بِالظُّلْمَةِ وَ الْوُضُوحَ بِالْبُهْمَةِ- وَ الْجُمُودَ بِالْبَلَلِ وَ الْحَرُورَ بِالصَّرَدِ- مُؤَلِّفٌ بَيْنَ مُتَعَادِيَاتِهَا مُقَارِنٌ بَيْنَ مُتَبَايِنَاتِهَا- مُقَرِّبٌ بَيْنَ مُتَبَاعِدَاتِهَا مُفَرِّقٌ بَيْنَ مُتَدَانِيَاتِهَا- لاَ يُشْمَلُ بِحَدٍّ وَ لاَ يُحْسَبُ بِعَدٍّ- وَ إِنَّمَا تَحُدُّ الْأَدَوَاتُ أَنْفُسَهَا- وَ تُشِيرُ الْآلاَتُ إِلَى نَظَائِرِهَا مَنَعَتْهَا مُنْذُ الْقِدْمَةَ وَ حَمَتْهَا قَدُ الْأَزَلِيَّةَ- وَ جَنَّبَتْهَا لَوْلاَ التَّكْمِلَةَ بِهَا تَجَلَّى صَانِعُهَا لِلْعُقُولِ- وَ بِهَا امْتَنَعَ عَنْ نَظَرِ الْعُيُونِ- وَ لاَ يَجْرِي عَلَيْهِ السُّكُونُ وَ الْحَرَكَةُ- وَ كَيْفَ يَجْرِي عَلَيْهِ مَا هُوَ أَجْرَاهُ- وَ يَعُودُ فِيهِ مَا هُوَ أَبْدَاهُ وَ يَحْدُثُ فِيهِ مَا هُوَ أَحْدَثَهُ- إِذاً لَتَفَاوَتَتْ ذَاتُهُ وَ لَتَجَزَّأَ كُنْهُهُ- وَ لاَمْتَنَعَ مِنَ الْأَزَلِ مَعْنَاهُ- وَ لَكَانَ لَهُ وَرَاءٌ إِذْ وُجِدَ لَهُ أَمَامٌ- وَ لاَلْتَمَسَ التَّمَامَ إِذْ لَزِمَهُ النُّقْصَانُ- وَ إِذاً لَقَامَتْ آيَةُ الْمَصْنُوعِ فِيهِ- وَ لَتَحَوَّلَ دَلِيلاً بَعْدَ أَنْ كَانَ مَدْلُولاً عَلَيْهِ- وَ خَرَجَ بِسُلْطَانِ الاِمْتِنَاعِ- مِنْ أَنْ يُؤَثِّرَ فِيهِ مَا يُؤَثِّرُ فِي غَيْرِهِ

ص:262

الَّذِي لاَ يَحُولُ وَ لاَ يَزُولُ وَ لاَ يَجُوزُ عَلَيْهِ الْأُفُولُ- لَمْ يَلِدْ فَيَكُونَ مَوْلُوداً وَ لَمْ يُولَدْ فَيَصِيرَ مَحْدُوداً- جَلَّ عَنِ اتِّخَاذِ الْأَبْنَاءِ وَ طَهُرَ عَنْ مُلاَمَسَةِ النِّسَاءِ- لاَ تَنَالُهُ الْأَوْهَامُ فَتُقَدِّرَهُ وَ لاَ تَتَوَهَّمُهُ الْفِطَنُ فَتُصَوِّرَهُ- وَ لاَ تُدْرِكُهُ الْحَوَاسُّ فَتُحِسَّهُ وَ لاَ تَلْمِسُهُ الْأَيْدِي فَتَمَسَّهُ- وَ لاَ يَتَغَيَّرُ بِحَالٍ وَ لاَ يَتَبَدَّلُ فِي الْأَحْوَالِ- وَ لاَ تُبْلِيهِ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامُ وَ لاَ يُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَ الظَّلاَمُ وَ لاَ يُوصَفُ بِشَيْءٍ مِنَ الْأَجْزَاءِ- وَ لاَ بِالْجَوَارِحِ وَ الْأَعْضَاءِ وَ لاَ بِعَرَضٍ مِنَ الْأَعْرَاضِ- وَ لاَ بِالْغَيْرِيَّةِ وَ الْأَبْعَاضِ- وَ لاَ يُقَالُ لَهُ حَدٌّ وَ لاَ نِهَايَةٌ وَ لاَ انْقِطَاعٌ وَ لاَ غَايَةٌ- وَ لاَ أَنَّ الْأَشْيَاءَ تَحْوِيهِ فَتُقِلَّهُ أَوْ تُهْوِيَهُ- أَوْ أَنَّ شَيْئاً يَحْمِلُهُ فَيُمِيلَهُ أَوْ يَعْدِلَهُ- لَيْسَ فِي الْأَشْيَاءِ بِوَالِجٍ وَ لاَ عَنْهَا بِخَارِجٍ- يُخْبِرُ لاَ بِلِسَانٍ وَ لَهَوَاتٍ- وَ يَسْمَعُ لاَ بِخُرُوقٍ وَ أَدَوَاتٍ يَقُولُ وَ لاَ يَلْفِظُ- وَ يَحْفَظُ وَ لاَ يَتَحَفَّظُ وَ يُرِيدُ وَ لاَ يُضْمِرُ- يُحِبُّ وَ يَرْضَى مِنْ غَيْرِ رِقَّةٍ- وَ يُبْغِضُ وَ يَغْضَبُ مِنْ غَيْرِ مَشَقَّةٍ- يَقُولُ لِمَنْ أَرَادَ كَوْنَهُ كُنْ فَيَكُونُ- لاَ بِصَوْتٍ يَقْرَعُ وَ لاَ بِنِدَاءٍ يُسْمَعُ- وَ إِنَّمَا كَلاَمُهُ سُبْحَانَهُ فِعْلٌ مِنْهُ أَنْشَأَهُ وَ مَثَّلَهُ- لَمْ يَكُنْ مِنْ قَبْلِ ذَلِكَ كَائِناً- وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكَانَ إِلَهاً ثَانِياً لاَ يُقَالُ كَانَ بَعْدَ أَنْ لَمْ يَكُنْ- فَتَجْرِيَ عَلَيْهِ الصِّفَاتُ الْمُحْدَثَاتُ- وَ لاَ يَكُونُ بَيْنَهَا وَ بَيْنَهُ فَصْلٌ- وَ لاَ لَهُ عَلَيْهَا فَضْلٌ فَيَسْتَوِيَ الصَّانِعُ وَ الْمَصْنُوعُ- وَ يَتَكَافَأَ الْمُبْتَدَعُ وَ الْبَدِيعُ- خَلَقَ الْخَلاَئِقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ خَلاَ مِنْ غَيْرِهِ- وَ لَمْ يَسْتَعِنْ عَلَى خَلْقِهَا بِأَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ- وَ أَنْشَأَ الْأَرْضَ فَأَمْسَكَهَا مِنْ غَيْرِ اشْتِغَالٍ- وَ أَرْسَاهَا عَلَى غَيْرِ قَرَارٍ وَ أَقَامَهَا بِغَيْرِ قَوَائِمَ- وَ رَفَعَهَا بِغَيْرِ دَعَائِمَ- وَ حَصَّنَهَا مِنَ الْأَوَدِ وَ الاِعْوِجَاجِ- وَ مَنَعَهَا مِنَ التَّهَافُتِ وَ الاِنْفِرَاجِ- أَرْسَى أَوْتَادَهَا وَ ضَرَبَ أَسْدَادَهَا- وَ اسْتَفَاضَ عُيُونَهَا وَ خَدَّ أَوْدِيَتَهَا- فَلَمْ يَهِنْ مَا بَنَاهُ وَ لاَ ضَعُفَ مَا قَوَّاهُ هُوَ الظَّاهِرُ عَلَيْهَا بِسُلْطَانِهِ وَ عَظَمَتِهِ- وَ هُوَ الْبَاطِنُ لَهَا بِعِلْمِهِ وَ مَعْرِفَتِهِ- وَ الْعَالِي عَلَى كُلِّ شَيْءٍ مِنْهَا بِجَلاَلِهِ وَ عِزَّتِهِ- لاَ يُعْجِزُهُ شَيْءٌ مِنْهَا طَلَبَهُ- وَ لاَ يَمْتَنِعُ عَلَيْهِ فَيَغْلِبَهُ- وَ لاَ يَفُوتُهُ السَّرِيعُ مِنْهَا فَيَسْبِقَهُ- وَ لاَ يَحْتَاجُ إِلَى ذِي مَالٍ فَيَرْزُقَهُ- خَضَعَتِ الْأَشْيَاءُ لَهُ وَ ذَلَّتْ مُسْتَكِينَةً لِعَظَمَتِهِ- لاَ تَسْتَطِيعُ الْهَرَبَ مِنْ سُلْطَانِهِ إِلَى غَيْرِهِ- فَتَمْتَنِعَ مِنْ نَفْعِهِ وَ ضَرِّهِ- وَ لاَ كُفْءَ لَهُ فَيُكَافِئَهُ- وَ لاَ نَظِيرَ لَهُ فَيُسَاوِيَهُ- هُوَ الْمُفْنِي لَهَا بَعْدَ وُجُودِهَا- حَتَّى يَصِيرَ مَوْجُودُهَا كَمَفْقُودِهَا- وَ لَيْسَ فَنَاءُ الدُّنْيَا بَعْدَ ابْتِدَاعِهَا- بِأَعْجَبَ مِنْ إِنْشَائِهَا وَ اخْتِرَاعِهَا- وَ كَيْفَ وَ لَوِ

ص:263

اجْتَمَعَ جَمِيعُ حَيَوَانِهَا مِنْ طَيْرِهَا وَ بَهَائِمِهَا- وَ مَا كَانَ مِنْ مُرَاحِهَا وَ سَائِمِهَا- وَ أَصْنَافِ أَسْنَاخِهَا وَ أَجْنَاسِهَا- وَ مُتَبَلِّدَةِ أُمَمِهَا وَ أَكْيَاسِهَا- عَلَى إِحْدَاثِ بَعُوضَةٍ مَا قَدَرَتْ عَلَى إِحْدَاثِهَا- وَ لاَ عَرَفَتْ كَيْفَ السَّبِيلُ إِلَى إِيجَادِهَا- وَ لَتَحَيَّرَتْ عُقُولُهَا فِي عِلْمِ ذَلِكَ وَ تَاهَتْ- وَ عَجَزَتْ قُوَاهَا وَ تَنَاهَتْ- وَ رَجَعَتْ خَاسِئَةً حَسِيرَةً- عَارِفَةً بِأَنَّهَا مَقْهُورَةٌ مُقِرَّةً بِالْعَجْزِ عَنْ إِنْشَائِهَا- مُذْعِنَةً بِالضَّعْفِ عَنْ إِفْنَائِهَا وَ إِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَعُودُ بَعْدَ فَنَاءِ الدُّنْيَا وَحْدَهُ لاَ شَيْءَ مَعَهُ- كَمَا كَانَ قَبْلَ ابْتِدَائِهَا كَذَلِكَ يَكُونُ بَعْدَ فَنَائِهَا- بِلاَ وَقْتٍ وَ لاَ مَكَانٍ وَ لاَ حِينٍ وَ لاَ زَمَانٍ- عُدِمَتْ عِنْدَ ذَلِكَ الْآجَالُ وَ الْأَوْقَاتُ- وَ زَالَتِ السِّنُونَ وَ السَّاعَاتُ- فَلاَ شَيْءَ «الْواحِدُ الْقَهّارُ» - الَّذِي إِلَيْهِ مَصِيرُ جَمِيعِ الْأُمُورِ- بِلاَ قُدْرَةٍ مِنْهَا كَانَ ابْتِدَاءُ خَلْقِهَا- وَ بِغَيْرِ امْتِنَاعٍ مِنْهَا كَانَ فَنَاؤُهَا- وَ لَوْ قَدَرَتْ عَلَى الاِمْتِنَاعِ لَدَامَ بَقَاؤُهَا- لَمْ يَتَكَاءَدْهُ صُنْعُ شَيْءٍ مِنْهَا إِذْ صَنَعَهُ- وَ لَمْ يَؤُدْهُ مِنْهَا خَلْقُ مَا خَلَقَهُ وَ بَرَأَهُ- وَ لَمْ يُكَوِّنْهَا لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ- وَ لاَ لِخَوْفٍ مِنْ زَوَالٍ وَ نُقْصَانٍ- وَ لاَ لِلاِسْتِعَانَةِ بِهَا عَلَى نِدٍّ مُكَاثِرٍ- وَ لاَ لِلاِحْتِرَازِ بِهَا مِنْ ضِدٍّ مُثَاوِرٍ- وَ لاَ لِلاِزْدِيَادِ بِهَا فِي مُلْكِهِ- وَ لاَ لِمُكَاثَرَةِ وَ شَرِيكٍ فِي شِرْكِهِ- وَ لاَ لِوَحْشَةٍ كَانَتْ مِنْهُ- فَأَرَادَ أَنْ يَسْتَأْنِسَ إِلَيْهَا- ثُمَّ هُوَ يُفْنِيهَا بَعْدَ تَكْوِينِهَا- لاَ لِسَأَمٍ دَخَلَ عَلَيْهِ فِي تَصْرِيفِهَا وَ تَدْبِيرِهَا- وَ لاَ لِرَاحَةٍ وَاصِلَةٍ إِلَيْهِ- وَ لاَ لِثِقَلِ شَيْءٍ مِنْهَا عَلَيْهِ- لاَ يُمِلُّهُ طُولُ بَقَائِهَا فَيَدْعُوَهُ إِلَى سُرْعَةِ إِفْنَائِهَا- وَ لَكِنَّهُ سُبْحَانَهُ دَبَّرَهَا بِلُطْفِهِ- وَ أَمْسَكَهَا بِأَمْرِهِ وَ أَتْقَنَهَا بِقُدْرَتِهِ- ثُمَّ يُعِيدُهَا بَعْدَ الْفَنَاءِ مِنْ غَيْرِ حَاجَةٍ مِنْهُ إِلَيْهَا- وَ لاَ اسْتِعَانَةٍ بِشَيْءٍ مِنْهَا عَلَيْهَا- وَ لاَ لاِنْصِرَافٍ مِنْ حَالِ وَحْشَةٍ إِلَى حَالِ اسْتِئْنَاسٍ- وَ لاَ مِنْ حَالِ جَهْلٍ وَ عَمًى إِلَى عِلْمٍ وَ الْتِمَاسٍ- وَ لاَ مِنْ فَقْرٍ وَ حَاجَةٍ إِلَى غِنًى وَ كَثْرَةٍ- وَ لاَ مِنْ ذُلٍّ وَ ضَعَةٍ إِلَى عِزٍّ وَ قُدْرَةٍ

لغات

صمده:آن را قصد كرد ترفده:او را كمك مى كند وضوح و وضح:سفيدى بهمه:سياهى،تاريكى مراح:حيوان هايى كه در خوابگاهها و محلهايى كه در بندند به استراحت مشغولند.

حرور(در اين جا):گرمى صرد:سردى افول:پنهان شدن والج:در آينده،وارد شونده

ص:264

خلا:گذشت،سبقت گرفت.

أود:كجى،اعوجاج تهافت:سقوط كردن،افتادن اسداد جمع سدّ يا سدّ:آنچه ميان دو شيئى فاصله ايجاد كند.

خدّ:شكافت،جدا ساخت سائمها:حيواناتى كه براى چرا در بيابان رها شده اند.

انساخ جمع سنخ:انواع،قسمتهاى اصلى متبلّده:كند فهمان،كم هوشان اكياس:تيز هوشان،زيركها تكاءده الامر:كار بر او سخت شد،به مشقّت افتاد اكياس:تيز هوشان،زيركها آده:بارش را سنگين كرد مثاور:حمله كننده

ترجمه

«هر كس خداى را به چگونگى ستايد،وى را يكتا ندانسته،و هر كه برايش مانندى قرار دهد به حقيقتش پى نبرده و آن كه وى را به چيزى تشبيه كند به مقصد نرسيده و كسى كه به او اشاره كند و يا وى را دروهم و انديشه آورد،قصدش نكرده است،آنچه حقيقتش شناخته شود،مصنوع است و هر چه كه قائم به ديگرى باشد معلول علّتى مى باشد.كار انجام مى دهد بى آن كه نيازمند وسيله باشد و اندازه گيرنده اى است كه محتاج به فكر و انديشه نمى باشد.بى نياز است بدون اين كه استفاده اى كسب كند،نه زمانها با او،همراه،و نه ابزار و وسايل با او قرينند، بودنش بر زمان پيشى گرفته و هستيش بر عدم سبقت يافته و ازليّتش بر آغاز مقدم بوده است،آفرينش حواس به وسيلۀ او،دليل بر پيراستگى وى از حواس است.

از آفريدن اشياء متضاد،معلوم مى شود كه براى وى ضدّى متصور نيست و از تقارن قرار دادن ميان اشياء روشن مى شود كه او را قرين و همتايى نيست،روشنى را با تاريكى و آشكار را با نهان و خشكى را با ترى و گرمى را با سردى،ضدّ يكديگر قرار داده عناصر متضادّ را با هم تركيب كرده و بين موجودات متباين تقارن برقرار ساخته است،آنها را كه با هم فاصله داشته اند به همديگر نزديك و ميان آنها كه با هم نزديكند جدايى افكنده است،حد و اندازه اى برايش متصور نيست و به شماره در نمى آيد،ابزارها خودشان را محدود مى سازند و وسايل و آلات به همانند

ص:265

خود اشاره مى كنند(يعنى آنچه را كه مورد اشاره قرار مى دهند مثل خودشان مادى هستند)،همين كه مى گوييم موجودات از فلان وقت پيدا شده اند آنها را از قديم بودن منع كرده ايم و اين كه مى گوييم،بطور قطعى به وجود آمده اند ازلى بودنشان را ممنوع ساخته ايم،و هنگامى كه گفته مى شود اگر چنين نمى بود كامل مى شد، دليل بر نقصان و كامل نبودن آنهاست،به آفرينش موجودات خالق آنها براى عقول تجلى كرد و به آن سبب نيز از ديده شدن با چشمهاى ظاهر مبّرا مى باشد،حركت و سكون در او يافت نمى شود و چگونه مى تواند چنين باشد با اين كه او خود آنها را ايجاد فرموده است و چطور ممكن است آنچه را كه خود آشكار ساخته در وى اثر بگذارد،آيا مى شود كه آفريننده تحت تأثير آفريدۀ خويش قرار گيرد و اگر چنين شود ذاتش تغيير مى كند،و كنه وجودش تجزيه مى پذيرد و ازلى بودنش باطل مى شود،و هنگامى كه براى او جلو باشد پشت سر هم خواهد داشت و چون نقصان و عدم كمال همراهش باشد طالب كمال خواهد بود،و دليل حتمى بر مخلوق بودن او مى باشد كه خود دليل بر وجود خالقى براى اوست،نه اين كه خود آفريدگار باشد،و سرانجام از اين دايره كه هيچ چيز در او موثر نيست خارج مى شود.

ذات اقدس بارى تعالى را تغيير و زوال و افولى نيست،كسى را نزاده است كه خود نيز مولد باشد و از كسى زاده نشده است تا محدود به حدود باشد، برتر است از آن كه فرزندانى داشته باشد و پاكتر از آن است كه با زنان درآميزد.

دست انديشه هاى بلند به دامن كبريائيش نرسد تا وى را محدود سازد،و تيز هوشى،هوشمندان نتواند نقش او را در خيال تصوير كند،حواس از دركش عاجزند و دستها از دسترسى و لمسش قاصر.تغيير و گوناگونى در وى راه ندارد و گذشت زمان هيچ گونه تبديل و دگرگونى در او به وجود نياورد و آمد و شد شبها و روزها وى را كهنه و سالخورده نسازد،روشنايى و تاريكى تغييرش ندهد.به هيچ يك از اجزاء و جوارح و اعضاء و عرضى از اعراض و به تغاير و ابعاض،توصيف نمى شود برايش حدّ و نهايتى و انقطاع و غايتى متصوّر نيست،اشياء وى را در احاطۀ خود نمى گيرند تا او را پايين و بالا ببرند،هيچ چيز او را بر خود حمل نمى كند

ص:266

كه او را بر پشت خود كج كند يا راست بگيرد،نه در اشيا داخل است و نه از آنها خارج،خبر مى دهد بدون زبان و زبان كوچك،شنوايى دارد بدون منفذهاى سر و ابزارها،سخن مى گويد ولى چيزى را تلفّظ نمى كند همه چيز را حفظ دارد امّا بدون اين كه كسب كند و در حافظه بسپرد،اراده دارد ولى بدون اين كه چيزى را در ضمير خود پنهان كند،دوستى و خشنودى دارد امّا نه از روى نرمى و رقّت قلب،دشمنى دارد و خشم مى گيرد اما نه با تحمّل مشقّت،آن كه بخواهد به وجود آورد،مى گويد:

موجود شو،اما نه چنان كه صوتى توليد شود يا ندايى شنيده شود بلكه سخن وى فعلى از اوست كه آن را ايجاد مى كند و مجسّم مى سازد و تا كنون مثل و مانندى برايش نبوده است و اگر مى بود او دوّمين خدا بود،در بارۀ ذات اقدس احدّيت گفته نمى شود كه نبود و پديدار شد،زيرا در اين صورت ويژگيهاى پديده را پيدا كرده و ميان او و آن ويژگيها امتيازى نخواهد بود،وى را بر آنها برترى نمى باشد،صانع و مصنوع يكسان مى شود،پديد آورنده.و پديدار شده برابر مى شوند.

مخلوقات را بدون نمونه اى كه از ديگرى صادر شود،بخشيد و بر آفرينش آنها از هيچ كس كمك و معاونت نخواست،زمين را آفريد و بدون آن كه از كار ديگرى بماند آن را نگه داشت و بر جايگاه ناآرام استوارش ساخت،و بدون پايه ها آن را بپا داشت و بدون ستونها وى را بر افراشت،آن را از كج شدن محفوظ و از افتادن و شكافته شدن بازداشت،پس آنچه او بنا كرد سست نگشت و آنچه را توانايى داد ناتوان نشد،او با عظمت و سيطرۀ خود بر زمين مسلّط و با دانش و آگاهى خويش از درون آن با خبر است و با عزت و جلالش بر تمامى آن اشراف دارد،هيچ ذرّۀ آن از قلمرو قدرتش خارج نيست و هرگز از فرمانش سرپيچى نمى كند،و هيچ شتابگرى از چنگ قدرت وى نيروى فرار ندارد،و او به هيچ ثروتمندى نياز ندارد،تمام كائنات در برابرش فرمانبر،و در پيشگاه عظمتش ذليل و خوارند و هيچ كس قدرت فرار از محيط اقتدار او را ندارد كه به جانب ديگرى روى آورد،تا از سود و زيان وى در امان ماند،همتايى ندارد كه با او برابرى كند،و مانندى برايش نيست كه مساوى وى باشد،و اوست كه جهان را پس از هستى

ص:267

آن چنان نابود خواهد ساخت كه وجودش همانند عدمش شود.نابود ساختن دنيا پس از وجود،شگفت آورتر از موجود كردن آن از عدم نيست،چگونه غير از اين باشد،در صورتى كه اگر همۀ موجودات زندۀ جهان اعمّ از پرندگان،چهارپايان،و آن گروه كه شبانگاه به جايگاهشان برمى گردند و هم آنها كه در بيابان مشغول چرا هستند و تمام انواع مختلف،خواه آنها كه كم هوش هستند،و يا آنها كه زيركند، (اگر همه اينها)گرد آيند،هرگز توانايى ايجاد پشه اى ندارند و حتى طريق ايجاد آن را هم نمى دانند عقول آنها در،يافتن راز آفرينش آن حيران و نيروهاى آنها ناتوان و خسته شده و پايان گيرد و سرانجام پس از تلاش،شكست خورده و ناتوان برمى گردند و اعتراف مى كنند كه نه تنها از ايجاد آن ناتوانند،بلكه از نابود ساختن آن نيز عاجزند،فقط خداوند پاك است كه پس از فناى جهان باقى مى ماند، در حالى كه هيچ موجودى نباشد همان گونه كه پيش از آفرينش موجودات بوده است،هنگام نابودى جهان،وقت،مكان،لحظه و زمان مفهومى ندارد،وقتها، سرآمدها،ساعات و سالها از بين رفته اند،چيزى بجز خداوند يكتاى قهّار نيست كه همۀ امور به سوى او بازگشت مى كنند و هم چنان كه در آغاز آفرينش از خود قدرتى نداشتند،در هنگام فانى شدن نيز نيروى امتناع ندارند،و اگر قدرت امتناع مى داشتند هستى آنها ادامه مى يافت.

آفرينش هيچ چيز براى خدا رنج آور نبوده،و در خلقت آنچه آفريده است فرسودگى و خستگى او را پديد نيامده است،موجودات را آفريد نه به سود استحكام حكومتش و نه براى ترس از كمبود و زوال،و نه به منظور كمك گرفتن از آنان در برابر همتايى كه ممكن است بر او چيره شود،و نه به خاطر احتراز از دشمن كه به او هجوم آورده،و نه به قصد ازدياد اقتدار خود،و نه به منظور پيروزى يافتن بر شريك و نه به علت رفع تنهايى كه داشته و خواسته كه به آنها انس بگيرد،و بالاخره بعد از آن كه جهان را به وجود آورد،همه را دستخوش فنا و نيستى خواهد ساخت،اما نه به دليلى كه از تصرف و ادارۀ آن خسته شده و نه براى اين كه آسايشى نصيب وى شود و نه به اين علت كه هستى موجودات براى وى بارى سنگين مى باشد.طولانى

ص:268

شدن عمر جهان هستى خداى عالم را به ستوه نياورده است تا وى را براى نابود كردن آن شتابان سازد،بلكه با لطف خويش كليۀ موجودات را نظام بخشيد و با فرمان خود آنها را نگهدارى فرمود و به توسط قدرت كامله اش همه را مستحكم ساخت و بار ديگر پس از فناى موجودات آنها را به عالم وجود بر مى گرداند،بدون اين كه نيازى به آنها داشته باشد و يا كمكى از آنها بگيرد،و نه به منظور انتقال از حالت تنهايى و وحشت به سوى حالت آرامش و انس و نه از حالت جهل و نادانى به سوى علم و آگاهى و نه مى خواهد به آن وسيله از نيازمندى و فقر به سوى بى نيازى و ثروت برگردد و يا از خوارى و پستى به عزت و قدرت انتقال يابد .»

شرح

موضوع بحث در اين خطبه توحيد مطلق پروردگار و تنزيه ذات اقدس وى از ويژگيهاى ناروا مى باشد و به اين منظور او را از صفات ناروا دور دانسته است :

1- ما وحده من كيّفه ،در اين عبارت دو قسم از اقسام دلالتهاى منطقى نهفته است،مطابقه و التزام الف:بطور مطابقه بر اين امر دلالت دارد كه هر كس خداى را به كيفيت ستايد يكتايى وى را بيان نكرده است ب:لازمۀ اين معنا آن است كه خداى را به اين طريق ستودن جايز نيست.

تعريف كيفيت:در آغاز براى اين كه روشن شود چرا توصيف خداوند بدين گونه روا نيست كيفيت يا كيف را تعريف مى كنيم و آن ويژگى ثابت و صفتى است كه بر اشياء و موجودات عارض مى شود و هيچ گونه قسمت و نسبتى نمى پذيرد (1)و با اين تعريف و قيودى كه براى آن ذكر شد از بقيّه اعراض جدا مى شود،و اين عرض داراى چهار قسم اصلى است كه هر كدام نيز داراى چند بخش مى باشند:

ص:269


1- اگر تقسيم پذير باشد كمّ است و اگر نسبت به ديگرى باشد وضع است كه دو قسم ديگر از اعراض مى باشند،و تعريف جوهر و بقيّۀ اعراض در صفحات بعد خواهد آمد.(مترجم)

1-كيفيات مخصوص به كميّات كه داراى سه بخش است:

الف-مربوط به شكل و سطح است مثل مثلّث بودن و مربع بودن و غير اينها...

ب-ويژگيهاى خطها مثل كج و راست بودن.

ج-صفاتى كه اختصاص به شماره ها و اعداد دارد مانند زوج يا فرد بودن.

2-كيفيات محسوسه،از قبيل رنگها،مزه ها،سردى و گرمى و اين قسم نيز داراى دو بخش مى باشد:

الف-كيفيات راسخه كه تا وقتى محلّش وجود دارد آن نيز وجود دارد مانند زردى طلا و شيرينى براى عسل و اين بخش را به دو دليل كيفيت انفعالى نيز مى گويند،يا به اين سبب كه حواس را تحت تاثير قرار داده و منفعل مى كنند و يا به واسطۀ اين كه محل و موضوعهاى خود را منفعل مى كنند.

ب-راسخ و دائمى نيستند بلكه دير يا زود از بين مى روند،از قبيل سرخى صورت شخص شرمسار و اينها را نيز انفعال مى گويند زيرا موضوعاتشان به سرعت تحت تأثير واقع شده و تغيير حالت مى دهند.

3-كيفيات نامحسوس داراى بخشهاى مختلفى مى باشند:

الف-استعدادهايى كه در بعضى موجودها منشأ كمال واقع مى شوند از قبيل استعداد براى مقاومت و دفاع در برابر دشمن.

ب-كيفياتى كه موجب انفعال در جهت كمال باشد كه قوه طبيعى نيز ناميده مى شود و مثل هميشه سالم و سخت بودن.

ج-استعداد بعضى نقيصه ها مانند آمادگى براى زود باورى و زود تحت تأثير هر چه واقع شدن كه اين بخش را ضعف هم مى گويند.

د-و يا آنچه كه باعث ضعف و ناتوانى در نيروهاى طبيعى مى باشد مثل هميشه بيمار يا بيمار گونه بودن.

ص:270

4-آخرين قسمت كيفياتى كه در اصل وجودشان كمال و نقص نهفته است و اينها نيز محسوس نيستند و دو بخش دارد آنهايى كه ثابتند و بزودى از بين نمى روند ملكه ناميده مى شوند و آنها را كه بر عكس،زود زايل مى شوند حال مى گويند مثل:خشم شخص بردبار و حليم و بيمارى آدم تندرست و سالم.

پس از تعريف و بيان قسمتهاى كيف،لازم است از باب توضيح خاطر نشان كنيم كه آنچه را ما در ضمن شرح جملۀ اول اين خطبه گفتيم كه لازمۀ توصيف خداوند به كيفيّت،يكتا ندانستن ذات اقدس وى مى باشد خود حضرت در نخستين خطبۀ كتاب فرموده است:كسى كه حق تعالى را وصف كند برايش قرين و همتايى قائل شده و آن كه چنين كند او را دو تا دانسته... (1)،و چنان كه آن جا شرح شد،نتيجه اين مى شود:هر كس خداى را به وصف در آورد او را دو تا دانسته است،پس روشن است هر كه وى را به وصف بخواند او را يكتا ندانسته است زيرا توحيد با تثنيه ضدّند و قابل اجتماع نيستند.

2- و لا حقيقته اصاب من مثّله ،دومين صفتى كه خدا را از آن مبرّا دانسته اين است كه،هر كس براى او مثل و مانندى قرار دهد به حقيقت وى نرسيده است زيرا هر چه مثل و مانند داشته باشد واجب الوجود با لذات نخواهد بود به دليل اين كه اگر مثليّت و مانندى،همه جانبه باشد تعددى در كار نيست،چون تعدّد نياز به تغاير دارد اگر چه به حدّاقل باشد،و اين امرهم با وحدت و مثليّت همه جانبه نمى سازد،و اگر مثليّت و اشتراك فقط از برخى جهات باشد از سه حالت خارج نيست زيرا آنچه دليل اشتراك مثلين مى باشد،يا اصل ماهيت و تمام حقيقت آنهاست يا جزء حقيقت آنها و يا خارج از ماهيت آنان مى باشد و

ص:271


1- ...فمن وصف اللّه سبحانه فقد قرنه و من قرنه فقد ثنّاه...خطبه اول كتاب.

هر سه حالت به شرح زير باطل است.

1-اگر ما به الاشتراك تمام حقيقت مثلين باشد ناچار ما به الامتياز،امرى عارض بر حقيقت آنها خواهد بود و اين حالت نيز دو شقّ باطل دارد،زيرا آنچه سبب اين عروض شده است اگر ماهيت آن دو باشد،باعث اشتراك است نه امتياز به دليل اين كه مقتضاى ماهيت واحده اختلافى ندارد و فرض اين بود كه در اصل حقيقت و تمام ماهيّت مانند يكديگرند،پس ماهيتشان يكى است، بنا بر اين آنچه علّت امتياز يكى از آنهاست در ديگرى نيز وجود دارد،پس بطلان اين شق ثابت شد،شق دوم اين كه آنچه سبب عروض ما به الامتياز مثلين شده غير از حقيقت آنها مى باشد،پس لازم آيد كه ذات واجب الوجود به منظور تحصيل ما به الامتياز نيازمند به امرى خارج از ذات باشد و اين خود امرى محال و باطل است.

2-و اگر ما به الاشتراك جزء حقيقت مثلين باشد،لازمه اش آن است كه هر دو مركب باشند پس ممكن خواهند بود،نه واجب.

3-حالت سوّم اين كه ما به الاشتراك،امرى خارج از حقيقت آنها باشد، اين هم به دو وجه باطل است،وجه اوّل:توصيف واجب تعالى به امرى خارج از حقيقتش ممتنع است زيرا لازمۀ آن چنان كه گذشت تثنيۀ او و مركب كردن وى مى باشد،وجه دوم خود داراى دو شق مى باشد.

الف-اگر اين امر خارجى كه مايۀ اشتراك آنهاست،كمالى براى ذات واجب تعالى باشد لازم آيد كه واجب الوجود بالذات،از غير خود استفادۀ كمال كند كه امرى است باطل.

ب-و اگر كمال نيست،اثباتش براى خداوند نقص خواهد بود،پس ثابت مى شود كه هر چه مثل و مانند داشته باشد واجب الوجود بالذات نمى باشد و بنا بر اين هر كس در راه شناخت خدا به آنچه برسد كه مثل و مانند دارد به چيزى

ص:272

رسيده است كه واجب بالذات نيست و به خالق جهان نرسيده است و مراد از عبارت امام(علیه السلام)آن است كه:در مقام توجه به حق تعالى و كاوش در جستجوى معرفت وى مثل و مانندى برايش قايل نشوند.

3-ويژگى سوم كه ذات اقدس خداوند از آن بدور است،اين سخن امام(علیه السلام) مى باشد: و لا ايّاه عنى من شبّهه ،معنا و شرح اين فراز با عبارت بالا شباهت كامل دارد.

4- و لا صمده من اشار اليه و توهّمه ،اشاره كردن بطور كلى دو گونه است:

حسى و عقلى و هر دو در مورد خدا،باطل است زيرا لازمۀ اشارۀ حسّى آن است كه او داراى وضع و هيأت و شكل و مكان باشد،چنان كه بارها گفته ايم،و امّا اشارۀ عقلى چنان كه معلوم است نفس انسانى تا هنگامى كه در جهان ماده غريبانه بسر مى برد اگر بخواهد امر معقولى را از عالم غيب به دست آورد،ناچار است كه براى ضبط و اثبات آن از قوۀ خيال و وهم كمك بگيرد پس هيچگاه نمى تواند به امور معنوى اشاره كند،مگر با مشاركت وهم و خيال كه لازمۀ داشتن حدّ و كيفيت است و از طرفى مى دانيم كه حق تعالى از كيفيات و حدود و هيأت داشتن منزّه و پاك است،بنا بر اين آن كه خدا را مورد اشاره قرار دهد و ادّعا كند كه در شناخت وى به حقيقت رسيده است در حقيقت چيزى را اراده كرده است كه داراى كيفيت و حال مى باشد،در صورتى كه او واجب الوجود نيست،پس واجب الوجود را اراده نكرده است،بدين جهت بطور كلى اشاره به ذات اقدس حق تعالى محال و ممتنع است .

5-ويژگى پنجم در اين سخن حضرت مورد اشاره واقع شده است.

كلّ معروف بنفسه مصنوع ،آنچه از اين جمله اراده شده آن است كه كنه و حقيقت وجود حق تعالى بر كسى معلوم نيست ولى چون در مقام استدلال است مى توان از شكل اول قياس اقترانى بدين گونه استفاده كرد كه اين جمله از سخن

ص:273

امام را هر چه كنه و حقيقتش معلوم شود مصنوع است صغرى،و اين جملۀ تقديرى را هم كه هيچ مصنوعى واجب الوجود نيست كبراى آن قرار دهيم و نتيجۀ اين دو مقدمه چنين مى شود،هيچ معلوم الحقيقه اى واجب الوجود نيست و هنگامى كه اين قضيۀ سالبۀ كليه را عكس كنيم،اين جمله به دست مى آيد:هيچ واجب الوجودى معلوم الحقيقه نيست كه همان مطلوب و مدّعاى اوّل مى باشد و در اين مورد از قياس ضمير استفاده شده است.ممكن است اين استدلال را به شكل دوم ببريم،به اين طريق كه صغرايش همان جملۀ مضمر باشد و كبراى آن اين جمله:هيچ واجب الوجودى مصنوع نيست و نتيجۀ آن را مانند استدلال بالا عكس كنيم،احتمال سوم آن است كه مقدمۀ اول را كبرا قرار دهيم و نيازى به عكس كردن نتيجه هم نداريم (1).احتمال چهارم آن است كه مطلوب را از راه قياس استثنايى به دست آوريم و مقدمۀ مذكور در متن سخن امام را حاكى از تلازمى بدانيم كه در شرطيّه متصله وجود دارد كه صورت قياس چنين است:اگر كنه حقيقت خداوند معلوم شود مصنوع خواهد بود،تالى كه باطل است پس مقدم نيز باطل خواهد بود.

علت اين كه هر معلوم الحقيقه اى مصنوع مى باشد آن است كه حقيقت هر چيزى به اجزايش شناخته مى شود و هر چه اجزاء دارد مركب است و هر مركبى نياز،به تركيب كننده و صانع دارد پس هر معلوم الحقيقه اى مصنوع و داراى صانع است،و بطلان تالى به اين دليل است كه اگر حق تعالى مصنوع بود،ممكن و محتاج به غير مى شد و در نتيجه واجب الوجود بالذّات نبود.

6-صفت ديگرى را كه از ذات مقدس خداى تعالى دور دانسته آن است كه وى قائم به غير نيست،زيرا هر چه چنين باشد وابسته و معلول است و كلّ

ص:274


1- اگر جاى دو مقدمۀ شكل اوّل را عوض كنيم شكل چهارم خواهد شد زيرا حد وسط موضوع صغرى و محمول كبرى مى شود كه عكس شكل اوّل است.(مترجم)

قائم فى سواه معلول ،اين جمله هم مانند عبارت پيشين مى تواند مقدمۀ اول و صغراى مشكل اول يا دوم قياس مضمر باشد و مفهومش آن است كه حق تعالى قائم به غير نيست يعنى عرض نمى باشد كه نيازمند به محلّ شود،مقدّمات قياس از اين قرار است:هر چه قائم به غير باشد معلول است،هيچ معلولى واجب الوجود نيست،(شكل اوّل)،يا هيچ واجب الوجودى معلول نيست(شكل دوم)، و نتيجۀ آن بنا به هر دو فرض اين است:هيچ قائم به غيرى واجب الوجود نيست و موقعى كه آن را عكس كنيم مطلوب به دست مى آيد:هيچ واجب الوجودى قائم به غير نيست و نيز چنان كه قبلا بيان داشتيم ممكن است جملۀ متن را كبراى قياس قرار دهيم كه نياز به معكوس ساختن نتيجه نداشته باشيم(اين جا هم چنان كه در پايين صفحۀ قبل بيان شد،شكل اول به چهارم برمى گردد.)و همچنان ممكن است كه بيان كنندۀ تلازم قياس استثنايى باشد،يعنى اگر خداوند متعال قائم به غير باشد معلول خواهد بود،تالى كه باطل است مقدم نيز مثل آن است و ملازمۀ ميان مقدم و تالى آن است كه قائم به غير نيازمند به محل است و آنچه نيازمند باشد ممكن است و هر ممكنى وجود و عدمش معلول است،و امّا دليل بطلان تالى آن است كه اگر خداوند معلول باشد واجب الوجود نخواهد بود .

7-هفتمين ويژگى حق تعالى:فاعلى است كه از ابزار و وسايل كار استفاده نمى كند،خداوند به دليل اين كه ايجاد كنندۀ جهان وجود است پيوسته در كار و فاعل است اما از به كارگيرى ابزار در كارهايش پاك و منزه است زيرا اين عمل از صفات اجسام مى باشد و خداوند از جسميت بدور است.

8-صفت هشتم: مقدّر لا بحول فكرة ،آفرينندۀ جهان امور را اندازه گيرى مى كند اما نيازى به كمك از فكر و انديشه ندارد،او به هر موجودى اندازۀ كمالش را از وجود و متعلقات آن كه عبارت از اجل و روزى و جز اينها مى باشد بر طبق مصلحت و قضاى خود مى دهد و براى اين عمل نيازمند به فكر و

ص:275

انديشه نيست زيرا انديشيدن از لوازم نفوس بشرى است كه در انجام دادن اعمال از بدن و امور مادى استفاده مى كند و خداوند از اين خصوصيت بدور است.

9-ويژگى نهم اين كه خداوند بدون سود بردن غنى و بى نياز است امام(علیه السلام)با اين بيان ساحت قدس الهى را از همه چيز و در تمام جهات بى نياز معرفى مى كند و حتى وى را از غنا و بى نيازى متعارفى كه در مخلوقها يافت مى شود پاك و منزّه دانسته است زيرا اگر مانند ساير اغنياء ثروت را از راه استفاده به دست آورد لازم آيد كه در ذاتش ناقص باشد و براى رفع آن محتاج به استفاده از غير خود و در نتيجه ممكن خواهد بود نه واجب.

10-زمان ياراى همراهى با خدا را ندارد زيرا مصاحبت حقيقى دليل با هم بودن و نزديك شدن است كه اين هر دو از متعلقات جسمند و از طرفى وجود جسم مادّى خود بعد از وجود فرشتگان است و وجود آنان هم معلول و متاخر از وجود مانع اوّل مى باشد،بنا بر اين وجود وقت و زمان به چند مرتبه از وجود حق تعالى تأخر دارد و درست در نمى آيد كه همراه و يا ظرف وجود مى باشد و گرنه به زمان محتاج مى شود نه از آن بى نياز،در صورتى كه حق تعالى چون بر همۀ كائنات و از جمله زمان سبقت دارد پس بكلى از آن بى نياز است و امّا اين كه گاهى نيروى واهمۀ انسان،زمان را با برخى مجردات همراه و با هم مى داند و آنها را به زمانيّات تقسيم مى كند،به اين دليل است كه نمى تواند آنها را در خارج از زمان به تصور ذهنى در آورد و الا مجردات رابطه اى با زمان ندارند.

11-خصوصيت ديگر براى خداوند آن است كه نياز به كمك اسباب و آلات ندارد زيرا هر چه كه نيازمند به كمك گرفتن از اسباب و آلات باشد ذاتش ممكن است و واجب الوجود نخواهد بود امّا حق تعالى كه واجب الوجود و هستى بخش تمام كائنات مى باشد كه از هر گونه كمك و يارى و از هر نوع سبب و آلتى

ص:276

مستغنى و بى نياز است.

12- سبق الاوقات كونه ،هستى و ذات هستى بخش او بر وجود زمانها و وقتها تقدم دارد و در محدودۀ زمان نمى گنجد.

13-وجودش بر نيستى و عدم تقدم دارد،ممكنات عالم هستى به دليل اين كه حادث و پديده اند،از نظر ذات خود استحقاق وجود و عدم ندارند،بلكه وجود و عدم بر ايشان مساوى است و تنها در هنگامى وجود مى يابند كه علت ايجادشان يافت شود،بنا بر اين عدم آنان بر وجودشان تقدم دارد،بر خلاف ذات بارى تعالى كه چون واجب الوجود بالذات است،عدم و نيستى به هيچ وجه در او راه ندارد بلكه هستى وى بر عدمش سابق مى باشد و به دليل اين كه او جهان را از حالت تساوى وجود و عدم بيرون آورده و صورت وجود به آن داده است،پس وجود وى بر عدم جهان نيز سبقت و تقدم دارد.

14-صفت چهاردهم آن است كه ازليّت خداوند بر ابتداى وجودش مقدم است،ازليّت به معناى بى آغازى است،و به حكم عقل منحصر به واجب الوجود مى باشد،زيرا آغاز داشتن با واجب الوجود بودن نقيض همند و در يك امر جمع نمى شوند،پس وى را آغازى نيست و ازليت سزاوار اوست و او با ازليّتش سر آغاز هستى تمام ممكنات نيز مى باشد .

15- بتشعيره المشاعر،عرف ان لا مشعر له ،خداوند به دليل آفرينش اعضاء و موارد ادراك و حواسّ براى مخلوقات،خود از داشتن اين امور پاك و منزه است،زيرا اگر خود نيز داراى اين مشاعر باشد،از دو حالت خارج نيست:يا از ناحيۀ غير به او داده شده است و يا از ناحيۀ خود مى باشد،حالت اوّل به دو دليل باطل است.

الف:او كه خود آفرينندۀ مشاعر ديگران است گرفتن از غير تناسبى ندارد.

ب:لازمۀ آن نيازمندى و احتياج به غير و موجب نقص مى باشد كه بر خداوند متعال محال است.حالت دوم نيز باطل است،زيرا اگر اينها كمال

ص:277

باشند و حق تعالى چون فاقد اين كمال بوده آنها را براى خود آفريده است پس قبل از آفرينش آنها ناقص بوده است و اگر كمال نيستند،وجود آنها در خداوند سبب نقص خواهد بود،چون زايد بر كمال هم نقص است و بر خدا محال مى باشد.

16- و بمضادّته بين الامور عرف ان لا ضدّ له ،چون او ميان اضداد،تضاد به وجود آورد.دانسته مى شود كه وى را ضدّى نيست اين عبارت به چند وجه بر نبودن ضدّ براى خداوند دلالت مى كند.

1-تمام اضداد را خدا آفريده است،پس اگر او را ضدّى باشد لازم آيد كه خودش را هم آفريده باشد زيرا طرفين اضداد مخلوق وى هستند بنا بر اين هم ضد خود را آفريده و هم نفس خود را با اين كه خداوند مخلوق نيست.

2-تضاد،امرى اضافى و نوعى نسبت ميان اشياء مى باشد و بر دو قسم تقسيم مى شود،حقيقى و غير حقيقى.

الف-اضافه حقيقى جايى است كه ماهيت هر كدام از طرفين بدون ديگرى به هيچ وجه قابل تصور نيست،(مثل فوق و تحت) ب-اضافۀ غير حقيقى آن است كه دو طرف وجود دارند ولى اضافه و نسبت بر آنها عارض شده است و در هر دو قسمت براى تحقق اضافه و نسبت تضاد وجود هر دو لازم است و وجود هر كدام بستگى به وجود ديگرى دارد،پس اگر واجب الوجود ضد داشته باشد وجودش متعلق به غير خواهد بود و واجب الوجود بالذات نخواهد بود و اين خلاف فرض است.

3-آخرين دليل آن است كه ضدّان دو امر ثبوتى هستند كه پشت سر هم بر محلّى وارد مى شوند.و اجتماعشان محال است و اگر ضدّى براى خدا فرض شود همچنان كه او محتاج به محل است خدا هم كه طرف ديگر ضد است نياز به محل خواهد داشت و حال آن كه در حق تعالى هيچ نيازى نيست نه به محل و نه به چيز ديگرى.

17-نفى قرين از خداوند متعال:امام مى فرمايد:چون ميان موجودات

ص:278

تقارن بر قرار ساخته،پس وى را قرينى نيست،شارح اين مطلب را به دو دليل كه از سخن امام(علیه السلام)برمى آيد به اثبات رسانده است:

الف-حق تعالى تمام موجودات نزديك به يكديگر را آفريده و اگر خود قرين داشته باشد پس خودش هم جزء مقترنات و مخلوق خود خواهد شد و اين امرى محال و باطل است.

ب-تقارن نيز مثل تضاد از باب اضافه است،و براى تحقق آن،يكى از طرفها نياز و احتياج به طرف ديگر دارد،و اگر براى خدا هم قرين و همتاى نزديكى فرض شود،نيازمندى و نقص در وى لازم مى آيد چنان كه در نفى تضادّ تشريح شد و اين امر بر ذات اقدس خداوند محال و باطل است .

18-اين صفت كه در واقع شاهد مثال و شرحى براى ويژگى شماره 16 مى باشد آن است كه به عنوان نمونه خالق جهان ميان مخلوقاتى چند تضاد بر قرار ساخته كه از جملۀ آنها نور و ظلمت يا تاريكى و روشنايى است.

اختلاف دانشمندان در تعريف حقيقت و ماهيت ظلمت:ميان بعضى از دانشمندان در چگونگى وقوع تضادّ بين نور و ظلمت اختلافى است كه از تعريف ظلمت نشأت گرفته،برخى آن را عدمى دانسته و عدۀ ديگر وجودى مى دانند كه شارح از اين عدّه است و آن را امرى وجودى و ضدّ نور مى داند گروه سوم برآنند كه حقيقت ظلمت روشن نبودن چيزى است كه در اصل بايد روشن باشد (1).

بنا بر اين قول عدم صرف نيست و مجازا ضد خواهد بود.و برخى ديگر از مثالهايى كه حضرت به عنوان مثال براى متضادها بيان فرمود.از اين قرار است:سفيدى و سياهى،خشكى و ترى،گرمى و سردى و تضادى كه خداوند تعالى ميان اينها بر قرار ساخته عبارت از آن است كه آنها را با اين طبيعتهاى متخالف آفريده است.

ص:279


1- اين عدم را در اصطلاح منطق عدم ملكه مى گويند در مقابل بالايى كه عدم مطلق.

19- مؤلّف بين متعادياتها ،صفت نوزدهم كه براى خداوند بيان شده آن است كه حق تعالى ميان موجودهايى كه با هم دشمنند الفت و انس برقرار فرموده است،عناصر چهارگانه را كه عبارت از آب و خاك و هوا و آتش مى باشد در مزاجها گرد آورده و از امتزاج و تركيب آنها،حالتهاى متوسط و معتدل به وجود آورده و شرح اين مطلب بطور تفصيل ضمن خطبۀ اول بيان شده است.

20-بيستمين صفت خدا آن است كه ميان موجودات متباين عالم وجود همتايى و تقارن برقرار ساخته است.

21-و ميان اشيايى كه به جهت طبيعت از هم دور هستند نزديكى به وجود آورده است،نظير اين دو خصوصيت براى حق تعالى در خطبۀ اول كتاب ذكر،و شرح داده شده است.

22-صفت ديگر حق تعالى جدايى افكندن ميان امور به هم چسبيده و نزديك اين جهان مى باشد:با مرگ جانها را از بدنها جدا كرده و مركبات را از هم متلاشى مى سازد،امام(علیه السلام)همچنان كه صلاحها را به خداوند نسبت مى دهد،فسادها و نابوديها را نيز به او نسبت مى دهد و علتش آن است كه وى مسبب الاسباب و به وجود آورندۀ علل مى باشد و نيز حضرت در عبارتهاى فوق بطور كامل صفت مطابقه را رعايت فرموده،الفت را در برابر دشمنى و مقاومت را در مقابل مباينت و نزديكى را با دورى و تفريق را با تدانى همراه آورده است كه نشانه برترى فصاحت سخن مى باشد .

23- لا يشمله حدّ يكى از ويژگيهايى كه از ساحت قدس الهى نفى شده آن است كه محدود به حدّى نيست واژۀ حدّ را به دو معنى مى توان گرفت.

الف-حدّ اصطلاحى فلسفى است و اين بيشتر در خداوند ظهور دارد زيرا هيچ گونه اجزاء ندارد پس هيچ حدّى هم ندارد.

ب-و مى توان آن را حد لغوى گرفت كه به معناى آخرين مرحله و نهايت كشش جسم و از خواصّ كم متصل و منفصل است كه از جملۀ اعراض مى باشد

ص:280

و حق تعالى كه واجب الوجود بالذات است نه عرض است و نه محل آن واقع مى شود پس متّصف به نهايت نمى شود.

اما اين كه در بعضى موارد خدا را متصف به نهاية و لا نهاية مى كنند به معناى سلب مطلق نهايت از حدّ است به اين طريق كه چون مقدار كه معروض نهايت واقع مى شود از خدا دور مى باشد پس نهايت هم بطور كلى از او منتفى است نه به طريق عدول و قضيۀ معدوله (1)كه فرض كنيم نهايت و لا نهايت بر خدا عارض مى شود امّا نهايت در وى وجود ندارد.

24-خداوند تحت شماره و عدد در نمى آيد،دليل بر اين مطلب آن است كه شمرده شدن از خصوصيات كمّ منفصل يعنى عدد مى باشد كه آن نيز از اعراض است چنان كه در مورد خود بيان شده و اين امر نيز به ثبوت رسيده است كه خداوند نه عرض و نه محلّ براى آن واقع مى شود بنا بر اين محال است كه ذات پروردگارى جزء معدودها قرار بگيرد.

و انّما تحدّ الادوات انفسها ،منظور از واژۀ ادوات وسايل و ابزارهاى حسّى و نيروهاى بدنى مى باشد و در جاى خود ثابت شده است كه قواى جسمانى،تنها جسم و جسمانيات را حسّ مى كنند،بنا بر اين معناى عبارت فوق آن است كه اجسام و نيروهاى مادى بدن،امورى را درك مى كنند كه مانند خودشان جسم و ماده بوده و در نوع يا جنس با هم يكى باشند و مى توانيم در اين عبارت فكر را هم داخل سازيم زيرا چنان كه در قبل بيان شد آن نيز موقعى كه به معقولات توجه كند به امورى احاطه پيدا مى كند كه جداى از وهم و خيال نيستند يعنى براى معلومات خود صورتها و سايه ها ترسيم مى كند پس فكر و انديشۀ آدمى هم به

ص:281


1- قضيۀ معدوله در منطق آن است كه حرف نفى با محمول يا موضوع يا هر دو تركيب يافته و مجموعا به معناى مثبت به كار روند مثل:سنگ لا انسان است و چون حرف لا معناى نفى خود را از دست داده قضيه را معدوله مى گويند.(مترجم)

اين اعتبار داخل در ادوات خواهد بود.با توضيحى كه بيان كرديم عبارت و تسير الآلات الى نظائرها نيز به همين معنا مى باشد .

منعتها منذ القدميّه و حمتها قد الازليه و جنّبتها لو لا التكمله ،ضمير متصل(ها) كه به آخر فعلهاى سه گانه آمده مرجعش دو كلمۀ آلت و ادوات است و در هر سه مورد مفعول اول مى باشد و واژه هاى القدميه ، الازليه ، التكمله مفعولهاى دوم آن فعلها هستند و كلمه هاى منذ،قد،لو لا در محل رفع به فاعليّت مى باشند و معناى جملۀ اول آن است كه وقوع واژۀ منذ پس از كلمات ادوات و آلات دليل بر آن است كه اينها امورى قديم و بى آغاز نيستند زيرا وضع اين واژه ها براى ابتدا و آغاز زمان مى باشد.جملۀ دوم نيز حاكى از آن است كه اطلاق واژۀ«قد»هم بر اين كلمات مانع از آن است كه اينها قديم و ازلى باشند زيرا اين واژه گذشته را به زمان حال نزديك مى كند از باب مثال وقتى مى گوييم:قد وجدت هذه...وقت كذا،يعنى همين زوديها آن را ديدم.و هر چه كه چنين حالتى داشته باشد قديم و بى آغاز نيست بنا بر اين همۀ اين ابزار و وسايل حادثند نه قديم و معناى جملۀ سوم اين است كه آمدن لفظ لو لا نيز حكايت از آن دارد كه اين آلات و ادوات مادى داراى نقص بوده و كامل نيستند زيرا اين كلمه وضع شده است براى نبودن امرى(كمال) به دليل بودن امرى ديگر(نقص)،پس هنگامى كه در بر خورد با بعضى امور مورد پسند و تحسين مى گوييم ما احسنها و اكملها،لو لا،انّ فيها كذا،چقدر خوب بود اگر چنين و چنان نبود،اشاره است به اين كه در اين موارد نقصانهايى وجود دارد كه مانع كمال آنهاست و اگر اين نواقص وجود نداشت آنها كامل بودند.

امام(علیه السلام)در اين عبارتها كه گذشت اشاره به حدوث و نقصان آلات و ابزارهاى مادّى فرمود تا ثابت كند كه آفريدگان نتوانند خداى تعالى را محدود به زمان ساخته و يا در مكانى به وى اشاره كنند زيرا ميان قديم كامل و حادث ناقص فاصله آن چنان زياد است كه نه تنها وى را قدرت درك حق تعالى نيست بلكه

ص:282

شايستگى آرزوى آن را هم در خود نمى بيند.

بعضى از شارحان گفته اند كه مراد از ادوات و آلات اهل آنهاست يعنى انسانها كه صاحبان اين عضوها هستند داراى اين ويژگيها مى باشند،و در بارۀ اعراب اين كلمات وجه ديگرى هم روايت شده كه واژه هاى القدميّة ، الازليّه ، التكمله فاعل و مرفوعند و ضميرهايى كه به آخر هر يك از افعال سه گانه متصل شده مفعول اول و كلمات منذ،قد و لو لا،مفعول دوم (1)مى باشند و معناى اين جمله ها آن است كه قديم بودن و ازليت و كمال حق تعالى آلتها و ابزارها را منع مى كنند از اين كه منذ و قد و لو لا بر خداوند اطلاق شود،زيرا اين كلمات دلالت بر حدوث و آغاز داشتن مى كنند كه هر دو با قدم،ازليّت و كمال خداوند ناسازگار مى باشند،اما همان وجه اوّلى كه در اعراب كلمات فوق بيان شد بر روايت اخير اولويت دارد،به دليل آن كه موافق با نسخۀ سيد رضى مى باشد.

بها تجلّى صانعها للعقول ،امور مادى عالم هستى و وسايل و اسباب اين جهان براى خردمندان و صاحبان عقول روشنترين گواه بر صانع حكيم و آفريننده آن مى باشد،توضيح آن كه از اين عبارت چنان استفاده مى شود كه جهان هستى همان طور كه شاهد بر وجود حق تعالى است دليل برخى از صفات وى نيز مى باشد،زيرا اصل وجود آنها به دليل ضرورت عقلى لازمۀ وجود صانع و گواه بر هستى كامل ذات اوست،و درستى و استوارى نظام آن،نشان علم و حكمت وى مى باشد و اين كه هر كدام از موجودات را كمالى مخصوص به خود و امتياز ويژه اى بر ديگران داده است دليل بر اراده خداوند و عنايتش بر تمام مخلوقاتش مى باشد،و اين تجلّى آن چنان روشن است كه هر گونه شكّ و شبهه اى را از بين مى برد امّا مراتب آن با توجه به صفا و ناخالصى نفوس و عقول افراد بشر متفاوت

ص:283


1- تعبير شارح در بارۀ اين سه واژه مفعول دوم است ولى با توجه به تقديرى كه ذكر كرده،مفعول كلمه مقدر:(اطلاق)و مضاف اليه آن،مى باشند.(مترجم)

است بعضى خداى را بعد از توجه به جهان ماده و در وراى عالم آفرينش مى يابند و عده اى وى را با همۀ هستى مى بينند و گروهى او را آن چنان مشاهده مى كنند كه به جز ذات اقدس و هستى كامل او،تمام هستيها معدوم صرف مى باشند و اينها كسانى هستند كه درود و رحمت بى پايان حق تعالى بر آنان است و هدايت يافتگان واقعى مى باشند.

و بها امتنع عن نظر العيون ،به همان دليل كه موجودات مادى جهان را با چشم ظاهرى مى توان مشاهده كرد اين چنين ديدى در مورد ذات حق تعالى محال و ممتنع است زيرا شرط محسوس بودن كه داشتن وضع و جهت و رنگ و جز اينها باشد در مورد پروردگار متعال منتفى است پس مشروط آن هم كه رؤيت با چشم ظاهر باشد غير ممكن است.بعضى شارحان در بارۀ جملۀ فوق چنين مى گويند عقلهاى ما به وسيلۀ حواس ظاهرى و اعضاى حس كننده كمال مى يابند و ما با اين عقلهاى تكامل يافته استدلال مى كنيم بر اين كه رؤيت خداوند ناممكن است پس با وجود اين اسباب و آلات هم او را مى شناسيم و هم مى فهميم كه وى را جز به وسيلۀ عقل و خرد نتوان دريافت و مشاهده كرد .

25-يكى ديگر از ويژگيهايى كه حضرت(علیه السلام)خداى تعالى را از آن دور دانسته حركت و سكون است و نسبت دادن اين دو صفت را به خداوند با چند دليل باطل دانسته است:

نخستين دليل اين است:و كيف يجرى عليه...احدثه،در اين جمله به طريق استفهام انكارى عروض آغازها و حركات و حوادث را بر خداوند باطل و ناروا دانسته است زيرا خودش منشاء تمام آنهاست و همه را او به وجود آورده است و دليل باطل بودن اين مطلب آن است كه حركت و سكون از جملۀ آثار حق تعالى در اجسام مى باشد،و محال است كه آثار وى بر او عارض و از صفات او باشد،مقدمه اول كه اينها از آثار وجود حق تعالى در اجسام هستند

ص:284

امرى روشن است و نيازى به استدلال ندارد اما اثبات مقدمۀ دوم به اين دليل است كه اصولا تقدم وجود مؤثر،بر وجود اثر،واجب و لازم است و اين اثر كه در مرتبۀ بعد از مؤثر به وجود مى آيد،اگر شرط كمال صفات خدا باشد،لازم آيد كه در مقام ذات ناقص باشد و به واسطۀ آن بخواهد خويشتن را كامل سازد،با اين كه نقص به هر نحو بر خداوند محال است و اگر از صفات كمال نباشد بلكه بدون آن خداوند داراى كمال مطلق است در اين صورت اثبات آن براى وى نقص به حساب مى آيد زيرا چنان كه بارها گفته شده است آنچه زايد بر كمال مطلق باشد،نقص است و آن نيز بر خداوند محال و ممتنع است.

دليل دوم:اگر اين خصوصيات بر خداوند عارض شود،لازمۀ آن تغيير در ذات اوست و وى را در سلسلۀ ممكنات قرار مى دهد،و اين مطلب از اين سخن حضرت استفاده مى شود:إذن لتفاوت ذاته،اگر حركت و سكون بر او عارض شود،در ذات او تغيير حاصل مى شود،زيرا حركت و سكون از حوادث تغيير دهنده مى باشند و تغيير و دگرگونى از خواصّ ممكن است بنا بر اين واجب ذاتى ممكن ذاتى خواهد بود و اين نيز خلف و محال است.

دليل سوم:اگر حركت و سكون از صفات بارى تعالى باشد،تجزيه و تركيب در ذات وى لازم آيد ولى تالى باطل است و مقدم نيز همينطور است،زيرا اين دو صفت از ويژگيهاى جسمند پس اگر بر خدا عارض شوند لازمه اش جسم بودن او خواهد بود و جسم هم مركب و قابل تجزيه است و هر مركبى هم نيازمند به اجزاء و ممكن مى باشد و در نتيجه لازم مى آيد كه واجب ممكن شود و اين امرى محال است.

دليل چهارم:اگر خداوند متصف به حركت و سكون باشد،ازليّت و بى آغازى وى باطل خواهد شد و اين مطلب بنا بر عقيدۀ متكلمان بسيار روشن است زيرا اين دو صفت از خواصّ اجسام و حادثند و اگر بر خداى تعالى عارض

ص:285

شوند لازم آيد او نيز حادث و پديده باشد كه در اين صورت ازلى و بى آغاز نخواهد بود،و امّا به عقيدۀ فلاسفه چنين استدلال مى شود كه حق تعالى به دليل آن كه واجب الوجود بالذات است ازلى نيز مى باشد اما ممكن كه در ذات خود به تقاضاى وجود و نه تقاضاى عدم دارد،شايستگى ازليت را هم ندارد بلكه هر چه دارد از ناحيۀ علتش مى باشد اگر علتش واجب و ازلى باشد او نيز چنين خواهد بود و اگر حادث و پديده باشد او هم حادث و پديده است،حال اگر خدا معروض حركت و سكون باشد،با اين كه اينها از صفات جسم و ممكن مى باشند،لازم آيد كه او نيز جسم و در ذات خود ممكن باشد و هر چه چنين باشد ذاتش حادث و پديده است،پس لازم آيد كه ذات خداوند حادث و غير ازلى باشد و اين هم باطل است.

دليل پنجم:اگر ذات بارى تعالى با اين ويژگيها متّصف شود،لازمه اش آن است كه پشت سر،و جلو رو،داشته باشد زيرا متحرك پيوسته به سويى منتقل مى شود و چون جلو رو يكى از دو طرف متضايفين است،طرف ديگر را هم كه پشت سر باشد لازم دارد و اين حالت نيز بر خدا محال است زيرا هر چه كه دو جهت داشته باشد تقسيم پذير است و آنچه تقسيم پذير باشد ممكن خواهد بود نه واجب.

دليل ششم:وجود اين دو صفت در خداوند،باعث نقصان در ذات وى و نيازمندى او به كسب كمال مى باشد زيرا حركت عاقل دليل توجه وى به سوى هدفى است كه اين كار يا براى جلب منفعت يا دفع ضرر مى باشد،و چون اين هر دو كمالند،موجودى كه در طلب آنهاست مى خواهد نقص ذاتى خود را به آن وسيله تبديل به كمال سازد و هر چه ذاتش ناقص و نيازمند به طلب كمال از غير باشد ممكن خواهد بود پس لازم آيد كه خدا ممكن باشد.

دليل هفتم:حركت و سكون در خداوند دليل بر مصنوع و مخلوق بودن او

ص:286

مى باشد زيرا قدرت و توانايى بر اين دو امر را يا خود در خودش آفريده و يا ديگرى به او داده است و هر دو فرض باطل است زيرا در صورت اول قدرت بر حركت و سكون را كه خودش آفريده به واسطۀ قدرتى است كه پيش از آن داشته و اگر اين فرض را تا بى نهايت ادامه دهيم تسلسل لازم آيد ولى اگر در همين مورد توقف كنيم لازمه اش آن است كه خداوند پيش از آن كه قدرت بر حركت و سكون پيدا كند قادر بوده و تحصيل حاصل است،اما در صورت دوم كه توانايى بر اين دو امر را از ديگرى گرفته باشد،احتياج و نياز در ذات وى لازم آيد و اين نشانۀ مصنوع بودن و تأثيرپذيرى او مى باشد،و بنا بر اين واجب نخواهد بود.

دليل هشتم:آخرين دليل،اگر خدا را به حركت و سكون توصيف كنيم، لازم آيد كه از مدلول بودن يعنى[مورد نظر و هدف نهايى بودن]تغيير كند و خود به عنوان يك پديده دليل و راهنما واقع شود،زيرا چنان كه گفته شد اين صفت دليل بر جسم بودن و مصنوعيّت است و هر مصنوع و مخلوقى وسيلۀ شناخت صانع و سازندۀ خود مى باشد همچنان كه ما از وجود و حدوث جهان آفرينش بر وجود آفرينندۀ آن استدلال مى كنيم و حال آن كه حق تعالى نخستين صانع و خالق كليۀ موجودات مى باشد،پس محال است كه حركت و سكون كه از آثار صنع و دليل بر وجود صانع هستند بر خداوند عارض شوند اين دلايل و بسيارى از دقايق معنوى،قطره اى است از درياى بيكران علم مولاى موحّدان امير مؤمنان(علیه السلام)و اين از خصوصيات مقام عصمت و نفس ملكوتى اوست كه بدون سابقۀ تعليم و تعلّم و يادگيرى اصطلاحات علمى و فلسفى با چند جملۀ مختصر تمام راههاى انكار حق را مسدود و وجود حق تعالى را براى عام و خاص مردم اثبات و همۀ تشنگان حقيقت را از چشمۀ فيّاض دانش خويش سيراب و شاداب فرمايد.

و خرج بسلطان الامتناع...غيره ،ممكن است برخى تصور كنند كه اين

ص:287

عبارت عطف بر لتفاوتت و دليل ديگرى از دلايل فوق است اما ظاهر آن است كه عطف بر فعل امتنع مى باشد يعنى به دليل آفريدن وسايل مادى،ديدن وى با چشم ظاهر ممتنع است و چون با چشم ديده نمى شود محال است كه آنچه در ديگر ديدنيها اثر مى كند در ذات او اثر بگذارد،و برخى ديگر از شارحان برآنند كه عطف بر فعل تجلّى مى باشد و چنين معنى كرده اند كه خداوند با آفرينش اسباب مادى و جسمانيات نور خود را در دل خردمندان تابانيده و به دليل اين كه واجب الوجود و ممتنع العدم است از داشتن مثل و مانند،امتناع ورزيده،مبرّا از آن است كه همانند ممكنات تحت تاثير مؤثّرى قرار گيرد .

26-صفت بيست و ششم از ويژگيهايى كه ساحت قرب ربوبى از آن مبرّاست آن است كه محلّ تغيير و دگرگونيها واقع نمى شود،زيرا چنان كه در قبل گفتيم تغيير و دگرگونى از موجبات امكان است و خداوند واجب است نه ممكن.

27-صفت ديگر اين كه او زوال ندارد و از بين نمى رود.

28-و همچنين وى را افول و غروبى نيست و چنان نيست كه پس از ظهور غايب شود،چون اينها سبب مى شوند كه در خداوند تغيير و دگرگونى به وجود آيد.

29-خداى را فرزندى نيست،زيرا اگر چنين باشد،خود نيز تولد يافته خواهد بود و تولد يافته هم نيست و گرنه محدود مى شد،امام(علیه السلام)در جملۀ نخستين از اين عبارت مدّعاى خود را روشن ساخته و به بخشى از دليل آن نيز اشاره كرده و سپس در دومين جمله به باقيماندۀ برهان و نتيجۀ آن اشاره كرده، بطورى كه از تمام عبارت،پس از بيان مدّعا،يك قياس استثنايى به اين طريق تشكيل مى شود:اگر خداى را فرزندى باشد،او خود نيز فرزند ديگرى خواهد بود،ليكن،او فرزند ديگرى نيست و گرنه محدود مى باشد،امّا محدود هم نيست

ص:288

به دليل آن كه هر محدودى مركّب و هر مركّبى ممكن است و حال آن كه خدا واجب است نه ممكن و نتيجۀ قياس بدين ترتيب خواهد بود كه خدا محدود نيست و چون محدود نيست مولود هم نمى باشد حال كه چنين است پس داراى فرزند هم نخواهد بود و اين جا مدعاى اوّلى به دست مى آيد.

در مورد معناى كلمۀ مولود دو احتمال داده اند:يكى معناى متعارف ميان مردم كه هر صاحب فرزندى خود نيز تولد يافته است چنان كه معلوم است اين معنا،يك حاكم استقرايى است نه يك ضرورت عقلى و مى دانيم كه دليل استقراء معمولا در خطابه به كار مى رود و جز اقناع طرف مقابل اثر ديگرى ندارد،و اگر نظر در اين جا فقط قانع كردن طرف باشد اين معنا مفيد خواهد بود،معناى دوم اعم از مفهوم عرفى است يعنى آنچه كه از ديگرى جدا مى شود كه از جهت نوع مثل خود باشد و اين مطلب شامل هر شيئى مادى و تمام چيزهايى كه تعلق به ماديات دارند مى شود،كه هر فردى تولّد يافته و ساخته شده از ماده و صورت و بقيه تركيبات وجوديش مى باشد و هر چه چنين مولودى داشته باشد خود نيز از ماده و صورت توليد و تركيب يافته است كه يكى جهت اشتراك با بقيّۀ نوعش مى باشد و ديگرى مايۀ امتياز او از آنها و بالاخره محدود خواهد بود.

تا اين جا بر اين فرض بود كه استدلال را از راه قياس استثنايى بگيريم،ولى اكنون يادآور مى شويم كه مى توان از دو جملۀ فوق يك قياس اقترانى حملى تشكيل داد كه از دو قضيۀ شرطيۀ متصله تركيب يافته باشد كه نتيجۀ آنها خود يك قضيۀ شرطيه متصله مى شود و هنگامى كه نقيض تالى آن را استثنا كنيم اصل مطلوب به دست مى آيد كه اين جمله است:خداى را فرزندى نيست.و مخفى نماند كه بر هر دو طريق نتيجه يكى است.و ترتيب قياس به طريق اخير چنين است:اگر خدا داراى فرزند باشد مولود خواهد بود(صغرى).و اگر مولود باشد محدود خواهد شد (كبرى).پس اگر داراى فرزند باشد محدود خواهد شد(نتيجه)حال وقتى كه از

ص:289

نقيض تالى اين نتيجه را استثنا مى كنيم اين قضيّۀ استدلالى حملى به دست مى آيد:چون محدود نيست پس وى را فرزند نيست.

30- جلّ عن اتخاذ الانباء ،اين صفت كه در حقيقت تاكيد ويژگى قبلى (شمارۀ 29)و توضيحى براى آن مطلب مى باشد آن است كه پروردگار متعال كسى را به فرزندى نگرفته است،و پايگاه قدس او برتر از اين امور است زيرا اينها از لوازم اجسام و جسمانيّاتند كه در معرض دگرگونى و زوال مى باشند.

31- و طهر عن ملامسة النّساء ،او از تماس گرفتن با زنان منزّه است زيرا اين عمل نيز از لوازم تركيب و جسم بودن و نيازمندى مادّى است كه ساحت قدس وى از آن منزّه و مبرّا مى باشد .

32- لا تناله الاوهام فتقدّره ،به و هم و خيال در نمى آيد،زيرا در اندازه و مقدار نمى گنجد،توضيح مطلب آن كه قوه واهمه تنها معناهايى را درك مى كند كه تعلق به محسوسات داشته باشند اين قوه به منظور روشن ساختن مدركات خود از قوۀ مخيّله كمك مى گيرد و آنها را در مقدارهاى مخصوص و مكانهاى معين، قالب ريزى مى كند و تمام اين امور سبب احتياج به مادّه و تعلق به غير مى باشد كه در خداوند راه ندارد.

33- و لا تتوهّمه الفطن فتصوّره ،يكى ديگر از صفات سلبيۀ خداوند آن است كه افكار و انديشه ها نتوانند وى را دريابند چون به و هم و تصور درنيايد.

منظور از هوشمندى خردها كه از سخن امام(علیه السلام)استفاده مى شود آن است كه به چابكى بتوانند با توسل به دليل و راهنما مطلب را دريابند،و دليل اين كه حضرت از درك خردها به توهّم تعبير فرموده آن است كه هر گاه عقل بخواهد امور مجرّد از ماده را دريابد،ناچار است كه با كمك گرفتن از وهم و خيال آنها را به صورتهاى مادّى و قالبهاى مثالى تصور كند و اين گونه ادراك جز توهم و خيال چيزى نيست و از اين روست كه نفس آدمى آنچه را كه در خواب مشاهده مى كند

ص:290

نمى تواند آنها را بعد از خواب با حالت تجرّد به خاطر آورد و به اين دليل بود كه نفس جبرئيل را به صورت دحيه كلبى مشاهده مى كرد،بنا بر اين شرح سخن امام اين است كه اگر انديشۀ آدمى بخواهد ذات حق را دريابد،ناچار بايد از وهم و خيال يارى جويد و حق تعالى را در صورتى خيالى ترسيم كند.در حالى كه مقام مقدّس ربوبى بكلّى از تصوير مبرّاست،پس به اين دليل از ادراك واقعى انديشه ها بدور مى باشد.

34-به حواس ظاهر درنيايد لا تدركه الحواسّ فتحسّه ،مراد از اين عبارت آن است كه اگر حواس بتوانند وى را درك كنند و بتوان گفت كه او را حسّ كرده اند لازمه اش آن است كه جزء محسوسها قرار گيرد به دليل اين كه اگر چه ادراك اعمّ از احساس است امّا موقعى كه به حواسّ اضافه شود تخصيص مى يابد در اين جا يك ايراد بر سخن امام فرض شده و پاسخ آن نيز بيان شده است كه اگر به عنوان اشكال بگويند:در عبارت امام(علیه السلام)تكرار غير مفيد لازم مى آيد زيرا ادراك به معناى حساس است پس تقدير آن چنين مى شود،لا تحسّه الحواس فتحسّه، در پاسخ مى گوييم،مراد اين نيست كه لازمۀ ادراك،احساس است بلكه مراد حضرت از اين جمله آن است كه هر چه را مى توان ادراك حواس خواند،مى توان آن را احساس هم گفت و لازمۀ اين امر آن است كه خداى را در اين صورت مى توان محسوس خواند،و علت اين كه امام(علیه السلام)احساس را دليل بر نفى ادراك حواس در بارۀ حق تعالى دانسته آن است كه محال بودن احساس امرى روشنتر مى باشد،اما اين كه خداوند محسوس نيست به اين دليل است كه او نه جسم است و نه جسمانى و هر چه محسوس باشد يكى از اين دو خواهد بود،بنا بر اين خداوند محسوس نيست.

35- و لا تلمسه الأيدى فتمسّه ،به وسيلۀ دستهاى ظاهر نمى توان با خدا تماس گرفت،و او را لمس كرد مشروح معناى عبارت امام(علیه السلام)اين است كه اگر

ص:291

بتوان گفت:دستها،خدا را لمس كرد مى توان گفت با او تماس گرفته اند زيرا مسّ اعم از لمس است و هر دو بر خداوند محال مى باشد،چون لازمۀ اينها جسم بودن است و خداوند از جسم بودن منزه است.

36- لا يتغيّر بحال ،به هيچ رو و هرگز تغيير و دگرگونى در خداوند راه ندارد.

37- و لا يتبدّل فى الاحوال ،از حالتى به حالت ديگر منتقل نمى شود.

38- لا تبليه الليالى و الايام ،گذشت شبها و روزها او را كهنه نمى سازد،نفى اين خصوصيت از خداوند متعال سه دليل دارد:

الف-خداوند موجودى زمانى نيست كه تحت تصرف زمان واقع و كهنه شود.

ب-لازمۀ كهنه شدن پيدايش تغيير و دگرگونى در ذات مى باشد و با آن كه هيچ گونه تغييرى در او وجود ندارد.

ج-چيزى كهنه مى شود كه مادّى باشد و هر چه مادى است مركب و محتاج است و خدا از اين امور مبرا مى باشد.

39- لا يغيّره الضياء و الظلام ،روشنايى و تاريكى در او تغييرى به وجود نمى آورد،چون تغيير بر خداوند محال است .

40- لا يوصف بشيئى من الاجزاء ،او مركب از اجزاء نيست زيرا هر صاحب جزئى نيازمند به جزئى مى باشد كه غير خود باشد و نيازمندى به غير باعث امكان در ذات خواهد بود و اين امرى باطل است.

41- و لا بالجوارح و الاعضاء ،همچنين او به داشتن اعضاء از قبيل دست و يا و بقيه قطعه هاى بدنى متصف نمى شود زيرا وجود اينها حكايت از جسم بودن و تجزيه و تركيب مى كند،و بر خداوند روا نيست.

42- و لا بعرض من الاعراض ،حق تعالى محل عروض اعراض واقع نمى شود،اعراض چنان كه در جاى خود ثابت شده به نه گروه تقسيم مى شوند،به دليل اين كه تمام ممكنات صحنۀ وجود به حصر عقلى بيش از ده جنس نيستند كه

ص:292

يكى از آنها جوهر و بقبه عرض هستند و راه پيدايش اين اجناس بدين گونه است كه بجز وجود ذات بارى تعالى وجود همۀ موجودات غير از ماهيتشان مى باشد،و اين موضوع با برهانهاى قاطع در فلسفه به اثبات رسيده است،حال بخشى از اينها ماهيتشان چنان است كه هر گاه وجود يابد نيازى به موضوع و محلّى ندارد،اين گروه را جوهر مى نامند و بخش ديگر بر عكس آن است يعنى هر گاه بخواهد وجود يابد نياز به محلّ دارد و اين گروه را عرض مى گويند و عرض را در نه قسم منحصر ساخته اند كه عبارت است از كمّ،كيف،اضافه،اين،متى،وضع،ملك، ان يفعل و ان ينفعل،اين عرضهاى نه گانه را به ضميمۀ جوهر مقولات عشر و اجناس عاليه مى نامند.هم اكنون به تعريف اينها مى پردازيم تا معلوم شود كه چگونه بارى تعالى متّصف به اعراض نمى شود،تعريف جوهر را در بالا روشن ساختيم:

كم يا مقدار،عرضى است كه در ذات خود تساوى و عدم آن را مى پذيرد و قابل تقسيم مى باشد و اين خصوصيات به سبب آن(كم)بر جوهر عارض مى شود،تعريف كيفيت و اقسام گوناگون آن قبلا ضمن شرح همين خطبه توضيح داده شد.

اضافه حالتى است كه براى جوهر به سبب قرار گرفتن در برابر جوهر ديگرى پديد مى آيد و بدون مقايسۀ با آن پيدا نمى شود مانند:ابوّت و بنوّت، پدرى و فرزندى،تعريف و اقسام اين نوع عرض را هم در مباحث گذشته بيان داشتيم.

اين،وضعيّتى براى جسم مى باشد كه از قرار گرفتن وى در مكان و نسبتش به آن حاصل مى شود.

متى عبارت است از موقعيت نسبت شيئى به زمان خود و قرار گرفتن در آن يا در طرفى از زمان كه تعبير به«آن»و لحظه مى شود.

ص:293

وضع هيأتى است براى جسم كه از نسبت بعضى اجزايش با برخى ديگر حاصل شده است بطورى كه هر جزئى در جهات مختلف با اجزاى ديگر نسبتهاى گوناگون داشته باشد مثل حالت نشستن و برخاستن.

ملك،عبارت از نسبت موضوع به امرى است كه محيط بر آن باشد و با حركت موضوع،آن نيز به حركت در آمده و منتقل شود مانند حالت در آوردن لباس و بر تن كردن آن.

ان يفعل،حالت فاعليت و تأثير گذارى مثل قطع كردن موقعى كه عمل قطع مؤثر باشد.

ان ينفعل،حالت مفعوليت و موقعيتى كه موضوع تحت تأثير ديگرى واقع مى شود مانند:حالت قطع شدن.

حال كه ماهيت از اين اصطلاحات معلوم شد،مى خواهيم بدانيم كه با چه دليل ذات مقدس حق تعالى به اين عرضها متصف نمى شود،نخست بطور اجمال يادآور مى شويم كه قسمت اعظم آن،همان سخن مولى على(علیه السلام)است كه فرمود:هر كس خداى سبحان را به امرى توصيف كند برايش همتايى قائل شده و آن كه چنين كارى انجام دهد وى را دوگانه دانسته است (1)،و ما نيز در شرح سخنان آن حضرت متذكر شده و استدلال كرديم كه وصف كردن خداوند باعث پيدايش تغيير در ذات او مى باشد كه امرى ناروا و محال است و اكنون به برهان تفصيلى آن به ترتيب عرضهاى ياد شده آغاز مى كنيم:

اين كه خداوند متصف به كمّ نمى شود بدين دليل است كه اگر چنين باشد لازمه اش اتصاف به برابرى و جزء داشتن و همتا داشتن خواهد بود،در حالى كه هر چه تجزيه پذير باشد،كثرت و تعدد نيز خواهد داشت و ثابت شده است كه

ص:294


1- خطبه اول كتاب

ذات بارى تعالى يكتاى از تمام جهات مى باشد و دليل عدم اتصاف به كيف و اضافه را در آغاز خطبه توضيح داديم.اين كه چرا خداوند معروض أين و مكان قرار نمى گيرد به اين سبب است كه لازمه اش مكان داشتن و محاط واقع شدن او مى باشد در صورتى كه خداى را هيچ چيز در احاطۀ خود نمى گيرد بنا بر اين مكان داشتن براى وى محال است.دليل اين كه معروض متى نيست و متصف به زمان نمى شود آن است كه او موجودى زمانى نيست چنان كه بيان داشتيم پس محال است كه براى وجود حق تعالى زمان و وقت قائل شويم.علّت اين كه متصف به وضع نمى شود اين است كه بطور كلى وضع يا جهت داشتن از ويژگيهاى امور مكانى است زيرا جسم است كه داراى شكل و هيأت و محدود به حدود و جهات مى باشد اما خداوند كه جسم نيست پس داراى وضع و جهت نيز نخواهد بود.

خداوند معروض ملك هم واقع نمى شود زيرا جسم نيست و چيزى بر او احاطه ندارد،در صورتى كه ملك (1)از خواص جسمى است كه چيزى احاطه بر آن دارد و با انتقالش منتقل مى شود،و تمام اين امور بر خداوند متعال محال و ناروا مى باشد.

خداوند به صفت ان يفعل نيز اتّصاف نمى يابد و اطلاق فعل به اين معنا در وى محال است زيرا باعث راه يافتن نقص در حق تعالى مى شود و نسبت دادن فعل به خدا فقط به معناى ابداع و اختراع صحيح است نه غير آن و فعل اعمّ از ابداع مى باشد يعنى اين كه امرى به سبب وجود امر ديگرى به وجود آيد و اقسام گوناگون دارد و يك حالت اين كه تنها طبيعت و ذات فاعل فعل را به وجود آورد چنان كه وجود خورشيد باعث پيدايش نور و حرارت مى شود.حالت دوم آن كه فاعل به منظور كسب فايده اى براى خود،آن امر را به وجود آورد،مثل عمل نجّار

ص:295


1- اين عرض را جده هم مى گويند.(مترجم)

كه با استفاده از حركات بدنى و زمان معين و وسايل مادّى براى كسب فايده و با قصد و اختيار انجام مى شود.حالت سوم آن كه فقط جود و بخشندگى ذاتى وى فعل را هستى داده و افاضۀ فيض فرموده است و از اين قسمتهاى مختلف حالت اول بر خداوند محال است زيرا كار حق تعالى طبيعت بى شعور نيست و همچنين است حالت دوم به دليل آن كه توضيح خواهيم داد كه كارهاى خدا به منظور فايده و غرضى نيست پس فقط حالت سوم باقى مى ماند و در اين افعال نه حركات بدنى و ابزار مادّى به كار گرفته و نه غرضش كسب فايده اى مى باشد تنها كمال ذاتى و بخشندگى كامل خداوند باعث صدور امور و پديد آمدن افعال مى باشد و اين مطلب را در اصطلاح ابداع و اختراع مى گويند،اين مسأله نياز به بحث طولانى دارد كه اكنون جاى آن نيست.

اين كه پروردگار متعال در كارهاى خود غرض و فايده اى را در نظر ندارد به اين دليل است كه اگر اين غرض،كمالى براى ذات خدا باشد لازم آيد كه موقع نبودن آن،ذات بارى ناقص باشد و اگر كمال نباشد ترجيح بلا مرجحّ خواهد بود،هر دو فرض باطل و محال است.حال اگر گفته شود:درست است كه فعل خدا به منظور غرضى براى خودش نيست بلكه سودى از آن نصيب بندگان مى شود،پاسخ آن است كه اين محال و باطل مى باشد زيرا اگر وجود و عدم اين فايده نسبت به خود حق تعالى يكسان باشد ترجيح بدون مرجح لازم مى آيد و اگر يكسان نباشد چنان كه روشن ساختيم موجب نقص در ذات بارى تعالى خواهد بود كه ناروا و محال است.

حق تعالى معروض ان ينفعل و تاثير پذيرى نيز نمى باشد زيرا اين صفت باعث پيدايش تغيير در ذات وى مى شود كه از ويژگيهاى امكان است در صورتى كه خداوند از صفات ممكن بدور مى باشد.

43- و لا بالغيريّه و الابعاض ،يكى ديگر از صفات سلبيّۀ ذات بارى تعالى

ص:296

آن است كه وى را اجزاء و ابعاض نيست زيرا لازمۀ آن پيدايش تجزيه و تركيب در ذات خدا خواهد بود كه محال و ممتنع است .

44- و لا يقال له حدّ و لا نهايه ،حق تعالى را حدّ و نهايتى نيست زيرا اينها از عوارض اجسامند كه داراى وضع و حدّ و غيره مى باشند و شرح اين مطلب در گذشته روشن شد.

45- و لا انقطاع و لا غايه ،وجود او را انقطاع و غايتى نيست،زيرا هر دو از ويژگيهاى امور زمانى و مادى است كه وقتى به هدف و غايت خود رسد توقف كند و از فعاليت باز ماند اما خداوند كه واجب بالذات و غير مادى است محال است كه وجودش به آخر رسد و با رسيدن به غايت خود منقطع شود و از اثر باز ماند.

46- و لا انّ الاشياء تحويه فتقلّه او تهويه او را مكانى در بر نگرفته و بر جايى قرار ندارد تا هر گاه آن مكان بلند شود او نيز بالا رود و هر گاه پايين آيد او نيز پايين آيد زيرا اين،از لواحق جسميت است و به همين معناست جملۀ او انّ شيئا يحمله فيميله او يعدله :مركوبى او را بر خود حمل نمى كند كه او را درست نگه دارد يا كج كند در اعراب فعل بعد از فاء دو احتمال مى رود.

الف:نصب با در تقدير گرفتن حرف أن و اين اعراب مطابق نسخه سيد رضى همى باشد.

ب:بعضى هم به دليل عطف،آن را رفع داده اند.

47-خداوند نه در اشياء داخل است و نه از آنها خارج مى باشد زيرا دخول و خروج از خواص جسم و ماديات است و آن كه جسم و جسمانى نيست هيچ كدام از اينها در او تحقق ندارد و نفى اين دو صفت:خروج از اشياء و دخول در آنها از خداوند بطور اطلاق است نه به عنوان عدم و ملكه (1)يعنى به هيچ طريق

ص:297


1- براى توضيح اصطلاح عدم ملكه به پاورقى ص 160 مراجعه شود.

اين دو صفت سزاوار وى نيست .

48- يخبر لا بلسان و لهوات ،ديگر از ويژگيهاى خداوند آن است كه بدون استفاده از زبان و زبان كوچك خبر مى دهد زيرا اين امور از سببهاى مادّى موجودات زنده مى باشند و حق تعالى از آن مبّراست،سلب در اين مورد نيز مثل صفت گذشته مطلق است و از باب عدم و ملكه نيست.به دليل اين كه خبر معمولا اعم و اكثر از كلام است امام(علیه السلام)در اين مورد از سخن گفتن به جاى كلام تعبير به خبر فرموده است.عقيدۀ دانشمندان اشعرى بر آن است كه اصل و ريشۀ كلام همان خبر است و امر،نهى،استفاهم تمنى،ترجى و جز اينها،همه از انواع آن مى باشند (1)،اما در تعريف حقيقت و ماهيت كلام ميان متكلمان اختلاف است،معتزليها مى گويند كلام تركيب يافته از حرف و صوت مى باشد و اكثر اشاعره معتقدند كه سخن حقيقى معنايى است بالاتر از سخن زبانى و قائم به نفس مى باشد و به كلام نفسانى تعبير مى شود و اطلاق آن بر آنچه بر زبان رانده مى شود از باب مجاز است و بعضى بر عكس اطلاق آن را بر كلام زبانى حقيقت دانسته و بر كلام نفسانى مجاز مى دانند و برخى ديگر آن را مشترك ميان هر دو مى دانند بنا بر اين متكلم بودن خدا در نظر فرقۀ معتزله به اين طريق است كه حق تعالى سخن را در اجسام،حروف،اصوات و جز اينها ايجاد مى فرمايد و به عقيدۀ اشعريها معنايى قائم به ذات است و صداها و حروفى كه محسوس و شنيدنى هستند علامت آن مى باشند در جمله هاى آينده خود حضرت حقيقت كلام خدا را تشريح مى فرمايد:

49- يسمع بلا خروق و ادوات ،صفت ديگر شنوايى حق تعالى است كه همۀ اصوات را مى شنود اما بدون استفاده از آلات مادى گوش و قسمتهاى

ص:298


1- طبق اين عقيدۀ اشاعره،انشاء وجود ندارد و اينها همه اجزاء خبرند همچنان كه اجزاء كلام مى باشند.

گوناگون آن به دليل اين كه ذات بارى از نيازمندى به اسباب مادى و وسايل جسمانى مبراست و بر طبق اين استدلال كه استفاده از ابزار مادّى بر خداوند محال است اطلاق كلمۀ سميع به معناى حقيقيش بر او روا نيست اما چون در منابع دينى اين كلمه به خدا نسبت داده شده بايد به معناى مجازى آن گرفته شود يعنى عالم به مسموعات است از باب اطلاق سبب بر مسبّب،چون قوّۀ شنوايى يكى از سببهاى علم و آگاهى مى باشد.

50- يقول و لا يلفظ ،سخن مى گويد اما نه با لفظ آنچه كه در بارۀ نسبت دادن كلام به حق تعالى خاطر نشان ساختيم اين جا هم در اطلاق لفظ قول بر وى جريان دارد:

اما تلفظ،چون حقيقت آن بيرون راندن حرف از آلات و ابزار نطق يعنى زبان و لب و غير آن مى باشد،دلالت آن بر نياز و احتياج به اسباب مادّى حتى از كلام و قول هم بيشتر است و بر خلاف برخى صفات ديگر در منابع دينى هم اطلاق آن بر خدا اجازه داده نشده است بنا بر اين به هيچ رو اين كلمه در بارۀ حق تعالى مصداق ندارد.

51- يحفظ و لا يتحفظ ،يكى ديگر از ويژگيهاى پروردگار متعال آن است كه بدون از بر كردن و به خاطر سپردن اشياء همه چيز را حفظ دارد،حفظ داشتن مطالب نسبت به خداوند از باب علم و آگاهى ذاتى وى به امور مى باشد و اما تحفّظ از بر كردن و به خاطر سپردن به دليل آن كه نياز به فعاليتهاى مادى و جسمانى دارد و اين وضع هم بر خداوند محال است لذا حضرت اين صفت را از بارى تعالى نفى فرموده است،بعضى از شارحان نهج البلاغه در بارۀ معناى عبارت فوق گفته اند:مراد از دو كلمۀ حفظ و تحفظ،حراست و نگهدارى است،يعنى خداوند بندگان خويش را محافظت مى كند و نيازى به آن ندارد كه آنها وى را حفظ و حراست كنند،ولى اين معنا در اين جا بعيد به نظر مى آيد.

ص:299

52- يريد و لا يضمر ،صفت ديگر خداوند ارادۀ وى مى باشد،ارادۀ خدا عبارت از آگاهى وى به مصالح و حكمتهاى امور است كه مبدأ فعل او مى باشند،در حقيقت اراده حق تعالى همان داعى بر فعل است،بايد توجه داشت كه معناى حقيقى اراده تمايل قلب به چيزى است كه نافع و لذت بخش فرض شود و لازمۀ آن وجود قصد و انديشۀ قبلى و تصوّرى است كه در ضمير شخص اراده كننده نهفته مى باشد و چون ذات پاك بارى تعالى از اين امور منزّه است، بدين علت با آوردن قيد لا يضمر واژۀ اراده براى اطلاق بر خداوند از معناى حقيقى به مجازى انصراف يافته و همان معنايى اراده شده است كه در بالا خاطر نشان ساختيم.

53- يحب و يرضى من غير رقّه ،در خداوند دوستى و خشنودى وجود دارد اما نه اين كه تحت تأثير واقع شود و رقّت و نرم دلى داشته باشد،محبت از خداوند،بطور كلى همان ارادۀ اوست كه منشأ فعل وى مى باشد،و محبّت خداوند نسبت به بندگان همان ارادۀ ثواب و دادن خير و به كمال رساندن آنهاست، و محبت از بنده اراده اى است كه بر حسب تصور كمال و نقص سود و زيان و لذّت آن كار رشدّ و ضعف مى يابد،و محبت بنده نسبت به خداوند آن است كه تصميم بر اطاعت از دستور خداوند بگيرد.

معناى رضا هم نزديك به محبت است و مى توان گفت اعم از آن است به دليل آن كه هر محبتى از محبوبش خشنود مى باشد اما عكس آن عموميّت ندارد، امّا،رضايت خدا از بنده اش علم اوست به اين كه بنده او را عبادت،و اثرش را اطاعت مى كند و رضايت بنده عبارت از آرامش نفس اوست در هنگامى كه تمام امور را بر وفق مراد خويش مى انگارد.

با توجه به اين كه پيدايش دو صفت حب و رضا در انسان مستلزم رقّت قلب و تأثرات روحى است كه از تصور امورى كه انگيزۀ محبت و ميل به محبوب

ص:300

شده،و از توجه به اسباب خشنودى از محبوب از او حاصل مى شود و از طرفى خداوند متعال بكلى از تاثرات و اين گونه عوارض بدور مى باشد به اين علت محبّت و رضاى از طرف خدا را به«غير رقّة»مقيد كرده است يعنى محبت و رضاى خدا موجب تأثير و تأثر در ذات حق تعالى نيست.

54- و يبغض و يغضب من غير مشقّه ،حق تعالى بدون رنج و مشقت به خشم و غضب در مى آيد،بغض خداوند نسبت به بنده معنايى بر ضد محبّت وى نسبت به او مى باشد و آن چنين است كه از عطا كردن ثواب و پاداشهاى نيك به او كراهت،دارد به اين دليل كه مى داند اين بنده شايستگى هيچ گونه محبّت را ندارد پس بايد او را كيفر كرد و به خوارى و مذلّت دچارش ساخت.

معناى اين صفت در انسان آن است كه آدمى به دليل درد و ضررى كه از ناحيۀ غير تصور مى كند او را ناپسند مى داند و با شدت اين معنا نفرت شديد پيدا مى شود.نيروى غضب تحريك مى شود و قصد ذليل ساختن وى مى كند،اما غضب،در خدا از آن جا ناشى مى شود كه وى نسبت به مخالفت بنده و عصيان او آگاهى كامل دارد و در انسان حركت نفسانى و شعله ور شدن قوۀ غضبيّه است تا براى مبارزه با آزار و ضررى كه در طرف مقابل تصور مى كند برخيزد و چون دو صفت بغض و غضب باعث به جوش آمدن خون قلب و سبب ايجاد زحمت و رنج براى دارندۀ اين دو صفت مى شود لذا هنگام اطلاق آنها بر خداوند با ذكر عبارت من غير مشقّة از اين معنا احتراز فرموده است و چنان كه در بعضى از صفتهاى گذشته خاطر نشان ساختيم اين جا نيز نسبت دادن صفتهاى دوستى، خشنودى،خشم،و نفرت به خداوند به معناى مجازى آنها و از باب ذكر ملزوم و ارادۀ لازم مى باشد زيرا لازمۀ معانى حقيقى اين واژه ها نقصان و امكان صاحب آنهاست .

55- يقول لما اراد كونه،كن،فيكون ،از ويژگيهاى ديگرى كه حضرت

ص:301

براى خداوند بيان فرموده آن است كه هر گاه وجود يافتن چيزى را اراده كند، مى گويد:موجود شو،و چنان كه گذشت ارادۀ خدا به وجود شيئى همان علم و آگاهى او به مصلحت وجودى آن مى باشد،و فعل كن اشاره به فرمان واجب التأثيرى است كه از ناحيۀ قدرت ازلى او به منظور ايجاد شيئى صادر مى شود.حرف فاء در فيكون مفيد ترتيب بدون فاصله و عدم تأخير است و با اين دليل،فعل در جواب امر حكايت از لزوم وجود يافتن شيئى مى كند.

56- لا بصوت يقرع ،حق تعالى را گوش جسمانى نيست كه صدا بر آن ضربه اى وارد سازد صدا كيفيتى است كه از برخورد شديد هوا با پردۀ صماخ در ميان گوش و يا بر جسم ديگرى پديد آيد و بطورى كه معلوم است اين حالت از خواصّ اجسام مى باشد،بنا بر اين اگر خداوند اين ابزار شنوايى را داشته باشد بايد جسم باشد و اين امرى محال است.

57-در قسمت بالا سخن اين بود كه خداوند را ابزارى مادى براى شنيدن نيست اين جا نيز يادآور مى شود كه از خدا صدايى هم بيرون نمى آيد تا شنيده شود زيرا نداء هم صداى مخصوصى است (1)و آن هم لازمۀ امور جسمانى و در حق خداوند باطل است (2).

و انّما كلامه تعالى...كائنا ،متكلمان معتزله از اين عبارت چنين برداشت كرده اند كه سخن خدا حادث است در حالى كه خود سخن امام به غير آنچه آنها مى گويند تصريح دارد و معناى فعل منه انشاه آن است كه خداوند سخن خود را

ص:302


1- عكس العملى كه از برخورد صوت به وسيلۀ هوا به اجسام خارجى،دوباره به گوش مى رسد.
2- چنان كه مشاهده شد شارح اين دو قسمت را دو صفت مستقل براى خدا و دليل بر نداشتن عضو شنوايى و نداشتن صدا دانسته،در صورتى كه شارحانى از قبيل:خوئى و ابن ابى الحديد اينها را از متعلّقات جملۀ قبل مى دانند يعنى وقتى كه خدا امر به ايجاد شيئى مى فرمايد نه صدايى است كه مركب از حروف باشد،و هوا را بر اجسام بكوبد و نه خطابى فرياد گونه است تا با گوشها شنيده شود.(مترجم)

بر زبان پيامبر جارى و از آن طريق آنرا به وجود مى آورد،و مثله يعنى كلام خود را بر زبان پيامبر جارى ساخت و در ذهن وى ترسيم فرمود،برخى شارحان گفته اند مراد آن است كه خداى تعالى سخن خود را براى جبرئيل بر لوح محفوظ ترسيم فرمود تا آن را به عنوان وحى به حضور پيامبر اسلام و ديگر پيامبران برساند.

جملۀ لم يكن من قبل ذلك كائنا اشاره به اين است كه كلام خدا حادث و مسبوق به عدم مى باشد و عبارت و لو كان...ثانيا دليل مطلب را با،يك قياس استثنايى كه به اين ترتيب تشكيل يافته است بيان مى كند:اگر سخن خدا قديم باشد لازم آيد كه سخن او،خداى دوم باشد و چون فرض اخير باطل است فرض نخست نيز نادرست است يعنى كلام خدا قديم نيست،دليل ملازمۀ ميان مقدم و تالى در اين قياس آن است كه اگر سخن خدا را قديم فرض كنيم از دو حال خارج نيست يا واجب الوجود است و يا ممكن الوجود،حالت اخير باطل است زيرا اگر ممكن باشد،با اين كه قديم و از ازل وجود داشته،محتاج به مؤثر است حال اين مؤثّر اگر غير از ذات حق تعالى باشد به دو دليل محال است.

الف:خداوند در اتصاف به صفت متكلم نيازمند به غير خود باشد.

ب:از ازل با خداوند وجود ديگرى باشد كه اتصاف خدا به متكلم مستند به او باشد و لازمۀ اين امر آن است كه آن ديگرى شايستگى بيشترى براى خدايى داشته باشد و اگر مؤثر،وجودى كلام خدا كه ممكن و قديم فرض شده ذات حق تعالى باشد اين نيز باطل است زيرا بطور كلى وجود موثر بر اثر تقدم دارد و در اين صورت اگر كلام خدا از صفات كمال باشد و تأثير علت هم موقعى اتفاق افتاده است كه تمام كمالها در وجود حق تعالى فعليت دارد تحصيل حاصل لازم آيد كه محال است و اگر قبل از تأثير اثر،ذات بارى تعالى از اين صفت خالى بوده است لازمه اش آن است كه خداوند پيش از تاثير اين علت ناقص بوده باشد و اين نيز باطل است ولى اگر اصلا كلام را از صفات كمال ندانيم وجود آن از ازل در خداوند زايد و

ص:303

لغو خواهد بود و زايد بر كمال هم موجب نقص مى باشد پس ثابت شد كه اگر كلام خدا قديم باشد واجب الوجود بالذات و خداى دوم خواهد بود كه محال است.

تا اين جا بحث دقيق و طولانى مربوط به اثبات ملازمۀ ميان مقدم و تالى در قياس استثنايى مورد بحث و بطلان مقدم آن بود اما باطل بودن تالى و جزء دوم قياس مذكور امرى است روشن،زيرا در مباحث گذشته با براهين فراوانى وحدانيت و يكتايى خداوند ثابت شده است پس با اين استدلال واضح،ثابت شد كه سخن خدا پديده و حادث است و نمى توان آن را قديم فرض كرد .

58-صفت ديگر حق تعالى قديم بودن اوست لا يقال...لم يكن ،حضرت در اين جمله با اشاره به معناى حدوث،آن را از خداوند نفى مى فرمايد زيرا حدوث آن است كه شيئى پس از نبودن به وجود آيد.

فتجرى عليه الصفات المحدثات ،حرف فاء در اول جمله كه در جواب نفى عبارت قبلى آمده به اعتبار شرط است كه در تقدير چنين است اگر خدا حادث مى بود متصف به صفات حادثه مى شد،و چنين اتصافى براى خداوند باطل است پس خدا حادث نيست و با بيان جملۀ و لا يكون بينها و بينه فصل... فضل،به بطلان تالى اشاره فرموده يعنى اگر حق تعالى با فرض حدوث ذاتى،صفات حادث بگيرد همانند آنها ممكن و محتاج به صانع شود لذا نه فرقى ميان ذات حق با صفاتش در اين جهات مى ماند و نه امتيازى براى ذات وى بر صفاتش خواهد بود،چون هر دو از نظر نيازمندى اشتراك دارند و فرمايش حضرت فيستوى...البديع اشاره به مطلب محالى است كه از اين همانندى و برابرى صفات و ذات،لازم مى آيد زيرا واضح است كه تساوى و يكسانى صانع و مصنوع محال مى باشد.

فعل بديع كارى است كه تا كنون فاعل مانند آن را انجام نداده باشد و عمل نيك را كه بديع مى گويند به اين دليل است كه در شگفتى شبيه كار بى سابقه است و فاعل چنين كارى مبدع و مصدر آن ابداع است كه معناى اين كلمه را در صفحات

ص:304

قبل بيان كرديم اما در نسخۀ سيد رضى مبدع با فتح دال آمده به معنايى كه ما براى كلمۀ بديع بيان داشتيم و مراد از واژۀ بديع در اين سخن امام صانع و آفريننده مى باشد يعنى وزن فعيل به معناى فاعل است چنان كه در قرآن مجيد چنين آمده است: «بَدِيعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» (1)،با اين توضيحات روشن شد كه هيچ يك از ويژگيهاى پديده از قبيل مسبوقيّت به عدم،تغيير،امكان و نيازمندى به غير، بر حق تعالى اطلاق نمى شود و گرنه همان محالاتى كه ذكر شد لازم مى آيد.

در خاتمه بايد توجه داشت نسخه اى كه از سيد رضى نقل شد بهتر به نظر مى رسد .

59-از خصوصيات ديگر حضرت بارى آن است كه وى آفرينندۀ موجودات است امّا بدون آن كه از ديگران تقليد كرده باشد خلق الخلائق...غيره ،ما،شرح اين مطلب را در تفسير خطبۀ اول كتاب توضيح داديم.

خلاصه اين كه حضرت در واقع با بيان اين ويژگى خدا را از داشتن صفات سازندگان بشرى،پاك و منزّه دانسته است،زيرا آنان بطور معمول در ساختن مصنوعات خود يا دنباله رو گذشتگان هستند و يا از صورتهايى كه در ذهن خود ترسيم كرده اند آن را اقتباس مى كنند.

60-حق تعالى در آفرينش موجودات از هيچ يك از مخلوقات خود كمك نگرفته است زيرا لازمۀ آن نيازمندى وى به امرى است كه خود نيازمند و محتاج به غير مى باشد كه محال است .

61- انشأ الارض فأمسكها ،خداوند زمين را به وجود آورد و با قدرت كاملۀ خود آن را در موقعش جايگزين فرمود و چون بطور معمول هر كس كه بخواهد شيئى را از خطرها محافظت كند بايد براى نگهدارى آن تحمل رنج و زحمت كند

ص:305


1- سوره انعام(6)آيه(100) [1]يعنى:آفرينندۀ آسمانها و زمين.

و كارهاى ديگر را كنار بگذارد به اين علت امام(علیه السلام)خدا را از اين امر كه از ويژگيهاى مخلوق مى باشد منزه دانسته و نسبت اين صفت رنج و زحمت در حفظ چيزى را به خداوند بر خلاف معمول دانسته است.

62- ارساها ،زمين را آفريد اما نه روى قرارگاهى كه آن را نگه دارد،و نيز آن را بر افراشت بدون ستونهاى محسوس،قرارگاه و ستونهاى بالا برندۀ آن تنها قدرت كامل حق تعالى بوده است.

63- حصّنها من الاود و الاعوجاج ،پروردگار عالم زمين را از آن كه در حركت خود از مسير حقيقيش به جهتى ديگر منحرف شود نگهدارى فرمود...

حكمت و مصلحت اين امر در جاى خود به ثبوت رسيده است.

64- و منعها عن التهافت و الانفراج ،زمين را از درهم ريختن و پراكندگى اجزيش از همديگر باز داشت و آن را كروى شكل آفريد و در جاى خودش قرار داد .

65- ارسى اوتادها ،ميخهاى آن را كه همان كوههاست محكم و استوار ساخت ضمن تفسير خطبۀ نخستين كتاب بيان داشتيم كه به چه طريق كوهها به منزلۀ ميخهاى زمين مى باشد.

66- ضرب اسدادها ،سدها بر روى زمين نصب فرمود منظور از سدها كوههاست و يا آنچه كه شهرها و سرزمينها را از همديگر مجزّا مى كند.

67- استفاض عيونها ،چشمه سارهاى زمين را جوشان ساخت چنان كه قرآن يادآور شده است، «وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً» ، (1)در گذشته به اين موضوع اشاره كرده ايم.

68- خدّ أوديتها ،واديها و قسمتهاى روى زمين را از هم جدا كرد،كوهها و تپّه هاى آن را ممتاز و مشخّص كرد.پس از بيان كردن و شمردن قسمتى از آثار

ص:306


1- سوره قمر(54)آيه(11) [1]يعنى:در زمين چشمه ها جارى كرديم.

قدرت حق تعالى به كمال و استحكام آنها پرداخته است تا بزرگوارى و عظمت آفريننده را به اثبات برساند،و به اين لحاظ مى فرمايد:به اين دليل است كه بناى ساخته شدۀ با دست قدرت او سستى ندارد و آنچه را كه وى نيرو داده ضعف و زبونى نمى بيند .

69- هو الظاهر عليها سلطانه و عظمته ،سلطنت و عظمت اوست كه سر تا سر روى زمين را فرا گرفته است،امام(علیه السلام)با ياد آورى ضمير«هو»به حقيقت ذات حق تعالى اشاره كرده است كه هستى محض و وجود حقيقى واجب مى باشد و چون تعريف اين هويت و حقيقت ممكن نمى شود جز به اعتباراتى كه خارج از آن ذات باشند لذا به ظهور و غلبه تعبير فرموده است و به منظور اين كه مراد از ظهور و غلبه امرى حسّى و مكانى نيست آن را مقيّد به سلطنت و عظمت كرده است كه امرى معنوى است.

70- و هو الباطن لها ،اين صفت كه با صفت پيشين تقابل لفظى و معنوى دارد عبارت از آن است كه حق تعالى با احاطه علميش به امور داخلى زمين نظارت دارد و چون كلمۀ باطن ظهور در امر حسّى و جسمانى دارد لذا آن را مقيد به علم و معرفت كرده است و مرجع ضمير در كلمه هاى عليها(در صفت پيشين) و لها(در اين صفت)زمين و آنچه در آن است مى باشد.

71- و العالى على كل شيئى ،عزت و جلال او بر تمام زمين و مخلوقات آن اشراف و بلندى دارد منظور از عزت و جلال،پاكى و مبرّا بودن حق تعالى از كليه ويژگيهاى حادث است كه باعث نقص در ذات آنها مى باشد و چون اين خصوصيات از پايين ترين مراتب نقص مى باشند لذا خداوند به اين دليل كه از آنها دور است در بالاترين مرحلۀ كمال و برترى قرار دارد و ذات مقدس وى به اين اعتبار كه آفريننده و به وجود آورندۀ تمام مخلوقات و صفات آنها مى باشد از آنها برتر است پس علوّ و برترى حق تعالى بر مخلوقات به

ص:307

سبب جلال و سلطنت اوست و عزت خداوند به اين اعتبار است كه از ذلت و خوارى احتياج بدور مى باشد.

72- لا يعجزه شيء منها طلبه...فيسبقه ،چون ذات بارى تعالى واجب الوجود است و علم و قدرتش در نهايت كمال مى باشد و هيچ گونه نقصى در او راه ندارد و تمام مخلوقات در وجود نيازمند وى هستند بنا بر اين به هيچ رو تصور نمى شود آنچه را كه مى خواهد نتواند به دست آورد و يا چيزى از فرمان و قضاى او سرپيچى كند و يا با حركت سريعش بر او سبقت جسته و از دستش برود زيرا هر يك از اين جهات دليل بر عجز و ناتوانى و نيازمندى و امكان است كه بر ذات حق تعالى روا نمى باشد.

73- لا يحتاج الى ذى المال فيرزقه ،هيچ نيازى ندارد كه ثروتمندى او را روزى دهد به دليل اين كه نيازمندى از ويژگيهاى ممكن است و منظور از اين صفات نفى ويژگيهاى بشرى از خداوند است .

74- خضعت له الاشياء...لعظمة... ،اين خصوصيت باز از صفات ثبوتى خداوند است كه تمام موجودات در پيشگاه عظمت حق تعالى خاضعند و مراد به خضوع موجودات آن است كه همگى تحت سلطۀ او محكوم به امكان بوده و فرمانبردار و نيازمند به كمال قدرت وى مى باشند و از اين رو هيچ كس را توان فرار از حيطۀ تسلط او نيست پس خداوند نسبت به مخلوقاتش به اين دليل سودمند(النّافع)است كه كمالات شايسته را به آنها داده و به اين سبب ضارّ است كه اين كمالات را از حقيقت ذات آنها منع فرموده است،اگر اشكال شود كه هيچ تصور نمى شود كه كسى از منفعت فرار و يا امتناع كند پس چرا حضرت مى فرمايد:كسى نمى تواند از سود و زيان خداوندى فرار يا امتناع كند؟پاسخ آن است كه اين امرى فرضى است يعنى به فرض اين كه بخواهد امتناع كند نتواند و مراد آن است كه هيچ گونه قدرتى ندارد علاوه بر آن ممكن است كسى به دليل

ص:308

خودخواهى و لجاجت بخواهد از منفعت خداوندى خوددارى كند و به غير او متوسل شود با اين كه هيچ كس را قدرت بر آن نيست كه از زير سلطه الهى و منافعى كه از جانب او صادر مى شود بيرون آيد خواه از روى لجاجت باشد يا به واسطۀ غنا و بى نيازى كه در خود حسّ كند .

75- لا كفء له فيكافيه ،كفوى ندارد كه با او همطرازى كند و كارهاى نيك وى را جبران كند،در عبارات گذشته بيان شد كه حق تعالى را مثل و نظيرى نيست كه با وى برابرى كند و اين نيز مانند آنهاست.

76- هو المفنى لها...كمفقودها ،اوست كه مى تواند اشياء را پس از هستى نابود سازد و همان طور كه پيش نبودند قرارشان دهد،امام(علیه السلام)در اين عبارات خداى تعالى را به يكى از بحث انگيزترين صفات تعريف و توصيف فرموده است كه نابود ساختن جهان پس از هستى آن مى باشد و در قرآن نيز اشاراتى به اين مطلب ديده مى شود،از جمله، «يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَيِّ السِّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَما بَدَأْنا أَوَّلَ خَلْقٍ» (1)»و معلوم است كه اعاده و بر گرداندن،موقعى صدق مى كند كه آنها را مثل اول نيست و نابود سازد،و در جاى ديگر مى فرمايد:

«إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ وَ إِذَا الْكَواكِبُ انْتَثَرَتْ» (2)»و امثال اينها،و همۀ پيامبران بر اين امر اتفاق دارند و در شريعت پيامبر خاتم نيز به اين موضوع تصريح شده و جمهور متكلمان اسلامى هم بر اين عقيده مى باشند،بر خلاف فلاسفه كه كليۀ آنان قائل به عدم جواز اعادۀ معدوم مى باشند و در مورد فنا و نابودى عالم هستى مى گويند:موجودات مجرد و عقول و نفوس ملكوتى و نيز هيولاى عالم ماده و ذرّات عناصر مادى و بالاخره تمام آنچه كه به سبب قديم بودن علتشان قديمند و

ص:309


1- سوره انبياء(21)آيه(103) [1]يعنى:روزى كه آسمان را مانند طومار درهم پيچيم و به حال اول كه آفريديم،باز گردانيم.
2- سوره انفطار(82)آيه(1 و 2) [2]يعنى:هنگامى كه آسمان شكافته شود و ستارگان فرو ريزند.

حتى امورى كه قديم نيستند بلكه حادثند همۀ اينها از تحت اصل فانى شدن و نيستى پس از هستى،خارج مى باشند و تنها اختلافى كه در ميان فلاسفه وجود دارد مربوط به معاد جسمانى است كه بعضى از فلاسفه آن را انكار كرده اند و فقط فلاسفۀ اسلامى آن را قبول دارند آن هم با دليل شرعى نه عقلى زيرا مى گويند براى عقل در وجود و عدم معاد جسمانى استحاله اى لازم نمى آيد اما اگر بخواهيم با توجه به اصل عدم جواز اعادۀ معدوم،معاد جسمانى را ثابت كنيم بايد رأى ابو الحسين بصرى معتزلى را بپذيريم كه مى گويد:فنا و نابود شدن دنيا عبارت از اين است كه آن چنان اجزاى موجود خرد شده و از هم متفرق و دور شوند كه از حيّز انتفاع بيرون روند نه اين كه عدم صرف باشند ولى اين نظريه مورد اشكال مى باشد زيرا از باب مثال بدن زيد كه تنها اجزاى نرم شدۀ از هم جدا نيست بلكه بقيۀ عوارض و خصوصيات ويژۀ آن را نيز شامل مى شود و هنگامى كه اجزاء اين چنين از هم بپاشند تمام آنها معدوم شده و بدن با اين وضع فانى مى شود و موقع برگشتن اگر عين آن با تمام آن خصوصيات برگردد،اعادۀ معدوم است ولى اگر آنها كه از بين رفته برنگردد ناچار غير آنها برگشته و در اين صورت ثواب و عقاب به بدن غير اصلى تعلق گرفته و بر خلاف قرآن است كه مى فرمايد:

«وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» (1)»و اين اشكال وارد است مگر اين كه بگوييم آنچه كه مورد كيفر يا پاداش قرار مى گيرد و نفس ناطقۀ انسانى است،و اين بدن ظاهرى تنها وسيله و ابزار است كه وقتى معدوم شد برگشتن عين آن لازم نيست بلكه برگشتن شبيه آن هم كافى است اما اين مطلب بنا بر مذهب حكما و فلاسفه كه قائل به اصالت نفس ناطقه مى باشند درست در مى آيد نه با عقيدۀ ابو الحسين بصرى معتزلى كه اكثر محققان اسلامى هم آن را پذيرفته اند.

ص:310


1- سوره انعام(6)آيه(163) [1]يعنى:هيچ نفسى بار گناه ديگرى را بر دوش نمى گيرد.

امّا فرمايش امام: و ليس فناء الدنيا...اختراعها ،دفع شبهه اى است كه در برخى اذهان پيدا شده كه مى گويند چگونه ممكن است اين جهان هستى روزى بكلى نيست و نابود شود؟حضرت مى فرمايد:براى حق تعالى كه نبوده را به وجود آورده و اين همه اسرار حكمت و شگفتيهاى آفرينش را ايجاد فرموده محو كردن تمام آنها نه تنها دشوار نيست بلكه بسيار آسانتر مى باشد و اين كه بعد مى فرمايد:

و كيف لو اجتمع...افنائها ،در اين عبارات با بيان شمّه اى از دقايق آفرينش مطلب بالا را كه توانايى كامل خداوند بر محو اساس هستى است تاكيد فرموده كه چگونه فانى كردن جهان بر خداوند سخت و دشوار باشد و حال آن كه هستى داد به موجوداتى كه كوچكترين و ضعيفترينشان مانند مگس آن چنان اسرارآميز مى باشد كه بزرگترين قدرتهاى جهان از ايجاد آن ناتوان و خردمندترين انديشه ها از درك و شناخت آن حيران و هم در انديشۀ فانى ساختن آن ضعيف و عاجز مى باشند.

حال اگر اشكال شود كه چرا حضرت براى اثبات عجز و ناتوانى قدرتهاى بشرى در مورد نابود كردن و از بين بردن به مگس مثل زده اند با اين كه فانى ساختن آن،امرى ممكن و آسان است؟ پاسخ آن است كه انسان هر گاه خود را نگاه كند و به قدرت خداوند بيانديشد اعتراف مى كند كه بر كوچكترين امرى توانايى ندارد مگر با اجازۀ پروردگار و نيرويى كه او به وى عنايت فرمايد و مى داند كه تنها با نيروى او مى تواند كارى انجام دهد و حتى آثارى كه بر كارهاى او متربّت مى شود از ناحيۀ حق تعالى مى باشد بنا بر اين انسان خردمند با زبان حال و مقال نه تنها در ايجاد و اعدام مگس بلكه براى امرى ضعيفتر از آن نيز به ناتوانى و عجز خويش اقرار و اعتراف مى كند.

پاسخ ديگر از اين اشكال آن است كه خداوندى كه به انسان قدرت داده تا كارهايى انجام دهد و مى تواند از خود ضعيفتر را بيازارد در مقابل به اين مگس

ص:311

ضعيف و حقير نيز قدرت دفاع از خود را داده است تا با پريدن و جهيدن از دست دشمن فرار كند و حتى مى تواند آدمى را بيازارد و گاهى انسان مى خواهد از دست او فرار كند ولى نمى تواند،پس چگونه مى توان گفت كه آدمى بدون كمك از خداوند مى تواند حتى اين حشرۀ ناچيز را از بين برد و بكلى معدوم كند (1)؟ و انه سبحانه يعود...الامور ،اين فرمايش امام اشاره به جاودانگى خداوند و هستى او پس از فنا و نيستى عالم مى باشد،پس از آن كه صحنۀ هستى بكلى از موجودات خالى ماند و همه چيز به فنا سپرده شد تنها ذات غنى و بى نياز حق تعالى باقى مى ماند همان طور كه پيش از آفرينش وجود در انحصار ذات اقدس وى بوده است بدون نياز به مكان و زمان و جز اينها و عبارت يعود بعد،حكايت مى كند از حالت قبل از آفرينش موجودات و پس از فنا و نيستى آنها كه دو حالت متغيّر و مختلف مى باشد و پيداست كه اين دو گانگى و تغيير از اعتبارات ذهن بشرى ماست كه حق تعالى را با جهان آفرينش مقايسه مى كند و گرنه براى خداوند متعال تغيير حالت و دگرگونى وجود ندارد .

عدمت عند ذلك...الساعات ،اين عبارت،روشن است و نيازى به توضيح ندارد،زيرا تمام آنچه نام برده شده،اجزاى زمان و از عوارض حركت مى باشند و آن هم از ويژگيهاى ماده و جسم است و موقعى كه ماده بكلى نيست و نابود شد عوارض آن نيز از بين مى رود و معناى جملۀ فلا شيئى...الامور،آن است كه پس از

ص:312


1- اين مطلب كه آدمى نمى تواند بدون مدد و يارى خدا كوچكترين كارى انجام دهد از نظر اعتقاد مسلمين و بر اساس وحى قرآن صحيح است،اما با توجه به آنچه ممكن است سست اعتقادان و يا كج انديشان و بدانديشان خرده بگيرند،مى گوييم:اگر اراده و خواست خدا تعلق بگيرد كه انسان بلكه سلطان مقتدرى را با حشره اى ضعيف نابود كند قادر به دفع آن نخواهد بود چون خدا در اين صورت او را مدد نمى كند،همان طور كه نيش پشه اى را وسيلۀ قهر جبارى چون نمرود قرار داد و او را نابود ساخت.(ويراستار)

فانى شدن جهان بجز ذات احديت وى كسى و چيزى باقى نمى ماند كلمۀ الواحد اشاره به همين معناست و واژۀ قهّار اشاره به صفت قهاريت اوست كه به آن سبب تمام موجودات را معدوم و نابود مى سازد و معناى جملۀ اليه مصير جميع الامور آن است كه خداوند پس از آن كه به موجودات هستى بخشيده روزى آن را از آنها مى گيرد .

بلا قدرة...فناؤها ،اين جمله اشاره به آن است كه هيچ يك از موجودات نه قدرت و توانايى بر ايجاد خود داشته و نه مى توانند از فانى شدن خويش خوددارى كنند و در عبارت بعدى با يك قياس شرطى متصل قسمت دوم ادعاى فوق را(هيچ موجودى نمى تواند از نابودى او امتناع كند)اثبات مى كند و علت اين كه تنها به اين قسمت پرداخته آن است كه شقّ اول(هيچ مخلوقى قدرت بر ايجاد خود ندارد)واضح است و نيازى به استدلال ندارد اما ملازمه اى كه ميان مقدم و تالى وجود دارد آن است كه هر موجودى چون از فنا و نيستى نفرت دارد اگر بتواند حتما از آن فرار مى كند تا باقى بماند اما به دليل اين كه آفرينندۀ جهان او را فانى و نابود مى سازد پس قدرتى براى خوددارى از نابودى خود ندارد .

لم يتكاءده...خلفه ،اين كه خداوند در كارهاى خود،دچار رنج و مشقت نمى شود مطلبى است واضح و روشن زيرا خستگى و امثال آن در مورد قدرتهاى مادى و ناقص مى باشد كه ممكن و محتاجند،اما حق تعالى كه واجب الجود بالذات است و هيچ گونه نيازى در او نيست رنج و مشقت هم در وى متصور نخواهد بود.

و لم يكوّنها... ،در اين قسمت امام به اغراض و فوايدى اشاره فرموده است كه معمولا فاعل را وادار به ايجاد امرى و يا نابود ساختن آن مى كند،غرضهايى كه سبب به وجود آوردن چيزى مى شود از دو حال خارج نيست يا جلب منفعت است و يا دفع ضرر،اما جلب منفعت از قبيل پا بر جا ساختن و تقويت سلطه و

ص:313

حكومت و گردآورى ثروت و افزايش افراد لشكر و توسعه دادن بر سرزمينهاى تحت حكومت و تفوّق پيدا كردن بر أقران چنان كه انسان با داشتن مال و اولاد نسبت به ديگران برترى پيدا مى كند،بعضى اوقات غرض از ايجاد امرى دفع ضرر مى باشد مثل اين كه ترس از نابودى خود دارد و آن را وسيلۀ حفظ جان قرار مى دهد،يا بيم از نقصان دارد و به واسطۀ ايجاد آن مى خواهد خود را تكميل كند يا از خوف اين كه مبادا همتايش بر او غالب شود آن را به وجود مى آورد تا از آن كمك بگيرد يا مى ترسد كه دشمن به مقابله اش برخيزد،و يا براى رفع تنهايى و ترس و وحشت بى مونسى دست به ساختن و به وجود آوردن انيس مى زند،و اغراضى كه موجب از بين بردن و فانى كردن موجود مى شود چند قسم مى باشد:

دفع ضرر،مثل از بين بردن مرض كه وجود آن مايۀ زيان و ادامۀ آن باعث رنج اوست،و ممكن است كه غرضى از آن جلب منفعت باشد،بيمارى را ريشه كن مى كند تا آسايش و راحت به دست آورد،امّا تمام اين فوايد كه در جلب منفعت و دفع ضرر خلاصه مى شود از ويژگيهاى صفت امكان است كه حق تعالى از آن منزّه و دور مى باشد .

و لكنّه سبحانه...لقدرته ،جملۀ دبّرها بلطفه،اشاره به اين معناست كه حق تعالى جهان آفرينش را بر اساس حكمت و نظامى آن چنان نيكو آفريده است كه كاملتر از آن امكان پذير نيست،و امسكها بامره،امر و فرمان تكوينى خداوند، پيوسته باعث بقاى جهان هستى مى باشد،و اتقنها بقدرته،عالم وجود را با قدرت لا يزال و آگاهى بر مصالح وجودى و سودمنديش،استحكام بخشيد،تمام اين امور را نه به منظور سود،بلكه تنها به خاطر جودى كه در ذات او نهفته است،با دست لطف و عنايت خاص پروردگارى خويش انجام داد .

ثم يعيدها بعد الفناء ،امام(علیه السلام)در اين قسمت بطور صريح مى فرمايد كه خداوند پس از آن كه تمام اشياء را فانى كرد،آنها را به عالم وجود بر مى گرداند،و

ص:314

فنا و نابودى هم چنان كه گفته شد،يا عبارت از نابودى مطلق است به قول كسانى كه اعادۀ معدوم را جايز مى دانند و يا اين كه منظور از آن،پراكندگى و جدايى اجزاى آن است بطورى كه بى فايده شود و اين مطلب هم،عقيدۀ ابو الحسين بصرى معتزلى بود كه بيان شد.

من غير حاجة... حضرت بطورى كه در جمله هاى قبل فوايد و منافعى را كه معمولا در به وجود آوردن يا نابود ساختن موجودات براى فاعل تحقق دارد، بيان كرده و سپس ذات اقدس الهى را از آن دور دانست،هم اكنون در آخر مبحث نيز آنها را كه غرض ايجاد جهان پس از فنا و نابودى آن مى باشد خاطر نشان ساخته و از خداوند متعال نفى فرموده است و اين فوايد و اغراض عبارتند از:

احتياج و نيازمندى،كمك گرفتن از بعضى مخلوقات در مقابل برخى ديگر آنان، خروج از وحشت تنهايى به جانب انس و دلگرمى و از حالت نادانى و بى خبرى به طرف علم و آگاهى و بدل ساختن فقر و نياز به حالت غنا و بى نيازى و بالاخره دور شدن از خوارى و ذلّت و به دست آوردن عزّت و قدرت و يادآور شديم كه همۀ اين غرضها از باب دفع ضرر و جلب منفعت است و ذات بارى تعالى از آن دور مى باشد و گفتيم كه افعال خداوند به منظور دست يافتن به اين منافع و اغراض انجام نمى شود بلكه تنها جود مطلق و وارستگى ذات وى از شائبۀ بخل و منع است كه پيوسته باعث افاضۀ وجود مى باشد.بايد توجّه داشت كه اين مطلب ميان دانشمندان اسلامى مورد اختلاف است،جمهور اهل سنت و فلاسفه معتقدند كه خداوند كارها را به خاطر سود و غرض انجام نمى دهد،اما معتزله با ايشان مخالفت كرده اند.

با توجه به مفهوم اين خطبۀ شريفه كه حق تعالى دنيا را پس از نابود كردن به حالت وجود بر مى گرداند،سؤالى پديد مى آيد كه آنچه را كه دين و شريعت بر آن گواهى مى دهد و مورد بحث و اختلاف ميان فلاسفه و متكلمان است،زنده

ص:315

شدن و برگشتن بدنهاى آدميان مى باشد نه تمام جهان وجود،پس منظور از اين عبارات چيست؟ در پاسخ مى گويند ضمير مؤنث در عبارت ثم يعيدها،چون مهمل است دو احتمال در آن متصور است پس همچنان كه مى توانيم مرجع آن را تمام دنيا بگيريم مى توانيم بعضى از دنيا را از آن اراده كنيم كه مقصود از آن بعضى،بدن انسان است (1)و بنا بر اين اشكالى به وجود نمى آيد.

يكى از شارحان نهج البلاغه مى گويد كه اهل سكوك و عرفان با اين كه معناى ظاهر سخن امام را چنان كه ما بيان داشتيم قبول دارند اما به ظاهر اكتفا نكرده و تاويلى عقلى براى اين بيان كرده اند،آنها مى گويند ممكن است سخن امام(علیه السلام)از و انه يعود سبحانه...الامور ،اشاره به حالت عارف باشد هنگامى كه به حق و اصل شده چنان كه همه چيز در نظرش از درجۀ اعتبار افتاده،در حقيقت فانى شده و تنها خدا را مشاهده مى كند،همان طور كه تمام ممكنات قبل از وجود ذاتا استحقاق وجود نداشته در اين مرحله هم به اعتبار ذهن عارف معدوم صرف مى باشند،و معناى جملۀ ثم يعيدها نيز چنين است كه وقتى عارف از حال وصال برگشت و به ماديات و جسم و جان خود پرداخت آنها كه بى اعتبار و در ذهن وى فانى به نظر مى رسيد هم اكنون اعتبار يافته و مثل قبل از حالت وصال وجود و اعتبار مى يابند و همۀ اينها حكايت از قدرت تصرّف حق تعالى مى كند كه ذهنها را چنين استعدادى داده تا بتواند اشياء را چنان بى اعتبار بداند و پس از آن كه به پستى گراييد عوض خدا ماديات را چنين معتبر و مؤثر بداند.

پس از شرح جملات اين خطبۀ شريف هم اكنون متوجه مى شويم كه آنچه

ص:316


1- چنان كه صاحب منهاج البراعه مرجع ضمير را بعض قرار داده است،فالضمير عائد الى الدنيا... و اريد به البعض على طريق الاستخدام،ج 11،ص 125(مترجم)

مرحوم سيد رضى در اوّل راجع به اهميت و ارزش اين سخن امام(علیه السلام)فرمود، مطلبى در كمال صداقت و بسيار بجا و بموقع است،كه هيچ سخنى اين چنين جامع اصول آگاهى و بينش نيست،زيرا امام(علیه السلام)در اين خطبۀ شريف توحيد الهى را به مرحلۀ كمال رسانده و تنزيه و تقديس مقام جلال ربوبى را بطور كامل بيان فرموده است.توفيق و نگهدارى از لغزش با خداست.

ص:317

229-از خطبه هاى آن حضرت كه آن را در بارۀ حوادث آينده ايراد فرموده است:

اشاره

أَلاَ بِأَبِي وَ أُمِّي هُمْ مِنْ عِدَّةٍ- أَسْمَاؤُهُمْ فِي السَّمَاءِ مَعْرُوفَةٌ وَ فِي الْأَرْضِ مَجْهُولَةٌ- أَلاَ فَتَوَقَّعُوا مَا يَكُونُ مِنْ إِدْبَارِ أُمُورِكُمْ- وَ انْقِطَاعِ وُصَلِكُمْ وَ اسْتِعْمَالِ صِغَارِكُمْ ذَاكَ حَيْثُ تَكُونُ ضَرْبَةُ السَّيْفِ عَلَى الْمُؤْمِنِ- أَهْوَنَ مِنَ الدِّرْهَمِ مِنْ حِلِّهِ- ذَاكَ حَيْثُ يَكُونُ الْمُعْطَى أَعْظَمَ أَجْراً مِنَ الْمُعْطِي- ذَاكَ حَيْثُ تَسْكَرُونَ مِنْ غَيْرِ شَرَابٍ- بَلْ مِنَ النِّعْمَةِ وَ النَّعِيمِ- وَ تَحْلِفُونَ مِنْ غَيْرِ اضْطِرَارٍ- وَ تَكْذِبُونَ مِنْ غَيْرِ إِحْرَاجٍ- ذَاكَ إِذَا عَضَّكُمُ الْبَلاَءُ كَمَا يَعَضُّ الْقَتَبُ غَارِبَ الْبَعِيرِ- مَا أَطْوَلَ هَذَا الْعَنَاءَ وَ أَبْعَدَ هَذَا الرَّجَاءَ- أَيُّهَا النَّاسُ أَلْقُوا هَذِهِ الْأَزِمَّةَ- الَّتِي تَحْمِلُ ظُهُورُهَا الْأَثْقَالَ مِنْ أَيْدِيكُمْ- وَ لاَ تَصَدَّعُوا عَلَى سُلْطَانِكُمْ فَتَذُمُّوا غِبَّ فِعَالِكُمْ- وَ لاَ تَقْتَحِمُوا مَا اسْتَقْبَلْتُمْ مِنْ فَوْرِ نَارِ الْفِتْنَةِ- وَ أَمِيطُوا عَنْ سَنَنِهَا وَ خَلُّوا قَصْدَ السَّبِيلِ لَهَا- فَقَدْ لَعَمْرِي يَهْلِكُ فِي لَهَبِهَا الْمُؤْمِنُ- وَ يَسْلَمُ فِيهَا غَيْرُ الْمُسْلِمِ إِنَّمَا مَثَلِي بَيْنَكُمْ كَمَثَلِ السِّرَاجِ فِي الظُّلْمَةِ- يَسْتَضِيءُ بِهِ مَنْ وَلَجَهَا- فَاسْمَعُوا أَيُّهَا النَّاسُ- وَ عُوا وَ أَحْضِرُوا آذَانَ قُلُوبِكُمْ تَفْهَمُوا

لغات

أحرجه:او را مجبور كرد و بر او تنگ گرفت.

تصدّعوا:پراكنده شدند.

غبّ كلّ شيئى:عاقبت و سرانجام كار.

فور النار:زبانه كشيدن آتش و قوت گرمايش.

امطت عن كذا و مطت:از آن دورى كردم.

ص:318

اقتحام:با شدت و بى باكى در جايى داخل شدن.

سنن:قصد

ترجمه

«آه،پدر و مادرم فداى آنان باد،آنها گروهى هستند كه نامهايشان در آسمان معروف است اما در زمين گمنام مى باشند،مردم،بهوش باشيد و خود را آماده كنيد كه امور به شما پشت كند،و بدبختى به شما روى آورد،پيوندها گسيخته مى شود و خردسالان كارها را به دست گيرند،اين وضع هنگامى پيش مى آيد كه اگر مؤمن هدف ضربه هاى شمشير واقع شود،برايش از يافتن يك درهم پول حلال آسانتر است و اجر و ثواب گيرنده بيشتر از دهنده مى باشد،در آن روزگار شما نه از شراب،كه از فزونى ناز و نعمت،مست خواهيد بود،در آن موقع بدون ضرورت سوگند ياد مى كنيد و بى باكانه دروغ مى گوييد و آن زمانى است كه بادهاى بلا و مصايب شما را تحت فشار قرار دهد چنان كه بارهاى سنگين بر پشت و گرد شتران فشار وارد مى كند،چه طولانى است اين رنج!و چه دور است اميد رهايى از آن.

مردم،اين بندها را كه حكايت از سنگينى باد مى كند از دستهايتان بيافكنيد و از پيرامون پيشواى خود پراكنده نشويد كه سرانجام خويشتن را نكوهش خواهيد كرد،و خود را در آتش فتنه اى كه بر افروخته ايد مى اندازيد از قصد كردن آن دورى كنيد و راه آن را رها كنيد،كه به جان خودم سوگند مؤمن در شعلۀ سوزان آن به هلاكت مى رسد اما نامسلمان از آن سالم مى ماند.

همانا من در ميان شما مانند چراغى در تاريكى هستم كه هر كس بخواهد از روشناييش بهره ور شود،پس بشنويد و سخنانم را بپذيريد و گوشهاى دلتان را بگشاييد تا حرفهايم را درك كنيد .»

شرح

بأبى و أمّى ،اين عبارت را بطور اختصار بأبأة مى گويند (1)و جارّ و مجرور،

ص:319


1- چنان كه جملۀ لا حول و «لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ» را بطور مختصر حوقله،و «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» را بسمله مى گويند(مترجم).

خبر مبتداى محذوف يعنى هم مى باشد،و شبيه اين عبارت در سخنان امام(علیه السلام) اول خطبۀ 226 كه در هنگام غسل پيامبر اكرم خطاب به آن حضرت گفت نيز وجود داشت و مرجع ضمير هم در اين عبارت اولياى خداست كه در زمانهاى بعد از زندگانى امام(علیه السلام)به دنيا آمده اند و مفسّران شيعه مى گويند حضرت از اين كلمه،اولاد معصومش را اراده فرموده است كه پيشوايان جامعه بودند:

اسمائهم فى السماء معروفه ،اين جمله اشاره به مقام و مرتبۀ والاى آنها در پيشگاه حق تعالى،و قرار داشتن اسامى و صفات آنان در ديوان صديقان مى باشد،اما در روى زمين و ميان اهل دنيا كه خيال مى كنند كمال و سعادتى جز در اين جهان ماده وجود ندارد،ناشناخته مانده اند،معمولا از چهرۀ اهل صلاح و مؤمنان صديق دورى از دنيا و امور مادى،ظاهر است،از اين رو با اهل دنيا آميزش ندارند و اين امر،باعث مى شود كه گمنام به سر برده و شناخته نشوند ،و در جملۀ بعد هشدار داده است كه بر اثر بدانديشى و نداشتن وحدت كلمه در آينده با وضع و حالات بدى روبرو خواهند شد و دنيا را به فساد و تباهى خواهند كشيد و آن عبارت از مسئوليت دادن به بى تجربه ها و افراد پست مى باشد كه در نتيجه هر چه دنيا به آنان رو آورد مايۀ عقب ماندگى شده و به هر سبب و وسيله اى متوسل مى شوند از آنان قطع و كنده شود، واژۀ وصل در اين سخن امام(علیه السلام):جمع وصله است و منظور از آن نظامهاى اجتماعى است كه به واسطۀ وجود رسول اكرم و مديريّت آن حضرت در امور زندگى و معاد،مايۀ سعادت دنيا و آخرت آنان بود.

از جملۀ امورى كه در ايجاد روابط حسنه اهميت دارد و سبب صلاح عالم و اهل آن مى باشد،آن است كه اشخاص با شرافت و بزرگوار،كارهاى اجتماعى را به دست گيرند،چنان كه در عهدنامۀ مالك اشتر نيز به اين معنا

ص:320

اشاره كرده و فرموده است:از ميان جامعۀ اسلامى كسانى را در رأس كارهاى اجتماعى بگذار كه اهل تجربه و با حيا و از خانواده هاى درستكار و پيشقدم در اسلام بوده باشند به دليل آن كه اينها داراى كريمترين اخلاق و با ارزشترين آبرو هستند،به طمع مال و منال كار نمى كنند و عاقبت انديشترين افراد مى باشند و بر خلاف آنچه گفته شده مهمترين امرى كه باعث فساد و تباهى جامعه مى شود آن است كه كارها به دست كودك صفتان پست و بى تجربه افتد،زيرا همۀ امور بر عكس خواهد شد و نظام به هم پيوستۀ اجتماعى از هم گسيخته و جهان را ظلم و فساد فرا خواهد گرفت و بعد به موقعيتهايى اشاره مى فرمايد كه براى مردم دنيا در نتيجۀ خلافكاريهاى مذكور پيش خواهد آمد.

1-در آن هنگام شمشير زدن و تحمل ضربات آن براى مؤمن از به دست آوردن يك درهم از راه حلال آسانتر خواهد بود،زيرا اختلافها و سپردن كارها به نااهلان نظم جامعه را بر هم مى زند،حلال و حرام به هم آميخته مى شود و بلكه راههاى در آمد حرام بيشتر از حلال مى شود.

2-در آن موقع،اجر و پاداش مستمندى كه طرف بخشش واقع مى شود، از اجر و ثواب بخشنده بيشتر است،به دو دليل:

الف-بسيارى از عطا كنندگان،آنچه كه به مستحقان مى بخشند،يا از راه حرام به دست آورده اند و يا اين كه به قصد ريا و خودنمايى و هواى نفس و به خاطر بهره كشى و اغراض دنيوى و يا ترس از شترى كه از ناحيۀ شخص مستمند،يا زيردست احتمال مى دهند،انجام مى دهند و به اين دليل اجر و پاداشى ندارند،اما شخص فقير و مستحق به نيت و قصد او كار ندارد و شرعا موظف نيست كه از منشأ در آمد وى تحقيق به عمل آورد و همين كه به منظور رفع نياز و امرار معاش خود مى گيرد مأجور و مثاب مى باشد.

ص:321

ب-دليل ديگر اين كه بيشتر ثروتمندان پول و مال خود را در كارهاى نامشروع صرف مى كنند و موقعى كه به دست اشخاص مستحق مى رسد،توفيق جبرى براى پولدارها پيدا مى شود به دليل آن كه از خرج كردن آن در راههاى نامشروع مى مانند،اما فقير در حقيقت بر آنان منت دارد زيرا باعث ترك اين مقدار گناه آنها شده پس اجر و پاداش گيرنده،از دهنده بيشتر است .

3-موقعيت ديگرى كه براى جامعه پديد مى آيد آن است كه در آن روز مردم با استفاده از غير مسكرات مست و از خود بى خود مى باشند و منظور آن است كه نعمت و رفاه و لذتهاى مادّى سبب بى توجهى آنان به مصالح امور گشته است.واژۀ مستى مجاز و استعاره از بى خبرى ذكر شده و قرينۀ آن هم، عبارت من غير شراب مى باشد زيرا مستى حقيقى از خر و مسكرات معمولى حاصل مى شود نه از غير آن.

4-در آن زمان،بدون آن كه ضرورتى براى قسم خوردن پيش آيد، هر لحظه سوگند ياد مى كنند،بلكه آن چنان به عظمت الهى بى اعتنا مى شوند كه براى پست ترين امور دنيا به خدا سوگند مى خورند.

5-بر اثر خلافكاريها،دروغگويى،خوى و ملكۀ مردم آن زمان شده و بدون هيچ گونه ضرورت و لزومى از خلافت واقع گويى باكى ندارند.

6-در آن هنگام،گرفتاريها،شما را به شدت تحت فشار قرار خواهد داد، همچنان كه جهاز شتر،شانه و گردن وى را سخت مى كوبد.

كلمۀ غصّ در عبارت متن كنايه از سختى دردى است كه بر دلهاى مردم وارد خواهد شد .

ما اطول هذا العناء و ابعد هذا الرجاء ،شارح در بيان ترتيب اين دو جمله سه احتمال ذكر كرده،احتمال اوّل آن است كه جدا از قبل باشد و رابطه اى با آن

ص:322

نداشته باشد به اين احتمال كه جمله هاى ديگرى قبل از آن بوده كه گرفتاريهاى شيعيان را در آن زمان و نااميد شدنشان را بيان مى كند،در چنين شرايطى تنها اميدوارى آنان به فرج آل محمد(صلی الله علیه و آله)است كه آن نيز همراه با مشقت هاى زيادى مى باشد،و حضرت اين عبارت را به عنوان قول شيعه بيان فرموده است كه آنها از شدت رنج و نااميدى مى گويند:چه طولانى است اين سختى و چه دور است اميد فرجى كه با قيام آن نجات دهنده حاصل خواهد شد،و اين احتمال كه اين دو جمله جدا از جمله هاى قبل خود باشد بر طبق عادتى است كه از مرحوم سيد رضى معمول است كه گاهى در آوردن جملات التقاط مى كند و آنها را پشت سر هم نمى آورد.

احتمال دوم آن است كه جملۀ استينافيه و دنبالۀ ما قبل خود باشد كه امام(علیه السلام)پيروان خود را با اين بيان توبيخ و سرزنش كرده است،براى آن از حقيقت و معنويت رو گردانده و به دنياى فانى رو آورده اند و در طلب وى و اميدوارى به آن خود را به مشقت و رنج مى اندازند و اين چنين آنان را از كارى كه در پيش گرفته اند متنفّر مى سازد و پيداست كه رنج دنيا براى طالبان آن، طولانى ترين رنج و آسايش خواستن از آن،دورترين خواسته ها مى باشد، چنان كه حضرت در سخنان قبل فرمود:«هر كس براى دنيا بكوشد،دنيا از دستش مى رود (1)»و پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود«هر كس دنيا را بزرگترين وجهۀ همت خود قرار دهد،خداوند آن چنان كوشش وى را بر ضررش از هم مى پاشد كه پيوسته فقر و بى نوايى جلو چشمش قرار دارد،در حالى كه جز آنچه از دنيا نصيب اوست برايش پيش نمى آيد (2).» و اين سخن دلالت مى كند بر اين كه هر كس تمام همتّش دنيا و زرق و

ص:323


1- من ساعاها فاتته.
2- من جعل الدنيا اكبر همّ فرّق اللّه عليه همّه و جعل فقره بين عنييه و لم يأته منها الا ما كتب له.

برق آن باشد،پيوسته فقر و نيازمندى را پيش روى خود ملاحظه مى كند و اين باعث مى شود كه همواره براى به دست آوردن آن،در رنج و زحمت به سر ببرد.

احتمال سوّم آن كه،منظور از كلمۀ عناء كه امام بيان فرموده،رنجى باشد كه خود حضرت در بيشتر اوقات تحمل مى كرد تا مردم را به سوى خدا و امور آخرت و معنويت بكشاند و البته اين كار رنج و مشقت طولانى داشت،زيرا آنان به حرف وى گوش نمى دادند و از وحدت كلمه پشتيبانى نمى كردند.و مراد از كلمۀ رجاء اميدوارى به اصلاح آنهاست كه آن را دور و بعيد شمرده است .

ايها الناس ألقوا هذه الازمّه ،امام(علیه السلام)پس از بيان وضع اسفبار آيندۀ جامعۀ خود،اكون به راهنمايى آنها پرداخته و مى فرمايد:اى مردم،اين بندها كه باعث سنگينى بار شما شده است از دستهاى خود باز كرده و بر زمين افكنيد.

لغت ازمّه كه جمع زمام و به معناى بند و افسار مى باشد،استعاره از انديشه هاى فاسدى بود كه پيروى مى كردند و خواهشهاى نفسانى كه آنها را به گناه و معصيت مى كشاند،در واقع حضرت آن مردم را به شترانى تشبيه فرموده است كه با افسارهايى به اين طرف و آن طرف كشيده مى شوند.و فعل ألقوا استعاره از عمل نكردن به افكار باطل و دورى كردن از آنهاست و مراد به كلمۀ ظهور،نفسهاى آنان و به اثقال،سنگينى بار گناه مى باشد چنان كه در قرآن نيز به اين تشبيه تعبير شده است: «وَ هُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ عَلى ظُهُورِهِمْ» (1)،و جاى ديگر مى فرمايد «وَ لَيَحْمِلُنَّ أَثْقالَهُمْ وَ أَثْقالاً مَعَ أَثْقالِهِمْ» (2)»و در حقيقت خصلتهاى ناپسندى كه بر اثر گناه در نفوس اين گونه انسانها جايگزين شده پشت او را سنگين كرده و،وى را از بالا رفتن به سوى مقام قدس و جايگاه ابرار و

ص:324


1- سوره انعام(6) [1]بخشى از آيه(30)يعنى:...و آنها بار گناهان خويش را بر دوش مى گيرند...
2- سوره عنكبوت(29)قسمتى از آيه(12) [2]يعنى:و آنها علاوه بر بار سنگين خود گناه هر كس را كه گمراه كرده اند به دوش مى گيرند.

نيكوكاران باز مى دارد،همچنان كه سنگينى محموله هاى بزرگ حيوان را از سرعت در راه رفتن باز مى دارد كلمات القوا و اذمّه،را به اين سبب استعاره آورده كه بيشتر كار دست مى باشد لذا از كلمۀ دست براى ترشيح آن استفاده كرده و عبارت: من ايديكم را بيان فرموده است حاصل معنا آن است كه امام(علیه السلام)مردم زمان خود را امر فرموده است كه انديشه هاى تباهى آور را ترك كنند و دنبال هواهاى نفسانى نروند و براى اين كه آنان را بيشتر از اين كارها باز دارد،سرانجام شوم آن را كه تحمّل بارهاى سنگين و طاقت فرساى گناهان است به آنان خاطر نشان ساخته و سپس به منظور اين كه متفرق شدن و جدايى از مقام رهبرى نيز از جملۀ انديشه هاى ناروا مى باشد به آنان گوشزد مى فرمايد كه وى را رها نكنند و از پيرامونش پراكنده نشوند.

فتذمّوا غبّ فعالكم ،اين جمله عاقبت نامطلوب جدايى از رهبر را مى فهماند كه در نتيجه دشمن بر آنان مسلط مى شود،عزّتشان مبدل به ذلّت و آسايش و نعمتشان به رنج و فقر تبديل خواهد شد و آن موقع است كه به زشتى انديشه هاى خود پى برده و به نكوهش كارهاى گذشتۀ خود خواهند پرداخت و به دنبال نهى آنان از انديشه هاى زشت و منع آنها از پراكندگى و دور شدن از امام خود و بيان قسمتى از نتيجه هاى سوء آن ايشان را از فرو رفتن در فتنه اى كه به اين علت در انتظار آنهاست بر حذر داشته و مى فرمايد:خودتان را بى باكانه در آتش آشوب و فتنه اى كه در اثر جدايى از رهبر،جلو رويتان قرار گرفته است نياندازيد.

نكته هاى بلاغى كه در اين قسمت از سخنان حضرت مى باشد از اين قرار است:واژۀ نار استعاره از جنگها،كشتارها و ستمگريهايى مى باشد كه از خواص فتنه و آشوب است و مانند آتش باعث آزار و اذيت است،صفت اقتحام كه به معناى يورش بردن است براى مخالفت با آن حضرت و جدايى از وى ذكر

ص:325

شده تا نشان دهد كه اين امر،به سرعت آنان را به آشوب مى كشاند،همچنان كه شخص مقتحم،خود را سريع و بى باكانه در مكانى جايگزين مى سازد،واژۀ فور ،كه به معناى شعله ور شدن آتش است و نيز لهب به عنوان ترشيح براى نار ذكر شده،تا بيشتر آنان را به ترك اين عمل وادار سازد،و سپس ياران خويش را نصيحت مى فرمايد كه خود را از آشوبى كه در آينده پيش خواهد آمد كه كنار بگيرند،راهش را باز گذارند تا بگذرد و خود را آلوده به آن نسازند و سر راهش قرار نگيرند كه مبادا در آتش آن بسوزند و سپس دلسوزانه به جان خود سوگند ياد مى كند كه دخول در آن فتنه باعث هلاكت مؤمن و سلامت و رفاه كافر مى باشد،صدق اين گفتار،امرى روشن،خبر از آينده و از كرامتهاى آن حضرت است زيرا آنچه كه خبر داده واقع شد و در حكومت ظالمانۀ بنى اميّه كسانى از مسلمانان توانستند سالم بمانند كه گوشه نشين بوده و به عبادت خود مشغول و عقيدۀ خود را حفظ كردند،و در امور اجتماعى دخالت نداشتند،اما هر مؤمنى كه خواست عليه آنان در آيد سلامتش به خطر افتاد و سرانجام به شهادت رسيد ولى نامسلمانان و منافقانى كه با فسادهاى آنان موافق بودند،و با ستمگرى نسبت به بندگان خدا و دروغ بستن به پيامبر او توانستند براى خود در دل حكومتها جايى باز كنند به موقعيتهاى اساسى دست يافتند و عهده دار كارهاى مهمّ شدند و از تمام امور رفاهى برخوردار شدند،در خطبه هاى بعد خواهيم گفت كه چه بسيار اولياى خدا و ذرارى پيامبر(صلی الله علیه و آله)و صحابۀ او را كه اين ستمكاران شهيد ساختند.

بايد توجه كرد كه هلاكت مؤمن و سالم ماندن غير او در فتنۀ زمانهاى بعد كليّت ندارد بلكه به عنوان قضيّۀ مهمله صادق است يعنى بيشترين قربانيان آن از مؤمنانند و اكثر كسانى كه جان سالم بدر بردند،منافقان و اشخاصى مى باشند كه اسلامشان محكم نيست .

ص:326

پس از بيان مطالب فوق به منظور روشن شدن راه سعادت،موقعيت خود را در ميان جامعۀ زمانش به چراغى در تاريكى تشبيه فرموده و جملۀ ليستضيء به من ولجها،اشاره به وجه شبه مى باشد،به اين بيان كه طالبان هدايت از او و پيروان واقعيش،از روشنايى علم و راهنمايى آن حضرت كسب نور مى كنند،و به راه رشد و حقيقت واصل مى شوند،همان طور كه روندۀ در تاريكى به وسيلۀ چراغ راه خود را مى بيند،و لازمۀ اين همانندى،آن است كه امام(علیه السلام)وضع مردم زمان خود را به تاريكى تشبيه فرموده،و چنان وانمود ساخته است كه اگر او،در ميان آنان نباشد تمامشان مقهور و شكست خورده خواهند بود.

بعد از آن كه با تشبيه وجود خود به چراغ نورانى،فضيلت خويش را روشن فرمود،از آنان مى خواهد كه به سخنانش گوش فرا دهند،و دلها را براى فهميدن نصايح و اندرزهايش آماده سازند،چنان كه هر گوينده اى،از مخاطبهاى خود چنين انتظارى دارد.

اثبات گوش براى دلها،از باب استعاره است به اين بيان:علم و آگاهى را كه دل نسبت به گفته ها دارد تشبيه به گوش فرموده كه آن نيز سخنان را مى شنود، و سپس از آنان خواسته است كه دلها را آماده سازند،نه گوشهاى جسمانى را چرا كه حرفها بر دل مى نشيند نه بر گوشهاى مادّى و محسوس،آرى دل است كه آمادگى و توجهش به انديشيدن در گفته هاى مسموع،سبب حصول درك،علم و فهم مى باشد.توفيق از خداوند است.

ص:327

230-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

أُوصِيكُمْ أَيُّهَا النَّاسُ بِتَقْوَى اللَّهِ- وَ كَثْرَةِ حَمْدِهِ عَلَى آلاَئِهِ إِلَيْكُمْ- وَ نَعْمَائِهِ عَلَيْكُمْ وَ بَلاَئِهِ لَدَيْكُمْ- فَكَمْ خَصَّكُمْ بِنِعْمَةٍ وَ تَدَارَكَكُمْ بِرَحْمَةٍ- أَعْوَرْتُمْ لَهُ فَسَتَرَكُمْ وَ تَعَرَّضْتُمْ لِأَخْذِهِ فَأَمْهَلَكُمْ- وَ أُوصِيكُمْ بِذِكْرِ الْمَوْتِ وَ إِقْلاَلِ الْغَفْلَةِ عَنْهُ- وَ كَيْفَ غَفْلَتُكُمْ عَمَّا لَيْسَ يُغْفِلُكُمْ- وَ طَمَعُكُمْ فِيمَنْ لَيْسَ يُمْهِلُكُمْ- فَكَفَى وَاعِظاً بِمَوْتَى عَايَنْتُمُوهُمْ- حُمِلُوا إِلَى قُبُورِهِمْ غَيْرَ رَاكِبينَ- وَ أُنْزِلُوا فِيهَا غَيْرَ نَازِلِينَ- فَكَأَنَّهُمْ لَمْ يَكُونُوا لِلدُّنْيَا عُمَّاراً- وَ كَأَنَّ الْآخِرَةَ لَمْ تَزَلْ لَهُمْ دَاراً- أَوْحَشُوا مَا كَانُوا يُوطِنُونَ- وَ أَوْطَنُوا مَا كَانُوا يُوحِشُونَ- وَ اشْتَغَلُوا بِمَا فَارَقُوا- وَ أَضَاعُوا مَا إِلَيْهِ انْتَقَلُوا- لاَ عَنْ قَبِيحٍ يَسْتَطِيعُونَ انْتِقَالاً- وَ لاَ فِي حَسَنٍ يَسْتَطِيعُونَ ازْدِيَاداً- أَنِسُوا بِالدُّنْيَا فَغَرَّتْهُمْ- وَ وَثِقُوا بِهَا فَصَرَعَتْهُمْ- فَسَابِقُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ إِلَى مَنَازِلِكُمُ- الَّتِي أُمِرْتُمْ أَنْ تَعْمُرُوهَا- وَ الَّتِي رَغِبْتُمْ فِيهَا وَ دُعِيتُمْ إِلَيْهَا- وَ اسْتَتِمُّوا نِعَمَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ عَلَى طَاعَتِهِ- وَ الْمُجَانَبَةِ لِمَعْصِيَتِهِ- فَإِنَّ غَداً مِنَ الْيَوْمِ قَرِيبٌ- مَا أَسْرَعَ السَّاعَاتِ فِي الْيَوْمِ- وَ أَسْرَعَ الْأَيَّامَ فِي الشَّهْرِ- وَ أَسْرَعَ الشُّهُورَ فِي السَّنَةِ- وَ أَسْرَعَ السِّنِينَ فِي الْعُمُرِ

لغات

اعورتم:بديهاى خود را آشكار كرديد عورة:عيب و بدى و آنچه كه از آن شرم دارند.

ترجمه

«مردم!شما را سفارش مى كنم كه در گرفتاريها و آزمايشها،تقواى خدا را

ص:328

پيشۀ خود سازيد و بر نعمتهاى ظاهرى و باطنيش وى را فراوان حمد و سپاس كنيد،چه بسيار نعمتها كه ويژۀ شما ساخت و شما را با رحمت خودش مورد عنايت قرار داد،بديها و عيبهاى خود را آشكار كرديد و او،آن را پوشاند و خويش را مستوجب مؤاخذه او قرار داديد اما وى شما را مهلت داد.

و شما را سفارش مى كنم كه پيوسته به ياد مرگ باشيد و غفلت از آن را كم سازيد،چگونه از چيزى غافل مى شويد كه هرگز از شما غافل نيست،و طمع مهلت داريد از كسى(ملك الموت)كه مهلت نمى دهد،مردگانى كه با چشم خود مى بينيد،براى عبرت شما كافى است،آنها به گورهايشان برده شدند،بدون آن كه خود سوار مركبى شده باشند و به داخل قبرها فرود آورده شدند بدون آن كه خود فرود آيند،گويا آنان آباد كنندۀ اين گيتى نبوده و همواره دايار آخرت سراى آنها بوده است،از جهانى كه در آن بودند وحشت دارند و در آن جا كه از آن وحشت داشتند متوطّن شدند،به چيزهايى(در دنيا)سرگرم بودند كه اكنون از آن جدا شده اند،و امورى را ضايع كردند كه اينك به سويش منتقل شده اند،نه قدرت دارند از كارهاى زشتى كه انجام داده اند،بر كنار شوند و نه،مى توانند كار نيكى، بر نيكيهاى خود بيفزايند،اينها به دنيا،انس گرفته بودند،مغرورشان ساخت و به آن اطمينان داشتند،مغلوبشان كرد.

خدا شما را رحمت كند،بشتابيد به سوى منزلهايى كه به آبادى آنها ماموريد و به آن دعوت و ترغيب شده ايد،و با صبر بر اطاعت فرمان خدا،و دورى از نافرمانى او،نعمتهاى وى را بر خويش كامل سازيد،زيرا فردا به امروز نزديك است چه زود گذرند ساعتها در روز و چه شتابان روزها در ماهها سپرى مى شوند،و چه سريع ماهها در سال و سالها در عمر مى گذرند !»

شرح

در اين خطبه،حضرت دستوراتى صادر فرموده و به امورى سفارش كرده است:

1-در اين قسمت نخست به تقوا كه سرآمد كارها و عبادات مى باشد

ص:329

سفارش فرموده و پس از آن توصيه كرده است كه خداى را در برابر نعمتها و رحمتهايش و نيز آزمايشهايش در امور خير و شر فراوان سپاس گويند زيرا اين نيز از الطاف الهى است،چنان كه در قرآن مى فرمايد: «وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً » (1)...»و به منظور ترغيب آن به سپاسگزارى،اختصاص آنها را به رحمت و نعمت الهى،خاطر نشان ساخته است.

صفت رحمت يكى از صفات خداست و در اين جا،مقصود از آن،آثار نيك و خيراتى است كه از جانب حق تعالى به بندگانش مى رسد،و لفظ«كم» كه در ابتداى جمله آمده براى افادۀ تكثير است يعنى چه بسيار نعمتهاى فراوانى را خداوند به شما اختصاص داد،و به دنبال سفارش به سپاسگزارى و تذكّر اجمالى به بيان خاص پس از عام پرداخته و برخى از اقسام رحمت و نعمت خداى را يادآور شده كه عبارتند از:

الف-پوشاندن عيبها،مردم معصيت خدايى را كه ناظر و شنواست و هميشه و همه جا حضور دارد انجام مى دهند و شرم نمى كنند اما او با لطف و عنايتش گناهانشان را مى پوشاند و نمى گذارد كه آثار زشت گناه بر چهرۀ آنان ظاهر شود.

ب-به آنان مهلت مى دهد و عقوبت و كيفر گناهانشان را به تأخير مى اندازد تا شايد توبه كنند و مشمول رحمت بى منتهاى وى شوند .

2-دستور دوم در بارۀ ياد مرگ،و غفلت نكردن از آن مى باشد به دليل اين كه توجه به مردن آدمى را از گناه و معصيت باز مى دارد و وى را به ياد بازگشت به محضر عدل الهى و تحقق وعده ها و وعيدهاى او مى اندازد و انسان را به دنيا و لذتهاى زودگذر آن بى ميل و كم علاقه مى سازد،چنان كه رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)فرموده است«فراوان به ياد مرگ باشيد كه در هم كوبندۀ لذّات

ص:330


1- سورۀ انبياء(21)قسمتى از آيۀ(34) [1]يعنى:...ما شما را به بد و نيك مبتلا كرده تا بيازماييم.

است (1)».بايد پيوسته به ياد مرگ بود زيرا باعث مى شود كه هر لحظه مرگ و مشقت هاى توانفرسايش جلو چشم انسان بوده باشد.و در عبارت بعد غفلت آنان از مرگ را شگفت دانسته و به طريق سؤال،آنان را مورد سرزنش قرار داده است،كه چرا غافلند و در برابر مرگ امروز و فردا مى كنند،مرگى كه از آنها غافل نيست و ناگهانى مى رسد و هيچ مهلت به كسى نمى دهد .

آن گاه براى بيشتر اهميت دادن به اين امر،ديدن مردگان را در ميان خود بهترين سبب پند گرفتن مى داند و مى فرمايد: كفى واعظا بموتى عاينتموهم...

فصرعتهم ،و با بيان حال مردگان كه همه روزه در معرض ديد تمام افراد بشر مى باشند آنان را به ياد مرگ انداخته و خصوصيات چندى از آنان را كه هر يك مايۀ عبرت آدمى است به قرار زير خاطر نشان فرموده است:

1-به صورت ظاهر به حالت سواره بر دوش مردم به گورستانها حمل مى شوند ولى نه اين كه سواره بودن را خود برگزيده باشند.از اين رو محمولند نه راكب.

2-به قبرها فرود آورده مى شوند نه آن كه با رضايت و قصد خود فرود آيند.

و با آن كه مدتها در دنيا بوده و براى آبادى دنياى خود كوشيده و به آن دل بسته بوده اند اكنون چنان دست از اين جهان كشيده و رفته اند كه گويا هرگز در دنيا نبوده و هميشه آخرت جايگاه آنان بوده است.كه بدون كسب هيچ خيرى بكلى چشم از اين عالم پوشيده و براى ابد در سراى ديگر استقرار دارند.

3-خصوصيت ديگرى كه براى اين مردگان بيان فرموده آن است كه منزلهاى دنيا و راههاى آن را كه اقامتگاههاى آنها بوده،اكنون رها كرده اند.

4-و جايگاهى را كه قبلا از آن وحشت داشته و مى رميدند يعنى قبر كه نخستين منزل عالم آخرت است هم اكنون در آن اقامت گزيده اند.

5-به دنيايى دلبسته و مشغولند كه از آن جدا شده اند،نفسى كه سالها

ص:331


1- قال(صلی الله علیه و آله):إكثروا من ذكر هادم اللّذات.

علاقه به دنيا داشته و به لذتهاى آن سر گرم بوده،اين عشق و علاقه در جوهرۀ وجودى او جايگزين و برايش ملكه شده است،هم اكنون كه از آن جدا مى شود، دست و پا مى زند كه خود را به محبوبش برساند و نمى رسد امّا با ديدۀ حسرت به گذشتۀ خود مى نگرد و به آن مشغول مى شود ولى غم فراق محبوب او را در چنان عذابى فرو برده است كه هر زن شيردهى طفلش را فراموش مى كند و هر آبستنى بار رحم را بيافكند.با آن كه مست نيستند ولى بيخود و مست ديده مى شوند،اما عذاب الهى بسيار سخت و شديد است.

6-اينها سراى آخرت را كه هم اكنون به آن منتقل شده اند ضايع ساخته اند به علّت آن كه در دنيا،كارى را كه در آخرت بر ايشان سودمند باشد انجام نداده اند.

7-اكنون نمى توانند از بدبختى و عذابى كه در اثر اعمال زشت دنيايشان براى خود به وجود آورده اند،خود را برهانند،زيرا وقت آن سپرى شده است، موقعى مى توانستند چنين كارى بكنند كه در دنيا بودند و فرصت توبه و انجام دادن اعمال نيك داشتند.

8-و نيز قادر نيستند كه اعمال نيك ديگرى انجام دهند تا بر ثوابها و حسناتشان افزوده شود چنان كه خداوند از حالت آنان حكايت كرده و مى فرمايد: «قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلاّ إِنَّها» (1)».

9-آن قدر به دنيا انس و علاقه داشتند كه مغرورشان ساخت.

10-آن چنان به لذتهاى دنيا دلگرم و مطمئن بودند كه به ورطۀ هلاكتشان انداخت.

اين دو حالت اخير لازم و ملزوم يكديگرند زيرا حصول لذتهاى

ص:332


1- سوره مؤمنون(23) [1]قسمتى از آيه هاى(99 و 100)يعنى:...هنگامى كه مرگ يكى از آنها فرا رسد گويد:بار الها،مرا به دنيا باز گردان،تا شايد به تدارك گذشته،عمل نيكى انجام دهم،و به او خطاب شود: هرگز چنين چيزى نخواهد شد...

محسوس دنيا سبب انس گرفتن آدمى به آن مى شود و اين ارتباط نزديك به دنيا انسان را به آن مغرور و از غير آن غافلش مى سازد،و لازمۀ آن،پيدا شدن اطمينان كامل به امور دنيوى و مستى و بيهوشى و سرانجام افتادن در درۀ هلاكت است كه ديگر نه پشيمانى سود دارد و نه لغزشها جبران مى شود.

اگر چه ياد مرگ خود به تنهايى سبب پند و نصيحت و بى علاقگى آدمى نسبت به زندگانى دنيا مى شود ليكن شرح حال و خصوصيات انسانى كه مرگش فرا رسيده و روى دستها به سوى گورستان برده مى شود،و سرانجام او،در بيان اين مطلب رساتر است زيرا هر كدام از اين خصوصيات با قطع نظر از مرگ مورد انزجار و نفرت طبع آدمى،مى باشد،اما با همراه بودن مرگ كه خود،دردآور و مكروه طبع است در پند آموزى و توجه انسان به آخرت مؤثرتر خواهد بود .

3-دستور سوم كه در اين خطبه به عنوان وصيت براى مردم صادر فرموده، آن است كه به منظور آباد كردن منزلهاى آخرت كه وعده گاه آنهاست و به آباد ساختن آن مامور شده اند بر يكديگر سبقت بگيرند و آباد كردن سراى آخرت با كارهاى نيك انجام پذير است كه مطابق فطرت و سنتهاى الهى است و كمالات نفسانى را مى افزايد،خلاصۀ معنا اين كه با حفظ نظام شرع و تداوم بر كارهاى نيك و انجام عبادات و به دست آوردن كمال روحى و معنوى،براى آباد ساختن منزلهاى آخرت خود از يكديگر پيشى بگيرند،چنان كه خداوند متعال در قرآن به اين مطلب اشاره فرموده است: «وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقِينَ» (1)»و در آيۀ ديگر نيز به اين امر،تشويق و ترغيب كرده است: «وَ لَلدّارُ الْآخِرَةُ خَيْرٌ لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ أَ فَلا تَعْقِلُونَ» (2)»و جز اينها از آيات.

ص:333


1- سوره آل عمران(3)آيه(132) [1]يعنى:بشتابيد به سوى مغفرت پروردگار خود و به سوى بهشتى كه همۀ آسمانها و زمين را فرا گرفته و مهيّا براى پرهيزگاران است.
2- سوره انعام(6)قسمتى از آيۀ(31) [2]يعنى:...و همانا سراى ديگر،اهل تقوا را نيكوتر است،آيا نمى انديشيد.

4-چهارمين دستورى كه حضرت به منظور تشويق پيروان خود براى توجه به سراى آخرت صادر فرمود،امر به صبر در عبادت و اطاعت خدا و دورى از گناه و نافرمانى وى مى باشد،آنان را سفارش به صبر كرده،و آن را سبب تكميل و تتميم نعمتهاى الهى بر آنان خوانده است،و چون تكميل نعمت كه لازمه صبر است به منزلۀ ميوۀ شيرين آن به حساب مى آيد،لذا نعمت و تكميل آن را در عبارت مقدم داشته است تا ياد آن در اوّل،صبر تلخ را شيرين كند.

فإنّ غدا من اليوم قريب ،در اين جمله امام(علیه السلام)مردم را از قيامت و نزديك بودن روز حساب هشدار مى دهد،و مراد از كلمه هاى غد و اليوم معناى حقيقى آنها فردا و امروز نيست بلكه مقصود از غد فرداى قيامت و از يوم مدت عمر و دوران زندگى مى باشد چنان كه در معناى اين سخن امام گذشت: الا و انّ اليوم المضمار و غدا السباق ،خطبه 27،و اين عبارت در حكم ضرب المثل است از قبيل:غدما غدا،قرب اليوم من غد.«فردا نيامده،امروز به فردا نزديك است ».

ما اسرع السّاعات فى اليوم ،اين عبارات كه آخرين قسمتهاى اين خطبۀ شريفه است نزديك بودن فرداى قيامت را شرح مى دهد و بيان مى دارد كه ساعتها زود مى گذرند و گذشت ساعات،زود آمدن روز و گذشت آن را موجب مى شود و زودگذرى ساعتها و روزها سبب زود آمدن و گذشتن ماهها مى شوند و آمد و شد ماهها فرا رسيدن و منقضى شدن سال را در پى دارند و اين همه مستلزم سرآمدن عمر انسانها و موجودات اين جهانى است كه متصل به قيامت و فرا رسيدن روز رستاخيز مى باشد،و به منظور بيان تاكيد در سرعت،آمد و شد مدّتهاى زودگذر زندگى را توأم با شگفتى بيان فرموده است،براستى كه اين سخن همانند ديگر بيانات مولا،از نظر لفظ و عبارت در نهايت فصاحت و از جنبۀ معنا،شامل شيواترين پندها و موعظه ها مى باشد.توفيق از خداوند است.

ص:334

231-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

فَمِنَ الْإِيمَانِ مَا يَكُونُ ثَابِتاً مُسْتَقِرّاً فِي الْقُلُوبِ- وَ مِنْهُ مَا يَكُونُ عَوَارِيَّ بَيْنَ الْقُلُوبِ وَ الصُّدُورِ- إِلَى أَجَلٍ مَعْلُومٍ- فَإِذَا كَانَتْ لَكُمْ بَرَاءَةٌ مِنْ أَحَدٍ فَقِفُوهُ- حَتَّى يَحْضُرَهُ الْمَوْتُ- فَعِنْدَ ذَلِكَ يَقَعُ حَدُّ الْبَرَاءَةِ- وَ الْهِجْرَةُ قَائِمَةٌ عَلَى حَدِّهَا الْأَوَّلِ- مَا كَانَ لِلَّهِ فِي أَهْلِ الْأَرْضِ حَاجَةٌ- مِنْ مُسْتَسِرِّ الْإِمَّةِ وَ مُعْلِنِهَا- لاَ يَقَعُ اسْمُ الْهِجْرَةِ عَلَى أَحَدٍ- إِلاَّ بِمَعْرِفَةِ الْحُجَّةِ فِي الْأَرْضِ- فَمَنْ عَرَفَهَا وَ أَقَرَّ بِهَا فَهُوَ مُهَاجِرٌ- وَ لاَ يَقَعُ اسْمُ الاِسْتِضْعَافِ عَلَى مَنْ بَلَغَتْهُ الْحُجَّةُ- فَسَمِعَتْهَا أُذُنُهُ وَ وَعَاهَا قَلْبُهُ إِنَّ أَمْرَنَا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ لاَ يَحْمِلُهُ إِلاَّ عَبْدٌ مُؤْمِنٌ- امْتَحَنَ اللَّهُ قَلْبَهُ لِلْإِيمَانِ- وَ لاَ يَعِي حَدِيثَنَا إِلاَّ صُدُورٌ أَمِينَةٌ وَ أَحْلاَمٌ رَزِينَةٌ أَيُّهَا النَّاسُ سَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي- فَلَأَنَا بِطُرُقِ السَّمَاءِ أَعْلَمُ مِنِّي بِطُرُقِ الْأَرْضِ- قَبْلَ أَنْ تَشْغَرَ بِرِجْلِهَا فِتْنَةٌ تَطَأُ فِي خِطَامِهَا- وَ تَذْهَبُ بِأَحْلاَمِ قَوْمِهَا

لغات

عوارىّ با تشديد ياء:جمع عاريه است و چنان كه گفته اند گويا منسوب به عار مى باشد،به اعتبار آن كه طلب كنندۀ آن متحمل ننگ و عار مى شود.

براءة:بيزارى جستن شغرت البلده:شهر بى سرپرست ماند

ترجمه

«يك نوع از ايمان،ايمانى است مستقرّ كه در عمق دلها ثابت و برقرار

ص:335

مى باشد،و نوع ديگر ايمانى است كه به صورت عاريه تا موقع معيّنى ميان دلها و سينه ها در نوسان است پس هر گاه كه انگيزۀ بيزارى از كسى براى شما پديد آيد وى را مهلت دهيد تا موقعى كه مرگش فرا رسد،زيرا ساعت مرگ هنگام بيزارى فرا مى رسد»و هجرت نيز بر همان و صفت نخستين خود باقى است.

خداوند به مردم روى زمين چه آنان كه ايمان خود را پنهان دارند يا آشكار كنند،نيازى ندارد،عنوان هجرت را روى كسى نمى توان گذارد،جز آن كه حجت خدا را در روى زمين بشناسد پس هر كه او را شناخته به وجود وى اقرار داشته باشد هجرت كننده است و كسى را كه حجت بر او تمام شده به گوشش شنيده و بر دلش نشسته است،نمى توان مستضعف به حساب آورد.

همانا شناختن امر ما،كار بسيار دشوارى است و بجز بندۀ مؤمن كه خداوند قلبش را به ايمان آزموده است،آن را نپذيرد و سخنان ما را جز سينه ها و حافظه هاى امانت پذير و عقلهاى سالم نگهدارى نمى كنند.

اى مردم!پيش از آن كه فتنه و فساد پاى بگيرد،و مهار خود را لگدمال كند و خردها را دگرگونه كند و پيش از آن كه مرا در ميان خودتان نبينيد،آنچه مى خواهيد از من بپرسيد چرا كه من به راههاى آسمانى از راههاى زمين آشناترم.»

شرح

در اين خطبه راجع به چند مسأله بحث شده است .

1-مسألۀ اول: فمن الايمان...اجل معلوم ،در اين عبارت امام(علیه السلام)ايمان را به دو بخش تقسيم فرمود.زيرا معناى ايمان عبارت است از تصديق به وجود حق تعالى و صفات كمال و جلال وى و نيز اعتراف به صداقت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و آنچه از طرف خداوند آورده است،حال اگر اين گونه عقايد،آن چنان در دلها نفوذ كند كه ملكۀ وجودى انسان شود،ايمان مستقر و ثابت خواهد بود،ولى

ص:336

اگر چنين نباشد بلكه در برخى احوال در معرض زوال و تغيير باشد،ايمان متزلزل و ناپايدار مى باشد و حضرت اين گونه عقايد را تعبير به عوارىّ كرده است به دليل اين كه مانند وسايلى است كه انسان به عاريه از ديگرى مى گيرد كه بايد موقعى آن را به صاحبش برگرداند،و به اعتبار آن كه درست در دلها جايگزين شده است آن را جا گرفته در ميانۀ دلها و سينه دانسته است و برخى از شارحان عبارت بالا را چنين خلاصه كرده كه ايمان بر دو گونه است:يكى ايمان خالصانه و بى غلّ و غش،و ديگرى ايمان منافقانه مى باشد.

الى اجل معلوم،اين عبارت به منظور ترشيح براى استعارۀ عوارىّ آمده است زيرا چنان كه خاصيت شيئى عاريه اى آن است كه در دست عاريه گيرنده دوام ندارد،اين قسم ايمان نيز در معرض تغيير و زوال قرار دارد،اين تقسيم ايمان بر دو بخش چنان كه نقل شد بر طبق نسخۀ سيد رضى و نسخه هاى معتبر بسيارى از شارحان مى باشد،اما در نسخه اى كه ابن ابى الحديد شرح داده،ايمان را به سه بخش تقسيم كرده است،قسمتى از ايمان آن است كه ثابت و مستقر در دلها جاى دارد و ديگرى آن است كه به عاريت در دلها قرار دارد، و قسم سوم ايمانى است عاريتى كه تا مدت معينى در ميانۀ دلها و سينه در نوسان و اضطراب است و سپس نامبرده در شرح آن بياناتى دارد كه خلاصۀ آن چنين است:كه بخشى از ايمان آن است كه با دليل و برهان در دلها جايگزين شده و اين ايمان حقيقى مى باشد،بخش ديگر ايمانى است كه برهانى نيست بلكه با استدلالهاى جدلى ثابت شده مانند ايمان بسيارى از كسانى كه تحقيقات عقلى نكرده اند و عقيده هايشان بر قياسهاى جدلى كه به مرحلۀ برهان نرسيده تكيه دارد و حضرت آن را عاريۀ در دلها ناميده است كه اگر چه در دل جاى دارد كه محل ايمان حقيقى است اما از اين بابت كه در معرض تزلزل و خروج است

ص:337

مانند چيزى است كه بطور عاريه در خانه اى قرار دارد،و بخش سوم ايمانى است كه نه مستند به برهان است و نه به قياسهاى جدلى بلكه از راه تقليد و حسن ظن به گذشتگان و يا از اعتماد به امامى كه مورد اعتقاد مى باشد پيدا شده است و اين قسم را حضرت عاريه ميان دلها و سينه ها ناميده زيرا پايين تر از بخش دوم و ضعيفتر از آن و نزديكتر به زوال مى باشد.شارح نامبرده اين سخن امام را كه ايمان مستعار فقط تا هنگام مرگ باقى است به دو قسم اخير ارتباط داده است زيرا كسى كه ايمانش با قياس جدلى اثبات شود گاهى به درجۀ يقين و برهان مى رسد،و آن در موقعى است كه با نظر دقيق بنگرد و مقدمات يقين آور بياورد،ولى اگر مقدمات آن ايمان در نظرش ضعيف آيد عقيده اش تا مرحله تقليد پايين مى آيد و به اين طريق ايمان دو قسم اخير محدود مى شود به اجل معلوم به دليل اين كه هر دو در معرض زوال مى باشند،اين بود شرحى كه ابن ابى الحديد با توجه به متنى كه از نهج البلاغه مولى در هنگام شرح در دست داشته است امّا اصل مطلب آن است كه اگر اين روايت درست هم باشد،باز به همان معنا و تقسيمى بر مى گردد كه ما بيان داشتيم زيرا ايمان چه برهانى و چه غير برهانى باشد اگر به حدّ ملكه برسد و راسخ باشد،ايمان ثابت و مستقّر است و گرنه عاريتى است و من گمان دارم كه قسم دوم در متن شارح معتزلى تكرارى است كه سهوا از قلم نويسنده صادر شده است،خدا مى داند.

2-مسأله دوم: فاذا كانت لكم براءة...حدّ البراءة ،هر گاه شخصى را گنهكار يافتيد او را بطور كلّى از هدايت محروم ندانيد و در بيزارى جستن از وى شتاب نكنيد بلكه او را مهلت دهيد زيرا تا فرا رسيدن مرگ احتمال برگشتن و توبه كردن مى باشد،به دليل اين كه حتى براى كافر كه بزرگترين گناهان را كه شرك است مرتكب مى شود احتمال ايمان آوردن و توبه كردن مى رود تا چه

ص:338

مسلمانى كه مرتكب گناه مى باشد و اگر مرگش فرا رسيد و گناهان خود را تدارك نكرد آن وقت هنگام برائت جستن از وى فرا مى رسد زيرا پس از مرگ اميد و انتظار و برگشتن از گناه باقى نمى ماند،برخى از شارحان گفته اند مراد از اين بيزارى جستن،طرد مطلق و بيزارى كلى است كه تا پيش از مرگ روا نيست و گرنه بيزارى مشروط از فاسق قبل از مرگ هم جايز است يعنى از گناهكار بيزارى بجويد تا موقعى كه آلوده به گناه است و توبه نكرده باشد .

3-مسأله سوم: و الهجرة قائمة على حدّها الاول ،حقيقت معناى لغوى هجرت،ترك منزل و رفتن به منزلى ديگر مى باشد،و اين كه از نظر عرف مسلمين به هجرت در زمان حضرت رسول اكرم اختصاص يافته آن را بطور كلى از معناى لغويش خارج نمى سازد،اين جا نيز مراد امام(علیه السلام)از اين كه مى فرمايد:هجرت بر حدّ نخست خود باقى است،آن است كه در اين زمان هر كس براى احياى دين خدا و شناخت معارف حقّۀ اسلام حركت كند و به امام و رهبر توحيدى خود بپيوندد مهاجر حساب مى شود زيرا او نيز ترك باطل كرده و به جانب حقّ شتافته است،و اين مطلب به دو دليل اثبات مى شود،يكى دليل نقلى و ديگرى دليل عقلى امّا دليل نقلى خود،دو راه دارد:

الف-آيۀ قرآن «وَ مَنْ يُهاجِرْ فِي سَبِيلِ اللّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُراغَماً كَثِيراً وَ سَعَةً» (1)»در اين قسمت از آيه،خداوند هر كس را كه وطن و زندگانى خود را براى به دست آوردن دين خدا و اطاعت فرمان او ترك كند مهاجرش خوانده است و چون واژۀ من طبق تحقيقى كه در علم اصول فقه به عمل آمده عموميت دارد و همه كس را شامل مى شود پس تمام كسانى كه در راه دين خدا مسافرت مى كنند مهاجر خواهند بود.

ص:339


1- سوره نساء(4)آيه(99)، [1]يعنى:هر كه در راه خدا مهاجرت كند،در زمين براى آسايش و گشايش امورش جايگاه بسيار خواهد يافت...

ب-دليل نقلى ديگر سخن پيامبر اكرم است كه مى فرمايد:«مهاجر كسى است كه از آنچه خدا بر او حرام كرده،دورى كند (1)»و اين واضح است كه هر كس از گناه و مخالفت پيشوايان دين دست بردارد و به اطاعت و پيروى آنان رو آورد،از حرام خدا هجرت كرده و مهاجر به حساب مى آيد.

و اما دليل عقلى:همچنان كه هر كس وطن خود را براى رسيدن به حضور پيامبر ترك كند مهاجر است كسى هم كه وطن خود را ترك كند تا به حضور جانشين او از خانوادۀ طاهر و مطهّرش برسد نيز مهاجر خواهد بود، زيرا مطلوب و هدف در هر دو مورد يكى است و آن سفر در راه خدا و طلب دين او مى باشد خواه كه به سوى پيامبر باشد يا جانشينان او،زيرا ميان آن حضرت و امامان معصوم(علیه السلام)جز مقام نبوت و امامت تفاوتى نيست و اين هم دليل بر اين نمى شود كه هجرت مورد نظر منحصر به رفتن حضور پيامبر باشد، حال اگر اشكال شود كه اين مطلب با سخن پيامبر اكرم تطبيق نمى كند زيرا فرموده است:«پس از فتح مكه هجرتى نيست (2)»تا آن جا كه عمويش عباس از آن حضرت خواهش كرد كه نعيم بن مسعود اشجعى را از اين عموم نفى و استثنا كند،و پيامبر هم به وى اجازۀ خروج داد،در پاسخ مى گوييم براى جمع بين دو دليل(سخن امام و قول پيامبر(صلی الله علیه و آله))نفى حكم هجرت در سخن پيامبر را،بر هجرت از مكه حمل مى كنيم و سلب اين مورد خاصّ دليل بر سلب تمام موارد نخواهد بود،و نتيجۀ اين فرمايش امام(علیه السلام)كه ياد از هجرت مى كند، مى خواهد مردم را به اين امر متوجه كند كه براى كسب معارف دين و عمل به آن بكوشند و به اين منظور از درياى معنويت او،و خاندان معصومش كسب فيض كنند،به اين دليل كه فضيلت مهاجرت در راه خدا نصيبشان مى شود و به

ص:340


1- المهاجر من هاجر ما حرّم اللّه عليه.
2- لا هجرة بعد الفتح.

درجات و ثواب هجرت كنندگان صدر اسلام خواهند رسيد.

4-مسأله چهارم: ما كان فى الارض...و معانيها ،در شرح اين عبارت برخى شارحان به اختلاف سخن گفته اند از آن جمله مرحوم قطب الدين راوندى مى گويد:حرف ما،نافيه است كه معناى عبارت اين است:خداوند هيچ گونه نيازى به ساكنان روى زمين ندارد كه بخواهند دين او را پنهان كنند يا آشكار سازند،و نيز ايشان حرف من را براى بيان جنس گرفته اند.

امّا شارح معتزلى ابن ابى الحديد،نافيه بودن ما را نپذيرفته و مى گويد:اگر چنين باشد اين جمله در ميان دو جملۀ مربوط به يكديگر،معترضه و بيگانه خواهد بود،و به اين دليل ما را به معناى مدّت گرفته كه معناى جمله چنين مى شود،هجرت به ارزش نخستين خود،تا وقتى باقى است كه خداوند نياز به مردمى دارد كه در،روى زمين دين وى را در دل نگه دارند و يا آن را آشكار سازند و سپس اين معنا را با عبارتى ديگر چنين توجيه مى كند كه:يعنى تا هنگامى كه عبادت مطلوب خداست و تكليف به آن از طرف وى براى ساكنان زمين باقى باشد،و اين تعبير تا حدودى شبيه معناى اين دعاست كه انسان از خدا مى خواهد و مى گويد:خدايا مرا تا زمانى زنده نگه دار كه زندگى برايم خير باشد،و بر طبق اين معنا،واژۀ حاجه در بارۀ خداوند،استعاره از طلب عبادت به سبب تكليف و اوامر صادره از ناحيۀ وى مى باشد،چنان كه گويا به آن نيازمند مى باشد،ولى حق آن است كه مى توان ما را نافيه گرفت،در عين حال،اتصال و تناسب جمله را هم با ما قبلش حفظ كرد زيرا موقعى كه حضرت اين همه مردم را براى طلب دين و پرداختن به عبادت خداوند تشويق و ترغيب مى كند ممكن است برخى تصور كنند كه شايد خداوند نيازى به عبادت بندگان دارد،لذا به منظور دفع اين توهّم اين سخن را بيان فرموده است،بنا بر اين معناى عبارت امام چنين مى شود:هجرت بر همان معناى اول خود باقى است و بر هر كس كه براى

ص:341

جستجوى دين حق مسافرت كند صدق مى كند،پس شايسته است كه مردم در طلب دين به سوى امامان حق،هجرت كنند اما بايد دانست كه اين توجّه خداوند نسبت به هجرت كنندگان در راه حق به اين دليل نيست كه خداوند نيازمند به كسانى از ساكنان زمين باشد كه دين وى را در دل نهان دارند و يا آن را آشكار كنند،زيرا حق تعالى غنىّ مطلق است كه هيچ گونه نيازى در وى نمى باشد .

مسأله پنجم، لا تقع اسم الهجره...قلبه ،در اين عبارت بيان شده است كه شرط صدق هجرت بر كسى كه به سوى امام وقت خود مسافرت مى كند،آن است كه امام را بشناسد و معرفت به حق او،داشته باشد زيرا امام است كه حافظ دين مى باشد و منبعى است كه بايد از آن معارف الهى را جستجو كرد،لذا فرمود:هيچ وقت نمى توان كسى را مهاجر خواند مگر آن گاه كه معرفت به حقّانيت امام در روى زمين داشته باشد.

فمن عرفها و اقرّ بها فهو مهاجر ،در معناى اين عبارت دو احتمال وجود دارد.

الف-پس از بيان مصداق مهاجرت،توضيح مى دهد كه معرفتى كه شرط صدق كردن مهاجرت است آن معرفتى است كه وى را وادار به رفتن به سوى امام سازد نه شناختى در سطح پايين.

ب-احتمال ديگر اين كه تنها،شناختن امام و اقرار به حقانيت او،و گرفتن معارف از وى در صدق مهاجرت كافى است اگر چه به سوى او نرود، و،وى را مشاهده نكند،چنان كه به مقتضاى سخن پيامبر اكرم،ترك حرام خدا هجرت است زيرا چنان كه گذشت،فرمود:مهاجر كسى است كه حرام الهى را ترك كند.

و لا يصدق[يقع خ]اسم الاستضعاف على من بلغته الحجّه ،در اين عبارت نيز دو احتمال وجود دارد.

ص:342

يكى اين كه كلمۀ أخبار كه مضاف بوده حذف شده و مضاف اليه آن كه الحجّه مى باشد باقى مانده است و معناى سخن حضرت چنين است:كسى كه از وجود امام در زمان خود آگاهى و اطلاع دارد حكم استضعاف بر او،بار نيست.

احتمال دوم آن كه مراد از حجّت أخبار و رواياتى باشد كه از طرف امام نقل مى شود و واجب است كه طبق آنها عمل شود،نه آگاهى و اطلاع از وجود امام.

قطب راوندى مى گويد:ممكن است اين سخن اشاره به يكى از دو آيۀ قرآن باشد:

الف- «إِنَّ الَّذِينَ تَوَفّاهُمُ الْمَلائِكَةُ ظالِمِي أَنْفُسِهِمْ قالُوا فِيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنّا مُسْتَضْعَفِينَ فِي الْأَرْضِ قالُوا أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اللّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فِيها فَأُولئِكَ مَأْواهُمْ جَهَنَّمُ وَ ساءَتْ مَصِيراً» (1)»پس مراد حضرت آن است كه هر كس امام را بشناسد و احكام و دستور العملهاى الهى را درست درك كند چنين شخصى هرگز مستضعف نيست اگر چه در وطن خود باشد و زحمت سفر به جانب امام را بر خود هموار نكند چنان كه ياد شدگان در آيۀ مذكور نمى توانند خود را مستضعف به حساب آورند.

ب-آيۀ بعد،پشت سر همين آيه است كه مى فرمايد: «إِلاَّ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجالِ وَ النِّساءِ وَ الْوِلْدانِ لا يَسْتَطِيعُونَ حِيلَةً وَ لا يَهْتَدُونَ سَبِيلاً» فَأُولئِكَ «عَسَى اللّهُ أَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ» (2)يعنى آنان كه در اين آيه ذكر شده اند،به اين دليل مورد عفو

ص:343


1- سوره نساء(4)آيه(96) [1]يعنى:كسانى كه هنگام مرگ بر خويشتن ستمكار باشند فرشتگان از آنان مى پرسند،در چه كار بوديد و چه مى كرديد؟آنان پاسخ مى دهند كه ما در روى زمين مستضعف بوديم، فرشتگان گويند آيا زمين خدا پهناور نبود كه در آن به سفر پردازيد؟آرى مأواى ايشان جهنم است و بازگشت آنان به جايگاه بسيار بدى است.
2- سوره نساء(4)آيه(97 و 98) [2]يعنى:مگر آن گروه از مردان و زنان و كودكان كه براستى مستضعف بودند و گريز و چاره اى بر ايشان ميسّر نبود و راهى به نجات خود نمى يافتند،اميد است كه ايشان را خداوند مورد عفو خود قرار دهد.

مى باشند كه ناتوان بودند و قدرت بر مسافرت و جلاى وطن نداشتند،اما كسانى كه در زمان امام بودند،آن حضرت را شناختند و قول او را درك كردند مستضعف نيستند بلكه مهاجرند چرا كه بر مردم زمان پيامبر،مسافرت و ترك وطن براى صدق هجرت لازم و واجب بود،اما بر آنان كه در دورانهاى بعد بودند،مسافرت لازم نبود،بلكه كافى بود كه امام را بشناسند و به دستور العملهاى وى عمل كنند،اگر چه طى مسافتى نكنند.

شارح پس از بيان گفتار قطب راوندى مى گويد:به نظر من اين فراز از سخن امام اشاره به اين است كه هر كس دعوت امام را شنيده حجت بر وى تمام است و اگر از مهاجرت به طرف او كوتاهى كند در حالتى كه قدرت داشته،در اين عمل معذور نيست و نمى تواند خود را جزء آن مردان و زنان و فرزندان مستضعف به شمار آورد كه عذرشان پذيرفته است بلكه مورد ملامت و مستحق كيفر الهى است مانند كسانى كه بهانه تراشى مى كنند و هنگام مرگ در پاسخ فرشتگان مى گويند:ما در روى زمين مستضعف بوديم بنا بر اين،اين فرمايش حضرت،ويژه كسانى است كه توانايى سفر به سوى امام خود را دارند نه ناتوانهايى كه اهل استضعاف مى باشند،ولى بايد توجه داشت كه اين احتمال در صورتى درست درمى آيد كه اطلاق مهاجر بر انسان در كلام پيشين مشروط به معرفت امام با مشاهده و سفر به جانب او باشد،زيرا اگر بدون آن مهاجرت صدق كند،در ترك آن،منع و ملامتى نخواهد بود .

مسأله ششم: انّ امرنا صعب مستصعب ،مقصود از واژۀ امر كه امام آن را صعب و مستصعب شمرده است موقعيت كمالى ائمه اطهار و خاندان رسالت مى باشد كه براى ديگران فوق تصور است.و همين ويژگى است كه باعث مى شود از آنان كارهايى سرزند كه ديگران عاجز و ناتوانند و از گذشته و آينده خبر مى دهند همان گونه كه خود حضرت از آيندۀ تاريخ خبر داد چيزهايى كه

ص:344

بعدها مو به مو،به وقوع پيوست و مانند قضاوتها و داستانهاى شگفت انگيزى كه از آن حضرت نقل شده است و تحقق اين امور براى كسى ميسّر نمى شود جز پيامبران و جانشينان بر حق ايشان و نيز درك اين مقام ويژه،از انديشۀ محدود انسانهاى عادى خارج است و كسى نمى تواند آن را بپذيرد و تحمل كند مگر روحيۀ انسانهايى كه خداوند به سبب ايمان،آن را آزمايش و امتحان فرموده باشد چنان كه در قرآن فرموده است: «أُولئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللّهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْوى» (1)»، يعنى دلهايى كه به تكليفهاى شاق و گرفتاريهاى فكرى و نقلى آزمايش فرموده و آنها را آماده ساخته است تا ايمان كامل به خدا و پيامبرش آورده و در مسيرى كه او خواسته قدم بردارند،روحيه هايى كه با كمالات علمى و فضيلتهاى اخلاقى نورانى شده و به سرچشمۀ معارف اولياى خدا آگاهى يافته اند و كيفيت صدور معجزات و امور فوق العاده را از ايشان دريافته و به اين دليل آنچه مى گويند از گذشته و آينده،انجام مى دهند و يا دستور مى دهند همه را بدون ترديد مى پذيرند،بر خلاف برخى تاريك دلان از همراهان خود حضرت كه گاهى از دستورهايش سرپيچى مى كردند و خبرهايى كه از فتنه ها و آشوبهاى آينده مى داد تكذيب مى كردند كه وقتى اين مطلب را از آنان شنيد،فرمود:مى گويند:على دروغ مى گويد،خدا مرگشان دهد،من به چه كسى،دروغ مى بندم؟آيا به خدا دروغ مى بندم،و حال آن كه من نخستين مؤمن به او هستم؟يا به پيامبرش دروغ مى بندم و حال آن كه من اولين تصديق كنندۀ او مى باشم؟!چنان كه در گذشته داستانش را شرح كرديم (2)بلكه تمام آنچه از آنان صادر مى شود بدون دخل و

ص:345


1- سوره حجرات(49)آيه(3) [1]يعنى:آنان كسانى هستند كه خداوند دلهايشان را به سبب تقوا آزموده است.
2- در خطبه 68 سخن به صورت خطاب به منافقان بيان شده است و حال آن كه شارح در اين جا به صورت غايب آورده است.(مترجم)

تصرف مى پذيرد و اسرار الهى را كه برايش مى گويند باعث شادمانى وى مى شود.پس اين گونه اشخاص داراى سينه اى مطمئن مى باشند كه اسرار الهى را در آن جاى داده و از انتقال آن به كسانى كه اهلش نيستند خوددارى مى كنند و آن چنان عاقل و خردمند و صبور و بردبارند كه ديدن و شنيدن مطالب بسيار شگفت انگيز،كوچكترين تزلزلى در عقيدۀ آنان به وجود نمى آورد،تا اسرار الهى را ضايع يا انكار كنند بلكه اگر بتوانند حقيقت آن را درك كنند مصرّانه درستى آن را امضاء مى كنند و آن گاه كه از درك واقعى آن فرو مانند باز هم به اعتقاد آنان لطمه اى نمى خورد بلكه بطور اجمال باور دارند و حقيقت آن را هم به خداوند متعال واگذار مى كنند و در جاى ديگر نيز سخنى شبيه اين سخنان از حضرت نقل شده است كه ترجمۀ آن چنين است:قبيلۀ قريش به جستجوى سعادت بود اما به بدبختى و شقاوت دچار شد و به طلب نجات رفت ولى به هلاكت رسيد واى به حالشان،مگر اينها قول خداى تعالى را نشنيدند كه مى فرمايد: «الَّذِينَ آمَنُوا وَ اتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمانٍ أَلْحَقْنا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ» (1)پس كى و چگونه مى توان از در خانه ذرّيۀ رسول خدا به جاى ديگر رفت؟خاندان نبوت كه خداوند ساختمان وجودى آنان را بر فراز تمام بناهاى عالم هستى برافراشت و آنان را سربلندترين خاندانها قرار داد و بر تمام خلق ايشان را برگزيد.اما من، آگاه باشيد كه تمام ذريه پيامبر به منزله شاخه هايى هستند كه من درخت آنهايم و نيز آنان درخت پر از شاخ و برگند و من به منزلۀ تنۀ آن درخت مى باشم،من و رسول خدا مانند دو نور هستيم،ما پيش از آفرينش بشر و حتى قبل از آفرينش گل آدم سايه هايى در زير عرش الهى بوديم ما اشباح و مظاهرى والامقام بوديم نه اجسامى در حال رشد،همانا درك موقعيت ما امرى است بسيار دشوار كه

ص:346


1- سورۀ طور(52)قسمتى از آيۀ(20) [1]يعنى:آنان كه ايمان آوردند و فرزندانشان هم در ايمان آوردن پيروشان شدند ما آن فرزندان را به آنها ملحق مى كنيم....

كسى به حقيقت آن،راه نيابد بجز فرشتۀ مقرب درگاه ربوبى و يا پيامبرى عظيم الشأن و يابنده اى كه خداوند دل وى را به ايمان آزموده باشد بنا بر اين موقعى كه براى شما رازى از رازهاى پنهانى گشوده،و يا امرى از امور غيب آشكار شد آن را به جان بپذيريد و اگر از درك حقيقت آن عاجز مانديد،مبادا آن را انكار كنيد بلكه علم آن را به خود خداوند واگذار كنيد تا به گمراهى دچار نشويد زيرا شما در مقامى قرار داريد كه پهنۀ آن از ما بين آسمان و زمين گسترده تر است و در اين قسمت از سخنان حضرت كه از جاى ديگر نقل شده است:و إنّى من احمد بمنزلة الضوء من الضوء و نيز كنّا اظلالا...ناميه،به دو مطلب مهم اشاره دارد كه ذيلا ذكر مى كنيم:

الف-اشاره به اين است:كمالاتى كه به توسط كمالات نفسانى رسول خدا،براى نفس مقدس آن جناب حاصل شده است،شبيه ترين چيزها به اقتباس نور از نور مى باشد،مثل شعلۀ چراغى كه از چراغ بزرگتر و بالاتر،روشن شود.

در اصطلاح قرآن و نيز اهل معنا و اولياى خدا معمول است كه نفوس پاك و علوم و معارف را به نور و روشنايى تشبيه مى كنند به دليل آن كه مشبه و مشبّه به،هر دو داراى صفا هستند و هادى و رهنما مى باشند.

ب-با بيان اين مطلب كه آن حضرت با پيامبر و ذريه طاهرينش پيش از آفرينش انسانها در زير عرش الهى سايه هايى به صورت اشباح غير مادى بوده اند،به وجود آنها در علم كلى الهى اشاره فرموده است،زيرا در برخى موارد از اين علم كلى تعبير به عرش الهى مى شود و اين كه از اين انوار پاك به سايه ها تعبير كرده و استعاره آورده به اين اعتبار است كه ايشان در آن عالم مرجع خلق و ملجا و پناهگاههاى آنان بوده اند،شرح اين معنا به گونه اى روشنتر،در ضمن شرح خطبۀ اول كتاب بيان شده است .

7-مسألۀ هفتم:بر سر مردم فرياد زد و فرمود:... سلونى قبل ان

ص:347

تفقدونى...الارض و تمام دانشمندان اتفاق دارند بر اين كه هيچ كس از ياران پيامبر(صلی الله علیه و آله)و ديگران از اهل علم و دانش غير از على(علیه السلام)جملۀ سلونى را بر زبان جارى نكرد،اين امر را،ابن عبد البرّ در كتاب استيعاب خود ذكر كرده است و مقصود از راههاى آسمان كه حضرت از راههاى زمين به آنها آگاهتر است جهات راه يافتن به شناخت موقعيت اهل آسمانها و ساكنان ملأ اعلا در پيشگاه حضرت ربوبى و معرفت به مقامهاى جانشينان خداوند و پيامبران او در منزلهاى بهشتى آنان مى باشد و نيز اشاره به آن است كه روح پاك و نفس قدسى وى را از اتصال معنوى با ساكنان ملأ اعلى و ارواح مقدسۀ انبيا و اولياى الهى كسب فيض كرده و بر تمام خصوصيات كرات آسمانى و افلاك جهان و نيروهاى گرداننده و اداره كنندۀ آن آگاهى كامل يافته و نيز امور غيبى و فتنه ها و وقايع آيندۀ روزگارهاى بعد برايش آشكار و روشن مى باشد،پس به اين دليل آگاهى وى به اين امور كاملتر از آگاهيش نسبت به راههاى زمين خواهد بود،و نظير اين فرمايش در خطبه هاى پيش نيز گذشت كه فرمود:...پيش از آن كه مرا نيابيد و از ميان شما بروم،هر چه مى خواهيد از من بپرسيد،پس به خدا سوگند كه اگر حتى از گروهى سؤال كنيد كه صد نفر را به گمراهى مى كشاند و صد نفر را هدايت مى كند همانا از جلودار و سوق دهندۀ آن،شما را آگاه خواهم كرد (1)،بعضى از شارحان گفته اند:منظور از راههاى آسمان،احكام شرعى و فتواهاى فقهى است، يعنى آگاهى من به آنها كه مسائلى الهى و آسمانى است خيلى بيشتر از اطلاع و آگاهيم از امور دنيا مى باشد كه مربوط به راههاى زمينى مى باشد،و نظير اين قول از امام وبرى نقل شده است كه مى گويد:منظور حضرت از اين سخن آن است كه علمش نسبت به دين گسترده تر از آگاهى وى نسبت به دنياست.

ص:348


1- خطبه 90.

قبل ان تشغر برجلها فتنه ،اين جمله،اشاره به بنى اميّه و قوانين خلاف حق و عدل آنان و نيز بيچارگيهايى مى باشد كه در دولت ظالمانۀ آنها نصيب جامعۀ انسانى شد،و تعبير حضرت به جملۀ بالا:پيش از آن كه فتنه پاى خود را از زمين بردارد.كنايه از آن است كه براى جامعه سرپرستى باقى نخواهد ماند كه در هنگام غلبۀ ظلم و ستم بنى اميّه امور را مرتب سازد و دين الهى را محافظت كند.

تطأ فى خطامها ،اين جمله را كه به عنوان استعاره آورده،صفت ناقه اى است كه مهارش رها شده و كسى آن را در دست ندارد و بدين جهت هنگام راه رفتن،بدون توجه،پا روى ريسمان مهار خود مى گذارد به سر در مى آيد و هر كس را كه سر راهش واقع شود لگدمال مى سازد،فتنه و فسادى كه حضرت براى آينده به مردم خبر مى دهد نيز موقعى كه در ميان جامعه رخ مى دهد همچنان نظم و ترتيب را بر هم مى زند،در حالى كه قائد و رهبرى وجود ندارد تا امور مردم را منظّم سازد.

و يذهب باحلام قومها ،به قول برخى از شارحان معناى اين عبارت آن است كه اين فتنه و آشوب،اهل زمان خود را آن چنان بهت زده و سرگردان مى كند كه هيچ گونه آرامش و ثباتى براى آنان باقى نمى ماند،و روى عقلها و خردهاى آنها را پوششى ضخيم فرا مى گيرد و هيچ راهى براى نجات از اين سرگردانى و سلامت از اين ناخوشى پيدا نمى كنند.احتمال ديگر در معناى اين عبارت آن است كه اين فتنه و فساد آن چنان مردم زمان خود را سبك مغز و بى خرد مى سازد كه با ميل و رغبت به سوى آن مى شتابند و هيچ فكر نمى كنند كه اين،فتنه است زيرا به آن خو گرفته اند و غفلت و بى خبرى از حق و عدل، آنان را فرا گرفته است.توفيق با خداوند متعال است.

ص:349

232-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

أَحْمَدُهُ شُكْراً لِإِنْعَامِهِ- وَ أَسْتَعِينُهُ عَلَى وَظَائِفِ حُقُوقِهِ- عَزِيزَ الْجُنْدِ عَظِيمَ الْمَجْدِ وَ أَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ- دَعَا إِلَى طَاعَتِهِ وَ قَاهَرَ أَعْدَاءَهُ جِهَاداً عَنْ دِينِهِ- لاَ يَثْنِيهِ عَنْ ذَلِكَ اجْتِمَاعٌ عَلَى تَكْذِيبِهِ- وَ الْتِمَاسٌ لِإِطْفَاءِ نُورِهِ- فَاعْتَصِمُوا بِتَقْوَى اللَّهِ فَإِنَّ لَهَا حَبْلاً وَثِيقاً عُرْوَتُهُ- وَ مَعْقِلاً مَنِيعاً ذِرْوَتُهُ- وَ بَادِرُوا الْمَوْتَ وَ غَمَرَاتِهِ وَ امْهَدُوا لَهُ قَبْلَ حُلُولِهِ- وَ أَعِدُّوا لَهُ قَبْلَ نُزُولِهِ فَإِنَّ الْغَايَةَ الْقِيَامَةُ- وَ كَفَى بِذَلِكَ وَاعِظاً لِمَنْ عَقَلَ وَ مُعْتَبَراً لِمَنْ جَهِلَ- وَ قَبْلَ بُلُوغِ الْغَايَةِ مَا تَعْلَمُونَ مِنْ ضِيقِ الْأَرْمَاسِ- وَ شِدَّةِ الْإِبْلاَسِ وَ هَوْلِ الْمُطَّلَعِ- وَ رَوْعَاتِ الْفَزَعِ وَ اخْتِلاَفِ الْأَضْلاَعِ- وَ اسْتِكَاكِ الْأَسْمَاعِ وَ ظُلْمَةِ اللَّحْدِ- وَ خِيفَةِ الْوَعْدِ وَ غَمِّ الضَّرِيحِ وَ رَدْمِ الصَّفِيحِ- فَاللَّهَ اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ- فَإِنَّ الدُّنْيَا مَاضِيَةٌ بِكُمْ عَلَى سَنَنٍ- وَ أَنْتُمْ وَ السَّاعَةُ فِي قَرَنٍ- وَ كَأَنَّهَا قَدْ جَاءَتْ بِأَشْرَاطِهَا وَ أَزِفَتْ بِأَفْرَاطِهَا- وَ وَقَفَتْ بِكُمْ عَلَى صِرَاطِهَا وَ كَأَنَّهَا قَدْ أَشْرَفَتْ بِزَلاَزِلِهَا- وَ أَنَاخَتْ بِكَلاَكِلِهَا وَ انْصَرَمَتِ الدُّنْيَا بِأَهْلِهَا- وَ أَخْرَجَتْهُمْ مِنْ حِضْنِهَا- فَكَانَتْ كَيَوْمٍ مَضَى أَوْ شَهْرٍ انْقَضَى- وَ صَارَ جَدِيدُهَا رَثّاً وَ سَمِينُهَا غَثّاً- فِي مَوْقِفٍ ضَنْكِ الْمَقَامِ وَ أُمُورٍ مُشْتَبِهَةٍ عِظَامٍ- وَ نَارٍ شَدِيدٍ كَلَبُهَا عَالٍ لَجَبُهَا- سَاطِعٍ لَهَبُهَا مُتَغَيِّظٍ زَفِيرُهَا- مُتَأَجِّجٍ سَعِيرُهَا بَعِيدٍ خُمُودُهَا- ذَاكٍ وُقُودُهَا مَخُوفٍ 111 وَعِيدُهَا- عَمٍ قَرَارُهَا مُظْلِمَةٍ أَقْطَارُهَا- حَامِيَةٍ قُدُورُهَا فَظِيعَةٍ أُمُورُهَا- «وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً» - قَدْ أُمِنَ الْعَذَابُ وَ انْقَطَعَ الْعِتَابُ- وَ زُحْزِحُوا عَنِ النَّارِ وَ اطْمَأَنَّتْ بِهِمُ الدَّارُ- وَ رَضُوا الْمَثْوَى وَ الْقَرَارَ- الَّذِينَ كَانَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي الدُّنْيَا زَاكِيَةً- وَ أَعْيُنُهُمْ بَاكِيَةً- وَ كَانَ لَيْلُهُمْ فِي دُنْيَاهُمْ نَهَاراً تَخَشُّعاً وَ اسْتِغْفَارًا- وَ كَانَ نَهَارُهُمْ لَيْلاً تَوَحُّشاً وَ انْقِطَاعاً- فَجَعَلَ اللَّهُ لَهُمُ الْجَنَّةَ مَآباً

ص:350

وَ الْجَزَاءَ ثَوَاباً- «وَ كانُوا أَحَقَّ بِها وَ أَهْلَها» - فِي مُلْكٍ دَائِمٍ وَ نَعِيمٍ قَائِمٍ- فَارْعَوْا عِبَادَ اللَّهِ مَا بِرِعَايَتِهِ يَفُوزُ فَائِزُكُمْ- وَ بِإِضَاعَتِهِ يَخْسَرُ مُبْطِلُكُمْ- وَ بَادِرُوا آجَالَكُمْ بِأَعْمَالِكُمْ- فَإِنَّكُمْ مُرْتَهَنُونَ بِمَا أَسْلَفْتُمْ- وَ مَدِينُونَ بِمَا قَدَّمْتُمْ- وَ كَأَنْ قَدْ نَزَلَ بِكُمُ الْمَخُوفُ- فَلاَ رَجْعَةً تَنَالُونَ وَ لاَ عَثْرَةً تُقَالُونَ- اسْتَعْمَلَنَا اللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ بِطَاعَتِهِ وَ طَاعَةِ رَسُولِهِ- وَ عَفَا عَنَّا وَ عَنْكُمْ بِفَضْلِ رَحْمَتِهِ- الْزَمُوا الْأَرْضَ وَ اصْبِرُوا عَلَى الْبَلاَءِ- وَ لاَ تُحَرِّكُوا بِأَيْدِيكُمْ وَ سُيُوفِكُمْ فِي هَوَى أَلْسِنَتِكُمْ- وَ لاَ تَسْتَعْجِلُوا بِمَا لَمْ يُعَجِّلْهُ اللَّهُ لَكُمْ- فَإِنَّهُ مَنْ مَاتَ مِنْكُمْ عَلَى فِرَاشِهِ- وَ هُوَ عَلَى مَعْرِفَةِ حَقِّ رَبِّهِ- وَ حَقِّ رَسُولِهِ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ مَاتَ شَهِيداً- وَ «وَقَعَ أَجْرُهُ عَلَى اللّهِ» - وَ اسْتَوْجَبَ ثَوَابَ مَا نَوَى مِنْ صَالِحِ عَمَلِهِ- وَ قَامَتِ النِّيَّةُ مَقَامَ إِصْلاَتِهِ لِسَيْفِهِ- فَإِنَّ لِكُلِّ شَيْءٍ مُدَّةً وَ أَجَلاً

لغات

وظيفه:آنچه كه در هر روز براى آدمى مقدر شده،از قبيل غذا و كار.

يثنيه:او را منصرف مى كند و باز مى دارد معقل:پناهگاه ذروه:بلندى مهّد له:براى او فراشى گسترد،بسترى آماده كرد ارماس:جمع رمس:قبر ابلاس:اندوه و شكستگى مطلع:نگريستن از بالا به پايين هوله:وحشت و ترس آن روعه:ترس استكاك الاسماع:ناشنوايى گوشها صفيح:سنگهاى پهن ردم:بستن سر قبر سنن:طريقه،روش قرن:ريسمانى كه شترها را با آن مى بندند.

اشراطها:علامتهاى قيامت ازفت:نزديك شد افراطها:مقدمات آن،و از همين قرار است:

افراط الصبح كه به معناى علامتهاى نخستين بامداد است.

رثّ:آفرينش غثّ:لاغر ضنك:تنگى كلب:شرارت،بدى لجب:صدا ساطع:بلند سعير:زبانۀ(آتش)و شعلۀ آن

ص:351

تأجج:شدت گرما وقود:جرقّه زدن ذكاه:شعله ور شدن آن فضاعة الامر:شدت مطلب و از حدّ و اندازه گذشتن آن.

زمر:گروهها،و مفردش زمره است.

زحزحوا:دور شدند اطمأنّت:آرامش يافت مثوى:جايگاه مئاب:محل بازگشت مدنيون:جزا داده شدگان.

إصلاته بسيفه:شمشير كشيدن

ترجمه

«خداى را به عنوان سپاسگزارى از نعمتهايش مى ستايم،و براى اداى حقوقش از او يارى مى طلبم زيرا كه سپاه او با عزت و توانائيش با عظمت است،و گواهى مى دهم به آن كه محمد(صلی الله علیه و آله)بنده و فرستادۀ اوست،مردم را به فرمانبردارى از دستورهايش فرا خواند و با جهاد،در راه دين او،بر دشمنانش پيروز شد، همبستگى دشمنان به منظور تكذيب او،و كوشش و تلاش آنان براى خاموش ساختن نور او وى را از دعوت و جهاد باز نداشت،پس به تقواى الهى چنگ بزنيد،زيرا:

تقوا را ريسمانى كه دستگيرۀ آن محكم و پناهگاهى است كه بلندى آن استوار مى باشد و به سوى مرگ و سختيهايش بشتابيد و پيش از آمدنش خود را آماده سازيد زيرا قيامت پايان كار است و همين مرگ بس است كه خردمند را پند دهد و نادان و غافل را عبرت آموزد.

پيش از فرا رسيدن قيامت نيز از امورى آگاه خواهيد شد كه عبارت است از تنگى قبرها و فراوانى حزن و اندوه و وحشت از جايگاهى كه بر آن وارد مى شويد و پياپى رسيدن ترسها و به هم در رفتن استخوانهاى دنده و كر شدن گوشها و تاريكى لحد و بيم از عذاب موعود و اندوه پوشاندن قبر و استوار ساختن سنگ بر روى آن.

پس اى بندگان خدا!به او توجه كنيد زيرا دنيا همه را به يكسو مى كشاند و شما و رستاخيز به يك ريسمان بسته شده ايد،و گويا قيامت،نشانه هاى خود را آورده و پرچمهايش را نزديك ساخته،و شما را بر سر راهش نگه داشته است،

ص:352

و گويا زمين لرزه هاى خود را،جلو آورده و سينه هايش را پهن كرده است،و دنيا از اهل خود،دست كشيده و آنان را از تحت حفظ خود بيرون ساخته است، پس تمام دنيا مانند يك روز گذشت و يا مثل يك ماه به سر رسيد و تازۀ آن كهنه و فربه آن لاغر شد،در جايگاه تنگ و كارهاى درهم و بزرگ،و در ميان آتشى كه آزارش شديد و آوازش بلند و زبانه اش افروخته،فريادش خشمناك و سوزندگى آن زبانه دار،كه فرو نشستن ندارد،و هيزم آن پر شعله،تهديد آن ترسناك، قعرش ناپيداست اطرافش تاريك،ديگهاى آن بسيار گرم و كيفرهاى آن رسوا كننده مى باشند، «وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً» (1)،»اين گروه از عذاب ايمن و از سرزنشها رها و از آتش دور شده اند و بهشت به سبب ايشان آرامش يافته و از منزل و قرارگاه خود شادمان مى باشند،اينها كسانى هستند كه در دنيا كارهايشان نيك و چشمهايشان گريان بود،شبهايشان در دنيا به سبب توبه و استغفار،روز،و روزهايشان از ترس و بى توجهى به دنيا،شب بود و از اين رو خداوند بهشت را جايگاه و خوشى را پاداش آنان قرار داد،و آنها به بهشت و اهل آن سزاوارترند،در حالى كه با سلطنتى هميشگى و نعمتى ثابت و برقرار همراه مى باشند.

پس اى بندگان خدا،رعايت كنيد آنچه را كه رستگارتان به مواظبت از آن، سود مى برد و تبهكارتان با تباه ساختن آن زيان مى بيند،و با كردارهايتان بر مرگ هايتان پيشى گيريد،زيرا شما گروگان چيزى هستيد كه پيش فرستاده ايد و جزا داده مى شويد به آنچه مقدم داشته ايد و گويا،مرگ شما را دريافته پس نه امكان بازگشت و نه گذشت از لغزش برايتان مانده است،از خدا مى خواهيم كه ما،و شما را به پيروى از خود و رسولش وادار سازد،و با افزونى رحمتش از ما،و شما درگذرد،به جاى خود بنشيند،و بر گرفتاريها شكيبا باشيد،و دست و شمشيرهايتان

ص:353


1- سورۀ زمر(39)آيۀ(73)، [1]يعنى:و آنان كه از تقواى الهى بر خوردار بودند گروه گروه به سوى بهشت سوق داده مى شوند.

را در خواهشهاى زبانهايتان به كار نياندازيد،و به آنچه كه خداوند شما را مكلف نساخته است شتاب نكنيد،زيرا هر كس از ميان شما در بسترش از دنيا برود،و حال آن كه حق خدا و پيامبر و خاندان پاكش را بشناسد،شهيد مرده و اجرش با خدا مى باشد و شايستۀ پاداش كردار نيكى است كه در انديشه داشته است،و همين نيّت او،جاى شمشير كشيدنش را مى گيرد،و همانا هر امرى را مدّتى و سررسيدى مى باشد .»

شرح

احمده شكرا لانعامه :شكرا،مصدر منصوب و مفعول مطلق براى فعل احمد مى باشد،كه از جنس خودش نيست،اما به قرينۀ لانعامه به معناى شكر و سپاسگزارى مى باشد،امام بعد از اين بيان از خداوند خواسته است كه وى را در اداى حقوق واجب و غير واجب از قبيل نماز و بقيۀ عبادتها كه بايد به عنوان شكر نعمتها انجام دهد كمك كند و البته اين توفيق كه باعث مواظبت بر انجام دادن اعمال و عبادات است،خود نعمتى است كه استحقاق شكر و سپاس دارد، و باعث سعادت حقيقى براى آيندۀ انسان است.

عزيز الجند ،منصوب و حال مى باشد و اضافۀ لفظيه است و همچنين عظيم المجد ،و معناى عبارت چنين است:از خدا كه داراى اين دو صفت است كمك مى خواهم تا حقوقش را ادا كنم،كه او بر همه چيز تواناست .

و پس از حمد خدا،شهادت به رسالت پيامبر وى داده و به ذكر احوال وى كه مبدأ پيدايش دين حق بوده پرداخته است تا آن كه شنوندگان را به اقتدا كردن به آن حضرت وادار سازد كه به پيروى از او ديگران را دعوت به ديانت كنند و با دشمنان دين و كافران به ستيز برخيزند،و نصب جهادا به عنوان مصدرى است كه به جاى حال آمده،يا مفعول مطلق براى فعل قاهر است كه از غير لفظش مى باشد،به اين دليل كه به معناى جاهد است،و عن دينه

ص:354

متعلق به جهادا مى باشد چون نزديكتر است،و احتمال ديگر آن است كه متعلق به قاهر باشد.

لا يثنيه ،يعنى پيامبر اكرم چنان بود كه اگر تمام مردم به تكذيب او مى پرداختند و براى خاموش كردن نور پيامبريش گرد مى آمدند،نمى توانستند وى را از دعوتش باز دارند،و از مبارزۀ با دشمنان دين منصرف سازند.

لفظ نور،استعاره از معنوياتى است كه از طرف خداوند آورد و راهبر به سوى طريق الهى مى باشد،و پس از آن كه توجه اصحاب خود را به شكر و سپاس خداوند و گواهى دادن به رسالت و نيز صبر و استقامت پيامبر جلب فرمود ،در عبارت بعد به آنان هشدار مى دهد كه تقواى الهى را پيشه سازند زيرا كه سرچشمۀ تمام كمالات و كارهاى نيك تقوا مى باشد:فاعتصموا بتقوى اللّه،پس به تقوا چنگ زنيد چنان كه پيامبر شما،با آشكار كردن دين خود و مواظبت بر آن، تقوا را پيشۀ خود ساخت،و از دشمن بيم نداشته باشيد-با آن كه جمعيت شما زياد است-چنان كه پيامبر نترسيد،در حالى كه تنها و بى ياور بود.پرهيزكار باشيد كه پرهيزكارى همانند ريسمانى است كه جاى دستگيرۀ آن محكم است،هر كس به آن تمسك جويد،دشمن قادر نيست به او زيانى برساند،و نيز پناهگاهى است محدود به ديواره اى بلند كه هر كس بدان پناه برد از هر گونه گزندى بدور خواهد ماند،در اين عبارت امام(علیه السلام)واژه هاى جبل و معقل را براى تقوا،استعاره آورده و شرح اين گونه استعاره ها در خطبه هاى قبل بيان شده است ،و پس از بيان اهميت تقوا،اصحاب خود را امر كرده است كه به سوى مرگ و سختيهاى آن بشتابند، يعنى آن چنان با انجام دادن اعمال خير و عبادات،خود را آمادۀ پذيرش مرگ و ناگواريهايش سازند كه گويا در مسابقه اى شركت دارند تا فضايلى كسب كنند كه پيش از فرا رسيدن مرگ آمادگى خويش را اعلان كنند كه با رسيدن مرگ غافلگير و دچار عذاب نشوند.

ص:355

فانّ الغايه القيامه ،در اين جمله،حضرت با يادآورى آخرين منزل، كه قيامت است مردم را به ياد هنگامهاى ترس آور آن مى اندازد،و اين غايت لازمۀ مرگ است چنان كه امام(علیه السلام)فرموده است:«هر كس بميرد رستاخيزش به پا شده است (1)»بنا بر اين،امر به آمادگى براى مرگ،در حكم امر به آمادگى براى قيامت است،و به اين دليل،پس از امر به آمادگى براى مرگ،اين جمله را با حرف انّ كه مفيد تاكيد است آغاز فرموده است و اين در حقيقت صغراى قياسى مى باشد كه كبرايش به اين عبارت در تقدير است:و هر كس كه سرانجامش رستاخيز باشد واجب است خود را براى آن آماده كند.

و كفى بذلك ،ياد مرگ و سختيهايش و قيامت و هراسهايش خردمند را براى بازداشتن از گناه و روآوردن به كارهاى نيك،كفايت مى كند،اين كه امام(علیه السلام) اين امر را ويژۀ خردمند قرار داده است به اين دليل است كه خطابهاى شرعى بطور كلى مخصوص عاقلان و خردمندان مى باشد.

و معتبرا لمن جهل ،يعنى محل عبرت و پند است براى غافلان،حقيقت امر آن است كه عارض شدن مرگ بر اين ساختمان بدن و متلاشى شدن چنين پيكرى كه به اين استوارى و نظم لطيف ساخته شده پند دهندۀ بليغى است كه نفس آدمى را از پيروى خواسته هاى مادّى باز مى دارد و وسيلۀ عبرتى است،كه انسان مى فهمد كه پس از اين وجود مادى و پشت سر اين بدن خاكى، وجودى برتر و شريفتر از آن قرار دارد كه هدف غايى آن مى باشد و اگر غير از اين بود نمى بايست اين بناى مستحكم و استوار به تعطيل كشيده و متلاشى شود، و بلكه اين امر،كارى سفيهانه و بر خلاف حكمت مى بود،همچنان كه اگر

ص:356


1- من مات فقد قامت قيامته.

انسان خانه اى را با كمال استحكام بسازد و با زينتهاى رنگارنگ آن را بيارايد و پس از اتمام،آن را عمدا خراب كند،جامعه وى را سفيه و نابخرد مى خوانند مگر آن كه غرض از ساختن اين خانه چيز ديگرى باشد كه پس از تحصيل آن،خرابى خانه امرى خردمندانه خواهد بود،اين جا نيز هدف از ساختمان جسم مادى انسان،كمال نفسانى بشر است،كه با مكارم اخلاق و كسب معارف به دست مى آيد و پس از رسيدن به اين مرحله،مقصود حاصل شده و جسم مادى عمرش به سر مى رسد و مرگ وى را فرا مى گيرد اين جاست كه از بين بردن بدن به وسيلۀ مرگ از جانب گردانندۀ جهان امرى خردمندانه و حكمت آميز مى باشد .

و قبل بلوغ الغاية ما تعملون ،پيش از آمدن قيامت به چيزهايى آگاهى مى يابيد...اين جمله عطف بر جملۀ«قبل نزوله»مى باشد.

من ضيق الارماس...الصفيح ،در اين عبارت حضرت گرفتاريهايى را كه پيش از قيامت براى آدمى رخ مى دهد تشريح مى فرمايد و آن عبارت از ويژگيهاى مرگ و هراسهايش مى باشد بديهى است كه خانۀ قبر نسبت به منزلهاى دنيا تنگ و تاريك است و هنگام رفتن از دنيا،دورى احباب و مشاهدۀ سختيهايى كه انتظارش را نمى كشيد باعث شدت اندوه و حزن وى مى باشد آن چنان ترس و اضطراب او را فرا مى گيرد كه عقل از سرش مى رود،از اين رو،در روايت آمده است:خدايا از هول مطلع به تو پناه مى برم.

و روعات الفزع ،مرا از روع همان فزع است امّا اضافه به اعتبار كثرت آن مى باشد،و مراد همۀ افراد حقيقت آن است.

و اختلاف الاضلاع ،جابجا شدن دنده ها كنايه از فشار قبر است زيرا به اين وسيله دنده ها در همديگر فرو مى رود.مراد از استكاك اسماع از بين رفتن قوۀ شنوايى از شدت صداهاى وحشتزا و يا بى حس شدن آن به

ص:357

سبب مرگ مى باشد.

و خيفة الوعد ،هر گاه خير و شر،هر دو،در كلام ذكر شوند واژۀ وعد به كار مى رود چنان كه گفته اند:«و لا تعدانى،الخير و الشر مقبل (1)»اما اگر با هم ذكر نشوند،در مورد خير،عده و وعد،و در مورد شرّ،ايعاد و وعيد را به كار مى برند در عبارت خيفة الوعد كه امام(علیه السلام)به كار برده اند اگر چه خير و شرّ در كلام نيست اما كلمۀ خيفه كه به معناى ترس است مانند قرينه اى بر وجود شرّ مى باشد كه وعد براى آن به كار رفته است و منظور از عبارت غمّ الضريح ،اندوه فراوانى است كه براى انسان از مقايسۀ تنگى قبر با فراخى منازل دنيا به وجود مى آيد و همچنين ساير امور ترس آورى كه امام(علیه السلام) بيان فرموده است.اين كه حضرت از اين امور بيمناك و ترس آور ياد نموده به اين سبب است كه هدف پند و اندرز،و ترس و تحزيف است،و به همين منظور مطلب را با ترس از خدا تأكيد كرده و بيان فرموده است علت اين كه بايد از آينده نگران باشيد اين است كه گذشت دنيا به يك روال است،پس همچنان كه خداوند گذشتگان و آثار آنها را به هلاكت رساند،نسبت به شما نيز همين رفتار را خواهد داشت پس بهوش باشيد و غفلت نكنيد و در حوادث به خدا پناه ببريد .

و أنتم و الساعة فى قرن ،اين جمله كنايه از نزديك بودن قيامت و آخرين منزل مى باشد كه گويا اين مردم با قيامت در يك عصر و زمان هستند.

و كأنها قد جاءت باشراطها ،سرعت فرا رسيدن رستاخيز را به امرى تشبيه كرده است كه آمده و حضور يافته است،و اين تشبيه را با كلمۀ قد تاكيد فرموده كه گويا اين آمدن تحقق يافته است،و علامتهاى قيامت از قبيل ظهور دجّال و دابّة

ص:358


1- به من وعدۀ خوبى ندهيد،و حال آن كه شرّ رو آورنده است.

الارض (1)و ظهور حضرت مهدى(علیه السلام)و عيسى و جز اينها مى باشند،به همين معناست جمله هاى بعد كه مى فرمايد:و پرچمهايش را بر افراشته،و شما را سر راه خود متوقف ساخته،تا جايى كه مى فرمايد:...و تازۀ آن كهنه و فربه آن لاغر شد يعنى قيامت شما را هم اكنون براى پرسش و سؤال بر روى صراط نگه داشته و هم اكنون اين امر تحقق يافته است.

و كانّها قد أشرفت بزلازلها ،گويا هم اكنون زمين لرزه هاى قيامت بر شما وارد شده است،و در جملۀ بعد رستاخيز و هجوم هول و هراسهاى طاقت فرسايش را به شترى تشبيه فرموده است كه سينۀ خود را پهن كرده و بر روى آنها خوابيده است،و چون هول و هراس قيامت گوناگون و متعدد است لذا مشبّه به را به صورت جمع كلاكل :سينه ها،ذكر كرده است،و چون از جملۀ و اناخت تا و صار...سمينها غثّا ،همگى عطف بر جملۀ بالا مى باشد،داخل در تشبيه خواهند بود،گويا دنيا ساكنان خود را فانى ساخته و شما از تحت حفاظت آن بيرون شده ايد ،بالاخره دنياى حاضر موجود به دليل زودگذر بودنش چنان فرض شده است كه گويا پايان يافته و با اهلش قطع رابطه كرده و آنان را به فنا، سپرده است،و نيز آنان را به مادرى تشبيه كرده است كه فرزند خود را نگهدارى مى كند تا هنگامى كه از تحت حضانت او بيرون آيد،در معناى دو،واژۀ سمين و غثّ ،دو احتمال وجود دارد كه يكى همان معناى حقيقى و لغوى آن كه عبارت از فربهى و لاغرى است كه بالاخره در دنيا هر چاقى سرانجام لاغر مى شود،احتمال دوم آن است كه كنايه از لذتهاى فراوان و خوشيهاى دنياست كه با مرگ دگرگون

ص:359


1- دابة الارض:از علامتهاى قيامت و يا نخستين علامت است كه كوه صفا منشقّ شود و از آن برآيد، به مكه و مردم به سوى منا روان باشند و كسى برآيد كه با وى عصاى موسى و خاتم سليمان باشد و آن امير المؤمنين(علیه السلام)است و مؤمنان را به عصا زند و بر روى آنها بنويسد:مذا مؤمن و در روى كافران مهر كند و بنويسد كه هذا كافر.فرهنگ سعيد نفيسى حرف دال.(مترجم)

شده و از بين مى رود.

فى موقف ،اين كلمه متعلق به فعل صار مى باشد،و منظور از آن،موقف قيامت است،اين بديهى است كه آنچه در دنيا،جديد و فربه،به حساب مى آيد،در روز قيامت كهنه و لاغر و بالاخره بى اعتبار مى باشد،تنگى توقفگاه قيامت،يا به آن دليل است كه ازدحام جمعيت در آن روز بسيار است و يا به خاطر آن است كه توقف در آن جا به سبب طولانى بودن آن خسته كننده است،علاوه بر آن كه ستمكاران هر آن خود را در خطر ورود بسيارى از ناگواريها مى بينند، و مراد از امور مشتبۀ بزرگ حالات وحشتزاى قيامت است كه انسان براى پيدا كردن راه فرار از آن سرگردان است و نمى داند چگونه خود را نجات دهد و بديهى است كه حرارت آتش آن جهان بسيار دردناك است،قرآن كريم در بارۀ صداهاى وحشتناك و شعله هاى سوزان و فريادهاى خشمناك آن بيش از آنچه حضرت در اين خطبه بيان فرموده،توصيف كرده است، «إِذا أُلْقُوا فِيها سَمِعُوا لَها شَهِيقاً وَ هِيَ تَفُورُ تَكادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ» (1)»و در جاى ديگر مى فرمايد: «سَمِعُوا لَها تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً» (2)»واژۀ تغيّظ كه به معناى خشم و براى آتش استعاره آورده شده،به اين دليل است كه با آن حركتهاى قوى و شديدش،خشمگين و عصبانى به نظر مى آيد،و يا به اين منظور است كه حركتهاى شديد آن باعث آزار و ايجاد غيظ و خشم مى شود .

عم قرارها ،اسناد عمى و نابينايى به آرامش و قرارگاه آتش دوزخ به يكى از دو دليل است.

الف-چون آتش دوزخ تاريك است و كسى از آن،راهى به جايى نمى برد.

ص:360


1- سوره ملك(67)آيۀ(6) [1]يعنى:هر گاه دوزخيان در آن افكنده شوند صداى هولناكى از آن بشنوند و آن چنان جوشش و فوران دارد كه نزديك است از خشم تكه تكه شود.
2- سورۀ فرقان(25)قسمتى از آيۀ(11) [2]يعنى:...خروش و فرياد خشمناك دوزخ را از دور مى شنوند.

ب-يا به اين دليل است كه عمقش زياد است و هيچ كس از قعر آن آگاهى نمى يابد.

كلمۀ حاميه كه به معناى داغ است،استعاره،و لفظ قدور كه به معناى ديكهاست به عنوان ترشيح براى آن آورده شده است (1)،و معلوم است كه تمام اين حالات سخت و نفرت آور مى باشد و امام(علیه السلام)اين امور را به اين منظور بيان فرموده است كه آدمى را از گناهانى كه سبب آتش دوزخ با اين خصوصيات مى شود،باز دارد،و آن گناهان عبارت از ترك تقوا و پيروى هواهاى نفسانى است ،و پس از بيان اين ويژگيها،به ذكر آيۀ قرآن كه در بارۀ پرهيزكاران است پرداخته كه گروه گروه داخل بهشت مى شوند،و براى تشويق و وادار ساختن شنوندگان به تقوا و پرهيزگارى،لوازم آن را خاطر نشان ساخته است كه اهل تقوا در روز قيامت،از عذاب و كيفر و سرزنش و ملامت در امان و از حرارت آتش دوراند،بهشت برايشان منزل آرام بخش است و خشنودند از اين كه چنين مكانى جايگاه آنان مى باشد،و به دنبال آن به ذكر صفات پرهيزكاران پرداخته تا آنان كه بخواهند آن راه را برگزينند آگاه شوند لذا مى فرمايد:آنان كسانى هستند كه در دنيا كارهايشان از خودنمايى و ريا كه شرك پنهانى است،پاك و چشمهايشان از عظمت الهى و ترس كيفر و دورى از رحمت او گريان بود ،و شبها در دنيا براى آنها به منزلۀ روزها،پر تحرك بوده،زيرا آن را به خواب،پايان نمى دادند، بلكه پيوسته در حالت خشوع به سر مى بردند،و هر دم از پيشگاه حق تعالى براى گناهان خود طلب آمرزش مى كردند و هر لحظه با حركت و جنب و جوش عبادت شب زنده دار بودند،و بر عكس،روزها بر آنان همانند شب

ص:361


1- اين اصطلاحات مربوط به علم بلاغت است كه در جلد اول تشريح شده و در پاورقى ص..... اين قسمت نيز بيان شده است.

بود امّا نه اين كه آن را به خواب و استراحت به سر برند،بلكه به همان طريق كه بطور معمول شب،هنگام تنها زيستن و كناره گيرى از جامعه مى باشد،ايشان نيز روزهاى روشن را مانند شبهاى تاريك از خلق كناره گيرى كرده و به تنهايى و اضطراب به سر مى بردند.و پيوسته نگران آينده و آخرت نامعلوم خود بودند.در نسخه اى كه به خط سيّد رضى ديده ام به جاى كان كأنّ آمده كه تشبيه صريح مى باشد .

فجعل اللّه... گويا امام(علیه السلام)در اين عبارت مى خواهد بفرمايد كه وقتى اهل تقوا به دليل اتصاف به اين ويژگيها،آماده فضايل و كمالات شدند و شايستگى رضايت و خشنودى خداوند را پيدا كردند،حق تعالى بهشت را جايگاه آنان قرار داده و پاداشهاى عظيمى از نعمتهاى بى پايان خود را براى ايشان آماده ساخته،و آنان سزاوار چنين پاداشى مى باشند.

فى ملك...قائم ،در قدرتى هميشگى و نعمتى پا بر جا،و اين عبارت تفسير جزا و پاداش پرهيزكاران مى باشد و پس از بيان اين امور،با بيان برخى از فايده هاى تقوا كه رستگارى پرهيزكاران و انجام دادن اعمال نيك مى باشد، سفارش به اين موضوع را مؤكّد فرموده است،منظور از واژۀ مبطلون آنانى هستند كه از حق دور و از دايرۀ اهل تقوا بيرون مى باشند و چون از اين ويژگى دورند گرفتار خسران و زيان خواهند بود.

و بادروا آجالكم بأعمالكم ،با انجام دادن عبادات و كارهاى خير،به پيشواز مرگ رويد،خودتان را آمادۀ فرا رسيدن مرگ سازيد كه مبادا غافلگير شويد و پيش از آمادگى شما اجلتان فرا رسد،زيرا در آن موقع براى فراهم ساختن زاد و توشۀ سفر آخرت فرصت نخواهيد داشت.

فانكم...قدمتم ،واژۀ مرتهن كنايه از نفوس انسانهاى گناهكار مى باشد كه به سبب گناهان،در قيد گرفتار شده و با انجام دادن اعمال نيك از قيد و بند

ص:362

آزاد مى شوند همان طور كه رهن معمولى،در گرو قرض گرفتار مى شود و با اداى آن قرض،از گرو آزاد مى شود،لفظ جزا كه در حقيقت به معناى پاداش و نتيجۀ عمل خير است در اين عبارات،به عنوان مجاز از باب اطلاق شيئى بر ضدّ خود بر كيفر اطلاق شده است كه نتيجۀ گناه و عمل شرّ مى باشد،خلاصه امام(علیه السلام)در اين عبارات مردم را هشدار داده است كه با معاصى و گناهان گذشته نفسهاى خود را در قيد و بند گرفتار ساخته اند و بايد هر چه زودتر با انجام دادن كارهاى نيك آن را از گروه معاصى و قيد و بند آزاد سازند و گرنه به عقوبت و كيفر آن دچار خواهند شد .

و كأن قد نزل ،كلمۀ كأن مخفّف كأنّ از حروف مشبهۀ به فعل است و قيد تشبيه مى باشد اسمش ضمير شأن و خبر آن هم جملۀ قد نزل است و مقصود همانند ساختن حالت حاضر مردم به موقعى است كه عامل ترس يعنى مرگ بر آنها فرود آمده كه در اين صورت فرصت از دست رفته و زمان برگشتن گذشته است.

امام پس از اين بيانات دعا كرده و از خدا خواسته است كه او و يارانش را بر اطاعت حق تعالى و پيامبرش موفق بدارد و از جرايم و گناهانشان صرف نظر فرمايد زيرا او سر چشمۀ فضل بى پايان و رحمت بى انتها مى باشد ،و به دنبال پند و اندرزها و بر حذر داشتن ياران خود از گناه و پس از دعا براى آنها آنان را متوجه مى فرمايد كه پس از حيات خودش تا زمانى كه رهبر حقّى قيام نكرده باشد در خانه بنشينند و در مقابل ستمكاران و مخالفان به جهاد برنخيزند و قيام به شمشير جايز نيست مگر با اذن امام وقت:

و لا تحرّكوا بايديكم و سيوفكم فى هوى ألسنتكم ،به دنبال فحشها و ناسزاها كه از خواهشهاى زبانهايتان بر مى خيزد،دستها و شمشيرهايتان را به حركت در نياوريد و دست به جنگ و ستيز نزنيد و بر طبق خواسته هاى نفسانى

ص:363

عمل نكنيد و پيش از آن كه خداوند شما را به جنگ و جهاد دستور ندهد شما به سوى آن شتاب نكنيد.باء در بايديكم زايده مى باشد،احتمال دارد مفعول تحركوا،شيئا بوده كه حذف شده است .

فانه من مات منكم...لسيفه ،موقعى كه امام ياران خود را براى زمانهاى بعد از جنگ و شمشير كشيدن نهى فرموده و به آنان دستور مى دهد كه در خانه بنشينند،اين مطلب باعث ملالت خاطر آنان شده و خود را از ثواب جنگ و شهادت محروم مى بينند،حضرت به منظور رفع حيرت و افسردگى آنها ايشان را آگاه مى كند كه چنين نيست بلكه هر كس با اعتقاد به حقانيت خداوند و رسالت پيامبر و خاندان پاكش بميرد،اگر چه روى بستر و در ميان خانه اش هم باشد همدرجه با شهيدان خواهد بود و به اندازۀ صبرى كه در اين راه تحمل كرده و خون دلى كه از دست دشمنان حق خورده و عبادتهايى كه انجام داده پاداش عظيم از خداى خود دريافت خواهد كرد و نيت صادقانۀ او كه منتظر است هر گاه امام بر حق قيام كند همراه او باشد و به ياريش برخيزد،باعث اجر و پاداشى براى او مى شود كه به يارى امام خود برخاسته و در ركاب او براى خدا شمشير كشيده است.

فانّ لكلّ شيئى مدة و اجلا ،بايد صبر كرد و پيش از فرا رسيدن وقت نبايد دست به شمشير زد و قيام كرد زيرا هر كارى وقتى مخصوص به خود دارد،يك روز حكومت باطل سركار مى آيد و چند صباحى به خودنمايى مى پردازد و موقعى ديگر دولت حق برقرار مى شود و براى قيام و مبارزۀ مسلحانه در برابر دشمنان دين هم شرايطى است كه بايد رعايت شود،اين بود مطالبى كه از اين سخنان درر بار مولى(علیه السلام)به ذهن اين جانب رسيد،و اين خطبه از رساترين خطبه هاى حضرت مى باشد تا آن جا كه ابن نباته خطيب،بسيارى از كلمات آن را ضمن سخنرانى خود ذكر كرده است،از جملۀ: شديد كلبها عال لجبها ساطعا لهبها متغيّظ زفيرها

ص:364

متأحجّ سعيرها...فظيعه امورها و همچنين از هول المطّلع...و ردم الصفيح ، خلاصه اين كه با استفاده از متن سخنان امام كلمات خود را زينت داده و ارزش لفظى و معنوى سخنان خود را بالا برده است.توفيق و محفوظ ماندن از لغزش با خداست.

ص:365

233-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْفَاشِي فِي الْخَلْقِ حَمْدُهُ- وَ الْغَالِبِ جُنْدُهُ وَ الْمُتَعَالِي جَدُّهُ- أَحْمَدُهُ عَلَى نِعَمِهِ التُّؤَامِ وَ آلاَئِهِ الْعِظَامِ- الَّذِي عَظُمَ حِلْمُهُ فَعَفَا وَ عَدَلَ فِي كُلِّ مَا قَضَى- وَ عَلِمَ مَا يَمْضِي وَ مَا مَضَى- مُبْتَدِعِ الْخَلاَئِقِ بِعِلْمِهِ وَ مُنْشِئِهِمْ بِحُكْمِهِ- بِلاَ اقْتِدَاءٍ وَ لاَ تَعْلِيمٍ- وَ لاَ احْتِذَاءٍ لِمِثَالِ صَانِعٍ حَكِيمٍ- وَ لاَ إِصَابَةِ خَطَإٍ وَ لاَ حَضْرَةِ مَلَإٍ وَ أَشْهَدُ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ- ابْتَعَثَهُ وَ النَّاسُ يَضْرِبُونَ فِي غَمْرَةٍ- وَ يَمُوجُونَ فِي حَيْرَةٍ قَدْ قَادَتْهُمْ أَزِمَّةُ الْحَيْنِ- وَ اسْتَغْلَقَتْ عَلَى أَفْئِدَتِهِمْ أَقْفَالُ الرَّيْنِ أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ- فَإِنَّهَا حَقُّ اللَّهِ عَلَيْكُمْ- وَ الْمُوجِبَةُ عَلَى اللَّهِ حَقَّكُمْ وَ أَنْ تَسْتَعِينُوا عَلَيْهَا بِاللَّهِ- وَ تَسْتَعِينُوا بِهَا عَلَى اللَّهِ- فَإِنَّ التَّقْوَى فِي الْيَوْمِ الْحِرْزُ وَ الْجُنَّةُ- وَ فِي غَدٍ الطَّرِيقُ إِلَى الْجَنَّةِ- مَسْلَكُهَا وَاضِحٌ وَ سَالِكُهَا رَابِحٌ وَ مُسْتَوْدَعُهَا حَافِظٌ- لَمْ تَبْرَحْ عَارِضَةً نَفْسَهَا عَلَى الْأُمَمِ الْمَاضِينَ مِنْكُمْ- وَ الْغَابِرِينَ لِحَاجَتِهِمْ إِلَيْهَا غَداً- إِذَا أَعَادَ اللَّهُ مَا أَبْدَى- وَ أَخَذَ مَا أَعْطَى وَ سَأَلَ عَمَّا أَسْدَى- فَمَا أَقَلَّ مَنْ قَبِلَهَا وَ حَمَلَهَا حَقَّ حَمْلِهَا- أُولَئِكَ الْأَقَلُّونَ عَدَداً- وَ هُمْ أَهْلُ صِفَةِ اللَّهِ سُبْحَانَهُ إِذْ يَقُولُ- «وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ» - فَأَهْطِعُوا بِأَسْمَاعِكُمْ إِلَيْهَا وَ أَلِظُّوا بِجِدِّكُمْ عَلَيْهَا- وَ اعْتَاضُوهَا مِنْ كُلِّ سَلَفٍ خَلَفاً- وَ مِنْ كُلِّ مُخَالِفٍ مُوَافِقاً- أَيْقِظُوا بِهَا نَوْمَكُمْ وَ اقْطَعُوا بِهَا يَوْمَكُمْ- وَ أَشْعِرُوهَا قُلُوبَكُمْ وَ ارْحَضُوا بِهَا ذُنُوبَكُمْ- وَ دَاوُوا بِهَا الْأَسْقَامَ وَ بَادِرُوا بِهَا الْحِمَامَ- وَ اعْتَبِرُوا بِمَنْ أَضَاعَهَا وَ لاَ يَعْتَبِرَنَّ بِكُمْ مَنْ أَطَاعَهَا- أَلاَ فَصُونُوهَا وَ تَصَوَّنُوا بِهَا- وَ كُونُوا عَنِ الدُّنْيَا نُزَّاهاً- وَ إِلَى الْآخِرَةِ وُلاَّهاً- وَ لاَ تَضَعُوا مَنْ رَفَعَتْهُ التَّقْوَى- وَ لاَ تَرْفَعُوا مَنْ رَفَعَتْهُ الدُّنْيَا- وَ لاَ تَشِيمُوا بَارِقَهَا وَ لاَ تَسْمَعُوا

ص:366

نَاطِقَهَا- وَ لاَ تُجِيبُوا نَاعِقَهَا وَ لاَ تَسْتَضِيئُوا بِإِشْرَاقِهَا- وَ لاَ تُفْتَنُوا بِأَعْلاَقِهَا- فَإِنَّ بَرْقَهَا خَالِبٌ وَ نُطْقَهَا كَاذِبٌ- وَ أَمْوَالَهَا مَحْرُوبَةٌ وَ أَعْلاَقَهَا مَسْلُوبَةٌ- أَلاَ وَ هِيَ الْمُتَصَدِّيَةُ الْعَنُونُ وَ الْجَامِحَةُ الْحَرُونُ- وَ الْمَائِنَةُ الْخَئُونُ وَ الْجَحُودُ الْكَنُودُ- وَ الْعَنُودُ الصَّدُودُ وَ الْحَيُودُ الْمَيُودُ- حَالُهَا انْتِقَالٌ وَ وَطْأَتُهَا زِلْزَالٌ- وَ عِزُّهَا ذُلٌّ وَ جِدُّهَا هَزْلٌ وَ عُلْوُهَا سُفْلٌ- دَارُ حَرَبٍ وَ سَلَبٍ وَ نَهْبٍ وَ عَطَبٍ- أَهْلُهَا عَلَى سَاقٍ وَ سِيَاقٍ وَ لَحَاقٍ وَ فِرَاقٍ- قَدْ تَحَيَّرَتْ مَذَاهِبُهَا وَ أَعْجَزَتْ مَهَارِبُهَا- وَ خَابَتْ مَطَالِبُهَا فَأَسْلَمَتْهُمُ الْمَعَاقِلُ- وَ لَفَظَتْهُمُ الْمَنَازِلُ وَ أَعْيَتْهُمُ الْمَحَاوِلُ- فَمِنْ نَاجٍ مَعْقُورٍ وَ لَحْمٍ مَجْزُورٍ- وَ شِلْوٍ مَذْبُوحٍ وَ دَمٍ مَسْفُوحٍ- وَ عَاضٍّ عَلَى يَدَيْهِ وَ صَافِقٍ بِكَفَّيْهِ- وَ مُرْتَفِقٍ بِخَدَّيْهِ وَ زَارٍ عَلَى رَأْيِهِ- وَ رَاجِعٍ عَنْ عَزْمِهِ- وَ قَدْ أَدْبَرَتِ الْحِيلَةُ وَ أَقْبَلَتِ الْغِيلَةُ- «وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ» هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ- قَدْ فَاتَ مَا فَاتَ وَ ذَهَبَ مَا ذَهَبَ- وَ مَضَتِ الدُّنْيَا لِحَالِ بَالِهَا- «فَما بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ وَ ما كانُوا مُنْظَرِينَ»

لغات

فاشى:فراوان و همه جا گير جدّ:در اين مورد به معناى عظمت و بزرگوارى است چنان كه انس بن مالك مى گويد:كان احدنا اذا قرء البقرة و آل عمران،جدّفينا(هر يك از ما،چنان بود كه هر گاه سورۀ بقره و آل عمران را مى خواند، عظمتى در ميان ما پيدا مى كرد) تؤام:جمع توأم:چند فرزند كه در يك زمان در شكم مادر باشند،خليل نحوى مى گويد:

اصل اين كلمه ووْءَم بر وزن فوعل بوده،و او اول تبديل به ياء شده است چنان كه و ولج تبديل به تولج شده است.

آلاء:نعمتها،مفردش ألى به فتح همزه و گاهى مكسور مثل الى حرف جرّ تلفظ مى شود.

آلاء:نعمتها،مفردش ألى به فتح همزه و گاهى مكسور مثل الى حرف جرّ تلفظ مى شود.

ضرب:سير و گردش غمره:سختى و نيز غبار نادانى كه عقل آدمى را فرا مى گيرد.

حين:هلاكت رين:مهر شدن و چيرگى گناه،تا جايى كه روى درك و بصيرت انسان پوشيده شود.

غابر:باقى مانده و گذشته.(متضادّ) اسدى:اعمال خير خود را جلو فرستاد.

اهطع:شتاب كرد واكظ على كذا:آن را مواظبت كرد و به آن تداوم بخشيد مواكظه:ادامه دادن به امرى

ص:367

كظّوا:همراهى كنيد يعنى بر آن مداومت داشته باشيد.

شعار:لباس زيرين كه به تن چسبيده است به معناى علامت نيز به كار مى رود رحض:شستن نّزّاه:جمع نازه،كسى كه دورى مى كند از آنچه سبب بدگويى مى شود.

ولاّه:جمع واله:كسى كه از بسيارى سرور، حيران و سرگردان است.

شيم:نگاه كردن به برق و انتظار كشيدن اين كه ابر آن در كجا مى بارد.

ناعق:صيحه زننده اعلاق:جمع علق،شيئى پر ارزش.

برق خالب:برقى كه باران ندارد.

مال محروب:مالى كه تمامش گرفته شده باشد متصدّيه:خودنمايى كننده عنون:بسيار اعتراض كننده و نيز حيوانى كه در راه رفتن از ديگران جلو مى افتد.

جموح:حيوان چموش كه صاحبش نمى تواند بر او چيره شود.

حرون:حيوانى كه هر گاه راه رفتن برايش سخت باشد از رفتن باز مى ايستد.

مائنه:دروغگو كنود:ناسپاس عنود:حيوانى كه از جادّه و چراگاه و علفزار علفزار منحرف مى شود صدود،و نيز حيود و ميود:به معناى رو گرداننده و متمايل به چپ و راست مى باشد.

حرب:گرفتن و تصرف كردن مال سلب:آنچه از زره و جز آن،كه در جنگ به غنيمت گرفته مى شود.

عطب:هلاكت ساق:سختى سياق:مصدر ساقه،سوقا و سياقا مى باشد و به معناى جان كندن و روح از بدن بيرون آمدن است.

معاقل:حصارها و پناهگاهها مى باشد.

لفظتهم:آنان را دور افكند.

محاول:جمع محاوله به معناى چاره انديشى است.

معقور:مجروح مجزور:قطع شده شلو:تكه اى از گوشت پس از سر بريدن حيوان اشلاء الانسان:اعضاى او كه پس از پوسيدن بدن از هم جدا مى شود.

مسفوح:ريخته شده غيله:گرفتن ناگهانى مناص:مصدر ميمى ناص نيوص نوصا به معناى فرار كردن و پريدن مى باشد.

ص:368

لات:حرف سلب است،اخفش مى گويد علماى نحو اين كلمه را مانند ليس دانسته و اسمش را در تقدير گرفته اند و اين كلمه هر وقت با كلمۀ حين به كار مى رود،ولى گاهى هم حذف مى شود،مثل قول مازن بن مالك:«حنت و لات حنت (1)»كه كلمۀ حين حذف شده و بعضى اين عبارت را و لات حين مناص،خوانده و خبر آن را مقدر گرفته اند اما ابو عبيده مى گويد اصل اين كلمه لاء بوده و حرف تا،بر سر حين افزوده شده،گر چه در اين جات،جدا نوشته شده است،چنانكه ابو و جره گفته است:«العاطفون تحين ما من عاطف (2)» مورّج معتقد است كه ت در لات حرف زيادى است چنان كه در ثمّت و ربّت افزوده شده است.

بال:به معناى حال و شأن و امر،و نيز به معناى قلب مى آيد.

ترجمه

«حمد خداى را كه ستايشش آشكار و لشكرش غالب و بزرگيش برتر است،او را بر نعمتهاى پى در پى و بخششهاى بزرگش مى ستايم،خداوندى كه چون بردباريش زياد است عفو مى كند و در تمام داوريهاى خود عدل و داد را رعايت مى فرمايد و به آينده و گذشته آگاه است،با دانش و آگاهى خود،ايجاد كنندۀ آفريده ها و با امر و فرمان خود خلق كنندۀ آنان مى باشد،در حالى كه نه پيروى از كسى كرده و نه آموزشى يافته و نه بهره مند از نمونۀ صنعت كار دانا و دور انديشى بوده،نه به خطا و اشتباهى برخورده و نه از حضور جماعتى استفاده كرده است و شهادت مى دهم كه محمد(صلی الله علیه و آله)بندۀ او و فرستادۀ وى مى باشد،او را برانگيخت،در حالى كه مردم در گمراهى به سر مى بردند،و در سرگردانى غوطه ور بودند،مهارهاى هلاكت آنان را مى كشيد و قفلهاى شك و گمراهى بر دلهاى آنها،نهاده شده بود.

اى بندگان خدا،شما را به تقواى الهى سفارش مى كنم،كه حقى از

ص:369


1- نزديك شدى و حال آن كه هنگام نزديك شدن نيست.
2- مهربانى مى كنند هنگامى كه مهربانى كننده اى نيست.

خداوند بر شما و ثابت كنندۀ حقى از شما بر وى مى باشد،و شما را سفارش مى كنم كه از تقوا براى خدا و از خدا براى تقوا كمك بگيريد،زيرا تقوا،امروز پناهگاه و سپر و فردا،راه به سوى بهشت است،راهش روشن،و رونده اش سود برنده و امانت دارش حافظ و نگه دار مى باشد و پيوسته خود را بر مردم زمانهاى گذشته و باقيمانده،نشان داده و جلوه گرى مى كند زيرا همۀ آنان فردا به آن نيازمند مى باشند فردايى كه خداوند باز گرداند آنچه پديد آورده و بگيرد آنچه را كه بخشيده و پرسش فرمايد از آنچه عطا فرموده است،چه قدر اندكند آنان كه تقوا را پذيرفته و براستى آن را مورد عمل قرار داده اند،آرى آنان به عدد بسيار كمند چنان كه خداوند در وصف آنها فرموده است «وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ» (1)»پس گوشهايتان را به سوى آن متوجّه سازيد و در مواظبت كردن آن بكوشيد و آن را جانشين هر چه گذشته است قرار دهيد و در عوض هر چه مخالف حق است آن را انتخاب كنيد،با داشتن تقوا خوابتان را به بيدارى مبدّل سازيد و روزهايتان را با آن به سر بريد و آن را شعار دلهاى خود قرار دهيد و گناهانتان را با آن بشوييد و بيماريهايتان را با آن درمان سازيد و با آن بر مرگ پيشى گيريد و از كسى كه تقوا را ضايع ساخته عبرت گيريد و مبادا كسى كه آن را پيروى مى كند از شما عبرت بگيرد،بهوش باشيد تقوا را حفظ كنيد و خود را به سبب آن نيز مواظبت كنيد،و از دنيا دورى كنيد و به آخرت مشتاق و شيفته باشيد آن را كه تقوا مايۀ بلندى مقامش شده،پست و بى مقدار ندانيد و كسى را كه دنيا بلندش ساخته بلند مقام ندانيد،به ابر درخشندۀ دنيا چشم ندوزيد و به گويندۀ آن گوش فرا ندهيد و فرياد زنندۀ آن را پاسخ مگوييد،و با درخشندگى آن روشنايى مجوييد،به كالاهاى نفيس آن فريفته نشويد چرا كه برق آن بى باران و گفتار آن دروغ و دارائيهايش غارت شده و كالاهاى آن ربوده شده است.

بهوش باشيد كه دنيا همچون زن بدكاره اى است كه خود را نشان داده و

ص:370


1- سوره سبأ(34)قسمتى از آيه(13)، [1]يعنى:بندگان بسيار سپاسگزار من اندكند.

روى بگرداند و مانند اسب سركشى است كه هنگام حركت بايستد و فرمان نبرد و دروغگوى بسيار خيانتكار و ستيزه گر ناسپاسگزار مى باشد،و از راه راست و جايگاه نعمت منحرف شونده و رو گردان و پيوسته متغير و در اضطراب است، شأن آن زوال و فنا و قدمهايش بى ثبات و متزلزل مى باشد،عزّتش خوارى و كوشش وى مسخره و بلندى آن پستى است،دنيا خانۀ ستاندن و ربودن و غارت و هلاكت مى باشد ساكنانش در حال جان كندن و ملحق شدن به رفتگان و جدايى از بازماندگان به سر مى برند،راههاى دنيا سرگردان كننده و گريز گاههايش توانفرسا و جستجوها در آن نوميد كننده و يأس آور مى باشد،به اين دليل است كه پناهگاههاى دنيا اهلش را به خود واگذاشته،و استراحتگاهاى آن ايشان را دور افكنده و چاره جوييها در وى،آنان را ناتوان كرده است و در نتيجه برخى از آنان كه نجات يافته اند،مجروح و بعضى چون گوشت پاره پاره و يا عضوى بريده و خون ريخته شده مى باشند و عده اى از روى ندامت و پشيمانى دستهاى خود را به دندان مى گزند،و يا از روى حسرت دستهاى خود را بر هم مى زنند،و از پريشانى و اندوه مرفقهاى خود را در زير چانه گرفته و بر عقيدۀ فاسد اشك مى بارند و از تصميم و ارادۀ خويش در حال بازگشتن مى باشد و حال آن كه هنگام چاره انديشى گذشته و مرگ آن چنان ناگهان رو آورده كه هيچ گونه فرصتى باقى نمانده است، آرى چه زود فرصت گذشت و گاه چاره سپرى شد،آنچه فوت شد،سرانجام از دست رفت،و آنچه گذشت ديگر گذشت و دنيا به حال خود و طبق ميل خود به پايان رسيد(پس بر حال آنها به آسمان و زمين گريست و نه آنان مهلت داده شدند ).»

شرح

در اين خطبۀ شريف حضرت خدا را به صفتهايى ستوده كه ويژۀ ذات بارى تعالى مى باشد:

1-خداوند متعال ذاتى است كه حمد و ثناى وى در تمام زمينه هاى او آشكار و پيداست زيرا موقعى كه صحنۀ وجود پر از نعمتهاى آشكار

ص:371

او باشد هر يك از آنها با زبان حال يا مقال،حكايت از ستايش ذات وى نيز دارد چنان كه قرآن مجيد از اين موضوع پرده بر مى دارد: «وَ لَهُ الْحَمْدُ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ عَشِيًّا وَ حِينَ تُظْهِرُونَ» (1).» 2-صفت دوم آن كه لشكرش پيروز است،لشكريان خدا،فرشتگان و يارى كنندگان دين او از ساكنان زمين مى باشند،چنان كه مى فرمايد: «وَ لِلّهِ جُنُودُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» (2)»و نيز مى فرمايد: «وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها» (3)»و پيروزى لشكريان خداوند امرى است بسيار آشكار چنان كه در قرآن بدين امر اشاره مى فرمايد: «وَ إِنَّ جُنْدَنا لَهُمُ الْغالِبُونَ» (4)»و نيز مى فرمايد: «فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغالِبُونَ» (5)»امام(علیه السلام)با بيان اين ويژگى شنوندگان را تشويق كرده است كه بكوشند تا خود را جزء لشكريان پيروز خداوند قرار دهند و در اين راه ثابت قدم باشند.

3-سومين ويژگى خداوند آن است كه مقام عظمت الهى بسيار بالاست، خداوند در قرآن نيز مى فرمايد: «وَ أَنَّهُ تَعالى جَدُّ رَبِّنا مَا اتَّخَذَ صاحِبَةً وَ لا وَلَداً» ، (6)»با توجه به ويژگى قبل كه پيروزى لشكر الهى است ممكن است شبهه اى به وجود آيد كه شايد خداوند نياز به چنين لشكرى دارد از اين رو اين خصوصيت ذكر شده است كه شأن و مقام پروردگار بالاتر از اين امور،مى باشد و سپس به امرى اشاره مى فرمايد كه در حقيقت علت و سبب وجوب حمد و ثناى الهى

ص:372


1- سوره روم(30)آيه(17)، [1]يعنى:و ستايش در آسمانها و زمين و هنگام شب و هنگام ظهر مخصوص اوست.
2- سوره فتح(48)آيه(6)،يعنى:براى خدا لشكرهايى در آسمانها و زمين مى باشد.
3- سوره توبه(9)قسمتى از آيه(39)، [2]يعنى:و او را به لشكرهايى كه شما آنان را نديده ايد مدد فرمود.
4- سوره صافات(37)آيه(172)، [3]يعنى:بدرستى كه ارتش ما بطور حتم پيروز است.
5- سوره مائده(5)قسمتى از آيه(55)، [4]يعنى:بدرستى كه حزب خداوند غالب است.
6- سوره جن(72)آيه(3)، [5]يعنى:همانا بسيار بلند مرتبه است شأن و اقتدار پروردگار ما و هرگز فرزند و همسرى نگرفته است.

بر بنده اش مى باشد و آن عبارت از نعمتهاى ظاهرى و معنوى است كه بطور دوام بنده را احاطه كرده است تا جايى كه وى را قدرت آن نيست كه از عهدۀ سپاس آن برآيد.

4-چهارم از ويژگيهاى حق تعالى عظمت حلم اوست كه سبب عفو و بخشش عظيم وى شده است،حلم در انسان صفتى است فرع بر شجاعت و آن خصوصيتى است كه انسان با وجود آن در مقابل ناملايمات مقاوم و استوار مى ماند،و حلم در خداوند عبارت از آن است كه از گناه بندگان و مخالفت آنان در برابر اوامر و نواهيش،براى وى انفعالى دست نمى دهد و در هنگام مشاهدۀ منكرات غضبش او را از جا در نمى برد و وادار به انتقام عجولانه نمى سازد،با اين كه هيچ امرى از تحت قدرت و توانايى وى بيرون نيست و هر وقت مى تواند هر كارى را انجام دهد.فرق ميان حق تعالى و انسان در اين صفت (حلم)آن است كه عدم انفعال در خدا عدم مطلق است اما در بندۀ خدا،عدم چيزى است كه از شأنش تاثّر و انفعال مى باشد و به اين دليل حلم در خداوند كاملتر و گسترده تر از حلم در ديگران است و چون لازمۀ صفت حلم،عفو و گذشت كردن از گناهان و صرف نظر از آنها مى باشد،بدين جهت مهلت دادن خداوند بنده و شتاب نكردن در كيفر گناهان را عفو ناميده است و از اين رو به دنبال توصيف خداوند به صفت بزرگ حلم،عفو،و گذشت را ذكر كرده و عطف با حرف فانيز دليل بر آن است كه با وجود صفت حلم،كه ملزوم است لازمۀ آن كه عفو از گناهان است بى درنگ تحقق مى يابد.

5- و عدل فى كلّ ما قضى ،خداوند در تمام قضاوتها و جزئيات آفرينش خود عدالت و ميانه روى را رعايت فرموده است زيرا عدل عبارت است از ميانه روى در كارها و گفتارها و دورى از افراط و تفريط است و آنچه را هم كه حق تعالى انجام دهد يا انجام ندهد،دستور به انجام دادن و يا انجام ندادن

ص:373

بدهد،تمام آن بر طبق حكمت و نظام احسن مى باشد،چون در جاى خودش كه از علم الهى بحث كرديم توضيح داده ايم كه گفتار و كردار خدا درست ميانگين،و حد وسط افراط و تفريط است كه همان عدل مى باشد.

بعضى گفته اند:قضى به معناى فرمان داد،مى باشد چنان كه در آيه است:

پروردگارت فرمان داد كه جز او را نپرستيد و اين سخن همان گفتار ماست.

چون آنچه امر به ايجاد يا نهى از ايجادش فرموده در حقيقت امر به وقوع يا عدم وقوع آن كرده است.

6-به امور گذشته و آيندۀ جهان هستى آگاهى دارد،اين مطلب اشاره به احاطۀ علم الهى بر تمام كليات و جزئيات مى باشد كه در خطبه هاى گذشته بطور مشروح بيان شده است .

7- مبتدع الخلايق بعلمه ،با علم و آگاهيش عالم هستى را آفريده است،چنان كه از ظاهر عبارت بر مى آيد علم و دانش خداوند سبب و علت آفرينش موجودات مى باشد،و سبب نيز به دليل سبب بودنش بر مسبب تقدم دارد،چنان كه عقيدۀ اكثر فلاسفه اين است اما متكلمان اين مطلب را ردّ مى كنند زيرا مى گويند علم تابع معلوم است و تابع نمى تواند سبب و علت چيزى باشد بنا بر اين،حرف«با»طبق عقيدۀ فلاسفه براى سببيّت است و به عقيده متكلمان براى مصاحبت است اما به نظر ما كه معتقديم صفات خداوند زايد بر ذاتش نيست بلكه ذات او با علم و قدرت و اراده و بالاخره با تمام صفات كمالش يكى است و اختلافى كه به نظر مى رسد بر حسب اعتباراتى است كه عقلهاى محدود و ناتوان ما از مقايسۀ با مخلوقات به وجود مى آورند، چنان كه تحقيق آن در خطبۀ اول كتاب بيان شده است،بنا بر اين فرقى نمى كند كه آفرينش مخلوقات مستند به ذات حق تعالى يا به علم و قدرت،و يا به ديگرى ا ز صفات وى باشد و اين مسأله كه آيا علم تابع معلوم است و نمى تواند سبب

ص:374

معلوم خود باشد و يا اين كه خود متبوع است و مى تواند علت آفرينش باشد در جاى مناسب خود،بحث و تحقيق شده است و از مواردى است كه عدۀ زيادى را به ورطۀ خطا و اشتباه افكنده است.ممكن است واژۀ مبتدع را به معناى آفريننده نگيريم تا دچار اشكال بالا نشويم بلكه آن را به معناى محكم كننده و ابداع كننده و خلاصه كسى بگيريم كه منظرۀ بديعى را به وجود مى آورد كه از زيبايى آن بيننده به شگفتى در مى آيد،و معلوم است كه اين مطلب از علم بر مى خيزد و به اين دليل است كه محكم كارى و زيبايى عمل را نسبت به علم و دانش فاعل آن عمل،مى دهند.

8- و منشئهم بحكمه ،آخرين صفتى كه حضرت در اين خطبه براى حق تعالى بيان فرموده آن است كه خداوند تمام موجودات را با حكمت و مصلحت و تدبير خويش به وجود آورده است،با اين معنا اين صفت مثل صفت قبل خواهد بود،ولى ممكن است حكم را به معناى قدرت و توانايى بگيريم يعنى خداوند با قدرت خود عالم هستى را ايجاد فرمود.

بلا اقتداء و لا تعليم ،يعنى حق تعالى در آفرينش و ابداع و استحكام موجودات نه از كسى پيروى كرده و نه آن را از ديگرى آموخته است.

و لا اصابة خطاء ،يعنى چنان نيست كه خداوند آفرينش موجودات را نخست عجولانه و اشتباهى و بدون علم و آگاهى انجام داده و پس از آن كه برايش آگاهى پيدا شده آن را از سر گرفته و به طريق صحيح انجام داده باشد زيرا اگر چنين باشد لازم آيد كه علم به اين امور در خداوند حادث شده باشد و حال آن كه محال است كه حق تعالى محل حوادث باشد.

نظير اين اعتراض را متكلمان بر خودشان وارد كرده و پاسخ داده اند، آن جا كه در مورد استدلال بر اين كه خداوند بر تمام معلومات علم و آگاهى دارد مى گويند چون خداوند به بعضى امور علم دارد و اين علم را از هيچ راه به

ص:375

دست نياورده نه از طريق حس و نه از راه تفكر و استدلال،بنا بر اين بايد علم او به بقيۀ امور هم،چنين باشد،زيرا وجهى براى تخصيص در اين امر نيست پس از اين استدلال بر خود،اشكال كرده اند كه اگر چنين باشد،چرا نتوانيم بگوييم كه نخست كارهاى خود را با اضطراب و شتاب انجام داده و بعد آنها را درك كرده و بر كيفيت صنع آنها پى برد و از اين راه كارهايى را كه با اضطراب به وجود آورده و مختلف بوده،مستحكم و استوار ساخت؟امّا از اين اشكال پاسخ داده اند كه با اين فرض نيز بايد پيش از ايجاد اضطراب آميز افعال علم به مفردات آنها داشته باشد،علمى كه از هيچ طريق آن را كسب نكرده است و چون براى تخصيص به اين امرهم دليلى وجود ندارد،پس به تمام افعال خود(نه تنها به مفردات)علم و آگاهى دارد كه از هيچ طريق آن را به دست نياورده است.

امّا اين پاسخ به هر تقدير باطل است زيرا اگر مفردات افعال را فعل خدا ندانيم چنان كه طرفداران اجزاى لا يتجزّا مى گويند،اين اجزاء از فعل خدا نيستند از محل بحث خارج است،چرا كه سخن در امورى است كه فعل خدا باشد و در اين مورد مى گوييم از علم به مفردات فعل،علم به خود فعل لازم نمى آيد،و اگر مفردات را فعل خدا بدانيم گفتۀ شما كه بايد خدا عالم به مفردات باشد،پيش از آن كه آنها را به وجود آورد،مصادرۀ به مطلوب است.

پاسخ واقعى اشكال فوق آن است كه اگر خداوند علم به افعال خود پيدا كند پس از آن كه علم به آن نداشته اين علم در ذات خدا حادث خواهد بود، و لازم مى آيد كه خداوند محل حوادث واقع شود،و اين امر هم به دلايلى كه در گذشته بيان شده بر خداوند متعال محال است.

و لا حضرة ملاء ،يعنى آفرينش حق تعالى موجودات را در حضور جمعى از عقلا نبوده است تا آن كه هر كدام براى بهتر شدن آن اظهار نظر كنند زيرا هر جاعتى را كه تصور كنيم آفريدۀ خدا مى باشد،بنا بر اين هرگز چنين نبوده كه

ص:376

براى خلقت خداوند جز ذات اقدس وى ناظرى وجود داشته باشد،و لازمۀ احتياج هم،امكان است،در حالى كه امكان و ويژگيهاى آن از ساحت قرب خداوندى بدور مى باشد و در قرآن به اين مطلب اشاره دارد كه مى فرمايد:

«ما أَشْهَدْتُهُمْ خَلْقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ لا خَلْقَ أَنْفُسِهِمْ وَ ما كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً» (1)».تمام اين مطالب را حضرت به منظور آن آورده است كه فعل حق تعالى را از ويژگيهاى افعال بندگان منزه سازد .

پس از ستايش و بيان اوصاف حق تعالى و تنزيه وى از ويژگيهاى ناروا به چگونگى وضعيت مردم در زمان بعثت پيامبر اسلام پرداخته است.واو در و الناس ،حاليه است يعنى مردم در آن هنگام از نظر فرهنگ در جهل و نادانى و در گردابى از ضلالت و گمراهى سر گردان بودند،احتمال ديگر آن كه:مردم در سختى به سر مى بردند و از نظر معيشت زندگى در وضعيت سختى دچار بودند،اموالشان به سرقت و غارت مى رفت و هرج و مرج و خونريزى امنيت را از ميان جامعه برده بود،اين مطلب را قبلا در خطبۀ ديگرى نيز بيان فرموده است،خداوند محمد(صلی الله علیه و آله)را فرستاد تا جهانيان را از گناهان بر حذر دارد و در جهت حفظ آثار وحى امانت را رعايت كند،در حالى كه شما جامعۀ عرب در بدترين عقيده به سر مى برديد و در بدترين موقعيتى قرار داشتيد (2).

و قادتهم ازمّة الحين ،تمام مردم در آن موقع بر اثر ناامنيها و سختيهاى زندگى در شرف مرگ و فناء بودند زيرا وقتى كه بر جامعه اى نظام عدل و قانون صحيحى حكومت نكند،استبداد و ستمگرى به زودى آنان را در ورطۀ فنا و نابودى سقوط مى دهد،واژۀ ازمّه كه به معناى مهار شتر است بطور استعاره در

ص:377


1- سوره كهف(18)آيه(50) [1]يعنى:من مردم را نه در آفرينش خودشان و نه در آفرينش آسمانها و زمين به گواهى نگرفتم و من هرگز گمراهان را مددكار خود نكرده ام.
2- خطبه شماره 25.

انسانها به كار رفته و فعل قاد كه از مادۀ قود و به معناى كشاندن مى باشد به عنوان ترشيح اين استعاره بيان شده است.

و استغلقت...الرّين ،و مردم آن روزگار بر دلهايشان قفلهاى جهل و نادانى زده شده بود و چنان قلبهاى آنان از گناه پوشانده شده بود كه قادر نبودند از انوار الهى بهره مند شوند و از راهنماييهاى شريعت و ديانت راه به سويى بيابند.

در اين جا امام(علیه السلام)از حجابهاى جهل و چهره هاى زشتى كه بر اثر توجه زياد به دنيا براى انسان به وجود مى آيد تعبير به قفل فرموده است زيرا چنان كه قفل بر هر چه زده شود مانع از تصرف در آن مى شود اين امور نيز دلها را از پذيرفتن حق مانع مى شود،مادۀ استغلاق را هم به عنوان ترشيح آورده و چون اين موانع و قفلهاى زده شده بر دلها هر لحظه رو به افزايش است مثل آن است كه آدمى در جستجوى آن است و آن را طلب مى كند،به اين دليل آن را از باب استفعال كه به معناى طلب و درخواست است آورده است .براى امام(علیه السلام) معمول است كه پس از بيان هر مطلبى سفارش به تقوا مى كند،زيرا كه تقوا مهمترين مطلب است اين جا نيز بر طبق معمول پس از بيان شرح حال مردم زمان پيامبر،سفارش به تقوا كرده و به دو دليل مردم را بدان تشويق فرموده است:

1-تقوا حقى است از خداوند بر گردن بندگان و از آنان خواسته است كه آن را انجام دهند.

2-تقواى بندگان حقّى را براى آنان بر خداوند واجب مى سازد كه مزد طاعت و بندگى آنها باشد زيرا حق تعالى به دليل فيّاضيّت ذات و لطف بى پايانش بر خود لازم ساخته است كه جزاى نيكوكاران را ضايع نفرمايد و سپس اشاره فرموده است به آنچه كه سزاوار است شخص پرهيزگار انجام دهد

ص:378

و آن،درخواست كمك از خداوند و توجه كامل به اوست زيرا اين مطلب اصل و اساس همۀ مطالب است و نيز اشاره كرده به فايدۀ تقوا در تقرب و وصول به ساحل درياى عزت و جلال حضرت احديت ظاهر شود،نهايت مطلوب بندۀ خدا رسيدن به جوار قرب حق تعالى و نظر انداختن به عظمت و جلال كبريايى او،و در امان بودن از غضب و سالم ماندن از حسابرسى دقيق وى مى باشد،به دليل اين كه او حاكم على الاطلاق است و براى رسيدن به اين مطلوب تقوا مهمترين وسيله است و سعادتمند كسى است كه براى نجات از گرفتاريهاى اخروى از تقوا كمك بگيرد زيرا جز تقوا وسيلۀ نجاتى از شدايد آن جهان وجود ندارد سرانجام به ذكر فوايد ديگرى براى تقوا پرداخته كه باعث دلبستگى بيشترى به آن مى شود:

1-تقوا در زندگانى دنيا،آدمى را از ناملايمات محافظت مى كند چنان كه در قرآن مى فرمايد: «وَ مَنْ يَتَّقِ اللّهَ يَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لا يَحْتَسِبُ وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ» (1)».

2-فايدۀ اخروى،تقوا در روز قيامت راهى براى ورود به بهشت است، و اين امرى روشن است.

3-راه پرهيزكارى واضح و روشن است زيرا شارع مقدس پيامبر اكرم، راههاى تقوا را بيان كرده و مسير آن را مشخص فرموده و تا اين كه براى هيچ فردى پوشيده نباشد،مگر جاهل و نادان باشد.

4-آن كه در اين راه قدم گذارد و اين مسير را بپيمايد سود مى برد،كلمۀ سود كه مربوط به امور مادى است استعاره از نتيجه هاى دنيوى و اخروى است كه شخص متقى از داشتن تقوا،كسب مى كند و وجه اين استعاره آن است كه

ص:379


1- سوره طلاق(65) [1]آيه هاى(2 و 3)يعنى:هر كس پرهيزكار شود خدا راه بيرون شدن از بلا را برايش مى گشايد و از جايى كه گمان نبرد به او روزى عطا مى كند و هر كه بر خدا توكل كند،خدا او را كفايت كند.

شخص پرهيزگار به سبب حركتها و كارهايش و داشتن تقوا كه مانند سرمايه اى براى او مى باشد ثواب كسب مى كند چنان كه بازرگان به وسيلۀ سرمايۀ خود سود به دست مى آورد.

واژۀ مستودع با فتح دال به معناى قبول كنندۀ وديعه،و با كسر آن به معناى فاعل و وديعه دهنده مى باشد.

اگر به فتح گرفته شود منظور آن است كه قبول كنندۀ امانت به سبب آن خود را از كيفر الهى محافظت مى كند و مى توان حافظ را به معناى محفوظ گرفت يعنى آن كه امانت تقوا به او سپرده شده از عذاب الهى محفوظ است و اگر به كسر دال گرفته شود،كسى كه تقوا را به امانت سپرده ممكن است حق تعالى باشد زيرا تقوا،همان امانتى است كه خداوند بر آسمانها و زمين آن را عرضه داشت و آنها از حمل آن خوددارى كردند و از آن ترسيدند اما انسان آن را پذيرفت و بديهى است كه خداوند بندۀ خود را كه امانتش را پذيرفته از هر گونه انحراف و سردرگمى نگهدارى مى فرمايد و نيز ممكن است فرشتگان را فاعل امانت گرفت زيرا آنان واسطۀ ميان خدا و خلق و حافظان از طرف او مى باشند چنان كه در قرآن مى فرمايد: «وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً» (1)»و در جاى ديگر مى گويد: «وَ إِنَّ عَلَيْكُمْ لَحافِظِينَ كِراماً كاتِبِينَ يَعْلَمُونَ ما تَفْعَلُونَ » (2)».

لم تبرح عارضة نفسها...الغابرين ،در اين عبارت مطلب بسيار لطيفى را با زبان استعاره و تشبيه بيان فرموده،تقوا را به زن صالحه اى تشبيه كرده است كه پيوسته خود را در معرض تزويج و بهره گيرى قرار مى دهد يعنى تقوا هميشه

ص:380


1- سورۀ انعام(6)قسمتى از آيه(60)، [1]يعنى:...و براى حفظ شما فرشتگان را به نگهبانى مى فرستد.
2- سوره انفطار(82) [2]آيه هاى(9 و 10 و 11)،يعنى:همانا نگهبانها بر مراقبت احوال و اعمال شما مامورند آنها نويسندگان اعمال شما و مقرّبان خدايند،مى دانند هر چه شما انجام مى دهيد.

آماده است كه آدميان آن را بپذيرند و سپس به منظور تشويق و توجه كردن بيشتر مردم مى فرمايد:علت اين كه تقوا اين چنين خود را جلوه مى دهد آن است كه فرداى قيامت همگان به آن نيازمند و محتاجند،مى توان همين علّت را وجه شبه دانست(وجه مشابهت دنيا به زن،نياز مردم به هر دو است).

اذا اعاذ...اسدى ،چون در عبارت قبلى از روز قيامت تعبير به فردا كرده، در پى آن اين عبارت را به منظور قرينه بيان كرده است تا كلمۀ غد را از معناى حقيقى خارج سازد و معناى مجازى آن را كه فرداى قيامت است اراده فرموده و معين كرده كه آن وقتى است كه هر چه خداوند از اول آفرينش ايجاد كرده در آن روز آنها را به نيستى بر مى گرداند و آنچه از هستى دنيوى و متعلقات آن كه به موجودات داده همه را از آنها مى گيرد و ندايش بلند مى شود:حاكميت جهان هستى در امروز با چه كسى است؟و باز خود مى فرمايد:تنها از آن خداى يكتاى غالب است.در حديث آمده است:خداوند متعال در آن هنگام تمام جواهر پر ارزش دنيا از قبيل طلا و نقره را جمع مى كند تا به اندازه كوههاى عظيمى مى شود و آن گاه مى گويد اينها فتنۀ اولاد آدم بود و سپس آن تودۀ از طلا و نقره را به جانب دوزخ سوق مى دهد و آن را وسيلۀ داغ نهادن بر پيشانيهاى گنهكاران قرار مى دهد و از مردم سؤال مى كند در بارۀ نعمتهايى كه در دنيا به آنان عطا كرده بود كه با آن همه نعمت و ثروت چه اعمالى انجام دادند،از آنان كه اموال دنيا را اندوخته كردند و در راههاى رضاى خدا صرف نكردند سؤال مى كند،و نيز از كسانى كه آن را در راههاى نامشروع و غير رضاى خدا خرج و صرف كردند مى پرسد كه چرا چنين كرديد و به آنان خطاب مى كند: «أَذْهَبْتُمْ طَيِّباتِكُمْ فِي حَياتِكُمُ الدُّنْيا وَ اسْتَمْتَعْتُمْ بِها» (1)

ص:381


1- سوره احقاف(46)قسمتى از آيه(19)، [1]يعنى:شما خوشيهايتان را در زندگانى دنيا به شهوترانى و عصيان برديد و از آن لذتها در دنيا برخوردار بوديد.

دستۀ اول را كه پولها را اندوخته كرده بودند خداوند چنان كه معين ساخته به اين طريق مجازات مى كند «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ يَوْمَ يُحْمى عَلَيْها فِي نارِ جَهَنَّمَ» (1)».و دستۀ دوم را كه اموال را در راههاى نامشروع خرج مى كردند به طريق ديگر كيفر مى دهد چنان كه مى فرمايد:ف «الْيَوْمَ تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ » (2)».

فما اقلّ من قبلها :امام(علیه السلام)از اين كه پذيرندگان صفت تقوا و عاملان به شرايط آن كه همان امانت الهى است اندكند.اظهار شگفتى و تعجب كرده و سپس فرموده است اين گروه به عدد قليل،توصيف شدگان حق تعالى مى باشند كه در قرآن فرموده است «وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ» (3).و بعد به پيروان خود دستور مى دهد كه امور ذيل را انجام دهند :

1- اهطعوا باسماعكم اليها ،اين كه براى شنيدن فوايد تقوا بشتابند و به گفته مناديان آن گوش فرا دهند تا حقيقت آن را بشناسند و از روى بصيرت به آن عمل كنند.

2-كوشش كنند كه هرگز دست،از پرهيزگارى بر ندارند و پيوسته همراه آن باشند.به روايت ديگر به جاى اهطعوا ، انقطعوا آمده و معنايش اين است كه خود را از دلبستگيهاى دنيا بر كنيد و به شنيدن اوصاف تقوا گوش فرا دهيد:البته ممكن است كه يكى از اين دو كلمه تغيير يافته ديگرى باشد به اين دليل كه هر گاه حرف ن و ق پهلوى يكديگر قرار گيرند مانند ه نوشته مى شود.

ص:382


1- سوره توبه(9) [1]قسمتى از آيه هاى(33 و 34)يعنى:كسانى را كه طلا و نقره را جمع مى كنند و در راه خدا به مصرف نمى رسانند به عذابى بسيار دردناك مژده بده روزى كه در آتش گداخته شود.
2- سوره جاثيه(45)آيه(28) [2]يعنى:پس امروز مجازات مى شويد در برابر آنچه از كارهايى كه انجام داده ايد.
3- ترجمه و نشانى اين آيۀ شريفه در صفحات پيشين گذشت.

3-تقوا را به جاى تمام آنچه كه در گذشته از دنيا دوست مى داشتند قرار دهند و آن بهترين جانشين از هر محبوبى است زيرا گرانبهاترين نتيجه ها را كه سعادت هميشگى است براى انسان به بار مى آورد.

4-در مقابل هر نوع مخالفى تنها تقوا را موافق خود سازد،به اين معنا كه هر كس بر خلاف حق و تقوا قدم بردارد گر چه عزيزترين دوست آدم باشد بايد از او دست برداشت و راه پرهيزگارى را كه راه حق است،پيش گرفت و از تمايل به راه مخالف حق پرهيز كرد،چنان كه از افلاطون حكيم نقل شده است كه:

سقراط را دوست مى دارم و حقيقت را هم دوست مى دارم اما در هنگامى كه حرف سقراط مخالف حق باشد حق را دوست تر مى دارم .

5-به پيروان خود دستور مى دهد كه با توجه به تقوا و پرهيزگارى، خوابشان را به بيدارى مبدّل سازند يعنى شب زنده دار باشند خواب شبانه را از خود دور كنند و تمام آن را به عبادت به سر برند.

برخى از شارحان نهج البلاغه مى گويند:مراد آن است كسانى را كه در خواب فرو رفته اند با توجه به تقوا بيدارشان سازند منظور از خواب،غفلت و جهل و بى خبرى است و مقصود از بيدار كردن آنان،بيرون آوردنشان از خوابگاههاى طبيعت و وادار كردن ايشان به انجام دادن عبادات است تا لياقت كمالات علمى و عملى را دريافت كنند.

6-ششمين دستورى كه امام به اصحاب خود در بارۀ صفت تقوا مى دهد آن است كه سراسر روزهاى عمر خود را با توجه به تقوا و پرهيزگارى بگذرانند.

7-تقوا را شعار دلهاى خود قرار دهند،شعار به معناى لباس زيرين است كه به عنوان استعاره به كار رفته است يعنى همچنان كه شعار در زير لباسهاست و به باطن بدن چسبيده است،تقواى حقيقى نيز دل آدمى را فرا گرفته و در باطن اثر مى گذارد و ممكن است از عبارت سخن امام(علیه السلام)اين اراده

ص:383

شده باشد كه تقوا را با دلهاى خود قرين كنند،تا با دلهاى ستمكاران متفاوت باشد،و نيز ممكن است معناى عبارت چنين باشد:دلهاى خود را آگاه كنيد و تقوا را به دلهايتان بشناسانيد تا به حقيقت آن و آثار و فوايدش پى ببرند،و به اين معنا كلمۀ شعار از مادۀ شعور خواهد بود.

8-گناهانشان را به وسيلۀ تقوا و پرهيزگارى بشويند،شستن در اين مورد نيز به عنوان استعاره به كار رفته است زيرا همچنان كه با شستن آلودگيهاى جامه و چرك آن از بين مى رود به سبب تقوا هم آلودگى گناه و پليديهاى مادّى از چهرۀ روح و صفحۀ قلب آدمى پاك مى شود.

9-دستور ديگر امام آن است كه با توجه به تقوا و عمل كردن به شرايط آن،بيماريهاى درونى خويش را درمان كند و امراض مهلكه گناه و رذايل اخلاقى از قبيل نفاق و دو رويى و ريا و خودنمايى و حسد ورزيدن و تكبر و بخل و فرومايگى و ساير صفات زشت را از خود دور سازند تا دل آنان به نور علم و يقين نورانى شده و از شرّ جهل و شك و ترديد خلاصى يابند و چون تقوا تمام كارهاى خوب و ملكات پسنديده را در بر دارد.داروى اين دردهاست و درمانى است كه درد در پى ندارد.

10-با پرهيزگارى و عمل به شرايط تقوا آن چنان قدردان فرا رسيدن مرگ شوند كه براى دست يافتن به آن بر يكديگر پيشى بگيرند و مسابقه دهند.

11-از اوضاع و احوال گذشتگان تاريخ كه تقوا را ضايع ساختند، عبرت بگيرند مردمى كه به خاطر علاقۀ به دنيا و لذتهاى زودگذرش پرهيزكارى را كنار گذاشتند و در نتيجه به هلاكت ابدى و سوء عاقبت دچار شدند بايد از كار آنان و سرانجامشان پند گرفت و تقوا را پيشۀ خود ساخت تا به سرنوشت آنها كه سقوط در ورطۀ دوزخ و افسوس بر گذشته است دچار نشد.

12-به ياران خود دستور مى دهد كه نكند بر اثر ترك تقوا و انجام دادن

ص:384

اعمال زشت و گرفتار شدن به سوء عاقبت آن،مايۀ عبرت ديگران شوند در اين قسمت حضرت لطيفه اى به كار برده و بطور كنايه كه هشدارى است به شنونده، اصحاب خود را به ترك گناه و توجه به صفت تقوا وادار فرموده است چنان كه معمول است بعضى اوقات كه شخصى مى خواهد،ديگرى را نصيحت كند مى گويد:كارى نكنى كه مردم بر تو بخندند،يعنى عمل خلاف انجام مده كه مايۀ مسخرۀ ديگران واقع شوى .

13-به شدت و با تمام نيرو از تقوا محافظت كنند مبادا آن را به ريا و سمعه آلوده سازند،دامن پاك تقوا را به سبب سوء اخلاق و انجام دادن گناه لكه دار نكنند.

14-و نيز تقوا را محافظ خود قرار دهند يعنى با اتصاف به پرهيزكارى خود را از انجام دادن گناه و تمايل به صفتهاى ناشايسته و پى آمدهاى نارواى آن بدور دارند تا از كيفر الهى و عذاب آخرت ايمن باشند.

15-خود را از آلودگيهاى دنيا دور كنند،و از آنچه كه خداوند حرام كرده و از آن در دنيا مذمت فرموده و در آخرت وعدۀ عذاب داده خوددارى كنند.

16-كارى كنند كه نسبت به آخرت عاشق و شيدا باشند و اين مطلب كمال توجه به تقوا و پرهيزكارى را مى رساند زيرا در موقعى اين حالت دست مى دهد كه آدمى بكلى از علايق دنيا چشم بپوشد و به عبادات و اعمال نيك بپردازد كه در اين صورت عشق به آخرت و پيشگاه پروردگار در آدمى به وجود مى آيد.

17-يكى ديگر از دستورهايى كه امام به ياران خود در رابطه با توجه كردن به تقوا مى دهد آن است كه پرهيزگاران و اهل تقوا را حقير نشمارند،از آنها بدگويى نكنند آنان را مورد تمسخر و ضرب و شتم قرار ندهند،و كارى انجام ندهند كه باعث اهانت به ايشان باشد و همۀ اينها گناه است به دليل اين كه

ص:385

باعث توهين به شخص پرهيزكارى است كه خداوند او را دوست مى دارد و مقامش را بالا برده است.

18-مطلب ديگر كه به اصحاب خود خاطر نشان ساخته آن است كه مثل دنيا پرستان اهل دنيا را بلند مقام ندانند و كسانى را كه در ميان خلق به سبب موقعيتهاى مالى و رياستى و جسمانى داراى وجاهتى مى باشند خيلى مورد اهميت و احترام قرار ندهند زيرا كسى كه به دليل علايق دنيوى و امور مادى كسى را بلند مرتبه شمارد خود از تقوا بدور است و احترام او،علامت دلبستگى به وى و توجه به دنيا خواهد بود و بر عكس بى توجهى به چنين شخصى دليل بى علاقگى به دنيا و اهل آن و نشانۀ زهد انسان مى باشد كه از علامتهاى تقواست .

19-به ابر درخشندۀ دنيا چشم ندوزيد،ابر درخشنده كنايه از زرق و برقهاى دنياست كه دنيا دوستان پيوسته چشم طمع به آن دوخته اند كه روزى به آن دست يابند و از لذتهاى آن بهره مند شوند مانند ابرى كه صداى غرّش و درخشندگى برقش منتظران را متوجه خود مى كند،انتظار مى كشند تا از بارش بارانش بهره مند شوند.

20-و نيز پيروان خود را از گوش دادن به سخنان ستايش كنندگان دنيا نهى فرموده است،خواه اين كه دنيا پرستان آن را با زبان بستايند و يا با اعمال خود محبوبيّت آن را آشكار كنند،و يا زينتهاى دنيوى با جلوه گريهايشان جلب توجه كنند زيرا اعتنا كردن و با اهميت نگريستن به هر كدام از امور فوق،سبب دورى و انحراف از مسير تقوا و آخرت و سقوط در سياهچال هلاكت و گرفتار كيفر ابدى شدن مى باشد.

21- و لا تجيبوا ناعقها ،به سر و صداى دعوت كنندگان به دنيا پاسخ مثبت ندهيد،به دليل اين كه واژۀ نعق،به معناى صداى قار قار كلاغ مى باشد، گويا امام(علیه السلام)دعوت كنندگان به دنيا را به خاطر زشتى معنويشان،تشبيه به اين

ص:386

پرنده كرده كه باطنشان به سبب دنياپرستى،سياه و زشت و فريادهايشان دلخراش و كريه است و سرانجامى خشونتزا دارد.

22-از جلوه گرى و درخشندگى دنيا روشنايى مجوييد.در اين قسمت واژه هاى درخشندگى و روشنايى جستن به عنوان استعاره به كار برده شده است،زيرا همچنان كه درخشندگى نور محسوس سبب راهيابى انسان مى شود،افكار و انديشه هاى مربوط به مصالح دنيا هم آدمى را براى به دست آوردن امور مادّى و دنيايى راهنمايى مى كنند و به احتمال ديگر مى توان گفت درخشندگى دنيا استعاره از امور لذت بخش و زينتهاى دنياست كه باعث سرور و ابتهاج مى شود و طلب روشنايى استعاره از خوشحالى و سرورى است كه از اين امور به دست مى آيد.

23-آخرين دستورى كه حضرت در اين مورد به پيروان خود مى دهد آن است كه فريفتۀ كالاهاى پر قيمت دنيا نشوند يعنى از دوستى دنيا و فرو رفتن در خوشيهاى آن بپرهيزند زيرا اين امور سبب فريب خوردن آنان و انحرافشان از راه خدا و گرفتارى و اندوه ابدى آنان مى شود و خداوند در قرآن به اين مطلب اشاره فرموده است «أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ» (1)»،اهل تفسير گفته اند مراد از فتنه بلا و محنت و رو گرداندن از آخرت مى باشد،انسان به خاطر مال دنيا و فرزندان خود چه بسا كه به گناهان بزرگ دچار شود و به حرام بيفتد مگر كسانى كه خداوند آنان را از لغزش و گناه محافظت فرمايد.از ابو بريده روايت شده است كه روزى پيامبر اكرم روى منبر براى ما سخنرانى مى كرد ناگهان دو فرزندش امام حسن و امام حسين به مسجد وارد شدند،در حالى كه پيراهن هاى سرخ عربى به تن داشتند و همچنان كه قدم بر مى داشتند گاهى بر زمين

ص:387


1- سوره انفال(8)آيه(28) [1]يعنى:همانا كالاهاى دنيا و فرزندانتان فتنه است.

مى افتادند،رسول خدا كه چنين ديد،فورى از منبر پايين آمد و آن دو را بلند كرد و جلو روى خود نشاند و سپس فرمود:خداى بزرگ درست فرموده است كه انما اموالكم و اولادكم فتنه ،من همين كه ديدم اين دو كودك راه مى روند و زمين مى خورند،نتوانستم تحمل كنم تا اين كه فرود آمدم و آنها را بلند كردم.

پس از بيان دستورهاى متعدد به شرح عيبهاى دنيا پرداخته و از اين طريق علت بى ارزشى دنيا را روشن ساخته است:

فانّ برقها خالب ،صفت خالب كه به معناى ابر بى باران است،استعاره از آرزوهاى دنيا مى باشد كه معمولا برآورده نمى شود و اگر مقدار اندكى از آن برآورده شود آن هم چنان در معرض زوال است كه گويا حاصل نشده و از اين رو به برقى شباهت دارد كه يا به كلى خالى از آب است و يا اگر مقدار كمى هم داشته باشد ارزش و اعتبارى ندارد و بدين سبب سزاوار نيست كه آدمى چشم به آن بدوزد.

و نطقها كاذب ،به سخنهايى كه در ستايش دنيا اظهار مى شود گوش فرا ندهيد كه جز،و هم و خيال و دروغ چيزى نيست،زرق و برق دنيا با زبان حال خود را مى ستايد،دنيا طلبان آدمى را به اندوختن مال دنيا تشويق مى كنند و لذتهاى آن را به رخ مى كشند تا انسان گول خورده و به سويش بشتابد،به هيچ كدام از اين نويدها گوش ندهيد زيرا تمام اينها خالى از واقعيت مى باشد.

و اموالها مخروبه ،سزاوار نيست كه آدمى براى به دست آوردن مال و ثروت دنيا فكر و انديشۀ خود را به زحمت اندازد و يا از داشتن آن خوشحال و شادمان باشد زيرا سرانجام بايد تمامى آن را از دست بدهد.

و اعلاقها مسلوبه ،تعلّقات دنيا و آنچه مايۀ دلبستگى به آن است عاقبت از آدمى گرفته مى شود،بنا بر اين نبايد فريفتۀ دنيا و محو تعلقات آن بشويد .

پس از بيان ادلۀ عدم دلبستگى به دنيا در جمله هاى بعد به شرح اوصاف

ص:388

و عيوب ديگرى براى آن پرداخته و به عنوان تشبيه و استعاره آنها را اظهار فرموده است:

1- انها المتصديّه العنون ،بعضى شارحان گفته اند اين جمله استعاره است از ويژگى زن بدكاره اى كه پيوسته خود را بر مردان عرضه مى كند تا آنان را به سوى خود بكشاند و احتمال ديگر آن است كه استعاره از صفت اسب يا ناقه اى باشد كه در هنگام راه رفتن پا را بر زمين مى كوبد و نامنظم و غير عادى راه مى رود.

و كلمۀ عنون به معناى حيوانى كه پيوسته در راه رفتن از همه جلوتر مى رود نيز مى باشد،و خلاصه در اين جمله حضرت دنيا را از سه جهت به سه چيز تشبيه كرده است:

الف-نخست آن را به زن فاجره اى تشبيه كرده كه پيوسته در پى جلب انسان و فريب وى مى باشد.

ب-از طرف ديگر آن را به اسب يا ناقه اى مانند ساخته است كه در هنگام راه رفتن چموشى مى كند،چون دنيا نيز براى آدمى بر يك منوال باقى نمى ماند بلكه پيوسته در حال دگرگونى و نوسان مى باشد.

ج-و نيز به دليل سرعت سر رسيد و زودگذر بودنش آن را به چهار پاى تندرويى تشبيه كرده است كه پيوسته از همه زودتر راه را به پايان مى رساند.

2- الجامحه الحرون ،در اين عبارت حضرت دنيا را به طريق استعاره به چهار پاى چموشى تشبيه كرده است كه كنترل را از دست صاحبش گرفته است اگر بخواهد آن را از حركت باز دارد سركشى مى كند و اگر سعى در راه رفتنش كند در جاى خود توقف مى كند و گام از گام بر نمى دارد،و بالاخره به هيچ رو در اطاعت راكبش قرار نمى گيرد،دنيا نيز چنين است هيچ گاه مطابق ميل اهلش جارى نمى شود بلكه در هنگام شدت نياز و كمال احتياج به آن،پشت به او كرده و در حسرت رهايش مى سازد.

ص:389

3- الماثنه الخوون ،صفت دروغگويى را براى دنيا استعاره آورده است به دليل آن كه زرق و برقهاى دنيا،مردم را به خود جلب كرده،فكر مى كنند كه متاعهاى دنيا هميشه برايشان باقى است ولى يك بار متوجه مى شوند كه چه زود از دست آنها رفت و باقى نماند،اين جا معلوم مى شود كه آن زرق و برقها سرابى بيش نبوده و توهمهايشان دروغ از كار در آمد،وصف خيانتكار هم به اين اعتبار است كه گويا دنيا با جلوه هاى گول زننده و زينتهاى فريبكارانۀ خود به آنان وعده مى داده است كه پيوسته با آنها باقى خواهد ماند،اما با از بين رفتن و نابوديش خيانتكارى و پيمان شكنى وى آشكار شد.

4- الجحود الكنود ،با ذكر اين دو صفت دنيا را در بى وفايى به زنى مانند ساخته است كه نعمت وجود شوهر خود را كفران كرده تمام نيكيهاى وى را ناديده مى انگارد و پيوسته با فريبكارى به سر مى برد،دنيا نيز رسمش بر آن است كه دلبستگانش را فريبكارانه وا مى گذارد و از آنان كه با وى اظهار تمايل مى كنند و براى دست يافتن به آن مى كوشند و به زينتهاى آن مغرورند،متنفّر است و سرانجام آنان را به هلاكت سپرده و به ديگرى رو مى آورد.

5- العنود الصّدور ،اين جا دنيا را به ناقه اى همانند كرده است كه از چراگاه مخصوص و هميشگى شتران كناره گرفته و آخور خود را از ديگران جدا ساخته است،دنيا نيز طبق روش دلخواه مردم رفتار نمى كند و از راهها و مقصدهايى كه به آن منظور آن را مى طلبند سرپيچى مى كند و از هر كس كه بيشتر به وى ميل و رغبت داشته باشد بيشتر اعراض و دورى مى كند.

6- الحيود الميود ،نسبت به دلبستگانش بى علاقه و پيوسته در حال دگرگونى و تغيير است گاهى به برخى رو مى آورد و زمانى از او اعراض و به ديگرى اقبال مى كند گاهى به سود انسان و گاهى به زيان او مى باشد .

7- حالها انتقال ،خاصيت ذاتى دنيا بر آن است كه هر لحظه در حالتى و

ص:390

متوجه به ديگرى است به احتمال ديگر،معناى كلام امام(علیه السلام)اين است:آنچه از دنيا به نظر ظاهر،حاضر و ثابت مى نمايد در حقيقت چنان نيست بلكه سيّال و متغير است زمان حاضرش هم مانند گذشته و آينده اش بى ثبات و قرار مى باشد.

8- وطأتها زلزال ،لگدكوب كردن دنيا،لرزش و اضطراب به وجود مى آورد منظور از لگدكوب ساختن،مبتلا شدن آدمى به شدايد و مصيبتهاى دنيا مى باشد.زيرا چنان كه اگر حيوانى گامهاى خود را بر چيزى بگذارد سنگينى خود را بر رويش انداخته و،وى را حقير و پست شمرده،سختيها و گرفتاريهاى دنيا نيز اهلش را اين چنين تحت فشار قرار داده و پست و بى مقدار مى داند،و مراد از واژۀ زلزال اضطراب و ناراحتى و دگرگونى احوال مبتلايان به ناگواريهاى دنيا مى باشد.

9- عزّها ذلّ ،عزّتى كه از ناحيۀ آرايشها و آرايشگريهاى دنيا،براى ملوك و پادشاهان و ساير اهل دنيا،حاصل مى شود،همۀ آنها در آخرت عين ذلّت و خوارى است زيرا عزت دنيا سبب انحراف از حقيقت دين و تقوا مى شود كه لازمۀ آن ذلّت در پيشگاه حق تعالى مى باشد و به اين معنا در قرآن اشاره شده است هنگامى كه خداوند متعال گفتار رئيس منافقان را نقل مى كند: «لَئِنْ رَجَعْنا إِلَى الْمَدِينَةِ لَيُخْرِجَنَّ الْأَعَزُّ مِنْهَا الْأَذَلَّ وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ لكِنَّ الْمُنافِقِينَ لا يَعْلَمُونَ» (1)»چنان كه مفسران گفته اند،كسى كه چنين حرفى گفته، عبد اللّه ابىّ رئيس گروه منافقها بوده و منظورش از عزيزتر خودش و از ذليلتر پيامبر است اما حق تعالى حرف او را ردّ كرده و مى فرمايد: «وَ لِلّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ» (2)».

ص:391


1- سوره منافقون(63)آيه(7) [1]يعنى:هر گاه به مدينه برگرديم بايد آن كه عزيزتر است،ذليلتر را از شهر بيرون كند و حال آن كه عزت ويژۀ خدا و پيامبر او و مؤمنان مى باشد اما منافقان آگاه نيستند.
2- سوره منافقون(63)قسمتى از آيه(7)، [2]يعنى:عزت از آن خدا و پيامبر و مؤمنان مى باشد.

10- و جدها،هزل ،لفظ جدّ،كه به معناى دست زدن به كار با توجه و كوشش مى باشد دو مطلب را مى فهماند.

الف-گاهى دنيا آن چنان خوشيهاى خود را به بعضى اشخاص متوجه مى سازد مثل دوستى كه عنايت كاملى به دوست خود داشته باشد.

ب-و موقعى كه از آدمى برمى گردد و بخت او را واژگون مى سازد مثل دشمنى مى باشد كه تصميم قطعى براى از بين بردن دشمن خود دارد،و حضرت اين اقبال و ادبار دنيا را كه به صورت جدّى براى اشخاص ظاهر مى شود شوخى و مسخره مى خواند،به علت اين كه دوام و ثباتى ندارد زيرا تا انسان مى خواهد از خوشيهاى آن بهره اى ببرد از دستش مى رود و باز همين كه مى رود تا به سختيها و مصائبش خو بگيرد،عوض مى شود گويا اين دنيا با اهل خود بازى و شوخى دارد،(چرخ بازيگر،از اين بازيچه ها بسيار دارد).

احتمال ديگر در سخن امام(علیه السلام)آن است كه جدّ و هزل،مربوط به كارهاى مردم باشد يعنى جديت و كوشش اهل دنيا براى به دست آوردن مال و منال آن مثل بازى و شوخى بى دوام و زودگذر است زيرا با از بين رفتن فرصتهاى دنيا، آن نيز از بين مى رود.

11- و علوّها سفل ،بلندى مقام و مرتبه اى كه به سبب دنيا و براى اهل آن حاصل مى شود،در حقيقت تنزّل و پستى است زيرا كه مايۀ انحطاط و پايين آمدن مقام انسانى در سراى آخرت و پيشگاه پروردگار مى شود،معناى اين عبارت شبيه عبارت شمارۀ 9 كه در صفحۀ قبل گذشت مى باشد عزّها ذلّ.

12- دار حرب و... ،اين عبارت نيز شبيه جملۀ اموالها محروبه صفحه مى باشد يعنى دنيا و خوشگذرانيهايش به سبب مرگ و ناگواريهاى ديگر پيوسته در محلّ سلب شدن از انسان مى باشد،امروز در تصرف عده اى است و فردا از آنان گرفته شده و ديگرى آن را در اختيار مى گيرد،شبيه ميدان جنگ كه هر كس

ص:392

كشته شد ديگرى سلاح و لباس وى را مالك مى شود واژه هاى نهب و عطب كه به دنبال عبارت بالا ذكر شده قريب به اين معناست،دنيا سراى غارتگرى و وادى هلاكت است .

13- اهلها ساق و... ،اهل دنيا پيوسته در شدايد و ناراحتى به سر مى برند و اين حال انسان مى باشد،مرحوم قطب الدين راوندى در شرح عبارت فوق گفته است مراد آن است كه مردم دنيا هر كدام بى درنگ در پى ديگرى به سوى آخرت روانند و فاصله اى ميانشان نمى افتد مانند ضرب المثلى كه گفته اند:

ولدت فلانة ثلاثه بنين على ساق يعنى فلانه زن،سه پسر پشت سر هم زاييد در حالى كه ميان آنها به آمدن دخترى فاصله واقع نشد،اما ابن ابى الحديد اين معنا را نپذيرفته بلكه واژۀ ساق را كنايه از امر شديد دانسته چنان كه در اول بيان داشتيم.بعضى هم آن را مصدر دانسته اند يعنى اهل دنيا به سوى آخرت رانده مى شوند.كلمۀ لحاق به اين معناست كه هر كدام از مردم دنيا در به وجود آمدن و از ميان رفتن به ديگرى ملحق مى شود و لفظ فراق يعنى ميانشان جدايى و فراق مى افتد چنان كه گفته اند الدنيا مولود يولد و مفقود يفقد،دنيا چيزى است كه پيوسته زاييده مى شود و سپس نابود مى شود.ممكن است منظور از لحاق، ملحق شدن زندگان به مردگان در عدم باشد.

14- قد تحيّرت مذاهبها ،راههاى دنيا باعث سرگردانى آدمى است منظور از اين راهها نه جاده هاى حسّى روى زمين است و نه مذاهب اعتقادى بلكه مقصود روشهاى عقلى و تدبيرهاى خردمندانه اى است كه عقلا به منظور دست يافتن به منافع دنيا و دفع شرور آن به كار مى برند و اين كه امام(علیه السلام)سرگردانى و حيرت را به اين روشها نسبت داده و مى فرمايد:راههاى دنيا سرگردان است، از باب مجاز و ذكر پذيرنده به جاى انجام دهنده مى باشد زيرا حقيقت امر آن است كه روندگان اين راهها،دچار حيرت و سرگردانى مى باشند.

ص:393

15- و اعجزت مهاربها ،گريزگاههاى دنيا فراريانش را درمانده و ناتوان ساخته است،هر كس بخواهد از شرور و بديهاى اين جهانى بگريزد تا خود را نجات دهد قدرت بر اين امر ندارد،در اين عبارت مفعول به،حذف شده است به علت آن كه هدف بيان ناتوان ساختن فرارگاههاى دنياست و به مفعول توجّهى نيست.

16- و خابت مطالبها ،نوميد شد خواسته هاى دنيا،يعنى امور دنيوى كه مورد علاقه انسانهاست آنان را از وصال خود مأيوس و نااميد مى سازد، در اين جا كه حضرت صفت نااميدى را نسبت به مطالب دنيا مى دهد تشبيه و استعاره به كار برده است زيرا آرزوهاى دراز و خواسته هاى نفسانى كه در ذهن آدمى جلوه مى كند،اما در عالم وجود تحقق نمى يابد و انسان به آن نمى رسد مانند شخصى است كه اظهار دوستى مى كند و،وعدۀ وصال مى دهد اما به وعدۀ خود وفا نمى كند و انسان را نااميد مى سازد،امام(علیه السلام)پس از بيان اين ويژگى براى دنيا،برخى از پى آمدهاى آن را كه گواه بر مطلب مى باشد،بيان فرموده است:

الف-پس پناهگاههاى عالم آنان را ترك كرد و به خود،واگذارشان ساخت،زيرا موقعى كه حفاظتهاى دنيايى و حصارهاى محكم آن سبب نجات انسان نمى شود و جلو تيرهاى بلا و دردهاى مرگ آور را نمى گيرد شبيه كسى است كه پناهنده اش را به خود راه ندهد بلكه وى را تسليم دشمن كند.

ب-منزلهاى دنيا،آنان را به دور انداخت،اين جا نيز مانند قسمتهاى بالا استعاره و تشبيه به كار رفته است،اين كه انسانها با مردن از استراحتگاههاى دنيا بيرون برده مى شوند و راه آخرت مى پيمايند چنين تشبيه شده است كه گويا همين منزلها ساكنان خود را از درون خود بدور افكنده اند.

ج-انقلابات روزگار،ايشان را عاجز و ناتوان ساخت .

پس از بيان ويژگيهاى دنيا،مردم را به اعتبار اين كه مرده و زندۀ آنان از

ص:394

بلاهاى آن بى بهره نيستند،به چند گروه تقسيم كرده است:

1-عده اى اگر چه از مرگ نجات يافته و نمرده اند،اما مجروح و زخمى باقى مانده اند.

2-گروهى كشته شده و به حالت گوشتهاى قطعه قطعه در آمده اند.

3-برخى پس از مرگ اعضايى از هم جدا شده مى باشند.احتمال مى رود كه«مذبوح»صفت«شلو»باشد و از ذبح شقّ و شكافتن را بطور كلى اراده كرده است همچنان كه در اصل لغت بدين معناست.

4-پاره اى خونهايشان بر زمين ريخته است.

5-تعدادى به دليل پشيمانى از گناهانى كه در دنيا مرتكب شده اند،دستهاى خود را با دندانهايشان مى گزند.

6-گروهى دست بر روى دست مى زنند و اظهار ندامت و پشيمانى مى كنند.

7-عده اى به علامت پشيمانى و حسرت،كف دستهاى خود را بر دو طرف صورت خود نهاده و بر مرفقهاى خويش تكيه مى كنند.

8-گروهى انديشه اى را كه در دنيا داشته اند مورد سرزنش قرار مى دهند، زيرا همان بوده است كه آنان را واداشت كه تمام همّ خود را به دنيا متوجه سازند و از انديشۀ عالم آخرت بيرون روند،و اينك پس از مرگ به كيفر كردارهاى ناشايست خود،دچار شده اند،و تعلّقات دنيا و گناهان به صورت غل و زنجيرهاى آتشين به گردنهايشان افتاده است و به اين دليل از افكار دوران گذشتۀ خود،اظهار تنفر و انزجار مى كنند.

9-و بالاخره،گروهى كه فكر مى كردند،براى هميشه در اين سراى خواهند ماند و در انديشۀ آباد ساختن دنياى خود بودند ولى با فرا رسيدن مرگ بيدار شده و از اين تصميم خود برگشتند .

و قد ادبرت الحيلة ،پس از بيان حالت پشيمانى گروهها(كه شامل

ص:395

شماره هاى 5 تا 9 مى شود)هشدار مى دهد كه اين پشيمانيها سودى ندارد زيرا چاره از دست رفته است.

و اقبلت الغيلة ،هلاكت و سقوط آنان در ورطۀ هولناك دوزخ به آنان رو آورده و نزديكشان شده است،و موقع فرار نيست،چنان كه خداوند متعال نيز مى فرمايد: «كَمْ أَهْلَكْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ فَنادَوْا وَ لاتَ حِينَ مَناصٍ» (1)»،يعنى با فريادهاى خود يارى مى طلبيدند ولى موقع نجات و خلاصى باقى نمانده بود.

هيهات،هيهات،هنگام فرار گذشته و بسيار دور شده است،امام(علیه السلام)اين كلمه را كه دلالت بر سپرى شدن موقع فرار از رنج و عذاب عالم آخرت دارد، دوبار ياد كرده تا مفيد تاكيد باشد و اين سخن در حقيقت نقطۀ مقابل گفتار كافران در دنياست كه چون منكر روز قيامتند در برابر وعد و وعيدهاى خدا و پيامبران به مردم مى گويند:هيهات هيهات لما توعدون،آنچه پيامبران به شما وعده مى دهند بسيار دور است و منظورشان آن است كه اينها همه فريب و دروغ است و اين سخن امام(علیه السلام)گويا جزا و جواب گفتار آنان مى باشد .

و قد فات ما فات...ذهب ،ديگر آن موقعيت و فرصت دنيايى كه داشتيد به پايان رسيده و آرزوى برگشت به آن،مورد ندارد زيرا امرى است غير ممكن چنان كه در قرآن نيز به اين درخواست و برآورده نشدنش تصريح فرموده است: «قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلاّ» (2)»هنگامى كه مرگ كافر و گنهكار فرا مى رسد مى گويد:بار الها مرا به دنيا بازگردان تا شايد به تدارك گذشته عمل صالحى انجام دهم،به او خطاب شود:بس كن.

ص:396


1- سوره ص(38)آيه(2)، [1]يعنى:پيش از اينها طوايف بسيارى را به هلاكت رسانيديم،پس فريادها كردند و هيچ راه نجاتى برايشان نبود.
2- سوره مؤمنون(23)آيه(99) [2]يعنى:بار الها مرا به دنيا باز گردان تا شايد به تدارك گذشته عمل صالحى انجام دهم به او خطاب شود:بس كن.

و مضت الدنيا لحال بالها ،دنيا به دنبال كار خود رفت،اين عبارت شبيه جمله اى است كه در خطبۀ شقشقيه مى فرمايد:حتى مضى الاول لسبيله،تا سرانجام اولى راه خود را گرفت و رفت،و نيز مثل قول كسى كه مى گويد:امض لشأنك،به سوى هدف خودت برو،واژۀ بال كه به معناى قلب است براى دنيا استعاره است زيرا دنيا به شخصى مانند شده است كه دنبال هدف و خواستۀ دل خود رفته است،به احتمال ديگر مى توان بال را در همان معناى حال گرفت و چون در لفظ اختلاف دارند،مضاف و مضاف اليه بود نشان هم بى اشكال است.

بنا بر اين معناى عبارت چنين مى شود:دنيا به هر حال چه خوب و چه بد،گذشت.

و اقبلت الآخره ،و آخرت با همۀ سختيها و ناگواريهايش فرا رسيد،و در آخر به منظور كسب نورانيت بيشتر از كلام خداوند سخن خود را به آيۀ قرآن پايان داده و مى فرمايد: «فَما بَكَتْ عَلَيْهِمُ السَّماءُ وَ الْأَرْضُ» (1)»،يعنى اهل ناز و نعمت كه باغها و مزارع از خود باقى گذاشتند و رفتند كسى بر آنها نگريست و با آن كه تكيه و اعتمادشان بر دنيا بود نتوانستند طرفى از آن ببندند،بلكه بر آنها پشت كرد و پى كار خود رفت،برخى مفسّران برآنند كه منظور از آسمان و زمين كه در آيۀ شريفه ذكر شده،اهل آسمان يعنى ملائكه و اهل زمين مى باشد،كه در هر دو جا مضاف حذف شده و اين اشاره به آن است كه اين گونه اشخاص كه از دنيا مى روند شايستۀ آن نيستند كه كسى بر آنها تأسف بخورد يا بر حالشان بگريد، بعضى گفته اند بدون اين كه مضافى محذوف بگيريم،مراد مبالغۀ در تحقير اهل دنياست زيرا در ميان عربها معروف است كه اگر فرد يا شخصيّتى از دنيا برود مى گويند زمين و آسمان بر حالش گريست،و در اين كه اين مطلب را از آنان نفى كرده اشاره بر آن است كه اينها ارزش آن را ندارند كه كسى بر ايشان چنين

ص:397


1- سوره دخان(44)آيه(28) [1]يعنى:بر مرگ آن گذشتگان هيچ چشم زمين و آسمان نگريست و مهلت داده نشدند.

بگويد،از ابن عباس سؤال شد،آيا آسمان و زمين براى كسى مى گريد؟گفت.

آرى وقتى كسى از دنيا مى رود در زمين مكانى كه آن جا نماز مى خوانده و در آسمان جايى كه اعمالش به آن محلّ بالا مى رفته بر حال او مى گريند،پس اين كه در اين آيه گريۀ آسمان و زمين را از آنان نفى كرده،اشاره به آن است كه آنها اهل عبادت نبوده اند تا جايگاه عبادتشان از زمين و محلّ بالا رفتن آن از آسمان بر آنها بگريد،و شبيه اين معنا از انس بن مالك نقل شده است كه مى گويد:پيامبر خدا فرمود:براى هر مسلمانى دو در به سوى آسمان باز است از يك در اعمال و عباداتش بالا مى رود و از در ديگر روزيش به زمين مى آيد و هر گاه اين شخص از دنيا مى رود،هر دو در بر او مى گريند،و اين است معناى آيۀ شريفه.

در خاتمه بايد توجه داشت كه گريۀ زمين و آسمان امرى مجازى است و از باب ذكر لازم(گريه)و ارادۀ ملزوم(فراق)مى باشد،به دليل آن كه هر گاه كسى محبوب خود را از دست داد،در فراقش مى گريد،اين جا نيز مراكز عبادت او در زمين و محلهاى بالا رفتن آن در آسمان،با مردن وى محبوب خود را از دست داده و به فراق و دورى او مبتلا شده اند.توفيق از خداست.

ص:398

234-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

فصل اوّل خطبۀ قاصعه

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَبِسَ الْعِزَّ وَ الْكِبْرِيَاءَ- وَ اخْتَارَهُمَا لِنَفْسِهِ دُونَ خَلْقِهِ- وَ جَعَلَهُمَا حِمًى وَ حَرَماً عَلَى غَيْرِهِ- وَ اصْطَفَاهُمَا لِجَلاَلِهِ- وَ جَعَلَ اللَّعْنَةَ عَلَى مَنْ نَازَعَهُ فِيهِمَا مِنْ عِبَادِهِ- ثُمَّ اخْتَبَرَ بِذَلِكَ مَلاَئِكَتَهُ الْمُقَرَّبِينَ- لِيَمِيزَ الْمُتَوَاضِعِينَ مِنْهُمْ مِنَ الْمُسْتَكْبِرِينَ- فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَ هُوَ الْعَالِمُ بِمُضْمَرَاتِ الْقُلُوبِ- وَ مَحْجُوبَاتِ الْغُيُوبِ «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلاّ إِبْلِيسَ» - اعْتَرَضَتْهُ الْحَمِيَّةُ فَافْتَخَرَ عَلَى؟آدَمَ؟ بِخَلْقِهِ- وَ تَعَصَّبَ عَلَيْهِ لِأَصْلِهِ- فَعَدُوُّ اللَّهِ إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِينَ وَ سَلَفُ الْمُسْتَكْبِرِينَ- الَّذِي وَضَعَ أَسَاسَ الْعَصَبِيَّةِ وَ نَازَعَ اللَّهَ رِدَاءَ الْجَبْرِيَّةِ- وَ ادَّرَعَ لِبَاسَ التَّعَزُّزِ وَ خَلَعَ قِنَاعَ التَّذَلُّلِ- أَ لاَ تَرَوْنَ كَيْفَ صَغَّرَهُ اللَّهُ بِتَكَبُّرِهِ- وَ وَضَعَهُ بِتَرَفُّعِهِ فَجَعَلَهُ فِي الدُّنْيَا مَدْحُوراً- وَ أَعَدَّ لَهُ فِي الْآخِرَةِ سَعِيراً وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ يَخْلُقَ؟آدَمَ؟ مِنْ نُورٍ- يَخْطَفُ الْأَبْصَارَ ضِيَاؤُهُ وَ يَبْهَرُ الْعُقُولَ رُوَاؤُهُ- وَ طِيبٍ يَأْخُذُ الْأَنْفَاسَ عَرْفُهُ لَفَعَلَ- وَ لَوْ فَعَلَ لَظَلَّتْ لَهُ الْأَعْنَاقُ خَاضِعَةً- وَ لَخَفَّتِ الْبَلْوَى فِيهِ عَلَى الْمَلاَئِكَةِ- وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَبْتَلِي خَلْقَهُ بِبَعْضِ مَا يَجْهَلُونَ أَصْلَهُ- تَمْيِيزاً بِالاِخْتِبَارِ لَهُمْ وَ نَفْياً لِلاِسْتِكْبَارِ عَنْهُمْ- وَ إِبْعَاداً لِلْخُيَلاَءِ مِنْهُمْ

ص:399

لغات

قصع:قورت دادن آب و نشخوار كردن، و قصعت الرجل:او را تحقير كردم و كوچك شمردم و قصعت هامّته:با كف دست بر سر او زدم،و قصع اللّه شبابه:خدا او را خوار و ذليل ساخت،پس او رشد و پيشرفت ندارد،بطور كلى اين واژه براى تحقير و كوچك شمردن شخص مى آيد.

جبريّه و جبروت:عظمت و بزرگى.

ادّرعه:آن را مثل زره بر تن كرد دحر:دور افكندن.

خطف يخطف:پلكهاى چشم بتندى شروع به بر هم خوردن كرد.

تبهر العقول:بر نور عقلها چيره مى شود و آنها را در خود پنهان مى كند.

رواء:چهرۀ زيبا عرف:بوى خوش خيلاء:تكبر و خود بزرگ بينى احباط:باطل كردن جهد:كوشش كردن هواده:صلح و آشتى كردن

ترجمه

در اين خطبه حضرت شيطان را به دلايلى چند نكوهش فرموده است به خاطر تكبر ورزيدن بر آدم،و سجده نكردن در برابر او،و نيز به اين سبب كه تعصب و نپذيرفتن حق را آشكار كرد،و نخوت و خودپرستى را پيروى كرد،و بدين علت حضرت مردم را از رفتن به راه او بر حذر داشته است،و اين خطبه شامل چند فصل مى باشد كه فصل اول آن اين است:

«سپاس،خداوندى را سزاست كه به عزّت و كبريايى آراسته و اين دو صفت را ويژۀ خود ساخته،نه آفريدگانش،بلكه اين دو را بر غير خود ممنوع و حرام فرموده و به جلال خود آنها را بر گزيده است و هر كس از بندگانش را كه با وى در اين دو ويژگى به نزاع برخيزد،مورد لعن خود قرار داده است پس به اين سبب فرشتگان مقرب خود را،آزمود تا فروتنان را از متكبران و گردنكشان جدا سازد،از اين رو،با آن كه بر تمام پنهانيهاى دلها و پوشيده ترين نهانها آگاهى داشت فرمود: «إِنِّي خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِينٍ فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ»

ص:400

«ساجِدِينَ فَسَجَدَ الْمَلائِكَةُ كُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلاّ إِبْلِيسَ» (1)كه خودخواهى بر او روى آورد و به خلقت خود بر آدم فخر و مباهات كرد و به اصل و ريشۀ خود تعصّب ورزيد و زير بار حقّ نرفت.پس دشمن خدا(شيطان)،پيشواى متعصّبان و پيشرو گردنكشان است،كه بنيان عصبيت را بر جاى گذاشت و با خداوند در لباس عظمت و بزرگوارى به نزاع پرداخت و جامۀ كبر و خود بزرگ بينى بر تن كرد و پوشش فروتنى و تواضع را از روى خود دور افكند.آيا نمى بينيد كه چگونه خداوند او را به علت كبر و نخوت،خرد و كوچك كرد و به سبب بلند پروازيش وى را،پست و زبون ساخت؟،پس در دنيا او را رانده و در آخرت برايش،آتش بر افروخته آماده كرد.

و اگر خداوند مى خواست،مى توانست كه آدم را از نورى بيافريند كه روشنى آن ديده ها را خيره و زيبائيش خردها را حيران كند و نيز قادر بود كه وى را از مادّۀ خوشبويى بسازد كه عطرش تمام دماغها را به سوى وى جلب كند،و اگر چنين مى كرد گردنها در برابر او خاضع مى شد و آزمايش در بارۀ او بر فرشتگان آسان مى شد،اما خداوند سبحان آفريده هايش را به برخى از امور مى آزمايد كه اصل آن را نمى دانند،به سبب اين كه به آنها امتياز دهد و خودخواهى و تكبّر را از آنان دور كند.»

شرح
اشاره

در مورد علت صدور اين خطبۀ شريفه،گفته اند،در اواخر خلافت حضرت اهل كوفه به فتنه و فساد گرويده بودند،بسيار اتفاق مى افتاد كه شخصى از سرزمين قبيلۀ خود خارج شده و گذارش به قبيلۀ ديگرى مى افتاد، در اين جا گاهى از بعضى افراد اندكى ناراحتى مى ديد،در اين هنگام با

ص:401


1- سوره ص(38) [1]آيه هاى(2-71)يعنى:من مى خواهم بشرى از گل بسازم،پس هر گاه آن را تكميل كردم و از روح خود،در وى دميدم،تمامتان در برابرش به سجده در آييد،پس كليۀ فرشتگان سجده كردند بجز شيطان.

سر و صداى زياد و داد و فرياد قبيلۀ خود را به مدد مى طلبيد،از باب مثال با صداى بلند ندا مى كرد:آى قبيلۀ نخع!آى كنده!،و منظورش ايجاد آشوب و فتنه بود،در اين هنگام بر اثر اين سر و صدا چند نفر از جوانان اين قبيله بيرون مى ريختند و اهل قبيلۀ خود را صدا مى زدند،عدۀ ديگرى جمع مى شد و پس از ردّ و بدل كردن سخنان زشت او را مجروح مى كردند و سپس او كه با سر و وضع خون آلود به قبيلۀ خود مى آمد شكايت مى كرد و به اين سبب فتنه و آشوب بر پا مى شد و عده اى بى دليل كشته مى شدند،فقط به علت بر خورد چند نفر كم خرد،و چون اين عمل بارها تكرار شد،امام(علیه السلام)به ميان مردم آمد و اين خطبه را ايراد فرمود.

دليل نامگذارى اين خطبه

در وجه تسميۀ اين خطبه به نام قاصعه چند وجه ذكر كرده اند.

1-مناسبترين دليل آن است كه حضرت هنگامى كه اين سخنان را بيان مى فرمود سوار بر ناقه اى بود كه در حال نشخوار كردن بود.

2-چون نصايح و امر و نهى ها در اين خطبه پشت سر هم و منظّم به كار رفته و شباهت دارد به حالتى كه شتر مرتب غذايى كه خورده نشخوار مى كند.

3-به دليل اين كه در اين خطبه،شيطان متكبّر و هر ستمكارى درهم كوبيده و تحقير شده است،زيرا قصع به معناى توسرى زدن و تحقير كردن است و اين وجه مناسبى است.

4-وجه چهارم براى نامگذارى اين خطبه آن است كه اين سخنان غرور و خودخواهى متكبّران را فرو مى نشاند و از اين بابت مانند آب است كه تشنگى و عطش را فرو مى نشاند،چنان كه عرب مى گويد:قصع الماء عطشه،آب

ص:402

تشنگى او را از بين مى برد.

مقدمه اى در بارۀ موضوع خطبه

در اين خطبه كبر و خود پسندى و پى آمدهاى شوم آن،كه بى اعتنايى به حقايق و تعصب جاهلانه در برابر غير خداست،مورد نكوهش و مذمّت واقع شده است تا براى جامعۀ انسانى درسى باشد،كه خلاف آن را اختيار كنند يعنى متواضع و نرمخو باشند.در مقدمۀ كتاب بيان كرديم كه سخنران به منظور توجه شنوندگان لازم است در آغاز سخن كلّياتى از مطالب خود را بطور اجمال ذكر كند،در اين خطبه نيز حضرت نخست عزّت و كبريايى را مخصوص حق تعالى، و بر غير او حرام و ممنوع دانسته و سپس داستان گردنكشى و تكبر ابليس را بر آدم ذكر،و او را نكوهش و مذمت فرموده و بيان داشته است كه او به دليل داشتن اين صفت رذيله و اين عمل ناپسند از درگاه حق تعالى طرد شده و به زبان همۀ پيامبران الهى مورد لعنت قرار گرفته است و به اين دليل انسانها را آگاه ساخته تا از او دورى كنند و از اين صفت ناپسند او يعنى تكبّر و خود پسندى كه مايۀ بدبختى وى شد،بر حذر باشند،حال چون هدف اصلى از ايراد اين خطبۀ شريف،مذمت صفت تكبّر و خود بزرگ بينى و نهى از اين ويژگى ناپسند است، لازم است براى روشنتر شدن مطلب به حقيقت تكبّر و ثمرات آن و نكوهشها و مذمتهايى كه از اين خصيصۀ ناپسند،شده اشاره اى داشته باشيم.

حقيقت معناى تكبر

تكبر هيأتى است نفسانى كه چون انسان خود را از ديگران كاملتر و بلند مرتبه تر تصور مى كند،برايش حاصل مى شود،و نتيجۀ آن،بلند پروازى و فخر فروشى و در كلّ،خود بزرگ بينى مى باشد و چون صفت بسيار ناپسندى

ص:403

است پيامبر اكرم عرض مى كند:«خدايا از باد تكبر به تو پناه مى برم (1)».

تكبر يكى از صفات ناپسند و جزء گناهان به حساب مى آيد و نقطۀ مقابل صفت پسنديدۀ تواضع است.صفت تكبر شباهت زيادى به عجب دارد و عجب موقعى تحقق پيدا مى كند كه انسان آن چنان به خود مطمئن باشد كه هيچ احساس نياز به منعم خود نداشته و براى ديگران هم كمالى فرض نمى كند كه خود را از آنها بالاتر بداند بلكه تمام كمالات را منحصر به خود و جدا نشدنى از خود مى داند.فرق اين دو صفت آن است كه متكبر براى ديگران مقام و مرتبه اى فرض مى كند امّا مقام خود را از آنان برتر مى داند ولى شخصى كه عجب دارد براى ديگران هيچ شخصيت و موقعيّتى تصور نمى كند.

آفات تكبّر

اثرات سوء تكبّر بسيار است برخى مربوط به باطن متكبر است و برخى در مورد اعمال و كارهاى ظاهر او مى باشد،امّا اعمال باطنى و قلبى او از اين قبيل است كه ديگران را حقير و بى مقدار مى شمارد و هيچ كس را شايستۀ همنشينى و نشست و برخاست با خود نمى داند،و مى خواهد كه ديگران هميشه دست بر سينه پيش او بايستند،بلكه گاهى عقيده دارد كه ديگران حتى شايستگى براى اين هم ندارند.دانشمند متكبر به اشخاص عامى با ديدۀ تحقير و تمسخر نگاه مى كند،و بالاخره از ويژگيهاى باطنى متكبر،آن است كه بر ديگران حسد مى ورزد و كينۀ آنان را به دل مى گيرد.امّا آنچه مربوط به اعمال ظاهرى تكبّر مى باشد از اين قرار است:پيوسته در راه رفتن بر ديگران پيشى مى گيرد،و در مجالس از همه بالاتر مى نشيند و ديگران را از همنشينى و هم غذايى با خود

ص:404


1- اعوذ بك من نفحة الكبر.

طرد مى كند.و در موقع نصيحت كردن و خيرخواهى سختى و زورگويى به عمل مى آورد،و اگر كسى سخن او را نپذيرد و با دليل ردّ كند خشمگين مى شود و نسبت به دانش آموزان خود،درشتى روا مى دارد و آنان را حقير شمرده به خدمت مى گيرد،غيبت و بدگويى مى كند و حرف زياد مى زند،از اثرهاى سوء تكبر آن است كه گاهى باعث ترك بسيارى از كارهاى پسنديده مى شود،از جمله اين كه،تواضع را ترك مى كند و از مجالست با پايين تر از خود دورى مى نمايد و با صاحبان حاجت به نرمى رفتار نمى كند و بسيارى از نارواهاى ديگر.

نكوهش تكبر از نظر قرآن و سنت

نكوهشهاى زيادى از اين خوى ناپسند در قرآن و سنت نقل شده است:اما در قرآن مى فرمايد.

الف: «كَذلِكَ يَطْبَعُ اللّهُ عَلى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبّارٍ» (1)».

ب: «وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خابَ كُلُّ جَبّارٍ عَنِيدٍ» (2)»و اما سنت:

الف:پيامبر اكرم فرمود:خداوند متعال مى فرمايد:كبريايى در خور من و بزرگوارى شايستۀ مقام من است،و هر كه اين دو صفت را بر خود روا دارد،با من به ستيزه برخاسته است و من او را در جهنم سرنگون خواهم ساخت.

ب:امام(علیه السلام)مى فرمايد:كسى كه در دلش ذره اى تكبر و خود پسندى باشد داخل بهشت نمى شود،و اين كه اين صفت پرده اى ميان انسان و بهشت مى شود به آن دليل است كه وى را از خويهاى پسنديده اى كه در حقيقت راههاى ورود

ص:405


1- سوره مؤمن(40)قسمتى از آيه(34) [1]يعنى:اين چنين مهر مى نهد خداوند بر دل هر متكبّر ستمكارى.
2- سوره ابراهيم(14)آيه(14) [2]يعنى:فتح و پيروزى نصيب رسولان الهى و هلاكت و حرمان سزاى هر ستمگر و جبّار است.

اهل ايمان به بهشت است،باز مى دارد پس كبر و عجب،اين دو خصلت ناروا، تمام درهاى رحمت خدا را بر روى انسان مى بندد زيرا با وجود اندكى از تكبر هرگز مؤمن نمى تواند به محبوب خود دست يابد و براى متكبر امكان ندارد كه خصال ناپسند را ترك كند و به جاى آن صفات پسنديده اى از قبيل فروتنى و كظم غيظ و نصيحت پذيرى و نرم زبانى را پيشۀ خود سازد.خلاصه آن كه هيچ صفت زشتى نيست مگر آن كه شخص خود پسند به منظور حفظ خود بزرگ بينى اش آن را بر خود روا مى دارد و هيچ فضيلت پسنديده اى نيست مگر آن كه براى حفظ موقعيت خود آن را ترك مى كند،اين است حقيقت آن كه هر كس ذرّه اى تكبر داشته باشد داخل بهشت نمى شود و برخى از صفات مذموم بعضى ديگر از صفات زشت را با خود به همراه مى آورند،و بدترين اقسام تكبر و خود پسندى آن قسمتى است كه آدمى را از كسب علم و عمل به آن باز دارد و مانع پذيرفتن حق و تسليم در برابر آن شود.

اكنون كه با خلاصه اى از مطالب خطبۀ شريف آشنا شديم به شرح آن مى پردازيم :امام(علیه السلام)در آغاز سخنان خود،خداى را به چند اعتبار ستوده است كه در ذيل بيان شده است:

1-حق تعالى آراسته به عزت و كبريايى است،ذاتى مى تواند متصف به صفت كبريايى و عزت باشد كه دو امر در او،يافت شود.

الف-آگاهى به كامل بودن ذات خود داشته باشد.

ب-شرافت و برترى بر كليۀ ما سواى خود،داشته باشد.

حق تعالى كه مصداق اكمل اين دو امر مى باشد،به اين دو صفت از هر موجودى شايسته تر خواهد بود،ذات حق تعالى داراى كمال مطلق و بى نهايت است،به دليل اين كه تمام كمالات از وجود و هستى نشأت مى گيرد و وجود خداوند اتمّ و اكمل وجودهاست،و هر موجودى هستى خويش را از او

ص:406

دريافت مى كند،پس صفت كبريايى و عزت در ذات وى از همۀ موجودات مصداقى كاملتر و شايسته تر دارد،او به اين دليل كه بر تمام وقايع كلى و جزئى آگاهى دارد،به كمال ذات خود و شرافت و عزت خويش بر تمام موجودات عالم هستى نيز علم و آگاهى دارد.

واژۀ لبس كه به معناى پوشش است در اين جا استعاره است و احاطۀ كبريايى و عزت حق تعالى كه امرى معقول است تشبيه به پيراهن و عبايى شده است كه تمام بدن شخص را احاطه مى كند،تشبيه معقول به محسوس است.

2-حق تعالى دو صفت كبريايى و عزت را ويژۀ خود ساخته است زيرا جز ذات اقدس او،هيچ كس شايستۀ آن نيست و اين مطلب به دليل نقلى و عقلى به ثبوت رسيده است،دليل نقلى آيۀ قرآن است كه مى فرمايد: «عالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعالِ» (1)»الف و لام مفيد حصر است،كبريايى و تعالى را به خداوند منحصر مى كند،و نيز در بسيارى از آيات ديگر متكبران را مذمّت كرده و به آنان وعدۀ عذاب داده و از زبان پيامبر اكرم نقل شده است كه الكبرياء ردايى...، بزرگى شايستۀ من(خداوند)است،و دليل عقلى نيز حكم مى كند بر اين كه اين ويژگى جزء ذات وى مى باشد نه خارج از ذاتش زيرا اگر خارج از ذات او باشد لازمه اش نيازمندى حق تعالى به غير خود مى باشد كه بر خداوند محال است.

3-خداوند اين دو ويژگى را بر غير خود حرام كرده است كلمه هاى حمى و حرم كه به معناى قرق كردن و ممنوعيت مى باشد استعاره است يعنى غير ذات اقدس او از داخل شدن در اين حريم ممنوع و محروم مى باشند چنان كه مالك زمين،ديگران را از دخول در حول و حوش ملك خود بر حذر مى دارد.

4- و اصطفاهما لجلاله ،در اين جمله بيان شده است كه چرا خداوند اين

ص:407


1- سوره رعد(13)آيه(8) [1]يعنى:اوست داناى غيب و شهود و بزرگ خداى متعال.

دو صفت را به خود اختصاص داده و مى فرمايد به دليل تقدس و تنزّه ذات اقدس وى از همانندى مخلوقات و بلندى مرتبۀ وى شايستۀ اين ويژگى است پس از اين روست كه كبريايى و عزت را به خويش اختصاص داده است.

5-كسانى را كه در اين امر با وى به رقابت برخيزند و بخواهند خود را به اين دو صفت متصف سازند مورد لعنت قرار داده است چنان كه پيش از اين روايتى از پيامبر نقل شد كه خداوند فرمود:هر كس با من در اين دو امر منازعه كند وى را در آتش دوزخ مى اندازم و معلوم است كه هر كس در جهنم بيفتد ملعون و مطرود از خير و رحمت خداوند است و لغت منازعه كه در اين روايت ذكر شده مجاز و از باب ذكر لازم و ارادۀ ملزوم و نيز متضمن تشبيه مى باشد،به اين بيان كه سرپيچى كردن و مخالفت متكبران از فرمانهاى خداوند را تشبيه به اين امر كرده است كه گويا آنها در صدد آنند كه صفت مخصوص خدا را به قبضۀ خود در آورند و چون لازمۀ اين عمل نزاع و جدال در گفتار مى باشد از اين رو تعبير به منازعه شده است .

6-در مورد همين صفت تكبر،فرشتگان خود را مورد آزمايش و امتحان قرار داده است،گر چه اختبار و آزمايش به اين دليل انجام مى شود كه شخص يا شيئى مورد آن،شناخته شود ولى اين منظور در موردى عملى است كه امتحان كننده مورد امتحان را نشناسد و به اين وسيله بخواهد آن را بشناسد،پس در مورد خداوند به عنوان استعاره به كار مى رود يعنى خداوند كه بندۀ خود را بطور كامل مى شناسد و معصيت كار و مطيع را از اوّل مى داند،ملاك پاداش و كيفر را بر انجام دادن تكاليف مقرر ساخته است كه اگر اطاعت كردند ثواب،و اگر مخالفت كردند كيفر مى بينند،و همين وضعيت در بارۀ خداوند را حضرت تشبيه كرده است به اين كه مولايى مى خواهد غلام خود را بيازمايد كه آيا مطيع است يا گستاخ و به اين دليل عنوان آزمايش را بطور مجاز در بارۀ خداوند به كار برده است.

ص:408

ليميّز المتواضعين منهم من المتكبرين ،اين عبارت به عنوان ترشيح براى استعاره آزمايش كه در عبارت قبل به عنوان مجاز ذكر شده بود آورده شده است يعنى فرشتگان را با امر به سجده كردن در برابر آدم آزمايش كرد تا متواضعان از متكبران شناخته شوند.

احتمال ديگر در معناى اين عبارت آن است كه امر به سجده به اين منظور بوده است كه معصيت كاران با كيفر شدن و اهل اطاعت با ثواب گرفتن از يكديگر جدا شوند و منظور اين نيست كه شناخته شود كه مطيع و متواضع كيست و نافرمانان و متكبران چه كسانند،تا مجاز و استعاره لازم آيد .

و هو العالم...الغيوب ،اين جمله كه در ميان فقال سبحانه...و انّى خالق معترضه است و حكايت از علم خداوند نسبت به آنچه در دلها پوشيده و در پردۀ غيب نهان است،مى كند،خود قرينه بر اين است كه آزمايش در اين جا به معناى حقيقى نيست بلكه مجاز است چنان كه بيان گرديد و عبارت فقعوا له ساجدين امر به سجده كردن است كه با آن ملائكه مورد آزمايش قرار گرفتند.

برخى از شارحان مى گويند خداوند با آن كه بر تمام پنهانيها آگاه است فرشتگان را آزمايش كرده اما نه براى آن كه خود آگاه شود بلكه به آن علت كه ديگران بدانند فرمانبر كيست و نافرمان چه كسى مى باشد.چنان كه وقتى مى فرمايد:

«لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ» (1)»و جاى ديگر: «لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَلى عَقِبَيْهِ» (2)»مراد آن است تا اين كه تو و غير تو اين امور را بدانيد ولى اين وجه به نظر بعيد مى آيد،و ما چون داستان ملائكه و فرشتگان را در خطبۀ اول بطور كافى شرح داديم نيازى به تكرار آن نداريم تنها چند واژه بود كه نياز به توضيح داشت.

ص:409


1- سوره كهف(18)قسمتى از آيه(11) [1]يعنى:تا معلوم كنيم كدام يك از آن دو گروه.
2- سوره بقره(2)قسمتى از آيه(142) [2]يعنى:مگر بر اين كه بيازماييم و جدا كنيم گروهى را كه از پيغمبر خدا پيروى مى كنند از آن كه به مخالفت او بر مى خيزند.

بطورى كه از آيات قرآن بر مى آيد سركشى شيطان و تكبر و مباهات ورزيدن او بر آدم به علت توجه به اصل و مادۀ خلقتش بود كه آدم از خاك و او از آتش آفريده شده است به دليل اين كه در سورۀ اعراف(3)آيه(21)از قول وى نقل مى شود كه گفت: «خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ» (1)»و در سوره بنى اسرائيل مى گويد: «أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِيناً» (2)»و در جاى ديگر: «لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» (3)»و اين كه حضرت وى را امام متعصبان شمرده از اين بابت است كه او منشاء پافشارى در غير حق و پيشقدم در تعصب بى مورد بوده است.امام تعصب در راه حق از صفات پسنديده شمرده مى شود چنان كه در روايت آمده است العصبيّة فى اللّه تورث الجنّة و العصبّية فى الشيطان تورث النّار،پافشارى در راه خدا سرانجامش بهشت و تعصب در مسير شيطان نتيجه اش آتش دوزخ است.و نيز شيطان پيشتاز گردنكشان و متكبران است به دليل اين كه در تكبر ورزيدن و فخر و مباهات كردن بر آدم ابو البشر،بر تمام متكبران تقدم داشته است،و نيز مى فرمايد:او پايۀ عصبيت را بنا كرد و تعصبهاى نارواى بقيۀ افراد جامعه كه به اصل و نسب و ريشۀ خود مى نازند بر همين منوال است.

و نازع اللّه رداء الجبريه :شيطان به سبب تكبر و خود بزرگ بينى اش در مقابل عزت و عظمت الهى به نزاع برخاست چنان كه گذشت.

واژه هاى منازعه و رداء به عنوان استعاره به كار رفته است.

و ادّرع لباس التّعزّز ،در اين عبارت تكبر و به خود باليدن ابليس را تشبيه

ص:410


1- سوره اعراف(7)آيه(21)يعنى:خدايا تو مرا از آتش و آدم را از گل آفريدى.
2- سوره بنى اسرائيل(17)آيه(60) [1]يعنى:آيا سجده كنم در برابر كسى كه او را از گل آفريدى؟
3- سوره حجر(15)آيه(32)، [2]يعنى:آيا سجده كنم در برابر بشرى كه وى را از گل و لاى كهنه آفريدى ؟

به پوششى براى وى كرده،و به اين دليل واژۀ زره پوشى را برايش استعاره آورده و كلمۀ لباس را هم به عنوان ترشيح آن ذكر فرموده است و نيز در جملۀ:

خلع قناع التذلل ،خلع استعاره و قناع ترشيح آن است يعنى شيطان نقاب فروتنى و بندگى در پيشگاه حق را كه همچون حجابى براى حفظ آبروى بندگى او بود از صورت خود بدور افكند و خود را رسواى خاص و عام كرد .

ا لا ترون...بترفّعه ،در اين عبارات حضرت وجوهى را بيان فرموده است كه خداوند شيطان را به علت كبر و خود پسنديش پست و خوار كرده است و آن وجوه از اين قرار است:

الف-پس از آن كه او را از بهشت بيرون فرستاد،در دنيا مورد لعنت قرارش داد،و فرمود: «اخْرُجْ مِنْها مَذْؤُماً مَدْحُوراً» (1)» ب-در آخرت براى وى زبانۀ آتش مهيا كرد،و گفت: «لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنْكَ وَ مِمَّنْ تَبِعَكَ مِنْهُمْ أَجْمَعِينَ » (2)».

و لو اراد اللّه...على الملائكه ،اين جمله استدلال به صورت قياس استثنايى مركب از دو شرطيۀ متصله مى باشد كه صغراى آن دو از و لو اراد اللّه...

لفعل،و كبراى آن از و لو فعل نا آخر مى باشد و تالى كبرى مركب از دو جمله است كه يكى بر ديگرى عطف شده است،و معناى مقدمۀ صغرى اين است كه اگر خداوند پيش از آفرينش آدم اراده مى كرد كه او را از نور شفاف لطيفى بيافريند كه چشمها را خيره كند و زيباييش خردها را دچار حيرت سازد و از عطرى به وجود آورد كه بوى خوشش روحها را تازه كند و از گل و خاك تيره و تاريك او را نيافريند،مى توانست،زيرا اين امر براى خداوند مقدر و ممكن است.

ص:411


1- سوره اعراف(7)قسمتى از آيه(17) [1]يعنى:از بهشت بيرون شو،در حالى كه مورد نكوهش و لعنت مى باشى.
2- سوره ص(38)آيه(84) [2]يعنى:جهنم را از تو و تمامى پيروانت پر مى كنم.

در عبارت امام كه تعبير به آفرينش از نور مى فرمايد احتمال ديگرى نيز داده شده است كه مراد آفرينش روحانى و مجرّد از مادۀ ظلمانى باشد،و اين معمول است كه گاهى از مجردات تعبير به نور مى شود مثلا مى گويند:انوار خدا و انوار جلال او،و انوار حضرته و نيز مى گويند:فلانى ما را به نور علمش روشن ساخت و همچنين از مجردات تعبير به بوييدنى هم مى شود و مى گويند فلانى رايحۀ علم را بو نكرده است و تعبير به طعم نيز مى شود و مى گوييد:فلان فرد شيرينى دانش را نچشيده است و در تمام اينها براى تقريب به ذهن لفظ محسوس را استعاره براى معقول آورده اند.

معناى مقدمۀ كبرى اين است كه اگر اين كار را مى كرد و آدم را چنان كه گفته شد مى آفريد گردنهاى فرشتگان و همچنين،ابليس در برابرش خاضع مى شد ولى در اين صورت خضوع فرشتگان به خاطر اصل خلقت و شرافت مادّى حضرت آدم بود نه براى فرمان الهى و در اين حالت ملائكه نمى توانستند بر خداوند اشكال كنند كه چرا كسى را مى آفرينى كه در زمين فساد مى كند و خونريزى راه مى اندازد،و شيطان قادر نبود به دليل اصل آفرينش خود بر او فخر فروشى كند و نيز امتحان ملائكه در مورد وى آسانتر برگزار مى شود به دو علت:

الف-طبيعى است كه اگر كسى را دستور دهند كه در برابر پايينتر از خود اظهار كوچكى كند حاضر نيست و از اين رو سجدۀ ملائكه در برابر آدم تا حدّى ناگوار بود،ولى با اين فرض كه در شرافت اصل خلقت از آنان كاستى نداشته و شبيه آنان بود به سادگى براى خضوع در برابر وى تسليم مى شدند.

ب-آنچه كه مانع تسليم شدن ملائكه براى خضوع در برابر آدم بود، ناآگاهى آنها از راز آفرينش وى بود چون از نظر اصل خلقت غير از آنان بود نمى دانستند كه صلاحيت براى خليفة اللهى دارد و از اين رو بر خداوند راجع به آفرينش او،اشكال گرفتند و حق تعالى در پاسخ آنان فرمود:من چيزهايى

ص:412

مى دانم كه شما بر آن آگاهى نداريد،ولى با فرض اين كه خداوند آدم را از مادۀ نورى مناسب با اصل خلقت ملائكه مى آفريد بر سرّ آفرينش وى آگاهى داشتند و بر خداوند اشكال نمى گرفتند و تسليم آنان در مقابل فرمان حق تعالى براى سجدۀ در برابر آدم آسانتر بود.پس از بيان اين مطلب امام مى فرمايد:اما خداوند سبحان بندگان خود را به امورى مورد آزمايش قرار مى دهد كه راز آن را نمى دانند،و با اين سخن مى فهماند كه حق تعالى نخواست آدم را از نور بيافريند و اراده اش آن بود كه فرشتگان خود را به سجدۀ بر آدم بيازمايد،با آن كه هيچ توجّه به اصل و غرض از اين تكليف نداشتند.مقصود از اين قياس استثنايى توجه به اين است كه خداوند آفرينش آدم را از نور اراده نكرده است،و اين معنا از اين نتيجه به دست مى آيد كه اگر خدا خلقت آدم را از نور اراده مى كرد،همه در مقابلش خضوع مى كردند و آزمايش بر فرشتگان آسان مى شد، امّا اين امر،تحقّق نيافت،پس ارادۀ خدا بر آفرينش آدم از نور تعلق نگرفت.

نصب اين چند واژه:تمييزا،نفيا و ابعادا بنا بر مفعول له است يعنى خدا فرشتگان را آزمايش كرد تا مطيع را از عاصى مشخص سازد و خصيصۀ زشت كبر و خودخواهى را از آنان دور كند.توفيق از خداوند است.

فصل دوم خطبۀ قاصعه

اشاره

فَاعْتَبِرُوا بِمَا كَانَ مِنْ فِعْلِ اللَّهِ؟بِإِبْلِيسَ؟- إِذْ أَحْبَطَ عَمَلَهُ الطَّوِيلَ وَ جَهْدَهُ الْجَهِيدَ- وَ كَانَ قَدْ عَبَدَ اللَّهَ سِتَّةَ آلاَفِ سَنَةٍ- لاَ يُدْرَى أَ مِنْ سِنِي الدُّنْيَا أَمْ مِنْ سِنِي الْآخِرَةِ- عَنْ كِبْرِ سَاعَةٍ وَاحِدَةٍ- فَمَنْ ذَا بَعْدَ؟إِبْلِيسَ؟ يَسْلَمُ عَلَى اللَّهِ بِمِثْلِ مَعْصِيَتِهِ- كَلاَّ مَا كَانَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِيُدْخِلَ الْجَنَّةَ بَشَراً- بِأَمْرٍ أَخْرَجَ بِهِ مِنْهَا مَلَكاً- إِنَّ حُكْمَهُ فِي أَهْلِ السَّمَاءِ وَ أَهْلِ الْأَرْضِ لَوَاحِدٌ- وَ مَا بَيْنَ اللَّهِ وَ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ هَوَادَةٌ- فِي إِبَاحَةِ حِمًى حَرَّمَهُ عَلَى الْعَالَمِينَ فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللَّهِ عَدُوَّ اللَّهِ أَنْ يُعْدِيَكُمْ بِدَائِهِ- وَ أَنْ يَسْتَفِزَّكُمْ بِنِدَائِهِ وَ أَنْ يُجْلِبَ عَلَيْكُمْ بِخَيْلِهِ

ص:413

وَ رَجْلِهِ- فَلَعَمْرِي لَقَدْ فَوَّقَ لَكُمْ سَهْمَ الْوَعِيدِ- وَ أَغْرَقَ إِلَيْكُمْ بِالنَّزْعِ الشَّدِيدِ- وَ رَمَاكُمْ مِنْ مَكَانٍ قَرِيبٍ- فَقَالَ «رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ» - قَذْفاً بِغَيْبٍ بَعِيدٍ وَ رَجْماً بِظَنٍّ غَيْرِ مُصِيبٍ- صَدَّقَهُ بِهِ أَبْنَاءُ الْحَمِيَّةِ وَ إِخْوَانُ الْعَصَبِيَّةِ- وَ فُرْسَانُ الْكِبْرِ وَ الْجَاهِلِيَّةِ- حَتَّى إِذَا انْقَادَتْ لَهُ الْجَامِحَةُ مِنْكُمْ- وَ اسْتَحْكَمَتِ الطَّمَاعِيَّةُ مِنْهُ فِيكُمْ فَنَجَمَتِ الْحَالُ مِنَ السِّرِّ الْخَفِيِّ إِلَى الْأَمْرِ الْجَلِيِّ- اسْتَفْحَلَ سُلْطَانُهُ عَلَيْكُمْ- وَ دَلَفَ بِجُنُودِهِ نَحْوَكُمْ- فَأَقْحَمُوكُمْ وَلَجَاتِ الذُّلِّ- وَ أَحَلُّوكُمْ وَرَطَاتِ الْقَتْلِ- وَ أَوْطَئُوكُمْ إِثْخَانَ الْجِرَاحَةِ طَعْناً فِي عُيُونِكُمْ- وَ حَزّاً فِي حُلُوقِكُمْ وَ دَقّاً لِمَنَاخِرِكُمْ- وَ قَصْداً لِمَقَاتِلِكُمْ وَ سَوْقاً بِخَزَائِمِ الْقَهْرِ- إِلَى النَّارِ الْمُعَدَّةِ لَكُمْ- فَأَصْبَحَ أَعْظَمَ فِي دِينِكُمْ حَرْجاً- وَ أَوْرَى فِي دُنْيَاكُمْ قَدْحاً- مِنَ الَّذِينَ أَصْبَحْتُمْ لَهُمْ مُنَاصِبِينَ وَ عَلَيْهِمْ مُتَأَلِّبِينَ- فَاجْعَلُوا عَلَيْهِ حَدَّكُمْ وَ لَهُ جِدَّكُمْ- فَلَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ فَخَرَ عَلَى أَصْلِكُمْ- وَ وَقَعَ فِي حَسَبِكُمْ وَ دَفَعَ فِي نَسَبِكُمْ- وَ أَجْلَبَ بِخَيْلِهِ عَلَيْكُمْ وَ قَصَدَ بِرَجِلِهِ سَبِيلَكُمْ- يَقْتَنِصُونَكُمْ بِكُلِّ مَكَانٍ وَ يَضْرِبُونَ مِنْكُمْ كُلَّ بَنَانٍ- لاَ تَمْتَنِعُونَ بِحِيلَةٍ وَ لاَ تَدْفَعُونَ بِعَزِيمَةٍ- فِي حَوْمَةِ ذُلٍّ وَ حَلْقَةِ ضِيقٍ- وَ عَرْصَةِ مَوْتٍ وَ جَوْلَةِ بَلاَءٍ- فَأَطْفِئُوا مَا كَمَنَ فِي قُلُوبِكُمْ- مِنْ نِيرَانِ الْعَصَبِيَّةِ وَ أَحْقَادِ الْجَاهِلِيَّةِ- فَإِنَّمَا تِلْكَ الْحَمِيَّةُ تَكُونُ فِي الْمُسْلِمِ- مِنْ خَطَرَاتِ الشَّيْطَانِ وَ نَخَوَاتِهِ وَ نَزَغَاتِهِ وَ نَفَثَاتِهِ- وَ اعْتَمِدُوا وَضْعَ التَّذَلُّلِ عَلَى رُءُوسِكُمْ- وَ إِلْقَاءَ التَّعَزُّزِ تَحْتَ أَقْدَامِكُمْ- وَ خَلْعَ التَّكَبُّرِ مِنْ أَعْنَاقِكُمْ- وَ اتَّخِذُوا التَّوَاضُعَ- مَسْلَحَةً بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ عَدُوِّكُمْ؟إِبْلِيسَ؟ وَ جُنُودِهِ- فَإِنَّ لَهُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ جُنُوداً وَ أَعْوَاناً- وَ رَجْلاً وَ فُرْسَاناً- وَ لاَ تَكُونُوا كَالْمُتَكَبِّرِ عَلَى ابْنِ أُمِّهِ- مِنْ غَيْرِ مَا فَضْلٍ جَعَلَهُ اللَّهُ فِيهِ- سِوَى مَا أَلْحَقَتِ الْعَظَمَةُ بِنَفْسِهِ مِنْ عَدَاوَةِ الْحَسَدِ- وَ قَدَحَتِ الْحَمِيَّةُ فِي قَلْبِهِ مِنْ نَارِ الْغَضَبِ- وَ نَفَخَ الشَّيْطَانُ فِي أَنْفِهِ مِنْ رِيحِ الْكِبْرِ- الَّذِي أَعْقَبَهُ اللَّهُ بِهِ النَّدَامَةَ- وَ أَلْزَمَهُ آثَامَ الْقَاتِلِينَ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ أَلاَ وَ قَدْ أَمْعَنْتُمْ فِي الْبَغْيِ وَ أَفْسَدْتُمْ فِي الْأَرْضِ- مُصَارَحَةً لِلَّهِ بِالْمُنَاصَبَةِ- وَ مُبَارَزَةً لِلْمُؤْمِنِينَ بِالْمُحَارَبَةِ- فَاللَّهَ اللَّهَ فِي كِبْرِ الْحَمِيَّةِ وَ فَخْرِ الْجَاهِلِيَّةِ- فَإِنَّهُ مَلاَقِحُ الشَّنَئَانِ وَ مَنَافِخُ الشَّيْطَانِ- الَّتِي خَدَعَ بِهَا الْأُمَمَ الْمَاضِيَةَ وَ الْقُرُونَ الْخَالِيَةَ- حَتَّى أَعْنَقُوا فِي حَنَادِسِ جَهَالَتِهِ وَ مَهَاوِي ضَلاَلَتِهِ- ذُلُلاً عَنْ سِيَاقِهِ سُلُساً فِي قِيَادِهِ- أَمْراً تَشَابَهَتِ الْقُلُوبُ فِيهِ وَ تَتَابَعَتِ الْقُرُونُ عَلَيْهِ- وَ كِبْراً تَضَايَقَتِ الصُّدُورُ بِهِ- أَلاَ فَالْحَذَرَ الْحَذَرَ مِنْ طَاعَةِ سَادَاتِكُمْ وَ كُبَرَائِكُمْ- الَّذِينَ تَكَبَّرُوا عَنْ حَسَبِهِمْ وَ تَرَفَّعُوا فَوْقَ نَسَبِهِمْ- وَ أَلْقَوُا الْهَجِينَةَ عَلَى رَبِّهِمْ

ص:414

وَ جَاحَدُوا اللَّهَ عَلَى مَا صَنَعَ بِهِمْ- مُكَابَرَةً لِقَضَائِهِ وَ مُغَالَبَةً لِآلاَئِهِ- فَإِنَّهُمْ قَوَاعِدُ أَسَاسِ الْعَصَبِيَّةِ- وَ دَعَائِمُ أَرْكَانِ الْفِتْنَةِ وَ سُيُوفُ اعْتِزَاءِ الْجَاهِلِيَّةِ- فَاتَّقُوا اللَّهَ وَ لاَ تَكُونُوا لِنِعَمِهِ عَلَيْكُمْ أَضْدَاداً- وَ لاَ لِفَضْلِهِ عِنْدَكُمْ حُسَّاداً- وَ لاَ تُطِيعُوا الْأَدْعِيَاءَ الَّذِينَ شَرِبْتُمْ بِصَفْوِكُمْ كَدَرَهُمْ- وَ خَلَطْتُمْ بِصِحَّتِكُمْ مَرَضَهُمْ وَ أَدْخَلْتُمْ فِي حَقِّكُمْ بَاطِلَهُمْ- وَ هُمْ أَسَاسُ الْفُسُوقِ وَ أَحْلاَسُ الْعُقُوقِ- اتَّخَذَهُمْ؟إِبْلِيسُ؟ مَطَايَا ضَلاَلٍ- وَ جُنْداً بِهِمْ يَصُولُ عَلَى النَّاسِ- وَ تَرَاجِمَةً يَنْطِقُ عَلَى أَلْسِنَتِهِمْ- اسْتِرَاقاً لِعُقُولِكُمْ وَ دُخُولاً فِي عُيُونِكُمْ- وَ نَفْثاً فِي أَسْمَاعِكُمْ- فَجَعَلَكُمْ مَرْمَى نَبْلِهِ وَ مَوْطِئَ قَدَمِهِ وَ مَأْخَذَ يَدِهِ

لغات

احباط:باطل ساختن جهد:كوشش كردن هواده:آشتى كردن استنفزّه:آن را سبك شمرد و طردش ساخت.

فوق السهم:براى تير،دندانه اى قرار داد كه محل قرار گرفتن زه كمان مى باشد.

نزع القوس نزعا:كمان را بطور كامل كشيد.

اغراق فى المدّ:كشيدن كامل و فراگير قذف:نسبت(بد)دادن(تهمت زدن) طماعيه:حرص و آز نجمت:آشكار شد دلف:راه رفت و نزديك شد.

اقحموكم:شما را با زور و قهر داخل كردند ولجات:جمع ولجه،جايى است مثل غار و مانند آن كه مسافران در ميان راه به آن جا پناه مى برند و خود را از باران و غير آن محافظت مى كنند.

ورطات:جمع ورطه:بيابانى طولانى كه راه به جايى ندارد و نيز به معناى هلاكت مى آيد.

حزّ:قطع كردن خزائم:جمع خزامه:حلقه اى مويين كه در بينى شتر قرار مى دهند و آن را مهار مى كنند.

ص:415

أورى:باب افعال از ورى آتش روشن ساخت.

مناصبة:دشمنى كردن و با هم جنگيدن در حقيقت هر يك آنها شرّ خود را در برابر ديگرى آماده ساخته است تألّب:جمع شدن حسب الرجل:آنچه كه انسان از مايه هاى افتخار و مباهات آباء و اجداد خود مى داند اجلب عليه:جمع كرد حليه،صداهايى كه در جنگ و غارت كردن به كار مى رود.

حومة الشيء:عضو مهّم از الشيء و آنچه از آن كه بيشتر مورد توجه است و به همين معناست الحلقه للقوم عرصة موت:در آستانۀ مرگ قرار داشتن جوله:مثل حلقه به معناى جمعيت مهم و مورد توجه نخوه:تكبر و غرور نزع:تباه كردن نفث:دميدن بطور اندك و كمتر از فوت كردن مسلّحه:پاسداران مسلّح كه حافظ مرزها مى باشند و بر خود اين مكانها هم اطلاق مى شود امعان فى شيء:دور انديشى و ژرف نگرى در امرى است صارحه:كشف و آشكار شدن ملاقح:نرها،آبستن كننده ها،جمع ملقح،ممكن است مصدر ميمى باشد.

شنئان:بغض و دشمنى اعنق الجمل فى السير:شتر گردنش را كشيد و گامهايش را بزرگ ساخت حنادس:جمع حندس،شب بسيار تاريك ذلل:جمع ذليله فعيل به معناى مفعول است،رام شدگان سلس:جمع سلس،مطيع و نرم هجينه:كار قبيح و زشت،فعيل به معناى مفعول اعتزاء:خويشاوندى و نسبت يافتن به پدر يا قبيله أدعياء:جمع دعّى كسى كه به غير پدرش نسبت داده مى شود،زنا زاده

ص:416

حلس:آنچه همراه شيء است از حلس البعير پارچۀ نازكى كه زير جهاز شتر مى گسترانند تا پشت آن را از زخم شدن نگهدارى كند.

عقوق:ستم كردن به پدر و ساير خويشان و خوددارى از نيكى به آنها

ترجمه

فصل دوم:در اين قسمت از خطبه امام(علیه السلام)به شنوندگان هشدار مى دهد كه از بدبختى شيطان پند بگيرند زيرا به سبب تكبر و تعصب بى جايش عبادتهاى چندين ساله اش باطل و در دنيا و آخرت مورد لعن و شماتت واقع شد،و نيز مردم را بر حذر مى دارد كه راه او را نروند گرد تكبر و خود پسندى نگردند كه اين خود ريشۀ بسيارى از صفتهاى زشت و اعمال ناروا و سرانجام سقوط در درۀ هلاكت ابدى خواهد بود.توفيق از خداوند است.

«از كار خدا در بارۀ شيطان پند و عبرت بگيريد،زيرا عبادتهاى طولانى و كوشش فراوان او را به دليل يك ساعت سركشى و تكبر،باطل و بى اثر ساخت،با اين كه شش هزار سال خدا را عبادت كرده بود كه معلوم نيست از سالهاى دنيا بوده، يا آخرت،پس چه كسى بعد از ابليس،با انجام دادن مانند گناه او،از عذاب الهى سالم خواهد ماند؟هرگز نخواهد شد كه خداوند سبحان،انسانى را به بهشت وارد سازد به سبب كارى كه به وسيلۀ آن فرشته اى را از آن بيرون كرد.حكم خداوند در ميان اهل آسمان و زمين يكى است و بين او با هيچ يك از آفريدگانش،در روا داشتن آنچه بر جهانيان حرام فرموده است سازشى نيست(كه آنچه بر همه حرام كرده بر او مباح كند) پس،از دشمن خدا(شيطان)بترسيد،كه،مبادا شما را به درد خود گرفتار سازد و با ندايش شما را نگران كند و با لشكريان سواره و پيادۀ خويش اطرافتان را فرا گيرد،به جان خودم سوگند كه تير شرّش را براى جان شما به چلّه كمان نهاده و آن را به جانب شما سخت كشيده و از نزديك شما را هدف قرار داده و گفته است:

ص:417

«رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ» (1)»او،بى انديشه از آيندۀ دور غيبگويى كرده،و با پندارى غير واقع سنگ انداخته است و فرزندان نخوت و برادران عصبيت،و سواران گردنكش و جاهليت او را تصديق كردند،تا اين كه سركشهاى شما از او پيروى كردند،و حرص و طمع او،در شما پا بر جا شد، پس راز نهان آشكار شد و تسلط او بر شما قوت يافت و سپاه خود را به سوى شما نزديك آورد و لشكريان وى شما را در غارهاى ذلت و خوارى جا دادند و در گودالهاى مرگ انداختند،و با زخمهاى سنگين كه از نيزه زدن در چشمها و بريدن گلوها و كوبيدن بينيها و انداختنتان در قتلگاهها،در شما ايجاد كردند پايمالتان ساختند،چرا كه اراده داشتند شما را با حلقه هاى مهار قهر و خشم كه در بينى مى نهند به سوى آتشى كه برايتان آماده شده است بكشانند.بنا بر اين شيطان براى زخم زدن در دين شما بزرگتر و به علت آتش افروختن در دنياى شما افروزنده تر از كسانى است كه شما آشكارا با آنها دشمنيد و بر آنان حمله مى كنيد، پس شدت خود را عليه او،و سعى و كوششتان را به منظور دفع او به كار بريد،به خدا سوگند كه او بر اصل و ريشۀ شما فخر و مباهات كرد و در قدر و منزلت شما نكوهش وارد ساخت،و بر نسب شما ايراد گرفت و سواران خود را براى حمله بر شما گسيل كرد و با پيادگان خود،راه شما را بست.آنان در هر جا شما را شكار كرده و به دام مى اندازند و سر انگشتانتان را مى زنند،و با هيچ چاره جويى نمى توانيد سر،باز زنيد و با هيچ اراده اى نمى توانيد شرّشان را از خود دفع كنيد، در حالى كه شما در انبوه بيچارگى و خوارى و تنگاتنگ مرگ و جولانگاه بلا و سختى گرفتاريد،پس آتشهاى عصبيت و كينه هاى زمان جاهليت را كه در سينه هايتان پنهان است خاموش كنيد،زيرا اين خود پسندى و تكبر در وجود مسلمان از وساوس و نخوتهاى شيطان و تباهيها و دميدنهاى اوست و تصميم گيريد كه فروتنى را روى سرهايتان نهيد و كبر و غرور را به زير لگدهايتان

ص:418


1- سوره حجر(15)آيه(39) [1]يعنى:پروردگارا چون تو مرا گمراه كردى من نيز گناهان را بر بنى آدم در زمين مى آرايم و تمامشان را گمراه مى كنم.

افكنيد و خودخواهى و گردنكشى را از گردنهايتان دور سازيد،و فروتنى و تواضع را به منزلۀ سلاح ميان خود و دشمنانتان:شيطان و لشكريانش،قرار دهيد،زيرا او را در هر جامعه اى لشكرها و ياران پياده و سوار مى باشد و مانند آن متكبر گردنكش (قابيل)بر فرزند مادرش نباشيد كه بر او تكبر ورزيد،بدون آن كه خداوند در او فزونى قرار داده باشد بجز تكبرى كه به دليل دشمنى حسد بر نفس او،وارد شد و از آتش خشم در دل وى تعصّب افروخته شد و شيطان باد كبر و غرور در بينى او دميد تا بالاخره خداوند او را از كار خود پشيمان ساخت و گناه كشندگان تا روز قيامت را بر گردن او نهاد،بهوش باشيد كه شما در ستمگرى زياده روى كرديد و در روى زمين فساد بر پا ساختيد،در حالى كه دشمنى با خدا را آشكار كرده و براى جنگ با مؤمنان برخاستيد،پس در بارۀ گردنكشى برخاسته از تعصب بيجا و بر خود باليدنهاى جاهلانه از خداوند بترسيد،زيرا تكبر و خودخواهى توليد كنندۀ دشمنى و دميدنگاه شيطان است كه به آن سبب امتهاى گذشته و پيشينيان را فريب داد،تا جايى كه در تاريكيهاى نادانى و دامهاى گمراهى او گرفتار شدند،در حالى كه به هر جا او براند، رامند و هر جا بكشاند روانند،آرى اين بلايى است همگانى كه دلها در آن هماننداند و گذشتگان در پى آن شتافتند و به جانب خود پسندى رفتند كه سينه ها به سبب آن تنگ شد.

بهوش باشيد و از پيروى كردن فرمانروايانتان بپرهيزيد،آنها كه به دليل جاه و مقام خود،تكبر ورزيدند و بالاتر از نسب خويش سرافرازى كردند و نسبتهاى ناروا به پروردگارشان دادند و احسانهاى خدا را بر خود انكار كردند تا با قضا و قدر او نبرد كنند و با نعمتهايش به مبارزه برخيزند پس به اين دليل،ايشان پايه هاى بناى عصبيت و استوانه هاى اركان فتنه و آشوب و شمشيرهاى افتخار و سرافرازى دوران جاهليت و نادانى مى باشند.

پس از خدا بترسيد،و بر نعمتهايى كه به شما داده است ناسپاس نباشيد و بر احسانهايى كه به شما ارزانى فرموده است حسد نورزيد و از بدان و ناكسان كه به دروغ خود را از سلالۀ اشراف دانند پيروى نكنيد،زيرا آنها اشخاصى مى باشند كه

ص:419

شما،آب تيرۀ گل آلودشان را با آب صاف و پاكيزۀ خود آشاميده و بيماريشان را با تندرستى خويش مخلوط كرده و باطل و نادرستيشان را در راستى و درستى خود،داخل كرديد،در حالى كه آنان اساس و پايۀ فسق و همراهان گناه و ستمكارى مى باشند،كه شيطان ايشان را به منزلۀ شترهاى باركش گمراهى گرفت،و نيز آنان را سربازانى قرار داد كه با آنها بر مردم حمله كند و ترجمه كننده هايى كه بر زبان آنان سخن گويد،تا اين كه عقلهاى شما را بدزدد،و در چشمهايتان داخل شود و در گوشهايتان بدمد،پس شما را هدف و جاى پا و دستگيرۀ خود قرار دهد .»

شرح

فاعتبروا ،امام(علیه السلام)پس از شرح حال شيطان و مدت طولانى را كه در عبادت خداى تعالى به سر برده و بيان آنچه كه بر اثر تكبر و خود بزرگ بينى به سر او آمد تمام اعمالش باطل شد،و از رحمت بى پايان خدا دور و به لعنت ابدى دچار شد،در اين فصل از خطبۀ شريف شنوندگان خود را مامور كرده است كه از سرگذشت رقّت بار او پند و اندرز بگيرند و گرد اين خصلت ناپسند و ناروا نگردند بلكه با خود بيانديشند كه وقتى آن كه در جرگۀ فرشتگان بود و 6 هزار سال خداى را پرستش كرد،اما به دليل يك لحظه كبر و خود پسندى چنين وضعيتى پيدا كرد، افراد بشر كه عمر عبادتشان بسيار اندك است،اگر تكبّر ورزند به طريق اولى به اين سرنوشت گرفتار خواهند شد.

جهده الجهيد ،يعنى كوششى كه انجام داد و مشقت آن را تحمل كرد.

و كان قد عبد اللّه...الاخره ،سالهاى آخرت ممكن است اشاره به مدتهاى بسيار طولانى و مجاز باشد،شبيه روزهاى آخرت كه از آيات قرآن استفاده مى شود مثل: «وَ إِنَّ يَوْماً عِنْدَ رَبِّكَ كَأَلْفِ سَنَةٍ مِمّا تَعُدُّونَ» (1)»و نيز مى گويد:

«فِي يَوْمٍ كانَ»

ص:420


1- سوره حج(22)قسمتى از آيه(46) [1]يعنى:يك روز نزد پروردگارت به اندازه هزار سال از سالهايى است كه شما حساب مى كنيد.

«مِقْدارُهُ خَمْسِينَ أَلْفَ سَنَةٍ» (1)»زيرا روزهاى عالم آخرت را نمى شود بر معناى حقيقى آن حمل كرد به دليل اين كه يك روز عبارت از زمان طلوع خورشيد تا هنگام پنهان شدن و غروب آن مى باشد ولى پس از فناى دنيا چنان كه ظاهر شرع بر آن حكم مى كند نه خورشيد و نه طلوع و غروبى براى آن باقى مى ماند،و بنا بر عقيدۀ كسانى كه فلك و مدار ستارگان را براى هميشه باقى مى دانند نيز رستاخيز عبارت از جدايى نفوس از بدنها و يا حالاتى كه براى آنها پس از جدايى از بدن حاصل مى شود و بديهى است كه براى مجردات و مفارقات از مادۀ زمان و مكانى نيست تا اين كه روز و سالى داشته باشد،با اين فرض نيز بايد روز را حمل بر معناى مجازى كنيم كه زمان فرضى است و از مقايسۀ احوال آخرت با دنياى مادى و روزهاى آن به دست مى آيد از باب جانشين ساختن امر بالقوه به جاى بالفعل و به همين معناست زمانهايى كه دانشمندان علم كلام به آن تعبير كرده و گفته اند:تقدم خداوند بر وجود جهان،به زمانهاى مفروضى است كه نهايتى برايش نيست،بنا بر اين روزى كه مقدارش پنجاه هزار يا هزار سال است اشاره به تفاوت حالات اشخاص است كه بر اثر سختى حساب و آسانى آن كه در نتيجۀ زيادى گناه يا عبادتها و اعمال خير متفاوت است يعنى براى آنان كه بار گناهشان سنگين و كارهاى نيكشان اندك و هول و هراسشان زياد است،آن روز بسيار طولانى است و از نظر آنان كه كفّۀ اعمال نيكشان بر گناهان مى چربد روز حساب و قيامت بسيار طولانى نيست،چنان كه ابن عباس مفسّر كبير در تفسير قول خداوند:روزى كه مقدار آن پنج هزار سال است مى گويد:مقصود روز قيامت است كه خداوند آن را براى كافران پنجاه هزار سال قرار داده است زيرا بر اثر گناه و معصيت حسابشان طولانى است و آن چنان در فشار و سختى قرار مى گيرند كه

ص:421


1- سوره معارج(70)قسمتى از آيه(3) [1]يعنى:در روزى كه اندازۀ آن پنجاه هزار سال است.

در نظر آنان اين چنين طولانى مى شود و از ابى سعيد خدرى نقل شده است كه حضور پيامبر اكرم عرض شد،چه بسيار طولانى است پنجاه هزار سال روز قيامت! حضرت فرمود:سوگند به آن كه جانم در دست قدرت اوست روز قيامت براى مؤمن بسيار سهل و آسان است حتى از انجام دادن يك نماز واجب كه در دنيا بجا مى آورد آسانتر است،آرى اينها دلالت دارد بر آن كه مراد از كلمۀ يوم زمان فرضى و تصوّرى است و گر نه زمان حقيقى به اين اندازه تفاوت پيدا نمى كند.پس از بيان مطلب،مى گوئيم:در بارۀ عبادت ابليس و ملائكه كه در حديث و خطبۀ اوّل چنين گفتيم آنها به زمين فرود آمدند،طايفۀ جن را به سوى درياها و سر كوهها،راندند و خود مدت زمانى خدا را در زمين عبادت كردند دو احتمال وجود دارد.

الف-اين كه عبادت،روحانى بوده كه زمانى را اشغال نمى كند بلكه شامل حالاتى شبيه زمان مى باشد و ابليس خدا را پيش از آفرينش آدم در زمانهاى مفروضى عبادت كرده كه اندازۀ آن شش هزار سال مى باشد.

ب-احتمال ديگر آن كه عبادت جسمانى باشد و در زمانهاى دنيا باشد كه مقدارش به اندازۀ پنجاه هزار سال از سالهاى دنيا باشد.

لا يدرى در نسخۀ منقول از مرحوم سيد رضى بر وجه معلوم ضبط شده است ولى در نسخه هاى ديگر به طريق مجهول نقل شده،بنا بر فرض اول لازمه اش آن است كه خود شيطان نمى داند كه آن سالها از چه سنخ زمانى بوده است ولى بنا بر نسخۀ دوم كه مجهول باشد ممكن است خود او بداند ولى ديگران ندانند خلاصه آن كه در اين مطلب چند احتمال و ترديد وجود دارد.

1-عبادت ابليس قبل از آدم،روحانى باشد يا جسمانى.

2-زمان عبادت حالت فرضى بوده است يا موجودى واقعى.

ص:422

3-بر تقدير اخير،مراد از شش هزار سال،سالهاى متعارف نزد ما باشد يا سالهايى كه قبل از خلقت آدم مرسوم بوده است كه هر سالى هزار سال يا پنجاه هزار سال از سالهاى ميان ما باشد،وقتى كه اين همه احتمال در مطلبى وجود داشته باشد،يقين به هيچ كدام پيدا نمى شود،بدين علت حضرت تعبير به لا يدرى غير معلوم فرموده است اما ديگرى از شارحان نهج البلاغه مى گويد:از اين كه امام آن مدت را شش هزار سال تعيين كرده و سپس فرموده است كه معلوم نيست از چه سالهايى باشد،چنين بر مى آيد كه اين مطلب را يا بطور اجمال از پيامبر اكرم بدون شرح و تفصيل شنيده بوده است،و يا اين كه به وجه كامل آن را مى دانسته،اما آن را از مردم پنهان ساخته است،زيرا مى داند كه درك كردن سالهاى آخرت براى آنان بسيار دشوار و غير قابل هضم است زيرا در صورتى كه عبادت شيطان شش هزار سال و هر روزى از آن سالها پنجاه هزار سال به سالهاى دنيا باشد،حاصل ضرب شش هزار سال در سيصد و شصت روز كه در پنجاه هزار ضرب شده باشد،يك صد و هشت هزار ميليون سال مى شود كه عددى بسيار سنگين است و بر فرضى كه اندازۀ هر روز را هزار سال بدانيم از ضرب شش هزار سال در سيصد و شصت هزار،دو هزار و صد و شصت ميليون سال مى شود كه اين نيز بر ذهنها گران مى آيد،از اين رو حضرت تفصيل مطلب را براى مردم بيان نفرمود .

فمن...معصيته ،در اين جمله از راه استفهام انكارى هيچ شخصى را كه متصف به صفت ناپسند تكبر باشد از لعنت و عقوبت الهى سالم و بر كنار نمى داند،و جملۀ يسلم على اللّه،يعنى اين كه به سوى خدا برگردد،در حالى كه از لعنت و عذاب او سالم باشد،چنان كه وقتى چيزى سالم به سوى تو برگشت و خراب و تلف نشده بود،مى گويى سلم علىّ هذا لشيء.حرف باء در عبارت بمثل معصيته،براى مصاحبت است يعنى چه كسى سالم از كيفر الهى به سوى او

ص:423

بر مى گردد با اين كه گناهى مانند گناه ابليس همراه خود داشته مثل او متكبّر باشد و امر حق تعالى را مخالفت كند.

واژۀ كلاّ نيز براى ردّ كسى است كه ممكن است سالم ماندن از عذاب را براى چنين شخصى جايز بداند،و اين مطلب را با جملۀ:ما كان اللّه...ملكا، تفسير و شرح فرموده است يعنى هرگز چنين نيست كه خداوند داخل بهشت سازد،بشرى را كه همراه با گناهى باشد كه به خاطر آن فرشته اى (1)را از بهشت بيرون كرده است،و اين گناهان خصلت ناپسند تكبر است.جملۀ امام(علیه السلام)در اين مورد به عنوان يك قضيۀ سالبۀ عرفيۀ عامّه بيان شده است كه معنايش اين است:

هيچ انسانى تا هنگامى كه متّصف به صفت كبر باشد داخل بهشت نمى شود بنا بر اين اگر پيوسته اين صفت همراه او باشد مثل كسى كه با كفر بميرد هرگز داخل بهشت نمى شود،ولى اگر دوام نيابد و بدون آن از دنيا برود،مى توان گفت كه داخل بهشت مى شود،و در اين هنگام قول كسانى كه اين سخن امام را دليل بر آن مى گيرند كه گناهكاران و فاسقان اهل اسلام هميشه در جهنمند ارزش و اعتبارى ندارد.امّا اين كه تمام عبادات و اعمال گذشتۀ او باطل شد به دليل كفر او بود نه تكبرش چنان كه قرآن از آن پرده بر مى دارد «إِلاّ إِبْلِيسَ اسْتَكْبَرَ وَ كانَ مِنَ الْكافِرِينَ» (2)اكنون اگر گفته شود كه سخن امام(علیه السلام)دلالت دارد بر اين كه بطلان عبادات گذشتۀ ابليس و بيرون راندن او از بهشت به دليل تكبرش بوده است نه كفر او،جوابش آن است كه گر چه پايه و اساس آن،تكبر بوده اما تكبر در برابر امر خدا و كوچك شمردن دستور او و اطاعت نكردن فرمان وى،مبارزۀ

ص:424


1- تعبير امام(علیه السلام)در اين جا از شيطان به فرشته،براى آن است كه در آسمان بوده و با فرشتگان آميزش داشته،فيض الاسلام.
2- سوره ص(38)آيه(73)، [1]يعنى:مگر شيطان كه تكبر ورزيد و از كافران شد.قمشه اى.

با خدا و كفر صريح مى باشد زيرا در برابر حق تعالى ايستاد و گفت:آيا براى بشرى سجده كنم كه او را از گل و لاى كهنه آفريدى؟بنا بر اين تكبر وى سبب كفر،و كفر هم باعث حبط عمل و لعنت شدن او و خارج شدنش از بهشت شد .

انّ حكمه فى اهل السماء...لواحد ،حكم حق تعالى در افاضۀ خير و شر، بر آنان كه استحقاق و آمادگى در برابر اين دو امر دارند،خواه در آسمان باشد و خواه در زمين،يكى است و فرقى نمى كند.پى هر كس آمادۀ خير يا شرّ است به آن سوى مى رود.

و ما بين اللّه...السالمين ،يعنى ميان او،و هيچ يك از آفريدگانش صلح و سازشى نيست كه او را استثنا كند و آنچه را بر ديگران حرام كرده براى او مباح سازد زيرا سازشكارى از علامتهاى ترس و نياز است كه هر دو بر خداوند محال و ناروا مى باشد.

برخى از شارحان گفته اند:آنچه از قرآن و روايات در بارۀ احباط و بطلان اعمال آمده،حمل بر آن شده است كه فاعل به بعضى از شرايط لازم فعل اخلال رسانده و آن را چنان كه وظيفه داشته انجام نداده و يا بدون بصيرت و يقين بلكه از روى گمان و تخمين بجا آورده و خلاصه بر وجهى واقع نشده است كه استحقاق ثواب داشته باشد نه اين كه آن را بر وجه صحيح و مستحق ثواب انجام داده و سپس باطل شده باشد،زيرا اين امرى است كه طبق برهان و دليل عقلى محال و غير ممكن است .

پس از آن كه حضرت مردم را توجه داد كه از سرگذشت شيطان و بدبختيهايى كه به سبب گناه و خود خواهى و تكبر،بر سرش آمده،عبرت بگيرند، هم اكنون آنان را از اين دشمن خدا،بر حذر مى دارد كه مبادا آنان نيز به اين درد مبتلا شوند.دشمنى او با خدا،همان دورى از اطاعت دستورهاى او،و

ص:425

رو آوردن به مخالفت و معصيت وى مى باشد.در عبارت متن از تكبر،تعبير به بيمارى شده است،زيرا اين صفت ناپسند يك بيمارى روانى است كه از امراض جسمى بسيار دردناكتر مى باشد.

عبارت ان يعديكم در محل نصب بدل از عدوّ است و از قطب راوندى نقل شده است كه مفعول دوم براى فعل احذروا مى باشد ولى درست نيست، زيرا اين فعل متعدى به دو مفعول نمى شود.

بخيله و رجله ،كنايه از ياران شيطان است كه گمراه و گمراه كننده اند و مردم را با وساوس خود به كوره راههاى پر پيچ و خم تاريكى و ضلالت مى كشانند .

فلعمرى...الشديد ،در اين عبارت واژۀ سهم،كه به معناى تير است استعاره از وسوسه هاى شيطانى و آرايشگريهاى اوست كه در پيشگاه حق تعالى فرزندان آدم را به آن،تهديد كرد و گفت: «لَأُزَيِّنَنَّ لَهُمْ فِي الْأَرْضِ وَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ» (1).

وجه استعاره آن است كه ابليس اين وسوسه ها را جلو روى انسانها جلوه مى دهد و روح آنان را تحت تأثير قرار مى دهد و باعث هلاكت و تباهى آنها در آخرت مى شود چنان كه تير به روى كسى بياندازند و او را به هلاكت برسانند.واژه هاى تفويق ، اغراق ، نزع و رمى را كه معانى آنها در قسمت لغات ذكر شد به عنوان ترشيح براى اين استعاره ياد فرموده است.منظور از مكان نزديكى كه شيطان از آن جا بنى آدم را هدف قرار داده همان است كه از پيامبر اكرم نقل شده است«كه شيطان مثل خون در باطن وجود انسانها در جريان است (2)»و نيز مى فرمايد.«اگر نه اين بود كه شيطانها بر دلهاى بنى آدم احاطه كرده اند فرشتگان آسمان را با ديده هاى دل خود مى ديدند (3)»،مكانى از اين

ص:426


1- براى آدرس و ترجمۀ اين آيه به پاورقى شمارۀ.....مراجعه شود.
2- انّ الشيطان يجرى من ابن آدم مجرى الدم.
3- لو لا انّ الشياطين يحومون على قلوب بنى آدم لنظروا الى ملكوت السموات.

نزديكتر نمى شود.كلمۀ فلعمرى كه مفيد قسم است به منظور اهميت موضوع و تاكيد آورده شده است.

«رَبِّ بِما أَغْوَيْتَنِي» ،در معناى حرف باء وجوهى ذكر شده است:

1-به معناى قسم.حال اگر سؤال شود به چه دليل شيطان گمراهى را به خدا نسبت داد و چگونه مورد سوگند قرار گرفته است؟پاسخ آن است كه علم و قدرت و بقيۀ خصوصيات كه از آنها در گمراهى استفاده شده خداوند آنها را در وجود او آفريده و چون او خالق اسباب است از اين رو،اسناد گمراهى به وى صحيح مى باشد و اما اين كه اغواء مقسم به واقع شده،دو وجه ذكر شده است:

الف:ما موصوله و عائد صله حذف شده و معناى جمله آن است:سوگند به آنچه كه مرا به آن سبب گمراه ساخته اى،و مراد از آن دستور سجدۀ بر آدم مى باشد،زيرا در مقابل اين امر استكبار كرد و از معصيتكاران شد،پس در حقيقت مقسم به امر و فرمان خداوند مى باشد.

ب:كلمۀ ما مصدريه باشد و بطور مجاز و از راه اطلاق مسبّب بر سبب، امر حق تعالى را گمراهى نام نهاده و سپس اين امر را به اعتبار امر و تكليف نه به اعتبار گمراهى مورد سوگند قرار داده است.

2-معناى دوم حرف باء،سببيّت است يعنى به سبب گمراهيم چنين مى كنم، چنان كه مى گويند:بطاعته ليدخل الجنه و بمعصيته ليدخل النار يعنى به سبب اطاعتش بايد داخل بهشت شود و به سبب گناهش بايد داخل دوزخ شود.

مفعول لأزيننّ ،الباطل بوده و حذف شده يعنى سوگند اين است كه آن چنان باطل را براى بنى آدم آرايش مى دهم تا به انجام دادنش اقدام كنند.

3-به معناى سببيّت اما فعل اقسم محذوف باشد و معنايش چنين است:

به سبب تكليفى كه براى من معين ساختى كه باعث گمراهى من شد اكنون قسم ياد مى كنم كه باطل را براى اولاد آدم در روى زمين آرايش خواهم داد.

ص:427

قذفا بغيب بعيد ،قذفا مصدر جانشين حال است،و فعلش محذوف است يعنى شيطان كه اين حرفها را گفت در حالى بود كه از روى تخمين از آينده دور و پنهان سخن مى گفت چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَ يَقْذِفُونَ بِالْغَيْبِ مِنْ مَكانٍ بَعِيدٍ» (1)مفسران گفته اند:غيب در اين عبارت به معناى ظنّ و گمان است اما اين درست نيست به دليل اين كه اطلاق لفظ غيب بر ظنّ مجاز است و موقعى لفظ حمل بر مجاز مى شود كه حقيقت جا نداشته باشد اما در اين جا مانعى براى معناى حقيقى آن نيست زيرا معناى حقيقى غيب چيزى است كه از نظر مردم پنهان باشد و آن را ندانند پس اظهار مطلب در بارۀ هر چه كه نمى دانند قذف به غيب شمرده مى شود،و چون ابليس امورى را ادّعا مى كرد كه نمى دانست در آينده انجام خواهد داد يا نه،از اين بابت ادعاهاى وى را انداختن شيئى نامحسوس از جاى بسيار دور خوانده اند،اما جملۀ بعد در نسخه سيد رضى، بظنّ مصيب ،نقل شده،يعنى:از روى گمان درست،اما در بيشتر نسخه ها بظن غير مصيب ،آمده كه اين وجه با عبارت قبل بغيب بعيد مناسبتر مى آيد،زيرا آنچه كه از پنهانى دور گفته مى شود گمان درستى آن كمتر است.

اكنون اگر سؤال شود كه چرا حضرت حرفهاى شيطان را گمان نابجا و غير مصيب خوانده است با آن كه وى پيوسته مقاصد شوم خود را عملى كرده و به گمراه كردن مردم اشتغال دارد چنان كه خداوند نيز مى فرمايد: «وَ لَقَدْ صَدَّقَ عَلَيْهِمْ إِبْلِيسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ» (2)،در پاسخ چند وجه مى توان بيان كرد.

1-منظور از ظنّ غير مصيب،عدم علم است چون آنچه معمولا درست در مى آيد،علم و يقين است نه مظنّه و گمان پس معناى سخن حضرت آن است

ص:428


1- سوره سبا(34)قسمتى از آيه(52)، [1]يعنى:از نقطۀ دور دستى نسبت به عالم غيت ناروا مى گويند.
2- سوره سباء(34)قسمتى از آيه(19)يعنى:و ابليس گمان باطل خود را سخت به صدق و حقيقت در نظر مردم جلوه داد،پس او را پيروى كردند.

كه شيطان بر طبق ظن و گمان حرف مى زد نه از روى علم و يقين.

2-به گفتۀ يكى از شارحان غير مصيب بودن آن به اين دليل است كه گمان مى كرد گمراه كردن مردم به دست اوست و به همين سبب گفت:همۀ آنان را گمراه مى سازم،و حال آن كه مردم به اختيار خود راه باطل را پيش گرفتند، و او اگر چه در اين گمان،كه گمراهى انسانها به اختيار اوست،خطا كرد امّا، گمان او در بارۀ اصل گمراه شدن گمراهان با گمراه شدنشان تحقّق يافت.

3-چون هدف امام(علیه السلام)از بيان اين مطلب نكوهش شيطان و وادار كردن مردم به دشمنى با او است لذا در كلمۀ أجمعين توقّف فرموده به اين معنا كه ابليس گمان كرد همۀ مردم را گمراه خواهد كرد و امّا اين كه پس از تهديد براى گمراه كردن همۀ فرزندان آدم بندگان خالص را استثنا كرد،بر طبق ظن و گمان خودش نبود،بلكه از باب تصديق سخن پروردگار بود كه فرمود: «إِنَّ عِبادِي لَيْسَ لَكَ عَلَيْهِمْ سُلْطانٌ» (1)»و بديهى است كه اين گمان شيطان نيز گمان فاسدى بود زيرا او فقط توانست برخى از انسانها را گمراه كند نه همه را.

4-برخى ديگر از شارحان گفته اند گمان نابجاى ابليس به اين دليل است كه وقتى تهديد كرد و گفت:همه را گمراه مى كنم،مقصودش شرك به خدا بود و هنگامى كه گفت:بجز بندگان با اخلاصت،منظورش معصومين از گناه بود كه دسترسى به آنان ندارد،پس در حقيقت به گمان او،مردم فقط دو گروه مى باشند مشرك و معصوم،و اين ظنّ غير مصيب و انديشۀ ناصوابى است زيرا گروههاى بسيارى هستند كه نه مشركند و نه معصوم .

صدّقه به أبناء الحميّة ،حميت به معناى عصبانيت و خشم و غضب مى باشد،متكبّر در حقيقت از اين خشمناك است كه تصور مى كند كسى بر او

ص:429


1- سوره حجر(15)قسمتى از آيه(41) [1]يعنى:همانا بر بندگان خاصّ من تو را تسلطى نخواهد بود.

برترى پيدا مى كند كه خود،خويشتن را از او بالاتر مى داند و همين تصور او را مى آزارد و مايۀ خشم او مى شود،بنا بر اين،حميّت از لوازم تكبّر است،صاحبان اين صفت ناپسند را از باب استعاره أبناء و فرزندان خوانده است زيرا همچنان كه فرزندان پيوسته با مادرانشان مى باشند اينان نيز هميشه ملازم با اين صفت هستند چنان كه گويا در اصل و ريشه از آن به وجود آمده اند،و اين گروه با انجام دادن گناهان و داشتن صفات ناپسند و انحراف از راه حق،خيالات نادرست شيطان را بر كرسى صحت و درستى نشاندند.

و إخوان العصبيّه ،در معناى كلمۀ اخوان،دو احتمال وجود دارد:

الف-بطور استعاره براى عصبيّت برادرانى ذكر كرده است چنان كه براى حميت فرزندانى ذكر كرد و منظور،صاحبان و دارندگان اين صفت ناپسند مى باشد.

ب-منظور از برادران كسانى باشد كه ميان خود عقد اخوت بسته و تعهد كرده اند كه زير بار حق نروند و در برابر آن كبر و گردنكشى كنند.

فرسان الكبر و الجاهليه ،در اين عبارت نيز دو احتمال است:

1-اين كه فرسان يعنى اسب سواران،استعاره از كسانى باشد كه متّصف به صفت كبرند و مرتكب گناهان مى شوند.

2-احتمال ديگر آن است كه بدون استعاره،مراد از آن،دارندگان صفت ناپسند كبر باشد.

حتى...الجلّى ،اين جمله،نتيجۀ سخن پيشين امام است كه سوگند ياد كرد و فرمود:شيطان تير گمراهى خود را به سوى شما در كمان نهاده و به جانب شما نشانه رفته و از نزديك به شما تير افكنده تا آخر.

جامحه(گردن كشان)را براى گنهكاران و كسانى كه سر از اطاعت بر مى پيچند استعاره آورده است.

ص:430

فنجمت الحال ،سرانجام مقاصد شوم شيطان كه گمراهى و انحراف شما بود به وقوع پيوست،و رازى كه آن پليد در باطن داشت آشكار شد و به فعليت رسيد و بسيارى از شما را به راه گناهكارى و ضلالت سوق داد .

استفحل ،اين فعل در مقام جزا و جواب شرطى است كه در قبل آورده شد(حتى اذا انقادت...) واژۀ استفحال كه استعاره از شدت سطوت شيطان،و لفظ سلطانه اشاره به كمال قدرت و توانايى او براى مطيع ساختن نفوس و چيره شدن بر آنها مى باشد. و جنود ابليس ،كنايه از اهل فساد در روى زمين است چنان كه در گذشته دانستى،و معناى دلف بجنوده... ،آن است كه شيطان لشكريان خود را كه همان تباهكارانند وادار مى كند تا در ميان جامعه فساد بپا كنند و براى مردم رذايل اخلاقى را بيارايند و آنان را به گمراهى بكشانند و از پى آمدهاى اين عمل آن است كه بر هم ديگر حسد مى برند و دشمن يكديگر مى شوند و با هم ديگر قطع رابطه مى كنند و در ميانشان تشتت آراء و اختلاف افكار پيش مى آيد و در نتيجۀ اين امور دشمن به زور و جبر آنان را به سياهچالهاى ذلت و خوارى وارد مى سازد و در پرتگاههاى قتل و كشتار قرارشان مى دهد و در حالتى كه جراحتهاى بى شمار برداشته اند ايشان را لگدمال مى كند.

احتمال ديگر اين است كه مقصود از جملۀ استفحل سلطانه عليكم،چيره شدن دشمنان و مخالفان از قبيل معاويه و امثال او است كه پس از متفرّق شدن ياران امام و سر پيچى از اطاعت آن حضرت،آنان قوّت گرفتند.و اين كه امام(علیه السلام)اين غلبۀ دشمن را به شيطان و لشكريان او نسبت داده،امرى است روشن،زيرا معمولا به جاى سلطان الحق و جنوده،گفته مى شود:سلطان اللّه و جنوده و به جاى سلطان الباطل و جنوده،گفته مى شود:سلطان الشيطان و جنوده،يا جنود الشيطان و اعوانه و اوليائه.

ص:431

اثخان الجراحة منصوب و مفعول دوم براى اوطاؤكم است.

دو كلمه: ولجات ، ورطات ،استعاره از حالتهايى است كه موجب تحمل خوارى و قتل مى شود،مثل مكانهائى كه از ترس دشمنان با خوارى به آن پناه مى برند و در آن جا به قتل مى رسند و يا كنايه از پيروى كردن از دشمنان و تسليم بودن در مقابل آنان مى باشد،و منظور از اقحام و احلال آن است كه دشمنان حق و شياطين يا مخالفان،آنان را به اكراه و جبر به اين حالتها و جايگاهها وادار مى سازند و چون افتادن در اين چاههاى عميق گمراهى باعث رنج و آزارهاى طاقت فرساست صفت لگدكوب كردن و مجروح ساختن را براى آن استعاره آورده است يعنى آنان را در سوزش زخمها و جراحتها مى افكند و هنگامى گفته مى شود:اثخن فى الجراح كه به شخصى جراحت بسيار وارد شود،و آن چنان زياد و ظاهر شود كه گويا در آتش سوزان قرار گرفته است.

طعنا...لمقاتلكم ،امام(علیه السلام)چشمها را محل نيزه هاى دشمنان قرار داده و همچنين گلوها را محل قطع شدن و بينيها را جاى نرم كردن و كوبيدن و كشتارگاهها را مقصد و مقصود آنان خوانده است به اين دليل كه هر گاه كسى بخواهد ديگرى را با ذلت به هلاكت رساند اين امور را در اين موارد انجام مى دهد،زيرا اگر چه از باب مثال ضربت نيزه بر تمام بدن رنج آور است امّا وقتى كه به چشم وارد شود سخت تر است و منظره اى زشت تر ايجاد مى كند،و بقيه هم بر همين قياس مى باشد.

بعضى از شارحان گفته اند،نصب كلمات طعنا ، حزّا ، دقّا ، قصدا و سوقا مصدرهاى منصوب به فعل مقدر مى باشند و اين بهترين وجوه است ولى بنا بر روايت لإثخان الجراحه كه لام در اوّل آن آورده شود،مى توانيم طعنا و دو كلمۀ بعدش را مفعول دوم براى فعل اوطأوكم و لام را براى غرض بگيريم يعنى به خاطر اين كه جراحتهاى شما را افزايش دهند شما را با نيزه زدن و گلو بريدن و

ص:432

درهم شكستن بقيه اعضاء لگدمال مى سازند اما دو كلمۀ قصدا و سوقا باز هم مصدرند(فعلشان حذف شد)زيرا از مفعول به دور مى باشند.

اكنون كه شيطان و لشكريانش اين گونه كارها را در بارۀ انسانها انجام مى دهند،اگر مراد از لشكريان شيطان كسانى باشند كه در ميان مردم به وسوسه و فساد در روى زمين مى كوشند معنايش اين خواهد بود كه آنان با وسوسه هايشان در ميان ياران امام(علیه السلام)تفرقه انداخته و آنها را وادار به مخالفت با امامشان مى كنند و اين امر سبب ضعف آنها و چيرگى دشمن شده كه آن اعمال را نسبت به اينها انجام دهند و نتيجۀ آن خوارى و ذلت در دنيا نصيب آنها شده و سرانجام،با مهارهاى قهر و خشم الهى كه در بينيهاى آنها نهاده شده به سوى آتشى كه بر ايشان آماده شده كشيده مى شوند.

واژۀ خزائم ،حلقه هاى موئينى كه شتر را با آن مهار مى كنند،استعاره از گناهان و روحيات ناپسندى است كه ناگزير آنان را به سوى دوزخ مى برد همچنان كه مهار شتر باعث كشاندن آن به هر طرف كه انسان بخواهد مى باشد و لفظ سوق ترشيح اين استعاره است،امّا اگر مراد از لشكريان ابليس،مخالفان امام و آنهايى باشند كه با آن حضرت و يارانش مى جنگيدند،انجام دادن آنان اين كارها را در بارۀ ياران وى امرى است روشن و ظاهر و در معناى اين كه آنان را به سوى آتش سوق مى دهد نيز دو احتمال وجود دارد:

الف-دشمنان امام و يارانش از قبيل معاويه و پيروانش كه با غلبه و زور مسلمانانى را كه از اطاعت امامشان سرپيچى مى كردند تحت حكومت خود و راههاى باطل و خلاف حق مى كشاندند و بديهى است كه ورود در مسيرهاى باطل ناگزير آدمى را به آتش مى برد و در اين هنگام كلمۀ خزائم يا استعاره از آمادگى نفوس آنان براى رفتن به راه باطل و بيهوده است و يا از دستورهاى انحرافى كه به مسلمانان مى دهند و آنان را بر انجام گناه وادار مى سازند،مى باشد.

ص:433

ب-احتمال دوم آن كه آنان را به سوى آتش مى كشاند،شيطان و پيروان وسوسه گر او(از جنّ و انس)مى باشد .

فاصبح اعظم فى دينكم...حرجا ،امام(علیه السلام)پس از آن كه با توجه به جملۀ و دلف بجنوده...لكم اصحاب خود را از وساوس شيطان و لشكريانش بر حذر داشت.در اين جمله به موقعيت خود شيطان پرداخته و مى فرمايد:بنا بر اين شيطان براى به تباهى كشاندن دين شما از همۀ دشمنانتان بزرگتر است.و در اين عبارت حضرت(علیه السلام)از معناى فساد و تباهى كه امرى عقلى است تعبير به جراحت فرموده است زيرا جراحت هم خود،فسادى است كه در عضو يافت مى شود و از وسوسه هاى شيطانى تعبير به آتش زنه و ذرات آتش فرموده است، زيرا همچنان كه ذرات آتش در هر چه افتاد آن را تباه مى سازد،وساوس شيطانى هم با ايجاد كينه و دشمنى كه باعث اختلاف و از هم پاشيدگى جامعه مى شود، عظمت آن را از بين مى برد و هستى افراد را به آتش فنا و نيستى مى كشاند، حضرت در اين عبارت شيطان را در تباه كردن دين و دنياى انسانها از هر دشمنى كه در برابر آنان ايستاده است دشمن تر دانسته است،به دليل اين كه وسوسه هاى او ريشۀ هر فساد و اساس و پايۀ تمام تباهيها و زيانهايى است كه از ناحيۀ دشمنان براى انسان به وجود مى آيد .پس از بيان اين خصوصيات،مردم را دستور مى دهد كه خود را عليه او آماده سازند و براى دفع وى حاضر شوند و كوشش كنند تا خويشتن را از فتنه و آشوبش نجات دهند و او را از سر راه خود بردارند.

فلعمر اللّه...بلاء ،در اين جا حضرت بار ديگر دشمنى ابليس را براى مردم متذكر مى شود تا بيشتر از او بر حذر باشند و يادآورى فرموده است كه يكى از نشانه هاى دشمنى وى آن است كه بر اصل طينت و خمير مايۀ وجودى انسان فخر و مباهات كرد و خود را از وى برتر و بالاتر دانست و گفت: «أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ»

ص:434

«خَلَقْتَنِي مِنْ نارٍ وَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِينٍ» (1)و نيز در نسبت فرزندان آدم به سرزنش پرداخت و چنين اظهار كرد: «لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ» (2)و با ذكر خمير مايۀ اصلى آنان كه گل و لاى گنديده است اشاره كرده به اين كه قدر و اعتبارى ندارد.سپس امام مى فرمايد لشكريانش را كه طرفداران باطلند به منظور جنگ با مؤمنان و يا وسوسه و گمراه كردن آنان بسيج كرده است و بر سر راه آنان راه حقى كه در مسير آن روانند قرار مى گيرد و آنان را از رفتن باز مى دارد،چنان كه قرآن نقل كرده است-كه گفت «لَأَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَكَ الْمُسْتَقِيمَ» (3)و اين مطلب اشاره به آن است كه هر گاه انسانها به سوى حق و راه ديانت توجه كنند او بر اثر وساوس خود ايشان را منحرف و به طرف باطل مى كشاند و به اين منظور از هر جانب آدمى را در احاطۀ خود قرار مى دهد چنان كه در آيه بعد مى گويد: «ثُمَّ لَآتِيَنَّهُمْ مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ» (4)و به كمك لشكريان خود دشمنان خدا و دين را وادار مى كند،كه آنان را به هلاكت برسانند،و اگر لشكريان شيطان را مخالفان آن حضرت و گمراهان از آدميان بدانيم،معناى بستن راه و دنبالۀ عبارات اين خواهد بود كه اين گروه مردم را از اقامۀ حدود الهى و ثابت ماندن در راه خدا باز مى دارند،و به دام هلاكت مى اندازند و قتل و كشتار و آزار و اذيت آنان را به نهايت مى رسانند و بديهى است موقعى كه شيطان و همدستانش بر مردم چيره شدند هر كار بخواهند انجام مى دهند و كسى

ص:435


1- سوره اعراف(7)آخر آيه(11)يعنى:من از او بهترم،زيرا مرا از آتش آفريدى و،وى را از گل.
2- سوره حجر(15)آيه(33)، [1]يعنى:هرگز چنين نيست كه سجده كنم در برابر بشرى كه او را از گل و لاى كهنه خلق كرده اى.
3- سوره اعراف(7)آيه(15)، [2]يعنى:راه مستقيم تو را بر روى آنان خواهم بست.
4- سوره اعراف(7)آيه(16)، [3]يعنى:آن گاه از پيش رو،و از پشت سر و چپ و راست آنان در مى آيم...

را ياراى مخالفت و مقاومت جدى نمى باشد.واژه هاى حومه ، حلقه ، عرصه و جوله ،كنايه از دنياست،زيرا دنيا محل خوارى و سخت گذشتن بر آنها و ميدان گرفتارى و جايگاه مرگ آنان مى باشد و پس از معرفى شيطان و بيان دشمنيهاى وى پيروان خود را بر حذر مى دارد كه در خطّ او قرار نگيرند و به اين منظور آنان را فرمان مى دهد كه دلهايشان را از آلودگيهاى كبر و خود بينى و كينه جوييهاى جاهليت پاك سازند،و كلمۀ نيران را به منظور استعاره از شعلۀ سوزان حرارت خشم آورده است كه كبر و عصبيت،هم از آن برمى خيزد و منشأ و سرآغاز حرارت غضب هم،قلب مى باشد و براى ترشيح استعارۀ ياد شده به ذكر كلمۀ (اطفاء) خاموش كردن پرداخته است و نيز مى توانيم نيران را به حميّت معنا كنيم چنان كه از عبارت و انما تلك الحميه ،اين مطلب فهميده مى شود و روشن است كه حميّت و عصبيت باطل از خاطره هاى قلبى شيطانى است كه در دلهاى پيروان خود مى دمد و خود بزرگ بينى است كه با وادار كردن انسان بر غلبۀ بر ديگران و انتقام گرفتن و به منظور جاه طلبى و رياست بر خلق،آن را در نفوس انسانها به وجود مى آورد و وسوسه هايى است كه افراد را با آن به تباهى مى كشاند و رازهاى نهانى است كه براى گمراه كردن و تباه ساختن در انديشه ها و افكار آنان مى اندازد،حضرت تمام اين امور را به شيطان نسبت داده است تا اين كه بيشتر مورد نفرت و كراهت انسانها واقع شود .

پس از بيان دشمنيهاى ديرينۀ شيطان و بر حذر داشتن انسانها را كه در مسير او واقع نشوند،چند دستور اخلاقى به مردم مى دهد تا از دسترسى او در امان و دور باشند،نخست آنان را امر مى كند كه تواضع و فروتنى را پيشه كنند و از ذلت و خوارى ظاهر باكى نداشته باشند و براى اين كه بيشتر عزت و شرافت اين فضيلت اخلاقى را نشان دهد مى فرمايد:آن را همچون تاج افتخار بر سر نهيد و پيوسته اين خصلت پسنديده را شعار خود قرار دهيد،دستور دوم آن

ص:436

است كه خودخواهى و فخر فروشى را كه مايۀ انحطاط و پستى آدمى است از خود،دور سازند و آن را در زير لگدهاى خود بياندازند و هيچ گونه توجّهى به آن نداشته باشند،و نيز آن را به پيراهن يا طوقى مانند كرده است كه در گردن مى اندازند،و چون مناسب آنها نيست به آنان دستور مى دهد كه از گردنهاى خود بيرون آورند و لباس تواضع را بر تن پوشند،و كلمۀ مسلّحه را براى متواضع بودن استعاره آورده است زيرا اشخاص متواضع به دليل داشتن اين خصلت پسنديده،دين و معنويت خود را از دستبرد ابليس و لشكريانش محافظت و پاسدارى مى كنند و نمى گذارند خوى ناپسند تكبر و ساير رذايل اخلاقى و عملى بر آنان حمله كنند چنان كه فرد مسلّح خود و اشخاص مورد نظرش را از شرّ دشمنان نگهدارى و محافظت مى كند،و سپس مى فرمايد:كه براى شيطان گذشته از لشكريان جنّى،يارانى از آدميان نيز مى باشد كه كار او را ادامه مى دهند و صفت وى را كه تكبر و عصبيت است شعار خود دارند،پس از آنان نيز بپرهيزيد .

و لا تكونوا كالمتكبر على ابن امّه ،امام(علیه السلام)در اين جمله به منظور بيان مصداق،پيروان خود را نهى مى كند از اين كه مثل قابيل نباشند كه برادر خود را از كبر و حسد به قتل رسانيد كه قرآن حكايت آن را بطور تفصيل در سوره مائده بيان كرده است: «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبا قُرْباناً» ... «جَزاءُ الظّالِمِينَ» (1)»در بارۀ سبب و علت اين كار،نقل شده است كه حضرت حوّا، هر دفعه كه آبستن مى شد دو فرزند،يك دختر و يك پسر مى آورد،اولين مرتبه قابيل و خواهرش را به دنيا آورد و پس از گذشت شش ماه هابيل و خواهر او را زاييد،و چون اين چهار تن بالغ شدند خداوند به حضرت آدم دستور داد كه

ص:437


1- سوره مائده(5)آيه(30)، [1]يعنى:داستان دو پسر آدم را براى مردم بيان كن،موقعى كه هر كدام قربانى خود را به درگاه خدا آوردند...اين است كيفر ستمكاران.

خواهر و همزاد قابيل را براى هابيل و خواهر هابيل را براى قابيل عقد كند، هابيل كه تسليم فرمان حق تعالى بود به اين امر راضى شد اما قابيل به دليل اين كه دختر همزادش زيباتر بود و به كابين هابيل در آمد،از اين امر ناخشنود بود، حضرت آدم براى حلّ اختلاف به دو پسر خود دستور داد كه در راه خدا قربانى كنند و گفت قربانى هر كدامتان پذيرفته شد آن دختر را به كابين وى در مى آورم، بنا به روايت ديگرى به آن دو گفت:خدا به من وحى كرده است كه بعضى از فرزندان من در پيشگاه او،قربانى خواهند كرد،پس شما اين عمل را انجام دهيد تا با قبول شدن آن چشم من روشن شود،قابيل كشاورزى داشت و هابيل گلّه دار و صاحب گوسفند و چهارپايان بود،هنگام تقديم قربانى،قابيل پست ترين دستۀ زراعت خود را به ميدان آورد،امّا هابيل نيكوترين برّه را تقديم كرد،هنگامى كه هر دو قربانيان خود را بر بالاى كوه قرار دادند،حضرت آدم به دعا پرداخت و از خداوند قبولى آن را درخواست كرد،آتش سفيدى از آسمان آمد،قربانى هابيل را فرا گرفت ولى از قابيل پذيرفته نشد زيرا نيّتش خالص نبود چنان كه ذكر شد خداوند در قرآن اين مطلب را بيان فرموده است كه دنبالۀ آيۀ قبل اين است:...پس قربانى يكى از آنها پذيرفته شد بدون ديگرى،وقتى كه قربانى قابيل قبول نشد با اين كه از نظر سنّى از هابيل بزرگتر بود،بر او حسد برد و گفت هم اكنون تو را مى كشم،هابيل پس از شنيدن اين تهديد به قابيل گفت:

خدا عمل پرهيزكاران را قبول مى كند،حال اگر تو براى كشتن من دست بلند كنى من آن كسى نيستم كه براى كشتن تو دست دراز كنم و قاتل پس از كشتن برادر از زيانكاران عالم شد،هم برادرش از دستش رفت و هم از بهشت آخرت محروم ماند،نقل شده است كه وقتى قابيل برادرش هابيل را به قتل رساند نمى دانست با نعش او چه كار كند از اين رو مدت زمانى او را بر پشت خود گرفته متحيرانه راه مى برد تا اين كه خداوند زاغى را مأمور ساخت تا زمين را با

ص:438

منقارش بشكافد كه قابيل ياد بگيرد چه عملى را انجام دهد و بعضى گفته اند:

دو عدد زاغ پيدا شد يكى از آن دو،ديگرى را كشت و سپس با منقار خود زمين را كند و آن را در آن ميان مخفى ساخت،قابيل كه اين منظره را مشاهده كرد با خود گفت:اى واى بر من به اندازه همين زاغ هم نيستم.

حضرت در عبارت بالا فرمود:شما مثل آن كس نباشيد كه بر فرزند مادرش تكبر ورزيد،فرزند را به مادر نسبت داد نه به پدر،در بارۀ اين انتساب وجوهى ذكر كرده اند:

الف:ثعلبى گفته است:جزء حقيقى فرزند از ناحيۀ مادر است(در شكم مادر صورت آدمى درست مى شود)آنچه از پدر مى باشد نطفه است و آن هم جزء مادّى فرزند است نه حقيقت او،و نسبت فرزند به پدر از نظر حكمى است نه حقيقى.

ب:بعضى گفته اند:چون قابيل به علت كشتن برادر كه گناه بزرگى است انتساب خود را از پدر بريد،چنان كه فرزند نوح به دليل انجام دادن خلاف،از انتساب به خاندانش قطع شد و خداوند به حضرت نوح فرمود: «إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ» (1)ج:وجه سوم آن كه چون عاطفۀ مادرى بيشتر است بيشترين مهربانى كه ميان برادران وجود دارد از ناحيۀ مادر است نه از جانب پدر،به اين دليل، حضرت فرموده است به فرزند مادرش كبر ورزيد،ولى بهترين وجه همان وجه اوّل مى باشد،حضرت با بيان اصل خويشاوندى،زشتى بيشتر اين تكبّر را هم فهمانده است زيرا به اين مطلب اشاره دارد كه هر دو از يك محل و يك بطن هستند و هيچ كدام بر ديگرى رجحانى ندارند تا جاى خود بزرگ بينى و تكبر

ص:439


1- سوره هود(11)قسمتى از آيه(45)، [1]يعنى:او از خاندان تو نيست،چون كار ناصالحى انجام داده است.

بر ديگرى داشته باشد،و به جامعۀ انسانى نيز فهمانده است كه چون همه از يك نسلند شايسته نيست كه بر هم ديگر فخر و مباهات داشته باشند،و اين حقيقت را با اين بيان صريح كه خداوند هيچ فضيلت و برترى براى او،بر برادرش قرار نداده بود،تاكيد فرموده است.

سوى ما الحقت العظمة...ريح الكبر ،در اين عبارتها،حضرت سبب و علت تكبر را روشن ساخته و آن،دشمنى و عداوتى است كه از صفت ناپسند حسد پيدا مى شود،توضيح مطلب اين كه شخص متكبر،خود را در نهايت كمال مى داند و معتقد است كه از هر كسى به هر كمالى شايسته تر مى باشد،و هيچ كس لايق نيست كه در اين امر شريك او باشد،و اين امر سبب حسد ورزيدن بر غير خود مى شود،چنان كه قابيل،به دليل بزرگى سنّى و ديگر اسباب برترى و لياقت كه در خود تصور مى كرد عقيده داشت كه از هر كس براى ازدواج با خواهر زيبا رويش سزاوارتر مى باشد،از اين رو بر،برادر خود كه در اين امر جلو افتاده بود حسد برد و اين حسد هم باعث بر افروخته شدن آتش خشم و عصبانيت او شد چنان كه در قبل توضيح داده شد،كلمه «نار» كه به معناى آتش است به عنوان استعاره ذكر شده و لفظ قدح كه جرقّۀ آتش است ترشيح آن مى باشد و كلمۀ «ريح» استعاره از وسوسه ها و خاطره هايى است كه شيطان در نفس شخص متكبر مى دمد كه او نسبت به اين امر و هر كمالى از هر كسى احق و اولى مى باشد و،واژۀ نفخ نيز استعاره از القاء و تلقين كردن اين خيالات و وسوسه هاست.

الذى اعقبه اللّه... ،منظور از آنچه كه خداوند به دنبال اين تكبر براى او آورد،همان پشيمانى است كه آن را ذكر كرديم.

و الزمه آثام القاتلين الى يوم القيامه ،اين عبارت اشاره به مطلبى است كه از قرآن استفاده مى شود از جمله مى فرمايد: «مِنْ أَجْلِ ذلِكَ كَتَبْنا عَلى بَنِي إِسْرائِيلَ»

ص:440

«أَنَّهُ مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النّاسَ جَمِيعاً» (1)»يعنى شدت كيفر و جاودانگى آن مانند آن است كه شخصى همۀ انسانها را به قتل رسانده باشد و نيز مى فرمايد «وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً» (2)»و رواياتى به اين مضمون نيز نقل شده است كه از جمله قول پيامبر اكرم است كه مى فرمايد:

هر كس روش نامناسبى را در جامعه برقرار سازد،بار گناه آن و گناه آنان كه به آن عمل كنند تا روز قيامت به گردن وى باشد،و قابيل نخستين كسى است كه آدم كشى را در جهان مرسوم ساخت پس گناه تمام قاتلان تا روز رستاخيز به گردن او خواهد بود و روايت ديگرى از آن جناب نقل شده است كه:هر فردى كه از روى ستم كشته شود قسمتى از گناه آن به گردن فرزند نخستين آدم مى باشد،و اين به آن سبب است كه او اين عمل زشت را مرسوم كرد .

الا و قد امعنتم... ،پس از شرح خطاكاريهاى شيطان و سوء عاقبت او،كه پيشرو گردنكشان است و اشاره به كيفر مداوم اولين فرزند گناهكار حضرت آدم،كه نخستين روندۀ راه ناپسند شيطان بود،مردم زمان خود را كه از طريق مستقيم ديانت و ولايت منحرف شده اند هشدار مى دهد كه بدانيد شما هم اكنون در راه فساد و ستمكارى افتاده و بلكه در درياى معصيت و خطا غوطه وريد به فكر خود باشيد و هر چه زودتر خويش را از اين منجلاب برهانيد.

چنان كه از ظاهر عبارت برمى آيد روى سخن حضرت با پيروان معاويه است كه به جنگ با آن حضرت و ياران او،و خدا و تمام اوليايش برخاسته بودند،و بطور مكرر جامعه را در مورد صفت ناپسند خود پسندى و بر خود باليدن از خداوند و عقوبت او بر حذر داشته است و اين كه در فرمايش خود دو صفت،

ص:441


1- سوره مائده(5)آيه(31)، [1]يعنى:به اين دليل در جامعۀ بنى اسرائيل مقرر كرديم كه هر كسى انسان بى گناهى را كه نه قتل نفس كرد.و نه فسادى به پا كرده،به قتل برساند،چنان است كه تمام مردم را كشته است.
2- سوره نساء(4)آيه(92) [2]يعنى:و هر كس از روى عمد و آگاهى شخص با ايمانى را بكشد...

كبر الحميه و فخر الجاهليه را به طريق اضافه ذكر فرموده اشاره به كبر و فخر ناپسند كرده زيرا گاهى اين دو صفت ممدوح و پسنديده اند مثل تكبر فقرا و بينوايان در برابر اغنيا و ثروتمندان (1)و به منظور ايجاد نفرت بيشتر از اين خصلت ناپسند آن را توليد كنندۀ دشمنيها ناميده است.

واژۀ ملاقح كه به معناى حيوان هاى نر آبستن كننده است (2)استعاره از كبر و نخوتهاى برجسته اى است كه آدمى را به شدت دچار خود بزرگ بينى مى سازد،و بديهى است كه اين ويژگيها همه را به او بد بين مى كند و باعث ايجاد دشمنى و كينه مى شود،همچنان كه حيوانات نر سبب آبستن حيوان ماده مى شوند و اگر اين واژه را به معناى فحول چنان كه گذشت نگيريم بلكه به معناى مصدرى بگيريم اشاره به اين خواهد بود كه ثمرۀ كبر و مباهات،دشمنى و عداوت است همچنان كه نتيجۀ هر آبستن بودنى ولادتى مى باشد و در عبارت متن از باب اطلاق اسم سبب بر مسبب مجاز به كار رفته است.زيرا دشمنى عين كبر نيست بلكه از نتايج كبر است و در درجۀ دوّم است.

جمع آوردن ملاقح به دليل كثرت معناى كبر در اذهان متكبّران است.

و منافخ الشيطان ،منافخ جمع منفخ مصدر ميمى و به معناى دميدن مى باشد انواع كبر و خود پسندى كه در روحيۀ انسان به وجود مى آيد از وساوس و دميدنهاى ابليس است و در عرف متداول به كسى كه خود را از ديگران بلند مقام تر مى داند مى گويند:شيطان باد به دماغ وى انداخته است و سپس مى فرمايد كه اين نفخه هاى شيطانى ملتهاى گذشته را فريب داد به اين دليل كه امور باطل را در نظر آنان حق نمايش داد از باب مثال خوى ناپسند تكبر و آنچه را

ص:442


1- تكبر ممدوح اقسامى دارد 1-تكبر از صفات خاصه خداست 2-تكبر با متكبر،عبادت است 3-تكبر فقرا در برابر ثروتمندان،(مترجم)
2- چنان كه در معناى لغات بيان شد.

كه لازمۀ آن است براى آنان خوب جلوه داده و چنان وانمود مى كرد كه از صفات نيكوتر و سودمندتر مى باشد،و بالاخره اين ظاهر فريبيها چه بسا كه سبب افتادن آنها در تاريكيهاى نادانى و چاههاى هولناك گمراهى بوده است.

صفت اعناق در موردى به كار مى رود كه شتر موقع راه رفتن گردن خود را بكشد و گامهايش را توسعه دهد و اين كلمه در اين جا استعاره از فرو رفتگى كامل آن مردم در تاريكيهاى جهل و سرعت سير آنان در آن وادى مى باشد و لفظ حنادس كه جمع حندس و به معناى شبهاى بسيار تاريك مى باشد استعاره از تاريكى و ظلمت جهل و نادانى است،و مهاوى (پرتگاهها)اشاره به آن است كه گمراهى و راههاى انحراف محل سقوط و فرو افتادن از بلنديهاى قلۀ كمال و درجات خوشبختى و سعادت است،اضافۀ جهالت و ضلالت به سوى ضمير شيطان از باب اضافۀ مسبب به سوى سبب است زيرا شيطان سبب گمراهى و جهل مى باشد .

دو واژۀ ذلل و سلس ،جمع ذليل و سلس كه صفت شتر رام و مطيع مى باشند،منصوب و حال براى ضمير جمع در فعل اعنقوا است يعنى در راه ضلالت و گمراهى شتافتند در حالى كه مطيع و فرمانبردار بودند،و كلمۀ امرا منصوب و مفعول به براى فعل محذوف است كه تقدير آن چنين است فاعتمد امرا...پس شيطان امورى را براى پيروان خود پايه ريزى كرد و همه در مسير آن قرار گرفتند،و آن امور عبارت از وسوسه و بر خود باليدن و فرو رفتن در جهل و ضلالت است و كلمۀ كبرا عطف بر امرا و مفعول مى باشد يعنى تكبر و مفاخره اى را در ميان آنان مرسوم ساخت كه از شدت آن،سينه،احساس تنگى مى كرد .

الا فالحذر الحذر...كبرائكم ،پس از بيان ذمايم شيطان و علل آن،مردم را از پيروى ناآگاهانه،از سردمداران و بزرگان خود بر حذر داشته است و اين مطلبى است كه قرآن هم يادآور شده و خداوند كسانى را كه در قيامت جرم گمراهى خود را به بهانۀ پيروى از پيشوايان خود مى خواهند از بين ببرند

ص:443

سرزنش مى فرمايد و مورد مذمت و بدگويى قرار مى دهد «وَ قالُوا رَبَّنا إِنّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا فَأَضَلُّونَا السَّبِيلاَ رَبَّنا آتِهِمْ ضِعْفَيْنِ مِنَ الْعَذابِ وَ الْعَنْهُمْ لَعْناً كَبِيراً» (1)و موقعى كه پيروان شياطين با پيشوايان خود،در جهنم قرار مى گيرند با آنان مخاصمه مى كنند و مى گويند: «تَاللّهِ إِنْ كُنّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ» (2)الذين تكبّروا عن حسبهم و ترفّعوا فوق نسبهم ،در اين عبارت،حضرت دليل عدم شايستگى كبراء و سردمداران را براى پيروى كردن آن دانسته است كه اينها تكبر ورزيده و مدّعى رياست و رهبرى شده اند به علت اين كه اصل و نسب خود را كه گل و لاى بى ارزش و آب پست و گنديده است از ياد برده اند، و اگر توجه به اصل و ريشه و مادۀ وجودى خود مى داشتند مى بايست كمال تواضع داشته باشند،چنان كه گفته اند:چه افتخارى است كسى را كه مايۀ اوّليش نطفه و سرانجامش مردار است و قادر نيست جلو آورد آنچه را كه مطلوب اوست و به تاخير اندازد امرى كه ناپسند وى مى باشد.

و القوا الهجينه على ربهم ،خصوصيت ناپسند ديگر اين رهبران ناشايست آن است كه آنچه از ويژگيهاى انسانى كه به نظرشان زشت و ناپسند مى آيد به خدا نسبت مى دهند مثل اين كه يكى بر ديگرى فخر و مباهات كند و بگويد:من عربم و تو عجم هستى و به دليل اين كه صفت عجمى را عيب مى داند براى آزردن طرف مقابل اين حرف را مى گويد و چون اين امر مربوط به خداوند

ص:444


1- سوره احزاب(33)آيه(47)، [1]يعنى:روز قيامت اهل عذاب مى گويند:پروردگارا ما از پيشوايان و بزرگان خود پيروى كرديم و آنان ما را به گمراهى كشاندند،پس خدايا عذاب آنان را دو چندان كن و آنها را مورد لعنت خود قرار ده.
2- سوره شعرا(26) [2]آيه هاى(96 و 97)،يعنى:به خدا سوگند،ما در گمراهى بسيار آشكار بوديم، كه شما را مانند خداى جهان پرستش مى كرديم.

است پس نسبت قبيح به خدا داده است و اين گونه انسانها در اين كار پيرو ابليس مى باشند زيرا او گفت چگونه بشرى را سجده كنم كه او را از مادۀ پست آفريده اى و اين آفرينش را كه از ناحيۀ خداست ناپسند دانست.

و جاحدوا اللّه ما صنع بهم ،يكى ديگر از ويژگيهاى اين اشخاص آن است كه نعمتهاى الهى بر خود را انكار مى كنند و به دليل غفلت از حقّانيت خداوند توجهى به نعمتهاى فراوان او بر خود ندارند و در نتيجه شكر و سپاس وى را انجام نمى دهند،و چون شكر و سپاس حكايت از اعتراف به نعمت دارد،جحد و ناسپاسى نيز دليل بر غفلت آنان مى باشد و به تعبير ديگر سپاسگزارى در برابر نعمت منعم به دو طريق امكان پذير است،نخست اين كه بطور آشكار با زبان در پيش صاحب نعمت اعتراف به احسان وى كند و طريق ديگر آن است كه در مطالبى كه بر زبان مى راند و يا كارهايى كه انجام مى دهد رضايت و خشنودى منعم را فراهم سازد و موافقت اوامر و نواهى وى را مورد توجه قرار دهد،و هنگامى كه هيچ كدام از اين دو طريق تحقق نيافت و ترك شد كفران نعمت و انكار آن لازم مى آيد.

اين شرح مربوط به انكار و ناسپاسى از ناحيۀ اكابر و اين رهبران نالايق بود اما به اين دليل كه فعل جاهدوا،از باب مفاعله است كه مفيد اشتراك و كار طرفينى است ظاهرا از طرف خداوند هم بايد چنين عملى از عبارت اراده شده باشد،ولى آنچه از ناحيۀ حق تعالى تصور مى شود آن است كه ناسپاسى و انكار آنها را ناديده گرفته و پيوسته نعمتش را بر آنان مى افزايد و به اين سبب ايشان را به ياد نعمتهاى خود در حق آنان مى اندازد.

حرف«ما»در عبارت بالا،مصدريه است و نيز ممكن است كه موصول و به معناى الذى باشد كه عايد صلۀ آن حذف شده و تقدير آن ما صنعه بهم است.

مكابرة لقضائه ،اينها اين ناسپاسى را به منظور مخالفت حكم حق تعالى

ص:445

انجام مى دهند زيرا او به سپاسگزارى و اطاعت امر،دستور مى دهد،ولى آنان حكم وى را ناديده گرفته و فرمانهايش را پيروى نمى كنند.واژۀ مكابره به معناى منازعه و ستيزه كردن با يكديگر و گفتار مى باشد به علت تكبرى كه در طرفين وجود دارد،مكابره ترشيح براى استعارۀ مجاحده است و مغالبة لآلائه نيز ترشيح است و هر دو منصوب و مفعول له مى باشند امّا مغالبه مثل مكابره غايت حقيقى براى جحود و انكار نيست،بلكه شبيه غايت است،شرح مطلب اين است كه وقتى لازمۀ كفران نعمت،از دست رفتن و قطع شدن آن باشد بنا بر اين آنان كه اهل جحود و انكارند گويا قصد از بين بردن نعمت داشته و در اين امر به پيروزى رسيده اند زيرا لازمۀ فعل آنها زوال نعمت بوده است .

فانهم...الجاهليه ،امام(علیه السلام)به منظور اين كه بيشتر جامعه را از پيروى كوركورانۀ گذشتگان و بزرگان خودشان باز دارد،در اين جمله ها برخى از اسباب و علل آن را بيان فرموده است كه چنين است:

آنها پايه هاى بناى عصبيت و استوانه هاى اركان فتنه جويى و آشوبگرى و شمشيرهاى وابستگى و انتساب به جاهليت مى باشند.در هر يك از اين فرازها نوعى استعاره به كار رفته است مثلا چون مبدأ و ريشۀ خودخواهى و انحصار طلبى كبر و نخوت است لذا واژۀ اساس را براى آن استعاره آورده و چون صفت تكبر به وجود اين اكابر قائم است آنها را پايه هاى آن گفته است همچنان كه هر ساختمانى روى پايه ها قرار مى گيرد و لفظ اركان كنايه از اجزاء و قسمتهاى فتنه و آشوب است و نيز آنها را دعائم و ستونهاى فتنه و آشوب و لفظ سيوف را براى آنها استعاره آورده است به اعتبار اين كه آنان در امور منسوب به جاهليت داراى موقعيت و تصميمهاى قاطع و نافذ بوده اند چنان كه شمشير بر هر جا كه وارد شود قاطع و برنده مى باشند.احتمال ديگر آن است كه استعاره نباشد بلكه از باب حذف مضاف باشد يعنى آنها صاحب شمشيرهاى

ص:446

شعار جاهليت هستند كه شمشيرها را به دست مى گرفتند و شعار مى دادند كه يا لفلان و با اين فرياد قبيلۀ خود را به يارى مى طلبيدند و آشوب به پا مى كردند چنان كه در مورد سبب اين خطبه بيان شد و به همين دليل است كه اين گونه شعارها كه باعث ايجاد فتنه مى شود،در اسلام ممنوع است و نيز به اين مناسبت روايت شده است كه ابىّ بن كعب شنيد مردى صدا مى زند يا لفلان،ابىّ از اين شعار ناراحت شد و به او گفت:آلت پدرت را گاز گرفتى؟شخصى كه آن جا بود و اين حرف را شنيد به ابى گفت:اى ابو منذر،چرا اين حرف زشت را بر زبان راندى؟ابىّ گفت از پيامبر شنيدم كه فرمود:«هر كه به شعارهاى زمان جاهليت بگرايد به او،اين نسبت بدهيد و بطور آشكار بگوييد به كنايه و پوشيده سخن نگوييد (1)»عزاء،اسم مصدر از اعتزاء مى باشد يعنى شعار .

فاتقو اللّه و لا تكونوا... ،پس از بر حذر داشتن مردم از اطاعت شيطان و تسليم بى قيد و شرط در مقابل سردمداران و پيشينيان،آنان را به داشتن تقوا امر مى كند و آنان را نهى مى كند از آن كه كارهايى انجام دهند كه ضدّ نعمتهاى الهى بر آنان باشد يعنى در برابر نعمتهاى خداوند گناه و معصيت كنند كه اين كفران و باعث زوال و از بين رفتن نعمت بلكه تبديل آن به نقمت و عذاب مى شود،و در عبارت ديگر به طريق استعاره ايشان را از اين عمل باز مى دارد،و كسانى را كه بر اثر گناه و كفران باعث زوال نعمت مى شوند به عنوان حسّاد نام مى برد و مى گويد در بارۀ وجود نعمت،اهل حسد نباشيد به اين دليل كه چون باعث از بين رفتن نعمت مى شوند گويا بر وجود نعمت حسد مى ورزند و مى خواهند كه نباشد.

و لا تطيعوا الأدعياء ،بعضى در معناى كلمۀ ادعياء مى گويند منظور از آن

ص:447


1- من تعزّى بعزاء الجاهليه فاعضّوه بهن ابيه و لا تكنوا(پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)).

كسانى است كه از نظر ظاهر مسلمان ولى در حقيقت مسلمان نيستند بلكه منافقند،احتمال ديگر آن كه معناى حقيقى آن اراده شود،يعنى اشخاصى كه اصل و ريشۀ درستى ندارند و به منظور رفع اين كمبود به اشخاص بى دين غير پدرهاى واقعى خود نسبت داده مى شوند و گاهى اين گونه اشخاص ناشايست در قبيله اى كه به آن نسبت داده مى شوند موقعيّت و رياست به دست مى آوردند،و حضرت مى فرمايد كه از اين قبيل افراد پيروى و اطاعت نكنيد و سپس در مورد مراودۀ با آنها خصوصياتى را يادآور مى شود و مى فرمايد:الّذين شربتم بصفوكم كدرهم،اگر از آنان پيروى كنيد نوشيدنيهاى صاف و گواراى خود را به دليل آميختن با آشاميدنيهاى ناخالص آنان،در كام خود تلخ و ناگوار خواهيد ساخت و در اين عبارت چند استعاره به كار رفته است كه يكى كلمۀ صفو يعنى آشاميدنى خالص مى باشد كه استعاره از عقيده و ايمان پاك و يا زندگى با صفا و صميميت آنهاست و لفظ كدر ،استعاره از نفاق و ساير صفتهاى ناپسند نفسانى است كه سبب ناخالصى ايمان مى شود مانند خوى زشت حسد و جز آن كه عقيده و ايمان انسان را سست مى كند و باعث ايجاد فساد و فتنه مى شود و در نتيجۀ آن دنياى وى نيز تلخ و پر آشوب مى شود.واژۀ شرب كه به معناى آشاميدن است ترشيح براى استعارۀ ياد شده مى باشد،و معناى عبارت اين است كه وقتى از آنان پيروى كرديد،كفر و نفاق آنها را به ايمان خود در آميخته و آن را آشاميده ايد چنان كه آب خالص را با شراب حرام مخلوط كنند و بياشامند.حرف با(در بصفوكم )به معناى مصاحبت مى باشد.

اين كه امام(علیه السلام)در اين عبارتها،آنچه را كه از ناحيۀ مخاطبها است مقدم داشته و مقرون به حرف جر ذكر كرده و آنچه را كه متعلق به ادعياء و بى دينان است در آخر و به طريق مفعول صريح آورده است به اين علت است كه از نخست آنان را متوجه مى كند،كه اين شما هستيد كه با قصد و عمد شراب آنها را

ص:448

با آب پاك خود آشاميديد و بيمارى آنان را با تندرستى خويش آميختيد و باطل ايشان را در حقّ خودتان وارد ساختيد و گرنه آنها چنين قدرت و جرأتى نداشتند و مقصود از مرض و بيمارى صفت نفاق و تكبر و بقيه رذايل اخلاقى و منظور از صحت و تندرستى،سلامت روح مردم مسلمان است كه به سبب ايمان از آلودگى به مرض هاى تباهى آور اخلاقى مصون و بر كنار مى باشند و آنها را توبيخ و سرزنش كرده است كه ايمانشان را با بى ايمانى و كبر و نفاق مخلوط كرده اند، و همچنين است عبارت بعدى:

و ادخلتم فى حقّكم باطلهم ،منظور از حق ايمان و كوشيدن در عمل صالح يا خلافت و رياست روى زمين مى باشد كه شايسته و سزاوار مؤمنان است و منظور از باطل دروغ و نفاق و كارهاى بيهوده و ساير صفتهاى پست و ناپسند و يا موقعيتهاى دنيا مى باشد كه اهل باطل را حقّى بر آن نيست و به ناحق در تصرف خود گرفته اند.امام(علیه السلام)به اين دليل اين نسبتها را به مردم زمان خود داد كه مى ديد،دست از يارى او برداشته اند و از پيروى دستورهايش،كه رهبر دلسوزشان است سر بر تافته اند .در پايان به خاطر اين كه بيش از پيش اكابر و پيران آنها را معرفى كند تا مردم از آنها تقليد نكنند،خصوصيات ديگر آنان را يادآور مى شود:

1-از باب اين كه ايشان ريشۀ اصلى گناهان و معصيتها مى باشند واژۀ اساس را براى آنها استعاره آورده كه آنان مانند ستونهايى هستند كه بناهاى فسق و فجور بر آنها قرار دارد.

2-آنها وسيلۀ قطع رحم و بر هم زنندۀ پيوند فرزند با والدين و خويشاوندان مى باشند.واژۀ احلاس ،جمع حلس و به معناى پارچۀ نازكى است كه زير پالان شتر پهن مى كنند تا بدن وى آزرده و زخم نشود،آنها را احلاس خوانده اند زيرا همان طور كه آن پارچه پيوسته همراه پالان و شتر است

ص:449

وجود اطاعت از آنها هم همراه با قطع خويشاوندى و عقوق نسبت به پدر و مادر مى باشد بعضى به جاى احلاس در متن خطبه اسئاس بر وزن آن خوانده اند كه جمع اسّ خواهد بود يعنى اساس و پايه مثل حمل كه جمعش احمال است.

3-شيطان آنها را مركب سوارى به سوى تيرگى و گمراهى ساخته و مردمى كه از آنها پيروى مى كنند به پرتگاه سقوط و هلاكت كشيده مى شوند.

يكى از نكات بسيار لطيف كه در اين عبارت به كار رفته است كه حضرت در استعاره اى كه آورده و آنان را به چهار پاى سواريى مانند ساخته است كه راكب خود را به هلاكت و ضلالت مى برد اشاره به انحطاط و پستى درجۀ آنان كرده است كه به هيچ رو شايستگى رهبرى و اطاعت شدن ندارند.

4-آنها براى شيطان به منزلۀ لشكرى هستند كه به آن وسيله انسانها را مورد حمله قرار مى دهد زيرا اين گروه از طرف او آماده اند كه مردم را به راه او كه سقوط حتمى و هلاكت ابدى است سوق دهند.

5-آنها زبان گوياى شيطان هستند زيرا به منظور گمراه كردن مردم سخنانى مى گويند كه خشنودى وى در آن است از اين رو مثل زبان او مى باشند.

پس از بيان اجمالى برخى از خصوصيات اكابر و رؤساء كه بعضى مردم سطحى و كوركورانه آنها را مقتداى خود قرار مى دهند و اين كه آنان به نمايندگى شيطان جامعه را به گمراهى مى كشانند،شرح مى دهد كه از چه راههايى اين نيابت را انجام مى دهند،و چگونه مركب هاى سوارى و لشكريان آماده و زبانهاى گوياى وى مى باشند و به سه طريق آن را شرح فرموده است:

الف-آنها با حرفهاى دروغ و انجام دادن كارهاى زشت و فاسد و عادات گمراه كننده آدميان را به دوستى دنيا و امور پست آن علاقه مند و مجذوب مى كنند و از انسانيت و درستى كه به آن منظور آفريده شده اند منصرفشان مى كنند.

ص:450

ب-زينتهاى ظاهر فريب دنيا را در جلو ديد انسان آرايش مى دهند و آنان را از لذتهاى بصرى بهره مند مى كنند.

ج-زمزمه هاى شيطانى و وساوس نفسانى كه در گوشها و دلهاى مردم مى دمند با سخنان فريبنده و آوازهاى دلفريب آنها را مجذوب دنيا كرده و از گوش دادن به نداهاى ربّانى و حقايق آسمانى آنان را باز مى دارد.

كلمات: استراقا ، دخولا و نفثا همگى مفعول مطلق براى فعل محذوف خود مى باشند و از باب مثال تقدير اوّلى اين است:يسترق عقولكم استراقا.

فجعلكم مرمى نبله ،در پايان امر،مردم را هشدار مى دهد كه شيطان را دشمن اصلى خود بدانند،زيرا اوست كه آنان را هدف تيرهاى خود قرار داده و لگدكوب گامهايش ساخته است و دستهاى ستمگرى و جنايت خود را بر روى آنها باز كرده است.

در اين عبارت چند استعاره است الف- نبل استعاره از وسوسه هايى است كه هر كس را تحت تأثير بگيرد.

وى را در وادى هولناك ضلالت و گمراهى ابدى سرازير مى سازد،چنان كه هر كس مورد اصابت تير،واقع شود مرگ به سراغش مى آيد،و چون آنها هدف وساوس هستند لفظ مرمى را بر آنها اطلاق كرده است.

ب-لفظ موطىء كه به معناى لگدگاه است استعاره از از ذلت و خوارى گناه است كه بر او،وارد مى شود مثل وجود بى ارزشى كه لگدمال شود و كلمۀ قدم به عنوان ترشيح ذكر شده است.

ج-كلمۀ مأخذ ،استعاره از حالت گرفتارى آدميان در بندها و ريسمانهاى وساوس شيطانى مى باشد و چون معمولا گرفتنها به وسيلۀ دست انجام مى شود لذا كلمۀ يد را براى ترشيح آن آورده اند.

ص:451

فصل سوم:از خطبۀ قاصعه

اشاره

فَاعْتَبِرُوا بِمَا أَصَابَ الْأُمَمَ الْمُسْتَكْبِرِينَ مِنْ قَبْلِكُمْ- مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ صَوْلاَتِهِ وَ وَقَائِعِهِ وَ مَثُلاَتِهِ- وَ اتَّعِظُوا بِمَثَاوِي خُدُودِهِمْ وَ مَصَارِعِ جُنُوبِهِمْ- وَ اسْتَعِيذُوا بِاللَّهِ مِنْ لَوَاقِحِ الْكِبْرِ- كَمَا تَسْتَعِيذُونَهُ مِنْ طَوَارِقِ الدَّهْرِ فَلَوْ رَخَّصَ اللَّهُ فِي الْكِبْرِ لِأَحَدٍ مِنْ عِبَادِهِ- لَرَخَّصَ فِيهِ لِخَاصَّةِ أَنْبِيَائِهِ- وَ مَلاَئِكَتِهِ وَ لَكِنَّ اللَّهَ كَرَّهَ إِلَيْهِمُ التَّكَابُرَ- وَ رَضِيَ لَهُمُ التَّوَاضُعَ- فَأَلْصَقُوا بِالْأَرْضِ خُدُودَهُمْ- وَ عَفَّرُوا فِي التُّرَابِ وُجُوهَهُمْ- وَ خَفَضُوا أَجْنِحَتَهُمْ لِلْمُؤْمِنِينَ- وَ كَانُوا قَوْماً مُسْتَضْعَفِينَ- قَدِ اخْتَبَرَهُمُ اللَّهُ بِالْمَخْمَصَةِ وَ ابْتَلاَهُمْ بِالْمَجْهَدَةِ- وَ امْتَحَنَهُمْ بِالْمَخَاوِفِ وَ مَحَّصَهُمْ بِالْمَكَارِهِ- فَلاَ تَعْتَبِرُوا الرِّضَا وَ السُّخْطَ بِالْمَالِ وَ الْوَلَدِ- جَهْلاً بِمَوَاقِعِ الْفِتْنَةِ- وَ الاِخْتِبَارِ فِي مَوْضِعِ الْغِنَى وَ الاِقْتِدَارِ- وَ قَدْ قَالَ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى- «أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُونَ» فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ الْمُسْتَكْبِرِينَ فِي أَنْفُسِهِمْ- بِأَوْلِيَائِهِ الْمُسْتَضْعَفِينَ فِي أَعْيُنِهِمْ وَ لَقَدْ دَخَلَ؟مُوسَى بْنُ عِمْرَانَ؟ وَ مَعَهُ أَخُوهُ؟هَارُونُ ع؟- عَلَى؟فِرْعَوْنَ؟ وَ عَلَيْهِمَا مَدَارِعُ الصُّوفِ- وَ بِأَيْدِيهِمَا الْعِصِيُّ فَشَرَطَا لَهُ إِنْ أَسْلَمَ- بَقَاءَ مُلْكِهِ وَ دَوَامَ عِزِّهِ- فَقَالَ أَ لاَ تَعْجَبُونَ مِنْ هَذَيْنِ يَشْرِطَانِ لِي دَوَامَ الْعِزِّ- وَ بَقَاءَ الْمُلْكِ- وَ هُمَا بِمَا تَرَوْنَ مِنْ حَالِ الْفَقْرِ وَ الذُّلِّ- فَهَلاَّ أُلْقِيَ عَلَيْهِمَا أَسَاوِرَةٌ مِنْ ذَهَبٍ- إِعْظَاماً لِلذَّهَبِ وَ جَمْعِهِ- وَ احْتِقَاراً لِلصُّوفِ وَ لُبْسِهِ- وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ لِأَنْبِيَائِهِ- حَيْثُ بَعَثَهُمْ أَنْ يَفْتَحَ لَهُمْ كُنُوزَ الذِّهْبَانِ- وَ مَعَادِنَ الْعِقْيَانِ وَ مَغَارِسَ الْجِنَانِ- وَ أَنْ يَحْشُرَ مَعَهُمْ طُيُورَ السَّمَاءِ وَ وُحُوشَ الْأَرَضِينَ- لَفَعَلَ- وَ لَوْ فَعَلَ لَسَقَطَ الْبَلاَءُ وَ بَطَلَ الْجَزَاءُ- وَ اضْمَحَلَّتِ الْأَنْبَاءُ وَ لَمَا وَجَبَ لِلْقَابِلِينَ أُجُورُ الْمُبْتَلَيْنَ- وَ لاَ اسْتَحَقَّ الْمُؤْمِنُونَ ثَوَابَ الْمُحْسِنِينَ- وَ لاَ لَزِمَتِ الْأَسْمَاءُ مَعَانِيَهَا- وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ جَعَلَ رُسُلَهُ أُولِي قُوَّةٍ فِي عَزَائِمِهِمْ- وَ ضَعَفَةً فِيمَا تَرَى الْأَعْيُنُ مِنْ حَالاَتِهِمْ- مَعَ قَنَاعَةٍ تَمْلَأُ الْقُلُوبَ وَ الْعُيُونَ غِنًى- وَ خَصَاصَةٍ تَمْلَأُ الْأَبْصَارَ وَ الْأَسْمَاعَ أَذًى

ص:452

وَ لَوْ كَانَتِ الْأَنْبِيَاءُ أَهْلَ قُوَّةٍ لاَ تُرَامُ وَ عِزَّةٍ لاَ تُضَامُ- وَ مُلْكٍ تُمَدُّ نَحْوَهُ أَعْنَاقُ الرِّجَالِ وَ تُشَدُّ إِلَيْهِ عُقَدُ الرِّحَالِ- لَكَانَ ذَلِكَ أَهْوَنَ عَلَى الْخَلْقِ فِي الاِعْتِبَارِ- وَ أَبْعَدَ لَهُمْ فِي الاِسْتِكْبَارِ- وَ لَآمَنُوا عَنْ رَهْبَةٍ قَاهِرَةٍ لَهُمْ أَوْ رَغْبَةٍ مَائِلَةٍ بِهِمْ- فَكَانَتِ النِّيَّاتُ مُشْتَرَكَةً وَ الْحَسَنَاتُ مُقْتَسَمَةً- وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ الاِتِّبَاعُ لِرُسُلِهِ- وَ التَّصْدِيقُ بِكُتُبِهِ وَ الْخُشُوعُ لِوَجْهِهِ- وَ الاِسْتِكَانَةُ لِأَمْرِهِ وَ الاِسْتِسْلاَمُ لِطَاعَتِهِ- أُمُوراً لَهُ خَاصَّةً لاَ يَشُوبُهَا مِنْ غَيْرِهَا شَائِبَةٌ وَ كُلَّمَا كَانَتِ الْبَلْوَى وَ الاِخْتِبَارُ أَعْظَمَ- كَانَتِ الْمَثُوبَةُ وَ الْجَزَاءُ أَجْزَلَ أَ لاَ تَرَوْنَ أَنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ اخْتَبَرَ- الْأَوَّلِينَ مِنْ لَدُنْ؟آدَمَ ص؟ إِلَى الْآخِرِينَ مِنْ هَذَا الْعَالَمِ- بِأَحْجَارٍ لاَ تَضُرُّ وَ لاَ تَنْفَعُ وَ لاَ تُبْصِرُ وَ لاَ تَسْمَعُ- فَجَعَلَهَا بَيْتَهُ الْحَرَامَ الَّذِي جَعَلَهُ لِلنَّاسِ قِيَاماً- ثُمَّ وَضَعَهُ بِأَوْعَرِ بِقَاعِ الْأَرْضِ حَجَراً- وَ أَقَلِّ نَتَائِقِ الدُّنْيَا مَدَراً- وَ أَضْيَقِ بُطُونِ الْأَوْدِيَةِ قُطْراً- بَيْنَ جِبَالٍ خَشِنَةٍ وَ رِمَالٍ دَمِثَةٍ- وَ عُيُونٍ وَشِلَةٍ وَ قُرًى مُنْقَطِعَةٍ- لاَ يَزْكُو بِهَا خُفٌّ وَ لاَ حَافِرٌ وَ لاَ ظِلْفٌ- ثُمَّ أَمَرَ؟آدَمَ ع؟ وَ وَلَدَهُ أَنْ يَثْنُوا أَعْطَافَهُمْ نَحْوَهُ- فَصَارَ مَثَابَةً لِمُنْتَجَعِ أَسْفَارِهِمْ وَ غَايَةً لِمُلْقَى رِحَالِهِمْ- تَهْوِي إِلَيْهِ ثِمَارُ الْأَفْئِدَةِ مِنْ مَفَاوِزِ قِفَارٍ سَحِيقَةٍ- وَ مَهَاوِي فِجَاجٍ عَمِيقَةٍ وَ جَزَائِرِ بِحَارٍ مُنْقَطِعَةٍ- حَتَّى يَهُزُّوا مَنَاكِبَهُمْ ذُلُلاً- يُهَلِّلُونَ لِلَّهِ حَوْلَهُ وَ يَرْمُلُونَ عَلَى أَقْدَامِهِمْ- شُعْثاً غُبْراً لَهُ قَدْ نَبَذُوا السَّرَابِيلَ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ- وَ شَوَّهُوا بِإِعْفَاءِ الشُّعُورِ مَحَاسِنَ خَلْقِهِمُ- ابْتِلاَءً عَظِيماً وَ امْتِحَاناً شَدِيداً- وَ اخْتِبَاراً مُبِيناً وَ تَمْحِيصاً بَلِيغاً- جَعَلَهُ اللَّهُ سَبَباً لِرَحْمَتِهِ وَ وُصْلَةً إِلَى جَنَّتِهِ- وَ لَوْ أَرَادَ سُبْحَانَهُ- أَنْ يَضَعَ بَيْتَهُ الْحَرَامَ وَ مَشَاعِرَهُ الْعِظَامَ- بَيْنَ جَنَّاتٍ وَ أَنْهَارٍ وَ سَهْلٍ وَ قَرَارٍ- جَمَّ الْأَشْجَارِ دَانِيَ الثِّمَارِ- مُلْتَفَّ الْبُنَى مُتَّصِلَ الْقُرَى- بَيْنَ بُرَّةٍ سَمْرَاءَ وَ رَوْضَةٍ خَضْرَاءَ- وَ أَرْيَافٍ مُحْدِقَةٍ وَ عِرَاصٍ مُغْدِقَةٍ- وَ رِيَاضٍ نَاضِرَةٍ وَ طُرُقٍ عَامِرَةٍ- لَكَانَ قَدْ صَغُرَ قَدْرُ الْجَزَاءِ عَلَى حَسَبِ ضَعْفِ الْبَلاَءِ- وَ لَوْ كَانَ الْأَسَاسُ الْمَحْمُولُ عَلَيْهَا- وَ الْأَحْجَارُ الْمَرْفُوعُ بِهَا- بَيْنَ زُمُرُّدَةٍ خَضْرَاءَ وَ يَاقُوتَةٍ حَمْرَاءَ وَ نُورٍ وَ ضِيَاءٍ- لَخَفَّفَ ذَلِكَ مُصَارَعَةَ الشَّكِّ فِي الصُّدُورِ- وَ لَوَضَعَ مُجَاهَدَةَ؟إِبْلِيسَ؟ عَنِ الْقُلُوبِ- وَ لَنَفَى مُعْتَلَجَ الرَّيْبِ مِنَ النَّاسِ- وَ لَكِنَّ اللَّهَ يَخْتَبِرُ عِبَادَهُ بِأَنْوَاعِ الشَّدَائِدِ- وَ يَتَعَبَّدُهُمْ بِأَنْوَاعِ الْمَجَاهِدِ- وَ يَبْتَلِيهِمْ بِضُرُوبِ الْمَكَارِهِ- إِخْرَاجاً لِلتَّكَبُّرِ مِنْ قُلُوبِهِمْ- وَ إِسْكَاناً لِلتَّذَلُّلِ فِي نُفُوسِهِمْ- وَ لِيَجْعَلَ ذَلِكَ أَبْوَاباً فُتُحاً إِلَى فَضْلِهِ- وَ أَسْبَاباً ذُلُلاً لِعَفْوِهِ

ص:453

فَاللَّهَ اللَّهَ فِي عَاجِلِ الْبَغْيِ- وَ آجِلِ وَخَامَةِ الظُّلْمِ وَ سُوءِ عَاقِبَةِ الْكِبْرِ- فَإِنَّهَا مَصْيَدَةُ ؟إِبْلِيسَ؟ الْعُظْمَى وَ مَكِيدَتُهُ الْكُبْرَى- الَّتِي تُسَاوِرُ قُلُوبَ الرِّجَالِ مُسَاوَرَةَ السُّمُومِ الْقَاتِلَةِ- فَمَا تُكْدِي أَبَداً وَ لاَ تُشْوِي أَحَداً- لاَ عَالِماً لِعِلْمِهِ وَ لاَ مُقِلاًّ فِي طِمْرِهِ- وَ عَنْ ذَلِكَ مَا حَرَسَ اللَّهُ عِبَادَهُ الْمُؤْمِنِينَ- بِالصَّلَوَاتِ وَ الزَّكَوَاتِ- وَ مُجَاهَدَةِ الصِّيَامِ فِي الْأَيَّامِ الْمَفْرُوضَاتِ- تَسْكِيناً لِأَطْرَافِهِمْ وَ تَخْشِيعاً لِأَبْصَارِهِمْ- وَ تَذْلِيلاً لِنُفُوسِهِمْ وَ تَخْفِيضاً لِقُلُوبِهِمْ- وَ إِذْهَاباً لِلْخُيَلاَءِ عَنْهُمْ- وَ لِمَا فِي ذَلِكَ مِنْ تَعْفِيرِ عِتَاقِ الْوُجُوهِ بِالتُّرَابِ تَوَاضُعاً- وَ الْتِصَاقِ كَرَائِمِ الْجَوَارِحِ بِالْأَرْضِ تَصَاغُراً- وَ لُحُوقِ الْبُطُونِ بِالْمُتُونِ مِنَ الصِّيَامِ تَذَلُّلاً- مَعَ مَا فِي الزَّكَاةِ مِنْ صَرْفِ ثَمَرَاتِ الْأَرْضِ- وَ غَيْرِ ذَلِكَ إِلَى أَهْلِ الْمَسْكَنَةِ وَ الْفَقْرِ انْظُرُوا إِلَى مَا فِي هَذِهِ الْأَفْعَالِ- مِنْ قَمْعِ نَوَاجِمِ الْفَخْرِ وَ قَدْعِ طَوَالِعِ الْكِبْرِ

لغات

مثلات:كيفرها،مجازاتها مثاوى:جمع مثوا،موقعيت و مقام تكابر:خود را بزرگ دانستن تعفير:گونه ها را بر خاك گذاشتن مخمصه:گرسنگى مجهده:سختى،دشوارى اقتار:فقر و تنگدستى اساوره:جمع اسوره جمع سوار،و مى توان آن را جمع اساور دانست،ابو عمرو بن علاء آن را جمع اسوار گفته كه به معناى سوار يعنى دست بند است.

ذهبان:جمع ذهب،طلا مثل خرب و خربا نبراى مذكر حبارى كه نام پرنده اى است شبيه كبك عقيان:طلاى خالص،زرناب انباء:خبرها خصاصه:گرسنگى شوب:آميختگى وعر:دشوار اضمحلّ:فانى شد نتائق:جمع نتيقه،فعيل به معناى مفعول است،نتق مصدر به معناى جذب است و شهرها و مكانهاى بلند و مشهور را نتائق مى گويند به دليل اين كه از همه بلندتر است،گويا به بالا كشيده و جذب شده است.

قطر:پهلو،طرف دمثه:ملايمت،نرمى وشله:كم آب منتجع:اسم مفعول از انتجاع:جستجوى

ص:454

آب و آبادانى كردن.

مثابه:باز گشتنگاه مفاوز:بيابانهاى پهناور قفار:جمع قفر:صحراى بى آب و علف سحيقه:بسيار دور فجاج:جمع فجّ:راه پهناور ميان دو كوه يهلّلون:صداهايشان را به تلبيه بلند مى كنند اهلال:صدا را بلند ساختن رمل:هروله كردن أشعث:خاك آلوده سر،پريشان حال نبذ:دور انداختن سرابيل:لباس و پيراهن بلند تشويه:قيافه را زشت ساختن تمحيض:خالص ساختن،آزمايش كردن و جدا ساختن مشاعر:مكانهاى انجام دادن اعمال حج قرار:محل ثابتى از زمين جمّ:زياد،كثير بنى:جمع بنيه:ساختار ارياف:جمع ريف:زمين زراعتى و حاصلخيز محدقه:احاطه كننده مغدقه:پر آب و علف معتلج:اسم مفعول از اعتلاج به معناى غلبه يافتن و اضطراب،اعتلجت الامواج:موجها به هم خورد و متلاطم شد.

فتحا:پهن شده و توسعه يافته ذللا:آسان و رام شده وخامة الظلم:هلاكت،و سرانجام بد ستمگرى مصيده:تور،و آنچه وسيلۀ صيد مى باشد.

مساوره:حمله كردن،احاطه كرد اكدى الحافر:حفّار زمين به جاى سفتى رسيده كه نمى تواند بكند به زحمت افتاده است و أكدت المطالب:امور دشوار جوينده اش را به زحمت انداخت.

أشوت الضربة تشوى:ضربتى وارد شد كه طرف را به قتل نرساند،اشواه يشويه:تيرى به سوى او پرتاب كرد اما وى را نكشت.

طمر:جامۀ كهنه عتائق:جمع عتيقه:نيك چهره ها و بخشندگان قمع:رد كردن نواجم:جمع ناجمه،طلوع كنندگان قدع:منع،بازداشت كردن

ترجمه

در اين قسمت حضرت به ياران خود يادآور مى شود كه از گذشتۀ تاريخ و هلاكت و سرنگونى مستكبران عبرت بگيرند و از سرگذشت پيامبران و

ص:455

تواضع آنان با آن عظمت مقامشان درس اخلاق و زندگى بياموزند و به ياد آنان مى آورد كه خداوند خانۀ محترم خود را كه زيارتگاه تمام بندگانش مى باشد از پاره هاى سنگ ظاهرا بى مقدار قرار داد تا بندگان خود را بيازمايد كه متواضعان و مطيعان از گردن كشان و متكبران تميز داده شوند،و اين است سخن امام(علیه السلام):

«پس اى مردم از كيفر الهى و عقوبت او،كه دامنگير زورمندان و مستكبران پيش از شما شد عبرت بگيريد و بيانديشيد كه چگونه صورتهاى ناز پرورده و پهلوهاى نرم و نازكشان بر روى خاكهاى قبر نهاده شده،به خدا پناه بريد از پى آمدهاى خودخواهى و تكبر،چنان كه از گرفتاريهاى روزگار به او پناه مى بريد.

اگر حق تعالى به يكى از بندگانش اجازه كبر ورزيدن و خود بينى مى داد، رخصت اين كار را به پيامبران و فرشتگان خاص خود مى داد،اما خداوند خود بينى و كبر ورزى را براى آنان ناپسند داشت و تواضع و فروتنى را شايستۀ ايشان دانست بدين سبب آنان نيز رخسارهاى خود بر زمين نهاده و چهره ها بر خاك ساييدند و در برابر مؤمنان و خدا پرستان بالهاى تواضع گشودند و آنها مردمى مستضعف بودند،خداوند آنان را به گرسنگى آزموده و به انواع مشقت مبتلا و به امور ترس آور امتحانشان فرمود و از ناشايسته ها آنان را خالص و پاك ساخت.پس از روى نادانى و عدم آگاهى به موارد آزمايش و امتحان،خشنودى و خشم خدا را به دارايى و داشتن فرزند ندانيد و آنها را ملاك كار مپنداريد به دليل اين كه خداوند در قرآن كريم مى فرمايد «أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُونَ» (1)»و گاهى خداوند برخى بندگانش را كه استكبار مى ورزند و خويشتن

ص:456


1- سوره مؤمنون(23) [1]آيه هاى(54 و 55)يعنى:آيا اين كافران را كه ما،به مال و فرزند كمك مى كنيم،گمان مى كنند كه در نيكيها بر ايشان مى شتابيم؟خير،آنان نمى فهمند.

را بزرگ مى شمرند به وسيلۀ دوستانش كه در نظر آنان ضعيف و بى مقدار مى آيند مورد آزمايش قرار مى دهد چنان كه موسى بن عمران و برادرش هارون(علیه السلام)هنگامى كه بر فرعون وارد شدند جامه پشمين بر تن و عصاى چوبين در دست داشتند و با او شرط كردند كه اگر اسلام بياورد پادشاهى و عزتش دوام يابد،او شگفت زده شد و به اطرافيانش گفت:آيا از اين دو نفر تعجب نمى كنيد كه براى من شرط دوام حكومت و بقاى عزت مى كنند و حال آن كه خودشان بر چنين وضعى از بيچارگى و فقر مى باشند كه مى بينيد؟اگر چنين است پس چرا دستبندهاى طلايى ندارند؟ اين حرفها را به اين دليل گفت كه در نظر او طلا و گردآورى آن،عظمت داشته و پوشيدن جامۀ پشمين حقير و بى مقدار مى آمد.

هنگامى كه خداوند پيامبرانش را برانگيخت اگر مى خواست كه گنجهاى طلا و كانهاى زرناب و سرزمينهاى آباد و سبز و خرم جهان را برويشان بگشايد و پرندگان آسمان و جانوران زمين را با آنها همراه و به خدمتشان در آورد اين قدرت را داشت و اين عمل را انجام مى داد اما اگر چنين مى كرد،آزمايش و امتحان از بين مى رفت و جزا و پاداش،نادرست مى نمود،و وحى و اخبار آسمانى بى مورد بود،و براى آنان كه حرف انبياء را بپذيرند اجر و مزد آزمايش شدگان ثابت نمى شد و ايمان آورندگان شايستۀ ثواب نيكوكاران نبودند،و نيز نامها با معانى خود مطابقت نمى كرد (1)،و ليكن خداوند سبحان پيامبران خود را در اراده و تصميم،نيرومند و در وضع ظاهرى كه به چشم مى آيد ناتوان و ضعيف قرار داد،با قناعتى كه دلها و چشمها را از بى نيازى سرشار مى ساخت،و فقر و تنگدستى كه ديده ها و گوشها را از رنج و آزار پر مى كرد.

اگر پيامبران داراى آن قدرتى بودند كه كسى جرأت دست يابى بر آنان را نمى كرد و عزتى مى داشتند كه مورد هجوم ستم واقع نمى شدند و داراى سلطنتى مى بودند،كه مردم گردنها به سوى آن مى كشيدند و براى رفتن به آن سوى مجبور

ص:457


1- توضيح اين مطلب در ذيل جملۀ و لا لزمت الاسماء معانيها(شماره 6)ذكر مى شود.

مى بودند مركب هاى سوارى را مجهّز سازند،اين حالت،تسليم و پذيرش مردم را آسانتر،و آنان را از گردنكشى و استكبار،دورتر مى ساخت و به دليل ترسى كه بر آنان چيره شده يا رغبت و ميلى كه ايشان را مجذوب كرده به آنان مى گرويدند،و در اين صورت نيّتها ناخالص و نيكيها(عبادتها براى دنيا و آخرت)تقسيم شده مى بود،ولى خداوند چنين خواست كه پيروى از پيامبران و ايمان به كتابهاى آسمانى او،و فروتنى در پيشگاه عظمت و گردن نهادن بر فرمان و پذيرش آن،تنها براى جلب رضايت و خشنودى ذات اقدس وى باشد،نه هيچ چيز ديگرى و در اين راه هر چه آزمايش و ابتلا بيشتر و بزرگتر باشد،اجر و پاداش هم ارزشمندتر و پر بهاتر خواهد بود.

مگر نمى بينيد كه حق تعالى تمام فرزندان آدم(علیه السلام)را از پيشينيان تا آخرين فرد اين جهان را با سنگهايى كه نه سود و زيانى دارد و نه نيروى بينايى و شنوايى، آزمايش فرموده و آن سنگها را خانۀ محترم خود قرار داده و آن را موجب پايدارى وسيلۀ قيام مردم دانسته است،پس آن را در سنگلاخ ترين مكانها و كم ارتفاع ترين نقطه دنيا از جهت خاك و كلوخ و تنگترين دره ها از نظر عرض قرار داد،در ميان كوههاى خشن،ريگهاى نرم و روان،چشمه هاى كم آب،و آباديهاى دور از هم،كه نه شتر و نه اسب و گاو،و گوسفند هيچ كدام در آن به راحتى زندگى نمى كنند.و سپس آدم و فرزندانش را فرمان داد كه به آن سو،روى آورند.بنا بر اين آن جا مركز تجمع و سر منزل مقصود و بار انداز آنان شد،آن چنان كه افراد با طيب خاطر،شتابان از ميان فلات و دشتهاى دور و از درون واديها و دره هاى عميق و جزيره هاى پراكندۀ درياها،بدان جا روى آوردند،تا به هنگام سعى شانه هاى خود را خاضعانه حركت دهند و در اطراف خانه طواف كنند و تهليل «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» گويند،و با موهاى آشفته و بدنهاى پر گردو غبار هروله كنان و شتابان حركت كنند،لباسهايى كه نشانۀ شخصيّتهاست كنار انداخته و با رها گذاشتن موها،قيافۀ خود را ناخوش آيند سازند.اين آزمونى بزرگ،امتحانى شديد،آزمايشى آشكار و خلوص مؤثرى است كه خداوند آن را سبب رحمت و رسيدن به بهشتش قرار داده است.اگر خداوند

ص:458

مى خواست،خانۀ محترم خود و محلّهاى انجام وظايف حج را در ميان باغها و نهرها و سرزمينهاى هموار و امن،با درختهاى بسيار و ميوه هاى سر به زمين فرو آورده،مناطق آباد و داراى خانه ها و كاخهاى بسيار و آباديهاى به هم پيوسته در ميان گندم زارها و باغهاى خرم و پر گل و گياه،در ميان بستانهاى زيبا و پر طراوت و پر آب،در وسط باغستانى بهجتزا و جاده هاى آباد قرار مى داد در اين صورت به همان نسبت كه آزمايش آسانتر بود،پاداش و جزا نيز كمتر مى بود،و اگر پى و بنياد خانه و سنگهايى كه در بناى آن به كار رفته از زمرّد سبز و ياقوت سرخ و نور و روشنايى بود،ديرتر شك و ترديد،در سينه ها رخنه مى كرد و كوشش ابليس در قلبها، كمتر اثر مى گذاشت و،وسوسه هاى پنهانى از مردم منتفى مى شد،اما خداى متعال بندگانش را به انواع شدايد مى آزمايد و با كوششهاى گوناگون به عبادت وادار مى كند و به اقسام گرفتاريها مبتلا مى سازد تا تكبر را از قلبهاشان خارج سازد و خضوع و آرامش را در آنها جايگزين كند،بابهاى فضل و رحمتش را به رويشان بگشايد و،وسايل عفو خويش را به آسانى در اختيار آنان قرار دهد.

پس،از خدا بترسيد از خدا بترسيد،از كيفر تباهكارى در دنيا و از سرانجام و خيم ظلم در آخرت و بد فرجامى تكبر و خود پسندى كه كمينگاه بزرگ ابليس و مركز كيد و نيرنگ اوست بهراسيد،كيد و نيرنگى كه با قلبهاى انسانها مانند زهرهاى كشنده مى آميزد و هرگز از تأثير فرو نمى ماند و كسى از هلاكتش جان بدر نمى برد،نه دانشمند به دليل علمش و نه بينوا در لباس مندرسش،و خداوند به منظور حفظ بندگانش از اين امور يعنى ظلم و ستم و كيد شيطان به سبب نماز، زكات و كوشش براى گرفتن روزۀ واجب،آنان را حراست فرموده تا اعضا و جوارحشان آرام و چشمانشان خاشع و غرايز و تمايلات سركششان خوار و ذليل و دلهاى آنان خاضع شود و تكبر از آنها رخت بر بندد،علاوه بر آن ساييدن پيشانى كه بالاترين جاى صورت است،بر خاك موجب تواضع و گذاردن اعضاى پر ارزش بدن بر زمين،دليل اظهار كوچكى و چسبيدن شكم به پشت از

ص:459

گرسنگى روزه،مايۀ فروتنى مى باشد،و پرداخت زكات موجب صرف محصولات زمين و غير آنها و نيازمندان و مستمندان مى شود،به آثار اين اعمال توجه كنيد كه چگونه شاخه هاى درخت تفاخر را درهم مى شكند و از جوانه زدن كبر و خود پسندى جلوگيرى مى كند .»

شرح

امير المؤمنين(علیه السلام)در اين قسمت از خطبۀ شريف چند دستور براى پيروان خود يادآور مى شود:

1-به آنان دستور مى دهد از عقوبتهاى الهى كه بر گردنكشان ملتهاى گذشته وارد شد،عبرت بگيرند،و راه عبرت گرفتن آن است كه انسان عاقل به حالت آنها بيانديشد و توجه كند كه آنچه به آنان رسيده خودشان باعث آن بودند، زيرا بر اثر تكبر از اطاعت امر خدا سرپيچى كردند،و بر بندگان خدا فخر و مباهات نمودند،چنان كه در قرآن به اين مطلب اشاره كرده است «قالَ الْمَلَأُ الَّذِينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِهِ لِلَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا لِمَنْ آمَنَ مِنْهُمْ» ... «فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فِي» دارِهِمْ «جاثِمِينَ» (1)»و از اين قبيل آيات و اشارات در قرآن فراوان است،و كسى كه در اين امور انديشه كند به خود خواهد آمد و از ترس اين كه به مثل عقوبتهاى آنها گرفتار شود،از قدم گذاردن در راه آنان خوددارى خواهد كرد.

2-آنها را امر مى كند كه از خفتن گردنكشان در ميان قبر پند و اندرز بگيرند، ببينند آنان كه در دنيا بر خود مى باليدند و باد و تكبر داشتند چگونه هنگام مرگ چهره ها و پهلوهايشان بر روى خاك نهاده شده و آن عزّت موهومى و غرور خودخواهى به اين ذلت و خوارى واقعى تنزل يافته و از اين امر پند و اندرز

ص:460


1- سوره اعراف(7) [1]آيه هاى(75 و 78)يعنى:سردمداران قوم ثمود كه تكبر ورزيدند به مؤمنان كه ضعيف شمرده مى شدند گفتند...،پس ايشان را صاعقۀ آسمانى فرا گرفت و همگى وارد صبح شدند در حالى كه در خانۀ خود به زانو در روى زمين افتاده بودند.

بگيرند و ديگر گرد تكبر نگردند،چون آنها نيز به همين سرانجام دچار خواهند شد.

3-سفارش مى كند كه از پى آمدهاى صفت ناپسند استكبار به خدا پناه ببرند همچنان كه در گرفتاريهاى دنيا و حوادث روزگار به او پناه مى برند،منظور از اين تشبيه آن است كه در اين امر بطور فراوان و از روى خلوص به خدا پناه ببريد ،كلمه لواقح استعاره از امور و صفاتى است كه سبب تكبّر مى شود .

فلو رخّص اللّه...التواضع ،در اين عبارت با يك قياس شرطى استدلال شده است بر اين كه تكبر و خود بزرگ بينى صفت ناپسندى مى باشد و هيچ يك از آفريده هاى خدا حق اتصاف به اين ويژگى را ندارند بيان استدلال به اين شرح است كه پيامبران بطور عموم از خصيصين درگاه الهى و دوستان و پيروان جدّى دستورات خدا مى باشند پس اگر صفت تكبر در خور آفريده اى از آفريدگان او مى بود خداوند آنان را بر اين امر بر مى گزيد و چون به ايشان هم رخصت تكبر نداده است معلوم مى شود كه هيچ كس از بندگانش را رخصت تكبر نداده است امّا در متن سخن امام استثناى نقيض تالى و نتيجه آن حذف شده (1)،و به ذكر برخى از لوازم آن اكتفا كرده و چنين فرموده:ليكن خدا تكبر را بر پيغمبران و فرشتگان خود ناروا و تواضع را بر آنان خوشايند دانست،زيرا بارها در قرآن مستكبران را به علت تكبرشان وعدۀ عذاب داده و در مورد تواضع به رسول اكرم مى فرمايد: «وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ» (2)»و مانند آيات ديگر كه در اين مورد آمده است .

فألصقوا...مستضعفين اشاره به اين است كه بندگان خاص خدا،پيامبران

ص:461


1- تالى در عبارت امام اين است:لرخّص فيه لخاصّة انبيائه و ملائكته،و استثناى نقيض آن چنين است لكنّه لم يرخّص فيه لهم.مترجم
2- سوره حجر(15)قسمتى از آيه(88) [1]يعنى:بال و پر خود را براى اهل ايمان فرود آور.

و اولياى او كاملا،فرمان وى را در مورد تواضع و فروتنى امتثال كردند و آنچه را كه خداوند بر آنان پسنديده است انجام داده اند زيرا اين كه مى فرمايد بندگان خدا در برابر عظمت حق تعالى گونه ها را بر زمين مى گذارند و چهره ها را بر خاك مى مالند،رفتارى است كه بين خود و خدا در حال پرستش و عبادت او بجا مى آورند و اين كه در برابر مؤمنان بالهاى تواضع را مى گسترانند و با حالت استضعاف بسر مى برند،اشاره به اطاعت فرمان خداوند در مورد بندگان و آفريده هاى وى مى باشد.

لفظ اجنحه كه به معناى بالها و از ويژگيهاى پرنده است،در اين جا براى دست انسان استعاره شده است،به اعتبار اين كه دست وسيلۀ اظهار قدرت و علامت ايجاد محبت و يا دشمنى و طرد امر نامطلوب مى باشد،و خفض جناح كنايه از نرمى و ملايمت و اظهار دوستى و محبت است،چنان كه مفسّر كبير ابن عباس در شرح آيۀ «وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِلْمُؤْمِنِينَ» مى گويد:يعنى نسبت به مؤمنان نرمى و ملاطفت كن و بر آنان درشتى و تندى مكن،و عربها به كسى كه سنگين و با وقار باشد مى گويند:فلانى داراى خفض جناح است.

قد اختبرهم...بالكابره ،در اين جا حضرت انواع گوناگون سختيها و گرفتاريهاى دنيوى را بيان مى كند كه خداوند بندگانش را به آن مى آزمايد از قبيل گرسنگى و ترس و ساير ناملايمات و به اين سبب آنان را به دنيا بى علاقه و از آن متنفر مى سازد تا در عوض به خدا و آخرت و اجر و ثوابهايى كه نزد اوست بيشتر علاقه مند شوند .

فلا تعتبروا الرضا...الاقتدار[الإقتار] يعنى خيال نكنيد كه خشنودى خدا از بنده اش به اين است كه ثروت دنيا و فرزند زياد به او دهد و غضب وى نسبت به او،اين باشد كه از داشتن اين امور محرومش سازد.اين سخن امام(علیه السلام)گويا پاسخى است از پرسشى كه ممكن است گوينده اى چنين بگويد:حال كه

ص:462

پيغمبران و اولياى خداوند،از خواصّ بندگان،و مطيع فرمان وى و مورد رضايت او مى باشند،پس چرا آنان را با سختيها و ناگواريها گرفتار ساخت و از اموال دنيا و زن و فرزند بى بهره شان داشت،چنان كه فرعون هم به موسى اين اشكال را كرد كه اگر او پيامبر است و ارزش و اعتبارى دارد پس چرا از آرايشهاى دنيا و زينتهاى طلايى بى بهره است؟و كفار قريش به پيغمبر اسلام گفتند:در صورتى به او ايمان مى آوريم و او را پيامبر مى دانيم كه داراى گنجينه اى از جواهرات و گوهرهاى قيمتى باشد،و يا باغها و مزارعى داشته باشد كه شكمها را سير كند خلاصه در پاسخ اين گونه سؤالهاى مقدر،حضرت مى فرمايد:اين قبيل اشكالها و توهمات به علت ناآگاهى آنان از عموميت امر،امتحان و آزمايش است، خداوند چنان كه بندگان خود را با مبتلا ساختن به فقر و نيازمندى و گرفتار ساختن به مشقتها و ناگواريها مى آزمايد همچنين آنان را به افزودن اموال و فرزندان آزمايش و امتحان مى كند،بنا بر اين نبايد تصور كرد كه دارا بودن اين امور دليل سعادت انسان در پيشگاه خداست،همچنان كه نداشتن آن دليل بدبختى و شقاوت نيست و امام(علیه السلام)به منظور تبيين فرمايش خود به اين آيۀ شريفه استناد فرموده است «أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنِينَ نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُونَ» (1)»يعنى گنهكاران مى پندارند ما كه اموال و امور دنيوى آنان را زياد مى كنيم،اين امر دليل رضايت و خشنودى ما از كارها و عقايد پست آنان مى باشد،و حال آن كه چنين نيست بلكه ايشان بى خبراند از اين كه آنچه به ايشان داده ايم براى امتحان و آزمايش آنهاست و اين امور بر بلا و گرفتارى آنان مى افزايد،كلمۀ جهلا كه منصوب است مفعول له مى باشد .

فانّ اللّه سبحانه يختبر...فى اعينهم ،اين كلام از جمله هاى گذشته

ص:463


1- سوره مؤمنون(23)آيه(57) [1]يعنى:آيا مى پنداريد كه آنچه به آنها از مال و فرزندان كمك مى كنيم در بخشيدن خوبيها به آنها شتاب مى كنيم بلكه چنين نيست آنان درك نمى كنند.

جداست كه در ابتدا چنان به نظر مى آيد كه علت امرى واقع شده است در حالى كه سيد رضى بين آن و جمله هاى قبلش با گذاشتن نقطه فاصله قرار داده است، امام(علیه السلام)در اين قسمت به نوع ديگرى از آزمايشهاى بندگان سركش و نافرمان اشاره فرموده است كه خداوند بندگان مستكبرش را از طرفى با آنچه در خود آنهاست و از طرف ديگر با اولياى خاص و پيامبران پاكش كه در چشم آنان ناتوان مى آيند مى آزمايد،و نيز در اين جمله به بعضى از اسرارى كه در آفرينش اين بندگان مستضعف و انبياى پاك وجود دارد اشاره فرموده است به اين بيان كه يكى از حكمتهاى آفريدن خداوند اين بندگان خالص را،همان آزمايش گردنكشان و مستكبران مى باشد .

به عنوان شاهد داستان حضرت موسى و هارون و برخوردشان را با فرعون طغيانگر يادآور شده است:

در تاريخ طبرى اين ماجرا چنين نقل شده است كه وقتى خداوند به آنان ماموريت ارشاد فرعون را داد به پايتخت او،مصر وارد شدند و مدت دو سال صبحها مى آمدند تا شب و اجازۀ ورود مى خواستند و مى گفتند:ما فرستادگان خدا به سوى فرعون هستيم ولى كسى به آنها جواب درستى نمى داد،دربانها و ماموران آنان را دور مى كردند و هيچ كدام جرأت و ياراى آن را هم نداشتند كه اين پيغام خطرناك را به فرعون برساند تا سرانجام يك روز دلقك دربار كه غالبا پيش فرعون مى آمد و برايش مسخرگى مى كرد و او را مى خنداند،هنگامى كه پيش فرعون رسيد،گفت:پادشاها!مردى بر در كاخ ايستاده مطلب شگفتى اظهار مى دارد و چنين مى پندارد كه او را خدايى غير از تو مى باشد،فرعون دستور داد كه داخل شود حضرت موسى با برادرش هارون وارد شد و عصايش را برداشت،گفت:من پيغمبر خداى آفرينندۀ جهان مى باشم...تا آخر كه در تاريخ طبرى ذكر شده است،اما در قرآن قصۀ موسى و هارون و گفتگويشان و ساير قسمتهايش در

ص:464

سوره هاى شعرا و قصص و غير آنها بطور مفصل ذكر شده،و بيان امام(علیه السلام)نيز در اين مورد،روشن و آشكار است.كعب گفته است كه حضرت موسى فردى عصبانى و داراى قامتى طولانى بود ولى برادرش هارون از او بلندتر و چاقتر و سفيدتر و استخوان بنديش درشت تر و سه سال از موسى بزرگتر بود و بر پيشانيش خالى داشت و نيز بر سر بينى حضرت موسى چنين علامتى بود و بر نوك زبانش به سبب سوختگى گرهى كه باعث لكنت آن بود قرار داشت چنان كه در قرآن به آن اشاره شده است (1).و نيز مى گويد فرعون همزمان با حضرت موسى همان پادشاه مصر است كه با يوسف معاصر بود به نام وليد بن مصعب و بيش از چهار صد سال عمر داشت و ليكن ديگران اين قول را نپذيرفته و گفته اند:موساى فرعون غير از عزيز مصر زمان حضرت يوسف مى باشد.هارون برادر موسى در سن صد و هفده سالگى از دنيا رفت،و موسى(علیه السلام)سه سال بعد از او زنده بود و روزى كه در گذشت به سن برادرش بود.چنان كه قبلا بيان شد،موقعى كه اين دو بزرگوار پيش فرعون آمدند به اين دليل شرط باقى ماندن حكومت و سلطنت او را مسلمان شدن و ايمان وى دانستند كه قوانين و عمل به آن،علت نظم بخشى به جامعۀ انسانى و اصلاح شدن وضع دنيا و آخرت آن مى شود كه اين خود،سبب برقرارى حكومت و دوام عزت و دولت مى باشد،اما فرعون از گفتۀ آنان به شگفت در آمد و آن را نپذيرفت زيرا او خيال مى كرد كسى مى تواند چنين قولى بدهد كه داراى مال و ثروت دنيا باشد و هنگامى كه ديد اين دو نفر لباسهاى پشمين مندرس به تن دارند و از سرو وضعشان فقر و نيازمندى مى بارد آنان را تحقير كرد و حرفشان را نپذيرفت و گفت چگونه مى توانند به دوام سلطنت من كمك كنند در حالى كه آثار ثروتمندى كه زينت و آرايش به زيورهاى طلايى است در آنان وجود ندارد.

ص:465


1- سوره طه(20)آيه(26).

و لو اراد اللّه...معانيها .در اين عبارت براى اثبات مطلب به يك قياس اقترانى از شكل اول استدلال شده است كه داراى دو مقدمۀ شرطيۀ متصله مى باشد و نخستين مقدمه از «و لو اراد اللّه» آغاز و به «لفعل» پايان مى يابد،و مقدمۀ دوم «لو فعل لسقط البلاء» تا آخر (1)،و نتيجۀ قياس اين است كه اگر خداوند مى خواست و اين امتيازهايى را كه در متن ذكر شد به انبياى خود عطا مى كرد،لازمه اش سقوط امتحان و بطلان پاداش و جز اينها بود،ملازمۀ ميان مقدم (جمله شرطيه)و تالى(جواب و جزاى شرط)در مقدمۀ اول كه صغرى است روشن است،زيرا ايجاد آن امتيازات براى پيامبران از ناحيۀ خداوند امرى ممكن و مقدور است و براى تحقق يافتن آن،تنها ارادۀ حق تعالى كافى مى باشد ،اما در شرطيۀ متصلۀ اخير كه مقدمۀ دوم و كبراى قياس است امام(علیه السلام)در صورت تحقق مقدم كه اعطاى امتيازات به انبياء باشد،لوازم متعددى براى آن ذكر كرده است كه در ذيل به آن مى پردازيم.

1- انه كان يسقط البلاء :اگر خداوند به انبيا و اوليا اين مزايا را مى داد بساط آزمايش و امتحان بكلى بر چيده مى شد چون در اين هنگام مستضعفى نبود كه به استضعاف آزمايش شود،وقتى كه امكانات ياد شده وجود داشته باشد،اولا فقر و نادارى وجود ندارد تا آزمايشى كه از ناحيۀ صبر بر فقر پيش مى آيد محقق شود و ثانيا به دليل بى نيازى و قدرت ظاهرى كه در انبياء احساس مى شود تمام مستكبران با ميل و ارادۀ نفسانى به آنان رو مى آورند و آزمايشى براى مستكبران تحقق نمى يابد،ثالثا موقعى كه همۀ مردم پيش آنان متواضع باشند مخالفينى بر ايشان پيدا نمى شود كه در برابر ضرب و قتل و انكار آنان صبر كنند و آزمايش شوند،رابعا با موجود بودن ثروت و امكانات ممكن است رو به دنيا بياورند و از

ص:466


1- از ترجمۀ عبارات كه در وسط صفحه 385 آمده معناى دو مقدمه روشن مى شود.

خدا رابطۀ خود را قطع كنند و در اين صورت چنان كه در متن اشاره شده وحى الهى بر آنان قطع مى شود،پس آزمايشى هم كه به سبب تحمل وظيفۀ وحى و عمل به آن براى پيامبران وجود دارد تحقق نمى يابد.

2- و كان يبطل الجزاء :اگر تمام امكانات براى پيغمبران و اولياى خدا آماده مى بود پاداش عبادتها از بين مى رفت،زيرا از طرفى چنان كه گذشت آزمايش بكلى قطع شده و از طرف ديگر با وجود اين امتيازات عبادت مردم و پيروى آنان از گفته هاى خدا و اوليايش از روى اخلاص نيست بلكه يا از ترس و يا به دليل تمايلات نفسانى خواهد بود به هر حال ثواب و پاداشى بر آن مترتب نمى باشد و حتى پاداش خود پيامبران هم كه به علت صبر بر فقر و نادارى به دست مى آورند، باطل مى شد.

3- و كان تضمحلّ الابناء ،لازمۀ سوم آن است كه اگر چنين مى شد اخبار وارده و وحى الهى بر پيامبران از ميان مى رفت زيرا از طرفى دنيا و آخرت دو ضد يكديگراند و هر قدر كه آدمى به يكى نزديك شود به همان نسبت از ديگرى دور مى شود،و از طرف ديگر پيغمبران الهى،اگر چه داراى كمال پاكى و قداست باطنى مى باشند،اما به منظور ارتقاى مقام عبوديت،پيوسته خود را نيازمند به رياضتهاى نفسانى مى دانند،و به اين دليل از لذتهاى دنيوى دورى مى كنند كه زهد حقيقى همين است،و همواره نفس امارۀ خود را كه مايل به گناه و لذتهاى مادى است با عبادتهاى پى در پى در اطاعت نفس مطمئنّه در مى آورند،كار تمام اولياى خدا چنين است،در احوال رسول خدا نوشته اند كه گاهى از شدت گرسنگى،سنگ بر شكم خود مى بست و آن را سير كننده مى ناميد و اين كار را فقط براى سركوبى نفس اماره انجام مى داد،نه اين كه چيزى براى خوردن نداشته باشد،جامه هاى كهنۀ خود را هم كه پينه مى زد،از آن بابت نبود كه قدرت بر تهيۀ لباس نو،نداشت،و اگر گاهى بر الاغ برهنه سوار مى شد و غلامش يا ديگرى را

ص:467

پشت سر خود سوار مى كرد به اين دليل نبود كه اسبى براى سوارى نداشته باشد يا غلامش اطاعت از او نكند و پياده وى را همراهى نكند او اين اعمال را از ناچارى و ناتوانى انجام نمى داد زيرا از طرف خداوند اختيار تمام جهان به دست او بود،اما به خاطر زهد نسبت به دنيا و دورى جستن از لذتهاى آن اينها را برگزيد.

بايد بدانى كه رسيدن به اين كمالات جز با روى گرداندن از دنيا محقق نمى شود،به همين دليل پيامبر(صلی الله علیه و آله)به منظور رسيدن به كمال اشرف و برتر، لذتهاى پست دنيا را بدور افكند،و به همين سبب حضرت رسول آن اندازه به عبادت مى ايستاد كه پاهايش ورم كرد،وقتى كه از آن حضرت پرسيدند:يا رسول اللّه تو را كه خدا مژدۀ بهشت داده چرا اين همه خود را به زحمت مى اندازى؟ پاسخ داد،مگر من نبايد بندۀ شاكرى باشم؟اين مطلب را پيامبر به اين دليل بيان فرمود،كه مى دانست خصيصۀ سپاسگزارى بر علوّ درجاتش مى افزايد،و در صورتى كه اشرف انبيا و اعظم آنان چنين حالتى داشته باشد ساير پيامبران را خود مى توانى قياس كنى و توجه خواهى كرد كه شرط رسيدن به مقامات عاليۀ وحى و رسالت و لياقت براى تلقّى خبرهاى آسمانى،آن است كه دنيا و سرگرمى به آن را ترك كنند،پس اگر خداوند آنان را فرو رفته در دنيا مى آفريد و راههاى رفاه مادى را بر روى آنها مى گشود،به آرايشهاى دنيا و لذتهاى آن مشغول مى شدند و از توجه به آستان جلال ربوبى غفلت مى كردند رابطۀ وحى الهى و خبرگزارى آسمان از ايشان قطع مى شد و از مقام و مرتبۀ سفارت پروردگارى پايين مى آمدند.بعضى از شارحان نهج البلاغه گفته اند،مقصود امام(علیه السلام)از عبارت:

اضمحلال الابناء اين است كه وعد و وعيد از ميان مى رفت و خبرى از اوضاع بهشت و جهنم و ويژگيهاى رستاخيز به ما نمى رسيد كه اين خود از پى آمدهاى از بين رفتن مقام نبوت و رسالت مى باشد.

ص:468

4- و لكان لا يجب للقابلين اجور المبتلين ،يعنى اگر اولياى خدا و پيامبران الهى در آسايش و رفاه بسر مى بردند،براى كسانى كه دستورهاى آنان را بپذيرند، پاداش آزمايش شدگان نبود،و نيز خود پيغمبران از اجر و مزد صبر بر گرفتارى و آزار و تكذيب مخالفان نصيبى نمى بردند زيرا چنان كه قبلا بيان شد در اين صورت نه آزمايشى وجود داشت و نه مخالفى پيدا مى شد.

5- و كان لا يستحقّ المؤمنون ثواب المحسنين ،و نيز در اين صورت، گروندگان به پيامبران،شايستۀ ثواب نيكوكاران و اهل احسان نمى شدند،زيرا محسنين كسانى هستند كه با شيطان مبارزه كنند و صفات رذيله را از خود دور سازند و نفس خويش را به فضايل بيارايند و براى خدا ايمان آورند اما ايشان كه يا از روى تمايلات نفسانى به امور مادى و يا از ترس و هيبت دنيوى به پيامبران گرويده اند نه ايمانشان همراه با اخلاص است و نه جزء اهل احسان و نيكوكاران مى باشند.

6- و لا لزمت الاسماء معانيها (1)،ششمين امرى كه در صورت تحقق شرط ياد شده لازم مى آيد آن است كه نامها و عناوين اشخاص با معنايش تطبيق نخواهد داشت،از باب مثال اگر به كسى مؤمن گويند حقيقت ايمان بر وى صدق نمى كند زيرا تنها با زبان ايمان آورده و از روى ترس يا هواى نفسانى است نه از روى اخلاص و قلب پاك و همچنين است عنوان زاهد و مسلمان،بلكه عنوان پيامبر و نبى و رسول نيز چنين است به دليل اين كه در اين حال چنان كه گفته شد حقيقت نبوت و رسالت از آن شخص قطع شده است خلاصه اين كه اسماء بدون مسميّمات خواهد بود،با ذكر اين لوازم ششگانه،مقدمۀ دوم و كبراى قياس مذكور روشن و خلاصه اين مى شود كه اين قضيه،شرطيه متصله است و

ص:469


1- در كلمۀ اسماء دو وجه جايز است نصب آن بنا بر اين كه مفعول باشد و معانيها فاعل وجه دوم مرفوع باشد چنان كه در نسخۀ سيد رضى آمده است ولى در معنا هر دو يكى است.

مقدم آن از لو اراد اللّه تا الارض (1)مى باشد .

و لكن اللّه سبحانه جعل رسله...اذى ،پس از بيان برهان و استدلال بر اين كه چرا خداوند اولياى خود را از ثروتمندان و اهل رفاه قرار نداد به اثبات مزيتى پرداخته است كه در عوض آن محروميتها امتيازى به ايشان عطا فرموده است،و آن عبارت از نيروى تصميم و عزم راسخ براى تبليغ رسالت مى باشد و به اين دليل آنان را اولو العزم مى گويند كه عزم خود را جزم مى كنند و با كمال قدرت در برابر آزار مخالفان مقاومت مى كنند مى جنگند و مى كوشند تا دين خدا را به حاكميت بنشانند هر چند در ظاهر جزء مستضعفان و اهل مسكنت و قناعت مى باشند و با گرسنگى و برهنگى مى سازند.

در متن عبارت،امام(علیه السلام)مى فرمايد:خدا به اولياى خود اراده اى قوى و ظاهرى ضعيف و فقير داد امّا با قناعتى كه قلبها و چشمها را پر از بى نيازى مى كرد صفت پر كردن كه براى قناعت آورده است به اين اعتبار است كه قناعت آن چنان آنان را بلند طبع و بى نياز مى كند كه هيچ توجهى به تمتّعات دنيا نشان نمى دهند و گويا چشم و دلشان پر شده و جايى براى كالاهاى دنيا ندارد كه مورد طلب و درخواست واقع شود،و نيز اين ويژگى را براى فقر و بينوايى هم آورده است،و اين بدان علت است كه گرسنگى زياد باعث ناتوانى و آزار چشم و گوش مى شود و گويا آن چنان چشمها و گوشهاى مردان خدا را فرا گرفته است كه پر شده و جا براى چيز ديگرى در آن پيدا نمى شود و تمام اينها آدمى را مستعدّ وصول به كمال مى كند زيرا كه بارها گفته شده است كه شكمبارگى هوشيارى را

ص:470


1- و تالى آن از لسقط البلاء تا معانيها مى باشد،پس نتيجه آن است كه اگر به اراده خداوند اين امور به انبيا تعلق مى گرفت،وقوع تمام اين مفاسد لازم مى آمد سپس كلام را به استثناء نقيض تالى اين نتيجه براى استثناء نقيض مقدم آن ارجاع داد،و نقيض تالى آن است كه اين مفاسد وجود نداشته و سزاوار بوجود آمدن نيز نمى باشد، پس به آنها اين امور را اراده نكرده است.

از بين مى برد و سنگدلى مى آورد و ترحّم و نازكدلى را زايل مى كند و باعث امراض اخلاقى و جسمانى مى شود كه دارويى جز فقر و گرسنگى آن را درمان نمى كند،قناعت صفتى است كه از متفرعات خصلت پسنديدۀ عفت و پاكدامنى مى باشد .

و لو كانت الانبياء...مقتسمه ،و اين نيز استدلال ديگرى است براى بيان مطلب كه تقدير مقدمات آن چنين است،اگر خداوند نسبت به پيامبرانش تمام امكانات رفاهى را فراهم مى ساخت،قوّت و عزّتى به دست مى آوردند كه هيچ كس جرأت دستيابى بر آن نداشت و سلطنتى را دارا مى شدند كه همه بى چون و چرا تسليم آن مى شدند و اين امر نتايج و مفاسدى را در پى داشت كه اكنون به ذكر آن مى پردازيم:

1-در اين صورت گر چه اطاعت مردم از آنان سريعتر و آسانتر انجام مى شد اما مانند پيروى از پادشاهان بود نه انبيا و اولياء،زيرا از نظر عامۀ مردم، شاهان و قدرتمندان حق اطاعت شدن دارند نه مستضعفان و بينوايان.

2-از پيروى ايشان تكبر نمى ورزيدند زيرا روشن است كه اغلب افراد كمتر شانه از زير فرمان اهل قدرت و پادشاهان خالى مى كنند،اما بر اين اطاعت و ترك تكبر اجر و پاداش كسى كه به سبب مجاهدۀ با نفس خود خواهى و استكبار را از خود دور مى سازد مترتب نبود.

3-آخرين نتيجه اين كه ايمان مردم در اين موقع خالص و براى خدا نبود بلكه تجزيه شده و يك جزء آن براى خدا و جزء ديگر آن براى تمايلات نفسانى يا ترس از قدرتهاى دنيوى بود،پس اين گونه اعمال ثوابى ندارد،ثواب اعمال كسانى كه با شيطان بجنگند و تلقينهاى گمراه كنندۀ وى را درهم شكنند و پيروزمندانه آماده پاداشهاى جاويد آخرت باشند.

و ملك تمدّ نحوه اعناق الرجال و تشد اليه عقد الرحال ،دو صفتى كه در اين

ص:471

عبارت براى واژۀ ملك آمده كنايه از بزرگى و عظمت قدرت و نيروى پادشاهى مى باشد كه در اين صورت آرزوها به سوى او جلب و نظرها به جانب وى متوجه مى شود و انسانها گردنهاى اميدوارى به طرفش دراز مى كنند و كوله بارهاى خويش به منظور رسيدن به آن،محكم مى بندند .

و لكنّ اللّه سبحانه...شائبة ،پس از بيان استدلال فوق و نتايجى كه بر آن مترتب بود،مجددا حضرت در اين عبارت دليل مى آورد بر اين كه اين امر كه ايمان از روى ترس يا تمايل نفسانى و بالاخره غير خالصانه باشد امر فاسدى است كه خواستۀ خداوند نمى باشد،بلكه ارادۀ او آن است كه ايمان مردم به انبيا و كتب و اديانى كه مى آورند،خالص و تنها براى وى باشد بدون هيچ گونه شائبه و دخالتى و آنچه كه بايد خالص براى خدا باشد سزاوار نيست تقسيم و تجزيه شود،پس ايمان با تمام اقسامش بايد فقط براى خدا باشد .

و كلما كانت البلوى...اجزل ،در اين عبارات دو احتمال تصور مى شود، الف-نخست اين كه دوّمين مقدمه و كبراى استدلالى باشد كه به منظور بيان مطلب آورده است و مقدمات اين قياس از اين قرار است:در صورتى كه پيامبران از امكانات ظاهرى برخوردار نباشند،براى ايمان آوردن مردم،باب آزمايش و امتحان بيشتر باز است و كسانى كه با اين وضع ايمان بياورند خالصتر خواهند بود و هر چه آزمايش و خلوص بيشتر باشد ثواب و پاداش آن هم مهمتر و زيادتر خواهد بود.نتيجۀ اين مقدمات آن است كه هر مقدار در به دست آوردن عقيده و ايمان رنج بيشتر تحمل شود و اخلاص زيادتر به كار رود ثواب و پاداش بيشتر نصيب دارندۀ آن خواهد شد.

ب-احتمال دوم آن است كه اين جمله قياس جديدى نيست بلكه دنبالۀ بيان قبل و در حقيقت مثل مقدمۀ دوم براى قياس استثنايى باشد كه صغراى آن قبلا آورده شده است و تقدير چنين است كه اگر امكانات مذكور براى انبياء وجود

ص:472

داشت آن نتايج و توالى ناروا كه از جمله عدم خلوص ايمان مى باشد بر آن بار بود،اما حق تعالى اراده فرموده است كه ايمان و عبادت يكجا و خالص براى او باشد و اگر چه اين امر با زحمت بسيار و آزمايش سخت به دست مى آيد اما هر چه بوتۀ امتحان داغتر باشد ايمان خالصتر و هر اندازه كه ايمان و عمل خالصتر باشد ثواب و پاداش افزونترى خواهد داشت ،و بعد به منظور بيان صدق مطلب به ذكر مثال پرداخته است كه عبارت از آزمايش جامعۀ بشريت به زيارت خانۀ سنگى خود مى باشد.

جعله للناس قياما ،خداوند خانۀ خود را بپا دارندۀ موقعيت و ارزش و اعتبار انسانها قرار داد،فلان قيام اهله و قوام بيته،وقتى گفته مى شود كه استقامت و برقرارى خانه و اهل شخص بسته به وجود او باشد .سرزمين مكه كمتر خاكى است و بيشترش از سنگ است،و امام(علیه السلام)به منظور مذمّت آن را آكنده از ريگهاى روان مى داند زيرا چنين زمينى مناسب حيوانها و چهار پايان نمى باشد و سمدارها در آن فرو مى روند و در راه رفتن به زحمت دچار مى شوند، و مراد از واژه هاى خفّ ، حافر و ظلف ،چهار پايان،شتر و اسب و گوسفند و گاوهاى ماده مى باشد كه بطور مجاز از باب اطلاق اسم جزء بر كل اراده شده و يا اين كه مضاف،حذف و مضاف اليه جايش را گرفته است از باب مثال، خف الجمال و حافر الخيل و ظلف الغنم بوده است،و منظور از فعل لا تزكوا آن است كه چهار پايان در آن سرزمين به دليل ارتفاعات زياد و خشونت آن،رشدى ندارند و زياد نمى شوند و مقصود از عبارت اوعر بقاع الارض ،ناهموارترين و صعب العبورترين قسمتهاى زمين،همان معنايى است كه از اين آيۀ شريفه بر مى آيد «إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ» (1)

ص:473


1- سوره ابراهيم(14)قسمتى از آيه(36)، [1]يعنى:من خانوادۀ خود را در سرزمين بى كشت و زرعى نزد خانۀ محترم تو مسكن دادم...

ثم امر آدم و ولده ان يثنوا اعطافهم نحوه ،اين كلام حضرت دلالت دارد بر اين كه بيت الحرام و خانۀ كعبه از زمان حضرت آدم بوده است و تاريخ نيز به اين امر گواهى مى دهد،طبرى مى گويد از ابن عباس نقل شده است كه وقتى حضرت آدم به روى زمين فرو آمد،از طرف خدا به او وحى شد كه مرا در روى زمين حرمى است.محاذى عرش من در آسمان،آن جا برو خانه اى برايم بساز و اطرافش طواف كن چنان كه مى بينى فرشتگان را كه اطراف عرشم طواف مى كنند،در آن جا دعاى تو و هر كه را از ذريۀ تو كه اين عمل را انجام دهد به استجابت مى رسانم،حضرت آدم عرض كرد خدايا من آن محلّ را نمى دانم و قدرت بر ساختمان خانه هم ندارم،پس خداوند فرشته اى را مامور ساخت تا وى را به آن مكان ببرد،در بين راه هر جا به بوستان و منظره هاى آباد و زيبايى مى رسيد به خيال اين كه همان محل مى باشد از فرشته درخواست مى كرد كه فرود آيد و خانه را بسازند،او پاسخ مى داد كه هنوز به آن جا نرسيده ايم، تا سرانجام به سرزمين مكّه رسيدند،آدم شروع به ساختن خانۀ كعبه كرد و مواد ساختمانى آن را از پنج سلسله جبال فراهم ساخت 1-طور سينا 2-طور زيتون 3-لبنان 4-جودى 5-و پايه هايش را از كوه حراء بنا كرد،و موقعى كه خانه ساخته شد فرشته مذكور وى را به صحراى عرفات برد و اعمال و عبادتهايى كه هم اكنون مرسوم است به او ياد داد و سپس او را به مكه آورد و هفت شوط دور خانه طواف كرد و بعد از آن به سرزمين هند برگشت،و بعضى گفته اند كه حضرت آدم از جايگاه خود چهل بار با پاى پياده به حج و زيارت خانۀ خدا مشرف شد.

وهب بن مبنّه مى گويد كه آدم در پيشگاه پروردگار خود عرض كرد خدايا! آيا در روى زمين غير از من كسى يافت مى شود كه ترا تسبيح و تقديس گويد؟ خداوند متعال فرمود آرى در زمانهاى آينده از فرزندان تو،كسانى را به دنيا خواهم

ص:474

آورد كه مرا بستايند و عبادت كنند و خانه هايى را خواهم ساخت كه مركز ذكر و ياد من باشد و بندگانم در آن به تسبيح و ثنا گوييم بپردازند و در ميان آن بيوت يكى را خانۀ مخصوص به كرامت خود قرار مى دهم و با اسم خودم آن را علامتگذارى خواهم كرد و آن را خانۀ خودم مى نامم و به عظمت و جلال خود به آن عزت و شرافت مى دهم اما بايد دانست كه مكان محدودى براى من نيست بلكه من در همه جا و با همه كس هستم و بر همه چيز احاطه دارم و آن خانه را حرم امن بندگان خود قرار داده ام كه با احترام آن هر كس و هر چه در اطراف و در زير و بالاى آن قرار دارد حرمت و احترام پيدا مى كند،پس هر كس آن را به علت احترام من گرامى دارد،مورد كرامت و احترام من خواهد بود،و هر كس باعث وحشت و ترس اهل خانۀ من بشود حرمت من را از بين برده و مستحق سخط و كيفر من مى باشد،من آن جا را خانۀ مبارك قرار مى دهم كه فرزندان تو از هر راه دور،پياده و سواره با هر وسيله اى سراسيمه و گردآلود با ناله هاى لبيك و فريادهاى تكبير به آن سو،مى آيند،و هر شخصى كه به آن اهميت دهد و غير آن را اراده نكند و بر من وارد شود و مرا در آن مكان ديدار كند و مهمانى از من بخواهد خواستۀ او را برآورده مى كنم.آرى براى شخص كريم شايسته است كه واردين و مهمانهاى خود را گرامى دارد،اى آدم،تو تا مدتى كه در دنيايى،در آبادانى خانۀ من بكوش و پس از تو نيز امّتها و نسلها،و پيامبران از فرزندانت هر كدام پس از ديگرى در زنده نگهداشتنش مى كوشند.

سپس به آدم دستور داد كه به سوى خانه رود و طواف كند مثل طواف فرشتگان بر دور عرش.اين بود سرگذشت خانه در زمان آدم و اساس آن،تا در طوفان نوح خراب شد و سپس حضرت ابراهيم آنرا تجديد بنا كرد،هم اكنون به متن سخن امام برمى گرديم و مى گوييم،اين كه فرمود:خدا به آدم و فرزندانش دستور داد كه توجه خود را به سوى خانه معطوف دارند،كنايه از رو آوردن به كعبه

ص:475

و قصد زيارت آن است.

فصار مثابة لمنتجع اسفارهم ،از اين رو محلى شد براى عرض حاجت و طلب فراوانى نعمت و ارزاق و درخواست آبهاى گوارا و آنچه در سفرها مورد نياز مى باشد،چنان كه در قرآن مى فرمايد: «وَ إِذْ جَعَلْنَا الْبَيْتَ مَثابَةً لِلنّاسِ وَ أَمْناً» (1)و نيز مى فرمايد: «لِيَشْهَدُوا مَنافِعَ لَهُمْ وَ يَذْكُرُوا اسْمَ اللّهِ» (2)»زيرا آن جا محل گرد آمدن مردم است و در آن جا روزهاى برگزارى حج بازار عرضه و تقاضا به پا مى شود و آن وقت هنگام تجارتها و سود و بهره بردارى است چنان كه در خطبۀ اول بيان داشتيم،و نيز اين كه فرمود:خانۀ كعبه،مقصد انداختن بارهايشان گرديد.

تهوى اليه ثمار الافئده ،خواهشها و ميلهاى دلها به سوى خانۀ كعبه به جنبش و حركت در مى آيد،هنگامى كه كسى به سوى چيزى مايل مى شود،و آن را دوست مى دارد،مثل آن است كه خود را نمى تواند كنترل كند و خواهى نخواهى بر روى آن سقوط مى كند،به اين دليل،واژۀ هوى را براى حركت به جانب محبوب و سعى و كوشش به منظور رسيدن به آن سو استعاره آورده است،و بعضى از شارحان گفته اند:ثمرة الفؤاد،سويداى قلب است،يعنى باطن دلها به سوى آن ميل مى كند و به همين مناسبت به فرزند مى گويند،ثمرة الفؤاد،به احتمال ديگر ممكن است كه لفظ ثمار استعاره از افرادى باشد كه به سوى كعبه مى آيند،به اعتبار اين كه هر كدام از آنها محبوب خانوادۀ خود مى باشد،بنا بر اين او مانند ميوه و نتيجۀ پيدا شده از دلهاى آنهاست زيرا آنان در تربيت او كوشيده اند تا او انسانى

ص:476


1- سوره بقره(2)آيه(124) [1]يعنى:به يادآور موقعى را كه ما خانۀ كعبه را مقام امن و مرجع درخواستهاى خلق قرار داديم.
2- سوره حج(22)آيه(27) [2]يعنى:تا مشاهده كنند منافعى براى خود و از آن رو نام خدا را بر زبان دارند.

كامل شده است و احتمال سوم آن است كه منظور از ميوۀ دلها،چيزهاى خوب و پسنديده اى است كه از هر جا به مكّه آورده مى شود چنان كه خداوند در قرآن مى فرمايد «يُجْبى إِلَيْهِ ثَمَراتُ كُلِّ شَيْءٍ» (1)»و دليل اضافه شدن ثمار به افئده آن است كه اين امور محبوب و مطلوب دلهاست،و در جاى ديگر مى فرمايد «أَفْئِدَةً مِنَ النّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ» (2)»و چون واژۀ هوى كه به معناى ميل داشتن است استعاره مى باشد،كلمۀ مهاوى خواستگاهها را برايش ترشيح آورده زيرا هر خواستنى خواستگاهى لازم دارد،و لغت عميقه صفت براى فجاج است كه در قرآن مى فرمايد: «يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ» (3)»صفت گودى براى راه وصول به مكّه به علت طولانى بودن راه مكه است و اين كه از دورترين شهرها به آن سرازير مى شوند و جزيره هاى منقطعه به اين دليل است كه دريا آنها را احاطه كرده و از بقيۀ قسمتهاى زمين جدايش ساخته است كلمۀ حتّى براى غايت و به معناى لام است و تعبير لرزش شانه ها،كنايه از حركات در حال طواف مى باشد زيرا لازمۀ حركت سريع مى باشد.واژۀ ذللا جمع ذلول به معناى رام منصوب و حال براى ضمير مستتر در فعل تهرّ مى باشد،و بعضى گفته اند ممكن است حال از مناكب باشد و جملۀ يهلّلون نيز در محل نصب است بنا بر حاليت و شعثا و غبرا هم حال از ضمير در يرملون مى باشد و عبارت انداختن پيراهنها پشت سرشان كنايه از نپوشيدن آنهاست و اين كه زيباييهاى خود را با آزاد گذاشتن موهايشان زشت كرده اند،به دليل آن است كه تراشيدن و كندن و پاك

ص:477


1- سوره قصص(28)قسمتى از آيه(56)، [1]يعنى:انواع نعمت و ثمرات به سوى مكه آورده مى شود.
2- سوره ابراهيم(14)قسمتى از آيه(36) [2]يعنى:خدايا دلهاى مردم را به سوى آنها مايل گردان،و به انواع ثمرات آنان را روزى ده.
3- سوره حج(22)قسمتى از آيه(26) [3]يعنى:از ميان تمام دره هاى عميق و راههاى وسيع به سويش مى آيند.

كردن مو بر محرم حرام است و فديه دارد و روشن است كه اين عمل خود باعث زشتى و قباحت منظر مى شود و روش معمول را كه به منظور حفظ زيبايى،موها را اصلاح مى كنند بر هم مى زند.

ابتلاء و امتحانا و اختبارا و تمحيصا ،اين چند كلمۀ منصوب مفعول له براى فعل امر اللّه آدم مى باشند،و احتمال ديگر آن است كه هر يك مفعول مطلق براى فعل محذوف از جنس خود باشد،اين چهار كلمه مترادف و همه مفيد يك معنا مى باشند ولى براى تاكيد ذكر شده اند،تاكيد اين كه خداوند حاجيان را به شدت تحت آزمايش قرار داده است تا آمادگى بيشتر و استحقاق افزونترى براى ثواب و پاداش پيدا كنند،و از اين رو مى فرمايد:خداوند خانۀ خود را سبب نزول رحمت و وسيلۀ ايصال به بهشت قرار داد.و نيز با اين جمله ها تاكيد كرده است صدق گفتار خود را كه قبلا فرموده بود:«هر اندازه آزمايش و اختبار زيادتر باشد اجر و مزد افزونتر خواهد بود»زيرا موقعى كه خداوند بندگانش را با دستور انجام دادن اعمال حج و عبادتهاى مربوط به آن آزمايش فرمود،اعمالى كه بدنها را رنج مى دهد و باعث تحمل زحمت سفرهاى طولانى مى شود و از اين رو كه زيارت خانه اى است تشكيل يافته از سنگهاى بى خاصيّت كه نه حرفى را مى شنوند و نه چيزى را مى بينند،تمام تعلقات دنيا و كبر و خودخواهى را از آدمى دور مى سازد،در اين صورت آمادگى براى پذيرش رحمت الهى و افاضۀ ثوابهاى او بيشتر خواهد بود از آمادگى كه در ساير عبادتها نصيب آدمى مى شود.بنا بر اين اجر و پاداش در اين عبادت كاملتر و بزرگتر از بقيۀ عبادات مى باشد .

و لو اراد اللّه...ضعف البلاء ،اين جمله صغراى قياس پنهان استثنايى است كه استثناى آن حذف شده و نتيجۀ قياس ديگرى است كه از دو متصله تشكيل يافته كه صغرايش اين است:اگر خدا اراده مى كرد كه خانۀ

ص:478

محترم خود را در محلهاى ياد شدۀ خوش و شادى آور قرار دهد اين كار را مى كرد و كبراى آن اين است:اگر اين كار را انجام مى داد به دليل كمى ابتلا و آزمايش اجر و مزد كم مى شد،و تقدير استثناى قياس اين مى شود:اما اين امر بر خداوند روا نيست زيرا او مى خواهد كه رحمت و ثوابش بر همه افزايش يابد و هر كس به كمال نفسانى خود برسد،و اين امر تحقق نمى يابد مگر با كامل شدن استعداد به سبب تحمل شدايد و سختيها،پس به اين دليل خداوند اراده نكرد كه خانۀ خود را در اين مكانها قرار دهد تا مستلزم ضعف امتحان و آزمايش شود.

عبارت: دنوّ الثمار ،نزديك بودن ميوه،كنايه از سهل الوصول و حاضر بودن آن مى باشد و در هم پيچيدن ساختمانها كنايه از نزديك بودن بعضى از آنها به بعضى ديگر است.واژۀ برّة به معناى يك دانه گندم است و گاهى به جاى اسم جنس نيز به كار مى رود و گفته مى شود:هذه برّة حسنة يعنى اين گندم نيكويى است،نه به معناى يك دانه گندم .

و لو كان الأساس...من الناس ،اين عبارت قياس مضمر استثنايى ديگرى است كه خلاصه اش اين است:اگر خداوند خانۀ خود را از اين گونه سنگهاى روشن گرانبها قرار مى داد شك مردم در بارۀ صداقت پيامبران و انتساب خانه به خداوند تخفيف مى يافت،و به آسانى باور مى كردند،زيرا وقتى كه پيغمبران با حالت فقر و پريشانى مشهور مى باشند و خانۀ خدا از اين سنگهاى سياه و تاريك ساخته شده،شك و ترديد در اين كه اينها از طرف خداى قادر و بى نياز است قوّت مى يابد ولى با فرض اين كه پيامبران داراى عزت و پادشاهى باشند و خانۀ خدا هم از سنگهاى گرانبها باشد،ديگر اين شك و ترديد وجود نخواهد داشت بلكه خود رياست و عزت آنان و نفاست سنگها مردم را وادار به دوستى آنان و پذيرش ايشان مى سازد،زيرا اين امر مناسبتر است با كمالى كه انبيا به خدا

ص:479

نسبت مى دهند و او را از همه جهت بالاتر مى دانند،علاوه بر آن كه انسان به محسوسها تمايل بيشترى نشان مى دهد تا امور نامحسوس.واژه مسارعه به منظور مبالغه اى است كه در ميان وجود شك در صدق و شكّ در كذب پيامبران قرار دارد،زيرا اين دو احتمال وجود دارد كه آيا گفتار انبياء درست است يا نادرست.و نيز كاهش كوشش ابليس به همين دليل است،زيرا در اين صورت ايمان به اين كه اين خانه از خداوند است و زيارت آن واجب است،برخواسته از مبارزه با شيطان و به دليل عبادت خدا نيست بلكه فقط به خاطر عزت و عظمت خانه و زيبايى ظاهرى آن و توجه نفس به گوهرهاى پر ارزش مادى آن خواهد بود،و حال آن كه خدا مى خواهد كه ميل طبيعى نباشد تا مجاهدۀ ابليس تحقق يابد زيرا نفس و روح انسان بر اثر آزمايش و تحمل رنجها،كمالهاى جاويد و سعادتهاى هميشگى را درك مى كند .

و لكنّ اللّه يختبر عباده...المكاره ،حضرت در اين جمله ها دليل اين كه خداوند خانۀ خود را چنين مجلّل نيافريده بيان مى دارد كه هدف وى آزمايش بندگان به واسطه تحمل شدايد و مشقّتها مى باشد.

اخراجا للتكبر...لعفوه ،اين جمله اشاره است به آن كه اين امور علل معدّۀ فضل و عفو خداوند است و از عنايتهاى الهى است كه به منظور آماده شدن نفوس براى بيرون راندن صفت ناپسند كبر و خودخواهى از خود و جايگزين ساختن ضد آن كه تواضع و فروتنى است مقرر شده است و چون اين امور مذكور سبب داخل شدن انسان در رضوان خداوند و ثواب او مى باشد.بطور استعاره آنها را،درهاى گشوده ناميده است،و تعبير به ذلل به اين خاطر است كه اين دخول به سهولت و آسانى انجام مى شود .

پس از بيان فايده و علل اين امور،امام(علیه السلام)مردم را متوجه به خدا كرده،و از سرانجام بد ظلم و ستم،آنان را بر حذر مى دارد.خلاصه چون خداوند به

ص:480

ستمگران و متكبران وعدۀ عذاب و سرانجام بد داده است به اين دليل امام(علیه السلام) ظلم در اين سرا و عاقبت سوء اخروى آن را سبب ترس از كيفر الهى دانسته است.

فإنّها مصيدة ابليس ،ضمير مؤنث به قول مرحوم سيد فضل اللّه راوندى بر مى گردد به مجموعۀ بغى و ظلم و كبر كه از عبارتهاى قبل استفاده مى شود اما ديگران گفته اند مرجع آن كبر است و اين كه مؤنث آورده شده به اعتبار كلمۀ مصيده است و كبر را به اين دليل شكارگاه ابليس خوانده اند كه هر كس در آن داخل و متصف به آن شود از حزب شيطان محسوب شده و در قبضۀ او واقع مى شود چنان كه صيد در تور و ريسمان شكارچى قرار مى گيرد و آن را با صفت عظمت ياد كرده است زيرا بسيار نيرومند است و مستلزم رذيله هاى اخلاقى بسيار مى شود و نيز آن را به عنوان كيد و مكر بزرگ متصف كرده به دليل اين كه اين صفت ناپسند سبب قوى و نيرومندى براى كشاندن انسان به باطل و دور ساختن او از راه خدا مى باشد چنان كه كار خدعه و نيرنگ و فريب اين است.

واژۀ مساوره را كه به معناى حمله ور شدن و غلبه يافتن است براى استعاره آورده است به اعتبار اين كه گاهى اين صفت به اين طريق بر نفوس آدميان چيره مى شود كه خود را در نظر آنان نيك جلوه مى دهد و چنان آنها را تحت تأثير مى گيرد كه آن را به جان مى پذيرند و گاهى بر عكس،نفس بر آن غلبه كرده و با نيروى خود وسوسۀ آن را دفع مى كند و چنان كه در حالت اول غلبه از جانب كبر بود،در اين حالت غلبه از جانب نفس است كه تحت تأثير آن واقع نمى شود.سپس امام حمله ور شدن اين صفت ناپسند كبر را بر دلها و نفوس،تشبيه به وارد شدن سموم كشنده كرده است كه باعث مرگ جسم طبيعى مى شوند و در اين عمل خود هيچ گونه خطايى نمى كنند،يعنى در اين مورد هم،چنان نيست كه عقل بتواند كبر

ص:481

را از تحت تأثير قرار دادن نفوس مانع شود.احتمال ديگر آن است كه حمله ور شدن اين صفت نارواى كبر بر نفس آدمى مانند تأثير سموم بر بدنها،قوى و با نفوذ است .

فما تكدّى ابدا و لا تشوى احدا ،شيطان هرگز ناتوان نمى شود و از هيچ هدفى خطا نمى كند،هر دو صفت براى سمّ و استعاره مى باشند،يعنى چنان كه سمّ،هم از پيدا كردن جاهاى حساس خطا نمى كند،و هم براى تأثير خود از كار نمى ماند،صفت كبر نيز با تيرهاى معنوى خود قلب روح آدمى را نشانه مى گيرد، خطا نمى كند و از تأثير و كوشش و عمل باز نمى ماند و وسوسه هاى هلاكتزاى خود را دم به دم القا مى كند.

لا عالما لعلمه و لا مقلاّ فى طمره ،اين خوى ناپسند اثر خود را هم در دانش دانشمند مى گذارد،و هم در تنگدستى بينوا،پس نه عالم مى تواند آن را از خود دور سازد با آن كه علم به پستى و رذالت آن دارد،و نه تنگدست و فقير به آسانى مى تواند از آن بگريزد،با آن كه تكبر و گردن فرازى هيچ تناسبى با نيازمندى و فقر ندارد بلكه گاهى در همان جامۀ كهنه و وضع مندرس خود به اين خصلت زشت گرفتار است .

و عن ذلك ما حرس اللّه...تذلّلا ،در اين عبارتها حضرت امورى را مورد توجه قرار داده است كه خداوند متعال به آن سبب بندگانش را از گيرودار اين صفت پست،نگهدارى فرموده است و آنها را سبب احراز و دورى از وساوس شيطانى قرار داده و به سه امر از آنها اشاره فرموده است كه عبارتند از نماز،زكات و روزه هاى واجب،نماز به دليل اين كه تمام اجزاء و حركتهايش با كبر منافات دارد بلكه سراسر آن ذلت و تواضع است اساسا وضع نماز بر تضرع و التماس و خضوع و خشوع و ركوع و سجده و غير آن مى باشد كه هر كدام از اينها حكايت از فروتنى و تسليم در برابر عزت و عظمت حق تعالى

ص:482

و يادآورى كمال او و و وعده و وعيدها موقعيتهاى ترس آور قيامت در پيشگاه وى مى كند و تمام اينها نقطۀ مقابل تكبر و خود بزرگ بينى مى باشد اين است كه مى فرمايد:خداوند به خاطر حفظ بندگانش از ظلم و ستم و كيد شيطان،نماز،زكات و مجاهده در گرفتن روزۀ واجب،انسانها را حراست فرموده است تا اعضاء و جوارح آنان آرام و چشمهايشان خاشع و غرايز و تمايلات سركش ايشان خوار و ذليل و دلهاى آنها خاضع شود و تكبر از آنان رخت بر بندد،به علاوه ساييدن پيشانى كه بهترين جاهاى صورت است به خاك موجب تواضع و گذاردن اعضاى پر ارزش بدن بر زمين دليل كوچكى و فروتنى كامل مى باشد.

امّا الزكاة ،زكات به دو علت از بين برندۀ صفت تكبر مى باشد:

1-پرداختن زكات سپاسگزارى از نعمت منعم در برابر نعمت مال،است چنان كه عبادتهاى ديگر شكر نعمت بدن است و معلوم است كسى كه در برابر منعم به سپاسگزارى پردازد،به ستايش او پرداخته است و اين امر خود مبارزۀ با تكبر و خودخواهى است.

2-كسى كه مى داند از طرف خدا بر او زكات واجب شده و قبول دارد كه بايد آن را بپردازد،با توجه به بى نيازى و غناى مطلق حق تعالى،خود را در مقابل قدرت كامل وى،مقهور و ناگزير مى بيند،و تمام اين امور،با تكبر و شانه خالى كردن از زير بار عبادتها منافات دارد.

و مجاهدة الصيام ،روزه گرفتن را با عنوان مجاهدۀ روزه نام برده است، به دليل مشقت هايى كه در آن وجود دارد از قبيل تشنگى و گرسنگى بويژه در روزهاى طولانى تابستان چنان كه فرموده است كه از گرسنگى و تشنگى شكمها به پشت مى چسبد،و آدمى در تمام اين احوال توجه به عظمت و جلال الهى دارد،و مى داند كه اين اعمال را به خاطر اظهار عبوديت و فروتنى در مقابل

ص:483

فرمان وى انجام مى دهد،و اين همه نيست مگر تواضع و نقطۀ مقابل تكبر،علاوه بر آنچه كه در روزه وجود دارد،از قبيل درهم شكستن نفس اماره و قواى شهوانى و حيوانى كه پيامبر اكرم مى فرمايد:«همانا شيطان مانند خون در تمام شريانهاى وجود فرزندان آدم گردش مى كند بنا بر اين راههاى ورود او را با گرسنگى ببنديد (1)»زيرا از طرفى ابزار و وسيلۀ كاربرد شيطان،شهوتها و تمايلات نفسانى است و از طرف ديگر سر چشمۀ شهوتها و نيرو دهندۀ آن، خوردن و نوشيدن پى در پى مى باشد كه با تحمل گرسنگى و تشنگى به وسيلۀ روزه،اين قوا ضعيف مى شود،و وساوس شيطانى بى اثر مى ماند و راههاى نفوذ وسوسه هايش مسدود مى شود و نفس سركش،خوار و دل،فروتن و متواضع مى شود.

مع ما فى الزكاة...الفقير ،در اين قسمت امام(علیه السلام)به راز ديگرى از اسرار زكات اشاره فرموده اند كه امرى است روشن،و ما نيز در خطبه اى كه به اين عبارت آغاز مى شود: ان افضل ما توسّل به المتوسّلون آن را بطور تفصيل شرح كرده ايم .

انظروا... ،در پايان اين فصل جامعه را هشدار مى دهد كه از اين دستورها و آثار اين عبادتها عبرت بگيريد كه چگونه در نماز و زكات و روزه،روحيۀ گردنكشى به خاك مى افتد و اعمال جوارح تحت كنترل در مى آيد و بالاخره تمام اينها آدمى را به تواضع و فروتنى وا مى دارد و از كبر و غرور و خودخواهى باز مى دارد.توفيق از خداوند است.

ص:484


1- انّ الشيطان ليجرى فى ابن آدم مجرى الدم فضيّقوا مجاريه بالجوع.

فصل چهارم از خطبه قاصعه

اشاره

وَ لَقَدْ نَظَرْتُ فَمَا وَجَدْتُ أَحَداً مِنَ الْعَالَمِينَ- يَتَعَصَّبُ لِشَيْءٍ مِنَ الْأَشْيَاءِ إِلاَّ عَنْ عِلَّةٍ- تَحْتَمِلُ تَمْوِيهَ الْجُهَلاَءِ- أَوْ حُجَّةٍ تَلِيطُ بِعُقُولِ السُّفَهَاءِ غَيْرَكُمْ- فَإِنَّكُمْ تَتَعَصَّبُونَ لِأَمْرٍ مَا يُعْرَفُ لَهُ سَبَبٌ وَ لاَ عِلَّةٌ- أَمَّا؟إِبْلِيسُ؟ فَتَعَصَّبَ عَلَى؟آدَمَ؟ لِأَصْلِهِ- وَ طَعَنَ عَلَيْهِ فِي خِلْقَتِهِ- فَقَالَ أَنَا نَارِيٌّ وَ أَنْتَ طِينِيٌّ- وَ أَمَّا الْأَغْنِيَاءُ مِنْ مُتْرَفَةِ الْأُمَمِ- فَتَعَصَّبُوا لِآثَارِ مَوَاقِعِ النِّعَمِ- فَ «نَحْنُ أَكْثَرُ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً وَ ما نَحْنُ بِمُعَذَّبِينَ» - فَإِنْ كَانَ لاَ بُدَّ مِنَ الْعَصَبِيَّةِ- فَلْيَكُنْ تَعَصُّبُكُمْ لِمَكَارِمِ الْخِصَالِ- وَ مَحَامِدِ الْأَفْعَالِ وَ مَحَاسِنِ الْأُمُورِ- الَّتِي تَفَاضَلَتْ فِيهَا الْمُجَدَاءُ وَ النُّجَدَاءُ- مِنْ بُيُوتَاتِ الْعَرَبِ وَ يَعَاسِيبِ القَبَائِلِ- بِالْأَخْلاَقِ الرَّغِيبَةِ وَ الْأَحْلاَمِ الْعَظِيمَةِ- وَ الْأَخْطَارِ الْجَلِيلَةِ وَ الْآثَارِ الْمَحْمُودَةِ- فَتَعَصَّبُوا لِخِلاَلِ الْحَمْدِ مِنَ الْحِفْظِ لِلْجِوَارِ- وَ الْوَفَاءِ بِالذِّمَامِ وَ الطَّاعَةِ لِلْبِرِّ- وَ الْمَعْصِيَةِ لِلْكِبْرِ وَ الْأَخْذِ بِالْفَضْلِ- وَ الْكَفِّ عَنِ الْبَغْيِ وَ الْإِعْظَامِ لِلْقَتْلِ- وَ الْإِنْصَافِ لِلْخَلْقِ وَ الْكَظْمِ لِلْغَيْظِ- وَ اجْتِنَابِ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ وَ احْذَرُوا مَا نَزَلَ بِالْأُمَمِ قَبْلَكُمْ- مِنَ الْمَثُلاَتِ بِسُوءِ الْأَفْعَالِ وَ ذَمِيمِ الْأَعْمَالِ- فَتَذَكَّرُوا فِي الْخَيْرِ وَ الشَّرِّ أَحْوَالَهُمْ- وَ احْذَرُوا أَنْ تَكُونُوا أَمْثَالَهُمْ- فَإِذَا تَفَكَّرْتُمْ فِي تَفَاوُتِ حَالَيْهِمْ- فَالْزَمُوا كُلَّ أَمْرٍ لَزِمَتِ الْعِزَّةُ بِهِ شَأْنَهُمْ حَالَهُمْ - وَ زَاحَتِ الْأَعْدَاءُ لَهُ عَنْهُمْ- وَ مُدَّتِ الْعَافِيَةُ بِهِ عَلَيْهِمْ- وَ انْقَادَتِ النِّعْمَةُ لَهُ مَعَهُمْ وَ وَصَلَتِ الْكَرَامَةُ عَلَيْهِ حَبْلَهُمْ- مِنَ الاِجْتِنَابِ لِلْفُرْقَةِ وَ اللُّزُومِ لِلْأُلْفَةِ- وَ التَّحَاضِّ عَلَيْهَا وَ التَّوَاصِي بِهَا- وَ اجْتَنِبُوا كُلَّ أَمْرٍ كَسَرَ فِقْرَتَهُمْ وَ أَوْهَنَ مُنَّتَهُمْ- مِنْ تَضَاغُنِ الْقُلُوبِ وَ تَشَاحُنِ الصُّدُورِ- وَ تَدَابُرِ النُّفُوسِ وَ تَخَاذُلِ الْأَيْدِي وَ تَدَبَّرُوا أَحْوَالَ الْمَاضِينَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ قَبْلَكُمْ- كَيْفَ كَانُوا فِي حَالِ التَّمْحِيصِ وَ الْبَلاَءِ- أَ لَمْ يَكُونُوا أَثْقَلَ الْخَلاَئِقِ أَعْبَاءً- وَ أَجْهَدَ الْعِبَادِ بَلاَءً وَ أَضْيَقَ أَهْلِ الدُّنْيَا حَالاً- اتَّخَذَتْهُمُ الْفَرَاعِنَةُ عَبِيداً فَسَامُوهُمْ سُوءَ الْعَذَابِ- وَ جَرَّعُوهُمُ الْمُرَارَ فَلَمْ تَبْرَحِ الْحَالُ بِهِمْ فِي ذُلِّ الْهَلَكَةِ وَ قَهْرِ الْغَلَبَةِ- لاَ يَجِدُونَ حِيلَةً فِي امْتِنَاعٍ وَ لاَ سَبِيلاً إِلَى دِفَاعٍ- حَتَّى إِذَا رَأَى اللَّهُ جِدَّ الصَّبْرِ مِنْهُمْ عَلَى الْأَذَى فِي مَحَبَّتِهِ- وَ الاِحْتِمَالَ لِلْمَكْرُوهِ مِنْ خَوْفِهِ- جَعَلَ لَهُمْ مِنْ مَضَايِقِ الْبَلاَءِ

ص:485

فَرَجاً- فَأَبْدَلَهُمُ الْعِزَّ مَكَانَ الذُّلِّ وَ الْأَمْنَ مَكَانَ الْخَوْفِ- فَصَارُوا مُلُوكاً حُكَّاماً وَ أَئِمَّةً أَعْلاَماً- وَ قَدْ بَلَغَتِ الْكَرَامَةُ مِنَ اللَّهِ لَهُمْ- مَا لَمْ تَذْهَبِ الْآمَالُ إِلَيْهِ بِهِمْ فَانْظُرُوا كَيْفَ كَانُوا حَيْثُ كَانَتِ الْأَمْلاَءُ مُجْتَمِعَةً- وَ الْأَهْوَاءُ مُؤْتَلِفَةً وَ الْقُلُوبُ مُعْتَدِلَةً- وَ الْأَيْدِي مُتَرَادِفَةً وَ السُّيُوفُ مُتَنَاصِرَةً- وَ الْبَصَائِرُ نَافِذَةً وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَةً- أَ لَمْ يَكُونُوا أَرْبَاباً فِي أَقْطَارِ الْأَرَضِينَ- وَ مُلُوكاً عَلَى رِقَابِ الْعَالَمِينَ- فَانْظُرُوا إِلَى مَا صَارُوا إِلَيْهِ فِي آخِرِ أُمُورِهِمْ- حِينَ وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ وَ تَشَتَّتَتِ الْأُلْفَةُ- وَ اخْتَلَفَتِ الْكَلِمَةُ وَ الْأَفْئِدَةُ- وَ تَشَعَّبُوا مُخْتَلِفِينَ وَ تَفَرَّقُوا مُتَحَارِبِينَ- وَ قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُمْ لِبَاسَ كَرَامَتِهِ- وَ سَلَبَهُمْ غَضَارَةَ نِعْمَتِهِ- وَ بَقِيَ قَصَصُ أَخْبَارِهِمْ فِيكُمْ- عِبْرَةً لِلْمُعْتَبِرِينَ مِنْكُمْ فَاعْتَبِرُوا بِحَالِ وَلَدِ؟إِسْمَاعِيلَ؟- وَ؟بَنِي إِسْحَاقَ؟ وَ؟بَنِي إِسْرَائِيلَ ع؟- فَمَا أَشَدَّ اعْتِدَالَ الْأَحْوَالِ وَ أَقْرَبَ اشْتِبَاهَ الْأَمْثَالِ- تَأَمَّلُوا أَمْرَهُمْ فِي حَالِ تَشَتُّتِهِمْ وَ تَفَرُّقِهِمْ- لَيَالِيَ كَانَتِ الْأَكَاسِرَةُ وَ الْقَيَاصِرَةُ أَرْبَاباً لَهُمْ- يَحْتَازُونَهُمْ عَنْ رِيفِ الْآفَاقِ وَ؟بَحْرِ الْعِرَاقِ؟- وَ خُضْرَةِ الدُّنْيَا إِلَى مَنَابِتِ الشِّيحِ- وَ مَهَافِي الرِّيحِ وَ نَكَدِ الْمَعَاشِ- فَتَرَكُوهُمْ عَالَةً مَسَاكِينَ إِخْوَانَ دَبَرٍ وَ وَبَرٍ- أَذَلَّ الْأُمَمِ دَاراً وَ أَجْدَبَهُمْ قَرَاراً- لاَ يَأْوُونَ إِلَى جَنَاحِ دَعْوَةٍ يَعْتَصِمُونَ بِهَا- وَ لاَ إِلَى ظِلِّ أُلْفَةٍ يَعْتَمِدُونَ عَلَى عِزِّهَا- فَالْأَحْوَالُ مُضْطَرِبَةٌ وَ الْأَيْدِي مُخْتَلِفَةٌ- وَ الْكَثْرَةُ مُتَفَرِّقَةٌ- فِي بَلاَءِ أَزْلٍ وَ أَطْبَاقِ جَهْلٍ- مِنْ بَنَاتٍ مَوْءُودَةٍ وَ أَصْنَامٍ مَعْبُودَةٍ- وَ أَرْحَامٍ مَقْطُوعَةٍ وَ غَارَاتٍ مَشْنُونَةٍ فَانْظُرُوا إِلَى مَوَاقِعِ نِعَمِ اللَّهِ عَلَيْهِمْ- حِينَ بَعَثَ إِلَيْهِمْ رَسُولاً- فَعَقَدَ بِمِلَّتِهِ طَاعَتَهُمْ وَ جَمَعَ عَلَى دَعْوَتِهِ أُلْفَتَهُمْ- كَيْفَ نَشَرَتِ النِّعْمَةُ عَلَيْهِمْ جَنَاحَ كَرَامَتِهَا- وَ أَسَالَتْ لَهُمْ جَدَاوِلَ نَعِيمِهَا- وَ الْتَفَّتِ الْمِلَّةُ بِهِمْ فِي عَوَائِدِ بَرَكَتِهَا- فَأَصْبَحُوا فِي نِعْمَتِهَا غَرِقِينَ- وَ فِي خُضْرَةِ عَيْشِهَا فَكِهِينَ- قَدْ تَرَبَّعَتِ الْأُمُورُ بِهِمْ فِي ظِلِّ سُلْطَانٍ قَاهِرٍ- وَ آوَتْهُمُ الْحَالُ إِلَى كَنَفِ عِزٍّ غَالِبٍ- وَ تَعَطَّفَتِ الْأُمُورُ عَلَيْهِمْ فِي ذُرَى مُلْكٍ ثَابِتٍ- فَهُمْ حُكَّامٌ عَلَى الْعَالَمِينَ- وَ مُلُوكٌ فِي أَطْرَافِ الْأَرَضِينَ- يَمْلِكُونَ الْأُمُورَ عَلَى مَنْ كَانَ يَمْلِكُهَا عَلَيْهِمْ- وَ يُمْضُونَ الْأَحْكَامَ فِيمَنْ كَانَ يُمْضِيهَا فِيهِمْ- لاَ تُغْمَزُ لَهُمْ قَنَاةٌ وَ لاَ تُقْرَعُ لَهُمْ صَفَاةٌ أَلاَ وَ إِنَّكُمْ قَدْ نَفَضْتُمْ أَيْدِيَكُمْ مِنْ حَبْلِ الطَّاعَةِ- وَ ثَلَمْتُمْ حِصْنَ اللَّهِ الْمَضْرُوبَ عَلَيْكُمْ بِأَحْكَامِ الْجَاهِلِيَّةِ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ قَدِ امْتَنَّ عَلَى جَمَاعَةِ هَذِهِ الْأُمَّةِ- فِيمَا عَقَدَ بَيْنَهُمْ مِنْ

ص:486

حَبْلِ هَذِهِ الْأُلْفَةِ- الَّتِي يَنْتَقِلُونَ فِي ظِلِّهَا وَ يَأْوُونَ إِلَى كَنَفِهَا- بِنِعْمَةٍ لاَ يَعْرِفُ أَحَدٌ مِنَ الْمَخْلُوقِينَ لَهَا قِيمَةً- لِأَنَّهَا أَرْجَحُ مِنْ كُلِّ ثَمَنٍ وَ أَجَلُّ مِنْ كُلِّ خَطَرٍ- وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ صِرْتُمْ بَعْدَ الْهِجْرَةِ أَعْرَاباً- وَ بَعْدَ الْمُوَالاَةِ أَحْزَاباً- مَا تَتَعَلَّقُونَ مِنَ الْإِسْلاَمِ إِلاَّ بِاسْمِهِ- وَ لاَ تَعْرِفُونَ مِنَ الْإِيمَانِ إِلاَّ رَسْمَهُ- تَقُولُونَ النَّارَ وَ لاَ الْعَارَ- كَأَنَّكُمْ تُرِيدُونَ أَنْ تُكْفِئُوا الْإِسْلاَمَ عَلَى وَجْهِهِ- انْتِهَاكاً لِحَرِيمِهِ وَ نَقْضاً لِمِيثَاقِهِ الَّذِي وَضَعَهُ اللَّهُ لَكُمْ- حَرَماً فِي أَرْضِهِ وَ أَمْناً بَيْنَ خَلْقِهِ- وَ إِنَّكُمْ إِنْ لَجَأْتُمْ إِلَى غَيْرِهِ حَارَبَكُمْ أَهْلُ الْكُفْرِ- ثُمَّ لاَ؟جَبْرَائِيلَ؟وَ لاَ؟مِيكَائِيلُ؟- وَ لاَ مُهَاجِرُونَ وَ لاَ أَنْصَارٌ يَنْصُرُونَكُمْ- إِلاَّ الْمُقَارَعَةَ بِالسَّيْفِ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَكُمْ- وَ إِنَّ عِنْدَكُمُ الْأَمْثَالَ مِنْ بَأْسِ اللَّهِ وَ قَوَارِعِهِ- وَ أَيَّامِهِ وَ وَقَائِعِهِ- فَلاَ تَسْتَبْطِئُوا وَعِيدَهُ جَهْلاً بِأَخْذِهِ- وَ تَهَاوُناً بِبَطْشِهِ وَ يَأْساً مِنْ بَأْسِهِ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَلْعَنِ الْقَرْنَ الْمَاضِيَ بَيْنَ أَيْدِيكُمْ- إِلاَّ لِتَرْكِهِمُ الْأَمْرَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيَ عَنِ الْمُنْكَرِ- فَلَعَنَ اللَّهُ السُّفَهَاءَ لِرُكُوبِ الْمَعَاصِي وَ الْحُلَمَاءَ لِتَرْكِ التَّنَاهِي أَلاَ وَ قَدْ قَطَعْتُمْ قَيْدَ الْإِسْلاَمِ- وَ عَطَّلْتُمْ حُدُودَهُ وَ أَمَتُّمْ أَحْكَامَهُ

لغات

تمويه:به اشتباه انداختن تليط:مى چسبد و درهم مى آميزد سفه:سبك مغزى و كم خردى مجداء:جمع ماجد:بزرگوار و شريف از نظر آباء و اجداد نجداء:جمع نجيد:كسى كه داراى فضيلت نجده مى باشد كه صفتى از فروع و شاخه هاى شجاعت است.

يعاسيب القبايل:سران قبيله ها زاحت:دور شد تحاضّ:يكديگر را تشويق كردن فقره:يكى از مهره هاى كمر و فقر بدون ة هم خوانده شده است كه جمع فقره باشد.

منّه:قوت و نيرومندى تضاغن:كينه ورزيدن تشاخن:دشمنى و تجاوز احتياز:از چيزى استفاده كردن و مقدارى از آن گرفتن ريف:زمين كشتزار و داراى علف بسيار مهافى الريح:مهافى جمع مهفاة:محل وزيدن و حركت باد نكد المعاش:سختى معيشت و كمى آن

ص:487

عالة:جمع عائل:فقير و بينوا دبر:جراحت روى پشت شتر وتر:كينه،و در بعضى نسخه ها،دبر و وبر ذكر شده است(و نيز به معناى زه كمان، منجد الطّلاب فارسى) ازل:تنگى مَوءُودة:دختر زنده به گور شده شنّ الغاره:از همه طرف هجوم آورد فكه:خوش باطن،مسرور،آدم سركش و طغيانگر تربعت:تحقق يافت و اصل آن جايگزين شدن در بهار است و احتمال ديگر آن است كه تمكن يافت و با اطمينان جايگزين شد مثل كسى كه چهار زانو مى نشيند.

تدابر:از هم ديگر بريدن تخاذل:به پيروزى نرسيدن عبء:بار أجهد:با مشقّت تر سمته كذا:او را در اين امر مقدم داشتم.

غضارت نعمت:خوشبويى آن مراد:درختى است تلخ كه وقتى شتر از آن مى خورد لبهايش باد مى كند و به طرف بالا كج مى شود ترادف:كمك كردن و بازوى هم را گرفتن تربّعت:تحقق يافت و اصل آن جايگزين خطر:موقعيت عظيم و قدر و منزلت اعراب:بيابان نشينان اكفاء الإناء:ظرف را چپه كردن و به رو افكندن ذرى جمع ذروه:قلّۀ كوه عطف عليه و تعطّف:با او مهربانى كرد و با نيكيهايش وى را مورد توجه قرار داد.

انتهاك الحرمه:هتك حرمت،و آبروى كسى را بى سبب بردن مقارعه:زد و خورد كردن

ترجمه

مقدمه:در اين فصل امام(علیه السلام)نخست مردم را توبيخ مى فرمايد زيرا گناهانى را مرتكب مى شوند كه نه موجبى براى آن شناخته مى شود و نه دليل خردمندانه اى بر انجام دادنش وجود دارد،و بعد آنان را امر مى كند كه به منظور به دست آوردن اخلاق پسنديده و كرامتهاى انسانى سعى و كوشش داشته باشند و بالاخره آنها را از عقوبتهايى كه بر امتهاى قبل به سبب گناهان واقع شد و نگريستن به سرانجام كار آنان هشدار مى دهد و جز

ص:488

اينها از مطالب حكمت آميز و اندرز دهنده.

«سخنان امام:هر چه فكر كردم و در سرگذشت جهانيان انديشيدم كسى را نيافتم كه به چيزى افتخار كند و تعصب به خرج دهد،مگر اين كه يا دليلى داشته است كه حقيقت را بر نادانان مشتبه كرده و يا در عقل و انديشۀ سفيهان و مردم كودن نفوذ داشته است،بجز شما كه بدون هيچ دليل و سبب در بارۀ امورى تعصب مى ورزيد.ابليس در برابر آدم به مادۀ وجودى خود به مباهات برخاست و آفرينش رقيب خود را مورد طعن قرار داد و گفت:من از آتشم و تو از خاك و ثروتمندان عياش ملتها،تعصبشان به سبب زور و زيور و دارايى شان است و مى گويند:ثروت و فرزندان ما از همه بيشتر است و هرگز مجازات نمى شويم،اما اگر قرار است كسى به چيزى بنازد بايد به اخلاق پسنديده و اعمال نيك و كارهاى خوب باشد،همان كارهايى كه افراد با شخصيت و دليران خاندان عرب و سران قبايل در آنها بر يكديگر برترى مى جستند،يعنى خويهاى پسنديده،انديشه هاى بزرگ،مقامهاى بلند و آثار ستوده.در اين امور تعصب داشته باشيد براى خصلتهاى ارزشمند،حفظ حقوق همسايگان،وفا به پيمانها،اطاعت كردن نيكيها،سرپيچى از تكبر،جود و بخشش داشتن،خوددارى از ستم،وحشت از آدم كشى،انصاف در بارۀ مردم،فرو بردن خشم،و دورى كردن از فساد در زمين.

از كيفرهايى كه در اثر كردار بد و كارهاى ناپسند بر امتهاى پيشين واقع شده بر حذر باشيد و حالات آنها را در خوبيها و سختيها همواره به ياد آوريد،نكند شما هم مانند آنان باشيد،پس آن گاه كه در تفاوت حال آنان به هنگامى كه در خوبى بودند و هنگامى كه در شرّ و بدى قرار داشتند انديشه كرديد به سراغ كارهايى برويد كه موجب عزت و اقتدار آنان شد،دشمنان را از ايشان دور كرده عافيت و سلامت بر آنها روى آورد،نعمت را در اختيارشان قرار داد و كرامت و شخصيت باعث پيوند اجتماعى ايشان شد،يعنى از تفرقه و پراكندگى اجتناب ورزيدند،در الفت و

ص:489

همكارى همت گماشتند و يكديگر را به آن توصيه و تحريص كردند و از هر كارى كه ستون فقرات آنها را درهم شكست و قدرتشان را سست كرد اجتناب ورزيد، يعنى از كينه هاى درونى،بخل و حسد و پشت كردن به هم و ايجاد قبور و سستى بين جامعه سخت دورى گزينيد،و در شرح حال مؤمنان پيشين تدبّر كنيد كه چگونه در حال آزمايش بودند.آيا بيش از همه مشكلات بر دوش آنان نبود و بيش از همۀ مردم در شدت و زحمت نبودند،و آيا از همۀ جهانيان در تنگناى بيشترى قرار نداشتند؟.

فرعونها آنان را بردۀ خويش ساخته بودند و همواره در بدترين شكنجه ها قرار داشتند،تلخيهاى روزگار را بر آنان چشاندند و اين وضع همچنان با ذلت و هلاكت و مقهوريت ادامه داشت،نه راهى داشتند كه از اين وضع سر باز،زنند و نه طريقى براى دفاع از خود مى يافتند تا آن گاه كه خداوند،جديت و استقامت و صبر در برابر ناملايمات به سبب محبتش و تحمل راحتيها از خوف و خشيتش را در آنان يافت،در اين موقع از درون حلقه هاى تنگ بلا،راه نجاتى برايشان گشود و ذلت را به عزت و ترس را به امنيت تبديل كرد،يعنى آنها را حاكم،زمامدار و پيشوا ساخت، و آن قدر كرامت و احترام از ناحيۀ خداوند به آنان رسيد كه حتى خيالش را هم در سر نمى پروراندند.

پس بنگريد كه آنها در چه حالى بودند،هنگامى كه جمعيتشان متحد، خواسته هايشان متفق،قلبها و انديشه هايشان معتدل،دستها پشتيبان هم،شمشيرها يارى كنندۀ يكديگر،ديدها نافذ و عزمها و مقصودهاشان همه يكى بود.آيا آنان مالك و سرپرست اقطار زمين نشدند،و آيا زمامدار و رئيس همۀ جهانيان نگرديدند؟و به پايان كار ايشان نيز نگاه كنيد،آن گاه كه پراكندگى در ميانشان واقع شد،الفتشان به تشتّت گراييد،هدفها و دلها اختلاف يافت،به گروههاى بى شمار تقسيم شدند و در عين پراكندگى با هم به نبرد پرداختند،در اين هنگام بود كه خداوند لباس كرامت و عزت از تنشان بيرون كرد و فراخى نعمت را از آنان سلب كرد تنها آنچه از آنها باقى ماند،سرگذشت آنان مى باشد كه در ميان شما به گونۀ درس عبرتى

ص:490

است براى كسانى كه بخواهند پند و اندرز بگيرند.

از سرگذشت فرزندان اسماعيل و اسحاق و بنى اسرائيل عبرت گيريد چه بسيار احوال ملتها با هم مشابه و ويژگيها و كارهايشان همانند يكديگر است در حال تشتت و تفرق آنها دقت كنيد زمانى كه كسراها و قيصرها مالك آنان بودند سرانجام ايشان را از سرزمينهاى آباد از كرانه هاى دجله و فرات و از محيطهاى سر سبز و خرم راندند و به جاهاى كم گياه و بى آب و علف،محل وزش بادها و جاهايى كه زندگى در آن سخت و دشوار است تبعيد كردند،آنها را در آن جا به حال بينوايى و بيچارگى و همنشين شترهاى مجروح و دچار كينه و خشم كردند،و آنان را ذليلترين امتها قرار دادند،از نظر سكونت در بى حاصلترين سرزمينها جاى دادند نه كسى داشتند تا آنان را دعوت به حق كند و به او پناهنده شوند و نه سايۀ الفت و اتحادى كه به عزت و شوكتش تكيه كنند زندگيشان درهم و برهم و قدرتهايشان پراكنده و جمعيت انبوهشان متفرق بود در بلايى شديد و ميان جهالتهاى گوناگون فرو رفته بودند،دختران را زنده به گور و بتها را پرستش مى كردند،قطع رحم و غارتهاى پى در پى،در ميان آنان رواج داشت.

پس توجه كنيد به بزرگى نعمتهايى كه خداوند به هنگام بعثت پيامبر به آنان ارزانى داشت،پس اطاعت آنان را به آيين خود پيوند داد و با دعوتش آنها را متحد كرد،و بنگريد كه چگونه نعمت،پر و بال كرامت خود را بر آنها گسترش داد و نهرهاى مواهب خود را به سوى ايشان جارى كرد،و آيين حق با تمام بركتهايش آنان را در برگرفت،در ميان نعمتها غرق شدند،و در شادابى زندگانى شادمان شدند، امورشان در سايۀ قدرت كامل استوار شد و در پرتو عزّتى،پيروز قرار گرفتند،و حكومتى ثابت و پايدار نصيب آنان شد،پس زمامدار و حاكم جهانيان و سلاطين روى زمين شدند،و مالك و فرمانرواى كسانى شدند كه قبلا بر آنها حكومت داشتند و قوانين و احكام را در بارۀ كسانى جارى كردند كه در زمانهاى گذشته در بارۀ خودشان اجرا مى كردند كسى قدرت درهم شكستن نيروى آنها را نداشت و هيچ كس خيال مبارزه با آنان را در سر نمى پروراند.

ص:491

بهوش باشيد كه دست از ريسمان اطاعت برگرفته ايد و با تجديد رسوم جاهليت حصار محكم الهى را درهم شكسته ايد و حال اين كه خداوند بر اين امت منت گذارده پيوند الفت و اتحاد را در ميان آنان محكم كرده است كه در سايۀ آن زندگانى كنند و به كنف حمايت آن پناهنده شوند،اين نعمتى است كه احدى نمى تواند براى آن ارزش و بهايى تعيين كند زيرا كه از هر بهايى گرانتر و از هر امرى خطيرتر مى باشد.

و بدانيد كه شما پس از هجرت همانند اعراب باديه نشين شده ايد و بعد از دوستى و برادرى به گروههاى گوناگون تقسيم يافته ايد،از اسلام بنامش اكتفا كرده و از ايمان جز رسم آن را نمى شناسيد.

مى گوييد آتش،آرى،و ننگ و عار،نه،گويا با اين حرف مى خواهيد اسلام را وارونه كنيد و حريم الهى را هتك كنيد،و پيمانى را كه خداوند در زمين مرز قانون خويش قرار داده و موجب امنيّت مخلوقش ساخته است درهم شكنيد،شما اگر به غير از اسلام پناهى برگزينيد،كافران به نبرد با شما بر خواهند خاست.و در اين هنگام نه جبرئيل و نه ميكائيل،و نه مهاجر و انصارى به يارى شما خواهد آمد،و راهى جز،زد و خورد با شمشير نخواهيد داشت،تا اين كه خداوند ميان شما حكم كند.

مثلهاى قرآنى در مورد عذاب و كيفرهاى خداوند،و سر گذشت كسانى كه مورد خشم او قرار گرفته اند در اختيار شما مى باشد،بنا بر اين در رفع تهديدهاى الهى به خاطر جهالت يا سستى،در برابر خشم او،و يا اطمينان به عدم فرو فرستادن عذابش،كندى نورزيد،خداوند مردم قرون پيشين را از رحمت خود دور نكرد،مگر به علت اين كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك كردند،خداوند افراد سفيه را به سبب گناه و خردمندان را به دليل ترك نهى از منكر از رحمت خود بدور داشت، آگاه باشيد كه شما پايبندى به اسلام را از خود قطع كرده ايد و حدود و قوانين اسلام را به تعطيل كشانده و احكام الهى را از بين برده ايد .»

ص:492

شرح

و لقد نظرت...بمعذّبين ،در اين عبارت امام(علیه السلام)اصحاب خود را مورد سرزنش قرار مى دهد،زيرا مى بيند كه آنها در بارۀ امور نادرستى تعصب مى ورزند، بدون اين كه هيچ سودى بر آن مترتب باشد و اين امر باعث برانگيختن فساد و آشوب در جامعه مى شود،و كلمۀ إلاّ دلالت مى كند بر اين كه در تمام ملتها هر كس بر چيزى ببالد و در بارۀ آن تعصب ورزد به خاطر امرى و دليلى است كه آن را مايۀ فخر و مباهات آن قرار مى دهد،نهايت امر آن است كه يا مطلب را آن چنان بر خلاف جلوه داده است كه بى خبران از اصل قضيّه،آن را درست خيال مى كنند و يا دليلى كه آورده مى شود،براى سفيهان و كم خردان،دلچسب مى نمايد.بالاخره اين امرى است مطابق مقتضاى عقل و خردمندى،زيرا ترجيح بدون مرجح،عقلا محال است.تقدير و خلاصۀ معناى عبارت اين است كه هيچ كس را نديدم كه در امرى تعصب ورزد مگر اين كه تعصبش به علتى و دليلى بوده است.

غيركم،اين كلمه استثنايى از معناى اثبات در جمله است و مفيد حصر، مى باشد،گويا حضرت چنين فرموده است:هر كس را كه به امرى مباهات مى كند، ديدم دليلى براى خود دارد مگر شما كه هيچ دليلى نداريد.

تتعصّبون لامر ما يعرف له سبب و لا علّة ،منظور از عدم دليل در اين جا آن است كه هيچ كدام از دو دليل مذكور در عبارت قبل،براى شما وجود ندارد،نه دليلى كه حد اقل امر را بر نادانها مشتبه سازد،و نه علتى كه در نظر سفيهان دلچسب باشد،و حضرت در اين عبارت هر دليلى را بطور كلى و از همۀ آنان نفى نفرموده است.چرا كه جهّالشان براى تعصب خود علتى داشتند و آن فخر و مباهات به انساب بود كه همين امر باعث ايجاد فتنه و فساد مى شد،نهايت امر چون دليلشان هيچ يك از خصوصيات بالا را نداشت امام از آنها نفى دليل كرد .

امّا ابليس :امام(علیه السلام)پس از سرزنش كردن ياران خود كه بدون دليل منطقى با نسبهاى پوشالى خود كبر و تعصب ورزيدند،به بيان علل و اسباب آن پرداخته و

ص:493

در آغاز سرچشمۀ كبر و خودخواهى شيطان را،مورد بحث قرار داده است كه وى به مادۀ اصلى خلقت خود باليده و جوهر وجودى خود را كه آتش است شريفتر از خاك دانسته كه ماده وجودى آدم است و گفت وجود من آتشى و كالبد تو خاكى است و حال آن كه اين امرى است فرعى و شرافت واقعى و اصلى در كيفيت آفرينش و روح انسانى آدم است،او كه به راز نهفته در وجود آدم شناخت نداشت شرافت ريشه اى را با يك امر فرعى و مادى مقايسه كرد،آرى نخستين قياسگر ابليس بود.

در مرتبۀ بعد به شرح علت گردنكشى و تعصب ثروتمندان و نادانهاى مردم رفاه طلب و سرمايه دار پرداخته است كه ايشان هم از شاگردان ابليس مى باشند اينها به سرمايه ها و فرزندان كه از آثار و موارد نعمتهاى الهى مى باشند تعصب مى ورزند چنان كه حق تعالى از گفتارشان حكايت مى كند:نحن «أَكْثَرَ أَمْوالاً وَ أَوْلاداً» (1)»،آثار فراوانى اين نعمتها بى نيازى و رفاه طلبى است و به همين دليل اين نعمتها مايۀ فخر و تكبر صاحبانش بوده، البته بايد توجه كرد كه مطلق اموال و اولاد،نعمت نيست بلكه نعمت از امور نسبى است و نسبت به نعمت دهنده و منعم عليه و نيز به اعتبار منافعى كه آدمى از آنها كسب مى كند نعمت خوانده مى شود،فرق مى كند.به اين دليل اينها را مواقع نعمت گفته يعنى محلهايى كه قابليت دارند كه نعمت واقع شوند و ممكن است كه مراد از كلمه نعم اموال و اولاد باشد و مراد از مواقع،تحقق و وقوع آنها يعنى مصدر ميمى باشد و آثار اين ها،چنان كه گفتيم سرمايه دارى و رفاه طلبى است .

فإن كان لا بد من... ،پس از توجه دادن مردم به افكار واهى و افتخارات

ص:494


1- سوره سبأ(34)آيه(34) [1]يعنى:ما داراى مالها و فرزندان بيشترى هستيم.

باطل،امورى را كه سزاوار است مورد مباهات و تعصب واقع شود بيان كرده است كه عبارت از اخلاق بزرگوارانه و كارهاى پسنديده و امور نيكى مى باشد كه اهالى مجد و شرف از خانواده هاى عرب و بزرگان قبايل از نظر اتصاف به آن بر بقيه انسانها مزيت و برترى يافته اند و حرف«با»در «بالاخلاق» متعلق به فعل «تفاضلت» مى باشد زيرا اين مردم بزرگوار در كارهاى نيك به سبب اخلاق پسنديده كسب فضيلت كرده اند و در فصول سابق اصول اخلاق برتر و شاخه هاى فرعى هر كدام از آنها را خاطر نشان كرديم.

صفت حلم ملكه اى است از شاخه هاى شجاعت و عبارت است از بردبارى و سنگينى هنگام پيدايش خشم و علل آن،و نيز خود را به خطر انداختن به خاطر حفظ مقامات پسنديده به وسيلۀ خويهاى پسنديده و همراه داشتن آن، كه لازمه اش انجام دادن كارهاى نيكى است كه هماهنگ با صفات نيك انسانى است از قبيل بذل و بخشش كه دليل جود و سخاى نفسانى است و مثل اين كه آدمى براى اهميت دادن به عدالتخواهى و وفاى به عهد الهى از كشتن بستگانش باكى نداشته باشد .پس از توجه دادن به امورى كه شايسته است انسان به آنها ببالد،فرمود:به داشتن ويژگيهاى پسنديده تعصب داشته باشيد و بعد تفصيل آن را چنين بيان مى دارد.كه از جملۀ آنها 1-حفظ جوار و رعايت همسايه دارى مى باشد و اين صفت خود نتيجۀ دو خصلت نيك مى باشد،يكى اين كه لازمۀ همسايه دارى آزار ندادن اوست و اين جزء صفت عدل مى باشد دوم اين كه شرط تحققش نيكى به وى و همدردى و گذشت و راستگويى و دوستى با او مى باشد و اين امور نيز از فروع عفت است.

2-ديگر از جملۀ خصال پسنديده وفاى به عهدهاست و اين نيز از شاخه هاى عفت مى باشد.

ص:495

3-سوم از اين صفات پيروى كردن برّ و نيكى،ظاهر آن است كه منظور از كلمۀ برّ چيزى است كه خداوند در قرآن مى گويد: «لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنْ آمَنَ بِاللّهِ» ... «أَقامَ الصَّلاةَ وَ آتَى» «وَ لكِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقى» (1)»كه مراد از اين دو نيكى،كمال ايمان و تقوا،و كارهاى درست است و معناى عبارت طاعة البرّ ،همراه داشتن اين افعال و اعتقاد به وجوب آن مى باشد، احتمال ديگر چنان است كه معناى آن پيروى كردن امر به نيكى است و چون معناى امر از قرينه معلوم بوده است لذا آن را حذف كرده اند و گاهى از لفظ برّ، عفت اراده مى شود و به اين اعتبار نقطۀ مقابل آن فجور و گناه خواهد بود احتمال ديگر آن كه مراد از برّ نقطۀ مقابل عقوق باشد كه عبارت از شفقت و مهربانى به خويشان و نيكى به پدر و مادر مى باشد و اين نيز از فروع و شاخه هاى عفت است.

4-خصلت ديگرى كه امام بيان فرموده است مخالفت با تكبر است يعنى دورى كردن از آن كه از باب مجاز اسم سبب را كه عصيان است برده است و مسبب را كه دورى باشد اراده كرده است يا منظور معصيت كردن در برابر امر به تكبر است كه كنايه از فروتنى و تواضع مى باشد و اين نيز فضيلتى است از شاخه هاى عفت و معصيت در اين مورد در مقابل اطاعت است.

5-خصلت ديگر كه بايد مايۀ فخر و مباهات آدمى باشد،كامل ساختن شرافت و فضيلت و مداومت به آن مى باشد،احتمال ديگر در معناى فضيلت بخشش و احسان نسبت به ديگران كه جود و بخشش نيز صفتى است از فروع عفت.

ص:496


1- سوره بقره(2)آيه(176)، [1]يعنى:نيكى آن نيست كه روهاى خود را به سوى مشرق و مغرب بگردانيد،بلكه نيكى آن است كه ايمان به خدا آوريد...و چنين اشخاص پرهيزكارانند،ولى نيكى داشتن تقوا و پرهيزكارى است.

6-صفت ديگر خوددارى از ظلم كه برگشتش به فضيلت عدل مى باشد.

7-هفتمين ويژگى بزرگ شمردن قتل نفس يعنى ترك كردن آن،زيرا آدم كشى لازمۀ خصلت ناپسند ظلم است و بر آن وعدۀ عذاب در آخرت داده شده است و برگشت اين ويژگى نيز به فضيلت عدل است،و همچنين انصاف با مردم آن است كه در داد و ستد با آنها پيوسته عدالت را رعايت كند.

8-ويژگى ديگر كظم غيظ و فرو بردن خشم است كه يكى از شاخه هاى صفت شجاعت مى باشد.

9-آخرين صفتى كه بايد مورد مباهات واقع شود،دورى از فساد،در زمين مى باشد كه از لوازم فضيلت عدالت است .

پس از آن كه امام(علیه السلام)ياران خود را به داشتن خويهاى پسنديده و انجام دادن كارهاى نيك دستور داده،به دنبال آن،آنان را از اتصاف به رذايل اخلاقى و دارا بودن ويژگيهاى ناپسند متنفر مى كند،و به اين منظور سرگذشت امتهاى پيشين و كيفرهاى الهى را كه به دليل كارهاى زشت بر آنها وارد شد براى شنوندگان خود بيان مى فرمايد و آنان را از دست يازيدن به اين گونه اعمال ناروا بر حذر مى دارد زيرا كيفرى كه به آنان وارد شد به ايشان خواهد رسيد و به آنها دستور مى دهد كه توجه كنند چگونه ملتهاى گذشته هنگام اطاعت از پيامبران و انجام دادن اعمال نيك در خير و نعمت بودند و همين كه تغيير حالت دادند و با كارهاى ناپسند و رفتارهاى زشت دمساز شدند به بدترين حالات گرفتار شدند.و آنان را بيم مى دهد كه مثل اين گذشتگان حالت نيكى و خير را به زشتى و بدى مبدّل نكنند،و هنگام انديشيدن در تفاوت دو حالت اقبال و ادبار،چيزى را كه حالت خير آنها را ثابت نگه داشت و دشمنان را از آنان دور كرد،و سلامت در آن پيوسته همراهشان شد،مورد نظر قرار دهند.

ص:497

مدّت العافية فيه بهم ،حرف«با»براى مصاحبت است،يعنى عافيت پيوسته همراه آنها بود و در نسخۀ مرحوم سيد رضى مدّت به حالت معلوم آمده مثل مدّ الماء يعنى آب جارى و روان شد.و نيز به ياران خود توصيه مى فرمايد كه امرى را مورد توجه قرار دهند كه سبب افاضۀ نعمتهاى خداوند بر گذشتگان بود،و كرامت و بزرگوارى رشتۀ آنها را به آن امر پيوند داده است،در اين جمله واژۀ وصل استعاره است از همراه بودن كرامت الهى با آنها در حالى كه امر مذكور را مورد توجه داشته باشند و از اين جهت آن را با ذكر حبل كه به معناى ريسمان است مرشّح ساخته است.

من الاجتناب...و التواصى بها ،روشن است كه وجود انس و الفت در ميان جامعه تمام نعمتها و خوبيهايى را كه در متن سخنان امام بيان شده در بر دارد .

و اجتنبوا...و تخاذل الايدى ،و دورى كنيد از امورى كه گذشتگان به آن وسيله موجبات عزّت و بزرگوارى خود را دگرگون كردند،سست شدند،نيروى خود را از دست دادند،و يكايك مهره هاى كمرشان در زير بار كيفر و عقوبت الهى خرد شد،و آن امور عبارتند از كينه ورزى و تجاوز و دشمنى و عدم توجه به حقوق ديگران و جز اينها و همۀ اين امور ضدّ انس و الفت مى باشند.

تخاذل الايدى ،اين عبارت كنايه است زيرا معمولا يارى كردن به توسط دست مى باشد و تخاذل به معناى دست از يارى همديگر برداشتن است ،منظور از امتهاى گذشته كه حضرت ياران خود را امر به عبرت گرفتن از احوالشان فرموده مطلق جامعه هاى پيشين مى باشند نه يك ملت معين و مشخصى زيرا بطور كلى هر امتى كه دست به دست هم دهند و همديگر را كمك و يارى كنند عزت و آقايى مى يابند و دشمن تاب مقاومت با آنها را از دست مى دهد و بر عكس هر جامعه اى كه با هم اختلاف داشته باشند و تفرقه و جدايى ميانشان حكمفرما باشد به خوارى و ذلّت دچار شده و دشمنان بر آنها چيره خواهند شد.

ص:498

و تدبّروا احوال الماضين من المؤمنين...اليه بهم ،در اين عبارت بر خلاف قبل كه سرگذشت مطلق امتهاى گذشته را مورد پند و اندرز ياران خود قرار داده بود،جامعه هاى خاصى را مورد عبرت قرار مى دهد و مى فرمايد از احوال مؤمنان زمانهاى گذشته كه همزمان با پيامبران پيشين بودند پند بگيرند،زيرا آنها پيوسته در رنج و شكنجه و آزمايش و امتحان به سر مى بردند و با تحمل سختيها مى كوشيدند دين خود را حفظ كنند و نفوس خود را از آلودگيهاى فساد روزگار به دور دارند فرعونها و طاغوتهاى زمان آنان را بردگان خود مى خواندند و با شكنجه هاى طاقت فرسا آنها را معذّب مى كردند،مثل يوسف كه در آغاز زندگى آن چنان گرفتار بلا شد و نيز موسى و هارون و مؤمنان بنى اسرائيل در شدايد و سختيها دچار بودند كه حضرت مى فرمايد:فراعنه آنان را عذاب مى كردند و زندگى را بر ايشان تلخ كرده بودند و به اين طريق دورانها را گذراندند تا موقعى كه با سلامت روح از بوتۀ امتحان بيرون آمدند.و با نشان دادن صبر براى نگهدارى دين،لياقت و استعداد افاضۀ رحمت الهى را پيدا كردند از اين رو خداوند رحمت خود را شامل حال آنان فرمود و ايشان را از تنگناهاى بلا به فراخناهاى نجات رهايى بخشيد و از دره هاى هولناك ذلت به بلنداى عزت اوجشان داد و بيم و هراس آنان را به حالت امن و آسايش مبدل كرد،كه خداوند در قرآن اين امر را به آنها خاطر نشان مى فرمايد: «وَ إِذْ نَجَّيْناكُمْ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَسُومُونَكُمْ سُوءَ الْعَذابِ يُذَبِّحُونَ أَبْناءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِساءَكُمْ وَ فِي ذلِكُمْ بَلاءٌ مِنْ رَبِّكُمْ عَظِيمٌ وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ» (1)بقره»و نيز پيش از اين دورانها،آنچه كه براى پيروان حضرت نوح و ابراهيم و ديگران جريان داشت.

ص:499


1- سوره بقره(2)آيه(49)و [1]قسمتى از آيه(50)،يعنى:و به ياد آر هنگامى كه شما را از ستم فرعونيان نجات داديم كه از آنها سخت در شكنجه بوديد تا به حدى كه پسران شما را كشته و زنانتان را براى كنيزى نگاه مى داشتند و اين بلاء و امتحانى بزرگ بود و ياد كنيد وقتى كه براى نجات شما دريا را شكافتيم...

و اما اين كه فرمود پس از پايان آزمايش و بلايا،خداوند آنان را پادشاهان و حكمروايان و پيشوايان جامعه قرار داد،و به مرحله ى از كرامت و عزتشان رساند كه هيچ تصوّرش را نمى كردند،چنين بود كه موسى و هارون پس از هلاكت فرعون مالك حكومت مصر شدند و حاكميت دين و رياست جامعه بر ايشان استقرار يافت،و همين طور طالوت و داود پس از كشتن جالوت به حكومت و رياست رسيدند به اين طريق كه وقتى با پيروان خود به منظور جنگ با جالوت از رود عبور كردند،داود با فلاخن خود سنگى را به سوى جالوت رها كرد،به وى اصابت كرد و او را به قتل رساند،يارانش شكست خورده متفرق شدند و حكومت نصيب طالوت و يارانش شد،و پس از او به حضرت داود منتقل شد چنان كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «وَ آتاهُ اللّهُ الْمُلْكَ وَ الْحِكْمَةَ» (1)به همين طريق سلطنت و حكومت مطلقه به سليمان رسيد و سپس در ميان فرزندان او يكى پس از ديگرى مى چرخيد تا رسيد به شخصى از اولاد سليمان بنام اعرج و چون او ضعيف و ناتوان بود علاوه بر آن پيامبر هم نبود،پادشاهان از اطراف بيت المقدس به طمع گرفتن سلطنت وى سر برآوردند تا سرانجام يكى از پادشاهان جزيره كه در سرزمينى به اسم سنجار رياست داشت بر او شورش كرد،و پادشاهى را از او گرفت آن گاه پس از مدتى خداوند بلايى بر او نازل كرد و با فرستادن بادى شديد لشكريان و سربازان وى را به هلاكت رساند پادشاه و فرزندش با بخت نصر كه نويسنده اش بود فرار كردند و در هنگام گريز فرزند پادشاه پدرش را به قتل رساند از اين قضيه بخت نصر خشمگين و ناراحت شد، سرانجام با هر نيرنگى كه بود پسر پادشاه را كه قاتل پدر بود كشت و خودش بر تخت سلطنت قرار گرفت اين بود نخستين مرحلۀ پادشاهى بخت نصر.

ص:500


1- سوره بقره(2)قسمتى از آيه(250)، [1]يعنى:و خدايش پادشاهى و فرزانگى عطا فرمود.

فانظروا كيف كانوا...للمعتبرين منكم ،در اين عبارات حضرت به مردم زمان خود دستور مى دهد كه در حال ملتهاى گذشته بنگرند كه چگونه موقعى كه با هم وحدت كلمه داشتند و دلها با هم الفت داشت و گرد هم اجتماع داشتند خداوند تمام خوبيها را به ايشان عطا فرمود،و در اوج عزت و اقتدار به سر مى بردند،اما همين كه از آن وضع برگشتند از يكديگر پراكنده شدند و با هم به دشمنى برخاستند،خداوند جامۀ كرامت و بزرگوارى را از تنشان كند و ناز و نعمت را از آنان گرفت و سر گذشتشان مايۀ عبرت و پند آيندگان شد،و اين سنت الهى در تمام ملتها و در همۀ زمانها جارى است كه هر گاه مردم اهل حق و حقيقت شدند،به توحيد رو آوردند،به وحدت كلمه و مهربانى و الفت گراييدند و دلهايشان به همديگر نزديك بود و براى برقرارى حق و عدالت استقامت ورزيدند و در اين راه در مبارزۀ با دشمنان،طاغوتها و فراعنۀ زمان صبر و تحمل داشتند و از پا،در نيامدند سرانجام تاج پيروزى بر سر نهند و بر قلّۀ خوشبختى قرار گيرند.

و السيوف متناصره ،برخى برآنند كه تقدير اين عبارت:اهل سيوف است يعنى صاحبان شمشير پيروز مى شوند،مضاف حذف شده است ولى شارح احتمال داده است كه پيروزى براى شمشيرها استعاره است به اين دليل كه چون شمشيرها هر كدام باعث پشتيبانى ديگرى مى شوند گويا جماعتى از انسانها مى باشند كه به پشتيبانى هم برخاسته اند،و منظور از نفوذ ديدگان آن است كه پرده هاى شبهه را كه مانع وصول به حق هستند پاره مى كنند و به سوى حق راه مى يابند و مراد از اتحاد عزائم ،آن است كه انديشه هاى قاطعانه براى جستن حق و حقيقت با هم اتفاق و يگانگى داشته باشند.كلمه هاى مختلفين و متحاربين، حال و منصوبند و جملۀ قد خلع در محل نصب و حال است و عبرة هم حال و منصوب است .

ص:501

فاعتبروا بحال ولد اسماعيل...صفاة ،امام(علیه السلام)در امر به عبرت گرفتن مردم زمان خود از احوال ملتهاى پيشين،مراتب گوناگون عام و خاص و اخص را رعايت فرموده است به اين طريق كه در مرحلۀ نخست بطور مطلق فرمود از سرگذشت ملتهاى گذشته عبرت بگيريد،در مرحلۀ دوم با روش ذكر خاص پس از عام بيان فرمود كه به احوال مؤمنان گذشته بنگريد و در عبارت فوق مردم را به پند گرفتن از سرگذشت اولاد اسماعيل و اسحاق و مردم پيش از ظهور پيامبر اسلام متوجه مى سازد كه اخصّ از مرحلۀ قبل مى باشد.

اولاد اسماعيل اشاره به عرب خاندان قحطان و معدّ مى باشد و مراد از بنى اسحاق فرزندان روم،پسر عبص از اولاد اسحاق است و منظور از بنى اسرائيل يعقوب فرزند اسحاق مى باشد.اما اختلاف افكار و جدايى آنان از يكديگر كه عامل تسلط پادشاهان ستمگر كسراهاى ايران و قيصرهاى روم شد چنان است كه حضرت در سخنان خود بيان فرموده است و ما به شرح آن مى پردازيم:

جنگ و جدالهاى فكرى و اجتماعى و اختلاف و تفرقه مردم عرب كه بلا فاصله پيش از ظهور پيامبر اسلام وجود داشت بسيار روشن است و براى هر كسى كه اندك مطالعه اى از كتابهاى سير و تاريخ داشته باشد واضح است كه همين اختلافهاى همه جانبه باعث شد كه سلاطين جور و كسراهاى دنيا بر آنان حكومت يافتند و آنان را دستگير و از سرزمينهاى آباد و كرانه هاى درياى عراق و مكانهاى سر سبز جهان به طرف بيابانهاى بدون آبادى و لم يزرع تبعيد مى كردند اين بود سرگذشت اعراب،اما وضع بنى اسحاق و اسرائيل همان بود كه براى فرزندان روم بن عيص واقع شد:در دين مسيحيت شعبه هاى مختلفى به وجود آمد از قبيل نسطوريه يعقوبيه و ملكانيه و...،و نزاعها و اختلافاتى كه فرقه هاى گوناگون با هم داشتند باعث ضعف آنان شد،و به اين دليل قيصرها در سرزمين روم و شام بر آنان تسلط يافتند و بخت نصر براى مرتبۀ دوم بر

ص:502

بنى اسرائيل تاخت و با آنها به جنگ پرداخت و ايشان را از بيت المقدس بيرون راند،چنان كه در قرآن به اين جنگ دوم اشاره فرموده است: «فَإِذا جاءَ وَعْدُ الْآخِرَةِ لِيَسُوؤُا وُجُوهَكُمْ وَ لِيَدْخُلُوا الْمَسْجِدَ» (1)»و جنگ نخستين او،با بنى اسرائيل موقعى بود كه در دين بدعتهايى به وجود آمد و سنت الهى را تغيير دادند و خود،دگرگون شدند،و در نتيجه گرفتار ظلم و ستم بخت نصر شدند،و هنگامى كه تغيير حالت دادند و به سوى خدا برگشتند و توبه كردند خداوند شرّ او را از سر ايشان بر طرف فرمود،كه به اين مرحله نيز خداوند در قرآن اشاره فرموده است: «فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما» (2)»امّا پس از مرحلۀ آغاز كه بدعت در دين را ايجاد كردند خداوند ارمياى نبى را به جانب آنان فرستاد و او ايشان را به سوى خدا دعوت كرد.اما بروى شوريدند و آن حضرت را كتك زدند و در بند و زندانش افكندند.خداوند بر آنها غضب كرد و بخت نصر را بر آنان مسلّط فرمود،بسيارى از آنان را كشت،و به دار زد و سوزانيد و مثله كرد و زنان و فرزندانشان را به بردگى گرفت و خريد و فروش كرد،طايفه اى از آنها به مصر فرار كردند و به پادشاه آن جا پناه بردند،بخت نصر به آن سرزمين رفت و پادشاه و بنى اسرائيل را اسير گرفت ولى برخى فرار كردند و به اطراف مدينه آمدند كه از جملۀ آنها يهوديان قريضه و بنى نضير و وادى قرى و بنى قينقاع مى باشند.

امام(علیه السلام)در اين قسمت از خطبۀ شريف مردم را دستور مى دهد كه از حالت تفرقه و تشتّتى كه پيش از ظهور پيامبر اسلام داشتند و ستمهايى كه دشمنان در حق آنها انجام مى دادند عبرت بگيرند و توجه كنند كه چگونه خداوند به واسطۀ آن حضرت سمتها و سختيها را از آنها بر طرف فرمود،و

ص:503


1- سوره اسراء(17)آيه(7)، [1]يعنى:...و آن گاه كه وقت انتقام ظلم شما فرا رسد تا اثر بيچارگى به رخسار شما ظاهر شود و به بيت المقدس در آيند.
2- سوره اسراء(17)قسمتى از آيه(4) [2]يعنى:پس چون وقت انتقام اول فرا رسد.

هدف حضرت از اين مطلب كه از حالات مؤمنان دورانهاى گذشته درس بگيرند آن است كه در تحمل شدايد و صبر بر مكار،به آنان اقتداء كرده و به ايجاد انس و الفت با هم اقدام كنند،و با اين عمل خود اميد و انتظار فرج و گشايش براى آيندۀ خود داشته باشند.

فما اشدّ اعتدال الاحوال ،چه قدر بسيار،احوال گذشتگان با شما مردم همانندى دارد،و چون زندگانى و رفتار شما شباهت فراوانى با مردم زمانهاى پيش دارد مى توانيد از سرگذشت آنان و تحول نعمتها و بلاهايى كه به سبب دگرگونى در كارها براى آنها پيدا شد پند و عبرت بگيريد.

تأمّلوا أمرهم فى حال تشتتهم... ،امام(علیه السلام)در اين قسمت مردم را متذكر مى شود كه در سختى و سستى و شدت و رخا،كه بر مردم دورانهاى گذشته وارد شد بيانديشند تا ذهن شنوندگان را به اين امر متوجه سازد كه خود آنها نيز دچار چنين حالتى مى باشند،بنا بر اين اصلى كه پايۀ پندگيرى است گذشتگان و فرعش شنوندگان است و حكم اصلى و مايۀ پندپذيرى،حالت خير و شرّ و علت آن هم شباهت داشتن اين مردم به پيشينيان مى باشد.

ليالى كانت الاكاسره و القياصره اربابا لهم ،روزگارهاى تاريك و مانند شبهاى ظلمانى را به خاطر آوريد كه پادشاهان و قيصرها بر مردم حاكم بودند، قيصرهاى روم بنى اسرائيل و اولاد اسحاق را در سختى و شدت قرار مى دادند و پادشاهان،فرزندان اسرائيل را از حقوقشان محروم مى كردند،و آنان را از سكونت در سرزمين عراق باز مى داشتند بنا بر اين همۀ اين پيشينيان از تمام سرزمينهاى آباد و باغهاى شام و درياى عراق يعنى دجله و فرات رانده و آواره شدند. الى منابت الشيح و مهافى الريح ،اين كلمه كنايه از بيابان و سرزمينهاى خشك و غير آباد مى باشد و چنين جايى بطور بديهى محل زندگى ناگوار و تلخ

ص:504

است چنان كه در فصلهاى گذشته از وضع زندگى آنان بدگويى و نكوهش فرموده است.

اكاسره جمع كسرى به پادشاهان فارس،و قياصره جمع قيصر،به سلاطين روم اختصاص دارد،و اين چنين جمع بستن بر خلاف قياس است.و دو كلمۀ دبر و،و وبر كنايه از شتران مى باشند و با ذكر اين دو كلمه بى چيزى و تنگدستى آنان را خاطر نشان كرده است،زيرا زخمها و جراحتهاى پشت شتران و به كار بردن كرك و موى آن و خوردن چرك و خون از لوازم تنگدستى و بد حالى مى باشد،و بنا به روايت ديگر دبر هم كه به معناى زخم پشت شتر است كنايه از فقر و تنگدستى و اشاره به زندگانى فقيرانۀ آنها مى باشد و اين مطلب روشنى است كه عربهاى روزگاران پيشين در پست ترين خانه ها زندگى مى كردند،زيرا بيابان نشينان نه داراى قلعه هاى محكم و نه منزلهاى با استقامت بودند كه آنها را از حوادث خرابى و حملۀ غارتگران نگهدارى كند و اگر برخى از آنان در بعضى بناها و حصارها زندگى مى كردند و آنان را از بعضى حوادث از قبيل حملۀ درندگان و سيل و باد محافظت مى كرد ولى چنان كافى نبود كه بتواند آنها را از شرّ دشمنان نيرومند و بنيانكن جلوگيرى كند.

اجدبهم قرارا ،و در بى حاصلترين جاها قرار داشتند،زيرا آن بيابانهاى خشك با شهرها و سرزمينهاى آباد قابل مقايسه نبود .

در عبارت بعد،واژۀ جناح استعاره از چيزى است كه به آن سبب خواستۀ آنان بر آورده شود و تقويت شوند هر گاه به آن پناه برند،و كنايه از اين مطلب است كه كسى نداشتند كه در خواستشان را پاسخ دهد تا به سبب آن از گرفتاريها مصون بمانند،و نيز لفظ ظلّ استعاره از نيروى تعاون و هميارى و دستگيرى يكديگر است كه لازمۀ انس و الفت با هم باشد و دليل مشابهت اين دو امر آن است:همچنان كه سايه باعث آسايش و حفظ از گرماى آفتاب مى شود اين امور

ص:505

نيز آدمى را از حرارت آتش جنگ و دشمنى،سالم نگه مى دارد .

فالاحوال مضطربة ،اين جمله اشاره است به اوضاع آشفته و نامرتب ملتهاى گذشته و عبارت اختلاف ايديهم را كنايه آورده است از اين كه براى يارى يكديگر هماهنگ نبودند و تفرّق كلمه،اشاره به نامأنوس بودن با همديگر است و اين كه براى رعايت مصالح خود به گرد يكديگر جمع نمى شدند و اضافۀ بلاء به كلمۀ أزل به معناى من است يعنى در گرفتارى كه از گذشته دور نصيب آنان بوده و همچنين اضافه أطباق به كلمۀ جهل و چنان كه در سابق معلوم شده است كه براى صفت جهل،انبوهى از زشتيها وجود دارد كه برخى از آنها فوق ديگرى است،نخستين و پست ترين امرى كه در جاهل پيدا مى شود ناآگاهى وى از حقيقت و بالاتر از آن اعتقاد به حقانيت امور باطل است و از آن بالاتر اعتقاد به امر شبهه ناكى است با احتمال خلاف آن و بالاترين مرتبه، اعتقاد جزمى و قطعى به آن امر شبهه ناك بدون احتمال خلاف مى باشد، در نسخۀ ديگر كه از خط سيد رضى نقل شده اطباق به كسر همزه ذكر شده كه مصدر باب افعال است يعنى جهل آنان را فرا گرفته است.

من بنات :از اين جا،به پى آمدها و تبعات اين جهل و نادانى پرداخته چهار مورد آن را بطور تفصيل بازگو مى فرمايد:

1-نخست زنده به گور كردن دختران،چنان كه در قرآن ذكر شده است «وَ إِذَا الْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ» (1)».

به قرارى كه نقل شده اين كار در ميان قبيله هاى بنى تميم،قيس،بنى اسد، بنى هذيل و بكر بن وائل بوده است.بعضى گفته اند علت امر،اين بود كه پيامبر

ص:506


1- سوره تكوير(81)آيه(8 و 9) [1]يعنى:و هنگامى كه از دختران زنده بگور شده باز پرسند،كه آن بيگناهان را شما به چه جرم و گناه كشتيد؟!

اكرم عليه آنها نفرين كرد و گفت:خدايا عقوبت خود را بر مضر وارد كن و سالهايى مثل سالهاى يوسف بر آنان قرار ده،بدين علت هفت سال به قحطى و خشكسالى دچار شدند تا به حدّى كه پشم شتر آميخته با خون را مى خوردند و آن را علهز مى خواندند،و از شدت فقر و تنگدستى دختران خود را زنده به گور كردند،و مؤيد اين مطلب آيۀ ديگر است كه مى فرمايد: «وَ لا تَقْتُلُوا أَوْلادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلاقٍ» (1)».

برخى گفته اند:كه زنده به گور كردن آنان دخترانشان را به دليل غيرتمندى آنان بوده است و داستان آن چنين است كه در سالى از سالها قبيلۀ تميم از فرمانروايى نعمان ابن منذر سرپيچى كردند،او هم غضب كرد و برادرش ريان بن منذر،را با تعداد زيادى از قبيلۀ بكر بن وائل به جنگ آنان فرستاد،او هم با لشكريان خود،چهار پايان آنها را تصرف كرد و زن و فرزندهايشان را به اسيرى گرفت و به سوى نعمان برد اما بعد مردم بنى تميم به درخواست پيش نعمان رفتند و التماس كردند كه آنچه از آنها برده شده باز پس دهد،نعمان به حال آنها رقّت كرد و پذيرفت كه اسيرانشان را آزاد كند اما در اول گفت:هر زن و دخترى كه پدر خود را انتخاب كند و بخواهد به قبيلۀ خود برگردد آزاد است و هر كس بخواهد همين جا بماند بايد باشد همۀ آنها قبيلۀ خود را ترجيح دادند مگر دختر قيس بن عاصم كه اسير كنندۀ خود را برگزيد، قيس كه به غيرتش بر خورد با خود عهد كرد كه هر چه دختر برايش متولد شود زنده به گور كند و از آن به بعد دختران خود را چنين مى كرد و بسيارى از بنى تميم هم از او پيروى كردند،اين بود علت رسميت يافتن اين سنت غلط.

2-دومين بلايى كه بر اثر جهل گريبانگير ملتهاى پيشين شده بود،

ص:507


1- سوره اسرا(17)آيه(31) [1]يعنى:هرگز فرزندان خود را از ترس فقر به قتل مرسانيد.

بت پرستى بود كه هر قبيله اى بتى داشت و آن را پرستش مى كرد،بت قبيلۀ هذيل نامش سواع و بت بنى كلب،ودّ و بت مذجح يغوث بود،و در دومة الجندل و ذو الكلاع بتى به نام نسر،پرستش مى شد،و بنى ثقيف لات و عزّا را مى پرستيدند و قريش بنى كنانه،اوس و خزرج بتشان مناة بود.هبل در خانه كعبه و بتهاى إساف و نايله بر كوههاى صفا و مروه،قرار داشتند و از كارهاى به نامى كه ثمرۀ نادانى و جهالت اين مردم بود آن است كه بنى حنيفه بتى را از مادۀ خوراكى درست كرده و مدتى طولانى آن را پرستش مى كردند اما يك موقعى كه گرسنگى بر آنان غلبه كرد آن را گرفتند و خوردند در اين زمينه يكى از شعرا چنين سروده است:«افراد قبيلۀ بنى حنيف در موقع سختى و گرسنگى خداى مورد پرستش خود را خوردند.

و از آن نترسيدند كه خدايشان آنان را سرانجام عقوبت و كيفر كند (1)» 3-عمل ديگرى كه در نتيجۀ جهالت انجام مى دادند،قطع رحم و رعايت نكردن رابطه خويشاوندى بود كه گاهى به كمترين سببى شخص تحريك مى شد،پدر،يا برادرش را به قتل مى رساند اين مطلبى است روشن،كه در تاريخ سرگذشت آنان همواره به چشم مى خورد.

4-چهارم غارتگريها و جنگهايى كه در ميان آنان وجود داشت مثل جنگ ذى قار،و بكر و تغلب از قبيلۀ بنى وابل و جنگ را حس و جز اينها از ديگر روزهاى مشهور،و حضور اين ملتها در جنگها و غارتگريها بيش از آن است كه به شمارش در آيد،و تمام اين امور از آثار جهالت و نادانى است .

فانظروا الى مواقع نعم اللّه عليهم ،حضرت در اين عبارات به مردم، خاطر نشان مى كند كه پند بگيرند از موقعيت مردمى كه همزمان با بعثت پيامبر

ص:508


1- اكلت حنيفة ربها زمن التقحم و المجاعه لم يحذروا من ربهم سوء العواقب و التباعه

اسلام وجود داشتند و خداوند به بركت اين نعمت بزرگ ايشان را از آن سختيها و ناهنجاريها رهايى بخشيد،و ضمير مستتر در دو فعل عقد و جمع به خداى متعال برمى گردد كه قرآن ايجاد الفت و مهربانى در ميان آنان را به خداوند نسبت مى دهد چنان كه مى فرمايد: «لَوْ أَنْفَقْتَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً ما أَلَّفْتَ بَيْنَ قُلُوبِهِمْ وَ لكِنَّ اللّهَ أَلَّفَ بَيْنَهُمْ إِنَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ» (1)»و معناى اين كه خداوند اطاعت آنان را به آيين خود پيوند داد،آن است كه انديشه هاى متفرق و نامنظم آنان را جمع و مرتب كرد،زيرا در دوران جاهليت و بى دينى كارهاى آنان بر طبق ميلها و خواسته هاى نفسانى بود كه از هم دورو با همديگر ناموافق بودند .

واژۀ جناح استعاره از كرامت و بزرگوارى است كه نعمت بعثت پيامبر بر عموم جامعۀ آن روز پخش كرد،و حضرت اين استعاره را با كلمۀ نشر كه به معناى افشاندن و انتشار دادن است مرشح ساخته و كنايه از آن است كه اين نعمت و كرامت شامل عموم آنان بوده است و لفظ جداول كه به معناى نهرها و جويهاست،استعاره از انواع گوناگون نعمتها،خيرات و كمالات نفسانى و بدنى مى باشد،يعنى علل و اسبابى كه باعث اين نعمتها است تشبيه شده است به نهرهايى كه آب در آن جريان دارد و فعل اسالت كه به معناى جارى ساخت،به عنوان ترشيح براى استعاره آورده شده است.

و التقت (2)المّلة بهم فى عوائد بركتها ،ديندارى و فرهنگ اسلامى در سودهاى بركتدار خود آنان را ملاقات و در زير لوايش جمع آورى كرد.

گفته مى شود التقيت بفلان فى موضع كذا:فلانى را در آن مكان ملاقات

ص:509


1- سورۀ انفال(8)،قسمتى از آيه(62) [1]يعنى:...اگر تو،با تمام ثروت روى زمين مى خواستى دلهاى آنها را با هم مهربان كنى،نمى توانستى،و اين خدا بود كه ميان ايشان الفت ايجاد كرد،كه او بر هر كار توانا و به مصالح امور آگاه است.
2- در متن خطبه التفت و در شرح خطبه التقت ذكر،و بر طبق آن شرح داده شده است.(مترجم)

كردم و برخى گفته اند اصل عبارت فى موضع عوائد مى باشد و در محل نصب بنا بر حاليت است يعنى اسلام آنها را ملاقات كرد در حالى كه چنين بود،و اين ملاقات و بر خورد كنايه از اين است كه ديانت و فرهنگ توحيد بر آنها وارد شد و ايشان هم آن را به جان پذيرفتند.

در اين جمله دين را كه در بردارندۀ نعمت هدايت است،تشبيه به دريايى پر از گوهر،و مردم را كه در احاطۀ آن مى باشند به غرق شدگان در آن درياى پر از نعمت و رحمت همانند ساخته و به منظور رساندن اين معنا،واژۀ غرقين ، را استعاره آورده است،و سر سبزى و طراوت زندگى در سايۀ ديانت،كنايه از گستردگى نعمت و خوشى زندگى در آن مى باشد .مراد از كلمۀ سلطان ممكن است استدلال برهانى و يا اقتدا و پيروى كردن باشد و نيز ممكن است به معناى غلبه كردن و حكومت داشتن باشد و واژۀ ظلّ استعاره از نعمتهايى است كه در پرتو تسلط دين براى آنان پيدا مى شود،يعنى در سايۀ دين،علل و اسبابى فراهم مى شود كه مردم را مستعّد نعمتها و رحمتهاى الهى مى سازد.

و آوتهم الحال ،اين وضعيت قرار گرفتن آنان در سايۀ توحيد،آنان را به عزّت پيروز كه همان عزت اسلام و حكومت آن است،سوق داد و در اين عبارت امام(علیه السلام)،دين و آيين را در بلندى و رفعت به كوههاى مرتفع تشبيه كرده است و واژۀ تعطّف استعاره از رو آوردن خوشبختيهاى دنيا و آخرت به آنها به سبب دين مى باشد كه در سخن حضرت از اين خوشبختيها تعبير به امور شده است و در حقيقت اين رو آوردن،تشبيه شده است به اقبال و توجّهى كه صاحبان رحمت و شفقت،نسبت به ديگران انجام مى دهند .

فهم حكّام...يمضيها فيهم ،معناى عبارت روشن است لا تغمز لهم قناة و لا تقرع لهم صفاة ،نه نيزه اى به سوى آنها انداخته و نه سنگى پرتاب مى شد،اين دو جمله كنايه از نيروى زيادى است كه داشتند و

ص:510

مغلوب نمى شدند و به عنوان ضرب المثل آورده شده است .

سپس پيروان خود را به علت اطاعت نكردن فرمان خدا سرزنش و نكوهش مى فرمايد كه شما دست از ريسمان اطاعت خداوند برداشته ايد و لفظ «حبل»استعاره از دين و اطاعت خداست كه مايۀ پيوستگى و ارتباط منظم آنان مى باشد،و دست برداشتن از ريسمان اطاعت،كنايه از بيرون رفتن از اطاعت و به سختى دور انداختن آن به سبب بسيارى از گناهان و معاصى است كه انجام مى دادند.كلمه حصن استعاره از اسلام است زيرا همان طور كه حصار و ديوار محيط كسانى را كه در داخلش هستند از حوادث مصون مى دارد اسلام و ديانت نيز پيروان خود را از شرّ دشمنان ظاهرى و باطنى دور و در امان مى دارد.واژۀ مضروب هم به عنوان ترشيح براى اين استعاره ذكر شده است،و مادۀ ثلم كنايه از اين معناست كه آنها با اعمال دورۀ جاهليت خود اسلام را درهم شكستند و در برابر بسيارى از احكام آن مخالفت ورزيدند و حضرت با ذكر اين كلمه مردم را از مخالفت با دين و دستورات آن بر حذر داشته است .

و ان اللّه سبحانه قدامتنّ...كل خطر ،در اين عبارت حضرت مردم زمان خود را بيشتر ترغيب مى فرمايد كه با هم انس بگيرند،و الفت و دوستى را در ميان خودشان برقرار سازند و مهمترين نعمتى كه در ارزشمندى كسى را توان آن نيست كه بهايى برايش تعيين كند،و خداوند به علت آن بر جامعه منت گذارده است،نعمت اتحاد،محبت و الفت مى باشد،به علت منافع عظيم و دفع ضررهاى فراوانى كه در آن وجود دارد،و دليل اين كه هيچ كس از عهدۀ ارزشيابى اين نعمت بر نمى آيد،آن است كه اين نعمت از هر بهايى با ارزشتر و از هر عظمتى برتر مى باشد،مطلبى كه به عنوان دليل بيان شده است،صغراى قياس مضمرى است كه كبراى مقدر آن چنين است:و هر چه كه به اين ويژگى باشد، كسى ارزش آن را نمى داند،درستى مقدمۀ اول امرى است روشن زيرا دوستى با

ص:511

همديگر و اجتماع و تعهد مردم نسبت به مسايل دينى بزرگترين سبب آمادگى و شايستگى جامعه به منظور سعادت دنيا و آخرت مى باشد .

و علموا...بين خلقه ،در اين قسمت آنان را به علّت اين كه از حالتهاى اسلامى و كارهاى دينى برگشته و به معاصى و فسادهاى جاهلانه رو آورده بودند مورد توبيخ و سرزنش قرار داده،يعنى شما مردم پس از آن كه از مهاجران بوديد برگشتيد و أعراب شديد و انتخاب كلمۀ اعراب يعنى باديه نشينان به اين دليل است كه اينان معمولا نسبت به مهاجران و شهر نشينان از نظر فرهنگى در رتبۀ پايينتر مى باشند،زيرا از همنشينى با پيامبر و شنيدن مواعظ و پندهاى وى محرومند و توفيق يادگيرى آداب اسلامى و فراگيرى فرهنگ و اخلاق اجتماعى از جامعۀ متمدن را ندارند،لذا از فضايل انسانى دور و غالبا مردمى سنگدل و بى رحم مى باشند،چنان كه خداوند متعال در قرآن مى فرمايد: «الْأَعْرابُ أَشَدُّ كُفْراً وَ نِفاقاً» (1)»،به اين علت حضرت ياران خود را سرزنش فرموده است كه چنين حالتى پيدا كرده اند اما چنين نيست كه همۀ اعراب اين خصوصيت را داشته باشند بلكه بعضى از آنان مردمى وارسته مى باشند چنان كه در آيۀ ديگر مى فرمايد: «وَ مِنَ الْأَعْرابِ مَنْ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ» (2)» و بعد الموالات احزابا ،مراد گروههايى است كه به جنگ با پيامبران و جانشينان ايشان بر مى خيزند،مردم زمان آن حضرت نيز چنين بودند و گروههاى ناكثين،مارقين،قاسطين و منافقان در جبهه هاى گوناگون با وى مى جنگيدند،اين فرقه ها فقط در ظاهر مسلمان بودند و در ميانشان از اسلام جز نامى و از ايمان غير از شعارهاى تو خالى وجود نداشت،تظاهر به دين داشتند

ص:512


1- سوره توبه(9)قسمتى از آيه(96)، [1]يعنى:باديه نشينان در كفر و نفاق از ديگران سخت ترند...
2- سوره توبه(9)قسمتى از آيه(98)، [2]يعنى:برخى از عربهاى باديه نشين ايمان واقعى به خدا و قيامت مى آورند...

شهادتين بر زبان جارى مى كردند،و در نمازهاى جماعت شركت مى كردند اما به حقايق آن توجه نداشتند و دستورات واقعى را عمل نمى كردند .

شعار النار و لا العار ،سخنى است كه اشخاص خودخواه و متكبر،به منظور اين كه دست به فتنه و آشوب بزنند و اعمال ضد انسانى و فرار از قانون اخلاقى و دينى را موجه نشان دهند،بر زبان مى آوردند،و اين دو كلمه منصوب و مفعول براى دو فعل مقدر مى باشند كه چنين مى شود:ادخلوا النار و لا تحتملوا العار:در آتش(جهنم)داخل شويد و تحمّل ننگ و عار نكنيد.آن گاه امام(علیه السلام) اين مردم را كه چنين حالتى دارند و اين گونه سخنان بر زبان مى رانند،مانند شخصى دانسته است كه مى خواهد وجهۀ اسلام را دگرگون سازد و به طريق استعارۀ بالكنايه،فساد عمل وى را خاطر نشان مى فرمايد،و اسلام را به ظرفى تشبيه كرده است كه وارونه شده و محتويات مفيد آن ريخته شود و وجه مشابهت اين است كه كارهايى كه اينها انجام مى دهند مانند كارهاى كسى از دشمنان اسلام است كه قصد دارد با كارهاى خود اسلام را تباه سازد.

انتهاكا و نقضا ،اين دو كلمه مفعول له براى فعل تكفئوا ،مى باشند و مى توان گفت:اين دو كلمه كه به معناى هتك حرمت و نقض پيمان است، در حقيقت پى آمد و نتيجۀ تمام فعلهايى است كه امام(علیه السلام)به مردم زمان خود نسبت داده،و ذكر اين دو،در اين مورد خاص مفسّر بقيۀ موارد مى باشد.

منظور از پيمان الهى كه حضرت شكستن آن را به ايشان نسبت مى دهد همان تعهدات دينى است كه موقع پذيرفتن اسلام خود به خود به آن ملتزم شده اند،يعنى ايمان راستين به خدا و پيامبر و تمام دستوراتى كه از شرع مقدس رسيده است،و بعد مى فرمايد خداوند اين پيمان را به اين علت وضع كرده است كه خلق را در روى زمين امان باشد و حرمت حفظ و نگهدارى آن صاحبانش را از شرّ تمام دشمنان حق و حقيقت مصون دارد.

ص:513

در معناى كلمۀ امنا دو احتمال وجود دارد:

1-يعنى محل امن كه مضاف حذف شده است.

2-از كلمۀ امن،مجازا مأمن كه محل امن است اراده شود،از باب اطلاق حالّ بر محلّ .

و انّكم...بينكم ،در اين جمله ها،حضرت مردم را بر حذر مى دارد از اين كه از اسلام رو گردان شوند،و به غير آن از قبيل:شجاعت و عصبيّت و يا زيادى افراد قبيله و فاميل رو آورند،زيرا اين عمل سبب مى شود كه كافران به آنان طمع ورزند،و در اين صورت نه فرشتگان به يارى آنها خواهند آمد و نه مهاجرين و انصار به كمك ايشان برخواهند خاست،به دليل اين كه يا اين نصرت و پيروزى اختصاص به وقتى دارد كه پيامبر وجود داشته باشد و مردم هم مطيع دستورهاى وى باشند و حال آن كه با وفات آن حضرت اين موقعيت از بين رفته است و يا مشروط به اين است كه مردم مدافع دين باشند و در اين راه وحدت داشته باشند،اما وقتى كه به غير خدا و دين رو آوردند و دچار جنگ و ستيز كفار شدند،نه مهاجر و انصارى وجود دارند كه ايشان را يارى و كمك كنند و نه خدا و فرشتگان به ياريشان مى آيند زيرا اينها به دين توجه ندارند وقتى كه امرى لازمه اى چنين ناروا داشته باشد لازم است كه از ملزوم آن يعنى پناه بردن به غير اسلام پرهيز شود،و ضمير مضاف اليه در دو كلمۀ حريمه و ميثاقه به اسلام بر مى گردد،ولى بعضى از شارحان ترجيح داده اند كه به خدا برمى گردد، اما اوّلى با سياق كلام مناسبتر است،چنان كه نصب كلمات:جبرائيل و ميكائيل ارجح است،و دنبالۀ آن هم بايد مهاجرين و انصارا باشد كه چون نكره است،اسم لاى نفى جنس به حساب آيد و فعل ينصرونكم هم كه در آخر آمده است خبر لا،مى باشد و تفسير كنندۀ خبرهاى ديگرى است كه در فرازهاى قبل حذف شده است.

ص:514

الا المقارعة بالسيف ،استثناى منقطع است و حكم خدا كه امام(علیه السلام)آن را در اين عبارت نتيجۀ ضربات شمشير قرار داده،عبارت از پيروزى يا شكستى است كه نصيب يكى از دو طرف مى شود .

و انّ عندكم الأمثال...و وقائعه ،امام(علیه السلام)در اين قسمت از سخنان خود مردم را به ياد سرگذشت مردمان پيشين مى اندازد،كه خداوند در قرآن بيچارگيها و بدبختيهاى فراوان آنان را به منظور پند و اندرز،مثل قرار داده است،و واژۀ ايام كنايه است از روزگارانى كه خداوند در وقتى كه بر اثر معاصى استحقاق يافتند،آنان را به كيفر و عقوبت رسانده است و حضرت با اين بيانات ياران خود را هشدار مى دهد كه دست از مخالفت وى بردارند.

فلا تستبطئوا...بأسه :اين جمله نيز نوعى تهديد است و امام(علیه السلام)با اين مطلب مردم زمان خود را توجه مى دهد كه بى درنگ در پى گناه و معصيت، عقوبت و كيفر حتمى است،اطلاق لفظ استبطاء در اين مورد مجاز است،زيرا معناى حقيقى آن موقعى است كه آدمى در انتظار واقع شدن امرى حريصانه بسر مى برد و هنگامى كه مى بيند،دير شده به طلب آن برمى خيزد و حال آن كه هيچ خردمندى به دنبال عقوبت و كيفر نمى رود تا بگوييم حضرت آنها را از اين كار نهى كرده است پس به معناى حقيقى نيست اما از اين بابت كه انسان هر گاه قصد انجام دادن معصيتى مى كند،عقوبت و كيفر گناه را نزديك نمى بيند بلكه آن را خيلى دور تصور مى كند و اين تصور،وى را در انجام دادن گناه كمك مى كند و چون به طريقى اين استبعاد سبب و علت گناه شده،از راه اطلاق اسم جزء بر كل،استبطاء كه در حقيقت جزء علت است علت تامه به حساب آمده و مورد توبيخ واقع شده است.دليل ديگر بر اين اطلاق آن است كه در حقيقت كسى كه اقدام به گناه مى كند با علم به اين كه پى آمد آن،مجازات و كيفر است مثل آن است كه مى خواهد هر چه زودتر به آن برسد و با انجام دادن گناه به استقبال آن

ص:515

مى رود،به اين دليل حضرت اين گونه افراد را انتظار كشندگان عقوبت دانسته و آنان را از اين عمل نهى فرموده است و كلمات جهلا و تهاونا و بأسا ،مفعول له مى باشند و هر سه صلاحيت دارند كه علت غايى بعيد شمردن عقوبت باشند زيرا ناآگاهى انسان از كيفرهاى الهى به وسيلۀ مرگ و قبر و هراسهاى سخت آخرت اين امور را در نظر او بعيد مى نماياند و نيز بى اعتنايى او به عقوبتهاى سخت خداوند باعث دور دانستن آن مى شود و وى را به تصميم و عزم بر گناهان كمك مى كند و عدم اطمينان به سختگيرى خدا در مجازاتها نيز چنين است .

و انّ اللّه...التناهى ،اين جمله هشدارى است به مردم كه لعنت خدا بر ملتهاى پيش از اسلام در برابر گناه ترك امر به معروف و نهى از منكر آنها بود، و اين كه سفها و نابخردان آنها ملعونند به اين سبب است كه مرتكب گناه مى شدند،و اما اين كه خردمندان و دانشمندانشان مورد لعنت واقع شدند به اين علت بود كه مفاسدى را كه از ديگران مشاهده مى كردند زشت نشمرده و مانع نمى شدند چنان كه خداوند در قرآن مى فرمايد: «لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلى لِسانِ داوُدَ وَ عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ» و «كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ » ، (1)».

الا و قد قطعتم قيد الاسلام...احكامه ،و در اين قسمت جامعۀ زمان خود را آگاه مى كند بر اين كه آنان نيز متصف به صفات پيشينيان هستند كه امر به معروف و نهى از منكر را ترك كرده بودند و مستوجب لعنت خدا شدند اينها نيز در آن لعنت داخل مى باشند و هدف حضرت از تشبيه آنان به گذشتگان آن است كه

ص:516


1- سوره مائده(5)آيه(82)، [1]يعنى:كفار بنى اسرائيل به اين دليل از زبان حضرت داود و عيسى بن مريم مورد لعنت قرار گرفتند كه گناه و معصيت مى كردند و از كارهاى زشتى كه انجام مى دادند دست برنمى داشتند.

آنان را از گناهكارى باز دارد و به سوى طاعت سوق دهد.

منظور از قيد و بند اسلامى انس و الفت و توجه همگانى نسبت به دين اسلام و اطاعت از قوانين آن مى باشد و چون اين اعمال اسلام را براى آنان نگهدارى مى كند و ايشان را از آوارگى و از ميان رفتن جلوگيرى مى كند چنان كه مهار شتر،آن را از پراكندگى و آوارگى منع مى كند و منظور از حدود اللّه، احكام الهى است كه براى مردم مشخص فرموده و آنان را از تجاوز به اين حدود منع فرموده است،و تعطيل حدود آن است كه آنها را دور بياندازند و به آن عمل نكنند و نيز اماته احكام يعنى عمل نكردن به آن و صفت ميراندن استعاره از ترك و مهمل گذاردن آن مى باشد زيرا آنان به سبب اعمالشان احكام الهى را از بهره برى خارج ساخته اند،همچنان كه ميراننده شيئى آن را از حد بهره دهى و حيّز انتفاع خارج مى كند.

فصل پنجم خطبه قاصعه

اشاره

أَلاَ وَ قَدْ أَمَرَنِيَ اللَّهُ- بِقِتَالِ أَهْلِ الْبَغْيِ وَ النَّكْثِ وَ الْفَسَادِ فِي الْأَرْضِ- فَأَمَّا؟النَّاكِثُونَ؟ فَقَدْ قَاتَلْتُ- وَ أَمَّا؟الْقَاسِطُونَ؟ فَقَدْ جَاهَدْتُ- وَ أَمَّا؟الْمَارِقَةُ؟ فَقَدْ دَوَّخْتُ- وَ أَمَّا شَيْطَانُ الرَّدْهَةِ فَقَدْ كُفِيتُهُ- بِصَعْقَةٍ سُمِعَتْ لَهَا وَجْبَةُ قَلْبِهِ وَ رَجَّةُ صَدْرِهِ- وَ بَقِيَتْ بَقِيَّةٌ مِنْ أَهْلِ الْبَغْيِ- وَ لَئِنْ أَذِنَ اللَّهُ فِي الْكَرَّةِ عَلَيْهِمْ- لَأُدِيلَنَّ مِنْهُمْ إِلاَّ مَا يَتَشَذَّرُ فِي أَطْرَافِ الْبِلاَدِ تَشَذُّراً أَنَا وَضَعْتُ فِي الصِّغَرِ بِكَلاَكِلِ الْعَرَبِ- وَ كَسَرْتُ نَوَاجِمَ قُرُونِ؟رَبِيعَةَ؟ وَ؟مُضَرَ؟- وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِي مِنْ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- بِالْقَرَابَةِ الْقَرِيبَةِ وَ الْمَنْزِلَةِ الْخَصِيصَةِ- وَضَعَنِي فِي حِجْرِهِ وَ أَنَا وَلِيدٌ يَضُمُّنِي إِلَى صَدْرِهِ- وَ 2يَكْنُفُنِي فِي فِرَاشِهِ وَ يُمِسُّنِي جَسَدَهُ- وَ يُشِمُّنِي عَرْفَهُ- وَ كَانَ يَمْضَغُ الشَّيْءَ ثُمَّ يُلْقِمُنِيهِ- وَ مَا وَجَدَ لِي كَذْبَةً فِي قَوْلٍ وَ لاَ خَطْلَةً فِي فِعْلٍ- وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بِهِ ص- مِنْ لَدُنْ أَنْ كَانَ فَطِيماً

ص:517

أَعْظَمَ مَلَكٍ مِنْ مَلاَئِكَتِهِ- يَسْلُكُ بِهِ طَرِيقَ الْمَكَارِمِ- وَ مَحَاسِنَ أَخْلاَقِ الْعَالَمِ لَيْلَهُ وَ نَهَارَهُ- وَ لَقَدْ كُنْتُ أَتَّبِعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِيلِ أَثَرَ أُمِّهِ- يَرْفَعُ لِي فِي كُلِّ يَوْمٍ مِنْ أَخْلاَقِهِ عَلَماً- وَ يَأْمُرُنِي بِالاِقْتِدَاءِ بِهِ- وَ لَقَدْ كَانَ يُجَاوِرُ فِي كُلِّ سَنَةٍ؟بِحِرَاءَ؟- فَأَرَاهُ وَ لاَ يَرَاهُ غَيْرِي- وَ لَمْ يَجْمَعْ بَيْتٌ وَاحِدٌ يَوْمَئِذٍ فِي الْإِسْلاَمِ- غَيْرَ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ وَ؟خَدِيجَةَ؟ وَ أَنَا ثَالِثُهُمَا- أَرَى نُورَ الْوَحْيِ وَ الرِّسَالَةِ وَ أَشُمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ- وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيْطَانِ حِينَ نَزَلَ الْوَحْيُ عَلَيْهِ ص- فَقُلْتُ يَا؟رَسُولَ اللَّهِ؟ مَا هَذِهِ الرَّنَّةُ- فَقَالَ هَذَا الشَّيْطَانُ قَدْ أَيِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ- إِنَّكَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَى مَا أَرَى- إِلاَّ أَنَّكَ لَسْتَ بِنَبِيٍّ وَ لَكِنَّكَ لَوَزِيرٌ- وَ إِنَّكَ لَعَلَى خَيْرٍ وَ لَقَدْ كُنْتُ مَعَهُ ص لَمَّا أَتَاهُ الْمَلَأُ مِنْ؟قُرَيْشٍ؟- فَقَالُوا لَهُ يَا؟مُحَمَّدُ؟ إِنَّكَ قَدِ ادَّعَيْتَ عَظِيماً- لَمْ يَدَّعِهِ آبَاؤُكَ وَ لاَ أَحَدٌ مِنْ بَيْتِكَ- وَ نَحْنُ نَسْأَلُكَ أَمْراً إِنْ أَنْتَ أَجَبْتَنَا إِلَيْهِ وَ أَرَيْتَنَاهُ- عَلِمْنَا أَنَّكَ نَبِيٌّ وَ رَسُولٌ- وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ عَلِمْنَا أَنَّكَ سَاحِرٌ كَذَّابٌ- فَقَالَ ص وَ مَا تَسْأَلُونَ قَالُوا- تَدْعُو لَنَا هَذِهِ الشَّجَرَةَ حَتَّى تَنْقَلِعَ بِعُرُوقِهَا- وَ تَقِفَ بَيْنَ يَدَيْكَ فَقَالَ ص- «إِنَّ اللّهَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ» - فَإِنْ فَعَلَ اللَّهُ لَكُمْ ذَلِكَ أَ تُؤْمِنُونَ وَ تَشْهَدُونَ بِالْحَقِّ- قَالُوا نَعَمْ قَالَ فَإِنِّي سَأُرِيكُمْ مَا تَطْلُبُونَ- وَ إِنِّي لَأَعْلَمُ أَنَّكُمْ لاَ تَفِيئُونَ إِلَى خَيْرٍ- وَ إِنَّ فِيكُمْ مَنْ يُطْرَحُ فِي الْقَلِيبِ وَ مَنْ يُحَزِّبُ الْأَحْزَابَ- ثُمَّ قَالَ ص يَا أَيَّتُهَا الشَّجَرَةُ- إِنْ كُنْتِ تُؤْمِنِينَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ- وَ تَعْلَمِينَ أَنِّي رَسُولُ اللَّهِ فَانْقَلِعِي بِعُرُوقِكِ- حَتَّى تَقِفِي بَيْنَ يَدَيَّ بِإِذْنِ اللَّهِ- وَ الَّذِي بَعَثَهُ بِالْحَقِّ لاَنْقَلَعَتْ بِعُرُوقِهَا- وَ جَاءَتْ وَ لَهَا دَوِيٌّ شَدِيدٌ- وَ قَصْفٌ كَقَصْفِ أَجْنِحَةِ الطَّيْرِ- حَتَّى وَقَفَتْ بَيْنَ يَدَيْ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟ مُرَفْرِفَةً- وَ أَلْقَتْ بِغُصْنِهَا الْأَعْلَى عَلَى؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- وَ بِبَعْضِ أَغْصَانِهَا عَلَى مَنْكِبِي وَ كُنْتُ عَنْ يَمِينِهِ ص- فَلَمَّا نَظَرَ الْقَوْمُ إِلَى ذَلِكَ قَالُوا عُلُوّاً وَ اسْتِكْبَاراً- فَمُرْهَا فَلْيَأْتِكَ نِصْفُهَا وَ يَبْقَى نِصْفُهَا- فَأَمَرَهَا بِذَلِكَ فَأَقْبَلَ إِلَيْهِ نِصْفُهَا- كَأَعْجَبِ إِقْبَالٍ وَ أَشَدِّهِ دَوِيّاً- فَكَادَتْ تَلْتَفُّ؟بِرَسُولِ اللَّهِ ص؟- فَقَالُوا كُفْراً وَ عُتُوّاً فَمُرْ هَذَا النِّصْفَ- فَلْيَرْجِعْ إِلَى نِصْفِهِ كَمَا كَانَ- فَأَمَرَهُ ص فَرَجَعَ- فَقُلْتُ أَنَا «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» إِنِّي أَوَّلُ مُؤْمِنٍ بِكَ؟يَا رَسُولَ اللَّهِ؟- وَ أَوَّلُ مَنْ أَقَرَّ بِأَنَّ الشَّجَرَةَ فَعَلَتْ مَا فَعَلَتْ بِأَمْرِ اللَّهِ تَعَالَى- تَصْدِيقاً بِنُبُوَّتِكَ وَ إِجْلاَلاً لِكَلِمَتِكَ- فَقَالَ الْقَوْمُ

ص:518

كُلُّهُمْ بَلْ «ساحِرٌ كَذّابٌ» - عَجِيبُ السِّحْرِ خَفِيفٌ فِيهِ- وَ هَلْ يُصَدِّقُكَ فِي أَمْرِكَ إِلاَّ مِثْلُ هَذَا يَعْنُونَنِي- وَ إِنِّي لَمِنْ قَوْمٍ لاَ تَأْخُذُهُمْ فِي اللَّهِ لَوْمَةُ لاَئِمٍ- سِيمَاهُمْ سِيمَا الصِّدِّيقِينَ وَ كَلاَمُهُمْ كَلاَمُ الْأَبْرَارِ- عُمَّارُ اللَّيْلِ وَ مَنَارُ النَّهَارِ- مُتَمَسِّكُونَ بِحَبْلِ؟الْقُرْآنِ؟ يُحْيُونَ سُنَنَ اللَّهِ وَ سُنَنَ رَسُولِهِ- لاَ يَسْتَكْبِرُونَ وَ لاَ يَعْلُونَ- وَ لاَ يَغُلُّونَ وَ لاَ يُفْسِدُونَ- قُلُوبُهُمْ فِي الْجِنَانِ وَ أَجْسَادُهُمْ فِي الْعَمَلِ

لغات

نكث:پيمان شكنى قسوط:ستمكارى دوخت القوم:بر آن گروه چيره شدم و آنان را مغلوب ساختم.

ردهه:گودالى در كوه كه آب در آن جمع مى شود.

صعقه:حالت غشوه كه از صداى مهيب و جز آن پيدا مى شود.

وجبه:مفرد وجيب به معناى تپش و ضربان قلب رجّه:مفرد رجّ،حركت و جنبش كرّه:بازگشت لاديلنّهم:آنان را شكست مى دهم و بر آنان پيروز خواهم شد تشذّر:پراكندگى و جدايى كلكل:سينه نواجم:جمع ناجمه:طلوع كننده و خارج شونده يكنفني فى فراشه:مرا در رختخوابش مى پيچاند،نگهدارى مى كرد،و در بر مى گرفت.

عرفه:بوى آن خطله:گفتار يا كردار بدو زشت.

فطيم:از شير گرفته شده.

حراء:با مد و كسر،كوهى است در مكه،دو وجه در آن جايز است:مذكر و مؤنث و نيز به صورت منصرف و غير منصرف به كار مى رود.

رنّه:صدايى كه هنگام درد و غم و جز آن از شخص ظاهر مى شود قليب:چاه،پيش از آن كه سنگچين شود هم مذكر و هم مؤنث است ابو عبيده گفته است چاه معمولى و كهنۀ قديمى.

دوى:صداى وزيدن باد و زنبور عسل قصف:صداى پرواز پرنده و پر زدنش در هوا.

سيماء:مقصور هم به كار مى رود،علت و اثرى كه شيئى به آن شناخته مى شود.

ص:519

غلّ يغلّ من المغنم:در غنيمت خيانت كرد، ابو عبيده مى گويد در اين مورد يغلّ به ضم است اما در مورد خيانت از معدن يغلّ به كسر و در مورد خيانت مطلق اغلّ يغلّ آورده مى شود.

منار:علامتها،نشانه ها

ترجمه

در اين فصل امام(علیه السلام)نخست موقعيت وظيفه شناسى خود،و تسليم در برابر فرمانهاى الهى و تحمل رنجها و گرفتاريهاى در راه خدا را كه بر خود هموار ساخته،بيان مى فرمايد و سپس به شرح حال خود در زمان پيامبر پرداخته و چگونگى و تربيتش را از اول تا آخر عمر بيان فرموده و در آخر به نيرومندى و استقامت خود در امر ديانت اشاره كرده است،و اين است سخن امام(علیه السلام):

«هان!اى مردم،خدا مرا فرمان داده است كه با ستمكاران و پيمان شكنان و تباهكاران روى زمين بجنگم،من هم با ناكثان جنگيدم،و با قاسطان جهاد كردم،مارقين را مغلوب و مقهور خود كردم،و اما شيطان افتاده در گودال،به سبب صداى ترسناك خود كه فرياد تپش دل و لرزشش شنيده مى شد از شرّش در امان ماندم،تنها بقيه اى از ستمگران مانده اند كه اگر خداوند به من رخصت دهد بسويشان حمله برم،دولت و توانايى را از ايشان بگيرم،بجز اندكى كه در شهرها پراكنده شوند.

من در خردى سينه هاى عرب را بر زمين افكندم و شاخه هاى نو بر آمدۀ قبيله هاى ربيعه و مضر را شكستم،و شما،مقام بلند خويشاوندى و موقعيت ويژۀ مرا در خدمت رسول خدا مى دانيد،در حالى كه كودك بودم مرا در دامنش پروراند و به سينه اش مى چسباند و در بسترش مرا در آغوش مى گرفت و بدن مباركش با بدن من مماس مى شد،و بوى خوشش را به من مى رساند،غذا را مى جويد و سپس در دهان من مى گذارد،و هيچ گاه دروغى در گفتار و خطا و اشتباه در كردار از من نيافت.

ص:520

از زمانى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از شير گرفته شد،خداوند بزرگترين فرشته از فرشتگان خود را همراه او ساخت تا شبانه روز،وى را به راههاى صحيح و اخلاق پسنديده سوق دهد،من نيز پيوسته پشت سر او راه مى رفتم،همچنان كه بچه بيشتر به دنبال گامهاى مادرش قدم بر مى دارد،و در هر روز براى من پرچمى از اخلاق حسنه اش بر مى افراشت،و مرا به پيروى آن امر مى كرد،همه ساله در حرا مجاور مى شد و در آن جا تنها من او را مى ديدم و جز من كسى وى را نمى ديد،در آن زمان اسلام در خانه اى نيامده بود مگر خانه پيامبر خدا و خديجه،و من سومين آنها بودم، نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى خوش نبوت را احساس مى كردم.وقتى در هنگام فرود آمدن وحى صداى نالۀ شيطان را شنيدم از پيامبر سؤال كردم كه اين ناله و فرياد چيست؟پيامبر فرمود:اين شيطان است كه از عبادت خود مايوس و نااميد شده است آنچه را كه من مى شنوم و مى بينم تو نيز مى شنوى و مى بينى جز اين كه تو پيامبر نيستى بلكه وزير من مى باشى و پيوسته قرين خير و نيكى هستى و با آن حضرت بودم هنگامى كه گروهى از قريش حضورش شرفياب شدند و عرض كردند:يا محمد(صلی الله علیه و آله)تو امر بزرگى را ادعا كرده اى كه هيچ يك از پدران و بستگانت چنين ادعايى نكرده اند،اكنون ما دو مطلب از تو سؤال مى كنيم اگر پاسخ دارى و درستى آن را به ما نماياندى درمى يابيم كه تو پيغمبر و فرستاده خدايى و گرنه خواهيم دانست كه ساحر و بسيار دروغگو مى باشى،پيامبر خدا فرمود مطلبتان چيست؟گفتند از خدا بخواه كه اين درخت از ريشه كنده شود و بيايد جلوى روى تو قرار گيرد،حضرت فرمود،خدا به هر چيزى تواناست،پس آيا اگر اين كار را خدا انجام دهد شما ايمان مى آوريد و شهادت به حق خواهيد داد؟پاسخ دادند:آرى، پيامبر فرمود:هم اكنون خواستۀ شما را برمى آورم اما مى دانم كه راه خير را نمى پيماييد در ميان شما كسى هست كه به چاه درخواهد افتاد و كسى است كه لشكر جمع خواهد كرد.آن گاه فرمود:اى درخت،اگر ايمان به خدا و روز قيامت دارى و مى دانى كه من پيامبر خدايم به اذن خدا،از ريشه در آى و جلو روى من توقف كن.سوگند به خدايى كه وى را به حق مبعوث فرموده است كه آن درخت

ص:521

با ريشه هاى خود از زمين كنده شد و شروع به آمدن كرد در حالى كه زمزمه اى شديد و صدايى چون آواز بر هم خوردن بالهاى پرنده با خود داشت و لرزان و بال زنان در مقابل آن حضرت ايستاد و بلندترين شاخه اش را روى سر پيامبر افكند و برخى ديگر از شاخه هايش را بر روى شانۀ من قرار داد كه در جانب راست آن جناب ايستاده بودم،وقتى كه آن مردم چنين ديدند با گردن كشى و ناسپاسى گفتند:امر كن نيمى از آن اين جا بيايد و نيم ديگرش بر جاى خود بماند،پيغمبر خدا چنين دستور داد،پس نيمى از آن چنان شتابان آمد كه با شگفت ترين روى آوردن و سخت ترين صدايش همراه،و نزديك بود كه به رسول خدا بچسبد،باز هم از روى ناسپاسى و ستيزه جويى گفتند:به اين نيمه بگو كه باز گردد و همچنان كه بود به نيمۀ خود بپيوندد،پس پيامبر آن را چنين امر كرد،آن نيز به جاى خود برگشت،پس من گفتم:

لا اله الا اللّه،يا رسول اللّه،من اول شخص ايمان آورندۀ به تو هستم و نخستين اقرار كننده به اين كه آنچه را اين درخت انجام داد،به امر خداى تعالى و به منظور بزرگداشت سخن تو و گواهى دادن به پيامبرى تو بود،اما آن جمعيت همگى يك صدا گفتند:چه ساحر بسيار دروغگويى است كه در سحر خود چابك است،آيا جز اين شخص كسى تو را در اين امر تصديق مى كند؟آنان مرا قصد داشتند،و من از گروهى مى باشم كه سرزنش هيچ سرزنش كننده اى آنان را از مسير در راه خدا باز نمى دارد،چهره شان چهرۀ صديقان و سخنشان سخن نيكان است،آباد كنندگان شب و نشانه هاى روزانه،چنگ زنندگان به رشتۀ محكم قرآن مى باشند،سنتهاى خدا و رسولش را زنده مى كنند،استكبار و گردنكشى ندارند،خيانت و تباهكارى نمى كنند،دلهايشان در باغهاى بهشت و بدنهايشان در كار عبادت و بندگى است .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين فصل از خطبۀ قاصعه به جهانيان گوشزد مى فرمايد كه جنگش با اين گروه از مردم به فرمان خدا بوده است كه از زبان پيامبر صادر شده است فرمان خدا يا قرآن است و يا سنت،اما قرآن اين است: «فَإِنْ بَغَتْ»

ص:522

«إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ» (1)»و اما سنت كه آن هم در حقيقت فرمان خداست،اين است كه پيامبر فرمود يا على بزودى پس از من با اين سه گروه خواهى جنگيد:ناكثين،قاسطين و مارقين،ناكثين اهل جنگ جمل بودند،زيرا بيعتى را كه با حضرت بسته بودند شكستند و قاسطين يعنى متجاوزان و ستمگران اهل شام،پيروان معاويه و حاضر شدگان در جنگ صفين بودند،و مارقين هم شامل خوارج نهروان مى شود بايد توجه داشت كه بر هر سه گروه ستمكارى صدق مى كند و همچنين قاسطين چون همه شان از صراط مستقيم عدالت بيرون شده و به ظلم و جور،رو آورده بودند.

و ليكن اين كه هر گروه را به اسمى نامگذارى كرده اند،صرفا عرف و اصطلاح شرعى مى باشد و اما دليل نامگذارى خوارج به مارقين گفتار پيامبر اكرم است كه در بارۀ ذو الثّديه فرمود:از اصل و نسب اين مرد،قومى برمى خيزند كه از دين خارج مى شوند چنان كه تير از هدف انحراف مى يابد و ما اين حديث را در گذشته ذكر كرده ايم.

واژۀ ضئضئ،به معناى اصل و ريشه است.و اين مطلب كه خبر از آينده است از علامتهاى پيامبرى رسول خدا مى باشد،و اين كه امام(علیه السلام) مى فرمايد:با قاسطين جنگيدم و مارقين را شكست دادم اين سخن دليل بر آن است كه اين خطبه در آخر خلافت وى و پس از جنگهاى صفين و نهروان ايراد شده است .

مراد حضرت از شيطان ردهه همان ذو الثديه است كه از خوارج مى باشد، زيرا در حديث وارد است كه پيغمبر اكرم در مورد او فرمود:شيطان در چاله افتاده،

ص:523


1- سوره حجرات(49)قسمتى از آيه(8) [1]يعنى:...و اگر يكى از دو طايفه بر ديگرى ستم كند پس با آن كه ستم مى كند بجنگيد تا بازگشت به فرمان خدا كند.

كه مردى از قبيلۀ بجيله از او مى ترسد و به اعتبار اين كه گمراه و گمراه كننده است وى را شيطان ناميد،و اما اين كه او را به گودال نسبت داد به اين دليل است كه وقتى امام در ميان كشته ها به جستجويش پرداخت وى را در ميان گودالى يافت كه بر اثر ريزش آب حفر شده بود،و چون پيامبر قبلا از چگونگى قتل وى خبر داشت لذا او را چنين توصيف فرمود،و از زيد بن رويم نقل شده است كه امير المؤمنين در جنگ نهروان به من فرمود:امروز چهار هزار نفر از خوارج كشته مى شوند كه يكى از ايشان ذو الثديه است،و وقتى كه تمام خوارج را به قتل رساند در صدد برآمد كه جسد ذو الثديه را بيابد،ممكن نشد و چون از جستجوى آن خسته شده بود به من دستور داد چهار هزار قطعه از نى آماده كنم،و خودش سوار بر قاطر مخصوص پيامبر شد پشت سر من مى آمد و به من گفت روى هر كدام از كشتگان يك قطعه از نى بگذار مردم نظاره مى كردند من كارم را به آخر رساندم جسدها تمام شد اما يكى از تكه هاى نى در دست من باقى ماند،رو به آن حضرت كردم ديدم چهره اش درهم شد و با خود مى گفت:به خدا سوگند دروغ نگفته ام و دروغ به من گفته نشده،در اين حال از گودالى كه جاى ريزش آب بود صداى شرشر آب شنيده شد،به من فرمود:آن جا را دقت كن،موقعى كه خوب نگاه كردم ديدم يكى از كشته ها در آب فرو رفته،پايش به دستم آمد آن را كشيدم و گفتم اين پاى آدمى است حضرت زود از مركب پياده شد،پاى ديگرش را گرفت و دو نفرى او را به بيرون گودال كشانديم معلوم شد كه اوست،اين جا بود كه صداى تكبيرش بلند شد و به سجده افتاد و مردمى كه حاضر بودند نيز تكبير گفتند و به سجده افتادند.

منظور از واژۀ صعقه حالت غشوه و مرگى است كه در اثر شمشير وى بر ذو الثديه عارض شد و لازمۀ آن لرزش و حركات سينه و ضربان قلب او بود كه شنيدن آن را بيان فرموده است و بعضى گفته اند مراد صاعقه و صيحۀ عذاب

ص:524

است زيرا روايت شده است كه وقتى على(علیه السلام)در مقابل دشمنان قرار گرفت فريادى چنان هول انگيز سر داد كه همه ترسيدند و ذو الثديه از شدت ترس فرار كرد و ناپديد شد تا بالاخره جسدش را در ميان آن گودال يافتند،بعضى ديگر از شارحان احتمال داده اند كه مقصود از شيطان همان ابليس مشهور است چنان كه در خطبۀ اول شرح كرديم،كه همان قوه و هميّه است و به خاطر مشابهت لفظ ردهه را كه حفره اى در دامنه كوه است به منظور استعاره از قسمت ميانى دماغ كه جايگاه قوۀ مذكور است،آورده و گاهى در اصطلاح اهل تجريد و معنويت از دماغ و قواى آن تعبير به جبل و از شياطين گاهى به جن و گاهى به ملائكه مى شود و چون پيامبران و اولياى خدا بعضى اوقات امور معنوى و حقايق مجرد از ماده از قبيل فرشتگان،جن و شياطين را با كمك نيرويى كه بر ايشان حاصل شده، به صورت محسوس در مى يابند-كه اين مطلب در مقدمات كتاب بيان شده و در آينده نيز به آن اشاره خواهيم كرد-بنا بر اين مى توان گفت كه امام(علیه السلام)شيطان واقعى را با صورت محسوس كه داراى قفسۀ سينه و قلب بوده،مشاهده كرده و چون داراى مقام عصمت بود پيروزى بر شيطان و رانده شدن و بيچارگى وى را مشاهده مى كرد لذا از پيشگاه خداوند توانا صيحۀ عذاب آورى را مى شنيد كه بر شيطان وارد شده و در اثر آن صداى ضربان قلب و حركتهاى سينۀ وى را شنيد همچنان كه ناله هاى او را مى شنيد كه بقيۀ سخنان حضرت حكايت از اين معنا دارد.

منظور امام از بقيۀ اهل بغى معاويه و واماندگان از لشكر شامند در مقابل جنگ با آن حضرت كه فريبكارى را پيشه كردند و آن حكميّت خائنانه را بر قرار ساختند و اين كه فرمود اگر خدا رخصت دهد كه به جانب آنها برگردد بر آنان غلبه خواهد كرد و زندگيشان واژگونه مى شود،از باب اطمينان به وعده اى بود كه خداى سبحان بطور كلى داده است كه هر كس مورد تجاوز و ستم واقع

ص:525

شود او را يارى خواهد كرد (1)و آيه شريفه «يا أَيُّهَا النّاسُ إِنَّما بَغْيُكُمْ عَلى أَنْفُسِكُمْ» (2)و نيز آيۀ ديگر كه مى فرمايد «إِنْ تَنْصُرُوا اللّهَ يَنْصُرْكُمْ» (3)»و جز اينها...

و لا أذن اللّه فى الكّرة...تشذّرا ،اذن خدا كنايه از فراهم شدن اسباب برگشت به سوى آنها و مهلت داشتن براى تجهيز وسايل و امكانات مى باشد، در اين عبارت ما به معناى من،به كار رفته از باب اطلاق اسم عام بر خاصّ،يا اين كه ما،به معناى الذى است .

انا وضعت بكلكل العرب... ،در اين قسمت حضرت فضيلت و برترى خود را از نظر شجاعت و بزرگوارى بر ديگران خاطر نشان ساخته است اما نه فقط به منظور مفاخره و مباهات كه صفتى ناپسند و مذموم است و حتى اساس اين خطبه را بر آن نهاده است،بلكه مراد آن است كه با اين سخنان دل دشمنان را از بيم و ترس،پر كند و روحيۀ دوستانش را تقويت نمايد.

واژۀ كلكل را استعاره از گروهى از بزرگان عرب قرار داده كه در صدر اسلام آنها را به قتل رساند و جمعيتشان را پراكنده ساخت و دليل مشابهت در اين مورد آن است كه اين گروه در حقيقت مركز قدرت و نيروى عرب بودند،چنان كه سينۀ موجود زنده جايگاه نيرو،و قوت او مى باشد و بنا بر قرائت كلاكل به صورت جمع نيز استعاره از همان اشراف عرب است كه امام با آنها جنگيد و آنان را كشت،و وجه شبه همان است كه ذكر شد و احتمال ديگر آن است كه مجاز باشد از باب اطلاق جزء بر كل يعنى مراد از سينه يا سينه هاى عرب،خود عربها باشد.و

ص:526


1- استفاده شده از آيه(60)سوره حج(22) [1]است:...ثم بغى عليه ينصرنه اللّه.
2- سوره يونس(10)قسمتى از آيه(22)، [2]يعنى:اى مردم هر ظلم و ستمى كه انجام دهيد بر نفس خود كنيد.
3- سوره محمد(47)قسمتى از آيه(6)، [3]يعنى:اگر خدا را يارى كنيد شما را يارى مى كند.

حرف«باء»در كلمۀ بكلكل زايد است و مراد از وضع آنها،ذليل و خوار ساختنشان مى باشد،وضعته فاتضع،اين سخن را عرب وقتى مى گويد كه قدر و منزلت شخصى را پايين آورده باشد و ممكن است حرف باء براى الصاق باشد يعنى پستى و خوارى را همراه آنان ساختم و لفظ قرون استعاره از بزرگان دو قبيلۀ ربيعه و مضر است كه با آنها جنگيد و آنان را به قتل رساند،و وجه شبه آن است كه اين گونه افراد نسبت به قبيله خود،حربۀ دفاعى و وسيلۀ حمله به دشمن مى باشند چنان كه شاخها براى حيوانها وسيلۀ دفاع و حمله است و با ذكر واژۀ كسر كه به معناى شكستن است اين استعاره را ترشيح فرموده است كه كنايه از كشتن آنان مى باشد،و مراد از نواجم قرون افراد سرشناس و مشهور از اين دو قبيله است،اين مطلب كه حضرت عده اى از بزرگان قبيلۀ مضر را در اوايل اسلام به قتل رسانده امرى روشن و معروف است اما يادآورى قرون(شاخها)ى ربيعه اشاره به كسانى از آنهاست كه در جنگهاى جمل و صفين حاضر بودند و حضرت با يارانش آنان را به قتل رساند و هر كس در اين جنگها دقت كند نام اين افراد را مى تواند دريابد .

و قد علمتم موضعى... ،در اين عبارت حضرت شرح مى دهد كه چگونه از اول عمر در خدمت رسول خدا بوده و در سايۀ تربيت وى آمادۀ كمالات نفسانى علمى و اخلاقى برتر شده و مناسبتها و اولويتهايى را بيان مى دارد كه در حصول اين تربيت و ملازمت،مؤثر بوده است و اينك به ذكر آنها مى پردازيم:

1-نخست خويشاوندى نزديك وى با رسول خداست كه با يكديگر پسر عمو بودند،پدرهايشان برادران اصلى از يك پدر و مادر بودند و ديگر اولاد عبد المطّلب،از يك پدر و مادر نبودند جز زبير كه(مادرش صفيّه دختر عبد المطّلب با پدر پيغمبر و على(علیه السلام)از يك پدر و مادر بودند).

2-دوم موقعيت خاصى كه با رسول خدا داشته و آن را با اين مطلب كه

ص:527

پيامبر او را در كنار خود مى گرفت هنگامى كه كودك بود و ساير آنچه را كه بيان فرموده است،شرح مطلب اين است كه مجاهد مى گويد يكى از نعمتهاى خداوند بر على(علیه السلام)كه در بارۀ وى انجام و خير او را اراده فرمود،آن است كه در يكى از سالها قحطى و خشكسالى سختى قريش را فرا گرفت،ابو طالب كه داراى فرزندان و عيالات زيادى بود،طبعا بسيار در مضيقه قرار داشت،از اين رو پيامبر اكرم به عمويش عباس كه از بقيۀ بنى هاشم وضعش بهتر بود گفت مى دانى كه برادرت ابو طالب عيالمند است و سختى معيشت وى را مى آزارد چه مى شود برويم و هر كداممان يكى از فرزندانش را تكفل كنيم تا تخفيفى در زندگانى او پديد آيد؟ او هم پذيرفت و دو نفرى پيش ابو طالب رفتند و پيشنهاد خود را بيان داشتند، ابو طالب گفت عقيل را پيش من بگذاريد و هر چه مى خواهيد انجام دهيد،پس پيغمبر اكرم على را انتخاب كرد و عباس هم جعفر را برگزيد،و از طرفى تنها ابو طالب بود كه مدتها كفالت پيامبر را به عهده داشت و او را در دامن خود پروراند و بعدها او را در آغاز پيامبريش حمايت كرد و از شرّ مشركانش رهانيد و هنگام ظهور دعوتش،وى را يارى كرد و اين مطلب از امورى است كه ويژگى موقعيّت على را در نزد پيامبر تاكيد مى كند.

ويژگى ديگر على(علیه السلام)با پيامبر،خويشاوندى سببى و مصاهرت آن دو بزرگوار مى باشد،كه باعث پيدايش نسل اطهر و فرزندان معصوم و ائمه اطهار شد،در مورد اين كه حضرت مى فرمايد پيامبر اكرم لقمه را مى جويد و در دهان من مى گذاشت مطلبى را حسن بن زيد بن على بن الحسين(علیه السلام)،از پدرش زيد نقل كرده است كه پيغمبر خدا(صلی الله علیه و آله)لقمۀ گوشت يا خرما را در دهان مى جويد تا نرم شود و آن را در دهان على(علیه السلام)كه طفلى كوچك در دامن پيامبر بود، مى گذاشت .

3-موقعيت سوّم كه حضرت با پيامبر اكرم داشته اين است كه هرگز گفته اى

ص:528

خطا و عملى خلاف از او ديده نشد،و اين مطلب به آن دليل بود كه تربيت در دامن رسول خدا و عبادات و رياضتهاى شرعى،عامل چيرگى عقل بر دو نيروى خشم و شهوت و سبب مغلوبيّت نفس اماره است كه خود سرچشمۀ خطاى در گفتار و خلاف در رفتار مى باشد،و در نتيجه اين امور ترك رذايل و دورى از گناه و معصيت،ملكۀ نفسانى و خلق و خوى وى گرديد و اين همان مقام عصمت از هر گونه خطاست كه در حق آن حضرت و بقيۀ معصومين از فرزندان وى ادعا شده است و جاى هيچ گونه انكارى نيست :

منظور از فرشته اى كه مى فرمايد از اول زندگى همدم پيامبر بود جبرئيل است كه در اصطلاح گروهى از دانشمندان اسلامى تعبير به عقل فعال مى شود و همراهى با او اشاره به آن است كه نفس مقدس آن حضرت از اول طفوليت تحت تربيت وى بود و بر حسب استعداد كاملى كه در طبيعت او وجود داشت علوم و مكارم اخلاقى و بقيۀ راههاى رسيدن به مقام قرب الهى را به او افاضه مى كرد.و در ضمن يادآورى موقعيتهاى خود با پيامبر،اشاره به تربيت آن حضرت به وسيله فرشتۀ وحى مى كند تا خاطر نشان سازد كه علوم و معارف و مكارم اخلاقى و سجاياى نفسانى رسول اكرم در خود وى نيز به وسيلۀ تبعيت از پيامبر،تحقق يافته است.

از مطالبى كه در بارۀ پيامبر با فرشته و نگهداريش به سبب او،ذكر شده روايتى است كه از امام باقر(علیه السلام)نقل شده است كه فرمود:خداوند بر حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)فرشتۀ با عظمتى را موكل ساخته بود كه از آغاز انفصال از شير خوارگى او را به كارهاى خير و مناسب،راهنمايى كند و به مكارم اخلاق وادار سازد و،وى را از شرور و خويهاى نامناسب باز دارد،و او كسى است كه در سن جوانى كه هنوز به درجۀ پيامبرى نرسيده بود پيوسته اين ندا به گوشش مى رسيد:

السلام عليك يا محمد يا رسول اللّه و چنان گمان مى كرد كه اين ندا از سوى سنگها

ص:529

و يا داخل زمين است امّا هر چه دقت مى كرد چيزى را مشاهده نمى كرد ...

4-و لقد كنت اتبعه اتباع الفصيل اثر أمّه ،اشاره به موقعيت ديگرش با پيامبر است كه پيرويش از وى،هيچ وقت قطع نشد زيرا فرمود پيوسته به دنبال پيامبر مى رفتم چنان كه بچه شتر هميشه به دنبال مادرش مى رود.

5-فايده و ثمرۀ تبعيت و ملازمت خودش را با پيامبر(صلی الله علیه و آله)به اين طريق بيان مى فرمايد كه هر روزه علامت و پرچمى از اخلاق پسنديده و خويهاى شايسته اش را براى من برمى افراشت و هر لحظه مرا به اقتداى به وى امر و ترغيب مى كرد،كلمۀ علم كه به معناى پرچم و علامت است استعاره از درخشندگيهاى اخلاقى است زيرا اينها نيز همانند علامت و پرچم راهنماى آدمى به سوى سعادت و خوشبختى مى باشد .

6-ويژگى ششم آن حضرت با پيامبر آن است كه هر ساله در دامنۀ كوه حراء مدتى مجاور پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود،پس در اين مكان تنها او بود كه پيامبر را مى ديد و جز وى ديگرى حضرت را نمى ديد.

در كتب صحاح نقل شده است كه پيغمبر اكرم سالانه مدت يك ماه در حراء سكونت مى گرفت و در اين ماه هر كسى از بينوايان كه مى آمد از خوان نعمت آن حضرت استفاده مى كرد و موقعى كه آن مدت سپرى مى شد به سوى مكه بر مى گشت و پس از هفت بار طواف كعبه به خانۀ خود مى رفت و اين وضع ادامه داشت تا سالى كه خداوند او را براى رسالت برگزيد،كه آن سال در ماه رمضان به همراه خانواده اش خديجه و حضرت على و يك نفر خدمت گزار به حراء آمد.طبرى و ديگران مى گويند كه حضرت رسول قبل از بعثت هر گاه وقت نماز مى شد،پنهان از ابو طالب و بقيۀ عموها و ساير فاميلش تنها با على به سوى دامنۀ كوههاى خارج مكه رهسپار مى شدند آن جا نماز مى خواندند و هنگام شب مراجعت مى كردند و اين امر مدتها ادامه داشت تا آن كه يك روز

ص:530

حضرت ابو طالب در آن جا با آنها بر خورد كه مشغول نماز بودند به پيامبر رو آورد و گفت فرزند برادرم اين چه دينى است كه تو به آن عمل مى كنى؟حضرت فرمود:عمو جان،اين دين خدا و فرشتگان و تمام پيامبران او،و نيز آيين جدمان ابراهيم است كه خداوند مرا براى ابلاغ آن به بندگانش فرستاده است.عمو جان، اكنون تو براى پاسخ دادن به آن و يارى كردن من و جان نثارى و بذل نصيحت در راه پيشرفت آن از ديگران سزاوارترى،ابو طالب گفت:فرزند برادرم!من كه معذورم و نمى توانم از دين خود و كيش و آيين پدران و اجدادم برگردم،اما به خدا سوگند تا زنده ام نمى گذارم از كسى گزندى بر تو وارد شود.

در روايت ديگر چنين نقل كرده است كه حضرت ابو طالب به على(علیه السلام) گفت:فرزندم!اين دين كه به آن عمل مى كنى چيست؟او پاسخ داد،پدر!من ايمان به خدا آورده و پيغمبرش را پذيرفته ام و آنچه او از طرف خدا آورده تصديق دارم و براى خدا با وى نماز مى خوانم،ابو طالب فرمود:البته او محمد(صلی الله علیه و آله)جز به خير و نيكى دعوت نمى كند همراهى با او را ترك مكن.

7-لم يجمع بيت واحد...و انا ثالثهما ،در اين عبارت اشاره مى كند به اين مطلب كه او نخستين مردى است كه اسلام آورد و به پيغمبر گرويد.تفصيل بيشتر اين امر در خطبه هاى پيشين بيان شده است در خطبۀ شماره 68:آيا من به خدا دروغ مى بندم!و حال آن كه من اولين ايمان آورندۀ به او مى باشم (1)،و در خطبۀ شماره 56:پس از من بيزارى مجوييد زيرا من بر فطرت توحيد زاده شده ام،و بر همۀ مردم در اسلام آوردن و هجرت كردن سبقت جسته ام (2).

طبرى در تاريخ خود از عباد بن عبد اللّه نقل مى كند كه شنيدم امير المؤمنين

ص:531


1- اين خطبه در مذمت اهل عراق است.(مترجم)
2- اين خطبه در توصيف مردى مذموم و بيان برترى خود بر او بود.

فرمود:من بندۀ خدا و برادر رسول خدايم و من صديق اكبرم و پس از من هر كس چنين ادعايى كند،دروغگو و افترا زننده است و من هفت سال پيش از بقيۀ مردم نماز بجا مى آوردم،و بنا به روايت ديگر فرمود:من صدّيق و فاروق نخستينم كه هفت سال پيش از ابو بكر ايمان آوردم و نماز خواندم،و به وجوه ديگرى نيز اين مطلب نقل شده است:

الف-ابن مسعود مى گويد:به مكه وارد شدم،رفتم نزد عباس بن عبد المطلب كه آن روز فروشندۀ عطر بود و نزديك زمزم نشسته بود،در حالى كه ما نزد او حضور داشتيم ناگهان مردى با دو جامۀ سفيد از باب صفا جلو آمد در حالى كه زلفهاى مجعّد و پيچ در پيچ تا نيمه هاى دو گوش او را فرا گرفته بود، داراى قامتى بلند و دماغى عقابى بود كه ميانۀ آن بر آمده و سوراخهايش تنگ مى نمود،چشمهايش درشت و سياه و ريشش انبوه و پر پشت بود،دندانهايى روشن و درخشان داشت رنگ چهره اش سفيد متمايل به قرمز بود،كودكى نزديك به بلوغ يا نوجوانى بالغ با صورتى زيبا در پهلوى راست او قرار داشت به دنبال ايشان زنى روان بود كه موارد زينت خود را پوشيده بود،اين چند نفر به طرف حجر روان شدند،نخست آن مرد و سپس آن جوان نورس حجر را لمس كردند و بعد به طواف خانه پرداختند و پس از آن سنگ را قبله قرار دادند، نوجوان در پهلوى آن مرد و آن زن هم پشت سرشان قرار گرفت،اركان نماز را بطور كامل انجام دادند وقتى كه ما اين وضع بى سابقه را مشاهده كرديم به عباس گفتيم ما كه تا كنون چنين دينى در ميان شما متدينين نديده ايم.گفت:آرى به خدا سوگند چنين است گفتيم اينها چه كسانى مى باشند؟آنان را براى ما معرفى كرد،و سپس گفت:به خدا قسم در روى اين زمين،جز اين سه نفر به اين دين يافت نمى شود و نظير اين داستان از عفيف بن قيس نيز نقل شده است.

ب-از معقل بن يسار نقل شده است كه گفت:نزد پيامبر بودم به من

ص:532

فرمود:آيا مى خواهى به عيادت فاطمه(علیه السلام)بر وى؟عرض كردم:البته كه مى آيم، برخاستيم و با هم رفتيم،پيامبر به دخترش فرمود:حالت چطور است؟فاطمه عرض كرد:به خدا سوگند بيماريم طولانى شده و حزن و اندوهم شدت يافته است زنها به من مى گويند پدرت به تو شوهرى داده است كه ثروت و مالى ندارد پيامبر فرمود:آيا خوشحال نيستى كه ترا شوهرى داده ام كه پيشتازترين افراد امتم در اسلام آوردن است و دانشش از همه بيشتر و فضيلت حلم و بردبارى وى بر تمام آنها راجح مى باشد؟فاطمه عرض كرد:البته كه خوشحالم، اى رسول گرامى.

همين حديث از ابو ايوب انصارى،امام جعفر صادق(علیه السلام)،سدّى، ابن عباس،جابر بن عبد اللّه انصارى،اسماء بنت عميس،و ام ايمن،نيز روايت شده است.

ج-ابو رافع مى گويد:براى ديدن ابو ذر و خدا حافظى با وى به سرزمين ربذه رفتم،ابو ذر ضمن سخنانى به من گفت:در آيندۀ نزديك براى شما آزمايشى بزرگ در پيش است پس تقواى الهى را پيشۀ خود سازيد،و دست از دامن على بن ابي طالب بر نداريد،از او پيروى كنيد زيرا من از پيامبر اكرم شنيدم كه با وى فرمود اى على(علیه السلام)تو نخستين شخصى هستى كه به من ايمان آورده و اولين فردى مى باشى كه در روز رستاخيز با من مصافحه مى كنى،و تو صديق اكبر و فاروق هستى كه حق را از باطل جدا مى كنى؟و تو يعسوب المؤمنين مى باشى.

د-ابو ايوب انصارى مى گويد كه پيامبر خدا فرمود:فرشتگان الهى هفت سال بر من و بر على(علیه السلام)دعا و صلوات نثار كردند به دليل اين كه در آن مدت بجز وى مردى با من نماز نخواند.

اين را نيز بدانيد كه برخى از اشخاص نادان به اين امر اعتراض كرده و

ص:533

گفته اند:على بن ابي طالب هنگامى كه اسلام آورد به سن بلوغ نرسيده بود بنا بر اين ايمان و اسلامش معتبر نيست ولى از اين اعتراض به چند وجه پاسخ داده شده است كه به ذكر آن مى پردازيم:

1-در مرحلۀ اول،اين را قبول نداريم كه حضرت على(علیه السلام)هنگام اسلام آوردن بالغ نبوده است و چند دليل نقلى براى آن وجود دارد كه هم اكنون خاطر نشان مى كنيم:

الف-شداد بن أوس گفت:از خبّاب بن الارتّ پرسيدم كه حضرت على هنگام مسلمان شدن چند ساله بود؟او گفت:در آن موقع پانزده سال از عمرش مى گذشت و در آن روز بالغ و كامل در بلوغ بود.

ب-ابو قتاده از حسن بصرى نقل كرده است كه نخستين مسلمان على بن ابي طالب بود،وى در آن موقع پانزده ساله بوده است.

ج-حذيفه يمانى گفت:هنگامى كه على(علیه السلام)چهارده سال از سنش مى گذشت و با پيامبر شبانه روز نماز مى خواند،ما بت پرست بوديم و به پرستش سنگها و شرب خمر و مى گسارى بسر مى برديم،در آن موقع قريش به آن حضرت نسبت سفاهت و نادانى مى دادند اما هيچ كس به دفاع از وى برنمى خاست بجز على بن ابي طالب.

2-پاسخ دوم از اعتراض بر بالغ نبودن على(علیه السلام)هنگام اسلام آوردن آن است كه آنچه از اطلاق واژۀ كافر و مسلم تبادر به ذهن مى كند بالغ بودن(ذهن) و كودك نبودن از اين جهت است نه از نظر سنّى و تبادر به ذهن هم خود دليل بر حقيقت است.بنا بر اين به ظاهر امر رجوع مى كنيم كه گفته اند:على اسلام آورد و خود اين كلام دليل است بر آن كه در آن وقت بالغ بود و نسبت به آنچه انجام مى داد عقل داشت،بعلاوه كه در سرزمينهاى گرم مثل شهر مكه و نواحى آن،بطور معمول طبيعتهاى سالم،پيش از پانزده سالگى به حد بلوغ مى رسند و

ص:534

حتى بعضى در سن دوازده سالگى حالت احتلام براى شان اتفاق افتاده است.

3-پاسخ سوم كه ريشۀ اعتراض را در هم مى شكند و اساس و بنيان آن را ويران مى سازد اين است كه اگر اسلام آوردن آن حضرت در زمان بلوغش بوده است كه مقصود حاصل است و اگر بالغ نبوده،باز كافر بر او اطلاق نمى شود زيرا مولود بر فطرت بوده است،پس اين كه مى گويند على(علیه السلام)در فلان سنّ اسلام آورده،مراد آن است كه در اين موقع به عبادت خداوند آغاز كرده و اطاعت فرمان خدا و رسولش را گردن نهاده است.بنا بر اين اسلام وى اسلامى فطرى و ايمان خالصى بود كه بر زمينۀ پاك و نفس مقدس او وارد شد،نفس مقدس او كه هرگز به ناشايستگيهاى جهالت و بت پرستى و عقايد باطلى كه بر ضد حق است آلوده نشده بود اين عقايد باطله معمولا در نفوس آنان كه سالها عمر خود را در بى ايمانى و شرك گذرانده و سپس اسلام مى آورند،جايگزين مى شود،آرى ايمان على(علیه السلام)به خدا و پيامبر وى موقعى تحقق يافت كه صفحۀ دلش آن چنان از كدورتهاى باطل پاك و مصفّا بود كه تمثالى از حق و تصويرى از حقيقت را مجسم مى ساخت(اين بود جايگاه ايمان على(علیه السلام))اما ديگران موقعى ايمان آوردند كه سالها در كفر و شرك گذرانده بودند،بنا بر اين تحقق و جايگزينى ايمان در دلهاى آنان در صورتى ميسر مى شود كه با زحمتهاى زياد و ممارستهاى طولانى،آثار باطل و ملكات سوء را از خود محو كنند،پس چقدر فرق است ميان اين دو مسلمان،ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا.

8-هشتمين ويژگى امير المؤمنين و موقعيت او با پيامبر اكرم آن است كه او نور وحى را رؤيت و رايچۀ طيبۀ نبوت را احساس مى كرد و نالۀ بى تابانۀ شيطان را مى شنيد،و اين امور از بالاترين مراتب اوليا مى باشد.

نكته هاى بلاغى:امام(علیه السلام)لفظ نور و روشنايى را استعاره آورده است از آنچه كه با چشم بصيرت جاودانۀ خود مشاهده كرده و مشاهدات وى عبارت

ص:535

است از اسرار وحى و نبوت و علوم تنزيل و دقايق تأويل اينها بر صفحۀ نفس قدسى او.وجه استعاره آن است كه اين علوم و اسرار انسان را از تاريكيهاى جهل و نادانى در طريق حق به سوى حق تعالى راهنمايى مى كند چنان كه نور مادى در راههاى محسوس راه انسان را روشن مى سازد و چون روشنايى،خود بهرۀ بصرى است با آوردن واژۀ رويت و ديدن اين استعاره را ترشيح فرموده،و كلمۀ ريح را نيز از موقعيت و مقام پيامبرى و رازهاى آن استعاره آورده و براى ترشيح از واژۀ شمّ بوييد استفاده فرموده است به دليل آن كه،بهرۀ حس شامّه است.

اما اين كه حضرت صداى نالۀ شيطان را مى شنيد،پيش از اين در بارۀ چگونگى شنيدن انسان صداى فرشته و شيطان و ديدن صورت او،توضيح داديم،كه اين امور در صورتى ميسر است كه نفس آدمى براى طلب معانى معقول و فرود آوردن آن به طرف صفحۀ خيال،از قوۀ مخيله كمك بگيرد تا آن را به شهود سمعى،حس مشترك برساند.

از اين مطالب چنين استفاده مى شود كه امام(علیه السلام)آمادگى داشت كه صداى گريۀ شيطان را بشنود،اين ديو حيله گر،هنگامى كه از پيروى مردم و تسليم آنان در برابر دستورهاى گمراه كننده اش نااميد شد،فريادش به ناله بلند شد،زيرا متوجه شد كه خلق حاضر نيستند در برابر او خضوع كنند و،وى را بپرستند.

توضيح اين كه نفس مقدس امام(علیه السلام)معناى شيطان را همراه با مفهوم يأس و اندوه تصور مى كرد و سپس نيروى تصوير ساز مخيله اش آن را به صورت فرياد زنندۀ اندوهگين تصوير و به سوى صفحۀ خيال پايينش مى آورد،اين بود كه آن حضرت نالۀ دردناك شيطان را مى شنيد.و اين معنا را سخن رسول خدا تأييد مى كند موقعى كه در مورد اين امور از پيامبر سؤالهايى مطرح ساخت، فرمود:آنچه را كه من مى شنوم،تو نيز آن را مى شنوى و آنچه مى بينم تو نيز

ص:536

مى بينى اما تو پيامبر نيستى،اين فرمايش رسول خدا گواه روشنى است بر اين كه آن حضرت به مقامى رسيده بود كه آواز وحى و سخن فرشته و صداى شيطان را مى شنيد و بالاخره روح پاك و نفس قدسى امام،تمام كمالات ديدنى و شنيدنى و غير آن را دارا بود بجز مقام نبوت و پيامبرى كه اين مطلب براى هيچ فردى از افراد انسانى حاصل نمى شود،مگر با دارا بودن شرايطى كه ما در مقدّمات كتاب آنها را مشروحا بيان داشتيم و در همان مورد فرق ميان نبى و ديگر دارندگان نفوس كامله را خاطر نشان كرديم و اكنون خلاصه اى از گذشته را تكرار مى كنيم و آن،آن است كه آدمى از سوى آسمان مورد خطاب واقع شود و مسئوليت يابد كه تمام امور دنيوى و اخروى جامعۀ بشريت را اصلاح سازد و اين خود بالاترين و كاملترين مقام از هر مقامى است كه آدمى امكان وصول به آن را دارد.

از امام صادق(علیه السلام)روايت شده است كه حضرت على(علیه السلام)پيش از ماموريت پيامبر براى رسالت همراه آن حضرت نور وحى را مى ديد و صداى آن را مى شنيد و پيامبر اكرم به او فرمود اگر اين نبود كه من آخرين پيغمبرم،تو هم در نبوت با من شريك مى بودى،اكنون اگر چه تو پيامبر نيستى،اما وصى پيغمبر خدا و وارث او بلكه تو سرور اوصياء و پيشواى با تقواترين آنها مى باشى، بطور كلى پس از آن كه رسول اكرم از امير المؤمنين(علیه السلام)نفى مقام نبوت كرد امر وزارت را براى او تثبيت فرمود و خود اين امر دليل شايستگى آن حضرت است كه لياقت دارد،پس از پيامبر اكرم امور معاش و معاد جامعۀ انسانى را به نحو احسن اداره كند،و سپس در بارۀ وى گواهى مى دهد كه آن حضرت بر طريق خير و در مسير آن است و اين اشاره است به طريقۀ پسنديده و پايدارى وى در رفتارى كه در خدمت و تحت تربيت او داشت و اين مطلب نيز خير كثير مى باشد .

در امر مصاحبت آن حضرت با پيامبر و شنيدنش صداى نالۀ دردآور

ص:537

شيطان را از مسند احمد حنبل چنين نقل مى كنند كه على(علیه السلام)فرمود:در شب معراج خدمت پيامبر بودم،او در حجر اسماعيل مشغول نماز و من نيز نماز مى خواندم،پس از آن كه هر دو نمازمان را بجاى آورديم من نالۀ دردناك شديدى را شنيدم،خدمت آن حضرت عرض كردم يا رسول اللّه اين چه فريادى است؟ فرمود مگر نمى دانى،اين صداى نالۀ شيطان است چون دانسته است كه من در اين شب به آسمان بالا مى روم و او نااميد شده است از اين كه در روى زمين عبادت شود لذا فرياد دردناكش بلند شده است.

اما در بارۀ امر وزارت كه پيامبر اكرم براى امير المؤمنين(علیه السلام)تثبيت كرد،از خودش روايت شده است كه وقتى آيۀ «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» (1)»نازل شد، رسول خدا مرا خواست و به من امر فرمود كه يك صاع از طعام حاضر سازم و ران گوسفندى بر آن بگذارم و اندكى شير بياورم،آنچه دستور داد انجام دادم و پس از تهيۀ غذا ماموريت جمع آورى اولاد عبد المطلب را به من محوّل فرمود:

من رفتم آنها را فرا خواندم حاضر شدند،چهل نفر مرد بودند كه در ميان آنان عموهايش ابو طالب،حمزه،عباس و ابو لهب وجود داشتند وقتى همه جمع شدند دستور داد غذا را آوردند آن را جلو خود بر زمين گذاشت،پاره اى از گوشت برداشت و قطعه قطعه كرد و آنها را در تمام قسمتهاى ظرف غذا انداخت و به حاضران گفت به نام خدا تناول كنيد،همه خوردند و كاملا سير شدند،به خداى محمد(صلی الله علیه و آله)سوگند هر يك از آنان به اندازۀ همۀ غذايى كه براى تمام جمعيت آورده بودم مى خورد.پس از خوردن غذا،فرمود:يا على(علیه السلام)مهمانان را سيراب كن ظرف شير را حاضر ساختم همه از آن نوشيدند تا سيراب شدند به خدا سوگند هر يكى از آنان مانند همان

ص:538


1- الشعراء(26)آيه(214)، [1]يعنى:اول خويشاوندان نزديكترت را از عذاب الهى بر حذر دار.

كاسه شيرى كه جمعيت را سيراب كرد به تنهايى مى نوشيد،سپس رو كرد به آنان و فرمود اى فرزندان عبد المطلب به خدا قسم،در سر تا سر جهان عرب جوانى را سراغ ندارم كه براى فاميل خود،امرى را آورده باشد برتر و با فضيلت تر از آنچه من براى شما آورده ام،من خوبى دنيا و آخرت را براى شما آورده ام و خداوند به من دستور داده است كه شما را به آن دعوت كنم،كدام يك از شما حاضر است در اين راه به كمك من برخيزد،تا برادر و وصى و جانشين من در ميان همۀ شما باشد؟همگى سرها را به زير افكندند،من كه سنّم از همه كمتر و چشمم از همه بيمارتر و شكمم بزرگتر و ساقهاى پايم باريكتر بود(كنايه از اظهار كوچكى و فروتنى آن حضرت است)گفتم:يا رسول اللّه من آماده ام تو را در اين امر،كمك و يارى كنم،حضرت مرتبۀ دوم مطلب را اعاده فرمود،باز هم مردم از پاسخ دادن خوددارى كردند و من نيز آنچه اول گفته بودم تكرار كردم، اين بار پيامبر دست به گردن من گرفت و به خويشان خود گفت:اين است برادر،و،وصى و خليفۀ من در ميان شما،بنا بر اين سخنان او را بشنويد و اطاعت كنيد اما مردم برخاستند،در حالى كه مى رفتند خندۀ مسخره آميز بر لب داشتند و به ابو طالب گفتند:اكنون محمد(صلی الله علیه و آله)تو را دستور داد كه گوش به حرفهاى بچه ات بدهى و از وى پيروى و اطاعت كنى.

9-ويژگى نهم امير المؤمنين با پيامبر اكرم آن است كه وقتى جمعيت فراوانى از قريش حضور آن حضرت آمدند سؤالاتى كردند و داستان معجزۀ درخت كه در قبل شرح داديم اتفاق افتاد على(علیه السلام)آن جا بود،آنها انكار كردند ولى على(علیه السلام) تصديق كرد و ايمانش را براى چندمين مرتبه آشكار كرد.

در مباحث گذشته آگاه شدى كه هيولاى عالم كون و فساد و اصل جهان هستى،در تصرف نفوس مقدّسۀ پيامبران قرار گرفته و از آن كسب فيض مى كند، تا آن اندازه كه شايستگى پيدا مى كنند كه امور خارق عادت را بپذيرند كه از

ص:539

گسترۀ قدرت ديگر انسانها خارج است .اصل معجزۀ پيامبر در بارۀ درخت و پرسشهاى مردم و چگونگى درخواست حضرت از درخت و اطاعت كردن آن، و چگونگى نپذيرفتن مردم و انكار كردن آنان و تصديق امير المؤمنين اين معجزه در متن سخن امام(علیه السلام)كاملا تشريح شده است از جمله و لقد كنت...تا يعنوني .

و اما اين كه پيش از اجراى معجزه پيامبر به آنان فرمود من آنچه شما مى خواهيد به شما مى نمايانم اما مى دانم كه به سوى خير و خوبى گرد نمى آييد بلكه برخى در چاه خواهيد افتاد و برخى ديگر به گروههاى گوناگون خواهيد گراييد اين امر از علم غيب الهى است كه به اولياى خود ارزانى داشته و آن حضرت به حسب گستردگى نيروى روح قدسيش آن را درك فرموده و از آينده خبر داده است.

منظور از چاه همان چاه بدر است و كسانى كه در آن افتادند عبارتند از:

عتبه و شيبه پسران ربيعه و اميّة بن عبد الشمس و نيز ابو جهل و،وليد بن مغيره و جز اينها كه پس از پايان يافتن جنگ بدر به چاه،ريخته شدند و اين خبر از علامتهاى پيغمبرى رسول خداست و آنها كه گروههاى مختلف تشكيل مى دهند عبارتند از ابو سفيان،عمرو بن عبدود،صفوان بن اميّه،عكرمة بن ابى جهل،سهل بن عمرو و جز اينها .

داستان درخت در مورد معجزۀ پيامبر،مشهور و زبانزد خاص و عام مى باشد،اهل حديث در كتابهاى خود،آن را ذكر كرده اند و متكلمان هم در باب معجزات رسول خدا آن را آورده اند و بعضى خلاصۀ آن را چنين روايت كرده اند كه:آن حضرت،درختى را به سوى خود خواند،آن هم به پيامبر روى آورد،در حالى كه زمين را مى شكافت،بيهقى در كتاب دلايل النبوه اين داستان را آورده است.

با اين كه در عرف عقلاء خطاب ويژۀ عاقلان است اما حضرت رسول در

ص:540

اين داستان،درخت را كه غير عاقل است مورد خطاب قرار داد و فرمود:اى درخت اگر ايمان به خدا و پيامبرى من دارى...تا آخر،اين خطاب از باب استعاره است كه حضرت با توجه قدسى خود استعداد پذيرش امر خدا را در آن بر انگيخت و آن را آمادۀ اطاعت امر خود فرمود،كه در حقيقت،امر خداست،از اين رو،در عبارت متن،درخت تشبيه شده است به موجودى خردمند و عاقل كه مى تواند دعوت وى را پاسخ مثبت دهد و پيش او،بيايد.

فايدۀ اين خطاب آن است كه تحقق يافتن خواستۀ پيامبر از درخت به دنبال دعوت و خطاب،امرى است كه بر شگفتى اصل مطلب مى افزايد و چون در نظر حاضران شگفت انگيزتر است،براى جايگزينى در دلها رساتر خواهد بود،توضيح اين كه اصل اين مطلب كه درخت از جاى خود كنده شود و به سوى ديگرى برود،مسأله شگفت انگيزى است زيرا از درخت كه موجود بى شعورى است چنين امرى هرگز انتظار نمى رود و وقتى كه اصل اين مطلب شگفت انگيز باشد،پس انجام شدن آن در پاسخ خطاب و درخواست پيامبر، شگفت تر خواهد بود.زيرا شنيدن نداى حضرت و درك كردن آن از ناحيۀ درخت،خود،امر عجيب ديگرى است كه طبيعت درخت اين اقتضا را ندارد و چون شگفت انگيزتر است در اذهان و نفوس جايگزين تر است.با اين فايده اى كه ذكر شده ديگر اين سخن و خطاب عبارتى سفيهانه و بيهوده نيست.

امام و برى(ره)اين معنا را به گفتار خداوند تشبيه كرده است كه مى فرمايد «وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ وَ يا سَماءُ أَقْلِعِي» (1)» و در توجيه اين معجزه گفته است حقيقت خطاب به خداوند است كه

ص:541


1- سوره هود(11)،آيه(46)، [1]يعنى:اى زمين آنچه آب بر روى خود دارى همه را فرو ببر و اى آسمان از فرو ريختن آب خود دارى كن.

گويا حضرت در پيشگاه خدا عرض مى كند:خدايا اگر اين درخت كه از آثار وجود توست،قادر است گواهى به وجود تو بدهد و تو آگاهى كه من فرستادۀ تو هستم،پس آنچه را كه من از آن خواسته ام شاهد بر صدق مدعايم قرار ده،و چون درخت محل چيزى است كه آن حضرت از خدا خواست،به اين دليل درخت را مورد خطاب خواستۀ خود قرار داد،بنا بر اين در اين خطاب مجاز به كار برده شده،از باب جايگزين ساختن مسبب به جاى سبب،احتمال ديگر اين است كه مخاطب در اصل فرشتگانى باشند كه موكل بر درخت مى باشند.

اما بنا بر رأى طايفۀ اشعريه،خطاب بدون هيچ گونه توجيهى درست است زيرا آنان مى گويند براى حصول حيات،ساختمان مخصوصى كه دست و پا و گوش و چشم و بقيه اعضاء باشد لازم نيست،پس به اين طريق ممكن است كه خداوند در وجود درخت ايجاد فهم و شنوايى كرده باشد و به اين طريق درخت،خطاب حضرت را درك كرده باشد .

و انّى لمن قوم...لائم ،اين عبارت كنايه از آن است كه حضرت در اطاعت و بندگى حق تعالى مراحل نهايى را مى پيمايد و هيچ گونه توقف و كوتاهى از او در اين مقام رخ نداده كه به دليل ايجاد نقص در آن،مستوجب ملامت و سرزنش واقع شود.

سيماهم سيما الصديقين... ،تا آخر صفات،قومى كه حضرت خود را از آنها به حساب مى آورد اهل تقوا هستند،آنان كه همّام در بارۀ صفاتشان از وى سؤال كرد و صفاتى كه در اين خطبه ذكر كرده برخى از صفتهاى آنها مى باشد كه در همان خطبه بطور كامل بيان شده است اما در اين جا فقط ده صفت از آنها را بيان فرموده است:

1-نشانه هاى آنان نشانه هاى صديقان است و صديقان كسانى هستند كه در تمام گفتارها و كردارهاى خود،صدق در اطاعت خدا را مراعات كنند،و

ص:542

علامتهاى كامل آنان را در خطبۀ همام شناختى.

2-سخنان ايشان سخنان ابرار و نيكان است كه عبارت از امر به معروف و نهى از منكر و ذكر هميشگى براى معبود بر حقشان مى باشد.

3-ايشان آباد كنندگان شب هستند،كنايه از اين كه شبها را پيوسته با عبادت بسر مى برند،روايت شده است كه برخى از آنان هر گاه از عبادت خسته و كسل مى شد،خود را تا صبح به ريسمانى مى آويخت،تا نفس را عقوبت كند كه بعد از آن خسته و كسل نشود.

4-از باب استعاره آنان را برج ديده بان در روز،به شمار آورده است زيرا همچنان كه برج ديده بان يا جايگاه بلندى كه آتش روى آن روشن مى كنند،راه مادى و محسوس را براى مردم مى نماياند،متقيان هم مردم را به راه خدا، راهنمايى مى كنند.

نكتۀ بلاغى:واژۀ حبل را براى قرآن استعاره آورده اما در مناسبت تشبيه، دو احتمال وجود دارد:

الف-همان طور كه ريسمان وسيلۀ آب كشيدن از چاه و سيراب شدن است،قرآن هم نو آموزان و كسانى را كه در آن مى انديشند در نوشيدن آب حيات جاويد كه علوم و اخلاق پسنديده و معارف حقه است كمك مى كند.

ب-احتمال دوم:همچنان كه با ريسمان مى توان از پايين به بالا رفت، قرآن نيز هر كس را كه به آن چنگ بزند تا از پرتگاههاى جهل و نادانى به بالاترين قله هاى عقل و سعادتمندى برسد،كمك مى كند.

5-آنان را زنده كنندۀ سنتهاى خدا و رسول دانسته از اين نظر كه به دستورهاى خدا و پيغمبر عمل مى كردند و به اين طريق به برقرارى و جاودانگى آن كمك مى كردند .

6-خود بزرگ بينى در آنها وجود ندارد،و چون وجود اين صفت در آدمى

ص:543

مايۀ پستى است،پس عدمش باعث شرافت و فضيلت وى مى باشد.

7-در اين قوم صفت تقلّب نيست و اين نبودن،خود فضيلتى است،زيرا وجودش مستلزم حالتهاى ناپسندى از قبيل شهوترانى،خيانت،حرص،پستى و جز اينها مى باشد.

8-آنها مفسد نيستند،به دليل اين كه هر نوع تباهى و فسادى،حد اقل سبب،يكى از رذايل و صفات ناپسند مى شود بنا بر اين،نبودن آن مايۀ سعادت و كمال آدمى است،از باب مثال زنا كردن باعث وجود صفت فجور مى شود و آدم كشى سبب وجود ظلم مى باشد و همين طور بقيۀ انواع گناهان و فسادها.

9-دلهايشان در باغهاى بهشت جاى دارد،پيش از اين دانستى كه بالاترين غرفه ها و درجات بهشت،معارف الهى و جا گرفتن در مكانهاى صدق،نزد مليك مقتدر است و اين از مقامات عارفان و اولياى صديق خداوند است.

10-بدنهايشان پيوسته در كار عمل مى باشد،حرف واو در،و اجسادهم، احتمال مى رود كه حاليه باشد يعنى دلهاى آنان در باغهاى بهشت است در حالى كه بدنهايشان مستغرق در حركات و سكنات و پيوسته مشغول عبادات و كارهاى پسنديده مى باشند «فِي الرِّقابِ وَ أَقامَ الصَّلاةَ وَ» «الْمُفْلِحُونَ» (1)».

ص:544


1- سوره بقره(2)آيه(177)، [1]يعنى:ايشان كسانى هستند كه با صداقت عمل كردند و بطور قطع رستگارند.

235-گفتار آن حضرت(علیه السلام)است.

اشاره

يَا؟ابْنَ عَبَّاسٍ؟ مَا يُرِيدُ؟عُثْمَانُ؟- إِلاَّ أَنْ يَجْعَلَنِي جَمَلاً نَاضِحاً بِالْغَرْبِ أَقْبِلْ وَ أَدْبِرْ- بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ ثُمَّ بَعَثَ إِلَيَّ أَنْ أَقْدُمَ- ثُمَّ هُوَ الْآنَ يَبْعَثُ إِلَيَّ أَنْ أَخْرُجَ- وَ اللَّهِ لَقَدْ دَفَعْتُ عَنْهُ حَتَّى خَشِيتُ أَنْ أَكُونَ آثِماً

لغات

ينبع:آبادى كوچكى از نواحى شهر مدينه هتف الناس:فرياد بر آوردن مردم،و او را به نام خواندن ناضح:شترى كه به وسيلۀ آن آب مى كشند غرب:دلو بزرگ

ترجمه

هنگامى كه عثمان در محاصرۀ مردم قرار گرفته بود،عبد اللّه عباس را،پيش امير المؤمنين(علیه السلام)فرستاد و درخواست كرد كه به سوى ينبع،سر ملك و زراعت خود تشريف ببرد،تا مگر هياهوى به منظور نامزد كردن آن حضرت براى خلافت،كم شود،در حالى كه اين خواهش و پذيرش آن در قبل هم انجام شده،و اين مرتبۀ دوم بود،امام(علیه السلام)در پاسخ چنين فرمود:

ص:545

«اى پسر عباس!عثمان هيچ اراده نمى كند مگر اين كه مى خواهد مرا شتر آبكشى قرار دهد،با دلوى بزرگ كه پيوسته بيايم و بروم،پيش من فرستاد كه از شهر خارج شوم و سپس درخواست كرد كه بياييم،و هم اكنون نيز مى خواهد كه بيرون روم،به خدا سوگند آن قدر از او دفاع كردم كه بيم آن دارم گنهكار به حساب آيم .»

شرح

علت اين كه عثمان اين درخواست را از امام(علیه السلام)كرد،اين بود كه مردم، پيرامون خانۀ او را محاصره كرده بودند،او را صدا مى كردند و بر سرش فرياد مى كشيدند،و به دليل بدعتهايى كه مرتكب شده بود وى را سرزنش مى كردند، ثروت بيت المال را به غير مستحقان مى داد و در غير موردش صرف و خرج مى كرد،و بسيارى از اعمال ناشايست ديگر.

نكته بلاغى:شتر آبكش استعاره و كلمۀ دلو ترشيح آن مى باشد كه دو فعل اقبل و ادبر ،اشاره به وجه شبه آن است.

بعث الىّ...اخرج ،امام(علیه السلام)در اين جمله چگونگى وضع عثمان را در حال محاصره بيان مى كند و اين كه مردم او را در تنگنا قرار داده بودند و او مجبور بود دست نياز به سوى مردم دراز كند،اما اين كه از ميان مردم و بقيۀ ياران،اين نامه را تنها به على(علیه السلام)نوشت به يكى از دو دليل زير بود.

الف-او،باور داشت كه حضرت بزرگترين و شريفترين فرد جامعه است و مردم بيشتر از همه،او را پيروى و اطاعت مى كنند و دلهاى مردم با وى،مى باشد.

ب-او عقيده داشت كه حضرت با مردم سازش كرده و در شورش بر او با آنها شركت داشته است از اين رو انتخاب وى امام را از ميان تمام مردم بدون ترديد براى او مفيد بود،زيرا اگر با ميانجيگرى امام،مردم از محاصرۀ او،دست برمى داشتند غرض حاصل بود،و اگر اين امر حاصل نمى شد،باز هم بعضى از مقاصد عثمان تحقق مى يافت از جمله اين كه متهم شدن آن حضرت به

ص:546

هماهنگى با شورشيان مورد تأييد واقع شده و بهانه اى بود براى كسانى كه بعدها به خونخواهى عثمان برخاستند و جنگهاى جمل در بصره و صفين را به وجود آوردند .

و اللّه...تا آخر .در معناى اين جمله چند احتمال وجود دارد:

1-يكى از شارحان چنين مى گويد:حضرت مى خواهد بفرمايد آن قدر در دفاع از عثمان كوشش كرده ام كه با توجه به زيادى خلافها و بدعتهاى وى، مى ترسم از گنهكاران به حساب آيم.

2-احتمال ديگر اين كه به اندازه اى از او دفاع كردم كه ديگر خوف جانى برايم دارد زيرا ايستادن در مقابل اين همه جمعيت كه عليه او قيام كرده اند اين گمان را به وجود مى آورد كه آنان بر من حمله كنند و مرا به قتل برسانند و اين خود گناهى است.

3-احتمال سوم اين كه مى ترسم زياده روى در دفاع از وى باعث ايجاد اختلاف و كشمكش شود و به منظور دفاع از خود،دست به شمشير دراز كنم يا با دست خود،كسى را بيازارم و گفته هاى ناشايست از من يا ديگران صادر شود كه اين خود گناه است.

ص:547

236-گفتار آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

اقتص فيه ذكر ما كان منه- بعد هجرة؟النبي ص؟ ثم لحاقه به فَجَعَلْتُ أَتْبَعُ مَأْخَذَ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- فَأَطَأُ ذِكْرَهُ حَتَّى انْتَهَيْتُ إِلَى؟الْعَرَجِ فِي كَلاَمٍ طَوِيلٍ

ترجمه

در اين خطبه حضرت چگونگى حال خود را پس از هجرت پيغمبر اكرم و ملحق شدنش را به وى بيان مى فرمايد:

«پس راهى را كه پيامبر رفت مى پيمودم،و هر قدم را به ياد او مى نهادم تا به سرزمين عرج رسيدم(اين سخن در خطبۀ طولانى بوده كه از حضرت نقل شده است )»

شرح

سيد شريف رضى در شرح اين سخن مى گويد:اين جمله: فأطأ ذكره ،گام بر ياد او،مى نهادم،سخنى است كه نهايت زيبايى و اختصار از آن قصد شده است يعنى از هنگامى كه از مكه بيرون آمدم تا به اين مكان عرج پيوسته به ياد و در سراغ آن حضرت بودم و خبر از حال وى را دريافت مى كردم.حضرت از اين عبارت بطور كنايه اين معنا را اراده فرموده است .

ص:548

امام(علیه السلام)در اين فصل ماجراى خود را از آغاز حركت از مكه تا مدينه در موقع هجرت پيامبر اكرم نقل فرموده است كه اكنون به شرح آن مى پردازيم:وقتى كه حضرت رسول تصميم به هجرت گرفت،على(علیه السلام)را از قضيّه آگاه كرد و به او دستور داد كه آن شب را در رختخوابش بخوابد تا مشركان كه اراده كرده بودند در آن شب پيامبر را بكشند فريب بخورند و تصور كنند كه آن حضرت به جايى نرفته است و منتظر باشند تا پيامبر از دسترس آنان دور شود و نيز به امير المؤمنين امر فرمود كه بعد از او در مكه بماند تا امانتهاى مردم را به صاحبانش برساند،زيرا مردم كه پيامبر را امين مى دانستند بسيارى از امانتهايشان را به وى سپرده بودند.

مردم مكه اتفاق كرده بودند كه به هيأت اجتماع از قبيله هاى مختلف بر سر آن حضرت بريزند و،وى را بكشند تا خونش در ميان قبايل قريش پايمال شود و فرزندان عبد مناف نتوانند قاتل را به دست آورند كه قصاص كنند.

از جمله كسانى كه با اين نظر موافق بودند،نضر بن حرث،از بنى عبد الدار، و ابو البخترى پسر هشام،و حكيم بن حزام،و زمعة بن اسود بن عبد المطلّب،كه اين سه نفر از قبيلۀ بنى اسد بن عبد العزّى بودند و ابو جهل پسر هشام و برادرش حرث و خالد بن وليد بن مغيره كه هر سه از بنى مخزوم بودند،و بنيه و منيه،دو پسر حجّاج و عمرو بن عاص كه هر سه از بنى سهم بودند و امية بن خلف و برادرش ابىّ از بنى جمح بودند.

خبر اين اتحاد شوم،شبانه در شهر پخش شد و به گوش عتبة بن ربيعه كه بزرگ بنى عبد شمس بود رسيد،به سراغ عده اى از آنها رفت و آنان را از اين كار منع كرد و گفت فرزندان عبد مناف هرگز دست از خونخواهى محمد بر نخواهند داشت،پس اين عمل را انجام ندهيد،اما او را به غل و زنجير آهنين ببنديد و در ميان خانه اى از خانه هاى خود زندانيش كنيد،منتظر باشيد تا مرگش فرا رسد

ص:549

مثل بقيه ساحران و شعراء،پس ابو جهل و يارانش در آن شب از كشتن حضرت منصرف شدند،اما رفتند دور خانۀ وى را در محاصره گرفتند به خيال اين كه پيامبر آن جاست پس آدمى را ديدند كه خود را با برد حضرمى پوشانيده است اين جا يقين كردند كه خود پيامبر است،اما گاهى تصميم مى گرفتند كه وى را بكشند و گاهى از تصميم خود منصرف مى شدند،چون خداوند خواسته بود كه على(علیه السلام) سالم بماند،بالاخره بعضى به بعضى ديگر گفتند:با سنگ بزنيد تا سنگ انداختند،على(علیه السلام)تكانى به خود داد و نالۀ آهسته اى سرداد،ولى خود را به آنها نشان نداد كه او را بشناسند زيرا نمى خواست بفهمند كه پيامبر فرار كرده و زود به دنبالش بروند و آن حضرت را دستگير كنند،لذا وقتى صدايى شنيدند و خيال كردند رسول خداست تا صبح آن جا را در محاصره قرار دادند،صبحگاهان كه هوا روشن شد وارد خانه شدند،ديدند على آن جا خوابيده است.

امير المؤمنين چند روز پس از آن در مكه ماند،و كارهايى كه پيغمبر به او محوّل ساخته بود،انجام داد و سپس به طرف مدينه رهسپار شد و چون راه طولانى را با پاى پياده پيموده بود پاهايش متورم شد و موقعى خدمت پيامبر رسيد كه حضرت در قباء فرود آمده و مى خواستند به خانۀ كلثوم بن مقدم وارد شوند، على(علیه السلام)در همان حال رسيد و با پيامبر به آن منزل داخل شد و بعد با آن حضرت از قبا حركت كردند و به شهر مدينه به خانۀ ابو ايوب انصارى وارد شدند .

فجعلت أتّبع مأخذ رسول اللّه... ،به همان سو،و راهى كه پيامبر رفته بود من هم رفتم تا اين كه در محل معروف به عرج به آن حضرت ملحق شدم.

فأطأ ذكره ،فعل گام نهادن استعاره از اين معناست كه پيوسته در طول راه، ذهنش متوجه ياد رسول خدا بود و به هر جا گام مى نهاد،از هر كس در بارۀ او سؤال مى كرد،وجه مشابهت اين دو،آن است كه خبر گيرى و ياد او،وسيله و طريق فهم براى رسيدن به شناخت اوست،همچنان كه گام نهادن در راه و طريق محسوس

ص:550

وسيلۀ رسيدن به امر مطلوب و محسوس مى باشد.

بعضى گفته اند منظور امام(علیه السلام)از كلمۀ ذكرة،آن است كه آنچه پيامبر از وضع راه و امور ديگر كه براى من ذكر كرده بود تماما در ذهن من بود.اما معناى اوّلى زودتر به ذهن مى آيد.توفيق از خداست.

ص:551

237-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

فَاعْمَلُوا وَ أَنْتُمْ فِي نَفَسِ الْبَقَاءِ- وَ الصُّحُفُ مَنْشُورَةٌ وَ التَّوْبَةُ مَبْسُوطَةٌ- وَ الْمُدْبِرُ يُدْعَى وَ الْمُسِيءُ يُرْجَى- قَبْلَ أَنْ يَخْمُدَ الْعَمَلُ وَ يَنْقَطِعَ الْمَهَلُ- وَ يَنْقَضِيَ الْأَجَلُ وَ يُسَدَّ بَابُ التَّوْبَةِ- وَ تَصْعَدَ الْمَلاَئِكَةُ- فَأَخَذَ امْرُؤٌ مِنْ نَفْسِهِ لِنَفْسِهِ وَ أَخَذَ مِنْ حَيٍّ لِمَيِّتٍ- وَ مِنْ فَانٍ لِبَاقٍ وَ مِنْ ذَاهِبٍ لِدَائِمٍ- امْرُؤٌ خَافَ اللَّهَ- وَ هُوَ مُعَمَّرٌ إِلَى أَجَلِهِ وَ مَنْظُورٌ إِلَى عَمَلِهِ- امْرُؤٌ أَلْجَمَ نَفْسَهُ بِلِجَامِهَا وَ زَمَّهَا بِزِمَامِهَا- فَأَمْسَكَهَا بِلِجَامِهَا عَنْ مَعَاصِي اللَّهِ- وَ قَادَهَا بِزِمَامِهَا إِلَى طَاعَةِ اللَّهِ

لغت

فلان فى نفس من امره:فلانى در كار خود،فرصت فراوانى دارد.

ترجمه

«پس وقت را غنيمت شمرده به عمل بپردازيد،در حالى كه در گسترۀ زندگانى هستيد و نامه هاى اعمال شما باز است،و سفرۀ توبه گسترده است و گناهكار به سوى آن دعوت مى شود،و بدكار اميد داده مى شود،پيش از آن كه عمل متوقف شود،فرصت از دست برود،و مدت بسر آيد و در توبه بسته شود و فرشتگان به آسمان بالا روند،پس هر انسانى بايد از خود براى خود و از زندگى براى مرگ و از نماندنى براى ماندنى و از رونده براى باقى مانده،نتيجه بگيرد،مرد خدا ترس، در حالى كه تا رسيدن مرگ او را فرصت داده و تا انجام دادن عمل او را مهلت

ص:552

داده اند،مردى است كه نفس سركش خود را لجام زده و مهار آن را در اختيار دارد، و نفسش را با دهان بند از گناهان باز داشته و مهارش را به سوى طاعت و عبادت خدا مى كشاند »

شرح

اين خطبه در نهايت زيبايى و فصاحت،مردم را به كار عبادت و عمل امر مى كند و فرصتهاى زيادى را كه براى غنيمت شمردن دارند به آنان خاطر نشان مى كند:

1-در فراخناى زندگى به سر مى برند،مهلت عمل كردن برايشان باقى است،اما مرگ كه فرا رسد فرصت عمل نيست.

2-نامه هاى اعمال باز است،اما با مرگ بسته مى شود،معناى نامۀ اعمال و باز بودن آن در خطبه هاى قبل بيان شده است.

3-راه توبه باز است،توبه را تشبيه به فرش پهنى كرده است كه هر كس بخواهد مى تواند قدم بر آن نهد،توبه هم در تمام عمر براى آدمى گسترده است، هر لحظه بخواهد مى تواند به قبولى آن برسد،و تنها با مرگ،اين بساط بر چيده مى شود چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَ لَيْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ السَّيِّئاتِ حَتّى إِذا حَضَرَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قالَ إِنِّي تُبْتُ الْآنَ وَ لاَ الَّذِينَ يَمُوتُونَ وَ هُمْ كُفّارٌ» (1)».

4-كسى كه از عبادت رو گردان است و از خدا و حقيقت اعراض مى كند، در اين فرصت از عمر پيوسته از طرف خدا و پيامبران به سوى عمل و توجه به دين و عبادت دعوت مى شود،اما وقتى كه از دنيا رفت اين دعوت هم قطع مى شود.

ص:553


1- سوره نساء(4)آيه(17) [1]يعنى:كسى كه به اعمال زشت تمام عمر اشتغال ورزد تا آن گاه كه مشاهدۀ مرگ كند،در آن ساعت پشيمان شود و گويد:اكنون توبه [2]كردم،توبۀ [3]او پذيرفته نخواهد شد چنان كه هر كس به حال كفر بميرد نيز توبه اش قبول نشود،براى اين گروه عذابى بس دردناك مهيا كرديم.

5-براى گنهكار و بدكار اميد برگشت و توبه و توجه به خدا و دين باقى است و اين در دنياست اما وقتى كه بميرد اين اميدوارى هم قطع مى شود.

پس از ذكر موارد فرصت،به منظور ترغيب انسان به كارهاى عبادى، موقعيتهايى را خاطر نشان ساخته است كه امكان عمل در آن از دست مى رود،كه يكى از آن موارد جمود عمل است،و تعبير به جمود براى متوقف شدن عمل، استعاره است،كه عمل را تشبيه به آب كرده همچنان كه آب،وقتى يخ بزند از جريان باز مى ماند اعمال عبادى هم وقتى امكاناتش از دست رفت،از جريان و تداوم باز مى ايستد،(اين معنا كه بيان شد از اين بابت بود كه جملۀ متن را يحمد بدانيم)اما در نسخه اى كه از مرحوم سيد رضى نقل شده يخمد با نقطه روى خ از خمد المريض يعنى بيمار مرد (1)،معناى عبارت روشن است و نزديك به همان معناى سابق مى باشد و ديگر از موارد از دست رفتن امكان عمل،انقطاع مهلت، تمام شدن مدت عمر و بقاى در دنيا و بسته شدن درهاى توبه مى باشد،تعبير به ابواب،استعاره از راههاى عبورى است كه از آن طريق،آدمى به سوى خدا بازگشت مى كند،ملائكه همان كرام الكاتبين هستند كه اعمال هر كسى را ياد داشت مى كنند و هر گاه كه پروندۀ عمل بسته شد به آسمان بالا مى روند .

فاخذ امرء من نفسه ،اين عبارت به صورت ظاهر خبر،ولى معنايش امر است و حرف من،مفيد تبعيض مى باشد،بنا بر اين بايد آدمى قسمتى از نفس خود را به جد و جهد و كوشش در عبادت بگيرد تا بدن لاغر شود و لذتها و تمايلات نفسانى نتوانند وى را به گناه وادار سازند،احتمال ديگر آن است كه منظور از نفس خود شخص باشد يعنى بايد انسان از شخصيت خود بكاهد.

ص:554


1- ابن ابى الحديد در ج 13 و صفحه 308 كتابش مى گويد:نسخۀ اخير از خمدت النار مى آيد كه با اين تعبير معناى عبارت اين مى شود:پيش از آن كه چراغ عمل خاموش شود،و سپس مى گويد همان تعبير و معناى اول بهتر است.(مترجم)

لنفسه،تا اين كه در آخرت ذخيره و مايۀ كمال برايش باشد.

و اخذ من حمّى لميت...امرو ،اين جا نيز امر به صورت خبر است،و فاعل آن هم امرء است،و منظور از مرده و زنده هم خود شخص است،يعنى از خودش كه در حال حيات است ذخيرۀ كمال براى خودش در حال مرگ بگيرد.

من فان لباق ،از امر فانى كه دنيا و متاع آن مى باشد براى امر جاويد كه نعمتهاى دائمى و هميشگى در آخرت است بگيرد و معناى اين گرفتن آن است كه آدمى از دنيا و متاع فنا پذير آن كمال جاويد را كسب مى كند كه به نعيم دائمى آخرت متصل شود،پس با دادن زكات و صدقات و انفاق در راههاى خير و رضاى حق تعالى كمال اخروى را به دست مى آورد و به همين معناست جملۀ من ذاهب لدائم .

امرء خاف اللّه ،پس از آن كه آدمى را چنين دستورها مى دهد به اوصاف او پرداخته و مى فرمايد:اين انسان شخصى است كه از خدا بيمناك است در حالى كه تا فرا رسيدن اجلش فرصت داده شده و به عملش چشم دوخته شده است و با ذكر فرا رسيدن اجل آدمى و اين كه عملكردش تحت نظر خداست و از تمام كارهايش آگاه است،او را از فرا رسيدن ناگهانى مرگ بيم مى دهد و بر انجام دادن اعمال نيك و عبادات وادارش مى كند.

امرء لجم نفسه ،واژۀ امرء در اين عبارت بدل از اوّلى است كلمۀ لجام كه به معناى دهنه است،استعاره از زهد حقيقى و پاكدامنى مى باشد،وجه تشبيه آن است كه زهد و عفت نفس اماره را از سركشى و ورود در گمراهيهاى هوا و هوس و گناهان باز مى دارد،چنان كه لگام مركب،آن را از چموشى و سركشى منع مى كند،و با آوردن كلمۀ الجام كه مصدر باب افعال است آن را مرشّح ساخته است كه كنايه از ورع نفس به وسيلۀ زهد مى باشد،و با جملۀ فامسكها بلجامها عن معاصى اللّه ،اشاره به وجه شباهت فوق كرده است،و نيز واژۀ زمام كه به معناى

ص:555

مهار است استعاره از عبادت است زيرا همچنان كه شتر به وسيله مهارش كشانده مى شود عبادت هم نفس اماره را به سوى همراهى كردن با نفس مطمئنه در اطاعت خدا مى كشاند،چون قبلا دانستى كه عبادت براى اين وضع شده است كه نفس اماره را در اطاعت عقل و تحت انقياد وى قرار دهد تا در هنگام بالا رفتن عقل بر پلكان قدس به سوى بارگاه خداوند صاحب جلال و كرم،پشت سر عقل روان شده و تبديل به نفس مطمئنّه شود و با جملۀ و قادها بزمامها ،اشاره به اين وجه شبه فرموده،و با ذكر زمام وقود كه كنايه از انجام دادن عبادت و ميل و رغبت نفس به آن مى باشد،اين استعاره را ترشيح فرموده است.

ص:556

238-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است:

اشاره

جُفَاةٌ طَغَامٌ عَبِيدٌ أَقْزَامٌ- جُمِعُوا مِنْ كُلِّ أَوْبٍ وَ تُلُقِّطُوا مِنْ كُلِّ شَوْبٍ- مِمَّنْ يَنْبَغِي أَنْ يُفَقَّهَ وَ يُؤَدَّبَ- وَ يُعَلَّمَ وَ يُدَرَّبَ وَ يُوَلَّى عَلَيْهِ- وَ يُؤْخَذَ عَلَى يَدَيْهِ- لَيْسُوا مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- وَ لاَ مِنَ «الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدّارَ» أَلاَ وَ إِنَّ الْقَوْمَ اخْتَارُوا لِأَنْفُسِهِمْ- أَقْرَبَ الْقَوْمِ مِمَّا يُحِبُّونَ- وَ إِنَّكُمُ اخْتَرْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ- أَقْرَبَ الْقَوْمِ مِمَّا تَكْرَهُونَ- وَ إِنَّمَا عَهْدُكُمْ؟بِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ قَيْسٍ؟ بِالْأَمْسِ يَقُولُ- إِنَّهَا فِتْنَةٌ فَقَطِّعُوا أَوْتَارَكُمْ وَ شِيمُوا سُيُوفَكُمْ- فَإِنْ كَانَ صَادِقاً فَقَدْ أَخْطَأَ بِمَسِيرِهِ غَيْرَ مُسْتَكْرَهٍ- وَ إِنْ كَانَ كَاذِباً فَقَدْ لَزِمَتْهُ التُّهَمَةُ- فَادْفَعُوا فِي صَدْرِ؟عَمْرِو بْنِ الْعَاصِ؟- ؟بِعَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْعَبَّاسِ؟- وَ خُذُوا مَهَلَ الْأَيَّامِ وَ حُوطُوا قَوَاصِيَ الْإِسْلاَمِ- أَ لاَ تَرَوْنَ إِلَى بِلاَدِكُمْ تُغْزَى وَ إِلَى صَفَاتِكُمْ تُرْمَى

لغات

جفاة:جمع جافى:درشتخو و سنگدل طغام:فرومايگان و افراد پست اقزام:جمع قزم:آدم پست،اين كلمه بطور يكسان بر مفرد و جمع و مذكر و مؤنث اطلاق مى شود.

جاءوا من كل أوب:از هر ناحيه آمدند شوب:آميختگى يدرّب:خو مى گيرد به عادتهاى زيبا و در امور تجربه مى كند.

تبوّؤوا الدار:فرود آمدند شمت السيف:شمشير را در غلاف كردم.

ص:557

ترجمه

اين سخنان را حضرت در بارۀ حكمين در جنگ صفين و مذمت اهل شام بيان فرموده است.

«اهل شام،مردمى سخت دل و اوباش هستند،بردگانى پست كه از هر سرزمينى گرد آمده و از هر آميخته اى بر چيده شده اند،از كسانى هستند كه بايد علم و ادب بياموزند و دانش و تجربه ياد بگيرند و تحت حكومت در آيند،و بايد دست آنها را گرفت،اينها نه از مهاجران و انصارند و نه از كسانى كه در مدينه جا داشته اند.

بهوش باشيد كه اين مردم نزديكترين كس را به آنچه دوست مى دارند براى خود برگزيدند،و شما براى خود نزديكترين كس را به آنچه دوست نمى داريد انتخاب كرديد،شما سابقه عبد اللّه بن قيس را داريد كه ديروز مى گفت:اين جنگ فتنه و آشوب است پس زههاى كمان خودتان را قطع كنيد و شمشيرهايتان را در غلاف كنيد،اگر او،راست مى گفت پس در آمدنش بدون اين كه مجبور باشد خطا كرده و اگر دروغگو بود تهمت سزاوار وى است،پس آنچه را كه در سينۀ عمرو عاص مى باشد به وسيلۀ عبد اللّه بن عباس از بين ببريد و فرصت روزگار را دريابيد و سرزمينهاى دور دست اسلام را حفظ كنيد آيا به شهرهاى خود نمى نگريد كه چگونه مورد هجوم جنگ واقع مى شود و بناى نفوذ ناپذير قدرتتان هدف حملات دشمنان قرار مى گيرد .»

شرح

امام(علیه السلام)اول اين خطبه را به عيبجويى اهل شام اختصاص داده تا مردم را از آنها متنفر كند،و آنان را بردگان ناميده است به علت اين كه برخى از آنان از بردگان بودند و يا به سبب اين كه با تمام وجود وابستۀ به دنيا و اهل آن بودند قضيه بطور مهمل بيان شده كه شامل بعضى موارد مى شود،چهار كلمۀ مرفوع در اول خطبه هر كدام خبر براى مبتداى محذوف هستند كه مبتدا در هر كدام ضمير هم

ص:558

مى باشد فعل جمّعوا،در محل رفع است از باب اين كه صفت براى اقرام باشد، احتمال ديگر اين كه خبر پنجم براى مبتداى محذوف باشد،در عبارت من ينبغي همين احتمال مى رود.

يولّى عليه و يؤخذ على يديه...ليسوا ،اين جمله ها كنايه از اين است كه مردم نادان و سفيه هستند و شايستگى آن را ندارند كه امرى به ايشان واگذار شود و مسئوليتى به عهده بگيرند بلكه به دليل كودنى و كم خردى شان بايد تحت قيموميّت ديگرى واقع شوند و جلو تصرفاتشان گرفته شود و اين كه مى فرمايد:

اين مردم از مهاجران و انصار نيستند در مورد مذمت آنان است زيرا انتساب به مهاجران و انصار خودش علت كمال است پس نبودن آن دليل نقص خواهد بود، و نيز اين كه ايشان از جملۀ الذين تبوّؤوا الدار نيستند،و آنها انصار و اهل مدينه بودند كه دو سال پيش از هجرت پيغمبر اكرم اسلام آورده بودند و مسجدهايى در مدينه ساختند و خدا در كتاب با عزّت خود قرآن آنان را ستوده و چنين مى فرمايد:

و هم جماعت انصار،كه پيش از هجرت مهاجران،مدينه را خانۀ ايمان كردند،و مهاجران را كه به سوى آنها آمدند دوست مى دارند...تا جملۀ «فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» (1)»،در نسخۀ سيّد رضى متن خطبه تبوّؤوا الدار ،است ولى در بقيۀ نسخ و الايمان هم دارد،و اين كه حضرت با اقتباس از قرآن ايمان را مسكن و اقامتگاه مؤمنان نخستين مدينه دانست به عنوان استعاره ذكر شده زيرا ايمان را به منزل تشبيه كرده است به دليل آن كه بر ايمان پا بر جا بودند و دلهايشان به سبب آن با آرامش و ثبات بود،و احتمال مى رود كه نصب كلمۀ ايمان از باب مفعول فعل محذوف باشد يعنى لازموا الايمان پيوسته ايمان را همراه داشتند مثل قول شاعر:

«و رايت زوجك فى الوغا متقلّدا سيفا و رمحا» (2)

ص:559


1- سوره حشر(59)آيه(9)، [1]يعنى:آنان به حقيقت رستگاران عالمند.
2- شوهر تو را در جنگ ديدم كه شمشير حمايل كرده و نيزه را ميان پا و ركاب آويزان كرده بود.

كه در تقدير و معتقلا رمحا مى باشد و عامل مفعول محذوف است .

الا و انّ القوم...تكرهون ،قوم،اهل شام هستند و كسى كه او را براى خود برگزيدند و نزديكترين آنها به چيزى كه دوست مى داشتند عمرو بن عاص بود كه او را براى حكميت انتخاب كردند و از طرف خود،او را منصوب كردند،و چون بسيار نيرنگ باز بود و توجه زيادى به معاويه و پولهاى او داشت از اين رو نزديكترين شخص به امر محبوب آنان بود،و امرى را كه اهل شام دوست مى داشتند و عمرو عاص از همه كس نزديكتر،به آن بود،پيروزى بر اهل عراق و ياران على(علیه السلام)و تمام شدن كار به نفع معاويه بود،و كسى را كه اهل عراق براى حكميت برگزيدند،ابو موساى اشعرى بود و او نزديكترين آنان به امرى بود كه آن را دوست نمى داشتند يعنى اين كه حكميت به سود آنها تمام نشود،نزديك و سودمند بودن انتخاب ابو موسى به اين امر نامطلوب معلول يكى از دو علت است يا به دليل غفلت و كودنى او بود،و يا اين كه دل خوشى از امير المؤمنين نداشت،زيرا وى در زمان پيامبر از طرف آن حضرت والى سرزمين زبيد، در اطراف يمن بود،و بعد از پيامبر،عمر،مغيره را از ولايت بصره بر كنار ساخت و ابو موسى را بر آن جا نصب كرد و سپس وقتى كه عثمان او را از بصره برداشت، در كوفه مسكن گرفت و چون مردم كوفه از والى خود سعيد بن عاص ناراضى بودند و او را معزول كردند،ابو موسى را برگزيدند و به عثمان نامه نوشتند كه وى را والى آنان قرار دهد عثمان نيز او را بر ولايت كوفه منصوب كرد،اما موقعى كه عثمان كشته شد على(علیه السلام)او را از آن منصب عزل كرد و ابو موسى از آن به بعد با اين وضع در كوفه بود تا واقعۀ حكميّت پيش آمد.

و انما عهدكم بعبد اللّه... تا آخر،منظور از عبد اللّه بن قيس ابو موساى اشعرى است و با اين جمله امام(علیه السلام)در مقابل لشكريان خود استدلال كرده است كه نمى بايست ابو موسى را به حكميت برگزينند زيرا موقعى كه حضرت براى جنگ

ص:560

جمل به بصره لشكركشى مى كرد او به مردم مى گفت:اين كار آشوبى نارواست كه از قبل به ما گفته شده و مامور به كناره گيرى از آن مى باشيم،اى مردم،زه كمانهاى خود را ببريد و شمشيرهايتان را در غلاف كنيد و به جنگ نرويد،اكنون يا،اين است كه اين مرد در آن گفته صادق بوده،يا كاذب،اگر راست گفته،پس چرا در اين جا،يعنى جنگ صفين شركت كرده و باعث سياهى لشكرى شده كه مامور به كناره گيرى از آن بوده،با آن كه كسى وى را به اين امر مجبور نكرده است؟و اگر آن حرف را از دروغ گفته،پس اهل تهمت و بهتان است و فاسق مى باشد، بنا بر اين به هر علت،او آدمى نيست كه مورد اطمينان باشد و در اين امر بزرگ حكميت،مورد اعتماد واقع شود.نظير اين احتجاج خبرى است كه سويد بن غفله نقل كرده و گفته است كه در زمان خلافت عثمان روزى من و ابو موسى در ساحل فرات بوديم،ابو موسى گفت:از رسول خدا شنيدم كه بنى اسرائيل با هم اختلاف كردند و اين اختلاف در ميانشان سالها وجود داشت تا منجر به حكميت شده و دو نفر را بر اين كار برگزيدند كه هر دو گمراه بودند و مردمى را هم كه از آنها پيروى كردند گمراه كردند،و در ميان امت من نيز اختلاف پيدا خواهد شد و ادامه خواهد داشت تا آن كه بالاخره دو نفر ضالّ و مضلّ براى حكميت انتخاب مى كنند و آنها پيروان خود را به گمراهى خواهند كشاند،من گفتم:اى ابو موسى بترس كه مبادا تو هم يكى از آنها باشى،ابو موسى پيراهنش را از تن در آورد و دور انداخت و گفت:به خدا بيزارى مى جويم از آن امر،چنان كه از اين پيراهنم دورى جستم، اكنون عليه ابو موسى استدلال مى شود كه در آنچه از پيامبر نقل كرده،چه راست گفته و چه دروغ،دليل بر خطا كاريش در قضيۀ حكميت مى باشد.

فادفعوا فى صدر عمرو بن العاص بعبد اللّه بن عباس ،اين جمله كنايه از آن است كه براى امر حكميت،در مقابل عمرو عاص،به جاى ابو موسى مى بايست عبد اللّه بن عباس را قرار دهند،كه مى تواند درست از عقيده و خواستۀ خود دفاع

ص:561

كند،با توجه به مذمتى كه حضرت از ابو موسى فرمود و ناشايستگى او را براى امر حكميت روشن كرد،نظر مباركش بر اين بود كه بايد عبد اللّه عباس براى اين امر انتخاب شود،اما مردم آن را نپذيرفتند،به تعبير ديگر چنين روايت شده است كه وقتى امام(علیه السلام)ديد يارانش اصرار دارند كه بايد ابو موسى اين امر را به عهده گيرد، فرمود:اى مردم معاويه براى اين كار عمرو عاص را برگزيده است كه كمال اطمينان به راى و نظر او دارد و اما براى قرشى(كه خود و يارانش بودند)كسى غير از قرشى سزاوار اين امر نيست و اين شخص عبد اللّه بن عباس است،او را براى اين امر انتخاب كنيد زيرا عمرو عاص هر گرهى را ببندد فورا آن را مى گشايد و هر پيمانى محكم سازد بزودى آن را نقض مى كند،و هيچ پيمانى را درهم نمى شكند مگر آن كه زود آن را محكم مى كند،(چند چهره و پيمان شكن توانايى است)،در اين حال اشعث و چند نفر ديگر برخاستند و گفتند به خدا سوگند تا روز قيامت نبايد دو نفر از قبيله مضر حكميت را به عهده بگيرند بلكه بايد يكى مضرى و ديگرى يمنى باشد،امام(علیه السلام)فرمود به خدا قسم عمرو بن عاص قرشى نيست اما مى ترسم كه يمنى شما را(ابو موسى)بفريبد،اشعث گفت:به خدا سوگند اگر هر دو مطلبى بر خلاف رضاى ما بگويند در حالى كه يكى از آنها يمنى باشد براى ما بهتر است از آن كه به سود ما عمل كنند اما هر دو مضرى باشند،امام(علیه السلام)فرمود حال كه شما فقط به ابو موسى چسبيده ايد،هر كار دلتان مى خواهد بكنيد،خدايا من كه از كار اينها بيزارم و به تو پناه مى برم.

و خذوا مهل الايّام ،در آخر،ياران خود را به غنيمت شمردن فرصتهاى روزگار و فضاى باز ميان مدتهاى عمر امر فرموده است كه در فراخناى اين مهلتها آنچه سزاوار حال آنان است،بر طبق انديشه هاى درست انجام دهند و نيز از آنها خواسته است كه نقاط دور دست اسلام يعنى اطراف عراق و حجاز و جزيره و تمام سرزمينهايى كه در قلمرو تصرفات آن حضرت بود،در احاطه و حفاظت خود

ص:562

قرار دهند ،و سپس با هشدار دادن روحيه كسانى كه شهرهايشان مورد تاخت و تاز جنگ و حوزۀ تصرفاتشان هدف تيرها و مقاصد شوم دشمن واقع شده منقلب و اغتنام فرصت مجذوبشان كرده است.

واژۀ صفات كنايه از سرزمينهايى است كه مسلمانان بر آن،استقرار يافته بودند،و معناى لغوى آن سنگ سخت سياه صافى است كه نمى گذارد تير در آن فرو رود بلكه آن را درهم مى شكند و از خود دفع مى كند امام(علیه السلام)حوزۀ تصرفات و سرزمينهاى اسلامى را از نظر مقاومت و سختى به چنين سنگى همانند كرده است، وقتى كه در بارۀ جامعه اى گفته مى شود:لا ترمى و لا تقرع صفاتهم،اشاره به سرسختى آن قوم و قوّت نيروى دفاعى آنها مى باشد،و رمى صفات آنان كنايه از آن است كه دشمن چشم طمع به ايشان دوخته و با ستونهايى از لشكر و گروههايى از سواران قصد حمله به سرزمين آنها را دارد.

ص:563

239-از خطبه هاى آن حضرت كه از آل رسول سخن مى گويد:

اشاره

هُمْ عَيْشُ الْعِلْمِ وَ مَوْتُ الْجَهْلِ- يُخْبِرُكُمْ حِلْمُهُمْ عَنْ عِلْمِهِمْ وَ ظَاهِرُهُمْ عَنْ بَاطِنِهِمْ- وَ صَمْتُهُمْ عَنْ حِكَمِ مَنْطِقِهِمْ- لاَ يُخَالِفُونَ الْحَقَّ وَ لاَ يَخْتَلِفُونَ فِيهِ- وَ هُمْ دَعَائِمُ الْإِسْلاَمِ وَ وَلاَئِجُ الاِعْتِصَامِ- بِهِمْ عَادَ الْحَقُّ إِلَى نِصَابِهِ وَ انْزَاحَ الْبَاطِلُ عَنْ مَقَامِهِ- وَ انْقَطَعَ لِسَانُهُ عَنْ مَنْبِتِهِ- عَقَلُوا الدِّينَ عَقْلَ وِعَايَةٍ وَ رِعَايَةٍ- لاَ عَقْلَ سَمَاعٍ وَ رِوَايَةٍ- فَإِنَّ رُوَاةَ الْعِلْمِ كَثِيرٌ وَ رُعَاتَهُ قَلِيلٌ

لغات

ولايج:جمع وليجه بر وزن فعيله به معناى مفعول،موضعى است كه انسان با داخل شدن در آن خود را حفظ مى كند.

نصاب:اصل و ريشه

ترجمه

«آنان زنده كنندۀ علم و دانش و از بين برندۀ جهل و نادانى هستند،بردبارى آنان شما را از داناييشان آگاه مى كند،خاموشى آنان حكايت از راستى و درستى گفتارشان دارد،با حق مخالفت نمى كنند و در آن با هم اختلاف ندارند،ايشان استوانه هاى اسلام و پناهگاههاى آن هستند،به وسيلۀ ايشان،حق به موضع اصلى خود بر مى گردد و باطل و نادرستى از جاى آن،دور و نابود مى شود و زبانش از ريشه قطع مى شود،دين را شناختند شناختن واقعى نه شناختن ظاهرى و لفظى،همانا راويان علم بسيار هستند ولى عمل كنندگان به آن اندك مى باشند .»

ص:564

شرح

امام(علیه السلام)در اين خطبه اوصافى براى اهل بيت پيامبر ذكر كرده است از اين قرار:

1-آنها مايۀ حيات دانش هستند،علم را تشبيه به موجود زنده كرده كه وجود دارد و سودمند است و بطور مجاز آنان را حيات ناميده و اسم سبب را روى مسبب گذارده است.

2-آنان سبب مرگ جهل و نادانى مى باشند،از راه استعاره براى نادانى، موت و مرگ قائل شده است،زيرا با وجود ايشان جهل معدوم و فانى مى شود و مانند جملۀ پيش،لفظ موت را از باب مجاز،بر آنها اطلاق فرموده است.

3-حلم و بردباريشان حكايت از دانش آنان مى كند چون علم به موقعيّتهاى حلم دارند و اين جمله اشاره دارد به اين كه ميان دو صفت پسنديدۀ دانش و بردبارى تلازم برقرار است،بنا بر اين اهل بيت پيامبر چون به ارزش و موقعيت بردبارى عالم هستند از اين رو در تمام موارد،حلم و بردبارى نشان مى دهند.

4-سكوت آنان از محكم بودن بيانشان در مواقع سخن گفتن حكايت مى كند زيرا كسى كه بداند در كجا و چه وقت بايد سكوت كرد موارد سخن گفتن را هم مى داند و گرنه هر وقت و هر جا و بى مورد به سخن خواهد پرداخت يعنى در موضع سكوت حرف مى زند و اين بر خلاف علم خواهد بود.

5-آنان با حق مخالفتى ندارند يعنى چون به حق و راههاى وصول به آن، علم و آگاهى دارند و حلاوت آن را چشيده اند،از آن دست برنمى دارند و به سوى صفت ناپسند افراط و تفريط گرايش پيدا نمى كنند .

6-و چون علم به حقيقت دارند،در آن اختلاف و جنگ و نزاعى راه نمى اندازند.

7-ايشان پايه ها و ستونهاى اسلام هستند اين نامگذارى استعاره است،

ص:565

زيرا چنان كه خانه به وسيلۀ پايه ها نگهدارى مى شود و بر روى آن قرار دارد، اهل بيت رسول خدا هم مايۀ قوام وجودى دين هستند،و به علمشان از آن نگهدارى و حراست مى كنند.

8-آنها پناهگاههاى اسلام هستند،واژۀ«ولايج»را بطور استعاره بر اهل بيت اطلاق كرده است،زيرا آنان مرجع خلق هستند و جامعه از دست جهل و لو احق آن و از عذاب آخرت،به علم و هدايت،و پيروى از ايشان پناه مى برد،همان طور كه هر كس داخل نماز مى شود،به آن پناه مى برد.

9-به وسيلۀ ايشان حق به اصل و بنيان خود برمى گردد،يعنى با خلافت و ولايت امام(علیه السلام)حق به سوى اصل و اساس خود بازگشت مى كند.

و انزاح الباطل عن مقامه ،اين جمله اشاره به اين مطلب است كه قبل از خلافت و حكومت حضرت،در زمان عثمان،احكام و قوانين بر خلاف شرع اسلام جارى مى شد،زيرا نقل شده است كه عثمان بدعتها در دين گذاشت،و در زمان او بنى اميّه بر بيت المال مسلمانان مسلط شدند و بر خلاف حق در آن دخل و تصرف داشتند كه شرحش در خطبه هاى پيش بيان شده است،و با به خلافت رسيدن حضرت،هر حقى به اهلش رسيد،و به اصل و قرارگاه خود بازگشت،و همين حق هر گاه در غير موردش باشد،باطل است،مقام باطل يعنى غير مورد حق، و با ولايت و حكومت امام(علیه السلام)باطل از جايگاهش دور شد و زبان كسى كه از باطل طرفدارى مى كند و به باطل سخن مى گويد،با خلافت حضرت،از ريشه بر كنده شد،انقطاع زبان استعاره از ساكت شدن باطل است كه چون از گفتن مى ماند شبيه به قطع شده مى باشد و براى تاكيد در انقطاع كلمۀ من منبته را به عنوان ترشيح براى آن آورده است .

10-دين را شناختند،شناختن نگهدارى و حفاظت،نه شناختن اين كه حرفى بشنوند و سخنى بگويند،توضيح مطلب آن كه در گذشته،دانستى كه براى

ص:566

شناخت و درك مطلب،سه درجه وجود دارد كه كمترينش تصور آن به اعتبار نامش مى باشد،و بالاترينش تصور آن بر حسب حقيقت و كنه آن است،و درجه متوسط آن است كه اوصاف و لوازم مخصوص به آن،و برخى اجزايش را درك كند،و درك و تعقلى كه ائمه اطهار از دين داشتند بالاترين درجۀ شناخت بود كه همان معناى رعايت و حفاظت مى باشد،و حفاظت آنان از دين به آن است كه آن را به ديگران بياموزند و ياد آن را زنده دارند و در برابر آن احتياط را از دست ندهند،نه اين كه تنها به نامى از آن و شنيدن الفاظى از ديگران قناعت كنند.

فانّ رواة العلم كثير... تا آخر،يعنى چنان نيست كه هر كس خبر از دانش دهد و چيزى از آن بشنود،عالم به آن علم و نگه دار آن مى باشد بلكه اين مطلب عامّى است و عام مستلزم خاص نيست،و به اين بيان حضرت اشاره كرده است به اين كه اين گونه اشخاص كه رعايت اصل علم كنند و جامع فضايل باشند بسيار اندكند.توفيق از خداوند است.

ص:567

240-گفتار آن حضرت كه ياران خود را براى جهاد تشويق و ترغيب مى فرمايد:

اشاره

وَ اللَّهُ مُسْتَأْدِيكُمْ شُكْرَهُ وَ مُوَرِّثُكُمْ أَمْرَهُ- وَ مُمْهِلُكُمْ فِي مِضْمَارٍ مَحْدُودٍ لِتَتَنَازَعُوا سَبَقَهُ- فَشُدُّوا عُقَدَ الْمَآزِرِ وَ اطْوُوا فُضُولَ الْخَوَاصِرِ- لاَ تَجْتَمِعُ عَزِيمَةٌ وَ وَلِيمَةٌ- مَا أَنْقَضَ النَّوْمَ لِعَزَائِمِ الْيَوْمِ- وَ أَمْحَى الظُّلَمَ لِتَذَاكِيرِ الْهِمَمِ

لغات

مضمار:مدت زمانى كه اسب جنگى در آن لاغر مى شود و تمرين مى بيند و گفته شده كه چهل روز است و شرح آن در خطبه هاى قبل آمده است.

تنازع:جدال و مخاصمه كردن،مئازر جمع مئزر-پوششها

ترجمه

«خداوند اداى شكرش را از شما خواسته،و امور خويش را بر شما واگذار فرموده است،و به شما در ميدان وسيع مسابقه مهلت داده است،تا براى به دست آوردن چوگان بر يكديگر سبقت گيريد،پس بندها را محكم ببنديد و دامنها را به كمر زنيد،به مقامهاى بلند رسيدن با خوشگذرانى سازگار نيست،چه بسيار است كه خواب،تصميمهاى روز را درهم مى شكند و چه فراوان تاريكيها كه ياد تصميمها را از خاطره ها بزدايد.»

شرح

اين كلام از نظر فصاحت و بلاغت در نهايت درجۀ زيبايى و رسايى است و بطور كامل جامعه را وا مى دارد كه آمادۀ روز معاد شوند .

ص:568

و اللّه مستاديكم شكرۀ :خدا از شما مى خواهد كه سپاس نعمتهايش را ادا كنيد و اين مطلب در موارد متعددى از قرآن مورد دستور واقع شده است «وَ اشْكُرُوا» الِلّهِ «إِنْ كُنْتُمْ إِيّاهُ تَعْبُدُونَ» (1)»، «وَ اشْكُرُوا لِي وَ لا تَكْفُرُونِ» (2)».

و مورثكم امره :سلطنت روى زمين را كه در امتهاى گذشته در دست خداپرستان و مؤمنان بود،اكنون به شما محول فرموده است چنان كه در قرآن مى فرمايد «وَعَدَ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ» (3)»و نيز گفتار خداوند متعال: «وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيارَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ» (4).» و ممهلكم...سبقه ،واژۀ مضمار استعاره از مدت زندگانى در دنياست و وجه همانندى،آن است كه مردم به سبب رياضتها و مجاهدات در راه خدا و تحصيل كمالات نفسانى كه در طول زندگانى خود به دست مى آورند،آمادگى پيدا مى كنند كه در مسابقۀ پيشگاه عظمت الهى به پيروزى برسند،همچنان كه اسبها براى حضور در مسابقه ها با تمرينهاى زياد كه لاغرى اندام را در پى دارد، آمادگى به دست مى آورند،امام(علیه السلام)در اين جمله علت مهلت دادن خداوند مردم را براى ميدان مسابقه مورد اشاره قرار داده كه عبارت از:تنازع سبق يعنى زد و خورد و بگومگويى است كه به منظور به دست آوردن پيروزى در سبقت جستن به پيشگاه

ص:569


1- سوره بقره(2)قسمتى از آيۀ(17)يعنى:سپاسگزاريد خدا را،اگر او را مى پرستيد.
2- سوره بقره(2)قسمتى از آيه(151)، [1]يعنى:مرا سپاسگزارى كنيد و به من كفر نورزيد.
3- سوره نور(24)قسمتى از آيه(54)، [2]يعنى:خداوند به مؤمنان و كسانى از شما كه عمل صالح انجام دهند،وعده داده است كه آنها را در روى زمين جانشين قرار دهد،همچنان كه جانشين قرار داده بود كسانى را كه پيش از شما بودند.
4- سورۀ احزاب(33)قسمتى از آيۀ(27)، [3]يعنى:و به شما به ارث داد،زمين،شهرها و ثروتهاى آنان را.

خداوند وجود دارد،و منظور از اين بگو مگو و تنازع سبق،افتخار و مباهاتى است كه براى اهل سلوك در هنگام آماده كردن نفوس خود به وسيلۀ رياضات حاصل مى شود:در راه خدا مى كوشند،دامن به كمر مى زنند هر كدام براى به دست آوردن فضيلت پيش از ديگران بر هم سبقت مى گيرند و حرص مى ورزند كه خود را از ديگرى كاملتر سازند،تا اين كه با به دست آوردن نشان مسابقه در ميدان فضايل به پيشگاه قدس الهى رستگار شوند،و نتيجۀ اين حالات ايجاد غبطه است كه امرى است پسنديده زيرا دارندۀ آن را به كمال مطلوب مى رساند كه نهايت خواستۀ شارع از امّتش مى باشد،احتمال ديگر آن است كه منظور از سبق فضيلت، بهشت باشد كه به سوى آن سبقت جسته مى شود كه در خطبه هاى قبل به اين مطلب اشاره شد،واژۀ تنازع ترشيح است براى استعارۀ مضمار و مسابقه كه قبلا ذكر شد،زيرا از شأن كمالات نفسانى و ساير امور كه آدمى در طول زندگى به دست مى آورد آن است كه براى سبقت گرفتن،بگو مگو،و براى پيروزى در مسابقه كشمكش راه بيفتد.

فشدّوا عقد المئازر ،پس از بيان اين كه هدف از مهلت زندگى در دنيا، كوشش در پيروى از فرمان خدا و آماده شدن براى پيروزى در مسابقه است، اين جمله را بطور كنايه از آمادگى و دامن به كمر زدن ذكر فرموده است زيرا از ويژگى كسى كه براى امرى قيام مى كند و تصميم انجام دادن آن را دارد،آن است كه بندهاى لباس خود را محكم ببندد تا براى رسيدن به مقصود مزاحمش نشود.

و اطووا فضول الخواصر ،اين جمله كنايه است از اين كه روندۀ اين راه بايد از متاعهاى پر زرق و برق و خوراكيها و پوشيدنيهاى رنگارنگ دنيا و ساير دستاوردهاى آن،فقط به اندازۀ رفع نياز خود بگيرد و زايد بر آن را ترك كند و دور بريزد،توضيح مطلب اين كه معده و شكم ممكن است وسعت يابند كه از غذا

ص:570

بيش از قدر حاجت در خود جاى دهند و منظور از طىّ فضول الخواصر،ترك همين زيادى از قدر حاجت است .

لا يجتمع عزيمة و وليمه ،عزيمه،ارادۀ قطعى براى انجام دادن كارى است،پس از آن كه انسان آن را برگزيده باشد،و در اين جا منظور اراده بر به دست آوردن فضيلتها مى باشد،واژۀ وليمه كه غذاى عروسى است كنايه از آرامش زندگى است زيرا لازمۀ وليمه آسايش و آرامش است،معناى عبارت اين است كه توجه بر به دست آوردن فضيلتها و امور با ارزش با خوش گذرانى و آرامش زندگى و رفق و مدارا سازش ندارد زيرا تحصيل فضايل و تصميم بر آن مستلزم مشقت هاى نفسانى و رياضتها و رنجهاى جسمانى است كه با راحت و آسايش منافات دارد،و نزديك به اين معناست گفتار خداوند متعال كه مى فرمايد: «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتّى تُنْفِقُوا مِمّا تُحِبُّونَ» (1)»و اين معنا را با جملۀ بعد تاكيد مى فرمايد: ما انقض النوم لعزائم اليوم ،يعنى انسان گاهى در روز تصميم مى گيرد كه شب سير كند تا زودتر به منزل برسد اما شب كه فرا مى رسد خواب او را فرا مى گيرد تا صبح مى شود،و به اين طريق تصميمش بر هم مى خورد،اين را امام(علیه السلام)مثل آورده است براى كسى كه ابتدا بر كارهاى بزرگ تصميم مى گيرد ولى بعد سنگينى و آسايش و رفاه او را عارض مى شود و از عزم و اراده خود منصرف مى شود،مراد امام اين است كه شما با اين راحت طلبى و دورى از رنج و زحمت نمى توانيد ارادۀ خود را بر تحصيل سعادت دنيا و آخرت عملى كنيد، و قريب به همين معناست،عبارت بعد: و امحى الظلم لتذاكير الهمم ،توضيح سخن اين كه همت آدمى گاهى وى را وادار مى كند كه براى به دست آوردن

ص:571


1- سوره آل عمران(3)قسمتى از آيه(91)، [1]يعنى:هرگز به نيكى نخواهيد رسيد مگر آن كه از چيزهايى كه دوست داريد انفاق كنيد.

مقاصد خود به سير در شب بپردازد ولى همين كه تاريكى شب مى رسد كسالت و تنبلى بر او عارض مى شود و خوابش مى گيرد و در نتيجه از يادآورى مقاصدش غفلت مى كند،پس تاريكى تا حدودى سبب از بين رفتن اين تصميم از لوح خاطر شده است و اين جمله را امام(علیه السلام)مثل آورده است براى كسى كه علتى وى را به امرى وادار كرده و او بر آن امر تصميم گرفته اما كمترين حادثه اى وى را از آن امر منصرف كرده است مثل عبارت بالا،و السلام.

تا اين جا خطبه ها و اوامر حضرت به پايان رسيد و بعد از اين به خواست و يارى خداوند متعال و تحت حفظ و توفيق و هدايتش از نامه هاى امام(علیه السلام) آورده و تشريح خواهد شد.

ص:572

گزيده اى از نامه هاى امام

اشاره

برگزيده اى از نامه هاى سرورمان امير المؤمنين(علیه السلام)به دشمنان و فرمانروايانش در شهرها،و به همراه آن،گزيده اى از عهدنامه هاى آن حضرت به نمايندگانش و وصايا و سفارشهاى وى به خانواده و يارانش آورده مى شود.

1-نامۀ امام(علیه السلام)به اهل كوفه هنگام سفر از مدينه به طرف بصره:

اشاره

مِنْ عَبْدِ اللَّهِ؟عَلِيٍّ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ؟ إِلَى أَهْلِ؟الْكُوفَةِ؟- جَبْهَةِ الْأَنْصَارِ وَ سَنَامِ الْعَرَبِ- أَمَّا بَعْدُ فَإِنِّي أُخْبِرُكُمْ عَنْ أَمْرِ؟عُثْمَانَ؟- حَتَّى يَكُونَ سَمْعُهُ كَعِيَانِهِ- إِنَّ النَّاسَ طَعَنُوا عَلَيْهِ- فَكُنْتُ رَجُلاً مِنَ الْمُهَاجِرِينَ أُكْثِرُ اسْتِعْتَابَهُ- وَ أُقِلُّ عِتَابَهُ- وَ كَانَ؟طَلْحَةُ؟ وَ؟الزُّبَيْرُ؟ أَهْوَنُ سَيْرِهِمَا فِيهِ الْوَجِيفُ- وَ أَرْفَقُ حِدَائِهِمَا الْعَنِيفُ- وَ كَانَ مِنْ؟عَائِشَةَ؟ فِيهِ فَلْتَةُ غَضَبٍ- فَأُتِيحَ لَهُ قَوْمٌ فَقَتَلُوهُ- وَ بَايَعَنِي النَّاسُ غَيْرَ مُسْتَكْرَهِينَ- وَ لاَ مُجْبَرِينَ بَلْ طَائِعِينَ مُخَيَّرِينَ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ دَارَ الْهِجْرَةِ قَدْ قَلَعَتْ بِأَهْلِهَا وَ قَلَعُوا بِهَا- وَ جَاشَتْ جَيْشَ الْمِرْجَلِ- وَ قَامَتِ الْفِتْنَةُ عَلَى الْقُطْبِ- فَأَسْرِعُوا إِلَى أَمِيرِكُمْ- وَ بَادِرُوا جِهَادَ عَدُوِّكُمْ «إِنْ شاءَ اللّهُ»

لغات

وجيف:نوعى راه رفتن كه در آن شتاب و اضطراب وجود دارد.

عيانه:ديدن آن.

عنف:ضدّ نرمى و مدارا

ص:573

فلتة:ناگهانى،و بدون فكر و انديشه قلع النزل باهله:آب و هواى خانه به ساكنانش نساخت،و باعث تنفر طبع آنان شد،پس براى جاى دادن آنان در خود صلاحيت نداشت.

اتيح:قدرت و توانايى بر او پيدا شد قلعوا به:اهلش در آن استقرار نيافتند و ثبات نگرفتند جاشت القدر:ديگ به جوش آمد مرجل:ديگ مسى

ترجمه

«از بندۀ خدا على(علیه السلام)فرمانرواى مؤمنان به مردم كوفه يارى كنندگان بزرگوار و مهتران عرب،پس از حمد خدا و درود بر پيامبر اكرم من اكنون آن چنان شما را از امر عثمان آگاه مى كنم تا ببينيد آنچه را كه در بارۀ وى مى شنويد:مردم، موقعى عثمان را مورد طعن و سرزنش قرار داده بودند كه من از مهاجران بودم و بسيار خواستار خوشنودى جامعه از او بودم و كمتر وى را سرزنش مى كردم،اما طلحه و زبير،آسانترين رفتارشان در بارۀ او،تندروى و آهسته ترين آوازشان بسيار رنج آور بود،و عايشه نيز بطور بى سابقه بر او خشم گرفت،بنا بر اين گروهى بر او شوريدند و وى را به قتل رساندند،سپس بدون اكراه و اجبار بلكه با ميل و اختيار با من بيعت كردند.بهوش باشيد كه سراى هجرت از اهلش خالى و اهلش از آن دور شده اند،و مانند جوشيدن ديك به جوش و خروش آمده و آشوب بر مدار تباهكارى خود قرار گرفته است،پس به سوى فرمانرواى خود بشتابيد و براى جنگ با دشمنان بكوشيد، «إِنْ شاءَ اللّهُ » .»

شرح

اين نامه را حضرت در وقتى نوشت كه بر سرچشمۀ آب گوارايى در بين راه بصره فرود آمده بود،و همراه فرزندش امام حسن و عمّار ياسر آن را ارسال فرمود،رحمت خدا بر او باد.

امام(علیه السلام)در آغاز سخنان خود اهل كوفه را ستوده است تا ايشان را به منظور جنگ با اهل بصره،به يارى خود وادار كند،آنان را بطور استعاره جبهۀ

ص:574

انصار خوانده تا خاطر نشان كند كه آنها در عزت و شرافت و برترى و بزرگوارى نسبت به بقيۀ انصار مانند پيشانى نسبت به بقيۀ صورت مى باشند،و نيز واژۀ سنام را براى آنان استعاره آورده است تا بفهماند،همچنان كه كوهان شتر در بلندى قرار دارد و مايۀ شرافت تمام بدن وى مى باشد مردم كوفه نيز در ميان عرب برترى و شرافتشان به اسلام بيشتر و قوتشان در دين زيادتر است.

مرحوم قطب الدين راوندى گفته است،جبهۀ انصار يعنى جمعيت آنان، و سنام العرب يعنى علوّ و برترى آنان و كسانى از آنها كه بلندى و رفعت حقيقى را به دست آورده اند،اين معنا با آنچه كه در بالا ذكر كرديم نزديك به هم است، جز اين كه معناى حقيقى اين دو لفظ نيست،زيرا يكى از علامتهاى معناى حقيقى آن است كه متبادر به ذهن باشد و حال آن كه اين دو معنا متبادر نيست .

اما بعد...عيانه ،در اين جا،امام شبهۀ قتل عثمان را كه اصحاب جمل و اهل شام و بطور كلى،كسانى كه مى خواهند فساد به وجود آورند،بر سر زبانها انداخته بودند،و حتى مايۀ تمام آشوبها در اسلام قرار گرفته بود،ذكر كرده و پاسخ آن را نيز داده است:

حتى يكون سمعه كعيانه ،اين جمله كنايه از آن است كه مطلب را براى آنان كه آن زمان را درك نكرده بودند بطور كامل روشن و مو شكافى فرموده است.

ان النّاس طعنوا عليه ،اشاره به علت قتل عثمان فرموده است كه مردم به علت بدعتهايى كه انجام داده بود او را مورد سرزنش قرار دادند و از او انتقام گرفتند و ما در گذشته بسيارى از خلافها را كه عثمان انجام داده بود و مردم بر او عيب مى گرفتند،ذكر كرديم،در حقيقت اين گفتار،مانند مقدمه اى است براى پاسخ از آنان كه قتل عثمان را نسبت به وى داده اند،و نيز سخن حضرت: فكنت

ص:575

رجلا...عتابه ،مانند مقدّمۀ اول و صغراى قياس مضمر از شكل اول مى باشد و استدلال مى كند بر آن كه او از همۀ مردم در مورد قتل عثمان بى گناهتر است.

معناى اين گفتار امام اكثر استعتابه،آن است كه بسيار از او خواستم كه به خود آيد و برگردد به سوى آنچه كه مورد رضايت مردم است و اقلّ عتابه،كمتر چيزهايى را كه از او مى ديدم برويش مى آوردم.خليل مى گويد:عتاب آن است كه طرف را از روى جرأت و فخر فروشى مورد خطاب قرار دهى،و خلاف موجود را گوشزدش كنى.امام كمتر به سرزنش او مى پرداخت بلكه در امور مهمتر از آن او را مورد خطاب قرار مى داد و از او مى خواست كه رضايت مردم را جلب كند تا از وى دفاع كنند و آتش آشوب را خاموش سازند،و يا اين كه جماعتى مثل مروان و غير او دور عثمان را گرفته بودند كه هر گاه حضرت از روى دوستى و صميميّت مطلبى را به او مى گفت اطرافيان به غرض حمل مى كردند و او را نسبت به امام(علیه السلام)مكدّر مى ساختند،احتمال سوم در معناى عبارت:من بيشتر رضايت او را جلب مى كردم و سرزنش كنندۀ او را از اين عمل باز مى داشتم،و تقدير كبراى قياس اين است:هر كس از مهاجران،با عثمان چنين باشد،در مورد خون او،بى تقصيرترين مردم و معذورترين آنان،در دورى از قتل وى خواهد بود.

و كان طلحة و الزبير...غضب ،اين جمله نيز نخستين مقدمه از قياس مضمرى است كه حضرت به منظور تبرئۀ خود،از خون عثمان كه دشمنانش از قبيل طلحه،زبير و عايشه و جز آنان،بر او بسته بودند،به آن استدلال فرموده است.و با اين بيان كه آسانترين رفتارشان تندى و آهسته ترين آوازشان رنج آور بود،كنايه از آن است كه اين دو نفر در فراهم كردن قتل عثمان بسيار سعى و كوشش داشتند و دست اندر كار آن بودند،و مادر خطبه هاى قبل مقدارى از شرح حال طلحه را با عثمان بيان كرديم كه مردم را عليه وى شورانيد و يارانش را از يارى او باز

ص:576

داشت و روايت شده است كه عثمان موقعى كه در محاصره بود مى گفت:واى بر من از پسر حضرميّه يعنى طلحه،ديروز چقدر به او دينارهاى طلا بخشيدم ولى او،امروز مى خواهد خون مرا بريزد و مردم را عليه من تحريك مى كند، خدايا او را به مقصودش مرسان و سزاى ستمگريش را بر او وارد كن،و نقل شده است كه وقتى عثمان مهاجمان را مانع شد و نگذاشت از در خانه اش وارد شوند،طلحه آنها را از در خانۀ يكى از انصار هدايت كرد و از آن جا آنان را به پشت بام برد و توانستند خانۀ عثمان را در محاصره قرار دهند،و نيز نقل شده است كه مروان در جنگ جمل گفت:به خدا سوگند از طلحه در بارۀ خون عثمان انتقام خواهم گرفت و هر گاه او را ببينم به قتلش مى رسانم و بالاخره روزى تيرى رها كرد و،وى را كشت،و در بارۀ زبير نيز نقل شده است كه پيوسته مى گفت:بكشيد عثمان را كه دينتان را دگرگون كرده است،بعضى به او گفتند:

پسرت كه دم در،از او حمايت مى كند؟گفت به خدا قسم راضيم كه عثمان كشته شود اگر چه پسرم پيشمرگ او شود،خلاصه اين كه حال اين دو نفر در وادار كردن مردم به قتل عثمان چيزى است كه جملگى برآنند اما از عايشه نقل شده است كه دمادم مى گفت نعثل (1)را بكشيد خدا نعثل را بكشد ،و اما خشمى كه عايشه بطور بى سابقه نسبت به عثمان پيدا كرد،دليل ظاهرش آن است كه وى اموال مسلمانان را در اختيار بنى اميه و خويشان نزديك خود قرار داده بود، كه ساير مردم را نيز،همين امر بر او بدبين كرد،و عليه او برخاستند،و بدعتهاى ديگر هم،اين مطلب را كمك مى كرد،روايت شده است،كه روزى عثمان بر منبر بالا رفته بود،در حالى كه جمعيت فراوان در مسجد نشسته بودند،عايشه از پشت پرده با دست خود يك جفت نعلين و پيراهنى را نشان داد و گفت:اينها

ص:577


1- نعثل نام يهودى ريش دراز احمقى بود،در مدينه كه عايشه عثمان را به او تشبيه كرده بود.(مترجم)

كفشها و پيراهن رسول خداست كه هنوز كهنه نشده اما دين او را عوض كرده و سنت وى را تغيير داده اى و سخنان تند و درشتى به او گفت،عثمان نيز پاسخ وى را همچنان با درشتى داد،و اين عمل و گفتار عايشه،از مهمترين عللى بود كه مردم را به قتل عثمان واداشت،اجمالا وادار ساختن اين سه شخصيت مردم را به كشتن عثمان آن چنان مشهور است كه نيازى به توضيح ندارد.

گفتيم جملۀ صدر مطلب نخستين مقدمۀ قياس است،و اكنون مقدمۀ دوم يعنى كبراى قياس چنين فرض مى شود:هر كس چنين باشد و حالتى مثل اين سه نفر داشته باشد به داخل شدن در قتل عثمان و وادار كردن مردم بر آن سزاوارتر است.

فاتيح له قوم فقتلوه ،از اين عبارت چنان برمى آيد كه حضرت اجتماع مردم بر كشتن عثمان را به مقدرات الهى نسبت مى دهد تا به اين دليل ذهنهاى مردم را از نسبت دادن آن به خودش منصرف سازد،و قطب راوندى در شرح خود گفته است اين كه امام جمله را به صورت مجهول آورده و آن را نسبت به خدا،يا شيطان نداده به اين دليل بوده است كه دو گروه را،راضى و خشنود كند.

و بايعنى...مخيرين ،اين جمله مقدمۀ اول قياس مضمرى است كه در آن استدلال شده بر آن كه اصحاب جمل از بندگى خدا خارج شده و به مكر و فريب گراييدند و پيمان شكنى كردند و در امرى داخل شدند كه خداوند مى فرمايد:

«وَ الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّهِ مِنْ بَعْدِ مِيثاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ ما أَمَرَ اللّهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ» (1)»و نيز مى فرمايد: «فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ» (2)»و تقدير

ص:578


1- سوره بقره(2)آيه(25)، [1]يعنى:و آنان كه پيمان الهى را پس از محكم كارى برهم مى زنند و آنچه را كه خدا دستور به پيوندش را داده،قطع مى كنند و در روى زمين تباهى بپا مى كنند.
2- سوره فتح(48)آيه(9)،يعنى:هر كس پيمان شكنى كند بر زيان خود اقدام كرده است.

كبراى استدلال اين مى شود كه مردم با هر كس از روى ميل و اختيار بيعت كردند،روا نيست بيعت او را نقض كنند و با او از در جنگ در آيند به دليل اين دو آيه كه ذكر شد.

در نسخۀ مرحوم رضى عبارت امام مستكرهين به كسر«را»آمده است يعنى ناخوش دارندگان،وقتى مى گوييم استكرهت الشيئى،يعنى آن را خوش نداشتم .

و اعلموا...المرجل ،امام(علیه السلام)در اين سخن اهل كوفه را آگاه مى كند كه مردم مدينه،از اين كه شما براى آشوب و جنگ با من آمده ايد،پريشان حال و نگرانند،و مى خواهد بگويد كه همچون برادران با ايمان خود به امامشان بپيوندند،احتمال مى رود كه منظور از دار الهجره،سرزمينهاى اسلامى باشد،و واژۀ قلع كنايه از اين باشد كه مردم تمام سرزمينهاى اسلامى از اين آشوبگرى در اضطرابند و دلهايشان از گسترش يافتن آن مشوش مى باشد،و دلهاى مردم را به سبب ناراحتى و جنب و جوش در اين فتنه،تشبيه به ديگ در حال جوش كرده و از اين رو،واژۀ جيش را كه به معناى غليان است براى آن استعاره آورده است، و با ذكر آشوب و جنگ و اين كه فتنه بر مدار خود قرار گرفته است مردم را براى مبارزه عليه آن كوچ داده و از اين رو دستور مى دهد كه به سوى فرمانروايشان كه خود حضرت است بشتابند و براى جهاد با دشمن شتاب كنند،و پيش از اين دانستى كه وجه استعارۀ سنگ آسياب براى جنگ،آن است كه جنگ در گردش خود اهلش را مى چرخاند و نابود مى كند،چنان كه سنگ آسياب دانه را مى گرداند و آرد مى كند.توفيق از خداست.

ص:579

2-نامه امام(علیه السلام)به اهل كوفه،پس از فتح بصره:

اشاره

وَ جَزَاكُمُ اللَّهُ مِنْ أَهْلِ مِصْرٍ عَنْ أَهْلِ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ- أَحْسَنَ مَا يَجْزِي الْعَامِلِينَ بِطَاعَتِهِ- وَ الشَّاكِرِينَ لِنِعْمَتِهِ- فَقَدْ سَمِعْتُمْ وَ أَطَعْتُمْ وَ دُعِيتُمْ فَأَجَبْتُمْ

ترجمه

«خداوند به شما كه مردمى شهرنشين هستيد،از ناحيۀ خاندان پيامبرتان بهترين پاداشى دهد كه به عاملان و مطيعان خود و سپاسگزاران نعمتهايش عطا مى كند،زيرا كه شنيديد و اطاعت كرديد،و دعوت را پاسخ مثبت داديد .»

شرح

گويا خطاب به اهل كوفه است و از اين رو حرف من براى بيان جنس از ضمير منصوب در جزا كم مى باشد و براى آنان از خدا درخواست مى كند كه به آنها به علت يارى كردن از خاندان پيامبر و سپاسگزارى از نعمت وى،بهترين پاداش را عنايت فرمايد.

فقد سمعتم ،امر خدا را شنيديد و آن را اطاعت كرديد،و براى يارى دينش دعوت شديد آن را پذيرفتيد.مفعولهاى اين چند فعل حذف شده زيرا منظور ذكر اعمال و كارهاست و توجهى به تعيين مفعول نيست علاوه بر آن از فحواى سخن، مفعول شناخته مى شود كه نداى الهى امام(ع مى باشد).

ص:580

3-نامۀ امام(علیه السلام)كه به شريح بن حارث،قاضى خود نوشته است:

اشاره

يَا؟شُرَيْحُ؟ أَمَا إِنَّهُ سَيَأْتِيكَ مَنْ لاَ يَنْظُرُ فِي كِتَابِكَ- وَ لاَ يَسْأَلُكَ عَنْ بَيِّنَتِكَ- حَتَّى يُخْرِجَكَ مِنْهَا شَاخِصاً وَ يُسْلِمَكَ إِلَى قَبْرِكَ خَالِصاً- فَانْظُرْ يَا؟شُرَيْحُ؟ لاَ تَكُونُ ابْتَعْتَ هَذِهِ الدَّارَ مِنْ غَيْرِ مَالِكَ- أَوْ نَقَدْتَ الثَّمَنَ مِنْ غَيْرِ حَلاَلِكَ- فَإِذَا أَنْتَ قَدْ خَسِرْتَ دَارَ الدُّنْيَا وَ دَارَ الْآخِرَةِ-.

أَمَا إِنَّكَ لَوْ كُنْتَ أَتَيْتَنِي عِنْدَ شِرَائِكَ مَا اشْتَرَيْتَ- لَكَتَبْتُ لَكَ كِتَاباً عَلَى هَذِهِ النُّسْخَةِ- فَلَمْ تَرْغَبْ فِي شِرَاءِ هَذِهِ الدَّارِ بِدِرْهَمٍ فَمَا فَوْقُ- وَ النُّسْخَةُ هَذِهِ «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» هَذَا مَا اشْتَرَى عَبْدٌ ذَلِيلٌ مِنْ عبد قَدْ أُزْعِجَ لِلرَّحِيلِ- اشْتَرَى مِنْهُ دَاراً مِنْ دَارِ الْغُرُورِ- مِنْ جَانِبِ الْفَانِينَ وَ خِطَّةِ الْهَالِكِينَ- وَ تَجْمَعُ هَذِهِ الدَّارَ حُدُودٌ أَرْبَعَةٌ- الْحَدُّ الْأَوَّلُ يَنْتَهِي إِلَى دَوَاعِي الْآفَاتِ- وَ الْحَدُّ الثَّانِي يَنْتَهِي إِلَى دَوَاعِي الْمُصِيبَاتِ- وَ الْحَدُّ الثَّالِثُ يَنْتَهِي إِلَى الْهَوَى الْمُرْدِي- وَ الْحَدُّ الرَّابِعُ يَنْتَهِي إِلَى الشَّيْطَانِ الْمُغْوِي- وَ فِيهِ يُشْرَعُ بَابُ هَذِهِ الدَّارِ- اشْتَرَى هَذَا الْمُغْتَرُّ بِالْأَمَلِ مِنْ هَذَا الْمُزْعَجِ بِالْأَجَلِ- هَذِهِ الدَّارَ بِالْخُرُوجِ مِنْ عِزِّ الْقَنَاعَةِ- وَ الدُّخُولِ فِي ذُلِّ الطَّلَبِ وَ الضَّرَاعَةِ- فَمَا أَدْرَكَ هَذَا الْمُشْتَرِي فِيمَا اشْتَرَى مِنْهُ مِنْ دَرَكٍ- فَعَلَى مُبَلْبِلِ أَجْسَامِ الْمُلُوكِ وَ سَالِبِ نُفُوسِ الْجَبَابِرَةِ- وَ مُزِيلِ مُلْكِ الْفَرَاعِنَةِ- مِثْلِ ؟كِسْرَى؟ وَ؟قَيْصَرَ؟ وَ؟تُبَّعٍ؟ وَ؟حِمْيَرَ؟- وَ مَنْ جَمَعَ الْمَالَ عَلَى الْمَالِ فَأَكْثَرَ- وَ مَنْ بَنَى وَ شَيَّدَ وَ زَخْرَفَ وَ نَجَّدَ- وَ ادَّخَرَ وَ اعْتَقَدَ وَ نَظَرَ بِزَعْمِهِ لِلْوَلَدِ- إِشْخَاصُهُمْ جَمِيعاً إِلَى مَوْقِفِ الْعَرْضِ

ص:581

وَ الْحِسَابِ- وَ مَوْضِعِ الثَّوَابِ وَ الْعِقَابِ- إِذَا وَقَعَ الْأَمْرُ بِفَصْلِ الْقَضَاءِ «وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ» - شَهِدَ عَلَى ذَلِكَ الْعَقْلُ إِذَا خَرَجَ مِنْ أَسْرِ الْهَوَى- وَ سَلِمَ مِنْ عَلاَئِقِ الدُّنْيَا

لغات

شريح كيست؟شريح بن حارث كندى كه عمر،وى را به قضاوت مسلمين در كوفه نصب فرمود و از آن زمان پيوسته تا هفتاد و پنج سال به اين امر مشغول بود،و در اين ميان فقط دو،يا چهار سال قضاوت وى تعطيل بود،در زمان فتنه و آشوب عبد اللّه زبير از قضاوت استفعا داد،حجاج هم استعفاى وى را پذيرفت.

بيّنه:دليل و گواه شخص من البلده:از شهر كوچ كرد خطّه:زمينى كه انسان دورش را خط مى كشد و آن را علامت گذارى مى كند تا در آن جا خانه اى بسازد و خطط الكوفه و البصره يعنى زمينهاى ميان كوفه و بصره مردى:هلاك كننده ضراعه:مصدر ثلاثى،ضرع ضراعة:خوار شد و خضوع كرد درك:نتيجۀ كار بد زخرف:ساختمان را با طلا و جواهرات زينتكارى كرد.

نجّد:زمينش را آرايش داد.

بلبله:تزلزل و درهم و بر هم شدن،چيزى را چنان تباه كردن كه از حدّ سود برى بيرون شود.

كسرى:لقب پادشاهان ايران بود،و براى هر كدام از آنها حكم اسم جنس دارد.

قيصر:لقب پادشاه روم بود تبّع:پادشاهان يمن مى باشند.

حمير:رئيس قبيله اى از يمن بود،حمير بن سبا بن يشحب بن يعرب بن قحطان شيّد:ساختمان را بالا برد.

تنجيد:آراستن با فرش و غير آن.

اعتقد المال و الضيعه:آن را به وجود آورد.

ترجمه

نقل شده است كه شريح در زمان حكومت حضرت خانه اى به هشتاد دينار براى خود خريده بود،اين گزارش كه به امام رسيد،او را احضار كرد و فرمود:به من خبر رسيده است كه تو،خانه اى به هشتاد دينار خريده اى،قباله اش را نوشته اى و بر آن گواه و شهود گرفته اى،شريح پاسخ داد:آرى چنين است،

ص:582

امام نگاه خشم آلودى به وى افكند،و فرمود:

«اى شريح بهوش باش كه به همين زوديها كسى به سراغت خواهد آمد كه نه به قباله ات نگاه كند و نه از شهودت مى پرسد بلكه تو را از آن خارج مى كند و تنها تحويل به قبرت مى دهد.اى شريح بنگر كه مباد اين خانه را از غير مال خودت خريده باشى يا بهايش را از غير دسترنج حلال خودت پرداخته باشى كه هم در دنيا و هم در آخرت خود را زيانكار كرده اى،آگاه باش،اگر در هنگام خريد خانه نزد من آمده بودى نسخۀ قباله را بدين گونه مى نوشتم،تا ديگر در خريد خانه حتى به بهاى يك درهم يا بيشتر،علاقه به خرج ندهى،نسخۀ سند اين است:

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» اين است آنچه كه بنده اى ذليل از كسى كه در حال كوچ است خريدارى كرده است،خانه اى از سراى غرور،در محلۀ فانى شوندگان،و در كوچۀ هالكان خريدارى كرد،اين خانه به چهار حدّ منتهى مى شود،حد نخستين،به آفات و بلاها،حد دوم به عزاها و مصيبتها،حد سوم به هوا و هوسهاى هلاكتزا و حد چهارم به شيطان گمراه كننده منتهى مى شود و در خانه هم،از همين جا باز مى شود،اين خانه را مغرور آرزوها،از كسى كه پس از مدت كوتاهى از اين جهان رخت بر مى بندد،به مبلغ خروج از عزت قناعت و دخول در ذلت دنيا پرستى خريدارى كرده و هر گونه عيب و نقص و كشف خلافى كه در اين معامله واقع شود به عهدۀ بيمارى بخش اجسام پادشاهان و گيرنده جان جباران و زايل كنندۀ سلطنت فرعونها همچون كسرا،قيصر،تبّع،و حمير مى باشد،و به عهدۀ كسانى كه ثروت را گردآورى كردند و بر آن افزودند و آنها كه بنا كردند و محكم ساختند طلاكارى كردند و زينت دادند،انداختند و نگهدارى كردند و به گمان خود براى فرزندان باقى گذاردند همانها كه همگى به پاى حساب و محل ثواب و عقاب رانده مى شوند هنگامى كه فرمان داورى و قضاوت الهى رسيده باشد، «وَ خَسِرَ هُنالِكَ الْمُبْطِلُونَ» (1)»شاهد اين قباله،عقل است،آن گاه كه از تحت تأثير هوا و هوس خارج شود و از علايق دنيا،جان سالم بدر برد.»

ص:583


1- سورۀ مؤمن(40) [1]قسمتى از آخر آيۀ(76)،يعنى:و بيهودگان در آن جا به زيان برسند.

شرح

منظور امام از اين سخنان آن است كه مخاطبش را از متاعهاى دنيا و اعتماد به افزونيهاى آن باز دارد،و پيش از آن كه شريح را توبيخ و سرزنش كند از او نسبت به كارى كه انجام داده اعتراف مى گيرد چنان كه مى فرمايد: بلغنى تا شهودا ،و فعل كان در قول شريح: قد كان ،تامّه است و با يادآورى مرگ و وعدۀ آمدن آن كه مى آيد و او را از اين سرا و بقيه تعلقات دنيا به بيرون كوچ مى دهد و تنها و برهنه به قبرش مى سپارد،او را از دوستى دنيا و طلب كردن بر حذر داشته است و سپس او را از ناخالص بودن بهايى كه در برابر خانه پرداخته است بيم مى دهد كه مبادا از راه حرام و رشوه گيرى در مقابل احكام،به دست آورده باشد، زيرا با فرا رسيدن قاصد مرگ دنيا از دستش مى رود،و به سبب گناهانى كه از حرام خوارى گريبانگيرش مى شود مبتلا به زيان اخروى و محروم شدن از نعمتهاى بى پايان آن مى شود ،ابتعته و اشتريته به يك معناست،آن را خريدارى كردى،و كلمۀ أما بدون تشديد هم روايت شده است.

اين جا در سخن امام پرسشى پيدا شده است كه وقتى انسان به خانه اى كه بهايش يك درهم باشد رغبتى نكند به طريق اولى در مورد بالاتر رغبت ندارد، پس چرا امام فرموده است در قيمت اين خانه به يك درهم و بيشتر از آن رغبت نخواهد كرد.

پاسخ داده اند كه چون درهم در اين مقام كمترين چيزى است كه تملك مى شود منظور آن است كه اگر بخواهى آن را بخرى به هيچ نخواهى خريد چه جاى بالاتر كه اصلا جاى ذكر آن نيست،در شعر متتبّى نيز تركيبى شبيه اين آمده است:

و من جسدى لم يترك السقم شعرة فما فوقها الا و فيها له فعل (1)

ص:584


1- بيمارى در جسد من يك مو،فرو گذار نكرده مگر آن كه اثرى در آن گذارده است تا چه رسد به بالاتر از يك مو.

كه قياس، فما دونها است،اما براى تفهيم معنايى كه ذكر شد به اين طريق بيان كرده است .

در نسخه اى كه امام به عنوان سند خانه نوشته است چند نكته وجود دارد:

1-نخست اين كه خريدار را به صفت عبوديت و ذلت اختصاص داده است تا فخر و مباهاتى را كه ممكن است به خاطر خريدن اين منزل براى او پيدا شود بشكند.

2-فروشنده را كه بزودى خواهد مرد بطور مجاز مرده خوانده از باب اطلاق آنچه بالفعل است بر آنچه كه بالقوه مى باشد و از باب اين كه مقتضى را نازل منزلۀ واقع فرض كرده است تا وى را از مرگ بيم دهد و براى كوچ كردن به سراى آخرت آماده اش كند،و اين معناى اخير يا ترشيح استعاره است و يا اشاره به بيدارى او و توجهش به واردات و بيماريها و تمام امورى كه باعث عبرت است مى باشد.

3-سراى غرور كنايه از دنياست از آن رو كه مردم به آن مغرور مى شوند و با داشتن زخارف دنيوى از آنچه بعد از آن وجود دارد غفلت مى كنند،عبارت من جانب الفانين اخص از دار الغرور است و همچنين خطة الهالكين اخصّ از جانب الفانين مى باشد چنان كه در كتابهاى بيع و تجارت عادت بر اين است كه كه نخست به ذكر اعمّ آغاز مى كنند و سپس به امورى مى پردازند كه خاص هستند و مبيع را مشخص و معين مى كنند،اگر چه در اين جا،غرض تخصيص بعد از تعميم نيست بلكه مراد يادآورى حال آنهاست كه رفتنى هستند و از طرفى در اين خانه اى كه ساكنند آن را براى خود علامتگذارى كرده اند .

4-نكتۀ چهارم در نسخۀ قباله آن است كه حدود چهارگانۀ آن خانه را كنايه از امور نامطلوبى قرار داده است كه سرانجام دنيا به آن منتهى مى شود.حد اول را منتهى به اسباب و علل آفات دانسته و با اين مطلب اشاره به اين

ص:585

كرده است كه لازمۀ وجود خانه علاقه به امورى است كه باعث كمال خانه دارى مى باشد،از قبيل وجود همسر و خدمت گزار و مركب سوارى و آنچه كه بر اينها مترتب است از وجود فرزندان و كنيزان و نوازندگان و بقيۀ افزون طلبيهاى دنيا كه وجود هر كدام باعث ايجاد نياز به امور ديگرى است آنان كه غنى ترند محتاجترند،و همۀ اين امور در معرض آفات و بلاها و امراض و مرگ و ميرها مى باشند و اينها امورى باعث بلاها و گرفتاريهايى هستند و اينها لازمۀ اين خانه است و اين كه امام آن را اولين حد خانه دانست به علت اين است كه خانه نيازمند به آن است.

حد دوم منتهى مى شود به امورى كه باعث مصيبتهاست اين جا نيز اشاره به همان امور نخستين است كه از لوازم و نيازمنديهاى خانه است اما به اعتبار اين كه اين امور در معرض آفات امراض و مرگ و ميرهاست كه لازمه اش مصيبتها مى باشد و چون دواعى آفات مستلزم دواعى مصيبتهاست اين دو امر را پشت سر هم قرار داده است واژۀ دواعى در اين دو حدّ ممكن است به اين اعتبار باشد كه تمايل به اين امور،داعى به فعل و انجام دادن آنهاست و لازمۀ فعل آنها هم آفتها و مصيبتها مى باشد.

حد سوم منتهى مى شود به پيروى هوا و هوس هلاك كننده زيرا كسى كه در دنيا به جستجوى تهيۀ منزل و خانه مى افتد معلوم مى شود به دنيا و وابستگيهايش علاقۀ فراوان دارد،و بدون توجه به امر خداوند از تمايلات شهوانى و نفسانى پيروى مى كند و از مجموعۀ اين مطالب تعبير به هوا و هوس مى شود و روشن است كه اين امر موجب سقوط انسان در دوزخ و هلاكت وى در آن است.

دليل آن كه اين امر را حد سوم دانسته آن است كه خانه و متعلقات آن و آنچه كه انگيزۀ طلب آن مى شود،لازمۀ هوا و هوس و تمايلات طبيعى هلاك

ص:586

كننده است كه پيوسته هر كدام تأكيد كنندۀ ديگرى است و هر يكى نياز به ديگرى را برمى انگيزد.

حد چهارم منتهى مى شود به شيطان اغواكننده،اين امر را آخرين حد قرار داده است به دليل آن كه دورترين محدوده اى است كه حدود ديگر به آن پايان مى پذيرد،به اين بيان كه شيطان از جهت گمراه كنندگى سرآغاز علاقۀ آدمى به دنيا و انگيزۀ پيروى نفس از هوا و هوس است،شيطان به اين طريق آدمى را گمراه مى كند:معاصى و خلافكاريها و امور شهوانى كه آدمى را از رفتن در راه خدا باز مى دارد در پيش انسان جلوه مى دهد و به او القا مى كند كه اين امور برايش اصلح است.

و منه يشرع باب هذه الدار ،اين جمله اشاره مى كند به اين كه شيطان به منظور گمراه كردن و اغواگريش امورى را كه لازمه اش دنياطلبى و به دست آوردن كالاى بى ارزش آن مى باشد،برمى انگيزد و آدمى را وادار مى كند بر آن كه به فكر خريد و به دست آوردن خانه و لوازم و متعلقات آن بيفتد،بنا بر اين شيطان به منزلۀ حد چهارم خانه است و آنچه به سبب اغواگرى او به وجود مى آيد و به آن وسيله باب دخول در دنيا طلبى و خريد و به دست آوردن منزل و خانه باز مى شود،باب آن مى باشد كه در همين طرف حد چهارم واقع است.

اكنون بيانديشيد به نكته هاى ظريف بلاغى،و پندهاى حكمت آميزى كه در اين فراز از سخنان مولى(علیه السلام)وجود دارد و همينها باعث امتياز و برترى آن از گفته هاى ديگران مى باشد.

از جملۀ حكمتها آن است كه اين سخن،دنيا را بطور كامل بى مقدار نشان مى دهد،درهاى طلب آن را بر روى آدمى،مسدود مى سازد و او را به سوى خدا سوق مى دهد و به زهد حقيقى و همراه داشتن آن تشويق مى فرمايد .

5-نكتۀ پنجم در نسخۀ سند خانه آن است كه امام(علیه السلام)خريدار منزل را،

ص:587

مغرور به آرزو دانست،به اين دليل كه توجه به آرزوى دنيويش او را از آخرت و آنچه كه به خاطر آن آفريده شده غافل كرده است و همين غفلت،انگيزۀ خريد آن خانه شده،و بهاى آن را خروج از عزّت قناعت و دخول در ذلت درخواست و التماس دانسته است زيرا خريد چنين خانه و پرداخت بهاى آن،اين امور را در پى دارد،و دليل اين پى آمد آن است كه اصل آن خانه با توجه به حال شريح،از نياز او بيشتر بود،و هر شخصى كه براى به دست آوردن ما زاد بر نياز خود اقدام كند، از حد قناعت خارج مى شود،به دليل اين كه قناعت عبارت است از راضى بودن و اكتفا كردن بر مقدار ضرورت از مال و آنچه مورد نياز باشد و نيز پيش از اين دانسته شد كه لازمۀ قناعت كم احتياجى به مردم و بى نيازى از آنها مى باشد و عزت قناعت،به خاطر همين امر،براى انسان حاصل مى شود.پس هر كس از قناعت خارج باشد از عزت آن هم بيرون و در ذلت درخواست و التماس پيش مردم داخل است زيرا به اعتبار اين كه از قناعت خارج است نياز زيادى به مردم دارد،و بدين علت در خوارى و التماس از مردم داخل خواهد بود.

هدف از اين تعبير آن است كه انسان را از افزون طلبى و به دست آوردن ما زاد بر نياز دور دارد از آن رو،كه لازمۀ آن،خوارى و ذلت نياز به مردم است.

6-امام در نوشتن اين نسخه از سند خانه،زيان غبن و غرامتى را كه لازمۀ اين معامله است و بايد به مشترى پرداخت شود،بر ذمه ملك الموت قرار داده است تا ديگر مشترى به فكر دريافت آن نباشد و با توجه به اين كه همۀ آرزوها با مرگ به نهايت مى رسد آرزويش را هم از دل بيرون برد،و تنها از كالاى دنيا به اندازۀ نياز اكتفا كند و از ملك الموت بطور كنايه به اين عناوين ياد كرده است:تباه كنندۀ كالبدهاى پادشاهان،و گيرندۀ جانهاى ستمكاران،و از بين برندۀ پادشاهى فرعونها،با گرفتن جانهايشان،و اين كه عده اى را به عنوان نمونه نام برده است كه مرگ به سراغ آنها رفته،به علت اين است كه شريح را

ص:588

متوجه كند،تا از چنين آرزوها كه با فرا رسيدن مرگ به پايان مى رسد قطع اميد كند زيرا هنگامى كه آرزوهاى چنين اشخاص دنيادار و پر قدرت با مرگ از بين رفت و غرامتى نگرفتند،پس تو،اى قاضى شرع به اين امر سزاوارتر خواهى بود.

7- و نظر بزعمه للولد ،يكى ديگر از نكاتى كه امام در متن اين نسخه خاطر نشان كرده اين است كه بعضى از علاقه مندان به دنيا به گمان خود مال دنيا را براى فرزندانشان جمع مى كنند،و آن را براى آنها مصلحت مى دانند،و حرف باء،به معناى سببيت است،زيرا گمان وجود انديشۀ اصلح سبب اين عمل شده است .

8-ذكر جمع كردن ملوك و محل اجتماع آنها،كه توقفگاه عرض اعمال و حساب و جايگاه ثواب و عقاب است به سبب اين است كه آدمى را از اين امور و موارد،بيم دهد و در عمل كردن براى آخرت و ايمن شدن از خطرات و شرور آن،تشويق و ترغيب كند.

9- اذا وقع الامر بفصل القضاء ،آن گاه كه فرمان خداوند در دادگاه رستاخيز به قضاوت عادلانه اجراء شود،و حكم ميان اهل حق و باطل فيصله يابد،حقير شدگان در دنيا،به سود خود برسند،و اهل باطل به زيان اعمال ناشايست خويش دچار شوند،آخرين جملۀ امام در اين فراز كه با عبارت و خسر هنالك المبطلون ختم شده از قرآن كريم سوره مؤمن آيه 76 اقتباس شده است .

10-آخرين نكته اى كه در نسخۀ امام راجع به قبالۀ خانۀ شريح قاضى وجود دارد آن است كه عقل هر گاه از بند هوا و هوس رها شود و از وابستگيهاى دنيا دور باشد،به آنچه در اين نسخه از معايب اين معامله ذكر شده گواهى مى دهد،چرا كه عقل هنگام خالى بودنش از اين وابستگيها،از كدورت باطل پاك است و حق را چنان كه شايسته است مى بيند و بر طبق آن حكم مى كند،اما

ص:589

اگر اسير دست هوسها و مقهور سلطۀ نفس اماره باشد با ديدۀ سالم به حق نمى نگرد،بلكه با چشمى بر آن نگاه مى كند كه پردۀ تاريكيهاى باطل روشناييش را از بين برده است،پس به دليل آن كه حقيقت را بطور خالص نمى بيند گواهى خالصانه هم بر آن نمى دهد،بلكه شهادت به حقانيت امرى مى دهد كه در ظاهر حق است اگر چه در باطن امر،باطل مى باشد،مثل گواهى دادن به اين كه در طلب مال و منال دنيا مصلحتهايى وجود دارد كه از جمله،پرهيز از تنگدستى آيندۀ خود،و باقى گذاشتن براى فرزندانش،و جز اينها از امورى كه در ظاهر شرع،دليل بر جواز به دست آوردن دنيا و تعلقات آن مى باشد و اگر با ديدۀ حق بين بنگرد مى داند كه جمع آورى ثروت براى اولاد وظيفه او نيست زيرا روزى دهندۀ فرزند،خداى آفرينندۀ او مى باشد و بدست آوردن مال و منال به دليل ترس از تنگدستى،خود تعجيل در فقر و موجب انصراف از امر واجب و توجه به غير آن مى باشد.توفيق از خداست

ص:590

4-از نامه هاى امام(علیه السلام)به بعضى از سران سپاهش:

اشاره

فَإِنْ عَادُوا إِلَى ظِلِّ الطَّاعَةِ فَذَاكَ الَّذِي نُحِبُّ- وَ إِنْ تَوَافَتِ الْأُمُورُ بِالْقَوْمِ إِلَى الشِّقَاقِ وَ الْعِصْيَانِ- فَانْهَدْ بِمَنْ أَطَاعَكَ إِلَى مَنْ عَصَاكَ- وَ اسْتَغْنِ بِمَنِ انْقَادَ مَعَكَ عَمَّنْ تَقَاعَسَ عَنْكَ- فَإِنَّ الْمُتَكَارِهَ مَغِيبُهُ خَيْرٌ مِنْ مَشْهَدِهِ- وَ قُعُودُهُ أَغْنَى مِنْ نُهُوضِهِ

لغات

انهد:برخيز،قيام كن تقاعس:عقب افتادن و فرو نشستن

ترجمه

در اول نامه واژۀ ظل را كه به معناى سايه است استعاره از امرى آورده است كه لازمه اش اطاعت است و آن سالم ماندن از سوز آتش جنگ و رنجهايى است كه از ثمرات و ميوه هاى اختلاف مى باشد چنان كه نتيجۀ سايه نشينى راحت شدن از گرماى خورشيد است.

«اگر دشمنان به سايۀ اطاعت و تسليم بازگردند،اين همان است كه ما دوست داريم،و اگر حوادث،آنها را مهيّاى اختلاف و عصيان كرد،پس به كمك مطيعان،با عاصيان بجنگ و با آنان كه پيرو فرمان تو هستند خود را از كسانى كه سستى مى ورزند بى نياز ساز،چرا كه سست عنصرها و آنها كه از جنگ كراهت دارند،نبودشان بهتر از حضورشان و نشستنشان سودمندتر از قيامشان مى باشد .»

ص:591

شرح

برخى گفته اند امير لشكرى كه اين نامه را،حضرت خطاب به او نوشته است،عثمان بن حنيف نمايندۀ او در بصره بوده است،هنگامى كه اصحاب جمل به سرزمين بصره رسيدند و تصميم به جنگ گرفتند،عثمان نامه اى به حضرت نوشت،و وى را از وضع آنان آگاه كرد،امام(علیه السلام)در پاسخ او نامه اى مرقوم فرمود،كه اين بيانات از آن نامه مى باشد.

و ان توافت الامور بالقوم ،يعنى اگر پيش آمدها و اسباب اختلاف و گناه، اهل جنگ جمل را به اين دو امر وادار كند.

فان عادوا...نحبّ ،امام(علیه السلام)مى خواهد افراد جامعه را تحت اطاعت فرمان خود در آورد تا در آينده همۀ آنان را به راه حق بكشاند،كه مقصود شارع نيز همين است و با عبارت فوق اين معنا را خاطر نشان كرده است و اسم اشارۀ فذلك به مصدرى بر مى گردد كه فعل عادوا دليل آن است،و با عبارت فذلك الذى نحب محبوبش را منحصر در بازگشت آنها فرموده است يعنى دوست نمى داريم جز آن را و به اين دليل امير لشكر خود را امر كرده است كه در صورت اختلاف و مخالفتشان،با مخالفان بجنگد و از مطيعان بر عليه مخالفان يارى بجويد،نه از كراهت دارندگان و بهانه جويان و اين امر را دليل آورده است بر آن كه اهل كراهت،اگر در جنگ حضور نداشته باشند بهتر از آن است كه حاضر باشند و نشستن آنان سودمندتر از قيامشان مى باشد،زيرا هنگامى كه مردم شخص بهانه جو و سست عنصر را در ميان خود مشاهده كنند،آنان نيز سست شده و به او اقتدا مى كنند،پس نفعى كه ندارد هيچ،بلكه زيان هم دارد و چنين شخصى براى آن كه ناخشنودى خود را از جنگ توجيه كند مفاسدى براى آن بيان مى دارد كه،جنگ باعث هلاكت مسلمانان مى شود،و از اين قبيل مسائل، چنان كه به اين دليل بسيارى از صحابه و تابعين در جنگهاى جمل و صفين و نهروان از حق منحرف شدند و دست از جنگ كشيدند،پس علاوه بر آن كه

ص:592

وجود اين اشخاص در جنگ سودى ندارد مفسدۀ بزرگى را هم با خود دارد كه انسانهايى مبارز،به واسطۀ او بيچاره مى شوند،بر خلاف وقتى كه اصلا چنين شخصى در جبهۀ جنگ حضور نداشته باشد،كه فقط سودى ندارد،اما ضررى هم از ناحيۀ او نصيب رزمندگان مسلمان نمى شود.به جاى عبارت خير من مشهده ،در آخر نامۀ حضرت،روايت ديگر خير من شهوده آمده و هر دو كلمه مشهد و شهود مصدر و ثلاثى مجرد است.توفيق از خداوند است.

ص:593

5-نامۀ حضرت به اشعث بن قيس،فرماندار آذربايجان:

اشاره

:وَ إِنَّ عَمَلَكَ لَيْسَ لَكَ بِطُعْمَةٍ وَ لَكِنَّهُ فِي عُنُقِكَ أَمَانَةٌ- وَ أَنْتَ مُسْتَرْعًى لِمَنْ فَوْقَكَ- لَيْسَ لَكَ أَنْ تَفْتَاتَ فِي رَعِيَّةٍ- وَ لاَ تُخَاطِرَ إِلاَّ بِوَثِيقَةٍ- وَ فِي يَدَيْكَ مَالٌ مِنْ مَالِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ أَنْتَ مِنْ خُزَّانِهِ حَتَّى تُسَلِّمَهُ إِلَيَّ- وَ لَعَلِّي أَلاَّ أَكُونَ شَرَّ وُلاَتِكَ لَكَ وَ السَّلاَمُ

لغات

مسترعى:كسى كه مسئول قرار داده شده است طعمه:خوردنى و وسيلۀ رزق و روزى،محل كسب و در آمد رعيّه:فعيل به معناى مفعول است يعنى رعايت شده كه همان رعيت و آنانى هستند كه تحت حكومت مى باشند افتأت،تفتّأت،با همزه:موقعى كه كسى در كارى استبداد و زورگويى به خرج دهد مخاطره:گام نهادن در كارهاى پر خطر و خود را در انجام دادن آن به هلاكت رساندن وثيقه:آنچه كه براى دين مايۀ دلگرمى است.

ترجمه

«فرماندارى براى تو،وسيلۀ آب و نان نيست،بلكه امانتى در گردن توست،و تو،تحت نظر ما فوق خود مى باشى.

حق ندارى در بارۀ رعيت استبداد به خرج دهى،و نه به كار عظيمى اقدام كنى،مگر اطمينان داشته باشى كه از عهده اش بر مى آيى،اموال خدا،در اختيار

ص:594

توست،و تو،يكى از خزانه داران او مى باشى كه آن را به من تسليم كنى،و من اميدوارم براى تو فرمانرواى بدى نباشم،و السلام .»

شرح

از شعبى نقل شده است كه وقتى امير المؤمنين به كوفه منتقل شد كه اشعث بن قيس از زمان عثمان حكمران سرزمين آذربايجان بود،امير المؤمنين كه زمام امور را به دست گرفت،نامه اى براى آگاهى به او نوشت و اموال آذربايجان را از وى مطالبه كرد و نامه را با زياد بن مرحب همدانى فرستاد و اول نامه از اين جا آغاز مى شود:

«بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» ،نامه اى است از بندۀ خدا،على،فرمانرواى مؤمنان به جانب اشعث بن قيس،پس از حمد خدا و نعت پيامبر،اگر خصلتهاى زشتى در تو نبود،تو در اين امر كه حكمرانى آذربايجان است بر ديگران مقدم بودى و اگر تقواى الهى داشته باشى اميد است عاقبت به خير باشى،ماجراى بيعت مردم با مرا شنيده اى،طلحه و زبير نخستين بيعت كنندگان با من بودند،اما بدون هيچ دليلى بيعت را شكستند،عايشه را از خانه بيرون كشيدند و او را به منظور جنگ با من به بصره آوردند،پس من با مهاجران و انصار به جانب آنان رفتم، هنگام برخوردمان از آنها خواستم كه از جنگ دست بردارند و به خانه هايشان برگردند،آنها نپذيرفتند و نبرد را آغاز كردند اما من پيوسته ايشان را نصيحت مى كردم و سرانجام نسبت به باقى ماندۀ آنها كمال نيكويى را انجام دادم،و بدان كه عمل حكمرانى تو...تا آخر نامه،كه ترجمۀ آن گذشت،اين نامه را عبد اللّه بن ابى رافع،منشى آن حضرت در ماه شعبان سال سى و شش هجرى نوشت.

انّ عملك...بوثيقة ،اين جمله اشاره به قياس مضمر از شكل اول است كه در اين استدلال،حضرت بيان فرموده است كه اشعث حق ندارد رعيت خود

ص:595

را با زور به كارى وادار سازد،بر خلاف كسى كه او را مسئول قرار داده است و نمى تواند به كار خطيرى از امور مالى و غير آن اقدام كند مگر با دليل از طرف كسى كه وى را بر بندگان،رئيس و بر سرزمينها امين قرار داده است،و جملۀ و انّ عملك تا من فوقك مقدمۀ اول و صغراى قياس را تشكيل مى دهد و تقدير كبراى آن از اين قرار است،هر كس چنين ويژگيهايى داشته باشد حق ندارد بر خلاف ما فوق خود در امرى استبداد به خرج دهد و جز با اطمينان كامل از طرف وى دست به امر با اهميت و خطرناكى بزند و سپس برخى از امورى را كه استبداد و مخاطره در آن روا نيست كه عبارت از ثروت و اموال بلاد اسلام است،شرح داده و بر وجوب حفظ آن به دو امر استدلال فرموده است يكى اين كه مال خداست كه به بندگان با ايمانش عطا فرموده است و دوم آن كه او از طرف امام خزانه دار است تا وقتى كه اموال را پيش او ببرد،و كار خزانه دار هم حفظ و نگهدارى مال است،و اين كه در آن تصرفى نكند مگر با اجازه و دليل مورد اطمينان،كه در پيشگاه خدا به آن استدلال كند.

و اشعث هنگامى كه امير المؤمنين حكومت را به دست گرفت از آن حضرت مى ترسيد و يقين داشت كه وى را از فرماندارى بر كنار خواهد كرد، زيرا سابقۀ سوئى در دين داشت و كردارهاى ناپسندى در دين و حرفهاى توهين آميزى در حق حضرت از او صادر شده بود كه در گذشته،ذيل سخن امام:و ما يدريك ما علىّ ممالى (1)،به برخى از آنها اشاره كرده ايم .

امام پس از بيان وظيفه و تكليف او،به منظور آرامش خاطرش فرمود:

اميدوارم كه بدترين فرمانروا براى تو نباشم و اين كلام را با لفظ اميدوارى آغاز كرد تا وى را ميان خوف و رجا نگه دارد،و اشعث چون مى دانست كه اگر

ص:596


1- خ 18،ج 1،صفحه 322.

مخالفت دين كند امام(علیه السلام)بدترين فرمانرواى او خواهد بود و كمال عقوبت را در بارۀ وى انجام خواهد داد،از اين رو اين سخن حضرت او را به طرف دين و عمل بر طبق آن وادار مى كرد.

نقل شده است كه وقتى نامۀ حضرت به او رسيد،برخى از دوستانش را خواست و گفت:على بن ابى طالب مرا به وحشت انداخت و به هر حال مرا،در مورد ثروت آذربايجان مؤاخذه خواهد كرد،بنا بر اين،نزد معاويه مى روم و به او مى پيوندم،دوستانش گفتند:در اين صورت مرگ براى تو از اين كار بهتر است زيرا شهر و ديار و خويشان خود را رها كرده و دنباله رو اهل شام شده اى،او از اين امر خجالت زده شد،ولى اين گفتۀ او به كوفه رسيد و ميان مردم پخش شد، حضرت نامه اى براى او نوشت و،وى را از اين مطلب توبيخ و سرزنش فرمود و امر كرد كه خدمتش بيايد و نامه را همراه حجر بن عدىّ كندى فرستاد، حجر نامه را پيش او آورد و او را به باد ملامت گرفت و سوگند به خدا داد كه آيا براستى آشنايان خود و اهل شهرت و امير المؤمنين را ترك مى كنى و به اهل شام ملحق مى شوى؟سر به سرش گذاشت تا بالاخره او را با خود به كوفه برد در نخيله كه نزديك كوفه است مال و ثروت خود را خدمت حضرت عرضه كرد،قيمتش به صد هزار درهم،به روايت ديگر چهار صد هزار،رسيد،امام(علیه السلام) تمامش را گرفت،اشعث،امام حسن و امام حسين و عبد اللّه جعفر را واسطه قرار داد كه حضرت مالها را به وى بازگرداند،امام(علیه السلام)سى هزار درهم را به او پس داد،اشعث گفت اين مبلغ مرا،كم است،حضرت فرمود حتى يك درهم زيادتر از اين به تو نمى دهم،به خدا سوگند اگر تمامش را واگذار كنى از همه چيز برايت بهتر است هيچ گمان ندارم كه بر تو حلال باشد و اگر به اين مطلب يقين مى داشتم همين را هم به تو نمى دادم،اشعث با خود گفت:تو كه از راه نيرنگ در آمدى هر چه دادند بگير.توفيق از خداست.

ص:597

6-از نامه هاى حضرت به معاويه:

اشاره

إِنَّهُ بَايَعَنِي الْقَوْمُ الَّذِينَ بَايَعُوا؟أَبَا بَكْرٍ؟ وَ؟عُمَرَ؟ وَ؟عُثْمَانَ؟- عَلَى مَا بَايَعُوهُمْ عَلَيْهِ- فَلَمْ يَكُنْ لِلشَّاهِدِ أَنْ يَخْتَارَ- وَ لاَ لِلْغَائِبِ أَنْ يَرُدَّ- وَ إِنَّمَا الشُّورَى لِلْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- فَإِنِ اجْتَمَعُوا عَلَى رَجُلٍ وَ سَمَّوْهُ إِمَاماً كَانَ ذَلِكَ لِلَّهِ رِضًا- فَإِنْ خَرَجَ عَنْ أَمْرِهِمْ خَارِجٌ- بِطَعْنٍ أَوْ بِدْعَةٍ رَدُّوهُ إِلَى مَا خَرَجَ مِنْهُ- فَإِنْ أَبَى قَاتَلُوهُ عَلَى اتِّبَاعِهِ غَيْرَ سَبِيلِ الْمُؤْمِنِينَ- وَ وَلاَّهُ اللَّهُ مَا تَوَلَّى- وَ لَعَمْرِي يَا؟مُعَاوِيَةُ؟ لَئِنْ نَظَرْتَ بِعَقْلِكَ دُونَ هَوَاكَ- لَتَجِدَنِّي أَبْرَأَ النَّاسِ مِنْ دَمِ ؟عُثْمَانَ؟- وَ لَتَعْلَمَنَّ أَنِّي كُنْتُ فِي عُزْلَةٍ عَنْهُ- إِلاَّ أَنْ تَتَجَنَّى فَتَجَنَّ مَا بَدَا لَكَ وَ السَّلاَمُ

لغات

عزله:اسم مصدر از اعتزال است.

تجنّى:آن است كه بر كسى گناهى ببندند كه آن را انجام نداده است.

ترجمه

«همان مردمى كه با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كردند،با همان قيد و شرطها با من بيعت كردند،بنا بر اين نه،آن كه حاضر بود اختيار فسخ دارد و نه آن كه غايب بود،اجازۀ ردّ كردن.شورا،تنها از آن مهاجران و انصار است،اگر ايشان بطور اتفاق كسى را امام دانستند خداوند از اين امر راضى و خشنود است و اگر كسى از فرمان آنان با زور سر نيزه يا از روى بدعت خارج شود او را به جاى خود مى نشانند،پس اگر سرپيچى كند با او نبرد مى كنند،چرا كه از غير طريق اهل ايمان پيروى كرده،و خدا او را در بيراهه رها مى كند.

ص:598

اى معاويه به جان خودم سوگند اگر با ديدۀ عقل و نه با چشم هوا و هوس بنگرى،خواهى ديد كه من از همه كس در خون عثمان بى گناهترم،و مى دانى كه من از آن بر كنار بوده ام،مگر اين كه بخواهى خيانت كنى و چنين نسبتى را به من بدهى،اكنون كه چنين نيست هر جنايت كه مى خواهى بكن، و السلام .»

شرح

آنچه در اين مورد ذكر شده قسمتى از نامه اى است كه حضرت به معاويه نوشت و آن را به وسيلۀ عبد اللّه بجلى كه از حكمرانى همدان عزلش كرده بود به شام فرستاد،جمله هاى اول اين نامه اين بوده است:پس از حمد خدا و نعت پيامبر،اى معاويه همچنان كه تو در شام هستى بيعت من برگردن تو قرار دارد، زيرا با من همان مردمى بيعت كردند كه...و دنبالۀ آن متصل مى شود به آغاز آنچه در اين مورد ذكر شد،تا جملۀ و ولاّه ما تولى،و به دنبال اين جمله، در اصل نامه اين عبارت مى آيد و همانا طلحه و زبير،با من بيعت كردند و سپس آن را نقض كردند و بيعت شكنى آنان در حكم ارتدادشان بود به اين دليل با آنها به مبارزه برخاستم،تا حق به كرسى نشست،و امر خدا آشكار شد،در حالى كه ايشان كراهت داشتند،پس اى معاويه در امرى داخل شو كه ساير مسلمانان داخل شدند،بدرستى كه بهترين چيز در نظر من براى تو سلامت تو مى باشد، مگر اين كه بخواهى خود را در معرض بلا بيفكنى كه اگر به اين كار دست بياندازى با تو مى جنگم و از خدا براى پيروزى بر تو،يارى مى خواهم.اى معاويه،تو كه كاملا دستت به خون عثمان آلوده است،اكنون در آنچه همۀ مردم داخل شده اند،داخل شو،و سپس همان مردم را حكم قرار ده،من،تو و آنها را به كتاب خدا دعوت خواهم كرد،اما آنچه را كه تو ادعا مى كنى كه خونخواهى عثمان است چنان است كه مى خواهى بچه را از شيردادن گول بزنى،پس از اين

ص:599

بيانات در اصل نامه،اين جمله مى آيد: و لعمرى ،به جان خودم سوگند،تا ما بدا لك :هر جنايت كه مى خواهى بكن،و سپس عباراتى مى آيد كه ترجمه اش اين است:بدان كه تو،از آزادشدگانى كه نه سزاوار خلافتند،و نه شايستگى دارند كه طرف شور و مشورت واقع شوند،هم اكنون جرير بن عبد اللّه را كه از اهل ايمان و هجرت است،نزد تو و اطرافيانت فرستاده ام و به اين وسيله از تو مى خواهم كه با من بيعت كنى،از خدا،درخواست نيرو و كمك مى كنم.

بر طبق آنچه از اصل نامه نقل شد،فراز: اما بعد...بالشام ،اصل ادّعاست،و جملۀ انه بايعنى...عليه ،مقدمه نخستين استدلال و صغراى قياس مضمر از شكل اول مى باشد و تقدير مقدمۀ كبرى اين است:با هر كه اين قوم بيعت كرده اند،نه شخص غايب حق دارد آن را رد كند و نه حاضر مى تواند كسى غير از آن را كه آنان با او بيعت كرده اند،برگزيند،نتيجۀ قياس اين مى شود:

هيچ كس،خواه غايب و خواه حاضر،حق رد كردن بيعت آنان با امامشان را ندارد،و لازمۀ اين نتيجه آن است كه اين بيعت شامل حاضران و غايبان مى باشد،و اين مطلب از جملۀ فلم يكن...يردّ،فهميده مى شود .

و انما...تولّى ،اين عبارت كبراى قياس را تقرير كرده و حق شورا و اجماع را در انحصار مهاجران و انصار قرار داده است به دليل اين كه ايشان اهل حلّ و عقد امت محمد(صلی الله علیه و آله)مى باشند،پس اگر بر مسأله اى از احكام الهى اتفاق كلمه داشته باشند،چنان كه بر بيعت با آن حضرت متحد شدند و او را امام ناميدند،چنين اتحادى اجماع بر حق و مرضىّ خداوند و راه مؤمنان است كه پيروى از آن،واجب مى باشد،بنا بر اين اگر كسى به مخالفت با آنان برخيزد،و با متهم كردن ايشان يا تهمت زدن به كسانى كه با او بيعت كرده اند،و يا با ايجاد بدعت در دين،از مسير مسلمانان خارج شود،مردم مسلمان او را به راه حق باز مى گردانند،و اگر از

ص:600

اين امر سرپيچى كند،و راه غير مؤمنان را ادامه دهد،با وى به جنگ پردازند،تا به راه حق بازگردد،و گرنه خداوند،او را به خود واگذارد و بالاخره آتش دوزخ را به وى بچشاند،و چه بد سرانجامى است جهنم،(نمونۀ كامل معاويه است كه از مسير مسلمانان خارج شد و امام على(علیه السلام)را به دست داشتن در قتل عثمان و نسبتهاى نارواى ديگر متهم كرد،و ديگر مخالفت اصحاب جنگ جمل و بدعتى كه در نقض بيعت با آن حضرت به وجود آوردند.) سرانجام معاويه را سوگند مى دهد كه اگر با ديدۀ عقل بنگرد و از هوا و هوس چشم بپوشد او را بى گناهترين فرد در قتل عثمان خواهد يافت،زيرا آن حضرت هنگام كشته شدن عثمان در خانۀ خود قرار داشت و از واقعه بر كنار بود،البته اين كناره گيرى امام(علیه السلام)پس از آن بود كه مدت مديدى با دست و زبان از او دفاع مى كرد،و هم عثمان را نصيحت مى كرد و هم از مردم مى خواست دست از آزار وى بردارند و چون ديگر سعى و كوشش خود را بى نتيجه ديد، دست برداشت و به خانۀ خود پناه برد .

إلا ان تتجنّى... تا آخر نامه،اين جمله استثناى منقطع است،يعنى مگر اين كه بناحق مرا به گناهى متهم سازى كه بكلّى از آن دورم،كه در اين صورت، هر گناه و جنايتى را كه به ذهنت مى آيد مى توانى به من نسبت دهى زيرا،باب اختيار براى هر كس باز است.

امير المؤمنين در اين نامه،براى اثبات امامت خود،به اجماع مردم،و نه نص صريح پيامبر،استدلال فرمود،به علت اين كه آنان اعتقاد به نص نداشتند بلكه نزد ايشان،تنها دليل بر نصب امام،همان اجماع مسلمانان بود،پس اگر حضرت به دليل نقلى و نص صريح احتجاج مى كرد آنان نمى پذيرفتند.موفقيت در كارها بسته به لطف خداست.

ص:601

7-نامۀ ديگر حضرت به معاويه:

اشاره

:أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَتَتْنِي مِنْكَ مَوْعِظَةٌ مُوَصَّلَةٌ وَ رِسَالَةٌ مُحَبَّرَةٌ- نَمَّقْتَهَا بِضَلاَلِكَ وَ أَمْضَيْتَهَا بِسُوءِ رَأْيِكَ- وَ كِتَابُ امْرِئٍ لَيْسَ لَهُ بَصَرٌ يَهْدِيهِ- وَ لاَ قَائِدٌ يُرْشِدُهُ قَدْ دَعَاهُ الْهَوَى فَأَجَابَهُ- وَ قَادَهُ الضَّلاَلُ فَاتَّبَعَهُ- فَهَجَرَ لاَغِطاً وَ ضَلَّ خَابِطاً وَ مِنْ هَذَا الْكِتَابِ لِأَنَّهَا بَيْعَةٌ وَاحِدَةٌ لاَ يُثَنَّى فِيهَا النَّظَرُ- وَ لاَ يُسْتَأْنَفُ فِيهَا الْخِيَارُ- الْخَارِجُ مِنْهَا طَاعِنٌ وَ الْمُرَوِّي فِيهَا مُدَاهِنٌ

لغات

محبّره:آرايش يافته تنميق:زينت دادن نامه هجر يهجر هجرا:موقعى كه شخصى هذيان بگويد،يا در سخن گفتن به فحش و ناسزا پردازد.

لغط:صدا و هياهو خبط:در اصل،حركت نامنظم،و خبط عشواء،به شتر ماده اى گفته مى شود كه بيناييش ضعيف باشد.

مروّى:فكر كننده مداهنه:ظاهر سازى،خود را به كارى راضى نشان دهد و در حقيقت مخالف باشد.

ترجمه

«پس از حمد خدا و نعت پيامبر،اندرزهاى پى در پى تو،به همراه نامۀ تزيين شده ات كه با گمراهيهاى خويش مزين كرده و با سوء رأيت امضاء كرده اى، به من رسيد.

اين نامه از مردى است كه ديدۀ بصيرت ندارد تا باعث هدايتش شود و راهنمايى ندارد،تا ارشادش كند،هواى نفس او را به سوى خود فراخوانده و او

ص:602

اين دعوت را اجابت كرده و گمراهى او را به طرف خود مى كشاند،و او به دنبالش مى رود،از اين رو،هذيان بسيار مى گويد و در گمراهى،سر گردان است.

در قسمت ديگرى از اين نامه چنين مى گويد:به دليل اين كه بيعت يك بار بيش نيست،تجديد نظر در آن راه ندارد و اختيار فسخ در آن بى مورد است هر كس از اين بيعت،سر بتابد طعنه زننده و عيبجو خوانده مى شود و آن كه در بارۀ ردّ و قبولش ترديد كند اهل شك و نفاق مى باشد .»

شرح

اين نامه،پاسخ نامه اى است كه معاويه به آن حضرت نوشته،و صورت نامه چنين بود:از معاوية بن ابى سفيان به على بن ابى طالب:پس از ثناى خدا و نعت پيامبر،اگر بر طبق رفتار ابو بكر و عمر رفتار كنى من با تو جنگى ندارم،و مبارزۀ با تو را جايز نمى دانم،اما آنچه بيعت من را با تو،تباه و ناروا ساخته است كار خطاى تو،در بارۀ عثمان بن عفّان مى باشد،اهل حجاز تا وقتى حكومت بر مردم داشتند كه به حق عمل مى كردند اما موقعى كه حق را ترك كردند،اهل شام بر آنها و ساير مردم حكومت يافتند.

به جان خودم سوگند،دليل تو براى اثبات حقانيّتت بر اهل شام،مانند دليلى كه بر اهل بصره دارى نيست و نيز حجتى كه بر من دارى مثل حجت بر طلحه و زبير نيست،زيرا اهل بصره با تو بيعت كرده بودند، اما شاميان بيعت نكردند،و نيز طلحه و زبير با تو بيعت كردند اما من بيعت نكردم،البته فضيلتى كه در اسلام بر ديگران دارى و خويشاونديت را با پيامبر خدا و نسبتى را كه با هاشم دارى مى پذيرم و مخالفتى با آن ندارم، و السلام.

امام(علیه السلام)در پاسخ وى چنين نوشت:از بندۀ خدا على فرمانرواى مؤمنان به معاويه پسر صخر،پس از حمد خدا و نعت پيامبر،نامه ات به من رسيد،نامۀ مردى كه...تا كلمۀ خابطا ،و سپس مى فرمايد:گفتى كه آنچه مايۀ ناروايى

ص:603

بيعتت با من بوده گناه من در بارۀ عثمان مى باشد،به جان خودم سوگند من در اين قضيّه يكى از مهاجران بودم آنچه آنان انجام مى دادند من هم چنان مى كردم و اين بديهى است كه هيچ گاه خداوند آنها را بر امر خلافى گرد نمى آورد و ديدۀ حق بينشان را كور نمى كند،و اما آنچه خيال كرده اى كه اهل شام حاكم بر اهل حجازند،تو فقط دو نفر مرد از قريشيان شام بياور كه در شوراى اهل حل و عقد شايستگى آنها براى خلافت پذيرفته شود،و اگر چنين امرى در مخيّلۀ خود بپرورى تمام مهاجرين و انصار،تو را تكذيب مى كنند،اما من مى توانم از قريشيان حجاز چنين دو نفرى براى تو بياورم،و آنچه كه گفتى ميان اهل شام و بصره و ميان خودت و طلحه و زبير،در امر بيعت فرق مى باشد، به جان خودم قسم كه مطلب يكى است و هيچ فرقى در ميان نيست،و امّا فضيلت من در اسلام و خويشاونديم با رسول خدا و موقعيتم در بنى هاشم را نمى توانى انكار كنى و اگر مى توانستى بطور قطع انكار مى كردى، و السلام اما بعد فقد أتتنى...بسوء رأيك ،معاويه پس از آن كه پاسخ اين نامۀ خود را از حضرت دريافت كرد و در مقابل استدلالهاى امام،فروماند،دوباره نامه اى پندآميز به حضرت نوشت و به اصطلاح،امام را موعظه و نصيحت كرد،جملۀ بالا آغاز نامه اى است كه حضرت در پاسخ نامۀ پندآميز معاويه مرقوم فرموده است كه چنين آغاز شده بود:«اما بعد،اى على،از خدا بپرهيز،و حسد را از خود دور كن كه اهل حسد سودى نمى برند،و پيشينۀ نيك خود را با كارهاى ناپسند تازه ات فاسد و تباه مساز،زيرا ارزش اعمال بسته به عواقب آن مى باشد، و خود را بيهوده بر آن مدار كه از طريق باطل براى كسى كه ذى حق نيست اثبات حق كنى،زيرا اگر چنين كارى انجام دهى خود را گمراه و عملت را تباه كرده اى،به جان خودم سوگند،سزاوار است كه سوابق نيك گذشته ات تو را

ص:604

مانع شود از آن كه جرأت پيدا كنى تا خونهاى مردم را بناحق بريزى و آنان را از رعايت كردن حلال و حرام دور كنى،پس سورۀ فلق را بخوان و به خدا پناه ببر از شرّ آنچه آفريده و از شرّ نفس حسودت آن گاه كه به حسد خود عمل كند.خدا دلت را مسدود كند و موى پيشانيت را بگيرد و در توفيق تو شتاب كند كه من خوشبخت ترين مردم در اين امور هستم.و السلام.» امير المؤمنين در پاسخ اين نامۀ معاويه،نامۀ مورد شرح و تفسير را با اضافاتى كه نقل مى شود مرقوم فرمود: اما بعد فقد اتتنى منك موعظه...بسوء رايك ،و پس از اين جمله ها كه در متن نهج البلاغه ذكر شده،اين عبارات بوده است كه ترجمۀ آن ذكر مى شود،و نامه اى از تو آمده است كه بى شباهت به خودت نيست و همين امر تو را بر آن داشت كه بر چيزى بتازى كه سزاوار تو نيست و اگر نبود آگاهيم از حال تو،و از آنچه رسول خدا در بارۀ تو فرموده است،كه ناگزير واقع شدنى است،همانا تو را موعظه و نصيحت مى كردم،اما مى دانم كه موعظه ام در كسى كه استحقاق كيفرش حتمى است و از عذاب الهى بيمى ندارد نه بزرگوارانه،به خدا اميدوار و نه بطور جدّى از خدا بر حذر است،تأثيرى ندارد،پس تو را در همان گمراهى و سرگردانى و نادانيت رها مى كنم،اين تو و دنياى در گذر،با آرزوهاى بر باد رفته ات،كه خداوند عالم و قادر،در كمين ستمكاران است،بهوش باش كه من،از آنچه پيامبر خدا در بارۀ تو،و مادر و پدرت فرموده است،آگاهم.و السلام دليل بر آن كه اين نامۀ شماره 7،پاسخ نامۀ نخستين معاويه نيست آن است كه نامۀ اول معاويه مشتمل بر پند و موعظه نبود كه حضرت در پاسخ از آن ياد كرده است،اما مرحوم سيد رضى چنان كه عادتش بر رعايت نكردن اين امور است قسمتى را كه در پاسخ نامۀ اول است به اين نامه افزوده است.اكنون به شرح مورد سخن مى پردازيم:

ص:605

حضرت در اين نامه گفته هاى معاويه را مورد مذمت و انتقاد قرار داده است.

و واژۀ موصّله يعنى سخنى كه از حرفهاى مردم گرفته شده و با انشايى زيبا نوشته باشند و امام(علیه السلام)آرايشى را كه معاويه به سخنان خود داده بود از گمراهى وى دانسته است،زيرا رنجهايى را كه در مرتّب ساختن نوشتۀ خود به منظور اندرز دادن به امام تحمل كرده بود به اين دليل بود كه اعتقاد داشت، خودش بر حق و امام(علیه السلام)بر خطاست،و روشن است كه اين عقيده،گمراهى و انحراف از مسير الهى مى باشد و نيز چون از روش نامه نگارى بيگانه بوده و نمى توانسته كلمات بجا،به كاربرد،سخنش با وصله هاى نامناسب و آرايش جاهلانه تنظيم يافته بود،و به اين علت اثر تكلّف در به كار بردن كلمات وى مشاهده مى شد،به اين دليل حضرت نامۀ وى را برخاسته از گمراهيش دانسته است.

امام(علیه السلام)در اين نامه،لفظ بصر،را براى عقل استعاره آورده است،زيرا براى عقل نورى است كه به آن وسيله صور معقولات را درك مى كند چنان كه ديدۀ آدمى با نور خود صور محسوسات را درك مى كند و سپس اين ديدۀ مستعار را كه هدايت كنندۀ او در راه حق مى باشد،از وى سلب كرده است،به اين دليل كه خردش از درك حقايق دين و مقاصد آن و وجوه مصلحتهاى كلى كه مطلوب شارع است،كوتاه بوده است،بنا بر اين براى عقل او،نه،ديده اى است كه او را در اين امور راهنمايى كند،و نه پيشواى بر حق و يا انديشمند صالحى كه وى را به سوى طريق حق ارشاد كند،و به اين سبب ناچار هر گاه هواى نفسش وى را به خود دعوت كند پاسخ مثبت مى دهد،و انديشه هاى ظالمانه و گمراه كنندۀ نفس را كه بر خلاف فرمان الهى است مشتاقانه مى پذيرد و پيروى مى كند و لازمۀ اين امر آن است كه به ژاژخايى و ياوه گويى بپردازد،پس با سر و صدا و

ص:606

هياهو،حرفهاى ناشايسته اى از وى صادر مى شود و از راه خدا منحرف،و كوركورانه در كوير ضلالت،سرگردان و در دين خدا به بى تقوايى دچار و با ذلّت و خوارى به هلاكت مى رسد.

دو كلمۀ لاغطا و خالطا ،حال مى باشند .

لانها بيعة ،ضمير براى قبل از ذكر است و مرجعش بيعة مى باشد مثل آيۀ قرآن: «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ» (1)»كه به ابصار برمى گردد،احتمال ديگر آن است كه اين ضمير به مطلبى برمى گردد كه از موقعيت بيعت در سخن امام به دست مى آيد،آن جا كه فرموده است:به جانم سوگند حقيقت امر در مورد بيعت جز نيكى چيزى نيست،يعنى وظيفۀ اهل بصره و شام،و طلحه و زبير نسبت به بيعت من يكى است،خلاصۀ مطلب:همان طور كه بيعت من،براى آنان الزام آور است،براى تو نيز مسئوليت آفرين مى باشد،و سپس با يك قياس مضمر از شكل اول،حجت و دليل مطلب مذكور را بيان فرموده و صغراى آن اين است كه اين بيعت يكپارچه اى است كه به اتفاق اهل حل و عقد از امت محمد(صلی الله علیه و آله) يعنى مهاجرين و انصار تحقق يافته است،و كبراى آن مقدّر است يعنى هر بيعتى كه به اين نحو،واقع شود،مورد تجديد نظر قرار نمى گيرد و كسى را ياراى ترديد در آن نيست،و اين الزام آورى كبرى،از مطالب راجع به بيعت با خلفاى سه گانه معلوم مى شود كه هيچكس نمى توانست در آن تجديد نظر و اظهار عقيده كند، زيرا مهاجرين و انصار در آن شركت داشتند.

در آخر امر،به بيان حكم آنان كه در بيعت با او احساس وظيفه نمى كنند پرداخته و آنها را دو گروه مى داند:گروهى كه بطور كلى از بيعت خارج شده و در حقانيت آن،طعن و تهمت روا مى دارند،كه واجب است با آنان مبارزه و

ص:607


1- سوره حج(22)قسمتى از آيه(45) [1]يعنى:گر چه چشم سر اين كافران كور نيست.

جنگ كرد،تا به آن گردن نهند و به اطاعت امام در آيند زيرا مؤمنان و اهل حل و عقد آن راه را انتخاب كرده اند،گروه ديگر آنان كه توقف كرده و در صحت آن شك و ترديد دارند،اينها اهل مداهنه اند كه نوعى از نفاق است و لازمۀ آن،شك در وجوب پيروى مسير اهل ايمان و راه خدا مى باشد.توفيق دهنده خداست.

ص:608

8-نامۀ امام(علیه السلام)به جرير بن عبد اللّه بجلى،هنگامى كه او را به سوى معاويه

اشاره

فرستاد:

:أَمَّا بَعْدُ فَإِذَا أَتَاكَ كِتَابِي فَاحْمِلْ؟مُعَاوِيَةَ؟ عَلَى الْفَصْلِ- وَ خُذْهُ بِالْأَمْرِ الْجَزْمِ- ثُمَّ خَيِّرْهُ بَيْنَ حَرْبٍ مُجْلِيَةٍ أَوْ سِلْمٍ مُخْزِيَةٍ- فَإِنِ اخْتَارَ الْحَرْبَ فَانْبِذْ إِلَيْهِ- وَ إِنِ اخْتَارَ السِّلْمَ فَخُذْ بَيْعَتَهُ وَ السَّلاَمُ

لغات

بجلى:منسوب به بجيله است كه نام قبيله اى مى باشد.

مجليه:از مصدر اجلاء مى آيد،به معناى بيرون راندن از وطن با زور.

مخزيه:پستى و خوارى،مجزيه هم روايت شده:كفايت كننده.

حرب و سلم:هر دو مؤنث به معناى محاربه و مسالمه مى باشند.

نبذ:انداختن و تيراندازى كردن.

ترجمه

«اما بعد،هنگامى كه نامۀ من به دستت برسد،معاويه را وادار كن كه كارش را يكسره كند،و عزمش را جزم كند،و سپس او را مخيّر كن كه يا جنگ آواره كننده را انتخاب كند و يا تسليم و سازشى را كه نشانۀ زبونى و رسوايى است بپذيرد،پس اگر جنگ را اختيار كرد،به سويش تيراندازى كن،و اگر سلم را پذيرفت،از او بيعت بگير،و السلام .»

ص:609

شرح

نقل شده است كه وقتى جرير به عنوان ماموريت براى بيعت گرفتن،نزد معاويه فرستاده شد،آن قدر معاويه او را معطل و سرگردان كرد،تا جايى كه مردم وى را متهم به همكارى با معاويه كردند،و خود گفت:مدتى آن چنان طولانى جرير را نزد خود معطل كردم كه وقتى بخواهد برود،يا گنهكار است، و يا فريب خورده،امروز و فردا كردن معاويه به حدّى رسيد كه مايۀ نااميدى جرير شد،اين بود كه امام(علیه السلام)براى آن كه جواب قطعى را از معاويه بگيرد نامۀ فوق را خطاب به جرير مرقوم فرمود،وقتى دستخط حضرت به جرير رسيد نزد معاويه رفت و آن را برايش قرائت كرد و سپس گفت اى معاويه هيچ دلى بسته و مهرزده نمى شود مگر به سبب گناه،و هرگز چنين قلبى باز نمى شود مگر با توبه،گمانم آن است كه بر دل تو،مهر عدم درك زده شده است،مى بينم تو را كه آن چنان ميان حق و باطل مردد مانده اى كه گويا انتظار چيزى دارى كه در دست ديگرى است،معاويه گفت: «إِنْ شاءَ اللّهُ» حرف قطعى را در مجلسى با تو خواهم گفت و سپس آغاز كرد به بيعت گرفتن از اهل شام براى خودش،روزى كه از همه بيعت گرفته بود،جرير را ملاقات كرد و به او گفت:اكنون به صاحب خود ملحق شو،و بگو،آمادۀ جنگ باشد،پس جرير به خدمت امير المؤمنين برگشت .

بر طبق مضمون نامه حاصل ماموريت جرير اين بود كه امر معاويه را فيصله دهد و او را وادار كند كه بطور جزم و قطع يكى از دو كار را انتخاب كند،يا آمادۀ جنگ شود كه در نتيجه با اجبار از وطنش بيرون رانده خواهد شد،و يا اين كه تسليم مى شود كه در اين صورت مقهور و ذليل و خوار مى باشد.

ذكر آوارگى از وطن و تحمل خوارى و پستى به هر دو تقدير،از يك طرف تهديد و تخويف معاويه است و از طرف ديگر آگاه كردن وى به اين كه به هر دو فرض،پيروزى با امام است،تا معاويه به هوش آيد،و يا بترسد،سرانجام

ص:610

به جرير دستور مى دهد كه به فرض پذيرفتن جنگ،به منظور اعلان مبارزه از طرف امام به طرف معاويه تيراندازى كند و رعب و ترس در دل وى بياندازد و بدون ملاحظه و مدارا در مقابل او بايستد چنان كه خداوند در قرآن مجيد مى فرمايد: «وَ إِمّا تَخافَنَّ مِنْ قَوْمٍ خِيانَةً فَانْبِذْ إِلَيْهِمْ عَلى سَواءٍ» (1)و در صورتى كه تسليم شود از او بيعت بگيرد.

ص:611


1- سوره انفال(8)آيه(57)، [1]يعنى:پس اگر از طايفه اى بيم خيانت داشتى تو هم با عدل و برابرى به آنان حمله كن.

9-از نامه هاى امام(علیه السلام)به معاويه:

اشاره

فَأَرَادَ قَوْمُنَا قَتْلَ نَبِيِّنَا وَ اجْتِيَاحَ أَصْلِنَا- وَ هَمُّوا بِنَا الْهُمُومَ وَ فَعَلُوا بِنَا الْأَفَاعِيلَ- وَ مَنَعُونَا الْعَذْبَ وَ أَحْلَسُونَا الْخَوْفَ- وَ اضْطَرُّونَا إِلَى جَبَلٍ وَعْرٍ- وَ أَوْقَدُوا لَنَا نَارَ الْحَرْبِ- فَعَزَمَ اللَّهُ لَنَا عَلَى الذَّبِّ عَنْ حَوْزَتِهِ- وَ الرَّمْيِ مِنْ وَرَاءِ حَوْمَتِهِ حُرْمَتِهِ - مُؤْمِنُنَا يَبْغِي بِذَلِكَ الْأَجْرَ وَ كَافِرُنَا يُحَامِي عَنِ الْأَصْلِ- وَ مَنْ أَسْلَمَ مِنْ؟قُرَيْشٍ؟ خِلْوٌ مِمَّا نَحْنُ فِيهِ بِحِلْفٍ يَمْنَعُهُ- أَوْ عَشِيرَةٍ تَقُومُ دُونَهُ فَهُوَ مِنَ الْقَتْلِ بِمَكَانِ أَمْنٍ- وَ كَانَ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ إِذَا احْمَرَّ الْبَأْسُ- وَ أَحْجَمَ النَّاسُ- قَدَّمَ أَهْلَ بَيْتِهِ- فَوَقَى بِهِمْ أَصْحَابَهُ حَرَّ السُّيُوفِ وَ الْأَسِنَّةِ- فَقُتِلَ؟عُبَيْدَةُ بْنُ الْحَارِثِ؟ ؟يَوْمَ بَدْرٍ؟- وَ قُتِلَ ؟حَمْزَةُ؟ ؟يَوْمَ أُحُدٍ؟- وَ قُتِلَ؟جَعْفَرٌ؟ ؟يَوْمَ مُؤْتَةَ؟- وَ أَرَادَ مَنْ لَوْ شِئْتُ ذَكَرْتُ اسْمَهُ- مِثْلَ الَّذِي أَرَادُوا مِنَ الشَّهَادَةِ- وَ لَكِنَّ آجَالَهُمْ عُجِّلَتْ وَ مَنِيَّتَهُ أُجِّلَتْ- فَيَا عَجَباً لِلدَّهْرِ- إِذْ صِرْتُ يُقْرَنُ بِي مَنْ لَمْ يَسْعَ بِقَدَمِي- وَ لَمْ تَكُنْ لَهُ كَسَابِقَتِي- الَّتِي لاَ يُدْلِي أَحَدٌ بِمِثْلِهَا- إِلاَّ أَنْ يَدَّعِيَ مُدَّعٍ مَا لاَ أَعْرِفُهُ وَ لاَ أَظُنُّ اللَّهَ يَعْرِفُهُ- وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ عَلَى كُلِّ حَالٍ- وَ أَمَّا مَا سَأَلْتَ مِنْ دَفْعِ قَتَلَةِ؟عُثْمَانَ؟ إِلَيْكَ- فَإِنِّي نَظَرْتُ فِي هَذَا الْأَمْرِ- فَلَمْ أَرَهُ يَسَعُنِي دَفْعُهُمْ إِلَيْكَ وَ لاَ إِلَى غَيْرِكَ- وَ لَعَمْرِي لَئِنْ لَمْ تَنْزِعْ عَنْ غَيِّكَ وَ شِقَاقِكَ- لَتَعْرِفَنَّهُمْ عَنْ قَلِيلٍ يَطْلُبُونَكَ- لاَ يُكَلِّفُونَكَ طَلَبَهُمْ فِي بَرٍّ وَ لاَ بَحْرٍ- وَ لاَ جَبَلٍ 48 وَ لاَ سَهْلٍ- إِلاَّ أَنَّهُ طَلَبٌ يَسُوءُكَ وِجْدَانُهُ- وَ زَوْرٌ لاَ يَسُرُّكَ لُقْيَانُهُ وَ السَّلاَمُ لِأَهْلِهِ

لغات

اجتياح:ريشه كن كردن احد:كوهى در مدينه

ص:612

هموم:تصميمها حلس:پارچۀ نازكى كه زير جهاز شتر مى گذارند وعر:صعب العبور حوزه:ناحيه،حوزۀ پادشاهى پايتخت و مركز پادشاه است حلف:پيمانى كه ميان مردم بسته مى شود احجام:تاخير كردن در كارى موته:نام زمينى در سرزمين دمشق كه پايين تر از شهر بلقاست.

ادلاء بالشيئى:نزديك شدن به آن نزع عن الامر:از آن كار صرف نظر كرد.

غىّ:گمراهى شقاق:مخالفت زور:زيارت كنندگان جمع زائر يا مصدر به معناى ديدار

ترجمه

«قبيلۀ ما(قريش)خواستند پيامبرمان را بكشند،و ريشۀ ما را بر كنند،غم و اندوه را به جانهاى ما ريختند،و هر بدى كه مى توانستند در بارۀ ما انجام دادند، گوارايى زندگى را از ما منع كردند،ترس و بيم را همراه ما ساختند،ما را به پناه بردن به كوه صعب العبور مجبور كردند،براى ما آتش جنگ را بر افروختند،پس خداوند اراده كرد كه به وسيلۀ ما،دينش را نگه دارد و شرّ آنان را از حريم آن،باز دارد،مؤمنان ما،در اين راه خواهان ثواب بودند،و كافران ما،اصل و ريشه را حمايت مى كردند و هر كس از قريش كه ايمان مى آورد از ناراحتيهايى كه ما داشتيم در امان بود و اين امر به خاطر هم پيمانها و عشيره هايشان بود كه مورد حمايت قرار مى گرفت و از خطر كشته شدن نيز بدور بود.

هر گاه آتش جنگ شعله مى كشيد و مردم هجوم مى آوردند،پيامبر اكرم خاندان خود را در جلو لشكر قرار مى داد تا اصحابش از آتش شمشير و نيزه مصون بمانند،بدين سبب عبيدة بن حارث در جنگ بدر و حمزه در روز احد به شهادت رسيدند،و جعفر در موته شربت شهادت نوشيد،و كسان ديگرى هم هستند كه اگر مى خواستم نامشان را مى بردم كه دوست داشتند همانند ايشان به شهادت برسند،اما قسمت چنان بود كه زنده بمانند،و مرگشان به تاخير افتاد.

ص:613

شگفتا از اين روزگار مرا همسنگ كسى قرار داده است كه نه چون من به اسلام خدمت كرده و نه سابقه اى در دين چون من دارد سابقه اى كه هيچ كس مثل آن را ندارد،من سراغ ندارم كسى را كه چنين ادعايى بكند و گمان ندارم خدا هم چنين كسى را بشناسد و در هر حال خداى را مى ستايم.

و اما آنچه از من خواسته اى كه قاتلان عثمان را به تو بسپارم،پس در اين باره انديشيدم،ديدم براى من روا نيست آنها را به تو،يا به غير تو بسپارم،و به جان خودم سوگند،اگر دست از اختلاف و گمراهيت برندارى،بزودى خواهى يافت كه همانها به پيكار و تعقيب تو برخواهند خاست،و نوبت نمى دهند كه براى دسترسى به آنان زحمت جستجو،در خشكى و دريا،و كوه و دشت را تحمل كنى،ولى بدان،اين جستجويى است كه يافتنش براى تو ناراحت كننده است و ديدارى است كه ملاقات آن،تو را خوشحال نخواهد كرد،سلام بر آنان كه شايستۀ سلام مى باشند.»

شرح

اين نامه گزيده اى است از نامه اى كه حضرت در پاسخ نامۀ معاويه مرقوم فرموده اند.نامۀ معاويه از اين قرار بود:از معاوية بن ابى سفيان به جانب على بن ابي طالب:سلام بر تو،همانا من نزد تو،سپاس و ستايش مى كنم خدايى را كه جز او،خدايى نيست،پس از حمد خدا و نعت پيامبر،خداوند محمد(صلی الله علیه و آله)را به علم خويش مخصوص كرد و او را امين وحى خود قرار داد،و به سوى خلق خود فرستاد و از ميان مسلمانان برايش يارانى برگزيد،و او را به وجود آنان تاييد فرمود،مقام و منزلت آنها در نزد رسول خدا به اندازۀ فضيلت و برترى آنان در اسلام بود،پس با فضيلت ترين ايشان در اسلام و خيرخواه ترينشان براى خدا و رسولش خليفۀ بعد از او،و جانشين خليفۀ وى و سومين خليفه عثمان مظلوم مى باشد،و تو به همۀ آنها حسد بردى و بر تمامشان شورش كردى،و تمام اين مطالب از نگاههاى خشم آلود و گفتارهاى نامربوط و

ص:614

نفسهاى دردناك و كندى كردنت در بارۀ خلفا،شناخته مى شود و در تمام اين مدّت با زور و اكراه كشانده مى شدى چنان كه شتر مهار شده براى فروش كشانده مى شود،از همه گذشته نسبت به هيچ كس حسد إعمال نكردى به اندازه آنچه نسبت به پسر عمويت عثمان به عمل آوردى،در حالى كه او،به دليل خويشاوندى و مصاهرتش با رسول خدا،از ديگران به اين كه بر وى حسد نبرى سزاوارتر بود،اما رحمش را قطع كردى و نيكيهايش را به زشتى مبدّل ساختى و مردم را بر او شوراندى در نهان و آشكار،كارهايى انجام دادى تا شتر سواران از اطراف بر او حمله ور شدند،و اسبهاى سوارى به سوى وى رانده شد و در حرم رسول خدا بر عليه او اسلحه جمع شده در حالى كه با تو در يك محلّه بود به قتل رسيد و تو از ميان خانۀ او هياهوى دشمنان را مى شنيدى اما براى دور كردن آنان از او چه با گفتار و چه با كردار از خود اثرى نشان ندادى، براستى سوگند ياد مى كنم كه اگر تو،در آن روز به دفاع از او مى ايستادى و مردم را از قتل او،باز مى داشتى،طرفداران عثمان هيچ فردى از انسانها را در خوبى با تو همسنگ نمى كردند،و اين كار نيك تو از نزد آنها خاطرۀ زشت دورى از عثمان و ستم بر او را كه از تو مى شناختند،بر طرف مى كرد،مطلب ديگرى كه باعث شده است،ياران عثمان را بر تو بد گمان كند آن است كه كشندگان وى را به خود پناه داده اى،هم اكنون آنها بازوان و ياران و معاونان و دوستان نزديك تو شده اند و به من چنين گفته شده است كه تو خود را از خون عثمان تبرئه مى كنى، پس اگر راست مى گويى كشندگان وى را به ما تسليم كن تا آنان را به قتل رسانيم و در اين صورت ما از همۀ مردم سريعتر به سوى تو مى آييم،و اگر اين كار را نكنى هيچ چيز در مقابل تو و اصحاب تو بجز شمشير نخواهد بود، سوگند به خدايى كه جز او خدايى نيست،در جستجوى كشندگان عثمان كوهها و ريگستانها و خشكى و دريا را مى گرديم تا اين كه يا خدا آنها را بكشد و يا

ص:615

ارواحمان را در اين راه به خدا ملحق كنيم،و السلام.

اين نامه را به وسيلۀ ابو مسلم خولانى براى حضرت امير(علیه السلام)به كوفه فرستاد و سپس امام(علیه السلام)در پاسخش اين نامه را ارسال فرمود:از بندۀ خدا على امير المؤمنين به معاوية بن ابى سفيان،اما بعد،برادر خولانى نامه اى از تو براى من آورد كه در آن از پيامبر خدا و هدايت وحى كه به وى انعام فرموده يادآورى كرده بودى،من نيز مى ستايم خدايى را كه به وعدۀ خويش در بارۀ او عمل كرد و او را به پيروزى نهايى رسانيد،و سرزمينها را در اختيار او گذاشت و بر دشمنان و بدگويان از قومش غلبه اش داد،آنان كه با او خدعه كردند و به او بد گفتند،و نسبت دروغگويى به او دادند و از روى دشمنى با او ستيزه كردند و براى بيرون راندن او،و يارانش از وطن،با هم همدست شدند و قوم عرب را بر جنگ با او گرد آوردند،و بر او شوراندند،و عليه او،و يارانش،كمال كوشش را به خرج دادند،و تمام امور را برايش واژگونه كردند،تا روزى كه فرمان حق آشكار شد در حالى كه دشمنان ناخشنود بودند،و سختگيرترين اشخاص نسبت به او فاميلش بودند،و هر كه به او نزديكتر،شديدتر بود مگر كسانى كه خدا نگهداريشان كرد،اى پسر هند،روزگار،عجايبى را در خود پنهان داشت كه به وسيلۀ تو آن را آشكار ساخت.آن گاه كه از ابتلاءات و آزمايشهاى خداوند نسبت به پيامبر و خانواده اش براى ما نوشتى،اقدام به كار ناروايى كردى،چرا كه ما خود از همان اهل ابتلا بوديم،بنا بر اين تو در اين كار مانند كسى هستى كه خرما را به سرزمين هجر (1)،كه مركز آن است ببرد،و يا كسى كه معلم تيراندازى خود را به مسابقۀ با خود دعوت كند،و گفتى كه خداوند براى پيامبرش ياورانى برگزيد و او را با آنها تأييد كرد و مقام و منزلت آنان در نزد آن حضرت به اندازه

ص:616


1- شهرى است در بحرين،مركز نخلستان خرما،محمد عبده.(مترجم)

فضيلتشان در اسلام بود،و به گمان تو با فضيلت ترين آنان در اسلام و خيرخواه ترين آنها براى خدا و پيامبرش خليفه ابو بكر صديق و عمر فاروق بود،به جانم سوگند موقعيت اين دو نفر در اسلام عظيم است و مصايب آنها به سبب ناراحتيهايى كه در اسلام متحمل شدند،شديد است،خدايشان رحمت كند و آنان را پاداشى نيكوتر از اعمالشان بدهد،اما تو مطالبى در نامه ات نوشتى كه اگر تمام و كامل باشد به تو ربطى ندارد و تو از آن بركنارى،و اگر ناقص و ناتمام باشد به تو صدمه و ضررى ندارد بلكه زيانش بر همان كسانى وارد مى شود كه در آن زمان بوده اند و تو را چه رابطه اى است با صديق؟زيرا صديق كسى است كه حق ما را تصديق كند و بپذيرد،و باطل دشمنان ما را باطل داند،و تو را چه به فاروق؟زيرا فاروق كسى است كه ميان ما و دشمنانمان فرق و امتيازى قائل شود،و نيز يادآور شدى كه عثمان از حيث فضيلت در مرتبۀ سوم است،عثمان اگر نيكوكار بوده است،بزودى پروردگار بسيار آمرزنده اى را ملاقات مى كند،كه گناه را بزرگ نمى بيند و آن را مى آمرزد،به جان خودم سوگند از خدا اميدوارم روزى كه هر كس را به اندازۀ فضيلتش در اسلام و خيرخواهيش نسبت به خدا و پيامبرش پاداش دهد،بهرۀ ما را از همه بيشتر عطا فرمايد زيرا،آن گاه كه محمد(صلی الله علیه و آله)مردم را به سوى ايمان به خدا و توحيد فرا خواند ما اهل بيت،نخستين كسانى بوديم كه به او ايمان آورديم و آنچه را گفت پذيرفتيم و سالها با محروميت بسر برديم و از ميان عرب در روى زمين كسى غير از ما خداى را عبادت نمى كرد.

دنباله اين مطالب به اين جمله آغاز مى شود:

فاراد قومنا...نار الحرب ،و سپس اين عبارات آمده است:و مخالفان در ميان خود پيمان نامه اى عليه ما نوشتند كه با ما غذا نخورند و آب نياشامند و با ما ازدواج و هيچ داد و ستد نكنند.براى ما هيچ امنيّتى در ميان آنان نبود مگر اين كه پيامبر به آنها تحويل داده شود تا او را به قتل رسانند و مثله اش كنند،پس

ص:617

ما در امان نبوديم مگر در بعضى اوقات.سپس اين جمله مى آيد: فعزم اللّه...

بمكان امن ،و بعد جملات ديگرى است از اين قرار:اين وضع تا وقتى كه خدا خواست ادامه داشت،و سپس خداوند پيامبرش را دستور به هجرت داد و پس از آن او را به كشتن مشركان امر كرد،و بعد،اين جمله مى آيد: فكان(صلی الله علیه و آله)اذا احمّر البأس...اخّرت ،و سپس به اين مطالب مى پردازد:و خدا صاحب اختيار احسان به آنها و منت گذاردن بر آنان مى باشد به سبب آنچه از اعمال نيك كه از خود باقى گذاشتند و تو غير از آنها كه نام بردى كسى را نشنيدى كه خير خواه تر براى خدا نسبت به اطاعت پيامبر و مطيع تر براى پيامبر در اطاعت از پروردگارش باشد،و نيز صابرتر بر آزار و زيانهاى وارده در هنگام جنگ و ناملايمات با پيامبرش باشد،اما بدان كه در ميان مهاجرين،جز اينها نيز خيرخواهان بسيارى به چشم مى خورند كه تو هم ايشان را مى شناسى،خداى جزاى نيكوترين اعمالشان را به آنان بدهد،علاوه بر اين،تو را چه رسد به اين كه ميان مهاجران نخستين فرق بگذارى و براى آنها درجاتى قائل شوى و طبقات آنان را معرفى كنى؟هيهات اين كار از لياقت تو،دور و از عهدۀ تو خارج است مانند تير نامناسبى كه در ميان بقيه تيرهاى قمار صداى مخالفى سر دهد (1)و همچون محكومى كه در محكمه حكمى صادر كند،اى انسان از خود تجاوز مكن (2)،

ص:618


1- امام خطاب به معاويه چند ضرب المثل ذكر كرده است كه يكى از آنها اين است:لقد حنّ قدح ليس منها،توضيح آن كه هر گاه تيرى در كمان بر خلاف تيرهاى ديگر باشد صدايش هم مخالف با آنهاست،و اين عبارت براى كسى كه به قومى افتخار مى كند كه از آنها نيست مثل آورده مى شود،و اصلش از عمر خليفه دوم است كه وقتى عقبة بن ابى معيط گفت:آيا تنها من از قريش كشته شوم؟در پاسخش اين جمله را گفت.محمد عبده نهج البلاغه،صفحه 30،ج 3.(مترجم)
2- قف عند حدّك،همان مدرك.(مترجم) شعر ابو طالب: و نسلمه حتى نصرّع حوله و ندهل عن ابنائنا و الحلايل

كم ارزشى و نقص و توانايى خود را بشناس،تو كه جايت آخر صف است چرا خود را جلو مى اندازى؟اگر بيچاره اى مغلوب شود بر تو،زيانى نيست و اگر ظفرمندى هم پيروز شود سودى براى تو ندارد،و تو با شدت در كوير گمراهى روانى و از اعتدال و ميانه روى،بسيار منحرفى،من به تو خوارى روا نمى دارم اما نعمت خدا را بازگو مى كنم و به دنبال اين مطالب،اوّلين عبارات نامۀ حضرت به معاويه تا حملۀ توكّلت كه از نيكوترين نامه هاست و بعد مى فرمايد تو در نامه ات نوشتى كه براى من و اصحابم جز شمشير نخواهد بود...و تا آنچه در نامۀ معاويه ذكر شد،و سپس از و لعمرى تا آخر نامۀ حضرت آمده است.اين كه مرحوم سيد رضى بسيارى از جمله هاى نامۀ امام را در نهج البلاغه نياورده با آن كه در كتابهاى فراوان تاريخى نامه هاى امام بطور كامل يافت مى شود،اشتباه بزرگى را مرتكب شده است.

اكنون به شرح خود بپردازيم :

بايد توجه كرد كه امير المؤمنين(علیه السلام)به هر قسمت از نامۀ معاويه پاسخى مفصل داده است و اين فراز از سخنان امام(علیه السلام)مشتمل بر گرفتاريها و آزمايشهايى است كه خود حضرت و نزديكان او از بنى هاشم در راه اسلام متحمل شدند،و فضايلى را كه مؤمنانشان در خدمت به اسلام و كافرانشان در حمايت از اصل نژاد و انسانيت كسب كردند،فصلى از اين نامه پاسخى است از آن،كه معاويه عده اى را بر ايشان برترى،و ترجيح داد،آن جا كه در صدر نامه اش گفت:خداوند براى پيغمبرش اعوانى از مسلمانان برگزيد و به آن وسيله وى را تاييد فرمود،و نام آنها را ذكر كرد تا آن جا كه گفت سومين شخصيت خليفۀ مظلوم،عثمان است،جواب حضرت در مقابل اين اظهارات معاويه از اين عبارت شروع مى شود: و لعمرى الى لارجو...الأوفر ،كه ترجمه اش گذشت،و اين كلمات اشاره به آن است كه وى با فضيلت ترين

ص:619

جامعه است،زيرا هر گاه بهرۀ افزونتر و ثواب بيشتر در مقابل فضيلتى باشد كه انسان در اسلام كسب كرده است پس او بر تمام اهل اسلام برترى و فضيلت دارد.

انّ محمدا...و منيته اخرت ،در اين عبارت امام(علیه السلام)برترى خود و خانواده اش را بر ديگران شرح مى دهد،و مدعاى خود را مبنى بر افضليّت و برترى خويش در اين جمله اثبات مى فرمايد كه شرح مطلب از اين قرار است،ما خانواده،نخستين كسانى بوديم كه به خدا ايمان آورديم و او را عبادت كرديم و آنچه را پيامبر آورده بود پذيرفتيم،خدا را پرستيديم و بر بلاياى او صبر كرديم و همراه پيامبر،عليه دشمنان جنگيديم و همين حالات دليل بر افضليت ما بر ديگران است.ما نيز در گذشته اشاره داشتيم بر اين كه آن حضرت و خديجه و سابقين ديگر از مسلمانان كه در همان اوايل به آنها پيوستند اولين افرادى بودند كه همراه پيغمبر اكرم خدا را عبادت كردند و سالها در مخفيگاههاى مكه بطور پنهانى به عبادت خدا به سر بردند در حالى كه كفار و مشركين در اذيت و آزار آنان كوشش داشتند،و گفته شده است كه مشركان قريش هنگامى كه حضرت رسول پيامبرى خود را اظهار كرد به نكوهش او برنخاستند اما همين كه به سبّ خدايان دروغينشان پرداخت به سرزنش و نكوهش او برخاستند و در اذيت و آزار وى زياده روى كردند تا آن جا كه كودكان خود را بر او شوراندند و آنان با سنگ بر او مى زدند كه پاهايش را خون آلود كردند،و به آزار شديد مسلمانان پرداختند تا آن كه پيغمبر اكرم دستور داد براى فرار از آزار به طرف حبشه مهاجرت كنند،يازده مرد از مسلمانان به آن جا رفتند كه از جملۀ آنها عثمان بن عفّان،زبير،عبد الرحمن بن عوف و عبد اللّه مسعود بودند،آنها رفتند و كفار قريش هم در تعقيب آنها شتافتند ولى نتوانستند ايشان را دستگير كنند،پيش نجاشى پادشاه حبشه رفتند،و از او خواستند كه مسلمانان مهاجر را به ايشان

ص:620

تحويل دهد اما او از اين كار خوددارى كرد،به اين طريق پيوسته كفار به آزار پيغمبر خدا مشغول بودند و براى از ميان برداشتن آن حضرت چاره جويى مى كردند،احمد حنبل در مسندش از ابن عباس نقل كرده است كه گفت:

گروهى از قريش در حرم خداوند در حجر اسماعيل گردهم آمدند و به لات و عزّا و سوّمين معبودشان منات،سوگند ياد كردند كه هر جا محمد(صلی الله علیه و آله)را ببينند يكپارچه و متحد بر سر او بريزند و تا وى را نكشند از هم جدا نشوند،ابن عباس گفت،حضرت فاطمه كه از اين قضيه آگاه شد خدمت حضرت آمد و به او اطلاع داد و گفت:پدر جان!اين دشمنان هر جا تو را ببينند خواهند كشت و هر كدام قسمتى از ديۀ قتلت را به گردن خواهد گرفت،پيغمبر خدا فرمود:

دخترم!آبى حاضر كن تا وضو بگيرم،آن گاه وضو گرفت و داخل مسجد الحرام شد،كفار كه در كنار كعبه بودند چشمهاى خود را بستند و گفتند:او همين است اما هيچ كدام به طرف او برنخاست،پس پيامبر جلو آمد و بالاى سر آنان ايستاد،و كفى از خاك گرفت.و روى آنان پاشيد و گفت:تباه باد اين چهره ها و بر صورت هر كدام كه از اين خاك ريخت،در جنگ بدر با حالت كفر به قتل رسيد،آرى اين است معناى گفتار امام: فاراد قومنا اهلاك نبيّنا و اجتياح اصلنا...نار الحرب .

و همّوا بنا الهموم ،دشمنان نسبت به ما ارادۀ ضرر رساندن و انجام دادن كارهاى زشت كردند به تعبير ديگر اراده كردند كه نسبت به ما كارهايى انجام دهند كه سبب حزن و اندوه شود.

و منعونا العذب ،نشاط زندگى را از ما گرفتند،در جملۀ بعد امام(علیه السلام) واژۀ احلاس كه از باب افعال و به معناى ويژه قرار دادن است،استعاره از اين قرار داده است كه دشمنان،ترس و بيم را ملازم و همراهشان ساخته بودند همچنان كه آن پارچۀ نازك و رقيق همراه و چسبيده به بدن شتر مى باشد،و آتش

ص:621

را هم استعاره از جنگ آورده و به آن اضافه اش كرده است زيرا جنگ از حيث آزار رسانيدن و از بين بردن همه چيز مانند آتش است،و واژۀ ايقاد كه به معناى آتش افروزى مى باشد به منظور ترشيح براى استعارۀ اخير ذكر شده است.

و اضطرونا الى جبل وعر،و كتبوا علينا بينهم كتابا ،نقل شده است كه وقتى حمزه و عمر مسلمان شدند و نجاشى از پيش خود،از مسلمانان حمايت كرد و ابو طالب هم از رسول خدا حمايت كرد،و اسلام در ميان قبايل منتشر شد،پس مشركان به منظور خاموش كردن نور خدا به كوشش پرداختند،و قبيلۀ قريش گردهم آمدند بين خود قرار گذاشتند كه مكتوبى بنويسند و پيمان به بندند كه به بنى هاشم و بنى عبد المطلب زن نداده و از ايشان نيز زن نگيرند،به آنان چيزى نفروخته و از آنها چيزى نخرند،اين عهدنامه را نوشتند و امضاء كردند، و براى محكم كارى آن را در ميان كعبه آويزان كردند،در اين هنگام بنى هاشم و فرزندان عبد المطلب به شعب ابو طالب پناه آوردند،از ميان بنى هاشم ابو لهب خارج شد،و پشتيبان مشركان شد،بنا بر اين مشركان مواد غذايى و حق عبور و مرور را از آنها قطع كردند و از اول سال هفتم نبوت پيامبر،ميان شعب در محاصره بودند و جز در اوقات معيّنى حق بيرون آمدن نداشتند تا اين كه سختى حالشان به نهايت رسيد و از شدت گرسنگى صداى كودكانشان از پشت شعب شنيده مى شد،و اما قريش در مقابل اين اوضاع فلاكتبار،بعضى خوشحال بودند و عده اى ناراحت،سه سال به اين منوال به سر بردند،تا سرانجام از طرف خدا به پيامبر وحى رسيد كه موريانه عهدنامه را جويده تنها نام خدا را باقى گذاشته و بقيۀ آن را كه مطالبى ظالمانه و جائرانه بوده همه را محو ساخته است،پيامبر اكرم اين خبر را به عمويش ابو طالب داد و به او گفت پيش قريش برود و آنان را از اين امر آگاه سازد،ابو طالب رفت و به آنها گفت برادر زاده ام چنين مى گويد، اكنون بيازماييد اگر راست گفته باشد از اين عقيدۀ ناپسندتان دست برداريد و

ص:622

اگر دروغ باشد من او را به شما تسليم مى كنم،آن وقت اگر بخواهيد او را خواهيد كشت و اگر بخواهيد زنده اش خواهيد گذاشت،قريش گفتند حرف منصفانه ات را مى پذيريم،به دنبال عهدنامه رفتند ديدند چنان است كه پيامبر خبر داده و متوجه شدند كه خود،مردمى ظالم و قاطع رحمند،اين بود معناى عبارات بالا: و اضطرونا الى جبل وعر... تا آخر .

فعزم اللّه لنا ،خدا در بارۀ ما تصميم قاطع گرفت و براى ما چنين مقرّر كرد كه از حوزۀ اسلام دفاع كنيم و دين را حمايت كنيم تا هتك حرمتش نشود، در اين عبارت حمايت از حرمت دين را كنايه از جانبدارى از آن آورده است .

مؤمننا...عن الاصل ،يعنى همۀ ما بنى هاشم از دين خدا دفاع مى كرديم و پيامبرش را حمايت مى كرديم،اما آنان كه مسلمان و مؤمن بودند،به اين عملشان اميد پاداش از خداوند داشتند و آنان كه در آن موقع ايمان نياورده و كافر بودند،مانند عباس و حمزه و ابو طالب(به قولى)اينها به خاطر مراعات اصل و حفظ خويشاوندى،دشمنان را از پيامبر دفع مى كردند.

و من اسلم من قريش...يوم موتة ،حرف واو در اول جملۀ حاليه است يعنى ما مشغول دفاع از دين خدا بوديم در حالى كه مسلمانان قريشى كه غير از بنى هاشم و عبد المطلب بودند،از قتل و ترس و ساير بلاها و مصيبتهايى كه ما داشتيم بر كنار و در امان بودند،بعضى به سبب عهد و پيمانى كه با مشركان داشتند و برخى ديگر به دليل رابطۀ خويشاوندى و قبيله اى كه با كافران داشتند از خطر دور ماندند،و به اين دليل كه بنى هاشم و فرزندان عبد المطلب در حفظ جان رسول خدا كوشش داشتند و جهات ديگر كه ذكر شد فضيلت آنان و على بن ابي طالب بر بقيۀ مسلمين روشن و واضح مى شود ،پس از آن كه خداوند پيغمبرش را دستور داد كه با مشركان بجنگد،خانوادۀ خود را جلو فرستاد و به سبب آنها،از اصحابش حرارت شمشير و سر نيزه ها را دفع كرد.

ص:623

امام(علیه السلام)در سخنان خود،احمرار بأس را كنايه از شدت جنگ آورده است به دليل اين كه شدت در جنگ سبب ظهور سرخى خون در آن مى باشد،اگر چه كثرت استعمال اين لفظ(از روشنى معنايش)جنبۀ كنايه بودن را از بين برده است،و موت احمر(مرگ سرخ)كنايه از سختى آن است،و در جنگ و هر گونه شدتى كه باعث خونريزى شود،اين كلمه استعمال مى شود.

بدر نام چاهى است كه به اسم حفر كنندۀ آن نامگذارى شده است .و اما قتل عبيدة بن حرث بن عبد المطلب كه به دست عتبة بن ربيعه واقع شد از اين قرار است هنگامى كه در جنگ بدر،مسلمانان با مشركان روبرو شدند،عتبه و برادرش شيبه و پسرش وليد حمله كردند و مبارز طلبيدند،گروهى از انصار به سوى آنها رو آوردند،اما آنها گفتند ما هماوردهاى خويش از مهاجران را مى خواهيم،حضرت رسول رو كرد به حمزه،و عبيده و امير المؤمنين(علیه السلام) و فرمود برخيزيد،عبيده كه سنش زيادتر بود با عتبه بن ربيعه مواجه شد،و حمزه با شيبه،على(علیه السلام)هم با وليد به مبارزه پرداختند،دو نفر اخير حريفان خود را به قتل رساندند اما عبيده و عتبه،دو ضربت با يكديگر رد و بدل كردند و هيچ كدام نتوانست ديگرى را از پاى در آورد،حمزه و على(علیه السلام)بر عتبه حمله برده و او را به قتل رساندند و سپس جنازۀ نيمه جان عبيده را در حالى كه دستش بريده و مغز سرش روان بود به سوى پيامبر حمل كردند وقتى عبيده حضور حضرت رسيد، عرض كرد:يا رسول اللّه(صلی الله علیه و آله)آيا من شهيد نيستم؟حضرت فرمود:آرى تو شهيد هستى،در اين هنگام عبيده گفت:اگر ابو طالب زنده بود مى دانست كه من سزاوارترم به آنچه كه در شعرش گفته است:«ما تا جايى تسليم پيامبريم كه حاضريم براى حمايت او،نزد وى به خاك و خون افتيم،و از زن و فرزندان خويش فراموش كنيم.» و حمزة بن عبد المطلب را وحشى در جنگ احد كه پس از واقعۀ بدر

ص:624

در سال سوم هجرى واقع شد،به شهادت رساند،و سبب آن چنين بود كه وقتى مشركان شكست خوردۀ جنگ بدر به مكه برگشتند كاروان شترى را كه ابو سفيان رهبرى آن را به عهده داشت ديدند كه در دار الندوه ايستاده،اشراف قريش كه هر كدام در مالكيت شتران شريك بودند،پيش ابو سفيان آمدند و گفتند:ما با طيب خاطر،حاضريم اين شتران را بفروشيم و با سود آن لشكرى براى حملۀ بر محمد(صلی الله علیه و آله)آماده كنيم،ابو سفيان گفت:من نخستين كسى هستم كه با اين امر موافقم،و فرزندان عبد مناف هم با من هستند،شتران را كه هزار نفر بود،فروختند و از بهايش كه پنجاه هزار دينار شد به هر كس از صاحب شتران سهم اصليش را دادند،و سود سهام را گرد آوردند،و سپس رسولانى به سوى بقيه اعراب گسيل كردند و همه را براى جنگ فرا خواندند،پس سه هزار نفر جمع شدند و با خود هفتصد زره و دويست اسب و سه هزار شتر آوردند و گروهى از آنان شب را بر در خانۀ رسول خدا ماندند.در آن شب پيامبر خدا در خواب ديد،زره محكمى به تن دارد و شمشيرش ذو الفقار شكست و گاوى ذبح شد و مثل اين كه به دنبال قوچى مى رود،پس در تعبير آن فرمود:زره،شهر مدينه و تعبير گاو،آن است كه برخى از اصحابش كشته خواهند شد و درهم شكستن شمشير علامت مصيبتى است كه بر خودش وارد خواهد شد،و مراد از قوچ،سردار لشكر كفّار است كه خدا او را مى كشد.

مصيبتى كه بر خود حضرت وارد شد اين بود كه عتبه بن ابى وقاص سنگى به سوى وى پرتاب كرد،به چهار دندان جلوى او اصابت كرد و نيز بينى او شكست،و صورت مباركش مجروح شد،و برخى گفته اند كسى كه اين كار را انجام داد،عمرو بن قمئيه بود،.خلاصه آن روز بر مسلمانان روز بس دشوارى بود.

روايت شده است كه در روز احد،هند با گروهى از زنان حاضر شد و به

ص:625

مثله كردن شهداى مسلمان پرداخت،گوشها و بينيهاى آنان را بريد و براى خود از آنها گردن بند ساخت و جگر حمزه را در آورد و ميان دندانهاى خود فشرد،اما چون نتوانست آن را بجود،دور انداخت و به اين دليل معاويه را پسر هند جگر خوار گفته اند.

جعفر بن ابي طالب در واقعۀ موته به قتل رسيد،زمان وقوع اين جنگ در ماه جمادى الاولى سال هشتم هجرت بود،كه پيامبر اكرم حرث بن عميرۀ ازدى را به سوى پادشاه بصرى به ماموريت فرستاد و هنگامى كه به سرزمين موته رسيد،شرحبيل بن عمرو الغسّانى متعرض او شد و،وى را به قتل رساند،و تا آن وقت هيچ فرستاده اى از آن حضرت كشته نشده بود،اين مصيبت برايشان گران آمد،پس مسلمانان را به مدد خواست و لشكرى به تعداد سه هزار نفر فراهم كرد،و فرمود:فرماندۀ شما زيد بن حارثه است اما اگر او به قتل رسيد، جعفر بن ابي طالب و پس از او عبد اللّه بن رواحه است،و اگر او نيز به قتل رسيد هر كس را بخواهيد انتخاب كنيد،و سپس به آنان دستور داد كه نخست به محل كشته شدن حرث بروند و از آن جا مردم را به اسلام دعوت كنند،پس اگر مسلمان شدند دست از آنان بردارند ولى اگر اسلام را نپذيرفتند همۀ آنها را به قتل رسانند،دشمنان از قضيه آگاه شدند افراد فراوانى جمع كردند،تنها شر حبيل،بيش از صد هزار نفر فراهم كرد،مسلمانان كه به موته رسيدند،با انبوه لشكر از كفار و مشركين مواجه شدند،مبارزه آغاز شد،زيد بن حارثه پرچم را به دوش گرفت،جلو رفت و به جنگ پرداخت تا به شهادت رسيد و بعد از او پرچم را جعفر بلند كرد،او نيز جنگيد تا دستهايش قطع شد و پرچم بر زمين افتاد،بعضى گفته اند:مردى رومى ضربتى بر او زد و او را دو نيم كرد،و در يكى از دو نصفۀ او هشتاد و يك جراحت يافت مى شد،پيغمبر خدا جعفر را صاحب دو بال ناميد كه در بهشت با دو بال خود پرواز مى كند،اين نامگذارى به آن سبب

ص:626

بود كه روز جنگ دو دستش در راه خدا بريده شد.

و اراد من لو شئت ذكرت اسمه...اجّلت ،حضرت در اين جمله اشاره به خود كرده است كه مثل آنان كه نامشان را برده،آرزوى شهادت داشت اما هنوز وقتش نرسيده بود به دليل آن كه براى هر فردى از افراد و جامعه اى از جوامع عمرى و مدت مشخصى است كه هر وقت اجلش سرآمد يك لحظه پس و پيش ندارد .

پس از آن كه دليل برترى و فضيلت خود و خاندانش را بر ديگران روشن كرده،از گردش روزگار اظهار شگفتى مى كند،كه او را با اين همه فضيلت در رديف ناشايستگان و كسانى قرار داده است كه هيچ گونه عملى كه آنان را به خدا نزديك كند،ندارند، الاّ،ان يدّعى مدّع ما لا اعرفه ،مقصود از مدّعى معاويه است كه امكان دارد در دين و سابقۀ در اسلام،براى خود ادعاى فضيلت كند كه بكلى در او، وجود ندارد.

و لا اظن اللّه يعرفه ،امام(علیه السلام)پس از آن كه فرمود من فضيلتى براى او در پيشگاه خدا نمى بينم،در اين عبارت اظهار مى دارد،گمان نمى كنم حتى در علم خدا هم فضيلتى براى وى وجود داشته باشد،يعنى اصلا او را فضيلتى نيست، تا مورد علم حق تعالى واقع شود،زيرا وقتى چيزى وجود نداشته باشد،در آينۀ علم الهى هم نمايان نخواهد بود،و پس از آن كه فضيلت را براى خود و عدم آن را براى طرف مقابل خويش اثبات فرمود،به حمد و ثناى خدا پرداخته و،وى را به سبب اين نعمت،شكر و سپاس كرد.

واژۀ الاّ در اين عبارت استثناى منقطع است زيرا ادعاى مدعى از نوع مطالب گذشته نيست .

پس از آن كه معاويه در نامۀ خود،درخواست كرد كه امام(علیه السلام)قاتلان

ص:627

عثمان را به وى تحويل دهد،حضرت در اين نامه جواب مى دهد كه مفادش آن است:كه در امر آنان انديشيده و مصلحت را چنان ديده است كه نمى تواند آنان را به معاويه و نه به غير او تسليم كند و اين مطلب چند دليل داشته است كه اكنون به ذكر آنها مى پردازيم:

1-تسليم حق به صاحب حق،در موقعى كه ميان طرفين نزاع و درگيرى است،در صورتى مصلحت خواهد بود كه مدّعا عليه مشخص شود،و معلوم شود كه حق بر ضرر اوست،و اين امر هنگامى ثابت مى شود كه طرفين دعوا به سوى حاكم و قاضى مراجعه كنند و مدّعى شاهد اقامه كند يا شخص منكر به ضرر خود اعتراف كند،و معلوم است كه معاويه و طرف دعوايش اين كار را نكرده بودند،و به اين علت است كه در جاى ديگر مى فرمايد:اى معاويه تو،از من كشندگان عثمان را طلب مى كنى،اكنون به تو مى گويم به مردم مراجعه كن و آنان را به حكميت نزد من بياور،تا حق را براى تو و آنها ثابت كنم.

2-آنان كه در قتل عثمان شركت داشتند و يا به آن رضايت داشتند بسيار زياد و مركب از مهاجران و انصار بودند،چنان كه روايت شده است:ابو هريره و ابو درداء نزد معاويه آمدند و گفتند:چرا با على مى جنگى،و حال آن كه او به دليل فضيلت و سابقه اى كه در دين دارد به امر حكومت از تو سزاوارتر است، معاويه در پاسخ گفت:من ادعا ندارم كه از وى افضلم،بلكه براى آن مى جنگم كه قاتلان عثمان را به من تسليم كند،پس آن دو نفر از نزد او،خارج شدند،و به خدمت امير المؤمنين(علیه السلام)آمدند و عرض كردند:معاويه معتقد است كه كشندگان عثمان نزد تو،و در ميان لشكريان تو مى باشند،بنا بر اين آنها را به وى تحويل بده و از آن به بعد اگر با تو جنگ كرد،مى دانيم كه او بر تو ستمكار مى باشد،حضرت فرمود:من كه روز قتل عثمان حاضر نبودم تا آنان را بشناسم، شما اگر مى دانيد بگوييد،اين دو شخص گفتند:به ما چنين رسيده است كه

ص:628

محمد بن ابى بكر،عمّار،مالك اشتر،عدى بن حاتم،عمرو بن حمق و فلان و...

از جمله كسانى بودند كه بر او داخل شدند.امام فرمود:پس دنبال آنان برويد و دستگيرشان سازيد،اين دو نفر نزد آن گروه رفتند،و اظهار داشتند كه شما از كشندگان عثمان هستيد،و امير المؤمنين دستور دستگيرى شما را داده است، فرياد همه بلند شد و بيش از ده هزار نفر از ميان لشكريان على(علیه السلام)بلند شدند، در حالى كه شمشيرها در دست داشتند،مى گفتند:همۀ ما او را كشته ايم، ابو هريره و ابو درداء از اين امر مبهوت و حيران شدند،و نزد معاويه برگشتند، در حالى كه مى گفتند:اين كار هرگز سرانجام و پايانى نخواهد داشت،و داستان را برايش نقل كردند،حال موقعى كه قاتلان و پشتيبانان آنها به اين افزونى باشند،چگونه امام(علیه السلام)مى تواند همه يا يكى از آنها را تسليم معاويه كند؟ 3-در ميان اصحاب آن حضرت كه گواهى به استحقاقشان به بهشت داده شده،برخى اشخاص بودند كه عقيده داشتند:عثمان به دليل بدعتهايش مستحق قتل بوده است چنان كه نضر بن مزاحم نقل كرده است كه عمار در يكى از روزهاى جنگ صفين در ميان دوستان خود ايستاد و گفت:بندگان خدا!با من بياييد برويم نزد مردمى كه از شخص ستمكارى خونخواهى مى كنند كه عده اى از نيكوكاران مخالف ظلم و ستم و امر كنندگان به نيكى و احسان،او را به قتل رسانده اند، اين مردم،كه اگر دنياشان معمور باشد هيچ باكى ندارند اگر چه دين اسلام را در حال نابودى ببينند،اگر به ما بگويند:چرا عثمان را كشتيد،خواهيم گفت به دليل بدعتهايى كه ايجاد كرد،اگر چه آنها خواهند گفت كه هيچ بدعتى ايجاد نكرده است البته آنها حق دارند منكر شوند،زيرا عثمان دنيا را در اختيار آنان گذاشته بود مى خوردند و مى چريدند كه اگر كوهها بر سرشان فرود مى آمد باكى نداشتند،خوب،هنگامى كه اين مرد بزرگوار اقرار به شركت در قتل عثمان مى كند و دليل بر اين كار،بدعتهاى او را مى آورد،خيلى روشن است كه امام(علیه السلام)

ص:629

در اين امر فكر كرده و ديده است كه جايز نيست اين گروه با عظمت از مهاجرين و انصار و تابعان،كشته شوند در مقابل كشتن يك فردى كه بدعتهاى زيادى به وجود آورد كه همۀ مسلمانان او را در اين كارها سرزنش و نكوهش مى كردند،و بارها او را از اين اعمال زشت بازداشتند،و گوش نداد،پس اين امور باعث كشتن او شد،و حضرت نمى توانست اين گروه را به كسى تسليم كند كه از عثمان خونخواهى مى كند زيرا اين امر ضعف دين و از بين رفتن آن را در پى داشت ، در آخر،سوگند ياد مى كند و معاويه را تهديد مى كند كه اگر دست از اين گمراهيش برندارد و از راههاى باطل به سوى جادّۀ مستقيم حقيقت نيايد همان مردمى كه او در طلب آنهاست به جستجوى او و مجازات كردنش برخواهند خاست.

كلمۀ يطلبونك ،در سخن امام(علیه السلام)محلا منصوب است و مفعول دوم فعل تعرف به معناى تعلم مى باشد،و دنبالۀ سخنان آن حضرت،تهديد را كامل مى كند،كلمۀ زور به معناى ديدار كردن،مصدر است و ازين رو ضمير آن را در كلمۀ لقيانه مفرد آورده است،و نيز احتمال مى رود كه جمع زائر باشد يعنى ديدار كنندگان و مفرد آوردن ضمير به دليل مفرد بودن ظاهر لفظ مى باشد.

توفيق از خداست.

ص:630

10-نامه ديگر امام(علیه السلام)به معاويه:

اشاره

وَ كَيْفَ أَنْتَ صَانِعٌ- إِذَا تَكَشَّفَتْ عَنْكَ جَلاَبِيبُ مَا أَنْتَ فِيهِ- مِنْ دُنْيَا قَدْ تَبَهَّجَتْ بِزِينَتِهَا وَ خَدَعَتْ بِلَذَّتِهَا- دَعَتْكَ فَأَجَبْتَهَا وَ قَادَتْكَ فَاتَّبَعْتَهَا- وَ أَمَرَتْكَ فَأَطَعْتَهَا- وَ إِنَّهُ يُوشِكُ أَنْ يَقِفَكَ وَاقِفٌ عَلَى مَا.لاَ يُنْجِيكَ مِنْهُ مِجَنٌّ- فَاقْعَسْ عَنْ هَذَا الْأَمْرِ- وَ خُذْ أُهْبَةَ الْحِسَابِ وَ شَمِّرْ لِمَا قَدْ نَزَلَ بِكَ- وَ لاَ تُمَكِّنِ الْغُوَاةَ مِنْ سَمْعِكَ- وَ إِلاَّ تَفْعَلْ أُعْلِمْكَ مَا أَغْفَلْتَ مِنْ نَفْسِكَ- فَإِنَّكَ مُتْرَفٌ قَدْ أَخَذَ الشَّيْطَانُ مِنْكَ مَأْخَذَهُ- وَ بَلَغَ فِيكَ أَمَلَهُ وَ جَرَى مِنْكَ مَجْرَى الرُّوحِ وَ الدَّمِ- وَ مَتَى كُنْتُمْ يَا؟مُعَاوِيَةُ؟ سَاسَةَ الرَّعِيَّةِ- وَ وُلاَةَ أَمْرِ الْأُمَّةِ- بِغَيْرِ قَدَمٍ سَابِقٍ وَ لاَ شَرَفٍ بَاسِقٍ- وَ نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ لُزُومِ سَوَابِقِ الشَّقَاءِ- وَ أُحَذِّرُكَ أَنْ تَكُونَ مُتَمَادِياً فِي غِرَّةِ الْأُمْنِيِّةِ- مُخْتَلِفَ الْعَلاَنِيَةِ وَ السَّرِيرَةِ- وَ قَدْ دَعَوْتَ إِلَى الْحَرْبِ فَدَعِ النَّاسَ جَانِباً- وَ اخْرُجْ إِلَيَّ وَ أَعْفِ الْفَرِيقَيْنِ مِنَ الْقِتَالِ- لِتَعْلَمَ أَيُّنَا الْمَرِينُ عَلَى قَلْبِهِ وَ الْمُغَطَّى عَلَى بَصَرِهِ- فَأَنَا؟أَبُو حَسَنٍ؟- قَاتِلُ جَدِّكَ وَ خَالِكَ وَ أَخِيكَ شَدْخاً؟يَوْمَ بَدْرٍ؟- وَ ذَلِكَ السَّيْفُ مَعِي- وَ بِذَلِكَ الْقَلْبِ أَلْقَى عَدُوِّي- مَا اسْتَبْدَلْتُ دِيناً وَ لاَ اسْتَحْدَثْتُ نَبِيّاً- وَ إِنِّي لَعَلَى الْمِنْهَاجِ الَّذِي تَرَكْتُمُوهُ طَائِعِينَ- وَ دَخَلْتُمْ فِيهِ مُكْرَهِينَ- وَ زَعَمْتَ أَنَّكَ جِئْتَ ثَائِراً بِدَمِ؟عُثْمَانَ؟- وَ لَقَدْ عَلِمْتَ حَيْثُ وَقَعَ دَمُ؟عُثْمَانَ؟- فَاطْلُبْهُ مِنْ هُنَاكَ إِنْ كُنْتَ طَالِباً- فَكَأَنِّي قَدْ رَأَيْتُكَ تَضِجُّ مِنَ الْحَرْبِ- إِذَا عَضَّتْكَ ضَجِيجَ الْجِمَالِ بِالْأَثْقَالِ- وَ كَأَنِّي بِجَمَاعَتِكَ تَدْعُونِي جَزَعاً مِنَ الضَّرْبِ الْمُتَتَابِعِ- وَ الْقَضَاءِ الْوَاقِعِ وَ مَصَارِعَ بَعْدَ مَصَارِعَ إِلَى كِتَابِ اللَّهِ- وَ هِيَ كَافِرَةٌ جَاحِدَةٌ أَوْ مُبَايِعَةٌ حَائِدَةٌ

لغات

جلباب:پوستين،رو انداز تبهّجت:آرايش كرد،زيبا نمود يوشك:نزديك است وقفه على ذنبه:او را بر گناهش آگاه كرد.

مجنّ:سپر،به روايت ديگر منج:نجات دهنده قعس:تاخير كرد أهبه:آنچه كه براى امرى تهيه و آماده مى شود.

شمّر ثوبه:دامن به كمر زد اغفال:بى توجهى و ترك كردن مترف:كسى كه فراوانى نعمت او را به گردنكشى وادار سازد.

باسق:بالا تمادى فى الامر:وقت زيادى در كارى گذراندن غرّه:فريب و غفلت أمنيّه:آرزو رين:غلبه و پوشيدن مرين على قلبه:كسى كه گناهان بر او غالب شود و خصلتهاى ناپسندى را كه در وى وجود دارد از ديدۀ بصيرتش بپوشاند، شدخ:شكستن چيز ميان تهى ثائر:طالب خون ضجيج:فرياد و ناله حايده:عدول كننده

ترجمه

«و چه خواهى كرد،هنگامى كه پرده هاى دنيا از جلو چشم تو برداشته شود،دنيايى كه تو،در آن قرار دارى و خود را به آرايش كردنش خوشايند جلوه داده و با لذتش فريب داده.تو را به خويش دعوت كرد،پس او را اجابت كردى، زمامت را كشيد،تو هم پيروش شدى،تو را فرمان داد،اطاعتش كردى،بزودى نگاهدارنده اى تو را بر امرى نگاهدارد كه هيچ نجات دهنده اى نتواند رهايت كند، پس از اين كار دست بردار و خود را آمادۀ روز حساب كن،و براى آنچه از گرفتاريها كه بر تو فرود مى آيد دامن به كمر زن،و با گوش دادن به حرف گمراهان آنان را بر خود چيره مكن،و اگر آنچه گفتم انجام ندهى،تو را به آنچه از خود غافلى آگاه مى كنم،تو فرو رفته در ناز و نعمتى،شيطان در تو جاى گرفته و به آرزويش رسيده و مانند روح و خون در جسم تو روان شده است.

اى معاويه!شما خاندان بنى اميّه كه نه پيشينه اى نيكو و نه شرافتى والا، داريد،از كجا و كى براى مديريّت جامعه و زمامدارى مسلمانان شايستگى

ص:631

ص:632

خواهيد داشت؟،به خدا پناه مى بريم از گذشته هايى كه همراه با بدبختى بوده است،و تو را بر حذر مى دارم از اين كه پيوسته فريب آرزوها خورده و آشكار و نهانت ناهماهنگ باشد.

تو مرا به جنگ دعوت كردى،پس مردم را كنار زن و خود به سوى من آى،و دو لشكر را از جنگ معاف دار تا دانسته شود كه گناه و معصيت بر دل كدام يك از ما غلبه يافته و جلو بصيرتش را پرده گرفته است.

من ابو الحسن كشندۀ جدّ و دايى و برادرت هستم كه آنها را در جنگ بدر، درهم شكستم و همان شمشير با من است و با همان دل پر قدرت با دشمنم روبرو مى شوم،دينم را عوض نكردم و پيامبر تازه اى نگرفتم،و در راهى مى باشم كه شما با اختيار آن را ترك گفتيد،در حالى كه با كراهت در آن داخل شده بوديد.

به گمان خود،به خونخواهى عثمان آمده اى و حال آن كه مى دانى،خون وى كجا ريخته است،پس اگر طالب خون او مى باشى از آن جا طلب كن،گويا تو را مى بينم كه از جنگ مى ترسى،هنگامى كه تو را دندان بگيرد و فرياد كنى مانند ناله كردن شتران از بارهاى گران،و گويا لشكر تو را مى بينم كه بر اثر خوردن ضربتهاى پياپى و پيش آمد سخت كه واقع خواهد شد و بر خاك افتادن پشت سر هم از بيچارگى مرا به كتاب خدا مى خوانند در حالى كه خود كافر و انكار كنندۀ حقّند،و يا بيعت كرده و دست از آن برداشته اند .»

شرح

اول اين نامه چنين بوده است:از بندۀ خدا على،فرمانرواى مؤمنان به سوى معاوية بن ابى سفيان،سلام بر آن كه پيرو هدايت باشد،همانا من با نوشتن اين نامه به تو،خدايى را مى ستايم كه جز او،خدايى نيست.امّا بعد،ديدى كه دنيا در زمان گذشته چه كارها و دگرگونيهايى بر سر اهل خود آورد،و بهترين باقى ماندۀ از دنيا،همان است كه در گذشته بندگان نيكوكار از آن كسب كردند و كسى كه دنيا و آخرت را با هم مقايسه كند در ميان اين دو،فاصلۀ بسيار دورى را

ص:633

مشاهده خواهد كرد.

اى معاويه،بدان كه تو،ادعاى امرى كرده اى كه شايستۀ آن نبودى و نيستى،نه در گذشته و نه در آينده،نه در اين زمينه حرف روشنى دارى كه نتيجه اى داشته باشد و نه شاهدى از كتاب خدا و پيمانى از پيامبرش.

در دنبالۀ اين نوشته قسمتهاى فوق آمده كه با اين جمله آغاز مى شود:

و كيف انت صانع...در اين نامه،حضرت معاويه را مخاطب قرار داده و براى اين كه او را از خواب غفلت بيدار كند،و به ياد گرفتارى آخرتش بياندازد، از او مى پرسد كه هنگام فرا رسيدن مرگ و جدايى روح از بدنش چه چاره اى خواهد كرد؟ واژه جلابيت كه پوششهاى بدن است،استعاره از لذتهاى مادى است كه بر اثر بهره گيرى از متاعهاى دنيا نصيب دنياداران مى شود،زيرا اين لذتها و متعلقات آنها مانع مى شوند از آن كه آدمى زندگى اخروى را كه در پيش دارد ببيند چنان كه لباس بدن را مى پوشاند،و لفظ تكشف را كه به معناى رفع مانع است.به منظور ترشيح آورده است و چون عبارت ما انت فيه ،مجمل بوده آن را با ذكر دنيا و ويژگيهايش كه خودآرايى كردن و جلوه نمايى است توضيح داده است و تبهّج و خرسندى را به طريق مجاز،به دنيا اسناد داده،زيرا كسى كه دنيا را با بهجت و مسرت و لذت بخش كرده است خداى تعالى مى باشد،نه خود دنيا،و فعل خدعت،هم مجاز در افراد است و هم مجاز در تركيب،مجاز در افراد،به اين دليل است كه حقيقت فريب و خدعه در كارهاى انسان با ديگران مى باشد،اما در اين جا آن را به دنيا نسبت داده كه به سبب لذات آن چنين وانمود مى شود كه مقصود بالذات از خلقت دنيا اين لذتهاست،و همين حال،كمال حقيقى مى باشد،و حال آن كه چنين نيست و اين چنين وانمودى شباهت به خدعه و فريب حقيقى دارد،اما مجاز در تركيب به اين علت است كه عمل

ص:634

خدعه و فريبكارى،از ناحيۀ خود دنيا نيست كه چنين وانمود مى شود،بلكه از عوامل ديگرى است كه منتهى به خداى سبحان مى شود،و همچنين اين دو نوع مجاز در فعلهاى دعتك،قادتك و امرتك وجود دارد.مجاز در افراد چنين است كه نفس فعلهاى دعوت و قيادت و فرمان دادن،حقيقتهاى مسلّمى هستند اما چون تصور كمال لذتهاى دنيا،سبب جذب و كشش انسان به سوى آن مى شود و لازمۀ آن هم پيروى و تبعيت است،از اين رو اين جاذب بودن تصور لذتهاى فراوان دنيا را تشبيه به دعوت كردن و فرمان دادن و به جلو كشاندن فرموده است كه لازمه اش پيروى و دنبال دنيا رفتن مى باشد،بنا بر اين اطلاق اين افعال بر آن، جذب و كشش مجازى است.و مجاز در تركيب به اين سبب است كه اين جاذبه و كشش كه از تصور كمالات دنيا براى انسان حاصل مى شود عمل خود دنيا و متاعهاى آن نيست،بلكه در حقيقت كار خدا و آن كسى است كه به انسان اين آگاهى و درك لذت را عطا فرموده است،و چون پاسخگويى به دنيا و اطاعت و پيروى از آن،گناهى است كه انسان را از حدود قرب الهى دور مى سازد،لذا حضرت اين امور را به عنوان سرزنش و توبيخ و مذمت معاويه ذكر كرده است .

و انه يوشك ،اين جمله به معاويه هشدار مى دهد و او را بر حذر مى دارد كه با ادعا كردن امرى كه سزاى وى نيست خود را وادار به گناه و نافرمانى حق تعالى نسازد،يعنى اى معاويه نزديك است آگاه كننده اى تو را بر مرگ و آنچه لازمۀ آن است از كيفرهايى كه بر اثر معاصى و گناهان به تو خواهد رسيد آگاه سازد كه تو از آن ترس و هراس دارى ولى گريزى از آن نيست.ظاهر امر آن است كه لذتهاى دنيا همانند پرده اى جلو بصيرت،معصيت كار را مى گيرد،و تا وقتى كه در دنيا در حجاب بدن قرار دارد از آيندۀ پس از مرگ غافل است اما همين كه پرده برداشته شد و مرگ فرا رسيد به آنچه از خير و شر كه از خود جلو

ص:635

فرستاده و آثار آن كه سعادت يا شقاوت است مطلع و آگاه مى شود،چنان كه در قرآن به اين مطلب اشاره فرموده است «يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً» (1)»تا آخر آيه،و بارها در گذشته به اين مطلب اشاره شده است.

به يك احتمال اطلاع دهنده و آگاه كننده خداوند سبحان است و به احتمال ديگر منظور،خود حضرت است كه با توعيد و تهديد به قتل در صورتى كه دست از گمراهى و ضلالت خود برندارد،او را هشدار مى دهد و با خبر مى كند و روشن است كه آگاهى او بر اين امور پس از فرا رسيدن مرگ اثرى ندارد و كسى او را از گرفتارى و كيفر اخروى نجات نمى دهد.آن گاه امام(علیه السلام) پس از تهديد و توبيخ معاويه او را امر مى كند كه دست از امر حكومت و خلافت بردارد،و سپس به امرى پرداخته است كه لازمه اش ترساندن و تخويف است و آن چنين است كه به وى دستور مى دهد كه آمادۀ حساب آخرت شود و توشۀ اين سفر پر خطر را با خود بردارد كه عبارت از اطاعت خدا و تقواى وى و دورى از معاصى و گناهان او مى باشد و به منظور تاكيد مطلب،آمادگى براى عالم ديگر را به تعبير دامن به كمر زدن براى هر امرى كه نازل مى شود تكرار فرموده است و مراد از آنچه نازل مى شود،ممكن است جنگ باشد كه امام يقين داشت كه در آينده واقع مى شود،و ممكن است مراد،مرگ يا قتل و حوادث پس از آن باشد و چون اين امور حتمى الوقوع مى باشد،لذا به جاى فعل مضارع به فعل ماضى:ما قد نزل بك،تعبير فرموده است.و بعد او را منع مى كند از اين كه گمراه كنندگان را بر شنوايى خود چيره كند،كنايه از اين كه گوش به وسوسه هاى آنان ندهد و انديشه هاى آنها را كه عمل به آن،سبب واقع شدن در

ص:636


1- سوره آل عمران(3)آيه(30) [1]يعنى:روزى كه هر كس هر عمل خيرى انجام داده آن را آشكارا مى بيند.

گناه است به مورد اجراء نگذارد،زيرا كار گمراه كننده گمراه كردن است مثل عمرو بن عاص و مروان و ديگر كسانى كه معاويه را در كارهايش كمك مى كردند.

و الا تفعل اعلمك بما اغفلت من نفسك ،كلمۀ«ما»مفعول فعل اغفلت و من نفسك تفسير و بيان آن مى باشد يعنى اگر آنچه گفتم انجام ندهى تو را آگاه خواهم كرد كه در اثر غفلت كردن از نفست چه زيانهايى را بايد تحمل كنى،و منظور از اغفال نفس،آن است كه آن را به خودش واگذارد،و مهياى اطاعت خدا و كسب فضايل-كه وى را از هول و هراس جنگ و عذاب آخرت رهايى بخشد-نكند،امام(علیه السلام)با اين بيان كه تو را آگاه خواهم كرد،معاويه را تهديد و توعيد فرمود،و چنان كه از سياق كلام معلوم مى شود،مراد اعلام به فعل است نه به قول و گفتار،زيرا همين كه وى در تنگناى جنگ و قتال قرار مى گيرد، مى فهمد كه اين امور بر اثر اغفال نفس و ترك اطاعت خدا به سرش آمده و آسايش و راحت او را گرفته است.

فانّك...الدم ،در اين جمله حضرت معاويه را به داشتن صفتهاى ناپسندى مذمت مى كند و با اين مطلب به او مى فهماند كه هم اكنون از خويشتن در غفلت بسر مى برد.يكى از ويژگيهاى ناپسند معاويه صفت مترف است،به دليل اين كه ترف كه به معناى ناز و نعمت است سبب تجاوز از حد شايسته ايست كه فضيلتى از فروع عفّت مى باشد.

ويژگى ناپسند ديگر آن است كه شيطان در وجود او،جايگاه خود را گرفته و از او به آرزوى خود،رسيده و همانند روح و خون در جسمش روان است و لازمۀ اين امور آن است كه او،منبع تمام صفات رذيله است .و سپس به منظور ملامت و سركوب كردن معاويه،به اين كه او كمتر از آن است كه به مرتبۀ ولايت امر و خلافت برسد،با استفهام انكارى از وى سؤال مى كند كه در

ص:637

چه زمانى خاندان بنى اميه،فرمانروايى امت و سياست و تدبير جامعه را به عهده داشته اند؟ بغير قدم سابق ،قدم سابق كنايه از پيشگامى در امور و شايستگى براى آن است و با اين عبارت امام(علیه السلام)اشاره كرده است به اين كه در عرف متعارف، سابقۀ عزت و شرافت و پيشگامى در امور،شرط شايستگى در كارهاست و اين جمله از سخن امام(علیه السلام)در حكم مقدمۀ صغراى مضمر از شكل اول مى باشد كه تقديرش چنين است:شما هيچ گونه پيشقدمى در اين امر نداريد،و تقدير كبرى اين است،هر كس چنين باشد شايستگى سياستمدارى جامعه و فرمانروايى امت را ندارد،و نتيجه آن است كه شما خاندان بنى اميه لياقت ولايت امرى و خلافت را نداريد،و امر روشنى است كه در ميان بنى اميه كسى كه اهل شرف و شايستۀ براى اين امر باشد در كلّ،وجود نداشته باشد .و بعد،به خدا پناه مى برد،از شقاوتى كه در گذشته از قلم قضاى الهى صادر شده است تا به معاويه هشدار دهد كه او نيز به دليل معاصى و گناهانش در معرض اين شقاوت قرار دارد، بنا بر اين از مخالفت فرمان حق تعالى و گناه دست بردارد،و سپس از دو مطلب،او را بر حذر مى دارد.

1-حرص و طمع زياد و آرزوهاى دراز در امور دنيا كه دليل بر غفلت و بى توجهى او به آخرت مى باشد.

2-دورو بودن او،و اين كه آشكار و نهانش با هم يكى نيست كه نشان نفاق او مى باشد.

دليل اهميت اين دو امر و لزوم بر حذر بودن از آن دو،آن است كه لازمۀ اينها شقاوت و بدبختى آخرت مى باشد .

فدع الناس جانبا...ثائرا بعثمان .كلمۀ جانبا منصوب است بنا بر ظرفيت.

معاويه در نامه اى كه به حضرت نوشته بود،وى را به جنگ با خود،

ص:638

دعوت كرده بود و امام(علیه السلام)با اين جمله به او،پاسخ ساكت كننده اى مى دهد،كه دست از مردم بردار و تنها خودت بيا تا دو نفرى بجنگيم و در قسمتى از عبارت بالا خطاب به معاويه مى فرمايد:اگر تنها با من بجنگى،آن وقت مى فهمى كه پردۀ جهل و نادانى،چهرۀ قلب و آگاهى بصيرتت را در اثر حجابهاى دنيا و پوششهاى ظاهريش فرا گرفته است.دليل اين سخن امام(علیه السلام)آن است كه هر كس يقين به احوال آخرت و برترى آن بر دنيا داشته باشد،در طلب آن به مبارزه بر مى خيزد و در جنگ براى رسيدن به آن ثابت قدم مى كوشد،اگر چه منجر به قتلش شود،و حتى بعضى اوقات،توجه به حيات آخرت،سبب عشق و محبّت به قتل و جان نثارى مى شود،و چون امام(علیه السلام)از وضع معاويه متوجه شد كه مى خواهد وانمود كند،كه تمام توجهش حق و آخرت است و علاقۀ فراوانى به ماندن در دنيا ندارد،از اين رو،او را به مبارزۀ تن به تن دعوت كرد،تا هنگامى كه در تنگنا قرار گيرد و از ترس فرار كند به او بفهماند كه:خير جنگ او براى طلب حق و آخرت نيست بلكه به منظور رياست دنيا مى جنگد و پرده هاى گناه و تمايلات شهوانى ديدۀ بصيرت او را از يقين به آخرت و توجه به آن پوشانيده است،و همين فرارش از جنگ دليل بر آن مى باشد و در ضمن با اين بيان وى را از آن خوارى و بدبختى كه بر سرش مى آيد تهديد مى كند و بر حذر مى دارد و نيز امام(علیه السلام)با يادآورى اين مطلب كه عده اى از بنى اميه و منسوبين او را كه موجوداتى تو خالى بودند در جنگ بدر به قتل رسانيده به او هشدار مى دهد كه اگر بر اين خلافكاريهاى خود پافشارى داشته باشد،به همان بلايى كه بر سر آنان آمد،دچار خواهد شد.

آنان كه در جنگ بدر به دست حضرت على(علیه السلام)كشته شدند،جد مادرى معاويه:عتبه بن ربيعه،پدر هند،و دايى اش وليد بن عتبه،و برادرش حنظلة بن ابى سفيان بودند كه هر سه نفر در آنجا به قتل رسيدند،و به منظور هشدار و بيم

ص:639

دادن بيشتر،وى را تهديد مى كند كه همان شمشير جنگ بدر و همان دل و جرأت سابق كه در مقابل دشمنان داشت هم اكنون نيز با اوست،و براى اين كه به او بفهماند كه تو اى معاويه منافق و دو رو مى باشى،خود را چنين معرفى مى كند،كه:دين و پيامبر خود را عوض نكرده و ثابت قدم در راهى گام برمى دارد كه معاويه و فاميلش در مرحلۀ نخست با زور و كراهت در آن داخل شدند اما بعدا با ميل و رغبت و پيروى هواى نفسانى از آن خارج و منحرف شدند و آن راه مستقيم و روشن اسلام مى باشد .

در پايان به امر شبهه ناكى كه مهمترين سبب شعله ور شدن آتش آشوبهاى عظيم،و انگيزۀ از هم پاشيدن امور دينى شد،اشاره كرده و آن،عبارت از اشتباه معاويه در خونخواهى عثمان مى باشد كه آن را دليل عمده بر مخالفت خود با حضرت و سرپيچى از فرمان وى قرار داده بود،و سپس به پاسخ آن پرداخته و دو وجه آن را بيان فرموده است:

الف-نخست اين كه من جزء قاتلان عثمان نيستم،بنا بر اين چيزى بر من نيست،مطالبۀ خون او متوجه كشندگان وى مى باشد كه خودت آنها را مى شناسى.

ب-با جملۀ إن كنت طالبا... ،كه مشروط و مفيد شك است،اشاره به اين مى كند كه تو اى معاويه حق ندارى به خونخواهى عثمان قيام كنى.آن گاه او را به جنگ و سختيهايى كه در پى دارد تهديد مى كند و با سه تشبيه مطلبش را بيان مى دارد :

1- فكأنّى قد رأيتك ،در اين عبارت،خود امام(علیه السلام)در حالى كه سخن مى گويد مشبّه است و از آن رو كه حالت واقعى آيندۀ معاويه را مى بيند مشبّه به است،توضيح آن كه به علت كمال نفس و اطلاعش از امور آينده گويا آنها را مشاهده مى كند،و وجه شباهت ميان حالت نخست و حالت دوم آن است كه

ص:640

در هر دو حالت،آينده براى آن حضرت روشن است.

2- تضجّ ضجيح الجمال بالاثقال ،چنان كه شترها در زير بارهاى سنگين ناله و فرياد مى كنند تو نيز داد و فرياد خواهى زد،وجه شبه سختى و شدت آزردگى است كه در هر دو(معاويۀ گرفتار و شتر زير بار)موجود است،و ضجّه و ناله كنايه از آزردگى و رنج مى باشد،و چون جنگ را تشبيه به درندۀ گزنده كرده،لذا براى عملى كه جنگ انجام مى دهد واژۀ عضّ را كه به معناى گاز گرفتن است استعاره آورده است،وجه تشبيه آن است كه اين سختيها و سنگينى ها مثل فشار زير دندانها باعث ايجاد درد مى باشد.

3- و كأنّى بجماعتك ،مشبّه اين جا نيز خود امام است اما مشبّه به معنايى است كه از حرف با،به معناى الصاق معلوم مى شود،گويا عبارت امام چنين است:كانّى متصل او ملتصق بجماعتك حاضر معهم،محل فعل يدعوني نصب است بنا بر حاليت،و عامل در حال،معناى فعلى است كه از كأنّ فهميده مى شود،يعنى خودم را تشبيه مى كنم به كسى كه حاضر است در حالى كه اصحاب تو،به خاطر ناراحتى كه دارند او را به فرياد مى خوانند،كلمۀ جزعا مفعول له است واژۀ قضا را به طريق مجاز،بر مقضى يعنى امورى كه در نتيجۀ قضاى الهى يافت مى شود،اطلاق كرده،از باب اطلاق سبب بر مسبّب.

و مصارع بعد مصارع ،كلمه مصرع در اين جا،مصدر ميمى و به معناى هلاكت است يعنى به سبب بى تابى از هلاكتهايى كه به بعضى از آنها بعد از ديگرى ملحق مى شود،يا جزع و بى تابى كه بعد از هلاكت پدران گذشتۀ آنها بر ايشان وارد مى شود،اين از نشانه هاى آشكار،بر حقانيت آن حضرت است كه پيش از وقوع قضيه،اطلاع داشت كه قوم معاويه،او را به كتاب خدا مى خوانند.

و هى كافرة ،واو،حاليه است و عامل در حال يدعوني مى باشد،كافره:

ص:641

عده اى از ياران معاويه كه منكر حق بودند و اين امر،اشاره به جمعى از منافقان است كه در ميان لشكر معاويه بودند.

المبايعة الحايدة ،اينها جمعيتى هستند كه با امام بيعت كرده بودند و پس از آن،به سوى معاويه رفته بودند.و السلام.

ص:642

11-از سفارشهاى امام كه به جمعى از لشكريانش فرمود،هنگامى كه آنها را به سوى

اشاره

دشمن فرستاده بود:

:فَإِذَا نَزَلْتُمْ بِعَدُوٍّ أَوْ نَزَلَ بِكُمْ- فَلْيَكُنْ مُعَسْكَرُكُمْ فِي قُبُلِ الْأَشْرَافِ- أَوْ سِفَاحِ الْجِبَالِ أَوْ أَثْنَاءِ الْأَنْهَارِ- كَيْمَا يَكُونَ لَكُمْ رِدْءاً وَ دُونَكُمْ مَرَدّاً- وَ لْتَكُنْ مُقَاتَلَتُكُمْ مِنْ وَجْهٍ وَاحِدٍ أَوِ اثْنَيْنِ- وَ اجْعَلُوا لَكُمْ رُقَبَاءَ فِي صَيَاصِي الْجِبَالِ- وَ مَنَاكِبِ الْهِضَابِ- لِئَلاَّ يَأْتِيَكُمُ الْعَدُوُّ مِنْ مَكَانِ مَخَافَةٍ أَوْ أَمْنٍ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ مُقَدِّمَةَ الْقَوْمِ عُيُونُهُمْ- وَ عُيُونَ الْمُقَدِّمَةِ طَلاَئِعُهُمْ وَ إِيَّاكُمْ وَ التَّفَرُّقَ- فَإِذَا نَزَلْتُمْ فَانْزِلُوا جَمِيعاً- وَ إِذَا ارْتَحَلْتُمْ فَارْتَحِلُوا جَمِيعاً- وَ إِذَا غَشِيَكُمُ اللَّيْلُ فَاجْعَلُوا الرِّمَاحَ كِفَّةً- وَ لاَ تَذُوقُوا النَّوْمَ إِلاَّ غِرَاراً أَوْ مَضْمَضَةً

لغات

عين:جاسوس طليعه الجيش:كسى كه براى اطّلاع از حال دشمن فرستاده مى شود نفض الشعاب:جستجو كردن شكافهاى كوه خمر:چيزى كه تو را مخفى كند از قبيل درخت و كوه غير آن أشراف،جمع شرف:مكان مرتفع.

صياصى الجبال:بلنديها و اطراف كوهها.

قبلها:حرف اول و دوم مضموم يا اول مضموم و دوم ساكن:جلو مكانهاى مرتفع.

كمين:فرد،يا جمعيتى كه در حيلۀ جنگى خود را پنهان مى كند تا غفلة بر دشمن فرود آيد.

كتيبه:لشكر تعبية:گردآورى و آماده كردن لشكر دهم:تعداد زياد معسكر:به فتح كاف:لشكرگاه هضاب،جمع هضبه:كوه پهن شده بر روى زمين

ص:643

كفّه:دايره اى شكل غرار:خواب اندك مضمضه:پيدايش چرت در چشم و كنايه از كم خوابى است.

ترسه،جمع ترس:سپر رقباء:حافظان سفح الجبل:پايين كوه،جايى كه آب در آن، مى ريزد اثناء الانهار،جمع ثنى:محل تلاقى رودخانه ها ردء:ياور در جنگ

ترجمه

«هنگامى كه بر دشمن فرود آمديد،يا او بر شما فرود آمد،بايد لشكرگاهتان را در جاهاى بلند،يا پايين كوهها،و كنار رودخانه ها قرار دهيد،تا شما را كمك باشد و ديگران را از دسترسى به شما باز دارد،بايد از يكسو يا دو سو بر دشمن بتازيد،و در بلندى كوهها،و لاى تپه هاى مسطّح براى خود نگهبانان و ديدبانها بگذاريد،تا دشمن به سوى شما چه از جايى كه مى ترسيد و چه از جايى كه ايمن هستيد نتواند بيايد.

آگاه باشيد كه جلوداران لشكر ديدبانهاى ايشانند و ديدبانهاى جلو داران، جاسوسانشان مى باشند،از پراكندگى بر حذر باشيد،پس هر گاه خواستيد به جايى فرود آييد و هر گاه كوچ كنيد به اتفاق كوچ كنيد،و هر گاه شب شما را فرا گرفت، نيزه ها را دايره وار قرار دهيد و به خواب نرويد مگر اندكى،يا تنها چرتى كه فقط چشمتان گرم شود .»

شرح

هنگامى كه امام(علیه السلام)لشكرى به سر كردگى زياد بن نضر حارثى و همراه شريح بن هانى از نخيلۀ كوفه به سوى شام فرستاد،در بين راه ميان آن دو نفر اختلاف افتاد و هر كدام به شكايت از ديگرى براى حضرت نامه اى نوشتند، حضرت در پاسخ هر دو اين نامه را نوشتند كه برگزيده اش ترجمه شد،ولى آغازش اين بود:«پس از حمد خدا و نعت رسول،من زياد بن نضر را جلودار و فرمانده لشكر و شريح را بر قسمتى از آن امير قرار داده ام،حال اگر هر دو با هم باشيد زياد فرمانده كل است و اگر از هم جدا شديد هر كدامتان فرمانده گروهى

ص:644

هستيد كه براى شما مشخص كرده ام،و بدانيد كه جلوداران جمعيت جاسوسان آنان و جاسوسان جلوداران،آنها هستند كه براى اطلاع بر دشمن فرستاده مى شوند،پس وقتى كه از بلاد خود بيرون شديد و به سرزمين دشمن نزديك،پس غفلت نكنيد از اين كه اشخاصى را جلو بفرستيد كه شكاف كوهها و لاى درختان و مخفيگاهها از هر طرف را جستجو كنند،كه مبادا دشمن،شما را فريب بدهد،يا در كمين شما قرار گيرد،و لشكر را به راه نياندازيد مگر از طرف صبح تا شب و آمادگى كامل،كه اگر گروهى به شما حمله آوردند يا مكروهى شما را فرا گرفت خودتان را قبلا مجهز و آماده كرده باشيد.سپس به دنبال اين عبارت،جملۀ اول سخن بالا،مى آيد: فاذا نزلتم...او أمن ،و بعد مى فرمايد:شما را از تفرقه و جدايى بر حذر مى دارم،پس اگر خواستيد به جايى فرود آييد،با هم فرود آييد و هر گاه بخواهيد كوچ كنيد به اتفاق كوچ كنيد و موقعى كه شب شما را فرا گرفت و فرود آمديد،لشكر خود را در حصار نيزه و سپرها قرار دهيد پس آنها كه در اطراف لشكر نصب كرده ايد به جاى مدافعان و تيراندازان خواهند بود،آرى اين كار را انجام دهيد تا شما را غفلت فرا نگيرد و فريب دشمن را نخوريد زيرا هيچ قومى در شب يا روز،لشكر خود را در احاطۀ نيزه ها و سپر قرار نداد مگر اين كه گويى لشكر در دژهاى محكم قرار گرفته است،لشكرتان را خودتان حراست كنيد،تا هنگام صبح جز اندكى نخوابيد يا فقط چرتى بزنيد كه چشمتان گرم شود و پيوسته چنين باشيد تا با دشمن روبرو شويد،هر روز كسى را بفرستيد كه مرا از حالتان آگاه كند زيرا من به سرعت در پى شما مى آيم،البته آنچه خدا مى خواهد همان مى شود، آرامش خود را در جنگ حفظ كنيد و عجله نداشته باشيد مگر پس از اتمام حجت و فرصت دادن به دشمن،تا من به شما نرسيده ام جنگ نكنيد مگر، فرمان من به شما برسد و يا اين كه دشمن آغاز به حمله كند، «إِنْ شاءَ اللّهُ»

ص:645

اول اين نامه كه پس از ترجمۀ نامۀ متن ذكر شد،واضح و روشن است جز اين كه در عبارت نكته اى است كه بايد مورد توجه واقع شود،آن جا كه از راه انداختن لشكر در غير وقت صبح نهى مى كند،حرف الاّ را با فاصلۀ كوتاه،تكرار كرده و هر دو مفيد حصر هستند اولى حصر در وقت و دومى حصر در حالت آمادگى و نظم كامل مى باشد.

در مجموع اين نامه قوانين كلى و بسيار سودمندى از تعاليم و چگونگى فنون جنگى وجود دارد كه اولا دليل روشنى بر دروغگويى كسانى است كه مدّعى آگاه نبودن امام از رموز جنگ بوده اند،چنان كه در خطبه هاى گذشته خود حضرت اين جريان را از طايفۀ قريش حكايت فرمود،و ثانيا كاربرد اين تعاليم در جنگ،مستلزم پيروزى بر دشمن است و در اين فصل از خطبه كه در متن آمده مقدارى از آنها ذكر شده است كه اكنون شرح مى دهيم:

1-نخست اين كه هنگام برخورد با دشمن،لشكرگاه خود را جلو مكانهاى بلند و پايين كوهها و محل تلاقى رودخانه ها قرار دهند،و علت اين امر را چنين فرموده است كه اين اماكن شما را از ناحيۀ پشت سر محافظت مى كند و از حملۀ دشمن بر شما جلوگيرى مى كند .

2-دوم آن كه تماما از يك سو بر دشمن حمله كنند و اگر نشد دو نيمه شوند و از دو سوى متقابل آغاز به جنگ كنند چنان كه هر گروه در مقابلۀ با دشمن،طرف پشت گروه ديگر را هم حفظ مى كند،زيرا در اين صورت اجتماعشان محفوظ مى ماند،اما اگر از جهات مختلف حمله كنند از هم ديگر دور و متفرق مى شوند و اين امر باعث ضعف و زبونى آنها مى شود.

3-براى محافظت خودشان اشخاصى را در مكانهاى بلندى قرار دهند تا دشمن از جايى كه گمان مى رود و از جايى كه گمان نمى رود بر آنان نتازد.

ص:646

4-بايد بدانند كه جلو داران لشكر دشمن،جاسوس آنها مى باشند و جاسوسهاى جلوداران،ماموران اطلاعاتى آنها هستند پس وقتى كه مقدمه و ماموران اطلاعاتى را ديدند،غافل نباشند بلكه خود را مهيا كنند،زيرا پيدا شدن آنان نشانۀ نزديك بودن دشمن و هجوم است .

5-لشكريان خود را از به هم پاشيدگى بر حذر مى دارد و امر مى كند كه در دو حالت فرود آمدن و كوچ كردن با هم باشند و از هم ديگر جدا نشوند،كه علتش روشن است.

6-به آنان دستور مى دهد كه هنگام استراحت در لشكرگاه،شمشيرها و نيزه هاى خود را در اطرافشان دايره وار بر زمين نصب كنند و مانند اشخاص مطمئن و بى خطر به خواب راحت نروند تا بتوانند با اين دو دستور العمل،خود را حفظ كنند و دشمن براى حمله غافلگيرانه،از خواب آنان استفاده نكند.

ص:647

12-سفارش امام به معقل بن قيس رياحى موقعى كه او را با سه هزار نفر به عنوان مقدمه

اشاره

لشكر خود به سوى شام فرستاد:

؟لمعقل بن قيس الرياحي؟- حين أنفذه إلى؟الشام؟ في ثلاثة آلاف مقدمة له اتَّقِ اللَّهَ الَّذِي لاَ بُدَّ لَكَ مِنْ لِقَائِهِ- وَ لاَ مُنْتَهَى لَكَ دُونَهُ- وَ لاَ تُقَاتِلَنَّ إِلاَّ مَنْ قَاتَلَكَ- وَ سِرِ الْبَرْدَيْنِ وَ غَوِّرْ بِالنَّاسِ- وَ رَفِّهْ فِي السَّيْرِ وَ لاَ تَسِرْ أَوَّلَ اللَّيْلِ- فَإِنَّ اللَّهَ جَعَلَهُ سَكَناً وَ قَدَّرَهُ مُقَاماً لاَ ظَعْناً- فَأَرِحْ فِيهِ بَدَنَكَ وَ رَوِّحْ ظَهْرَكَ- فَإِذَا وَقَفْتَ حِينَ يَنْبَطِحُ السَّحَرُ- أَوْ حِينَ يَنْفَجِرُ الْفَجْرُ فَسِرْ عَلَى بَرَكَةِ اللَّهِ- فَإِذَا لَقِيتَ الْعَدُوَّ فَقِفْ مِنْ أَصْحَابِكَ وَسَطاً- وَ لاَ تَدْنُ مِنَ الْقَوْمِ دُنُوَّ مَنْ يُرِيدُ أَنْ يُنْشِبَ الْحَرْبَ- وَ لاَ تَبَاعَدْ عَنْهُمْ تَبَاعُدَ مَنْ يَهَابُ الْبَأْسَ- حَتَّى يَأْتِيَكَ أَمْرِي- وَ لاَ يَحْمِلَنَّكُمُ شَنَآنُهُمْ عَلَى قِتَالِهِمْ- قَبْلَ دُعَائِهِمْ وَ الْإِعْذَارِ إِلَيْهِمْ

لغات

بردين:بامداد و پسين و أبردان نيز به همين معناست.

تغوير:هنگام ظهر،قيلوله،غوّر:هنگام ظهر فرود آى.

ترفيه:استراحت و آرامش سكن:آنچه مايۀ آرامش يا محل آرامش باشد.

ظعن:كوچ كردن انبطاح:پهن و گستردگى انشبت الشيئى بالشيئى:اين را به آن متصل كردم.

شنئان:كينه و دشمنى

ترجمه

«بپرهيز از نافرمانى خدايى كه ناگزير به ديدارش خواهى شتافت،

ص:648

و بازگشتى براى تو جز به سوى او نيست و جنگ مكن مگر با كسى كه با تو بجنگد.بامدادان و در هنگام عصر كه هوا سرد است به سير پرداز،و در وسط روز لشكر را به استراحت وادار و به آسانى راه برو،و در اول شب راه مرو،كه خداوند آن را براى آرامش و آسايش قرار داده،و نه براى كوچ كردن.پس در اول شب،تن و مركبت را آسوده بگذار و چون توقف كردى(شب استراحت نمودى) هنگامى كه سحر آشكار مى شود يا هنگامى كه فجر طلوع مى كند روانه شو،و هر گاه با دشمن روبرو شدى،در ميان لشكر خود بايست و به دشمن نزديك مشو، مانند كسى كه مى خواهد جنگ بر پا كند،و از آنان دور مشو،مانند كسى كه از جنگ مى ترسد،تا وقتى كه فرمان من به تو برسد،و نبايد دشمنى با آنها شما را وادار به جنگ با آنان كند پيش از آن كه ايشان را به سوى حق بخوانيد و با آنها، اتمام حجت كنيد .»

شرح

روايت شده كه حضرت،معقل را از مداين با سه هزار مرد فرستاد و به او فرمود از طريق موصل برو،تا در رقّه با من ملاقات كنى و سپس مطالب بالا را برايش بيان كرد،تا آخر فصل،معقل از مداين خارج شد،تا رسيد به منزل حديثه كه در آن اوقات محل فرود آمدن مردم بود،همان جايى كه بعدا محمد بن مروان شهر موصل را بنا كرد و از آن جا گذشتند تا به رقّه رسيدند و حضرت را آن جا ملاقات كردند.

چون معقل بن قيس عازم سفر بود كه براى خداى تعالى با دشمنان حق بجنگد لذا امام او را امر به تقوا كرده است كه بهترين توشۀ راه خداست .

الذى لا بدّلك من لقائه و لا منتهى لك دونه ،در اين سخن امام(علیه السلام)فايده هاى چندى است كه اكنون به شرح آن مى پردازم:

1-امام(علیه السلام)با توجه دادن معقل به اين كه ناگزير به پيشگاه الهى خواهد

ص:649

رفت او را متوجه تقواى الهى كرده است.

2-جهاد و مبارزه را بر او سهل و آسان مى كند،زيرا هنگامى كه عقيده داشت،جهاد عبادتى است كه آدمى را به خدا نزديك مى كند،و از طرفى ناچار به ملاقات پروردگار نائل خواهد شد،ناهموارى جنگ و مبارزه بر او هموار مى شود.

3-او را به تقواى الهى امر كرده و به لقاى پروردگار هشدار داده است تا اوامر و نواهى كه در وصيت ذكر شده سريعتر انجام شود،و آنها عبارتند از:

الف:جنگ نكند مگر با كسى كه با او بجنگد زيرا جنگ با غير جنگ كننده،ظلم است.

ب:اين كه بامداد و پسين را براى سير و حركت لشكر برگزيند زيرا در اين دو وقت هوا سرد و مناسب راه رفتن است،و وسط روز به استراحت بپردازد به دليل اين كه در اين هنگام هوا گرم است و دشوارى راه رفتن فراوان.

ج:اين كه به آرامى حركت كند تا ضعيف بتواند خود را به قوى برساند و به دليل نياز به نيروى زياد و اجتماع تنگاتنگ،رنج و تعب بر مردم چيره نشود.

د:و اين كه در اول شب راه نيفتد زيرا خدا شب را براى استراحت و خواب قرار داده است تا از رنج سفر بياساييد،و آن را وقت كوچ كردن قرار نداده است،و نيز به سردار خود امر كرده است كه در هنگام شب جسم خود را راحت سازد و مركب خود را تيمار كند.

از طريق مجاز و اطلاق اسم مظروف بر ظرف،لفظ ظعن را بر شب اطلاق كرده است.

س:امر كرده است كه بعد از استراحت در شب،سير خود را از هنگامى قرار دهد كه سحر فرا رسيده يا فجر طلوع مى كند زيرا در آن وقت احتمال سفر خوش مى رود .

ص:650

ط:و هنگام برخورد با دشمن،در ميان يارانش قرار بگيرد تا طرفين لشكر بتوانند به او مراجعه كنند و دستورات او را بشنوند.امور ديگرى كه نهى فرموده عبارتند از اين كه به دشمن چنان نزديك نشود كه فكر كنند مى خواهد آتش جنگ را برافروزد و آشوب بپا كند،تا بهتر بتواند آنها را به حق دعوت كند،و عذرش نزد خداوند پذيرفته تر باشد،ديگر اين كه از دشمن چنان زياد،دور نشود كه خيال كنند مى ترسد و براى غلبۀ بر او جرأت پيدا كنند،و براى اين دو دستور اخير مهلتى تعيين كرده و آن تا هنگامى است كه امر و فرمان جديدش به وى برسد،مطلب ديگر آن كه بغض و عداوت آنان او را بر آن ندارد كه پيش از اتمام حجت و دعوتشان به سوى امام بر حق،با آنها آغاز به جنگ كند،چرا كه در اين صورت جنگ براى خدا نخواهد بود،بلكه به منظور هوا و هوس و عداوت و دشمنى خواهد بود،و از طاعت و عبادت خدا خارج خواهد شد.توفيق از خداست.

ص:651

13-نامۀ حضرت به دو نفر از امراى لشكرش:

اشاره

وَ قَدْ أَمَّرْتُ عَلَيْكُمَا- وَ عَلَى مَنْ فِي حَيِّزِكُمَا؟مَالِكَ بْنَ الْحَارِثِ الْأَشْتَرَ؟- فَاسْمَعَا لَهُ وَ أَطِيعَا وَ اجْعَلاَهُ دِرْعاً وَ مِجَنّاً- فَإِنَّهُ مِمَّنْ لاَ يُخَافُ وَهْنُهُ وَ لاَ سَقْطَتُهُ- وَ لاَ بُطْؤُهُ عَمَّا الْإِسْرَاعُ إِلَيْهِ أَحْزَمُ- وَ لاَ إِسْرَاعُهُ إِلَى مَا الْبُطْءُ عَنْهُ أَمْثَلُ

لغات

سقطه:لغزش و سقوط حزم:اين كه انسان در كار خود به صاحبان انديشه مراجعه كرده و محكمترين آنها را برگزيند.

أمثل:به خوبى نزديكتر

ترجمه

«مالك بن حارث اشتر را بر شما دو نفر و پيروانتان فرمانروا كردم،پس فرمانش را شنيده و پيروى كنيد،و او را براى خود،زره و سپر قرار دهيد،زيرا وى از كسانى است كه بيم سستى و لغزش و سقوط در او نيست،او در هنگامى كه سرعت در امرى به احتياط نزديكتر است،كندى نمى كند و هنگامى كه كندى درا مرى نيكوتر است شتاب و عجله از او سر نمى زند .»

شرح

دو اميرى كه امام به آنها اشاره كرده،زياد پسر نصر،و شريح پسر هانى مى باشند،توضيح مطلب:وقتى كه اين دو نفر را به سركردگى دوازده هزار

ص:652

رزمنده فرستاد،در ميان راه به ابو الاعور سلمى كه لشكرى از اهل شام با خود داشت بر خورد كردند،در اين هنگام اين دو فرمانده نامه اى به حضرت نوشته و او را از اين امر مطلع كردند.امام(علیه السلام)مالك اشتر را خواست و به او فرمود:

زياد بن نصر و شريح به من خبر داده اند كه ابو الاعور را در سر حدّ روم همراه با لشكرى از اهل شام ملاقات كرده اند و فرستادۀ ايشان مى گويد:وقتى كه از آنها جدا شده،دو لشكر،نزديك به هم بوده اند،بنا بر اين اى مالك،ياران خود را فرا خوان و به سوى آنان بشتاب،و چون بدان جا رسيدى،فرماندهى كل از آن توست،اما با دشمن تا هنگامى كه بر خورد نزديك نداشته و گفته هاى ايشان را نشنيده اى و آنها جنگ را شروع نكرده اند،مبادا تو به جنگ با آنان بپردازى،و پيش از آن كه بارها آنها را به سوى حق نخوانى و عذرهايشان را بررسى نكنى مبادا دشمنى با آنان تو را وادار به جنگ كند،زياد را بر طرف راست و شريح را بر طرف چپ مامور كن و در ميان اصحاب خود قرار گير،و به دشمن،نه چنان نزديك شو كه فكر كنند تصميم بر راه اندازى جنگ دارى،و نه چنان دور شو كه خيال كنند از جنگ بيم دارى،تا موقعى كه بر تو وارد شوم كه من با سرعت به سوى تو روانم،به اميد خدا.آن گاه نامۀ فوق را براى دو فرمانده خود به اين عبارت مرقوم فرمود:

امّا بعد فإنّى امّرت عليكما... تا آخر،امام(علیه السلام)به دو فرماندۀ خود چند دستور داده است كه ذيلا بيان مى شود:

1-دستور فرمانده شان مالك اشتر را در آنچه مصلحت انديشى مى كند بشنوند و پيروى كنند تا امورشان نظم بگيرد و در برخورد با دشمن سبب پيروزى آنان شود.

2-او را در جنگ،و نيز در اظهار انديشه و رأى،زره و سپر براى خود قرار دهند،زيرا او كسى است كه نه،بيم ضعف و ناتوانيش در جنگ مى رود و نه

ص:653

احتمال لغزش و خطا در انديشه اش وجود دارد،نه در امورى كه مصلحت است سريعتر انجام شود،كندى مى كند و نه در آنچه كه بهتر است،تاخير افتد و كندى شود،عجله و شتاب مى كند بلكه هر كارى را به جايش انجام مى دهد.

در اين عبارت،لفظهاى زره و سپر استعاره اند زيرا چنان كه اين دو، صاحبشان را در جنگ از تأثير سلاح دشمن حفظ مى كنند،او هم كه داراى مهارت جنگى و انديشۀ درست است ياران خود را از شرّ جنگ و نقشه هاى دشمن محافظت مى كند.موفقيت بسته به لطف خداست.

ص:654

14-سفارش آن حضرت به لشكرش،قبل از برخورد با دشمن،در صفين

اشاره

لاَ تُقَاتِلُوهُمْ حَتَّى يَبْدَءُوكُمْ- فَإِنَّكُمْ بِحَمْدِ اللَّهِ عَلَى حُجَّةٍ- وَ تَرْكُكُمْ إِيَّاهُمْ حَتَّى يَبْدَءُوكُمْ حُجَّةٌ أُخْرَى لَكُمْ عَلَيْهِمْ- فَإِذَا كَانَتِ الْهَزِيمَةُ بِإِذْنِ اللَّهِ- فَلاَ تَقْتُلُوا مُدْبِراً وَ لاَ تُصِيبُوا مُعْوِراً- وَ لاَ تُجْهِزُوا عَلَى جَرِيحٍ- وَ لاَ تَهِيجُوا النِّسَاءَ بِأَذًى- وَ إِنْ شَتَمْنَ أَعْرَاضَكُمْ وَ سَبَبْنَ أُمَرَاءَكُمْ- فَإِنَّهُنَّ ضَعِيفَاتُ الْقُوَى وَ الْأَنْفُسِ وَ الْعُقُولِ- إِنْ كُنَّا لَنُؤْمَرُ بِالْكَفِّ عَنْهُنَّ وَ إِنَّهُنَّ لَمُشْرِكَاتٌ- وَ إِنْ كَانَ الرَّجُلُ لَيَتَنَاوَلُ الْمَرْأَةَ فِي الْجَاهِلِيَّةِ- بِالْفَهْرِ أَوِ الْهِرَاوَةِ- فَيُعَيَّرُ بِهَا وَ عَقِبُهُ مِنْ بَعْدِهِ

لغات

هزيمه:فرار كردن اعور الصيد:شكار،ناتوان شد.

اعور الفارس:در بدن اسب سوار جاى خالى از لباس و زره كه ضربات شمشير و نيزه در آن كارگر افتد پيدا شد،اسم فاعلش معور است يعنى آسيب زننده.

اجهز على الجريح:زخمى را به قتل رساند.

اهجت الشيئى:آن را به حركت در آوردم، پراكنده اش ساختم(اثار) فهر:سنگ صاف و مستطيل شكل هراوه:چوبى است مانند چماق،(گرز) عقب:فرزند،پسر يا دختر

ترجمه

«تا دشمن با شما آغاز به جنگ نكند،شما با ايشان بجنگيد،زيرا شما بحمد اللّه عليه دشمنتان دليل و حجت داريد و اين هم كه آغازگر جنگ آنها باشند،

ص:655

نه شما،دليل ديگرى بر ضرر آنها خواهد بود.

پس اگر در جنگ به اذن خداوند،شكست و فرارى رخ داد،گريخته را نكشيد،درمانده را زخمى نكنيد،و زخم خورده را از پا درنياوريد،زنان را با آزار كردن آشفته خاطر نسازيد،اگر چه به شما دشنام دهند و آبروى شما را خدشه دار كنند،و به فرماندهان و سردارانتان ناسزا گويند،چرا كه نيروها و نفوس،و خردهاى ايشان اندك و ضعيف است و ما در گذشته با اين كه زنان مشرك بودند،وظيفه داشتيم كه دست از آنان برداريم و اگر مردى زن را به سنگ يا چماق مى زد او،و پس از وى فرزندانش مورد ملامت و سرزنش واقع مى شدند .»

شرح

نقل شده است كه امام(علیه السلام)پيوسته ياران خود را هنگام برخورد با دشمن به اين امور سفارش مى فرمود.

امام(علیه السلام)در اين عبارات به چند امر سفارش كرده است كه عبارتند از:

1-با دشمن نجنگند تا دشمن آغاز به جنگ كند،و اشاره كرده است به اين كه اين عمل حجت دوم،عليه دشمن است،و حجت اول كه پيروان حضرت عليه دشمنان دارند مضمون اين آيۀ شريفه است: «فَإِنْ بَغَتْ إِحْداهُما عَلَى الْأُخْرى فَقاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّى تَفِيءَ إِلى أَمْرِ اللّهِ» (1)»پر واضح است كه پيروان معاويه،از ستمكاران و ياغيان بودند و جنگ بر عليه آنان واجب بود.

2-به پيروان خود دستور مى دهد كه دشمنان را واگذارند تا آغاز جنگ از جانب آنها باشد،اين حجت از دو جهت قابل توجيه است:

ص:656


1- سوره حجرات(49)آيه(8) [1]يعنى:اگر يكى از دو گروه بر ديگرى ستم كند،پس با گروه ستمكار بجنگيد تا سر به فرمان الهى فرود آورد.

الف-هنگامى كه دشمنان شروع به جنگ كردند مصداق دخول در جنگ با خدا و رسول مى باشند،چرا كه پيامبر فرمود:حربك يا على حربى،جنگ با تو،جنگ با من است،و اين مطلب كه اينها با كشتن انسانهايى كه خداوند قتلشان را بدون تقصير حرام كرده،سعى در ايجاد فساد،در روى زمين مى كنند واقعيت مى يابد،و هر كه اين امر،در باره اش تحقق يابد،مشمول اين آيۀ قرآن مى شود: «إِنَّما جَزاءُ الَّذِينَ يُحارِبُونَ اللّهَ وَ رَسُولَهُ» (1)ب-طرفى كه آغاز به جنگ مى كند تجاوزگر به حساب مى آيد و هر كس چنين باشد،تجاوز عليه او،واجب است چنان كه خداوند مى فرمايد: «فَمَنِ اعْتَدى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ» (2)»،و چون اينها آغاز به جنگ كرده اند مصداق متجاوز مى باشند،پس بايد آنها را دفع كرد .

3-به ياران خود سفارش كرده است كه در صورت تحقق حمله به اذن خداوند،اگر كسى از ميان دشمنان از ترس جنگ فرار كرد،در صدد قتلش برنياييد،و ناتوان و درمانده اى را كه پس از شكست دشمن،فرو افتاده و فرصت براى كشتنش باقى است،زخمى و مجروح نكنند.صيد معور شكارى كه درمانده و در دسترس صياد مى باشد،برخى گفته اند:معور به معناى مريب است،يعنى كسى كه مورد شكّ است كه آيا جنگنده است يا نه،خلاصۀ معناى عبارت آن است كه نكشيد مگر كسى را كه مى دانيد،عليه شما مى جنگد.

4-چهارم مى فرمايد:زخمى و مجروح را نكشيد.

اين امور چهارگانه اى كه در اين جا مورد نهى واقع شده،از احكام كفار در حال جنگ مى باشد و امام(علیه السلام)بين بغات و كافران در اين امور فرق گذاشته

ص:657


1- سوره مائده(5)آيه(32) [1]يعنى:كيفر آنان كه با خدا و پيامبرش محاربه و جنگ مى كنند...
2- سوره بقره(2)آيه(194) [2]يعنى:هر كس بر شما تجاوز و تعدى كند بر عليه او تجاوز كنيد.

است اگر چه جنگ با بغات و قتل آنها را واجب دانسته است.امّا آنچه كه نصر بن مزاحم به دنبال جمله هاى قبل ذكر كرده است و به اين امور ملحق مى شود،ترجمۀ آن چنين است،عورت دشمن را مكشوف نكنيد و مقتول را مثله نكنيد،و هر گاه به مردان آنها برخورديد پرده درى نكنيد و بدون اجازۀ صاحب خانه وارد آن نشويد و چيزى از اموال آنها برنداريد.

و لا تهيجوا النّساء، حاصل معنا اين كه با آزار رساندن به زنان شرارت آنها را بر انگيزانيد اگر چه شرارت را به نهايت رسانند و به آبرو ريزى و دشنام فرمانروايان دست بزنند.

سپس امام(علیه السلام)علت اين مطلب را در چند امر بيان فرموده است:

1-زنان كم نيرو هستند و از مقاومت در مقابل مردان و جنگ با آنها ناتوانند لذا بد زبانى مى كنند،چرا كه سلاح شخص ناتوان و عاجز،زبان اوست.

2-زنان ضعيف النفس هستند،و چون روحيۀ صبر بر بلا ندارند،كوشش مى كنند به هر طريق ممكن،گر چه با فحش و ناسزا باشد،بلا را از خود دور كنند.

3-كم خرد هستند،آن قدر عقل ندارند كه بدانند،دشنام و ناسزا علاوه بر آن كه سودى ندارد از رذايل اخلاقى نيز هست.

4-و نيز آزار رساندن به زنان موجب افزايش شرور،و بر انگيختن طبايعى است كه تسكين و فرو نشاندن آن اراده شده است .

و ان كنّا... تا آخر،اين كه مى فرمايد:ما در زمان پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه دشمنانمان مشرك بودند،از طرف اسلام مأمور بوديم كه زنانشان را نيازاريم، هشدارى است به اين كه هنگام روبرويى با اين دشمنان كه اظهار اسلام مى كنند،به طريق اولى نبايد زنان را بيازاريم،اگر چه با ما مخالفند.

حرف واو در و انهنّ حاليه است.

ص:658

و ان كان الرجل ،تا آخر،در اين عبارت مفسده اى كه مترتب بر آزار و اذيت زنان در جنگ مى باشد بيان داشته است كه هر كس اين عمل ناروا را انجام دهد،نه تنها در دنيا مايۀ ننگ او است،بلكه بعد از مرگ نيز نام ننگى براى او بازماندگانش است و سبب كيفر اخروى او نيز مى باشد.اين تعبير امام براى آن است كه هر چه بيشتر مردم را از اين كار دور بدارد.و به همين منظور از زدن مرد زنان را به وسيله سنگ و چوب،بطور كنايه تعبير به تناول فرموده است.

حرف إن در هر دو مورد ان كنا،و ان كان مخففه از ثقيله است،و به اين دليل خبرش مصدّر به لام است تا فرق باشد بين آن و ان نافيه.

ص:659

15-هر وقت در جنگ با دشمن روبرو مى شد مى گفت:

اشاره

اَللَّهُمَّ إِلَيْكَ أَفْضَتِ الْقُلُوبُ وَ مُدَّتِ الْأَعْنَاقُ- وَ شَخَصَتِ الْأَبْصَارُ وَ نُقِلَتِ الْأَقْدَامُ وَ أُنْضِيَتِ الْأَبْدَانُ- اللَّهُمَّ قَدْ صَرَّحَ مَكْنُونُ الشَّنَآنِ- وَ جَاشَتْ مَرَاجِلُ الْأَضْغَانِ- اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْكُو إِلَيْكَ غَيْبَةَ نَبِيِّنَا- وَ كَثْرَةَ عَدُوِّنَا وَ تَشَتُّتَ أَهْوَائِنَا- «رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحِينَ»

لغات

افضت القلوب:دلها از همه چيز بركنده و به سوى او خارج شد و سرّ خالص و نابش در ارتباط با اوست.

شخوص البصر:به چيزى چشم دوختن بدون پلك زدن انضاء الابدان:لاغرى بدنها صرّح:آشكار شد،فعل لازم است.

شنئان:دشمنى و كينه توزى مكتومه:پوشيده شده مراجل:ديگها جيشها:جوشش ديگها ضغن:كينه و افتح:حكم كن فاتح:حكم كننده

ترجمه

«بار پروردگارا دلها به سوى تو گشوده شده،و گردنها كشيده شده و چشمها باز مانده و پاها به راه افتاده و بدنها نزار شده است،خدايا دشمنى پنهان

ص:660

آشكار شد و ديگ كينه ها به جوش آمد.

بار الها نبودن پيامبرمان و بسيارى دشمنانمان و پراكندگى هواها و انديشه هايمان را به تو شكايت مى كنيم(پروردگارا بين ما و دشمنانمان به حق حكم كن،كه تو بهترين حكم كنندگانى ).»

شرح

روايت شده است كه هر گاه جنگ شدت مى يافت و سوار مركب مى شد، نام خدا را بر زبان مى آورد و سپس مى فرمود:حمد خدا را بر نعمتها و فضايل همگانيش،پاك و منزه است آن كه اين مركب را در اختيار ما گذاشت در حالى كه ما توانش را نداشتيم و ما به سوى پروردگارمان مى رويم،بعد رو به طرف قبله مى كرد و دستهايش را بلند مى كرد و مى گفت:بار الها گامها را به سوى تو برداشتم...تا آخرين كلمه: «خَيْرُ الْفاتِحِينَ» ،و بعد به يارانش مى فرمود با بركت خدا راه بيفتيد و سپس مى گفت:اللّه اكبر اللّه اكبر «إِنَّهُمْ كانُوا إِذا قِيلَ لَهُمْ لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ يَسْتَكْبِرُونَ» و اللّه اكبر،يا اللّه يا احد يا صمد،يا رب محمد، «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» و لا حول و «لا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّهِ» العلى العظيم، «إِيّاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّاكَ نَسْتَعِينُ» ،اللهم كف عنا ايدى الظالمين و اين بود شعار حضرت در جنگ صفين.

معمولا نظر امام(علیه السلام)بر اين بوده است كه جهاد را به عنوان عبادتى خالص براى خدا انجام دهد،و چون كمال عبادت و رمز سودمنديش آن است كه همراه با ياد خدا و توجه باطن به سوى او باشد،به اين دليل،چنان كه در اين سخن و مواردى شبيه آن موجود است،روش حضرت در هنگام جهاد تضرع و زارى و توجه به حق تعالى بود،تا هم عبادتش را از روى خلوص و مطلوب انجام دهد و هم طلب پيروزى و نصرت براى غلبۀ بر دشمن،از خداوند كرده باشد،پس با تعبير باز شدن دلها به سوى حق تعالى اشاره به كمال اخلاص براى خدا در حال جهاد كرده،و با كشيده شدن گردنها و خيره شدن چشمها به

ص:661

جانب ذات اقدس او لازمۀ اخلاص را كه چنين وضع و هيأت مخصوصى براى انسان حاصل مى شود،اراده فرموده،و با جابجا شدن گامها و لاغرى جسدها اشاره به اين مطلب كرده است كه سفر جهاد و رنجهاى فراوانش تنها براى خدا و وصول به قرب و رضايت او انجام يافته است ،و ما عبارت:

اللهم قد صرح... ،اشاره كرده به اين كه علت جنگ آنان با وى اظهار دشمنى و عداوتهايى است كه از زمان حيات پيامبر اكرم در سينه هاى آنها بوده، و شعله ور شدن آتش كينه هايى كه از گذشته در جنگهاى بدر و احد،و مكانهاى ديگر در دلهايشان مانده،كه تاكنون فرصت و جرأت اظهار و به كار بردن آنها را نداشته اند.بنا بر اين كلمۀ ديگها استعاره از قلبهاست به اين اعتبار كه به سبب كينه و عداوتشان خون در دلهايشان در جوشش و غليان است مثل جوشش آب در ميان ديگها،و فعل جوشش به عنوان ترشيح ذكر شده است و چون در واقع غايب بودن رسول خدا،و فقدان آن حضرت،سبب آشكار شدن عداوت و ظاهر شدن كينه ها و افزايش يافتن دشمنان و اختلاف و تشتّت افكار شده بود، ناچار امام(علیه السلام)از پيدا شدن اين امور و شرور به خدا شكايت كرده و سپس با اقتباس از قرآن مجيد (1)،از درگاه حق تعالى مى خواهد كه ميان او و ميان آنها حكم فرمايد،زيرا لازمۀ حكم كردن خداوند پيروزى حضرت و نصرت بر آنان مى باشد،به دليل اين كه او در جهاد و قتال با دشمنان بر حق است.توفيق از خداست.

ص:662


1- سوره اعراف(7)آيه(88).

16-در هنگام جنگ به يارانش مى فرمود:

اشاره

لاَ تَشْتَدَّنَّ عَلَيْكُمْ فَرَّةٌ بَعْدَهَا كَرَّةٌ- وَ لاَ جَوْلَةٌ بَعْدَهَا حَمْلَةٌ- وَ أَعْطُوا السُّيُوفَ حُقُوقَهَا وَ وَطِّئُوا لِلْجُنُوبِ مَصَارِعَهَا- وَ اذْمُرُوا أَنْفُسَكُمْ عَلَى الطَّعْنِ الدَّعْسِيِّ وَ الضَّرْبِ الطِّلَحْفِيِّ- وَ أَمِيتُوا الْأَصْوَاتَ فَإِنَّهُ أَطْرَدُ لِلْفَشَلِ- فَوَ الَّذِي فَلَقَ الْحَبَّةَ وَ بَرَأَ النَّسَمَةَ- مَا أَسْلَمُوا وَ لَكِنِ اسْتَسْلَمُوا وَ أَسَرُّوا الْكُفْرَ- فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً عَلَيْهِ أَظْهَرُوهُ

لغات

فرّة:يك مرتبه فرار كردن.

كرّة:بر وزن فعله از مادۀ كرّ به معناى بازگشت بر دشمن.

جوله:دور زدن و تاخت و تاز.

مصارع:مكانهاى افتادن كشته ها.

ذمرته،أذمره:او را وادار و تشويق كردم.

دعسىّ:منسوب به دعس است و به معناى اثر مى باشد.

طلحفى،طلحف:شديد،حرف«يا»براى مبالغه است.

نسمة:آفريده ها.

ترجمه

«گريزى كه پس از آن بازگشت،و تاخت و تازى كه بعد از آن،هجوم و حمله به دشمن باشد،بر شما ناگوار نباشد،حقوق شمشيرها را بپردازيد و پهلوهايتان را به جايگاه كشتن آشنا كنيد،و نفوس خود را به نيزه افكندنهاى كارگر و شمشير زدنهاى شديد وادار و تشويق كنيد،صداهايتان را آرام كنيد زيرا هر چه بيشتر،ترس و سستى را دور مى كند،پس سوگند به خدايى كه دانه را شكافته و

ص:663

آفريدگان را به وجود آورده است اينها اسلام نياورده اند بلكه اظهار اسلام كردند،و كفر را پنهان داشتند و هنگامى كه ياورانى پيدا كردند آن را آشكار كردند .»

شرح

لا تشتدّن عليكم...حملة ،در معناى اين جملات احتمالاتى است:

1-هر گاه براى فريب دشمن و فرصت دست يافتن بر او،مصلحت را در فرار كردن ديديد،نگران نباشيد،فرار كنيد.چون در ميان عرب فرار در جنگ مايۀ ننگ و بدگويى است پس باكى از آن نيست و بايد آسان تلقّى شود.

2-احتمال ديگر آن است كه اگر چنين اتفاق افتاد كه فرار كرديد و پس از آن حمله كرديد شرمسارى و ناراحتى براى شما پيش نيايد زيرا همين حملۀ پس از فرار،گناه آن را بر طرف مى كند،بنا بر اين در عبارت،امر به حمله شده پس از آن كه فرار حاصل شده باشد و به همين معناست،عبارت و لا جوله بعدها حملة .

3-احتمال ديگر آن است كه اگر دشمن پس از فرار برگشت و به شما حمله كرد نهراسيد زيرا حملۀ دشمن پس از فرار از دلهاى ناپاك و نيتهاى ناصالح سرچشمه مى گيرد،بنا بر فرض سوم مقدم داشتن فرار به منظور تحقير و كوچك شمردن،حملۀ پس از آن است و در واقع فرار دشمن را مهم شمرده است و همين احتمال در: و لاجوله بعدها حملة مى باشد.در جمله هاى بعد به ياران خود دستورهايى مى دهد از اين قرار :

1-حقوق شمشيرها را ادا كنند،اين مطلب كنايه از امر به اين است كه آنچه سزاوار انجام دادن است بجا آورند و فعل عطا استعاره از كارهايى است كه به وسيلۀ شمشيرها در اين راه انجام مى شود.

2-قتلگاههاى خود را،وطن پهلوهايشان قرار دهند،جاهايى را كه پس از كشتن در آن مى افتند و پهلوهايشان در آن قرار مى گيرد براى خود وطن بگيرند، كنايه از آن كه بر كشته شدن در راه خدا تصميم قطعى بگيريد و براى وقوع در

ص:664

ورطۀ هولناك جنگ،خود را آماده كنيد،لازمۀ وطن گرفتن در جايى كه پس از قتل در آن مى افتد عزم جازم و اقدام لازم براى آن مى باشد.

3-اين كه روحيۀ خود را آماده كنند كه نيزه را بطور موثر بر دشمن فرود آورند،و ضربات شمشير را با شدّت وارد كنند،يعنى با ياد ثوابهايى كه خدا براى مبارزان وعده داده،و نعمتهايى كه براى ايشان فراهم فرموده،خود را راضى و دل را براى اين امور محكم و استوار كنند.

4-از صداهايشان بكاهند،زياد فرياد نزنند زيرا كه داد و فرياد كردن از نشانه هاى ترس و سستى است و عدم آن علامت ثبات و مقاومت مى باشد، در گذشته نيز به اين مطلب اشاره شده است .

در آخر چنان كه روش معمول حضرت مى باشد،سوگند بجا و مناسب ياد كرده است كه اين جامعۀ مخالف،هنگامى كه در زمان پيامبر اكرم اظهار اسلام كردند فقط به همان زبان بود اما به قلب و دل اسلام نياورده بودند بلكه به علت ترس از كشته شدن تظاهر به ديانت اسلام كرده و كفر را در دلهاى خود پنهان داشتند،و هنگامى كه پشت گرمى يافتند و يارانى پيدا كردند كفر خود را اظهار كردند،و اين مطلب اشاره به منافقان بنى اميه است،مثل عمرو بن عاص و مروان و معاويه و جز آنها،و شبيه اين كلام امام(علیه السلام)،سخنى از عمّار ياسر نيز نقل شده است.توفيق با خداست.

ص:665

17-نامۀ حضرت به معاويه در پاسخ نامه اى كه به امام نوشته بود:

اشاره

وَ أَمَّا طَلَبُكَ إِلَيَّ؟الشَّامَ؟- فَإِنِّي لَمْ أَكُنْ لِأُعْطِيَكَ الْيَوْمَ مَا مَنَعْتُكَ أَمْسِ- وَ أَمَّا قَوْلُكَ- إِنَّ الْحَرْبَ قَدْ أَكَلَتِ الْعَرَبَ إِلاَّ حُشَاشَاتِ أَنْفُسٍ بَقِيَتْ- أَلاَ وَ مَنْ أَكَلَهُ الْحَقُّ فَإِلَى الْجَنَّةِ- وَ مَنْ أَكَلَهُ الْبَاطِلُ فَإِلَى النَّارِ- وَ أَمَّا اسْتِوَاؤُنَا فِي الْحَرْبِ وَ الرِّجَالِ- فَلَسْتَ بِأَمْضَى عَلَى الشَّكِّ مِنِّي عَلَى الْيَقِينِ- وَ لَيْسَ أَهْلُ؟الشَّامِ؟ بِأَحْرَصَ عَلَى الدُّنْيَا- مِنْ أَهْلِ؟الْعِرَاقِ؟ عَلَى الْآخِرَةِ- وَ أَمَّا قَوْلُكَ إِنَّا؟بَنُو عَبْدِ مَنَافٍ؟- فَكَذَلِكَ نَحْنُ وَ لَكِنْ لَيْسَ؟أُمَيَّةُ؟ ؟كَهَاشِمٍ؟- وَ لاَ؟حَرْبٌ؟ ؟كَعَبْدِ الْمُطَّلِبِ؟ وَ لاَ؟أَبُو سُفْيَانَ؟ ؟كَأَبِي طَالِبٍ؟- وَ لاَ الْمُهَاجِرُ كَالطَّلِيقِ وَ لاَ الصَّرِيحُ كَاللَّصِيقِ- وَ لاَ الْمُحِقُّ كَالْمُبْطِلِ وَ لاَ الْمُؤْمِنُ كَالْمُدْغِلِ- وَ لَبِئْسَ الْخَلْفُ خَلْفٌ يَتْبَعُ سَلَفاً هَوَى فِي نَارِ جَهَنَّمَ- وَ فِي أَيْدِينَا بَعْدُ فَضْلُ النُّبُوَّةِ الَّتِي أَذْلَلْنَا بِهَا الْعَزِيزَ- وَ نَعَشْنَا بِهَا الذَّلِيلَ- وَ لَمَّا أَدْخَلَ اللَّهُ الْعَرَبَ فِي دِينِهِ أَفْوَاجاً- وَ أَسْلَمَتْ لَهُ هَذِهِ الْأُمَّةُ طَوْعاً وَ كَرْهاً- كُنْتُمْ مِمَّنْ دَخَلَ فِي الدِّينِ إِمَّا رَغْبَةً وَ إِمَّا رَهْبَةً- عَلَى حِينَ فَازَ أَهْلُ السَّبْقِ بِسَبْقِهِمْ- وَ ذَهَبَ الْمُهَاجِرُونَ الْأَوَّلُونَ بِفَضْلِهِمْ- فَلاَ تَجْعَلَنَّ لِلشَّيْطَانِ فِيكَ نَصِيباً- وَ لاَ عَلَى نَفْسِكَ سَبِيلاً وَ السَّلاَمُ

لغات

حشاشه:اندك باقى ماندۀ از روح طليق:اسيرى كه آزاد شده و جلو راهش باز شده مدغل:كسى كه باطنش آلودۀ به نوعى از فساد از قبيل نفاق و جز آن باشد.

سلف الرجل:پدرهاى پيشين آن مرد.

ص:666

صريح:پاك نسب لصيق:زنازاده اى كه به غير پدرش نسبت داده مى شود خلفه:كسانى كه بعد از او مى آيند.

نعشنا:بالا برديم فوج:گروه،جماعت

ترجمه

«پس از حمد خدا و نعت رسول،اين كه شام را از من درخواست كردى، بدان،كه من هرگز آنچه را كه ديروز از تو منع كرده ام،امروز به تو نخواهم بخشيد،و اما اين كه گفته اى كه جنگ،عرب را خورده،بجز نيمه جانهاى باقى مانده،آگاه باش هر كه را حق خورده رهسپار بهشت شده است و هر كس را كه باطل خورده باشد به سوى دوزخ روان است،و اما اين كه من و تو در به جنگ و داشتن مردان يكسان هستيم،كوشش تو بر شك و ترديد از كوشش من بر يقين و باور بيشتر نيست،و مردم شام نسبت به دنيا از مردم عراق نسبت به آخرت حريصتر نيستند،و اين كه گفته اى:ما فرزندان عبد مناف هستيم،ما نيز چنين مى باشيم،اما نه اميّه مانند هاشم است و نه حرب مانند عبد المطلب،و نه ابو سفيان شبيه ابو طالب و نه مهاجر مانند آزاد شده و نه پاكيزه نسب،مثل زنازاده و نه راستگو و درستكار مانند دروغگو و بدكردار و نه مؤمن همانند منافق و دورو،مى باشد،بد فرزندى است،آن كه پيروى كند پدرى را كه در آتش دوزخ افتاده است.علاوه بر اينها،در دست ماست فضل و بزرگوارى نبوت و پيامبرى، كه به آن وسيله،ارجمند را خوار و ذليل و بى مقدار را بلند مقام كرديم،و موقعى كه خداوند عرب را گروه گروه در دين اسلام داخل كرد،و اين امت،برخى با ميل و عده اى از روى كراهت به اسلام گرويدند،شما از كسانى بوديد كه يا به سبب دنيا دوستى و يا ترس،در دين داخل شديد و اين هنگامى بود كه پيشروان سبقت گرفته بودند و هجرت كنندگان نخست،بزرگوارى خويش را دريافتند.بنا بر اين براى شيطان در خود بهره اى قرار مده و راه او را در وجودت باز مگذار .»

ص:667

شرح

روايت شده است كه معاويه با عمرو عاص مشورت كرد تا به على(علیه السلام) نامه اى بنويسد و استاندارى شام را از وى بخواهد،عمرو خنديد و گفت:

معاويه كجايى؟آيا تو مى توانى على را بفريبى؟معاويه گفت:مگر ما از فرزندان عبد مناف نيستيم؟عمرو گفت آرى چنين است اما آنها خاندان نبوتند،و تو نيستى،حالا مى خواهى بنويسى،بنويس،پس معاويه مردى از اهل سكاسك به نام عبد اللّه بن عقبه را طلب كرد و به وسيلۀ او نامه اى به اين مضمون به امام(علیه السلام) نوشت و فرستاد:اما بعد،من بر تو چنين گمان مى بردم كه اگر مى دانستى جنگ اين چنين ما را رنج مى دهد و تو را آزرده خاطر مى كند نه تو،دست به اين كار مى زدى و نه ما،اكنون بر خردهايمان غلبه يافته ايم و آنچه برايمان باقى است آن است كه كه از گذشته پشيمان و در آينده به فكر اصلاحيم،در گذشته،ولايت شام را از تو طلب كرده بودم،كه فرمانى از تو بر گردنم نباشد و تو،آن را نپذيرفتى،اما خدا داد به من آنچه را كه تو،از من منع كردى،و امروز از تو مى خواهم،همان را كه ديروز خواستم،چرا كه تو از زندگى هيچ نمى خواهى، جز آنچه را كه من اميد مى برم،و من از كشتن نمى ترسم مگر به آن اندازه كه تو مى ترسى.

به خدا سوگند،لشكريان ضعيف شدند و مردان از بين رفتند و جنگ، عرب را مى خورد بجز اشخاص باقى مانده اى كه آخرين لحظات زندگى را مى گذرانند و ما با شما در تجهيزات جنگى و افراد جنگجو همسان هستيم،و ما فرزندان عبد مناف هستيم و هيچ كدام را بر ديگرى برترى نيست مگر آن مقدار فضيلتى كه نه عزيزى را خوار مى كند و نه آزادى را به بردگى مى كشاند.و السلام وقتى كه امير المؤمنين نامۀ او را خواند،بسيار تعجب كرد و سپس به دنبال عبد اللّه بن ابى رافع كاتبش فرستاد و به او دستور داد به معاويه بنويس:اما

ص:668

بعد نامه ات رسيد،نوشته بودى كه اگر مى دانستيم جنگ بر ما و تو چنين خواهد كرد هيچ كدام آن را اختيار نمى كرديم،بدان كه جنگ من و تو را نهايتى است كه هنوز به آن نرسيده ايم.

فاما طلبك علىّ الشام... ،امام(علیه السلام)در اين نامه از امور چهارگانه اى كه نامۀ معاويه شامل آن بود پاسخ داده است:

1-معاويه با اين جمله از نامه اش:اگر مى دانستى...،به امام،مهربانى وى را طلب كرد و به وضع جنگ او را نزديك ساخت و از اين گفتارش بر مى آيد كه از گزندگى و آزار جنگ ناله داشته و از ادامۀ آن مى ترسيده است،اما حضرت او را چنين پاسخ مى دهد:جنگ من و تو را پايانى است كه هنوز به آن نرسيده ايم.از اين پاسخ تهديد آميز چنين،فهميده مى شود كه جنگ تا رسيدن به هدف ادامه دارد و آن هدف عبارت از پيروزى امام و هلاكت معاويه مى باشد و لازمۀ اين سخن به وحشت افتادن او،و نااميد شدن از وضع جنگ مى باشد.

2-معاويه از امام درخواست كرده است كه وى را بر فرماندهى شام همچنان ثابت بدارد و اين درخواست را با نوعى از شجاعت نمايى بيان كرده است كه مى خواهد بگويد از روى التماس و شرمندگى نيست.

آن جا كه مى گويد:تو از زندگى چيزى را اميد نمى برى جز آنچه من اميدوارم،و...يعنى هر دومان در اميدوارى به ماندن در دنيا و ترس از مرگ يكسان هستيم،باز هم مقصودش آن است كه از جنگ ناراحت نيست.و اين كه گفت:امروز همان را از تو مى خواهم كه ديروز طلب كردم،نيز باقى ماندن بر حكومت شام مى باشد.

توضيح:وقتى كه مردم با امام براى خلافت بيعت كردند،معاويه از آن

ص:669

حضرت درخواست ابقاى بر فرمانروايى شام كرد و چنان كه نقل شده عبد اللّه عباس به امام عرض كرد يك ماه ايالت شام را به او واگذار تا بيعت كند و سپس براى هميشه او را بردار،زيرا پس از آن كه با تو بيعت كرد و در فرمانرواييش ظلم و جور پيشه كرد،بهتر مى توانى او را بر كنار كنى،امام در پاسخ ابن عباس فرمود:خير،هرگز ستمكاران را همكار خود قرار نمى دهم،و نيز روايت شده است كه مغيره بن شعبه به امام عرض كرد:تو خليفه اى و اطاعت خالصانۀ مردم از تو لازم است،فعلا معاويه و ساير فرمانداران را بر سر كارهايشان بگذار تا بعد كه اطاعت آنان مسلّم شد و لشكريانت منظم شدند،اگر خواستى مى توانى هر كدام را بردارى و ديگرى را بجايش بگذارى و اگر خواستى هر كدام را در همان جا به حال خود مى گذارى،امام(علیه السلام)در جوابش فرمود:باشد تا فكر كنم،مغيره آن روز از نزد حضرت بيرون رفت،اما فردا كه آمد نقشۀ خود را عرض كرد و گفت:نظر من آن است كه تمام عمّالت را بر كنار كنى تا معلوم شود كه چه كسى از تو اطاعت مى كند و در فرمانروايى خود استقلال بيابى و از نزد حضرت خارج شد،پس از رفتن او،ابن عباس آمد و امام(علیه السلام)دو انديشۀ متناقض مغيره را براى او بيان فرمود،ابن عباس كه رأى اول او را پسنديد عرض كرد:حرف ديروزش از روى صداقت و خيرخواهى بود،اما امروز در حق شما نيرنك به كار برده است،ناگفته نماند كه نظريۀ دنياپسند و معقول براى حفظ موقعيت و به دست آوردن قدرت حكومت همان بود كه ابن عباس هم پذيرفت، اما امير المؤمنين كسى نبود كه در امور دينى حتى در كوچكترين امرى سهل انگار و بى تفاوت باشد،و به دليل اين كه باقى ماندن معاويه و امثال او بر سمتها و كارهايشان،انحراف از مسير حق و تصرفات نامشروع در امور دينى و پايمال كردن حقوق جامعۀ اسلامى و انسانى را در پى داشت،حاضر نشد يك لحظه اين امر را بپذيرد،اين بود كه درخواست معاويه را ردّ كرد و او را بر

ص:670

امارت شام برقرار نگذاشت،و چون نخستين مرحله كه درخواست وى را نپذيرفت و او را بر حكومت شام ابقا نكرد تنها به منظور اطاعت از فرمان الهى بود،نه از روى هوا و هوس،بار دوم هم كه معاويه نامه نوشت،با آن كه جنگهاى پى در پى،آن چنان عرب را فرسوده كرده و بسيارى از مهاجران و انصار را از بين برده بود،التماس و خواهش وى تغييرى در موضع گيرى حضرت به وجود نياورد،بلكه همان پاسخ اول را كه منع از امارت شام بود به او داد و فرمود:چنين نيست كه آنچه ديروز از تو منع كردم،امروز آن را به تو بدهم چرا كه دليل بر منع گذشته،كه حفظ حريم اسلام بود،پيوسته باقى و برقرار است .

3-مطلب سوم كه در نامۀ معاويه وجود داشت،يادآورى در بارۀ ضعيف شدن سربازان و از بين رفتن مبارزان بود،و چون حفظ وجود اين نيروها براى تقويت اسلام،امرى است واجب،لذا معاويه فريبكارانه به اين مطلب متوسل شده و نزد حضرت التماس كرده و او را به نگهدارى آنان وادار فرموده است، اما،امام در پاسخ مى گويد:

الا و من اكله الحق...فإلى النار ،اشكالى ندارد،هر كسى را كه حق بكشد سر و كارش با آتش دوزخ است،اين جمله در حقيقت كبراى قياس مضمرى است كه صغرايش به دليل روشن بودن حذف شده است و تقدير آن چنين است:اين لشكريانى را كه ما كشته ايم حق،آنان را كشته است زيرا اهل باطل بوده اند،و هر كس را كه حق بكشد،باز گشتش به آتش است و نتيجه اش اين مى شود:پس هر كس از اين گروه كشته شده،سرانجامش دوزخ است،و اين نتيجه كه از اين قياس به دست مى آيد خود در حكم صغراى قياس مضمرى است كه كبرايش اين مى شود:هر كس سرانجامش دوزخ است،پس،نه نگهدارى و حفظ وى جايز است و نه براى فقدانش افسوس خوردن لازم مى باشد .

ص:671

4-و با اين جمله كه ما و شما در تجهيزات جنگى و افراد جنگجو مساوى هستيم،مى خواهد نشان دهد كه از اين جنگها اگر چه شدت هم داشته باشد،نگران نمى شود،و اگر خسارت و هلاكتى به وجود آورده،براى هر دو لشكر مى باشد،و به نظر خود،حضرت را به نوعى ارعاب و تهديد كرده است، امام در دو جمله چنين او را جواب مى دهد:

الف-تو در استحقاق داشتن خواسته ات شك و ترديد دارى و من به استحقاق خود يقين و باور دارم.

ب-و مردم شام نسبت به دنيا از مردم عراق،نسبت به آخرت حريصتر نيستند.

بيان جملۀ نخست آن است كه تو،در بارۀ امرى كه آن را طلب مى كنى، شك دارى كه آيا مستحق آن هستى يا نه،اما من نسبت به آن يقين دارم و هر كس كه نسبت به مطلوب خود شك دارد،در مبارزۀ براى بدست آوردنش كوشاتر از كسى كه به خواستۀ خود يقين دارد،نيست:نتيجه اين كه تو در امر مشكوكت كوشاتر از من بر آن چه يقين دارم نيستى،معنا و مفهومش آن است كه من در كار خود از تو كوشاتر و سزاوارترم كه غالب شوم،چون داراى بصيرت و يقين مى باشم،پس يكسان بودنى كه معاويه مدعى بود با اين ترجيح كه امام فرمود، تكذيب مى شود.

بيان جملۀ دوم:امام مى فرمايد:شاميان كه منظورشان از جنگ، دنياست،هرگز از اهل عراق كه براى خدا و آخرت مى جنگند در رسيدن به مقصود خود حريصتر و كوشاتر نيستند،بلكه اينها كه مطلوبشان آخرت است كه افضل و اشرف از دنياست و هم به حصول آن يقين دارند در به دست آوردن محبوب خود،بسيار كوشاتر از آنها هستند كه براى دنياى ناپايدار مى جنگند و اميد به جايى ندارند،چنان كه خداوند حالت اين گونه مردم را بيان مى فرمايد:

ص:672

«فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَما تَأْلَمُونَ وَ تَرْجُونَ مِنَ اللّهِ ما لا يَرْجُونَ» (1)».

با اين بيان امام(علیه السلام)ادعاى معاويه،مبنى بر آن كه طرفين،در تجهيزات جنگى و داشتن مردان مبارز يكسان مى باشند،تكذيب مى شود،به دليل اين كه اهل آخرت بر اهل دنيا شرافت دارند،و آن كه حريصتر و كوشاتر است به پيروزى و غلبه سزاوارتر است .

5-معاويه با عبارت:و نحن بنو عبد مناف...،به يكسان بودن خودش با امام در شرافت و فضيلت اشاره مى كند و اين جمله از كلام او در حكم صغراى قياس مضمر از شكل اول مى باشد،و كبراى آن در تقدير چنين است:عده اى كه از يك خانواده باشند هيچ كدامشان را بر ديگرى فخر و مباهاتى نيست.

حضرت در پاسخ اين ادعاى معاويه مى فرمايد:درست است كه ما هر دو از بنى عبد مناف مى باشيم،ولى ميان من و تو،فرق زيادى وجود دارد،و پنج فرق بيان مى كند،و براى بيان اين فرقها و امتيازات،از اجداد دور شروع كرده و نزديكتر آمده و در آخر به تدريج به امور نفسانى و كمالات ذاتى پايان داده است.

1-نخست به شرافت نسبى خود از طريق پدرانى پرداخته كه از عبد مناف منشعب شده اند و نسب خود را چنين بيان مى كند:ابو طالب پسر عبد المطلب، پسر هاشم،پسر عبد مناف و نسب معاويه را هم،همين طور مى گويد:ابو سفيان پسر حرب،پسر اميه،پسر عبد مناف و ظاهر است كه هر كدام از سه نفر در سلسلۀ پدران امام(علیه السلام)برتر و بالاتر هستند از آنان كه در سلسلۀ آباء معاويه قرار دارند،و ما اندكى از فضيلت هر كدام بر ديگرى را در گذشته بيان داشتيم.

2-امتياز دوم،شرافت و فضيلت او،به سبب مهاجرت با رسول خداست و پستى دشمنش به دليل اين كه آزاد شده و پسر آزاد شده است،و اين فضيلت اگر

ص:673


1- سورۀ نساء(4)آيۀ(103) [1]يعنى:...همانا ايشان رنج مى برند چنان كه شما رنج مى بريد و شما اميد مى بريد از خدا آنچه را كه ايشان اميد ندارند.

چه امرى است خارج از ذات،اما منشأ آن نيكو پذيرفتن اسلام و داشتن نيّت حق و صداقت باطنى است كه امرى نفسانى مى باشد و پستى و رذيلت طرف مقابلش امرى عارضى و غير ذاتى است اما اين ويژگى براى هر دو طرف عميقتر از ويژگى نخست مى باشد زيرا در هر دو طرف حقيقتى است كه در نسل گذشته واقع شده و آن واقعيت براى نسل بعد در يك طرف مايۀ افتخار و در طرف ديگر مايۀ شرمسارى است.

3-امتياز ديگر،شرافت وى از جهت سلامت و روشن بودن نسب است بر خلاف معاويه كه زنازاده است و نسبى ناسالم دارد،اين فرق از دو اعتبار بالا نزديكتر است چون ملازم با طرفين است و نمى توان آن را از خود بر طرف كرد.

4-راه امام بر حق است و آنچه مى گويد و باور دارد،درست و مطابق با واقع است،و راه و عملكرد دشمنش راه باطل و نادرستى است و اين دو ويژگى در هر دو طرف از امتيازات بالا به هر كدام نزديكتر است زيرا شرافتش از كمالات نفسانى و رذالتش نيز مربوط به امرى باطنى است.

5-بالاترين و نزديكترين امتياز امام،شرافت ايمانى وى مى باشد كه ايمان حقيقى كامل كنندۀ تمام جهات دينى و نفسانى است،و بى فضيلتى دشمنش به اين دليل است كه داراى باطنى خبيث مى باشد كه همراه با نفاق و صفات زشت هلاك كننده است،و ظاهر است كه اين دو خصيصۀ متقابل در يك طرف نزديكترين كمالها،و در طرف ديگر نزديكترين زشتيها براى آدمى است ،اين كه در شمردن امتيازات و فرقهاى ميان خود و دشمنش به ذكر فضايل و رذايل نسبى و خارج از ذات آغاز فرمود به اين علت بود كه براى طرف مقابلش و نيز براى بقيۀ افراد جامعۀ آن روز،امرى مسلم و روشنتر از امور باطنى و نفسانى بوده و پس از آن كه ويژگيهاى ناپسند دشمنش را بيان داشته،اشاره به اين كرده است كه وى در اين كارهاى خلاف، و صفتهاى زشت پيرو نسل گذشته اى است كه به جهنم رفته و در آتش كيفر الهى گرفتار است و در همان عبارت به بدگويى و مذمت خود او پرداخته مى گويد:

ص:674

و لبئس الخلف....جهنّم ،اين جمله در حكم كبراى قياسى است كه با وجود آن نيازى به ذكر صغراى آن نبوده است و تقديرش اين است:اى معاويه با توجه به مطالب ياد شده تو خلفى هستى كه تابع گذشتگانت مى باشى و هر كسى در كارها و صفتهاى ناروا گذشتگانى را پيروى كند كه سرنگون در جهنم مى باشند او نيز مثل آنان در جهنم است و هر كس چنين باشد بدا به حالش،پس بدا به حالت ! 6-مطلب ششم كه در نامۀ معاويه وجود داشت اين بود كه ادعاى خود را مبنى بر اين كه با امير المؤمنين در فضيلت و شرافت يكسان مى باشد،با اين بيان تاكيد كرد كه هيچ يك از ما،در اين جهت امتيازى بر ديگرى نداريم مگر به مقدارى اندك و بى ارزش كه نه باعث تبديل عزت به ذلت و نه سبب بردگى شخص آزاد مى شود،حضرت،در پاسخ وى مى فرمايد: و فى ايدينا بعد فضل النبوّه...الذليل .

مسلم است كه فضيلت نبوت كه در اين شاخه از بنى هاشم تحقق يافته به آنان قدرتى داده است كه متكبران و گردنكشان را به خاك مذلّت نشانده و خوارشدگان را عزيز و نيرومند كردند و بسيارى از آزاد شدگان را به بند رقيّت در آوردند،و اين امتياز در شاخه بنى اميه وجود نداشت.پس با اين بيان امام، ادعاى معاويه،بكلّى باطل شد .آن گاه پس از اثبات بسيارى از امتيازات و فضايل براى خود و بقيه خاندانش،به اثبات پستى و بى فضيلتى در امرى،براى طرف مقابل خود و بقيۀ فاميل او پرداخته است،كه اكثر افراد عرب از آن امر كسب فضيلت و شرافت كرده اند و آن امر،دخول در اسلام است،كه معاويه و فاميل او بنى اميه،اسلام آوردنشان براى خدا نبود بلكه از روى هوا و هوس و يا ترس از كشته شدن،اظهار اسلام كردند،در موقعى كه سابقين در اسلام با تقدمشان به خدا رسيدند و مهاجران و انصار،آن همه فضيلت و شرافتهاى سعادت بخش

ص:675

كسب كردند .و در آخر پس از بيان فرقهاى ميان او،و طرف مقابلش و اثبات فضايل براى خود و رذايل براى وى،به نصيحت او پرداخته و او را از دو كار منع فرموده است:

الف-اين كه در وجود خود براى شيطان،بهره و نصيب قرار دهد،يعنى از هوا و هوس پيروى نكند.

ب-شيطان را در وجود خود راه ندهد،كنايه از آن كه تحت تأثير شيطان واقع نشود و باب وسوسه هاى وى را بر روى خود،باز نكند،اين كه حضرت، معاويه را از اين دو مطلب نهى فرموده است دليل بر آن است كه او در نفس خود براى شيطان بهره اى قرار داده و هم او را به خود راه داده بوده است،و اين نهى حضرت از باب توبيخ و سرزنش او،بر اين كارهاى ناروا بوده است.توفيق از خداست.

ص:676

18-نامۀ حضرت به عبد اللّه عباس،وقتى كه نمايندۀ وى در بصره بود:

اشاره

وَ اعْلَمْ أَنَّ؟الْبَصْرَةَ؟ مَهْبِطُ؟إِبْلِيسَ؟ وَ مَغْرِسُ الْفِتَنِ- فَحَادِثْ أَهْلَهَا بِالْإِحْسَانِ إِلَيْهِمْ- وَ احْلُلْ عُقْدَةَ الْخَوْفِ عَنْ قُلُوبِهِمْ وَ قَدْ بَلَغَنِي تَنَمُّرُكَ؟لِبَنِي تَمِيمٍ؟ وَ غِلْظَتُك عَلَيْهِمْ- وَ إِنَّ؟بَنِي تَمِيمٍ؟ لَمْ يَغِبْ لَهُمْ نَجْمٌ- إِلاَّ طَلَعَ لَهُمْ آخَرُ- وَ إِنَّهُمْ لَمْ يُسْبَقُوا بِوَغْمٍ فِي جَاهِلِيَّةٍ وَ لاَ إِسْلاَمٍ- وَ إِنَّ لَهُمْ بِنَا رَحِماً مَاسَّةً وَ قَرَابَةً خَاصَّةً- نَحْنُ مَأْجُورُونَ عَلَى صِلَتِهَا- وَ مَأْزُورُونَ عَلَى قَطِيعَتِهَا- فَارْبَعْ؟أَبَا الْعَبَّاسِ؟ رَحِمَكَ اللَّهُ- فِيمَا جَرَى عَلَى لِسَانِكَ وَ يَدِكَ مِنْ خَيْرٍ وَ شَرٍّ- فَإِنَّا شَرِيكَانِ فِي ذَلِكَ- وَ كُنْ عِنْدَ صَالِحِ ظَنِّي بِكَ- وَ لاَ يَفِيلَنَّ رَأْيِي فِيكَ وَ السَّلاَمُ

لغات

تنمّر:ناپسندى و دگرگونى اخلاق ماسّه:نزديك اربع:آرام باش و به جاى خود قرار بگير وغم:كينه ورزى مأزورون:گناهكاران فال يفيل الرّأى:فكر،ناتوان شد و به خطا دچار گرديد

ترجمه

«بدان كه بصره،جايگاه فرود آمدن شيطان و سرزمين رويش آشوبهاست، بنا بر اين به مردمش وعدۀ احسان و نيكى بده و گره ترس و بيم از گذشته را از دلهايشان باز كن.

ص:677

به من ابلاغ شده است كه نسبت به بنى تميم بد اخلاقى و درشتى كرده اى،و حال آن كه در ميان ايشان،ستاره اى پنهان نشد مگر اين كه ديگرى باز درخشيد (مرد مبارزى را كه از دست دادند ديگرى جايش را پر كرد)،و در جاهليت و اسلام كسى به كينه جويى و خونخواهى بر ايشان پيشى نگرفته است،و ايشان را با ما خويشاوندى پيوسته و نزديك است كه ما را در پيوند آن پاداش و در جدايى از آن گناه مى باشد،پس اى ابو العباس خدا تو را بيامرزد.و در نيك و بدى كه بر زبانت و دستت جارى مى شود،مدارا كن،زيرا ما،در اين امور با هم شريك مى باشيم،و چنان باش كه گمان نيكوى من به تو پايدار باشد و نظرم در باره ات، سست نشود .»

شرح

نقل شده است كه وقتى ابن عباس از طرف امير المؤمنين به ولايت بصره ماموريت يافته بود،با مردم آن جا،بناى بد رفتارى را گذاشت،زيرا آنها در جنگ جمل،از دشمنان امام،و پيروان طلحه و زبير و عايشه بودند،بنا بر اين ابن عباس نسبت به آنان تندى را آغاز كرد،و ايشان را از خود،دور كرد،و با يادآورى جنگ جمل آنها را مورد طعن و سرزنش قرار داد،تا آن جا كه آنان را پيروان شتر و ياران عسكر،كه نام شتر عايشه بود،و نيز حزب شيطان مى ناميد،اين امر بر عده اى از بنى تميم كه از شيعيان حضرت بودند،از قبيل حارثه بن قدامه و غيره...،گران آمد،لذا حارثه نامه اى به شكايت از ابن عباس براى امام(علیه السلام)نوشت، با رسيدن شكايتنامۀ حارثه،على(علیه السلام)براى ابن عباس چنين مرقوم فرمود:اما بعد فردا،بهترين مردم در نزد خدا،كسى است كه آگاهيش به آنچه اطاعت خداست بيشتر باشد،خواه به سودش باشد،و خواه بر ضررش و نيز كسى كه در راه حق نيرومندتر است،اگر چه تلخ باشد.آگاه باش كه پايدارى آسمان و زمين ميان بندگان به علت حق است،پس بايد عملت حكايت از راز درونيت كند و دستوراتت براى همه يگانه و روشت طريقۀ راست و مستقيم باشد .

ص:678

و اعلم انّ البصرة مهبط ابليس ،امام(علیه السلام)در اول نامه بصره را فرودگاه شيطان ناميد و اين مطلب اشاره به فرود آمدن شيطان از بهشت در آن جا،و كنايه از آن است كه به اين دليل آن جا مبدأ انديشه هاى باطل و افكار فاسده اى است كه از ابليس در آن جا به وجود آمده و لازمۀ اين گونه افكار برانگيختن فتنه و آشوب مى باشد.

واژۀ مغرس را كه به معناى رويشگاه درخت است،براى بصره استعاره آورده است به اعتبار اين كه آن جا،محل روييدن فتنه هاى بسيارى است.و برخى شارحان گفته اند:در عبارت مهبط ابليس ،نوعى لطف و زيبايى وجود دارد،زيرا قوۀ واهمه كه ابليس نفس عاقله است،هر گاه در فعاليت خود،از تحت تدبير عقل و موافقت او خارج شود از مرحلۀ عالم كمال فرود آمده و دستورهاى عاليۀ آن را كه در حقيقت،درهاى بهشت مى باشد ترك كرده و در نتيجۀ ترجيح دادن انديشه هاى فاسد،به خسرانهاى پست و مشاركت شهوت و غضب مبتلا خواهد شد و چون اهل بصره بيعت امام را شكستند و با وى مخالفت كردند به اين سبب خردهاى خود را از پذيرش انديشه هاى مصلحت آميز،بكلى بر كنار كردند،و ابليس و لشكريانش به سرزمين آنها فرود آمدند و آراى فاسد و باطل را به صورتهاى حق به آنها نماياندند.اين بود كه اهل بصره به ابليس و يارانش پيوستند و در نتيجه اين چنين مبتلا به سرنوشت سوء و شقاوت و بدبختى شدند.

به اين دليل بصره محل نزول ابليس و جايگاه رشد آشوب و فتنه هايى شد كه از وسوسه هاى شيطان و آراى فاسدۀ او به وجود آمد.

پس از بيان موقعيت سرزمين بصره،براى ابن عباس،وى را دستور مى دهد كه به اهل بصره و ساكنين آن شهر،وعدۀ احسان و نيكى بدهد و گره بيم و ترس را از دلهاى آنان باز كند.

نكتۀ بلاغى در اين عبارت آن است كه واژۀ عقده ،را كه به معناى گره

ص:679

است استعاره از سختى و آزردگى بسيارى آورده است كه ترس از مخالفت با بيعت آن حضرت،بر روحيۀ آنها وارد مى كند.

وجه تشبيه آن است كه ترس از مخالفت گذشته پيوسته ملازم و همراه آنان و به دلهايشان بسته است مانند گره ريسمان و غير آن،و ترشيح آن،باز كردن است كه كنايه از برطرف كردن خوف،از وجود آنها مى باشد.

مقصود از اين سفارشها كه حضرت به ابن عباس در بارۀ مردم بصره فرمود،آن است كه دلهايشان از او رنجور نشود و به كين برنخيزند كه مانند گذشته از اطاعت امام خارج شده و فتنه و آشوب بپاسازند .

سپس به ابن عباس هشدار مى دهد كه از سختگيريش نسبت به بنى تميم با اطلاع است و بطور ضمنى او را از اين كار نهى مى فرمايد،و به دنبال اين مطلب به شرح حال آنها پرداخته و بر ايشان ويژگيهايى ذكر كرده است،كه با اين خصوصيات لازم است رعايت حال و دلجويى آنان مورد توجه قرار گيرد و اين ويژگيها از اين قرار است:

1-بنى تميم مردمى هستند كه در گذشته هرگز شخص بزرگى از آنان نمرده است مگر آن كه شخص بزرگ ديگرى به جايش قرار گرفته است و لفظ نجم ستاره را از شخص بزرگ استعاره آورده است زيرا سيد قوم و بزرگ آنان پيشوايى است كه با او راهنمايى مى شوند و در انتخاب راههاى صحيح و درست به او و انديشه هايش اقتدا مى كنند و در حالت غايب شدن و طلوع كردن هم به عنوان ترشيح آمده است.

2-إنّهم لم يسبقوا بوغم ،خصوصيت ديگر بنى تميم اين بود كه آنها چون مردمى با شخصيت و بلند پرواز بودند هيچ گونه آزارى را بر خود هموار نمى كردند بلكه چه در دوران جاهليت و چه در زمان اسلام در مقابل كوچكترين آزارى به جوش و خروش و فرياد،در مى آمدند و انتقام خود را مى گرفتند و

ص:680

در اين امر كسى بر آنان تقدم نداشت،بر خلاف مردمى كه پست باشند و خود را حقير و بى مقدار شمارند كه چنانچه بر آنان ستمى رود معمولا اهميتى نمى دهند و اگر هم اول خشمگين و عصبانى شوند،اين حالت چندان دوام نمى يابد كه كينۀ انتقام جويانه اى را در دلشان ايجاد كند.

احتمال ديگر در عبارت فوق آن است كه كلمۀ مضاف حذف شده و تقدير آن چنين است:انهم لم يسبقوا بشفاء حقد من عدوهم،كسى برايشان به انتقام گرفتن و تشفى خاطرشان از دشمنشان پيشى نگرفته كه از طرف ايشان انتقام بگيرد چون ايشان خود داراى قوت و شجاعت مى باشند .

3-ويژگى سوم،بنى تميم با بنى هاشم رابطۀ خويشاوندى نزديكى دارند.

بعضى گفته اند خويشاوندى آنها در پيوندشان به الياس بن مضر تحقق مى يابد زيرا هاشم پسر عبد مناف و او پسر قصى بن كلاب پسر مرة بن كعب پسر لوىّ بن غالب فهر بن مالك بن نضر بن كنانة بن حزيمة بن مدركة بن الياس بن مضر است،و تميم پسر مراد و او پسر طابخة بن الياس بن مضر مى باشد و به منظور ترغيب و تشويق در ايجاد ارتباط و اتصال و مدارا كردن با آنها تذكر داده است، كه پيوند با خويشان سبب پاداش در آخرت مى باشد.

مأزورون ،در اصل موزورون بوده،و براى اين كه با مأجورون تناسب داشته باشد و او تبديل به همزه شده است و در حديث آمده است لترجعنّ مأزورات غير مأجورات آن زنان در حالى برمى گردند كه بار گناه بر دوش دارند و اجر و پاداشى ندارند .

پس از بيان ويژگيهايى از اهل بصره كه به آن دليل بايد نسبت به آنان رفق و مدارا شود به ابن عباس دستور مى دهد كه در گفتار و كردارش آرامش را حفظ كند و تفكر و انديشه را از دست ندهد زيرا بردبارى و تدبّر در امور،انسان را بهتر،به درستى و صحت مى رساند و خير و شر را برايش مشخص مى كند

ص:681

منظور از شرّ،كه در كلام حضرت آمده است كيفر و عقوبت قولى يا عملى است كه ابن عباس نسبت به آن مردم در مقابل خلافهاى گذشته شان روا مى داشت.

فانّا شريكان فى ذلك ،چون در عبارت گذشته او را امر به تدبر و تفكر در گفتار و كردار كرد،جملۀ اخير را به جاى علت درستى اين امر ذكر كرده است، به دليل اين كه او نمايندۀ حضرت است و هر كار نيك يا عمل زشتى را كه انجام دهد امام هم در آن شريك مى باشد زيرا آن حضرت سبب بعيد است و والى وى سبب قريب.ابو العباس كه در سخن امام آمده،كنيۀ عبد اللّه عباس مى باشد،و عرب كسى را كه احترام مى كند او را به كنيه اش خطاب مى كند،بعضى گفته اند:

اكنّيه حين أناديه لأكرمه:

هنگامى كه او را ندا مى كنم به كنيه مى خوانم تا وى را احترام كرده باشم.

با اين كه امام(علیه السلام)هنگامى كه ابن عباس را به نمايندگى خود برگزيد او را براى اين كار شايسته و لايق مى دانست در اين جا به او خاطر نشان مى سازد كه همان حالت را حفظ كند و پيوسته شايستگى خود را كه مورد حسن ظن امام بوده است با خود داشته باشد،و بايد توجه داشت كه اين امر امام دليل بر آن نيست كه ابن عباس در كارهايش عملى بر خلاف فرمان وى انجام داده و باعث تغيير حسن نظر او،در بارۀ خود شده باشد بلكه فقط به اين منظور است كه در آينده تغيير روش ندهد.توفيق از خداست.

ص:682

19-نامۀ حضرت به يكى از كارگزارانش:

اشاره

أَمَّا بَعْدُ- فَإِنَّ دَهَاقِينَ أَهْلِ بَلَدِكَ شَكَوْا مِنْكَ غِلْظَةً وَ قَسْوَةً- وَ احْتِقَاراً وَ جَفْوَةً- وَ نَظَرْتُ فَلَمْ أَرَهُمْ أَهْلاً لِأَنْ يُدْنَوْا لِشِرْكِهِمْ- وَ لاَ أَنْ يُقْصَوْا وَ يُجْفَوْا لِعَهْدِهِمْ- فَالْبَسْ لَهُمْ جِلْبَاباً مِنَ اللِّينِ تَشُوبُهُ بِطَرَفٍ مِنَ الشِّدَّةِ- وَ دَاوِلْ لَهُمْ بَيْنَ الْقَسْوَةِ وَ الرَّأْفَةِ- وَ امْزُجْ لَهُمْ بَيْنَ التَّقْرِيبِ وَ الْإِدْنَاءِ- وَ الْإِبْعَادِ وَ الْإِقْصَاءِ «إِنْ شاءَ اللّهُ»

لغات

دهقان:معرّب دهگان:مالك ده،كشاورز، اگر نونش اصلى باشد منصرف به كار مى رود،و گرنه غير منصرف است،به دليل وضعيت و الف و نون زايدتان.

قسوه:خشونت قلبى و سخت دلى اقصاه:او را دور كرد جفوه:ضد نيكى جلباب:رو انداز،لباس رويى مداوله:غلبه دادن هر كدام از خشونت و مهربانى بر ديگرى و هر بار يكى را گرفتن، از مادۀ إدالة به معناى چرخاندن

ترجمه

«اما بعد،كشاورزان مردم شهر تو،از سختگيرى و سنگدلى و حقير شمردن و ستمگريت شكايت كرده اند و من انديشيدم،نه آنها را به دليل مشرك بودنشان اهل نزديك شدن به تو ديدم و نه در خور دور شدن و مورد ستم واقع شدن،زيرا با ما داراى عهد و پيمان مى باشند،بنا بر اين با ايشان مهربانى آميخته با

ص:683

سختى را شعار خود قرار ده و با آنان بين سخت دلى و مهربانى را انتخاب كن و به خواست خدا در ميانشان به اعتدال رفتار كن،و حد متوسط بسيار دور كردن و بسيار نزديك كردن را برگزين(نه زياد آنها را نزديك و نه زياد از خود دورشان كن )»

شرح

نقل شده است كه اين كشاورزان،مجوسى بوده اند و هنگامى كه نزد حضرت از سختگيرى نماينده اش شكايت كردند امام(علیه السلام)در بارۀ آنها فكر كرد و ديد كه آنها نه شايسته اند كه بتوان بسيار نزديكشان آورد،زيرا مردمى مشرك بودند و نه مى توان كاملا آنان را از خود،دور كرد،چون عهد و پيمان بسته بودند و به اين دليل گرامى داشتن زياد و بسيار نزديك شدن به ايشان موجب شكست دين و وارد آوردن نقص در آن مى باشد،و اگر بطور كلى آنها را از خود، دور كند،بر خلاف عهد و پيمانى است كه با ايشان بسته است،از اين رو،به عامل خود دستور داد كه حدّ اعتدال را رعايت كند و با آنها رفتارى نرم و آميخته با مقدارى شدت و خشونت داشته باشد هر كدام در جاى مناسب خود و نيز هر يك از دو طرف،نرمى و خشونت،فايدۀ مخصوص به خود را دارد كه ديگرى ندارد:

الف-به كار بردن نرمى و مهربانى و نزديك شدن با آن مردم باعث مى شود كه در كارها و زراعتهايشان كه مصلحت معاش آنان مى باشد،آرامش و اطمينان قلبى داشته باشند.

ب-و از طرف ديگر،وقتى آن مهربانى و رأفت با قدرى سختگيرى و دور كردن آنان آميخته شود،هم خوار شمردن كافران كه خواستۀ دين است، حاصل مى شود و هم دشمنى و قصد تجاوز آنها،درهم شكسته مى شود،و شرّ محتمل آنان نيز دفع مى شود.با اين دلايل بود كه حضرت والى خود را نهى

ص:684

مى كند از اين كه در حق آنها،شدت و قسوت داشته باشد و براى هميشه آنان را از خود دور كند،و يا اين كه دائما با ايشان ملايمت و مهربانى داشته باشد،و همه وقت آنها را به خود نزديك كند و دوستى تنگاتنگ داشته باشد.

كلمۀ جلباب را استعاره آورده است از حالت متوسط ميان نرمى و خشونت و هيأت ملايمت خالص و سختگيرى صرف،و واژۀ لين،به عنوان ترشيح ذكر شده است.به اميد توفيق خداوند.

ص:685

20-نامۀ حضرت به زياد بن ابيه كه در بصره قائم مقام عبد اللّه عباس بود،و در آن هنگام

اشاره

عبد اللّه از جانب امير المؤمنين(علیه السلام)حاكم شهرهاى بصره و اهواز و فارس و كرمان بود

وَ إِنِّي أُقْسِمُ بِاللَّهِ قَسَماً صَادِقاً- لَئِنْ بَلَغَنِي أَنَّكَ خُنْتَ مِنْ فَيْءِ الْمُسْلِمِينَ شَيْئاً صَغِيراً أَوْ كَبِيراً- لَأَشُدَّنَّ عَلَيْكَ شَدَّةً تَدَعُكَ قَلِيلَ الْوَفْرِ- ثَقِيلَ الظَّهْرِ ضَئِيلَ الْأَمْرِ وَ السَّلاَمُ

لغات

شدّة:حمله كردن وفر:مال ضئيل:كوچك و حقير

ترجمه

«من صادقانه به خدا سوگند ياد مى كنم كه اگر به من خبر رسد كه در بيت المال مسلمين چيزى اندك يا بسيار به خيانت برداشته اى،آن چنان بر تو سخت بگيرم كه تو را،كم مايه و سنگين بار و ناچيز و ناتوان كند،و السلام .»

شرح

زياد بى پدر،پسر سميه است كه مادر ابى بكره نيز مى باشد،و زنازادۀ ابو سفيان است،بعضى اوقات جزء اولاد او خوانده مى شد بدون اين كه شرعا فرزندش باشد.

روايت شده است وقتى در بارۀ پدر زياد از عايشه سؤال شد او نخستين كسى بود كه وى را پسر پدرش ناميد.زياد،در اوايل امر،نويسندۀ مغيرة بن شعبه بود،و بعد نويسندۀ ابو موسى و سپس نويسندۀ ابن عامر و پس از آن،منشى

ص:686

ابن عباس شده يك زمانى هم با امير المؤمنين بود و حضرت او را والى فارس قرار داد و در اين حال معاويه نامه اى به او نوشت و تهديدش كرد،زياد هم در پاسخ به معاويه چنين نوشت:آيا مرا تهديد مى كنى و حال آن كه ميان من و تو،پسر ابو طالب قرار دارد؟به خدا سوگند اگر نزد من بيايى ضربت شمشير مرا سخت ترين چيز خواهى يافت،اما،پس از به شهادت رسيدن امير المؤمنين، معاويه او را برادر خود خواند،و،والى بصره و اطراف آن قرارش داد و پس از مغيرة بن شعبه كه از ولايت كوفه برداشته شد،زياد را بر بصره و كوفه حاكم كرد، و او نخستين كسى بود كه حكومت اين دو استان نصيبش شد .

امير المؤمنين(علیه السلام)با اين نامه،زياد را از خيانتى كه ممكن است نسبت به اموال مسلمانان انجام دهد بر حذر داشته و او را از عقوبت و كيفر آن در صورتى كه چنين خيانتى واقع شود بيم مى دهد و از اين عقوبت بطور كنايه تعبير به حمله كرده و شدت آن را چنين بيان داشته است كه اين عقوبت و مجازات سه ام در پى خواهد داشت كه در اثر آن تمام كمالات دنيا و آخرت او را نابود مى كند:

1-نخست اين كه ثروت اندوختۀ وى را مى گيرد و مبتلا به نقصان و كمبود مال مى شود.

2-كم آبرو مى شود،عبارت: ضئيل الامر ،كنايه از همين معناست.

اين دو امر،مربوط به سلب كمال دنيوى است.

3-بارهاى گناه پشت وى را سنگين مى كند.اين مطلب مربوط به از بين رفتن سعادت اخروى او مى باشد.حال اگر اشكال شود كه سنگينى پشت وى زير بار گناه،امرى است كه خود او انجام داده نه اين كه عقوبت و كيفر امام،آن را به وجود آورده باشد،پاسخ آن است كه مجموع اين سه امر،گرفتن مال و مقام همراه با سنگينى بار گناه،يك حالت و موقعيت خطرناك براى او ايجاد مى كند كه خودش باعث آن بوده و امام او را از اين وضع بر حذر مى دارد،اگر

ص:687

چه بعضى اجزايش فعل خود او نباشد.مى توان گفت:سرانجام اين حالات براى او پديد مى آيد و لازم نيست كه هر حالتى از فعل خود صاحب حالت باشد،احتمال ديگر اين كه سنگينى پشت كنايه از ناتوانى و عدم قدرت بر حركت براى تامين حوايج دنياييش باشد،يعنى تو را در امور دنيايت ناتوان و عاجز مى كند.داناى حقيقى خداست.

ص:688

21-نامۀ ديگر حضرت كه به زياد بن ابيه مرقوم فرموده است:

اشاره

فَدَعِ الْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً- وَ اذْكُرْ فِي الْيَوْمِ غَداً- وَ أَمْسِكْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِكَ- وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِيَوْمِ حَاجَتِكَ- أَ تَرْجُو أَنْ يُعْطِيَكَ اللَّهُ أَجْرَ الْمُتَوَاضِعِينَ- وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ الْمُتَكَبِّرِينَ- وَ تَطْمَعُ وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فِي النَّعِيمِ تَمْنَعُهُ الضَّعِيفَ وَ الْأَرْمَلَةَ- أَنْ يُوجِبَ لَكَ ثَوَابَ الْمُتَصَدِّقِينَ- وَ إِنَّمَا الْمَرْءُ مَجْزِيٌّ بِمَا أَسْلَفَ وَ قَادِمٌ عَلَى مَا قَدَّمَ وَ السَّلاَمُ

لغت

تمرّغ:غلتيدن،زير و رو شدن

ترجمه

«اسرافكارى را كنار بگذار و ميانه روى را پيشه كن،امروز به ياد فردايت باش،و به اندازۀ ضرورت زندگى نگه دار،و زيادى آن را براى روز نيازت پيش فرست،آيا اميدوارى كه خداوند،پاداش فروتنان را به تو دهد،در حالى كه تو نزد او از متكبران مى باشى و آيا طمع دارى كه پاداش صدقه دهندگان را به تو دهد، در حالى كه تو در عيش و خوشگذرانى فرو رفته،ناتوان و بيچاره و بيوه زن و درويش را از آن بهره نمى دهى؟و همانا كه انسان به آنچه كرده است پاداش يابد، و به سوى آنچه پيش فرستاده روى آورد.و السلام .»

شرح

امام(علیه السلام)در اين نامه چند دستور به زياد بن ابيه مى دهد:

ص:689

1-نخست او را به ترك اسراف امر مى كند كه به معناى زياده روى و نقطۀ مقابل تفريط است كه آن نيز از كارهاى ناپسند مى باشد،و لازمۀ اين دستور،امر به اقتصاد و ميانه روى در امور مى باشد كه از فضايل و كارهاى پسنديده است.

2-امروز به ياد فرداى قيامت و روز آخرت باشد،و اين عمل،نفس را سركوب مى كند و او را از پرداختن كامل به دنيا و اشتغال به آن باز مى دارد.

3-از مال و ثروت دنيا به اندازۀ نيازمندى در زندگى،بردارد و اين دستور اشاره به آن است كه در اندوختن مال دنيا و نگهدارى آن ميانه رو باشد.

4-تعداد زايد از ثروت دنيا را براى روز شدت نيازمنديش كه آخرت و پس از مرگ است،به پيش بفرستد،و اين دستور اشاره به انفاق مال در راه خدا مى باشد،زيرا هر خردمندى مى داند كه صرف كردن مال زايد بر احتياج دنيوى، در راه خدا و جلو فرستادن آن براى روز شدت نيازمندى،از مصلحتهاى بسيار مهّم است .

امام(علیه السلام)پس از چهار دستور فوق،زياد را مورد خطاب قرار داده و به طريق استفهام انكارى از او مى پرسد كه چگونه از خداوند اميد به پاداش اهل تواضع دارد و حال آن كه او،از متكبران است؟.اين سؤال انكارى اشاره به آن است كه اجر و پاداش در مقابل انجام دادن عمل نيك و اتصاف به آن،نصيب انسان مى شود،نه در انجام دادن كارهاى خلاف و ضد فضيلت،پس براى نايل شدن به ثواب و پاداش اهل تواضع،تخلّق به آن صفت ارزشمند لازم است و آن هم حاصل نمى شود مگر پس از فرود آمدن از قله هاى بلند تكبر و خودخواهى و همچنين با استفهام انكارى ديگر از او پرسيده است كه با چه دليل طمع ثواب صدقه دهندگان را دارد،با اين كه پيوسته در طلب جمع مال و خوشگذرانى است و حق ضعفا و يتيمان و بيوه زنان را از آن منع مى كند؟و اين

ص:690

استفهام انكارى به منظور از بين بردن طمع او در ثواب نيكوكاران و مؤديان حقوق مستحقان مى باشد زيرا پاداش هر عمل نيكى از لوازم خود آن عمل و به اندازۀ آن است و اين است معناى سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: انما المرء مجزّى بما اسلف و قادم على ما قدّم كه ترجمۀ آن گذشت و اين عبارت از نيكوترين سخنان است و بسيار كوبنده مى باشد.

ص:691

22-نامۀ حضرت به عبد اللّه عباس:

اشاره

و كان عبد الله يقول:ما انتفعت بكلام بعد رسول الله ص كانتفاعي بهذا الكلام أَمَّا بَعْدُ- فَإِنَّ الْمَرْءَ قَدْ يَسُرُّهُ دَرْكُ مَا لَمْ يَكُنْ لِيَفُوتَهُ- وَ يَسُوؤُهُ فَوْتُ مَا لَمْ يَكُنْ لِيُدْرِكَهُ- فَلْيَكُنْ سُرُورُكَ بِمَا نِلْتَ مِنْ آخِرَتِكَ- وَ لْيَكُنْ أَسَفُكَ عَلَى مَا فَاتَكَ مِنْهَا- وَ مَا نِلْتَ مِنْ دُنْيَاكَ فَلاَ تُكْثِرْ بِهِ فَرَحاً- وَ مَا فَاتَكَ مِنْهَا فَلاَ تَأْسَ عَلَيْهِ جَزَعاً- وَ لْيَكُنْ هَمُّكَ فِيمَا بَعْدَ الْمَوْتِ

لغات

درك:پيوستن و رسيدن و لا تأس:غمگين مباش

ترجمه

عبد اللّه عباس در بارۀ اين نامه پيوسته مى گفت:پس از سخنان پيامبر اكرم، از هيچ كلامى به اندازۀ اين سخن سود نبرده ام.

«بعد از حمد خدا و نعت رسول،گاهى انسان از رسيدن به چيزى مسرور و خوشحال مى شود كه در اصل بنا نبوده به دستش نيايد و از دست نياوردن چيزى ناراحت مى شود كه نمى بايست آن را به دست آورد،پس بايد خوشحاليت به امورى باشد كه از آخرت به دست آوردى و اندوهت از امورى باشد كه مربوط به آخرت است و آن را به دست نياوردى پس نسبت به آنچه از دنيا كسب كرده اى

ص:692

بسيار شاد مباش و نسبت به آنچه از دنيا به دست نياورده اى غمناك و بى تاب مباش، و بايد همّ و غمّت تنها براى پس از مرگ باشد .»

شرح

در اين نامه امام(علیه السلام)ابن عباس را از دو كار نهى فرمود.نخست اين كه نسبت به آنچه از امور دنيا به دست مى آورد زياد شاد نشود و ديگر آن كه مباد، در بارۀ امور دنيا كه از او فوت شده بسيار تأسف بخورد،و بيان فرموده است كه انسان از به دست آوردن چه چيز بايد خوشحال شود،و با از دست دادن چه مطلبى بايد اظهار و اندوه و ناراحتى كند .

فإنّ المرء...ليدركه ،اين عبارات اشاره به نهى از دو عمل بالا كرده،و جملۀ خبرى به معناى نهى و انشاء است و لفظ ما در هر دو مورد شامل مطلب دنيوى مى شود.

ما لم يكن ليفوته ،اين فراز اشاره به اين است كه آنچه از امور دنيا به دست مى آورد،امرى حتمى در قضاى الهى بوده،بنا بر اين رسيدن به آن شايسته خوشحالى زياد نيست.

ما لم يكن ليدركه، نيز حكايت از اين مى كند كه آنچه از دنيا از دستش رفته امرى حتمى بوده كه بايد به دستش نمى آمد،بنا بر اين تاسف بر آن،سودى كه ندارد هيچ بلكه خودش زيان و ضرر معجّلى مى باشد.

در آخر او را مورد خطاب قرار داده و به منظور خيرخواهى و نصيحت آنچه را كه بايد بر آن اندوهناك شد و يا شايستۀ خوشحالى است و آنچه را كه سزاوار هيچ كدام نيست به اين قرار بيان فرموده است:آنچه داراى اهميت است امور اخروى است كه بايد انسان براى از دست دادنش غمگين و از به دست آوردنش شاد و مسرور باشد و آنچه به دست آوردنش نبايد مايۀ سرور و شادى شود امور دنيوى است زيرا كه فناپذير است و نزديك شدن به آن سبب دور شدن از آخرت

ص:693

مى باشد و آنچه هم كه ارزش تاسف خوردن ندارد،امور دنيوى است كه آدمى به آن دست نمى يابد چون دور شدن از آن باعث نزديك شدن انسان به امور آخرت مى باشد.

اگر اشكال شود كه چرا امام فرمود بايد از آنچه از آخرت به دست آوردى خوشحال باشى،با اين كه آنچه از آخرت به دست مى آيد پس از مرگ است نه در دنيا،پاسخ اين فرمايش امام به دو احتمال توجيه مى شود.

1-چنان نيست كه تمام امور آخرت فقط پس از مرگ تحقق يابد بلكه كمالات نفسانى،حقايق علمى و اخلاق پسنديده و شادمانى به اين امور كه در دنيا نصيب انسان مى شود از حقايق اخروى است.

2-احتمال ديگر اين كه در عبارت امام مضاف تقدير گرفته شود: ...بما نلت من اسباب آخرتك ،كلمۀ اسباب مقدر باشد كه اسباب خوبيهاى آخرت در دنيا حاصل مى شود و سرانجام بيان فرموده كه آنچه بايد به آن اهميت داد و هميشه مورد علاقه و توجه انسان باشد،احوال پس از مرگ است كه براى رسيدن به سعادت دائمى آن عالم بايد در انجام اعمال خير كوشيد و براى رهايى از بدبختى آن جهان نيز بايد به اخلاص و عمل صالح پرداخت،به اميد توفيق از خداوند متعال.

ص:694

23-نامه اى كه حضرت پيش از شهادت بعنوان وصيّت بيان فرمود،هنگامى كه ابن ملجم

اشاره

فرقش را شكافته بود:

وَصِيَّتِي لَكُمْ أَلاَّ تُشْرِكُوا بِاللَّهِ شَيْئاً- وَ؟مُحَمَّدٌ ص؟ فَلاَ تُضَيِّعُوا سُنَّتَهُ- أَقِيمُوا هَذَيْنِ الْعَمُودَيْنِ- وَ خَلاَكُمْ ذَمٌّ- أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُكُمْ- وَ الْيَوْمَ عِبْرَةٌ لَكُمْ وَ غَداً مُفَارِقُكُمْ- إِنْ أَبْقَ فَأَنَا وَلِيُّ دَمِي- وَ إِنْ أَفْنَ فَالْفَنَاءُ مِيعَادِي- وَ إِنْ أَعْفُ فَالْعَفْوُ لِي قُرْبَةٌ وَ هُوَ لَكُمْ حَسَنَةٌ- فَاعْفُوا «أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَكُمْ» - وَ اللَّهِ مَا فَجَأَنِي مِنَ الْمَوْتِ وَارِدٌ كَرِهْتُهُ- وَ لاَ طَالِعٌ أَنْكَرْتُهُ- وَ مَا كُنْتُ إِلاَّ كَقَارِبٍ وَرَدَ وَ طَالِبٍ وَجَدَ- «وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ»

لغات

فجأة الامر:ناگهانى به سوى او آمد.

قارب:جويندۀ آب و به قولى كسى كه بين او و بين آب مدت يك شب راه باشد.

ترجمه

«سفارشم به شما اين است كه به خدا شرك نياوريد و سنت رسول خدا را تباه نكنيد،اين دو ستون دين را كه توحيد و نبوت است بر پا داريد،هيچ گونه نكوهشى بر شما نخواهد بود.

من ديروز يار و رفيق شما بودم.اما امروز مايۀ عبرتم،و فردا هم از شما جدا مى شوم،اگر نمردم و ماندم من خود صاحب اختيار خونم مى باشم و اگر از

ص:695

دنيا رفتم پس مرگ وعده گاه من است و اگر از قاتلم درگذرم عفو و گذشت براى من مايۀ قرب به خدا و براى شما حسنه است پس شما عفو داشته باشيد خدا مى فرمايد «أَ لا تُحِبُّونَ أَنْ يَغْفِرَ اللّهُ لَكُمْ» (1)»به خدا سوگند از آمدن مرگ براى من پيشامد ناگهانى كه آن را ناخوش داشته باشم به وجود نيامد و امرى كه آن را نپسندم بر من ظاهر نشد و نيستم مگر مانند جويندۀ آب كه به آن دست يافته باشد و جستجوگرى كه به مقصودش رسيده است «وَ ما عِنْدَ اللّهِ خَيْرٌ لِلْأَبْرارِ » (2)».

شرح

مرحوم سيد رضى فرموده است:برخى از قسمتهاى اين گفتار در خطبه هاى گذشته آمده بود اما به دليل اين كه اين نامه متضمن فزونيهايى بود تكرارش را لازم دانستيم .

اين سخنان را حضرت در يكى از روزهاى پيش از شهادتش بيان فرمود و بعد از اين «إِنْ شاءَ اللّهُ» شرح مفصل شهادت و وصيتهاى وى در محل مناسبترى ذكر خواهد شد.

امام(علیه السلام)در اين گفتار به دو مطلب سفارش فرموده است كه پايه هاى استوار اسلام مى باشند:

1-هيچ گونه شرك به خدا نياورند يعنى توحيد خالص داشته باشند كه شهادت به آن نخستين مطلوب ديانت و شريعت است چنان كه در گذشته بيان شد.

2-توجه كامل به موضوع نبوت و محافظت سنت پيامبر،و در سابق معلوم شد كه لزوم پيروى از تمام آنچه رسول خدا آورده است از سنت به حساب مى آيد.پس محافظت بر كتاب خدا از امور واجب مى باشد،و بر پا داشتن

ص:696


1- سوره نور(24)قسمتى از آيه(22) [1]يعنى:آيا دوست نداريد خداوند شما را بيامرزد؟
2- -سوره آل عمران(3)آخر آيه(197)يعنى:و آنچه نزد خداست براى نيكان بهتر است.

اين دو وظيفۀ بزرگ موجب رفع نكوهش مى شود،به دليل آن كه اين دو اصل مثل دو ستون خانه سبب پا برجايى اسلام هستند،لذا واژۀ عمود را بر آنها استعاره آورده است.

و خلاكم ذمّ ،اين جمله حكم ضرب المثل دارد افعل كذا و خلاك ذمّ،اين كار را انجام بده،ديگر چيزى بر تو نيست يعنى معذور هستى و نكوهشى بر تو نيست .

امام پس از ذكر مقدمات خبر مرگ خود را به اطرافيان داده و با يادآورى حالات مختلف و دگرگونى وضع خود در سه وقت از زمان آنان را به پند و عبرت گرفتن وادار كرده:،در گذشته يا ديروز رفيقشان بود و او را به نيرومندى و دليرى مى شناختند و بر دشمنان غالب و قاهر بود و زمام امور كشوردارى و كارهاى شريعت و ديانت در دست او قرار داشت،هم اكنون مايۀ عبرت شده، و در آيندۀ بسيار نزديك از آنها جدا مى شود.به دنبال اين هشدار رفتار با قاتلش را به فرضى كه از دنيا برود يا بماند شرح مى دهد و چنان به نظر مى رسد كه در اين قسمت از گفتار حضرت تقديم و تأخيرى صورت گرفته باشد كه تقدير آن چنين است:اگر باقى ماندم اختيار خون خودم را دارم،پس اگر بخواهم قصاص مى كنم و اگر بخواهم عفو مى كنم،و اگر عفو كنم براى من مايۀ تقرب به خداست اما اگر از دنيا رفتم وعده گاه من مرگ است در اين صورت اگر شما كشتن قاتلم را بخواهيد او را بكشيد و اگر عفو را بخواهيد كه آن براى شما حسنه است پس عفو كنيد.در عبارت متن،نخست دو حالت بقا و فناى خود را ذكر كرده و سپس حكم آنها را با هم بيان فرموده و به منظور تشويق بازماندگانش به عفو و گذشت.آيۀ شريفه را ذكر كرده و سپس سوگند ياد مى كند كه با آمدن مرگ امرى كه آن را دوست ندارد و وارد شونده اى كه او را نشناسد پيش نيامده است.آرى صداقت گفتار وى امرى روشن است به دليل آن

ص:697

كه وى پس از رسول خدا سرور اولياى خدا بود كه از ويژگيهاى ايشان محبت بسيار و شوق فراوان به امورى است كه خداوند براى اوليايش در باغهاى بهشت مهيا كرده است و كسى كه چنين باشد چگونه دوست ندارد ورود مرگ را كه باب رسيدن به محبوب وى و سبب دست يافتن به شريفترين مطالب حقّۀ جاودانه اى است كه در تمام دوران عمر سعى و كوشش خود را مصروف به آن داشته است؟و چگونه مرگ را نشناسد و حال آن كه پيوسته در ياد و انتظار آن بوده است؟ سپس خود را كه مورد هجوم مرگ واقع شده و به آن سبب به كمال آنچه خداوند از خوبيهاى جاودانه برايش مهيا كرده رسيده،تشبيه به تشنه اى كرده است كه وارد آب شده باشد،زيرا همان طور كه وقتى شخص بسيار تشنه اى پس از پيمودن راهها در طلب آب به آن وارد شود تمام سختيهاى عطش تشنگى و رنج راه برايش آسان مى شود،او نيز با فرا رسيدن مرگ آن چنان با نعمتهاى جاويد همدم و سرگرم مى شود كه تمام ناگواريهاى دنيا و دشواريهاى پيش از مرگ برايش آسان و گوارا مى شود و لطيفۀ ديگرى نيز در اين تشبيه نهفته مى باشد كه خوبيها و نعمتها را از نظر گوارايى تشبيه به آب كرده است.

و نيز چون به خاطر ظفر يافتن به مقاصد اخروى خود،دلش شاد و چشمش روشن مى شود همچنان كه جوينده و طالب امرى،هنگامى كه مطلوب خود را به دست مى آورد،دلشاد و خرسند مى شود،لذا حالت خود را در هنگام مرگ به چنين شخصى همانند كرده است.واضح است كه خوشحالى و سرور انسان در برابر دست يافتن به مقاصد خود مختلف و متفاوت مى باشد زيرا خواسته ها از جهت ارزشمندى و نفاست يكسان نيست و چون امور آخرت و پس از مرگ مهمترين و با ارزشترين مقاصد و خواسته هاى انسان است پس لازم است شادى و سرور و چشم روشنى كه در نتيجۀ وصول به آن براى انسان

ص:698

حاصل مى شود كاملترين شاديها و عاليترين بهجتها باشد.آن گاه از آيۀ شريفۀ قرآن استفاده فرموده و به اين مطلب اشاره كرده است كه آنچه از خوبيها كه آدمى در دنيا مى خواهد،تنها نزد خداوند پيدا مى شود كه او براى دوستان نيكوكارش از هر خواسته اى كه طلب مى كنند بهتر است.توفيق از خداوند است.

ص:699

24-وصيت امام است كه چگونه در مالش تصرف شود و آن را پس از مراجعت از جنگ

اشاره

صفين نوشت:

هَذَا مَا أَمَرَ بِهِ عَبْدُ اللَّهِ؟عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ؟- فِي مَالِهِ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ- لِيُولِجَهُ بِهِ الْجَنَّةَ وَ يُعْطِيَهُ بِهِ الْأَمَنَةَ مِنْهَا فَإِنَّهُ يَقُومُ بِذَلِكَ؟الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ؟- يَأْكُلُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ- وَ يُنْفِقُ مِنْهُ بِالْمَعْرُوفِ- فَإِنْ حَدَثَ؟بِحَسَنٍ؟ حَدَثٌ وَ؟حُسَيْنٌ؟ حَيٌّ- قَامَ بِالْأَمْرِ بَعْدَهُ وَ أَصْدَرَهُ مَصْدَرَهُ- وَ إِنَّ لاِبْنَيْ؟فَاطِمَةَ؟ مِنْ صَدَقَةِ؟عَلِيٍّ؟ مِثْلَ الَّذِي لِبَنِي؟عَلِيٍّ؟- وَ إِنِّي إِنَّمَا جَعَلْتُ الْقِيَامَ بِذَلِكَ- إِلَى ابْنَيْ؟فَاطِمَةَ؟ ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللَّهِ- وَ قُرْبَةً إِلَى؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- وَ تَكْرِيماً لِحُرْمَتِهِ وَ تَشْرِيفاً لِوُصْلَتِهِ- وَ يَشْتَرِطُ عَلَى الَّذِي يَجْعَلُهُ إِلَيْهِ- أَنْ يَتْرُكَ الْمَالَ عَلَى أُصُولِهِ- وَ يُنْفِقَ مِنْ ثَمَرِهِ حَيْثُ أُمِرَ بِهِ وَ هُدِيَ لَهُ- وَ أَلاَّ يَبِيعَ مِنْ أَوْلاَدِ نَخِيلِ هَذِهِ الْقُرَى وَدِيَّةً- حَتَّى تُشْكِلَ أَرْضُهَا غِرَاساً وَ مَنْ كَانَ مِنْ إِمَائِي اللاَّتِي أَطُوفُ عَلَيْهِنَّ- لَهَا وَلَدٌ أَوْ هِيَ حَامِلٌ- فَتُمْسَكُ عَلَى وَلَدِهَا وَ هِيَ مِنْ حَظِّهِ- فَإِنْ مَاتَ وَلَدُهَا وَ هِيَ حَيَّةٌ فَهِيَ عَتِيقَةٌ- قَدْ أَفْرَجَ عَنْهَا الرِّقُّ وَ حَرَّرَهَا الْعِتْقُ

لغات

يولجني (1):مرا داخل كند حرّرها:او را آزاد كرد

ص:700


1- عبارت متن كه در صفحه 405(متن عربى)چاپ شده يولجه با ضمير غايب آمده است مترجم.()

امنه:امنيت،آسايش

ترجمه

«اين است آنچه بندۀ خدا على بن ابي طالب فرمانرواى مؤمنان در بارۀ دارايى خود،دستور داده است براى جلب رضايت و خشنودى خداوند كه او را داخل بهشت كند و آسودگى و امنيت به وى عطا فرمايد،(قسمت ديگر از اين وصيتنامه اين است)و حسن بن على به اين امر قيام كند:از آن مطابق دستور و،وجه پسنديده بخورد و ببخشد،پس اگر براى حسن پيش آمدى كند،در زنده بودن حسين،(علیه السلام)او پس از حسن به انجام امور قيام كند و راه درست را برود و پسران فاطمه(علیه السلام)آن اندازه سهم از اين مال دارند كه براى پسران على است و اين كه تصدى اين كار را به دو پسر فاطمه واگذاشتم به منظور به دست آوردن خشنودى خداوند و تقرب به پيغمبر اكرم و پاس احترام او،و شرافت خويشاوندى با او مى باشد و بر كسى كه متصدى اين امر شده لازم است كه اصل مال را چنان كه هست باقى بگذارد و در آمد و ثمرۀ آن را مطابق دستور مصرف كند،و نبايد نهالى از نهالهاى درخت خرماى اين روستاها را بفروشد تا حدى كه بر اثر رشد و زيادى درختها،زمينش كاملا شكل بگيرد و پوشيده از نخل شود و هر يك از كنيزانم كه با او همبستر شدم و فرزندى دارد يا باردار است كنيز به همان فرزندش واگذار مى شود و بهرۀ اوست،و اگر فرزندش بميرد و خود زنده باشد آزاد است بند بردگى از گردنش برداشته شود و آزادى فرزند موجب آزادى مادر شود .»

شرح

مرحوم سيد رضى مى گويد اين كه امام در اين وصيت مى فرمايد: ان لا يبيع من نخيلها،ودية ،وديه به معناى نهال خرماست و جمعش ودى مى باشد و جملۀ حتى تشكل ارضها غراسا در نهايت فصاحت است و مقصود آن است كه آن چنان رويش نخلها در زمين زياد شود كه بيننده آن را غير از آنچه كه شناخته بوده ببيند و امر بر او اشتباه شود مى پندارد كه اين زمين غير آن زمين است.

ص:701

اين وصيت حضرت به روايات مختلف بعضى با جملاتى بيشتر و برخى كمتر ذكر شده و مرحوم سيد رضى قسمتهايى از آن را حذف كرده است و ما اكنون اصل آن را به روايتى كه بيشتر مورد اطمينان است مى آوريم عبد الرحمن بن حجاج مى گويد:حضرت موسى بن جعفر وصيت امير المؤمنين(علیه السلام)را براى من فرستاده و آن از اين قرار است (1):اين است آنچه بندۀ خدا على(علیه السلام)براى جلب رضايت خداوند در مال خود وصيت كرد و به آن دستور داد،اميد است كه خداوند متعال به آن سبب مرا در بهشت خود داخل و از آتش دوزخ دور كند،در روزى كه بعضى چهره ها سفيد و نورانى و برخى سياه و ظلمانى مى باشند:

آنچه از اموالم را كه در ينبع و اطراف آن دارم صدقه قرار دادم و بردگانى كه در آن جا دارم نيز صدقه اند بجز ابو رباح و ابى يبرو (2)،كه آزاد هستند و هيچ كس را در آنان حقى و بر ايشان راهى نيست،اينها موالى هستند پنج سال است كه در آن جا كار مى كنند،نفقه و مخارج آنان و خانواده شان از همان ملك مى باشد و تمام اموالى كه در وادى القرى است براى فرزندان فاطمه مى باشد و با بردگانش صدقه اند و آنچه در(ديمه) (3)مال من است و نيز اهل آن همه صدقه اند جز اين كه براى بردگان آن جا،همان است كه براى صاحبانشان نوشتم.و نيز آنچه در ادنيه مال من است و اهلش صدقه است و قصد (4)هم،چنان كه دانسته ايد صدقه

ص:702


1- منهاج البراعه،ج 18،صفحه 365،در شرح همين وصيت به عنوان المصدر و نقل الوصية على صورتها الكامله از كافى كتاب وصايا،و تهذيب كتاب وقوف اين روايت را با اندك اختلاف نقل كرده است. (مترجم).
2- كافى،ج 7،كتاب وصايا،ص 49:غير انّ رباحا و اباينزر و جبيرا،عتقاء(مترجم).
3- كافى.
4- ظاهرا بايد عبارت غلط باشد و صحيح آن فقيران يا فقير يا فقير و يا فقيره و وجوه ديگر كه در ذيل ذكر مى شود،باشد چنان كه در كتاب تهذيب،ج 9،صفحه 147 باب وقوف و صدقات به جاى اين كلمه بلفظ فقيرين آمده كه نام دو مكان از نواحى مدينه نزديك بنى قريضه بوده است و نيز در كتاب كافى،ج 7،باب وصايا، صفحه 50،منهاج البراعه نيز فقيرين ذكر كرده و در شرح،صفحه 375 از تهذيب قصيره و از مرآة العقول عفيرتين و بعضى نسخ فقيرتين و برخى فقرتين و از تاريخ مدينه،دو موضع در مدينه به نام فقرتان مشهور است و از امام صادق(علیه السلام)روايتى نقل كرده كه پيامبر چهار زمين به على(علیه السلام)قطيعه داد:زمين فقرين،چاه متين،و زمين شجره و فقير نام باغى است در(عاليه)نزديك بنى قريضه از صدقات على(علیه السلام)،ابن شبه در كتاب على(علیه السلام)گفته فقير مال من است چنان كه مى دانيد و صدقه در راه خداست،اهل مدينه آن را مفرد مصغّر تلفظ مى كنند،اين بود آنچه منهاج از مرآة نقل كرده است.(مترجم)

در راه خداست.آنچه كه از اموالم صدقه بودنش را نوشتم امرى است واجب و قطعى،خواه من زنده باشم يا مرده بايد در راه رضاى خدا انفاق شود و نيز به خويشاوندانم از بنى هاشم و بنى المطلب و مستحقان دور و نزديك داده شود،و فرزندم حسن(علیه السلام)به اين امر قيام كند خود بطور شايسته از آن مصرف كند و آنچه را كه صلاح بداند در مواردى كه رضاى خدا باشد خرج و صرف كند و اگر بخواهد براى اداى دين قسمتى از اموال را بفروشد مانعى نيست،و نيز مى تواند آن را به عنوان ملك خودش بفروشد،و بطور كلى تصدى ثروتهاى فرزندان على(علیه السلام)بر عهدۀ حسن بن على(علیه السلام)است و چنانچه خانۀ حسن(علیه السلام)محل مصرف صدقات نبود و خواست آنها را بفروشد مانعى ندارد و اگر فروخت قيمتش را بر سه قسم تقسيم كند بخشى را در راه خدا صرف كند و قسمتى را در ميان بنى هاشم و فرزندان مطلب بخش كند و يك سوم را هم ميان اولاد ابو طالب خدا پسندانه تقسيم كند، و اگر براى حسن پيشامدى شد و حسين(علیه السلام)زنده بود كارها به عهدۀ وى خواهد بود و او چنان كه حسن را دستور دادم انجام دهد و براى اوست آنچه را براى حسن نوشتم و بر عهدۀ اوست آنچه بر عهده حسن مى باشد و بعد به اين جمله متن مى رسد. و انّ الذى لبنى فاطمه...و تشريفا لوصلته (كه ترجمه اش گذشت)

ص:703

سپس مى فرمايد:و اگر براى حسن و حسين پيش آمدى شد هر كدام آخرين بود به فرزندان على نگاه كند،اگر در ميان آنها شخص امين و درستكار بود در صورتى كه بخواهد او را بر اين كار مامور كند،و اگر چنين كسى نيافت،در ميان فرزندان دو پسر فاطمه نگاه كند و به هر كس در آن ميان خواست كه هدايت و اسلام و امانتش را پسنديد واگذار كند آن گاه شرط مى كند كه هر كس بر اين امر مأمور شود،بايد اصل مال را باقى بگذارد و ثمرات آن را براى رضاى خدا در راههاى خير مصرف كند و به خويشاوندان از بنى هاشم و بنى المطلب و نزديك و دور انفاق كند و نخلهاى نورس خرما را از اين آباديها كه نوشتم نفروشد.

در دنباله اين مطلب مى گويد:هيچ كس را بر اين وصيت راهى نيست و اين است آنچه على در بارۀ اموال خود براى رضاى خدا دستور داد روزى كه وارد مسكن (1)شد،و نبايد هيچ چيز از آن فروخته شود و نه بخشش شود و نه ارث برده شود،پيوسته و در هر حال از خداوند تبارك و تعالى طلب يارى مى شود،و براى هيچ مسلمانى كه ايمان به خدا و روز رستاخيز دارد جايز نيست كه در آنچه وصيت كرده ام تغييرى بدهد و مخالفت امر من كند خواه دور باشد يا نزديك،و شهادت دادند بر اين وصيتنامه ابو سمرة بن ابرهه،صعصعة بن صوحان،سعيد بن قيس و هيّاج بن ابى هيّاج و نوشت آن را على بن ابي طالب با دست خود،در تاريخ 10 جمادى الاول سال 37.

بيشتر عبارات اين وصيتنامه روشن است و نيازى به شرح ندارد ولى چند

ص:704


1- مسكن به كسر كاف نام موضعى در كوفه در ساحل فرات است،پاورقى كافى،ج 7،باب وصايا، صفحه 50(مترجم).

نكته وجود دارد كه اكنون به شرح آن مى پردازيم :

1-در اين عبارات راه و رسم نوشتن وصيتنامه و كيفيت وقف،و ترتيب وقفنامه بطور كامل بيان شده است .

2-اين كه در بارۀ تصرفات وصى خود امام حسن مى فرمايد:خود بطور شايسته از آن مصرف كند مراد آن است كه در آنچه خرج زندگى خود مى كند حدّ اعتدال و ميانه روى را كه خداوند اجازه داده،رعايت كند نه اسراف و تبذير به عمل آورد و نه بخل و پستى به خرج دهد،و اين كه مى گويد:در معروف انفاق كند منظور راههاى درست و شناخته شده در دين است نه مواردى كه شرع مقدس اجازه نمى دهد.

3-جملۀ:اگر براى حسن پيش آمدى رخ داد كنايه از فرا رسيدن مرگ است واژۀ امر در قام الامر به دو معناست:

الف-مراد دستور و فرمانش باشد يعنى امرش را در موارد خود اجرا كند.

ب-مراد جنس امور يعنى كارهايى باشد كه حضرت او را امر به تصرف در آنها كرده است.

4-ضمير«ها»در بعده به امام حسن و در اصدره به كلمۀ امر كه قيام به آن مى كند برمى گردد و ضمير در مصدره دو وجه دارد.

الف-اول اين كه مرجعش حسن(علیه السلام)باشد يعنى امام حسين امر وى را چنان اجرا كند كه امام حسن اجرا مى كرد،و در مال وى چنان قضاوت كند كه او مى كرد مصدر در اين عبارت به معناى اصدار است چنان كه در آيۀ قرآن نبات كه ثلاثى مجرد است به معناى انبات(روياندن)كه مزيد است آمده: «وَ اللّهُ أَنْبَتَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ نَباتاً» (1)و نيز ممكن است كه مصدر را به معناى محل اجرا بگيريم

ص:705


1- سوره نوح(71)آيه(16) [1]يعنى:خدا شما را از زمين رويانيد،رويانيدنى.

يعنى امام حسين امر او را در مواردى اجرا كند كه امام حسن اجرا مى كرد.

ب-احتمال دوم آن كه مرجع ضمير مطلبى باشد كه حضرت به آن وصيت فرموده است و معنايش اين است حسين هر چيزى را به جايش بگذارد .

5-اين كه،فرمود:اصل مال را به حال خود بگذارد،كنايه از آن است كه آن را به وسيلۀ بخشش به ديگران يا فروختن و وجوه ديگر تمليكات از وقف خارج نكند.

6-فرمود از نخلهاى نورس اين روستاها هيچ نهالى را نفروشد تا اين كه زمينها از بسيارى درختها شكل بگيرد،دو حكمت در اين عبارت نهفته است:

الف-ممكن است كه روزى قبل از آن كه زمين از جهت روييدن درختهاى كامل شكل بگيرد،برخى درختها و نهالهايش خشك شود كه لازم باشد جاى آن را درخت ديگرى بگيرد بنا بر اين تا وقتى كه زمين درختهايش بزرگ و كامل نشده كه ديگر نيازى به جانشين ندارد و نبايد نهالها را بفروشند.

ب-درخت خرما پيش از آن كه زمينش از درختان و نهالها شكل بگيرد ريشه هايش در زمين سخت و محكم نشده و اگر نهالى كه از پاى نخل جوشيده، از زير كنده شود،درخت ضعيف مى شود و ممكن است از ميوه دادن بيفتد،اما وقتى كه ريشه اش در زمين محكم شد كندن قلمۀ آن ضرر زيادى ندارد و اين در هنگامى است كه زمين با روييدن درختها شكل بگيرد و كامل شود،و يا چنان كه مرحوم سيد رضى شرح و تفسير كرده،وقتى است كه تشخيص زمين بر بيننده از بسيارى درختها مشكل شود .

7-نكتۀ هفتم در بارۀ كنيزانى كه با آنها همبستر شده است و آنان در آن هنگام هفده تن بودند،دستور مى دهد:آن كه نه فرزند دارد و نه آبستن مى باشد، در راه خدا آزاد،و كسى را بر وى حقى نيست و آن كه داراى فرزند و يا آبستن باشد از بابت سهم الارث فرزندش آزاد است و اگر با زنده بودن مادر،فرزندش

ص:706

بميرد او نيز از جانب من آزاد خواهد بود.

اين كه حضرت فرمود:امّ ولد از طريق سهم الارث آزاد مى باشد،و كنيز فرزند مرده را هم خود،آزاد اعلام فرمود،بر طبق اين قاعده است كه امّ ولد بعد از مرگ مولايش به رقيت باقى است و فروختنش جايز است و اين رأى او و عقيدۀ تمام اماميه است و شافعى هم در اول عقيده اش اين بود اما بعد، برگشت و گفت با مرگ مولايش آزاد مى شود و فروختنش جايز نيست،جمهور فقهاى اهل سنت نيز بر اين رأى اتفاق دارند،و حتى طبق مذهب شافعى اگر فروخته شود و قاضى صحت بيعش را امضا كند حكم قاضى از اثر مى افتد و كنيز آزاد است.توفيق از خداوند است.

ص:707

25-از سفارشهاى حضرت كه براى متصديان جمع آورى زكات و صدقات مى نوشت:

اشاره

اِنْطَلِقْ عَلَى تَقْوَى اللَّهِ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ- وَ لاَ تُرَوِّعَنَّ مُسْلِماً وَ لاَ تَجْتَازَنَّ عَلَيْهِ كَارِهاً- وَ لاَ تَأْخُذَنَّ مِنْهُ أَكْثَرَ مِنْ حَقِّ اللَّهِ فِي مَالِهِ- فَإِذَا قَدِمْتَ عَلَى الْحَيِّ فَانْزِلْ بِمَائِهِمْ- مِنْ غَيْرِ أَنْ تُخَالِطَ أَبْيَاتَهُمْ- ثُمَّ امْضِ إِلَيْهِمْ بِالسَّكِينَةِ وَ الْوَقَارِ- حَتَّى تَقُومَ بَيْنَهُمْ فَتُسَلِّمَ عَلَيْهِمْ- وَ لاَ تُخْدِجْ بِالتَّحِيَّةِ لَهُمْ ثُمَّ تَقُولَ عِبَادَ اللَّهِ- أَرْسَلَنِي إِلَيْكُمْ وَلِيُّ اللَّهِ وَ خَلِيفَتُهُ- لِآخُذَ مِنْكُمْ حَقَّ اللَّهِ فِي أَمْوَالِكُمْ- فَهَلْ لِلَّهِ فِي أَمْوَالِكُمْ مِنْ حَقٍّ فَتُؤَدُّوهُ إِلَى وَلِيِّهِ- فَإِنْ قَالَ قَائِلٌ لاَ فَلاَ تُرَاجِعْهُ- وَ إِنْ أَنْعَمَ لَكَ مُنْعِمٌ فَانْطَلِقْ مَعَهُ- مِنْ غَيْرِ أَنْ تُخِيفَهُ أَوْ تُوعِدَهُ- أَوْ تَعْسِفَهُ أَوْ تُرْهِقَهُ فَخُذْ مَا أَعْطَاكَ مِنْ ذَهَبٍ أَوْ فِضَّةٍ- فَإِنْ كَانَ لَهُ مَاشِيَةٌ أَوْ إِبِلٌ فَلاَ تَدْخُلْهَا إِلاَّ بِإِذْنِهِ- فَإِنَّ أَكْثَرَهَا لَهُ- فَإِذَا أَتَيْتَهَا فَلاَ تَدْخُلْ عَلَيْهَا دُخُولَ مُتَسَلِّطٍ عَلَيْهِ- وَ لاَ عَنِيفٍ بِهِ- وَ لاَ تُنَفِّرَنَّ بَهِيمَةً وَ لاَ تُفْزِعَنَّهَا- وَ لاَ تَسُوأَنَّ صَاحِبَهَا فِيهَا- وَ اصْدَعِ الْمَالَ صَدْعَيْنِ ثُمَّ خَيِّرْهُ- فَإِذَا اخْتَارَ فَلاَ تَعْرِضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ- ثُمَّ اصْدَعِ الْبَاقِيَ صَدْعَيْنِ ثُمَّ خَيِّرْهُ- فَإِذَا اخْتَارَ فَلاَ تَعْرِضَنَّ لِمَا اخْتَارَهُ- فَلاَ تَزَالُ كَذَلِكَ حَتَّى يَبْقَى مَا فِيهِ- وَفَاءٌ لِحَقِّ اللَّهِ فِي مَالِهِ- فَاقْبِضْ حَقَّ اللَّهِ مِنْهُ فَإِنِ اسْتَقَالَكَ فَأَقِلْهُ- ثُمَّ اخْلِطْهُمَا ثُمَّ اصْنَعْ مِثْلَ الَّذِي صَنَعْتَ أَوَّلاً- حَتَّى تَأْخُذَ حَقَّ اللَّهِ فِي مَالِهِ- وَ لاَ تَأْخُذَنَّ عَوْداً وَ لاَ هَرِمَةً وَ لاَ مَكْسُورَةً وَ لاَ مَهْلُوسَةً وَ لاَ ذَاتَ عَوَارٍ- وَ لاَ تَأْمَنَنَّ عَلَيْهَا إِلاَّ مَنْ تَثِقُ بِدِينِهِ- رَافِقاً بِمَالِ الْمُسْلِمِينَ- حَتَّى يُوَصِّلَهُ إِلَى وَلِيِّهِمْ فَيَقْسِمَهُ بَيْنَهُمْ- وَ لاَ تُوَكِّلْ بِهَا إِلاَّ نَاصِحاً شَفِيقاً وَ أَمِيناً حَفِيظاً- غَيْرَ مُعْنِفٍ وَ لاَ مُجْحِفٍ وَ لاَ مُلْغِبٍ وَ لاَ مُتْعِبٍ- ثُمَّ احْدُرْ إِلَيْنَا مَا اجْتَمَعَ عِنْدَكَ- نُصَيِّرْهُ حَيْثُ أَمَرَ اللَّهُ- فَإِذَا أَخَذَهَا أَمِينُكَ- فَأَوْعِزْ إِلَيْهِ أَلاَّ

ص:708

يَحُولَ بَيْنَ نَاقَةٍ وَ بَيْنَ فَصِيلِهَا- وَ لاَ يَمْصُرَ لَبَنَهَا فَيَضُرَّ [فَيُضِرَّ] ذَلِكَ بِوَلَدِهَا- وَ لاَ يَجْهَدَنَّهَا رُكُوباً- وَ لْيَعْدِلْ بَيْنَ صَوَاحِبَاتِهَا فِي ذَلِكَ وَ بَيْنَهَا- وَ لْيُرَفِّهْ عَلَى اللاَّغِبِ- وَ لْيَسْتَأْنِ بِالنَّقِبِ وَ الظَّالِعِ- وَ لْيُورِدْهَا مَا تَمُرُّ بِهِ مِنَ الْغُدُرِ- وَ لاَ يَعْدِلْ بِهَا عَنْ نَبْتِ الْأَرْضِ إِلَى جَوَادِّ الطُّرُقِ- وَ لْيُرَوِّحْهَا فِي السَّاعَاتِ- وَ لْيُمْهِلْهَا عِنْدَ النِّطَافِ وَ الْأَعْشَابِ- حَتَّى تَأْتِيَنَا بِإِذْنِ اللَّهِ بُدَّناً مُنْقِيَاتٍ- غَيْرَ مُتْعَبَاتٍ وَ لاَ مَجْهُودَاتٍ- لِنَقْسِمَهَا عَلَى كِتَابِ اللَّهِ وَ سُنَّةِ نَبِيِّهِ ص- فَإِنَّ ذَلِكَ أَعْظَمُ لِأَجْرِكَ- وَ أَقْرَبُ لِرُشْدِكَ «إِنْ شاءَ اللّهُ»

لغات

روّعه:او را ترساند لا تخدج بالتحيه:سلام را ناقص ادا مكن و بنا به روايت ديگر:تخدج التحيّة،از اخدجت السحابه:ابر دانه هاى بارانش كم شد.

أنعم له:گفت:بلى عسف:با خشونت و بدون دليل گرفتن إرهاق:مكلف كردن به امر سخت و مشكل ماشية:گوسفند و گاو عنيف:كسى كه نامهربان است.

صدعت المال صدعين:مال را دو قسمت كردم عود:شتر پير،و آن شترى است كه از سن(بازل) كه دندان و نيشش بيرون آمده گذشته باشد.

هرمة:كهنسال استأن:مهربانى كرد نقب:شترى كه سمهايش نازك شده باشد.

غدر:بركه هاى آب،جمع غدير مكسوره:آن كه يكى از چهار دست و پايش شكسته باشد مهلوسه:بيمار مسلول عوار به فتح عين:عيب و گاهى به ضم نيز خوانده مى شود.

مجحف:كسى كه با شدت حيوانى را مى راند تا گوشتش را ببرد.

ملغب:به زحمت اندازنده لغوب:رنجور كردن اوعزت اليه بكذا:او را به اين كار دستور دادم.

حال بين الشيئين:مانع شد مصر:دوشيدن تمام شير از پستان تمصّر:دوشيدن باقيماندۀ شير ترفيه:در آسايش قرار دادن بدن:چاقها،جمع بادن منقيات:حيواناتى كه بر اثر چريدن استخوانهايش پر مغز و چربى آن زياد شد.

ص:709

نطاف:آبهاى اندك اعشاب:گياهان،جمع عشب نقو:استخوان پر مغز

ترجمه

ما،در اين جا برخى از جمله هايى از اين وصيتنامه را آورديم تا معلوم شود كه آن حضرت اساس حق را به پا مى داشت و مظاهر عدالت را در كارهاى كوچك و بزرگ و امور،ريز و درشت،به عنوان قانون رعايت مى كرد:

«با توجه به تقواى الهى و احساس مسؤوليّت در برابر خداى يكتا،حركت كن و هيچ مسلمانى را مترسان و بر سرزمين او،با اكراه مگذر،و از او بيش از حق خداوند كه در مال وى مى باشد مگير،پس هر گاه به سرزمين قبيله اى رسيدى، در كنار آب فرود آى،بدون اين كه وارد خانه هايشان شوى،و بعد با آرامش و،وقار به سوى آنان برو،و بر آنان سلام كن و از اظهار تحيت بر آنان كوتاهى مكن،و سپس به ايشان بگو:اى بندگان خدا،مرا ولى خدا و خليفۀ او به سوى شما فرستاده است تا از شما حق خدا را كه در اموالتان مى باشد بگيرم آيا چنين حقى از خدا در مالهاى شما وجود دارد كه به وليّش بپردازيد؟پس اگر كسى گفت:نه،به او مراجعه نكن و اگر پاسخ مثبت داد،همراهش برو،بدون اين كه وى را بترسانى و تهديد كنى يا او را به كار مشكلى مكلف كنى و بر او سخت بگيرى پس هر چه از طلا يا نقره به تو داد،بگير و اگر داراى گوسفند يا شتر باشد،بى اجازۀ او داخل آن مشو زيرا بيشتر آنها مال اوست و هنگامى كه داخل شدى مانند شخص مسلط و سختگير رفتار مكن و حيوانى را فرارى مده و مترسان و در ميان آنها صاحبش را ناراحت مكن،آنها را به دو گروه تقسيم كن و مالكش را مخير كن كه هر كدام را مى خواهد برگزيند،و در انتخاب كردنش بر او اعتراض مكن سپس قسمت باقيمانده را دو نيمه كن و وى را مخير كن يكى را انتخاب كند باز هم به او در اين گزينش خرده مگير،و بر همين منوال تقسيم كن تا آن جا كه باقيمانده تنها به اندازۀ

ص:710

حق خدا باشد و آن را بگير باز هم اگر خواست كه از نو تقسيم كنى بپذير پس آنها را با هم مخلوط كن و مانند گذشته تقسيم كن تا حق خداوند را از مال وى بگيرى،حيوان هاى پير و دست و پا شكسته و بيمار و معيوب را مگير،و آنها را به غير از كسى كه به دينش اطمينان دارى و نسبت به مال مسلمانان دلسوز است وامگذار تا آن را به پيشواى مسلمين برساند و در ميانشان تقسيم كند نگهدارى آنها را جز به شخص خيرخواه و مهربان و امين و حافظ كه نه سختگير است و نه اجحافگر،نه تند مى راند و نه آنها را خسته مى كند واگذار مكن،و هر چه را جمع آورى كردى بزودى به سوى ما روانه كن تا در مصارفى كه خداوند فرمان داده مصرف كنيم،آن گاه كه آن را به دست امين خود مى دهى،به او سفارش كن كه بين شتر و نوزادش جدايى نياندازد و شيرش را تا آخرند و شد كه به بچه اش زيان وارد شود،و زياد بر آن سوار نشود كه خسته اش كند و در سوارى و دوشيدن ميان آن و شتران ديگر عدالت و برابرى را رعايت كند،آسايش بيشتر خسته را فراهم كرده،آن را كه پايش سائيده شده و از رفتن ناتوان شده به آرامش و آهستگى براند آنها را به بركه ها و آبگاههايى وارد كند كه شترها بر آنها مى گذرند و از زمين گياهدار به جاده هاى بى گياه منحرفشان نكند،و ساعتهايى آنها را استراحت دهد و چون به آبهاى اندك و علفزار برسد مهلت دهد تا آب بنوشند و علف بخورند تا وقتى كه به ما مى رسند به اذن خدا فربه و سر حال باشند نه خسته و كوفته،تا آنها را بر طبق كتاب خدا و سنت پيامبرش بخش و قسمت كنيم،اين برنامه سبب بزرگى پاداش و هدايت رستگارى تو خواهد بود. «إِنْ شاءَ اللّهُ »

شرح

در اين فصل امام(علیه السلام)به نمايندۀ خود كه عامل جمع آورى زكات و صدقات بود،روش گرفتن آن را از صاحبانش و رعايت عدل و داد را در اين مورد آموخته است و او را دستور داده است كه با مالداران با مهربانى و نرمى رفتار كند.يادآورى مى شود كه رفق و مدارا با مردم اگر چه از مهمترين

ص:711

دستورهاى پيامبر اسلام است به دليل آن است كه سبب تاليف قلوب است و توجه جامعه را به سوى او و گفته هايش جلب مى كند،اما در اين مورد از اهميت بيشترى برخوردار است و نياز فراوانترى به آن احساس مى شود،توضيح آن كه هدف از اين سفارشها و راهنماييها آن است كه از مردم عزيزترين دستاوردشان كه مال و منالشان باشد گرفته شود،از اين رو براى جلب رضايت آنان تا اين تكليف سخت را بپذيرند نياز به نرمى و ملايمت و مهربانى بيشتر است.لذا امام(علیه السلام)در اين سخنان،كارگزارش را سفارش به انجام رفق و مدارا و آسان گرفتن كار،مى فرمايد تا دلهاى صاحبان اموال را براى اداى حقوق الهى جلب كند.

چند نكته بر جسته در اين سفارشنامه وجود دارد كه به ذكر آنها مى پردازيم :

1-چون حركت و اقدام به منظور جمع آورى زكات و صدقات،عملى دينى و از جملۀ عبادتهاست از اين رو لازم است كه به قصد تقرب به پيشگاه خداوند و خالصا لوجه اللّه انجام پذيرد،به اين دليل نمايندۀ خود را امر مى كند كه در حركت خود به سوى آن،تنها متوجه به خدا و تقواى او باشد بدون كوچكترين توجهى به غير او.

2-مانند فرمانروايان ستمكار،در دل مسلمانان رعب و ترس ايجاد نكند،و از اختيارات خود سوء استفاده نكند،چنان كه گوسفندى يا شترى بدون رضايت او بگيرد،يا اين كه روى زمين يا ميان گلۀ گوسفند و شتران او در حالى كه صاحبش ناراحت مى شود وارد نشود.

كلمۀ كارها حال از ضمير در عليه كه در محل جرّ است مى باشد .

3-به او دستور مى دهد كه هر گاه به سرزمين يكى از قبايل وارد مى شود، سر جوى و محل آب آنها كه عادة با خانه هايشان فاصله دارد،فرود آيد و بر در

ص:712

خانه هاى آنان فرود نيايد زيرا باعث زحمت آنها مى شود.

4-از عبارت امض اليهم ،تا جملۀ و لا تسوءنّ صاحبها ،آنچه موجب مصلحت و سزاوار است كه در حق آنان عمل كند به وى آموخته است.كارهايى كه سبب شفقت بر آنهاست از قبيل وقار و آرامش و ايستادن در ميان جمع آنان توأم با گفتارهايى از قبيل سلام گفتن و ابلاغ رسالت آن حضرت و چگونگى گفتارها مثل كامل كردن تحيت و با نرمى و ملاطفت سخن گفتن تمام اينها دستوراتى است كه امر به انجام دادنشان فرموده،و جملۀ فوق شامل منهيات و كارهايى هم هست كه دستور تركش را داده است از جملۀ آنها:مسلمانى را نترساند و به آينده اش بدبين نكند و بر او سخت نگيرد و تكليف شاق بر او محول نكند،بدون اذن او در ميان شتران و گوسفندانش داخل نشود،و مانند زورمداران و ستمكاران بر آنان وارد نشود و حيوانى را رم ندهد و با زجر دادن و زدنشان صاحب آنها را آزرده خاطر نكند كه تمام اينها بر خلاف نظر شارع است .

5-نكتۀ پنجم:امام در اين دستور نامه نهى از آزردن حيوانات و داخل شدن بدون اجازۀ صاحبشان را دليل ذكر كرده است كه اكثر حيوانات مال صاحبشان است،و اين امر به جاى مقدمۀ صغراى قياس مضمر از شكل اول مى باشد كه نتيجۀ آن،نهى فوق است و كبراى آن چنين مى شود:هر كس كه بيشترين مال،از آن او باشد براى تصرف در آن از ديگران شايسته تر است و لازمه اش آن است كه تصرف ديگران و داخل شدن آنان بدون اذن او جايز نيست .

6-و اصدع المال...فى ماله ،در اين جمله ها روش استخراج صدقه و بيرون كشيدن زكات از ميان شتران و گوسفندان را بيان فرموده است كه آنها را دو نيمه كند و صاحبشان را بر انتخاب هر كدام از آنها آزاد گذارد و هنگامى كه يكى را برگزيد بر او خرده نگيرد،و به او نگويد كه«اين نشد،دوباره انتخاب كن»،و سپس نيمۀ ديگر را دو قسمت كند و او را براى گزينش مختار گذارد و

ص:713

اين تقسيمات را ادامه دهد تا آن جا كه يكى از دو قسمت به مقدار زكات واجب يا اندكى بيشتر رسد كه در اين صورت صاحب مال را آزاد مى گذارد كه هر طرف را مى خواهد برگيرد و طرف ديگر اگر به اندازۀ حق واجب الهى يا اندكى كمتر باشد نمايندۀ امام تصرف كند و اگر بيشتر باشد زياديش را به صاحب مال برمى گرداند و در آخرين انتخاب هم اگر پشيمان شود و بخواهد دوباره انتخاب كند او را آزاد بگذارد تا نگرانى كه احيانا به سبب از دست دادن قدرى از مال و ثروتش برايش پيدا شده بر طرف شود و تسكين خاطر يابد .

7-امام(علیه السلام)نمايندۀ خود را از گرفتن حيواناتى كه داراى برخى عيبها مثل پيرى و شكستگى و مسلوليت و ديگر بيماريهاى درونى باشد منع كرده تا رعايت حق الهى كه بسيار مهم است شده باشد و هم با مصارف هشتگانه كه در قرآن ذكر شده است مناسبت داشته باشد كه عبارتند از فقرا و مساكين و جز آنها.

قطب الدين راوندى رحمة اللّه عليه مى گويد ظاهر سخن امام آن است كه قبل از آن كه دست به تقسيم بزند بايد حيواناتى كه داراى،عيبهاى ياد شده باشند از ميان گلّه بيرون آورند و بعد تقسيمها را شروع كنند.

8-دستور داده است كه براى نگهدارى و محافظت اموال صدقه،كسى را انتخاب كند كه مورد اطمينان باشد،ديانتش كامل و خيرخواه خدا و رسولش باشد و نسبت به حيوانات مهربان باشد در كار خود نه ضعيف و نه تجاوزگر و نه سختگير باشد و تمام اينها از امورى است كه براى حفظ حقوق واجب الهى لازم است .

9-و نيز به نمايندۀ خود دستور مى دهد كه آنچه از مال زكات جمع كرده بزودى به سوى او حمل كند و اين مطلب دو دليل دارد:

الف-احتياج زيادى به صرف و خرج كردن در مواردش احساس مى شود.

ب-تا اين كه مبادا پيش از رسيدن به مستحقان به عللى تلف شود و از بين برود.

ص:714

10-آخرين نكته سفارش به رعايت حال حيوانات فرموده است كه نماينده اش به امينى كه براى حفظ آنها مامور كرده بگويد:ميان ناقه و بچه اش فاصله ايجاد نكند و تمام شيرش را ندوشد،زيرا اين دو عمل به طفل زيان وارد مى كند،زياده از حدّ از او سوارى نگيرد و چنان نباشد كه زحمتها را منحصر به يكى كند و بقيه را معاف دارد زيرا اين كار بسيار ضرر دارد اما رعايت حد اعتدال ضرر سوارى را كاهش مى دهد و حكايت از مهربانى طبيعى مى كند و همچنين استراحت دادن به حيوان خسته و آسان گرفتن بر زخمى و سم ساييده و لنگ لازم است،و نيز دستور مى دهد كه در مسير راه آنها را به علفزارها و محل آب داخل كند و در ساعتهاى آسايش به آنها فرصت تنفس و استراحت دهد تا وقتى كه به محل معين رسيدند چاق و سر حال باشند و در بارۀ هدف از اين امر و نهى ها مى فرمايد:تا اين كه آنها را بر طبق كتاب خدا و روش پيامبرش تقسيم كنيم،اين مطلب با اين كه از وضع و حال آن حضرت،براى هر كسى معلوم و مشخص است اما چون در رعايت حال اين حيوانات سفارش زياد فرمود، ممكن است براى برخى اوهام فاسده،اين تصور پيدا شود كه شايد به سبب غرض شخصى كه نفعش به خودش مى رسد،و بر خلاف كتاب خدا و سنت پيامبر است اين همه اصرار دارد،لذا فرموده است:طبق كتاب خدا و سنت پيامبر تقسيم كنيم،و سپس نمايندۀ خود را تشويق كرده است به اين كه اين اعمال پاداش او را نزد خداوند زياد مى كند و هدايت و رشد او را به راه خداوند نزديكتر مى كند.اين كه پاداش وى را مى افزايد به دليل آن است كه اين كارها مشقّت و رنج او را زياد مى كند و زيادى مشقت باعث زيادى اجر و مزد مى باشد،و اين كه رشد و هدايتش را نزديكتر مى كند به اين سبب است كه در اين امر به دنبال امام رفته و پيروى از هدايت و ارشاد او كرده است كه در قبل آگاهى از آن نداشت.توفيق از خداوند است.

ص:715

26-عهدنامۀ امام(علیه السلام)به يكى از عاملانش كه او را براى جمع آورى زكات و صدقه مامور

اشاره

كرده بود:

آمُرُهُ بِتَقْوَى اللَّهِ فِي سَرَائِرِ أَمْرِهِ وَ خَفِيَّاتِ عَمَلِهِ- حَيْثُ لاَ شَاهِدَ غَيْرُهُ وَ لاَ وَكِيلَ دُونَهُ- وَ آمُرُهُ أَلاَّ يَعْمَلَ بِشَيْءٍ مِنْ طَاعَةِ اللَّهِ فِيمَا ظَهَرَ- فَيُخَالِفَ إِلَى غَيْرِهِ فِيمَا أَسَرَّ- وَ مَنْ لَمْ يَخْتَلِفْ سِرُّهُ وَ عَلاَنِيَتُهُ وَ فِعْلُهُ وَ مَقَالَتُهُ- فَقَدْ أَدَّى الْأَمَانَةَ وَ أَخْلَصَ الْعِبَادَةَ- وَ آمُرُهُ أَلاَّ يَجْبَهَهُمْ وَ لاَ يَعْضَهَهُمْ- وَ لاَ يَرْغَبَ عَنْهُمْ تَفَضُّلاً بِالْإِمَارَةِ عَلَيْهِمْ- فَإِنَّهُمُ الْإِخْوَانُ فِي الدِّينِ- وَ الْأَعْوَانُ عَلَى اسْتِخْرَاجِ الْحُقُوقِ- وَ إِنَّ لَكَ فِي هَذِهِ الصَّدَقَةِ نَصِيباً مَفْرُوضاً وَ حَقّاً مَعْلُوماً- وَ شُرَكَاءَ أَهْلَ مَسْكَنَةٍ وَ ضُعَفَاءَ ذَوِي فَاقَةٍ- وَ إِنَّا مُوَفُّوكَ حَقَّكَ فَوَفِّهِمْ حُقُوقَهُمْ- وَ إِلاَّ تَفْعَلْ فَإِنَّكَ مِنْ أَكْثَرِ النَّاسِ خُصُوماً يَوْمَ الْقِيَامَةِ- وَ بُؤْسَى لِمَنْ خَصْمُهُ عِنْدَ اللَّهِ الْفُقَرَاءُ وَ الْمَسَاكِينُ- وَ السَّائِلُونَ وَ الْمَدْفُوعُونَ وَ الْغَارِمُونَ وَ ابْنُ السَّبِيلِ- وَ مَنِ اسْتَهَانَ بِالْأَمَانَةِ وَ رَتَعَ فِي الْخِيَانَةِ- وَ لَمْ يُنَزِّهْ نَفْسَهُ وَ دِينَهُ عَنْهَا- فَقَدْ أَحَلَّ بِنَفْسِهِ الذُّلَّ وَ الْخِزْيَ فِي الدُّنْيَا- وَ هُوَ فِي الْآخِرَةِ أَذَلُّ وَ أَخْزَى- وَ إِنَّ أَعْظَمَ الْخِيَانَةِ خِيَانَةُ الْأُمَّةِ- وَ أَفْظَعَ الْغِشِّ غِشُّ الْأَئِمَّةِ وَ السَّلاَمُ

لغات

جبهته بالمكروه:او را به كار ناپسند وادار كردم عضهته عضها:دروغ و بهتان را به او نسبت دادم.

فاقه،بؤس و فظع:سختى و شدت

ترجمه

«او را سفارش مى كنم كه در نهانيها و كردارهاى پوشيده اش،پرهيزكارى

ص:716

و ترس از مخالفت خدا را پيشه كند،آن جا كه غير از خدا حاضر و ناظر نيست و جز او نگهبان و وكيلى نمى باشد.

و سفارش مى كنم.چنان نباشد كه در كارهاى آشكار و ظاهر اطاعت از خدا كند و در امور پنهانى مخالفت او را انجام دهد.كسى كه نهان و آشكارايش، كردار و گفتارش با هم اختلاف ندارد حقّا كه امانت را رعايت كرده و عبادت را خالص انجام داده است.

او را سفارش مى كنم كه صاحبان اموال را به زحمت نياندازد و به آنان بهتان نزند و نسبت به دروغ ندهد و به سبب فرمانروايى بر آنها،از روى سركشى از آنان روى برنگرداند،زيرا آنان از نظر دينى،برادر و در تهيه و استخراج حقوق الهى ياورند،و براى تو در اين مال زكات،بهرۀ ثابت و حق آشكارى است و نيز كسانى از بينوايان و ناتوانان در اين اموال با تو شريكند،ما كه حق تو را مى دهيم تو نيز حق آنان را بپرداز،و گرنه روز قيامت تو از همۀ مردم دشمن دارتر خواهى بود، و بدا بر حال كسى كه خصم او،نزد خداوند تهيدستان و بيچارگان و دريوزه گان و دفع شدگان و بدهكاران و در راه ماندگان باشند (1)،و هر كس كه امانت را خوار دارد و به خيانت آلوده شود و نفس خود و ديانتش را از آن پاك نكند،در دنيا خوارى و رسوايى را بر خود،روا داشته و در آخرت نيز خوارتر و رسواتر خواهد بود،و بزرگترين خيانت،خيانت به ملت و سخت ترين حيله گرى و نيرنگ، دغلكارى با پيشوايان است .»

شرح

در اين عهدنامه امام(علیه السلام)دستورهايى صادر فرموده است كه بعضى مربوط به اداى حق خداست و بعضى ديگر در بارۀ مهربانى و احترام نسبت به مردم و صاحبان اموال مى باشد تا رضايت آنان را جلب و نظم جامعه را حفظ كند اما

ص:717


1- بر طبق آنچه در شرح بيان شده ظاهرا مراد عاملين زكاتند ولى در فيض الاسلام بينوايان رانده شده و در شرح مكارم محرومان،ذكر شده است.(مترجم)

آنچه مربوط به حق خداى تعالى است دو امر مى باشد:

1-در امور پنهانى و كارهاى غير آشكار خود از مخالفت فرمان الهى بپرهيزد كه اين است تقواى حقيقى و سودمند.

حيث لا شهيد غيره و لا وكيل دونه ،در اين جمله كه جايگاه و موضع پنهان داشتن عمل،و پوشاندن كارها را بيان فرموده و اين كه گواه و صاحب اختيارى بجز خداوند نيست هدف حضرت،هشدار و ترساندن اوست كه حق تعالى به رازهاى پنهانى بندگان و كارهاى پوشيدۀ آنها آگاه است و تو هم نشود كه هر كس مخفيانه عملى انجام داد يا رازى در دل داشت تنها خودش آگاه است و ديگرى از آن خبر ندارد،آرى تنها خداست كه بر تمام اسرار،آگاه و در كليۀ امور صاحب اختيار است.

2-در فرمانبردارى از دستورهاى خداوند ظاهر و باطن خود را يكى كند و عبادتهايى را كه در آشكار انجام مى دهد خالى از خودنمايى و ريا و سمعه بجاى آورد.

حرف«ما»در عبارت فيما،موصول و به معناى الذى مى باشد و احتمال مى رود كه مصدريه باشد .

و من لم يختلف...العباده ،امام(علیه السلام)با ذكر اين جمله نمايندۀ خود را بر اين امر تشويق و وادار مى كند كه حالت نهان و آشكار،و كردار و گفتارش را يگانه كند زيرا اين عمل سبب اخلاص در عبادت خداوند،و اداى امانت او مى شود كه با زبان پيامبرش و پيشوايان دينى بندگان خود را بر آن مكلف كرده و بديهى است كه اين مطلب موجب كسب ثواب از نزد پروردگار و امان يافتن از خشم و عذاب الهى مى باشد .

دستورهايى كه در بارۀ رفتار با مردم و مهربانى كردن نسبت به آنان صادر فرموده،نيز دو قسم مى باشد كه قسمتى به صاحبان اموال تعلق دارد كه بايد

ص:718

زكات بدهند و قسمت ديگر راجع به رفتار با مستحقان است.

آنچه در بارۀ رفتار با زكات دهندگان فرموده آن است كه با آنها برخورد ناروا نكند و نسبت دروغگويى به ايشان ندهد،و به دليل رياست و فرمانروايى كه بر آنها دارد با برتر شمردن خود از آنان رو بر نگرداند و بر آنها فخرفروشى و اظهار بلند مقامى نكند.

نصب تفضيلا از باب مفعول له مى باشد.

انهم الاخوان...الحقوق ،در اين عبارت حضرت براى اثبات فرمايش خود به قياس مضمر از شكل اول استدلال كرده كه صغراى آن جملۀ متن است و كبرايش چنين است كه:هر كس برادر دينى و ياور و معين در تهيه صدقات و حقوق باشد لازم است امورى كه گفته شد در باره اش رعايت شود.

اين كه صاحبان اموال در استخراج ماليات و صدقات كمك و ياورند،به اين دليل است كه اموال را آنها به دست مى آورند و صدقات را آنها مى دهند و روشن است كه اين مطلب در صورتى تحقق مى يابد كه مورد احترام و مهربانى واقع شوند و كارهاى ناپسندى كه بيان فرمود در بارۀ آنان انجام نگيرد تا ناراضى و از مسير حق منحرف نشوند و از دادن زكات و صدقات خوددارى نكنند كه در مقدار آن كاهش پيدا خواهد شد و ممكن است عبارت فوق را شامل حال لشكريان و سربازان نيز بدانيم.بخش بعدى در بارۀ حقوق مستحقان است :

و إنّ لك...و امّا موفوك حقّك ،در اين عبارت براى حسن رفتار با مستحقان و كمال رعايت حقوق آنها دليل آورده است.

جملۀ مذكور در متن در حكم صغراى شكل اوّلى است كه تقدير كبرايش اين است:هر كس را كه در مالى بهره اى معين و واجب باشد و در آن بهره، شركايى هم نيازمند و بينوا داشته باشد و حق خود را هم از آن مال بطور كامل

ص:719

بستاند،بر او لازم است كه حق شريكان خود را نيز كاملا پرداخت كند.اين مقدمۀ كبرى كه تقديرش بيان شد،در سخن امام،با قياس ديگرى كه مركب از دو متصله است مورد استدلال واقع شده كه صغراى اين قياس از اين قرار است:اگر حق اين شركاى خود را ندهى،كسى خواهى بود كه دشمنانش اكثر مردم هستند يعنى فقرا و مساكين و ساير مستحقان و هر كس دشمنانش بيشتر مردم باشند يعنى همۀ اصناف،پس بدا بر حالش در نزد خداوند،روز قيامت و نتيجۀ اين قياس،قضيۀ متصله اى است كه از مقدم صغرى و تالى كبرى تركيب يافته به اين قرار:اگر حق آنان را ندهى بدا به حالت،اين بيان را امام(علیه السلام)به منظور تهديد فرموده،و عامل زكات را بيم داده است از آن كه در بارۀ مستحقان از كوچكترين ستمى دورى كند.

كلمۀ شركاء عطف است بر حقا معلوما ،و اهل المسكنه صفت آن است و بؤسا مصدر و مفعول مطلق،گروههايى كه مورد مصرف صدقات هستند هشت گروهند كه در قرآن شمرده شده اند «إِنَّمَا الصَّدَقاتُ لِلْفُقَراءِ» تا «وَ ابْنِ السَّبِيلِ» (1)».

واژۀ فقير بر طبق قول ابن عباس و جمعى ديگر از مفسران،شخص خوددارى است كه عفت خود را حفظ مى كند و از كسى سؤال نمى كند اما مسكين شخصى است كه سؤال مى كند.اصمعى گفته است:فقير كسى است كه به اندازۀ خوراكش دارد،اما مسكين آن است كه هيچ ندارد.

عاملون ،كارگزاران كه در جمع آورى صدقات كوشش دارند،و امام مزد كار آنان را به اندازۀ بقيۀ گروهها مى پردازد. مولفه قلوبهم :عده اى از اشراف عرب كه پيغمبر در آغاز اسلام از آنها دلجويى مى كرد و سهمى از زكات به آنان مى داد تا در مقابل خويشان خود از پيامبر و اسلام دفاع كنند و در برابر دشمنان

ص:720


1- سوره توبه آيه(9)(59).

آنها را يارى كنند مثل،عباس بن مرداس،و عيينه بن حصن،و جز اينها،و بعدها كه مسلمانان قدرت پيدا كردند،از كمك و يارى آنان بى نياز شدند.

«وَ فِي الرِّقابِ» ،يعنى در آزاد كردن بندگان،ابن عباس گفته است:منظور بندگان مكاتب مى باشند كه سهمى به آنها داده مى شود تا به صاحبان خود بدهند و آزاد شوند،و قرض داران كسانى هستند كه مديون شده اند در حالى كه نه اسراف و ولخرجى داشته و نه مال را در راه معصيت مصرف كرده اند.

و مراد از «وَ فِي سَبِيلِ» جنگاوران و مرزداران مى باشد «وَ ابْنِ السَّبِيلِ» :در سفر مانده كه مالى براى مصرف خود ندارد،به او نيز از صدقات داده مى شود اگر چه در وطنش داراى ثروت باشد.

در اين عهدنامه امام(علیه السلام)براى كارگزار خود كسانى از مستحقان را كه شفقت و مهربانى در بارۀ آنان را لازم مى داند به يك فرض پنج طايفه و به فرض ديگر چهار گروه ذكر كرده است:

فرض نخست آن است كه سائلان را در مساكين داخل بدانيم،و منظور از دفع شدگان هم عاملان زكات باشند و قرضدار و ابن السبيل هم كه در آخر ذكر شده است پس پنج گروه مى شوند،و اين كه امام از عاملان تعبير به دفع شدگان فرموده،يا به اين دليل است كه دفع مى شوند يعنى براى جمع آورى ماليات دور فرستاده مى شوند،و يا به اين علت است كه وقتى پيش صاحبان اموال مى آيند كه زكات بگيرند صاحبان اموال آنها را از خود مى رانند و دور مى كنند و سبب اين كه حضرت جمع كنندگان زكات را به اين صفت ذلّت و خوارى تعبير فرموده اين است كه تواضع داشته باشند و نسبت به صاحبان اموال يا مستحقان زكات دلجويى و مهربانى كنند و رياست و تسلط باعث فخر و تكبرشان نشود.

فرض ديگر كه در سخن امام چهار طايفه ذكر شده،در صورتى است كه

ص:721

منظور از دفع شدگان نيز فقراى سؤال كننده باشند،به دليل اين كه در هنگام سؤال از مردم،مورد طرد و دفع واقع مى شوند،چنان كه يكى از شارحان نهج البلاغه بيان كرده است.در هر حال اين كه حضرت به ذكر همين چند طايفه قناعت كرده و بقيه را ذكر نفرموده است به اين دليل مى باشد كه اينها از بقيۀ گروهها بيچاره تر و ضعيفتر هستند .

و من استهان....و اخرى ،اين جمله در حكم كبراى قياس مضمرى است كه به منظور تهديد و بيم دادن از خيانت،در صورتى كه حقوق مستحقان را ندهد،بر لزوم ذلت و خوارى دنيا و آخرت استدلال شده است،و تقدير اصل قياس اين است:اگر حقوق آنها را ندهى،امانت را سبك شمرده اى و به خيانت گراييده اى و هر كس چنين باشد در دنيا خود را خوار و زيانكار كرده و در آخرت ذليلتر و خوارتر خواهد بود.

روايت ديگر در متن سخن امام به جاى احلّ ،اخلّ بنفسه آمده يعنى آنچه سزاوار وى بوده ترك كرده است،و روايت ديگر:احلّ نفسه ذكر كرده،يعنى نفس خود را آزاد گذاشته است و بنا بر دو روايت اخير أذلّ مبتداى مؤخر و فى الدنيا خبر مقدم مى باشد.

خيانت يكى از صفات ناپسند و طرف تفريط فضيلت امانت است چنان كه غشّ يكى از خصال ناروا و نقطۀ مقابل درستى و خيرخواهى مى باشد،البته خيانت اعم از غش است و بالاخره اين دو،رذيلۀ اخلاقى از شاخه هاى صفت زشت فحور و گناهكاريند .

و انّ اعظم الخيانه... ،در اين عبارت كه آخرين مطلب است خيانت به امت و امام را بزرگترين خيانت و دردناكترين نادرستى مى داند،زيرا ضرر آن دامنگير تمام جامعۀ مسلمين و سبب خيانت خاص نسبت به پيشواى مسلمانان مى شود كه او با فضيلت ترين مردم و سزاوارترين آنان به نصيحت و خيرخواهى

ص:722

مى باشد و هر گاه مطلق خيانت اگر چه در حق كمترين انسان و در بارۀ كوچكترين امرى ممنوع اعلام شود و انجام دهندۀ آن مستحق كيفر و مجازات باشد،پس چنين خيانت بزرگى به عقاب و كيفر شديد سزاوارتر خواهد بود،و تمام اين وعيدها و بيم دادنها به منظور آن است كه طرف خطاب را از خيانت و سبك شمردن امانت دور و بر حذر دارد.به اميد توفيق الهى.

ص:723

27-عهدنامۀ امام(علیه السلام)به محمد بن ابى بكر آن گاه كه وى را مامور ولايت مصر كرد:

قسمت اوّل عهدنامه

اشاره

:فَاخْفِضْ لَهُمْ جَنَاحَكَ وَ أَلِنْ لَهُمْ جَانِبَكَ- وَ ابْسُطْ لَهُمْ وَجْهَكَ وَ آسِ بَيْنَهُمْ فِي اللَّحْظَةِ وَ النَّظْرَةِ- حَتَّى لاَ يَطْمَعَ الْعُظَمَاءُ فِي حَيْفِكَ لَهُمْ- وَ لاَ يَيْأَسَ الضُّعَفَاءُ مِنْ عَدْلِكَ عَلَيْهِمْ- فَإِنَّ اللَّهَ تَعَالَى يُسَائِلُكُمْ مَعْشَرَ عِبَادِهِ- عَنِ الصَّغِيرَةِ مِنْ أَعْمَالِكُمْ وَ الْكَبِيرَةِ وَ الظَّاهِرَةِ وَ الْمَسْتُورَةِ- فَإِنْ يُعَذِّبْ فَأَنْتُمْ أَظْلَمُ وَ إِنْ يَعْفُ فَهُوَ أَكْرَمُ- وَ اعْلَمُوا عِبَادَ اللَّهِ- أَنَّ الْمُتَّقِينَ ذَهَبُوا بِعَاجِلِ الدُّنْيَا وَ آجِلِ الْآخِرَةِ- فَشَارَكُوا أَهْلَ الدُّنْيَا فِي دُنْيَاهُمْ- وَ لَمْ يُشَارِكْهُمْ أَهْلُ الدُّنْيَا فِي آخِرَتِهِمْ- سَكَنُوا الدُّنْيَا بِأَفْضَلِ مَا سُكِنَتْ وَ أَكَلُوهَا بِأَفْضَلِ مَا أُكِلَتْ- فَحَظُوا مِنَ الدُّنْيَا بِمَا حَظِيَ بِهِ الْمُتْرَفُونَ- وَ أَخَذُوا مِنْهَا مَا أَخَذَهُ الْجَبَابِرَةُ الْمُتَكَبِّرُونَ- ثُمَّ انْقَلَبُوا عَنْهَا بِالزَّادِ الْمُبَلِّغِ وَ الْمَتْجَرِ الرَّابِحِ- أَصَابُوا لَذَّةَ زُهْدِ الدُّنْيَا فِي دُنْيَاهُمْ- وَ تَيَقَّنُوا أَنَّهُمْ جِيرَانُ اللَّهِ غَداً فِي آخِرَتِهِمْ- لاَ تُرَدُّ لَهُمْ دَعْوَةٌ وَ لاَ يَنْقُصُ لَهُمْ نَصِيبٌ مِنْ لَذَّةٍ- فَاحْذَرُوا عِبَادَ اللَّهِ الْمَوْتَ وَ قُرْبَهُ- وَ أَعِدُّوا لَهُ عُدَّتَهُ- فَإِنَّهُ يَأْتِي بِأَمْرٍ عَظِيمٍ وَ خَطْبٍ جَلِيلٍ- بِخَيْرٍ لاَ يَكُونُ مَعَهُ شَرٌّ أَبَداً- أَوْ شَرٍّ لاَ يَكُونُ مَعَهُ خَيْرٌ أَبَداً- فَمَنْ أَقْرَبُ إِلَى الْجَنَّةِ مِنْ عَامِلِهَا- وَ مَنْ أَقْرَبُ إِلَى النَّارِ مِنْ عَامِلِهَا- وَ أَنْتُمْ طُرَدَاءُ الْمَوْتِ- إِنْ أَقَمْتُمْ لَهُ أَخَذَكُمْ وَ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنْهُ أَدْرَكَكُمْ- وَ هُوَ أَلْزَمُ لَكُمْ مِنْ ظِلِّكُمْ- الْمَوْتُ مَعْقُودٌ بِنَوَاصِيكُمْ وَ الدُّنْيَا تُطْوَى مِنْ خَلْفِكُمْ- فَاحْذَرُوا نَاراً قَعْرُهَا بَعِيدٌ وَ حَرُّهَا شَدِيدٌ وَ عَذَابُهَا جَدِيدٌ- دَارٌ لَيْسَ فِيهَا رَحْمَةٌ- وَ لاَ تُسْمَعُ فِيهَا دَعْوَةٌ وَ لاَ تُفَرَّجُ فِيهَا كُرْبَةٌ- وَ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ يَشْتَدَّ

ص:724

خَوْفُكُمْ مِنَ اللَّهِ- وَ أَنْ يَحْسُنَ ظَنُّكُمْ بِهِ فَاجْمَعُوا بَيْنَهُمَا- فَإِنَّ الْعَبْدَ إِنَّمَا يَكُونُ حُسْنُ ظَنِّهِ بِرَبِّهِ- عَلَى قَدْرِ خَوْفِهِ مِنْ رَبِّهِ- وَ إِنَّ أَحْسَنَ النَّاسِ ظَنّاً بِاللَّهِ أَشَدُّهُمْ خَوْفاً لِلَّهِ- وَ اعْلَمْ يَا؟مُحَمَّدَ بْنَ أَبِي بَكْرٍ؟- أَنِّي قَدْ وَلَّيْتُكَ أَعْظَمَ أَجْنَادِي فِي نَفْسِي أَهْلَ؟مِصْرَ؟ فَأَنْتَ مَحْقُوقٌ أَنْ تُخَالِفَ عَلَى نَفْسِكَ- وَ أَنْ تُنَافِحَ عَنْ دِينِكَ- وَ لَوْ لَمْ يَكُنْ لَكَ إِلاَّ سَاعَةٌ مِنَ الدَّهْرِ- وَ لاَ تُسْخِطِ اللَّهَ بِرِضَا أَحَدٍ مِنْ خَلْقِهِ- فَإِنَّ فِي اللَّهِ خَلَفاً مِنْ غَيْرِهِ- وَ لَيْسَ مِنَ اللَّهِ خَلَفٌ فِي غَيْرِهِ- صَلِّ الصَّلاَةَ لِوَقْتِهَا الْمُؤَقَّتِ لَهَا- وَ لاَ تُعَجِّلْ وَقْتَهَا لِفَرَاغٍ- وَ لاَ تُؤَخِّرْهَا عَنْ وَقْتِهَا لاِشْتِغَالٍ- وَ اعْلَمْ أَنَّ كُلَّ شَيْءٍ مِنْ عَمَلِكَ تَبَعٌ لِصَلاَتِكَ

لغات

قّلّده الامر:آن كار را مانند قلاّده بر گردن او قرار داد،از باب استعاره مى باشد.

حظّ:فراوان،حظّى من كذا،آن گاه كه بهره اى افزون و منزلتى،نصيبش شود.

جبّار:بسيار تكبر كننده.

طرداء:جمع طريد:شكارى كه تعقيب مى شود.

خلف:عوض.

ترجمه

«بالت را براى اهل مصر بگستر و كنارت را براى آنان همواردار و بر ايشان گشاده رو باش و در نگريستن بر آنها از نظر زير چشمى و نگاه كردن كامل، يكنواختى را رعايت كن تا اين كه بزرگان به منظور سود بردن خود به حمايت بى دليل تو طمع نكنند و ضعيفان از عدل و دادگرى تو بر آنها نوميد نشوند، زيرا خداى تعالى از شما بندگانش در مورد اعمالتان چه كوچك و چه بزرگ و چه ظاهر و چه پنهان سؤال خواهد كرد،پس اگر كيفر كند،شما ستمكاريد و اگر گذشت كند او بخشنده تر است.

اى بندگان خدا،بدانيد كه پرهيزكاران(سود)دنياى زودگذر و آخرت آينده را بردند،پس با اهل دنيا در دنياى آنها شركت داشتند،اما اهل دنيا در آخرت با آنان شريك نبودند.در دنيا با بهترين وضع ساكن بودند،و از بهترين خوراكيهايش استفاده كردند،از دنيا همان بهره اى را بردند كه سرمايه داران بردند و چيزى را گرفتند

ص:725

كه جباران و متكبران گرفتند،و سپس با توشه اى رساننده و تجارتى سودآور از دنيا رفتند،در دنياى خود لذت زهد را چشيدند و يقين كردند كه فردا در آخرت همسايگان خدا هستند،دعايشان ردّ نمى شود و از بهرۀ لذت آنان چيزى كم نمى آيد،پس اى بندگان خدا از مرگ و نزديك شدن آن بر حذر باشيد،و ساز و برگ آن را آماده داريد،زيرا كه با امرى بزرگ و خطرناك مى آيد،خير و نيكى را مى آورد كه هرگز با آن بدى نيست و يا شرّ و بدى را مى آورد كه هرگز با آن خيرى نيست،پس چه كسى به بهشت نزديكتر از كسى است كه كار بهشت را انجام مى دهد و كيست نزديكتر به دوزخ از كسى كه كار دوزخ مى كند؟و شما رانده شدگان مرگ هستيد كه اگر بايستيد شما را مى گيرد و اگر از آن بگريزيد شما را در مى يابد،و او از سايه با شما همراهتر است،مرگ به موهاى پيشانى شما بسته شده و دنيا از پى شما درهم پيچيده مى شود،پس بترسيد از آتشى كه گوديش طولانى و گرميش سخت و عقوبتش تازه به تازه است خانه اى است كه در آن رحمت نيست و خواهشى در آن پذيرفته نمى شود و غم و اندوهى بر طرف نمى شود.و اگر بتوانيد خوف و ترستان را از خدا زياد كنيد و اميدتان را به او نيك كنيد بين ترس و اميد را جمع كنيد،زيرا بندۀ كامل خدا كسى است كه حسن ظنش به خدا به اندازۀ ترسش از وى باشد،و نيك بين ترين مردم به خدا،ترسناكترين ايشان از اوست.

آگاه باش اى محمد بن ابى بكر،كه من تو را بر بزرگترين متصرفات خودم:

مصر،فرمانروايى دادم،پس بر تو لازم است كه مخالفت با نفس كرده،از دين و آيينت دفاع كنى هر چند بجز يك ساعت از روزگار برايت باقى نمانده باشد،و به منظور خشنودى هيچ كس از آفريدگان،خدا را به خشم نياور،زيرا هر چه كه در نزد غير خداست عوضش نزد خود او مى باشد،ولى عوض آنچه نزد خداست نزد غير او نمى باشد.

نماز را در وقتى كه مشخص شده است بجاى آور،و به دليل بى كارى آن را پيش از وقت انجام مده و به علت كار داشتن آن را از وقتش مگذران،و بدان كه هر يكى از كارهايت تابع نمازت مى باشد .»

ص:726

شرح

اين فصل از عهدنامۀ امام برگزيده از كلماتى طولانى،و اصول مطالب آن شش امر است:

1-امر اول محمد بن ابى بكر را به مكارم اخلاق در بارۀ رعايا سفارش كرده و در اين زمينه چند دستور صادر فرموده است :

الف-او را امر به خفض جناح فرموده است.در توضيح اين عبارت بعضى گفته اند اساس مطلب آن است كه پرنده،گاهى به منظور اظهار محبت و مهربانى نسبت به جوجگان خود آنها را دور و برش جمع كرده و بالهايش را پهن كرده پايين مى آورد تا آنان را زير پر خود جاى دهد،و امام(علیه السلام)اين تعبير را كنايه از تواضع و فروتنى آورده است كه منشأ آن ترحّم و دلجويى و مهربانى مى باشد، چنان كه خداوند به پيغمبرش درس تواضع مى دهد و مى فرمايد: «وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» (1)»،و ما در گذشته توضيح داديم كه تواضع ملكه اى است كه از شاخه هاى فضيلت عفت مى باشد.

ب-دستور ديگر:او را امر مى كند كه پهلوى خود را براى مردم نرم كند،و اين كنايه از رفق و نرمى در گفتار و كردار و خشونت نداشتن نسبت به آنان مى باشد كه در تمام احوال در مورد حق و حقوق آنها جفا نكند و اين معنا هم از لوازم تواضع و نزديك به آن است.

ج-به او دستور مى دهد كه روى خود را براى مردم بگشايد و اين كنايه از آن است كه برخوردش با آنها با خوشرويى و صورت باز و بشّاش باشد نه با صورت درهم كشيده و أخم كرده و اين نيز از لوازم تواضع مى باشد.

د-چهارمين سفارشى كه به محمد بن ابى بكر فرموده آن است كه در طرز نگاه كردن به مردم ميان افراد فرق نگذارد چنان نباشد كه به يكى درست و كامل

ص:727


1- سوره شعراء(26)آيه(214) [1]يعنى:و فرود آور بال خود را براى هر كه پيرويت كند از مؤمنان.

نگاه كند و به ديگرى زير چشمى بنگرد و اين دستور كنايه از آن است كه در تمام امور چه كوچك و چه بزرگ،چه اندك و چه بسيار،كمال عدالت را رعايت كند.

حتى لا يطمع...عليهم ،در اين عبارت حضرت بيان مى فرمايد كه دليل دستور دادن به محمد بن ابى بكر،كه حتى در نگاه كردن كه امر بسيار حقيرى است ميان مردم يكسان رفتار كند،آن است كه زورمداران به ظلم و ستم او اميدوار و ناتوانان از عدالتش نااميد نشوند.

حال اگر سؤال شود كه چرا امام با اين فرض زورمداران را اميدوار نسبت به ظلم دانسته و ضعيفان را مأيوس از عدل؟پاسخ آن است كه معمولا امرا و فرمانروايان نظر خود را متوجه سرمايه داران و زورمداران مى كنند نه به ناتوانان و بينوايان و اين رو آوردن،ثروتمندان را بر آن مى دارد كه اميدوار شوند ستمگرى و ظلم زمامداران به سود آنان تمام شود،و بى توجهى نسبت به ناتوانان و دورى از مستمندان سبب مى شود كه آنان از اجراى عدالت در حق خود نااميد شوند.

ضمير در عليهم،از سخنان امام(علیه السلام)به كلمۀ عظماء برمى گردد .

2-امر دوم از اصول مطالب اين عهدنامه آن است كه بندگان خدا را بيم داده است از آن كه خداوند از كردارهاى كوچك و بزرگ و آشكار و نهانشان سؤال خواهد كرد و اعلام مى دارد بر اين كه چون آنان ابتدا به معصيت و گناه مى كنند و اصولا شروع كننده ستمكارتر است(البادى اظلم)پس استحقاق عذاب دارند.

قطب راوندى رحمة اللّه عليه در شرح خود بر نهج البلاغه ذكر كرده است كه مراد به صفت تفضيلى اظلم در متن سخن امام،ظالم به معناى اسم فاعل است اما من احتمال مى دهم كه حضرت،عذاب گناهكاران را كه عادلانه و به عنوان كيفر كردار خود مى چشند،ظلم و ستم ناميده است به اين دليل كه در مقدار و صورت ظاهر مانند عمل ستمكارانۀ آنان است،چنان كه قرآن در زمينۀ قصاص،

ص:728

كيفر تجاوز را،تجاوز ناميده «فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدى عَلَيْكُمْ» (1)»و سپس عمل آنها را كه گناه و ظلم است به خدا نسبت داده و خود آنان را ستمكارتر خوانده زيرا كه ايشان معصيت و ظلم را آغاز كرده اند بنا بر اين،افعل تفضيل به معناى خود صدق مى كند و نيازى به اين كه آن را به معناى اسم فاعل بگيريم نيست،و همچنين است اعلام به اين كه از خداوند انتظار بخشش و كرم در بارۀ آنها مى شود به اين اعتبار است كه خداوند آنان را مورد عفو خود قرار دهد .

3-به بندگان خدا مى آموزد كه چگونه از دنيا به مقدار واجب و لازم بهره گيرند و حالت پرهيزكاران را بيان مى دارد تا به آنها اقتدا كنند:

ذهبوا بعاجل الدنيا...و لا ينقض لهم نصيب من لذة ،خلاصۀ آنچه در شرح حال اهل تقوا بيان فرموده آن است كه آنها از تمام اهل دنيا استفادۀ بيشترى از دنيا برده اند زيرا لذتى كه آنان از دنيا برده اند بالاتر و برتر از لذتهاى ساير اهل دنيا مى باشد.علاوه بر آنچه در آخرت از فوز عظيم كه نصيب آنان مى شود به اين دليل كه خدا به پرهيزكاران چنين وعده داده است.

بدان،آنچه كه حضرت از دنياى زودگذر در حق پرهيزكاران به آن اشاره فرمود:كه با اهل دنيا در آن شركت داشتند و از آن لذتى بالاتر بردند كه رفاه طلبان و ستمگران متكبر مى برند،اشاره است به اين كه لذتهاى مورد استفاده اهل تقوا لذتهاى مباح و به اندازۀ نياز است و معلوم است كه چنين بهره گيرى به درجاتى بالاتر از لذتهاى فراوان نامشروع مى باشد،و در جاى ديگر به بيان ديگر توضيح مى دهد:كه پرهيزكاران با اهل دنيا در دنيايشان شريكند اما اهل دنيا با آنان در آخرتشان شركت ندارند.خداوند از دنيا به اندازۀ كفايت براى آنها مباح و مجاز و ايشان را به آن سبب بى نياز و قانع كرده است چنان كه در قرآن مى فرمايد: «قُلْ»

ص:729


1- سوره بقره(2)آيه(193) [1]يعنى:پس كسى كه بر شما تجاوز كند،برابر آنچه بر شما تجاوز كرده است.

«مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ » (1)».پرهيزكاران در دنيا بهترين جاها را براى سكونت برگزيدند و بهترين استفاده از خوراكيها بردند،با مردم دنيا،در دنيايشان شريك بودند،پس با آنها از خوراكيهاى پاكيزه كه مى خورند خوردند و از نوشيدنيهاى گوارا كه آنها مى آشامند،نوشيدند،و از بهترين جامه ها كه آنان مى پوشند پوشيدند و از بهترين همسرانى كه آنها مى گيرند،گرفتند و بهترين مركب هاى سوارى را همانند آنان سوار شدند،با اهل دنيا از لذتش بهره گرفتند،و ايشان در دنيا همسايگان خدايند،آنچه از او تمنا مى كنند به آنان عطا مى كند نه دعايشان رد مى شود و نه سهمى از لذتشان كاستى مى يابد.

اين كه فرمود در دنيا بهترين خوراكيها را خوردند و در بهترين مسكنها سكونت كردند،به اين سبب است كه اين امور را بر وجه شايسته و مباح كه به آن امر شده بودند به كار مى بردند و بديهى است كه اين بهترين وجه است.

و اما اين امر كه آنان با اهل دنيا،در برخوردارى از طيبات شريك بودند گر چه امرى است روشن و آشكار ولى ما در توضيح آن مى گوييم:لذّتى كه اهل تقوا از آنچه در دنياست مى بردند كاملترين لذت بود،زيرا هر بهره اى كه از دنيا مى بردند و هر چه كه مصرف كردند،خواه خوراكى و آشاميدنى و يا انتخاب همسر و مركب باشد،تمام اينها را هنگام نياز و به اندازۀ ضرورت انتخاب مى كردند،و چنان كه مى دانى هر اندازه كه احتياج و نياز به امرى بيشتر و شديدتر باشد لذت استفادۀ از آن قويتر و زيادتر خواهد بود،و اين خود،از امور وجدانى مى باشد.بنا بر اين واضح است كه اهل تقوا از دنيا همان بهره اى را بردند كه افراد مرفّه و خوشگذران مى برند و همان را به دست آوردند كه ستمكاران متكبر به

ص:730


1- سوره اعراف(7)آيه(31)، [1]يعنى:بگو چه كسى حرام كرده است زينت خدا،و روزيهاى پاكيزه و حلال را كه براى بندگان خود به وجود آورده است.

دست آوردند علاوه بر آنچه كه در آخرت نصيب آنان مى شود كه اهل دنيا از آن بى بهره اند چون آنها تنها هدفشان دنياست و خداوند مى فرمايد: «وَ مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ » (1)».

منظور از توشه اى كه پرهيزكاران را به ساحل عزّت و پيشگاه عظمت و جلال مى رساند،و همان تقوايى است كه با خود داشته و به آن متّصف بوده اند، چنان كه حق تعالى مى فرمايد: «وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى» (2)»و در بحثهاى گذشته بارها يادآورى شده است كه چگونه تقوا توشۀ راه است.امام در اين فصل از سخنان خود واژۀ متجر را براى تقوا و طاعت استعاره آورده،زيرا نهايت مقصود اين است كه در مقابل اين كارها ثواب الهى را كسب كنند كه حكم قيمت و بها دارد و به وسيلۀ كلمۀ مربح (3)كه به معناى سودآور است استعارۀ مذكور را ترشيح فرموده است،به اين دليل كه ثواب خدا در آخرت به مراتبى از اعمالى كه انسان انجام مى دهد و از خود مايه مى گذارد بالاتر و بيشتر است.

اصابوا لذّة زهد الدنيا ،اين عبارت اشاره به لذتى است كه اهل تقوا از زهد در دنيا احساس مى كنند كه بزرگترين لذّت و سبب ايجاد شادمانى عظيمى است زيرا هنگامى كه اهل زهد و تقوا قلادۀ محبت دنيا را از گردن روح خود بيرون آورده و دور انداختند و به كمالهاى عاليۀ نفسانى و معنوى رسيدند آن چنان بهجت و سرورى براى آنها حاصل مى شود كه بسيار پر ارزشتر و با عظمت تر از شاديها و لذتهاى پيدا شده براى متكبران و جباران مى باشد،اين جاست كه سزاوار است

ص:731


1- سوره شورا(42)آيه(19)،يعنى:هر كس تنها هدفش استفادۀ دنيوى باشد،به او مى دهيم،اما در آخرت براى وى بهره اى نيست.
2- سوره بقره(2)آيه(196)، [1]يعنى:توشه برگيريد،و بهترين توشه،پرهيزكارى و تقواست.
3- ظاهرا نسخه اى كه پيش شارح بوده متن سخن امام:و المتجر المربح بوده است،چنان كه ابن ابى الحديد در شرح به عنوان روايت ديگر چنين نوشته است.ج 15،صفحه 165.(مترجم).

پرهيزكاران و زاهدان بر متكبران ستمگر تكبّر و فخر و مباهات كنند،زيرا كمالى كه اهل دنيا به آن مى نازند در مقايسه با مقامات معنوى و لذايذى كه اينها احساس مى كنند بى ارزش و تو خالى مى باشد.

و تيقّنوا أنّهم جيران اللّه غدا ،دليل ديگر بر فرحناكى و شادمانى پرهيزكاران در دنيا آن است كه يقين دارند فردا در جوار قرب خدا هستند.اين عبارت اشاره به لذت و خوشى ديگرى است كه اهل تقوا علاوه بر لذتهايى كه در دنيا بر اثر زهد بر ايشان دست مى دهد،لذت مى برند و شادمانند،زيرا يقين دارند كه بلافاصله پس از جدايى روحشان از بدن در جوار رحمت الهى حضور به هم مى رسانند و اين يقين آنان را در دنيا شادمان و مسرور مى كند.

لا تردّ لهم دعوة ،يكى از فضيلتهاى اهل تقوا كه ويژۀ ايشان است استجابت دعا مى باشد،كه چون پيوسته در عبادت و اطاعت خدا هستند،روحشان كمال يافته و در پيشگاه حق تعالى كرامت و شرافت كسب كرده اند به مقامى دست يافته اند كه دعايشان ردّ نمى شود،البته اين خصوصيت علاوه بر آن است كه در لذتهاى دنيا با غير خود شريك و در خوشيهاى كاملتر آخرت از ديگران ممتازند .

4-اصل چهارم از اصول مطالب اين عهدنامه آن است كه امام(علیه السلام)بندگان خدا را از مرگ و نزديك بودنش به آنها بر حذر مى دارد،و آنان را آگاه مى كند كه هدفش از اين هشدار آماده كردن ايشان براى مرگ و فراهم كردن توشۀ لازم به منظور برخورد با آن مى باشد تا از خسران و زيان غفلت و بى خبرى دور باشند و توشۀ اين راه هم چنان كه دانستى،پرهيزكارى و عمل صالح است و دستور آمادگى براى مرگ را به اين مطلب تاكيد فرموده است كه مرگ براى هر كس آينده اى انديشناك و پيش آمدى مهم با خود به ارمغان مى آورد،و بيان فرموده است كه آن پيشامد،ممكن است امرى خير و شايسته و نعمتى خالص و پيوسته،و يا شرّ و زيانبار باشد،تا اين كه رغبت و تمايل انسان را نسبت به تقوا و پرهيزكارى

ص:732

و مهيا كردن اسباب خير و دفع شرور تحمّل شده بعد از مرگ را شدت دهد،و سپس بيان داشته است به اين كه خيرى كه مرگ به ارمغان مى آورد نعمت بهشت است،و مراد از شر،آتش مى باشد و آنچه باعث نزديكى به هر كدام از آنها مى شود عمل انسانى است و بعد به منظور اين كه آمادگى براى مرگ را بيشتر تاكيد كند مى فرمايد مرگ امرى حتمى است و گريزى از ملاقات آن نيست و براى انسانها كه مرگ به سرعت در تعقيبشان است كلمۀ طرداء را استعاره آورده تا نشان دهد كه آنها چون شكار،و مرگ مانند سواركارى كوشا در جستجوى آنان مى باشد و مرگ با انسان از سايه به صاحبش همراهتر و نزديكتر است زيرا سايه گاهى كه آفتاب و روشنايى نباشد از صاحب سايه جدا مى شود اما مرگ هرگز از آدمى دست بردار نيست.

و الموت معقود بنواصيكم ،مرگ به موهاى اطراف پيشانى شما وابسته و گره خورده است،اين عبارت نيز كنايه از ملازمت و پيوسته همراه بودن انسان است و اشاره به آن است كه مرگ براى هر موجود زنده اى امرى حتمى و حكم و قضاى الهى مى باشد،و اين كه خصوص ناصيه را مورد ذكر قرار داده به اين دليل است كه به سبب موقعيت،عزيزترين و شريفترين عضو انسان است و هر كس بر آن تسلط يابد بهتر مى تواند انسان را در تصرف خود در آورد و بر او قدرت پيدا كند و خداوند در قرآن نيز به اين مطلب اشاره فرموده «فَيُؤْخَذُ بِالنَّواصِي وَ الْأَقْدامِ» (1)» و كلمۀ«طىّ»در نورديدن را براى دنيا و لحظه هاى آن استعاره آورده است كه پيوسته آن را مى گذارند و از آن عبور مى كنند و آن را تشبيه به فرش و غير آن، كرده است كه پس از گذشتن از روى آن درهم پيچيده و جمع مى شود و اين كه فرموده است از پشت سر شما در نورديده مى شود منظور امرى ذهنى و تصورى

ص:733


1- سوره الرحمن(55)آيه(41)، [1]يعنى:پس پيشانيها و قدمهاى آنان گرفته شود.

است نسبت به آنچه در آينده و پس از مرگ به وسيلۀ اعمالشان با آن روبرو مى شوند،نه امرى حسّى و مادّى .

پس از آن كه بطور مكرّر از مرگ و حتميت وقوعش ياد كرد،و با ذكر درهم پيچيده شدن دنيا،مطلب را مؤكد كرد،اكنون،انسان را به ياد پى آمد مرگ كه آتش و عذاب است مى اندازد و با توصيف كردنش به عميق بودن و گودى قعر آن،آدمى را بهوش مى دارد كه هر چه بيشتر از آن حساب ببرد.از مواردى كه اين معنا را براى انسان متصور مى كند و به ذهن مى آورد،روايتى است كه يك وقت پيامبر اكرم صداى مهيب و وحشتناكى را شنيد،به يارانش كه حاضر بودند رو كرد و فرمود:اين صداى افتادن سنگى بود كه در هفتاد سال پيش از لبه جهنم سرازير شده و هم اكنون به قعر آن رسيد و صدايش شنيده شد،و اين داستان در بارۀ شخص منافقى بود كه در اين هنگام مرد و عمرش هفتاد سال بود،و در گذشته نيز به آن اشاره كرده ايم كه در مورد شدت حرارت آتش جهنم در قرآن چنين آمد. «قُلْ نارُ جَهَنَّمَ أَشَدُّ حَرًّا» (1)»و در بارۀ سوزش عذابش مى فرمايد: «كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ» (2)»و راجع به اين كه دوزخ جاى رحمت نيست و هيچ درخواستى شنيده نمى شود،قرآن چنين حكايت مى كند: «رَبَّنا أَخْرِجْنا مِنْها» ... «وَ لا تُكَلِّمُونِ» (3)».و اين كه در دوزخ گشايشى براى هيچ اندوهى حاصل نمى شود مى فرمايد «فِي عَذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ» و نيز آيه بعد: «وَ نادَوْا»

ص:734


1- سوره توبه(9)آيه(80)، [1]يعنى:بگو:سوزش آتش دوزخ سخت تر است.
2- سوره نساء(4)آيه(55)، [2]يعنى:هر گاه پوستهايشان پخته شود بر ايشان پوستهاى ديگر،جانشين كنيم تا عذاب را بچشند.
3- سوره مؤمنون(23)آيه(106)، [3]يعنى:پروردگارا برون آور ما را از آن تا آن جا كه مى فرمايد:با من سخن نگوييد.

«يا مالِكُ» ... «ماكِثُونَ » (1)» 5- و ان استطعتم...بينهما ،يكى ديگر از اصول مطالب اين عهدنامه آن است كه بندگان خدا را امر مى كند به اين كه در عين شدت خوف و بيمى كه از خدا دارند حسن ظنّ هم به او داشته باشند و به عبارت ديگر ميان خوف و رجا باشند كه دو تا از درهاى بزرگ بهشت مى باشند،چنان كه در گذشته بيان شد،و در عبارت بعد اشاره مى كند به اين كه اين دو متلازم با يكديگر هستند و اين كه حسن ظن و اميدوارى بندۀ واقعى نسبت به پروردگارش به اندازۀ خوف و بيمش از وى مى باشد و كم و زيادشان به يك نسبت است،بايد توجه كرد كه امام(علیه السلام)هيچ كدام از اين دو را علت ديگرى ندانسته است بلكه هر دو معلول يك علّتند كه معرفت و شناخت حق تعالى مى باشد،و به دليل اين كه معرفت خداوند،پذيراى شدت و ضعف است گمان نيك و اميدوارى و خوف و ترس از خداوند هم كه از آن سرچشمه مى گيرد قابل شدت و ضعف مى باشد،و تقويت هر يك از اين امور نيازمند به معرفتى خاص و اعتبارى ويژه مى باشد كه مبدأ قريب آن به حساب مى آيد.در تقويت حسن ظن و ايجاد اميدوارى بر بنده لازم است بيانديشد كه چگونه خداوند تمام اسباب نعمت را براى بندگان فراهم كرده و حتى ريزه كاريهاى خلقت و لطيفه هاى نعمت را رعايت فرموده،آنچه در زندگى ضرورى و لازم است و مردم به آن نيازمنداند،از قبيل آلات غذاخورى و ناخنها كه اسباب زينت و زيبايى انسان مى باشد،از قبيل كمانى قرار دادن دو ابرو و اختلاف رنگهاى سفيد و سياه در چشم و جز اينها از امور غير ضرورى،اين جاست كه انسان متوجه مى شود كه هر گاه عنايت الهى در چنين ريزه كاريها كوتاهى نكرده

ص:735


1- سوره زخرف(43)آيه(74 و 771) [1]يعنى:در عذاب جهنم جاويدانند و به هيچ نحو عذاب از آنان بريده نمى شود و پيوسته در آن سر افكنده اند و نيز آيه بعد بانگ برآورند اى مالك.تا آن جا كه گويد:همانا شما ماندگانيد.

و راضى نشده است به اين كه در امور تغذيه و اسباب زينت و تمام ما يحتاج آنها بى توجهى شود،پس چگونه راضى خواهد شد كه آنها را به هلاكت ابدى دچار فرمايد؟بلكه هر گاه به دقت نظر كند خواهد دانست كه حق تعالى براى بيشتر مردم اسباب سعادت و خوشبختى دنيايشان را فراهم كرده است و خير و سلامت بر غير آن غلبه دارد و اين سنت الهى است كه پيوسته ميان بندگانش برقرار بوده،و حتى در ارتباط با آخرت نيز جنبۀ خير و سعادت بر شر و ضلالت ارجحيت دارد، زيرا مدبّر دنيا و آخرت يكى است و او غفور و رحيم است و نسبت به بندگانش با لطف و مهربانى مى باشد،و توجه به اين امور موجب حسن ظن به خدا و اميدوارى زياد به لطف و عنايت وى مى شود.

ديگر از چيزهايى كه باعث اين بيدارى و حسن ظن انسان به خدا مى شود، انديشيدن در مصالحى است كه از ناحيۀ شريعت نصيب بندگان فرموده و لطف و رحمت خود را بر جملۀ آفريدگان ارزانى داشته است،اما در ناحيۀ خوف، مهمترين سببهايش آن است كه خدا را بشناسد و بر صفات جلال و عظمت و تعالى و هيبت و بى نيازى او معرفت و شناخت داشته باشد،و بداند كه اگر بخواهد تمام جهانيان را به هلاكت برساند،وى را باكى نيست و هيچ قدرتى نمى تواند او را از اين كار منع كند،و همچنين ساير صفات ذات اقدس او كه دلالت بر ايجاد عذاب و زجر مى كند از قبيل سخط و غضب كه اگر چنين بصيرتى در آدمى پيدا شود،خوف و بيمش افزونى مى يابد،چنان كه در قرآن مى فرمايد: «إِنَّما يَخْشَى اللّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ» (1)»و پيامبر فرمود:انا اخوفكم للّه، من ترسم نسبت به خداوند از همۀ شما بيشتر است،و هر چه معرفت به اين امور بيشتر باشد حالت خوف و سوختن دل به همان نسبت افزايش مى يابد و سپس

ص:736


1- سوره فاطر(35)آيه(27) [1]يعنى:تنها بندگان آگاه خدا از او خوف و خشيت دارند.

اين حالت درونى به ظاهر و بدن سرايت مى كند و حالش دگرگون مى شود و ذلّت و بى حسّى به او دست مى دهد،و نالۀ دل و لرزش جسمانى بر او مسلط مى شود، و او را از معاصى باز مى دارد و به جبران نيكيها و صفتهاى خوب كه قبلا از او فوت شده او را به عبادات و كارهاى نيك مقيد مى كند و به اين سبب اميال شهوانى در او سركوب شده و لذتها و خوشيهايش بى رونق مى شود،و با سوز دل به علت خوف،او را چنان خوارى و ذلتى دست مى دهد كه بسيارى از صفات ناپسند از او دور مى شود از قبيل كبر،حسد،كينه و بخل و بقيه رذايل.اما جمع ميان خوف و رجاء باعث ايجاد فضايل بسيارى در انسان مى شود،زيرا هر گاه معرفت و يقين به حق تعالى حاصل شود،خوف از عذاب و اميد به ثواب در وى به هيجان مى آيد و نيز اين دو در وجود انسان صبر و بردبارى مى آفرينند،و صبر بر تحمل ناملايمات كه موجب دخول در بهشت است تحقق نمى يابد مگر در صورتى كه نيروى رضاى به قضاى حق در آدمى تقويت يابد،و نيز صبر بر ريشه كن كردن شهوات و لذتها كه وجودشان باعث داخل شدن در آتش دوزخ است،ميسّر نمى شود بجز در صورتى كه نيروى خوف از خدا در وى شدت يابد.

به اين دليل امام على(علیه السلام)مى فرمايد:من اشتاق الى الجنه سلىّ عن الشهوات و من اشفق من النار رجع عن المحرمات:آن كه مشتاق بهشت است خود را از شهوتها بيرون كشد و هر كس از آتش بترسد از انجام دادن كارهاى حرام منصرف شود.مقام صبر علاوه بر اين فايده،روح انسان را به مرتبۀ مجاهدۀ نفسانى ترقى مى دهد و او را آمادۀ ذكر خدا و تفكر در وجود اقدس او،مى كند و اين امر سبب كمال معرفت و انس با خدا مى شود،انسى كه محبت آفرين است و علت پيدايش مقام رضا و توكل به خداوند مى باشد،زيرا رضايت و خشنودى دوست در كارى كه محبوبش انجام مى دهد،از لوازم ضرورى محبت است.

حال كه معلوم شد كه خوف و رجا هر دو معلول يك علت هستند كه همان

ص:737

معرفت و يقين به وجود خداوند است پس اين دو متلازم يكديگرند نه متضادّ، گر چه از ظاهر امر گاهى ممكن است گمان شود كه ميانشان تضاد است بويژه هنگامى كه يكى از آنها به واسطۀ غلبۀ اسبابش بر ديگرى غالب آيد و دل به آن مشغول و از ديگرى غافل شود،قهرا چنين تصور مى شود كه امر غالب،منافى و ضد امر مغلوب است به اين دليل امام(علیه السلام)در عبارت بالا: و ان استطعتم ،و ما بعدش اشاره به اين مطلب فرمود كه آنچه براى مردم،راجع به خوف و حسن ظنّ به خداوند مورد شك و ترديد است،قدرت بر جمع ميان اين دو است.سپس محمد بن ابى بكر را هشدار مى دهد كه با اعطاى فرمانروايى بزرگترين متصرفات و اقليمها به وى،نسبت به او احسان بزرگى را انجام داده است،تا با يادآورى اين احسان بتواند آنچه از سفارشها و وصيتها كه مى خواهد بر پايۀ آن استوار كند .

6-آخرين اصل از مطالب اين عهدنامه آن است كه او را توجه داده است به چيزى كه سزاوار اوست و شايسته است كه آن را انجام دهد و آن مخالفت با نفس اماره است كه وى را به كارهاى زشت و فحشا و بقيۀ منهيات الهى وادار مى كند به عبادت و اطاعت خداوند رو بياورد كه عقل و شرع به آن حكم مى كنند و از دين خود دفاع كند و شياطين جن و انس را از آن دور كند و اگر از عمرش بجز يك ساعت باقى نمانده باشد سزاوار است آن مدت را به دفاع از دينش بسر برد .

مطلب ديگر اين كه به خاطر خشنودى هيچ يك از آفريدگان،خدا را به خشم و غضب در نياورد يعنى هيچ كس را در گناه كه موجب سخط خداوند است اطاعت و پيروى نكند.

فانّ فى اللّه...فى غيره ،در اين عبارت استدلال شده است بر اين كه فقط مراعات رضايت و خشنودى حق تعالى واجب است نه غير او،و جملۀ متن در حكم مقدمۀ نخست از قياس مضمر شكل اول مى باشد و تقدير كبرايش اين

ص:738

است:هر گاه چنين است كه خداوند جانشين هر چيزى غير از خود او مى باشد و هيچ چيز جاى خدا را نمى گيرد پس واجب است خشنودى او رعايت شود نه اين كه به خاطر جلب رضايت غير او،خشم و غضب وى انتخاب شود .

در آخر به نمايندۀ خود امر مى فرمايد كه نماز را در وقت معينش انجام دهد و چنان نباشد كه اگر قبل از وقت نماز بى كار باشد و فراغت داشته باشد آن را همان پيش از وقت انجام دهد و يا اگر هنگام نماز رسيد و گرفتارى برايش پيش آمد،نماز را به بعد از وقت موكول كند زيرا نماز از هر كار و شغلى مهمتر و ارزشمندتر است و بعد وى را آگاه كرده است كه هر عملى از اعمال نيك تابع و پيرو نماز است يعنى وقتى كه انسان رعايت نماز خود را بكند و هر كار آن را بموقع انجام دهد ناگزير كارهاى ديگر را هم بموقع و درست عمل مى كند،ولى هر گاه در نماز رعايت اين امور را نكند در غير آن بيشتر سهل انگارى خواهد كرد،به دليل اين كه نماز پايۀ استوار دين و بالاترين عبادتهاست چنان كه از پيامبر اكرم روايت شده است كه وقتى از آن حضرت در بارۀ برترين اعمال سؤال شد فرمود:انجام دادن نماز در اول وقت،و فرمود اول چيزى كه بنده در قيامت نسبت به آن مورد محاسبه قرار مى گيرد نماز است و كسى كه نمازش درست و كامل باشد حساب ساير عبادات بر او آسان خواهد بود،اما كسى كه نمازش نادرست باشد هم در بارۀ نماز و هم بقيه اعمال مورد محاسبه و مؤاخذه قرار مى گيرد.

«قابل ذكر است كه امام(علیه السلام)در اين عهدنامه در بارۀ نماز و ملحقاتش سخن طولانى داشته است كه مرحوم سيد رضى آن را ناتمام گذاشته و به همين مقدار كه در متن ذكر شد اكتفا كرده است ولى ما در اين شرح بقيۀ آن را براى مزيد فايده ذكر مى كنيم:

به نمازت بنگر كه چگونه است،تو پيشواى جامعه ات مى باشى اگر آن را كامل انجام دهى يا سبك بشمارى مسئوليتش با توست.هر پيشوا كه در جامعه اى

ص:739

نماز اقامه كند و در نماز آنها نقص و كمبودى پيدا شود گناهش به گردن اوست، و بر آنان نقصى نيست اما اگر در تكميل و حفظ شرايطش كوشش كنى و نماز آنها درست بر قرار شود به تو نيز مثل پاداش ايشان داده شود و حال آن كه از پاداش آنها هم چيزى كاسته نشود.به وضو گرفتن نيز كه از شرايط درستى نماز است توجه كن:سه مرتبه آب را در دهان بگردان،و سه مرتبه استنشاق كن،صورتت را بشوى،و سپس دست راست و بعد از آن دست چپت را بشوى،و در آخر سر و دو پايت را مسح كن،زيرا من رسول خدا را ديدم كه چنين انجام مى داد،و بدان كه وضو نصف ايمان است.در بارۀ اوقات نماز نيز دقّت كن و آن را در موقعش بجاى آور مبادا وقت بى كارى و فراغت تعجيل كنى و قبل از وقت نماز بخوانى و يا چون ببينى كه در وقت معيّن نماز،كار و گرفتارى دارى آن را از وقتش تأخير اندازى،چرا كه مردى در بارۀ اوقات نماز از پيغمبر خدا سؤال كرد حضرت فرمود:

جبرئيل نزد من آمد و وقت نماز ظهر را به من نماياند در حالى كه خورشيد از نصف النهار گذشته و بر ابروى راست او قرار گرفته بود و بعد وقت نماز عصر را موقعى به من نشان داد كه سايۀ هر چيز به اندازۀ خودش بود و نماز مغرب را وقتى انجام داد كه آفتاب غروب كرد و نماز عشا را در هنگامى كه خورشيد پنهان شده بود و نماز صبح را در سپيده دم هنگامى كه ستارگان درهم و مخلوط بودند بجاى آورد،پس تو نيز در اين اوقات نماز را بپاى دار،و اين روش نيك و راه روشن را ترك مكن،و سپس ركوع و سجود را با دقت انجام ده كه رسول خدا نماز را از همۀ مردم كاملتر و عملا با نشاطتر و آسانتر مى خواند،و بدان كه هر يكى از اعمالت پيرو نماز توست،پس هر كس نماز خود را تباه كند كارهاى ديگرش را بيشتر تباه مى كند.

از خدايى كه همه چيز را مى بيند و خود،ديده نمى شود و در بلندترين ديدگاهها قرار دارد مى خواهم كه ما،و تو را از كسانى قرار دهد كه دوست

ص:740

مى دارد و از آنان راضى و خشنود است و نيز ما و تو را يارى فرمايد كه وى را سپاسگزار بوده و پيوسته به يادش باشيم به خوبى عبادتش كنيم و حقش را ادا كنيم و نيز از او خواهانم كه ما و تو را نسبت به هر چه براى دين و دنيا و آخرتمان برگزيده كمك و يارى فرمايد».

قسمت دوّم عهدنامه است:

اشاره

فَإِنَّهُ لاَ سَوَاءَ إِمَامُ الْهُدَى وَ إِمَامُ الرَّدَى- وَ وَلِيُّ؟النَّبِيِّ؟ وَ عَدُوُّ؟النَّبِيِّ؟- وَ لَقَدْ قَالَ لِي ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟- إِنِّي لاَ أَخَافُ عَلَى أُمَّتِي مُؤْمِناً وَ لاَ مُشْرِكاً- أَمَّا الْمُؤْمِنُ فَيَمْنَعُهُ اللَّهُ بِإِيمَانِهِ- وَ أَمَّا الْمُشْرِكُ فَيَقْمَعُهُ اللَّهُ بِشِرْكِهِ- وَ لَكِنِّي أَخَافُ عَلَيْكُمْ كُلَّ مُنَافِقِ الْجَنَانِ- عَالِمِ اللِّسَانِ- يَقُولُ مَا تَعْرِفُونَ وَ يَفْعَلُ مَا تُنْكِرُونَ

لغت

قمع:شكست دادن و خوار كردن

ترجمه

«زيرا پيشواى رستگارى و تبهكارى و دوست پيغمبر و دشمن وى يكسان نيستند،رسول خدا به من فرمود:من برامتم از مؤمن و مشرك نمى ترسم زيرا مؤمن را خداوند به دليل ايمانش از خلافكاريها باز مى دارد،و مشرك را به سبب شركش ذليل و خوار مى كند اما از منافق بر شما مى ترسم كه در دل،دورو،و از جهت زبان داناست مى گويد آنچه را كه شما مى پسنديد و انجام مى دهد كارى كه شما نمى پسنديد.»

شرح

اين قسمت از سخنان امام(علیه السلام)دنبالۀ كلام آن حضرت بعد از جملۀ و آخرتناست كه متن آن در آخر شرح فصل قبل گذشت ترجمه شد و چنين آغاز مى شود«پس شما اى اهل مصر بايد چنان باشيد كه عملتان گفتارتان را تصديق

ص:741

كند و آشكارتان روشن كنندۀ ضمير و نهانتان باشد و زبانهايتان با دلهاتان مخالفت نكند،زيرا كه پيشواى رستگارى و تباهكارى...تا آخر اين فصل كه ترجمه اش گذشت،و سپس مى فرمايد:اى محمد بن ابى بكر،بدان كه برترين پاكدامنى،پرهيزكارى در دين خدا و عمل به دستورهاى اوست،و من تو را سفارش مى كنم كه در نهان و آشكار و در هر حال كه هستى تقواى الهى را پيشه خود قرار ده،و بدان كه دنيا سراى گرفتارى و سرانجامش نيستى و آخرت محل پاداش و خانۀ باقى و دائمى است،پس براى آخرت كه جاويد است بكوش و از عمل براى دنيا كه فناپذير است روگردان باش،و بهرۀ خود را از دنيا از ياد مبر،اكنون تو را به هفت امر كه تمام اسلام را در بر مى گيرد توصيه مى كنم:

1-در ميان مردم از خدا بيم داشته باش،اما در امر خدا از مردم بيم مدار.

2-بهترين دانش آن است كه كردار آن را تصديق كند(توام با عمل باشد).

3-در يك موضوع دو حكم مختلف صادر مكن زيرا وضعت دگرگون مى شود و از حق منحرف مى شوى.

4-براى عموم افراد جامعه ات،دوست بدار آنچه براى خود و خانواده ات دوست مى دارى،و براى آنان نپسند آنچه براى خود و خانواده ات نمى پسندى، زيرا كه اين حالت بهترين دليل بر حق است،و كار رعيت و مردم را بهتر اصلاح مى كند.

5-به منظور رسيدن به حق خود را در درياى گرفتاريها و سختيها فرو ببر و در راه خدا از سرزنش ملامت كنندگان مترس.

6-هر كس با تو مشورت كرد او را به راه خير دلالت كن.

7-خود را الگوى مسلمانان نزديك و دور قرار ده،اميد است خداوند ما را در راه دين دوستان يكديگر و محبت ما و شما را محبت اهل تقوا قرار دهد و شما را ثابت قدم بدارد تا با دوستى با همديگر برادروار بر تختهاى عزّت قرار گيريم.

ص:742

اى اهل مصر،فرمانروايتان را به خوبى كمك كنيد و پيوسته وى را اطاعت كنيد تا در بهشت به حضور پيغمبرتان برسيد،خداوند ما و شما را بر آنچه رضاى اوست يارى فرمايد،درود و رحمت و بركتهاى الهى بر شما باد .

پس از آن كه امام(علیه السلام)بندگان خدا را دستور دادند كه نفاق و دو رويى نداشته باشند و كردار و رفتارشان همانند سخنانشان خوب و زيبا باشد،با فرق گذاشتن ميان خود و ديگر پيشوايان،شنوندگان خود را به اين مرحله نزديك و متمايل و مجذوب كرد.

منظور از پيشواى رستگار و دوست پيامبر،خودش و مراد از پيشواى تبهكار و دشمن پيغمبر معاويه است و خبر مشهور را به رسول خدا نسبت داد و از قول آن حضرت نقل كرده است و منظورش از منافق كوردل و دانشمند به زبان، معاويه و يارانش مى باشد،و تمام اين بيانات براى آن است كه مردم را به پيروى از خودش تشويق كند و از كمك و يارى كردن به دشمنش منصرف كند،و اما معناى روايت،امرى است روشن كه مؤمن چون ايمان دارد،از او بيمى بر مسلمانان نيست مشرك را هم كه خداوند به خاطر شركش تا وقتى كه متظاهر به شرك باشد با پيشرفت اسلام و غلبۀ مسلمانان خوار و ريشه كن مى كند و با اتفاق مسلمين بر دورى كردن از او،و دشمنى با وى و گوش ندادن به هر چه او مى گويد، منزوى و خوار و زبونش مى كند،تنها كسى كه بر مسلمانان بيم آن مى رود،منافق است كه كفر را پنهان مى دارد و تظاهر به اسلام مى كند،احكام اسلام را مى آموزد و با مسلمانان نشست و برخاست مى كند و آنچه آنان مى گويند،مى گويد،اما كردار و اعمالش بر خلاف اسلام و مسلمين است،مسلمانان بايد از او هراسناك باشند به دليل اين كه مسلمان نمايى و آميزش او با ايشان باعث مى شود كه به حرفهايش گوش دهند و با او همنشين شوند و مفتون ادعاهايش شوند و او را راستگو پندارند بديهى است كه زبان آورى و توانايى كه بر ايجاد شبهه و گمراه

ص:743

كردن دارد،و مى تواند مقاصد شوم خود را با كلمات زيبا بيارايد،موجب آن مى شود كه بسيارى از مسلمانان تحت تأثير قرار گيرند و منحرف شوند.

انّ افضل العفّه الورع،ورع ملكه و خصوصيتى است جامع تمام كارهاى نيك و از فروع صفت عفت مى باشد،و چون همۀ فضايل در آن جمع است پس از همۀ آنها برتر و بالاتر است.

و اخش اللّه فى الناس:از خدا بترس در بارۀ ظلمى كه نسبت به مردم روا، دارى و از اين راه معصيت خدا را انجام دهى.

و لا تخشى الناس فى اللّه،در هر عملى كه رضاى خدا در آن است و تو مى خواهى انجام دهى از هيچ كس بيم مدار،تا مبادا وحشت و هراست از مردم، سبب شود كه دست از عبادت و اطاعت حق تعالى بردارى.به اميد توفيق از خداوند.

ص:744

28-نامۀ حضرت در پاسخ نامۀ معاويه و ايناز بهترين نامه هاست

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ أَتَانِي كِتَابُكَ- تَذْكُرُ فِيهِ اصْطِفَاءَ اللَّهِ؟مُحَمَّداً ص؟ لِدِينِهِ- وَ تَأْيِيدَهُ إِيَّاهُ لِمَنْ أَيَّدَهُ مِنْ أَصْحَابِهِ- فَلَقَدْ خَبَّأَ لَنَا الدَّهْرُ مِنْكَ عَجَباً- إِذْ طَفِقْتَ تُخْبِرُنَا بِبَلاَءِ اللَّهِ تَعَالَى عِنْدَنَا- وَ نِعْمَتِهِ عَلَيْنَا فِي نَبِيِّنَا- فَكُنْتَ فِي ذَلِكَ كَنَاقِلِ التَّمْرِ إِلَى؟هَجَرَ؟- أَوْ دَاعِي مُسَدِّدِهِ إِلَى النِّضَالِ- وَ زَعَمْتَ أَنَّ أَفْضَلَ النَّاسِ فِي الْإِسْلاَمِ فُلاَنٌ وَ فُلاَنٌ- فَذَكَرْتَ أَمْراً إِنْ تَمَّ اعْتَزَلَكَ كُلُّهُ- وَ إِنْ نَقَصَ لَمْ يَلْحَقْكَ ثَلْمُهُ- وَ مَا أَنْتَ وَ الْفَاضِلَ وَ الْمَفْضُولَ وَ السَّائِسَ وَ الْمَسُوسَ- وَ مَا لِلطُّلَقَاءِ وَ أَبْنَاءِ الطُّلَقَاءِ- وَ التَّمْيِيزَ بَيْنَ الْمُهَاجِرِينَ الْأَوَّلِينَ- وَ تَرْتِيبَ دَرَجَاتِهِمْ وَ تَعْرِيفَ طَبَقَاتِهِمْ- هَيْهَاتَ لَقَدْ حَنَّ قِدْحٌ لَيْسَ مِنْهَا- وَ طَفِقَ يَحْكُمُ فِيهَا مَنْ عَلَيْهِ الْحُكْمُ لَهَا- أَ لاَ تَرْبَعُ أَيُّهَا الْإِنْسَانُ عَلَى ظَلْعِكَ- وَ تَعْرِفُ قُصُورَ ذَرْعِكَ- وَ تَتَأَخَّرُ حَيْثُ أَخَّرَكَ الْقَدَرُ- فَمَا عَلَيْكَ غَلَبَةُ الْمَغْلُوبِ وَ لاَ ظَفَرُ الظَّافِرِ- وَ إِنَّكَ لَذَهَّابٌ فِي التِّيهِ رَوَّاغٌ عَنِ الْقَصْدِ- أَ لاَ تَرَى غَيْرَ مُخْبِرٍ لَكَ- وَ لَكِنْ بِنِعْمَةِ اللَّهِ أُحَدِّثُ- أَنَّ قَوْماً اسْتُشْهِدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ تَعَالَى مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- وَ لِكُلٍّ فَضْلٌ- حَتَّى إِذَا اسْتُشْهِدَ شَهِيدُنَا قِيلَ؟سَيِّدُ الشُّهَدَاءِ؟- وَ خَصَّهُ ؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ بِسَبْعِينَ تَكْبِيرَةً عِنْدَ صَلاَتِهِ عَلَيْهِ- 182 أَ وَ لاَ تَرَى أَنَّ قَوْماً قُطِّعَتْ أَيْدِيهِمْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ- وَ لِكُلٍّ فَضْلٌ- حَتَّى إِذَا فُعِلَ بِوَاحِدِنَا مَا فُعِلَ بِوَاحِدِهِمْ- قِيلَ الطَّيَّارُ فِي الْجَنَّةِ وَ ذُو الْجَنَاحَيْنِ- وَ لَوْ لاَ مَا نَهَى اللَّهُ عَنْهُ مِنْ تَزْكِيَةِ الْمَرْءِ نَفْسَهُ- لَذَكَرَ ذَاكِرٌ فَضَائِلَ جَمَّةً تَعْرِفُهَا قُلُوبُ الْمُؤْمِنِينَ- وَ لاَ تَمُجُّهَا آذَانُ السَّامِعِينَ- فَدَعْ عَنْكَ مَنْ مَالَتْ بِهِ الرَّمِيَّةُ- فَإِنَّا صَنَائِعُ رَبِّنَا وَ النَّاسُ بَعْدُ صَنَائِعُ لَنَا- لَمْ يَمْنَعْنَا قَدِيمُ عِزِّنَا- وَ لاَ عَادِيُّ طَوْلِنَا عَلَى قَوْمِكَ أَنْ خَلَطْنَاكُمْ بِأَنْفُسِنَا- فَنَكَحْنَا وَ أَنْكَحْنَا- فِعْلَ الْأَكْفَاءِ وَ لَسْتُمْ هُنَاكَ- وَ أَنَّى يَكُونُ

ص:745

ذَلِكَ كَذَلِكَ وَ مِنَّا؟النَّبِيُّ؟ وَ مِنْكُمُ الْمُكَذِّبُ- وَ مِنَّا أَسَدُ اللَّهِ وَ مِنْكُمْ أَسَدُ الْأَحْلاَفِ- وَ مِنَّا سَيِّدَا شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ مِنْكُمْ صِبْيَةُ النَّارِ- وَ مِنَّا خَيْرُ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ وَ مِنْكُمْ حَمَّالَةُ الْحَطَبِ- فِي كَثِيرٍ مِمَّا لَنَا وَ عَلَيْكُمْ- فَإِسْلاَمُنَا مَا قَدْ سُمِعَ وَ جَاهِلِيَّتُنَا لاَ تُدْفَعُ- وَ كِتَابُ اللَّهِ يَجْمَعُ لَنَا مَا شَذَّ عَنَّا- وَ هُوَ قَوْلُهُ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى- «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ» وَ قَوْلُهُ تَعَالَى «إِنَّ أَوْلَى النّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ» - فَنَحْنُ مَرَّةً أَوْلَى بِالْقَرَابَةِ وَ تَارَةً أَوْلَى بِالطَّاعَةِ- وَ لَمَّا احْتَجَّ الْمُهَاجِرُونَ عَلَى الْأَنْصَارِ- ؟يَوْمَ السَّقِيفَةِ؟ ؟بِرَسُولِ اللَّهِ ص؟ فَلَجُوا عَلَيْهِمْ- فَإِنْ يَكُنِ الْفَلَجُ بِهِ فَالْحَقُّ لَنَا دُونَكُمْ- وَ إِنْ يَكُنْ بِغَيْرِهِ فَالْأَنْصَارُ عَلَى دَعْوَاهُمْ- وَ زَعَمْتَ أَنِّي لِكُلِّ الْخُلَفَاءِ حَسَدْتُ وَ عَلَى كُلِّهِمْ بَغَيْتُ- فَإِنْ يَكُنْ ذَلِكَ كَذَلِكَ فَلَيْسَتِ الْجِنَايَةُ عَلَيْكَ- فَيَكُونَ الْعُذْرُ إِلَيْكَ { وَ تِلْكَ شَكَاةٌ ظَاهِرٌ عَنْكَ عَارُهَا }

وَ قُلْتَ إِنِّي كُنْتُ أُقَادُ- كَمَا يُقَادُ الْجَمَلُ الْمَخْشُوشُ حَتَّى أُبَايِعَ- وَ لَعَمْرُ اللَّهِ لَقَدْ أَرَدْتَ أَنْ تَذُمَّ فَمَدَحْتَ- وَ أَنْ تَفْضَحَ فَافْتَضَحْتَ- وَ مَا عَلَى الْمُسْلِمِ مِنْ غَضَاضَةٍ فِي أَنْ يَكُونَ مَظْلُوماً- مَا لَمْ يَكُنْ شَاكّاً فِي دِينِهِ وَ لاَ مُرْتَاباً بِيَقِينِهِ- وَ هَذِهِ حُجَّتِي إِلَى غَيْرِكَ قَصْدُهَا- وَ لَكِنِّي أَطْلَقْتُ لَكَ مِنْهَا بِقَدْرِ مَا سَنَحَ مِنْ ذِكْرِهَا- ثُمَّ ذَكَرْتَ مَا كَانَ مِنْ أَمْرِي وَ أَمْرِ؟عُثْمَانَ؟- فَلَكَ أَنْ تُجَابَ عَنْ هَذِهِ لِرَحِمِكَ مِنْهُ- فَأَيُّنَا كَانَ أَعْدَى لَهُ وَ أَهْدَى إِلَى مَقَاتِلِهِ أَ مَنْ بَذَلَ لَهُ نُصْرَتَهُ فَاسْتَقْعَدَهُ وَ اسْتَكَفَّهُ- أَمَّنِ اسْتَنْصَرَهُ فَتَرَاخَى عَنْهُ وَ بَثَّ الْمَنُونَ إِلَيْهِ- حَتَّى أَتَى قَدَرُهُ عَلَيْهِ- كَلاَّ وَ اللَّهِ لَ «قَدْ يَعْلَمُ اللّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ الْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاّ قَلِيلاً» -.

وَ مَا كُنْتُ لِأَعْتَذِرَ مِنْ أَنِّي كُنْتُ أَنْقِمُ عَلَيْهِ أَحْدَاثاً- فَإِنْ كَانَ الذَّنْبُ إِلَيْهِ إِرْشَادِي وَ هِدَايَتِي لَهُ- فَرُبَّ مَلُومٍ لاَ ذَنْبَ لَهُ- { وَ قَدْ يَسْتَفِيدُ الظِّنَّةَ الْمُتَنَصِّحُ }

«إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِيقِي إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ» - وَ ذَكَرْتَ أَنَّهُ لَيْسَ لِي وَ لِأَصْحَابِي عِنْدَكَ إِلاَّ السَّيْفُ- فَلَقَدْ أَضْحَكْتَ بَعْدَ اسْتِعْبَارٍ-

ص:746

مَتَى أَلْفَيْتَ؟بَنِي عَبْدِ الْمُطَّلِبِ؟ عَنِ الْأَعْدَاءِ نَاكِلِينَ- وَ بِالسَّيْفِ مُخَوَّفِينَ { فَلَبِّثْ قَلِيلاً يَلْحَقِ

الْهَيْجَا حَمَلْ }

- فَسَيَطْلُبُكَ مَنْ تَطْلُبُ- وَ يَقْرُبُ مِنْكَ مَا تَسْتَبْعِدُ- وَ أَنَا مُرْقِلٌ نَحْوَكَ فِي جَحْفَلٍ مِنَ الْمُهَاجِرِينَ وَ الْأَنْصَارِ- وَ التَّابِعِينَ لَهُمْ بِإِحْسَانٍ- شَدِيدٍ زِحَامُهُمْ سَاطِعٍ قَتَامُهُمْ- مُتَسَرْبِلِينَ سَرَابِيلَ الْمَوْتِ- أَحَبُّ اللِّقَاءِ إِلَيْهِمْ لِقَاءُ رَبِّهِمْ- وَ قَدْ صَحِبَتْهُمْ ذُرِّيَّةٌ بَدْرِيَّةٌ وَ سُيُوفٌ هَاشِمِيَّةٌ- قَدْ عَرَفْتَ مَوَاقِعَ نِصَالِهَا- فِي أَخِيكَ وَ خَالِكَ وَ جَدِّكَ وَ أَهْلِكَ- «وَ ما هِيَ مِنَ الظّالِمِينَ بِبَعِيدٍ»

لغات

خبأت الشيئى:آن را پوشاندم طفق:شروع كرد هجر:شهرى است از شهرهاى بحرين نضال:تير اندازى كردن مسدّد:كسى كه ديگرى را به كارى وادار مى كند و به سوى آن هدايتش مى كند.

اعتزلك:از تو دورى كرد.

ثلم:شكستگى طليق:آن كه پس از اسيرى رها و آزاد شود.

ربع:توقف و ايستادن ظلع:لنگى ذرع:مبسوط اليد بودن تيه:گمراهى و سرگردانى در بيابانها روّاع:بسيار منحرف شونده از راه درست جمّة:فراوان،زياد ظنّه:تهجت منصّح:بسيار نصيحت كننده استعبار:گريه الفيت كذا:آن را يافتم نكول:عقب افتادن از ترس مج الماء من فيه:آب را از دهانش به دور ريخت.

رميه:شكارى كه مورد اصابت تير واقع مى شود.

صنيعه:نيكى فلج:رستگارى،پيروزى شكاة،شكيّه و شكايه:معنايش روشن است ظاهر:از بين رونده مخشوش:شترى كه در بينيش چوبى قرار مى دهند تا در اطاعت باشد و آن را به هر سو بخواهند بكشند.

غضاضه:كمبودى و خوارى سنخ:عرضه شد اعدى:دشمنتر معوّقين:بازدارندگان جحفل:لشكر انبوه ساطع:بالا رونده قتام:گرد و خاك سرابيل:جامه ها،پيراهنها نصال:شمشيرها ارقال:نوعى از راه رفتن به سرعت

ص:747

ترجمه

«پس از حمد و ثناى الهى،نامه ات به من رسيد،نامه اى كه در آن يادآور شدى خداوند محمد(صلی الله علیه و آله)را براى دين خود برگزيد و به يارى اصحابش او را كمك و يارى فرمود،روزگار در وجود تو امر شگفتى را بر ما پنهان داشته بود چون تو قرار گذاشتى كه ما را به خير و نيكى خداى تعالى كه نزد ماست و به نعمتى كه در بارۀ پيغمبرمان داده آگاه كنى بنا بر اين تو در اين كار مانند كسى هستى كه خرما به هجر (1)ببرد،يا مثل كسى كه آموزندۀ خود را به مسابقۀ تيراندازى بخواند و گمان كردى كه برترين مردم در اسلام،فلان و فلان باشند،پس مطلبى را يادآورى كردى كه اگر درست باشد هيچ فايده اى براى تو ندارد و اگر نادرست باشد نيز زيانى به تو ندارد،تو را چه كار با برتر و كهتر،و باز بر دست و زير دست مى باشد؟و آزادشدگان و پسرانشان را چه كار بر اين كه ميان نخستين مهاجران فرق بگذارند و مراتب آنان را تعيين كنند و طبقات ايشان را بشناسانند؟بسيار دور است!صداى تيرى كه جزء تيرهاى ديگر نيست(خود را در صفى قرار مى دهى كه از آن بيگانه اى)و كسى در بارۀ امامت و خلافت به داورى آغاز كرده كه خود محكوم آن است.

اى انسان چرا اندازه خود را نمى شناسى و از كوتاهى و ناتوانى خود بى خبرى،و آن جا كه قضا و قدر تو را عقب زده است عقب نشينى نمى كنى؟چرا كه زيان شكست خورده و سود پيروزمند هيچ كدام به تو ربطى ندارد،و تو در گمراهى بسيار رونده و از راه راست منحرف شده اى.

نمى خواهم به تو خبرى بدهم بلكه نعمت خدا را يادآور مى شوم:آيا نمى بينى كه گروهى از مهاجرين و انصار در راه خدا به شهادت رسيدند و همه شان داراى فضيلت و شرافت هستند،تا هنگامى كه شهيد ما به شهادت رسيد،به او سيد شهيدان گفته شد،و پيامبر خدا نماز بر او را با هفتاد تكبير انجام

ص:748


1- اين مثل در مورد كسى است كه از بصره خرما خريد و به هجر برد كه نخلستان بسيار داشت و به گفته ابن ميثم از شهرهاى بحرين بود،خرماهايش فروخته نشد و در عرب ضرب المثل شد براى بردن جنسى به محلّى كه مركز توليد آن جنس مى باشد و نظير ضرب المثل معروف زيره به كرمان،بردن است.(مترجم)

داد،و آيا نمى بينى كه گروهى دستهايشان در راه خدا بريده شد و همۀ آنان با فضيلت هستند اما وقتى كه براى يكى از ما پيشامد آنچه كه يكى از آنان را پيش آمده بود،در باره اش گفته شد:او پرواز كننده در بهشت و صاحب دو بال مى باشد،و اگر خداوند آدمى را از ستودن خود نهى نفرموده بود،گوينده، فضيلتهاى بسيارى را كه دلهاى مؤمنان با آن آشناست و گوشهاى شنوندگان هم آن را ردّ نمى كند يادآور مى شد،پس از خود دور كن كسى را كه شكار،وى را از راه برگردانيده است(به بيراهه مى رود)كه ما تربيت يافته پروردگارمان هستيم،و مردم تربيت يافته ما هستند،شرافت كهن و بزرگى ديرين ما بر قوم تو،ما را از آن منع نكرد كه شما را با خودمان بياميزيم پس همانند اقران با طايفۀ شما ازدواج كرديم در حالى كه شما همطراز ما نبوديد،از كجا چنين شايستگى را داريد،با اين كه پيغمبر از ماست،و تكذيب كننده از شما؟و شير خدا از ماست و شير همسوگندها از شما،و دو سرور جوانان اهل بهشت از ما و كودكان اهل آتش از شمايند،و بهترين زنان جهان از ماست و زن هيزم كش از شما،و بسيارى از آنچه به سود ما و زيان شماست.اين كه شنيدى كارهاى ما در اسلام بود و شرافت ما در دوران جاهليت نيز قابل انكار نيست،و كتاب خدا امورى از ما يادآور مى شود كه يگانه و بدون مانند مى باشد و چنين مى فرمايد: «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ» (1)»و نيز مى فرمايد: «إِنَّ أَوْلَى النّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُّ وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ اللّهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ» (2)».پس ما گاهى از نظر خويشاوندى و زمانى به دليل اطاعت و پيروى كردن نزديكتر و سزاوارتر شمرده شديم،و چون مهاجران در روز سقيفه به وسيلۀ خويشاوندى خود با رسول خدا در مقابل انصار استدلال كردند،پيروز شدند پس اگر پيروزى به سبب خويش با رسول خدا

ص:749


1- سورۀ انفال(8)آيه(75) [1]يعنى:در كتاب خداوند بعضى از خويشاوندان بر ديگران اولويت دارند.
2- سوره آل عمران(3)آيه(68) [2]يعنى:نزديكترين مردم به ابراهيم كسانى هستند كه وى را متابعت كردند و نيز اين پيامبر و آنان كه به او ايمان آوردند،و خدا ولى و دوست مؤمنان است.

تحقق مى يابد،حق با ماست نه با شما و اگر چنين نيست پس انصار بر ادعاى خود باقى هستند،و تو گمان كردى كه من بر همۀ خلفا حسد ورزيدم و ستم كردم،اگر چنين است پس باز خواست آن بر تو نيست كه پيش تو عذرخواهى شود -و آن شكايتى است كه ننگ و عارش از تو،دور است-و تو گفتى كه مرا مانند شترى افسار و دهنه زدند و مى كشيدند تا بيعت كنم،شگفتا به خدا سوگند.

خواستى مرا نكوهش كنى،ستايش كردى و خواستى رسوايم كنى،خود رسوا شدى،و بر مسلمان تا هنگامى كه در دينش شك و در يقين و باورش ترديد نباشد ننگ و عيبى نيست كه مظلوم و ستمديده واقع شود،روى سخنم از بيان اين استدلال به غير توست،اما به مقدار آنچه پيش آمد براى تو اظهار داشتم.

چون در بارۀ امر ميان من و عثمان مطلبى بيان داشتى لازم است پاسخ آن را بشنوى،زيرا كه با وى نسبت خويشاوندى دارى،كدام يك از من و تو،بيشتر با او دشمنى كرديم و راه را براى كشته شدنش مهيّا كرديم؟آيا كسى كه خواست وى را يارى كند اما او را از آن كار بازداشت و از او خواهش كرد كه خوددارى كند،يا آن كه او را به يارى طلب كرد ولى او از ياريش دريغ كرد و مرگ را به سويش كشاند تا قضا و قدر به او روى آورد؟به خدا سوگند چنين نيست «قَدْ يَعْلَمُ اللّهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ الْقائِلِينَ لِإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاّ قَلِيلاً» (1)»و من از اين كه به عثمان بر اثر بدعتهايى كه به وجود آورد عيبجويى مى كردم معذرت خواهى نمى كنم،پس اگر ارشاد و راهنمائيم گناه بود چه بسيار سرزنش شونده كه وى را گناهى نيست و گاهى شخص خيرخواه و نصيحت كننده به علت اصرار او در نصيحت مورد تهمت و بدگمانى واقع مى شود «إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ الْإِصْلاحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَ ما تَوْفِيقِي إِلاّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ»

ص:750


1- سوره احزاب(33)آيه(18) [1]يعنى:همانا خداوند به حال آنها از شما كه مسلمانها را از جنگ باز مى دارند و به برادران خود مى گويند:به جانب ما بياييد،آگاه است و آنها جز زمانى اندك به جنگ حاضر نمى شوند .

«وَ إِلَيْهِ أُنِيبُ» (1)»و خاطر نشان كردى كه براى من و يارانم نزد تو جز شمشير چيزى نيست و به اين سبب خنداندى پس از گرياندن چه وقت ديدى كه فرزندان عبد المطلب از دشمنان باز ايستند و از شمشير بترسند؟اندكى درنگ كن تا حريفت به ميدان جنگ برسد (2)،پس زود باشد كه تو را بطلبد،كسى كه تو،او را مى طلبى و به تو نزديك شود چيزى كه آن را دور مى شمارى و من به سوى تو شتابانم با لشكرى انبوه از مهاجران و انصار،و كسانى كه به نيكى از آنها پيروى مى كنند كه جمعشان بسيار و گرد و غبارشان بالا رونده است در حالى كه جامۀ مرگ به تن كرده و بهترين ديدارشان ديدار پروردگارشان مى باشد و همراه ايشانند فرزندان آنان كه در جنگ بدر حاضر بودند،و نيز شمشيرهاى بنى هاشم،كه تو خود تيزى و برندگى آنها را در مورد برادر و دايى و جد و خويشانت شناخته اى «وَ ما هِيَ مِنَ الظّالِمِينَ بِبَعِيدٍ» (3)».

شرح

اين نامه گزيده اى است از نامه اى كه مرحوم سيد رضى در گذشته قسمتى از آن را بدين گونه ذكر كرد:پس قبيله ما خواستند پيغمبر ما را بكشند (4)...و ما در شرح آن،نامۀ معاويه را كه حضرت اين نامه را در پاسخش نوشته،ذكر كرديم اگر چه بين آنچه كه ذكر كرديم با بعضى روايات ديگر مختصر اختلافى وجود دارد .

امام(علیه السلام)در اين نامه به هر قسمتى از نامۀ معاويه،يك فصل پاسخ

ص:751


1- سوره هود(11)آيه(88) [1]يعنى:و من قصدى جز اصلاح به اندازه توانم ندارم و موفقيتم بسته به لطف خداست و جز از خدا طلب توفيق نمى كنم،به او توكل و اعتماد مى كنم و بازگشتم به سوى اوست.
2- كنايه از اين جمله است:بگذار حريفت به ميدان آيد.(مترجم)
3- سوره هود(11)آيه(83) [2]يعنى:و آن،از ستمكاران دور نيست.
4- نامۀ شمارۀ 9.

داده است،و اين نامه فصيحترين نامه اى است كه مرحوم سيد از ميان نامه هاى حضرت انتخاب كرده و نكته هايى چند در آن وجود دارد كه در ذيل به آنها اشاره مى كنيم :

1-در جملۀ فلقد خبأ لنا ،واژۀ خبأ را از عجب و غرورى كه در وجود معاويه بوده و روزگار آن را پوشيده داشته،استعاره آورده و سپس آن را به وسيله جملۀ بعد،تفسير فرموده است:

اذ طفقت...النضال ،براى على بن ابي طالب كه از خاندان نبوت است حال پيغمبر را بازگو مى كند و به وى خبر مى دهد كه خدا نعمتى بزرگ به آن حضرت عنايت فرموده و او را براى دين خود برگزيده و به وسيلۀ اصحاب و يارانش او را تأييد و كمك كرده،در صورتى كه خود حضرت و اهل بيت پيامبر سزاوارترند كه اين احوال را بگويند و ديگران را خبر دهند و اين مطلب را با ذكر دو مثال آشكار فرمود:

الف:مثل تو مانند كسى است كه خرما به سرزمين هجر حمل كند،ريشۀ اين ضرب المثل آن است كه روزى مردى از هجر كه مركز خرماست، سرمايه اى به بصره آورد كه متاعى بخرد و از فروش آن در شهر خود سودى ببرد،پس از فروش مال التجاره به فكر خريد كالا افتاد،ديد ارزانتر از خرما چيزى نيست،لذا از بصره مقدار زيادى خرما خريد و به سوى هجر حمل كرد، و در آن جا به اميد اين كه گران شود آن را در انبارها ذخيره كرد اما روز به روز ارزانتر شد و بالاخره خرماها در انبارها ماند تا فاسد و تباه شد و اين مسأله ضرب المثل شد براى هر كس كه كالايى را براى فروش و به دست آوردن سود، به جايى ببرد كه مركز و معدن آن كالا مى باشد،تطبيق مطلب با مثال اين است كه معاويه،گزارش و خبر را به سوى كسى برد كه او خود معدن آن خبر است و جا دارد كه او خود اين خبر را به ديگران بگويد،هجر،اسم آبادى و يا شهرى

ص:752

است كه معروف به زياد داشتن خرما مى باشد،آن قدر در آن جا خرما فراوان است كه بهاى پنجاه جلّه،يك دينار مى شود،و چون هر يك جلّه صد رطل است،پس پنجاه جلّه،پنج هزار رطل مى باشد (1)،و در هيچ يك از شهرهاى ديگر اين چنين فراوانى در خرما شنيده نشده است.

نكتۀ ادبى:هجر كه نام سرزمين و شهر است معمولا مؤنث است و چون اسم علم نيز هست،غير منصرف به كار مى رود،اما گاهى به اعتبار اين كه معناى موضع از آن قصد مى شود آن را مذكر مى آورند و به دليل اين كه يكى از دو سبب منع صرف از بين رفته،آن را منصرف به كار مى برند،چنان كه در قول شاعر جر داده شده:

و خطها الخط ارقالا و قال قلى اولّ لانادما اهجر قرى هجر

ب-در مثال دوم امام(علیه السلام)معاويه را تشبيه به دست آموزى كرده است كه آموزندۀ خود را به مسابقه در تيراندازى دعوت كند،وجه تشبيه اين جا نيز همان است كه گويا خبرى را براى كسى بازگو كند كه او خود معدن آن بوده و سزاوارتر به بازگو كردن باشد،عوض اين كه استاد شاگرد را دعوت به مسابقه كند،اين جا شاگرد استاد را مى آزمايد و او را دعوت به مسابقه مى كند.

ص:753


1- با توجه به اين كه رطل پيمانۀ عربى است-به قول نفيسى در فرهنگ خود-و معادل حدود دوازده اوقيه مى باشد بايد پنج هزار رطل را در دوازده ضرب كرد تا تعداد اوقيه به دست آيد و چون هر اوقيه به قول نفيسى ده مثقال است بايد تعداد مثقال را به دست آورد و چون هر سير 16 مثقال است با عمل تقسيم تعداد سير را به دست آورد و سپس عدد مانده را بر چهل تقسيم كرد تا من به دست آيد و سپس ضرب در سه كرد تا كيلو به دست آيد، تعداد سير 37500 16/تقسيم بر000600،تعداد مثقال 000600 10/ مثقال*6000،تعداد اوقيه 6000 12/ اوقيه*5000 رطل تعداد كيلو 2812/5 3/*937/5 تعداد من 937/5 40/تقسيم بر37500 با اين محاسبه حدود سه تن خرما در هجر به يك دينار فروش مى شده است كه در مناطق ديگر به اين ارزانى نبوده است.(ويراستار)

2-معاويه با ذكر نام عده اى از صحابه و بيان برترى آنها بر ديگران،با اين كه خود از آن بى بهره است،با گوشه و كنايه مى خواهد امام(علیه السلام)را تحقير كند و آنان را بر آن حضرت نيز فضيلت دهد،به اين دليل امام در جوابش فرمود:

برترى آنان به ترتيبى كه تو بيان كردى به فرضى كه درست باشد،ربطى به تو ندارد و تو از آن بر كنارى،زيرا تو،نه در،درجه و مقام آنهايى و نه سابقۀ اسلامى آنان را دارى،بنا بر اين براى امرى دست و پا مى كنى كه به تو سودى نمى بخشد، اما اگر آنچه كه در فضيلت آنها گفتى نادرست باشد،باز هم به تو ربطى ندارد و عار و ننگ آن خوارى و ذلت براى تو نمى آورد،پس با اين دليل،نيز،دخالت تو،در اين امر،فضولى است.

و ما انت...و ما للطلقاء ،با اين سؤال و استفهام انكارى،معاويه را تحقير مى كند كه با پستى درجه و مقام،و حقارت وجوديش،سزاوار نيست در اين امور دخالت كند و چنان كه نقل شده ابو سفيان از طلقا و آزادشدگان و معاويه هم با او بود،بس او هم طليق و هم پسر طليق است.

هيهات :حضرت با اين كلمه اهليت و شايستگى معاويه را براى دخالت در اين امر و درجه بندى صحابه و مهاجرين را در فضيلت و برترى بعيد مى داند، و سپس به منظور شرح و بيان استبعاد اين مطلب،به دو ضرب المثل تمثل جسته و او را به دو كس همانند دانسته است:

الف: لقد حنّ قدح ليس منها ،بيان مطلب آن است كه وقتى يكى از تيرهاى قمار و مسابقه از جنس بقيه تيرها نباشد،هنگامى كه از كمان رها شود صدايى به وجود مى آيد كه مخالف صداى تيرهاى ديگر است و از اين صدا معلوم مى شود كه اين تير از جنس بقيه نيست،و اين مثال براى كسى آورده مى شود كه گروهى را مدح و ستايش كند و به آنان ببالد با اين كه خود از آنان نيست،و قبلا عمر به اين مثال تمثل جست،هنگامى كه وليد بن عقبه بن

ص:754

ابى معيط گفت:اقبل من دون قريش (1)،از نزد قريش مى آيم كه خود را به قريش نسبت داد،و حال آن كه از آنان نبود،عمر گفت:حنّ قدح ليس منها،به صدا آمد تيرى كه از آن تيرها نبود.

ب- و طعق يحكم فيها من عليه الحكم كها ،اين مثال در بارۀ كسى گفته مى شود كه در ميان گروهى قرار دارد و بر عليه آن قوم قضاوتى مى كند،و حال آن كه اگر چه خود،از آن قوم است اما به دليل اين كه از اراذل و اوباش است و از اشراف نيست شايستگى چنين حكمى را ندارد چون اين امر در خور بزرگان قوم است و ديگران از او،به اين مطلب سزاوارتر مى باشند.مقصود آن است كه معاويه از كسانى نيست كه بتواند حكم به فضيلت كسى بر ديگرى بدهد و شايستگى اين امر را ندارد .

3-نكتۀ سوم: ا لا تربع ايها الانسان على ظلعك ،اى انسان آيا دلت به حال خودت نمى سوزد؟در اين جمله حضرت با بيان مطلب به طريق استفهام او را بر قصور و نقصان از درجۀ گذشتگان آگاه كرده و در مقابل ادعايش وى را سرزنش و ملامت مى كند كه لازم است با نفس خود مدارا كنى و آن را در اين امر به زحمت نياندازى،و با اين حالت قصور و كوتاهى كه دارى مى خواهى روح خود را از سير كردن و راه رفتن با اهل فضل معاف كنى،در اين جا،واژۀ ظلع را كه به معناى لنگى است استعاره از نقصان و قصور آورده يعنى همان طور كه شخص لنگ از رسيدن به مقصدى كه انسان درست اندام مى رسد، ناتوان است،تو نيز در جهت فضايل،از وصول به درجۀ پيشينيان عاجز و ناتوانى و همچنين است جملۀ و تعرف قصور ذرعك،كنايه از اين كه به ناتوانى

ص:755


1- ظاهرا اين عبارت غلط است و صحيحش اين است:اقتل من بين قريش:من از ميان قريش كشته مى شوم،چنان كه در لسان العرب مادۀ حنن اين مثال را چنين آورده است.(مترجم)

نيروى خود و عجز از رسيدن به اين درجه،آگاهى دارى.

حيث اخره القدر ،اين جمله نيز اشاره به موقعيت پستى است كه مقدر چنان شده است كه از درجه و مقام گذشتگان پايين باشد،و حضرت به منظور تحقير و كوچك شمردن او،وى را امر كرده است به اين كه همچنان كه شايسته است،خود را نازل دانسته و مؤخّر بدارد.

فما عليك...الظافر ،اين جمله در حكم مقدمۀ صغرى از شكل اول قياس مضمرى است كه استدلال شده است بر آن كه تاخّر او،از اين مرتبه و درجه، واجب و لازم است،و تقدير آن چنين است:مغلوبيت مغلوب،صدمه اى براى تو ندارد،و كبراى قياس چنين مى شود:هر كس حالش اين باشد واجب است خود را از معركه عقب كشد،و گرنه نادان و سفيه است زيرا در امرى دخالت كرده است كه سودى برايش ندارد.

4- و انك لذهّاب فى التيه ،يعنى تو،از شناخت حقيقت دور و بسيار فرو روندۀ در گمراهى و ضلالتى،و از صراط مستقيمى كه حقانيت ماست كاملا منحرف و از آگاهى به فضيلتهاى ما و فرقى كه ميان ما و شما وجود دارد بدور و بر كنار مى باشى .

ا لا ترى...الجناحين ،امام پس از بيان اين كه هر يك از صحابه را فضيلتى ويژۀ خويش است،تا برترى خانوادگى خود را بر ديگران ثابت كند،با ذكر برترى ويژۀ خاندان خود،در زندگانى و مرگ،دليل امتياز ايشان را با بقيۀ مهاجرين و انصار،خاطر نشان كرده است كه از جملۀ فضايل خاص آنان شهادت در آن خانواده مى باشد ،و مقصود از شهيد كه به آن اشاره فرموده، عمويش حمزة بن عبد المطلب-خدا از او خشنود باد-مى باشد،و به دو دليل، اين شهيد بزرگوار را از ساير شهيدان برتر و بالاتر مى داند اولين دليل اين است كه رسول خدا،او را سيد الشهداء(سرور شهيدان)ناميده است.و دليل ديگر اين

ص:756

كه او را به هفتاد تكبير در چهارده نماز كه بر او خواند اختصاص داد،زيرا هر نماز كه با پنج تكبير،مى خواند،جمعى ديگر از فرشتگان نازل مى شدند و اقتدا مى كردند پيامبر باز نماز ديگرى بر او مى خواند تا چهارده مرتبه و اين از خصوصيات حمزه و شرافت بنى هاشم در زندگانى و مرگشان مى باشد ،و ديگر از فضيلتهاى ايشان آن است كه در بارۀ جعفر بن ابى طالب اشاره به آن كرده كه عبارت است از قطع شدن دستهايش در راه خدا كه پيامبر او را صاحب دو بال و پرواز كننده در بهشت خواند و نيز از آن حضرت نقل شده كه شعرى سرود و براى معاويه فرستاد و در آن به وجود جعفر طيّار فخر و مباهات فرمود:

و عيّرها الواشون انى احبها و تلك شكاة ظاهر عنك عارها

ما شرح كشته شدن و نام و خصوصيات قاتل حمزه و جعفر را در فصلهاى گذشته ذكر كرديم و امام(علیه السلام)راجع به خودش نيز خاطر نشان كرده است كه نسبت به فضايل فراوانش دلهاى مؤمنان آشنا و گوشهايشان آن را پذيرا مى باشد و به دليل اين كه خداوند انسان را از ستودن خويش نهى كرده،امام(علیه السلام) نيز از بر شمردن فضايل خود،خوددارى فرموده است.

منظور از كلمۀ ذاكر خودش مى باشد كه فرمود:اگر نه چنين بود كه خداوند از خودستايى نهى كرده ذاكر فضايل بسيارى را از خود بيان مى كرد و اين كه اين كلمه را بطور نكره و بدون ال ذكر كرده و آشكارا به خود نسبت نداده،نيز به دليل همان پرهيز از خودستايى است،و در عبارت:

(1) لا تمجّها آزان السّامعين ،كه گوشهاى شنوندگان از شنيدن فضايل من

ص:757


1- و جعفر كه روز و شب در بهشت با فرشتگان پرواز مى كند،فرزند مادر من مى باشد.

امتناع ندارد،اشاره به آن است كه گاهى روح انسان از مكرر شنيدن برخى از امور ناراحت مى شود و گويا آن را از گوش خود بدور مى اندازد چنان كه انسان آب را از دهان خود بيرون افكند.

فدع عنك من مالت به الرميّه (1)،ياد افراد مغرض و بد نيّت از قبيل عمر و عاص را از خاطر ببر و به آنچه در بارۀ ما مى گويند اعتنا مكن و احتمال مى رود كه امام با اين جمله خود معاويه را اراده كرده باشد از باب اياك اغى و اسمعى يا جاره به تو مى گويم واى همسايه بشنو.كلمۀ رميّه استعاره از امورى است كه مورد هدف و قصد انسانها مى باشند،و چون اين امور،آدمى را جذب كرده،به انجام اعمال وادار مى كنند،ميل را به آن نسبت داده است.

5- فانا صنايع ربنا...لنا ،نكته پنجم،به طريق ديگر در اين جمله برترى خاندان خود را بر ديگران خاطر نشان كرده و آن عبارت از اين است كه خداوند نعمت بزرگ پيغمبرى را به اين خانواده اختصاص داده و به واسطۀ ايشان مردم را هم از آن برخوردار فرموده،و اين جمله در حكم مقدّمۀ صغراى قياس از شكل اوّلى است كه به منظور فخر و مباهات دليل آورده است كه هيچ كس را نسزد كه از نظر شرافت با آنها برابرى كند و در فضيلت با ايشان همسرى كند،و كبراى آن در تقدير چنين است:و هر كس بلا واسطه تربيت يافته و پروردۀ پروردگارش باشد،و مردم بعد از او،و به واسطه وى،پروردۀ پروردگار باشند، هيچ كس نمى تواند در شرافت و فضيلت با او برابرى كند.لفظ صنايع در هر دو موضع به عنوان مجاز به كار رفته،و از باب اطلاق اسم مقبول بر قابل و حالّ

ص:758


1- اين جمله،مثلى است براى كسى كه از راه راست بيرون رفته،به بيراهه مى رود خلاصۀ معنا:از كسانى كه به طمع صيد دنيا،از راه حق بيرون رفته اند مانند عمرو عاص پيروى مكن و به سخنانشان گوش مده فيض الاسلام،ج 2،صفحه 896.(مترجم)

بر محلّ است و اين تعبير بعدها بسيار به كار گرفته شده است،مثلا وقتى كه كسى نعمت خود را به ديگرى اختصاص دهد گفته مى شود فلانى،او را صنيعۀ (برگزيده)خود قرار داده،مثل قول خداوند: «وَ اصْطَنَعْتُكَ لِنَفْسِي » (1)».

لم يمنعنا...هناك ،اين جا نيز به منظور افتخار به شرافت خانوادگى خود بر معاويه منت مى گذارد كه با همۀ فضايلى كه نسبت به تو و فاميلت داريم از آميزش و ازدواج با طايفه شما خوددارى نكرديم.

واژۀ عادى منسوب به عاد است كه قوم حضرت هود پيغمبر مى باشند و اين نسبت كنايه از قديم بودن فضيلت و شرافت بنى هاشم بر بنى اميه مى باشد.

فعل الأكفاء منصوب(مفعول مطلق)از فعل مقدّر است.

و لستم هناك ،حرف واو،حاليه و عامل در حال فعل خلطناكم ،در عبارت قبل مى باشد و اين جمله كنايه از دورى بنى اميه از درجۀ هم كفوى با بنى هاشم در ازدواج است يعنى شما شايستگى اين درجه و مقام را نداريد،و امام(علیه السلام)با بيان مقايسۀ ميان حالات بنى هاشم و بنى اميه كه در برابر هر پستى و رذيلت براى عده اى از بنى اميه،فضيلت و شرافتى براى افرادى از بنى هاشم ذكر كرده، ادعاى خود را كه لياقت نداشتن بنى اميه براى آميزش با بنى هاشم بوده اثبات كرده است،زيرا هنگامى كه از دو طرف،اشخاص با فضيلت،و افراد ناشايست و بى لياقت،مشخص شدند نسبت دادن هر كدام از دو خانواده به شرافت و يا پستى آشكار و معلوم مى شود كه كدام يك سزاوار كدام نسبت مى باشد ،بدين علت نخست پيامبر را از بنى هاشم ذكر كرده و در مقابلش،تكذيب كنندۀ او را از بنى اميه يادآور شد كه ابو جهل بن هشام مى باشد كه قرآن نيز به او اشاره مى فرمايد: «وَ ذَرْنِي وَ الْمُكَذِّبِينَ» (2)»

ص:759


1- سوره طه(20)آيه(41)، [1]يعنى:تو را براى خود برگزيدم.
2- سوره مزمل(73)آيه(10) [2]يعنى:مرا با تكذيب كنندگان واگذار كن.

گفته شده است كه اين آيه در بارۀ كفّار قريش در روز بدر نازل شده كه ده نفر بوده اند از اين قرار:ابو جهل،عتبه و شيبه پسران ربيعة بن عبد شمس،نبيه و منبّه پسران حجّاج،ابو البخترى بن هشام،نضر بن حرث،و حرث بن عامر، ابّى بن خلف و زمعة بن اسود.آن گاه امام(علیه السلام)پيامبر اكرم را با فضيلت پيامبرى نام برده،و ابو جهل را با توجه به صفت ناپسندش كه تكذيب رسول خداست ذكر فرموده،و بعد از حمزة بن عبد المطّلب به اسد اللّه و شير خدا تعبير كرده،و خاطر نشان كرده است كه پيغمبر اكرم به علت دليرى و دفاع وى از دين خداوند او را شير خدا ناميده است،و در مقابل او، اسد الأحلاف را آورده است كه اسد، پسر عبد العزّى است،و مراد از احلاف(همسوگندها)عبد مناف،زهرة،اسد، تيم و حرث بن فهر مى باشند و همسوگند،ناميده شدند،زيرا وقتى كه بنى قصى مى خواستند بعضى از ستمها كه در دست بنى عبد الدار بود بگيرند از قبيل پرچمدارى و اجتماعات سالانه و پرده دارى و پذيرايى حاجيان كه تمام اينها را قصىّ براى قريش مقرر كرده بود تا در هر سال حاجيان را اطعام كنند،اما براى آنان جز سمت آب دادن حاجيان باقى نمانده بود،در اين هنگام آنان همقسم شدند كه با بنى قصّى بجنگند،آمادۀ جنگ شدند اما پس از آن كه آنچه از مناصب در دست داشتند تثبيت كردند از جنگ منصرف شدند.

بعد از آن به ياد مى آورد،دو سرور جوانان اهل بهشت را كه امام حسن و امام حسين مى باشند،و در مقابل از كودكان(اهل)آتش ياد كرده كه بعضى گويند مقصود فرزندان عقبة بن ابى معيط است كه پيامبر به او فرمود سرانجام براى تو و آنان آتش است و برخى گويند فرزندان مروان بن حكم هستند كه هنگام بلوغشان جهنمى شدند اگر چه هنگامى كه حضرت اين سخن را در باره شان فرمود كودك بودند.سپس به بهترين زنان جهانيان افتخار كرده كه منظور فاطمه(علیه السلام)مى باشد و در مقابل وى از بنى اميه حمّالة الحطب را ذكر كرده

ص:760

و او ام الجميل،دختر حرب،عمه معاويه است كه پشته هاى خار حمل مى كرد و شبانه بر سر راه رسول خدا مى ريخت تا به پاى آن حضرت فرو رود و او را ناراحت كند و از قتاده نقل شده است كه ام جميل ميان مردم با سخن چينى دشمنى ايجاد مى كرد و آتش كينه و جنگ مى افروخت چنان كه به سبب هيزم آتش روشن كنند بنا بر اين هيزم استعاره از همان سخن چينى مى باشد،چنان كه اگر شخصى ديگرى را به شرارت وادار كند مى گويند فلان يحطب على فلان.

فى كثير...و عليكم ،اينها كه در فضايل خاندان خودم و پستيهاى فاميل تو گفتم اندكى از بسيار است و عبارت:عليكم به اين اعتبار است كه اين صفات ناپسند در هر كس باشد بر ضرر اوست .

فاسلامنا...لا تدفع ،اين جمله اشاره به آن است كه شرافت خانوادگى آن حضرت اختصاص به دوران اسلام ندارد بلكه در دوران جاهليت هم به داشتن اخلاق نيكو و خصلتهاى پسنديده معروف بوده اند و ما در ضمن مقدمات اين نكته را بررسى كرديم،و چنان كه روايت شده است هنگامى كه جعفر بن ابي طالب مسلمان شد پيامبر به او فرمود:خداوند در بارۀ سه صفت پسنديده كه در دوران جاهليت داشته اى از تو تقدير فرموده است،آنها چيست؟در پاسخ گفت يا رسول اللّه هرگز زنا نكردم تا نفس خود را گرامى دارم زيرا با خودم مى گفتم آنچه عاقل براى خود نمى پسندد،سزاوار نيست براى ديگران بپسندد، و به جهت پرهيز گناه هرگز دروغ نگفتم و به خاطر شرم و حيا هرگز شراب ننوشيدم و از آن بدم مى آمد به دليل آن كه عقل را از انسان مى برد.

و كتاب اللّه يجمع لنا ما شذّ عنّا ،قرآن،آنچه راجع به شايستگى خلافت كه از ما گرفته شده و از دست رفته بود،با صراحت براى ما اثبات مى كند.

حضرت در اين جا استدلال فرموده است بر اين كه او بر ساير خلفا و آنان كه طمع در خلافت دارند اولويت و برترى دارد.و اين مطلب را به چند وجه

ص:761

بيان داشته است كه ذكر مى شود:

1-خداوند در قرآن مى فرمايد «وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ» (1)».

وجه استدلال اين است كه امام(علیه السلام)علاوه بر شايستگى و لياقت نفسانى، از خصوصى ترين منسوبين پيامبر اكرم بود و هر كس چنين باشد به آن حضرت نزديكتر و به جانشينى وى سزاوارتر خواهد بود.قسمت نخست اين استدلال،امرى است كه از نظر تاريخ بسيار روشن است و مقدمۀ كبراى آن هم از آيه برداشت مى شود .

2-وجه دوم با توجه به اين آيه است كه مى فرمايد: «إِنَّ أَوْلَى النّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ» (2)»و چون امام(علیه السلام)در پيروى رسول خدا از همه كوشاتر و نخستين فردى است كه به او ايمان آورد و او را تصديق كرد.و نيز او با فضيلت ترين كسى است كه از وى حكمت و دانش آموخت،و چنان كه در پيش بيان داشتيم:او فصل الخطاب است و هر كس چنين وضعى داشته باشد سزاوارتر به خلافت و جانشينى او مى باشد بنا بر اين على(علیه السلام)هم از بابت خويشاوندى نزديك با پيامبر و هم به دليل اطاعت و پيروى از او شايسته اين مقام و سزاوار اين منصب خواهد بود .

3- و لمّا احتج...دعواهم ،استدلال سوم در گفتار حضرت اين است كه وقتى انصار،خود را در امامت شريك دانستند و گفتند:يك فرمانروا،از ما و يكى از شما،مهاجران با توسل به سخنى كه از پيامبر نقل شده است كه امامان از قريش هستند،استدلال كردند به اين كه امام از آنها بايد باشد و گفتند:ما از

ص:762


1- سوره انفال(8)آيه(74) [1]يعنى:در كتاب خدا برخى از خويشان بر ديگران برترى داده شده اند.
2- سوره آل عمران(3)آيه(68) [2]يعنى:نزديكترين مردم به ابراهيم كسانى مى باشند كه پيرو او بودند.

همان دودمان و شاخۀ همان درخت مقدس مى باشيم،و با اين دليل بر انصار غالب شدند.اكنون مى توان گفت كه اگر غلبه و پيروزى احتجاج مهاجران بر انصار،به دليل خويشاونديشان با رسول خدا باشد پس امام و خاندانش به اين امر سزاوارتر هستند،زيرا ايشان از انصار به آن حضرت نزديكتر و بلكه ميوۀ آن درخت و نتيجۀ آن مى باشند و اما اگر به دليل خويشاوندى نباشد،استدلال انصار،حاكم و ادعايشان براى امامت و پيشوايى به حال خود باقى است .

6-ششمين نكته از نكاتى كه در اين نامۀ امام وجود دارد،پاسخ وى از ادعاى معاويه است كه خيال كرده بود:حضرت بر خلفاى ديگر حسد برده و به آنان ستم كرده است.شرح مطلب آن است كه يا ادعاى تو در اين مورد درست است يا نادرست،اگر ادعاى تو مبنى بر اين كه من نسبت به خلفا ستم كرده ام درست باشد به تو ربطى ندارد،زيرا نسبت به تو كارى انجام نداده ام كه از تو عذرى بخواهم.و بعد اين بيان را با شعر ابى ذويب تاكيد فرموده است كه اولش اين است:

و عيّرها الواشون انى احبها و تلك شكاة ظاهر عنك عارها (1)

اين شعر ضرب المثلى است براى كسى كه امرى را منكر شود كه ربطى به او ندارد و انكارش بر او،لازم نيست .

7-نكتۀ هفتم،سخن امام در پاسخ معاويه است كه در بارۀ وى به منظور سرزنش و توبيخ و پايين آوردن مقام آن حضرت ادعا كرده بود كه تو را مانند شتر مهار شده با خوارى و زور مى كشاندند تا با خليفه هاى زمان بيعت كنى امام(علیه السلام)در پاسخ بر خلاف انتظار معاويه ادعاى توبيخ آميز وى را بر ضرر معاويه

ص:763


1- بدگويان دوست مرا سرزنش مى كنند كه من او را دوست مى دارم،اما اى دوست،آن،گناهى است كه ننگ و عارش از تو دور است.

دگرگون كرد و بيان فرموده است كه اين امر نه مذمّتى براى من است و نه رسوايى و فضيحت بلكه ستايش و مدح است و تويى كه با اين ادعا مفتضح و رسوا شدى،دليل بر اين معنا آن است كه وقتى بطور يقين بر خودش ثابت شد كه راهش درست و شك و شبهه اى در دينش ندارد اين كه او را به زور و جبر به بيعت وادار كنند كمال و فضيلت است نه نقصان و مذمت و اما اين كه مخالفان او را مجبور مى كردند كه با آنها بيعت كند و او در دين خود ثابت قدم بود از شرافت و ارزش او نمى كاهد زيرا رسوايى آن گاه به وجود مى آيد كه عيب كسى ظاهر شود،و اما آنچه كه عيب نباشد رسوايى هم ندارد و دليل اين كه اين ادعا براى معاويه فضاحت و رسوايى دارد آن است كه معلوم مى شود او ميان مدح و ذم و ستايش و بدگويى هيچ فرقى نمى فهمد.

و هذه حجتى...ذكرها ،و اين كه من به اين مطلب استدلال كردم كه در بيعت گرفتن ديگران از من،مظلوم واقع شدم،مقصودم تو نيستى زيرا تو در اين امر دخالت نداشتى كه مورد خطاب واقع شوى بلكه منظورم ديگران هستند،كه به من ظلم و ستم كردند و اين مقدار كه گفتم از باب نمونه،لازم بود،چون خواستم جواب سخنان و ادعاهاى تو را بگويم .

8-هشتمين نكته پاسخ حضرت از ادعاى معاويه در بارۀ عثمان است كه مدعى شد امام در بارۀ او دشمنى و فتنه انگيزى كرده است،و با اين كه حضرت بيشتر ادعاهاى قبلى وى را رد مى كند و مى فرمايد:مربوط به تو نيست،ولى در اين مورد تذكر مى دهد كه بايد جواب اين گفته ات را بشنوى زيرا خويشاوندى نزديك با عثمان دارى،چون هر دو از بنى اميه بودند،و اين گونه سخن از امام بهترين راهنماست بر آن كه بايد هر سخنى را به جايش گفت و در امورى كه مربوط به انسان نيست دخالتى نبايد كرد.

امام(علیه السلام)اين جا كه مى خواهد پاسخ وى را بيان كند گفتۀ او را به خودش

ص:764

برمى گرداند و بيان مى دارد كه تو خودت دشمن عثمان بودى نه من،بلكه من به يارى او برخاستم و خودم را براى دفاع از وى آماده كردم.سپس از او مى خواهد كه از روى انصاف بيانديشد و بگويد كدام يكى بيشتر با او دشمنى كرده وسايل كشتن او را مهياتر كرده،كسى كه به يارى او برخاست ولى او ياريش را نپذيرفت يا آن كه عثمان از او يارى خواست ولى او به ياريش برنخاست؟ امن بذل نصرته...و استكفّه ،امام با اين استفهام توبيخى،معاويه را سرزنش مى فرمايد،به اين بيان كه عثمان،على را دشمن خود مى دانست و او را متهم مى كرد كه در كار وى دخالت دارد،لذا هنگامى كه در محاصره شديد قرار گرفته بود و حضرت آماده شد كه به ياريش قيام كند و كسى را به اين منظور پيش او فرستاد،عثمان سفارش كرد كه نيازى به يارى تو ندارم،فقط دست از من بردار و عليه من كارى مكن،امام(علیه السلام)مى فرمايد من كه براى يارى او حاضر شدم ولى او نپذيرفت و به اين طريق با يك قياس مضمر،استدلال مى فرمايد به اين كه نسبت دادن دخالت وى در خون عثمان تهمتى بيش نيست.صغراى مقدر قياس اين است:من،يارى خود را براى او آماده كردم،و كبرايش اين است:

هر كس براى يارى ديگرى حاضر شود،سزاوار نيست كه به دشمنى با او متهم شود و مشاركت در خون آن ديگرى را به وى نسبت دهند.

امّن استنصره فتراخى عنه و بث المنون اليه ،در اين جمله اشاره فرموده است كه معاويه در خون عثمان دخالت داشته،و آن چنان است كه عثمان در حال شدت گرفتارى و محاصره كسى را به شام فرستاد و معاويه را به يارى خود طلب كرد،او هم پيوسته وعدۀ يارى مى داد امّا چون دلش مى خواست هر چه زودتر عثمان كشته شود و او فرمانرواى مطلق شود،نصرت و يارى خود را از وى به تأخير مى انداخت.در آخر اين عبارت امام(علیه السلام)از مقدرات نام برده و

ص:765

كشتن عثمان را به تقدير نسبت داده و به اين تعبير نيز خود را از دخالت داشتن در خون وى بدور مى داند.

در عبارات بالاى اين قسمت هم با قياس مضمر استدلال فرموده است به اين كه معاويه در قتل عثمان دخالت داشته كه مقدمۀ اول آن چنين است:

تو كسى هستى كه عثمان از تو يارى و كمك خواست،ولى مسامحه كردى و ياريش نكردى و با سهل انگارى و عقب كشيدن خود،مرگ را به سويش كشاندى،مقدمۀ دومش اين است:هر كس چنين باشد،سزاوارتر به آن است كه گفته شود كوشش در قتل او داشته و مسئول خون وى مى باشد ،آن گاه امام(علیه السلام) در مقام اثبات درستى اين نسبت به معاويه،نخست ادعاى او را با كلمۀ ردع:كلاّ مردود دانسته و بيان مى دارد كه من نه از تو دشمنتر با او بودم و نه بيشتر مردم را به سوى كشتن وى راهنمايى كردم،و در ثانى به مضمون آيۀ قرآن استشهاد فرموده است كه در شأن منافقان نازل شده و آنها چنين بودند كه ياران پيغمبر را از يارى او باز مى داشتند 18.

9-و ما كنت اعتذر... ،در اين جمله حضرت به نكته اى اشاره فرموده است كه ممكن است براى بسيارى از نادانان چنين توهم شود كه امام در خون عثمان دخالت داشته و آن انتقادهاى حضرت در مقابل بدعتهايى بود كه از عثمان سر مى زد كه پيش از اين به آن اشاره كرديم و بيان مى فرمايد كه اين امور از باب ارشاد و راهنمايى او بود و اگر كسى اينها را گناه بداند و مرا به اين علت سرزنش و ملامت كند مشمول مثال اكتم بن صيفى خواهم بود كه مى گويد:

بسيار سرزنش شده اى كه هيچ گناه ندارد،اين ضرب المثل در بارۀ كسى آورده مى شود كه مردم از او كارى را مى بينند و به سبب آن كار او را بدگويى مى كنند،

ص:766

در حالى كه از حقيقت آن كه بجا و درست است آگاه نيستند.

و قد يستفير الظنّه المتنصح ،اين مصراع نيز ضرب المثل براى كسى است كه آن قدر در نصيحت و خيرخواهى فردى مبالغه و زياده روى مى كند كه ديگران خيال مى كنند مى خواهد طرف را گول بزند و به او بدگمان مى شوند،و مصراع اولش اين است:و كم سقت فى آثاركم من نصيحه:چه بسيار پند و نصيحت كه به شما گوشزد كردم .

10-جواب آن حضرت به معاويه است كه او حضرت را تهديد به جنگ كرد تهديدى كه شمشير را كنايه از آن آورد.و امام(علیه السلام)فرمود:

فلقد اضحكت بعد استعبار ،پس از آن همه اشك تمساح ريختن و گريستن سخنان خنده آورى مى گويى،كنايه از آن كه تهديدهاى او نسبت به حضرت تعجب وى را بر انگيخته و باعث خندۀ او شده است و نيز ممكن است معناى عبارت چنين باشد كه هر كس اين سخنان را از تو بشنود پس از گريستن براى دين به علت تغييراتى كه در آن دادى،از تعجب به خنده خواهد افتاد،اين جمله نيز مانند ضرب المثل و در مقام استهزاى معاويه گفته شده است.

متى الفيت... ،در اين جمله با استفهام انكارى از معاويه پرسيده است كه چه وقت ديده است كه فرزندان عبد المطلب از جنگ بگريزند و از شمشير بترسند و نيز با اين بيان مقام بنى هاشم را از ترس و بى حالى دور مى دارد.

فلبّث قليلا تلحق الهيجا حمل ،مصراع بعدش اين است:ما احسن الموت اذ الموت نزل ترجمۀ مصراع اول در ترجمۀ متن گذشت و معناى مصراع دوم اين است.باكى از مرگ نيست هنگامى كه بيايد.

اين مثال را معمولا براى ترساندن حريف از جنگ مى آورند و اصل آن از آن جا نشأت گرفته است كه در زمان جاهليت در جنگ داحس شترهاى مردى از قبيلۀ قشير بن كعب به نام حمل بن بدر به يغما برده شده و او رفت بر راهزنان

ص:767

شبيخون زد و شتران خود را گرفت و دو مصراع فوق را سرود،و از آن به بعد، ضرب المثل شد.

برخى گفته اند:مالك بن زهير،قشيرى نامبرده را تهديد به قتل كرد،او هم اين شعر را خواند و سپس رفت مالك را به قتل رساند،ولى بعدا برادر مالك، قيس،بر حمل و برادرش حذيفه دست يافت و هر دو را كشت و اين شعر را خواند:

شفيت النفس من حمل بن بدر و سيفى من حذيفه قد شفانى (1)

فسيطلبك... ،در مقابل آن كه معاويه حضرت را تهديد به شمشير كرده بود .امام هم او را بيم داده و تهديد مى كرد كه بزودى،با لشكرى عظيم بروى خواهد شوريد،لشكرى كه با حملۀ شديد خود و بر افروختن گرد و غبار اركان دشمن را به لرزه درمى آورد،در حالى كه پيراهن مرگ را به تن كرده اند،دو كلمۀ شديدا و متسربلين حال هستند و سربال مفعول به براى متسربلين مى باشد،و جامۀ مرگ ممكن است كنايه از زره جنگى باشد،يا از آن گروه كه به ملاقات مرگ مى روند و در گردابهايش شنا مى كنند و يا لباسها و كفشها،و اوضاع و احوالى كه خود را آمادۀ قتل با آن كرده اند،و از جملۀ صفات اين لشكر آن است كه محبوبترين ديدار براى آنان ديدار پروردگارشان است چون به حقانيت دين خود يقين كامل،و به وعدۀ راستين الهى اطمينان تامّ دارند .

منظور از ذريّه بدريه اى كه همراه لشكريان آن حضرت مى باشند فرزندان آن گروه از مسلمانان هستند كه در جنگ بدر با پيامبر بوده اند و در قبل يادآور شده ايم كه مقصود از برادر و دايى معاويه كه در جنگ بدر كشته شدند به ترتيب:

حنظلة بن ابى سفيان و وليد بن عتبه مى باشند،و جدّ او هم كه كشته شد

ص:768


1- انتقام خويش را از حمل بن بدر گرفتم و شمشيرم انتقام مرا از حذيفه گرفت.

عتبه بن ربيعه است كه پدر هند،مادر معاويه مى باشد يعنى عتبه جد مادرى معاويه مى باشد،و در آخر نامه به آيۀ شريفۀ قرآن استشهاد مى فرمايد:

«وَ ما هِيَ مِنَ الظّالِمِينَ بِبَعِيدٍ» (1)و ظالمين در اين آيه را كنايه از معاويه و يارانش آورده است.

تمام اوصافى كه حضرت براى لشكر خود و آنچه همراه آن است بيان فرموده از قبيل فرزندان اهل بدر و شمشيرهاى منسوب به بنى هاشم و يادآورى اشخاصى كه از خويشان معاويه با اين شمشيرها كشته شدند و اين كه هر چه بر سر آنان آمده بر سر معاويه نيز خواهد آمد اينها از بليغترين و رساترين امورى است كه يك گويندۀ ماهر به منظور ايجاد هراس و وحشت در طرف مقابل مى تواند استفاده كند.

ص:769


1- سوره هود(11)آيه(82) [1]يعنى:عذاب پروردگار،از ستمكاران دور نيست.

29-از نامه هاى امام(علیه السلام)به اهل بصره:

اشاره

وَ قَدْ كَانَ مِنِ انْتِشَارِ حَبْلِكُمْ وَ شِقَاقِكُمْ- مَا لَمْ تَغْبَوْا عَنْهُ- فَعَفَوْتُ عَنْ مُجْرِمِكُمْ وَ رَفَعْتُ السَّيْفَ عَنْ مُدْبِرِكُمْ- وَ قَبِلْتُ مِنْ مُقْبِلِكُمْ- فَإِنْ خَطَتْ بِكُمُ الْأُمُورُ الْمُرْدِيَةُ- وَ سَفَهُ الْآرَاءِ الْجَائِرَةِ إِلَى مُنَابَذَتِي وَ خِلاَفِي- فَهَا أَنَا ذَا قَدْ قَرَّبْتُ جِيَادِي وَ رَحَلْتُ رِكَابِي- وَ لَئِنْ أَلْجَأْتُمُونِي إِلَى الْمَسِيرِ إِلَيْكُمْ- لَأُوقِعَنَّ بِكُمْ وَقْعَةً- لاَ يَكُونُ؟يَوْمُ الْجَمَلِ؟ إِلَيْهَا إِلاَّ كَلَعْقَةِ لاَعِقٍ- مَعَ أَنِّي عَارِفٌ لِذِي الطَّاعَةِ مِنْكُمْ فَضْلَهُ- وَ لِذِي النَّصِيحَةِ حَقَّهُ- غَيْرُ مُتَجَاوِزٍ مُتَّهَماً إِلَى بَرِيٍّ وَ لاَ نَاكِثاً إِلَى وَفِيٍّ

لغات

غبث عن الشيئى و غبته:هر گاه به چيزى توجه نكند و از آن آگاهى نيابد مرديه:هلاك كننده جائره:منحرف از راه راست منابذه:مخالفت كردن و دور انداختن بيعت و،وفا نكردن به عهد

ترجمه

«شما خود مى دانيد كه رشته عهد و پيمان را از هم گسستيد و با كارهاى ناشايسته با من دشمنى و مخالفت كرديد و من از گناهكارتان درگذشتم و از فراريتان شمشير را برداشتم و آنها به طرف من آمدند،پذيرفتم و از تقصيرشان گذشتم،اما اگر تباهكاريها و انديشه هاى نادرست بر خلاف حق شما را به سوى دشمنى و مخالفت من براند،آگاه باشيد منم كه اسبان خود را نزديك آورده و

ص:770

پالان بر شتر سوارى خويش مى نهم،و اگر مرا به آمدن به جانب خودتان ناچار كنيد،با شما چنان كارزارى بپا كنم كه جنگ جمل پيش آن،مانند ليسيدن ليسنده (بسيار كوچك)باشد،با اين كه من بر فضيلت و بزرگى آن كه از شما پيروى كرد.

آگاهم و حق آن كه را كه نصيحت و خيرخواهى كرده مى شناسم،در حالى كه به خاطر متهّمى به شخص خوب تجاوز نمى كنم و پيمان شخص با وفا را نمى شكنم »

شرح

امام(علیه السلام)در اول اين نامه گناهان مردم بصره را به آنان خاطر نشان كرده تا اگر بخواهد آنان را مجازات كند حجت داشته باشد و اگر عفو كند جلو چشم آنان را بگيرد،واژۀ حبل را كه به معناى ريسمان است،استعاره از بيعت آنان با خود و لفظ انتشار را استعاره از پيمان شكنى آنها آورده است وجه استعارۀ نخست آن است كه بيعت مهمترين سبب جمع آورى مردم و نظم دادن به امور آنها و وسيله اى است كه آنان را به سوى خشنودى خداوند مى كشاند چنان كه ريسمان آنچه را كه به آن بسته است مرتب نگهدارى مى كند،وجه استعارۀ دوم واضح و روشن است.

ما لم تغبوا عنه ،در اين جمله به منظور اتمام حجت،اشاره مى كند به اين كه آنچه انجام داده اند از پيمان شكنى و مخالفت با آن حضرت با آگاهى و هوشيارى بوده است،و پس از آن كه گناهشان را به آنان گوشزد فرموده امورى چند در مقابل آن بر شمرده است كه حكايت از بزرگوارى وى نسبت به آنان مى كند و آن امور عبارتند از عفو و گذشت از گناهكارشان،و برداشتن شمشير از آنان كه فرار كنند و بگريزند و پذيرفتن كسى از آنها كه به سوى او رو آورد و طلب رضايت كند،و پس از اين همه رأفت و رحمت،آنان را بيم مى دهد كه اگر بخواهند به فتنه انگيزى خود برگردند،آماده است كه با آنان بجنگد و بر ايشان

ص:771

چنان جمله اى وارد كند كه واقعۀ جنگ در برابرش كوچك شمرده شود .

فان خطت بكم... ،كلمه خطو به معناى گام برداشتن استعاره از آن است كه امور هلاكت زا و انديشه هاى سفيهانۀ ستيزه جويشان براى دومين مرتبه آنان را به جنگ و مخالفت با وى بكشاند،وجه تشبيه اين سوق دادن به گام برداشتن آن است،همچنان كه قدم زدن،صاحبش را به هدفش مى رساند،اين امور نيز او را به اين مخالفت مى رساند و شرط مقدر در اين مورد اين است:اگر شما به مخالفت با من برگرديد،من براى قيام در مقابل شما آماده ام.نزديك كردن اسبها و پالان گذاشتن بر شتر،كنايه از آمادگى وى براى حمله بر آنها مى باشد،و رحّلتها يعنى پالان را بر پشت شتر محكم بستم.

براى به هراس انداختن آنان در مقابل مخالفت و بيعت شكنى با آن حضرت همين اعلام آمادگى وى كافى است و نوبت به حمله كردن نمى رسد زيرا ممكن است وقتى كه اعلام آمادگى را شنيدند و فهميدند،توبه كنند و برگردند،پس به اين دليل بود كه اخطار به حمله كردن برايشان را مشروط به هنگامى فرمود،كه وى را مجبور كنند تا به سوى آنان حركت كند و با آنها بجنگد و اين در صورتى است كه معلوم شود كه كار درست نمى شود مگر به تاختن بر آنان كه ضرورت حفظ دين او را بر اين امر ناگزير كرده است و اين كه در توصيف چنين جمله اى فرموده است:واقعۀ جنگ جمل در مقابلش مانند يك ليس زدن ليسنده است كنايه از شدت حمله مى باشد و وجه اين تشبيه حقارت و ناچيزى واقعۀ جنگ جمل نسبت به اين حمله است.پس از آن كه آنان را از كيفر و عقوبت بيم داده،مطلبى را خاطر نشان فرموده است كه مايۀ خوشحالى و اميدوارى مى باشد،و آن عبارت است از پذيرفتن و اعتراف به فضيلت و برترى آنان كه مطيع هستند و كسانى كه خيرخواه و نصيحت كننده مى باشند،و نيز چنان نيست كه كيفر گنهكار را بر بى گناه وارد كند و در عوض عهد شكنان،وفا

ص:772

كنندۀ به عهد را مجازات كند.اين اميدوارى را داد تا موضع گيرى او بر آنان سخت به نظر نيايد و از رحمت او مايوس نشوند كه باعث دورى آنها از وى شود و اين كار ايشان را به فساد بيشترى بكشاند.

ص:773

30-از نامه هاى امام(علیه السلام)به معاويه:

اشاره

فَاتَّقِ اللَّهَ فِيمَا لَدَيْكَ- وَ انْظُرْ فِي حَقِّهِ عَلَيْكَ- وَ ارْجِعْ إِلَى مَعْرِفَةِ مَا لاَ تُعْذَرُ بِجَهَالَتِهِ- فَإِنَّ لِلطَّاعَةِ أَعْلاَماً وَاضِحَةً- وَ سُبُلاً نَيِّرَةً وَ مَحَجَّةً نَهْجَةً وَ غَايَةً مُطَّلَبَةً- يَرِدُهَا الْأَكْيَاسُ وَ يُخَالِفُهَا الْأَنْكَاسُ- مَنْ نَكَبَ عَنْهَا جَارَ عَنِ الْحَقِّ وَ خَبَطَ فِي التِّيهِ- وَ غَيَّرَ اللَّهُ نِعْمَتَهُ وَ أَحَلَّ بِهِ نِقْمَتَهُ- فَنَفْسَكَ نَفْسَكَ فَقَدْ بَيَّنَ اللَّهُ لَكَ سَبِيلَكَ- وَ حَيْثُ تَنَاهَتْ بِكَ أُمُورُكَ- فَقَدْ أَجْرَيْتَ إِلَى غَايَةِ خُسْرٍ وَ مَحَلَّةِ كُفْرٍ- فَإِنَّ نَفْسَكَ قَدْ أَوْلَجَتْكَ شَرّاً وَ أَقْحَمَتْكَ غَيّاً- وَ أَوْرَدَتْكَ الْمَهَالِكَ وَ أَوْعَرَتْ عَلَيْكَ الْمَسَالِكَ

لغات

عضيهه:تهمت و افترا طمس:از بين بردن اثر نهجة:روشن و واضح مطلّبه به تشديد طاء و فتح لام:آنچه بطور جدى از آنها طلب شده باشد اكياس:خردمندان أنكاس:جمع نكس:مرد پست نكب:منحرف شد خبط:در راه نادرست گام برداشتن خسر:زيانكارى اقتحام:با شدت در امرى داخل شدن وعر:سخت،شديد مهطع:شتاب كننده بهضه الامر:آن كار بر او گران آمد،بارش را سنگين كرد.

ترجمه

«پس در بارۀ نعمتهايى كه نزد توست از خدا بترس و در حقى كه بر تو دارد

ص:774

بنگر و از شناخت آنچه كه در ندانستن آن معذور نيستى خوددارى مكن چرا كه براى اطاعت و پيروى نشانه هاى آشكار و راههاى روشن و جاده هاى پهن و پايانى مطلوب است،كه زيركها در آن وارد مى شوند و سفلگان از آن،سرباز مى زنند،آن كه از آن راه منحرف شود از حق روى گردانده و در بيابان گمراهى و سرگردانى قدم گذارده،و خداوند نعمت خود را از او مى گيرد و عذاب خود را بر او گسيل مى دارد،پس به خود آى و خويشتن را درياب كه خدا راه خود را براى تو روشن كرده است و چون كارهايت تو را به اين مرحله كشانده است پس به آخرين حدّ زيان و جايگاه كفر و شرك پايين آمدى و خواهشهاى دلت،تو را به شرارت وادار كرده و در گمراهى افكنده و در تباهكاريها وارد ساخته و راهها را بر تو سخت بسته است .»

شرح

آنچه مرحوم سيد در اين مورد از نهج البلاغه آورد.قسمتى از نامۀ حضرت به معاويه است كه آغاز آن چنين بوده:پس از حمد خدا و نعت پيامبر، نامه ات به من رسيد كه در آن فتنه انگيزى مرا خاطر نشان كردى،و كيفر مجازاتى كه انجام مى دهم زشت شمردى و مرا ستمگر و در ادا كردن حقوق الهى كوتاهى كننده به حساب آوردى، «سُبْحانَ اللّهِ» چگونه به خود اجازۀ غيبت كردن مى دهى و دروغگويى را نيكو مى دانى؟من جز براى امر به معروف و نهى از منكر هرگز آشوب و ستيز به پا نكردم،و جز بر بدعتگذار،و از دين برگشته،يا منافق بر كسى نشوريدم و راهنمايم در اين امور آيۀ قرآن است كه مى فرمايد: «وَ لَوْ كانُوا آباءَهُمْ أَوْ أَبْناءَهُمْ» (1)...».مرا تقصير كننده در حق خدا دانستى،به خداى بزرگ پناه مى برم از آن كه حقوق تاكيد شدۀ او را رها و تعطيل كنم،و به سوى هوا و

ص:775


1- سوره مجادله(58)آيه(21) [1]يعنى:اگر چه پدرها،يا فرزندانشان باشند،اين آيه در بارۀ مؤمنان مى فرمايد:دشمنان خدا را دوست نمى دارند اگر چه پدران يا فرزندان يا برادران يا خويشاوندانشان باشند. (مترجم)

هوسى مايل شوم و در گمراهى حيرتزا براى هميشه بمانم،عجيب است اى معاويه،كه تو احسان كردن را مى ستايى،اما با دليل و برهان مخالفى،و پيمانهاى الهى را كه خواستۀ وى و حجت بر بندگانش مى باشد درهم مى شكنى، اسلام را بدور انداختى و احكامش را تباه و آثارش را محو كردى،جامۀ هوسبازى به تن كردى و به دنبال خواستهاى پست نفسانى مى روى،(اين بود قسمتهاى اول اين نامه كه در نهج البلاغه ذكر نشده و از اين به بعد جمله هايى است كه در اول ترجمه شده و به اين عبارت آغاز مى شود) فاتق اللّه... كه شرحشى بعدا مى آيد،و جملات ديگرى نيز از اين نامه حذف شده است كه چنين است:گروهى براى خدا وجود دارند كه دست خدا بالاى سر آنها و خشم او بر مخالفانشان حتمى است،بنا بر اين پيش از آن كه در تنگناى قبر وارد شوى به فكر خود باش و خويشتن را مواظبت كن كه بازگشتت به سوى خداست و در پيشگاه او محشور مى شوى سختيهاى آن روز گريبانگيرت خواهد شد و اندوهش بر تو وارد مى شود،روزى كه پشيمانى سودى ندارد و عذر معذرتخواه پذيرفته نمى شود، «يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ» . (1)» در اين نامه امام(علیه السلام)مخاطب خود را موعظه فرموده و او را پند و اندرز داده است كه تقواى الهى را پيشه كند و در بارۀ اموال مسلمين و ثروت آنان كه ترد او قرار دارد از خدا بترسد و حق نعمتهاى خدا را بر خود ادا كند و به منظور سپاسگزارى،دستورهاى وى را پيروى و اطاعت كند و به سوى شناخت آنچه كه براى نادانى آن وى را عذرى نيست بر گردد يعنى بداند كه اطاعت از فرمانهاى خدا و پيامبر و امام بر حق واجب و لازم است.

ص:776


1- سوره دخان(44)آيه(40) [1]يعنى:روزى كه هيچ دوستى،از دوستش رفع نياز نكند و نه آنان نصرت و يارى شوند.

فانّ للطاعة اعلاما واضحه ،براى اطاعت خدا نشانه هاى روشن است، كلمۀ اعلام كنايه از امورى است كه آدمى را به راه خداوند راهنمايى مى كنند يعنى كتاب خداوند و سخنان پيامبر(صلی الله علیه و آله)و اعمال او،و همچنين پيشوايان حق و راستين،كه اصل و ريشۀ اين آثار و حاملان آن مى باشند،و منظور از راههاى روشن و جادۀ آشكار همان راههايى است كه به خدا منتهى مى شود كه مدلول همان آثار است،و مراد از هدفى كه بطور جدى مطلوب خلق است آن است كه با حالتى پاك و برهنه از آلودگيهاى جسمانى پست و زينت يافته با كمالات نفسانى و انسانى،به پيشگاه قدس الهى راه يابند.

طاعة اسم مصدر و منظور هدفى است كه مورد نظر أعلام است و براى رسيدن به آن هدف اين راه بايد پيموده شود،و ضمير در كلمات: يردها و يخالفها و عنها ،بر مى گردد به جملۀ المحجّه و الأعلام الواضحة عليها و بديهى است كه خردمندان آنانند كه ورود در اين جاده را برمى گزينند و نشانه هاى آن را طلب مى كنند،و اما دون همتان به راههاى ديگر انحراف مى يابند و از مسير حق سر بر مى تابند و در كوير جهل و نادانى سرگردان مى شوند و در پى آن خداوند، نعمت خود را بر آنان دگرگونه كرده و در سراى آخرت كيفر و عذاب را به آنان عوض مى دهد.آن گاه امام(علیه السلام)پس از آن كه قدرى معاويه را پند و اندرز داد و راههاى درست را برايش روشن كرد و به او گوشزد فرمود كه اگر از اين راهها انحراف يابد سزايش تغيير يافتن نغمت الهى و تبديل آن به نعمت و عذاب مى باشد،به او چنين دستور مى دهد كه با پيش گرفتن اين راههاى هموار و نجات بخش،نفس خود را از هر چه موجب عدول از اين راه و مخالف اين امور است حفظ و نگهدارى نمايد.اين بيان اخير امام(علیه السلام)در حكم نخستين مقدمه از يك قياس مضمرى است كه حضرت به ترتيب شكل اوّل،استدلال فرموده است كه رفتن از اين راه امرى لازم و ضرورى است،و مقدمۀ دوّمش

ص:777

اين است:هر كسى را كه خداوند راه سلوكش را معين كرده باشد بر او،واجب است كه پاى در آن مسير بگذارد .

و حيث تناهت بك امورك ،بس است اين همه جنايت كه تو را به اين مرحله رساند!امام(علیه السلام)در اين مرحله معاويه را امر به توقف مى كند و شرح مى دهد كه اكنون تو به آخرين منزلگاه خسران كه يكى از منازل كفر و شرك است رسيده اى ديگر بس است توقف كن.

فقد اجريت الى غاية خسر ،كلمۀ اجراء،در اصل به معناى دوانيدن اسب براى مسابقه است يعنى با سرعت تا اين حدّ از زيانكارى تاختى،واژۀ(خسر) كنايه از فقدان رضايت و نبودن كمالاتى است كه آدمى را به خدا نزديك مى كند، و اين كه امام اين مرحله را منزلگاه كفر دانست به اين دليل است كه اساسا سرانجام كارهاى زشت كه انسان از رو آوردن به آنها منع شده،از مواضع و منزلگاههاى كفر و شرك مى باشد و هر كس با قصد و اختيار از آن راه برود به آن منزلگاهها ملحق شده است .

و انّ نفسك قد اولجتك شرّا ،نفست تو را در شرور و بديهاى دنيا و آخرت افكنده است،منظور نفس اماره است كه به سبب جلوه دادن نافرمانى از دستورات خداوند و خوب نشان دادن مخالفت با امام بر حق،انسان را وادار به اين كارهاى ناپسند مى كند،جملۀ بالا به روايت ديگر بدون نقطه قد اوحلتك خوانده شده،يعنى نفست تو را به گل فرو برده كه استعاره از گناهان و آلودگى به جهل و نادانى است كه مانند توده اى از گل او را در خود فرو برده است.

و اقحمتك غيّا ،و در ورطۀ گمراهى و هلاكتت انداخته است،و در جايگاههاى هلاكت كه امور شبهه ناك و گناهان است واردت كرده است.

و اوعرت عليك المسالك ،راههاى هدايت و روشهاى خير و خوبى را بر تو ناهموار و سخت و صعب العبور كرد،زيرا نفس امّاره هنگامى كه با نشان

ص:778

دادن اهداف باطل و وسوسه هاى فريبكارانه اش رفتن به راههاى تاريك گمراهى و گناه را براى آدمى هموار كرد و او را در آن مسير به راه انداخت،خود به خود از راه سعادت و مسير خير و اطاعت دور مى شود و ديگر افتادن در آن جاده و گام نهادن در آن برايش مشكل و سخت مى نمايد.

در خاتمه از خداوند متعال موفقيت در انجام دادن اعمال خير و نگهدارى از گناهان و خطايا را خواستار و به كمك گرفتن از نيروى پايدارش اميدوارم.

پايان شرح و تفسير نامۀ امام به معاويه شماره 30 و آخر جلد چهارم از كتاب شرح ابن ميثم بحرانى.

ص:779

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109