شرح نهج البلاغه ابن ميثم جلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه: ابن ميثم، ميثم بن علي، 689 - 636ق. شارح

عنوان و نام پديدآور: شرح نهج البلاغه ابن ميثم/ كمال الدين ميثم بن علي بن ميثم بحراني؛ مترجم محمدصادق عارف … [و ديگران]

مشخصات نشر: مشهد: بنياد پژوهشهاي اسلامي، - 1375.

مشخصات ظاهري: ج 5

شابك: 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)؛ 15000ريال(ج.1)

وضعيت فهرست نويسي: فهرستنويسي قبلي

يادداشت: جلد سوم: آستان قدس رضوي، بنياد پژوهشهاي اسلامي.

يادداشت: جلدهاي مختلف اين كتاب توسط افراد مختلف ترجمه شده است.

يادداشت: ج. 2 (چاپ اول: 1375)؛9500 4 ريال

يادداشت: ج. 4 (چاپ اول: 1375؛ 17500 ريال

عنوان ديگر: نهج البلاغه. شرح

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه -- نقد و تفسير

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- خطبه ها

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- كلمات قصار

موضوع: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. -- توقيعات

شناسه افزوده: علي بن ابي طالب(ع)، امام اول، 23 قبل از هجرت - 40ق. نهج البلاغه. شرح

شناسه افزوده: عارف، محمدصادق. مترجم

شناسه افزوده: آستان قدس رضوي. بنياد پژوهشهاي اسلامي

شناسه افزوده: بنياد پژوهشهاي اسلامي

رده بندي كنگره: BP38/0422الف 2 1375

رده بندي ديويي: 297/9515ن/ش الف

شماره كتابشناسي ملي: م 71-1315

ص :1

اشاره

ص :2

ادامه برگزيده از سخنان آن حضرت

22-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

فصل اول

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْأَمْرَ يَنْزِلُ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ- كَقَطَرَاتِ الْمَطَرِ إِلَى كُلِّ نَفْسٍ بِمَا قُسِمَ لَهَا- مِنْ زِيَادَةٍ أَوْ نُقْصَانٍ- فَإِنْ رَأَى أَحَدُكُمْ لِأَخِيهِ غَفِيرَةً- فِي أَهْلٍ أَوْ مَالٍ أَوْ نَفْسٍ- فَلاَ تَكُونَنَّ لَهُ فِتْنَةً- فَإِنَّ الْمَرْءَ الْمُسْلِمَ مَا لَمْ يَغْشَ دَنَاءَةً تَظْهَرُ- فَيَخْشَعُ لَهَا إِذَا ذُكِرَتْ وَ يُغْرَى بِهَا لِئَامُ النَّاسِ- كَانَ كَالْفَالِجِ الْيَاسِرِ الَّذِي يَنْتَظِرُ أَوَّلَ فَوْزَةٍ- مِنْ قِدَاحِهِ تُوجِبُ لَهُ الْمَغْنَمَ وَ يُرْفَعُ بِهَا عَنْهُ الْمَغْرَمُ- وَ كَذَلِكَ الْمَرْءُ الْمُسْلِمُ الْبَرِيءُ مِنَ الْخِيَانَةِ- يَنْتَظِرُ مِنَ اللَّهِ إِحْدَى الْحُسْنَيَيْنِ- إِمَّا دَاعِيَ اللَّهِ فَمَا عِنْدَ اللَّهِ خَيْرٌ لَهُ- وَ إِمَّا رِزْقَ اللَّهِ فَإِذَا هُوَ ذُو أَهْلٍ وَ مَالٍ- وَ مَعَهُ دِينُهُ وَ حَسَبُهُ- إِنَّ الْمَالَ وَ الْبَنِينَ حَرْثُ الدُّنْيَا- وَ الْعَمَلَ الصَّالِحَ حَرْثُ الْآخِرَةِ- وَ قَدْ يَجْمَعُهُمَا اللَّهُ تَعَالَى لِأَقْوَامٍ- فَاحْذَرُوا مِنَ اللَّهِ مَا حَذَّرَكُمْ مِنْ نَفْسِهِ- وَ اخْشَوْهُ خَشْيَةً لَيْسَتْ بِتَعْذِيرٍ- وَ اعْمَلُوا فِي غَيْرِ رِيَاءٍ وَ لاَ سُمْعَةٍ- فَإِنَّهُ مَنْ يَعْمَلْ لِغَيْرِ اللَّهِ يَكِلْهُ اللَّهُ لِمَنْ عَمِلَ لَهُ- نَسْأَلُ اللَّهَ مَنَازِلَ الشُّهَدَاءِ وَ مُعَايَشَةَ السُّعَدَاءِ- وَ مُرَافَقَةَ الْأَنْبِيَاءِ- أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّهُ لاَ يَسْتَغْنِي الرَّجُلُ- وَ إِنْ كَانَ ذَا مَالٍ عَنْ عَشِيرَتِهِ وَ دِفَاعِهِمْ عَنْهُ بِأَيْدِيهِمْ وَ أَلْسِنَتِهِمْ- وَ هُمْ أَعْظَمُ النَّاسِ حَيْطَةً مِنْ وَرَائِهِ وَ أَلَمُّهُمْ لِشَعَثِهِ- وَ أَعْطَفُهُمْ عَلَيْهِ عِنْدَ نَازِلَةٍ إِذَا نَزَلَتْ بِهِ- وَ لِسَانُ الصِّدْقِ يَجْعَلُهُ اللَّهُ لِلْمَرْءِ فِي النَّاسِ- خَيْرٌ لَهُ مِنَ الْمَالِ يُوَرِّثُهُ غَيْرَهُ

لغات

غفيرة:به فتح غين،زيادى.فراوانى،كثرت و در بعضى از نسخه ها عفوة به كسر عين نقل شده است و به معناى برگزيده مى باشد.

تغرى:غرى يغرى بالامر،هرگاه راجع به

ص:3

چيزى يا امرى حرص ورزيده شود.مثلا مى گويى اغريته به،هرگاه شخصى را با كوشش و تلاش و حرص فراوان به كارى وادار كنى.

فالج:دست يابنده،پيروز ياسر:قمار باز،ميسر نوعى بازى قمار كه عرب جاهلى بدان گرفتار بوده است.

قداح:تيرهايى كه با آنها بازى قمار انجام مى شده است.

تعذير:اظهار عذر از كسى كه در حقيقت عذرى نداشته است.

عشيرة الرّجل:قبيلۀ شخص،همنشينان و ياوران او.

حيطه (1):به كسر«ح»محافظت كردن و رعايت نمودن.

الم:جمع.

شعث:پراكندگى و انتشار امور و كارها.

ترجمه

«پس از حمد و ستايش خداوند و رحمت و درود بر رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله)به يقين امور(روزى و غير آن)از آسمان مانند قطرات باران بر زمين نازل مى شود و به هر كسى كم يا زياد،به اندازۀ قسمتش بهره مى رسد بنا بر اين اگر هر يك از شما براى برادر ايمانى اش،فزونيى از جهت مال و ثروت،تشخّص و عنوان ببيند، نبايد موجب گمراهى،انحراف و حسد او شود،زيرا،مرد مسلمان،ما دام كه،آبروى خويش را حفظ كرده و خفّت و خوارى از خويش ظاهر نساخته است كه بدان سبب حرفش سر زبانهاى اشخاص پست و سفله بيفتد،و يادآورى آنها موجب سرافكندگى و شرم شود مانند قمار بازى است كه از اوّلين تيرهاى قمارش اميد بردن و سود را داشته و غرامت را منتفى بداند؛و همچنين،مرد مسلمانى كه از خيانت بدور باشد،از خداوند يكى از دو نيكى را انتظار مى كشد:يا دعوت خداوند(مرگ)را؛ در اين صورت آنچه از نعمت در نزد خداوند است،از زندگى اين دنيا براى او بهتر است؛يا رزق خداوند را؛از داشتن خانواده مال و ثروت كه دين و شرافتش محفوظ باشد.براستى مال و فرزندان كشت و ثمرۀ اين جهانند و عمل صالح كشت آخرت است.

ص:4


1- حيطت بر وزن غيبت هم روايت شده است به معناى توجه،مهربانى.-م.

گاهى خداوند هر دو را براى افرادى فراهم مى كند.از خداوند آن چنان بترسيد و برحذر باشيد كه شما را نسبت به آن،از خود برحذر داشته است.ترسى كه از روى حقيقت باشد،نه از روى عذر و بهانه،عمل را بدون ريا و بدون قصد شهرت انجام دهيد،زيرا كسى كه كار را براى غير خدا انجام دهد،خداوند پاداش عملش را به همان غير واگذار مى كند.از خداوند رتبه هاى شهيدان و زندگى سعادتمندان و همنشينى پيامبران را مسألت مى نمايم.

اى مردم هيچ كس اگر چه مالدار باشد از خويشان و قبيلۀ خود،از دفاع آنان،با دست و زبانشان بى نياز نيست.عشيره انسان،در حفظ و رعايت حقوق شخص،برترين اشخاص اند كه،در پريشانى او را كمك مى كنند و بهتر مى توانند پراكندگى و گرفتارى او را مرتفع سازند و در هنگام پيشآمدهاى سخت و ناگوار از ديگران مهربانترند.موقعى كه خداوند،زبان راستين(نام نيكو)براى انسان در ميان مردم قرار مى دهد،از مالى كه ديگرى به ارث مى گذارد بهتر است »

شرح

امام(علیه السلام)جملات آغاز خطبه را به اين دليل آورده اند،تا مقصود خود را از ايراد اين خطبه روشن كنند.خلاصۀ كلام حضرت به اين حقيقت اشاره دارد كه آنچه از زيادى و نقصان و دگرگونيها پديد آيد و به مصلحت مردم باشد،چه در امور دنيا و يا آخرت.از زيادى و فراوانى مال و منال،دانش و علم،جاه و مقام، تندرستى و سلامت،تشكيل خانواده و...به تقدير خداوند است،كه به قلم قضاى پروردگار بر لوح محفوظ نگاشته شده است.لوحى كه گنجينه،همه چيز است.

منظور از كلمۀ(امر)در بيان حضرت،فرمان مقدّر الهى بر وجود جهان ممكنات است،كه از آن در كلام خداوند تعالى: «إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْءٍ إِذا أَرَدْناهُ» (1)به «كن»تعبير شده است.

غرض حضرت از نزول امر،رسيدن نصيب و بهره هر كس به اندازۀ مقدّر

ص:5


1- سوره نحل(16)آيه(40): [1]ما با امر نافذ خود هرچه را اراده كنيم....

و مقرّر است.اين اختصاص يا بى بهره و نصيب،همان است،كه در آيه كريمۀ «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاّ بِقَدَرٍ» (1)توضيح داده شده است.

مقصود از آسمان بلنداى بخشش خداوندى و زمين عالم كون و فساد است.كه از باب استعاره به كار گرفتن،دو لفظ محسوس(آسمان و زمين)براى دو معناى معقول(بخشش و نابود شونده)در فرموده حضرت منظور شده است.

وجه استعاره در هر دو موضع«آسمان و زمين»و مشاركت معنى آنها، به ترتيب در بلندى و پستى مكان و مقام است،و با توجّه به معنى استعاره اى، معناى حقيقى،آسمان و زمين در فرمودۀ آن حضرت(علیه السلام)منظور نيست.گذشته از اين براى نزول سمت و جهتى لحاظ نمى توان كرد،كه بعدا نزول امر باشد.زيرا لازمۀ آن،تعيين جايگاه و مكان،براى خداوند است،و خداوند بلند مرتبه تر از آن است،كه برايش مكان و جايگاهى تصور شود.

معنى سخن حضرت به صورت استعاره همان بود كه شرح شد،گر چه در نظر گرفتن معناى حقيقى آسمان و زمين،با تأويل و توجيه ديگرى هم محتمل به نظر مى رسد.بدين سان،كه چون گردش فلك از جمله شرايط معده اند كه بواسطۀ آن پديده هاى نو،در زمين پديد مى آيند،پس آسمان به اين توجيه،مبدأ حدوث و نزول امور است.

اما تشبيه حضرت تقسيم روزى را،در ميان بندگان خدا به ريزش باران،به اين دليل است كه:به دست آمدن روزى،و فراهم ساختن زندگى،خانواده و نظاير آن نصيب هر كس از اين امور،كم يا زياد،گوناگون است؛چنان كه بارندگى به نسبت هر يك از مزارع و اراضى مختلف است.

اين عبارت حضرت على(علیه السلام)نيز از باب تشبيه معقول،به محسوس است.

ص:6


1- سوره حجر(15)آيۀ(21): [1]هيچ امرى وجود ندارد جز آن كه گنجينه هاى آن در نزد ما است ولى ما آن را به اندازه معلوم نازل مى كنيم.

نزول باران،در زمينهاى مختلف امور محسوس،تقدير و تقسيم روزى بندگان خداوند،از امور معقول؛مى باشد . (1)

فاذا رأى أحدكم لأخيه(المسلم)غفيرة فى اهل او مال او نفس،فلا تكوننّ له فتنة يعنى هرگاه يكى از شما،براى برادر مسلمانش فزونى،برترى در خانواده يا مال و سرمايه و يا شخصيت اجتماعيش ببيند،اين امور نبايد موجب گمراهى و ضلالتش شود.

اين فراز شروع و آغازى است،براى تربيت كردن كسانى كه در زندگى خانوادگى و يا مال و جان آنها نقص و كمبودى،پديد آمده،و بدين لحاظ دچار انحراف اخلاقى و دورى از مسير حق شده اند.حضرت با اين بيانات آنان را از ژاژخواهى نهى مى فرمايند:بر حال كسانى كه،به وجهى در مال،خانواده و شخصيت، فزونى و برترى و يا ارزشمندى يافته اند،حسرت نخوريد و به راه ناحق نرويد.

بعضى از شارحان نهج البلاغه كلمۀ فتنه را در فرمودۀ حضرت،به معنى حسد و بدخواهى گرفته،منظور آن جناب را از اين عبارت،نهى از حسد و بدخواهى؛تفسير كرده اند،ولى به نظر ما«افتنان»در اين عبارت گمراهى از طريق حق است.انحراف از راه حق،به دليل دوستى امر ناچيز،از امور دنيوى است.از طرفى سرگرم شدن به انديشه اى نادرست،و كناره گيرى از پيمودن راه خدا،با وجود لزوم و وجوبى كه در پيمودن راه حق مى باشد،افتتان است.چون بطور معمول و طبيعى،بيچارگان و مستمندان،بدليل كمبود،در مال و منال و...همواره نسبت به كسانى كه داراى ثروت فراوان،و تشخّص و تعيّن اجتماعى هستند،دچار

ص:7


1- فرق ميان استعاره و تشبيه اين است كه در استعاره مشبّه به در كلام آورده نمى شود و به جاى آن يكى از ويژگيهاى مشبه به ذكر مى شود.مانند اين مثل:مرگ چنگالش را در پيكر فلان شخص فرو برد.مرگ به حيوان درنده تشبيه شده،چنگال كه ويژۀ حيوان درنده است ذكر شده ولى حيوان درنده از كلام حذف گرديده است.با توضيح فوق شارح بزرگوار آسمان به معنى مقام بلند بخشش و زمين به معنى فساد پذير را استعاره دانسته اند. خداوند عالم است.م-.

حسد و بدخواهى مى شوند.

بعضى از فقرا يا خود را نسبت به دارندگان مال و منال،شايسته تر مى دانند، اين تصوّر موجب حسد آنان مى شود،و يا خود را همرديف و همسان صاحبان مال و جاه مى دانند،و بدين توهّم دچار غبطه،مى شوند (1).

و برخى از آنها بر خلاف گروه ياد شده،خود را شايستۀ داشتن مال و منال نمى دانند،ولى ذاتا مايلند،كه خدمت گزار ثروتمندان باشند.در اين صورت با تمام وجود آنان را دوست مى دارند.مانند بسيارى از فقرا كه طبعا علاقه مند به خدمت گزارى ثروتمندانند،و خالصانه در خدمت به آنها تلاش مى كنند،در اين كوشش و تلاش،قصدى جز كسب مال و مقام و...ندارند.

شايد،گمان سود بردن فقرا از ثروتمندان،از جهت مال و ثروتى كه دارند، همين نتيجه اشتباه آميزى باشد،كه همواره مستمندان بدان دچار هستند.

توجّه به حقيقت فوق-برازندگى عده اى از نظر ثروت و تشخصهاى اجتماعى- براى فقرا موجب نهايت بدخواهى و غبطه،و يا سبب ميل و علاقه به ثروتمندان به لحاظ مكنت،تعيّن و تشخّصى كه براى آنان فراهم است مى شود.از طرفى اين حقيقت هم بر كسى پوشيده نيست كه حسد و مانند آن از اخلاق رذيله اى است،كه انسان را از توجّه به خداوند متعال،و پيمودن راه راست باز مى دارد.

با در نظر گرفتن مطالب فوق،آن افتتان كه امير مؤمنان(علیه السلام)افراد را از آن نهى فرموده اند،بايد همان گمراهى و دورى جستن از كلّ اخلاق پست و رذيله باشد، نه صرف حسد كه يكى از اخلاق نارواى اجتماعى است.چنان كه بعضى از شارحان بزرگوار فرموده اند:

ص:8


1- حسد:خواست زوال نعمت از صاحبان مال و منال..است،كه البتّه مذموم است. غبطه:خواست نعمت براى خود است تا از نظر داشتن مال و منال به پايه ديگران برسد غبطه مذموم نيست.«مترجم».

فانّ المرء المسلم...و معه دينه و حسبه شارح بزرگوار طبق معمول بدوا اعراب بعضى از كلمات را بيان كرده مى فرمايند:«ما»در«ما لم يغش»بمعنى زمان و مدت،و«كالفالج»خبر«انّ» است.فعل تظهر صفت است براى دناءة فعل فيخشع اگر بر معنى لغوى كلمه، به معنى خشوع كه فروهشتن چشم و طمأنينه است حمل شود،لزوما فعل يخشع به فعل«تطهر»عطف مى گردد.و اگر به معناى عرفى كلمه،كه خضوع در برابر خداوند و ترس از عدل الهى است،در نظر گرفته شود،فا در اوّل فعل يخشع،به معنى ابتدائيّت به كار رفته،و معناى جمله فرق مى كند.كلمه«ياسر» بمعنى قمارباز،صفت است براى«فالج»كلمه«اذا»براى مفاجات(كه بيان عمل ناگهانى را مى كند)به كار رفته است (1).

امير المؤمنين(علیه السلام)پس از برحذر داشتن و نهى از در افتادن به ضلالت و گمراهى،لغزش و بدخواهى،نسبت به صاحبان جاه و مقام و نعمت،بر آن شده اند،تا بركنارى از رذايل اخلاقى را بيشتر توضيح دهند،تنفّر و دورى از كارهاى زشت را شدّت بخشند،و آراسته شدن به صفات حسنه و تزكيۀ نفس را توصيه كنند.بيان اين حقيقت را ضمن يك تشبيه و تقسيم چنين گوشزد مى فرمايند:

فأنّ المرء المسلم...

مرد مسلمانى كه به اين دليل كار پست و بى ارزشى را-كه لزوما مخفى نمى ماند و روزى آشكار مى شود-رها مى كند.با ترك كار پست اخلاقى جانش را از آلودگى به فساد اخلاق باز مى دارد،چرا كه مرتكب خلاف،هرگاه،عمل زشتش،در ميان مردم بازگو شود،موجب شرمسارى و سرافكندگى و ملامت مى گردد،بعلاوه سبب ترغيب و تشويق فرومايگان بى بندبار و ناآگاهان جامعه

ص:9


1- هر چند دو كلمه«ياسر»و«فالج»وزن فاعلى داشته و صفت به حساب مى آيند ولى بهتر است كه فالج را صفت ياسر بگيريم از باب تقديم صفت بر موصوف معنى چنين مى شود.قمارباز پيروز.-م.

مى شود،كه كارهاى مشابه آن را انجام مى دهند،و موجب هتك حرمت و پرده درى مى گردد.پس آن ترك كننده به قمارباز موفّقى ماند كه به انتظار توفيق بردن مال و يا لااقل پوچ در آمدن تير قمارش و ضرر نكشيدن از اين بابت،نشسته است.

خلاصۀ مقال اين كه هر چند،نه بخاطر رضاى خدا،بلكه به لحاظ ترس از ملامت گناه كار زشت را ترك كند،باز هم خوب و قرين توفيق است.شرح فوق از سخن امير مؤمنان(علیه السلام)با توجّه به معنى لغوى«فعل يخشع»كه سرافكندگى و شرمسارى است بيان شده ولى اگر معناى عرفى و شرعى«يخشع»كه خضوع و تضرّع در پيشگاه حضرت حق است در نظر گرفته شود،توضيح فرمودۀ حضرت چنين خواهد بود:

مرد مسلمان هنگامى كه كارى را پست و بى ارزش ديد،از ارتكاب آن خوددارى مى كند و به وقت يادآورى زشتى آن،در برابر خداوند به وحشت مى افتد و خاضع مى گردد و از ترس گرفتار شدن به كار بد و ابتلاى به معصيت،به خداوند پناه مى برد.مانند قماربازى كه هم اميد پيروزى و هم بيم ضرر دارد.مضطرب است كه در قمار زندگى چه خواهد شد.به هر حال چنين فردى انتظار بردن و نباختن را دارد،انديشه اش پيرامون زندگى روزمرّه دور مى زند.مسلمان مبرّا و پاك از خطا نيز انتظار مى كشد،امّا يكى از دو نيكى و خير را كه به شرح آن خواهيم رسيد.

پيش از آنكه شارح به توضيح تشبيه كلام امام(علیه السلام)بپردازند،طبق وعدۀ قبلى خود،كيفيّت بازى قمار جاهليّت،يا همان ميسر را بيان مى دارد و مى فرمايد:

حال وقت آن رسيده است كه به چگونگى،بازى قمارى كه ميسر ناميده شده است بپردازيم،تا وجه تشبيه در كلام حضرت روشن شود.

تعداد چوبهايى كه،«قداح»ناميده مى شده،و در بازى قمار(گوشت قربانى)گوسفند يا شتر به كار مى رفته،هفت تير و به نامهاى ذيل بوده است:

اوّل را«فذّ»مى ناميده اند.و به معناى يك سهم؛دوّم را«توأم مى گفته اند»

ص:10

به معناى دو سهم؛سوّم را ضريب به معناى سه سهم،چهارم را حلس به كسر«ح» و به روايت احمد بن فارس در كتاب جمل حلس به فتح«ح»و كسر«ل» مى گفته اند به معنى چهار سهم؛پنجم را نافيش مى خوانده اند به معناى پنج سهم؛ ششم را«مسيل»مى ناميده اند،به معنى شش سهم؛و هفتم«المعلّى»ناميده مى شده و بالاترين بهره يعنى هفت سهم را داشته است.

پس از اين هفت چوبۀ تير،تيرى كه داراى سهمى در قمار باشد نبوده است، جز آن كه چهار تير ديگر هم با اين هفت تير داخل جعبۀ تيرها قرار مى داده اند و آن چهار چوبۀ تير بى سهم،و پوچ را«ارغاد»مى گفته اند،و براى سنگينى وزن تيرهاى بازى در داخل كيسه يا جعبه مى گذاشته اند و به نامهاى ذيل مى ناميده اند:

1-المصدر 2-المضعف 3-المنبح 4-الصفيح.

وقتى كه تيرهاى قمار آماده مى شد،هر يك از شركت كنندگان در بازى به ميل خود يكى از تيرها را مى گرفت و بر آن نام خود،يا علامتى را مى نوشت،پس از آن قربانيى را كه معمولا شتر بود،به دست صاحبش نحر مى شد و به ده قسمت، به طريق ذيل تقسيم مى گرديد:

دنبالۀ رانها را دو قسمت،رانها را بدو قسمت،بالاى شانه را،يك قسمت فقرات پشت را يك قسمت،جلو سينه را يك قسمت،دست ها را دو قسمت آخرين جزء بدن شتر را يك قسمت مى كرد.سپس خاصره و گردن قربانى را به طور برابر تقسيم و بر اجزاى ده گانه مى افزود.

پس از تقسيم بندى مساوى چنانچه استخوان يا قطعۀ گوشتى باقى مى ماند،نحر كننده انتظار مى كشيد،تا كدام برنده آن ما زاد را-هر چند كه مورد ملامت قرار مى گرفت بردارد.اگر هيچ برنده اى در آن طمع نمى كرد،مال نحر كننده بود.

ص:11

پس از طىّ مراحل ياد شده.مردى را كه مشهور بود هرگز از پول خودش گوشت نخورده است-هر چند در نزد ديگران خورده باشد-حاضر مى كردند،و او را«حرضه»مى ناميدند.آن گاه دستهايش را در پارچه اى مى پيچيدند و بر سر انگشتانش پارچه مى بستند،كه خصوصيّات تيرهاى قمار را تشخيص ندهد.

جعبۀ تير يا همان كيسه اى كه تيرهاى قمار در آن بود در اختيارش مى گذاشتند.

مردى پشت سر او مى ايستاد كه به او(رقيب)مى گفتند.پس از آن اجازه مى يافت كه تيرها را يكى يكى بى آن كه به آنها نگاه كند،بيرون آورد و تحويل دهد.

قماربازان به انتظار مى ايستادند كه چه خواهد شد؛در بيم و اميد؛هر كس تيرش از جعبه بيرون مى آمد به اندازۀ سهمى كه تيرش نامگذارى شده بوده از گوشتها برنده مى شد.آن كه تيرش وقتى بيرون مى آمد كه ديگر سهمى باقى نمانده بود.به اندازۀ سهم تيرش بايد به صاحب شتر غرامت مى داد.

به عنوان مثال اگر اتفاقا ابتدا تيرى كه المعلى نام داشت و داراى هفت سهم بود بيرون مى آمد هفت قسمت گوشت را صاحب المعلى مى برد.و اگر پس از آن،تير«المسيل»كه شش سهم داشت بيرون مى آمد،سه سهم باقيمانده را صاحب مسيل مى برد،و سه سهم هم طلبكار مى شد،و چون ديگر سهمى نمانده بود،بايد قماربازان ديگر كه تيرشان برنده نشده بود،از گوشت شتر ديگرى غرامت و تاوان،مى دادند.چهار تير اوغاد اگر بيرون مى آمد سهمى نداشت،و اگر هم مى ماند غرامت نمى داد،چون به اصطلاح پوچ و بى سهم بودند.

نقل شده است كه بازى كنان خوردن اين گوشتها را برخود حرام كرده بودند و به ميهمانى اختصاص مى دادند.

پس از بيان كيفيت بازى قمار«ميسر»وجه مشابهت مسلمانى كه به دليل شرمسارى و ملامت،از گناه پرهيز مى كند،با قمارباز پيروز در كلام على(علیه السلام)اين است كه قمارباز قبل از شروع بازى،موفقيّت بيرون آمدن تيرى را كه برايش

ص:12

سودآور و برطرف كننده غرامت باشد،انتظار و اميد دارد،مسلمان پاك از خيانت، و خود نگهدارندۀ از گناه،نيز چون رحمت خدا را مى طلبد.و خويشتن دارى از معصيت را پيشۀ خود ساخته است،رسيدن به يكى از دو نيكى،احدى الحسنيين را انتظار مى كشد.

يكى از دو نيكى مورد انتظار براى مسلمان اين است،كه ياد خداوند او را به جوار رحمت خود،فرا خواند،بنا بر اين از سختيهاى اين دنيا خلاصى يابد.زيرا، آنچه خداوند،براى دوستان خويش آماده ساخته است،براى مؤمن از نعمتهاى دنيا،بهتر است و به نعمتهاى بى منتها و پايدار دست مى يابد،و چون دستيابى به نعمتهاى آخرت،مستلزم نبودن،زيان است،زيبايى تشبيه،اين شخص به قمارباز پيروز كه اميد سود،بى غرامت و زيان را دارد كاملا روشن است.

فرض دوم يكى از دو نيكى محتمل است،كه منظور از فرا خواندن حضرت حق شخص را فوت و مردن نباشد،بلكه مقصود،جاذبه هاى خداوندى و الهامات ربّانى باشد كه او را به سمت زهد حقيقى مى كشاند،و توجه او را از امور پست اين دنيا،به مقصدى كه وعدۀ آن را به پرهيزگاران داده است معطوف مى كند،بدينسان كه درهاى روزى را به رويش،بگشايد،در كوتاهترين زمان ممكن،مال و ثروت و فرزند با حفظ شرافت و آبرو و ديانت برايش فراهم آورد و به رستگارى بزرگش نايل كند،و از كيفر دردناكش در امان دارد.

با توضيح فوق تشبيه جايگاه خود را يافته است.زيرا،در نزد خردمند.

هر يك از دو فضيلت.از به گمراهى افتادن ناشى از حسد بردن به ديگران،و عدم توجّه به خدا و آلوده ساختن.صحيفۀ نفس به پستيهاى اخلاقى از جمله حسد و مانند آن بهتر است.

با تشريح مطلب فوق اين فصل از سخن امام(علیه السلام)چنان كه مستلزم بازدارى و نهى از حسد ورزيدن،و ديگر مفاسد اخلاقى است،موجب ترغيب و امر به

ص:13

شكيبايى بر مصيبت و بلاهاى رسيده از جانب خداوند.و انتظار رحمت حق را داشتن نيز هست .

در توضيح و تكميل مطلب قبل و بيان تشبيه كه:واگذار كنندۀ رذايل اخلاقى و انتظار دارندۀ نيكى از خداوند رستگار است توجه بيشترى به پستى و ناچيزى امورى داده اند كه ريشۀ تمام جنجالها و كشمكشهاى رذايل اخلاقى هستند،كه بزرگترين و با اهميت ترين آنها را،در نزد مردم دو چيز دانسته و فرموده اند:انّ المال و البنين حرث الدّنيا:«ثروت و فرزندان،حاصل دنيايى انسانند»و اين دو،بزرگترين اسباب اصلاح دنياى انسان و برترين زينتهاى موجودند.چنان كه خداوند متعال فرموده است: «الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا» وَ العَمَل الصّالِح حَرْثُ الآخِرَةِ (1)با اين بيان حق تعالى بر پستى و ناچيزى مال و فرزندان،نسبت به كارهاى شايسته توجّه داده است؛بدين بيان كه مال و فرزندان مزرعه و محصول دنيايى و كار شايسته و نيك سرمايه،آخرت است.از اين بيان يك قياس منطقى،بدين سان به دست مى آيد كه«صغرا»يش مال و فرزندان محصول دنيايند كه در عبارت آمده است.«كبرا»ى آن بطور ضمنى و نهفته:محصول دنيايى در برابر محصول آخرت ناچيز است،مى باشد.نتيجه اين مى شود كه در حقيقت مال و فرزندان نسبت به ثواب آخرت ناچيز و حقيرند توضيح برهان:

در مقدمه دوّم:و العمل الصالح حرث الآخرة،ثابت شد كه محصول آخرت كارهاى شايسته اند بنا بر اين مال و فرزندان نسبت به عمل نيك پست و بى مقدارند.

اثبات مقدمۀ اول بسيار واضح و روشن است،زيرا مال و فرزندان براى غير دنيا مفيد نيستند اثبات مقدمه دوّم به دو طريق ممكن است:

ص:14


1- سوره كهف(18)آيه(46): [1]مال و فرزندان زيبايى زندگى دنيايند.

1-خداوند متعال فرموده است: «مَتاعُ الْحَياةِ الدُّنْيا فِي الْآخِرَةِ إِلاّ قَلِيلٌ» (1).

روشن است كه منظور از كلمۀ قليل در آيه كميّت و مقدار نيست،بلكه پستى و بى ارزشى آن نسبت به متاع و زيباييهاى آخرت است.

2-وجه دوّم آنكه محصول دنيايى از امور فانى شونده و از بين رونده است.و محصول آخرت از امور پايدار است،و موجب سعادت ابدى مى شود.

امور فانى و از بين رونده نسبت به امور شايسته و پايدار،بى ارزش و بى مقدارند.

چنان كه فرمودۀ پروردگار متعال گوياى اين حقيقت است: «وَ الْباقِياتُ الصّالِحاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَواباً وَ خَيْرٌ أَمَلاً» (2).

حضرت امير مؤمنان(علیه السلام)با توضيح اين مطلب شنوندگان را متوجه اين حقيقت كرده اند كه گاهى خداوند دنيا و آخرت را براى عده اى فراهم آورده،پس، توجّه و توكّل بر خداوند واجب است.بدين شرح كه چون جمع كردن ميان دنيا و آخرت و فراهم ساختن آن در سرشت هر عاقلى هست،و فراهم شدن آن براى بندگانى،كه بخواهد،فقط از ناحيۀ خداوند-نه غير او-ميسور خواهد بود.

امام(علیه السلام)اين موضوع را بدين سبب بيان فرموده اند تا جويندگان سعادت، تمام همّت خويش را در جهت فراهم آوردن دنيا و آخرت متوجه خداوند يعنى تقرّب به حضرت حق در آماده كردن اسباب آن،بنمايند؛و از آنچه بيهوده است، همچون حسد و بدخواهى كناره گيرى كنند.

سپس آن حضرت تاكيد اين حقيقت را در جذب نعمتهاى الهى،پرهيز كردن از امورى كه خداوند،مردم را نسبت به آنها از خود بر حذر داشته،و فرمان به ترس حقيقى و خالى از عذر تراشى دانسته اند،كه اين خود مستلزم ترك محرمات، و رعايت حدود و مرزهايى است،كه انسان را به وارستگى حقيقى مى رساند.و اين

ص:15


1- سوره توبه(9)آيه(38): [1]متاع دنيا در پيش عالم آخرت اندك و ناچيز است.
2- سوره كهف(18)آيه(46): [2]امور شايسته نزد پروردگارت از جهت پاداش و آرزو بهتر است.

موفقيّت را در سايۀ كار خدايى بدور از ريا و خودبينى امر فرموده اند.

كار بدون ريا همان پرستش خالصانه و پاك براى خداست،كه موجب رام ساختن نفس امّاره براى نفس مطمئنه است.در علم طريقت و سلوك،به سوى خداوند متعال،ثابت شده است كه،وارستگى و پرستش،چگونه انسان را به سعادت كامل و ابدى مى رساند .

در زمينۀ اين كه عمل،بايد براى رضاى خدا باشد و نه غير،آن حضرت مى فرمايند: فانّه من يعمل لغير اللّه يكله اللّه لمن عمل له...

«براستى آن كه براى غير خدا عمل كند،خداوند پاداش كارش را به همان كسى كه به خاطر او كار كرده است،محوّل مى كند.» بيان علت وجوب ترك ريا و خودخواهى در عمل:پس كسى كه عملى را به منظور ديدن مردم و بلند آوازه شدن در ميان خلق انجام دهد،تا از ناحيۀ انسانها خواسته هاى نفسانى خود مانند مال،جاه و مقام و جز اين ها از اهداف باطل و پست امور زودگذر زندگى دنيايى را،ارضا كند،هدف خدايى ندارد،تا پاداش خدايى بگيرد.

قبلا روشن شد كه توجّه نفس به امور ياد شده به معناى دورى از رحمت حق و آماده نبودن براى دريافت نعمتهاى الهى بوده،و از قبول بخشش حق در حجابى از خواسته هاى خود،فرو رفتن است.

با قبول اين حقيقت كه خداوند سبب ساز است.و تمام زنجيرۀ ممكنات به وى پيوستگى دارد،ناگزير،همۀ امور از ناحيۀ خداوند متعال،جارى و سارى مى گردد و اگر كارى براى غير خداوند صورت گيرد،واگذارى پاداش از ناحيۀ حق تعالى به آن كه كار به نيّت او انجام شده است،خواهد بود،و اين موجب محروميت و زيان انجام دهندگان عمل مى شود.بنا بر اين هركه جز براى خداوند كارى انجام دهد زيان كرده،و هر كس جز بر خداوند توكل كند خسران برده است.

ص:16

توضيح اين موضوع كه«هر كه براى خداوند كارى انجام دهد پاداشش با خدا و اگر براى غير خدا انجام دهد اجر و مزدش به غير واگذار مى شود».

در فصلى كه حضرت از كسى كه قضاوت مسائل مردم را با نداشتن اهليت بپذيرد،عيبجويى كرده است،گذشت .

سخن امير المؤمنين(علیه السلام)در بارۀ محصول دنيا و آخرت به اين جا كه مى رسد،مى فرمايد: نسأل اللّه منازل الشّهداء و معايشة السّعداء و مرافقة الأنبياء :

«از خداوند،مقام و منزلت شهدا،زندگى با نيكان،و دوستى انبيا را، مسألت مى كنم.»چون هدف امير مؤمنان(علیه السلام)كسب سعادت اخروى بوده،از خداوند اين سه مرتبه والا را تقاضا كرده است.ضمنا شنوندگان را به پيروى از خود،در طلب اين مراتب و عمل به آن علاقه مند مى سازد.

امام(علیه السلام)،درخواست رسيدن به مراتب سه گانه فوق را،از آسان ترين آغاز، و به بلندترين مقام ختم كرده است.زيرا آن كس كه سرانجامش شهادت باشد سعادتمند خواهد بود.و نهايت درجۀ سعادت،همجوارى و مصاحبت انبياست.

آرى از تربيت كنندۀ لايق و مربّى شايسته اى همچون على(علیه السلام)جز اين انتظار نيست زيرا رسيدن به مرتبۀ عالى(مرافقت انبيا)جز با طىّ مراتب پايين مقدور نمى باشد .

سپس حضرت در ادامۀ بحث تربيتى خود خطاب به مردم مى فرمايد: ايّها النّاس...انّه لا يستغنى الرّجل :

«اى مردم...محققا انسان بى نياز نيست.»در فراز گذشته فقرا و مستمندان را از تعرّض به ثروتمندان و حسد بردن به آنان نهى فرموده است،در اين بخش از گفتار،روى سخن با اغنيا و متوجّه ساختن آنان به وظيفه شان در حق فقرا و خويشاوندان و اقربا و بطور كلى افراد جامعه شان مى باشد.

آنان را به عدالت و رعايت انصاف،در زمينۀ امور مالى و هزينۀ زندگى

ص:17

مستمندان فرمان مى دهد تا شيرازۀ كار از دو سوى محكم و استوار شود.

حضرت على(علیه السلام)ثروتمندان را از دو نظر بر توجّه به فقرا و مستمندان و ترجيح بذل مال بر جمع و كنز آن تشويق فرموده اند به ترتيب ذيل:

1-اوّل آن كه اغنيا از فقرا و مستمندان بى نياز نيستند،هر چند از لحاظ مالى،بى نياز باشند.زيرا ثروتمند،بداشتن مال و منال،از مددكار مستغنى نيست يارانى را مى طلبند كه،با دست توانمندشان،هجوم دشمنان را دفع كنند و با زبان گويايشان جلو بدگويى عيبجويان را ببندند.روشن است كه حاجتمندترين افراد به داشتن يار و مددكار و پشتيبان،ثروتمندترين افرادند.اين حقيقت را در بارۀ پادشاهان و امثال آنها،صاحبان مال و مكنت ببينيد.

سزاوارترين افراد،كه هيچ كس از داشتن آنها و همراهى شان بى نياز نيست، فاميل و نزديكان انسانند،زيرا اقربا و خويشان به لحاظ عاطفى از همه مهربانترند،و بيش از هر كس مدافع و جانبدار شخص مى باشند.نزديكان،در پريشانى خاطر و پراكندگى احوال،او را مدد مى كنند و اگر گرفتارى همچون فقر و بى چيزى و مانند آن به انسان،روى آورد،مهربانى و كمك مى كنند.البتّه، قرابت و خويشاوندى،اين شفقت و مهربانى را ايجاب مى كند.

2-سبب دوّم،توجّه دادن اغنيا و آگاه كردن آنان به فايدۀ يكى از دو امر است:گردآورى مال و منال يا در راه خدا انفاق كردن آن كدام برتر و بهتر است ؟ سخن حضرت اين است و لسان الصّدق يجعله اللّه للمرء :«زبان راستگويى كه خداوند براى انسان قرار مى دهد...»منظور از«لسان الصدق»نام و آوازه و حسن شهرت در ميان مردم است،كه نتيجه بذل مال و انفاق در راه خداست.اما فايدۀ جمع آورى مال و نبخشيدن آن،ميراث گذارى براى ديگران است.با توجّه به اين دو نتيجه،فايده برترى بخشش،بر جمع آورى و كنز آن روشن مى شود.

امير مؤمنان(علیه السلام)هر چند مردم را بدين دليل كه بذل مال موجب حسن شهرت

ص:18

و نام نيك،در ميان جامعه مى شود،ترغيب به بخشش فرموده اند،اما مقصود آن حضرت،از انگيزش،جز خير و نيكى براى فقرا،و استوارى دوستى در ميان آنان و تربيت ثروتمندان،و در روى گرداندن از جمع مال به بذل و انفاق و بركنارى از دوستى و جمع مال و ثروت،چيز ديگرى نيست؛زيرا در عرف مردم حسن شهرت و آوازۀ بلند،در بذل مال از نتايج حقيقى آن،يعنى كسب مراتب و درجات عالى آخرت كه مورد نظر آن حضرت است رغبت انگيزتر و در نفوس مؤثّرتر است.هرگاه باب بذل و بخشش باز شود و نفوس انسانى بر كار خير تمرينى را آغاز كند،نهايتا درخواهد يافت،كه بهترين هدفى كه مال براى آن بايد صرف شود همان هدفى است كه شارع مقدس تعيين و ترغيب كرده است.

بخشش و انفاق،طبق قصد شارع نتايج مهمّى را به بار مى آورد،از جمله:

1-دوستى با فقرا را،كه نظام بخشيدن به خيرخواهى است،استوار مى دارد.2-وحدت اجتماعى را بخصوص ميان خويشان و اقربا برقرار مى سازد؛ زيرا برقرارى دوستى و اتحاد در يك نظام اجتماعى متعادل از واجبات است و به مصلحت دنيا و آخرت انسان است.بدين استدلال،وقتى كه انسان از فاميل و دوستان در زندگى بى نياز نباشد،گرامى داشتن و نواختن آنان با بذل مال بهترين وسيله نفع بردن از آنها،در مقابل جانبدارى و حمايتى است كه اقربا و خويشان از انسان به عمل مى آورند.پس شايسته است،كه مراعات حال آنها را واجب دانست و به مختصرى از ما زاد مال،كه گسيختگى زندگيشان را سامان مى بخشد،گرامى شان داشت.

نتيجه بحث:

فكر اين موضوع كه فايده جمع مال به ارث گذاشتن است و بس،و اين بى حاصلى براى انسان موجب،برهم زدن شاديهاى زندگى است،كفايت مى كند كه انگيزۀ خوبى براى بخشش و دست كشيدن از محبت و جمع آورى مال باشد؛

ص:19

البته براى كسى كه،با ديدۀ بصيرت،به عاقبت امر بنگرد؛موفقيت جز از ناحيه خداوند ميسور نيست.

فصل دوم

اشاره

و منها أَلاَ لاَ يَعْدِلَنَّ أَحَدُكُمْ عَنِ الْقَرَابَةِ يَرَى بِهَا الْخَصَاصَةَ- أَنْ يَسُدَّهَا بِالَّذِي لاَ يَزِيدُهُ إِنْ أَمْسَكَهُ- وَ لاَ يَنْقُصُهُ إِنْ أَهْلَكَهُ- وَ مَنْ يَقْبِضْ يَدَهُ عَنْ عَشِيرَتِهِ- فَإِنَّمَا تُقْبَضُ مِنْهُ عَنْهُمْ يَدٌ وَاحِدَةٌ- وَ تُقْبَضُ مِنْهُمْ عَنْهُ أَيْدٍ كَثِيرَةٌ- وَ مَنْ تَلِنْ حَاشِيَتُهُ يَسْتَدِمْ مِنْ قَوْمِهِ الْمَوَدَّةَ

لغات

عدول:انحراف خصاصه:فقر و نياز حاشية الرجل:دوروبريها،اطرافيان، خدمت گزاران،پيروان،آنها كه در خانواده جنبۀ اصالت ندارند.

ترجمه

«آگاه باشيد،هرگاه فردى از شما خويشاوندان خود را در تنگدستى و بيچارگى ببيند،نبايد از آنها روى برگرداند و مالى را كه چه ببخشد يا نگه دارد،تأثير چندانى در حال انفاق كننده ندارد از آنان دريغ دارد.

كسى كه دست احسان و كمكش را بر خويشان و اقربا ببندد،در حقيقت يك دست احسان كننده را باز داشته و در عوض دستهاى بسيارى را از كمك رسانى به خود بسته است.

هر كه با اقوام و اطرافيان خود به لطف و نرمى رفتار كند براى هميشه محبت خويشاوندان را نسبت به خود جلب كرده است.»

شرح

سيّد رضى(ره)در بارۀ بعضى از لغات خطبه و فصاحت و بلاغت بخش دوّم خطبه فرموده اند:

«غفيرة»:در اين خطبه به معنى زيادى و فراوانى است.از سخن عرب كه به جمع كثير جمّ غفير،و جماء غفير مى گويند گرفته شده است.

ص:20

«عفوة»:من اهل و مال:به معنى منتخب و برگزيده اى از ميان خانواده و مال نيز روايت شده است.عرب به خلاصه و برگزيدۀ شيء عفوة مى گويد وقتى گفته شود:اكلت عفوة الطعام؛يعنى دستچين غذا،خوب و نابش را خوردم.

شريف رضى در بارۀ فصاحت كلام حضرت مى گويد:

عجب معناى بلند و تعجّب انگيزى را با جمله:و من يقبض عن عشيرته إلخ اراده فرموده اند،!زيرا آن كه خير و نيكى را از خويشانش،دريغ مى دارد، در حقيقت يك دست است كه بخشش را از آنها دريغ داشته است،ولى وقتى به يارى آنان احتياج پيدا كند و به كمك آنها نياز شديد داشته باشد،گروه زيادى از يارى دادن به او باز مى ايستند و از فريادرسى او خوددارى مى كنند.در نتيجه از يارى دستهاى زيادى محروم شده،و از قيام و اقدام قدمهاى استوار گروه زيادى بى بهره مانده است .بخش دوم خطبه با اين جمله آغاز مى شود: الا لا يعدلن عن القرابة :«آگاه باشيد از خويشان فقير و بى چيز كناره گيرى نكنيد».شارح بدوا بعضى لغات و حالات را توضيح مى دهد:فعل يراى از نظر اعراب،در محل نصب است،چون حال است براى فاعل«يعدلن»فعل ان يسدّها از نظر اعراب در محل جرّ است،زيرا بدل از عن القرابة است با توضيح معانى و حالات بعضى از لغات:

مقصود حضرت از بخش پايانى خطبه،تأييد و تأكيد بر مطالبى است كه قبلا به منظور تشويق و تحريص به بذل مال و انفاق به مستمندان بخصوص اقربا و خويشان متذكر شدند و اگر بخش دوّم را به طريقى به بخش اول خطبه ربط دهيم،بخش آخر خطبه بمنزله نتيجۀ بيان حضرت خواهد بود.

حاصل فرمايش آن بزرگوار از جمله الا لا يعدلن... تا ايد كثيرة،نهى از خرجهاى خدا ناپسندانه است.

حضرت،فعل ان يسدّها را كه در معنى حقيقى بازداشتن جسمى از جسمى به صورت حسّى به كار مى رود،در بازداشتن و ممنوعيّت معقول،كه

ص:21

جلوگيرى از تزلزل و از هم گسيختگى زندگى انسانى باشد،بطور كنايۀ استعارى، به كار برده اند.

با توضيحى كه داده شد،مضمون بيان آن بزرگوار اين است كه انسان نبايد از اقربا،و خويشانى كه در وضع زندگيشان،آشفتگى مى بيند فاصله بگيرد و از ترميم اختلالات و از هم پاشيدگى وضع آنها،بوسيله ما زاد مالى،كه زيادى و نقصانش در حال انفاق كننده تأثيرى ندارد،خوددارى كند.

بعضى ظاهر كلام حضرت«لا يزيده...»را در نظر گرفته و به صورت اشكال مطرح كرده اند كه:مال هر چند اندك باشد،وقتى بديگر اموال اضافه شود و انفاق نگردد،مال انسانى را فزونى مى بخشد،و اگر با انفاق نقصان يابد مال انسانى را كم مى گرداند.چگونه فرموده اند:لا يزيده ان امسكه؛«اگر نبخشد مال را زياد نمى كند». و لا ينقصه ان اهلكه :«و اگر ببخشد چيزى را كم نمى گرداند.» اين اشكال به دو طريق قابل پاسخگوئى است:

اول آن كه محتمل است،حضرت زيادى و نقصان را،بطور مطلق در مال نسبت به خود مال اراده نفرموده باشند،بدين شرح كه ضمير يزيده و ينقصه به شخص انفاق كننده برگردد،نه بمال و ثروت،بدين معنى كه امساك يا بخشش،زيادى و نقصانى در شخص پديد نمى آورد.اين فزونى و يا كمبود جزئى،تأثير چندانى به حال انفاق كننده ندارد زيرا مقدار اضافيى كه در مال انسان باشد،به اندازه اى كه بتوان بر حسب شريعت،ضرورتش را تحمّل كرد،بهبود بخشى حال انسان معتبر نيست و كمبود اين مقدار هم،در آشفتگى و فساد حال انسان بى تأثير است.

با اين وصف اگر ما زاد مال را نگه دارد،تغيير محسوسى در وضعش پديد نمى آيد،و اگر ببخشد،چيزى كم نمى شود.در همين زمينه است كه انسان به عنوان نصيحت و اندرز،به شخصى كه كارى را بر خود سخت مى گيرد،و لازم است كه پند دهنده آن را سهل و آسان جلوه دهد مى گويد:

ص:22

اين كارى است،كه اگر ترك كنى،ضررى ندارد،و اگر انجام دهى، سودى عايدت نمى كند،يعنى در صلاح حال تو چندان تاثيرى ندارد.

جواب دوم:محتمل است كه منظور حضرت از زيادى و نقصان،اجر و پاداش اخروى و مدح و ستايش دنيوى باشد؛يعنى انفاق نكردن مال و نگهدارى آن شايستگى انسان را،در نزد خداوند فزون نمى گرداند ولى در نزد مردم،موجب فساد حال شخصى مى شود.

امّا در نزد خداوند،خوددارى از بخشش ما زاد مال،به بندگان خداوند كه شديدا بدان نياز دارند در آخرت،موجب بدبختى بزرگ و عذاب دردناك مى گردد.

به دليل فرموده حق تعالى كه: «وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ وَ لا يُنْفِقُونَها فِي سَبِيلِ اللّهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذابٍ أَلِيمٍ» (1)اما در نزد مردم نيز موجب فساد حال مى گردد در اين باره كافى است كه پيرامون گفته هاى مردم در بدگوئى از بخل و بخل كنندگان مطالعه كرد تا اين حقيقت را دريافت.از طرفى بخشش و انفاق مال به مستمندان هم سبب نقصان نمى شود.

امّا در نزد خداوند،به دليل وعده هائى،كه به انفاق كنندگان در راه خود،از پاداشهايى خوب و ثوابهاى بزرگ داده و فرموده است: «الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ثُمَّ لا يُتْبِعُونَ ما أَنْفَقُوا مَنًّا وَ لا أَذىً» (2).

در نزد مردم نيز انفاق نقصان آور نيست زيرا،همگان بر ستايش بخشندگان و صاحبان جود و انفاق،نظر داشته و كتابهاى نظم و نثر،انباشتۀ از مدح و

ص:23


1- سوره توبه(9)آيه(34): [1]كسانى كه طلا و نقره را ذخيره مى كنند و در راه خدا انفاق نمى كنند آنان را به عذاب دردناك بشارت بده.
2- سوره بقره(2)آيه(264): [2]كسانى كه اموالشان را بى منت و آزار در راه خدا انفاق مى كنند پاداششان با خداست.

ستايش آنان است .

در بارۀ سخن حضرت: و من يقبض يده عن عشيرته ؛توضيح و شرح همان است كه سيد رضى بيان كرده است،و آن عبارت از اين بود كه شخص هرگاه خير و نيكى را از بستگانش دريغ كند،در حقيقت دست واحدى نفع و خير را از آنان باز داشته،و هرگاه همين شخص نيازمند يارى اقربا و خويشانش باشد،از يارى و كمك به او سرباز مى زنند.پس در واقع از خود يارى دهى،دستهاى فراوانى را منع كرده است.شرح سيد رضى(ره)پيرامون اين جمله هر چند جالب و خوب است،ولى نياز به تكميل و توضيح بيشترى دارد كه جنبۀ استدلالى پيدا كند.و بيان استدلال بدين شرح است:

وقتى انسان،نفع و سودش،با دستهاى زياد،كاملتر از نفعى كه در خوددارى از انفاق و بخشش بديگران مى برد بيشتر باشد،واجب است كه با اعطا و بخشش به وسيلۀ دست واحد(دست انفاق كننده)از منافع دستهاى زيادى دستهاى انفاق شده،مورد انفاق بهره مند شود در غير اين صورت،با خوددارى از نفع مختصرى كه با دست واحدى انجام گرفته،موجب خوددارى،دستهاى زيادى از نفع رسانى به خود شده،سود بزرگى را بر خويشتن تباه ساخته است.بنا بر اين توجّه، به سود اندك و آنى،سبب از بين رفتن منفعت بزرگترى شده است.اين امر،نقض غرض و نادانى و ناآگاهى است .در تكميل مطلب فوق حضرت مى فرمايد:... و من تلن حاشيته من قومه المودّة :«آن كه برخوردش را،با اطرافيانش،سهل و آسان كند، دوستى خويشان و نزديكانش را استمرار بخشيده است.»اين جملۀ حضرت در تكميل تربيت ثروتمندان،بيان شده كه سود خوش برخوردى و ملاطفت به اغنيا برمى گردد و رشتۀ مصلحت در جهان از فروتنى و خوش برخوردى با مردمان، نظام مى يابد.حضرت با بيان نتيجه اى كه براى هر خردمندى مطلوب است، ثروتمندان را به تواضع واداشته اند،كه عبارت از استمرار دوستى و محبّت با مردم

ص:24

است.فروتنى و خوش برخوردى،به نفع خود اغنياست و سبب مى شود كه، مستمندان نسبت به آنها احساس نفرت نكنند،اين نتيجه و ثمره همان مصلحتى است،كه ثروتمندان جوياى آن هستند.

خداوند متعال با همين طريقه و روش پيامبرش(صلی الله علیه و آله)را تربيت فرموده است،آنجا كه دستور مى دهد:

«وَ اخْفِضْ جَناحَكَ لِمَنِ اتَّبَعَكَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ» (1)به حقيقت روشن است،كه رمز اين دستور،ايجاد مهربانى و محبّت، در ميان مسلمانان و احساس آرامش،در كنار رسول خدا(صلی الله علیه و آله)است و با اين طرز رفتار،سخن آن حضرت را پذيرفته،و با اعتماد به كلامش،اطرافش را مى گيرند.

پر واضح است كه هيچ يك از اين فوايد،در زمينۀ بدخلقى و خود بزرگ بينى حاصل نمى شود؛چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَ اسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَ شاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ» (2)توضيح مطلب فوق پيرامون تربيت ثروتمندان،بدين سبب بود كه منظور از حاشيته خطاب به اغنيا باشد.اما اگر مقصود از لفظ«حاشيته»در كلام حضرت، خدمت گزاران و پيروان باشند،سخن حضرت،به طريق ديگر جنبۀ تربيتى و فروتنى براى آنان را دارد،به شرح ذيل:

قاعدة،خدمتكاران و اطرافيان،حافظ آبروى انسانند،و درجۀ خردمندى شخص را تعيين مى كنند.مديريّت،حسن تدبير،مصلحت و شايستگى انسان، به ميزان سختگيرى و درشتخويى،و يا نرمخويى و فروتنى خدمتكاران او نسبت به مراجعه كنندگان و مردم بستگى دارد و موجب نزديكى،يا دورى،خشم يا

ص:25


1- شعراء(26)آيه(215): [1]بال محبتت را براى پيروان مؤمنت بگستران.
2- آل عمران(3)آيه(153): [2]اگر درشت خو و سخت دل بودى از اطرافت پراكنده مى شوند براى آنان آمرزش بخواه.

محبّت،انس يا كدورت انسانها مى شود.حكيمى در اين باره گفته است:

خدمتكاران و اطرافيان به منزله اعضاى بدن هستند.دربان شخص آبروى او، نويسنده اش دل او،فرستاده اش زبان او خدمت گزارش دست و پا و چشم اوست.

چنان كه هر يك از اعضا لازم است به وظيفۀ خود بدرستى عمل كنند،تا كارها به سامان برسد،جانشينان اين اعضا نيز لازم است كه بدرستى عمل كنند؛همچنان كه خردمندان،به ترك وظيفه درست هر يك از اعضاء انسان را ملامت مى كنند با عدم انجام وظيفۀ صحيح اين افراد نيز انسان را ملامت مى نمايند.

همچنان كه دوستى انسانها با فروتنى و خوش برخوردى خود انسان ادامه مى يابد،خدمت گزاران نيز با رعايت آداب و رسوم نيك مورد قبول جامعه،موجب ادامۀ محبت مى شوند.

از با اهميت ترين و سودمندترين خصلتها،خوش برخوردى،و ترك تكبّر نفرت زا مى باشد.قضاوت مردم،بر پايۀ خوبيها و بديهايى كه خدمت گزاران شخص دارند، قرار دارد.هر چند قضاوت صحيح در اين باره اين است كه بگوييم اكثرا چنين است.

توفيق فقط از جانب خداوند است.

ص:26

23-از خطبه هاى آن حضرت است كه فرمود

اشاره

وَ لَعَمْرِي مَا عَلَيَّ مِنْ قِتَالِ مَنْ خَالَفَ الْحَقَّ وَ خَابَطَ الْغَيَّ- مِنْ إِدْهَانٍ وَ لاَ إِيهَانٍ فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ وَ فِرُّوا إِلَى اللَّهِ مِنَ اللَّهِ- وَ امْضُوا فِي الَّذِي نَهَجَهُ لَكُمْ- وَ قُومُوا بِمَا عَصَبَهُ بِكُمْ- ؟فَعَلِيٌّ؟ ضَامِنٌ لِفَلْجِكُمْ آجِلاً إِنْ لَمْ تُمْنَحُوهُ عَاجِلاً

لغات

ادهان و مداهنه:مصانعة:ظاهرسازى كردن ايهان:مصدر باب افعال سستى و ضعف نشان دادن.

خابط الغىّ:از باب مفاعله،عدم استقامت هر يك در برابر ديگرى،در اين خطبه به معناى پيروى از گمراهى است.معناى حبط را پيش از اين بيان كرديم،پايدارى نكردن و به نوعى سازش نمودن را نيز خبط مى گويند.

غىّ:جهل و نادانى نهجه:آشكار گردانيد او را عصبه بكم:آن را به شما ربط داد.

فلج:رستگارى،سعادتمندى منحه:عطيه،بخشش،جود

ترجمه

«به جان خودم سوگند،من در پيكار با كسى كه از حق رو گردانده و در مسير گمراهى گام نهاده باشد درنگ نمى كنم و سهل انگارى و سستى را روا نمى دارم.بندگان خدا،تقوى پيشه كنيد و از عذاب و كيفر او به بخشش و رحمتش

ص:27

پناه بريد و به راه روشنى كه براى شما مقرر فرموده برويد و به واجباتى كه يقين كرده عمل كنيد،تا رستگار شويد.

هرگاه به دستور شريعت و فرامين خداوند عمل كنيد على ضمانت مى كند كه چنانچه در دنيا به توفيقى دست نيابيد در آخرت رستگار خواهيد شد . (1)»

شرح

در اين فصل حضرت نظر كسانى را كه مى گفتند،آن جناب با مخالفان كنار بيايد و با آنها نجنگد و بنوعى سازش كند چرا كه از كارزار با آنها بهتر است، رد مى كند و مى فرمايد:لعمرى ما علىّ...و لا ايهان؛به جان خودم سوگند،سازشكارى با آنان-به اين لحاظ كه صلاح ديانت در اين است-بر من واجب نيست،و آنان نتوانسته اند مرا ضعيف كنند،و در پيكار با آنها،در خود ناتوانى و درماندگى نمى بينم كه با آنان كنار بيايم پس چه چيز ايجاب مى كند كه بنا به نظر اينان،از مخالفان حق پيروى كنم؟» استدلال حضرت بر لزوم پيكار با دشمنان،انكار كردن حق و كنار آمدنشان،با ستمگرى و تجاوز بيان شده است.ستمكار بودن آنان تنبّهى است براى شنوندگان و نزديك ساختن ذهنشان،به معذور بودن آن حضرت به قيام و اقدام بر جنگ و ستيز با آنان؛زيرا پيكار با كسانى كه حق را انكار،و با ستمگر كنار آمده باشند،واجب و لازم است.پس نبايد وقوع جنگ را ناپسند شمرد،چنان كه نظر صلح طلبان همين بود.

ص:28


1- در علت ايراد اين خطبه دو نظريه نقل شده است: بعضى بر اين عقيده اند كه امام(علیه السلام)اين خطبه را در تجويز پيكار با مخالفان و فراخوانى مردم به اطاعت خداوند و تقرب يافتن به درگاه حق تعالى ايراد كرده است. بعضى بر اين باورند كه حضرت خطبه را در پاسخ به كسانى كه نظر به صلح و آشتى با مخالفان داشته اند بيان كرده است.به نظر بعضى از مترجمان كه شايد نظر صحيح نيز همين باشد امام(علیه السلام)اين خطبه را در جواب كسانى كه آن جناب را متهم به سازش كرده اند ايراد كرده است.-م.

حضرت پس از توضيح اين كه چرا با ستمگران مى جنگد،سه مطلب را تذكر داده است و به شرح زير توصيه مى فرمايد:

اول آن كه،انسانها را به تقوا و پرهيزگارى امر فرموده است.

دوّم مردم را،به پناه بردن از غضب خدا به رحمتش ترغيب كرده است.

سوم وظيفه اجتماع را پيمودن راه روشن عدالت دانسته و فرمان به سلوك اين راه داده است.

در صفحات قبل روشن شد كه تقوا عبارت از ترسى است،كه موجب كناره گيرى انسان از امور منهيّه و منكر مى شود؛به تعبير ديگر همان زهد حقيقى را تقوا گويند و حضرت به تقوا و وارستگى امر مى كند.

در توصيه دوّم،مردم را امر به فرار به سوى خداوند كرده اند،فرار به سوى خدا،امر به توجّه و روى آوردن به سوى حق تعالى مى باشد،يعنى برگرداندن چهرۀ نفس و جان به سوى كعبۀ وجود واجب جانان،كه كنايه از دورى جستن از وسوسه هاى نفسانى و پناه بردن به الهامات رحمانى است.بايد توجّه داشت كه،فرار بندگان به سوى خداوند متعال داراى مراتب و درجاتى است به ترتيب ذيل:

الف:فرار بنده،از بعضى آثار،به بعضى از آثار ديگر خداوند،چنان كه از اثر خشم خداوند،به اثر رحمتش پناه بريم.خداوند،تضرّع و زارى مؤمنان را، چنين حكايت كرده است: «رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ وَ اعْفُ عَنّا وَ اغْفِرْ لَنا وَ ارْحَمْنا» (1)از آيۀ شريفه چنين استفاده مى شود،كه مؤمنان،جز خداوند و افعالش چيزى را نمى بينند،بنا بر اين از بعضى آثار،به پناه بعضى آثار فرار مى كنند.

ص:29


1- سوره بقره(2)آيه(286): [1]اى پروردگار ما بيش از توان مان بر ما باز نكن،از ما بگذر و ما را بيامرز و بر ما رحم كن.

ب:معناى دوّم فرار به سوى خدا،اين است كه بنده،پس از مشاهدۀ افعال خداوند،و مراتب قرب و نزديكى،و معرفت و شناخت الهى،به سرچشمۀ افعال،كه صفات خداوندى است،دست يابد.بنا بر اين،از بعضى صفات،به سوى برخى صفات فرار كرده است.آنچه از حضرت زين العابدين(علیه السلام)در دعا نقل شده است به همين معنى است:اللّهم اجعلنى،اسوة من قد انهضته بتجاوزك من مصارع المجرمين،فاصبح طليق عفوك من اسر سخطك«بار خدايا مرا،براى اشخاصى كه توفيق دورى جستن،از جايگاه هلاكت گناه كاران را،داده اى الگو و پيشوا قرار بده؛آنان كه شب را به صبح نابرده،از بند عذاب و خشمت،به آزادى گذشت عفوت رسيدند.» «عفو و سخط»در عبارت دعا دو وصفند.حضرت سجاد(علیه السلام)،فرار از خشم و غضب را به وادى عفو و گذشت تعبير فرموده اند.

ج:معنى سوّم فرار كه از دو معنى اوّل دقيقتر است،اين است كه بنده،از مقام توجه به صفات خداوند،علوّ درجه يابد و متوجّه ذات حق تعالى شود،و به فرمودۀ مولا از مقام صفات به سوى ملاحظه و شهود ذات فرار كند.از باب نمونه خدا در قرآن مى فرمايد: «لا مَلْجَأَ مِنَ اللّهِ إِلاّ إِلَيْهِ» (1)در دعا آمده است،كه به هنگام بپا خاستن براى نماز گفته شود:منك و بك و لك و اليك منك:يعنى وجود و هستى از تو آغاز شده است،و بك:بقا و هستى به تو پا برجاست،لك:صاحب اختيارى جهان با تو است و اليك:رجوع و بازگشت هم،به سوى تو مى باشد.سپس دعا با تأكيد بيشتر ادامه مى يابد:لا ملجأ و لا منجا و لا مفرّ منك الاّ اليك بار خدايا:پناهگاهى،نجاتى و مفرّى از تو،جز تو نيست.

پس از رسيدن پيامبر«ص»به تمام اين مراتب و مراحل،خداوند،به او امر

ص:30


1- سوره توبه(9)آيه(119): [1]پناهگاهى از خدا به جز خدا نيست.

مى فرمايد كه «وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ» (1)و آن حضرت در سجده اش عرض مى كرد:

أعوذ بعفوك من عقابك«از عذاب و كيفرت،به عفو و گذشتت پناه مى آورم».

البتّه اين سخن كسى مى تواند باشد كه،فعل خدا را به عيان و شهود ديده، و از فعلى به فعلى ديگر پناه برده باشد.عفو در دعاى حضرت رسول،صفت عفو كننده است.و گاهى منظور از عفو اثرى است كه از عفو و گذشت براى شخص مورد عفو ظاهر مى شود،چنان كه خلق و صنع كه به معنى«خالق و صانع»است،گاهى منظور اثر خلقت و صفت در مخلوق و مصنوع است.

بنا بر اين هنگامى كه شخص با دريافت اثر عفو،تقرّب يافت،خود را از مشاهده آثار افعال مستغنى و بى نياز يافته،ارتقاى درجه مى يابد و تقاضاى رسيدن به اصل آثار را دارد كه همان صفاتند و از اين مقام بالاتر را هم رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله) از خداوند،مسألت مى دارد و عرض مى كند:

اعوذ برضاك من سخطك«خداوندا از خشمت به خوشنوديت پناه مى آورم.»خشم و رضا دو صفتند از يكى به ديگرى پناه جسته شده است،و باز چون توقّف در مقام صفات را،نقص در مرتبۀ توحيد،ديده،خواهان تقرّب و نزديكى بيشتر شده است و آرزوى ارتقاى مقام از شهود صفات،به مقام ملاحظه ذات را كرده عرضه داشته است:و اعوذ بك منك:«خداوندا از صفاتت،به ذاتت پناه مى آورم .» معناى فرار از خدا به سوى خدا،بدون توجّه به مرحلۀ افعال و صفات اين بود كه بيان شد.ناگفته نبايد گذاشت كه هنوز اين مرحله اوّلين مقام و مرتبۀ رسيدن به ساحل شرافت و كرامت است.از اين مرتبه به بعد،براى ورود به درياى وصول و شناور شدن در بحر استغراق معرفت اللّه مراتب و درجات بى شمارى است.توجّه به همين مقام و رتبه هاى بى نهايت است كه هرچه تقرب رسول اكرم

ص:31


1- سوره علق(96)آيه(19):سجده كن و نزديك شو.

به خدا بيشتر مى شود عرض مى كند:لا احصى ثناء عليك:«ثناى تو براى من قابل شمارش نيست؛از عهده ستايش و ثنايت بر نيايم»اين اقرار بر ناتوانى،خود را هيچ نديدن و ساقط انگاشتن نفس از درجۀ اعتبار،در مقام درك مجموعۀ صفات است.و اعتراف به عجز و درماندگى و احاطه نداشتن بر دريافت صفات جلاله و اوصاف كمال حضرت بارى تعالى است.

و چنين است كه پس از اقرار بر ناتوانى عرض مى كند:أنت كما أثنيت على نفسك؛«تو چنانى كه خود،خود را ستوده اى.»اين جمله دعا،بيان كمال خلوص،و وارستگى كمال مطلق است،كه حضرت حق تعالى در مقام ذات،و نفس وجود،برتر از آن است كه از ناحيه غير،حكمى،و همى و يا عقلى،بدان نسبت داده شود.پس از توضيح مراتب فرار و درجات آن،روشن است كه مقصود امير مؤمنان(علیه السلام)از خدا به سوى خدا فرار كنى،ارتقا يافتن،به مقام سوّم يعنى ملاحظه و شهود ذات حق تعالى است.

توصيۀ سوم حضرت،فرمان به گام نهادن،در صراط مستقيم و راه روشن اعتدال است،كه نه افراط است و نه تفريط و راه راستى است كه مضمون فرامين شرعى است.

روشن است كه،هدف از پيمودن راه راست و انجام وظيفه اى كه انسان، ملزم و ناگزير به انجام آن است،رام كردن نفس فرمان دهندۀ به بدى(نفس امّاره)،براى نفس مطمأنّه مى باشد،به گونه اى كه نفس امّاره،فرمان نفس مطمأنّه را اطاعت كرده،به حكم و دستور عقل گردن نهد،و از غوطه ور شدن در اميال طبيعى و خوشيهاى زودگذر،در أمان ماند.

با توجّه به معنا و مفهوم اوامر سه گانۀ مولا على(علیه السلام)روشن مى شود كه، اساس و محور رياضت و حركت به سوى خداوند متعال همين امورند و بس؛با اين فرق و امتياز كه:

ص:32

فرمان اول(تقوى الهى)و فرمان سوّم(پيمودن صراط مستقيم)دستوراتى هستند كه موانع توجّه به خدا را از بين برده نفس امّاره را به اطاعت و فرمانبرى وا مى دارند؛و فرمان دوّم(فرار به سوى خدا)سمت حركت و سير الى اللّه را توضيح مى دهد.

ضمن مطالب قبل توضيح داده شد،كه رعايت امور سه گانه،هدفهايى هستند كه رياضت را ايجاب مى كنند،و رياضت به نوبۀ خود سبب رشد استعداد مى شود و نهايتا انسان به كمال مطلوب و مقام بلند تقرّب الهى دست مى يابد.به همين دليل است كه حضرت فرموده اند:«على(علیه السلام)با رعايت اين سه امر رستگارى شما را در قيامت ضمانت مى كند هر چند در اين دنيا بهره كمى نصيبتان گردد و يا احيانا به چيزى از نعمتهاى دنيا دست نيابيد.» توضيح فرموده حضرت اين است كه اگر شما به واجباتى كه از اين امور مقرر گرديده است،قيام كنيد در دنياى ديگر سبب رستگاريتان مى شود و آن همان بهشتى است كه نهرها در آن جارى است.

نتايج حقيقى هم همين امورند،كه درستكاران به منظور همين فوايد عمل مى كنند؛و به خاطر همين نعمات بر يكديگر سبقت مى گيرند.

اگر سود شايسته انسان در اين دنيا بدرستى تأمين نشود،تا حدّى رستگارى دو دنيا،براى آن كه توانش را،در راه رسيدن به خير دنيا و آخرت صرف كند،ميسّر است.زيرا ذيحق بودنش براى رسيدن به كمال مطلوب،در علم خدا محفوظ مى باشد؛و چون رسيدن به خوشبختى و رستگارى براى كسانى كه به شايستگى، اوامر لازمه را انجام دهند،در علم حضرت على(علیه السلام)بروشنى وجوب و لزوم داشته است؛آن حضرت خود را ضامن رستگارى آنان در قيامت دانسته است.

ممكن است اين سؤال پيش آيد كه ذيل خطبه چندان ربطى به صدر خطبه ندارد!شارح بزرگوار چنين توضيح مى دهد.

ص:33

چون آغاز خطبه،بيان عذر،و ذكر دليل است براى شنوندگان،در بارۀ جنگ با مخالفان حق و مفهوم آن برانگيختن پيروان خود بر جهاد در راه خدا و متنفر شدن از كسانى كه در طريق گمراهى گام نهاده اند،لازمۀ بازدارى از راه باطل تعريف و توضيح راه روشن حق است كه همگان مأمور به پيمودن آن،و رعايت حدود خداوندند كه امرى واجب و لازم است.

بدينسان هم طريق گمراهان مخالف حق بيان شده است،و هم كيفيّت سلوك راه حق و صراط مستقيم،با اين توضيح ربط،صدر و ذيل خطبه كاملا روشن مى شود.

ص:34

24-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

خبر قطعى و متواتر،به امير المؤمنين(علیه السلام)رسيده بود كه سپاهيان معاويه بر بعضى از بلاد تحت حكومت على(علیه السلام)يورش برده و آنها را به تصرف خود در آورده اند ضمن وصول چنين اخبار ناگوارى كه هر روز به حضرت مى رسيد، كارگزاران حضرت در يمن،عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران با هجوم بسر بن ابى ارطاة فرمانده قشون معاويه به يمن فرار كردند و به كوفه وارد شدند.حضرت به منظور ملامت و اظهار دلتنگى از عدم آمادگى و تحرك يارانش،براى جهاد در راه خدا و مخالفتشان در همفكرى با آن حضرت به منبر برآمد و با اندوه فراوان فرمود:

مَا هِيَ إِلاَّ؟الْكُوفَةُ؟ أَقْبِضُهَا وَ أَبْسُطُهَا- إِنْ لَمْ تَكُونِي إِلاَّ أَنْتِ تَهُبُّ أَعَاصِيرُكِ فَقَبَّحَكِ اللَّهُ- وَ تَمَثَّلَ بِقَوْلِ الشَّاعِرِ- لَعَمْرُ أَبِيكَ الْخَيْرِ يَا؟عَمْرُو؟ إِنَّنِي عَلَى وَضَرٍ مِنْ ذَا الْإِنَاءِ قَلِيلِ

ثُمَّ قَالَ ع أُنْبِئْتُ؟بُسْراً؟ قَدِ اطَّلَعَ؟الْيَمَنَ؟- وَ إِنِّي وَ اللَّهِ لَأَظُنُّ أَنَّ هَؤُلاَءِ الْقَوْمَ سَيُدَالُونَ مِنْكُمْ- بِاجْتِمَاعِهِمْ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ- وَ بِمَعْصِيَتِكُمْ إِمَامَكُمْ فِي الْحَقِّ وَ

ص:35

طَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فِي الْبَاطِلِ- وَ بِأَدَائِهِمُ الْأَمَانَةَ إِلَى صَاحِبِهِمْ وَ خِيَانَتِكُمْ- وَ بِصَلاَحِهِمْ فِي بِلاَدِهِمْ وَ فَسَادِكُمْ- فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَكُمْ عَلَى قَعْبٍ- لَخَشِيتُ أَنْ يَذْهَبَ بِعِلاَقَتِهِ- اللَّهُمَّ إِنِّي قَدْ مَلِلْتُهُمْ وَ مَلُّونِي وَ سَئِمْتُهُمْ وَ سَئِمُونِي- فَأَبْدِلْنِي بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ وَ أَبْدِلْهُمْ بِي شَرّاً مِنِّي- اللَّهُمَّ مِثْ قُلُوبَهُمْ كَمَا يُمَاثُ الْمِلْحُ فِي الْمَاءِ- أَمَا وَ اللَّهِ لَوَدِدْتُ أَنَّ لِي بِكُمْ أَلْفَ فَارِسٍ- مِنْ؟بَنِي فِرَاسِ بْنِ غَنْمٍ؟

لغات

اعصار (1):بادى كه به تندى و سرعت بوزد و خاكها را برانگيزد.

وضر:به فتح«ض»پس ماندۀ غذا كه پس از خوردن در اطراف كاسه و ظرف مى ماند،به اصطلاح شارح چرك و كثافت ته ظرف.كنايه از هر چيزى كه سود آن اندك باشد.

اناء:به فتح(أ)درخت خوش منظرۀ تلخ به كسر(إ)به معنى ظرف است.

اطّلع اليمن:به تصرف در آورده است يمن را.

سيدالون:بزودى حكومت در دست آنها قرار گرفته،دولت را در اختيار مى گيرند.

قعب:قدح بزرگ،كاسۀ با ظرفيت.

ماث الشيء:گداخت و ذوب كرد آن را.

ترجمه

«از مجموع بلاد تحت تصرف من جز كوفه كه اختيار آن در دست من است چه باقى مانده؟اى كوفه،اگر،گرد بادهاى مخالف تو بوزد و در درون نيز دچار مخالفت شوم.خداوند تو را زشت گرداند!و از من بگيرد.»بعد گفتۀ شاعر را مثل آورد.

به جان پدر خوبت اى عمرو!براى من از رسوبات و باقى مانده چربى ظرف،جز اندكى باقى نمانده(كنايه از باقى ماندن كوفه و از دست رفتن ديگر بلاد است)سپس فرمود:به من خبر رسيده كه بسر بن ارطاة،بر يمن تاخته،به خدا سوگند به گمان من دار و دستۀ معاويه به همين زودى بر شما چيره خواهند شد،

ص:36


1- اعصار بر وزن اكرام بادى است كه ابر را برانگيزد يا از زمين مانند ستون به سوى آسمان برخيزد و جمع آن اعاصير و اعاصر است.اعصار:1-در آمدن در عصر.2-گردباد(فرهنگ فارسى دكتر معين).

چه اين كه آنها در باطل شان متحد و يكدل اند و شما،در حقّتان،متفرّق و پراكنده! و شما از امامتان با آن كه حق است تمرد مى كنيد و آنها نسبت به پيشوايشان هر چند باطل است،فرمان مى برند و به اين كه آنها امانت را به صاحب امانت بر مى گردانند،و شما خيانت مى كنيد.و اين كه آنها سرزمين و بلادشان را اصلاح و آباد مى كنند،و شما فساد راه مى اندازيد و خراب مى كنيد بدگمانى من چنان است، كه اگر يكى از شما را بر كاسه اى امين گردانم هراسناكم،كه مورد علاقه اش قرار گيرد، و آن را ببرد.بار خدايا!اينان از من ملول و خسته شده اند،و مرا نيز ملول و خسته كرده اند،بجاى اينان بهتر از اينها را به من عنايت كن.و بجاى من،بدتر از من را بر اينان بگمار!پروردگارا،چنان كه نمك در آب ذوب مى شود و از بين مى رود دلهاى اينان را ذوب كن و از ميان ببر!آگاه باشيد،به خدا سوگند،آرزو مى كنم و دوست دارم،به جاى جمعيّت انبوه شما فقط هزار سوار،از قبيلۀ،بنى فرس بن غنم (1)، داشتم،كه در وصفشان گفته شده است آنجا شجاعان هستند كه اگر آنان را فراخوانى سوارانى چابك،مانند ابرهاى تابستانى،سريع بر اطرافت جمع مى شوند».پس از ايراد اين خطبۀ تأثّر انگيز از منبر فرود آمد .»

شرح

سيد رضى(ره)در ترجمۀ بعضى از لغات خطبه فرموده است:

«ارميه»جمع رمى است و در اين خطبه به معناى ابر آمده است و منظور حميم در اين جا فصل تابستان است امّا اين كه چرا شاعر حضور سريع بنى فرس بن غنم را به ابر تابستان تشبيه كرده است،بدين دليل است كه ابر تابستان،با سر و صداى زياد،سريع،بى آن كه ببارد شتابان مى گذرد،زيرا آبى ندارد كه ببارد.

ابر،وقتى به آهستگى و سنگينى مى رود كه پر آب باشد.بيشتر اوقات ابرهاى زمستانى پر آب و سنگين عبور مى كنند.

منظور شاعر،توصيف آن قبيله،به سريع عمل كردن و اجابت فورى آنان در

ص:37


1- نام قبيلۀ شجاعى از عرب.

فراخوانى،به هنگام يارى خواستن از آنها و به كمك طلبيدن شان مى باشد.دليل اين ادّعا سرودۀ اوست:

هنالك لو دعوت... إلخ:«آن گاه كه آنان را فراخوانى،مانند ابر تابستان به سرعت در نزدت حاضر مى شوند .» قبل از پرداختن به شرح خطبه،شارح معظم جريان هجوم بسر بن ارطاة به يمن و ديگر جريانها را تعريف كرده كه بدين قرار بوده است:

گروهى از ساكنان صفا،طرفدار عثمان بن عفان خليفه سوم بودند.آنها كشتن عثمان را امرى بزرگ شمردند و ناگوار داشتند.ولى از روى حيله و نيرنگ با امير مؤمنان على(علیه السلام)بيعت كردند.هنگامى كه عدّه اى همچون طلحه و زبير در عراق با آن حضرت مخالفت كردند،زمينۀ اظهار مخالفت آنان فراهم شد.بدان هنگام،والى و فرماندار امير مؤمنان(علیه السلام)،در يمن عبيد اللّه بن عباس و فرمانده سپاه سعيد بن نمران بودند.

مخالفت عراقيان با على(علیه السلام)و شهادت محمّد بن ابى بكر در مصر موجب شد تا غارتگريهاى مردم شام آغاز شود اين امور سبب شد كه طرفداران عثمان در يمن سر و صدا به راه اندازند.و به خونخواهى عثمان برخيزند.

عبيد اللّه بن عباس ادّعاى اين ماجراجويان را زشت و ناپسند دانست و آنان را از پيگيرى اين موضوع بر حذر داشت،امّا آنان بر مخالفت خود افزودند و آشكارا حكومت على(علیه السلام)را ردّ كردند.ابن عباس ناگزير مخالفان را زندانى كرد.زندانيان به همدستان سپاهى خود نامه نوشته و آنها را از وضع خود مطّلع ساختند.با بروز اختلاف در ميان سپاهيان،سعيد بن نمران،ارتشيهاى وابستۀ به مخالفان را،از كار بركنار كرد و اخراج آنها را علنى ساخت.در پى اين پيشامد،عدّه زيادى؛از شورشيان خيانتكار از دادن زكات و صدقات سر باز زدند.

عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران،جريان امر را به وسيلۀ نامه،به

ص:38

استحضار حضرت على(علیه السلام)رساندند امير مؤمنان(علیه السلام)،نامۀ تهديد آميزى براى مردم صنعاء نوشتند و آنان را،به يادآورى و اطاعت خدا،اندرز دادند.

مردم صنعاء در پاسخ نامه حضرت،با فريب و نيرنگ نوشتند كه اگر اين دو نفر عبيد اللّه بن عباس،و سعيد بن نمران را از مسؤوليّتى كه دارند عزل كند همچنان فرمانبر آن حضرت خواهند بود.به دنبال اين نامه،نامه اى به معاويه نوشتند و جريان امر را به اطّلاع وى رساندند و به زبان بى زبانى از معاويه كمك خواستند.

معاويه بسر بن ارطاة كه مردى خشن،سختگير و خونريز بود به صنعاء گسيل داشت.بسر بن ارطاة،در مسير حركت خود،هر كس از هواخواهان على(علیه السلام)را ديد به قتل رساند از جمله:

دو فرزند عبيد اللّه بن عباس به نام داود و سليمان را در مسير مكّه و عبد اللّه بن مدان داماد عبيد اللّه بن عباس را در طايف به قتل رساند و شتابان به سوى يمن حركت كرد،عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران،كه وضع را خطرناك تشخيص داده بودند.عبد اللّه بن عمر بن اراكۀ ثقفى را در صنعا نمايندۀ خود گذاشته،راه كوفه را در پيش گرفتند.

بسر بن ارطاة بر صنعاء مسلّط شد،و عبد اللّه ثقفى را به شهادت رساند.

هنگامى كه عبيد اللّه بن عباس و سعيد بن نمران در كوفه بر امير مؤمنان وارد شدند، مورد ملامت و سرزنش آن حضرت قرار گرفتند:كه چرا در صنعاء نمانده و با بسر بن ارطاة مقابله نكرده اند آنها عذر آوردند،كه ما توان مقابلۀ با دشمن را نداشتيم.حضرت با اندوه فراوان به منبر تشريف بردند و فرمودند :

ما هى الاّ الكوفة... إلخ.ترجمه و توضيح اجمالى آن گذشت،حال شرح و تفصيل فرموده آن حضرت:

در عبارت حضرت«ما هى الاّ الكوفه»ضمير«هى»در آغاز جمله به كار رفته است،در صورتى كه محلّ برگشت ضمير،بايد پيش از خود ضمير به كار

ص:39

رفته باشد،بدين سان بيان كردن سخن،به دو احتمال و به طريق زير ممكن است:

احتمال اول اين كه،ضمير هر چند در كلام حضرت مرجع و محل بازگشتى ندارد،ولى دلتنگى كه پيش از اين جريان از مردم كوفه داشته اند،و بارها در حركت بخشيدن به آنان چاره انديشى كرده،و كوفه چنان در انديشۀ آن جناب حضور داشته،كه گويا در سخن آمده و مرجع ضمير قرار گرفته است.بنا بر اين«فعل» «اقبضها»خبر دوّم براى مبتداى محذوف است كه در محتواى كلام مفروض است،با اين بيان اصل كلام چنين است:«انا اقبضها» احتمال دوّمى كه در آوردن ضمير«هى»در آغاز سخن مى توان داد،اين است كه:«هى»ضمير شأن و داستان باشد.در اين صورت،جمله را چنين معنا مى كنيم:

داستان از اين قرار است،كه جز كوفه،در دست ما باقى نمانده با در نظر گرفتن احتمال دوّم فعل«اقبضها»خبر براى كوفه است،و نه براى ضمير نهفتۀ «انا».عبارت با توجّه به اين دو احتمال شبيه كلام حق متعال در آيۀ شريفۀ: «كَلاّ إِنَّها لَظى نَزّاعَةً لِلشَّوى» (1)است،كه ضمير«انّها»به مرجع ذهنى بر مى گردد،و به معناى قصد و شأن و داستان است.

از اين كلام حضرت با اين سبك خاص،استفاده مى شود،كه از بلاد تحت فرماندهى وى كه بتوان در جنگ به آنها اعتماد و با دشمن مقابله كرد،فقط كوفه باقى مانده است،و سرزمينهاى ديگر يا از تحت تصرف خارج شده،و يا حد اقل قابل اعتماد نبوده اند.

اين بيان،در زمينۀ تحقير و ناچيز شمردن،بهره آن حضرت،از امور دنيا،و اين كه براى آن جناب،از متصرّفات با وجودى كه حق با او بوده،به نسبت سرزمين تحت تصرف معاويه با اين كه باطل بوده اند چيزى باقى نمانده ايراد گرديده است.

ص:40


1- سورۀ معارج(70)آيۀ(15): [1]هرگز نجات نيابد كه آتش دوزخ بر او شعله ور است تا سر و صورت و اندامش پاك بسوزد.

فعل«اقبضها و ابسطها»به صورت كنايه و استعاره براى انواع تصرفى كه حضرت بخواهد در كوفه انجام دهد آورده شده اند.بدين معنا كه:كوفه و هر گونه تصرّفى كه بخواهم در آن انجام دهم و دگرگونى به وجود آورم،به نسبت سرزمينهايى كه دشمن اشغال كرده،و به تصرّف در آورده،حقير و ناچيز است، پس چه اميدواريى به تصرّف من در كوفه است؟؛و در رفع دشمن و مقاومت در برابر آن،به چه نتيجه اى مى رسم؟! فرمودۀ حضرت،بدين مثل ماند،كه شخصى با وجود داشتن مالى اندك به كار بزرگى دستور يابد،او در عدم توان انجام كار گويد:چه اميدى است كه با اين پول اندك به اين هدف بزرگ برسم ؟! شرح اين فرموده حضرت: ان لم تكونى الاّ انت تهبّ اعاصيرك (1)،از نظر فنّ سخنورى و اعراب كلمات بدين گونه است كه:حضرت از غايب به حاضر بازگشت مى كند،يعنى در حالى كه از موضوع غايبى سخن مى رانده است،ناگاه كوفه،مورد خطاب قرار مى گيرد.و ضمير«انت»بعد از كلمۀ«الاّ»را براى تأكيد جملۀ پيش از«الاّ»آورده،جملۀ فعليّه«تهبّ اعاصيرك»حال است براى كوفه و خبر«كان»از جمله ساقط شده است،با اين توضيح معناى سخن آن بزرگوار چنين مى شود:

به تحقيق اگر جز تو اى كوفه سرزمينى ديگر در اختيار من نباشد،در حالى كه بادهاى مخالف تو،نيز وزيدن گيرد،به چه چيز مى توانم دست پيدا كنم؟ لفظ «اعاصير» در عبارت خطبه احتمالا يكى از دو معناى زير را دارد:

1-معناى حقيقى كلمه كه همان تندباد باشد،زيرا كوفه،معروف به وزش تندبادهاى خاك برانگيز است.

2-استعاره از اختلاف افكار مردم كوفه،كه سرچشمۀ حيله و نيرنگ و

ص:41


1- اگر جز تو كوفه در اختيار من نباشد و بادهاى مخالف تو نيز وزيدن گيرد،به چه چيز دست خواهم يافت؟

خوددارى از اطاعت و فرمانبرى آن حضرت بوده اند.بنا بر اين وجه شباهت در وزيدن باد و اختلاف افكار،آزار و رنجى است كه در هر دو مورد،پديد مى آيد.

با توجّه به استعاره بودن كلام،معناى فرموده حضرت اين است:

اگر جز تو اى كوفه مددكارى و سپرى براى من كه دشمن را عقب برانم نباشد؛و جز تو بهره اى از فرمانروايى و خلافت نداشته باشم،با وجودى كه حال تو كوفه از بدى و اختلاف آرا و افكار،براى من معلوم است.به چه چيز دست خواهم يافت؟!پس «فقبحا لك» اى كوفه زشتى نصيب و بهره ات باد.

عبارت:«فقبحا لك»پس از بيان سبب بد بودن كوفه،بدگويى و زشت شمارى مردم كوفه است،و به دليل همين ناچيز شمارى كوفه،و يا در حقيقت مردم كوفه،به شعر شاعر مثل آورده و فرموده است:

لعمر ابيك... به جان پدرت سوگند اى عمرو...

منظور كلام حضرت در مثل آوردن،بسرودۀ شاعر،اين است،كه مثل من در داشتن اندك سرزمينى تحت فرمانروايى،مانند پسمانده غذاى ظرف است.

اين مثال بگونۀ استعاره به كار رفته،و لفظ«اناء»را حضرت براى دنيا و لفظ «وضر»را،براى كوفه بعاريه آورده اند،وجه مشابهت و تشبيه.حقارت و ناچيزى مورد نظر بوده است،باقى ماندۀ غذا به نسبت غذا و كوفه به نسبت كل سرزمينى است كه دشمن بر آن تسلّط يافته است.

به روايت كسانى كه«أناء»را به فتح«أ»قرائت كرده اند،معناى فرموده حضرت چنين مى شود:مثل من،با اين مقدار اندك از سرزمين تحت حكومت و فرمانروايى،به مثل شخصى ماند كه ظرف غذاى خوش منظره اى را ببيند،با اين حال كه سودى جز نگاه از آن ظرف نداشته باشد.در اين صورت لفظ«أناء» استعاره است براى كلّ بلاد اسلامى،و لفظ«وضر»استعاره است،براى آن مقدار اندك از سرزمين،با منظره اى زيبا و حقيقتى ناچيز،كه در اختيار حضرت

ص:42

بوده است.اگر استعاره كلام را مطابق اين روايت بدانيم،«وضر»استعاره«دوم» خواهد بود.

در بيان علّت اين كه چرا حضرت،صرفا،كوفه را مورد خطاب قرار داده اند، با وجودى كه بصره و برخى از سرزمينهاى ديگر نيز،زير فرمانروايى و خلافتش بوده است،بايد گفت:عموم افرادى كه تا حدّى در جنگ مى توانست بدانها اعتماد كند،باز هم همان مردم كوفه بوده اند !! فرمودۀ حضرت: انبئت بسرا...منكم: آغاز گفتار آن بزرگوار،براى بسيج كردن مردم به جهاد و پيكار است.بنا بر اين،ابتدا،مردم را از هجوم بسر بن ابى ارطاة به قلمرو حكومت عراق و بيرون رفتن يمن از دست آنها،آگاه مى سازد و سپس آنها را از گمان درستى كه:«بزودى دشمن پيروز خواهد شد»مى ترساند و سپس علتهاى پيروزى دشمن را از روى قراين و نشانه هاى اين رويداد، بر مى شمارد.

حضرت چهار چيز را كه علّت آن خود مردم كوفه بودند و موجب شكست آنها شد و چهار امر را كه خصلت،پيروان معاويه بود و علت پيروزى آنها شد،نام مى برد و در پى هر چيزى ضد و مخالفش را مى آورد،تا مناسبت و مشابهت،روش پيروانش با روش دشمن روشن شود،و سپس با توجّه به دين و جوانمردى،مردم كوفه را بدورى گزيدن از بد انديشى فرا مى خواند.

شرح بيان حضرت(علیه السلام):

نخستين گام روش دشمن در كسب پيروزى،وحدت اجتماعى و پشتيبانى آنها از يكديگر بود،هر چند بر باطل رفتار مى كردند.غير حق بودن رفتارشان:

تصرّف غاصبانۀ سرزمين عراق بود كه اشغال كردند.

گام نخست ياران آن بزرگوار،ضد رفتار دشمن و آن جدايى آنها از يكديگر در گرفتن حقشان بود.زيرا تصرّف مسلمانان در سرزمين اسلامى بدستور ولى امر

ص:43

و امام برحق انجام گرفته بود.

دوّمين گام روش دشمن،فرمانبردارى و اطاعت از پيشواى ستمگرى بود، كه به باطل فرمان مى داد بر عكس كار دشمن،روش پيروان امام(علیه السلام)در سرپيچى از فرمان امام بود كه امر حقّ او را،اطاعت نمى كردند.

سومين نوع رفتار دشمن،بازگرداندن امانت بصاحب امانت بود،يعنى به پيمانشان در وفادارى به بيعتى كه با معاويه كرده بودند،پايبند بودند،و ضد رفتار آنها خيانتى بود كه مسلمانان در پيمانشان،نسبت به بيعتى كه با امام كرده بودند، مرتكب شدند و از حضرت در جنگ پشتيبانى نكردند.حيله و نيرنگ مردم كوفه تا بدان حد رسيد،كه براى آيندگان به صورت ضرب المثل در آمد.

چهارمين وجه امتياز پيروان معاويه نسبت به ياران امام(علیه السلام)اين بود كه آنها، سرزمين خود را آباد كرده،و كارها را به پيروى از رهبرشان منظّم ساخته بودند، بر خلاف پيروان ظاهرى حضرت،كه به دليل بيرون رفتن از فرمان امام(علیه السلام)موجب از هم گسيختگى كارها و فساد و تباهى امور شده بودند.

البتّه بخوبى روشن است،كه چهار ويژگى مثبت در كارهاى دشمن،سبب درستى و صلاح جامعه و نظام يافتن دولت و چيرگى و پيروزى مى شد،از طرفى رفتارهاى ضد رفتار دشمن(مردم كوفه)،قوى ترين اسباب دگرگونى و شكست خوردگى بود .

فرموده حضرت: فلو ائتمنت احدكم...ان يذهب بعلاقته به صورت كنايه، مبالغه در بدگويى از اهل كوفه،به خيانت كارى آنها،در امانت تعهّد به وفادارى در برابر فرامين و دستورات آن بزرگوار است .

عبارت آن جناب: اللّهم انّى قد مللتهم و ملّونى... ،شكايت است به پيشگاه خداوند پاك و منزّه،از نوع رفتار مردم كوفه،و آشكار ساختن اندوه خود و انديشۀ نادرست آنها كه بر حسب قراين و شواهدى كه از چگونگى برخورد و طرز

ص:44

رفتارشان به دست آورده بود،اظهار مى دارد.

واژه«ملل و سأم»در عبارت خطبه به يك معنى«خسته»به كار رفته است.

خسته شدن و از كارى كناره گيرى كردن به دو صورت و به طريق زير ممكن است:

الف:گاهى به دليل تحليل رفتن نيروى بدن و ناتوان شدن،بر اثر كار فراوان است.

ب:اعتقاد درونى و واقعى از روى شواهد و قراين،پيدا شود كه رسيدن به مقصود مورد نظر ممكن نيست.اين دو سبب كه براى دورى جستن و اعراض كردن از كارى بيان شد،در بارۀ دلگيرى و ملال حضرت از مردم كوفه،و دلتنگى آنان از آن بزرگوار وجود داشته است.توضيح مطلب،اين كه حضرت از كردار و رفتار آنها خسته شده بود،اين است كه:امام(علیه السلام)اگر در عمل از اصلاح آنها درمانده نشده،و به بيدرمانى در دلشان باور پيدا نكرده بود،از كوفيان شكايت نداشت،و بر عليه شان زبان به نفرين نمى گشاد.امام(علیه السلام)آشكارا دريافته بود كه پايدارى بخشيدن به آنها بدان سان كه فرمانش را اطاعت و در برابر دشمن ايستادگى كنند،ممكن نيست.بنا بر اين دلگيرى و ناخوشنودى آن حضرت از مردم كوفه هم جنبه اعتقادى و هم مايه عملى داشت.

امّا دلتنگى و خستگى اينان از آن بزرگوار يا براى اين بود،كه آنها باور داشتند،خواسته هايشان بوسيله حضرت برآورده شدنى نيست،و يا در عمل ممكن نبود كه برآورده شود.زيرا به دليل دستورات فراوانى كه امام(علیه السلام)در بارۀ جهاد و دفاع از دين خدا مى داد،و سختگيرى كه در رعايت دقيق فرامين حق تعالى مى كرد،اين تكرار و تأكيد در بارۀ جهاد از نيروى ضعيف آنها بيشتر بود.مضافا دل مشغولى آنها به غير خدا و سرگرمى به امور دنيا،در اعتقاد سبب شده بود كه در قلب از فرمان امام(علیه السلام)انصراف و اعراض داشته باشند .

حضرت پس از آن كه از مردم كوفه شكايت مى كنند!بدرگاه خداوند متعال

ص:45

براى خلاصى يافتن از دست چنين مردمى،دست به تضرّع و دعا براى خود و نفرين عليه آنها بر مى دارد.

در آغاز براى خود دعا مى كند كه خداوند بهتر از مردم كوفه را در دنيا و آخرت به او عنايت فرمايد.

در دنيا انسانهاى شايسته اى هستند كه بواسطۀ تفضلات حق متعال،به نور خدا مى نگرند،و از روى اخلاصى صدق دين حق را باور دارند.

در آخرت شايستگانى كه غرق در انوار عظمت پروردگارند و خداوند برترين مكانهاى بهشت و بلندترين مرتبه هاى كرامت و بزرگوارى خود را بدانها عنايت فرموده است.

آرى گروهى كه خداوند آنها را مورد عنايت و نعمتهاى خود قرار داده عبارتند از:انبياء،صديقين،شهدا و صالحين و چه نيكوست مصاحبت و همنشينى با آنها.

اگر منظور حضرت،از: فابدلنى بهم خيرا... خير دنيا و انسانهاى نيك، در عوض نامردمان كوفه باشد،به ذهن نزديكتر است،زيرا پس از اين دعا و نفرين،آرزو مى كند،كه از قبيله بنى فرس،جنگجويانى داشته باشد.

امام(علیه السلام)پس از دعا براى خود،نفرين مى كند فابدلهم بى شرّا منّى،كه خدا بر كوفيان بدتر از آن حضرت را،مسلط گرداند.در اين عبارت اشكالى به نظر مى رسد،كه اگر كسى بگويد:صدور چنين نفرينى از آن بزرگوار به دو صورت مشكل به نظر مى رسد:

1-مفهوم ضمنى اين نفرين اين است،كه وجود آن حضرت شر باشد.

در صورتى كه به يقين ثابت شده است،كه آن بزرگوار از بدى پاك و مبرّا است.

2-چگونه ممكن است آن حضرت خواهان بديها براى بدكاران شود؟ اشكال اوّل را شارح،به دو وجه جواب مى دهند:

ص:46

الف:صفت تفضيلى«شرّ»در فرمودۀ آن حضرت،چنان كه گاهى براى افضليت است گاهى هم براى فضيلت به كار مى رود،يعنى شرا معنى صفت تفضيلى را ندارد؛با توجّه باين معنى،مظمون كلام آن بزرگوار اين است،كه خداوند به جاى من،كسى كه وجودش شرّ است بر آنها مسلّط گردان.

ب:مقصود از«شرّا»همان صفت تفضيلى باشد امّا نظر به اعتقادى كه آنها در بارۀ آن حضرت داشتند؛اعتقاد آنها كه وجود مبارك امام(علیه السلام)شرّ است دليل بر شر بودن حضرتش نمى شود بنا بر اين فرمودۀ حضرت،روشنگر انديشۀ آنهاست،نه بيان واقعيت امر.به اشكال دوّم،نيز به دو طريق پاسخ داده اند:

1-دعاى حضرت،كه خداوند،بدتر از آن جناب را بر آنها مسلط گرداند، به صلاح كامل كوفيان بود،بنا بر اين،از آن بزرگوار چنين دعايى،پسنديده است.

امّا اين دعا كه عليه كوفيان است چگونه به صلاح آنها بود،به دو صورت قابل توجيه و توضيح است:

الف:اين دعا در حضور كوفيان و آشكارا،از بزرگترين عوامل توجّه آنها به سوى خداوند متعال مى باشد،و اين مصلحت روشن غير قابل انكارى است.

ب:پذيرفته شدن نفرين حضرت،و جانشين شدن فردى شرور،به جاى آن بزرگوار،كوفيان را متوجّه فضيلت و شرافت آن امام همام مى نمود،و به آنها خاطرنشان مى كرد،كه تمام اين بلاها،به دليل ترك فرامين و دستورات الهى بوده است بنا بر اين از مسير ستمگرى و تباهكارى به راه هدايت و سعادت برخواهند گشت.اين رنج و عذاب،نتيجۀ عمل آنها و از جانب خداوند است.

2-نفرين آن حضرت شايد براى اين بوده است،كه يقين داشته است، اميدى در آينده به اصلاح آنها نيست،هر آن كس كه اميدى به درستى و صلاحش نباشد،در نظام جهان هستى،ايجاد فساد مى كند،و چون اين امر مخالف خواست خداوند است.عدم چنين كسانى،از وجودشان بهتر است.بنا بر اين

ص:47

دعاى حضرت عليه آنها رواست،و نفرين دوّم آن بزرگوار كه:اللّهم مث قلوبهم كما يماث الملح فى الماء... (1)نيز بر همين معنا حمل مى شود.

امام(علیه السلام)،در اين نفرين از پيامبران الهى،در دلتنگى و شكايت به خداوند متعال پيروى كرده اند،چنان كه نوح(علیه السلام)،فرياد برآورد: قال ربّ انّى دعوت قومى ليلا و نهارا فلم يزدهم دعائى الاّ فرارا ... «إِنَّهُمْ عَصَوْنِي» و سپس دعا را با اين عبارت كه اميدى به اصلاح آنها نيست بپايان برده اند،و عرضه مى دارند: «رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الْأَرْضِ مِنَ الْكافِرِينَ دَيّاراً» (2).

و مانند نفرين حضرت لوط در بارۀ قومش: «إِنِّي لِعَمَلِكُمْ مِنَ الْقالِينَ» (3)و جز اين دو پيامبر از پيامبران ديگر الهى كه نسبت به قوم خود دعاهايى داشته اند.

منظور از فرموده حضرت«ميثى»كه در عبارت آمده،تشبيهى است به آنچه در قلب،از غم و ترس و مانند اين حالات حاصل مى شود؛زيرا هنگامى كه اندوه بر دل مى نشيند،موجب آلوده شدن روح،و سردى و سستى آن مى شود كه بدنبال فرو نشستن حرارت طبيعى،بدليل انقباض و اختناق روح پديد مى آيد،دل حالتى را احساس مى كند كه تشبيه ذوب شدن،فشردگى و از ميان رفتن است.

اين حالت براى انسان دردناك است و يا سبب غم و اندوه مى شود، بنا بر اين،تعبير حضرت به«ميث»براى دل،عبارت زيبايى است.

ممكن است«ميث»كنايه از علّيت غم و اندوه و ترس وحشت باشد، گويا حضرت از خداوند مى خواهد غم و اندوهى را كه در نتيجه كارهاى ناشايست آنها بر دلش بار شده است،پاك كند.

ص:48


1- بار خدايا دلهايشان را چنان كه نمك در آب ذوب مى شود،ذوب گردان!
2- سورۀ نوح(71)آيه(5،20،27) [1]نوح گفت،بار خدايا شب و روز قومم را به خدا پرستى فرا خواندم، نتيجه اى جز فرار نداد،آنها با من مخالفت كردند...خداوندا،از كفّار بر روى زمين هيچ كس را باقى مگذار.
3- سوره شعرا(26)آيه(168) [2]بدرستى كه من از كار امت و قومم خشمناكم.

بنا به روايتى،روزى كه حضرت عليه آنها دعا كرد،حجاج بن يوسف ثقفى به دنيا آمد.به روايت ديگر،بعد از اندك مدّتى كه از نفرين حضرت گذشت، حجاج متولّد شد.رفتار حجاج نسبت به اهل كوفه مشهور است و دمارى از روزگار آنها برآورد كه در تاريخ نقل شده است .

أما و اللّه لوددت انّ لى بكم الف فارس من بنى فرس بن غنم ؛مقصود آن بزرگوار از مشخّص كردن گروهى خاص،خواست اجمالى از خداوند است براى در اختيار نهادن افرادى حرف شنو و فرمانبر به جاى كوفيان؛و اين مشخّصات را،در قبيله اى از بنى فراس كه پدرش غنم است ديده اند.«غنم»با فتح«غ»و سكون«ن»فرزند تغلب بن وائل بوده است.چرا از ميان تمام قبايل نام اين قبيله را برده اند؟به دليل مشهور بودنشان به شجاعت و جانبدارى،و پذيرش سريع دستور فرمانده در انجام كار،مورد عنايت قرار گرفته اند.

معناى بيت«هنالك...تا پايان»همان معنا و مفهومى است كه سيد رضى(ره) توضيح داده است وجه مشابهت اين شعر با موضوع سخن امير مؤمنان(علیه السلام)اين است:

قبيله اى كه حضرت دوست داشته اند به جاى پيروان و يارانش باشند،به سواركارى و جنگجويى و سرعت اجابت فرمان رهبر،و وحدت و اجتماع در دفع دشمن،و يارى رساندن به حق معروف بوده اند،چنان كه شاعر بدين اوصاف آنان را ستوده است.و براى همين مقصود هم امام(علیه السلام)آرزوى داشتن آنها را به جاى مردم كوفه داشته است.امير مؤمنان(علیه السلام)از بيان تمام اين مطالب،منظورش بدگويى،سرزنش و تحقير بظاهر يارانش،مى باشد،بدين طريق كه ديگران بر مردم كوفه برترى داشته اند و حضرت نسبت به سستى و سهل انگارى كه از اطاعت فرمان او و عدم دفاع از دين خداوند داشته اند،نفرت پيدا كرده است و آنان را توبيخ مى كند.

ص:49

25-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

قسمت اول خطبه

اشاره

إِنَّ اللَّهَ تَعَالَى بَعَثَ؟مُحَمَّداً ص؟ نَذِيراً لِلْعَالَمِينَ- وَ أَمِيناً عَلَى التَّنْزِيلِ- وَ أَنْتُمْ مَعْشَرَ الْعَرَبِ عَلَى شَرِّ دِينٍ وَ فِي شَرِّ دَارٍ- مُنِيخُونَ بَيْنَ حِجَارَةٍ خُشْنٍ وَ حَيَّاتٍ صُمٍّ- تَشْرَبُونَ الْكَدِرَ وَ تَأْكُلُونَ الْجَشِبَ- وَ تَسْفِكُونَ دِمَاءَكُمْ وَ تَقْطَعُونَ أَرْحَامَكُمْ- الْأَصْنَامُ فِيكُمْ مَنْصُوبَةٌ وَ الْآثَامُ بِكُمْ مَعْصُوبَةٌ

لغات

اناخة (1):مكان گرفتن در جايى،سكنا گزيدن حية الصّمّاء:مارى كه از سر و صدا هراس ندارد،گويا نمى شنود و به معنى محكم و سخت هم آمده است.

جشب:غذاى خشن و ناگوار،غذايى كه چربى نداشته باشد معصوبه:پايدار،استوار.

ترجمه

«خداوند متعال محمد(صلی الله علیه و آله)را به رسالت برانگيخت تا مردم را از عذاب الهى بترساند و امانتدار وحى و دستورات الهى باشد.و شما اى عرب بدترين دين را داشتيد،يعنى بت پرست بوديد و در بدترين مكانها زندگى مى كرديد.در ميان سنگهاى سخت مى خوابيديد و در كنار آن چنان مارهاى سمى كه گويا كر بودند مى خوابيديد آشاميدنيهايتان تيره و گنديده،غذاهايتان زبر و غير قابل خوردن بود.

ص:50


1- اناخ:ينيخ،در مكان اقامت گزيدن

خون يكديگر را مى ريختيد و دخترانتان را زنده به گور مى كرديد.و از خويشان خود دورى مى نموديد،بتها در ميان شما پرستش مى شد،و گناهكارى رواج فراوانى داشت.خداوند با فرستادن پيامبر شما را از آن زندگى ننگين رهايى بخشيد و به عزت و شرافت رساند ولى شما در برابر آن همه كرامت با عترتش چنين رفتار كرديد!!خليفه و اهل بيت آن حضرت را آزرديد و از هيچ ستم و آزارى فروگذار نكرديد ».

شرح

حضرت امير مؤمنان(علیه السلام)ناستودگى و زشتى رسوم و رفتارهاى ناپسند عرب زمان جاهلى را متذكر شده اند،و به ياد رسول گرامى(صلی الله علیه و آله)و پاره اى از علتها و فايده انگيزش(بعثت)سخن را آغاز كرده اند.

چون فايدۀ بعثت را،جذب انسانها از ظواهر فريبنده زندگى،به سوى خداوند يگانه دانسته اند،ضرورتا اين امر در سايه بيم دهندگى و بشارت حاصل مى شود؛ولى حضرت در اين خطبه،تنها بيم دهندگى را بيان فرموده،زيرا بيم دهندگى،قوى ترين عامل بازداشتن از گناه و خلاف است.

در حقيقت عموم مردم،هرگاه با خوشيهاى آمادۀ زندگى،روبرو شوند، توجّه به وعده هاى اخروى،نخواهند كرد.نعمتهاى آخرت براى آنها،جز با توصيفى كه آن هم كم و بيش نعمتهاى اين دنيا را تداعى مى كند،قابل درك و تصور نيست.گذشته از اين،دستيابى به نعمتهاى اخروى به شرايطى دشوار و سخت بستگى دارد،كه موجب رنج و زحمت آنها است،اين دشواريها در خوشيهاى آمادۀ دنيوى نيست.و از هر نوع شرط و تكليف سختى هم،خالى است.به اين دليل مردم به وعده هاى اخروى،كه ناگزير به آنها خواهند رسيد توجّه نمى كنند.

بيم دهندگى علت قوى و نيرومندى،در بازدارى آنان از گناه و توجّه به خداوند است.ترس و بيم،هرگاه به بشارت دهندگى توأم شود،فايده كامل

ص:51

بعثت را،ايجاب مى كند،چون قصد حضرت در اين خطبه،سرزنش بى قيد و شرط اعراب جاهلى و ايجاد رقّت در دلهايى است كه بسيار گرفتار قساوت بوده است ياد پيامبر(صلی الله علیه و آله)را صرفا با صفت بيم دهندگى مردمان آورده اند.تا در ضمن تفسير و توضيح آن صفات بيم دهندگى را از نظر قرآن و سنت بيان كرده باشند.

سپس حضرت رسول را به صفت امين و امانتدار توصيف كرده اند،تا مردم متوجّه شوند،كه بيم و ترسهايى كه از جانب آن حضرت بيان شده،در حقيقت، از ناحيۀ خداوند وارد شده است،و آن بزرگوار در كم و زياد كردن آنها،خيانت نمى كند بدين سان تأكيد بيشترى در دلهاى آنان نسبت به دانستنيهاشان داشته باشد،تا بيشتر تحت تأثير قرار گيرند.سپس دنبال بيان واقعيّت وحى،و برجستگى خاص رسول گرامى(صلی الله علیه و آله)به امين بودن،ماجراى رقّت بار زندگى اعراب را در زمان جاهليت شرح مى دهد و مى فرمايد: و أنتم معشر العرب در حالى كه شما چنين وضع فلاكت بارى داشتيد پيامبر(صلی الله علیه و آله)برانگيخته شد.«واو»در گفته حضرت،در عبارت:«و أنتم»براى بيان حال است.يعنى در حالتى كه شما مردم عرب در چنين شرايط سختى به سر مى برديد،پيامبر(صلی الله علیه و آله)مبعوث شد.

بيان حال اعراب جاهلى،در اين خطبه،براى سرزنش و بدگويى از آنان است،خطاب به آنان مى فرمايد:شما بدترين دين را كه پرستش بتها بود داشتيد.

براى كسانى كه شريعت را بفهمند و خداوند منزّه و پاك را بشناسند داشتن چنان دينى بدترين رسوايى است.

من گمان نمى كنم كه بهنگام شنيدن اين ملامت و سرزنش كسى،در پيشگاه خداوند جز شرمسارى چيز ديگرى احساس كند و به زبان حال مى گويد:

«يا لَيْتَنِي لَمْ أُشْرِكْ بِرَبِّي أَحَداً» (1).

ص:52


1- سوره كهف(18)آيه(40): [1]اى كاش احدى را شريك پروردگارم نمى گرفتم.

امام(علیه السلام)بعد از توضيح نوع ديانت اعراب جاهلى،چگونگى وضع خانه و كاشانۀ اعراب را بيان كرده كه در بدترين مكانها زندگى مى كرده اند.منظور حضرت سرزمين«نجد-تهامه» (1)و يا بطور كلى حجاز بوده است،اين منطقه را بدترين مكان براى زندگى دانسته اند.فساد و تباهى زندگى عرب جاهلى،از لحاظ مكانهاى زندگى شان،بدين سان بوده است كه در ميان سنگهاى سياه سخت،بى آب و گياه و مارهاى گزنده اى كه زهرشان را علاجى نبوده سكونت داشته اند.

حضرت مارها را،به ناشنوا بودن توصيف كرده اند،زيرا مارهاى آن سرزمين به دليل حرارت شديد و خشكى فراوان،در نهايت قدرت و شدّت گزندگى اند، چنان كه از گذرندگان وحشتى ندارند،گويا كر و ناشنوايند.

آب آشاميدنيشان بدترين وضع را داشته است.آب مورد استفاده چنان تيره و بد رنگ بوده كه حتى آدم تشنه رغبت به نوشيدن آن نداشته،مگر در مواردى كه بيم هلاكت و مرگ مى رفته است.دليل بدى آب مصرفى آنان،عدم سكونت عربهاى باديه نشين،در جايگاهى خاص بوده به طورى كه همواره در حال كوچ از جايى بجايى بوده اند،و اين امر سبب مى شده است كه چاهى را حفر نكنند و آبى جز به همان اندازۀ نياز چند روزه شان فراهم نياورند.و گاهى چنين بوده كه عدّه اى با حفر چاهى،آب مختصرى فراهم مى كردند امّا به دليلى نمى توانستند در آن محل بمانند و تهيه آب را كامل كنند ناچار كوچ مى كردند و گروهى ديگر،چند صباحى از آن استفاده مى كردند بدين سان ثباتى،در زندگى عربها نبود تا تمدّنى را ايجاب كنند؛مطالعۀ تاريخ عرب جاهلى اين حقيقت را بخوبى روشن مى كند.

سختى و دشوارى زندگى آنها به لحاظ خوراكشان كاملا روشن است

ص:53


1- تهامه:ناحيه ايست شامل مكه و شهرهاى جنوبى حجاز:فرهنگ فارسى(دكتر محمد معين)

و نيازى به توضيح ندارد،آنان عموما هر جنبنده اى را مى خوردند.

مشهور است كه از عربى پرسيدند،شما در صحرا چه حيوان هايى را مى خوريد؟پاسخ داد ما جز«امّ حيين يا ام جبين»تمام حيوانات را مى خورديم!.

سؤال كننده با تعجب گفت:اميدوارم كه،ام جبين از دست شما به سلامت جسته باشد! مؤلف كتاب لغت«الجمل»امّ جبين را حيوانى مى داند كه طول قدّ آن به اندازۀ كف دست انسان است.

برخى ديگر از اعراب جاهلى صحرانشين،مو را با هستۀ خرما مخلوط كرده پس از آسياب كردن از آن،نان تهيه مى كردند.

به روايت ديگر،در تنگسالى و قحطى اوبار (1)شتر را با خون كنه حيوانات بخصوص شتر آلوده مى كردند و پس از خشك كردن از آنها غذا مى ساختند.

اما در خونريزى:گروهى خون گروه ديگر را مى ريخت،و قطع رحم در آن حد بود،كه فرزند پدر و پدر فرزند را مى كشت،و اين امر در ميان آنها،امرى عادى و مرسوم بود.

در بت پرستى و گناهكارى،عربهاى جاهلى در تاريخ شهره اند.

حضرت على(علیه السلام)لفظ تعصّب،را،براى گناهكارى استعاره آورده اند،زيرا لازمۀ تعصّب،گناهكارى است.با توجّه به اين حقيقت معناى اصلى جمله، استعاره لفظ«العصب»نسبت به دو محسوس(عصبيّت و جهالت)است كه، براى نسبت ميان دو معقول«اعتقاد و گناه»يا يك معقول گناه با يك محسوس (جهل)آورده شده است.

ص:54


1- اوبار:1-شوخها،چركها،2-زوايد پوست بدن از قبيل چرك و مو در انسان و پشم در حيوان. فرهنگ فارسى دكتر محمد معين.

امام(علیه السلام)،عرب جاهلى را،با اين نوع آداب و رفتار،توصيف كرده اند تا وضع گذشتۀ آنان را،با وضع فعلى آنها،كه ضدّ احوال پيشين مى باشد.و با آمدن پيامبر گرامى اسلام تحقّق يافته است،مقايسه كنند.زيرا از تباهى و فسادى كه در آن بودند به صلاح و درستكارى در دنيا تغيير كرده اند،با كشور گشائى،سپاهيان كفر را در هم شكستند،پادشاهان را كشتند و اموالشان را به غنيمت گرفتند خداوند متعال از باب منّت گذارى بر آنها و تذكّر نعمتهايش نسبت به عرب جاهلى مى فرمايد: «وَ أَوْرَثَكُمْ أَرْضَهُمْ وَ دِيارَهُمْ وَ أَمْوالَهُمْ وَ أَرْضاً لَمْ تَطَؤُها» (1)حضرت براى مردم صدر اسلام از طريق بعثت-شهرت،و بزرگوارى دايمى را-يادآور مى گردند،همه اينها براى راهنمايى آنان به اسلام است كه طريق حركت به سوى بهشت و موجب سعادت و خوشبختى دايمى است،تمام نعمتهاى دنيوى و اخروى به بركت آمدن رسول گرامى(صلی الله علیه و آله)اسلام به سوى جهانيان نصيب قوم عرب شد.

از بيان حضرت در اين خطبه بطور ضمنى استفاده مى شود،كه محتواى سخن،ستايش پيامبر است.ولى تفصيل آن از فراز بعدى كلام حذف شده است، تا حاصل و نتيجۀ آن كه بيشتر مورد نظر امام(علیه السلام)بوده شرح گردد و آن توجّه دادن شنوندگان به اين موضوع است كه بايد نعمتهاى خداوند را كه به مردم ارزانى داشته است،همواره در نظر داشته باشند و لازمه پرستش كامل را،در تمام دوران عمر و زندگى،رعايت نمايند و همواره در حال ترس از سلب نعمت و مشتاق ملاقات حق باشند.بديهى است،خداوند،هر كس را كه بخواهد براه راست هدايت مى فرمايد.

ص:55


1- سوره احزاب(33)آيۀ(27): [1]سرزمين و آباديها و ثروتشان را ميراث شما قرار داد سرزمينى كه در آن پا نگذاشته بوديد.

قسمت دوم خطبه

اشاره

:فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَيْسَ لِي مُعِينٌ إِلاَّ أَهْلُ بَيْتِي- فَضَنِنْتُ بِهِمْ عَنِ الْمَوْتِ- وَ أَغْضَيْتُ عَلَى الْقَذَى وَ شَرِبْتُ عَلَى الشَّجَا- وَ صَبَرْتُ عَلَى أَخْذِ الْكَظَمِ- وَ عَلَى أَمَرَّ مِنْ طَعْمِ الْعَلْقَمِ

لغات

ضننت به كسر نون:بخل كردن،حيف آمدن.فرّاء از دانشمند ادب«ضننت»به فتح قرائت كرده است.

اغضيت:چشم پوشى كردن،صرف نظر نمودن.

قذى (1):آنچه در چشم انسان افتد و موجب اذيت و آزار چشم شود.

شجى:غمى كه به هنگام ناراحتى گلو را بگيرد و با وجود آن آب از گلو پايين نرود.

اخذ بكظمه:با حالت خشم و ناراحتى زندگى ادامه يابد.

علقم:درختى است در نهايت تلخى،و در عرف براى هر نوع تلخى به كار مى رود.

ترجمه

«وقتى كه به اطرافم نگريستم با تعجب جز خانواده ام ياورى نداشتم،اگر براى گرفتن حق خلافت اقدام مى كردم آنان نيز كشته مى شدند.بر مرگ ايشان بخل ورزيدم و به كشته شدنشان راضى نشدم.چشم را با وجودى كه خار و خاشاك غم و اندوه در آن خليده بود بر هم نهادم،و آب زهرآگين ستم و ظلم را با اين كه غصه راه گلويم را گرفته بود نوشيدم و با چيزهايى كه از حنظل تلخ تر بودند شكيبايى ورزيدم .»

شرح

در اين فراز از سخن،حضرت داستان و سرگذشت خود بعد از وفات رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را بازگو مى كند،كه در جريان خلافت چه گذشت.و اين نقل ماجرا به منظور بيان مظلوميت و شكيبايى از اتفاقى است كه افتاد،با اين كه آن

ص:56


1- قذى:خاشاك جمع آن اقذاء است(فرهنگ فارسى دكتر محمد معين).

حضرت به امر خلافت شايسته تر بود ديگران به خلافت رسيدند.

امام(علیه السلام)در اين عبارت اشاره دارند كه براى مقابله و مقاومت و دفاع از حقش مى انديشيده است ولى با كمال تأسف دريافته اند كه جز اهل بيت و خانواده اش ياورى ندارد و تعداد آنان به نسبت مخالفين بسيار اندك بوده است.

از كسانى كه گمان مى رفت حضرت را در اين مورد يارى كنند،تنها از بنى هاشم:مانند عبّاس و فرزندانش،ابو سفيان بن حرث بن عبد المطلب و افرادى كه به اين خانواده منسوب بودند،مى توان نام برد.كمى و ناتوانى نامبردگان،به نسبت كل افرادى كه در جناح مخالف قرار داشتند آشكار بود.بنا بر اين حضرت از هلاكت اهل بيت و خانواده اش بخل ورزيد،چه اين كه اگر در برابر مخالفان مقاومت مى كرد،بى آن كه مقصودش حاصل شود،آنها به هلاكت مى رسيدند.

بنا بر اين،نتيجۀ بخل ورزى از مرگ خويشان و اقربا،همين تحمّل رنج و فروشكستن خار در چشمش بود كه حضرت يادآور شده اند.

فروهشتن چشم با وجود خار در آن،كنايه از شكيبايى در امر مقاومت است.وجه شباهت ميان صبر و تحمّل از مقاومت با تحمّل خار در چشم نهايت رنجى است كه در هر دو حالت وجود دارد.

منظور امام(علیه السلام)از«قذى»اعتقاد به ستمى است كه نسبت به حق آن جناب صورت گرفت.عبارت: و شربت على الشّجى ،با در نظرگيرى شباهتى كه ميان پيشآمد ناگوار خشم برانگيز و زيان آور،با آبى كه در گلو مى گيرد،آورده شده است، زيرا در هر دو مورد،آزردگى،ناخوشايندى و زحمت وجود دارد.به همين دليل لفظ «شرب»را براى چنان حالتى استعاره آورده اند .

در جملۀ صبرت على اخذ الكظم... چند استعاره زيبا وجود دارد كه عبارتند از:

1-لفظ«اخذ الكظم»كنايه است از انواع سختگيرى هايى كه براى

ص:57

جلوگيرى حضرت از دست يافتن به حق مشروعش ايجاد مى كردند.

2-لفظ«مرارة»بيانگر تلخى مخصوصى است كه در ذائقه پديد مى آيد.

در اين مورد كنايه است از:درد و ناراحتى روحى كه براى امام(علیه السلام)بر اثر تضييع حقوقش پديد آمد.وجه تشبيه در هر دو نوع استعاره،اذيّت و آزار شديدى است كه در هر دو حالت وجود دارد.دريافت عمق دردمندى حضرت از اين بيان:

صبر كردم بر حالتى تلخ تر از«علقم»بسيار روشن است.زيرا شدّت ناراحتى جسمى به نسبت ناراحتى روحى مى توان گفت ناچيز است.

روايت كنندگان در چگونگى حال امام(علیه السلام)،پس از درگذشت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)اختلاف نظر دارند:اهل حديث از شيعه و سنّى در اين باره اخبار فراوانى نقل كرده اند،كه بعضى از روايتها با برخى ديگر،به دليل اعتقادات گوناگونى كه ميان راويان بوده است،اختلاف دارند.از جمله:روايتهايى كه از عموم دانشمندان شيعه نقل شده،بيانگر اين است كه على(علیه السلام)بعد از وفات رسول خدا(صلی الله علیه و آله)از بيعت با ابو بكر سر باز زد و گروهى از بنى هاشم مانند زبير، سفيان بن حرث،عباس و فرزندانش و تعدادى ديگر نيز با ابو بكر بيعت نكردند و گفتند:جز با على(علیه السلام)بيعت نخواهيم كرد.

زبير شمشيرش را از نيام برآورده بود كه در آن حال،عمر و عدّه اى از طرفدارانش رسيدند.شمشير زبير را گرفتند و بر سنگ زدند شمشيرش شكست و سپس آنان را پيش ابو بكر بردند،تا بيعت كنند.

على(علیه السلام)همراه اين جماعت از روى اكراه و نارضايتى با ابو بكر بيعت كرد.

روايت ديگر اين است،كه على(علیه السلام)در خانۀ فاطمه(علیها السلام)بود،وقتى كه انصار و مهاجر فهميدند كه على(علیه السلام)تنها است،او را به حال خود گذاشتند.

نصر بن مزاحم در كتاب صفّين،روايت كرده است كه امام على(علیه السلام)همواره مى فرمود:اگر چهل نفر ياور مصمّم مى داشتم،با مخالفان پيكار مى كردم.

ص:58

برخى ديگر از روايات كه عموم محدثين غير شيعه نقل كرده اند،حكايت دارد،كه امام(علیه السلام)شش ماه تمام از بيعت با ابو بكر خوددارى كرد و پس از درگذشت حضرت زهرا(علیها السلام) (1)با ميل و رغبت بيعت كرد.

در دو كتاب صحيح مسلم و بخارى چنين روايت شده است:افراد با شخصيّت در زندگى حضرت فاطمه(علیها السلام)با آن حضرت رفت و آمد داشتند،پس از وفات حضرت زهرا(علیها السلام)بزرگان صحابه رفت و آمد خود را از خانۀ آن بزرگوار قطع كردند.على(علیه السلام)از منزل بيرون آمد و با ابو بكر بيعت كرد.

خلاصۀ گفتار،اختلاف نظر صحابه،پس از وفات رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و پيشآمد سقيفۀ بنى ساعده و چگونگى حال مؤمنان(علیه السلام)روشن است.و خردمند هرگاه تعصّب را كنار گذارد و از پيروى هواى نفس دست بردارد،و در بارۀ رواياتى كه در اين مورد نقل كرده اند دقت كند،اختلاف يا اتّفاق صحابه را در اين موضوع خواهد دانست.و ضمنا متوجّه مى شود كه على(علیه السلام)به رضايت بيعت كرده است يا به اجبار!و نيز آگاه مى شود،كه امام(علیه السلام)از روى ناتوانى در برابر مخالفان مقاومت نكرده است يا اختيار!ولى در اين نوشته،جز تفسير و توضيح فرموده حضرت قصد ديگرى نداريم و پرداختن به امور ديگر،سبب زيادى كلام و طولانى شدن مطلب و بيرون رفتن از مقصود خواهد شد.كسى كه بخواهد حقيقت امر را دريابد لازم است كه به كتابهاى تاريخ مراجعه كند.

امام(علیه السلام)در ادامۀ شكايت از رفتار مردم و پيشآمدهاى ناگوار،به يك موضوع زشت و نامتناسب نسبت به شئون اسلامى براى روشن شدن افكار و توضيح و تفسير بيشتر مطلب قبل اشاره مى كنند مى فرمايند:

ص:59


1- به عقيدۀ اهل سنّت حضرت زهرا(علیها السلام)شش ماه پس از فوت حضرت رسول،وفات يافته است.

قسمت سوم خطبه

اشاره

وَ لَمْ يُبَايِعْ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ عَلَى الْبَيْعَةِ ثَمَناً- فَلاَ ظَفِرَتْ يَدُ الْبَائِعِ وَ خَزِيَتْ أَمَانَةُ الْمُبْتَاعِ- فَخُذُوا لِلْحَرْبِ أُهْبَتَهَا وَ أَعِدُّوا لَهَا عُدَّتَهَا- فَقَدْ شَبَّ لَظَاهَا وَ عَلاَ سَنَاهَا- وَ اسْتَشْعِرُوا الصَّبْرَ فَإِنَّهُ أَدْعَى إِلَى النَّصْرِ

لغات

خزيت:خوار،سبك،بى ارزش اهبه:توان رزمى بوجود آوردن،امكانات فراهم كردن.

شبّ لظاها:آتش جنگ برافروخته شد.شبّ به صورت فعل معلوم به معنى بالا رفتن شعله هاست.

سنّا:با الف كوتاه به معنى درخشش است.

أعدّوا:آماده شويد.

عدّة الحرب:وسايلى كه براى جنگ آماده مى شود.

شعار:لباس زيرين،زيرپوش و مشابه آن.

ترجمه

«عمرو عاص تا فرمان حكومت مصر را از معاويه دريافت نداشت با وى بيعت نكرد.دست بيعت كننده پيروز مباد و خيانت پيشۀ خريدار خوار و ذليل باد.

ساز و برگ جنگ آماده سازيد و خود را براى پيكار دشمنان مهيا كنيد،زيرا آتش جنگ افروخته شده و شعله هاى آن بالا گرفته است،پايدارى و شكيبايى پيشه كنيد كه صبر و شكيبايى بزرگترين سبب پيروزى است ».

شرح

در اين فراز از خطبه امام(علیه السلام)جريان بيعت عمرو عاص با معاويه را تحليل مى كنند و چنين مى فرمايند:عمرو عاص با معاويه بيعت نكرد مگر آن كه شرط كرد براى بيعتش عوض دريافت دارد.توضيح مطلب اين است كه پس از جنگ بصره امير مؤمنان(علیه السلام)در شهر كوفه فرود آمد و نامه اى به معاويه نوشت و از وى خواست كه با حضرت بيعت كند و اين امر را لازم و مهم دانست.

از سوى ديگر معاويه گروهى از مردم شام را به خونخواهى عثمان دعوت

ص:60

كرد و آنان با اين امر موافقت كردند و پشتيبانى خود را از معاويه در جنگ اعلام داشتند.

عتبة بن ابى سفيان برادر معاويه از وى خواست عمر و عاص را كه در آن زمان در مدينه زندگى مى كرد به يارى بطلبد.معاويه اين نظر را پسنديد و از عمرو عاص تقاضاى ملاقات و يارى كرد.

هنگامى كه عمرو عاص به شام آمد و از نيت معاويه آگاه شد به ظاهر از معاويه فاصله گرفت و على(علیه السلام)را ستايش كرد،فضايل آن بزرگوار را برشمرد تا معاويه را در مورد خواسته خود تحت فشار قرار دهد و به عبارتى بفريبد.

و يا هر كدام به وجهى ديگرى را گول بزنند.از جمله گفتگوهاى اين دو فريبكار،اين بود كه روزى معاويه خطاب به عمرو عاص گفت:«من تو را براى اين به شام دعوت كردم،كه با اين مرد گناهكار كه ميان مسلمانان اختلاف ايجاد كرده،خليفه را به قتل رسانده،آشوب به پا داشته،وحدت جامعه اسلامى را از ميان برده،و صله رحم را مراعات نكرده است!پيكار كنيم.

عمرو عاص پرسيد:آن كيست؟معاويه جواب داد:على(علیه السلام)،عمرو عاص با شنيدن اين جواب برآشفت كه،معاويه،تو و على در يك درجۀ از فضيلت نيستيد.

تو،نه جزو مهاجرانى و نه در اسلام پيشينۀ على را دارى و نه از صحابه به حساب مى آيى نه جهاد را مانند او مى دانى و نه دانش على را دارى.سپس كلام را چنين ادامه داد:«به خدا سوگند على در جنگ مهارتى دارد،كه هيچ كس جز او داراى چنان مقامى نيست!ولى به هر حال من اين پيشآمد را از جانب خدا نيكى و امتحان و بلايى زيبا مى دانم!.

خوب سهم من در اين معامله چيست؟تو براى من چه چيز منظور مى كنى كه با تو براى جنگ با على بيعت كنم؟با اين كه خود،خوب مى دانى،اين كار خود فريبى و خطر بزرگى است!»

ص:61

معاويه جواب داد،هرچه تو بخواهى؟يا داورى كنى؟عمرو عاص گفت:

فرمانروايى مصر! معاويه به آسانى زير بازخواست عمرو عاص نرفت،امروز و فردا مى كرد و بر سر اين موضوع و بيعت عمرو عاص به اصطلاح چانه مى زد.عمرو عاص سرسختانه از بيعت سر باز مى زد تا سرانجام معاويه راضى شد،و فرمانروايى مصر را به او واگذارد و منشور فرمان وى را نوشت.عمرو عاص با دريافت فرمانروايى با معاويه بيعت كرد.اين مضمون فرموده حضرت: و لم يبايع معاوية...ثمنا...

مى باشد كه توضيح داده شد .

پس از بيان كيفيت بيعت عمرو عاص با معاويه،حضرت دين فروشى عمرو عاص را با بيان اين جمله: فلا ظفرت يد البايع نفرين مى كنند كه در جنگ يا فرمانروايى مصر پيروز نشود،و به دنبال اين نفرين خريدار يعنى معاويه را سرزنش مى نمايند كه امانت مسلمانان سرزمين و اموالى كه خداوند شهر آنان قرار داده،از دست داده است.

احتمال ديگرى كه در شرح سخن حضرت: خزيت امانة المتاع است،اين كه جمله را مجازى در نظر بگيريم و بگوييم معناى فرموده حضرت اين است كه:

امانت خوار گرديد.و يا فاعل خوار كننده امانت را در ضمن كلام منظور داشته، عبارت را چنين معنا كنيم:فروشندۀ امانت خوار و ذليل گرديد،به دليل خيانتى كه در امانت روا داشت.

بعضى از شارحان نهج البلاغه خريدار را عمرو عاص و فروشنده را معاويه دانسته اند.اين نظر روشنى نيست زيرا در صورتى كه مصر بهاى معامله باشد «چنان كه در عبارت ثمن به كار رفته»لزوما معاويه خريدار و عمرو عاص دين فروش بوده است.

با روشن شدن موضوع فوق-كه مردم شام در جنگ از معاويه پشتيبانى

ص:62

كردند و عمرو عاص نيز بيعت كرده بود-اينها دلايل آمادگى جنگى مخالفان با حضرت بود.با توجّه به اين قراين و شواهد،امام(علیه السلام)فرمان آمادگى و فراهم كردن ساز و برگ نظامى به ياران خود مى دهد .

در نشانه هاى وقوع كارزار به كنايه فرموده اند: و قد شبّ لظاها و علا سناها اين جملات حضرت كنايه اى است.وجه شباهت،ميان شعله هاى آتش و بالا رفتن زبانه هاى آن و نشانه هاى جنگ،اين است كه در هر دو عامل،گمان هلاكت و زمينه آشوب وجود دارد.يعنى جنگ را به آتش تشبيه كرده اند.زبانه كشيدن كه از خصوصيات آتش است به كنايه براى جنگ آورده است.

احتمال ديگر اين كه عبارت حضرت از باب استعارۀ ترشيحى باشد،با اين توضيح كه لفظ«سناها»علامت استعاره ترشيحى گرفته شود .

امام(علیه السلام)به دنبال فرمان آمادگى براى جهاد،صبر و استقامت در جنگ را توصيه مى كنند،كه شعار پيكار قرار گيرد.اين عبارت را به شكل استعاره به كار برده اند،يعنى چنان كه لباس زيرين همواره بدن را فرا مى گيرد و مى پوشاند،صبر در جنگ هم بايد ملازم و همراه جهادگر باشد.ممكن است واژه«استشعار»در فرموده آن بزرگوار به معناى علامت و نشانه باشد،يعنى نشانه بارز شما در جنگ بايد صبر و شكيبايى باشد.

احتمال سوّمى هم در معناى«استشعار»داده اند و آن اين كه اين كلمه از «شعور»بمعنى فهم گرفته شده باشد يعنى فهم و درك شما بايد در جنگ صبر و تحمّل باشد.ولى دانشمندان علم اشتقاق،شعار به معنى علامت را مشتق از شعور نمى دانند.

سپس امام(علیه السلام)صبر را برترين عامل پيروزى دانسته اند.اين گفتۀ حضرت نتيجه است براى كسانى كه شكيبايى را شعار خود قرار دهند.حال اگر شعار را به معنى همان لباس زيرين بگيريم مقصود حضرت از عبارت روشن است

ص:63

و معناى فرموده آن بزرگوار اين است كه صبر را بر خود لازم بدانيد و بوضوح معلوم است كه صبر و شكيبايى از نيرومندترين اسباب پيروزى است.

و اگر«استشعار»را به معناى علامت بگيريم،منظور حضرت اين خواهد بود كه شما شكيبايى را نشانه بارز خود در جنگ قرار دهيد،و هر گروهى كه نشانۀ بارز آنها صبر باشد،و دشمن هم اين را بداند تصوّر خصم از اين علامت، موجب ضعف روحيه اش مى شود و در اراده اش تزلزل ايجاد مى گردد.از طرفى اين علامت براى كسانى كه شعارشان صبر و شكيبايى باشد غلبه آور و پيروزى آفرين است هر چند نوعى تلقين ذهنى باشد.

ص:64

26-از خطبه هاى آن حضرت است

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ- فَتَحَهُ اللَّهُ لِخَاصَّةِ أَوْلِيَائِهِ وَ هُوَ لِبَاسُ التَّقْوَى- وَ دِرْعُ اللَّهِ الْحَصِينَةُ وَ جُنَّتُهُ الْوَثِيقَةُ- فَمَنْ تَرَكَهُ رَغْبَةً عَنْهُ أَلْبَسَهُ اللَّهُ ثَوْبَ الذُّلِّ وَ شَمِلَهُ الْبَلاَءُ- وَ دُيِّثَ بِالصَّغَارِ وَ الْقَمَاءَةِ- وَ ضُرِبَ عَلَى قَلْبِهِ بِالْإِسْهَابِ- وَ أُدِيلَ الْحَقُّ مِنْهُ بِتَضْيِيعِ الْجِهَادِ- وَ سِيمَ الْخَسْفَ وَ مُنِعَ النَّصَفَ- أَلاَ وَ إِنِّي قَدْ دَعَوْتُكُمْ إِلَى قِتَالِ هَؤُلاَءِ الْقَوْمِ- لَيْلاً وَ نَهَاراً وَ سِرّاً وَ إِعْلاَناً- وَ قُلْتُ لَكُمُ اغْزُوهُمْ قَبْلَ أَنْ يَغْزُوكُمْ- فَوَاللَّهِ مَا غُزِيَ قَوْمٌ فِي عُقْرِ دَارِهِمْ إِلاَّ ذَلُّوا- فَتَوَاكَلْتُمْ وَ تَخَاذَلْتُمْ- حَتَّى شُنَّتْ عَلَيْكُمُ الْغَارَاتُ- وَ مُلِكَتْ عَلَيْكُمُ الْأَوْطَانُ- وَ هَذَا أَخُو؟غَامِدٍ؟[وَ] قَدْ وَرَدَتْ خَيْلُهُ؟الْأَنْبَارَ؟- وَ قَدْ قَتَلَ؟حَسَّانَ بْنَ حَسَّانَ الْبَكْرِيَّ؟- وَ أَزَالَ خَيْلَكُمْ عَنْ مَسَالِحِهَا- وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ كَانَ يَدْخُلُ- عَلَى الْمَرْأَةِ الْمُسْلِمَةِ وَ الْأُخْرَى الْمُعَاهِدَةِ- فَيَنْتَزِعُ حِجْلَهَا وَ قُلُبَهَا وَ قَلاَئِدَهَا وَ رُعُثَهَا- مَا تَمْتَنِعُ مِنْهُ إِلاَّ بِالاِسْتِرْجَاعِ وَ الاِسْتِرْحَامِ- ثُمَّ انْصَرَفُوا وَافِرِينَ- مَا نَالَ رَجُلاً مِنْهُمْ كَلْمٌ وَ لاَ أُرِيقَ لَهُمْ دَمٌ- فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً- مَا كَانَ بِهِ مَلُوماً بَلْ كَانَ بِهِ عِنْدِي جَدِيراً- فَيَا عَجَباً عَجَباً وَ اللَّهِ يُمِيتُ الْقَلْبَ وَ يَجْلِبُ الْهَمَّ- مِنَ اجْتِمَاعِ هَؤُلاَءِ الْقَوْمِ عَلَى بَاطِلِهِمْ- وَ تَفَرُّقِكُمْ عَنْ حَقِّكُمْ- فَقُبْحاً لَكُمْ وَ تَرَحاً حِينَ صِرْتُمْ غَرَضاً يُرْمَى- يُغَارُ عَلَيْكُمْ وَ لاَ تُغِيرُونَ- وَ تُغْزَوْنَ وَ لاَ تَغْزُونَ وَ يُعْصَى اللَّهُ وَ تَرْضَوْنَ- فَإِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِي أَيَّامِ الْحَرِّ- قُلْتُمْ هَذِهِ حَمَارَّةُ الْقَيْظِ- أَمْهِلْنَا يُسَبَّخْ عَنَّا الْحَرُّ- وَ إِذَا أَمَرْتُكُمْ بِالسَّيْرِ إِلَيْهِمْ فِي الشِّتَاءِ- قُلْتُمْ هَذِهِ صَبَارَّةُ الْقُرِّ- أَمْهِلْنَا يَنْسَلِخْ عَنَّا الْبَرْدُ- كُلُّ هَذَا فِرَاراً مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ- فَإِذَا كُنْتُمْ مِنَ الْحَرِّ وَ الْقُرِّ تَفِرُّونَ- فَأَنْتُمْ وَ اللَّهِ

ص:65

مِنَ السَّيْفِ أَفَرُّ يَا أَشْبَاهَ الرِّجَالِ وَ لاَ رِجَالَ- حُلُومُ الْأَطْفَالِ وَ عُقُولُ رَبَّاتِ الْحِجَالِ- لَوَدِدْتُ أَنِّي لَمْ أَرَكُمْ وَ لَمْ أَعْرِفْكُمْ مَعْرِفَةً- وَ اللَّهِ جَرَّتْ نَدَماً وَ أَعْقَبَتْ سَدَماً- قَاتَلَكُمُ اللَّهُ لَقَدْ مَلَأْتُمْ قَلْبِي قَيْحاً- وَ شَحَنْتُمْ صَدْرِي غَيْظاً- وَ جَرَّعْتُمُونِي نُغَبَ التَّهْمَامِ أَنْفَاساً- وَ أَفْسَدْتُمْ عَلَيَّ رَأْيِي بِالْعِصْيَانِ وَ الْخِذْلاَنِ- حَتَّى لَقَدْ قَالَتْ؟قُرَيْشٌ؟- إِنَّ؟ابْنَ أَبِي طَالِبٍ؟ رَجُلٌ شُجَاعٌ- وَ لَكِنْ لاَ عِلْمَ لَهُ بِالْحَرْبِ- لِلَّهِ أَبُوهُمْ- وَ هَلْ أَحَدٌ مِنْهُمْ أَشَدُّ لَهَا مِرَاساً وَ أَقْدَمُ فِيهَا مَقَاماً مِنِّي- لَقَدْ نَهَضْتُ فِيهَا وَ مَا بَلَغْتُ الْعِشْرِينَ- وَ هَا أَنَا ذَا قَدْ ذَرَّفْتُ عَلَى السِّتِّينَ- وَ لَكِنْ لاَ رَأْيَ لِمَنْ لاَ يُطَاعُ

لغات

جنة:وسيله اى كه،جنگجو به هنگام كارزار، خود را در پناه آن مخفى مى كند خواه از وسايل جنگى باشد يا نه،اين وسيله را به فارسى سپر مى گويند.

ديّث:به معناى خوار شده،واژۀ ديّوث به معناى بى غيرت از همين ريشه است.

صغار:خوارى،بيچارگى،حقارت قمّآء:با الف مدّ دار مصدر است از فعل قمأ و مصدر ديگر آن قمأة آمده است،و صفت مشبهۀ آن قمئ به معنى خوارى،كوچكى به كار رفته،راوندى بر خلاف مشهور اين لغت را با الف كوتاه روايت كرده است.

اسدل الرّجل (1):اسدل فعل مجهول است،و به شخصى گفته مى شود،كه بر اثر ناراحتى و رنجى عقلش را از دست داده باشد.

اديل الحق من فلان:دشمن بر او پيروز گرديد.

سامه خسفا:كلمۀ خسف يا خسف به فتح و ضمّ(خ)ضبط شده،و به معناى:خوارى را نصيب او كرد،يا او را به كارى دشوار وادار كرد؛آمده است.

نصف:به فتح(ن)و سكون(صلی الله علیه و آله)اغلب و بضمّ(ن)هم گاهى آمده،اسم مصدر از انصاف به معنى عدالت است.

عقر الشيء:اصل و ريشۀ هر چيز را مى گويند.

تواكل:آن كه وظيفۀ خود را به ديگران محوّل كند،و ديگران نيز وظيفۀ خود را بدو، واگذارند،در نتيجه هيچ كارى انجام نشود.

شنّ الغارة و اشنّها:از همه سو هجوم برد،و بر آنها دستبرد زد.

غامد:نام قبيله اى از مردم(يمن)كه از فاميل ازد و قبيلۀ ازد بعد اوت ورزى و دشمن پيشگى مشهور بوده اند.

ص:66


1- جمله:اسدل الرّجل،در متن خطبه نيامده است،معلوم نيست كه شارح به چه منظور اين جمله را آورده و معنى كرده است.

مسالح:جمع مسلحة به معنى محدوده اى است كه مردان مسلّح،براى جلوگيرى از حملۀ دشمن،به حال آماده باش،مستقر و به اصطلاح مرزداران و مرزبانان،باشند؛مرز معاهدة:زن كافر ذمّى،كه در كشور اسلامى امنيت حقوقى دارد.

حجل:به فتح و كسر(ح)وسيلۀ زينتى فلزى، كه زنهاى عرب،بر پاى خود مى بسته اند؛ خلخال.

قلب:نوعى دستبند است كه دست را محكم مى گيرد،و به هنگام تكان دادن دست،صدا نمى كند.

رعاث:جمع رعثة به فتح(را)و به سكون و فتح(علیه السلام)ضبط شده و به معناى گوشواره است.

حمارّة القيظ:به تشديد(را)شدّت گرما، گرماى سخت رعاث:به نوعى زيور طلايى نيز گفته شده است.

استرجاع:گفتن «إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» استرحام:ترحّم خواهى،درخواست بخشش وافر:كامل،تمام كلم:جراحت،زخم ترح:حزن،اندوه غرض:هدف،قصد ربّات الحجال:زنها،حجال جمع حجلۀ خانۀ عروس كه با انواع پارچه هاى رنگارنگ پوشيده و آذين بندى شود.

سدم:غمى كه در اثر پشيمانى به انسان دست دهد.

سبّخ الحرّ:گرما فروكش كرد،سبك شد،از آن كاسته شد.

صبارّة القرّ:با تشديد(را)شدّت سرما، سرماى سخت ينسلخ:سپرى گردد،وقت گرما و سرما بگذرد قيح:خونابه و چركى كه از جراحت پديد آيد.

شحنتم:پر كرديد،دلم را آكنده ساختيد.

نغب:جمع نغبة به ضمّ(ن)به معنى جرعه تهّام:به فتح(ت)،غم و اندوه مراس:علاج،درمان ذرّفت:با تشديد(را)يعنى فزونى يافتم،عمرم زياد شده است.

از خطبه هاى پايان عمر شريف حضرت است،كه اطرافيان خود را بر عدم آمادگى براى جهاد توبيخ و سرزنش كرده و فرموده اند:

ص:67

ترجمه

«پس از حمد خدا،محققا،جهاد درى از درهاى بهشت است كه خداوند براى دوستان مخصوص خود آن را گشوده است.

جهاد،لباس پرهيزكارى،و زره محكم و استوار خداوندى و سپر مطمئن اوست.آن كه جهاد را از روى بى ميلى،ترك كند،خداوند لباس خوارى و ذلّت بر وى مى پوشاند،و به بلاها،گرفتاريها و بى اعتبارى و سرافكندگى دچارش مى سازد؛و به دليل ضايع ساختن جهاد و پذيرش سختى و عدم رعايت عدالت درك و فهم از دل و انديشه اش رخت بر مى بندد و حق و حقيقت از وى دور مى گردد.سپس حضرت اطرافيانش را به نحوى سرزنش آميز مورد خطاب قرار مى دهد و مى فرمايد.به هوش باشيد كه من شب و روز و در پنهان و آشكار شما را به مبارزه و پيكار با اين قوم فرا خواندم!و به شما گفتم كه با آنها بجنگيد پيش از آن كه به سراغتان بيايند و در سرزمين و خانه خودتان با شما وارد كارزار شوند! بخدا سوگند،هيچ جمعيّتى،درون خانه اش مورد هجوم قرار نگيرد جز آن كه خوار شود و شما چنين شويد،سستى كرديد،ذلت پذيرفتيد،بدان حد و اندازه تا بر شما غارتگرانه هجوم آوردند و سرزمين شما را،مالك شدند و تصرف كردند.و اين سفيان بن عوف غامد است،كه لشكرش وارد شهر انبار شده و حسّان بن حسّان بكرى را به شهادت رسانده،و سپاهيان شما را از مرزهايشان بيرون كرده اند.خبر تأسف انگيزى كه به من رسيده اين است كه مردى از سپاهيان آنها به خانۀ زنى مسلمان و زن ذميّه اى،وارد شده،و گردنبند،دستبند،و زر و زيور او را،تاراج كرده و آن زن براى نجات از آن ستمها جز تضرع و زارى و آرزوى مرگ براى آنها چاره اى نداشته است.پس از قتل و غارت بازگشته اند،در حالى كه حتى يك فرد از آنان، مجروح نشده،و خونى از ايشان بر زمين نريخته است.

به يقين اگر مردى مسلمان پس از اين واقعه از غصّه بميرد نه تنها،بر او ايرادى نيست،كه به نظر من سزاوار چنين مرگى است.

شگفتا!-به خدا سوگند-اجتماع آنان بر باطلشان و جدايى و تفرقه شما با وجود حق بودن تان،دل را مى ميراند و اندوه ها را بر دل مى انبارد.

ص:68

زشتى و تيره روزى نصيبتان باد،كه هدف تير دشمنان قرار گرفتيد.آنان شما را چپاول مى كنند و شما به تقاصّ بر آنها هجوم نمى بريد.با شما مى جنگند،و شما با آنها نمى جنگيد،خداى را معصيت مى كنند و به كردار آنها راضى مى شويد.

در تابستان شما را فرمان تعقيب و سركوب دشمن دادم،بهانه آورديد كه شدّت گرماست و تا سرد شدن هوا مهلت خواستيد،در زمستان فرمان،حركت به سوى دشمن دادم،فرصت خواستيد،كه شدّت سرما را پشت سر بگذاريد.همۀ اين بهانه جوييها و عذر طلبيهاى گرما و سرما،براى فراز از جنگ و پيكار با دشمنان خداست.به خدا سوگند وقتى كه شما از گرما و سرما،مى گريزيد،از شمشير گريزانتر خواهيد بود.

اى نامردان مردنما!اى كه انديشه تان همانند خواب كودكان،و خردتان همچون،نوعروسان پرده نشين است.

دوست داشتم كه هرگز شما را نديده و نشناخته بودم،چه شناختى كه به خدا سوگند،پشيمانى و ندامت و غم و اندوه را به دنبال دارد خدا شما را بكشد! دلم را از زخم و درد انباشتيد،و سينه ام را از خشم آكنده ساختيد.اندوه را جرعه جرعه به كامم ريختيد،و با سرپيچى از فرمان و خوار گذاشتنم،تصميم و تدبير را بر من تباه كرديد،تا آنجا كه قريش زبان به طعن گشودند و گفتند:«پسر ابو طالب مرد شجاعى است،ولى دانش جنگ ندارد»! خدا پدرهاشان را بيامرزد!كدام يك از مردان قريش در امر جنگ از من بيناتر و با سابقه تر است!؟هنوز دوران عمرم به بيست سال نرسيده بود،كه در كار جنگ دست داشتم و در ميدان كارزار حاضر بودم،حال كه سنّم از شصت هم گذشته است،چگونه به فنون جنگ آگاه نباشم!آرى،كسى را كه،فرمان نبرند،رأيى ندارد !»

شرح

خطبۀ بيست و ششم از خطبه هاى معروفى است كه ابو العبّاس مبرّد و ديگران آن را نقل كرده اند.دليل مشهور ايراد اين خطبه اين است كه،مردى به نام

ص:69

علج از مردم شهر انبار،بر آن حضرت وارد شد و خبر داد كه سفيان بن عوفّ غامدى به فرماندهى سپاه معاويه به شهر انبار وارد شده و كارگزار آن حضرت حسّان بن حسّان بكرى را به شهادت رسانده است.

حضرت با شنيدن اين خبر ناگوار به منبر رفت و خطاب به مردم فرمود:

«برادر شما حسّان بكرى در شهر انبار دچار مصيبت و گرفتارى شد.او با وجود اين كه سخت درمانده شده بود،از حادثه نهراسيد،نعمتهاى آماده نزد خداوند را، بر زندگى دنيا ترجيح داد و آخرت را برگزيد.

پس به سوى دشمن بشتابيد،آنان را تعقيب كنيد،و اگر بر آنها دست يافتيد،چنان گوشمالى شان دهيد كه براى هميشه از زندگى،در عراق قطع اميد كنند.» پس از اداى اين جملات،به اميد شنيدن پاسخ مناسب ماند،اما مردم خاموش ماندند؛سكوتى مرگبار همگان را فرا گرفت؟هيچ كس،حتى يك كلمه بر زبان نراند.

حضرت كه با سكوت آنان روبرو شد،از منبر پايين آمد،پياده به سوى اردوگاه نخيله به راه افتاد؛مردم پشت سر آن حضرت آمدند و در محلّ اردوگاه سپاه،برخى از بزرگان كوفه،اطرافش را گرفتند و از آن حضرت درخواست كردند به منزل بازگردد و سپس معروض داشتند كه امر جنگ را به عهده خواهند گرفت.

حضرت با ناراحتى فرمود:«شما نه به درد خود مى خوريد و نه مرا به كار مى آييد!» ولى آنان همچنان بر تقاضاى بازگشت آن حضرت اصرار ورزيدند،تا سرانجام به منزل بازگشت،و يكى از فرماندهان خود به نام سعيد بن قيس همدانى را با هشت هزار نفر،به تعقيب،سفيان بن عوف غامدى فرستاد.

سعيد بن قيس آنها را تا محلّى به نام ادانى در سرزمين قنّسرين تعقيب كرد اما بر آنان دست نيافته بازگشت،.

ص:70

به هنگام بازگشت سعيد بن قيس،حضرت كسالت داشت،و بر ايراد سخنرانى در ميان مردم قادر نبود،جلو باب السدّة (1)در حالى كه حسن و حسين عليهم السلام و عبد اللّه جعفر او را همراهى مى كردند،نشست.و خدمت گزارش «سعد»را فرا خواند،و كاغذى را كه بر آن همين خطبه را نوشته بود به وى داد و فرمود،براى مردم چنان با صداى بلند بخواند،كه همگان و خود آن حضرت بشنوند.

در روايت ديگرى،مبرّد علّت ايراد اين خطبه را چنين نقل مى كند:

هنگامى كه،خبر ورود لشكر معاويه به شهر انبار،و كشته شدن حسّان بن حسّان بكرى،به آن حضرت رسيد،خشمگين از منزل بيرون شد،در حالى كه از فرط ناراحتى عباى مباركش را بر زمين مى كشيد،به اردوگاه نخيله آمد،و مردم آن بزرگوار را همراهى مى كردند،بر بالاى بلنديى قرار گرفت،خداى را ستايش كرد و بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)رحمت و درود فرستاد،سپس اين خطبه را ايراد فرمود.

به عقيدۀ شارح روايت دوّم مبرّد،در جهت ايراد خطبه با مقتضاى حال مناسبتر و روشنتر به نظر مى رسد.

نقل شده است،هنگامى كه حضرت سخنان خود را به پايان رساندند، مردى از جاى برخاست،در حالى كه به برادرزاده اش اشاره مى كرد،عرضه داشت،يا على(علیه السلام)من و همين پسر برادرم،مصداق اين آيۀ كريمه قرآنيم كه حق تعالى فرموده است: «رَبِّ إِنِّي لا أَمْلِكُ إِلاّ نَفْسِي وَ أَخِي» (2).

بنا بر اين فرمان مبارك را صادر فرما،به خدا سوگند به سوى دشمن خواهيم رفت هر چند ميان ما و دشمن سنگهاى سخت،و خارهاى تيز قرار داشته باشد حضرت براى آنان دعاى خير كرد و فرمود:شما دو نفر كجا!و خواست من كه

ص:71


1- يكى از درهاى مسجد كوفه.
2- سوره مائده(5)آيه(28):بار خدايا من جز بر خود و برادرم اختيارى ندارم.

گوشمالى دشمن و تنبيه دايمى آنهاست كجا! (1)(حال كه معناى واژه هاى بكار رفته،روشن شد،شرح خطبه را آغاز مى كنيم )گفتار حضرت از:جملۀ «امّا بعد» ...تا «منع النصف» كه،اول خطبۀ مباركه است،بيان مقصود آن بزرگوار،از انگيزش اصحاب خود بر پيكار در راه خدا مى باشد،كه توضيح و تذكرى است بر امر جهاد،و بزرگداشت آن،و بيان اشتباه آنان كه از رفتن به جهاد كوتاهى مى كنند.

لحن كلام حضرت چنان است كه گويا قصد دارد شنوندگان را بر پيكار دشمنانشان بسيج كند،بنا بر اين پيكار در راه خدا را به اوصافى مى ستايد،از آن جمله:اين كه-درى از درهاى بهشت به نام جهاد است.

در توضيح و تشريح فرموده حضرت بايد گفت:گاهى مقصود از جهاد، پيكار با دشمن ظاهرى است،چنان كه از ظاهر عبارت همين معنى استفاده مى شود.و گاه جهاد با دشمن نهانى،يعنى نفس امّاره مورد نظر مى باشد،هر كدام از اين دو نوع جهاد،درى از درهاى بهشت است زيرا جهاد با نفس،از جهاد با دشمن ظاهرى حاصل مى شود،چه اين كه،لازمۀ جهاد با دشمن ظاهرى، آمادگى نفسانى است.بيان مطلب اين كه:شما بخوبى مى دانيد،كه ملاقات خداوند سبحان،و باريابى به مشاهدۀ حضرت حق،نتيجۀ آفرينش و ثمرۀ كوشش بندگان نيك خداوند است.

و از طرفى،به ضرورت ثابت شده،كه پيكار در راه خدا،يكى از عبادتهاى پنجگانۀ آيين حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله)است،و در علم طريقت و سلوك به سوى خداوند(عرفان)نيز مسلّم شده است كه انجام عبادات شرعى،جلوگيرى از سركشى نفس امّاره نفس مطمأنّه را موجب مى شود و يا آن را تهسيل مى كند.

ص:72


1- كنايه از بزرگى كار و قدرت اندك آن صحابى است.

رامسازى و فرمانبردارى نفس،بهر طريق حاصل شود،موجب ورود،به بهشتى مى شود كه پرهيزكاران بدان وعده داده شده اند.

از مجموع اين مقدمات روشن شد،كه جهاد مشروع،درى از درهاى بهشت،همان در با عظمتى است كه پيكارگران سالك الى اللّه،به بهشت رياضت نفسانى و مغلوب كردن شيطان،ورود مى يابند.

با توجّه و دقّت در مطالب فوق،بر اين راز آگاهى يافتيم و دانستيم كه نماز، روزه،و امور عبادى ديگر هر يك،درى از درهاى بهشت مى باشند؛زيرا انجام فرايض دينى،بدان سان كه،خداوند مقرر فرموده،موجب ورود به بهشت مى شود.

چرا كه باب دخول و ورود،در هر چيزى آن است كه انسان،از آن طريق وارد آن عمل مى شود.معناى فرمودۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در بارۀ نماز:إنّها مفتاح الجنة؛«نماز كليد بهشت است»،نيز،همين است.و مضمون عبارت ديگر آن حضرت در بارۀ فضيلت روزه:إنّ للجنّة بابا يقال له الريّان لا يدخله الاّ الصّائمون،«براى بهشت درى است به نام«ريّان»كه جز روزه داران،از آن در وارد نمى شوند»،نيز بيان همين حقيقت است.دومين صفتى كه حضرت براى جهاد آورده اند،اين است كه، جهاد درى است،كه خداوند براى دوستان مخصوصش گشوده است.منظور از دوستان مخصوص آنهايى هستند،كه در محبّت و پرستش به خلوص رسيده باشند.

با اين توضيح روشن شد،كه جهاد،تنها براى رضاى خدا،بى هيچ هدف ديگرى،از ويژگيهاى دوستان خداست،دليل درستى اين ادّعا،اين است كه مرد مسلمان هنگامى كه به قصد جهاد ترك خانواده،فرزند،مال و منال مى كند؛و به ستيز با دشمنى كه مى داند به يقين نيرومندتر از اوست،اقدام مى نمايد،-وظيفۀ ايستادگى يك نفر در برابر ده نفر مشرك-و با علم به اين كه اگر مغلوب دشمن كافر شود،زن و فرزندش را به اسيرى مى برند،و امثال اين پيشامدها و در هر حال، شكيبا،شكرگزار،معترف به بندگى خدا و تسليم فرمان حق باشد،در حقيقت

ص:73

چنين كسى دوست خداست،و از غير خدا،هر كه و هر چه باشد دورى جسته،و شيطانش را مغلوب و ابليس را نااميد ساخته است.

با توضيحى كه در بارۀ جهاد در راه خدا داده شد كه داراى دو ويژگى عمدۀ پيكار با شيطان و خالص شدن براى خداست،جاى يك اشكال در مطلب باقى مى ماند،و آن اين كه:منظور از انجام امور عبادى،جهاد با شيطان و خالص شدن براى خدا خوانده شد،اما جهاد هم به همين دو صفت متصف شد كه موجب مبارزۀ با شيطان و خالص شدن براى خدا مى شود به اين ترتيب مزيّت و برتريى براى ديگر امور عبادى نسبت به جهاد باقى نمى ماند.بنا بر اين معناى سخن صحابۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله)كه از پيكار سخت مشركين برگشته بودند،و حضرت به آنها فرمود:«ما از جهاد كوچك بازگشته ايم و به سوى جهاد اكبر مى رويم»!چيست؟ در پاسخ اين اشكال،احتمال دو معنى را مى توان،داد به عبارت ديگر اين اشكال مفروض را به دو طريق زير جواب مى دهيم:

1-تمام فايدۀ ذاتى جنگ با مشركين،جهاد با نفس نيست،بلكه از نتايج بزرگ پيكار با دشمن آشكار،پيروزى بر دشمن كافر،گرايش مردم به دين حق و بسامان كردن كارشان،بر مبناى ديانت است.براى همين است كه افراد متمايل به اسلام مى توانند،مسلمانان را در جهاد يارى دهند،هر چند هنوز كافر باشند.

بر خلاف ديگر امور عبادى،كه،اهدافشان،جز پيكار با نفس نيست،بى شك پيكار بزرگ به دو اعتبار زير همين است و بس.

الف:اعتبار نخست اين كه،زيان و ضرر،در دشمن فرق مى كند،ضرر دشمن آشكار(كفّار)زيان دنيايى و ناپايدار است،امّا زيان شيطان نفس،اخروى و پاينده است.بديهى است آن كه زيانش بزرگتر باشد،پيكار با او بزرگتر و مهمتر است.

ص:74

ب:اعتبار دوّم؛پيكار با شيطان نفس،مبارزۀ با دشمنى دايمى و هميشگى است!پيوسته،نيرنگ و فريب را به كار مى گيرد،چه بسا كه براى رسيدن به مقصودش،به لباس دوست نصيحتگير دلسوز در آيد!.بى ترديد رهايى يافتن از چنين خصم فريبكارى،دشوارتر،و پيكار با او بزرگتر از دشمنى است كه خصومت خود را آشكارا بيان مى دارد،و در تمامى عمرش،يك يا دو بار،با انسان درگير مى شود.بدين دليل است كه جهاد با دشمن ظاهرى را جهاد كوچك و پيكار با نفس را جهاد اكبر ناميده اند.

2-در پاسخ اشكال بايد گفت،هر چند بپذيريم،كه مقصود از جهاد اصغر جهاد با نفس باشد،ولى بايد دانست كه،جهاد با نفس در حين كارزار با دشمن آشكار،آسانتر انجام مى گيرد،زيرا خصلتهاى نفسانى مانند،خشم و شهوت،به هنگام مقابلۀ با دشمن،در جهت هيجان تعقيب خصم قرار دارند و فرمانبر عواطف اخلاقى و عقلانى انسانند،تا چه صلاح بداند،و به كدام سمت فرمان دهد.در اين حال نفس انسانى،در رامسازى جنبه هاى شهوانى،چندان زحمتى ندارد.

بر خلاف ديگر عبادات،كه طبعا،خواهشهاى نفسانى،در برابر عواطف اخلاقى و عبادى واكنش نشان مى دهند؛براى اين است،كه جهاد با خواهشهاى نفسانى، در مورد ديگر عبادات،دشوارتر و بزرگتر از جهاد با نفس در حال جنگ است.

اين توضيح ما بود،حقيقت امر را خداوند داناست.

سوّمين توصيفى كه براى جهاد ذكر فرموده اند،اين است كه جهاد پوشش پرهيزكارى،زره محكم خداوندى،و سپر مطمئن است امام(علیه السلام)به عنوان استعاره، لفظ لباس،زره،و سپر را براى جهاد بكار گرفته و سپس زره و سپر را،به دو صفت محكم و مورد اعتماد ستوده است.

جهت مشابهت جهاد به اوصاف مذكور،اين است:همچنان كه انسان با

ص:75

پوشيدن لباس،از رنج گرما و سرما رها مى شود،با جهاد،از شرّ دشمن و يا عذاب آخرت،در امان مى ماند،و با زره سپر حملۀ دشمن را دفع مى كند.

حضرت به دنبال توصيف جهاد و ويژگيهاى آن،ترك كنندگان جهاد را توبيخ مى كند و مى فرمايد:بر حذر باد كه جهاد را از روى بى ميلى و بدون عذر رها كند،كه ترك جهاد،پيامدهاى نفرتبار خواهد داشت،از آن جمله:

1-رها كنندۀ جهاد،آماده مى شود كه خداوند لباس ذلّت و خوارى را بر- وى بپوشاند.

حضرت عبارت«ثوب»يعنى جامه را براى ذلّت و خوارى استعاره آورده،و لباس را به لحاظ شمول و فراگيرى خوارى به عاريه و استعاره بيان داشته است.

جهت تشبيه،فراگيرى همۀ جانبۀ خوارى و ذلت است بدان سان كه جامه بدن را از همه سو مى پوشاند،بلاى دشمن از همه سو ترك كنندگان جهاد را فرا مى گيرد و ذليل و خوارشان مى گرداند،و خرد آنان را در مصلحت انديشى كارشان زايل مى سازد.

توضيح مطلب اين كه:خوارى و ذلت به سراغ آنها مى آيد،به دليل يورش مكرر دشمن و غارت مال و منال،كه اين خود سبب ايجاد اين گمان مى شود،كه دشمن بسيار قوى و نيرومند است.و از اين رو،در دلها ترس شكست و خوارى پديد مى آيد.

بدين هنگام،فراگيرى بلاى دشمن امرى يقين مى گردد و تفكّر باطنى انسان را در به دست آوردن راههاى درست مقابلۀ با خصم،در عقب راندن دشمن و مقاومت در برابر او،از ميان مى برد.دليل درماندگى در برابر دشمن:يا اميدوار نبودن به مقاومت،كم همتى را در آنان به وجود مى آورد،و يا نگرانى به دليل ترس از نيافتن جنبۀ مصلحتى،درماندگى را سبب مى گردد .

عبارت امام: و ان يضرب على قلبه بالأشهاب ،بر دل رها كنندگان جهاد،

ص:76

خوارى و ذلّت از دست دادن عقل و آگاهى مهر خورده و تثبيت شده است.جملۀ استعاره اى است،بمانند سخن حق تعالى: «وَ ضُرِبَتْ عَلَيْهِمُ الذِّلَّةُ وَ الْمَسْكَنَةُ» (1).

با اين توضيح كلمه«اسهاب»به معناى از دست دادن خرد است.

وجه مشابهت در استعاره فراگيرى و فروپوشى،خوارى است،چنان كه ساختمان و بارگاه برافراشته،افراد داخل خود را مى پوشاند.و يا لازمۀ خوارى و بيچارگى،كم خردى است.چنان كه فلسفۀ وجودى گل اين است كه ديوار را مى پوشاند:

احتمال ديگر در مفهوم كلمۀ«اسهاب»پر حرفى بدون فايده است،زيرا انسان به هنگام وحشت و ترس بسيار،سخنان نابجا بر زبان جارى مى كند،ولى از گفتار زيادش نتيجه اى نمى گيرد و ساير امور مانند:پيروى نكردن از حق عدم پيروزى بر دشمن،انصاف و عدالت نديدن از خصم و مشكلات فراوان ديگر ناشى از ترك جهاد در راه خدا با كفّار است در حالى كه امكان پيكار با دشمن را داشته است.به نحوى روشن است كه همۀ اين امور مورد تنفّر است و براى افراد زيان دنيا و آخرت را به دنبال دارد.

در قرآن مجيد،آيات فراوانى در ترغيب به جهاد و فضيلت آن نازل شده است از جمله: «لا يَسْتَوِي الْقاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُولِي الضَّرَرِ وَ الْمُجاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدِينَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِينَ دَرَجَةً» ... «فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدِينَ عَلَى الْقاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً دَرَجاتٍ مِنْهُ وَ مَغْفِرَةً وَ رَحْمَةً» (2)؛در جايى ديگر مى فرمايد: «وَ جاهِدُوا فِي اللّهِ حَقَّ»

ص:77


1- سوره بقره(2)آيه(58): [1]خوارى و بيچارگى بر قوم يهود مسجّل و مسلم گرديد.
2- سورۀ نساء(4)آيه(95): [2]مؤمنانى كه بدون عذر از پيكار كناره گيرى مى كنند با پيكارگرانى كه با مال و جان خويش در راه خدا جهاد مى كنند برابر نيستند...مجاهدان نسبت به افرادى كه از جهاد كناره گيرى مى كنند پاداش بزرگى دارند درجات و آمرزش از جانب خداوند از آن مجاهدان است.

«جِهادِهِ» (1)؛و در مقامى ديگر مى فرمايد: «وَ مَنْ جاهَدَ فَإِنَّما يُجاهِدُ لِنَفْسِهِ» (2).

و جز اين موارد...كه در قرآن در بارۀ جهاد فراوان ياد شده است .

حضرت پس از آن كه در آغاز خطبه به اجمال،تشويق به جهاد و توبيخ نسبت به ترك آن را يادآور شد.از جمله: الا و انّى قد دعوتكم مى خواهند موضوع را بيشتر تفصيل دهند و ياران خود را،بياگاهاند،كه پيش از وقوع اين حوادث، اصحابش را مكرّر به مبارزه و پيكار با معاويه و اطرافيانش فرا خوانده است.قصد حضرت اين است كه نصيحت پيشين خود را يادآور گردد،كه قبل از آمدن دشمن به داخل خانه بايد به سراغ وى رفت؛و اين قاعده كلّى را به تجربه و برهان ثابت شده يادآور شود كه:هيچ جمعيّتى در درون خانه اش مورد هجوم قرار نمى گيرد.

جز اين كه خوار و ذليل مى شود.

پيش از اين به منظور بيان علت اشاره كرديم كه توهّمات ذهنى روى جسم و بدن تأثيرى شگفت دارند.گاهى موجب فزونى قوّت و نيرو و گاهى سبب نقصان آن مى گردند.گاهى توهّم بيمارى،موجب بيمارى شخص سالم،و گاهى بر عكس توهم سلامت سبب صحت و بهبود بيمار مى شود.

علّت خوارى و ذلّت كسى كه در داخل خانه اش مورد حمله قرار گيرد هر چند شجاع باشد،همين توهّمات است:توهّم از ناحيه هر دو گروه،توهم آن كه مورد حمله قرار گرفته اين است،كه اگر دشمن قوى و نيرومند نبود،حمله نمى كرد.

اين توهم سبب ضعف و سستى مى شود،نفسها تحت تأثير قرار مى گيرد،و از مقاومت باز مى ماند،در تحرّك و تلاش ناتوان مى شود؛غيرت،شجاعت و حمايت از ناموس را از دست مى دهد و دچار اخلاق پست،خوارى و ذلّت مى گردد.

خيالات وهم انگيز حمله كنندگان نيز موجب مى شود كه گمان كنند چون

ص:78


1- سورۀ حج(22)آيه(78): [1]چنان كه شايسته و سزاوار است در راه خداوند جهاد كنيد.
2- سورۀ عنكبوت(29)آيۀ(6): [2]آن كه در راه خدا جهاد كند در حقيقت براى خود جهاد مى كند.

آنها حمله را آغاز كرده اند،دشمن ضعيف و ناتوان است.اين پندار طمع و دلبستگى آنان را بر عجز و ناتوانى خصم،فزونى مى بخشد و اين باور را در آنها به وجود مى آورد كه مخالفان قادر به مقاومت نيستند .

امام(علیه السلام)پس از بيان اين كه ترس بيجاى پيروانش،از دشمن باعث سهل انگارى آنان در كارها و متفرّق شدنشان از اطراف آن حضرت شده كه در نتيجه فرمانش را اجرا نمى كنند و در مقابل هجوم دشمن و چيره شدنش بر سرزمينشان برنمى خيزند.و نيز پس از حكم كلّى در بارۀ روش هر دشمن به دشمن معيّن و آشكار اشاره فرموده است،تا آن كه هر چه بيشتر به درستى سخن آن حضرت را دريابند و هرچه زودتر بر خصم يورش برند و او را از پا در آورند.از اين رو جريان ورود سپاه دشمن به شهر انبار و كشتن كارگزار آن حضرت و بيرون راندن سپاه از مرز و قرارگاهشان،و بى حرمتى نسبت به زنان مسلمان و زنان اهل كتاب تحت ذمۀ اسلام،و ربودن اموال مسلمانان را به تفصيل بر شمرده است كه نيازى به توضيح بيشتر آن نيست .

سپس اين داستان را به اين عبارت:«سزاوار است مسلمان با غيرت و تعصّب در راه خدا از غم و اندوه آن بميرد،»پايان مى دهد،زيرا ديدن چنين پيشامدهاى منكر و ناروايى براى مسلمانان.و خوددارى ياران آن حضرت از پايدارى در برابر دشمن اين امر را ايجاب مى كند.

تمام اين بيانات به اين منظور است كه امام مى خواهد براى توبيخ و سرزنش ياران خود محملى به دست آورد زيرا آنان از اوامر آن حضرت سرپيچى كرده و رايزنى با آن حضرت را كه امرى شايسته،و سودمندتر بود نپذيرفته بودند و سپس براى تأييد اين مطلب،از كارهاى آنها با شگفتى ناله سر مى دهد و ناراحتى و تعجّب خود را نشان مى دهد:

كلمۀ«عجبا»را به صورت نكره بيان فرموده تا چنان وانمود كند كه گويا امر

ص:79

مورد تعجب مشخص معيّن نيست و به وسيله«ندا»حضور يافته است،و آنرا تكرار فرموده تا اين كه شدّت امر را بيان كند.در نصب عجبا-عجبا چند احتمال است:نخست اين كه كلمه عجبا اوّل منصوب به حرف ندا و كلمۀ دوم مفعول مطلق باشد كه فايدۀ معنوى آن چنين مى شود:گويا وقتى كه مورد تعجب به وسيلۀ ندا مشخص شد حضرت مى فرمايد:تعجب مى كنم تعجّبى تأسف انگيز و ناگوار.

گفتۀ حضرت در اين عبارت شبيه كلام خداوند متعال در مناداى«يا بشرى» است،در قراءتى كه بدون اضافه خوانده نشده است.

2-اين كه كلمه«عجبا»اوّل،مفعول مطلق و دومى تأكيد آن باشد.

3-اين كه«عجبا»اول مفعول مطلق باشد،بنا بر اين در دو احتمال اخير منادى كه يا قوم و مانند آن باشد محذوف است.

توصيف امام(علیه السلام)از امرى كه مورد تعجب است،به اين كه دل را مى ميراند و غم را مى افزايد،بايد مورد توجه قرار گيرد،زيرا شگفتى انسان از پديدار شدن امرى گاهى به اين دليل است كه صرف نظر از شگفت انگيز بودن خود آن امر، علل و اسباب آن به دليل روشن نبودن بر انسان پوشيده است.به همين مناسبت اهل لغت و زبان شناسان كلمۀ«ما افعله»را به عنوان فعل تعجب به كار مى برند مثل«ما احسن زيدا»زيرا در حقيقت اين سؤال از اسباب و علل زيبايى و حسن زيد است و هر چه مطلب از ذهن دورتر و اسباب و علل آن پوشيده تر باشد بيشتر تعجّب برانگيز مى شود،پس هرگاه مورد پرستش امرى با عظمت و اهميت باشد، انديشۀ انسان در پى جستجوى علت آن پوياتر است.گاهى ممكن است نيروى فكرى انسان از فهميدن آن ناتوان باشد،در اين صورت به سبب عدم آگاهى نسبت به منشأ آن،فكر وى دچار غم و اندوه مى شود،زيرا امرى كه حادث شده مانند بيماريى است كه علاج آن جز به وسيلۀ آگاهى از سبب و علت آن امكان پذير نيست و اندوهى كه در اثر بى اطّلاعى از سبب شيء در ذهن انسان پيدا

ص:80

شد مرگ قلبى ناميده مى شود و در اين عبارت امام به طور مجاز لفظ مرگ (يميت)را به جاى غم و اندوه به كار مى برد.يعنى چيزى را به اعتبار آينده اش نامگذارى فرموده و به عبارت ديگر نام مسبّب(موت را)روى سبب(غم) گذاشته است.

اكنون كه مطلب روشن شد مى گوييم وضع پيروان امام كه در عين آگاهى از بر حق بودن راهشان متفرّق شدند،در حالى كه از نظر شجاعت همتاى خصم خود بودند و مى دانستند كه اگر به دستور امامشان رفتار كنند خوشنودى پروردگار را به دست خواهند آورد،و بر عكس ايشان حالت دشمنان آن حضرت كه در راه باطل خود،محكم و استوار بودند،از جملۀ شگفتيهاست،كه قلب شخص ناآگاه از علّت آن را مى ميراند.علت اين كه چرا بايستى حضرت از رفتار پيروانش اندوهگين باشد بسيار روشن است،زيرا او همانند طبيبى بود كه به معالجۀ بيمارانى گمارده شده باشد كه هم داراى بيمارى خطرناكى هستند و هم به دستور طبيب خود در پرهيز از غذاى نامناسب و مصرف دارو رفتار نمى كنند؛و واضح است كه چنين حالتى بر اندوه طبيب مى افزايد.

پس از اين كه امام(علیه السلام)از حالت مردم زمان خود اظهار شگفتى مى كند و آن را با شدّت توصيف مى فرمايد،به منظور بهتر جايگزين شدن در ذهنها امرى را كه مورد شگفتى واقع شده به ياد مى آورد و آن گاه كسانى را كه چنين حالتى دارند، به دليل تمرّدشان از فرمان خود به دورى از خير و گرفتار شدن به حزن و اندوه نفرين مى فرمايد و در پايان آنها را به صفاتى كه باعث خجلت و شرمسارى است.و انسانهاى با مروّت و غيور از آن تنفّر دارند مورد نكوهش و سرزنش قرار مى دهد.صفات ناپسند آنها اين بود كه نسبت به انجام وظايف خود كوتاهى ورزيدند و هدف تيرهاى دشمنان واقع شدند و با آن كه مى توانستند به دفاع برخيزند و بر دشمن بتازند سستى كردند تا دشمن پيش آمد و بر آنها تاخت و

ص:81

هستى آنها را به غارت برد.علاوه بر اين هنگامى كه معصيت الهى واقع مى شد، عكس العملى از خود نشان نمى دادند و گاهى خشنود هم مى شدند.! امام(علیه السلام)پس از توبيخ و سرزنش آنان به شرح عذرهاى گوناگونى كه در مقابل سرپيچى از دستورهاى او مى آوردند پرداخته است،به اين بيان كه گاهى به بهانۀ شدت گرما و زمانى به بهانۀ سختى سرما و بهانه جوييهاى ديگر در انجام وظيفه كوتاهى مى كردند كه هر انسان خردمندى از آن بوى تنبلى و سستى را درمى يابد و درك مى كند كه مقصود از اين بهانه ها چيزى جز فرار از مسئوليت نبوده است : فانتم و اللّه من السّيف افرّ ،امام(علیه السلام)در اين عبارت با فرض پذيرفتن اين كه گرما و سرما،مانع كارزار آنها بوده همان را دليل ناتوانى و ضعف آنها قرار مى دهد و مى فرمايد:«به خدا سوگند هنگامى كه شما از سرما و گرما اين چنين مى ترسيد،از شمشير بيشتر خواهيد ترسيد،زيرا كسى كه از امر آسانى فرار كند از امور دشوار زودتر فرار مى كند چون تحمل سرما و گرما كجا و حملۀ با شمشير و كشتار كجا !» حضرت پس از سرزنش شديد يارانش،آنها را به خاطر داشتن سه خصلت مذمّت و نكوهش مى كند:اوّل آن كه از آنها صفت مردانگى را نفى مى كند و آنها را نامردانى مردنما مى خواند،زيرا لازمۀ مردانگى دارا بودن صفات كمال انسانى از قبيل شجاعت،عزّت نفس،بزرگ منشى و تعصّب ناموسى است.در حالى كه اين صفات در آنها ديده نمى شد اگر چه به صورت شبيه مردان بودند.از اين جهت خطاب به آنها مى فرمايد:اى مرد نمايان نامرد! خصوصيّت دوم اين كه آنها را از جهت كم خردى تشبيه به كودكان كرده است زيرا كودكان و خردسالان بالقوه عاقلند و نه بالفعل،و گاهى هم چيزهايى از آنها به ظهور مى رسد كه صورت ظاهر عقلايى دارد،مثلا كودك در موردى كه بايد خشمناك شود،گاهى بى خيال مى ماند و گاهى بى مورد بردبارى

ص:82

مى كند و در وجود او همانند انسانهاى كامل خصوصيتى وجود ندارد كه آرامشى بجا و درست براى انسان ايجاد كند.بنا بر اين،عقل كودكان دچار كمبود و نقصان است،و چون كسانى كه دستورهاى آن حضرت را به رفتن به جنگ ناديده گرفتند تركشان به واسطۀ يك امر خيالى بود كه براى خود مصلحتى در ترك جنگ مى ديدند.چنان كه در جنگ صفّين اهل شام(معاويه و يارانش)آنها را با بلند كردن قرآنها بر سر نيزه گول زدند و به پذيرش حكميّت وادارشان كردند.آنها در قبول حكميّت حكمت و مصلحتى تصور مى كردند و مى گفتند كه شاميان برادران دينى ما هستند و كشتن آنها سزاوار نيست،البتّه اين سخنى حق بود كه در غير حق به كار برده مى شد،مانند خوشنودى كودكان از امرى ناچيز كه در برابر از دست دادن چيزى پر بها حاصل شده باشد.سوم آن كه امام(علیه السلام)آنها را در عقل به زنان تشبيه كرده،زيرا كه هر دو از جهت نقصان و نارسا بودن انديشه در امور ويژۀ كشوردارى و جنگ همسان هستند،و سپس به آنها مى فهماند كه از ديدار و آشنايى با آنها بيزار است چرا كه آشنايى با آنها سبب پشيمانى حضرت شد،به اين دليل كه لازم بود در كارشان دخالت كند و همچنين موجب اندوه آن حضرت شد،به سبب آن كه در دفاع از دين كوتاهى كردند.

زيرا شخصى كه به كارى اقدام كند،تصورش اين است كه آن را مى تواند اصلاح كند اما اگر،پس از ورود به كار و تصميم به تنظيم آن متوجه شود كه قادر به اصلاح آن نيست لزوما از وقتى كه در بارۀ آن صرف كرده پشيمان مى شود و از جهت اين كه آن كار درست در نمى آيد اندوهگين مى شود؛و اين حالت را حضرت با اصحاب خود داشت.

اندوهناكى پيامبران الهى،در برابر گناهان پيروانشان نيز ناشى از همين امر بوده است تا آنجا كه خداوند آنها را مورد عتاب قرار داده است،چنان كه در بارۀ پيامبر اسلام مى فرمايد: «وَ لا تَحْزَنْ عَلَيْهِمْ وَ لا تَكُ فِي ضَيْقٍ مِمّا»

ص:83

«يَمْكُرُونَ» (1)؛و نيز مى فرمايد: «لَعَلَّكَ باخِعٌ نَفْسَكَ أَلاّ يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ » (2).

امام(علیه السلام)پس از بيان صفات ناپسند آنان به نفرين كردن و شكايت از آنها مى پردازد.و مى فرمايد: قاتلكم اللّه... خدا شما را هلاك كند.حضرت با اين جمله شديدترين نفرين را نثار آنها كرده است زيرا مقاتله كه عملى طرفينى است خود موجب دشمنى مى شود و دشمن خدا بودن،هم پى آمدهايى از قبيل لعن و طرد و دورى از لطف و نيكى دشمن را همراه دارد،و چون لفظ مقاتله و دشمنى به طور حقيقى نسبت به خداوند ممكن نيست،بنا بر اين لفظ قاتل در اين جا به معناى مجازى به كار رفته است،يعنى دورى از رحمت الهى.

مفسران گفته اند وقتى عرب مى گويد:«قاتلكم اللّه»يعنى لعنت خدا بر شما باد! ابن انبارى از علماى نحو مى گويد:كلمه مقاتله از قتل است ولى نسبت به خداوند به معناى لعنت است زيرا كسى را كه خدا لعنت كند مانند آن است كه كشته و هلاك شده باشد.

فرمايش امام(علیه السلام): لقد ملأتم قلبى قيحا ؛«دل مرا خون كرديد»،اين جمله نهايت دردهاى دل و تألّمات روحى آن حضرت را از دست يارانش مى رساند زيرا هر چه آن حضرت در بهتر كردن وضع آنها تلاش و كوشش مى كرد و نصايح مشفقانه مى فرمود آنها توجهى به دستورهاى او نمى كردند.شارح در اين جا ظرافت سخن امام را از لحاظ علم معانى و بيان ذكر مى كند كه:حضرت مجازا از دردهاى دل خويش به چرك و خون تعبير فرموده و به جاى ذكر مقدمه ذى المقدمه را آورده است،زيرا نهايت درد يك عضو،چركين شدن آن است و نيز

ص:84


1- سورۀ نحل(16)آيه(127): [1]بر آنها غمگين مشو و از مكر و حيلۀ آنان دلتنگ مباش.
2- سوره شعرا(26)آيه(3): [2]اى رسول ما تو چنان در انديشۀ هدايت خلقى كه مى خواهى جان عزيزت را از غم اين كه ايمان نمى آورند هلاك سازى.

اطلاق لفظ«سخن»بر عمل آنها به عنوان مسبب دردهاى دل آن حضرت يك نوع مجاز است زيرا سخن به معناى پر كردن در حقيقت رابطۀ ميان دو جسم است ولى در اين جا از آن رابطۀ ميان دل و فعل كه دوّمى امرى غير جسمانى است اراده شده است .و همچنين جملۀ: جرّعتمونى نغب التهمام انفاسا ،«كاسه هاى غم و اندوه را جرعه جرعه در كام من ريختيد»،يعنى لحظه به لحظه غم را به سوى من روانه كرديد اين جمله نيز بطور مجاز به كار برده شده است زيرا جرعه جرعه ريختن معمولا در مورد وارد كردن آب و مانند آن در گلو به كار مى رود.عارض شدن اندوه بر نفس آن حضرت و دردهاى جسمانى كه لازمۀ آن،غم و اندوه است و تكرار آن از طرف ياران،شبيه نوشيدنيى ناگوار بوده كه جرعه جرعه به كام آن حضرت ريخته شود.

كلمۀ «انفاسا» سخن امام(علیه السلام)مجاز درجۀ دوم است زيرا نفس در لغت به طور حقيقى هوايى است كه وارد دستگاه تنفّسى مى شود.بعدها اين كلمه در عرف عام براى آنچه كه به قدر نياز در هنگام داخل شدن هوا نوشيده مى شود به كار برده شده است،يعنى لفظى كه براى كل وضع شده«نفسا»در جز به كار برده اند.

در اين مورد امام(علیه السلام)اين لفظ را در آن مقدار از غم و اندوهى كه لحظه به لحظه از ناحيۀ يارانش بر او وارد مى شده به كار برده،و اين درجۀ دوم از مجاز است .

و افسدتم رأيى بالعصيان ؛«با رعايت نكردن دستورهاى من انديشه ام را تباه ساختيد.»اين جمله حاوى آخرين شكايت آن حضرت از اصحاب خويش است و معناى تباه كردن رأى آن حضرت آن است كه در اثر بى توجهى به دستورهايش،خود به خود وجود آن حضرت از نظر ديگران بى فايده تلقّى شده است تا آنجا كه قريش گفتند:اگر چه او مرد قهرمانى است ولى در كارهاى جنگى مهارتى ندارد،زيرا وقتى كه عامّۀ مردم از ملّتى بى تدبيرى و يا انديشۀ ناسالمى مشاهده كردند معمولا آنرا به رئيس و سرپرست آن ملّت نسبت مى دهند

ص:85

ولى خبر ندارند كه او شخصيت باهوشى است كه در امور چنان نظر مى دهد كه گويا همه شنيدنيهاى آيندۀ دور را هم اكنون مى شنود و ديدنيهاى آن را هم مى بيند.ولى ناراحتيها و شكستها به لحاظ كوتاهى اصحاب او پيش آمده است .

للّه درّ ابوهم :«خدا پدرشان را بيامرزد»اين جمله را عرب در مورد ستايش از امرى مى آورد.امام(علیه السلام)با اين جمله،نسبتى را كه قريش به او داده بودند كه در امور جنگى آگاهى و مهارتى ندارد ردّ كرده و سپس در مقام سؤال برآمده و به طريق انكار مى پرسد كه آيا بيناتر و پيشقدم تر از او در جنگ كسى وجود داشته است ؟و آن گاه حضور خود در جنگ و تحمّل كردن مشقّات آن را در بيشتر دوران عمر حتى پيش از ده سالگى تا پايان زندگى گواه صدق ادّعاى خود ذكر مى كند و روشن مى فرمايد كه بر خلاف و ادعاى قريش سبب تباهى حال يارانش كم تجربگى او در جنگ نيست بلكه علت اصلى توجّه نكردن آنها به چاره انديشيهاى آن حضرت است و در اين مقام مى فرمايد: و لكن لا رأى لمن لا يطاع ،«كسى كه دستورش اجراء نشود انديشه اى ندارد»زيرا انديشه اى كه پذيرفته نشود به منزلۀ انديشه اى بى اثر خواهد بود،اگر چه درست و بجا باشد،و نمونۀ كامل اين ادّعا وجود مقدس آن حضرت است.

ص:86

27-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ الدُّنْيَا قَدْ أَدْبَرَتْ وَ آذَنَتْ بِوَدَاعٍ- وَ إِنَّ الْآخِرَةَ قَدْ أَقْبَلَتْ وَ أَشْرَفَتْ بِاطِّلاَعٍ- أَلاَ وَ إِنَّ الْيَوْمَ الْمِضْمَارَ وَ غَداً السِّبَاقَ- وَ السَّبَقَةُ الْجَنَّةُ وَ الْغَايَةُ النَّارُ- أَ فَلاَ تَائِبٌ مِنْ خَطِيئَتِهِ قَبْلَ مَنِيَّتِهِ- أَ لاَ عَامِلٌ لِنَفْسِهِ قَبْلَ يَوْمِ بُؤْسِهِ- أَلاَ وَ إِنَّكُمْ فِي أَيَّامِ أَمَلٍ مِنْ وَرَائِهِ أَجَلٌ- فَمَنْ عَمِلَ فِي أَيَّامِ أَمَلِهِ قَبْلَ حُضُورِ أَجَلِهِ- فَقَدْ نَفَعَهُ عَمَلُهُ وَ لَمْ يَضْرُرْهُ أَجَلُهُ- وَ مَنْ قَصَّرَ فِي أَيَّامِ أَمَلِهِ قَبْلَ حُضُورِ أَجَلِهِ- فَقَدْ خَسِرَ عَمَلُهُ وَ ضَرَّهُ أَجَلُهُ- أَلاَ فَاعْمَلُوا فِي الرَّغْبَةِ كَمَا تَعْمَلُونَ فِي الرَّهْبَةِ- أَلاَ وَ إِنِّي لَمْ أَرَ كَالْجَنَّةِ نَامَ طَالِبُهَا وَ لاَ كَالنَّارِ نَامَ هَارِبُهَا- أَلاَ وَ إِنَّهُ مَنْ لاَ يَنْفَعُهُ الْحَقُّ يَضُرُّهُ الْبَاطِلُ- وَ مَنْ لاَ يَسْتَقِيمُ بِهِ الْهُدَى يَجُرُّ بِهِ الضَّلاَلُ إِلَى الرَّدَى- أَلاَ وَ إِنَّكُمْ قَدْ أُمِرْتُمْ بِالظَّعْنِ وَ دُلِلْتُمْ عَلَى الزَّادِ- وَ إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَيْكُمْ اتِّبَاعُ الْهَوَى وَ طُولُ الْأَمَلِ- فَتَزَوَّدُوا فِي الدُّنْيَا مِنَ الدُّنْيَا- مَا تَحْرُزُونَ بِهِ أَنْفُسَكُمْ غَداً

لغات

قد ادبرت:پشت كرد اذنت:آگاه كرد-خبر داد.

اشرفت:خبردار شد مضمار:مدّت زمانى است كه اسب براى مسابقه لاغر مى شود يعنى چند روز آن را به علف خوردن مى بندند تا خوب چاق و فربه شود و سپس علف را قطع مى كنند و غذاى معموليش را مى دهند تا براى مسابقه ورزيده شود و مدّت اين كار چهل روز است.

ص:87

لغت«مضمار»براى مكانى كه در آن،اسب را اين چنين لاغر مى كنند نيز به كار مى رود سباق:مصدر باب مفاعله و به معناى مسابقه (از يكديگر پيشى گرفتن)است و ممكن است جمع«سبقه»باشد همانند«نطاف»جمع «نطفه» (1)و يا اين كه جمع سبقه باشد،مثل «حجال»كه جمع«حجله»است يا جمع «سبق»باشد مانند:«جمال»كه جمع«جمل» است و هر سه شكل(سبقه،سبقه،سبق)به معناى جايزه اى است كه براى برندۀ مسابقه قرار داده مى شود خواه مال باشد يا عزّت و افتخارى كه باعث سربلندى او گردد.

منيّة:به معنى مرگ است بؤس:كمال نياز و احتياج تحرزون:نگهدارى مى كنيد

ترجمه

از خطبه هاى آن حضرت است كه در بيوفايى دنيا و توجّه دادن مردم به آخرت ايراد شده است.«پس از ستايش خداوند متعال و درود بر رسول گرامى اسلام،مسلم است كه دنيا بر شما پشت كرده و بدرود خود را اعلام مى دارد،و آخرت رو به سوى شما آورده،ورود خود را اطّلاع مى دهد.بنا بر اين امروز،روز رياضت و رنج و عبادت،و فردا هنگام سبقت گرفتن به سوى بهشت است.آن كه در مسابقه عمل نيك جلو افتد،بهشت را پاداش مى گيرد،و آن كه عقب ماند.

پايان كارش جهنم است.آيا توبه كننده اى نيست تا پيش از فرا رسيدن مرگش توبه كند؟و آيا عمل كنندۀ بخيرى نيست؟كه براى روز دشوار قيامت هم اكنون دست به كار شود؟!به هوش باشيد،شما در روزگار اميدوارى هستيد،كه در پس آن مرگ و گرفتارى است،پس آن كس كه در روز اميدوارى براى روز گرفتاريش عمل كند، عملش به او سود مى بخشد،و مرگش به او زيان نمى رساند و هر كس پيش از فرا رسيدن مرگش در عمل كوتاهى كند،عمل نكردن موجب خسران مى شود،و اجلش به او زيان وارد مى كند.آگاه باشيد،در روزگار خوشى براى خدا با خضوع عمل كنيد،چنان كه در ايام گرفتارى از روى ناچارى عمل مى كنيد.بدانيد كه من هيچ

ص:88


1- در متن شارح،نظفه و نظاف نوشته شده ولى ظاهرا بايد نطفه و نطاف باشد چون صورت اول در فرهنگها ديده نشده ولى صورت دوم وجود دارد ظاهرا غلط چاپى است.

نعمتى را مانند بهشت نديده ام كه خواهان آن بخوابد،و نه هيچ عذابى مانند دوزخ را،كه فرارى از آن،غفلت ورزد!و باز آگاه باشيد،هر كه را حق سود نرساند؛باطل به او زيان مى رساند و هر كه را هدايت به راه راست نكشاند،ضلالت به چاه گمراهيش اندازد.آگاه باشيد به شما فرمان كوچ داده اند،و براى برگرفتن زاد و توشه هدايتتان كرده اند.مردم،دو چيز است،كه من براى شما نسبت به آن دو امر، سخت بيمناكم.«پيروى هواى نفس كردن و آرزوهاى دور و دراز داشتن.» بنا بر اين از دنيا،زاد توشه تقوا و عمل شايسته،براى فرداى خود برداريد.»

شرح

مرحوم سيد رضى،پس از ذكر اين خطبۀ شريفه آن را مورد ستايش قرار داده، و چنين مى گويد:«تنها سخنى كه مى تواند انسانها را به زهد،نسبت به دنيا و كار براى آخرت وادار كند،اين سخنان برجستۀ امام(علیه السلام)است؛كه دلبستگى انسان را از آرزوهايش مى كند و جرقه هاى پندپذيرى و تنفّر(از گناه)را در وجود او روشن مى سازد»؛و از شگفت ترين فرازهاى اين خطبه اين است:«آگاه باشيد كه امروز روز تمرين و فردا روز مسابقه است،جايزۀ برندگان،بهشت و سرانجام بازندگان آتش جهنّم است.»در اين سخن گرانقدر-علاوه بر شكوه لفظ و عظمت معنا و درست مجسّم كردن مطلب و تشبيه هاى واقعى-رازى شگفت و معنايى ظريف نهفته است؛آنجا كه مى فرمايد: و السّبقة الجنّة و الغاية النّار ؛امام(علیه السلام)در اين دو جمله،راجع به نتيجۀ مسابقه كه دو معناى مختلف دارد دو لفظ متفاوت آورده است و چنانكه در مورد بردن و پيروزى به جملۀ: السبقة الجنّة تعبير فرموده،در مورد باختن به:و السبقة النّار تعبير نكرده است؛زيرا معمولا سبقت گرفتن،نسبت به امور دوست داشتنى است،و اين،صفت بهشت است و در دوزخ و آتش آن اين معنا،وجود ندارد و از آن به خدا پناه مى بريم،بنا بر اين،چنين تعبيرى درست نبوده است،پس به اين علت امام(علیه السلام)مى فرمايد: و الغاية النّار ؛زيرا غاية كه به معناى مطلق پايان است چيزى است كه آدمى ناگريز به آن مى رسد.بنا بر اين،

ص:89

تعبير به«غايت»-بر خلاف«سبقت»-در هر دو مورد صحيح است و غايت در اين مورد مثل كلمۀ مصير و مآل است كه به معناى سرانجام و مقصد مى باشد كه خداوند متعال در قرآن مى فرمايد: «قُلْ تَمَتَّعُوا فَإِنَّ مَصِيرَكُمْ إِلَى النّارِ» (1)؛و در اين جا درست نيست كه گفته شود:سبقتكم الى النّار؛«سرانجام مسابقۀ شما آتش است».

اكنون،در اين خطبه خوب دقت كنيد كه باطنش شگفت آور و ظريف و مضامين آن بسيار عميق است-و بيشتر سخنان امام(علیه السلام)چنين است .و در پايان معرفى اين خطبه بيان مى دارد كه در برخى ديگر از نسخه هاى نهج البلاغه چنين آمده است:و السّبقة الجنّة؛به ضمّ سين،و«سبقه»در لغت به معناى جايزه است خواه ثروت و مال يا آبرو و مقام باشد.هر دو كلمه از نظر معنا به همديگر نزديكند، زيرا هر دو به معناى چيزى است كه در برابر كار پسنديده نصيب انسان مى شود.

(در پايان اظهار نظر سيد رضى شارح مى گويد)اين قسمت خطبۀ مستقلى نيست،بلكه بخشى از خطبه اى است كه بعد به شرح آن خواهيم رسيد كه با اين جمله ها آغاز مى شود:الحمد للّه غير مقنوط من رحمته:«ستايش پروردگارى را كه نااميدى از رحمتش وجود ندارد» (2)و علت تقدم اين قسمت از خطبه همان است كه سيد رضى در خطبۀ اول كتاب تذكر داده كه در تنظيم خطبه ها ترتيب را رعايت نمى كند.

اين فصل از سخنان امام(علیه السلام)يازده مطلب آموزنده را در بر دارد :مطلب اول آن كه انسان نبايد دلبستگى به دنيا داشته باشد و اين مطلب از جملۀ ألا (3)و انّ

ص:90


1- سوره ابراهيم(14)آيه(3): [1]بگو:بهره بگيريد زيرا بازگشت شما به آتش جهنم است.
2- خطبه 44 از همين جلد.
3- آنجا كه متن خطبه را آورده چنين است: [2]امّا بعد فانّ الدنيا،ظاهرا اينجا توجهى به اصل لفظ سخن امام نشده است.

الدّنيا قد ادبرت و آذنت بوداع ،استنباط مى شود.امام(علیه السلام)در اين فراز از سخنان خود اشاره دارند،به اين كه تمام حالات خوشى كه در دنيا براى هر كس پيدا مى شود از قبيل تندرستى،جوانى،مقام و ثروت،همه از بين رفتنى است و صرفا در اين جهان همراه انسانند(و نه در آخرت)و چون هميشه اين حالات در تغيير و فناپذيرى هستند از آنها به«إدبار»تعبير شده است.دنيا در اين سخن به جاندارى تشبيه شده است كه در حال روگرداندن مى باشد،زيرا معمولا هر گاه براى انسان حالت خير يا شرّى فرض شود،مرحلۀ نخست روآوردن و مرحلۀ پايان آن روگرداندن ناميده مى شود.مثلا،اگر انسان در اوّل جوانى باشد،گفته مى شود جوانى به او رو آورده است و اگر در مراحل پايانى عمر باشد گويند جوانى از او روى برتافته است.چنان كه در كلمه ادبار و دنيا استعاره و تشبيه به كار رفته كلمۀ«وداع»نيز به طريق استعارى آورده شده است،زيرا تغيير امور دنيا مستلزم جدايى،و جدايى دنيا باعث تأسّف انسان براى دنياست.اين نوع برخورد مانند رفتار آدمى است كه هنگام خداحافظى با دوستش،غمگين مى شود و به گريه و زارى مى پردازد.

بنا بر اين كاربرد كلمه«وداع»استعاره است.اين كه فرمود:«دنيا خود خبر از جدايى مى دهد»كنايه از احساسى است كه براى انسان پيدا مى شود،هنگامى كه مى بيند بتدريج و اندك اندك دارد از دنيا مى رود.و محتمل است كه اعلام دنيا استعاره تشبيه نباشد،بلكه به صورت زبان حال آمده باشد .مطلب دوم توجّه به سراى آخرت و بيدارى از لحاظ آمادگى براى آن است.چنين معنايى از اين فراز سخن امام بزرگوار كه: ألا و انّ الآخرة قد اقبلت و اشرفت باطّلاع ،معلوم مى شود.

و چون آخرت سرايى است كه خصوصيات وجودى انسان پس از مرگ از قبيل خوشبختى و بدبختى و درد و لذّت را داراست و گذشت عمر انسان را براى رسيدن به آن سرا و دستيابى بر محتوياتش از خير و شرّ نزديك مى كند،به اين

ص:91

سبب آوردن لفظ«اقبال»براى رو آوردن،به طور مجاز براى دنيا مناسب است.

آن گاه امام(علیه السلام)آخرت را كه در حال رو آوردن است به دليل شرافتش بر دنيا،مانند موجود بلند مرتبه ايى نسبت به موجود پستى دانسته است و به همين مناسبت لفظ «اشراف»را براى آن به كار برده و به خاطر مغبوط بودن كارهاى آخرت آن را تشبيه به شخص آگاهى كرده است كه از بالا به پايين مى نگرد و لفظ«اطلاع»را براى آن استعاره آورده است.

ممكن است منظور از اشراف و اطّلاع داشتن آخرت،اشراف و اطلاع داشتن خداوند باشد،و به خاطر جلال و عظمت خداوند به طور كنايه،به آخرت تعبير شده است؛چنان كه از شخص فاضل و دانشمند به پيشگاه و محضر تعبير مى شود.در اين صورت صفت آگاهى و اطّلاع قرينه براى اين معناست .

مطلب سومى كه از اين خطبه فهميده مى شود اين است كه امام(علیه السلام)با ذكر كلماتى نظير«سباق»«جنّت»و«نار»لزوم آمادگى انسان را مورد توجه قرار داده و اين مطلب از عبارت: و إنّ اليوم المضمار تا و الغاية النّار ،معلوم مى شود.

كلمۀ«يوم»در اين جا كنايه از باقيماندۀ عمر انسان و خبر آن«مضمار» است.و اعراب اين كلمات به اين گونه است كه دو كلمۀ«مضمار»و«سباق»هم به رفع و هم به نصب خوانده شده است،رفعشان به اين دليل است كه خبر«انّ» مى باشند و در اين صورت،«يوم»اسم«انّ»است.شارح در توجيه معنوى مضمار چنين مى فرمايد:به دليل مشابهتى كه ميان باقى ماندۀ عمر و مدّت آمادگى براى مسابقه وجود دارد آن را«مضمار»گفته اند زيرا انسان در مدّت باقيماندۀ عمر،با انجام كارهاى نيك،رياضت مى كشد و با كسب كردن تقوا آمادگى براى رسيدن به كمال معنوى پيدا مى كند،تا از پيشروان به سوى ديدار پروردگار و مقربان درگاه او باشد،همچنان كه اسب به واسطۀ رژيم لاغرى آمادۀ شركت در مسابقه مى شود.

ص:92

منصوب بودن«مضمار»را گر چه مورد شكّ مى داند ولى اشكالى را كه بر آن وارد است پاسخ مى دهد.اشكال اين است:در صورت منصوب بودن مضمار كه اسم انّ و يوم خبر آن باشد،حمل زمان بر زمان لازم آمده و اين محال است (1).

جواب آن است كه:چنين محالى لازم نمى آيد،زيرا اين موضوع رايج است كه گاهى براى برخى از اجزاى زمان،خود زمان را خبر قرار مى دهند،به معناى اين كه مبتدا جزئى از خبر است نه اين كه زمان در زمان باشد،البته در صورتى خبر دادن از زمان به زمان درست است كه زمان اول به يك صفتى مقيد و مشخص شده باشد،مانند:انّ مصطبح القوم اليوم (2)و«مضمار»هم چون زمانى است كه مشتمل بر صفت تضمير و آمادگى براى مسابقه است صحيح است كه خبر آن «يوم»باشد.

در بارۀ اعراب«سباق»شارح نصب آن را به اين دليل درست مى داند كه اسم«انّ»است و خبر آن كلمۀ«غدا»مى باشد؛از كلمۀ«غدا»زمان پس از مرگ اراده شده است،ولى براى رفع سباق دليلى جز مبتدا بودن آن كه خبرش غدا باشد نمى بيند.در اين صورت اسم«انّ»ضمير شأن خواهد بود.

شارح مى گويد:كه بعضى از شارحان نهج البلاغه روا دانسته اند كه «سباق»خبر«انّ»باشد؛در نظر من(شارح)نادرستى آن روشن است زيرا رابطۀ ميان مبتدا و خبر به دو صورت قابل فرض است:

1-رابطه اين همانى كه دانشمندان علم منطق به حمل مواطاة تعبير مى كنند.

2-مبتدا داراى صفت خبر و صاحب آن باشد مثلا وقتى مى گوييم:

الجسم ابيض؛در اين مثال جسم مبتدا و داراى صفت سفيدى است.و اين

ص:93


1- مثل:امروز امروز است.
2- اين جمله اصطلاحى است كه عرب در مورد روز مباركى را شروع كردن به كار مى برد-م.

صورت را حمل استحقاقى گويند و هيچ كدام از اين دو صورت در مورد جملۀ:

«و غدا السباق»درست نيست مگر آن كه حذف و تقديرى در كار باشد بدين سان كه تقدير جملۀ:و انّ غدا وقت السّباق،در نظر گرفته شود.ولى باز هم،در حقيقت سباق نخواهد بود.

پس در صورتى كه سباق را مصدر فرض كنيم،معنا و تقدير جمله چنين مى شود:ضمّروا انفسكم اليوم فانّكم غدا تستبقون،«امروز خود را لاغر سازيد كه در آينده مى خواهيد در مسابقه شركت كنيد».شرح مطلب اين كه انسان هر چه در جهت فكرى و عملى نيرومندتر باشد به همان نسبت پيش از كسى كه در اين مورد از او ضعيفتر است به پيشگاه حضرت پروردگار بار خواهد يافت،چون سرچشمۀ نقصان در فكر و عمل،دوستى غير خدا و پيروى هواهاى نفسانى و تمايل به لذّتهاى فناپذير دنياست كه نتيجۀ آن روگرداندن از قبلۀ حقيقى مى باشد.

و از طرفى سرچشمۀ كمال در فكر و عمل،روگرداندن از غير خدا و توجه كامل به اوست،و چون مردم در محبّت دنيا و دورى كردن از آن و كسب كمال به وسيلۀ اطاعت پروردگار از نظر درجات متفاوتند،بنا بر اين مضمار بودن امروز و سباق بودن فردا امرى بسيار روشن است،زيرا كسى كه آمادگى او بيشتر و بى علاقگى قلبى او به دنيا زيادتر باشد،پس از مرگ،چيزى كه او را از وصول به پيشگاه حق تعالى و جنّت و ثواب باز دارد وجود نخواهد داشت،بلكه سبكبار و خالى از سنگينى گناه خواهد بود؛چنان كه پيامبر اكرم مى فرمايد:نجا المخفّفون سبكباران اهل نجاتند.امام على(علیه السلام)هم در سخنان گذشتۀ خود چنين فرمود:

تخففوا تلحقوا؛«بارتان را سبك كنيد تا به مقصد رسيد»پس چنين كسى پس از مرگ از شخصى كه در جهت كمال نفسانى عقب مانده،و عقربهاى فساد جسمانى و خويهاى پست،دل او را به نيشهاى زهرآگين خود گزيده اند و بار گناهان پشت او را خم كرده،و در نتيجه باعث نرسيدن او به مقام پيشروان

ص:94

نخستين شده جلوتر است؛و بدين سان شخصى كه داراى عمل صالح است بر كسى كه دل او وابستۀ به دنياست و آمادگى او براى دل كندن از آن كمتر است، تقدّم مى يابد.پس اگر كلمۀ«سباق»را مصدر بگيريم و استعاره از مسابقۀ مشهور ميان عرب،باشد معنايش چنان كه بيان شد واضح و روشن خواهد بود.

در صورتى كه سباق را جمع سبقه فرض كنيم كه به معناى جايزه است، نيز درست است زيرا برندۀ جايزه،آن را،پس از انجام مسابقه دريافت مى كند.

گر چه اقدام براى دريافت آن دو حالت دارد يعنى ممكن است پيش از انجام مسابقه باشد و ممكن است بعد از آن واقع شود.

اقدام به دريافت جايزه قبل از جدايى كوشش دريافتهاى نفسانى و اعمال نيك است چنان كه در قرآن فرموده: «سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ أُعِدَّتْ لِلَّذِينَ آمَنُوا» (1)،و باز فرموده است: «فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ» (2)و پس از پايان مسابقه،چنان كه بدان اشاره شد،مضمون گفتۀ حضرت است كه فرموده اند:السبقة الجنّة؛«جايزۀ برنده به طور يقين و مشخّص بهشت است.»اين گفته حضرت تفصيل مطلبى است كه قبلا به اجمال بيان كرده بودند.

(در مورد جملۀ:و الغاية النّار،شارح به آنچه سيّد رضى بيان كرده اكتفا كرده و آن را پسنديده،و نيازى به شرح نديده است.) مطلب ديگرى را كه شارح اشاره به آن را لازم دانسته،اين است كه«غاية» در كلام حضرت به چه معنى است؟آيا غايت حقيقى منظور است؟يا لازمۀ غايت است؟و در توضيح اين مطلب«غاية»را بر اقسامى تقسيم كرده و به طريق

ص:95


1- سورۀ حديد(57)آيه(20): [1]به سوى آمرزش پروردگارتان به شتابيد و به سوى بهشتى كه پهناى آن به قدر پهناى آسمان و زمين است.
2- سوره بقره(2)آيه(48): [2]يعنى پس در نيكيها از يكديگر سبقت بگيريد.

زير بيان داشته است:

1-نتيجۀ طبيعى:يعنى زمينۀ كار چنان است كه به طور طبيعى اين نتيجه حاصل مى گردد.و اين خود به دو صورت است.

الف:نتيجۀ ذاتى:مانند استقرار يافتن جنگ در محلّى كه پس از حركت طبيعى كه ذاتا انجام داده صورت پذيرفته است.

ب:نتيجۀ عرضى كه تابع همان نتيجه ذاتى است مانند آن كه سنگ از اين كه شيء در محل خودش استقرار يابد،مانع باشد.

2-نتيجۀ ارادى:آن نيز مانند نتيجۀ طبيعى به دو صورت قابل فرض است.

الف:نتيجه اى كه شخص پس از اراده بدان دسترسى يابد،مانند مقصدى كه انسان در مسير حركت بدان مى رسد.

ب:غايتى كه لازمۀ نتيجۀ ذاتى ارادۀ شخص است.مانند روشنايى گرفتن از چراغى كه همسايه افروخته و يا مانند مردن پرنده در دام شكارچى از جهت علاقه اى كه به چيدن دانه داشته است.

شارح بعد از بيان چهار نوع غايت و فايده مى فرمايد:«غاية»در عبارت حضرت به همين معناى چهارم است.

با اين توضيح كه محبّت دنيا و فرورفتن در خوشيهاى آن ناگزير لازمه اش رسيدن به آتش است،چنان كه خداوند مى فرمايد: «مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ وَ مَنْ كانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيا نُؤْتِهِ مِنْها وَ ما لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ» (1)آيه شريفه،دنيا خواه را از نعمتهاى بهشت بى بهره مى داند مگر لطف خداوند شامل حال او شود.

در اين جا هر چند مقصود نخستين انسان،رسيدن به خوشيهاى حاضر

ص:96


1- سوره شورى(42)آيه(19): [1]كسى كه همّش دنيا باشد به او دنيا مى دهيم ولى از آخرت بهره اى ندارد.

دنياست ولى چون از لوازم رسيدن،و توجه به اين لذتها،دخول در آتش جهنم است،آتش غايت عرضى خواهد بود .

مطلب چهارم توجه دادن به توبه پيش از فرا رسيدن مرگ است: ا فلا تائب من خطيئته قبل منيّته ؛«آيا كسى نيست كه بخواهد پيش از فرا رسيدن مرگ از گناهان،خود توبه كند؟»بدون شك بايد توبه مقدم بر اعمال باشد،زيرا چنان كه دانسته شد (1).توبه بازداشتن خود از پيروى كردن نفس امّاره به انگيزه اى الهى است.و نفس آدمى با وجود اين انگيزه به قبح پيروى از شياطين نفسانى پى مى برد و اين توبه از جملۀ مقامات زهد و وارستگى است و در بحث چگونگى مراحل سلوك الى اللّه بيان شد،كه مقام وارستگى(تخلّى-تخليه)مقدم بر مقام آراستگى(تحلّى-تحليه)است پس امر به توبه نيز مقدم بر امر به ساير عبادات است .

مطلب پنجم اشارۀ به عذاب پس از مرگ و توجه دادن نفس به عمل پيش از روز گرفتارى و مرگ است كه مى توان اين عذاب را واكنش كمبود نفس دانست كه برخاسته از كوتاهى در انجام اعمال است؛زيرا كسى كه هنگام مرگ دستش از عمل خالى باشد اسير دست شيطانهاى نفس است،و پيش از اين دانستيم كه اسير شيطان بودن،خود،دخول در آتش و محروم ماندن،از لقاى پروردگار متعال است؛و چون عمل انسان،شيطان را مغلوب كرده و باعث نجات انسان از دست او مى شود،امام(علیه السلام)در بيان خويش نخست توجه به عمل داده و سپس زمانى را كه انجام دادن عمل در آن امكان پذير است ذكر فرموده است.يعنى روزهايى كه اميد انجام عمل در آن بوده و با آمدن اجل،آن نيز از دست رفته است و در پايان،ارزش عمل در اين مدت را بيان مى فرمايد كه ثواب آخرت را تحصيل

ص:97


1- در جلد اوّل شارح توبه را معنا كرده است.

مى كند و فرا رسيدن مرگ هم زيانى به آن نمى رساند و توضيح داده است كه نتيجۀ كوتاهى در عمل به هنگام فرصت،سبب خسران،و فرا رسيدن اجل،موجب زيان است.

در بارۀ محسّنات بديعى اين جملات،شارح مى فرمايد كه امام(علیه السلام)در اين عبارت لفظ«خسران»را براى از دست رفتن عمل به طريق استعاره آورده است،توضيح آن كه:زيان در داد و ستد به دو صورت است:يا چيزى از سرمايه كم مى شود و يا تمام آن از بين مى رود.عمل براى انسان به مثابۀ سرمايه اى است كه با آن كسب كمال و سعادت اخروى مى شود.بنا بر اين استعاره آوردن لفظ«خسران»براى نبودن عمل،استعاره اى بسيار نيكو و بجا است.اين امرى روشن است كه با انجام دادن كار شايسته و بردن سود،مرگ بدان زيانى نمى رساند و با عدم كار شايسته و تحمل زيان مرگ موجب ضرر مى شود زيرا كسى كه از ناحيۀ دو نيروى عقيده و عمل كامل باشد از متاع دنيا رو گردان و به آن بى توجّه است.و پس از جدايى از دنيا توجّه و علاقه اى به آن ندارد،لذا به خاطر آن ناراحتى احساس نمى كند و زيانى نمى بيند.ولى كسى كه از جهت اين دو نيز دچار كمبود باشد،به طور طبيعى دلبسته به خوشيهاى محسوس دنياست و دستش از عمل نيك خالى است.پس فرا رسيدن اجل براى او زيان فراوانى دارد زيرا ميان او و معشوقش يعنى لذّتهاى دنيوى فاصله به وجود آورده است .

مطلب ششم:حضرت توجه مى دهند،كه انسان نبايد در انجام دادن اعمال نيك حالت خوشى او،با حالت ناخوشى اش فرق داشته باشد،و امام(علیه السلام) گويا در اين فراز كسى را كه در حال خوشى و لذّت از ياد خدا غافل و از عبادت او روگردان است،و در هنگام ناخوشى و گرفتارى به درگاه او مى نالد و به او پناه مى برد،مورد سرزنش قرار داده است،زيرا اين،صفت بندگى خدا نيست و

ص:98

در قرآن نيز خداوند به چنين سرزنشى اشاره فرموده است: «وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلاّ إِيّاهُ فَلَمّا نَجّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً» (1)و جز اين از آيات ديگر-بلكه شأن بندۀ خاصّ خدا آن است كه در حال سختى و رفاه خدا را يكسان عبادت كند،به طورى كه در مقابل شدّت،صبر و در برابر رفاه و خوشى شكرگزار خداوند باشد و عبادت او را نه از روى ترس انجام دهد و نه براى طمع،بلكه در هر دو حالت او را يكسان بپرستد .

مطلب هفتم:عبارت امام(علیه السلام)؛ الا و انّى لم ار كالجنّة نام طالبها و لا كالنّار نام هاربها ،«بدانيد كه من هرگز جوينده نعمتى را نديدم كه مانند خواهان بهشت در خواب غفلت باشد و نه فردى فرارى از رنج و گرفتارى را كه مانند،فرار كنندۀ از دوزخ،غفلت ورزد.» شارح در مقام شرح اين سخن مى فرمايد:ضمير«ها»در«طالبها»و «هاربها»به مفعول اوّل نعمت و نقمت بر مى گردد كه در هر دو مورد مشبّه محذوف است و تقدير عبارت چنين است:...لم ار نعمة كالجنّة نام طالبها و لا نقمة كالنّار نام هاربها و فعل«نام»در محل نصب و مفعول دوّم است نتيجه گفتار اين است كه امام(علیه السلام)در اين عبارت علم به وجود چيزى شبيه به بهشت و دوزخ را كه خواهان آن به خواب غفلت فرو رفته و فرارى و دچار بى خبرى باشد از خود نفى فرموده است،ولى آگاهى خود را نسبت به خود تشبيه و جهت آن نفى نكرده اند.و با ذكر مفعول دوم«نام...»كه در هر دو مورد وجه شبه صفتى جارى بر غير موصوف مى باشد به دو نكتۀ دقيق اشاره شده است:

نكتۀ اول:معتقدان به بهشت و دوزخ را كه در خوابگاه طبيعت خفته اند آگاه فرموده كه بيدار شوند و خود را براى به جا آوردن اعمال،در جهت سرانجام

ص:99


1- سورۀ بنى اسرائيل(17)آيۀ(66):و [1]چون در دريا به شما خوف و خطرى رسد به جز خدا همه را فراموش مى كنيد،آن گاه كه شما را از خطر نجات داد باز از خدا روى مى گردانيد و انسان ناسپاس است.

خوش يا ناخوش آينده آماده كنند.

نكتۀ دوم:گويا امام(علیه السلام)از كسى كه يقين به وجود بهشت و نعمتهاى بى پايان آن دارد و با اين حال از انجام كارهايى كه او را به آن نعمتها برساند سرباز مى زند،اظهار شگفتى مى فرمايد و نيز كسى كه دوزخ را پيش روى خويش مى بيند و غفلت مى كند و وسيلۀ نجات خود را از آن فراهم نمى سازد به ديدۀ اعجاب مى نگرد .

مطلب هشتم: الا و انّه من لم ينفعه الحقّ يضرّه الباطل :«كسى را كه حقّ سود ندهد دچار زيان باطل خواهد شد.» ضمير در«انّه»ضمير شان است.امام(علیه السلام)از به كار بردن كلمۀ«حق» رو آوردن به خدا،همراه با اعمال شايسته را كه بر وفق عقايد صحيح اسلامى باشد،اراده فرموده است.و از كلمۀ«باطل»پشت كردن به خدا و توجه به غير او را از چيزهايى كه براى آخرت سودى ندارد قصد كرده است و اين،هشدارى است بر اين كه هرگاه از سوى حقّ سود و منفعتى نباشد زيان باطل حتمى است.به صورت قضيۀ شرطيۀ متصله بيان شده و اين ملازمه بسيار روشن است،زيرا نفس وجود حق،سود را به همراه دارد.پس نبودن سود آن،باعث نبودن خود حق است.

آنجا كه حق وجود نداشته باشد باطل ظهور مى يابد،به علت اين كه اعتقاد و عمل مكلّف،هرگاه مطابق دستورهاى الهى باشد حق؛و گرنه باطل است.پس با نبودن حق،باطل امرى است مسلّم و يقينى و با وجود باطل زيان آن حتمى است.

با اين بيان روشن شد كه نبودن سود حق،مستلزم وجود سود باطل است.بنا بر اين مراد امام(علیه السلام)از دستور به همراه بودن با حق،چيزى است كه سود آن را با خود دارد و منظور از نفى باطل هم نفى ضرر آن است،زيرا فرمانبردارى از اوامر الهى و توجه به او،وسيلۀ باريافتن به جوار قدس اوست و بر عكس توجّه به غير او كه از آن به باطل تعبير مى شود باعث نقصانى مى شود،كه انسان را از همراهى با

ص:100

پيشگامان باز مى دارد و به ژرفاى درّۀ هلاكت زا سرازير مى كند،و اين خود،عين زيان و ضرر است با اين توضيح سرّ فرمايش امام(علیه السلام)از جملۀ: من لم ينفعه الحقّ يضرّه الباطل روشن و آشكار مى شود.

عقيدۀ منكران عالم آخرت:برخى از مدعيان علم و دانش كه از درك اين ملازمه غافل بوده اند،گفته اند:وعيدهايى كه در كتب آسمانى آمده صرفا براى ترساندن مردم است نه اين كه حقيقة در آن عالم براى بدكاران بدبختى و شقاوتى باشد،و براى اين عقيدۀ خود به يك سلسله تمثيلات (1)خطابى استدلال كرده اند كه گر چه در مرحلۀ نخست از مشهورات (2)مى نمايد ولى وقتى كه خوب دقت شود از مشهورات نيست .

مطلب نهم: و من لا يستقيم (3)به الهدى يجرّبه الضّلال الى الرّدى ؛«كسى كه هدايت او را به راه راست نكشاند گمراهى به پستى اش مى كشاند.» در توضيح اين جمله شارح مى گويد:از كلمه«هدى»روشنايى دانش و ايمان و از كلمۀ«ضلال»نادانى و خروج از فرمان الهى اراده شده است و معناى عبارت چنين است:هر كس را كه نور علم و ايمان و به فرمان عقل به راه خدا رهبرى نكند و او را به راه راست نكشاند،ناچار جهل و بى ايمانى او را از راه صحيح به سوى افراط يا تفريط منحرف مى كند و ملازمۀ اين قضيۀ شرطيه نيز روشن است زيرا چون لازمۀ وجود هدايت،استقامت و پايدارى انسان در راه راست است،پس نبودن استقامت به وسيلۀ هدايت لازمه اش نبودن اصل هدايت است و چون هدايت نباشد ضلالت و گمراهى جايگزين آن مى شود و وجود

ص:101


1- تمثيل در اصطلاح منطق به قضايايى گفته مى شود كه صرفا تشبيه فردى بفردى سبب حكم گردد. مانند فلانى در شب راه مى رود و هر كه در شب راه رود دزد است پس فلانى دزد است.
2- مشهورات:قضايايى است كه زبانزد همه است ولى حقيقت ندارد.
3- در متن خطبه عبارت چنين است:و من لم يستقم بدون(ى)دوم.

ضلالت هم انسان را به سياهچالهاى پستى مى كشاند و به دوزخ سرازير مى كند .

مطلب دهم:فرمودۀ امام: الا و انّكم قد امرتم بالظّعن و دللتم على الزّاد ؛ «آگاه باشيد كه به شما فرمان كوچ داده شده و به توشه گرفتن براى سفر راهنمايى شده ايد»اين قسمت از سخن امام(علیه السلام)هشدارى است در مورد دستورهايى كه حاوى كوچ كردن و رفتن از اين جهان است.چنان كه پروردگار متعال مى فرمايد:

«فَفِرُّوا إِلَى اللّهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ» ؛ (1)و جاى ديگر مى فرمايد: «سابِقُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ» (2)،و نيز دستورهايى كه در بارۀ توشه گرفتن براى سفر آخرت است،مانند:

«وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى» (3).شارح پس از توضيح معناى عبارت به نكته اى ادبى كه در اين قسمت از سخنان امام(علیه السلام)است مى پردازد و مى گويد كه امام(علیه السلام) با استعاره آوردن كلمۀ«ظعن»براى سفر به سوى خدا و كلمۀ«زاد»براى چيزى كه باعث نزديك شدن به اوست،كلام را زيبا كرده است و بيان حكمتى كه در استعارۀ نخست به نظر مى آيد اين است:همچنان كه ظعن پيمودن راه با قدمهاى جسمانى يا با مركبى مانند شتر و غير اينهاست،سفر به سوى خدا نيز طىّ مراحل معنوى با پاى عقل مى باشد و سرّى كه در استعارۀ دوم نهفته است اين است:همان طور كه در سفر دنيا انسان براى تقويت نيروى حركت بدنى نيازمند به زاد و توشه است، كارهايى هم كه باعث نزديك شدن به ساحت قرب الهى است روح انسان را براى رسيدن به پيشگاه ربوبى نيرو مى بخشد.تشبيهى كه در اين عبارت به كار رفته از بهترين تشبيهاتى است كه ميان دو چيز وحدت و يگانگى ايجاد مى كند و به همان اندازه كه مشابهت قوى است استعاره نيز زيباست.

ص:102


1- سورۀ الذاريات(51)آيه(49): [1]پس بسوى خدا بگريزيد كه من از جانب او با بيانى روشن شما را از قهر او مى ترسانم.
2- سورۀ حديد(57)آيه(20): [2]به سوى آمرزش پروردگارتان بشتابيد.
3- سورۀ بقره(2)آيه(196): [3]توشۀ(آخرت)برگيريد كه بهترين توشه تقوى است.

مطلب يازدهم امام(علیه السلام)هشدارى است بر ترسناكترين امورى كه بايد از آن بر حذر بود تا بتوان از آن در امان بود و آن؛جمع ميان پيروى از هوا و هوس و آرزوى دراز است و همين سخن را امام(علیه السلام)در جاى ديگر با ذكر دليل اين دو بيان مى فرمايد كه ما معنى اين قسمت را نيز به آن جا واگذار مى كنيم و در اين جا كافى است كه به يك مطلب اشاره شود كه امام(علیه السلام)پس از توجه دادن به رفتن از اين جهان و دستور برداشتن توشۀ سفر،امر به حذر كردن از اين دو فرموده است،زيرا اجتماع اين دو صفت وسيلۀ دور شدن از آخرت است،كه اين خود موجب عدم آمادگى براى سفر و برنگرفتن توشۀ آخرت مى شود.پس انسانها را از اين دو بر حذر داشته است تا از آنها دورى كنند و با دورى كردن از آنها توجّه به برداشتن توشۀ سفر و آمادگى براى رفتن از جهان دنيا حاصل شود.با اين دليل،امام(علیه السلام)پس از بر حذر داشتن از آن دو دستور توشه گرفتن را صادر فرموده است.

«من الدنيا...» در اين عبارت:«از دنيا در دنيا»نوعى لطف و زيبايى نهفته است.و آن اين است:توشه اى كه انسان را به مقام قرب الهى مى رساند،يا علم است و يا عمل،و هر دو از دنيا به دست مى آيد،چرا؟زيرا بدون شك،عمل حركات و سكناتى است كه با هيأتهاى ويژه اى با همين بدن مادّى صورت مى پذيرد و تمام اينها از دنيا و در دنيا حاصل مى شود و امّا اين كه علم از دنياست،به واسطۀ اين است كه استكمال آن نيز منوط به همين بدن است كه يا از طريق حواسّ ظاهرى(حواس پنجگانه)و باطنى(خيال،واهمه و...)و يا به واسطۀ توجّه عقل به موارد اشتراك و اختلاف امور محسوس به دست مى آيد.

پر واضح است كه اينها نيز از امور دنيوى است و در همين دنيا حاصل مى شود.

در بيان اين عبارت: ما تحرزون انفسكم به غدا امام(علیه السلام)اشاره فرموده است به اين كه هر گونه توشه اى كه انسان به آن وسيله خود را آمادۀ وصول به جوار رحمت الهى كند باعث كاهش عذاب او مى شود و در روز قيامت كه حتّى اموال و اولاد به درد

ص:103

انسان نمى خورند وسيلۀ نجات او خواهد بود.

اين فصل از سخنان امام در لطافت و ظرافت سخن مراتب و مراحلى را طى كرده است كه انسان را به نحو احسن تحت تأثير اوامر و نواهى الهى قرار مى دهد و اگر در روش سخنان آن حضرت دقت كنيم و عظمت الفاظ آن را بسنجيم و استحكام معانى آن را كه مطابق براهين عقلى است در نظر بگيريم و به زيبايى استعاره ها و تشبيها و موقعيّتهاى آنها را توجّه كنيم بخوبى در خواهيم يافت كه اين سخنان جز از سرچشمۀ علم لدنّى و منابع فيض ربّانى صادر نشده است، و اين دقت و تأمّل آن فرصت را به ما خواهد داد كه فرق ميان سخن امام(علیه السلام)و ديگر سخنان را به آسانى دريابيم.و باللّه العصمة و التّوفيق.

ص:104

28-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ الْمُجْتَمِعَةُ أَبْدَانُهُمْ- الْمُخْتَلِفَةُ أَهْوَاؤُهُمْ- كَلاَمُكُمْ يُوهِي الصُّمَّ الصِّلاَبَ- وَ فِعْلُكُمْ يُطْمِعُ فِيكُمُ الْأَعْدَاءَ- تَقُولُونَ فِي الْمَجَالِسِ كَيْتَ وَ كَيْتَ- فَإِذَا جَاءَ الْقِتَالُ قُلْتُمْ حِيدِي حَيَادِ- مَا عَزَّتْ دَعْوَةُ مَنْ دَعَاكُمْ- وَ لاَ اسْتَرَاحَ قَلْبُ مَنْ قَاسَاكُمْ- أَعَالِيلُ بِأَضَالِيلَ دِفَاعَ ذِي الدَّيْنِ الْمَطُولِ- لاَ يَمْنَعُ الضَّيْمَ الذَّلِيلُ- وَ لاَ يُدْرَكُ الْحَقُّ إِلاَّ بِالْجِدِّ- أَيَّ دَارٍ بَعْدَ دَارِكُمْ تَمْنَعُونَ- وَ مَعَ أَيِّ إِمَامٍ بَعْدِي تُقَاتِلُونَ- الْمَغْرُورُ وَ اللَّهِ مَنْ غَرَرْتُمُوهُ- وَ مَنْ فَازَ بِكُمْ فَقَدْ فَازَ وَ اللَّهِ بِالسَّهْمِ الْأَخْيَبِ- وَ مَنْ رَمَى بِكُمْ فَقَدْ رَمَى بِأَفْوَقَ نَاصِلٍ- أَصْبَحْتُ وَ اللَّهِ لاَ أُصَدِّقُ قَوْلَكُمْ- وَ لاَ أَطْمَعُ فِي نَصْرِكُمْ- وَ لاَ أُوعِدُ الْعَدُوَّ بِكُمْ- مَا بَالُكُمْ مَا دَوَاؤُكُمْ مَا طِبُّكُمْ- الْقَوْمُ رِجَالٌ أَمْثَالُكُمْ- أَ قَوْلاً بِغَيْرِ عِلْمٍ- وَ غَفْلةً مِنْ غَيْرِ وَرَعٍ- وَ طَمَعاً فِي غَيْرِ حَقٍّ

لغات

اهواء:انديشه ها وهى:ناتوانى،ضعف كيت و كيت:كنايه از گفتارها،و به معنى چنين و چنان است.

حاد عن الامر:از آن كار رو برگرداند،سر باز زد.

جوهرى در شرح معناى حيدى و حياد مى گويد اين سخن مانند گفتۀ ديگر عرب است:فيحى فياح.چنان كه فياح مثل قطام اسم براى غارت كردن و چپاول است،حياد نيز اسم است براى دورى گزيدن و كناره گيرى از چيزى،بنا بر اين معناى حياد چنين مى شود:اى جنگ از من دور شو.

احتمال ديگر اين كه حياد اسم فعل باشد مثل«نزال»گويا فرمان دورى از جنگ دو

ص:105

مرتبه با دو لفظ«حيدى،حياد»صادر شده است.

اعاليل:جمع اعلال،و آن جمع علّه به معناى تعلّل ورزيدن،به كارى اقدام نكردن به دليل بيمارى يا مانع ديگر است.

اضاليل:جمع اضلال و آن جمع علّه است ضلّه اسمى است برگرفته از ضلال به معناى باطل و گمراهى.

مطول:زياد امروز و فردا كردن وعده هاى زياد براى پرداخت دين،دادن و وفا نكردن به وعده.

جدّ:اجتهاد و كوشش،تلاش.

اخيب:نااميدى افوق:تيرى كه قسمت بالاى آن شكسته باشد.

ناضل:تيرى كه به هدف نرسد.

ترجمه

«اى مردمى كه بدنهايتان مجتمع و انديشه هايتان پراكنده است!سخن شما در اغراق گويى و لاف و گزاف سنگهاى سخت را نرم مى كند امّا عملتان دشمنان را به طمع حمله مى اندازد!به هنگام گرد آمدن در مجالس در بارۀ جنگ چنين و چنان مى گوييد.امّا وقتى كه جنگ واقعى آغاز مى شود،از پيكار فرار مى كنيد و«اى جنگ از ما دور شو»را بر زبان مى رانيد.

بزرگوارى و پيروزى نيافت آن كه شما را به جنگ فرا خواند،آسايش نديد قلب آن كه به شما دل خوش كرد.دلايل شما براى پيكار نكردن با دشمن،گمراهى است،مانند بدهكارى كه براى اداى دين خود امروز و فردا مى كند.شما نيز به دلايل بيهوده و واهى،امروز و فردا مى كنيد و از رفتن به جنگ سر باز مى زنيد.

شخص خوار و ذليل نمى تواند از ستمى كه بر او رفته است،جلوگيرى كند،حق جز با كوشش به دست نمى آيد.

شما بعد از آن كه سرزمين خود را از دست داديد از كدام سرزمينى دفاع مى كنيد؟و پس از من در ركاب كدام امام مى جنگيد؟.

بخدا سوگند،فريب خورده كسى است كه فريب شما را بخورد!آن كه بخواهد به وسيلۀ شما رستگار شود،اميد بيجا داشته است،چنان است كه در بازى قمار،با تير بدون سهم و نصيب پيروز شود!كسى كه در مقابل دشمن به شما دلگرم

ص:106

شود،چنان است،كه بخواهد با تير شكسته و بى پيكان دشمن را مغلوب كند.

بخدا سوگند،پس از اين هرگز گفتۀ شما را باور نخواهم كرد!و به يارى شما طمع نخواهم داشت!و دشمن را با اظهار پشتيبانى شما نخواهم ترسانيد! شما را چه مى شود؟دواى درد شما چيست؟علاج بيماريتان كدام است؟ دشمنان هم مثل شما بشرند!از چه مى ترسيد؟آيا بدون آگاهى سخن مى گوييد؟و بدون پرهيز از گناه غفلت مى ورزيد؛و آيا به غير حق به چيزى طمع بسته ايد ؟»

شرح

سبب ايراد اين خطبه چنان كه نقل شده،كشتار و غارت ضحاك بن قيس بوده كه پس از داستان حكمين و تصميم آن حضرت براى رفتن به طرف شام اتّفاق افتاده است.و امّا توضيح مطلب:

هنگامى كه معاويه،دريافت كه ياران حضرت سر به نافرمانى برداشته،و عده اى از خوارج به دست او كشته شده اند از فرصت استفاده كرد و ضحاك بن قيس را به همراه چهار هزار سوار،به سوى عراق فرستاد و به او فرمان داد كه از كشتن مسلمانان و غارت اموال آنان پروا نكند!او نيز دست به كشتار و غارت زد و بدين سان پيش آمد تا در ثعلّبيه به عدّه اى از زائران خانه خدا برخورد.اموال آنها را غارت كرد و عمرو بن عميس برادرزادۀ عبد اللّه مسعود صحابى حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)را با چند نفر از يارانش به شهادت رسانيد.وقتى اين خبر تأسّف بار به حضرت امير(علیه السلام)رسيد،ياران خود را جمع كرد و براى حفظ امنيّت سرزمينهاى متصرّفى خود كه به وسيله ضحاك بن قيس اشغال شده آنان را در مورد رويارويى با دشمن به مشاوره طلبيد و از آنان يارى خواست ولى بر خلاف انتظار،با عذر و بهانه ها و زبونى و سستى آنها روبرو شد.حضرت در توبيخ و مذمّت آنان اين خطابه را ايراد فرمود،كه پس از توضيح معناى واژه هاى مشگل خطبه،به شرح آن خواهيم رسيد :

ص:107

مقصود حضرت از بيان اين خطبه آن بود كه كوفيان را به امورى كه در ديانت زشت و نابجا است آگاه نمايد و به آنها رعايت نيك سيرتى را در احوال و گفتار و رفتارشان بياموزد.

امّا در اين كه چگونه آنها در احوالشان رعايت جنبه هاى ديانت را نمى كردند:بدين سان كه در گردهمايى جسمانى اجتماعشان شايان توجه،امّا رأى و انديشه هايشان پراكنده بود.و همين پراكندگى انديشه موجب خوارى و ذلت آنها مى گرديد،آنها را از دفاع از دين باز مى داشت و اين امر مصالح اجتماعى آنها را بر هم مى زد.

امّا به لحاظ گفتار:سخنان اغراق آميز و گزاف آنها چنان بود،كه شنيدن آنها دلهايى را كه در سختى و نيرومندى همچون سنگهاى محكم و بى نفوذ و غير قابل تأثير بود از هم مى شكافت.و كسى كه اين سخنان را از آنان مى شنيد،مى پنداشت كه تنها حرف نيست،بلكه از پشتوانۀ قوى،ثبات و مقاومت نيز برخوردار است، زيرا در اجتماعات كه با هم مى نشستند مى گفتند:دشمنان ما،توان دستيابى بر ما را ندارند،نسبت به آنها چنين و چنان خواهيم كرد.و جز اينها.حضرت دو لفظ «صمّ»و«الصلاّب»را كه از اوصاف سنگهاى سخت است،براى دلهايى كه از شنيدن سخنان آنها ضعيف مى شد،استعاره آورده است.يعنى دلهايى كه همانند سنگ خاراست از گفتار غلوآميز شما مردم كوفه سست و كم توان مى شود،امّا در عمل هيچ اثرى ديده نمى شود.

قرآن كريم نيز چنين تشبيهى را آورده و فرموده است: «فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً » (1).

امّا كوفيان در ادامۀ كارهاى ناپسندشان چنين بودند كه پس از آن همه گفتار مبالغه آميز كه دلهاى سخت و محكم را نرم مى كرد و به ضعف مى كشيد،

ص:108


1- سوره بقره(2)آيه(74): [1]دلهاشان مانند سنگ است و يا از سنگ هم سخت تر است.

به هنگام فراخوانى براى جنگ،سستى مى ورزيدند و از پاسخ مثبت دادن به دعوت كننده الهى سرباز مى زدند،جنگ را دوست نداشتند،و از روبرو شدن با دشمن خوششان نمى آمد.

امام(علیه السلام)براى بيان اين حالت،جملۀ: قلتم حيدى حياد را كه عرب به هنگام فرار به كار مى برد كنايه آورده است.

پس از بيان حالت فوق چيزى را ذكر فرموده،كه معمولا عرف مردم از كسى كه با دلتنگى طلب يارى مى كند ياد مى كنند هر چند اين دلتنگى ناشى از عدم پذيرش نداى او از سوى يارانش حاصل شده باشد: ما عزّت دعوة من دعاكم ؛ «بزرگوارى و پيروزى نيافت آن كه شما را براى كارزار فرا خواند».

نتيجۀ اين كلام اين است كه دعوت كننده شما به جنگ،به دليل سستى و سهل انگارى شما خوار و ذليل مى شود .

و لا استراح قلب من قاساكم ؛«و راحت نيافت قلب آن كه به شما و يارى شما دل خوش كرد»،يعنى دچار گرفتارى و رنج گرديد آن كه براحتى و آسايش از ناحيۀ شما دل بست .

اعاليل بأضاليل :هرگاه شما را به قتال با دشمن فرا مى خوانم،به دلايل باطل و دروغين تعلّل مى ورزيد و از آماده شدن براى جنگ سر باز مى زنيد،و اين به دليل گمراهى شما از راه خداست.و پياپى از من مى خواهيد كه جنگ را به تأخير اندازم و دفاع را به بعد مأكول كنم.طولانى كردن مدّت،امروز و فردا كردن به منظور از وظيفه شانه خالى كردن است،چنان كه بدهكار به قصد نپرداختن دين خود،به طلبكار براى روزهاى بعد وعده مى دهد.

ممكن است كلام حضرت از باب تشبيه كردن اينان در كيفيت دفاعشان،به مقروضى باشد كه در نپرداختن دين به بهانه هاى بى مورد متوسّل مى شود و عذرهاى ناموجّهى مى آورد.احتمال ديگر اين كه سخن امام(علیه السلام)از باب استعاره باشد،

ص:109

يعنى دفاع نادرست مديون از نپرداختن قرض خود،با امروز و فردا كردن را استعاره آورده باشد،براى نوع دفاع ياران خود،كه در حقيقت قصد جنگ ندارند و امروز و فردا كردن آنان بهانه است.

جهت تشبيه در دو طرف به تأخير انداختن امروز فردا كردن است، يعنى چنان كه مقروضى كه امروز و فردا مى كند خواست واقعيش عدم پرداخت بدهى خويش است و دوست دارد كه هيچ گاه طلبكار را نبيند،حضرت چنين دريافته بود كه اصحابش دوست مى دارند كه هرگز پيشنهاد جنگ بدانها داده نشود،و از آنها تقاضاى شركت در كارزار و مبارزه با دشمنان نشود.بنا بر اين دفاع و به تأخيراندازى دين مردم از ناحيۀ بدهكار«مماطل»،يعنى امروز و فردا كن، استعاره آورده شده است براى امروز فردا كردن مردم كوفه،و عدم آمادگى آنان براى جنگ.

پس از آن حضرت يارانش را به زشتى خوارى با بيان برخى از لوازم آن توجّه داده است،تا آنان را به فضيلت شجاعت بيارايد.از جمله زشتيهاى خوارى اين است كه:

-انسان قادر به زدودن بدى از خود نيست.

-با سست عنصرى،و ذلّت و خوارى انسان به حق خود نمى رسد.رسيدن به حق مشروع،جز با كوشش و تلاش،امكان پذير نيست.

آن گاه حضرت با طرح يك سؤال انكارى و توبيخى از اطرافيانش مى پرسد كه به نظر آنها از كدام سرزمين و منطقه جغرافيايى-جز بلاد اسلام-كه در عزّت و شرافت پيش خداوند قابل مقايسه با سرزمينهاى ديگر نيست-بايد دفاع كرد؟ جواب اين سؤال روشن است،جايگاهى كه دفاع از آن وجود داشت همانا موطن اينان و منطقۀ حكومتشان بود .

عبارت زيباى امام(علیه السلام)كه: مع اىّ امام بعدى تقاتلون؟ پس از من با كدام

ص:110

امام در راه خدا جهاد مى كنيد؟آگاهى بخشيدن به مردم در بارۀ اين موضوع است، كه آن حضرت نسبت به ديگران برترى داشته و در خلوص عملى در راه خدا كسى به پايۀ وى نمى رسيده است و همين دليل اثبات فرمانبردارى و اطاعت از فرامين آن حضرت مى باشد،زيرا امام(علیه السلام)رغبت برخى از اطرافيان خود را نسبت به ثروتى كه پيش معاويه وجود داشت،دريافته بود .

به دنبال اين بيان،حضرت به بدگويى كسى كه به گفتۀ كوفيان مغرور گردد،مى پردازد و وى را به غرور و بى خبرى نسبت مى دهد.و از بد حالى شخصى كه چنان مردمى حزب و جمعيّتش باشند و به پيكار آنها دل خوش كرده باشد،با دو عبارت زيباى زير خبر مى دهد:

اول: المغرور و اللّه من غرّرتموه ؛«به خدا سوگند فريب خورده آن است كه شما او را بفريبيد»مقصود حضرت از اين عبارت بدگويى و سرزنش آنان بر خلف وعده ها و امروز و فردا كردن ها به منظور فرار از جنگ بود.بنا بر اين پس از آن همه پيمان شكنى در مورد پيكار با دشمنان اگر كسى به گفتۀ آنان اعتماد كند،به حقيقت فريب خورده است.

اگر در عبارت حضرت،كلمه«المغرور»مبتدا و كلمه«من»خبر باشد، در اثبات غرور و فريب خوردگى گوياتر از عكس آن است كه«المغرور»خبر و «من»مبتدا باشد؛زيرا صورت اوّل انحصار در معنى را مى رساند و معناى عبارت چنين مى شود:فريب خوردگى مخصوص كسى است كه فريب كوفيان را بخورد.

اين معنى از اين كه«من»را مبتدا قرار دهيم فهميده نمى شود.

دوم: و من فاز بكم فقد فاز بالسّهم الأخيب ؛«كسى كه سعادت را از ناحيۀ شما بخواهد چنان است كه با تير بدون پيكان پيروز گردد!و هر كس با تير تركش شما بجنگد با تير بدون چوبه،تيراندازى كرده است» (1)

ص:111


1- به دنباله تير،چوب يا پر مرغى را نصب مى كردند تا بازه گمان تير را سريعتر و بيشتر پرتاب كنند.

امام(علیه السلام)در اين عبارت،خود و دشمنان را به قماربازانى تشبيه كرده است كه در ميان عرب وجود داشته اند.و ياران خود را در بى كفايتى و عدم رعايت حق خويش،به بيرون آمدن،تير قمار مأيوس كنندۀ بى سهم،و يا به تيرهاى قمارى كه غرامت آور و تاوان زا هستند تشبيه كرده است.توضيح اين كه تير قمارى كه بر آن اسم شركت كننده نوشته شده بيرون نيايد،تا سهام شترى كه مورد قمار است،با بيرون آمدن،تيرهاى برنده تمام شود.آن گاه غرامت و زيان براى صاحب تير باقى مانده ثابت مى شود (1)به ملاحظۀ همين تشبيه است كه حضرت لفظ«تير»را با صفت مأيوس كننده،براى اطرافيان خود،استعاره آورده است،و باز كلمۀ«فوّز»را در اين جمله به طور مجاز،در عدم آمادگى آنان به كار برده است.

بر يارى رسانى،از باب ناميدن ضد را به نام ضد به كار برده است.مانند:

نامگذارى كيفر به پاداش و باز آن بزرگوار مشابهت و همگونى روان جنگجو را با تيرهاى از پيش برندۀ جنگ،ملاحظه فرموده است.كه هم مردان رزم آور و هم تيرهاى برّان در آمادگى و كارسازى و دفع دشمن مؤثر هستند.[و افراد بى تحرك همچون تيرهاى بى پيكان بدون حاصل و سود مى باشند].

گويا امام(علیه السلام)اطرافيان خود را در فراخوانى به جنگ و نرفتن آنها،از جهت مشابهت شديد به اوصاف تيرهايى كه پيكان نداشته و موضع وتر آنها شكسته باشد،مخصوص گردانيده است.و آن شباهت عدم تحرّك و جدا نشدنشان از محل زندگيشان به فرمان اوست.چنان كه تيرى كه وتر آن شكسته و پيكان نداشته باشد،از جايگاه خود بيش از اندكى دور نمى شود.

اين فرمودۀ امام به لحاظ لطافت تشبيه و استعاره در نهايت اوج گفتار و كلام بلند انسانى است.معناى زيباى گفتار حضرت اين است:نتيجه وجودى

ص:112


1- كيفيت قماربازى عربهاى جاهلى قبلا ذيل خطبه 22 در آغاز ج 2 توضيح داده شد.

شما در جنگ براى كسى كه به شما دل بسته باشد،زيان و نااميدى است.و آن كه به يارى شما به جنگ دشمن رود سودى نصيبش نخواهد شد .

پس از اين درد دل،نتيجۀ بدگمانى و بى اعتمادى به سخن آنها-به دليل مخالفت كردار با گفتارشان،و وعده هاى خلاف در بارۀ قيام به همراه آن حضرت- را يادآور مى شود،و آن اين كه هرگز آنان را تصديق نمى كند زيرا آن كه كارى را فراوان انجام دهد،به آن شناخته مى شود و از مثلهاى عرب است كه:انّ الكذوب لا يصدق:«كسى كه زياد دروغ مى گويد تصديق نمى شود»و اين كه آن حضرت به يارى آنها طمع نبسته است،و اين كه دشمن را با وعده هاى آنها نخواهد ترساند،زيرا ترساندن دشمن با اين گونه ياران با توجّه به اين همه مخالفت و آگاهى خصم بر اين ضعف و سستى،سبب جرأت و تسلّط دشمن و اطمينان آن بر عدم مقاومت و پايدارى مى شود.

امام(علیه السلام)كلام خود را به طريق پرسش انكارى و توبيخ آميز،كه گوياى چگونگى خوارى و ذلّت حال آنها،در نپذيرفتن دعوت آن حضرت است با اين بيان: ما بالكم «شما را چه مى شود»ادامه مى دهد و از درمان بيماريى كه بدان گرفتار آمده اند،و چگونگى معالجۀ آنها مى پرسد كه: ما دوائكم و ما طبّكم ، داروى شما چيست؟و چگونه بهبود خواهيد يافت؟تا شما را درمان كنم.

برخى از شارحان بر اين عقيده اند كه منظور حضرت از عبارت «ما طبّكم» عادت و رسوم آنها بوده است،ولى با توجّه به سبك سخن حضرت معناى اوّل نسبت به موضوع مناسبتر و شايسته تر است .

سپس آن بزرگوار كوفيان را،به تصور آنها از نيرومندى و قدرت دشمن متوجّه مى كند و مى فرمايد:آنها در شجاعت و شدّت عمل مردانى چون شما هستند.آنان مردانى استثنايى نيستند و بر شما فزونى و مزيتى ندارند.بنا بر اين ترس شما از آنها بيهوده است .دوباره امام(علیه السلام)سؤال توبيخى خود را تكرار مى فرمايد،

ص:113

آنان را از امور ناشايست،و نفرت زا كه در عرف و شريعت نيز زشت بشمار مى آيد،در چند مورد بر حذر مى دارد.

1-گفتار بدون كردار آنها،كه اشاره به اعلام آمادگى براى نبرد،و به انجام نرساندن آن دارد،با اين عبارت كه ا قولا بغير عمل :«آيا روش شما گفتار بدون عمل است!»اين عبارت يادآوريى است كه گفتار بدون كردار،سبب خشم و غضب در نزد خداوند مى شود.چنان كه در قرآن كريم به اين موضوع اشاره شده است: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ» (1).

به روايت ديگر معناى اين گفتۀ امير مؤمنان(علیه السلام): «ا قولا»بغير عمل» اين است؛با زبانتان چيزى را مى گوييد كه در دلهاتان نيست و بدان اعتقاد نداريد،با اين كه باور قطعى نيست مى گوييد:ما آن را بزودى انجام مى دهيم.

احتمال ديگر اين كه معناى فرمودۀ امام(علیه السلام)اين باشد،كه شما مى گوييد:

ما در برابر خدا اخلاص داريم و مسلمانيم،با اين كه لوازم اسلام و ايمان را نمى دانيد.

2-نكتۀ دوّم در فرمايش حضرت بيخبرى و غفلت آنان بود كه از پارسايى سرچشمه نمى گرفت و بى توجّهى نسبت به مصالح و منافعى كه بايد مورد توجّ انسان قرار گيرد و اين بى خبرى و غفلت نهايت درجۀ نقص و تفريط ضدّ فطانت و هوشمندى است.

اين نوع بى توجّهى بر خلاف غفلت و بى خبرى ناشى از ورع و پارسايى مى باشد زيرا بى توجّهى به دنيا از روى پارسايى-اگر پارسايى را انجام كارهاى نيك و آمادگى دهندۀ براى آخرت بدانيم-به معاد انسانى سود مى دهد.بنا بر اين

ص:114


1- سوره نحل(61)آيه(3): [1]اى ايمان داران چرا به آنچه عمل نمى كنيد زبان مى آلاييد گفتار بى كردار، خشم و غضب بزرگى نزد خداوند است.

بى توجّهى با پارسايى از كارهاى دنيوى و امورى كه مربوط به جزئيات دنيا باشد، مضر نيست كه بماند چه بسا كه سبب نجات از عذاب آخرت هم باشد.

3-طمع و دلبستگى آنها در غير مسير حق،بدين معنى كه حضرت از بيت المال بيش از استحقاق به آنها ببخشد.تا دعوت آن بزرگوار را اجابت كنند و همراه وى به پيكار با دشمن برخيزند.گويا امام(علیه السلام)علّت تخلّف و عدم اطاعت برخى آنان را طمع و دلبستگى به مال دنيا و بخشش فزونتر،بدون استحقاق تشخيص داده بود.چنان كه معاويه نسبت به اطرافيانش چنين مى كرد.

حضرت اين بيان را در اشاره به همين انتظار بيجاى آنان فرمود و زشتى اين عمل را گوشزد كرده كه اين طمعى است در غير مسير حق و خداوند به حقيقت امر آگاه است و بس.

ص:115

29-از گفتار آن حضرت است پيرامون كشته شدن عثمان

اشاره

لَوْ أَمَرْتُ بِهِ لَكُنْتُ قَاتِلاً- أَوْ نَهَيْتُ عَنْهُ لَكُنْتُ نَاصِراً- غَيْرَ أَنَّ مَنْ نَصَرَهُ لاَ يَسْتَطِيعُ أَنْ يَقُولَ خَذَلَهُ مَنْ أَنَا خَيْرٌ مِنْهُ- وَ مَنْ خَذَلَهُ لاَ يَسْتَطِيعُ أَنْ يَقُولَ نَصَرَهُ مَنْ هُوَ خَيْرٌ مِنِّي- وَ أَنَا جَامِعٌ لَكُمْ أَمْرَهُ اسْتَأْثَرَ فَأَسَاءَ الْأَثَرَةَ- وَ جَزِعْتُمْ فَأَسَأْتُمُ الْجَزَعَ- وَ لِلَّهِ حُكْمٌ وَاقِعٌ فِي الْمُسْتَأْثِرِ وَ الْجَازِعِ

ترجمه

«در ردّ تهمت معاويه كه على(علیه السلام)قاتل عثمان است،فرموده اند:اگر من فرمان به كشتن عثمان داده باشم،قاتل اويم و اگر مردم را از كشتن وى باز داشته باشم ياور او به شمار مى آيم.البتّه آن كه عثمان را يارى كرده،نمى تواند ادعا كند كه از قاتل عثمان بهتر است،و آن كه از يارى او خوددارى كرده نمى تواند بگويد كه يارى كننده عثمان از وى بهتر است.

من جريان كار او را به سخنى جامع براى شما توضيح مى دهم عثمان مردى خود رأى بود،و بر مردم ستم روا داشت،و شما نيز از ستم او به تنگ آمديد، بيتابى كرديد و بر او شوريديد،و[البته]بد كرديد كه او را كشتيد.

براى خداوند حكمى است،كه بر ستمگر مستبد،و بيتابى كننده كم صبر در قيامت جارى گردد »

ص:116

شرح

«از گفتار آن حضرت پيرامون تهمت و افتراى معاويه،كه نسبت به آن بزرگوار شايع كرده بود،كه على(علیه السلام)فرمان قتل عثمان را صادر كرده،آورده شده است.» واژه«المستأثير بالشىء»به معنى استبداد كردن نسبت به چيزى است.

محتواى اين فراز از سخن امير مؤمنان(علیه السلام)بركنار بودن آن حضرت از دخالت داشتن در خون عثمان است.بدين توضيح كه نسبت به كشته شدن عثمان،امر و نهيى-چنان كه معاويه و ديگران ادّعا كرده اند-نداشته است .

اين جمله از بيان حضرت كه: لو أمرت به لكنت قاتلا ؛«اگر فرمان كشتن عثمان را داده بودم قاتل او بودم»بصورت قضيّه شرطيّه بيّن اللّزوم آمده،بدين توضيح كه اگر امر كنندۀ باين كار بودم لزوما قاتل بودم.اين لزومى است كه عرف مردم مى فهمند،چنان كه بفرمان دهندۀ قتل كسى،قاتل مى گويند.امر كننده، شريك جرم انجام دهنده است هر چند در لغت قاتل به كسى گفته مى شود كه قتل را صورت داده است و كشتن را به عهده داشته است .

عبارت: لو نهيت لكنت ناصرا ،«اگر از كشتن عثمان مردم را باز مى داشتم،ياور او به شمار مى آمدم»نيز به صورت قضيّه شرطيّه لزوميّه ذكر شده است.نهى از كارى لزوما به معناى ياور بودن و حمايت كردن است.اين حقيقت در عرف مردم چنان روشن است كه نيازى به توضيح ندارد.

در شرح بيانات پيشين امام(علیه السلام)روشن شد كه استثناء نقيض لازم با نقيض ملزوم ملازمه دارد (1)در كلام حضرت لازم دو قضيّه امر نكرده،تا قاتل باشد و نهى

ص:117


1- قياس استثنايى كه در قضيّه شرطيّه تحقّق پيدا مى كند به چهار صورت،تصوّر مى شود.گاهى لازم قضيّه و گاهى ملزوم و گاهى نقيض لازم و گاهى نقيض ملزوم استثنا مى شود،بعضى داراى نتيجه و بعضى بى نتيجه اند.مثلا اين آيۀ كريمه «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا» ؛اگر در آسمان و زمين جز خداى واحد، خدايان متعدّدى مى بود محقّقا زمين و آسمان تباه مى شد.»قضيّه شرطيه قضيه اى است كه چهار صورت استثنا در آن قابل تصوّر است به شرح زير:نتيجۀ قياس 1-ولى خدايان زيادى وجود دارند پس زمين و آسمان تباه شده اند:استثناى ملزوم 2-ولى خدايان زيادى وجود ندارند پس زمين و آسمان تباه نشده اند:استثناى نقيض ملزوم 3-ولى زمين و آسمان تباه شده اند پس خدايان زيادى وجود دارند:استثناى لازم 4-ولى زمين و آسمان تباه نشده اند پس خدايان زيادى وجود ندارند:نقيض لازم استثنا شده است فرمودۀ حضرت در ردّ عبارت:لو امرت...إلخ و لو نهيت...إلخ به گونۀ قسم چهارم استثناى نقيض لازم؛يعنى عدم قتل و عدم يارى است،و نتيجۀ آن عدم امر و نهى مى باشد.

نكرده تا ياور عثمان به حساب آيد-كشتن و يارى كردن-استثنا شده؛پس ملزوم اين دو كه امر و نهى كردن باشد از ناحيۀ آن بزرگوار مستثناست.يعنى امام(علیه السلام)كه به اتّفاق مسلمانان قاتل نبوده،پس در بارۀ اين موضوع هم امرى نكرده است[يارى آشكار عثمان را جز نصايح ارشادى نداشته،پس مردم را نهى نكرده است].

نهايت چيزى كه دشمن در اين مورد بگويد اين است كه:آن بزرگوار كناره گيرى كرده و اين به معنى اراده بر قتل عثمان بوده است.

چنين ادّعايى باطل و بيهوده است،زيرا كناره گيرى گاهى به دليل ديگرى است كه بعدا توضيح خواهيم داد.بر فرض كه كناره گيرى،ارادۀ بر كشتن باشد، ارادۀ بر كشتن،كشتن به حساب نمى آيد،چه اين كه هر دشمنى كشته شدن خصم خود را دوست دارد،ولى به صرف چنين اراده اى به وى قاتل نمى گويند.

ظاهر سخن حضرت اين است،كه يارى نكرده،و هر گاه دو لازم كه كشتن و يارى كردن باشد از ناحيۀ آن بزرگوار منتفى شد،امر و نهيى كه ملزوم آن دو لازم باشد،نيز منتفى است.

[اين توضيح بنا بر اين احتمال بود كه،نقيض دو لازم در عبارت امام(علیه السلام) استثنا شده باشد،يعنى اگر قاتل نباشم،كه نيستم امر هم نكرده ام،و اگر يارى نكرده باشم كه نكرده ام،پس نهى كننده نيز نيستم] احتمال ديگرى در بيان امام(علیه السلام)داده شده است،و آن اين كه در عبارت

ص:118

دوّم: و لو نهيت لكنت ناصرا ؛«اگر مردم را نهى مى كردم همدست و ياور عثمان به حساب مى آمدم»مقدّم استثنا شده باشد(ولى شورشيان را نهى كردم)تا لازم قضيّه را كه تالى است نتيجه بدهد بدينسان:«ولى شورشيان را نهى كردم،پس در حقيقت او را يارى كردم»[بر خلاف ادّعاى معاويه كه يارى عثمان نكرده ام].

اعتراض نشود كه،انجام دهنده منكر يا عثمان،و يا كشندگان وى بوده اند به هر صورت واجب بود كه امام(علیه السلام)بپاخيزد،عثمان را از انجام منكرات باز دارد، اگر وى راه خلاف مى رفته است و يا كشندگان عثمان را از قتل،باز مى داشت اگر آنها راه،خلاف مى رفته اند.پس كناره گيرى آن حضرت،از انجام يكى از دو كار سبب خطا و اشتباه است،و چون امام(علیه السلام)خطا نمى كند،ناگزير يكى از دو كار را انجام داده،بنا بر اين ترك كنندۀ يكى از دو كار نبوده،بدين دليل از گناه تبرئه نمى شود.

پاسخ چنين اعتراضى در بركنارى امام(علیه السلام)از گناه و عصبيّت در اين مورد اين است كه:عثمان امورى را در جامعه اسلامى به وجود آورد كه موجب خشم و غضب تمام صحابه شد.مردم نيز بر او شوريدند و وى را به قتل رساندند.البته مردم هم كار بدى انجام دادند،كه بايد جلوگيرى مى شد.بدين توضيح،عثمان،و شورشيان بر او،به نسبت،هر دو طرف مرتكب خلاف شدند.سنّتهاى بدى كه عثمان به وجود آورده بود،در نظر امام(علیه السلام)مجازات قتل را نداشت،و لازم بود،به عثمان تذكّر داده شود.بدين سبب چنان كه از روايت استفاده مى شود،حضرت، زشتى آن سنّتها و كارهاى نابجا را به عثمان اعلام داشت،و چندين بار(چنان كه در سخن امام(علیه السلام)خواهد آمد)از شورش مردم او را بيم داد.اگر اين روايت صحيح باشد.ثابت مى شود كه آن بزرگوار از سنّتهاى ايجاد شده به وسيلۀ عثمان، ناخوشنود بوده،و به وى اعتراض مى كرده است.ولى اين اعتراض و ارشاد،دليل نمى شود،كه در قتل عثمان دخالت داشته باشد،بضرورت اين احتمال به نظر

ص:119

مى رسد كه عثمان را از شورش بر حذر داشته،و چون باصطلاح گوش عثمان بدهكار نبوده،حضرت او را به خود واگذاشته است؛و اگر اين روايت صحيح نباشد عثمان را امر بمعروف كردن واجب كفايى بوده و نه عينى،و چون تعداد زيادى از صحابه،عثمان را از انجام منكرات،بيم داده بودند لازم نبود كه شخصا امام(علیه السلام)عثمان را بر حذر داشته باشد.

در مورد كار ناپسند صحابه،و ايجاد سنّت غلط خليفه كشى آنان،اگر ثابت شود كه حضرت صحابه را از اين كار بد،باز نداشته است،مى گوييم:از شرايط نهى از منكر اين است كه نهى كننده علم و يا گمان قطعى داشته باشد، كه سخنش مورد قبول واقع مى شود،و يا قدرت داشته باشد كه انجام دهندۀ منكر را بزور از كار بد،باز دارد.شايد امام(علیه السلام)آگاه بوده است كه صحابه را نهى از منكر كردن در اين جريان مؤثر نيست،ظاهرا چنين نيز بوده است.

در مورد بى فايده بودن نهى صحابه و بازدارى آنان از شورش،چنان كه از آن حضرت روايت شده است.امام(علیه السلام)به مردم قول داده بود كه بين آنها و عثمان، آشتى برقرار كند،و اسباب نگرانى صحابه از رفتار عثمان را از ميان ببرد،با وجود اين كه،اين وعده چندين بار تكرار شده بود،نتوانست نقار و اختلاف را برطرف كند.روشن است كه صحابه بعد از آن همه وعده و انجام نگرفتن كار،توجّهى به فرمايش آن حضرت نمى كردند! در بارۀ اين كه چرا حضرت با زور از قتل عثمان جلوگيرى نكرد،پر واضح است كه يك نفر و يا حتّى ده نفر نمى توانستند چنين شورش بزرگى را جلو گيرند، چه رسد به يك فرد،آن هم رجّاله عرب و افرادى كه براى اين منظور فرا خوانده شده بودند.بويژه كه تفكرات گوناگونى در هم آميخته و شورش بزرگى را پديد آورده بود.بديهى است كه هم حق و هم باطل را به عثمان نسبت مى دادند.

در اين باره احتمال ديگرى نيز بود،و آن اين كه عثمان بيت المال مسلمانان

ص:120

را كه جانمايه و زندگى آنان بود به اقوام خود بخشيده بود.جدا از آنچه شورشيان حق يا باطل،به عثمان نسبت مى دادند حيف و ميل اموال مسلمانان واقعيت بود.

بعلاوه امام(علیه السلام)گمان قطعى داشت،كه اگر به يارى عثمان برخيزد،چون او،و با او كشته خواهد شد.براى هيچ انسانى جايز نيست كه خود را در معرض هلاكت و نابودى قرار دهد،بدين دليل كه مى خواهد از پاره اى منكرات جزئى جلوگيرى كند.

اگر ثابت شود كه آن حضرت مردم را از كشتن عثمان نهى كرده است.بايد گفت اين نهى پيش از قتل عثمان،در اوّلين مرحلۀ شورش و اجتماع آنها بوده،و جملۀ لو نهيت لكنت ناصرا در هنگام به نهايت رسيدن شورش و قتل عثمان بوده است كه نهى نكرده،زيرا،نه قدرت برچينى نهيى داشته،و نه،نهى بدين هنگام فايده اى داشته است.

بعضى از شارحان گفته اند،ظاهر سخن حضرت«ع»كه نه امر بكشتن عثمان و نه،نهى از آن كرده،دلالت دارد كه قتل عثمان در نزد آن بزرگوار،از امور مباح بوده است،كه نه امر به مباح و نه نهى از آن مى شود.اين استدلال شارحان اشتباه است.زيرا نهايت چيزى كه از بركنارى آن حضرت،از امر و نهى كردن، در اين باره فهميده مى شود،دخالت نكردن در اين موضوع و سكوت در آن باره است،و اين سبب نمى گردد كه حكم به مباح بودن قتل عثمان در نزد آن بزرگوار شود بلكه احتمال دارد كناره گيرى امام(علیه السلام)به يكى از وجوه ياد شده بوده باشد.

خلاصۀ سخن در اين مورد اين كه محقّقان اتّفاق نظر دارند،كه سكوت در بارۀ موضوعى،دليل نوع سكوت،سكوت كننده نيست هر چند با قرينه بتوان نوع سكوت را فهميد.

از چيزهايى كه بر دورى جستن آن حضرت از امر و نهى در بارۀ قتل عثمان

ص:121

دلالت دارد روايتى است كه از وى نقل شده است.وقتى كه از امام(علیه السلام)سؤال شد،كشته شدن عثمان،سبب خوشحالى شما شد يا ناراحتى شما؟فرمود:نه خوشحال شدم و نه ناراحت عرض شد آيا بر كشتن عثمان رضايت داشتيد؟فرمود رضايت نداشتم.به عرض رسيد كه كشته شدن عثمان شما را خشمگين ساخت؟ فرمود:غضبناك نشدم.تمام اين فرمايشات،بيان كنندۀ اين حقيقت است كه آن بزرگوار،دخالتى در امر و نهى اين موضوع نداشته،و كسى كه در موضوعى دخالت نداشته و از آن كناره گيرى كند،بجاست كه بگويد:از آن خشمناك نشدم،راضى نبودم،ناراحت و خوشحال نگرديدم،زيرا خشم و رضا،بدحالى و خوشحالى، حالتهاى نفسانى هستند و به اسبابى كه وابستگى نفسانى دارند مربوط مى گردند، هنگامى كه اين اسباب در موضوعى جداى از نفس باشند چگونه،بر نفس عارض مى شوند؟.

در بارۀ پاسخ امير مؤمنان(علیه السلام)به سؤالهاى فوق اشكال شده است،كه اگر كشته شدن عثمان كار زشتى بوده لازمۀ آن خشم و ناراحتى آن بزرگوار است،با اين كه طبق روايت حضرت در اين مورد خشمگين نشده اند.غضبناك نشدن ايشان،به دو صورت زير مى تواند باشد:

1-امام(علیه السلام)بر امر زشت و منكر خشمگين نشده باشد و اين تصور به اتفاق نظر باطل است.

2-كشته شدن عثمان در نزد آن حضرت امر منكر و زشتى نبوده به همين جهت از قتل وى غضبناك نگرديده است.ولى فرض بر اين است كه كشته شدن عثمان به يقين منكر بوده و مورد رضايت امام نبوده است.

جواب اين اشكال اين است كه كشته شدن عثمان سبب خشم و غضب آن حضرت گرديد ولى نه از آن جهت كه قتل عثمان بود،بلكه از آن نظر كه كار زشت و منكرى صورت گرفته است مثلا به لحاظ كيفيت قتل و آب ندادن و جز

ص:122

اينها و اين كه در روايت آمده بود كه براى قتل عثمان ناراحت نشده است،با خشمگين شدن امام(علیه السلام)به لحاظ وقوع منكرى منافات ندارد[به نظر شارح بزرگوار]اين جواب پيچيدگى خاصى دارد و لازم است دقت بيشترى در مورد جواب صورت گيرد (1).به دليل همين ظرافت خاص،نادانان موضوع را اشتباه فهميده اند لذا در اين باره شاعرى از مردم شام چنين سروده است:

و ما فى على لمستعتب مقال سوى صحبه المحدثينا (2)

و ايثاره اليوم اهل الذنوب و رفع القصاص عن القاتلينا

اذا سئل عنه حد اشبهة و عمّى الجواب عن السائلينا

و ليس براض و لا ساخط و لا فى النهاة و لا الآمرينا

و لا هو سائه و لا[هو]سرّه و لا بدّ من بعض ذا ان يكونا

شرح اعتراضها و جواب آنها در بارۀ كشته شدن عثمان و آنچه كه در اين باره به امام(علیه السلام)نسبت داده شده است،در نوشتار متكلمانى چون قاضى عبد الجبّار معتزلى و ابى الحسين بصرى و سيد مرتضى و جز اينها بطور گسترده نقل شده است.بنا بر اين ما سخن را در اين باره طولانى نمى كنيم و در آينده به پاره اى از آنها اشاره خواهيم كرد .

فرمايش: غير انّ من نصر...خير منى ،در جواب اشكالى آورده شده است.

ص:123


1- چنان كه در متن اشاره شد محتمل است كه ناخوشنودى حضرت از نوع رفتار بعضى از رجّاله ها در جريان كشته شدن خليفه باشد،حضرت در سخن به هنگام اندرز عثمان مى فرمايد از آن بيم دارم كه رفتار تو سبب كشتنت گردد و اين خليفه كشى به صورت سنت در آيد.
2- براى كسى كه مى خواهد على را سرزنش كند،گفتارى جز آنچه محدثان گفته اند وجود ندارد. او در روز كشته شدن عثمان گناهكاران را يارى مى كرد،پس از انجام قتل مانع قصاص كشندگان شد. هنگامى كه از وى در بارۀ قتل عثمان سؤال شد ايجاد شبهه كرد،به سؤال كننده يك جواب نامشخصى داد. نه راضى بوده و نه خشمگين،نه نهى كننده بوده و نه امر كننده. قتل عثمان نه او را بد حال كرد و نه خوشحال،ولى به نظر ما يكى از حالات را داشته است.

در اين فراز حضرت به اعتراض شخصى پاسخ مى دهد كه در حضور آن جناب اشكال كرد و،كسانى را كه از يارى عثمان خوددارى كردند عامل اصلى آشوب طلبى معرفى مى كرد:اگر آنها عثمان را يارى مى كردند با توجّه به اين كه بزرگان صحابه بودند،ستمگران و نادانان و رجالّه ها،بر كشتن عثمان جرأت نمى يافتند.و اگر هم كشتن عثمان را حق مى دانستند،لازم بود كه اين حقيقت را به مردم مى گفتند،تا در اين باره شبه اى براى خلق پيش نيايد.

امام(علیه السلام)به ذكاوت دريافت كه منظور اشكال كننده خود حضرت است، ولى چون جاى جواب صريح نبود،طىّ دو جمله به طور ضمن جواب داد.

در آغاز فرمود كه در بارۀ كشتن عثمان نه امر كرده اند و نه نهى،سپس استثناى دوّمى را در دو جمله مى آورد و بيان مى دارد:آنان كه عثمان را يارى نكردند.از كمك كنندگان عثمان با فضيلت تر بودند،زيرا يارى دهندگان او مروان حكم و امثال او بودند ولى واگذار كنندگان عثمان به نظر اشكال كننده على(علیه السلام)، طلحه و بزرگانى از صحابه بودند البتّه فضيلت على(علیه السلام)و بزرگانى از صحابه،بر مروان حكم و مانند او روشن است،عقل و عرف نيز بر اين فضيلت و برترى گواهى مى دهد.

امّا اين عبارت حضرت كه واگذار كنندگان عثمان قدرت نداشتند يارى دهندگان او را بر خود فضيلت دهند به صورت تواضع و فروتنى ادا شده است و اين گفته امام(علیه السلام)موضوع اشكال اعتراض كننده نيست،بلكه منظور از اين فرمايش گويا قضيّه جدلى باشد،بدين معنى،كه حضرت دخالت در قتل عثمان را به صورت فردى كناره گير قبول كرده،و اشكال اعتراض كننده را بگونه اى ديگر رد كرده است.

و فرموده است بر فرض كه من جزو واگذار كنندگان عثمان باشم،چنان كه پندار شما است،اشكالى نيست،زيرا واگذار كنندگان عثمان،بر يارى كنندگان

ص:124

وى برترى داشتند.

حضرت اين موضوع را با مقدّمۀ دو قضيّه قسمت مقدّم فضيلت واگذار كنندگان و عدم فضيلت يارى دهندگان ثابت كرده و فهميدن مقدّمۀ دوم يا تالى را كه كدام گروه مورد ملامت و سرزنش بوده و بايد از گروه ديگر تبعيّت نمايند به دليل روشن بودن و علم شنونده،بر عهدۀ وى گذاشته است.بدين شرح كه غير فاضل بايد از افضل پيروى و به وى اقتدا كند.از اين قياس بخوبى فهميده مى شود كه يارى كنندگان عثمان مى بايست از واگذار كنندگان وى پيروى مى كردند.بر خلاف عقيده اشكال كننده،كه وى معتقد بود،واگذار كنندگان بايد، از يارى دهندگان حمايت مى كردند.

يكى از محقّقان عقيده دارد كه اين بيان حضرت اصطلاح ويژۀ قبيلۀ قريش است.با اين عبارت مى خواسته است مطلب را سر بسته و غير صريح بيان كند.از اين گفتار قصد نداشته است كه بركنارى و عدم دخالت خود،در اين موضوع را روشن سازد،بلكه خواسته ثابت كند كه واگذارى عثمان،در ماجراى قتل نشانۀ عدم فضيلت واگذار كنندگان،به دليل اين كه واگذار كننده اند،نمى شود.چنان كه، يارى عثمان دليل فضيلت يارى دهندگان نمى شود.امّا فهميدن اين معنا از عبارت حضرت بعيد به نظر مى رسد.

اين فرمايش امام(علیه السلام)را بگونه اى ديگر نيز توجيه كرده اند،به صورت زير:

اثبات برترى و فضيلت واگذار كنندگان بر يارى دهندگان.اشكال كننده را به تسليم وا مى دارد.كه چرا سؤال ملامت آميز خود را متوجّه واگذار كنندگان كرده است و به سراغ يارى دهندگان نمى رود.

بدين توضيح و بيان كه اگر واگذار كنندگان از يارى كنندگان برترند بايد از يارى دهندگان سؤال شود،كه چرا خلاف كرده و عثمان را يارى كرده اند؟!عليه يارى دهندگان بايد اقدام،و از آنان،خواسته شود كه با وجود عدم فضيلت در

ص:125

يارى چرا از عثمان حمايت كردند؟!و اگر سؤال كنندگان پيرو اغراض فاسدى نيستند چرا ملامت خود را متوجّه واگذار كنندگان كرده اند و تقاص خون عثمان را از آنان مى خواهند؟!با اين كه يارى دهندگان عثمان بملامت سزاوارترند .

فرمايش آن حضرت:و أنا جامع لكم امره الى قوله الأثرة امام(علیه السلام)در اين عبارت مختصر به اجمال اشاره به اين واقعيت دارد كه عثمان و كشندگان وى،هر كدام به گونه اى از فضيلت عدالت دور شده و به افراط و تفريط دچار شده اند.امّا عثمان به اين دليل از فضيلت دور شد كه خودرأيى نشان داد و در امورى كه بايد مردم را شركت مى داد،استبداد پيشه كرد و بدين سبب گرفتار افراط شد،و افراط چون خلاف عدالت است،نظام و خلافت را به فساد كشيد و سرانجام همۀ اينها قتل عثمان بود.

امّا كشندگان عثمان نيز راه خطا رفتند،بيش از حد بيتابى كردند،از حد اعتدال خارج شدند،گرفتار تفريط گرديدند،با وجودى كه شايسته بود خويشتن دار باشند و در اصلاح امر بكوشند،تا كار بدون قتل و خونريزى فيصله يابد،ولى جزع و بيتابى آنها شدّت يافت،به كار پست و زشتى دست زدند و مرتكب قتل شدند.بنا بر اين كار بد عثمان استبداد و خودكامگى،و كار زشت كشندگان بيتابى و ناشكيبايى بود.

بعضى از شارحان گفته اند:مقصود حضرت اين است كه شما پس از قتل عثمان دچار بيتابى و جزع شديد بهتر اين بود كه قبل از كشته شدن براى او بيتابى مى كرديد،و او را نمى كشتيد .

و للّه حكم واقع فى المستأثر و الجازع آنچه از اين گفتار حضرت بر مى آيد اين است،كه حكم واقعى خداوند در بارۀ شخص مستبد و خودرأى حكمى مقدّر بوده است كه در بارۀ كشته شدن عثمان به اجرا در آمده،و به قلم قضاى الهى در لوح محفوظ چنين ثبت

ص:126

بوده است.و حكم مقدّر خداوند در بارۀ بيتابى كنندگان اين بوده كه آنها قاتل عثمان باشند و بدين سان گرفتار جزع و در نتيجه رذيلت شوند.

امام(علیه السلام)در پايان كلام خود،حكم اين امور را به خداوند نسبت داده است،تا آيندگان را توجّه دهد،كه در جريان قتل عثمان از حمايت هر دو جناح بركنار بوده است.تا ضمن اشاره به علت وقوع قتل كه از ناحيۀ عثمان خودرأيى و از جانب شورشيان ناشكيبايى و شتابزدگى باشد عدم دخالت خود را ثابت كند.

ممكن است كه منظور از«حكم»حكمى باشد كه در آخرت براى تمام افراد از پاداش و كيفر به عنوان سزاى عمل آنان خواهد بود.

ص:127

30-از سخنان آن حضرت است به ابن عباس هنگامى كه او را به سوى زبير فرستاد تا او را

اشاره

پيش از جنگ جمل تشويق به اطاعت از خود و بازگشت كند

:لاَ تَلْقَيَنَّ؟طَلْحَةَ؟- فَإِنَّكَ إِنْ تَلْقَهُ تَجِدْهُ كَالثَّوْرِ عَاقِصاً قَرْنَهُ- يَرْكَبُ الصَّعْبَ وَ يَقُولُ هُوَ الذَّلُولُ- وَ لَكِنِ الْقَ؟الزُّبَيْرَ؟ فَإِنَّهُ أَلْيَنُ عَرِيكَةً- فَقُلْ لَهُ يَقُولُ لَكَ ابْنُ خَالِكَ- عَرَفْتَنِي ؟بِالْحِجَازِ؟ وَ أَنْكَرْتَنِي؟بِالْعِرَاقِ؟- فَمَا عَدَا مِمَّا بَدَا قال؟السيد الشريف؟ و هو أول من سمعت منه هذه الكلمة- أعني فما عدا مما بدا

لغات

يستفيئه:بازگشت دادن برگرداندن از فعل فاء كه به معناى رجع به كار گرفته شده است.در بعضى روايات به جاى،تجده كالثور،تلقه تلقه من الفيئة على كذا به كار رفته،و به معناى او را بدين هيأت عجيب و غريب خواهى ديد.

عقص:كج،منظور از عقص ثور دو شاخ گاو است عقص به فتح عين الفعل،فعل متعدى است و عقص به كسر لازم است.

صعب:در اين جا به معناى چارپاى چموش و ناآرام به كار رفته است.

ذلول:رام،در اختيار.

عريكه:صفت مشبّه فعيل به معناى مفعول است،و«ة»آخر كلمه براى نقل معناى وصفى به اسمى به كار رفته.عرك در اصل معناى نرم شدن پوست با دباغى و جز آن معنى مى داده است.

عدا:گذشتن،تجاوز كردن بدا:آشكار شد،ظاهر گرديد.

ص:128

ترجمه

از فرمايشات آن حضرت(علیه السلام)است كه به ابن عباس فرمود،هنگامى كه او را به سوى زبير فرستاد،تا او را پيش از جنگ جمل تشويق به اطاعت از خود و بازگشت كند.

«ابن عبّاس!با طلحه ملاقات نكن چه اگر او را ملاقات كنى به صورت گاوى با شاخهاى كج و آمادۀ حمله اش خواهى ديد.

[او مشكلى را در پيش گرفته و مى پندارد كار آسانى است]بر مركب چموشى سوار شده ولى او را نرم و راهوار مى داند امّا با زبير كه نرم خوتر است ديدار نما و به او بگو،كه پسر دايى ات پيام فرستاده مى گويد:مرا در حجاز مى شناختى و در عراق نمى شناسى؟چه شد كه از امرى چنين روشن روى برتافتى »!؟

شرح

سيد رضى(ره)در مورد جملۀ: «فما عدا ممّا بدا» اظهار نظر مى فرمايد:اول كسى كه از او اين جمله را شنيده ام على(علیه السلام)است .

پس از اين كه امام(علیه السلام)ابن عبّاس را از ديدار با طلحه به لحاظ مصلحتى كه خود مى دانست،منع كرد،دليل منع ملاقات را بيان داشت و فرمود كه اگر طلحه را ملاقات كنى او را به صورت گاوى با شاخهاى كج و تيز و آمادۀ حمله خواهى ديد.

حضرت،طلحه را به گاو تشبيه كرده و جهت مشابهت را،شاخهاى كج او قرار داده است.عاريه آوردن لفظ شاخ كنايه از شجاعت،و دلاورى طلحه است،لفظ«عقص»براى بيان اين نكته است كه شجاعت،قوت و نيرومندى موجب رام نبودن و در فرمان قرار نداشتن شده،زمينۀ خود بزرگ بينى و خودنگرى را براى مرد شجاع فراهم مى آورد.در عبارت حضرت دو استعاره به كار رفته است:

استعارۀ اول:با توجّه به شاخ كه وسيلۀ دفاع حيوان است و چنان كه گاو با

ص:129

شاخ از خود دفاع مى كند.مرد شجاع به اتكاى نيرومندى و اميد به پيروزى،از خود دفاع مى كند و تسليم فرمان غير نمى شود.

در استعارۀ دوّم،جهت استعاره اين است.چنان كه گاو به هنگام ارادۀ كارزار شاخهاى خود را كج مى كند،سرش را پايين مى اندازد،متوجّه دشمن مى شود و همزمان بادى از دماغ خود خارج مى كند كه حاكى از گمان غلبه بر خصم و شدت غضب است و اين تصور كه حريف در مقابلش چيزى نيست.

بدين سان مشبّه يعنى طلحه در موضوع سخن ما چنين است.

امام(علیه السلام)مى دانست كه به هنگام ديدار ابن عباس،طلحه چنين حالتى را به خود خواهد گرفت،و خود را آمادۀ كارزار نشان خواهد داد و به سبب خودبينى و غرور از اطاعت و فرمانبردارى سر باز خواهد زد.و اين تشبيه بسيار جالبى است.

احتمال ديگر در عبارت اين است كه وجه تشبيه،پيچيدگى طلحه در افكار و انديشه،و منحرف بودنش از طريق يارى دادن به حضرت مانند پيچيدگى شاخ گاو مى باشد،در اين صورت،امر عقلى(پيچيدگى فكرى)به امر حسّيى(شاخ گاو)تشبيه شده است.

بعضى ادّعا كرده اند كه طلحه پيش از جنگ احد،خود بزرگ بين نبود،اين غرور و تكبّر در آن روز بر وى عارض شد،و به اين ابتلاى بزرگ دچار شد .

امام(علیه السلام)پس از منع ابن عباس از ديدار با طلحه،دستور داد كه با زبير ملاقات كند،و دليل اين امر را نرمخو بودن زبير دانست.و به طور استعاره لفظ «الين عريكة» را كنايه از خوش برخوردى و نيك خلقى آورده است.

در محاوره و گفتگو گفته مى شود:فلان شخص«ليّن العريكه» (خوش خلق)است هنگامى كه ديدار وى آسان باشد،و رنج و جاذبۀ زيادى را طلب نكند.مانند پوست نرمى كه به آسانى تا مى خورد،پيچيده مى شود.

مى گويند:فلان كس«شديد العريكه»(بد خلق)است هنگامى كه حالتى

ص:130

ضد حالت فوق را از خود بروز دهد.

براى امير مؤمنان(علیه السلام)،روشن بود كه زبير انعطاف پذير است،به همين دليل ابن عباس را امر كرد تا با وى ملاقات كند.چون خلق و خوى او را بخوبى مى دانست كه قابل جذب است،به پند پذيرى و موعظه نزديك است،و صلۀ رحم را به ياد دارد.

امام(علیه السلام)نيكوترين نوع دلجويى را،با يادآورى قوم و خويشى خود با وى به كار برد،كه به نظر مى رسد،موجب انگيزش ميل و پذيرش سرشتهاى سالم شود.

خداوند متعال از گفتۀ هارون برادر حضرت موسى(علیه السلام)در برانگيختن عواطف آن جناب چنين نقل مى كند:

«يَا بْنَ أُمَّ لا تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لا بِرَأْسِي» ... «ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِي» (1)در اين دو آيه عبارت«يا ابن امّ»به كار رفته،تا عواطف موسى برانگيخته شود و دل وى به دست آيد و با يادآورى حق برادرى توجّه حضرت موسى(علیه السلام)را به خود جلب كند.با هيچ عبارت ديگرى ممكن نبود هارون بتواند برادرش را رام كند.

در بارۀ خويشاوندى امام(علیه السلام)با زبير،بايد گفت كه ابو طالب وصفيّه مادر زبير از اولاد عبد المطلّب پسر هاشمند .

در شرح عبارت حضرت:«فما عدا ممّا بدا»؛«چه چيز سبب گرديد كه پس از موافقت مخالفت كردى»ابن ابى الحديد بيان داشته است كه«عدا»بمعنى «صرف»بازگشتن منصرف شدن و«من»بمعناى«عن»تجاوز كردن و دور شدن به كار رفته است.معناى جمله اين است كه،چه چيز تو را از آنچه آشكار كردى منصرف كرد.يعنى آنچه تو را پس از اظهار بيعت،و قبول اطاعت از انجام آن

ص:131


1- سوره طه(20)آيۀ(93): [1]اى پسر مادرم سر و محاسنم را به عنوان مجازات مگير مردم مرا دچار ضعف و ناتوانى كردند.

بازداشت چه چيز بود؟.با اين توضيح ابن ابى الحديد ضمير مفعولى از جمله «عدا»حذف شده است،البتّه حذف ضمير مفعولى فراوان صورت مى گيرد.چنان كه در فرمودۀ حق تعالى: «وَ سْئَلْ مَنْ أَرْسَلْنا» مِنْ «قَبْلِكَ» (1)ضمير از ارسلنا كه در اصل ارسلناه بوده افتاده است.

قطب الدّين راوندى براى اين فرموده حضرت دو معناى زير را بيان كرده است:1-چه چيز تو را بازداشت از آنچه در مورد بيعت از خود،پيش از اين حالت آشكار نمودى؟ 2-چه چيز تو را واداشت به تغيير اراده اى كه براى انسانها پيش مى آيد.

توجّه به معنى دوّم مى فهماند كه مفعول دوّم فعل«عدا»كه محتواى سخن بر آن دلالت دارد حذف شده است.مفهوم عبارت با اين فرض چنين خواهد بود:چه چيز تو را از آنچه تصميم داشتى بركنار كرده،سرگرمت ساخت،و از اين كه برايت يارى كردن ما روشن بود،بازت داشت.

ابن ابى الحديد بر قطب الدين اعتراض كرده و اظهار داشته است،كه توجيه دوّم قطب الدّين نسبت به معنى اوّلى كه آورده.هيچ گونه برترى ندارد،جز مفعول محذوفى كه آن هم نادرست و فاسد است.توضيح مطلب اين كه قطب الدّين فعل«عدا»را در هر دو توجيه به يك معنى«بازداشتن»گرفته و جملۀ«ممّا كان بدا منك»را در هر دو معنا يكسان تفسير كرده است با اين وصف تفاوتى ميان دو توجيه باقى نمى ماند.اضافۀ فاسدى كه در تفسير قطب الدّين به نظر مى رسد اين است كه او مى پندارد فعل«عدا»متعدّى به دو مفعول است با اين كه تمام علماى نحو اين پندار را نادرست مى دانند.

به نظر شارح اشكال ابن ابى الحديد بيشتر به معناى اوّلى كه قطب الدّين راوندى نقل كرده مربوط است،تا معناى دوّم به دليل اين كه«ما عدا»به معناى

ص:132


1- زخرف(43)آيه(45): [1]از فرستادگان پيش از خود بپرس.

«صرف و انصراف»به نظر ابن ابى الحديد،و به معناى«منع»و بازداشتن به گمان قطب الدّين تفاوت زيادى ندارد،هر چند معناى بازداشتن از معناى انصراف عمومى تر باشد.

ولى اعتراض ابن ابى الحديد بر راوندى،كه ميان دو معنايى كه فرد اخير نقل كرده فرقى نيست،وارد نيست؛زيرا معناى«بدا»در معناى اوّل قطب الدّين آن چيزى است كه براى مردم با توجه به بيعت زبير با امير مؤمنان ظاهر شده،و در معناى دوّم«بدا»آن چيزى است كه براى زبير در بارۀ يارى و فرمانبردارى آشكار شده است.مسلّم است آنچه از انسان براى غير آشكار شود با آنچه براى خود انسان از ناحيۀ خويش و يا ديگران ظاهر شود فرق دارد.منظور از افزونى بى فايده و فاسدى كه در اعتراض ابن ابى الحديد به قطب الدّين آمده«لفظ»مفعول دوم براى فعل«عدا»است.كه به نظر مى رسد اشتباه قلمى قطب الدّين و يا نسخه بردار باشد.تأييد اين مدّعا اين است كه قطب الدّين،مفعول اول عدا«ك»را آشكار كرده،تا تغييرى براى گفته اش كه مفعول«عدا»حذف گرديده باشد.

نظر شارح در بارۀ وجوهى كه در تفسير فرموده حضرت نقل شد،اين است كه:هر چند شما احتمال بدهيد كه اين معانى تفسير عبارت امام(علیه السلام)باشد،ولى هر كدام بنوعى از ظاهر سخن حضرت بدور است بدين توضيح كه:چون مدائنى فعل«عدا»را در تفسير كلام امام(علیه السلام)بر معناى حقيقى خود،عدول و بازگشت، حمل كرده،و جملۀ«ما بدا»را بر فرمانبردارى سابق زبير،بنا بر اين ناچار شده است كه«من»را به معناى«عن»بگيرد،تا فعل«عدا»معناى عدول و بازگشت بدهد.

«من»را به معناى عن گرفتن خلاف ظاهر معناى جمله است.

قطب الدّين راوندى هم فعل«عدا»را به معناى منع-عاقّ و شغل گرفته و «ما بدا»را بر فرمانبردارى پيشين زبير در مورد بيعت با آن حضرت حمل كرده است.

در توجيه قطب الدّين جز اين كه«من»را به معناى«عن»بگيريم،درست نيست.

ص:133

حق اين است كه فعل«عدا»به معناى تجاوز و گذشتن و«من»براى بيان جنس است،معناى گفتار حضرت چنين مى باشد،كه چه چيز تو را از امورى كه بعدها برايت آشكار شد،از بيعت با ما دور ساخت.با اين توجيه،الفاظ را از معناى اصلى و قراردادى شان دور نكرده و استوارى و زيبايى سخن نيز حفظ شده است.

امام صادق(علیه السلام)از پدرش و او از جدّش روايت كرده كه از ابن عباس در بارۀ اين مأموريت پرسيدم.گفت امام مرا پيش زبير فرستاد.هنگامى كه پيام حضرت را ابلاغ كردم،او جز اين جمله«ما همان چيزى را كه على،طالب است خواهانيم»پاسخى نداد.گويا نظرش سلطنت بود.بازگشتم و جواب او را به امير مؤمنان(علیه السلام)خبر دادم.

به گونه ديگرى از ابن عباس در اين باره روايت نقل شده است.او گفت هنگامى كه پيام حضرت را به زبير ابلاغ كردم،در پاسخ جز اين عبارت كه:من با ترس شديد بدان دل بسته ام سخنى نگفت.از ابن عباس سؤال شد كه منظور زبير چه بود؟ابن عباس گفت معناى سخن او اين است كه من با ترس به امارت و حكومتى كه در دست شماست دلبسته ام.

بعضى گفته زبير را بطريقى ديگر تفسير كرده اظهار داشته اند،منظور زبير اين است كه«من با ترس شديد در بارۀ گناهم به آمرزش خدا دل بسته ام.»

ص:134

31-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ- إِنَّا قَدْ أَصْبَحْنَا فِي دَهْرٍ عَنُودٍ وَ زَمَنٍ كَنُودٍ يُعَدُّ فِيهِ الْمُحْسِنُ مُسِيئاً- وَ يَزْدَادُ الظَّالِمُ فِيهِ عُتُوّاً- لاَ نَنْتَفِعُ بِمَا عَلِمْنَا وَ لاَ نَسْأَلُ عَمَّا جَهِلْنَا- وَ لاَ نَتَخَوَّفُ قَارِعَةً حَتَّى تَحُلَّ بِنَا فَالنَّاسُ عَلَى أَرْبَعَةِ أَصْنَافٍ- مِنْهُمْ مَنْ لاَ يَمْنَعُهُ الْفَسَادَ فِي الْأَرْضِ- إِلاَّ مَهَانَةُ نَفْسِهِ وَ كَلاَلَةُ حَدِّهِ- وَ نَضِيضُ وَفْرِهِ- وَ مِنْهُمْ الْمُصْلِتُ لِسَيْفِهِ وَ الْمُعْلِنُ بِشَرِّهِ- وَ الْمُجْلِبُ بِخَيْلِهِ وَ رَجِلِهِ- قَدْ أَشْرَطَ نَفْسَهُ وَ أَوْبَقَ دِينَهُ- لِحُطَامٍ يَنْتَهِزُهُ أَوْ مِقْنَبٍ يَقُودُهُ- أَوْ مِنْبَرٍ يَفْرَعُهُ- وَ لَبِئْسَ الْمَتْجَرُ أَنْ تَرَى الدُّنْيَا لِنَفْسِكَ ثَمَناً- وَ مِمَّا لَكَ عِنْدَ اللَّهِ عِوَضاً- وَ مِنْهُمْ مَنْ يَطْلُبُ الدُّنْيَا بِعَمَلِ الْآخِرَةِ- وَ لاَ يَطْلُبُ الْآخِرَةَ بِعَمَلِ الدُّنْيَا- قَدْ طَامَنَ مِنْ شَخْصِهِ- وَ قَارَبَ مِنْ خَطْوِهِ وَ شَمَّرَ مِنْ ثَوْبِهِ- وَ زَخْرَفَ مِنْ نَفْسِهِ لِلْأَمَانَةِ- وَ اتَّخَذَ سِتْرَ اللَّهِ ذَرِيعَةً إِلَى الْمَعْصِيَةِ- وَ مِنْهُمْ مَنْ أَبْعَدَهُ عَنْ طَلَبِ الْمُلْكِ ضُئُولَةُ نَفْسِهِ- وَ انْقِطَاعُ سَبَبِهِ فَقَصَرَتْهُ الْحَالُ عَلَى حَالِهِ- فَتَحَلَّى بِاسْمِ الْقَنَاعَةِ- وَ تَزَيَّنَ بِلِبَاسِ أَهْلِ الزَّهَادَةِ- وَ لَيْسَ مِنْ ذَلِكَ فِي مَرَاحٍ وَ لاَ مَغْدًى- وَ بَقِيَ رِجَالٌ غَضَّ أَبْصَارَهُمْ ذِكْرُ الْمَرْجِعِ- وَ أَرَاقَ دُمُوعَهُمْ خَوْفُ الْمَحْشَرِ- فَهُمْ بَيْنَ شَرِيدٍ نَادٍّ- وَ خَائِفٍ مَقْمُوعٍ وَ سَاكِتٍ مَكْعُومٍ- وَ دَاعٍ مُخْلِصٍ وَ ثَكْلاَنَ مُوجَعٍ- قَدْ أَخْمَلَتْهُمُ التَّقِيَّةُ وَ شَمِلَتْهُمُ الذِّلَّةُ- فَهُمْ فِي بَحْرٍ أُجَاجٍ- أَفْوَاهُهُمْ ضَامِزَةٌ وَ قُلُوبُهُمْ قَرِحَةٌ- قَدْ وَعَظُوا حَتَّى مَلُّوا- وَ قُهِرُوا حَتَّى ذَلُّوا وَ قُتِلُوا حَتَّى قَلُّوا- فَلْتَكُنِ الدُّنْيَا فِي أَعْيُنِكُمْ- أَصْغَرَ مِنْ حُثَالَةِ الْقَرَظِ- وَ قُرَاضَةِ الْجَلَمِ- وَ اتَّعِظُوا بِمَنْ كَانَ قَبْلَكُمْ- قَبْلَ أَنْ يَتَّعِظَ بِكُمْ مَنْ بَعْدَكُمْ- وَ ارْفُضُوهَا ذَمِيمَةً- فَإِنَّهَا قَدْ رَفَضَتْ مَنْ كَانَ أَشْغَفَ بِهَا مِنْكُمْ

ص:135

لغات

عنود:ستمگر.

كنود:كافر ناسپاس.

عتوّ:كبر و خود بزرگ بينى.

قارعة:حادثه بزرگ.

مهانة النفس:كوچكى و حقارت نفس.

كلّ حدّ السيف:هرگاه شمشير از بريدن و قطع كردن فرو ماند.

نضيض وفره:اندك بودن مال و ثروت شخص.

مصلت بسيفه:آن كه به زور شمشير در كارها جلو افتد.

مجلب:شخصى كه براى انجام كارى افراد را جمع كند.

رجل:جمع راجل.

اشرط نفسه لكذا:به خود تلقين كرد،نفس خود را براى امرى آماده ساخت.

اوبق دينا:دين را نابود كرد و از دست داد.

حطام:ثروت دنيا،حطام در معناى لغوى چيزى است كه از خشكى پذيراى شكستن باشد.

انتهاز:دزدى،ربودن مال به اندازۀ توان.

مقنب با كسر ميم و فتح نون:گروهى اسب بين 30 تا 40 رأس.

فرع المنبر يفرعه:بالاى منبر رفت.

طأمن من شخصه:متواضعانه فرود آمد.

طمأنينه اسمى است كه از همين فعل گرفته شده است.

شمر من ذيله:وقتى كه دامن فرا چيند و آن را بالا زند.

زخرف:زينت داد،نقش و نگار كرد.

ضئولة نفسه:كوچكى،حقارت،ناچيزى نفس شخص.

مراح:جائى كه راه روندۀ در شب فرود مى آيد.

مغدى:محلى كه صبحگاه در آن بارى افكنند.

شريد و مشرّد:رانده شده،فرارى.

نادّ:كسى كه بى هدف به طرفى مى رود.

قمع:خوار ساختن.

مكعوم:شخصى كه قادر به سخن گفتن نيست،گويا دهانش را با كعام بسته اند.كعام وسيله اى است كه با آن دهان شتر را مى بندند كه گاز نگيرد،وقتى كه شتر در حال هيجان باشد.

تكل:غم و اندوه براى از دست دادن بعضى از دوستان.

اخملتهم:آنها را از نظر مردم انداخت و در جامعه بى اعتبار ساخت.

تقيّه و تقوى:ترس،بيم.

اجاج:نمك،شورى.

ص:136

ضامر:خاموش،ساكت.

حثالة:تفاله،ته ماندۀ چيزى.

قرظ:برگ سلم كه با آن پوست را دباغى مى كنند.

جلم:قيچى كه با آن كرك و پشم شتر را مى چينند.

قراضة:خورده پشمهايى كه از ميان پشمها مى ريزد.

ترجمه

«مردم بدانيد كه،ما در روزگار جفاكار و كفران كننده نعمت،به سر مى بريم كه نيكوكار،بدكار شمرده مى شود و ستمگر،بر ستم خود مى افزايد؛از آنچه مى دانيم سود نمى بريم،و از آنچه نمى دانيم پرسشى نداريم.و از كارهاى خطرناك ترسى و انديشه اى به دل راه نمى دهيم،تا اين كه نتيجه سوء آن عايدمان شود.

در اين روزگار مردم،به چهار گروه تقسيم مى شوند:

برخى از مردم كسانى هستند كه فساد و تباهى در زمين را جز به دليل ناتوانى،و كندى شمشير،و نداشتن مال و منال و ثروت رها نكرده اند.

گروه دوّم كسانى هستند كه سلاح خود را از نيام برآورده،شرارت خود را آشكار كرده،سواره و پياده نظام خود را،براى ظلم و ستم آماده ساخته اند،دين خويش را براى رسيدن به متاع دنيايى تباه كرده اند و در پى فرصتى هستند كه سپاهى را رهبرى كنند و يا بر منبر بالا روند و خود را به مردم نشان دهند.

چه بد تجارتى است اين كه انسان جان و ايمان خود را،بهاى دنياى خويش قرار داده دنيا را به عوض آنچه در نزد خدا برايش ذخيره شده سودا كند.

سوّمين گروه كسانى هستند،كه دنيا را با كار آخرت خواهانند ولى آخرت را به بهاى دنيا و كار در آن نمى خواهند از كبر و غرور يا به علامت تشخّص قدمها را نزديك به هم بر مى دارند،دامن جامه را بالا مى زنند و خود را براى امين نشان دادن آرايش مى دهند و دين خدا را براى گناه و معصيت وسيله قرار داده اند(كنايه از اين كه خود را به صورت زاهدان نشان مى دهند تا بدين وسيله بتوانند دل مردم را بربايند و سوء استفادۀ دنيوى بكنند.)

ص:137

گروه چهارم كسانى هستند كه به دليل ناتوانى و ضعف از جمع آورى مال و منال با اين كه خواهان آن هستند،گوشه نشينى اختيار مى كنند و نداشتن وسيله آنها را از اقدام بر انجام كار باز مى دارد.خود را به نام قناعت مى آرايند و به لباس زاهدان در مى آيند.با اين كه هيچ يك از كارهاى شب و روزشان به زاهدان شبيه نيست و نشانى از پارسايى در آنها ديده نمى شود.

جز چهار گروهى كه برشمرديم دستۀ پنجمى باقى مى ماند كه با ياد آخرت ديده از زيباييهاى دنيا فرو بسته و ترس از روز جزا اشكشان را جارى ساخته است.

حالت اين دسته از مردم شبيه كسى است كه از ديار اصلى خود رانده شده و هراسناك و ترسناك خوار و خاموش گشته،و از روى اخلاص دعا مى كند و از درد معصيت و گناهكارى فرياد مى زند.

تقيّه آنان را به كنج سكوت و خاموشى كشانده،خوارى در نظر مردم آنان را گوشه گير كرده،نصيب آنها از دنيا آب تلخ و شور زندگى است و دهانهايشان از شكايت بسته شده است.دلهايشان جريحه دار است.از پند دادن و موعظه كردن مردم خسته شده اند،در راه ارشاد و هدايت مردم مغلوب و خوار گرديده اند،كشته شدند تا تعدادشان اندك شد.بنا بر اين دنيايى به اين بى اعتبارى بايد در نظر شما،كم ارزش تر از خوار مغيلان و ريزه هاى پشم باشد(پشم ريزه هايى كه از پشم جدا شده و براى كارى مفيد نيست)از حال گذشتگان خود پند گيريد پيش از آن كه آيندگان از شما پند گيرند،دنياى قابل سرزنش را رها كنيد.به اين دليل كه جهان افرادى را،كه بيش از شما دوست مى داشت،رها كرد،چه رسد به شما !»

شرح

سيد رضى رحمه اللّه در بارۀ صدور اين خطبه فرموده است:كه افراد ناآگاه و بيدانش،اين خطبه را،به معاويه نسبت داده اند.با اين كه در صدور اين خطبه از امير مؤمنان(علیه السلام)شكّى نيست،زيرا زر را با خاك چه شباهتى است؟آب گوارا و شيرين با آب شور چه مناسبتى دارد؟دليل زير بر صحّت صدور اين خطبه از

ص:138

ناحيۀ امير مؤمنان(علیه السلام)دليلى گويا و گواهى صادق است:نقّاد با بصيرت و روشن بينى چون عمرو بن جاحظ،اين خطبه را در كتاب بيان و تبيين نقل و سپس انتقاد كرده است كه اين خطبه از معاويه نيست و نام شخصى كه اين خطبه را به معاويه نسبت داده ذكر مى كند و سپس چنين مى گويد:

اين خطبه به گفتار على(علیه السلام)به دليل تقسيم بندى مردم به دسته هاى مختلف شباهت بيشترى دارد.خبر دادن از وضعيّت هر گروهى از مردم به لحاظ پيروزى،ذلّت و خوارى،تقيّه و ترس به سخن امير مؤمنان«ع»سازگارتر است و آن گاه مى پرسد چه وقت و در چه حالى معاويه را ديده ايم كه در گفتارش راه و روش پارسايان و زاهدان را ترسيم نموده و طريقه عبادت نيايشگران را بيان كرده باشد ؟! در خطبۀ حضرت،پاره اى از زمانها بر بعضى برترى داده شده است،نيكى را به بعضى از زمانها و بدى را به بعضى ديگر نسبت دادن؛و اين برترى دادن بعضى از زمانها بر بعضى نسبت درستى است،زيرا زمان از اسبابى است كه در اين جهان نقش آماده كننده دارد.آنچه در زمان تحقّق مى يابد،نيك يا بد شمرده مى شود.

گاهى روزگاران به نسبت آمادگى پذيرش نيك و بد فرق دارند.در پاره اى از زمانها بر حسب آمار،شر و بدى فراوانى وجود دارد،به اين لحاظ گفته مى شود:

روزگار دشوار،زمان ستمگر؛بويژه در زمانى كه دين رو به ضعف داشته باشد و قوانين شريعت كه نظام بخش جهان و بقاى آن است و موجب زندگى جاويد آخرت مى شود بى اعتبار شود.در بعضى از زمانها نيكى و خير فراوان است،بدين سبب روزگار نيك و زمان دادگرى گفته مى شود و آن هنگامى است كه وضع مردم درست و منظم باشد.بخصوص روزگار نيرومندى و جلوه و پايدارى دين كه گوهر و ناموس شريعت محفوظ باشد.

توضيح فوق برداشتى از نيك و بد،در صورت مجزّا نگرى به اجزاى زمان

ص:139

بود،ولى اگر اجزاى نيك و بد زمان را به نسبت آنچه در كلّ جهان اتّفاق مى افتد در نظر بگيريم تفاوت زيادى در آنچه خير و شر ناميده مى شود نيست.

براى همين است كه افلاطون،حكيم مشهور يونان،گفته است:مردم هر زمانى مى پندارند كه روزگار آنها آخر الزمان باشد،زمان خود را از روزگاران پيشين زشت تر و كم اهميت تر مى دانند.در صورتى كه نمى انديشند تا حق زمان گذشته و حال را بخوبى ادا كنند.اين كم دقّتى و بى توجّهى شايد به اين دليل است كه انسانها ميان فرزندان زمان حاضر و كسانى كه مراحلى از عمر خود را سپرى كرده اند مقايسه مى كنند،و مى بينند كه گذشت و جوانمردى در زمان حاضر نسبت به گذشته بسيار كمتر شده است بى آن كه توجهى به علل و اسباب و هدف هر يك در دو زمان داشته باشند.ولى اگر در مورد اتفاقات و حوادث دو زمان و علل و اسباب آن بدقت نگريسته شود،و بررسى كامل در جريان امور دو زمان از قبيل نيرومنديها،ضعف،سستيها،امن و ترسها انجام گيرد،زمان حاضر و زمان گذشته چندان تفاوتى با هم ندارند .

حضرت فرمود: انّا قد اصبحنا...حتّى تحلّ بنا امام(علیه السلام)زمان را به دو صفت ستمگرى و سختى،مذمّت و بدگويى كرده است.پس از نسبت دادن عدالت به زمان و شمارش اوصافى براى آن در مقايسه با نظام جهان و بقاى آن صفاتى را،بد و شر دانسته است،و از آن ميان پنج صفت را يادآورى كرده است:اوّل آن كه در اين زمان نيكوكار،بدكار قلمداد مى شود بدين شرح:بدكاران به دليل كسالت و سستى به انجام فرامين خداوند بپا نمى خيزند،بخشش نيكوكار را معلول رياكارى يا تظاهر يا ترس و يا طمع براى چيزى به حساب مى آورند.و ديگر فضيلتها و رذيلتها نيز به همين حساب گذاشته مى شود.تمام اين امور براى سرزنش فضيلت،و از جهت بدخواهى و حسد صورت مى گيرد،شايد،بتوانند نيكوكاران را از قماش خود به حساب آورند و آنها را در بدكارى به خود وابسته سازند.

ص:140

دوّم اين كه در اين روزگار،ستمگر بر كبر و سركشى خود مى افزايد،زيرا اساس ستمگرى نفس امّاره است.نفس فرمان دهندۀ به بدى،در روزگارى كه عدالت حاكم باشد،همواره يا در بيشتر موارد،مغلوب واقع مى شود.و بدين هنگام اگر خواهان ستمگرى باشد،جلوۀ زودگذر و فرصت طلبى مرحله اى است.بنا بر اين ظالم اگر در روزگار برقرارى عدالت ظلم كند و يا از حدّ خود تجاوز كند،به دزدى ماند،كه هر لحظه ممكن است گرفتار شود.ستمگر نيز در دوران دادگرى،با توجّه به مواظبت شريعت،خوار مى گردد و زير نظارت نگهبانان قرار خواهد داشت.

ولى به روزگار ضعف ديانت،ظالم به غارت گرى مى ماند كه به دليل توانايى اش مورد مؤاخذه قرار نمى گيرد،توجّهى هم به نهى كنندۀ دينى ندارد، بنا بر اين روشن است كه ستمگرى اش افزون مى گردد.اگر فزونى ستم را پيش از روزگار رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در نظر بگيريد و با روزگار عدل و داد عهد پيامبر(صلی الله علیه و آله) مقايسه كنيد موضوع بخوبى روشن مى شود.

سوّم اين كه در روزگار بد،اهل دانش از دانايى خود بهره نمى گيرند.اين فرمودۀ حضرت در ملامت كسانى است كه مطابق دانش خود دستورات شرع را به كار نمى گيرند،با اين كه شايسته است انسان براى آخرت كار كند؛زيرا سود بردن از دانش به هنگامى است كه توأم با عمل باشد.

در جاى ديگر حضرت به همين امر اشاره مى كند و مى فرمايد:علم آميخته به عمل است علم،عمل را فرياد مى زند(مى طلبد)،اگر عمل به علم پاسخ مثبت داد،پايدار مى ماند و گرنه كوچ مى كند و مى رود.منظور از كوچ كردن دانش سود نبردن از آن و مراد از فرياد زدن عمل از سوى علم،توأم بودن با عمل است چنان كه سزاوار مى باشد.

چهارم از ناسازگارى روزگار و يا از صفات بد آن اين است كه مردم از

ص:141

آنچه نمى دانند نمى پرسند.اين فرمودۀ حضرت توبيخ و ملامت كسانى است كه در جستجوى دانش كوتاهى مى ورزند.ملامت از اين بابت كه چرا از آنچه نمى دانند سؤال نمى كنند؛و توبيخ آنها از اين جهت كه به دليل كم توجّهى و كوتاهى در كشان از كمالات و فضيلتها به خوشيهاى حسّى،آنى و زودگذر سرگرم شده اند.

پنجمين ويژگى بد اين زمان اين است كه مردم به هشدارهاى مهمّى كه داده مى شود،توجّه نمى كنند،تا زمانى كه گرفتار شوند،به دليل اين كه به پايان كارشان نمى انديشند،و سرگرمى به امور ظاهرى،آنان را از توجّه به مصالح و تفكّر در بارۀ پى آمد آن باز مى دارد.

اين فرمودۀ حضرت ملامت افرادى است كه در امر جهاد كوتاهى كرده اند، و ضمنا توجّه دادن و آگاهانيدن آنان است بر اين كه،به دليل كوتاهى در امر جهاد،منتظر بروز حادثۀ عظيمى باشند.

ويژگيهاى پنجگانه اى كه حضرت در بارۀ زمان آورده اند،براى صلاح و اصلاح جهان امورى زيانبارند.به همين دليل،زمانى را كه در بردارندۀ اين خصوصيّات باشد به«عنود و شديد»ستمگر و سختگير توصيف فرموده اند .

نظر به همين خصلتهاى رايج در آن روزگار بوده كه امام(علیه السلام)مردم را به چهار دسته تقسيم و فرموده است: النّاس على أربعة اصناف...قلّوا ؛ مردم به چهار دسته تقسيم مى شوند ،علّت تقسيم شدن مردم به چهار گروه با توجه به خواسته هاى درونى آنها و به گونۀ زير مى باشد! مردم يا دنيا طلبند و يا خداخواه،دنيا طلب ها به چهار دسته تقسيم مى شوند:

الف:دنيا طلبانى كه قدرت بر فراهم آوردن دنيا نيز دارند.

ب:دنيا طلبانى كه قدرت مال اندوزى ندارند.اين گروه خود به دو دسته تقسيم مى شوند:

ص:142

1-چون قدرت بر جمع آورى مال ندارند،براى آن كوشش و چاره جويى نمى كنند.

2-با اين كه قدرت بر گردآورى مال دنيا ندارند امّا بسختى در پى گردآورى آن هستند.گروه اخير نيز به دو دسته تقسيم مى شوند:

الف:تلاش و كوشش در آن حدّ است كه فرمانروايى و پادشاهى را به دست آورند.

ب:كوشش و تلاش آنها براى امورى است كه پايينتر از حدّ امارت و يا سلطنت باشد اگر خداخواهان را به اين چهار گروه دنيا طلب بيفزاييم،مطابق فرمايش حضرت پنج دسته مى شوند.چهار دسته را امام(علیه السلام)مورد ملامت و سرزنش قرار داده و دستۀ پنجم را ستوده است.

گروه اول كه همان دنيا طلبان قدرتمند بر گردآورى مال و منال و جاه و مقام باشند در قسم دوّم گفتار حضرت(علیه السلام)آمده اند كه فرمود: و منهم المصلّت بسيفه...

يفرعه ،منظور از اين دسته،همان توانمندان بر دنيا،افسار گسيختگان در شهوت و خشم است،كه در به دست آوردن كمال مطلوب خود از امور دنيوى مى باشند.

«اصلات سيف»كنايه از چيرگى و دست درازى است كه به هر آنچه بتوانند به پيروزى و قهر و غلبه و شرّ آشكار و ستم بر ملا و واضح و جز اينها از رذايل اخلاقى دست يابند انجام مى دهند.

عبارت الاجلاب بالخيل و الرّجل ؛كنايه از فراهم آوردن تمام ابزار ظلم و ستم است و چيرگى و تسلّط بر ديگران،آماده سازى خويش براى تباهكارى در روى زمين روشن است كه چنين كسى،دين خود را تباه ساخته است .

در بارۀ اين كه چرا ستمگر تمام ابزار ظلم را فراهم مى آورد!حضرت فرموده است: لحطام ينتهزه او مقنب يقوده او منبر يفرعه براى جمع آورى مال و ثروت،براى دستيابى به اسبهاى سوارى و نعمتهاى دنيوى و براى بالا رفتن به

ص:143

منبر و باصطلاح داد مذهب و ديانت برآوردن است.

منظور حضرت از يادآورى هدف فوق،بيان پاره اى از صفات و ويژگى مردمان روزگار خويش است كه آنها داراى چنين خصلتهايى بوده اند.

امام(علیه السلام)لفظ«حطام (1)»را استعاره از مال دنيا آورده اند،جهت مشابهت اين است:چنان كه گياه خشك در مقايسۀ با علف سبز و با طراوت و زيبايى و داراى ميوه،سودى ندارد،مال دنيا هم نسبت به كارهاى نيك آخرت-كه نفعش پايدار است-بى ارزش به حساب مى آيد.

دليل اين كه حضرت از ميان كليّۀ صفات و ويژگيهاى بى شمار مردم زمان اين سه خصلت را ذكر فرموده اين است كه اغلب انسانها براى اين سه خواست دنيايى بيشتر تلاش مى كنند،زيرا كوشش كردن در دنيا يا براى جمع آورى مال و ثروت است يا رياست دنيايى با فراهم آوردن اسبان سوارى و نعمتهاى مادّى يا به نام مذهب به منبر رفتن و در پوشش ديانت براى دنيا كار كردن .پس از بيان خصلتهاى زشت برخى از مردم زمان خود مى فرمايد: و لبئس المتجر... إلخ؛اين عبارت امام(علیه السلام)براى اين دستۀ از مردم توجهى است به زيان و ضرر كارهايى كه شباهت زيادى به تجارت زيانبار دارد؛زيرا خواهان به دست آوردن،دنيا به هر صورت و از هر راه ممكن،در معرض نابودى و هلاكت اخروى واقع مى شود.

چنين شخصى،به فروشنده اى ماند،كه دارايى دنياى خود را با ثواب و پاداش نيكوى آخرت(در صورت اطاعت پروردگار)معاوضه مى كند.ثروتى كه خود آن از بين مى رود،كيفر آن باقى مى ماند.به اين دليل امام(علیه السلام)لفظ«تجارت»را براى اين سودا استعاره آورده است .

دستۀ دوّم كسانى هستند كه دنيا را مى خواهند،ولى نه،توان به دست آوردن آن را دارند و نه براى تحصيل آن چاره جويى مى كنند.اين گروه همان افرادى هستند

ص:144


1- شارح قبلا يادآور شدند كه يكى از معناهاى واژۀ حطام خشك است.

كه حضرت با اين عبارت بدانها اشاره مى كند: و منهم لا يمنعه من الفساد... ؛ «برخى مردم را جز حقارت نفس،و عدم قاطعيّت و كمبود مال،از فساد و تباهكارى باز نمى دارد.»امام(علیه السلام)لفظ «كلالة حدّه» را كنايه از شخصى آورده است كه در امور صراحت لازم را ندارد،و در انجام كارها ناتوان است.

روشن است آن كه هدف او دنيا نيست و از خداوند روگردان باشد،اگر موانع ياد شده(حقارت نفس-عدم قاطعيت-كمى مال)را بر سر راه نداشته باشد و دنيا را بتواند به دست آورد،جز در جهت فساد و تباهى،تلاشى نخواهد داشت .

دستۀ سوم افرادى هستند كه در به دست آوردن دنيا قدرت ندارند،با اين كه تمام درها را زده و خود را براى به دست آوردن ثروت و مال،سواى جاه طلبى و رياست و پادشاهى آماده كرده اند.منظور از فرمايش حضرت كه بعضى از مردم آخرت را به دنيا سودا كرده و حاضر نيستند دنيا را،به آخرت معامله كنند همين دسته سوم مى باشند.

گفتار حضرت،در بارۀ اينان كه«دنيا را با كار آخرت طلب مى كنند»اشاره است به اين كه براى به دست آوردن دنيا فريبكارى مى كنند و با رياكارى و ظاهرسازى در طلب دنيا هستند.

امّا فرمايش آن حضرت كه اين گروه«آخرت را با كار دنيايى مى خواهند» اشاره دارد به اين كه آنها فقط براى دنيا كار مى كنند،هر چند در شكل آخرت باشد .

منظور حضرت از جملۀ قد طأمن من شخصه ،توضيح نوع حيله و فريبكارى دستۀ سوّم است.همچون خضوع و تواضع دروغين،و خود را با وقار نشان دادن، مثل اين كه به هنگام راه رفتن قدمها را كوتاه بر مى دارند،و لباسهايشان را بالا مى گيرند و ظاهر خود را آراسته مى سازند.چنان كه اين طريقه،روش بندگان نيكوكار خداوند مى باشد و ستر و پوششى است،كه پروردگار جهان پرهيزكاران را بدان از ورود به هلاكت و تباهى حفظ فرموده است.

ص:145

اين كارهاى فريبكارانه از بعضى مردمان به منظور جلب عواطف و به دست آوردن دنيا انجام مى پذيرد.اينان خود را در نظر مردم دنيا و ظاهر بينان مى آرايند،تا جامعه به آنها اعتماد كند و مردم امانتها و رازها را بدانها بسپارند.

فريبكاران ظاهرساز اين نوع رفتار را وسيله اى براى نيل به آرزوها و مقاصد از بين رونده دنياى خود ساخته اند.اينان چنان هستند،كه ستّار بودن خداوند و ظاهر دين را،ابزار معصيت و گناهكارى خويش قرار داده اند .

دستۀ چهارم،گروهى هستند،كه هر چند در پى به دست آوردن دنيا هستند، ولى قدرت به دست آوردن آن را ندارند،و هر چند خود را شايستۀ حكومت و فرماندهى مى دانند ولى در پى آن نيستند.در بيان حضرت توضيح مطلب چنين آمده است:

گروهى از مردم آنهايى هستند كه حقارت و كوچكى شخصيّت،آنها را از طلب رياست زمينگير كرده است.از موانع بازدارندۀ اين گروه كه طالب سلطنت نيستند،حضرت دو مانع را يادآور شده اند:يكى از آن دو مانع كوچكى و قصور نفسانيشان از دستيابى به جاه و مقام و انديشۀ واهى آنان بر ناتوان بودنشان از رسيدن به حكومت است،با وجودى كه خواهان آن هستند.

مانع دوّم،بيچارگى و درماندگى آنان است يعنى نبودن اسباب بزرگى، مانند مال و ثروت و يار و انصار.به اين دو دليل از جاه طلبى باز مانده اند و به حالتى در آمده اند كه با داشتن چنان وضعى به مقصود نمى رسند و از دستيابى به آن كوتاه مى آيند.بنا بر اين به حيله و فريب متوسّل مى گردند،كه رغبت و ميل مردم را بدين طريق به سوى خود جلب كنند:خود را به زيور قناعت مى آرايند،به شيوه زاهدان يعنى مواظبت و ملازمت بر عبادت و پرستش و رعايت ظاهر دستورات خداوند رفتار مى كنند-هر چند انجام اين امور از روى اعتقاد نباشد -.

فرمايش حضرت كه: و ليس من ذلك فى مراح و لا مغدى ؛كنايه است از

ص:146

اين كه كارهاى تظاهرآميز اين گروه به هيچ وجه،قناعت و زهد به حساب نمى آيد.

احتمال اين كه اين دستۀ چهار،نه،توانمند بر دستيابى دنيا باشند و نه فريبكار،نيز هست .

امّا دستۀ پنجم:اشخاصى هستند كه قصدشان رسيدن به قرب خداوند متعال است.فرمودۀ حضرت: بقى رجال آخر ؛اشارۀ به همين گروه پنجم دارد كه برايشان اوصافى را به شرح ذيل برمى شمارند:

1-ياد بازگشت به سوى خداوند چشمان آنها را فرو بسته است.توضيح مطلب اين كه آنها كه قصدشان رسيدن به قرب حق تعالى است،هرگاه به جانب قدس خداوندى توجّه نمايند و همواره خود را در محضر خدا ببينند و به اين موضوع كه سرانجام به سوى او باز مى گردند،نه،كه همواره فرا روى او هستند، توجّه كنند،ناگزير به دليل،شرمسارى از خداوند و خشنود بودن،به مطالعه انوار الهى و ترس از اين كه توجّهشان به غير،آنان را از صعود به درجات عالى ملكوت به پست ترين مراتب هلاكت فرو افكند،از غير خداوند كناره گيرى مى كنند.

روشن است كه حسّ پيرو دل است،هرگاه ديدۀ دل سرگرم مطالعۀ انوار مقدّس حق و غرق در جلال و عظمت خداوند باشد،حسّ را به دنبال خود مى كشاند،بنا بر اين از ناحيۀ حسّ توجّه به امر ديگرى نخواهد كرد.مقصود از:

«غضّ بصر»كه فرمودند اين است.

2-صفت بارز ديگر گروه پنجم اين است.كه ترس از روز محشر و قيامت اشك آنها را سرازير كرده است.خوف خائفين به دو صورت و هر كدام به چند قسم تقسيم مى شوند:

الف:ترس از امور ذاتا ناپسند.

ب:ترس از امورى كه انجام آنها به دليل كراهت ذاتى،ناپسند است.

ص:147

صورت دوّم خود داراى چند قسم است:

1-ترس از مرگ،پيش از توفيق بر توبه 2-ترس از عملى كه قصد قربت در آن نباشد.3-ترس از انحراف در قصد عبادت خداوند 4-ترس از چيره شدن قواى شهوانى،طبق عادت در به كار گرفتن امور شهوانى 5-ترس از پيامدهاى انجام كار خلاف در نزد مردم 6-ترس از اين كه عاقبت به خير نميرد و پايان كارش بد باشد،7-ترس از اين كه در علم خداوند متعال سابقۀ شقاوت داشته باشد.

تمام اين اقسام و جز اينها ترس بندگان شايستۀ خدا مى باشد.از تمام اقسام ياد شده آنچه قلب پرهيزكاران را مغلوب ساخته ترس پايان يافتن عمر است،كه به خير ختم گردد،زيرا خطر در آن جا بزرگ است.امّا برترين قسم و دلالت كننده ترين،بر كمال معرفت انسانى،ترس از شقاوت در علم خداست،زيرا ترس از پايان كار از اين ترس سرچشمه مى گيرد و پيامد آن مى باشد اين وضعيّت بيان كنندۀ آن است،كه در لوح محفوظ چه گذشته است.مثل كسى كه ترس از پايان عمر دارد كه به خير ختم گردد يا نه؟و آن كه ترس از آغاز امر دارد؟كه جزو نيكوكاران رقم زده شده است يا خير؟مثل دو فرد كه ملكى را با توصيۀ كتبى به آنها واگذار كرده باشند،و در اين واگذارى امكان خيرخواهى و ثروتمندى يا بدبختى و هلاكت باشد،يكى از اين دو نفر دل را متوجّه عاقبت كار كند كه چه خواهد شد؛ ديگرى دل را متوجّه هنگام نوشتن اين توصيه نامه كند كه به چه منظور اين ملك را به اين اشخاص واگذار كرده اند؟آيا قصد خيرخواهى و خدمت بوده يا هلاكت و بدبختى؟فرد دوّم چون توجّه به علّت و سبب واگذارى دارد،از فرد اوّل بلند انديشه تر است.به همين دليل توجّه به حكم نخستين خداوند كه قلم تقدير او،در لوح محفوظ،بر آن جارى شده،از توجّه به پايان كار مهمتر است.

حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)به همين معنا اشاره كرده است آن گاه كه بر منبر برآمد،

ص:148

و دست راست خود را مشت كرد و فرمود:«اين است كتاب خدا كه در آن نام بهشتيان و پدرانشان را نوشته است.نه بر آن چيزى مى افزايد و نه،از آن چيزى كم مى كند اگر اهل سعادت و نجات،چنان بدكار باشند كه مردم آنها را نه از بدكاران كه سردستۀ بدكاران به شمار آورند،خداوند آنها را پيش از مرگ ولو در زمانى به كوتاهى دوشيدن شتر،اهل نجات و رستگارى مى گرداند.و اگر بدكاران و شقاوتمندان چنان كار نيكوكاران را انجام دهند كه مردم آنها را از دستۀ نيكوكاران كه سعادتمند و رستگار بدانند،خداوند آنان را پيش از مرگ و لو بزمانى كوتاهتر از دوشيدن شتر جزو شقاوتمندان گرداند.سعادتمندان به حكم الهى سعادتمند و شقاوتمندان بفرمان الهى شقاوتمند مى شوند،رستگار كسى است كه به حكم الهى رستگار مى شود و بدكار كسى است كه به قضاى خداوندى بدكار مى گردد.ارزش كارها به ارزش پايانى آنها است. (1)

امّا اقسام ترس از امورى كه ذاتا ناپسندند عبارتند از:1-ترس از سكرات مرگ و سختى آن كه در نفس انسانى چنان تصوّر مى شود كه ذاتا ناپسند است.

2-سؤال نكير و منكر 3-عذاب قبر 4-ترس از ايستادن در پيشگاه خداوند متعال و شرمسارى از برملا شدن اسرار 5-ترس از محاسبۀ دقيق و سؤال از كوچكترين امر.6-ترس از باريكى و تيزى پل صراط و چگونگى گذر از آن.

7-ترس از آتش دوزخ،غل و زنجير و سختيهاى آن 8-ترس محروم شدن از بهشت و يا محروم گشتن از مراتب بالاى آن 9-ترس محجوب ماندن از ملاقات خداوند،و...

اينها كه برشمرديم امورى هستند كه ذاتا از نظر انسان ناپسندند و شخص از ابتلاى به آنها ترس دارد.رهروان زهد پيشه،نسبت به هر يك از اين امور حالتهاى

ص:149


1- هر چند ظاهر اين روايت بر جبر دلالت دارد امّا چون در اعتقاد ما جبر نيست بايد روايت را تفسير و توجيه كرد به فرض كه انتسابش به پيامبر درست باشد.

گوناگونى دارند،ترسناكترين مرتبه،ترس دورى و فراق و هجران از ديدار خداوند است.ترس عارفان اين است كه به فراق گرفتار آيند،و از اين درجه پايينتر ترس عبادتگران و شايستگان و زاهدان است.درجات پايينتر از اين بسته به ميزان معرفت اشخاص است،آرى ترسى كه امير مؤمنان(علیه السلام)در اين عبارت به آن اشاره فرموده اند،ترس از اين امور است يعنى همان امورى كه ذاتا براى افراد ناپسند مى باشد؛زيرا ترس از محشر و قيامت كه صريح عبارت بود،در بردارندۀ همين امورى است كه بتفصيل بيان داشتيم .

سوّمين صفت برجستۀ دستۀ پنجم،اين است كه به دليل زيادى نهى از منكرى كه انجام داده اند،و يا كمى صبر و تحمّلشان از مشاهدۀ منكرات،آوارۀ هر ديارند!و يا ترسناك و شكست خورده،مهر سكوت بر لب زده،خاموشى اختيار كرده اند،گويا تقيّه و پرهيز از ستمگران دهانشان را از سخن گفتن بسته است.

ترسيده و شكست خورده،مهر سكوت بر لب دارند.اين گفته در بيان حضرت به عنوان استعاره و كنايه از تقيّه به كار رفته است.آنها به دليل مصيبتهايى كه در راه دين بر آنان وارد شده،و يا آزار زيادى كه از ستمكاران بدانها رسيده است،خدا را همانند فرزند مردگان دردمند از روى خلوص مى خوانند.

وضع حال هر يك از پرهيزكاران همين است كه بيان شد.بعيد نيست كه اين تفصيل حال پرهيزگاران،نسبت به ترس از سختيهاى روز محشر باشد،بدين معنا كه ترس روز محشر اشكشان را جارى كرده،و از نظر حالتهاى گوناگونى كه در بالا برشمرديم اين وضعيّت را بر سر آنان آورده باشد.

چهارمين صفت آنان اين است كه پرهيز از ستمگران،اين دسته را به گمنامى مبتلا كرده است.مردم آنها را بخوبى نمى شناسند،اين توصيف چهارم تاكيد بيشترى بر صفّت سومى است كه قبلا توضيح داده شد.

پنجمين صفت آنها اين است كه به علّت تقيّه،از بدكاران،خوارى و

ص:150

بيچارگى بر آنان چيره شده است .

ششمين صفت اين گروه از مؤمنان چنان است كه گويا در گردابى از درياى آب شور گرفتار آمده اند.در اين عبارت حضرت لفظ«دريا را»با صفت شورى مايل به تلخى،از وضع ناسازگار دنياى لهو و بيهوده عاريه آورده است وجه مشابهت اين است،چنان كه دنيا شايسته بهره مندى و نتيجه گيرى براى آخرت نيست، بلكه دنيا دوستى موجب عذاب آخرت مى شود،درياى شور هم براى شناگر تشنه رفع تشنگى نمى كند،هر چند بسيار تشنه باشد و نوشيدن آب و باقى ماندن در داخل آن به نهايت درجه برسد .به دنبال اين توصيفات حضرت مى فرمايد:«اين دسته پنجم دهانشان بسته و قلبشان جريحه دار است»، افواههم ضامرة و قلوبهم قرحة ؛شرح اين فرموده اين است كه:اينان به دليل اين كه از لذّتهاى دنيا بريده، و با مردمان دنيا پرست بعلّت غرق بودن آنها در خوشيهاى ناپايدار آن،قطع رابطه كرده اند،دهانشان به سبب روزه گرفتن زياد از چشيدن غذا دور مانده است،و دلهايشان از تشنگى،يا ترس از خداوند متعال و يا از جهت تشنۀ ملاقات حق بوده و دريافت رحمت آن،و رسيدن به نعمتهاى بهشت،و يا به دليل بدكاريهاى فراوان ديدن،و عدم توان از پيشگيرى منكرات،جريحه دار است.

برخى از شارحان كلمۀ«ضامرة»را،«ضامزة»روايت كرده اند،كه بمعنى سكوت و كم گويى است .

هفتمين ويژگى اين گروه،پند و اندرز دادن مردمان است،تا بدان حد كه از موعظه خسته شوند،دليل خستگى آنان از پند و اندرز،بى توجّهى مردمان و عدم تأثير موعظه در دل آنهاست،نه بى ميلى پند دهندگان و تحمل نكردن رنج آن .

هشتمين صفت اين گروه اين است كه تا سرحدّ ذلّت و خوارى،مورد خشم و غضب نااهلان واقع مى شوند .

نهمين ويژگى آنان اين است كه آن قدر در راه اعتلاى حق به شهادت

ص:151

مى رسند كه تعدادشان كم مى شود يعنى ستمكاران به دليل نپذيرفتن راه و روش آنان و تأييد نكردن رفتارشان،آنها را به شهادت مى رسانند اگر سؤال شود،هنوز كه اين گروه پنجم وجود دارند،چگونه كشته شدن را به طور عموم به آنها نسبت داده اند؟مى گوييم نسبت دادن فعل قتل به كل افراد به دليل وجود قتل در مورد بعضى اشخاص،از باب نسبت دادن حكم جزء به كل،و مجاز است.چون تصميم آنان كشتن تمام افراد بوده نسبت قتل را به همۀ افراد دادن مجاز و بى اشكال است.هر چند فقط بعضى افراد به قتل رسيده باشند .حضرت با عبارت:

«فلتكن الدّنيا» به شنوندگان دستور مى دهد كه دنيا را حقير بشمرند به آن مقدار كه در ديدۀ آنها از دنيا چيزى پست تر نباشد،زيرا عبارت «حثالة القرظ و قراضة الجلم» ،بيان كننده نهايت كوچكى و پستى است.منظور از اين امر و فرمان و نتيجۀ آن ترك دنياست،بدين بيان كه هرگاه چيزى حقير و بى مقدار باشد،عقلا رها كردن و دورى جستن از آن لازم است .

پس از بيان فوق حضرت مردم را فرمان مى دهد كه از پيشينيان و گذشتگان پند گيرند،زيرا مطالعه در چگونگى حال آنان براى صاحبنظران مايۀ عبرت و پند است،زمينۀ عبرت گرفتن،نعمتها و خوشيهايى بود كه گذشتگان داشتند،و به زيادى مال و منال و ثروت خويش افتخار مى كردند،تمام آنها با فرا رسيدن مرگ از ميان رفت و اندوه و غم و پشيمانى در آخرت براى آنان باقى ماند.و اموال فراوان آنها حجابى ميان آنان و محضر جلال و عظمت خداوندى شد.

امام(علیه السلام)مردم را با اين بيان،متوجّه مى فرمايد كه آيندگان از سرنوشت اينان عبرت گيرند،بخود آيند و از گذشتگان پند گيرند،زيرا ناگزير از واگذارى اندوخته هاى خود هستند و بزودى زمينه ساز عبرت ديگران مى شوند.

لازمۀ پندپذيرى كناره گيرى از دنيا و كندن مهر آن از دل و برحذر بودن از فريب آن است،چون اوامر و فرامين امام(علیه السلام)در عبارات بالا،در ترك دنيا

ص:152

صراحت و روشنى لازم را نداشته است،حضرت عبارت: و ارفضوها ذميمة ،را افزوده است كه بروشنى دلالت بر وانهادن دنيا دارد.منظور اين است كه آنچه را پست و ناچيز و بى مقدار است ترك كنيد.آن گاه دليل ترك دنيا را بيان كرده،و آن را دايمى نبودن و بى ثباتى آن براى دوستدارش دانسته است.بدين توضيح كه اگر قرار بود،خوشيها و نعمتهاى دنيا،براى كسى پايدار باشد،بايد براى كسى پايدار باشد،كه به شدّت دنيا را دوست مى دارد،و چون دنيا براى چنان دوست دارنده و علاقه مندى كه از شما بيشتر به دنيا عشق مى ورزد بقا و دوام نداشته باشد به طريق اولى براى شما بقا ندارد،و هرگاه طبيعت و خصلت دنيا دور انداختن هر دوستى باشد براى جوانمرد عاقل شايسته اين است كه دنيا را كنار گذارد و از چيزى كه رفاقتش دوام ندارد،و دوستيش خالص نيست،دورى كند.

ص:153

32-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

هنگام بيرون آمدن براى جنگ با مردم بصره ايراد فرمود.

ابن عباس در زمينۀ صدور اين خطبه فرموده است در محلى به نام«ذى قار»بر آن حضرت وارد شدم در حالى كه كفشش را وصله مى زد،از من پرسيد ارزش اين كفش چقدر است؟عرض كردم هيچ،فرمود به خدا سوگند ارزش اين كفش براى من از خلافت و فرماندهى بر شما بيشتر است مگر اين كه در سايه خلافت حقى را به صاحب حق برسانم و يا باطلى را از ميان بردارم.پس،از خيمه بيرون آمد و اين خطبه را ايراد فرمود:

إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ؟مُحَمَّداً ص؟- وَ لَيْسَ أَحَدٌ مِنَ الْعَرَبِ يَقْرَأُ كِتَاباً وَ لاَ يَدَّعِي نُبُوَّةً- فَسَاقَ النَّاسَ حَتَّى بَوَّأَهُمْ مَحَلَّتَهُمْ- وَ بَلَّغَهُمْ مَنْجَاتَهُمْ- فَاسْتَقَامَتْ قَنَاتُهُمْ وَ اطْمَأَنَّتْ صَفَاتُهُمْ أَمَا وَ اللَّهِ إِنْ كُنْتُ لَفِي سَاقَتِهَا- حَتَّى تَوَلَّتْ بِحَذَافِيرِهَا مَا ضَعُفْتُ وَ لاَ جَبُنْتُ- وَ إِنَّ مَسِيرِي هَذَا لِمِثْلِهَا- فَلَأَنْقُبَنَّ الْبَاطِلَ حَتَّى يَخْرُجَ الْحَقُّ مِنْ جَنْبِهِ- مَا لِي وَ؟لِقُرَيْشٍ؟- وَ اللَّهِ لَقَدْ قَاتَلْتُهُمْ كَافِرِينَ- وَ لَأُقَاتِلَنَّهُمْ مَفْتُونِينَ- وَ إِنِّي لَصَاحِبُهُمْ بِالْأَمْسِ كَمَا أَنَا صَاحِبُهُمُ الْيَوْمَ

لغات

ذو قار:محلى است در نزديكى شهر بصره، همان جا كه عربهاى مسلمان بر ايرانيها پيروز شدند.

يخصف نعله:كفشش را وصله مى زد.

ص:154

بوّأهم:آرامش بخشيد،جايگزين ساخت مخلّة:منزلت،مقام و مرتبه منجاة:محل رستگارى قناة:نيزه،ستون پشت كه فقرات را نظم مى بخشد.

صفاة:سنگ نرم و پهن ساقه:جمع سائق:راننده،تعقيب كننده.

تولّت بحذافيرها:همه شان پشت كردند، همگى فرار كردند.

بقر:شكافتن،شقه كردن.

ترجمه

«خداوند محمّد(صلی الله علیه و آله)را كه رحمت حق بر او و آل او باد هنگامى به رسالت برانگيخت كه در ميان عرب خوانندۀ كتابى و مدّعى نبوّتى نبود!پيامبر به وسيلۀ قرآن كريم و روش نيكوى خود،مردم را با خداوند آشنا كرد و آنها را به مرتبه و مقام انسانى كه شايستۀ آن بودند رساند.نظام اجتماعى و تشكيل دولت را برايشان مسلّم گردانيد و تزلزل و اضطراب را از دلهاى آنان زدود.به خدا سوگند من در آن زمان از افرادى بودم كه لشكر خصم را راندند تا همۀ آنان فرار كردند.من در برابر دشمنان اسلام اظهار ناتوانى و ترس نكردم،حركت من در مسير بصره براى كارزار با ناكثين داراى همان صلابت و ويژگى جنگ با كفّار و مشركان است.

بى ترديد باطل را چنان بشكافم كه حق از درون آن پديدار شود!من با قريش چه كنم؟بخدا سوگند وقتى كه كافر بودند با آنها جنگيدم و اينك كه مسلمانند و گرفتار فتنه شده اند باز هم بايد با آنها بجنگم؟من در گذشته همراه آنان بودم چنان كه امروز نيز همراه آنان هستم! [به تعيين پيامبر(صلی الله علیه و آله)در گذشته،من رهبر و خليفه اينان بودم،چنان كه امروز هم حاكم و امير اينان هستم ولى شورشيان،طلحه و زبير بر اين امر حسد ورزيدند و جنگ به راه انداختند .]»

شرح

حضرت براى ايراد مطلب مقدمه اى را كه بيان فضيلت و توصيف حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)پيرامون بعثت و چگونگى ارشاد مردم به دين حق است بيان كرده تا

ص:155

بر اين پايه برترى خود را استوار سازد و از اين مقدمه سرزنش آنان را كه از قريش طلحه و زبير عليه آن بزرگوار دست به شورش زده اند،نتيجه بگيرد.بدين منظور فرموده است:«خداوند پيامبر را برانگيخت...»در آغاز خطبه،به فضيلت پيامبر اشاره دارد و سپس شرح حال عرب پيش از بعثت كه ديانتى نداشته و كتابى نمى خوانده و مدّعى نبوّت نبوده اند ذكر شده است.حرف«واو»كه بر اوّل فعل «كيس»و«لاى نفى»آمده براى بيان حالت و چگونگى وضع زندگى مردم جزيرة العرب است.

اگر سؤال شود در خطبۀ حضرت،ادّعا شده كه در آن زمان عرب،كتابى نمى خوانده در حالى كه يهوديان،تورات و مسيحيان انجيل را مى خوانده اند.

جواب مى دهيم كتابى را كه يهوديان ادعا داشته،و نامش را تورات گذاشته بودند، كتابى نبود كه بر حضرت موسى(علیه السلام)نازل شده بود.آنان تورات را چنان تحريف كرده و تغيير داده بودند كه گويا كتاب ديگرى شده بود،در اين باره خداوند متعال در قرآن كريم مى فرمايد: «قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتابَ الَّذِي جاءَ بِهِ مُوسى نُوراً وَ هُدىً لِلنّاسِ تَجْعَلُونَهُ قَراطِيسَ تُبْدُونَها وَ تُخْفُونَ كَثِيراً» ؛ (1)از تعبير اين آيۀ شريفه چنين استفاده مى شود،از آن جهت كه تورات تبديل يافته و تحريف شده بود،دقيقا كتابى نبود كه بر حضرت موسى(علیه السلام)نازل شده بود.

امّا كتابى كه مسيحيان در دست داشته و ادّعا مى كردند كه انجيل است،به دليل وجود مطالب غير صحيح در آن،مورد اعتماد نيست و تثليثى كه در انجيل نقل شده نوعى كفر محسوب مى شود،و آنها هم كه تلثيث را قبول ندارند، تعدادشان بسيار اندك است و سخنشان مورد قبول مسيحيان نيست،بنا بر اين

ص:156


1- سوره انعام(6)آيۀ(91): [1]بگو اى پيامبر كيست آن كه كتاب تورات را بر موسى نازل گردانيد كه روشنايى و هدايت براى مردمان بود و شما يهوديان آن را به صورت اوراق پراكنده در آورديد و بسيارى از آن را مخفى داشتيد.

ادّعاى اين كه آنچه در دست آنهاست انجيل حضرت عيسى(علیه السلام)باشد قابل قبول نيست.با توضيح بالا روشن مى شود كه نمى توان اقرار و ادّعا كرد كه به هنگام بعثت رسول گرامى اسلام حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)كتابى از جانب خداوند در دست مردم بوده است.اگر بپذيريم كه در نزد يهوديان و مسيحيان كتاب آسمانى بوده است،امّا بيشتر مردم عربستان دين و كتابى نداشته اند،احتمالا منظور حضرت از عرب همين اكثريت است،هر چند اندكى از مردم عرب به پاره اى از دستورات و آثار شريعت حضرت اسماعيل(علیه السلام)عمل مى كرده اند و گروهى هم به سنّتهاى بر جاى مانده از دوران آن حضرت پايبند بوده اند .

قوله عليه السلام: فساق النّاس حتّى بوّاهم محلّتهم ؛اشاره دارد به پيش برد عقلى آنها در انديشه و درك از طريق معجزاتى كه در اثبات نبوّت به وسيله نزول آيات كريمۀ قرآن،و صدور سنّت پيامبر انجام شد،تا او را تصديق كردند و در نتيجه در راه خدا به شناخت حقيقى دست يافتند.

پيامبر،نيكوكاران را به پيمودن راه حق ترغيب مى كرد و بدكاران را از كجروى برحذر مى داشت،بدين سان همگان،بزودى منزلت و مقام انسانى خود را باز يافتند و بدرجات و مراتب شايسته خويش رسيدند آرى مقام و منزلتى،كه از ازل در به وجود آوردن انسانها مورد توجّه و عنايت خداوند متعال بوده است و معنى آهنگ و قصد حركت به سوى خدا،كه اسلام و دين و ايمان ناميده مى شود، چيزى غير از اين نيست.نجات و خلاصيى كه محقّقا هيچ ترسى به همراه ندارد و بر پويندۀ آن باكى نباشد و در عوض براى منحرفان از اين طريق رهايى متصور نيست،مضمون عبارت: و بلّغهم منجاتهم امام(علیه السلام)مى باشد سپس در برشمارى نعمتهاى مسلمانان در بركت بعثت مى فرمايند:و استقامت قناتهم؛ مقصود از«قناة»در مجاز نيرومندى،پيروزى و دولتى است كه براى مسلمانها حاصل گرديد به كار گرفتن اين نوع مجاز از باب اطلاق نام سبب بر

ص:157

مسبب است،بدين توضيح كه نيزه و ستون فقرات سبب نيرومندى و قدرت است،نسبت دادن استوارى و پايدارى به نيزه يا ستون فقرات مسلمانان به معنى نظام يافتن قدرتمندى و شكل گيرى حكومت آنها است قوله:و اطمأنت صغاتهم با برانگيخته شدن رسول خدا صغات اعراب آرامش يافت امام(علیه السلام)لفظ صغات را از حال تزلزل آميز عرب در زمان جاهلى استعاره آورده است.جهت مشابهت اين است كه اعراب قبل از اسلام در زندگى و معيشت خود آرامشى نداشتند.هر گروه،گروهى ديگر را مورد تجاوز و ستم قرار مى داد.همواره سرگرم چپاول و غارت يكديگر و در حال كوچ بودند،همچون كسى كه بر سنگ صاف و لغزنده اى به حال تزلزل و دلهره و اضطراب بايستد.ولى با آمدن پيامبر آرامش يافتند و در محلهاى خود استقرار يافتند.تمام اين امتيازها به بركت بعثت رسول خدا حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)نصيب اعراب شد .

قوله عليه السلام: أما و اللّه ان كنت لفى ساقتها... و لا خفت:«هان،توجّه داشته باشيد،بخدا سوگند،من از جملۀ پيشتازان در جنگ بودم»؛اين عبارت امام(علیه السلام)در بيان فضيلت و برترى خود بر ديگران آمده،و از پيشگامى كارزار با دشمنان بيان مى كند و اين كه آن قدر ايستادگى كرده تا مشركان بكلّى شكست خورده و فرار كرده اند و در اين رويارويى ناتوانى و ترسى از خود نشان نداده است.

ضمير«ها»در كلمۀ«ساقتها»به پيشقراولان و جلوداران دشمنان اسلام كه بجنگ مى آمده اند باز مى گردد.هر چند به طور آشكار در عبارت از آنها يادى به ميان نيامده،ولى از معناى جمله اين مفهوم به دست مى آيد.معناى روشن سخن اين كه،در دفع مهاجمان،با اين كه در آن زمان نيرومند و آغازگر جنگ بودند، پيشگام بودم و ايستادگى كردم،تا مهاجمان بكلى منهدم و فرارى شدند و از جماعت مشرك فردى باقى نماند جز اين كه بر او غلبه يافتم و پيروز شدم.

ص:158

«سوق»به دو معنى آمده،يكى طرد كردن و شكست دادن،كه منظور حضرت از اين عبارت همين معنى است.دوّم،راندن به سوى ديانت و ارشاد،و چون مقصود حضرت از جنگ جز هدايت كردن به دين،چيزى نبوده و از سويى هدايت و ارشاد مردم ممكن نبوده مگر به وجود پيامبر و روشن شدن راه حق، بنا بر اين دور كردن و طرد ساختن دشمنان دين،تا شكست كامل مشركان،به جهت حمايت پيامبر و دفاع از حوزۀ ديانت امرى واجب و لازم شده است.البتّه نه بدين معنى كه جنگ كردن و شكست دادن جمعيّتها ذاتا مطلوب باشد،بلكه هدف به كمال رسيدن هدايت است كه هدف وجودى پيامبر بوده است .

منظور از فرمودۀ حضرت: ما ضعفت و لا جبنت ؛«نه،ضعف نشان دادم و نه،ترسيدم»در اثبات كمال فضيلتى است كه براى خود،بر مى شمارد،و نهايت شجاعتى است كه داشته،و تأكيد بر توانمندى خود و نداشتن ترس به مثابه يكى از رذايل اخلاقى و ضد شجاعت مى باشد .

در ادامۀ خطبه مى فرمايد: و انّ مسيرى هذا لمثلها اينك در جريان اين مبارزه و پيكار با ناكثين و شورشيان بصره،وضع ما همچون دوران گذشته كه با كفر روبرو بوديم و سردمداران آن را،بدون ضعف ترس شكست داديم،مى باشد.اين فرمودۀ حضرت تهديدى است كه شايد به گوش دشمن برسد و تقويت روحيى براى سپاهيان و دوستان خود آن حضرت نيز هست.فرمايش: و لأبقرنّ الباطل حتّى اخرج الحقّ من خاصرته (1)«باطل را مى شكافم تا حق را از پهلويش بيرون كشم»،نيز براى تهديد دشمن و تقويت پيكارگران اسلام به كار رفته است و ضمنا بيانگر اين حقيقت است كه مخالفان در مسير باطل گام برمى دارند.

لفظ«خاصرة»كه در عبارت به كار رفته استعاره از باطل آورده شده است و به عنوان تشبيه لفظ بقره براى جدا شدن حق از باطل،بدين شرح كه باطل حق را،

ص:159


1- در متن خطبۀ كتاب«فلأنقبنّ»به كار رفته است.

در درون خود چنان مخفى مى كند،كه حق تشخيص داده نشود.مانند حيوانى كه گوهر پرارزشى كه از خود آن حيوان بيشتر ارزش داشته و مفيدتر باشد،فرو برد، در اين جا ناگزير بايد شكم آن حيوان را براى در آوردن دانۀ قيمتى شكافت و آن دانۀ پر بها را در آورد .

فرمايش حضرت: ما لى و لقريش؟، به عنوان پرسشى انكارى كه چه چيز سبب اختلاف بين ما شده است مطرح گرديده.بدين معنى كه قريش به چه دليل فضيلت و برترى آن حضرت را منكر شده اند و با اين عبارت راه را بر بهانه تراشيهاى آنها براى جنگ مى بندند.بدين توضيح كه قريش دليل براى به راه انداختن اين كارزار را ندارند.و بعد مى فرمايند:«من در آن زمان كه كافر بوديد با شما جنگيدم»اين سخن حضرت اولا اظهار حقّ و منّتى است بر آنان كه وسيلۀ اسلام و ايمانشان را در آغاز فراهم آورده و بدين و ديانت راهنمايشان شده است؛ ثانيا آنها را سرزنش مى كند كه مرام كفر داشته اند،وقتى كه امام ايمان داشته و در راه دين مى كوشيده است تا با اين تذكّر و يادآورى،به فضيلت و برترى آن حضرت اقرار كرده و نعمتهاى خداوند را كه به وسيلۀ آن جناب،بدانها رسيده به خاطر آورند،و از رويارويى باطلى كه عبارت از آشكارا انكار كردن مقام خلافت امام(علیه السلام)است شرم كنند.چه اين كه اگر آنها به انجام كارهاى زشت مبادرت ورزند و خود را سزاوار آن بدانند حضرت هم جلوگيرى از انجام كارهاى خلاف آنها را در حال حاضر وظيفه خود مى داند،چنان كه در صدر اسلام اينان را از خلاف كارى باز مى داشت و هدايتشان مى كرد.عبارت ديگر حضرت كه«با فريب خوردگان پيكار كردم»نيز براى تهديد دشمن آورده شده است.

به روايتى جملۀ حضرت به صورت فعل مضارع آمده و عبارت چنين است: و لاقاتلنّهم مفتونين ،«حتما با فريب خوردگان پيكار خواهم كرد.»در اين صورت تهديد مسلّمى است،كه پيكار با آنها به دليل آشوبگرى و گمراهى در

ص:160

دين،انجام خواهد شد.

دو واژۀ«كافرين و مفتونين»در عبارت امام(علیه السلام)به صورت منصوب آمده اند و بيان حالت و چگونگى وضع مخالفان را بيان مى كنند،كه تذكّرى بر دليل كارزار با آنها باشد،يعنى علّت جنگ من كفر كافران و فتنۀ آشوبگران است.و با اين بيان از ياران خود استقامت در راه دين،و بازگشت گمراهان از گمراهى به سوى حقّ و وادار كردن شنوندگان به پايدارى در راه حق را مى طلبند .

قوله عليه السلام: و انّى لصاحبهم بالأمس كما انا صاحبهم اليوم ؛«چنان كه ديروز با كفّار برخورد داشتم امروز هم بدان سان برخورد خواهم كرد»اين بيان به تغيير نكردن وضع روحى امام(علیه السلام)به لحاظ برخورد با دشمنان اسلام اشاره دارد و فايدۀ چنين سخنى،يادآورى دشمن از وضع آشفتۀ كفّار در پيكارهاى آغازين اسلام است،تا آشوبگران از رويارويى با آن حضرت هراسناك شوند و جنگ را ترك كنند؛زيرا يادآورى پيشآمدهاى صدر اسلام و سختگيرى و بى باكى آن حضرت در جنگها،دلها را وحشتزده كرده و پشتها را به لرزه افكنده بود.مطابق بسيارى از نسخ،اين خطبه با عبارت فوق به پايان مى رسد ولى در بعضى از نسخه هاى موجود عبارت اضافه اى بدين سان:لتضجّ قريش ضجيجها ان تكن فينا النّبوة و الخلافة،و اللّه ما آتينا اليهم الاّ انّا اجترأنا عليهم،روايت شده است.يعنى قريش به اين دليل كه نبوّت و خلافت در خانوادۀ ما قرار گرفته بود به شدت مخالفت كردند،به خدا سوگند حركت من به سوى آنها نبود مگر براى بازدارى قريش از ظلم و طغيان.

اظهار نظر حضرت به علّت اصلى خروج طلحه و زبير و ديگر همدستانشان از قريش اشاره دارد،كه به دليل حسد و بدخواهى و مقام طلبى،كه چرا نبوّت و خلافت در ميان بنى هاشم بوده و براى آنها نباشد انجام شده بود،واژۀ ضجيج به معناى فرياد شديد و كنايه از شدّت دشمنى و ناسازگارى كفّار قريش و

ص:161

مخالفان،با وى مى باشد.

منظور از فرمايش و اللّه ما آتينا...يعنى سوگندى كه حضرت ياد مى كند و دليلى كه براى تعقيب طلحه و زبير و همدستانشان مى آورد،تأكيدى است بر علّت،خروج و مخالفتى كه به آنها نسبت داده است.ممكن است انگيزه اى كه طلحه و زبير را به جنگ يا بدخواهى،ستمگرى و طغيان عليه آن حضرت واداشته، شهامت و شجاعت امام(علیه السلام)در بازداشتن آنها از گفتار و كردار باشد كه از نظر شريعت مجاز نبوده است (1).ولى چون در حقيقت بازدارى آنها از اعمال ضد شريعت،عمل بدى نيست كه بخواهند به مجازات و كيفر تلافى كنند،بلكه نيكى در حق آنهاست كه از كجروى بازشان داشته است،پس نمى تواند دليل مخالفت آنان باشد.

با توضيح فوق روشن شد كه دليل مخالفت،شكستن بيعت و خروج بر آن حضرت،حسادت و رقابتى بوده،كه در امر خلافت داشته اند و بس.

ص:162


1- مثلا زياده خواهى از بيت المال مسلمانان.

33-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است كه در بارۀ ترغيب و تشويق پيروانش بر قيام و

اشاره

حركت كردن به سوى مردم شام و اطرافيان معاويه ايراد فرموده است.به دليل سستى و

سهل انگارى كوفيان با سرزنش و ملامت مى فرمايد.

أُفٍّ لَكُمْ لَقَدْ سَئِمْتُ عِتَابَكُمْ- 3 «أَ رَضِيتُمْ بِالْحَياةِ الدُّنْيا مِنَ الْآخِرَةِ» عِوَضاً- وَ بِالذُّلِّ مِنَ الْعِزِّ خَلَفاً- إِذَا دَعَوْتُكُمْ إِلَى جِهَادِ عَدُوِّكُمْ دَارَتْ أَعْيُنُكُمْ- كَأَنَّكُمْ مِنَ الْمَوْتِ فِي غَمْرَةٍ- وَ مِنَ الذُّهُولِ فِي سَكْرَةٍ- يُرْتَجُ عَلَيْكُمْ حَوَارِي فَتَعْمَهُونَ- فَكَأَنَّ قُلُوبَكُمْ مَأْلُوسَةٌ فَأَنْتُمْ لاَ تَعْقِلُونَ- مَا أَنْتُمْ لِي بِثِقَةٍ سَجِيسَ اللَّيَالِي- وَ مَا أَنْتُمْ بِرُكْنٍ يُمَالُ بِكُمْ- وَ لاَ زَوَافِرُ عِزٍّ يُفْتَقَرُ إِلَيْكُمْ- مَا أَنْتُمْ إِلاَّ كَإِبِلٍ ضَلَّ رُعَاتُهَا- فَكُلَّمَا جُمِعَتْ مِنْ جَانِبٍ انْتَشَرَتْ مِنْ آخَرَ- لَبِئْسَ لَعَمْرُ اللَّهِ سُعْرُ نَارِ الْحَرْبِ أَنْتُمْ- تُكَادُونَ وَ لاَ تَكِيدُونَ- وَ تُنْتَقَصُ أَطْرَافُكُمْ فَلاَ تَمْتَعِضُونَ- لاَ يُنَامُ عَنْكُمْ وَ أَنْتُمْ فِي غَفْلَةٍ سَاهُونَ- غُلِبَ وَ اللَّهِ الْمُتَخَاذِلُونَ- وَ ايْمُ اللَّهِ- إِنِّي لَأَظُنُّ بِكُمْ أَنْ لَوْ حَمِسَ الْوَغَى- وَ اسْتَحَرَّ الْمَوْتُ- قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنِ؟ابْنِ أَبِي طَالِبٍ؟ انْفِرَاجَ الرَّأْسِ- وَ اللَّهِ إِنَّ امْرَأً يُمَكِّنُ عَدُوَّهُ مِنْ نَفْسِهِ- يَعْرُقُ لَحْمَهُ وَ يَهْشِمُ عَظْمَهُ- وَ يَفْرِي جِلْدَهُ لَعَظِيمٌ عَجْزُهُ- ضَعِيفٌ مَا ضُمَّتْ عَلَيْهِ جَوَانِحُ صَدْرِهِ- أَنْتَ فَكُنْ ذَاكَ إِنْ شِئْتَ- فَأَمَّا أَنَا فَوَاللَّهِ دُونَ أَنْ أُعْطِيَ ذَلِكَ ضَرْبٌ بِالْمَشْرَفِيَّةِ- تَطِيرُ مِنْهُ فَرَاشُ الْهَامِ- وَ تَطِيحُ السَّوَاعِدُ وَ الْأَقْدَامُ- «وَ يَفْعَلُ اللّهُ» بَعْدَ ذَلِكَ «ما يَشاءُ» - أَيُّهَا النَّاسُ- إِنَّ لِي عَلَيْكُمْ حَقّاً وَ لَكُمْ عَلَيَّ حَقٌّ- فَأَمَّا حَقُّكُمْ عَلَيَّ فَالنَّصِيحَةُ لَكُمْ- وَ تَوْفِيرُ فَيْئِكُمْ عَلَيْكُمْ- وَ تَعْلِيمُكُمْ كَيْلاَ تَجْهَلُوا وَ تَأْدِيبُكُمْ كَيْمَا تَعْلَمُوا- وَ أَمَّا حَقِّي عَلَيْكُمْ

ص:163

فَالْوَفَاءُ بِالْبَيْعَةِ- وَ النَّصِيحَةُ فِي الْمَشْهَدِ وَ الْمَغِيبِ- وَ الْإِجَابَةُ حِينَ أَدْعُوكُمْ وَ الطَّاعَةُ حِينَ آمُرُكُمْ

لغات

اف:كلمه اى است كه براى دلتنگى از چيزى به كار مى رود.

غمرات الموت:حالت غشوه اى كه به هنگام مرگ دست مى دهد و عقل در آن پوشيده مى شود و از كار مى افتد.

زهول:فراموشى،اشتباه.

يرتج عليكم:بسته مى شود،زبان از گفتار باز مى ماند.

حوار:گفت و شنود.

مألوس:ديوانه،بى عقل.

سجيس الليالى و سجيس الأوجس:همواره در طول شبها.

زوافر:جمع زافره،زافرة الرجل:يار و مددكار شخص،قوم و خويشان فرد.

تعمهون:حيران و سرگردانيد.

سعر:جمع ساعر،اسعار النّار:برافروختن آتش و شعله ور ساختن آن.

امتعاض:خشم و غضب.

حمس الوغى:شدت يافتن جنگ،بالا گرفتن سر و صدا.

عرقت اللحم اعرقة:هرگاه بر استخوان گوشتى باقى نماند.

شرفيه:به شمشيرهاى منسوب به شارف كه محلى است معروف به ساختن شمشيرهاى خوب.گفته اند دهى است از سرزمين عرب نزديك محلى به نام ريف.

فراش الهام:استخوانهاى ظريفى كه زير استخوانهاى سر قرار دارد.

ترجمه

«اى مردم كوفه واى بر شما بس كه شما را ملامت و سرزنش كردم خسته شدم!آيا دنياى باقى آخرت را به دنياى فانى سودا كرده و ذلت و خوارى را به جاى عزّت و شرف برگزيده ايد؟شرم آور است كه هرگاه شما را براى پيكار با دشمنان فرا خواندم مانند كسانى كه به گرداب مرگ گرفتار آمده و بيهوشى به آنان دست داده باشد ديدگانتان به دوران مى افتد،زبانتان لكنت پيدا مى كند سرگشته و متحير مى شويد،چنين مى نمايد كه به ديوانگى گرفتار شده ايد و چيزى درك نمى كنيد.با اين وصف هيچ وقت مورد اعتماد و اطمينان من نيستيد،و سپاه با شوكت و ركن

ص:164

پايدار نمى باشيد كه انسان به شما ميل و رغبت كند؛و ياران با عزتى نيستيد كه شخص به شما احساس نياز كند.شما بسان شترانى هستيد كه ساربان گم كرده باشند،از هر سويى كه فراگرد آيند از جانبى پراكنده مى گردند.

به خدا سوگند آتش افروزان بدى براى جنگ مى باشيد.دشمن به شما نيرنگ مى زند و در برابر دشمن از خود زرنگى نشان نمى دهيد!از حدود كشور شما مرتب كاسته مى شود،بر اين خشمناك نمى شويد؛دشمن از ترس شما خواب به چشمش نمى آيد شما در خواب غفلتيد.

به خدا سوگند،رها كنندگان جهاد شكست خورده اند.به خدا سوگند به پندار من شما چنين هستيد!كه اگر هنگامه جنگ برپا شود حرارت و سوزش مرگ به نهايت رسد،مانند سر،كه از بدن جدا شود از پسر ابى طالب فاصله مى گيريد و جدا مى شويد![چنان كه سر جدا شده به بدن ملحق نمى گردد،شما نيز به گرد او اجتماع نخواهيد كرد.] به خدا سوگند هر كس دشمن را چنان بر خود چيره سازد كه تمام گوشتهايش را بخورد و پوستش را از تن بركند و نابود سازد و استخوانهايش را درهم بشكند،به ناتوانى بزرگى دچار گشته،و دلى كه استخوانهاى سينه اش آن را در ميان گرفته اند ضعيف و ترسناك است.تو اگر مى خواهى چنين زبون و خوار باش،امّا من به خدا سوگند،چنان نيستم كه فرصت نزديك شدن را بدهم،به فرض اگر مجال نزديك شدن را بيابد با شمشيرى كه ساخت«مشرفى (1)»باشد چنان ضربتى به او زنم،كه كاسۀ سرش بپرد و بازوها و قدمهايش درهم شكند،من تلاش خود را در سركوبى دشمن به كار مى گيردم،پيروزى يا شكست،هر آنچه خداوند بخواهد تحقق مى يابد.

اى مردمان،مرا بر شما حقّى و شما را نيز نسبت به من حقّى است،حقوق شما نسبت به من آن است كه شما را پند و اندرز داده نصيحت كنم؛هزينۀ زندگى و مواجب ماهيانه شما را فزونى بخشم،كتاب و سنت را به شما بياموزم تا در نادانى نمانيد،آداب و رفتار اجتماعى را به شما ياد دهم تا دانا و آگاه شويد.

ص:165


1- نوعى شمشير معروف است-م.

حقوق من هم بر شما چنين است:به بيعتى كه با من كرده ايد وفادار باشيد؛ در حضور و در غياب يكسان مرا نصيحت كنيد[يعنى نسبت به من در حضور و غياب يكرنگ باشيد و آنچه را فراروى من مى گوييد،در غياب من بگوييد،اگر راهنمايى و همفكرى است بايد يكسان باشد.هرگاه شما را به كارى فرا خوانم اجابت كنيد؛هنگامى كه به شما دستورى مى دهم فرمان بريد و اطاعت كنيد .»

شرح

اشاره

بنا بر روايتى هنگامى كه امام(علیه السلام)از پيكار با خوارج فراغت حاصل كرد،در همان محل نهروان بپاخاست و اين خطبه را ايراد فرمود.پس از ستايش و ثناى پروردگار خطاب به سربازان فرمود:حال كه خداوند متعال،چنين نيكو شما را يارى كرد و به پيروزى رساند،بدون فوت وقت متوجّه دشمنان شام شويد در پاسخ حضرت عرض كردند:تيرهاى ما تمام شده و شمشيرهاى ما كند گرديده است.ما را به كوفه برگردان،تا آرايش نظامى خود را سامان بخشيم و افرادمان را بازسازى كنيم،شايد كه امير مؤمنان(علیه السلام)بر تعداد ما،به اندازه اى كه در اين نبرد به شهادت رسيده اند،اضافه كند،تا از نيروى افراد تازه نفس كمك بگيريم.

حضرت در پاسخ به پيشنهاد سپاهيان اين آيۀ شريفه قرآن را تلاوت كرد:

«يا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللّهُ لَكُمْ وَ لا تَرْتَدُّوا عَلى أَدْبارِكُمْ» (1)سپاهيان،با شنيدن اين سخن بر خلاف نظر حضرت بهانه آورند و استدلال كردند كه سرماى سختى است و نمى توان به جنگ ادامه داد.امام(علیه السلام)فرمود!واى بر شما اگر هوا براى شما سرد است براى دشمنان شما نيز سرد است،سپس حضرت،آيه اى كه گفتۀ موسى(علیه السلام)را براى فرار از پيكار با دشمن نقل مى كند:

«قالُوا يا مُوسى إِنَّ فِيها قَوْماً جَبّارِينَ» (2)،تلاوت فرمود.

ص:166


1- سوره مائده(5)آيه(21): [1]اى قوم وارد سرزمين مقدسى شويد كه خدا وعدۀ فتح آن را داده و پشت به حكم خدا نكنيد.
2- سوره مائده(5)آيه(22): [2]قوم موسى گفتند در آن سرزمين مقدس گروهى ستمگر هستند.

پس از تلاوت اين آيه گروهى از لشكريان بپاخاسته بهانۀ زيادى مجروحان را گرفتند،عرض كردند:زخمى و مجروح زياد داريم اجازه بدهيد، مدّتى به كوفه باز گرديم،سپس براى جنگ عازم خواهيم شد.

امام(علیه السلام)با اين كه هرگز به بازگشت راضى نبود[وقتى كه مخالفت را شديد ديد]با آنان مراجعت كرد و در لشكرگاه خارج كوفه به نام«نخيله»اردو زد و دستور داد كه در لشكرگاه بمانند و خود را براى جهاد آماده سازند،و به داخل شهر كمتر رفت و آمد كنند و ديد و بازديد با اقوام و خويشان خود را محدود نمايند.ولى آنها در عمل فرمان حضرت را بكار نبستند و بتدريج مخفيانه به كوفه وارد شدند.در نهايت جز اندكى از سپاهيان در نخيله باقى نماندند.امام(علیه السلام) وقتى وضع را چنين ديد،به كوفه آمد و براى مردم سخنرانى كرد و فرمود:

اى مردم براى جنگ با دشمن آماده شويد،نزديكى بخدا و رسيدن به نعمتهاى حق تعالى با جهاد در راه خدا حاصل مى شود.آنها كه از حق كناره گيرى كرده آن را يارى نكنند،در خدمت ستم و ظلم قرار گرفته،از حقيقت عدول كرده،از كتاب خدا و دين حق رو برگردانده اند،در طغيان فرو افتاده اند،و در گرداب گمراهى فرو رفته اند.

آنچه مى توانيد از نيرو و اسبهاى تعليم ديده براى پيكار با دشمن آماده بسازيد،بر خدا توكّل كنيد كه خداوند خود شما را كفايت مى كند.امّا كوفيان آماده كوچ و حركت نشدند.چند روزى حضرت آنها را به حال خودشان رها كرد.

و سپس در ملامت و سرزنش آنان اين خطبه را ايراد فرمود:

1-غمرات الموت:حالت غشوه اى كه به هنگام مرگ دست مى دهد،و عقل در آن پوشيده شده از كار مى افتد 2-زهول:زهول فراموشى و اشتباه 3-و يرتج عليكم:بسته مى شود.4-حوار:گفت و شنود.5-تعمهون:حيران و سرگردانيد.

6-و المألوس:ديوانه كسى كه خردش كار نمى كند 7-سجيس اللّيالى:و سجيس

ص:167

الأوجس:همواره در طول شب 8-زدافرّ:جمع زافرة.زافرة الرّجل:يار و مددكار شخص قوم و خويشان فرد.9-سعر:جمع ساعر اسعار النّار:برافروختن آتش و شعله ور ساختن آن 10-امتعاض:خشم و غضب.11-حمس الوغى شدّت يافتن جنگ و بالا گرفتن سر و صدا.12-عرقت اللحم اعرقه:هرگاه بر استخوان هيچ گوشتى باقى نماند.13-عشر فية:شمشيرهاى منسوب به مشارف كه محلى است معروف به ساختن شمشيرهاى خوب،گفته اند دهى است از سرزمين عرب نزديك جائى بنام«ريف» 14-فراش الهامّ:استخوانهاى ظريفى كه زير استخوانهاى محكم سر قرار دارد .

شرح عبارات امام(علیه السلام)همواره سعى بر اين داشت كه،پيروانش را براى جنگ با دشمنان بسيج كند،ولى چون آنها،در موارد زيادى از دعوت حضرت سر باز مى زدند و با تمرّد و خوددارى از فرمانبردارى و اطاعت حتّى او را مى رنجانيدند آنها را مورد خطاب ملامت آميز قرار داده،با ايراد اين خطبه،ناراحتى،دلتنگى و نارضايتى خود را از رفتارشان اظهار داشته مى فرمايد:بس كه شما را ملامت كردم خسته شدم!.اين نوع گفتار از ناراحتى شديد حكايت دارد.خطاب حضرت به كوفيان كه:آيا به جاى آخرت دنيا را گرفته ايد و خوارى را بجاى عزّت نشانده ايد؟پرسشى به گونۀ انكار بر رفتار آنها،كه موجب انگيزش بر جهاد گردد.چه اين كه پيكار در راه خدا، مستلزم اجر اخروى و بزرگوارى مى گردد.ولى ترس از دشمن و كناره گيرى از نبرد، هر چند در بيشتر موارد،زمينه سلامتى و بقاء در دنيا را فراهم مى آورد،امّا به بهاى طمع بستن دشمن به پيروزى خود،و خوار ساختن طرف مقابل تمام مى شود.

بنا بر اين قيام نكردن براى دفع دشمن،بمنزلۀ اين است كه آخرت را بدنيا سودا كنى و خوارى را بجاى عزت بنشانى،اين همان چيزى است كه خرد سالم نمى پذيرد.

در عبارت حضرت كلمۀ«عوضا و خلفا»بعنوان تميز منصوب بكار رفته اند .

ص:168

اذا دعوتكم الى جهاد عدوّكم...لا تعقلون اين كلام امام(علیه السلام)استدلالى است بر عليه آنها و سرزنشى است در بارۀ اخلاق زشت كوفيان كه به هنگام فراخوانى آنان به جهاد از خود بروز مى دادند،آن رذايل اخلاقى عبارت بود از:

ويژگيهاى ناپسند كوفيان

اول:به دليل ترسشان،از مخالفت با دعوت حضرت،و يا اقدام بر مرگ، چشمانشان از حيرت و سرگردانى و تزلزل در كار به دوران مى افتد،زيرا هم در تخلّف از فرمان امام(علیه السلام)و هم در اقدام بر مردن،خطر بزرگى است! حضرت حالت آنها را،در دوران چشم حيرت زده،و سرگردانى در كار،به حالت غش و بيهوشى در حين مردن تشبيه كرده است كه شخص به دليل وضعيّت خاصّ پيشامد مرگ خود را فراموش مى كند،و به دردى كه بدان دچار آمده، سرگرم مى گردد گفته حضرت مانند فرمودۀ حق متعال است: «يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشى عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ » (1).

صفت دوّم آنان اين بود،كه پس از شنيدن دستور جهاد،به شما نگاه مى كنند در حالى كه گويا عقلشان را از دست داده اند.عبارت«يرتج»در موضع حال و فعل«تعمهون»عطف بيان براى فعل«يرتج»مى باشد.معنى جمله چنين مى شود:گويا انديشه و خردشان بسته شده و به حيرت دچار شده اند.

امام(علیه السلام)حالت مردم كوفه را به هنگام فراخوانى براى جهاد به حال كسى تشبيه كرده است كه آشفتگى عقلانى پيدا كرده باشد.بدين معنى كه در لبيك گويى به نداى حضرت،به سرگردانى و ترديد دچار مى شوند،همچون ديوانه اى كه نداند چه جواب مى دهد.

ص:169


1- سورۀ احزاب(33)آيه(19): [1]افرادى كه از جنگ مى ترسند به تو نگاه مى كنند در حالى كه چشمانشان دوران برداشته مانند كسى كه بيهوشى مرگ فرو رفته.

سوّمين صفت كوفيان اين بود،كه همواره مورد بى اعتمادى امام(علیه السلام) بوده اند.بى اعتمادى نتيجۀ اخلاق بد،خلف وعده،و دروغگويى بوده كه اعتماد امام را از گفتار آنها سلب كرده بود .

چهارمين صفت ناپسند آنها به نظر امام(علیه السلام)اين بود كه كوفيان استوانۀ استوار و محكمى نبوده اند،كه رغبت حضرت را در پيكار با خصم برانگيزند و تكيه گاه خوبى براى مقابله با دشمن باشند.حضرت تعبير به«ركن»فرموده اند، «ركن»،به معنى تكيه گاه محكم و استوار است.گفته مى شود فلانى ركن شديدى است،اين جمله استعاره است از ركن الجبل،يعنى دامنۀ بلند كوه،از جهت مشابهتى كه ميان شخص پابرجا و پايدار و استوارى كوه وجود دارد كه هر دو مورد مى توانند پناهگاه خويش باشند،چنان كه خداوند متعال همين واژه را بدين معنا به كار برده است: «لَوْ أَنَّ لِي بِكُمْ قُوَّةً أَوْ آوِي إِلى رُكْنٍ شَدِيدٍ» (1)ركن شديد:يعنى قوى و محكم كه شما را از آزار من باز مى داشت[ركن شديد در آيه مربوط به داستان حضرت لوط است كه در مقابل بدكاران قومش فرموده است]در ميان حضرت(علیه السلام)كه به مردم كوفه مى فرمايد:شما ركنى نيستيد، كه ميل كسى را به پشتيبانى خود جلب كنيد دلالت بر خوارى و ناتوانى آنها دارد .

پنجمين صفت آنان،كه حضرت بيان كرده اين است.كه ياران شرافتمندى نبوده اند كه بدانها احتياج پيدا شود.اين صفتى است براى توضيح ذلّت و خوارى كه از رذايل اخلاقى به شمار مى آيد .

به عنوان ششمين صفت كوفيان،حضرت آنها را به شترانى تشبيه كرده است كه ساربان خود را گم كرده باشند وجه شباهت در آنها اين است كه اگر از سويى مجتمع شوند،از سوى ديگر پراكنده مى گردند.اين تشبيه امام(علیه السلام)بر ناتوانى

ص:170


1- سورۀ هود(11)آيه(80): [1]اى كاش مرا بر منع شما اقتدارى بود،يا پناهگاه محكمى بود كه بدان پناه مى بردم .

تصميم گيرى و متفرّق بودن انديشه و افكار و ارادۀ آنها دلالت دارد،زيرا بر مصلحتى كه وضع آنها را در دو جهان نظام بخشد اجتماع نمى كنند.روشن است كه با داشتن چنين خصلتهايى،آگاهى اندكى بر انسان حكمفرماست.

نقصان خرد نشانۀ نادانى است و نادانى يكى از رذايل اخلاقى به حساب مى آيد .

هفتمين ويژگى زشت اخلاقى كوفيان،اين است كه مرد جنگ و جهاد نبودند،زيرا جنگ و جهاد بر محور شجاعت و ثبات رأى دور مى زند.پيش از بيان اين عبارت،حضرت اشاره به سست عنصرى و ناتوانى انديشۀ آنان فرمود پس پر واضح است كه با توجّه به اين ناتوانى،ديگر مرد پيكار و جهاد نبودند.

امام(علیه السلام)چون لفظ«نار»(آتش)را براى هيجان و التهاب جنگ به دليل سختيهاى آن استعاره آورده است،اين استعاره را با واژۀ«اسعار»كه به معناى آتش افروزى است ترشيح آورده و افراد را بدان توصيف كرده است .

ويژگى ديگر كوفيان،كه هشتمين توصيف آنان نيز هست اين بود كه فريب دشمنان را مى خوردند ولى خود توان فريب دادن دشمنان را نداشتند.و به پستى اخلاق و ابلهى آنان همين بس كه خصم به آسانى مى توانست آنان را بفريبد.

[مانند قرآن بر نيزه كردن دشمن در صفين ].

نهمين صفت آنها بفرمايش امام(علیه السلام)اين بود كه كشورشان از اطراف مرتب كوچك مى شد و آنها نسبت به اين موضوع بى اعتنا بودند،بدين توضيح كه دشمن همواره در هر زمان ممكن بر پاره اى از سرزمين آنها يورش مى آورد و بعضى از بلاد را تصرّف مى كرد و كوفيان از خود تعصّب و غيرتى نشان نمى دادند.اين امر نشانه فرومايگى و سست عنصرى آنها در امورشان بود .

دهمين خصلت،آنان اين بود كه در غفلت و بيخبرى بودند،با وجودى كه دشمنانشان بيدار و هوشيار بودند.اين فرمايش حضرت بدگويى كوفيان به دليل غفلت در امور بود با اين كه امام(علیه السلام)از آنها انتظار آگاهى و هوشيارى داشته

ص:171

است.و نيز در مذمّت كوفيان به سبب كم خردى و ناآگاهى آنان،در مصالح خودشان مى باشد.

تمام اين توبيخها و شماتتها براى آگاهى و بيدارى آنها به وضع خودشان و بيدارى از گورستانهاى طبيعت بود كه به دست خود ايجاد كرده و در آنها به خواب رفته بودند.چه اين كه سزاوار بود آگاه شوند و امور شايسته اى كه در نظام زندگيشان به روش ديانت بود انجام دهند .

قوله عليه السلام: غلب و اللّه المتخاذلون امام(علیه السلام)صفات ناپسند مردم كوفه را كه برمى شمارد مى فرمايد:«به خدا سوگند افراد خوار و ذلّت پذير شكست خورده اند!»اين كلام بدين معناست كه شكست خوردگى،به دليل ذلّت پذيرى،و خفت و خوارى است.

در جواب اين كه چرا حضرت جملۀ خود را به صورت خطاب نياورده و نفرموده است كه شما كوفيان چنين هستيد،مى گوييم امام(علیه السلام)علّت شكست خوردگى را،به طور مطلق خفّت و ذلّت پذيرى بيان كرده اند،عموميّت علت حكم را كوفيان دريافته و بهتر بر خود تطبيق مى كنند،بر خلاف اين كه به صورت خاصّ مى فرمود.بعلاوه اگر به صورت خاصّ مى بود حكم از عموميّت مى افتاد و تأثير چندانى نداشت .

قوله عليه السلام: و أيم اللّه الى قوله انفراج الرأس :

«بخدا سوگند،با اين وضع روحى شما به گمان من اگر جنگ سختى درگير شود،همچون سر كه از بدن جدا شود،از من فاصله خواهيد گرفت!» امام(علیه السلام)قسم مى خورد،گمانش نسبت به مردم كوفه به هنگام سختى كارزار و گرمى بازار مرگ اين است كه بمانند جدا شدن سر از آن حضرت جدا خواهند شد.كه كنايه از تفرّق شديد و جدا شدن بى بازگشت است.

اصطلاح«انفراج الرأس»يعنى جدا شدن سر از بدن به عنوان مثل آورده

ص:172

شده است.گويند:اول كسى كه اين مثل را به معنى تفرقۀ شديد،در وصيّت به فرزندانش بكار برده اكثم بن صيفى بوده است.وصيّت اكثم به فرزندانش اين است:«فرزندانم،به هنگام سختيها بمانند جدا شدن سر،از هم جدا نشويد زيرا با تفرقه و جدايى عزّت خود را از دست خواهيد داد و بعد از آن قادر به اجتماع نخواهيد بود.» در تفسير و توضيح«انفراج الرأس»اقوالى را نقل كرده اند از جمله:

الف-ابن دريد گفته است:معناى اصطلاح جدا شدن سر از بدن،شدّت جدايى و كمال تفرقه است،چنان كه،سر جدا شده هرگز به بدن متصل نمى شود.

ب-مفضّل در معنى اين اصطلاح گفته است:رأس نام مردى است كه يكى از آباديهاى شام به وى نسبت داده شده است،به آن آبادى دور افتاده،كه محل شراب فروشى است،بيت الرأس مى گفته اند.

حسّان گفته است:چون آن آبادى داراى آب و عسل فراوان بوده بدان بيت الرأس مى گفته اند.و چون آن مرد از خويشان و مكان اصلى خود جدا شد و هيچ گاه به زادگاه خود برنگشت،براى جدايى و تفرقه ضرب المثل قرار گرفت.

ج-برخى گفته اند،چون سر،چنين است كه اگر بعضى از استخوانهايش از بعضى ديگر جدا شود،بهبود و صحّت آن دشوار است،ضرب المثل شده است.

د-بعضى گفته اند معناى عبارت امام اين است:«انفرجتم عنّى رأسا» يعنى بكلّى از من جدا شديد.

ه-گفته اند اين جمله اصطلاح است براى كسى كه مى خواهد خود را رهايى ببخشد.

و-گفته اند:معنى جدا شدن زن به هنگام وضع حمل از فرزند خود،با اين اصطلاح آورده مى شود كنايه از شدّت تفرقه است زيرا چنين جدا شدنى نهايت جدايى و فاصله است.امير مؤمنان(علیه السلام)در جاى ديگر نهج البلاغه براى بيان شدّت

ص:173

تفرقه و جدايى اين عبارت را به كار برده اند:«انفراج المرأة عن قبلها»؛يعنى بمانند جدا شدن زن به هنگام وضع حمل از بچه اش كه هرگز پس از آن اتّصالى صورت نمى گيرد.اين اصطلاح را به هر معنا كه بگيريم غرض حضرت از اين عبارت نهايت جدايى و تفرقۀ كوفيان است،با اين كه بشدت به وحدت كلمه و يگانگى نيازمند بوده اند.

منظور از عبارت:استحرار الموت؛يكى از دو معناست.احتمال اول آن كه به طور مجاز شدّت جنگ را به گرماى آتش تشبيه كرده و چنين فرموده باشند.

در اين صورت«استحرار»از ريشۀ حرارت به معنى گرما گرفته شده است.احتمال دوّم آن كه كنايه از حضور مرگ و خلاصى يافتن باشد،بدين معنى«استحرار»از حرّيّت گرفته شده باشد.با هر دو احتمال جمله معناى شرطيه مى دهد،بدين مضمون:گمان من در بارۀ شما اين است كه اگر پيكار سختى در گيرد...و لفظ «ان»در عبارت حضرت:ان لو حمس الوغى براى تأكيد است و چنين معنا مى دهد:«محقّقا شما مردم كوفه از اطراف من پراكنده خواهيد شد!»اسم«ان» در عبارت حضرت نيامده،و به صورت ضمير قصّه در نظر گرفته شده است مفهوم سخن چنين خواهد بود:داستان از اين قرار است،كه اگر جنگ سختى پيش آيد،شما فرار خواهيد كرد تمام جمله يعنى«ان»با اسم و خبرش به جاى مفعول دوّم فعل«ظنّ»به حساب مى آيد.

مقصود حضرت از اين كلام سرزنش و توبيخ ياران خود مى باشد،كه از كوتاهى و سهل انگارى آنها در امر جهاد حاصل شده،و از اين فراتر،بى همّتى آنان در امر كارزار،تا بدان حد رسيده بود،كه براى حضرت چنين گمانى را به وجود آورده بود .

قوله عليه السلام: و اللّه انّ امرا الى قوله ان شئت كلام حضرت از: و اللّه انّ امرا ،تا پايان جمله از ظريفترين گفتارهايى

ص:174

است،كه در خطابه ها به كار مى رود،در اين خطبه اين عبارت را براى مذمّت و توبيخ ياران خود فرموده است،تا موجب شرمسارى آنان شود.بدين شرح كه نوع رفتار كوفيان و امروز و فردا كردن آنان،در جلوگيرى از دشمنان حق و عدالت،و ذلّت پذيرى آنها در برابر خصم و ديگر اعمال نكوهيده و ناپسندشان سبب سرافكندگى و شرمسارى آنان است.

امام(علیه السلام)در بيان خود اين موضوع را با زيباترين عبارت تجسّم بخشيده، موضع گيرى آنان در برابر دشمن را،ناپسندترين موضع گيرى،و زشت ترين شيوه رفتارى دانسته،كه آن امكان تاخت و تاز دادن به دشمن بوده است.زيرا ذلّت پذيرى و اقدام نكردن بموقع براى مقابله با دشمن،در حقيقت امكان دادن به خصم براى پياده كردن خواسته هايش بوده و بنوعى نيرو بخشيدن به وى مى باشد.

اين امر مسلّمى است كه پيروزى دشمن به طور معمول،ربودن مال،كشتار و درهم ريختگى اوضاع را به دنبال دارد،امام(علیه السلام)غارت اموال به وسيله دشمن را، استعاره از خوردن گوشت آورده اند.

استعاره آوردن«عرق لحم»براى غارت اموال استعارۀ روشنى است.و باز شكستن استخوان را كنايه از كشتن و هلاكت ذكر فرموده،درهم ريختن اوضاع و پريشانى را كنايه از تكّه پاره كردن پوست،بيان نموده اند.علاوه بر اين پر واضح است كه خفّت پذيرى كوفيان و عدم پيشگيرى بموقع،از خصم توانايى وى را بالا برده و سبب تسلّط و چيرگى دشمن مى گرديده و آن را بر انجام كارهاى زشت دلير مى ساخته است،بدين سبب است كه حضرت با دلى آكنده از غم مى فرمايد:امكان دادن شما به دشمن براى انجام هر نوع عملى،جز به دليل درماندگى فراوان و بزدلى و ضعف قلب نسبت به مقابلۀ با دشمن نخواهد بود.

بديهى است كسى كه در كار،درماندگى و ضعف از خود نشان دهد،دشمن را بر خود چيره ساخته است.

ص:175

امام(علیه السلام)در اين باره سوگند ياد كرده اند.و سوگند نشانۀ،درماندگى و بيچارگى كوفيان،در برابر دعوت حضرت در امر به جهاد بوده است.ضعف قلبى كه در عبارت به كار رفته كنايه از ترس و وحشت آنهاست.در كلام حضرت بيان اين حقيقت كه هر كس از خود ضعف نشان دهد دشمن را بر خود مسلّط ساخته به طور عام و حكم كلّى بيان شده،به صورت خاص به مردم كوفه خطاب نفرموده اند!.

و تسلّط دشمن را به كوفيان نسبت نداده اند هر چند مقصود از بيان امام(علیه السلام) همان مردم كوفه بوده،ولى مطلب را بطور عام توضيح داده اند،كه در برگيرندۀ مردم كوفه نيز هست،بدين اميد كه آنها را براى جهاد و كارزار با دشمن برانگيزد.سپس به دنبال اين نكوهش،به عنوان تهديد و نفرت مى فرمايند:«اگر تو مى خواهى همان درماندۀ بيچاره باشى،باش!» خطاب حضرت،به طور مطلق،شامل تمام افرادى،مى شود كه داراى صفت عجز و ناتوانى باشند،و ضمنا نفرت امام را نسبت به كسانى كه دشمن را بر خود مسلط مى كنند،مى رساند.

بنا بر روايتى،خطاب حضرت از اين جمله كه:«هر طور مى خواهى باش» اشعث بن قيس بوده زيرا به هنگامى كه امام خطابه مى خواند و مردم را به دليل سهل انگارى و خوددارى از جهاد سرزنش مى كرد،اشعث بن قيس خطاب به حضرت عرض كرد،تو چرا مثل عثمان بن عفان عمل نمى كنى؟،امام پاسخ فرمودند:كار پسر عفان انگيزه اى براى افراد بى دين و بى اعتماد بود هر كس دشمن را بر خود چيره سازد،به دليل اين كه ناتوانى انديشه اش بر عقلش،برترى داشته،به دست خود استخوانش را خرد كرده و پوستش را از هم دريده است.حال تو اى اشعث بن قيس درمانده و بيچاره باش!.ولى من به خدا سوگند...دشمن را چنان با شمشير خواهم زد كه كاسه سرش جدا شود .

ص:176

فامّا أنا...ما يشاء :پس از اين كه حضرت فرد ضعيف و ناتوان را آزاد مى گذارد،كه به هر طريق مايل است عمل كند،از داشتن چنين صفت كه دشمن را بر خود چيره سازد،بيزارى مى جويد،تا الگويى باشد براى نفرت داشتن از تسلّط بخشيدن دشمن بر خودشان،و بذل جان كردن در مسير جهاد و پيكار با خصم را براى رضاى خداوند گوارا مى داند بدين شرح كه اگر مخاطب امام بخواهد،حالت ضعف و ذلّت پذيرى داشته باشد،امام(علیه السلام)چنين نخواهد بود، بلكه پيش از تسلّط و حملۀ دشمن،چنان با شمشير مشرفيّه،بر فرقش زند،كه جمجمه اش به هوا بپرد و دست و پايش درهم بشكند.اين عبارت كنايه از پيكار سختى است كه حضرت انجام مى دهد .

قوله عليه السلام: «يا ايّها النّاس» ،تا پايان خطبه، در بيان حقوق مردم نسبت به آن جناب و حقوق امام(علیه السلام)نسبت به مردم است،تا آنها را بياگاهاند كه آنچه از اداى حقوق مردم بر حضرت واجب بوده است انجام داده،اينك لازم است كه مردم،حقوق واجب امام(علیه السلام)را ادا كنند، حقوقى كه خداوند براى امام بر عهدۀ آنها گذاشته است.

حضرت در آغاز براى رعايت ادب و احترام و جلب توجّه آنان،حقوق واجبۀ مردم را نسبت به خود بر مى شمارند،بديهى است بيان حقوق ديگران بر خود، پيش از بيان حقوق خود بر ديگران،به ادب و احترام و اجابت نزديكتر خواهد بود.

امام(علیه السلام)از حقوق واجبه مردم بر عهدۀ خود،چهار چيز را كه براى اصلاح حالشان در دو جهان مفيد بوده بيان كرده است.

اولين حقّ آنها بر امام نصيحت كردن است،نصيحت كردن وادار كردن مردمان به مكارم اخلاق است و جهت دادنشان به امورى كه براى زندگى و آخرتشان مفيدتر باشد.

دوّمين حق آنان انتظار تقسيم عادلانۀ بيت المال و رفاه بخشيدن به زندگى

ص:177

مردم است،به گونه اى كه همراه با ستم نباشد و اموال عمومى مردم،در غير موردى كه به مصلحت آنان نباشد،صرف و خرج نشود،بدان سان كه قبل از به حكومت ظاهرى رسيدن امام(علیه السلام)عمل مى شده است.

سوّمين حق تعليم و آموختن به مردم بوده،تا نادان نمانند:دليل اين كه حضرت در اين عبارت فرموده اند:«تا جاهل نمانيد»و نفرموده اند تا عالم شويد، اين است كه منّت نهادن بر آنان به از بين بردن جهل،بارزتر از بيان دانا شدن آنهاست،چنان كه اگر به شخصى گفته شود:اى جاهل،بيشتر آزرده خاطر مى شود،تا گفته شود:دانشمند نيستى.

چهارمين حقّ مردم بر امام،تربيت كردن آنها در زمينۀ عمل كردن به وظايفشان مى باشد،يكى از چهار حق واجب رعيّت بر عهدۀ امام(علیه السلام)به اصلاح تن آنان مربوط مى شد.و آن تقسيم عادلانۀ اموال و رفاه بخشيدن به زندگى شان بود كه تصرّف غير مجاز،در آن صورت نگيرد،و در مواردى كه صلاح عموم مردم نيست به كار نرود.دو حقّ ديگر به اصلاح جانهاى آنان مربوط مى شد،كه يكى قدرت انديشۀ آنها را فزونى مى بخشيد،و عبارت بود از تعليم،و ديگرى نيروى عملى آنها را به منظور تربيت و بكار بستن آن،زياد مى كرد.و آن حقّ باقى ماندۀ ديگر، ميان فايده رساندن به جسم و جان آنها،و سامان بخشيدن به زندگى شان مشترك بود شامل:نصيحت و اندرز دادن مردمان كه به منظور دست يافتن به اخلاق نيكو و سعادتمند شدن در آخرت انجام مى شد .

پس از آن كه حضرت حقوق رعيّت را نسبت به خود برشمرد،به بيان حقوق خود نسبت به ديگران پرداخته و آن را به چهار دسته تقسيم مى كند:

اوّلين حق امام(علیه السلام)بر مردم،وفادارى آنهاست در بيعت با آن حضرت كه از مهمترين امور و مربوط به نظام بخشيدن كلّى به جامعۀ آنها بوده است.

دوّمين حق،نصيحت آن حضرت در غيبت و حضور بدين معنا كه از

ص:178

حضرت در حضور و غياب،دفاع كنند و اجازۀ بدگويى به كسى ندهند،اگر موضوعى را مى دانند،حضورا بيان كنند،تا رفع اشكال شود،اين نظمى است كه مصلحت امام و مردم ايجاب مى كند.

سوّمين حقّ امام،اين كه،بدون سستى و سهل انگارى به نداى حضرت لبيك گويند،و به هنگامى كه آنان را براى جهاد فرا مى خواند بسيج شوند،زيرا در غير اين صورت نتيجه چيرگى دشمن بر آنهاست و در نهايت منافع بزرگى را از دست مى دهند.

چهارمين حقّ امام بر مردم،اطاعت و فرمانبردارى است به هنگامى كه دستورى صادر مى كند،روشن است كه نظام امور بدون اطاعت از فرمان رهبر استوار نمى شود.

هر شخصى با كمترين دقّت در مى يابد،كه اين امور چهارگانه،هر چند به عنوان حقوق امام بر رعيت ذكر شده ولى خواست امام(علیه السلام)از اين حقوق تأمين منفعت و سودى بود كه به دنيا و آخرت مردم مربوط مى شد.زيرا وفا كردن آنها به بيعت،بيان كننده ملكۀ نفسانى آنها از عفّت و تقواى آنان بود.جلوگيرى آنها از بدگويى نسبت به امام سبب نظام بخشيدن به كار خودشان،و پذيرفتن دعوت حضرت،در حقيقت پذيرش دعوت خدا و ضامن خير و صلاح آنها بود و فرمانبردارى از دستور امام كه كلام خدا را بيان مى كرد،اطاعت فرمان خدا،و اطاعت خدا سبب ارزشمندى آنها در نزد خدا مى شد.

ص:179

34-از خطبه هاى آن حضرت است كه پس از جريان حكميت ايراد فرمود:

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ وَ إِنْ أَتَى الدَّهْرُ بِالْخَطْبِ الْفَادِحِ- وَ الْحَدَثِ الْجَلِيلِ- وَ أَشْهَدُ أَنْ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ- لَيْسَ مَعَهُ إِلَهٌ غَيْرُهُ- وَ أَنَّ؟مُحَمَّداً؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ ص- أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ مَعْصِيَةَ النَّاصِحِ الشَّفِيقِ الْعَالِمِ الْمُجَرِّبِ- تُورِثُ الْحَسْرَةَ وَ تُعْقِبُ النَّدَامَةَ- وَ قَدْ كُنْتُ أَمَرْتُكُمْ فِي هَذِهِ الْحُكُومَةِ أَمْرِي- وَ نَخَلْتُ لَكُمْ مَخْزُونَ رَأْيِي- لَوْ كَانَ يُطَاعُ؟لِقَصِيرٍ؟ أَمْرٌ- فَأَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِبَاءَ الْمُخَالِفِينَ الْجُفَاةِ وَ الْمُنَابِذِينَ الْعُصَاةِ- حَتَّى ارْتَابَ النَّاصِحُ بِنُصْحِهِ وَ ضَنَّ الزَّنْدُ بِقَدْحِهِ- فَكُنْتُ أَنَا وَ إِيَّاكُمْ كَمَا قَالَ أَخُو؟هَوَازِنَ؟- أَمَرْتُكُمْ أَمْرِي؟بِمُنْعَرَجِ اللِّوَى؟ فَلَمْ تَسْتَبِينُوا النُّصْحَ إِلاَّ ضُحَى الْغَدِ

لغات

خطب:امر بزرگ،پيشامد عظيم.

فدحه الامر:وقتى كه كارى مشكل شخص را به مشقّت اندازد.

جافى:داراى طبيعت دير آشنا كه سرشتش از الفت دورى گزيند و به همين دليل با ديگران قطع رابطه كند.

ترجمه

«هر چند روزگار كارهاى بزرگ و حوادث عظيمى پيش آورد،در هر حال سپاس و ستايش خداوند را سزاست.گواهى مى دهم كه معبودى جز او نيست،تنها او آفريدگار است و شريكى ندارد،و خدايى غير او نيست و گواهى مى دهم كه

ص:180

محمد(صلی الله علیه و آله)بندۀ خدا و پيامبر اوست رحمت خدا بر او و آل او باد.

اما بعد،بى شك نافرمانى از دستورهاى اندرزگوى مهربان و داناى كار آزموده سبب سرگردانى مى شود و پشيمانى و ندامت را به دنبال مى آورد،من در موضوع حكومت نظر خود را به عنوان دستور كار به شما فرمان دادم و آنچه از گوهر رأى در نهانخانۀ خاطر داشتم خالصانه،صاف و بى غش براى شما بيان كردم.ولى اى كاش دستور قصير(وزير جذيمه پادشاه عربستان)اطاعت مى شد كه پشيمان نمى شديد(يعنى اگر امر مرا اطاعت مى كرديد دچار فريبكارى عمرو عاص نمى شديد)اما شما همچون مخالفان ستمگر،و پيمان شكنان گنهكار مرا نافرمانى كرديد تا بدان حد كه نصيحتگر در نصيحت كردن خود به ترديد افتاد و آتش زنه از دادن آتش بخل ورزيد(كنايه از خوددارى فايده رساندن به اشخاصى كه شايستگى لازم را ندارند،مى باشد)مثل من و شما چنان است كه شاعر هوازن گفته است:

امرتكم امرى بمنعرج اللّوى (1) فلم تستبينوا النّصح الاّ ضحى الغد

شرح

مى گويم(شارح)روايت شده كه عمرو بن عاص و ابو موسى اشعرى،در جايى به نام دّومة الجندل براى حكميت در امر خلافت مردم با يكديگر ملاقات كردند.در آن روز على(علیه السلام)به كوفه وارد شد،و منتظر حكميّت آن دو گرديد.

هنگامى كه به حضرت خبر رسيد كه عمرو عاص ابو موسى را فريب داده است

ص:181


1- من در منفرج اللوى امر و رأى خود را به شما گفتم گوش نكرديد نتيجۀ نصيحت من در روشنى صبح براى شما آشكار شد دريد بن الصحه با برادرش عبد اللّه به جنگ بنى هوازن رفت و با غنيمت بسيار بازگشتند.دريد به برادرش گفت در منفرج نمانيم،كه از احتياط دور است زيرا ممكن است بنى هوازن امشب به سراغ ما بيايند. عبد اللّه قبول نكرد و در منفرج فرود آمدند.صبحگاه بنى هوازن بر آنها تاختند و عبداللّه و يارانش را كشتند.دريد با زخم فراوان گريخت و قصيده اش را سرود و اين بيت از آن قصيده است.تمثل حضرت به اين قصيده بيان كنندۀ اين حقيقت است كه شما در صفين سخن مرا گوش نكرديد و به حكميت راضى شديد و جز پشيمانى حاصلى نبرديد-م.

اندوهى شديد بر آن حضرت هجوم آورد،بپاخاست و براى مردم خطابه اى ايراد كرد،و فرمود:«سپاس خداى را...»و در پايان خطبه به شعر دريد تمثّل جست.

در بعضى از روايات،اين جملات نيز آمده است:«بهوش باشيد اين دو مردى كه شما براى داورى انتخاب كرديد،حكم كتاب را پشت سر گذاشتند،و آنچه را قرآن ميرانده بود،زنده كردند،و هر يك از آن دو،هواى نفسش را پيروى كرده،و بى دليل و برهان،حكمى صادر كردند و آن گاه،در داوريشان بر خلاف رفتند،و هيچ يك از آنها را خداوند هدايت نفرمود.شما براى جهاد در راه خدا و به راه افتادن و حركت كردن آماده شويد،و در روز فلان،در لشكرگاه خود حاضر باشيد».داستان حكميت و علت آن را تاريخ نقل كرده است،علاقمندان به مطالعۀ بيشتر به كتب تاريخى معتبر مراجعه كنند.

لغات«خطب»امر بزرگ،پيشآمد عظيم«فدحه الأمر»:وقتى كه مشكل كار شخص را به مشقّت اندازد،سنگينى كار.«جافى»داراى طبيعت دير آشنا؛كسى كه سرشتش از الفت دورى گزيند و به همين دليل با ديگران قطع رابطه كند .

قوله عليه السلام: «الحمد للّه...الجليل» سپاس خداى را هر چند روزگار كارهاى بزرگ و پيشامدهاى دشوار فرا رويم قرار دهد.در اين كه چرا حضرت، خير و شر را به روزگار نسبت داده است قبلا توضيح داديم منظور امام(علیه السلام)از اين عبارت اين است كه در خوشحالى و بدحالى،در هر حال خدا را سپاس مى گويم.

«ان»در جملۀ حضرت براى بيان غايت و نهايت امر به كار رفته است.

از آغاز خطبه چنين فهميده مى شود كه جريان حكميت را به اتّفاقى بزرگ و پيشآمدى سخت و دشوار تعبير كرده است و در عين حال،خداوند را در رويارويى با اين دشواريها شاكر و سپاسگزار است .

قوله عليه السلام: «ليس معه اله غيره» تاكيدى بر معناى كلمۀ توحيد و تثبيت محتواى آن است.پس از حمد خداوند،حضرت سرپيچى از فرمان مشاورى

ص:182

را كه داراى ويژگيهاى خاصى باشد،موجب پشيمانى و خسران دانسته است .

قوله عليه السلام: امّا بعد...النّدامة :امام(علیه السلام)براى مشاور خوب چهار صفت ذكر كرد كه در صورت داشتن آن صفتها،پذيرش نظر وى واجب و لازم است.اين ويژگيها به قرار زير است:

اوّل آن كه مشاور ناصح باشد زيرا مشاور ناصح درست فكر مى كند و انديشه اش را براى نظردهى خالص مى گرداند.ولى غير ناصح،ناپخته نظر مى دهد،و مشورت خواه را به ضرر و زيان دچار مى سازد.

ويژگى دوّم مشاور مهربانى اوست،به اين دليل كه مهربانى سبب مى شود مشاور نصيحت عاقلانه كند و نصيحت درست و عاقلانه،دقّت در كار و تأمّل و كوشش لازم در اظهار نظر را سبب مى شود.سبب اصلى در نصيحت و مهربانى مشاور،يا ديندارى و يا دوست داشتن مشورت خواه است.

صفت سوّم مشاور،دانشمند بودن است،چه دانشمند با دانش خود، مصلحت را تشخيص مى دهد و خير را در نظر مى گيرد،بر خلاف جاهل كه همچون نابيناست،و جهت خير و صلاح را نمى داند.پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله) فرموده است:«اگر از خردمند راهنمايى بخواهيد هدايت مى شويد و خلاف خردمند عمل نكنيد كه پشيمان مى شويد (1)» عبد اللّه بن حسن به فرزندش محمّد توصيه كرد:از مشورت كردن با نادان بر حذر باش،بدان سان كه از دشمنى دشمن دانا هراسناكى،زيرا چنانكه محتمل است فريب و نيرنگ دشمن خردمند شما را دچار خطر كند،بيم آن هست كه مشورت با جاهل،شخص را در گرداب هلاكت اندازد.

صفت چهارم مشاور داشتن تجربه است زيرا نظر دانشمند،تا به محك تجربه همراه نشود،كمال لازم را نخواهد يافت.توضيح مطلب اين كه دانشمند

ص:183


1- استرشدوا العاقل ترشدوا و لا تعصوه فتندموا.

هر چند،جهت مصلحت در امر را مى داند،ولى گاهى ممكن است،برخى جهات فاسد نامشخص در موضوع باشد،كه جز با تجربۀ مكرّر،بدان آگاهى حاصل نمى شود.بنا بر اين مشورت،بدون تجربه در بردارندۀ گمان خطاست.و لذا در كتاب منثور الحكم چنين آورده شده است:«هر چيز نيازمند خرد است،و خردمند نياز به تجربه دارد.» با روشن شدن اين واقعيّت،كه فرمانبردارى از نظر مشاور خوب و داراى صفات ويژۀ مشورت،واجب،و در بيشتر موارد از جهت پيامد خير موجب خوشحالى و رستگارى مى شود مسلّم مى گردد كه مخالفت و عصيان،نسبت به رأى و نظر چنين مشاورى اندوه و پشيمانى را به دنبال خواهد داشت .

حضرت به دنبال توصيف يك مشاور خوب مى فرمايد:«من به شما فرمان مخالفت با اين حكميّت را دادم،شما اطاعت نكرديد».حال با روشن كردن اين موضوع كه سرپيچى از مشورت،مشاور ناصح دلسوز،اندوه و پشيمانى به دنبال دارد به توضيح اين حقيقت تلخ مى پردازند كه،آن بزرگوار در داستان حكميّت مشاور بوده،و به پيامد اين حادثه هم،اشاره كرده است،ولى فريب خوردگان،با امام(علیه السلام)مخالفت كرده اند.در اين مورد مى خواهند براى كوفيان روشن كنند با وجودى كه امام(علیه السلام)داراى شروط لازم مشورت بوده و نظر خود را به آنها فرموده است،آنها به نظر آن حضرت وقعى ننهاده،و با ايشان مخالفت كرده اند، حال بر حسب گناهى كه مرتكب شده و مشورت را ناديده گرفته اند طبيعى است كه دچار ندامت شوند. نخلت لكم مخزون رأيى :«گنجينۀ صاف و خالص نظرم را بيان كردم»لفظ«نخل»بمعنى غربال كردن و ناخالصيها را جدا كردن كنايه از رأى محكم استوار و خالص و بى غش است كه از درايت و اجتهاد حضرت سرچشمه مى گرفته است.جهت مشابهت اين است.چنان كه بهترين و با صرفه ترين كالاى مصرفى مثل آرد،بيخته و غربال شده آن است؛نيكوترين و

ص:184

سودمندترين،رأى و نظر آن است كه از ناخالصيهاى شهوت و غضب و خشم بدور باشد.رأى حضرت در جريان حكميّت بدور از هر پيرايه اى اظهار گرديده است آرى اگر امر و فرمان قصير اطاعت مى شد.اين ضرب المثل عرب بوده كه به هنگام مخالفت با يك حقيقت آورده مى شده است،و حضرت در اين مورد اين ضرب المثل را آورده اند.امّا جريان به وجود آمدن اين ضرب المثل:

يكى از پادشاهان به نام«جذيمة»پدر«زباء»ملكۀ جزيرة العرب را كشت، «زباء»بى درنگ از روى خدعه و فريب قاصدى،پيش«جذيمة»فرستاد و از او خواست كه به جزيرة العرب بيايد و با ملكه ازدواج كند تا در صورت بوجود آمدن فرزندى وارث هر دو پادشاهى باشد.جذيمة دعوت ملكه را پذيرفت و با هزار سواره و مرد جنگى به راه افتاد اما سپاهيان ديگر خود را همراه نبرد و تحت فرماندهى خواهرزادۀ خود«عمرو بن عدى»قرار داد.

قصير كه از وزرا و طرف مشورت«جذيمه»بود،صلاح نمى دانست كه پادشاه به اين سفر اقدام كند.ولى«جذيمة»پيشنهاد قصير را قبول نكرد.هنگامى كه به محدودۀ جزيرة العرب رسيدند.لشكر عظيمى بعنوان استقبال از طرف ملكه زبّاء اطراف سپاهيان«جذيمة»را گرفتند و هيچ نوع احترام و اكرامى از پادشاه به عمل نياوردند.دوباره قصير كه وضع را چنين ديد،به پادشاه گفت:نظر من اين است،كه شما از همين جا باز گرديد،زيرا حيله اى در كار است،دعوت كنندۀ شما يك زن است و طبيعت زنها مكر و فريب و نيرنگ است.ولى باز«جذيمة»به گفتۀ قصير اعتنا نكرد.هنگامى كه وارد جزيرة العرب شدند و به دربار ملكه رسيدند،زبّاء دستور داد پادشاه را كشتند،قصير كه از اين پيش آمد سخت ناراحت بود گفت:سخن قصير پذيرفته نمى شود«لا يطاع لقصير امرء»اين جملۀ قصير بعدها،براى هر نصيحت كننده اى كه داراى نظر درستى باشد و از رأى و نظرش تبعيّت نشود،ضرب المثل شده است.

ص:185

در عبارت حضرت: لو كان يطاع لقصير امر ،كلمه«لو»حرف شرط است، برخى پنداشته اند كه جواب لو شرطيّه جملۀ ما قبل است.ولى حق اين است،كه جواب«لو»شرطيّه در اين عبارت از كلام افتاده است،از ترتيب سخن معناى فرموده حضرت فهميده مى شود،بدين طريق:من نظرم را در بارۀ اين حكميّت و داورى به شما مردم كوفه گفتم،و نصيحت و پند و اندرز خود را بيان داشتم،اگر از من فرمان مى برديد،و آنچه به شما دستور دادم به كار مى بستيد،زيرا نصيحت خود را،بدور از هر شكّى و ترديدى توضيح دادم.چنان كه روشن شد.

جملۀ اگر دستور را به كار مى بستيد جواب«لو»و شرطى است كه در سخن امام(علیه السلام)آمده است.دليل روشن اين توجيه اين كه جواب شرط از عبارت افتاده است،كلام بعدى آن حضرت است كه فرمود:«مرا مانند افراد مخالف تباهكار و گناهكار و بى توجّهان ستمكار انكار و نظر مرا رد كرديد».اين كلام به منزلۀ استثناء كردن نقيض تالى است (1)و معناى ضمينى سخن حضرت با توجّه به استثناى تالى چنين مى شود:من فرمان خود را در بارۀ حكميّت دادم و نصيحت خود را بدور از هر غش و آلودگى به شهوت و غضب،براى شما بيان كردم،ولى از دستور و نصيحت من بمانند كسى كه دستور را ناديده بگيرد و بر مشورت كننده ستم كند،سر برتافتيد و مرتكب گناه شديد.مخالفت و سرپيچى شما چنان فراوان و جدّى صورت گرفت كه؛نصيحت كننده را در نصيحت كردن خود به شك انداخت!كه آيا درست نظر مى دهد يا نه؟! فرمودۀ امام(علیه السلام)بيان كننده اين حقيقت است كه مشاور هر چند در نظر و رأيش راه درست را رفته باشد،هنگامى كه مخالفان نظر او زياد باشند،در

ص:186


1- در قضيّه شرطيّه براى اثبات يا نفى يك مطلب،گاهى مقدّم و گاهى تالى را استثنا مى كنند و گاهى هم نقيص مقدم و گاهى نقيض تالى را،استثنا مى كنند.شارح مى فرمايد.سخن حضرت ممكن است استثناء نقيض تالى باشد.-م

صحّت نظر خود شك مى كند،چرا كه تشخيص مصلحت در امرى،از كوشش و جديّت در بررسى علايم و نشانه ها،براى مشاور حاصل مى شود،وقتى كه مشاور احتمال بدهد كه خلاف رأى و نظر او ممكن است،مصلحت باشد ديگر مانعى نمى بيند كه شخص ديگرى رأى و نظر درست را،به اين دليل كه نشانه هاى ديگرى در اختيارش بوده،ابراز كند؟ در اين صورت نظر مشاور دوّمى با نظر مشاور اوّل،تعارض پيدا مى كند و خلاف نظر او را نشان مى دهد،بخصوص كه اگر مخالفت از ناحيۀ گروه زيادى شده باشد،كه درجۀ احتمال را بالا ببرد،و مشاور اول را به شك مى اندازد،كه آنچه او مصلحت دانسته،مصلحت نباشد،نشانه و علايمى كه مشاور نخستين در اختيار داشته،براى اظهار نظر كافى نبوده است؛با توجّه به اين توضيح است كه حضرت فرموده است:مخالفت شما مردم كوفه چنان بود.كه نصيحت كننده را در نصيحت كردن به شك انداخت،در اين عبارت منظور امام(علیه السلام)از نصيحت كننده، خود آن حضرت،و منظور از رأى و نظر،رأى و نظر خود آن حضرت است.چون بيشتر اطرافيان در امر حكميّت با آن بزرگوار مخالفت كردند.

بعضى از شارحان كلام امام(علیه السلام)را حمل به مبالغه و استدلال كرده اند كه آن حضرت از شك كردن در رأى و تصميم گيرى؛مبرّاست ، قوله عليه السلام: و ضنّ الزند بقدحه :«شما با مخالفت خود آتش زنه را از دادن آتش پشيمان كرديد».گروهى اين سخن را ضرب المثل دانسته و اشاره به شخصى دانسته اند كه از رساندن فايده به دليل اين كه پذيرندۀ عاقل و با معرفتى در فراگيرى كلامش نمى بيند از سخن گفتن منصرف مى گردد.و يا شخصى كه نمى تواند از نصيحت سودى ببرد،هنگامى كه مشورت كننده،مورد تهمت واقع شود و خيانت ببيند و يا در ابراز نظرش به لغزش متهم شود،چه بسا كه پس از آن، رأى درستى از مشاور،به دليل خشمى كه از جهت مواجه شدن با مخالفت بروى

ص:187

غلبه كرده،صادر نشود .

از آنجا كه قصد حضرت از اداى عبارت،اين بوده كه ثابت كند كوفيان به دليل مخالفتشان با نظر آن بزرگوار پشيمان خواهند شد و نشان دهد كه اين امر نتيجۀ سرپيچى آنان از فرمان ايشان بوده،فرموده است:«مثل من و شما مثل شاعر هوازنى است»شما را بر ردّ حكميّت دستور دادم قبول نكرديد.

اين شعر يك بيت از قصيده«دريد بن صمّه است كه در رثا و حماسه اى سروده و آغاز آن قصيده اين بيت است.

نصحت لعارض و اصحاب عارض و رهط بنى السّوداء و القوم سهّد (1)

عارض بنى سوداء و قوم سهّد نام اشخاصى بوده است كه در اين جريان همراه شاعر بوده اند.اين سروده از«دريد بن صمّة است و داستان دريد اين است.كه برادر دريد عبد اللّه بن صمّة،با فرزندان بكر بن هوازن غطفانى،جنگ كرد و غنايمى به دست آورد،از جمله شترانشان را غارت كرد و به همراه آورد.

هنگامى كه به محلّى به نام منعرج اللّوى رسيدند،عبد اللّه سوگند ياد كرد كه تا بقيعة را نحر نكند از اين منزل كوچ نخواهد كرد.«بقيعة»شترى بوده است كه قبل از تقسيم اموال غارت شده نحر مى كنند و گوشتش را مى خوردند و آن شتر از سهام خارج مى شود.

برادر عبد اللّه دريد گفت:اين كار را نكن،زيرا هوازنيها،در جستجوى تو هستند.عبد اللّه حرف دريد را قبول نكرد،و در آن منزل ماند،و بقيعه را نحر كرد، هنگام صبح،هوازنيها بر عبد اللّه تاختند عبد اللّه برادرش دريد را به كمك طلبيد.

دريد و ياران عبد اللّه به كمك وى شتافتند و از عبد اللّه دفاع كردند،تا زمانى كه دريد مجروح شد و به زمين افتاد و عبد اللّه كشته شد،درگيرى ادامه داشت تا شب

ص:188


1- عارض و ياران او همچنين گروه بنى سوداء و فاميل سهّد را نصيحت كردم.ولى فايده نداشت.

فرا رسيد،دريد از تاريكى استفاده كرد و با اين كه چندين جراحت برداشته بود، توانست از معركه فرار كند.بعدها اين قصيده را سرود.حضرت به شعر دريد تمثل جسته است.

امام(علیه السلام)دريد را از جهت نسبت وى به هوازنيها اخو هوازن خوانده است، زيرا او دريد بن صمّة از فرزندان بنى جشم بن معاوية بن بكر بن هوازن است، چنان كه خداوند متعال در قرآن فرموده است «وَ اذْكُرْ أَخا عادٍ» (1)منظور پيامبر قوم عاد است و يا اين آيه كه: «قالَ لَهُمْ أَخُوهُمْ لُوطٌ» (2).كه مقصود لوط پيامبر است و از جهت نسبتى كه به قوم خود داشته است«اخو»خوانده شده است!در به كارگيرى لفظ اخوّت به طور مجاز صرف وابستگى و مشابهت كفايت مى كند، قبلا در اين باره بحث كافى انجام گرفت.

جهت تمثّل جستن امام(علیه السلام)به اين شعر بيان اين حقيقت است،كه مثل من،در نصيحت كردن و بر حذر داشتن شما از پذيرفتن حكميّت،و مخالفت كردن با فرمان من،كه موجب پشيمانى گرديد،مثل اين گوينده با قوم خويش است.وقتى كه آنها را نصيحت كرد و آنها قبول نكردند،و در نتيجه دچار پشيمانى و هلاكت شدند.

آنچه حضرت پيروانش را بدان امر فرمود،رها كردن حكميّت و شكيبايى بر كارزار با اهل شام بود.خلاصۀ موضوع اين كه در ليلة الهرير نشانه هاى پيروزى ياران امام بر مردم شام(طرفداران معاويه)آشكار گرديد،به گونه اى كه شكست و هلاكت را براى خود مسلّم ديدند.معاويه با عمرو عاص براى نجات خود و اطرافيانش مشورت كرد.عمرو عاص گفت:سپاهيان تو با لشكريان على(علیه السلام) برابرى نمى كنند.و تو خود نيز مثل على(علیه السلام)نيستى.زيرا او به حكم خدا با تو

ص:189


1- سوره احقاف(46)آيه(21): [1]به يادآور اى رسول حال پيغمبر قوم عاد را....
2- سوره شعراء(26)آيه(161): [2]هنگامى كه پيغمبر مهربان آنها لوط گفت....

مى جنگد و تو براى رياست و حكومت.تو مى خواهى زنده بمانى،و او به فكر شهادت در راه خداست.

اگر تو بر لشكر عراق(پيروان على)پيروز شوى عراقيها به دليل بى عدالتى از تو خواهند ترسيد ولى اگر على پيروز شود مردم شام بدليل عطوفت و مهربانى على(علیه السلام)از او نمى ترسند.با اين همه حيله اى بكارگير و پيشنهادى بده كه ميان اطرافيان على(علیه السلام)اختلاف ايجاد كند چه آن را بپذيرند يا رد كنند.

آنها را فراخوان به اين كه كتاب خدا ميان شما و ايشان داور باشد،تو با اين حيله به مقصود خود خواهى رسيد و من هم اين موضوع را تا زمانى كه لازم باشد از ديگران پوشيده مى دارم.معاويه رهنمود را پذيرفت:

صبح كه فرا رسيد،قرآنها را بر سر نيزه ها كردند و در ميدان برافراشتند، تعداد آنها را پانصد قرآن دانسته اند قرآن مسجد جامع شام را بر سه نيزه بستند و ده نفر آن را نگهدارى مى كرد.

سپاهيان شام يكباره با هم فرياد برآوردند:اى مردم عرب خدا را،خدا را در بارۀ زنان و دختران،خدا را،خدا را در بارۀ دينتان!اين كتاب خداست كه بايد داور ميان ما و شما باشد.امام(علیه السلام)با ديدن اين فريبكارى،عرض كرد،بار خدايا تو آگاهى كه آنها منظورشان حفظ حرمت قرآن و دين تو نيست،تو ميان ما و آنها داورى كن،زيرا به حقيقت تو داور هستى! در اثر اين رياكارى ميان پيروان امام اختلاف افتاد.گروهى فرياد زدند:

جنگ!جنگ!ولى بيشتر افراد،صدا زدند،داورى كتاب خدا را قبول مى كنيم.

جنگ براى ما جايز نيست.زيرا ما را به حكميّت و داورى قرآن فرا خوانده اند.از همه سو فرياد برآمد:ترك مخاصمه مى كنيم و صلح را مى پذيريم.

امام(علیه السلام)در جواب سازشكاران صلح طلب فرمود:اى مردم،من براى پذيرش فرمان كتاب خدا سزاوارترين شما هستم،ولى معاويه،عمرو عاص،و پسر ابى

ص:190

معيط،طرفدار دين نيستند و از قرآن جانبدارى نمى كنند.من آنها را از شما بهتر مى شناسم،از دورۀ كوچكى،تا بزرگسالى با آنها بوده ام.چه در كوچكى و چه در بزرگسالى از بدترين افراد بوده اند.درخواست آنها كه تسليم داورى قرآن شويم، سخن حقى است كه با آن ارادۀ باطل كرده اند قرآن بر نيزه كردن آنها به اين معناست كه به ظاهر قرآن را مى شناسند ولى بدان عمل نمى كنند.منظورشان از اين امر فريب،حيله و سست كردن اراده شماست.شما فقط يك ساعت بازو و جمجمه هاتان را به من عاريه بدهيد،حق در جايگاه خودش مستقر گرديده،چيزى جز بر افتادن قوم ستمكار باقى نخواهد ماند.

در اين هنگام بيست هزار نفر از اصحاب اطراف حضرت را گرفتند و به جاى آن كه حضرت را امير مؤمنان خطاب كنند بى ادبانه فرياد زدند:يا على به حكميّت كتاب خدا فرا خوانده شده اى بپذير،و گرنه چنان كه عثمان را كشتيم تو را خواهيم كشت.

امام(علیه السلام)فرمود:واى بر شما من حكميّت قرآن را قبول ندارم؟با اين كه اوّل كسى بودم كه بدان ايمان آورده آن را پذيرفتم و اوّل شخصى بودم كه مردم را به پذيرفتن كتاب خدا فرا خواندم!حال چگونه قرآن را قبول ندارم!با معاويه و شاميان مبارزه مى كنم تا آنها در عمل به كتاب خدا ايمان پيدا كنند امّا شما را آگاه كردم كه قصد آنها از اين پيشنهاد فريب دادن شماست و نه عمل كردن به حكم قرآن.

ولى آنها به اخطار آن حضرت توجّهى نكردند و پيشنهاد كردند كه امام(علیه السلام) فرستاده اى را گسيل دارند تا مالك اشتر را از جنگ باز دارد.اين تقاضا را وقتى مطرح كردند كه مالك اشتر،صبح هنگام«ليلة الهرير»بر لشكر معاويه مسلّط شده،چيزى نمانده بود كه وارد اردوگاه معاويه شود،و پيروزى حتمى شده بود.

حضرت ناگزير براى بازگشت مالك اشتر اقدام كرد و مالك با ناراحتى

ص:191

بازگشت و ميان او و كسانى كه امام(علیه السلام)را به حكميّت قرآن دعوت مى كردند، اختلافى در گرفت،امّا از همه سو فرياد زدند،امير المؤمنين به حكميّت رضا داد.

در اين رابطه عهدنامه اى بر متاركه جنگ نوشتند كه در آينده بخواست خداوند به چگونگى آن خواهيم پرداخت.

ص:192

35-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است پيرامون ترساندن اهل نهروان

اشاره

فَأَنَا نَذِيرٌ لَكُمْ أَنْ تُصْبِحُوا صَرْعَى بِأَثْنَاءِ هَذَا النَّهَرِ- وَ بِأَهْضَامِ هَذَا الْغَائِطِ عَلَى غَيْرِ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ- وَ لاَ سُلْطَانٍ مُبِينٍ مَعَكُمْ- قَدْ طَوَّحَتْ بِكُمُ الدَّارُ وَ احْتَبَلَكُمُ الْمِقْدَارُ- وَ قَدْ كُنْتُ نَهَيْتُكُمْ عَنْ هَذِهِ الْحُكُومَةِ- فَأَبَيْتُمْ عَلَيَّ إِبَاءَ الْمُخَالِفِينَ الْمُنَابِذِينَ- حَتَّى صَرَفْتُ رَأْيِي إِلَى هَوَاكُمْ- وَ أَنْتُمْ مَعَاشِرُ أَخِفَّاءُ الْهَامِ- سُفَهَاءُ الْأَحْلاَمِ وَ لَمْ آتِ لاَ أَبَا لَكُمْ بُجْراً- وَ لاَ أَرَدْتُ لَكُمْ ضُرّاً

لغات

اهضام:جمع هضم،سرزمين پست و هموار.

غائط:زمين پست،گود طوّحت بكم:شما را به شبهه و گمراهى افكند.

بحرا:كارى بزرگ و عظيم،هجرا هم روايت شده كه به معناى سخن بى اعتبار و بى ارزش است،و عرّا هم نقل شده كه به معناى گناه و بيماريى كه لبهاى شتر بدان مبتلا مى شود است.و در اين جا كنايه از مصيبتى بزرگ است.

احتبلكم:قضاى الهى شما را در دام انداخت.

نكر:كار زشت،منكر

ترجمه

«من شما را از اين كه فردا صبح در ميان اين نهر و پست و بلنديهاى اطراف آن كشته شويد بيم مى دهم.با اين كه نه برهانى براى مخالفت خود با من از ناحيه

ص:193

پروردگارتان داريد و نه حجتى قوى در اختيار داريد.

دنيا و مقدرات الهى شما را به دام خود گرفتار كرد و براى هلاكت و نابودى به اين سرزمينتان كشيد.اينك كه نتيجۀ حكومت بد حكمين بر شما آشكار شده است جاهلانه بر من شوريده ايد مگر اين من نبودم كه شما را از حكميت نهى كردم ولى شما مانند مخالفان پيمان شكن از فرمان من سرپيچيديد،و سرپيچى شما تا بدان حد رسيد كه نظر خود را مطابق هواى نفسانى شما تغيير دادم.اى گروه سبك مغز آشفته عقل بى پدر من كه چيز تازه اى نياورده و ضررى براى شما نخواسته ام.اين شما بوديد كه مرا به قبول اين حكميت شوم وادار كرديد حال از جان من چه مى خواهيد ».

شرح

روى سخن در اين خطبه،به خوارجى است كه در نهروان آنها را كشت.

حكم خداوندى در بارۀ آنها كه بر عليه امام(علیه السلام)خروج كردند،چنين رقم خورده بود.

در خبر صحيحى نقل شده،كه روزى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)مشغول تقسيم بيت المال يا غنايم جنگى بود.مردى از قبيلۀ بنى تميم پيش آمد و عرض كرد:اى محمّد(صلی الله علیه و آله)،عدالت كن!نام اين شخص ذو الخويصرة بود.پيامبر فرمود:به يقين عدالت مى كنم:دوباره عرض كرد:اى محمّد(صلی الله علیه و آله)عدالت كن،تو عدالت نمى كنى!رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود واى بر تو اگر من به عدالت رفتار نكنم چه كسى به عدالت رفتار مى كند؟عمر از بى ادبى و جسارت اين شخص ناراحت شد، بپاخاست و عرض كرد يا رسول اللّه اجازه بدهيد تا گردن اين مرد را بزنم.رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود او را بخود واگذار،بزودى از نژاد اين شخص افرادى پديد مى آيند،چنان كه تير از كمان بيرون مى رود از دين خارج خواهند شد،و عليه بهترين گروه از مردم خروج خواهند كرد،تظاهر آنها به ديانت بدان حدّ است،كه نماز و روزه شما در برابر نماز و روزۀ آنها حقير و ناچيز شمرده شود،قرآن را تلاوت مى كنند،ولى از زبان و لبشان فراتر نمى رود در قلبشان اثر نمى كند در ميان آنها

ص:194

مردى سياه چهره خواهد بود كه يكى از دو دستش ناقص و شبيه پستان زنان است و يا داراى يك انگشت است.او را گروهى بر حق خواهند كشت.

در كتاب مسند احمد بن حنبل از مسروق نقل شده است،كه عايشه همسر رسول خدا،به من گفت:اى مسروق تو به منزلۀ اولاد من و دوست ترين فرد هستى نسبت به من،آيا از«مخرج»(ناقص الخلقه)چيزى مى دانى؟!در پاسخ گفتم:در كنار رودى كه به قسمت بالاى آن تأمر و به قسمت پايين آن نهروان مى گفتند جايى است بين لخاقيق و طرفاء.على بن ابى طالب(علیه السلام)او را كشت.عايشه پرسيد اگر براى اين ادّعاى خود دليلى دارى بياور.افرادى را حاضر كردم و در نزد عايشه گواهى دادند كه مخرج در نهروان بدست على(علیه السلام)كشته شد.سپس من عايشه را به حرمت پيامبر سوگند دادم كه اگر از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در بارۀ آن شخص چيزى مى داند.بگويد.

عايشه گفت:از پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)شنيدم كه مى فرمود:آنها بد سرشت ترين مردمند،به دست بهترين خلق و نزديكترين فرد به خدا و نيكو سرشت ترين شخص كشته خواهند شد.

امّا سبب خروج آن گروه بر حضرت:پس از اين كه امام(علیه السلام)از ناحيۀ اصحابش مجبور به قبول حكميّت شد.آنها چنين وانمود كردند كه امام(علیه السلام)بر اين امر رضايت داشته است.با وجودى كه آن بزرگوار اصحابش را از قبول حكميّت برحذر داشت،آنها را پند و اندرز داد،ولى آنها توجّه نكردند و عهدنامۀ حكميّت را نوشتند.

اشعث بن قيس آن را گرفت و به رؤيت پيروان معاويه رساند و آنها رضايت خود را اعلام كردند و سپس به رؤيت بعضى از اصحاب امير المؤمنين(علیه السلام) رساند و آنها نيز اظهار رضايت كردند.

ولى وقتى كه اشعث بن قيس عهدنامه متاركه جنگ را بر جمعيّت تحت

ص:195

پرچم«عنزه»كه حدود چهار هزار سوار بودند و در صفّين با على(علیه السلام)حضور داشتند خواند دو نفر از جوانهاى آنها گفتند:«لا حكم الاّ للّه»(فرمانى جز فرمان خدا نيست)و سپس بر سپاهيان معاويه حمله كردند،و پس از درگيرى سختى كشته شدند.اين دو نفر اوّل كسانى بودند كه حكميّت را رد كردند.

اشعث بن قيس عهدنامه را پيش قبيلۀ«مراد»و بنى راسب،و بنى تميم برد و متن عهدنامه را بر آنها خواند،همگى گفتند:حكمى جز حكم خدا نيست،ما به اين عهدنامه رضايت نداريم و افراد را در بارۀ دين خدا حكم قرار نمى دهيم.

اشعث بازگشت و جريان را به على(علیه السلام)طورى خبر داد كه امير المؤمنين(علیه السلام)مخالفت آنها را كوچك شمرد و تصوّر حضرت اين شد،كه آنها تعدادى اندك هستند.

هنگامى كه جريان حكمين به مخالفان رسيد،آن را رعايت نكردند، جمعيّت از هر طرف فرياد برآوردند:جز حكم خدا حكمى نيست،حكم از آن خداست اى على،نه حق تو،ما وقتى كه حكميّت را قبول كرديم،اشتباه كرديم، اينك به سوى خدا باز مى گرديم و توبه مى كنيم،تو نيز در پيشگاه خداوند توبه كن،و گر نه از تو بيزارى مى جوييم.

امام(علیه السلام)پيشنهاد مخالفان را رد كرد و فرمود:واى بر شما اگر از عهد و پيمان خود برگرديم با فرموده حق تعالى كه دستور مى دهد «وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللّهِ إِذا عاهَدْتُمْ» (1):چه كنيم؟،خوارج از سخن حضرت پند نگرفتند و آن را رد كردند، حكميّت را گمراهى دانستند و آن را به باد تمسخر گرفتند.و از امير المؤمنين(علیه السلام) بيزارى جستند.امام(علیه السلام)از آنها كناره گرفت.ابتدا خوارج در محلّى بنام«حرور» اجتماع كردند و بدين دليل حضرت آنها را حروريّه ناميد،در آن مكان امام(علیه السلام)با آنها گفت و گويى انجام داد و مناظره اى كرد،دو هزار نفر از عقيده شان برگشتند.

باقيماندۀ آنها به نهروان رفتند و در آن روز فرماندۀ آنها شخصى بود به نام

ص:196


1- سوره نحل(16)آيه(91): [1]هرگاه پيمان بستيد بدان وفا كنيد.

عبد اللّه بن كفرّا و به هنگام پيكار با آنها فرمانده شان عبد اللّه بن وهب راسبى بود امام(علیه السلام)در نهروان به سمت آنها رفت،خطبه اى ايراد كرد و آنها را پند داد و فرمود:«ما خانوادۀ نبوّت و پايگاه رسالت،و جايگاه نزول فرشتگان و اساس و اصل بخشش و رحمت و كان دانش و حكمت،اى گروه،من شما را از كيفر خداوند،بيم مى دهم و بر حذر مى دارم و...» امام(علیه السلام)بيانات خود را در ارشاد آنها بدين طريق ادامه داد ولى آنها نپذيرفتند! در روايتى آمده است كه پس از پايان كارزار و نبرد با خوارج حضرت، جستجوى زيادى را براى پيدا كردن كشتۀ«ذو الثّديه (1)»انجام داد و مرتّبا مى فرمود:

نه رسول خدا به من دروغ گفته و نه من به شما دروغ مى گويم،جسد او را جستجو كنيد،به يقين جزو كشتگان است.فراوان گشتند،تا سرانجام او را در زير كشته هاى ديگر يافتند،او مردى بود،با دست ناقص،كه مانند پستان زنان در روى سينه اش قرار داشت و بر آن موهايى شبيه سبيل گربه،روييده بود.با ديدن جسد وى امام(علیه السلام)تكبير گفت و حاضران با آن حضرت تكبير گفتند.با روشن شدن حقيقت و صدق كلام رسول خدا(صلی الله علیه و آله)همگان شاد شدند .

خلاصۀ اين خطبه و اين فصل از سخن مولا امير المؤمنين(علیه السلام)در برحذر داشتن خوارج از هلاكت ايراد گرديده،بدين توضيح كه آنان براى مخالفتشان دليلى روشن و برهانى محكم از طرف پروردگارشان نداشتند تا بدان بر حق بودن ادّعايشان را استدلال نمايند و با تكيه بر آن استدلال با امام(علیه السلام)بجنگند.با نداشتن حجّت و دليلى از جانب خداوند است،كه بايد از محروم ماندن سعادت دنيا و آخرت بر حذر و هراسناك باشند.

ص:197


1- صبحى صالح در نهج البلاغه خود مى گويد:رئيس خوارج حرقوص بن زهير سعدى بود كه بوى ذو الثّديه مى گفتند.

در عبارت حضرت،حجت و دليل به طور استعاره«سلطان»ناميده شده، كه به معناى غلبه كردن و چيره شدن بر طرف مقابل است .

قد طوّحت بكم الدّار دار،شما را به هلاكت انداخت.دار كنايه از دنياست و اين كه حضرت هلاكت،يا دور بودن شان از حقيقت،و يا گرايش آنها به دنيا را سبب هلاكت و نابودى آنها دانسته اند،براى اين است كه،نابود كننده و سبب حيرت آنها،پيروى از هواهاى باطل نفسانى بوده،و اساس پيروى نفس،به دست آوردن،مال و مقام و مانند اين امور است.بنا بر اين،دنيا چيزى است كه طلب آن شخص را،از رحمت خدا دور،و از فرمان حق خارج مى كند .

و احتبلكم المقدار فراز ديگر عبارت امير المؤمنين(علیه السلام)كه حكم الهى شما را گرفتار كرده است؛استعارۀ زيبايى است،در محيط و مسلّط بودن قدر الهى كه از قضاى خداوندى و حكم آسمانى مايه مى گيرد،مانند دام صياد كه هرگاه بر پرنده اى فرو افتد توان فرار از آن را ندارد .

سپس فرموده اند:«من شما را از اين حكميّت نهى كردم ولى شما از هواى نفستان پيروى كرديد.»اين عبارت امام(علیه السلام)اقامۀ دليلى عليه خوارج نهروان است، بدين شرح كه،اگر پذيرش حكميّت حق و لازم نبود چرا مانند مخالفان گناهكار، با اصرار آن را خواستيد،و گفتۀ مرا كه از حكميّت بر حذر مى داشتم،نپذيرفتيد،تا مجبور شدم به خواست شما گردن نهم و نظر خود را با نظرتان وفق دهم و اگر وقوع و تحقّق پذيرى حكميّت حق بود چرا پس از عهد كردن و پيمان بستن،در پذيرفتن آن با من مخالفت مى كنيد.بنا بر اين در هر دو صورت شما گناهكار هستيد .

قوله عليه السلام: و أنتم معاشر اخفّاء الهام سفهاء الاحلام :«واى بر شما جمعيّت كم عقل احمق كه در انديشه هاى خود ثبات و بردبارى نداريد.»«واو» در«و أنتم»براى بيان حالت آنها است و عمل كننده در حال فعل:«صرفت»در جملۀ قبل مى باشد.اضافۀ«أخفّاء»و«سفهاء»اضافه خالص نيست و به همين

ص:198

دليل براى كلمۀ«معاشر»صفت واقع شده اند.

عبارت«خفّة الهام»كنايه از اخلاق پست،متزلزل است كه ضدّ فضيلت، ثبات و پايدارى است و«السّفه»كنايه از خصلت زشت،دلهره و اضطراب كه ضد فضيلت حلم و بردبارى است در نظر گرفته شده است.

پايدارى و بردبارى دو صفت اخلاقى و از ويژگيهاى شجاعت به شمار مى آيند.از اين نظر كه آن دو صفت پست و زشت نسبتى با صفات فضيلت دارند به«هام»،به معناى تفكر،و«احلام»به معناى عقول اضافه شده اند .

و لم آت لا ابا لكم... حضرت آخرين فراز خطبه را چنين به انجام مى رسانند-«اى بى پدرها!-من در بارۀ شما كار منكرى انجام ندادم و قصد ضررى نداشتم.»اين عبارت بمنزلۀ نوعى دلجويى و معذرت خواهى است كه بيانگر انجام كارى شايسته و بجا است كه منكر را از پيروان خود دور ساخته،و قصد ضرر زدن به آنها را نداشته است.به اين اميد كه خوارج به سر عقل آيند و از شبه اى كه برايشان حاصل شده،اجتناب ورزند.

اگر سؤال شود كه جملۀ معترضه-لا ابا لكم-نوعى اهانت است و با دلجويى مناسبتى ندارد مى گوييم اين نوع عبارت در زبان عرب آن روز رايج بوده است، جوهرى دانشمند لغت شناس مى گويد:عربها از اين جمله ستايش را قصد مى كرده اند.ولى ديگران گفته اند از اين عبارت،بدگويى و مذمت منظور بوده،زيرا كسى كه به پدرش ملحق نباشد،موجب ننگ و دشنام است.برخى ديگر اين عبارت را نفرين،در لباس دعا دانسته اند،چه اين كه پدر سبب عزّت و پشتيبانى است نفى پدر كردن،بمنزلۀ نفى قبيله و فاميل است.آن كه اقربا و خويشاوند نداشته باشد،خوار و ذليل و بى ياور مى شود.به هر حال حقيقت امر را خداوند مى داند.

ص:199

36-گزيده اى از فرمايشات حضرت(علیه السلام)كه به منزلۀ خطبه است.

اشاره

فَقُمْتُ بِالْأَمْرِ حِينَ فَشِلُوا- وَ تَطَلَّعْتُ حِينَ تَقَبَّعُوا- وَ نَطَقْتُ حِينَ تَعْتَعُوا- وَ مَضَيْتُ بِنُورِ اللَّهِ حِينَ وَقَفُوا- وَ كُنْتُ أَخْفَضَهُمْ صَوْتاً وَ أَعْلاَهُمْ فَوْتاً- فَطِرْتُ بِعِنَانِهَا وَ اسْتَبْدَدْتُ بِرِهَانِهَا- كَالْجَبَلِ لاَ تُحَرِّكُهُ الْقَوَاصِفُ- وَ لاَ تُزِيلُهُ الْعَوَاصِفُ- لَمْ يَكُنْ لِأَحَدٍ فِيَّ مَهْمَزٌ وَ لاَ لِقَائِلٍ فِيَّ مَغْمَزٌ- الذَّلِيلُ عِنْدِي عَزِيزٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ لَهُ- وَ الْقَوِيُّ عِنْدِي ضَعِيفٌ حَتَّى آخُذَ الْحَقَّ مِنْهُ- رَضِينَا عَنِ اللَّهِ قَضَاءَهُ وَ سَلَّمْنَا لِلَّهِ أَمْرَهُ- أَ تَرَانِي أَكْذِبُ عَلَى؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- وَ اللَّهِ لَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ- فَلاَ أَكُونُ أَوَّلَ مَنْ كَذَبَ عَلَيْهِ- فَنَظَرْتُ فِي أَمْرِي- فَإِذَا طَاعَتِي قَدْ سَبَقَتْ بَيْعَتِي- وَ إِذَا الْمِيثَاقُ فِي عُنُقِي لِغَيْرِي

لغات

تعتعه (1):نگرانى در سخن به هنگام محاصره شدن تطّلع الامر:آزمودگى و آشنايى با كار.

تقبّع:كناره گيرى،خوددارى از دخالت كردن در كار،در مثل گفته مى شود قبع القنفذ:

هرگاه سر را در ميان دو بازويش مخفى كند.

استبداد:منفرد بودن.

رهان:آنچه كه مسابقه به خاطر آن انجام گيرد.

همز:بدگويى،عيبجويى،غمز نيز به همين معناست.

ص:200


1- در متن خطبۀ شارح تمنّعوا به كار رفته،در بعضى از نهج البلاغه هاى موجود تعتعوا آمده است شارح در توضيح لغات تعتعوا را معنا كرده است م.-.

ترجمه

«در آغاز ظهور اسلام هنگامى كه ديگران از ترس دشمنان به گوشه اى خزيده و نشسته بودند،براى دفاع از اسلام بپا خاستم،بدانگاه كه ديگران خود را باخته بودند،من به شجاعت درخشيدم وقتى كه آنان سر در گريبان عجز و ناتوانى پيچيدند و گوشه گيرى اختيار كردند،به سخن آمدم و براى يارى اسلام تبليغ كردم، زمانى كه زبان ديگران بند آمده بود،با نور الهى راه حقيقت را پيمودم.

از تمام رقيبان امروز خود،در آن زمان پيشتر و از همۀ آنها كم سر و صداتر و كم ادّعاتر بودم،با اين كه مقامم از همگان برتر بود،صدايم كوتاهتر بود و به لاف و گزاف سخن نمى گفتم.مشكلات و دشواريها را با ثبات قلب و پايدارى از پيش پا برداشتم،عنان فضايل را گرفتم و به هر طرف پرواز كردم تا بدان حد كه گوى سبقت را از ميدان مجاهدت ربودم.در مركز دين همچون كوهى كه دست طوفان حوادث بدان نرسد و از وزش بادهاى تند از جاى در نرود،ايستادم،براى هيچ كس در خويش،جاى سرزنش و غيبتى باقى نگذاشتم،خرده گيران را در بارۀ من مجال دم زدن نماند.

ذليل و خوار در پيش من عزيز و گرانسنگ و قوى پيشم ضعيف و درمانده است،تا حق را از قوى گرفتم به ضعيف رسانيدم.من به قضاى الهى راضى ام و فرمان او را گردن نهاده ام.

هان!اى كسانى كه سخنانم را مى شنويد،آيا در شأن من است كه بر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)دروغ ببندم با اين كه اوّل كسى بودم كه آن بزرگوار را تصديق كردم؟حال چگونه اوّل كسى باشم كه پيامبر را تكذيب نمايم!من در بارۀ خلافت فكر كردم كه آيا مردم را به بيعت خود و اطاعت خدا فرا خوانم و با افرادى كه مقام خلافت را گرفته اند درگير شوم و يا اين كه خود اطاعت خدا كنم و خلافت را بديگران واگذارم.

صلاح را در اين ديدم،كه اطاعت خدا را بر بيعت گرفتن براى خود مقدم دارم و پيمان ديگرى بر گردنم باشد[پيامبر از من پيمان گرفته و مرا به صبر و شكيبايى امر كرده تا هنگامى كه يارانى پيدا كنم و آن گاه حق خويش را مطالبه كنم و من هم صبر كردم ]».

ص:201

شرح

نظر بعضى از شارحان نهج البلاغه اين است كه سخنان حضرت در اين زمينه چهار قسمت و بسيار طولانى بوده است.سيد رضى(ره)يك قسمت را انتخاب و در اين مورد آورده كه حضرت اين بيانات را پس از جنگ نهروان ايراد كرده و در آن به سرگذشت خود از زمان رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)تا درگيرى نهروان اشاره فرموده است .

امام(علیه السلام)در فصل اول گفتارش: فقمت بالأمر... برهانها سخن را به عنوان بيان افتخار و اثبات فضيلت و برترى خود،بر ديگر صحابه،به منظورى آغاز مى كنند كه فايده پذيرش رأى و ارادۀ خود را گوشزد كنند و آنان را ارشاد نمايند.

قيام آن حضرت به هنگامى كه ديگران سستى ورزيدند،دليلى بر فضيلت شجاعت آن بزرگوار مى باشد.يعنى به فرمان خداوند در كنار پيامبر و پس از رسول حق در جنگها و در مراحل سخت و دشوارى كه ديگران از رويارويى دشمن ضعف نشان مى دادند بپا خاستم،و به هنگامى كه سستى نشان دادند،قيام كردم.البتّه ادّعاى آن بزرگوار در بارۀ يارى دين و رسول خدا امرى روشن و غير قابل انكار است .

قوله عليه السلام: نطقت حين تعتعوا[تمنّعوا] :«سخن گفتم به معناى ديگران سكوت اختيار كردند».اشاره به ويژگى فصاحت روانى سخن و خصلت علم و دانش آن بزرگوار دارد.يعنى در قضاياى مهمّ،و احكام مشكل،و ميدان سخنورى كه بليغان و سخنوران درمانده بودند،سخن گفتم.نطق و سخنورى خود را كنايه از درماندگى،رسوايى و سرافكندگى آنان آورده است.

در ادامۀ خطبه فرموده اند:وقتى كه ديگران گوشه گيرى و عافيت طلبى پيشه كردند،و يا اصولا به فكر چيزى نبودند،من در شناخت امور دقت نظر داشتم.

اين سخن حضرت،اشاره به بزرگ همّتى آن جناب،در به دست آوردن آنچه كه براى انسان،از شناخت امور،و آزمايش و توجّه به منشأ و موارد آنها لازم است،مى باشد.همّت بلند،خصلتى است كه با شجاعت رابطه دارد.

ص:202

چون در اشراف بر امور،انسان،به نوعى كنجكاوى،توجّه عميق،و دقّت نظر،در شناخت امور،و آزمودن آنها نيازمند است،ناگزير بايد،فكرى بلند را كه بدان وسيله حقيقت امور شناخته مى شود،به كار انداخت و ديدۀ انديشه را در رسيدن به امور عقلانى به كار گرفت،و قوه خيال را براى جستجوى منابع احساسات به كار بست.

بنا بر اين واژۀ«تطّلع»را به عنوان استعاره از مراحل تحقيق به كار گرفته و به كنايه آورده اند.يعنى شناخت من از امور به هنگام كوتاهى ديگران،در شناخت كارها و انجام وظايف آنان بوده است.

لفظ تقبّع كه در لغت به معناى سر در زير دو دست مخفى كردن به كار رفته، در عبارت حضرت به طور استعاره از كوتاهى فكر و عدم توجّه به امور آمده،كه دقيقا معناى ضدّ«تطّلع»را دارد،بدين توضيح كه«تطّلع»كشش فكرى و بكار افتادن ذهن در شناخت امور است،و«تقبّع»كوتاهى انديشه و ناتوانى آن از شناخت امور .

قوله عليه السلام: و مضيت بنور اللّه حين وقفوا عبارت امام(علیه السلام)كه فرموده اند:با نور خداوند راه خود را به هنگامى كه ديگران،متوقف بودند،پيمودم اشاره به فضيلت و دانش آن جناب دارد.يعنى من راه حق را مطابق با دانش كه همان نورانيّت خداوند باشد،كه دارندۀ آن هرگز به گمراهى نمى افتد پيمودم.و اين موقعى بود كه ديگران،سرگردان،مردّد و ناآگاه به هدف و چگونگى راه پيمايى به سوى آن بودند.

حضرت اين فضايل را براى خود اثبات و هر فضيلت را كه براى خود آورده،يك رذيلۀ اخلاقى را براى اين مدّعيان دين و ديانت ذكر كرده،تا برترى خود را نسبت به آنها بيان كند .

قوله عليه السلام: و كنت اخفضهم صوتا و اعلاهم فوتا (1)

ص:203


1- در شرح خطبه كلمه«فوتا»صوتا بكار رفته است فوت به معناى سبقت آمده است.-م

سپس مى فرمايند:«در عين حال از همه كم سر و صداتر،ولى پيشگامتر و جان فداتر بودم.» حضرت پايين بودن سر و صدا را از سرگرمى شديد به كار و پافشارى در انجام آن،كنايه آورده است.آرى تصميم گيرى بر انجام دادن كار شايسته و لازم بدون توجّه به پيشآمدها و موانعى كه در سر راه كارهاى خير و صحيح قرار دارد.

نشان دهندۀ همّت والا و كمال خلوص است،چه اين كه سر و صدا راه انداختن و باصطلاح كاه را كوه نشان دادن،در كارهايى كه زمينۀ ترس در آنها وجود داشته باشد،دليل سستى و ناتوانى است.

بى شك آن كه در امور سخت و دشوار پايدارتر،در حقيقت بلند آوازه تر،و بسوى مراتب كمال،و درجات سعادت،از آن كه ضعف از خود نشان مى دهد، پيشتازتر است .

قوله عليه السلام: «فطرت بعنانها...» در كلام امام(علیه السلام)«كه با شهپر فضيلت پرواز كرده،و در ميدان مسابقه از همگان گوى سبقت را ربودم»ضمير«بعنانها»و«برهانها»به فضيلت بر مى گردد.

هر چند كلمۀ فضيلت در عبارت نيامده،ولى در ضمن معناى جمله در نظر گرفته شده است.در اين جا لفظ«طيران»را براى سبقت گرفتن عقلى استعاره آورده اند، زيرا پرواز و پيشتازى عقل در معناى سرعت شركت دارند.

دو واژه«عنان»و«رهان»كه از ويژگيهاى اسب مسابقه اند،در عبارت حضرت براى فضيلتى كه با آن نفس انسان كامل مى شود استعاره آمده است.فضايل نفسانى را به اسب مسابقه تشبيه كرده است و جهت مشابهت اين بوده:صحابه-كه خداوند از آنها خوشنود باد-كسب فضيلت مى كردند،تا بدان وسيله خوشنودى خداوند و سعادت جهان ابدى را به دست آورند،و در اين جهت بر يكديگر سبقت مى گرفتند،مانند اسبهاى مسابقه.با توجه به اين كه آن

ص:204

حضرت كاملترين درجۀ فضيلت را نسبت به ديگران داشت،چنان بود كه در اين ميدان هيچ كس به گرد او نرسيده بود،بدين سبب استعارۀ زيباى پرواز را به كار برده اند،و دو لفظ«عنان»و«رهان»را كه از ويژگى اسب مى باشد به كنايه آورده اند.در اين جا شرح بخش نخستين خطبه پايان مى گيرد .

قوله عليه السلام: لا تحرّكه القواصف....

در بخش دوم مى فرمايند:«من به مثابه كوهى استوارم كه او را بادهاى تند از جاى نمى كنند.و چنين خواهم بود تا حق مظلوم را از ظلم بگيرم.» اين فصل از فرمايشات امام(علیه السلام)اشارۀ به زمانى دارد كه بر حسب ظاهر، رداى خلافت را پوشيده و امر امّت به آن حضرت واگذار گرديده و مبيّن اين حقيقت است،كه آن بزرگوار تصميم داشت بر مجراى قانون عدالت و دادگرى قيام و فرامين خداوند را به اجرا در آورد.

عبارت امام(علیه السلام)«كالجبل»مانند كوه،تشبيهى است براى نشان دادن ثبات و پايدارى در راه حق،چنان كه كوه را تند بادهاى وزنده نمى توانند از جاى بكنند.آن جناب را هياهوى نامردمان دنيا طلب،از پيمودن راه خدا نمى تواند منصرف كند،تا پيرو هواهاى نفسانى،آنها شود و امورى كه مخالف سنّت خداوند و شريعت است انجام دهد،بلكه او همواره بر قانون عدالت و مطابق فرمان الهى ثابت خواهد بود .

و سپس فرمود: لم يكن لأحد فىّ مهمز :«كسى را ياراى عيبجويى و گوينده اى را توان طعن من نبود»؛يعنى در من عيبى نبود كه بدان سرزنش شوم.

حضرت در چهار كلمۀ مغمز،مهمز،عواصف و غواصف در فصل اول و در چهار كلمۀ رهان،عنان،صوتا و فوتا در فصل دوم سجع متوازى به كار برده است .

در ادامۀ خطبه امام(علیه السلام)مى فرمايد:مظلوم در نزد من گرامى است،تا زمانى كه حق را برايش بگيرم،منظور از گرامى بودن افراد ذليل در نزد حضرت،توجّه

ص:205

كردن به حال آنان و همّت گماشتن به احقاق حقّ آنهاست.روشن است كه هر كس،به حال انسانها توجّه كند،آنها را گرامى داشته است.

امام(علیه السلام)گراميداشت افراد ذليل را،تا زمانى كه حقّشان را،از زورمداران بگيرد تعيين كرده است.همچنين،بى اعتبارى زورمداران در نزد آن بزرگوار،تا بدان هنگام خواهد بود كه:حقوق ديگران را از آنها بگيرد.ناتوانى نيرومند،به معنى محكوميّت و مغلوب بودن وى تا زمانى است كه حقّ مظلوم از آنها ستانده شود.

اگر در زمينۀ فرمايش حضرت اشكالى شود كه از عبارت آن جناب چنين استفاده مى شود،پس از گرفتن حقّ مظلوم از ستمگر،آن دو در نظر امام(علیه السلام)برابر نيستند،و توجّه به زورمداران بيشتر خواهد بود،و اين از عدالت بدور است.

در پاسخ گفته خواهد شد كه مقصود از فرمان به برابرى،توجّه در ميان انسانها،در اين مورد خاص،گرفتن حق مظلوم از زورمدار و نبودن مظلمه اى در ميان آنهاست.و اين مساوى بودن توجّه را بين ضعيف و قوى،جز بدين لحاظ ايجاب نمى كند.

گرامى داشتن شخص نيرومند و اكرام وى،در صورتى كه ستمگر نباشد، زشت نيست چرا كه قدرتمند اگر داراى فضيلت باشد،از نظر دين و ديانت اكرامش واجب و لازم است .

بخش سوّم گفتار حضرت اين است: رضينا عن اللّه قضاءه.... «به قضاى الهى راضى و تسليم فرمان او هستم»در علت بيان اين قسمت از خطبه روايت شده است كه امام(علیه السلام)به فراست دريافته بود.گروهى آن بزرگوار را در بارۀ اخبارى كه از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)از امور غيبة نقل كرده است متهم كرده و نسبت دروغ داده اند.و از اين فراتر با او بگومگوى لفظى داشته اند.

هنگامى كه امام(علیه السلام)فرمود:از من سؤال كنيد پيش از آن كه از ميان شما بروم، بخدا سوگند اگر سؤال كنيد از جمعيّتى كه صد نفر را گمراه و يا ارشاد نمايند

ص:206

دعوت كننده و محرّك آن را به شما معرّفى خواهم كرد.مردى به نام«انس نخعى» به پا خاست و گفت:از تعداد موهاى سر و ريشم مرا آگاه ساز.امام(علیه السلام)فرمود:به خدا سوگند حبيب من رسول خدا مرا خبر داده است كه بر هر موى سر تو فرشته اى است كه تو را لعنت مى كند و بر هر موى ريشت شيطانى است كه تو را گمراه مى سازد و در خانۀ تو پسر رذلى است،كه فرزند رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را خواهد كشت.

در آن زمان پسر او سنان قاتل امام حسين(علیه السلام)كودكى بازيگوش بود.

پاره اى از اين اخبار بعدا ذكر خواهد شد.(بنا بر اين،عبارت حضرت كه به قضاى خداوند راضى و تسليم فرمان اويم معنايش روشن مى گردد.)در بحثهاى پيشين روشن شد كه رضا به حكم خدا و تسليم فرمان او بودن،درى از درهاى بهشت است كه خداوند براى دوستان خاصّش گشوده است.با توجّه به اين كه امام(علیه السلام) پس از رسول خدا پيشواى عارفان است،قلم قضاى الهى بر آنان كه حضرت را نسبت به دروغ داده،و در فرموده هايش تهمت روا داشتند،به كيفر جارى گرديده، بنا بر اين امام(علیه السلام)سزاوارترين فردى است كه خشنودى خدا را خواهان باشد .

فرمايش حضرت: أ ترانى اكذّب.... ؛انكار تهمتى است كه در حقّ آن بزرگوار روا داشته و او را به دروغگويى نسبت دادند.در اين عبارت استدلال بر باطل بودن تصورات واهى آنان به شكل قياس ضمير،و نتيجۀ آن آورده است.بيان حضرت در تشكيل قياس چنين است:به خدا سوگند من اول كسى هستم كه رسول خدا را تصديق كرده ام،و هر كس اوّل تصديق كنندۀ او باشد اوّل تكذيب كننده وى نخواهد بود،نتيجه آن كه من اوّل تكذيب كننده وى نيستم .

«فنظرت فى امرى...» بخش چهارم كلام امام(علیه السلام):«در چگونگى انجام وظيفه خود نظر افكندم.» در توضيح فرمايش حضرت دو احتمال وجود دارد.يك احتمال آن است كه بعضى از شارحان گفته اند و آن اين كه بخش چهارم سخن امام مربوط به

ص:207

قسمتهاى سابق خطبه نيست و در بيان چگونگى رفتار خود پس از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)است،كه توصيه شده است در امر خلافت نزاع نكند.چنانچه خلافت با مسالمت به دست آمد بپذيرد و در غير اين صورت صبر كند.بنا بر اين معناى كلام امام(علیه السلام)اين خواهد بود،دقّت كردم صلاح اين بود كه اطاعت فرمان رسول مقدّم بر بيعت كردن مردم با من باشد.يعنى فرمانبردارى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در آن كه امر كرده بود مرا بر ترك درگيرى و نزاع،از بيعت نمودن مردم با من لازم تر بود راهى براى سرپيچى از دستور پيامبر نبود،با شرح مطلب فوق معناى اين جمله كه«ميثاق رسول خدا بر عهده من بود»روشن مى شود.

پيمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و عهد آن حضرت با من عدم درگيرى با مخالفان بود.بعضى چنين برداشت كرده اند كه پيمان،آن چيزى بود كه بر امام(علیه السلام)بعد از بيعت مردم با ابو بكر،سكوت را ايجاب مى كرد.بنا بر اين معناى جمله اين خواهد بود،كه پيمان مردم با ابو بكر با توجه به امر خلافت،بر من الزام و اجبار مى كرد كه پس از انجام شدن بيعت مخالفت نكنم.

احتمال دوم در شرح سخن امام(علیه السلام)اين است كه اين عبارت بيان كنندۀ دلتنگى بسيار و رنج فراوان است.با اين كه افكار مختلفى وجود داشت،حضرت به دليل مداراى با مردم؛سنگينى بار خلافت را بر خود هموار ساخت.

با در نظر گرفتن احتمال دوّم معناى سخن حضرت چنين خواهد شد:در صلاح كار خود انديشه كردم فرمانبردارى مردم نسبت به من در آغاز بيعت و اتّفاق نظرشان را در بارۀ پذيرش خلافت،دريافتم و اين موجب قبول بيعت از ناحيۀ من گرديد،بدين هنگام پيمان آنها به گردنم افتاد،چاره اى جز قيام بر انجام كار آنها نيافتم،و از نزد خداوند نيز اجازه اى جز پايدارى در سامان دادن امور خلافت نداشتم.و اگر اين ملاحظات نبود،امر خلافت را رها مى كردم.اين سخن امام(علیه السلام)با توجّه بدين معنا مانند سخن ديگر آن بزرگوار است كه فرمود:

ص:208

«بخدا سوگند اگر حضور حاضران نبود و دليلى بر داشتن يار و ياور اقامه نمى شد و خداوند از دانشمندان،پيمان نگرفته بود كه:بر پرخورى پرخوران و گرسنگى مظلومان شكيبا نباشند،مهار شتر خلافت را به گردنش مى افكندم،تا هر كجا خواهد برود و با جام نخستين خلافت آخرش را سيراب مى كردم (1)»[چنان كه در آغاز،خلافت را رها كردم،در آخر هم نمى پذيرفتم]احتمال اوّل در معناى كلام امام(علیه السلام)از احتمال دوم قويتر است،و خداوند به حقيقت امر آگاه است.

ص:209


1- خطبۀ 3،شقشقيّه.

37-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است.

اشاره

وَ إِنَّمَا سُمِّيَتِ الشُّبْهَةُ شُبْهَةً لِأَنَّهَا تُشْبِهُ الْحَقَّ- فَأَمَّا أَوْلِيَاءُ اللَّهِ فَضِيَاؤُهُمْ فِيهَا الْيَقِينُ- وَ دَلِيلُهُمْ سَمْتُ الْهُدَى- وَ أَمَّا أَعْدَاءُ اللَّهِ فَدُعَاؤُهُمْ فِيهَا الضَّلاَلُ- وَ دَلِيلُهُمُ الْعَمَى- فَمَا يَنْجُو مِنَ الْمَوْتِ مَنْ خَافَهُ وَ لاَ يُعْطَى الْبَقَاءَ مَنْ أَحَبَّهُ

ترجمه

«شبهه را به اين دليل شبهه ناميده اند كه بظاهر شبيه و مانند حق است (بدين سبب افراد كم خرد در تشخيص حق از باطل به شبهه مى افتند)،اما دوستان روشنايى يقين و نشانۀ خداوندى راه را مى پيمايند.در مقابل دشمنان خدا كه دعوتشان در برابر شبهه به سوى گمراهى و دليلشان كورى است،مردم را به گمراهى و ضلالت مى افكنند.پس هر كه از مرگ ترسيد از چنگال آن رهايى نيافت، و هر كس جاويد ماندن را دوست داشت،بقا و جاودانگى به او بخشيده نشد.»

شرح

سخن امام(علیه السلام)در اين خطبه مشتمل بر دو فصل است:يك فصل از آغاز خطبه تا جملۀ و دليلهم العمى است و فصل دوم باقيماندۀ خطبه را در بر مى گيرد.

فصل اول خود دو قسمت است :

قسمت اول در بيان وجه تسميه شبهه است و قسم دوم در چگونگى حال

ص:210

مردم با توجه به شبهه .

اما قسم اول:شبهه آن است كه يا بظاهر حق جلوه كند و يا در محتوا حق و در ظاهر باطل بنمايد و يا هم به ظاهر و هم در محتوا جلوۀ حق دارد.به همين لحاظ حضرت كلام را به صورت حصر بيان فرموده و لفظ انّما را آورده است .

قسم دوم:موضع گيرى مردم نسبت به شبهه موضعى دوگانه است،زيرا مردم يا دوستان خدا و يا دشمنان اويند.جانهاى دوستان خدا به نور يقين درخشان و به چراغ نبوت در پيمودن راه راست روشن است.و به وسيلۀ روشنى انديشه در تاريكى شبهات هدايت شده اند و از پرتگاههاى نادانى و هواپرستى بركنارند چنان كه خداوند متعال در اين زمينه فرموده است: «يَسْعى نُورُهُمْ بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ بُشْراكُمُ الْيَوْمَ جَنّاتٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» . (1)

هدايت حقيقتى است كه بايد جهت آن را رعايت و به سمت ويژگيهاى آن حركت كرد.منظور از عبارت امام(علیه السلام)كه روشنى آنها در بارۀ ترك شبهه،يقين آنها و راهنمايى شان خود جهت هدايت است،با توضيح فوق روشن گرديد.سپس مى فرمايد:ولى دشمنان خدا به چيزى،جز گمراهى فرا نمى خوانند و بر مقصد استوارى دلالت نمى كنند.دعوت آنها گمراه كردن مردمان از راه حق است و عقايد آنان دليل قابل اعتمادى نيست.

خود مى پندارند كه به راه راست مى خوانند ولى در حقيقت شبهه اى است كه از كورى ديده دلشان در نفس خود از مطالعۀ نور حق و تيرگى افكارشان دارند.هر كس دعوت آنان را از روى اشتباه به گمان اين كه راه حق است قبول كند به گمراهى مى افتد. «وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُوراً فَما لَهُ مِنْ نُورٍ» (2).

ص:211


1- سورۀ حديد(57)آيۀ(12): [1]نور و روشنى مؤمنين پيش رو و سمت راست آنها در حركت است بشارت باد شما را اى مؤمنان در روز قيامت به بهشتى كه از زير درختانش نهرها جارى است.
2- سورۀ نور(24)آيه(40): [2]البته آن كس را كه خداوند برايش نورى قرار ندهد روشنيى نخواهد داشت.

فصل دوم كلام حضرت فما ينجو... آن كه از مرگ ترسيد نجات نيافت و آن كه طالب بقا بود جاويد نماند.مؤيّد سخن امام(علیه السلام)فرمودۀ حق تعالى است: «قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِيكُمْ» ؛ (1)«أَيْنَما تَكُونُوا يُدْرِكْكُمُ الْمَوْتُ» (2).

منظور از فرمودۀ امام(علیه السلام)يادآورى ناپايدارى خوشيها،و ايجاد ترس در افراد غافل،و زمينه سازى براى بيزارى از دوستى چيزهايى است كه بناچار روزى از بين خواهند رفت.تا شنوندگان در صورت زياد شدن توفيق و به دست گرفتن مهار خرد،آمادۀ عمل كردن به امور اخروى شوند.زيرا ترس از مرگ و يا دوست داشتن بقا،در نجات يافتن از چنگال مرگ تأثيرى ندارند.چه اين كه مرگ امرى ضرورى است.

احتمال سوّمى نيز هست و آن اين كه فصل دوّم سخن امام(علیه السلام)مربوط به مطلبى باشد كه پيش از فصل اوّل بوده و ارتباط فصل دوم به آن پيوستگى زيبايى را بوجود آورده است.

ص:212


1- سورۀ جمعه(62)آيه(8): [1]بگو به يقين مرگى كه از آن فرار مى كنيد شما را در خواهد يافت.
2- سوره نساء(4)آيه(78): [2]هر كجا باشيد مرگ شما را در خواهد يافت.

38-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

مُنِيتُ بِمَنْ لاَ يُطِيعُ إِذَا أَمَرْتُ- وَ لاَ يُجِيبُ إِذَا دَعَوْتُ- لاَ أَبَا لَكُمْ مَا تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِكُمْ رَبَّكُمْ- أَ مَا دِينٌ يَجْمَعُكُمْ وَ لاَ حَمِيَّةَ تُحْمِشُكُمْ- أَقُومُ فِيكُمْ مُسْتَصْرِخاً وَ أُنَادِيكُمْ مُتَغَوِّثاً- فَلاَ تَسْمَعُونَ لِي قَوْلاً وَ لاَ تُطِيعُونَ لِي أَمْراً- حَتَّى تَكَشَّفَ الْأُمُورُ عَنْ عَوَاقِبِ الْمَسَاءَةِ- فَمَا يُدْرَكُ بِكُمْ ثَارٌ وَ لاَ يُبْلَغُ بِكُمْ مَرَامٌ- دَعَوْتُكُمْ إِلَى نَصْرِ إِخْوَانِكُمْ- فَجَرْجَرْتُمْ جَرْجَرَةَ الْجَمَلِ الْأَسَرِّ- وَ تَثَاقَلْتُمْ تَثَاقُلَ النِّضْوِ الْأَدْبَرِ- ثُمَّ خَرَجَ إِلَيَّ مِنْكُمْ جُنَيْدٌ مُتَذَائِبٌ ضَعِيفٌ- «كَأَنَّما يُساقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ»

لغات

منيت:گرفتار شدم.

تحمشكم:خشمگين مى كند شما را.

مستصرخ:فرياد كننده اى كه مردم را به يارى مى خواند.

غوث:فريادى كه با آن كمك مى طلبند، معناى ديگر اين لغت صداى مردمى است كه واغوثا مى گويند.

ثار:عداوت،دشمنى.

جرجرة:صدايى كه در گلوى شتر بر اثر درد شكم مى پيچد.

سرّ:دردى است كه در ناف شتر مى گيرد.از همين ريشه است جمل اسرّ.عرب به شتر نرى كه بيمارى ناف دارد مى گويد.

نضو من الابل:شترى كه از زيادى سفر فرسوده شده باشد.

ادبر:زخمى كه در پشت شتر باشد.

ص:213

ترجمه

«من در ميان مردمى گرفتار شده ام كه نه فرمانم را اطاعت مى كنند و نه دعوتم را اجابت مى نمايند.اى بى پدران در يارى كردن پروردگارتان منتظر چه هستيد.شما نه دين داريد كه به واسطۀ آن گرد هم جمع شويد و نه تعصب و غيرتى كه به انگيزۀ آن بر دشمن بتازيد!تا كى در ميان شما بپاخيزم،فرياد يارى كشم و نداى وامددا بلند كنم و شما فرياد مرا نشنيده گيريد،و امر مرا اطاعت نكنيد،تا اين كه عواقب بد اين نافرمانى آشكار شود.با كمك شما مردم،نه خونى را مى توان طلبيد و نه به مقصودى مى توان رسيد.هرگاه شما را به يارى برادرانتان خواندم،صداهاى ناهنجار از خود در آوريد،شبيه به صداى شترى كه نافش درد مى كند؛و در كار جنگ سنگينى كرديد يا چونان شترى كه پشتش از زحمت بار زخم شده باشد؛و اگر از شما گروهى از روى اجبار به يارى من برخاستند،اندك لرزان و سست بودند، چنان كه پندارى به زور به سوى مرگ رانده شده و آن را با چشمان خود مى بينند .»

شرح

شارح مى گويد:اين خطبه را حضرت به هنگام غارت عين تمر به دست نعمان بن بشير ايراد فرموده اند.سبب ايراد خطبه اين بود كه معاويه نعمان بن بشير را با دو هزار سرباز براى به وحشت انداختن مردم عراق از شام گسيل داشت.نعمان در حركت به سمت عراق به نزديك محلى به نام«عين تمر»رسيد.

كارگزار آن محل در آن زمان از جانب امير المؤمنين(علیه السلام)شخصى به نام مالك بن كعب ارجى بود مالك بيش از حدود صد سرباز در اختيار نداشت،نامه اى به محضر آن حضرت نوشت و جريان را به اطلاع رساند.امام(علیه السلام)با دريافت نامه به منبر برآمد،حمد و ثناى الهى را به جاى آورده فرمود:براى يارى مالك برادرتان بسيج شويد-خداوند شما را هدايت فرمايد-زيرا نعمان بنى بشير با تعدادى از مردم شام كه چندان هم زياد نيستند.براى حمله به مالك در نزديك عين تمر فرود آمده است.به يارى برادرانتان بپاخيزيد،اميد است كه خداوند كفّار را به وسيله شما از بيخ و بن بر كند.از منبر فرود آمد،ولى مردم كوفه از آماده شدن،خوددارى

ص:214

كردند.امام(علیه السلام)بطور خصوصى به بزرگان كوفه پيام فرستاد و آنها را بر قيام و جنگ فرا خواند.امّا آنها همچنان سهل انگارى كردند و تعداد كمى حدود سيصد نفر بيشتر فراهم نشدند.حضرت بپاخاست و اين خطبه را ايراد كرد.

به روايت ديگر،بهنگام محاصره افراد نعمان توسط سپاهيان مالك بن كعب خطبه ايراد شده است.

در اين خطبۀ شريفه مطالب زير بيان شده است :

1-حضرت مى فرمايند به افرادى گرفتار شده ام كه فرمان نمى برند.اين عبارت نشانۀ اظهار دلتنگى از اصحابى است كه موجب فريب خوردگى شده اند.

امام(علیه السلام)با بيان اين عبارت گناه فريب خوردگى و شكست را بر عهدۀ ياران بى وفاى خود مى گذارد و سرزنش بيگانگان را متوجّه آنها مى كند .

2-فرموده است: لا ابا لكم الى قوله مرام :اى بى پدرها!امام(علیه السلام)كه قصد دارد با طرح سؤالى آنها را بر يارى دادن به دين خدا برانگيزاند،به صورت سؤال انكارى، علّت سنگينى و سهل انگارى يارانش را از سستى و كوتاهى آنان بر جنگ استفسار كرده،و توجّه آنها را به فراهم بودن اسباب پيكار و جهاد در راه خدا و خشمگين شدن براى رضاى حق متعال جلب كرده است.سؤال شده است كه آيا دينى كه لازمه اش حفظ و نگهدارى است،و شما نيز مدّعى آن هستيد،در شما وجود دارد يا خير؟ چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَ ما أُمِرُوا إِلاّ لِيَعْبُدُوا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ حُنَفاءَ » (1)پس از بيان اين سؤال ملامت انگيز از غيرت آنها مى پرسد.غيرت خصلتى نفسانى است كه با شجاعت همراه است.و سپس مى فرمايند:«من در ميان شما بپاخاستم»؛اين جمله امام(علیه السلام)آنها را به وحدت و اجتماع برمى انگيزد،كه حضرت فرياد زده است و از آنها يارى خواسته؛امّا آنها سستى و سهل انگارى كرده و از

ص:215


1- سورۀ بيّنه(98)آيه(5): [1]فرمان داده نشده ايد جز اين كه او را پرستش كنيد در حالى كه ديندار با اخلاص باشيد و از باطل روگردان باشيد.

فرمان آن بزرگوار سر برتافته اند.اطاعت نكردن آنها خطا و تقصيرشان را ثابت مى كند.آن گاه حضرت مى فرمايند نتيجۀ اين سنگينى و قيام نكردن به جهاد، كيفرى سخت خواهد بود.با اين عبارت نتيجه بد كار آنها را توضيح داده خطاكارى يارانش را ثابت مى كند،و سپس مى فرمايد به وسيله شما دشمن گوشمالى نمى خورد و انسان به مقصد عالى مطلوب نمى رسد.اين سخن امام(علیه السلام)خطاب توبيخ آميزى است،كه عرب را بر اجتماع براى يارى تهييج مى كند.

اصولا چنين سخنانى طبيعت همگان را بر مى انگيزد .پس از بيان اين مطالب حضرت سرزنش را نسبت به ياران خود شدّت مى بخشد و مى فرمايد:من شما را دعوت به جهاد كردم،شما مثل شترى كه نافش درد بگيرد و از شدّت درد صدا در گلويش بپيچد شانه از زير بار وظيفه خالى كرديد.

لفظ جرجرة را كنايه از بهانه گيرى زياد و ناراحتى فراوان از سختى دعوت به جهاد آورده اند و به اين دليل كه شتر نر به هنگام درد شكم از ديگر شتران بيشتر فرياد بر مى آورد،ناراحتى و دلتنگى اصحابش را بدان تشبيه فرموده است.حالت آنان در شانه از زير بار جهاد خالى كردن را تشبيه به شترى كرده است كه كوهانش بر اثر بار گران زخم شده باشد.چنان كه شتر به آسانى حاضر نيست بار بر پشتش بگذارند.هنگامى كه حضرت آنها را براى يارى برادرانشان مالك و اصحابش فرا خواند،به بهانه هاى واهى سهل انگارى كردند و آماده پيكار نشدند و آن تعداد اندكى هم كه آماده شدند سخت مضطرب و نگران بودند،بمانند اشخاصى كه بزور به سوى مرگ رانده شوند و با نگرانى مرگ را نظاره گر باشند.حضرت در اين عبارت حالت آنان را كه اعلام آمادگى كرده بودند،به دليل دلهره و هراس آنها به حالت افرادى كه احتضار و مرگ به آنها دست دهد و آنها ترسان و لرزان تماشاگر مرگ باشند،تشبيه كرده است.

جملات امام(علیه السلام)و تشبيهات،همگى براى توبيخ و سرزنش مردم كوفه

ص:216

آورده شده است،هر چند با عبارتها و كنايه هاى گوناگون بيان شده امّا هدف توضيح تقصير و كوتاهى آنها در انجام وظيفه و سرپيچى از اطاعت و فرمان،آن حضرت است.

ص:217

39-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه در باره خوارج نهروان فرمود

اشاره

هنگامى كه شنيد آنها مى گويند«جز حكم خدا حكمى نيست».

كَلِمَةُ حَقٍّ يُرَادُ بِهَا بَاطِلٌ- نَعَمْ إِنَّهُ لاَ حُكْمَ إِلاَّ لِلَّهِ- وَ لَكِنَّ هَؤُلاَءِ يَقُولُونَ لاَ إِمْرَةَ- إِلاَّ لِلَّهِ- وَ إِنَّهُ لاَ بُدَّ لِلنَّاسِ مِنْ أَمِيرٍ بَرٍّ أَوْ فَاجِرٍ- يَعْمَلُ فِي إِمْرَتِهِ الْمُؤْمِنُ- وَ يَسْتَمْتِعُ فِيهَا الْكَافِرُ- وَ يُبَلِّغُ اللَّهُ فِيهَا الْأَجَلَ وَ يُجْمَعُ بِهِ الْفَيْءُ- وَ يُقَاتَلُ بِهِ الْعَدُوُّ وَ تَأْمَنُ بِهِ السُّبُلُ- وَ يُؤْخَذُ بِهِ لِلضَّعِيفِ مِنَ الْقَوِيِّ- حَتَّى يَسْتَرِيحَ بَرٌّ وَ يُسْتَرَاحَ مِنْ فَاجِرٍ- وَ فِي رِوَايَةٍ أُخْرَى أَنَّهُ ع لَمَّا سَمِعَ تَحْكِيمَهُمْ قَالَ- حُكْمَ اللَّهِ أَنْتَظِرُ فِيكُمْ- وَ قَالَ أَمَّا الْإِمْرَةُ الْبَرَّةُ فَيَعْمَلُ فِيهَا التَّقِيُّ- وَ أَمَّا الْإِمْرَةُ الْفَاجِرَةُ فَيَتَمَتَّعُ فِيهَا الشَّقِيُّ- إِلَى أَنْ تَنْقَطِعَ مُدَّتُهُ وَ تُدْرِكَهُ مَنِيَّتُهُ

ترجمه

«آرى اين گفتار حقى است ولى از آن اراده باطل كرده اند[معاويه با قرآن بر نيزه كردن خوارج را فريب داد،ظاهر كار معاويه دعوت بداورى قرآن بود،امّا در باطن قصد تشتّت و تفرقۀ مسلمين را داشت]آنچه خوارج اظهار مى دارند«لا حكم الاّ للّه»پذيرفتنى است ولى نظر آنها از اداى اين سخن كه فرماندهى و حكمرانى از آن خداست نپذيرفتنى،زيرا مردم ناگزيرند براى ادارۀ امورشان فرماندهى نيكوكار،يا بد كار داشته باشند(تا اگر حاكم نيكوكار باشد)ايمان

ص:218

دارندگان به سعادت آخرت و كفّار نيز بخير دنيوى شان دست يابند و خداوند آنها را به پايان كارشان برساند.و به وسيلۀ او اموال بيت المال مسلمانان گردآورى شود، دشمنان خدا سركوب،راهها امن و حق بيچارگان از زورمداران گرفته شود.رعاياى مؤمن آسوده خاطر شوند،و از ستم ستمگران در امان بمانند.

به روايت ديگر هنگامى كه حضرت گفتۀ خوارج را شنيد،فرمود:در بارۀ شما حكم خداوند را انتظار مى كشم...در ادامه،سخن را چنين بپايان رساندند كه در حكومت امير نيكوكار،پرهيزگار به خواسته هاى خود كه سعادت اخروى و جلب رضاى خداوند است مى رسد و در حكومت امير بدكار افراد بدكار و با شقاوت بهره دنيوى خود را خواهند برد،تا بدان هنگام كه روزگار بدكار بسر آيد و مرگ او فرا رسد .»

شرح

منظور از اين فرمودۀ حضرت: كلمة حقّ يراد بها الباطل ،ردّ و انكار آن چيزى است كه در ذهن خوارج«از صحّت ادّعاى پيروان معاويه كه:بياييد كتاب خدا را داور قرار دهيم»جا گرفته بود.بنا بر اين معناى واقعى سخن چنين است، دعوت پيروان معاويه از شما بداورى كتاب خدا،سخن حقّى است،ولى آنها قصد باطل و نادرستى دارند و آن فروكش كردن شدّت جنگ و تفرقه آرا و مانند اين امور است كه صحيح نيست انجام شود.

كلام حضرت،در پاسخ خوارج كه حكمى جز حكم خدا نيست تصديق گفته آنها از جهت حقيقت معناى كلمه است،نه آنچه به نظر آنها مى رسيده حق بوده است؛زيرا تمام دستورات را،در فرمانهاى صريح و احكام روشن خداوند محدود كردن،صحيح نيست،بدين معنا كه براى بندۀ خدا هيچ دستور العملى جز كتاب خدا نباشد.بدين دليل كه بيشتر احكام فرعى بصراحت در قرآن نيامده،با اين كه حكم خدايى هستند و از طريق اجتهاد و ديگر طرق براى كسانى كه اهل استنباط و اجتهادند بدست مى آيند.و آنها كه اهل اجتهاد نيستند لازم است كه بدين احكام عمل كنند.

ص:219

چون نظر خوارج از جملۀ «لا حكم الاّ للّه» اين بوده،هر حكمى كه در كتاب خداوند نباشد پيروى كردن از آن جايز نيست و عمل بدان نارواست،حضرت فرموده اند:بلى جز حكم خدا حكمى نيست،امّا خوارج از طريق نفى حكم غير خدا مى خواهند فرمانروايى را از غير خدا نفى كنند،بدين شرح وقتى كه براى غير خدا هيچ دستورى نباشد،حكومت و فرماندهى غير خدا نيز نفى مى شود.

زيرا استنباط حكم و در نظر گرفتن خير جامعه از وظايف حكومت و در رابطه با رعايت حال مردم است.نفى حكم غير خدا بوسيلۀ خوارج،موجب نفى امارت و حكومت انسانهاست .نفى حكومت و امارت از ناحيۀ خوارج سبب شد تا امام(علیه السلام)آنها را تكذيب كرده بفرمايد:«مردم بضرورت بايد أميرى نيكوكار يا بدكار داشته باشند».به عبارت ديگر سخن خوارج را حضرت بصورت قضيّه شرطيّه متعدّد آورده و رد كرده است؛بدين سان كه چون خوارج نفى حكم غير خدا را كردند در حقيقت نفى امارت و حكومت كردند؛ولى نفى امارت و حكومت غير خدا كردن امر باطلى است.نتيجه آن كه ادعاى خوارج نيز باطل است سپس حضرت نقيض تالى قضيّه را استثناء كرده،مى فرمايند:ولى ناگزير براى جامعه اميرى نيكوكار يا بد كار لازم است بنا بر اين گفته خوارج كه هيچ حكمى جز حكم مخصوص از جانب خدا قابل قبول و اجرا نيست،مردود مى باشد.

توضيح كلام امام(علیه السلام)كه براى جامعه اميرى«خوب يا بد»ضرورت دارد، اين است كه انسان با نفس امّاره قرين آفريده شده،و نيازمند تمامى قواى جسمانيش مى باشد و نفس امّاره سرچشمۀ تمام بديهاست.بدين جهت خواسته هاى مردم گوناگون و متضادّ هم اند و دلهايشان پراكنده است؛بنا بر اين نظام زندگى آنها،در حيات و بقا محتاج فرماندهى است،كه مسلّط بر اوضاع و احوال باشد و خواسته هاى نابجا و گوناگون،از ترس او بهم نزديك و دلهاى متفرق از هيبت او مجتمع و دستهاى تجاوزگر از اقتدار او بسته شوند زيرا،

ص:220

سرشت آدميان چنين است كه آنچه مى خواهند بهر شيوه اى بدست آرند،و هر كسى را به بهانۀ دشمنى سركوب كنند.انسانها از اين ماجراجويى جز بوسيله باز دارنده اى قوى و مانعى بزرگ دست بردار نيستند.در اين زمينه شاعر زبردست عرب«متنبّى»چه زيبا و با صراحت حقيقت را بيان داشته است.

لا يسلم الشّرف الرفيع من الاذى حتى يراق على جوانبه الدّم (1)

و الظلم من شيم النفوس فان تجد ذاعفه فلعلّه لا يظلم

خلاصۀ بيت دوّم اين است كه وارستگى دليل مى خواهد،و گرنه ستمگرى مطابق سرشت انسانى است و نياز بدليل ندارد.با تحقيق و كنكاش در مى يابيم، ادلّه اى كه انسان را از ستمگرى باز مى دارند چهار چيزند بگونۀ ذيل:

1-عقل سركوب دهنده 2-ديانت مانع شونده 3-ناتوانى باز دارنده 4-سلطان جلوگيرنده،فرمانده غلبه دارنده از ديگر موانع ظلم سودمندتر است، چه اين كه عقل و ديانت،در بسيارى از موارد در برابر خواسته هاى نفسانى شكست مى خورند.بنا بر اين ترس از سلطان بزرگترين مانع ظلم خواهد بود و براى جامعه سودآورتر،هر چند آن امير فرمانده بدى هم باشد.از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه خداوند اين دين را با افرادى كه در آخرت بهره اى ندارند تأييد خواهد كرد.و در روايت ديگر فرموده اند:«خداوند اين دين را بوسيله گروهى فاسق تأييد مى كند.» در حديثى ديگر فرموده اند:«پيشواى ستمگر در مقايسه با آشوب و فتنه از آن دو بهتر است،با اين كه در هيچ كدام خيرى نيست،البتّه بعضى شرور،از جهتى خيرند.»توضيح آن كه پيشواى ستمگر بودنش از نبودنش كه موجب فتنه و هرج و

ص:221


1- شخص داراى شرف و مقام بلند از اذيت در امان نمى ماند مگر آن كه در اطرافش خون براه افتد. ستمگرى از سرشت آدميان است اگر پاكدامنى را ديديد حتما به دليلى ستم نمى كند.

مرج در ميان مردم شود بهتر است،بدين سبب كه اصلاح پاره اى از امور به وجود وى بستگى دارد،هر چند از جهت اين كه ستمگر است خيرى در او نباشد،چنان كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرمود،«در هيچ كدام خيرى نيست»؛ولى وجود و هيبت فرمانده،در ميان مردم،از گسترش فتنه و آشوب جلوگيرى مى كند،پس اندك خيرى به وجود او حاصل مى شود،كه در صورت نبودش،آن خير وجود نخواهد داشت.بنا بر اين وجود اميرى در جامعه لازم است.و همين است شرح فرمودۀ امام(علیه السلام)كه براى مردم ناگزير بايد فرماندهى«نيكوكار يا بدكار»وجود داشته باشد .

امّا فرموده آن حضرت: «يعمل فى امرته المؤمن و يستمتع فيها الكافر» مؤمن در سايۀ فرماندهى به اجر اخروى خود مى رسد و كافر نيز بهرۀ دنيايى خود را مى برد»؛چون ضمير در«امرته»به امير باز مى گردد،محتمل است كه منظور از امير،امير نيكوكار،يا امير بدكار باشد،اين كه فرموده اند:مؤمن بمقصود نيكوى خود دست مى يابد،دليل است كه بايد امير،امير نيكوكار باشد،و اين كه فرموده اند كافر بهرۀ دنيوى خود را مى برد دليل است كه امير بدكار باشد.

اگر ضمير چنان كه گفتيم به امير برگردد و امير را در هر دو عبارت به معناى مناسبش بگيريم از آنچه بعضى از شارحان عمل كرده و ضمير«امرته»را به فاجر برگردانده اند بهتر است؛زيرا اگر منظور،امير فاجر باشد.احتمال اين كه مؤمن در حكومت وى بهرۀ اخروى خود را ببرد نيست.با اين كه منظور حضرت اين است كه شخص مؤمن،در امارت و فرماندهى امير نيكوكار موافق فرامين و نواهى پروردگار عمل مى كند،چه اين كه توان انجام كارهاى نيك در زمان امير نيكوكار ميسور است.و مقصود شخص كافر نيز،در زمان فرماندهى امير فاجر و بدكار حاصل مى شود،زيرا كافر در خوشيهاى دنيويى كه مخالف فرامين خداست غرق مى شود،و اين حالت براى كافر هنگامى كه امكان مخالفت با دين باشد ممكن است .

ص:222

منظور حضرت از «يبلّغ اللّه فيها الأجل» ،بهنگام امارت امير نيكوكار يا بدكار در همه حال اجل خداوندى فرا خواهد رسيد،اين است كه فرا رسيدن اجل بدكاران را يادآورى كند تا از انجام دادن كارهاى زشت بر حذر باشند.

در فراز بعدى سخن،امام(علیه السلام)فايدۀ وجودى امير را توضيح داده مى فرمايند :

و يجمع به الفيء...القوى بيت المال بوسيلۀ امير جمع آورى،دشمنان سركوب و راهها أمن...مى شود.

ضمير در تمام افعال به امير بمعناى مطلق باز مى گردد،زيرا تمام اين فوايد از بركت وجود امير حاصل مى شود،چه نيكوكار باشد،چه بدكار،تأييد اين ادّعا اين است:تمام مردم اتّفاق نظر داشتند كه خلفاى بنى اميّه به استثناى دو،يا سه نفرشان از قبيل عثمان و عمر بن عبد العزيز فاجر بودند،در عين حال بوسيلۀ آنها بيت المال جمع آورى،سرزمينها فتح و از مرزهاى اسلام پاسدارى و راهها امن شده بود.نيرومند را در برابر حقّ ضعيف،بازخواست مى كردند،و ستمگرى آنها به انجام اين امور ضررى نمى زد .

آخرين فراز كلام حضرت در اين گفتار كه «حتّى يستريح برّ و يستراح من فاجر» نتيجه وجودى امير نيكوكار و انجام پذيرى امور فوق الذكر اين است،كه افراد نيكوكار آسايش يابند و از تجاوز بدكاران در امان باشند.

نظر ديگرى در شرح بيان حضرت چنين داده شده است:جمع آورى بيت المال،سركوبى دشمنان و امنيّت راهها،همچنان بوجود امير و فرمانده، نيكوكار يا بدكار،برقرار خواهد بود،تا نيكوكار با مردن راحت شود،و يا با مرگ و يا بركنارى امير بدكار آسايش يابد.معناى روايت دوّم بسيار روشن است و نيازى به توضيح ندارد.

ص:223

40-از خطبه هاى آن حضرت است

اشاره

إِنَّ الْوَفَاءَ تَوْأَمُ الصِّدْقِ وَ لاَ أَعْلَمُ جُنَّةً أَوْقَى مِنْهُ- وَ مَا يَغْدِرُ مَنْ عَلِمَ كَيْفَ الْمَرْجِعُ- وَ لَقَدْ أَصْبَحْنَا فِي زَمَانٍ قَدِ اتَّخَذَ أَكْثَرُ أَهْلِهِ الْغَدْرَ كَيْساً- وَ نَسَبَهُمْ أَهْلُ الْجَهْلِ فِيهِ إِلَى حُسْنِ الْحِيلَةِ- مَا لَهُمْ قَاتَلَهُمُ اللَّهُ- قَدْ يَرَى الْحُوَّلُ الْقُلَّبُ وَجْهَ الْحِيلَةِ وَ دُونَهَا مَانِعٌ- مِنْ أَمْرِ اللَّهِ وَ نَهْيِهِ- فَيَدَعُهَا رَأْيَ عَيْنٍ بَعْدَ الْقُدْرَةِ عَلَيْهَا- وَ يَنْتَهِزُ فُرْصَتَهَا مَنْ لاَ حَرِيجَةَ لَهُ فِي الدِّينِ

لغات

جنّة:چيزى كه به وسيله آن از سلاح و مانند آن استتار شود.

قلّب الحوّل:شخصى كه در اختيار و انتخاب كارها و شناخت امور بسيار متحول و دگرگون عمل مى كند.

انتهاز:پيشدستى كردن در كارها.

فرصة:وقتى كه امكان انجام كار باشد.

حريجه:دورى از بدى و گناه.

ترجمه

«وفادارى و راستگويى قرين يكديگرند،من سپرى نگاهدارنده تر از(عذاب سخت دوزخ)از وفاى به عهد سراغ ندارم.

آن كس كه بداند بازگشتش به كجاست و چگونه كيفر كردارش را مى دهند، هرگز با كسى مكر نمى كند،ولى ما در زمانى واقع شده ايم كه بيشتر مردم فريب و مكر را زيركى فرض كرده و بى خردان اهل مكر را،زيرك و سياستمدار پنداشته اند.

اين مكّاران و نادانان را چه مى شود،خدا آنها را بكشد!مرد زيرك و كاردان،

ص:224

راه حيله و چارۀ فريبكارى را بخوبى دانسته و نيروى انجام آن را در خويش مى يابد؛ دو دليل بكار نبردنش اين است كه امر و نهى خدا جلوگير اوست،و با اين كه بكار بستن آن را در عرضۀ خود،و توانايى خويش مى بيند آن را ترك مى كند،ولى كسى كه در دين از هيچ گناهى روگردان نيست،مكر و حيله را بكار مى گيرد ».

شرح

شرح خطبه:واژۀ وفاء كه در كلام امير المؤمنين(علیه السلام)آمده است،ملكه اى است نفسانى كه از پايبندى به پيمان و پابرجايى بر آن حاصل مى شود؛و صدق و راستى خصلتى است نفسانى،كه از برابرى سخن با واقع تحقّق پيدا مى كند.و اين دو،از صفات نيك و فضايلى هستند كه داخل در ويژگى عفّت و همراه آن مى باشند.

چون كلمۀ توأم براى دو كودكى كه با يك شكم از مادر بدنيا مى آيند بكار مى رود حضرت وفاء را كه همراه با صدق،تحت ملكۀ عفّت قرار دارد به دو كودك همزاد تشبيه كرده و لفظ توأم را براى آن دو استعاره آورده است.

و بدين سان فضيلت وفاء در مقابل صفت پست مكر و فريب و فضيلت صدق و راستى در برابر صفت زشت دروغگويى،و اين دو صفت رذل،تحت پوشش گناهكارى توأم بوده و ضد پاكى و عفت اند.سپس مى فرمايد من سپرى از وفاى توأم با راستى،نگهدارنده تر نمى دانم.اين بيان حضرت كاملا واضح و روشن است،زيرا وفادارى براى شخص در آخرت نگاهبان كاملى از عذاب خدا، بلكه بزرگترين مانع كيفر اخروى است.

و امّا در دنيا استتار كنندۀ خوبى از زشت نامى و ننگ است،از آنچه نتيجۀ بى وفايى مى دهد.مثل مكر و دروغ كه آلودگى نفسانى است.

وقتى كه بدانى هيچ چيز مانند وفا انسان را از بديها پناه نمى دهد خواهى دانست كه سپرى پناه دهنده تر از آن نيست.سخن در ستودن وفاء و بدگويى از

ص:225

حيله و نيرنگ فراوان است چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «الَّذِينَ يُوفُونَ بِعَهْدِ اللّهِ وَ لا يَنْقُضُونَ الْمِيثاقَ» (1)و باز مى فرمايد: «عَلى حُبِّهِ ذَوِي الْقُرْبى وَ» ؛ (2)و در ستايش وفاى به عهد مى فرمايد: «وَ مَنْ أَوْفى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ» ، (3)و باز مى فرمايد: «فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً» . (4)

در بدگويى و مذمّت مكر و فريب،در روايت مى گويد:«با هر فريبكارى پرچمى است كه روز قيامت بدان شناخته مى شود . (5)» قوله عليه السلام: و لا يغدر من علم كيف المرجع سپس امام(علیه السلام) مى فرمايد:آن كه برگشتش را بسوى خدا بداند،فريب كارى نمى كند.دانستن چگونگى بازگشت به سوى خداوند متعال و آگاهى يافتن بر منزلگاههاى سير و سفر الى اللّه.و ويژگيهاى آخرت كه آخرين مرحلۀ سير و دار استقرار است، بازدارندۀ نيرومندى،از انجام دادن اعمال پست و از آن جمله فريب كارى است.

اين كه امام(علیه السلام)مكر و فريب را به نادانى،در باره معاد و بازگشت به سوى خداوند نسبت داده اند،براى اين است كه حضرت مى خواهند وفاى به عهد را ستوده و افراد را بر وفادارى نسبت،به پيمانها ترغيب كنند .

سپس فرموده اند و لقد اصبحنا فى زمان الى قوله الحيلة «ما در بد روزگارى قرار داريم...»اين كه مردم روزگار،گروهى فريب كارى را به جاى زيركى گرفته، و بيشتر مردم اين فريبكاران را چاره جويان خوبى دانسته اند.براى بيان اين

ص:226


1- سورۀ رعد(13)آيه(20): [1]مؤمنان كسانى هستند كه به عهد خدا وفا كرده و پيمان را نقض نمى كنند.
2- سوره بقره(2)آيه(177): [2]آنها كه وقتى پيمان بستند بدان وفا كنند.
3- سورۀ توبه(9)آيه(111): [3]چه كسى از خداوند وفا كننده تر به عهد است.
4- سورۀ فتح(48)آيه(10):هر آن كس كه پيمان را بشكند در حقيقت بر عليه خود اقدام كرده است و آن كه به عهد وفا كند بزودى پاداش بزرگى به وى خواهد رسيد.
5- لكل غادر لواء يعرف به يوم القيامة نهج البلاغه خطبه 200. [4]

حقيقت است،كه هر دو گروه،به دو نوع نادانى گرفتارند:

1-به عواقب بد فريب كارى آگاه نيستند 2-بين نيرنگ و زيركى فرق نمى گذارند.

ميان فريب كارى و زيركى اشتراك مفهومى برقرار است.توضيح مطلب اين است كه فريب كار،براى رسيدن بمقصود نامشروع و چاره جويى در دستيابى به خواست خود،به زرنگى و هوشيارى نيازمند است؛چنان كه شخص زيرك براى رسيدن بمقصود خيرخواهانه و جهات مصلحت به هوشيارى،زرنگى و درست انديشى احتياج دارد؛بنا بر اين هم شخص فريب كار و هم فرد زيرك،به هوشيارى و زرنگى نيازمندند،امّا فريب كار براى استنباط انديشه اى كه مبتنى بر حيله است تلاش مى كند هر چند،با قوانين شريعت مخالف باشد،و مصالح كلّى را در رابطه با مصلحت جزئى پايمال كند.

ولى مرد زيرك و دورانديش،استنباط راه بهتر را براى نظام مبتنى به مصالح جهان و توافق با قوانين شرع انجام مى دهد.چون فرق گذارى ميان اين دو معنى بسيار دقيق بوده است،فريب كاران فريب كارى شان را،بجاى زيركى قرار داده اند.و نادانان آنها را چاره ساز خوبى به حساب آورده اند.

امام(علیه السلام)حيله بازان را در انجام فريب كارى به خوب حيله كردن متّصف كرده اند،زيرا آنان چنان فريب كارى را دقيق انجام مى دادند كه همگان آن را زيركى به حساب مى آوردند.حضرت بصراحت اين نوع فريب كارى را به عمرو عاص و مغيرة بن شعبه و امثال آنها نسبت داده است.آنها فريب كارى مى كنند بى آنكه بدانند چاره جويى در امر فريب كارى،آنها را به پستى رذالت و ستمگرى مى كشاند،و هيچ حسنى در حيله اى كه منجر به سستى شود نيست .

قوله عليه السلام: ما لهم قاتلهم اللّه در پايان خطبه حضرت كوفيان را نفرين كرده مى فرمايد:آنها را چه مى شود؟خداى بكشدشان.اين كلام حضرت

ص:227

بصورت پرسش انكارى پس از كنكاش آنان از كار امام(علیه السلام)نفرينى بر عليه آنهاست كه بعنوان جنگ با خداوند اعلام شده است.

جنگ با خدا،كنايه از دشمنى و دورى از رحمت خداوند است.روشن است كه فريب كاران حيله گر از رحمت خدا بدورند.

پس از بيان لعن و نفرين،سخن امام(علیه السلام)باين حقيقت اشاره دارد كه، افتخار كردن آنها به زيركى در به كار بستن انواع فريب كارى،فضيلت و برترى به حساب نمى آيد،چه اين كه،فريب كارى خيانت است،افراد زيرك و تيزبين، انواع فريب كارى را بخوبى مى دانند،ولى در عمل بدان اقدام نمى كنند،زيرا از ناحيۀ خداوند،مانعى بر سر راه داشته،و نهى كردن حق متعال از فريب كارى، موجب ترك رذايل مى شود،افراد با هوش و زيرك،با شناخت راههاى حيله گرى آن را رها مى كنند.يعنى با وجودى كه فريب كارى را مى شناسند و بر انجام آن،نيز توانايى دارند به دليل ترس و خشيت از خدا آن را ترك مى كنند.

ولى كسى كه حيله را بشناسد و اعتقاد به گناه بودن آن و تخريب پايه هاى دين نداشته باشد،با امكان دست به انجام مى زند.اين دليل فضيلت حيله گر نيست.در حقيقت فضيلت از آن كسى است كه فريب كارى را ترك كرده و دين را استوار دارد.واژۀ قلّب و حوّل اشاره به خود امام(علیه السلام)دارد،زيرا سرشت بزرگوارانه آن حضرت اقتضاى ترك فريبكارى و حيله گرى را داشته است.

ص:228

41-از سخنان آن حضرت است

اشاره

أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّ أَخْوَفَ مَا أَخَافُ عَلَيْكُمُ اثْنَانِ اتِّبَاعُ الْهَوَى وَ طُولُ الْأَمَلِ- فَأَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَى فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ- وَ أَمَّا طُولُ الْأَمَلِ فَيُنْسِي الْآخِرَةَ- أَلاَ وَ إِنَّ الدُّنْيَا قَدْ وَلَّتْ حَذَّاءَ- فَلَمْ يَبْقَ مِنْهَا إِلاَّ صُبَابَةٌ كَصُبَابَةِ الْإِنَاءِ- اصْطَبَّهَا صَابُّهَا- أَلاَ وَ إِنَّ الْآخِرَةَ قَدْ أَقْبَلَتْ وَ لِكُلٍّ مِنْهُمَا بَنُونَ- فَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الْآخِرَةِ وَ لاَ تَكُونُوا مِنْ أَبْنَاءِ الدُّنْيَا- فَإِنَّ كُلَّ وَلَدٍ سَيُلْحَقُ بِأُمِّهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ- وَ إِنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَ لاَ حِسَابَ وَ غَداً حِسَابٌ وَ لاَ عَمَلَ

لغات

حذّا:بسرعت گذشتن،سبك و سريع كه به چيزى بستگى نداشته باشد.

صبابه:بقيه آب ظرف.

ترجمه

«من در بارۀ شما از دو چيز هراسناكم،يكى پيروى كردن از هواى نفس و ديگرى آرزوى دور و دراز داشتن،زيرا پيروى هواى نفس انسان را از حقيقت باز مى دارد.و آرزوهاى طولانى آخرت را بفراموشى مى سپارد.متوجّه باشيد كه دنيا به شما پشت كرده و بسرعت مى گذرد و از آن جز اندكى،با اندازۀ آب ته كاسه كه صاحبش آن را ريخته باشد باقى نمانده است.و آخرت نيز رو به شما حركت كرده مى آيد.

ص:229

براى هر يك از دنيا و آخرت فرزندانى است،شما سعى كنيد از فرزندان آخرت باشيد نه از فرزندان دنيا به اين دليل كه در روز قيامت هر فرزندى بمادر خويش مى پيوندد.امروز،روز كار است و نه روز حساب و فرداى قيامت روز حساب رسى بوده و روز عمل نيست .»

شرح

امّا شرح بيانات حضرت در اين فراز،مقصود امام(علیه السلام)از بيان اين فصل، برحذر داشتن از پيروى هواى نفس،و آرزوى طولانى داشتن در دنياست،زيرا اين دو،بيشتر از هر چيز سبب هلاكت و تباهى مى شوند،و دورى از اين دو خصلت بهترين وسيلۀ خلاص و رهايى است،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

«فَأَمّا مَنْ طَغى وَ آثَرَ الْحَياةَ الدُّنْيا فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِيَ الْمَأْوى وَ أَمّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى» (1)امام(علیه السلام)به دنبال برحذر داشتن از پيروى هواى نفس و آرزوى طولانى،امور آخرت را يادآورى فرموده است.

هواى نفس عبارت از گرايش نفس امّاره ببدى است،آنچه مقتضاى سرشتش مى باشد،يعنى پيروى از خوشيهاى زندگى تا بدان اندازه كه از حدود شريعت خارج شود؛و معناى«امل»چنان كه قبلا شرح داديم،آن آرزوهاى طولانى است كه انجام همۀ آنها يقينا مقدور نيست.بنا بر اين پيروى هواى نفس و آرزوى طولانى سعادت به حساب نمى آيد.سعادت كامل جز مشاهده حضرت حق و رسيدن بدرجات عالى رحمت ربوبى،و تقرّب يافتن در پيشگاه خداوند،چيز ديگرى نيست.با روشن شدن اين حقيقت،پيروى از نفس امّاره در خواسته هاى دنيويش،و فرو رفتن در خوشيهاى از بين رونده قوى ترين وسيله هلاكت و نيرومندترين بازدارندۀ انسان از مقصد حق است و او را از پيمودن راه خداوند باز

ص:230


1- سورۀ نازعات(79)آيه(37): [1]آن كه سركشى نمود و زندگى دنيوى را برگزيد دوزخ جايگاه اوست و هر كس از حضور در پيشگاه پروردگارش بترسد و از هواى نفس دورى جست بهشت منزلگاه اوست.

مى دارد و به جاى پرواز در ملكوت آسمانها،وى را به پست ترين جايگاه جهنم سقوط مى دهد.سيّد انبيا محمّد مصطفى(صلی الله علیه و آله)در مواردى فرموده اند:«سه چيز اسباب هلاكت است:آزمنديى كه از آن اطاعت شود،هواى نفسى كه از آن پيروى گردد و خودبينى آدمى.» (1)و باز فرموده اند:«دنيا و آخرت دو قطب مخالفند به هر اندازه به يكى نزديك شوى از ديگرى دور شده اى (2)»با توجّه به اين فرمايشات رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)ترسناكترين امر هلاكت بار پيروى هواى نفس است.

امّا مقصود از«آرزوى طولانى»،آرزوهاى طولانى در كسب امور بى اعتبار دنيايى است،نظر به اين معنا روشن است كه طول آرزو در امور دنيايى،مطابق- همان پيروى هواى نفس است و به همين دليل موجب فراموشى آخرت مى شود، آرزوى به دست آوردن چيزهاى دوست داشتنى دنيا سبب مى شود،كه همواره بفكر آنها باشى،و اين امر انسان را از توجّه به امر آخرت باز مى دارد و مدام ذهن شخص را از تصوّر عاقبت كار منصرف مى كند؛معناى فراموش كردن آخرت نيز همين است.در فراموشى آخرت اوج شقاوت و بدبختى و هلاكت ابدى است.

نظر به اين كه امام(علیه السلام)سرپرست اصلاح حال زندگى دنيوى و اخروى مردم است،كوشش،در بهبود وضع آنها،بسته بهمّت عالى آن بزرگوار است.

بدين دليل حضرت ترس در بارۀ آنها را بخود نسبت داده و فرموده است:«در بارۀ شما از دو چيز مى ترسم .» توضيح كلام آن حضرت الا و إنّ الدّنيا قد ولّت...صابّها :«آگاه باشيد دنيا پشت كرده...»اين است كه دنيا از هر كسى جدا شونده است و به سرعت سپرى

ص:231


1- ثلاث،مهلكات:به شحّ مطاع،هوى متّبع،و اعجاب المرء بنفسه.
2- الدّنيا و الآخرة ضرّتان بقدر ما يقرب من احداهما يبعد من الاخرى.

مى شود،تا بدان حد كه اگر باقيمانده دنيا را نسبت به گذشتۀ آن مقايسه كنى جز اندكى بر جاى نمانده است،در اين عبارت امام(علیه السلام)كلمه«صبابه»را براى باقى ماندۀ دنيا،استعاره آورده اند و جهت مشابهت باقى مانده دنيا،به آب ته ظرف، اندك بودن هر دو امر است.و سپس مى فرمايند:متوجّه باشيد كه اگر دنيا بر شما پشت كرده،در عوض آخرت به شما روى آورده است.لازمۀ سريع گذشتن دنيا، شتابان رسيدن آخرت،و هر يك از اين دو آرزوهاى فانى را قطع كرده،انسان را از پيروى هواى نفس باز مى دارد.آرى روش درستكاران اين است كه هرگاه عمر را پشت كرده و مرگ را روى آورنده ببينند ملاقات آن را سريع مى پندارند و چنين است كه مرگ را راهرو آخرت دانسته اند .

فرموده حضرت: و لكل منهما بنون...يوم القيامه :«براى هر يك از دنيا و آخرت فرزندانى است...»از لطائف سخنان آن بزرگوار مى باشد.لفظ«أبناء»را براى خلق نسبت بدنيا و آخرت استعاره آورده است.مناسبت استعاره اين است، كه چون از شأن فرزند تمايل و گرايش به پدر است و فرقى نمى كند كه اين تمايل و علاقه طبيعى باشد،يا به گمان سود بردن باشد؛گروهى قصد دنيا و دسته اى ميل به آخرت مى كنند.ميل هر كدام به سوى مراد و مقصودش مى باشد فرزندان دنيا رغبت به دنيا و لذّات آن و فرزندان آخرت،خواهان آخرت و سعادت آن مى باشند.بهترين شباهت به نسبت آنچه مى خواهند و استفاده مى كنند،شباهت فرزند نسبت به پدر است.بنا بر اين لفظ«ابن»را به دليل همين شباهت استعاره آورده است؛و چون قصد حضرت وادار كردن خلق بر تلاش براى آخرت و گرايش بدان و كناره گيرى از دنيا بوده فرموده اند:از فرزندان دنيا نبوده و از فرزندان آخرت باشيد و سپس فايدۀ اين دستور را چنين بيان كرده كه بزودى هر فرزندى روز قيامت بمادرش ملحق خواهد شد.سپس تذكر مى دهند كه:فرزندان آخرت، يعنى آخرت طلبان و عمل كنندگان براى آن،مقرّب درگاه حق اند و بمقاصد خود

ص:232

خواهند رسيد.آنچه بخواهند آماده و هر آنچه بطلبند از نزد خداوند آمرزندۀ بخشنده براى آنان نزول مى يابد.

ولى فرزندان دنيا غرق در محبّت دنيا بوده،از نعمتهاى آخرت فراموش كرده و از آنها كناره گيرى كرده اند.ناگزير روز قيامت،در دوستى امور باطل فرو رفته،و به زنجيرهاى بدى به سبب خصلتهاى زشت و پستشان گرفتارند.اين صفات زشت به لحاظ وابستگى آنها به محبّت دنيا در جوهر وجودشان نفوذ كرده و استقرار يافته است.حال كه به محبوبشان دست نمى يابند،همچون فرزندى هستند كه از پدر جدا افتد،و بدون دسترسى بوى آرام نگيرد،زيرا الفتى و انسى به غير او ندارند،و با شدّت علاقه و وابستگى كه نسبت به وى دارند ميان آنها و محبوبشان فاصله اى ايجاد شود،نه بلكه در تنگ ترين زندان گرفتار آيند و عزّتشان بذلت و پستى بدل شود؛بنا بر اين به سخت ترين اندوه و جدايى و به بزرگترين تأسّف و غم دچار شوند.

اما فرزندان آخرت كه تحت سرپرستى پدر و نعمتهايش قرار گرفته اند،از غربت و تنهايى و بدبختى يتيم شدن،بدور خواهند بود.براى هر انسانى شناخت و چگونگى وضع پدر و مادر،و پيروى از نيكوترين و بزرگوارترين شان واجب است و آن جز آخرت چيزى نيست.با توضيح مطلب فوق،خردمند كسى است كه از فرزندان آخرت باشد،و لازم است كه بپدرش يعنى آخرت نيكى كند و به نيرومندترين سبب و معتبرترين وسيله توسّل جويد.پس از اين تحليل و برداشت حضرت مى فرمايند:امروز،روز كار است و حسابى نيست و فرداى قيامت،وقت حسابرسى است و عملى در كار نيست .

امام(علیه السلام)مدّت عمر و حيات را به كنايه«يوم»و بعد از مرگ را به كنايه «فردا»تعبير كرده است.از نظر،ظرافت ادبى امروز را با فردا،و عمل و حساب را به نبودن حساب و عمل،مقابله و رديف كرده است.

ص:233

كلمۀ«اليوم»اسم«انّ»و لفظ عمل بجاى خبر«انّ»و مضاف اليه(يعنى عمل)بجاى مضاف«يوم»به كار رفته است.معناى كلام و عبارت چنين است:

«امروزه روز عمل است.»احتمال ديگرى در بارۀ تركيب نيز هست،و آن اين كه اسم«انّ»ضمير شأن باشد،و جملۀ(اليوم عمل)مبتدا و خبر،و جملۀ مبتدا و خبر،خبر ضمير مقدّر باشد،بهر صورت معناى كلام روشن است.

فايدۀ سخن حضرت آگاه ساختن مسلمين بوقت مناسب براى زاد و توشۀ برگرفتن سفر دور و دراز آخرت مى باشد،تا مردمان توجّه پيدا كرده به انجام كارهاى نيك بپردازند و از فرزندان آخرت به حساب آيند،قبل از آن كه فرداى قيامت و روز محاسبه فرا رسد.

ص:234

42-از سخنان امام(علیه السلام)است كه در زمينه پيشنهاد اصحاب براى جنگ با قاسطين،به دنبال

اشاره

فرستادن جرير بن عبد اللّه بجلى به سوى معاويه،ايراد فرموده است.

إِنَّ اسْتِعْدَادِي لِحَرْبِ أَهْلِ؟الشَّامِ؟ وَ؟جَرِيرٌ؟ عِنْدَهُمْ- إِغْلاَقٌ؟لِلشَّامِ؟ وَ صَرْفٌ لِأَهْلِهِ عَنْ خَيْرٍ إِنْ أَرَادُوهُ- وَ لَكِنْ قَدْ وَقَّتُّ؟لِجَرِيرٍ؟ وَقْتاً لاَ يُقِيمُ بَعْدَهُ- إِلاَّ مَخْدُوعاً أَوْ عَاصِياً- وَ الرَّأْيُ عِنْدِي مَعَ الْأَنَاةِ فَأَرْوِدُوا- وَ لاَ أَكْرَهُ لَكُمُ الْإِعْدَادَ- وَ لَقَدْ ضَرَبْتُ أَنْفَ هَذَا الْأَمْرِ وَ عَيْنَهُ- وَ قَلَّبْتُ ظَهْرَهُ وَ بَطْنَهُ- فَلَمْ أَرَ لِي فِيهِ إِلاَّ الْقِتَالَ أَوِ الْكُفْرَ- إِنَّهُ قَدْ كَانَ عَلَى الْأُمَّةِ وَالٍ أَحْدَثَ أَحْدَاثاً- وَ أَوْجَدَ النَّاسَ مَقَالاً فَقَالُوا- ثُمَّ نَقَمُوا فَغَيَّرُوا

لغات

استعداد:آماده شدن براى كارى.

خداع:كارى را با فريب انجام دادن.

اناة:رفق و مدارا ارودوا:مهلت دهيد.

نقموا:انكار كردند قبول نداشتند.

ترجمه

«آماده شدن من براى پيكار با مردم شام با اين كه هنوز جرير در نزد آنهاست به معناى بستن راه صلح بر روى آنها و منصرف ساختن مردم شام از امر خير طاعت و بيعت است،به فرض اين كه چنين اراده اى كرده باشند امّا من براى جرير مدّتى تعيين كرده ام،كه از آن تجاوز نمى كند،مگر به يكى از دو صورت:

ص:235

گول معاويه و شاميان را بخورد،و يا فرمان مرا معصيت كند.

نظر من در اين باره اين است كه شما خويشتن دارى كرده،به آرامى و تأنّى عمل كنيد،هر چند آمادگى شما را نفى ننموده و آن را مى ستايم.چشم و دماغ اين موضوع را بررسى كرده،ظاهر و باطنش را سنجيده ام و در نهايت به اين حقيقت رسيده ام،كه يا بايد به پيكار مخالفان برخيزم و يا به آنچه پيامبر(صلی الله علیه و آله)از جانب خدا آورده است،كافر گردم.

آرى براى مسلمين خليفه اى(عثمان)بود كه در ديانت چيزهاى جديدى را بوجود آورد و براى مسلمانها مشكلاتى را ايجاد كرد.كجرويها را بوى تذكّر دادند، در بارۀ وى چيزها گفته و سرانجام بر او شوريده و او را تغيير دادند .»

شرح

مى گويم(شارح)پس از رسيدن آن حضرت به خلافت ظاهرى،بسيارى از صحابۀ امام(علیه السلام)به دليل فراوانى گمانشان اين بود كه معاويه اطاعت نخواهد كرد و به همين دليل پس از گسيل داشتن جرير،ياران آن بزرگوار پيشنهاد آمادگى براى جنگ با شاميان را دادند.

روايت شده است.هنگامى كه تصميم رفتن جرير را آن حضرت مطرح كرد،جرير عرض كرد به خدا سوگند،اى امير مؤمنان نفعى از يارى من به تو نخواهد رسيد،و اميدى به فرمانبردارى معاويه هم ندارم.حضرت در پاسخ فرمودند:«قصد من از فرستادن تو اتمام حجّتى است بر معاويه»و سپس نامه اى بدين مضمون نوشت:

«پس از حمد و سپاس پروردگار،بدان كه بيعت كردن مردم در مدينه با من،براى تو الزام آور است،هر چند كه تو حضور نداشته،و در شام باشى.

زيرا مردمى كه با ابو بكر و عمر و عثمان بيعت كردند،همان افراد و با همان ويژگى با من بيعت كردند.با وجود بيعت اكثريّت مردم،نه اقليّت حاضر حق دارد كه مخالفت كند و نه افراد غائب مى توانند بيعت وارد كنند.چه اين كه شوراى

ص:236

مهاجر و انصار،وقتى كه تحقّق يابد و به وحدت كلمه اى برسند و فردى را پيشوا قرار دهند،نهايت رضامندى آنها را مى رساند.بنا بر اين اگر كسى از فرمان آنها با طعن و سرزنش و يا هواى نفس خارج شود،بر مهاجر و انصار است كه او را بفرمانبردارى توصيه كنند؛اگر قبول نكرد،چون راهى غير از راه مسلمين اختيار كرده، با او پيكار خواهند كرد.و خداوند نيز به دليل پشت كردن وى به جامعۀ مسلمان، از او روى گردان شده وارد جهنمش مى كند،و چه بد جايگاهى است جهنّم.

آگاه باش كه طلحه و زبير با من بيعت كرده و سپس آن را نقض كردند، نقض بيعت آنها بمنزلۀ ردّ بيعت بود.من به همين دليل بر عليه آنها جهاد كردم،تا حق ثابت شده،و فرمان خدا بر خلاف ميل آنها آشكار گرديد.حال تو اى معاويه به جامعه اسلامى بپيوند،زيرا من از همه بيشتر سلامت جان تو را خواهانم مگر اين كه خود را با من درگير سازى كه در اين صورت با تو مى جنگم و خدا را عليه تو به كمك مى گيرم و اكنون كه فراوان از كشندگان عثمان سخن مى گويى اول به ميان مردم در آى و سپس مردم شام را براى داورى به نزد من بياور تا من شما را با استدلال از كتاب خدا قانع كنم.

امّا بهانه اى كه تو براى عدم بيعت با من آورده اى،مانند بهانه جوييهايى است كه كودكان براى شيرخوردن مى گيرند.بجان خود سوگند،اگر بديدۀ خرد،و نه با هواى نفس به موضوع قتل عثمان بنگرى،خواهى ديد،كه من پاكترين فرد قريش نسبت به قتل وى مى باشم.بدان و متوجّه باش كه تو از آزاد شدگانى (1)هستى، كه زيور خلافت بر اندام آنها روا نبوده،شايستگى عضويّت در شورا را ندارند.

من جرير بن عبد اللّه را كه فردى با ايمان و جزء مهاجران است به سوى تو فرستادم،تصميم خود را بگير و بيعت كن.بديهى است كه هيچ قدرت و نيروئى

ص:237


1- در فتح مكّه پيامبر همۀ مجرمان را بخشيد و فرمود:أنتم الطلقاء معاويه نيز از همين طلقا بود.

جز نيروى حق تعالى نيست.

بخشهايى از اين نامه،در نامه هاى ديگر حضرت به معاويه آمده است.در پاسخ اين نامه،معاويه چنين نوشت:

پس از حمد خدا،بجان خودم سوگند،اگر تو در خون عثمان دست نداشته باشى و مردمى كه با تو بيعت كردند همان افرادى باشند كه با خلفاى پيش از تو بيعت كردند.در اين صورت تو از نظر شايستگى و احترام همچون ابو بكر، عمر و عثمان بودى ولى تو مردم را در بارۀ عثمان گمراه كردى و انصار را از اطراف عثمان پراكنده ساختى،و نادانان از تو فرمانبردارى كردند و ضعفا از ناحيۀ تو قوّت و نيرو گرفتند.

مردم شام،جز جنگ با تو چيزى را قبول نمى كنند،تا ناگزير شوى كشندگان عثمان را تسليم آنها كنى اگر قبول كنى،و قاتلين عثمان را دستگير و تحويل دهى،آن گاه است كه شوراى مسلمين تشكيل مى شود.

اى على،به بقاى زندگيم سوگند،دليلى كه بر عليه من اقامه كرده اى نمى تواند همان دليلى باشد كه بر عليه طلحه و زبير،اقامه شده است؛زيرا طلحه و زبير با تو بيعت كرده بودند،ولى من بيعت نكرده ام.استدلال تو بر عليه مردم شام،نيز نمى تواند همان دليلى باشد كه بر عليه مردم بصره آورده اى،چه اين كه مردم بصره فرمانبردار تو شده اند،و مردم شام از تو اطاعت نمى كنند.

البتّه بزرگوارى تو در اسلام و قوم و خويشى ات با پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)و مقام و جايگاهت در ميان قريش قابل انكار نيست.در خاتمه نامه قصيده كعب بن جميل را نوشت.و اين دو مصرع از آن قصيده است.

أرى الشام تكره اهل العراق و اهل العراق لها كارهونا (1)

ص:238


1- مردم شام را مى بينم كه از مردم عراق خوششان نمى آيد و مردم عراق هم مردم شام را نمى پسندند.

ما(شارح)بخشى از اين قصيده را قبلا ذكر كرديم.

بنا به روايتى نامه اى كه امام(علیه السلام)همراه جرير كرده براى معاويه به شام فرستاد مضمونش چنين بود:«اى معاويه،من تو را از ولايت امرى شام بر كنار كردم؛سرپرستى مردم شام را به جرير بسپار،و السّلام.»و سپس به جرير فرمود:

«مواظب فريب كارى آنها باش.اگر ولايت امرى شام را به تو سپرد و به سوى من آمد،شما در شام مى مانيد،و اگر تعلّل ورزيد و قبول نكرد،باز مى گردى.» هنگامى كه جرير نامۀ حضرت را به معاويه داد،شروع به بهانه جويى كرد.

از جمله اين كه بايد با مردم شام در اين باره مشورت كند.جرير بدون نتيجه بازگشت.

پس از بازگشت جرير،معاويه بر پشت نامه امام(علیه السلام)نوشته بود كه:چه كسى شما را بخلافت قبول كرده است؟تا شما بخواهيد،مرا از مقامم بركنار كنيد!!و السّلام،و سپس نامه را براى حضرت به كوفه فرستاد .

فرموده حضرت: انّ استعدادى... مقصود اين است تا زمانى كه جرير در شام و نزد مردم آن جاست،آنها در بارۀ قبول بيعت و يا ردّ آن تامّل داشته و مى انديشند،اگر چه همۀ مردم شام چنين نباشند،گروهى يقينا در اين مايۀ فكرى هستند.با اين وصف اگر ما،آمادۀ پيكار شويم،اين خبر به مردم شام مى رسد،و آنها را براى جنگ و ستيز و برخورد با ما وادار خواهد كرد.اين موضوع،كار مردم شام را بكلّى مشكل كرده،موجب انصراف«آنها كه زمينۀ فكرى داشته و يا در دلشان قصد پيوستن به ما را داشته باشند»مى گردد.و دور داشتن مردم شام از تفكّر در اين باره خلاف حزم و احتياط است.و سپس مى فرمايند قد وقّتّ الى قوله:

عاصيا«براى جرير تعيين وقت كرده ام...» يعنى زمانى را مقرّر كرده ام،كه جرير بتواند از شام باز گردد،و اگر در تاريخى كه تعيين كرده ام خلاف كند،به يكى از دو طريق خواهد بود.يا به دليل

ص:239

فريب خوردگى جرير و وعده هاى دروغينى است كه شاميان در پاسخ به جرير، بمنظور آمادگى لازم از جهت كارزار به وى مى دهند؛و يا به دليل سرپيچى و تخلّف از فرمان من خواهد بود.

اگر كسى اشكال كند،كه چگونه حضرت تخلّف جرير را به يكى از دو امر منحصر كرده اند با اين كه ممكن بود تخلّف وى و بموقع نيامدنش،دليل ديگرى مثل بيمارى يا مردن و يا هدف ديگرى مى داشت؟ در پاسخ گوييم:حضرت قصد حصر حقيقى را نداشته اند،منحصر كردن تخلّف جرير از بموقع نيامدن به دليل گمان بيشترى بوده،كه از قراين و علايم امور به دست مى آمده است.بعلاوه سخن امام(علیه السلام)در بارۀ آن پيشامدهاى اضطرارى كه از جانب خداوند فرا مى رسد نيست زيرا فرا رسيدن قضاى الهى مورد بحث نيست و تذكر آن هم مفيد نيست.امّا موانع اختيارى در نيامدن جرير به گمان غالب يا از ناحيۀ مردم شام به دليل فريب و خدعه بوده،و يا تأخير در خبر رسانى از ناحيه خود جرير به دليل تخلّف و عصيان فرمان حضرت بوده است.چه اين كه تصوّر نمى رفت،شخصيّتى مانند جرير شخصيّتى در چنين موضوع مهمّى،وظيفه را ترك كند و به كارهاى شخصى خود بپردازد؛با توجّه به زمينه هايى كه ياد شد،انديشۀ صحيح صبر و تأمّل در كار بود،و لذا امام(علیه السلام) مى فرمايد: الّرأى مع الأناة نظر درست،تأمّل در كار است.يعنى نظر حقّى كه، تمام انديشمندان بر درستى آن اتّفاق نظر دارند،دستيابى به مقصود و به پيروزى قطعى رسيدن،جز با پايدارى و تفكّر در موضوع كار حاصل نمى شود.

منظور از«اناة»در كلام حضرت آن برآورد فكرى است كه در به دست آوردن صورت بهتر كار و مصلحت فراگير،انسان را در رسيدن بمقصود ارشاد مى كند.بدين دليل است كه بعضى از حكما براى تاكيد بيشتر،امر به تأمّل و تفكّر كرده گفته اند:آن كس كه در كارها انديشه نداشته باشد،هر چند به مطلوب

ص:240

دست يابد،به مقصد نرسيده است.معناى كلام حكما اين است كه هرچند بدون فكر،انسان به مقصود برسد،چون از روى تأمل و تفكّر نبوده در كار تقصير مى كند،و نتيجه همواره پشيمانى و نرسيدن به مقصود است.

كسى كه بدون فكر به مقصود مورد نظرش دست يابد آن مقصود بسيار اندك و ارزش قابل توجّهى ندارد .

حضرت فرمود: فارودوا و لا اكره لكم الاعداد در كار شكيبا باشيد و از آمادگى شما براى جنگ كراهتى ندارم پس از آن كه حضرت اصحاب خود را به ارزشمندى تفكّر در كارها توجه مى دهد آمادگى آنها را براى پيكار به سه دليل رد نمى كنند.بشرح زير:

1-شايسته بود اصحاب،در بارۀ اين موضوع چنان هوشيار باشند.كه بمجرّد فرمان حضرت،براى جهاد آماده باشند.

2-كسى خيال نكند كه امام(علیه السلام)به دليل ضعف و ناتوانى آماده كارزار با مردم شام نمى شود و اين سبب شود تا اصحاب در اراده و تصميم شان سستى ورزند.

3-نظر ابن ابى الحديد اين است كه آن حضرت آمادگى ظاهرى را منع كرده،و با گفتن اين كه«از آمادگى شما كراهت ندارم»،منظور اين بوده است كه اصحاب در خفا براى جنگ آماده شوند.

به نظر ابن ميثم،توجيهى كه ابن ابى الحديد براى كلام امام(علیه السلام)آورده است براى فرار از تناقض خيالى است كه در ظاهر كلام حضرت ديده مى شود،و آن تناقض عبارت است از ترك آمادگى و تفكّر در بخشى از كلام،و ناپسند نداشتن آمادگى در بخش ديگر سخن حضرت.ولى با شرحى كه ما براى كلام امام(علیه السلام) آورديم روشن شد كه تناقضى در كار نيست،زيرا ترك آمادگى براى جنگ،در وقتى معيّن،و ناپسند ندانستن آمادگى و هوشيار بودن در زمانى بعد از آن چنان كه

ص:241

اشاره شد-تناقضى ندارد.در عبارت «و لقد ضربت...او الكفر...» امام(علیه السلام)لفظ:

«عين»،«أنف»،«ظهر»،و«بطن»را كه حقايقى در وجود حيوانند به عنوان استعاره،براى خصلتهاى معاويه در مورد خلافت،و مخالفت مردم شام با خلافت خود،به عنوان استعارۀ بالكنايه آورده اند.«عين»و«انف»كنايه از اين امر مهم و چكيده آن بكار رفته،زيرا چشم و دماغ با ارزشترين عضو صورت انسانند.و منظور از«ضرب»به عنوان استعاره،كنايه اى از قصد با اهميّتى است كه حضرت به موضوع مى داده است.و لفظ ظاهر و باطن را كنايه از بررسى همۀ جانبه،و انديشۀ عميق آورده اند.و عبارت«تقلّب»را براى رسيدگى كامل به همۀ جوانب مصلحت و عرضه داشتن يك امور بر خرد ذكر نموده اند.نتيجه آن كه :

حضرت فرمود: فلم ار لى الاّ القتال أو الكفر... راهى براى من جز پيكار با معاويه و شاميان،و يا پشت پا زدن به دينى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)آورده است.نيست.

اين سخن حضرت پس از تفكر عميق و در نظرگيرى تمام جهات دورانديشى، در بارۀ مخالفت آنان روشن مى كند كه وظيفه اى جز جنگ با قاسطين ندارد.و تذكّر مى دهد كه اگر اين راه را اختيار نكند لزوما بايد به آنچه كه بر رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نزول يافته كافر گردد.بدين بيان كه انتخاب يكى از دو امر«جنگ با شاميان و يا كفر ورزيدن بدين»الزامى است.يعنى اگر جنگ را اختيار نكند، لزوما جهاد ترك شده و ترك جهاد،موجب كفر ورزيدن است.امّا كفر ورزيدن آن بزرگوار امر عالى است.بنا بر اين قتال با شاميان حتى خواهد بود.

منظور حضرت از كفر،هم كفر حقيقى است،زيرا سخن گذشته امام(علیه السلام) كه اين موضوع را كاملا بررسى كرده،ظاهر و باطنش را،با وجودى كه اطرافيان صلاح نمى دانسته اند سنجيده،و راهى جز جنگ و يا انكار شريعت محمدى(صلی الله علیه و آله)نيافته،دليل روشن اين حقيقت است.

اگر معترض بگويد:دليل منحصر بودن وظيفه آن بزرگوار در جنگ و يا كفر

ص:242

ورزيدن بديانت چيست؟با اين كه حضرت مى توانست جنگ را ترك كند و به دين رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نيز كافر نشود! پاسخ اين اعتراض بدو صورت داده شده است:

1-شارحان نهج البلاغه پاسخ داده اند كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرمان پيكار با مخالفان را به آن حضرت داده بود.به دليل گفتۀ خود امام(علیه السلام)كه فرموده اند:«به من دستور داده شده است كه با ناكثين،قاسطين و مارقين بجنگم.»بنا بر اين اگر جنگ با آنها را ترك مى كرد،با اين كه اسلام در خطر بود با فرمان رسول خدا مخالفت كرده بود.روشن است كه مخالفت با رسول خدا از شخصيّتى مثل امام قابل تصور نيست،مگر از باب اعتقاد نداشتن بدرستى آن،و اين همان انكار و كفر است.

2-احتمال دوّم در پاسخ اين است كه لفظ«جحد و انكار»را حضرت مجازا براى سهل انگارى بكار برده باشند،تا بزرگى موضوع را براى شنوندگان اثبات كنند.اين گونه مجاز فراوان به كار مى رود.

حضرت در اين قسمت به دفع تهمتى كه از ناحيۀ معاويه به وى وارد شده و آن ادّعاى دروغين قتل عثمان كه دست آويز مخالفت مردم شام قرار گرفته، مى پردازد و به مختصرى از اعمال نارواى عثمان كه سبب قتلش شد اشاره مى فرمايد.

منظور از«والى»در عبارت آن حضرت،عثمان و مقصود از«احداث» امور ناروايى بود كه به او نسبت داده شده،موجب بدگوييهاى مردم شده بود.با اين توضيح كه عثمان با انجام كارهاى جديد و ناپسند خود،باعث شد تا مردم بر عليهش حرفهايى بزنند،كارهايش را نپسندند،سرزنشش كنند و سپس از قدرت بركنارش سازند.كارهاى نارواى بدعت گونۀ عثمان را سيره نگاران ده چيز و به شرح ذيل نقل كرده اند.

1-سپردن سرپرستى مسلمين به تبهكارانى كه شايستگى اخلاقى و

ص:243

اسلامى نداشتند،و صرفا به دليل خويشاوندى با عثمان بدون در نظرگيرى حرمت اسلامى شان منصوب شده بودند مانند وليد بن عقبۀ فاسق،كه در نهايت به شرابخوارى و مى گسارى شهرت يافت،و سعيد بن عاص كه،كارهاى زشتش موجب شد مردم كوفه بر او بشورند،اخراجش كنند.

و عبد اللّه بن ابى سرح،ستمكار كه مردم مصر از ستمگرى وى بدادخواهى آمدند.اين همان عنصر پليدى است كه مسلمانها وى را متّهم به قتل محمد بن ابي بكر نمايندۀ امير المؤمنين(علیه السلام)كرده،معتقد بودند كه در بارۀ شهادت محمد بن ابى بكر نامه نگارى كرده است؛و از مكاتبات سرّى او نارواى بدست آوردند،و به سبب جاسوسى و خيانت،مردم از او شكايت داشتند و سرانجام بر وى شوريده و محاصره اش كردند.

2-بازگرداندن حكم بن ابى العاص از تبعيدگاه به مدينه.پيامبر(صلی الله علیه و آله)وى را به دليل افسادش تبعيد كرده بود.ابو بكر و عمر نيز او را از تبعيد برنگردانده بودند.عثمان با سنت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و رفتار شيخين مخالفت و بى هيچ دليلى اقدام ببازگشت ابى العاص از تبعيد كرد.

3-اموال فراوانى از بيت المال مسلمانها را،به اقوام و خويشانش بخشيد، بدون آنكه استحقاقى داشته باشند؛از جمله به چهار نفر از قريش كه با دختران عثمان ازدواج كرده بودند،چهارصد هزار دينار داد،و به مروان حكم نيز چهارصد هزار دينار بخشيد.و بروايتى يك پنجم بيت المال آفريقا را به مروان داد.

و اين خلاف سنّت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و روش خلفاى قبل از وى بود.

4-قانون قرقگاه يا«حمى» (1)را كه رسم جاهليت بود زنده كرد.با وجودى

ص:244


1- در جاهليت هرگاه چراگاهى را پيدا مى كردند تا هر كجا كه صداى سگشان مى رسيد بخود اختصاص داده،و آن را حمى مى گفتند.پيامبر اين قانون را لغو كرده،فرمود به مسلمانها در آب و علف و انرژى يا آتش شريكند»

كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)ميان مسلمين در آب و علف چراگاهها برابرى و مساوات برقرار كرده بود.

5-تعهّدات جنگى را از صدقات بيت المال پرداخت كرد.با اين كه خلافت ديانت بود.

6-با وجودى كه عبد اللّه مسعود از بزرگان و دانشمندان صحابۀ امّت بود، بدستور عثمان چنان او را زدند كه بعضى از استخوانهاى پهلويش شكست و اين ستمى آشكار بود.

7-تمام مسلمين را در جمع آورى قرآن بر قرائت زيد بن ثابت متقاعد و قرآنهاى ديگر را باطل كرد و آنها را سوخت با اين كه نوشته هاى ديگر قرآن نيز نازل شده بودند،و اين عملى بر خلاف رسول خدا(صلی الله علیه و آله)و خلفاى بعد از پيامبر بود.

8-عثمان به كتك زدن عمار بن ياسر اقدام كرد به طورى كه وى بر اثر كتك فراوان دچار فتق شد،با وجودى كه عمّار از شرافتمندترين اصحاب بود.

عثمان اين حديث كه:«عمّار بمنزلۀ پوست ميان دو چشم من است و او را سپاه ستمگر مى كشند،و هرگز شفاعت من بدانها نخواهد رسيد»را از پيامبر شنيده بود.براى همين بود كه عمّار با شورشيان و دادخواهان در كشتن عثمان همكارى مى كرد.و روايت،شده است كه پس از كشته شدن عثمان،عمّار گفت:

كافرى را كشتيم.

9-اقدامى كه بر عليه ابو ذر كرده،و سرانجام به ربذه تبعيدش كرد.با اين كه ابو ذر از اصحاب بزرگوار پيامبر بود و رسول خدا(صلی الله علیه و آله)او را چنين ستوده بود (1).

10-عبيد اللّه عمر بن خطّاب را از حدّ واجب معاف داشت،با وجودى كه

ص:245


1- زمين بر پشت خود استوار نداشته و آسمان سايه نيافكنده بر كسى كه از ابو ذر راستگوتر باشد.

عبيد اللّه،هرمزان مسلمان را بصرف يك تهمت كه او ابو لؤلوء را به قتل عمر وادار كرده،كشته بود.عثمان عبيد اللّه را حتّى بر انجام آن قتل مؤاخذه نكرد.

امير المؤمنين(علیه السلام)در دوران خلافت خود از عبيد اللّه مطالبه خون هرمزان را كرد.

اينها كه برشمرديم ملامتهاى مشهورى است كه براى عثمان نقل كرده اند.

طرفداران عثمان از اين بدعتها جوابهاى استحسانى داده اند كه در كتابهاى مطول بايد جستجو كرد،اين مطاعن را به دليل اين كه خطبه ايجاب مى كرد به اختصار آورديم.

ص:246

43-از سخنان آن حضرت است هنگامى كه مصقلة بن هبيرة الشيبانى به سوى معاويه فرار

اشاره

كرد،بيان فرموده است.

وى تعدادى اسير را از معقل بن قيس با پول بيت المال خريدارى و آزاد كرد.وقتى كه حضرت پول را از او مطالبه نمود مقدارى از آن را پرداخت و بقيه را به بعد موكول و پس از چندى به شام فرار كرد.

قَبَّحَ اللَّهُ؟مَصْقَلَةَ؟- فَعَلَ فِعْلَ السَّادَةِ وَ فَرَّ فِرَارَ الْعَبِيدِ- فَمَا أَنْطَقَ مَادِحَهُ حَتَّى أَسْكَتَهُ- وَ لاَ صَدَّقَ وَاصِفَهُ حَتَّى بَكَّتَهُ- وَ لَوْ أَقَامَ لَأَخَذْنَا مَيْسُورَهُ- وَ انْتَظَرْنَا بِمَالِهِ وُفُورَهُ

لغات

قبحه اللّه:خداوند او را توفيق به عمل خير ندهد.

تبكيت:ملامت بر او باد وفور:زيادى و فراوانى مال.اين لغت در بعضى از نسخه ها موفوره روايت شده.

ترجمه

«خداوند روى مصقله را زشت گرداند،كار بزرگان را انجام داد و مانند بردگان فرار كرد.عمل او چنان بود كه هنوز ستايشگرش شروع به ستايش نكرده بود كه خاموش شد،و هنوز توصيف كنند،او تصديقش نكرده بود كه به بدگويى اش پرداخت.اگر مصقله ايستاده بود هر چه مقدورش بود مى پرداخت و ما الباقى را صبر مى كرديم تا توانمند شود .»

ص:247

شرح

در علت صدور اين كلام از حضرت بايد دانست كه مصقله عامل حضرت على(علیه السلام)در محلى به نام اردشير خرّه بود؛و بنو ناجيه قبيله اى بودند كه خود را به اسامة بن لوّى بن غالب نسبت مى دادند،ولى قريش اين نسبت را براى آنها صحيح ندانسته و آنها را بنى ناجيه ناميدند.و اين ناجيه مادر آنها زنى سامى بود.

اما علت فرار مصقله به شام اين بود كه«حريث»يكى از همين بنى ناجيه كه در صفين همراه حضرت على(علیه السلام)بود شيطان او را اغوا كرد و به دليل حكميت جزو خوارج شد و با گروهى از يارانش از على(علیه السلام)كناره گرفت و به مداين رفت.امام(علیه السلام)معقل بن قيس را با دو هزار سوار از مردم بصره براى سركوب آنها فرستاد.معقل بن قيس آنها را تعقيب كرد تا سرانجام در ساحل خليج فارس بدانها رسيد.با حريث جمعيّت فراوانى از جمله مسيحيانى بودند كه قبلا مسلمان شده و سپس به سبب اختلاف مسلمين از اسلام برگشته بودند.

معقل بن قيس بر حريث و يارانش تاخت؛حريث و جماعتى كشته و تعدادى زن و مرد هم اسير شدند.معقل از اسرا هر كس را كه مسلمان بود آزاد كرد.

نصرانيهاى مرقد با خانوادهاشان كه حدود پانصد نفر بودند،در اسارت باقى ماندند.

معقل،همراه اسرا از محلّ«اردشير خرة»كه محلّ فرمانروايى،مصقله بود عبور مى كرد.اسرا از مصقله يارى خواسته تقاضا كردند،كه بزرگوارى كرده آنها را خريدارى و آزاد كند.مصقله سوگند ياد كرد كه صدقه داده آنها را آزاد خواهد كرد.سپس قاصدى پيش معقل فرستاد و اسرا را به پانصد هزار درهم خريدارى كرد و به معقل فرمانده نظامى حضرت قول داد كه اين پانصد هزار درهم را در وقت معيّنى براى امير المؤمنين(علیه السلام)خواهد فرستاد.معقل بهنگام بازگشت جريان امر را به عرض امام(علیه السلام)رساند.حضرت از زحمات معقل قدردانى كرد و منتظر فرستادن پانصد هزار درهم شد.امّا مصقله در فرستادن مال تأخير كرد.حضرت

ص:248

نامه اى نوشت و از مصقله خواست كه يا سريعا پول را بفرستد،و يا خودش براى رسيدگى نزد آن حضرت باز گردد،مصقله كه نامه حضرت را خواند بفكر تهيه پول افتاد.باز مدّتى گذشت.هنگامى كه امام(علیه السلام)در كوفه بود،مجددا مال را مطالبه كرد.مصقله دويست هزار درهم فرستاد،و سيصد هزار درهم باقى مانده را نتوانست فراهم كند.از اين بابت هراسناك شده و به نزد معاويه گريخت.وقتى كه خبر فرار مصقله به حضرت رسيد اين كلام را ايراد فرمود:مقصود حضرت از اين دعا نفرين مصقله،و بيان اشتباه اوست،خطاى مصقله اين بود كه ميان دو امر مخالفى كه عرفا قابل جمع نيستند جمع كرده بود.

يكى خريدن و آزادى اسرا كه كارى شبيه كار بزرگان است و يكى فرار از حقيقت كه روش بردگان و طبيعت آنهاست .

براى تاكيد و توضيح بيشتر مطلب حضرت دو مثال آورده اند و بطريق ذيل.

1-ستايشگر او هنوز ستايشش را شروع نكرده بود كه خاموش شد.اين بيان حضرت دو معنا دارد.

الف:ساكت شدن ستايشگر فرع بر اين است كه شروع به ستايش كرده باشد،در صورتى كه عبارت حضرت«لم ينطق»به كار رفته،يعنى شروع نكرده بود، پس چگونه تصوّر خاموش ساختن ستايشگر مى رود!؟ پس بايد معناى سخن حضرت را چنين بدانيم كه مدح كننده قصد ستايش مصقله را به سبب كرم و بزرگواريى كه بواسطه خريدن و آزاد كردن بردگان به حسب ظاهر صورت گرفته بود،داشت كه ناگاه به علّت فرار او،از اين قصد منصرف شد.

ب:معناى دوّم اين كه مقصود از اداى اين عبارت،بيان انديشۀ مصقله، كه جمع ميان دو هدف متناقض است مى باشد،يعنى او ستايشگر را به سبب فديه دادن براى اسرا به ستايش واداشت و پيش از اتمام سخن و ستايش فرار

ص:249

كرد،و ستايشگر را از ستايش ساكت نمود،و اين كنايه از مربوط كردن پستى و رذيلت مصقله است با فضيلت او،چنان كه گويا ميان اين دو هدف جمع كرده است.بدان سان كه در بارۀ جدايى سريع دوستان از يكديگر،گفته اند:اجتماع نكردند مگر آن كه متفرق شدند.يعنى به دليل سرعت جدايى شان،گويا روزگار بين اجتماع و افتراق شان جمع كرده بود.

2-مثال دوّم حضرت كه توصيف كننده او هنوز تصديقش نكرده بود كه ملامتش كرد.توضيح اين مثال مانند توضيح مثل فوق است بنا بر اين تكرار نمى كنيم .

بدنبال ذكر اين دو مثال امام(علیه السلام)فرموده اند:اگر مصقله فرار نكرده ايستاده بود،هر مقدار از پانصد هزار درهم را كه مى توانست مى پرداخت.پس از آن كه حضرت به اشتباه مصقله اشاره مى كند.سخنى را مى فرمايند كه بتواند جواب بهانه تراشيهايى باشد كه احتمالا از ناحيه وى مطرح مى شود،و آن بهانه جوييها مى تواند چنين باشد،گمان ما اين بود كه در باره پرداخت الباقى پانصد هزار درهم، مورد تعقيب قرار گيريم،بهمين دليل از انجام وظيفه فرار كرديم.

در برخى از روايات،بيان حضرت اين است:اگر مصقله فرار نمى كرد، آنچه در توان داشت مى گرفتيم و اگر پرداخت مقدار وجه برايش دشوار بود مهلتش مى داديم و اگر نمى توانست بپردازد از او چيزى نمى گرفتيم ولى عبارت اول از اين روايت مشهورتر است.توفيق از ناحيه خداوند است.

ص:250

44-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَقْنُوطٍ مِنْ رَحْمَتِهِ- وَ لاَ مَخْلُوٍّ مِنْ نِعْمَتِهِ- وَ لاَ مَأْيُوسٍ مِنْ مَغْفِرَتِهِ- وَ لاَ مُسْتَنْكَفٍ عَنْ عِبَادَتِهِ- الَّذِي لاَ تَبْرَحُ مِنْهُ رَحْمَةٌ- وَ لاَ تُفْقَدُ لَهُ نِعْمَةٌ- وَ الدُّنْيَا دَارٌ مُنِيَ لَهَا الْفَنَاءُ- وَ لِأَهْلِهَا مِنْهَا الْجَلاَءُ- وَ هِيَ حُلْوَةٌ خَضِرَةٌ- وَ قَدْ عَجِلَتْ لِلطَّالِبِ- وَ الْتَبَسَتْ بِقَلْبِ النَّاظِرِ- فَارْتَحِلُوا مِنْهَا بِأَحْسَنِ مَا بِحَضْرَتِكُمْ مِنَ الزَّادِ- وَ لاَ تَسْأَلُوا فِيهَا فَوْقَ الْكَفَافِ- وَ لاَ تَطْلُبُوا مِنْهَا أَكْثَرَ مِنَ الْبَلاَغِ

لغات

قنوط:يأس و نااميدى.

استنكاف:تكبر ورزيدن خوددارى كردن.

منى لها:مقدّر شده است.

جلاء:خارج شدن از وطن.

التبست:آميخته شد،مخلوط گرديد.

كفاف:مقدار مالى كه انسان را از ديگران بى نياز كند.

بلاغ:آنچه در مدت زندگى انسان به دست مى آورد.

ترجمه

«سپاس خداوندى را سزاست كه كسى از رحمتش مأيوس نيست و نعمتش همۀ آفريدگان را فرا گرفته؛كسى از آمرزش وى نااميد نبوده و هيچ كس از پرستش او سرپيچى ندارد،زيرا همگان به اين حقيقت معترفند كه او شايسته پرستش است

ص:251

و جز او كسى اهليت معبود بودن را ندارد.آرى او خداوندى است كه نعمتش زوال نمى پذيرد و رحمتش را از كسى دريغ ندارد.

دنيا سرايى است كه نيستى و فنا براى اهلش مقرر شده و خروج از آن حتمى است.دنيا شيرين و سرسبز مى نمايد(ولى در باطن تيره و تلخ است)و با شتاب به سراغ اهلش آمده و در دل دنيا خواهان،جا باز مى كند.با بهترين زاد و توشۀ آخرت از اين دنيا كوچ كنيد و بيشتر از نياز روزمرّۀ خود از دنيا نخواسته و فزونتر از آنچه به شما رسيد طلب نكنيد.زيرا افزون طلبى انسان را به حرام و هلاكت مى كشاند .»

شرح

به نظر من(شارح)اين خطبه بخشى از يك خطبۀ طولانى است كه حضرت آن را روز عيد فطر ايراد فرموده است و بين فرازهاى اين خطبه پيوستگى نيست،بلكه ميان واژۀ نعمت و الدّنيا فرازى طولانى بوده كه در اين خطبه ذكر نشده فصل ديگرى در همين خطبه و بدين عبارت امّا بعد فانّ الدّنيا قد ادبرت پس از اين فصل بود كه ما به لحاظ طولانى شدن از آوردن آن خوددارى كرديم .

با اعتبار و ملاحظۀ شش حالت،امام(علیه السلام)خداوند را سزاوار حمد و ستايش دانسته و انسانها را متوجه اين حقيقت كرده و با عبارت «غير مقنوط من رحمته» به اولين خصوصيّت ذات مقدس حق تعالى كه در اين آيۀ كريمه: «وَ رَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ» (1)آمده اشاره فرموده است و آيۀ كريمۀ ديگر كه: «مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِنَّهُ لا» «مِنْ رَوْحِ اللّهِ إِلاَّ الْقَوْمُ الْكافِرُونَ» (2).اين ويژگى حق تعالى،چيزى است كه عقل آن را اثبات مى كند.زيرا بنده بهنگام دريافت توجّهات خداوندى و دستيابى به نعمتهاى الهى،ارتباط تمام موجودات را جزئى و كلّى به مدبّرى

ص:252


1- سوره اعراف(7)آيه(156): [1]رحمت من همۀ موجودات را فرا گرفته.
2- سوره يوسف(12)آيه(87): [2]از رحمت خداوند نوميد مباشيد كه هيچ كس جز كافران از رحمت خداوند نوميد نيست.

حكيم درك مى كند و مى داند كه هيچ چيز خالى از مصلحت و حكمت نيست؛ بنا بر اين استنباط مى كند،كه خداوند هر چيزى را براى مصلحتى خاص ايجاد كرده،و بدين منظور از وى پيمان عبادت و پرستش گرفته شده است.تا به بارگاه اصلى و مبدأ آغازين كه همانا ثبوت توحيد و ستايش مطلق است جذب شود و از آتش فروزان،و جهنّمى سوزان در امان بماند؛و مصداق «ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ» (1)جلوه گر شود.بدين لحاظ از روح و رحمت حق بهنگام نزول امور واجبه،از چيزهايى كه شر و بدى محسوب مى گردند مأيوس نمى شود،بلكه به اميدوارى اش مطمئن تر گشته و قلبش به دريافت توجّهات حق تعالى وابسته تر مى شود،زيرا جز كسانى كه قوۀ بينائى دلشان را از دست داده اند و اسرار خداوندى را درك نمى كنند،نااميد نمى گردند.آرى آنان در ستمگريشان مدهوش اند و همانها زيان كارانند .

امام(علیه السلام)با عبارت: «و لا مخلوّا من نعمته» به حالت دوّم اشاره فرموده،و تفسيرى نيز بر آيه كريمه «وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ» (2)مى باشد.جريان نعمت خداوند،به دليل توانايى اش،هميشگى است،زيرا نياز وجودى خلق بخالق و قدرت نامتناهى او،فيضان بخشش را ايجاب مى كند.و اين فيض دائمى-بزبان حال يا قال-مستلزم ستايش مطلق و شكرگزارى مدام مى شود.قرآن بحق ناطق مى گويد: «وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ » (3)بويژگى سوّم خداوند با عبارت «و لا مأيوس من مغفرته» اشاره فرموده اند.

همان حقيقتى كه در آيه كريمه چنين آمده است. «قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلى»

ص:253


1- سوره ذاريات(51)آيه(56): [1]جن و انس را نيافريدم مگر براى اين كه مرا به يكتايى پرستش كنند.
2- سوره نحل(16)آيه(53): [2]هر نعمتى كه داريد همه از خداست.
3- سوره بنى اسرائيل(17)آيه(44): [3]موجودى نيست جز اين كه ذكرش تسبيح حضرت اوست لكن شما تسبيح آنها را نمى فهميد.

«أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّهِ» (1)آيۀ كريمه بر پرده پوشى گسترده و گذشت زياد و آمرزش گناهان گواهى مى دهد،تا آنها كه خردشان به دست شيطان سپرده شده،و ابليس آنها را به هلاكت افكنده،و آنان نيز تسليم شده و از مقاومت در برابر شيطان درمانده شده اند با وجودى كه مى توانستند به حق متعال متوسّل شوند.ولى پناه بردن به خداوند را جدّى نگرفتند و در برابر خواهشهاى نفسانى شكست خوردند.مأيوس نشوند هر چند آمرزش خداوند به نسبت توجّه و توسل افراد فرق مى كند،لكن آمرزش و عفو خداوندى عموميّت دارد.هر خردى اين حقيقت را تأييد و بدرستى آن گواهى داده،حكم مى كند،زيرا هر انسانى كه توجّه به خداوند داشته باشد،اميد خلاصى و بخشش را دارد،گر چه رهايى يافتن گنهكاران از عذاب خداوند، مطابق دلايلى كه در جاى خود بطور كامل نقل شده است،بعيد به نظر مى رسد.امّا همين كه فرموده،از رحمت خداوند نااميد نشويد،موجب پذيرش نيكى و مستلزم ثنا و سپاس مى شود .

امام(علیه السلام)بويژگى چهارم خداوند بدين بيان «و لا مستنكف عن عبادته» اشاره فرموده كه دقيقا مفهوم آيات كريمه لا يَسْتَنْكِفُون عَنْ عِبادَتِهِ وَ لا يَسْتَكْبِرُونَ؛و «لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلّهِ وَ لاَ الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ» (2)است.

اين مضمون كه از بندگى خداوند،خوددارى نمى شود؛گواه بزرگى بر عظمت او بوده،و صرفا شايستگى حق متعال را اثبات مى كند؛زيرا تنها خداست كه داراى كمالات مطلق است و هيچ جهت نقصى در ذاتش قابل تصوّر نيست،تا سبب خوددارى از پرستش وى شود و يا خود بزرگ بينى را در برابر

ص:254


1- سورۀ زمر(39)آيه(53): [1]اى بندگان من كسانى كه در بارۀ خود اسراف ورزيده ايد از بخشش خداوند نااميد نگرديد.
2- سورۀ نساء(4)آيه(172): [2]هرگز مسيح و فرشتگان مقرب از بندۀ خدا بودن ابا و استنكاف ندارند.

خداوند ايجاب كند.به لحاظ ادبى كلمه«غير»در عبارت حضرت به عنوان حال منصوب است .

امام(علیه السلام)دو،ويژگى ديگر حق تعالى را كه موجب حمد و سپاس مى شود، بدين عبارت الّذى لا تبرح منه رحمة و لا تفقد له نعمة بيان كرده اند.با توجّه به اين كه رحمت خداوندى زوال نمى پذيرد،و نعمتهايش تمام شدنى نيست.وجوب شكر حق تعالى امرى ضرورى و لازم به نظر مى رسد.

امام(علیه السلام)با آوردن اين عبارت كه رحمت خداوند مدام بر بندگان جارى و بخششهايش پايان ناپذير است و جايى نيست كه از نعمتهايش تهى باشد،افراد را بر اداى شكر حق تعالى ترغيب مى كند ؛و با ذكر خصلتهاى ششگانۀ خداوند كه موجب شكرگزارى مى شود،انسانها را،متوجّه عيوب دنيا كرده تا از آن شديدا متنفّر شوند؛و در آغاز مى فرمايند:«دنيا بطور حتم از بين مى رود»و سپس از بزرگترين عيب دنيا«وجوب مفارقت و جدائى از آن»-كه اگر كمترين توجّه بدان شود،موجب عدم اعتماد و سلب محبّت آن مى شود-برحذر مى دارد؛و آن گاه به دو ويژگى دنيا كه همواره توجّه انسانها را بخود جلب كرده و مى كند پرداخته است.

يكى از دو ويژگى مربوط بقوّۀ چشايى،يعنى شيرينى دنيا و ديگرى مربوط به قوه بينايى يعنى سرسبزى دنياست،لفظ«حلوة و خضرة»مجاز بكار رفته،و كنايه است از جهات ميل انسانى به دنيا.به كار بردن لفظ«حلوة»براى قوه چشايى و«خضرة»براى قوّۀ بينايى از باب به كار بردن لفظ جزء در مفهوم كل است.

هر چند دو صفت حلوة و خضرة بظاهر بيان كنندۀ ستايش دنيا محسوب مى شوند،ولى منظور حضرت از به كار بردن اين دو صفت،مذمّت دنيا بوده است،بدين لحاظ براى پيشگيرى از اعتراض احتمالى،عبارتى را كه گوياى

ص:255

پاسخ باشد آورده و فرموده اند:اين شيرينى و سبزى براى دنيا هر چند سهل الوصول است،امّا ديرپا نيست و عاقبت مطلوبى هم ندارد.زيرا هر چيزى كه سود آنى داشته باشد،بخصوص براى افرادى كه عاقبت نگر نباشند و نعمت آنى را منظور نظر داشته باشند در نهايت مضرّ خواهد بود؛و دنيا براى دنيا طلب چنين است.حضرت به همين معنا اشاره كرده،مى فرمايند:«دل دنيا طلب با محبّت آن آميخته مى گردد»؛سپس امام(علیه السلام)لفظ«ناظر»را به اعتبار اين كه كلمۀ«خضرة» آمده و بمعنى سبزى است به كار برده اند؛زيرا سبزى از چيزهايى است كه چشم از آن لذّت مى برد.بنا بر اين هر كس در به دست آوردن دنيا عجله كند و قلبش را با دوستى آن درآميزد،چون در نهايت از دنيا جدا مى شود،و براى عاقبتش سودى ندارد،بعذاب دائمى دچار خواهد شد؛و در تاريكى ترس زندانى مى شود.

قرآن كريم بدين معنا اشاره كرده،مى فرمايد: «مَنْ كانَ يُرِيدُ الْعاجِلَةَ عَجَّلْنا لَهُ فِيها ما نَشاءُ لِمَنْ نُرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاها مَذْمُوماً مَدْحُوراً » (1)پس از تذكّر مصايب دنيا دستور كوچ كردن از دنيا با برداشت بهترين زاد و توشه را مى دهد،زيرا راهى كه فراروى ما قرار دارد،و بايد پيموده شود،در نهايت سختى و دشوارى و مسيرى طولانى است،با توجّه باين كه زمان برداشت زاد و توشه نيز بسيار اندك است.

خوانندۀ گرامى خدايت رحمت كند-از واژۀ ارتحال نبايد معناى كوچ كردن حسّى كه بمثابه انتقال چيزى از شخصى به شخص ديگر است برداشت كنى و نه از واژۀ«زاد»خوراكيهاى حيوانى را بدين دليل كه بسيارى از زاد و توشه هايى كه به نظر ما نيكو و زيباست مورد نهى خداوندى است.منظور از كوچ معنايى است كه از تصوّر پيمودن راه آخرت به دست مى آيد.

ص:256


1- سورۀ بنى اسرائيل(17)آيه(18): [1]آن كه دنيا را نخواهد ما سريعا آنچه را براى هر كس بخواهيم به وى مى دهيم سپس براى دنيا خواه جهنمى را قرار داده كه در آخرت با ملامت وارد آن شود.

هنگامى كه بدانى هدف از انجام وظايف شرعى رسيدن به پيشگاه حضرت حق و مشاهدۀ عظمت و كبرياى خداست خواهى فهميد كه راه رسيدن به اين مقصود،استفاده از علايم و راهنماييهاى خداوند و دريافتهاى معنوى از جانب اوست.طى كننده راه،و عبور كننده منزل گاههاى آخرت پاى انديشه تو است كه با توسّل به نشانه هاى واضحى كه وجود دارد،منازل را مى پيمايد و به هر منزلى كه مى رسد شناخت آن منزل او را براى رسيدن به منزل ديگر،كه از منزل قبل برتر و با ارزش تر است آماده مى كند،چنان كه از آيه كريمه: «لَتَرْكَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ» «بر هر مرتبه اى بعد از مرتبه اى مسلّطشان مى گردانيم»،همين معنا فهميده مى شود.

بدين سان عروج پياپى انجام مى شود تا بدرگاه حضرت حقّ بار يابد و در نزد، مليك مقتدر منزل گزيند.

پس از آن كه معناى كوچ كردن را تصوّر كردى،دانستى كه براى هر كوچ و سفرى توشه اى مخصوص لازم است و فهميدى كه با ارزشترين و نيكوترين زاد، در پيمودن راه آخرت،جز تقوى و كارهاى شايسته نيست،خوراك عقل،و اساس زندگى اخروى كار شايسته و تقواست.و بدين معنا سخن حضرت اشاره دارد كه:

«براى آخرت زاد و توشه برگيريد و بهترين توشه پرهيزكارى است».

امام(علیه السلام)با عبارت «ما بحضرتكم» اشاره دارند به آنچه در توان ما از انجام كارهاى صحيح براى نيل بثوابهاى اخروى مى تواند باشد.و پس از تشويق براى توشه گيرى اخروى،از فزون خواهى لذّتهاى دنيوى و افراط در چيزهايى كه بدن بدانها نيازمند است،نهى فرموده اند؛زيرا بدن بمنزلۀ مركبى است كه جان و روان بتواند بوسيلۀ آن،مراحل وجودى خود را طى كند،بنا بر اين بيشتر از نياز بدن، روان به امورى نيازمند است كه ناگزير بدانها توجّه كرده و در رسيدن به مقصد آنها را دوست بدارد.

فزون طلبى دنيا جز آن كه بار انسان را سنگين و او را از مقصد باز دارد

ص:257

چيزى نيست.فرمودۀ حضرت:«بيشتر از اندازۀ كفاف دنيا مخواهيد،و فزون تر از آنچه به شما رسيده طلب نكنيد»ناظر به همين معناست.يعنى نگاهتان را به آنچه نعمت داران بدان بهره مندند،ندوزيد،زيرا در كوچ كردن به آخرت كوتاهى مى كنيد و سرگرم به دست آوردن چيزهايى مى شويد كه نظرتان بدانها افتاده است.

ص:258

45-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه هنگام حركت به سوى شام ايراد فرموده است

اشاره

اَللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ وَعْثَاءِ السَّفَرِ- وَ كَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ وَ سُوءِ الْمَنْظَرِ- فِي الْأَهْلِ وَ الْمَالِ وَ الْوَلَدِ- اللَّهُمَّ أَنْتَ الصَّاحِبُ فِي السَّفَرِ- وَ أَنْتَ الْخَلِيفَةُ فِي الْأَهْلِ- وَ لاَ يَجْمَعُهُمَا غَيْرُكَ- لِأَنَّ الْمُسْتَخْلَفَ لاَ يَكُونُ مُسْتَصْحَباً- وَ الْمُسْتَصْحَبُ لاَ يَكُونُ مُسْتَخْلَفاً

لغات

وعثاء السفر:مشقت و سختى راه.اين لغت در اصل براى مكانى كه به دليل رملى بودنش و فرو رفتن پا در آن ايجاد زحمت مى كند، وضع گرديده است.

كأبه:حزن و اندوه.

ترجمه

«بار خدايا از رنج و زحمت سفر،و از اندوه بازگشت،از چشم زخمهايى كه براى خانواده،مال و فرزندان پيش مى آيد به تو پناه مى برم،زيرا تنها تويى كه در سفر همراه مسافر و در وطن جانشين و سرپرست خانوادۀ وى هستى؛جز تو كسى داراى اين ويژگى نيست كه در سفر همراه مسافر و در وطن محافظ خانواده اش باشد.

چه اين كه نظارت كننده بر خانواده نمى تواند همراه مسافر باشد و همراه نمى تواند جانشين باشد.تويى كه هر دو سمت را يكجا دارى. (1)»

ص:259


1- به نظر سيد رضى رحمة اللّه عليه آغاز اين كلام از بيانات رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله)نقل شده است امير المؤمنين(علیه السلام)با رساترين عبارت،و با بهترين جمله اين دعا را به اتمام رسانده است.از و لا يجمعهما غيرك تا پايان كلام از بيانات امام(علیه السلام)است.-م.

شرح

روايت شده است هنگامى كه امير المؤمنين(علیه السلام)براى جنگ با معاويه پا در ركاب مى نهاد اين دعا را خواند .

اين دعا مشتمل بر دو امر به شرح زير است:

1-پناه بردن به خدا براى نجات يافتن از مشكلاتى كه در رفتن و بازگشتن از سفر متوجّه انسان مى شود.

2-پناه بردن به خدا از خطراتى كه متوجّه احوال مهم نفسانى شده، سرگرمى و پرداختن به امور جسمانى و بازماندن از عبادت خداوند را به دنبال دارد.همواره چنين است كه در آغاز خطر بزرگ متوجّه حالات نفسانى مى شود، سپس به خانواده،مال و فرزندان سرايت مى كند .

امام(علیه السلام)پس از التجا به درگاه حق،اقرار مى كنند كه عنايت خداوند همگان را فرا گرفته و توجّه و همراهى لطف او از كسى دريغ نشده است.آيه كريمه قرآن گوياى اين حقيقت است: «وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ» ؛«هر كجا باشيد خدا با شماست»خداوند همراه ماست؛مصاحب و رفيق است؛رفاقت توجّه دقيق به امور دوست را مى طلبد؛خداوند در خانواده جانشين انسان است،جانشينى كسى بودن طلب مى كند كه از خانه و اموال شخص غايب در برابر چيزهايى كه موجب ضرر و زيان آنها باشد محافظت شود.

در سفر همراه مسافر بودن،و در حضر جانشينى او،ايجاب مى كرده است كه حضرت جمع ميان اين دو حكم كند:«جانشينى و همراهى»بدين سبب فرموده اند:خداوندا غير از تو نمى تواند بين اين دو امر را جمع كند؛بدين دليل كه ذات مقدس حق از جهت داشتن و جسميّت پاك و منزّه است.اجتماع اين دو حالت براى اجسام محال است.زيرا يك شيء جسمانى نمى تواند در آن واحد

ص:260

هم در سفر و هم در حضر باشد.براى توضيح بيشتر اين مطلب فرموده اند:

جانشين قادر به همسفرى نبوده و همراه قادر به جانشينى نيست.

در بارۀ كلام حضرت كه«تنها خداوند مى تواند همراه مسافر در سفر و جانشين مسافر در خانه باشد»اگر اعتراضى شود كه اين وقتى به جا و بمورد است كه بگوييم هر چيز بى جهتى،واجب الوجود است،هر چند اين نظريّه را گفته اند،دليل صحّت اين موضوع بطور مطلق چيست؟ در پاسخ مى گوييم؛به هر صورت حصر صحيح است،زيرا بر فرض اين كه ثابت شود امور مجرّد از جسمانيّت و جهت،سواى خداوند وجود دارند.امّا آنچه كه ذاتا شايسته چنين جامعيّتى باشد،حق تعالى است،امور ديگر با لذات چنين نيستند،ما حصر را بر همين استحقاق و اولويّت حمل مى كنيم.

در بارۀ فايدۀ دعا و دليل مقبوليّت آن،در ذهن بعضى افراد شبهه اى ايجاد شده كه ذيلا به رفع آن شبه پرداخته ابتدا اصل شبهه را توضيح مى دهيم.گفته اند:

براى خداوند به اجابت رسيدن دعا و نرسيدن آن معلوم و آشكار است با توجّه به اين حقيقت فايده اى بر دعا كردن مترتّب نيست،زيرا آنچه وقوعش مقرر باشد حتما انجام مى شود و آنچه عدم انجامش مقرّر باشد حتما انجام نمى شود.

در پاسخ اين توهّم و يا شبهه مى گوييم:هر چيزى كه وجود يابد يا از بين برود داير مدار شرايط و اسبابى است كه امكان و يا عدم امكان آن را ايجاب مى كند؛و بدون آن اسباب و شرايط تحقّق پيدا نمى كند.با توجّه به اين موضوع دعا جزو امورى است كه ما از خداوند طلب مى كنيم.نتيجه تحقّق يافتن متعلّق دعا و يا عدم آن كه همان اسباب و علل اول باشند،هر چند براى خداوند معلوم است امّا خداوند،خود رابط ميان سبب و مسبّب را مقدّر كرده و سبب وجود شيء را دعا قرار داده،چنان كه سبب بهبود يافتن بيمار را،دوا،قرار داده،و اگر مريض دوا نخورد خوب نمى شود.سبب اجابت دعا به گفتۀ دانشمندان،فراهم ساختن

ص:261

اسباب آن است؛بنا بر اين لازم است،انسان آنچه مى خواهد و يكى از اسباب اجابت آن دعاست فراهم كند،بقيّه اسباب را خداوند متعال،بنا بر اقتضاى تقدير و قضا آماده مى سازد.بنا بر اين به منظور تهيّه كردن اسباب،دعا واجب و انتظار اجابت نيز واجب است.آمادگى براى دعا تحقيقا زمينه را براى اجابت فراهم مى كند.دعاى كامل و انجام كارى كه براى آن دعا مى شود.هر دو معلول علّت واحدى مثلا نيازمندى هستند،و گاهى هر كدام براى ديگرى مى تواند علّت باشد.

پس از رفع شبهه اوّل،توهّم ديگرى كه در مورد دعا شده اين است كه:چگونه امور آسمانى از دعاى ما متأثر مى شود؟بدين طريق كه ما دعا كنيم و به اجابت رسد.اين تصوّر باطلى است،زيرا دعا معلول است و نمى تواند در علّت خود اثر بگذارد.بنا بر اين،دعاى دعا كننده اجابت نمى شود،هر چند به تصوّر دعا كننده امرى كه براى انجام گرفتن آن دعا مى كند،مفيد باشد.

با توجّه به توضيح فوق،علّت عدم اجابت دعا اين است كه انجام يافتن خواست دعا كننده هر چند بر حسب نظام كلّ مفيد باشد،امّا مطابق مقصود وى داراى منفعت و سود نيست،بدين دليل است كه اجابت دعا به تأخير مى افتد و يا اصلا اجابت نمى شود.به هر حال عدم اجابت دعا به لحاظ نبودن شرطى از شرايط خواست به هنگام دعاست.توضيح آن كه:نتيجه دعا يا بر حسب خواست دعا كننده،و يا مطابق نظام كل،مفيد نيست،بنا بر اين دعا مورد اجابت قرار نمى گيرد.

براى روشن شدن اين توهّم بايد دانست كه نفس وارسته به هنگام دعا از آغاز نيرويى بدان اضافه مى شود كه در عناصر مؤثر واقع شود،و عناصر هم چنان قرار داده شده اند،كه نفس مى تواند در آنها اثر كند و اين خود اجابت دعاست.

نشانۀ اين تأثير پذيرى عناصر،بدن خود ماست.بسيار اتفاق افتاده كه ما چيزى را تصور كرده در بارۀ آن انديشيده ايم و بدن ما نيز بر حسب آنچه نفس اقتضا داشته،

ص:262

تغيير كرده است؛يعنى تأثير روح بر جسم و از اين مهم تر گاهى نفس و روان در غير بدن خود تأثير مى كند و گاهى حتّى در نفس ديگرى تأثير كرده و آن را تحت الشعاع قرار مى دهد ما بدين مقدمات قبلا اشاره كرديم.

گاهى خداوند به لحاظ نفس و روحانيّتى كه بدان خدا را مى خوانى،در صورتى كه خواست انسان بر حسب نظام كل سودمند باشد،دعاى ما را مستجاب مى كند.از پاسخ چنين فهميده شد كه اوّلا دعا خود تأثير نفسانى دارد و نفس مى تواند در بدن انسان و كارهايى كه به بدن تعلّق داشته باشد اثر بگذارد.مضافا بر اين دعا اگر مطابق نظام كل براى انسان مفيد باشد برآورده خواهد شد.و توهم اين كه چون يكى از شرايط در مورد دعا منتفى است اجابت نمى شود،صحيح نيست.

ص:263

46-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است در بارۀ پيشامدهاى شهر كوفه

اشاره

كَأَنِّي بِكِ يَا؟كُوفَةُ؟ تُمَدِّينَ مَدَّ الْأَدِيمِ الْعُكَاظِيِّ- تُعْرَكِينَ بِالنَّوَازِلِ- وَ تُرْكَبِينَ بِالزَّلاَزِلِ- وَ إِنِّي لَأَعْلَمُ أَنَّهُ مَا أَرَادَ بِكِ جَبَّارٌ سُوءاً- إِلاَّ ابْتَلاَهُ اللَّهُ بِشَاغِلٍ وَ رَمَاهُ بِقَاتِلٍ

لغات

عكاظ به ضم:نام جايى است در اطراف مكه،عرب جاهلى سالى يك مرتبه و به مدت يك ماه در آن جا اجتماع كرده،خريد و فروش كرده و شعر مى خواندند و افتخار مى كردند.در اين باره ابى ذويب،يكى از شعراى عرب جاهليت چنين گفته است:

اذا بنى القباب على عكاظ و قام البيع و اجتمع الالوف (1)

پس از ظهور اسلام بازار عكاظ برچيده شد.

اديم عكاظى چرم معروفى بود كه در بازار عكاظ فراوان خريد و فروش مى شد،به همين دليل به عكاظ نسبت داده شده است.

أديم مفرد است و جمع آن أدم و گاهى هم به أدمه جمع بسته شده مانند رغيف (گردۀ نان)كه به ارغفه جمع بسته شده است.

عرك:ماليدن،دباغى كردن نوازل:جمع نازله مصيبتها،گرفتاريها، سختيها.

ترجمه

«هان اى كوفه تو را مى نگرم كه در برابر حوادث آينده مانند چرم عكاظى

ص:264


1- هنگامى كه سراپرده ها در بازار عكاظ بر پا گردد خريد و فروش آغاز شده و هزارها جمع مى شوند.

كشيده مى شوى.شدايد زيادى را خواهى ديد و متحمل سختيهاى فراوان خواهى شد.به يقين مى دانم كه هيچ ستمگرى بر تو قصد بدى را نخواهد كرد جز اين كه خداوند او را دچار گرفتارى كند و يا قاتلى را بر او بگمارد .»

شرح

مخاطب حضرت در اين سخن شهر كوفه است،لفظ«بك»خبر است براى«كأنّ»كلمات:تمدّين،تعركين،تركبين بنا بر اين كه در جمله معناى حال دارند منصوبند.معناى ضمنى خطاب امام(علیه السلام)چنين است،گويا من حاضرم و آينده تو را اى شهر كوفه در حالى كه دست ستمگران به سوى تو به انواع ستم گشوده شده است مى بينم،لفظ«مدّ»به معناى كشيدن كنايه از همين مفهوم است گستردگى ستم ستمگران را تشبيه كرده،به چرم در حالى كه كشيده شود.وجه مشابهت،شدت وقوع ظلم،ستم بلا و مصيبت است چنان كه پوست دبّاغى محكم.نهايت امتداد و كشش را تحمّل مى كند.حضرت لفظ«عرك»به معنى خوب مالش دادن است را به مناسبت همين تشبيه بكار برده است و لفظ«ركوب» از جهت شقاوت و سخت گيرى سواران متجاوز،به كار رفته است.واژۀ«زلازل» براى بيان تشبيه ستمهايى است كه واقع مى شود و حال ساكنان زمين را مضطرب و هراسناك مى سازد .

امام(علیه السلام)بعد از بيان حال شهر كوفه،نگاه دوّمى به افراد ستمگر،كه داراى مقاصد سوء و هدفهاى بد مى باشند و از ناحيۀ آن افراد بلاهايى به وقوع مى پيوندد،افكنده،مى فرمايند:آنها جبّارانى هستند كه خداوند برخى را به گرفتارى درونى خودشان دچار مى كند كه نتوانند سوء نيّت شان را عمل كنند،و يا تصميم به خراب كردن جايى بگيرند.و برخى ديگر به دست قاتلينى گرفتار گرديده كشته مى شوند.

مصيبتهايى كه مردم كوفه بدانها گرفتار شدند،و سختيهايى كه آنان را

ص:265

پايمال كرد،فراوان است و در كتب تاريخ نقل شده،امّا ستمگران كه تصميم به انجام كارهاى زشت گرفته،طغيان كرده،و فساد براه انداختند و در نتيجه خداوند بر آنان شلاّق عذاب را نواخت و آنها را به سبب كردار بدشان كيفر داد-روشن است كه هيچ كس نمى تواند خدا را از انجام كارى كه ارادۀ آن را كرده است باز دارد-گروه فراوانى هستند.از جمله افرادى كه به بدبختى دچار شدند عبارتند از:

1-زياد بن ابيه.نقل شده است كه زياد مردم را در مسجد كوفه جمع كرده، دستور داد به على(علیه السلام)دشنام دهند از وى بيزارى بجويند.او قصد داشت بدين سان آنها را بيازمايد،تا هر كس را كه تخلف ورزد به قتل رساند.هنگامى كه مردم در مسجد جمع بودند،دربان زياد به ميان مردم آمد؛دستور داد همه مسجد را ترك كنند،زيرا امير زياد بن ابيه گرفتار شده بود.مى گويند در همان ساعت به بيمارى فلج دچار شد.

2-عبد اللّه پسر زياد كه به بيمارى خوره دچار شد 3-حجاج بن يوسف ثقفى كه شكمش پر از كرم گرديد،و براى آرام گرفتن كرمها مقعدش را داغ مى كردند،بدين سان بود تا بهلاكت رسيد 4 و 5-عمرو بن هبيرة و پسرش كه به بيمارى پيسى گرفتار شدند.6-خالد قسرّى كه تا حدّ توان كتك خورده و سپس زندانى شد و در زندان از گرسنگى مرد.

نامبردگان فوق افرادى بودند كه به بلا،مبتلا شدند.امّا افرادى كه خداوند بر آنها كشندگانى را گماشت عبارتند از:

1-عبيد اللّه زياد.2-مصعب بن زبير 3-مختار ابى عبيده ثقفى 4-يزيد بن مهلّب.سرگذشت مفصّل اين افراد در كتابهاى تاريخ نوشته شده است.طالب مى تواند به همان كتابها مراجعه كند.

ص:266

47-از خطبه هاى امام(علیه السلام)است كه هنگام حركت به سوى شام ايراد فرموده است:

اشاره

:اَلْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّمَا وَقَبَ لَيْلٌ وَ غَسَقَ- وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ كُلَّمَا لاَحَ نَجْمٌ وَ خَفَقَ- وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ غَيْرَ مَفْقُودِ الْإِنْعَامِ وَ لاَ مُكَافَإِ الْإِفْضَالِ- أَمَّا بَعْدُ فَقَدْ بَعَثْتُ مُقَدِّمَتِي- وَ أَمَرْتُهُمْ بِلُزُومِ هَذَا الْمِلْطَاطِ حَتَّى يَأْتِيَهُمْ أَمْرِي- وَ قَدْ رَأَيْتُ أَنْ أَقْطَعَ هَذِهِ النُّطْفَةَ إِلَى شِرْذِمَةٍ مِنْكُمْ- مُوَطِّنِينَ أَكْنَافَ دِجْلَةَ- فَأُنْهِضَهُمْ مَعَكُمْ إِلَى عَدُوِّكُمْ- وَ أَجْعَلَهُمْ مِنْ أَمْدَادِ الْقُوَّةِ لَكُمْ

لغات

وقب:هنگامى كه شب وارد شود.

غسق:تيره و ظلمانى گردد.

خفق النجم:ستاره پنهان گردد.

مقدمة الجيش:اول سپاه.

شرذمه:تعداد اندكى از افراد.

اكناف:اطراف،نواحى.

وطن البقعه استوطنها:جايى را براى خود وطن گرفت.

امداد:جمع مدد نيرو گرفتن سپاه به وسيلۀ سربازان تازه نفس.

ترجمه

«سپاس شايسته ذات مقدس خداست تا زمانى كه شب فرا رسد و تاريك گردد.سپاس پروردگار را سزاست تا زمانى كه ستاره بدرخشد و پنهان گردد شكر و حمد زيبندۀ خداوندى است كه هيچ كس از نعمت او بى بهره نيست و هيچ چيز با

ص:267

بخشش و كرمش برابرى نمى كند با وجودى كه ريزه خوار نعمتهاى خداوند از عهده شكر نعمتش بر نمى آيد».

پس از اداى حمد خداوند مقدمة الجيش سپاهم را گسيل داشتم.و به آنها فرمان دادم كه از كناره نهر فرات نروند،تا فرمان مجدّد من به آنها برسد.صلاح در اين دانستم كه خود از فرات گذشته،نزد عده اى از شما كه در كناره هاى(دجله) ساكنند بروم و آنها را براى پيوستن به شما عليه دشمنانتان به منظور تقويت نيرو بسيج كنم .

شرح

سيد رضىّ(ره)فرموده اند:مقصود حضرت از لغت«ملطاط»در اين خطبه، جهتى است كه پيشگامان سپاه را فرموده بود در آنجا متوقف شوند،يعنى كناره هاى رود فرات گاهى به كنار دريا«ملطاط»گفته مى شود،ولى در اصل اين لغت براى زمين هموار و مسطّح وضع گرديده است .

منظور امام«ع»از واژۀ نطفه در اين عبارت آب فرات است،بكار بردن نطفه براى آب فرات از عبارات غريب و شگفت آور است مى گويم(شارح)اين خطبه را حضرت در سال سى و هفت هجرى پنج روز از ماه شوّال باقى مانده بود،هنگامى كه در نخيله لشكرگاه معروف بيرون كوفه اردو زده و قصد رفتن به صفين را داشت ايراد فرمود .

مقصود امام(علیه السلام)از مقيّد كردن سپاس خدا به تكرار دو،وقت يا دو، حالت،براى بيان اين حقيقت است كه ستايش خداوند همواره بايد استمرار داشته باشد؛بعلاوه قيدهايى كه در كلام حضرت آمده فوايدى را به شرح زير در بر دارد:

1-اين كه فرموده اند:«هرگاه شب وارد شود و تاريكى همه جا را بپوشاند»، براى توجّه دادن به نهايت قدرت خداوند متعال در پياپى آوردن شب و روز است

ص:268

كه بدين سبب مستحقّ ستايش مدام مى شود.اداى شكر و انجام وظيفه در برابر نعمتهاى خداوند چنين اقتضا مى كند .

2-اين كه فرموده اند:«هرگاه ستاره طلوع و غروب نمايد»طلوع و غروب ستاره تذكّرى بر حكمت و كمال نعمت خداوند است.قبلا اين موضوع را توضيح داده ايم .

3-اين كه فرموده اند:«حمد سزاوار كسى است كه نعمتهايش را از هيچ كس دريغ نداشته»در مباحث قبل به فايدۀ اين قيد مكررا اشاره كرديم و نيازى بتوضيح مجدّد آن نمى بينم.

4-اين كه فرموده اند:«هيچ چيز با نعمتهاى خداوند برابرى نمى كند» مقصود اين است كه شكر نعمتهاى خداوند را نمى توان به جاى آورد،زيرا توان انجام يافتن شكر و سپاسگزارى خود نعمتى ديگر است كه شكر جديدى را مى طلبد.در خطبه هاى گذشته راجع به اين فايده مبسوط بحث كرده ايم .

امّا شرح صدور اين خطبه به طور خلاصه اين است:هنگامى كه حضرت قصد حركت بسوى صفّين را داشت،زياد بن نصر و شريح بن هانى را با دوازده هزار نفر به عنوان مقدّمه سپاه فرستاد و به آنها دستور داد،تا دستور ثانوى در كنار فرات،پشت كوفه در محلّى به نام عانات اردو زده،متوقف شوند،منظور از ملطاط كناره فرات است.پس از اين دستور حضرت از كوفه خارج و بسمت مدائن حركت كرد.در مدائن مردم را از مخالفت بر حذر داشته پند و اندرز داد.

و پس از تعيين عدىّ بن حاتم براى انجام كارها،خود به راه افتاد.

عدىّ بن حاتم هشتصد مرد جنگى را از آن ديار انتخاب كرده با آنها حركت كرد.عدىّ به پسرش زيد دستور داد كه افراد آماده را به كمك بياورد.زيد با چهارصد نفر ديگر به آنها پيوست.

منظور سخن حضرت:«من از فرات گذشته به سوى عدّۀ قليلى از شما كه

ص:269

در اطراف دجله سكنا دارند مى روم»مردم مدائن [بوده است امّا،مقدّمه سپاه وقتى كه شنيدند حضرت از مسير جزيره حركت كرده و معاويه با سپاه فراوانى به سوى آنها مى آيد صحيح ندانستند كه با سپاهيان معاويه برخورد كنند،با اين كه ميان آنها و حضرت رود فرات فاصله باشد.بنا بر اين تصميم به بازگشت گرفتند و از محلّى به نام«هيت»از فرات عبور كردند و به آن حضرت پيوستند.ابتدا حضرت ناراحت شد.امّا وقتى كه آنها صلاح انديشى خود را به عرض رساندند،امام(علیه السلام) نظر آنها را پسنديد.

ص:270

48-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي بَطَنَ خَفِيَّاتِ الْأَمُوُرِ- وَ دَلَّتْ عَلَيْهِ أَعْلاَمُ الظُّهُورِ- وَ امْتَنَعَ عَلَى عَيْنِ الْبَصِيرِ- فَلاَ عَيْنُ مَنْ لَمْ يَرَهُ تُنْكِرُهُ- وَ لاَ قَلْبُ مَنْ أَثْبَتَهُ يُبْصِرُهُ- سَبَقَ فِي الْعُلُوِّ فَلاَ شَيْءَ أَعْلَى مِنْهُ- وَ قَرُبَ فِي الدُّنُوِّ فَلاَ شَيْءَ أَقْرَبُ مِنْهُ- فَلاَ اسْتِعْلاَؤُهُ بَاعَدَهُ عَنْ شَيْءٍ مِنْ خَلْقِهِ- وَ لاَ قُرْبُهُ سَاوَاهُمْ فِي الْمَكَانِ بِهِ- لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَى تَحْدِيدِ صِفَتِهِ- وَ لَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفَتِهِ- فَهُوَ الَّذِي تَشْهَدُ لَهُ أَعْلاَمُ الْوُجُودِ- عَلَى إِقْرَارِ قَلْبِ ذِي الْجُحُودِ- تَعَالَى اللَّهُ عَمَّا يَقُولُهُ الْمُشَبِّهُونَ بِهِ- وَ الْجَاحِدُونَ لَهُ عُلُوّاً كَبِيراً

لغات

بطنت الوادى:در آن سرزمين داخل شدم.

بطنت الامر:باطن آن را دانسته اى.

ترجمه

«سپاس ذات مقدّس بارى تعالى را سزاست كه به امور نهفته داناست؛ نشانه هاى ظاهر و هويدا بر وجود وى دلالت دارند،زيرا اين موجودات آفريدۀ اويند.هرگز در برابر ديدۀ بينايمان آشكار نمى شود،چون ذات مقدس او جسم نيست؛محال است كه با چشم ديده شود و كسى كه او را نديده منكر شود.

شايسته نيست آن كه وجود خداوند را اثبات مى كند،به كنه ذاتش پى برد و نمى تواند پى برد!اوست كه در بلندى رتبه بر همه چيز سبقت گرفته،هيچ چيز از او

ص:271

بلند مرتبه تر و هيچ چيز از او به مخلوقاتش نزديكتر نيست.بنا بر اين بلندى رتبه،او را از مخلوقات دور نمى سازد و نزديكى به آفريده ها او را در مكان مساوى آنها قرار نمى دهد.

خداوند خردها را بر حدّ اوصاف خود،آگاهى نداده،در عين حال شناخت ذاتش را به قدر امكان از آنان پوشيده نداشته(يعنى با وجودى كه دسترسى به كنه ذاتش نيست،از آثار و علايمى به الوهيتش اعتراف دارند).

بنا بر اين نشانه هاى وجود بر موجوديّتش گواهند،حتى قلب شخص منكر نيز بدين معنا اعتراف دارد،(هر چند در قلب خدا را منكر باشد عقلش بر اين كه خدايى موجود است حكم مى كند)خداوند متعال از گفتار كسانى كه او را به اشيا تشبيه كرده،منكر وجودش شده اند فراتر است ».

شرح

در اين خطبه بحثهاى پر ارزشى از علم الهى و پاره اى از صفات پروردگار آمده است كه ذيلا به شرح آنها مى پردازيم .

1-خداوند امور مخفى را نهفته داشته است.از اين عبارت دو معنا فهميده مى شود:

الف:خداوند خود از جملۀ امور پوشيده است،و چون درون امور مخفى از ظاهرشان پنهان تر است از جملۀ فوق اين معنا فهميده مى شود كه خداوند از باطن امور خفيه به حساب مى آيد،بدين توضيح كه از تمام امور نهان در نزد عقل،خداوند نهان تر است.

ب:علم خداوند در نهان امور پوشيده نافذ بوده،و به باطن امور نيز سرايت دارد.

شرح بند الف يا معناى اول اين است،كه درك امور براى انسان يا از طريق حواس و يا از طريق عقل است و چون خداوند منزه از جسميت و وضع و جهت مى باشد،محال است كه به حواس ظاهرى و باطنى در آيد.و با توجّه به اين كه

ص:272

ذات مقدس حق تعالى از انواع تركيب«اجزاء،ذات و صفات»مبرّا و پاك است، محال است كه عقل به كنه ذاتش آگاهى يابد.بنا بر اين ذات خداوند متعال بر تمام ادراكات ظاهرى و باطنى پوشيده است.

در اين كه چگونه خداوند از تمام امور مخفى پوشيده تر است معنائى است روشن و نيازى به توضيح ندارد.

امّا شرح معناى دوّم را قبلا ذيل جملۀ:«خداوند،به آشكار و نهان داناست»توضيح داديم .

2-بر وجود حق تعالى نشانه هاى آشكار دلالت دارند.آن حضرت«اعلام الظهور»را كنايه از آيات و آثار خداوند در جهان آورده است،كه تمام صور و اشكال بر وجود خداوند تبارك و تعالى دلالت دارند؛چنان كه شاعر مى گويد:

و فى كلّ شيء له آية تدلّ على انّه واحد (1)

امام(علیه السلام)«اعلام الظهور»را به صورت استعاره با الكناية آورده به سبب مشابهت بين اعلام ظهور و آيات آثار خداوند در جهان و به سبب شركت آن دو در هدايت؛يعنى همچنان كه اعلام و نشانه ها موجب ارشاد هدايت مى شوند، آثار و آيات خداوند در جهان سبب هدايت انسانها به وحدانيّت خدا مى گردند.

اين جمله حضرت اشاره بگفتۀ حق تعالى دارد: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» . (2)

اين نوع استدلال كه از آيات و نشانه هاى جهان به وجود خداوند پى بريم روش استدلال همۀ اديان و جمعى از متكلمان است.آنها در آغاز،بحدوث اجسام و صفات و اعراض شان استدلال مى نمايند.بعد از آن كه وجود خالق را

ص:273


1- در هر چيزى نشانه اى است كه دلالت بر وحدانيت خدا دارد.
2- سورۀ فصّلت(41)آيه(53): [1]ما آيات قدرت و حكمت خود را در آفاق جهان و نفوس بندگان كاملا هويدا و روشن مى گردانيم تا ظاهر شود كه(خدا و آيات حكمت و قيامت و رسالتش همه)بر حق است.

اثبات كردند،از توجّه به حالات آفريده ها و يكايك صفاتشان كه در نهايت اتقان و استوارى و دقّت ساخته شده اند،استدلال مى كنند كه آفريدگار آنها دانا و آگاه بوده و هست.و از اين جهت كه بعضى مخلوقات داراى ويژگيهايى هستند كه برخى ديگر ندارند،دليل مى آورند كه آفريدگار آنها داراى اراده بوده و آنها را با ويژگيهاى مختلفى براى هدفهاى گوناگون آفريده است.

دانشمندان علوم طبيعى،از وجود حركت،بر محرّك استدلال كرده و از اين كه محال است اشيا داراى حركت به محرّك اولى متكى نباشند،بر محرّك اوّلى كه خود داراى حركت نيست استدلال كرده اند.و از همين طريق بر وجود آغازگر اول دليل آورده،مبدأ جهان هستى را ثابت كرده اند.

ولى فلاسفه و متكلمين الهى بگونه اى ديگر استدلال كرده اند،آنها بدوا به مطلق وجود نگريسته اند كه آيا واجب،يا ممكن است؟و از اين راه كه ممكن بدون واجب،وجود نمى يابد واجب را اثبات كرده اند؛و سپس با توجّه به لوازم وجوب كه داراى وحدت حقيقى است كثرت را نفى كرده اند؛و بدين طريق جسم بودن،عرض بودن،جهت داشتن و جز اينها را از ذات واجب الوجود منتفى دانسته اند.از صفات حق متعال بر چگونگى صدور يافتن افعالش يكى پس از ديگرى از ناحيۀ ذات مقدس حق استدلال كرده اند.

به خوبى روشن است كه روش دوّم در اثبات وجود حق تعالى و اوصاف و افعالش،از راه اوّل پر ارزش تر است.دليل اهميّت نوع دوّم استدلال آن است كه از وجود علّت،بر وجود معلول استدلال شده،و اين نوع استدلال برترين باور و يقين را ايجاب مى كند؛زيرا آگاهى به علّت معيّن موجب علم به معلول معيّن مى شود ولى علم به معلول معيّن علم به علّت معيّن را به دنبال ندارد.

با توضيح روشهاى خدا شناسى فوق حال بايد ديد كه آيۀ كريمه بر كدام طريق دلالت دارد.آغاز آيۀ فوق هر چند بر نوع اوّل برهان«از مخلوق پى به خالق

ص:274

بردن»اشاره دارد،ولى اگر تمام آيه بخصوص بخش آخر آن را: «أَ وَ لَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ» (1)،در نظر بگيريم،نوع دوّم استدلال يعنى«از علّت به معلول پى بردن»را اثبات مى كند.

برخى از انديشمندان راه دوّم را،همان روش صديقين كه به وجود خدا بر وجود اشيا استدلال مى كنند،دانسته اند؛يعنى وجود خدا را دليل بر وجود تمام اشيا گرفته اند؛زيرا وجود از ناحيه اوست،وجود چيزى را دليل وجود و هستى خدا ندانسته اند،چه اين كه وجود حق تعالى از وجود همه چيز آشكارتر است.اگر از نظرها پنهان است با اين كه ظاهرترين است به دليل ظهور شديدى است كه دارد، عيب نديدن در ديده ماست.ظهور حق تعالى موجب اختفاء و پنهانى وى گرديده،روشنايى ذات مقدسش حجاب نورانيّتش گشته،هر ذرّه اى از ذرّات مخلوقاتش،داراى زبانهايى بوده،به وجودش گواهى مى دهند،و خود را نيازمند قدرت و تدبيرش مى بينند.هيچ يك از موجودات؛با اين شهادت دهى مخالفت ندارند و اعلام بى نيازى از خداوند نمى كنند.

دانشمندان نور خورشيد را در شدّت ظهور و اختفا،براى خداوند مثل آورده و چنين گفته اند:آشكارترين درك كننده ها كه قوّۀ واهمه را در شناخت و درك مدد مى رسانند،حواس ظاهره اند،و آشكارترين آنها قوّۀ بينايى است؛و روشن ترين چيزى كه چشم مى تواند ببيند،نور خورشيد است،كه بر اجسام مى تابد.با اين وصف براى جماعتى از دانشمندان اشكال پيش آمده،چنين نظر داده اند،كه اشياى رنگى جز رنگ مخصوص خود،رنگى ندارند،بدين توضيح كه غير از رنگ و روشنى پديده كه با رنگ آفتاب تطبيق نمايد،وجود ندارد.يعنى در حقيقت رنگ آفتاب از شدّت ظهور براى اينان مخفى مانده است.

ص:275


1- سورۀ فصلت(41)آيه(53): [1]اى رسول آيا(همين حقيقت كه)خدا بر همۀ موجودات عالم گواه است كفايت از برهان نمى كند.

امّا اين تشبيه درستى نيست و ما اگر بخواهيم اين دانشمندان را به اشتباهشان متوجّه سازيم،راهش فرقى است كه ميان نبودن خورشيد در شب،و تابيدن آن بر اشياى رنگى،با تابش آن در روز،و روشن ساختن اشياى رنگى گذارده مى شود.

در هر دو حالت تابش خورشيد و عدم آن أشيا رنگ مخصوص خود را دارند.فرق ميان اشياى نور گيرنده و تاريك بخوبى آشكار است و وجود نور را از نبودش مى شناسيم.حال اگر فرض كنيم همواره خورشيد بر جسم رنگى بتابد و غروب نكند،بر اين دانشمندان دشوار است كه بتوانند،نور را چيزى موجود و زايد بر رنگ پديده بدانند،با اين كه نور آشكارترين شيء بلكه ظهور اشيا بوسيله نور است.حال اگر براى خداوند متعال عدم يا غيبتى تصور كنيم، آسمان و زمين ويران خواهد شد هرگاه نور وجود خداوند را از اشيا قطع شده بدانيم،فرق ميان دو حالت بودن و نبودن اشيا روشن شده و بطور قطع وجود و عدم آنها دانسته مى شود.ولى چون تمام موجودات در گواهى بر وجود خداوند متّفق اند،و چگونگى حال آنها و روش واحدى را بطور گسترده نشان مى دهد، موجب اختفاى نور مقدّس حق تعالى گرديده اند.پس منزّه است خداوندى كه با نور خود از خلق در حجاب قرار دارد،و از شدّت ظهور بر آنها پوشيده شده است .

3-در ويژگى سوّم،حضرت اشاره به برخى از صفات سلبيّه اى كرده كه روا نيست بر ذات مقدّس حق اطلاق شوند،زيرا اگر تركيب آن صفات با ذات ملاحظه شود،موجب نقص مى گردد،و ذات مقدس حق تعالى بلند مرتبه تر است از:

الف:محال است كه با چشم ديده شود،يعنى صحيح نيست كه با حسّ باصره درك شود،سالبه بودن اين صفت با ترتيب دادن يك برهان شكل اوّل ثابت مى گردد.

ص:276

مقدّمۀ اوّل:خداوند جسم و وضع معيّنى ندارد.

مقدّمۀ دوم:هر چيزى كه جسم نداشته و داراى وضع معيّنى نباشد محال است كه با حسّ باصره درك شود.

نتيجه:رؤيت حق تعالى با حسّ باصره محال است.هر چند مقدّمه اول جنبۀ استدلالى دارد امّا مقدمه دوّم امرى ضرورى است،چنان كه اين موضوع را در علم كلام به طور كامل بحث كرده اند،آيه كريمه: «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ» (1)بر همين معنا دلالت دارد.

ب:ديدۀ كسى كه خداوند را نبيند،نمى تواند منكر وجودش شود،با اين توضيح كه خداوند سبحان را با اين كه به حسّ باصره ديده نمى شود،نمى توانند به دليل نديدن منكر هستى اش شوند،زيرا فطرت افراد به ظهور وجودش گواهى مى دهد،كه در تمام آثارش متجلّى است.پس از جهت نديدن با چشم راهى براى انكار وجود خداوند نيست.زيرا ديد با چشم در بارۀ امورى صحيح است، كه بتوان با چشم درك كرد،امّا چيزى كه به ادراك چشم در نيايد نمى توان از راه درك نشدن با چشم،وجودش را منكر شد.

ج:سومين صفت سلبى را حضرت با بيان اين جمله:«خدا به رؤيت كسى كه در دل هم قبولش دارد در نمى آيد!»آورده اند يعنى با وجودى كه شخص قلبا خدا را قبول داشته و اثبات مى كند،نمى تواند ادّعا كند كه با چشم او را مى بيند.

دو نوع سلب آخر را حضرت براى تأكيد و رفع توهّم آورده اند،زيرا در آغاز كه انسان اين دو جمله را بشنود به گمانش مى رسد كه بين فرازهاى اين دو عبارت:«فلا عين من لم يره تنكره»؛و«لا قلب من اثبته يبصره»منافات است ولى با كمى دقّت عقلى مى تواند اين توهم را از ميان ببرد.توضيح مطلب اين كه به هنگام شنيدن اين جملات:«چشم آن كه خدا را نديده منكرش نمى شود»و

ص:277


1- سوره انعام(6)آيه(103): [1]چشمها او را درك نمى كنند ولى او چشمها را درك مى كند.

«كسى كه خدا را نديده در قلب او را اثبات مى كند»توهم اين سؤال پيش مى آيد كه چگونه چشم آنچه را كه نديده منكر نمى شود؟!و چگونه آنچه را كه انسان نديده با قلب اثبات مى كند؟!چون در تصديق و باور اين جملات براى شنوندگان احساس دشوارى مى شده است.حضرت با بيان دو عبارت فوق توجّه به جلال و تنزيه و بزرگى خداوند داده و ذات مقدس حق را از آنچه شايسته او نيست با زيباترين جملات بر كنار دانسته اند.

احتمال معناى ديگرى نيز براى جملۀ«و لا قلب من...»داده شده است.

يعنى اقرار دارندۀ وجود حق تعالى هر چند وجودش را منكر نبوده و اثبات مى كند، امّا محال است كه ادّعا كند بر خداوند احاطۀ علمى پيدا كرده است .

4-چهارمين ويژگى حق تعالى را حضرت چنين بيان كرده اند:«در بلندى مقام،بر همگان سبقت گرفته،چيزى از او بلند مقام تر نيست»،در شرح كلام امام(علیه السلام)گفته مى شود كه«علوّ»لفظ مشترك است و بر سه معنى قابل صدق است.

الف:برترى حسّى مكانى:مانند بلندى بعضى از اجسام نسبت به بعضى.

ب:برترى تخيّلى:مانند برترى مقام پادشاه نسبت به مردم،در عرف مى گويند او بلند رتبه است و بلندى رتبه پادشاه را بطور خيالى كمال مى دانند.

ج:برترى عقلى:چنان كه بعضى از كمالات را،عقلا بر بعضى برترى مى نهند.مثلا مى گويند:سبب از مسبّب بلند رتبه تر است.حال با روشن شدن معناى«علوّ»مى گوييم:كه محال است،بلندى رتبۀ خداوند متعال از نوع اوّل باشد چه اين كه بودن حضرت حق در مكان جايز نيست،و به معنى دوّم نيز محال است در نظر گرفته شود،زيرا خداوند سبحان،از داشتن كمالات خيالى منزّه و پاك است.كمالات خيالى كمالات اضافى هستند و به حسب اشخاص و زمانها تغيير و تبدّل مى يابند،چه بسا چيزى در نزد گروهى كمال و در نزد گروهى ديگر همان چيز نقص باشد،مثلا سلطنت

ص:278

و حكومت در نزد دانشمند پارسا كمال به حساب نمى آيد.با اين كه در نزد اكثريت كمال و درجه و مقام است.

زيادى و نقصان بر كمالات خيال عارض مى گردد،در صورتى كه هيچ يك از كمالات خداوند سبحان چنين نيستند،و هيچ تغيير و نقصانى به خداوند راه ندارد.پس بايد«علوّ»خداوند از نوع«علوّ»عقلى باشد،بدين تفسير كه هيچ مرتبه اى،بمرتبه حق تعالى نمى رسد،و تمام مراتب عقلى در نزد«علو»مقام خداوندى پست و ناچيزاند شرح بيشتر مطلب اين است:بالاترين مراتب كمال عقل مرتبۀ«علّت»است و چون ذات مقدس حق تعالى،آغاز هر موجود حسّى و عقلى بوده،علّت تامّه مطلقه است،و به هيچ وجه نمى توان تصوّر نقصان در كمالات وى نمود،پس ناگزير بالاترين مرتبۀ عقل از آن اوست.او بدون اضافه به چيزى وجود مطلق است و امكان ندارد از او برتر چيزى باشد.

معناى سخن حضرت كه: سبق فى العلوّ... همين است كه توضيح داده شد.و معناى سبقت گرفتن خداوند در بلندى رتبه اين است،كه:خداوند در بلندى مرتبه يگانه است و محال است كه غير به رتبۀ او برسد .

5-پنجمين ويژگى حق متعال،قريب بودن او در نزديكى به اشياست،تا بدان حد كه هيچ چيز از او نزديك تر نيست.حضرت در اين عبارت لفظ«قرب»را در مقابل«بعد»كه لازمه اش سبقت گرفتن در بلندى مرتبه بود آورده است.و چون بلندى مرتبه و علوّ درجه ايجاب مى كرده كه خداوند از غيرش دور باشد،اين جمله را كه بيان كننده نزديكى است ذكر فرموده اند.

چنان كه قبلا توضيح داديم،لفظ«علوّ»در معناى اشتراكى به سه معنا آمده بود كه تنها علوّ عقلى شايسته اطلاق بر ذات مقدّس حق بود لفظ«دنّو»به چهار معنا آمده است و بترتيب زير:

الف:به معنى پست،چنان كه بمثل گفته مى شود،مكان فلان شخصى

ص:279

«ادنى»از جايگاه فلان شخص است،هنگامى كه شخص دوّم در مكان پستى ايستاده باشد.به معناى قرب و نزديكى هم آمده است.

ب:كم اهميّت تر.گفته مى شود.رتبۀ فلان پادشاه(ادنى)از رتبۀ فلان سلطان است.وقتى كه دوّمى از نظر مقام پايين تر باشد.

ج:عقب تر،آخرتر:مى گويند:رتبۀ معلول«ادنى»از رتبۀ علت است،چون معلول در مرتبۀ بعد از علت قرار دارد.

د:خصوصى تر،آگاه تر:گفته مى شود:فلان شخص به فلانى نزديك تر است، وقتى كه خصوصيت بيشترى داشته باشد،از احوال او بيشتر از ديگران آگاه باشد.

نزديكى خداوند متعال به اشيا،به معنى چهارم صحيح است.يعنى از هر چيزى به خود آن چيز نزديكتر و آگاه تر است.منزّه است از اين كه به معناى سه گانۀ اول در نظر گرفته شود.

قرب خداوند در نزديكى به اشيا بر حسب علم اوست كه مثقال ذرّه اى در زمين،آسمان،كوچك و بزرگ بر او پوشيده نيست،بدين لحاظ از هر نزديكى نزديكتر و از هر آگاهى آگاه تر است.اين كلام حق تعالى است:ما به هر كس از رگ گردن نزديكتريم خداوند به بندگانش از خود آنها نزديكتر است،زيرا هيچ كس بدرستى خود را نمى شناسد،امّا خداوند بخوبى همه را مى شناسد،چون به وجود آورندۀ آنهاست بنا بر اين،در نزديكى از نزديكترين است و هيچ چيز به نزديكى او نيست.

از لفظ«دنوّ»به منظور مقابله با لفظ«علوّ»استفاده شده است،تا انديشه هاى سالم را به هنگام توهّم اين كه چگونه هم نسبت به اشيا دور است و هم نزديك؟در فهم مقصود بفكر وا دارد و بر عظمت حق تعالى آگاه سازد.

امّا اين بيان حضرت:«بلندى رتبۀ خداوند او را از مخلوقاتش دور نمى كند و نزديكى با آنها او را همرتبۀ اشيا در مكان قرار نمى دهد»تاكيدى است،كه براى

ص:280

ردّ احكام وهمى بحكم عقل آورده شده است،زيرا قوّه واهمه،مى پندارد كه دورى از پديده ها به نسبت بلندى مرتبه از آنهاست و هر چيزى كه به شيئى نزديك بود از نظر مكانى همرديف اوست.به دليل اين كه حكم قوّه واهمه محدود در محسوسات بوده و از آن فراتر نمى رود.

امّا پس از روشن ساختن اين حقيقت كه بلندى رتبه نسبت به مخلوقات،و نزديكى به آنها،دورى و نزديكى مكانى نيست و به معناى ديگرى است،ناگزير علوّ مرتبه بدين معنا دور كننده خداوند از آنها نبوده و منافاتى،نيز با نزديكى آنها ندارد،بلكه دورى و نزديكى در اين مورد قابل جمعند،يعنى خداوند به نسبتى دور و به نسبتى نزديك است.نزديكى با پديده،بر خلاف پندار قوه واهمه سبب برابرى آنها در مكان نمى شود،حكم عقل اين گمان فاسد را در صفات جمال و كمال خداوند برطرف مى نمايد .

6-ششمين ويژگى حق متعال اين است كه،خردها بر حدّ و اندازۀ صفاتش آگاه نبوده و نيستند،ولى هرگز از اندازۀ واجبى هم كه براى شناخت خداوند لازم است،انسان را باز نداشته است.

از واژۀ«صفت»در عبارت حضرت: «على تحديد صفته» دو معنى و بترتيب زير فهميده مى شود.

الف:منظور شرح حقيقت ذات خداوند باشد.

ب:منظور بيان حقيقت صفات كمال مطلق خداوند باشد.روشن است كه خرد بر اندازۀ اوصاف و حدود آنها به معنى اول آگاهى نمى يابد،زيرا براى حقيقت ذاتى خداوند حد و اندازه نيست تا عقول بدانها دست يابند.به معنى دوّم نيز قابل درك نيست،چه براى كمال حق تعالى نهايتى نيست كه خرد در آن مرحله متوقف شود.ولى با اين همه خداوند سبحان عقل ها را از شناخت خود،در حجاب قرار نداده است،زيرا براى هر كس بهره اى

ص:281

از معرفت مقرر داشته و بر حسب استعدادش يادگيرى آن را واجب كرده است.

حتّى منكرين ظاهرى خداوند در قلب به وجودش معترفند،به اين دليل كه نشانه هاى وجود و علايم آفرينش عليه اظهار نظر منكرين گواهى مى دهند،كه از جانب خداوند صدور يافته اند.

عقل منكرين در بارۀ آنچه مى بيند بروشنى و وضوح حكم مى كند كه اين آفريده ها نيازمند سازنده اى حكيم اند.تمام نشانه هاى هستى،دل هر منكرى را به اقرار واداشته و به او مى گويند كه انكارش بر مبناى هواى نفسانى است كه از پندار غلطش،پيروى مى كند.با اين كه قلبش وجود آفريدگار را تصديق دارد،و نشانه هاى وجودى پروردگار و آثار علايم اقرار قلبيش را تأييد مى كنند.

انكار منكرين بر دو گونه است:

الف:انكارى كه مبناى تشبيهى دارد،آنان كه خدا را به خلق تشبيه مى كنند،هر چند در نوع تشبيه اختلاف نظر دارند.

ولى در حقيقت تمامشان جزو منكرين شمرده مى شوند،چه آن معنايى را كه اينان به عنوان خداوند تصور كرده اند و بطور قطع خدا مى گيرند،با وجودى كه غير پندار خود را از خدا بودن نفى مى كنند،معناى تصور شده آنها خدا نبوده،در حقيقت خدا را نفى مى كنند.

ب:انكارى كه بر نفى وجود صانع مترتّب است.هر دو گروه از جهتى خدا را انكار و از جهتى اثبات مى كنند.دسته اوّل:يا همان تشبيه كنندگان بصراحت خدا را اثبات مى كنند امّا لازمه اعتقادشان انكار وجود خداست.دستۀ دوّم:به صراحت و بر خلاف نظريه خردمندان،وجود خدا را انكار مى كنند،ولى لزوما و از روى اضطرار خدا را فى نفس الأمر قبول دارند.امير المؤمنين(علیه السلام)نظر هر دو گروه را مردود دانسته و مى فرمايد:«خداوند بلند مقام تر است از آنچه كه تشبيه كنندگان و منكران مى گويند.»

ص:282

روايت شده است كه زنديقى بر امام صادق جعفر بن محمد(علیه السلام)وارد شد و از دليل اثبات وجود پروردگار پرسيد،امام صادق در آغاز به وى توجّهى نكرد،سپس بسوى آن مرد رو كرده،فرمود:

از كجا مى آيى و چه اتفاقى در سفر برايت پيش آمده است.شخص منكر خدا در جواب عرض كرد من از طريق دريا مسافرت كردم و يك روز باد شديدى بر ما وزيد بطورى كه اختيار كشتى را از ما گرفت،امواج دريا ما را به هر سو پرت مى كرد.سرانجام كشتى شكست،من به تخته چوبى چنگ زدم،امواج دريا اين تخته پاره را بالا و پايين مى برد.خيلى وحشت كرده بودم،عاقبت موج تخته را به ساحل افكند و من نجات يافتم.

امام(علیه السلام)فرمود در آن حالت كه كشتى شكست و امواج دريا متلاطم بود آيا قلبت متوجه فريادرسى شد كه پيش او براى نجات خود تضرع و زارى كنى؟ زنديق عرض كرد آرى چنين حالتى دست داد،و اين نياز را بخوبى احساس مى كردم.حضرت فرمود آن حقيقتى كه در حال خطر بدو متوسل شدى آفريدگار تو است.آن مرد كه اين حالت را در درون خود لمس كرده بود،به وجود خدا اعتراف و عقيده اش را اصلاح كرد.

هر چند توهّمات واهى اين حقيقت را مخدوش بداند،اما اتفاق عقول بر گواهى دادن به وجود آفريدگار امرى روشن است و آيات مباركات ذيل بر محتواى روايت حضرت امام صادق(علیه السلام)دلالت مى كند:

«وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلاّ إِيّاهُ فَلَمّا نَجّاكُمْ إِلَى الْبَرِّ أَعْرَضْتُمْ وَ كانَ الْإِنْسانُ كَفُوراً» (1)؛ «حَتّى إِذا كُنْتُمْ فِي الْفُلْكِ وَ جَرَيْنَ بِهِمْ بِرِيحٍ طَيِّبَةٍ وَ»

ص:283


1- سورۀ بنى اسرائيل(17)آيه(67): [1]هرگاه در دريا خطرى متوجه شما شود آنهايى را كه همواره به كمك مى خواستيد فراموش مى شوند تنها خدا را به يارى مى طلبيد ولى هنگامى كه شما را نجات داده به خشكى مى رسانيم از خدا روى گردان مى شويد.آرى انسان شديدا ناسپاس است.

«فَرِحُوا بِها جاءَتْها رِيحٌ عاصِفٌ وَ جاءَهُمُ الْمَوْجُ مِنْ كُلِّ مَكانٍ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحِيطَ بِهِمْ دَعَوُا اللّهَ مُخْلِصِينَ لَهُ الدِّينَ لَئِنْ أَنْجَيْتَنا مِنْ هذِهِ لَنَكُونَنَّ مِنَ الشّاكِرِينَ فَلَمّا أَنْجاهُمْ إِذا هُمْ يَبْغُونَ فِي الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ» (1).

ص:284


1- سوره يونس(10)آيه(22): [1]بدين سان خواهند بود تا به كشتى سوار شوند و بادهاى ملايم و پاكيزه بر آنها بوزد و خوشحال باشند.اما ناگهان باد تند بوزد و از همه سو موج برخيزد و گمان كنند كه دريا آنها را در خود غرق خواهد كرد،خدا را از روى صداقت و خلوص به يارى مى خواهند و شرط كنند كه اگر نجاتشان بخشد از سپاسگزاران خواهند بود.ولى پس از نجات و رهايى از دريا بدون توجه به حق تعالى و وعده اى كه داده اند در زمين طغيان مى كنند.

49-از خطبه هاى آن حضرت است

اشاره

إِنَّمَا بَدْءُ وُقُوعِ الْفِتَنِ أَهْوَاءٌ تُتَّبَعُ وَ أَحْكَامٌ تُبْتَدَعُ- يُخَالَفُ فِيهَا كِتَابُ اللَّهِ- وَ يَتَوَلَّى عَلَيْهَا رِجَالٌ رِجَالاً عَلَى غَيْرِ دِينِ اللَّهِ- فَلَوْ أَنَّ الْبَاطِلَ خَلَصَ مِنْ مِزَاجِ الْحَقِّ- لَمْ يَخْفَ عَلَى الْمُرْتَادِينَ- وَ لَوْ أَنَّ الْحَقَّ خَلَصَ مِنْ لَبْسِ الْبَاطِلِ- انْقَطَعَتْ عَنْهُ أَلْسُنُ الْمُعَانِدِينَ- وَ لَكِنْ يُؤْخَذُ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ وَ مِنْ هَذَا ضِغْثٌ فَيُمْزَجَانِ- فَهُنَالِكَ يَسْتَوْلِي الشَّيْطَانُ عَلَى أَوْلِيَائِهِ- وَ يَنْجُو «الَّذِينَ سَبَقَتْ لَهُمْ» مِنَ اللَّهِ «الْحُسْنى أُولئِكَ عَنْها مُبْعَدُونَ»

لغات

مرتاد:جستجوگر طلب كنند ضغث:مشتى خاشاك

ترجمه

«همواره منشأ فتنه و فساد،پيروى از خواهشهاى نفسانى و دستوراتى است كه بر خلاف شريعت ابداع شده تا با كتاب خدا مخالفت شود.در اين مخالفت گروهى از گروهى ديگر،كه همان دستورات ابداعى و نوآورى در دين بود،پيروى كردند.چون احكام خدا،با دستورات گمراه كننده ابداعى آميخته شود تشخيص حق از باطل دشوار مى شود.آرى اگر باطل از آميختگى با حق،جدا مى شد، پوشيده نمى ماند،و اگر حق از لباس مشكوك باطل در مى آمد،زبان بدگويان از عيب جويى باز مى ايستاد،دليل پوشيده ماندن حق اين است كه مشتى از باطل را

ص:285

گرفته با مشتى از حق در آميخته اند،بدين هنگام شيطان بر دوستانش مسلّط شده آنان را فريب مى دهد.امّا كسانى كه از جانب خدا برايشان خوبى و نيكى پيش بينى شده است،فريب شيطان را نخورده،آميختگى حق با باطل موجب گمراهى آنان نگشته،و رستگار مى شوند »

شرح

آغاز آشوب و براه افتادن فتنه اى كه منجرّ به خرابى جهان و فساد و تباهى آن شود،پيروى از هواى نفس و انديشه هاى باطل،و دستوراتى است كه جداى از فرامين و دستورات حق ابداع شود.با اين كه غرض از بعثت پيامبران و آوردن شريعت،نظام بخشيدن به زندگى مردم در امور دنيا و آخرتشان بوده است.

بنا بر اين هر انديشۀ ابداعى،و يا هر نوع پيروى از خواست نفسانى كه از محدودۀ كتاب خدا و سنت پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيرون باشد،موجب بروز آشوب و از هم گسيختگى نظام موجود جهان مى شود.مانند خواسته هاى ستمگران تاريخ و خود رأيى خوارج نهروان كه موجب فساد و تباهى شده است.

عبارت زيباى حضرت كه اگر باطل از آميختگى با حق رهايى مى يافت، حق طلب،گمراه نمى شد،اشاره به اسباب و علل،همين انديشه هاى فاسد دارد، مقدمات ادلّه اى كه تباهكاران براى صحّت ادّعا و انديشه هاى فاسد خود مى آورند،بر پايۀ آميختگى حق با باطل است ،امام(علیه السلام) درآميختن حقّ و باطل را به صورت دو قضيّه شرطيّۀ متّصله،دليل مغلطه بدكاران،و فريب خوردن ساده- لوحان دانسته اند.امّا دو قضيّۀ شرطيّه عبارتند از:

1-قضيّه شرطيّه اوّل اين كلام امام(علیه السلام)است: فلو انّ الباطل خلص من مزاج الحقّ لم يخف على المرتادين «اگر باطل از آميختگى حق رهايى مى يافت، باطل بر جستجوگر پوشيده نمى ماند.»رابطۀ ميان آميختگى و پوشيده ماندن حق، يا باطل كاملا روشن است،چه اگر زمينۀ شبهه بطور كلّى منتفى بود،حقيقت

ص:286

طلب با كمترين سعى و كوشش فساد آن را تشخيص مى داد و بطلان آن بر وى پوشيده نمى ماند.حال چون تشخيص باطل بر جستجوگر پوشيده مانده معلوم مى شود كه باطل از آميختگى با حق بر كنار نبوده است و همين آميختگى موجب اشتباه و پيروى از باطل شده است.در اين قضيه شرطيّه از استثنا كردن نقيض جزاء«مخفى ماندن باطل»نتيجه آميخته بودن حق با،باطل را گرفته است و به تعبير ديگر،رها نبودن باطل از آميختگى با حق را نتيجه گرفته است.نتيجه بدين دليل سالبه آمده است كه يكى از دو مقدمه سالبه بوده و همواره نتيجه تابع پست ترين مقدمه مى باشد .

2-قضيّه شرطيّۀ دوّم:اين سخن حضرت است: و لو انّ الحقّ خلص من لبس الباطل انقطعت عنه السن المعاندين ؛«و اگر حق از پوشش باطل آزاد مى شد زبان بدگويان از عيب جويى باز مى ايستاد.»رابطۀ ميان بدگويى و در لباس باطل بودن حق،كاملا واضح است.مقدّماتى كه اهل باطل در اقامۀ دليل مى آورند،اگر تمام آنها حق باشد،و به ترتيب صحيحى آورده شده باشد، نتيجه آن حق خواهد بود،و زبانشان از لجاجت و مخالفت باز مى ايستد.ولى چون مقدمات آميخته است نتيجه آن مى شود كه حضرت فرموده اند.

امام(علیه السلام)قياس اول و دوّم را به صورت قياس ضمير آورده و كبرى را از احكام حذف كرده،نتيجه يا آنچه كه در معناى نتيجه بوده است ذكر فرموده اند:و بدين تعبير كه از حق مشتى را گرفته و از باطل مشتى را و درهم آميخته اند،لازمۀ اين كار بوجود آمدن انديشه هاى باطل شده است.

واژۀ«ضغث»به صورت استعاره بكار رفته،مقصود اين است كه انديشه هاى باطل،و خواسته هاى اختراعى به دليل آميخته بودن حق و باطل بضرورت تحقق مى يابد.بدين هنگام شيطان بر ياران خويش تسلّط مى يابد.

بدين سان كه ابليس،پيروى هواى نفس و دستور العمل هاى بيرون از كتاب خدا را،

ص:287

در چشمها نشان زيبا مى نمايد،و آنها بدليل گمراهى و پيروى از امور شبهه ناك، حق را از باطل تشخيص نمى دهند.بر خلاف كسانى كه نيكوكارى از جانب خدا برايشان از قبل مقرّر شده است.اينان رستگار شده نجات مى يابند.يعنى افرادى كه لطف خداوند در تاريكى امور شبهه ناك دست شان را گرفته و آنها را در جهت تشخيص حق از باطل بروشنى هدايت رهنمون شده است.اين گروه از آتش جهنّم بدور خواهند بود.

ص:288

50-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه به هنگام چيره شدن اصحاب معاويه بر آب فرات

اشاره

و بازداشتن ياران امام از نوشيدن آب،ايراد فرموده است

قَدِ اسْتَطْعَمُوكُمُ الْقِتَالَ- فَأَقِرُّوا عَلَى مَذَلَّةٍ وَ تَأْخِيرِ مَحَلَّةٍ- أَوْ رَوُّوا السُّيُوفَ مِنَ الدِّمَاءِ تَرْوَوْا مِنَ الْمَاءِ- فَالْمَوْتُ فِي حَيَاتِكُمْ مَقْهُورِينَ- وَ الْحَيَاةُ فِي مَوْتِكُمْ قَاهِرِينَ- أَلاَ وَ إِنَّ ؟مُعَاوِيَةَ؟ قَادَ لُمَةً مِنَ الْغُوَاةِ- وَ عَمَّسَ عَلَيْهِمُ الْخَبَرَ- حَتَّى جَعَلُوا نُحُورَهُمْ أَغْرَاضَ الْمَنِيَّةِ

لغات

لمه با تخفيف حرف«ميم»:جماعتى اندك.

عمس:مبهم،غير روشن،كور،از همين معناست عمس الليل:شب تاريك شد.

محلّه:جايگاه،منزلت.

ترجمه

«سپاهيان معاويه از شما خواهان طعام پيكارند،اينك شما يكى از دو كار را در پيش داريد:يا بايد ذلّت و خوارى را پذيرا گرديده در تشنگى باقى بمانيد،و يا شمشيرهايتان را از خون دشمنان و خود را از آب فرات سيراب گردانيد.مرگ با ذلّت در زندگى شماست اگر مغلوب شويد و زندگى با عزّت در مرگ شماست اگر پيروز گرديد.اينك اين ميدان كارزار،شما و شمشيرهاتان و اين هم شريعۀ فرات و دشمنانتان.معاويه گروهى از گمراهان شام را به ميدان جنگ آورده و حقيقت امر را كه رياست خواهى است از آنان پوشيده داشته و به بهانۀ خونخواهى عثمان گلوهاى خود را هدف پيكانهاى مرگ قرار داده اند .»

ص:289

شرح

1-حضرت در اين عبارت: «قد استطعموكم القتال» ،لفظ«استطعام»را به منظور آماده ساختن اصحاب براى جنگ،در زمينۀ جلوگيرى از آب،استعاره آورده اند.بدين معنا كه لفظ«استطعام»براى غذا خوردن به كار مى رود،در اين جا حضرت براى قتال و پيكار آورده اند و فرموده اند جنگ را به خود شما داده اند،با تسلط يافتن اطرافيان معاويه بر آب فرات جنگ را بخواهيد يا نخواهيد بر شما تحميل كرده اند.

جهت استعاره اين است كه جنگ را آسان جلوه دهد و از يارانش بخواهد كه به دليل جلوگيرى از آب راه خود را انتخاب كنند يا خوارى و ذلت و يا قتالى را كه به آنان تحميل كرده اند پذيرا شوند.البته آب كه مانند زندگى است و از غذا و طعام،در جنگ جاذبه بيشترى دارد.

به عبارت ديگر آب براى آنان از نان اهميت بيشترى دارد و چون پيروان معاويه آب را در اختيار دارند حضرت از آنها مى خواهند كه جنگ را برگزينند،با اين وصف طعام از آب شباهت بيشترى با قتال دارد بنا بر اين لفظ طعام را براى جنگ به كار برده اند .

2-در فراز بعد امام(علیه السلام)مى فرمايند:«يا تن به ذلّت و خوارى داده عقب نشينى كنيد،و يا شمشير را از خون خصم و خود را از آب سيراب نماييد.» حضرت پيروان خود را در زمينۀ منع آب و تحميل جنگ بر آنها ميان دو امر آزاد مى گذارند،كه يا جنگ را برگزينند و يا،تن به خفّت و خوارى داده جنگ را ترك كنند.

امام(علیه السلام)هر چند سخن را به صورت ملازمه بين دو كار و انتخاب يكى از دو راه ايراد كرده اند،ولى مقصود حضرت جز كارزار چيزى نيست،چه اين كه مى داند اصحابش اقرار به عجز و خوارى نكرده قتال را برمى گزينند؛زيرا تسليم دشمن شدن،و از رتبۀ شرافت و شجاعت عقب نشينى كردن را شأن يارانش نمى دانست .

ص:290

حضرت ترك قتال را مستلزم دو صفت خوارى و عقب نشينى از جايگاه شرف دانسته،تا تنفّر يارانش را برانگيخته و چهرۀ زشت خفّت را ترسيم كند،و بهره مندى از آب را كه نهايت خواست اصحابش بود با سيرابى شمشيرها از خون دشمن كه لازمه اش،پيكار با آنهاست قرين ساخته تا جنگ را به گونه اى دوست داشتنى و مورد رغبت و ميل آنها قرار دهد.نسبت دادن سيرابى به شمشيرها نسبتى مجازى است چه فى الحقيقه شمشير آب نمى خورد .

فراز سوّم از لطائف كلام حضرت اين است كه مرگ در زندگى شماست اگر شكست بخوريد،زندگى در مرگ شماست،اگر پيروز شويد.زيبايى كلام امام(علیه السلام)در اين است كه پارساترين عبارت و بليغ ترين سخن يارانش را براى پيكار آماده مى سازد و دورنماى جنگ را برايشان تصوير مى كند.بدين سان كه:

نهايت هدفى كه شايد بدان قصد از جنگ فرار نمايند،زندگى دنيوى است كه مى ترسند بر اثر جنگ از ميان رفته و مرگ به سراغشان بيايد،در حالى كه زندگى با ذلّت شكست،خود نوعى مرگ حاضر است كه هم اكنون با فرار برايشان مسلّم مى گردد.امام(علیه السلام)لفظ مرگ را،براى سختيها و هوسهايى كه از ناحيۀ دشمن صورت گيرد مجاز آورده است.چنين مرگى،در نظر خردمندان چندين مرتبه از مرگ بدن سخت تر و ناگوارتر است،زيرا بى اعتبارى،از بين رفتن عزّت شكست و خفّت پذيرى،در نزد عقلا نه يك مرتبه مردن،بلكه مرگ هاى پياپى مى باشد.

احتمال ديگرى كه براى لفظ مرگ داده شده است اين است كه مرگ مجاز باشد،از ترك فرمان خدا در جهاد.ترك عبادت و فرمان حق براى نفس انسانى مرگ محسوب مى شود،و در برابر خوشنودى خدا عدم و نيستى است.با اين توضيح هدف زنده ماندنى كه براى تحقق آن از جنگ فرار كنيد،در پيكار وجود دارد،هر چند در راه خدا كشته شويد،اين در صورتى است كه بر دشمن پيروز

ص:291

شويد.با تحقّق شهادت در دنيا بدو معنا زنده خواهيد بود:

الف:نام نيكو و جاويدانى كه از شما باقى بماند از بين رفتنى نيست.

ب:زندگى لذّت بخش دنيوى در صورتى است،كه نظام حال و زندگى جامعه با وجود پيشواى عدالت خواه و حفظ شريعت چنان كه بايسته است برقرار بماند و اين ميسّر نخواهد بود مگر آن كه براى بقاى ديانت خود را در گرداب حرب افكنده و برخى به شهادت رسند،در اين صورت چون ديانت باقى است آرمان جهادگران نيز باقى است.

واژه«مرگ»در عبارت حضرت به صورت قضيّه مهمله به كار رفته،هر چند بعضى از جهادگران به شهادت مى رسند قابل صدق بر تمام افراد نيز هست.

محتمل است كه منظور زندگى آخرت باشد،بدين معنا كه بقاى هميشگى در مراقبت به وظيفه خداوندى است و زندگى تام و تمام در بهشت ميسّر است، چنان كه خداوند تبارك و تعالى فرموده است: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» (1)ميان دو واژۀ«مذلّة و محلّة»«دماء و ماء»مقهورين و قاهرين در عبارت حضرت از نظر فنّ سخنورى،اوّل سجع متوازى،دوّم سجع مطرّف،و سوّم مقابله است .

چهارمين فراز سخن حضرت كه مى فرمايند:«كه آگاه باشيد،معاويه تعداد اندكى فريب خورده را پيشوايى مى كند،و چنان حق را بر آنها پوشيده داشته كه در جهل مركب گرفتار شده اند،و آمده اند تا گلوهايشان را هدف تيرهاى مرگ قرار دهند»داراى ظرافتهاى خاصى به ترتيب زير است:

1-با بيان اين مطلب براى معاويه دو صفت زشت آورده است:اوّل آن كه

ص:292


1- سورۀ آل عمران(3)آيه(169): [1]نپنداريد كه شهيدان راه خدا مرده اند بلكه آنها زنده اند و در نزد خدا روزى مى خورند.

پيشواى گمراهان است دوم آن كه حق و باطل را درهم آميخته و باطل را بصورت حق جلوه داده است.

2-براى پيروان معاويه نيز دو رذيلت ذكر كرده:اوّل آن كه آنها نسبت به دين،ياغى شده اند؛دوّم آن كه به دليل شبهه ناك بودن موضوع،آن قدر به دنبال باطل رفته اند كه جهلشان به صورت مركّب در آمده است.منظور حضرت از بيان رذائل ايجاد تنفّر نسبت به آنهاست.جان كلام اين است كه به علت پوشيده ماندن حق بر آنان،نادانى اصحاب معاويه تا بدان حد رسيده است كه گلوهايشان را هدف تيرهاى مرگ قرار مى دهند.اين عبارت كنايه از آمادگى فراوان براى مرگ است.

حضرت مرگ را به شخصى كه سلاح جنگى بكار مى برد تشبيه كرده،آن گاه لفظ هدف را براى گلوى آنها به عاريه آورده است،گويا قصد اين بوده كه براى مرگ لفظ تيرانداز را عاريه بياورد.بر اثر تبليغات معاويه و پوشيده ماندن حق بر آنان آماده شده اند كه گلويشان را هدف مرگ يعنى هدف تيرها و شمشيرها قرار دهند.

ص:293

51-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

:أَلاَ وَ إِنَّ الدُّنْيَا قَدْ تَصَرَّمَتْ وَ آذَنَتْ بِانْقِضَاءٍ- وَ تَنَكَّرَ مَعْرُوفُهَا وَ أَدْبَرَتْ حَذَّاءَ- فَهِيَ تَحْفِزُ بِالْفَنَاءِ سُكَّانَهَا- وَ تَحْدُو بِالْمَوْتِ جِيرَانَهَا- وَ قَدْ أَمَرَّ فِيهَا مَا كَانَ حُلْواً- وَ كَدِرَ مِنْهَا مَا كَانَ صَفْواً- فَلَمْ يَبْقَ مِنْهَا إِلاَّ سَمَلَةٌ كَسَمَلَةِ الْإِدَاوَةِ- أَوْ جُرْعَةٌ كَجُرْعَةِ الْمَقْلَةِ- لَوْ تَمَزَّزَهَا الصَّدْيَانُ لَمْ يَنْقَعْ- فَأَزْمِعُوا عِبَادَ اللَّهِ- الرَّحِيلَ عَنْ هَذِهِ الدَّارِ الْمَقْدُورِ عَلَى أَهْلِهَا الزَّوَالُ- وَ لاَ يَغْلِبَنَّكُمْ فِيهَا الْأَمَلُ- وَ لاَ يَطُولَنَّ عَلَيْكُمْ فِيهَا الْأَمَدُ- فَوَاللَّهِ لَوْ حَنَنْتُمْ حَنِينَ الْوُلَّهِ الْعِجَالِ- وَ دَعَوْتُمْ بِهَدِيلِ الْحَمَامِ- وَ جَأَرْتُمْ جُؤَارَ مُتَبَتِّلِي الرُّهْبَانِ- وَ خَرَجْتُمْ إِلَى اللَّهِ مِنَ الْأَمْوَالِ وَ الْأَوْلاَدِ- الْتِمَاسَ الْقُرْبَةِ إِلَيْهِ فِي ارْتِفَاعِ دَرَجَةٍ عِنْدَهُ- أَوْ غُفْرَانِ سَيِّئَةٍ أَحْصَتْهَا كُتُبُهُ- وَ حَفِظَتْهَا رُسُلُهُ لَكَانَ قَلِيلاً فِيمَا أَرْجُو لَكُمْ مِنْ ثَوَابِهِ- وَ أَخَافُ عَلَيْكُمْ مِنْ عِقَابِهِ- وَ اللَّهِ لَوِ انْمَاثَتْ قُلُوبُكُمُ انْمِيَاثاً- وَ سَالَتْ عُيُونُكُمْ مِنْ رَغْبَةٍ إِلَيْهِ أَوْ رَهْبَةٍ مِنْهُ دَماً- ثُمَّ عُمِّرْتُمْ فِي الدُّنْيَا- مَا الدُّنْيَا بَاقِيَةٌ مَا جَزَتْ أَعْمَالُكُمْ عَنْكُمْ- وَ لَوْ لَمْ تُبْقُوا شَيْئاً مِنْ جُهْدِكُمْ- أَنْعُمَهُ عَلَيْكُمُ الْعِظَامَ- وَ هُدَاهُ إِيَّاكُمْ لِلْإِيمَانِ

لغات

آذنت:اعلام كرد،آماده باش داد.

تنكّر معروفها:معروفش ندانسته ماند.

حذّاء:سبك و شتابان گذشت،جذّاء هم روايت شد كه به معناى تمام شدن خير و علاقه است.

حفز:حركت زودگذر.و نيز به معناى

ص:294

ضربت زدن با شمشير هم آمده است سمله باقيماندۀ آب ظرف مقله:ريگهاى ته پيمانه كه به وسيلۀ آن هنگام كم آبى سهم اشخاص را معلوم مى كنند.

تمزّز:اندك اندك نوشيدن آب و يا هر مايع ديگر.

صديان:شخص تشنه.

لم ينقع:تشنگى برطرف نشد.

ازمعت الامر و ازمعت عليه:تصميم بر انجامش قطعى شد مقدور:امر مقدورى كه ناگزير بايد انجام پذيرد.

امد:نهايت،نتيجه ولّه العجال:جمع واله و عجول،و هر دو به معناى شترانى هستند كه اولادشان را مورد تفقّد و مهربانى قرار مى دهند.

هديل الحمامه:آواز كبوتر، جوار:صداى بلند.

تبتل:با خلوص نيت رو به خدا آوردن.

انماث الشيء:آن چيز حل شد،ذوب گرديد.

ترجمه

«آگاه باشيد،دنيا به سوى نابودى و نيستى رو نهاده،هر لحظه گذشتش را به ما اعلام مى دارد؛نيكيهاى دنيا مخفى و پنهان شده و به سرعت مى گذرد.هنوز از نعمتهايش بهره اى نبرده كه زوال مى پذيرد و از جوانيش طرفى نبسته كه پيرى سر مى رسد.دنيا اهل خود را،به نيستى و نابودى فرا مى خواند و همسايگانش را به سوى مرگ مى كشاند.شيرينيهاى دنيا بسيار تلخ،و شراب صافش دردآلود و تيره است.

از دنيا به اندازۀ ته ماندۀ آب كمى،كه در ظرف باقى بماند،و يا به اندازۀ جرعه اى كه در موقع كم آبى آن را تقسيم كنند،باقى نمانده با وجودى كه از مقدار آب باقيمانده،كسى سيراب نمى شود.و تشنگى او رفع نمى گردد.

(در ميان اعراب رسم بوده است كه به هنگام كم آبى مقدارى ريگ در داخل ظرفى مى ريخته،سپس آن قدر آب روى ريگها مى ريخته اند،تا آنها گم شوند.

سپس آن مقدار آب را هر يك از افراد به عنوان سهم آب مى نوشيده اند و آن ظرف را مقله مى گفته اند.حضرت به عنوان تشبيه فرموده اند از دنيا به اندازه جرعه اى از ظرف مقله بيش باقى نمانده است).بنا بر اين بندگان خدا از اين خانۀ دنيا كه اهل آن

ص:295

محكوم به فنا و نيستى اند با تصميمى قطعى كوچ كنيد.مبادا كه دنياخواهى بر شما غلبه نمايد و زمان زندگى در آن به نظر شما طولانى جلوه كند.

به خدا سوگند اگر مانند شتران فرزند مرده از درون فرياد زار برآوريد،و يا همچون كبوتران غمناك ناله و آواز برداريد و يا مانند رهبانان از مال و منال دنيا گذشته با حال تضرع و زارى بسوى خدا روى آوريد و از او تقاضاى تقرب و نزديكى كنيد تا مگر مقام شما را بالا برده و يا گناهانى كه فرشتگان از شما ثبت كرده اند بيامرزد،در برابر ثوابى كه از فرمانبردارى براى شما اميدوارم بسيار اندك به شمار مى آيد.و همچنين در برابر كيفرى كه بر اثر معصيت براى شما مقرر گرديده و من از آن بيمناكم،ناچيز به حساب آيد.

ثواب و عقابى كه من در راه اطاعت و نهى از معصيت خداوند شما را بدان امر مى كنم غير از ثواب و عقابى است كه شما از فرمانبردارى و اطاعت يا گناهكارى و معصيت خدا در نظر داريد.آنچه من در اين امر مى بينم از محدودۀ وهم و عقل شما بيرون است.بنا بر اين شما بايد در تمام اوامر و نواهى پيرو امر و نهى من بوده،و از انديشۀ نارساى خود چشم بپوشيد.

به خدا سوگند،اگر دلهاى شما،از زيادى عشق به خدا،به سان آهنى كه در كوره گداخته مى شود،بگدازد،و اگر ديدگان شما از ترس خدا به جاى اشك خون ببارد،و تا مادامى كه جهان برپاست زندگى خود را با همين حالت سوز و گداز بگذرانيد،و يك دقيقه از سوختن و گريستن باز نمايند،تمام اين كوشش شما، در برابر نعمتهاى بزرگ خداوند و هدايت شما اندك و ناچيز است .»

شرح

مى گويم(شارح)اين خطبۀ مباركه بر سه امر دور مى زند به ترتيب زير:

1-نفرت داشتن و برحذر بودن از دنيا،و نهى از علاقه مند شدن به آن، حضرت فرمان كوچ كردن از دنيا را مى دهد.

2-پاداشهاى بزرگ خداوندى را گوشزد كرده،تذكر مى دهد،كه شايسته است انسانها به ثواب اخروى دل بسته و از آنچه مردم بدان گرفتار شده و آن را

ص:296

خير و نيكى پنداشته اند اعراض كنند و از كيفر بزرگ دنياطلبى و هر آنچه موجب ترس مى شود بهراسند.

3-نعمتهاى بزرگ خداوند را نسبت به خلق يادآور شده،عاليترين درجۀ كوشش و بيشترين مرتبۀ تلاش را در اداى شكر،نارسا و غير كافى مى داند .

براى توضيح مطلب اوّل،كلام را چنين آغاز كرده اند الا و انّ الدّنيا قد تصرّمت... :«آگاه باشيد كه دنيا در حال گذر است و رفتن و سپرى شدن را اعلان كرده است».منظور از واژۀ«تصرّم»در عبارت حضرت،گذشت لحظه به لحظه دنيا،به نسبت باقيماندۀ زمان موجود است؛و مقصود از: «آذن بانقضاء» اعلان كوچ كردن به زبان حال است براى افرادى كه عبرت گيرنده باشند، بدين معنا كه دنيا براى كسى باقى نخواهد ماند،منظور از جملۀ «تنكّر معروفها» تغيير و تبديل و دگرگونى است.بدين شرح كه هرگاه انسان خوشيى از خوشيهاى دنيا مانند سلامتى،جاه و مقام،را كه به آنها انس گرفته،داشته باشد،گمان مى كند كه آن لذّات پايدار هستند.با لذّتها آشنا شده،آنها را خوب مى شناسد و به آنها دل بسته و انس مى گيرد امّا پس از اندك زمانى خوشيها از بين رفته و به ضدّشان كه ناخوشى و نقمت است مبدّل مى شوند،امورى كه معروف و شناخته شده بودند مجهول و ناشناخته مى شوند،سلامتى،جاه و مقام،به بيمارى و بى اعتبارى تغيير مى يابد،چنان كه گويا سلامتى ناشناخته است.دنيا همچون دوستى است كه ادّعاى صداقت دارد ولى در حقيقت صادق نيست و محبّتش آميخته با دشمنى است .

مقصود از كلام حضرت كه «و ادبرت حذّاء» يعنى دنيا رو برگردانده چنان كه گويى هيچ كس به چيزى وابستگى ندارد و بسرعت مى گذرد.لفظ«ادبار»را كه به معناى پشت كردن است،براى از بين رفتن خوبيهاى زندگى افراد با مردن و يا هر نوع زوال و از بين رفتن كه ناقض خوشيها باشد،براى دنيا استعاره آورده است.

ص:297

دنيا را تشبيه كرده به سلطانى،كه از رعاياى خود،روگردان شده،به مال و منال آنها را كمك نمى كند .

سپس مى فرمايند:«دنيا ساكنين خود را به سوى فنا و نيستى مى راند و همسايگانش را براى مردن صدا مى زند.»حضرت دنيا را بطريق استعاره بالكنايه، به دو صفت:«بجلو راننده و دعوت كننده»متصف كرده است.جهت تشبيه در اين استعاره اين است كه دنيا دوران عمر و زندگى را به فنا و نيستى و مرگ قطع مى كند با وجودى كه همراه انسان است چنان كه راننده شتر و آوازخوان،كه طىّ طريق مى كند و همراه كاروان و شتر است از محلى به محلى كوچ مى كند.

استعاره گرفتن و شرح كلام حضرت بدين صورت مبنى بر اين است كه واژه «خضر»در عبارت به معناى راندن باشد،امّا اگر«خضر»را به معناى ضربت نيزه و شمشير در نظر بگيريم،كلام شكل مجاز را به خود گرفته،دنيا به بلا و مصيبت نسبت داده شده است،از جهت شباهتى كه مصيبتهاى دنيا با زخم نيزه و ديگر وسايل جرح و قتل دارند.

امام(علیه السلام)لفظ«فنا»و«موت»را براى وسيلۀ بجلو راندن و آواز براى شتر خواندن استعاره آورده.فنا و مرگ را دو حقيقت انكارناپذير در نظر گرفته اند.وجه شباهت اين است كه مرگ موجب انتقال انسان از دنيا به آخرت مى شود.چنان كه آواز براى شتر خواندن و تازيانۀ براى راندن،مثل هستند براى دو چيزى كه وسيله انتقال شتر از مكانى به مكانى مى گردند .

سپس مى فرمايند:از دنيا آنچه شيرين و صاف و شفاف است تلخ و كدر مى شود و معروف دنيا ناشناخته و مجهول مى شود،يعنى امورى كه در دنيا گوارا و خوش آيند است،و انسان آنها را در بعضى اوقات صاف،شيرين و خالى از ناگواريهاى بيمارى دانسته و به دور از تلخى هاى آميخته به عوارض ناخوش آيند مى داند،در معرض تغيير و تبديل به تلخى و آلودگى است.

ص:298

هيچ كس نيست كه داراى اين خوشيها بوده،و اين لذّتها و شادكاميها را داشته باشد،جز اين كه روشنيها را تاريكى،شيرينها را تلخى در پى است.جوانى به پيرى،توانمندى،به بيچارگى،عزت بذلّت،و تندرستى به بيمارى تبديل مى شود .

سپس مى فرمايند: فلم يبق منها الاّ سملة الى قوله لم ينقع «از دنيا باقى نمانده است،جز اندكى،بسان مختصر آبى كه در ته ظرف باقى مى ماند...» اين عبارت براى بيان اندك و ناچيز شمردن،باقى ماندۀ دنيا،بر تمام اشخاص و افراد انسانى است،زيرا باقيماندۀ دنيا به نسبت باقى ماندن افراد در اين دنياست.

پر واضح است كه مدّت زمان توقّف هر انسانى در اين دنيا كوتاه و ناچيز است.

امام(علیه السلام)عبارت«سملة»را براى باقيماندۀ دنيا استعاره آورده اند و آن را به باقيماندۀ آب در ته ظرف و به جرعه اى از«مقله»تشبيه كرده اند،جهت تشبيه كلام حضرت اين است كه«اگر تشنه،ته ماندۀ ظرف آب را بمكد سيراب نخواهد گرديد» يعنى همان طور كه شخص تشنه اگر مختصر آبى در ته ظرف و يا جرعه اى در «مقله»بيابد و آن را بچشد سيراب نمى شود،دنياخواه و تشنۀ لذّتهاى آن،چنانچه باقيماندۀ عمر خود را از لذايذ دنيا بچشد،تشنگى اش رفع نشده و دردش دوا نمى يابد.بنا بر اين سزاوار اين است كه از دنياخواهى دست برداشته،هوس و شهوات خود را از دنيا قطع كند.با توجّه به اين حقيقت است كه مى فرمايند :

فازمعوا عباد اللّه الرّحيل... «بندگان خدا تصميم قطعى بر كوچ كردن از دنيا بگيريد».پس از تحقير دنيا و ايجاد نفرت از آن دستور مى دهد كه بطور قطع از آن دل برداشته و تصميم جدّى بر كوچ كردن گرفته،توجّه به خدا پيدا كرده،طىّ طريق به سوى خدا را آغاز كنند.معناى كوچ كردن از دنيا همين توجّه پيدا كردن به خداست .

پس از بيان اين حقيقت مى فرمايند: المقدور على اهلها الزوال :«از بين رفتن دنيا امرى مقدر و حتمى است»با يادآورى اين موضوع كه به ناچار دنيا از انسان جدا مى شود تمايل و رغبت افراد را نسبت به آن از ميان مى برد،و از

ص:299

آرزوهاى دور و دراز در بارۀ لذتهاى دنيا نهى مى كند.چنان كه قبلا متذكر شديم، اين آرزوها آخرت را به دست فراموشى مى سپارند .

امام(علیه السلام)عبارت: «و لا يغلبنّكم را براى تذكّر اين حقيقت كه مغلوب آرزوهاى خود نگردند و به دفاع از حفظ سعادت خود برخيزند،آورده است،و سپس نهى مى فرمايند كه توهّم طولانى بودن عمر و بعيد شمردن غايت زندگى كه همانا مرگ است،فريب شان ندهد،زيرا طولانى دانستن عمر و دور شمردن مرگ دل را سخت كرده و موجب غفلت و بى خبرى از ياد خدا مى شود،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «فَطالَ عَلَيْهِمُ الْأَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَ كَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ» (1).

چنان كه توضيح داده شد اوّلين موضوعى كه در خطبه بررسى شده است ناپايدارى دنيا و لزوم حذر از آن بود .

2-موضوع دوّمى كه در خطبه بدان توجّه داده شده،آگاه ساختن مردم از ثواب و عقاب بزرگ خداوند است،پس از آن كه حضرت دنيا را تحقير كرده و از آن برحذر داشت،به كوچ كردن از دنيا دستور داده و سپس اشاره فرموده است به چيزهايى كه شايسته است بزرگ داشته شوند و توجّه بدانها معطوف شود،و سزاست كه به آنها اميد نيست و يا از آنها خائف و ترسان بود،عبارتند از:پاداشهاى خداوندى و يا عقاب و كيفرهاى اخروى،ثواب و عقاب خداوند بسيار عظيم،و در خور توجّه عميق است.اسبابى كه بدان انسانها كسب ثواب و دفع عذاب مى نمايند،به نسبت اميدوارى در جلب ثواب و دفع عقاب،بسيار اندك و ناچيزاند.وسايلى كه افراد به كار مى گيرند عبارتند از:شدّت تألّم و ناراحتى،توجّه و التفات به خداوند،همواره نيايش به درگاه خداوند داشتن و تضرّع و زارى كردن،مانند بيتابى و التهابى كه راهبان دارند و از دنيا قطع علاقه

ص:300


1- سوره حديد(57)آيه(16): [1]نهايت عمر براى آنان طولانى فرض شده دلهايشان سخت گرديده، آرى بيشتر آنان بدكاران هستند.

كرده اند.اين نهايت كوششى است كه انسانها در جلب رضايت حق و دورى از عذاب خداوند مى توانند داشته باشند.تمام امور مذكور به لحاظ جنبۀ عبادى و پرستش حق متعال قابل دقّت و توجّه است.

در بارۀ اين كه چرا حضرت نيايش انسانها را به بريدن از دنياى راهبان تشبيه كرده بايد گفت به لحاظ شهرتى بوده كه آنان در شدت زارى و تضرع در درگاه خداوند داشته اند.

و بايد توجّه داشت كه نهايت زهد و وارستگى،و رسيدن به قرب خدا، قطع علاقه كردن از مال و اولاد است.

حضرت بيان اين موضوع كه«هر چه عبادت كنيد به نسبت بخششهاى خداوندى ناچيز است»را به صورت يك قضيّه شرطيّه متّصله آورده اند،كه مقدّم آن عبارت از: «و لو حننتم...تا رسله» مى باشد و تالى يا بخش دوّم آن عبارت:

«لكان ذلك قليلا...من عقابه» است كلمه«التماس»مفعول له جمله است.

خلاصۀ مقصود حضرت از بيان اين جملات اين است كه اگر تمام اسبابى كه ممكن است از جهت تقرّب و نزديكى به خدا مانند عبادت،زهد و پارسايى را فراهم آوريد و مصرّانه از خداوند نزديكى به وى را طلب كنيد و از حق تعالى بخواهيد كه يك درجه مقام شما را بالا برد و يا يك گناه شما را از آنچه در دفتر و الواح محفوظ الهى ثبت گرديده ببخشد،باز هم آنچه شما اميد تقرّب و بلندى منزلت از مقام قدس الهى را داريد بيشتر است از عبادت و تضرّعى كه براى تقرّب انجام مى دهيد.همچنين آمرزشى كه شما از گناهان خود مى خواهيد بيشتر است،از آنچه فكر مى كنيد،با تقرّب به خدا از خود،دور ساخته ايد.بنا بر اين سزاوار است،آن كه زيادى منزلت و مقام در پيشگاه خداوند مى خواهد،خود را به تمام و كمال آمادۀ تقرّب به خداوند كند.البتّه خداوند از آنچه در تصوّر اوست فزونتر عنايت مى فرمايد؛و آن كه از گناهان خود هراسناك است،خود را به تمام و

ص:301

كمال براى دورى از گناهان خالص گرداند،البتّه خداوند بيش از آن كه در تصوّر اوست و فكر مى كند كه با خوف و خشيت از خود دور كرده است عقوبت و كيفر را از او دور مى گرداند.

سخن در شناخت اين حقيقت است كه خداوند،براى بندگان شايستۀ خود پاداش بزرگى فراتر از تصور آنها فراهم كرده،و براى ستمكاران،كيفرى دردناك بيش از آن كه در انديشۀ بشر در اين دنيا بگنجد آماده ساخته است.

هر چند ادراك افراد در شناخت حقايق متفاوت است،امّا هيچ كدام قابليت درك ثواب مخلصين و كيفر منحرفين را ندارند.

با وجودى كه اميدوارى ثواب براى شايستگان و ترس از عذاب براى بدكاران است.حضرت به اين دليل اميدوارى و خوف را بخويشتن نسبت داده اند،كه اشرف مخلوقات زمان خود بوده اند،لذا مى فرمايند:با وجود كمال عبادت اميدى به ثواب شما ندارم و از كيفر خداوند بر شما بيمناكم،زيرا آن بزرگوار بر امورى اطّلاع داشته اند كه ديگران از آن آگاه نبوده اند .

3-موضوع سوّمى كه حضرت در اين خطبه بدان پرداخته اند،تذكّر نعمتهاى بزرگ حق تعالى بر بندگان است.بندگان خدا را به اين حقيقت توجّه داده اند،كه اگر تمام تلاش و كوشش آنها را در انجام امورى كه اطاعت خداست مصروف دارند، اميدواريى نيست كه بتوانند آنچه لازمۀ شكرگزارى است بجاى آورند.فرمانبردارى و عبادت آنها كوچكتر از آن است كه نعمتهاى بزرگ خداوند را جبران كند،چنان كه در گذشته اين موضوع را بخوبى شرح داديم.امام(علیه السلام)توضيح اين مطلب را به صورت يك قضيه شرطيّه متصله كه مقدّم آن مركّب از چند امر است آورده اند.

مقدمه اول مى فرمايند:اگر دلهاى شما از ترس و اميد به خداوند ذوب شود، گداختن و ذوب شدن دل را كنايه از نهايت ترس توأم با اميدوارى و پرستش حق متعال آورده اند.

ص:302

مقدمه دوم و اگر از ديدگان شما به جاى اشك خون ببارد.

مقدمه سوم و اگر شما تا ما دام كه جهان باقى است عمر كرده و اشك بباريد.

نتيجه آن كه اعمال شما جبران نعمتهاى خداوند را نخواهد كرد.كلمۀ «انعمه»منصوب و مفعول فعل«جزت»مى باشد كلمه«هداه»در محلّ نصب و عطف بر انعمه است.

در باره اين كه چرا حضرت كلمۀ«هداه»را جدا آورده اند با اين كه هدايت جزو نعمتهاى الهى است بايد يادآور شد كه هدايت در ميان نعمتهاى خداوندى برترين نعمت است،مقصود نهايى كه بندۀ حق تعالى خواستار آن است هدايت و راهيابى است،تمام نعمتهايى كه خداوند به انسان بخشيده،در جهت رسيدن انسان به هدايت مى باشد،بلكه بايد گفت هيچ نعمتى خلق نشده و به افراد افاضه نشده است،مگر براى اين كه قلب انسان توجّه به خدا پيدا كند و نفسش آمادۀ پذيرش صورت هدايت از بخشنده هدايت شود.آرى هدايتى كه موجب گذر از وادى ظلمت جهالت به سوى پروردگار شده و سبب نجات انسان از گمراهى و هدايت به راه راست مى گردد.

تأكيد اين موضوع را كه تمام اعمال عبادى شما و اشكهاى جاريتان پاسخ گوى نعمتهاى الهى نيست،حضرت با سوگند به اسم جلاله آورده اند؛و در آغاز بيان مطلب فرموده اند: و اللّه لو انماثت... «بخدا سوگند اگر دلها ذوب گردد...»فائده اين تذكّر در عبارت حضرت برانگيختن مردم بر اداى شكر و كوشش فراوان در خالص گردانيدن عمل براى خداوند است،زيرا شرمندگى و خجلت دارد كه بخشش آن همه نعمت از جانب خداوند و اندك بودن شكر، در برابر نعمتهاى حق تعالى توجّه به غير خداوند داشته باشيم.

ص:303

52-از سخنان امام(علیه السلام)است كه در بارۀ روز عيد قربان ايراد فرموده اند

اشاره

وَ مِنْ كَمَالِ الْأُضْحِيَّةِ اسْتِشْرَافُ أُذُنِهَا وَ سَلاَمَةُ عَيْنِهَا- فَإِذَا سَلِمَتِ الْأُذُنُ وَ الْعَيْنُ سَلِمَتِ الْأُضْحِيَّةُ وَ تَمَّتْ- وَ لَوْ كَانَتْ عَضْبَاءَ الْقَرْنِ تَجُرُّ رِجْلَهَا إِلَى الْمَنْسَكِ

لغات

اضحيه:منسوب اضحى،اين در صورتى است كه قربانى در ظهر همان روز ذبح شود.

برخى بر اين عقيده اند كه اضحى مشتق از اضحيه است.

استشراف اذن:طولانى بودن گوش قربانى و كنايه از سلامتى گوش است كه قطع نباشد و يا نقص نداشته باشد.

غضباء:شكستگى شاخ و يا فرورفتگى آن در داخل سر،و منظور از كشيدن به سوى قربانگاه لنگ بودن حيوان است.

منسك:جاى نسك يعنى محل عبادت و تقرب به خدا به وسيله ذبح و قربانى.

ترجمه

«از جملۀ شروط حيوانى كه قربانى مى شود كامل بودن گوش و سالم بودن چشم اوست(حيوانى كه گوشش بريده باشد و يا چشمش كور باشد صلاحيت قربانى ندارد)پس اگر گوش و چشمش سالم باشد قربانى درست و تمام است و اگر شاخش شكسته باشد و يا هنگام رفتن به قربانگاه بلنگد،قربانى كامل نيست .»

ص:304

شرح

بايد توجه داشت كه ظاهر امر در معتبر بودن قربانى،سالم بودن از عيوبى است كه نقص قيمت را ايجاب كند مانند كورى و معيوب بودن چشم.لاغرى و بريدگى گوش كه خلقت گوسفند را زشت نشان دهد و در قيمت آن كمبود ايجاد كند،اما لنگى و شكسته بودن شاخ ايجاد نقص نمى كند و ظاهرا نبايد اشكال داشته باشد.در اين كه قربانى بايد صحيح و كامل باشد روايات فراوانى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نقل شده است كه ذيلا به پاره اى از آنها اشاره مى كنيم.

1-پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:«هيچ كارى روز عيد قربان در نزد خداوند از خونى كه ريخته مى شود دوست داشتنى تر نيست،قربانى در روز قيامت با همان شاخها و سمهايش حاضر مى شود.خون حيوان قربانى پيش از آن كه بر زمين گسترده گردد جايگاهش در نزد خداوند معين بوده است،جانهاى خود را با آن پاكيزه و معطر سازيد. (1)» 2-روايت شده كه آن حضرت فرمود:«براى شما به تعداد هر مو و پشمى كه در پوست حيوان قربانى باشد و به تعداد هر قطره خونى كه داشته باشد حسنه مى باشد.حيوان قربانى را با ترازوى روز قيامت وزن مى كنند،بشارت باد شما را به اين وسيلۀ بزرگ آمرزش.» (2)نقل شده است كه اصحاب رسول خدا در پرداخت بهاى گوسفند قربانى زياده روى مى كردند و دوست نداشتند كه در خريد قربانى چانه بزنند،زيرا بهترين قربانى،گران قيمت تر و دوست داشتنى تر آن در نزد صحابه بود.

روايت شده است كه عمر قربانى گران بهايى را براى قربانى آماده كرده بود.اين حيوان را به سيصد دينار از عمر خريدارى مى كردند.عمر از پيامبر

ص:305


1- ما من عمل يوم النحر احبّ الى اللّه عزّ و جلّ من اراقة الدّم و انّها لتأتى يوم القيامة بقرونها و اظلافها و انّ الدّم ليقع من اللّه بمكان قبل ان يقع الارض فطيبوا بها نفسا.
2- انّ لكم لكلّ صوفة من جلدها حسنة و بكلّ قطرة من دمها حسنة و انّها لتوضع فى الميزان فابشروا.

اجازه خواست كه اين حيوان را بفروشد و يك حيوان ارزان خريدارى كند.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)عمر را از اين كار نهى كرده فرمودند:همين قربانى با ارزش را قربانى كند.

از دستور پيامبر(صلی الله علیه و آله)فهميده شد كه،خوبى كه اندك باشد از بدى كه فراوان باشد بهتر است.زيرا سيصد دينار،بهاى سى گاو و يا شتر پيرى بود،كه چاق بوده و گوشت فراوان داشته باشند.ولى مقصود از قربانى گوشت زياد نيست.منظور تزكيۀ نفس و پاكيزگى آن از صفت بخل و آراسته شدن آن به زيبايى عظمت خداوند است.چنانكه خداوند مى فرمايد: «لَنْ يَنالَ اللّهَ لُحُومُها وَ لا دِماؤُها وَ لكِنْ يَنالُهُ التَّقْوى مِنْكُمْ» (1)و اين امر در مورد قربانى با توجّه به ارزشمندى آن حاصل مى شود،گوشت فراوان يا كم داشته باشد مهم نيست.

آنچه از اسرار و رموزى كه در مقرر كردن وجوب قربانى فهميده مى شود، سنّت پايدارى است كه موجب يادآورى داستان حضرت ابراهيم و آزمايش آن بزرگوار،به ذبح فرزندش اسماعيل،و نهايت صبر و شكيبائى آن جناب بر محنت و بلاى آشكارى و دشوارى،مى باشد؛و از يادآورى اين واقعه نتيجۀ شيرين صبر بر مصيبت و گرفتارى روشن مى شود تا مردم اين حقيقت را دانسته و بدان حضرت در مشكلات اقتدا كنند،بعلاوۀ پاكى نفس از صفت زشت بخل و آمادگى لازم براى نزديك به حق تعالى كه در قربانى وجود دارد مورد نظر است.

ص:306


1- سوره حج(22)آيه(37): [1]هرگز نه گوشت و نه خوان آنها به خدا نمى رسد بلكه تقواى شماست كه پيشگاه او مى رسد.

53-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

:فَتَدَاكُّوا عَلَيَّ تَدَاكَّ الْإِبِلِ الْهِيمِ يَوْمَ وِرْدِهَا- وَ قَدْ أَرْسَلَهَا رَاعِيهَا وَ خُلِعَتْ مَثَانِيهَا- حَتَّى ظَنَنْتُ أَنَّهُمْ قَاتِلِيَّ أَوْ بَعْضُهُمْ قَاتِلُ بَعْضٍ لَدَيَّ- وَ قَدْ قَلَّبْتُ هَذَا الْأَمْرَ بَطْنَهُ وَ ظَهْرَهُ حَتَّى مَنَعَنِي النَّوْمَ- فَمَا وَجَدْتُنِي يَسَعُنِي إِلاَّ قِتَالُهُمْ- أَوِ الْجُحُودُ بِمَا جَاءَ بِهِ؟مُحَمَّدٌ ص؟- فَكَانَتْ مُعَالَجَةُ الْقِتَالِ أَهْوَنَ عَلَيَّ مِنْ مُعَالَجَةِ الْعِقَابِ- وَ مَوْتَاتُ الدُّنْيَا أَهْوَنَ عَلَيَّ مِنْ مَوْتَاتِ الْآخِرَةِ

لغات

تداكّوا:دكّ بعضهم بعضا يعنى بعضى، بعضى ديگر را مى زدند و دور مى كردند.

هيم:شتران تشنه.

مثانى:ريسمانى كه شتران را مى بندند و عقال مى كنند.

ترجمه

«براى هجوم به سوى من چنان خود را بر يكديگر مى كوفتند كه گويى شتران تشنه اى بودند كه ساربانهايشان آنها را بى عقال به سوى آب رها كرده باشند.

در ابتدا چنين به نظر مى رسيد كه قصد كشتن مرا دارند و يا اين كه بعضى مى خواهند بعضى را به قتل رسانند.

من ظاهر و باطن و پشت روى اين تقاضا را كه ناگزير بايد با اهل شام

ص:307

كارزار كرد سنجيدم.آن گاه ديدم كه در سر دوراهى قرار گرفته ام و چاره اى ندارم،يا بايد با معاويه كه از بيعت سرباز زده است بجنگم و يا بايد به آنچه حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)آورده است منكر شوم،زيرا پيكار با ياغيان در صورت توانايى و قدرت بر امام زمان واجب و ترك آن در حكم انكار واجبات است.بنا بر اين مداوا به وسيلۀ جنگ را بر خويشتن آسانتر از عذاب الهى و مرگ هاى اين جهان را آسان تر از مرگ هاى آن جهانى دانستم،و به جنگ اقدام كردم » (1)

شرح

كلام حضرت كه مى فرمايند: «تداكّوا...» اشاره است به نوع عملكرد يارانش در بارۀ جنگ صفين،چون امام(علیه السلام)آنها را به مدتى طولانى از آمادگى براى جنگ بازداشته بود.و امام(علیه السلام)اصحابش را به دو دليل از عجله كردن، در باره كارزار منع مى كرد.

1-اول آن كه شيوه رفتار آن بزرگوار در جنگ ها اين بود كه به دشمن فرصت مى داد تا جنگ از ناحيۀ وى آغاز شود و دشمن مسئول عواقب كارزار باشد.

2-دوّم آن كه در چگونگى با خصم،تمام جهات مصلحت را در نظر مى گرفت،بى آن كه در اصل جنگ با طاغيان و متمرّدين كه يك واجب بود ترديد داشته باشد،زيرا امام(علیه السلام)مأموريّت داشت كه با مخالفان كه مخالف حق بودند برخورد قاطع داشته باشد.آرى تأمّل حضرت براى به دست آوردن انديشۀ نيك در كيفيت برخورد،و فرصت دادن به دشمن بود كه محتمل بود حق را دريافته به طاعت باز گردد و موجب ريختن خون مسلمين نشود،چنان كه اين حقيقت را در گفتار آينده خود بصراحت فرموده اند.سپس حضرت ازدحام آنها را با بيان

ص:308


1- ترجمه متن كلام حضرت با توجّه به آنچه شارح بزرگوار آورده اند انجام گرفت.امّا شارحان ديگر و مترجمين نهج البلاغه [1]صدور اين كلام را به هنگام قتل عثمان و هجوم شورشيان بر در خانۀ حضرت براى بيعت دانسته،و عاقبت نگرى و دورانديشى حضرت براى قتال شورشيان بصرۀ«طلحه و زبير»در جنگ جمل بوده است. كه آيا با خواسته هاى آنان موافقت نمايد،و يا سزاى پيمان شكنى شان را كف دست شان بگذارد.

دو صفت تأكيد فرموده اند:1-هجوم مردم را به ازدحام شتران تشنه،هنگامى كه ساربان آنها را براى آب رها مى كند تشبيه كرده،جهت مشابهت،شدّت ازدحام و هجوم آنها را قرار داده است.و نتيجه اين ازدحام را گمان قتل خود و يا كشتن گروهى گروه ديگر را دانسته،و بدينسان شدّت ازدحام و هيجان آنها را در تقاضايى كه داشته اند بيان مى فرمايد .

سپس مى فرمايد:«ظاهر و باطن اين امر را بخوبى سنجيدم»اين جملۀ امام(علیه السلام)به دلايلى كه موجب منع يارانش از تصميم فورى بر جنگ مى شده است، اشاره دارد.و آن به كار گرفتن درايت و انديشۀ لازم در بارۀ كارزار با آنها بوده تا اين كه براى حضرت،خطر ترك قتال كه همانا كفر به آيين محمد(صلی الله علیه و آله)بوده و يا اقدام به جنگ و ريختن خون مسلمين روشن شود،زيرا انتخاب يكى از دو امر موجب خطر و خسران بوده است.بدين توضيح كه:گزينش كارزار سبب بذل جان و هلاكت جمعى از مسلمين مى شده،و از طرفى ترك جنگ،موجب مخالفت با فرمان خدا و دستور پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)مى شده كه نتيجه اش كيفر دردناك جهنم بوده است.ولى چنان كه دانستى براى سعادت دنيا ارزشى نيست و بدبختى دنيا به نسبت بدبختى آخرت در نزد خردمندان بويژه شخصيّتى همچون امير المؤمنين(علیه السلام) ناچيز است نظر به همين خصوصيت و حقيقت است كه مى فرمايد:«انتخاب كارزار براى من از انتخاب كيفر آخرت آسانتر و مرگ دنيوى به نسبت هلاكت اخروى سهل تر مى باشد.» حضرت لفظ مرگ را،براى ترس و سختيهاى دنيا و آخرت استعاره آورده اند،زيرا مناسبت ميان مرگ و هول و هراس سختى و شدّت است كه در هر دو وجود دارد.

ص:309

54-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است هنگامى كه يارانش تصور كردند حضرت در جنگ با

اشاره

شاميان كندى و درنگى دارد ايراد فرموده است.

أَمَّا قَوْلُكُمْ أَ كُلَّ ذَلِكَ كَرَاهِيَةَ الْمَوْتِ- فَوَاللَّهِ مَا أُبَالِي- دَخَلْتُ إِلَى الْمَوْتِ أَوْ خَرَجَ الْمَوْتُ إِلَيَّ- وَ أَمَّا قَوْلُكُمْ شَكّاً فِي أَهْلِ؟الشَّامِ؟- فَوَاللَّهِ مَا دَفَعْتُ الْحَرْبَ يَوْماً- إِلاَّ وَ أَنَا أَطْمَعُ أَنْ تَلْحَقَ بِي طَائِفَةٌ فَتَهْتَدِيَ بِي- وَ تَعْشُوَ إِلَى ضَوْئِي- وَ ذَلِكَ أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَقْتُلَهَا عَلَى ضَلاَلِهَا- وَ إِنْ كَانَتْ تَبُوءُ بِآثَامِهَا

لغات

عشا الى النّار:با چشم ضعيف به سوى آتش راهنمايى شد.

وباء بإثمه:بازگشت به سوى گناهش.

ترجمه

«امّا اين پندار شما،كه تا اين اندازه درنگ در امر كارزار براى اين است كه من از مرگ مى ترسم،گمانى نادرست و سخنى بى مورد است به خدا سوگند،من از اين بيمناك نيستم كه مرگ بر من در آيد و يا من بر مرگ وارد شوم و اين گفتار شما كه در بارۀ جنگ با شاميان ترديد داشته باشم،نيز سخن نادرستى است به خدا سوگند، من هيچ روز دست از كار جنگ نكشيدم جز اين كه انتظار داشتم،گروهى از شاميان به من بپيوندند و هدايت شوند،و ديدگان كم فروغ خود را با نور هدايت من روشن سازند،و اين در نزد من دوست داشتنى تر است كه آنها را در حال گمراهى

ص:310

بكشم،هر چند وزر و وبال اين گناه در قيامت بر خود آنهاست.(ولى من وظيفه دارم تا حد امكان،مبادرت بخون ريزى نكنم )».

شرح

مى گويم(شارح)اين كلام حضرت با سخن سابق امام(علیه السلام)مناسبت دارد، و دليل ايراد اين كلام در آغاز جنگ صفّين اين بوده است كه با وجود اصرار شديد يارانش بر شروع جنگ،چند روزى حضرت آنها را از شتابزدگى در بارۀ كارزار با مردم شام بازداشت.تعلّل حضرت در جنگ،اين توهّم را براى اصحابش پيش آورد كه،امام(علیه السلام)قصد جنگ ندارد.بعضى پا را از اين فراتر نهاده به آن بزرگوار نسبت عجز و ناتوانى داده گفتند كه از مرگ مى ترسد و گروهى ديگر گفتند:

در بارۀ جنگ با مردم شام مردّد و مشكوك است .

امام(علیه السلام)شبهۀ دستۀ اول را كه مى گفتند:تمام اين امروز و فرداها به دليل كراهت داشتن از مرگ است چنين جواب دادند:به خدا سوگند،باكم نيست كه من بر مرگ وارد شوم و يا مرگ به سوى من آمده و بر من وارد شود.درستى اين ادّعا را حضرت با سوگند به نام مقدس حق تعالى تأكيد كرده اند،پر واضح است كه شخص عارف از مرگ پرهيزى ندارد،به ويژه نفس مقدس آن بزرگوار،چنان كه در اين باره قبلا توضيح داديم.

نسبت وارد شدن در مرگ و خارج شدن مرگ به سوى انسان نسبت مجازى است كه از باب تشبيه مرگ به حيوانى خطرناك آورده شده است .پس از پاسخ شبهه دسته اول،به جواب دسته دوّم پرداخته كه مى گفتند:در باره جنگ با مردم شام ترديد دارد.

حضرت مى فرمايند:به خدا سوگند،تأخير در بارۀ جنگ به دليل هدايت مردم شام صورت مى گيرد،توضيح بيان امام(علیه السلام)اين است:هدف اصلى پيامبران و اولياى خدا هدايت مردم به راه راست و بيرون آوردن آنها از تاريكى جهل و

ص:311

نادانى است.بدين منظور كه مردم،زندگى و آخرتشان از بركت وجود انبيا و اوليا سامان يابد.وقتى كه معلوم شد هدف مورد نظر و خواست واقعى امام(علیه السلام)از جنگ و صلح اين باشد،به دست آوردن اين مقصود از آسانترين طريق اهميّت بيشترى دارد.بنا بر اين حضرت ناگزير بوده است كه جنگ را به تأخير اندازد و هدايت يابى اهل شام را از طريق مسالمت آميز انتظار داشته باشد،بدين اميد كه شايد افرادى را جاذبۀ عنايت خداوندى دريابد و لطف حق سبب پيوسته شدنشان به راه خدا گشته هدايت يافته و به نورانيّت روشنائى،كمال و سعادت راه يابند و ديدگانشان به نور رفتار و كمال امام روشن شود.

هدايت يابى آنها بدين طريق دوست داشتنى تر بود براى امام از اين كه آنها را در عين گمراهى و ضلالت بكشد،هر چند تمام گمراهان با كوله بار گناهانشان به محضر خداوند وارد گشته،و خود در گرو اعمال بدشان خواهند بود.چنان كه حق تعالى مى فرمايد: «كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ» (1)» «وَ لا تَكْسِبُ كُلُّ نَفْسٍ إِلاّ عَلَيْها وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» (2)؛با توجه به آيات كريمه گناه مردم شام بر ضرر خودشان به حساب مى آيد كه به امام(علیه السلام)پشت كرده بودند.ولى امام(علیه السلام)با توجّه به وظيفه امامت اميد به ارشاد آنها داشت و جنگ را به تأخير مى انداخت.

ص:312


1- سورۀ مدثر(74)آيه(38): [1]هر نفسى در گرو عملى است كه انجام مى دهد.
2- سوره انعام(6)آيه(164): [2]هيچ كس جز براى خود عملى انجام نمى دهد و هيچ گناهكارى گناه ديگرى را بر دوش نمى كشد.

55-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

وَ لَقَدْ كُنَّا مَعَ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- نَقْتُلُ آبَاءَنَا وَ أَبْنَاءَنَا وَ إِخْوَانَنَا وَ أَعْمَامَنَا- مَا يَزِيدُنَا ذَلِكَ إِلاَّ إِيمَاناً وَ تَسْلِيماً- وَ مُضِيّاً عَلَى اللَّقَمِ وَ صَبْراً عَلَى مَضَضِ الْأَلَمِ- وَ جِدّاً فِي جِهَادِ الْعَدُوِّ- وَ لَقَدْ كَانَ الرَّجُلُ مِنَّا وَ الْآخَرُ مِنْ عَدُوِّنَا- يَتَصَاوَلاَنِ تَصَاوُلَ الْفَحْلَيْنِ يَتَخَالَسَانِ أَنْفُسَهُمَا- أَيُّهُمَا يَسْقِي صَاحِبَهُ كَأْسَ الْمَنُونِ- فَمَرَّةً لَنَا مِنْ عَدُوِّنَا وَ مَرَّةً لِعَدُوِّنَا مِنَّا- فَلَمَّا رَأَى اللَّهُ صِدْقَنَا أَنْزَلَ بِعَدُوِّنَا الْكَبْتَ- وَ أَنْزَلَ عَلَيْنَا النَّصْرَ- حَتَّى اسْتَقَرَّ الْإِسْلاَمُ مُلْقِياً جِرَانَهُ وَ مُتَبَوِّئاً أَوْطَانَهُ- وَ لَعَمْرِي لَوْ كُنَّا نَأْتِي مَا أَتَيْتُمْ- مَا قَامَ لِلدِّينِ عَمُودٌ وَ لاَ اخْضَرَّ لِلْإِيمَانِ عُودٌ- وَ ايْمُ اللَّهِ لَتَحْتَلِبُنَّهَا دَماً وَ لَتُتْبِعُنَّهَا نَدَماً

لغات

كلمۀ سواء:سخنى كه از روى عدالت گفته شود.

منشر:دسته اى از اسبها كه تعدادشان بين صد تا دويست باشد.برخى گفته اند به سپاهى مى گويند كه هر چيز را كه در مسير خود بيابد از بين ببرد.

خميس:مطلق لشكر و سپاه.

تدعق:وقتى كه بر سرزمينى يورش برند و از سم اسبها در آن آثارى بر جاى ماند.

شنّ الغارة:آثار و علائم هجوم و غارت آشكار گرديد لقم:مسير راه مضض:سوزش درد.

يتصاولان:درهم آويختن دست به گريبان شدن.

يتخالسان:هر يك از دو هماورد مى خواست

ص:313

فرصت را از ديگرى بگيرد.

منون:مرگ،مردن.

كبت:تصرف كردن،خوار و ذليل كردن.

جران البعير:جلو گردن شتر از محل ذبح تا جايگاه نحر.

تبوء وطنه:در آن سكنا گرفت آرام شد.

ترجمه

«در آغاز ما با رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بوديم،پدران،پسران،برادران و عموهاى خويش را براى پيشرفت اسلام مى كشتيم و اين كار جز ايمان و تسليم را در ما نمى افزود،و پايدارى و پايمردى ما را در راه حق و شكيبايى را در تحمل رنج و سوزش درد و كوشش در جهاد با دشمن را در ما زياد مى كرد.

در صحنه هاى خونين پيكار چنين پيش مى آمد كه يكى از ما و ديگرى از خصم مانند دو قوچ شاخ در شاخ شده و بهم در مى افتادند،و هر يك تلاش مى كرد تا مگر جان حريف خود را بگيرد و همآورد را از جام مرگ سيراب كند.گاهى پيروزى از آن ما بر دشمن و گاهى از دشمن بر ما بود.همين كه خداوند راستى و از خود گذشتگى ما را در راه پيشرفت دين مشاهده كرد.خوارى را بر دشمن و پيروزى را بر ما نازل فرمود،تا اين كه اسلام بر جايگاه خود استوار شد،و همچون شترى كه به هنگام راحت باش سينه و گردن خويش را بر زمين مى نهد بدانسان اسلام استقرار يافته پابرجا شد و در جايگاه خود استوار شده استحكام يافت.

به جان خودم سوگند اگر اين طورى كه شما در راه يارى دين رفتار مى كنيد ما مسلمين در ركاب پيامبر عمل مى كرديم هيچ استوانه اى از دين برپا نمى ايستاد و براى ايمان هيچ شاخه اى سرسبز نمى شد.به خدا سوگند به اين شيوۀ ناپسندى كه شما در جنگ عمل مى كنيد،به جاى شير گوارا،خون خواهيد دوشيد،و پس از چيره ساختن خصم بر خود پشيمان خواهيد شد ولى چه سود كه براى جبران خسارت بسيار دير خواهد بود ».

شرح

چنان كه روايت شده است اين سخن را در روز جنگ صفين،هنگامى كه مردم براى صلح آماده شده بودند ايراد فرموده است.آغاز كلام با عباراتى شروع

ص:314

مى شده كه بدين مضامين بوده است.

اى ياران صلح طلب من!بدانيد كه معاويه و اطرافيانش چنين نيستند كه حق طلب بوده و از اين طرح صلح،قصد عدالت و رعايت آن را داشته باشند.

اين پيشنهاد را وقتى مطرح كردند كه صدها سواره را فراروى خود ديدند،كه با لشكريان فراوان ديگرى پشتيبانى مى شدند،خود را در مقابل سپاهى گران يافتند كه با تداركات عظيم جنگى پيش مى آمدند و سرزمين آنها را در مى نورديدند،و جايگاهى كه شاميان اردو زده بودند،با سواره نظامشان اشغال كرده،اطراف چاههاى آب و چراگاهها را بتصرّف در آوردند.و از هر سو آنها را در ميان گرفته و آثار شكست را بر آنها آشكار ساختند؛و در نهايت خود را با جمعيّتى روبرو ديدند كه براستى شكيبا بوده،و كشته شدن،عزم شان را بر كارزار استوارتر مى كرد، مرگ شان براى خدا و در راه حق تعالى بود.و چنين مرگى بيشتر آنان را در اطاعت جدّى مى ساخت و به ملاقات خداوند حريص مى كرد.آرى چنين هيبتى معاويه و يارانش را به صلح طلبى واداشته،ولى شما فريب خورده سستى كرديد.

بر خلاف اين سستى و سهل انگارى كه در شما است،ما در ركاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)...

تا پايان،سخن حضرت كه ترجمه شد ادامه مى يابد.

مقصود حضرت از بيان اين بخش سخن،توبيخ و سرزنش يارانش بر ترك جنگ و كوتاه آمدن در برابر دسيسه دشمنان است كه فريب اينان را خورده،تن به صلح دادند و بيان اين مطلب كه ما در ركاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)تا بدان حد پايمردى مى كرديم،يادآورى فضيلت و نحوۀ عمل خود و ديگر ياران مخلص صحابه پيامبر به هنگام كارزار فراروى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به هدف پابرجايى اسلام و آشكار شدن فرمان خداست،تا بدين وسيله كوتاهى و عقب نشينى شنوندگان را،نسبت به جديّت و كوشش ياران رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در امر جهاد،روشن سازد.امام(علیه السلام) در آغاز به توضيح سختيهايى كه در اين راه متحمّل شده پرداخته،و بيان مى دارد

ص:315

كه براى رضاى خداوند،و حمايت از دينش،بدون ملاحظه،پدران و برادرانشان را مى كشته اند و اين امر موجب سستى آنها در دينشان نمى شده،بلكه بر ايمان و تسليمشان در برابر فرمان خدا مى افزوده است،و حركتشان را بر راه روشن هدايت، و شكيبايى در طاعت،و تحمّل سوزش دردهاى پياپى را،زياد مى كرده است.و در صداقت يارى خود از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)تا بدين حد جدّى و قاطع بوده اند،كه هرگاه يك نفر از مسلمين با دشمن درگير مى شده،بدين قصد بوده اند كه هر كدام بتواند جان ديگرى را از تنش بگيرد.

امام(علیه السلام)لفظ«كأس»را كه به معناى ظرف آب خوردن است،مجازا براى جرعۀ تلخ مرگ به هنگام كشته شدن به كار برده است و با بيان اين جمله،كه گاهى پيروزى با ما و گاهى با دشمنان ما بود.مى خواهد اين پندار را از ذهن شنونده بيرون كند،كه اقدام جدّى آنان بر جهاد در راه خدا،نه به دليل آن نيرومندى بوده،كه مسلمانها در آن روز داشته اند،و پيروزى خود را به يقين مى دانسته اند! بلكه با وجودى كه گاهى پيروزى از آن دشمنان مسلمين بوده،اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در امر جهاد كوتاهى نكرده،نهايت تلاش خود را به كار مى گرفته اند.

كلمه«مرّة»در عبارت حضرت به عنوان ظرف،منصوب است.معناى ضمنى كلام چنين مى شود:گاهى برترى به نفع ما بر دشمنان،و گاهى به نفع آنان بر عليه ما بود .

سپس مى فرمايند: (فلمّا رأى اللّه صدقنا الى قوله النّصر «چون كه خدا درستى و صداقت ما را ديد،خوارى را بهرۀ دشمن و پيروزى را بر ما نازل فرمود.» در اين كلام توجّه بدين حقيقت مى دهند،كه در جود و بخشش الهى هيچ بخلى نيست و از ناحيۀ ذات مقدس حق تعالى منعى وجود ندارد،بخشش و كرم الهى هر آماده بخشش و مستعد رحمتى را فرا مى گيرد.

منظور از ديدن خداوند راستى و صداقت مسلمين را،دانستن استحقاق و

ص:316

آمادگى آنها براى صبر در برابر مشكلاتى است كه فراروى آنها بوده است،و مقصود از نزول نصر و خوارى دشمن اين است كه هر گروهى استحقاق نفسانى خود را از جانب خداوند دريافت مى دارد .

آن گاه فرموده اند: حتّى استقر الاسلام الى قوله اوطانه ؛«چون پايدارى و استقامت ما به اوج خود رسيد،ديانت اسلام استقرار يافت،و در جايگاه خود ساكن شد.»اين سخن حضرت اشاره است به آن هدف نهايى كه از جهاد با دشمن داشته اند،كه عبارت از استقرار يافتن اسلام در دلهاى بندگان خدا بوده است.

امام(علیه السلام)لفظ«جران»را به عنوان استعاره به كار برده و اين استعاره را به واژۀ«القاء»زينت بخشيده اند،جهت مشابهت،استقرار يافتن اسلام در جايگاه خود مى باشد،همچون شترى كه در مكان خود راحت گرفته و گردنش را با آرامش تمام بر روى زمين دراز كند.همچنين لفظ«تبوّء»را به عنوان استعاره به كار گرفته،و سپس آن را«باوطان»نسبت داده اند از جهت تشبيه كردن حالت تزلزل آميز اوّل اسلام،به انسانى كه در آغاز كارش هراسان،ترسناك و متزلزل باشد و سپس در محلى مسكن بگيرد و استقرار يافته،پابرجا شود.لفظ«اوطان»را براى دلهاى مؤمنين استعاره آورده اند و جملۀ «تبوّء اوطانه» را كنايه از استقرار يافتن اسلام در دلها ذكر كرده اند .

فرموده است: و لعمرى لو كنّا نأتي الى قوله عود اين فراز از فرمودۀ حضرت كه سوگند به جان خودم اگر ما مثل شما مى بوديم...بازگشتى است به مقصود اصلى ايراد اين كلام،كه توجّه دادن اصحابش در خوددارى از جنگ مى باشد.

جان سخن حضرت اين است كه اگر آن روز ما در كار خود كوتاهى مى كرديم چنان كه شما امروز كوتاهى مى كنيد.و پيامبر را وا مى گذاشتيم چنان كه شما امروز مرا واگذاشته ايد،آنچه امروز از پابرجايى دين حاصل شده،حاصل

ص:317

نمى شد.لفظ«عمود»را براى دين كنايه از نيرومندى و عظمت آن به عنوان استعاره بالكنايه آورده اند.و سبزى چوب ايمان را كنايه از تازگى و طراوت ايمان در قلبها دانسته اند.در عبارت اول،اسلام را به خانه اى كه داراى ستونهايى است و در جمله دوّم ايمان را به درختى كه داراى شاخه هاى سبزى باشد تشبيه كرده اند .

سپس سوگند ياد كرده اند،كه با اين سستى و سهل انگارى و با اين خوددارى از تعقيب دشمن به جاى شير،خون خواهند دوشيد.دوشيدن خون را به عنوان استعاره،نتيجه كوتاهى و خوددارى از فراخوانى آنها به جا دانسته است.

در بيان اين استعاره امام(علیه السلام)يارانش را به دليل كوتاهى از كار جنگ به ناقه اى تشبيه كرده است،كه به دليل بى توجّهى صاحبش دچار بيمارى شده و شيرش را خشك كرده است،كه جز پشيمانى سودى ندارد،زيرا نتيجۀ تفريط كارى پشيمانى است.

در عبارت حضرت دو نوع سجع به كار رفته:يكى سجع متوازى و ديگرى سجع مطرّف،ميان«لقم و ألم»سجع متوازى است،نسبت ميان«جرانه و اوطانه» سجع مطرف مى باشد و بدين سان ميان«عمود و عود»و«دما و ندما»نيز سجع مطرّف است.

ص:318

56-از سخنان امام(علیه السلام)است

اشاره

أَمَّا إِنَّهُ سَيَظْهَرُ عَلَيْكُمْ بَعْدِي رَجُلٌ رَحْبُ الْبُلْعُومِ- مُنْدَحِقُ الْبَطْنِ يَأْكُلُ مَا يَجِدُ وَ يَطْلُبُ مَا لاَ يَجِدُ- فَاقْتُلُوهُ وَ لَنْ تَقْتُلُوهُ- أَلاَ وَ إِنَّهُ سَيَأْمُرُكُمْ بِسَبِّي وَ الْبَرَاءَةِ مِنِّي- أمَّا السَّبُّ فَسُبُّونِي فَإِنَّهُ لِي زَكَاةٌ وَ لَكُمْ نَجَاةٌ- وَ أَمَّا الْبَرَاءَةُ فَلاَ تَتَبَرَّءُوا مِنِّي- فَإِنِّي وُلِدْتُ عَلَى الْفِطْرَةِ وَ سَبَقْتُ إِلَى الْإِيمَانِ وَ الْهِجْرَةِ

لغات

رحب البلعوم:كسى كه مجراى حلقش گشاد باشد.

مندحق البطن:شكم بزرگ و برآمده.

ترجمه

«اى مردم كوفه!آگاه باشيد كه بزودى پس از من،مردى گشاده گلو و برآمده شكم،بر شما مسلط مى شود كه هر چه بيابد،بخورد و هر چه نيابد بجويد،(منظور معاوية بن ابى سفيان بود كه بر اثر نفرين پيامبر(صلی الله علیه و آله)هر چه مى خورد سير نمى شد، مى گفت:خسته شدم و سير نشدم).

اگر بر او دست يافتيد بكشيدش،ولى هرگز نمى توانيد او را بكشيد.بدانيد و آگاه باشيد،بزودى آن مرد به دشنام گفتن و بيزارى جستن از من،شما را امر مى كند،اگر ناچار شديد كه جان خود را نجات دهيد.مرا دشنام گوييد رواست، چه اين كه دشنام گويى شما از روى ضرورت سبب بلندى مقام من،و موجب

ص:319

رهاييتان از ظلم و ستم مى شود.امّا هرگز از من بيزارى نجوييد،زيرا من بر فطرت اسلامى متولّد شده ام و در ايمان آوردن و هجرت بر همگان پيشى گرفته ام،(بيزارى جستن از چنين كسى سبب عذاب آخرت و بدبختى دو جهان خواهد بود ).»

شرح

در اين فصل سخن امام(علیه السلام)از حوادثى كه در آينده براى يارانش پيش مى آيد و سبب گرفتارى آنها مى شود،خبر مى دهد،طرف خطاب حضرت،مردم كوفه مى باشند.

كلمه«اما»در آغاز كلام،محتمل است كه مشدّد بوده«امّا»و در معناى شرط به كار رفته باشد،در اين صورت معناى سخن چنين خواهد بود،امّا پس از حمد خدا در آينده چنين خواهد شد.احتمال دوّم اين كه بدون تشديد بوده، تركيبى از ماى نافيه و همزۀ استفهام باشد.به اين اعتبار معناى سخن چنين است:آگاه باشيد بزودى اين پيش آمد ناگوار بوقوع خواهد پيوست.

در اين كه منظور از مرد گشادگلو،چه كسى بوده؟ميان شارحان اختلاف نظر است.بيشتر آنان بر اين باورند كه مراد معاويه است زيرا او مردى بزرگ شكم و پرخور بوده است چنين روايت شده است كه معاويه آن قدر غذا مى خورد كه خسته مى شد.و مى گفت بياييد سفره را برچينيد به خدا سوگند هر چند خسته شده و به رنج افتادم ولى سير نشدم.او بر اثر نفرين رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به اين بيمارى مبتلا شده بود.چنان كه روايت شده است سبب نفرين پيامبر اين بود كه روزى به دنبال معاويه فرستاده تا نامه اى را به نگارد.بار اول كه فرستادۀ پيامبر آمد معاويه غذا مى خورد و حاضر نشد؛بار دوّم كه فرستاده رسول خدا(صلی الله علیه و آله)آمد هنوز مشغول غذا خوردن بود و دست از خوردن غذا برنداشت كه به خدمت پيامبر برسد.حضرت رسول ناراحت شده فرمود:«بار خدايا شكمش را سير مگردان»عربى در وصف دوست پرخورش چنين سروده است:

ص:320

و صاحب لى بطنه كالهاوية كانّ فى امعائه معاويه

(1)برخى گفته اند منظور از آن مرد زياد بن ابى سفيان همان زياد بن ابيه مى باشد،و گروهى گفته اند:حجاج بن يوسف ثقفى است،و دسته اى مغيرة بن شعبه را دانسته اند.به هر حال بايد شخصى باشد،كه بعد از حضرت مردم را به اين كار دستور داده باشد؛اين دو خصوصيت در معاويه بارز است.

اين بيان حضرت:«آنچه را مى يابد مى خورد،و آنچه را نيابد مى جويد»، كنايه است از پرخورى آن مرد،و علامتى است كه بتوان وى را شناخت.

اين دستور كه او را بكشيد نشانۀ فساد و تباهكارى آن مرد در روى زمين است و خبر دادن از اين كه نمى توانيد او را بقتل رسانيد قضايى است الهى كه حضرت بر آن مطّلع بود .

سپس مى فرمايند: الا و انّه سيأمركم بسبّى الى آخره؛آگاه باشيد بزودى آن مرد شما را به دشنام دادن بر من فرمان خواهد داد.اين سخن حضرت اشاره است به آنچه قريبا پيش خواهد آمد،و دستورى كه مبنى بر دشنام و بيزارى از آن بزرگوار صادر شود،در چنين موقعيّتى مصلحت كار را به يارانش توصيه كرده و ميان دشنام دادن و بيزارى از خود فرق نهاده است.دشنام را به هنگام ضرورت و اجبار روا دانسته،و بيزارى را مجاز نمى داند،در فرق ميان اين دو ظرافت خاصى است كه بايد در نظر گرفته شود.

به عنوان مثال،دشنام عبارت از صفت كلام بوده و ممكن است بدون اعتقاد اظهار شود.احتمال ديگر اين كه گاهى دشنام به كنايه گفته مى شود و ممكن است قصد حقيقى در كار نباشد و فايدۀ آن جلوگيرى از ريختن خون مسلمين و رهايى آنها از ستم ستمگران مى باشد.ولى بيزارى جستن تنها صفت

ص:321


1- دوستى دارم كه شكمش به جهنم مى ماند گويا در امعاء و احشائش معاويه قرار دارد.

كلام نبوده و گاهى بعقيدۀ قلبى و خشم و كينه منتهى مى شود.از طرفى مى دانيم كه از دشمن داشتن خاندان عصمت نهى شده است.

نفرت داشتن و بيزار بودن،امرى مخفى است،انسان مى تواند از آن خوددارى كند و با ترك آن و عدم انجام آن خطرى متوجّه كسى نمى شود.گويا امام(علیه السلام)در بيان اين عبارت،به فرمودۀ حق تعالى در قرآن نظر داشته است كه مى فرمايد: «إِلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمانِ وَ لكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ» (1)امّا سخن حضرت در بارۀ اين كه دشنام شما براى من به منزلۀ اداى زكات و براى شما موجب رهايى و نجات است،اشاره به اسباب نجات و استخلاص يارانش دارد كه يكى از راههاى خلاصى يافتن از شر ستمگران عنود،مى توانسته است دشنام دادن به آن بزرگوار باشد.با توجّه به خصومتى كه دشمنان نسبت به امام(علیه السلام)داشتند،دشنام به آن حضرت يكى از اسباب رهايى بوده باشد روشن است،امّا اين كه چگونه براى حضرت صدقه و زكات بوده است،به دو صورت قابل توضيح است:

1-نظر به روايتى است كه در اين باره نقل نشده است،بدين مضمون:

«مؤمن را به بدى ياد كردن براى وى زكات محسوب مى شود و بدگويى مؤمن به صفتى كه در او نباشد،موجب بزرگوارى و شرافتش مى شود.» 2-به دليل قاعده كلّى،«مردم از هر چه منع گردند بدان حرص مى ورزند» مى باشد،هرگاه مردم را از چيزى منع كنى در انجام آن بيشتر اصرار مى ورزند.با توجّه به اين خصلت عمومى،چون دشمنان حضرت مردم را از بيان فضايل و دوستى آن بزرگوار منع كرده،و بر دشنام دادن و دشمن داشتن،مجبور

ص:322


1- سوره نحل(16)آيه(106): [1]مگر كسى كه بر امرى اجبار گردد و قلب او به ايمان آرامش داشته باشد،ولى اشخاصى كه دلهاشان را كفر فرا گرفته،خشم خداوند بر آنان باد.

مى ساختند،دوستى مردم را نسبت به آن حضرت زياد كرده،شرافت و بزرگواريش را مى افزودند.بدين دليل است كه بنى اميّه هزار ماه بر بالاى منبرها امام(علیه السلام)را سبّ كرده دشنام دادند،امّا بر خلاف خواست آنها آوازۀ حضرت زياد شد و بر دوستى مردم نسبت به آن بزرگوار افزوده گرديد.چنين روايت شده است كه عمر بن عبد العزيز خليفۀ اموى دستور داد كه سبّ حضرت از خطبۀ نماز برداشته شود و به جاى آن اين آيۀ شريفه: «إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْإِحْسانِ» (1)قرار گيرد.با توجّه به همين موضوع است كه كثير بن عبد الرّحمن،عمر بن عبد العزيز را در شعرى چنين ستوده است.

وليّت فلم تشتم عليا و لم تخف بريّا و لم تقبل اساءة مجرم (2)

سيد رضى«ره»در بارۀ عمر بن عبد العزيز چنين سروده است:

يا ابن العبد العزيز لو بكت العين فتى من اميه لبكيتك (3)

انت نزّهتنا عن الشتم و السبّ و لو كنت مجزيا لجزيتك

غير انى اقول انّك قد طبت و ان لم يطب و لم يزك بيتك

امام(علیه السلام)در زمينۀ اين توصيه كه از من بيزارى نجوييد مى فرمايند:زيرا من بر فطرت خداپرستى متولّد شده ام.اين سخن حضرت بيان دليل دورى از برائت و وجوب پرهيز از بيزارى جستن مى باشد.منظور حضرت از فطرت همان فطرت خدا دادى است كه تمام مردم بر آن سرشته شده اند و با همان فطرت خداوند

ص:323


1- سورۀ نحل(16)آيه(90): [1]همانا خداوند(خلق را)فرمان به عدل و احسان مى دهد.
2- تو خليفه و فرمان روا شدى و على را دشنام ندادى و هيچ بيگناهى را نترساندى و بديى هيچ بدكارى را نپذيرفتى.
3- اى پسر عبد العزيز اگر قرار بود چشم بر جوانى از بنى اميه گريان شود بر تو گريه مى كردم زيرا تو ما را از دشنام دادن و سب كردن پاك ساختى اگر قرار پاداش بود من به تو پاداش مى دادم من در بارۀ تو عقيده دارم كه پاك شدى هر چند خانوادۀ تو يعنى بنى اميه پاك نبودند

انسانها را به عالم جسمانى فرستاد و از آنها پيمان بندگى گرفت و آنها را به روش عدالت و پيمودن راه راست استوارى و استقامت بخشيد.

مقصود از بيان سابقۀ اسلامى خود و هجرت،فرمانبردارى و اطاعت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در پذيرفتن دين و همراهى با پيامبر و هجرت با آن بزرگوار مى باشد،كه در تمام اين مراحل به فطرت خدادادى خود پايدار مانده،و نفس خود را به هيچ يك از صفات پست،هيچ گاه آلوده نساخت.

امّا در زمان خردسالى اش به دليل روايت،معروف كه:«هر نوزادى بر فطرت خداشناسى متولّد مى شود.»و امّا پس از دوران خردسالى از فطرت خداشناسى خود دور نشد،بدين دليل كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)سرپرستى و تربيت و تزكيۀ نفسانى او را،در كسب دانش و وارستگى،از دوران كودكى تا به هنگامى كه رحلت فرمود،بر عهده داشت.ما قبلا اين موضوع را مفصّلا شرح داديم،و امام(علیه السلام) در گفتار بعدى خود،به چگونگى اين تربيت خواهند پرداخت.

آمادگى لازم و پذيرش نفسانى آن بزرگوار براى انوار مقدس الهى،چيزى بود كه با سرشت آن حضرت عجين و جزء واقعيت وجوديش شده بود؛بدان درجه كه هيچ يك از صحابۀ رسول خدا به آن مقام و مرتبت ارتقا نيافتند.

با توجّه به اين حقيقت بخوبى روشن شد كه شخصيّتى بدين مقام و منزلت،از خلفا و اولياى خداوند خواهد بود.بيزارى جستن از چنين شخصيّتى به منزلۀ بيزارى جستن از خدا و رسول اوست و لازم است كه از چنين كار زشتى دورى شود.

ص:324

57-از سخنان امام(علیه السلام)است خطاب به خوارج

اشاره

أَصَابَكُمْ حَاصِبٌ وَ لاَ بَقِيَ مِنْكُمْ آبِرٌ- أَ بَعْدَ إِيمَانِي بِاللَّهِ وَ جِهَادِي مَعَ؟رَسُولِ اللَّهِ ص؟- أَشْهَدُ عَلَى نَفْسِي بِالْكُفْرِ- لَ «قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدِينَ» - فَأُوبُوا شَرَّ مَآبٍ وَ ارْجِعُوا عَلَى أَثَرِ الْأَعْقَابِ- أَمَا إِنَّكُمْ سَتَلْقَوْنَ بَعْدِي ذُلاًّ شَامِلاً وَ سَيْفاً قَاطِعاً- وَ أَثَرَةً يَتَّخِذُهَا الظَّالِمُونَ فِيكُمْ سُنَّةً

لغات

حاصب:باد تندى كه با ريگها به اين سو و آن سو حركت كند.

أثرة:استبداد،زورگويى

ترجمه

«باد كشنده خطرناك بر شما بوزد و از نژاد شما هيچ اصلاح كنندۀ نخلى و دهندۀ خبرى و گويندۀ سخنى باقى نماند.آيا پس از آن كه من به خدا و رسول(صلی الله علیه و آله)ايمان آوردم و در راه دين خدا جهاد كردم به كافر بودن خودم گواهى دهم؟بدين حساب من از گمراهان بوده و از هدايت يافتگان نيستم، از اين بدترين راه باز گرديد و در راه اول خود كه هدايت بود گام نهيد.آگاه باشيد محققا پس از من به خوارى فراوان و شمشير برّان دچار شده،ستمگران مالتان را ويژۀ خود دانسته و اين نوع رفتار را در بارۀ شما همچون سنت قرار دهند ».

ص:325

شرح

سيد رضى(ره)در بارۀ اين عبارت حضرت، «و لا بقى منكم آبر،» سه قول نقل كرده:

1-«آبر»كه به معناى اصلاح كننده است و از قول عرب كه مى گويند:

«يأبر النخل»يعنى درخت خرما را هرس كرده گرفته شده است.در اين عبارت معنايش چنين خواهد شد:هيچ اصلاح كنندۀ درختى از شما باقى نماند .

2-به روايت ديگر«آثر»آثر كسى است كه حديث را روايت كند به نظر سيّد رضى(ره)درستترين معنا در اين عبارت همين معناست.گويا امام(علیه السلام) منظورشان اين است كه از خوارج خبر دهنده اى باقى نماند و قطع نسل گردند، كسى كه بتواند خبرى را نقل كند از آنان در روزگار باقى نماند .

3-روايت ديگر«آبز»بازاى نقطه دار كه به معناى قيام كننده است،يعنى جنبنده اى از شما بر جاى نماند.عرب به هلاك شونده هم«آبز»مى گويد .

مى گويم(شارح)در علّت ايراد اين كلام چنين روايت شده است:هنگامى كه در صفّين قرار داد ترك مخاصمه منعقد و حلّ و فصل نزاع به عهدۀ حكمين ميان على(علیه السلام)و معاويه واگذار شد،خوارج كناره گيرى كرده،از هر سو فرياد برآوردند كه حكمى جز حكم خدا نيست.أى على حكم از آن خداست نه از آن تو.

خدا چنين مقرر كرده بود كه معاويه و يارانش تحت فرمان تو قرار داشته باشند.

وقتى كه ما به حكميّت راضى شديم دچار لغزش شده،اشتباه كرديم.انحراف و اشتباه ما برايمان روشن شده،به خدا برگشتيم و توبه كرديم،تو نيز اى على همچون ما به سوى خدا برگرد و توبه كن.بعضى از خوارج بى ادبى را به حدّ كمال رسانده گفتند:تو اشتباه كردى،ابتدا به كفر خود گواهى بده و سپس توبه كن تا از تو اطاعت كنيم.

حضرت در زمينۀ اين هتّاكى ها با اين سخن به آنان پاسخ فرمودند .

حضرت در آغاز سخن،آنها را به گرفتار شدن به بادهاى تند و شديد نفرين

ص:326

مى كند،و آرزوى هلاكت و نيستى آنها را به سبب كلام اهانت آميزشان دارد.

و پس از آن خوارج را سركوفت زده پيشنهاد آنها را كه حضرت بايد به كفر خودش شهادت داده و سپس توبه كند،به صورت طرح سؤال انكارى كه نمايانگر خطا و اشتباه آنان در پيشنهادشان مى باشد،رد مى كند؛زيرا خواست آنها گواهى دادن حضرت بر كفر خودش بود،و اين اشتباه است؛چه اين كه شهادت انسان بر عليه خودش به كفر و گمراهى،انحراف از حق،و هدايت نيافتن به راه خداست،با اين كه امام(علیه السلام)از اوّل مؤمنين،و راه يافتگان به خدا بود .

بعد از اين نفرين حضرت خوارج را به دو امر آگاه مى سازد.و به طريق زير:

1-چون بر اثر اين مخالفت مورد خشم و غضب امام واقع مى شوند.پس لازم است كه هر چه زودتر به سوى حق باز گردند،و از راهى كه رفته اند،منصرف شده از تفرقه دست بردارند.

2-خبر غيبى كه در باره آينده آنها داده است كه به چه ذلّت و خوارى دچار و گرفتار شمشيرهاى برّانى خواهند شد.اين فرموده حضرت كنايه است از كشتار خوارج پس از آن بزرگوار كه بوسيلۀ مهلّب بن ابى صغرة (1)و جز او صورت گرفت.

اين خبر را حضرت به منظور بازگشت و جذب آنها به سوى حق بيان فرموده اند تا تحت تأثير فريبكاريهاى غير قرار نگيرند.

امام(علیه السلام)با بيان اين عبارت:«استبدادى كه ستمگران در بارۀ شما(خوارج) سنّت قرار مى دهند»،اشاره فرموده اند،به آنچه سلاطين و كارگزاران ستمگرشان در بارۀ خوارج پس از آن بزرگوار اعمال داشتند،مانند گرفتن ماليات،غنايم جنگى،هتك حرمت و جز آن.

نفرين حضرت در بارۀ آنها تحقّق يافت پس از شهادت آن امام همام،

ص:327


1- خوارج در زمان امارت عبد اللّه زبير در اطراف بصره شورشى بر پا كردند،و به وسيلۀ مهلّب بن بنى صغرة سركوب شدند،شرح مفصل آن را بايد از كتب تاريخ و نهج البلاغۀ ابن ابى الحديد تحقيق كرد.

همواره خوارج در خفّت و خوارى همه جانبه و كشتار بيرحمانه قرار گرفتند،تا زمانى كه خداوند متعال،همه آنها را به هلاكت رسانده و به نيستى كشانيد.

چگونگى جنگهاى خوارج،كشته شدنشان،و كشندگانشان را بايد بطور مفصّل در كتاب خوارج (1)مطالعه كرد.

ص:328


1- از مداينى است،منهاج البراعه،ج 4 ص 354.

58-از سخنان امام(علیه السلام)است هنگامى كه حضرت تصميم جنگ با خوارج داشت به آن

اشاره

حضرت معروض داشتند كه خوارج اينك از پل نهروان گذشته اند

بخش اول خطبه

اشاره

مَصَارِعُهُمْ دُونَ النُّطْفَةِ- وَ اللَّهِ لاَ يُفْلِتُ مِنْهُمْ عَشَرَةٌ وَ لاَ يَهْلِكُ مِنْكُمْ عَشَرَةٌ

ترجمه

«قتلگاه آنها جلوتر از آب نهر قرار دارد به خدا سوگند كمتر از ده نفر آنها از مرگ نجات پيدا نمى كنند و از شما ده نفر كشته نخواهد شد .»

شرح

سيّد رضى(ره)در بيان عبارت زيباى حضرت(كه«نطفه»را كنايه از آب نهر بكار برده اند)فرموده:منظور امام(علیه السلام)از واژۀ«نطفه (1)»آب نهر است،و اين فصيح ترين كنايه است،هر چند آب نهر زياد و فراوان باشد.(شارح مى گويد )، خلاصۀ داستان خوارج چنين است:هنگامى كه حضرت به قصد تعقيب خوارج بيرون آمد يكى از يارانش به حضور رسيد عرض كرد:بشارت باد شما را يا امير المؤمنين زيرا بمجرّد خبر رسيدن شما به منطقه،آنها از رود عبور كرده رفتند.خداوند پيروزى را نصيبتان گرداند.حضرت فرمود:«خدا را در نظر بگير!تو خود ديدى كه از نهر

ص:329


1- نطفه به معناى آب صاف و روشن در خطبۀ 48 حضرت نطفه را براى آب فرات كنايه آورده بود.

گذشتند؟»عرض كرد،آرى خود ديدم.امام(علیه السلام)فرمود:«به خدا سوگند از رود نگذشته و نخواهند گذشت،قتل گاه آنها پيش از رود قرار دارد.سوگند به آن كه دانه را شكافت و جنبندگان را زندگى بخشيد جز سه نفر آنان به نهر نخواهند رسيد، پيش از آن كه به اردوگاه كنار رود برسند خداوند آنها را خواهد كشت افترا زنان زيان مى برند.»پس از اين فرمودۀ حضرت گروه زيادى از ياران امام(علیه السلام)يكى بعد از ديگرى آمدند،همان طور كه گزارشگر اول گفته بود گزارش كردند؛حضرت حركت كرده،بر اسب سوار شد و به سوى نهر براه افتاد تا به كنار رود رسيد،و تمام خوارج را ملاحظه كرد كه غلافهاى شمشير خود را شكسته،اسبهايشان را پى كرده،به نوعى خاص بر زانوهاى خود نشسته،ذكر خاصّى را به صورت هماهنگ و با صداى بلند و غنادار مى خوانند.

روايت شده است كه جوانى از ياران حضرت،به هنگامى كه امام از محلّ خوارج و قتل گاه آنان خبر داد با خود گفت،سوگند به خدا،در نزد آن حضرت موضع مى گيرم،چنانچه ديدم از نهر گذشته اند،ناوك نيزه ام را در چشمش فرو خواهم كرد،آيا ادّعاى غيب دانى مى كند؟! امّا بر خلاف وسوسۀ باطنى من آنها را ديدم كه از نهر عبور نكرده اند.از اسب فرود آمدم و آنچه بر قلبم گذشته بود،با امام(علیه السلام)در ميان گذاشته و از آن بزرگوار طلب آمرزش كردم.حضرت فرمود:خداست كه تمام گناهان را مى آمرزد از خدا طلب آمرزش كن.در بارۀ اين خبر غيبى كه حضرت فرمود:خوارج از ده نفر كمتر نجات مى يابند و از ياران من كمتر از ده نفر كشته مى شوند روايت شده است كه امام(علیه السلام)به ابو ايّوب انصارى كه ميمنه سپاه را داشت،فرمود،هنگامى كه با خوارج روبرو شديم بر آنها حمله ور شويد،به خدا سوگند،ده نفر از آنها نجات نخواهد يافت و از شما ده نفر هم كشته نمى شود.پس از قتل خوارج دريافتند كه از آنها نه نفر فرار كرده اند و از ياران امام(علیه السلام)هشت نفر كشته شده اند اين

ص:330

دو خبر از كرامات و معجزات آن بزرگوار بود.

از فرموده هاى حضرت است هنگامى كه خوارج كشته شدند به حضرت عرض كردند يا امير المؤمنين تمام خوارج كشته شده اند.

بخش دوم خطبه

اشاره

كَلاَّ وَ اللَّهِ إِنَّهُمْ نُطَفٌ فِي أَصْلاَبِ الرِّجَالِ وَ قَرَارَاتِ النِّسَاءِ- كُلَّمَا نَجَمَ مِنْهُمْ قَرْنٌ قُطِعَ- حَتَّى يَكُونَ آخِرُهُمْ لُصُوصاً سَلاَّبِينَ

لغات

نجم:ظاهر گردد،آشكار شود.

سلاّب:دزد،سارق.

ترجمه

«به خدا سوگند،آنها بصورت نطفه در صلب مردها،و رحم زنها باقى خواهند ماند،و هرگاه از آنان شاخى برويد قطع مى شود،تا سرانجام راهزنان قطّاع الطّريق شده در پيشۀ دزدى ظاهر گردند .»

شرح

اين سخن امام(علیه السلام)براى ردّ گفتار و ادّعاى شخصى است كه به عرض رساند،تمام خوارج به هلاكت رسيده كسى از آنها باقى نماند!بيان اين كه خوارج به صورت نطفه در صلب مردها و رحم زنها باقى خواهند ماند،به اين حقيقت اشاره دارد كه بطور يقين گروهى وجود خواهند داشت كه طرز تفكر و انديشۀ نادرست خوارج را داشته باشند؛گر چه در زمان حاضر در پشت پدران و رحم مادرانشان هستند،ولى در آينده متولّد خواهند شد؛چه آنها كه در زمان حضرت به صورت نطفه وجود داشته و از صلب پدران به رحم مادران انتقال يافته بودند و چه آنها كه بعدها از صلب پدران به رحم مادران انتقال مى يافتند؛ فرموده امام(علیه السلام)همه را شامل مى شود.

سپس براى بقاى خوارج در بستر زمان خصوصياتى را بيان كرده اند،بدين

ص:331

شرح:از آنها رؤسايى با نفود قيام خواهند كرد.امام(علیه السلام)از ظهور و خروج آنان به عبارت«قرن»به صورت استعارۀ ترشيحى تعبير فرموده اند:«هرگاه شاخه اى از خوارج برويد،بريده خواهد شد:كلّما نجم منهم قرن قطع؛نجم و قطع از ويژگيهاى گياه است كه به كنايه براى بوجود آمدن و از بين رفتن خوارج استعمال شده است.

در عاقبت امر،رذالت و بيچارگى را براى آنها پيش بينى كرده مى فرمايند:

آنها سرانجام دزدان سر راه بگيرى خواهند شد.

گروه زيادى از خوارج،پس از آن حضرت به مقام رياست رسيدند،زيرا آن نه نفرى كه در جنگ نهروان فرار كردند،هر كدام به محلّى رفتند و فزونى يافتند به علاوۀ اين نه نفر گروهى از همفكران خوارج در اطراف پراكنده بودند كه حضرت بر آنها دست نيافت.از آن نه نفر،دو نفر به عمان،دو نفر به كرمان،دو نفر به سجستان،دو نفر به جزيره و يك نفر به تلّ مورون رفتند.و بسرعت نوآورى در بارۀ ديانت از ناحيۀ آنها در همه جا پراكنده شد،و در نهايت به بيست گروه و فرقه تقسيم شدند.بزرگان خوارج را شش فرقه و بترتيب زير نام برده اند.

1-فرقۀ ازارقة:پيروان نافع بن ازرق،كه از بزرگترين فرقه هاى خوارج بودند.

اين گروه از شهر بصره به قصد تصرّف اهواز خارج شدند.و بر اهواز و حومۀ آن و بخشى از سرزمين فارس و كرمان،در زمان فرمانروايى عبد اللّه زبير مسلّط شدند.

از فرماندهان خوارج ده نفر و به اسامى ذيل به همراه نافع بن ازرق بودند.

اوّل:عطيّة بن اسود حنفى.دوّم:عبد اللّه ما خول و دو برادرش.سوّم:عثمان بن زبير.چهارم:عمر بن عمير العميرى.پنجم:قطرّى بن فجاة مازنى.ششم:

عبدة بن هلال شيبانى.هفتم:صخر التيمى:هشتم:صالح عبدى.نهم:عبد ربّه الكبير.دهم عبد ربّه الصغير.

نامبردگان با سى هزار سوار كه به همراه داشتند،بر اهواز و اطراف آن استيلا يافتند.

ص:332

از طرف عبد اللّه زبير مهلّب بن صفرة،براى پيكار با آنها گسيل شد.مهلّب و فرزندانش نه سال تمام با خوارج جنگ كردند تا سرانجام،به هنگام امارت حجاج بن يوسف ثقفى،جنگ پايان يافته خوارج متلاشى شدند،فرماندۀ كل،نافع بن ازرق،پيش از آن كه،مهلّب كاملا بر اوضاع مسلّط شود وفات يافت،خوارج پس از وى با قطرى بن فجاة مازنى بيعت كرده او را امير المؤمنين ناميدند.

2-فرقۀ دوّم،فرقۀ نجدات،كه رهبرشان نجدة بن عامر حنفى بود.دو فرماندۀ ديگر نيز به همراه نجدة بودند كه به يكى عطيّه و به ديگرى ابو فديك مى گفتند.ابو فديك به علّت شبهه اى كه پيش آمد از نجدة جدا شد و سپس او را كشت.پيروان نجدة به دو دستۀ بزرگ به رهبرى عطيه و ابو فديك تقسيم شدند.در زمان حكومت عبد الملك مروان،هر دو نفر بقتل رسيدند.

3-فرقۀ بيهسيّة،پيروان،ابى بيهس الهيصيم بن جابر.ابى بيهس ساكن حجاز بود،و عثمان بن حيّان مزنى در مدينه پس از آن كه دست و پايش را قطع كرد او را به قتل رساند.اين قتل در زمان خليفه اموى وليد بن عبد الملك و به اشاره او صورت گرفت.

4-فرقۀ عجاردة،پيروان عبد الكريم بن عجرد.اين فرقه،به دسته هاى كوچك فراوانى تقسيم مى شدند و هر يك براى خود رئيسى داشتند.

5-فرقۀ أباضيّه،پيروان عبد اللّه بن أباض مى باشند،و در روزگار رياست مروان بن محمّد،عبد اللّه بن محمد بن عطيّه به دستور مروان بر عليه عبد اللّه بن أباض قيام كرده،پس از جنگى كه صورت گرفت وى را به قتل رساند.

6-فرقۀ ثعالبه:پيروان ثعلبة بن عامر.اين گروه نيز بدسته هاى مختلف فراوانى تقسيم شدند كه براى هر دسته فرمانده مشهورى بود.نام رؤساى اين فرق و چگونگى اموال آنها و اين كه چه كسانى آنها را كشتند در كتابهاى تاريخ به تفصيل نگاشته شده است.

ص:333

امّا فرمودۀ حضرت كه سرانجام اينان به صورت،دزدانى قطّاع الطريق در خواهند آمد،اشاره به رفتارى بود كه در نهايت،پيروان خوارج،در اطراف بلاد اصفهان،اهواز،و قراء عراق انجام مى دادند.آنها زندگى خود را از غارت اموال بيت المال و كشتن اشخاصى كه مرام آنها را قبول نداشتند تأمين مى كردند.

خوارج پس از آن كه بوسيلۀ مهلّب ضعيف شده و متلاشى شدند،دست به دزدى،راهزنى،آدمكشى آشكار و يا ترر مى زدند،شرح كامل زندگى و اعمال رفتارشان را در كتابهاى تاريخى بايد جست.

امام عليه السلام در بارۀ خوارج فرمود

بخش سوم خطبه

اشاره

لاَ تُقَاتِلُوا؟الْخَوَارِجَ؟ بَعْدِي- فَلَيْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَأَخْطَأَهُ- كَمَنْ طَلَبَ الْبَاطِلَ فَأَدْرَكَهُ يعني؟معاوية؟ و أصحابه

ترجمه

«خوارج را پس از من نكشيد.زيرا ميان آن كه حق را مى جويد و به اشتباه مى افتد با آن كه باطل را مى جويد و به آن دست مى يابد(مانند معاويه و اطرافيانش) فرق است،(خوارج در جستجوى حق بودند ولى به اشتباه رفته بودند در صورتى كه معاويه و اصحابش حق را مى دانستند كه چيست!امّا دنبال باطل بودند،رياست و حكومت مى خواستند با اين كه حق شان نبود و به آن هم دست پيدا كردند ).»

شرح

مى گويم(شارح):آن حضرت پس از خود،كشتن خوارج را نهى فرموده است و دليل جواز قتل را باطل خواهى اشخاص دانسته و با توضيحى كه داده، باطل خواهى را در انديشۀ خوارج نفى كرده است.

روشن است وقتى كه خواست باطل در فكر خوارج،منتفى باشد،جواز قتل آنها نيز منتفى است.عبارت امام(علیه السلام)به اين حقيقت اشاره دارد،كه خوارج

ص:334

باطل را با علم به اين كه باطل است خواهان نبودند.آنها در حقيقت حق خواه بودند ولى ندانسته در باطل افتادند.آن كه هدفش جز حقيقت نباشد،كشتنش روا نيست.

زيبايى سخن حضرت در ضمن يك برهان شرطيّه متّصله آشكار مى شود.و به طريق ذيل:

الف:اگر آنان سزاوار قتل مى بودند لزوما بايد از جهت باطل خواهى آنها مى بود و با علم به اين كه آنچه مى طلبند باطل است.

ب:ولى آنها از اين لحاظ سزاوار كيفر قتل نبودند،زيرا،باطل را بدان سبب كه باطل است نمى خواستند.

ج.در نتيجه خوارج سزاوار مجازات قتل نبودند.

با روشن شدن كلام حضرت،فرق است ميان حق خواهى،كه ندانسته در باطل قرار مى گيرد،و باطل خواهى كه،در پوشش حق خواهى آن را مطرح مى كند، و در نهايت به باطلى كه مى خواهد رسد.سزاوار مجازات قتل،باطل خواه است و نه حق طلب.منظور حضرت از باطل خواهى كه بدان دست يابد معاويه است.

كلام امام(علیه السلام)بخوبى صراحت دارد بر اين كه خوارج حق خواه بودند،و به روشنى بيان مى دارد،كه رؤساء و بزرگان آنها،در نهايت مواظبت و مراقبت عبادات خود بودند،چنان كه حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)به هنگام توصيف خوارج فرمودند:نماز شما در برابر نماز آنها بسيار حقير و ناچيز است.

خوارج به نيكوكارى و مواظبت بر حفظ قرآن و درس آن شهرت داشتند، اشكالى كه بر خوارج وارد بود،اين بود،كه در پرده درى و بى باكى افراط مى كردند.

حق را بدان شدّت طلب و پى گيرى مى كردند كه از تعادل فضيلت خارج شدند، به پستى و رذيلت افراط افتادند،گرفتار فسق گرديدند و دين خود را از دست دادند.

ص:335

اگر سؤال شود كه چرا امام(علیه السلام)از كشتن خوارج نهى فرمود؟با اين كه خود تعدادى از آنها را كشت به دو طريق پاسخ گفته اند:

1-حضرت از كشتن خوارج پس از خود بدين سبب نهى فرموده،كه آنها به كار خود بپردازند و سرگرم خودسازى شوند و در زمين فساد و تباهى راه بيندازند، امام(علیه السلام)هنگامى دست به كشتار آنها زد كه فساد بر پا كردند و گروهى از شايستگان اصحاب آن بزرگوار را و از جمله عبد اللّه خبّاب را كشتند و شكم همسر عبد اللّه را با وجودى كه حامله بود پاره كردند؛و مردم را به كارهاى بدعت آميز فرا خواندند.با اين حال امام وقتى كه براى تنبيه آنها حركت كرد به اصحابش دستور داد،تا آنها جنگ را آغاز نكنند.«شما شروع كنندۀ جنگ نباشيد»امام(علیه السلام)دست به كشتار آنها نزد،مگر هنگامى كه آنها جماعتى از ياران حضرت را كشتند.

2-احتمال ديگر در پاسخ اشكال اين است.از ديدگاه او كه امامى عادل بود،حق را در مجازات آنها دانسته و آنها را به اعمال بدشان كيفر داد.و نهى از كشتن آنها را بعد از خود به اين سبب صادر كرد كه مى دانست حكومت به دست كسانى خواهد افتاد كه مطابق موازين شرعى افراد را مجازات نمى كنند.آنها حق را نمى شناسند تا بدان عمل كنند.پس يقينا رعايت حدود الهى نمى شود.

ص:336

59-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است هنگامى كه از جانب اصحاب اعلام خطر شد

اشاره

كه ابن ملجم قصد شهادت آن حضرت را دارد

وَ إِنَّ عَلَيَّ مِنَ اللَّهِ جُنَّةً حَصِينَةً- فَإِذَا جَاءَ يَوْمِي انْفَرَجَتْ عَنِّي وَ أَسْلَمَتْنِي- فَحِينَئِذٍ لاَ يَطِيشُ السَّهْمُ وَ لاَ يَبْرَأُ الْكَلْمُ

لغات

غيلة:قتل ناگهانى،ترور.

جنّه:سپر،وسيله اى كه انسان براى حفظ جان خود از سلاح بدان استتار مى كند.

طاش السهم:تير از هدف منحرف شد كلم:جراحت،زخم.

ترجمه

«از جانب خداوند براى من سپرى استوار و نگاهدارنده است،اما روزى كه اجل من فرا رسد،حفاظت خداوندى به كنارى رفته،مرا تسليم حوادث مى كند، بدان هنگام تير أجل به هدف خواهد خورد و جراحت آن هرگز بهبود نمى يابد ».

شرح

ياران امام(علیه السلام)بارها وى را از كشته شدن ناگهانى به دست پور ملجم- لعنة اللّه عليه-ترسانده و به عرض رسانده بودند،كه از او برحذر باشد.چه اين كه ابن ملجم بارها به كنايه قصد پليد خود را ابراز كرده بود.

روايت شده است،كه روزى اشعث(يكى از ياران حضرت)ابن ملجم را

ص:337

در حالى كه شمشيرش را حمايل داشت ملاقات كرد.به او گفت حال كه زمان جنگ نيست به چه نيّتى شمشير بسته اى؟ابن ملجم در پاسخ گفت:قصد دارم بزرگ اين محلّ را به قتل رسانم.اشعث خدمت امام(علیه السلام)رسيد و وى را از گفته ابن ملجم و جسارتش آگاه ساخت.حضرت فرمود:«هنوز كه مرا نكشته است؟!» به روايت ديگر،روزى امام(علیه السلام)بر منبر خطبه مى خواند و اصحاب خود را پند و اندرز مى داد.ابن ملجم كه روبروى منبر نشسته بود،سخنان حضرت را شنيد و با اشاره به آن بزرگوار گفت:به خدا سوگند روزى اصحابت را از شرّ تو آسوده خواهم كرد.هنگامى كه حضرت سخنرانى خود را به پايان رسانده قصد مراجعت به خانه را داشت،ابن ملجم را در حالى كه مسلّح بود دستگير كرده به حضور آوردند.حضرت فرمود.مى خواهيد چه كنيد؟عرض كردند او در باره شما چنين مى گفت!امام فرمود:«او را آزاد بگذاريد،هنوز كه مرا نكشته است از جانب خدا براى من صيانت و حفاظت برقرار است.» در اين عبارت حضرت«جنّة»را كنايه از توجّهات الهى به آماده كردن اسباب حفاظت و نگهدارى خود در طول زندگى آورده اند اين جملۀ«به صورت استعاره بالكنايه از قضا و حكم خداوند به كار رفته،وجه تشبيه و استعاره اين است:بدان سان كه شخص داراى سپر،از تير و ديگر ابزار جنگى صدمه اى نمى بيند،با فراهم بودن اسباب زندگى،انسان،در امان بوده،از تيرهاى مرگ خطرى متوجّه او نمى شود«حصينة»را براى سپر صفت آورده،و با ذكر اين صفت استعارۀ ترشيحيّه مى شود.بعلاوه دليلى بر محكمى و استوارى سپر نيز مى باشد.منظور از كلمۀ«يومى»،روز من،وقتى است كه ضرورتا بايد بميرد.

دور شدن سپر را،كنايه از منتفى شدن برخى عوامل و اسباب زندگى،كه لزوما منجرّ به مرگ مى شود و تيرهاى بيمارى به هدف مى رسد آورده است.

امام(علیه السلام)تسليم كردن انسان به مرگ را به سپر نسبت داده اند،بملاحظه

ص:338

تشبيه كردن سپر به انسانى كه از شخص حمايت كند،و سپس او را براى كشتن تسليم غير كند،كه در اين صورت تير مرگ به خطا نمى رود.

حضرت لفظ تير را،براى بيماريهايى كه موجب مرگ مى شوند استعاره آورده،و به خطا نرفتن تير را كنايه از مرگ حتمى گرفته اند.واژۀ«كلم»را براى اثرى كه از اسباب بيمارى حاصل مى شود ذكر كرده اند،وجه شباهت در هر دو (تير-و بيمارى)هلاكتى است كه حاصل مى شود،در«كلم»و اثر بيمارى وجه شباهت آزردگى و رنجى است كه وجود دارد.لفظ تير را براى بيمارى استعاره آورده،و با ذكر واژه«طيش»آن را ترشيح و تزيين كرده اند و همچنين لفظ«كلم» را براى اثرى كه از اسباب بيمارى حاصل مى شود،استعاره آورده و با بيان«لا يبرأ» آن را ترشيح كرده و زينت داده است:

در بارۀ همين حقيقت،شعرى به آن حضرت نسبت داده شده است.

اىّ يوم من الموت افرّ يوم لم يقدر ام يوم قدر (1)

يوم لم يقدر فلا أرهبه يوم قد قدّر لا يغنى الحذر

حضرت اشاره به فرمودۀ حق تعالى دارد: «وَ ما كانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاّ بِإِذْنِ اللّهِ كِتاباً مُؤَجَّلاً» (2)، «وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذا جاءَ» هم «أَجَلُهُمْ لا يَسْتَأْخِرُونَ ساعَةً وَ لا يَسْتَقْدِمُونَ» (3).

ص:339


1- كدام روز از مرگ فرار كنم روزى كه مقدّر است يا روزى كه مقدّر نيست روزى كه مقدّر نيست از آن نمى ترسم روزى هم كه مقدّر است فرار سودى ندارد.
2- سوره آل عمران(3)آيه(145): [1]هيچ كس جز به فرمان خدا نخواهد مرد كه اجل هر كس در لوح قضاى الهى به وقت معين ثبت است.
3- سوره اعراف(7)آيه(34): [2]هر قومى را دوره اى و اجل معينى است كه چون فرا رسد لحظه اى مقدّم و مؤخر نتوانند كرد.

60-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

أَلاَ إِنَّ الدُّنْيَا دَارٌ لاَ يُسْلَمُ مِنْهَا إِلاَّ فِيهَا- وَ لاَ يُنْجَى بِشَيْءٍ كَانَ لَهَا- ابْتُلِيَ النَّاسُ بِهَا فِتْنَةً- فَمَا أَخَذُوهُ مِنْهَا لَهَا أُخْرِجُوا مِنْهُ وَ حُوسِبُوا عَلَيْهِ- وَ مَا أَخَذُوهُ مِنْهَا لِغَيْرِهَا قَدِمُوا عَلَيْهِ وَ أَقَامُوا فِيهِ- فَإِنَّهَا عِنْدَ ذَوِي الْعُقُولِ كَفَيْءِ الظِّلِّ- بَيْنَا تَرَاهُ سَابِغاً حَتَّى قَلَصَ وَ زَائِداً حَتَّى نَقَصَ

ترجمه

«آگاه باشيد دنيا سرايى است كه هيچ كس از عذاب آخرت در آن به سلامت نماند مگر اين كه در آن كار شايسته اى انجام دهد.و هيچ كس در امورى كه مربوط به دنياست رستگار نگردد،رستگارى در كارى است كه صرفا براى خدا باشد.

متوجه باشيد مردم در دنيا گرفتار امتحان و آزمايش شده اند،هر كه به دنيا دل ببندد به هلاكت مى رسد و هر كه از دنيا دل برداشته و براى آخرت عمل كند نجات مى يابد.آنچه براى زندگى دنيا به دست آورند با حسرت و اندوه بايد بگذارند و از دنيا بيرون روند،و براى اندوختۀ دنيايى خود سخت مورد محاسبه قرار گيرند.ولى آنچه كه در دنيا براى آخرت ذخيره كنند بر آن وارد شده و در جايگاههاى خوب و عالى سكنى گزينند.

دنيا در نظر خردمندان همچون سايه اى است كه هنوز گسترش نيافته جمع

ص:340

شده و هنوز زياد نشده كم و ناقص گردد،يعنى سريع الزوال است.».

شرح

مى گويم(شارح)واژه بينا در عبارت حضرت در اصل بين و به معناى وسط بوده است،فتحۀ نون را با اشباع خوانده اند بينا شده است،و گاهى كلمه «ما»را بدان افزوده و«بينما»مى خوانند.ولى معنا در همۀ صور تغيير نمى كند.

بين در اين عبارت ظرف است و معناى حقيقى،آن اين است كه سايه،ميان گستردگى و جمع،زياد و نقصان دور مى زند؛گاهى گسترده و گاهى جمع مى شود،در يك زمان افزوده مى شود و باز به تدريج كم مى گردد.همواره سايه اين حالات را به خود مى گيرد .

غرض از بيان اين خطبه،برحذر داشتن مردم از فريفته شدن به دنيا،و آگاه ساختن آنان بر وجوب اطاعت و فرمانبردارى از اوامر و فرمانهاى خداوندى است.

براى تأمين اين منظور اوصافى را براى دنيا به شرح ذيل بيان فرموده اند:

1-دنيا بدين گونه است كه سلامت آخرت جز در اين عالم براى كسى حاصل نمى شود.!توضيح مطلب اين كه:جز دنيا و آخرت دنياى ديگرى وجود ندارد و با توجّه به اين كه اسباب سلامت غير از زهد و پارسايى،عبادت و رياضتهاى شرعى چيز ديگرى نيست و هيچ يك از امور ياد شدۀ فوق،در جهان آخرت ميسّر نمى شود.چه اين كه تمام اينها از امورى هستند كه به جسمانيّات انسان مربوط مى شوند بنا بر اين روشن شد كه سالم ماندن از آفات آخرت جز در دنيا حاصل نشده و به دست نمى آيد.براى سالم ماندن از آفات دنيا كه وبال آخرت نگردند و كيفر عذاب را ايجاب نكنند،در همين دنيا بايد كوشيد و زمينۀ سلامت را فراهم ساخت.

2-چيزهايى كه متعلّق به دنيا هستند نجات بخش نيستند!اين عبارت حضرت اشاره دارد به زشتى رياء در گفتار و كردار آدمى،و انسان را بر حذر

ص:341

مى دارد از كليّۀ رفتار و كردارى كه در آنها قصد دنيا باشد،هر چند به ظاهر نماى آخرت را داشته باشند،زيرا كارهاى ريايى سودى در نجات از عذاب آخرت ندارند،و چه بسا كه موجب هلاكت نيز مى شوند روشن است كه پرداختن به امور دنيا،آخرت را به فراموشى مى سپارد .

3-مردم در دنيا گرفتار امتحان شده اند،«فتنه»در عبارت خطبۀ به عنوان مفعول له و يا جانشين حال،منصوب است يعنى مردم به منظور امتحان گرفتار شده اند،و يا معنى چنين است كه مردم گرفتار شده اند در حالى كه بايد امتحان شوند.اين سخن امام(علیه السلام)شبيه كلام خداوند در آيۀ شريفه است.

كلمۀ«فتنه»در آيۀ شريفۀ «وَ نَبْلُوكُمْ» بالخير و الشر «فِتْنَةً وَ إِلَيْنا تُرْجَعُونَ» (1)؛نيز همين دو حالت را دارد كه يا مفعول له و يا حال است.ما بزودى در بارۀ گرفتارى دنيا و اين كه چگونه دنيا فتنه است بحث خواهيم كرد.

منظور از آيۀ كريمۀ:و نبلوكم...شما را خواهيم آزمود،اين نيست كه خداوند،به آنچه احوال بندگان خواهد بود آگاه نبوده و پس از خلق و آفرينش آنان را بگرفتاريهاى دنيا مى آزمايد؛زيرا خداوند متعال به آنچه بوده و خواهد بود، حتّى پيش از وجود،بر آنها واقف است چنان كه خود مى فرمايد: «وَ ما مِنْ غائِبَةٍ فِي السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِلاّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ» (2)؛ «ما أَصابَ مِنْ مُصِيبَةٍ فِي الْأَرْضِ وَ لا فِي أَنْفُسِكُمْ إِلاّ فِي كِتابٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَبْرَأَها إِنَّ ذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسِيرٌ» (3).بلكه معناى واقعى حقيقت آزمايش اين است كه چون انسان در سرشت و طبيعت انسانى

ص:342


1- سوره انبيا(21)آيه(35): [1]شما را به امور خير و شر مى آزماييم و سپس به سوى ما باز مى گرديد.
2- سوره نحل(27)آيه(75): [2]هيچ غايبى در زمين و آسمان نيست جز اين كه در كتابى روشن مضبوط است.
3- سورۀ حديد(57)آيه(22): [3]هيچ حادثه اى نه در زمين و آسمان و نه در درون جانهاى شما نيست جز اين كه پيش از وقوع در كتابى موجود است،البته اين براى خداوند بسيار آسان است.

خود داراى قواى شهوت و خشم است و هر يك از اين قوا نيز داراى كششها و جاذبه هايى هستند كه او را به لذتهاى آماده دنيا فرا مى خوانند،سرور و خوشحالى انسان در دنيا،جز به همين بهره هاى دنيوى و مادّى به چيز ديگرى نيست.نفوس انسانى آميختۀ به همين شهوات و تمايلات مى باشد.در بيشتر موارد انسان،به فكر ارضاى همين خواسته هاست،بطور طبيعى بيشتر مردم، جذب همين امور دنيايى شده پيرو لذات شده از گرايش به آخرت سرباز زده، مشغول خوشيهاى زودگذر مى گردند.به گونه اى كه تصوّر غير دنيا را هم ندارند، با وجودى كه از انسان خواسته شده است،كه ضدّ خوشيهاى زودگذر،دنيوى را، انتخاب كند،و با قواى شهويّه مخالفت كند،و از پيروى نفس سر برتابد،و به امورى توجّه كند كه،فراتر از خوشيهاى دنيوى باشند.آرى خوشيهايى كه حتى به توصيف ما در نمى آيند.در همين راستا وظيفه انبيا برحذر داشتن مردم از توجّه به دنيا و تشويق بر انتخاب نعمتهاى آخرت بوده است.و اين جز با مبارزه و مخالفت با نفس ممكن نمى شود.امتحان انسانها،چنين تحقق پيدا مى كند كه اگر پيرو هواى نفس گردند هلاك مى شوند و اگر با هواى نفس مخالفت كنند نجات مى يابند.

اگر بخواهيم براى روشن شدن بيشتر موضوع مثالى بياوريم چنين خواهيم گفت:اگر شخصى بخواهد درجۀ اعتمادش را نسبت به بنده اش بداند و صبر او را بر مشكلات بسنجد،براى او تمام خوشيها را فراهم و در كنار اين همۀ خوشى و لذّت او را موظّف به انجام كارى سخت و دشوار مى كند كه اگر بندۀ مزبور بخواهد آن كار طاقت فرساى وقت گير را انجام دهد،ناگزير است،از خوشيهاى آن چنانى چشم پوشى كرده و وقت خود را به عيش و لذّت تلف نكند.حال اگر چنين بنده اى به انجام تكليف پرداخت از امتحان سفيدرو بيرون مى آيد.آزمايش و امتحان خداوندى نيز چنين است.با اين مثال كه آورديم،فتنه بودن امتحان نيز

ص:343

روشن گرديد،زيرا فتنه همان امتحان و آزمايش است،كه اگر انسان لذّات حاضر و خوشيهاى موجود را برگزيند،به گمراهى افتاده به خواسته هاى نفسانى جذب گرديده و از طريق حق دور شده است .

4-حال دنيا اين است كه مردم به ناچار روزى از آن خارج شده و در برابر هر چه از آن برگيرند مورد محاسبه واقع خواهند شد.

اين عبارت حضرت براى تذكّر به انسانهاست كه اگر از دنيا چيزى برمى گيرند،از آن قصد آخرت كنند،به طريقى كه برايشان در دنياى ديگر مفيد واقع شود،از امورى كه صرفا به درد دنيا مى خورد به دو دليل نفرت داشته باشند.

الف:لزوم جدا شدن انسان از مالى كه ذخيره كرده و خواه ناخواه روزى از دنيا اخراج مى شود.

ب:در آخرت براى مال اندوختۀ خود بايد حساب پس دهد.

حساب آخرت از ديدگاه اهل ديانت و شريعت بسيار روشن است.آنها مى گويند خداوند قدرت دارد كه به حساب مردم در يك لحظه برسد،زيرا خدا را هيچ گفتارى از توجّه به گفتار ديگر باز نمى دارد و لذا به خداوند سريع الحساب گفته اند.

امّا فلاسفه و حكما براى حساب خداوند در آخرت،معناى دقيق ترى را در نظر گرفته اند كه توضيح آن نياز به مقدماتى دارد.و به ترتيب زير:

1-زياد انجام دادن يك عمل و تكرار آن،موجب پديد آمدن ملكات و حالاتى در نفس انسانى مى شود،با بررسى كامل و دقّت لازم در رفتار انسانها مى توان اين حقيقت را درك كرد.بنا بر اين،اگر شخصى بر عملى از اعمال بيشتر مواظبت كند و آن را انجام دهد،اثر اين حالت نفسانى،در انسان قويتر بوده و فراوان تر ظاهر مى شود.

2-با فرض اين كه انجام هر عملى سبب ايجاد حالتى خاص در نفس

ص:344

انسانى مى شود،اگر همان عمل را چندين بار تكرار كند هر تكرارى در پيدايش آن حالت و ملكه نفسانى،تأثير داشته،ملكه را در نفس انسان راسخ تر مى نمايد، بلكه بايد گفت هر جزئى از عمل همين ويژگى و تأثير را دارد.براى تشريح اين موضوع دانشمندان،مثالى ذكر كرده و چنين بيان داشته اند.

اگر كشتى بزرگى با بارى معادل هزار من در آب افكنده شود،به اندازۀ يك وجب در آب فرو مى رود،ولى اگر فقط يك دانه گندم در كشتى باشد،كشتى باندازۀ وزن همان يك دانه گندم در آب غوطه ور مى شود،هر چند از نظر ما محسوس نباشد.حال كه اين مثل را دانستى،هر عمل چه نيك يا بد به هر اندازه،كم يا زياد،به مقدار خود در نفس انسانى اثر مى گذارد،سعادت يا شقاوت،محسوس باشد يا غير محسوس.با توضيح فوق،سرّ گفتۀ حق تعالى كه فرموده است: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» (1)آشكار مى شود.

دانستى كه اعمال به وسيلۀ جوارح،دست،پا و...انجام مى گيرد،ناگزير دست و پا و ديگر اعضا در روز قيامت بر عليه انسان به زبان حال بدين معنا كه اثر اعمال در جوهر نفس تحقّق يافته و موجب صدور اعمال گرديده،گواهى مى دهند.بنا بر اين صدور اعمال از اعضاى بدن به منزله شهادت دادن بر مكتسبات نفسانى است.پس از روشن شدن اين موضوع،خواهى دانست كه حقيقت محاسبه به تعريف انسان باز مى گردد،كه از مال و منال و فرزند و...چه چيز به نفع و چه چيز بر ضرر است؛و آنچه از ملكات خير و شر در نفس حاصل شود،امورى هستند،كه جوهرا ضبط و نگهدارى شده و بر ضرر يا منفعت انسان به كار مى روند.از لحظه اى كه علاقۀ نفس از بدن جدا شود،آن حالات و ملكات آشكار گرديده و زيان ذاتى آنها بر عليه يا له انسان تحقّق مى پذيرد،حتّى بسيار

ص:345


1- سورۀ زلزله(99)آيه(7): [1]هر كس به اندازه ذره اى عمل خير انجام دهد آن را مى بيند.

روشن تر از وقتى كه انسان در اعمال روزانه اش به حساب بنشيند و سود و زيان خود را برآورده كند.بدين مناسبت است كه به ظهور ملكات نفسانى براى انسان، لفظ حساب را به كار برده اند زيرا فرض در هر دو،روشن شدن سود و زيان است.

سخن حضرت به همين يقين و اطّلاع در روز آخرت اشاره دارد كه فرموده اند:

«آنچه از زاد و توشۀ دنيايى براى آخرت برداريد بر آن وارد مى شويد»منظور كلام امام(علیه السلام)اين نيست كه مقامات عالى،يا پست اخروى عين همان زاد و توشۀ دنيوى باشد،بلكه مقصود اين است كه نتيجۀ حاصل شده،خير يا شرّى است كه در نفس پديد مى آيد.بنا بر اين آنچه جهّال و نادانان از نعمتهاى دنيا فراهم مى آورند،كه براى خوردن و لذّت بردن نفسانى و جسمانى شان باشد، از همين خواسته هاى نفسانى و شهوانى هيأتهاى بسيار بدى در جوهر نفسانى آنها پديد مى آيد.و در قيامت بر همين صورتهاى زشت وارد مى شوند و ميان آنها كه در عذاب جهنم جاويدند مسكن مى گيرند اعمال شان تجسّم يافته و آنها را فرا مى گيرد عذابهاى عمل از آنها دور نمى گردد و چون لباسى بر اندامشان پوشيده مى شود .

5-«دنيا در نظر عقلاء«همچون بازتاب سايه است».

با اين توصيف كه حضرت براى دنيا آورده اند،اشاره به زود از بين رفتن دنيا كرده اند،و سپس خردمندان را به درك اين حقيقت به دو دليل اختصاص داده اند.

الف:چون خردمندان از ديدگاه هوى و هوس به امور نگاه نمى كنند،بلكه نظر آنها با سنجش عقل همراه است.

ب:وقتى كه به گويى خردمندان چنين نظرى دارند،شنوندگان تمايل پيدا مى كنند،كه در موضوع بيشتر دقت كنند.چون منظور حضرت از بيان اين عبارت،متوجّه ساختن شنوندگان،به زوال و از بين رفتن سريع دنياست،كه درست بنگرند و عاقبت دنيا را در نظر بگيرند،اين امر را به خردمندان نسبت

ص:346

داده است،تا شنوندگان از عقلا پيروى كنند.

سپس حضرت جهت شباهت دنيا را به سايه با عبارت«بينا تراه»بيان فرموده اند.يعنى دنيا به مانند سايه،كه به زودى زايل گشته و از بين مى رود.

سپرى مى گردد و هنوز به خوبى نگاهش نكرده اى كه از ميان رفته است.

اين نوع تشبيه در زبان عرب فراوان به كار مى رود.شاعر مى گويد:

ألا انّما الدنيا كظلّ غمامة أظلّت يسيرا ثم حفّت فولّت (1)

ص:347


1- بدان كه دنيا چون سايۀ ابر است كمى سايه مى افكند پيچيده مى شود پشت مى كند.

61-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

ب فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ وَ بَادِرُوا آجَالَكُمْ بِأَعْمَالِكُمْ- وَ ابْتَاعُوا مَا يَبْقَى لَكُمْ بِمَا يَزُولُ عَنْكُمْ- وَ تَرَحَّلُوا فَقَدْ جُدَّ بِكُمْ- وَ اسْتَعِدُّوا لِلْمَوْتِ فَقَدْ أَظَلَّكُمْ- وَ كُونُوا قَوْماً صِيحَ بِهِمْ فَانْتَبَهُوا- وَ عَلِمُوا أَنَّ الدُّنْيَا لَيْسَتْ لَهُمْ بِدَارٍ فَاسْتَبْدَلُوا- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَخْلُقْكُمْ عَبَثاً وَ لَمْ يَتْرُكْكُمْ سُدًى- وَ مَا بَيْنَ أَحَدِكُمْ وَ بَيْنَ الْجَنَّةِ أَوِ النَّارِ- إِلاَّ الْمَوْتُ أَنْ يَنْزِلَ بِهِ- وَ إِنَّ غَايَةً تَنْقُصُهَا اللَّحْظَةُ وَ تَهْدِمُهَا السَّاعَةُ- لَجَدِيرَةٌ بِقِصَرِ الْمُدَّةِ- وَ إِنَّ غَائِباً يَحْدُوهُ الْجَدِيدَانِ- اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ لَحَرِيٌّ بِسُرْعَةِ الْأَوْبَةِ- وَ إِنَّ قَادِماً يَقْدُمُ بِالْفَوْزِ أَوِ الشِّقْوَةِ- لَمُسْتَحِقٌّ لِأَفْضَلِ الْعُدَّةِ- فَتَزَوَّدُوا فِي الدُّنْيَا مِنَ الدُّنْيَا- مَا تَحْرُزُونَ بِهِ أَنْفُسَكُمْ غَداً- فَاتَّقَى عَبْدٌ رَبَّهُ نَصَحَ نَفْسَهُ وَ قَدَّمَ تَوْبَتَهُ وَ غَلَبَ شَهْوَتَهُ- فَإِنَّ أَجَلَهُ مَسْتُورٌ عَنْهُ وَ أَمَلَهُ خَادِعٌ لَهُ- وَ الشَّيْطَانُ مُوَكَّلٌ بِهِ يُزَيِّنُ لَهُ الْمَعْصِيَةَ لِيَرْكَبَهَا- وَ يُمَنِّيهِ التَّوْبَةَ لِيُسَوِّفَهَا- إِذَا هَجَمَتْ مَنِيَّتُهُ عَلَيْهِ أَغْفَلَ مَا يَكُونُ عَنْهَا- فَيَا لَهَا حَسْرَةً عَلَى كُلِّ ذِي غَفْلَةٍ أَنْ يَكُونَ عُمُرُهُ عَلَيْهِ حُجَّةً- وَ أَنْ تُؤَدِّيَهُ أَيَّامُهُ إِلَى الشِّقْوَةِ- نَسْأَلُ اللَّهَ سُبْحَانَهُ- أَنْ يَجْعَلَنَا وَ إِيَّاكُمْ مِمَّنْ لاَ تُبْطِرُهُ نِعْمَةٌ- وَ لاَ تُقَصِّرُ بِهِ عَنْ طَاعَةِ رَبِّهِ غَايَةٌ- وَ لاَ تَحُلُّ بِهِ بَعْدَ الْمَوْتِ نَدَامَةٌ وَ لاَ كَآبَةٌ

لغات

مبادرة:شتاب.

سدى:مهمل،بيهوده.

جدير بكذا:سزاوار به آن است.

حرّى:سزاوار.

تسويف:امروز و فردا كردن،كنايه از سستى در كار است.

ص:348

بطر:زياده روى كردن در شادى.

كآبة:حزن و اندوه.

ترجمه

«بندگان خدا از خدا بپرهيزيد(گناه نكنيد)به واسطه اعمال نيك خود بر مرگ هاتان پيش دستى كنيد(پيش از مرگ اسباب آسودگى بعد از مردن را فراهم آوريد)آنچه برايتان باقى مى ماند با آنچه از دستتان مى رود خريدارى كنيد.از جهان كوچ كنيد زيرا براى كوچ دادن شما كوشش فراوانى به خرج داده مى شود،پس براى مرگ مهيا شويد كه بر سرتان سايه افكنده است.همچون گروهى باشيد كه بر آنان بانگ زده شده و از خواب غفلت بيدار گشته و دانستند جهان فانى اقامتگاه آنان نيست؛پس آن را به بهشت جاودانى،تبديل كردند.(مردم آگاه باشيد)خداوند سبحان شما را بيهوده نيافريده،و مهمل نخواهد گذاشت.پس هر كس فرمان خدا را ببرد به بهشت و هر كس نافرمانى كرد جايش جهنّم است.ميان هر يك از شما با بهشت و دوزخ،جز مرگى كه ناگاه فرود آيد نيست.دوران زندگانيى كه به يك چشم بهمزدن گم گشته،و ساعتى(بناى)آن را منهدم سازد به كوتاهى سزاوارتر است؛و غايبى كه جايگاه اصلى خود را گم كرده و دو عامل شب و روز او را«به سوى آن جايگاه»ميرانند به شتاب كردن،سزاوارتر است.انسانى كه سعادت و خوشبختى و يا شقاوت و بدبختى به سوى او مى آيد(و در حقيقت نمى داند به كدام يك از اين دو مى رسد)البتّه سزاوار بهترين ساز و برگها مى باشد،بنا بر اين(بندگان خدا)در دنيا براى بيرون شدن از آن به اندازه اى كه فرداى(قيامت)جانهاى خود را با آن بتوانيد حفظ و نگهدارى كنيد توشه برداريد.از عذاب خدا بنده اى پرهيز كرد كه خويشتن را پند داد،بر توبه سبقت گرفت و بر خواهشهاى نفسانى چيره شد؛زيرا مرگ پوشيدۀ از اوست و حرص و آز فريبندۀ او و شيطان گماشته بر اوست،و گناه را در نظر او آرايش مى دهد،تا بر آن سوار شود(آن را مرتكب شود)(شيطان)انسان را به آرزوى توبه مى نشاند،تا آنرا به تأخير افكند تا مرگ ناگاه بر او هجوم آورد، در حالى كه به كلّى از آن بى خبر بوده است.پس آه از حسرت آن صاحب غفلتى كه (فرداى قيامت)عمرش بر او حجّت و دليل بوده،و روزگار او را به بدبختى كشانده

ص:349

باشد.(يعنى عمرى كه وسيلۀ سعادت او بوده آن را در راه شقاوت خود صرف كرده باشد).از خداوند سبحان مى خواهم كه ما و شما را از كسانى قرار دهد كه هيچ نعمتى او را به طغيان و نافرمانى نيفكنده و هيچ فايده و نفعى او را از طاعت پروردگار،باز نداشته و پشيمانى و اندوهى او را بعد از مرگ در نيابد ».

شرح

خلاصۀ موعظۀ حضرت در اين خطبه ايجاد نفرت نسبت به دنيا و ترغيب و تشويق نسبت به آخرت است همچنين تشويق به امورى كه سبب رسيدن به نعمتهاى آخرت مى شود و برحذر داشتن از انجام اعمالى كه موجب بدبختى انسان در آخرت مى شوند .

سخن حضرت كه «فاتقو اللّه...» تذكّر بر وجوب انجام اعمالى صالح(كه بايد به كار گرفته شود)و تشويق و تحريص بر كارهاى نيك است؛با اين بيان كه مرگ بر انسان سبقت گرفته،و انتظار بسرعت رسيدن اجل نيز هست.پس همواره بايد مرگ را به خاطر داشت،و همين به خاطر داشتن مرگ از امورى است كه انسان را قويا به سوى خداوند جذب مى كند.

نسبت دادن مسابقه را به مرگ و پايان زندگى به لحاظ تشبيه كردن آن است به شخصى كه قرار مسابقه مى گذارد.زيرا فرا رسيدن مرگ كه ميان انسانها و انجام دادن كارهاى نيكشان فاصله ايجاد مى كند به مالى شباهت دارد كه قرار مسابقه بر سر آن بسته مى شود حضرت فرموده است: و ابتاعوا ما بقى الى قوله عنكم ،«خريدارى كنيد براى دنياى باقى خود...»كه اشاره به لزوم زهد در دنيا، و دورى جستن از كالاهاى غير ماندگار آن دارد؛در نتيجه خريد متاعهاى آخرت ضرورى مى نمايد.تاكنون بارها به اين حقيقت توجّه داشته اى كه لفظ بيع در امورى كه پايدار نيست به كار مى رود و به معناى فروختن و از دست دادن است، و لفظ اشترى براى امور پايدار.پس مشترى خريدارى مى كند چيزهايى را كه

ص:350

بماند،و پولى را كه مى دهد از دستش خارج مى شود،در اين مورد خاصّ كه حفظ نفس در دنياى آخرت مطرح است،خريدار،نفوس را بيشتر دوست مى دارد زيرا نفوس در دنياى آخرت ماندنى هستند،ولى خوشيهاى دنيوى زودگذر و ناپايدارند،لذا حضرت عبارت«و ابتاعوا»را براى متاع دنيا به كار برده است .

حضرت فرموده: «فترحلّوا فقد جدّ بكم» ؛براى كوچ كردن به آخرت آماده شويد.

زيرا براى كوچ دادن شما كوشش فراوانى صورت مى گيرد،فرمانى است بر كوچ كردن از دنيا،يعنى بايد منازل سفر به سوى خداوند متعال را كه همان سلوك و پيمودن راه حق است،منزل به منزل طى كرده پشت سر گذاشت و به تدريج از دنياى فانى رخت بربست.

حضرت وجوب كوچ كردن از دنيا را با عبارت:«فقدّ جدّبكم»بيان كرده اند،يعنى:با زور و اجبار شما را به سوى مرگ مى برند و لفظ«جدّبكم» بر سريع تحقق يافتن اسبابى كه مزاج انسانى را به فساد و تباهى مى كشاند،و او را به دنياى آخرت،نزديك مى كند اشاره دارد چنان كه راننده شتر قافله را آهسته آهسته به مقصد نزديك مى كند .

سپس مى فرمايند: و استعدوا للموت فقد اظلّكم «براى مرگ آماده شويد كه بر شما سايه افكنده است.» آماده شدن براى مرگ به معناى كمال بخشيدن به نفوس است؛چنان كمالى كه نفوس سزاوار و شايستۀ آن هستند.تا بدان پايه و مقام كه مرگ برايشان اهميّتى نداشته،بلكه دوست داشتنى مى شود،زيرا مرگ وسيلۀ رسيدن به محبوب و ملاقات خداوند و موجب سعادت پايدار در پيشگاه قدس ربوبى است.سايه افكندن مرگ،كنايه از نزديك بودن آن است.در اين عبارت مرگ به ابر و يا پرنده اى تشبيه شده و صفت«سايه افكندن»را به عنوان استعاره به كار گرفته اند .

ص:351

آن گاه فرموده اند: كونوا قوما صيح بهم فانتبهوا ،«شما از كسانى باشيد كه به نداى ندا دهنده دقّت كرده بيدار شويد»اين بيان امام(علیه السلام)براى توجّه دادن انسانها به منادى حق تعالى است،يعنى زبان شريعت و ندايى كه از دل طبيعت برخاسته و گوش جان،آن را مى شنود .

فرموده است: و علموا الى قوله سدى ،براى آگاهاندن انسانها به اين حقيقت است كه دنيا خانۀ پايدارى براى آنها نيست،تا اعتمادى بدان پيدا نكرده،آمادۀ بيرون رفتن از دنيا شوند،سپس دستور تبديل دنيا به آخرت را مى دهند،تا يادآور شوند،در صورتى كه آخرت مى تواند عوض از دنيا باشد،واجب است كه به آخرت توجّه شود.و با اين بيان كه خداوند شما را بيهوده نيافريده.وجوب عمل براى آخرت را ثابت مى كند،زيرا انسانها براى جايگاهى فراتر از دنيا خلق شده اند .

و سپس حضرت به آنچه كه ميان هر يك از انسان با بهشت يا دوزخ فاصله است اشاره كرده مى فرمايد: ما بين احدكم... اين عبارت امام(علیه السلام)براى تعيين آن حقيقتى است كه مردم براى آن آفريده شده اند و وعدۀ رسيدن به آن را دريافت داشته اند.و تنها حايل ميان انسانها و آن وعده گاه،مرگ است.

برخى از شارحان نهج البلاغه گفته اند:اين كلام امير المؤمنين(علیه السلام)،آنچه را حكما در بارۀ بهشت و جهنّم تفسير كرده اند.تأييد و اصلاح مى كند حكما معتقدند كه بهشت به معارف الهى و لوازم آن و دوزخ به محبّت دنيا و نيل به لذّات آن باز مى گردد.قرارگيرى خصلتهاى پست در جوهر و حقيقت نفس و علاقۀ شديد به آنها سبب مى شود كه پس از جدا شدن جان از تن،نفس با همان صفات مكتسبه باقى مانده،و قدرت برگشت و تدارك روشنايى را نداشته باشد.

چنان كه شخص از همسايگى معشوق و لذّت بردن از آن،به جايگاهى سياه و تاريك منتقل گشته،و امكان بازگشت به جايگاه اوّل را نداشته باشد.

خداوند متعال تقاضاى پشيمان شده ها را چنين بيان مى فرمايد: «قالَ رَبِّ»

ص:352

«ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلاّ» (1).

با اين توضيح،كه درك لذّت.معرفت كامل«خداوندى»و درك درد و رنج، دوزخ و آتش است اين دو معنا به هنگام جدا شدن جان از بدن تحقّق مى پذيرد؛ زيرا ادراكات حقيقى در اين هنگام بطور شهود براى نفس انسانى حاصل مى شود،و خصلتهاى درون ذاتى آشكار مى گردند،چنان كه اگر درد عضو مجروح را با داروى مخدّر از ميان ببرند،بيمار احساس درد نمى كند،ولى وقتى كه خاصيّت داروى مخدّر از ميان برود،درد بازگشته و مريض احساس درد مى كند.

نفس انسانى،پس از فرا رسيدن مرگ،درك لذّت و درد را مى كند،زيرا سرگرميهاى دنيوى از ميان رفته اند.

مى گويم:(شارح)اين تفسير و توضيح به روش متكلّمين نيز روشن است، زيرا در حديث آمده است:مرگ شايستگى بهشت يا دوزخ داشتن را براى بنده خدا،آشكار مى كند.و او بر اين حالت تا برپايى محشر كبرى باقى خواهد ماند.

امام(علیه السلام)به كنايه مدّت معلوم زندگى انسان را«غايت»تعبير فرموده و سپس كوتاهى و ناچيزى آن را با دو بيان شرح داده است.

1-گذشت هر لحظه عمر را كوتاه مى كند.يعنى تا بنگرى عمر گذشته است.اين كه گذر زمان،عمر را كوتاه مى كند،امر واضحى است،زيرا هر جزئى از زمان،كه مى گذرد،مجالى است كه مدّت بقاى انسان را در اين دنيا كم مى كند.

2-ساعتها مدّت عمر را از بين مى برند.در اين بيان،حضرت ساعت را كنايه از هنگام مرگ آورده اند.شك نيست كه لحظۀ قطع علاقۀ نفس از بدن، پايان مدّت بقاى انسان در اين دنياست.پايان هر چيز آن امرى است،كه شيء

ص:353


1- سورۀ مؤمنون(23)آيه(100): [1]بار خدايا مرا باز گردان شايد كارهاى شايسته اى را كه ترك كرده ام انجام دهم،در پاسخ گفته مى شود هرگز.

بدان بستگى داشته باشد امام(علیه السلام)انهدام و خرابى را كنايه از پايان يافتن و قطع شدن دانسته اند.بديهى است زمانى كه حالش اين باشد،در نهايت كوتاهى است .

قوله عليه السّلام: و انّ غائبا الى قوله،الأوبة ؛به اين حقيقت اشاره دارد،كه دنيا جايگاه غربت و محلّ سفر و كوچ كردن انسان است و مكان حقيقى او جائى است كه از آنجا سرچشمه گرفته و بدان باز مى گردد.امام(علیه السلام)بدين سبب به شب و روز جديدان اطلاق كرده كه هر كدام در تعاقب يكديگر پديد مى آيند،و هيچ كدام با ديگرى اختلاف ندارند.و لفظ«حدو»را براى آنچه لازمۀ نو شدن باشد يعنى آماده شدن انسان را براى فرا رسيدن اجل استعاره آورده اند،كه شبيه آواز خواندن ساربان براى سرعت گرفتن شتران،در پيمودن راه و رسيدن به منزل مقصود مى باشد.

به خوبى روشن است،آن كس را كه شب و روز برايش آواز بخوانند، شتابان به مبدأ و موطن اصلى اش باز مى گردد.

برخى از شارحان نهج البلاغه،منظور از«غائبا»را در كلام حضرت مرگ دانسته اند.ما مى گوييم(شارحين)،هر چند اين نظر محتمل است،امّا با عبارت «اوبه»كه به معناى بازگشت است سازگار نيست،زيرا بر مرگ صفت آينده،و رونده اطلاق نمى شود،تا اوبه كه به معناى بازگشت كننده است در بارۀ آن گفته شود.

حضرت با عبارت«قادم»به سعادت و شقاوت انسان هنگام ورود به پيشگاه خداوند اشاره فرموده اند،كه پس از جدا شدن از اين دنيا محقّق مى گردد.

زيرا سرانجام كار انسان يا رسيدن به سعادت هميشگى،و يا به بدبختى و خسران دائمى است واژۀ«تدوم»بيان گر اين واقعيّت است،دنيايى كه پايانش اين باشد، ايجاب مى كند كه انسان بهترين توشه را برگيرد،تا به محبوبترين صورت دست يافته،و از زشت ترين و ناپسندترين حالت بدور ماند .

ص:354

در تكميل همين موضوع امام(علیه السلام)فرموده اند: فتزوّدوا... :«از دنيا زاد و توشه برگيريد»چگونگى بهتر توشه برگرفتن از دنيا را توضيح داده اند،توشه اى كه انسان مى تواند با آن،در قيامت نفس خود را از در افتادن به آتش جهنّم،و شدّت گرماى آن نجات دهد.زاد و توشۀ نيكو را امام(علیه السلام)تقواى الهى و ترس و خشيت خداوندى معرّفى كرده اند.

چنان كه دانستى خشيت و ترس از خداوند،در همين دنيا حاصل مى شود.

كلام حضرت گوياى اين حقيقت است كه خشيت و خوف از دنيا و در دنيا به دست مى آيد.معناى كسب خشيت در دنيا روشن است،امّا به دست آوردن مقام خوف و خشيت از دنيا يعنى چه؟كسب خشيت الهى از دنيا بدين معناست،كه آثار و نتايجى كه براى نفس حاصل مى شوند عبارتند از:حالات و ملكاتى، مانند،خوف و خشيت و جز اين دو از امورى كه مى توانند زاد و توشۀ آخرت قرار گيرند و پس از جدا شدن جان از بدن همراه انسان باشند.

اين خصلتهاى نفسانى از رياضت همين بدن كه عناصر تشكيل دهنده آن،دنيوى و خاكى است حاصل مى شود.پس مى توان گفت،كه توشۀ آخرت از دنيا و در دنيا كسب مى شود.

در عرف جامعه،كلمۀ زاد و توشه براى سفر و بر امور مادّى اطلاق مى شود،در اين خطبه امام(علیه السلام)واژه«زاد»را براى كارهاى شايسته به كار برده اند، زيرا ميان توشۀ محسوس كه در سفر برداشته مى شود و تقوايى كه در سفر آخرت مفيد واقع شود،از اين جهت كه مسافر سلامت خود را،در هر دو نوع توشه تأمين مى كند شباهت است.

آرى در منازل محسوس،با داشتن توشۀ محسوس از گرسنگى و تشنگى در امان است و در منازل معقول و مراتب سير و سلوك و پيمودن راه به سوى خداوند متعال،با توشۀ تقوى از عذاب گرسنگى معقول در امان خواهد بود .

ص:355

قوله عليه السلام: فاتّقى عبد ربّه...شهوته ؛در محتوا دستور العمل و اوامرى الزامى است،هر چند اين عبارت امام(علیه السلام)به صورت فعل ماضى و بدون حرف عطف آمده است ولى افعال ماضى به كار رفتۀ در آن به معناى اوامرى الزامى هستند،و سخنوران معتقدند كه سخن را بدين سان بيان كردن،توضيح معنى،در بهترين صورت كلام است.

بنا بر اين،امر به تقوى تفسيرى براى امر به زاد و توشه برگرفتن است،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى» (1).

همچنين فرمان دادن به نصيحت نفس در معناى امر،بدقت و تفكّر در مصالح نفس و توجّه به اين است كه چه كارهايى براى اصلاح نفس مفيد مى باشد.

كارهايى كه براى وارستگى نفس داراى فائده اند عبارتند از:

1-رعايت كردن حدود الهى.2-به هنگام برخورد با محرمات،توقف كردن و مرتكب حرام نشدن.3-بديها را رها كردن و بدنبال زشتيها نرفتن،بدين شرح كه بايد واجبات را بجاى آورد،و محرّمات را ترك كرد و خود را از بديهاى اخلاقى وارسته ساخت.اينها چيزهايى هستند كه در اصلاح و منزّه ساختن نفس تأثير بسزايى دارند.

امام(علیه السلام)امر به انجام توبه،و مغلوب ساختن شهوات داده اند.امر به توبه و بازگشت به سوى خدا و مبارزۀ با شهوات به منزلۀ تفسير اصلاح نفس بشمار مى آيد و از لوازم پرهيزگارى است،كه در بيان حضرت به دنبال امر به تقوى آمده است.امر به توبه قبل از فرا رسيدن مرگ و با هر لحظه اى كه بر انجام آن توفيق حاصل شود لازم است .

سپس مى فرمايد: فأنّ اجله...شقوة ؛«فرا رسيدن مرگ بر انسان پوشيده است».

ص:356


1- سوره بقره(2)آيه(197): [1]توشۀ تقوا براى راه آخرت برگيريد كه بهترين توشۀ اين راه تقواست.

اين عبارات امام(علیه السلام)تهييج بر انجام اوامر گذشته،و تأكيدى بر انجام دادن توبه و...است.انسانها را برحذر مى دارد كه مورد هجوم آرزوهاى دور و درازشان قرار نگيرند كه موجب غفلت مى شود.غفلت و بى خبرى سبب اندوه فراوان شده، پشيمانى زيادى را به دليل غفلتى كه داشته اند به دنبال دارد.

توضيح بيشتر اين موضوع آن است؛كه پوشيده بودن مرگ از انسان، موجب بى خبرى از آن مى شود و هرگاه بر اين غفلت و بى توجّهى،فريب آرزوهاى طولانى،كه از وسوسه هاى شيطانى است اضافه شود بى خبرى محض تحقّق مى يابد.و شيطان گناه را در نظر انسان،زيبا جلوه مى دهد،و انجام توبه را به تأخير مى اندازد.ابليس مدام مواظب و موكّل بر انسان و همراه اوست.چنان كه سيّد انبياء پيامبر مصطفى(صلی الله علیه و آله)فرموده اند:

«هيچ مولودى بدنيا نمى آيد،جز اين كه شيطانى با او تولّد مى يابد و همراه اوست (1).» امام(علیه السلام)فريب دادن را به آرزو نسبت داده است،بدين معنا كه آرزوها انسان را فريب مى دهند،براى روشن ساختن سخن حضرت«أمل»را تعريف مى كنيم.

أمل يا آرزو عبارت است از:ارادۀ نفس بر انجام كارهاى دنيوى و بهره بردن از خوشيهاى زندگى در آيندۀ حيات،به خيال طولانى بودن عمر،و فرصت داشتن، براى انجام گناه،و در پايان توبه كردن و بازگشتن به سوى خداوند،در صورتى كه اين ارادۀ نفسانى بر معاصى و سپس توبه،از دستاويزهاى فريب شيطانى و گول زدن اوست.

از توضيح فوق روشن شد كه نسبت دادن فريب به آرزو نسبتى مجازى است.امام(علیه السلام)نتيجۀ چنين فريب خوردگى را،هجوم ناگهانى مرگ بر شخص

ص:357


1- ما من مولود الاّ و يولد معه قرين من الشيطان.

فريب خورده.در حالى كه وى در نهايت بى خبرى و سرگرم آرزوهاى دور و دراز است، دانسته اند.آرى بدين دليل است كه بى خبرى موجب بزرگترين اندوه و بيشترين پشيمانى است،زيرا خود عمر،به زبان حال گواه و دليل است.و در انجام گناه بر عليه انسان شهادت مى دهد.با وجودى كه عمر مى توانست وسيله اى براى نيك بختى او باشد،حال سببى براى شقاوت و بدبختى و تيره روزى او شده است.

(شارح«ابن ميثم»در بارۀ اعراب كلمات عبارت حضرت چنين توضيح مى دهند) كلمه«اغفل»به عنوان حال منصوب است و«حسرة»به عنوان تميز،چنان كه مى دانيم تميز براى ابهام از جمله است.ابهام معناى جمله بدين سان كه شخص دعوت شده براى درك اين حقيقت،شگفت زده شود،و نداند كه از چه نظر مرگ براى شخص غافل ناراحت كننده است؟براى رفع ابهام مى گوييم.از جهت اندوه و حسرتى كه دارد مرگ برايش ناگوار است.

در بارۀ حرف لام در«لها»چند قول است:

1-لام به معناى استغاثه باشد،در اين صورت معنى سخن چنين است:

واى بر اندوه فراوان بى خبران.

2-لام،حرف جر باشد و چون بر ضمير داخل شده است به فتح خوانده مى شود،و مناداى از كلام افتاده است.تقدير كلام از نظر معنا چنين خواهد بود:

اى مردم شما را فرا مى خوانم كه اندوه و حسرت بى خبران را ببينيد.با در نظر گرفتن معناى دوّم،جملۀ«ان يكون»به دليل حذف حرف جر،در محلّ نصب است.گويا چنين گفته شده است.چرا بى خبران در اندوه قرار مى گيرند؟ پاسخ شان اين است،كه چون عمرشان،دليلى بر عليه آنها در روز قيامت خواهد بود .

كلام امام(علیه السلام): «نسئل اللّه تعالى...كأبة» پايان خطبه است و در اين فراز از

ص:358

گفتار،از خداوند استدعا مى كنند كه از سه چيز آن حضرت را خلاصى بخشد.

1-شادى فراوان به نعمتهاى دنيا و توسعۀ بيش از حد آن،زيرا داشتن مال دنيا و شاد بودن از آن،موجب دوست داشتن است و لازمۀ آن هلاكت هميشگى است.

2-خداوند،اجازه ندهد كه به يك فايده از فوايد طاعت و بندگى بسنده كنم (1).فعل«لا يقصر»به معناى كوتاه آمدن و بسنده كردن،به كار رفته است،به مثل گفته مى شود«قصرت هذه الغاية بفلان»اين نتيجه در فلان شخص محدود شد،وقتى كه آن شخص به مقصود دست نيابد.

3-پس از مرگ پشيمانى و اندوهى بر من نباشد.اين تقاضا به منظور از بين رفتن اسباب پشيمانى و ندامت است،پيروى هواى نفس و عدول از فرمانبردارى خداوند،در قيامت وسيلۀ پشيمانى و اندوه مى شود حفظ و حراست فقط از جانب خداوند ممكن است.

ص:359


1- به نظر مى رسد كه در متن سخن امام منظور از واژۀ«غاية»هدف دنيوى و غير عبادى باشد در حالى كه ظاهر عبارت شارح،آن را هدف عبادى گرفته و براى اطاعت و بندگى هدفهائى قائل شده است.

62-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لَمْ تَسْبِقْ لَهُ حَالٌ حَالاً- فَيَكُونَ أَوَّلاً قَبْلَ أَنْ يَكُونَ آخِراً- وَ يَكُونَ ظَاهِراً قَبْلَ أَنْ يَكُونَ بَاطِناً- كُلُّ مُسَمًّى بِالْوَحْدَةِ غَيْرَهُ قَلِيلٌ- وَ كُلُّ عَزِيزٍ غَيْرَهُ ذَلِيلٌ وَ كُلُّ قَوِيٍّ غَيْرَهُ ضَعِيفٌ- وَ كُلُّ مَالِكٍ غَيْرَهُ مَمْلُوكٌ وَ كُلُّ عَالِمٍ غَيْرَهُ مُتَعَلِّمٌ- وَ كُلُّ قَادِرٍ غَيْرَهُ يَقْدِرُ وَ يَعْجَزُ- وَ كُلُّ سَمِيعٍ غَيْرَهُ يَصَمُّ عَنْ لَطِيفِ الْأَصْوَاتِ- وَ يُصِمُّهُ كَبِيرُهَا وَ يَذْهَبُ عَنْهُ مَا بَعُدَ مِنْهَا- وَ كُلُّ بَصِيرٍ غَيْرَهُ يَعْمَى عَنْ خَفِيِّ الْأَلْوَانِ وَ لَطِيفِ الْأَجْسَامِ- وَ كُلُّ ظَاهِرٍ غَيْرَهُ غَيْرُ بَاطِنٌ وَ كُلُّ بَاطِنٍ غَيْرَهُ غَيْرُ ظَاهِرٍ- لَمْ يَخْلُقْ مَا خَلَقَهُ لِتَشْدِيدِ سُلْطَانٍ- وَ لاَ تَخَوُّفٍ مِنْ عَوَاقِبِ زَمَانٍ- وَ لاَ اسْتِعَانَةٍ عَلَى نِدٍّ مُثَاوِرٍ وَ لاَ شَرِيكٍ مُكَاثِرٍ وَ لاَ ضِدٍّ مُنَافِرٍ- وَ لَكِنْ خَلاَئِقُ مَرْبُوبُونَ وَ عِبَادٌ دَاخِرُونَ- لَمْ يَحْلُلْ فِي الْأَشْيَاءِ فَيُقَالَ هُوَ فِيهَا كَائِنٌ- وَ لَمْ يَنْأَ عَنْهَا فَيُقَالَ هُوَ مِنْهَا بَائِنٌ- لَمْ يَؤُدْهُ خَلْقُ مَا ابْتَدَأَ- وَ لاَ تَدْبِيرُ مَا ذَرَأَ وَ لاَ وَقَفَ بِهِ عَجْزٌ عَمَّا خَلَقَ- وَ لاَ وَلَجَتْ عَلَيْهِ شُبْهَةٌ فِيمَا قَضَى وَ قَدَّرَ- بَلْ قَضَاءٌ مُتْقَنٌ وَ عِلْمٌ مُحْكَمٌ- وَ أَمْرٌ مُبْرَمٌ الْمَأْمُولُ مَعَ النِّقَمِ- الْمَرْهُوبُ مَعَ النِّعَمِ

لغات

مثاور:مهاجم،حمله كنند.

داخر:ذليل،خوار.

آده الامر:سنگين ساخت او را.

ذرأ:خلق كرد،آفريد.

مبرم:محكم استوار،.

ص:360

ترجمه

«حمد و سپاس خاصّ ذات خداوندى است كه هيچ يك از حالات او بر حال ديگرش سبقت نگرفته است(تمام صفات ذاتى كماليّه از اول عين ذاتش بوده،هيچ صفتى را بعدا كسب نكرده است)بنا بر اين قبل از آن كه آخر باشد اول و پيش از آن كه پنهان باشد پيداست.وجودش در همۀ اشيا متجلّى،و ذاتش از همه چيز مخفى است.كسى كه به وحدت ناميده شود،جز او كم است.(زيرا تمام موجوداتى كه متصّف به صفت واحد مى شوند،وحدت شان وحدت عددى است به خلاف خداوند منّان كه واحدى است حقيقى كثرت ندارد و يكى است)هر عزيزى جز او ذليل است(زيرا عزيز كسى است كه احتياج نداشته باشد.چون موجودات به او نيازمندند همه خوار و بى مقدارند)؛هر نيرومندى سواى او ناتوان است(چون خداوند منشأ تمام قدرتها و قوّتها است)؛هر مالكى غير او مملوك است(زيرا كه پديد آورندۀ تمام اشياء و مالك على الاطلاق اوست)؛هر دانائى جز او دانش آموز و فراگيرنده است(به اين دليل كه هر فردى از افراد نياز به دانش آموختن از اشخاص دانشمندتر از خود دارد و حق متعال داناى بالذّات است)؛هر داراى قدرتى غير از او گاهى قادر(در بعضى امور)و گاهى عاجز است(بر خلاف ذات خداوند كه هميشه قادر و خود منشأ كليّه قدرتها است)؛هر شنونده اى جز او از شنيدن آوازهاى بلند،و از شنيدن صداهاى آهسته ناتوان است(چون شنوايى در انسان به وسيلۀ گوش انجام مى پذيرد از دريافت صداهاى ضعيف و از شنيدن صداهاى بسيار بلند دچار اختلال مى شود،ولى خداوند ذاتا سميع است و تمام اصوات در نزد او يكسان هستند).

هر بيننده اى غير او از ديدن رنگهاى ضعيف و پنهان(چون رنگ هوا و ذرّات)نابيناست(زيرا ديدن او به وسيلۀ قوّه باصرة در چشم صورت نمى پذيرد تا از ديدن رنگهاى پنهان عاجز باشد،خداوند بر همه چيز از جمله رنگها ذاتا آگاه است)؛جز او هر پيدايى پنهان است و هر پنهانى پيدا نيست.(زيرا هيچ شيئى مثلا خورشيد در عين پيدا بودن نمى تواند پنهان باشد،ولى خداوند داراى دو صفت متضادّ پيدا و نهان با هم است،پيداست از طريق علائم و نشانه ها،پنهان است

ص:361

از جهت كمال بودن اين كه عقل ها به كينه ذاتش برسند).

خداوند آفرينش را بيافريد.نه براى اين كه سلطنتش را قوّت ببخشد و نه از بيم پيشامدهاى روزگار و نه براى مادى جستن از آفريده ها و نه به منظور دفع همتايى نزاع كننده،و نه براى منع از شريكى گردن كش و دشمنى كننده و لكن (آفريده ها)مخلوقاتى هست پروردۀ او،و بندگانى مى باشند مسخّر و تحت فرمان حضرت حق.خداوند،نه در چيزها حلول كرده تا گفته شود،در داخل آنها قرار دارد،و نه از اشيا فاصله گرفته،تا گفته شود در آنها نيست(زيرا درون و برون بودن لازمۀ ممكنات و امور جسمانى است)؛خلايق را بدون خستگى و ماندگى بيافريد، و در اصلاح امر آنها از روى تدبير نينديشيده،و ناتوان نگرديده است در احكام و مقدرات خويش گرفتار شبه و ترديد نشده بلكه حكم وى پايدار،دانشش استوار و امرش برقرار است.

كسانى كه گرفتار نقمتها و خشمهاى وى هستند،باز بدان درگاه چشم اميد دارند«تا مگر آزاد گردند»و اشخاصى كه قرين نعمتها و الطاف وى هستند،باز از او هراسان و بيمناك اند(كه مبادا كفران كرده و به عذاب مبتلا گردند )».

شرح

به نظر ما(شارح)اين خطبه شامل مباحث لطيفى از علم الهى است،كه جز اهل معرفت و نخبگان بر آن دست نيافته اند و ذيلا و به اندازۀ وسعمان به شرح و توضيح آنها خواهيم پرداخت بخش اوّل سخن حضرت: الّذى لم يسبق الى قوله باطنا چون در جاى خود ثابت شده است كه،سبقت گرفتن،نزديك بودن،قبل و بعد،امورى هستند كه ذاتا به زمان پيوستگى دارند،ثابت مى شود كه اشياى زمان دار،نيز به زمان ملحق مى شوند.از طرفى ذات مقدّس حق متعال منزّه است كه داراى زمان باشد،زيرا زمان به حركت بستگى دارد و حركت بعد از وجود جسم تحقّق مى يابد و جسم پس از وجود خداوند ايجاد گرديده است.حقيقت ياد شدۀ فوق به دلايل غير قابل ترديدى در جاى خود به اثبات رسيده است.با توجّه

ص:362

به توضيح فوق،هيچ يك از امور داراى زمان،به ذات خداوند و صفات كماليّه وى پيوستگى ذاتى ندارد.بنا بر اين جايز نيست كه گفته شود:خداوند،داناست، پيش از آن كه توانا باشد،و يا قدرتمند است قبل از آن كه دانشمند باشد.و باز روا نيست كه گفته شود:خداوند بر وجود جهان اوليّت دارد پيش از آن كه آخريّت داشته باشد!،چه قبليّت و سبقت به مفهوم زمانى،بر ذات و صفات خداوند قابل صدق نيست.امّا قبل و بعد به معناى ديگرى بر خداوند اطلاق شده است.قبليّت به معناى شرف،فضيلت و قبليّت ذاتى و عليّت براى خداوند آورده مى شود.

تقدّم و قبليّت حق متعال،تقدّم ذاتى و علىّ است.

در اوّلين خطبۀ نهج البلاغه،روشن گرديد كه هر آنچه از صفات به ذات مقدس حق ملحق شود،امورى اعتبارى و ذهنى هستند،كه در مقايسۀ با مخلوقات عقل برداشت مى كند،و هيچ يك از اين اعتبارات ذهنى،قبل و بعدشان با توجّه به ذات مقدس حق،و معنائى كه براى آنها گفتيم فرق نمى كند.بدين شرح كه در بارۀ خداوند روا نيست گفته شود او شايستۀ داشتن اين اعتبار است، پيش از آن يا پس از فلان اعتبار،كه اگر چنين باشد،كمال ذات حق فزونى و نقصان مى پذيرد،در صورتى كه ذات مقدّس حق كم و زيادپذير نيست،بلكه نظر به استحقاق ذاتى خداوند،رواست كه تمام صفات يكجا و مدام و به يك نسبت بر وى اطلاق شود،فرض هيچ لحظه اى نمى شود،جز اين كه ذات او شايستگى، اوليّت و آخريّت را با هم داراست،با استحقاق اوّلى و ذاتى،بدون آن كه ترتيبى در نظر گرفته شود.هر چند اعتبارات با توجّه بقرار داد ما فرق مى كند يعنى ذهنيّت ما در موجودات چنين است كه از مفهوم قبل جلو بودن و از مفهوم بعد ضدّ آن را مى فهميم.

به خلاف امور،داراى زمان كه اگر وجود چيزى قبل فرض شود در همان حال نمى تواند بعد هم فرض شود چون تناقض پيش مى آيد.مثلا وجود جوهر شيئى

ص:363

قائم به نفس به نسبت عرض شيئى قائم به غير اوليّت دارد و آخر بودن بر آن صدق نمى كند.اگر فرض شود كه تمام اعراض از بين رفته باشند و پس از آنها جوهر باقى مانده باشد.به اين اعتبار هم نمى توان جوهر را به دو نسبت قبل و بعد دانست.

همواره براى جوهر چون عرض بدان قائم است به نسبت اعراض اعتبار اوّل بودن را مى نماييم،جوهر بذاته استحقاق اوّل بودن و آخر بودن را ندارد هر چند حالت جوهر قبل از آن كه اعراض از بين بروند با بعد از آن فرق مى كند،چون اين حالات به اعتبار اسباب و عواملى است كه ربطى به ذات جوهر ندارند.

براى عرض نيز قبل بودن به نسبت جوهر به هيچ اعتبارى قابل صدق نيست.

عرض همواره پس از جوهر تحقّق مى پذيرد.و بر آن بعد بودن اطلاق مى شود بعضى افراد كه در بارۀ صفات خداوند اختلاف كرده،برخى از صفات را قبل و برخى را در تحقّق وجودى بعد دانسته اند،اين نوع برداشت به دليل تصوّر ناآگاهانه اى است كه از آفريدگارشان داشته اند،خداوند از اين پندارها پاك و از آنچه نابخردان مى گويند بلند مرتبه تر است.

با توضيح فوق،و شناختى كه در اين باره پيدا كردى اوليّت خداوند،بدين اعتبار است كه او مبدأ تمام موجودات است،و آخريّت خداوند،بدين معناست كه او سرانجام جميع ممكنات مى باشد.امّا معناى اين كه خداوند هم آشكار است و هم نهان در خطبه اى كه با اين عبارت:الحمد للّه الّذى بطن خفيّات الأمور (1)؛آغاز مى شود،قبلا توضيح داده ايم .

2-قوله عليه السلام: كلّ مسمّى بالوحدة غيره قليل ؛«غير خداوند هر كس متّصف بوحدت گردد،كم بودن نيز بر او صادق است.» منظور امام(علیه السلام)از بيان اين جمله اين است كه خداوند تعالى با اين كه

ص:364


1- كلام 49 فراز اول.

واحد و يگانه است به كم بودن متصف نمى شود،در توضيح كلام حضرت بايد گفت كه كلمۀ«واحد»معانى مختلفى دارد.معناى مشهورى كه ميان مردم،نيز متعارف و رايج مى باشد اين است كه واحد پايۀ كثرت قرار گرفته،قابل شمارش و پيمانه باشد.واحد بدين معنا،حالت نسبت و اضافه را داشته،متّصف به قلّت و كثرت مى شود.بنا بر اين«واحد»در مقايسه با«كثير»،قليل بوده و پايۀ شمارش و كثرت قرار مى گيرد.

بسيارى از مردم جهان تصوّرى كه از واحد بودن خدا دارند،همين معناست،از اين مهم تر اين كه،بعضى از مردم خداوند را،جز به همين معنا واحد نمى دانند.با توجّه به اين كه حق متعال از متّصف شدن،به قلّت و كثرت، پاك و منزّه است،نيازمندى و نقصانى كه لازمۀ ذات جهان ممكنات است،بر ذات خداوند،عارض نمى شود.توجّه به اين حقيقت بوده،كه امام(علیه السلام)صفت قلّت را به عنوان مدح براى غير خداوند،بيان كرده است.ولى حق تعالى را از معناى قلّت و كثرت مبرّى و پاك مى داند.لازمۀ سخن حضرت وارستگى وجود حق تعالى از واحد بودن به معناى اندك بودن است.چه اين كه واحد نبودن به معناى اندك،نفى واحد بودن خداوند را به معانيى ديگر نمى كند.ما(شارح)در شرح خطبۀ آغازين نهج البلاغه،صدق كردن واحد بر خداوند را به معناى ديگر ثابت كرديم.

بعضى به تصوّر غلط پنداشته اند،وقتى كه صدق قلّت را از خداوند نفى كنيم ناگزير صفت كثرت صادق خواهد بود.اين برداشت و تصوّر از كج فهمى و بى دانشى است زيرا نفى قلّت از شيئى در صورتى مستلزم كثرت است كه،اين دو صفت قابل صدق بر محلّى باشند و آن شيء نيز پذيراى آن دو باشد ولى چون بر ذات مقدّس حق كم و زياد قابل صدق نيست،نفى هر كدام مستلزم ثبوت ديگرى نبوده و هر دو صفت از ذات حق منتفى هستند.

ص:365

برخى ديگر منظور از قليل را در عبارت حضرت حقير و ناچيز تفسير كرده اند.اين معنا نيز با توجّه به واژۀ وحدت كه در سخن امام(علیه السلام)به كار رفته تناسبى ندارد،زيرا بيان حضرت كلّ مسمّى بالوحدة است،عبارت«كل واحد» نيست تا توهّم اين معناى ادّعايى را داشته باشد و از كلام امام(علیه السلام)اشتراك اسمى ميان واحد بودن خدا و غير خدا استفاده شود.مفهوم واحد براى خدا و غير يكسان است ولى مصداق واحد،در بارۀ حق تعالى معناى قلّت را نداشته و پايه كثرت واقع نمى شود،و قابل شمارش نيست .

3-قوله عليه السّلام: و كلّ عزيز غيره ذليل :«هر عزيزى غير از خداوند خوار و ذليل است.»در تعريف عزيز گفته اند:عزيز چيز ارزشمندى است كه نظير آن كمياب و نيازمندى به آن شديد،و دسترسى به آن دشوار باشد.هر يك از سه قيدى كه در تعريف عزيز به كار رفته،از جهتى بيان كننده كمال و يا نقصان است.

الف:كمال از جهت كميابى،بلكه نايابى،كه جز يك فرد ندارد،و محال است كه مانند وى پيدا شود.روشن است كه هيچ چيز،جز ذات مقدّس حق تعالى داراى چنين مشخّصه اى نيست؛كمال در ارزشمندى به معناى ميل و رغبت همگان نسبت به وى مى باشد.بدين سبب كه تمام اشخاص و اشيا در تمام امور شديدا نيازمند اويند،و جز خداوند كسى بدين كمال نيست.

ب:كمال از جهت مشكل دست يافتن بر خداوند،بدين مفهوم است كه رسيدن به حقيقت ذات حق تعالى به معناى إحاطة پيدا كردن بر آن محال است،و اين ويژگى جز در مورد خداوند سبحان كمال محسوب نمى شود.با توجّه به توضيح فوق،عزيز مطلق،يعنى همان وجود مقدّسى كه تمام موجودات در نهايت ذلّت و خوارى و نيازمند به او بوده و نسبت به كمال عزّتش در منتهاى ناچيزى و بندگى مى باشند.

عزيزى كه در مورد مخلوقات به كار گرفته مى شود،دقيقا به همان معناى

ص:366

فوق است،جز اين كه معناى اطلاقى نداشته و به قياس كسانى كه اهميّت كمترى دارند،سنجيده مى شود؛بنا بر اين هر چند به مخلوقات هم عزيز گفته مى شود،ولى اين چنين عزيزى نسبت به موجود برتر و كامل تر،در نهايت حاجت و نيازمندى است،و باز آن كه داراى علوّ درجه و كمال رتبه است نسبت به ما فوق همين نيازمندى را دارد؛حاجت و نياز مادون به ما فوق ادامه مى يابد،تا سرانجام به عزيز مطلقى برسيم كه ذلّت و خوارى در بارۀ او متصوّر نباشد.اين است معناى فرمودۀ امام(علیه السلام)كه:«هر عزيزى جز خدا ذليل است .» 4-قوله عليه السلام: كلّ قوىّ غيره ضعيف :«هر نيرومندى جز خدا ناتوان است.»قدرت به معناى قدرت كامل،و در مقابل آن ضعف قرار دارد،و از طرفى چون تمام موجودات در رابطه با قدرت خداوند ايجاد مى شوند،روشن است كه قدرتى برتر،از قدرت حق تعالى نيست.بنا بر اين،هر چيزى جز خداوند،كه به قدرتمندى توصيف شود،در مقايسه با چيزى است كه از او ضعيف تر باشد.امّا همين قوى به نسبت شيء قدرتمند ما فوق خود ضعيف به حساب مى آيد.و بدينسان هر قدرتمندى به نسبت ما فوق ناتوان است،تا اين سلسله به قدرت خداوند سبحان منتهى شود.خداوند قدرتمندى است كه در مقايسۀ با تمام اشياء ناتوانى در آن راه ندارد .

قوله عليه السلام: كلّ مالك غيره مملوك نيز به همين اعتبار است.بدين شرح كه معناى«مالك»به قدرت باز مى گردد.«مالك»يعنى قدرتمندى كه ارادۀ او با استحقاقى كه جامعه برايش اعتبار كرده است،در تغيير،تبديل،و تصرّف، چيزى نافذ است،و تصرّف ديگران در ملك منوط به اجازه مالك مى باشد.چنان كه قبلا ثابت شد،همۀ موجودات در قبضۀ قدرت و خواست و ارادۀ خداوند است،زيرا وجود و هستى اشيا از اوست.بنا بر اين مالك مطلقى كه برايش نسبت به چيزى فرض مملوكيّت نمى شود،پروردگار جهانيان است،و به همين دليل

ص:367

همه چيز و همه كس مملوك اوست؛هر چند در عرف اجتماع به بعضى اشخاص نسبت به اشيا مالك گفته مى شود.

در مباحث قبلى توضيح داده،روشن ساختيم،كه لفظ«قوى و مالك»به عنوان اشتراك اسمى و لفظى هم بر خداوند و هم بر غير خداوند اطلاق مى شود .

5-قوله عليه السلام: و كلّ عالم غيره متعلّم :«هر دانشمندى جز خداوند، دانش آموز است.»در علم كلام ثابت شده است كه علم خداوند نسبت به اشياء ذاتى است،در بارۀ اين مطلب به تفصيل در گذشته بحث كرده ايم.دانش حق تعالى از چيزى يا كسى استفاده نشده است ولى دانش ديگران از طريق آموزش به دست مى آيد.هر دانش آموزى از معلّم خود و باز آن معلّم از معلّم خود دانش آموزى كرده اند،تا حد نهايت به علم خداوند كه فياض خيرات است رسيده اند.بنا بر اين هر دانشمندى جز او هر چند به اعتبار داشتن دانش عالم ناميده شده است،در حقيقت دانش آموز است.عالم مطلق تنها اوست كه در دانشمندى نياز به كسب علم ندارد .

6-قوله عليه السلام: و كلّ قادر غيره يقدر و يعجر به نظر ما(شارح) قدرت خداوند بدين اعتبار است،كه او منشأ و مصدر آثار خود مى باشد؛يعنى متّكى بر جسمانيّت نيست،ولى منظور از قدرت غير خداوند همان قواى جسمانيى است كه از اعضا نشأت گرفته و اعضا را براى انجام كارهاى اختيارى تحريك مى كند.

عجز و ناتوانى در مقابل قدرت به همين معناست،يعنى ناتوانى كه لازمۀ وجودى اش توانمندى بوده است،چنان كه هر يك از ما انسانها چنين بوده و در انجام بسيارى از امور ناتوان هستيم.قدرت و عجز را به دو معناى متقابل ديگر نيز گرفته اند كه مجال ذكر و توضيحش در اينجا نيست.

پس از آن كه معناى قدرت و عجز روشن شد مى گوييم قادر مطلق آن

ص:368

نيرومندى است كه به تنهايى همه چيز را ايجاد مى كند و از كمك خواهى و يارى طلبى ديگران در انجام كار بى نياز است.اين حقيقت جز در مورد حق سبحانه و تعالى در بارۀ ديگرى صادق نيست.

اطلاق قدرتمندى بر ديگران هر چند فى الجمله داراى قدرت باشند،ناقص است،زيرا قدرت آنان بر انجام برخى امور ميسّر است،امّا در انجام بسيارى از امور ناتوانند و به آن دسترسى ندارند؛هر چند به اين افراد ايجاد و ساخت چيزهايى نسبت داده مى شود ولى آنها صلاحيّت تمام اختراعات را ندارند.آرى اينان واسطه اند ميان قادر اوّل سبحانه تعالى و آن شيء مورد اختراع،آن هم نه بطور استقلالى و ذاتى،و بدون توجّه به امداد خداوندى كه در جاى خود توضيح داده شده است،بلكه آن را با يارى خداوند و امداد غيبى انجام مى دهند.

بنا بر اين هر قدرتمندى ذاتا نيازمند و درمانده و نسبت به امورى كه توان انجام آن را ندارد ناتوان است و براى انجام كارهايى كه در محدوده قدرت اوست به قدرت مطلق نياز دارد و از مبدأ قدرت بايد توان كار را بگيرد.منشأ نيرو آن قادر مطلقى است كه هيچ چيز نمى تواند او را درمانده كند و هيچ كس توان مخالفت با او را ندارد .

7-قوله عليه السلام: و كلّ سميع غيره يصمّ عن لطيف الاصوات و يصمّه كبيرها و يذهب عنه ما بعد منها :«هر شنونده اى جز خداوند،از شنيدن صداهاى لطيف ناشنواست و گوش او را،صداهاى بلند و شديد،كر مى كند و صداهاى دور و با فاصله بدون شنيدن از آن مى گذرد.» حسّ شنوايى در حيوان،نيرويى است كه از مغز،به عصب ثابت صماخ گوش كه مانند پوست طبل گسترده است،مى رسد.اين عصب صماخ وسيلۀ به كار رفتن همين نيروست.

صدا كيفيّتى است كه از تموّج حركت شديد هوا كه يا بر اثر برخورد

ص:369

دو جسم سخت و يا كندن چيز سختى ايجاد مى شود،به وجود مى آيد.دو جسمى كه با يكديگر فاصله داشته،و بوسيلۀ عاملى به هم برخورد كنند،امواجى را در فضا به شكل دايره به وجود مى آورند،چنان كه هنگام انداختن سنگى به داخل آب، امواج دايره شكلى در آب پديد مى آيد و به سمت كناره هاى آب گسترده مى شود.

امواج ايجاد شدۀ در فضا،به وسيلۀ هواى مجاور به گوش مى رسد و هواى داخل گوش را به حركت آورده و آن حركت مخصوص را،در داخل گوش،ايجاد مى كند،و بر اثر اين حركت عصب گستردۀ بر صماخ گوش متأثّر شده،آن صدا را قوّه شنوايى در مى يابد.و همين ادراك را شنوايى مى نامند.

با در نظر گرفتن اين معنا از حقيقت شنوايى،دانسته خواهد شد،كه نيروى درك كنندۀ صدا به لحاظ نزديكى،دورى،شدّت و ضعف،فرق مى كند.اگر صدا بسيار ضعيف و يا بسيار دور باشد،موج قابل درك،در هوا به وجود نمى آيد؛ بنا بر اين به صماخ گوش نرسيده و شنوايى حاصل نمى شود.اگر از معناى كلام امام(علیه السلام)كه فرموده اند:«گوشها از درك اصوات لطيف،كر بوده و صدايى كه بلند است و از راه دور مى آيد نمى شنود!»سؤال شود:كه چرا حضرت كر بودن را به صداهاى لطيف و نشنيدن را به صدايى كه بلند است نسبت داده است؛ در پاسخ مى گوييم:چون گمان بسيارى بر اين است كه صداى بلند قابل شنيدن است،و به اين دليل شنيده نشده است كه هواى انتقال دهندۀ صدا بگوش نرسيده باشد.امّا لازمۀ صداى آهسته اين است كه گوش آن را درك نكند.

ناتوانى از درك را حضرت تشبيه كرده است،به آدم كرى كه صداها را نمى شنود؛لذا لفظ«الصمّ»را براى آن عاريه آورده است.امّا اگر صدا بسيار شديد و بلند و نزديك به گوش باشد چه بسا كه گوش را كر كند.و اين به دليل كوبش سختى است كه بر صماخ گوش وارد مى شود و زنجيرۀ اتّصال شنوايى را مى گسلد،به طورى كه استعداد و توان شنيدن و نيروى درك را در رسيدن به صماخ

ص:370

از ميان مى برد.همۀ اين نواقص ياد شده از ضعف و ناتوانى حيوان مى باشد.

چون خداوند متعال از جسم و توابع آن،مانند عوارض جسمانى مانند كر بودن از شنيدن صداهاى خفيف،و در نيافتن صداهاى دور و ناشنوا شدن از فريادهاى بلند،پاك و منزّه است.اين صفات بر خدا اطلاق نمى شود.

كسى از صداهاى شديد،كر مى شود،كه داراى نيروى شنوايى جسمى مخصوص باشد.بنا بر اين هر شنوايى جز خداوند همين نواقص را دارد.

با توجّه به توضيح مطلب فوق،به هنگام ستودن خداوند لازم است،كه او را از اين ويژگيها پيراسته داريم،زيرا حق تعالى بدين معنا شنوا نيست.

قرآن صفت سميع و شنوا را براى خداوند ثابت كرده است.معناى سميع بودن خدا اين است كه هر صداى قابل شنيدنى هر چند پوشيده و مخفى باشد، مى شنود.صداهاى نهفته و سربگوشى را مى داند،بلكه از اين دقيق تر،راز دل ستايش گران و دعاى دعا كنندگان را مى شنود.خداوند شنوايى است كه گذشت شب و روز بر او اثر ندارد،زيرا شنوايى او به وسيله جسمانيّت گوش انجام نمى پذيرد،تا به هنگام خفتن در شب از درك اصوات ناتوان باشد .

8-قوله عليه السلام: و كلّ بصير غيره يعمى عن خفىّ الالوان و لطيف الأجسام :

«هر بينايى جز خداوند از ديدن رنگهاى پوشيده و اجسام لطيف نابيناست.»مى گوييم(شارح)رنگهاى پوشيده مانند رنگهايى كه در تاريكى قرار داشته باشند.و لطيف گاهى به معنى بيرنگ به كار مى رود،مانند هوا و گاهى به معنى جوهر كم قوام است به اعتقاد متكلّمين مانند جوهر فرد و مانند ذرّه.لطيف به هر دو معنا براى حيوان قابل درك نيست.لفظ«عمى»در عبارت حضرت مجازا به كار رفته است،زيرا كورى يا بطور مطلق بى چشمى است و يا به معناى بينا نبودن شخصى است كه لازمه اش بينايى است.غير خداوند،هر كس كه بينا و

ص:371

داراى چشم باشد هيچ يك از اين دو اعتبار بر او صدق نمى كند.بنا بر اين لفظ يعمى بطور مجازى به كار رفته است.ادراك نكردن انسان رنگهاى پوشيده و جسمهاى لطيف را به معناى كورى حقيقى وى نيست.ولى چون كورى از اسباب نديدن مى باشد لفظ«عمى»بر نديدن،به عنوان به كار بردن سبب عمى به جاى مسبّب«نديدن»استعمال شده است.اين توصيف در زمينۀ ستايش پروردگار، لازمه اش،به دور دانستن بينايى حق متعال از نقيصۀ كورى،و از آن فراتر گمان نابينايى است،زيرا حضرت سبحان وارسته است از اين كه در معرض عروض چشم و يا كورى واقع شود،و بلند رتبه تر از آن است كه درك و بينايى او به وسيلۀ چشم و مژگان،انعكاس صورت و رنگها باشد؛هر چند او شاهد و گواه بر همه چيز بوده و همۀ امور را درك مى كند.

از علم و آگاهى حق تعالى هر آنچه در اعماق زمين است هم به دور نيست؛چون بينايى خداوند به معنى ياد شدۀ فوق نيست.مى توان گفت درك حق- تعالى اشيا را بدين اعتبار است كه او كمال صفات اشياى مورد درك را مى داند و درك مى كند.

اين نوع درك بصرى از آنچه كه ديده هاى كوتاه بينانه از ظاهر پديدها درك مى كنند،واضح و روشن تر است !! 9-قوله عليه السلام: و كلّ ظاهر غيره باطن :«هر آشكارى جز خداوند مخفى و در نهان است»در توضيح اين كلام حضرت مى گوييم ظهور اشيا عبارت از اين است كه بطور روشنى براى حسّ يا عقل آشكار باشند.معناى مقابل اين واژه«باطن»مى باشد كه به معنى پوشيده ماندن شيء از حسّ يا عقل است.

پيش از اين توضيح داده شد كه خداوند از جسمانيّت و لواحق آن پاك و منزه است.پس نتيجه اين مى شود كه از درك حواسّ نيز به دور است.

در جاى خود با برهان عقلى ثابت شده است كه حق تعالى از هر نوع

ص:372

تركيب خارجى يا عقلى منزّه و پاك مى باشد.لازمه اش اين است كه ذات مقدّسش از آگاهى خرد و عقول به دور باشد.

با توضيح فوق روشن شد كه خداوند با اشيا در اين نوع ظهور شركت ندارد، ولى چون خود را به ظهور توصيف كرده است،ناگزير ظهور خداوند به معناى حضور وجودش در جزئيّات آثارش مى باشد.چنان كه خود فرموده است:

«سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» (1).

هر چند مشاهدۀ جمال حق مراتب متفاوت و درجات بالاتر و بالاترى دارد بعضى از سالكان طريق حق به مراتب سلوك چنين اشاره كرده اند:

ما خدا را پس از اين مرحله و منزل مشاهده نكرديم.از اين مرتبه كه فراتر رفته و به درجه شهود و حضور رسيدند گفتند:هيچ چيز را نديديم جز آن كه خدا را همراه آن ديديم.از اين مرحله كه فراتر رفتند گفتند:هيچ چيز را نديديم جز آن كه خدا را پيش از آن ديديم.از اين پايه و رتبه كه گذشتند گفتند:جز خدا هيچ چيز را نديديم.

به ترتيب اوّل درجۀ فكر،انديشه و استدلال،دوّم مرتبۀ حدس و گمان، سوّم مرتبه استدلال از ذات حق به ذات حق،نه از امور ديگر بر ذات حق-و چهارم فنا و نيست شدن در درياى بيكران عزّت حق مى باشد،كه اعتبار وحدت مطلق هر پيرايه اى را از جمال و جلال خداوند دور مى سازد.

با توجّه به توضيحى كه براى معناى ظهور داده شد،براى هيچ يك از ممكنات چنين ظهورى ميسّر نيست،زيرا هر چند بعضى از اشيا در عقل و حسّ برخى افراد آشكار و ظاهرند ولى چنين نيست كه همين اشيا براى تمام افرادى كه حسّ و عقل دارند آشكار و روشن باشند.بلكه آنان كه از اين اشياى خاصّ

ص:373


1- سوره فصلت(41)آيه(53): [1]بزودى نشانه هاى خود را در آفاق و جانهايشان نمايان مى سازيم تا براى آنها روشن گردد كه حق واقعى است.

بى اطّلاعند بمراتب بيشتر از آگاهان به اين اشيا هستند.بنا بر اين مى توان گفت:

هر چيز آشكارى جز وجود حق تعالى به نسبت ظهور و آشكار بودن خداوند باطن و پوشيده است.تنها اوست كه براى هر چيزى و در هر چيزى آشكار و متجلّى است.

زيرا او مبدأ و مرجع همه چيز است و بس .

10-قوله عليه السلام: و كلّ باطن غيره فهو ظاهر[فهو غير ظاهر] :«هر باطنى جز خداوند آشكار است.» با توضيحى كه قبلا داده شد معناى ظهور و بطون ممكنات روشن گرديد، و نيز دانسته شد كه باطن بودن خداوند به دو معناست:اوّل آن كه،دريافت ذات مقدّس حق بر خردها پوشيده است دوّم آن كه ذات او در همه چيز نفوذ دارد و باطن تمام امور نهفته،بر او معلوم و آشكار است.

معناى ظاهرى كه در مقابل معناى باطن،به تعبير اوّل باشد كاملا روشن است.امّا ظاهرى كه در برابر باطن به معناى دوّم باشد،اين است كه:بر ظاهر اشيا اطّلاع دارد و باطن آنها را نمى داند.بدين معناست كه گفته مى شود،فلان شخص مرد ظاهربين است و يا ظاهرى است.

پس از شرح دادن معناى ظاهر و باطن مى گوييم هر باطنى چه منظور از بطون خفا باشد و چه نفوذ دانش در درون اشيا،در مقايسۀ با خداوند متعال، ظهورى است كه در مقابل باطن قرار دارد؛ظاهر را در برابر باطن به معناى اوّل يا دوّم بگيريم فرق نمى كند،زيرا هر ممكنى هر چند بر بعضى افراد پوشيده باشد، بر ديگران پوشيده نيست.بر فرض كه بر تمام انسانها پوشيده باشد،در علم خداوند قطعا ظاهر و آشكار است و ممكن است كه بر ديگران نيز ظاهر گردد.پس بطور مطلق مخفى و پوشيده نيست.اين وجود حق تعالى است كه باطن محض است و هيچ چيز از او پوشيده تر نبوده و هر باطنى جز ذات حق،در مقايسه با خداوند

ص:374

ظاهر است.اين ظاهر به معناى اول بود،امّا اگر ظاهر را به معناى دوّم بگيريم، توضيحش اين است كه هر دانشمندى هر چند مقام علم و دانشش بالا باشد، بر بعضى از امور احاطه ندارد و از درك آنها درمانده است و درك بسيارى از امور برايش ممكن نيست.ولى از احاطه علمى خداوند متعال،مثقال ذره اى در زمين و آسمان كوچك و بزرگ،پوشيده نيست.همه چيز در مقايسه با علم خداوند ظاهر و آشكار است،و باطنى در مقابل دانش حق تعالى متصوّر نيست.

در بعضى از خطبه هاى نهج البلاغه عبارت حضرت چنين نقل شده است:

كلّ ظاهر غيره غير باطن و كلّ باطن غيره غير ظاهر

«هر ظاهرى جز خدا باطن به حساب نمى آيد و هر باطنى جز او ظاهر محسوب نمى شود.»معناى تفصيلى دو جمله اين است كه هر ممكنى از ممكنات،اگر براى حسّ و عقل روشن و آشكار باشد،به آن باطن گفته نمى شود مانند خورشيد و اگر بر حسّ و عقل پوشيده باشد،به ظاهر و آشكار بودن متّصف نمى گردد.تنها خداوند است كه در عين ظهور نهفته است،هم مخفى است و هم آشكار؛هم ظاهر است و هم باطن.به نظر من در صحّت اين نسخه بدل،ترديد است.چه اين كه قبلا ثابت كرديم،خداوند متعال،به دو اعتبار،ظاهر و آشكار و باطنى و مخفى است.

به لحاظى بعضى از ممكنات هم،چنين هستند.به عنوان مثل هر عاقلى بضرورت، وجود زمان را مى داند هر چند حقيقت آن بر حكما پوشيده مانده است؛به همين دليل دانشمندان در بارۀ حقيقت زمان اختلاف نظر دارند مفهوم علم و حقيقت آن نيز چنين است.بنا بر اين چنين نيست كه هر ظاهرى جز خداوند غير باطن باشد،و يا هر باطنى جز او غير ظاهر باشد پس نسخه بدلى كه ذكر شد از نظر معنى صحيح به نظر نمى رسد،در هر حال كه خداوند به حقيقت امر آگاه است .

11-قوله عليه السلام: لم يخلق ما خلقه لتشديد سلطان الى قوله منافر «خداوند خلق را،براى اين كه سلطنتش استوار گردد نيافريد.»مى گوييم:

ص:375

خداوند كارهايش را بخاطر هدفى انجام نمى دهد و اگر هدفى را در نظر بگيرد، خود از سود و فايده آن هدف منزّه و پاك خواهد بود.

دليل ادّعاى اول آن كه اگر افعال خداوند به منظور هدفى انجام گيرد وجود و عدم آن يا نسبت به خداوند متعال يا برابر است يا نيست؛اگر وجود و عدم آن برابر باشد،باطل است زيرا ترجيح بدون مرجّح لازم مى آيد،و اگر برابر هم نباشد باطل است به اين دليل كه هرگاه برابر نباشد،حصول فايده و غرض شرط كمال خداوند خواهد بود.و لازم مى آيد بدون آن غرض،حق تعالى ناقص باشد،دليل بطلانش نيز همين ايجاب نقص مى باشد.

اگر اشكال شود كه داشتن غرض به نسبت ذات مقدس حق نيست،بلكه به نسبت بندگان،و مقصود احسان به آنان مى باشد،يعنى غرض خداوند از فعل خود احسان وجود به بندگان مى باشد.

در پاسخ اين اشكال مى گوييم:اگر غرض از احسان و نيكى به غير و يا عدم آن نسبت به ذات حق برابر باشد،يعنى چه احسان كند،و يا ترك احسان كند، و يا نسبت به ذات حق تغييرى پديد نمى آيد باز همان ترجيح بدون مرجّح لازم مى آيد،ولى اگر احسان كردن اولويّت بيشترى دارد باز همان مشكل كمال و نقص در بارۀ حق تعالى پيش مى آيد.با اين توضيح،نمى توان براى كار خدا هدفى در نظر گرفت.

آنچه در اين فصل از سخن امام(علیه السلام)آمده اين است كه غرض خداوند از آفرينش استوارى بخشيدن به سلطنت خويش و ترس از پيشامدهاى زمان و كمك خواهى عليه رقبا و شركا را نفى مى كند.صحت و درستى اين ادّعا بخوبى روشن است.زيرا خداوند هيچ چيز را براى رسيدن به أهداف فوق الذّكر ايجاد نكرده است.اين كلام امام(علیه السلام)منزّه دانستن خداوند از هر پيرايه اى را ثابت مى كند،بدين توضيح كه مطلق غرض و هدف را از فعل خداوند نفى كرده است.

ص:376

آنچه تاكنون گفته شد،در بارۀ نفى غرض و فايده از فعل خداوند بود،امّا منزّه دانستن حق تعالى از فايده و غرضهاى مخصوصى كه امام(علیه السلام)فرموده است به شرح زير مى باشد.

اصولا كسى نيازى به استوارى بخشيدن سلطنت خود دارد كه در پادشاهى اش نقص داشته باشد،ولى چون خداوند،در همه چيز از همه چيز بطور مطلق بى نياز است،صحيح است كه بگوييم:در آفرينش هدفى ندارد و از پيشامدهاى روزگار نمى ترسد و از هيچ موضوعى متضرّر نشده يا سود نمى برد.

ترس و اميد از ويژگيهاى ممكنات بوده موجب نقص و كمال مى شود،و هيچ يك از اين دو،در بارۀ خداوند متعال متصوّر نيست.چه اين كه حق تعالى در معرض تغيير و زوال قرار ندارد.بنابه آنچه كه توضيح داده شد،چون خداوند از ناحيۀ اشيا تأثيرپذير نيست و از انفعال پاك و منزّه است هيچ يك از امور فوق براى وى نمى توانند غرض و هدف باشند و براى كمك طلبى عليه شريك و ضد و مخالفين خود هم اين امور را انجام نمى دهد؛زيرا يارى خواستن از غير براى مغلوب ساختن مخالفان،نشانۀ ضعف،درماندگى،و ترس است.خداوند درمانده نيست تا كمك بخواهد.در اصل شريك و ضد و مخالفى ندارد،تا نيازمند ياورى باشد؛شبه،مثل و مانندى ندارد تا به ياريش بيايند.هدف امام(علیه السلام)از ذكر اين عبارت منزّه دانستن حق تعالى از صفات آفريدگان،و ويژگيهاى آنان مى باشد .

قوله عليه السلام: و لكن خلايق مربوبون و عباد داخرون «ولى موجودات، آفريدگانى تحت تربيت خداوند و بندگانى زير فرمان اويند.»يعنى مخلوقات را از جود،وجود كه همان ريزش خير بر هر پذيرنده خير است آفريده بى آنكه بخلى و منعى و يا تأخيرى در كار باشد.بدين لحاظ هر چيزى و هر كسى بندۀ در اختيار و مملوك اوست و او صاحب اختيار و مالك همه كس و همه چيز مى باشد .

قوله عليه السلام: لم يحلل فى الأشياء فيقال هو فيها كائن .«در اشيا حلول

ص:377

نكرده است تا گفته شود كه خداوند بدانها قائم و پابرجاست.»در اين عبارت امام(علیه السلام)مى خواهند مكان داشتن را از خداوند سلب كنند.در وارسته بودن خداوند از داشتن جا و مكان اختلاف نظر فراوان و بحثهايى طولانى است.در نزد عموم افراد معناى معقولى كه از لفظ«حلول»فهميده مى شود قوام يافتن موجودى،به وجود ديگرى است كه براى موجود حلول كننده زمينۀ ثبات و بقا باشد.روشن است كه اطلاق به اين معنى بر واجب الوجود محال است،زيرا لازم مى آيد كه وجود حق تابع غير باشد،و اين نياز خداوند را ثابت مى كند و مى دانيم كه هر نيازمندى ممكن الوجود است.

افضل متأخرين،خواجۀ نصير الدّين طوسى-كه خداوند او را زنده بدارد- (1)در بارۀ معناى حلول چنين گفته است:«حلول شيء در شيء،قابل تصور نيست، مگر زمانى كه حلول كننده بدون محلّ تعيّن پيدا نكند.و چون واجب الوجود به غير خود متّكى نيست،پس محال است در غير خود حلول داشته باشد.»با روشن شدن معناى حلول و با توجّه به اين كه بودن در مكان و جاى گرفتن در آن،و دوگانگى مكان با شيء نيازمند به مكان در حقيقت به چيزهايى گفته مى شود،كه اطلاق حلول بر آنها صحيح باشد.از طرفى چون خداوند متعال منزّه از حلول است اطلاق اين امور بر خداوند سبحانه تعالى جايز نيست.به همين دليل كه در اشيا حلول نمى كند، در آنها نيز قرار ندارد.با اين كه در اشيا مكان نگرفته از آنها دور نيست و با آنها دوگانگى و مبانيت و جدايى نيز ندارد .

قوله عليه السلام: لم يؤده خلق ما ابتدء،و لا تدبير ما ذرء :«به خاطر آفرينش موجودات خستگى بر خداوند راه نيافته و در ادارۀ امور نياز به انديشه و فكر پيدا نكرده است.»

ص:378


1- به نظر مى رسد كه به هنگام نوشتن اين شرح،خواجه طوسى حيات داشته است-م.

خستگى در بارۀ حيوانات قابل تصوّر است كه كارهايشان را به وسيلۀ اعضا و جوارح انجام مى دهند.چون خداوند تبارك و تعالى جسم نيست و كارهاى خود را با وسايل و ابزار جسمانى انجام نمى دهد،از جهت خلق و آفرينش خسته نمى شود.

امام(علیه السلام)به منظور مبالغه در عدم خستگى خداوند از ايجاد و خلق از جملۀ «ما ابتدأ»استفاده كرده است،زيرا آغاز كار داراى سختى فراوانى است.تمام كردن كارى كه تازه شروع مى شود،تدبير و انديشه اى كه براى بهبود آن لازم است ايجاب مى كند كه تمام جزئيات ذات و صفات آن شيء دائما از ريز و درشت، زير نظر گرفته شود،و مطابق حكمت و توجّه خاص باشد.

كلام امام(علیه السلام)در عدم خستگى حق تعالى از خلقت و آفرينش،شبيه آيۀ شريفۀ قرآن بيان اين حقيقت است: «أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللّهَ الَّذِي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ » (1).

قوله عليه السلام: و لا وقف به عجز عمّا خلق ،«از آنچه آفريد ناتوانى به او دست نداد.»اين سخن امام(علیه السلام)به كمال قدرت و توانايى حق تعالى اشاره دارد.

چنان كه پيش از اين توضيح داده شد محال است كه ذات مقدسش دچار عجز شود .

قوله عليه السلام: و لا ولجت عليه شبهة فيما قضى و قدّر ؛«در باره آنچه كه حكم كرد و مقدّر فرمود اشتباهى برايش رخ نداد.»اين كلام امام(علیه السلام)به كمال دانش خداوند اشاره كرده و هر نوع اشتباهى را از فعل خداوند،دور مى داند.

توضيح مطلب اين است كه (2):اشتباه براى عقل در امور عقلانى صرف كه غامض

ص:379


1- سورۀ احقاف(46)آيه(32): [1]آيا توجه ندارند كه خداوند آن كسى است كه آسمانها و زمين را آفريد و در آفرينش آنها دچار خستگى و زحمت نگرديد.
2- وهم يا قوه واهمه نزد قدماء ادراك معناى جزئى متعلّق به امر محسوس مى باشد.و مرتبه آن در تجربه بالاتر از حسّ و خيال است،فرهنگ فلسفى ص 670 ترجمه درّه بيدى.

و غير بديهى باشد اجتناب ناپذير است،زيرا قوه واهمه همواره در محسوسات پذيرفته است و در باره معقولات محض قابل صدق نيست.بنا بر اين عقل موقع جدا ساختن،در معقولات صرف مورد معارضه و مخالفت احكام قوّۀ واهمه واقع مى شود و هرگاه مطلوب عقلانى امرى دشوار باشد چه بسا كه شبيه آن در احكام وهمى يافت شود و نفس آدمى آن را حق پندارد و مقدّمه استدلال قرار دهد و نتيجۀ باطل به دست آورد كه در ظاهر شباهت به حق داشته باشد.اما چون خداوند متعال از نيروى جسمانى پاك و منزّه است و علم خداوند نيز ذاتى اوست،محال است كه در احكام قضائيه و قدريّه حق تعالى اشتباهى صورت پذيرد و يا بدان شكى عارض شود،زيرا شك و اشتباه از ويژگيهاى قواى جسمانى است.

معناى قضا و قدر الهى را پيش از اين توضيح داديم و نيازى به تكرار آن نيست .

قوله عليه السلام: بل قضاء متقن و علم محكم ؛«حكم خداوند پايدار و دانشش استوار است.»معناى اين عبارت حضرت اين است،كه كار خداوند از فساد،شبهه و غلط به دور مى باشد .

قوله عليه السلام: و امر مبرم اين جمله به معناى«قدر»كه توضيح و تشريحى بر قضاى محكم الهى است اشاره دارد و بخوبى روشن است كه معناى «لحكم»همان استوارى،بى عيب و نقص بودن كار است وقتى كه كار محكم و استوار باشد انجام آن قطعيّت پيدا مى كند .

قوله عليه السّلام: المأمول مع النقم المرهوب مع النعم،المرجوّ من النعم(خ) «كسانى كه دچار خشم خدا باشند.باز هم به او آرزو بسته اند و كسانى كه داراى نعمتهاى الهى هستند از وى هراسان و بيمناكند.»خداوندى كه هم سخت گير و هم مورد آرزو و برآورنده نياز است،هم نعمت مى دهد و هم مورد ترس كه مبادا بر اثر ناسپاسى نعمتها را سلب كند.

ص:380

اين دو صفت«مأمول»و«مرهوب»دلالت بر كمال ذات و عموميّت فيض و بخشندگى خداوند داشته،و بيان كنندۀ اين حقيقت هستند.خداوند از نعمتهايى كه به بندگان ارزانى مى دارد،هدف خاصّى براى خود ندارد،بلكه اقتضاى ذات او اين است،هر موجودى كه استحقاق فيض گيرى داشته باشد چون وجود او،جود مطلق،و بخشش همگانى است،فيوضات خود را بر فيض گيرنده،عطا مى فرمايد.شرح مطلب اين است كه،هرگاه براى بنده اى از بندگان، عذاب و پيشامد ناگوارى پديد آيد،آمادۀ آمرزش خواهى و شكرگزارى مى شود،تا خداوند آمرزش و غفران را بوى افاضه كند و عذاب از او برطرف شود.با وجودى كه نعمتهاى الهى در مورد چنين بنده اى فراوان است،انتظارش اين است كه خداوند او را مورد عنايت قرار دهد،چه تنها خداوند است كه مى تواند آرزوهايش را برآورد و از او رفع مشكل كند،عذاب و سختيها را برطرف كند و نعمتها را بر بنده اش استمرار بخشد،بنا بر اين،بخشندگى و آمرزش ويژۀ حق تعالى است.

خداوند در قرآن كريم به همين حقيقت اشاره فرموده است: «وَ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فِي الْبَحْرِ ضَلَّ مَنْ تَدْعُونَ إِلاّ إِيّاهُ» ،در نعمت بخشيدن خداوند چنين است كه با وجود بى توجّهى بندگان و غفلت آنان از شكرگزارى،تنها اوست كه مشكلات را رفع و عذاب و سختيها را برطرف مى كند.بنا بر اين با وجودى كه خداوند بر بنده اى خشم گرفته باشد،مى توان به او اميد بست و از وى نعمت خواست.در هر حال تنها او،آرى تنها او كمك دهنده است،و گريزى از او جز به او نيست.

امّا ديگران كه مخلوق او هستند،در خشمشان آرزوى رحمت نبوده و هنگامى كه نعمت دهند ترس از آنان همراه نعمت دهندگى نيست.هيچ موجودى نمى تواند هم مرجع آرزو و هم مورد ترس،كه دو حالت متضادّند واقع شود.

ص:381

63-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه روزى در صفّين به يارانش ايراد فرموده است.

اشاره

مَعَاشِرَ الْمُسْلِمِينَ اسْتَشْعِرُوا الْخَشْيَةَ- وَ تَجَلْبَبُوا السَّكِينَةَ وَ عَضُّوا عَلَى النَّوَاجِذِ- فَإِنَّهُ أَنْبَى لِلسُّيُوفِ عَنِ الْهَامِ وَ أَكْمِلُوا اللَّأْمَةَ- وَ قَلْقِلُوا السُّيُوفَ فِي أَغْمَادِهَا قَبْلَ سَلِّهَا- وَ الْحَظُوا الْخَزْرَ وَ اطْعُنُوا الشَّزْرَ- وَ نَافِحُوا بِالظُّبَى وَ صِلُوا السُّيُوفَ بِالْخُطَا- وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ بِعَيْنِ اللَّهِ وَ مَعَ ابْنِ عَمِّ رَسُولِ اللَّهِ- فَعَاوِدُوا الْكَرَّ وَ اسْتَحْيُوا مِنَ الْفَرِّ- فَإِنَّهُ عَارٌ فِي الْأَعْقَابِ وَ نَارٌ يَوْمَ الْحِسَابِ- وَ طِيبُوا عَنْ أَنْفُسِكُمْ نَفْساً- وَ امْشُوا إِلَى الْمَوْتِ مَشْياً سُجُحاً- وَ عَلَيْكُمْ بِهَذَا السَّوَادِ الْأَعْظَمِ وَ الرِّوَاقِ الْمُطَنَّبِ- فَاضْرِبُوا ثَبَجَهُ فَإِنَّ الشَّيْطَانَ كَامِنٌ فِي كِسْرِهِ- وَ قَدْ قَدَّمَ لِلْوَثْبَةِ يَداً وَ أَخَّرَ لِلنُّكُوصِ رِجْلاً- فَصَمْداً صَمْداً حَتَّى يَنْجَلِيَ لَكُمْ عَمُودُ الْحَقِّ- «وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ وَ اللّهُ مَعَكُمْ وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ»

لغات

استشعرت الشيء:آن را شعار خود قرار دادم، زيرپوش،جامه اى كه با بدن تماس دارد.

جلباب:پيراهن،چادر.

سكينه:ثبات،وقار.

نواجد:چهار دندان عقل،دندانهاى آخرين.

و نبا السّيف:هنگامى كه شمشير بازتاب پيدا كند و كارى انجام ندهد.

الامة:با همزۀ ساكن به معنى زره به كار رفته است.

للامة:با الف مدّ دار و صداى خفيف ميم به معنى ابزار جنگ آمده است.

قلقلة:حركت در آوردن.

خزر:به فتح«ز»تنگ و كوچك بودن چشم و كوچك ساختن آن به هنگام خشم و با گوشۀ

ص:382

چشم به دشمن نگاه كردن.

طعن الشّزر:با سكون«ز»از راست و چپ حمله كردن،حملۀ مستقيم نداشتن.

ظبّى جمع ظبّة:دم شمشير،تيزى شمشير.

منافحة:درگير شدن با تمام اطراف شمشير، پشت،دم و نوك شمشير.

اعقاب:جمع عقب يا جمع عقب به معنى پايان كار،عاقبت سرانجام امر.

سجحا:آسان،سهل.

سواد:جمعيّت زياد،فراوان.

رواق:خانه اى كه به شكل خيمه باشد و بر يك پايه و استوانه برافراشته شود.

ثبجه:وسط،ميان شيء.

كسر:كنارۀ خيمه.

نكوص:رجوع،بازگشت صمد:قصد و لن يتركم:بر شما نقصى وارد نمى كند.

ترجمه

«اى جماعت مسلمان،ترس از خدا را روش خود قرار دهيد،لباس آرامش و وقار را به تن كنيد(در صحنه كارزار)؛دندانها را بسختى روى هم بفشاريد،زيرا پايدارى و سخت كوشى،دشمن را بيشتر عقب نشينى داده و شمشيرشان را از سرتان دور مى سازد.زره را كامل پوشيده و در آن بخوبى استتار نماييد،شمشيرها را پيش از نيام برآوردن در داخل غلاف تكان دهيد(تا ضمن به وحشت انداختن دشمن،بركشيدن آن از غلاف به هنگام ضرورت آسان شود.) با چشم نيم باز و خشم آلود دشمن را بنگريد(كه موجب ترس و وحشت آنان شود.چه نگاه محبت آميز دشمن را به طمع انداخته بر شما جرى مى سازد.) با نيزه هاى خود از راست،يا چپ حمله كنيد(تا دشمن نتواند بر شما كمين بگشايد)با تيزى دم شمشيرهاى خود خصم را مورد هجوم قرار دهيد(اگر شمشيرتان در رسيدن به دشمن كوتاه است)با گامى به جلو نهادن آن را بلند كنيد.

(من همواره شمشير خود را در رسيدن به دشمن بدين سان بلند كرده ام) آگاه باشيد كه شما مورد توجّه و عنايت خداونديد،چون پسر عموى پيامبر خدا،صلى اللّه عليه و آله را يارى مى كنيد.بنا بر اين پياپى بر دشمن حمله كنيد،و از فرار شرم داشته باشيد چه اين كه فرار از كارزار،موجب ننگ و بدنامى بازماندگان و

ص:383

قرار گرفتن در آتش سوزان روز حساب مى شود.

در معركۀ كارزار از روى خوشحالى و رضايت خاطر،جان سپاريد،و مرگ «در راه خدا را»با آغوش باز پذيرا گرديد(كه مردن در راه خدا زندگى جاويد است.) «اى ياران من»با يك يورش برق آسا،اين جمعيّت انبوه را مورد حمله قرار دهيد و سراپردۀ با شكوه و عظمت وى را از ميان برداريد،و تار و پودش را از هم بگسلانيد.زيرا شيطان در زواياى آن خيمه لانه گرفته و كمين كرده است،و براى حمله و خيز برداشتن به سوى خصم در فرصتى مناسب،دستى پيش و عقب نشينى به موقع پايى فرا پس نهاده است.پس لازم است كه براى ستيز با وى و حاميانش تصميمى جدّى بگيريد،تا جلوۀ نورانى حق بر شما آشكار شود،شما برتريد زيرا، خدا با شماست و يقينا أجر كارهاى شما را ضايع نمى كند .»

شرح

مشهور اين است كه امام(علیه السلام)اين سخنان را خطاب به ياران خود در صفين،روزى كه شب آن روز معروف به«ليلة الهرير»مى باشد،ايراد كرده است.

به روايت ديگر،در اوّلين ملاقاتى كه روز صفّين،ماه صفر سال سى و هفت با دشمن حاصل شد اين بيانات را،ايراد فرموده است.

فرامين مؤكّد امام(علیه السلام)در اين گفتار،در بر دارندۀ آموزش نظامى،جنگ و ستيز و چگونگى آماده شدن براى پيروزى است،كه طىّ چند دستور و به ترتيب زير بيان شده است .

1-«اى ياران من،چنان كه لباس زيرين بدن را در بر مى گيرد،شما ترس از خدا را با جان بياميزيد و آن را شعار خود قرار دهيد.» اين سخن امام(علیه السلام)چنان كه گذشت استعاره است،و فايدۀ آن شكيبايى در امر جنگ و امتثال امر و كسب مقام اخروى است.چه لازمۀ ترس از خدا فرمانبردارى است و به همين دليل در كلام حضرت به عنوان اولين دستور ذكر شده است .

ص:384

2-«اى ياران من،چنان كه پيراهن تمام بدن را فرو مى پوشاند،شما آرامش و قرار و سكون را بر خود حاكم كنيد.»اين سخن امام(علیه السلام)نيز استعاره و جهت آن،شمول و فراگيرى پيراهن و شكيبايى است،كه جسم و جان انسان را، در پوشش قرار مى دهد،و فايدۀ اين دستور كنار گذاشتن ضعف و سستى و ترس از دشمن است،زيرا اضطراب و دلهره،موجب سستى مى شود و دشمن را به غلبه و پيروزى اميدوار مى سازد .

3-«اى ياران من،به هنگام حملۀ بر دشمن دندانهاى خود را به سختى بر هم بفشاريد و بى پروا بر خصم،يورش بريد؛نتيجۀ چنين برخورد قاطعى دشمن را عقب زده و شمشير آنها را در رسيدن به سرهايتان مانع مى شود.»دليل چنين دستورى،اين است كه به هنگام فشردن دندانها بر يكديگر،عضلات و اعصاب متّصل به مغز صلابت يافته استوار مى شوند،ضربت شمشير را بر دشمن كارسازتر،رنج و مشقّت و ضربه پذيرى را،به حدّاقل مى رساند.

ضمير«انّه»در كلام امام(علیه السلام)به قرينۀ فعل«عضّوا»به صدر عبارت باز مى گردد و معنايى شبيه اين ضرب المثل كه:«هر كسى نيكى نمايد به خود نيكى كرده است»،پيدا مى كند.

بعضى از شارحان نهج البلاغه،دندان بر يكديگر فشردن را كنايه از آرامش دل و از بين بردن اضطراب و دلهره دانسته اند.در اين صورت معنى لغوى و حقيقى«دندان بر يكديگر فشردن»منظور نشده است.

به نظر ما(شارح)اگر علتى كه براى اين امر در كلام حضرت آمده است «دندان فشردن شمشيرها را از مغزها دور مى سازد»را در نظر نگيريم،اين معنى احتمالى به نظر مى رسد.ولى چون اين معنى با بيان علت سازگارى ندارد،اين نظريه صحيح نيست .

4-«اى ياران من،زره خود را چنان كامل كنيد،كه به زانو برسد و بازوها را

ص:385

بپوشاند.ابزار و وسايل كارزار خود را كامل نماييد كه به هنگام جنگ به چيزى نيازمند نباشيد.»يعنى خود را بطور كامل مواظبت و حراست كنيد تا در جنگ صدمه نبيند .

5-«اى ياران من،شمشيرهاى خود را قبل از كشيدن در داخل غلاف به حركت در آوريد تا به هنگام كشيدن از نيام آسان برآيد.»چون ممكن است بر اثر زياد ماندن در غلاف زنگار گرفته،بيرون آوردن آن دشوار شده باشد.

6-«ياران من،با چشم نيم باز دشمن را بنگريد.»چه بدين سان خصم را نگريستن نشانۀ خشم و غضب است،و نگاه انسان به هنگام خشم چنين نگاهى است.

بدين طريق به دشمن نگاه كردن چندين فايده دارد.

الف:صورت برافروخته مى شود و خشم آشكار مى شود.

ب:با چشم كاملا باز دشمن را نگاه كردن نشانه سستى،خوف و اضطراب مى باشد و اين خود موجب اميدوارى خصم شده،به پيروزى دل مى بندد.

ج:دشمن را به ديده باز نگريستن،هيبت را از ميان مى برد.بنا بر اين طرف مخالف جرى گرديده حذر و پرهيزى از درگيرى نخواهد داشت؛ولى بر عكس با گوشه چشم و با عصبانيّت نگاه كردن،مى تواند او را فريب دهد و عزّت و هيبت او را بشكند.

7-گاهى از راست و گاهى از چپ به دشمن حمله نكنيد.بدين طريق حمله كردن زمينه را براى كمين كردن دشمن فراهم مى آورد.بيشترين پيروزى را خصم هنگامى به دست مى آورد كه شما گاه از راست و گاه از چپ حمله كنيد و او فرصت يافته در سمتى موضع بگيرد.

8-خود را مقيد نكنيد كه با دم شمشير به دشمن بزنيد،زيرا در غلبۀ كارزار

ص:386

و نزديكى زياد به دشمن گاهى امكان ضربت با دم شمشير را از انسان سلب مى كند پس بهر طريق ممكن و با هر قسمت شمشير خصم را از پا در آوريد.

9-با گامى به سوى دشمن رفتن كوتاهى شمشير خود را در رسيدن به طرف خصم جبران كنيد.

گامى به سوى دشمن برداشتن داراى دو فايده است و به طريق زير:

الف:گاهى شمشير واقعا كوتاه است و مقصود از حملۀ به دشمن حاصل نمى شود.هرگاه مبارز،گامى فزون تر به سوى دشمن بردارد مطلوب حاصل مى شود و بر دشمن دست مى يابد در بيان همين مقصود شاعر گفته است:

اذا قصرت اسيافنا كان وصلها خطانا الى اعدائنا نضارب (1)

شاعر ديگرى مى گويد:

فصل السيوف إذا قصرن بخطونا يوما و نلحقها اذا لم تلحق (2)

به امام(علیه السلام)عرض شد كه شمشير شما چقدر كوتاه است!؟پاسخ فرمودند كه با گامهاى خود آن را بلند مى كنم.

ب:حركت به سوى دشمن به هنگام جنگ،و گامى بيشتر برداشتن،سبب مى شود كه دشمن او را ضعيف ندانسته،و از اين گام استوار قلبش به هراس افتد،و ترس همۀ وجود خصم را فرا گيرد.شاعر معروف حميد بن ثور هذّلى،به همين معنى اشاره كرده و مى گويد:

و وصل الخطا بالسيف و السيف بالخطا اذا ظنّ انّ المرء ذا السيف قاصر (3)

ص:387


1- هرگاه شمشيرهاى ما كوتاه باشند،قدمهاى ما آنها را به دشمنانمان رسانده بر خصم فرود مى آوريم.
2- روزى كه شمشيرها براى رسيدن به دشمن كوتاه باشند،آنها را با گامهاى خود به دشمن رسانده بر آنان مى نوازيم.
3- گامها به وسيلۀ شمشير و شمشيرها به وسيلۀ گامها،به هدف مى رسند هرگاه گمان اين باشد كه شمشير كوتاه است.

امام(علیه السلام)پس از توصيه به يارانش به قدم در پيش گذاشتن و بدين سبب شمشيرها را به دشمن رساندن،نياز به تأكيد بيشترى در اين موضوع احساس كرده، با اضافه كردن مطلب ديگرى قلب آنها را با بيان دو حقيقت قوت مى بخشد:

اوّل آن كه خداوند آنها را مى بيند و كارهايشان را زير نظر دارد.با اين عبارت كه:«بدانيد شما در معرض ديد خدا هستيد.»لفظ«ب»در بعين اللّه،به منزله«ب»ضرب المثل معروف:انت منّى بمرأى و مسمع،مى باشد يعنى تو در محلّ ديدن و شنيدن من قرار دارى شخصت را مى بينم و صدايت را مى شنوم.

دوّم،يادآورى اين نكته است كه شما همراه پسر عموى رسول خدا صل اللّه عليه و آله هستيد.اين عبارت فضيلت و برترى آن بزرگوار را بيان مى كند و متذكّر اين حقيقت است كه فرمانبردارى از امام(علیه السلام)به منزلۀ فرمانبردارى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)و جنگ با او جنگ با رسول خداست.

از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)روايت شده است كه فرمود:«يا على جنگ با تو جنگ با من است»پس اصحاب بايد در جنگ پاى فشرده استوار بمانند؛بدان سان كه در راه خدا در ركاب پيامبر(صلی الله علیه و آله)پايمردى داشتند .

10-«ياران من،به هنگام شروع كارزار و هجوم بر خصم،پياپى و بى تأنّى و سستى،بر دشمن حمله كنيد و از فرار شرم داشته باشيد»،كه به دو دليل فرار از جنگ زشت است.

الف:براى بازماندگان ننگ و عار است كه نياكانشان چنان زبون و خوار بوده اند؛آيندگان چوب اين بدنامى و ذلّت را خواهند خورد.در ميان عرب فرار از جنگ امرى بسيار زشت و ناپسند بوده است.

ب:فرار،از گناهان كبيره به حساب آمده موجب عذاب آخرت مى شود.

در اين عبارت امام(علیه السلام)آتش را به طريق مجاز،به جاى گناه كبيره به كار برده و فرار از جنگ را عذاب و كيفر آخرت ناميده است.با اين بيان پيروانش را،به ياد

ص:388

وعدۀ عذاب خداوند در آيه شريفۀ قرآن مى اندازد كه فرمود: «وَ مَنْ يُوَلِّهِمْ يَوْمَئِذٍ دُبُرَهُ إِلاّ مُتَحَرِّفاً لِقِتالٍ أَوْ مُتَحَيِّزاً إِلى فِئَةٍ فَقَدْ باءَ بِغَضَبٍ مِنَ اللّهِ وَ مَأْواهُ جَهَنَّمُ وَ بِئْسَ الْمَصِيرُ » (1).

11-«اى ياران من،جانهاى خود را پاك نموده صفا ببخشيد»؛چه پاكى جان،مردن را كه نهايت پذيرش سختيها در جنگ است آسان مى كند،و به آنچه از زندگى دنيا پر ارزشتر است.نويد مى دهد،يعنى ثواب و اجر آخرتى كه به عوض زندگى دنياست فراهم مى آورد؛كه صد البتّه از حيات دنيوى بسى پايدارتر است.

اين تشويق و ترغيب امام(علیه السلام)بمانند اين است كه به بخشندۀ مالى كه فراوان آن را دوست مى دارد و در عين حال در راه خدا انفاق مى كند گفته شود:

جان خود را در عوض آنچه كه از دست مى دهى پاك گردان،زيرا صدقه موجب ثواب دو چندان گرديده،آن را به عنوان خير و پاداش بزرگ در نزد خداوند ذخيره خواهى داشت.

از لحاظ قواعد نحوى،كلمه«نفسا»در عبارت امام(علیه السلام)به عنوان تميز منصوب آورده شده است.منظور از آن نفسى است كه بدن را اداره مى كند و مقصود از كلمۀ«انفسكم»در كلام امام(علیه السلام)شخصى است كه جان خود را در ميدان كارزار از دست مى دهد .

12-«ياران من با سبك روحى به سوى مرگ بشتابيد.»زيرا مرگ بدون تكلّف و رنج و آسان گرفتن آن،ثبات قدم مى بخشد.آن كس كه مردن را بر خود سخت بگيرد،از جنگ وحشت پيدا كرده و به سرعت فرار مى كند.

ص:389


1- سوره انفال(8)آيه(16): [1]هر كه در روز جنگ به آنها پشت نمود و فرار كرد به طرف غضب و خشم خدا روى آورده و جايگاهش دوزخ است كه بدترين منزل خواهد بود مگر آن كه از ميمنه به ميسره و يا از قلب به جناح براى مصالح جنگى رود و يا از فرقه اى به يارى فرقۀ ديگر بشتابد.

اين بيان امام(علیه السلام)دستور است براى در نظر گرفتن آخرين مرحلۀ جنگ، يعنى مردن،كه مردم از آن مى ترسند،تا اصحاب حضرت،قلب خود را بدان آرامش بخشند،و سريعا آمادۀ كارزار شوند،زيرا عادت بر اين است كه مرد شجاع با ناديده گرفتن زندگى و پذيرفتن مرگ با شرافت،شتابان به سوى مرگ مى رود؛چون نام نيك و عاقبت بخيرى را بر زندگى با ذلّت و ننگ ترجيح مى دهد.

بعضى از شارحان كلمۀ«سمجا»را«سمحا»قرائت كرده اند،چون معناى هر دو واژه يكى است فرق نمى كند .

قوله عليه السلام: عليكم بهذا السّواد الأعظم الى قوله رجلا... امام(علیه السلام)پس از دستورات دوازده گانه،و برانگيختن ياران خود بر انجام كارهاى لازم و تعيين مقصد آنها،اجتماع مردم شام را به سواد اعظم تعبير كرده است،چون از حيث كميّت جمعيّت انبوه و فراوانى بودند.

منظور از«رواق مطنّب»در كلام امام(علیه السلام)خيمۀ مخصوص معاويه است.

زيرا معاويه آن روز در خيمه اى قرار داشت كه بر آن با طنابهاى فراوان قبّۀ بلندى افراشته بودند و صد هزار نفر از مردم شام متعهّد شده،پيمان بسته بودند،كه تا پاى جان از معاويه حمايت كرده،حفاظتش كنند.

امام(علیه السلام)سراپردۀ عظيم معاويه را به يارانش معرّفى كرده و آنان را براى در هم شكستن آن،با اين خصوصيّت كه شيطان در آن لانه گرفته است،ترغيب مى كند.

منظور از شيطان،معاويه و بقولى عمرو عاص مى باشد.به اين دليل كه شيطان موجودى است فريبكار،و مردم را از راه خدا باز مى دارد،معاويه و اطرافيانش داراى چنين خصلتهايى بودند.بدين مناسبت حضرت لفظ شيطان را بر آنان اطلاق كرده است.پيش از اين در معنى و مفهوم شيطان بحث كرديم و

ص:390

توضيح لازم داده شد. (1)

محتمل است كه در كلام حضرت،خود شيطان منظور باشد،بدين توضيح، هر جا كه محلّ فتنه و آشوب باشد جايگاه ابليس همان جاست و چون خيمۀ معاويه بر خلاف اطاعت خدا نصب شده بود،جايگاه شيطان بود.

نظر به همين معناى دوم است كه لفظ«كامن فى كسره»را امام(علیه السلام)بعنوان استعاره به كار برده است .

قوله عليه السلام: و قد قدّم للوثبة يدا و أخّر للنكوص رجلا .معاويه براى خيز برداشتن به سوى طرف مقابل دست را،به جلو آورده،و براى عقب گرد و فرار،پا را فرا پس نهاده است.

اين كلام امام(علیه السلام)كنايه از ترديد و دو دل بودن معاويه است،كه منتظر فرصت بود.اگر اصحاب حضرت بترسند و سستى نشان دهند.به سوى آنها يورش بردارد،و اگر پايمردى كرده و شجاعت به خرج دهند،عقب نشينى كند و بگريزد.

ممكن است جلو آوردن دست و عقب گذاشتن آن استعاره بالكنايه از شيطان باشد،جلو آمدن دست شيطان كنايه از زيبا جلوه دادن جنگ و گناه در نظر پيروان معاويه و عقب بردن پا،كنايه از آمادگى فرار آنان به هنگام برخورد قاطع نظامى با ياران امام(علیه السلام)باشد.چنان كه خداوند سبحان در قرآن مجيد از عمل شيطان،بدين مفهوم و معنى حكايتى دارد: «فَلَمّا تَراءَتِ الْفِئَتانِ نَكَصَ عَلى عَقِبَيْهِ وَ قالَ إِنِّي بَرِيءٌ مِنْكُمْ» (2).

اگر به عنوان اشكال گفته شود به نظر آنان كه شيطان را به قوّه واهمه و

ص:391


1- خطبه اول نهج البلاغه. [1]
2- سورۀ انفال(8)آيه(48): [2]هنگامى كه دو سپاه(اسلام و كفر)روبرو شدند شيطان فرار كرد و(به كفّار)گفت من از شما بيزارم.

امثال آن تفسير كرده اند (1)معنى عقب گرد كردن و پا پس نهادن شيطان چيست؟ در پاسخ مى گوييم:وسوسۀ شيطان عبارت از القاى صورتى،در نفس انسان مى باشد كه آن را بناحق مى آرايد،چنان كه خداوند تعالى از وى چنين نقل مى كند: «وَ ما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلاّ أَنْ دَعَوْتُكُمْ» (2).

نكوص و عقب نشينى شيطان دورى جستن قوّه واهمه از جنگ،به هنگام دشوار شدن كار و پديد آمدن مشكلات خواهد بود (3)معنى جمله اى كه خداوند در جنگ بدر از شيطان نقل مى كند،كه گفته است:«من از شما كافران بيزارم، چون چيزى را مى بينم كه شما نمى بيند.»نيز همين است.

توضيح مطلب اين است كه قوّۀ واهمه يا همان شيطان هر چند،جنگ را در چشم كفّار قريش آراسته و زينت داده بود فرمان فرار و پرهيز از امور ترسناك را صادر كرد.بنا بر اين گفتۀ شيطان كه من از خدا مى ترسم و خداوند در كيفر دادن سخت گير است مطابق حكم عقل بود چون در ترك معصيّت جنگ،فرمانبردارى خدا را مى ديد.

مقصود امام(علیه السلام)از بيان تمام اين خصوصيات،روشن كردن اصحاب خود در باره مردم شام و آگاه ساختن آنان به اين حقيقت بود،كه شيطان،معاويه و يارانش را به جنگ وادار كرده و هدفش آن است كه آنها را در هلاكت انداخته و خود از مهلكه فرار كند.

13-امام(علیه السلام)در سرانجام سخن،اصحابش را به تأكيد و تكرار،امر به

ص:392


1- در خطبه اول شرح آن گذشت.
2- سوره ابراهيم(14)آيه(22): [1]بر شما هيچ حجت و دليل قاطعى نياوردم جز اين كه شما را به وعده هاى دروغى فريفتم.
3- در شرح خطبه اوّل نهج البلاغه شارح از قول حكماء نقل كرده است كه منظور از شيطان قوه واهمه است كه بر عليه عقل اقدام مى كند.

مقابله و درگيرى سخت مى كند،تا آن گاه كه به سبب پيروزى،نور حق برايشان آشكار شود.

لفظ«عمود»را براى حقّ روشن استعاره از صبح آورده اند،چون حق و صبح در وضوح و روشنى مشاركت دارند.روشنى صبح با حواس و روشنى حق با عقل قابل رؤيت است لفظ«يبحلى»استعارۀ ترشيحى و كنايه از ظهور و وضوح مى باشد.معنى عبارت حضرت اين است كه حق برايتان آشكار شود و بر دشمن خود چيره و پيروز گرديد.چه آنان كه بر حق نيستند.قادر به مقاومت نبوده،بزودى فرار خواهند كرد .

قوله عليه السلام: «وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ» اين سخن امام(علیه السلام)براى آرامش بخشيدن به اصحاب مى باشد و رسيدن به مقصود جنگ را كه همان برترى يافتن و پيروزى است.بشارت مى دهد.چنان كه خداوند تعالى صحابه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در جنگ با مشركين،نويد پيروزى داد و آنان را در فرمانبردارى خود ثبات و آرامش بخشيد.در هر حال غلبه و پيروزى با حزب خداست .

قوله عليه السلام: «وَ لَنْ يَتِرَكُمْ أَعْمالَكُمْ» در اين فراز امام(علیه السلام)يادآورى مى كند، كه چون خداوند در آخرت پاداش اعمال را مى دهد،پس لازم است كه به فرمان حق متعال عمل شود،زيرا كار نيك كسى ناديده گرفته نمى شود.توفيق از جانب خداست.

ص:393

64-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه بر ردّ استدلال انصار و مهاجرين ايراد فرموده است

اشاره

وقتى كه پس از وفات پيامبر(صلی الله علیه و آله)خبر اجتماع مردم در سقيفۀ بنى ساعده به آن حضرت رسيد پرسيد كه انصار در بارۀ خلافت چه مى گفتند؟عرض كردند نظر انصار اين بود كه دو امير يكى از انصار و ديگرى از مهاجران باشد.حضرت فرمود:

فَهَلاَّ احْتَجَجْتُمْ عَلَيْهِمْ- بِأَنَّ؟رَسُولَ اللَّهِ ص؟ وَصَّى بِأَنْ يُحْسَنَ إِلَى مُحْسِنِهِمْ- وَ يُتَجَاوَزَ عَنْ مُسِيئِهِمْ- قَالُوا وَ مَا فِي هَذَا مِنَ الْحُجَّةِ عَلَيْهِمْ- فَقَالَ ع لَوْ كَانَ الْإِمَامَةُ فِيهِمْ لَمْ تَكُنِ الْوَصِيَّةُ بِهِمْ- ثُمَّ قَالَ ع فَمَا ذَا قَالَتْ؟قُرَيْشٌ؟- قَالُوا احْتَجَّتْ بِأَنَّهَا شَجَرَةُ؟الرَّسُولِ ص؟- فَقَالَ ع احْتَجُّوا بِالشَّجَرَةِ وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَةَ

ترجمه

«چرا بر عليه گفته آنها استدلال نكرديد كه پيامبر در بارۀ آنها وصيّت كرده است كه نيكوكارشان مورد احسان و بدكارشان مورد عفو قرار گيرد.

پرسيدند وصيت پيامبر در بارۀ انصار چه دليلى بر ردّ گفتۀ آنها مى تواند باشد.

امام عليه السّلام فرمود اگر خلافت حق آنها بود،سفارش حمايت آنها را به ديگران نمى كرد(معمول اين است كه سفارش مرئوس را به رئيس مى كنند).

ص:394

سپس فرمود:مهاجران(يعنى قريش)بر حقانيّت خود در امر خلافت چه استدلالى داشتند؟!عرض كردند،آنها دليل آوردند،كه شجرۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله)هستند!حضرت فرمود:به شجره بودنشان براى پيامبر استدلال كردند، امّا از ميوه درخت خاندان رسول يادشان رفته،آن را ناديده گرفتند و تباهش كردند !

شرح

منظور از«أنباء»خبر مشاجره اى بود،كه بر سر خلافت،ميان مهاجر و انصار،در گرفت و به گوش حضرت رسيد.خلاصه داستان از اين قرار است.

پس از وفات پيامبر(صلی الله علیه و آله)انصار در سقيفۀ بنى ساعده،كه محلّى براى اجتماع و سخنرانى بود،گرد آمدند.سعد بن عباده،براى انصار سخنرانى كرد،و آنها را ستود و براى به دست گرفتن خلافت،تحريك شان كرد؛و آنان را چنين مورد خطاب قرار داد:

اى انصار سابقه اى كه شما در اسلام داريد،هيچ قبيله اى از عرب ندارد.

پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)ده سال و اندى در مكّه،مردم را به عبادت رحمان دعوت كرده جز اندكى به او ايمان نياوردند.آن تعداد اندك،قادر به ياريش نبودند،و از رسول خدا مشكلى را نمى توانستند رفع كنند.خداوند اين فضيلت را نصيب شما كرده و اين كرامت را به شما ارزانى داشت،ايمان و اقرار به دين خود را روزى شما گردانيد.

شما در برابر مخالفان پيامبر(صلی الله علیه و آله)سخت گيرترين و بر عليه دشمنانش سرسخت ترين افراد بوديد.سرانجام همۀ مخالفان پيامبر،فرمانبر وى شدند و شمشير شما عرب را به زانو در آورد.خداوند وعدۀ خود را در بارۀ پيامبر به انجام رسانيد و او را از دنيا به آخرت كوچ داد،در حالى كه از همۀ شما راضى و خوشنود بود.بنا بر اين خود را آمادۀ عهده دار شدن امر خلافت سازيد.زيرا شما سزاوارترين افراد به اين امر هستيد.

انصار در پاسخ سعد بن عباده گفتند:اگر موافقت كنى و آماده باشى ما امر

ص:395

خلافت را به تو واگذار مى كنيم.

خبر اين جريان،به ابو بكر و عمر رسيد،شتابان به سقيفه بنى ساعده آمدند.

ابو بكر انصار حاضر در سقيفه را مورد خطاب قرار داد و چنين گفت:آيا شما نمى دانيد كه ما مهاجران اوّلين افرادى هستيم كه اسلام آورديم؟ما فاميل،عشيره و قبيلۀ پيامبريم.شما به دستور كتاب خدا برادر دينى ما،ياور دين و مشاور رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بوديد.شما در ايثار و فداكارى ما را بر خود مقدّم داشتيد و خشنودترين افراد در برابر قضاى الهى،و در برابر برادران دينى خود تسليم فرمان خداوندى بوديد.حال چنين نباشيد كه دين خدا به دست شما نقض شود.

من شما را براى بيعت،با ابو عبيده و عمر دعوت مى كنم،و هر دو شايستگى خلافت را داشته و آن دو را براى عهده دارى اين امر مى پسندم.

در زمينۀ اين پيشنهاد ابو بكر،ابو عبيده و عمر باتفاق گفتند:ما هيچ فردى را در پذيرش امر خلافت به لياقت و شايستگى تو نمى دانيم،زيرا تو يار غار پيامبرى،و رسول خدا براى اداى نماز تو را به مسجد فرستاد بنا بر اين تو از هر كسى به خلافت و جانشينى سزاوارترى.! در پاسخ ابو بكر،انصار چنين اظهار داشتند:ما ياران پيامبريم،به او ايمان آورديم و خانۀ خود را كه مدينه باشد مركز ايمان قرار داديم.خداوند تعالى جز در ديار ما آشكارا مورد پرستش قرار نگرفت،و ايمان جز به وسيله شمشيرهاى ما شناخته نشد.نماز جماعت جز در مساجد ما برپا نگرديد.با اين وصف، شايستۀ خلافت جز ما كسى نخواهد بود،و اگر آنچه كه گفتيم نپذيريد،از ما انصار يك امير و از مهاجرين نيز يك امير تعيين شود.

بدين هنگام عمر فرياد برداشت،كه اين غير ممكن است و دو شمشير در يك غلاف روا نيست.با وجودى كه مهاجران در ميان ما هستند،قوم عرب فرمانروايى شما را نمى پذيرند.

ص:396

حباب بن منذر در جواب عمر گفت:به خدا سوگند ما انصار در امر خلافت از شما سزاوارتريم چه آنها كه ديانت اسلام را نداشتند با شمشير ما دين را پذيرفتند.و اگر شما مهاجران اين حقيقت را نپذيريد از ديار خود آواره تان خواهيم كرد.ما همواره تكيه گاه شما بوده به منزلۀ درختان خرماى پر ثمرى بوده ايم،و اگر بخواهيد چنين رفتار كنيد خرما به شما نخواهد رسيد.و هر كس آنچه كه گفتم قبول نكند،با همين شمشيرم أدبش مى كنم.

امّا اختلاف ميان انصار كفّه را به نفع مهاجران سنگين كرد.يكى از بزرگان قبيلۀ خزرج به نام بشر بن سعد خزرجى كه نسبت به سعد بن عباده،كانديد خلافت،حسد مى ورزيد و مايل نبود كه وى به خلافت رسد،گفت:ما از جهاد و اسلاممان جز رضايت پروردگار را در نظر نداشته و مقصد ما امور دنيايى نبوده است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)مردى از قريش بود قوم وى در ميراث بردن خلافت از او سزاوارترند.اى گروه انصار از خدا بترسيد و با قريش نزاع نكنيد.

پس از اين سخنان«بشر»ابو بكر به پاخاست و گفت:با هر يك از اين دو نفر(ابو عبيده و عمر)كه مايليد بيعت كنيد.ابو عبيده و عمر خطاب به ابو بكر اظهار داشتند:خلافت را جز تو كسى قبول نخواهد كرد و تو از همه به اين امر لايقترى،دستت را براى بيعت با مردم جلو بياور.ابو بكر دستش را به عنوان رضايت بر اين امر گشوده جلو آورد.ابو عبيده و عمر با او بيعت كردند.سپس بشر بن سعد از قبيله خزرج و تمام قبيلۀ اوس با ابو بكر بيعت كردند.قضيّه انتخابات فيصله يافت.سعد بن عباده كه با حالت بيمارى در سقيفه حضور يافته بود به خانه اش بازگردانده شد.به روايتى تا هنگام وفاتش،كه در سرزمين حوران در مسير شام اتفاق افتاد (1)از بيعت با ابو بكر خوددارى كرد.

ص:397


1- بنا به نقل بعضى از مورّخان سعد بن عبادة در مسير شام ترور شد.بعدها شايع كردند كه جن او را ترور كرده است،شعرى هم بدين مضمون سروده شده است.-م.

پس از نقل جريان سقيفه و بيعت با ابو بكر بشرح كلام امام(علیه السلام)بازگرديم خبرى كه امام(علیه السلام)از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بر عليه انصار نقل كرده است،خبر صحيحى است.بخارى و مسلم در كتابهاى مسندشان اين حديث را نقل كرده اند.از انس بن مالك نقل شده است كه گفت:ابو بكر و عبّاس هنگام بيمارى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به مجلسى از مجالس انصار وارد شدند و آنها را در حال گريه و زارى ديدند پرسيدند چرا گريه مى كنيد؟انصار پاسخ دادند كه خاطره حضور و مجلس (1)پيامبر ما را بگريه انداخته است عباس و ابو بكر بر پيامبر وارد شده جريان گريۀ انصار را براى رسول خدا نقل كردند.پيامبر با همان حالت بيمارى در حالى كه دستمالى بر سر بسته بود،به مسجد آمد و آن آخرين بارى بود كه به منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند خطاب به اصحاب چنين فرمود:شما را در بارۀ انصار كه مورد علاقه و رازداران من بودند،سفارش مى كنم آنها وظيفۀ خود را انجام دادند.باقى مانده است آنچه بايد از آن سودمند شوند.بنا بر اين نيكوكارشان را مورد عنايت قرار دهيد و از بدكارشان صرف نظر كنيد.اين بود سفارش پيامبر(صلی الله علیه و آله)در باره انصار.

نوع استدلال امام(علیه السلام)به اين خبر به شكل قضيه شرطيه متّصله اى است كه نقيض تالى در آن استثنا شده است.شكل برهان چنين است.

1-اگر امامت حقّ انصار بود،كه به نفع آنها وصيّت نمى شد.

2-ولى به نفع آنها وصيت شده است 3-پس نمى توانند امام و رهبر ديگران باشند.

ملازمۀ ميان وصيّت در باره آنها و عدم جواز خلافتشان بدين شرح است:

قضاوت عرف در چنين موردى اين است كه توصيۀ رعايت حال و شفاعت در حق

ص:398


1- در عبارت كتاب مجلس رسول ا..است ولى در بعضى از نسخ از جمله منهاج البراعه:ذكونا محاسن رسول اللّه مى باشد.

مرئوس(افراد تحت سرپرست)به رئيس داده مى شود،هيچ گاه به رعيت و افراد تحت قيمومت و سرپرستى نمى گويند مراقب دولت و سرپرست خود باشيد.

بنا بر اين چون وصيّت در حق انصار شده است،امامت و خلافت حق آنها نيست .

و امّا قوله: احتجّوا بالشّجرة و اضاعوا الثّمرة منظور حضرت از«ثمرة»خود و اهل بيتش مى باشد زيرا آنها ميوۀ شاخه هاى پر برگ درخت اسلام اند همان گونه كه لفظ«شجره»را براى قريش به كار برده،لفظ«ثمره»را به عنوان استعاره در بارۀ خود به كار گرفته است چگونگى فرع و ثمره بودن آن بزرگوار براى پيامبر را قبلا توضيح داده ايم.

و مقصود از تباه ساختن آن بزرگوار،سهل انگاريى بود كه در بارۀ خلافت آن حضرت روا داشتند.

احتمال ديگر اين است كه منظور حضرت از ميوه اى كه مردم آن را ضايع كردند،سنت خدا باشد همان چيزى كه مطابق اعتقاد و باور آن حضرت،ذيحق بودن آن بزرگوار را براى خلافت واجب مى كرد.با اين توضيح روشن است كه سنت خدا ثمرۀ پيامبر باشد،و اهمال كارى مردم،ترك وظيفه اى بوده،كه در رعايت حق امام كرده اند.

با اين تفصيل،سخن امام(علیه السلام)به منزله برهانى است بر عليه قريش به مانند برهانى كه بر عليه انصار اقامه كردند.توضيح برهان اين است:اگر قريش از انصار به امر خلافت سزاوارتر بوده اند!به اين دليل بوده،كه خود را شجرۀ پيامبر معرّفى كرده اند.و به همين دليل من بر قريش حق تقدّم دارم،چون من ثمرۀ آن درخت هستم،ميوه درخت به دو دليل از درخت مهم تر است.

1-نزديكى،قرابت و مزيّت ميوه براى صاحب درخت بسيار روشن است.

2-منظور از كشت درخت و توليد آن در حقيقت ميوه است،چه اگر

ص:399

درخت اهميّت دارد صرفا بدليل ميوه مى باشد،و اگر توجّه به ميوه نباشد يقينا توجّه به درخت نخواهد بود.

استدلال حضرت مثبت يكى از دو امر زير نيز مى باشد.

1-در اين معارضه،حقّ اعتراض براى انصار نسبت به خلافت قريش همچنان باقى است.

2-و يا اين كه خلافت حق حضرت باشد.چه اگر شجره بودن قريش دليل معتبرى براى خلافت باشد،به همين دليل خلافت حقّ ثمره است،نه شجره،مقصود امام(علیه السلام)اين است كه خلافت حق اوست.

ص:400

65-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه پس از شهادت محمد بن ابى بكر ايراد فرموده است

اشاره

وَ قَدْ أَرَدْتُ تَوْلِيَةَ؟مِصْرَ؟ ؟هَاشِمَ بْنَ عُتْبَةَ؟- وَ لَوْ وَلَّيْتُهُ إِيَّاهَا لَمَّا خَلَّى لَهُمُ الْعَرْصَةَ- وَ لاَ أَنْهَزَهُمُ الْفُرْصَةَ- بِلاَ ذَمٍّ؟لِمُحَمَّدِ بْنِ أَبِي بَكْرٍ؟- فَلَقَدْ كَانَ إِلَيَّ حَبِيباً وَ كَانَ لِي رَبِيباً

لغات

نهره:حركت براى دست يافتن به چيزى.

فرصة:آنچه شخص در توان خود براى انجام كارى داشته باشد.

ترجمه

«قصدم اين بود كه هاشم بن عتبه را به ولايت مصر بر گمارم،و اگر چنين كرده بودم و هاشم را براى حكومت مصر مى فرستادم،ميدان را براى مهاجمان معاويه خالى نمى گذاشت و فرصت را از دست نمى داد البته منظورم بدگويى از محمد بن ابى بكر نيست چون او براى من بسيار دوست داشتنى است و از اين گذشته در دامنم تربيت يافته بود .»

شرح

امام(علیه السلام)محمد بن ابى بكر را به عنوان حاكم مصر تعيين كرد و به آن ديار فرستاد،پس از جنگ صفين و جريان حكميت معاويه به پيشرفت كارش اميدوار شد و چشم طمع به تصرف مصر دوخت از طرفى عمرو عاص با همين شرط كه

ص:401

ولايت مصر بدو واگذار شود،با معاويه بيعت كرده و در جنگ صفّين بر عليه امام(علیه السلام)با معاويه همراهى مى كرد.

پس از جنگ صفّين معاويه عمرو عاص را با شش هزار سواره براى تسلّط بر مصر گسيل داشت بعلاوه در خود مصر هم جماعت زيادى بودند،كه خونخواه عثمان بودند و باورشان اين بود كه محمّد بن ابو بكر عثمان را كشته است.اين گروه عظيم از عمرو عاص جانب دارى مى كردند.معاويه نامه اى به بزرگان مصر نوشته،طرفداران خود را به حمايت از عمرو عاص ترغيب و دشمنان را بر مخالفت تهديد كرده بود.

هر چند محمّد بن ابى بكر نامه اى براى امير مؤمنان(علیه السلام)نوشت و جريان را باستحضار رسانده،از امام(علیه السلام)كمك مالى و نيروى انسانى خواست،امّا براى دريافت جواب زنده نماند.حضرت بعد از رسيدن خبر شهادت او اين كلمات را بيان داشت.داستان از اين قرار بود كه محمد از مردم مصر خواست كه براى پيكار با عمرو عاص آماده شوند.تنها چهار هزار نفر آمادگى خود را اعلام كردند.

محمّد دو هزار نفر را به فرماندهى كنانة بن بشر براى رويارويى با عمرو عاص به خارج مصر فرستاد،و خود با دو هزار نفر در مصر ماند.كنانة بن بشر پايدارى سختى كرد و از سپاهيان عمرو عاص جماعت زيادى كشته شد.استقامت كنانة بن بشر بى نظير بود آن قدر،پايدارى كرد تا به شهادت رسيد و همراهانش نيز به شهادت رسيدند.پس از شهادت كنانة بن بشر مردم،از اطراف محمّد پراكنده شدند.عمرو عاص وارد مصر شد و به تعقيب محمّد پرداخت.محمّد فرار كرد و در خرابه هاى اطراف مصر پنهان شد.عمرو عاص به مقرّ محمد وارد شد و يكى از فرماندهان لشكرش به نام معاوية بن خديج كندى را مأموريّت داد تا محمّد را پيدا كند.معاوية بن خديج كندى وقتى به محمّد دست يافت كه از تشنگى مى مرد.

محمّد را جلو آوردند و گردنش را زدند و جنازه اش را در پوست خر مرده اى قرار

ص:402

داده آتش زدند.پس از رسيدن نامۀ محمّد به امام(علیه السلام)حضرت با يكى از فرماندهانش به نام مالك بن كعب و دو هزار نفر براى يارى دادن محمّد به سوى مصر حركت كرد.پس از پنج شبانه روز طى طريق،خبر شهادت محمّد و سقوط مصر به امام(علیه السلام)رسيد.آثار غم بر چهرۀ حضرت نمايان گرديد.فرمود خداوند محمّد را،بيامرزد،جوان نو رسيده و كم تجربه اى بود و سپس كلام 65 را ايراد فرمود.

تصميم حضرت بر اين كه هاشم بن عتبه را به دليل خردمندى و تجربه اى كه داشت بر ولايت مصر بگمارد.پدر عتبه،ابى وقّاص،همان كسى است كه روز احد دندانهاى پيامبر را شكست و لب آن حضرت را مجروح ساخت ولى هاشم از شيعيان مخلص امام(علیه السلام)بود،و در جنگ صفّين در معيّت آن بزرگوار بخوبى از عهدۀ آزمايش سخت كارزار برآمد.

قوله عليه السلام: لما خلّى لهم الفرصة :«اگر هاشم والى مصر بود صحنۀ كارزار را چنان كه محمّد بن ابى بكر رها كرد،ترك نمى كرد.»گمان محمّد اين بود كه فرار،او را از مرگ نجات مى دهد،ولى اگر پايدارى مى كرد،مردم در كنار او مى ماندند و اگر هم كشته مى شد به مرگ با شرافت مرده بود .

قوله عليه السلام: و لا أنهزهم الفرصة :در اين عبارت امام(علیه السلام)«فرصة»را كنايه از مصر آورده و منظور حضرت اين است كه اگر هاشم بن عتبه فرمانرواى آن ديار بود،عمرو عاص و دارو دسته اش بر آنجا تسلّط نمى يافتند .

قوله عليه السلام: بلا ذمّ لمحمّد... از اين كلام قصد ملامت محمّد را ندارم امام(علیه السلام)براى رفع هر نوع شبهه و دست آويزى مى فرمايند:ستودن هاشم به كاردانى و تجربه و مهارت دليل بدگويى از محمّد نيست بلكه به دو دليل محمّد در خور ستايش است.

اوّل آن كه محمّد براى من دوست داشتنى است،روشن است كه امام(علیه السلام)

ص:403

بدون رضايت خدا و رسولش كسى را دوست نمى دارد،خداى محمّد را رحمت كند-از پارسايان و عبادت گران قريش بود.

دوّم آن كه محمّد،تربيت يافتۀ امام(علیه السلام)بود و در دامن آن حضرت بزرگ شده بود.همين قرابت و نزديكى محمّد نسبت به آن بزرگوار موجب دوستى و عدم بدگويى از او مى گرديد.

محمّد بن ابى بكر به اين دليل ربيب امام بود،كه مادرش اسماء بنت عميس،همسر جعفر بن ابى طالب از مهاجران حبشه است.عبد اللّه جعفر از همين اسماء به دنيا آمد.پس از آن كه جعفر در جنگ موته به شهادت رسيد ابو بكر با اسماء ازدواج كرد و محمّد از اسماء به دنيا آمد.بعد از وفات ابو بكر، اسماء به ازدواج امير مؤمنان در آمد.چون محمّد كوچك بود تحت تكفّل حضرت قرار گرفت.به همين دليل امام(علیه السلام)مى فرمود:

محمّد فرزند من بحساب مى آيد هرچند از صلب ابو بكر بدنيا آمده است.

ص:404

66-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

كَمْ أُدَارِيكُمْ كَمَا تُدَارَى الْبِكَارُ الْعَمِدَةُ- وَ الثِّيَابُ الْمُتَدَاعِيَةُ- كُلَّمَا حِيصَتْ مِنْ جَانِبٍ تَهَتَّكَتْ مِنْ آخَرَ- كُلَّمَا أَطَلَّ عَلَيْكُمْ مَنْسِرٌ مِنْ مَنَاسِرِ أَهْلِ؟الشَّامِ؟- أَغْلَقَ كُلُّ رَجُلٍ مِنْكُمْ بَابَهُ- وَ انْجَحَرَ انْجِحَارَ الضَّبَّةِ فِي جُحْرِهَا وَ الضَّبُعِ فِي وِجَارِهَا- الذَّلِيلُ وَ اللَّهِ مَنْ نَصَرْتُمُوهُ- وَ مَنْ رُمِيَ بِكُمْ فَقَدْ رُمِيَ بِأَفْوَقَ نَاصِلٍ- إِنَّكُمْ وَ اللَّهِ لَكَثِيرٌ فِي الْبَاحَاتِ قَلِيلٌ تَحْتَ الرَّايَاتِ- وَ إِنِّي لَعَالِمٌ بِمَا يُصْلِحُكُمْ وَ يُقِيمُ أَوَدَكُمْ- وَ لَكِنِّي لاَ أَرَى إِصْلاَحَكُمْ بِإِفْسَادِ نَفْسِي- أَضْرَعَ اللَّهُ خُدُودَكُمْ وَ أَتْعَسَ جُدُودَكُمْ- لاَ تَعْرِفُونَ الْحَقَّ كَمَعْرِفَتِكُمُ الْبَاطِلَ- وَ لاَ تُبْطِلُونَ الْبَاطِلَ كَإِبْطَالِكُمُ الْحَقَّ

لغات

حوص:خياطى كردن.

تهتك:پاره شود.

اطلّ:ظاهر شود،آشكار گردد.

بكار:جمع بكر،شتر جوانى كه تازه بر پشتش بار نهاده اند.

عمده:شترى كه كوهانش از سنگينى بار كوبيده شده باشد،ظاهرش سالم و باطنش دردآلود باشد.

انجحر الضب:سوسمار در سوراخش وارد شود يا در سوراخش بماند.

بيت الضّبع:لانۀ كفتار.

افوق الناصل:تيرى كه وتر(زه)و پيكان نداشته باشد.

باحه:صحن خانه.

اود:كج و معوج بودن،نادرستى.

اضرع:خوار و ذليل ساخت.

ص:405

اتعس:هلاك كرد.

منسر:به كسر ميم و فتح سين،بخشى از سپاه كه تعدادشان صد تا دويست نفر بيش نيست پيشقراولان،مقدمة الجيش.

ترجمه

«اى بى وفا مردم)تا كى با شما نرمى و مدارا كنم مانند شتردارى كه با شتران جوان خود(كه عادت بار بردن ندارند و تازه بر پشتشان بار نهند و كوهانشان از بار سنگين كوبيده و زخم شود)مدارا مى كند و يا مانند لباس كهنه اى كه مرتّب پاره مى شود از هر طرف آن را بدوزند از ديگر سو دريده گردد،با شما رفتار كنم(از هر سو شما را جمع كنم از ديگر سو پراكنده مى شويد كنايه از عدم احساس مسئوليت و فرار از وظيفه است كه كوفيان به بهانه هاى واهى،دعوت آن حضرت را در مقابله با دشمنان نمى پذيرفتند،و از رفتن به جهاد خوددارى مى كردند).

وحشت شما از دشمن چنان است كه هرگاه لشكرى از لشكرهاى شام بر شما بتازد هر يك از شما در خانه خود را بسته همچون سوسمار و يا كفتار،در سوراخ و لانه هاى خود پنهان مى شويد.

به خدا سوگند،خوار و ذليل كسى است كه شما او را يارى كنيد،(چون در معركۀ كارزار او را تنها مى گذاريد)هر كس به پشتيبانى شما به سوى دشمن تيراندازى كرد،دشمن را با تير بدون پيكان هدف قرار داده است.

به خدا سوگند،شما در خانه ها بسياريد و در زير پرچم براى رفتن به جهاد اندك و ناچيز مى باشيد.من مى دانم كه چه چيز شما را اصلاح،كجى و نادرستى تان را، راست مى كند(با ديكتاتورى،شلاّق و زندان كار مى كنم كه در اطاعت و فرمانبرى تامّل نكنيد)ولى به خدا سوگند اصلاح شما آن قدر مهمّ نيست.كه به خاطر آن نفس خويش را تباه سازم و(فرداى قيامت مورد سؤال قرار گيرم).

خداوند شما را خوار و ذليل و بى آبرو كند.عظمت و بزرگى،بهره و نصيبتان را نابود سازد شما حق را به اندازۀ باطل نمى شناسيد،و باطل را باندازه حق زير پا نمى گذاريد(چه مردم فرومايه و پستى هستيد )»

ص:406

شرح

به دليل عقب نشينى كوفيان از جنگ با مردم شام،امام(علیه السلام)آنان را به تعبيرات مختلفى و به شرح زير،مورد نكوهش و توبيخ قرار داده است .

1-آنها را نيازمند مدارا و مماشات دانسته است و اين از خصلت مردان خردمند نيست.مدارا و رفتار نرم را بايد در بارۀ چهارپايان و حيواناتى كه داراى عقل نيستند به كار برد.

امام(علیه السلام)نيازمندى مردم نامتعهّد كوفه را به مماشات و مدارا به دو چيز تشبيه كرده است.

الف:به شتر جوانى كه هنوز عادت بار بردن ندارد و كوهانش را بار سنگين به سختى كوبيده و زخم كرده باشد.

جهت شباهت در هر دو،بى صبرى و فرار از وظيفه است.ياران حضرت، اظهار ناتوانى و فرار از وظيفۀ جهاد كرده،كارزار با دشمن را دشوار مى دانستند، به مانند شتر جوان و نو عادتى كه كوهانش از حمل بار سنگين كوبيده باشد به هنگام بار نهادن بر پشتش صداى مخصوص از گلوى خود،خارج مى سازد،و از تسليم شدن براى حمل بار فرار مى كند.

ب:به جامه كهنه و فرسوده اى كه تار و پودش بى دوام شده است و اگر قسمت باز آن را بدوزند قسمت ديگرش پاره مى شود.

جهت شباهت ميان اين دو،عدم ثبات و پايدارى است،چنان كه لباس كهنه بى دوام بوده و به دليل فرسودگى نمى توان بدان اعتماد كرد.ياران حضرت نيز چنين بودند.هرگاه با سخنرانى و نصيحت و ترغيب و تشويق گروهى را،آماده پيكار مى كرد،گروهى ديگر مخالفت مى كردند.هيچ گاه وحدت نظر ميانشان پديد نمى آمد.همين اختلاف رأى و نظر موجب خوددارى آنها از جنگ شده بود .

2-ظاهر حال مردم كوفه بر ترس و وحشت از دشمن دلالت مى كرد،بدين سبب امام(علیه السلام)در بارۀ آنها فرمود:هرگاه گروهى از لشكريان شام به شما نزديك

ص:407

شوند،هر يك از شما در را بروى خود مى بندد و مانند سوسمار به سوراخ رفته،و يا همچون كفتار در لانۀ خود مخفى مى شود.» امام(علیه السلام)در اين عبارت،بستن در را بر روى خود،كنايه از نداشتن علاقه به شنيدن اخبار جنگ و آگاهى يافتن از حضور نظامى مردم شام،آورده اند.ترس و فرار آنها را به سوسمار و كفتار تشبيه كرده است،كه به هنگام ديدن شكارچى يا خطرى جدّى،فرار را،بر قرار ترجيح مى دهند و در محل امنى مخفى مى شوند و به اين دليل جمله را به شكل فعل مؤنّث ذكر كرده اند تا ضمن شدّت بخشيدن به توبيخ،اين حقيقت را،كه بطور معمول زنها بيشتر از مردها مى ترسند،روشن سازد .

3-امام(علیه السلام)يارانش را به خوارى و ذلّت و كم فايده بودن وجودشان توصيف كرده،خوارى و ذلّت شان را چنين توضيح مى دهد:«به خدا سوگند،خوار و بيچاره آن كسى است كه به يارى شما دل ببندد،انتظار استعانت و كمك از امثال شماها را داشته باشد.»اصولا دلبستن به چنين افراد بى تعهّد و يا كم تعهّدى ذلّت آور است،چه انسان را مغرور كرده،در وسط راه رهايش مى كنند.

(اين وجه ظاهر كلام امام(علیه السلام)بود).احتمال ديگر اين است كه سخن آن بزرگوار اشاره به تفرقه و اختلاف فكرى آنها داشته باشد،چون هر كس كه مى خواست از آنها يارى فكرى بگيرد خوار و ذليل مى شد زيرا ثبات فكرى در ميان آنها نبود.

كم فايده بودن وجود آنها را،امام(علیه السلام)با اين عبارت توضيح داده اند:

«آن كه به وسيله شما به سمت دشمن تيراندازى كند.در حقيقت با كمانى كه زه نداشته و پيكانش شكسته باشد،دشمن را هدف قرار داده است»اين عبارت كنايه از بى فايده بودن وجود آنها در مبارزه و پيكار با خصم است.چون تيرى كه زه و پيكان نداشته باشد نه پرتاب مى شود و نه بر هدف كارساز است .

4-صفت ناپسند ديگر آنها اين است كه در مجالس و خانه ها زيادند ولى

ص:408

در زير پرچم براى حركت و سركوب دشمن بسيار اندكند.

اين فراز از عبارت امام(علیه السلام)بدگويى از مردم كوفه به لحاظ ترس و وحشتى كه داشته اند و بدين سبب مستحقّ ننگ و عار شده اند بيان شده است؛زيرا عدم آمادگى براى جهاد در راه خدا و پراكنده بودن،نشانۀ ترسى بوده كه از مواجۀ با دشمن داشته اند.بنا بر اين اجتماع،جوش و خروش براى سركوب دشمنان خدا علامت سرافرازى و ستايش است.

ابو الطيّب شاعر معروف عرب اجتماع و آمادگى لازم براى پيكار را چنين مى ستايد:

ثقال اذا لائو خفاف اذا دعوا قليل اذا عدوا كثيرا اذا شدّوا (1)

بر عكس عدم شركت در جنگ و خوددارى از كارزار در شعر عويف قوافى مستوجب بارزترين مذمت،توبيخ و ملامت است...

شاعر با يك سؤال افراد مورد نظرش را تقبيح مى كند،و شاهد مثل بسيار خوبى براى بحث مورد نظر ما است.

الستم اقلّ الناس عند لوائهم و اكثرهم عند الذبيحة و القدر (2)

قوله عليه السلام: و انّى لعالم الى قوله أودكم مقصود امام(علیه السلام)از عبارت فوق اين است:آنچه آنها را به اطاعت وادار مى سازد و اصلاحشان مى كند مجازات كردن به وسيله قتل و كشتار مى باشد؛چنان كه حجّاج بن يوسف ثقفى چنين سياستى را در ارعاب و اجبار مردم،آن گاه كه شخصى بنام مهلّب را براى سركوبى خوارج فرستاد به كار گرفت.روايت شده است كه حجّاج در كوفه اعلان عمومى

ص:409


1- هنگامى كه به زير پرچم فرا خوانده شوند به سرعت جمعيت فراوانى حاضر مى شوند هر چند در شمارش اندكند ولى در جنگ سخت كوش و زيادند.
2- آيا شما كمترين جمعيت زير پرچم نيستيد همان افرادى كه بيشترين افراد را در اطراف گوسفند كشته شده و ديگ غذا دارند.

داد.هر كس تا سه روز آمادۀ حركت و اطاعت از مهلّب نشود،رواست كه خونش را بريزند.در همين رابطه عدّۀ زيادى را كشت.مردم با عجله براى حركت و پيروى از مهلّب آماده شدند؛چنان كه تاريخ نشان مى دهد بيشتر سلاطين همين سياست ارعاب و تهديد را داشته و دارند .

عبارت امام(علیه السلام)كه:«من اصلاح شما را به بهاى تباه شدن نفس خود روا نمى شمارم»بدين معنى است:من مجاز نمى دانم كه خونتان را بريزم تا بزور شما را براى جنگ گسيل دارم،چنان كه پادشاهان،هنگام تثبيت حكومت خود چنين مى كنند و دين خود را به تباهى و فساد مى كشند،امام صلاح نمى دانست كه با تهديد و قتل آنها را تسليم حكم و فرمان كند زيرا موجب تباهى و فساد ديانتش مى شد؛و چون طبق قاعده عقلى،و حكمت،اصلاح ديگران فرع بر اصلاح نفس مى باشد،از شخصيّتى مثل امام(علیه السلام)انتظار نمى رفت كه نفس خود را فاسد كند تا ديگران اصلاح شوند.

حال اگر اشكال شود كه جهاد فراروى امام عادل واجب است،بنا بر اين لازم بود كه امام(علیه السلام)بر آنها تحميل كند؛با اين حساب چرا آن حضرت اجازه قتل شان را نداشت؟ پاسخ اين اشكال را به دو صورت مى توان داد بشرح ذيل:

1-براى ترك هر واجبى نمى توان افراد را كشت.مثلا اگر كسى حج را ترك كند.در ازاى ترك اين واجب كشته نمى شود.

2-بعيد نبود كه اگر امام(علیه السلام)به خاطر ترك جهاد،دست به قتل و كشتار آنها مى زد از اطرافش پراكنده مى شدند و به دشمن حضرت مى پيوستند و يا او را تسليم دشمن مى كردند.و يا كمر به قتلش مى بستند.هر يك از اين امور فساد كلّى ترى بود و از كناره گيرى آنان از جهاد در راه خدا و نپذيرفتن دعوت امام(علیه السلام) در بعضى موارد خطر بيشترى داشت .

ص:410

قوله عليه السلام: اصرع اللّه الى آخره در اين فراز حضرت كوفيان را به خوار شدن و بى بهره ماندن نفرين كرده است و سزاوار نفرين بودن آنان را جهل و ظلم به نفس معرّفى مى كند.

نادانى آنها به اين لحاظ بود كه حق را به اندازۀ باطل نمى شناختند و به همين دليل مورد خشم خداوند قرار گرفتند.امّا دليل اين كه باطل را خوب مى شناختند اين بود كه دنياشناس بودند،و به جاى فرمانبردارى از اوامر حق به دنيا و خوشيهاى آن دلبسته بودند و از آخرت غفلت داشتند.

احتمال ديگرى كه در شرح كلام امام(علیه السلام):«حق را به اندازه باطل نمى شناسيد»،مى توان تصوّر كرد اين است:حضرت با اين عبارت به شبهۀ باطلى كه براى بعضى از آنان پيش آمده و به اين بهانه كه معاويه و يارانش مسلمانند و جنگ با اهل قبله روا نيست(!)از يارى امام سر باز مى زدند.اشاره فرموده باشد.و معنى اين فراز كه:«كوفيان باطل را از حق بيشتر مى شناسند» بمعنى جهل مركّب آنان كه شديدترين نوع نادانى است مى باشد.

آخرين حدّ توبيخ و مذمّت آنان جهل بسيط و مركّبى بود كه گرفتار آن بودند.نشناختن حق،جهل بسيط،و تصديق باطل،جهل مركّب،و ظلم به نفس،از بين بردن حق بود،كه در ميان آنها رواج داشت.

بعلاوه اين فراز سخن امام(علیه السلام)بر كورى از فرمان خدا و ناشنوايى و عدم اجابتشان از منادى حق اشاره دارد.

اين سخن امام(علیه السلام)كه:«شما باطل را،باطل نمى كنيد»،اشاره دارد به اين كه آنها منكر را براى خود و ديگران زشت نمى دانستند.

ص:411

67-از سخنان امام(علیه السلام)است كه در سحرگاه همان شبى كه هنگام صبح بر سر مباركش ضربت

اشاره

خورد فرمود

مَلَكَتْنِي عَيْنِي وَ أَنَا جَالِسٌ- فَسَنَحَ لِي؟رَسُولُ اللَّهِ ص؟ فَقُلْتُ يَا ؟رَسُولَ اللَّهِ؟- مَا ذَا لَقِيتُ مِنْ أُمَّتِكَ مِنَ الْأَوَدِ وَ اللَّدَدِ فَقَالَ ادْعُ عَلَيْهِمْ- فَقُلْتُ أَبْدَلَنِي اللَّهُ بِهِمْ خَيْراً مِنْهُمْ- وَ أَبْدَلَهُمْ بِي شَرّاً لَهُمْ مِنِّي

لغات

سحره:پيش از روشن شدن صبح،قبل از آن كه فجر طالع شود.

سنح:ظاهر شدن

ترجمه

«در حالى كه نشسته بودم خواب چشمم را در ربود و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بر من ظاهر شد.با زبان گله آميزى عرض كردم:اى رسول خدا چه كژيها و دشمنيها كه من از امت تو ديدم.به من فرمود آنها را نفرين كن گفتم خدا به عوض اين مردم، مردمى بهتر از اينان به من ارزانى دارد.و به جاى من بر اينان اميرى ستمگر مسلط گرداند .»

شرح

سيد رضى مى گويد منظور از«اود»كجى و اعوجاج و«اللدّد»دشمنى و خصومت است و اين دو عبارت در كلام امام(علیه السلام)از فصيح ترين كلمات هستند.

ص:412

چگونگى شهادت امام(علیه السلام)در كتب تاريخ به تفصيل نقل شده است،پس نيازى به توضيح آن در اين مقام نيست .

-قوله عليه السلام: ملكتنى عينى :«چشمم بر من مسلّط گرديد»كنايه از ربودن خواب است.

-اين عبارت امام(علیه السلام)شامل استعاره اى زيبا و مجاز در تركيب است.لفظ «ملك»براى«نوم»استعاره به كار رفته است.جهت استعاره اين است:آمدن خواب و غلبه كردن آن بر چشم انسان را از انجام كار باز مى دارد،چنان كه پادشاه بندۀ خود را از انجام كارهاى خصوصى مانع مى شود،خواب را به پادشاه تشبيه كرده و لفظ«ملك»را براى آن استعاره آورده است.

امّا مجاز بودن اين كلام از دو جهت و به توضيح زير است:

1-مجاز در عبارت:يعنى چشم را مجازا به جاى خواب به كار برده است، بايد گفته مى شد خواب بر من غلبه كرد فرموده اند:چشم بر من مسلّط شد.دليل مجاز آوردن چشم به جاى خواب مناسبتى است كه ميان چشم و خواب برقرار است.و آن بر روى هم قرار گرفتن پلك چشمها در موقع خواب است.

2-مجاز در اسناد:يعنى نسبت دادن سلطه را به خوابى كه به جاى آن، لفظ«عين»به كار رفته است.حرف واو در جملۀ«و انا جالس»بيان كنندۀ حال است.يعنى در حالى كه نشسته بودم خواب بر من غلبه كرد.

مقصود امام(علیه السلام)از واژۀ«السنح»آشكار شدن چهرۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)در قوّۀ خيال آن بزرگوار مى باشد،طبق توضيحى كه قبلا داده شد.

شكايت امام از امّت و پاسخ گويى پيامبر(صلی الله علیه و آله)بيان كنندۀ دو واقعيّت تلخ است:اوّل،اندوه فراوانى كه امام(علیه السلام)از شركت نكردن در جهاد،و يارى ندادن آن بزرگوار بر عليه ظالمان در دل داشت تا آنجا كه اين كوتاهى و عقب نشينى به شهادت،آن حضرت منجر شد.دوم،راضى نبودن پيامبر از امّت كه دستور به

ص:413

نفرين فرمودند .

قوله عليه السلام: ابدلهم بى شرّا لهم منّى :از اين بيان امام(علیه السلام)كه:«خدا از من بدتر را بر آنان بگمارد،»چنان كه قبلا توضيح داديم،نبايد اين طور برداشت كرد كه حضرت بد بوده است و تسلّط بدتر از خود را براى آنان آرزو كرده است.

ص:414

68-از خطبه هاى امام(علیه السلام)است در مذمت مردم عراق.

اشاره

أَمَّا بَعْدُ يَا أَهْلَ؟الْعِرَاقِ؟ فَإِنَّمَا أَنْتُمْ كَالْمَرْأَةِ الْحَامِلِ- حَمَلَتْ فَلَمَّا أَتَمَّتْ أَمْلَصَتْ وَ مَاتَ قَيِّمُهَا- وَ طَالَ تَأَيُّمُهَا وَ وَرِثَهَا أَبْعَدُهَا-.أَمَا وَ اللَّهِ مَا أَتَيْتُكُمُ اخْتِيَاراً- وَ لَكِنْ جِئْتُ إِلَيْكُمْ سَوْقاً- وَ لَقَدْ بَلَغَنِي أَنَّكُمْ تَقُولُونَ؟عَلِيٌّ؟ يَكْذِبُ قَاتَلَكُمُ اللَّهُ تَعَالَى- فَعَلَى مَنْ أَكْذِبُ أَ عَلَى اللَّهِ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِهِ- أَمْ عَلَى نَبِيِّهِ فَأَنَا أَوَّلُ مَنْ صَدَّقَهُ- كَلاَّ وَ اللَّهِ لَكِنَّهَا لَهْجَةٌ غِبْتُمْ عَنْهَا- وَ لَمْ تَكُونُوا مِنْ أَهْلِهَا- وَيْلُ أُمِّهِ كَيْلاً بِغَيْرِ ثَمَنٍ لَوْ كَانَ لَهُ وِعَاءٌ- «وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ»

لغات

املصت:بچه سقط كرد.

ايّم:زنى كه شوهر ندارد.

لهجة:گفتار-سخن فصيح و روشن.

ترجمه

«پس از ستايش خداوند متعال و درود بر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)اى مردم عراق شما همچون زن آبستنى هستيد كه بار سنگين حمل خود را تا هنگام زايمان بكشد ولى بچه را مرده به دنيا آورد و در همين حال شوهرش بميرد و بيوگى اش به طول انجامد پس از سالها مشقّت و رنج بميرد و ميراثش را دورترين وارث ببرد(شما تا هنگام پيروزى بار سنگين جنگ را به دوش كشيديد و در لحظۀ پيروزى گول قرآن بر نيزه كردن را خورديد و گوش به نصايح من نكرديد،پيش آمد آنچه نبايد پيش مى آمد).

ص:415

اى مردم عراق به خدا سوگند به سوى شما از روى اختيار نيامدم،بلكه به اجبار و براى فرونشاندن فتنۀ جنگ جمل بدين سامان آمدم(و سپس براى مقابله و فيصله دادن جنگ صفين ماندن من در كوفه طولانى شد) به من خبر رسيده است كه در رابطه با اخبار غيبى شما گفته ايد:على دروغ مى گويد.خدا شما را بكشد من به چه هدف و بر چه كسى دروغ مى بندم؟آيا بر خدا دروغ مى بندم؟من اولين ايمان آورنده به او هستم.آيا به پيامبرش دروغ مى بندم؟من كه اولين تصديق كنندۀ او هستم نه هيچ كدام از اين امور نيست، اخبارى كه من از حقايق آينده به شما مى دهم،از رسول خدا دريافته ام.آن زمان كه شما نبوديد،و يا اهليّت فراگيرى آنها را نداشتيد.پشيمان بنشينيد اگر براى فراگيرى علوم ظرفيّت مى داشتيد هرآيند بدون بها پيمانۀ ادراكتان را از دانش لبريز مى كردم، ولى خبر اين بدسكاليها بزودى در قيامت به شما داده خواهد شد .»

شرح

اين خطبه پس از جنگ صفّين و بدو منظور از حضرت صدور يافته است:

1-توبيخ كوفيان بدليل ترك جنگ و تن دادن به ذلّت حكميّت با وجودى كه پيروزى،نزديك بود.امام(علیه السلام)با تشبيه كردن آنها به زن آبستن،اين مقصود را به بهترين وجهى بيان داشته اند.و با ذكر پنج ويژگى توبيخ و سرزنش آن ها را كامل كرده اند.

الف:آمادگى ابتدايى كوفيان را براى جنگ با دشمن،به استعداد و آمادگى آن زن براى زاد و ولد كردن تشبيه كرده اند جهت تشبيه در هر دو مورد آمادگى است.

ب:نزديك بودن پيروزى را،به نزديكى وضع حمل،و به پايان رساندن مشقت باردارى مانند كرده است.

ج:خوددارى اصحابش را از جنگ با دشمن،با توجّه به نزديكى پيروزى،

ص:416

به سقط جنين كه خلاف انتظار است تشبيه كرده است.خوددارى از جنگ،با روشن شدن علايم پيروزى،امرى بر خلاف عادت و عرف عقلاست،چنان كه پس از نه ماه انتظار تولّد،سقط جنين بر خلاف عادت و عرف زنان است.

د:عدم اطاعت از رهبر و نافرمانى و بدين سبب دچار ذلّت و خوارى شدن و به رنج،تفرقه و سركوب گرفتار آمدن آنان را به زنى كه سرپرستش را از دست بدهد و دچار غربت و تنهايى شود تشبيه كرده است؛زيرا جمعيّت بى پيشوا گرفتار ضعف و زبونى مى شود،چنان كه زن بى قيّم و سرپرست گرفتار همه نوع رنج و زحمت مى شود.

ه:تسلّط دشمن بر كوفيان و ربودن مال و منالشان را به دليل كوتاهى در امر مقاومت و دفاع از حق،به زنى كه فرزند و شوهرش قبل از او مرده اند، و ميراث بر،نزديكى ندارد تشبيه كرده است.بدين شرح كه ارث چنان زنى را ميراث بران دور مى برند.و با عدم مقاومت صحيح كوفيان،حيثيّت،مال و منالشان به دست دشمنان خواهد افتاد.

امام(علیه السلام)ياران بيوفايش را در ويژگيهاى ياد شده،به چنان زنى تشبيه كرده و توبيخ آن را با اين صفات به كمال رسانده است؛و سپس آنان را به ناراحتيى كه از دست آنها مى كشد آگاه مى سازد،بدين شرح كه براى رسيدن به مقام يا جاه و جلالى به سوى كوفيان نيامده است،بلكه ضرورت اجتماعى و پيشامدهاى ناگوار او را به عراق كشانده است.حقيقت نيز همين بود كه آن بزرگوار شهر مدينه كه محلّ هجرت و منزلگاه رسول و خوابگاه ابديش بود،جز بضرورت پيكار با مردم بصره رها نكرد.و در اين رابطه به همراهى مردم كوفه نيازمند بود.چه سپاهيان حجاز در برابر شورشيان بصره اندك بودند؛ آشوب طلبى مردم شام«قاسطين»به فتنه و آشوب بصره پيوسته شد،و حضرت را ناگزير بماندن در كوفه كرد.

ص:417

بعضى از راويان«سوقا»در كلام حضرت را«شوقا»با شين قرائت كرده اند.در اين صورت معناى جمله چنين خواهد شد:«از روى شوق و علاقه به سوى شما نيامده ام .» 2-سرزنش مردم كوفه،به لحاظ اين كه شنيده بود،آنها توهّمات فاسدى داشته،از روى جهل و نادانى و كوتاه انديشى و صدور حكمتهاى مفيد از جانب آن بزرگوار وى را به دروغ گوئى متّهم كرده اند.با اين عبارت كوفيان را مورد توبيخ شديد قرار داده است:

«به من خبر رسيده است كه شما مى گوييد على دروغ مى گويد؟!» شرح ما وقع از اين قرار بود كه عدّه اى منافق صحابه نما در كوفه وجود داشتند كه در كارهاى حضرت اخلال مى كردند.آنها هنگامى كه شنيدند امام(علیه السلام) از يك سرى وقايع و اتفاقات آينده مانند جنگ با ناكثين،قاسطين و مارقين خبر مى دهد،و سرنوشت خوارج نهروان بخصوص از ذو الثديه،يعنى شخصى از خوارج كه يك دستش بمانند پستان زنى بود،اطّلاع داده و اين اخبار غيبى را به رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نسبت مى دهد،در بين مردم شايع كردند كه على(علیه السلام)در بيان اين امور و نسبت آنها به رسول خدا(صلی الله علیه و آله)دروغ مى گويد؛زيرا اخبار غيبى،چيزى است كه عوام مردم آن را درك نمى كنند و جز علماء و دانشمندان اين اسرار را نمى فهمند.

منافقين نه تنها پشت سر امام(علیه السلام)اهانت و وى را به دروغگويى متّهم مى كردند،بلكه گاهى روياروى آن بزرگوار نشسته،نسبت به آن حضرت جسارت روا مى داشتند.

روايت شده است آن روزى كه حضرت فرمود:

«اگر جايگاه قضاوتى براى من ترتيب دهند،ميان اهل تورات به توراتشان و ميان پيروان انجيل به انجيلشان و ميان مسلمين به قرآنشان داورى مى كنم،به

ص:418

خدا سوگند هيچ آيه اى نيست كه:در صحراء،دريا،كوه و دشت و زمين و آسمان،نزول يافته باشد،جز اين كه من مى دانم در بارۀ چه كسى و يا چه چيزى نزول يافته است»؛ مرد منافقى از پاى منبر گفت:سر و كار على با خدا!چه ادّعاى دروغى؟! نقل شده است هنگامى كه فرمود:«قبل از فقدان من از حوادث آينده سؤال كنيد.

آگاه باشيد به خدا سوگند،فتنۀ فراگير،پياده نظام خود را بر منطقۀ زندگى شما بسيج،و همۀ سركشان را در زير گامهاى خود مهار خواهد كرد.چه فتنۀ عظيمى كه آتشش با هيزم خشك و فراوانى شعله ور مى شود و از سمت شرق هجوم خود را آغاز و تا اطراف دجله و فرات كشيده خواهد شد،و در آن بلاى سخت زمين بر شما تنگ مى شود،و راهى براى فرار به آسمان نداريد.سرگشته و حيران،ورد زبانتان در بارۀ گمشده ها اين خواهد بود:آيا مرد؟كشته شد و يا آواره گرديد؟.» سخن حضرت كه بدينجا رسيد گروهى از پاى منبر گفتند:شگفتا سر و كار پدرش با خدا.اين دروغگو چه فصيح و روشن صحبت مى كند؛.

ممكن است اين خبر غيبى حضرت اشاره به هجوم مغول و قتل و غارت آنها داشته باشد.

امام(علیه السلام)با اتّهام منافقين بدو طريق مقابله مى كند به شرح زير:

1-آنها را نفرين مى كند،كه خداوند به كيفر قتل سزايشان دهد،بخوبى روشن است،هر كس را خدا بكشد،از رحمت حق به دور و دچار عذابى سخت خواهد شد.

2-ادّعاى منافقين و تهمت زنان را با تجزيه و تحليل،منطقى و برهان پاسخ داده مى فرمايند.«در آنچه به شما خبر مى دهم،از جانب خدا و رسول است.اگر گفته من دروغ باشد،لزوما يا بايد به خدا دروغ بسته باشم و يا به رسول خدا به خدا دروغ نمى بندم.چون اول مؤمن به او بوده ام پس نمى توانم اوّل دروغزن

ص:419

بر او باشم.به رسول خدا هم دروغ نمى بندم،چون اوّل تصديق كننده و پيرو او بوده ام.»با اين توضيح روشن مى شود كه منافقين دروغ مى گويند .

قوله عليه السلام: كلاّ و اللّه .اين جملۀ حضرت نتيجه همان برهان فوق است كه توضيح داده شد.يعنى پس از ردّ ادّعاى منافقين ثابت مى شود كه اتّهام آنها وارد نبوده و ادّعايشان باطل محض است .

قوله عليه السلام: و لكنّها لهجة رغبتم عنها و لم تكونوا من اهلها در عبارت فوق حضرت علّت ادّعاى باطل و فاسدشان را توضيح مى دهند و آن اين كه،آنچه امام(علیه السلام)راجع به حوادث آينده گفته و به آنها خبر مى دادند.بالاتر از ادراك ضعيف و ناتوان آنها بود چه درك منافقين جاهل،به مثابۀ درك حيوانات بود،و براى فهم اسرار و رموز جهان آمادگى نداشتند.

منظور از«لهجة»در عبارت امام(علیه السلام)همين اقوال و اسرار و رموز و مقصود از غيبت آنها ناتوانى درك و انديشۀ آنان از دريافت مطلب و يا حضور نداشتن منافقين در نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله)،به هنگام بيان حقايق مى باشد.

با توضيح مطلب به خوبى روشن گرديد كه خرد منافقين و امثال آنها، تحت سلطه پندارهاى واهى قرار داشت و خيالات واهى و نادرست آنان را،به تكذيب حق و انكار آن وا مى داشت بديهى است كه در چنين صورتى امام را تصديق نكرده،و از توهّمات و پندارهاى غلط و نارساى خود تبعيت كنند و امام(علیه السلام)را بدروغگوئى متّهم كنند.

درگيرى امير مؤمنان(علیه السلام)با منافقين كوفه،شبيه و نمودى از رفتار منافقين مدينه با پيامبر(صلی الله علیه و آله)بود.منافقين مدينه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را بسختى آزرده خاطر داشتند،چنان كه كوفيان با على(علیه السلام)چنين رفتارى مى كردند .

قوله عليه السلام: ويل امّه كلمه«ويل»در لغت عرب به معناى دعاى به 11545شرّ و يا خبر دادن از امر شرّ است و چون«ويل»به كلمۀ«امّ»اضافه گردد نفرين،

ص:420

مادر براى از دست دادن فرزندانش مى باشد.

برخى گفته اند كلمه«ويل»براى خواست آمرزش به كار مى رود،بعضى ديگر آن را در تعجّب و بزرگ شمردن امور،استعمال كرده اند.مناسب مقام معناى اول است .

و قوله عليه السلام: كيلا بغير ثمن اين فرمودۀ حضرت اشاره دارد به اخلاق پسنديده و دستور العمل هاى مفيدى كه بدون چشمه است و تقاضاى اجر و مزدى،امام(علیه السلام)در اختيار آنها قرار مى داد.ولى آن مردم حقايق را نمى فهميدند و جانهاى خود را به دليل نداشتن آمادگى لازم براى پذيرفتن،پاك و منزّه نمى ساختند.بنا بر اين نفسشان قابليّت فراگيرى آن حقايق را نداشت.

امام(علیه السلام)لفظ«كيل»را به عنوان استعاره به كار برده،كنايه از فراوانى و كثرت پند و اندرز و ارشاد است بدين معنى كه پيمانه تبليغ و ارشاد را پر و لبريز كردم،امّا مفيد نيفتاد.لفظ«كيلا»به عنوان مفعول مطلق تاكيدى كه فعلش حذف مى شود به كار رفته است.

با تشريح و در نظر گرفتن اين معنى براى اين قسمت از كلام امام(علیه السلام) محتمل است كه معناى ويل امّه براى كسانى كه حرف آن بزرگوار را نمى شنيدند، و از دستور العمل هايش بهره مند نمى شدند!نفرين باشد.

ضمير در«امّه»به تمام افرادى كه همزمان با حضرت بوده و از دستورات امام تبعيّت نداشته اند بر مى گردد.گويا چنين فرموده است:ويل لأمهم،«مادر مباد آنان را»،اى كاش چنين فرزندانى را آن مادران نمى داشتند.

احتمال ديگر آن كه به عنوان ترحّم فرموده باشد،چه شخص جاهل و نادان قابل ترحّم است.احتمال دوّم اين كه معناى تعجّب داشته باشد.بدين توضيح كه امام(علیه السلام)از كثرت جهل و نادانى تعجب كرده باشد،با وجودى كه آن بزرگوار هرگز در نصيحت و اندرز كوتاهى نداشته است امّا آنها نتوانسته اند

ص:421

استفاده لازم را از بيانات امام داشته باشند.بلكه همواره از آن حضرت دورى جسته و اعتراض كرده اند .

قوله عليه السلام: «وَ لَتَعْلَمُنَّ نَبَأَهُ بَعْدَ حِينٍ» حضرت به منظور اداى مقصودش جملۀ فوق را از قرآن كريم اقتباس كرده است.يعنى بزودى خبر نادانى و كناره گيرى خود را از آنچه شما را بدان امر كردم،و دستورات حكيمانه اى كه به شما دادم،و تخلّف ورزيديد خواهيد دانست.و نتيجۀ آن همه كجروى و كج انديشى برايتان آشكار خواهد شد.

مقصود امام(علیه السلام)از كلمۀ«حين»يا زندگى اخروى است.كه در اين صورت نتيجۀ كردار زشتشان پشيمانى و اندوه خواهد بود،زيرا در انجام كارها افراط و تفريط ورزيدند،مى دانيم كه در پيشگاه حق تعالى جز كارهاى شايسته چيزى مفيد نيست،بنا بر اين،منظور از«حين»هنگامى است كه پرده هاى ضخيم بدن به كنارى رود،و جانها لباس جسمانى را به وسيلۀ مرگ به سويى نهند.

يا مقصود از«حين»همين زندگى دنيايى است.يعنى بزودى پس از من در همين دنيا نتيجۀ كارهاى بدتان را خواهيد دانست:عاقبت كارهاى بدشان موجب گرفتارى آنها به دست بنى اميّه و خلفاى جور پس از بنى اميّه بود كه به انواع آزارها دست زدند و متخلّفين از فرمان اطاعت را كشتند،همگان را مورد اهانت قرار داده خوار و ذليل كوچك و حقيرشان شمردند.

ص:422

69-از خطبه هاى امام(علیه السلام)است كه به مردم آداب صلوات فرستادن بر پيامبر را مى آموزد

اشاره

اَللَّهُمَّ دَاحِيَ الْمَدْحُوَّاتِ وَ دَاعِمَ الْمَسْمُوكَاتِ- وَ جَابِلَ الْقُلُوبِ عَلَى فِطْرَتِهَا شَقِيِّهَا وَ سَعِيدِهَا اجْعَلْ شَرَائِفَ صَلَوَاتِكَ- وَ نَوَامِيَ بَرَكَاتِكَ عَلَى؟مُحَمَّدٍ؟ عَبْدِكَ وَ رَسُولِكَ- الْخَاتِمِ لِمَا سَبَقَ وَ الْفَاتِحِ لِمَا انْغَلَقَ- وَ الْمُعْلِنِ الْحَقَّ بِالْحَقِّ وَ الدَّافِعِ جَيْشَاتِ الْأَبَاطِيلِ- وَ الدَّامِغِ صَوْلاَتِ الْأَضَالِيلِ- كَمَا حُمِّلَ فَاضْطَلَعَ قَائِماً بِأَمْرِكَ مُسْتَوْفِزاً فِي مَرْضَاتِكَ- غَيْرَ نَاكِلٍ عَنْ قُدُمٍ وَ لاَ وَاهٍ فِي عَزْمٍ- وَاعِياً لِوَحْيِكَ حَافِظاً لِعَهْدِكَ- مَاضِياً عَلَى نَفَاذِ أَمْرِكَ حَتَّى أَوْرَى قَبَسَ الْقَابِسِ- وَ أَضَاءَ الطَّرِيقَ لِلْخَابِطِ- وَ هُدِيَتْ بِهِ الْقُلُوبُ بَعْدَ خَوْضَاتِ الْفِتَنِ وَ الْآثَامِ- وَ أَقَامَ بِمُوضِحَاتِ الْأَعْلاَمِ وَ نَيِّرَاتِ الْأَحْكَامِ- فَهُوَ أَمِينُكَ الْمَأْمُونُ وَ خَازِنُ عِلْمِكَ الْمَخْزُونِ- وَ شَهِيدُكَ يَوْمَ الدِّينِ وَ بَعِيثُكَ بِالْحَقِّ- وَ رَسُولُكَ إِلَى الْخَلْقِ- اللَّهُمَّ افْسَحْ لَهُ مَفْسَحاً فِي ظِلِّكَ- وَ اجْزِهِ مُضَاعَفَاتِ الْخَيْرِ مِنْ فَضْلِكَ- اللَّهُمَّ وَ أَعْلِ عَلَى بِنَاءِ الْبَانِينَ بِنَاءَهُ- وَ أَكْرِمْ لَدَيْكَ مَنْزِلَتَهُ وَ أَتْمِمْ لَهُ نُورَهُ- وَ اجْزِهِ مِنِ ابْتِعَاثِكَ لَهُ مَقْبُولَ الشَّهَادَةِ- مَرْضِيَّ الْمَقَالَةِ ذَا مَنْطِقٍ عَدْلٍ وَ خُطْبَةٍ فَصْلٍ- اللَّهُمَّ اجْمَعْ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُ فِي بَرْدِ الْعَيْشِ وَ قَرَارِ النِّعْمَةِ- وَ مُنَى الشَّهَوَاتِ وَ أَهْوَاءِ اللَّذَّاتِ وَ رَخَاءِ الدَّعَةِ- وَ مُنْتَهَى الطُّمَأْنِينَةِ وَ تُحَفِ الْكَرَامَةِ

لغات

مدحوّات:گسترش يافته ها،كنايه از زمين.

مسموكات:برافراشته شده ها،كنايه از آسمان است.

دعمها:آنها را با پايه و ستون حفظ كرد.

جبل:آفريد.

فطرات:جمع فطرت به معناى خلقت،آفريدن

ص:423

دمغ:شكستن استخوان دماغ«كنايه از مغلوب ساختن طرف مقابل».

جيشات:جمع جيشة،وقتى كه ديگ بجوش آيد و غليان پيدا كند.

اضطلع بالأمر:براى حمل چيزى قوّت و نيرو يافت،از مصدر ضلاعة كه به معناى قوت است گرفته شده است.

استيفاز:عجله كردن.

نكول:رجوع،بازگشت.

قدم:جلو افتادن،پيشى گرفتن.

وهى:ضعف و ناتوانى.

وعى الامر:موضوع را فهميد.

قبس:شعلۀ آتش.

و أورى:روشن ساخت،فروزان كرد.

ترجمه

«خداوندا اى گسترانندۀ زمين و اى برپا دارندۀ آسمانها و اى كسى كه دلها را مطابق فطرتشان آمادۀ پذيرفتن حق و ارشاد آفريده اى،آن كه بخواهد سعادت و آن كه نخواهد شقاوت را انتخاب مى كند.شريفترين درودها و برترين بركاتت را بر محمد(صلی الله علیه و آله) رسول و بندۀ خود قرار بده پيامبرى كه انبياء پيشين به وى ختم گرديد و راه گشاى مشكلات آينده شد.دين حق را با دليل و برهان براى مردم ظاهر و آشكار گرداند و لشكريان باطل و ناحق را از ميان برد،هيبت و صولت گمراهان را در هم شكست.

خداوندا چنان كه پيامبر به دستور تو قيام كرد،و بار سنگين رسالت را به دوش كشيد،و براى رضا و خوشنودى تو،ثبات قدم به خرج داد،بى آن كه در انجام وظيفه اش سستى ورزد و يا در اراده عزمش ترديد و دو دلى پديد آيد(تو نيز بر او رحمت و درود فرست).

(بار الهى اين محمّد(صلی الله علیه و آله)پيامبر تو است كه وحى را ضبط و نگهدارى كرد و بر پيمانت وفادار ماند،و در اجراى فرامين و احكامت كوشش كرد،تا روشنايى دانش را در دلها برافروخت و راه راست را براى اشخاص خطاكار روشن ساخت،و با وجودى كه دلها در فتنه و گناه غوطه ور بودند،آنها را هدايت كرد.

پرچمهاى ديانت را به وضوح برافراشت،و احكام نورانى شريعت را رواج داد).

آرى او امانتدار وحى،و نگاهبان اسرار نهفته و خزانه دار رموز خداوندى

ص:424

تو است و به همين دليل در روز قيامت گواه راستين تو خواهد بود،چه اين كه از جانب تو برانگيخته شده و فرستاده تو در ميان مردم است.بار خدايا در سايۀ رحمت خود،براى او جايى وسيع مقرر فرما،و از فضل و كرم و بزرگواريت پاداشهاى نيكو به وى ارزانى دار.بار الهى ديانت او را نسبت به انبياء پيشين رونق بيشترى ببخش و در پيشگاه خود جايگاهش را برتر،جلوه ده و نورانيّتش را فزونتر گردان؛و به پاداش و مزد رسالت گواهيش را بپذير و كلامش را پسنديده و منطقش را استوار و او را جدا كننده حق از باطل قرار بده.خداوندا ميان ما و رسولت،در جايى كه زندگانى خوش،و نعمت،فراوان،و خواسته ها برآورده است،پيوند برقرار فرما.در بهشت جاويدان،جاى وسيع آسايش،مركز راحت و اطمينان،محلّ كرامتها و هدايا،ما را در كنار رسولت بدار ».

شرح

اين خطبه در بردارندۀ سه فصل است و به توضيح زير:

1-در بارۀ صفات و كيفيّت ستودن خداوند.

2-در بارۀ صفات پيامبر(صلی الله علیه و آله) 3-ترتيب طبيعى به كار بردن انواع صفت .

فصل اول امام(علیه السلام)از جهت مجد و عظمت به سه اعتبار خداوند تعالى را ستوده است و به ترتيب ذيل:

الف:خداوند گستراننده زمينهاست،يعنى حق متعال زمينهاى هفتگانه را گسترانيده است از اين بيان امام(علیه السلام)هر طبقه اى از زمين با وجودى كه كل زمين كروى است انبساط يافته و گسترانيده شده است.به دليل فرموده حق تعالى:

«وَ الْأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحاها» (1).و فرموده ديگر حق تعالى: «وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها» (2)به خوبى روشن است كه گستردن و امتداد دادن به اعتبار طبقات زمين

ص:425


1- سوره نازعات(79)آيه(30): [1]زمين را پس از آن پهن كرد و گسترانيد.
2- سوره حجر(15)آيه(19):و [2]زمين را ما گسترانيديم.

در نظر گرفته شده است نه آن كه چند زمين وجود داشته باشد.و گاهى به لحاظ سطح خارج زمين از آب،كه حيوانات از آن استفاده مى كنند،گستردگى اطلاق مى شود،چه به ظاهر،در ذهن مردم،روى زمين مسطّح و گسترده است،هر چند به اعتبار عقل،زمين،محدّب و برآمده مى باشد.البتّه به مسطّح بودن زمين خداوند اشاره كرده مى فرمايد: «وَ اللّهُ جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ بِساطاً» (1)؛ «الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِراشاً» (2).

ب:خداوند كسى است كه آسمانها را محكم و استوار ساخت كه بر زمين سقوط نكند.اگر اشكال شود كه امام(علیه السلام)در خطبۀ قبل فرموده اند:آسمان را بدون استوانه و پايه اى محكم و استوار ساخت امّا در اين خطبه به«عمد»كه طناب و پايه است اشاره كرده،استحكام آسمان را به عمد نسبت مى دهد و بظاهر اين دو كلام منافات دارند! در پاسخ اين اشكال گفته مى شود اين دو كلام با يكديگر تناقض ندارند.

چنان كه قبلا توضيح داديم منظور از«عمدى»كه آسمانها بدان استوار شده است قدرت خداوند است نه وسايل مادّى،پس وقتى كه مى گوييم عمدّ ندارد،يعنى طناب و استوانه هاى مادّى،هنگامى كه گفته مى شود«عمد»دارد يعنى قدرت حق آن را محكم و استوار نگاه داشته است.

ج:خداوند كسى است كه دلها را بر فطرت آفريد چه آنها كه شقى اند و چه آنان كه سعيد مى باشند يعنى حق تعالى،نفوس را چنان مهيّا و مستّعد و آماده آفريده است،كه قادرند راه خير و يا شرّ را پيموده،و در نتيجه مطابق قضاى الهى مستحق سعادت و يا شقاوت قرار گيرند.خداوند متعال در بارۀ زمينۀ استعداد و آمادگى فرموده است: «وَ نَفْسٍ وَ ما سَوّاها فَأَلْهَمَها فُجُورَها وَ تَقْواها قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكّاها»

ص:426


1- سورۀ نوح(71)آيه(19): [1]خداوند كسى كه زمين را براى شما فرش قرار داد.
2- سورۀ بقره(2)آيه(22): [2]خداوند زمين را براى شما بساط قرار داد.

«وَ قَدْ خابَ مَنْ دَسّاها» (1)؛در آيۀ ديگر مى فرمايد: «وَ هَدَيْناهُ النَّجْدَيْنِ» (2).يعنى معرفت پيمودن راه خير و شر را،بدو الهام كرديم.عرفاء در بسيارى از موارد،نفس را به قلب و شقاوت دل را به وارونگى آن،تعبير كرده اند.بدين توضيح كه سعادت و شقاوت،به فطرتى كه در لوح محفوظ مقرر است مربوط مى شود،پس آن كه عنايت خداوند را،با جلودارى عقل مطابق آنچه برايش نوشته شده است،بگيرد، آمادۀ قبول هدايت براى پيمودن راه خدا مى شود و چنين كسى سعادتمند است،و آن كه براه عقل نرود،حكم خداوندى و قضاى الهى او را گرفتار كرده و به وادى هلاكت و نابودى مى كشاند،چنين كسى بدبخت و رانده شده از درگاه حق مى باشد.خداوند متعال به همين حقيقت اشاره دارد كه: «فَمِنْهُمْ شَقِيٌّ وَ سَعِيدٌ » (3).

قوله عليه السلام: و اجعل شرائف صلواتك و نوامى بركاتك على محمّد عبدك و رسولك .اين فراز از كلام امام(علیه السلام)بعضى از خواستهايى است،كه حضرت،از خداوند منان دارند.و در طلب آن خواستها دعا مى كنند.منظور از «شرائف صلواة» تقاضاى رحمت فراوان و كمال جود و بخشش براى اشخاص مستعد و نفوس آماده فيض گيرى است.و مقصود از «نوامى بركاة» فزونى بركت و عطا و وجود مى باشد.

فصل دوّم در باره پيامبر است كه او را به دليل دارا بودن صفات متعدّد (بيست و يك صفت)مستحقّ رحمت خداوند،و زيادى نزول بركت از جانب حق تعالى دانسته است،به ترتيب زير:

ص:427


1- سورۀ شمس(91)آيه(10-7): [1]قسم به نفس(ناطقه انسان)و آن كه او را نيكو آفريد و به او شرّ و خير را الهام كرد،هر كس نفس خود را از گناه پاك سازد به يقين رستگار مى شود و هر كه او را به گناه پليد گرداند البته زيانكار است.
2- سورۀ بلد(90)آيه(10):و [2]او را بر خير و شرش هدايت نموديم.
3- سوره هود(11)آيه(105): [3]گروهى از آنان بدبخت و گروهى سعادتمندند.

1-چون پيامبر(صلی الله علیه و آله)عبد اللّه است،بندگى و عبوديّت خداوند،موجب شده،كه رحمت حق بر آن بزرگوار نزول يابد.

2-رسول خداست.فرستادۀ خدا بودن نوع خاصى از بندگى است و موجب رحمت و شفقت حق تعالى مى شود .

3-با نورانيّت خود پايان بخش انوار وحى و رسالت و اديان حق مى باشد، داشتن اين ويژگيها آماده گى او را براى دريافت رحمت،و درجات كمال فراهم مى آورد .

4-راه گشاى مشكلات طريق حق و هدايت كه پس از نسخ شدن اديان گذشته پيش آمده است مى باشد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)نواقص اديان پيشين را برطرف ساخت و چگونگى هدايت انسانها را بيان كرد،و بدين سبب مستحقّ رحمت خداوند شده است .

5-پيامبر(صلی الله علیه و آله)حق را به وسيلۀ حق آشكار ساخت.منظور از واژه«حق» اوّل دين و شريعت است.و در معناى حقّ دوّم اقوالى به شرح زير نقل شده است:

الف.مقصود از حق دوّم معجزات باشند،يعنى پيامبر(صلی الله علیه و آله)به وسيلۀ معجزات دين را واضح و آشكار گردانيد،زيرا به وسيلۀ معجزات مى توان دين را اثبات كرد.

ب:منظور جنگ و ستيز باشد،يعنى پيامبر به وسيلۀ جهاد و كوشش دين خدا را آشكار ساخت،و دشمنان دين را شكست داد.به مثل گفته مى شود فلان حاقّ فلانا فحقّه،يعنى فلان شخص با ديگرى پيكار كرده مغلوبش ساخت.

در اين مثل حقّ به معناى مغلوب كردن خصم به كار رفته است.

ج:مقصود از واژۀ«حق»بيان و سخن باشد،يعنى دين را با استدلال و برهان واضح و آشكار ساخت.

هر چند در بارۀ معناى حق اقوال سه گانه فوق ذكر شده است امّا به نظر

ص:428

من(شارح)روشنترين معنى براى عبارت امام(علیه السلام)اين است كه گفته شود:

پيامبر(صلی الله علیه و آله)بعضى از امور حق را با بعضى ديگر از امور حق توضيح داده،روشن كرده است.به اين دليل كه بر جزئى ترين جزء حق هم حق اطلاق مى شود.زيرا واضح است كه تمام دين به يكباره نزول نيافته،بلكه مطابق روايت اسلام بر پنج پايه استوار شده است،و سپس بر اين اساس،فروع فراوانى از دين ظاهر شده، زيرا قوام فروع،به اصول دين است.با توجّه به اين حقيقت كه پيامبر حق را آشكار كرده،شايستۀ رحمت حق قرار گرفته است .

6-پيامبر سپاهيان باطل را دفع كرد.يعنى فتنه اى كه از ناحيۀ مشركين برپا شده،و آشوبى كه براى خاموش كردن نور خدا به وجود آمده بود،از ميان برد و يا بدين معنى است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فتنه و آشوبى كه قبل از بعثت ميان اعراب جاهلى از قتل و غارت اموال و جنگهاى قبيله اى مرسوم بود،از ميان برد،چه تمام آن امور باطل و از نظر عدل الهى خلاف قانون بودند.اين فداكارى پيامبر براى اقامه عدل و آشوب زدايى مورد رحمت قرار گرفتن پيامبر راه ايجاب مى كند .

7-پيامبر(صلی الله علیه و آله)شكوه گمراهان را در هم شكست.

اين فراز هفتم از نظر معنى با فراز ششم بسيار نزديك است.امام(علیه السلام)لفظ «دمغ»را در اين عبارت،براى از ميان رفتن كلّ گمراهى به بركت وجود رسول خدا(صلی الله علیه و آله)استعاره آورده است.جهت استعاره اين است،كه شكستن استخوان مغز براى انسان كشنده است،بنا بر اين فعل پيامبر را در از بين بردن و محو كردن باطل،به شكستن استخوان مغز تشبيه كرده و آن گاه لفظ«دمغ»را استعاره آورده است.

واژۀ«ضلال»در كلام امام(علیه السلام)به معنى انحراف از راه خدا،كه لازمۀ جهل و نادانى است به كار رفته،و سپس به ملاحظۀ تشبيه كردن،منحرفين از راه خدا، در فزونى انحراف و زيادى فساد به حيوان حمله كننده لفظ«صولات»را براى

ص:429

گمراهان استعاره آورده است .

8-پيامبر عهده دار امر رسالت بود،و با نيرومندى و قوّت آنچه بر عهده داشت به انجام رساند.

در عبارت امام(علیه السلام)تمام كلماتى كه به صورت منصوب()به كار رفته اند معناى حال را دارند.بدين معنى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)عهده دار رسالت شد،در حالى كه قيام به اين واجب نمود و...در بيان امام(علیه السلام)جملۀ«كما حمّل زيبائى خاصّى دارد.بدين توضيح كه حضرت از خداوند مى خواهد،چنان كه قيام به امر رسالت را با همۀ مشكلاتى كه دارد،بر دوش پيامبر گذاشته است رحمتى به همان اهميّت و فراوانى بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)نازل فرمايد،زيرا پاداش حكيم عادل،با فعل پاداش گيرنده مناسبت خواهد داشت،زيرا استحقاق يافتن رحمت اين برابرى را ايجاب مى كند .

9-پيامبر(صلی الله علیه و آله)در امتثال اوامر حق تعالى،و رضايت وى كوشا بود .

10-در انجام فرامين خداوند كوتاهى نداشت،و خوددارى نمى كرد .

11-در انجام دستورات الهى،عزم و ارادۀ راسخى داشت،و به هيچ وجه در به كارگيرى آنها تأمّل نمى كرد .

12-وحى خداوند را بخوبى فرا گرفته حفظ و ضبط مى كرد،و از جهت نيروى نفسانى آمادگى لازم را دارا بود .

13-در تبليغ رسالت و اداى امانت،پيمان خداوندى را حفظ و نگاهبانى مى كرد.

چون معنى عهد خداوند قبلا دانسته شد نيازى به تكرار آن احساس نمى شود .

14-براى نفوذ دادن دستورات الهى در جهان،و متوجّه ساختن مردم به پيمودن راه حق،تلاشگرى شايسته بود .

ص:430

15-هرگز براى جلب رضاى خدا احساس خستگى نمى كرد،و نور خدا را در همه جاى عالم پراكنده ساخت انوار دين را در همه جا گسترد و افكار را چنان آماده كرد كه بتوانند علوم و دانش را تحصيل كرده فرا گيرند.امام(علیه السلام)لفظ «قبس»را براى دانش و حكمت و لفظ«اورى»را براى روشن شدن راه خدا به وسيله پيامبر(صلی الله علیه و آله)به عنوان استعاره به كار برده است .

16-پيامبر(صلی الله علیه و آله)راه را براى نادانان روشن كرد:منظور از راه در عبارت حضرت،راه بهشت و رسيدن به محضر مقدس حق تعالى است.و مقصود از روشن كردن راه،آموزش كيفيّت پيمودن راه و طىّ طريق،و ارشاد به سوى خداوند مى باشد.

«خابط»در كلام امام(علیه السلام)نادانى است كه قصد رسيدن به حكمت الهى و هدايت يافتن را دارد ولى در تاريكى جهل و نادانى باقى مانده و قادر به پيمودن راه نيست.پيامبر(صلی الله علیه و آله)وظيفۀ ارشاد او را به عهده گرفته و از ظلمت نجاتش مى دهد،و بدين سبب مستحق رحمت الهى مى شود .

17-به وسيلۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)دلها با علائم روشنى هدايت شدند.يعنى از بركت وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله)نشانه هاى واضح حق،و دستورات نورانى و مطالب روشنى را دريافتند،و با دريافت اين حقايق روشن و دستور العملهاى نورانى، دلهايى كه بر اثر معصيت و گناه غرق در پليدى و زشتى بودند،نجات يافته و براه حق رفتند.هدايت يافتن خلق،و به وسيله پيامبر از منجلاب گناه در آمد نشان امرى روشن و غير قابل انكار است.بنا بر اين اجر زحمات رسول اكرم رحمت حق را مى طلبد و بدين سبب سزاوار رحمت خداوندى مى شود .

18-پيامبر(صلی الله علیه و آله)امين خدا بود؛يعنى امين وحى و رسالت الهى واژۀ «مأمون»در بيان امام(علیه السلام)تأكيدى بر امانت دار بودن رسول گرامى اسلام است.

معناى امانت را پيش از اين توضيح داده ايم نيازى به تكرار آن نيست .

ص:431

19-پيامبر خزانه دار علوم نهفتۀ خدا بود؛منظور از علوم نهفته،علوم غيبى است كه در نزد خداوند موجود است.و انسانهاى معمولى اهليّت فرا گرفتن آنها را ندارند.خداوند در قرآن كريم بدين معنى اشاره كرده مى فرمايد:

«عالِمُ الْغَيْبِ فَلا يُظْهِرُ عَلى غَيْبِهِ أَحَداً إِلاّ مَنِ ارْتَضى مِنْ رَسُولٍ » (1).

20-پيامبر گواه روز قيامت است:خداوند متعال مى فرمايد: «فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهِيداً» (2)بدين معنى كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)روز قيامت آنچه از خير و شرّ در بارۀ اعمال امّتش بداند گواهى مى دهد.

اگر سؤال شود كه حقيقت و فايدۀ اين شهادت و گواهى چيست؟با اين كه خداوند خود داناى غيب و شهود است؟:پاسخ اين است،كه حقيقت گواهى پيامبر(صلی الله علیه و آله)مبيّن اطّلاع و آگاهى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)از كردار و رفتار امّتان مى باشد،بدين توضيح كه نفوس قدسى،بر امور غيبى اطّلاع دارند.با وجودى كه در خرقۀ جسمانى پيچيده هستند،حقايق جهان در آنها نقش مى بندد.پس اگر از ظلمت جسمانى جهان مادّه آزاد شوند چگونه خواهند بود؟!به يقين بر تمام افعال امّتها واقفند و تمام خوبى و بدى آنها را مى دانند.

امّا فايدۀ شهادت پيامبر نسبت به افعال امّت.به اين دليل است كه بيشتر قضاوتهايى كه مردم مى كنند.احكامى غير يقينى و توهّم آميز است.قوّه واهمه گاهى خدا را چنان كه هست،منكر مى شود!بنا بر اين انكار آگاهى خداوند،نسبت به جزئيّات افعال انسان و آنچه بر قلبش خطور مى كند،ساده است.همين انكار

ص:432


1- سورۀ جن(72)آيه(26): [1]او داناى غيب است و هيچ كس را بر غيب آگاه نمى كند مگر رسولانى را كه برگزيده است.
2- سوره نساء(4)آيه(41): [2]چگونه است حال،آن گاه كه از هر امتى گواهى آوريم و تو را(اى پيامبر خاتم)بر اين است به گواهى خواهيم.

آگاهى خداوند نسبت به امور سبب مى شود كه اهميتى به زشت و زيبا بودن كار ندهد.و به انجام باطل و ارتكاب منهيّات دست بزند.ولى هنگامى كه متوجّه شود كه بر انسان گواهان،نگاهبانان،و نويسندگانى گماشته شده اند،تا افعال او را محاسبه كنند،اين توجّه به عقل او كمك مى كند تا نفس امّاره را در هم بشكند، و توهّمات دروغ خود را كنار بگذارد و از پيروى هواى نفس كناره گيرى كند،پس فايدۀ شاهد بودن پيامبر به خود آمدن انسان از حال غفلت و بى خبرى است.اين گواهى و شهادت ادامه مى يابد و بعد از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)ناگزير،براى دين حافظانى خواهند بود كه امانت داران رسول،و تا روز قيامت گواهان بر امّت باشند.

با توجّه به اين كه شاهد،بايد از مورد شهادت آگاهى داشته باشد،و حقيقت آن را بداند.فائدۀ آن ترس وحشت شخصى خواهد شد،كه بر عليه او گواهى داده مى شود.بنا بر اين فرد گناهكار همواره نگران خواهد بود كه اگر حقى را منكر شود و يا حقى را به صاحبش نرساند شاهد بر عليه او گواهى دهد.و رسوا شود و به بدترين وجهى آبرويش به خطر افتد.با توضيح فوق روشن شد كه همين معنى و فايده بر گواهى انبياء نسبت به امّت بار است و به طريق ذيل.

1-شهادت انبيا،موجب حفظ دستورات خدا،و انجام تكاليفى مى شود كه،از جانب حق مقرر شده است.

2-شهادت انبياء سبب ترس گناهكاران در روز قيامت مى شود كه مبادا رسول در آن روز بر عليه آنان شهادت دهد،و موجب رسوايى روز حشر آنان شود.

و در نتيجه به عقوبت واجباتى كه ترك كرده اند،گرفتار شده،عذاب دردناكى آنها را فرا گيرد.

با شرحى كه داده شد،معناى گواه بودن پيامبر بر خلق خدا بخوبى روشن شد .

21-پيامبر(صلی الله علیه و آله)از جانب خداوند به حق مبعوث گرديده است.

منظور از حق در عبارت امام(علیه السلام)دينى است كه خود ثابت و پابرجا و نفع

ص:433

و نتيجه آن در دنيا و آخرت آشكار مى شود .

امام(علیه السلام)جمله: رسول اللّه الى خلقه را به اين دليل تكرار كرده است،كه صفت رسول،اصل ديگر،صفات مى باشد.و روشن است كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)به لحاظ هر يك از اين صفات مستحقّ رحمت و بركت و افاضۀ صلوات خداوند است.

فصل سوّم :

در فصل سوّم امام(علیه السلام)از اين جملۀ دعاء كه: اللّهم افسح تا آخر،امورى را از خداوند متعال،و به شرح زير مسئلت مى كند.

1-از خداوند مى خواهد كه براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)در سايۀ رحمت خود جايگاه وسيعى را مقرّر فرمايد:يعنى مكان و جايگاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در محضر قدس و سايۀ وجودش توسعه دهد.در عبارت امام(علیه السلام)لفظ«ظلّ»براى وجود،عاريه آمده است،وجه مشابهت آسايشى است كه در هر دو مورد وجود دارد.بدين شرح كه شخص پناهنده به سايه،از رنج تابش آفتاب در آسايش،و پناهندۀ بسايۀ حق تعالى از گرماى سوزان جهنم و عذاب دردناك آن در أمان است.آيۀ كريمۀ قرآن به همين حقيقت اشاره دارد كه:ظلّ ممدود يعنى در سايۀ بلند حق تعالى آرميده اند .

2-خداوند از فضل و كرم خود،پاداش پيامبر(صلی الله علیه و آله)را،خير دو چندان عنايت كند.يعنى از نعمتهاى خود،كمالات نبىّ اكرم را مضاعف گرداند.چنان كه قبلا توضيح داده ايم مراتب استحقاق نعمتهاى خداوند نامتناهى است .

3-خداوند ساختمان رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را بلندترين ساختمان قرار دهد.

محتمل است كه منظور امام(علیه السلام)از ساختمان،استوارى ديانت پيامبر باشد،كه البتّه برترى آن،عبارت از اتمام و اكمال دين است تا بر همۀ أديان برترى يابد.

احتمال ديگر آن كه منظور،استحكام يافتن ملكات خير نفسانى پيامبر(صلی الله علیه و آله)باشد تا بدان سبب مستحقّ مراتب بهشت و كاخهاى بلند آن شود .

ص:434

4-خداوند جايگاه پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در نزد خود قرار دهد.يعنى جايگاه مباركى كه وعده داده به وى ارزانى دارد.چنان كه پيامبر نيز دستور دارد كه عرض كند: «قُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِي مُنْزَلاً مُبارَكاً » .

5-خداوند نورانيّتى را براى پيامبر(صلی الله علیه و آله)تمام گرداند مقصود از«نور»روشنائى بعثت است.كه در اين صورت،منظور از اتمام نور انتشار آن در قلب جهانيان مى باشد.و يا آن روشنايى كه در جوهر ذات پيامبر وجود داشته و مقصود از اتمام نور،فزونى كمال پيامبر(صلی الله علیه و آله)خواهد بود .

6-خداوند پاداش رسالت پيامبر را قبول شهادت و پذيرش تقاضاهايش قرار دهد.

در عبارت امام(علیه السلام)كلمۀ«مقبول»مفعول دوّم و«ذا منطق»به عنوان حال در جمله منصوب آمده است.قبول شهادت پيامبر(صلی الله علیه و آله)كنايه از كمال خوشنودى خداوند از آن حضرت مى باشد چه شهادت كسى قبول مى شود كه حرفش را پذيرفته باشند،و لزوما چنين كسى از رذايل اخلاقى كه موجب خشم خدا شود به دور است.

ممكن است قبول شهادت كنايه از اين باشد،كه مشاهدات پيامبر(صلی الله علیه و آله)از اعمال امّتش به دور از آميختگى به اشتباه و توهّمات است و كلام پيامبر در شفاعت و جز آن مورد قبول خداوند واقع شود .

منظور از كلام حضرت كه نبىّ اكرم داراى منطق عدل بود،اين است كه هرگز در كردار و گفتار از حق عدول نمى كرد و ستمى روا نمى داشت.و معناى «خطبته فصل»كه براى پيامبر آورده يعنى حق را از باطل جدا كرد.

تمام ويژگيهايى كه امام(علیه السلام)براى پيامبر برشمرد،هر چند از نظر معنى مختلف اند ولى به يك حقيقت كه همانا فزونى كمال و تقرّب آن بزرگوار،بخداوند باشد،باز مى گردند .

ص:435

در پايان خطبه امام(علیه السلام)با اين عبارت كه «اللّهم اجمع» از خداوند مى طلبد كه ميان او و پيامبر(صلی الله علیه و آله)روز قيامت در امورى انس و الفت برقرار نمايد به قرار زير:

1- «برد العيش» :يعنى،خوشى بيدردسر،بدين مفهوم كه امام(علیه السلام)و پيامبر در كنار هم زندگى خوشى داشته باشند.وقتى عرب مى گويد.«عيش بارد»كه هيچ نوع زحمت جنگ و دشمنى...وجود نداشته باشد،چنين زندگى در قيامت به معناى بهره گيرى از بهشتى است كه هيچ رنج و زحمتى در آن وجود ندارد.

2-نعمت پايدار ارزانى دارد،يعنى نعمت پابرجا و غير قابل زوال كه همانا بهشت و محضر خداوندى باشد.

3-تمام خواسته هايشان را برآورده گرداند،يعنى آنچه كه نفس از تمنيّات مى طلبد و خوشيهاى لذّت بخش كه نعمتهاى ابدى باشند عنايت كند.

4-نهايت آرامش و دورى از رنج را برايشان فراهم آورد.منظور از اطمينان نفس،آرامش فراوان نفس به خوشيهايى كه جداى از حق و از بين رفتن انس با ساكنين قرب خدا نباشد.و به دور از گرفتاريهائى كه مشابه گرفتاريها و آفتهاى دنياست صورت نپذيرد.

5-هديه هاى بزرگوارانه اى به آنان عطا فرمايد.

منظور از «تحف الكرامة» ميوه هاى بهشتى است كه شاخه هاى آن پايين آمده و نزديك اهل بهشت قرار دارد.آرى هدايايى كه خداوند براى اولياى خود مقرر فرموده است،تاكنون هيچ چشمى نديده،و هيچ گوشى نشنيده و حتّى بر قلب هيچ انسانى خطور نكرده است.

ص:436

70-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه در بارۀ مروان بن حكم به هنگام جنگ بصره فرموده است

اشاره

روايت كرده اند كه مروان را در جنگ جمل اسير گرفتند.مروان به امام حسن و امام حسين(علیه السلام) متوسل شد و آنها را شفيع گرفت كه در پيش امير مؤمنان(علیه السلام)وساطت كرده او را آزاد نمايد.ايشان شفاعت كردند و مروان آزاد شد.آن دو بزرگوار فرمودند اجازه بدهيد مروان با شما بيعت كند امام(علیه السلام)در پاسخ فرمود:

أَ وَ لَمْ يُبَايِعْنِي بَعْدَ قَتْلِ؟عُثْمَانَ؟- لاَ حَاجَةَ لِي فِي بَيْعَتِهِ إِنَّهَا كَفٌّ يَهُودِيَّةٌ- لَوْ بَايَعَنِي بِكَفِّهِ لَغَدَرَ بِسَبَّتِهِ- أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً كَلَعْقَةِ الْكَلْبِ أَنْفَهُ- وَ هُوَ أَبُو الْأَكْبُشِ الْأَرْبَعَةِ- وَ سَتَلْقَى الْأُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدِهِ يَوْماً أَحْمَرَ

لغات

سبّه:دبر،نشيمنگاه.

إمرة:حكومت،سرپرستى.

كبش القوم:رئيس مردمان(كبش در لغت به معناى قوچ است در اين عبارت مجازا به معناى رئيس و امير به كار رفته است).

ترجمه

«آيا مروان پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد؟نيازى به بيعت وى ندارم.دست مروان دست يهودى است(كه در پيمان شكنى معروف است)اگر با دستش بيعت كند،با دبرش آن را نقض مى كند.فرزندان من،مروان روزى به حكومت مى رسد،امّا دوران امارت وى بسيار كوتاه است،به اندازه اى كه سگ

ص:437

دماغش را بليسد.او پدر چهار امير و حاكم است و بزودى امّت پيامبر(صلی الله علیه و آله)از دست او،و فرزندانش روز سرخى را خواهند ديد.(روز سرخ كنايه از خون و خونريزى است و امام پيش بينى مى كرد،كه بدست مروان حكم و فرزندانش به زمين خواهد ريخت )».

شرح

پس از آن كه امام(علیه السلام)بيعت با مروان را نپذيرفته و رد كرد؛دليل عدم بيعت با وى را به اين تعبير كه«دست او دست يهودى است»فريب و نيرنگ ذكر كرد، زيرا طبيعت يهود،ناپاكى،فريب و نيرنگ است،و آن گاه اين كنايه را بدين سان تفسير كرد كه اگر با دستش اعلام وفادارى كند با فريب«نشيمنگاهش»آن را نقض مى كند.كلمه«سبّة»را به قصد توهين مروان به كار برده است،چه فريب و نيرنگ از زشت ترين خصلتهاست.نسبت دادن مروان،به«سبّة»سزاوارترين تعبير در بارۀ وى مى باشد.اين گونه تشبيهات و نسبتها در كلام عرب رايج است.

روزى متوكّل از شاعر خود ابو العيناء پرسيد.چه وقت مردم را مى ستايى و يا بدگويى مى كنى؟جواب داد وقتى كه كارهاى نيك و يا زشتى انجام دهند.سپس به متوكّل گفت:خداوند متعال از هر كس كه خوشنود بوده آن را ستوده است و فرموده: «نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوّابٌ» (1)و از آن كه ناراضى بوده مذمّت كرده،و فرموده است:

زنيم،منظور از«زنيم»در آيۀ كريمۀ: «عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ» (2)؛فرزند نامشروع است .

امير مؤمنان(علیه السلام)براى مروان حكم در اين كلام سه خصوصيّت بشرح زير پيش بينى كرده است.

1-بزودى مروان پيشواى مسلمين شود،ولى مدّت امارت و فرمانروايى او

ص:438


1- سورۀ ص(38)آيه(44):( [1]ايوب)چه نيكو بنده اى بود كه دائم رجوع و توجهش به ما بود.
2- سوره قلم(68)آيه(13): [2]با اين همه(عيب باز)متكبرند و خشن با آن كه حرامزادۀ بى اصل و نسبند.

بسيار كوتاه و ناچيز است.كوتاهى زمان امارت او را به ليسيدن سگ دماغش را تشبيه كرده است.چنان كه در تاريخ نقل كرده اند:زمان حكومت مروان چهار ماه و ده روز بود،بعضى مدّت حكومت وى را شش ماه دانسته اند.

در اين كه امام(علیه السلام)دوران فرمانروايى مروان را به ليسيدن سگ دماغش را تشبيه كرده،از جهت مذمّت و بدگويى مروان است .

2-مروان پدر چهار امير و فرمانروا خواهد شد،چهار پسرى كه از نژاد مروان به امارت رسيدند عبارتند از:عبد الملك كه عهده دار خلافت شد-عبد العزيز كه استاندار مصر شد-بشركه امارت عراق را به عهده داشت،و محمّد كه به سرپرستى جزيره منصوب شد.محتمل است كه منظور از چهار نفر حاكم، فرزندان عبد الملك مروان«وليد-سليمان،يزيد و هشام»باشند كه هر چهار نفر به خلافت رسيدند،جز فرزندان عبد الملك هيچ چهار برادرى در تاريخ عهده دار خلافت نشده اند .

3-از ناحيۀ مروان و فرزندان او فساد فراوانى در زمين پديد خواهد آمد،به وسيله آنها مردم كشته و هتك حرمت خواهند شد.امام(علیه السلام)مرگ سرخ را از كشتار بيرحمانه و سختيهاى فراوان كنايه آورده اند.از ويژگيهاى زبان عرب اين است كه امور سخت و دشوار را به مرگ سرخ شبيه مى كنند.شايد به دليل قرمزى خون مرگ سرخ را كنايه از قتل آورده است.تعبير امام(علیه السلام)به«يوما احمر»براى اين حقيقت است كه مدت حكومت آنان داراى ويژگى قتل و فساد است.كشت و كشتار و فساد و تباهى در دوران حكومت بنى اميه استمرار دارد و با اساس اسلام و مسلمين مخالفت خواهد داشت كتب تاريخ اين حقايق تلخ را ثبت كرده است.

ص:439

71-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه به هنگام تصميم گرفتن مردم براى بيعت با عثمان

اشاره

ايراد فرموده است

لَقَدْ عَلِمْتُمْ أَنِّي أَحَقُّ النَّاسِ بِهَا مِنْ غَيْرِي- وَ وَ اللَّهِ لَأُسْلِمَنَّ مَا سَلِمَتْ أُمُورُ الْمُسْلِمِينَ- وَ لَمْ يَكُنْ فِيهَا جَوْرٌ إِلاَّ عَلَيَّ خَاصَّةً- الْتِمَاساً لِأَجْرِ ذَلِكَ وَ فَضْلِهِ- وَ زُهْداً فِيمَا تَنَافَسْتُمُوهُ مِنْ زُخْرُفِهِ وَ زِبْرِجِهِ

لغات

زخرف:زينت،زيور بعضى زخرف را به طلا معنى كرده اند.

زبرج:با نقش و زيور خود را آراستن.

ترجمه

«اى مردم»شما بخوبى مى دانيد،كه من از همه كس براى عهده دارى امر خلافت و پيشوايى،شايسته و سزاوارترم به خدا سوگند،معارضه بر سر خلافت را به اين دليل ترك كردم كه فتنه برپا نشود و ميان مسلمانها اختلاف پديد نيايد، هر چند در اين ترك خصومت و حق خواهى،بر من ظلم شد.البتّه براى خير مسلمين از حق خود گذشتم و از خداى بزرگ پاداش و فضل اين مظلوميّت را خواستار شدم.

در بارۀ مال و منال،جاه و مقامى كه شما بدان رقابت داشتيد،من زهد ورزيده كناره گيرى كردم.»

ص:440

شرح

قوله عليه السلام: لقد علمتم أنّى احقّ بها اشاره به آگاهى مردم از استحقاق آن حضرت،براى خلافت،به دليل جامع فضيلت بودن علم دانش خويش است.

امام(علیه السلام)هم در كمالات معنوى و نفسانى و هم در شجاعت و پيكار در راه خدا از تمام صحابۀ پيامبر برتر بود.

ضمير در جمله«أحق بها»يا به خلافت و يا به فضايل ياد شدۀ قبل،و يا به شهرت آن بزرگوار،باز مى گردد،امّا چون سخن امام(علیه السلام)در زمينه بيعت مردم با عثمان ايراد شده است بهتر آنست كه به خلافت برگردد.بعلاوه قرينه ديگرى نيز براى ارجاع ضمير«أحقّ بها»به خلافت وجود دارد و آن جملۀ خطبۀ شقشقيه است كه فرمود:لقد تقمّصها در اين عبارت يقينا ضمير به خلافت باز مى گردد و مى تواند قرينه اى باشد كه ضمير در اين مورد هم به خلافت برگردد .

قوله عليه السلام: و اللّه لاسلمنّ ما سلمت امور المسلمين ،يعنى به خدا سوگند من رقابت در امر خلافت را به دليل سالم ماندن مسلمين از فتنه و آشوب ترك كردم.

اين عبارت بروشنى دلالت دارد كه غرض امام(علیه السلام)از به دست گرفتن خلافت اصلاح حال مسلمين بوده است و چون رقابت موجب فتنه و گرفتارى مسلمين مى شده،آن را ترك كرده است به بيان ديگر خلافت را براى رفاه حال خود نمى خواسته است.چون در زمان خلفاى پيشين به نسبتى رفاه حال مسلمين رعايت مى شد.و با درگيرى بر سر خلافت همين مقدار از رفاه ميسور نبود نزاع بر سر خلافت را رها كرد هر چند كه اگر خلافت به آن حضرت واگذار مى شد رفاه كامل حال مسلمين حاصل مى گرديد.

به همين جهت،قسم ياد مى كند كه امر خلافت را بدون منازعه به ديگران واگذاشت چه اگر جنجال بر سر خلافت بالا مى گرفت،فتنه برپا مى شد،و وحدت مسلمين بر هم مى خورد،و اين خواست شارع مقدس اسلام نبود،آرى نزاع،مبارزه

ص:441

و پيكار وقتى بر آن حضرت لازم بود كه فتنه اى بر عليه اسلام برمى خاست.

اگر گفته شود كه در زمينۀ ترك نزاع و رقابت امام(علیه السلام)بر سر خلافت دو اشكال مى شود:

اوّل آن كه چرا امام(علیه السلام)لازم بود كه رقابت داشته باشد،با اين كه منصب خلافت مربوط به امور دنيا و ويژگيهاى آن مى باشد،در صورتى كه آن حضرت در زهد،اعراض از دنيا،ترك و بدگويى آن مشهور است.

دوم آن كه در آغاز خلافت به لحاظ ترس از برپا شدن فتنه و آشوب رقابت را ترك كرد و خلافت را به ديگران واگذاشت!چرا به همين دليل خلافت را به معاويه و يا طلحه و زبير واگذار نكرد تا فتنه برپا نشود؟! در پاسخ اشكال اول مى گوييم:جانشينى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)،هر چند اصلاح امر دنيا را در بردارد،امّا منصب و مقام دنيائى نيست.اصلاح امر دنيا نيز نه به اين دليل كه دنياست،بلكه چون،كشتگاه آخرت است و مقصود از اصلاح دنيا نظام بخشيدن به حال مردم در معاش و معادشان مى باشد.پس رقابت در امر خلافت براى امام(علیه السلام)از امور مستحب بوده است به خصوص هرگاه اعتقاد بر اين باشد،كه غير امام شايستگى برآمدن از عهدۀ اين امر را نداشته است.و لذا گفتن اين كه رقابت امام در امر خلافت به لحاظ زهد و تقوى،جايز نبوده سخن نادرستى است.

در پاسخ بخش دوّم سؤال مى گوييم:فرق ميان خلفاى سه گانۀ اوّل و معاويه در اجراى حدود الهى و عمل به مقتضاى امر و نهى خداوندى،روشن است!معاويه به هيچ يك از مسائل و حدود الهى پايبند نبود،بنا بر اين مقايسۀ اين دو مورد با يكديگر صحيح نيست .

قوله عليه السلام: و لم يكن فيها جور الاّ علىّ خاصّة اين كلام امام(علیه السلام) نسبت به ستمى كه بر آن حضرت روا داشته شد،نوعى دادخواهى است،كه بطور

ص:442

عموم همگان را نسبت به جور داده اند،بى آنكه افراد به خصوصى را نام ببرند و يا جورى كه انجام گرفته،به غير خلفا مربوط بدانند،به عبارت ديگر نوعى گلايه مندى است،بدين مضمون كه بگذار بر من تنها ظلم رفته باشد،و اسلام محفوظ بماند،لفظ«خاصة»در جملۀ امام به عنوان حال منصوب است .

قوله عليه السلام: التماسا لأجر ذلك... كلمه التماس به عنوان مفعول له به كار رفته و فعل عمل كنندۀ در آن«لأسلمنّ»است.معنى كلام امام(علیه السلام)چنين است:من به دليل صبر و تسليم در برابر فرمان خدا،ثواب و فضيلت او را خواهانم.كلمه«زهدا»نيز مفعول له و به همين معنا آمده است،يعنى به دليل پارسايى و زهد خواهان اجر و پاداش خداوندى شده ام.ضمنا اين عبارت اشاره دارد به اين كه طالبان خلافت و رقابت كنندگان بر سر جاه و مقام قصدى جز دنيا و زينتهاى آن نداشته اند.

ص:443

72-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است هنگامى كه شنيد بنى اميه او را متهم به كشتن عثمان

اشاره

نموده اند ايراد فرمود

أَ وَ لَمْ يَنْهَ؟بَنِي أُمَيَّةَ؟ عِلْمُهَا بِي عَنْ قَرْفِي- أَ وَ مَا وَزَعَ الْجُهَّالَ سَابِقَتِي عَنْ تُهَمَتِي- وَ لَمَا وَعَظَهُمُ اللَّهُ بِهِ أَبْلَغُ مِنْ لِسَانِي- أَنَا حَجِيجُ؟الْمَارِقِينَ؟ وَ خَصِيمُ؟النَّاكِثِينَ؟ الْمُرْتَابِينَ- وَ عَلَى كِتَابِ اللَّهِ تُعْرَضُ الْأَمْثَالُ- وَ بِمَا فِي الصُّدُورِ تُجَازَى الْعِبَادُ

لغات

قرفنى بكذا:مرا متهم كردند،نسبت اتهام به من دادند.

وزع:بازداشت.

حجيج:دليل آوردن،با كسى محاجه كردن.

خصيم:طرف خصومت و دعوا.

ترجمه

«آيا شناختن بنى اميّه مرا به دليرى و شجاعت،آنها را از تهمت زدن به من باز نداشت؟آيا سابقۀ طولانى من در اسلام،نابخردان را از متّهم ساختن من(به قتل عثمان)مانع نگرديد؟(اگر من قاتل عثمان بودم از كسى هراس نداشتم كه منكر شوم).

البتّه پند دادن خداوند تهمت زنان را(كه «إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» گمان بيجا در حق كسى بردن گناه است)از سخن من بليغ تر است(كنايه از اين كه بنى اميّه

ص:444

به كلام خدا توجّه نكرده از گناه باكى ندارند،تا بخواهند حرف مرا كه بندۀ خدايم قبول كنند).ولى من بر عليه آنها كه از دين خارج شوند استدلال قانع كننده دارم و دشمن پيمان شكنان و شكاكان مى باشم.

دلايل خود را در بارۀ اين اتّهام بر كتاب خدا عرضه كنيد چنانچه مورد تاييد قرآن باشد قبول دارم در غير اين صورت از جارو جنجالهاى بى مورد هراسناك نمى شوم.خداوند بر گمانهاى بد و خصومتهاى بى دليلى كه در دل بندگان باشد و موجب اتّهام و زشت نامى كسى شود آنها را كيفر مى دهد .»

شرح

قوله عليه السلام: ا و لم ينه الى ا و ما وزع اين جملۀ امام(علیه السلام)به صورت استفهام و پرسش آمده،در بارۀ اين كه چرا بنى اميّه از تهمت زدن آن حضرت در بارۀ قتل عثمان دست بر نمى دارند؟!با وجودى كه پايبندى آن بزرگوار را به ديانت و بركنارى وى را از ريختن خون مطلق مسلمين مى دانند؟چه رسد به خون عثمان كه به ظاهر هر خليفۀ مسلمانها و داماد پيامبر(صلی الله علیه و آله)بوده است.

استفهام و پرسش را به صورت انكار آورده اند.گويا اين اتهام را از آنها بدور دانسته و از چنين نسبتى كه به وى داده شده است تعجب مى نمايد.

امام(علیه السلام)به اين دليل بنى اميّه را نادان دانسته است،كه آنها بخوبى سابقه آن حضرت را در اسلام و به دور بودن وى را از قتل عثمان مى دانستند و در عين حال كشتن خليفه را به وى نسبت مى دادند ...

قوله عليه السلام: و لما وعظهم اللّه به ابلغ من لسانى اين فراز گفتۀ امام(علیه السلام) نوعى استدلال است بر اين كه چرا سخن آن حضرت بنى اميّه را از غيبت و تهمت باز نمى دارد!بدين توضيح كه موعظۀ خداوند با وجودى كه از نظر مفهوم و معنى از كلام امام(علیه السلام)در اداى مقصود و تأثيرگذارى در بنى اميّه تأثير نكرده باشد كه آنها را از تهمت هاى ناروا باز دارد!؟چه انتظارى است كه از سخن امام پند گيرند!!خداوند در موارد فراوانى موعظه فرموده پند داده است از جمله:

ص:445

«إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» (1)؛ «وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً» (2)؛ «وَ الَّذِينَ يُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِ احْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً» (3).

در قرآن آيات فراوانى بدين معنى آمده است.

امام(علیه السلام)لفظ«لسان»را از باب اطلاق اسم سبب بجاى مسبّب براى وعظ مجاز آورده اند .

قوله عليه السلام: أنا حجيج المارقين :منظور از«مارقين»تمام كسانى هستند كه از دين خارج شده باشند و مقصود از«خصيم المرتابين»يعنى آنان كه با شكّ و شبهه و بدون دليل قتل عثمان را به آن حضرت نسبت مى دادند.قول ديگر اين است كه مراد شك كنندگان در باره درستى دين يعنى منافقان مى باشند .

قوله عليه السلام: و على كتاب اللّه تعرض الأمثال الى آخر اين فراز از سخن امام(علیه السلام)اشاره به دليلى است كه بر عليه آنها اقامه كرده و به علّت اين تهمت نادرست آنها را خصم و دشمن خود مى داند.شرح استدلال كلام حضرت چنين است.

هر عمل منكرى كه از انسان صادر شود،بايد نشانه اى از گفتار،كردار و يا اعتقاد بر صدور آن وجود داشته باشد.در مورد اتّهام بنى اميّه و نسبت قتل به امام(علیه السلام)بايد گواهى از گفتار يا كردار و يا نيّت باطنى آن حضرت بر ارتكاب قتل، در دست بنى اميّه مى بود تا مى توانستند ادّعا كرده آن بزرگوار را متّهم نمايند،و چون بنى اميّه شاهدى كه حاكى از اثبات ادّعايشان باشد،در اختيار نداشتند و

ص:446


1- سورۀ حجرات(49)آيه(12): [1]برخى ظن و پندارها معصيت است...و هرگز غيبت [2]يكديگر را روا مداريد آيا دوست داريد كه گوشت برادر مردۀ خود را بخوريد.
2- سورۀ حجرات(49)آيه(12): [3]برخى ظن و پندارها معصيت است...و هرگز غيبت [4]يكديگر را روا مداريد آيا دوست داريد كه گوشت برادر مردۀ خود را بخوريد.
3- سوره احزاب(33)آيه(58):و [5]آنان كه مردان و زنان با ايمان را بى تقصير بيازارند بترسند كه دانسته گناه و تهمت بزرگى را مرتكب شده اند.

ادعايشان باطل بود.

امّا از جهت گفتار و كردار امام(علیه السلام)در رابطه قتل عثمان،گواهى در اختيار نداشتند و اگر روزنه اى براى تهمت زدن در دستشان بود در طول تاريخ باثبات مى رساندند و حتما خبرش بما رسيده بود.

هر چند در ظاهر كلام و عمل حضرت ابهاماتى وجود داشت كه افراد جاهل و نادان مى توانستند حمل بر قتل عثمان نمايند ولى حضرت مى فرمايد اينها صرفا حدسياتى هستند كه بايد براى اعتبار يافتن،بر كلام خدا عرضه شوند، چنانچه قرآن اين حدسيات را به عنوان دليل قبول كرد مورد قبول است در مورد گفتار روايتى از امام(علیه السلام)نقل شده است،كه از آن بزرگوار در مورد قتل عثمان سؤال شد.در پاسخ فرمودند:«خدا عثمان را كشت و من با او بودم.» در مورد عمل و رفتار به هنگام كشته شدن عثمان امام(علیه السلام)از خانه خارج نشد،از ظاهر اين روايت و بيرون نيامدن حضرت از خانه اش فهميده مى شود كه در قتل عثمان دست داشته است.

امام(علیه السلام)در ردّ اين توهّم مى فرمايند:اين حدسيّات بايد بر كلام خدا عرضه شود،آيا قرآن امور گمانى را دليل قطعى و برهانى مى داند.

امّا در مورد اعتقاد و رأى حضرت بر قتل عثمان،اصولا كسى از نيّت و قلب انسان جز خدا آگاه نيست خداوند خيرانديشى و يا بدانديشى انسانها را مى داند و آنها را مكافات مى دهد.بنى اميّه كه از قلب و اعتقاد امام آگاه نبودند چگونه آن حضرت را متّهم به قتل مى كردند؟با توضيح فوق روشن شد،كه از لحاظ گفتار كردار و اعتقاد بنى اميّه حق نداشتند كه امام(علیه السلام)را متّهم به قتل كنند.

ص:447

73-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

رَحِمَ اللَّهُ امْرَأً سَمِعَ حُكْماً فَوَعَى- وَ دُعِيَ إِلَى رَشَادٍ فَدَنَا وَ أَخَذَ بِحُجْزَةِ هَادٍ فَنَجَا- رَاقَبَ رَبَّهُ وَ خَافَ ذَنْبَهُ قَدَّمَ خَالِصاً وَ عَمِلَ صَالِحاً- اكْتَسَبَ مَذْخُوراً وَ اجْتَنَبَ مَحْذُوراً- وَ رَمَى غَرَضاً وَ أَحْرَزَ عِوَضاً كَابَرَ هَوَاهُ وَ كَذَّبَ مُنَاهُ- جَعَلَ الصَّبْرَ مَطِيَّةَ نَجَاتِهِ وَ التَّقْوَى عُدَّةَ وَفَاتِهِ- رَكِبَ الطَّرِيقَةَ الْغَرَّاءَ وَ لَزِمَ الْمَحَجَّةَ الْبَيْضَاءَ- اغْتَنَمَ الْمَهَلَ وَ بَادَرَ الْأَجَلَ وَ تَزَوَّدَ مِنَ الْعَمَلِ

لغات

حجزة:جايى كه كمربند را مى بندند.

مراقبة:محافظت كردن.

غرّاء:سفيد،روشن.

ترجمه

«خداوند بنده اى را كه گفتار حكمت آميزى را شنيد و آن را حفظ كرد بيامرزد.بنده اى كه داراى اين خصوصيات باشد اگر به سوى رشد و صلاح و هدايت دعوت شد به آن نزديك شود و كمر راهنما را محكم گرفته،خود را نجات دهد.همواره مراقب فرامين واجب حق تعالى باشد و از گناهش فراروى خود بترسد،اعمال خالص و بى عيب خود را قبل از وفات به دنياى ديگر ذخيره بفرستد.

كارهاى شايسته را مرتب انجام دهد آنچه از كارهاى نيك،قابل اندوخته كردن است براى خود اندوخته نمايد،و از اعمالى كه اجتناب از آن لازم است پرهيز كند.

ص:448

خواسته هاى دنيايى خود را رها كرده به عوض آنها آخرت را بگيرد.با هواى نفسش مخالفت كرده،آرزوهايش را تكذيب كند.صبر و شكيبايى را مركب نجات خود قرار دهد،زاد و توشۀ مرگش را تقوى بداند.در راه روشن شريعت گام بردارد و ملازم و همراه طريق درخشان هدايت باشد،اين مهلت و مدّت چند روزه عمر را غنيمت دانسته و بر اجل پيش دستى كرده،براى آخرت توشه نيك برگيرد .»

شرح

اين فصل از گفته امام(علیه السلام)در باره درخواست نزول رحمت حق بر بنده اى است كه داراى صفات برجستۀ اخلاقى باشد.در اين خطبه امام(علیه السلام)بيست صفت نيك را بيان مى كند،به ترتيب زير:

1-حكم خدا را بشنود و به انجام آن همّت گمارد،حكم در سخن حضرت به معنى حكمت است يعنى حكمتهاى الهى را بشنود و آنها را براى عمل به خاطر بسپارد.امام(علیه السلام)براى شنونده حكمت حق،و فرا گيرندۀ آن دعا كرده است اين دعا به منزلۀ امر به تعليم و تعلّم است و ياد گرفتن و ياددادن را الزامى مى سازد بايد دانست كه تعليم و تعلّم از علم و عمل،معناى گسترده ترى دارد.

كلمۀ«دعاها»،يعنى چنان كه به او القاء شده است آن را درك كرده بفهمد .

2-هرگاه به رشد و هدايت دعوت شود،آن را پذيرفته به سوى دعوت كننده بشتابد منظور از«رشاد»هدايت و راهيابى به معاش و معاد است،كه به وسيله علوم و روشهاى عملى شريعت مى توان به آنها دست يافت .

3-دست بدامن هدايت كننده اى زند تا بوسيلۀ او نجات يابد.يعنى براى پيمودن راه خدا،بايد به استاد راهنمايى اقتدا كند تا آن مرشد اسباب خلاصيش را از گمراهى و انحراف فراهم كند.

امام(علیه السلام)لفظ«حجزة»را براى پيروى از دستورات راهنما استعاره آورده اند.

وجه شباهت اين است كه ذهن اقتدا كننده،در تنگناها و تاريكهاى راه خدا لزوما از روش راهنما و دستورات او پيروى مى كند تا بتواند نجات پيدا كند چنان كه اگر

ص:449

شخصى تاكنون راهى را كه به شدت تاريك است نرفته باشد،دستورات شخصى را كه قبلا چندين مرتبه آن راه تاريك را رفته باشد اطاعت مى كند و در آن مسير تاريك شخص آشناى به راه را به قصد نجات يافتن از تاريكى و سرگردانى راهنماى خود قرار مى دهد.در همين رابطه ميان اصحاب سلوك در اين كه آيا وجود شيخ براى سالك الى اللّه ضرورت دارد يا خير؟اختلاف نظر است.

بيشترين بر اعتقاد وجوب اند و وجود مراد را براى سالك ضرورى مى دانند.از سخن امام(علیه السلام)نيز وجوب فهميده مى شود.و نيز گواه بر لزوم راهنما اين جمله است كه گفته اند.سالكان به وجود راهنما افتخار مى كنند،چون هدايت كننده به منزله زبان عارفان و سر سلسله آنان مى باشد.فرازهاى ديگرى در سخنان امام(علیه السلام)بر همين وجوب گواهى مى دهد،چه روشن است راهى كه سالك مى پيمايد با وجود راهنما به هدايت نزديكتر است و بدون هدايت كننده،مضافا بر اين كه طولانى است خوف گمراهى نيز در آن هست.به همين دليل امام(علیه السلام)فرموده اند:آن كه دست به دامن هدايت كننده بزند نجات مى يابد زيرا نجات به راهنما بستگى دارد ما در كتاب مصباح العارفين دليل هر دو گروه را،بر لزوم و عدم لزوم مرشد براى سالك نقل كرده ايم،طالب تحقيق بيشتر مى تواند به آن جا رجوع كند .

4-مواظب اعمال و رفتار خود،در برابر پروردگارش باشد.

مراقبت يكى از نتايج ايمان در آن مرتبۀ بزرگى از مراتب سالكان مى باشد.

در بارۀ مراقبت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده اند:«خدا را چنان پرستش كن كه گويا او را مى بينى هر چند تو او را نمى بينى ولى خداوند تو را مى بيند»خداوند مى فرمايد:

«أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلى كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ» (1)و باز مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ كانَ عَلَيْكُمْ رَقِيباً» (2).

امام غزّالى حقيقت مراقبت را،حالتى نفسانى كه نوعى معرفت و شناخت

ص:450


1- سورۀ(13)آيه(33):آيا خدايى را كه نگاهبان همه نفوس عالم با آثارشان اوست فراموش كردند.
2- سوره نساء(4)آيه(1): [1]به تحقيق خداوند نگاهبان و مراقب شماست.

را نتيجه مى دهد دانسته و معتقد است كه مراقبت،در عمل اعضاء و جوارح و قلب نيز نتيجه بخش است.» حالت نفسانى عبارت است از توجّه داشتن قلب به رقيب و نگهبان و سرگرم داشتن به ياد او بريدن از ديگران.علمى كه براى تحقّق چنين حالتى مفيد باشد اين است كه بدانى خداوند بر اسرار رموز و امور نهفته آگاه است، هر كس هر آنچه را انجام دهد مى داند،چنان كه امور ظاهرى براى مردم روشن است،راز دلها براى خداوند متجلى است،نه،بلكه از آنهم واضح تر است.اگر چنين معرفت و شناختى براى انسان در رابطه با علم و آگاهى خداوند نسبت به امور حاصل شود،بى شك چنين حالتى انسان را وادار مى كند كه همواره خود را در محضر حق ببيند،و خداوند را رقيب و مواظب اعمالش بداند.

آنها كه به چنين معرفتى دست يافته اند،صدّيقين ناميده مى شوند و مراقبت آنها عبارت از تعظيم و اجلال خداوند است و در ملاحظه شكوه و عظمت پروردگار دل خود را غرق مى كنند،و در پوشش هيبت حق تعالى چنان خود را شكسته احوال و بى ارزش مى دانند،كه مجالى براى توجّه به غير خدا باقى نمى ماند.

آنچه تا كنون گفتيم در رابطه با مراقبت دل بود،امّا مراقبت در اعضا و جوارح اين است كه شخص مراقب،توجّه به مباحات را تعطيل مى كند،چه رسد به اين كه مرتكب محرمات شود،وقتى كه به قصد فرمانبردارى خداوند قيام كند، هيچ چيز را غير از اطاعت در نظر ندارد.

و انجام شده تلقّى مى گردد،چون به جز فرمانبردارى عملى را در نظر ندارد.

به همين دليل نيازى به فكر كردن به منظور رعايت عمل براى خداوند ندارد.چون غير خداوند در نظر او هيچ است.اگر كسى بدين مرتبه از مراقبت در اعضا و جوارح برسد بكلّى از خلق غافل مى شود،تا بدان حد كه آنها را نمى بيند و سخن

ص:451

آنها را نمى شنود.اين موضوع را با مثالهايى مى توان توضيح داد:

بعضى از افراد ضعيف النفس كه در مجلس پادشاه حضور دارند،بر اثر هيبت و عظمت سلطان بسيارى از امور را كه انجام مى پذيرد احساس نمى كنند و يا وقتى كه افراد در مورد امر مهمّى متفكّر باشند،اتفاقات اطراف خود را متوجّه نمى شوند.

روايت شده است كه يحيى بن زكريّا(علیه السلام)بر زنى گذشت و بدون توجّه پيشانيش بر سر آن زن اصابت كرد.سؤال كردند چرا چنين شد فرمود متوجّه نبودم گمانم ديوار است.

در مرتبۀ پايين تر از مراقبت صدّيقين مراقبت افراد پارسا كه از اصحاب يمين هستند قرار دارد.اصحاب يمين گروهى هستند كه بعضى از معارف الهى بر قلب آنها نزول يافته ولى ملاحظه جلال كبريايى آنها را از خود بى خود نكرده است،دل آنها در حالت تعادل قرار گرفته و به نسبتى توجّه به اقوال و اعمال دارند و با يادآورى عظمت و جلال حق،عملشان خالى از مراقبت نيست.

چون شرم از خداوند بر دلهايشان غلبه نمايد،تا يقين به درستى كارى نداشته باشند اقدام بر ترك يا انجام آن نمى كنند.بنا بر اين از هر عملى كه موجب رسوايى در قيامت شود،خوددارى مى كنند،چه خداوند را شاهد كارهاى خود،در دنيا به مانند گواه بودن او در قيامت مى دانند.كسانى كه به اين درجۀ از كمال برسند به مراقبت جميع حركات سكنات،لحظات و امور اختيارى كه انجام مى دهند نيازمندند،حتّى آنچه بر خاطرشان بگذرد محاسبه مى كنند،اگر امرى خدايى باشد در انجام آن تعجيل و اگر شيطانى باشد ترك مى كنند از پروردگارشان شرم دارند.

و نفس خود را در پيروى از اعمال شيطانى ملامت مى كنند،و اگر در الهى بودن عمل و يا شيطانى بودن آن شك داشته باشند در انجام آن تا ما دام كه با نور حق سبحانه تعالى روشن گردد،توقّف مى كنند چنان كه معصوم(علیه السلام)فرموده است:«هواى

ص:452

نفس شريك كورى است»از نشانه هاى توفيق توقّف به هنگام حيرت و سرگردانى است،يعنى انسان موفّق هيچ وقت عمل خود و لحظه اى انديشۀ خويش را هر چند كه اندك هم باشد،بيهوده و معطّل نمى گذارد به اين منظور كه از گرفتاريهاى روز قيامت رهايى يابد.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در اين باره فرموده اند:«انسان در قيامت از سرمۀ چشم و از ذرّۀ گلى كه به انگشت خود بر دارد(فتيله كند)و نيز از اين كه لباس برادر دينى اش را لمس كند،سؤال شود .» 5-از گناهش بترسد.ويژگى ديگر مرد خدا اين است كه از كيفر گناهش ترس دارد.

در بيان اين موضوع مطلبى كه بايد دانسته شود اين است كه در حقيقت ترس از كيفر گناه است نه خود گناه.ولى چون گناه موجب خشم خداوند و كيفر او مى شود،نسبت ترس را به گناه داده اند.پيش از اين ما حقيقت ترس و اميد را تعريف كرده شرح داده ايم .

6-قول و عمل خود را براى خدا خالص مى گرداند:باين توضيح كه تمام حالات،گفتار و رفتار خود را صرفا براى خداوند انجام مى دهد بلكه تا بدان حد خالص مى شود كه در نيّت هم توجّه به غير خدا ندارد،فكر و ذكرش همواره خدا است.در خطبۀ اوّل نهج البلاغه معناى اخلاص را شرح و توضيح داده ايم .

7-شخص مؤمن كارهاى شايسته انجام مى دهد.معناى صالح بودن عمل اين است،كه كار طبق رضاى خدا انجام گيرد .

8-براى خود ذخيره آخرت فراهم كند:منظور اين است كه تمام وظايف محوّله از جانب حق واجب و مستحبّ را انجام دهد و نهايت كوشش خود را براى به دست آوردن اجر اخروى به كار گيرد،تا براى روز نيازمندى،اندوخته اى داشته باشد .

9-از انجام محرّمات پرهيز داشته باشد.غرض از اين بيان حضرت امر به

ص:453

دور بودن از منهيات شرعى است.با اين عبارت توجّه مى دهند كه لازم است مؤمن از آنچه عقاب آور است و در قيامت موجب كيفر مى شود بر حذر باشد .

10-امور ناپايدار و فانى شونده را كنار بگذارد.يعنى مال و زينت دنيا را بى اعتبار بداند و دل به رحمت حق متصل داشته باشد.اين فراز گفتۀ امام(علیه السلام) اشاره به پارسايى و پاك شدن از موانع رحمت دارد دل به دنيا بستن باعث دور ماندن از غفران و رحمت الهى مى شود .

11-ثوابهاى اخروى را به عوض خوشيهاى دنيوى انتخاب كند.بدين توضيح كه در جوهر نفس خود،ملكات خير و صفات نيك را ذخيره كند.ضمير و باطن خود را به مطالعۀ انوار كبريايى حق تعالى سرگرم بدارد،تا آنچه از فيوضات خداوندى و نيكيها به وى مى رسد،دريافت كند،و بر اثر تكرار و تمرين و ممارست،ملكۀ نفسانى گرداند،زيرا نيكو عروضى است ثواب آخرت از نعمتهاى فانى و ناپايدار دنيا چنانچه كسى بتواند به دست آورد .

12-با هواى نفسانى خود مبارزه كند.يعنى با خواسته هاى نفس امّاره كه همواره به بدى فرمان مى دهد و به كارهاى زشت دنيوى انسان را مى فريبد،مبارزه كند،و با هر خاطرۀ بدى كه به قلبش القا مى كند مخالفت كند و مواظب خطرات نفس باشد،تا بتواند وسوسه هاى درونى را از ميان ببرد .

13-آرزوهاى بيجا و طولانى خود را تكذيب كند.يعنى آنچه را شيطان از آرزوهاى دور و دراز در نظرش مجسّم مى سازد و به دروغ وعده رسيدن به آنها را مى دهد،رها سازد و به اين دليل كه به آنها دست نخواهد يافت كنارى بگذارد و با مراقبت شديد،ريشه اين خواسته ها را بخشكاند،زيرا فريب شيطانى پياپى مى رسد،و انسان را لحظه اى آسوده نمى گذارد.

در جاى ديگر امام(علیه السلام)مى فرمايند:«از آرزوهاى دور،و دراز بر حذر باشيد، زيرا آرزوهاى طولانى مال التجارة احمقان است »

ص:454

14-صبر و شكيبايى را وسيلۀ نجات و رهايى خود قرار دهد.

صبر عبارت از پايدارى نفس است،كه مبادا به زشتيهاى لذّات گرفتار آيد.

هرگاه انسان بداند كه پيروى از خوشيهاى زشت و زودگذر نفسانى موجب، هلاكت اخروى مى شود،مقاومت در برابر گناه و بديها و خوددارى از تمايلات نفسانى و شهوات،باعث نجات و خلاصى مى شود.

در اين عبارت امام(علیه السلام)لفظ«مطيّة»را كه به معنى مركب سوارى است براى صبر استعاره آورده،و فرموده است:«صبر را مركب نجات قرار بده»وجه مشابهت اين است كه صبر،و مركب تندرو مى توانند وسيله نجات باشند.صبر در برابر مشكلات و اسب به هنگام فرار از دشمن به انسان رهايى مى بخشد .

15-تقوى را توشۀ پس از مرگ قرار دهد،چون مقصود از تقوى گاهى زهد و پارسائى است،و گاهى ترس از خدا كه لازمه اش زهد و وارستگى است و چون مراد از توشه چيزى است كه انسان به وسيلۀ آن آماده روياروئى با حوادث مى شود بزرگترين حادثه اى است كه در رابطه با دنياى ديگر براى انسان پيش مى آيد.امام(علیه السلام)تقوى را وسيلۀ آمادگى براى مرگ دانسته اند،زيرا شخص پرهيزگار همواره به ياد عظمت الهى سرگرم و هيبت حق تعالى او را از توجّه به امور ديگر باز مى دارد.بنا بر اين مرگ در نزد چنين شخصى اهميّت زيادى نداشته و غم بزرگى نيست.

گاهى مقصود از تقوى،مطلق ايمان و منظور از وفات معناى مجازى است،يعنى آنچه كه پس از ايمان پيش آيد،با فرض اين معنى روشن است كه ايمان انسان را از عذاب الهى در امان مى دارد .

16-مؤمن راه روشن را به سوى خدا مى پيمايد:يعنى راهى كه مستقيم و روشن است و سريع طى مى شود انتخاب كرده و به سوى حق تعالى حركت مى كند .

17-مرد خدا همواره راه حق را مى پيمايد و لحظه اى از آن جدا نمى شود.

ص:455

فرق ميان انتخاب راه روشن كه در شمارۀ شانزده ذكر شد و همواره ملازمت بر طريقه و آشكار كه در شماره هيفده آمده است اين است،كه اوّلى امر به پيمودن راه روشن دارد و دوّمى به لزوم پيمودن راه و جدا نشدن از طريق مستقيم توجّه مى دهد بدين توضيح كه هر چند راه روشن باشد،امّا به دليل طول راه و پرخطر بودن آن پوينده مدام،رو در روى شيطان قرار دارد و خوف لغزش و گمراهى منتفى نيست،پس لزوما بايد از دليل و برهان چراغى روشن و فروزان به همراه داشته باشد و هرگز از آن مسير منحرف نشود .

18-مؤمن فرصتها را غنيمت مى شمارد:يعنى چند روزۀ دنيا كه فرصتى براى كارهاى نيك دارد پيش از فرا رسيدن روز حساب و قيامت آنها را انجام دهد، كه پس از مرگ انسان قادر به انجام هيچ كار نيكى نيست .

19-مرد خدا بر مرگ پيشدستى مى كند.يعنى قبل از آن كه مرگ فرا رسد و اعمال خير او را قطع كند كارهاى لازم و خيرات و حسنات بجا مى آورد و با دست پر به استقبال مرگ مى رود .

20-از اعمال نيك،زاد و توشه بر مى گيرد.امام(علیه السلام)زاد و توشه آخرت را به جاى اعمال نيك استعاره آورده اند وجه استعارۀ ميان اين دو را قبلا توضيح داده ايم.

امام(علیه السلام)در صدر و ذيل عبارات «ركب الطريقة الغراء»و لزم محجّة البيضاء اغتنم المهل-و بادر الأجل و تزوّد من العمل و... رعايت سجع متوازى را نموده است در بعضى از فرازها حرف عطف را ذكر و در برخى حذف نموده،رعايت اين تناسب براى اهل فن نهايت بلاغت و سخنورى است.

ص:456

74-از سخنان امام(علیه السلام)است كه در بارۀ رفتار نادرست بنى اميه،با ناراحتى تمام ايراد فرموده

اشاره

است.

إِنَّ؟بَنِي أُمَيَّةَ؟ لَيُفَوِّقُونَنِي تُرَاثَ؟مُحَمَّدٍ ص؟ تَفْوِيقاً- وَ اللَّهِ لَئِنْ بَقِيتُ لَهُمْ- لَأَنْفُضَنَّهُمْ نَفْضَ اللَّحَّامِ الْوِذَامَ التَّرِبَةَ

ترجمه

«بنى اميّه ميراث محمّد(صلی الله علیه و آله)را(كه من خود وارث آن حضرت هستم)اندك اندك و با منّت به من مى دهند(چنان كه به هنگام دوشيدن شتر،شيرى كه حقّ بچّه شتر است مختصرى را به بچه شتر داده و بيشتر را براى خود برمى دارد).

بخدا سوگند اگر زنده بمانم و بر آنها دست يابم،بدان سان كه قصّاب شكنبۀ خاك آلود پر كثافت را بدور مى اندازد،بنى اميّه را از حكومت و فرمانروايى عزل كرده، طردشان خواهم كرد .»

شرح

بنا به روايتى جملۀ «الوذام التربة» ،التّراب الوذمة آمده است،كه البتّه فرق چندانى در معنى ندارند .

سيّد رضى در معناى سخنان امام(علیه السلام)فرموده است منظور از ليفوّقوننى اين است كه اندكى از مال بيت المال را به من داده اند،چنان كه در هر مرتبۀ از دوشيدن

ص:457

شتر،اندكى شير به بچّه حيوان مى دهند،و بدين قصد كه شتر اجازه دهد تمام شيرش را بدوشند.و«الوذام»،جمع«وذمة»احشاى داخلى حيوان،مانند شكنبه، جگر و امثال اينهاست كه به خاك آلوده شده باشد .

امام(علیه السلام)لفظ«تفويق»را براى بخشش اندك فرماندار كوفه سعيد بن عاص، استعاره آورده اند؛وجه شباهت در هر دو مورد بخشش اندكى است كه در دفعات مكرّرى صورت مى گيرد چنان كه به بچّه شتر مختصرى از شير مادر را مى دهند و سپس او را كنار مى زنند و شير شتر را مى دوشند.باز مجددا بچّه شتر را مى آورند مختصرى از شير مادر را مى دهند و باز كنار مى زنند،و ما بقى شير شتر را مى دوشند حضرت مال اندكى كه از جانب امير كوفه براى وى ارسال شده بود به شير مختصرى كه به بچّه شتر مى دهند تشبيه كرده،و لفظى كه در دوشيدن شتر به كار مى رود براى بخشش مال اندك استعاره آورده است.

مقصود از«تراث محمّد(صلی الله علیه و آله)فوايدى است كه به بركت وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله) براى مسلمين حاصل شد»كه در لغت به مال متروكه ميّت اطلاق مى شود.

پس از اظهار ناراحتى شديد از بر خورد نادرست سعيد بن عاص،سوگند ياد مى كند كه در صورت زنده ماندن،بنى اميّه را از رياست و حكومت بر مسلمين محروم خواهد كرد.كلمه«نفض»را براى دور كردن آنها از پايگاه قدرت،استعاره به كار برده است،بر كنار كردن بنى اميّه را از امور اجرايى تشبيه كرده است به آنچه قصّاب از احشا و اعضاى داخلى بدن حيوان را به دور مى اندازد و به خاك ماليده مى شود.

عباراتى كه از امام(علیه السلام)در اين كلام آمده است به روايت صحيح همين بود كه ما(شارح)نقل كرديم نقل دوّمى هم در مقام روايت شده است كه قابل قبول نيست.

روتايت ديگرى در بارۀ اين كلام امام(علیه السلام)با كمى نقصان و زيادى به طريق

ص:458

ذيل نقل شده است.و مفهوم آن اين است:هنگامى كه سعيد بن عاص از جانب عثمان امير كوفه بود براى حضرت هديۀ كوچكى فرستاد حضرت ناراحت شد و فرمود:به خدا سوگند سعيد بن عاص همچنان فرمانبردار و غلام عثمان است.

بنى اميّه آنچه خداوند به پيامبرش بخشيده است.مثل سهم بيوه زنان و پابرهنگان براى ما مى فرستند،بخدا سوگند اگر زنده بمانم و توفيق يابم چنان كه قصاب شكنبه و جگر گوسفند را به دور مى اندازد و به خاك ماليده شود،آنها را از فرمانروايى به دور خواهم كرد.

ص:459

75-از سخنان امام(علیه السلام)است كه از خداوند طلب مغفرت مى كند و ضمنان چگونگى دعا كردن

اشاره

را به ما مى آموزد.

اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي مَا أَنْتَ أَعْلَمُ بِهِ مِنِّي- فَإِنْ عُدْتُ فَعُدْ عَلَيَّ بِالْمَغْفِرَةِ- اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي مَا وَأَيْتُ مِنْ نَفْسِي وَ لَمْ تَجِدْ لَهُ وَفَاءً عِنْدِي- اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي مَا تَقَرَّبْتُ بِهِ إِلَيْكَ بِلِسَانِي- ثُمَّ خَالَفَهُ قَلْبِي اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِي رَمَزَاتِ الْأَلْحَاظِ- وَ سَقَطَاتِ الْأَلْفَاظِ وَ شَهَوَاتِ الْجَنَانِ وَ هَفَوَاتِ اللِّسَانِ

لغات

وأى:وعده دادن.

رمزات:جمع رمزه:با گوشۀ چشم،ابرو،و يا لب به چيزى اشاره كردن.

سقط من الشيء:شيئى پست و بى ارزش.

هفوة:لغزش.

ترجمه

«خداوندا!گناهانى را كه تو بر آنها از من واقفترى بيامرز و اگر من دوباره به سوى گناه باز گشتم تو به سوى آمرزش بر من باز گرد.پروردگارا،آنچه من تعهّد انجام آن را داده بودم وى تو وفاى به آن عهد را از من نديدى بيامرز.من به تو پيمان بندگى و اطاعت سپردم،وفاى به اين پيمان را از من نيافتى.خداوندا بر من ببخشاى آنچه را به زبانم به تو نزديك شدم ولى با قلبم با آن مخالفت كردم،با زبانم اظهار توبه،پشيمانى و ندامت كردم.امّا دلم در اين گفتار همراه زبانم نبود.الهى اشارات!

ص:460

گوشۀ چشم كه ستمگرى را بر عليه مسلمانى تحريك و زيرچشمى به ناموس كسى نگريسته و بدين سبب مرتكب گناهى شده باشم،بيامرز خداوندا،گفتار ناهنجار، آرزوهاى نابجاى دل،و لغزشهاى زبانم را عفو فرموده از من در گذر .»

شرح

امام(علیه السلام)در تمام فرازهاى اين دعا از خداوند سبحان طلب مغفرت و آمرزش مى كند.مقصود از آمرزش بنده به وسيله خداوند،يا اين است كه حضرت حق در قيامت گناهانش را بپوشاند تا به هلاكت اخروى دچار نشود و يا گناهانش را براى مردم دنيا فاش نكند تا رسوا شود.

مغفرت به هر دو معنى،نتيجه اش يك چيز است و آن توفيق دست يافتن به سعادت اخروى و دورى از پيروى شيطان بر انجام گناه است،پيش از صدور گناه يا قبل از آن كه معصيت برايش بصورت ملكه نفسانى شود.منظور از غفران خداوند امورى است به ترتيب زير :

1-بخشش گناهانى كه خداوند بدانها آگاهتر است عبارت از انجام امورى است كه در نزد خداوند گناه شمرده مى شود ولى انسان گناه بودن آنها را نمى داند،و آنها را مرتكب مى شود.چون انسان علم به گناه بودن آنها ندارد، مكررا آنها را انجام مى دهد.اين است معناى كلام حضرت،كه اگر من به انجام گناه باز گشتم تو مغفرتت را بر من تكرار كن.تكرار مغفرت و آمرزش خداوند در پى تكرار چنين گناهى است .

2-غفران و آمرزش وعده هايى كه در پيش خود براى رضاى خدا انجام دادن آنها را تعهّد كرده امّا آنها را انجام نداده است،شك نيست كه خوددارى نفس از انجام دادن كار نيك و عدم وفاى به عهد از وسوسه هاى شيطانى است.

كه واجب است انسان از خداوند مغفرت بخواهد تا گناهش را بپوشاند،جاذبه اى در نفس براى انجام عمل پديد آورد،و از پيروى شيطان بازش دارد .

ص:461

3-آمرزش و غفران خواستن از اين كه نفس،كارهاى خير مورد رضاى خدا را با رياكارى و خودبينى و غرور در مى آميزد و نيّت قربت را به قصد غير خدا تبديل مى كند.ترديدى نيست كه اين شرك خفى بوده،مانع عروج به مقامات عالى مى شود.پس به منظور جبران،آمرزش خداوندى،پيش از آن كه اين حالت رسوخ نفسانى پيدا كند،نياز شديدى احساس مى شود .

4-مغفرت خواستن از گناهانى كه با إشاره صورت مى گيرد،و به ظاهر ما آنها را گناه نمى دانيم مثلا انسان با گوشۀ چشم غضبناك به شخصى نگاه كند تا بر او عيب بگيرد يا مسخره اش كند و يا بر او ستمى روا دارد.اين چنين نگاهى از حدود شرعى بيرون است و گناه به حساب مى آيد.اين نگاههاى تحقيرآميز از وساوس شيطانى نشأت گرفته و شايسته است كه انسان از خداوند بخواهد تا زمينۀ چنين گناهى را از ميان ببرد و نفس را از چنين خطرى در امان بدارد .

5-آمرزش طلبى از گفتار زشت،پست و بى ارزش.سخنان بى ارزش گفتارى هستند كه از حدود شريعت بيرونند و انسان را از راه راست منحرف مى كنند .

6-مغفرت خواهى از شهوات نفسانى.بعضى كلام امام(علیه السلام)را شهوات قلب قرائت كرده اند كه منظور كششهاى نفسانى و خواسته هاى بيجاست؛و بعضى ديگر سهوات قلب روايت كرده اند كه در اين صورت منظور اشتباهاتى است كه انسان بر اثر انديشۀ نادرست بدان مبتلا مى شود و با فرمان خدا مخالفت مى كند.اين وسوسه هاى ناصواب نفسانى اعضا و جوارح را به كارهاى خارج از محدودۀ دستورات الهى تحريك مى كند.

انديشه هاى نادرست ذهنى،اگر چه در عمل ظهور پيدا نكنند،اين حقيقت را نمى توان انكار كرد كه تمركز آنها در ذهن،بندگان خدا را از پيمودن راه حق باز مى دارد؛چنان كه افراد فرو رفته در خوشيهاى دنيوى تا بدان حد،مستغرق دنيا

ص:462

مى شوند،كه گاهى يك نماز را،دوبار مى خوانند،و تعداد ركعتها و سجده هاى نماز را فراموش مى كنند.آمرزش اين گونه افراد به اين است كه خداوند اسبابى را فراهم كند تا از اين حالت بيرون آيند .

7-آمرزش خواهى از گناهانى كه از لغزش زبان حاصل شده است؛ريشۀ چنين گناهى وسوسه هاى شيطانى مى باشد و آمرزش آن،توفيق يافتن بر مقاومت در برابر هواهاى نفسانى است.

پس از توضيح معناى مغفرت خواهى،در كلام امام(علیه السلام)با توجّه به اين كه شيعه معصوم بودن امام را واجب مى داند.آمرزش طلبى آن بزرگوار از پيشگاه خداوند در موارد فوق به دو صورت توجيه مى شود:

1-مغفرت خواستن آن حضرت بر فرض وقوع است.يعنى اگر چنين گناهانى از امام صادر شود خداوند آنها را ببخشد.گويا امام(علیه السلام)چنين عرض مى كند.خداوندا اگر چنين گناهانى را مرتكب شوم آنها را بيامرز.در جاى خود ثابت شده است كه اگر كلامى به صورت قضيه شرطيّه بيان شود،صادق بودن يك جزء به معناى صادق بودن تمام اجزا نيست:بنا بر اين لازمۀ سخن امام اين نيست كه گناهى از وى صادر شده است و نياز به آمرزش دارد،و با انتفاى شرط مشروط منتفى است.اين توجيه براى كلام امام(علیه السلام)توجيه دقيقى است.

2-اين دعا را امام(علیه السلام)براى تربيت افراد امّت،و آموزش دادن چگونگى آمرزش خواهى از گناهان آورده اند.و يا به منظور تواضع و فروتنى در پيشگاه حق و اقرار به بندگى ذكر كرده اند.چون انسان با صرف نظر از معصوم بودن زمينه تقصير و گناه را دارد.توجيه دوّم براى كلام امام(علیه السلام)هر چند توجيه خوبى است به پايۀ توجيه اوّل نمى رسد.امّا كسانى كه امام(علیه السلام)را معصوم نمى دانند،كلام حضرت را حمل بر معناى ظاهر آن كرده اشكال در آن نمى بينند.

ص:463

76-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است اين گفتار را امام(علیه السلام)به هنگام حركت به سوى خوارج

اشاره

در پاسخ فردى از اصحاب كه معتقد بود از علم نجوم دريافته است كه زمان براى حركت

مناسب نيست و پيروزى نصيب نمى شود ايراد فرموده است

فقال عليه السلام: أَ تَزْعُمُ أَنَّكَ تَهْدِي إِلَى السَّاعَةِ- الَّتِي مَنْ سَارَ فِيهَا صُرِفَ عَنْهُ السُّوءُ- وَ تُخَوِّفُ مِنَ السَّاعَةِ الَّتِي مَنْ سَارَ فِيهَا حَاقَ بِهِ الضُّرُّ- فَمَنْ صَدَّقَكَ بِهَذَا فَقَدْ كَذَّبَ؟الْقُرْآنَ؟- وَ اسْتَغْنَى عَنِ الاِسْتِعَانَةِ بِاللَّهِ- فِي نَيْلِ الْمَحْبُوبِ وَ دَفْعِ الْمَكْرُوهِ- وَ تَبْتَغِي فِي قَوْلِكَ لِلْعَامِلِ بِأَمْرِكَ- أَنْ يُولِيَكَ الْحَمْدَ دُونَ رَبِّهِ- لِأَنَّكَ بِزَعْمِكَ أَنْتَ هَدَيْتَهُ إِلَى السَّاعَةِ- الَّتِي نَالَ فِيهَا النَّفْعَ وَ أَمِنَ الضُّرَّ ثم أقبل عليه السلام على الناس فقال: أَيُّهَا النَّاسُ- إِيَّاكُمْ وَ تَعَلُّمَ النُّجُومِ إِلاَّ مَا يُهْتَدَى بِهِ فِي بَرٍّ أَوْ بَحْرٍ- فَإِنَّهَا تَدْعُو إِلَى الْكَهَانَةِ- وَ الْمُنَجِّمُ كَالْكَاهِنِ وَ الْكَاهِنُ كَالسَّاحِرِ وَ السَّاحِرُ كَالْكَافِرِ- وَ الْكَافِرُ فِي النَّارِ سِيرُوا عَلَى اسْمِ اللَّهِ

لغات

حاق به:بر آن احاطه كرد.

يوليه كذا:شيئى مورد 0تقاضايش را بدو ببخشد،و او را سزاوار بخشش داند.

ص:464

ترجمه

امام(علیه السلام)خطاب به آن مرد چنين فرمود:

«آيا پندار تو اين است كه مردم را به ساعت سعدى هدايت مى كنى،كه هر كس در آن سفر كند بديها از او دور شود و مى ترسانى از ساعتى كه هرگاه در آن به مسافرت رود.ضرر ببيند؟!هر كس كه تو را در اين ادّعا تصديق كند قرآن را تكذيب كرده است.(قرآن نسبت علم غيب را به خدا داده مى فرمايد:در آسمانها و زمين هيچ كس جز خدا علم غيب نمى داند)و در دستيابى به مقصود و دفع مكروه و ناپسند براى خود نيازى به كمك و يارى خداوند نمى بيند.تو انتظار دارى،كسى كه به فرمانت عمل كند.به عوض پروردگارش تو را سپاس گويد؟!زيرا به گمانت تو او را به ساعتى راهنمايى كرده اى كه در آن به نفعى رسيده و از ضررى ايمن شده است.» پس از اين بيانات رو به مردم كرده فرمود:

«اى مردم از علم ستاره شناسى و آموختن نجوم پرهيز كنيد،مگر به اندازه اى كه شما را در صحرا و دريا هدايت و راهنمايى كند زيرا آموختن نجوم سرانجام شما را به كهانت و غيب گويى مى كشاند.منجّم مانند كاهن و كاهن همچون ساحر و جادوگر و جادوگر به منزلۀ كافر،و جايگاه كافر آتش دوزخ است.با ياد و نام خدا به سوى سفر حركت كنيد.كه پيروزى با ماست »

شرح

روايت شده است كه اشاره كنندۀ به اين موضوع،شخصى بنام عفيف و برادر اشعث بن قيس بود كه بدان هنگام،علم نجوم مى آموخته است.

آنچه از راز حكمت نبوى در نهى از آموختن علم نجوم تاكنون روشن شده است دو امر است بشرح زير:

1-آموزندۀ علم نجوم بدان شديدا سرگرم مى شود و بسيارى از شنوندگان به دستورات و پيشگوييهاى منجّم اعتماد پيدا مى كنند و از آنچه به گردش سيّارات نسبت داده مى شود ترسان شده و يا بدان دل مى بندند.در اين رابطه از توجّه به خدا بازمانده نظرشان را گردش ستارگان به خود جلب مى كند.در انجام

ص:465

كارهاى مهم كه بايد به خدا رجوع كنند.دچار غفلت مى شوند،و اين امر با مقصود شارع مقدس اسلام منافات دارد؛چه منظور صاحب شريعت جز توجّه مدام خلق به سوى خدا و به يادداشتن معبود براى روا كردن نيازشان چيز ديگرى نيست.

2-احكام نجوم،خبر دادن از امورى است كه در آينده تحقّق مى يابد و اين شبيه آگاهى داشتن از امور غيبى است و از طرفى بيشتر مردم مانند عوام،زنها، و بچّه ها فرقى ميان علم غيب و خبر دادن از غيب نمى گذارند.بنا بر اين آموختن اين احكام و مطابق آنها دستور دادن موجب گمراهى بيشتر مردم،و سستى اعتقادشان در بارۀ معجزات مى شود،چون احكام نجومى نوعى خبر دادن از كاينات جهان مى باشد.بعلاوه همۀ اينها سبب مى شود،تا مردم در بارۀ عظمت خداوند بى اعتقاد شوند و در بارۀ آيات كريمۀ قرآن كه ذيلا نقل مى كنيم ترديد كنند.خداوند تعالى در بارۀ علم غيب مى فرمايد: «قُلْ لا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلاَّ اللّهُ» (1)؛ «وَ عِنْدَهُ مَفاتِحُ الْغَيْبِ لا يَعْلَمُها إِلاّ هُوَ» (2)؛و باز مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السّاعَةِ وَ يُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَ يَعْلَمُ ما فِي الْأَرْحامِ وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ ما ذا تَكْسِبُ غَداً وَ ما تَدْرِي نَفْسٌ بِأَيِّ أَرْضٍ تَمُوتُ» (3).

وقتى كه منّجم چنين تصوّر كند كه حوادث آينده را مى تواند كشف كند، پس ادّعا كرده است كه پيشامدها را مى داند،و قادر است كه بداند در چه محلّى از دنيا روى مى دهند!و اين عين تكذيب قرآن است.

ص:466


1- سوره نمل(27)آيه(64): [1]بگو هيچ كس غيب آسمانها و زمين را جز خداوند نمى داند.
2- سوره انعام(6)آيه(59): [2]كليدهاى غيب در نزد خداوند است كسى جز خداوند بر آنها اطلاع ندارد.
3- سوره لقمان(31)آيه(34): [3]علم روز قيامت در نزد خداست،خداست كه باران را نازل مى كند و جنين داخل رحم را،كه پسر باشد يا دختر او مى داند،هيچ كس نمى داند كه فردا چه اتفاقى مى افتد،و يا نمى داند كه در كجا از دنيا مى رود.

اين دو وجه كه توضيح داده شد،دليل حرام بودن كهانت،سحر و جادو، فال و امثال آنها از لحاظ عقلى است.مطابق دليل عقلى در تكذيب احكام سحر و جادو كهانت و علم نجوم از ديدگاه شريعت نيز نقل شده است و صاحب نظرانى كه در اين باره بحث كرده اند دو گروهند.

1-متكلّمان 2-حكما و فلاسفه.متكلّمان نيز بدو دسته و به ترتيب زير تقسيم مى شوند:

الف-معتزله:استدلال معتزله در تكذيب منجّمين به يكى از دو امر است.

1-شريعت منجّم را تكذيب كرده است.و به اعتقاد معتزله هر حكم شرعى در بردارنده جهتى عقلى است،هر چند براى ما آن جنبۀ عقلانى واضح و آشكار نباشد.بنا بر اين چون شريعت منجّم را تكذيب كرده است عقلا بايد داراى ضرر و خطرى باشد.

2-احكامى كه منجّم بيان مى كند.چون در رابطه با اسباب و ابزارى است كه به وسيلۀ آنها خبر مى دهد و در آن اسباب كون و فساد راه مى يابد و به دليل اين كه صحت و درستى آنها مورد مناقشه و اختلاف است قابل پيروى و اعتماد نمى باشد.

ب-اشاعرة:هر چند اينان معتقدند كه مؤثّرى در وجود جز خداوند نمى باشد، و پندار بعضى از آنها اين است كه با اين طرز تفكّر از نسبت دادن تأثيرات جوّى به ستارگان رهايى يافته و اشكالى بر آنها وارد نيست.امّا طبق عقيده اشاعره اشكالى ندارد كه خداوند متعال نزديك شدن ستاره اى به ستاره ديگرى يا حركت آن را نشانۀ وقوع حادثه اى قرار دهد.با در نظر گرفتن اين اعتقاد كه ستارگان مى توانند علامت حوادث باشند بطلان قواعد نجومى ثابت نمى شود.مگر اين كه بگوييم،اسباب و ابزار منجّم كامل نيست و احاطۀ كامل بر شناخت ستارگان

ص:467

ندارد.بنا بر اين احكامى كه صادر مى كند مورد مناقشه است.

2-حكما:در اصول عقلى حكما ثابت شده است،كه هر چه در اين جهان فسادپذير باشد،ناگزير داراى چهار علت و سبب است«علت فاعلى-مادّى، صورى و غايى» علّت فاعلى نزديك به تحقّق پديده ها حركات آسمانى است و از آن جلوتر، نيروى محرّك آسمانها قرار دارد و بدين سان تا به وجود خداوندى كه،به هر چيزى استحقاق وجودى اش را مى بخشد،منتهى شود.

علّت مادّى آن چيزى است،كه صورتها را مى پذيرد.هر صورت پذيرى به صورت پذير ما قبل خود تكيه دارد تا به قابل اوّل كه مادّه عناصر مشتركه است منتهى شود.

علّت صورى شكلى است كه علّت مادّى آن را مى پذيرد.

علّت غايى چيزى است كه فعل براى آن،انجام مى گيرد.

در توضيح علّت فاعلى،كه ما در اين جا آن را حركات آسمانى ناميديم، لازم است شرحى بياوريم.بعضى از موجودات اين جهان در تحقّق وجودى خود،نيازمند گردش يك مرتبۀ فلك هستند.و بعضى ديگر نيازمند گردشهاى مكرّر و پيوسته فلك مى باشند.

حكما براى هر يك از اجزاى اثرپذير اين جهان در اثرپذيرى،شرايط و استعدادهايى را لازم مى دانند كه هر استعداد در شكل مخصوص پديده تحقّق مى يابد،و به همين ترتيب هر صورت قبلى،نوعى استعداد براى رسيدن به صورت بعدى پديده خواهد بود؛و با زهر صورتى در تحقّق خود نيازمند حركات متّصله فلك مى باشد.

بروز هر استعدادى،زمان معيّن،حركت مشخّص،و پيوستگى خاصّى را مى طلبد،كه درك بشرى از تشخيص همۀ آنها عاجز است.

ص:468

با روشن شدن نظر حكما مى گوييم:احكامى كه علم نجوم صادر مى كند،جزئى و يا كلّى هستند.حكم جزئى،مثل اين كه بگويد فلان شخص در آينده چنين و چنان خواهد شد.روشن است كه شناخت چنين حكمى براى انسان ميسّر نيست،زيرا اطّلاع يافتن بر حكمى ممكن است به دليل آگاهى يافتن بر علّت فاعلى آن باشد،چنان كه مثلا فهميده شود،گردش معين فلان ستاره،يا پيوستگى آن به فلان ستاره،موجب پادشاهى شخصى بر كشورى شده است و هيچ علّت فاعلى ديگر جز همان گردش معيّن و پيوستگى خاصّ نداشته است!چنين ادّعا و استدلالى باطل است؛چه ممكن است كه علّت فاعلى ناشناخته ديگرى داشته باشد.بلى نهايت سخنى كه در اين مورد مى توان گفت،اين است.كه گردش معين همين ستاره و يا پيوستگى خاصّ آن،در فلان زمان حادثۀ مشابهى را كه پادشاهى شخص ديگرى بوده،تحقّق بخشيده است.اين سخن را مى توان گفت و قياس گرفت ولى اين ادّعا را عقل نمى تواند بپذيرد چون بعيد نيست كه خصوصيّت ديگرى در آن مورد مشابه وجود داشته است،كه حال نيست،چون وقايع بطور كامل تكرار نمى شوند.بنا بر اين از حادثۀ معيّنى نمى توان بر واقعۀ مشابه آن،استدلال كرد به اين دليل كه واجب نيست تأثيرات گوناگون،اثرات مشابه داشته باشند.مضافا بر اين كه عقل نظر قطعى مى دهد كه از علّتهاى فاعلى جز پيوستگى ستارگان و نزديكى آنان به يكديگر،آگاهى ديگرى ندارد با وجودى كه پديده هاى عالم وجود به گردش خاصى يا اتّصال واحدى تكيه ندارند و بعضا معلول چندين گردش و اتّصالند كه رويهم رفته سلسلۀ علت فاعلى را تشكيل مى دهند.نتيجۀ بحث اين كه،حكم جزئى را منجّم از طريق شناخت علت فاعلى نمى تواند به دست آورد.و نيز ممكن است منجّم بخواهد از طريق شناخت علّت مادّى پديده حكم چيزى را بفهمد.

منجّم از طريق علّت مادّى نيز نمى تواند وقوع حادثه اى را اطّلاع بدهد،

ص:469

زيرا درك استعداد مادّه اى براى تحقّق يافتن چيزى و فراهم بودن همۀ شرائط زمانى،مكانى،آسمانى و زمينى در محدودۀ شناخت ما،قطعيّت صدور حكم را ايجاب نمى كند،زيرا بشر قادر نيست كه بر تمام شرايط و ويژگيهاى آن احاطه كامل پيدا كند! از طريق علّت صورى و غايى نيز منجّم نمى تواند بر علّت حكم وقوف يابد،زيرا نهايت چيزى كه از اين طريق قابل درك است اين است كه فلان ماده استعداد پذيرفتن فلان صورت،شكل و مقدار را دارد.يا فايدۀ وجودى آن چيست و چه مقدار بدان توجّه و عنايت شده است.بديهى است كه احاطۀ بر تمام استعدادها و پذيرش كليّه صور براى انسان مقدور نيست.نتيجه آن كه منجّم قادر به كشف حكم جزئى از مسير علل چهارگانه نمى باشد.

با توضيح فوق روشن شد كه منجّم نمى تواند درك كند،ولى آيا حكم كلّى را مى تواند بفهمد؟مثلا گفته شود كه هرگاه فلان حركت خاص در افلاك پديد آمده است فلان حادثه اتفاق افتاده است!و منجّم از رؤيت جزئيّات متشابه مكرّر و آثار و نتايج آنها كه فراوان صورت گرفته است يك حكم كلّى به دست آورد و تجربه وقوع آن را تأييد كند و در چنين زمينه اى حكم كلّى قابل تطبيق بر موارد جزئى را بيان دارد.در اين صورت حكم كلّى منجّم به تجربه باز مى گردد و اين فرض قابل قبول است چون تجربه از تكرار امور متشابهى كه حسّ آنها را ضبط كند حاصل مى شود.و عقل بر پايۀ اين ادراكات حسّى مبادرت به استنباط حكم كلى مى كند.مثل اين كه با تكرار صور احساسى فراوان بر سوزان بودن آتش،حكم مى دهد كه آتش سوزنده است.سوزنده بودن آتش حكمى است كلّى كه بر اثر تكرار فراوان و احساسات بى شمار بدان قطع حاصل شده است.امّا كيفيت گردش افلاك و روابط ستارگان به امور محسوس يقين آور باز نمى گردد هر چند مشابهتها و نزديك بودن بعضى با بعضى را تا حدّى مى توان فهميد ولى انسان

ص:470

نمى تواند بر تمام جزئيات آگاهى بيابد و تمام شباهتها و تفاوتها را دريابد.زيرا چنان كه مى دانيم كار منجم اين است كه زمان را به ماه،هفته،ساعت،و دقيقه و ثانيه تقسيم مى كند.و حركت افلاك و ستارگان را در برابر زمان،نسبت سنجى مى كند.و همۀ اين امور تقريبى است و مبنائى حقيقى ندارند.نهايت چيزى كه در اين مورد مى توان گفت.اين است كه اثرات جوّى،در بلند مدّت بهتر آشكار مى شود و به اثبات مى رسد.ولى به هر حال چون اسباب و علل در تحقّق يك حادثه متفاوت است.نمى توان ادّعاى تجربه،و حصول علم كلّى ثابت بى تغيير و داراى نتيجۀ دايمى به سبك واحد را داشت.بر فرض كه تفاوتى در بعضى حوادث تاكنون ديده نشده باشد،باز هم علم آور نيست،كه يقين داشته باشيم در آينده به شكل گذشته امور جريان خواهد يافت،چون تضمينى براى بقاى آمادگى و ديگر علل جوّى و زمينى،وجود ندارد در حالى كه علم تجربى بر محور بقاى اسباب و تكرار آنها دور زده و تحقّق مى يابد.امّا در حوادث آيندۀ جهان،به دليل عدم قدرت انسان بر درك همۀ اسباب و تكرار آنها علم تجربى حاصل نمى شود.بنا بر اين منجم حكم كلّى را نمى تواند كشف كند،چون تجربه اى در كار نيست .

قوله عليه السلام: أ تزعم إلى قوله الضّرّ ؛آيا گمان تو اين است كه ساعت نيك را براى حركت مى دانى؟...امام(علیه السلام)با بيان اين جملۀ درجۀ ثبات و صحّت اين ادّعا را مى پرسند،كه براستى چقدر به گفتۀ خود اعتماد دارد؟.چون در عرف، عادت بر اين بوده است كه كاهنان با قاطعيّت از آينده خبر مى داده اند.اين منجّم نيز ادّعاى فهم خطر را داشته و حركت براى جهاد را در آن ساعت مناسب نمى ديده است ! قوله عليه السلام: فمن صدّقك بهذا إلى قوله الضرر اين سخن امام(علیه السلام)نهايت تنفّرش را از پذيرش احكام منجّمان و اعتقاد به گفته آنان مى رساند.بدين توضيح

ص:471

كه هر كس ادّعاى آنان را قبول كند ملتزم چند امر بشرح زير شده است:

1-كسى كه گفتۀ منجّمان را تصديق كند،لازمه اش اين است كه قرآن را تكذيب كند و چه تكذيب قرآن را قبلا توضيح داده ايم.

2-تصديق كننده منجّم از يارى خدا،در رسيدن به مقصود،و جلوگيرى از ضرر بى نياز خواهد بود.يعنى در هر مشكلى كه فرارويش قرار گيرد به جاى اين كه به درگاه خداوند در رفع آن مشكل تضرّع كند،به منجّم متوسّل مى شود و چارۀ كار را از او مى خواهد.

3-كسى كه در امور خود به منجّم رجوع كند،حمد و سپاس خويش را نثار منجم مى كند،چه او را در كار خود مفيد و مؤثّر مى داند.اعتقاد به اين كه جز خداوند مؤثّرى در جهان نيست از ميان مى رود.

پذيرفتن پيشگوييهاى منجّم و تصديق كلام وى،مستلزم شدن به امور سه گانه فوق مى باشد،كه امام(علیه السلام)به صورت برهانى مطابق شكل اوّل و به شرح زير آورده اند خطاب به منجّم.

-پندار تو اين است كه ساعت نفع و ضرر را تشخيص مى دهى؟صغرى -هر كه پندارش اين باشد،خود را به جاى خدا سزاوار ستايش،تصديق كننده اش مى داند!!كبرى -نتيجۀ اين كه.منجّم نفس خود را شايسته ستايش تصديق كننده اش مى داند.

در اين قياس چون كبرى،از امور خيالى است،گاهى شخص سخنور و خطيب از آن استفاده مى كند تا مخاطب خود را از امورى كه مورد نهى است متنفّر كند.امام(علیه السلام)نيز آن را براى تنفّر خود،در زمينۀ نهى از پذيرفتن سخن منجّم به كار برده اند .

قوله عليه السلام: ايّها النّاس إلى قوله برّ او بحر اين كلام امام(علیه السلام)به دلايلى كه ذكر كرديم،ما را از آموختن دانش نجوم بر حذر مى دارد.در عين حال موارد

ص:472

خاصّى را مانند راهيابى در سفر صحرا،و دريا را استثنا مى داند،زيرا ياد گرفتن نجوم و شناخت ستارگان در آن موارد مفيد و سودمند است.توضيح كلام اين كه:

آنچه منجّمان و خبر دهندگان،ادّعاى آگاهى از آن را دارند حوادث آينده است.

كه در باره آن حكم قطعى صادر مى كنند،و بطور قطع و مبتنى بر اصولى به بيان آن مبادرت مى ورزند.با شرحى كه قبلا داديم روشن شد كه اين احكام،مورد وثوق و اعتماد نبوده،و نبايد بر آن تكيه داشت.امّا منافات ندارد كه به طور تقريبى زمان را به سال و ماه هفته و روز تقسيم كنيم و حركت فلك خورشيد و ماه را بر اين تقسيم علامت و نشانه بگيريم و حساب بعضى از امور را بر گردش آنها مترتب كنيم امور دينى خود،همچون نماز،روزه،حج و...با آنها بسنجيم و يا حركت آنها را در امور دنيايى همچون معاملات،پرداخت ديون،فصلهاى چهارگانۀ سال،و تهيّه امور لازم در هر فصل را براى زندگى و معاش،معيار قرار دهيم.كشاورزى، مسافرت،تهيّه پوشاك زمستانى يا تابستانى را مطابق زمان مناسب انجام داده و يا فراهم كنيم مضافا بر اين حركت و اوضاع خاص ستارگان بطور تقريبى،مقصد و سمت حركت خود را،در صحرا و دريا شناسيم.

دانستن اين مقدار از علم نجوم نه تنها حرام نيست،بلكه آموختن آن مستحب است،چون داراى مفاسدى كه پيش از اين برشمرديم نيست،و فوايدى را نيز در بردارد.و لذا خداوند آفرينش ستارگان را بر خلق منّت گذاشته مى فرمايد:

«جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ» (1).و در جاى ديگر فرموده است: «لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ » (2).

قوله عليه السلام:فإنّها إلى آخره در اين فراز از كلام خود علّت ديگرى را براى برحذر داشتن از آموزش

ص:473


1- سوره انعام(6)آيه(97): [1]اوست كه براى هدايت شما از تاريكيهاى صحرا،و دريا ستارگان را قرار داد.
2- سوره يونس(10)آيه(5): [2]تا شمارش سالها و حساب خود را بدانيد.

نجوم،و ايجاد تنفّر بصورت قياس موصول ذكر (1)كرده اند،بدين مضمون كه:

منجّم در آتش است.شرح و تفصيل كلام امام(علیه السلام)در بيان اين برهان اين است كه از:دو مقدّمه اوّل نتيجه مى گيريم كه منجّم به منزلۀ ساحر است و اين را صغرى قرار مى دهيم و با مقدّمۀ ديگر كه:ساحر مثل كافر است نتيجه مى گيريم كه:

منجم همانند كافر است و از اين نتيجه با مقدمه ديگر كه كافر در آتش است نتيجه مى گيريم كه منجّم در آتش است.

چنين برهانى را در اصطلاح قياس موصول الانتاج مى نامند.معمولا قياس موصول بر چند قياس مساوات استوار است.بدين شرح كه:منجّم مساوى ساحر و ساحر مساوى كافر و چون كافر در دوزخ است نتيجه مى گيريم كه:منجّم در آتش خواهد بود.

بعضى كلام امام(علیه السلام)را به دليل عدم شركت در حدّ وسط،مبتنى بر قياس مساوات ندانسته و اسم جداگانه اى براى آن از قبيل موصول الإنتاج و غيره در نظر گرفته اند به آن توضيح كه در شرح خطبۀ اوّل نهج البلاغه بيان شد.امّا اگر سخن امام(علیه السلام)را بر قياس صحيح حمل كنيم تقدير سخن چنين خواهد بود.1-منجّم شبيه كاهنى كه شبيه ساحر است مى باشد،شبيه كاهن شبيه ساحر،شبيه خود ساحر مى باشد.نتيجه آن كه منجم شبيه ساحر است(قياس اوّل) 2-منجّم شبيه ساحرى كه شبيه كافر است مى باشد شبيه ساحر شبيه كافر شبيه خود كافر است.بنا بر اين منجّم شبيه كافر است(قياس دوّم).

3-منجّم شبيه كافر است و كافر در آتش است پس منجم نيز در آتش است.(قياس سوّم)كلام امام(علیه السلام)به صورت قياس موصول الانتاج بر قياسات

ص:474


1- قياس موصول در منطق آن است كه از چند قياس مركب باشد كه نتيجۀ هر كدام مقدمه براى قياس بعد باشد،هر دبيرى انسان و هر انسانى حيوان است.پس هر دبيرى حيوان است و هر حيوانى جسم است پس هر دبيرى جسم است.

ديگر مترتّب است و نتيجه آن جايز نبودن آموزش سحر و ايجاد نفرت و دورى از آن مى باشد.

حال مى پردازيم به بيان معناى كاهن و ساحر و مشابهتهايى كه ميان آنها وجود دارد.در مقدّمه اين بحث به مقام و منزلت نفسى كه از طريق تقوا و وارستگى بر امور عجيب اين جهان آگاهى يابد و در آن تصرّف كند اشاره كرديم.

نفس اگر كامل و خير باشد،جذب خداوند متعال شده راه حق را مى پيمايد و به سوى او حركت مى كند.چنين نفوسى انبياء،و اولياء صاحبان كرامت و معجزه مى باشند.و اگر ناقص و شرور باشند،از هدف حق و حقيقت بازگشته،طالب كمال و خير نخواهند بود،بلكه به اخلاق پست و امور بى ارزشى روى مى آورند، مانند كهانت و غيب گويى؛كاهنان و ساحران از اين دسته اند.

بايد توجّه داشت كه روى آورى به كهانت و شهرت يافتن در آن و به كارگيرى قواى نفسانى،بيشتر در دوران انبياء،يا پيش از ظهور آنها بوده است.

دليل اين كه كهانت در اين زمانها بيشتر آشكار شده آن است كه هرگاه فلك بخواهد با تغييرات خود،شكلى به خود گيرد كه هنگام وقوع آن،حادثۀ مهمّى در عالم تحقق يابد،از ابتداى شروع اين هيأت،تا هنگام فراغت از آن،كاهنان با دقّت در حركت فلك و شكل گيرى ستارگان،حادثۀ بزرگى را در نظر مى گرفته اند و حوادث جزئى را كه در ضمن اين شكل گيرى خاص ستارگان در زمين رخ مى داده است،ثبت و ضبط مى كرده اند و وقوع اين حوادث را در زمين معلول آن نوع تشكّل خاصّ ستارگان و قرب و بعدشان از يكديگر مى دانسته اند.بدين سان آگاهيهايى بر اوضاع جوّى و ستارگان مى يافته اند.با توجّه به همين قرائن و علائم و مشابهتهايى كه در قرب و بعد ستارگان مى ديده اند،از حوادث جزئى آينده،از روى حدس و گمان خبر مى داده اند كه گاهى على الإتّفاق درست از آب در مى آمده است،ولى چون بر تمام جزئيات امور جوّى و تمامى اشكال ستارگان آگاه

ص:475

و مطّلع نبوده اند و علل و عوامل فراوان ديگرى وجود داشته كه آنها نمى دانسته اند،حكمى كه مى داده اند،ناقص بوده است،ناقص بودن،حكم كاهنان به وسيله پيامبران آشكار مى شده است،زيرا مقصود از تشكّل خاص ستارگان براى انبياء از طريق وحى روشن بوده است.ولى كاهنان چه قبل و چه بعد از نبوت رابطه اى با وحى نداشته و از درك علل و عوامل دخيل در حوادث بى خبر بوده اند.

كاهنان كه داراى قواى نفسانى خاصّى،در جهت درك بعضى از امور بوده اند،همين درك مختصر از امور،آنان را براى درك بيشتر تحريك مى كرده است،تا دانش خود را تكميل كنند و در نتيجه با حركات ارادى خود مقاصد خويش را اظهار مى داشته اند و گاهى آنها را با امور حسى و نشانه هايى مانند.فال،پيشگويى و نظير اينها بروز مى داده اند،و گاهى بيان اين عقايد و اخبار همراه گفتارى موزون و توام با حركات خاص،خشنّ،و دويدن تند و سريع صورت مى گرفته چنان كه نقل كرده اند كاهن تركى بدين طريق پيشگويى مى كرده است.

بعلاوه شخصى براى من(شارح)نقل كرد كه خود شاهد كاهنى بوده است كه در زمان ما زندگى مى كرد و حدود بيست سال پيش از دنيا رفت.كنيه اش ابو عمر بود در ساحل دريا زندگى مى كرد و به او«قلهات»مى گفتند هرگاه از او چيزى سؤال مى شد ابتدا سر خود را به حركت در مى آورد،بر حسب سؤالى كه مشكل يا ساده بود،حركات شديد و يا آسانى انجام مى داد و سپس پاسخ سؤال را بيان مى كرد،نقل شده است كه وى در بعضى از اخبار غيبى كه مى گفت از حركت سر كمك نمى گرفت.غرض از حركتى كه انجام مى داد،دورى جستن از محسوسات،و تسلّط يافتن بر نفس خويش براى انتقال يافتن به پاسخ بود،و از تلقين شيء مورد نظر بر نفس و گذراندن آن بر خاطر و انجام حركت مخصوص سر

ص:476

اراده مى كرد كه جواب سؤال بر زبانش گذاشته شود.در بسيارى از موارد راست مى گفت و در مواردى هم دروغ خبر مى داد چون واقف به تمام امور نبود،و با تخمين و حدس جواب مى داد دروغ در مى آمد و موجب عدم اعتماد مى شد.در بعضى از موارد براى اين كه بازارش كساد نشود عمدا دروغ مى گفت،رياكارى مى كرد،از چيزهايى خبر مى داد كه خود باور نداشت،چيزهاى غير قابل قبول را سرهم كرده تحويل مى داد.

دروغ گويى و خيالبافيهاى كاهنان بر حسب نزديكى و يا دورى از مقام والاى انسانيشان متفاوت بود.چه به هر اندازه كه از مقام انسانى بدور بودند از رسيدن به كمالات معنوى و دريافت بعضى از فيوضات جهان علوى محروم مى شدند.

جهت امتياز كاهنان از انبياء دروغگويى آنان بود كه ادّعاى آگاهى از امور محال را داشتند اگر اتّفاقا موردى را راست مى گفتند موارد نادرى بود كه به مقتضاى درك اندك خود از حقايق جهان صورت مى گرفت،از مواردى كه صدق گفتار آنها ثابت شده است.

در مورد كار انبياء بوده است كه پس از شناخت فضيلت انبيا بدان اقرار كرده و تصديق كرده اند چنان كه روايت شده است طلحه و سواد بن قارب و امثال اين دو از كاهنان زمان پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)آن حضرت را تصديق كردند.

پس از توضيح معناى كاهن،و چگونگى استخراج حكم به شرح فراز ديگرى از سخن امام(علیه السلام)مى رسيم كه فرمود:فأنّها تدعوا الى الكهانة...يعنى منجّم در سرانجام كارش خود را به منزلۀ كاهن دانسته ادّعاى اخبار غيبى كرده و از پيشامدهاى آينده خبر مى دهد.

امام(علیه السلام)براى تاكيد اين حقيقت منجّم را به كاهن تشبيه كرده مى فرمايد:

المنجّم كالكاهن البتّه كاهن با منجّم فرق دارد.زيرا كاهن از حوادث آينده با

ص:477

توجّه به قدرت نفسانيى كه دارد خبر مى دهد،روشن است كه در فساد افكار خلق و گمراهى آنان مؤثرتر از منجم است و مردم به كاهن از منجّم بيشتر اعتقاد دارند.ساحر نيز با كاهن فرق دارد.ساحر داراى قدرتى است كه در امور خارج تصرّف مى كند.اثر كار ساحر بيرون از مدار كار شريعت و براى مردم زيان آور است مثل اين كه ميان زن و شوهر جدايى مى اندازد و كارهايى از اين قبيل،كه شرّ فزونترى بر آن از كار كاهن مترتّب است و فساد بيشترى در ميان مردم ايجاد مى كند.مردم به ساحر از كاهن بيشتر اعتقاد دارند.و فزونتر از كاهن تحت تأثير ساحر قرار مى گيرند،زيرا بكارهاى ساحر اميدوارند و به لحاظى از او مى ترسند.

ساحر با كافر نيز فرق دارد.كافر هر چند با ساحر و كاهن و منجم از جهت انحراف از راه خدا،شريك است امّا از همۀ آنها و بخصوص از ساحران به لحاظ دورى از خدا و دينش بدتر است.لذا در سخن امام(علیه السلام)ساحر در زشت كارى به كافر تشبيه شده است.هر چند در فساد و تباهكارى هر چهار دسته مشتركند ولى فساد هر كدام به نسبت ديگرى شدت و ضعف دارد.

كاهن در فساد از منجّم و ساحر از كاهن و كافر از ساحر قويتر هستند.

بدين سبب امام(علیه السلام)منجّم را به كاهن به دليل فساد بيشتر كاهن،و كاهن را به ساحر و ساحر را به كافر تشبيه كرده است زيرا در تشبيه مشبّه به،بايد از مشبه در جهت تشبيه قويتر باشد.در بحث قبل روشن شد كه هر چهار گروه،در عدول و انحراف از حق و راه خدا مشتركند.يكى به دليل استناد به نجوم،ديگرى به خاطر كهانت سوّمى به لحاظ عمل سحر و چهارمى از جهت كفر و حق پوشى،كه مردم را از راه خدا باز مى دارند.هر چند از جهت شدّت و ضعف كارشان با يكديگر اختلاف فراوان دارند.

امام(علیه السلام)پس از ايجاد تنفّر از فراگيرى علم نجوم و ردّ احكام آن و پاكسازى ذهن يارانش بوسيله ترس از عاقبت كار فرمان مى دهد كه براى

ص:478

جنگ حركت كنند.

روايت شده است كه در همان ساعت نحسى كه منجّم حركت در آن را موجب عدم پيروزى دانسته بود،به سوى خوارج حركت كردند،و چنان كه مى دانيم بر آنها پيروز شدند و بجز نه نفر تمام را به قتل رساندند،و از ياران امام(علیه السلام)فقط هشت نفر چنان كه قبلا شرح داديم كشته شدند،همين جريان، خود دليل قاطعى است بر دروغگويى منجمان و نادرستى ادّعاى آنان.

ص:479

77-از خطبه هاى آن امام(علیه السلام)است كه پس از جنگ جمل در بدگويى از زنها ايراد فرموده اند

اشاره

مَعَاشِرَ النَّاسِ إِنَّ النِّسَاءَ نَوَاقِصُ الْإِيمَانِ- نَوَاقِصُ الْحُظُوظِ نَوَاقِصُ الْعُقُولِ- فَأَمَّا نُقْصَانُ إِيمَانِهِنَّ- فَقُعُودُهُنَّ عَنِ الصَّلاَةِ وَ الصِّيَامِ فِي أَيَّامِ حَيْضِهِنَّ- وَ أَمَّا نُقْصَانُ عُقُولِهِنَّ- فَشَهَادَةُ امْرَأَتَيْنِ كَشَهَادَةِ الرَّجُلِ الْوَاحِدِ- وَ أَمَّا نُقْصَانُ حُظُوظِهِنَّ- فَمَوَارِيثُهُنَّ عَلَى الْأَنْصَافِ مِنْ مَوَارِيثِ الرِّجَالِ- فَاتَّقُوا شِرَارَ النِّسَاءِ وَ كُونُوا مِنْ خِيَارِهِنَّ عَلَى حَذَرٍ- وَ لاَ تُطِيعُوهُنَّ فِي الْمَعْرُوفِ حَتَّى لاَ يَطْمَعْنَ فِي الْمُنْكَرِ

ترجمه

«اى مردم بدانيد كه زنها از نظر ايمان بهره و نصيب،و خرد،داراى نقصند.

دليل نقص ايمانشان معاف بودن آنها از نماز و روزه به هنگام عادت ماهانۀ آنهاست و دليل نقص خردشان اين است كه شهادت دو زن ارزش شهادت يك مرد را دارد و دليل بهره كم آنها اين است كه ميراثشان نصف ميراث يك مرد است.

از زنان بد دورى گزينيد و از خوبشان برحذر باشيد در كارهاى مشروع و معروف از آنها فرمان نبريد،تا در انجام كار منكر از شما انتظارى نداشته باشند .»

شرح

پس از جنگ جمل كه هلاكت جمع فراوانى از مسلمين را در پى داشت و از تصميم و ارادۀ يك زن(عايشه)به وجود آمده بود .امام(علیه السلام)مردم را متوجّه

ص:480

نقص زنان و امورى كه موجب آن مى شود كرده،از سه جهت زنها را داراى نقص و به شرح زير معرّفى كرده اند.

1-نقص ايمان:دليل كمبود ايمان آنها را،دورى از نماز و روزه به هنگام حيضشان دانسته اند.بديهى است كه نماز و روزه از كمال ايمان و نوعى رياضت معنوى است،دورى زنان از اين رياضت به هنگام عادت ماهيانه موجب نقص ايمانشان مى شود.

شريعت بدين جهت از آنها در انجام اين دو نوع عبادت رفع تكليف كرده است كه در حال ناپاكى هستند و شايسته نيست ناپاكان فراروى حضرت سبحان به عبادت بايستند.بعلاوه روزه نگرفتن زنها وجه عقلى ديگرى نيز دارد و آن ضعف مفرطى است كه در اثر خونريزى در آنها پديد مى آيد.مضافا بر اينها اسرار شريعت ظريفتر از آن است كه خرد انسانها بدان دست يابد.به هر حال در ايّام حيض،زنها نبايد نماز بخوانند و روزه بگيرند،اين دليل كمبود ايمان آنهاست.

2-نقص بهره و نصيب:امام(علیه السلام)به كمبود سهم ارث زنها اشاره فرموده است.ميراثى كه زنها مى برند نصف ميراث مردهاست،چنان كه خداوند متعال در اين باره مى فرمايد: «يُوصِيكُمُ اللّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ» (1).

شايد علّت اين كه مردان ميراث بيشترى مى برند وجوب نفقه اى است كه از زن و فرزند بر عهده دارند ولى زنها نفقه اى بر ذمّه ندارند،و خود واجب النّفقه شوهرانشان كه سرپرستى آنها را دارند،و در حقيقت مثل خدمت گزارى براى آنها به حساب مى آيند،مى باشند.

3-نقص عقل دارند:دليل نقصان عقل زنها دو چيز است:

اوّل علّت درونى و داخلى:و آن كمبود استعداد،به لحاظ سرشت و خلقتى

ص:481


1- سوره نساء(4)آيه(11): [1]شما را در بارۀ اولادتان وصيت مى كنم،سهم مردان از ميراث به اندازۀ دو زن مى باشد.

است،كه زنها بر آن آفريده شده اند و همان كم استعدادى موجب مى شود كه نقصان عقل داشته باشند،بر خلاف مردها كه زمينۀ بيشترى براى شكوفايى عقل دارند.حق تعالى به همين حقيقت اشاره كرده مى فرمايد: «فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتانِ مِمَّنْ تَرْضَوْنَ مِنَ الشُّهَداءِ أَنْ تَضِلَّ إِحْداهُما فَتُذَكِّرَ إِحْداهُمَا الْأُخْرى» (1).اين آيه شريفه دليل ضعف قوه ذاكرۀ زنهاست كه دلالت بر فراموش كارى آنها مى كند.به همين دليل است كه خداوند شهادت دو زن را به منزلۀ شهادت يك مرد قرار داده است.

دوم علت بيرونى:و آن معاشرت كم آنها با انديشمندان و عقلاست.با رياضت قواى حيوانى خود را تضعيف نمى كنند تا قوانين عقل را در تنظيم كار معاش و معاد به همراه داشته باشند.بدين جهت است كه حكم قواى حيوانى در آنها بر حكم قواى عقلانى شان غلبه دارد،و زنها رقيق القلب،گريان،حسود، لجوج،گناهكار،زارى كننده،وقيح،دروغگو و مكّارترند بيشتر فريب مى خورند و امور جزئى را فراوان پيگيرى مى كنند.چون زنان داراى صفات فوق هستند، حكمت الهى اقتضا كرده است كه براى آنها سرپرست مدبّر بگمارد تا امر زندگى آنها را سامان بدهد.و لذا فرموده است: «الرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَى النِّساءِ بِما فَضَّلَ اللّهُ بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ وَ بِما أَنْفَقُوا مِنْ أَمْوالِهِمْ» (2).

بدليل همين مكرپذيرى و كم خردى و دارا بودن نيروى شهوانى،پوشش بدن و حجاب براى زنها واجب شده است .

قوله عليه السلام: فاتّقوا شرار النّساء و كونوا من خيارهنّ على حذر پس از اين كه امام(علیه السلام)جهات نقص زنها را بيان كرد و با توجّه به اين كه لازمه نقص

ص:482


1- سوره بقره(2)آيه(282): [1]براى شهادت موضوعى يك مرد و دو زن را گواه بگيريد كه اگر يك زن فراموش كرد ديگرى بياد آورد.
2- سوره نساء(4)آيه(34): [2]مردان بر زنان حاكميت دارند بدان جهت كه خداوند بعضى را بر بعضى فضيلت بخشيده است و بدان سبب كه از مالشان بدانها انفاق مى كنند.

ايجاد شر است به دورى گزيدن از آنها بدينسان دستور مى دهد،كه:بايد از زنهاى بد ترسيد،و از آنها هراسناك بود و به آنها نزديك نشد.و از زنهاى خوب هم پرهيز داشت.

از كلام امام(علیه السلام)چنين فهميده مى شود كه معاشرت با زنهاى خوب اشكال ندارد،در صورتى كه انسان بخواهد همسرى داشته باشد،ناگزير است زن خوبى كه اميد خير در وجودش باشد انتخاب كند،ولى در هر حال بايد فاصلۀ خود را از نظر مديريّت خانه،و برخورد زندگى حفظ كرده مواظب باشد كه به دام خواسته هاى بيجاى او گرفتار نيايد.چه زن خوب در مقايسۀ با زن بد،خوب است نه بطور مطلق،بنا بر اين در امور مجاز و معروف اطاعت زن را نكند،تا در منكرات به او طمع نبندد و مرد را به گناهكارى دچار نسازد.يعنى نبايد هر چه زن خواست و دستور داد،هر چند از نظر شرع اشكالى نداشته باشد بلكه مستحب هم باشد انجام داد و در اكرام و احسان زن زياده روى كرد زيرا همين طاعت و فرمانبرى در امور صواب و معروف بتدريج انسان را به مشورت با وى در امور غير مجاز وامى دارد.

همواره مرد بايد تسلّط خود بر زن را حفظ كند،اگر كار نيكى را انجام مى دهد به اين دليل باشد كه كار نيكى است،نه چون همسرش دستور داده است انجام مى دهد.

زيادى اكرام زنان خود نوعى شهوت پرستى و دخول در شر مى باشد.اكرام زياد باعث مى شود كه او جرئت پيدا كند.و از مرد بخواهد به گشت و گذار بپردازند.زيور و تجملات خود را به رخ ديگران بكشد و...در اين صورت است كه عقل مرد مغلوب شهوات زن مى شود.مثل مشهور است كه عربها مى گويند، به بنده ات پاچه گوسفند مده كه به ران گوسفند طمع مى بندد.از رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله)روايت شده است كه روز عيدى خطبه خواند و به صفى كه زنها

ص:483

ايستاده بودند توجّه كرده فرمود:«اى جمعيّت زنان،از روى صدق مى گويم، بيشتر دوزخيان را ديدم كه زنها بودند».يكى از زنها پرسيد،چرا چنين است؟اى رسول خدا؟پيامبر خدا فرمود:«چون شما زياد لعن و نفرين مى كنيد و نسبت به شوهرانتان ناسپاس هستيد و بخشى از عمر خود را روزه نمى گيريد و نماز نمى خوانيد.»اين حديث رسول خدا(صلی الله علیه و آله)هم بر نقص ايمانى زنان دلالت دارد و نيز تأييدى است بر فرموده امام(علیه السلام)كه از زنان بد بترسيد و از خوب آنها برحذر باشيد.

ص:484

78-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)كه در آن مردم را به ترك دنيا و سپاس از خدا تحريص

اشاره

فرموده اند

:أَيُّهَا النَّاسُ الزَّهَادَةُ قِصَرُ الْأَمَلِ- وَ الشُّكْرُ عِنْدَ النِّعَمِ وَ التَّوَرُّعُ عِنْدَ الْمَحَارِمِ- فَإِنْ عَزَبَ ذَلِكَ عَنْكُمْ فَلاَ يَغْلِبِ الْحَرَامُ صَبْرَكُمْ- وَ لاَ تَنْسَوْا عِنْدَ النِّعَمِ شُكْرَكُمْ- فَقَدْ أَعْذَرَ اللَّهُ إِلَيْكُمْ بِحُجَجٍ مُسْفِرَةٍ ظَاهِرَةٍ- وَ كُتُبٍ بَارِزَةِ الْعُذْرِ وَاضِحَةٍ

لغات

عزب:رفعت،دور شد.

اعذر:عذرش را آشكار كرد.

مسفره:درخشان و روشن.

ترجمه

اى گروه مردان سه چيز است كه نشانۀ زهد و بى رغبتى به دنياست.

1-كوتاهى آرزوها 2-سپاسگزارى از نعمتهاى خدا 3-دورى كردن از محرمات «اگر نتوانيد به همۀ اين امور عمل كنيد لازم است كه مراقب دو امر باشيد:

اول آن كه حرام بر صبرتان غلبه نكند و شكيبايى خود را در برابر حرام از دست

ص:485

ندهيد.دوم آن كه در برابر نعمتها سپاسگزارى منعم حقيقى را از ياد نبريد،اگر نمى توانيد دست از آرزوهاى دور و دراز خود برداريد بارى اين دو كار نيك را عمل كنيد،شايد به وسيله آن دو موفّق به كناره گيرى از دنيا شويد.خداوند به واسطۀ انبيا و كتابهايى كه دلايل واضح و روشنى براى هدايت مى باشند،حجت را به شما تمام كرده است؛در پيشگاه خداوند هيچ عذر و بهانه اى از شما پذيرفته نيست.»

شرح

قوله عليه السلام: أيّها النّاس...إلى قوله:عند المحارم :اين عبارت امام(علیه السلام)با ترسيم سه ويژگى،زهد را شرح و تفسير مى كند.

اوّل كوتاهى آرزوها:چنان كه پيش از اين توضيح داده شد،زهد عبارت است از كناره گيرى نفس از خوشيها و لذايذ دنيا و توجّه نداشتن به غير خدا كناره گيرى از دنيا،موجب كوتاهى آرزو مى شود،چون آرزومند به مورد آرزويش توجّه مى كند،ولى آن كه از دنيا روى برگرداند و بخدا توجّه كند،نمى تواند به چيزى جز خدا دل به بندد و يا آرزويى طولانى داشته باشد.

دوّم شكر بر نعمتها:توضيح مطلب اين كه بندۀ حق تعالى به همان اندازه كه از دنيا كناره گيرى كند بخداوند توجّه و محبّت پيدا مى كند و به حق اعتراف و اقرار خواهد داشت.

شكر حالتى قلبى و نتيجۀ آن آگاهى به مورد نعمت است.شكر در حق خداوند اين است كه انسان بداند جز حق تعالى نعمت دهنده اى نيست و هر نعمت دهنده اى كه جز خداوند فرض شود،واسطۀ در نعمتهاى الهى است و خود دريافت كنندۀ نعمت از جانب اوست.اين توجّه نفسانى و اعتقاد قلبى باعث مى شود كه انسان در عمل شكرگزار خداوند باشد.

سوّم ورع و پارسايى:ورع عبارت است از التزام به انجام اعمال نيك و خوددارى از غرق شدن در محرّمات ورع از صفات راسخ در نفس و از ويژگيهاى

ص:486

عفّت شمرده مى شود.چنان كه دانسته شد،خوددارى از فرو افتادن در گرداب محرّمات و توجّه داشتن به انجام اعمال نيك،لازمه اش بى اعتنايى به محبّت و لذايذ دنياست.دلباختگى به دنيا در زبان شرع مورد نهى قرار گرفته است.

بنا بر اين شخص پارسا دلبستۀ بدنيا نيست و از خوشيهاى زودگذر آن اجتناب دارد.از كلام امام(علیه السلام)امر به پارسايى و دورى از محرّمات بخوبى استفاده مى شود .

قوله عليه السلام:بعد ذلك فان عزب عنكم إلى آخره:اين فراز از سخنان امام(علیه السلام)احتمال يكى از دو معنى را دارد بشرح زير:

1-احتمال اوّل در معنى كلام كه بسيار هم روشن و واضح به نظر مى رسد اين است كه اگر جمع اين امور سه گانه«كوتاهى آرزو-شكر نعمت-دورى از محارم»در تحقّق زهد براى شما دشوار و غير ممكن است،حدّاقلّ پارسايى و شكرگزارى را از دست ندهيد.

گويا امام(علیه السلام)طول آرزو را بضرورت اجازه فرموده اند.چه طولانى بودن آرزو گاهى به منظور آباد كردن زمين به هدف آخرت انجام مى پذيرد.در اين صورت چندان زشت به نظر نمى رسد.مضافا بر اين كوتاهى آرزو در دنيا،جز با غلبۀ خوف خدا بر دل و دورى كامل از دنيا ميسّر نمى شود،و اين در نهايت سختى و دشوارى است.به همين دليل است كه امام(علیه السلام)به لزوم شكر و پارسايى براى تحقق يافتن زهد بسنده كرده،و طول آرزو را اجازه داده اند.

ورع را به صبر كه لازمۀ پارسايى است تفسير كرده اند.صبر و پارسايى از ويژگيهاى عفاف و پاكدامنى است.

پس از اين توصيۀ امام(علیه السلام)انسانها را به ايستادگى و مقاومت در برابر هواى نفس تشجيع كرده،براى پيشگيرى از فراموشكارى همواره بياد خدا بودن را دستور مى دهند.

ص:487

2-احتمال دوّم در معنى سخن حضرت اين است،كه چون در زمينۀ دستور عملى،زهد را به دارا بودن سه خصوصيت تعبير كرده اند،بصورت تبصره اى بر دستور فرموده اند كه اگر بر شما لزوم و ثناگويى خدا و انجام اعمال نيك دشوار است،به امور آسانترى بپردازيد.آن گاه در توضيح امور آسانتر به همان دليل كه در احتمال اوّل بيان كرديم طول آرزو را اجازه داده اند.و سپس دستور مى دهند كه بايد مدام بياد نعمتهاى خداوند بود و بطور كلّى آنها را از ياد نبرد،كه اگر چنين باشيم بمنزلۀ اين است كه مدام مشغول حمد و ثناى خداوند مى باشيم.پس از آن امر مى فرمايند كه بعوض انجام اعمال نيك در برابر محرمات صبر و شكيبايى نشان دهيم و در برابر خواسته هاى شيطان مغلوب نشويم،زيرا صبر از شراب خوارى مثلا از روزه گرفتن و خوددارى از خوردن چيزهاى مباح و ديگر اعمال نيك آسانتر است.نتيجۀ كلام اين كه امام(علیه السلام)راه رسيدن به زهد را به دو طريق نشان داده اند،تا انسانها براى تحقّق آن در وجود خود به هر طريق ممكن بكوشند .

قوله عليه السلام: فقد أعذر الى آخره اين فراز از سخن امام(علیه السلام)تأكيد بر امريست كه به زهد و پارسايى كردند تا بيشتر انسانها را به سمت زهد و وارستگى جذب كنند،و با عبارت«حجج»به فرستادن انبيا اشاره فرموده اند چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «رُسُلاً مُبَشِّرِينَ وَ مُنْذِرِينَ لِئَلاّ يَكُونَ لِلنّاسِ عَلَى اللّهِ حُجَّةٌ بَعْدَ الرُّسُلِ» (1).

لفظ«حجح»كه به معناى دلايل است،بر انبيا به عنوان استعاره بكار رفته است وجه شباهت ميان دليل و پيامبر اين است،كه هر دو،مطلب مورد نظر را اثبات مى كنند.چون ظهور انبيا قطع كننده زبان حال ستمكاران است،كه در روز

ص:488


1- سوره نساء(4)آيه(165): [1]پيامبرانى را بشارت دهنده و بيم دهنده فرستاديم تا براى مردم پس از آمدن انبيا حجتى عليه خداوند نباشد.

قيامت بهانه جويى نكرده و بگويند: «رَبَّنا لَوْ لا أَرْسَلْتَ إِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَذِلَّ وَ نَخْزى» (1)؛از اين جهت انبيا به دليل قاطع و برهان يقين شباهت پيدا كرده اند.بنا بر اين لفظ«حجّت»براى انبيا عاريه به كار رفته است.كلمات «اسفار»و«ظهور»براى جلوه هاى نورانى دين كه از نفوس كامل انبيا بر نفس ناقص خلايق مى تابد،استعاره بكار رفته است.منظور از ردّ بهانه جوئى خلق بوسيلۀ كتاب،اين است كه خداوند كتابهاى آسمانى را بوسيله پيامبران ظاهر گردانيد تا بهانه را از دست خلق بگيرد و با ترس از عذاب و ترغيب و تشويق بهشت آنها را به راه نجات هدايت كند.

در كلام امام(علیه السلام)به عنوان استعاره عذر را به خدا نسبت داده است.منظور گفتار مخصوصى است كه انسانها بعنوان بهانه جويى در برابر افعال و اقوال خداوند،به كار مى برند.خداوند آنچه صلاح و خير آنها بوده است بيان كرده،و در صورت عدم توجّه به فرامين خداوند به آنها وعده كيفر و عقاب داده است.

بنا بر اين ظهور انبيا و انزال كتب براى ارشاد و راهنمايى و اتمام حجّت بر گمراهان بوده است.معناى كلام امام(علیه السلام)«فقد عذر...»همين است كه توضيح داده شد.

ص:489


1- سوره انبياء(21)آيه(134): [1]پروردگارا چرا براى ما پيامبر نفرستادى تا قبل از آن كه به گمراهى افتاده و خوار شويم از آنها پيروى كنيم.

79-از سخنان امام(علیه السلام)است كه در توصيف دنيا فرموده است

اشاره

:مَا أَصِفُ مِنْ دَارٍ أَوَّلُهَا عَنَاءٌ وَ آخِرُهَا فَنَاءٌ- فِي حَلاَلِهَا حِسَابٌ وَ فِي حَرَامِهَا عِقَابٌ- مَنِ اسْتَغْنَى فِيهَا فُتِنَ- وَ مَنِ افْتَقَرَ فِيهَا حَزِنَ وَ مَنْ سَاعَاهَا فَاتَتْهُ- وَ مَنْ قَعَدَ عَنْهَا وَاتَتْهُ وَ مَنْ أَبْصَرَ بِهَا بَصَّرَتْهُ- وَ مَنْ أَبْصَرَ إِلَيْهَا أَعْمَتْهُ

لغت

عناء:رنج و زحمت

ترجمه

«چگونه توصيف كنيم جهانى را كه اول آن رنج و آخر آن فنا و پستى است.

براى حلالش حساب و براى حرامش كيفر مقرر شده است.ثروتمند دنيا فريب خورده و نادارش غمناك است.هر كس دنيا را طلب كرد آن را نيافت و هر كس از پى آن نرفت دنيا بسراغش آمد؛هر كس بديده عبرت بدان نگريست دنيا او را بينا كرد و هر كه بديده دنيا خواهى بدان نگاه كرد،كورش كرد .»

شرح

سيد رضى(ره)از بلاغت اين كلام امام(علیه السلام)به شگفت آمده مى گويد:اگر انديشمند به اين فراز از سخن حضرت كه«من ابصر بها بصرته»،بدقت بنگرد، معناى شگفت انگيز و هدف بلندى را در مى يابد كه نهايت و ژرفايش قابل درك

ص:490

نيست،بخصوصى كه به جمله قبل جمله «و من ابصر اليها اعمته» ،ضميمه شده است.چه بدرستى در مى يابد كه ميان«ابصر بها»و«ابصر اليها»،فرقى شگفت انگيز و در عين حال واضح و روشن مى باشد .

امام(علیه السلام)در بدگويى از دنيا و ايجاد نفرت از آن ده صفت نكوهيده بترتيب زير آورده است :

1-آغاز زندگى دنيا رنج است:اين سخن حضرت(علیه السلام)اشاره به اين حقيقت است كه انسان از بدو تولّد گرفتار رنج و مشقت مى شود.در توصيف گرفتاريهاى دنيا،سخن حكيم دانشمند برزويۀ طبيب كه در آغاز كتاب كليله و دمنه و به منظور وادار كردن نفسش بر صبر،و زندگى زاهدانه داشتن،آورده،ما را كفايت مى كند.

برزويۀ طبيب در بارۀ رنج و زحمت آغازين زندگى چنين مى گويد:

آيا دنيا تمامش رنج و بلا نيست؟و آيا چنين نيست كه انسان از دوران جنين بودن تا خلقتش كامل شود و بدنيا بيايد مدام در تحوّل و دگرگونى است؟.

ما در كتب طب خوانده ايم:نطفۀ مردى كه مقدر است از آن فرزندى بدنيا آيد،وقتى كه در رحم زن قرار گيرد،با نطفه زن در مى آميزد و پس از آن بصورت خون در آمده غلظت مى يابد،آن گاه بر اثر فعل و انفعالاتى نطفه و خون خالص شده به شكل گوشت كوبيده اى در مى آيد،و سپس در دوره هاى معيّنى به اعضاى مختلفى تقسيم مى شود.اگر اولاد پسر باشد رو به پشت مادر،و اگر دختر باشد،رو به شكم مادر قرار مى گيرد.بدينسان كه چانه اش به دو سر زانويش چسبيده و دو دستش بر پهلوهايش بصورت بسته اى در داخل رحم قرار گرفته و بسختى نفس مى كشد (1).هيچ عضوى از جنين نيست جز اين كه به شكل قنداقه بسته اى در آمده حرارت جسم مادر،او را گرم دارد.با روده كه

ص:491


1- نفس كشيدن طفل در رحم مادر مورد نظر است-م.

از ناحيۀ نافش با مادر ارتباط پيدا كرده از خوردنى و آشاميدنى مادر تغذيه مى كند.با همين حالت در اندوه و تاريكى و تنگنا تا زمان ولادتش بسر مى برد.

پس از پايان يافتن دوران جنين،خداوند،بادى را بر شكم مادر مسلّط مى كند و بدين طريق حركت شديدى در درون مادر بوجود مى آيد؛ابتدا سر جنين به جانب مخرج سرازير مى شود و هنگام تولّد چنان فشار و كوفتگى مى بيند كه وقتى بر زمين قرار مى گيرد،اگر دستى آهسته او را لمس كند و يا حتى باد ملايمى بر او بوزد آن قدر احساس درد مى كند كه هرگز از كندن پوست چنان دردى احساس نمى كند.

پس از اين مرحله سختيهاى گوناگونى به سراغش مى آيند.اگر گرسنه شود نمى تواند غذا بطلبد و اگر تشنه گردد نمى تواند آب بخواهد؛اگر جايى از بدنش درد بگيرد نمى تواند بيان كند.اينها علاوه بر سختيهايى است كه از گذاشتن و برداشتن و در خرقه پيچيدن و باز كردن و روغن مالى كردن و...متحمل مى شود.اگر او را بر پشت بخوابانند،قادر نيست به پهلو برگردد.ما دام كه شيرخواره است،اين دشواريها و عذابها وجود دارد.از اين مرحله كه بگذرد،به رنج تربيت دچار مى شود،و از اين بابت سختيهايى را تحمّل مى كند به اضافۀ بيماريهايى مانند دردها،تبها و...كه بدانها نيز گرفتار مى شود.

پس از دوران كودكى،كه بفهمد مال و منال،زن و فرزند چيست، گرفتاريهاى ديگرى دارد مانند:حرص و طمع،كوشش براى به دست آوردن ثروت و دارايى و معاش و زندگى،و باز همۀ اين رنجها و سختيها بعلاوه چهار دشمن اصلى«غلبۀ صفرا-بلغم و خون سودا»و زهرهاى كشنده و مارهاى گزنده، درندگان و انسانهاى از درنده بدتر،ترس از سرما،گرما و بالاتر از همه اگر كسى به پيرى برسد،رنج و دردهاى پيرى،جانكاه تر است.

اين مختصرى از بسيار رنجهاى آغازين زندگى تا سرانجام پيرى بود كه

ص:492

برشمرده شد .

2-پايان زندگى دنيا فناء و نيستى است:دوّمين صفت نكوهيدۀ دنيا نيستى است.امام(علیه السلام)پايان زندگى را به مرگ و نيستى توصيف كرده اند تا بجاى رغبت بدنيا ايجاد نفرت كنند.زيرا حياتى كه پايانش مبتلا شدن به فراق اهل و عيال و دوستان،و گرفتار شدن به سختيهاى بزرگ و مشكل باشد ارزشى ندارد .

3-در حلال دنيا حساب است:اين بيان امام(علیه السلام)اشاره به امورى است كه در نامۀ اعمال انسان نوشته شده و روز قيامت آشكار مى شود.نامه عملى كه امور مباح و توسعه اى كه خداوند از خوردنيها،آشاميدنيها،ازدواج،و مركب سوارى و...به انسان بخشيده در آن نگاشته شده است.محبّتى كه نسبت به امور فوق در باطن انسان پديد مى آيد و او را از نزديك شدن به افراد بى اعتنا به دنيا،باز مى دارد،افرادى كه هرگز بدنبال دنيا نرفته،و در آن تصرّف نكرده اند،بنا بر اين چيزى در نامۀ عمل شان نوشته نشده است.سخن سيّد انبيا(صلی الله علیه و آله)به همين حقيقت اشاره دارد كه فرمود:«فقرا پانصد سال پيش از ثروتمندان وارد بهشت مى شوند.فقراى امّت من با سرعت و بندگان خداوند رحمن با دشوارى و بعضا با خزيدن بر روى زمين وارد بهشت مى شوند.» دليل تأخير ورود اغنيا به بهشت،زيادى حساب و كتاب آنها و سنگينى بار محبّت دنياست كه مانع سرعت اغنيا و بازدارندۀ آنها از وصول به درجۀ سبكباران مى شود.قبل از اين چگونگى رسيدگى به حساب انسانها را در قيامت توضيح داده ايم .

4-در حرام دنيا عقوبت و كيفر است:اين فراز از فرمودۀ امام(علیه السلام)براى ايجاد تنفّر از امورى است كه موجب عقاب و كيفر مى شود .

5-هر كس در دنيا بى نياز گردد،به فتنه گرفتار مى شود:يعنى محبّت زياد در باره آنچه از دنيا به دست آورده،موجب فتنه و گمراهى از راه خدا مى شود

ص:493

چنان كه حق تعالى مى فرمايد: «أَنَّما أَمْوالُكُمْ وَ أَوْلادُكُمْ فِتْنَةٌ » (1).

6-آن كه در دنيا بى چيز باشد غمناك مى شود:

روشن است كه شخص فقير و نادار،خواهان دنياست و بدليل بدست نيافتن به آن در نهايت غم و اندوه بسر مى برد و اگر احيانا مالى به دست آورد و آن را از دست بدهد،حزن بيشترى خواهد داشت .

7-آن كه در بارۀ دنيا حرص ورزد آن را از دست مى دهد:

قويترين اسبابى كه موجب از دست دادن دنيا مى شود،اين است كه تحصيل و فراهم سازى مال دنيا همواره با نزاع و كشمكش ميان رقبا همراه است، شعله ور شدن آتش خشم و شهوت و حرص،بهنگام دست يازيدن به دنيا و بوجود آمدن مانع براى جلوگيرى از آن امرى روشن است.

علاقه مندى انسان به چيزى و عزيز بودن آن در نزد وى،باعث از دست دادن بعضى اشيا به منظور به دست آوردن برخى ديگر مى شود.كلام امام(علیه السلام) تذكّرى بر وجوب ترك حرص و دورى از دنياست؛زيرا كوشش فراوان در فزون طلبى،موجب فوت و از دست رفتن پاره اى منافع كه يقينا خوش آيند شنوندگان نيست مى شود .

8-دنيا چنين است،آن كه بدنبالش نرود،بسراغش مى آيد:اين عبارت امام(علیه السلام)براى كناره گيرى از دنيا و ترك آن آمده است،هر چند ترك دنيا ظاهرى و غرض آن باشد كه دنيا به طرف آنها بيايد چنان كه زاهدان قشرى بصورت ظاهرى و ريايى ترك دنيا مى كند؛و معلوم است كه زهد ظاهرى نيز مطلوب است،زيرا شارع زهد ظاهرى را وسيله اى براى رسيدن به زهد حقيقى مى داند چنان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:ريا پلى براى اخلاص است.

ص:494


1- سوره انفال(8)آيه(28): [1]همانا اموال و اولاد شما فتنه اند.

ميان فرازهاى سخن امام(علیه السلام)رعايت سجع متوازى شده است .

9-آن كه بدنيا با ديدۀ پند و عبرت بنگرد بينايش مى كند:يعنى هر كس دنيا را وسيلۀ هدايت و ارشاد قرار دهد از آن روشن بينى و هدايت را استفاده مى كند.

چه مسلّم است كه مقصود حكمت الهى از آفرينش بدن و اعضا و جوارح،به كمال رسيدن نفس و به دست آوردن علوم كلّى و فضايل اخلاقى است،كه امور جزئى دنيا را بررسى كند،و بعضى را با بعضى مقايسه كند،از حوادث و شگفتيهاى مخلوقات خداوند،بر هستى و حكمت وجود حق تعالى استدلال نمايد چون كسب هدايت بوسيلۀ دنيا و راهيابى به رموز جهان سببى مادّى است، بدين جهت صحيح است كه گفته شود:آن كه از دنيا بنگرد بينايش مى كند .

10-آن كه با ديد محبّت به دنيا بنگرد كورش مى كند:يعنى كسى كه دنيا چشمش را خيره كند،و با ديدۀ محبت دل و عشق شوق به دنيا بنگرد،دنيا چشم بصيرت او را،از درك انوار الهى و چگونگى پيمودن راه هدايت كور مى كند.

بدين دليل است كه خداوند تعالى از دوست داشتن علايق دنيوى بر حذر داشته مى فرمايد: «وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ» (1).

با توضيحى كه فوقا داده شد فرق ميان دو جمله امام:«من ابصر بها-»و «من ابصر اليها»روشن شد.ستايش سيّد رضى از بلاغت كلام امام(علیه السلام)ستايش بسيار بجايى است.

ص:495


1- سوره طه(20)آيه(131): [1]چشمهايت را به خوشيهاى دنيا مانند زن و زندگى مدوز كه فريبت مى دهند.

80-از خطبه هاى امام(علیه السلام)است كه به لحاظ بلاغت،تعجب انگيزى الفاظ و بلندى معنا و

اشاره

مفاهيم آن غرّاء ناميده شده است.اين خطبه داراى بخشهاى مختلفى است و به شرح زير:

بخش اول خطبه

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي عَلاَ بِحَوْلِهِ وَ دَنَا بِطَوْلِهِ- مَانِحِ كُلِّ غَنِيمَةٍ وَ فَضْلٍ وَ كَاشِفِ كُلِّ عَظِيمَةٍ وَ أَزْلٍ- أَحْمَدُهُ عَلَى عَوَاطِفِ كَرَمِهِ وَ سَوَابِغِ نِعَمِهِ- وَ أُومِنُ بِهِ أَوَّلاً بَادِياً وَ أَسْتَهْدِيهِ قَرِيباً هَادِياً- وَ أَسْتَعِينُهُ قَادِراً قَاهِراً وَ أَتَوَكَّلُ عَلَيْهِ كَافِياً نَاصِراً- وَ أَشْهَدُ أَنْ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» الَّذي رَفَعَ السَّمَاءَ فَبَنَاهَا وَ سَطَحَ الْأَرْضَ فَطَحَاهَا «وَ لا يَؤُدُهُ حِفْظُهُما وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ» وَ أَشْهَدُ أَنَّ ؟مُحَمَّداً ص؟ عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ- أَرْسَلَهُ لِإِنْفَاذِ أَمْرِهِ وَ إِنْهَاءِ عُذْرِهِ وَ تَقْدِيمِ نُذُرِهِ

لغات

حول:قوت نيرو.

ازل:شدت.

فضل:عطيه،جود،بخشش نذر:ترساندن

ترجمه

«حمد و سپاس خدايى را سزاست كه به قدرت كاملۀ خود،بر همه چيز برترى دارد و از جهت نعمتهاى فراگيرش به همۀ موجودات نزديك است.او بخشندۀ هر غنيمت و فضيلت و برطرف كنندۀ هر شدت و سختى است؛من او را بر احسانهاى پى درپى و نعمتهاى فراوانش ستايش مى كنم و به او ايمان مى آورم، زيرا نسبت به همه چيز اوّليّت و مبدئيّت دارد،و از او طلب راهنمايى مى كنم،چون او به راهنمايى نزديك است و از او كمك و يارى مى خواهم زيرا او توانا و پيروز

ص:496

است،كارهاى خود را بخداوند واگذار مى كنم چون او كفايت كننده و يارى دهنده است.گواهى مى دهم محمّد-صلى اللّه عليه و آله-بنده و فرستاده اوست.او را به رسالت فرستاد،تا فرمانش را روا و حجّتش را تمام كند،و ترس از او را در دلها جاى دهد .»

شرح

امام(علیه السلام)در نخستين بخش اين خطبه با بيان چهار صفت از صفات جلال حق به شرح زير او را مى ستايد.

1-خداوند متعال برترين رتبه را دارد:البتّه منظور از«علوّ مرتبه»،برترى در مكان نيست زيرا چنان كه در گذشته توضيح داديم حق تعالى از جسمانيّت منزّه و پاك است.

بدين جهت مقصود از«علوّ رتبه»برترين معقول است،به لحاظ اين كه مبدأ و فرجام همه چيز اوست بنا بر اين چنان كه در گذشته توضيح داده ايم،او برتر مطلقى است،كه بالاتر از او در وجود و كمال و شرف،رتبه اى نيست،و معناى نزديكى خداوند به اشيا با توجّه به قدرت و نيرومندى حق تعالى متصوّر است،چه اوست كه همه چيز را ايجاد كرده،روشن است كه صانع به صنع خود نزديك است.

2-خداوند به لحاظ جود و بخشش به همۀ موجودات نزديك است:

دانسته شد كه معناى نزديكى حق تعالى به اشيا نزديكى مكانى نيست،بلكه نزديكى،امرى اعتبارى است،كه عقل ما از جهت نزديك بودن فيض و بخشش خداوند به موجودات و پذيرش نعمت از ناحيۀ آنها لحاظ مى كند،و گر نه چشم بينندگان او را در نمى يابد.آرى چون نعمت خداوند،در همه جا ظهور و بروز دارد،بخشش خداوندى را منشأ نزديكى به اشيا مى دانيم.

3-هر سود و فضيلتى را خداوند عطا مى كند.

ص:497

4-همه مشكلات و سختيها را تنها او برطرف مى كند.

شماره سه و چهار از گفتار امام(علیه السلام)پيرامون صفات حق متعال اشاره به اين است،كه تمام نعمتهاى صادره بر خلق،مبدأ آن جود و رحمت خداوندى است؛چه نعمتهاى وجودى باشد،مانند؛تندرستى مال و منال،عقل و خرد و جز اينها چه عدمى،مانند رفع سختيها و مشكلات و...چنان كه حق تعالى خود نيز به اين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايد: «وَ ما بِكُمْ مِنْ نِعْمَةٍ فَمِنَ اللّهِ ثُمَّ إِذا مَسَّكُمُ الضُّرُّ فَإِلَيْهِ تَجْئَرُونَ ثُمَّ إِذا كَشَفَ الضُّرَّ عَنْكُمْ» (1).

و باز مى فرمايد: «أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ » (2).

قوله عليه السلام:«احمده»الى قوله«نعمه»اين فراز از سخن امام(علیه السلام) شنوندگان را متوجّه دليل شايسته بودن خداوند براى حمد و سپاس كه همانا كرم و بخشندگى اوست مى كند.بعضى از دانشمندان گفته اند:كريم كسى است كه با قدرت عفو و به وعده اى كه داده است وفا مى كند و هرگاه چيزى را ببخشد،تا آخرين مرحلۀ بخشش پيش مى رود.برايش مهم نيست كه چه مقدار و يا به چه كسى مى بخشد.اگر نيازمند به ديگرى متوسّل شود،خوشحال نيست،دوست مى دارد كه همگان عرض حاجت پيش او بياورند.اگر بر كسى سخت گيرى كند، زود صرف نظر مى كند.كسانى را كه به او پناه آورده،متوسّل شوند،ضايع نمى گذارد و آنها را از وسائل نيازمندى و واسطه بى نياز مى كند.هر كس صفات فوق را،بدون تطاهر و فى الحقيقه دارا باشد كريم مطلق است.البتّه جز خداوند متعال هيچ

ص:498


1- سوره نحل(16) [1]كه(53 و 54):هيچ نعمتى به شما داده نمى شود جز اين كه از جانب خداست و اگر بديى به شما روى آورد به او پناه مى بريد،ضرر و زيان را او از شما برطرف مى كند.
2- سوره نمل(27)آيه(62): [2]چه كسى درمانده را به هنگام تضرع و دعا اجابت مى كند؟و بدى را از او برطرف مى كند؟و شما را جانشينان زمين قرار مى دهد.

كس داراى اين خصوصيات نيست.

توضيح بيشتر در بارۀ كريم بودن خدا به اين حقيقت باز مى گردد كه بخشش خير از جانب حق،بى هيچ بخل و منعى بر موجودات پذيراى فيض به اندازۀ استعدادشان جريان دارد.كرم خداوند،عبارت از نعمتها و آثار خيرى است كه متواليّا بر بندگان نزول مى يابد،و بخششهاى بى انتهايش،مدام و بى كم و كاست به سوى قبول كنندگان فيض سرازير است .

قوله عليه السلام: و أومن به اوّلا باديا دو كلمۀ«اولا»و«باديا»در عبارت فوق به عنوان حال منصوبند،و بر مبدأ ايمان و آغاز آن دلالت دارند.يعنى به خداوند ايمان مى آورم كه نسبت به همه چيز اوليّت و مبدئيت دارد و دليل ايمان من اوليّت و مبدئيّت خداوند نسبت به همه چيز است(با توضيح فوق روشن شد كه اوليّت و مبدئيّت نسبت به ايمان امام(علیه السلام)در نظر گرفته شده است،چه اگر اوليّت را نسبت به ذات حق در نظر بگيريم او مبدأ تمام موجودات است.اين كه خداوند بادى است،يعنى در عقل به حسب جميع آثارش ظهور و تجلّى دارد،با وجودى كه مبدأ تمام موجودات نيز هست،پس به اين اعتبار در مرحله نخست بايد به او ايمان آورد و الهيّتش را تصديق كرد .) قوله عليه السلام: و استهديه قريبا هاديا معنى استهداى،طلب هدايت مى باشد و چون حق تعالى به همگان نزديك است از او درخواست هدايت مى شود.قرب حق بدين مفهوم است،كه پذيراى فضل خداوند به بخشش او نزديك است،و هدايت حق سبحانه تعالى،عبارت از دادن آگاهى به هر موجودى كه صاحب درك است،مى باشد،تا آنچه را شايستگى دريافتش دارد به زبان حال از خداوند بخواهد.

با توضيح مطلب فوق،روشن شد كه به لحاظ اين دو صفت قريب-هادى خداوند،مبدئى است كه هدايت را بايد از او خواست .

ص:499

قوله عليه السلام: و أستعينه قاهرا قادرا مقصود از استعانت،زاد و توشه خواهى از خداوند است،تا چنان كه شايسته است از او فرمان ببريم و راه حق را بپيماييم.

قاهر كسى است كه در محدودۀ سلطۀ او و بر خلاف دستورش هيچ نفسى بر نمى آيد و تمام موجودات تحت فرمان و ارادۀ او حقير و ناچيزند و در احاطۀ قدرت بى پايان وى قرار دارند.

قادر كسى است كه اگر بخواهد كارى را انجام مى دهد و اگر نخواهد ترك مى كند.چنان كه قبلا توضيح داده ايم از اين تعريف اختيار فهميده مى شود،نه جبر،يعنى چنان نيست كه لزوما كار مورد علاقه را انجام دهد،و يا امر غير مطلوب را لزوما ترك كند.از تعريف فوق دانسته شد،كه خداوند به اعتبار اين دو صفت «قاهر»و«قادر»مبدأ استعانت و يارى خواهى است .

قوله عليه السلام: و أتوكّل عليه كافيا ناصرا توكّل:عبارت از اين است كه انسان در بارۀ چيزهائى كه بدانها اميدوار و يا از آن خائف و ترسان است به غير اعتماد كند.

كافى:يكى از صفات خداوند است و به اعتبار آن كه به هر كدام از مخلوقاتش آنچه از منفعت و دفع ضرر كه استحقاق آن را داشته باشند عطا مى كند،او را كفايت كننده مى گويند.

ناصر:يارى دهندۀ بندگان عليه دشمنان مى باشد،كه خداوند با افاضه هدايت و قوّت،خدا باوران را عليه كفّار به پيروزى مى رساند.

واضح است كه حق تعالى با دارا بودن اين صفات منشأ توكل بندگان است و انسانهاى مؤمن گشايش كار خود را به دست خداوند دانسته اند و امور خود را بدو وا مى گذارند .

قوله عليه السلام: و أشهد الى آخره اين فراز از سخن امام(علیه السلام)در بيان اثبات رسالت و فوايد آن آمده است و سه ويژگى و خصوصيت را براى انبيا و بشرح زير

ص:500

ياد آور مى شوند.

1-پيامبران در برقرارى و اجراى فرمان الهى كوشش مى كنند.مراد از نافذ بودن،تأثيرگذارى دستور العمل آنها بر دل مردم است،كه سخن آنها را مى پذيرفتند،و به بندگى خود براى خداوند اقرار مى كردند.

2-با افعال و اقوال خود بهانه جويى را از دست خلق مى گرفتند.پيش از اين استعاره بودن اين سخن را نقل كرده توضيح داديم.

3-انبيا خلق را از عذاب خدا مى ترساندند،بدين توضيح كه انبياء قبل از آن كه انسانها در قيامت به ملاقات خدا بروند،براى اصلاح اعمال آنها انذار مى كنند، تا خلق را بر اطاعت خدا تشويق نمايند.

روشن است كه سه خصوصيّت فوق لازمۀ بعثت پيامبران است.

بخش دوم خطبه:

اشاره

أُوصِيكُمْ عِبَادَ اللَّهِ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّذِي ضَرَبَ الْأَمْثَالَ- وَ وَقَّتَ لَكُمُ الْآجَالَ وَ أَلْبَسَكُمُ الرِّيَاشَ وَ أَرْفَغَ لَكُمُ الْمَعَاشَ- وَ أَحَاطَ بِكُمُ الْإِحْصَاءَ وَ أَرْصَدَ لَكُمُ الْجَزَاءَ- وَ آثَرَكُمْ بِالنِّعَمِ السَّوَابِغِ وَ الرِّفَدِ الرَّوَافِغِ- وَ أَنْذَرَكُمْ بِالْحُجَجِ الْبَوَالِغِ فَأَحْصَاكُمْ عَدَداً- وَ وَظَّفَ لَكُمْ مُدَداً فِي قَرَارِ خِبْرَةٍ وَ دَارِ عِبْرَةٍ- أَنْتُمْ مُخْتَبَرُونَ فِيهَا وَ مُحَاسَبُونَ عَلَيْهَا

لغات

رياش:لباس گرانبها و بنا به قولى رياش را به توانگر شدن به وسيله مال دانسته اند.

ارصد:فراهم كرده،آماده كرده است.

رفد:جمع رفده:بخشش،عطا.

روافغ:فراخنا،پاكيزه.

ترجمه

«بندگان خدا،شما را به تقواى پروردگارى توصيه مى كنم كه براى هدايتتان در قرآن مثالهاى فراوانى ذكر كرده است و براى گذران زندگى شما

ص:501

و نظام يافتن آن اوقاتى را مقرر فرموده است؛لباسهاى فاخر را بر شما پوشانده و زندگى را برايتان توسعه داده است.شمارش نفوس شما را مى داند و بر تمام وجود و اعمالتان احاطه دارد و كارهاى زشت و ناروايتان را كيفر سخت و اعمال خوبتان را پاداش مى دهد.

اوست كه شما را مشمول نعمتهاى كامل و عطاهاى شامل و فراوان خويش قرار داده و با حجتهاى بالغۀ خود(پيامبران و كتب آسمانى)شما را از كارهاى بد ترسانده است.

تعداد شما را بخوبى مى داند و در اين دنيا كه جاى آزمايش و امتحان است زمان معينى را برايتان مقرر كرده؛بنا بر اين در دار دنيا آزمايش و در آخرت به حسابتان رسيدگى خواهد شد.»

شرح

اين بخش از كلام امام(علیه السلام)مشتمل بر توصيه به تقوا و ترس از خدا و گرايش به سوى اوست،و براى اين منظور و هدف امورى را بشرح زير،مورد توجّه قرار داده است .

1-مثالهاى قرآن:مثالهايى كه خداوند براى فهماندن مطلب به بندگانش در قرآن آورده فراوان است.

از جمله اين مثال،كه مى فرمايد: «كَمَثَلِ الَّذِي اسْتَوْقَدَ ناراً فَلَمّا أَضاءَتْ ما حَوْلَهُ ذَهَبَ اللّهُ بِنُورِهِمْ» ... «يَرْجِعُونَ» (1).

اين آيه ضرب المثل است،براى كسانى كه از پيامبران مطالبۀ معجزه مى كردند.پس از تحقّق معجزه آن را قبول نكرده به تاريكى جهل شان باز مى گشتند.بنا بر اين از شنيدن نداى حق گوش دلشان كر،و از مناجات و بيان

ص:502


1- سوره بقره(2)آيه(17): [1]كافران در تلاش بى ثمرشان مانند گروهى هستند كه به زحمت آتشى را بر- مى افروزند ولى همين كه آتش اطرافشان را روشن كرد،خداوند آن را از ميان مى برد،مجددا در تاريكى قرار مى گيرند.

اسرار زبانشان گنگ،و از ديدن انوار الهى چشم قلبشان كور است و بر ادامه گمراهى و كفرشان اصرار مى ورزند و به سوى حق باز نمى گردند.

و باز مى فرمايد: «أَوْ كَصَيِّبٍ مِنَ السَّماءِ» ... «قامُوا» (1).

در اين آيه خداوند،قرآن را به بارانى كه از آسمان فرود مى آيد،تشبيه كرده، وعد و وعيد قرآن را مانند رعد و برق دانسته،و سپس دورى منافقان از گوش دادن به قرآن،و غفلت آنها را از شنيدن پند و وعظ به وضع شخصى كه از ترس رعد و برق انگشتانش را در گوشش قرار داده باشد،تشبيه كرده است.و باز مى فرمايد:

نزديك است كه برق بينايى شان را از ميان ببرد.

اين كلام حق اشاره به كسانى است كه از شنيدن موعظه بليغ و مفيد قلبشان رقّت يافته،و با اندك توجّهى ميل به توبه پيدا مى كنند و تاريكى فكرشان به روشنايى مى گرايد،ولى به دليل عدم وارستگى كامل و دورى از گناه،هنگامى كه با همفكران گمراهشان تماس برقرار كنند،بدنيا گرايى دعوتشان كرده،و با جديّت تمام نصيحتشان مى كنند،و از ضعف و بى چيزى و فقر مادّى آنها را مى ترسانند.قصدشان را بر توبه و بازگشت بخدا درهم مى شكنند؛شبهات باطل فضاى فكرى آنها را تاريك مى كند و آنچه از روشنى حق كه بر آنها آشكار شده بود،فرو پوشيده مى شود.

معنى: «يَكادُ الْبَرْقُ يَخْطَفُ أَبْصارَهُمْ» بعنوان ضرب المثل براى چنين افرادى بكار رفته است.ضرب المثلهاى ديگر قرآن نيز براى فهماندن حقايقى بصورت تشبيه و تمثيل بيان شده اند .

2-تعيين مدّت حيات و زندگانى انسانها:بدين شرح كه خداوند با قلم قضا در لوح محفوظ براى هر كس زمان معيّن عمر را نوشته است پس از آن

ص:503


1- سوره بقره(2)آيۀ(19): [1]قرآن به مثل همچون،بارانى است كه از آسمان نزول مى يابد....

انسانها را به سوى خود باز مى گرداند و اعمال نهان و آشكارش را محاسبه مى كند.بنا بر اين لازم است كه انسان مراقب باشد و به منظور ملاقات حق كارهاى شايسته انجام دهد .

3-ارزانى داشتن نعمت لباس:ذكر نعمت پوشش و لباس در كلام امام(علیه السلام)بيان منّتى است كه از اين بابت خداوند نسبت به انسانها اظهار فرموده است،چنان كه حق تعالى در قرآن مى فرمايد: «يا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنْزَلْنا عَلَيْكُمْ لِباساً يُوارِي سَوْآتِكُمْ وَ رِيشاً وَ لِباسُ التَّقْوى» (1).امام(علیه السلام)اين فراز را بدين منظور آورده تا انواع نعمتهاى الهى را بيان كند،و انسانها را متوجّه سازد،كه از تجاهر به گناه شرم داشته باشند .

4-زندگى را براى انسانها گوارا ساخت:يعنى،خداوند زندگى دنيا را براى انسانها گوارا كرد،چنان كه خداوند تعالى مى فرمايد: «وَ رَزَقَكُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ» شما را از چيزهاى پاكيزه روزى داديم».همان فايده كه در شماره سوم بيان شد اين جا نيز مورد توجّه است .

5-خداوند از نظر علمى بر همۀ موجودات إحاطة و تسلّط دارد:چنان كه در قرآن مى فرمايد: «لَقَدْ أَحْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا» محققا آنها را بحساب در آورده و شمرده است،يعنى دانش حق تعالى بر همۀ امور احاطه داشته و فراگير است.كلمۀ «احصاء»بعنوان مصدر تأكيدى و يا تميز منصوب است.روشن است وقتى كه گناهكار بداند از إحاطۀ علم خدا،بيرون نيست به سوى تقوى و پرهيزكارى روى مى آورد .

6-خداوند براى هر عملى پاداشى در خور و شايسته آماده كرده است:

خداوند در اين باره مى فرمايد: «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْها وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ»

ص:504


1- سورۀ اعراف(7)آيه(26): [1]اى فرزندان آدم براى شما جامه اى فرو فرستاديم تا عورت خود را با آن بپوشانيد و همچنين زاد و توشه برايتان مقرر داشتيم البته بهترين زاد و توشه تقواست.

«يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي النّارِ هَلْ تُجْزَوْنَ إِلاّ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» (1).

7-خداوند نعمتهاى فراوانش را بر شما ايثار كرد و آنها را بر شما توسعه داد.چنان كه حق تعالى مى فرمايد: «وَ أَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَهُ ظاهِرَةً وَ باطِنَةً» (2).

8-حق تعالى مردم را بوسيلۀ حجّتهاى قانع كننده و بليغ از عاقبت گناه بر حذر داشته ترسانيد.منظور از«حجج»پيامبران،و پند و اندرزهايى است،كه بندگان را به پيمودن راه حق،ارشاد و هدايت كرده و اتمام حجتى بر متخلّفين از فرمان پروردگار است كه روز قيامت نگويند ما از حقيقت بى خبر بوديم.

9-خداوند شمارۀ همه چيز را مى داند چنان كه در قرآن مى فرمايد: «وَ أَحْصى كُلَّ شَيْءٍ عَدَداً» در توصيه به تقوى و خشيت از خداست.

10-در مورد انسانها زمان معيّنى را براى زندگى مقرر كرده است؛و اين معنا به عبارت ديگر نيز چنين بيان مى شود:براى فرا رسيدن مرگ شان وقت معينى فرموده است،جملۀ:«توظيفه لهم المدد»مانند«توقيته لهم الآجال» است و هر دو عبارت محدوديّت زمان حيات موجودات بويژه انسانها را بيان مى دارند.

دو كلمۀ«إحصاء»و«عدّ»كه به يك معنى هستند،بدين جهت در كلام امام(علیه السلام)تكرار شده اند تا توهّم باطلى را كه براى بعضى پيش آمده و احاطۀ كامل خداوند به همۀ جزئيّات را به لحاظ نامتناهى بودنشان بعيد دانسته اند از ميان ببرد، زيرا اين توهّم براى انسان اين شبهه را بوجود مى آورد كه چطور خداوند فرارسيدن

ص:505


1- سوره نمل(27)آيه(90): [1]هر كس حسنه اى انجام دهد پاداش بهتر از كار نيكش دريافت دارد،و از سختيهاى روز قيامت در امان خواهد بود و هر كس كار زشتى انجام دهد با صورت در آتش مى افتد آيا آنان جز آنچه انجام مى دهند مجازات مى شوند؟!
2- سوره لقمان(31)آيه(20): [2]نعمتهاى ظاهرى و باطنى اش را بر شما فراوان گردانيد.

مرگ هر شخصى را مى داند!و ذرّه ذرّۀ عمل آنها را كيفر مى دهد!سخن امام(علیه السلام) كه زمان آزمايش شما را مدّت معينى قرار داد به جمله عمر معيّنى را براى شما مقرّر كرد تشبيه شده است.منظور اين است كه براى تمام اشخاص زمان معيّنى مقرّر شده است،تا به وظايف خود عمل كنند.خداوند به مدّت عمر هر كس،و اعمالى كه انجام مى دهد،و پاداش و كيفرى كه بر حسب كوچكترين عمل استحقاق مى يابد آگاهست.تكرار اين دو عبارت براى ردّ توهّمى است كه محتملا براى بعضى پيش آيد و خدا را محيط بر همه زمانها ميزان عمر،و يا جزئيات اعمال ندانند! تكرار كلام امام(علیه السلام)با دو لفظ و يك معنى،اين حكم توهّمى را نقض كرده،و از ميان مى برد.به علاوه تذكّر محدوديّت عمر،و معيّن بودن اجل بهترين وسيله براى بى اعتبارى دنيا و توجّه دادن به خداست .

قوله عليه السلام: فى قرار خبرة و دار عبرة :يعنى دنيا جايگاه آزمايش مردمان و عبرت گرفتن آنهاست.بدين شرح كه نشانه هاى عبرت و آموزندگى و آثار قدرت خداوند در دنيا،موجب انتقال ذهن انسانها به سوى خدا گرديده، زمينه استدلال بر وحدانيت و يگانگى آفريدگار را فراهم مى آورد،چنان كه پيش از اين ضمن معناى اختبار و اعتبار توضيح داده ايم.و باز راجع به اين فراز از سخن امام(علیه السلام): فأنتم مختبرون فيها و عليها محاسبون .به هنگام شرح اين سخن امام(علیه السلام)كه: الا و ان الدّنيا دار لا يسلم منها الاّ فيها توضيح لازم را داده ايم.

ميان دو،واژۀ«خبرة و عبرة»بعلاوۀ سجع متوازى،نوعى تجنيس وجود دارد.معناى هر يك از:سجع متوازى و تجنيس در جلد اول توضيح داده شد به آنجا مراجعه شود.

ص:506

بخش سوم خطبه

اشاره

:فَإِنَّ الدُّنْيَا رَنِقٌ مَشْرَبُهَا رَدِغٌ مَشْرَعُهَا- يُونِقُ مَنْظَرُهَا وَ يُوبِقُ مَخْبَرُهَا- غُرُورٌ حَائِلٌ وَ ضَوْءٌ آفِلٌ وَ ظِلٌّ زَائِلٌ وَ سِنَادٌ مَائِلٌ- حَتَّى إِذَا أَنِسَ نَافِرُهَا وَ اطْمَأَنَّ نَاكِرُهَا- قَمَصَتْ بِأَرْجُلِهَا وَ قَنَصَتْ بِأَحْبُلِهَا- وَ أَقْصَدَتْ بِأَسْهُمِهَا وَ أَعْلَقَتِ الْمَرْءَ أَوْهَاقَ الْمَنِيَّةِ- قَائِدَةً لَهُ إِلَى ضَنْكِ الْمَضْجَعِ وَ وَحْشَةِ الْمَرْجِعِ- وَ مُعَايَنَةِ الْمَحَلِّ وَ ثَوَابِ الْعَمَلِ-.وَ كَذَلِكَ الْخَلَفُ بِعَقْبِ السَّلَفِ- لاَ تُقْلِعُ الْمَنِيَّةُ اخْتِرَاماً- وَ لاَ يَرْعَوِي الْبَاقُونَ اجْتِرَاماً يَحْتَذُونَ مِثَالاً- وَ يَمْضُونَ أَرْسَالاً إِلَى غَايَةِ الاِنْتِهَاءِ وَ صَيُّورِ الْفَنَاءِ

لغات

رنق:كدر،تيره و سياه.

ردغ:گل و خاك كه با آب آميخته شود.

يونق:به تعجب مى آورد،به شگفت در مى آورد.

يوبق:هلاك مى كند،از ميان مى برد.

غرور:فريب،نيرنگى كه ذهنها را به غفلت در مى آورد.

حائل:منتقل شونده،حيله گر.

قمعت الدابه:چهارپا دو دستش را بلند كرد به زمين زد و با دو پايش لگد زد.

قنصت:صيد كرد،شكار كرد.

اقصدت:به مقصد رسيد.

اوهاق:جمع وهق،ريسمانها.

صنك:تنگ،سخت و دشوار.

اقلع عن الشيئى:از آن خوددارى كرد.

اخترام:پيش از مرگ طبيعى مردن،مرگ زودرس.

ارعوى:خوددارى كرد،بازگشت.

حذا حذو فلان:كارى بمانند كار او انجام داد.

ارسال:جمع رسل:دستۀ گوسفندى كه بدنبال دسته ديگر حركت مى كند.

صيّور الأمر:سرانجام امور،آخر هركار.

ترجمه

«بدانيد كه آبهاى دنيا سياه و تيره و آبشخورش پر لاى و لجن است؛ظاهر دنيا طرب خيز و باطن آن غم انگيز است.دنيا غرورى است كاذب،روشنايى است رو بتاريكى،سايه اى است رو به نابودى،استوانه اى است رو به خرابى،همين كه فرار كننده از دنيا به آن انس گيرد و انكار كننده اش به او اطمينان حاصل كند،با

ص:507

پايش لگدى بر او مى كوبد،و تيرهايى از تركشش بيرون مى كشد و او را صيد مى كند و كمند مرگ را به گردن او مى افكند و با خوارى تمام به خوابگاه تنگ گور،و منزلگاه وحشت و جايگاه كيفر اعمال مى كشاند.

آرى جهان با گذشتگان چنين كرد،و با آيندگان نيز چنين رفتارى خواهد داشت؛اما تعجب اين است با وجودى كه رفتار دنيا با گذشتگان چنان بود و يقينا دست از سرآيندگان هم بر نخواهد داشت باقى ماندگان متنبّه نشده،دست از گناه بر نمى دارند،بلكه باقى ماندگان و آيندگان به گذشتگان اقتدا كرده و پى در پى به سوى انتها و غايت مرگ،فنا و نيستى مى شتابند .»

شرح

اين بخش از كلام امام(علیه السلام)بر محور نفرت از دنيا و بيان معايب و سر انجام كار آن دور مى زند.امام(علیه السلام)براى دنيا اوصافى بشرح زير آورده است.

اوّل؛تاريك و سياه بودن آبشخور دنياست:«رنق»كنايه از آلودگى و آميخته بودن خوشيهاى دنيا به مصيبت،حزن و اندوه و عوارض و بيمارى است .

دوّم؛گل آلود بودن محلّ استفاده و خوردنيهاى دنياست:«مشرع»:در لغت به جايگاه ورود گفته مى شود.در اينجا به معناى محلّ شروع براى صرف غذا و يا انجام كار آمده است.واژۀ«ردغ»براى امر محسوس صفت آورده مى شود.

در عبارت امام(علیه السلام)استعاره از مجراى غذا و خوردنيهاست.جهت شباهت راه،با مجراى غذا اين است كه انسان در به كارگيرى دنيا و تصرّف در آن دچار لغزش مى شود و لغزش موجب سقوط در جهنم مى گردد.زيرا شما ثبات قدم عقلى است،كه مى تواند قواى نفسانى را در كنترل خويش در آورد،و قدرت شيطان هواى نفس را در هم بشكند،چنان كه راه محسوس دنيوى اگر گل و لاى باشد موجب لغزش و سقوط انسان مى شود.به عبارت روشن تر جهت مشابهت، لغزندگى و سقوط در هر دو مورد است.

ص:508

اين عبارت امام(علیه السلام):ردغ مشرعها از زيباترين اشارات سخن آن حضرت است .

سوّم؛هر چند ظاهر دنيا زيباست ولى سر انجام انسان را هلاك مى كند:

اين فراز از سخن امام(علیه السلام)اشاره به شگفت آورى دنيا براى افرادى است كه سرگرم زينتهاى ظاهر آن شده فريب آن را مى خورند هر چند به تجربه دريافته اند كه پرداختن به لذّت و خوشيهاى زودگذر دنيا پايانى جز هلاكت و نابودى ندارد .

چهارم؛دنيا فريبى متغير است:كلمۀ«غرور»كه در عبارت امام(علیه السلام)آمده است به دو صورت:«غرور»و«غرور»تلفّظ شده است،«غرور»به فتح(غ)يعنى دنيا فريبكار است،مردم به زر و زيور دنيا فريب خورده،پندارشان اين است كه نعمتهاى دنيا پايدار مى باشد با اين غرور شاد و خوش اند كه ناگاه دنيا تغيير يافته از دست آنها مى رود و وضع آنها را دگرگون مى كند.«غرور»به ضمّ(غ)يعنى دنيا از بس متغير و رنگ به رنگ مى شود گويا حقيقت و ماهيتش فريب و نيرنگ شده است و گاهى بر وسيله اى كه موجب غرور و فريب مى گردد عرفا غرور اطلاق مى كنند .

پنجم؛دنيا جلوه اى است غروب كننده:كلمۀ«ضوء»را براى آن چيزهايى كه در چشم افراد غافل و بى خبر ظاهرا زيبا مى نمايد استعاره آورده اند.به مثل گفته مى شود:«على فلان ضوء»يعنى منظر زيبايى دارد و يا راههاى هدايت را يافته و مسير ورود و خروج امور را مى داند.بنا بر اين(ضوء آفل)يعنى جلوه اى است كه دوام ندارد.كلمۀ«افول»هم استعاره است.معناى خلاصه سخن حضرت اين است كه جلوه هاى فريبندۀ دنيا پايدار نيست .

ششم:دنيا سايه اى است ناپايدار:لفظ«ظلّ»را براى آنچه انسان بدان پناه مى برد تا از نعمت سايۀ آن بهره مند گردد،استعاره آورده اند،يعنى دنيا به سايه اى ماند كه براى اندك زمانى مى توان از آن سود برد و بدان طريق كه سايه اعتبارى

ص:509

ندارد،ناپايدار است و زوال مى پذيرد،دنيا نيز بقا و ثباتى ندارد و از دست انسان مى رود .

هفتم:دنيا تكيه گاهى است دو بخرابى:امام(علیه السلام)لفظ«سناد»را براى امورى كه بى خبران بدان اعتماد مى كنند،با وجودى كه ريشه و بنيادى ندارد، استعاره آورده است.قرآن امور ناپايدار را بدرخت خبيثى كه بر روى زمين برويد و ثباتى نداشته باشد تشبيه كرده است. «كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ ما لَها مِنْ قَرارٍ» .لفظ«ميل»استعاره را ترشيحى مى كند .

هشتم:دنيا مردم را با روشنايى كاذب و سايه زودگذر،و جلوه هاى فريبندۀ خود طورى مغرور مى سازد كه به آن انس پيدا مى كنند:همان افرادى كه به دليل عقلى از آن گريزان به مقتضاى فطرتشان حقيقت بودنش را انكار دارند.هر چند إنسانها مطيع و فرمانبر دنيا باشند بحالشان مفيد نيست،زيرا دنيا با آنها رفتار دشمن فريبكار را خواهد داشت.و اعمال ناروايى را بشرح زير در بارۀ انسانها انجام مى دهد .

1-قمصها بالأرجل:دنيا با لگد انسانها را از خود دور مى كند.لفظ «قمص»استعاره است بر اين كه دنيا انسان را از خود بهنگام فرا رسيدن اجل دور مى كند،بى اعتنايى دنيا به انسان و تسليم مرگ شدن انسان را به حيوانى تشبيه كرده است كه پشت به صاحب خود كرده و با دو پايش او را از خود دور مى سازد.كلمه «اجل»استعاره را ترشيحيّه كرده است.دليل اين كه كلمه«ارجل»را جمع آورده، اين است كه هنگام لگد زدن همچنان كه دو پا كار مى كنند،دستها هم دخالت دارند،زيرا تا دستها بدن را نگاه ندارند حيوان قادر نيست با پاهايش لگد بزند.امّا اين كه به ذكر پا اكتفا كرده و از دستها نامى به ميان نياورده،بدين سبب است كه اصل لگد زدن به وسيلۀ پا انجام مى شود،لذا فعل«قمص»با كلمۀ پا مناسبتر است .

ص:510

2-قنصّها له ما حبلها:دنيا انسانها را با ريسمان محبت گرفتار مى سازد.

اين عبارت كنايه از اين است كه دنيا مى تواند ريسمان محبت خود را بگردن دنيا خواهان افكند.و خصوصيات پست و بى ارزش خويش را به نفس آنها منتقل كند.سخن امام(علیه السلام)به عنوان استعاره بالكنايه به كار رفته است .

3-كونها اقصدت له بأسهمها دنيا:تيرهاى زهرناك خود را بر هدف نشانده است.لفظ«اسهم»براى بيماريها و علّت مرگ استعاره آورده شده است و «اقصاد»كنايه از به هدف خوردن تيرهاست.دنيا تشبيه شده است به تيراندازى كه تيرش به خطا نمى رود .

4-كونها أعلقته حبال المينة:كمندهاى مرگ دنيا،گردن انسانها را بدام انداخته است.لفظ«حبال»(ريسمانها)از اسبابى كه انسانها را بنا بودى مى كشاند استعاره آمده است و كلمۀ قائد كنايه از گرفتار آمدن بيمار در كند بيمارى است،كه در نهايت به مرگ و تنگناى گور و وحشت رجوع به پيشگاه خداوند منتهى مى شود،و در حقيقت اشاره به پيش آمدهاى ناگوارى است،كه افراد جاهل و نادان به هنگام بازگشت به دنياى حق و دربار خداوند،دچار وحشت فراق از امور دوست داشتنى دنيا همچون مال و منال و فرزند مى شوند.

در عبارت فوق صفات دنيا به صفات صيّاد تشبيه و جمله بعنوان استعاره به كار رفته است.يعنى همان طورى كه صيّاد مدام در صدد به دام انداختن صيد است دنيا نيز همين خصوصيّت را داراست .

مقصود از«معاينة المحل»مشاهده آخرت،جايى كه بحساب عمل افراد رسيدگى مى شود.يعنى پاداش افراد نيك يا بد بدانها خواهد رسيد .

قوله عليه السلام:و كذلك الخلف.الى آخره.يعنى مردم با وضع غفلت آميز خود،زندگى دنيوى خود را ادامه مى دهند و حاضران براه گذشتگان مى روند.نه،توجّه به مرگ آنها را از پيروى نفس باز مى دارد،و نه آيندگان از

ص:511

ارتكاب جرائمى كه گذشتگان داشته اند باز مى گردند و نه از غفلت پيشينيان عبرت مى گيرند،بلكه رفتار گذشتگان را ملاك عمل خود قرار داده،همچنان مسير حركت آنها را تا پايان راه و لحظه اى كه مركب جسمانيشان از راه باز ماند و نهايت كارشان بفنا و نيستى منجر گردد و به محضر خداوند وارد شوند،ادامه مى دهند.

امام(علیه السلام)در عبارت«يوبق و يونق»نافر و ناكر-قمصت و قنصت رعايت سجع و تجنيس را كرده است.كلمات فوق،تنها در حرف وسط با هم اختلاف دارند.

بخش چهارم خطبه

اشاره

حَتَّى إِذَا تَصَرَّمَتِ الْأُمُورُ- وَ تَقَضَّتِ الدُّهُورُ وَ أَزِفَ النُّشُورُ- أَخْرَجَهُمْ مِنْ ضَرَائِحِ الْقُبُورِ وَ أَوْكَارِ الطُّيُورِ- وَ أَوْجِرَةِ السِّبَاعِ وَ مَطَارِحِ الْمَهَالِكِ سِرَاعاً إِلَى أَمْرِهِ- مُهْطِعِينَ إِلَى مَعَادِهِ رَعِيلاً صُمُوتاً قِيَاماً صُفُوفاً- يَنْفُذُهُمُ الْبَصَرُ وَ يُسْمِعُهُمُ الدَّاعِي- عَلَيْهِمْ لَبُوسُ الاِسْتِكَانَةِ وَ ضَرَعُ الاِسْتِسْلاَمِ وَ الذِّلَّةِ- قَدْ ضَلَّتِ الْحِيَلُ وَ انْقَطَعَ الْأَمَلُ وَ هَوَتِ الْأَفْئِدَةُ كَاظِمَةً- وَ خَشَعَتِ الْأَصْوَاتُ مُهَيْنِمَةً- وَ أَلْجَمَ الْعَرَقُ وَ عَظُمَ الشَّفَقُ وَ أُرْعِدَتِ الْأَسْمَاعُ- لِزَبْرَةِ الدَّاعِي إِلَى فَصْلِ الْخِطَابِ وَ مُقَايَضَةِ الْجَزَاءِ- وَ نَكَالِ الْعِقَابِ وَ نَوَالِ الثَّوَابِ

لغات

تصرمت:منقضى شد،سپرى شد،گذشت ازف:نزديك شد.

ضرائح:جمع ضريح:شكاف وسط گور.

اوكار الطيور:آشيانه ها و لانه هاى پرندگان.

اوجرة:جمع و جار،آغل درندگان.

مهطعين:روى آورندگان.

رعيل:اجتماع كننده ها.

لبوس:لباسى كه مى پوشند.

ضرع:فروتنى،شكسته احوالى.

كاظمه:آرام گرفته،ساكت و خاموش.

هيمنه:صداى آهسته.

ألجم العرق:عرق صورت،از دو طرف به شكل لگام بدهان رسيده باشد،و يا دهان را پر كرده باشد.

شفق:خوف،ترس.

زبره:سخن بدرشتى گفتن،طرد كردن.

مقايضه:معاوضه كردن.

نكال:اقسام عذاب و كيفر.

ص:512

ترجمه

امام(علیه السلام)به عنوان تذكر و تنبه اشاره به خصوصيات قيامت دارد كه مردم پس از مرگ بدان خواهند رسيد و اينك اصل سخن «(مردم همچنان در غفلت و بى خبرى زيست مى كنند).تا اين كه كارها بگذرد و زمانها منقضى شود و هنگام حشر و نشر فرا رسد و خداوند انسانها را از شكاف گورها و لانه هاى پرندگان و جايگاه درندگان و هر كجا كه به هلاكت رسيده اند بيرون آورد!در حالى كه همگان با شتاب به سوى فرامين خدا و ميعادگاه او روانند و در گروههاى مختلف،خاموش و به صف ايستاده اند.و از ديد نافذ علم الهى پوشيده نيستند و داعى الهى نداى خود را به گوش آنها مى رساند،لباس مسكنت و بيچارگى،فروتنى و خوارى را بر تن دارند،چاره را از دست داده، آرزوهاشان بر باد رفته،از ترس عذاب دلهايشان از هوس افتاده از هيبت روز قيامت آوازهايشان آهسته و رقيق شده است،عرق شرمسارى بر گونه ها روان شده،خوف بزرگى سر و پايشان را فرا گرفته و از خشونت صدايى كه آنها را به حشر و قيامت، عقوبت و پاداش دعوت مى كند گوشهايشان مضطرب شده است .»

شرح

تمام انبيا و رسل بر معاد جسمانى اتفاق نظر دارند.قرآن كريم نيز بر اين حقيقت دلالت دارد.خداوند متعال مى فرمايد: «يَوْمَ يَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْداثِ سِراعاً كَأَنَّهُمْ إِلى نُصُبٍ يُوفِضُونَ خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ» (1).همچنين تمام مسلمين به معاد جسمانى معتقدند ولى مشهور اين است كه حكما،معاد جسمانى را قبول نداشته مى گويند،معدوم بعينه بازگشت نمى كند.چه مسلّم است كه شرائط و اسبابى كه همراه پديده ها بوده اند،مانند:حركت دورانى فلك،زمان

ص:513


1- سوره معارج(70)آيه(43 و 44): [1]روزى كه شتابان از گورها بيرون آيند،در حالى كه در چشمهايشان نشانه خضوع و فروتنى است و آنها را خوارى و ذلت فرا گرفته است گويا بسوى علائم مخصوصى در حركت خواهند بود.

معيّن و...از ميان رفته اند و ديگر هرگز قابل بازگشت نيستند.بعضى از حكماى اسلامى،معتقدند كه معاد بصورت مثال انجام مى گيرد،يعنى موجوداتى مثل هيئت جسمانى اين دنيا،بازگشت مى كنند.برخى ديگر از حكماى اسلامى، ظاهر شريعت را در نظر گرفته،معاد را جسمانى و روحانى دانسته،سعادت و شقاوت را به جسم و روح نسبت مى دهند.

ابو على سينا در كتاب شفا راجع به معاد بحثى را آورده است كه ما عينا عبارت او را نقل مى كنيم:

«آنچه از معاد مورد قبول است همان چيزى است،كه از شريعت به ما رسيده،و راهى براى اثبات معاد جسمانى جز از طريق شرع و تصديق خبر نبوى نيست.معاد جسمانى و انگيزش در قيامت و كيفر نيك و بدى كه نصيب بدن انسان مى شود بديهى است.شريعت حقّى كه بوسيلۀ مولا و سيّدمان محمّد(صلی الله علیه و آله)به ما رسيده است سعادت و شقاوت اخروى را به لحاظ جسم براى ما توضيح داده است.اما آنچه از اين امور كه بوسيلۀ عقل و قياس برهانى درك مى شود،و پيامبر نيز آن را تصديق كرده است،سعادت و شقاوتى است كه مربوط به نفس و روان باشد.هر چند تصوّر ما در حال حاضر به لحاظ عللى كه براى آنها ذكر شده است از درك سعادت و شقاوت نفسانى اخروى ناتوان است.

ولى حكماى الهى بهايى كه به سعادت نفسانى مى دهند و علاقه اى كه به آن نشان مى دهند از سعادت جسمانى بيشتر است.بلكه بايد گفت:در جنب سعادت نفسانى كه در حقيقت بار يافتن به حضور حق تعالى است به سعادت جسمانى توجّهى ندارند،هر چند اين سعادت جسمانى هم به آنها داده شود.» (سخن ابو على سينا در مورد معاد از كتاب شفا اين بود كه نقل شد)امّا آنچه كه امام(علیه السلام)در اين خطبه ذكر كرده اند بر اثبات معاد جسمانى و خصوصيّات آن صراحت دارد .

ص:514

قوله عليه السلام: أخرجهم من ضرايح القبور و أوكار الطّيور و اوجرة السّباع و مطارح المهالك اين فراز سخن امام(علیه السلام)اشاره به گرد آمدن اجزاى پراكنده انسانها براى حضور در معاد دارد،و روشن مى سازد كه همگان چه آنها كه در ضريح و قبرشان قرار داشته باشند و يا آنها كه خوراك پرندگان و درندگان شده باشند و يا آنها كه در صحنه هاى پيكار بهلاكت رسيده و مفقود الأثر باشند و...از محلّ دفن و قرارگاه خود بيرون آمده،اجزاى پراكنده بدنشان تركيب شده و در صحراى محشر حاضر مى شوند.

اگر اشكال شود كه،هرگاه انسانى را انسان ديگرى بخورد،و از راه تغذيه مقدارى از جسم اين،ضميمه بدن آن ديگرى شود،اعاده اين دو در قيامت چگونه است؟زيرا اجزاى مشترك با هر بدن كه محشور شود،بدن ديگرى ناقص مى گردد. (1)

در پاسخ اين اشكال مى گوييم:عقيدۀ محقّقان از متكلّمين اين است كه هر بدنى اجزايى اصلى دارد كه از آغاز عمر تا پايان،در آنها تغيير و تبديلى حاصل نمى شود.اجزاى ديگر بدن زايد به حساب مى آيند هر دو قسمت«اصلى و زايد»در قيامت مبعوث مى شوند.آنچه كه ضميمه بدن آكل مى شود،اجزاى زايد بدن انسان است و در قيامت به مأكول باز مى گردد و اين زيانى به اجزاى اصلى بدن آكل وارد نمى كند.چون به اجزاى زايد بدن امورى اعتبارى هستند.

به نظر بعضى از فضلا اين گفتار امام(علیه السلام)را مى توان به گونه اى تأويل كرد، كه با ادّعاى معتقدين به معاد روحانى تطبيق كند.

قوله عليه السلام: حتى اذا تصرّمت الامو ر؛يعنى احوال و چگونگى هر يك

ص:515


1- به نظر مى رسد كه اين همان شبهۀ آكل و مأكول ابن كمونه باشد-م.

از افراد در دنيا سپرى شد و گذشت.

قوله عليه السلام: تقضّت الدّهور ؛مدّت عمر هر فردى تمام شد.

قوله عليه السلام: و أزف النّشور ؛بيرون آمدن هر نفسى از گور بدن در قيامت نزديك شد.(در اينجا مطابق معناى تاويلى بدن هر شخص را بمنزله گور و روح بمنزلۀ شخصى كه از داخل آن بيرون آمده و به سوى قيامت مى رود در نظر گرفته شده است) قوله عليه السلام: أخرجهم من ضرائح القبور ؛لفظ قبور را براى بدن استعاره آورده.و«ضرائح»ترشيح استعاره است.وجه شباهت ميان،قبر و بدن انسان اين است كه نفس در ظلمت بدن و تاريكهاى حواسّ فرو رفته و وحشت زده است،چنان كه شخص ميّت از زن و فرزند خود جدا شده و از تاريكى قبر هراسان و ترسان است ضمير در فعل اخرج به كلمه اللّه كه در آغاز خطبه آمده است باز مى گردد؛يعنى خداوند آنها را براى حسابرسى قيامت از گورها بيرون مى آورد.

قوله عليه السلام: و اوكار الطّيور عرفاء و اهل حكمت فراوان لفظ طير و اوصاف آن را براى نفس ناطقه و فرشتگان استعاره به كار مى برند.چنان كه روايت پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله)نيز به همين معنى اشاره دارد كه فرمود:

هنگامى ميّت بر دوشها حمل مى شود،روحش بر بالاى نعش پرواز مى كند و بزبان حال مى گويد:اى خانواده و فرزندان من،چنان كه دنيا مرا سرگرم داشت،و فريب داد فريبتان ندهد.واژه«رفرفة»در حديث فوق بمعنى بال زدن پرندگان است و چنان كه قرآن در وصف فرشتگان مى فرمايد: «أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ» ؛«فرشتگان داراى دو،سه و چهار بال هستند»در حديث براى روح بال به كار رفته،و در قرآن براى فرشتگان تصريح به بال شده است.ابو على در قصيده اى كه اوّل آن القى است در بارۀ نفس چنين مى گويد:

ص:516

به سوى تو از مكان بلند هبوط كرد نفس ناطقه اى كه سزاوار عزّت و نيرومندىّ است (1)منظور از لغت«ورقاء»نفس ناطقه مى باشد،كه به آن هبوط را نسبت داده است.و باز ابو على در نوشته اى كه رسالۀ طير ناميده مى شود به اين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايد:گروهى براى صيد بيرون آمدند.طنابها را نصب كردند و دامها را گستردند و سپس روى آنها دانه افشاندند و خود در ميان گياهان مخفى شدند و من در ميان جمعيّتى از پرندگان بودم.در اين عبارت نفس را بمنزله پرنده اى فرض كرده،كه در ميان پرندگان قرار داشته است.

وجه شباهت ميان نفس و پرندگان در اين استعاره شركت اين دو در سرعت انتقال و تصرّف در امور متعلق به آنها مى باشد.نفس از محلّى به محلّى انتقال عقلى و پرنده انتقال حسّى پيدا مى كند.

هر گاه لفظ«طير»براى نفس استعاره آورده شود،شايسته چنين استعاره اى اين است كه لفظ«وكر»هم براى بدن عاريه آورده شود.چون ميان،لانۀ مرغ و بدن،در مسكن بودنشان براى مرغ و نفس مشاركت است؛زيرا نفس بدون بدن و مرغ بدون آشيانه نمى توانند آرام بگيرند.

قوله عليه السلام:و أوجرة السّباع:«ارواح براى حضور در قيامت از پناگاه درندگان خارج مى شوند»كلمه«أوجرة»براى ابدان استعاره آورده شده است.و «سباع»اشاره به نفسهايى است كه مطيع و فرمانبردار قوّه غضبيّه باشند.از ويژگى قوّه خشم و غضب سلطه جوئى و انتقام گيرى است.چنان كه خصلت حيوانات درنده نيز همين است.

قوله عليه السلام: و مطارح المهالك :«از جايگاه هلاكت بسوى صحراى

ص:517


1- هبطت اليك من المكان الارفع ورقاء الذات تعزّز و تمنّع

محشر روان مى گردند».اين جمله نيز اشاره به بدن انسانها دارد،كه جايگاه هلاكت بى خبران است آنها كه پيرو شهوات مى باشند يعنى اهل غفلت روحشان، در داخل جسمشان به هلاكت مى رسد،بدين شرح كه هدايت نمى يابند و در روز حشر جانهاى هدايت نيافته شان از درون بدنشان مبعوث مى شود .

قوله عليه السلام: سراعا إلى امره كلمۀ«سراعا»و كلمات ديگرى كه در اين فراز منصوب به كار رفته اند،بعنوان حال و بوسيلۀ فعل أخرج نصب داده شده اند.

منظور از«امره»حكمى است كه با قضاى ازلى الهى صادر مى شود و همگان به سوى پروردگارشان رجوع كرده و به مبدأ وجودى خود باز مى گردند.كلمۀ«سراع» اشاره به نزديكى وصول آنان به قرب حق تعالى دارد،كه لحظۀ جدا شدن علاقۀ جان از بدن،در نهايت شتاب به سوى پروردگار حركت مى كند .

قوله عليه السلام: مهطعين إلى معاده ؛«به جايگاه حسابرسى و قيامت روى مى آورند.»مقصود اين است كه نفوس انسانها به جايگاه موعود و آنچه از خير و يا شر برايشان تدارك ديده شده است روى مى آورند و در محشر حاضر مى شوند .

قوله عليه السلام: رعيلا :«بحكم خداوند اجتماع مى كنند»؛اشاره به اين است كه در آن روز همگان در قبضۀ قدرت حق تعالى گرفتارند و در محلّى كه پاداش،يا كيفرشان مى دهند اجتماع دارند.

قوله عليه السلام: صموتا سكوت همگان را فرا گرفته،تو پندارى گنگ مى باشند زيرا زبانى براى سخن گفتن ندارند.محتمل است كه«صمت»كنايه از تواضع و فروتنى و شدّت نيازمندى باشد،كه در اثر هيبت و جلال خداوند به آنها دست داده است .

قوله عليه السلام: قياما صفوفا ؛«در حالى كه اهل محشر سر پا ايستاده و صف كشيده اند منتظر حساب مى باشند».كلمه«قيام»در عبارت امام(علیه السلام)به

ص:518

عنوان استعاره بكار رفته،بيان كننده اين حقيقت است كه قيام و سر پا بودن نفوس در صحراى محشر از جهت هيبت و عظمت الهى است؛چون كمال آنها در اظهار عبوديت و خوارى آنها در مكان حضورشان،نشانه اطاعتشان مى باشد.

و در صف بودن انسانها استعاره از نظم و ترتيب شان در علم خداست.

چه همۀ موجودات در برابر دانش الهى يكسانند،همچنان كه در يك صف محسوس افراد برابر و مساوى قرار دارند.احتمال ديگر اين كه،صف بودن انسانها در قيامت استعاره از ترتيب آنها به نسبت قرب حق و درجات بالا و پايينى باشد كه در آن قرار دارند .

قوله عليه السلام: ينفذهم البصر :در منظر و ديد قرار دارند.اين جمله اشاره به علم خدا نسبت به آنهاست؛يعنى خداوند به تمام اهل محشر آگاه و مطّلع است .

قوله عليه السلام: و يسمعهم الدّاعى :داعى يعنى حكمى كه خداوند بر بازگشت مردمان به محشر صادر مى كند.«اسماع»عمومى بودن حكم را نسبت به تمام انسانها بيان مى كند،بدين معنى كه هيچ كس قادر نيست از اين حكم عمومى كه نسبت به حضور در محشر صادر مى شود،خارج شود .

قوله عليه السلام: عليهم لبوس الاستكانة و ضرع الاستلام و الذّلة ؛«بر آنها لباس بيچارگى و تسليم و خوارى پوشانده شده است».اين فراز از كلام امام(علیه السلام) اشاره به چگونگى وضعى است كه مردگان با ذلّت و خوارى و نهايت ترس و نيازمندى با وجودى كه در قبضۀ قدرت الهى گرفتارند،از گور خارج مى شوند.چنان كه خداوند متعال در اين مورد مى فرمايد:يوم يدع الداع الى شيئى نكر خشعا ابصارهم يخرجون من الاحداث (1).

ص:519


1- سوره قمر(54)آيه(6 و 7): [1]روزى كه دعوت كننده آنها را به امر ناپسندى فرا خواند،در حالى كه از چشمانشان خضوع و خشوع نمودارست از گورها بيرون مى آيند.

قوله عليه السلام: قد ضلّت الحيل ؛يعنى راه آن چاره انديشيهايى كه در دنيا داشتند و بدان سبب وسيلۀ نجات خود را از شرور و امور ناپسند فراهم آوردند،در قيامت بر آنها بسته است.و اميدشان قطع مى باشد؛زيرا قادر ببازگشت از آخرت به عالم دنيا نيستند،تا اعمال لازم را كه ترك كردند جبران كنند،و نسبت به هيچ چيز طمع و اميدوارى ندارند.

قوله عليه السلام: و هوت الأفئدة كاظمة يعنى نفوس انسانها در قيامت، در نهايت خوارى و بيچارگى قرار دارند،و بجز رضا و بخشش خداوند به چيزى اميدوار نيستند.لفظ«كظم»چنان كه گذشت استعاره به كار رفته است .

قوله عليه السلام: و خشعت الأصوات :«صداها به صورت خضوع و خشوع بلند مى شود.»اين كلام امام(علیه السلام)مانند آيۀ كريمۀ قرآن است كه فرمود: «وَ خَشَعَتِ الْأَصْواتُ لِلرَّحْمنِ فَلا تَسْمَعُ إِلاّ هَمْساً» (1).منظور اين است كه در خواست اهل محشر بزبان حال و بطريق خوارى،ضعف بيچارگى كه نشانه بندگى،در برابر جلال و عظمت خداوند مى باشد،گذشت و رحمت الهى است .

قوله عليه السلام: و الجم العرق و عظم الشّفق ؛لفظ«عرق»استعاره بكار رفته،و كنايه از نهايت رنج و سختى است كه نفس انسانها بر اثر جدائى از زن و فرزند،هيبت خداوند،و نامأنوس بودن جهان آخرت در مى يابد.زيرا نتيجه رنج و سختى اين است كه شخص خائف عرق مى كند و از نزول عذاب و كيفر هراسان مى شود.نسبت دادن لگام بستن به عرق نسبت مجازى است .

قوله عليه السلام: و ارعدت الأسماع لزبرة الدّاعى ؛«گوشها از هيبت كلام دعوت كنندۀ به محشر به لرزه مى افتند»اين عبارت امام(علیه السلام)اشاره به امرى است كه هنگام جدائى براى نفوس در قيامت حاصل مى شود.لفظ«زبرة»استعاره از

ص:520


1- سوره طه(20)آيه(108): [1]اصوات براى خدا خاشع مى شوند جز به آهستگى از آنها چيزى شنيده نمى شود .

حكم قهر آميز قضاى الهى است كه بر عليه نفوس صادر مى شود.چنان قهر و خشمى كه امكان جواب ردّ دادن بر آن ميسور نيست .

مقصود از فصل الخطاب حتمى شدن حكم خداوند بر عليه آنها پس از ورود به محشر است،كه بحساب مال و منالشان رسيدگى شود.و حقوقى كه از حقّ النّاس بر ذمه شان باشد وصول شود .

و منظور از «مقايضة الجزاء» معاوضه اى است كه انجام مى گيرد،اخلاق و رفتار پست و زشت را كيفر،و اخلاق نيك و حق را پاداش مى دهند.ارزش كار هر كسى را به اندازه استعداد و پذيرشش بحساب آورده ادا مى كنند.

چيزى كه به نظر مى رسد بايد،در پايان اين بخش از شرح توضيح داده شود اين است كه به كار گرفتن لفظ در معناى مجازى و يا حمل معناى كلام بر معناى تأويلى بجاى معناى ظاهرى در كلام خدا و رسول و اولياء حق زمانى رواست كه يك دليل عقلى إجراى سخن را بر معناى ظاهر شما منع كند.چون در موضوع بحث ما تمام مسلمين به تبع از شريعت معاد را جسمانى دانسته اند و دليل عقليى هم كه جسمانى بودن معاد را منع كند وجود ندارد.نمى توانيم بدرستى تأويلاتى كه در بارۀ معاد آمده است قطع پيدا كنيم.بنا بر اين چنان كه ظاهر كلام امام(علیه السلام)دلالت دارد معاد جسمانى است.

بخش پنجم خطبه

اشاره

عِبَادٌ مَخْلُوقُونَ اقْتِدَاراً وَ مَرْبُوبُونَ اقْتِسَاراً- وَ مَقْبُوضُونَ احْتِضَاراً وَ مُضَمِّنُونَ أَجْدَاثاً وَ كَائِنُونَ رُفَاتاً- وَ مَبْعُوثُونَ أَفْرَاداً وَ مَدِينُونَ جَزَاءً وَ مُمَيَّزُونَ حِسَاباً- قَدْ أُمْهِلُوا فِي طَلَبِ الْمَخْرَجِ وَ هُدُوا سَبِيلَ الْمَنْهَجِ- وَ عُمِّرُوا مَهَلَ الْمُسْتَعْتِبِ وَ كُشِفَتْ عَنْهُمْ سُدَفُ الرِّيَبِ- وَ خُلُّوا لِمِضْمَارِ الْجِيَادِ وَ رَوِيَّةِ الاِرْتِيَادِ- وَ أَنَاةِ الْمُقْتَبِسِ الْمُرْتَادِ فِي مُدَّةِ الْأَجَلِ وَ مُضْطَرَبِ الْمَهَلِ

ص:521

لغات

قسر:قهر و جبر.

اجداث:قبور مفرد آن جدث مى باشد.

رفات:استخوانهاى پوسيده و امثال آن.

مدينون:جزا داده شده،دريافت كننده پاداش.

مستعتب:طلب رضايت كننده،رضايت خواه.

سدف:جمع سدفه:تاريكى شب.

ريب:شبه و شك.

ارتياد:طلب،مطالبه كردن.

ترجمه

در اين بخش امام(علیه السلام)مردم را به خصلتهاى متكبرانه و اعراض از فرمان خدا كه در وجودشان ريشه دوانده و بر خلاف غرض خلقت و آفرينش شان عمل مى كنند،متوجه كرده و مى فرمايد:

«حال بندگانى كه از روى قدرت آفريده شده و با قهر و جبر تربيت يافته و سپس به چنگال مرگ گرفتار آمده و در قبرها نهفته شده و استخوانشان پوسيده است چنين خواهد بود كه به تنهايى از گورها برانگيخته مى شوند و بر طبق اعمال نيك يا بدشان جزا مى بينند و با دقت به حسابشان رسيدگى مى شود،اينان چند روزى در دنيا مهلت داده شدند تا از وادى جهل و گمراهى در آمده،قدم در راه سعادت و هدايت بگذارند و ايام عمر را بدانها فرصت دادند تا خداوند را خشنود كرده و از تاريكى شبهه در آيند و مركب نفس خود را براى مسابقۀ روز رستاخيز تربيت كنند و در طلب خير و نيكى برآيند و راه خدا را با تأنّى و تأمّل بپويند.

چه خوب بود كه در مدت عمر بوسيله اعمال شايسته و نيك براى تاريكيهاى حشر خود كسب نور و روشنايى مى كردند!تا با جلوه هاى نورانى خود در قيامت خود در قيامت گام مى نهادند.»

شرح

امام(علیه السلام)در اين بخش از خطبه،براى انسانها سيزده صفت به شرح ذيل بيان مى كند:

ص:522

اوّل:انسانها از روى قدرت آفريده شده اند.بدين توضيح كه خداوند آنها را آفريد بى آنكه خود در آفرينششان نقشى داشته باشند،بلكه با قدرت قادر متعال و مستقل از مشاركت غير در اين خلقت بوجود آمده اند.توجّه به اين حقيقت آنها را از معصيت پروردگار باز مى دارد .

دوّم:همۀ موجودات بويژه انسانها با جبار تحت تربيت پروردگار قرار دارند.بدين معنى كه،مالكيّت پروردگار نسبت به آنها اختيارى آنها نيست،تا در فرمانبردارى يا معصيت مختار باشند .

سوّم:به هنگام مرگ انسانها در قبضۀ اختيار اويند.بدين توضيح كه بهنگام فرا رسيدن اجل قبض روح شده و به پيشگاه حق تعالى احضار مى شوند .

چهارم:پس از فوت لزوما به خاك سپرده مى شوند .

پنجم:استخوانهايشان تبديل به خاك مى شود.يعنى طبيعت ذاتى آنها اين است كه خاك شوند .

ششم:در روز قيامت منفرد و تنها مبعوث خواهند شد،چنان كه حق تعالى در اين مورد مى فرمايد: «وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيامَةِ فَرْداً» (1)بدين معنى كه زن و فرزند، مال و منالتان را بهمراه نداريد .

هفتم:در قيامت انسانها پاداش خويش را از نيك يا بد،دريافت مى دارند، زيرا عدالت ايجاب كننده چنين مجازاتى است .

هشتم:در آن روز به حساب همگان رسيدگى دقيق شده،زشت و زيباى اعمال شمارش مى شود چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «لَقَدْ أَحْصاهُمْ وَ عَدَّهُمْ عَدًّا» (2).

كلمات«حسابا»و«جزاء»در عبارت حضرت با فعلى كه از جنس

ص:523


1- سوره مريم(19)آيه(95): [1]در روز قيامت منفرد و تنها مبعوث خواهند شد.
2- سوره مريم(19)آيه(94): [2]محققا آنها را شمارش كرده و تعدادشان را معلوم مى داريم.

مصدرشان نيست،منصوب شده اند .

نهم:انسانها در دنيا مهلت مى يابند كه راه نجاتى را براى خود جستجو كنند.بدين توضيح كه خداوند در دنيا بدانها فرصت مى دهد كه رهايى و نجات خود را از تاريكيهاى نادانى فراهم ساخته تا از فرورفتن در معاصى بيرون آيند و برحمت و بخشش بينهايت حق تعالى بپيوندند.

دهم:در دنيا راه راست به انسانها نشان داده شده است.يعنى مطابق فطرتشان بدانها الهام شده و با نشانه هاى واضحى كه بوسيله انبيا و شرايع آسمانى نمايانده شده است به سوى بهشت و پيشگاه قدس الهى راهنمايى شده اند .

يازدهم:انسانها باندازه اى كه بخواهند رضايت خدا را كسب كنند،به آنها عمر و مهلت داده شده است.بدين شرح كه اگر انسانها اراده كنند خداى را خوشنود سازند و از زشت كارى و گمراهى باز گردند،فرصت دارند و خداوند با آنها مدارا كرده و مدّت طولانى عمر را زمان مناسبى براى بازگشت به طاعت و فرمانبردارى و عمل صالح و شايسته،در اختيار آنها قرار داده است.امام(علیه السلام) در اين عبارت مدّت عمر را به فرصتى براى طلب رضايت تشبيه كرده و نازل منزلۀ آن دانسته است،چه عمر طولانى به لحاظى همان مهلت و فرصت انجام كار نيك مى باشد.كلمۀ«مهل»به عنوان مفعول مطلق منصوب است .

دوازدهم:خداوند از پيش چشم انسانها تاريكيهاى شك را مرتفع كرده است.بدين توضيح كه خداوند به انسانها عقل و خرد داده و انبياء را براى ارشاد آنها مبعوث فرموده،تاريكيهاى شك،شبهه و جهل را از ديد و بصيرت آنها دور ساخته است .

سيزدهم:دنيا ميدان مسابقه نيكوكارى انسانهاست؛بدين معنى كه انسانها آزادند تا جانهاى خود را به زيور تقوا بيارايند و توشۀ پرهيزگارى برگيرند.

ص:524

امام(علیه السلام)كلمۀ«مضمار»را كه بمعنى ميدان مسابقه است استعاره بكار گرفته و سپس اين استعاره را با اضافه كردن كلمه«جياد»كه بمعنى اسب مى باشد استعارۀ ترشيحيّه كرده است؛زيرا بهترين ميدان مسابقه آن است كه اسبها براى برگزارى مسابقه آورده شوند.و بعلاوه معناى استعاره اى كلام حضرت گوياى اين حقيقت است كه بايد مسابقه انسانها در دنيا،مسابقه در جهت نيكيها و اعمال شايسته باشد.وجه شباهت و استعاره بودن اين سخن را قبلا توضيح داده ايم.

معنى«تضمير»در كلام امام(علیه السلام)كه ألا و إنّ اليوم المضمار و غدا السّباق ؛ همين واقعيت است تا تشويق بر انجام اعمال نيك باشد.يعنى امروز روز آمادگى و انجام اعمال نيك است و فرداى قيامت روز جلو افتادن در مقامات الهى كه براى بندگان شايسته فراهم شده است .

فراز ديگر سخن امام(علیه السلام): خلّو لرويّة الارتياد ؛نيز معناى استعاره اى دارد و بدين شرح است كه انسانها آزاد گذاشته شده اند تا در آنچه كه موجب خلوص در اطاعت خدا مى شود،فكر كنند و در به دست آوردن جرقّه اى از انوار الهى كه سبب روشنى جانشان در طول زندگانى مى شود بينديشند و در اين مدّت طولانى عمر براى رفع اضطراب و نگرانى،كمالات لازم را به دست آورند.البتّه آن كه از بندگان حق تعالى داراى اين حالات معنوى شود و از جانب خداوند اين همه نعمت بدو افاضه شود،شايسته نيست كه معصيت پروردگار جهانيان كرده،و نعمت هاى او را كفران نمايد؛هر چند انسان بسيار ناسپاس است.

بخش ششم خطبه

اشاره

پيرامون فضيلت موعظه آن بزرگوار و تذكر بر ستوده بودن موعظه و بليغ و رسا بودنش در اداى مقصود و اظهار تاسف كه چرا دلها آن را نمى پذيرند،بحث كرده و در پايان مردم را به پرهيزكارى تشويق مى كند.

ص:525

فَيَا لَهَا أَمْثَالاً صَائِبَةً وَ مَوَاعِظَ شَافِيَةً- لَوْ صَادَفَتْ قُلُوباً زَاكِيَةً وَ أَسْمَاعاً وَاعِيَةً- وَ آرَاءً عَازِمَةً وَ أَلْبَاباً حَازِمَةً- فَاتَّقُوا اللَّهَ تَقِيَّةَ مَنْ سَمِعَ فَخَشَعَ وَ اقْتَرَفَ فَاعْتَرَفَ- وَ وَجِلَ فَعَمِلَ وَ حَاذَرَ فَبَادَرَ وَ أَيْقَنَ فَأَحْسَنَ وَ عُبِّرَ فَاعْتَبَرَ- وَ حُذِّرَ فَحَذِرَ وَ زُجِرَ فَازْدَجَرَ وَ أَجَابَ فَأَنَابَ وَ رَاجَعَ فَتَابَ- وَ اقْتَدَى فَاحْتَذَى وَ أُرِيَ فَرَأَى فَأَسْرَعَ طَالِباً وَ نَجَا هَارِباً- فَأَفَادَ ذَخِيرَةً وَ أَطَابَ سَرِيرَةً وَ عَمَّرَ مَعَاداً- وَ اسْتَظْهَرَ زَاداً لِيَوْمِ رَحِيلِهِ وَ وَجْهِ سَبِيلِهِ وَ حَالِ حَاجَتِهِ- وَ مَوْطِنِ فَاقَتِهِ وَ قَدَّمَ أَمَامَهُ لِدَارِ مُقَامِهِ- فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ جِهَةَ مَا خَلَقَكُمْ لَهُ- وَ احْذَرُوا مِنْهُ كُنْهَ مَا حَذَّرَكُمْ مِنْ نَفْسِهِ- وَ اسْتَحِقُّوا مِنْهُ مَا أَعَدَّ لَكُمْ بِالتَّنَجُّزِ لِصِدْقِ مِيعَادِهِ- وَ الْحَذَرِ مِنْ هَوْلِ مَعَادِهِ

ترجمه

«چه زيبايند اين مثلهاى درست و دلنشين،و پندهاى شفابخش.اى كاش اين درهاى گرانبهاى پند و مواعظ بدلهايى پاك،گوشهايى نگهدارنده و انديشه هاى استوار و خردهايى دورانديش بر خورد مى كردند و آنها را تحت تأثير قرار داده جايگزين مى شدند.

پس از خدا بپرهيزيد،به مانند پرهيز كردن كسى كه شنيد و ترسيد و به گناهى كه انجام داده اعتراف كرد به وحشت افتاده فرمانبردار شد،و از گناه دورى جست و به انجام كارهاى نيك مبادرت ورزيد،و به حساب و كتاب قيامت باور قلبى پيدا كرد،و اعمال شايسته انجام داد،مطالعه در وضع ديگران را مورد عبرت قرار داده عبرت گرفت.از خداوند بر حذر داشته شد و پذيرفت.دعوت انبيا را قبول كرده به توبه و انابه پرداخت؛از بدكاريهاى گذشتۀ خود پشيمان شده،به سوى خدا بازگشت؛پيرو انبيا گرديده بدانها اقتدا كرد؛از ناحيۀ پيامبران نشانه هاى حق به او نموده شد و با چشم دل آنها را ديد،و در طلب حق شتافت و از گناه بگريخت و رستگار شد.

از مزرعۀ دنيا براى آخرت خود فوايدى را ذخيره كرد،و درون خود را از زنگ گناه بزدود،براى روز كوچ كردن از دنيا؛آخرت خود را آماده كرد،توشه راه برگرفت؛ نيازمندى خود را در نظر داشت و براى جايگاه هميشگى و جاويدش از اين دنياى زودگذر توشه اندوزى مى كرد و پيشاپيش فرستاد.

ص:526

پس اى بندگان خدا در راه هدفى كه براى آن آفريده شده ايد،خويشتن دار باشيد(او شما را براى انجام عبادت و اطاعت آفريد،او را عبادت كنيد)و بدان سان كه شما را از خود بر حذر داشته است از او بر حذر باشيد؛تا آنچه براى شما مهيّا داشته مستحق آن شويد.چه وعده خداوند صدق است و از هول قيامتش بيمناك باشيد .»

شرح

در كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: فيا لها امثالا صائبة و مواعظ شافية ،واژۀ«امثالا و مواعظ»به عنوان تميز منصوب است.مثال درست آن است كه با مورد مثل مطابقت داشته باشد.و مقصود از شافى بودن موعظه اين است كه در دلها تأثير بگذارد و بيمارى نادانى و اخلاق پست را از ميان ببرد و شخص موعظه پذير را بخدا بازگشت دهد تا به پيشگاه حق تعالى تضرّع و زارى كند .

عبارت حضرت كه: لو صادفت قلوبا زاكية و اسماعا واعية و آراء عازمة و البابا حازمة؟ مقصود از«زكاء قلوب»آمادگى دلها به اين هدايت يابى و تقرّب بخداست،و«وعى اسماع»درك و فهم و هدايتى است كه از راه شنيدن نصيب انسان مى شود.اين كه چرا سماع را به واعيه توصيف كرده است سرّش اين است كه شنيدن ظاهر معنى،انسان را به حسّ منتقل و از مرحلۀ حسّ به مرتبه خيال و تصوّر معناى كلّى مى رساند منظور از:«عزم آراء»همّت گماشتن به امرى است كه ثابت و پايدارى لازم داشته باشد،و«حزامة الألباب»نيك انديشى در انتخاب و گزينش مى باشد.روشن است كه اين صفات سه گانه«زكاء-وعى و حزامة»از اسبابى است كه موعظته با آنها سودمند مى شود .

قوله عليه السلام: فاتقو اللّه الى قوله...مقامه اين فراز انسانها را به تقوايى همچون تقواى كسى كه واجد صفات زير باشد امر مى كند:

1-تقواى كسى كه با شنيدن دستورات حق خشوع پيدا كند،يعنى قلبش

ص:527

آمادگى شنيدن موعظه را داشته باشد،و در برابر دستورات خداوند خاضع و خاشع شود .

2-تقواى كسى كه،به گناهكارى خود اعتراف دارد و به درگاه حق تضرّع و زارى مى كند .

3-تقواى كسى كه،از خداوند ترسناك است،و اين ترس زبان او را از گفتار باز مى دارد و موجب عمل شايسته اى كه اسباب نجات او را فراهم كند، مى شود .

4-تقواى كسى كه،از كيفر پروردگار پرهيز دارد،و مبادرت به طاعت و فرمانبردارى خداوند مى كند .

5-تقوى كسى كه،به مرگ و ملاقات خداوند يقين دارد،اعمال نيك انجام داده و آن را براى رضاى حق تعالى خالص مى گرداند .

6-تقواى كسى كه،از امور عبرت زا عبرت مى گيرد و آن را نردبان انديشۀ خود براى رسيدن به آگاهى امور لازم قرار مى دهد .

7-تقواى كسى كه،از خشم و كيفر حق تعالى رنج مى برد و از گناه و معصيت دورى مى جويد .

8-تقواى كسى كه،دعوت كنندۀ خداوند را اجابت كرده،به سوى حق بازگشته و فرمانبردار اوامر او مى شود .

9-تقواى كسى كه،به عقل و انديشۀ خود رجوع كرده و از آن بر عليه شيطان و نفس امّارۀ فرمان دهندۀ ببدى مدد گرفته،و از پيروى نفس و شيطان سر باز مى زند .

10-تقواى كسى كه،به انبيا و اولياى الهى اقتدا مى كرده،و بوسيلۀ آنها هدايت مى يابد،و در همۀ اوّضاع و احوال از آنها پيروى كرده،از قصد آنها تبعيّت مى كند،و كارهايش را مطابق كار انبيا انجام مى دهد .

ص:528

11-تقواى كسى كه،راه و روشها به او نمايانده شود،و او به چشم بصيرت راه خدا را دريابد،يعنى راه را بشناسد و براى پيمودن آن نهايت كوشش خود را بكار گيرد،در حالى كه از تاريكيهاى جهل و نادانى گريزان است راه حق را يافته و نجات پيدا كند آن گاه ثمرات پيمودن طريق حق را ذخيرۀ آخرت خود قرار دهد.

بدين شرح كه راه حق رفتن و فرمان خدا بردن،ذخيره معادش گردد،و با سلوك در طريق حق محتواى وجودى خود را از ناپاكيهاى دنيا پاك،و در طول حيات،با خودسازى استعداد كمالات لازم در معاد را پيدا كند،و توشۀ مناسبى براى روز وفات خود فراهم آورد و آنچه براى سفر آخرت كه خود،مسافر آن است و سر منزل نيازش،بشدّت بدان محتاج است،آماده سازد،زيرا هر مرتبه اى از كمال كه انسان بدان دست يابد مقدّمه اى براى مرتبه بالاتر خواهد بود چه اگر مراتب پايين نباشند صعود به مراتب بالاى آخرت ممكن نيست و راهى براى كسب كمال و رفع نيازمندى در آن دنيا وجود ندارد .

منظور از كلام امام(علیه السلام): «قدّم زاد أمامه» از پيش فرستادن زاد آخرتى كه فرا روى انسان قرار دارد و سرانجام بدان جايگاه منتقل مى گردد.همين حقيقت است كه نيازمندى دنياى ديگر را بايد از اين دنيا فراهم كرد .

قوله عليه السلام: فاتّقو اللّه عباد اللّه جهة ما خلقكم له ،چون مقصود از خلقت شناخت حق تعالى و رسيدن بقرب اوست معناى جمله چنين خواهد بود:تقواى خود را در جهتى كه خداوند شما را بدان منظور آفريده است قرار دهيد،نه در ريا و شهرت و آوازه كه ارزشى نخواهد داشت.

كلمۀ«جهت»به عنوان ظرف در عبارت امام(علیه السلام)منصوب به كار رفته است.احتمال ديگر آن كه مفعول فعل نهفته«اقصدوا»باشد.در اين صورت معناى جمله چنين خواهد بود.با تقواى الهى هدفى را اراده كنيد كه به آن منظور آفريده شده ايد .

ص:529

قوله عليه السّلام: و احذروا منه كنه ما حذّركم من نفسه ؛آن چنان از خدا بترسيد كه با وعده هاى عذابش شما را از كيفر خود بر حذر داشته است.

اين نوع حذر وقتى پيدا مى شود،كه در بارۀ حقيقت شيء مورد حذر بحث و تحقيق به عمل آيد بدين توضيح كه ترس از عقاب و كيفر الهى براى انسانها وقتى به كمال مى رسد،كه شخص توجّه دقيق به مجازات الهى و سخت گيرى در عقوبت مجرمين بنمايد،در اين حالت است كه انسان به حقيقت از خداوند ترس و وهم خواهد داشت.سالكان طريق حق در تصوّر اين مراتب متفاوتند .

قوله عليه السلام: و استحقّوا منه ما اعدّ لكم بالتّنجّز لصدق ميعاده منظور استحقاق يافتن وعده هاى نيك و پاداشهاى شايسته حق تعالى است و چون اين استحقاق وقتى پيدا مى شود كه انسان آمادگى براى آن بيايد،پس در حقيقت امام،امر به آمادگى و تهيّۀ مقدمات فرموده است و از باب اين كه اين مطلب نيز نياز به سببهايى دارد لذا آنها را در ضمن دو امر بيان فرموده است:

1-در صحّت بازگشت انسان به سوى خداوند يقين پيدا كند.كلمۀ«تنجّز» در كلام امام(علیه السلام)بمعنى قطعى بودن وعدۀ حق و تحقّق يافتن معاد و حكم الهى است كه اين يقين موجب روى آوردن به طاعت و فرمانبردارى از دستورات الهى مى شود،چنان كه در قرآن مى فرمايد: «وَعَدَ اللّهُ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» (1).

2-بر حذر بودن از مشكلات و سختيهاى روز معاد،كه اين امر جز از طريق دورى جستن از منهيّات الهى و كنار گذاشتن محرّمات و ترك امور غير مجاز حاصل نمى شود.

بخش هفتم

اشاره

قوله عليه السلام: جعل لكم اسماعا... اين فصل از سخن امام(علیه السلام)به دو

ص:530


1- سورۀ توبه(9)آيه(72): [1]خداوند مؤمنين و مؤمنات را وعدۀ بهشتى را داده است كه از پاى درختان آن نهرها جارى است.

فصل و به توضيح زير تقسيم مى شود.

در فصل اوّل امام(علیه السلام)نعمتهاى گوناگون و فراوان را به بندگان خدا تذكّر داده،آنان را به نتيجه و ثمرۀ بخششهاى الهى توجّه مى دهد.و سپس حال امّتهاى پيشين را يادآور شده،توصيه مى كند كه از سرنوشت آنها عبرت گيرند.

فصل اوّل از بخش هفتم
اشاره

غرض حضرت از بيان اين فصل اظهار خشنودى و امتنان از نعمتهاى بى شائبه الهى مى باشد. جَعَلَ لَكُمْ أَسْمَاعاً لِتَعِيَ مَا عَنَاهَا- وَ أَبْصَاراً لِتَجْلُوَ عَنْ عَشَاهَا وَ أَشْلاَءً جَامِعَةً لِأَعْضَائِهَا- مُلاَئِمَةً لِأَحْنَائِهَا فِي تَرْكِيبِ صُوَرِهَا وَ مُدَدِ عُمُرِهَا- بِأَبْدَانٍ قَائِمَةٍ بِأَرْفَاقِهَا وَ قُلُوبٍ رَائِدَةٍ لِأَرْزَاقِهَا- فِي مُجَلِّلاَتِ نِعَمِهِ وَ مُوجِبَاتِ مِنَنِهِ وَ حَوَاجِزِ عَافِيَتِهِ- وَ قَدَّرَ لَكُمْ أَعْمَاراً سَتَرَهَا عَنْكُمْ- وَ خَلَّفَ لَكُمْ عِبَراً مِنْ آثَارِ الْمَاضِينَ قَبْلَكُمْ- مِنْ مُسْتَمْتَعِ خَلاَقِهِمْ وَ مُسْتَفْسَحِ خَنَاقِهِمْ- أَرْهَقَتْهُمُ الْمَنَايَا دُونَ الْآمَالِ وَ شَذَّبَهُمْ عَنْهَا تَخَرُّمُ الْآجَالِ- لَمْ يَمْهَدُوا فِي سَلاَمَةِ الْأَبْدَانِ- وَ لَمْ يَعْتَبِرُوا فِي أُنُفِ الْأَوَانِ فَهَلْ يَنْتَظِرُ أَهْلُ بَضَاضَةِ الشَّبَابِ إِلاَّ حَوَانِيَ الْهَرَمِ- وَ أَهْلُ غَضَارَةِ الصِّحَّةِ إِلاَّ نَوَازِلَ السَّقَمِ- وَ أَهْلُ مُدَّةِ الْبَقَاءِ إِلاَّ آوِنَةَ الْفَنَاءِ مَعَ قُرْبِ الزِّيَالِ- وَ أُزُوفِ الاِنْتِقَالِ وَ عَلَزِ الْقَلَقِ وَ أَلَمِ الْمَضَضِ وَ غُصَصِ الْجَرَضِ- وَ تَلَفُّتِ الاِسْتِغَاثَةِ بِنُصْرَةِ الْحَفَدَةِ وَ الْأَقْرِبَاءِ- وَ الْأَعِزَّةِ وَ الْقُرَنَاءِ فَهَلْ دَفَعَتِ الْأَقَارِبُ- أَوْ نَفَعَتِ النَّوَاحِبُ وَ قَدْ غُودِرَ فِي مَحَلَّةِ الْأَمْوَاتِ رَهِيناً- وَ فِي ضِيقِ الْمَضْجَعِ وَحِيداً قَدْ هَتَكَتِ الْهَوَامُّ جِلْدَتَهُ- وَ أَبْلَتِ النَّوَاهِكُ جِدَّتَهُ وَ عَفَتِ الْعَوَاصِفُ آثَارَهُ- وَ مَحَا الْحَدَثَانُ مَعَالِمَهُ وَ صَارَتِ الْأَجْسَادُ شَحِبَةً بَعْدَ بَضَّتِهَا- وَ الْعِظَامُ نَخِرَةً بَعْدَ قُوَّتِهَا- وَ الْأَرْوَاحُ مُرْتَهَنَةً بِثِقَلِ أَعْبَائِهَا- مُوقِنَةً بِغَيْبِ أَنْبَائِهَا لاَ تُسْتَزَادُ مِنْ صَالِحِ عَمَلِهَا- وَ لاَ تُسْتَعْتَبُ مِنْ سَيِّئِ زَلَلِهَا أَ وَ لَسْتُمْ أَبْنَاءَ الْقَوْمِ وَ الْآبَاءَ وَ إِخْوَانَهُمْ وَ الْأَقْرِبَاءَ- تَحْتَذُونَ أَمْثِلَتَهُمْ وَ تَرْكَبُونَ قِدَّتَهُمْ وَ تَطَئُونَ جَادَّتَهُمْ- فَالْقُلُوبُ قَاسِيَةٌ عَنْ حَظِّهَا لاَهِيَةٌ عَنْ رُشْدِهَا- سَالِكَةٌ فِي غَيْرِ مِضْمَارِهَا كَأَنَّ الْمَعْنِيَّ سِوَاهَا- وَ كَأَنَّ الرُّشْدَ فِي إِحْرَازِ دُنْيَاهَا

ص:531

لغات

عناها:آن را مهم شمرد،به آن اهميت داد.

عشى:در شب نديدن،تاريكى كه در هنگام شب چشم انسان را فرا مى گيرد.

اشلا:جمع شلو عضو بدن انسان.قطعه اى از گوشت.در اين خطبه كنايه از تمام بدن است يعنى اندام.

حنو:كنار؛پهلو،طرف.

ارفاق:منافع،سودها.بعضى ارماق تلفّظ كرده اند(كه جمع رمق است).

ارماق:باقى ماندۀ جان در بدن.

خلاق:نصيب و بهره.الخلاق به كسر(خ) ريسمانى كه بر گلو بسته مى شود و خفگى ايجاد مى كند.

ارهاق:با عجله نزديك شدن،عجله كردن.

تشذّب:جدا شدن،تفرقه پيدا كردن.

انف الأوان:اوّل زمان هر چيز.در اين خطبه منظور اوّل جوانى است.

بضاضه:كمال و قوّت يافتن بدن.

هرم:پيرى زياد،نهايت سنّ پيرى.

غضارة العيش:خوشى زندگى.

آونة:جمع أوان،مانند أزمنة جمع زمان و به همين معنى زمان است.

زيّال:برطرف شدن از بين رفتن.

ازف:نزديك شد.

علزة:لرزشى كه بيمار را فرا مى گيرد.

حقدة:ياران و اعوان.

غودر:ترك شد.

انهكه:او را كهنه و فرسوده كرد و پوساند.

معالم:آثار و نشانه ها.

شحب:شتر لاغر و مردنى.

نخجره:كهنه،فرسوده،پوسيده.

اعباء:بارهاى سنگين.

مهد الأمر:يا مهّد الأمر:كار را آماده ساخت با تخفيف و يا تشديد معنى فرق نمى كند.

جرض:وقتى كه انسان آب دهانش را از روى اندوه و حزن فرو برد.

قدة:با كسر قاف و دال بى نقطه،راه و مسير، بعضى اين كلمه را به ضم قاف و دال نقطه دار تلفّظ كرده اند ولى به صورت اول صحيحتر است.

ترجمه

«خداوند جهان براى حفظ و نگهدارى امور مهم گوشها،و براى ديدن اشيا چشمها را آفريد(تا انسانها آنچه به كار دين و دنيا آيد بشنوند و ببينند و حفظ و نگهدارى كنند.) خداوند اعضاى مختلفى را كه مناسب با كارهاى لازم بدن باشد و به آسانى

ص:532

بهر طرف حركت كند مانند دست و پا و مفاصل آنها را خلق كرد با همين تركيب و صورت ظاهرى كه در طول عمر به كار گرفته مى شوند و با بدنهايى كه به وظايف خود قيام كننده اند و دلهايى كه در پى كسب روزى و معاشند،نعمتهاى خداوند همگان را فرو پوشند است،و اسباب فضيلت را براى آنان فراهم كرده و با فراهم كردن وسايل عافيت آفتها را دور كرده است.

براى شما عمرهايى را مقدر كرده و مقدار آن را از شما مخفى داشته است.

از انسانهايى كه پيش از اين زندگى مى كردند براى شما عبرتهايى را بر جاى گذاشته است،انسانهايى كه زندگانى وسيع داشتند تا هنگامى كه مرگ گلويشان را گرفت وقت زيادى داشتند و اما قبل از آن كه به آرزوهاى فراوان خود برسند،مرگ آنان در رسيد،و بند خواهشهاى آنها را از هم گسيخت،در حالى كه براى سلامتى بدنها در بستر قبر از عمل صالح فرشى نگسترده و از گردش روزگار عبرتى نگرفته بودند.

پس آيا آن كه در جوانى و طراوت عمر زندگى مى كند،جز اين است كه منتظر پيرى و گوژپشتى و ناتوانى است؟و آن كه در نهايت صحّت و سلامتى بسر مى برد جز اين است كه در معرض آفات و بيمارى قرار دارد؟و آنان كه سالهايى طولانى در دنيا زندگى كرده اند اينك منتظر اوقات فنا و نابودى هستند كه بزودى فرا رسد و آنها را بدنياى ديگر منتقل كند.اين نگرانى لرزه و اضطراب بر اندامشان افكند،غصّه و اندوه گلويشان را گرفت و براى يارى خواستن از خويشان و عزيزان و همسران خود به هنگام احتضار بهر سو نگريستند!ولى آيا خويشان و اقرباى آنها غصّه و محنتشان را برطرف كردند؟و آيا آه و نالۀ آنها سودى بخشيد؟نه بخدا سوگند،هر يك از آنها به تنهايى در جايگاه مردگان،و تنگناى گور،در گرو اعمالش گرفتار آمد.مار و مورها و كرمها،پوست تنشان را دريدند،گذر زمان و تأثير زمين بدنها را پوساند،و بادهاى سخت حوادث دوران آثارشان را نابود ساخت،جسدها با آن همه طراوت و صفا و تازگى كه داشتند دگرگون شد،استخوانها با آن همه قوّت و استحكام پوسيد،و جانها در گرو بار سنگينى«گناه»ماند،در حالى كه به اخبار غيبى(كه انبيا از بهشت و دوزخ و كيفر اعمال در دنيا گوشزد كرده بودند و

ص:533

آنها باور نداشتند)يقين پيدا كردند.

ديگر در آن دنيا فزون شدن عمل نيك و يا توبه و بازگشت از گناه خواسته نمى شود،و كسى از آنها نمى خواهد كه بر عمل نيك خود بيفزايند،و يا از كارهاى زشت خود پشيمان شده توبه كنند(چون دنياى آخرت جاى حساب است و جايگاه عمل نيست) آيا مگر شما،پسران و پدران و برادران و خويشان،كسانى كه از دنيا رفته اند نيستيد؟!پس چرا از كردار بد آنها پيروى مى كنيد؟و بر مركب آنها سوار و براه آنها مى رويد؟!.

«واى»كه دل مردم چقدر سخت،و از حظّ و بهره خويش بى نصيب شده، و از رشد و صلاح خود بدور،و در غير ميدان وسيع عمل خود گام مى نهند!.

تو گويى مقصود(از فرستادن انبيا مواعظ و تحذير از دنيا)غير ايشان بوده است و گويا رشد و صلاحى جز در گردآورى مال و ثروت دنيا نيست!»

شرح

قوله عليه السلام: جعل لكم إلى قوله بارفاقها .اين فراز از كلام امام(علیه السلام) تذكّرى است بر نعمت آفرينش بدن انسان،و منافعى كه بر آن مترتب است.

بنا بر اين فايدۀ گوشها اين است كه سخن حق را بشنود،و فايده ديدگان اين است كه شگفتيهاى آفرينش را با آن ديده و از آنها عبرت بگيرد.واژۀ«عشاء»ممكن است به يكى از دو معناى ذيل باشد:

1-محتمل است كه كلمۀ«عشاء»در سخن امام(علیه السلام)استعاره از تاريكى جهل باشد كه بر چشم دل عارض مى شود.با فرض اين احتمال تقدير كلام اين خواهد بود:«خداوند بصيرت را براى برطرف ساختن جهل و نادانى عطا فرمود.» و منظور از ادراك چشم عبرتى است كه براى دل حاصل گشته و دل را جلا و روشنى بخشد؛با اين توجيه كه مقصود از تاريكى نادانى و منظور از ابصار عبرت باشد،در اين صورت نسبت دادن روشنايى به بينايى نسبت صحيحى خواهد بود.

ص:534

2-محتمل است كه استعاره از عدم ادراك عبرت آور باشد،زيرا فايدۀ ادراك و ديدن عبرت گرفتن است،هرگاه از نگاه عبرت حاصل نشود،شخص شبيه بينايى است كه كورى بر آن عارض شود.جهت شباهت ميان فرد نابينا،و بينايى، كه عبرت نمى گيرد.فايده نبردن است كه ميان آن دو مشترك است.

نسبت دادن روشنائى به أبصار به لحاظ بوجود آمدن ادراك مفيد،عبرت آور مى باشد.در اين نسبت نيز نوعى استعاره به كار رفته است.كلمۀ«عن»در جملۀ:

«عن عشاها»زايد نيست بلكه لازم است،چون تحقّق معناى جلا و روشنايى به دو چيز بستگى دارد.يكى چيزى كه جلا مى يابد،و يكى آن چيزى كه روشنايى را مى بخشد.امام(علیه السلام)در كلام خود،روشنى يافته را در جاى روشنايى بخشنده قرار داده اند،گويا چنين فرموده اند:چشمها،آفريده شدند تا بوسيلۀ قواى خود، تاريكى را برطرف كنند.ما(شارح)در گذشته به فايده بدن و اعضاى آن بطور مفصّل اشاره كرده ايم و نيازى به تكرار نيست.

مقصود از كلام امام(علیه السلام) «قائمة بارفاقها» اين است كه هر بدنى براى منافعى كه از آن منظور بوده آفريده شده است .

قوله عليه السلام: و قلوب رائدة الى قوله سترها عنكم :امام(علیه السلام)در اين فراز، منّت گذارى حق تعالى بر بندگان را توضيح مى دهد،كه آنها را آفريده و هدايت كرده است و روزيى كه بدان قوام حيات و زندگى آنها استوار است ارزانى داشته، و قدرتى كه بتوانند امر معاد خود را اصلاح كنند بدانها بخشيده است.نعمتهاى الهى از همه سو آنها را احاطه كرده،و آنها غرق در الطاف خداوند مى باشند.

پاره اى از نعمتهاى خداوندى،پوشاندن اعمال زشت آنها،و نيّات پليدى است كه نسبت به يكديگر دارند.چه اگر ما فى الضمير هر يك كه سراسر دشمنى،كينه و حسد و آرزوى زوال نعمت ديگران است براى ديگران روشن باشد.يكديگر را از بين مى برند،و نظام اجتماعى آنها از هم گسيخته مى شود.

ص:535

مقصود از موجبات منن حق تعالى،نعمتهايى است كه باعث مى شود تا خداوند بر انسانها منّت نهد.بعضى كلمۀ موجبات را موجبات تلفّظ كرده اند.

بنا بر اين مقصود از«منن»نعمتها و منظور از موجبات نعمتهايى است كه از طرف خداوند فرود آمده و بر بندگان ارزانى شده است؛منظور از موانع تندرستى و عافيت،عواملى است كه خداوند مقرّر مى دارد تا بيماريها و زيانهايى كه به انسان مى رسد،از ميان ببرند.

اين كه امام(علیه السلام)پوشيده داشتن مقدار عمر انسان را از نعمتهاى خداوندى دانسته است،سرّش اين است كه اگر انسان مقدار زندگى و عمر خود را مى دانست،مدام خاطرش بياد مرگ و ترس از آن مشغول مى شد.و از آباد كردن زمين و عمران آن كناره گيرى مى كرد،و باعث از هم پاشيدگى نظام جهان بود.

پس مخفى داشتن زمان عمر از نعمتهاى بزرگ الهى مى باشد .

قوله عليه السلام: و خلّف لكم عبرا از ديگر نعمتهاى بيحساب خداوند متعال بر بندگان،باقى ماندن سرگذشت پيشينيان و عبرت بودن آن براى آيندگان است،چه همين عبرت گرفتن وسيلۀ بسيار مهمّى در اعراض دادن انسانها از دنياى سراسر غرور و جايگاه هلاكت،به سعادت اخروى و ابدى است،تا با شناخت رفتار دنيا با گذشتگان،در مدّت عمر و زندگانى صرفا بهره و نصيب خود را از دنيا برگيرند،و چنان كه پيشينيان گول دنيا را خوردند،به غرور دچار نگردند،پيش از آن كه ريسمان مرگ و زنجيرهاى جهنّم گلويشان را بسختى بفشرد،خود را آمادۀ خروج از اين دنيا كنند؛زيرا آمادگى لازم براى كوچ از اين دنيا،در همين دنيا حاصل مى شود.بدنبال اين توجّه امام(علیه السلام)فريب خوردگان از دنيا را كه دچار غرور شدند توصيف مى كند، و بيان مى دارد كه چگونه پيش از رسيدن به آرزوهاى طولانى،مرگشان فرا رسيد و گلويشان را فشرد !امام(علیه السلام)با توضيح و شرح حال گذشتگان انسانها را

ص:536

متوجّه مى سازد،كه از آرزوهاى طولانى دست برداشته،آماده مرگ شوند و با جملۀ: لم يمهدوا...ألا و انّ ؛گذشتگان را سرزنش مى كند كه با وجود قدرت و توان و سلامت جسم و ابدان،معادشان را اصلاح نكردند و فرصت جوانى را از دست دادند! مقصود حضرت اين است كه با تذكّر حال در گذشتگان از دنيا،در دلها نفرتى بوجود آورد،و پند گيرندگان را از غرور و فريب دنيا بر حذر دارد،و آمادگى تقوا و كارهاى شايسته را در انسانها ايجاد كند ؛و سپس با پرسش انكارى مى پرسد:آيا جوانها غير از پيرى و تندرستان غير از بيمارى،و سالمندان از طولانى شدن عمرشان غير فنا و نيستى چيز ديگرى را طالبند و انتظار مى كشند؟ و با طرح اين سؤالات مى فهمانند،كه انتظار چيز ديگرى جز آنها كه بر شمرديم، انتظار بيجا و بى موردى خواهد بود.با اين بيان انسانها را بر انتظار بيجايشان ملامت مى كند تا نسبت به خواسته هاى نامعقولشان تنفّر پيدا كنند،از آرزوهاى دور و دراز دست بردارند.

در جوانى منتظر پيرى و در سلامتى منتظر بيمارى،و در پيرى منتظر فنا و نيستى بودن انتظارى غير حقيقى است،زيرا لازمۀ انتظار حقيقى چنان سرانجام و غايتى،انجام كارهاى نيك و بجاى آوردن عبادت خداوند مى باشد.هر چند، آنها،پيرى،بيمارى و مرگ را باور داشتند،امّا عملشان بطريقى بود كه نشان مى داد،انتظارى غير از پيرى،بيمارى و مردن،دارند!به اين دليل امام(علیه السلام) آنان را به كسانى تشبيه كرده است كه گويا نهايت جوانى را به پيرى و سرانجام تندرستى را بيمارى و عاقبت سالمندى را مرگ و نيستى نمى دانند،و براى اين حالت آنها لفظ انتظار را استعاره آورده است.آن گاه لرزش بدن،گرفتگى زبان،غم و اندوه،ترس و آب دهان را بزحمت فرو بردن،و كمك خواهى از اقوام و خويشان و عزيزان را كنايه از شدّت بد حالى كسى آورده است كه در

ص:537

وضعيّت ناگوار جدايى از زن و فرزند و سختيهاى مرگ قرار مى گيرد،و به دشواريهايى دچار مى شود .

و سپس مى فرمايند:آيا اقوام و خويشان،بدو نفعى مى رسانند و آيا گريه و زارى آنها در آن حالت مشكلى را برطرف مى نمايد؟معناى سخن حضرت با پرسش انكارى اين است كه نزديكان و دوستان به حال او سودى ندارند ! قوله عليه السلام: قد غودر جملۀ «قد غودر» به عنوان حال در جايگاه نصب قرار دارد و عمل كنندۀ در حال فعل«نفعت»مى باشد و معنى اين است:

وقتى كه شخص مرد و جزء مردگان قرار گرفت با وجودى كه صفات زشت تنفّرانگيز به همراه داشته باشد هر چند مايل است كه از دشواريهاى قيامت با انجام كارهاى شايسته رهايى يابد،گريه به حالش سودى ندارد.و در اين هنگام جانش در گرو گناهانش قرار مى گيرد.

كلماتى كه در اين فراز از سخن امام(علیه السلام)منصوب به كار رفته اند مانند «تنفيرا،جذبا و...»معنى حال را دارند .منظور از«هوام»كرمهايى هستند كه از جسد ميّت،يا از غير جسد بوجود مى آيند .

قوله عليه السلام: و الأرواح مرتهنة بثقل اعبائها .اين فراز از كلام امام(علیه السلام) به گرفتارى نفوس اشاره دارد،كه بدليل سنگينى بار گناه و كسب صفات رذيله و پست به پايين ترين مرتبۀ فضيلت سقوط كرده اند.اخبار نهفته و غيبى كه از احوال روز قيامت به آنها داده شده بود،نيك يا بد،اينك برايشان تحقّق يافته است.

معنى غيبى بودن اين اخبار يا بدين لحاظ است كه مردم دنيا بر آنها اطلاعى ندارند،و يا منظور اين است كه آنچه در دنيا مى گذرد پس از فوت،انسان از آنها بى خبر است؛يعنى آن اخبار رازهاى نهفته و غيبى اند و انسان بكلّى از آنها بريده و جداست.امّا اگر يقين پيدا كردن انسان نسبت به اخبار غيبى را به معنى اوّل بگيريم بهتر است .

ص:538

قوله عليه السلام: لا تستزاد من صالح عملها و لا تستعتب من سيّئى زللها يعنى در قيامت زيادى عمل شايسته از انسان خواسته نمى شود و از او نمى خواهند كه بر كردار نيكش چيزى بيفزايد و لغزشهاى زشت و ناروايى بخشوده نمى شود و از آن صرف نظر نمى شود.كه خداوند متعال فرموده است: «وَ إِنْ يَسْتَعْتِبُوا فَما هُمْ مِنَ الْمُعْتَبِينَ» (1).

چون در روز قيامت وسيله اى براى انجام عمل نيك وجود ندارد،بازگشت بدنيا و انجام كارهاى شايسته،مقدور نمى باشد،و بندهايى كه از معصيت بر گردنش افتاده است،برداشتنى نيست.خداوند تعالى اين حقيقت را چنين توضيح مى دهد: «قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّي أَعْمَلُ صالِحاً فِيما تَرَكْتُ كَلاّ إِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ » (2).

قوله عليه السلام: ا و لستم آباء القوم و الأبناء و اخوانهم و الأقرباء معنى سخن امام(علیه السلام)اين است:آيا در ميان شما كسى كه پدر،يا پسر،يا برادر و يا خويش و نزديك اين درگذشتگان باشد نيست؟اين كلام به منظور توجّه دادن شنوندگان به عبرت گرفتن از شرح حال،كسانى است كه از دنيا رفته اند.امام(علیه السلام)با اين بيان انسانها را به آينده اى كه در انتظارشان مى باشد،آگاه مى سازد،تا به تقواى الهى كه سبب نجات و رهايى آنها از سختيهاى روز رستاخيز است روى آورند و از گناه و معصيت كه موجب گرفتارى و هلاكت است كناره گيرى كنند .

قوله عليه السلام: تحتذون أمثلتهم انسانها از روى غرور و ناآگاهى از

ص:539


1- سورۀ فصلت(41)آيه(24): [1]هر چند گناهكاران در روز قيامت بهانه بياورند بهانۀ آنها در آن روز پذيرفته نيست.
2- سوره مؤمنون(23)و [2]آيه(99 و 100):پروردگارا مرا به دنيا باز گردان تا كارهاى شايسته كه ترك كرده ام انجام دهم.نه اين سخنى است كه او به زبان مى گويد و پشت سر آنان برزخى است تا روزى كه بر انگيخته شوند.

كارهاى زشت نياكانشان پيروى مى كنند و راه آنها را مى روند،چنان كه خداوند از تقليد كوركورانه آنها چنين حكايت مى كند:در پاسخ پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه آنها را براه حق دعوت مى كرد،گفتند: «إِنّا وَجَدْنا آباءَنا عَلى أُمَّةٍ وَ إِنّا عَلى آثارِهِمْ مُقْتَدُونَ » (1).

قوله عليه السلام: فالقلوب قاسيته عن حظّها .با توجّه به پيروى آنان از پدران گناهكارشان،قلب آنها آمادگى ندارد،تا بهره و نصيبى كه مى توانند از نيكيها ببرند،دريافت كنند.با اين وصف در طلب رشد و هدايت خود نيستند و در غير مسير حركت مى كنند به گمراهى گرفتار مى آيند.

مقصود از كلمۀ«مضمار»كه در لغت به معناى ميدان مسابقه است.در عبارت امام(علیه السلام)شريعت و دستورات الهى است،يعنى فرمانها و دستورات الهى را به كار نمى گيرد،و دست به انجام كارهائى مى زند كه خداوند از آنها نهى فرموده است.در حقيقت با كارهاى خلاف شريعت راهى را مى رود كه پايانش جهنّم است .

قوله عليه السلام: كأنّ المعنّى سواها و كأنّ الرشد فى احراز دنياها رفتار نارواى اينان گوياى اين حقيقت است كه جز دنيا هيچ چيز مفهوم و معنايى ندارد و رشد و هدايت تنها در اين است كه دست بدنيا پيدا كنند! اين سخن امام(علیه السلام)مبالغه است در دورى كردن دلهاى آنان از حق و عدم توجّه آنان به پند و موعظه و اندرز،و غرق شدنشان در دنيا خواهى چنان كه گويا آنان مورد خطاب دستورات حق تعالى نيستند و يا تنها رشد و هدايت و كمالى كه لازم است به دست آورند فراهم كردن مال دنياست.و با اين كه لازم است از خطر مال اندوزى بر حذر باشند،بشدّت بدان متمايل شده اند!

ص:540


1- سوره زخرف(43)آيه(22): [1]ما پدرانمان را ديديم كه همين روش را داشتند ما نيز به آنها اقتدا كرده راه آنها را ادامه مى دهيم....
فصل دوم از بخش هفتم خطبه
اشاره

در بيان ويژگيهاى صراط و بر حذر بودن از خطرات آن و تشويق بر پرهيزكارى است.

وَ اعْلَمُوا أَنَّ مَجَازَكُمْ عَلَى الصِّرَاطِ وَ مَزَالِقِ دَحْضِهِ- وَ أَهَاوِيلِ زَلَلِهِ وَ تَارَاتِ أَهْوَالِهِ- فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ- تَقِيَّةَ ذِي لُبٍّ شَغَلَ التَّفَكُّرُ قَلْبَهُ- وَ أَنْصَبَ الْخَوْفُ بَدَنَهُ وَ أَسْهَرَ التَّهَجُّدُ غِرَارَ نَوْمِهِ- وَ أَظْمَأَ الرَّجَاءُ هَوَاجِرَ يَوْمِهِ وَ ظَلَفَ الزُّهْدُ شَهَوَاتِهِ- وَ أَوْجَفَ الذِّكْرُ بِلِسَانِهِ وَ قَدَّمَ الْخَوْفَ لِأَمَانِهِ- وَ تَنَكَّبَ الْمَخَالِجَ عَنْ وَضَحِ السَّبِيلِ- وَ سَلَكَ أَقْصَدَ الْمَسَالِكِ إِلَى النَّهْجِ الْمَطْلُوبِ- وَ لَمْ تَفْتِلْهُ فَاتِلاَتُ الْغُرُورِ- وَ لَمْ تَعْمَ عَلَيْهِ مُشْتَبِهَاتُ الْأُمُورِ- ظَافِراً بِفَرْحَةِ الْبُشْرَى وَ رَاحَةِ النُّعْمَى- فِي أَنْعَمِ نَوْمِهِ وَ آمَنِ يَوْمِهِ- وَ قَدْ عَبَرَ مَعْبَرَ الْعَاجِلَةِ حَمِيداً وَ قَدَّمَ زَادَ الْآجِلَةِ سَعِيداً- وَ بَادَرَ مِنْ وَجَلٍ وَ أَكْمَشَ فِي مَهَلٍ وَ رَغِبَ فِي طَلَبٍ- وَ ذَهَبَ عَنْ هَرَبٍ وَ رَاقَبَ فِي يَوْمِهِ غَدَهُ- وَ نَظَرَ قُدُماً أَمَامَهُ- فَكَفَى بِالْجَنَّةِ ثَوَاباً وَ نَوَالاً وَ كَفَى بِالنَّارِ عِقَاباً وَ وَبَالاً- وَ كَفَى بِاللَّهِ مُنْتَقِماً وَ نَصِيراً- وَ كَفَى بِالْكِتَابِ حَجِيجاً وَ خَصِيماً أُوصِيكُمْ بِتَقْوَى اللَّهِ الَّذِي أَعْذَرَ بِمَا أَنْذَرَ وَ احْتَجَّ بِمَا نَهَجَ- وَ حَذَّرَكُمْ عَدُوّاً نَفَذَ فِي الصُّدُورِ خَفِيّاً- وَ نَفَثَ فِي الْآذَانِ نَجِيّاً فَأَضَلَّ وَ أَرْدَى وَ وَعَدَ فَمَنَّى- وَ زَيَّنَ سَيِّئَاتِ الْجَرَائِمِ وَ هَوَّنَ مُوبِقَاتِ الْعَظَائِمِ- حَتَّى إِذَا اسْتَدْرَجَ قَرِينَتَهُ وَ اسْتَغْلَقَ رَهِينَتَهُ- أَنْكَرَ مَا زَيَّنَ وَ اسْتَعْظَمَ مَا هَوَّنَ وَ حَذَّرَ مَا أَمَّنَ

لغات

مزلق:جايى كه گام در آن استوار نمى شود.

حض:لغزيدن.

تهجد:عبادت در شب.

غرار:خواب اندك.

ارجف:شتاب كرد.

مخالج:امور سرگرم كننده.

اكمش:تصميم خود را عملى كرد،در جايى گام نهاده است كه راه بازگشت نيست.

ترجمه

«بدانيد كه محل عبور شما به سوى بهشت صراط(پل دوزخ)است،و آن لغزشگاهى است كه هر آن بيم لغزيدن و به دوزخ افتادن مى رود،و ترس و بيم از آن بسيار و مكرر مى شود؛پس ترس شما از خدا مانند ترس شخص خردمند مى باشد كه ياد خدا دلش را مشغول داشته و ترس از پروردگار بدنش را رنجور كرده است،

ص:541

بيدار خوابى عبادت دنيايش،خواب اندكش را بكلى از دستش گرفته و اميدوارى به پاداش اخروى روزهاى گرم او را تشنه نگاهداشته،بى رغبتى به دنيا مانع خواهشهاى نفسانى وى شده است همواره ذكر خدا را بر زبان دارد و ترس از گناه را براى آسودگى(روز حشر)مقدم داشته است شك و ترديدها را با پيمودن راه روشن از خود دور،و نزديك ترين راهها را بسوى طريق پسنديده اختيار كرد.اوضاع پيچيده و درهم برهم سراى غرور او را از مسير(حق)باز نداشت و شبهات بر او پوشيده نماند(با ويژگيهاى ياد شده فوق فرد مزبور)چنان است كه گويى،به شادمانى نعمت (بهشت)و خواب شيرين(قبر)و ايمنى روز(حشر)هم اكنون دست يافته است.

چرا چنين نباشد،سپاس گزار خداوند از پل جهان گذران گذشت و سعادتمند شد،زاد و توشۀ آخرت را پيشاپيش فرستاد،از ترس خدا در اين(چند روزه)مهلت دنيا بطاعت بندگى و عبادت پرداخت،طالب خوشنودى خدا شد و با ترس و احتياط گام برداشت،در امروز(زندگيش)مراقب فرداى بعد از مرگش بود، پيش آمدهاى قيامت را در نظر گرفت.

براى پاداش نيكوكاران بهشت و براى كيفر بدكاران دوزخ كفايت مى كند.

خداوند در يارى دادن به نيكان و انتقام گرفتن از مجرمان نياز به كمك ندارد و قرآن بر عليه دشمنان خود دليلى روشن و گويا خواهد بود.

شما را به تقواى خدايى كه انذارتان فرموده،و هيچ راه عذرى برايتان باقى نگذاشته است وصيت مى كنم.خداوند راه حق را به شما نمايانده،و از دشمنى كه مخفيانه در دلها نفوذ مى كند و در گوشهاى شما وسوسه مى كند،بر حذر داشته است.آرى(شيطان)پيروان خود را بدينسان گمراه مى كند كه:وعدۀ دروغ داده به آرزو مى نشاند،جرمهاى بد را در نظرها مى آرايد و گناهان بزرگ هلاك كننده را سهل و كوچك نشان مى دهد،تا بتدريج پيروان خود را به نهايت درجۀ شقاوت رسانده آنها را اسير و گروگان بگيرد و سپس آنچه در نظرشان آراسته بود منكر گردد و آنچه را كوچك دانسته بود بزرگ شمارد،و از آنچه آسودگى خاطر داده بود بترساند !»

ص:542

شرح

بايد دانست،صراطى كه قرآن كريم بدان وعده داده،هر چند در حقيقت آن اختلاف نظر است ولى امر مسلّمى است كه اعتقاد بدان واجب است.آنچه از ظاهر شريعت فهميده مى شود.و همۀ مسلمين و آنان كه معاد جسمانى را اثبات مى كنند بدان معتقدند اين است كه صراط جسمى است در نهايت باريكى و تيزى و بر روى جهنّم كشيده شده،و راهى است كه به بهشت منتهى مى شود،و آنان كه خود را براى خدا خالص گردانيده اند از آن مى گذرند،امّا آنان كه از فرمان خداوند سرپيچى كرده اند از دو طرف پل بداخل يكى از درهاى دوزخ سقوط مى كنند.

حكما نيز به حقيقت اين پل اعتقاد داشته و آن را پذيرفته اند؛امّا اين تعريف كه،صراط همچون مو،باريك است تعريف ناصوابى است،زيرا تشبيه كردن صراط به مو،مانند تشبيه كردن مو،به خط هندسى است كه حدّ فاصل ميان سايه و آفتاب.با اين كه خطّ هندسى،نه از سايه به حساب مى آيد و نه از آفتاب.

صراط بمنزلۀ همان خطّى است كه،عرض برايش نمى توان تصوّر كرد.حقيقت صراط،حدّ فاصل ميان اخلاق متضّاد مى باشد.مانند سخاوت كه حدّ وسط ميان،ولخرجى و بخل،شجاعت كه حدّ فاصل ميان بى باكى و ترس،ميان روى در خرج كه حد وسط ميان اسراف و سخت گيرى،تواضع كه حدّ فاصل ميان تكبّر و پستى،عفّت كه حدّ وسط ميان شهوت و بى ميلى جنسى و عدالت كه حد فاصل ميان ستمگرى و ستمكشى است.حد وسط ميان اين اخلاق متضاد نكوهيده اخلاق پسنديده شمرده مى شود؛و هر يك از اخلاق حميده دو طرف افراط و تفريط دارند كه مذموم مى باشند.حدّ فاصل ميان افراط و تفريط و رعايت عملى آن از دو طرف متضاد در نهايت دورى و فاصله است كه در آن نبايد افراط و تفريطى باشد بدين توضيح كه چون فرشتگان بكلّى از صفات متضاد جدايند و از طرفى انسان هم نمى تواند خود را از اين صفات بكلّى جدا سازد،

ص:543

پس كمال شباهت او به ملائكه آن است كه تا حد امكان چنان خود را از دو طرف متضاد دور و به تعادل نزديك سازد كه گويا بكلّى از اين اوصاف جدا مى باشد،پس چنان به سخاوت دقيق عمل كند كه گويا هرگز بخيل و در خرج لا ابالى نبوده است.بنا بر اين صراط مستقيم و راه راست همان وسط حقيقى است كه به هيچ طرف تمايل نداشته باشد و اين چنين حدّ وسطى برايش عرض تصوّر نمى شود و از مو،هم باريك تر است.با توجّه به همين معناى دقيق عدالت خداوند متعال فرموده است: «وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّساءِ وَ لَوْ حَرَصْتُمْ فَلا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ» (1)از امام صادق(علیه السلام)روايت شده است كه از آن حضرت معناى «اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ» را پرسيدند.امام(علیه السلام)فرمود:يعنى اى خدا،ما را به راهى كه منتهى به محبّت خودت مى شود،و دينت را در دسترس ما قرار مى دهد ارشاد فرما و ثابت قدم بدار،تا از پيروى هواى نفس دور بمانيم،و براى و انديشۀ خود عمل نكنيم و به هلاكت نرسيم.

از امام حسن عسكرى(علیه السلام)روايت شده است كه فرمود:صراط بر دو گونه است يكى صراط دنيا و ديگرى صراط آخرت.صراط مستقيم دنيا اين است كه از زياده روى دور بمانى و كوتاهى در وظيفه نداشته باشى،بر مسير حق پايدار مانده و به باطل گرايش پيدا نكنى.امّا صراط مستقيم آخرت،طريق مؤمنين و پويندگان راه بهشت است،كه از مسير بهشت به سوى دوزخ و عذاب الهى انحراف پيدا نكنى.

مردم در انتخاب يكى از اين دو راه متفاوتند.آن كه بر راه حق پايدار بماند و مسير صحيح را در پيش گيرد به راه آخرت رفته است و يقينا وارد بهشت

ص:544


1- سوره نساء(4)آيه(129): [1]هرگز نمى توانيد ميان زنها عدالت برقرار كنيد،هر چند آزمند برقرارى عدالت باشيد پس سعيتان اين باشد كه تمام ميلتان را به جانب يكى از زنها معطوف نداريد.

مى شود و در امن و امان خواهد بود،و آن كه به راه خطا رود به عذاب آخرت گرفتار خواهد شد.

پس از روشن شدن معناى صراط،خواهى دانست كه«مزالق الصراط»در كلام امام(علیه السلام)كنايه از محلّى است كه انسان به يكى از دو سوى اعتدال،يعنى طرف افراط،يا تفريط-كه سخت مورد نكوهش است-ممكن است منحرف شود.آن جايگاه محلّ شهوات و خواهشهاى نفسانى و طبيعى و لغزشگاههاى هراسناكى است كه لازمۀ عبور از آن مواضع افراط يا تفريط،و در نهايت كيفرهاى بزرگ اخروى است.اين مراحل ترسناك،مراحلى است كه يكى بعد از ديگرى فرا روى انسان آشكار مى شود .

قوله عليه السلام: فاتقو اللّه در اين فراز امام(علیه السلام)بار ديگر به موضوع تقوا باز گشته،و مردم را به تقواى الهى بمانند تقواى كسى كه داراى صفات ايمان است دستور مى دهند.شخص پرهيزگارى كه تقوايش صفات ايمان را داشته باشد داراى خصوصيّاتى است كه از كلام آن حضرت استفاده مى شود.

1-پرهيزگارى كسى كه تفكّر دلش را مشغول داشته است:يعنى انديشۀ امر معاد و روز قيامت او را از محبّت دنيا و امور بيهودۀ آن باز داشته و فكر دنيا را از ذهنش بيرون كرده است .

2-ترس از عذاب آخرت بدنش را رنجور كرده است بدين توضيح كه بيم عذاب الهى و كيفرى كه براى مجرمان مقرر داشته او را رنج داده و بدنش را به تحليل برده است .

3-پرهيزگارى كه بيدارى عبادت بكلّى خواب را از چشمش ربوده است .

4-پرهيزگارى كه اميدوارى ثواب الهى تشنگى در هواى گرم را برايش گوارا ساخته است.يعنى وعده هايى كه خداوند به نيكوكاران داده و آنچه از نعمتهاى بهشتى برايشان فراهم آورده او را اميدوار ساخته و تشنگى را برايش قابل تحمّل

ص:545

كرده تا در عوض نعمتهاى خوب اين دنيا به پاداشهاى اخروى دست يابد.

امام(علیه السلام)جملۀ أظمأ الرّجاء هواجر يومه را كنايه از زيادى روزه،در گرمترين روزها آورده است.كلمه:«هواجر»مفعول و مظروفى است كه بجاى ظرف قرار گرفته و از اقسام مجاز شمرده مى شود .

5-زهد و پارسايى مانع شهوات او شده است.امام(علیه السلام)لفظ«إطفاء»را براى زهد استعاره آورده است،با اين كه«اطفاء»يعنى خاموش ساختن،از صفات آب است كه در رابطه با آتش آورده مى شود،در اين بيان زهد را در فرو نشاندن شهوات همچون آب دانسته است كه آتش را خاموش مى سازد.ضمنا شباهت ميان آتش و شهوات نيز روشن شده است،چه هر دو در بسيارى از موارد اثر مخرّب دارند و همگونى ميان آب و زهد در تأثير گذارى مطلوب نمايانده شده است كه هر يك به نوعى از خسارت جلوگيرى مى كنند.يعنى،چنان كه آب شعله هاى آتش را فرو مى نشاند،روى گردانى از دنيا و زهد ورزى از پيروى شهوات آتش شهوات را خاموش كرده،مانع از ضررهاى آن مى شود (1).

6-شخص پرهيزگار مدام ياد خدا را بر زبان دارد،ذكر حق فرصت گفتار ديگرى به زاهد نمى دهد .

7-براى در امان ماندن از عذاب الهى ترس را بر همۀ امور خود مقدّم مى دارد.و اين ترس از خدا موجب مى شود كه عمل خود را براى خشنودى حق تعالى خالص گرداند،تا از عقوبت و كيفر در امان بماند .

8-پرهيزگار از لغزشها دورى مى كند.بدين معنى امورى كه او را سرگرم كند و از راه روشن خدا دورش گرداند،كنار مى گذارد .

9-شخص وارسته و پارسا بهترين راه را براى رسيدن به مقصد مى پيمايد.

ص:546


1- چنان كه از شرح بر مى آيد ظاهرا نسخه اى كه در اختيارات شارح بوده سخن امام چنين است:و اطفأ الزهد شهواته.

بدين توضيح كه زاهد در پيمودن راه روشن و مسيرى كه او را از ميان خلق به سوى خالق هدايت كند،بهترين راه را كه صراط مستقيم است انتخاب مى كند البتّه مردم در پيمودن راه خدا روشهاى مختلفى دارند ولى دلپسندترين راه آن است كه انسان را سريعا به خدا برساند .

10-سركشيهاى غرور او را بهلاكت نمى افكند،يعنى خوشيهاى دنيا موجب غرور و غفلت او از پروردگارش نمى شود،چون هيچ گاه از فرمانبردارى خداوند غفلت ندارد .

11-امور شبهه ناك بر او مسلّط نمى شود.شبهات،حق را در نظر او تاريك جلوه نمى دهد،تا مانع خلوص كارهايش شود،و راه حق را بر او ببندد .

12-پرهيزگار انتظار خوشامدگويى فرشتگان را دارد و در روز قيامت به اميد بشارت دادن ملائكه است چنان كه خداوند مى فرمايد:«بشارت شما در آن روز بهشتى است كه از زير درختان آن رودها جارى است .» 13-غرق در آسايش و نعمتهاى آخرت است زيرا رهايى يافتن از رنج و مشقت دنيا،با رسيدن به نعمتهاى آخرت ممكن و ميسّر است و نعمت خداوند در دنياى ديگر بهشت مى باشد .

14-روز قيامت پرهيزگار،در بهترين خواب راحت و نيكوترين آسايش بسر مى برد.اطلاق لفظ«نوم»بر آسايش در جنّت از باب اطلاق ملزوم بر لازمش مى باشد .

15-شخص وارسته روز قيامت در امن و امان خواهد بود.در اين عبارت امام(علیه السلام)كلمه«يوم»را به كنايه براى تمام زمانها،از باب اطلاق لفظ جزء بر كل به كار برده است .

16-پرهيزگار بهترين عبرت را از دنيا مى گيرد و پسنديده ترين راه را انتخاب مى كند .

ص:547

17-براى سعادت آخرتش نيكوترين زاد را پيشاپيش مى فرستد.يعنى براى آخرتش كار خير انجام مى دهد و خوشبختى دايمى را نصيب خود مى گرداند.دو كلمۀ«سعيدا و حميدا»در عبارت امام(علیه السلام)بعنوان حال منصوب به كار رفته است .

18-شخص پرهيزگار از خوف خدا پيشاپيش توشۀ آخرت را مى فرستد.

يعنى اعمال شايسته را ترس خداوند،قبل از فرا رسيدن اجل انجام مى دهد تا زاد آخرتش باشد .

19-در فرصتى كه دارد،در كارهاى نيك عجله مى كند،بدين توضيح كه در ايّام عمر و زندگى دنيوى كه فرصت مناسبى براى كارهاى خوب است به اطاعت پروردگارش مى پردازد .

20-كارهاى مورد رضايت خداوند را!از روى ميل و علاقه انجام مى دهد .

21-از كارهاى زشت به دليل ترس از خداوند دورى مى كند.يعنى به دليل خوف از خدا،كارهايى كه موجب دورى از محضر حق تعالى مى گردد،ترك كرده و از آنها دورى مى كند.

ميان هر يك از دو كلمه در عبارتهاى ده گانه:«سعيدا و حميدا،يا در من وجل و اسرع فى مهل،رغب فى طلب و ذهب عن هرب»،سجع متوازى بر قرار است .

22-شخص پرهيزگار از امروز به فكر فردايش مى باشد،بدين شرح كه در زمان حيات انتظار رسيدن آخرت را دارد .

23-همواره فرا رويش را مى نگرد،يعنى جز خداوند به چيزى توجّه ندارد، اعمال و رفتار خود را به قصد خداوند انجام مى دهد .

امام(علیه السلام)پس از بر شمارى صفات فوق براى شخص پرهيزگار مى فرمايد:

«بهشت و نعمتهاى آن بعنوان پاداش پرهيزگار را كفايت مى كند»و با اين عبارت انسانها را بدين حقيقت توجّه مى دهد كه لازم است براى رسيدن به ثواب آخرت

ص:548

و بهشت تلاش كنند و به كمتر از آن راضى نشوند؛و جهنّم نيز به عنوان كيفر و عقاب كفايت مى كند كه انسان از خداوند بترسد،براى خوف از خدا نياز به عامل ديگرى جز دوزخ نيست.و براى انتقام گرفتن از ستمگران و يارى دادن به ستمديدگان خداوند كفايت مى كند،يعنى همين كه انتقام به دست خداوند باشد، براى ترسيدن ظالمان،و يارى جستن مظلومان بس است و نياز به عامل ديگرى نيست.و كتاب خدا بعنوان حجت و خصم بدكاران كفايت مى كند تا همگان را تحت تأثير قرار دهد،و بر عليه كسانى كه از احكام دستوراتش پيروى نكنند شهادت دهد.نسبت دادن حجّت و خصم به كتاب خداوند نسبت مجازى است و تمام كلمات منصوب،در جملات فوق بعنوان تميز به كار رفته اند .

قوله عليه السلام: اوصيكم بتقوى اللّه امام(علیه السلام)به سه اعتبار مجددا مردم را به پرهيزگارى تشويق مى كند.

1-چون مردم را از كيفر آخرت بيم داده است،ديگر عذرى نخواهند داشت .

2-با دلايل روشن و براهين واضح،حجّت را بر آنها تمام كرده است 3-از دشمنى ابليس و خصومت او همگان را بر حذر داشته است.

هر چند معناى ابليس در خطبۀ قبل توضيح داده شد،امّا امام(علیه السلام)در اين خطبه ويژگيهايى را براى شيطان ذكر كرده است كه ذيلا به شرح آنها مى پردازيم.

الف:او مخفيانه در سينه ها نفوذ مى كند،مقصود نفس امّاره است كه همواره به بدى دستور مى دهد.لفظ«سينه»را مجازا در وسوسه هاى باطنى به كار برده اند.از باب ذكر مكان و ارادۀ متمكّن .

ب:در گوشها به صورت نجوا سخن مى گويد:اشاره به چيزهايى است كه بعضى از شياطين انس سر بگوشى كرده حرفهاى بيهوده و غرور و فريب كارى را بديگران تلقين مى كنند.شرح اين موضوع در خطبۀ اول نيز داده شده است .

ج:شيطان گمراه كننده است؛يعنى مردم را از پيمودن راه حق باز مى دارد

ص:549

و با وعده هاى دروغ و آرزوهاى دور و درازى كه به آنها مى دهد همه را وارد دوزخ مى كند .

د:بديها را در نظر آنها مى آرايد،زشتى گناهان را براى مردم زيبا جلوه مى دهد .

ه:گناهان مهلك را براى مردم كم اهميّت نشان مى دهد.بدين توضيح كه آرزوى توبه را در دلها فزون مى سازد،و از حكم عقل كه خداوند آمرزنده و بخشنده است براى چنين آرزويى كمك مى گيرد و يا به مثل مى گويد،بديگران كه از تو وارسته ترند و از مال دنيا فراوان دارند اقتدا كن و چندان در فكر آخرت مباش،و از وسوسه هاى ديگرى كه براى همگان روشن است .

قوله عليه السلام: حتّى اذا استدرج قرينته و استغلق رهينته :اين وسوسه هاى شيطانى همچنان ادامه دارد،تا اين كه بتدريج نفس ناطقۀ انسانى را فريب داده آن گاه او را گروگان مى گيرد.

منظور از:قرينته»در كلام امام(علیه السلام)نفس ناطقۀ انسانى است،بدين اعتبار كه با شيطان هماهنگى كرده،موافق خواست او عمل مى كند،به لحاظ احاطۀ گناه،نفس گروگان ابليس قرار مى گيرد چون مالى كه وثيقه و در رهن كسى باشد كه قابل تصرّف نيست.كلمۀ«رهينته»به عنوان استعاره به كار رفته است و منظور از استدراج نفس بوسيلۀ ابليس،زينت دادن خواسته هاى نفسانى است كه با جلوه دادن امور براى نفس،آن را در اطاعت و فرمان بردارى خود نگاه مى دارد .

انكر ما زيّن الى آخره:اين فراز از كلام امام(علیه السلام)اشاره به درجه نهايى وسوسۀ شيطانى است،كه پس از گمراهى كامل نفس امّاره و ارتكاب محرّمات، به حكم عقل باز گشته اقرار مى كند كه آنچه نفس را بدان امر كرده زشت و ناروا بوده است،و خطر بزرگى فرارو دارد.آرى پس از آن كه نفس را بر كارهاى ناروا واداشته،و بديها را در نظرش زيبا جلوه داده و آسوده خاطرى را به او نويد

ص:550

داده است،حال نفس را از زشتيها بر حذر مى دارد،و از نيكو شمردن بديها او را نهى مى كند.ولى افسوس كه ديگر دير شده است و قدرت بر جبران نيست.

انكار بديها از ناحيه ابليس يا به هنگامى است كه عقل از فرط گناه مغلوب شده و شخص گنهكار قصد توبه دارد،و يا هنگامى است كه كيفر گناهان نمودار شده هر چند شخص هنوز در دنيا باشد و يا از دنيا رفته و بدليل انجام كارهاى باطل و گناه به عذاب جهنم گرفتار آمده است.توضيح مطلب اين است كه پس از جدا شدن نفس از بدن،قوّه واهمه نفس را همراهى مى كند و كيفرهاى جزئى همچون عذاب قبر و بعضى ناهنجاريهاى ديگر را كه پيش از اين شرحش گذشت درك مى كند.

زيبا جلوه دادن بديها براى نفس گاهى از ناحيۀ شيطانهاى انسانى صورت مى گيرد،چه رسد به شيطانهاى واقعى كه كارى جز گمراه كردن انسانها ندارند.

بخش هشتم خطبه

اشاره

خطبه در چگونگى آفرينش انسان طى دو فصل و به طريق زير نقل شده است أَمْ هَذَا الَّذِي أَنْشَأَهُ فِي ظُلُمَاتِ الْأَرْحَامِ وَ شُغُفِ الْأَسْتَارِ- نُطْفَةً دِهَاقاً وَ عَلَقَةً مِحَاقاً- وَ جَنِيناً وَ رَاضِعاً وَ وَلِيداً وَ يَافِعاً- ثُمَّ مَنَحَهُ قَلْباً حَافِظاً وَ لِسَاناً لاَفِظاً وَ بَصَراً لاَحِظاً- لِيَفْهَمَ مُعْتَبِراً وَ يُقَصِّرَ مُزْدَجِراً- حَتَّى إِذَا قَامَ اعْتِدَالُهُ وَ اسْتَوَى مِثَالُهُ- نَفَرَ مُسْتَكْبِراً وَ خَبَطَ سَادِراً مَاتِحاً فِي غَرْبِ هَوَاهُ- كَادِحاً سَعْياً لِدُنْيَاهُ فِي لَذَّاتِ طَرَبِهِ وَ بَدَوَاتِ أَرَبِهِ- ثُمَّ لاَ يَحْتَسِبُ رَزِيَّةً وَ لاَ يَخْشَعُ تَقِيَّةً- فَمَاتَ فِي فِتْنَتِهِ غَرِيراً وَ عَاشَ فِي هَفْوَتِهِ يَسِيراً- لَمْ يُفِدْ عِوَضاً وَ لَمْ يَقْضِ مُفْتَرَضاً- دَهِمَتْهُ فَجَعَاتُ الْمَنِيَّةِ فِي غُبَّرِ جِمَاحِهِ وَ سَنَنِ مِرَاحِهِ- فَظَلَّ سَادِراً وَ بَاتَ سَاهِراً فِي غَمَرَاتِ الْآلاَمِ- وَ طَوَارِقِ الْأَوْجَاعِ وَ الْأَسْقَامِ بَيْنَ أَخٍ شَقِيقٍ وَ وَالِدٍ شَفِيقٍ- وَ دَاعِيَةٍ بِالْوَيْلِ جَزَعاً وَ لاَدِمَةٍ لِلصَّدْرِ قَلَقاً- وَ الْمَرْءُ فِي سَكْرَةٍ مُلْهِثَةٍ وَ غَمْرَةٍ كَارِثَةٍ- وَ أَنَّةٍ مُوجِعَةٍ وَ جَذْبَةٍ مُكْرِبَةٍ وَ سَوْقَةٍ مُتْعِبَةٍ- ثُمَّ أُدْرِجَ فِي أَكْفَانِهِ مُبْلِساً وَ جُذِبَ مُنْقَاداً سَلِساً- ثُمَّ أُلْقِيَ عَلَى الْأَعْوَادِ رَجِيعَ وَصَبٍ وَ نِضْوَ سَقَمٍ- تَحْمِلُهُ حَفَدَةُ الْوِلْدَانِ وَ حَشَدَةُ الْإِخْوَانِ

ص:551

إِلَى دَارِ غُرْبَتِهِ- وَ مُنْقَطَعِ زَوْرَتِهِ وَ مُفْرَدِ وَحْشَتِهِ- حَتَّى إِذَا انْصَرَفَ الْمُشَيِّعُ وَ رَجَعَ الْمُتَفَجِّعُ- أُقْعِدَ فِي حُفْرَتِهِ نَجِيّاً لِبَهْتَةِ السُّؤَالِ وَ عَثْرَةِ الاِمْتِحَانِ- وَ أَعْظَمُ مَا هُنَالِكَ بَلِيَّةً نُزُولُ الْحَمِيمِ- وَ تَصْلِيَةُ الْجَحِيمِ وَ فَوْرَاتُ السَّعِيرِ- وَ سَوْرَاتُ الزَّفِيرِ لاَ فَتْرَةٌ مُرِيحَةٌ- وَ لاَ دَعَةٌ مُزِيحَةٌ وَ لاَ قُوَّةٌ حَاجِزَةٌ وَ لاَ مَوْتَةٌ نَاجِزَةٌ وَ لاَ سِنَةٌ مُسَلِّيَةٌ- بَيْنَ أَطْوَارِ الْمَوْتَاتِ وَ عَذَابِ السَّاعَاتِ- إِنَّا بِاللَّهِ عَائِذُونَ

لغات

شغف جمع شغاف:پوششى براى قلب به عبارت ديگر مشيمه.

دفاق:خالى شده در اصل خطبه دهاقا كه به معنى خروج پياپى و يا خروج با شدت است.

لدم:بر سينه زدن(از روى ناراحتى).

كارته:چيزى كه موجب شدت غم و غصه مى شود.

ابلاس:نا اميدى،يأس.

رجيع:در اصل لغت به معنى شترى است كه در مسير و سفر سرگردان مانده باشد، در اين جا به معنى بى اختيار است.

صحاق:ناقص.

يافع:جوانى كه سنش به حدود بيست سال رسيده باشد.

سادره:شخص بيهوده كارى كه انجام اعمال زشت برايش اهميت ندارد.

ماتح:كسى كه دلو آب را از چاه بيرون مى كشد.

بدوات:چيزهايى كه در نظرش نيك جلوه مى كند به خاطرش مى آيد.

دهمه:او را فرا گرفت،او را پوشاند.

غبر شيء:باقى مانده آن.

جماحه:سعى و كوشش براى رسيدن به خواسته هاى خود.

سادر دوم:شخص متحير و سر گردان.

نضو:لاغر شدن بر اثر بيمارى.

حفدة الولدان:كمك دهندگان به فرزندان ميت براى خاكسپارى و مراسم ديگر او.

حشده:اجتماع كنندگان.

تفجع:درد و ناراحتى.

ترجمه

«آيا اين همان انسانى نيست كه خداوند او را در تاريكيهاى رحم و پرده هاى گوناگون آفريد؟.كه در آغاز نطفه اى ريخته بود و سپس خونى تيره شد و به جنين و

ص:552

شيرخوارى تكامل يافت و پس از اندك زمانى كودكى شد و به دوران جوانى و بلوغ رسيد.آن گاه خداوند به وى قلبى نگهدارنده و زبانى سخنور و چشمى بينا عنايت فرمود،تا از حقايق عبرت بگيرد و از خطر روزگار بر حذر باشد.ولى همين كه آن نطفه به حد كمال رسيد و قامتش معتدل و اندامش موزون شد،از پرستش خداوند و اطاعت رسول به تكبّر سرپيچى كرد و قدم در جادّه گمراهى نهاد و با دلو بزرگ هوا از چاه عميق هوس آب كشنده شد و تمام كوشش خود را براى به دست آوردن لذّات و خوشيهاى دنيا به كار بست،و به دنبال انديشه هاى باطل رفت،(در صورتى كه)هرگز گمان مصيبت و پيشامد ناگوارى را براى خود نمى داد و از ارتكاب هيچ گناهى بيم نداشت كه ناگاه،در عين غرور و غفلت چشم از دنيا فرو بست!عمر كوتاه و غرورآميز را در خطا و لغزش سپرى كرد،نعمتهاى الهى را سپاسگزارى نكرد و واجبات خداوند را انجام نداد؛بى خبر مرگ گريبانش را گرفت در حالى كه ميل به پذيرفتن حق نداشت و آماده رفتن به راه آخرت نبود.از پيش آمدن چنين حالتى حيران و مبهوت مى شود،و از فرط درد و رنج بيدار خوابى بر او مسلّط مى گردد و در گردابهاى درد و اندوه بيمارى،ميان برادران و پدر و مادر مهربان گرفتار مى آيد،اطرافيان از غم او بر سر و سينه مى زنند،جزع و زارى مى كنند،امّا اين آه و ناله ها به حال او تأثيرى ندارد.بيهوشى مرگ او را بخود مشغول داشته،در شدّت و سختى و اندوه بسيار و رنج و الم بى شمار جان مى دهد.سپس او را(غسل داده و حنوط كرده)در كفنهايش مى پيچند و بى آنكه اختيارى داشته باشد اين سو آن سو حركتش مى دهند و با خفّت و رنجورى حال و لاغرى جسم كه بر اثر بيمارى بدان وضع در آمده است در ميان تخته هاى تابوتش مى گذارند.آن گاه فرزندان و برادران دينى كه به يارى آمده اند،براى خاك سپارى او را به سوى ديار غربت و گورستانى دور كه پس از آن ديدار كننده اى نخواهد داشت حمل مى كنند.

همين كه تشييع كنندگان و مصيبت ديدگان از دفن فارغ و به خانه بازگشتند،براى جواب دادن به سؤالات فرشتگان در حالى كه از وحشت و ترس حيرت زده است او را در قبر مى نشانند.بزرگترين بليّه اى كه در آنجا بر او وارد

ص:553

مى شود،آب گرم،آتش سرخ و صداى شعله هاى فروزان جهنم است.نه در آن عذاب تخفيفى،نه از آن رنج آسايشى!،نه آن بار اندوه را قوت تحمّلى،و نه مرگ رهاننده اى!نه يك لحظه خواب آرام دهنده اى مى باشد!(گناه كار)همواره در ميان عذابهاى گوناگون مبتلا و گرفتار است!ما براى رهايى از اين عذابها به خدا پناه مى بريم .»

شرح

-بايد دانست كه اين بخش از خطبه،بر چگونگى حال انسان از آغاز عمر كه ضعيف و ناتوان بوده است،دور مى زند،نعمتهاى خداوند را نسبت به انسان متذكّر شده،توضيح مى دهد كه چگونه در دوران زندگيش با شكّ و ترديد روزگار سپرى كرده است؛نعمتهاى الهى را ناسپاسى كرده،و در پيروى از شيطان بى توجّه بوده است!.

در اين بخش از خطبه امام(علیه السلام)پايان زندگانى كه همانا مرگ است،به انسان يادآورى مى كند و چگونگى وضع ميّت را بهنگام مرگ،ميان خويشان و اقربايش توضيح مى دهد،و پس از وفات،عذاب قبر،سؤال و حساب،و ديگر امورى را كه طبع انسان از آنها تنفّر دارد شرح مى دهد،تا توجّه انسان را به سامان بخشيدن امر معادش جلب كرده آغاز عمر و انجام آن را خاطر نشان مى نمايد، شايد انسان متنبّه شده از خدا بترسد.

در توضيح اين بخش از خطبه نكاتى آمده است:

1-كلمۀ«أم»كه در آغاز اين قسمت به كار رفته«أم»پرسشى و براى توبيخ انسانهاست.ضمن توبيخ،دستور مى دهد كه براى بهبود وضع خود،عبرت بگيرند،زيرا جزئيّات نعم الهى در خلقت انسان بايد موجب سپاس و شكرگزارى شود؛ولى با تأسّف،از روى غفلت و غرور كفران نعمت مى كند.

كلمۀ«أم»معادل همزۀ استفهامى است كه در بخش قبلى همين خطبه آمده است.معنى تقديرى جمله چنين است آيا آنچه خداوند از شگفتيهاى

ص:554

آفرينش بر شما نموده است براى عبرت گرفتن بس نيست؟و يا خلقت خود انسان و دگرگونيهايى كه در طول زندگى پيدا مى كند؟و يا حالاتى كه برايش تا روز رستاخيز پيش مى آيد؟پند دهنده نمى باشد؟چنان كه حق تعالى خود مى فرمايد:

«آيا نمى بيند كه در خلقت خود شما نشانه هايى است؟» در بعضى از نسخ نهج البلاغه به جاى كلمۀ«أم»لفظ«او»به كار رفته است كه از نظر معنى با هم فرقى ندارند.

بايد دانست،كه دقّت در آفرينش انسان،و زيباييهاى اسرار و رموزى كه به كار رفته،براى آن كه مختصر دانشى در اين باره داشته باشد،چنان كه قبلا متذكر شديم و بعدا نيز خاطر نشان خواهيم كرد،موجب عبرت كامل مى شود.

2-در بارۀ رشد نطفه به سوى كمال چنين گفته اند كه اوّلين مرحلۀ تكامل، نطفه به شكل كفى در آمده و بر آمدگى خاصى پيدا مى كند و گام نخست رشد را بر مى دارد،و پس از آن بوسيلۀ فرشتۀ صورت نگار،جايگاه روح در آن ترتيب داده مى شود.آن گاه از ناحيۀ جوشش طبيعت نطفه،سوراخهايى بعنوان جلوۀ اعصاب نمودار مى شود كه پس از رشد تبديل به عصب مى گردند.بعد از اين مرحله نطفه از همه سو بزرگ مى شود،و سوراخهايى بر بالاى پوست به موازات رگهايى كه در داخل رحم وجود دارد نمودار مى شود.همۀ رگها در نهايت منتهى مى شود به يك مجراى بزرگ،كه از سويى به جنين و از سويى به رحم اتّصال دارد،كه نطفه از مجراى همان شبكه ارتباطى از داخل رحم تغذيه كرده و به رشد خود ادامه مى دهد.اين شبكه ارتباطى موجب جريان خون در وجود نطفه مى شود.و پس از چندى نطفه،به پاره اى خون بسته و يا به تعبيرى علقه تبديل مى شود.اين سير تكاملى،كه بنا به قولى پانزده روز است،خون در همۀ اجزاى نطفه نفوذ كرده علقه مى شود.دوازده روز ديگر كه بر آن بگذرد،بصورت پاره گوشتى در آمده كه اصطلاحا بدان مضغه مى گويند.

ص:555

بدين هنگام است كه اعضاى رئيسه بدن به تدريج آشكار مى شوند و نخاع پديدار شده امتداد مى يابد؛و با گذشت نه روز از اين حالت سر از دو شانه جدا و پهلو و شكم و پشت بعضا از يكديگر تميز داده مى شود.گاهى چهار روز ديگر كه سپرى شود و چهل روز كامل گردد نطفه بصورت جنين در مى آيد.

گاهى نطفه در سى روز به دورۀ جنينى مى رسد و گاهى در چهل و پنج روز، و نيز گفته اند كه حدّ معتدل آن سى و پنج روز است.در اين صورت پس از گذشت هفتاد روز جنين در رحم مادر حركت مى كند و در مدّت دويست و ده روز كه دقيقا هفت ماهگى است بدنيا مى آيد.ولى اگر دوران نطفه تا رسيدن به جنين بيش از چهل و پنج روز طول بكشد،پس از نود روز،در رحم مادر حركت انجام مى دهد و در دويست و هفتاد روز كه نه ماه است بدنيا مى آيد.

تمام اين نقل و انتقالات و مراحل مختلف تكامل در داخل رحم مادر به ارادۀ خداوند به وسيله فرشتۀ صورت گر انجام مى پذيرد.اگر پرده كنارى مى افتاد ما شكل پذيرى و تغييريابى اين خطوط را لحظه به لحظه مشاهده مى كرديم،امّا با وجودى كه صورتگر اين صحنه را نديده ايم،و چگونگى انجام كار را به عيان حسن نكرده ايم،مى گوييم:پاك و منزّه است،آن مقتدرى كه بر انجام امور،و آنچه بخواهد تواناست .

3-امام(علیه السلام)«علقه»را نهفته توصيف كرده است،چون«علقه»آن حالتى است كه هنوز صورت انسان به وى اضافه نشده است و بدين لحاظ صورت انسان در آن نهفته و مخفى است .

4-عرب،كودك را ما دام كه شير خوار است«رضيع»،و پس از دوران شيرخوارگى«وليد»مى نامد.به دوران نوجوانى كه رسيد«يافع»و با روئيدن مو بر پشت لبش«غلام»مى گويد.و هنگامى به او مرد مى گويد،كه بتواند خوب و بد را از يكديگر تشخيص داده،در مورد امور نظر بدهد.دوران بزرگسالى را نيز

ص:556

به جوانى،ميان سالى،و پيرى تقسيم كرده اند .

5-توصيف كردن امام(علیه السلام)قلب را به«حفظ»و زبان را به«گفتار»و چشم را به«نگاه»به منظور فايده اى است كه بر هر يك از قلب و زبان و چشم مترتّب است.و سپس به فايدۀ نهايى اين اعضا اشاره كرده مى فرمايد:فايدۀ اين اعضا اين است كه انسان از مشاهدۀ نعمتهاى الهى دلايل يگانگى خدا و ديگر اوصاف جلال و جمال او را بفهمد و فضايل نفسانى خود را به كمال برساند،و از امور ناروا خوددارى كند.بدين توضيح كه از ورود در امور ناپسند روزگار بر حذر باشد و از انجام كارهاى ناروا عبرت بگيرد و از آنها دورى جويد .

6-قوله عليه السلام: حتّى إذا قام اعتداله و استوى مثاله نفر مستكبرا الى آخر.«آن هنگام كه انسان قامت موزونى يافت،و جوانى برومند گرديد،خودبين و متكبّر مى گردد» بعضى از شارحان بر اين اوصاف كه امام(علیه السلام)براى انسان بر شمرده است اعتراض كرده و گفته اند:بسيارى از افراد،داراى اين اوصاف خودبينى و تكبر نيستند،بنا بر اين فرموده امام(علیه السلام)عموميّت ندارد.

در پاسخ اين اعتراض بايد گفت:روى سخن امام(علیه السلام)به انسان مطلق است كه در حكم موجبۀ جزئيه و مثبت حكم جزئى است و شامل عموم انسانها نمى شود.هرگاه حكمى بصورت مطلق آورده شود،در بارۀ بعضى از افراد قطعا صادق خواهد بود.و آن بعضى همان گناهكارانى هستند كه روى سخن امام(علیه السلام) با آنهاست و مصداق واقعى كلام آن حضرت مى باشند؛و آنها را بدين بيان توبيخ مى كند.در ضمن ديگران را توجّه به وجوب و استمرار شكرگزارى خداوند داده، از آنها مى خواهد كه فرامين حق را امتثال كرده و از آنچه خداوند نهى فرموده دورى جويند .

7- ماتحا فى غرب هواه امام(علیه السلام)لفظ«غرب»را براى هواى نفسانى

ص:557

شخص متكبر استعاره آورده است.كه چنان شخصى دفتر اعمال نفسانى خود را از گناه پر مى كند،چنان كه آب كش مشگ خود را از آب پر مى كند.با بيان لفظ «ماتح»كه بمعنى آب كش مى باشد استعاره را ترشيحيّه كرده است.

8-در كلام امام(علیه السلام)بيست كلمه منصوب به كار رفته است كه عبارتند از:

«نطفة-علقه-جنينا-راضعا-وليدا-يافعا-معتبرا-مزدجرا-مستكبرا -سادرا-ماتحا-كادحا-غريرا-مبلسا-منقادا-سلسا-رجيع وصب-و نضو سقم و نجيّا.» تمام كلمات فوق به معنى حال به كار رفته اند و عمل كننده در آنها فعلى است كه قبل از اين كلمات در عبارت آمده است .

كلمه:«سعيا»در كلام امام(علیه السلام)يا مفعول به است كه در اين صورت عمل كننده در آن صفت كادحا مى باشد و يا مصدرى است كه به جاى فعل به كار رفته و نيازى به فعل ندارد.واژۀ«يسيرا»صفت است براى ظرفى كه از كلام حذف شده است و«يسيرا»به جاى ظرف محذوف نشسته است.تقدير كلام چنين است «زمانا يسيرا»بعضى كلمۀ«يسير»را«اسيرا»قرائت كرده اند در اين صورت كلمه «اسيرا»حال خواهد بود.سه كلمه«جزعا-قلقا-و تقية»در جمله به عنوان مفعول له به كار رفته اند.

اگر كلمه«يسيرا»را«أسيرا»قرائت كنيم استعاره خواهد بود براى انسان گناهكار و وجه شباهت اين است كسى كه لغزش پيدا كند و در گناه فرو غلطد، هواى نفس او را به پستى و ذلّت مى كشاند،چنان كه شخص اسير و گرفتار را به جايى مى برند كه دلخواه او نيست .

9-انسان آنچه در دنيا از دست مى دهد،براى آن عوضى در آخرت به دست نمى آورد،زيرا در دنيا كمالات اخلاقى و فضايل نفسانى و طاعات و عباداتى را كه براى انجام آنها آفريده شده بود ضايع كرده و از دست داده است و قضاى آنها را

ص:558

انجام نداده.و در آخرت هم راهى براى جبران آنها وجود ندارد .

10-«واو»در جملۀ: و المرء فى سكرة ملهية... معنى حال را دارد،و عمل كنندۀ در حال كلمۀ«لادمة»مى باشد،و معنى جمله اين است:در حالى كه شخص بحالت بيهوشى و احتضار گرفتار شده باشد،ناراحتى سختى دل اطرافيان را فرا گرفته،و قادر به چاره انديشى نيستند،كشش دردآورى شخص محتضر را فرا مى گيرد.يعنى فرشتگان قابض ارواح،جان او را در حال گرفتن مى باشند.چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ لَوْ تَرى إِذِ الظّالِمُونَ فِي غَمَراتِ الْمَوْتِ وَ الْمَلائِكَةُ باسِطُوا أَيْدِيهِمْ أَخْرِجُوا أَنْفُسَكُمُ» (1).

از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)روايت شده است كه هرگاه مرگ شخص مؤمن فرا رسد،فرشتگان با پارچه ابريشمى كه در آن مشك و بوى ريحان باشد به سوى او مى آيند به همان آسانى كه موى از خمير بيرون مى آورند،جانش را مى گيرند و در آن حال به وى گفته مى شود:اى نفس،با اطمينان كامل و با خشنودى تمام به سوى پروردگار كه داراى روح و بشارت و كرامت است باز گرد.

پس از آنكه روح مؤمن از بدن جدا شود در داخل مشك و ريحان قرار داده و در پارچه اى از حرير پيچيده و او را به اعلى علّينى مى برند.ولى هنگامى كه مرگ كافر فرا رسد،خداوند به فرشتگان امر مى كند لباسى كه آميخته به آتش است براى قبض روحش مى برند و با شدت و سختى جانش را مى گيرند.در آن حال به او گفته مى شود:اى نفس ناپاك،به سوى پروردگار و عذاب او در حالى كه بر تو خشمناك است باز گرد.

وقتى كه جان كافر را بگيرند،در داخل همان ظرف آتش قرار مى دهند و

ص:559


1- سورۀ انعام(6)آيه(93): [1]اگر ستمگران را به هنگام احتضار ببينى كه چگونه در بى هوشى و اضطراب قرار مى گيرند و فرشتگان دستشان را براى گرفتن جان آنها دراز كرده و با عتاب از آنها مى خواهند كه روحشان را تسليم كنند.(بيچارگى آنها را حس خواهى كرد.)

آن گاه روحش را در لباس آتشين پيچيده و به دوزخ مى برند.

بايد دانست كه منظور از«جذبۀ درد آورى»كه در حال جان كندن ميّت را فرا مى گيرد،مثل خارى نيست كه در عضوى از بدن بشكند،بلكه دردى است كه بر نفس وارد گشته،تمام اعضا و اجزاى بدن را فرا مى گيرد،و تا عمق جان نفوذ مى كند.بر خلاف دردهاى موضعى كه اختصاص به دست يا پا پيدا مى كند،درد جان كندن فرا گير است،تمام رگ و عصبها و سراسر وجود را مستغرق مى گرداند.

به مثل چنان است كه تمام رگ و پى و اعصاب بدن را از بدن جدا كنند.و گاهى به درخت خارى مثل زده اند كه در داخل بدن قرار داشته باشد.مقصود از«جذبۀ مكربة»كه در عبارت امام(علیه السلام)آمده است،همين جان كندن است.دشوارى وقتى به اوج مى رسد كه اعضا پياپى و بتدريج بميرند و اين جان دادن را طولانى كرده و رنج و مشقت فراوانى را بدنبال دارد .

قوله عليه السلام: رجيع وصب و نضو سقم اين دو جمله دو صفت اند كه براى بيمارى و لاغرى شتر به كار مى روند.امام(علیه السلام)آنها را به عنوان استعاره براى شخص بيمار به كار برده است.كلمه«رجيع»به اعتبار طولانى شدن و مكرّر شدن آن، بر شخص مريض اطلاق شده است چنان كه شتر بر اثر سفرهاى پى در پى خسته و از كار افتاده مى شود.لفظ«نضو»به لحاظ فرسودگى و لاغريى كه از بيمارى پيدا مى كند،چنان كه مسافرتهاى مكرّر نيروى شتر را به تحليل مى برد .

قوله عليه السلام: اقعد فى حضرته نجيّا لبهتة السؤال سخن در بارۀ عذاب قبر و سؤال منكر و نكير از جمله اعتقادات حقّه مى باشد.از رسول خدا(صلی الله علیه و آله) روايت شده است كه به عمر فرمود:اى پسر خطّاب چه خواهى كرد،آن گاه كه از اين دنيا بروى،اقوام و خويشانت بر اطرافت اجتماع كنند و پس از آن قبرى را حفر كرده غسلت داده كفنت كنند و سپس تو را به گورستان برده به خاكت بسپارند و بعد از مراجعت از گورستان،دو فرشته آشوبگر قبر،نكير و منكر فرا رسند

ص:560

در حالى كه صدايشان همچون رعدى غرّان و چشمهايشان مانند برقى،درخشان شده و موى سرشان را از فرط بلندى بدنبال خود مى كشند و خاك گور را با دندانهايشان به هر طرف مى پراكنند و بشدّت كه گويا زلزله اى رخ داده است تو را تكان مى دهند.و از تو مى پرسند كه پروردگار و پيامبرت كيست،و دينت چيست؟در آن هنگام بر تو چه خواهد گذشت؟عمر در پاسخ گفت:در آن وقت عقل من بجا خواهد بود؟پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرمود:بلى خردت بجاست.عمر گفت پس جوابشان را خواهم داد.

در حديث ديگرى پيامبر(صلی الله علیه و آله)نكير و منكر را به سياه چهره و كبود چشم توصيف فرموده است بايد دانست آنچه در بارۀ عالم قبر،سؤال و پرسش و عذاب، از طريق شريعت به ما رسيده است داراى سه مرتبه است به طريق زير:

1-مرتبه اوّل:آنچه مسلّم و آشكار است اين است كه وجود نكير و منكر را با همان صورت ملكى شان كه نقل شده است باور داريم و هم مار و كژدمهايى كه ميّت را مى گزند و آزار مى دهند.هر چند ما نتوانيم آنها را مشاهده كنيم،زيرا چشم سر ما براى مشاهده عالم ملكوت شايستگى ندارد.آنچه به عالم آخرت مربوط باشد از عالم ملكوت شمرده مى شود.بدين دليل كه صحابه رسول به نزول جبرئيل بر پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايمان داشتند و پيامبر(صلی الله علیه و آله)او را مشاهده مى كرد ولى اصحاب رسول او را نمى ديدند و چنان كه جبرئيل شباهت به انسانها ندارد،نكير و منكر هم به مردم شباهتى ندارند و كارهاى آنها مانند كار انسانها نيست.مار و كژدمهاى قبر نيز شباهتى به مار و عقربهاى دنيا ندارند.وجود فرشتگان،مار و كژدمها را بمعنى ديگرى بايد فهميد.

2-مرتبۀ دوّم:به مثل چنان كه شخص خواب انسانى را مى بيند كه او را دارد كتك مى زند و يا مى خواهد او را بكشد،و يا مارى را مى بيند كه مى خواهد او را زهر بدهد،در عالم خواب ناراحت مى شود.گاهى ديده شده است كه شخصى

ص:561

خوابيده داد مى زند و صورتش غرق در عرق شده است و از رختخواب مى پرد.

همۀ اين حالات در رابطه با نفس اوست كه در خواب مشاهده مى كند،چنان كه شخص بيدار،ناراحت مى شود.با وجودى كه در اطراف شخص خوابيده كه به ظاهر ساكن و بيحركت است،نه شخص قاتلى وجود دارد و نه مار و كژدمى، بنا بر اين مار و كژدم و يا قاتل در عالم خيال شخص خوابيده موجود است،فرقى نيست كه در بيدارى مارى به وى حمله كند و يا در خواب،در ظاهر قاتلى قصد كشتن او را داشته باشد،و يا در باطن نفس.در هر دو صورت رنج آور است.

3-مرتبه سوّم:بايد دانسته شود كه نكير و منكر و ديگر احوال قبر كه موجب عذاب و ناراحتى شخص وفات يافته مى شوند اشخاص و يا مارهايى نيستند كه محسوس به حس ظاهر مى باشند،بلكه مفهومش اين است كه روح گنهكار با جدا شدن از بدن قوۀ خيال را هم با خود مى برد،در عين حال هيئت بدنى او از اخلاق پست و ناروا پاك و منزّه نيست،بلكه صفاتى از قبيل،كبر،ريا، حسد،كينه،طمع و جز اينها همراه با آدمى كه گنهكار است مى باشند و انسان هنگام مرگ توجّه دارد كه چگونه روح از بدنش جدا مى شود و هيئت خود را مشاهده مى كند.چنان كه در خواب چنين حالتى دارد و با قوۀ خيال و توهّم خود را در ميان قبر مى بيند و درك مى كند كه درد و رنجها از طريق اخلاق پست و ناروا به عنوان عقوبت حسّى بر او وارد مى شود.اين معنى در شريعت هم ثابت شده است كه گناهان در ذهن انسانها به صورت شخص بد هيبتى در آمده و ميّت را با پرسشهاى ترسناك آزار مى دهند و با صورت بسيار هولناك و صداى وحشتناكى او را مضطرب مى سازند.آن گاه كه امتحانش مى كنند و زبانش به لكنت مى افتد،او را مى زنند و عذابش مى كنند و نيز مارى را مشاهده مى كند كه او را مى گزد.

ولى اگر انسان سعادتمند باشد خوشيهايى كه از خلق نيكو و كارهاى شايسته انجام داده باشد،با صورتى زيبا بالاتر از آن كه در تصوّرش آيد،برايش

ص:562

حاصل مى گردد و بصورت وصف ناپذيرى از اشخاص بر او وارد مى شوند،با چهره اى گشاده او را به بهشت و نعمتهاى الهى بشارت مى دهند.مبشّر و بشير دو ملك رحمت و ديگر فرشتگان نيز از هر درى وارد شده و بر او سلام مى كنند.

عذاب و ثواب قبر را چنين توصيه كرده اند.سخن رسول خدا(صلی الله علیه و آله)كه فرمود:

«قبر ميّت يا باغى از باغهاى بهشت و يا گودالى از گودالهاى جهنّم مى شود».به همين حقيقت اشاره دارد.

اگر سؤال شود كه چرا اوّلين كسانى كه وارد قبر شخص سعادتمند و يا شقاوتمند مى شوند،فقط دو نفر فرشته اند و بيشتر نيستند؟در پاسخ مى گوييم:

برخى از دانشمندان سعادت و شقاوت را دو ويژگى نفسانى دانسته اند كه از دو جهت قوّه نظرى و عملى حاصل مى شود و هر كدام زمينه ساز فرشته اى خواهد شد؛پس اگر آنچه انسان تحصيل مى كند جهل مركّب و اخلاق پست باشد، نتيجه آن منكر و نكير خواهد بود و اگر آنچه بدست مى آورد،مكرمت و بزرگوارى باشد نتيجۀ آن دو فرشته بشير و مبشّر خواهد بود.

درك ما از ظاهر عبارت اين بود كه بيان كرديم،خداوند خود به اسرار شريعتش بهتر آگاه است.با تصوّرى كه از معنى ثواب و عذاب قبر در سه مرتبۀ گذشته داشتيم،معنى ثواب بهشت و عذاب جهنّم به خوبى روشن شد .

13-قوله عليه السلام: لا فترة مريحة و لا قوّة حاجزة... اين عبارت امام(علیه السلام) به منزلۀ آياتى است كه بر عذاب جاويد الهى دلالت دارند.عذاب جاويد خداوند به كفّارى اختصاص دارد كه هرگز نفوسشان به جهان ملكوت صعود نكرده باشد، چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي عَذابِ جَهَنَّمَ خالِدُونَ لا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ» (1).

ص:563


1- سوره زخرف(43)آيه(74 و 75): [1]گناهكاران در عذاب جهنم جاويدند و كيفر خداوند در بارۀ آنها نقصان نمى يابد و آنها همواره از رحمت خداوند نااميدند.

كفّار قدرتى كه بتوانند ميان خود و عذاب دوزخ فاصله اى ايجاد كنند ندارند؛يعنى نمى توانند به رحمت خداوند متوسل شوند و محبّتى كه آنها را به جهان غيب و عالم بالا مرتبط سازد ندارند.و از طرفى مرگى كه آنها را فرا گيرد و از مشكلات رهائيشان بخشد در كار نيست،زيرا چنان كه در جاى خود ثابت شده است،انسان دوبار نمى ميرد و اين كه كفّار را خواب فرا نمى گيرد،كنايه از شدّت دردى است كه دارند.كيفر سخت و درد شديدى كه از عذاب الهى گردن گير كفّار مى شود،موجب از بين رفتن خواب آنها مى گردد.بنا بر اين هيچ نوع آسايشى در ميان لحظه هاى عذاب نخواهد بود .

امام(علیه السلام)كلمۀ«موتات»را بطور مطلق براى شدّت عذاب و سختهاى مجاز به كار گرفته اند؛چون در نهايت هر سختى و عذابى در اين دنيا پايانش مرگ است، كلمه مرگ را براى نهايت سختى و عذاب مجاز به كار برده است.

امام(علیه السلام)در بيشتر جملات اين عبارات سجع متوازى را رعايت كرده اند.

بخش نهم

اشاره

خطبه در بارۀ چگونگى آفرينش انسان

عِبَادَ اللَّهِ أَيْنَ الَّذِينَ عُمِّرُوا فَنَعِمُوا وَ عُلِّمُوا فَفَهِمُوا- وَ أُنْظِرُوا فَلَهَوْا وَ سُلِّمُوا فَنَسُوا- أُمْهِلُوا طَوِيلاً وَ مُنِحُوا جَمِيلاً- وَ حُذِّرُوا أَلِيماً وَ وُعِدُوا جَسِيماً- احْذَرُوا الذُّنُوبَ الْمُوَرِّطَةَ وَ الْعُيُوبَ الْمُسْخِطَةَ- أُولِي الْأَبْصَارِ وَ الْأَسْمَاعِ وَ الْعَافِيَةِ وَ الْمَتَاعِ- هَلْ مِنْ مَنَاصٍ أَوْ خَلاَصٍ- أَوْ مَعَاذٍ أَوْ مَلاَذٍ أَوْ فِرَارٍ أَوْ مَحَارٍ أَمْ لاَ- «فَأَنّى تُؤْفَكُونَ» أَمْ أَيْنَ تُصْرَفُونَ أَمْ بِمَا ذَا تَغْتَرُّونَ- وَ إِنَّمَا حَظُّ أَحَدِكُمْ مِنَ الْأَرْضِ ذَاتِ الطُّوْلِ وَ الْعَرْضِ- قِيدُ قَدِّهِ مُنْعَفِراً مُتَعَفِّراً عَلَى خَدِّهِ- الْآنَ عِبَادَ اللَّهِ وَ الْخِنَاقُ مُهْمَلٌ وَ الرُّوحُ مُرْسَلٌ- فِي فَيْنَةِ الْإِرْشَادِ وَ رَاحَةِ الْأَجْسَادِ وَ بَاحَةِ الاِحْتِشَادِ- وَ مَهَلِ الْبَقِيَّةِ وَ أُنُفِ الْمَشِيَّةِ وَ إِنْظَارِ التَّوْبَةِ- وَ انْفِسَاحِ الْحَوْبَةِ قَبْلَ الضَّنْكِ وَ الْمَضِيقِ- وَ الرَّوْعِ وَ الزُّهُوقِ وَ قَبْلَ قُدُومِ الْغَائِبِ الْمُنْتَظَرِ- وَ إِخْذَةِ الْعَزِيزِ الْمُقْتَدِرِ

ص:564

لغات

ورطته فى الامر:بدان گرفتارش كردم.

مورّط:هلاك كننده.

قناص:پناهگاه.

محار:محل رجوع و بازگشت.

افك:دگرگون شد.

قيد قدّه:به اندازۀ قامت شخص.

معفر:به خاك ماليده.

عفر:خاك.

فينه:ترس،در بعضى از نهج البلاغه ها كلمه فينه را وقت و زمان معنى كرده اند.

انف الشيء:اوّل آن.

حوبه:نياز و بى چيزى.

ضنك:تنگنا....

ترجمه

«اى بندگان خدا!كجايند آنان كه خداوند عمر طولانى و نعمتهاى فراوان به آنان داد و آموختنى ها را تعليمشان داد و حقيقت را فهميدند،اما فرصتى كه براى عمل به آنان داده شده بود بيهوده از دست دادند،در حال سلامتى و شادمانى، قيامت را از ياد بردند،مدتى دراز مهلت داده شدند و بخششهاى زيادى به آنها كردند و از عذابهاى دردناك بر حذرشان داشتند و به ثوابهاى بزرگى اميدوارشان ساختند.(ولى آنها قدر اين همه نعمت و احسان خداوندى را ندانستند!و همه را در لهو و لعب گذراندند)و اينك در تنگناى گور گرفتار آمده اند.(شما)از گناهانى كه انسان را به ورطۀ هلاكت مى كشاند،و زشتيهايى كه خداوند را به خشم مى آورد بپرهيزيد.

اى صاحبان ديدگان بينا و گوشهاى شنوا،و اى دارندگان سلامت و مال دنيا!آيا گريزگاهى،راه چاره اى،پناهگاهى،تكيه گاهى،راه فرارى و خلاصى از دست قدرت و غضب حق تعالى هست يا نيست؟و اگر امكان رهايى يافتن از قبضۀ قدرت خداوندى نيست پس به كدام مسير منحرف مى شويد و چه راه فرارى داريد،و به چه چيز فريفته مى شويد؟(آيا نمى دانيد)سهم هر كدام شما از زمين به اندازۀ بلندى و پهناى قدّ اوست،كه برايش گور حفر كنند و آن گاه خاك بر صورتش بپاشند!(پس اين همه حرص و آز.و طمع در جمع آورى از راه حلال و حرام براى چيست؟)

ص:565

بنا بر اين اى بندگان خدا هم اكنون كه زندگانى شما ادامه دارد و روحتان آزاد است و آمادگى هدايت يافتن را داريد و زمان براى رستگارى مساعد،و بدنها سالم است و مهلت مقتضى،اراده و اختيار بر قرار مى باشد،وقت توبه و إنابة،و هنگام مناسبى براى رفع نيازمنديهاست.در جهت خوشنودى و رضايت خداوند بكوشيد.

پيش از آنكه فرصت از دست برود و در مكان تنگ گور گرفتار آييد،و خوف و نااميدى در دلتان راه يابد،و مرگ به سروقتتان برسد،و خداوند غالب و توانا شما را به كيفر گناهانتان گرفتار كند .»

شرح

(در خبر است كه وقتى امام اين خطبه را ايراد فرمود،بدن شنوندگان لرزان و ديدگانشان گريان و دلهايشان مضطرب و نگران شد.به همين مناسبت اين كلام نورانى را خطبۀ غرّاء ناميدند .) در آخرين فصل اين خطبه امام(علیه السلام)به فوايدى اشاره فرموده اند:

1-نعمتهاى بى شمار خداوند را كه به انسان ارزانى داشته،همچون عمر طولانى،عمل و درك و فهم و ايمنى از آفات،فرصتهاى طلايى،بخششهاى خوب و بى حد،پرهيز دادن از عذاب و بشارت دادن به ثواب مورد توجّه قرار داده و انسانها را به سبب كفران نعمتى كه مى كنند و سرگرميى كه به لذّات دنيوى پيدا كرده اند و اوامر و دستورات حق تعالى را ناديده گرفته اند و توجّهى به فرامين خدا نمى كنند و به دعوت خدا را از ياد برده اند،توبيخ و ملامت مى كند .

2-از انواع گناهى كه موجب هلاكت مى شود و كارهاى زشتى كه اخلاق پست شمرده مى شود انسانها را بر حذر مى دارد .

3-آنها را كه چشم بينا و گوش شنوا و عافيت،و ماليّۀ دنيا دارند،متوجّه مى كند كه از فرمان الهى امكان فرارى و از كيفر گناهان نجاتى نيست.

و براى اهل اطاعت و فرمانبردارى،تكيه گاه و پناهگاهى جز او نيست.از حكم خداوند نمى توان فرار كرد و پس از مرگ صرفا بازگشت به سوى خداست.

ص:566

دليل آن كه امام(علیه السلام)بينايان و شنوايان و اهل عافيت را مورد خطاب قرار داده است آن است كه نامبردگان مصداق كامل مكلّف به انجام وظايف الهى هستند.بينايى و شنوايى را مجازا به معنى خردمندان به كار برده است.امّا اشارۀ امام(علیه السلام)در عبارت فوق به صاحبان مال و ثروت بدين لحاظ است كه بهره مندان از مال دنيا بيشتر از ديگران سرگرم لذّت مى شوند و از پيمودن راه خداوند باز مى مانند .

كلمه«هل»در عبارت: «هل من مناص...» پرسش انكارى است،بدين توضيح كه اى گناهكاران چه فكر مى كنيد؟!آيا فرارگاهى يا پناهگاهى از كيفر خداوندى وجود دارد؟و آيا به سوى غير خدا پس از مرگ باز مى گرديد؟و آيا از اين كه دستورات الهى را ترك كرديد و امور خلاف را انجام داديد در پيشگاه خداوند چه عذرى مى آوريد؟.لفظ«أم»در عبارت امام(علیه السلام)به عنوان معادل«هل» پرسشى به كار رفته است.معنى جمله اين مى شود كه:آيا از عذاب خداوند مى توانيد فرار كنيد يا خير ؟ 4-امام(علیه السلام)سرگذشت قبر و به خاك ماليده شدن صورتها را كه موجب تنفّر هر طبعى است،تذكّر داده متوجّه مى سازد كه تمايل شديد بر جمع آورى مال زياد دنيا پيدا نكنند كه لزوما،انسان روزى از مال دنيا جدا مى شود و براى تلاش كنندۀ در جمع آورى،جز به اندازۀ قامتش،يعنى گور چيزى نصيبش نمى شود .

5-با توضيح عواقب ناگوارى كه در انتظار انسان است،حضرت مردم را متوجّه زمان انجام كارهاى شايسته و آنچه مى توانند،در رابطه با نجات خود انجام دهند،مى كند؛و كلمۀ«الآن»را كنايه از زمان حيات گرفته اند؛و مقصود از «خناق»مرگى است كه گلوى هر انسانى را گرفته او را به سوى خداوند مى برد.

وجه شباهت مرگ،به ريسمانى كه بر گلوى انسان مى افتد و او را خفه مى كند اين است كه هيچ يك از اين دو مورد پسند انسان نيست.

ص:567

با بيان اين كه فعلا فرصت داريد و مرگ به سروقتتان نيامده است،استعاره را ترشيحيه كرده است.مقصود از مهلت داشتن انسان كنايه از زندگى دنيوى اوست و منظور از رها بودن روح،مهلت و فرصتى است كه هر فرد براى انجام اعمال نيك دارد.هر چند اين مجال و فرصت در حال ترديد و دو دلى سپرى مى شود،و انسان در آمادگى براى كمال يابى ملاقات پروردگارش ترديد دارد،و يا سهل انگارى مى كند.

بعضى مقصود از «فينة الإرشاد» را هدايت يافتن نفوس به راه خداوند،و به دست آوردن سعادت ابدى معنى كرده اند،و تمام عمر را مهلتى براى رسيدن به كمالات معنوى،در نظر گرفته اند.

6-فايده ششمى كه امام(علیه السلام)متذكّر مى شود،اين است كه قصد اوّلى انسان لزوما بايد در جهت طاعت و عبادت حق تعالى باشد،يعنى سزاوار است كه انسان در آغاز تكليف تصميم و ارادۀ قلبيش فرمانبردارى خداوند و تسليم فرمان او باشد،تا آنچه بر لوح نفسانى او از كمالات وارد مى شود،موجب سعادت اخروى وى شود.چه در آغاز جوانى و عمر لوح نفسانى انسان از تيرگيهاى باطل صاف و روشن است ولى اگر به عكس انجام گيرد،يعنى در آغاز عمر و جوانى ميل نفسانى انسان معصيت الهى باشد،چهرۀ نفسانى او به اخلاق زشت سياه مى شود و پس از آن قادر نخواهد بود كه از نورانيّت حق استفاده كند و در نهايت از زيانكارترين افراد خواهد شد.

7-از الطاف الهى اين است كه براى توبه و بازگشت به انسان مهلت داده است؛انسان گناهكار را براى برگشت از معصيت و نافرمانى فرصت عنايت كرده و بلافاصله به گناهش او را مؤاخذه نكرده است زيرا غرض حق سبحانه و تعالى اين است كه افراد ناقص به كمال مطلوب وجودى خود برسند.امام(علیه السلام)فرصت داشتن گناهكار را با عبارت زيباى خود،مهلتى براى توبه تعبير كرده است.

ص:568

8-بدليل نياز شديد انسان در آخرت به اعمال نيك خداوند زمان انجام دادن كارهاى نيك را،فراخ و وسيع قرار داده است.از اضافه كردن كلمۀ«انفساح» به كلمۀ«حوبه»نياز فورى و فوتى اين حقيقت فهميده مى شود؛زيرا هر حاجت و نيازى كه انسان براى زندگى اين دنياى خود داشته باشد.هر چند ضرورى و لازم باشد،فورى و فوتى نيست و اميد بر طرف شدن آن را دارد،بر خلاف نيازمنديهاى آخرت كه به مجرّد از دنيا رفتن انسان اعمال صالحى كه بشدّت مورد نياز است و بايد جبران كمبودها را بنمايد قطع مى شود،جز دنيا محلّى براى انجام كارهاى اخروى وجود ندارد،بنا بر اين انسان گناهكار شديدترين نياز و ضرورى ترين حاجت را به انجام اعمال نيك دارد و در بدترين صورت در قيامت ظاهر مى شود.

امام(علیه السلام)با«واژۀ ضنك و ضيق»به گرفتار آمدن انسان،در حصار تن و زنجيرهاى جسم،و دوزخ بدن اشاره كرده است؛و مقصود از«روع و زهوق»جزع بزرگى است كه از ترس مرگ،و مراحل بعد از آن حاصل مى شود .

9-غائب منتظر.در كلام امام(علیه السلام)كنايه از فرا رسيدن ناگهانى مرگ،و هجوم بى خبر وى مى باشد.لفظ غايب را به عنوان استعاره براى مرگ به شباهت مسافرى كه همواره انتظار ورود آن را دارند،به كار برده است.استعاره را با استفاده كردن از لفظ«قدم»ترشيحيّه كرده است .

10-مقصود از: «اخذة العزيز المقتدر» اين است كه ارواح با قدرت و فرمان غلبه دارنده اى كه هرگز مغلوب نمى شود،از كالبدها گرفته مى شوند،و هيچ نيرومندى توان مقابله با قدرت خداوند را ندارد.و از اطاعت و فرمان او نمى تواند سرپيچى كند.

ص:569

81-از سخنان امام(علیه السلام)است كه در نكوهش عمرو عاص فرموده است:

اشاره

عَجَباً؟لاِبْنِ النَّابِغَةِ؟ يَزْعُمُ لِأَهْلِ؟الشَّامِ؟ أَنَّ فِيَّ دُعَابَةً- وَ أَنِّي امْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ أُعَافِسُ وَ أُمَارِسُ- لَقَدْ قَالَ بَاطِلاً وَ نَطَقَ آثِماً- أَمَا وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْكَذِبُ إِنَّهُ لَيَقُولُ فَيَكْذِبُ وَ يَعِدُ فَيُخْلِفُ- وَ يُسْأَلُ فَيَبْخَلُ وَ يَسْأَلُ فَيُلْحِفُ وَ يَخُونُ الْعَهْدَ وَ يَقْطَعُ الْإِلَّ- فَإِذَا كَانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَأَيُّ زَاجِرٍ وَ آمِرٍ هُوَ- مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّيُوفُ مَآخِذَهَا- فَإِذَا كَانَ ذَلِكَ كَانَ أَكْبَرُ مَكِيدَتِهِ أَنْ يَمْنَحَ الْقَرْمَ سَبَّتَهُ- أَمَا وَ اللَّهِ إِنِّي لَيَمْنَعُنِي مِنَ اللَّعِبِ ذِكْرُ الْمَوْتِ- وَ إِنَّهُ لَيَمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْيَانُ الْآخِرَةِ- إِنَّهُ لَمْ يُبَايِعْ؟مُعَاوِيَةَ؟ حَتَّى شَرَطَ أَنْ يُؤْتِيَهُ أَتِيَّةً- وَ يَرْضَخَ لَهُ عَلَى تَرْكِ الدِّينِ رَضِيخَةً

لغات

دعابه:مزاح،شوخى.

تلعابه:كسى كه زياد بذله گو است-ة،بيان كننده مبالغه است.

معافسه:خوش طبعى،بذله گويى.

ممارسه:مردم را سرگرم كردن،خنداندن، غيبت كردن،زخم زبان زدن.

الّ:قوم و خويش.

سبّته:بديهايش،كنايه از عورت.

الأتيه:بخشش،پيش كش،اتيه هموزن عطيه به معناى بخشش.

رضيخه:هديه،رشوه به اصطلاح امروز حق حساب.

نبغ الشيء:آشكار شد،مادر عمرو عاص را بدين سبب نابغه مى گفتند كه به بدكارى و عمل منافى عفت مشهور بود.

ص:570

ترجمه

«شگفتا،پسر آن زن بد نام مرا در ميان اهل شام مزاح و بذله گوى معرفى كرده و در ذهن آنها جا داده است كه من مردى بسيار شوخ طبعم و با بذله گوييهاى خود مردم را مى خندانم و سخن نادرستى گفته است و با اين گفتار كذب گناهكار شده است.آگاه باشيد كه بدترين گفتار دروغ است.از خصوصيات عمرو عاص اين است كه دروغ مى گويد،وعده مى دهد و خلاف مى كند و در سؤال خود اصرار مى ورزد تا طرف را از رو ببرد.اگر چيزى از او سؤال شود،در پاسخ گفتن بخل به خرج مى دهد و در عهد و پيمان خود خيانت مى كند،پيوند و خويشى را پاره كرده قطع رحم مى كند؛هنگامى كه جنگ فرا رسد،هنوز كه شمشيرها از نيام كشيده نشده باشد،بسيار امر و نهى مى كند ولى بگاه كارزار بزرگترين هنرش براى خلاصى يافتن از كشته شدن عورتش را نمايان مى كند (1).

آگاه باشيد،به خدا سوگند ياد مرگ مرا از شوخى باز مى دارد،و فراموشى آخرت وى را از سخن حق گفتن مانع مى شود.او با معاويه بيعت نكرد،مگر اين كه معاويه قول داد به او هديۀ بزرگى بدهد و به خاطر دين فروشى اش رشوۀ كلانى دريافت دارد (2)

شرح

اين كلام امام(علیه السلام)داراى سه بخش بشرح زير مى باشد .

1-بخش اول اين است كه امام(علیه السلام)در آغاز ادّعاى عمرو عاص را در حق خودش،كه او مردى شوخ و بذله گوست و مردم را با مزاح و شوخى سرگرم مى دارد،نقل و با جوابى كه در اوّل آن تعجّب را به كار مى برد اين ادّعا و تهمت را ردّ مى كند و در پايان سخن ادّعاى او را ادّعايى دروغ و بى اساسى دانسته مى فرمايد:شگفت از فرزند نابغه است كه چنين ادّعاى دروغى را شايع كرده و با

ص:571


1- اين سخن امام اشاره به جنگ صفين است كه عمرو عاص در برابر شمشير برق آساى امام(علیه السلام)خود را به زمين انداخته كشف عورت كرد.
2- حكومت مصر.

اين تهمت ناروا خود را گناهكار كرده است.

اين كه امام(علیه السلام)او را به مادرش نسبت داده و فرزند آن زن بد كاره دانسته است.بيان كننده خصلت مردم عرب است كه اشخاص را به مادر نسبت مى دهند،در صورتى كه مادر مشهور به بزرگوارى و يا فرو مايگى باشد.

البتّه ناگفته نبايد گذاشت كه امام(علیه السلام)چهره گشاده داشته است و با صورت باز با اشخاص بر خورد مى كرده،و تا حدّ اعتدال و نزاكت براى جرئت دادن افراد در بيان خواسته هايشان و گاهى مزاحى كه به افراط نكشد و از جملۀ رذايل اخلاقى بشمار نيايد مى كرده است؛از آن جمله روايتى است كه در اين باره نقل شده است:روزى امام(علیه السلام)در جاى بلندى نشسته بود و ابو هريره در آن محل بود.حضرت ناگهان هستۀ خرمايى به سوى ابو هريره انداخت؛وقتى كه ابو هريره متوجّه امام(علیه السلام)شد،حضرت به روى ابو هريره تبسّم كرد.ابو هريره گفت:همين خوشرويى باعث شده است كه:«در امر خلافت از ديگران عقب بمانى!»روشن است كه اين نوع برخورد از ويژگيهاى خوش خلقى و مهربانى و ملاطفت و از فضايل به شمار مى آيد،نه آن رذيلت و پستى كه عمرو عاص مدّعى آن بود.آنچه از اخلاق ناپسند شمرده مى شود،افراط در بذله گويى و دلقكى و لهو و لعب است،همان چيزى كه عمرو عاص از حضرت براى مردم شام تعريف مى كرد و با شايعه سازى و دروغ مدّعى بود،كه دليل ترجيح دادن معاويه بر على(علیه السلام)اين بوده،است كه على(علیه السلام)مردى شوخ طبع و مزاح است و در كارها جديّت لازم را ندارد.چنان كه پدر عمرو عاص هم مدّعى بود كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)مردى جادوگر است.در حقيقت اين فرزند همان پدر است!پسرى كه در دروغگويى و تهمت راه پدر را برود فرزند خلفى خواهد بود! اين كه امام(علیه السلام)ادّعاى عمرو عاص را تكذيب كرده است.منظور حدّ افراط و زياده روى در هزل و لهو لعب بوده،نه اصل مزاح و شوخ طبعى؛چه اين مقدار

ص:572

از خوشرويى را حضرت منكر نبوده است.زيرا رسول خدا(صلی الله علیه و آله)هم گاهى مزاح مى كرده است.

روايت شده است كه روزى رسول خدا(صلی الله علیه و آله)به پيرزنى فرمود:«پيرها وارد بهشت نمى شوند».آن زن گريان شد،پيامبر خدا تبسّمى كرده فرمود:«خداوند پيران را جوان مى كند و سپس وارد بهشت مى شوند.اهل بهشت همۀ جوان و نو رسيده اند.حسن و حسين(علیه السلام)آقاى جوانان بهشت اند.»رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود:«من مزاح مى كنم ولى جز حق نمى گويم .» 2-قوله عليه السلام: امّا و شرّ القول الى قوله سبّته در بخش دوّم،سخن امام گوياى رذايل اخلاقيى است كه عمرو عاص داشته،به گونه اى كه آن اخلاق پست موجب فسق و بى اعتبارى ادّعاى وى مى شده است،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جاءَكُمْ فاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا» (1).اخلاق پست و زشتى كه امام(علیه السلام)براى عمرو عاص بيان فرموده است پنج چيز است:

الف:دروغگويى؛روشن است كه دروغگويى بدترين گفتار است،به حكم عقل و نقل موجب تباهى دين و دنياى انسان مى شود.امّا به لحاظ نقل،از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)روايت شده است كه فرمود:دروغگويى رأس نفاق و دورويى است.امّا به حكم عقل،وجدان انسانى گواه است كه دروغگويى صفحۀ سفيد دل را سياه مى كند و از پذيرش صورت حق و راستى و درستى باز مى دارد و مانع تجلّى الهامات الهى و خوابهاى رحمانى مى شود.

دروغگويى دنياى انسان را نيز تباه مى كند،موجب خرابى شهرها،قتل نفس،خونريزى و انواع ظلم و ستم مى شود.به همين دليل است كه تمام مردم دنيا،ديندار و بيدين دروغگويى را جايز نمى دانند،و گروه معتزله نيز به ضرورت

ص:573


1- سوره حجرات(49)آيه(6): [1]اى كسانى كه ايمان آورده ايد اگر فاسقى خبرى را براى شما نقل كرد تحقيق كنيد.

به قبح و زشتى آن اعتقاد دارند.دروغگويى از اخلاق زشت است و در برابر كلام راست قرار مى گيرد و از شاخه هاى فسق و فجور به حساب مى آيد.

ب:وعده خلافى؛ ج:خيانت در تعهّد و فريبكارى در پيمان؛كه دو رذيلۀ اخلاقى به حساب آمده،در قبال وفاى بعهد از اخلاق زشت و نارواى انسان،و از ستمكارى شمرده مى شوند.

مكر و فريب از خصوصيّات و ناپاكى باطن و بدور بودن از فضيلت هوشمندى است و از دروغگويى ريشه مى گيرد؛ د:ترك رابطۀ با قوم و خويشان كه از اخلاق پست است و در برابر فضيلت صلۀ رحم كه جزو اخلاق نيك اسلامى است قرار دارد؛حقيقت«قطع رحم»اين است كه شخص اقوام و خويشان خود را در كارهاى با فايدۀ دنيوى شركت ندهد و موجب زيان آنها شود.اين نوعى ظلم است و از بخل و حسد مايه مى گيرد.

ه:جبن؛كه از اخلاق نكوهيده انسانى است و در مقابل فضيلت شجاعت قرار دارد امام(علیه السلام)بزدلى عمرو عاص را بدين عبارت زيبا توضيح داده است:

«آن گاه كه هنوز سخن جنگ و پيكار در ميان است چنين و چنان لاف و گزاف گفته ديگران را امر و نهى مى كند.و آن گاه كه شمشيرها از نيام كشيده مى شود و در برابر برق شمشير قرار مى گيرد براى نجات جان خود،كشف عورت مى كند.اين كلام امام(علیه السلام)بيان كنندۀ پست همّتى و حقارت نفسانى عمرو عاص است،چه فرد بلند همّت و با وقار،در رويارويى با مردان كارزار براى نجات جان خود از مرگ از زشت ترين رفتار(كشف عورت)استفاده نمى كند!امّا اين دون همّتى و سوء رفتار پس از درگذشت او در طول تاريخ بعنوان يك انسان پست زبان زد اشخاص و يادگارى بد از او باقى است.اين سوء اخلاق جبن و ترس مى باشد .

ص:574

قوله عليه السلام: فأىّ زاجر و آمر ؛اين كلام امام(علیه السلام)پرسشى است در هيأت تعجّب،كه عمرو عاص،پيش از شروع جنگ به شكلى مبالغه آميز مردم را امر و نهى و آنها را مهيّاى كارزار مى كرد.هر چند اين بيان حضرت نماى مدح و ستايش را دارد،ولى به منظور نكوهش عمرو عاص آورده شده است،زيرا كلامى كه بصورت پرسش و تعجب ادا و سپس عمل افتضاح آميز،شخص لاف و گزاف گو بيان شود ننگ و رسوايى لاف زن را،در ذهن شنوندگان بهتر و بيشتر جا مى اندازد.چه روشن است،شخصى كه مردم را به جنگ تشويق و در اين رابطه امر و نهى مى كند.سزاوار آن است كه خود به شجاعت و اقدام و قيام شهرت داشته باشد! نه اين كه با اوج گرفتن جنگ و شدّت يافتن آن،چنان كه خر،از درندگان فرار مى كند،فرار را بر قرار ترجيح دهد و براى زنده ماندن به زشت ترين عمل(كشف عورت)دست بزند،زيرا با اين وصف اگر شخص امر و نهى نكند و گمنام بماند از اين رسوايى بهتر است.گويا ابو طيّب شاعر معروف همين صورت حال و رسوايى را به شعر در آورده مى گويد:

وقتى كه شخص ترسو در مكان خلوتى قرار گيرد به تنهايى طلب نيزه و تير مى كند و مبارز مى طلبد امّا داستان رسوايى عمرو عاص،روايت شده است،كه در يكى از روزهاى جنگ صفين امير مؤمنان(علیه السلام)بر او حمله كرد.همين كه عمرو عاص خود را روياروى حضرت ديد يقين كرد كه عمرش بپايان رسيده است،براى نجات جانش خود را بلا فاصله از اسب بزير افكند و در مقابل حضرت كشف عورت كرد.

امام(علیه السلام)با مشاهده اين وضع از او روى برگرداند و عمرو را بدان حالت رها كرد.

عمرو عاص بدين فضاحت خود را نجات داد.پس از آن اين عمل عمرو عاص، ضرب المثل شد،براى كسانى كه با ذلت و ننگ خود را از مهلكه اى نجات دهند.

ابو فراس شاعر معروف همين موضوع را چنين بيان كرده است:

ص:575

و لا خير فى دفع الأذى بمذلّة كما ردّها يوما بسوءته عمرو

آن چاره جويى كه با خوارى و ننگ انجام شود به هيچ نمى ارزد چنان كه عمرو عاص با كشف عورت مشكل را از خود رفع كرد مانند همين داستان عمرو براى بسر بن ارطاة پيش آمد.بسر بن ارطاة از دشمنان امام(علیه السلام)بود و همواره آرزوى كارزار با آن حضرت را داشت،معاويه او را براى پيكار با امام(علیه السلام)تشويق مى كرد،ولى هنگامى كه او در مقابل حضرت قرار گرفت و امام نيزه اش را به سوى وى نشانه گرفت بسر بن ارطاة خود را به پشت بر روى زمين انداخت،پاهايش را بلند كرد و عورتش را نمايان ساخت.امام(علیه السلام)از او روى برگرداند و از كشتنش صرف نظر كرد.وقتى كه بسر از زمين برخاست كلاه خود از سرش افتاد اصحاب حضرت فرياد زدند كه يا امير المؤمنين اين شخص بسر بن ارطاة طاغى معروف است(رهايش نكن)حضرت فرمود:او را به خودش واگذاريد.لعنت خدا بر او باد.معاويه بر اين كار سزاوارتر از اوست.معاويه از اين كار بسر خنده اش گرفت بعدها معاويه بسر را براى اين كار مسخره مى كرد و مى گفت:اى بسر مهم نيست كه چه پيش آمد؟خجالت نداشته باش و سرت را بالا بگير تو از عمرو عاص پيروى كردى،خداوند عورت او را به تو نشان داد و باز من عورت تو را ديدم.

(پس از جريان كشف عورت بسر بن ارطاة)جوانى از مردم كوفه و اطرافيان امير المؤمنين فرياد برآورد:واى بر شما اى مردم شام!خجالت نمى كشيد كه عمرو عاص به شما كشف عورت را آموخت؟و سپس اين اشعار را در فضيحت آنان سرود.

اى مردم شام آيا اين رواست كه هر روز جنگجويى با وقاحت تمام عورتش در وسط ميدان جنگ نمايان شود؟

ص:576

امير المؤمنين بدليل اين رسوايى نيزه اش را فرود نياورد و معاويه در خلوت بر اين رسوايى قاه قاه بخندد! ديروز عورت عمرو آشكارا شد و مقنعه زنان را بر سر كرد و امروز بسر بن ارطاة از او در اين عمل زشت پيروى كرد به عمرو و پسر ارطاة بگوييد چشمان خود را خوب باز كنند توصيه مى كنم كه دوباره با شير روبرو نشوند عمرو و ارطاة بايد عورت خود را بستايند زيرا بخدا سوگند عورتشان آنها را از مرگ نجات داد اگر عورتشان نبود از نيزۀ امام خلاصى نداشتند هر چند زشتى اين كار چنان است كه هرگز نبايد (1)تكرار شود بسر بن ارطاة در بارۀ اين پيشامد عمرو عاص را مسخره مى كرد و مى خنديد.

ولى بعدا اين امر براى خود او موجب تمسخر شد .

3-بخش سوّم از فوايدى كه در اين كلام امام(علیه السلام)بدان پرداخته است، ادّعاى فاسد و نادرستى بوده كه عمرو در حقّ آن حضرت داشته است،بطلان ادّعاى وى را امام(علیه السلام)به دو صورت توضيح داده اند.

صورت اوّل به ويژگى و خصلت خود امام(علیه السلام)مربوط است كه آن حضرت مدام بياد مرگ و انديشه روز معاد و رستاخيز بوده است.به گواهى وجدان كسى كه مدام بياد مرگ باشد،آرزوهايش را در دنيا محدود مى گرداند و از خداوند متعال هراسناك است.و مواظب خواهد بود كه مبادا ناگهان مرگ به سراغش بيايد،در حالى كه او سرگرم شهوات و لهو و لعب باشد.كسى كه داراى چنين حالتى باشد چگونه تصوّر مى رود،كه بذله گو و شوخ طبعيهاى افراطى داشته باشد.

ص:577


1- اين اشعار منسوب است به حارث بن نضر خثعمى-م.

صورت دوّم به خصوصيّات اخلاقى و رفتار عمرو عاص مربوط است.

عمرو عاص از كسانى بود كه آخرت را از ياد برده بود.روشن است كسى كه آخرت را در نظر نداشته باشد،و حساب كتاب قيامت را به هيچ انگارد،دست به هر كارى مى زند.براى پيشرفت كارش در دنيا دروغ مى گويد،مردم را فريب مى دهد،حيله و نيرنگ و هر آنچه از محرّمات خداوند پيش آيد مرتكب مى شود، و باكى ندارد كسى كه داراى چنين ويژگيهايى باشد هرگز به گفتارش اعتماد نيست.

پس از اين كه امام(علیه السلام)خصلتهاى عمرو عاص را توضيح مى دهد،مفاسدى كه از فراموشى آخرت برايش پيش آمده است بيان مى دارد و آن اين كه به شرط واگذارى حكومت مصر از جانب معاويه،عمرو عاص با معاويه بيعت مى كند، كه با امام بر حق بجنگد،غافل از اين كه جنگ با امام بر حق بمعنى خروج از دين است آرى اين بهايى بود كه عمرو عاص در مقابل حكومت مصر پرداخت.

ص:578

82-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است كه در باره توحيد ايراد فرموده است

بخش اول خطبه

اشاره

وَ أَشْهَدُ أَنْ «لا إِلهَ إِلاَّ اللّهُ» وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ- الْأَوَّلُ لاَ شَيْءَ قَبْلَهُ وَ الْآخِرُ لاَ غَايَةَ لَهُ- لاَ تَقَعُ الْأَوْهَامُ لَهُ عَلَى صِفَةٍ- وَ لاَ تُعْقَدُ الْقُلُوبُ مِنْهُ عَلَى كَيْفِيَّةٍ- وَ لاَ تَنَالُهُ التَّجْزِئَةُ وَ التَّبْعِيضُ- وَ لاَ تُحِيطُ بِهِ الْأَبْصَارُ وَ الْقُلُوبُ

ترجمه

«گواهى مى دهم كه جز او خدايى يگانه و بى شريك نيست.اولى است كه پيش از او چيزى نبوده او آفريدگار همه چيز است؛آخرى است كه پايان و نهايتى ندارد.صفاتش به وهمها در نيايند و دلها كيفيتى براى او نمى توانند ثابت كنند زيرا براى خداوند كيفيّت نيست،در مكان و زمان قرار ندارد،او خالق زمان و مكان است،پس چندى و چونى براى او قابل تصوّر نيست ذات حق متعال تبعيض و تجزيه بردار نيست.(چون ذات بسيطى است و داراى جزء نيست و گرنه تركيب لازم مى آيد)و دلها و ديده ها نمى توانند بر او احاطه پيدا نمايند(چه او محدود و محصور نيست تا قابل احاطه باشد ).»

شرح

اين بخش از كلام امام(علیه السلام)هشت صفت از صفات جمال و كمال خداوند را در بر دارد :

ص:579

1-يگانگى خداوند كه با تأكيد بر نداشتن شريك،با اين عبارت كه: «لا شريك له» اثبات شده است.پيش از اين ما يگانگى خداوند را با دليل عقلى ثابت كرديم،و چون اين موضوع از امورى نيست كه اثبات نبوّت بر آن متوقّف باشد،در اين مورد به دليل نقلى بسنده مى كنيم.خداوند متعال فرموده است:

«لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا» (1)و باز فرموده است:«خداى شما خدايى است يگانه،و جز او خدايى نيست » 2-اوليّت حق تعالى،كه هيچ چيز بر ذات خداوند سبقت نداشته بيان شده است .

3-در اين فراز ثابت گرديده است كه وجود حق تعالى نسبت به همه اشياء آخر است.

يعنى ذاتى غير متناهى است،و در حدى محدود نيست در باره معنى اول و آخر بودن خداوند پيش از اين خطبه بطور كامل بحث كرديم.اين كه امام(علیه السلام) قبل و بعد بودن اشيا را نسبت به خداوند در اين خطبه نفى فرموده است،صرفا براى بيان تأكيد اين حقيقت است .

4-در خداشناسى اوهام بدرك ذات حق نمى رسند،تا براى او صفتى را اثبات كنند:پيش از اين در شرح سخنان امام(علیه السلام)اين حقيقت را دانسته ايد كه حكم خيال و اوهام جز در امور محسوس و يا وابسته به محسوس صادق نيست و امورى كه از ويژگيهاى ماده و مقوله وضع،مجرّد باشند قوّه واهمه كل وجود آنها را انكار مى كند چه برسد كه براى آنها صفاتى را هم تصديق داشته باشد،عقل محض است كه خداوند را متّصف به صفت مى داند،آنهم نه اوصافى كه ذاتا

ص:580


1- سوره انبياء(21)آيه(22): [1]اگر در زمين و آسمان جز يك خداوند مى بود آنها فاسد مى شدند. هر چند آيۀ فوق بعنوان برهان عقلى آمده است اما مشتمل بر يك برهان عقلى و قياس استثنايى است كه با استثنا نقيض تالى«عدم فساد زمين و آسمان»عدم تعدد اله ثابت شده است م-.

نمود خارجى داشته باشند،بلكه در مقايسه با غير،اين امور اعتبارى را عقل انتزاع مى كند.از معنى انتزاع صفت چنين فهميده نمى شود كه عقل مى تواند صفاتى را براى حق تعالى اثبات كند،بلكه معنايش آن است كه حكم اوهام در باره اوصاف خداوند حكم درستى نيست،چه شعاع عمل آنها صرفا محسوسات مى باشد .

5-حق تعالى كيفيّتى ندارد كه خردها بر آن دست يابند.براى توضيح اين مطلب لازم است كه پيشاپيش معنى كيفيت روشن شود.بدين منظور مى گوييم، كيفيّت:عبارت از ويژگيى است كه در محلّى ثبات و استقرار يافته باشد،به گونه اى كه ذاتا،قابل قسمت كردن،و يا نسبت دادن به چيزى نباشد،و چون خداوند متعال هيچ صفت زايد بر ذاتى ندارد كه ذات جايگاه آن صفت باشد محال است كه بتوان به چگونگى ذات حق تعالى وقوف و اطلاع يافت .

6-ذات مقدّس خداوند جزء و بعض ندارد.اين سخن امام(علیه السلام)اشاره به كميّت نداشتن وجود حق تعالى است،زيرا چنان كه دانسته ايد،كميّت يا مقدار از خصوصيّات جسم است وقتى كه خداوند داراى جسم نباشد كميّت ندارد،و چيزى كه مقدار نداشته باشد،بعض و جزء ندارد.بعلاوه هر چيزى كه از جزء تشكيل يافته باشد،نيازمند جزء خواهد بود،و هر نيازمندى ممكن الوجود است.در صورتى كه خداوند واجب الوجود مى باشد .

7-هفتمين صفت بارى تعالى اين است،كه:چشمها نمى توانند بر او احاطه يابند چنان كه خداوند خود فرموده است: «لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ» اين موضوع كه خداوند قابل رؤيت نيست،ميان دانشمندان اسلامى اختلاف نظر است.قبل از اين در بارۀ اين معنى به تفصيل سخن گفته ايم كه خلاصۀ آن اين است:با حسّ بينايى بى هيچ واسطه اى رنگها و نورها درك مى شوند و سپس بوسيله رنگ و نور،رنگ پذيرها،و اشيا روشنى يافته،مورد رؤيت قرار مى گيرند.چون رنگ و روشنايى از خصوصيّات جسم اند،و خداوند

ص:581

از خصوصيّات آن پاك و منزّه مى باشد،بنا بر اين غير ممكن است كه با حسّ بينايى درك شود.

8-ويژگى هشتم،دلها توانايى احاطۀ بر ذات حق را ندارند.

مقصود حضرت از بيان اين صفت اين است كه خرد انسان از احاطه يافتن بر حقيقت ذات خداوند ناتوان است.قبل از اين در بارۀ اين خصوصيّت حق تعالى توضيح بيشترى داده شده است بيش از آن نيازى در اين مورد احساس نمى شود.

بخش دوم خطبه پس از بيان صفات هشتگانه ذات مقدس حق تعالى امام(علیه السلام)فراز زير را

اشاره

ايراد فرموده است

فَاتَّعِظُوا عِبَادَ اللَّهِ بِالْعِبَرِ النَّوَافِعِ- وَ اعْتَبِرُوا بِالْآيِ السَّوَاطِعِ- وَ ازْدَجِرُوا بِالنُّذُرِ الْبَوَالِغِ- وَ انْتَفِعُوا بِالذِّكْرِ وَ الْمَوَاعِظِ- فَكَأَنْ قَدْ عَلِقَتْكُمْ مَخَالِبُ الْمَنِيَّةِ- وَ انْقَطَعَتْ مِنْكُمْ عَلاَئِقُ الْأُمْنِيَّةِ- وَ دَهِمَتْكُمْ مُفْظِعَاتُ الْأُمُورِ وَ السِّيَاقَةُ إِلَى «الْوِرْدُ الْمَوْرُودُ» - فَ «كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ» - سَائِقٌ يَسُوقُهَا إِلَى مَحْشَرِهَا وَ شَاهِدٌ يَشْهَدُ عَلَيْهَا بِعَمَلِهَا

لغات

آى:جمع آيه،نشانه،دليل.

ساطع:بلند،مرتفع.

نذر:جمع نذير،بيم دهنده.

مفظعات الامور:كارهاى سخت و دشوار.

ورد:مورد جايگاه.

ترجمه

«پس اى بندگان خدا(حال كه خدا را شناختيد)از عبرتهاى سودمند پند بگيريد،و از آيات درخشنده الهى كه در قرآن كريم وارد شده و از عاقبت بد شما را ترسانده است متنبه شويد از انذار و تخويفهاى رسا،بيم داشته باشيد و از پند و موعظۀ انبيا بهره مند شويد.

ص:582

چنين به نظر مى رسد كه چنگالهاى مرگ بر بدنهاى شما افكنده و اميدهاى طولانيشان قطع شده و امورى سخت و دشوار همچون سكرات موت و حالت احتضار،شما را در بر گرفته است،و به جايى كه ناچار هر كسى بدانجا وارد مى شود، وارد مى شويد.آرى جايگاهى كه با هر انسانى دو فرشته همراه است يكى انسان را به صحراى محشر وارد مى كند و ديگرى بر عمل نيك و بدانسان گواهى مى دهد.»

شرح

اين بخش از خطبه نيز در بردارندۀ فوايدى به شرح زير مى باشد:

1-امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه انسانها از عبرتهاى سودمند پند بگيرند.

عبرت در حقيقت بمعنى پند گرفتن مى باشد،و گاهى به طور مجاز بر چيزى كه مورد عبرت قرار مى گيرد نيز اطلاق مى شود.محتمل است كه در اين خطبه،عبرت به عنوان اطلاق اسم حال بر محلّ به كار رفته باشد؛يعنى مقصود زمينه هاى عبرت زا باشد،بدين توضيح كه امور عبرت انگيز را بدقت مورد بررسى قرار دهند كه اگر چنين كنند،نتيجۀ عبرت خود بخود حاصل مى شود.

از سه جهت بايد پند و اندرز را مورد دقت قرار داد.

الف:علل و اسبابش ب:حقيقتش ج:نتيجه و ثمره اش امّا از نظر علل و اسباب،آنچه موجب پند و اندرز مى شود عبارت است از:

تفكّر در آثار گذشتگان،انديشه در سرگذشت و احوال آنان،و آنچه از قضاى الهى براى آنها بوقوع پيوسته و زمينۀ عبرت گرفتن را فراهم آورده است.

امّا حقيقت عبرت،ترس و وحشتى است كه در دل عبرت گيرنده پديد مى آيد و از اين كه مبادا به سرنوشت آنان گرفتار آيد،هراسناك مى شود.

امّا اثر عبرت،دورى جستن از محرمات الهى و اجابت كردن دعوت

ص:583

پروردگار و تسليم شدن،و پيمودن راه خداوندى است .

2-فرمان مى دهد كه از آيات روشن استفاده شود.امام(علیه السلام)به دنبال امر به پندگيرى از عبرتهاى سودمندى در عبارت قبل،اينجا امر به عبرت گرفتن از آيات روشن كه سبب آن است آورده و اين دو عبارت را رديف هم قرار داده است.

ممكن است مقصود از«الآى»نشانه ها و عجايب مصنوعات الهى و يا آيات قرآن كريم كه هم بشارت و هم بيم مى دهند باشد.آن حضرت كلمۀ«سطوع»را براى آيات و نشانه هاى روشن حق تعالى استعاره آورده است.وجه شباهت،ظهور و درخشش انوار آيات حق بر آيينۀ دل بندگان مى باشد.چنان كه درخشش سپيده دم، ظلمت و تاريكى شب را مى زدايد.در اين عبارت شيئى محسوس«نور»براى امر معقول«هدايت»استعاره آمده است،بدين توضيح كه آدمى به هنگام نظر بوسيلۀ روشنايى،و بگاه استدلال با امر معقول به مقصود خود هدايت مى شود .

3-سوّمين فايده اين است كه امام(علیه السلام)دستور مى دهد،تا انسانها از انذارهاى بليغ و پيشامدهاى ناگوار بيم يابند،در حقيقت امر مى كند كه از فايده موعظۀ و بيم دهندگى انبيا كه فراوان بدانها تأكيد شده است،غافل نمانند و از آن همه ابلاغ كلمه به تخويف و وعيد عبرت بگيرند .

4-امام(علیه السلام)فرمان مى دهد تا از تذكّر و مواعظ پند دهندگان نهايت فايده را به دست آورند.معنى بيان حضرت اين است كه به نتيجۀ موعظه و تذكّر رسولان توجّه دقيق داشته باشند.بدين دليل امام(علیه السلام)به سود جستن از تذكّر و موعظه را با تاكيد بيان كرده اند تا انسانها را بر پذيرفتن،تذكّر و موعظه دلسوزانه ترغيب كنند .

5-پنجمين فايده اى كه كلام امام(علیه السلام)بدان اشاره دارد،بيم دادن و يادآورى مرگ و مراحل پس از آن است.آنچه از سخن حضرت بروشنى استفاده مى شود، ترغيب و هدايت مردم است به فرمانبردارى از دستورات خداوند متعال كه در فوايد قبل دستور تحصيل آنها را داده بود.

ص:584

قوله عليه السلام: فكأن قد علقتكم مخالب المنيّة .در عبارت فوق لفظ «مخالب»را كه به معنى چنگال است براى مرگ بصورت استعارۀ بالكنايه بكار برده،و با كلمۀ«علوق»استعاره را ترشيحيّه كرده است؛بدين لحاظ كه مرگ به درنده اى كه حمله مى آورد و شكار خود را پاره پاره مى كند تشبيه شده است.ممكن است لفظ«كأن»در عبارت فوق تخفيف يافته از«كأنّ»باشد،در اين صورت، اسم كأن،ضمير شأن نهفته است،و ممكن است«ان»بر اوّل فعل ناصبه،و كاف بر سر آن براى تشبيه به كار رفته باشد،به هر صورت در معنى تغييرى حاصل نمى شود .

قوله عليه السلام: و انقطعت منكم علايق الأمنيّة فراز فوق اشاره به اين است كه آرزوهاى دنيوى،از مال و ثروت و مقام و جاه و ديگر دلبستگيها با فرا رسيدن مرگ از ميان مى رود .

قوله عليه السلام: و دهمتكم مفظعات الامور :يعنى،بر شخص محتضر سكرات موت،عذاب قبر،و ديگر خطرات روز آخرت هجوم مى آورند .

قوله عليه السلام: و السّياقة الى الورد المورو د مقصود از«سياقت»چنان كه پيش از اين گفتيم راندن با خوارى به سوى گور و منظور از«ورد مورود»صحراى محشر است .

قوله عليه السلام: «كُلُّ نَفْسٍ مَعَها سائِقٌ وَ شَهِيدٌ» اين عبارت امام(علیه السلام)از آيه شريفه: «وَ جاءَتْ كُلُّ نَفْسٍ» «سائِقٌ وَ شَهِيدٌ» (1)،گرفته شده است سائق آن چيزى است كه انسانها را به سوى محشر مى راند،و آن عبارت از حكم خداوندى،و عوامل نزديك به مرگ مى باشد،كه بر نفس انسان حاكميّت يافته و آن را به معادش باز مى گرداند.حال اگر انسان از بدكاران بدبخت باشد،واى بر او،چه دردآور و زجر

ص:585


1- سوره ق(50)آيه(21):و [1]هر نفسى را فرشته اى براى حساب به محشر كشاند و فرشته اى بر نيك و بدش گواهى دهد.

دهنده است آن سايق؟!در اين باره قرآن مى فرمايد:

«كافران گروه گروه به دوزخ رانده مى شوند.به جايگاه دوزخ كه رسند، درهاى دوزخ گشوده مى شود.خازنان دوزخ به آنها مى گويند:مگر فرستادگان خدا براى هدايت شما نيامدند؟» امّا اگر انسانهاى وفات يافته اهل سعادت باشند،راهنماى مهربانى با ملاطفت و نرمى آنها را به سوى بهشت مى برد،سپس به آنها نويد داده مى شود، بدليل كارهاى شايسته اى كه انجام داده ايد،بهشت ميراث شماست.قرآن در اين باره مى فرمايد: «وَ سِيقَ الَّذِينَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَراً حَتّى إِذا جاؤُها وَ فُتِحَتْ أَبْوابُها وَ قالَ لَهُمْ خَزَنَتُها سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ» (1).

معنى سايق اين بود كه توضيح داده شد،پيش از اين در باره معنى«شاهد» يعنى فرشته اى كه گواه بر عمل انسان مى باشد،شرح لازم را داده ايم و نيازى به تكرار آن نمى بينيم.

بخش سوم خطبه

اشاره

دَرَجَاتٌ مُتَفَاضِلاَتٌ وَ مَنَازِلُ مُتَفَاوِتَاتٌ- لاَ يَنْقَطِعُ نَعِيمُهَا وَ لاَ يَظْعَنُ مُقِيمُهَا- وَ لاَ يَهْرَمُ خَالِدُهَا وَ لاَ يَبْأَسُ سَاكِنُهَا

ترجمه

(فراز مزبور از همين خطبه هشتاد و دو است كه در توصيف بهشت بيان فرموده است).

ص:586


1- سوره زمر(39)آيه(73): [1]آنان كه تقوا پيشه كردند خدايشان آنان را گروه گروه به سوى بهشت مى برد،وقتى كه به جايگاه بهشت رسند،درهاى بهشت به روى آنها گشوده مى شود،خازنان بهشت به آنها مى گويند:درود بر شما،بهشت گوارايتان باد،وارد شويد و در آن جاويدان بمانيد.

«بهشت داراى درجات گوناگون و متفاوتى است بعضى از مراتب بهشت نسبت به بعضى برترى دارد.بديهى است آن كه ايمان كامل و كارهاى شايستۀ بيشترى داشته باشد به مراتب بالاتر دست مى يابد(ويژگيهاى بهشت چنين است كه)نه نعمتهايش زوال مى پذيرد و نه ساكن بهشت از آن بيرون مى رود و نه كسى كه در آن جاويد باشد پير مى شود،و نه حقير مى گردد .»

شرح

بايد دانست كه گواراترين ميوه هاى بهشتى به نسبت نگريستن به جلوه هاى جمال و كمال و كرامتهاى ربّانى،معارف الهى مى باشد.سعادت يافتگان به دخول بهشت،در رسيدن به اين نتايج معنوى داراى مراتب مختلف و متفاوت، برتر و پايين تراند.

بالاترين مرتبه را كسانى دارند كه از جهت كمال يافتن،مرحلۀ حدس و گمان را طى كرده و بجايى رسيده اند،كه نيازى به معلّم بشرى ندارند،و در چنان مقام و شايستگى هستند كه از جهت قدرت تفكّر و انديشه،قواى وهميّه و خياليّه شان تحت پوشش و فرمان عقلشان قرار دارد.و هرگز توجّهى به جهان محسوسات نداشته،عالم معقولات و محتواى آن،در نفسشان متجلّى شده است،تا آن حد كه در خواب و بيدارى متوجّه عالم معقولات مى باشند؛و از اين مقام هم فراتر مى روند و تمام عالم طبيعت در نفسشان نقش مى بندد.و از چنان قدرت نفسانى برخوردار مى گردند،كه مى توانند در جهان طبيعت اثر بگذارند.و بدان فرمان دهند،بدين پايه كه برسند نفس قدسيّه آنها جزو نفوس آسمانى مى شود.

اينان صاحبان نفوس قدسيّه،و دارندگان مراتب والاى بهشت،و مصداق:

«وَ السّابِقُونَ السّابِقُونَ أُولئِكَ الْمُقَرَّبُونَ» ،مى باشند.

اين گروه برترين نوع بشر،و سزاوارترين كسان به درجات سعادت،بهشت

ص:587

خواهند بود.از اين مرتبه پايين تر كسانى هستند كه بجز،مرتبه تصرّف در طبيعت، تمام مراتب ديگر را دارا هستند اينها را اصحاب يمين مى گويند كه خود شامل مراتبى به شرح زير مى باشند.

1-كسانى كه آمادگى استعداد طبيعى،براى كامل كردن قوّه نظرى را دارا هستند ولى استعداد عملى آن را ندارند.

2-كسانى كه مرتبۀ قوّه نظرى(استدلالى)را بصورت وظيفه و با زحمت به دست مى آورند بدون آن كه آمادگى تصرّف طبيعى آن را داشته باشند و هيچ بهره اى هم از نظر قوه عملى ندارند.

3-كسانى كه نه،آمادگى طبيعى دارند و نه براى كسب آن،در جهت قوّه نظرى كارى انجام داده اند صرفا از نظر قوّه عملى آمادگى طبيعى دارند.

4-كسانى كه براى اصلاح اخلاق خود به دست آوردن صفات برجسته،خود را بزحمت مى اندازند بدون اين كه طبعا آمادگى براى اين كارها داشته باشند.پس از آگاه شدن،از تقسيم و توضيح مراتب افراد،بايد دانست،اشخاصى كه در ملكات شريفۀ نفسانى به مرتبه قرب الهى برسند،در حقيقت به خوشيهاى بزرگ بهشت دست يافته اند،و به نعمتهاى مدام و شادمانى تمام،در پيشگاه عظمت پروردگار جهانيان و جايگاه فضيلت،در جوار رحمت حق نائل آمده اند.اينان هيچگاه از بهشت اخراج نمى شوند،آنچه را چشم شان ببيند و دلشان بخواهد در اختيارشان قرار مى گيرد.در بهشت جاويد خواهند بود،چنان كه امام(علیه السلام)در عبارت فوق فرمود:

«لا يظعن مقيمها» :«سكنا گرفتۀ در بهشت از آن بيرون نمى شود»زيرا خصوصيات جسم و بدن را ندارد و از تعارض نيرو و كشمكشهاى اندام مادّى كه منجر به پيرى و مرگ مى شود،بدور است.سرمۀ ديدگان اين بهشتيان،درخشش انوار الهى است،كه بوسيله آن نور،رحمت الهى را بدون مزاحمت مشاهده مى كنند.

امّا اصحاب يمين و دست راستيها كه،درود آنان بروان پيامبر(صلی الله علیه و آله)باد،

ص:588

تمام لذّتهاى ياد شده فوق را دارا هستند ولى بمرتبۀ«سابقون»نمى رسند،ولى گاهى اندكى از خوشيهاى مقربين را بدانها مى چشانند،چنان كه قرآن كريم،در توصيف آشاميدنيهاى ابرار و نيكان بصراحت مى فرمايد: «وَ مِزاجُهُ مِنْ تَسْنِيمٍ عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ» (1)براى هر گروه و دسته اى مقام و جايگاه خاصى از مراتب سعادت در بهشت است.چنان كه خداوند در اين باره مى فرمايد: «هُمْ دَرَجاتٌ عِنْدَ اللّهِ» (2)و باز مى فرمايد: «يَرْفَعِ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ» (3)،ولى بدانشمندان درجات خاصّى عطا كرده است و باز مى فرمايد «لَهُمْ غُرَفٌ مِنْ فَوْقِها غُرَفٌ مَبْنِيَّةٌ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» (4).

با توضيحى كه در باره نعمتهاى بهشت و مراتب آن داده شد به سخن امام(علیه السلام)بازگشته و به شرح آن مى پردازيم اين فراز از سخن امام(علیه السلام)كه: لا ينقطع نعيمها ؛اشاره به آيات شريفۀ قرآن دارد آنجا كه مى فرمايد:

«وَ أَمَّا الَّذِينَ سُعِدُوا فَفِي الْجَنَّةِ خالِدِينَ فِيها ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ إِلاّ ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيْرَ مَجْذُوذٍ» (5).و باز مى فرمايد: «إِنَّ هذا لَرِزْقُنا ما لَهُ مِنْ نَفادٍ» (6).

ص:589


1- سوره مطففين(83)آيه(28): [1]طبيعت آن آشاميدنى آب بهشتى است همان چشمه اى كه مقربان از آن مى نوشند.
2- سوره آل عمران(3)آيۀ(163): [2]براى هر يك از بهشتيان مرتبه خاصى است.
3- سوره مجادله(58)آيه(11): [3]براى هر يك از ايمان آورندگان شما،خداوند مقامى بلند مقرر كرده است.
4- سوره زمر(39)آيه(20): [4]براى بهشتيان بالاى هر غرفه اى غرفه اى بنا كرده است كه از زير آنها رودها جارى است.
5- سوره هود(11)آيه(108): [5]اما سعادتمندان ما دام كه آسمان و زمين بر پا باشند و خدا بخواهد در بهشت جاويد خواهند بود اين بخششى است كه قطع نمى شود.
6- سوره ص(38)آيه(54): [6]اينها كه به اهل بهشت مى دهيم روزيى است از جانب ما و تمام شدنى نيست.

«دليل پايان نيافتن نعمتهاى بهشتى»اين است،كمالى كه بر اثر پرستش و عبادت براى انسان حاصل و موجب سعادت بهشت شود،ملكات و خصلتهايى هستند كه در جوهر ذات انسان استوار مى شوند،و او را قابل فيوضات و فيض گرفتن از جانب فياض مى كنند و تغييرى در آنها حاصل نمى شود،ما دام كه اين قابليّت در جوهر ذات انسان پايدار باشد فيض حق همچنان برقرار خواهد بود، مگر نه اين است كه او بخشندۀ مطلق است و بخل و امتناعى در ذات او نيست.

اين جملۀ امام(علیه السلام)كه: و لا يظعن مقيما ؛اقتباس از آيات كريمه قرآن شده است.

آنجا كه خداوند متعال مى فرمايد: «لَهُمْ جَنّاتُ النَّعِيمِ خالِدِينَ فِيها» ابدا (1)و باز مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ كانَتْ لَهُمْ جَنّاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلاً خالِدِينَ فِيها لا يَبْغُونَ عَنْها حِوَلاً» (2).زيرا نعمتهاى ابدى ذاتا مطلوب هستند و چون ممنوعيّتى در صرف و خرج آنها نيست،طبيعتا كسى از آنها دل زده نمى شود .

قوله عليه السلام: و لا يهرم خالدها و لا ييأس ساكنها يعنى اهل بهشت گرفتار بد حالى نمى شوند،و چون لازمۀ پيرى رنج و محنت و بد حالى است بدين سبب بهشتيان پير نمى شوند تا دچار بد حالى شوند،غصّه و غم از ساكنان بهشت بدور است بدليل فرمودۀ حق تعالى كه از بهشتيان حكايت كرده و مى فرمايد:

«قالُوا الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَكُورٌ اَلَّذِي أَحَلَّنا دارَ الْمُقامَةِ مِنْ فَضْلِهِ لا يَمَسُّنا فِيها نَصَبٌ وَ لا يَمَسُّنا فِيها لُغُوبٌ» (3).

چون غم و اندوه به سراغ بهشتيان نمى رود،بنا بر اين پير هم نمى شوند.

ص:590


1- سورۀ لقمان(31)آيه(8): [1]براى نيكان بهشت نعمتهاست و همواره در آن جاويد خواهند بود.
2- سوره كهف(18)آيه(107 و 108): [2]آنان كه ايمان بياورند و كارهاى شايسته انجام دهند،جنات فردوس را خواهند داشت در آن فرود آيند و خواهان دگرگونى وضع نخواهد بود.
3- سوره فاطر(35)آيه(34 و 35): [3]اهل بهشت مى گويند سپاس شايسته خداوند است كه اندوه را از ما بدور كرد،زيرا او هم آمرزنده است و هم پاداش شكرگزارى را ادا مى كند،خداوندى كه از فضل خود ما را در جايگاه هميشگى وارد كرد و در چنين مكانى سختى و دشوارى ما را فرا نمى گيرد.

83-از خطبه هاى امام(علیه السلام)است در بارۀ اوصاف حق تعالى و ترغيب مردم به عبادت و

اشاره

بندگى ايراد فرموده است،اين خطابه حضرت داراى چند بخش است

بخش اوّل خطبه:

اشاره

:قَدْ عَلِمَ السَّرَائِرَ وَ خَبَرَ الضَّمَائِرَ- لَهُ الْإِحَاطَةُ بِكُلِّ شَيْءٍ وَ الْغَلَبَةُ لِكُلِّ شَيْءٍ- وَ الْقُوَّةُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ-

ترجمه

«خداوند جهان،نهانها را مى داند،و از باطنها آگاه است،زيرا او بر همه چيز احاطه كامل دارد و بر تمام اشيا چيرگى دارد و بر تغيير و تبديل آنها تواناست .»

شرح

در اين فراز از سخن،امام(علیه السلام)بعضى از اوصاف حق سبحانه و تعالى را به تفصيل زير بيان مى دارد :

1-خداوند بر اسرار و نهفته ها واقف است چنان كه حق تعالى خود مى فرمايد: «يَعْلَمُ سِرَّكُمْ وَ » 2-باطن امور و اشيا را مى داند.اين معنى شبيه همان جمله اوّل است، زيرا آن كه از باطن امور مطلّع باشد،بر اسرار واقف است.اصطلاحا به كسى «خبير»مى گويند،كه اخبار نهفته بر او پوشيده نباشد هيچ اتّفاقى يا حادثه اى

ص:591

به وقوع نمى پيوندد جز اين كه او مى داند و خبر آن واقعه نزد او هست.چنين خبر دارنده اى به يقين همان آگاه به اسرار است كه در جملۀ اوّل بدان اشاره شد، گر چه معنى عالم و دانا از معنى خبر دارنده وسيع تر است و نسبت به آن اطلاق دارد .

3-خداوند بر همه چيز احاطه دارد.احاطه داشتن خداوند بر هر چيزى به معناى آگاه بودن بر تمام كليات و جزئيات اشيا مى باشد.در اين كه حق تعالى بر همۀ اشيا واقف و آگاه است تمام حكما و متكلمين اتفاق نظر دارند و نظر متكلّمان اسلامى در اين باره روشن است و نيازى به شرح فزون تر ندارد.امّا خلاصۀ سخن حكما در چگونگى علم خداوند به اشيا به اين شرح است كه:او خود،به ذات خود عالم است،در اين جاست كه درك كننده و درك شونده و درك كردن در ذات واحد اتّحاد پيدا مى كنند و تعدّد اين امور به لحاظ اعتبار عقلى است،يعنى عقل بشر اين سه مفهوم«درك كننده-درك شونده-و ادراك»را از يكديگر جدا مى سازد،ولى در مصداق و حقيقت يك چيز بيش نيستند.

امّا علم خداوند نسبت به معلولهاى اوليّه يا باصطلاح قريبه،علم به عين ذات آنهاست شايد مقصود شارح از«معلولات قريبه»عقول باشند كه به نظر فلاسفه خلق اوّل همان عقل اول است»در اين مرتبه درك كننده(خداوند)و درك (علم)وحدت دارند و تعدّدشان به اعتبار عقلى است امّا درك شونده يعنى مخلوق اوّل با درك كننده و درك وحدت ندارد.

در مرتبۀ معلولهاى دور يا مخلوقات مراتب پست،مانند امور مادّى و ممكناتى كه در حال حاضر وجود ندارند ولى ذاتشان چنان است كه امكان دارد، در زمانى وجود يابند و يا تعلق به امر موجود پيدا كنند.

به اعتبار صورتهاى عقلى شان مورد علم خداوند قرار مى گيرند،و در علم خداوند حضور دارند.تمام امور مادّى و قابل حسّ كه در قواى ادراكى درك

ص:592

كنندگان نقش مى بندند،متعلّق علم خداوند هستند.

خلاصۀ كلام اين كه چون خداوند،به ذات خود عالم است بر همۀ مخلوقات عالم است هر چند علم خداوند نسبت به درك ذات خود و اشيا و مخلوقات داراى مراتبى باشد.

دليل عالم بودن خداوند بر همه چيز حضور آنها در محضر خداست.آنچه حقيقت ذاتش در نزد عالم حضور داشته باشد،به دليل همين حضور،مورد درك خداوند قرار مى گيرد.بنا بر اين مثقال ذرّه اى«كوچكتر و يا بزرگتر»در آسمانها و زمينى از علم خداوند غائب نيست،زيرا ذات همه چيز از خلق اوّلى گرفته تا خلق آخر با تمام ابعاد و ويژگيهاى وجودى در نزد حق تعالى حاضرند.قرآن كريم اين حضور را گاهى به كتاب مبين و گاهى به لوح محفوظ تعبير كرده است.ولى اين حضور در نزد حكما عقل فعّال ناميده مى شود .

4-خداوند بر همه چيز غلبه دارد:و همۀ اشياء در قبضۀ قدرت او قرار دارند .

5-حق تعالى نسبت به همه چيز حاكميّت دارد.

غالب بودن و قوّت داشتن خداوند نسبت به همه چيز اشاره به قدرت كاملۀ خداوند بر تمام امور و ممكنات است.چون قوى و غالب بودن بيان كننده قدرت كامل و تمام مى باشد.

معنى غالب از قوى در توصيف قدرت مفهوم بيشتر و زيادترى را بيان مى كند و با معنى قاهر كه قبلا شرح داديم تقريبا يكى است.توضيح بيشتر كلام حضرت و دليل غالب و قوى بودن حق تعالى نسبت به همه اشيا اين است كه خداوند مبدأ و منشأ تمام موجودات است و هر موجود و ممكنى نيازمند اوست.

بديهى است كه خالق نسبت به مخلوق خود توانا و نيرومند باشد،چه اگر چنين نبود،قدرت آفرينش نداشت.در كتب كلامى اين موضوع بخوبى توضيح داده شده است.

ص:593

بخش دوم خطبه

اشاره

فَلْيَعْمَلِ الْعَامِلُ مِنْكُمْ فِي أَيَّامِ مَهَلِهِ قَبْلَ إِرْهَاقِ أَجَلِهِ- وَ فِي فَرَاغِهِ قَبْلَ أَوَانِ شُغُلِهِ- وَ فِي مُتَنَفَّسِهِ قَبْلَ أَنْ يُؤْخَذَ بِكَظَمِهِ- وَ لْيُمَهِّدْ لِنَفْسِهِ وَ قَدَمِهِ وَ لْيَتَزَوَّدْ مِنْ دَارِ ظَعْنِهِ لِدَارِ إِقَامَتِهِ- فَاللَّهَ اللَّهَ أَيُّهَا النَّاسُ فِيمَا اسْتَحْفَظَكُمْ مِنْ كِتَابِهِ- وَ اسْتَوْدَعَكُمْ مِنْ حُقُوقِهِ- فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ لَمْ يَخْلُقْكُمْ عَبَثاً وَ لَمْ يَتْرُكْكُمْ سُدًى- وَ لَمْ يَدَعْكُمْ فِي جَهَالَةٍ وَ لاَ عَمًى قَدْ سَمَّى آثَارَكُمْ- وَ عَلِمَ أَعْمَالَكُمْ وَ كَتَبَ آجَالَكُمْ- وَ أَنْزَلَ عَلَيْكُمُ الْكِتَابَ «تِبْياناً لِكُلِّ شَيْءٍ» - وَ عَمَّرَ فِيكُمْ نَبِيَّهُ أَزْمَاناً حَتَّى أَكْمَلَ لَهُ وَ لَكُمْ- فِيمَا أَنْزَلَ مِنْ كِتَابِهِ دِينَهُ الَّذِي رَضِيَ لِنَفْسِهِ- وَ أَنْهَى إِلَيْكُمْ عَلَى لِسَانِهِ مَحَابَّهُ مِنَ الْأَعْمَالِ وَ مَكَارِهَهُ- وَ نَوَاهِيَهُ وَ أَوَامِرَهُ وَ أَلْقَى إِلَيْكُمُ الْمَعْذِرَةَ- وَ اتَّخَذَ عَلَيْكُمُ الْحُجَّةَ وَ قَدَّمَ «إِلَيْكُمْ بِالْوَعِيدِ» - وَ أَنْذَرَكُمْ «بَيْنَ يَدَيْ عَذابٍ شَدِيدٍ» فَاسْتَدْرِكُوا بَقِيَّةَ أَيَّامِكُمْ وَ اصْبِرُوا لَهَا أَنْفُسَكُمْ- فَإِنَّهَا قَلِيلٌ فِي كَثِيرِ الْأَيَّامِ الَّتِي تَكُونُ مِنْكُمْ فِيهَا الْغَفْلَةُ- وَ التَّشَاغُلُ عَنِ الْمَوْعِظَةِ وَ لاَ تُرَخِّصُوا لِأَنْفُسِكُمْ- فَتَذْهَبَ بِكُمُ الرُّخَصُ مَذَاهِبَ الظَّلَمَةِ- وَ لاَ تُدَاهِنُوا فَيَهْجُمَ بِكُمُ الْإِدْهَانُ عَلَى الْمَعْصِيَةِ- عِبَادَ اللَّهِ إِنَّ أَنْصَحَ النَّاسِ لِنَفْسِهِ أَطْوَعُهُمْ لِرَبِّهِ- وَ إِنَّ أَغَشَّهُمْ لِنَفْسِهِ أَعْصَاهُمْ لِرَبِّهِ- وَ الْمَغْبُونُ مَنْ غَبَنَ نَفْسَهُ وَ الْمَغْبُوطُ مَنْ سَلِمَ لَهُ دِينُهُ- وَ السَّعِيدُ مَنْ وُعِظَ بِغَيْرِهِ- وَ الشَّقِيُّ مَنِ انْخَدَعَ لِهَوَاهُ وَ غُرُورِهِ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ يَسِيرَ الرِّيَاءِ شِرْكٌ- وَ مُجَالَسَةَ أَهْلِ الْهَوَى مَنْسَاةٌ لِلْإِيمَانِ وَ مَحْضَرَةٌ لِلشَّيْطَانِ- جَانِبُوا الْكَذِبَ فَإِنَّهُ مُجَانِبٌ لِلْإِيمَانِ- الصَّادِقُ عَلَى شَفَا مَنْجَاةٍ وَ كَرَامَةٍ- وَ الْكَاذِبُ عَلَى شَرَفِ مَهْوَاةٍ وَ مَهَانَةٍ- وَ لاَ تَحَاسَدُوا- فَإِنَّ الْحَسَدَ يَأْكُلُ الْإِيمَانَ كَمَا تَأْكُلُ النَّارُ الْحَطَبَ- وَ لاَ تَبَاغَضُوا فَإِنَّهَا الْحَالِقَةُ- وَ اعْلَمُوا أَنَّ الْأَمَلَ يُسْهِي الْعَقْلَ- وَ يُنْسِي الذِّكْرَ فَأَكْذِبُوا الْأَمَلَ- فَإِنَّهُ غُرُورٌ وَ صَاحِبُهُ مَغْرُورٌ

ترجمه

«پس هر عمل كننده اى از شما مادامى كه در اين دنيا فرصت دارد و قبل از آن كه مرگش فرا رسد بايد به عمل پردازد،و در زمانى كه آسودگى خاطر دارد،پيش از آن كه گرفتار شود به كارهاى خير بپردازد و تا هنگامى كه راه نفسش بند نيامده است عبادت و ستايش كند،و براى آسودگى خويش و استوارى قدمش آمادگى فراهم كند و از اين جهان فانى براى سراى باقى خود توشه اى بيندوزد.

ص:594

مردم از خدا بترسيد آنچه را كه خداوند در كتابش به شما دستور داده و حقوقى را كه در نزد شما به وديعت نهاده است حفظ كنيد و رعايت اوامر و نواهى او را داشته باشيد،زيرا خداوند پاك و منزه شما را بيهوده نيافريده و به خود وانگذاشته،در نادانى و بدون راهنما،رهايتان نكرده است،بلكه حدود اعمالتان را يقين و وظيفه اى كه بايد انجام دهيد به شما آموخت و زمان مرگتان را در لوح محفوظ نوشت،و كتابى كه بيان كننده همه چيز است برايتان فرو فرستاد و پيامبرش را زمانى طولانى در ميان شما به ارشاد و هدايت مأمور كرد،تا آن گاه چنان كه قرآن حكايت مى كند دين پيامبر و شما را كامل كرد،همان دينى كه مورد رضاى اوست و به زبان رسولش به شما اعلام كرد و آنچه را دوست يا دشمن مى داشت بوسيله وحى و قرآن براى شما توضيح داد،بدون آن كه راه عذر و بهانه اى را باقى بگذارد حجّت را بر شما تمام كرد.شما را از عذاب و كيفر خود،قبل از آن كه عقاب سخت قيامت فرا رسد بترسانيد.بنا بر اين اين چند روزه باقى مانده از عمر و دنياتان را دريابيد به اين منظور نفس خود را بزحمت انداخته صبر پيشه كنيد،چه مقدار زمانى كه از عمر شما باقى مانده نسبت به مقدارى كه از زندگى خود،بيهوده از دست داده ايد بسيار اندك و ناچيز است.پس به نفس خود اجازه ندهيد كه وارد گناه و معصيت شود،چه اگر نفس اجازه گناه يابد،شما را به راه ستمكارى و ظلمت و تاريكى مى كشاند و در جلوگيرى نفس سهل انگارى نكنيد،كه گناهان هجوم كرده شما را به مصيبت دوزخ گرفتار مى سازند.اى بندگان خدا،پند دهنده ترين مردمان بخودش كسى است،كه فرمانبردارترين آنها نسبت به دستورات پروردگارش باشد؛و فريب دهنده ترين انسانها بخودش آن انسانى است كه معصيت كارترين آنها نسبت به پروردگارش باشد.بنا بر اين گول خورده كسى است كه خود را فريب دهد.و خوشحال و سود برنده شخصى است كه خود را فريب ندهد و دينش را سالم نگاهدارد.خوشبخت كسى است كه از ديگرى پند گيرد،و بدبخت كسى كه فريب هواى نفسش را بخورد.بدانيد كه كمترين ريا(در عمل) شرك شمرده مى شود،و همنشين با هواپرستان فراموشى از ايمان و حضور شيطان

ص:595

را در پى دارد.از دروغ بپرهيزيد كه انسان را از داشتن ايمان دور مى كند راستگو، بر كرانه نجات و رستگارى قرار دارد و دروغگو بر پرتگاه خوارى و هلاكت ايستاده است.بر يكديگر حسد نورزيد،زيرا حسد و بدخواهى(چنان كه آتش هيزم را سوخته و از بين برد)ايمان انسان را خورده و نابود مى كند.با يكديگر دشمنى نكرده و نسبت به هم خشمناك نباشيد،زيرا دشمنى مانند تيغ سلمانى كه موها را مى تراشد،خيرات و صله رحم را زدوده و از بين مى برد.بدانيد كه آرزوى طولانى، عقل را دچار اشتباه و ياد خدا را بفراموشى مى سپارد پس آرزوهاى طولانى دنيا را دروغ پنداريد،زيرا آرزو فريب و آرزومند فريب خورده اى بيش نيست .»

شرح

اين بخش از خطبه تا پايان موعظه و پند و اندرز و راهنمايى است.پس از آن كه امام(علیه السلام)انسانها را توجّه داد به اين كه خداوند بر آنچه در دلها مى گذرد آگاه است و بر انجام آنچه بخواهد تواناست،دستور مى دهد كه لازم است به فرمان خدا عمل كنند.مقصود از عملى كه امام(علیه السلام)بدان دستور مى دهد كارهاى شايسته و مطلوبى است كه در اصطلاح آنها را تكليف شرعيّه مى نامند و از مردم مى خواهد كه انجام وظايف دينى را،جايگاهى براى استوارى گامهايشان در راه راستى كه مأمور پيمودن آن مى باشند،قرار دهند.

پس از بيان اين موضوع امام(علیه السلام)با زبان لطف و مهربانى كه جاذبۀ بيشترى براى تشويق به عمل كردن دارد،مردم را متوجّه مى سازد كه فرصت را از دست ندهند و قبل از آن كه مرگ گلويشان را بگيرد و امكان عمل از آنها سلب شود، كارهاى شايسته انجام دهند و آن را توشۀ سفر به سوى خداوند و سراى اقامت شان(آخرت)قرار دهند،زيرا پس از سپرى شدن اين مهلت و رسيدن اجل،انسان گرفتار مشكلات ديگر و عقوبتهاى آن مى شود.

امام(علیه السلام)با اين عبارت بطور كنايه عدم امكان عمل در آخرت را يادآورى فرموده اند،زيرا جهان آخرت،جاى انجام دادن عمل صالح نيست،و با تذكّر

ص:596

موضوع فوق مردم را متوجّه مى سازند كه از پروردگارشان بترسند و در بارۀ آنچه،مأمور به حفظ و نگهدارى آن،در كتاب خدا هستند مخالفت نكنند .مقصود امام(علیه السلام)از حفظ آنچه در كتاب آمده است،تفكر و دقّت كردن در آن و محافظت عملى داشتن بر اوامر و نواهى قرآن است؛زيرا اوامر و نواهى قرآن حقوق خداوندى است،كه به عنوان امانت به انسانها سپرده است.

و سپس علّت امر به توجّه داشتن انسانها نسبت به اوامر و نواهى كتاب را چنين توضيح مى دهد كه،خداوند تعالى آدميان را بيهوده و بدون حكمت و مصلحت نيافريده است،بلكه به اين منظور بوده است كه با اسباب و ابزار جسمانى بخشوده شده فضايل نفسانى خود را كامل گردانند،خداوند آنها را بى حساب و كتاب رها نكرده است،آثار و اعمالشان را ضبط،مدّت عمر،زندگى و مرگ شان،و پس از آن تا روز قيامت،در كتابى روشن و الواحى محفوظ نوشته است.و بوسيلۀ پيامبر بزرگوارى،زندگى انسانها را نظم بخشيده و عمر پيامبر را براى هدايتشان در ميان آنها طولانى كرده است.و كتابى كه براى آنها راه پيروى از حقيقت را نشان مى داد،همراه پيامبر نمود.آن گاه براى آنها و پيامبرش دينى كه مورد خوشنودى و رضايتش بود كامل گردانيد،و تمام امورى كه براى سعادتشان مفيد بود بيان فرمود.چنان كه خود مى فرمايد: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَ رَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ دِيناً» (1).

بر زبان پيامبر رحمت آنچه از خيرات ماندنى را دوست مى داشت،و آنچه كه از بديهاى بدبخت كننده در آخرت را نمى پسنديد تحت عنوان اوامر و نواهى بدانها ابلاغ كرد؛و در قرآن مجيد بهانه جوييها و دلايل را از جهت اتمام حجت توضيح داد و محتواى آن را از بيم كيفر و ترس از عذاب سخت پر ساخت.

ص:597


1- سوره مائده(5)آيه(3): [1]امروز دينتان را برايتان كامل و نعمتم را بر شما تمام و اسلام را براى شما دين مورد خشنودى و رضايتم قرار دادم.

امام(علیه السلام)لفظ«يدين»را براى عذاب استعاره به كار برده اند.«بين يديه» كنايه از وقتى است كه فراروى عذاب آخرت و مشرف بر آن باشد،وجه شباهت اين است،كه ترس همواره از شخص داراى قدرتى است كه سخت گير هم باشد.

پس گويا امام(علیه السلام)عذاب سخت را به منزلۀ عذاب كننده در نظر گرفته و لفظ «يدين»را براى آن استعاره به كار برده،و مقدّم بودن ترس و اندار را،بمنزلۀ فراروى عذاب شديد قرار گرفتن دانسته است.توضيح دادن مطلب به طريق استعاره و كنايه از لطيفه هايى است كه جاذبه فراوان دارد .

بعد از انذار و بر حذر داشتن مردم از گناه و معصيت،مجددا آنها را امر مى كند،كه از باقى ماندۀ عمرشان در دنيا استفاده كنند و نفس خود را بر مشكلات كارهاى نيك شكيبا سازند،يعنى در انجام كارهاى شايسته هر چند سختيهايى وجود دارد،صبر داشته باشند.

درك باقيماندۀ از عمر،در سخن امام(علیه السلام)براى توجّه دادن،به كوتاهيهاست كه در مقابل انجام وظيفۀ الهى خود داشته اند و به همين دليل مى فرمايند،زمانى كه شما براى انجام كارهاى نيك و شايسته داريد به نسبت زمانى كه از پند و موعظه غفلت كرده ايد بسيار اندك است.

نسبت دادن امام(علیه السلام)اعمال را بوقت،بدين جهت است كه تمام اوقات مى توانند ظرف كارهاى لازم و شايسته قرار گيرند،بنا بر اين نسبت دادن افعال نيك به تمام زمانها به اين اعتبار قابل صدق مى باشد .

قوله عليه السلام: و لا ترخّصوا لأنفسكم الى قوله المعصية مقصود از رخصتى كه امام(علیه السلام)در اين فراز بدان اشاره دارند رخصت شرعى نيست،بدين معنى كه انسانها اجازه ترك اعمال را در حال حاضر به شرط انجام آن در آينده داشته باشند.

بلكه منظور آن سهل انگاريهايى است كه اشخاص در رابطه با انواع خوردنيها، آشاميدنيها و ازدواج داشته اند و با سرگرميهاى آن چنانى به امورى بيش از حدّ

ص:598

لزوم پرداخته اند و براى زياده رويهاى غير مجاز تأويل و توجيه هائى هم ذكر كرده اند، بدين خيال كه اين توجيهات آن اعمال را در شريعت جايز كرده و زمينه را براى پيروى از هواى نفسشان آماده مى كند.مانند غيبت ديگران و حضور يافتن در مجلس گناهكاران،و رفاقت و همنشينى با ستمگران كه از اين قبيل امورند.

قاعده كلّى در اين باب اين است،كه انسان،دائرۀ امور مباح را كه انجامشان از نظر شرع اشكال ندارد،چنان وسيع بگيرد كه به امور مكروه سرايت كند.و سپس بدين گمان كه انجام كارهاى مكروه كيفر ندارد،خواسته هاى نامطلوب شخص او را به انجام كارهاى مكروه وابدارد و سر انجام همين اهميّت ندادن به مكروهات او را بر انجام محرّمات جرى كرده،محرمات و امور ممنوعه را هم انجام مى دهد.دليل اين مطلب روشن است.هنگامى كه عقل از نفس امّاره در دستورهاى نابجايى كه به او مى دهد پيروى كند،آهسته آهسته او را به كارهاى زشت وادار مى كند،تا حدّى كه ديگر،به دليل علاقه اى كه بر انجام حرام پيدا كرده،از آن نفرت نداشته و آن را ناروا نمى داند.شك نيست كه انجام بعضى از كارهاى حرام،شخص را بر ارتكاب پاره اى ديگر از محرمات،جرى مى سازد،و بتدريج كارش بجايى مى رسد كه حدود شرع را زير پا مى نهد و بدام شيطان گرفتار آمده،دست به محرّماتى مى زند،كه عقوبتى جز هلاكت و نابودى ندارد.

براى بيان همين مقصود است كه در خبر آمده:«هر كه به محرمات نزديك گردد، بيم آن هست كه در آنها واقع شود».عرفا قلب انسان را به حصار و شيطان را به دشمنى تشبيه كرده اند كه مى كوشد بدان وارد شود.دفع چنين دشمنى،جز به نگهبانى كامل و بستن درهاى حصار و پاسدارى مداوم و مستمر ممكن نيست، فرض اين است كه اين حصار درهاى بى شمارى دارد.انجام محرمات، سهل انگارى نفس در امور مباحه و وارد شدن در كارهايى كه شبهه ناك باشند،از درهاى بزرگ اين حصارند،و توان دخول شيطان از همين درها بيشتر و آسانتر

ص:599

است،بدين سبب امام(علیه السلام)فرمود: فتذهب بكم الرخّص فيها مذاهب الظّلمة و لا تداهنوا فيهجم بكم الإدهان على المعصية[المصيبة] «به نفس خود مجال ندهيد.كه او به شما اجازه ورود بتاريكها را مى دهد.و با سهل انگارى و مماشات با نفس خود برخورد نكنيد كه هجوم آوردن شما را به انجام معصيت روا مى داند.» مقصود از «مذاهب الظلمة» در عبارت حضرت،راههاى انحرافى و عدول از طريق حق مى باشد.روايت شده است كه ابليس بر يحيى بن زكريّا(علیه السلام)ظاهر شد.حضرت يحيى تمام امور مورد علاقه انسانها را بر اندام ابليس مشاهده كرد، از ابليس پرسيد،اينها چه چيزند كه بر خود آويخته اى؟پاسخ داد اينها شهواتى هستند كه بدانها دل انسانها را مى ربايم.حضرت يحيى پرسيد:آيا در ميان آنها چيزى كه مورد علاقه من باشد وجود دارد؟ابليس پاسخ داد،بلى هر گاه شكمت را از غذا پر نمايى،من تو را از نماز و ياد خدا غافل مى سازم.حضرت يحيى پرسيد غير از اين مورد،علاقه ديگرى از من در نزد تو مى باشد؟جواب داد.خير آن گاه حضرت يحيى سوگند ياد كرد كه هرگز از غذا سير نخورد و ابليس سوگند ياد كرد كه هرگز مسلمانى را نصيحت نكرده و به او رازى نگويد.

منظور از: «و لا تدهنوا» اين است كه با گمراهيها و گمراهان مماشات نكنيد.

با منكراتى كه از آنها مى بينيد بر خورد مسالمت آميز نداشته باشيد،كه همين سهل انگارى شما را به معصيت مى اندازد.بدين توضيح كه هر گاه با مشاهده معاصى و گناهان انس پيدا كرديد و با تكرار آنها خو گرفتيد،شما هم از معصيت كاران بحساب آمده و بتدريج انجام منكرات شما را شريك گناهكاران مى كند .

قوله عليه السلام: عباد اللّه الى آخره... اين فراز از كلام امام(علیه السلام)از معنى اوامر و نواهى حق تعالى خبر مى دهد و داراى جاذبه هايى است كه انسانها را به شرح زير ملزم به فرمانبردارى و رعايت دستورات خداوند مى كند .

ص:600

1-قوله عليه السلام: انّ انصح الناس لنفسه اطوعهم لربّه .هدف از نصيحت كردن ناصح اين است كه به شخص مورد نصيحت خود،خير و منفعت برساند،و مى دانيم كه برترين خير و منفعت،سعادت پايدار ابدى و مشاهدۀ رحمت حضرت ربوبى است.و اين چنين سعادتى جز به فرمانبردارى خداوند متعال حاصل نمى شود.بنا بر اين،هر كس فرمانبردارى و اطاعتش نسبت به خداوند بيشتر باشد،نصيحت كننده ترين انسان نسبت به خود محسوب مى شود، چون نهايت فرمانبردارى را به كار بسته است .

2-قوله عليه السلام: و انّ اغشّهم لنفسه اعصاهم لربه .معنى اين فراز از آنچه در فراز قبل گفتيم بخوبى روشن گرديد چه نهايت غشّ و خيانت انسان نسبت به كسى كه در باره اش خيانت مى كند.شرّ و ضررى است كه به او مى رساند.و بالاترين بدى و ضررى كه نسبت به بنده اى قابل تصوّر مى باشد، بدبختى دايمى و دخول در جهنّم است.گرفتار عقاب و كيفر خداوند شدن، براى كسى حاصل نمى شود مگر به انجام معصيت الهى؛بنا بر اين هر كس گناهكاريش از همگان بيش باشد،شقاوت و بدبختيش فزونتر خواهد بود پس چنان كسى خيانت كارترين فرد نسبت به خود مى باشد،بدليل زياده رويى كه در معصيت كرده است.

خلاصۀ كلام امام(علیه السلام)در فراز اوّل و دوّم امر به فرمانبردارى و نهى از معصيت و گناهكارى انسانهاست تا حدّى كه در توان دارند،و برايشان ميسور و مقدور مى باشد.با عبارت نصيحت نفس،به فرمانبردارى ترغيب كرده است،چون نصيحت نفس براى هر كسى مطلوب و محبوب مى باشد و خيانت به نفس براى تمام اشخاص نفرت انگيز است .

3-قوله عليه السلام: و المغبون من غبن نفسه .مقصود از«غبن»داشتن نفس بر اثر معصيت اين است كه موجب دخول در جهنم مى شود.گويا انسان به

ص:601

پيروى از شيطان،خود را فريب داده است،و آنچه از پاداشهاى اخروى و ثواب خداوندى بهره اش بوده از دست داده و زيان كرده است.با توجّه به اين كه سعادت آخرت با ارزش ترين چيزى است،كه مورد رقابت قرار مى گيرد،محروم از آن، بالاترين زيان را برده است.براى بيان همين منظور امام(علیه السلام)كلام را به صورت حصر و مبالغه ذكر كرده است.هر چند كلام شكل خبرى دارد،ولى مفهوم آن نهى از معصيت بوده،و با بيان غبن نفس،گناه كردن را امرى نفرت انگيز جلوه مى دهد .

4-قوله عليه السلام: و المغبوط من سلم له دينه معنى«غبطه»اين است كه انسان آرزو كند،مانند ديگران داراى مال و منال،ثروت و سلامت باشد،بدون آن كه از بين رفتن نعمت ديگران،مورد خواست و آرزويش باشد با همين ويژگى كه بيان شد غبطه،از حسد جدا مى شود«يعنى غبطه خورنده كسى است كه مى خواهد مانند ديگران ثروتمند باشد و شخص حسود آرزويش اين است كه ديگران مانند خود او بدون مال و ثروت شوند زوال نعمت ديگران آرزوى شخص حسود و بدخواه مى باشد.با توضيح فوق روشن مى شود،چگونه شخص صالحى كه دينش را سالم نگاهداشته است باز هم نسبت به مقام برتر ديگران غبطه مى خورد.

زيرا آن كه دين خود را از آفات و غرامت شيطان سالم نگه دارد،هر چند به سعادت بزرگ جاويدان نائل گرديده است،در عين حال نسبت به مقامات عاليۀ بهشت كه مورد رقابت مؤمنان است،بزرگترين حسرت و اندوه را دارد.بنا بر اين صادق است كه گفته شود،داراى بزرگترين اندوه و غبطه مى باشد،نظر به اهميّت بيان اين موضوع كلام را بصورت حصر و مبالغه آورده است.و ترغيب مى نمايد كه بندگان خدا در حفظ ديانت خود بكوشند،زيرا آنهايى كه دينشان را سالم دارند، روز قيامت به حال و مقام مؤمنان غبطه مى خورند چه رسد به كسانى كه در جهت حفظ ديانت خود كوششى به خرج نداده باشند ! 5-قوله عليه السلام: و السّعيد من وعظ بغيره .اين جمله از كلام امام(علیه السلام)

ص:602

چندان تكرار شده،كه بصورت ضرب المثل در آمده است.

يعنى سعادتمند در آخرت كسى است،كه از مطالعه در وضع ديگران عبرت بگيرد،با ديده دل راهى كه ستمگران رفته اند در نظر داشته باشد.و از عاقبت بد آنها بترسد و روش آنها را ترك كند.از طرف ديگر حال پرهيزگاران را بياد آورد و مسير آنها را بپيمايد،و به پند گرفتن از ديگران كه لازمه اش سعادت اخروى است رغبت نشان دهد.

6-با توجّه به توضيح فوق بدبخت در عالم آخرت،كسى است كه فريب هواى نفسش را بخورد.

در اينجا امام(علیه السلام)براى ايجاد نفرت از پيروى هواى نفس به بيان خدعه و غرور اكتفا كرده است .

7-امام(علیه السلام)توجّه مى دهد كه رياى اندك هم شرك است.پيش از اين توضيح داده ايم كه،ريا،در عبادت هر چند اندك باشد،توجّه بغير خدا است و در نيّت و طاعت تأثير مى گذارد.تمام عرفا و اهل دل بر اين موضوع اتفاق نظر دارند كه ريا، هر چند ناچيز است،شرك خفى به حساب مى آيد .

8-قوله عليه السلام: و مجالسته اهل الهواء منساة للأيمان و محضرة للشيطان .

مقصود امام(علیه السلام)از اهل«هوى»در عبارت فوق بدكارانى است كه تسليم خواسته هاى شيطانى و شهواتى كه بيرون از حدود شرعى است شده اند.

نفرت داشتن از همنشينى با اهل هوى به لحاظ دو امر مى باشد:

الف:مجالست با اهل باطل موجب به فراموشى سپردن ايمان مى شود.

اين امر واضحى است،زيرا هوا پرستان همواره سرگرم لهو و لعب و غرق در كارهاى بيهوده و باطل و ضد حق مى باشند.بنا بر اين به احتمال قوى همنشينى با آنها از روى ميل و رغبت،موجب غفلت و بى خبرى از ياد خدا مى شود و انسان را از انجام اعمال شايسته باز مى دارد،و بتدريج به روش اهل باطل در مى آورد؛

ص:603

با اين كه اركان و قواعد ايمان انجام دادن كارهاى شايسته و اعمال صالح مى باشد،بخوبى روشن است كه غفلت منجر بفراموشى،و از بين رفتن ياد شيئى از لوح ذهن مى شود.چه بسا كه غفلت زياد سبب فراموشى اوقات عبادت و ياد خدا شود.

اين كه امام(علیه السلام)فراموشى را به جاى علت فراموشى به كار برده اند از باب نامگذارى سبب به جاى مسبب مى باشد.

ب:همنشينى با فاسقان و فاجران بدين لحاظ مذموم است كه محل آنها جايگاه حضور شياطين است.

ما پيش از اين معنى شيطان را توضيح داده ايم.قاعده كلّى اين است، هر جائى كه معصيت و نافرمانى خداوند صورت گيرد،محلّ حضور شيطان و لانۀ اوست .

9-امام(علیه السلام)دستور مى دهد كه مردم از دروغ گفتن دورى كنند و نسبت به آن نفرت داشته باشند،كه دروغ ضدّ ايمان است.اين فرموده امام(علیه السلام)مفهوم حديث پيامبر است.

معنى«مجانب»بودن دروغ نسبت به ايمان اين است كه:راست و دروغ مجانب يكديگراند بدين شرح كه اگر كارهاى شايسته داخل در مفهوم ايمان باشند،پس راستگويى هم از جمله كارهاى شايستۀ داخل در مفهوم ايمان خواهد بود و چون دروغگويى با راستگويى ضديّت دارد پس با ايمان هم ضديّت دارد.زيرا هر ضدّى اصطلاحا با ضد خود مجانبت و دورى دارد بنا بر اين دروغ:

ضدّ و مجانب ايمان شمرده مى شود.امّا اگر كارهاى شايسته را در مفهوم ايمان داخل ندانيم مى گوييم:دروغ از بزرگترين رزائل باز دارنده از حق و ايمان از بزرگترين فضايل نجات دهنده است.چون ميان رذايل و فضايل ذاتا منافات است.پس دروغ با ايمان منافات داشته و مجانب آن مى باشد.

ص:604

محتمل است كه معنى«مجانبت»كذب با ايمان،در عبارت حضرت اين باشد،كه دروغ و راست هيچ گاه با هم جمع نمى شوند و با يكديگر تناسبى ندارند.خواه اين معنى و يا معنى اوّل،مجانبت را به هر معنى كه بگيريم،دروغ با ايمان داشتن معارض است.و چنان كه قبلا توضيح داده ايم،دروغ زيانهاى جبران ناپذير و هلاك كننده اى نيز دارد.

امام(علیه السلام)پس از آن كه دروغ را«مجانب»ايمان معرّفى مى كند،آن گاه مردم را به راستگويى تشويق مى نمايد.بدين شرح كه راستگو در مسير نجات و رستگارى قرار دارد،يعنى در آستانه رستگارى و كرامت يا جايگاه رستگارى و كرامت«يعنى بهشت»قرار دارد،چه راستگويى درى از درهاى بهشت است.و سپس براى ايجاد نفرت از دروغ مى فرمايد:دروغگو در پرتگاه پست هلاكت و يا جايگاه اين دو يعنى ورطۀ هولناك دوزخ واقع است،زيرا جهنّم جايگاه بدبختى وجودى است و دروغ درى از درهاى جهنّم است،و هر كس بر در بهشت يا دوزخ رسد،در زمينۀ ورود قرار گرفته است.

از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در بارۀ مدح و نكوهش راست و دروغ روايتى نقل شده است كه فرمود:از دروغ بپرهيزيد كه انسان را به فسق و فجور مى كشاند،و فسق و فجور آدمى را به دوزخ مى اندازد و شخص آن قدر دروغ مى گويد:تا خداوند در بارۀ او مى نويسد«كذّاب»و لازم است كه همواره راستگو باشيد،چه راست گفتن به نيكى و نيكى به بهشت راهنمايى مى كند.شخص آن قدر رعايت راستگوئى را مى نمايد تا خداوند در بارۀ او مى نويسد(مصداقا)يعنى كسى كه هميشه راست مى گويد و باز فرموده است:دروغ گفتن در رأس نفاق قرار دارد دليل فرمايش رسول خدا(صلی الله علیه و آله)روشن است،زيرا محور نفاق بر دو رنگى و دورويى در گفتار و بيان خلاف واقع است.خلاف واقع سخن گفتن،حقيقت دروغگويى است .

10-امام(علیه السلام)از حسد ورزيدن نهى مى كند.

ص:605

عرفا بر اين موضوع اتفاق نظر دارند،كه حسد از بزرگترين درهايى است كه شيطان از آن وارد قلب انسان مى شود،و آن يكى از خلقهاى پست نفسانى است كه از جمع شدن،بخل و بدخواهى پديد مى آيد.و بدخواهى عبارت از اين است كه شخص از جهت نعمتى كه بديگران مى رسد غمگين و از زيان ديدن ديگران خوشحال مى شود.هر چند آن ديگران نه او را ديده باشند و نه به او آزارى رسانده باشند.كسى كه داراى چنين خلق نكوهيده اى باشد،معلوم است كه سزاوار خشم خداوند بلند مرتبه قرار مى گيرد.بدخواهى مخالف ارادۀ حق تعالى است.

زيرا او همواره،خير بندگان خود را در نظر دارد و براى همگان فيّاض مطلق است.

بعضى ديگر حسد را چنين تعريف كرده اند:حسد صفت شخصى است كه از رسيدن خير بديگران اندوهناك شود،با اين كه ضررى از آنان متوجّه حسود نشده باشد.گاهى حسد تا بدين درجه مى رسد،كه شخص با وجود شركت داشتن در نعمت ديگران،باز هم بر آنها حسد مى ورزد.اين حدّ اعلاى بدخواهى و حسادت است كه انسان از خوشحالى ديگران و نعمتى كه خود هم در آن سهيم است بد حال شود اين را حسد بالغ مى گويند.

علّتى كه امام(علیه السلام)براى ترك حسد آورده،اين است كه حسد،نيكيها را مى خورد،چنان كه آتش هيزم را از ميان مى برد.دانشمندان در اين مسئله كه حسد به جسم و جان زيان مى رساند اتفاق نظر دارند،زيان جانى حسد اين است كه فراموشى ايجاد كرده،و فكر حسود را مشغول داشته،تا حدّى كه حسود را از انديشۀ در بارۀ امورى كه براى خود او نافع است باز مى دارد.

صفات نيك و ملكات خيرى كه مى تواند كسب كند از يادش مى برد.بدين جهت شخص حسود همواره فكرش مغشوش،و مشغول و گرفتار است،و مدام دچار حزن و اندوه مى باشد.با اين كه نعمت خداوند،نسبت به بندگان فراوان و غير قابل شمارش است،شخص حسود به دليل فرو رفتن در انديشۀ حسد،وقتى

ص:606

براى انجام كارهاى نيك ندارد.«تاكنون آنچه گفتيم مربوط به ضرر روانى و جانى شخص حسود بود امّا زيان جسمى حسود اين است كه حسادت موجب بيدار خوابى و سوء تغذيه مى شود و در نهايت،پريدگى رنگ،ضعف جسمى و فساد مزاج را به دنبال دارد.

با توضيح مطلب فوق روشن شد كه امام(علیه السلام)لفظ«اطل»را براى حسد،به اين دليل كه تمام انديشه هاى خير و نيكيها را از نفس انسان مى زدايد و مانع صفات ثابت نفسانى مى گردد،استعاره به كار برده است،خوردن حسد نيكيها را بدين سبب است كه شخص حسود مدام،غرق در حالات و نعمتهاى شخص مورد حسد مى باشد.اين حالت حسود را به از بين بردن هيزم به وسيله آتش تشبيه كرده اند،زيرا حسد و آتش،از اين جهت كه حسنات و هيزم را از بين مى برند شبيه يكديگرند .

11-حضرت مردم را از دشمنى و خشم نسبت به يكديگر نهى مى كند،و دليلى كه براى زشتى كينه توزى آورده است.تفرقه و جدايى است؛زيرا چنان كه مى دانيم نظم امور جهان بر همكارى و هميارى است.همكارى،بوسيله انس گرفتن و رفت و آمد ميسور است؛و از بزرگترين اسباب انس،دوستى و برادرى ميان مردم مى باشد.دوستى از امور مهمى است كه در شريعت اسلام مقرر شده است و بهمين دليل بود كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)ميان اصحاب خود برادرى بر قرار كرد،تا دوستى آنها خالص،و انس و الفت شان،بى غش و همكارى و هميارى و وحدتشان در دين از روى صداقت باشد.

پيامبر خدا(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«انسان بوسيلۀ برادر دينى اش بزرگوارى مى يابد،در رفاقت با كسى كه براى تو صلاح نمى داند آنچه براى خود،روا مى شمارد،خيرى نيست.»به همين دليل كينه و دشمنى ميان برادران ايمانى در شريعت نهى شده و مورد كراهت شديد است.چون موجب قطع رابطه و عدم

ص:607

همكارى و هميارى مى شود؛و براى برهم زدن وحدت مسلمين،بدخواهان جديّت و تلاش مى كنند،و انديشۀ دشمنان اسلام براى تحميل تفرقه مدام نقشه مى كشد.بديهى است كه با تفرقه و خصومت نعمتى بر قرار نماند و صفا و الفت، ديرى نپايد و از اين بدتر آن كه هلاكت و از بين رفتن،از نتايج دشمنى و خصومت است.بدين لحاظ امام(علیه السلام)فرمود:دشمنى«حالقه»است.لفظ حالقه استعاره است از جدا شدن و تفرقه و از هم پاشى،زيرا اين واژه در اصل،از «يحلق الشعر»گرفته شده است،يعنى آنچه موى سر را مى تراشد،مانند تيغ سلمانى و يا شبيه آن،و كنايه از مشكلات بزرگ و اسباب شر مى باشد.و سپس ضرب المثل شده و براى امورى كه موجب تفرقه و جدايى مى گردد بعنوان استعاره به كار مى رود.وجه شباهت اين است:چنان كه تيغ سلمانى سبب بريدن موها و پراكندگى آنها در اطراف مى گردد.دشمنى و عداوت هم موجب تفرقه و درماندگى انسانها مى شود .

12-به آرزوهاى دور و دراز داشتن در دنيا توجّه داده،تا نسبت به آنها در دل انسانها نفرت ايجاد كند،از اين رو دستور مى دهد كه مردم آرزوها را تكذيب كنند لازمۀ تكذيب كردن آروزها نهى از پيروى آرزوهاست.زيان آرزوهاى طولانى عبارت است از:

الف-عقل دچار سهو و اشتباه مى شود.آرزوى طولانى موجب مى شود كه انسان نسبت به امورى كه لازمۀ معاش و معادش مى باشد،غفلت ورزد بخوبى روشن است،شخصى كه آرزوهاى طولانى دارد،همواره فكرش به اميد و آرزوهايش معطوف است كه چگونه آنها را بر آورده سازد و يا به اميدواريهايش دست پيدا كند.

گرفتارى مدام به تحصيل آروزها سبب مى شود كه از جهات خير غافل بماند؛زيرا خداوند براى يك انسان،دو دل در درونش قرار نداده است.

ب-آرزوهاى طولانى،ياد خدا را به فراموشى مى سپارد.يعنى انسان از ياد

ص:608

خداوند كه در آخرت چه خواهد كرد و پس از مرگ چه پيش خواهد آمد،به علّت آرزوهاى طولانى فراموش مى كند،زيرا كه چنين انسانى در زندگى دنيا غرق شده، و بكلّى از عالم آخرت بى خبر مى ماند.

ج-آرزوى طولانى داشتن غرور ايجاد مى كند،و دارندۀ چنين آرزويى خود مغرور است.

بعضى از شارحان لفظ«غرور»را به فتح«غ»يعنى«غرور»خوانده اند در اين صورت معنى جمله اين است.كه آرزوى طولانى خود بى خبرى از ياد خدا و امور خير نيست بلكه سبب فراموشى از ياد خدا مى شود.پس مى توان فراموشى را بوى نسبت داد.

بعضى ديگر كلمه«غرور»را با ضمّه تلفّظ كرده اند«غرور»در اين صورت استعمال غرور بجاى شخص مغرور مجاز است،يعنى اطلاق لازم بر ملزوم شده است،آرزوى طولانى داشتن فريب نيست بلكه سبب فريب خوردگى است، لازمۀ آرزوى طولانى داشتن اين است كه شخص فريب بخورد و به كارهاى مفيد و سعادت بخش نرسد.

تكذيب كردن آرزوى طولانى چنان كه امام(علیه السلام)دستور مى دهد بدين گونه است كه همواره مرگ را به يادآورى و در قلب متوجّه مرگ،رجوع به سوى خداوند و معاد باشى.در بارۀ اين كه چرا امام(علیه السلام)كنار گذاشتن آرزوهاى طولانى را«تكذيب»تعبير كرده اند.بدين جهت است كه شخص آرزومند،به آنچه دل مى بندد و آرزو پيدا مى كند.به خيال واهى خود،آن را برآورده مى بيند،ولى اگر به عقلش مراجعه كند،و فرا رسيدن مرگ و قطع آرزوها را در نظر بگيرد،بخود اجازه خواهد داد،كه احكام خيالى خود را كه آرزويى واهى بيش نيست تكذيب و رد كند.

ص:609

84-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است و داراى چند بخش مى باشد

اشاره

بخش اول در اوصاف پرهيزكاران ايراد شده است و چنين مى فرمايد:

بخش اول خطبه

اشاره

عِبَادَ اللَّهِ إِنَّ مِنْ أَحَبِّ عِبَادِ اللَّهِ إِلَيْهِ عَبْداً- أَعَانَهُ اللَّهُ عَلَى نَفْسِهِ فَاسْتَشْعَرَ الْحُزْنَ- وَ تَجَلْبَبَ الْخَوْفَ فَزَهَرَ مِصْبَاحُ الْهُدَى فِي قَلْبِهِ- وَ أَعَدَّ الْقِرَى لِيَوْمِهِ النَّازِلِ بِهِ- فَقَرَّبَ عَلَى نَفْسِهِ الْبَعِيدَ وَ هَوَّنَ الشَّدِيدَ- نَظَرَ فَأَبْصَرَ وَ ذَكَرَ فَاسْتَكْثَرَ- وَ ارْتَوَى مِنْ عَذْبٍ فُرَاتٍ سُهِّلَتْ لَهُ مَوَارِدُهُ- فَشَرِبَ نَهَلاً وَ سَلَكَ سَبِيلاً جَدَداً- قَدْ خَلَعَ سَرَابِيلَ الشَّهَوَاتِ وَ تَخَلَّى مِنَ الْهُمُومِ- إِلاَّ هَمّاً وَاحِداً انْفَرَدَ بِهِ فَخَرَجَ مِنْ صِفَةِ الْعَمَى- وَ مُشَارَكَةِ أَهْلِ الْهَوَى وَ صَارَ مِنْ مَفَاتِيحِ أَبْوَابِ الْهُدَى- وَ مَغَالِيقِ أَبْوَابِ الرَّدَى- قَدْ أَبْصَرَ طَرِيقَهُ وَ سَلَكَ سَبِيلَهُ وَ عَرَفَ مَنَارَهُ- وَ قَطَعَ غِمَارَهُ وَ اسْتَمْسَكَ مِنَ الْعُرَى بِأَوْثَقِهَا- وَ مِنَ الْحِبَالِ بِأَمْتَنِهَا فَهُوَ مِنَ الْيَقِينِ عَلَى مِثْلِ ضَوْءِ الشَّمْسِ- قَدْ نَصَبَ نَفْسَهُ لِلَّهِ سُبْحَانَهُ فِي أَرْفَعِ الْأُمُورِ- مِنْ إِصْدَارِ كُلِّ وَارِدٍ عَلَيْهِ وَ تَصْيِيرِ كُلِّ فَرْعٍ إِلَى أَصْلِهِ- مِصْبَاحُ ظُلُمَاتٍ كَشَّافُ عَشَوَاتٍ مِفْتَاحُ مُبْهَمَاتٍ- دَفَّاعُ مُعْضِلاَتٍ دَلِيلُ فَلَوَاتٍ يَقُولُ فَيُفْهِمُ وَ يَسْكُتُ فَيَسْلَمُ- قَدْ أَخْلَصَ لِلَّهِ فَاسْتَخْلَصَهُ- فَهُوَ مِنْ مَعَادِنِ دِينِهِ وَ أَوْتَادِ أَرْضِهِ- قَدْ أَلْزَمَ نَفْسَهُ الْعَدْلَ فَكَانَ أَوَّلَ عَدْلِهِ نَفْيُ الْهَوَى عَنْ نَفْسِهِ- يَصِفُ الْحَقَّ وَ يَعْمَلُ بِهِ لاَ يَدَعُ لِلْخَيْرِ غَايَةً إِلاَّ أَمَّهَا- وَ لاَ مَظِنَّةً إِلاَّ قَصَدَهَا قَدْ أَمْكَنَ الْكِتَابَ مِنْ زِمَامِهِ- فَهُوَ قَائِدُهُ وَ إِمَامُهُ يَحُلُّ حَيْثُ حَلَّ ثَقَلُهُ- وَ يَنْزِلُ حَيْثُ كَانَ مَنْزِلُهُ

لغات

قرى:غذايى كه براى مهمان تهيه مى كنند در اين جا منظور كارهاى شايسته است.

ص:610

فرات:آب گوارا.

نهل:اولين آشاميدنى هنگام ورود به آبشخور.

جدد:زمين هموار.

سرابيل:پيراهن،زيرپوش.

منار:نشانه ها،علامتها.

غمار:جمع غمره ازدحام مردم و هجوم براى آب و غير آن.

عشوات:جمع عشوه:دست زدن به كارى بدون علم و آگاهى.

غشوه:پرده.

مبهمه:امرى كه مورد اشتباه باشد.

معضلات:سختيها.

ترجمه

«اى بندگان خدا،محققا دوست ترين بنده،در نزد خدا،آن بنده اى است كه پروردگار او را در مبارزه با هواى نفس يارى كرده،پس حزن و اندوه را به دليل دور ماندن از اصل خويش شعار خود كرده است،و رداى ترس از خداوند را بر تن كرده است.بدين سبب چراغ هدايت و رستگارى در قلبش روشن شده است.

جايگاه ضيافت و مهمانى را براى روزى كه بدان جايگاه وارد شود آماده كرده روز قيامت را كه دور پنداشته مى شد،نزديك و سختيهاى دنيا را آسان مى دانست، چون به ديده عبرت در همه چيز مى نگريست بينا شد و بدين سبب كه فراوان به ياد خدا بود،و جز او مؤثرى را در عالم وجود باور نداشت از آب گواراى معرفت سيراب شد و راه رسيدن به سرچشمه فضيلت بر او آسان گرديد از شراب شوق خدا سرمست و از آب شرين و خوشگوار و مناجاتش شاداب گرديد و راه مستقيم هدايت را در پيش گرفت؛هواهاى نفسانى را كه همچون پيراهن،تن او را فرا گرفته بود،كند و بدور افكند.و بجز اندوه وصال محبوب(خدا)همۀ غمها را از خود دور كرد.از كورى جهل و نادانى بيرون آمد و از رفاقت اهل هوا و هوس دورى كرد.

بدين سبب راهنما و كليد درهاى هدايت و سدّ كننده درهاى گمراهى شد.راه حقيقت را شناخت و آن را بخوبى پيمود،نشانه هاى حقيقت را بوضوح دريافت،و از بديها و مشكلاتى كه بدانها گرفتار آمده بود بيرون رفت.به استوارترين حلقه ها و محكمترين ريسمانها(قرآن و عترت)چنگ زد.بنا بر اين نور يقين و حقيقت مانند روشنايى خورشيد بر او نمايان و آشكار است.نفس و جان خود را در مهمترين

ص:611

كارها وقف راه خداى سبحان كرده است هر فرعى را به سوى اصلش باز مى گرداند، چراغ تاريكيها،برطرف كنندۀ پردها،كليد و باز كنندۀ شبهه ها رفع كننده مشكلها و راهنماى بيابانهاست.

سخن مى گويد تا بفهماند و سكوت مى كند تا سالم ماند(يعنى گفتار و خاموشى چنين شخصى از روى حكمت است)خود را براى خدا وارسته كرد و خداوند وارستگى وى را مورد قبول قرار داد بنا بر اين او از معادن آيين الهى و پايه هاى استوار زمين اوست.عدل و دادگرى را بر خود لازم مى شمارد و اوّلين نشانۀ دادگرى وى اين است كه هواى نفس را از خود،دور ساخته است.حق را چنان كه بايسته است توصيف،و بدان عمل مى كند.هيچ خير و نيكيى را تا به نهايت نرساند رها نمى كند،و هر كارى كه گمان خير در آن باشد،بدنبالش مى رود، زمام امور خود را به دست كتاب خدا سپرده است،بنا بر اين قرآن پيشوا و جلودار اوست پس هر كجا كه قرآن باز گشود.فرود مى آيد و هر جا كه قرآن منزل قرار دارد آن را بعنوان مسكن مى پذيرد .»

شرح

از جمله صفات پرهيز كاران كه موجب دوستى خداوند نسبت به آنها مى شود،امام(علیه السلام)چهل صفت را بيان فرموده اند.به يقين دانسته اى،كه محبّت خداوند تعالى،به لحاظ كمالات نفسانيى است كه از جهت نزديكى انسان بخداوند حاصل مى شود،بدين توضيح كه انسان استعداد دريافت فيض وجود خداوند را پيدا كند،بنا بر اين هر كس استعداد بيشترى داشته باشد،در كسب فيض استحقاق بيشترى خواهد داشت و محبّت خداوند هم نسبت به چنان شخصى فزون تر خواهد بود.

اوّلين صفت از اوصاف پرهيزگاران،اين است كه خداوند شخص را در مبارزه بر عليه نفسش يارى كند يعنى پروردگار عالم به انسان نيرويى عنايت فرمايد كه عقلش بتواند نفس امّاره اش را مغلوب كند .

ص:612

دوّم:حزن و اندوه را به لحاظ گناهانى كه مرتكب شده است شعار خود قرار دهد.يعنى نگران آن معصيتهايى باشد كه نسبت بفرامين خداوند انجام داده است«توجّه داشتن به گناهكارى»از نشانه هاى يارى خداوند و آمادگى لازم براى رسيدن به كمال برتر است .

سوّم:ترس و خوف از خداوند را همچون لباس بر تن داشته باشد.لفظ «جلباب»كه به معنى پوستينى و يا لحاف است،براى ترس و خوف از كيفر خداوند استعاره به كار رفته است.وجه شباهت اين است كه هر دو بدن را كاملا مى پوشانند.خدا ترس بودن هم از جملۀ كمك و اعانتهاى خداوندى،در رسيدن به سعادت مى باشد .

چهارم:درخشش چراغ هدايت در قلب پرهيزگار است.اين جمله به روشن شدن نور معرفت الهى در آيينه ضمير اشاره دارد،كه البتّه نتيجۀ پيدا كردن استعداد از جهت اندوه و ترس خداوندى است.به همين دليل امام(علیه السلام)جملۀ:

فزهر مصباح الهدى فى قلبه را با حرف«فا»بر جملات قبل عطف گرفته است.

لفظ«مصباح»را براى نور معرفت استعاره آورده است،بدين جهت كه روشنى چراغ و شناخت و معرفت،موجب هدايت و ارشاد مى شوند و در اين فايده مشترك هستند.در اين عبارت لفظ محسوس«چراغ»از امر معقول،يعنى معرفت استعاره آمده است .

پنجم:پرهيزگاردارى چنين خصوصيتى است،كه نيازمنديهاى لازم را براى روز باز پسين و آخرت خود آماده كرده است.لفظ«قرى»استعاره از كارهاى شايسته و«يوم نازل»كنايه از روز قيامت است.لازمۀ استعاره تشبيه كردن روز قيامت به روز مهمانى است،كه انسان همواره انتظار ورود به آنجا را دارد.وجه شباهت اين است:چنان كه،غذاى كامل و آماده،موجب آبرو و حيثيّت ميزبان در برابر مهمانان مى شود و او را از اتّهام رهايى مى بخشد،و موجب سپاسگزارى

ص:613

و ستايش مى شود،كارهاى شايسته و اعمال نيك هم،سبب رهايى انسان از ترسهاى روز قيامت و كسب رضايت پروردگار و پاداشهاى عظيم خداوند مى گردد.

ششم:شخص پرهيزگار امور بعيد را براى خود نزديك مى كند:

اين فراز از كلام امام(علیه السلام)ممكن است به يكى از دو معنى باشد بطريق زير:

الف:منظور از«بعيد»رحمت خدا باشد كه از افراد ناشايست بدور است، كسى سزاوار قبول رحمت حق و بدان نزديك مى باشد كه اعمالش،پسنديده و به طور كامل قابل قبول باشد.بنا بر اين هر گاه بنده اى نفس خود را به انجام كارهاى شايسته راضى كرد،و نيازمنديهاى روز قيامت را پيشاپيش فراهم آورد،به رحمت خداوند نزديك خواهد بود،چنان كه خداوند متعال فرموده است: «إِنَّ رَحْمَتَ اللّهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ» (1).

ب:مقصود از«بعيد»آرزوهاى دور و دراز دنيوى باشد،و نزديك كردن آنها براى نفس،كوتاه كردن آرزوها پيش از فرا رسيدن مرگ،با يادآورى مرگ و احوال آخرت ميسّر است .

هفتم:تقوا سختى را آسان مى كند:اين فراز از گفتۀ امام(علیه السلام)احتمال يكى از دو معناى زير را دارد.

الف-مقصود از سختى،امر آخرت و عذاب دردناك جهنّم باشد،و آسان شدن آن به انجام كارهاى شايسته،و دريافت جلوۀ حق تعالى،ممكن مى شود.و روشن است كه اعمال شايسته عذاب خداوند را آسان مى كند.

ب-منظور از سختى،سختيهاى دنيايى مانند:فقر،و مصيبتهاى وارده از قبيل مورد ظلم واقع شدن،و يا دوستان و خويشان را از دست دادن و نظير اين امور باشد،و مراد از آسان شدن،اهميّت ندادن و كوچك شمردن تمام آنها،در

ص:614


1- اعراف(7)آيه(56): [1]رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است.

مقايسۀ با شادمانى از ملاقات حق و ثوابهائى است كه خداوند،در آخرت وعدۀ بخشش آنها را داده است.چنان كه حق متعال در قرآن مجيد فرموده است: «وَ بَشِّرِ الصّابِرِينَ اَلَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ » (1)هشتم:پرهيزگار،اهل بصيرت است و به حقيقت آسمانها و زمين و آنچه خداوند آفريده است.مى انديشد،و بر آنها آگاهى مى يابد.يعنى بديده بصيرت در شگفتيهاى مصنوعات پروردگار مى نگرد و حق سبحانه و تعالى را در آنها مشاهده مى كند .

نهم:شخص متقى فراوان ياد پروردگار مى كند.بدين توضيح كه،پرهيزكار همواره و تا بدان حد ياد خداوند را بر قلب و زبان دارد،كه ملكه نفسانى او مى شود.و خداوند،در ذكر و گفتارش متجلّى گرديده،آينۀ اسرار خدا مى شود.از درهاى بزرگ بهشت يكى مخصوص كسانى است كه فراوان به ياد خداوند باشند .

دهم:پرهيزگاران از آب گواراى بهشت سيراب مى شوند:در اين فراز امام(علیه السلام)دانش و كمالات نفسانيى كه به شخص عارف افاضه مى شود،به آب زلالى تشبيه كرده،و لفظ«عذوبة»را براى آن استعاره آورده،و آن گاه همين، استعاره را با كلمه«ارتواء»به صورت استعارۀ ترشيحيه در آورده است.

و ما اين نوع استعاره را در خطبه هاى گذشته بارها توضيح داده ايم.

يازدهم:رسيدن به كمال معنوى براى پرهيزگار سهل و آسان است.يعنى آنان كه گوى سبقت را در مسير حركت به سوى اللّه از ديگران ربوده اند،از تاييدات خداوندى جدا نيستند،و به دليل همين شايستگى نفسانى،استعداد

ص:615


1- سوره بقره(2)آيۀ(152): [1]صبر كنندگان را بشارت ده آنها كه به هنگام گرفتار شدن به مصيبتى گويند:ما از آن خداييم و به سوى او باز مى گرديم.بر چنين كسانى درود و رحمت پروردگارشان باد،كه اينان هدايت يافته گانند.

پذيرش امور معنوى و رسيدن به كمال نهايى براى اينان،سريعا حاصل مى شود.

با توضيح فراز يازدهم كلام امام(علیه السلام)خواهى دانست كه مقصود از جايگاه و كمالات علمى و اخلاقى نفوس كاملى هستند كه گنجينه هاى كامل و خاستگاه فضيلت و معنويت اند و موجب هدايت گرديده و انوار الهى از ناحيۀ آنها حاصل مى شود،مانند انبيا و اولياى بر حق الهى.

و نيز ممكن است مقصود از«موارد»در عبارت امام(علیه السلام)بدايع صنع الهى، باشد كه بر ذهن بندۀ حق وارد شده و آن را آماده كسب فضايل مى كند.سهل و آسان بودن آن و سرعت در قبول پذيرش كمالات،به دليل روشنى ذهن است كه آمادۀ دريافت عنايت خداوند و مسرور شدن به لحاظ توجّه حق تعالى است .

دوازدهم:آشاميدنى اوّل نصيب شخص پرهيزگار مى شود.يعنى انسان متقى قبل از همۀ و بيشتر از همنوعان خود به كسب كمال نائل مى گردد.دليل جلو افتادن از ديگران اين است كه تحصيل كمال براى او آسان است.

در كلام امام(علیه السلام)عبارت «فشرب نهلا» بعنوان استعاره براى كسب كمال و مقدّم شدن بر ديگران به كار رفته است و كمال يافتن سريع پرهيزگار به شترى كه زودتر و قبل از ديگر شتران به آب مى رسد تشبيه شده است .

سيزدهم:پرهيزگار راه هموار را مى رود.يعنى راه روشن و راستى كه بدور از افراط و تفريط باشد مى پيمايد .

چهاردهم:شخص متّقى لباس شهوات و خواسته هاى بيجا را از تن در آورده است:امام(علیه السلام)اوصافى كه پيش از اين براى پرهيزگار بر شمرد،مربوط به استعداد فراوان او در كسب دانش بود.ليكن اين ويژگى به زهد و وارستگى پرهيزگار اشاره دارد و لفظ«سرابيل»را براى شهوات استعاره آورده است،به لحاظ مشابهتى كه ميان لباس و شهوات در پوشيدن بدن وجود دارد.عبارت «قد خلع» استعاره را ترشيحيّه كرده،و كنايه از اين است كه شخص پرهيزگار،شهوات را بدور انداخته

ص:616

و توجّهى كه او را از حدّ اعتدال خارج كند بدانها ندارد .

پانزدهم:او خود را از تمام غمها جز يكى رها ساخته است.يعنى شخص پرهيزگار خود را از غمهايى كه مربوط به امور دنيا و دلبستگى به آنها باشد، رهانيده و تمام هدفهاى مادّى را به كنارى نهاده است و تمام قصد و همّتش يك چيز است،و آن رسيدن به مراتب عزّت خداوند و توجّه به اسرار حق و مطالعۀ انوار عظمت الهى و كسب روشنايى كردن از آن مى باشد.البتّه زهد حقيقى، و پارسايى واقعى همين است و بس.از توضيح عبارت فوق معنى يگانه شدن زاهد از ديگر همنوعانش روشن مى شود .

شانزدهم:او از نابينا بودن خارج شده است.مقصود از نابينايى كورى جهل است كه چون شخص پرهيزگار،داراى فضيلت دانش و حكمت است،با مردم هوا پرست در افراط كارى،فسق و فجور شركتى ندارد.درست در راه معتدل كه فضيلت عفت باشد گام بر مى دارد.بنا بر اين در مسير حق بينا و از كورى جهل بدور مى باشد .

هيفدهم:شخص پرهيزگار با ويژگيهايى كه برايش بر شمرديم به منزلۀ كليدى براى گشودن درهاى هدايت است.منظور از درهاى هدايت،طرق و راههاى آن مى باشد،كه پيمودن آنها،انسان را آمادۀ دريافت فيض از بخشنده آن يعنى خداوند مى سازد.درهايى كه عارفان بر آن ايستاده و از آن درها به پيشگاه حضرت حق وارد مى شوند و در مراتب و جايگاه و درجات خوف و ترس از خداوند استقرار مى يابند.و بدين سبب كليدى براى حلّ مشكلات آنان كه نقص ذهنى در هدايت دارند مى شوند،و چراغى فرا راه جاهلان مى باشند.

لفظ:«مفتاح»براى عارفان استعاره و جهت تشبيه در آن روشن است .

هيجدهم:پرهيزگاران سدّى در برابر منكراتند:مقصود از«ابواب الرّدى» دو طرف افراط و تفريط است يعنى راههايى كه شخص از حدود دستورات

ص:617

خداوند خارج مى شود و نهايتا در دوزخ مى افتد،چون انسان عارف از منكراتى كه نادانان مرتكب مى شوند جلوگيرى مى كند تا راه معتدل را بپويند،لزوما بوسيله اى كه با آن راه را مى بندند شباهت پيدا مى كند،و موجب باز دارى جاهلان از پيمودن راه خطاء مى شود،و به همين دليل لفظ«مغلاق»براى عارف استعاره آورده شده است.

در عبارت امام(علیه السلام)ميان مغاليق و مفاتيح،ردى و هدى قرينۀ مطابقه بر قرار است،كه معناى اين لغات به ترتيب چنين است:وسيلۀ بستن،كليد گمراهى،راهنمائى كردن .

نوزدهم:پرهيزگار اهل بصيرت است:يعنى با ديد روشن و آگاهى كامل راه حق را پيموده است.راهى كه دستور به پيمودن آن را داشته،و با توجّهات الهى بدان طريق كه راه مستقيم به سوى حق مى باشد جذب شده است .

بيست:او نه تنها اهل بصيرت است،كه در عمل هم راه حقيقت را رفته است.بدين توضيح كه شخص متّقى،چون راه حق را بخوبى مى شناسد، در آن گام نهاده و آن را مى پيمايد،زيرا هدف اول از شناختن راه،پيمودن آن مى باشد .

بيست و يك:او نشانه هاى راه را مى شناسد.

سالك الى اللّه گاهى حركتش در طريق مستقيم نيست؛چنان كه به مثل قبل از رسيدن به حدّ كمال قوّۀ نظرى قدم در راه سلوك مى نهد،و گاهى پس از آن كه در مرحلۀ قوّه نظرى و استدلال بحدّ كمال رسيد،قدم در راه مى گذارد.اين همان سالكى است كه با برهان و دليل نشانه هاى راه را مى شناسد.منظور از كلمۀ «منار»علائمى است كه در كنار راه براى هدايت و راهنمايى عابران قرار مى دهند.ولى در اينجا مقصود،قوانين كلّى عملى مى باشد.ممكن است منظور از منار هدف سلوك يعنى پيشگاه جلال خداوند و فرشتگان مقرب الهى باشد .

ص:618

بيست و دو:پرهيزگار از گردابها رهايى يافته و از عهدۀ مشكلات بر آمده است.امام(علیه السلام)با كلمۀ«غمار»اشاره به مشكلاتى كرده اند كه انسانها در آن گرفتار مى شوند،مانند سختيها،غمها،و ناراحتيهايى كه طالبان دنيا به دليل از دست دادن دنيا به آن دچار مى شوند و يا براى تحصيل آن در تلاش و تكاپو غرق مى گردند.امّا شخص عارف به دنيا دل بسته نيست و از آن بابت غمى ندارد .

بيست و سه:او به معتبرترين وسيله و محكم ترين ريسمان چنگ زده است.

در اين عبارت حضرت به طريق استعاره،راه خدا و دستوراتش را اراده فرموده است.

جهت شباهت آن اين است كه وسيله راههاى هدايت همانند دستگيره هاى معتبر و ريسمان محكم موجب آزادى و رهايى مى شود.البتّه هر قدر محكم و معتبرتر كارسازتر و مطمئن ترند،و گسيخته نمى شوند.و بدين سان راهى كه بخداوند منتهى شود و انسان را به حضرت حق برساند،پيمودن آن لازم است و رعايت دستورات و اوامر خداوند موجب نجات از مشكلات آخرت مى شود.بنا بر اين اطاعت اوامر حق تعالى وسيله قطع ناشدنى و ريسمان ناگسستنى است.به همين حقيقت در آيه شريفه اشاره كرده و مى فرمايد: «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقى لاَ انْفِصامَ لَها » (1).

بيست و چهار:يقين و باور او به مانند روشنائى خورشيد است:پرهيزگار بدليل رعايت اوامر و نواهى حق تعالى و كوشش در راه خداوند گويا كامل ترين نور يقين را بخود جذب و با چشم بصيرت عالم ملكوت را مشاهده كرده است و بهشت و جهنّم را بديده يقين ديده است به همان وضوح و جلا كه چشم ظاهريش نور خورشيد را مى بيند.

ص:619


1- سوره بقره(2)آيه(257): [1]آن كه به طاغوت كافر شود و به خداوند ايمان آورد،در حقيقت به ريسمانى چنگ زده است كه گسستنى نيست.

بيست و پنج:پرهيزگار،در برترين امور و ابلاغ كلمۀ حق كه پاسخ دادن به تمام پرسشها و منطبق كردن فروع بر اصول مى باشد جان خود را وقف راه خداوند سبحانه و تعالى كرده است.بدين شرح كه شخص متّقى،به دليل كمال ذاتيى كه يافته،جان خود را براى رونق يافتن برترين امر،كه همانا ارشاد و هدايت مردم است،وقف كرده،تا به آنها كيفيت سلوك الى اللّه را بياموزد.بدين سبب همچون چراغى است كه ديگران از او كسب نور دانش مى كنند،زيرا شخص پرهيزگار، منبع دانش و حكمت است،و از هر چيزى كه سؤال شود،بر پاسخ دادن به آن تواناست؛مشكلات فكرى را برطرف مى كند و هر شاخه اى از شاخه هاى دانش را به اصلى كه از آن انشعاب يافته است بر مى گرداند .

بيست و شش:او چراغ تاريكيهاست،كه گمشدگان در وادى تاريك جهل را به سوى حق هدايت مى كند.چنان كه قبلا توضيح داده شد لفظ «مصباح»براى هدايت و راهنمايى خلق استعاره آورده شده است .

بيست و هفت:پرهيزگار هر مشكلى كه فرا روى وى باشد دريافته و بر طرف مى كند:يعنى امور پيچيده و مشكل كه در آميخته شدن حقّ و باطل بصورت جهل مركّب در آمده باشد از هم جدا كرده و تميز و تشخيص مى دهد.بعضى از راويان نهج البلاغه لفظ«عشوات»را در عبارت امام(علیه السلام)«غشوات»روايت كرده اند.در اين صورت معنى جمله اين خواهد بود كه شخص متّقى پرده هاى جهل و نادانى را از پيش ناآگاهان دور مى كند .

بيست و هشت:او كليدى است كه امور گنگ و مبهم را مى گشايد:آنچه در ذهن و فكر مردم بصورت مشكل لا ينحلّى در آمده،حل مى كند و احكام حق را از باطل و نادرست جدا مى سازد .

بيست و نه:شخص پرهيزگار رافع دشواريهاست:يعنى هر نوع حيرت و سرگردانيى كه در مشكلى از مشكلات شريعت پيش آيد و هر دشواريى كه براى

ص:620

شريعت خواهان،در تشخيص حق از باطل حاصل شود،رفع مى كند،و آنها را از اين كه در هلاكت جهل قرار گيرند،با بيان و ارشاد خود حفظ مى كند .

سى:شخص متّقى راهنماى انسانها در بيابانهاى وسيع و پهناور است.

امام(علیه السلام)لفظ«فلوات»را كه به معنى بيابان وسيع است براى مراحل سلوك كه امرى است معقول استعاره آورده است.وجه شباهت اين است كه در صحراهاى پهناور، وسيع مسافر بدون راهنمايى كه آشنايى كامل به تمام مراحل و منازل داشته باشد، گم گشته و بهلاكت مى رسد.اين سرگشتگى و هلاكت در امور معقول نيز قابل تصور است؛زيرا براه حق و طريق نجات هدايت نمى شود،مگر كسى كه عنايت الهى دستش را گرفته و زمام اختيار و عقلش را به راهنمايى آگاه بسپارد تا او را براه حق هدايت كند و اگر كسى چنين نباشد،از راه حق دور شده و منحرف مى شود و در ظلمت جهل فراگير واقع مى گردد،شياطين او را تا دخول در دوزخ پيش مى برند.آرى عارفان راهنمايان طريق حق،و آگاهان بر منازل خطر و امن هستند و با بصيرتى كه دارند گمراهان را ارشاد مى كنند .

سى و يك:شخص پرهيزگار سخنى كه مى گويد قابل درك و فهم است؛ چه او عين حقيقت را بى آن كه دچار شبهه شود،مشاهده مى كند،بنا بر اين در آنچه مى گويد اختلافى كه برخاستۀ از جهل باشد وجود ندارد .

سى و دو:متّقى بدليل سكوتش سالم مى ماند:يعنى از آفت زبان در امان است،زيرا وقتى كه بدانيم فايده گفتار فهماندن و سود رساندن و فايده سكوت و خاموشى در امان ماندن از آفت و بلاى زبان است،ستوده بودن پرهيزگار به اين خواهد بود،كه هم گفتارش ارشاد،و هم سكوتش مصلحت باشد.بدين توضيح كه سخن گفتن و خاموش ماندن او هر كدام بجا و بموقع انجام مى پذيرد .

سى و سه:شخص پرهيزگار خود را براى خدا خالص مى گرداند و خداوند او را از ميان بندگان بر مى گزيند.با توجّه به توضيحى كه پيش از اين داده شد،

ص:621

دانستى كه خالص شدن براى خدا عبارت بود از:توجّه انديشه به سوى خداوند، و وارستگى ذهن و خاطر از هر آنچه غير خداست،بدان حد كه جز حق تعالى هر چه هست از درجۀ اعتبار ساقط باشد؛و مقصود از«استخلاص حقّ»اين است كه خداوند از ميان همۀ بندگان چنين بنده اى را به رضايت و خوشنودى خود اختصاص مى دهد؛و انواع و اقسام كمالات را به وى افاضه،و او را به محضر قدس خود نزديك،و به يگانگى مناجات و راز و نياز انتخاب مى كند.روشن است كه اخلاص و وارستگى پرهيزگار موجب چنين افتخار،گزينش و تقرّبى مى شود،چنان كه حق تعالى مى فرمايد: «وَ اذْكُرْ فِي الْكِتابِ مُوسى إِنَّهُ كانَ مُخْلَصاً وَ كانَ رَسُولاً نَبِيًّا وَ نادَيْناهُ مِنْ جانِبِ الطُّورِ الْأَيْمَنِ وَ قَرَّبْناهُ نَجِيًّا » (1).

سى و چهار:شخص متّقى از معادن دين مى باشد.امام(علیه السلام)لفظ«معدن»را براى پرهيزگار استعاره آورده است.وجه شباهت ميان معدن و پرهيزگار اين است كه هر دو منبع دانه هاى گرانبهاى گوهرند.از معادن گوهرهاى محسوس و از نفس شخص پرهيزگار و عارف گوهرهاى علوم و اخلاق و ديگر احكام الهى استخراج مى شود .

سى و پنج:او از استوانه هاى زمين است.لفظ«وتد»كه بمعنى ميخ است براى شخص متّقى و پرهيزگار استعاره به كار رفته است.وجه شباهت اين است.

كه هر كدام موجب ثبات و قوام امورى مى شود،ميخ براى قوام و استوارى چيزى است كه در آن ميخ را به كار مى برند و شخص عارف و آگاه نظام زمين و امور اين جهان را قوام مى بخشد.

شبيه اين عبارت و معنى در خطبه اوّل نهج البلاغه به كار رفته است،آنجا كه مى فرمايد: «وَ وَتّدَ بِالصُخّورِ مَيَدان ارْضِهِ .

ص:622


1- سوره مريم(19)آيه(51 و 52): [1]در كتاب موسى را به يادآور كه مخلص،نبى و پيام آور بود ما او را از سمت راست كوه طور ندايش كرديم او را برگزيده و به خود نزديك كرديم.

سى و شش:او نفس خويش را ملزم به رعايت عدل و اعتدال كرده،و دليل بارز اين حقيقت دورى از هواى نفسش مى باشد،چون ملكه عدالت از سه خصلت نفسانى:حكمت،عفت و شجاعت سرچشمه مى گيرد.عرفا نفس خود را بوسيلۀ عبادت و ديگر امور شرعى رياضت مى دهند،تا اين ملكات و صفات اخلاقى در نفس آنها حاصل شود،ناگزير براى رسيدن به اين مقصود نفس خويش را ملزم به اجراى عدل و اعتدال مى كنند.

چون عدالت در قوّه شهوانى اين است كه انسان عفيف باشد،بدين توضيح كه نه،در كل قوّه شهوانى را از بين ببرد و نه،زيادروى داشته باشد.تا به فسق و فجور منتهى شود،رعايت اعتدال در نيروى شهوانى از ديگر قوا دشوارتر است؛ زيرا موارد شهوت زياد،علاقه و دلبستگى انسان را به سمت افراط مى كشاند.به همين دليل است كه بيشتر موارد نهى در شريعت،شهوات مى باشند،بنا بر اين سزاوار بودن پرهيزگار به ستايش و مدح،وقتى است كه نفس خود را از خواسته هاى شهوانى دور بدارد.بعلاوه اوّل چيزى كه سالك لازم است،در به كمال رساندن قوّه علمى آغاز كند،اصلاح قوّه شهويّه مى باشد.و پرهيزگار بايد حدود خداوند را رعايت كند،در خوردنيها،ازدواج،كسب كار و ديگر امور تجاوز ننمايد .

سى و هفت:شخص پرهيزگار،حق را توصيف و بدان عمل مى كند:يعنى سخن حق را در عمل پيروى مى كند.با توجّه به اين كه خلاف قول در نزد خلق، قبيح و زشت است،در نزد خداوند و در برابر فرامين الهى زشت تر مى باشد.به همين دليل است كه خداوند مؤمنان را نكوهش كرده و مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ ما لا تَفْعَلُونَ كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اللّهِ أَنْ تَقُولُوا ما لا تَفْعَلُونَ» (1).

ادّعاى مسلمانها در مدينه اين بود،كه چنان در راه خداوند بكوشند كه

ص:623


1- سوره صف(61)آيه(2 و 3): [1]اى كسانى كه ايمان آورده ايد،چرا عملى را كه انجام نمى دهيد حرفش را مى زنيد؟در نزد خداوند گفتن بدون عمل گناه بزرگى است.

مورد رضاى الهى واقع شود،امّا چون روز احد فرا رسيد،پايدارى نكردند.آيۀ شريفه،سرزنش خود را بشدّت خشم خدا،تأكيد مى كند و اين بدليل مخالفت و عدم مطابقت گفتار با كردارشان مى باشد .

سى و هشت:پرهيزگار،هيچ كار خيرى را فرو گذار نمى كند و بر نهايت انجام آن همت مى گمارد.پس از توضيح جزئيات اوصاف عارفان،امام(علیه السلام)به بيان مختصر آنها را توصيف كرده مى فرمايد:شخص متّقى،خواهان به نهايت رساندن كارهاى خير مى باشد.يعنى به انجام بعضى از كارهاى حق قانع نيست و كوشش خود را متوقف نمى كند.بلكه تلاشش اين است كه امور خير را به نهايت رسانده، بطور كامل و بدون كم و كاست آن را انجام دهد .

سى و نه:شخص متّقى و عارف هر كارى كه گمان صواب در آن باشد،قصد انجام دادن آن را نيز دارد.يعنى در هر محلّ و مكانى كه گمان فايده و استفاده را بدهد،مانند محفل اوليا و نيكان و يا مجلس ذكر و وعظ و نظير اينها حاضر مى شود .

چهل:پرهيزگار و عارف در برابر دستورات كتاب الهى تسليم است و آن را پيشواى خود قرار مى دهد.تمكين كتاب بودن،كنايه از فرمانبردارى او در برابر اوامر و نواهى حق تعالى است،حضرت كلمه«زمام»را براى عقل و خرد استعاره به كار برده است.وجه شباهت اين است كه زمام و عقل ابزار رام كننده اند،و در اين جهت مشاركت دارند.زمام استعاره محسوس است براى معقول.و لفظ «قائد»استعاره براى كتاب آورده شده است،زيرا كتاب،زمام خرد انسان را مى گيرد و به سوى هدف حقيقى برده،و مانع انحراف وى مى شود.همچنين اطلاق لفظ«امام»بر كتاب به معنى پيشواى قابل اقتدا نيز استعاره مى باشد .

قوله عليه السلام: يحلّ حيث حلّ ثقله و ينزل :لفظ«حلول و نزول»كه از صفات مسافر مى باشند در كلام امام(علیه السلام)استعاره به كار رفته اند.اين كه هر جا كتاب فرود آيد،پرهيزكار فرود مى آيد،كنايه از پيروى آن و عمل كردن به مقتضاى

ص:624

كتاب مى باشد.بدين توضيح كه شخص متّقى و عارف در سفرى كه به سوى خدا انجام مى دهد،پيرو كتاب خداست و در هيچ حالت از آن جدا نمى شود.

بخش دوم خطبه

اشاره

وَ آخَرُ قَدْ تَسَمَّى عَالِماً وَ لَيْسَ بِهِ- فَاقْتَبَسَ جَهَائِلَ مِنْ جُهَّالٍ وَ أَضَالِيلَ مِنْ ضُلاَّلٍ- وَ نَصَبَ لِلنَّاسِ أَشْرَاكاً مِنْ حَبَائِلِ غُرُورٍ وَ قَوْلِ زُورٍ- قَدْ حَمَلَ الْكِتَابَ عَلَى آرَائِهِ- وَ عَطَفَ الْحَقَّ عَلَى أَهْوَائِهِ- يُؤْمِنُ النَّاسَ مِنَ الْعَظَائِمِ وَ يُهَوِّنُ كَبِيرَ الْجَرَائِمِ- يَقُولُ أَقِفُ عِنْدَ الشُّبُهَاتِ وَ فِيهَا وَقَعَ- وَ يَقُولُ أَعْتَزِلُ الْبِدَعَ وَ بَيْنَهَا اضْطَجَعَ- فَالصُّورَةُ صُورَةُ إِنْسَانٍ وَ الْقَلْبُ قَلْبُ حَيَوَانٍ- لاَ يَعْرِفُ بَابَ الْهُدَى فَيَتَّبِعَهُ- وَ لاَ بَابَ الْعَمَى فَيَصُدَّ عَنْهُ وَ ذَلِكَ مَيِّتُ الْأَحْيَاءِ

ترجمه

(حال كه اوصاف و علامات دوست خدا را شنيديد،نشانه هاى دشمن خدا را هم بشناسيد)امام(علیه السلام)مى فرمايد:

«و آن ديگرى بندۀ نادانى است كه خود را،با اين كه دانشى ندارد دانشمند مى نامد.چنين شخصى،نادانى را از نادانان،و گمراهى را از گمراهان،اقتباس كرده است!براى مردم از ريسمانهاى فريب و گفتارهاى دروغ دامهايى گسترانيده، قرآن را با رأى و انديشۀ خود تفسير مى كند؛و هواهاى نفسانى و باطل خود را حق جلوه مى دهد.مردم را از پيشامدهاى عظيم،(به دروغ)خاطر جمعى مى دهد و گناهان بزرگ را سهل و آسان وانمود مى كند.

سخنش اين است كه گرد شبهات نمى گردم،امّا در آنها قرار دارد!و مى گويد از بدعتها بدورم،ليكن در ميان آنها خوابيده است!چهرۀ چنين شخصى چهره انسان،امّا قلبش قلب حيوان است!نه باب هدايت را مى شناسد تا از آن پيروى كند،و نه ضلالت و گمراهى را تا از آن دورى جويد،(در حقيقت چنين فردى)مرده اى است كه ميان زندگان زندگى مى كند .»

ص:625

شرح

در اين بخش از خطبه امام(علیه السلام)پاره اى از صفات بدكاران را در مقابل صفات نيكوكاران كه در بخش قبلى خطبه بيان كرد.بر مى شمارد،و در آغاز به اين ويژگى كه نادان خود را دانشمند مى نامد او را نكوهش مى كند؛به اين دليل كه جهالت و نادانى سخت ترين فتنه،و براى دين بزرگترين فساد است،زيرا تباهكارى شخص نادان بديگران نيز سرايت مى كند.

امام(علیه السلام)براى اشخاص بد كار صفاتى را به شرح زير بيان فرموده است:

1-با اين كه عالم نيست،خود را دانشمند مى نامد تا رياستى به دست آورد و يا ثروت و مالى بيندوزد.چنين افرادى در ميان مردم بقدرى فراوانند كه علما در بين آنها ناشناخته مانده و گمنام هستند .

2-فاسقان،نادانيها را از نادانان،و گمراهيها را از گمراهان گرفته اند.

كلمه«جهائل»در عبارت امام(علیه السلام)جمع جهالت است و مقصود امام از (جهائل)جهل مركب مى باشد.اعتقادى كه مطابق با واقع نباشد جهل مركب است.به دليل همين جهل مركّب نادان خود را عالم مى پندارد.

نسبت دادن اقتباس به جهل نسبت مجازى است،زيرا از اين جهت كه جاهل جهل را از اشخاص نادان مى آموزد،شباهت به علم پيدا كرده است؛چون گمراهى انحراف از راه راست و طريق حق مى باشد،از لوازم جهالت و نادانى است.

امام(علیه السلام)به دنبال كلمه«جهّال»عبارت«ضلاّل»را بيان كرده تا تأكيد بيشترى بر جهالت و گمراهى باشد،زيرا پيروى كردن از نادانان منحرف،هرگاه ريشۀ اعتقادى داشته باشد ثبوت و رسوخ بيشترى در نفس انسانى داشته،و با جهالتهاى ديگر فرق مى كند .

3-اهل فسق براى مردم دامهايى با ريسمان فريب و گفتار دروغ گسترده اند.

امام(علیه السلام)لفظ«دام و ريسمان»را براى فريب كارى دانشمندان غير متعهّد استعاره

ص:626

آورده است كه با سخنان باطل،و كارهاى زشت و بيهوده شان مردم را مغرور ساخته فريب مى دهند.وجه شباهت اين است كه دام،و گفتار هر دو وسيله صيدند،يعنى چنان كه دام صيد را شكار مى كند،حرفهاى دروغ و وعده هاى باطل مردم را مى فريبد قصد صيّاد و عالم فريب كار يك چيز است،يكى بادام و ديگرى با گفتار و كردار نادرستش صيد مى كند.

كلمه«نصب»به معنى كار گذاشتن دام،استعاره را ترشيحيّه كرده است .

4-فاسقان كتاب خدا را براى نادانان تفسير به رأى مى كنند،(بايد دانست) كه در تفسير كتاب خداى متعال نظرات عجيب و غريبى است.براى صدق اين مدّعى،عقيدۀ معتقدين به جسمانيّت حق تعالى كافى است به طورى كه آنان از ظاهر آياتى كه بر جسمانيّت دلالت دارند،به تجسّم پروردگار بلند مرتبۀ قائل شده،و قرآن را مطابق عقيدۀ باطل خود تفسير كرده اند .

5-اشخاص فاسد و گمراه هواهاى نفسانى خود را حق گرفته اند،بدين شرح:آنان كه الفاظ قرآن را مطابق عقيده فاسد و رأى باطل خود تفسير مى كنند، حق را آن چيزى مى دانند كه هواى نفسانيشان ايجاب مى كند؛(بعبارت ديگر)، آنچه هواى نفسانى آنان اقتضا كند حق است،و لذا با مختصر تاويلى معناى آيه را به خواست خود بر مى گردانند،در صورتى كه قرآن مى فرمايد: «وَ لَوِ اتَّبَعَ الْحَقُّ أَهْواءَهُمْ لَفَسَدَتِ السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ » (1).

6-تباهكاران خود را از كيفرهاى سنگين آخرت در امان مى دانند و گناهان بزرگ را ناچيز به حساب مى آورند بدين معنى كه امر آخرت را در جايى كه براى مردم تذكّر عذاب و كيفر شديد آن لازم است،سهل و آسان وانمود مى كنند تا نادانان را به اشتباه اندازند و از اوامر و نواهى خداوندى دورشان گردانند.(اين

ص:627


1- سوره مؤمنون(23)آيه(71): [1]اگر حق تابع هواى نفسانى آنان شود،آسمانها و زمين و هر آنچه كه در آنها قرار دارد فاسد مى شود.

گروه)وقتى وارد مجلس وعظ و زهد شوند براى به دست آوردن دل جاهلان و تثبيت موقعيّت خود در ميان آنان وعده هاى آمرزش خداوندى از قبيل:

«قُلْ يا عِبادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا» ؛و مانند آن را،براى بى خردان متذكر مى شوند،و بدين سان براى آنها عذاب سخت الهى و خطرات آخرت را،آسان و كم اهميّت جلوه مى دهند؛و گناهانى را كه آنان مرتكب شده اند كوچك مى شمارند؛ و در ذهن آنها وعده بخشش و كرم الهى را جاى مى دهند؛و ميل طبيعى آنان به خواسته هاى بيرون از حدّ شرعى را تهييج مى كنند،تا مرتكب محرّمات شوند.

ليكن عالم و دانشمند چنين نيست،زيرا هر يك از آيات بشارت دهنده و يا بيم دهنده را در جاى خود به كار مى گيرد،تا شنوندگان را ميان ترس و بيم نگاه دارد و در نتيجه آنها غرق لذّت زود گذر و فانى دنيوى به اميد وعده الهى نشوند و نيز با توجّه به عذاب اخروى و وعيد الهى از رحمت حق مأيوس نگردند .

7-شخص فاسق به زبان مى گويد:دست به امور شبهه ناك نمى زنم، يعنى وقتى كه در برابر امرى قرار گيرم كه شبهه ناك است،پا پيش نخواهم گذاشت.

ولى در عمل داخل شبهه قرار گرفته و مرتكب حرام و مال شبهه ناك مى شود و اين بدان جهت است كه نادان است و امور شبهه ناك را تشخيص نمى دهد .

8-بدكار،مدّعى است كه از بدعتها دورى مى كند.(امورى كه مخالف قوانين شرعى باشند بدعت ناميده مى شوند)ولى بر خلاف ادّعايش،در ميان بدعت مى خوابد.

«خوابيدن در ميان بدعت»،كنايه از غوطه ور شدن در آن مى باشد كه امام(علیه السلام)بصورت استعاره بالكنايه به كار برده است.غوطه ور شدن در بدعتها نيز به دليل جهل به اصول شريعت و چگونگى انشعاب فروع از اصول مى باشد .

9-(با در نظر گرفتن ويژگيهاى فوق)صورت شخص فاسق انسان و قلبش

ص:628

قلب حيوان است.مقصود امام(علیه السلام)از حيوان چنان كه عرف مى فهمد غير انسان مى باشد.چون حيوان را بطور مطلق بيان كرده،بر هر حيوانى از جمله(الاغ)و جز آن قابل صدق است،زيرا ميان شخص نادان و حيوان از لحاظ صلاحيّت نداشتن هيچ كدام براى درك معارف و علوم و تمايل آنها به شهوات،كمال شباهت و مناسبت بر قرار است .

10-شخص فاسق،باب هدايت را نمى شناسد تا در آن گام نهد و نه باب باطل را تا از ورود در آن خوددارى ورزد.يعنى به دليل جهلى كه دارد راهنماى هدايت به راه حق را نمى شناسد تا آن راه را بپيمايد.اسباب دخول در باطل را هم تشخيص نمى دهد تا از آن بر كنار بماند.

علّت گمراهى چنين شخصى،جهل مركّبى است كه او را از طريق حق دور مى سازد و به باطل اعتقاد قطعى پيدا مى كند،وقتى كه بجاى حق،به باطل عقيدۀ قطعى داشته باشد با اين وصف محال است،جانمايۀ دخول در جهل را بشناسد،و اين خود نوعى كورى است،كه پرهيز از باطل را ناممكن مى كند.

امام(علیه السلام)دارندۀ چنين اوصافى را مردۀ ميان زندگان دانسته است،زيرا حيات حقيقيى كه هر خردمندى طالب آن است امورى است كه شرائع و كتب الهى تحصيل آن را لازم دانسته اند و آن زندگى نفسانى است كه با تكميل فضائل اخلاقى موجب خوشبختى جاويد مى گردد.كسى كه از كمالات نفسانى بى بهره باشد،مرده اى واقعى است كه در ميان زندگان راه مى رود.چه بحقيقت دريافته اى، كه جهل مركّب،مرگى است كه با حيات ضدّيت دارد.در حقيقت جاهل مرده است،امّا اين كه مردۀ در ميان زنده هاست بدين سبب است كه به حيات طبيعى و عرفى زندگانى مى كند.

ص:629

بخش سوم خطبه

اشاره

پس از بيان ويژگيهاى افراد پرهيزكار و معرفى بد كاران و خصلتهاى آنان خطاب به مردم مى فرمايد:

«فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ» وَ أَنَّى تُؤْفَكُونَ- وَ الْأَعْلاَمُ قَائِمَةٌ وَ الْآيَاتُ وَاضِحَةٌ وَ الْمَنَارُ مَنْصُوبَةٌ- فَأَيْنَ يُتَاهُ بِكُمْ وَ كَيْفَ تَعْمَهُونَ وَ بَيْنَكُمْ عِتْرَةُ نَبِيِّكُمْ- وَ هُمْ أَزِمَّةُ الْحَقِّ وَ أَعْلاَمُ الدِّينِ وَ أَلْسِنَةُ الصِّدْقِ- فَأَنْزِلُوهُمْ بِأَحْسَنِ مَنَازِلِ؟الْقُرْآنِ؟- وَ رِدُوهُمْ وُرُودَ الْهِيمِ الْعِطَاشِ- أَيُّهَا النَّاسُ خُذُوهَا عَنْ؟خَاتَمِ النَّبِيِّينَ ص؟- إِنَّهُ يَمُوتُ مَنْ مَاتَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِمَيِّتٍ- وَ يَبْلَى مَنْ بَلِيَ مِنَّا وَ لَيْسَ بِبَالٍ- فَلاَ تَقُولُوا بِمَا لاَ تَعْرِفُونَ- فَإِنَّ أَكْثَرَ الْحَقِّ فِيمَا تُنْكِرُونَ- وَ اعْذِرُوا مَنْ لاَ حُجَّةَ لَكُمْ عَلَيْهِ وَ هُوَ أَنَا- أَ لَمْ أَعْمَلْ فِيكُمْ بِالثَّقَلِ الْأَكْبَرِ- وَ أَتْرُكْ فِيكُمُ الثَّقَلَ الْأَصْغَرَ- قَدْ رَكَزْتُ فِيكُمْ رَايَةَ الْإِيمَانِ- وَ وَقَفْتُكُمْ عَلَى حُدُودِ الْحَلاَلِ وَ الْحَرَامِ- وَ أَلْبَسْتُكُمُ الْعَافِيَةَ مِنْ عَدْلِي- وَ فَرَشْتُكُمُ الْمَعْرُوفَ مِنْ قَوْلِي وَ فِعْلِي- وَ أَرَيْتُكُمْ كَرَائِمَ الْأَخْلاَقِ مِنْ نَفْسِي- فَلاَ تَسْتَعْمِلُوا الرَّأْيَ فِيمَا لاَ يُدْرِكُ قَعْرَهُ الْبَصَرُ- وَ لاَ تَتَغَلْغَلُ إِلَيْهِ الْفِكَرُ

لغات

تؤفكون:بازگشت داده شده ايد.

تيه:ضلالت،گمراهى.

عمه:حيرت،سرگردانى.

عترة الرجل:اقوام و خويشان مرد،مانند فرزندان فرزندزادگان و پسر عموها و پايينتران.

هيم:شتران تشنه.

ترجمه

«كجا مى رويد؟و به كجا بازگشت داده مى شويد؟با اين كه پرچمهاى حق بر پا و نشانه هاى دين و ديانت آشكار و علم هدايت و رستگارى در اهتزاز و نمايان است.پس شما در كدام بيابان خشك و بى آب و علف سرگردان شده ايد؟چگونه و براى چه هدفى حيران شده ايد؟!شگفتا با اين كه خانواده پيامبرتان در ميان شما قرار دارند!و آنها پيشواى حق و نشانه هاى دين و زبان راستگوى حقيقت اند!اگر براستى قصد ارشاد و هدايت يافتن را داريد،عترت پيامبرتان را در جايگاهى كه

ص:630

قرآن براى آنها مقرر داشته قرار دهيد،محبت آنان را درون جاى داده همچون شتران تشنه كوير كه حريصانه و با شتاب آبشخور وارد مى شوند،بر آبشخور خاندان پيامبرتان وارد شويد.

اى مردم اين سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)را در گوش جان داشته و آن را بپذيريد كه فرمود:كسى كه از ما مى ميرد،مرده نيست و آن كه از ما پوسيده پنداشته شود در حقيقت پوسيده نيست.

پس آنچه نمى دانيد به زبان نياوريد؛(شما كه به كنه اين سخن پى نبرده ايد بى جهت آن را انكار نكنيد)زيرا بيشترين حقايق در امورى است كه شما آن را انكار مى كنيد معذرت خواهى كنيد از كسى كه بر عليه اش حجّت و دليلى نداريد و او من هستم مگر من آن كس نيستم كه در ميان شما مطابق ثقل اكبر(قرآن)عمل كردم و در ميان شما ثقل اصغر(عترت پيغمبر)را باقى گذاشتم؟؛و پرچم ايمان را در ميان شما بر افراشتم،و بر حدود حلال و حرام آگاهتان ساختم؟؛و لباس امن و عافيت را از روى عدالت بر شما پوشاندم و با گفتار و رفتار نيك،خير و احسان،را در ميان شما گستراندم و اخلاق خوب و پسنديده خود را به شما نماياندم؟بنا بر اين در بارۀ امورى كه كنه آن را درك نمى كنيد و انديشۀ شما به حقيقت آن نمى رسد، اظهار نظر نكنيد.(در معارف الهيه و مطالب غامضى كه جز راسخون در علم آنها را درك نمى كنند نبايد وارد شد كه آن حدّ خانواده وحى و الهام است)»

شرح

بايد دانست كه امام(علیه السلام)با سرشمارى صفات پرهيزگاران و بدكاران راه حق و باطل و عواقب نيك و بدى را كه در انتظار آنهاست توضيح داده و همگان را متوجّه ساخته است كه بدكاران در ضلالت اند و حق را تشخيص نمى دهند.و سپس آنان را از عذاب خداوند ترسانده،كتاب خدا و عترت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)را يادآور شده است؛تا سمت گيرى درستى داشته باشند و با پيمودن طريق اهل بيت،به راه تقوى بروند و با كسب روشنايى از انوار حق و اهلش،از گمراهى باز گردند .

ص:631

قوله عليه السلام: «فَأَيْنَ تَذْهَبُونَ» الى منصوبة .با پرسش انكارى امام(علیه السلام) مى پرسد كه به كدام وادى ضلالت مى روند؟و چه وقت از گمراهى و انحراف باز مى گردند.پرسش انكارى امام به اين دليل است كه آنها را در راه باطل،(با اين كه نبايد باشند)مى بيند.

حرف«واو»در جملۀ «و الأعلام...» بيان كنندۀ حال است.و مقصود از «أعلام»پيشوايان دين است و علم بودن آنها به دليل وضوح و ظهورى است كه در ميان مردم دارند.

كلمۀ«المنار»هم بسان كلمۀ«الأعلام»معنى حال را مى دهد،و منظور از «نصب»در عبارت امام(علیه السلام)قيام امامان(علیه السلام)به پيشوايى و بودن آنها در ميان مردم است.با توجّه به حضور امامان،در بين جامعه و آمادگى آنها براى ارشاد و هدايت،امام(علیه السلام)بيراهه روى افراد جامعه را ناپسند دانسته و بر آنها انكار نموده و از آن اظهار تعجّب مى كند.بدين تعبير كه: فأين يتاه بكم و كيف تعمهون ،با اين وصف كه حجت و راهنما در ميان شما هست چرا سرگشته ايد و چرا بيراهه مى رويد؟ امام(علیه السلام)كه مسير حركت افراد جامعه را گمراهى جهالت،ترديد،دو دلى و ستمكارى مى بيند با پرسش تعجّبى سؤال مى كند كه كجا مى رويد؟.

از عبارت فوق معنى كلام حضرت: و انّى تؤفكون ،كاملا روشن مى شود.

خطاب به مردم مى فرمايد:«با وجود بيراهه روى و سرگشتگى و نادانى،چه وقت از حيرت،سردرگمى و گمراهى،باز مى گرديد؟»اين سخن امام(علیه السلام)معنى انكار را دارد،يعنى با داشتن چنين صفاتى هرگز موفّق به بازگشت نخواهيد شد،و راه خير و صلاح را نخواهيد رفت ! قوله عليه السلام: و بينكم عترة نبيّكم .«واو»در آغاز كلام حضرت«و بينكم»بمعنى حال است و عمل كننده در حال فعل«تعمهون»و يا فعل

ص:632

«يتاه بكم» مى باشد.در جملۀ و هم ازمّة الحق ؛نيز«واو»براى حال به كار رفته است.

با توجّه به اين كه،در هر دو جمله«واو»براى حال باشد،معنى سخن حضرت چنين خواهد بود:

«چگونه رواست كه شما در تاريكى جهل سرگردان باشيد،با اين كه در ميان شما عترت پيامبر قرار دارند.»مقصود از عترت پيامبر(صلی الله علیه و آله)خانوادۀ آن بزرگوار مى باشد،و اين سخن حضرت اشاره بفرمودۀ رسول خدا(صلی الله علیه و آله)دارد كه فرمود:

«من در ميان شما جامعه اسلامى چيزى را به يادگار گذاشتم كه اگر بدانها چنگ زنيد هرگز گمراه نمى شويد.كتاب خدا و عترتم(اهل بيتم)؛اين دو هرگز از هم جدا نشوند تا در كنار حوض(كوثر)بر من وارد شوند.» امام(علیه السلام)لفظ«أزمّة»را استعاره از پيشوايان حق آورده است.وجه شباهت اين است كه خاندان پيامبر مردم را به راه حق مى برند،چنان كه مهار،شتران را در مسير به حركت در مى آورد.

لفظ«ألسنته»را نيز براى عترت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)استعاره آورده است،و جهت مشابهت آن است،كه آنها بيان كنندۀ راستين وحى هستند،چنان كه زبان بيان كنندۀ خواسته هاى نفسانى است.

احتمال ديگر اين كه منظور حضرت از«ألسنته صدق»اين باشد كه آنها خبر راستى چيزى بر زبان جارى نمى كنند .

قوله عليه السلام: فأنزلوهم بأحسن منازل القرآن بايد دانست كه قرآن داراى منازلى است:

منزل اوّل قرآن قلب انسان است،كه خود به دو منزل تقسيم مى شود:

الف:جايگاه اكرام و تعظيم قلبى قرآن.

ص:633

ب:جايگاه تصوّر نفسانى قرآن بى آنكه قصد اكرام و تعظيمى باشد.

دوّمين منزل قرآن وجود تلفّظى قرآن است كه بوسيلۀ تلاوت حاصل مى شود.

سومين منزل قرآن وجود كتابتى آن است كه در دفتر و كتابها نوشته مى شود.

از ميان منازل ياد شده،بهترين منزل قرآن،همان جايگاه اوّل است،يعنى منزل قلبى قرآن.بنا بر اين مقصود حضرت از بيان مطلب اين است كه به تكريم و تعظيم و محبت آل رسول(صلی الله علیه و آله)وصيّت نمايد،چنان كه قرآن مورد تكريم و تعظيم و محبت مى باشد .

قوله عليه السلام: و ردّوهم ورود الهيم العطاش .با بيان جملۀ فوق امام(علیه السلام) مردم را ارشاد مى كند،كه علوم و اخلاق را از خانواده پيامبر(صلی الله علیه و آله)بياموزند،چه آنها معدن علم و اخلاقند.وقتى دانشمندان و پيشوايان به سرچشمۀ دانش،و علم به آب گوارا تشبيه شود و جوياى دانش به شخص تشنه،امر كردن نادانان به فراگيرى علم و وارد شدن آنها به آبشخور دانش تشبيه زيبايى است و مانند كردن آنها به شتران تشنه اى كه براى خوردن آب ازدحام كرده و هجوم مى آورند،نيز پسنديده خواهد بود .

قوله عليه السلام: ايّها النّاس... الى ببال چون امام(علیه السلام)با بيان اين عبارت در صدد بيان فايده بردن مردم از عترت پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى باشد،چنين مى نمايد كه گويا حضرت فايده را قبلا متذكّر شده است.به اين دليل بى آن كه مرجع ضمير را در عبارت قبل آورده باشد،ضمير را ذكر كرده مى فرمايد:«خذوها»اى مردم از پيامبر(صلی الله علیه و آله)اين حقيقت را(مردگان آل رسول مرده و پوسيدگان پوسيده نيستند) بشنويد و فرا گيريد؛ سخن حضرت رسول(صلی الله علیه و آله)اشاره به آيه شريفۀ قرآن است كه فرمود: «وَ لا تَحْسَبَنَّ»

ص:634

«الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ» . (1)» با توجّه به اين كه دانشمندان اتّفاق نظر دارند و برهان عقلى نيز بر صحّت اين ادّعا،كه«اولياى خدا هر چند جسدشان كهنه و فرسوده شود،نمى ميرند و فرسوده نمى شوند،اقامه شده است،بعضى از كسانى كه در معناى كلام امام(علیه السلام)«و يبلى من بلى منّا»غور و تحقيق دارند معتقد شده اند كه سخن امام(علیه السلام)بر پوسيدگى جسد اولياء اللّه صراحت دارد،و اين مخالف اعتقاد مردم است كه مى گويند:

«جسد اولياى خدا تا روز قيامت به حال خود باقى خواهد ماند.» نظر ما(شارح)در مورد اعتقاد ياد شدۀ بعضى از مردم،اين است،كه اين باور از گفته رسول خدا(صلی الله علیه و آله)در بارۀ كشتگان بدر و آيه شريفه: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ» ؛نشأت گرفته است.پيامبر(صلی الله علیه و آله)در جنگ بدر فرمود:شهدا را با جراحات و خونى كه بر جسد دارند دفن كنيد،زيرا با همين هيأت در روز قيامت محشور مى شوند،در حالى كه از رگهاى آنها خون جارى است.» در حالى كه،روايت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و كلام حق تعالى،هيچ كدام بر نمردن اجساد و پوسيده نشدن آنها دلالت نمى كند.مقتضاى روايت رسول گرامى اسلام(صلی الله علیه و آله) اين نيست كه بدنها سالم مى مانند و تا روز قيامت از آنها خون جارى است،زيرا اين ادّعاى باطلى است و حسّ و درك ما بر خلاف آن گواهى مى دهند.

معنى صحيح روايت اين است،كه اين اجساد،در روز قيامت مجروح بر انگيخته مى شوند و از جراحت آنها خون جارى است،بدانسان كه به هنگام شهادت بودند.

امّا مفهوم حيات در آيه شريفه،چنان كه علماى تفسير بر آن اتّفاق نظر دارند،حيات نفسانى است و اين معنى از علّت نزول آيه نيز فهميده مى شود.

ص:635


1- سوره آل عمران(3)آيه(169): [1]گمان نكنيد،شهداى در راه خدا مرده اند،نه آنها زندگانند و در نزد خداوند روزى مى خورند و به آنچه خداوند بدانها عطا مى فرموده است شادمانند.

ابن عباس(ره)در شأن نزول آيه: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ» ؛ حديثى از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)نقل كرده است كه آن حضرت فرمود:پس از اتّفاقى كه براى برادران شما در احد افتاد و جمعى به شهادت رسيدند،خداوند ارواح آنها را در كالبد پرندگان سبز رنگى قرار داد كه وارد نهرهاى بهشت گردند و سيراب شوند و از ميوه هاى بهشت بخورند و بر قنديلهاى طلاى آويخته در سايۀ عرش جاى گيرند.هر گاه كه طعم خوش خوردنى و آشاميدنيها را در مى يابند،مى گويند:

كيست كه خبر روزيهاى بهشتى ما را به برادرانمان در دنيا برساند،تا از رفتن به جهاد و كارزار خوددارى نكنند و به هنگام جنگ از قافلۀ جهادگران عقب نمانند.خداوند متعال خطاب به آنها فرمود خبر شما را من ببرادرانتان خواهم رساند.و بدين هنگام نازل فرمود:

«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا» الآية با توضيحى كه داده شد،منافاتى ميان كلام امام(علیه السلام)در اين خطبه،و روايت رسول اكرم(صلی الله علیه و آله)و آيۀ شريفه وجود ندارد.و مقصود امام(علیه السلام)بيان فضيلت عترت است و اين كه اولياى خدا در سايه كرامت پروردگارشان جاويد خواهند بود .

قوله عليه السلام: فلا تقولوا بما لا تعرفون در اين عبارت امام(علیه السلام)مردم را به عترتى كه اهل فضيلت و عرفانند توجّه داده و از آنها مى خواهد كه:گفتارى در خور شأن نسبت به آنها اداء كنند.و با بيان اين جمله: فإنّ اكثر الحقّ فيما تنكرون ؛ استوارى در گفتار را توصيه مى كند.و آنها را از شتابزدگى در قضاوت نهى مى فرمايد،زيرا فرد نادان حقّى را كه مطابق خواستش نباشد،و يا چيزى را كه فهمش بدان نرسد،و يا به دليل شبهه،يا تقليد از ديگران،مخالف اعتقادش بداند،منكر مى شود.

امام(علیه السلام)با اين يادآورى،كه افراد نادان در بسيارى از موارد حق را منكر مى شوند،مردم را آگاه مى سازد تا در اداى سخن بدون علم و آگاهى شتاب

ص:636

نكنند.به همين دليل جملۀ فوق را با«فاء»بيان كنندۀ علّت،ذكر فرموده است .

قوله عليه السلام: و أعذروا من لا حجّة لكم عليه و انا هو :امام(علیه السلام)با بيان جمله فوق از مردم مى خواهد كه براى گرفتار نشدن به عذاب خدا،به علت كوتاهى در اطاعت پيشوا و انديشه هاى باطلى كه نسبت به آن حضرت روا داشته اند عذر تقصير بخواهند.با اين بيان آنها را از عذاب خداوند برحذر داشته بيم مى دهد،زيرا اگر امام(علیه السلام)در توجّه دادن آنها به عذاب الهى و عقوبتهايى كه در انتظارشان مى باشد،كوتاهى مى كرد،و آنها به دليل كوتاهى كردن در حق امام(علیه السلام)در قيامت مورد خشم قرار گيرند،مى توانند بر عليه آن حضرت اقامه دليل كنند،كه ما نمى دانستيم و مقام و موقعيّت امام را به درستى نمى شناختيم:

امام(علیه السلام)با بيان حقيقت مقام خويش وظيفۀ خود را در بر حذر داشتن آنها از مخالفت و معصيت انجام داده است،تا حجّت را بر آنها تمام كند،به اين اميد كه متوجّه اشتباه خود شوند و از راه خطا باز گردند .

قوله عليه السلام: أ لم أعمل فيكم الى قوله من نفسى .عبارت فوق توضيح بيشترى در مورد همان مطلب سابق است.مى خواهد جاذبه هاى الهى را كه موجب اطاعت از امام مى شود بر شمارد،تا هر گونه عذر و بهانه اى را براى سرپيچى از دست مخالفين بگيرد.به همين دليل جمله را به صورت پرسش انكارى آورده و فرموده است:«آيا من به ثقل اكبر عمل نكردم؟»تا متمرّدين از فرمان را مجاب كند.

منظور از ثقل اكبر قرآن است و تعبير امام(علیه السلام)از قرآن به ثقل اكبر اشاره به اين است كه قرآن آن حقيقت و اساسى است كه بايد از آن پيروى شود،و مقصود از ثقل اصغر امامان معصومى هستند كه از نژاد آن حضرت باشند.

پرچم ايمان در عبارت حضرت استعارۀ بالكنايه از سنّت و راه روشنى است كه در عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرا روى ما قرار دارد،و جهت

ص:637

مشابهت اين است كه قرآن و سنت،ما را به پيمودن راه حق هدايت مى كنند چنان كه بيرقها و علمها پيشاپيش راه پيمايان را به مقصد دلالت مى كنند.

كلمۀ«ركز»استعارۀ جمله را ترشيحيّه كرده،و كنايه از اين است كه امام(علیه السلام)حقايق را براى مردم توضيح داده و حدود حلال و حرام را براى آنها بيان كرده است.

مقصود امام(علیه السلام)از«عافيت»كه فرمود:«من از عدالت خود بر شما لباس عافيت پوشانيدم و از گفتار و كردار خود شما را راحت و آسايش بخشيدم» در امان ماندن از اذيّتى است كه از دست ستمگران بر پيروان آن حضرت وارد مى شده است.لفظ«لباس»را براى سلامتى،استعاره آورده اند بدين توضيح، چنان كه پيراهن بدن انسان را از گرما و سرما محفوظ نگاه مى دارد،عافيتى كه از طريق عدالت فراهم شود،انسان را از خطر ظلم نگهدارى مى كند.«فراش»مانند لفظ لباس براى كارهاى نيك استعاره آورده شده است،چنان كه انسان از گستردن فرش به استراحت و آسايش مى رسد،از توسعه يافتن نيكيها و رواج آنها جامعه به آرامش و آسايش دست مى يابد .

قوله عليه السلام: و أريتكم كرايم الأخلاق من نفسى :يعنى زيباييهاى اخلاق خود را به شما نشان دادم و شما آن اخلاق نيك را بارها و بارها در وجود من مشاهده كرديد.پس بايد نيكيها را از بديها تشخيص داده باشيد .

قوله عليه السلام: فلا تستعملوا الرّأى الى آخره پس از تذكّر و توجّه مردم به كارهاى نيك و برحذر داشتن آنها از معصيت و مخالفت آنها را نهى مى كند،تا از حقيقت صفات و ذات خدا،بدون داشتن مرشد و راهنما به اتّكاى رأى و نظر خود بحث نكنند،زيرا درك اين حقايق و دقايقى كه مانند درياى بدون ساحل است ممكن نيست و انديشۀ انسان از دريافت عمق اين حقايق باز مى ماند و به اضطراب و حيرت دچار مى شود.گام زدن در اين مسير در نهايت سختى و دقّت

ص:638

و موجب اشتباه فراوان مى شود.پيگيرى و مداومت بر دريافت حقيقت ذات و صفات الهى،منجر به لغزش و تفرقۀ در مذهب و اختلاف كلمه ميان مسلمين خواهد شد.با اين كه غور در خداشناسى و درك صفات حق تعالى بايد موجب وحدت كلمه شود.چنان كه علما و كسانى كه به دانش مشهورند از طريق توحيد ايجاد وحدت مى كنند.وحدت كلمه و عدم اختلاف منظور و مطلوب شارع بوده و اتّفاق نظر در دين از بزرگترين خواسته هاى ديانت است.بنا بر اين تحقيق در كنه ذات و صفات خداوند براى سالم ماندن از تفرقه بايد به پيروى از پيشوايان و امامان معصوم باشد.بلكه احتمال مى رود،كه دقايق علمى و فروع فقهى نيز به تبعيّت از امام(علیه السلام)باشد و در كوچكترين مسئله اى به حدس و گمان رأى و نظر شخصى اعتماد نشود.

بخش آخر خطبه

اشاره

(در اين بخش از خطبۀ امام(علیه السلام)از چيرگى بنى اميه بر مردم سخنى رانده و زوال ملك ايشان را

خبر داده است.)

:حَتَّى يَظُنَّ الظَّانُّ أَنَّ الدُّنْيَا مَعْقُولَةٌ عَلَى؟بَنِي أُمَيَّةَ؟- تَمْنَحُهُمْ دَرَّهَا وَ تُورِدُهُمْ صَفْوَهَا- وَ لاَ يُرْفَعُ عَنْ هَذِهِ الْأُمَّةِ سَوْطُهَا وَ لاَ سَيْفُهَا وَ كَذَبَ الظَّانُّ لِذَلِكَ- بَلْ هِيَ مَجَّةٌ مِنْ لَذِيذِ الْعَيْشِ يَتَطَعَّمُونَهَا بُرْهَةً- ثُمَّ يَلْفِظُونَهَا جُمْلَةً

لغات

معقوله:حس شده.

مجّه:فعله است،بيرون ريختن آب از دهان.

برهه:مدتى از زمان كه نسبتا طولانى باشد.

و لفظ كذا:از دهانش بيرون ريخت.

ترجمه

«بنى اميه مردم را به اندازه اى تحت تسلط و فشار خويش قرار دهند و انواع ظلم و ستم روا دارند كه گمان كننده ناآگاه خيال كند ناقۀ روزگار براى بنى اميه

ص:639

بسته شده تا شير و نفع خويش را به ايشان مى بخشد و آنان را از شير صاف خويش سر مست كند،و هيچ گاه شمشير و تازيانه تسلط و قتل و غارت آنان از اين امت برداشته نشود،چه خيال خام و گمان دروغى است كه اين گمان كننده در بارۀ آنان كرد.اين بهره بردن آنان از جهان همچون قطرۀ آبى است كه هنگام نوشيدن آب در گلو سرازير شود و هنوز اندكى از آن را بخشيده كه بايد تمامى آن را بيرون دهند، ديرى نپايد كه بنى العباس بر سر كار آيند و بنى اميه از مصدر قدرت و حكومت به زير كشيده شوند .»

شرح

در اين فصل از سخنان خود امام(علیه السلام)حال بنى اميه و طول زمانى كه حكومت مى كنند و مشكلاتى كه از ناحيه حكومت آنها بر سر مردم مى آيد به تصوير كشيده و با جملۀ:يظن الظان نهايت رنج و زحمت جامعه را در طول فرمانروايى آنها متذكر مى شود.

در عبارت فوق«حتى يظن الظان...»امام(علیه السلام)براى دنيا اوصافى را به شرح زير بيان مى كند:

1-دنيا«معقولة (1)»است.دنيا را در دست بنى اميّه به شترى تشبيه كرده است.چنان كه زانوى شتر را بسته و او را حبس مى كنند.بنى اميّه دنيا را به نفع خود عقال و حبس كرده و منافع آن را مى برند.

2-شير دنيا براى بنى اميّه است.دنيا را به ناقۀ شير دهى تشبيه كرده است، همچنان كه منافع شتر را صاحب شتر و شير آن را شيردوش استفاده مى كند؛ بنى اميّه ناقۀ دنيا را بخود اختصاص داده و منافع آن را مى برند.

3-دنيا منافع صاف و خالصش را تقديم بنى اميه مى كند.اين كه دنيا نفع خالص و بى غش خود را به بنى اميّه ارزانى مى دارد نسبت مجازى است(زيرا دنيا

ص:640


1- عقال زانو بند شتر را مى گويند م-.

عاقل نيست تا نفع خود را به كسى اختصاص دهد ).

در عبارت ديگر امام(علیه السلام)كه فرمود:«دنيا تازيانه و شمشيرش را از مردم بر نمى دارد»نيز نسبت مجازى است و كنايه از شكنجه و قتلى است كه بنى اميّه در دوران حكومت خود بر مردم روا مى دارند.لفظ سبب را به جاى مسبّب به كار برده اند،اعمال خشونت بار بنى اميّه به زمان آنها نسبت داده شده است(كنايه در اداى مقصود از تصريح گوياتر است .) (پس از بيان ظلم و تعدّى بنى اميّه)امام(علیه السلام)گمان كسى كه پندارش بر ادامه و استمرار حكومت بنى اميّه باشد،تكذيب كرده،دوران فرمانروايى آنها،و لذّت بردن از حكومتشان را ناچيز شمرده،و كلمۀ«مجّة»را براى بيان اين تحقير استعاره آورده است،و به كنايه مى فرمايد:دوران خوش گذرانى آنها به كوتاهى نوشيدن يك جرعه آب است كه هنوز تمام آن از گلو فرو نرفته است.دوران فرمانروايى بنى اميّه پايان مى يابد و تمام آبى را كه براى فرو بردن بدهان برده بودند ناگزير،بيرون مى ريزند.

سپس امام(علیه السلام)براى تأكيد بر زوال حكومت بنى اميه مى فرمايد:«تمام آنچه بدهان برده بودند بيرون افكنند»كنايه از اين است كه فرمانروايى آنها بزوال كامل مى انجامد.كوتاهى دوران فرمانروايى بنى اميه را بطور استعاره به لقمه اى از غذا تشبيه كرده است،كه هنوز طعم آن را نچشيده است از دستشان خارج مى شود.

ص:641

85-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است

اشاره

أَمَّا بَعْدُ فَإِنَّ اللَّهَ لَمْ يَقْصِمْ جَبَّارِي دَهْرٍ قَطُّ إِلاَّ بَعْدَ تَمْهِيلٍ وَ رَخَاءٍ- وَ لَمْ يَجْبُرْ عَظْمَ أَحَدٍ مِنَ الْأُمَمِ إِلاَّ بَعْدَ أَزْلٍ وَ بَلاَءٍ- وَ فِي دُونِ مَا اسْتَقْبَلْتُمْ مِنْ عَتْبٍ- وَ مَا اسْتَدْبَرْتُمْ مِنْ خَطْبٍ مُعْتَبَرٌ- وَ مَا كُلُّ ذِي قَلْبٍ بِلَبِيبٍ وَ لاَ كُلُّ ذِي سَمْعٍ بِسَمِيعٍ- وَ لاَ كُلُّ نَاظِرٍ بِبَصِيرٍ- فَيَا عَجَباً وَ مَا لِيَ لاَ أَعْجَبُ مِنْ خَطَإِ هَذِهِ الْفِرَقِ- عَلَى اخْتِلاَفِ حُجَجِهَا فِي دِينِهَا- لاَ يَقْتَصُّونَ أَثَرَ نَبِيٍّ وَ لاَ يَقْتَدُونَ بِعَمَلِ وَصِيٍّ- وَ لاَ يُؤْمِنُونَ بِغَيْبٍ وَ لاَ يَعِفُّونَ عَنْ عَيْبٍ- يَعْمَلُونَ فِي الشُّبُهَاتِ وَ يَسِيرُونَ فِي الشَّهَوَاتِ- الْمَعْرُوفُ فِيهِمْ مَا عَرَفُوا وَ الْمُنْكَرُ عِنْدَهُمْ مَا أَنْكَرُوا- مَفْزَعُهُمْ فِي الْمُعْضِلاَتِ إِلَى أَنْفُسِهِمْ- وَ تَعْوِيلُهُمْ فِي الْمُهِمَّاتِ عَلَى آرَائِهِمْ- كَأَنَّ كُلَّ امْرِئٍ مِنْهُمْ إِمَامُ نَفْسِهِ- قَدْ أَخَذَ مِنْهَا فِيمَا يَرَى بِعُرًى ثِقَاتٍ وَ أَسْبَابٍ مُحْكَمَاتٍ

لغات

قصم:باقاف به معنى شكستن.

ازل:با فتح همزه:تنگنا و سختى.

اقتصّ اثره:از او پيروى كرد.

ترجمه

«پس از حمد و ثناى خداوند سبحان و درود بر روان پاك و مطهر پيامبر(صلی الله علیه و آله)بدرستى كه خداوند هيچ يك از ستمگران روزگار را درهم نشكست، مگر پس از آن كه مهلت فراوان و نعمت بى شمارى به آنها داد(تا خوب پيمانه

ص:642

ظلمشان لبريز شد و هرگز دست از ستمگرى بر نداشتند)و شكستگى استخوان هيچ يك از امتان گذشته را بهبود نبخشيد،مگر بعد از نابوديها و رنجهاى بسيار (يعنى در برابر مشكلات بايد صبر كرد تا بر دشواريها فايق شد)در رنج و سختيهايى كه به استقبال شما شتافتند و شما به آنها پشت كرده ايد،درس عبرتى وجود دارد(من از اين كه شما از گذشته عبرت نگرفته و پندى نياموخته ايد،در شگفتم!)گر چه نه هر دارندۀ دلى خردمند،و نه هر دارندۀ گوشى شنوا،و نه هر دارنده چشمى بيناست!(تا با دلى دانا،و گوشى شنوا و چشمى بينا گذشته را آينۀ عبرت آينده قرار دهد،و از آن پند گيرد) وه كه چقدر در شگفتم!و چرا در شگفت نباشم،از كجرويهاى اين گروههاى گوناگون و از اختلافاتى كه در دين دارند(با وجودى كه دين و كتابشان يكى است)براهى كه پيامبر رفت نمى روند و از كردار وصىّ پيامبر پيروى نمى كنند! نه بغيب و قيامت ايمان مى آورند،و نه از عيب جويى باز مى ايستند.به شبهه ها عمل كرده،در راه خواهشهاى نفسانى گام مى نهند،(مطابق عقيدۀ باطل خود، رفتار مى كنند)خوب،چيزى است كه آنها خوب بدانند،و بد آن است كه آنها بد بدانند،در حلّ مشكلات به خود پناه مى برند و در امور مبهم و پيچيده به رأى نادرست خود عمل مى كنند،چنين به نظر مى رسد كه هر كدام از آنها(در امر دين) امام پيشواى خود مى باشد.كه با خيال خام و انديشۀ ناسالم خويش،بندهاى استوار و دلايل محكم از پيش ساختۀ ذهنى درست كرده،و به آنها چنگ زده اند(به دين و احكام الهى پشت پا زده،دل به آرا و عقايد باطل خود بسته اند)».

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از بيان اين خطبه توبيخ و سرزنش امّت،است كه به دليل اختلافى كه در دينشان پيدا كرده بودند و هر كدام بر حسب آرا و انديشۀ خود در مسائل دينى و فقهى عمل مى كردند،آنها را نكوهش مى كند،چه با وجودى كه امام(علیه السلام) در ميان امّت بود،به آن حضرت مراجعه نمى كردند و به دانش خود متّكى بودند .

فقوله: امّا بعد الى قوله ببصير عبارت فوق بيان كنندۀ دليل صدور خطبه

ص:643

مى باشد و چنين به نظر مى رسد كه امام(علیه السلام)علّت بيان اين خطبه را خود رايى مردم در عدم مراجعه به آن حضرت دانسته كه ناشى از تكبّر آنها در فراگيرى دانش و استفاده معنوى نبردن از محضر امام(علیه السلام)بوده است.راحت طلبى آنها موجب شد تا براى شناخت حقيقت دين به خود زحمتى ندهند و در جهت دورى جستن از اشتباه تلاشى نكنند و رنجى را متحمل نشوند.

به اين دليل آنان را از گرفتار شدن به سرنوشت شوم ستمكاران مى ترساند و از اين كه به دليل اختلاف آرا اساس دين را ترك كنند و نهايتا زمينۀ هلاكت و نابودى خود را فراهم آورند آنها را،بر حذر داشته مى فرمايد:خداوند هيچ ستمگر روزگارى را درهم نشكست،مگر پس از مهلت زياد و آسايش فراوانى كه به وى مرحمت فرمود،و آنها بدان مهلت و رفاهى كه داشتند،مغرور و در خوشگذرانى و لذّت غرق شدند،در نتيجه از آخرت رو برگردانيدند.و ياد خدا را فراموش كردند و آماده ترك دستورات دين،كه نظام جهان بر آن استوار است شده زمينۀ هلاكت خود را آماده ساختند؛چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

«وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِكَ قَرْيَةً أَمَرْنا مُتْرَفِيها فَفَسَقُوا فِيها فَحَقَّ» عَلَيْهَا «الْقَوْلُ فَدَمَّرْناها تَدْمِيراً» (1).

امام(علیه السلام)براى تكميل و تأييد موضوع فوق مى فرمايد:خداوند شكست هيچ امتى را جبران نكرد،مگر بعد از سختيها و مشكلاتى كه تحمّل كردند.استوارى يافتن استخوان شكسته را استعاره بالكنايه از نيرومندى بعد از ضعف و ناتوانى آورده اند.صدق اين حقيقت كه:پيروان انبيا پس از ناتوانى نيرومند شده اند، روشن است.زيرا هر جمعيّتى كه به منظور يارى دين از انبيا تبعيّت كرده اند و يا

ص:644


1- سوره اسراء(17)آيه(16): [1]آن گاه كه اراده كرديم مردم قريه اى را به علت گناهشان هلاك كنيم ثروتمندان را آزاد گذاشتيم.آنها فسق و فجور انجام دادند و بدين سبب سزاوار عذاب و كيفر شدند،آنها را به گناهشان گرفته به بدترين صورت هلاكشان كرديم.

براى رسيدن به دنيا از پادشاهشان پيروى كرده اند بمقصود نرسيده اند،مگر پس از سپرى كردن دوران ضعف و ناتوانى،و حمايت كردن از يكديگر،و گرفتار شدن بدشواريهاى طاقت فرسايى كه موجب آمادگى توسّل بدرگاه خداوند متعال شده است و دلهاى آنها را به هم نزديك و ارادۀ آنها را براى رسيدن به پيروزى آماده كرده است.

اين سخن امام(علیه السلام)وجوب وحدت در دين و تفرقه نداشتن در آرا را گوشزد مى كند،چه تفرقه در رأى،موجب شود كه مردم گروه گروه و متفرق شوند و در نتيجه دچار سستى و ناتوانى و ضعف گردند،در صورتى كه تمام اين حالات به طورى كه قبلا بيان شد خلاف خواسته شارع مقدس مى باشد.

احتمال ديگرى كه در شرح سخن امام(علیه السلام): لم يقصم جبّارى دهر... داده مى شود اين است كه منظور حضرت از«ستمكاران روزگار»كنايه به معاويه و يارانش باشد،و مقصود از: «لم يجبر عظم احد...» پيروان امام(علیه السلام)باشند.با فرض صحّت اين احتمال با عبارت اوّل مردم را آگاه مى سازد كه ستمكاران هر چند دوران حكومت و اقتدارشان طولانى شود،اين فرصت و مهلتى است كه خداوند به آنها داده است تا پيمانۀ گناهشان لبريز و آماده هلاكت شوند؛و با عبارت دوّم،تسلّى خاطرى به يارانش مى دهد كه هر چند شما ضعيف و گرفتار باشيد،براى كسانى كه بخواهد يارييشان كند،سنّت پروردگار چنين است كه پس از ابتلا و رنج و گرفتارى آنان را پيروز فرمايد.

پس از بيان اين حقيقت امام(علیه السلام)مردم را بر اختلاف و پراكندگى رأى در دين و مذهب توبيخ مى كند،چه اختلاف نظر و پراكندگى رأى موجب طولانى شدن اندوه و ضعف در مقابلۀ با دشمن مى گردد .

قوله عليه السلام: و فى دون ما استقبلتم من عتب و استدبرتم من خطب از تذكّر و عتابى كه از ناحيۀ من به استقبال شما آمده(بايد عبرت بگيريد)و از ترس

ص:645

و هراسى كه در صدر اسلام از ناحيۀ مشركين ديده ايد پند بياموزيد،آن گاه كه شما اندك بوديد و دستور چنين بود كه بهنگام جنگ هر فردى در برابر ده نفر مقاومت كند.سپس خداوند شما را يارى و دلهايتان را نسبت به يكديگر مهربان كرد و به وسيلۀ تازه مسلمانهايى كه بدين شما داخل مى شدند كمبودتان را جبران و شكست شما را برطرف ساخت،چه عبرتى براى عبرت گيرنده از اين بالاتر مى تواند باشد؟ اينك و در حال حاضر اگر اتّحاد در دين نداشته باشيد،و تلخيهاى بى ياورى را بچشيد و دچار اختلاف رأى شويد،چنان كه متأسفّانه هستيد(با وجودى كه به لحاظ شمارش عدّه زيادى را تشكيل مى دهيد)زيادى افراد شما مشكلى را حل نمى كند.

و به سخن ديگر گويا امام(علیه السلام)مى فرمايد:عبرت گرفتن از گذشته كه در برابر مشركين،اندك و بسختى گرفتار بوديد،ايجاب مى كند،كه در دين متّحد بوده و در رأى و نظر نيز متفرّق نباشيد.به پند و اندرز من گوش بسپاريد تا من شما را به اصول و فروع دين آگاه سازم .

قوله عليه السلام: فما كل ذى قلب بلبيب الى قوله ببصير .مقصود امام(علیه السلام) از«ذى قلب»انسان مى باشد،و روشن است كه انسان گاهى عقل خود را از دست مى دهد؛و منظور از«لبّ»عقل و ذكاوت و تيزهوشى است.به كار بردن «لبّ»در مفهوم عقل و خرد،در حقيقت آن نتيجه اى است كه از عقل و خرد گرفته مى شود.بنا بر اين«لبيب»آن كسى است كه از عقلش در موردى كه نياز بفكر دارد استفاده كند.به عبارت روشن تر به نتيجۀ عقل و خرد«لبّ»گفته مى شود نه خود عقل؛و بدين طريق كسانى را«سميع»و«بصير»مى گويند كه از شنيدنيها و ديدنيها پند بگيرند،و به اصلاح امر آخرتشان بپردازند،چنان كه خداوند متعال در اين زمينه مى فرمايد: «أَرْجُلٌ يَمْشُونَ بِها أَمْ» لَهُمْ «أَيْدٍ يَبْطِشُونَ»

ص:646

«بِها أَمْ لَهُمْ أَعْيُنٌ يُبْصِرُونَ بِها أَمْ لَهُمْ آذانٌ يَسْمَعُونَ بِها» (1)و باز مى فرمايد: «فَإِنَّها لا تَعْمَى الْأَبْصارُ وَ لكِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِي فِي الصُّدُورِ» (2)فايده اى كه امام(علیه السلام)از اين عبارت مورد نظر دارد،وادار كردن انسانها بر عبرت گرفتن است،تا اگر از حقايق پند آموخت،نابخرد،ناشنوا و نابينا بشمار نيايد .

قوله عليه السلام: يا عجبا الى آخره عبارت تعجّب آميز امام(علیه السلام)در زمينۀ سؤالى است كه در ضمن كلام فهميده مى شود.گويا سؤال كننده اى از تعجّب، ناراحتى و اندوهناكى آن حضرت،شگفت زده شده و(به زبان حال)پرسيده است كه علت تعجّب،اندوه و تأسف شما چيست؟و آن حضرت در پاسخ فرموده:چگونه مى توانم از اشتباهاتى كه فرق اسلامى بدان دچار شده اند تعجّب نكنم؟!و سپس خطاكاريها و نارواييهائى كه آنان بصورت اجتماع بدان دچار شده اند كه شگفت زدگى امام(علیه السلام)را موجب گرديد،به تفصيل بيان داشته است.و از جمله به ترك امورى كه انجام آنها لازم بوده است اشاره كرده،و قبل از هر چيز، اختلاف آنها را در دين بيان كرده است؛زيرا اختلاف در دين اساس همۀ بديهاست و بيشتر پستيها به اختلاف در دين باز مى گردد.

امورى كه ترك آنها براى جامعه مسلمين روا نبوده و نيست چند چيز است:

1-مسلمين پيروى از پيامبر(صلی الله علیه و آله)را ترك كردند.چه اگر آنها به راه پيامبر مى رفتند،اختلاف در دين پيدا نمى شد،و چنان كه قبلا توضيح داده شد،در شريعتى كه پيغمبر آورده اختلافى نيست،و به همين دليل كه در دينشان اختلاف

ص:647


1- سوره اعراف(7)آيه(195): [1]آيا پايى كه بدان راه روند و دستى كه با آن آهنگ گرفتن كنند،چشمى كه با آن ببينند و گوشى كه با آن بشنوند،دارند؟
2- سوره حج(22)آيه(46): [2]آنها كه از ديدن عبرتها پند نمى گيرند چشمشان كور نيست ليكن چشم دلشان كه در درون سينه قرار دارد كور است.

كردند،راه پيامبرشان را نرفته اند.

2-عمل وصّى پيامبر را براى خود الگوى رفتار قرار ندادند.مقصود از وصىّ پيامبر وجود مقدّس امام(علیه السلام)است.نرفتن به راه امام(علیه السلام)و اقتدا نكردن به آن حضرت هر گونه بهانه اى را از دست آنها مى گيرد،زيرا گاهى به دليل اين كه همۀ مردم نمى توانند حقيقت را درك كنند و پيامبر هم در ميانشان نيست تا اسرار شريعت را بپرسند ناگزير اختلاف پيش مى آيد.

امّا با دسترسى به امام معصوم(علیه السلام)كه در ميان آنها زندگى مى كرده است عذرى باقى نمى ماند و نمى توانند براى گروه گروه شدن خود بهانه اى بتراشند و پيش آمدن اختلاف را ضرورى بدانند.

3-ايمان داشتن به غيب را ترك كردند.يعنى تصديق و اعتمادى كه به عالم غيب داشتند رها كردند.

مفسّرين در معناى غيب اقوالى به شرح زير نقل كرده اند:

الف:به نظر ابن عباس غيب امورى است كه از نزد خداوند نزول يافته است.

ب:عطاء كه يكى از مفسّرين است غيب را خداوند متعال دانسته است.

ج:بروايت حسن غيب،عالم آخرت،ثواب و عقاب و حساب مى باشد.

د:بنا به قولى:منظور از غيب ايمان داشتن به امور نهانى است،چنان كه حق تعالى مى فرمايد: «يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ» :«در نهان از پروردگارشان بيم دارند» بنا بر اين معناى كلام امام(علیه السلام)اين است كه آنها پشت سر يكديگر شرايط ايمان را حفظ نكردند.

ه:به گفتۀ ابن عيسى،غيب چيزى است كه به حواس درك نمى شود ولى با دليل علمى قابل اثبات است.

و:اخفش گفته است:غيب عبارت از متشابهات قرآن است،كه از ادراك مؤمنين پنهان مى باشد.

ص:648

4-خصيصۀ زشت ديگر آنها اين بود كه از عيب جويى خوددارى نمى كردند.

اين عبارت حضرت اشاره به غيبتى است كه نسبت به يكديگر روا مى داشتند،و معلوم است،غيبت كردن گناهى است كه انسان را از فضيلت و پاكدامنى دور و به افراط و زياده روى گرفتار مى كند.

امّا كارهايى كه مسلمانها نبايد انجام مى دادند امورى بوده است:

1-شبهات را گرفته و بدانها عمل مى كردند.بدين معنى،هنگامى كه با امور مشتبه روبرو مى شدند،توقّف نمى كردند،تا در بارۀ حق و باطل آن تحقيق كنند و آنچه هواى نفسشان بدان حكم مى كرد،عمل مى كردند.

2-آنها به طرف شهوات مى رفتند،وقتى كه خواست نفسانى و ميل باطنى آنها نسبت به امور دنيوى جلب مى شد،در آن غرق مى شدند و تمام وقتشان را به خوشگذرانى سپرى مى كردند و در جهت لذّات و شهوات گام بر مى داشتند.

در اين عبارت امام(علیه السلام)لفظ«يسيرون»را،براى سلوك استعاره آورده اند.

3-معروف چيزى بود كه آنها معروف مى دانستند و منكر چيزى بود كه آنها منكر تصوّر مى كردند!بدين معنا كه معروف و منكر تابع خواست،و ميل و اراده طبيعى آنها بود.بنا بر اين آنچه طبعشان قبول نمى كرد،منكر بود،هر چند در شريعت معروف بحساب مى آمد!و آنچه خواست باطنى آنها مى پسنديد و بدان ميل مى كرد،در ميان آنها معروف شمرده مى شد،هر چند بر طبق شريعت منكر بود! با اين كه مى بايست خواست و ميل آنها تابع دستورات شرع باشد،هر چه را دين معروف مى داند،معروف و آنچه را منكر مى داند،منكر بدانند.

4-در گرفتاريها و مشكلات به خودشان پناه مى برند و در مسائل مبهم و غير معلوم به رأى خود تكيه مى كنند اين بيان حضرت كنايه از اين است،كه در تمام امور دشوار و دستورات و احكام شرعى،پيرو هواى نفس هستند و به قوانين شرعى اعتنايى ندارند و در نتيجه به خواسته هاى نفس امّاره كه جز ببدى

ص:649

حكم نمى كند،عمل مى كنند با وجودى كه هواى نفس سرچشمۀ مخالفت با شريعت و پيشوايان بر حقى است كه در فراگرفتن احكام و دستورات دين بايد به آنها مراجعه كرد.ولى بر خلاف حقيقت هر كسى خود را پيشوا مى داند و درك خود را،ملاك حق قرار مى دهد،هر چيزى را كه هواى نفسش صلاح بداند بكار مى بندد و به رأى خود عمل مى كند.گويا انديشه اش،محكم ترين وسيله اى است كه هر كس بدان چنگ زند،هرگز گمراه نمى شود،و در بردارندۀ اسباب استوارى است كه انسان را از خطا باز مى دارد بدين معنى كه دستورات عقل فرامين آشكار و ادلّه اى واضح اند كه اشتباهى در آنها نيست.

پيش از اين معناى«حكم»دانسته شد،و لفظ«عرا»«ثقات»از بندهاى استوار و قابل اعتماد استعاره آمده است و جهت استعاره قبلا ذكر گرديد.

ص:650

86-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است كه در اوضاع زمان جاهليت و ثبت پيامبر رحمت

اشاره

بيان فرموده است

أَرْسَلَهُ عَلَى حِينِ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ- وَ طُولِ هَجْعَةٍ مِنَ الْأُمَمِ وَ اعْتِزَامٍ مِنَ الْفِتَنِ- وَ انْتِشَارٍ مِنَ الْأُمُورِ وَ تَلَظٍّ مِنَ الْحُرُوبِ- وَ الدُّنْيَا كَاسِفَةُ النُّورِ ظَاهِرَةُ الْغُرُورِ- عَلَى حِينِ اصْفِرَارٍ مِنْ وَرَقِهَا- وَ إِيَاسٍ مِنْ ثَمَرِهَا وَ اغْوِرَارٍ مِنْ مَائِهَا- قَدْ دَرَسَتْ مَنَارُ الْهُدَى وَ ظَهَرَتْ أَعْلاَمُ الرَّدَى- فَهِيَ مُتَجَهِّمَةٌ لِأَهْلِهَا عَابِسَةٌ فِي وَجْهِ طَالِبِهَا ثَمَرُهَا الْفِتْنَةُ- وَ طَعَامُهَا الْجِيفَةُ وَ شِعَارُهَا الْخَوْفُ وَ دِثَارُهَا السَّيْفُ-.فَاعْتَبِرُوا عِبَادَ اللَّهِ- وَ اذْكُرُوا تِيكَ الَّتِي آبَاؤُكُمْ وَ إِخْوَانُكُمْ بِهَا مُرْتَهَنُونَ- وَ عَلَيْهَا مُحَاسَبُونَ- وَ لَعَمْرِي مَا تَقَادَمَتْ بِكُمْ وَ لاَ بِهِمُ الْعُهُودُ- وَ لاَ خَلَتْ فِيمَا بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمُ الْأَحْقَابُ وَ الْقُرُونُ- وَ مَا أَنْتُمُ الْيَوْمَ مِنْ يَوْمَ كُنْتُمْ فِي أَصْلاَبِهِمْ بِبَعِيدٍ-.وَ اللَّهِ مَا أَسْمَعَكُمُ؟الرَّسُولُ؟ شَيْئاً- إِلاَّ وَ هَا أَنَا ذَا مُسْمِعُكُمُوهُ- وَ مَا أَسْمَاعُكُمُ الْيَوْمَ بِدُونِ أَسْمَاعِكُمْ بِالْأَمْسِ- وَ لاَ شُقَّتْ لَهُمُ الْأَبْصَارُ- وَ لاَ جُعِلَتْ لَهُمُ الْأَفْئِدَةُ فِي ذَلِكَ الزَّمَانِ- إِلاَّ وَ قَدْ أُعْطِيتُمْ مِثْلَهَا فِي هَذَا الزَّمَانِ- وَ وَ اللَّهِ مَا بُصِّرْتُمْ بَعْدَهُمْ شَيْئاً جَهِلُوهُ- وَ لاَ أُصْفِيتُمْ بِهِ وَ حُرِمُوهُ- وَ لَقَدْ نَزَلَتْ بِكُمُ الْبَلِيَّةُ جَائِلاً خِطَامُهَا رِخْواً بِطَانُهَا- فَلاَ يَغُرَّنَّكُمْ مَا أَصْبَحَ فِيهِ أَهْلُ الْغُرُورِ- فَإِنَّمَا هُوَ ظِلٌّ مَمْدُودٌ إِلَى أَجَلٍ مَعْدُودٍ

لغات

فتره:فاصله زمانى ميان دو رسالت.

هجعه:خواب.

اعتزام:عزم و تصميم،بعضى اين كلمه را اعترام روايت كرده اند كه به معناى فراوانى و

ص:651

زيادى فتنه است برخى ديگر همين كلمه را اعتراض نقل كرده اند از اعترض فرس، گرفته شده است و آن هنگامى است كه اسبى بى هدف طول و عرض راه را برود،در اين جا كنايه از همه جاگير شدن فتنه است.

تلظّت الحرب:جنگ شعله ور شد.

تهجّم:گرفته،چنين به ابرو انداخته.

احقاب:جمع حقب،روزگار.

بطان:چيزى كه با آن جهاز شتر را از زير شكمش محكم مى بندند.

ترجمه

«خداوند تعالى هنگامى پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)را به رسالت فرستاد كه زمانى طولانى از بعثت پيامبر سابق گذشته،و بشر در خواب عميق غفلت و بى خبرى فرو رفته بود.فتنه ها از هر سو برخاسته،كارها نابسان و پراكنده،و آتش جنگ شعله ور بود.روشنى دستورات و تعاليم انبيا به تاريكى گراييده و غرور و فريب آشكار شده بود.بدين هنگام برگهاى بوستان دنيا زرد،و مردم از چيدن ميوه زندگى نااميد آبهاى سرچشمه(هدايت علوم و معارف الهى)خشكيده و فرو رفته،پرچمهاى هدايت و رستگارى كهنه و فرسوده،علمهاى هلاكت و گمراهى نمايان بودند.

جهان در حالى كه چين به ابرو انداخته،با ترشرويى به چهرۀ اهل و طالب خود مى نگريست.ثمرۀ دنيا فتنه،طعامش مردار گنديده،پوشاكش ترس،و لباس زيرينش شمشير بود(هرج و مرج،شرك و بيدينى و فساد اخلاقى بر دنيا حاكم شده بود و در چنين موقعى خداوند پيامبر(صلی الله علیه و آله)را مبعوث فرمود تا دشمنيها و كينه توزيها را از ميان مردم بردارد و خداپرستى و نوع دوستى را بجاى آن مقرر دارد).

پس اى بندگان خدا عبرت گيريد و به ياد آوريد وضعى را كه پدران و برادران گذشته تان دارند،و در گرو آن بوده و بر آن محاسبه مى شوند.

بجان خودم سوگند،ميان شما و ايشان هنوز روزگار زيادى نگذشته،و قرنهاى فراوانى سپرى نگرديده است.از روزى كه شما در صلب آنها بوديد،ديرى نپاييده است،(پس به چه دليل بدبختيهاى جهل دوران آنها را از ياد برده ايد و چنان كه شايد و بايد به احكام دين عمل نمى كنيد! بخدا سوگند،هر آنچه پيامبر(صلی الله علیه و آله)ديروز به گوش پدران شما رساند،امروز

ص:652

من به شما فهمانده و شما را بدان آگاه كردم.نه شنوايى شما امروز از شنوايى ديروز پدرانتان كمتر است و نه ديروز به آنها چشم بيناتر و دل آگاه تر داده بودند،كه شما از آن بينايى و آگاهى امروز محروم باشيد(باز)بخدا سوگند شما امروز به چيزى بينا و دانا نشده و از امرى برخوردار نشده ايد،كه پيشينيان شما آن را ندانسته؛ و از آن برخوردار نشده باشند(شما و ايشان از نور واحد استضاء كرده ايد و به شما نورانيّت داده اند)پس اين اهمال و سستى شما در امر دين و جهاد و بكار نبستن دستورات من براى چيست؟(گويا مى بينم بر اثر پيروى نكردن از فرامين الهيّه)كه محقّقا چنين است بر شما بلايى نازل خواهد شد كه مانند شتر بختى مست كه عنان از دست ساربانش گرفته و مهار و تنگش سست و گسيخته و هر كه به آن نزديك شود از گزند لگد و دندانش در امان نخواهد بود(بنى اميّه و در رأس همۀ آنها معاويه بكلّى زمام ديانت را از كف رها كردند و مانند همان شتران مهار گسيخته مؤمنان را تحت آزار و شكنجه قرار دادند) پس اى مؤمنين،نبايد دنيايى كه اهل غرور و فريب در آن داخل شده اند، شما را بفريبد،چه دنيا همچون سايه اى است كه به روى زمين كشيده شده باشد،و در زمان معيّنى از ميان برود.

شرح

در اين فراز از كلام،امام(علیه السلام)نعمتهاى الهى را به مردم ياد آورى مى كند، نعمتهايى كه اگر نبود دچار سختى مى شدند و با وجود چنان نعمتى تمام خيرات به آنها ارزانى شد.و آن نعمت بعثت پيامبر و تمام بركاتى بود كه در نتيجۀ بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله)نصيب مردم گرديد.

امام(علیه السلام)نعمت بعثت را ياد آورى مى كند،تا متنبّه و سپاسگزار شوند و توجّه شان را به سوى حق تعالى خالص گردانند.در آغاز سخن امام(علیه السلام)نعمتهاى اعطايى از جانب خداوند را يادآورى مى كند و سپس به دليل دگرگونى و ناسپاسيى كه نسبت به بخششهاى الهى روا داشتند پيشامدهاى ناگوارى را متذكّر

ص:653

مى شود و امورى را بشرح زير بر مى شمارد.

1-فاصلۀ زمانى كه ميان پيامبران ايجاد گرديد.روشن است كه نبودن پيامبر در ميان مردم موجب،به وجود آمدن فسق و فجور و هرج و مرج مى شود.

احوال نكوهيده و غير پسنديده اى كه براى مردم به دليل گناهكارى حاصل مى شود،به اندازۀ ستودگى و پسنديدگى است كه بهنگام وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله) در ميان مردم وجود داشت .

2-طول غفلت و بى خبرى امّتها.كلمۀ«هجعة»در عبارت امام(علیه السلام)كنايه از غفلت و بى خبرى از موضوع معاد و كارهاى شايسته اى است كه لزوما بايد مردم بدانها توجّه داشته باشند .

3-سوّمين صفت نكوهيده اى كه بر اثر گناه براى جامعۀ اسلامى پيش آمد اين بود كه،عزم مردم بر فتنه و آشوب جزم گرديد.اگر كلمۀ«اعتزام»با«ز»قرائت شود،نسبت دادن«عزم»به فتنه،نسبت مجازى است،و كنايه از وقوع فتنه و آشوب مى باشد،يعنى قصد و اراده مردم اين است كه مدام فتنه و آشوب به راه اندازند.و اگر«اعترام»را با«ر»بخوانيم،كنايه از فتنه فراوانى است كه در ميان مردم به وقوع پيوسته است،و نظر بقولى كه«اعتزام»را«اعتراض»روايت كرده است معنى كلام حضرت اين خواهد بود.كه چون رفتار و كردار آنها مطابق نظام قانون و شرع،و طريق صلح آميز جامعه نيست بدين سبب اعمال مردم فتنه ناميده شده و ناگزير به رفتار حيوانى كه بى هدف طول و عرض جاده را مى پيمايد شباهت پيدا كرده است؛و به همين دليل لفظ«اعتراض»براى فتنه و آشوب استعاره به كار رفته است .

4-خصلت نارواى رايج ديگر آنها بر اثر گناه پراكندگى امورشان مى باشد، بدين شرح كه در ميان مردم تفرقه ايجاد گرديده،اوضاع و احوال شان دگرگون شده و رفتار آنها بر خلاف قانون عدالت صورت مى پذيرد .

ص:654

5-آتش جنگ در ميان آنها شعله ور شده است،پيش از اين تشبيه كردن جنگ را به آتش توضيح داديم(شارح)و به مناسبت همين تشبيه امام(علیه السلام)لفظ «تلظّى»را به عنوان استعاره به جنگ نسبت داده است،و كنايه از هيجان و رونق يافتن ستيز در ميان مسلمين،در زمان فترت،و نبودن پيامبر(صلی الله علیه و آله)در ميان آنها مى باشد .

6-ششمين ويژگى دوران فترت اين است كه دنيا تيره و تار شده،و روشنايى آن به تاريكى گراييده است،«واو»در جملۀ: «و الدّنيا كاسفة» «واو» حاليّه است،يعنى همۀ مشكلات جامعۀ اسلامى در حالى است كه دنيا با نبود پيامبر نور خود را از دست داده است.نور دنيا كنايه از وجود انبياء و شرايعى است كه به وسيلۀ آنها،براى بشر صدور يافته،و در نهايت وجود اوليا و علما را نتيجه داده است.اين عبارت امام(علیه السلام)استعاره بالكنايه است،وجه شباهت ميان نور و وجود انبيا و شرايع الهى آن راهيابى است كه انسانها در هر دو مورد پيدا مى كنند،يعنى چنان كه روشنايى موجب هدايت و راهيابى ظاهرى مى شود وجود انبيا و احكام شريعت سبب هدايت معنوى مى شود.

امام(علیه السلام)با به كار بردن كلمۀ«كسوف»استعاره از ترشيحيّه كرده،زيرا نبودن نور را به دليل تشبيه وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله)به خورشيد،تعبير به كسوف و خورشيد گرفتگى كرده است .

7-مردم فريب ظاهر دنيا را خورده اند،يعنى همۀ مردم به دنيا مغرور و در خواسته هاى شهوانى خود غرق شده اند و نيرنگهاى دنيا آنها را گول زده است .

8-خداوند پيامبر اسلام را هنگامى فرستاد كه برگهاى درخت زندگى مردم عرب،زرد و از دسترسى به ميوۀ آن نااميد بودند.و آبى كه براى ادامۀ حيات آنها لازم بود فرو رفته بود.

امام(علیه السلام)لفظ«ثمرة»و«ورق»را استعاره از لوازم زندگى و زينتهاى آن

ص:655

آورده است.لفظ«اصفرار»(زردى)كنايه از دگرگونى زيبايى و خوشيهاى مردم عرب در آن روزگار است؛زيرا زندگى اعراب به هنگام بعثت بيرونق و خوردنيهاشان زبر و خشن بود و چنان كه درخت زيباييهايش را با زرد شدن برگهايش از دست مى دهد، و بيننده از نگاه آن لذتى نمى برد،اعراب از زندگى خود لذّت نمى بردند.

منظور امام(علیه السلام)از نااميدى در چيدن ميوه،قطع شدن آرزوى عرب از رسيدن به حكومت و دولت و دستيابى به زيباييهاى آن مى باشد.

لفظ«ماء»در عبارت امام(علیه السلام)كنايه از مواد اوليه كالاى دنيوى و چگونگى بهره بردن از خوشيهاى آن است.فرو رفتگى آب و در دسترس نبودن آن،به معناى نبود سرمايه اوّلى و كنايه از ناتوانى آنها در تجارت و نبودن كسب و كار و عدم حاكميت بر ادارۀ شهرهاست،گرفتارى اعراب به تمام اين مشكلات،به سبب نظام غير عادلانه اى بود كه در ميان آنها رواج داشت.

واژه هاى«ورق»،«ثمرة»و«ماء»در كلام حضرت استعاره بالكنايه به كار رفته اند،وجه شباهت و استعاره«ورق»براى سر سبزى زندگى اين است:چنان كه برگ براى درخت زيبايى بحساب مى آيد و براى آن كمال شمرده مى شود،لذّتهاى دنيا و خوشيهاى آن،براى دنيا زينت است.و چنان كه غالبا مقصود از درخت و فايدۀ آن ميوه است،براى بيشتر مردم فايده مطلوب دنيا،زندگى دنيوى و سود بردن از منافع آن مى باشد.و چنان كه مادّه اساسى براى درخت و زندگى آن آب مى باشد،بقا و طراوت درخت به آب بستگى دارد،خوشيهاى زندگى و لذّت آن به كسب و تجارت و صفت،مربوط است.با اين كه اعراب در روزگار بعثت،كسب و تجارت و صنعت خوبى نداشتند.

جهت استعاره و تشبيه در ديگر الفاظ كلام امام(علیه السلام)بخوبى آشكار است و نيازى به تكرار نيست .

9-نشانه هاى هدايت در ميان مردم به كهنگى و فرسودگى گراييده بود.

ص:656

نشانه هاى هدايت كنايه از پيشوايان دين و كتابهاى آسمانى است،كه مردم بوسيله آنها راه خدا را مى پيمايند.و منظور از كهنگى آنها مردن و از بين رفتنشان مى باشد.چنان كه قبلا توضيح داده شد.اين كلام امام(علیه السلام)نيز استعاره است .

10-پرچمهاى پستى و رزالت در ميان مردم آشكار شد،مقصود از پرچمهاى ضلالت پيشوايان گمراهى هستند كه مردم را به آتش جهنم فرا مى خوانند .

11-دنيا با اخم و عصبانيت به اهلش روى آورده،و با ترشرويى دنياخواهان را مى نگريست:اين عبارت امام(علیه السلام)كنايه از اين است كه دنيا با اهلش صفا نبود.

چون زندگى با صفا و پاك و پاكيزه دنيوى،به نظام عادلانه اى بستگى دارد،كه خوب را از بد جدا و حق را به حق دار برساند،و اين نظام عدل به هنگام فترت و نبود پيامبر در ميان عرب وجود نداشت.

چهرۀ عبوس و گرفتۀ دنيا استعاره بالكنايه از زندگى نامطلوب اعراب در دوران جاهليت است وجه شباهت ميان چهرۀ عبوس،و زندگى نامطلوب اين است، كه در هر دو مورد،خواست انسان تأمين نشده و مطلوب حاصل نگشته است .

12-نتيجۀ حاصل در اين روزگار فتنه بود.يعنى نهايت تلاش و كوشش اعراب در ايام فترت،به لحاظ جهلى كه داشتند فتنه و آشوب و گمراهى از راه خدا،و سرگشتگى در وادى تاريك باطل بود.چون مقصود نهايى هر چيزى هدفى است كه دنبال مى شود،آشوب طلبيهاى دوران جاهليت اعراب،به ميوۀ درخت تشبيه شده است،كه مقصود نهايى درخت بحساب مى آيد.و به همين دليل لفظ «ثمرة»را براى فتنه استعاره به كار برده است .

13-خوردنيهاى دوران فترت اعراب مردار بود.محتمل است كه لفظ «جيفة»در اين عبارت امام(علیه السلام)استعاره از طعام دنيا و لذتهاى آن باشد.وجه شباهت طعام دنيا به جيفه و مردار اين است كه مردار عبارت از جثه مردۀ حيوانى است كه گنديده شده،و بويش تغيير كند تا آن حد كه خوردن آن روا نباشد و طبع

ص:657

انسان از آن نفرت پيدا كند.و بدين سان طعام دنيا و خوشيهاى آن،در دورانى كه رسول در ميان مردم نباشد،به دليل زيادى چپاول و غارت و دزدى و ديگر امور نامشروع نفرت انگيز مى شود.در چنين حالتى خوردن متاع دنيا شرعا جايز نبوده و ناپاك شمرده مى شود و عقل از آن نفرت دارد و اخلاق نيك آن را نمى پسندد.

بدين لحاظ است كه آنچه از مال دنيا فراهم شود،در آلودگى و آميختگى بحرام شباهت به مردار پيدا مى كند و خوردن آن روا نيست.تفاوتى كه ميان مردار،و حرام شرعى است،مردار پليد حسّى و حرام شرعى پليد عقلى است.بدين جهت لفظ جيفه را براى طعام دنيا استعاره آورده است.

احتمال ديگر در مورد لفظ«جيفه»اين است،كه كنايه از خوردن گوشت حيوانى باشد،كه در جاهليت بدون ذبح شرعى مصرف مى شده است،و در قرآن كريم خوردن چنين حيوانى بصراحت حرام است آنجا كه مى فرمايد: «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةُ وَ الدَّمُ وَ لَحْمُ الْخِنْزِيرِ وَ ما أُهِلَّ لِغَيْرِ اللّهِ» بِهِ «وَ الْمُنْخَنِقَةُ وَ الْمَوْقُوذَةُ» (1).

منظور از «وَ الْمَوْقُوذَةُ» كه در آيه كريمۀ قرآن آمده است حيوانى است كه با چوب آن قدر بر سرش مى زده اند كه مى مرده،ولى خون حيوان از بدنش خارج نمى شده است.و گمان مجوسيان اين بوده،كه خوردن چنين گوشتى بهتر است.

و مقصود از«مُترديّة»در آيه شريفه حيوانى است كه از بلندى سقوط كرده و مى مرده است و اعراب جاهلى آن را حرام نمى دانستند بدليل اين كه در تمام موارد ياد شده و يا در بيشتر موارد،حيوان متعفّن و گنديده مى شده،صادق است كه در همه اين موارد بگوييم غذايشان مردار بوده است .

14-در دوران فترت و نبود پيامبر(صلی الله علیه و آله)ترس وحشت قرين زندگى مردم بوده است.

ص:658


1- سوره مائده(5)آيه(3): [1]بر شما حيوان مرده،خون،گوشت خوك و آنچه كه بدون نام بردن خدا ذبح شود و حيوانى كه خفته شده و سرش كوبيده شود و بميرد حرام است.

15-زندگى شان آميختۀ با كشت و كشتار،شمشير كشيدن و خون ريختن بوده است.

در عبارت فوق امام(علیه السلام)لفظ«شعار»را براى ترس و لفظ«دثار»را براى شمشير استعاره به كار برده است.

دليل استعاره آوردن«شعار»براى ترس اين است كه هر چند ترس از ويژگيهاى قلب انسان است امّا در بسيارى از موارد ترس بر روى بدن انسان تأثير گذاشته و بدن به اضطراب و لرزش مى افتد و چنان ترس دل فراگير مى شود،كه تمام اعضا را بمانند پيراهن فرا گرفته و مى پوشاند.

علّت استعاره آوردن«دثار»كه به معناى لباس زيرين مى باشد براى شمشير اين است كه دثار و شمشير هر دو در تماس داشتن با بدن مشتركند و نهايتا دثار با بدن كسى كه آن را مى پوشد و شمشير با بدن آن كه ضربت مى خورد تماس دارد.(پس استعاره آوردن دثار براى شمشير استعارۀ زيبايى است ) قوله عليه السلام: فاعتبروا عباد اللّه :بدنبال بر شمارى ويژگيهاى دوران فترت، با عبارت فوق امام(علیه السلام)موضوعى كه قصد بيان آن را داشته آغاز كرده،و فرموده است:بندگان خدا از آن وضع و حالتى كه پدرانتان در آن قرار داشتند عبرت بگيريد.كلام امام(علیه السلام)اشاره به اعمال زشتى است كه جامعه در دوران فترت بدانها مبتلا بود،يعنى رفتارهاى ناروايى كه پدران و برادرانشان در دورۀ فترت و زمان دعوت رسول گرامى اسلام بدان گرفتار بوده و آن را انجام مى دادند.

قوله عليه السلام: فهم بها مرتهنون .اعمال و رفتارى كه بدنهايشان در آن حبس گرديده و زنجيرهايى كه بوسيلۀ آن صفات ناروا بر دست و پايشان نهاده شده و آنها را در دام خود گرفتار ساخته بود .

قوله عليه السلام: و لعمرى الى قوله ببعيد :با عبارت فوق امام(علیه السلام)مردم زمان خود را،به مردم زمان فترت تشبيه كرده،و اينان را همچون پدران

ص:659

گناهكارشان دانسته،احوال و زمان اينان را در امورى شبيه احوال و زمان گذشتگان ترسيم كرده است.

1-اى مردم!پدران شما داراى چنان اعمال زشتى بودند!حال و زمان پسران از احوال و زمان پدرانشان،در انجام و ترك امور چندان فاصله اى ندارد .

2-با اين كه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)چيزى از دستورات الهى را بگوش آنها نرسانده بود،ولى من بسيارى از امور را براى شما بيان كرده ام،مع الوصف فرقى ميان شما و آنها ديده نمى شود!(بلكه مى توان گفت حال اينان از حال پدرانشان زارتر است،چه پيامبر آنها را ارشاد نكرده بود و اينان را ارشاد كرده است ) 3-تفاوتى ميان قدرت شنوايى شما با آنها نيست(كه بهانه اى براى فرار از تكليف و وظيفه باشد ) 4-ساير اعضا و جوارحى كه گذشتگان داشتند و با آنها كسب كمال مى كردند،در شما نيز هست با اين حال كسب كمالى در شما نيست .

5-شما در مورد آنچه پدرانتان نسبت به آنها جاهل بودند، چيزى نياموخته ايد تا بدان سبب ميان شما با آنها فرقى باشد .! 6-شما از دنيا چيز مطلوبى انتخاب نكرديد كه پدرانتان فاقد آن باشند،و بدين سبب بر آنان مزيت پيدا كرده باشيد.خلاصۀ سخن اين كه اوضاع و احوال شما مانند اوضاع و احوال مردمان دوران فترت و نبودن رسول الهى است و صد البتّه كه با توجّه بهدايت و ارشاد رسول اكرم شمايان مورد توبيخ و ملامت هستيد.

مقصود امام(علیه السلام)از اين كه مردم زمان خود را شبيه،مردم دوران فترت،و رفتار و كردار اينان را چون رفتار و كردار آنان دانسته دو چيز است:

الف:ايجاد نفرت نسبت به معصيت كاران گذشته،كه با دستورات الهى مخالفت كردند.

ب:تشويق و ترغيب،به انتخاب كسانى كه فرمانبردارى از خدا و رسول

ص:660

كردند؛زيرا وقتى كه ميان مردم زمان حضرت و پيشينيان مشابهت بر قرار شود،در تمام خصوصيات و لوازم شباهت پيدا مى شود.بنا بر اين آن كه به معصيت كاران گذشته شباهت داشته باشد،چون آنان به عذاب دردناك گرفتار مى شود،و كسى كه به نيكوكاران سابق شباهت پيدا كند،پاداش با ارزشى كه به آنها داده شود به اينان نيز داده خواهد شد .

قوله عليه السلام: و لقد نزلت بكم البليّة .بعيد نيست كه اين سخن امام(علیه السلام)براى ترساندن مردم از گرفتار شدن به حكومت و پادشاهى بنى اميّه باشد.

و اين كه فرموده است جائلا خطامها،استعارۀ بالكنايه از خطر و سختى حال كسانى است كه به دولت بنى اميّه تكيه زده،و اعتماد كنند.چه،وقتى كه حكومت آنها از نظام شريعت بيرون و مطابق تخيّلات و اوهام اداره مى شد اعتماد كننده به چنان حكومتى از ناحيۀ دين و جانش در خطر بود.چنان كه هرگاه شخصى بر ناقۀ مهار گسيخته سوار شود،بر سالم ماندن وى اعتماد نيست،زيرا ناقه اى كه مهارش رها و تنگش سست و بى اعتبار باشد،خطرناك است و بعيد نيست كه از بالاى شتر بر زمين افتد و بهلاكت رسد.

(پس از اعلام خطر گرفتار شدن به حكومت بنى اميّه)امام(علیه السلام)مردم را نهى كرده و بر حذر مى دارد كه مانند اهل غفلت به متاع و زيباييهاى دنيا مغرور نشده و فريب نخورند و با استعاره آوردن لفظ«ظلّ»در قلب دنيا خواهان ايجاد نفرت مى كند.

وجه شباهت ميان سايه و دنياى بى اعتبار اين است كه هر دو بلند و طولانى به نظر مى رسند ولى زمان معيّنى داشته و بهنگام سرآمد وقتشان از ميان مى روند.

ص:661

87-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است كه در آن اوصاف خداوند متعال را بيان فرموده

اشاره

و مردم را به انجام اعمال نيك اخروى ترغيب مى كند.

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْمَعْرُوفِ مِنْ غَيْرِ رُؤْيَةٍ وَ الْخَالِقِ مِنْ غَيْرِ رَوِيَّةٍ- الَّذِي لَمْ يَزَلْ قَائِماً دَائِماً إِذْ لاَ سَمَاءٌ ذَاتُ أَبْرَاجٍ- وَ لاَ حُجُبٌ ذَاتُ إِرْتَاجٍ وَ لاَ لَيْلٌ دَاجٍ وَ لاَ بَحْرٌ سَاجٍ- وَ لاَ جَبَلٌ ذُو فِجَاجٍ وَ لاَ فَجٌّ ذُو اعْوِجَاجٍ- وَ لاَ أَرْضٌ ذَاتُ مِهَادٍ وَ لاَ خَلْقٌ ذُو اعْتِمَادٍ- ذَلِكَ مُبْتَدِعُ الْخَلْقِ وَ وَارِثُهُ وَ إِلَهُ الْخَلْقِ وَ رَازِقُهُ- وَ الشَّمْسُ وَ الْقَمَرُ دَائِبَانِ فِي مَرْضَاتِهِ- يُبْلِيَانِ كُلَّ جَدِيدٍ وَ يُقَرِّبَانِ كُلَّ بَعِيدٍ قَسَمَ أَرْزَاقَهُمْ وَ أَحْصَى آثَارَهُمْ وَ أَعْمَالَهُمْ- وَ عَدَدَ أَنْفُسِهِمْ وَ خَائِنَةَ أَعْيُنِهِمْ- «وَ ما تُخْفِي صُدُورُهُمْ» مِنَ الضَّمِيرِ- وَ مُسْتَقَرَّهُمْ وَ مُسْتَوْدَعَهُمْ مِنَ الْأَرْحَامِ وَ الظُّهُورِ- إِلَى أَنْ تَتَنَاهَى بِهِمُ الْغَايَاتُ هُوَ الَّذِي اشْتَدَّتْ نِقْمَتُهُ عَلَى أَعْدَائِهِ فِي سَعَةِ رَحْمَتِهِ- وَ اتَّسَعَتْ رَحْمَتُهُ لِأَوْلِيَائِهِ فِي شِدَّةِ نِقْمَتِهِ- قَاهِرُ مَنْ عَازَّهُ وَ مُدَمِّرُ مَنْ شَاقَّهُ وَ مُذِلُّ مَنْ نَاوَاهُ- وَ غَالِبُ مَنْ عَادَاهُ مَنْ تَوَكَّلَ عَلَيْهِ كَفَاهُ وَ مَنْ سَأَلَهُ أَعْطَاهُ- وَ مَنْ أَقْرَضَهُ قَضَاهُ وَ مَنْ شَكَرَهُ جَزَاهُ- عِبَادَ اللَّهِ زِنُوا أَنْفُسَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تُوزَنُوا- وَ حَاسِبُوهَا مِنْ قَبْلِ أَنْ تُحَاسَبُوا- وَ تَنَفَّسُوا قَبْلَ ضِيقِ الْخِنَاقِ وَ انْقَادُوا قَبْلَ عُنْفِ السِّيَاقِ- وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ لَمْ يُعَنْ عَلَى نَفْسِهِ- حَتَّى يَكُونَ لَهُ مِنْهَا وَاعِظٌ وَ زَاجِرٌ- لَمْ يَكُنْ لَهُ مِنْ غَيْرِهَا لاَ زَاجِرٌ وَ لاَ وَاعِظٌ

لغات

ارتاج:درهاى بزرگ و بسته.

ساجى:ساكن،آرام.

فجاج:گسترش يافتن.

فجّ:راه پهن و گسترده.

ص:662

دائبان:دو چيز كه در حركتشان كوشا باشند.

عازّه:بر او غلبه كرد.

مناواة:دشمنى كردن.

ترجمه

«سپاس ذات مقدس خداوندى را سزاست كه بدون ديده شدن شناخته شده است و بدون آن كه انديشه اى به كار گيرد آفريدگار است و موجودات را بدون به كار افتادن فكر به وجود آورده است خداوندى كه هميشۀ ايّام باقى و بر قرار بوده و هست،پيش از آن كه از آسمان بر جدار و حجابهايى درهاى بزرگ و بسته و شبهاى تاريك و درياهاى آرام خبر و اثر مى باشد.كوه و درّه و راههاى پر پيچ و خم وجود نداشت،زمينى گسترده،و خلق مورد اعتمادى پديدار نبود.

اوست كه نقش بديع و تازه جهان را بيافريد،خلق كننده و وارث جهانيان و معبود آفريدگان و روزى دهنده آنهاست،خورشيد و ماه به رضايت او مى چرخند، هر نوى را كهنه،و هر دورى را نزديك مى سازد.

خداوند،روزى همگان را تقسيم و آثار و اعمال و تعداد نفوس را شمارش فرموده و حتى به نگاهى كه به خيانت افكنده شود و آنچه در سينه ها مخفى مى دارند آگاه است.از آن هنگام كه در پشت پدران و رحم مادران استقرار داشته اند تا هنگامى در دنيا مرگ شان فرا رسد از تمام اين مراحل مطّلع و با خبر است.و هم اوست پروردگارى كه در عين اين كه رحمتش(بر دوستانش)واسع و گسترده است،نقمت و عذابش(بر دشمنانش)وسيع است(در آن واحد دشمنش دچار عذاب و دوستش قرين ثواب است)هر كه در مقام غلبۀ بر او بر آيد،مغلوب گردد و هر كه در صدد مخالفتش باشد،نابود شود،و هر كه از او دورى گزيند خوار، و بر هر كس كه با او بدشمنى برخيزد غالب است.(در عوض)هر كس بر او توكّل كند،كفايت و هر كه از او چيزى درخواست نمايد،عنايت فرمايد و هر كه به او قرض دهد(در آخرت)اداء كند و هر كس او را سپاسگزارى كند،جز او پاداش دهد.

اى بندگان خدا پيش از آن كه اعمال نيك و بد شما را در آخرت بسنجند و حساب نمايند،خود را سنجيده و بحساب عملتان رسيدگى كنيد.و قبل از آنكه

ص:663

(پنجۀ مرگ راه)گلوى شما را بگيرد و دچار خفگى گرديد،نيايش و عبادت كنيد.

و پيش از آن كه شما را ناخواسته به تنگى قبر سرازير كنند،مطيع و فرمانبردار خداوند شويد،و بدانيد آن كه همّت نداشته باشد،تا از ناحيۀ خود پند دهنده و باز دارندۀ از گناهى،بوجود آيد.از ناحيۀ ديگران پند دهنده و جلو گيرندۀ از گناهى انتظار نداشته باشيد(انسان تا خودش در صدد اصلاح كار خويش بر نيايد ديگرى نمى تواند كارهاى دنيوى و اخروى او را اصلاح كند ).»

شرح

امام(علیه السلام)در اين بخش از كلام خود به برخى از ويژگيهاى حق سبحانه تعالى كه بيان كنندۀ مجد و عظمت ذات مقدس الهى است پرداخته،و خصوصيّاتى را براى خداوند متعال بيان داشته است:

1-خداوند بى آن كه قابل رؤيت باشد،شناخته شده است.ما پيش از اين در مراتب و معرفت ذات احديّت،و اين كه از ديده شدن با حسّ بينائى منزّه و پاك است بحث كرده ايم .

2-حق تعالى بدون آن كه نياز به انديشيدن و فكر كردن داشته باشد، آفريدگار است.توضيح اين صفت خداوند،در خطبۀ اوّل ضمن شرح جمله:

«بلا رويّة آجالها» آورده شد .

3-خداوند همواره بوده و خواهد بود.دائمى بودن خداوند به اين دليل است كه واجب الوجود مى باشد.و با وجوب وجود محال است كه عدم و نيستى در گذشته و آينده بر وى عارض شود.

4-او پاينده و قائم به ذات است.ممكن است معنى قائم،در عبارت حضرت،بقا دائمى ذات و يا قيام كنندۀ بر انجام كارهاى جهان باشد.

در بارۀ معناى دوّم(قائم بودن خداوند)مفسّران پنج قول نقل كرده اند:

الف:به نظر ابن عبّاس قائم بودن خداوند بدين معنى است كه بر همه مخلوقات آگاه است و تمام شئون و احوال آنها را مشخصا مى داند.

ص:664

ب:قيام خداوند گماشتن نگاهبانانى بر جهانيان است و اين همان معنايى است كه حق سبحانه و تعالى در قرآن كريم بدان اشاره كرده است.آنجا كه مى فرمايد:

«أَ فَمَنْ هُوَ قائِمٌ عَلى كُلِّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ» «آيا كسى كه بالاى سر همه ايستاده(حافظ همه است)و اعمال همه را مى بيند(مانند كسى است كه چنين نيست؟)» ج:قائم به شيء:يعنى نگاهبان و سامان بخشنده به كارهاى آن.

د:قائم به شيء:يعنى آن كه اعمال(نيك و بد)را پاداش مناسب مى دهد.

ه:او قاهر است،يعنى بر بندگانش غلبه و تسلّط دارد .

قوله عليه السلام: اذ لا سماء الى قوله ذو اعتماد عبارت فوق اشاره به اين است كه ازليّت قيام خداوند بذاتش،و مقدّم بودن او بر همۀ ممكنات و دائمى بودن وى به چه اعتبار است؟.تا توضيحى بر سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله)كه فرمود:

كان اللّه و لا شيء«خداوند بود و چيزى با او نبود»باشد.امّا مقصود از حجب ذات و الأرتاج محتمل است كه مطابق ظاهر شريعت منظور آسمانها باشد و با اين تصوّر كه خداوند در جايگاه بلند آسمانها قرار دارد،آسمان به جايگاه پرده دارى شباهت پيدا كرده و لفظ«حجب»را بر آن اطلاق كرده است.و اين كه پرده ها«ذات ارتاج»هستند كنايه از اين است كه درها باز نمى شوند و داخل شدن در آنها غير ممكن است.اين بيان امام(علیه السلام)به صورت استعاره بالكنايه آمده است.

بعضى از دانشمندان مقصود از حجب ذات الارتاج را جسمانيّت بدن انسان دانسته كه محبّت دنيا و تاريكيهايى كه براى نفس حجاب واقع مى شوند، او را از مشاهدۀ انوار جلال حق باز مى دارند،بدان سان كه گويا بر نفس،براى درك حقايق معنوى قفل زده باشند،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «أَمْ عَلى قُلُوبٍ أَقْفالُها» ؛«و يا بر دلها براى درك حقايق قفل نهاده اند.» قوله عليه السلام: و لا خلق ذو اعتماد يعنى خلقى كه داراى قوّۀ اراده باشد، و بتواند در امور دخل و تصرّف كند وجود نداشت .

ص:665

6-خداوند ابداع كننده مخلوقات است:يعنى موجودات را بدون مدل و الگوى قبلى اختراع كرده است.

7-حق تعالى وارث آفريدگان است:يعنى همان طورى كه مبدأ آفرينش آنها بوده جايگاه بازگشت و رجوع آنها نيز خواهد بود.اين كلام حضرت اشاره به اين حقيقت دارد،كه ذات مقدّس حق تعالى دائم،قائم،لم يزل و لا يزال است.

همواره بوده و هست و خواهد بود ازليّت و ابديّت قيوميّت تنها شأن اوست .

8-خداوند معبود جهانيان است:معبود بودن حق تعالى در مقايسه با آفرينش است.بدين لحاظ كه او موجودات را ايجاد كرده،پس سزاوار پرستش آنها واقع شده است.(دليل معبود بودن خداوند براى جهانيان همين بس كه او همگان را ايجاد كرده و آفريده است) 9-او رازق و روزى دهنده آنهاست:ويژگى ممتاز روزى دهندگى در مقايسۀ با ديگر نعمتهايى است كه خداوند به بندگان عطا فرموده،و از آن جمله:خورشيد و ماه است كه مدام براى رضايت و خوشنودى او در حركتند،يعنى مطابق ارادۀ خداوند و خير مطلق و نظام كلى جهان مى گردند.اين كه امام(علیه السلام)از ميان تمام نعمتهاى موجود خورشيد و ماه را براى بيان جلال و عظمت خداوند ذكر فرموده، به اين دليل است كه اين دو از بزرگترين نشانه هاى پادشاهى او مى باشند .

قوله عليه السلام: يبليان كل جديد حركت خورشيد و ماه هر نو و تازه اى را كهنه و فرسوده مى كنند نسبت فرسوده كردن اشيا را به ماه و خورشيد داده است.

براى اين كه حركت آنها از موجبات حدوث حوادث و تغييرات اين جهان است،و گردش آنها هر دورى را نزديك مى كند فايدۀ بيان اين جملۀ «يقرب كلّ بعيد» اين است كه فرا رسيدن معاد و عمل كردن براى آن را متذكّر مى شود؛چه وقتى كه حركت خورشيد و ماه هر تازه اى را كهنه كند،انسان را متوجّه مى سازد كه به جلوه ها و زيباييهاى شگفت انگيز و طراوت و تازگيهاى بدن اعتماد و اطمينانى

ص:666

نيست؛و همچنين نسبت به آنچه از امور مسلّم دنيا و خوشيهاى نو پديد آن تحقّق يابد اطمينانى نخواهد بود.بدين سبب كه لزوما آنها نيز در معرض كهنگى و فرسودگى قرار مى گيرند.

اين كه امام(علیه السلام)فرمود.گردش ماه و خورشيد دور را نزديك مى نمايند توجّه و تذكّرى است،به هراسناك بودن از آنچه مردم غافل از مرگ و فنا مى پندارند،و صحّت جسم و سلامت در زندگى دنيا را امرى پايدار مى دانند .

10-خداوند متعال روزى خلق را ميان آنها تقسيم كرده است.اين سخن امام(علیه السلام)مانند كلام خداوند در قرآن كريم است كه فرمود: «نَحْنُ قَسَمْنا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا» (1)،«خداوند آنچه در لوح محفوظ براى هر آفريده اى مقدّر بود،بوى عطا فرمود .» 11-خداوند آثار آنها را به شمارش در آورد...جايگاه قرار و ثبوت آنها را در پشت پدران و رحم مادران مى دانست.يعنى شمارش آنها به قلم قضاى الهى در الواح محفوظ و ماندگار ثبت گرديده است.اين فراز از عبارت امام(علیه السلام)اشاره به آيات كريمه مى باشد. «وَ اللّهُ يَعْلَمُ أَعْمالَكُمْ» ؛«خداوند اعمال شما را مى داند».

«وَ ما مِنْ غائِبَةٍ فِي السَّماءِ وَ الْأَرْضِ إِلاّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ» (2)، «يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ» (3)، «وَ ما مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلاّ عَلَى اللّهِ رِزْقُها وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّها وَ مُسْتَوْدَعَها كُلٌّ فِي كِتابٍ مُبِينٍ » (4).

قوله عليه السلام: الى ان تتناهى بهم الغايات :يعنى تمام اوضاع و احوال

ص:667


1- سورۀ زخرف(43)آيه(32) [1]يعنى:روزى دنياى مردمان را ميان آنها تقسيم كرديم.
2- سوره نمل(27)آيه(75): [2]غايبى در آسمان و زمين نيست جز آن كه در كتاب روشنى وجود دارد.
3- سوره مؤمن(40)آيه(19): [3]خداوند خيانت چشمها و پنهان داشتۀ در سينه ها را مى داند.
4- سوره هود(11)آيه(6): [4]هيچ جنبنده اى در زمين نيست جز آن كه روزى آن بر خداست.او جايگاه استقرار و سكون او را مى داند و همۀ اينها در كتاب روشنى ثبت است.

موجودات را از بدّو وجود تا نهايت زمانى كه در لوح محفوظ بقاى آنها مقرر شده است كار نيك انجام دهند،يا بد همه را آگاه است و مى داند .

12-حق تعالى كسى است كه با وجود توسعه رحمت،كيفرش براى دشمنانش سخت دشوار است و رحمت او براى دوستانش وسيع است،با وجودى كه عقوبتش بر دشمنان فراوان مى باشد.

اين بيان امام(علیه السلام)به برترى كمال ذات خداوند نسبت به سلاطين دنيا اشاره دارد،چه هيچ يك از شاهان دنيا چنين نيست كه در حال خشم نسبت به دشمن،نهايت رحمت به او و يا ديگران را داشته باشد.و در حال ترحّم و بخشندگى نسبت بدوستان،داراى خشم و غضب باشد(يعنى صفات متضاد را با هم داراست).

با توضيح فوق ثابت شد كه خداوند متعال بى نياز مطلقى است كه از داشتن صفاتى همچون،آفريدگان منزّه و پاك است،و به هر موجودى آنچه در خور وجودش بوده و شايستگى آن را داشته باشد،عطا مى كند بى آن كه شأنى از شئون او را از ديگر شأن باز دارد.بنا بر اين دشمنان خدا،آمادگى دورى از رحمت وى را به لحاظ خشم و عقوبتى كه براى خود در آخرت پذيرفته اند،دارند،و بناچار دورى از رحمت حق بهره آنهاست،هر چند در دنيا مشمول نعمت و توسعۀ رحمت پروردگار بوده اند؛و چون دوستان الهى آمادگى قبول رحمت و شمول نعمت را پيدا كرده اند،لا جرم بر آنها افاضه فرموده است.و آنها در پيشگاه قدس حضرت حق در نهايت شادمانى و خوشبختى و انواع كرامت و عزّت اند هر چند بدنهاى آنها متحمّل اقسام عذاب،بيچارگى فقر،و سختيهاى دنيا بوده است.

چنين ذات مقدّسى،جز حلم و شكيبائى او را نمى زيبد،خشم او مانع رحمتش نمى گردد،دادگرى است حكيم،كه رحمتش او را از كيفر بدكاران باز نمى دارد،پاك و منزّهى است كه جز معبود به حق بودن هيچ شأن وصفى بر او اطلاق نمى گردد .

ص:668

13-خداوند آن يگانه اى است كه هر كه با او در افتد مغلوب مى شود.حق متعال بدين لحاظ كه پشت دشمنان ستمكارش مى شكند،غلبه دارنده است.

دشمنان خود را به خوار ساختن مرگ مغلوب مى سازد.مانند فرعون كه «أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلى» گفت و خداوند او را به عذاب دنيا و آخرت گرفتار ساخت.غلبه دارندۀ مطلق شأن خداوند است،چه تمام موجودات مسخّر قدرت او و در قبضۀ حاكميت الهى مغلوب و درمانده اند .

14-هر كس با خداوند نزاع كند خداوند او را هلاك مى كند .

15-آن كه با خداوند مخالفت كند خوارش مى گرداند .

16-هر كه با او دشمنى ورزد خداوند مغلوبش مى سازد.

منظور از«شقاق»كه در عبارت حضرت آمده است،پيروى از غير طريق حق است.پس از آن كه براى شخص منحرف راه هدايت نمايانده شده،به بيراهه رفته است.اين كسى است كه به او شاقّ اللّه گفته مى شود،و نتيجۀ آن هلاكت و نابودى است.و مقصود از«مناواة»خداوند سرپيچى از دستورات الهى و پيروى از شهوات نفسانى است.خوار كردن خداوند چنين كسى را بدين معنى است كه بر آوردن نيازمنديهاى وى را به ديگرى واگذار مى كند .

17-هر كس به خداوند توكّل كند خداوند او را خود كفايت مى كند .

18-هر كس نيازمنديهايش را از او بخواهد به وى مى بخشد .

19-هر كس«در اين دنيا»به خداوند قرض بدهد در آخرت دينش را ادا مى كند .

20-هر كس شكر خداى را به جا آورد به او پاداش نعمت مى دهد.

همۀ تعبيراتى كه در فوق در كلام امام(علیه السلام)آمده است به يك سخن باز مى گردد و آن اين كه هرگاه بنده اى آماده شود،كه بر خداوند توكّل كند و نياز خود را از وى بخواهد،صدقه بدهد و شكرگزار نعمت الهى باشد.جود و كرم و حكمت

ص:669

الهى ايجاب مى كند كه نيازمندى چنين بنده اى را در امورى كه به او توكّل كرده است،بر آورده سازد.و نشانۀ كفايت كردن حق تعالى براى برآوردن نيازمنديهايش اين است كه تمام خواسته هايش را به وى افاضه كند،و علامت بر طرف كردن كمبودها اين است كه بر او سخت نگيرد و سپس آنچه را متقاضى بوده و آمادگى پذيرش آن را پيدا كرده است به وى عطا كند،و قرضى را كه به خداوند داده،خداوند دينش را به چندين برابر جبران كند و پاداش شكرش را فزونى نعمت قرار دهد.

اطلاق لفظ قرض بر آنچه به فقير داده مى شود،مجازى است چنان كه خداوند تعالى مى فرمايد: «مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً» (1).

قرض نيكو قرضى است كه از ريا و شهرت طلبى بدور باشد و صرفا براى رضاى خداوند انجام گيرد.چنين قرضى است كه خداوند،به چندين برابر جبران مى كند.

جهت مناسبت قرض دادن بخدا در اين آيه اين است كه فقرا و مستمندان اهل و عيال خداوند شمرده مى شوند.پس آن كه به فقيران مالى را ببخشد،گويا به خداوند قرض داده است .

قوله عليه السلام: عباد اللّه إلى آخره پس از بيان صفات و ويژگيهاى حق تعالى،امام(علیه السلام)شروع به پند و موعظه و اندرز كرده و فرموده است.«پيش از آن كه مورد سنجش اعمال قرار گيريد نفس خويش را بسنجيد».مقصود از وزن كردن نفوس در دنيا رسيدگى به اعمال و تطبيق دادن آنها بر ترازوى عدالت است.يعنى دقيقا مراعات حد وسط امور را كه از افراط و تفريط بدور است داشته باشند.چه دو طرف افراط و تفريط بمنزلۀ دو كفّه ترازويند كه اگر يكى از دو طرف فزونى يابد،

ص:670


1- سوره بقره(2)آيه(246): [1]كيست آن كه به خداوند قرض نيكو بدهد.

نقصان پديد مى آيد و زيان حتمى است.و منظور از ميزان آخرت،طبق نظر متكلّمان كه ظاهر شريعت مى باشد،مفهومش روشن و نيازى به توجيه و تأويل ندارد.ولى مطابق نظر پويندگان طريقت از صوفيّه،آن چيزى است كه امام غزّالى(ره)بدان اشاره كرده است.براى توضيح مطلب بيان خود غزالى(ره)در اين مورد كفايت مى كند كه فرموده است:وابستگى نفس ببدن،ايجاب مى كند،كه بدن،همچون حجابى براى درك حقايق امور باشد.و با مرگ،حجاب بدن بر طرف مى شود؛چنان كه خداوند متعال در اين مورد فرموده است: «فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ» (1).

از چيزهايى كه براى انسان در روز قيامت كشف مى شود،تأثير اعمال است كه چه مقدار انسان را به خدا نزديك و يا دور مى سازد،و از اين مهم تر حتّى اندازۀ تأثير بيشترى كه بعضى اعمال نسبت به بعضى دارند روشن مى شود.

در قدرت خداوند متعال است كه براى مخلوقات چنان مقرّر دارد كه در آن واحد مقدار اعمال به اضافۀ تأثير آنها،در دورى و نزديكى از خداوند را بداند.با توجّه به توضيح فوق در تعريف ميزان و ترازوى سنجش بايد گفت:ميزان،چيزى است،كه زيادى و نقصان عمل،و ميزان تأثيرش با آن تشخيص داده و سنجيده شود.هر چند در عالم محسوسات ميزان انواع گوناگونى دارد از جمله:

1-ترازوى معروفى است كه بدان«قپان»مى گويند.

2-اسطرلاب براى اندازه گيرى حركات فلك ترازوست.

3-خط كش براى تعيين اندازۀ خط به كار مى رود.

4-آهنگ و نت براى اندازه گيرى صداها ميزان به حساب مى آيد.

همۀ ميزانهاى ياد شدۀ فوق براى سنجش حقيقى ميزانند و بوسيلۀ همه آنها

ص:671


1- سوره ق(50)آيه(22): [1]آن روز كه حجاب جسمت را از روى جانت بر طرف كنيم چشمانت همه چيز را بروشنى خواهد ديد.

كم و زياد سنجيده مى شود،و معيار سنجش در همۀ آنها وجود دارد،و به هنگام تشكيك،شكل ميزان براى حس كارساز،و ميزان تمثيل براى تخيّل مفيد معنى مى باشد .

قوله عليه السلام: و حاسبوه قبل ان تحاسبو (در متن خطبه«و حاسبوها» آمده است).محاسبۀ نفس اين است كه انسان اعمال نيك و بد خود را،بررسى دقيق نفسانى كند،تا نفس خود را با انجام كارهاى نيك چنان كه شايسته است پاك،و بر كارهاى ناشايست تنبيه كند.

محاسبۀ نفس بخش عظيمى از اقسام مواظبت بر نفس و گام نهادن در راه خداست.عرفا براى پيمودن طريق حق و مواظبت بر اعمال نفسانى پنج مقام قائلند:

مقام اول را«مشارطة»مقام دوم را«مراقبة»مقام سوّم را«محاسبة»مقام چهارم را«معاتبه»و مقام پنجم را«مجاهدة و معاقبة»مى نامند.سپس براى توضيح مطلب مثالى آورده و مى گويند:شايسته است كه برخورد انسان با نفس خود،مانند برخورد انسان با شريكى باشد كه مالى را بوى سپرده تا تجارت كند عقل در طريق آخرت بمنزله تاجر است،خواست و سودش تزكيۀ نفس مى باشد.

زيرا رستگارى نفس در همان تزكيۀ نفسانى است چنان كه خداوند متعال فرموده است:«آن كه نفس خود را تزكيه كرد محققا رستگار شد و آن كه آن را آلوده ساخت زيان برد».

تزكيۀ نفس با انجام اعمال نيك ممكن است،چنان كه تاجر از شريك خود مدد مى گيرد،عقل نيز در تجارت خود از تزكيۀ نفس كمك مى گيرد؛چه نفس در صورتى فرمان عقل را مى برد كه تزكيه شده باشد،و چنان كه شريك گاهى دشمن شريك گرديده و بر سر ربح با وى نزاع مى كند ممكن است نفس با عقل به نزاع بر خيزد و چنان كه لازم است تاجر در آغاز كار چند چيز را با شريك خود

ص:672

در نظر بگيرد،عقل نيز براى تزكيه نفس بايد همان امور را مقرّر دارد.

1-اول چيزى كه تاجر با شريك خود قرار مى گذارد چگونگى كار است «مشارطه»؛و در ثانى بايد مراقب او باشد،«مراقبه»؛در مرحلۀ سوّم بايد مدام از او حساب بخواهد«محاسبه»؛در مرتبۀ چهارم او را در صورت رفتار خلاف مورد عقاب و مؤاخذه قرار دهد«معاتبه»؛و در مراقبت و مواظبت خود سخت گير باشد،«مجاهده و معاقبه».

عقل همچون تاجر نيازمند امور فوق است و نياز دارد كه اولا با نفس شرط كند كه وظايف محوّله را بخوبى انجام دهد و به او فرمان دهد،كه راه حق را برود و نفس را به راه خير ارشاد و هدايت كند و بر نفس حرام گرداند كه راه غير خدا برود،چنان كه تاجر شريكش را از حرام بر حذر مى دارد.

2-هيچ لحظه اى نبايد از مراقبت نفس غافل شود،بخصوص هنگام انجام هر عمل بايد با ديده اى بيدار همواره او را تعقيب كند.

فرمودۀ خداوند متعال،اشاره به همين مقام است كه مى فرمايد: «وَ الَّذِينَ هُمْ لِأَماناتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ راعُونَ وَ الَّذِينَ هُمْ بِشَهاداتِهِمْ قائِمُونَ» (1).

كلام پيامبر(صلی الله علیه و آله)نيز به همين معنى است كه فرمود:«خدا را چنان پرستش كن كه گويا او را مى بينى»؛پيش از اين حقيقت مراقبت توضيح داده شد،و اين كه انسان مدام بايد در حال مراقبت باشد.چه اگر آنى از نفس خود غافل شود و آن را بخود واگذارد،جز خيانت و بر باد دادن سرمايۀ عمر از او چيزى نخواهد ديد،چنان كه اگر بدون مراقبت مال آقايى در دست بندۀ خيانت كارش قرار گيرد به هدر مى رود.

3-پس از اين كه نفس از انجام كارى فراغت يافت شايسته است كه از

ص:673


1- سوره معارج(70)آيه(33): [1]نمازگزاران كسانى هستند كه رعايت كنندۀ امانت و پيمانهايشان هستند آنان كه بر شهادت و گواهيشان استوار و پايدار باشند.

آن حساب بكشند و از او بخواهند كه آيا نسبت به آنچه شرط كرده بود وفا كرده است يا خير؛زيرا اين تجارتى است كه سودش بهشت برين است.دقّت حسابرسى در اينجا مهمتر از حساب و سود دنيوى است!چه سود دنيا به نسبت نعمتهاى آخرت حقير و ناچيز است.بنا بر اين سهل انگارى نفس،در ذرّه اى از حركات و سكنات،تصوّرات،و دقايق اندكى از زمان،جايز نيست،زيرا هر نفسى از عمر، گوهر گرانبهايى است كه به قيمت نمى آيد و عوضى برايش نيست،كه مى توان با آن گوهر،گنجى از گنجهاى بينهايت آخرت را خريدارى كرد.

عرفا گفته اند،سزاوار اين است كه انسان پس از انجام فريضۀ صبح،با نفس خود به عنوان وصيت خلوت كند و خطاب به وى بگويد:اى نفس،من جز عمر خود،دستمايۀ ديگرى ندارم و اگر عمرم تمام شود سرمايۀ مالى من تمام شده و از تجارت كردن و سود بردن نا اميد خواهم شد.اى نفس اين روز تازه اى است كه خداوند در اين روز به من مهلت داده؛همين روز سرمايه ايست كه حق تعالى در اختيار من قرار داده است.و اگر مرا از دنيا ببرد،خواهم گفت:

پروردگارا مرا بازگردان تا كارهاى شايسته اى كه ترك كرده ام انجام دهم.اى نفس فرض كن كه خداوند تو را به دنيا باز گردانده است.پس بپرهيز كه امروز را به غفلت و بى خبرى سپرى كنى! اى نفس بدان كه هر شب و روزى بيست و چهار ساعت است،و در خبر آمده،كه خداوند براى بندۀ خود در هر شب و روزى بيست و چهار خزانۀ رديف شده قرار داده است.وقتى كه در يك خزانه را بر بنده بگشايند،آن را پر از روشنايى حسناتى كه در آن ساعت خاص بدانها عمل كرده است مى بيند.از ديدن آن همۀ نور چنان شادمانى برايش حاصل مى شود كه اگر بر تمام دوزخيان تقسيم شود، آنها را از احساس درد خلاصى مى بخشد.آن گاه در ديگرى از خزانه هاى عملش را بر او مى گشايند،تاريكى وحشتناكى را مشاهده مى كند كه بوى بد آن به مشام

ص:674

مى رسد و سياهى آن همه چيز را مى پوشاند.اين خزانه همان ساعتى است كه در آن معصيت خداوند تعالى را مرتكب شده است از ديدن اين منظره چنان ترس و وحشتى،او را فرا مى گيرد،كه اگر اين بيم وحشت بر تمام بهشتيان تقسيم شود نعمتهاى بهشت را بر آنها ناگوار مى سازد.سپس در خزانۀ ديگرى را بروى مى گشايند،در آن چيزى كه موجب خوشنودى و يا بد حالى وى گردد،وجود ندارد.اين همان ساعتى است كه خوابيده و يا در بى خبرى و غفلت از مباحات دنيا بسر برده است.به لحاظ خالى بودن اين ساعت از اعمال خير اندوهناك مى شود،و خود را در غبن بزرگى مى بيند،كه مى توانست سود فراوانى را در آن ساعت به دست آورد،ولى بسادگى از دست داده است.خداوند متعال بدين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايد: (1)«يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ» (2).

بعضى از عرفا گفته اند:بر فرض كه گناه بدكار بخشيده شود،آيا ثواب و پاداش نيكوكاران را از دست نداده است؟.اين سخن اشاره به غبن و حسرتى است كه در آن روز براى انسان حاصل مى شود سپس انسان وصيّت خود را براى اعضاى هفتگانۀ بدن كه عبارتند از:چشم،گوش،زبان،شكم،فرج،دست و پا از سر گرفته،آنها را تسليم و در اختيار نفس قرار مى دهد،زيرا اعضاى بدن تحت امر نفس اند و در تجارت براى نفس خدمت مى كنند و كار تجارت نفس بوسيلۀ آنها كامل مى شود،و دوزخ نيز هفت در دارد كه هر درى از دوزخ به يكى از اين اعضا هفتگانه تقسيم شده است و هر كه خداوند را با يكى از اين اعضا معصيت كند از در مخصوص همان عضو وارد جهنّم مى شود.آن گاه براى هر عضوى آنچه شايسته است انجام دهد و يا ترك كند توصيه مى كند و هر كدام را در شناخت مفصل وظيفه اش به اوامر و نواهى شرعى ارجاع مى دهد.پس از آن با نفس خود

ص:675


1- سوره تغابن(64)آيه(9): [1]روزى كه شما را در يوم جمع گرد آوريم،آن روز غبن بردن است.
2- از نامهاى روز قيامت است.

شرط مى كند كه اگر با اوامر و نواهى شرع مخالفت كند آن را از خواسته هايش منع خواهد كرد.

اين توصيۀ نفسانى گاهى بعد از انجام عمل و گاهى براى برحذر داشتن نفس قبل از انجام عمل آورده مى شود چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «اعْلَمُوا أَنَّ اللّهَ يَعْلَمُ ما فِي أَنْفُسِكُمْ فَاحْذَرُوهُ» (1).

4-مرتبۀ چهارم از مقامات نفسانى«مجاهده و معاقبه»است كه پس از مرحلۀ«محاسبه»تحقّق مى پذيرد.انسان عاقل هرگاه ببيند كه نفسش اشتياق به معصيت دارد.شايسته است كه از طريق شكيبايى و خوددارى از انجام گناه نفس خود را كيفر دهد.و بر نفس خود در موارد گناه و حتى امور مباحى كه منجر به معصيت مى شود سخت بگيرد.و اگر ببيند كه نفس در انجام كارهاى با فضيلت و خواندن اوراد و اذكار از خود سستى و كسالت نشان مى دهد،سزاوار است كه با تحميل دعا و نيايش نفس را به اجبار به برخى از طاعات از دست رفته وا بدارد.(در اين باره)روايت شده است كه فرزند عمر نماز مغربش را تا بر آمدن دو ستاره به تأخير انداخت و(به علّت اين كوتاهى و سهل انگارى)دو بنده در راه خدا آزاد كرد.

5-مرتبه پنجم.سركوفت دادن و سرزنش كردن نفس مى باشد.

به يقين مى دانى،داراى نفسى هستى كه امر كننده به بدى و ميل دارنده به شرّ است و دستور خداوند اين است كه او را در اختيار بگيرى و تسليم خود كنى،و از پيروى شهوات و لذّاتى كه به آنها عادت كرده است بازش دارى و با زنجير قهر،نفس را به پرستش پروردگار و خالقش بكشانى و اگر در اين باره سهل انگارى كنى،فرارى شده و سرپيچى مى كند و پس از آن بر او مسلّط

ص:676


1- سوره بقره(2)آيه(236): [1]آگاه باشيد كه خداوند آنچه را در نفسهاى شماست مى داند از خداوند بترسيد و بر حذر باشيد.

نخواهى شد.ولى اگر نفس،خود را مورد توبيخ و عقاب و سرزنشى قرار دهد، آن،نفس لوّامه است.

راه عتاب نفس اين است كه عيبها،نادانى و حماقت را به نفس تذكّر دهى، و مراحلى را كه مانند مرگ،بهشت و جهنّم فرارو دارد به وى گوشزد كنى،و آن چيزى را كه تمام اولياى خدا بر آن اتفاق نظر داشته،و بخاطر تسليم در برابر آن، سرور مردمان،و پيشواى جهانيان شمرده شده اند،يعنى وجوب پيمودن راه خدا و ترك معاصى را،براى نفس ياد آورى كنى،و آن را به نشانه هاى حق تعالى و چگونگى احوال بندگان شايسته خداوند متوجّه گردانى.

محاسبۀ نفسانى،و مرابطه با آن،تذكّر مدام دادن امور فوق به نفس مى باشد،(تا از اطاعت خارج نگردد و به معصيت آلوده نشود.)آنچه تا كنون بر شمرديم محاسبۀ دنيوى نفس بود،امّا محاسبه اخروى نفس چون قبلا بدان اشاره كرده ايم،نيازى به تكرار آن نيست .

قوله عليه السلام: و تنفّسوا من قبل ضيق الخناق :«عبارت خطبه قبل ضيق الخناق»است.

در عبارت فوق امام(علیه السلام)لفظ«نفس»را براى به دست آوردن آسايش و شادمانى در بهشت كه بوسيلۀ كارهاى شايستۀ دنيوى تحقّق مى پذيرد استعاره به كار برده است.«نفس راحت كشيدن»كنايه از شادمان بودن است،چنان كه آسايش دل از اندوه موجب آسايش نفس مى شود.يعنى آسايش در آخرت را قبل از فرا رسيدن مرگ تأمين كنيد.و لفظ«خناق»را كه ريسمان مخصوصى است براى مرگ استعاره بكار برده است.وجه شباهت گلو گرفتگى،با مرگ اين است كه در هر دو صورت براى انسان امكان انجام عمل باقى نمى ماند.معناى كلام حضرت اين است كه فرصت را پيش از آن كه وقت از دست برود و شما امكان انجام كارى را نداشته باشيد،غنيمت بدانيد .

ص:677

قوله عليه السلام: و انقادوا قبل عنف السيّاق يعنى قبل از آن كه بالاجبار تسليم فرمان الهى گرديده و مطيع شويد،دستورات الهى را عمل كنيد.

منظور از«سوّق العنيف»آن است كه فرشتۀ قبض روح با جاذبه اى ناپسند و غير مطلوب به سراغ انسان گناهكار مى آيد .

قوله عليه السلام: و اعلموا انّه من لم يعن على نفسه الى آخره يعنى كسى را كه خداوند بر عليه هواهاى نفسش يارى نكند(تا از خود پند دهنده اى براى خود بيابد)اميد به وعظ ديگران نيست كه او را پند بدهند،و در اين بارۀ ياريش كنند.

كمك دادن خداوند به انسان اين است كه عنايت و توجهات خداوندى، نفس ناطقۀ انسانى را آمادۀ پذيرش خيرات مى سازد و آن را بر عليه نفس امّاره قوّت مى بخشد،كه با دريافت الطاف الهى توان مغلوب كردن نفس امّاره را يافته و از پيروى آن سر باز،مى زند و به سوى شهواتى كه نفس ناطقۀ را فرا مى خواند جذب نمى شود.

هرگاه براى نفس ناطقۀ انسان اين آمادگى و پذيرش نباشد،پند ديگران وى را سود نمى دهد و آنها را نمى پذيرد،زيرا پذيرفتن بدون آمادگى ممكن نيست.

در اين عبارت امام(علیه السلام)توجّه مى دهد كه واجب است،انسان در مراقبت احوال نفس،و راندن شيطان از خود از خداوند يارى بجويد(چه بدون كمك و يارى حق تعالى امكان مقابله با شيطان و نفس امّاره نيست).

ص:678

88-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است اين از خطبه هاى امام(علیه السلام)است،كه به خطبۀ اشباح،

اشاره

يعنى اشخاص معروف است.اين خطبه را از اين جهت به اين نام ناميده اند كه در آن از آفرينش فرشتگان،آسمانها،زمين و پيامبران و چگونگى آفرينش آنها سخن به ميان آمده است و يكى از بزرگترين خطبى است كه آن حضرت در پاسخ شخصى كه از او درخواست كرد تا خدا را طورى برايش توصيف كند كه گويا او را آشكارا مى بيند،ايراد كرد.روايت شده است كه حضرت از چنان تقاضاى نادرستى بسختى بر آشفت،و پس از اجتماع مردم بمنبر بر آمد و اين خطبه را بيان كرد.

بخش اول:وصف اللّه تعالى

اشاره

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي لاَ يَفِرُهُ الْمَنْعُ وَ الْجُمُودُ- وَ لاَ يُكْدِيهِ الْإِعْطَاءُ وَ الْجُودُ- إِذْ كُلُّ مُعْطٍ مُنْتَقِصٌ سِوَاهُ وَ كُلُّ مَانِعٍ مَذْمُومٌ مَا خَلاَهُ- وَ هُوَ الْمَنَّانُ بِفَوَائِدِ النِّعَمِ وَ عَوَائِدِ الْمَزِيدِ وَ الْقِسَمِ- عِيَالُهُ الْخَلاَئِقُ ضَمِنَ أَرْزَاقَهُمْ وَ قَدَّرَ أَقْوَاتَهُمْ- وَ نَهَجَ سَبِيلَ الرَّاغِبِينَ إِلَيْهِ وَ الطَّالِبِينَ مَا لَدَيْهِ- وَ لَيْسَ بِمَا سُئِلَ بِأَجْوَدَ مِنْهُ بِمَا لَمْ يُسْأَلْ- الْأَوَّلُ الَّذِي لَمْ يَكُنْ لَهُ قَبْلٌ فَيَكُونَ شَيْءٌ قَبْلَهُ- وَ الْآخِرُ الَّذِي لَيْسَ لهُ بَعْدٌ فَيَكُونَ شَيْءٌ بَعْدَهُ- وَ الرَّادِعُ أَنَاسِيَّ الْأَبْصَارِ عَنْ أَنْ تَنَالَهُ أَوْ تُدْرِكَهُ- مَا اخْتَلَفَ عَلَيْهِ دَهْرٌ فَيَخْتَلِفَ مِنْهُ الْحَالُ- وَ لاَ كَانَ فِي مَكَانٍ فَيَجُوزَ عَلَيْهِ الاِنْتِقَالُ وَ لَوْ وَهَبَ مَا تَنَفَّسَتْ عَنْهُ مَعَادِنُ الْجِبَالِ- وَ ضَحِكَتْ عَنْهُ أَصْدَافُ الْبِحَارِ مِنْ فِلِزِّ اللُّجَيْنِ وَ الْعِقْيَانِ- وَ نُثَارَةِ الدُّرِّ وَ حَصِيدِ الْمَرْجَانِ مَا أَثَّرَ ذَلِكَ فِي جُودِهِ- وَ لاَ أَنْفَدَ سَعَةَ مَا عِنْدَهُ- وَ لَكَانَ عِنْدَهُ مِنْ ذَخَائِرِ الْأَنْعَامِ- مَا لاَ تُنْفِدُهُ مَطَالِبُ الْأَنَامِ- لِأَنَّهُ الْجَوَادُ الَّذِي لاَ يَغِيضُهُ سُؤَالُ السَّائِلِينَ- وَ لاَ يُبْخِلُهُ إِلْحَاحُ الْمُلِحِّينَ

ص:679

سند

مسعدة بن صدقه از حضرت جعفر بن محمد بن الصادق(علیه السلام)روايت كرده است كه آن حضرت فرمود:اين خطبه را امير مؤمنان(علیه السلام)روزى بر منبر كوفه قرائت فرمودند آن گاه كه مردى نزد آن حضرت آمده عرض كرد يا امير المؤمنين پروردگار ما را چنان براى ما توصيف كن كه دوستى و شناخت ما در بارۀ او زياد شود، حضرت از اين درخواست به خشم آمد،و ندا در داد تا مردم براى نماز در مسجد حاضر شوند.مردم بطورى اجتماع كردند كه مسجد پر از جمعيت شد، در حالى كه رنگ مباركش از خشم زياد تغيير يافته بود به منبر بر آمد.پس از حمد و ثناى خداى متعال و درود بر رسول معظم اسلام(صلی الله علیه و آله)اين خطبه را ايراد فرمود:

لغات

اشباح:اشخاص.

يفره:مالش زياد مى شود و وفور كامل مى يابد.

و يكديه:خيرش ناقص مى شود.

تنفّست عنه:شكافته شد.

فلز:عناصر ارزشمند زمين كه به وسيلۀ كوره جرم گيرى شده،خالص شوند.

عقيان:طلاى ناب.

مرجان:لؤلؤ كوچك.

و الحّ فى سؤاله:وقتى كه تقاضا و خواست خود را مدام تكرار كند.

ترجمه

«حمد و سپاس خداوندى را سزاست كه منع عطا و بخشش و بى عنايتى به موجودات او را مستغنى نكرده بخل وجود بر دارايى اش چيزى نمى افزايد و بذل احسانش او را دچار فقر و تنگدستى نمى كند،زيرا هر بخشنده اى جز او نقصان مى پذيرد،و هر منع كننده اى جز او مستحق توبيخ است(نه به بخشش نكردن دارا مى شود و نه،به بخشيدن نادار مى گردد)اوست كه به نعمتهاى پر فايده و عايدات و بهره هاى بسيار بر بندگانش احسان فرموده،و روزى آنها را تقسيم كرده است.همۀ خلايق بمنزلۀ عيال اويند و ريزه خوار خوان احسانش.او روزى همگان را تضمين كرده،و قوت هر يك را اندازه گيرى و مقدّر نموده است،و راه مشتاقان ديدار و

ص:680

جويندگان الطافش را به آنچه در نزد او از خير و سعادت،مى باشد،واضح و آشكار ساخته است.چه كسى از او درخواست چيزى بنمايد و چه درخواست نكند بخشش خداوند نسبت به درخواست كننده بيشتر نخواهد شد(عطاى مادّى و معنوى از نزد خداوند به فراخور حال و استعداد هر كسى است و كم و زياد نمى شود،مگر كسى استعداد و لياقت خود را بالا برد كه طبيعتا استحقاق بيشترى خواهد داشت امر.دعا و نيايش براى اين است كه استعداد ما را در برخوردارى از نعمتهاى الهى افزون مى كند.) اوست آن چنان خداوندى كه اوّل و ابتداى همه چيز و پيش از همۀ چيز است.پس هيچ چيز را قبل از او نمى توان تصوّر كرد.و اوست آن چنان آخرى كه برايش ما بعدى نيست تا گفته شود پس از او چيزى خواهد بود(اوّل اوّلها و آخر آخرهاست؛همواره صفاتش با ذاتش مقرون بوده و هيچ يك را بر ديگرى تقدّم و تأخر نيست)خداوندى كه مردمك چشمها را از ديدن يا درك كردن خود منع كرده است نه دهر و زمان بر خداوند جريان داشته كه حالات مختلفى براى او ايجاد كند و نه در مكانى جايگزين بوده كه انتقال براى او امكان پذير باشد.

اگر خداوند سبحان تمام آنچه را معادن به هنگام استخراج از طلا و نقره و ديگر جواهرات بيرون مى دهند و يا درهاى منثور و مرجانهايى كه صدفهاى دريا به هنگام خنديدن ظاهر مى سازند ببخشد،در جود و بخشش او تأثيرى نمى گذارد و از بخششهاى واسعۀ او نمى كاهد.(البتّه در نزد خدا بقدرى نعمتهاى ذخيره شده فراوان است كه عقل بشر هرگز بر آنها احاطه و آگاهى ندارد)و قطعا از ذخائر قابل احسان آن قدر در نزد خدا وجود دارد كه خواسته هاى مردم آنها را تمام نمى كند.زيرا او بخشنده اى است كه در خواست سؤال كنندگان، بخشش او را كم نمى گرداند و اصرار تقاضامندان موجب بخل و خسّت او نمى شود ».

ص:681

شرح

در اين قسمت از خطبه امام(علیه السلام)،شروع به بيان اوصاف خداوند سبحانه و تعالى كرده و آنها را با توجّه به آثار رحمت حق و خصوصياتى كه منحصرا شأن ذات اوست بيان نموده است.

1-دارايى،غنا و ثروتمندى خداوند متعال،با خوددارى از بذل و بخشش زياد نمى شود،(بر خلاف ثروت و دارايى انسانها كه با عدم بخشش فزونى پيدا مى كند)پس در بارۀ خداوند دليلى بر منع از جود،وجود ندارد .

2-جود و بخشش خداوند،موجب نقص و فقر او نمى شود؛اين جا نيز دليلى وجود ندارد كه خداوند از كرم و بخشش باز بماند.

بعد از بيان اين دو خصوصيت براى ذات مقدّس حق،به پاسخ توهمّى كه ممكن است در اين باره از ناحيۀ افراد ناآگاه صورت گيرد،و خداوند را،در رديف بخشندگانى كه مالشان با بخشش نقصان مى پذيرد قرار دهند پرداخته و مى فرمايد:

«هر بخشنده اى جز خداوند مالش نقصان مى پذيرد.» و باز خداوند را مبرّا و پاك مى داند از اين كه داخل در افرادى باشد،كه بدليل منع و بخل از بخشندگى مورد مذمّت و نكوهش هستند با اين بيان كه هر منع كننده بخشش مورد مذّمت است جز او كه هر چند خوددارى از بخشش كند نكوهش نمى شود،زيرا منع او بدليل ترس از فقر نيست.

اين بيان امام(علیه السلام)كه هر بخشنده اى جز او دچار كمبود مى شود،و هر منع كننده بخششى مورد مذمّت است،تأكيدى است،بر دو جملۀ اوّل كه فرمود:

«خداوند با منع از بخشش فزونى مال پيدا نمى كند و بخشندگى او هم موجب فقر و بى چيزى اش نمى شود».دليل اين امر در مورد خداوند اين است،كه زياد شدن مال به بخشش نكردن و نقص پيدا كردن مال با بخشش در حق كسانى صادق است كه به زيادى و نقصان،دچار سود و زيان مى شوند.امّا اطلاق سود و زيان بر خداوند محال است.بنا بر اين افزايش و نقصان مال در حق خداوند امرى است

ص:682

محال؛زيرا تصوّر نفع و ضرر براى خداوند منجر به دو امر محال مى شود:اوّل نيازمندى و امكان،دوّم محدود شدن خداوند در بخشش وجود،با اين كه قدرت ذات حق تعالى نامحدود است.اين حقيقت را امام(علیه السلام)بدين عبارت توضيح داده و فرموده است:«افزايش و نقصان در حق خداوند روا نيست تا فرقى ميان او و آفريدگانش باشد.»انسان بخشنده به اين دليل دچار كمبود مى شود كه خود به آنچه مى بخشد نيازمند است و از آن سود مى برد،و باز به همين دليل انسانى كه از بخشش خوددارى كند مورد نكوهش است،نه خداوند،زيرا خداوند اگر از بخشش خوددارى كند مطابق نظام حكمت و عدالت رفتار مى كند.ولى غير خداوند اگر از بخشش خوددارى كند،اكثرا بدليل پيروى از حرص و يا هواى نفس است.

بايد توجّه داشت،اين كه هر بخشنده اى با بخشش كمبود پيدا مى كند، قضيّه موجبۀ كليّه است و صدق آن(براى هر عاقلى)روشن است و نيازى به توضيح بيشتر ندارد،امّا كليّت اين قضيّه كه هر خوددارى كنندۀ از بخشش جز خداوند مورد ملامت است،نياز به استدلال و برهان دارد،و تحقيق آن اين است كه خوددارى كنندۀ از بخشش مال،ترس از فقر و يا امورى از اين قبيل او را از بخشش باز مى دارد،و بخوبى روشن است آن كه در دنيا از فقر مى ترسد،دنيا را دوست مى دارد و با بندگانى كه توكّل بر خداوند دارند و از متاع دنيا و زيباييهاى آن زهد مى ورزند فاصلۀ زيادى دارد.

با توجّه به اين كه انسان وظيفه دارد و مأمور است كه در دنيا زهد پيشه كند و از جمله زاهدان باشد،وقتى كه دنيا دوست بود سزاوار مذمّت و ملامت شود، چه بدليل همين دنيا خواهى از بذل مال،خوددارى كرده است.و همين مال از توجّه به جمال خداوند كريم او را باز داشته و حجاب توجّه او گرديده است.با توضيح فوق صدق قضيّۀ كليّه فوق(هر خوددارى كنندۀ از بخشش جز خداوند

ص:683

مورد ملامت است)بخوبى روشن شد.

از امام زين العابدين(علیه السلام)در دعا چنين نقل شده است كه در پيشگاه خداوند به هنگام نيايش عرضه مى داشت:«اى كسى كه زيادى بخشش جز كرم و جود بر او نمى افزايد»در اين عبارت امام سجّاد(علیه السلام)نكته ظريفى نهفته است.و آن اين كه بخشش خداوند سبحانه تعالى جز بر شايستگى و استحقاق به چيزى متوقّف نيست،و با هر نعمتى كه از جانب خداوند بر بنده اى صدور پيدا نمايد جايگاه صدور نعمت را،استحقاق مى بخشد و آنرا آمادۀ پذيرفتن نعمتى ديگر مى كند.

بنا بر اين فزونى بخشش،موجب فراوانى استعداد،و زيادى استعداد،اقتضاى پذيرفتن زيادى جود و بخشش را دارد .

3-خداوند با نعمتهاى فراوانى كه به جهانيان عنايت فرموده،داراى حق منّت شده است.منّت،عبارت است از:يادآورى نعمت دهنده،از نعمتهايى كه به نعمت گيرندگان بخشيده،و از اين بابت بر آنها حق پيدا كرده است.چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «يا بَنِي إِسْرائِيلَ اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ» (1).

قرآن كريم كلمه«منّت»را در موارد زيادى بعنوان مدح و ستايش خداوند سبحان به كار برده است.هر چند منّت نهادن،يعنى به رخ كشيدن نعمت از صفات نكوهيدۀ مخلوقات مى باشد.علّت اين فرق اين است كه هر نعمت دهنده اى جز خداوند،محتمل است كه براى نعمتى كه داده است انتظار پاداش متقابلى داشته باشد،تا از آن استفاده كند.با انتظار پاداش از ناحيۀ نعمت گيرنده،نعمت دهنده نبايد توقع سپاسگزارى را هم داشته باشد،چون توقّع سپاسگزارى منتفى است بنا بر اين منّت نهادن هم منتفى است؛زيرا لازمۀ منّت، دست بالا داشتن و خود را بزرگ ديدن است.كسى كه از نعمت گيرنده توقّع

ص:684


1- سوره بقره(2)آيه(122): [1]اى فرزندان اسرائيل يادآور نعمتهايى كه به شما دادم باشيد.

جبران نعمتش را دارد،و به آن نيازمند است،داراى حقّ منّت نمى تواند باشد.

انتظار تلافى و جبران نعمت،با داشتن منّت بر نعمت گيرنده،از نظر عرف قابل جمع نيستند.دست برتر داشتن و بزرگوار بودن شايستۀ توانگرى است كه چشم به نتيجه بخشش نداشته باشد.منّت گذارى يعنى شخصيّت نعمت گيرنده را خرد كردن،موجب آزار و اذيّت قبول كننده نعمت مى شود،و آمادگى نفسانى نعمت دهنده را براى پذيرش رحمت حق،و پاداش اخروى خداوند از ميان مى برد.لذا در كلام حق تعالى از منّت نهادن نهى شده است،چنان كه مى فرمايد: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا صَدَقاتِكُمْ بِالْمَنِّ وَ الْأَذى» (1).

در آيه كريمۀ،منّت و اذيّت را موجب بطلان صدقه دانسته است،يعنى منّت نهادن و اذيّت كردن استحقاق ثواب را از ميان مى برد.

منظور از«فوايد النعم»در كلام امام(علیه السلام)فوايدى است كه خداوند بر خلايق ارزانى داشته و مقصود از«عوائد المزيد و القسم»امورى است كه مردم بدانها نيازمندند،و براى زندگى آنها ضرورت دارد.«پس خداوند بخاطر نعمتهايى كه به جهانيان عطا فرموده و نيازمندى زندگى آنها را كه بدان احتياج شديد دارند بر آورده ساخته،منّان است ».

4-خلايق عيال خدايند،روزى آنها را ضمانت كرده،و قوت آنها را اندازه گيرى و مقرّر داشته است.در اين عبارت امام(علیه السلام)لفظ«عيال»را براى خلق نسبت به پروردگارشان استعاره آورده است.

جهت مشابهت را در تعريف عيال مى توان فهميد،عيال شخص كسانى هستند كه انسان،آنها را در محلّى جمع كرده،نيازمندى آنها را تأمين مى كند و آنچه به حال وضع آنها مناسب باشد.بر ايشان فراهم مى كند.احوال خلق هم

ص:685


1- سوره بقره(2)آيه(264): [1]اى كسانى كه ايمان آورده ايد صدقات خود را با منت نهادن و اذيت كردن باطل نكنيد.

نسبت به خداوند چنين است.آنها را آفريده و تحت توجّهات خود قرار داده،تا سعادتشان را در زندگى اين دنيا و آن دنيا تأمين كند(معاش اين دنيا و ثواب آن دنيا را بر ايشان فراهم كند).

لفظ«ضمان»نيز براى آنچه در حكمت الهى واجب شده،و تحقّق آنها براى نظام يافتن و سامان پيدا كردن وضع زندگى خلايق از قبيل روزى مقدّر و ديگر نيازمنديهايشان استعاره به كار رفته است.مقصود از«قوت مقدّر خداوند براى خلق»،بخشش تمام چيزهايى است كه از كم و زياد،در لوح محفوظ ثبت و ضبط شده است،و انجام آنها تخلّف ناپذير مى باشد.

5-مسير واضح علاقه مندان به سير و سلوك،به خداوند ختم مى شود،و هر آنچه بخواهند نزد اوست.

امام(علیه السلام)در آغاز سخن آنچه مربوط به اصلاح حال انسانها،از روزى،قوت و ديگر نيازمنديهاى ضرورى،دنياى آنها بوده بر شمرده است،و آن گاه امورى كه در بهبود وضع آخرت آنها مؤثر است همچون پيمودن راه حق،و ديگر شئون را يادآورى مى كند،و از آن ميان به روشن بودن راه شريعت،براى پويندگانى كه به نظاره كردن جمال خداوند كريم راغبند و نعمتهاى مدام و جاويد حق تعالى را مى خواهند اشاره كرده و مى فرمايد:«سالكان طريق به سوى او در حركتند،و خواستاران سعادت،رستگارى را از نزد او مى طلبند .» 6-حق تعالى در مورد آنچه از او خواسته مى شود نسبت به آنچه كه از او خواسته نمى شود بخشنده تر نيست.

كلام امام(علیه السلام)در باره اين صفت خداوند اشاره به نكتۀ لطيفى دارد:فيضى كه از ناحيه حق تعالى بر خلايق صادر مى شود به دو اعتبار است.

1-اگر صدور فيض به لحاظ جود و بخشش خداوندى در نظر گرفته شود از اين جهت نسبت به همۀ موجودات يكسان بوده،در بخشش اختلافى نيست.

ص:686

بدين اعتبار همه مخلوقات نسبت بخداوند نسبت مساوى دارند،پس نمى توان گفت كه خداوند نسبت به فلان موجود خاص بخشنده تر از بهمان موجود است؛كه اگر چنين فرض شود لازم مى آيد خداوند نسبت به بعضى بخل ورزيده باشد و به بعضى نيازمند باشد،و لازمۀ اين اثبات نقص براى خداست و خداوند از نقص و بخل و نياز مبرّا و پاك بوده و مقامى فراتر از اين تصورات دارد.

2-اگر فيض به نسبت فيض گيرنده يعنى ممكن الوجود در نظر گرفته شود، اختلاف وجود دارد امّا اين اختلاف،صرفا از همين جهت قرب و بعد با خداوند است.بنا بر اين هر فيض گيرنده اى كه داراى استعداد و پذيرش بيشترى بوده،شرط و تضاد كمترى داشته باشد،به جود و بخشش خداوند نزديك تر است.

با توجّه به توضيح فوق،اگر سؤال كننده و متقاضى،چيزى را كه از خداوند مسئلت مى كند نصيبش شود و چيزى را كه مسئلت ندارد به او بخشيده نشود، بدين معنى نيست كه شيء تقاضا نشده،در نزد خداوند بسيار با ارزش بوده و خداوند بوى نبخشيده است.اصولا ميان آنچه خواسته شده و آنچه خواسته نشده است،نسبت به جود خداوند فرق و تفاوتى نيست.امّا اين كه چرا شيء مورد خواست و تقاضا به او بخشيده شده است باين دليل است كه سؤال و تقاضا زمينۀ قبول فيض را فراهم كرده و فيض حق متعال كه همواره وجوب وجود دارد،در زمينۀ مستعد قبول جارى و سارى شده است.اگر متقاضى فيض،همان چيزى را كه از خدا نخواسته است،تقاضا مى كرد،و بوسيلۀ خواست و مسئلت،خود را مستعد قبول فيض مى كرد.به او عطا مى شد،بديهى است كه در بخشش خداوند بخل و منعى نيست،هر چند كه شيء مورد تقاضا نهايت ارزشمندى و گران قدرى را مى داشت حق تعالى بوى مى بخشيد،چه بخشندگى نقصى در گنجينه هاى بخشش، و عموم جود خداوند ايجاد نمى كند.كلام امام رضا(علیه السلام)به همين حقيقت اشاره دارد

ص:687

هنگامى كه معناى«جواد»از آن حضرت پرسيده شد.در پاسخ سؤال كننده فرمود:

«اين سؤال شما دو صورت دارد:اگر مقصودت از«جواد»مخلوق و انسان باشد.جواد كسى است كه آنچه از جانب حق تعالى بر او واجب و مقرر شده است پرداخت نمايد(مانند صدقات،زكوات و...)و بخيل كسى است كه از پرداخت حقوق واجبه الهى خوددارى كند.

و اگر مقصودت از جواد آفريدگار و خالق باشد.خداوند بخشنده و جواد است،چه ببخشد و يا منع كند،زيرا كه خداوند اگر ببخشد به كسى مى بخشد كه استعداد بخشش را داشته باشد.و اگر منع كند از كسى منع مى كند كه استعداد قبول را نداشته باشد.» در عبارت امام رضا(علیه السلام)جملۀ:ان اعطى اعطى من له و إن منع منع من ليس له؛اشاره به اين است كه بخشش و عدم بخشش الهى بسته به زمينۀ استحقاق است.او در فياضيّت منع و ردعى ندارد(و به گفتۀ شاعر عارف:هر چه هست از قامت ناجور نازيباى ماست ورنه تشريف تو بر قامت كس كوته نيست)

امام على(علیه السلام)با ذكر اين صفت براى خداوند او را از بخلى كه در انسان است مبرّا و پاك دانسته است،زيرا طبيعت انسان چنين است كه نسبت به آنچه از او تقاضا شود بخشنده تر است.دليل آسانى بخشش،در شيء مورد تقاضا اين است كه متقاضى معمولا،اشياى گرانبها و پر ارزشى كه در نظر انسان بسيار عزيز باشد.تقاضا نمى كند(چون مى داند كه نخواهد داد)،به همين لحاظ انسان نسبت به شيئى مورد تقاضا(كه عرفا هم كم بهاتر مى باشد)بخشنده تر است .

7-خداوند اوّلى است كه ما قبلى ندارد،پس هيچ چيز پيش از او نيست .

8-خداوند آخرى است كه ما بعدى ندارد،پس بعد از او هيچ چيز نيست.

ما در گذشته پيرامون اين دو صفت حق تعالى بحث كرده ايم،نكته اى كه در اينجا قصد توضيح آن را داريم اين است كه اوّل يا آخر بودن،دو مفهوم

ص:688

اعتبارى اضافى مى باشند كه،عقل ما از ذات مقدس حق تعالى انتزاع مى كند.به اين دليل كه وقتى ما سلسلۀ وجودات و نيازمندى آنها را بذات حق تعالى بررسى كنيم موجودات را بذات او منتهى ديده و به او نسبت مى دهيم و به اعتبار همين نسبت و اضافه او را اوّل مى ناميم؛زيرا تمام موجودات در تحقّق وجودى و بقاى خود به موجودى بى نياز و مطلق كه خداوند است منتهى مى شوند.پس آن ذات مطلق بعنوان عليّت و اصالت ذات و شرافت وجودى اوّل بحساب مى آيد؛(تقدّم و تأخر يا به اعتبار مكان است و يا به اعتبار زمان)و چون خداوند در مكان قرار ندارد،تقدم مكانى در باره خداوند منتفى است و زمان هم متأخّر از وجود خداوند است؛زيرا كه زمان از خصوصيات حركت و حركت متأخّر از جسم و جسم از علت وجودى خود(كه خداوند باشد)متأخر است،پس قبليّت زمانى هم در مورد خداوند تصور ندارد،چه برسد كه بر آن سبقت گرفته باشد.پس هيچ چيز بطور مطلق از اشياى زمانى و غير زمانى قبل از خداوند تصوّر ندارد.قبليّت خداوند به لحاظ اشياى زمان دار و مكان دار است كه در سلسله علل وجودى به وى منتهى مى شوند.

آنچه تاكنون گفته شد،در مورد اطلاق مفهوم قبليّت بر خداوند بود امّا اطلاق مفهوم بعديّت بر ذات حق تعالى بدين لحاظ است كه اگر آداب و كيفيّت سلوك را در نظر بگيرى و ملاحظۀ مراتب سلوك سالكين را كه سفر كنندۀ بمنازل عرفان و شناختشان هستند بنمائى مفهوم آخريّت خداوند را در مى يابى،چه او پايان درجاتى است كه عرفا مى توانند بدان صعود نموده و ارتقا يابند و شناخت خداوند درجۀ نهايى و آخرين منزل است.

بعبارت ديگر هر موجودى جز خداوند،امكان عدم دارد،و چون امكان عدم دارد پس ذاتش استحقاق وجود يافتن را ندارد تا چه رسد به اين كه آخريّت و بعد بودن مطلق بر او عارض شود.امّا خداوند متعال ذاتا واجب است و با قياس

ص:689

به هر موجودى آخريّت و بعد بودن ذاتى اوست.پس او بطور مطلق اوّلى است كه هيچ چيز قبل از او نيست و آخر مطلقى است كه هيچ چيز بعد از او نمى باشد .

9-خداوند مردمك چشمها را از اين كه او را دريابند و درك كنند باز داشته است.

قبلا اين موضوع توضيح داده شد كه نيروى بينايى چشم،شيئى را مى تواند درك كند،كه داراى چگونگى و جهت باشد،(حالت و مكان داشته باشد) خداوند متعال از داشتن وضع و جهت مبرّاست.بنا بر اين محال است كه با حسّ بينائى درك شود.

معناى اين عبارت امام(علیه السلام)كه خداوند قوّه باصره را از ديدن خود باز داشته است اين است كه چشمها را تحت تأثير قوه قهريّه خويش قرار داده،و به لحاظ نقص و كمبودى كه دارند قادر بدرك خداوند نيستند .

10-روزگار بر خداوند نمى گذرد،تا با گذشت زمان حال او دگرگون شود.

مى دانيم كه گذشت زمان منشأ تمام تغييرات،و دگرگونى احوال است.با توجّه به اين كه ذات اقدس حق تعالى منزّه است از اين كه در ظرف زمان قرار گيرد بنا بر اين از تغيير و دگرگونيى كه عارض بر اشياى زمانى مى شود،مبرّا و پاك مى باشد .

11-خداوند در مكان قرار ندارد،تا انتقال يافتن و جابجا شدن بر او صدق كند چون از ويژگيهاى شيء مكانى اين است كه از مكان خود بجاى ديگر منتقل شود،و خداوند كه از داشتن مكان منزّه است انتقال يافتن و جابجايى براى خداوند محال است.

اگر خداوند در مكان و قابل انتقال مى بود،همان نقصى كه براى اشياى مكانى به لحاظ نياز به مكان،متصوّر است،براى خداوند در نظر گرفته مى شد و لازم مى آمد كه خداوند داراى نقص باشد.

با توضيح فوق روشن شد كه خداوند مكانى ندارد.تا جابجايى و انتقال

ص:690

بر ذات او راه پيدا كند .

12-خداوند متعال چنان است كه اگر تمام معادن كوهها و دانه هاى قيمتى درياها،مانند نقره و طلاهاى خالص و يا درّ و مرواريد به مردم بخشد، تأثيرى در جود و كرم خداوند ندارد.

بر شمردن اين نعمتها بمنظور ستايش و مدح خداوند است،نعمتهايى كه امام(علیه السلام)در اينجا نام برده،بهترين چيزهايى هستند كه انسان مى تواند به دست آورد،و پربهاترين دانه هاى قيمتى است كه طالبان دنيا براى به دست آوردن آنها، رقابت مى كنند،يادآورى اين نعمتها،توجّه دادن به كمال قدرت خداوند و نامتناهى بودن مخلوقات مى باشد.

ما قبل از اين توضيح داده ايم كه بخشش،در قدرت و توان مالى كسانى تأثير دارد كه خود محتاجند و نفع و ضرر در بارۀ آنها معنى پيدا مى كند.ولى جود و بخشندگى هر چند بينهايت باشد،در ذات خداوند،مؤثّر نخواهد بود.

امام(علیه السلام)لفظ«ضحك خنديدن»را براى صدف استعاره آورده است وجه شباهت ميان آنها اين است،كه دهان،مانند صدف باز مى شود.درهاى داخل صدف و دندانها چون در نمايان مى شوند.و باز گوشتى در داخل صدف وجود دارد كه در لطافت و ظرافت شبيه زبان مى باشد.هر گاه كسى صدفى را بيابد خواهد ديد كه درست مانند انسان مى خندد.

در عبارت فوق لفظ«حصيد»براى درهاى كوچك استعاره به كار رفته است كه درست بهنگام چيدن شبيه گندم و حبوبات مى باشند.

بايد دانست كه صدف هر چند حيوان داراى حسّ و حركت مى باشد ولى او از نظر اتّصال بزمين براى تغذيه و ريشه دار بودنش،شبيه گياهان است.

امام(علیه السلام)با عبارت زيباى«يخرج»را براى اموالى كه از معادن و يا دريا بدست آيد بكار برده است اين شنونده است كه بايد ميان دو مورد فرق بگذارد و جواهرات حاصل

ص:691

از معادن و دانه هاى گران قيمت بدست آمده از دريا را از يكديگر تميز دهد .

قوله عليه السلام: لأنّه الجواد الّذى لا يغيضه سؤال السّائلين و لا يبخله الحاح الملحين .«خداوند آن بخشنده اى است،كه عطاى او با سؤال مكرّر متقاضيان فروكش نمى كند و اصرار اصرار كنندگان او را به بخل و خوددارى از بخشش وادار نمى سازد؛كلام حضرت بيان كننده اين حقيقت است،كه بخشيدن چيزهاى گران قيمت و پر ارزش،تأثيرى در بخشندگى خداوند ندارد،و با اعطا و خارج كردن اين نعمتها كمبودى در گنجينه هاى كرمش احساس نمى شود.

بخشنده اى كه طبيعت ذاتش چنين باشد،همان جوادى است كه سود و زيان و كمبودى بر او عارض نمى شود،و نعمتهاى او بى نهايت است.لفظ«يغيض» براى نعمتهاى الهى به ملاحظۀ شباهت آن با آب از جهت اين كه آب داراى مخزن كامل زير زمينى و با كشيدن،كمبود پيدا نمى كند استعاره به كار رفته است.

بعضى كلمۀ«يقيضه»را«بغضبه»روايت كرده اند.غضب و خشم از ويژگيهاى مزاج انسانى است و چون حق تعالى از مزاج و جسمانيّت پاك و منزّه مى باشد،از عوارض آن كه خشم و غضب است نيز مبرّاست.همچنين بخل و خوددارى از بخشش،صفت پست جسمانى است،كه نيازمندى و كمبود موجب آن مى شود.آن كه در ذاتش زيادى و نقصان راه ندارد اگر همۀ دنيا را به سائل و متقاضى ببخشد،تأثيرى در پادشاهى وى نخواهد داشت.

بخش دوم خطبه:صفات ذات تعالى در قرآن

اشاره

:فَانْظُرْ أَيُّهَا السَّائِلُ- فَمَا دَلَّكَ؟الْقُرْآنُ؟ عَلَيْهِ مِنْ صِفَتِهِ فَائْتَمَّ بِهِ- وَ اسْتَضِئْ بِنُورِ هِدَايَتِهِ وَ مَا كَلَّفَكَ الشَّيْطَانُ عِلْمَهُ- مِمَّا لَيْسَ فِي الْكِتَابِ عَلَيْكَ فَرْضُهُ- وَ لاَ فِي سُنَّةِ؟النَّبِيِّ ص؟ وَ أَئِمَّةِ الْهُدَى أَثَرُهُ- فَكِلْ عِلْمَهُ إِلَى اللَّهِ سُبْحَانَهُ- فَإِنَّ ذَلِكَ مُنْتَهَى حَقِّ اللَّهِ عَلَيْكَ-

ص:692

وَ اعْلَمْ أَنَّ الرَّاسِخِينَ فِي الْعِلْمِ هُمُ الَّذِينَ أَغْنَاهُمْ- عَنِ اقْتِحَامِ السُّدَدِ الْمَضْرُوبَةِ دُونَ الْغُيُوبِ- الْإِقْرَارُ بِجُمْلَةِ مَا جَهِلُوا تَفْسِيرَهُ مِنَ الْغَيْبِ الْمَحْجُوبِ- فَمَدَحَ اللَّهُ تَعَالَى اعْتِرَافَهُمْ بِالْعَجْزِ- عَنْ تَنَاوُلِ مَا لَمْ يُحِيطُوا بِهِ عِلْماً- وَ سَمَّى تَرْكَهُمُ التَّعَمُّقَ- فِيمَا لَمْ يُكَلِّفْهُمُ الْبَحْثَ عَنْ كُنْهِهِ رُسُوخاً- فَاقْتَصِرْ عَلَى ذَلِكَ- وَ لاَ تُقَدِّرْ عَظَمَةَ اللَّهِ سُبْحَانَهُ عَلَى قَدْرِ عَقْلِكَ- فَتَكُونَ مِنَ الْهَالِكِينَ هُوَ الْقَادِرُ الَّذِي إِذَا ارْتَمَتِ الْأَوْهَامُ- لِتُدْرِكَ مُنْقَطَعَ قُدْرَتِهِ- وَ حَاوَلَ الْفِكْرُ الْمُبَرَّأُ مِنْ خَطَرَاتِ الْوَسَاوِسِ- أَنْ يَقَعَ عَلَيْهِ فِي عَمِيقَاتِ غُيُوبِ مَلَكُوتِهِ- وَ تَوَلَّهَتِ الْقُلُوبُ إِلَيْهِ لِتَجْرِيَ فِي كَيْفِيَّةِ صِفَاتِهِ- وَ غَمَضَتْ مَدَاخِلُ الْعُقُولِ فِي حَيْثُ لاَ تَبْلُغُهُ الصِّفَاتُ- لِتَنَاوُلِ عِلْمِ ذَاتِهِ رَدَعَهَا- وَ هِيَ تَجُوبُ مَهَاوِيَ سُدَفِ الْغُيُوبِ مُتَخَلِّصَةً إِلَيْهِ سُبْحَانَهُ- فَرَجَعَتْ إِذْ جُبِهَتْ مُعْتَرِفَةً- بِأَنَّهُ لاَ يُنَالُ بِجَوْرِ الاِعْتِسَافِ كُنْهُ مَعْرِفَتِهِ- وَ لاَ تَخْطُرُ بِبَالِ أُولِي الرَّوِيَّاتِ خَاطِرَةٌ مِنْ تَقْدِيرِ جَلاَلِ عِزَّتِه الَّذِي ابْتَدَعَ الْخَلْقَ عَلَى غَيْرِ مِثَالٍ امْتَثَلَهُ- وَ لاَ مِقْدَارٍ احْتَذَى عَلَيْهِ مِنْ خَالِقٍ مَعْبُودٍ كَانَ قَبْلَهُ- وَ أَرَانَا مِنْ مَلَكُوتِ قُدْرَتِهِ- وَ عَجَائِبِ مَا نَطَقَتْ بِهِ آثَارُ حِكْمَتِهِ- وَ اعْتِرَافِ الْحَاجَةِ مِنَ الْخَلْقِ إِلَى أَنْ يُقِيمَهَا بِمِسَاكِ قُوَّتِهِ- مَا دَلَّنَا بِاضْطِرَارِ قِيَامِ الْحُجَّةِ لَهُ عَلَى مَعْرِفَتِهِ- فَظَهَرَتِ الْبَدَائِعُ- الَّتِي أَحْدَثَتْهَا آثَارُ صَنْعَتِهِ وَ أَعْلاَمُ حِكْمَتِهِ- فَصَارَ كُلُّ مَا خَلَقَ حُجَّةً لَهُ وَ دَلِيلاً عَلَيْهِ- وَ إِنْ كَانَ خَلْقاً صَامِتاً فَحُجَّتُهُ بِالتَّدْبِيرِ نَاطِقَةٌ- وَ دَلاَلَتُهُ عَلَى الْمُبْدِعِ قَائِمَةٌ فَأَشْهَدُ أَنَّ مَنْ شَبَّهَكَ بِتَبَايُنِ أَعْضَاءِ خَلْقِكَ- وَ تَلاَحُمِ حِقَاقِ مَفَاصِلِهِمُ الْمُحْتَجِبَةِ لِتَدْبِيرِ حِكْمَتِكَ- لَمْ يَعْقِدْ غَيْبَ ضَمِيرِهِ عَلَى مَعْرِفَتِكَ- وَ لَمْ يُبَاشِرْ قَلْبَهُ الْيَقِينُ بِأَنَّهُ لاَ نِدَّ لَكَ- وَ كَأَنَّهُ لَمْ يَسْمَعْ تَبَرُّؤَ التَّابِعِينَ مِنَ الْمَتْبُوعِينَ- إِذْ يَقُولُونَ «تَاللّهِ إِنْ كُنّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ إِذْ نُسَوِّيكُمْ بِرَبِّ الْعالَمِينَ» - كَذَبَ الْعَادِلُونَ بِكَ إِذْ شَبَّهُوكَ بِأَصْنَامِهِمْ- وَ نَحَلُوكَ حِلْيَةَ الْمَخْلُوقِينَ بِأَوْهَامِهِمْ- وَ جَزَّءُوكَ تَجْزِئَةَ الْمُجَسَّمَاتِ بِخَوَاطِرِهِمْ- وَ قَدَّرُوكَ عَلَى الْخِلْقَةِ الْمُخْتَلِفَةِ الْقُوَى بِقَرَائِحِ عُقُولِهِمْ- وَ أَشْهَدُ أَنَّ مَنْ سَاوَاكَ بِشَيْءٍ مِنْ خَلْقِكَ فَقَدْ عَدَلَ بِكَ- وَ الْعَادِلُ بِكَ كَافِرٌ بِمَا تَنَزَّلَتْ بِهِ مُحْكَمَاتُ آيَاتِكَ- وَ نَطَقَتْ عَنْهُ شَوَاهِدُ حُجَجِ بَيِّنَاتِكَ- وَ إِنَّكَ أَنْتَ اللَّهُ الَّذِي لَمْ تَتَنَاهَ فِي الْعُقُولِ- فَتَكُونَ فِي مَهَبِّ فِكْرِهَا مُكَيَّفاً- وَ لاَ فِي رَوِيَّاتِ خَوَاطِرِهَا فَتَكُونَ مَحْدُوداً مُصَرَّفاً

لغات

اقتحام:ناگهانى و بشدت داخل در امرى شدن سدد:جمع شده است به معنى درها و پرده ها جاب البلاد:سرزمينها را پيمود.

سدف:جمع سدفه:تاريكى ظلمت.

جبه:رد كردن.

احتذى عليه:راه او را پيمود،به روش او عمل كرد.

ص:693

حقاق:جمع حقّ،اطراف استخوان مفاصل.

عادل:آن كه براى خدا مانند بگيرد،عديل و معادل قرار دهد.

قريحه:قدرت انديشه.

ترجمه

«پس اى سؤال كننده درست بنگر و با دقّت و تفكّر،از صفاتى كه قرآن تو را بدان راهنمايى كرده،پيروى كن،و از نور هدايت آن روشنايى بطلب و آنچه شيطان دانستن آن را به تو القا و تكليف كرده در قرآن و سنت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و پيشوايان دين دانستن آن بر تو لازم نشده است،دانش آن را بخداوند سبحان واگذار نما،اين است نهايت حقّ خداوندى بر عهدۀ تو؛و بدان كه،انسانهاى راسخ در علم كسانى هستند كه اقرار به تمام غيبهاى پوشيده،آنان را از تجاوز به سدها و موانع و حدودى كه ميان آنها و حقايق غيبى زده شده بى نياز ساخته است.نسبت به تمام امورى كه جاهلند و تفسيرش را نمى دانند و براى آنها غيب و نهفته است،مقرّ و معترفند،و خداوند همين اقرار و اعتراف بر عجز و ناتوانى آنها را،از رسيدن به آنچه در علم و دانش بدان احاطه ندارند،ستوده است.و انديشه نكردن آنان در چيزى كه بحث و گفتگو از كنه و حقيقت آن را بانسان امر نكرده است،رسوخ و استوارى ناميده و آنها را راسخين و استواران در علم و دانش خطاب فرمود(زيرا از حدّ خود تجاوز نكرده و در آنچه كه مأمور نيستند كنه و حقيقت آن را دريابند تعمّق و انديشه نمى كنند)پس تو نيز اى سؤال كننده،به آنچه قرآن كريم راهنمائيت مى كند اكتفا كنى.(در آنچه فهمت بدان نمى رسد و مأمور بدانستن آن نيستى انديشه نكن) و عظمت و بزرگى خداوند را به اندازۀ عقل و فهم خود نسنج كه هلاك و تباه خواهى شد.چه ذات مقدس خداوند چنان قدرتمندى است كه اگر همۀ انديشه هاى بشرى متوجه او شوند،تا نهايت قدرت و توانايى اش را دريابند،و اگر فكر و انديشه اى كه آلوده بوسوسه هاى شيطانى نگشته،بخواهد بزرگى پادشاهى وى را در منتهى درجۀ عوالم غيب و ناديدنيها بدست آورد،و اگر دلها حيران و شيفته او شوند تا كيفيّت و چگونگى صفاتش را بيابند و اگر عقلها بسيار

ص:694

كنجكاوى كنند(خردمندان انديشۀ فراوان بگيرند)تا چون حقيقت صفاتش آشكار نيست به كنه ذاتش پى برند(قدرت)خداوند متعال آن اوهام و عقول را باز مى گرداند،(درمانده و ناتوان مى سازد)در حالى كه راههاى هلاكت و تاريكيهاى عوالم غيب را طى كرده و از همه جا بازمانده از روى اخلاص روى به حق سبحانه و تعالى مى آورند(بعد از آن كه از طىّ اين راههاى خطرناك بجايى نرسيدند و از درك حقيقت ذات و صفات وى كه ممنوع گشته اند برگشتند)و اعتراف خواهند كرد كه سير در اين راه از روى خبط و اشتباه بوده و كنه معرفت او درك نمى شود،و به قلب صاحبان عقول و انديشه ها خطور نمى كند كه بتوان جلال و عزتش را اندازه گرفت(چه رسد به اين كه او را دريابند و بر او احاطه علمى پيدا كنند) او خداوندى است كه بدون صورت و مثالى كه از آن اقتباس كرده باشد، جهانيان را بيافريد و بدون سنجش و اندازه گيرى مخلوقاتى كه آفريدگارى پيش از خلق جهان آفريده باشد،و خداوند عالم از روى نمونه و مدلى كه خالق و معبود سابق بكار برده،جهان را خلقت كرده و از آن تبعيت كرده باشد،(جهان را ايجاد كرد)؛زيرا صورت دهندۀ به موجودات اوست،و پيش از او آفريدگارى نبوده تا خداوند از روى نقشه او كار كند.

او از ملكوت،قدرت و شگفتيهاى آن چنان كه(در عين خاموشى) نشانه هاى حكمتش گوياى آنهاست،به ما نشان داد كه خلق نيازمند و معترفند به اين كه اوست كه با قدرت و توانايى خود آفرينش را سر پا نگاهداشت، تا ما را به معرفت و شناسايى خويش با دلايل قطعيّه و حجتهاى بالغه راهنمايى كند.اوست كه آثار صنعت و نشانه هاى حكمتش در نقشهاى تازه و بديع و دلفريبى كه در قالب تكوين ريخته پيداست هر يك از موجودات دليلى بر وجود اويند.پس آنچه آفريده حجّت و دليل بر حقيقت اوست،هر چند(مانند جمادات)بى زبان و خاموش باشند احتياج و نيازمندى موجودات به خالق،خود اعترافى است بر اين كه تنها اوست كه با قدرت و توانايى خويش آنها را بر پا

ص:695

نگاهداشته است.اقامۀ دليلى كه ما را بر شناخت خداوند ناگزير ساخت.

پديده هاى نو و تازۀ آثار صنع و نشانه هاى حكمتى بود كه خداوند متعال آنها را ظاهر گردانيد.بنا بر اين آنچه را آفريدگار جهان آفريد هر چند خاموش و بى زبان باشند،حجّت و دليلى بر حقيقت ذات اويند.حجّت خداوند بر تدبيرات امور و دلايلش بر خلاقيّت و آفرينندگى پروردگار،در همۀ موجودات گويا و پا برجاست.

(اى خداى يگانه بى همتا)گواهى مى دهم كه هر كس تو را در داشتن اعضاى گوناگون و متفاوت و به مخلوقت تشبيه كرد و تو را داراى مفاصل كوچك بهم پيوسته كه از تدبير حكمت تو(در زير گوشت و پوست)پنهانند،بداند در حقيقت به يگانگى تو اعتقاد نكرده و تو را نشناخته و دلش به اين كه براى تو مانندى نيست يقين ندارد،گويا او حكايت بيزارى جستن بت پرستان را(در قيامت)از بتهايى كه مى پرستيدند نشنيده.آن گاه كه مى گويند: «تَاللّهِ إِنْ كُنّا لَفِي ضَلالٍ مُبِينٍ إِذْ» نُسَوِّيكُمْ «بِرَبِّ الْعالَمِينَ» (1).

آنان كه تو را با مخلوقات برابر دانستند،دروغ گفتند آن گاه كه تو را با بتهايشان تشبيه كردند.و به اوهام(و افكار پوچ)خويش تو را در كسوت مخلوقين ديده و به انديشه هاى(نارساى)خود تو را همچون اجسام داراى اجزا دانسته و برويّه خردهاى كوتاهشان تو را با مخلوق گوناگون بيك ميزان و سنجش ديدند.

گواهى مى دهم كسى كه تو را با مخلوق و آفريده ات،مساوى داشت، از تو بر گشته،و كسى كه از تو برگشته باشد،به آيات محكمى كه تو نازل كرده اى و بصحّت آنها دلايل روشنى از جانب تو گواهى داده است،كافر گشته است.

شهادت مى دهم،تو آن خداوندى هستى كه در خردها نگنجى تا در منشأ انديشه ها داراى كيفيّت و چگونگى باشى،و نه در انديشه هاى عقول محدود

ص:696


1- سوره شعراء(26)آيه(97 و 98): [1]به خدا سوگند ما در گمراهى و ضلالت آشكار بوديم هنگامى كه شما را با پروردگار جهانيان مساوى و برابر مى گرفتيم.

بحدّى،تا به تعريف در آيى،و موصوف بدگرگونى و جابجائى گردى »

شرح

در بخش نخستين اين فصل از خطبه،امام(علیه السلام)كيفيّت توصيف كردن خداوند سبحان را ياد مى دهد و به مردم چگونگى ستايش كردن و ثنا گفتن ذات مقدّس حق تعالى را،چنان كه در خور آن باشد مى آموزد.هر چند شخص مورد خطاب امام(علیه السلام)در اين كلام،سؤال كننده اى است كه از حضرت خواسته بود تا خدا را برايش توصيف كند،امّا از باب ضرب المثل معروف:«ايّاك اعنى و اسمعى يا جارة» (1)تعليم دادن همۀ انسانها منظور است.

امام(علیه السلام)سؤال كننده را مورد خطاب قرار داده به كتاب خدا هدايتش كرده به او دستور مى دهد كه قرآن را پيشواى خويش بداند و از روشنايى كتاب، در پيمودن راه حق و چگونگى توصيف خداوند،كسب نورانيت كند؛زيرا شايسته ترين اوصافى كه براى خدا آورده شده،همان اوصافى است كه حق سبحانه و تعالى براى خويش در قرآن آورده و خود را بدانها توصيف كرده است.و باز سؤال كننده را امر مى كند،تا علم صفات و خصوصياتى كه در كتاب خدا و سنت رسول و آثار پيشوايان دينى كه همچون رسول خدا(صلی الله علیه و آله) شرح و توضيح ديانت را بر عهده دارند،آمده است و امورى محرّز و مسلّم هستند (ولى او درك نمى كند)بخداوند متعال واگذارد(به پندار خود آنها را نفى و اثبات نكند)و مقصود از تفويض همين معنى است كه ذكر شد.

به عبارت ديگر توضيح سخن امام(علیه السلام)اين است كه پيشوايان هدايت كننده دين به نسبت آفريدگار يا آفريده آگاه ترند،و به كار بردن الفاظ مناسبى را كه مفيد معنى باشد و بر خداوند اطلاق گردد بخوبى مى دانند(بنا بر اين آنچه قرآن،

ص:697


1- «قصد من تويى اى همسايه صداى مرا بشنو».اين ضرب المثل خطاب به همسايه است امّا مقصود شخص يا اشخاص ديگرند.

سنت پيامبر(صلی الله علیه و آله)و پيشوايان بر حق،بر خداوند اطلاق كرده اند بى چون چرا قابل قبولند و تأمّل در آنها روا نيست و بدنبال صفات و خصوصياتى،كه فكر و تحقيق در باره آنها منع شده است.نيز نبايد رفت)پيگيرى شناخت صفات ممنوعه حق، و كاوش در باره فهم آنها را بدين اشاره كه فعل شيطانى است منفور دانسته،جايز نمى داند.

روشن است كه جستجو و تحقيق بيرون از حدّ شرعى،كه گذشتن از آن نهى شده است،بوسوسۀ شيطانى و طبع حريصى است كه براى دستيابى به امور ممنوعه،همواره بيشتر تلاش مى كند.

بايد دانست كه اكتفا كردن بر اوصافى كه در قرآن و سنت و گفتار پيشوايان بر حق آمده،نهايت حق خداوند متعال و چيزى است كه از انسان خواسته شده است(بيش از اين افراد تكليف تحقيق ندارند) با توجّه به اين كه خواست شارع مقدّس اسلام بهنگام وضع شريعت و استوار داشتن پايه هاى آن،الفت دادن قلب جهانيان بر قانون واحد،و متّحد ساختن آنها بر محور واحد بوده است،تا بدان حد كه حتّى در اعتقاد به امرى كوچك و ناچيز متفرّق و گروه گروه نشوند؛زيرا تفرقه چنان كه قبلا توضيح داده شد،موجب ضعف دين،و عدم همكارى بر تحكيم ديانت مى شود.بنا بر اين به مقتضاى حكمت واجب است،كه كاوش و تحقيق بيش از آن كه شريعت مجاز دانسته است حرام باشد،تا دستورات دين و شريعت در قلب مردم ثابت و استوار گردد،و بحث پيرامون آنچه در ديانت مجاز شمرده نشده است.انسانها را از اعتقاد خارج نسازد،كه شريعت را بكنارى افكنند،و اعتقاد بسيارى از مردمان، بخاطر ورود در موضوعات غير مجاز(معرفت بر كنه ذات خداوند و امثال آن) فاسد گردد،زيرا در ميان مردم افرادى هستند،كه آمادگى پذيرش غير ظواهر شريعت را ندارند،و آنها كه مستّعد درك حقايق باشند،نادر و اندكند.هر چند

ص:698

مى دانيم كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)هر گاه در فردى استعداد درك اسرار شريعت را مى ديد،و به او اعتماد مى داشت،مانند على(علیه السلام)نه ابو هريره و امثالش،آن رموز و اسرار را به او تعليم مى داد .

پس از آن كه امام(علیه السلام)تحقيق و كاوش در امور غير مجاز را نهى فرمود، راسخان در علم را مى ستايد،آنها كه در قرآن كريم از گفته ربّ حكيم مورد ستايش واقع شده اند آنجا كه مى فرمايد: «لكِنِ الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ مِنْهُمْ وَ الْمُؤْمِنُونَ يُؤْمِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ» (1)؛و باز مى فرمايد: «وَ الرّاسِخُونَ فِي الْعِلْمِ يَقُولُونَ آمَنّا بِهِ كُلٌّ مِنْ عِنْدِ رَبِّنا» (2).

در تفسير معناى رسوخ در علم گفته اند:راسخان در علم كسانى هستند كه خداوند آنها را از دست اندازى به امورى كه غيب است و اجازۀ تحقيق در آنها نيست.بى نياز كرده است.آنها به تمام آنچه غيب و نهفته است و نمى دانند اقرار دارند،و خداوند به دليل اقرار آنها بر عجز و ناتوانى خويش از عدم دستيابى به آنچه در حيطۀ علميشان نيست،آنها را ستوده است،و ترك تعمق آنها را از چيزهايى كه مكلّف به بحث آنها نيستند،رسوخ در علم دانسته است.

در اينجا لازم است كه به معناى سدد مضروبة و حجب الغيوب؛:

«درهاى بزرگ بسته و پرده هاى غيب»اشاره شود؛لذا به بعضى از مكاشفات علماى صوفيّه كه بدانها نيز روايت سيد انبياء(صلی الله علیه و آله)اشاره دارد، مى پردازيم.

ص:699


1- سوره نساء(4)آيه(162): [1]ولى راسخان در علم و مؤمنان به همه آنچه كه بر تو نزول يافته است ايمان دارند.
2- سوره آل عمران(3)آيه(7): [2]راسخان در علم مى گويند ايمان داريم(همه اينها)چه بفهميم يا نفهميم از نزد خداست.

صوفيّه كه بدانها نيز روايت سيد انبياء(صلی الله علیه و آله)اشاره دارد،مى پردازيم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:«براى خداوند متعال از نور و ظلمت هفتاد حجاب است كه اگر يكى از آن حجابها را بردارد،جلوۀ رخ او آنچه را كه ديدنى است خواهد سوخت»از طرفى چون ثابت شده است،كه حق تعالى با ذات خود براى ذات خويش متجلّى و آشكار است،بنا بر اين حجاب از ناحيۀ محجوب خواهد بود(يعنى حجابى اگر هست از ناحيۀ خلق است نه از جهت خالق).

دارندگان حجاب به سه قسم تقسيم مى شوند:

1-قسم اول،افرادى هستند كه حجابشان ظلمت و تاريكى است.

2-قسمت دوم،حجابشان ظلمت آميخته به نور است.

3-قسم سوم،حجابشان نور و روشنايى محض مى باشد.

و هر يك از سه قسم فوق،داراى اقسام فراوان و غير قابل شمارش مى باشند كه در اينجا اشارۀ به اصول اين اقسام ما را كفايت مى كند.

قسم اوّل:كه حجابشان ظلمت و تاريكى محض است،ملحدان هستند، كسانى كه بخداوند ايمان ندارند.و اينها نيز بدو صنف تقسيم مى شوند:

الف:صنفى كه براى ايجاد جهان معتقد به علّتى هستند،امّا آن علت را طبيعت مى دانند،و شما مى دانيد كه طبيعت صفتى است جسمانى،تاريك و خالى از شناخت و ادراك.(ظلمت طبيعت حجابى است كه مانع از ادراك حقيقت مى شود) ب:صنف دوّم گروهى هستند كه در باره شناخت علت و ايجاد كننده جهان فارغ البال بوده و به خود رنجى نمى دهند،و اساسا توجّهى به اين حقيقت نداشته،سرگرم به امور نفسانى خود هستند و مانند حيوانات زندگى مى كنند.

اينان حجاب تيرگيهاى نفسانى و شهوات ظلمانى خود را فرارو دارند و هيچ تاريكيى ظلمانى تر از هواى نفسانى نيست.لذا خداوند متعال فرموده است:

ص:700

«أَ فَرَأَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ» (1).

و پيامبر(صلی الله علیه و آله)در اين باره فرموده است:«هواى نفس منفورترين خدائى است كه بر روى زمين پرستيده شده است (2).» دو صنف،فوق الذّكر،به گروههاى فراوانى تقسيم مى شوند كه نياز به ذكر تمام آنها نيست.

قسم دوّم:يعنى افرادى كه حجابشان از ادراك حقيقت،نور آميخته بتاريكى باشد،به سه صنف تقسيم مى شوند.

الف:منشأ حجابشان از حقيقت ظلمت حسّ باشد.

ب:منشأ حجابشان از درك حقيقت صور خيالى باشد.

ج:منشأ حجابشان قياسهاى عقلى فاسد باشد.

صنف اول كه منشأ حجابشان از دريافت حقيقت،تاريكى حسّ باشد به چند طايفه تقسيم مى شوند.

طايفۀ اوّل بت پرستان هستند،اين گروه اجمالا مى دانند كه پروردگارى دارند و واجب است كه او را بر جان خود مقدّم دارند.و اعتقادشان اين است كه او از هر چيزى گرانقدر و ارزشمندتر است،ولى آنها در حجابى از ظلمت حسّ قرار گرفته اند و نمى توانند در اثبات پروردگارشان از جهان محسوسات فراتر روند.

بنا بر اين از گرانبهاترين جواهرات،مانند طلا و نقره و ياقوت،مجسّمه هايى را در زيباترين صورت مى سازند و آنها را به عنوان خدا مى پذيرند.(به همين دليل است)اگر چه روشنايى عزت و جلال صفات خداوند آنان را در حجاب دارد.اما آنها عزّت و جلال را در پيكره هاى محسوس قرار مى دهند.پس حجاب آنها نورانيّت آميخته بتاريكى محسوسات است،چه حسّ نسبت بعالم معقولات

ص:701


1- سوره جاثيه(45)آيه(23): [1]آيا كسى كه هواى نفسش را خداى خود قرار داده است ديده اى.
2- الهوى ابغض اله عبد على وجه الارض.

ظلمت و تاريكى است.

طايفۀ دوّم كه از بت پرستان در مشاهده انوار الهى جلوتر هستند و از مرحلۀ پرستش سنگها فراتر رفته اند،چنان كه نقل شده است قومى از تركهاى سرحدات دور مى باشند آنها دين مخصوص و مشهورى ندارند امّا معتقدند كه پروردگار آنها زيباترين شيء موجود است.بنا بر اين هر گاه انسان،يا اسب يا درختى را در زيباترين صورت ببينند آن را پروردگار خود دانسته و مى پرستند.

اينان نيز همچون طايفۀ اوّل بنور جمال حق كه آميخته با ظلمت حسّ است از درك حقيقت در حجابند.

طايفه سوّم از دو طايفۀ قبل جلوتر رفته و گفته اند:شايسته است،پروردگار در ظاهر نورانى و در باطن،چنان داراى هيبت و سلطنت باشد،كه نتوان به وى نزديك شد.

اينان نيز از درجۀ محسوس بالاتر نرفته و آتش پرست شده اند.چون آتش را داراى اين صفات تصور كرده اند.اين گروه بواسطه انوار سلطنت و روشنايى از شناخت حق تعالى در حجابند.

زيرا تمام اين مراتب از انوار الهى است كه با تاريكى حسّ آميخته شده است.

طايفۀ چهارم از سه طايفۀ فوق الذكر مترقى ترند به اين دليل كه متوجّه شده اند،آتش خاموش مى شود و سلطه پذير است،پس شايستگى الوهيّت را ندارد.چيزى مى تواند پروردگار باشد كه صفات برجستۀ نورانيّت ظاهرى و هيبت باطنى را داشته و ما را تحت تأثير قرار دهد و به بلندى درجه و مقام متّصف باشد.در ميان اين طايفه دانش نجوم شهرت فراوانى دارد و تأثيرات جوّى جهان را به ستارگان نسبت مى دهند.و به همين دليل ستاره پرست شده اند.از اينان (1)

ص:702


1- شارح يا ناشر شماره سوّم را چهارم بحساب آورده است،همان شماره سوم ياد داشت كرده ايم مترجم

گروهى مشترى و گروهى ستاره شعرا و جز اين دو را پرستيده اند.اين طايفه هم تاريكى حسّ را به نور برترى و بلندى مقام كه از انوار الهى است،آميخته و بدين سبب از درك حقيقت و شناخت واقعى حق تعالى در حجاب قرار گرفته اند.

طايفۀ پنجم از قبليها كه ستاره پرست بودند به لحاظ انديشه و تفكّر فراتر رفته و چنين مدّعى شده اند كه پروردگار علاوه بر دارا بودن صفات ياد شده، سزاوار است،بزرگترين ستاره هم باشد.با توجّه به همين طرز تفكّر خورشيد را پرستيده اند.اين گروه نيز تاريكى حسّ را بنور كبريا و عظمت الهى و ديگر انوار در آميخته و از شناخت خداى واقعى در حجاب مانده اند.

طايفۀ ششم اين ها نيز از طايفۀ فوق مترقى تر فكر كرده و گفته اند:تنها خورشيد نيست كه نورانى است ستارگان نورانى ديگرى نيز وجود دارند و با خورشيد در نورانيّت شريك اند،چون خداوند در نورانيّت نبايد شريك داشته باشد.پس خورشيد خدا نيست.اين طايفه نور مطلق را كه فرا گيرنده تمام اجرام نورانى است پرستيده اند و چنين پنداشته اند كه نور،خداى جهانيان است و همۀ نيكيها بدو منسوب است از طرفى چون در جهان شرورى را مشاهده كرده و انتساب شرور را بخداوند نيكو ندانسته و ميان نور و ظلمت نزاع و درگيرى احساس كرده اند،كارهاى جهان را به نور و ظلمت نسبت داده اند(مبدأ خيرات را نور و مبدأ شرور را ظلمت پنداشته اند)اين گروه را ثنويّه يا دو گانه پرست مى گويند.

صنف دوّم كه به بعضى از انوار آميخته به ظلمت خيال از معرفت حق تعالى در حجاب قرار گرفته اند آنهايى هستند كه از مرتبۀ حسّ فراتر و در وراى آن حقيقتى را اثبات كرده اند ولى آنها نيز از مرتبۀ خيال گامى فراتر ننهاده اند.

موجودى را كه بر عرش نشسته باشد پرستيده اند.اينها درجاتى دارند كه بيشترينشان مجسّميه و سپس كراميّه و بالاترين آنها كسانى هستند كه از معبود خود جسميّت و تمام عوارض آن به جز سمت و جهت داشتن را نفى كرده اند و

ص:703

تنها جهت فوقيّت را براى او ثابت دانسته اند در حقيقت اين طايفه چيزى جز موجود حسّى و خيالى،نتوانسته اند درك نمايند،تا او را از سمت و جهت مبرّا و پاك بدانند.

صنف سوّم،با انوار خداونديى كه مقرون به قياسات عقلى فاسد و تاريك است از شناخت حق در حجاب مانده اند و خدايى را پرستيده اند كه شنوا بينا، متكلّم،عالم و تواناست و از اين كه در سمتى باشد منزّه و پاك مى باشد.ولى صفات خداوند را همچون صفات انسانى دانسته اند.و بعضى از آنها بدين حقيقت تصريح كرده و گفته اند كه كلام خداوند مانند سخن گفتن ما داراى صداست و بعضى عميق تر انديشيده و گفته اند كلام خداوند داراى صوت و حرف نيست بلكه مانند حديث نفس و تصوّرات ذهنى ما مى باشد.بدين دليل است كه اگر سخنشان مورد تحقيق قرار گيرد هر چند اين حقيقت را بزبان منكر مى شوند، ولى كلامشان،معناى تشبيه را دارد و آنها چگونگى اطلاق اين الفاظ را بر خداوند درك نمى كنند،و لذا،اين طايفه نيز به لحاظ آميختن انوار الهى با تاريكيهاى قياسات عقلى از شناخت حقيقت و عرفان الهى در حجاب قرار دارند.

قسم سوم:كه نور خالص حجابشان باشد خود به اصناف بى شمارى تقسيم مى شوند كه ما به سه صنف آنها ذيلا اشاره مى كنيم.

صنف اوّل از اين سه صنف كسانى هستند كه معناى صفات«شنوا،بينا، توانا و...»را مى دانند،و ميان به كار بردن اين صفات بر خداوند و انسان فرق مى گذارند.امّا از تعريف خداوند بدين صفات خوددارى مى كنند و حق تعالى را با نسبت دادن به ديگر مخلوقات معرّفى نموده و مى گويند:پروردگار ما،آفريدگار آسمانها و زمين است،و جز او خدايى را باور نداريم پروردگار ما از مفهوم ظاهرى اين صفات پاك و منزه است،او بحركت در آورنده آسمانها و اداره كننده نظم آنهاست.

ص:704

صنف دوّم كسانى هستند كه مى دانند در آسمانها فرشتگان زيادى هستند و به حركت در آورندۀ هر آسمانى موجود خاصّى بنام فرشته است.و باز تمامى اين آسمانها در ضمن فلكى قرار دارند،كه در هر شب و روز يك مرتبه همۀ آنها با حركت فلك بحركت در مى آيند.و خداوند متعال بحركت در آورنده فلك الأفلاك كه تمامى افلاك را در بر دارد مى باشد.

صنف سوّم كسانى هستند كه از دو صنف سابق انديشۀ فراترى دارند و مى گويند:اين كه فرشتگان اجسام فلكيّه را بحركت در مى آورند بمنظور خدمت گزارى و پرستش خداوند است.و خداوند تعالى با فرمان خود بحركت در آورنده تمام آنهاست.(امّا چنان كه قبلا يادآور شديم)اين هر سه صنف با انوار خالص الهى از درك ماوراى نورانيّت حق در حجاب اند،و فراتر از اين سه صنف،صنف چهارمى هستند كه حقيقتى بيشترى بر آنها آشكار شده است و معترفند كه ذات حق تعالى متّصف بوصف يگانگى مطلق و نهايت كمال مى باشد،از اين صنف حجابهاى مقايسه كردن و تشبيه كردن خداوند با ديگران به كنارى رفته،اينها در شناخت و معرفت خداوند(تا حدودى)به حق و اصل شده اند.

از اين صنف دستۀ خاصى هستند كه تجليّات انوار الهى تمام ادراكات بصرى و محسوسات آنها را سوخته و از ميان برده است.جز رتبۀ ذات حق تعالى به چيزى توجّه نداشته و ملاحظه نمى كنند.درخشش انوار معرفت الهى تنها بيننده را بجاى گذاشته و ديدنيها را آتش زده و از ميان برده است.و گروهى از اين دسته نيز فراتر رفته و بمقام خاصّ الخاص دست يافته اند و بمرتبه اى رسيده اند كه جلوۀ جمال خداوندى هستى آنها را به آتش كشيده،و سلطۀ جلال و عظمت الهى آنها را فرا گرفته،و آنها را در بقاى وجود خود مات و متلاشى كرده است،تا بدان حد كه توجّهى به فنا و نيستى خود هم ندارند و هيچ چيز جز واحد حقيقى

ص:705

بر جاى نمانده است.چنان كه در گذشته بدين حقيقت اشاره كرديم،اين گروهند كه بمقام وصل حق رسيده اند و حجابى فرا روى ندارند.ولى در عين حال تمام گروهها به حجاب امكان منتهى مى شوند،همان حجابى كه تمام موجودات در آن مستغرقند و بهلاكت مى رسند.و جز ذات بارى تعالى كه داراى جلال و كرامت است هيچ چيز باقى نخواهد ماند.

پس از دانستن مراتب و درجات افراد به نسبت حجابى كه دارند مى گوييم:منظور از درهاى بسته و حجابهاى غيبى كه امام(علیه السلام)بدانها اشاره كرده است چگونگى انتقال به مفهوم صفات خداوند و مراتب عرفان ذات مقدّس حق تعالى و شناخت درجات فرشتگان و كمالاتشان مى باشد؛و همچنين اشاره بديگر حجابهاى نورانييى كه صنف سوّم يعنى آنها كه صرفا انوار حق تعالى حجابشان بود،دارد.

راسخون در كلام حضرت اشاره به كسانى است كه بظاهر سخن امام(علیه السلام) در مرتبۀ آغازين معرفت مانده اند و به شناخت صفات خداوند و فرشتگان و جهان غيب به همان اندازه كه شريعت به اختصار بيان كرده و رسول خدا(صلی الله علیه و آله)بدانها فهمانده بسنده كرده اند.توصيف خداوند را در حدّ صفات كمال و نعوت جلال تعقّل كرده اند،بدين شرح كه صفات حق تعالى در رديف صفات بشر نيستند،در ذهن آنها چنين رسوخ يافته كه تصوّر اجمالى آنها از صفات خداوند اگر به تفصيل در آيد مطابق با واقع خواهد بود(البته)آن را كه خداوند به عنايت خاصّۀ خود آمادۀ پذيرش تفصيل صفاتش كند،به حقيقت دست خواهد يافت.

پس از بيان تقسيم بنديهايى كه پيرامون سخن امام(علیه السلام)آورده شد بحث لطيفى باقى مانده است كه بايد توضيح داده شود،و آن بحث زيبا اين است كه چون در حقيقت امر،تكليف هر كسى بر حسب عقل و خرد شخص و مراتب درك اوست،پيامبر(صلی الله علیه و آله)فرموده است:

ص:706

«بر انگيخته شده ام تا به اندازۀ عقل مردم با آنها صحبت كنم» هر عقلى فراخور توان خود از حجابهاى غيب را كنار مى زند.و فراتر از آن ناتوان است و اعتراف به عجز دارد،تكليف چنين كسى همان مقدارى است كه بتواند رفع حجاب كند،و به همين نسبت از راسخين در علم به حساب مى آيد.

با اين توضيح،راسخ در علم مرتبۀ واحدى كه عبارت از تقليد ظواهر شريعت و اعتقاد به صحّت آنها باشد،نيست.بلكه پيروى از ظاهر شريعت اولين مرتبه از مراتب رسوخ در علم مى باشد.و در وراى اين مرتبه،بر حسب مراتب سلوك و نيرومندى سالكان بر رفع حجاب انوارى كه بدان اشاره كرديم،مراتب بى نهايتى است.سخن امام(علیه السلام)نيز با آنچه ما گفتيم نه تنها منافاتى ندارد،بلكه بر آن وجهى كه شرح كرديم صدق كلّى دارد.و بر اين كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:«ترك تعمّق در مواردى كه بر تحقيق آن مجاز نيستند رسوخ در علم ناميده مى شود»هم صدق مى كند؛زيرا كسى كه بعضى از مراتب سلوك را پيموده باشد و از پيمودن مقام فراتر باز مانده و ذهن خود را از تعمّق در مراحل غير مجاز منصرف داشته است و از موضوعى كه بدليل ناتوانى از كشف،مكلّف به بحث از آن نيست باز ايستد، راسخ در علم است،(چون مقام خود را شناختن و يا فراتر ننهادن رسيدن بمقام دانش حقيقى است ).

قوله عليه السلام: فاقتصر على ذلك :يعنى بر آنچه كه كتاب عزيز بدان ناطق،و سنت رسول(صلی الله علیه و آله)بر آن دلالت دارد،و پيشوايان هدايت دين بدان ارشاد مى نمايند بسنده كن .

قوله عليه السلام: و لا تقدّر عظمة اللّه على قدر عقلك فتكون من الهالكين ؛يعنى آن كه عظمت خدا را با خرد خود اندازه گيرى كند،اعتقادش اين خواهد بود،كه عقلش مى تواند خداوند را درك نمايد و علمش بر او احاطه داشته باشد!چنين كسى با عقل ضعيف و ناتوان خود عظمت خدا را كوچك مى نمايد

ص:707

با اين كه عظمت حق تعالى برتر و ارجمندتر از اين است كه با خرد بشرى محاسبه و اندازه گيرى شود.چنين داورى و حكومت از فردى صادر مى شود كه توهم بر او حاكم باشد و خداوند را به جسم و جسمانيات تشبيه كند.

اين نوع اعتقاد،در حقيقت كفر است،زيرا غير صانع را بجاى صانع گرفته است و از طريق معرفت حق انحراف دارد،و انحراف از راه حق موجب هلاكت در وادى جهل است.

بايد توجّه داشت،اين كه امام(علیه السلام)طالبان معرفت را به كتاب و سنّت و توضيحات امامان معصوم(علیه السلام)ارجاع داده است،مقصود اين نيست كه فقط بظاهر شريعت بسنده شود،بلكه منظور اين است كه از نورانيّت قرآن و سنّت و آثار پيشوايان هدايت گر همواره تبعيّت شود.

در قرآن كريم و سنت رسول(صلی الله علیه و آله)و سخن امامان معصوم آن قدر از اشارات و توجّهات بر منازل سير و سلوك و لزوم انتقال از مراتب پست به مقامات بلند عرفان به پا رسيده است كه قابل شمارش نيست،و مقام هر اهل مقامى را به وى شناسانده و از غير اهلش مخفى داشته اند،زيرا كتاب و سنّت و اهل بيت عصمت طبيبان نفوس هستند.بدان سان كه طبيب بعضى از داروها را براى بعضى از بيماريها تجويز مى كند و آنها را پادزهر و شفا مى داند،در حالى كه همان دارو را براى ديگرى زهر هلاك كننده،تشخيص مى دهد و همچنين كتاب خدا و بيان كنندگان مقاصد آن يعنى انبيا و اوليا بعضى از اسرار الهى را براى بعضى از سينه ها قابل شفا مى دانند كه بايد به وى القا شود.اما چه بسا كه القا عين همين رموز و اسرار براى افراد نااهل موجب گمراهى و كفر شود.بنا بر اين مقصود حضرت از بيان جملۀ فوق اين است كه هر عقلى بايد به آنچه اهليّت درك آن را دارد محدود شود.

مقصود امام(علیه السلام)از اكتفا كردن هر عقلى بر آنچه در توان اوست،مى باشد و

ص:708

مخاطب حضرت در اين مورد گروهى ظاهر بينى مى باشند،كه لزوما بايد بدريافتهاى خود بسنده نمايند و از تحقيق در كنه ذات حق كه از حيطه انديشۀ انسانى فراتر است باز ايستند.هر چند حقيقت كلام آن بزرگوار را خداوند مى داند و بس .

قوله عليه السلام: هو القادر الّذى اذا ارتمت إلى آخره اين سخن امام(علیه السلام) اشاره به اوصاف حق تعالى دارد كه با عبارات مختصر ديگرى بيان كرده،و انسانها را به اين حقيقت توجّه مى دهد كه نهايت بررسى عقول و كاوش انديشه ها،و ژرفنگرى زيركها،خواهان دريافت معناى تفصيلى كمال و نعت جلال اوست،ولى سرانجام اينان در تحقيق سر افكنده شده و با اندوه و حسرت از پيشروى فكرى باز مى ايستند،و اعتراف به عجز و درماندگى خود مى كنند.

عبارت امام(علیه السلام)كه فرمود: اذا ارتمت الى قوله ردعها جملۀ شرطيّه متّصله اى است كه در حكم چند قضيّه شرطيّه است كه داراى چند مقدمه و يك تالى مى باشد (1).

مقدّمه اوّل جملۀ: اذا ارتمت الأوهام لتدرك منقطع قدرته ،مى باشد.

مقصود از«ارتماء وهم»آزاد شدن انديشه است تا در مطالعه و بررسى،نهايت قدرت و توان خود را به كار گيرد ولى در شناخت ذات حق تعالى بجايى نرسد.

مقدّمه دوم:عبارت: و حاول الفكر المبرّء من خطرات الوساوس است.

اگر فكر و انديشه اى كه آلوده به وسوسۀ شيطانى و تيرگيهاى پندار نگشته بخواهد بزرگى مقام وى را دريابد و چگونگى ذات حق را تشخيص دهد،و تمام كمالاتى كه شايسته و سزاوار اوست،بخواهد در ژرفترين مراحل غيب ملكوت اثبات كند قادر نيست.منظور از ژرفاى غيب ملكوت اسرار و رموز جهان غيب است كه داراى عمق ويژه اى مى باشد.

ص:709


1- جملۀ شرطيّه دو بخش دارد،بخش اوّل را مقدّم و بخش دوم را تالى مى گويند(مترجم)

مقدّمه سوّم جملۀ: و تولهّت القلوب ،مى باشد.

يعنى شوق و علاقه شديدى پيدا كند،تا چگونگى صفات خداوند را دريابد،(قادر نخواهد بود).

مقدّمه چهارم عبارت: و غمضت مداخل العقول ،است.

يعنى خرد در راههاى رسيدن به صفات خدا به من برسد و آنها را در نيابد، بدين توضيح كه عقل بجايى منتهى شود كه با ملاحظه ذات حق هيچ صفتى را لحاظ نكند.بلكه هر خاطره اى كه بر قلبش مى گذرد و هر اعتبارى كه از صفات يا جز آن مانند قدوسيّت به نظرش مى رسد به كنارى نهد تا به كنه ذات خداوند علم پيدا كند!ممكن نيست.

قوله عليه السلام: ردعها كلمه ردعها براى همۀ قضاياى شرطيّه ما قبل و مقدّمهايى كه بر شمرديم،تالى يا جواب شرط بحساب مى آيد.مقصود از«ردعها» از تعقيب موضوعى سر افكنده و اندوهناك بازگشتن مى باشد.علّت سرافكندگى در عدم شناخت اين امور،اين است كه خلقت انسان از درك اين مطالب با عظمتى كه خواهان كشف آنهاست ناتوان است،(ولى او خود را با وهم و گمان توانا مى بيند و در مرحلۀ عمل كه از پيشرفت باز ماند سرافكنده و شرمسار مى شود.) باين دليل انديشيدن دركنه ذات خداوند در كلام امام(علیه السلام)تعبير به«اوهام» شده است كه از درك آنچه محسوس و يا وابستۀ بمحسوس نباشد،درمانده و ناتوان است و فكر انسانى باز داشته شده است از اين كه حقيقت ذات حق را دريابد،و دلها از دريافت چگونگى صفات حق تعالى وامانده شده اند.

حصر و محدوديّت عقول و انديشه ها از درك كنه ذات و صفات حق به لحاظ خلقت قاصر و ناتوان آنهاست كه نمى توانند بر آنچه بينهايت و نامحدود است احاطه پيدا كنند،صفات كمال و اوصاف جلال خداوند همچون ذاتش

ص:710

بينهايت است.

باز دارى عقول از احاطه بر كنه ذات حق از جهت خلقت ناتوان آنها از درك كنه حقيقتى است،كه محدود و مركّب نيست،دليل بازدارى افكار و انديشه ها، قدرتمندى خداوند است به همين دليل،قادر بودن حق را بر جمله هاى شرطيه مقدّم آورده و فرموده است: هو القادر الّذى اذا ارتمت ....

قوله عليه السلام: و هى تجوب مهاوى سدف الغيوب متخلصة اللّه سبحانه .

اين عبارت امام(علیه السلام)در جايگاه حال قرار دارد و عمل كنندۀ در حال، عبارت«ردعها»است.

لفظ«سدف»را امام(علیه السلام)از تاريكيهاى جهل به تمام معانى غيب،چه ذات و چه صفات جلال،و همۀ حجابها،استعاره آورده است.يعنى خداوند متعال اوهام و عقول جستجوگر را باز مى گرداند،در حالى كه راههاى هلاكت و تاريكيهاى عالم غيب را طى كرده و راه بجايى نبرده باشند.

جهت استعاره،مشاركت جهل و تاريكى در عدم راهيابى و هدايت است.

(در تاريكى راه پيدا نمى شود،چنان كه با جهل و نادانى هدايت ميسّر نمى گردد) كلمه«متخلّصة»نيز به معناى حال آمده است و عمل كننده در آن يا فعل «تجوب و يا ردعها»است،معناى تخلّص اوهام و عقول به سوى خداوند آن است كه پس از باز ماندن انديشه از ادراك كنه ذات و صفات حق تعالى آن گاه است كه توجّه كامل براى دريافت حقيقت به سوى حق سبحانه و تعالى معطوف و مبذول مى شود.

قوله عليه السلام: فرجعت الى قوله عزّته كلمۀ«معترفة»در متن سخن امام حال است.و عامل در آن فعل«رجعت»مى باشد.مقصود از«جوء الاعتساف» شدّت تاخت و تاز در راههاى جستجو و تحقيق است.بخوبى روشن است،كه نهايت كوشش و تلاش و بسختى افتادن،براى به دست آوردن چيزى كه ممكن

ص:711

نيست(رسيدن به معرفت كنه ذات حق)بى فايده است.

منظور از ألو الروايات»صاحبان انديشه اند.يعنى،پس از خستگى از عدم دسترسى به كنه ذات و صفات،صاحبان انديشه به سوى حق تعالى باز مى گردند، در حالى كه بدو موضوع اعتراف دارند.

الف:به كنه معرفت و شناخت او دست نمى يابند.

ب:انديشه ها عزّت و جلال او را نمى توانند اندازه گيرى كنند.يعنى فكر بر ذات و صفات خداوند احاطه ندارد تا از كيفيت آن خبر بدهد.روشن است كه درستى اين احكام براى نفس وقتى است كه انديشه ها،در جستجوى اين معارف نهايت كوشش خود را به كار گيرند و از درك آنها ناتوان شوند .

قوله عليه السلام: الّذى ابتدع الخلق على غير مثال الى قوله...قبله اين عبارت امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه صنايع انسانى پس از صورتبندى مصنوع در قوّۀ خيال ساخته مى شود.بلكه كارهاى انسانى چه صنعت و چه غير صنعت تحقّق خارجى نمى يابد،مگر پس از آن كه كيفيّت و چگونگى آن در ذهن تصوّر شود.و اين تصوّرات گاهى از مدلها و اختراع بر صفحۀ ذهن جلوه مى نمايد، چنان كه بر ذهن بسيارى از افراد با هوش صورت و شكلى كه سابقۀ قبلى نداشته،افاضه مى شود و سپس مطابق اين صورت ذهنى عينيّت خارجى مى يابد.امّا،صنع خداوند در مورد جهان و اجزاى آن مبرّاست كه به يكى از دو صورت فوق تحقّق پذيرد.

1-چرا صنع خداوند مترتّب بر صورت خيالى نيست؟به دليل اين كه هيچ چيز قبل از خداوند وجود نداشته و هيچ صنعتى بر صنعت خداوند تقدّم ندارد تا حق تعالى به مشابهت آن صنعت،صنع خود را ايجاد كرده،و از غير پيروى كرده باشد.

2-چرا صنع خداوند مانند اختراع مخترعين نباشد؟!تحقيق نشان داده است،انجام دهنده كارى را در صورتى مخترع مى گويند،كه مطابق شكل و

ص:712

هيأت ذهنى خود،شيئى را ايجاد كند،شكل و هيأت از پديده هايى به دست مى آيد كه صانع اول با عظمت و جلال خود ايجاد كرده باشد،پس در حقيقت او فاعلى است كه بدون مدل و الگوى سابقى اشيا را تصوير مى كند و در اندازه گيرى اشيا از ديگرى پيروى نمى كند.

با تحقيق فوق روشن شد كه صنع خداوند سبحانه و تعالى چنين نيست كه از روى صورتى مطابق عينيت خارجى كه قبلا وجود داشته است،ساخته شود پس خداوند اشيا را ابداع و اختراع كرده است و از تمثيل و تشبيه و اندازه گيرى و مطابقت با شيئى كه فرضا وجود داشته باشد به دور است(چون صنعى قبل از صنع خداوند نيست تا الگوى صنع خداوند قرار گيرد ) قوله عليه السلام: و أرانا من ملكوت قدرته الى قوله معرفته مقصود از ملكوت قدرت خداوند در عبارت فوق،ملك و پادشاهى اوست.امام(علیه السلام)ملكوت را به قدرت نسبت داده،به اين لحاظ است كه قدرت وى مبدأ تمام هستى است.و به اين دليل منشأ مالكيّت نيز هست.

منظور از آثار حكمت خداوند،افعال و احكامى است كه از جانب حق تعالى صدور يافته و هر ناقصى در برابر كمال او منقاد و تسليم است.

امام(علیه السلام)لفظ«نطق»را براى زبان حال آثار حق تعالى كه روشنگر حكمت اوست استعاره به كار برده است.آثار حكمت خداوند همان نظامى است كه در استحكام و ترتيب شگفت آور است.

وجه شباهت ميان نطق و زبان منصوعات خداوند،روشنگرى و توضيح و بيان مى باشد.(يعنى چنان كه سخن گفتن مطلبى را روشن مى سازد،مصنوعات خداوندى بزبان حال معرّف صانع و سازنده خود است).

كلمه«اعتراف»،در جملۀ امام(علیه السلام)بر«عجائب»عطف شده و«إلى ان» جار و مجرور و متعلّق به حاجت است و كلمۀ«ما»در عبارت«ما دلّنا»مفعول

ص:713

دوّم«فعل ارانا»است.

با توجّه به جنبه هاى ادبى و شناخت موقعيّت كلمات در عبارت امام(علیه السلام) معناى سخن اين است:خداوند اعتراف و اقرار خلق را،به دليل نيازشان به وى به ما نمايانده است كه قدرتش آنها را در وجود حفظ كرده و بر پا داشته،چنان كه آسمانها و زمين را نگاهدارى كرده تا از جايگاه خود ساقط نگردند.(بنا بر اين) ضرورت نياز و اتكاى جهان به قدرت خداوند چيزى است كه ما را به معرفت و شناخت حق راهنمايى مى كند.

جملۀ«على معرفته»جار و مجرور و متعلق به فعل«دلّنا»است،يعنى آنچه ما را بر معرفت و شناخت حق راهنمايى كند،بضرورت دليلى بر وجود او خواهد بود .

قوله عليه السلام: و ظهرت فى البدائع الى قوله قائمة :در متن عبارت فوق لفظ«أعلام»استعاره به كار رفته است.تا بر استوارى و اتقان فعل صانع از روى حكمت دلالت كند.

بايد دانست تمام آنچه از آثار حكمت خداوند آشكار شده،ناطق به ربوبيت و كمال الوهيّت اوست(با اين تفاوت كه)بعضى به زبان حال و قال هر دو ناطقند،مانند انسان،و بعضى مانند جمادات و نباتات چون عقل و زبان ندارند،صرفا به زبان حال گوياى الوهيت و ربوبيت حضرت حق مى باشند.

ضمير مضاف اليه در جملۀ«فحجّته»محتمل است كه به كلمه«اللّه»باز گردد.معنى چنين خواهد بود كه حجّت خدا بر نظم و تدبير جهان ناطق است.

احتمال ديگر اين كه به«خلقا صامتا»باز گردد،در اين صورت مفهوم كلام اين است.آفريدگان ساكت و خاموش گوياى نظم و تدبير جهان هستند.

آنچه در اينجا تذكّر آن لازم است آن است كه سالكان طريق حق،در شنيدن اين نطق از آثار خداوند و مشاهدۀ مصنوعات وى درجات و منازل

ص:714

متفاوتى دارند.ما به اين حقيقت بارها اشاره كرده و توجّه داده ايم .

قوله عليه السلام: و اشهد انّ من شبّهك الى قوله بربّ العالمين پيش از اين فراز امام(علیه السلام)با ضمير غائب از خداوند ياد كرده بود ولى در فراز فوق از ضمير غائب به ضمير مخاطب التفات كرده مى فرمايد:«گواهى مى دهم هر كه به خلقت تشبيه كند تو را نشناخته است»چنان كه خداوند متعال در سورۀ فاتحة الكتاب از غائب به مخاطب توجّه كرده و پس از آن كه بصورت غايب مى فرمايد خداوند صاحب اختيار روز جزاست،لحن كلام را به خطاب بر گردانده،فرموده است:«تو را مى پرستيم و از تو يارى مى جوئيم» هر چند بظاهر در عبارت امام(علیه السلام)مشبه به اعضاى متباين و مفاصل كوچك به هم پيوسته موجود زنده است ولى در حقيقت خلق مشبه به،مى باشد،زيرا امام(علیه السلام)در صدد مذمّت افرادى است كه خدا را به خلق تشبيه كرده اند،و توجّه مى دهد كه آنها راه خطا رفته اند.متباين بودن اعضاى موجودات و مرتبط بودن آنها با يكديگر از لوازم مشبه به(يعنى مخلوق)مى باشد.

داشتن عضو متباين و پيوسته بودن مفاصل كوچك،لازمه اش تركيب است و گرد آمدن اجزا در كنار يكديگر نيازمند تركيب كننده و جمع آورنده است.

با بيان فوق محال است كه صانع به چيزى تشبيه شود كه نيازمند تركيب كننده باشد،زيرا صانع به هيچ وجه نيازمند نيست.

كلام امام(علیه السلام)به صورت برهانى آمده،و تباين اعضا و مرتبط بودن مفاصل كوچك و ريزى كه در زير پوست با يكديگر تركيب شده اند به منزلۀ حدّ وسط در برهان در لزوم تركيب براى مشبه به كار رفته است.با اين برهان وارسته بودن حق تعالى از تشبيه شدن به موجود داراى عضو و مفصل ثابت مى شود.

تقدير كلام امام(علیه السلام)چنين است:آن كه تو را در داشتن اعضاى گوناگون و مفاصل ريز و بهم پيوسته به مخلوقت تشبيه كند به عرفان و معرفت تو نرسيده است.

ص:715

امام(علیه السلام)مفاصل را نهفته در زير پوست معرفى كرده است؛جهت حكمت پوشيده بودن مفاصل ريز در زير پوست بدن اين است كه اگر مفاصل در ظاهر بدن و از پوست خالى مى بود،ارتباط آنها به هم مى خورد و سفت و سخت مى شدند.در اين صورت چنان كه در حال حاضر حيوانات براحتى مى توانند حركت كنند،نمى توانستند راه بروند.و بعلاوه در معرض فسادهاى مختلفى قرار داشتند.(آنچه ما از حكمت نهفته مفاصل مى دانيم اين بود)امّا حكمت و تدبير و لطف مخفى خداوند در اين باره فراوان است(كه ما اطلاع زيادى از آنها نداريم).

امام(علیه السلام)در باره كسانى كه خداوند را به خلق تشبيه كرده اند،به دو امر گواهى داده است.

1-(در اين صورت)آنها خدا را نشناخته اند.

2-تشبيه كننده،يقين به بى مثل و مانند بودن حق تعالى ندارد(يعنى نمى تواند،خداوند را از شبه و مثل منزّه و پاك بداند).

قرآن كريم و برهان عقلى گواهى امام(علیه السلام)را در بارۀ تشبيه كننده در هر دو موضع تصديق كرده است.چنان كه آن حضرت از قرآن اين معنى را استفاده كرده و مى فرمايد:گويا تشبيه كنندگان كلام خدا را در بارۀ بيزارى جستن پيروان افراد گمراه از پيشوايان خود نشنيده اند كه مى گويند:«بخدا سوگند ما در گمراهى آشكارى بوديم وقتى كه شما را همتاى پروردگار جهانيان دانستيم».

چگونگى استدلال امام(علیه السلام)از اين آيه مبنى بر عدم شناخت خداوند از جانب تشبيه كننده اين است كه در جهان آخرت براى تشبيه كنندگان خدا به خلق، و بت پرستان روشن خواهد شد،كه در جهت تشبيه خدا به خلق و يا پرستيدن بت بجاى خدا،در گمراهى آشكارى بوده اند.شكل برهانى كه از آيۀ قرآن به دست مى آيد چنين است:

ص:716

1-تشبيه كنندگان از جهت تشبيه كردن خداوند به خلق گمراهند.

2-هر كس گمراه باشد،معرفت به خدا ندارد.

3-پس تشبيه كنندگان معرفت به خدا ندارند.

مقدمه اوّل«تشبيه كنندگان از جهت....»از صريح لفظ آيۀ قرآن ثابت مى شود،و مقدّمه دوّم«هر كس گمراه باشد....»بدليل عقلى ثابت مى گردد.

بدين شرح كه تشبيه كننده با وجودى كه خدا را به خلق تشبيه مى كند،نمى تواند بخداوند معرفت داشته باشد،و در گمراهى آشكارى نباشد!ولى او از همين جهت كه تشبيه مى كند در گمراهى نمايانى است پس،عارف به خدا نيست.

(با تشكيل برهان فوق از منطوق آيه،عارف نبودن تشبيه كننده بخداوند ثابت گرديد)امّا اثبات اين كه تشبيه كننده،در بارۀ خداوند شناخت ندارد از طريق برهان عقلى،و بشرح زير اين است كه چون خداوند سبحان در هيچ چيز شباهت به خلقش ندارد،تشبيه كردن او به مخلوق و او را در حالات و كيفيّات همچون موجود زنده دانستن،نشانۀ تخيّل غير عارفانه است.يعنى در حقيقت چيزى بخدايى تصوّر شده است،كه نمى تواند خدا باشد(تا اينجا اثبات شد كه تشبيه كننده خدا به خلق نسبت به خداوند شناختى ندارد و عارف نيست.اما اثبات اين ادّعا،از كلام امام(علیه السلام)كه تشبيه كننده گمراه است چنين خواهد بود).

تشبيه كننده،خدا را به مخلوقات زنده تشبيه مى كند.و هر كس چنين تشبيهى نمايد او را از مثل و مانند داشتن،منزّه و پاك ندانسته است.پس تشبيه كننده بدين لحاظ كه براى خداوند مثل و مانند گرفته است گمراه است.

مقدّمه اول اين برهان صريح آيۀ قرآن است.و نيازى به اثبات ندارد،امّا اثبات مقدمه دوّم بدين شرح است كه اگر مدعى شناخت،خدا را از مانند داشتن پاك مى دانست تشبيه نمى كرد و از اين جهت گمراه نبود،ولى او از اين جهت كه تشبيه كرده است گمراه است،پس خدا را از داشتن مثل و مانند منزّه و پاك نمى داند.

ص:717

(برهانى كه فوقا آورده شد از كلام امام(علیه السلام)استفاده شد)امّا برهان عقلى مثل و مانند را براى خداوند جايز نمى داند،يعنى هيچ چيز را مشابه و معادل خداوند نمى داند،تا نوبت به تشبيه برسد،و سخن ما در اعتقاد تشبيه كنندگان است و لذا با برهان عقلى اين اعتقاد مردود است.در آيه كريمه با بيان اين كه،پيروان تشبيه كنندگان و بت پرستان از پيشوايان خود دورى مى جويند و بيزارند،نسبت به عقيده تشبيه كنندگان خدا به خلق ايجاد نفرت كرده است.

قرآن كريم،پيروان بت پرستان را بر اثر افراط كارى در پرستش،پشيمان و گرفتار اندوه و حسرت مى داند،كه مايلند بدنيا باز گردند،و اعتقادات خود را اصلاح كنند و اعتراف دارند كه بدليل تشبيه كردن خداوند به خلق در گمراهى آشكارى بوده اند .

قوله عليه السلام: كذب العادلون الى قوله عقولهم .با اين عبارت امام(علیه السلام) كسانى را كه از شناخت خداى حقيقى و معبود بر حق عدول كرده اند تكذيب كرده و بعلل عدول آنها از معرفت خداوند،اشاره تفصيلى دارد،و علّت اصلى اين انحراف را توهّم و خيال تشبيه كنندگان مى داند.

پيش از اين دانسته ايد كه ريشۀ اصلى تشبيه و هم و گمان افراد است،زيرا حكمى كه از وهم و گمان سرچشمه بگيرد،فراتر از محسوسات،و يا امور وابسته به محسوسات نمى رود.حكمى كه وهم و خيال در بارۀ مجرّدات صادر مى كند، پيش از صدور حكم به شيء مجرد،صورت محسوس مى دهد و براى آن اندازه و حجم محسوسى در نظر مى گيرد،و سپس حكمى را برايش بيان مى كند.به همين دليل است كه تشبيه كنندگان،خدا را موجودى شبيه بتها و صورتهاى جسمانى، همچون انسان كه داراى اعضاء و اندام است مى دانند،و بدين سان ديگر فرقى كه بت پرست هم نيستند،بنوعى جنبۀ محسوس بخداوند مى دهند.و نهايت تنزيه و تقديسى كه در باره خداوند دارند اين است كه او را در جهت فوق و بالاى

ص:718

سر فرض مى كنند.در حالى كه شما بخوبى آگاه هستيد،بودن در سمت و جهت از ويژگيهاى مخلوق و پديده هاى جسمانى است.پس در نهايت اينان نيز لباس آفريده را بر اندام آفريدگار مى پوشاند و از انديشه فاسدى كه دارند،خدا را بسان مخلوق تعريف و توصيف مى كنند.از اينان گروهى با توجّه بظاهر آيات قرآن براى خداوند اعضا و جوارحى همچون دست و پا چشم و صورت و...اثبات مى كنند، گروهى ديگر(از اين پا فراتر نهاده)و با جسارت خدا را داراى هيأتى جسمانى پنداشته و معتقد شده اند كه قسمت بالاى اندام خداوند خالى،و قسمت پايين پر است،و موهاى سر مجعّد و سياه و ديگر مزخرفات و امور كفر آميز.-و خداوند از آنچه ستمكاران در حق او روا مى دانند و مى گويند،بزرگوارتر و بلند مقام تر است.

تجزيۀ خداوند در ذهنيّت آنها بداشتن دست و پا و...تجزيۀ به جسم و جسمانيّات است.و اين همان اثبات اعضا و جوارح ياد شده مى باشد.آنها با دريافتهاى عقلى ناقصى كه از توهمّات فاسدشان سرچشمه مى گيرد،خدا را داراى خلقتى دانسته اند كه داراى قواى گوناگونى است.(البتّه اين عقيده را)به تقليد از پدران گذشتۀ خود پذيرفته اند.

اعضا از جسم و بدن تولّد يافته و پديد مى آيند،و بوسيلۀ نيروهاى طبيعى، نباتى و حيوانى و جز اينها تكامل مى يابند.اعضا در حقيقت ذات نيروهاى گوناگونى هستند و در عمل نيز متضاد مى باشند و نيازمند يك جمع آورنده و تركيب كننده اى هستند و با صداى بلند ممكن بودن خود را اعلان مى نمايند.

ويژگيهاى ياد شده امورى هستند كه آفريدگار و صانع از آنها پاك و منزه است به هيچ وجه به اين خصوصيات متصف نمى شود .

قوله عليه السلام: و أشهد أنّ من ساواك بشىء من خلقك إلى قوله بيّناتك اين جمله امام(علیه السلام)شهادت دومى است بر كافر بودن كسى كه خدا را به چيزى

ص:719

تشبيه كند و يا براى او مثل و مانندى تصور كند.

عبارت حضرت اشاره به يك قياس برهانى است كه مطابق شكل اوّل آمده و كبراى قياس از كتاب خدا و صريح آيات روشن و محكم استنتاج شده است.

مقصود از«بيّنات»در كلام امام(علیه السلام)انبيا(علیه السلام)و«شواهد حجج انبياء»آيات نازلۀ از جانب حق تعالى است.از جمله حجج شاهد،اين سخن حق تعالى است كه مى فرمايد: «قُلْ أَ إِنَّكُمْ لَتَكْفُرُونَ بِالَّذِي خَلَقَ الْأَرْضَ فِي يَوْمَيْنِ وَ تَجْعَلُونَ لَهُ أَنْداداً» (1)؛ «أَ إِنَّكُمْ لَتَشْهَدُونَ أَنَّ مَعَ اللّهِ آلِهَةً أُخْرى قُلْ لا أَشْهَدُ قُلْ إِنَّما هُوَ إِلهٌ واحِدٌ وَ إِنَّنِي بَرِيءٌ مِمّا تُشْرِكُونَ» (2).

شريك گرفتن براى خداوند كفر نمايانى است.

مقدّمه اوّل در برهانى كه از سخن امام(علیه السلام)استفاده مى شد،شبيه گرفتن خداوند به مخلوقات بود،شبيه گرفتن بدين معنى است كه براى خداوند مثل مانند تصوّر شود.

چنان كه(پيش از اين)دانستى برهان عقلى،درستى شهادت بر كفر تشبيه كنندگان دادن را تصديق مى كند.زيرا تشبيه كردن خداوند به آفريدگانش،با اين كه او از مشابهت داشتن به غير مبرّاء و پاك است،بدين معنى است كه آنچه در گمان و خيال صانع و خالق عالم پنداشته شده است،صانع و آفريدگار نباشد.اعتقاد به صانع داشتن غير صانع حقيقى،كفر و گمراهى است.

ص:720


1- سوره فصلت(41)آيه(9): [1]بگو آيا شما به آن كه زمين را در دو روز آفريده كفر مى ورزيد و براى او مثل و مانند قرار مى دهيد.
2- سوره انعام(6)آيه(19): [2]بگو آيا شما گواهى مى دهيد كه با خداى يگانه خدايان ديگرى هستند. بگو من چنين گواهيى نمى دهم،بگو نه،او خدايى است يگانه و از كسانى كه براى خداوند شريك قرار مى دهند بيزاريم .

قوله عليه السلام: و إنّك أنت اللّه الّذى لم تتناه فى العقول الى قوله مصرّفا اين جمله نيز گواهى سوّمى است از امام(علیه السلام)بر عدم معرفت و شناخت تشبيه كنندگان و كفر و ضلالت آنان در بارۀ حق تعالى،و خلاصه اى از دو گواهى اوّل است،بر منزّه بودن خداوند از اين كه در عقول و افكار بشرى بگنجد.يعنى محال است كه حقيقت ذات و صفات كمال و رفعت جلال او در حيطۀ درك انسانى قرار گيرد،بگونه اى كه در وراى آنچه انسان درك مى كند،چيزى وجود نداشته باشد.اين شهادت توجّه خاصّى بر لازمۀ بى نهايت بودن خداوند است،بدين معنا كه حق تعالى داراى چگونگى وجودى خاصّى نيست كه قواى خياليّه تصويرش كنند و عقول او را درك نمايند و انديشه ها،جهات وجودى او را دريابند كه اگر چنين باشد،محدود مى شود.كنه و حقيقت اشيا به اين دليل قابل درك است كه وجودشان محدود مى باشد.

قوله عليه السلام:مصرّفا:يعنى اگر خداوند محدود باشد،ذاتا محكوم به تجزيه،تحليل و تركيب خواهد بود،زيرا ويژگى شيئى محدود همين است و همۀ اين لوازم در حق خداوند باطل است.چه او از داشتن كيفيت وجودى اجزا و تركيب مبرّاست.بنا بر اين قرار گرفتن ذات حق در ظرف عقل نيز باطل است(زيرا لازمۀ كيفيّت وجودى،جزء و تركيب داشتن،و متنهاهى بودن است و نداشتن جزء و حدّ و تركيب،لازمه اش نامتناهى بودن و نگنجيدن در ظرف ذهن مى باشد).

بخش سوم خطبه اشباح كه در بارۀ خلقت و اندازه گيرى و تدبير امور بحث مى كند

اشاره

قَدَّرَ مَا خَلَقَ فَأَحْكَمَ تَقْدِيرَهُ وَ دَبَّرَهُ فَأَلْطَفَ تَدْبِيرَهُ- وَ وَجَّهَهُ لِوِجْهَتِهِ فَلَمْ يَتَعَدَّ حُدُودَ مَنْزِلَتِهِ- وَ لَمْ يَقْصُرْ دُونَ الاِنْتِهَاءِ إِلَى غَايَتِهِ- وَ لَمْ يَسْتَصْعِبْ إِذْ أُمِرَ بِالْمُضِيِّ عَلَى إِرَادَتِهِ- فَكَيْفَ وَ إِنَّمَا صَدَرَتِ الْأُمُورُ عَنْ مَشِيئَتِهِ- الْمُنْشِئُ أَصْنَافَ الْأَشْيَاءِ بِلاَ رَوِيَّةِ فِكْرٍ آلَ إِلَيْهَا- وَ لاَ قَرِيحَةِ غَرِيزَةٍ أَضْمَرَ عَلَيْهَا- وَ لاَ تَجْرِبَةٍ أَفَادَهَا مِنْ حَوَادِثِ الدُّهُورِ- وَ لاَ شَرِيكٍ

ص:721

أَعَانَهُ عَلَى ابْتِدَاعِ عَجَائِبِ الْأُمُورِ- فَتَمَّ خَلْقُهُ بِأَمْرِهِ وَ أَذْعَنَ لِطَاعَتِهِ وَ أَجَابَ إِلَى دَعْوَتِهِ- لَمْ يَعْتَرِضْ دُونَهُ رَيْثُ الْمُبْطِئِ وَ لاَ أَنَاةُ الْمُتَلَكِّئِ- فَأَقَامَ مِنَ الْأَشْيَاءِ أَوَدَهَا وَ نَهَجَ حُدُودَهَا- وَ لاَءَمَ بِقُدْرَتِهِ بَيْنَ مُتَضَادِّهَا- وَ وَصَلَ أَسْبَابَ قَرَائِنِهَا وَ فَرَّقَهَا أَجْنَاساً- مُخْتَلِفَاتٍ فِي الْحُدُودِ وَ الْأَقْدَارِ وَ الْغَرَائِزِ وَ الْهَيْئَاتِ- بَدَايَا خَلاَئِقَ أَحْكَمَ صُنْعَهَا وَ فَطَرَهَا عَلَى مَا أَرَادَ وَ ابْتَدَعَهَا

لغات

آل:بازگشت،رجوع كرد.

اذعن:خاضع شد،خوار شد.

ريث:آرامى،آهستگى.

اناة:درنگ كردن.

متلكّى:باز ايستادن از كار،توقف كردن در انجام عمل.

اود:كجى،اعوجاج.

بدايا:جمع بديه:آفرينش عجيب،خلقت شگفت آور.

ترجمه

«خداوند متعال بقا و هستى آنچه آفريده تعيين كرده و آن را محكم و استوار گردانيده است.و سپس از روى لطف و مهر آنها را منظم كرده است،و هر يك را به آنچه براى آن خلق شده اختصاص داده و مخصوص گردانيده،بنا بر اين هيچ يك از آفريده ها از جايگاه خويش قدم فراتر ننهاده،از رسيدن به نهايت مقصود مقرّر، كوتاهى نورزيده است(وظيفۀ خود را به بهترين وجهى بانجام رسانده)و مأموريّتى كه از جانب خداوند بوى محوّل گرديده سخت و دشوار ندانسته،و مطابق اراده و خواست حق تعالى،عمل كرده و از وظيفه سر برنتافته است.چگونه مى تواند سركشى كند؟با وجودى كه تمام اشيا به مشيّت و اراده او به وجود آمده و اوامر تكوينيّه او را فرمان برده،طوق بندگى و خضوع در برابر خداوند را برگردن افكنده اند.

خداوندى كه بدون به كار افتادن انديشه و بى آن كه قبلا پيش بينى كرده و از تجربه ها و پيشامدهاى روزگار استفاده كند و يا اين كه در اختراع كارهاى شگفت انگيز جهان نياز به شريك و انبازى پيدا كرده باشد،موجودات را ايجاد و آفرينش را بيافريد.پس همين كه كار خلقت پايان يافت،طاعتش را قبول كرده و

ص:722

دعوتش را پذيرفتند.آفريده اى نبود كه در آفرينش درنگ و سستى كند و انجام فرمانش را به تأخير اندازد.خداوند كجى و اعوجاج اشيا را راست گردانيد و حدودشان را واضح و روشن قرار داد.با قدرت قادر بيچون ميان اضداد الفت افتاد (بطورى به هم پيوستند كه گسستنى در كارشان نيست)در ميان انواع گوناگون آفريدگان كه از حيث حدّ و اندازه،غريزه و هيئت(خلق و خوى،هيكل)با هم مختلف بودند،آن اسباب(عشق و ميل و جذب)را بر قرار كرد(تا بدينوسيلۀ حيات و نظام اجتماع تشكيل)وه كه چه شگفت و محكم است صنعت خلقت خلايق كه آفريدگار جهان آنها را طبق ميل و اراده خويش ابداع و ايجاد كرد»!

شرح

فقوله عليه السلام: قدرّ ما خلق فأحكم تقديره اين جمله امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه هر مصنوعى و مخلوقى در وجود برابر حكمت الهى اندازه گيرى دقيق شده است،بدان حد كه اگر از مقدار معيّن فزونى گيرد و يا نقصان پيدا كند در مصلحت آن شيئى خللى پديد مى آيد و منفعت مقرّر بر وجود آن دگرگون مى شود .

قوله عليه السلام: و دبّره فألطف تدبيره :هر شيئى را برابر ارزش و مصلحت وجودى اش بيافريد،و با ظرافت و باريك بينى خاصّى در همۀ ذاتيّات و اوصاف آن تصرّف كرد،و بدون آن كه كسى جز خداوند بر آن آگاهى و اطّلاعى داشته باشد،تمام تغييرات لازم كلّى و جزئى را در بارۀ آن موجود بانجام رساند .

قوله عليه السلام: و وجّهه لوجهته الى قوله الى غايته :تمام استعداد شيء موجود را به وى افاضه كرد،و براى هدفى كه آن را آفريده بود آماده اش ساخت؛و چون سرنوشت معيّنى در لوح محفوظ برايش رقم خورده بود،از جايگاه معلومى كه مقرّر بود بدان برسد تجاوز نكرد.يعنى نه از سر منزل معلوم و مقصود فراتر گام نهاد و نه در كمتر از آن حد توقّف كرد.چه اگر غير از اين انجام مى گرفت در علم

ص:723

خداوند دگرگونى بوجود مى آمد و اين أمر محالى است .

قوله عليه السلام: و لم يستصعب إذ امر بالمضّى على إرادته :چون خداوند آفريده را امر كرده است تا در جهت رسيدن به كمال مطلوب وجوديش برابر ارادۀ وى حركت كند و حكمت الهى نيز او را به سمت نهايت مطلوبش به پيش مى برد،تخلّف پديده از حركت در غير آن جهت ممكن نيست و سرپيچى از دستور و فرمان محال است.

امر كردن خداوند به پديده،اشاره به اين است كه اسباب كمال يافتن آن را مطابق قضاى الهى تا رسيدن به مطلوب آماده مى سازد .

قوله عليه السلام: و كيف و إنّما صدرت الأمور عن مشيئته :تقدير كلام حضرت چنين است«اى و كيف يستصعب»يعنى،چگونه پديده از فرمان خداوند سرپيچى مى كند؟(هرگز نمى تواند تخلّف و سرپيچى نمايد)پس از بيان عدم امكان سرپيچى و تخلّف آفريده از دستورات الهى،به علت عدم امكان سرپيچى و فرمانبردارى سريع و تسليم بودن در برابر فرمان حق متعال اشاره كرده، و دليل آن را مستند بودن تمام آثار مخلوق به مشيّت پروردگار مى داند.زيرا هر اثرى لزوما از مؤثّر خود تبعيّت مى كند،و تمام پديده ها در سلسلۀ نياز و حاجت به اراده حق تعالى متّكى هستند،و وجوبا از آنجا مدد مى گيرند،حقيقت اين موضوع در علم الهى باثبات رسيده است .

قوله عليه السلام: المنشىء اصناف الأشياء إلى قوله عجائب الأمور :پيش از اين در شرح خطبۀ اول توضيح اين مطلب كه:روش،فكر و انديشه و تجربه،از چيزهائى است كه بانسان مربوط بوده و بوى اختصاص دارد،گذشت.و اين كه بارى تعالى از تمام اين ويژگيها در زمينۀ ايجاد و آفرينش پديده ها پاك و مبرّا است.

(يعنى خداوند بدون الگو و مدل،فكر و انديشه و تجربه موجودات را آفريده است) در خلقت و آفرينش از شريك داشتن نيز بدليل برهان توحيد چنان كه

ص:724

گذشت پاك و منزه مى باشد.(در آفرينش به دستيار و معين نيازمند نيست،چه او از همه جهت يگانه است،يكتا و بى همتا است)مقصود از«قريحة الغريزه» نيروى انديشه براى عقل مى باشد .

قوله عليه السلام: فأتمّ[فتمّ خ]خلقه و أذعن لطاعته و اجاب الى دعوته .

خداوند به تمام مخلوقات و آفريده هايش به لحاظ جود و بخشندگى،آنچه نيازشان بوده افاده فرموده است،پس اگر از كسى يا شيئى كمالى فوت گردد،از جهت نداشتن استعداد و عدم پذيرش است،(بدين معنا كه فيض دهنده بخلى ندارد،نقص در فيض گيرنده است)آفريده ها و مخلوقات در نيازمندى محض،و جنبۀ امكانى كه دارند،بخوارى و ندارى خود،مقر و معترفند،در دگرگونى، مغلوب قدرت اويند و دعوت او را اجابت مى كنند،يعنى هنگامى كه كلمۀ«كن» وجودى القا شود فورا اجابت كرده،وجود مى يابند(به محض اين كه خداوند بگويد باشيد بلا درنگ وجود پيدا مى كنند ).

قوله عليه السلام: و لم يعترض دونه ريث المبطئ و لا أناة المتلكّىء :اين جملۀ امام(علیه السلام)براى منزّه دانستن فعل و امر خداوند از تخلّف آورده شده است، بدين معنى كه اشيا در اطاعت فرمان و دستور خداوند،سستى،كندى و درنگى ندارند.

امر خداوند را بدون توقّف و درنگ اطاعت مى كنند.تمام اشياء مغلوب ارادۀ حق تعالى هستند و در اجابت فرمان او نهايت سرعت را به كار مى گيرند.

«إِنَّما أَمْرُهُ إِذا أَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» (1).

در امر خداوند متعال يعنى كلمۀ«كُن»افاضۀ هر آن چيزى است كه در مأمور لازم بوده،و آمادگى كامل در اجابت وجود دارد،زيرا با فرمان«باش»شيئى

ص:725


1- سوره يس(36)آيه(82): [1]امر خداوند متعال چنين است كه هر گاه اراده بر ايجاد شيئى كند و به او بگويد:باش،مى باشد.

وجوب وجود مى يابد،يعنى قادر بر وجود يافتن نيست،چه رسد به اين كه در اجابت امر و اطاعت و فرمانبردارى،سستى و كندى و سهل انگارى كند،بلكه همچون چشم برهم زدن كار سريع انجام مى گيرد.چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ ما أَمْرُنا إِلاّ واحِدَةٌ كَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ» (1).

ما در شرح كلام امام(علیه السلام)«بطوء،و اناة و تلكّى»را صفت آفريده ها گرفته و چنين توضيح داديم كه اشيا در پذيرش و انجام دستورات خداوند،بدون درنگ و توقّف انجام وظيفه مى كنند.احتمال ديگر اين است كه بگوييم فعل خداوند از اين جهت كه مستند بخداوند مى باشد،منزه است از درنگ و توقّف،(يعنى كار خداوند متّصف به كندى،توقّف و درنگ نمى شود)زيرا كندى،سستى،توقّف و درنگ از عوارض حركت و حركت از عوارض جسم است.اين صفات بر فعل كسى عارض مى شوند،كه كارهايش را با وسيله انجام دهد،و كارهايش متّصف به حركت شديد،و ضعيف گردد،و چنان كه دانسته و آگاهى خداوند از تمام اين ويژگيها و خصوصيات منزّه و پاك مى باشد .

قوله عليه السلام: فاقام من الاشياء أودها إلى قوله و الهيئات .مقصود از «أقام...اودها» بر طرف كردن ناهموارى اشياست،تا هر چيزى آمادۀ پذيرش لازمۀ وجودى خويش گرديده،كمالى كه از جانب حق بوى افاضه مى شود،دريافت دارد؛و منظور از«نهجه لجددها«لحدودها»،يا«لحدودها»مطابق هر دو عبارت، روشن كردن سمت هدف حركت هر چيزى است كه به مقصد نهايى وجودى اش برسد و به آن دست يابد .

سخن امام(علیه السلام)كه فرمود: ملائمته... ؛«ميان امور گوناگون متفاوت و متضاد رابطه و اتّصال بر قرار كرد»بدين معنى است كه خداوند،ميان عناصر چهار گانۀ

ص:726


1- سورۀ قمر(54)آيه(50): [1]فرمان ما نيست،مگر مانند چشم بر هم زدن.

(آب و آتش و باد و خاك)-كه در اصطلاح قدما طبايع چهارگانه مى ناميدند- با وجودى كه در چگونگى صفات متضاد هستند در مزاج واحد انسانى جمع آورى كرده است.ما در باره اين موضوع،قبلا به تفصيل سخن گفته ايم.

عبارت و وصله لأسباب قرائنها،اشاره به اين است كه موجودات از امورى كه لازمۀ وجودى شان باشد،(مانند هيأت،شكل و غريزه و...)جدا نيستند و بخوبى روشن است كه نزديكى دو چيز مستلزم نزديكى و اتصال اسباب وجودى آنهاست،چه محال است كه موجود،بدون اسباب تحقق وجودى اش،استحكام و استوارى يابد.اتصال و استناد اشياء متّكى به كمال قدرت خداوند است،زيرا او سبب ساز همۀ سببهاست.

بعضى از شارحان نهج البلاغه،مقصود از«قرائن»را نفوس دانسته اند،با توجّه به اين احتمال معناى اتصال اسباب بوسيلۀ خداوند،ارشاد خلق است به پرستش حق تعالى و آنچه لازمۀ معاش آدمى و جهت دادن او به سوى كمال مى باشد؛زيرا به مثل اگر كسى بگويد:«وصل الملك اسباب فلان»از اين جمله چنين فهميده مى شود كه،پادشاه ارتباط شخص مورد اشاره را با خود بر قرار كرده و او را به پاداش و نعمت دادن،مورد نوازش قرار داده است.

معناى احتمالى دوّم هر چند احتمال بدى نيست.امّا معناى احتمالى اوّل ظاهر و روشن تر است .

قوله عليه السلام: و فرّقها أجناسا مختلفات فى الحدود و الأقدار و الغرائز....

مقصود از جنس و حدّ آن چيزى نيست كه«اهل منطق»آن را در عرف خود اصطلاح كرده اند،بلكه منظور از اختلاف،اختلاف كلّى و جزئى است كه قبلا متذكر شديم(اختلاف در عناصر،هيأت،شكل و غريزه و...)در لغت به اين نوع اختلاف هم اختلاف در جنسيّت مى گويند.«حدّ شيئى»به نهايت و آنچه بر آن

ص:727

احاطه دارد،اطلاق مى شود.منظور از«اقدار»اندازه هاست و به شكل نيز مقدار گفته شده است.

مقصود از غرائز در كلام امام(علیه السلام)قواى نفسانى،اخلاق،هيأت و صفات مى باشند.و اگر كلمه«حدود»را در عبارت حضرت،بر معناى عرفى اش«حدّ كامل يا ناقص»حمل كنيم معناى زيبايى است،زيرا حكمت آفريدگار پاك و منزّه ايجاب مى كند كه بعضى از موجودات از بعضى ديگر،با حدود و حقايقشان تميز داده شوند و برخى با شكل و هيأت و بعضى ديگر با غرايز و اخلاقشان،برابر آنچه كه نظام وجود و دستور آفرينش و ارادۀ الهى حكم مى كند .

قوله عليه السلام: بدايا خلايق احكم صنعها و فطرها على ما اراد و أبتدعها :

يعنى اين كه بر شمرديم شگفتيهاى آفرينش در بارۀ مخلوقات بود كه برابر ارادۀ خداوند خلقت و صنعشان استوار گرديده است.

بخش چهارم خطبه اشباح كه در صفت آسمان ايراد شده است.

اشاره

وَ نَظَمَ بِلاَ تَعْلِيقٍ رَهَوَاتِ فُرَجِهَا- وَ لاَحَمَ صُدُوعَ انْفِرَاجِهَا وَ وَشَّجَ بَيْنَهَا وَ بَيْنَ أَزْوَاجِهَا- وَ ذَلَّلَ لِلْهَابِطِينَ بِأَمْرِهِ- وَ الصَّاعِدِينَ بِأَعْمَالِ خَلْقِهِ حُزُونَةَ مِعْرَاجِهَا- وَ نَادَاهَا بَعْدَ إِذْ هِيَ دُخَانٌ فَالْتَحَمَتْ عُرَى أَشْرَاجِهَا- وَ فَتَقَ بَعْدَ الاِرْتِتَاقِ صَوَامِتَ أَبْوَابِهَا- وَ أَقَامَ رَصَداً مِنَ الشُّهُبِ الثَّوَاقِبِ عَلَى نِقَابِهَا- وَ أَمْسَكَهَا مِنْ أَنْ تُمُورَ فِي خَرْقِ الْهَوَاءِ بِأَيْدِهِ- وَ أَمَرَهَا أَنْ تَقِفَ مُسْتَسْلِمَةً لِأَمْرِهِ- وَ جَعَلَ شَمْسَهَا آيَةً مُبْصِرَةً لِنَهَارِهَا- وَ قَمَرَهَا آيَةً مَمْحُوَّةً مِنْ لَيْلِهَا- وَ أَجْرَاهُمَا فِي مَنَاقِلِ مَجْرَاهُمَا- وَ قَدَّرَ سَيْرَهُمَا فِي مَدَارِجِ دَرَجِهِمَا- لِيُمَيِّزَ بَيْنَ اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ بِهِمَا- وَ لِيُعْلَمَ عَدَدُ السِّنِينَ وَ الْحِسَابُ بِمَقَادِيرِهِمَا- ثُمَّ عَلَّقَ فِي جَوِّهَا فَلَكَهَا وَ نَاطَ بِهَا زِينَتَهَا- مِنْ خَفِيَّاتِ دَرَارِيِّهَا وَ مَصَابِيحِ كَوَاكِبِهَا- وَ رَمَى مُسْتَرِقِي السَّمْعِ بِثَوَاقِبِ شُهُبِهَا- وَ أَجْرَاهَا عَلَى أَذْلاَلِ تَسْخِيرِهَا مِنْ ثَبَاتِ ثَابِتِهَا- وَ مَسِيرِ سَائِرِهَا وَ هُبُوطِهَا وَ صُعُودِهَا وَ نُحُوسِهَا وَ سُعُودِهَا

ص:728

لغات

رهوات:جمع رهوه:شكاف وسيع.

ايده:قوت و نيروى حق تعالى.

بايده:هلاك شونده.

مار:قبول حركت كرد.

اشراج:جمع شرج،دستگيره هايى كه به صندوقچه و جامه دان دوخته مى شود و به آن وسيله صندوقچه نقل و انتقال داده مى شود و گاهى به نخها و رشته هايى اطلاق مى شود كه جامه دان را با آن مى دوزند.

ارتتاق:چسباندن،متصل كردن.

نقاب:جمع نقب،راه كوهستانى.

ناط:آويخته.

صدوع:شكافها.

و شبح:با تشديد،مشبك كرد.

حزونه:امر مشكل و دشوار.

درارى:ستارگان روشن و درخشان

ترجمه

«خداوند آسمان را بدون اين كه به چيزى آويخته باشد،منظّم و پابرجا كرد، شكافهاى وسيعش را به هم پيوست،پست و بلنديهايش را هموار كرد و باز شده هايش را،متّصل ساخت.ميان هر يك از آنها با آسمان ديگرى،رابطه بر قرار كرد(ثوابت و سيّارات را با قواى جاذبه و دافعه بهم ربط داد)دشوارى بالا و پايين رفتن فرشتگان كه به امر خداوند اعمال بندگان را به آسمانها بالا مى برند،نرم و آسان ساخت.

پس آسمانى را كه از دود بوجود آمده بود.فرمان داد تا بهم چسبيده، ناپيوستگيهايش ترميم شود و پس از به هم پيوستن بخشهاى مختلف آسمان،درهاى بسته اش را به روى اهل زمين بگشود.(شايد مقصود از گشودن درهاى آسمان نزول باران رحمت باشد).

(آن گاه)بر سر هر رهگذر و معبرى،(براى منع نفوذ شياطين)از ستارگان فروزان در كمين گاهها نگاهبانانى گذاشت،و به دست توانمند خود آسمان را در ميان شكاف هوا،از درهم فرو ريختن نگه داشت و به آن نهيب زد،تا در جاى خود درنگ كرده،سر تسليم در برابر فرمانش فرود آورد.سپس خورشيد را نشانۀ روشنى بخش روز و ماه را كه داراى نورى كم رنگ و تاريك است نشانه شب قرار داد(ماه گاهى اول شب و گاهى آخر شب از انظار مخفى است و سه شب،آخر

ص:729

هر ماه در تمام شب ديده نمى شود).

خورشيد و ماه را،در مسير و درجاتشان روان ساخت و براى هر يك اندازه و حدّى معيّنى فرمود،تا شب و روز بوسيلۀ آن دو تميز داده شود،و از اندازه و سيرشان حساب سال و ماه معلوم گردد.پس در فضاى آسمان فلك را معلّق نگاهداشت و به وسيلۀ ستارگانى كه همچون درّ سفيد درخشان و مانند چراغ در شب فروزان و به سبب دورى،بعضا از ما نهان هستند،آسمان را زينت بخشيد.

و با شهاب ثاقب،شياطينى كه استراق سمع داشته باشند،از آسمان دور ساخت.

آسمان را مسخّر فرمان خود كرد،و در آن ثوابت و سيّارات را بحركت در آورده، مسير حركت پايين و بالا رفتن،و يا سعد و نحس بودنشان را تعيين كرد .»

شرح

بخش چهارم اين خطبه مشتمل بر چگونگى آفرينش و خلقت آسمانهاست .

قوله عليه السلام: و نظم بلا تعليق الى قوله انفراجها اقتضاى ظاهر اين جمله اين است كه آسمانها داراى شكافهاى وسيع و قسمتهاى مختلفى بوده اند.معناى كلام امام(علیه السلام)مطابق نظريّه متكلّمين روشن است،چون بعقيده متكلمين اجسام از اجزاى لا يتجزّا تركيب يافته اند،و پيش از تركيب داراى شكاف و شقوق بوده اند.

امّا نظر غير متكلّمين در معناى اين جملۀ امام(علیه السلام)يكى از دو احتمال زير است:

1-چون آسمانها از اجزا تركيب يافته اند،و ميان اجزاى هر مركّبى مباينت و جدايى است چه تركيب و تأليف كننده اى باشد يا خير،امام(علیه السلام)لفظ«رهوات و فرج»را به لحاظ جدايى و مباينت ميان اجزاى آسمان استعاره آورده است.با قطع نظر از اين كه تركيب كننده خداست يا جز او.بنا بر اين مقصود از نظم بخشيدن به شكافهاى وسيع آسمان،افاضۀ صورت به قسمتهاى مختلف آن است،بحدّى كه نظم و تركيبش كامل گرديده و قسمتهاى مختلف آسمان بهم پيوسته شده است.

2-احتمال دوّم اين است كه امام(علیه السلام)با كلمۀ«فرج»به جدايى و مباينتى كه ميان طبقات آسمان وجود دارد اشاره كرده باشد،و مقصود از نظم رهوات«

ص:730

و ملاحمة صدوع»آسمانها چسبيدگى و مماس بودن آنها بر يكديگر و عدم خلأ در ميان آنها باشد.(در احتمال ارتباط يافتن اجزا با يكديگر،و در احتمال دوم، پيوسته شدن طبقات آسمان با هم فرض شده است).

امام(علیه السلام)با كلمۀ«بلا تعليق»به كمال قدرت خداوند تعالى توجّه داده است.

قضاوت اوهام اين است كه آسمان،همچون سنگى كه در هوا معلق بماند،در خلأ متوقّف گرديده.و اين موجب حيرت و شگفتى عقول شده است.امام(علیه السلام) با كلمۀ«بلا تعليق»آنها را بر شگفتى و بزرگ شمردن اين امر تحريك كرده است .

قوله عليه السلام: و وشّج بينها و بين ازواجها :مقصود امام(علیه السلام)از«ازواج» نفوس فرشتگان آسمانى است كه نزديك و قرين يكديگرند.و به هر قرينى زوج گفته مى شود.يعنى ميان نفوس آسمانى ارتباط بر قرار كرد،بدين سان كه هر جرم آسمانى آن چيزى را پذيرفت كه ديگر جرم آن را پذيرا نبود .

قوله عليه السلام: و ذلّل للها بطين بأمره الى قوله انفراجها :در باره اين حقيقت پيش از اين اشاره اى شد،كه فرشتگان مانند ديگر حيوانات جسمانى نيستند.بنا بر اين بالا و پايين رفتن آنها مانند بالا و پايين رفتن افراد محسوس نيست،و گر نه حق تعالى جلّ قدسه-كه از تصور گمان كنندگان فراتر است- لزوما در سمتى قرار مى گرفت،تا صعود بسوى او انجام پذيرد،و فرود از نزد او تحقّق يابد.بنا بر اين لفظ«نزول»كه بر جهت محسوس فرودين اطلاق مى شود استعاره آورده شده است براى نزول عقلانى:بدين معنى كه،بخششهاى ارزشمند، از آسمان جود خداوندى،بر سرزمينهاى قابل فيض فرود مى آيد.با توجّه به اين معنى فرود آمدن فرشتگان عبارت خواهد بود از:رساندن فيض به موجوداتى كه از نظر مقام پايين تر از فرشته اند و فرشتگان واسطۀ ميان موجودات و آفريدگار مى باشند.بنا بر اين،منظور از فرشتگان،فرستادگانى هستند كه مأمور رساندن وحى اند و يا مأموريّت ديگرى دارند.و مقصود از فرشتگان بالا رونده،فرشتگانى

ص:731

هستند كه اعمال خلايق را نزد خداوند مى برند.

با برداشتى كه از معناى نزول كرديم،معناى صعود عبارت خواهد بود از:

صورى كه در ذات فرشتگان بالا رونده نقش مى بندد،و چنان كه سابقا توضيح داده شد علم خداوند نسبت به امورى كه در مقطع زمانى دور قرار دارند و يا امور معدومه اى كه محقّقا وجود خواهند يافت،و به زمان دورى وابستگى دارند،به گونۀ نقش بستن صورتهاى معقول آنها در لوح محفوظ است.

معناى«صعود»هم مانند لفظ«هبوط»استعاره براى معناى ياد شده است، يعنى صعود از سرزمين نفوس به الواح محفوظ،چنان كه توضيح داده شد.

امّا معناى باز بودن راههاى آسمان بدانسان كه نگاهبانان منقاد و مطيع باشند و عبور بر فرشتگان سهل آسان باشد،اين است،كه حجاب و منعى براى فرشتگان وجود ندارد،زيرا علم فرشتگان بر اعمال و رفتار مردمان و آنچه بر اين جهان مى گذرد نافذ است چنان كه جسم بسته و متّصل مانع از نفوذ بعضى اجسام لطيفه در خود نمى شود(حرارت،اصوات،اشعّه از جسم عبور مى كند)و از خود عبور مى دهد،آسمانها مانع آگاهى فرشتگان نسبت به امور اين عالم نمى شوند بنا بر اين بمنزلۀ جسم شكافدار بوده و بر آن عبارت«انفراج»اطلاق مى شود.و اين كه نگاهبانان درهاى آسمان براى عبور فرشتگان تسليم و منقادند، بدين معناست كه به هيچ وجه مانع نفوذ و آگاهى فرشتگان مقرّب الهى به اين عالم نمى شوند .

قوله عليه السلام: و ناداها بعد إذ هى دخان فالتحمت عرى أشراجها و افتتق بعد الارتتاق صوامت ابوابها :در اين عبارت حضرت دو معناى احتمالى وجود دارد.

احتمال اوّل:معناى دود بودن آسمان را قبلا دانسته اى(نيازى به توضيح مجدّد نيست)ندا كردن خداوند آسمانرا،إشاره به فرمانبردارى و اطاعت آسمانهاست،چنان كه خداوند تعالى فرموده است: «فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً»

ص:732

«أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعِينَ» (1).مقصود از«التحام»آسمان ضميمه شدن اجزاى داراى صورت،با اجزاى صورت پذير است،چنان كه دو طرف زنبيل يا اشيايى از اين قبيل،با روابطى به يكديگر متصل مى شود.(عرب در بارۀ ارتباط يافتن اجزاى يك شيئى وقتى«تشريج عرى»مى گويد كه اجزاى آن شيئى نسبت به يكديگر حالت جذب و انجذاب داشته باشند) منظور از باز شدن درهاى آسمان پس از بسته بودن آنها،اين است كه گشايش درهاى آسمان،موجب نزول رحمت خداوند شود و فرشتگانى كه تدبير اين جهان را به عهده دارند،بواسطه نزول و حركت آنها،انواع رحمت حق نزول مى يابد.بنا بر اين حركات فرشتگان شبيه درها مى باشد.چه همانها،درهاى رحمت حق و كليدهاى جود خداوندى اند.

احتمال دوّم اين كه عرب آنچه را در بالا قرار داشته باشد،آسمان مى گويد.

بنا بر اين ممكن است،مقصود از آسمان معناى عام،و شامل آسمان مورد نظر هم بشود.و جملۀ«و ناداها»اشاره به آسمان ابرها باشد،و دود بودن آسمان منظور بخارى است كه پيش از انجماد شبيه دود مى باشد.لفظ دود،از بخار استعاره آورده شده است.

اتّصال يافتن اجزاى مختلف آسمان،اشاره به پيوستگى اجزاى بخار است كه بصورت ابر در آيد و(باز شدن درهاى بسته)كنايه از نزول باران ابرها باشد.چنان كه خداوند متعال فرموده است: «فَفَتَحْنا أَبْوابَ السَّماءِ بِماءٍ مُنْهَمِرٍ » (2).

قوله عليه السلام: و اقام رصدا من الشّهب الثّواقب على نقابها اين عبارت

ص:733


1- سوره فصلت(41)آيه(11): [1]به آسمان و زمين دستور داديم كه با رغبت يا اكراه فرمانبردار باشند،آنها گفتند كه با رغبت اطاعت مى كنيم.
2- سوره قمر(54)آيه(11): [2]ما درهاى آسمان را به آب ريزنده گشوديم.

حضرت،دو معناى احتمالى دارد.

1-لفظ:«نقاب»كه به معنى راه كوهستانى است،استعاره از عدم ممنوعيّت وابستگى علوم بماوراى عالم جسمانيّات و مجرّدات باشد.(يعنى ممكن است علوم از ماوراى عالم ماده سرچشمه بگيرند،ولى،راه براى استراق سمع شياطين مسدود است،امّا در حقيقت ذات،راههاى آسمان گشوده است.) پيش از اين معناى شهابهاى پرّان كه در كمين شياطين هستند توضيح داده شد.

2-احتمال دوّم اين است كه لفظ«رصد»استعاره از تيرهاى محسوس قابل رويت،و كلمه«نقاب»استعاره را ترشيحيه كرده باشد،زيرا لازمه كمين گاه و نگاهبانى اين است كه از درها،و معابر حراست و حفاظت به عمل آورند.

وجه حكمت و سرّ اين موضوع اين است كه عربها معتقد بودند شياطين، به آسمان بالا مى روند و گفتار فرشتگان را كه براى ما غيب محسوب مى شود، گوش مى دهند و سپس دريافتهاى خود را به كاهنان و ساحران و مانند اينها منتقل مى كنند.

پس از آن كه دوران روشنگرى و نهى از كهانت و مانند اين امور فرا رسيد، چنان كه گفتيم و به لحاظ اين كه كهانت و سحر موجب فساد ذهنى مردم و انحراف افكار و دلها از مقصد شريعت مى شد،خداوند بمردم اعلام كرد كه شهابهاى پرّان آسمانى را دور كنندۀ شيطانهاى گوش فرا دارنده قرار داديم،و هر كه از شيطانها حرف شنوى داشته باشد،از ناحيۀ آنها رجم خواهد شد.

درهاى آسمان بر شياطين بسته است،شياطين دسترسى بحقايق آسمان ندارند،تا اعتقاد به كهانت را در انديشه مردم وارد كنند و اعتقاد آنها را به كهانت و غيب گويى مستند بدانند.آيات كريمۀ قرآن اين اوهام باطل را كه در حقيقت شيطان نفسانى هستند،درهم مى شكند و اين عقايد را از ريشه و بن بر مى كند .

ص:734

قوله عليه السلام: و امسكها من ان تمور فى خرق الهواء بايده و امرها ان تقف مستسلمة لأمره يعنى خداوند آسمان را از بحركت در آمدن بوسيلۀ بادهاى ايجاد شدۀ بشدّت و زنده حفظ كرده است،حكمت حكيمانه خداوندى بر اين مقرّر شده است كه آسمان با قدرت قهر آميزش استحكام و استقرار داشته و رام فرمان او باشد.

در كلام امام(علیه السلام)دو عبارت«أمر»به كار رفته است:امر اوّل به معناى حكم الهى و قضاى خداوندى،و امر دوّم به معناى قدرت و غلبۀ فرمان حق تعالى است،الزاما تحقق مى يابد .

قوله عليه السلام: و جعل شمسها آية مبصرة لنهارها و قمرها آية ممحوّة من ليلها اين عبارت امام(علیه السلام)شبيه كلام خداوند است كه مى فرمايد: «وَ جَعَلْنَا اللَّيْلَ وَ النَّهارَ آيَتَيْنِ فَمَحَوْنا آيَةَ اللَّيْلِ وَ جَعَلْنا آيَةَ النَّهارِ مُبْصِرَةً» (1).

آيت حق بودن شب و روز به اين دليل است كه هر دو بر كمال قدرت حق تعالى دلالت دارند.از پيشوايان دين در تفسير روشنگر بودن روز پس از محو ساختن و از بين بردن شب وجوهى بشرح زير نقل كرده اند.

1-روشنگر بودن روز به اين دليل است كه خورشيد در تمام سال بحال خود ثابت است و نور مى دهد و محو آيت شب به لحاظ حالات مختلفى است كه براى ماه پيش مى آيد،گاهى ماه پيداست و نور مى دهد و گاه در محاق است و مخفى،تغيير و دگرگونى ماه آن قدر زياد است كه دو شب بر يك حال نبوده و هر شبى در منزلگاه خاصى است و زيادى و نقصان مى پذيرد.

2-روايت شده است كه ابن كوّاء از سياهيها در چهره ماه سؤال كرد، حضرت در پاسخ فرمود،آن نشانۀ محو آيت شب مى باشد.

ص:735


1- سوره اسراء(17)آيه(12): [1]ما شب و روز را دو نشانه قرار داديم پس آن گاه كه شب را زايل كرديم، روز را نشانۀ روشنگر مقرر كرديم.

3-ابن كثير گفته است كه منظور از دو آيت شب و روز،تاريكى شب و روشنى روز است،تقدير چنين است:ما شب و روز را داراى دو نشانه(ظلمت و ضياء)قرار داديم.آيت شب را محو كرديم،يعنى براى ماه نور ذاتى قرار نداديم،ماه از خورشيد نور مى گيرد روز،روشنگر است،يعنى روشنايى خورشيد ذاتى است.

كلمۀ«من»در عبارت امام(علیه السلام)يا براى بيان ابتداى غايت و يا براى بيان جنس بكار رفته است،و متعلّق به كلمۀ«ممحوّة»يا«بجعل»مى باشد.معناى ديگر،اين كه ماه را،از نشانه هاى شب قرار داد .

قوله عليه السلام: فأجراهما فى مناقل مجراهما و قدّر سيرهما فى مدارج درجهما خداوند مسير خورشيد و ماه را در برجها و منزلها مقدّر و مقرر فرموده است.

براى تبيين كلام امام(علیه السلام)در اينجا،لازم است كه مفهوم«درج-بروج و منازل»توضيح داده شود.شرح مطلب اين است كه،مردم دور فلك را كه ستارگان در آن سير مى كنند به دوازده قسم تقسيم كرده و هر قسمى را برج ناميده اند و باز هر برجى را به چند قسم تقسيم كرده و هر قسمى را درجه و رتبه ناميده،و هر يك از اين برجها را اسمى است بدين شرح:حمل-ثور-جوزا-سرطان-اسد-سنبله- ميزان-عقرب-قوس-جدى-دلو و حوت.

خورشيد،هر برجى از آسمان را در سى روز طى مى كند و ماه هر برجى از آن را در بيشتر از دو روز و كمتر از سه روز به اتمام مى رساند.منازل و مراحل سير ماه بيست و هشت منزل است و اسامى آنها عبارت است از:

1-شرطين 2-بطين 3-ثريّا 4-دبران 5-هقعه 6-هنعه 7-ذراع 8-نژة 9-طرفه 10-جبه 11-زبرة 12-صرفه 13-عوا 14-سماك 15-غفر 16-زبانا 17-إكليل 18-قلب 19-شولة 20-نعايم 21-بلدة 22-سعد الذّابح 23-سعد بلع 24-سعد السعود 25-سعد الأخبية 26-الفرغ المقدّم 27-الفرغ الموخّر 28-رشاء.

ص:736

ماه هر روزى در يكى از منازل ياد شده فوق قرار دارد؛چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ» ،... «ذلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ » (1).

قوله عليه السلام: ليميّز بين اللّيل و النّهار إلى قوله بمقاديرهما يعنى اندازه گيرى مسير و حركت مشخّص كنندۀ ماه و سال است.پيش از اين در خطبۀ اول تفسير و تفصيل اين مطلب گذشت .

قوله عليه السلام: ثمّ علّق فى جوّها فلكها پس از آن كه امام(علیه السلام)اشاره به كيفيت تركيب ستارگان كرد حال با بيان اين عبارت اشاره به جايگاه استقرار ستارگان كرده مى فرمايد:هر يك در فضاى فلك خود آويخته هستند.

اگر بپرسى كه امام(علیه السلام)ابتدا فرموده بود،كه ستارگان و سيّارات معلق نيستند و در اين عبارت مى فرمايد در جو فضاى فلك شان آويخته اند معناى اين دو كلام را چگونه توجيه مى كنيد؟ در پاسخ مى گوييم:تعليق و وابستگى امرى نسبى است به اعتبارى مى توان گفت معلّق و وابسته اند،و به اعتبارى مى شود گفت وابسته نيستند.در عبارت اوّل كه فرمود وابسته نيستند،منظور اين است كه به جسم ديگرى در ما فوق خود،وابستگى ندارند.و مقصود از وابستگى در عبارت دوّم اين است كه در فضا به قدرت و اراده خداوند معلّق و وابسته هستند.ميان اين دو كلام تناقض و منافاتى نيست.

و فلك اسم جنس است براى هر جسم مدوّرى كه بر آن اين نام صدق كند .

قوله عليه السلام: و ناط بها زينتها من خفيّات دراريها و مصابيح كواكبها :

اين كلام امام(علیه السلام)شبيه كلام خداوند است كه فرمود: «وَ زَيَّنَّا السَّماءَ الدُّنْيا بِمَصابِيحَ» (2).

و اين سخن حضرت كه گوش فرا دارندۀ به آسمانها،با تيرهاى شهاب هدف

ص:737


1- سوره يس(36)آيه(40 و 38): [1]همۀ ستارگان و سيّارات در فلكى شناگرند اين اندازه گيرى از جانب خداوند غلبه دارندۀ آگاه مقرر شده است.
2- سوره فصلت(41)آيه(12): [2]ما آسمان دنيا را با چراغهايى زينت داديم.

گرفته مى شوند،شبيه اين فرمودۀ حق تعالى است،كه: «فَأَتْبَعَهُ شِهابٌ ثاقِبٌ» (1).

توضيح اين بيان امام(علیه السلام)پيش از اين به تفضيل داده شد.در بارۀ اين كه چرا امام(علیه السلام)كلمۀ«شهب»را تكرار كرده اند،بايد گفت كه ذكر شهاب در جملۀ اول براى بيان اين حقيقت بود كه شهب دامى براى شياطين بحساب مى آيند،و در جملۀ دوّم براى بيان اين حقيقت است كه گوش فرا دارندگان به آسمان با شهابهاى پرّان رمى شده و دور مى گردند.(بعبارت روشن تر)شهب در يك جمله بمعنى كمين گاه و در جمله اى ديگر بمعنى تير به كار رفته،تكرار سخن براى فزونى معنى است .

قوله عليه السلام: و أجراها على اذلال تسخيرها :اين عبارت امام(علیه السلام)مانند اين آيۀ شريفه است كه: «وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ» (2)مقصود از «إذلال»يا ذلّة:ممكن بودن،حاجت داشتن و نيازمند ايجاد و اداره بودن است.و منظور از ثوابت و سيّار كه در كلام امام(علیه السلام)آمده است،هر كدام مفهوم خاصّى دارد كه ذيلا شرح مى دهيم:مقصود از سيّارات هفت ستاره است و عبارتند از:

زحل،مشترى،مرّيخ،خورشيد،زهره،عطارد و ماه.

خورشيد و ماه را«نيّرين»و پنج ستاره ديگر را«متحيّرين»مى گويند:دليل متحيّر گفتن به اين ستارگان اين است كه حركت مستقيم انجام مى دهند و پس از توقّفى كوتاه به جايگاه اوّل بازگشت نموده،و پس از توقّفى ديگر بحال استقامت،باز مى گردند.امّا خورشيد و ماه،همواره حالت استقامت و يكنواختى دارند.و ديگر ستارگان آسمان جز اين هفت ستاره كه ياد شد،ثوابت شمرده مى شوند،و در فلك هشتم قرار دارند.هر يك از هفت ستارۀ سيّار حركتى مخصوص به خود دارد،كه مخالف حركت ستارگان ديگر است.

ص:738


1- سوره صافات(37)آيه(10): [1]گوش فراداران را تيرهاى شهاب تعقيب مى كنند.
2- سوره نحل(16)آيه(12): [2]خورشيد و ماه و ستارگان تسخير فرمان اويند.

صعود و نزول هر يك از سيّاره هاى هفت گانه به هدفى صورت مى گيرد.صعود و بالا رفتن آنها براى رسيدن به شرف (1)خود است.شرف خورشيد در درجۀ 19 از برج حمل و شرف ماه در درجۀ سوّم از برج«ثور»و شرف«زحل»در مرتبه 21 از برج «ميزان»و شرف«مشترى»در مرتبه 15 از برج«سرطان»و شرف مرّيخ در درجه 28 از برج«جدى»و شرف زهره در مرتبه 27 از برج«حوت»و شرف عطارد در رتبۀ 25 از برج«سنبله»و شرف سياره«رأس»در درجۀ سوّم از برج«جوزا»و شرف «ذنب»در مرتبۀ سوّم از برج«قوس»و برج«شرف»تمام مراتبش شرف است.جز اين كه بعضى از مراتب به نسبت بعضى ديگر از مراتب قوّت بيشترى دارد.ما دام كه ستارگان به سمت شرف پيش روند بالا مى روند ازدياد پيدا مى كنند به نهايت مرحلۀ كمال كه برسند،فرود مى آيند و نقص پيدا مى كنند.فرود آمدن هر ستاره اى ضدّ و مقابل شرف و صعود آن ستاره است.

امّا در باره سعد و نحس بودن ستارگان گفته اند:زحل و مرّيخ نحس اند، نحوست زحل از مرّيخ بيشتر است؛مشترى و زهره سعد هستند.سعد بودن مشترى بيشتر است.عطارد با ستارگان سعد،سعد است و با ستارگان نحس،نحس مى باشد.خورشيد و ماه در حالت،تثليث و تسديس سعد هستند،در حالت مقابله تربيع و مقارنه نحس اند.ستاره رأس سعد و ذنب و كبد هر دو نحس اند.

معناى سعد و نحس ستارگان اين است،كه به هم پيوستن سعدها سبب اصلاح امور اين عالم مى شود و لزوما به هم رسيدن نحسها موجب فساد و دگرگونى امور و اشياى اين جهان مى گردد (2).

ص:739


1- شرف يك اصطلاح نجومى است.(مترجم)
2- آنچه شارح بزرگوار در شرح كلام امام(علیه السلام)در بارۀ مراتب و درجات منازل و مقامات ستارگان توضيح فرموده اند مطابق نظر دانشمندان ستاره شناس گذشته است.با پيشرفت علم هيأت و نجوم بسيارى از اين نظرات امروزه رد شده و قابل قبول نيست م.-.

بخش پنجم خطبه اشباح كه در توصيف فرشتگان آمده است:

اشاره

ثُمَّ خَلَقَ سُبْحَانَهُ لِإِسْكَانِ سَمَاوَاتِهِ- وَ عِمَارَةِ الصَّفِيحِ الْأَعْلَى مِنْ مَلَكُوتِهِ- خَلْقاً بَدِيعاً مِنْ مَلاَئِكَتِهِ- وَ مَلَأَ بِهِمْ فُرُوجَ فِجَاجِهَا وَ حَشَا بِهِمْ فُتُوقَ أَجْوَائِهَا- وَ بَيْنَ فَجَوَاتِ تِلْكَ الْفُرُوجِ زَجَلُ الْمُسَبِّحِينَ- مِنْهُمْ فِي حَظَائِرِ الْقُدُسِ- وَ سُتُرَاتِ الْحُجُبِ وَ سُرَادِقَاتِ الْمَجْدِ- وَ وَرَاءَ ذَلِكَ الرَّجِيجِ الَّذِي تَسْتَكُّ مِنْهُ الْأَسْمَاعُ- سُبُحَاتُ نُورٍ تَرْدَعُ الْأَبْصَارَ عَنْ بُلُوغِهَا- فَتَقِفُ خَاسِئَةً عَلَى حُدُودِهَا-.وَ أَنْشَأَهُمْ عَلَى صُوَرٍ مُخْتَلِفَاتٍ وَ أَقْدَارٍ مُتَفَاوِتَاتٍ- «أُولِي أَجْنِحَةٍ» تُسَبِّحُ جَلاَلَ عِزَّتِهِ- لاَ يَنْتَحِلُونَ مَا ظَهَرَ فِي الْخَلْقِ مِنْ صُنْعِهِ- وَ لاَ يَدَّعُونَ أَنَّهُمْ يَخْلُقُونَ شَيْئاً مَعَهُ مِمَّا انْفَرَدَ بِهِ- «بَلْ عِبادٌ مُكْرَمُونَ لا يَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ وَ هُمْ بِأَمْرِهِ يَعْمَلُونَ» - جَعَلَهُمُ اللَّهُ فِيمَا هُنَالِكَ أَهْلَ الْأَمَانَةِ عَلَى وَحْيِهِ- وَ حَمَّلَهُمْ إِلَى الْمُرْسَلِينَ وَدَائِعَ أَمْرِهِ وَ نَهْيِهِ- وَ عَصَمَهُمْ مِنْ رَيْبِ الشُّبُهَاتِ- فَمَا مِنْهُمْ زَائِغٌ عَنْ سَبِيلِ مَرْضَاتِهِ- وَ أَمَدَّهُمْ بِفَوَائِدِ الْمَعُونَةِ- وَ أَشْعَرَ قُلُوبَهُمْ تَوَاضُعَ إِخْبَاتِ السَّكِينَةِ- وَ فَتَحَ لَهُمْ أَبْوَاباً ذُلُلاً إِلَى تَمَاجِيدِهِ- وَ نَصَبَ لَهُمْ مَنَاراً وَاضِحَةً عَلَى أَعْلاَمِ تَوْحِيدِهِ- لَمْ تُثْقِلْهُمْ مُؤْصِرَاتُ الْآثَامِ- وَ لَمْ تَرْتَحِلْهُمْ عُقَبُ اللَّيَالِي وَ الْأَيَّامِ- وَ لَمْ تَرْمِ الشُّكُوكُ بِنَوَازِعِهَا عَزِيمَةَ إِيمَانِهِمْ- وَ لَمْ تَعْتَرِكِ الظُّنُونُ عَلَى مَعَاقِدِ يَقِينِهِمْ- وَ لاَ قَدَحَتْ قَادِحَةُ الْإِحَنِ فِيمَا بَيْنَهُمْ- وَ لاَ سَلَبَتْهُمُ الْحَيْرَةُ مَا لاَقَ مِنْ مَعْرِفَتِهِ بِضَمَائِرِهِمْ- وَ مَا سَكَنَ مِنْ عَظَمَتِهِ وَ هَيْبَةِ جَلاَلَتِهِ فِي أَثْنَاءِ صُدُورِهِمْ- وَ لَمْ تَطْمَعْ فِيهِمُ الْوَسَاوِسُ فَتَقْتَرِعَ بِرَيْنِهَا عَلَى فِكْرِهِمْ- وَ مِنْهُمْ مَنْ هُوَ فِي خَلْقِ الْغَمَامِ الدُّلَّحِ- وَ فِي عِظَمِ الْجِبَالِ الشُّمَّخِ وَ فِي قَتْرَةِ الظَّلاَمِ الْأَيْهَمِ- وَ مِنْهُمْ مَنْ قَدْ خَرَقَتْ أَقْدَامُهُمْ تُخُومَ الْأَرْضِ السُّفْلَى- فَهِيَ كَرَايَاتٍ بِيضٍ قَدْ نَفَذَتْ فِي مَخَارِقِ الْهَوَاءِ- وَ تَحْتَهَا رِيحٌ هَفَّافَةٌ- تَحْبِسُهَا عَلَى حَيْثُ انْتَهَتْ مِنَ الْحُدُودِ الْمُتَنَاهِيَةِ- قَدِ اسْتَفْرَغَتْهُمْ أَشْغَالُ عِبَادَتِهِ- وَ وَصَلَتْ حَقَائِقُ الْإِيمَانِ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ مَعْرِفَتِهِ- وَ قَطَعَهُمُ الْإِيقَانُ بِهِ إِلَى الْوَلَهِ إِلَيْهِ- وَ لَمْ تُجَاوِزْ رَغَبَاتُهُمْ مَا عِنْدَهُ إِلَى مَا عِنْدَ غَيْرِهِ- قَدْ ذَاقُوا حَلاَوَةَ مَعْرِفَتِهِ- وَ شَرِبُوا بِالْكَأْسِ الرَّوِيَّةِ مِنْ مَحَبَّتِهِ- وَ تَمَكَّنَتْ مِنْ سُوَيْدَاءِ قُلُوبِهِمْ وَشِيجَةُ خِيفَتِهِ- فَحَنَوْا بِطُولِ الطَّاعَةِ اعْتِدَالَ ظُهُورِهِمْ- وَ لَمْ يُنْفِدْ طُولُ الرَّغْبَةِ إِلَيْهِ مَادَّةَ تَضَرُّعِهِمْ- وَ لاَ أَطْلَقَ عَنْهُمْ عَظِيمُ الزُّلْفَةِ رِبَقَ خُشُوعِهِمْ- وَ لَمْ يَتَوَلَّهُمُ الْإِعْجَابُ فَيَسْتَكْثِرُوا مَا سَلَفَ مِنْهُمْ- وَ لاَ تَرَكَتْ لَهُمُ اسْتِكَانَةُ الْإِجْلاَلِ- نَصِيباً فِي تَعْظِيمِ حَسَنَاتِهِمْ- وَ لَمْ تَجْرِ الْفَتَرَاتُ فِيهِمْ عَلَى طُولِ دُءُوبِهِمْ- وَ لَمْ تَغِضْ رَغَبَاتُهُمْ

ص:740

فَيُخَالِفُوا عَنْ رَجَاءِ رَبِّهِمْ- وَ لَمْ تَجِفَّ لِطُولِ الْمُنَاجَاةِ أَسَلاَتُ أَلْسِنَتِهِمْ- وَ لاَ مَلَكَتْهُمُ الْأَشْغَالُ فَتَنْقَطِعَ بِهَمْسِ الْجُؤَارِ إِلَيْهِ أَصْوَاتُهُمْ- وَ لَمْ تَخْتَلِفْ فِي مَقَاوِمِ الطَّاعَةِ مَنَاكِبُهُمْ- وَ لَمْ يَثْنُوا إِلَى رَاحَةِ التَّقْصِيرِ فِي أَمْرِهِ رِقَابَهُمْ-.وَ لاَ تَعْدُو عَلَى عَزِيمَةِ جِدِّهِمْ بَلاَدَةُ الْغَفَلاَتِ- وَ لاَ تَنْتَضِلُ فِي هِمَمِهِمْ خَدَائِعُ الشَّهَوَاتِ- قَدِ اتَّخَذُوا ذَا الْعَرْشِ ذَخِيرَةً لِيَوْمِ فَاقَتِهِمْ- وَ يَمَّمُوهُ عِنْدَ انْقِطَاعِ الْخَلْقِ إِلَى الْمَخْلُوقِينَ بِرَغْبَتِهِمْ- لاَ يَقْطَعُونَ أَمَدَ غَايَةِ عِبَادَتِهِ- وَ لاَ يَرْجِعُ بِهِمُ الاِسْتِهْتَارُ بِلُزُومِ طَاعَتِهِ- إِلاَّ إِلَى مَوَادَّ مِنْ قُلُوبِهِمْ غَيْرِ مُنْقَطِعَةٍ مِنْ رَجَائِهِ وَ مَخَافَتِهِ- لَمْ تَنْقَطِعْ أَسْبَابُ الشَّفَقَةِ مِنْهُمْ فَيَنُوا فِي جِدِّهِمْ- وَ لَمْ تَأْسِرْهُمُ الْأَطْمَاعُ- فَيُؤْثِرُوا وَشِيكَ السَّعْيِ عَلَى اجْتِهَادِهِمْ- لَمْ يَسْتَعْظِمُوا مَا مَضَى مِنْ أَعْمَالِهِمْ- وَ لَوِ اسْتَعْظَمُوا ذَلِكَ لَنَسَخَ الرَّجَاءُ مِنْهُمْ شَفَقَاتِ وَجَلِهِمْ- وَ لَمْ يَخْتَلِفُوا فِي رَبِّهِمْ بِاسْتِحْوَاذِ الشَّيْطَانِ عَلَيْهِمْ- وَ لَمْ يُفَرِّقْهُمْ سُوءُ التَّقَاطُعِ وَ لاَ تَوَلاَّهُمْ غِلُّ التَّحَاسُدِ- وَ لاَ تَشَعَّبَتْهُمْ مَصَارِفُ الرِّيَبِ- وَ لاَ اقْتَسَمَتْهُمْ أَخْيَافُ الْهِمَمِ- فَهُمْ أُسَرَاءُ إِيمَانٍ لَمْ يَفُكَّهُمْ مِنْ رِبْقَتِهِ زَيْغٌ وَ لاَ عُدُولٌ- وَ لاَ وَنًى وَ لاَ فُتُورٌ- وَ لَيْسَ فِي أَطْبَاقِ السَّمَاءِ مَوْضِعُ إِهَابٍ إِلاَّ وَ عَلَيْهِ مَلَكٌ سَاجِدٌ- أَوْ سَاعٍ حَافِدٌ يَزْدَادُونَ عَلَى طُولِ الطَّاعَةِ بِرَبِّهِمْ عِلْماً- وَ تَزْدَادُ عِزَّةُ رَبِّهِمْ فِي قُلُوبِهِمْ عِظَماً

لغات

صفيح:بلندى،كنايه از آسمان.

فجاج:راه وسيع.

جوّ:مكان با وسعت و بلند.

فجوه:شكاف.

زجل:صداها،سر و صداى زياد.

سرادق:پوششى كه بر روى خانه مى افكنند.

رجيح:زلزله و نگرانى.

و تستكّ الأسماع:گوشها كر مى شوند، در عبارت خطبه تستك منه الاسماع است گوشها از سر و صداى زياد كر مى شوند.

خاسئه:سرگردان،متحير.

ذللا:سهل و آسان.

اخبات:خضوع و خشوع.

موصرات:سنگينيها موصرات الآثام:

سنگينيهاى گناه.

عقب:جمع عقبه به معنى نوبت و مدت از تعاقب گرفته نشده است.

نوازع:با غين نقطه دار،فاسد كننده و با عين بدون نقطه،سخت و دشوار.

احن:جمع احنه به معنى حقد و كينه.

ص:741

لاق:چسبيد.

اثناه:جمع ثنى،دو چندان شدن شيئى.

رين:غلبه كردن و پوشيدن،چرك و كثافت، آنچه كه بر قلب از جهالت مى نشيند.

دلح:جمع دالحه:سنگينيها،سنگينى آب بر ابرها.

شمخ:عالى،برتر.

فتره الظلام:سياهى آن،در اين جا به معنى مخفى و پوشيده آمده است.

أبهم:حالتى كه در آن هدايت ممكن نيست.

تخوم:جمع تخم،انتهاى زمين،حد آخر آن.

ريح الهفّافة:باد ساكن،پاكيزه و خوشبو.

ربق:جمع ربقه:حلقۀ ريسمان.

دؤوب:كوشش در عمل.

اسلّه:اطراف زبان.

جوار:بلند كردن صدا به دعا و تضرع.

همس:صداى آهسته.

انتضال:با تير زدن.

وشيجه:رگهاى درخت.

استهتر بالامر:به شگفت انداخت او را،به انجام عملى تظاهر كرد،حرص ورزيد.

شيك السعى:درجه و مرتبۀ كوشش.

نسخ:بر طرف كردن،از بين بردن.

استحواذ على الشيئى:احاطه و غلبه كردن بر آن.

و اخياف الهمم:آراء مختلف،تصميمهاى مختلف،در اصل لغت به معناى سرازير شدن بر دامن كوه است،در اين جا به معنى همت پست به كار رفته است مفرد اخياف، اخيف مى باشد.

حفد:سرعت و شتاب.

ترجمه

«سپس خداوند سبحان،براى اسكان دادن در آسمانهايش و آباد كردن كاخ بلند آن خلقى بديع و تازه از فرشتگان بيافريد.شكافها و راهها و جاهاى خالى فضاى آن كاخ را بوسيلۀ ايشان پر كرد و در ميان جاهاى گشادۀ آن شكافها و آن مكانهاى پاك و پاكيزه و مقدس،و در پشت آن پرده هاى مجد و عظمت،زمزمۀ و آواز عدّه اى از فرشتگان به تسبيح بلند است،و از پشت آن صداها كه گوشها را كر مى كند،شعاعها و درخشندگيهاى نورى وجود دارد كه ديده هاى آنها تاب ديدار آن انوار را ندارد.بنا بر اين در جايگاه خويش مات و مبهوت مى ايستند.

خداوند آن فرشتگان را بصورتهاى گوناگون و اندازه هاى متفاوت كه داراى

ص:742

بالهايى مى باشند و هر يك ستايش گر جلال و بزرگى خداوندند آفريده است.آنچه از آفرينش و صنع حق كه آشكار و هويداست به خود نسبت نمى دهند و مدّعى خلقت و آفريدن چيزهايى كه تنها خداوند آفريدگار آنهاست نمى باشند(خود را در آفريدن مخلوقات شريك خدا نمى دانند)بلكه آنها بندگان گرامى خداوندند(در گفتار بر حق تعالى سبقت نمى گيرند و بفرمان او رفتار مى كنند.) بعضى از فرشتگان را در جاى خودشان امانت دار وحى قرار داد،و بار امانت امر و نهى خود را براى رساندن به انبياء بر دوش آنها گذاشت و آنها را از شك و شبهه ها(ى شيطانى)پاك و منزّه داشت.بنا بر اين هيچ يك از آنها از راهى كه رضاى خدا در آن است سر بر نتافت و خداوند نيز در فرمانبردارى و اطاعت خويش آنان را يارى فرمود و شعار تواضع و وقار و فروتنى را بر دلهاشان بپوشانيد و درهاى سپاس گزارى را به آسانى به روى آنان بگشود.پرچمهاى نور افشان و نشانه هاى يكتايى خود را در ميانشان كوبيد(چون پيرو خواهشهاى نفسانى نيستند)نه از سنگينى بار گناهان بر دوش آنان اثرى و نه از گردش روزگار در حالشان تغيير است.

از هيچ شكّى ايمانشان متزلزل نشود،و هيچ گمان و ظنّى،يقين محكمشان را سست نسازد.آتش كينه توزى خصومت و دشمنى در ميان آنها بر افروخته نشود،شناخت خداوند متعال را كه در ضمير باطن آنها رسوخ كرده،عظمت و هيبتى كه از جلال و جبروت پروردگار،در درون سينه هايشان جاى گرفته،حيرت و سرگردانى از ميان نبرد، وسوسه ها(ى شيطانى)در آنها طمع نبندد و افكار و انديشۀ آنان را چركين نسازد.

گروهى از اين فرشتگان موكّل و گماشتۀ بر ابرهاى پر آب و كوههاى بلند با عظمت و ظلمتهاى بسيار تيره و تار هستند(تا ابرها باندازۀ لازم ببارند،و كوهها از هم فرو نپاشند،و مردم در تاريكيها راهنمايى شوند).دسته اى ديگر اشخاصى هستند كه گامهايشان زمينهاى پست،آخرين طبقۀ زمين را شكافته،در حالى كه هيأت وجودى آنان همچون پرچمى سفيد و نورانى منافذ هوا را پر كرده است.

(گردن به فلك كشيده اند).

در زير پاى آنها باد ساكن و آرام لذّت بخشى است كه آن را ضبط كرده،تا

ص:743

بجايگاه محدود و در دسترس برسانند.پرستش خداوند آنها را از هر شغل و كارى باز داشته است.حقيقت ايمان و معرفت بين آنها و پروردگارشان ارتباط بر قرار كرده است.يقين و باورشان بخداوند عشق و علاقه آنها را نسبت به پروردگارشان شدّت بخشيده است.رغبت و ميل فراوان آنها به آنچه در نزد خداست مانع ميل آنها به چيزهايى كه در نزد ديگران است گرديده است.شيرينى معرفت خدا را چشيده،شراب شوق حق را در جام محبّت او نوشيده اند.ترس از خدا در سرزمين دلشان ريشه دوانيده،پشتشان از بار عبادت خم گرديده است.كثرت ميل و رغبت بخداوند تضرّع آنها را نسبت به حق تعالى كم نكرده است.گردن خاكساريشان را فزونى تقرّب بخدا از بند بندگى رها نساخته است.خود بينى بر گرد آنها نگرديده،تا عبادات گذشتۀ خود را بسيار دانند،(در حقيقت)تضرّع و زارى در پيشگاه عظمت و جلالت حق وقتى براى آنان نگذارده كه نيكيهاى خود را بزرگ بشمارند(به عبادت خود اهميت بدهند)،مداومت بر عبادت و پرستش در ارادۀ استوارشان سستى و فتورى ايجاد نكرده و نقصانى در ميل و طلب آنها بوجود نياورده است.تا از اميدوارى به پروردگارشان باز مانند.طولانى بودن راز و نيازشان،در پيشگاه پروردگار ترى زبانهاى آنها را نخشكانده است.كارهاى ديگرى بر آنها چيره نگرديده، تا آوازهايشان كه به مناجات بلند است كوتاه سازد.در صفهاى عبادت حق شانه هايشان پس و پيش نرفته است(صفت عبادتشان ناهمگونى نداشته،شانه بشانه براى پرستش ايستاده اند)؛هيچگاه براى آسايش خودشان از امر خداوند گردن فرازى نداشته و كوتاهى نكرده اند.كند فهمى و فراموشيها نمى توانند با عزم ثابتشان بدشمنى برخيزند.فريبها و شهوات نمى توانند همّتهاى آنان را هدف تيرهاى خود قرار دهند.پروردگار صاحب عرش را براى روز بيچارگيشان(روز قيامت)،ذخيره قرار داده اند.آن گاه كه خلق از خداوند بريده و به آفريده ها بپردازند، آنها اميد و رغبتشان بخداوند خواهد بود،آنها به كنه و غايت عبادت حق نمى رسند و از حرص و ولعى كه بعبادت خداوند دارند رجوع نمى كنند.مادّه اميد و بيمى كه از او در دلشان است هيچ گاه كنده نشود.و رشته هاى خوف از خدا هرگز از دلشان

ص:744

بريده نگردد،تا بدان سبب سعى و كوششان سستى پذيرد.اسير و گرفتار طمعهاى بيجاى دنيوى نمى شوند تا جدّ و جهد دنيايى را بر كوشش آخرت بر گزينند،اعمال و عبادات گذشته خويش را بزرگ و با اهميّت نمى دانند،تا به اميد عظمت اعمالشان،خوف و بيم از عذاب الهى از دلشان رخت بر بندد.هيچ گاه شيطان بر آنها مسلّط نمى شود،تا اختلاف كلمه در بارۀ پروردگارشان پيدا كنند.زشتى جدايى و دشمنى از هم جدايشان نساخته،كينه و حسد ره بسويشان نبرده است.

انواع شك و ريب و اقسام عزم و همّتهاى پست بى ارزش آنها را متفرّق و دسته دسته نكرده است.تمام فرشتگان در كمند و ريسمان ايمان اسير و گرفتارند.ميل عدول از حق و سستى در عبادت آن بند را از گردنشان باز نكرده است.

در تمام طبقات آسمان جاى افكندن پوستى نيست،جز اين كه در آنجا فرشته اى به سجده افتاده،و يا در كوشش و تلاش فراگيرى دانش است.

بر اثر زيادى اطاعت پروردگارشان علم خود را افزايش داده اند.عزّت و جلال خداوند در قلب آنها عظمت و هيبت ايجاد كرده است.»

شرح

بايد دانست كه اين بخش از خطبۀ«اشباح»در توصيف فرشتگان است، آنان كه از جهت كمال در بندگى خدا،اشرف موجودات ممكن مى باشند؛ توصيف فرشتگان در حقيقت بيان مجد و بزرگوارى و عظمت حق تعالى است.

پيش از اين در بارۀ انواع فرشتگان و نحوۀ اسكان آنها در طبقات آسمان بحث كرده ايم و به اندازۀ لازم مقصود را توضيح داده ايم،اينك بر آنيم تا بحثهايى كه مناسب اين خطبه است شرح دهيم.فرازهايى از كلام ارجمند آن حضرت را طىّ قسمتهايى به شرح زير مى آوريم .

1-قوله عليه السلام: ثمّ خلق سبحانه الى قوله من الملائكة :محتمل است كه امام(علیه السلام)با عبارت«الصّفيح الاعلى»به فلك نهم اشاره كرده باشد و منظور از فلك نهم همان عرش است،زيرا كه فلك نهم بزرگترين و بالاترين جرم

ص:745

آسمانى مى باشد و ساكنان آن فرشتگانى هستند كه ادارۀ امور فلك نهم را به عهده دارند.

به احتمال ديگر،ممكن است مقصود امام از عرش،جايگاه پرستش فرشتگان در پيشگاه عظمت و جلال پروردگار جهانيان يعنى عالم ملكوت باشد، زيرا فرشتگان در مقام بلندى از صداقت و معرفت حق هستند.چه خلقت ملائكه براى عمران و آبادى آن محل است و آن خانه به عظمت و جلال حق و عبادت فرشتگان آباد است.

هنگامى كه معلوم شود،فرشتگان،شريفترين موجوداتند،روشن خواهد شد كه آفرينش آنها،آفرينشى نو،كامل و شگفت انگيز است .

2-قوله عليه السلام: ملأ بهم فروج فجاجها و حشا بهم فتوق أجوائها :خداوند شكافها و راهها،و جاهاى خالى فضاى كاخ آسمان را بوسيله فرشتگان پر ساخت.امام(علیه السلام)لفظ«فروج،فجاج و فتوق»را،در عبارت فوق براى اجزاى مجزّاى فلك استعاره به كار برده است،زيرا فرشتگان هستند كه به منزلۀ ارواح فلك به حساب آمده و به وسيله آنها وجود و جوهريّت افلاك،محفوظ،استوار و پابرجاست.وجه شباهت در استعاره روشن است.استعاره را با بيان«ملأ و حشو» ترشيحيّه كرده است.كلمات«فجاج و فروج»اشاره به تباين و اختلافى است كه، ميان اجزاى فلك وجود داشته،و در عين حال،به دليل وجود فرشتگان كه نظم بخشندۀ به آن هستند منظم شده است.پر شدن شكافهاى فلك به وسيلۀ فرشتگان، كنايه از نظامى است كه از بركت وجود آنها حاصل شده و خداوند تدبير كار فلك را به عهدۀ فرشتگان قرار داده است .

3-قوله عليه السلام: و بين فجوات تلك الفروج الى قوله المجد :لفظ زجل را،كه به معناى فرياد و صداهاى بلند است،براى كمال عبادت و بندگى فرشتگان استعاره آورده است.زيرا كمال مرد در اين است كه بهنگام تضرّع،

ص:746

تسبيح و تهليل با صداى بلند در پيشگاه خداوند زارى كند.(صدائى كه به تضرّع در درگاه خداوند بلند شود مطلوب است).

لفظ«حظائر»را براى جايگاه فرشتگان عالم غيب و پرستشگاهشان نيز استعاره به كار برده است.حظيره قدس بودن مكان فرشتگان،بدليل پاكى و دور بودن آنها از پليديهاى جهل و نفس فرمان دهنده ببدى كاملا روشن است.

عبارت سترات الحجب و سرادقات هم استعاره اند از حجابهاى نورانيى كه بوسيلۀ آن حجابها از ذهن و انديشۀ انسانها مستور و پوشيده اند.چنان كه قبلا اين حقيقت را توضيح داده ايم.و يا در حجاب بودنشان به اين دليل است كه آنها از خصوصيّات ماده و ماديّات بدورند.وجه شباهت در استعاره فوق،اين است كه،فرشتگان از ديده شدن با چشم و انديشه پوشيده و در حجابند،و بديهى است كه حجاب فرشتگان سرا پرده هاى بزرگى و عظمت مى باشد.زيرا كمال ذاتى و شرافت آنها چنين حجابى و نه حجابهاى ديگر را اقتضاء مى كند .

4-قوله عليه السلام: و وراء ذلك الرّجيج الّذى تستّك الى قوله حدودها :

در پشت سر آن آوازهاى كر كننده گوش انوارى است كه چشم آنها توان ديدن آن انوار و درخشندگيها را ندارد.

چنان كه امام(علیه السلام)لفظ«زجل»را براى صداى فرشتگان استعاره آورده بود، لفظ«رجيج»را براى عبادت آنها استعاره آورده است.و با بيان «تستّك منه الأسماع» استعاره را ترشيحيّه كرده است و كنايه از نهايت عبادت فرشتگان است.

محتمل است كه،عبارت،«زجل و رجيج»اشاره به اصواتى كه انبيا از فرشتگان مى شنيدند،باشد،بدانسان كه ما در مقدمه بيان كرديم و چگونگى آن را در شنيدن وحى قبلا دانسته اى،مقصود از سبحات نورى كه بالاتر از صداى فرشتگان قرار دارد،جلال و شكوه عظمت وجه خداوندى است،پاك و منزّه است از آن كه ديدۀ دارندگان بصيرت وى را درك كند.

ص:747

امام(علیه السلام)فرموده است در وراى صداى فرشتگان،حقايقى وجود دارد كه فرشتگان چنان كه بايسته است آنها را درك نمى كنند.نه،بلكه بالاتر از دانش و عبادت آنها،مراحلى از جلال و شكوه خداوندى است،كه معرفت فرشتگان از آن قاصر است.و ادراك اهل بصيرت از دريافت جلال و شكوه حق فرو ماند، متحيّر و سرگردان بمقام ناتوانى خويش بازگردد و در مرز محدود و نهايت كمال خود كه جايگاه بندگى و عبوديّت است متوقّف ماند .

5-قوله عليه السلام: انشأهم على صور مختلفات إلى قوله عزّته اختلاف صورت فرشتگان كنايه از اختلاف حقيقت و اندازۀ وجودى و تفاوت مرتبۀ آنها در كمال و قرب آنها بخداست.لفظ«أجنحة»يعنى بالها،استعاره از نيرومنديى است كه آنها،در به دست آوردن معارف الهى و تفاوت در زيادى و نقصانى كه به لحاظ دريافت معرفت و كمال دارند.چنان كه خداوند متعال فرموده است:

«أُولِي أَجْنِحَةٍ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ» (1).

تعدّد بال فرشتگان،در كلام حق تعالى كنايه از تفاوت ادراك آنها از جلال خدا و دانش متفاوتى است كه لزوما هر يك از حق تعالى دارند.به همين دليل امام(علیه السلام)داشتن بال را،موجب تسبيح و تنزيه جلال و شكوه خداوندى دانسته است زيرا آگاهى فرشتگان بجلال حق،منزّه و پاك از هر آن چيزى است كه شايستۀ بزرگوارى وجود و مناسب جلال و عزت الهى نباشد .

6-قوله عليه السلام: لا ينتحلون إلى قوله يعملون :ساختن بعضى از مصنوعات خداوند با وجودى كه فرشتگان وسيلۀ ايجاد آنها باشند آنان را بفراموشى قدر و منزلتشان دچار نمى كند،و آنها خود را مدّعى خلقت چيزى،جز به مقدارى كه خداوند به آنها توانايى داده است نمى دانند.نهايت مقامى كه

ص:748


1- سوره فاطر(35)آيه(1): [1]هر يك از فرشتگان داراى دو يا سه و يا چهار بال هستند.

فرشتگان دارند اين است كه وسيلۀ افاضۀ جود و بخشش حق تعالى بر استحقاق دارندگان جود هستند،و در مواردى هم كه خداوند آنها را سبب افاضۀ جود قرار ندهد،مستقيما شيئى مورد اراده را ايجاد مى كند؛فرشتگان ادّعاى قدرتمندى بر ايجاد پديده ها را ندارند.به اين دليل كه دقيقا قدر و منزلت و نسبت خود را به ذات خداوندى مى شناسند و خداوند آنها را از شرّ نفس فرمان دهنده ببدى كه منشأ مخالفت فرمان و خروج از اطاعت الهى است پاك و منزّه داشته است .

7-قوله عليه السلام: جعلهم فيما هنا لك إلى قوله و نهيه :يعنى فرشتگان در جايگاه خود در محضر قدس پروردگار قرار دارند.به تمام حالات و ويژگى زندگى فرشتگان در خطبۀ اوّل اشاره شد،(براى حضور ذهن به همان جا رجوع شود ).

8-قوله عليه السلام: و عصمهم الى قوله مرضاته (چنان كه واضح و مبرهن است)منشأ تمام شكوك و شبهات و انحراف از راه خدا درگيرى نفس امّاره با عقل و كشيدن نفس امّاره عقل را به راه باطل است.چون فرشتگان از نفس فرمان دهنده ببدى،پاك و مبرّا هستند.بنا بر اين معصومند و از پيروى نفس و فرمانبردارى آن،و انحراف از راه حق به راه باطل ممنوع مى باشند.،مقصود از مدد گرفتن فرشتگان از فوايد يارى حق،فزونى آنها در كمالات بر ديگران،و ادامه اين فوايد بلحاظ دوام وجود خداوند مى باشد .

9-قوله عليه السلام: و اشعر قلوبهم تواضع إخبات السّكينة :امام(علیه السلام) لفظ«تواضع و استكانت»را از حال فرشتگان استعاره آورده است.بدين معنى كه فرشتگان.به ذلّت نيازمندى و امكان حاجت به بخشش خداوند،و مغلوب بودن در برابر عظمت حق تعالى اعتراف دارند و اين اعتراف و اقرار به نيازمندى را، شعار لازم ذات خويش مى دانند،و يا عميقا اين نيازمندى و حاجت را درك مى كنند.در صورتى كه«أشعر»را بمعناى درك و فهم بگيريم .

ص:749

10-قوله عليه السلام: و فتح لهم ابوابا ذللا إلى تماجيده :خداوند درهاى ستايش خود را به آسانى بر فرشتگان گشوده است مقصود از«ابواب ذلل»در عبارت فوق وجوه معارف الهيّه است،معارفى كه بوسيلۀ آنها،حق تعالى چنان كه شايسته است تمجيد و ستايش مى شود.اين معارف الهيّه براى فرشتگان وسيله هايى در جهت تنزيه و تعظيم پروردگار مى باشند.روشن است كه كسب اين معارف براى ملائكۀ حق،سهل و آسان است،زيرا به دست آوردن معارف الهى براى فرشتگان از راههاى آميختۀ به شكّ و شبهه و درگيرى اوهام و خيالات، چنان كه آموخته هاى ما بدين سان حاصل مى شود نيست .

11-قوله عليه السلام: و نصب لهم منارا واضحة على أعلام توحيده :

خداوند براى فرشتگان پرچمهاى نمايانى را بر نشانه هاى يگانگى خود بر افراشته است.

بنا به قولى(پرچمهاى روشن و نمايان)براى واسطه هايى كه ميان فرشتگان مقرّب و حق سبحانه،تعالى است،استعاره آمده است،زيرا امام(علیه السلام)از فرشتگان آسمان خبر مى دهد.

و لفظ«اعلام»براى صورتهاى عقلانيى است كه با ذات فرشتگان عجين مى باشد.و لازمۀ دارا بودن اين صور عقلانى يگانه و منزّه دانستن خداوند از كثرت است.وجه شباهت ميان پرچم،علائم و نشانه ها،با فرشتگان اين است.

چنان كه پرچم،علائم و نشانه ها،در آگاهى بمطلوب،وسيله قرار مى گيرند، فرشتگان مقرّب،واسطۀ در حصول معارف الهى هستند و در رسيدن به مطلوب اوّل،و محرّك كلّ-كه عزيز و پاينده است سلطنت او-خداوند متعال وسيله مى باشند .

12-قوله عليه السلام: لم تثقلهم موصرات الآثام :گناهان بزرگ آنها را سنگين نكرده است.

ص:750

پيش از اين گفتم كه نفس امّاره بالسّوء در فرشتگان وجود ندارد.نبودن نفس فرمان دهنده ببدى لازمه اش،نفى آثار گناه و بدكارى از فرشتگان است .

13-قوله عليه السلام: و لم ترتحلهم عقب الليّالى و الأيّام :گذشت روز و شبها،تغييرى در فرشتگان ايجاد نكرده و آنها را از جايى به جايى كوچ نمى دهد.

يعنى گذشت زمان،موجب كوچ دادن آنها از مرحلۀ وجود بعدم نيست.

زيرا فرشتگان موجودات مجرّد هستند.و موجودات مجرّد از محدود شدن بزمان و تغييراتى كه بوسيلۀ زمان حاصل مى شود بدورند .

14-قوله عليه السلام: و لم ترم الشّكوك بنوازعها عزيمة ايمانهم و لم تعترك الظنّون على معاقد يقينهم .شكّ و ترديدهاى فاسد ايمان استوارشان را درهم نمى شكند و گمان و پندارهاى واهى در جايگاه يقين و اعتمادشان قرار نمى گيرد.

مقصود از استوارى ايمان فرشتگان،تصديقى است كه لازمۀ ذاتى آنها به پديد آورندۀ خود،و ويژگيهاى اوست.«معاقد يقين»اعتقاد يقينى است كه بدور از عروض شك و گمانى كه منشأ توهّمات و تخيّلات است باشد،زيرا دانش فرشتگان كه ذاتا مجرّد هستند از شك و گمان پاك و مبرّاست.منظور از كلمۀ «رمى»در عبارت حضرت،متحوّل شدن نفس فرمان دهنده ببدى و بدور انداختن وساوس فاسد نفسانى،به آرامش قلبى و نفس مطمأنّ رحمانى است.

اگر واژۀ«نوازغ»را كه در عبارت إمام(علیه السلام)به كار رفته است،بنا به قرائت بعضى از روات،«نوازع»تلفّظ كنيم،قرينه اى بر استعاره ترشيحيّه خواهد شد.

لفظ«اعتراك»هم كه به معنى آميخته شدن گمان و توهّمات قلبى و خاطره انگيز شدن آنها در نفس مى باشد،در ترشيحيّه كردن استعاره به كار رفته است.وجه شباهت در هر دو استعاره بخوبى روشن است(تصديق ذاتى فرشتگان به آفريدگارشان،به ايمان استوار،و اعتقاد يقينى آنها را به انسانى كه در

ص:751

محلّى مى نشيند تشبيه كرده است ).

15-قوله عليه السلام: و لا قدحت قادحة الأحن فيما بينهم :حقد و بدخواهى، كينه اى در ميان فرشتگان پديد نمى آورد.بدين توضيح كه:كينه و بدخواهى،هيچ شرّ و بدى را در ميان آنها بر نمى انگيزد،چنان كه آتش اطراف را شعله ور كرده و مى سوزاند،زيرا كه فرشتگان از قوّۀ غضب و شهوت بدورند .

16-قوله عليه السلام: و لا سلبتهم الحيّرة ما لاق من معرفته بضمائرهم الى قوله صدورهم :معرفت و شناختى كه از حضرت حق در باطن ضمير خود دارند، حيرت و سرگردانى،آن را از ميان نمى برد.

با توجّه به اين كه حيرت و سرگردانى و ترديد عقل،در انتخاب يكى از دو راهى است كه به مطلوب و خواست سزاوارتر باشد،و منشأ اين ترديد و دو دليها درگيرى وهم و خيال با عقل مى باشد،فرشتگان حيران و سرگردان نمى شوند؛زيرا قوّه وهم و خيال در آنها نيست تا به حيرت و سرگردانى دچار شوند؛ پس حيرت و سرگردانى كه با معرفت و شناخت آنان از خداوند آميخته شود و عظمت هيبت حق را از سينه هاى آنها بر طرف كند در آنها وجود ندارد.

هيبت كنايه از توجّه داشتن به عظمت خداوند است و لفظ«صدر»كه بمعنى سينه است استعاره از ذات فرشتگان مى باشد .

17-قوله عليه السلام: و لم تطمع فيهم الوساوس فتقترع برينها على فكرهم :وسوسه ها در فرشتگان طمع نمى بندند،تا بر انديشه آنها غلبه كنند و يا فكر آنها را بپوشانند پيش از اين وسوسه را تفسير كرده ايم.فاعل براى فعل«لم تطمع» يا مخفى و نهفته است،بدين فرض كه فاعل مضاف بوده و از جمله حذف گرديده،و مضاف اليه در جاى آن قرار گرفته است؛تقدير كلام«اهل الوساوس» بوده است كه منظور از صاحبان وسوسه،شياطين مى باشند،(با اين توضيح معناى سخن چنين است،شياطين بر انديشۀ فرشتگان پيروز نمى شوند).

ص:752

و يا فاعل فعل كلمۀ«وساوس»است؛در اين صورت نسبت دادن طمع به وسوسه نسبت مجازى است،چنان كه در كلام حق تعالى نيز چنين است آنجا كه مى فرمايد: «وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها» (1)منظور از«رين»غلبه يافتن شكهايى است كه لازمۀ وسوسه هاست تا خرد فرشتگان را بپوشاند،و چشم باطنشان كه جلوه هاى حق و پروردگارشان را مشاهده مى نمايند از كار بيندازد.طمع نبستن وسوسه ها و يا شياطين در فرشتگان به اين دليل منتفى است كه اسباب آن يعنى نفس امّاره در آنها منتفى است .

18-قوله عليه السلام: منهم من هو فى خلق الغمام الى قوله لأبهم :

بعضى از فرشتگان در كار خلقت ابرها هستند.اين تقسيم كه امام(علیه السلام) انجام مى دهد،مربوط به مطلق و يا جنس فرشتگان است و آنچه تاكنون از اوصاف آنها گفته شد،مخصوص فرشتگان آسمان بود.

در شريعت به ما رسيده است كه در ابرها فرشتگانى قرار دارند كه خداوند را تسبيح و تقديس مى كنند.در كوهها و مكانهاى تاريك نيز فرشتگانى حضور دارند.البتّه اينان ملائكه زمين هستند.و يقينا آنچه،در خطبۀ اول راجع به فرشتگان گفته شد،دانسته ايد(پس نيازى به تكرار آن نيست ).

19-قوله عليه السلام: و منهم من خرقت أقوامهم تخوم الأرض السفلى إلى قوله المتناهية :برخى ديگر از فرشتگان گامهايشان تا منتهى اليه زمين پايين را شكافته و در آنجا قرار دارد.بى شباهت نيست كه اين دستۀ از فرشتگان آسمانى باشند.

لفظ«اقدام»يعنى گامها استعاره از دانش آنهاست كه بر تمام زمين پايين و اطراف آن إحاطة دارد وجه شباهت علوم با گامهاى روان و پوينده اين است كه علوم مورد علم يعنى معلوم را در مى نوردد و در آن جارى مى شود و به نهايت آن مى رسد.

ص:753


1- سوره زلزال(99)آيه(2): [1]زمين سنگينيهاى خود را خارج مى كند.

چنان كه گامها طىّ طريق مى كنند و به نهايت و مقصد حركت مى رسند.امّا تشبيه كردن فرشتگان به پرچمهاى سفيد آويخته در منافذ جوّ و هوا بدو دليل است.

الف-سفيد بودن آنها به اين دليل است كه رنگ سفيد از كدر بودن و سياهى بدور است چنان كه دانش فرشتگان از آلودگى و تيرگى باطل و تاريكيهاى شبهه بدور مى باشد.

ب-نفوذ و سرايت دانش آنها،در اجزاى علوم چنان است كه پرچمها در هوا نفوذ مى كنند،و در مجراى فضا به حركت در مى آيند.

امام(علیه السلام)در عبارت فوق به بادهايى كه گامها را در محدودۀ معيّنى نگاه مى دارند اشاره كرده است.مقصود حكمت الهى است كه به هر چيز آنچه سزاوار بوده، عطا فرموده و هر موجودى را در حدّ وجوديش محدود كرده است.منظور از وزش بادها،زيبايى تصرّف و جريان آنها در مخلوق و مصنوعات خداوند مى باشد .

20-قوله عليه السلام: و قد استفرغتهم اشغال عبادته إلى قوله وشيجة خيفته :سرگرمى به عبادت و پرستش آنها را از هر شغل و كارى باز داشته است.

يعنى فراغت و آسايشى براى كارهاى ديگر جز عبادت ندارند.پيش از اين دانستى كه فرشتگان آسمان،كه اجرام فلكيه را به حركت در مى آورند،اجرامى كه بمنزلۀ بدن ملائك بحساب مى آيد حركتشان حركتى است ارادى كه از روى شوق انجام مى گيرد،زيرا افلاك در حركت فرمانبردارانۀ خود شبيه فرشتگانى هستند كه واسطه فيض حق ميان افلاك و خداوند متعال اند و كمال عبادت و حركات دائمى پرستش وقت آنها را از پرداختن به كارهاى ديگر پر كرده است،چنان كه در اين باره خداوند فرموده است.

«يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ» (1)حقايق ايمان بخداوند،تصديق فرشتگان

ص:754


1- سوره انبياء(21)آيه(20): [1]شب و روز خدا را تسبيح مى گويند و از ذكر و تسبيح سستى نمى كنند.

به وجود حق تعالى است،به سبب آن كه فرشتگان شاهد وجود خويش مى باشند بديهى است معرفتى كه بر وجود حق سبحانه و تعالى از مشاهده وجود الهى حاصل شود معرفتى تام و كامل دائمى است،و همواره چنين كمالات بالقوّه اى بفعل در مى آيد،زيرا تصديق داشتن به وجود چيزى كه به دست آوردن آن را واجب بدانى،قوى ترين علّت انگيزاننده بر طلب آن مى باشد.بنا بر اين،ايمان،و تصديق يقينى بر حقانيّت وجودى امرى وسيلۀ جامع و كاملى ميان جوينده و معرفت آن امر و كمال بخشيدن به آن مى شود.و بطور قطع و يقين پويندگان معرفت را عاشق و شيداى مطلوب مى كند،و رغبت و ميل آنها را به آنچه در نزد محبوب است،و نه ديگران،ثبات مى بخشد.

با توجّه به اين كه امام(علیه السلام)لفظ«ذوق-چشيدن»را براى تعقّل فرشتگان و لفظ«شرب-آشاميدن»را براى آن معنايى كه از عشق و كمال در ذات ملائكه كمون يافته است استعاره آورده اند،استعاره اوّل را با عبارت حلاوت و شيرينى ترشيّحيه كرده،و از نهايت لذّتى كه از معرفت خداوند براى فرشتگان حاصل مى شود كنايه قرار داده اند؛چنان كه ذائقۀ انسانى از شيرينى لذّت مى برد.

استعاره دوّم را هم با ذكر«كأس رويّه»ترشيحيّه كرده است؛زيرا كمال شرب و آشاميدن در اين است كه با جام سيراب كننده باشد،يعنى جامى كه آشاميدن و سيراب شدن را كفايت كند.اين عبارت كنايه از كامل بودن معرفت فرشتگان نسبت به ديگران مى باشد.

و باز استعاره«قلوب»را با بيان«سويدائها»ترشيحيّه كرده است،زيرا استقرار عوارض قلبى همچون محبّت و خوف،به اين است كه تمام قلب را فرا گيرد و در آن نفوذ و رسوخ كند؛و عبارت«بوشيجة خيفته»امام(علیه السلام)اشاره به علاقه اى است كه به دليل ترس از خداوند،با ذات فرشتگان در آميخته و در آن جاى گرفته است ترس ذاتى ملائكه كمال علم آنها به عظمت پروردگار است.

ص:755

لفظ«خيفة»براى علاقۀ باطنى چنان كه گذشت استعاره به كار رفته است،زيرا فرشتگان بهنگام لحاظ عزّت و قهاريّت حضرت حق،خود را در نهايت درجۀ پست ممكن،مغلوبيّت و تسليم مى بينند .

21-قوله عليه السلام: فحنوا بطول الطّاعة اعتدال ظهورهم :بر اثر اطاعت طولانى تعادل پشتهاشان به هم خورده،يعنى قدّشان خميده شده است مجازا خميدگى پشت را نشانۀ كمال خضوع در عبادت و پرستش آنها گرفته است و اين از باب به كار بردن نام مسبّب بجاى سبب است،خميدگى پشت كه مسبّب است بجاى طاعت و بندگى كه سبب آن مى باشد به كار رفته است .

22-قوله عليه السلام: و لم ينفد طول الرّغبة اللّه مادّة تضرّعهم :خواست طولانى فرشتگان از پيشگاه حضرت حقّ،تضرّع و زارى آنها را،از ميان نبرده و پايان نبخشيده است.

طبيعت كار اين است كه اگر كسى براى خواست امرى و يا انجام كارى به نزد پادشاهى برود و با تضرّع و زارى از او انجام كارى را بخواهد،سر انجام تضرّعش بدليل از بين رفتن منشأ خواست و تقاضايش،پايان مى يابد.

پايان يافتن تضرّعش يا به اين دليل است،كه خواست نفسانى بر مطلوبش از ميان مى رود،هنگامى كه از طلب و خواست خسته شود،و بيش از آن نتواند مشقّت طلب را تحمل كند.و يا به اين دليل است كه مطلوب و مقصودش از ميان برود،بدين لحاظ،كه به مقصود برسد و يا نااميد شود،يعنى مورد تقاضايش بر آورده شود.و يا به كلّى خواستش را رد كنند.در هر حال زمينۀ تضرّع و زاريش از ميان رفته است.

امّا فرشتگان،زمينه تضرّع و زارى و عبادتشان براى خداوند متعال،بنا به هر دو فرض از بريدن و قطع شدن بدور است و به لحاظ ذات و سرشتشان، منقطع نمى شود به اين دليل كه خستگى و دلسردى از ويژگيهاى تركيبات

ص:756

عنصرى است(فرشتگان تركيب عنصرى ندارند)؛به لحاظ مطلوبشان هم پايان ناپذير است،زيرا مطلوب و خواست آنها پس از تصوّر عظمت حق، معرفت خداوند مى باشد،و چنان كه دانسته اى مراتب وصول بحق پايان ناپذير و نامتناهى است به همين دليل بمنظور ستايش فرشتگان امام(علیه السلام)زمينۀ تضرّع آنها را بدرگاه حق،سلب ناشدنى دانسته،و لازمۀ آن پايان نيافتن تضرّع و عبادت آنها در درگاه خداوند مى باشد .

23-قوله عليه السلام: و لا أطلق عنهم عظيم الزّلفة ربق خشوعهم :تقرّب جويى فراوان فرشتگان بخداوند،گردنشان را بريسمان خضوع بند آورده و آزادشان نگذاشته است.

از ويژگى نزديكان به سلاطين دنيا اين است،كه هر قدر شخص به پادشاه نزديكتر شود،قوّت نفس بيشترى يافته و هيبت سلطان در نظرش كمتر مى شود.

چنين بازتابى بدين لحاظ است كه مدّت پادشاهى،شاهان دنيا تمام شدنى است و بعلاوه سلطنت براى آنها امرى اكتسابى است(نه حقيقى)؛نزديك شوندگان به سلطان تصوّر همانند بودن خود را با پادشاه دارند.پس رسيدن به پادشاهى را مانند سلاطين براى خود بعيد نمى دانند.ولى سلطنت خداوند بلحاظ عظمت و عزّت و عرفان نامتناهى است،بنا بر اين عارفى كه خواهان تقرّب بخداست،هرگز تصوّر تخفيف يافتن هيبت حق تعالى را نكرده و خشوع و عبادتش نسبت بخداوند نقصان نمى يابد.بلكه هر چه معرفتش در بارۀ حق سبحانه و تعالى افزون شود عظمت و بزرگى خداوند را در نفسش بيشتر احساس مى كند،زيرا در سلوك، عظمت خداوند،با معيار و ميزان عرفان محاسبه مى شود.بنا بر اين هر تغييرى كه در سر منزل عرفان پديد آيد،عظمت آفريدگار بيشتر دانسته مى شود و به همين نسبت،يقين قلبى عارف كامل تر مى گردد،و نقصان و كمبود ذاتى خود را بهتر درك مى كند،و بدين سبب خشوعش كامل،و خضوعش شدّت مى يابد.

ص:757

امام(علیه السلام)لفظ«ربق»را براى آن مقدار از خشوع كه براى فرشتگان حاصل مى شود استعاره به كار برده اند .

24-قوله عليه السلام: و لم يتولّهم الإعجاب الى قوله حسناتهم :

«خود پسندى بر آنها سلطه پيدا نمى كند»عجب و خود پسندى عبارت از اين است كه انسان خود را به تصوّر فضيلتى بزرگ بداند و منشأ چنين حكمى نفس امّاره است كه شخص را بدين پندار،كه چنان فضيلتى خاصّ اوست و صرفا با سعى و كوشش وى به دست آمده است،گرفتار مى سازد،بى آن كه توجّهى به بخشندۀ نعمتها و عطا كنندۀ فيض،خداوند متعال داشته باشد.

ولى فرشتگان آسمان به دليل غرق بودن در عشق خداوند و مطالعۀ مستمرّ نعمتهاى وى و قرار داشتن تحت جلال و عزّت حق تعالى،از اوهام و خيالات و از احكام واهى بدورند.بنا بر اين عبادتهاى گذشتۀ خود را زياد ندانسته و آنچه از خير و نيكى به دست آنها صورت پذيرفته باشد بزرگ نمى شمارند .

25-قوله عليه السلام: و لم تجر الفترات فيهم على طول دؤوبهم :با وجود كوشش فراوانى كه،در طول عبادت و اعمال نيكشان داشته اند،سستى و فتورى بر عزم و ارادۀ آنها وارد نيامده است.

(در جاى خود)ثابت شده است كه فرشتگان آسمان،مدام جرم وجودى خود را،بى آن كه آرامش و سكونى در كار باشد.و فاصله ايجاد كند،در حركت دارند،و رنج و تعبى آنها را به زحمت نمى اندازد.و سستى و فتورى بر اثر اين حركت مدام و هميشه اى پيدا نمى كنند.براى اثبات اين ادّعا بوسيله برهان و استدلال،اصولى است كه در محلّ خود آمده است.اثبات اين موضوع از طريق قرآن آيۀ كريمۀ: «يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ لا يَفْتُرُونَ» ،مى باشد كه قبلا توضيح داده شد .

26-قوله عليه السلام: و لم تفض رغباتهم فيخالفوا عن رجاء ربّهم :چشم

ص:758

اميدى كه به پروردگارشان دارند از عشقشان به حق تعالى نكاسته است مخالفت از چيزى به معناى بازگشت از آن مى باشد(يعنى فرشتگان از محبّت و عشق به خداوند عدول نمى كنند هر چند اميد زيادى به رحمت حق داشته باشند).

چنان كه سابقا توضيح داده شد،علاقه فرشتگان آسمان و شوق آنها به كمال يابى خود،دائمى و ثابت است.بنا بر اين اميدواريشان به بخشنده كمال هميشگى خواهد بود.

لفظ«غيض»در كلام امام(علیه السلام)استعاره به كار رفته است .

27-قوله عليه السلام: و لم تجفّ لطول المناجاة اسلات ألسنتهم طول مناجات و راز و نيازها،ترى زبان فرشتگان را خشك نمى كند.

طول مناجات ملائكه،به معناى توجّه دائمى آنها بذات حق تعالى است.

لفظ«ألسنته»را استعار آورده و آن را با كلمۀ«الأسلات»ترشيحيّه كرده است،به ملاحظۀ تشبيه كردن فرشتگان در مناجاتشان به انسانهاى راز و نياز كننده.

خشك نشدن زبانشان بر اثر مناجات،كنايه از عدم سستى،و ناتوانى و رنجورى آنها در عبادت است،زيرا روشن است كه فرشتگان زبانى از گوشت ندارند،تا خشكى بر آن عارض شود .

28-قوله عليه السلام: و لا ملكتهم الى قوله اصواتهم :عبادت و پرستش، فرشتگان را دچار ضعف نمى كند،تا صدايشان ضعيف شود،و تضرّعشان در پيشگاه حق به آهستگى گرايد.

اين عبارت إمام(علیه السلام)بيان منزّه دانستن فرشتگان از خصوصيّات بشرى و ويژگيهاى جسمانى است.به همين دليل،ضعف و ناتوانى خستگى اعضاى به هنگام مشغلۀ زياد و شدّت يافتن كار بر آنها عارض نمى شود.

پيش از اين دانسته شد كه ملائكه آسمان،دچار اين عوارض نمى شوند.

لفظ«اصوات»مانند«السنة»استعاره به كار رفته است .

ص:759

29-قوله عليه السلام: و لم يختلف فى مقاوم الطّاعة مناكبهم إلى قوله رقابهم :«شانه هاى فرشتگان در صف عبادت و فرمانبردارى،پس و پيش نمى شود»كنايه از پايدارى و استوارى آنها در اطاعت و فرمانبردارى است.

لفظ«مقاوم»را كه به معنى ده عدد پر،در هر بالى از بالهاى پرندگان مى باشد،استعاره از اطاعت و فرمانبردارى فرشتگان آورده است.دليل اين موضوع،مطابق شرحى كه قبل از اين گذشت وجوب اطاعت خدا مى باشد،و از اهمّ عبادات،شناخت و معرفت حق سبحانه،و تعالى و توجّه به اوست.

لفظ«مناكب شانه ها»بمعنى چهار عدد پر،مى باشد،كه پس از«مقاوم» ذاتا در هر بالى قرار دارد.وجه شباهت اين است كه«مناكب»بعد از«مقاوم»قرار گرفته و با نظم و ترتيب و روش خاصّى،كه هيچ گاه از آن وضع مخصوص خارج نمى شود.و بدينسان ذات و جرم ذاتى ملائكه،در سبك و كيفيّت مهمّ عبادى و معرفتى خاصّى كه قرار گرفته اند،دگرگونى و تغييرى پيدا نمى كنند.بلكه در صفّ واحدى منظّم ايستاده،و بدليل استقامت راهشان به سوى حق،گروهى نسبت به گروهى ديگر تخلّف نداشته،پس و پيش قرار نمى گيرند،و در توجّه به حق سبحانه و تعالى از نظام و ترتيب شان چنان كه در خطبۀ اوّل به هنگام شرح جملۀ:و صافّون لا يتزايلون،بدان اشاره كرديم خارج نمى شوند.

امام(علیه السلام)لفظ«رقاب»و ثنى را نيز استعاره به كار برده است.مفهوم عبارت اين است كه از رنج عبادت،توجّهى به استراحت و آسايش ندارند،تا در انجام اوامر خداوند كوتاهى داشته باشند.مقصود نهايى كلام امام(علیه السلام)اين است كه از فرشتگان احوال و خصوصيات بشرى مانند:خستگى استراحت و...را نفى كنند،زيرا اين امور از ويژگيهاى جسم و ابدان مى باشد .

30-قوله عليه السلام: و لا تعدو الى قوله الشّهوات :شما پيش از اين معناى غفلت و بى خبرى را دانسته ايد(پس تكرار آن لزومى ندارد)و امّا معناى بلادت و

ص:760

كند فهمى،طرف تفريط فضيلت ذكاوت و تيز هوشى است،ذكاوت و بلادت هر دو از ويژگيهاى بدن بوده و از طريق جسم حاصل مى شوند،شهوات و خواسته هاى نفسانى نيز امورى وابسته به بدن مى باشند.چون فرشتگان آسمان از جسم و جسمانيات بدورند،پس هيچ يك از امور فوق بر قصد و توجّهشان به حق عارض نمى شود،غفلت و بلادتى در آنها نيست،تا موجب دورى فرشتگان از توجّه به خداوند شود و شهوات همّت آنها را با تيرهاى فريبشان هدف نمى گيرند.

لفظ«انتضال»كه بمعنى رمى كردن با تير مى باشد،از جاذبه هاى كمياب شهوانى است كه،نفس ناطقۀ انسانى را بدام انداخته،و آن را با خوارى و ذلّت به قرارگاه دوزخ سوق مى دهد .

31-قوله عليه السلام: قد اتّخذوا الى قوله برغبتهم :امام(علیه السلام)با جملۀ«بيوم فاقتهم»(روز بيچارگى و بى چيزى فرشتگان)اشاره بحالت نيازمندى آنها در كمال بخشيدن بخود،بجود و بخشش خداوند كرده است،هر چند اين نيازمندى حالت دائمى ملائكه است و پروردگار ذخيره و پناهگاهى است كه همواره بوى رجوع مى كنند.

و همچنين با جمله: عند انقطاع الخلق الى المخلوقين ؛نيز به حالت نياز و حاجت آنها به خداوند اشاره كرده است،زيرا آفريدگار عالم گنجينه آنهاست و در نيازمنديهايشان به سوى وى روى مى آورند.تحقّق قصد فرشتگان،به ميل و رغبتى است كه در صورت نياز بدرگاه وى نشان مى دهند .

32-قوله عليه السلام: لا يقطعون الى قوله و مخافته «به نهايت عبادت خداوند دست نخواهند يافت»چون نهايت عبادت خداوند رسيدن بدرجات كمال معرفت الهى مى باشد،و درجات معرفت خداوندى بى نهايت است،به نهايت عبادت و پرستش حق رسيدن ممكن نيست.فرشتگان كه غرق دوستى خدا بوده و به كمال عظمت پروردگار واقفند.از كمال و تماميّت جود خداوند برترين

ص:761

خواست و پرسودترين امر را طالبند،قطع جود و بخشش حق تعالى و محروم ماندن از فيض الهى را بزرگترين هلاكت و نابودى مى شمارند،و بدين لحاظ ناگزير اميدواريشان در پيشگاه خداوند،ادامه مى يابد،و خشوعشان بدليل نيازمندى بوى فزونى مى گيرد،و جزع و فزعشان از محروم ماندن،بيشتر مى شود.

همين اميدوارى و ترس،زمينۀ تظاهر به عبادت آنها را فراهم مى آورد،و لزوم طاعت و فرمانبردارى فرشتگان را در مراجعه به خداوند از ته دل قوّت مى بخشد.

بنا بر اين شگفت زدگى و جلوۀ عبادت و نيايش آنها هرگز پايان نمى يابد .

33-قوله عليه السلام: لم تنقطع اسباب الشّفقة عنهم فينوا فى جدّهم «هيچ گاه علّت ترس فرشتگان از ميان نمى رود،پس جديّت و كوشش آنها بر عبادت سستى نمى گيرد» شفقتى كه در كلام امام(علیه السلام)به كار رفته،اسمى است كه از«اشفاق»گرفته شده است معناى سخن حضرت اين است كه اسباب ترس فرشتگان و نيازمنديشان به عطا و بخشش الهى در قيام براى كمال بخشيدن به وجودشان، پايان نيافته و قطع نمى شود.زيرا حاجت ضرورى بغير،هم مستلزم ترس است، كه مورد خواست تأمين نگردد؛و هم موجب لزوم طاعت و فرمانبردارى و روى آوردن به عبادت،تا زمينۀ بخشش وجود را فراهم آورد.(با توجّه به توضيح فوق) چون نيازمندى فرشتگان به حضرت حق دائمى است،كوشش آنها در عبادت هميشگى خواهد بود.،پس سستى و سهل انگارى در ملائكۀ حق،نخواهد بود .

34-قوله عليه السلام: و لم تأسرهم إلى قوله اجتهادهم طمعهاى دنيوى فرشتگان را اسير خود نمى گرداند تا دنيا را بر آخرت ترجيح دهند.

امام(علیه السلام)بعضى از اوصاف بشر را از فرشتگان سلب كرده است.چه بسيارند نيايش گرانى كه،مختصر چيزى از منافع و زيباييهاى دنيوى آنها را از جديّت و كوشش در راه خداوند باز داشته،سعى و كوشش دنيوى را براى تحصيل زينتهاى

ص:762

آن بر عبادت براى به دست آوردن سعادت آخرت و دنياى باقى ترجيح داده و مال دنيا را برگزيده اند.چنان كه دانستى اين انتخاب از جاذبه هاى شهوات و غفلت و بى خبرى از دنياى ديگر است.فرشتگان از شهوات مبرّا و پاك اند و اسير طمعهاى دروغين نمى شوند.

لفظ«اسر»براى جلودارى طمع تا دستيابى به اشياى مورد علاقه و خواست،استعاره به كار رفته است .

35-قوله عليه السلام: و لم يستعظموا ما مضى من اعمالهم الى قوله وجلهم فرشتگان اعمال(عبادى)گذشته خود را بزرگ نمى شمارند.

معناى اين جملۀ شرطيّه امام(علیه السلام)اين است،كه اگر فرشتگان اعمال خود را بزرگ بدانند،لازمه اش اين است كه اميد ثواب بزرگى از عبادت خود داشته باشند.

چنين اميدواريى خوف و ترس آنها را نسبت بخداوند از بين مى برد.اين طرز پندار بمثل،چنان است كه شخصى براى پادشاهى كارى انجام دهد و در نزد خود آن را بزرگ تصور كند،و خود را مستّحق بالاترين پاداش بداند،همين انديشه او را وادار به دست درازى حقّ سلطان و بى اعتنايى به وى كند،و در نهايت خوفى كه از سلطان داشت سبك و بى اهميّت تلقّى كند.در نتيجه چنين پندارى،هر قدر خدمت خود را زياد و بزرگ بداند،اعتقاد بيشترى بنزديك بودن با سلطان پيدا مى كند،اين پندار هر مقدار بيشتر در نفس او قوّت بگيرد،به همان نسبت از ترسش كاسته شده و هيبت پادشاه در نظرش كم مى شود.ولى خوف و ترس فرشتگان از جناب حق دائمى است چنان كه خداوند متعال خود فرموده است:

«يَخافُونَ رَبَّهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ» (1)از توضيح فوق نتيجه مى گيريم كه فرشتگان عبادات گذشته خود را بزرگ نمى شمارند تا ترس از خداوند در دل آنها كم شود.

ص:763


1- سورۀ نحل(16)آيۀ(50): [1]فرشتگان از پروردگار خود كه فوق آنهاست بيم دارند.

36-قوله عليه السلام: و لم يختلفوا فى ربّهم باستحواذ الشّيطان عليهم :

شيطان بر آنها تسلّط پيدا نمى كند تا با وسوسه هاى او در بارۀ پروردگارشان اختلاف كنند چون فرشتگان حق سبحانه تعالى را مستحقّ پرستش و عبادت مى دانند و اين حق را براى وى ثابت مى كنند،شيطان بر آنها غلبه پيدا نمى كند،چون بر ملائكه تسلّطى ندارد.بيان اين ويژگى براى سلب خصلتهاى بشرى از فرشتگان است.و باز اين عبارت حضرت: و لم يفرّقهم إلى قوله اخياف الهمم براى منزّه دانستن فرشتگان از خصوصيّات عارض بر بشر آمده است.خصلتهاى خاصّ انسانى عبارتند از:

الف-قطع رابطه هاى سوء و ناگوار مانند ترك رابطه هائى كه از روى عداوت و ضديّت ناشى از خشم و شهوت پديد آيد.

ب-حسد و بدخواهى:بحقيقت دانسته ايد كه حسد و بدخواهى رذيلت نفسانى است و ريشه در بخل و حرص دارد و اساس اين دو،نفس امّاره است(و نفس امّاره در انسان وجود دارد).

ج-انواع شكّ ريب و ترديدهايى كه در امور باطل به كار گرفته مى شود.و انسانها بدان مبتلا هستند:منظور از ريب در سخن امام شك و ترديدهاست و مراد از مصارف آنها و منظور از شعبه هاى آن قسمتهاى گوناگونى است كه هر شك و شبهه اى انسان را به باطل مى كشاند و آدمى از طريق شبهه اى خاصّ بباطل روى مى آورد.امّا فرشتگان به ريب و شك گرفتار نيستند.

به يقين مى دانى كه منشأ همۀ شك و شبهه ها،و هم و خيال است.و چون فرشتگان داراى نفس امّاره نيستند پس از تمام خصلتهاى سه گانۀ فوق پاك و منزّه مى باشند.

د-به دليل اين كه معبود فرشتگان كه نهايت مطلوبشان مى باشد و جهت همّت آنها نيز يگانه است به چيزى ديگر توجّهى نداشته،تفرقه و جدايى ندارند .

ص:764

37-قوله عليه السلام: فهم اسراء الأيمان الى قوله و لا فتور :«فرشتگان به كمند ايمان گرفتارند».

لفظ«اسر»استعاره به كار رفته است و با به كار بردن«ربقه»استعاره ترشيحيه شده است.با اين عبارت امام(علیه السلام)ملائكه را پاك و منزه مى داند و هيچ يك از خصلتهاى چهارگانه انسانى كه فوقا ذكر شد،ايمان آنها را منحرف نمى كند.دليل منزه بودن فرشتگان را قبلا توضيح داده ايم .

38-قوله عليه السلام: و ليس فى اطباق السّموات الى قوله عظماء :«از كثرت وجود فرشتگان در بين طبقات آسمان جاى خالى نيست»مقصود اين است كه آسمانها پر از ملائكه خداوندى است،(و هر كدام به كارى مشغولند)برخى مدام براى پروردگارشان در سجده اند و بعضى با جديّت تمام به دنبال كارهاى محوّله اند.بايد دانست كه گروهى از فرشتگان حركت آسمانها را بر عهده دارند.و گروهى ديگر كه داراى مرتبۀ بالاترى هستند.دستور حركت را صادر مى كنند.

بعيد نيست كه منظور امام از فرشتگان سجده كننده،همان امر كنندگان باشد.و مدام در سجده بودن فرشتگان كنايه استعاره اى از كمال عبادتشان باشد.و مراد از فرشتگان شتابان براى انجام كار،آنهائى باشند كه حركت آسمانها را بر عهده دارند.امّا اين كه طول طاعت و فرمانبردارى را امام(علیه السلام)دليل افزايش دانش فرشتگان قرار داده اند،به اين دليل است كه حركات فرشتگان،مانند ملائكه اى كه در مراتب بالاترى قرار دارند از روى شوق و علاقه است و از جهت كمال معرفتى كه بخداوند متعال دارند كمال ذاتى آنها همواره در حال رسيدن از قوه به فعل است.و زيادى عزت و جلال پروردگار در نزد آنها موجب بزرگى و عظمت فرشتگان مى شود،زيرا فزونى عظمت آنها چنان كه قبلا گفتيم تابع،زيادى شناختى است كه از خداوند پيدا مى كنند.

و منها فى صفة الأرض و دحوها على الماء .

ص:765

بخش ششم خطبه اشباح كه در باره چگونگى آفرينش زمين و ديگر خصوصيات متعلق به

اشاره

شگفتيهاى خلقت و نشان كنه قدرت حق تعالى است.

كَبَسَ الْأَرْضَ عَلَى مَوْرِ أَمْوَاجٍ مُسْتَفْحِلَةٍ- وَ لُجَجِ بِحَارٍ زَاخِرَةٍ تَلْتَطِمُ أَوَاذِيُّ أَمْوَاجِهَا- وَ تَصْطَفِقُ مُتَقَاذِفَاتُ أَثْبَاجِهَا- وَ تَرْغُو زَبَداً كَالْفُحُولِ عِنْدَ هِيَاجِهَا- فَخَضَعَ جِمَاحُ الْمَاءِ الْمُتَلاَطِمِ لِثِقَلِ حَمْلِهَا- وَ سَكَنَ هَيْجُ ارْتِمَائِهِ إِذْ وَطِئَتْهُ بِكَلْكَلِهَا- وَ ذَلَّ مُسْتَخْذِياً إِذْ تَمَعَّكَتْ عَلَيْهِ بِكَوَاهِلِهَا- فَأَصْبَحَ بَعْدَ اصْطِخَابِ أَمْوَاجِهِ سَاجِياً مَقْهُوراً- وَ فِي حَكَمَةِ الذُّلِّ مُنْقَاداً أَسِيراً- وَ سَكَنَتِ الْأَرْضُ مَدْحُوَّةً فِي لُجَّةِ تَيَّارِهِ- وَ رَدَّتْ مِنْ نَخْوَةِ بَأْوِهِ وَ اعْتِلاَئِهِ وَ شُمُوخِ أَنْفِهِ وَ سُمُوِّ غُلَوَائِهِ- وَ كَعَمَتْهُ عَلَى كِظَّةِ جَرْيَتِهِ فَهَمَدَ بَعْدَ نَزَقَاتِهِ- وَ لَبَدَ بَعْدَ زَيَفَانِ وَثَبَاتِهِ- فَلَمَّا سَكَنَ هَيْجُ الْمَاءِ مِنْ تَحْتِ أَكْنَافِهَا- وَ حَمْلِ شَوَاهِقِ الْجِبَالِ الشُّمَّخِ الْبُذَّخِ عَلَى أَكْتَافِهَا- فَجَّرَ يَنَابِيعَ الْعُيُونِ مِنْ عَرَانِينِ أُنُوفِهَا- وَ فَرَّقَهَا فِي سُهُوبِ بِيدِهَا وَ أَخَادِيدِهَا- وَ عَدَّلَ حَرَكَاتِهَا بِالرَّاسِيَاتِ مِنْ جَلاَمِيدِهَا- وَ ذَوَاتِ الشَّنَاخِيبِ الشُّمِّ مِنْ صَيَاخِيدِهَا- فَسَكَنَتْ مِنَ الْمَيَدَانِ لِرُسُوبِ الْجِبَالِ فِي قِطَعِ أَدِيمِهَا- وَ تَغَلْغُلِهَا مُتَسَرِّبَةً فِي جَوْبَاتِ خَيَاشِيمِهَا- وَ رُكُوبِهَا أَعْنَاقَ سُهُولِ الْأَرَضِينَ وَ جَرَاثِيمِهَا- وَ فَسَحَ بَيْنَ الْجَوِّ وَ بَيْنَهَا وَ أَعَدَّ الْهَوَاءَ مُتَنَسَّماً لِسَاكِنِهَا- وَ أَخْرَجَ إِلَيْهَا أَهْلَهَا عَلَى تَمَامِ مَرَافِقِهَا- ثُمَّ لَمْ يَدَعْ جُرُزَ الْأَرْضِ- الَّتِي تَقْصُرُ مِيَاهُ الْعُيُونِ عَنْ رَوَابِيهَا- وَ لاَ تَجِدُ جَدَاوِلُ الْأَنْهَارِ ذَرِيعَةً إِلَى بُلُوغِهَا- حَتَّى أَنْشَأَ لَهَا نَاشِئَةَ سَحَابٍ تُحْيِي مَوَاتَهَا- وَ تَسْتَخْرِجُ نَبَاتَهَا- أَلَّفَ غَمَامَهَا بَعْدَ افْتِرَاقِ لُمَعِهِ وَ تَبَايُنِ قَزَعِهِ- حَتَّى إِذَا تَمَخَّضَتْ لُجَّةُ الْمُزْنِ فِيهِ وَ الْتَمَعَ بَرْقُهُ فِي كُفَفِهِ- وَ لَمْ يَنَمْ وَمِيضُهُ فِي كَنَهْوَرِ رَبَابِهِ وَ مُتَرَاكِمِ سَحَابِهِ- أَرْسَلَهُ سَحّاً مُتَدَارِكاً قَدْ أَسَفَّ هَيْدَبُهُ- تَمْرِيهِ الْجَنُوبُ دِرَرَ أَهَاضِيبِهِ وَ دُفَعَ شَآبِيبِهِ-.فَلَمَّا أَلْقَتِ السَّحَابُ بَرْكَ بِوَانَيْهَا- وَ بَعَاعَ مَا اسْتَقَلَّتْ بِهِ مِنَ الْعِبْءِ الْمَحْمُولِ عَلَيْهَا- أَخْرَجَ بِهِ مِنْ هَوَامِدِ الْأَرْضِ النَّبَاتَ- وَ مِنْ زُعْرِ الْجِبَالِ الْأَعْشَابَ فَهِيَ تَبْهَجُ بِزِينَةِ رِيَاضِهَا- وَ تَزْدَهِي بِمَا أُلْبِسَتْهُ مِنْ رَيْطِ أَزَاهِيرِهَا- وَ حِلْيَةِ مَا سُمِطَتْ بِهِ مِنْ نَاضِرِ أَنْوَارِهَا- وَ جَعَلَ ذَلِكَ بَلاَغاً لِلْأَنَامِ وَ رِزْقاً لِلْأَنْعَامِ- وَ خَرَقَ الْفِجَاجَ فِي آفَاقِهَا- وَ أَقَامَ الْمَنَارَ لِلسَّالِكِينَ عَلَى جَوَادِّ طُرُقِهَا فَلَمَّا مَهَدَ أَرْضَهُ وَ أَنْفَذَ أَمْرَهُ- اخْتَارَ؟آدَمَ ع؟ خِيرَةً مِنْ خَلْقِهِ- وَ جَعَلَهُ أَوَّلَ جِبِلَّتِهِ وَ أَسْكَنَهُ جَنَّتَهُ- وَ أَرْغَدَ فِيهَا أُكُلَهُ- وَ أَوْعَزَ إِلَيْهِ فِيمَا نَهَاهُ عَنْهُ- وَ أَعْلَمَهُ أَنَّ فِي الْإِقْدَامِ عَلَيْهِ

ص:766

التَّعَرُّضَ لِمَعْصِيَتِهِ- وَ الْمُخَاطَرَةَ بِمَنْزِلَتِهِ- فَأَقْدَمَ عَلَى مَا نَهَاهُ عَنْهُ مُوَافَاةً لِسَابِقِ عِلْمِهِ- فَأَهْبَطَهُ بَعْدَ التَّوْبَةِ- لِيَعْمُرَ أَرْضَهُ بِنَسْلِهِ- وَ لِيُقِيمَ الْحُجَّةَ بِهِ عَلَى عِبَادِهِ- وَ لَمْ يُخْلِهِمْ بَعْدَ أَنْ قَبَضَهُ- مِمَّا يُؤَكِّدُ عَلَيْهِمْ حُجَّةَ رُبُوبِيَّتِهِ- وَ يَصِلُ بَيْنَهُمْ وَ بَيْنَ مَعْرِفَتِهِ- بَلْ تَعَاهَدَهُمْ بِالْحُجَجِ- عَلَى أَلْسُنِ الْخِيَرَةِ مِنْ أَنْبِيَائِهِ- وَ مُتَحَمِّلِي وَدَائِعِ رِسَالاَتِهِ- قَرْناً فَقَرْناً- حَتَّى تَمَّتْ بِنَبِيِّنَا؟مُحَمَّدٍ ص؟ حُجَّتُهُ- وَ بَلَغَ الْمَقْطَعَ عُذْرُهُ وَ نُذُرُهُ وَ قَدَّرَ الْأَرْزَاقَ فَكَثَّرَهَا وَ قَلَّلَهَا- وَ قَسَّمَهَا عَلَى الضِّيقِ وَ السَّعَةِ- فَعَدَلَ فِيهَا لِيَبْتَلِيَ- مَنْ أَرَادَ بِمَيْسُورِهَا وَ مَعْسُورِهَا- وَ لِيَخْتَبِرَ بِذَلِكَ الشُّكْرَ وَ الصَّبْرَ مِنْ غَنِيِّهَا وَ فَقِيرِهَا- ثُمَّ قَرَنَ بِسَعَتِهَا عَقَابِيلَ فَاقَتِهَا- وَ بِسَلاَمَتِهَا طَوَارِقَ آفَاتِهَا- وَ بِفُرَجِ أَفْرَاحِهَا غُصَصَ أَتْرَاحِهَا- وَ خَلَقَ الْآجَالَ فَأَطَالَهَا وَ قَصَّرَهَا وَ قَدَّمَهَا وَ أَخَّرَهَا- وَ وَصَلَ بِالْمَوْتِ أَسْبَابَهَا- وَ جَعَلَهُ خَالِجاً لِأَشْطَانِهَا- وَ قَاطِعاً لِمَرَائِرِ أَقْرَانِهَا عَالِمُ السِّرِّ مِنْ ضَمَائِرِ الْمُضْمِرِينَ- وَ نَجْوَى الْمُتَخَافِتِينَ وَ خَوَاطِرِ رَجْمِ الظُّنُونِ- وَ عُقَدِ عَزِيمَاتِ الْيَقِينِ- وَ مَسَارِقِ إِيمَاضِ الْجُفُونِ- وَ مَا ضَمِنَتْهُ أَكْنَانُ الْقُلُوبِ- وَ غَيَابَاتُ الْغُيُوبِ- وَ مَا أَصْغَتْ لاِسْتِرَاقِهِ مَصَائِخُ الْأَسْمَاعِ- وَ مَصَايِفُ الذَّرِّ وَ مَشَاتِي الْهَوَامِّ- وَ رَجْعِ الْحَنِينِ مِنَ الْمُولَهَاتِ وَ هَمْسِ الْأَقْدَامِ- وَ مُنْفَسَحِ الثَّمَرَةِ مِنْ وَلاَئِجِ غُلُفِ الْأَكْمَامِ- وَ مُنْقَمَعِ الْوُحُوشِ مِنْ غِيرَانِ الْجِبَالِ وَ أَوْدِيَتِهَا- وَ مُخْتَبَإِ الْبَعُوضِ بَيْنَ سُوقِ الْأَشْجَارِ وَ أَلْحِيَتِهَا- وَ مَغْرِزِ الْأَوْرَاقِ مِنَ الْأَفْنَانِ- وَ مَحَطِّ الْأَمْشَاجِ مِنْ مَسَارِبِ الْأَصْلاَبِ- وَ نَاشِئَةِ الْغُيُومِ وَ مُتَلاَحِمِهَا- وَ دُرُورِ قَطْرِ السَّحَابِ فِي مُتَرَاكِمِهَا- وَ مَا تَسْفِي الْأَعَاصِيرُ بِذُيُولِهَا وَ تَعْفُو الْأَمْطَارُ بِسُيُولِهَا- وَ عَوْمِ بَنَاتِ الْأَرْضِ فِي كُثْبَانِ الرِّمَالِ- وَ مُسْتَقَرِّ ذَوَاتِ الْأَجْنِحَةِ بِذُرَا شَنَاخِيبِ الْجِبَالِ- وَ تَغْرِيدِ ذَوَاتِ الْمَنْطِقِ فِي دَيَاجِيرِ الْأَوْكَارِ- وَ مَا أَوْعَبَتْهُ الْأَصْدَافُ- وَ حَضَنَتْ عَلَيْهِ أَمْوَاجُ الْبِحَارِ- وَ مَا غَشِيَتْهُ سُدْفَةُ لَيْلٍ أَوْ ذَرَّ عَلَيْهِ شَارِقُ نَهَارٍ- وَ مَا اعْتَقَبَتْ عَلَيْهِ أَطْبَاقُ الدَّيَاجِيرِ- وَ سُبُحَاتُ النُّورِ وَ أَثَرِ كُلِّ خَطْوَةٍ- وَ حِسِّ كُلِّ حَرَكَةٍ وَ رَجْعِ كُلِّ كَلِمَةٍ- وَ تَحْرِيكِ كُلِّ شَفَةٍ وَ مُسْتَقَرِّ كُلِّ نَسَمَةٍ- وَ مِثْقَالِ كُلِّ ذَرَّةٍ وَ هَمَاهِمِ كُلِّ نَفْسٍ هَامَّةٍ- وَ مَا عَلَيْهَا مِنْ ثَمَرِ شَجَرَةٍ أَوْ سَاقِطِ وَرَقَةٍ- أَوْ قَرَارَةِ نُطْفَةٍ أَوْ نُقَاعَةِ دَمٍ وَ مُضْغَةٍ- أَوْ نَاشِئَةِ خَلْقٍ وَ سُلاَلَةٍ- لَمْ يَلْحَقْهُ فِي ذَلِكَ كُلْفَةٌ- وَ لاَ اعْتَرَضَتْهُ فِي حِفْظِ مَا ابْتَدَعَ مِنْ خَلْقِهِ عَارِضَةٌ- وَ لاَ اعْتَوَرَتْهُ فِي تَنْفِيذِ الْأُمُورِ وَ تَدَابِيرِ الْمَخْلُوقِينَ مَلاَلَةٌ وَ لاَ فَتْرَةٌ- بَلْ نَفَذَهُمْ عِلْمُهُ وَ أَحْصَاهُمْ عَدَدُهُ- وَ وَسِعَهُمْ عَدْلُهُ وَ غَمَرَهُمْ فَضْلُهُ- مَعَ تَقْصِيرِهِمْ عَنْ كُنْهِ مَا هُوَ أَهْلُهُ

ص:767

اللَّهُمَّ أَنْتَ أَهْلُ الْوَصْفِ الْجَمِيلِ- وَ التَّعْدَادِ الْكَثِيرِ- إِنْ تُؤَمَّلْ فَخَيْرُ مَأْمُولٍ وَ إِنْ تُرْجَ فَخَيْرُ مَرْجُوٍّ- اللَّهُمَّ وَ قَدْ بَسَطْتَ لِي فِيمَا لاَ أَمْدَحُ بِهِ غَيْرَكَ- وَ لاَ أُثْنِي بِهِ عَلَى أَحَدٍ سِوَاكَ- وَ لاَ أُوَجِّهُهُ إِلَى مَعَادِنِ الْخَيْبَةِ وَ مَوَاضِعِ الرِّيبَةِ- وَ عَدَلْتَ بِلِسَانِي عَنْ مَدَائِحِ الْآدَمِيِّينَ- وَ الثَّنَاءِ عَلَى الْمَرْبُوبِينَ الْمَخْلُوقِينَ- اللَّهُمَّ وَ لِكُلِّ مُثْنٍ عَلَى مَنْ أَثْنَى عَلَيْهِ مَثُوبَةٌ مِنْ جَزَاءٍ- أَوْ عَارِفَةٌ مِنْ عَطَاءٍ- وَ قَدْ رَجَوْتُكَ دَلِيلاً عَلَى ذَخَائِرِ الرَّحْمَةِ- وَ كُنُوزِ الْمَغْفِرَةِ- اللَّهُمَّ وَ هَذَا مَقَامُ مَنْ أَفْرَدَكَ بِالتَّوْحِيدِ الَّذِي هُوَ لَكَ- وَ لَمْ يَرَ مُسْتَحِقّاً لِهَذِهِ الْمَحَامِدِ وَ الْمَمَادِحِ غَيْرَكَ- وَ بِي فَاقَةٌ إِلَيْكَ لاَ يَجْبُرُ مَسْكَنَتَهَا إِلاَّ فَضْلُكَ- وَ لاَ يَنْعَشُ مِنْ خَلَّتِهَا إِلاَّ مَنُّكَ وَ جُودُكَ- فَهَبْ لَنَا فِي هَذَا الْمَقَامِ رِضَاكَ- وَ أَغْنِنَا عَنْ مَدِّ الْأَيْدِي إِلَى سِوَاكَ- «إِنَّكَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ»

لغات

كبسها:با قدرت و قوت آن را در آب فرو برد مور:دگرگون شدن حركت،بالا و پايين رفتن موج مستفحله:هيجان حيوان نو براى جهيدن بر حيوان ماده تلاطم:جنبش آب دريا اواذى:جمع آذىّ:موج بزرگ دريا اصطفاق:به حركت در آمدن امواج دريا اثباج:جمع ثبج:پس و پيش رفتن امواج دريا و متراكم شدن آب هيج الفرس:وقتى كه اسب هيجان زده شود و اختيار را از كف صاحبش بگيرد.

ارتماء:جذر و مدّ يافتن امواج دريا كلكل:صدر و سينه مستخذى:خضوع كننده تمعّك:با خاك در آميختن و دگرگون شد اصطخاب امواجه:بر امواج آب غلبه يافت و سر و صداى آن را فرو نشاند ساجى:آرام،آرامش پيدا كننده حكمة:افسارى كه بر سر حيوان مى زنند و آن را در اختيار مى گيرند دحو:گستردن پهن كردن تيّار:موج دريا نخوة:خود برتر و بزرگ ديدن بأو:فخر و افتخار شمح بأنفه:تكبّر كرد غلواء:پا از حد بيرون نهادن كعمته:دهانش را بست كظة:نهايت بزرگى شكم همد:آرام گرفت و خاموش شد

ص:768

نزق:سبك و خوار شدن،مورد حمله قرار گرفتن و لبد:آرام گرفت و بر زمين چسبيد زيفان:فخر و غرور بذخ:بلند عالى برجسته عرنين:بالاى دماغ نزديك جايى كه دو ابرو به هم پيوسته مى شوند سهوب:جمع سهب:بيابان وسيع بيد:جمع بيداء:بيابان اخدود:شكاف زمين حلاميد:صخره ها،سنگهاى سخت شناخيب:بلنديهاى كوه شم:بلندى صيخود:سنگ سخت و محكم اديمها:سطح زمين تغلغله:داخل شدن كوهها در عمق زمين تسرّب:داخل شدن كوهها در شكاف زمين جوبة:شكافهاى مسطح زمين جراثيم الأرض:بلنديهاى زمين و آنچه از موّاد زمين در يك جا مجتمع شود.

ارض جرز:زمينى كه بدليل بى آبى،گياه نداشته باشد روابى:بلنديهاى زمين قزع:جمع قزعة:جدا شدن قطعات نازك ابر از يكديگر كفّه:آن بخش از ابرها كه طولانى و دورانى مى باشند.اطراف و جوانب آنها وميض:درخشش و درخشندگى كنهور:تودۀ بزرگى از ابر رباب:ابر سفيد سّح:ريزش:ريختن اسف:بدليل سنگين بودن بزمين نزديك شد و هيدبه:ريزش باران،فرو ريختن آب از دامن ابرها.

تمريّه:بيرون آمدن آنچه كه از آب در داخل ابر قرار دارد.

دزر:جمع درة،فراوانى شير،جريان آن اهاضيب:جمع هضاب و جمع هضب،پياپى آمدن قطرات باران،ريزش مداوم شآبيب جمع شؤبوب:بخش عظيمى از باران برك:سينه بالاى شيئى بوانى:اندام ضلعيى كه در مجاورت سينه قرار دارند بعاع السّحاب:سنگينيى ابر كه از باران حاصل مى شود عبأ:مطلق سنگينى جبلة زعراء:كوهى كه گياه ندارد تزدهى:تكبّر مى كند ريط:جمع ريطة:شكوفه هاى روشن سمطت:با گردن بند زينت كرد،آنها كه اين كلمۀ را«شمطت»قرائت كرده اند،بمعناى آميخته كرد مى باشد.

ص:769

جبلّة:خلقت و آفرينش و اوعز اليه بكذا:مقدمة آنچه لازم بود به او گفته شود گفته شد عقابيل:بقاياى بيمارى-سختيها-عقبولة در اصل بمعناى زخمهاى كوچكى است كه بدليل بيمارى بر لب ظاهر مى گردد ترح:حزن و اندوه فاقه:فقر و بى چيزى خلج:گرفتن و كندن اشطان:جمع شطن:ريسمان مرائر:ريسمانى كه نخهايش ظريف و لطيف باشد تخافت:سخن سرّى گفتن،درب گوشى حرف زدن رجم بالظنّ:خطورات قلبى-به گمان در بارۀ چيزى سخن گفتن-گمان كنى كه واقعه اى اتّفاق افتاده است غيابة:تاريكى عمق چاه مصائخ الأسماع:پرده هاى گوش،سوراخ گوش اصاخة:قوّه شنوائى-شنيدن،گوش فرا داشتن ولائج:راههاى ورودى-جايگاههاى دخول اكمام:جمع كم به كسر كاف،غلاف شكوفه، پوشش گل منقمع:جاى اختفاء و پنهان شدن وحوش، پناه گاه شبانۀ حيوانات وحشى لحاء الشّجرة:پوست درخت افنان:شاخه هاى درخت أمشاج:نطفۀ به خون آميخته تعفو:محو مى كند نابود مى سازد شناخيب الجبال:قله هاى كوه ذراها:بلندى كوهها تغريد:پيچيدن صداى پرندگان،در گلو دياجير:جمع ديجور،تاريكى سدفة:ظلمت تاريكى ذرّ الشّارق:طلوع كردن-برآمد رجع الكلمة:پاسخ داد نقاعة:محلّى كه در آن خون جمع مى شود- كنايه از جاى تبديل شدن نطفه به علقه است اعتورته:بر آن احاطه پيدا كرد عارفة:معروف شيئى شناخته شده خلّة:فقر و بى چيزى انعشه:او را از بى چيزى و لغزش نجات داد

ترجمه

«پس از آفرينش آسمانها و سكونت دادن فرشتگان در آنها خداوند متعال، زمين را بر روى موجهاى پرهيجان و لجّه درياهاى سرشار(مانند حيوان نر و هيجان زده اى كه بر حيوان ماده مى جهد)به طورى كه بر سرهم مى غلطيدند،و صداى مهيب

ص:770

ايجاد مى كردند،بپا كند.آرى درياهاى ذخّار و سرشارى كه امواج پر تلاطم آن خود را برهم زده و درهم فرو مى رفتند،و همچون شتران كه به هنگام هيجان شهوت،كف بر لب مى آورند كف بر سر آورده بود.

(با قرار دادن زمين در داخل درياها)بس كه پيكر زمين سنگين بود آن درياى پر موج و متلاطم،از خروش افتاد،زمين چنان دريا را در زير جثّه سنگين و كتف و شاخۀ خود مالش داد،كه از آن هيجان و تندى و مستى به آرامش و افتادگى گراييد،و آن سر و صدا و هياهويش به شكستگى مبدّل و مطيع فرمان بردار حكمت الهى شد.و پالاهنگ ذلّت و اسيرى،انقياد و تسليم پروردگار را بر گردن نهاد.پس از آرام گرفتن دريا،زمين بساط خود را،بر روى امواج آن گسترانيد،و دريا باد نخوت و غرور و بلند پروازى را از دماغش بيرون كرد،و آب پس از آن همۀ جوش و خروش و درهم غلطيدنها،فرو نشست و زمين بر روى آب ساكن،قرار يافت و آب اطراف زمين را فرا گرفت.

آن گاه خداوند متعال بار گران كوههاى بلند و قلّه هاى بر افراشته را بر دوش زمين نهاد(و زمين در اثر آن بار سنگين،ناگزير بر آب فشار آورد چنان كه در اثر فشار، خون از دماغ انسان جارى مى شود)آب چشمه سارها از خيشوم دماغ كوهسارها بيرون زد و در فضاى بيابانها و شكافهاى زمين جارى و متفرق شد.حركات زمين به واسطه كوههاى محكم و پابرجا و قلّه هاى بزرگ و سر بر(فلك)كشيده،مساوى و آرام گرديد.

و آن كوهها در سطح و سوراخهاى بينى زمين فرو رفت،بر گردنش سوار و پست و بلندش را نرم و هموار كرد.سپس خداوند متعال ميان زمين و جوّ را وسيع و فراخ گردانيد،و فضا را داراى نسيم خوش براى ساكنان ساخت و اهل زمين را ايجاد كرد و از تمام نعمتهاى آن برخوردار نمود.و با اين حال(خداى مهربان) زمينهاى بلند و بى گياه را كه آب چشمه ها،جويبار و نهرها از رسيدن و دستيابى به آن بلنديها ناتوان هستند،از ياد نبرد و براى سيراب كردن آنها ابرى كه حيات بخشنده و بيرون آورنده نباتات آن زمين بود،بيافريد و زمينهاى مرده را زنده و

ص:771

گياهان را سر سبز كرد.(اينها همه در نتيجۀ آن بود كه)تخته ابرهاى جدا و پراكنده را بهم در پيوست،تا اين كه ابر سفيد انبوه پر آب بموج و جنبش آمد و بصورت گرد بادى پر تحرك آماده حركت و باريدن شد،در حالى كه زنجير درخشانى از برق بپايش بسته داشت و پى در پى آن برق در ميان توده هاى ابر سفيد و درخشان نور مى باريد.

خداوند ابرهاى پر باران را در حالى كه بشدّت متراكم و آمادۀ ريزش بودند به كوههاى بلند فرستاد و بر اثر سنگينى فراوان بزمين نزديك شده بودند.باد جنوب آنها را درهم فشرد،باران سيل آسا از ابرها فرو ريخت.باران دانه درشت و پر منفعتى نازل شد(مانند شترى كه از شدّت سنگينى بار سينه بر زمين نهد)ابر به زمين نزديك گرديد و بار سنگينى باران خود را بر زمين نهاد و سرزمين خشك را سيراب و آباد كرد.

زمين خرّم و شادمان شد،خداوند بوسيلۀ باران بر زمين بى گياه و كوههاى خشك علف رويانيد و آنها را سرسبز كرد،و زمين از داشتن اين همه زيبايى و زينت،شادمان گرديد و لباسهاى سبز و سرخ زرد و درخشان از گلهاى رنگارنگ به تن پوشيد و چادر سفيد شكوفه را بر سر افكند و گردنبندى كه از شكوفه هاى زيبا ساخته شد بر گردن آويخت.گياهان رنگارنگ غذاى انسانها و خوراك حيوانات را تأمين كرد و براى رهروان در زمينها راههاى گشاده باز كرد،و در هر جادّه نشانها بر پا نمود.

پس از گسترده ساختن زمين و بسط دادن فرمان خود بر آن،آدم(علیه السلام)را از ميان خلق خود برگزيد،و در آغاز،طبيعت او را سرشت و در بهشت خود سكنايش داد، معاش و خوراكيهاى لازم را برايش آماده ساخت و او را از چيزهاى غير مجاز نهى فرمود،و به او تذكّر داده و آگاهش كرد كه اگر متعرّض امور منهيّه گردد معصيت آفريدگار را كرده و مقام و منزلت خود را در پيشگاه حق به خطر افكنده است.

ولى آدم(علیه السلام)اقدام بر امرى كرد كه از آن نهى شده بود!(چون علم خداوند بر اين گذشته بود) (1).پس از آن كه آدم(علیه السلام)از گناهش توبه كرد خداوند او را به زمين

ص:772


1- بيان امام(علیه السلام)دلالت بر جبر نمى كند،چون علم خداوند دليل فعل كسى نمى شود.قرار بر اين نبود كه آدم(علیه السلام)همواره در بهشت بماند بدليل آيه شريفه: «إِنِّي جاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً» .اگر آدم از شجره منهيّه نخورده بود شايد در بهشت بيشتر مى ماند.-م.

فرو فرستادن تا زمين خدا را بوسيلۀ فرزندان آدم آباد و بدين سبب حجّت را بر بندگانش تمام كند.و پس از قبض روح آدم(علیه السلام)هم خدا زمين را از چيزهايى كه دليل و حجّت بر ربوبيّت،و وسيلۀ شناسايى بين او و بندگانش بود،خالى نگذاشت،و ميان معرفت خود و فرزندان آدم رابطه برقرار كرد،بلكه از آنها پى در پى و قرن بقرن بزبان پيامبران برگزيده اش،كه ودايع رسالت را به همراه داشتند،پيمان گرفت،تا اين كه حجّت خداوند بوسيله پيامبر ما محمّد صلى اللّه عليه و آله پايان يافت،جاى عذرى باقى نگذاشت و بيم از خدا را بمنتها درجه رسانيد، و اندازۀ روزيها را براى خلق معيّن كرد،كم و زياد روزى،توسعه و ضيق آن را بر حسب استعداد افراد قرار داد،تا آن كه براحتى و يا سختى روزى داده شد،امتحان كند و ثروتمند شكرگزار و فقير صابر را بيازمايد.

پس فقر و پريشانى را به افراد ثروتمند و بلاهاى ناگهانى را به اشخاص سالم،نزديك ساخت،شاديهاى فراوان را بغمها و اندوهها مبدّل فرمود،و سپس مدّت عمرها را كوتاه و بلند قرار داد،و مقدّم و مؤخّر آنها را براى اشخاص معيّن كرد و اسباب تمام شدن عمر را بمرگ پيوسته كرد،و ريسمانهاى پر پيچ خم عمر را بدست مرگ سپرد و طنابهاى لطيف عمر افراد جوان را بوسيلۀ مرگ از هم گسيخت.

آرى خداوند بر همه چيز آگاه است:

از رازهايى كه در درون خاطرها نهان است و از آهسته سخن گفتن نجوا كنندگان و از آنچه كه انديشه بر آن بگذرد با خبر است.تصميماتى كه از روى يقين و ايمان گرفته شود،و بدزديده نظر كردن چشم از زير مژگان و آنچه در قعر باطن دلها نهفته باشد همه را مى داند.

خداوند بر آنچه به گوش گرفتن و استراق سمع حاصل گردد واقف است و بمراكز تابستانى مورچگان،و سوراخهاى زمستانى حشرات و گزندگان و به آه و نالۀ حيوانات بى زبان در فراق فرزندان،و به صداى آهستۀ پاى روندگان و از مراكز نموّ ميوه در رگ و ريشۀ درختان و از غلاف و شكوفه ها و خوشه هاى آنان مطّلع مى باشد.

ص:773

آرى او از درون غار وحشيها و درندگان و درّه هاى كوهساران و جاى گزيدن پشّه ها در ميان ساقه و پوست درختان و از جاى پيوستن برگها به شاخه ها آگاهى دارد.جاى فرود آمدن نطفۀ آميخته بخون از صلب و رحم زنان و مردان را مى داند.بر جايگاه پديد آمدن ابرها و بهم پيوستن و متراكم شدن و باريدنشان و بادهايى كه ابرها را به هر سو مى برند و ريزش باران را محو مى كنند آگاه است.

پراكنده شدن خاشاك ها از وزش باد،و نابود شدنشان از سيلابهاى روان را مى داند.

خداوند بشناگرى حشرات و هوامّ در هر تلّ و ريگستان و به آشيانه هاى بلند پرندگان در قلّه كوهساران و به زمزمه و نالش و نغمه سرائى مرغان خوش الحان واقف مى باشد.

و به آنچه درياها در دل خود از درّ و مرجان مى پرورانند و آنچه را تاريكى شب مى پوشاند و هر ذرّه كه آفتاب بر آن بتابد همه و همه را مى داند.

آرى او حق متعال،بر ظلمات و تاريكيهايى كه پياپى مى رسد،و مراتب روشنايى كه مى تابد و هر گامى كه اثرى از خود به جاى مى گذارد و هر حركتى كه احساسى ايجاد مى كند و سخنى را بازتاب مى نمايد،و بالاتر از اين هر لبى كه به آهستگى بجنبد و جايگاه هر كس و وزن هر ذرّه و همهمۀ نفس هر نفس كشنده اى مطّلع است.

از ميوۀ هر درخت،و افتادن هر برگ تمركز نطفه،اجتماع خون،پيدايش گوشت پديد آمدن خلق و نتاج آنها با خبر است.

علم خداوند به تمام اين امور او را به رنج و زحمت نيفكنده،و در نگهدارى خلقى كه ايجاد كرده،عارضه اى به او راه نيافته است؛و در تدبير امور آفرينش،ملالت و سستى و دلتنگى به او دست نداده،بلكه حكمش در آنها جارى،و به شمارش آنها آگاه،عدل و داد و فضلش همگان را فرا گرفته،با وجودى كه از درك و شناخت حق چنان كه،بايسته اوست كوتاهى داشته اند.

بار خدايا تو شايسته صفات نيكو و در خور شمارش نعمتهاى فراوان و

ص:774

بى شمارى،خداوندا اگر آرزو به تو بسته شود،تو بهترين كسى هستى كه به او آرزو بسته مى شود،و اگر به تو اميد برده شود،بهترين كسى هستى كه اميد به او بسته مى شود.

بار خدايا،تو چنان بساطى از نعمت براى من گستردى،كه قادر نيستم جز تو كسى را بستايم و غير از تو كسى را ثنا گويم.(بنا بر اين)ستايش خود را به سوى جايگاههاى حرمان و نوميدى و شك و شبهه توجّه نخواهم داد(هر كس مدح غير از تو گويد جز خسران و زيان نصيبى نخواهد داشت)(خدايا سزاست كه تو را سپاسگزار باشم زيرا)تو خود زبان مرا از ستايش و مدح آدميان و تربيت يافتگان خويش باز داشتى.

بار خداوندا هر ستايشگر را در نزد هر ستوده شده اى اجر و مزد و پاداشى است(من كه جز تو را ستايشگر نبوده ام)اميدوارى ام از تو اين است كه مرا بر ذخيره هاى رحمت،و گنجهاى مغفرتت رهنمون باشى.

بار خدايا اين(ثناگويى و چشم اميد به رحمت تو داشتن)مقام كسى است كه تنهايى و يگانگى را مختّص ذات تو مى داند و جز تو ديگرى را سزاوار اين مدحت و ستايشها نمى داند.

خداى من،مرا به سوى تو نيازمنديى است كه جز فضل تو آن نيازمندى و بيچارگى را جبران نمى كند و دشوارى آن را جز كرم وجود تو برطرف نمى سازد.پس اى خداى كريم و بخشندۀ بنده نواز،در اين مقام،خوشنودى و رضاى خودت را بما ارزانى دار.و ما را از اين كه دست به سوى غيرت دراز كنيم،بى نياز گردان؛زيرا تو بر هر كارى كه بخواهى توانا هستى.».

شرح بخش ششم خطبۀ اشباح
اشاره

بايد دانست كه اين فصل از خطبۀ اشباح،خود،در بردارندۀ چند فصل به شرح زير است.

فصل اول در ستايش خداوند متعال به لحاظ آفرينش زمين در آب و

خصوصيات ديگرى كه براى زمين مقرر شده است مى باشد.

ادامۀ اين مقال از اول

ص:775

فصل تا جملۀ«جواد طرقها»است،و خود داراى بحثهايى است به طريق زير:

بحث اول:در باره استعاره ها،تشبيهات و بحثهاى لفظى است كه در كلام

امام(علیه السلام)به كار رفته است

(و شارح طىّ بيست شماره به شرح زير آنها را توضيح داده است) 1-لفظ«كبس»را براى خلقت زمين كه بخش اعظم آن در آب قرار دارد استعاره به كار برده است،از جهت تشبيه كردن زمين به مشكى كه در آن دميده و بر آب افكنده باشند چنان كه مشك در آب فرو نمى رود و بر آب تكيه دارد،زمين نيز بر آب تكيه دارد.

2-لفظ«استفحال»را براى موج استعاره آورده جهت شباهت شركت داشتن موج و حيوان نر،در هيجان،اضطراب و حمله است.

3-موج دريا را به حيوان نر تشبيه كرده است وجه شباهت جوشش و خروش و كفى است كه بر روى موج پديد مى آيد،چنان كه بر دهان حيوان نر بهنگام هيجان كف ظاهر مى شود.

4-لفظ«جماح»را براى حركت بى نظم و ترتيب آب استعاره به كار برده،زيرا حركت امواج چنان اضطراب آميز است كه قابل كنترل نيست،مانند اسبى كه اختيار را از كف سواره بگيرد.و قدرت بر رام كردن آن نباشد.

5-اوصاف شتر را از سينه و شانه«كلكل و كاهل»براى زمين استعاره آورده و با ذكر«وطى و تعمكّ»كه،به معناى لگد مال كردن و به هم ماليدن مى باشد،استعاره را ترشيحيّه كرده است.اختصاص دادن«سينه و شانه»به ذكر و بيان بدليل نيرويى است كه در اين دو عضو شتر وجود دارد،و همۀ اين اعضا را كنايه از شتر آورده است.

6-براى آب دريا كلمات«استخذا-قهر-حكمت-انقياد و اسهر»را استعاره به كار برده،و همۀ اينها كنايه از ملحق كردن آب بحيوانى است كه داراى

ص:776

صولت و قدرت و...باشد،مانند اسب.اضافه كردن كلمۀ حكمت به كلمه«ذلّ» از باب اضافه سبب به مسبّب است.

7-الفاظ«النخوة،البأو،شموخ الأنف،الغلواء،النّزق،الزّيفان و الوثبات»را به دليل اضطراب و هيجان آب براى دريا استعاره آورده است،از باب تشبيه كردن آب به انسان گستاخ و سرگردان كه حركات و رفتارش بيان كننده تكبّر و غرور مى باشد.

8-لفظ«اكتاف»را براى زمين استعاره به كار برده است.جهت مشابهت اين است كه زمين جايگاه حمل بار سنگين كوههاست،چنان كه شانۀ انسان محلّ برداشتن بارهاى سنگين مى باشد.

9-لفظ«عرنين و انف»را براى ناحيۀ بلند قلّه كوه،استعاره آورده است كه كنايه از تشبيه كردن كوهها به انسان مى باشد.

10-عبارت«تغلغل و تسرّب»كنايه است از تصوّر فرو رفتن كوهها در عمق زمين و سپس لفظ«خياشيم»را كه به معناى دماغ است،براى اين فرو رفتگى تخيّلى استعاره به كار برده،زيرا،به توهّم،براى كوهها دماغها فرض شده است ايستادگى تخيّلى كوهها در منافذ زمين،خياشيم ناميده شده است.

11-استعاره بكار بردن لفظ«ركوب»براى كوهها و گردن براى زمين كنايه از غالب و مغلوب است،يعنى زمين مغلوب كوهها شد.

12-استعاره آوردن«وجدان و ذريعة»براى جدول و نهرهاى كوه كنايه از انسانى است كه براى رسيدن به مطلوبش وسيله اى ندارد.

13-مرجع ضمير در كلمه هاى«تغلغلها،ركوبها و خياشيمها»زمين است مرجع بقيّه ضماير در عبارت روشن و آشكار مى باشد.

14-نسبت دادن،زنده كردن به زمين،و بيرون آوردن گياهان از آن به ابر، نسبت مجازى است،و گرنه فاعل حقيقى در اين امور خداوند متعال مى باشد.

ص:777

15-خواب نبودن ابر كنايه از پوشيده نبودن درخشش برق در ابرهاست.

استعاره اين جمله استعاره بالكنايه است.

16-لفظ«هدف»كه به معنى پيوسته و متصل است براى قطرات پيوسته باران استعاره به كار رفته است.به اين دليل كه قطرات باران پياپى به زمين مى رسند.در كلام امام(علیه السلام)قطرات باران به نخى پيوسته و متّصل تشبيه شده است.

17-لفظ«الدرّر و الأهاضيب»كه به معناى پوششى بر ابرهاست استعاره به كار رفته و كنايه از همانند دانستن ابرها به شتر مى باشد.

18-باران زا كردن و راندن ابرها را مجازا به باد جنوب نسبت داده است،به اين دليل كه باد جنوب موجب نزول باران از ابر مى شود،ذكر جنوب بدين سبب است كه باد جنوبى در بيشتر نقاط هم گرم و هم مرطوب است،گرم است بدين جهت كه در نقاط گرم نزديك به خورشيد حركت مى كند؛مرطوب است بدين لحاظ كه بخارهاى برخاسته از آب،جنوبى هستند و خورشيد در آبهاى جنوبى تأثير فراوانى مى گذارد و آبها تبديل به بخار آميختۀ به باد مى شوند وقتى كه شرايط جوّى و اقليمى چنين باشد ذكر«جنوب»بدو دليل اولويّت دارد.

الف:بادهاى جنوب همراهى بيشتر با بخارها دارند به همين دليل ابرهاى بيشترى در نقاط جنوب تشكيل مى شوند و بادها را همراهى مى كنند.

ب:بدليل حرارت بيشتر انبساط ملكولها بيشتر و بدليل رطوبت بيشتر براى ريزش باران آماده تر است و لذا ريزش باران از ابرها در نقاط جنوبى شديدتر مى باشد.

19-لفظ«برك و بوانى»را براى ابرها استعاره به كار گرفته و سپس سينه بر زمين گذاشتن را كنايتا به ابرها نسبت داده است،از باب تشبيه كردن ابر،به شترى كه بر اثر سنگين بار سينه بر زمين مى نهد.

20-كلمۀ«ابتهاج،از دهاء و اللبسّ»را مجازا به زمين داراى گل نسبت

ص:778

داده است.به لحاظ تشبيه كردن زمين به زنى كه از جهت داشتن لباسهاى زيبا و فاخر خوشحال است و شادمانى مى كند .

بحث دوّم:از محتواى كلام امام(علیه السلام)چنين استفاده مى شود كه خداوند آب

را پيش از زمين آفريده

و سپس زمين را بر آب گسترده است و بوسيله زمين هيجان و اضطراب آب را فرو نشانده است.

اين مدّعا با برهان عقلى قابل اثبات مى باشد،زيرا آب بيشتر روى زمين را فرا گرفته و سطح باطنى زمين مماس با سطح ظاهرى آب است،به گونه اى كه آب به لحاظ خلقت و آفرينش بر زمين مقدّم آفريده شده و هم به لحاظ اين كه زمين در داخل آب قرار دارد و آب مكان زمين به حساب مى آيد.

از ظاهر كلام امام(علیه السلام)چنين استفاده مى شود كه تقدم خلقت آب بر زمين تقدّم زمانى است،شنوندگان نيز همين تقدّم زمانى را قبول دارند .

بحث سوم:اشاره كلام امام(علیه السلام)به گسترش يافتن زمين است،

چنان كه قرآن كريم نيز گوياى اين حقيقت است،آنجا كه مى فرمايد: «وَ الْأَرْضَ بَعْدَ ذلِكَ دَحاها» (1)؛با وجودى كه در علم هيأت كروى بودن زمين اثبات شده است.پس ناگزير بايد كلام امام(علیه السلام)را تاويل كنيم.ما ذيل جمله: اللّهم داحى المدحوّات ؛ تاويل كلام و معناى ضمنى آن را تذكّر داديم.

در خبر آمده است كه زمين از زير خانۀ كعبه گسترده شده است.بعضى از عرفا گفته اند:مقصود از كعبه،كعبۀ وجود واجب الوجود است كه مقصد حقيقى، مخلصان مى باشد،و اين كعبه در عالم حضور و شهود،مثال كعبۀ وجود حق تعالى است.منظور از گسترش زمين از زير كعبه،وجوديابى موجودات از مبدأ وجود مى باشد.

ص:779


1- سوره و النازعات(79)آيه(30): [1]زمين را پس از آفرينش پهن كرديم.
بحث چهارم:در بارۀ آفرينش كوهها بر زمين و آرام گرفتن زمين بوسيلۀ

كوهها است.

مردم در آفرينش كوهها نظرات گوناگونى دارند.از جمله 1-كوهها از گازهاى متراكم و انباشته اى كه آب آنها از ميان رفته است خلق شده اند.

2-زلزله قطعه اى را از زمين جدا كرده و بر روى هم انباشته و بنماى كوه در آمده است.

3-بر اثر وزش بادهاى تند خاكها در نقاط مخصوصى ارتفاع يافته،متراكم گرديده و كوهها را بوجود آورده اند.

4-كوهها در اثر ساختمانهاى بلند و متراكم كه بعدها خراب و ويران شده اند بوجود آمده اند.امّا دليل آرامش زمين بوسيلۀ كوهها را،در خطبۀ اوّل بدان اشاره كرديم و نيازى به تكرار آن نيست.برهان عقلى بر سكون زمين نيز چنان كه مشاهده مى شود مى توان اقامه كرد،اميد است كه پس از اين بذكر برهان عقلى آن اشاره كنيم .

بحث پنجم:در اين فراز پيرامون جريان يافتن چشمه ها از كوه و مناطق

ديگر زمين بحث مى شود

علما به علت و اسباب جوشش چشمه ساران و ديگر آبهاى سطح زمين اشاره كرده و چنين توضيح داده اند:دود و بخارهايى كه در زير زمين محبوس شده اند داراى سوراخها و شكافهايى مى باشند كه در داخل آنها هوا جريان دارد،و بر اثر جريان هوا در داخل بخار،بخارها تبديل به آب مى شوند.

آبهايى كه داراى فشار قوى باشند بصورت چشمه بروز مى كنند و بدليل عدم جريان هوا در داخل آب خارج زمين و منبع اصلى آن بر سطح زمان جريان مى يابند.امّا آبهايى كه داراى فشار قوى نباشند در لايه هاى سطحى زمين راكد مى مانند .

ص:780

آبهايى كه داراى منبعى غنى و وسيع باشند امّا پراكنده و متفرّق و زمين مجاور اين آبها سست و بى مقاومت باشد از اين آبها قنات حاصل مى شود.

آب چاه نيز مشابه آب قنات است،با اين تفاوت كه زمين اطراف چاه محكم و مقاوم است و آب چاه به اطراف نفوذ نمى كند بر خلاف زمين مجاوز قنات.

اختصاص دادن جوشش چشمه ها را به كوه به اين دليل است كه بيشتر چشمه ها از كوه و نقاط برجستۀ زمين مى جوشند،و بلحاظ شدّت تراكم بخارها در مناطق كوهستانى آب از قسمتهاى مختلف كوهها جارى مى شود.در صورتى كه نقاط ديگر زمين به محكمى و استوارى اراضى كوهها نمى باشند،و هرگاه زمين سست و كم صلابت باشد،بخارها بخارج زمين راه يافته و در دل زمين به اندازۀ لازم تجمّع و تراكم پيدا نمى كنند.

اختصاص يابى جريان چشمه ها به كوه برترين دليل بر حكمت آفريدگار و توجّه حضرت حق نسبت به بندگان مى باشد.غرض امام(علیه السلام)از بيان اين حقايق ستايش خداوند و بر شمارى نعمتهاى اوست .

بحث ششم:پيرامون هوايى است كه خداوند متعال براى ساكنان زمين

آماده كرده است.

بايد دانست چنان كه خداوند سبحانه و تعالى هوا را عنصر لازمى براى حيات جسمانى حيوانات و نفسانيّت آنها مقرر داشته،سبب عمده اى هم براى مدد رساندن به روح قرار داده است تا روحها را بوسيله هوا اصلاح كرده و بقاى آنها را تعديل كند.تعديل شدن روح بوسيله هوا به دو صورت انجام مى پذيرد.

يكى بصورت«دم»(جذب اكسيژن)و يك به صورت«بازدم»(يا آزاد كردن گاز كربنيك).امّا نفس كشيدن بدين سبب مزاج را تعديل مى كند كه روح حيوانى بلحاظ فشردگى در داخل بدن اكثرا داغ و آتشين است و هواى مجاور اكثرا از

ص:781

مزاج سردتر مى باشد،هرگاه ريۀ،هواى مجاور را استنشاق كند،از سوراخهاى پوست و نبض بدن وارد بدن گرديده و آن را از تمايل به سمت مزاج حارّى كه در درون متراكم باشد و منجر به بيمارى شود باز مى دارد و مزاج را براى قبول تأثير نفسانى كه مايۀ حيات و زندگى است آماده مى كند.

امّا فايده بازدم،و يا نفس بر آوردن و به تعبير شارح«تنقيه»بازپس دادن همان هوايى است كه بر اثر آميزش با بدن حكم فضولات بدن را يافته و لزوما بايد از بدن خارج شود.همان طورى كه استنشاق هوا در بر قرارى تعديل بدن و لطافت روح مؤثّر است،بازدم يا نفس بر آوردن هم،در تعديل مزاج نقش عمده اى دارد.

هواى مورد استنشاق بهنگام ورود بداخل ريه حالت برودت داشته و گرماى مزاج را از بين برده و حرارت مزاج را تعديل مى كند.امّا پس از مكث طولانى و برخورد با روح حيوانى برودت خود را از دست داده حرارت مى يابد و فايدۀ وجودى اش از بين مى رود.ديگر نيازى بدان نيست و بدن هواى تازه اى را مى طلبد تا جايگزين آن هواى كثيف شود،پس ضرورت ايجاب مى كند بخارج فرستاده شود تا جا براى ورود هواى جديد آماده گردد و ضمنا با خروج هواى فاسد بدن فضولات و سموم روح نيز از بدن خارج شود،معناى كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:و اعدّ الهوا متنسّما لساكنها،اين است كه توضيح داده شد.

توجّه به آماده ساختن هوا،براى منافعى كه نصيب حيوان مى شود،فراتر از آن چيزى است كه تا كنون در مختصّات هوا بيان داشتيم،زيرا هوا ساير مزاجها را مانند:مزاج معدنى،نباتى و حيوانى،كه انسان نيز در بقاى خود بدانها نيازمند است سود مى بخشد.چون هوا در حقيقت عنصرى از عناصر پديده هاى ياد شده است و در بقاى آنها تأثير دارد.با توجّه به اين همه منفعت كه براى هوا بر شمرديم،آثار نعمتهاى الهى آشكار مى شود .

بحث هفتم:در باره خلقت و آفرينش اهل زمين است

كه به اراده حق تعالى

ص:782

پس از تمام ملاحظات و ريزه كاريها صورت گرفته است.چنان كه خداوند متعال فرموده است: «وَ الْأَرْضَ مَدَدْناها وَ أَلْقَيْنا فِيها رَواسِيَ وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْزُونٍ وَ جَعَلْنا لَكُمْ فِيها مَعايِشَ وَ مَنْ لَسْتُمْ لَهُ بِرازِقِينَ» (1).مقصود از اهل زمينى كه خداوند آنها را بيرون آورده است،مطلق حيوانات مى باشد.

اولين ارفاقى كه خداوند در حق حيوانات كرده است اين است كه زمين را شايستۀ سكنى قرار داده،چنان كه خود مى فرمايد:«خداوند كسى است كه زمين را براى شما فرش قرار داد» فرش بودن زمين شرايطى دارد به شرح زير:

1-زمين ساكن و آرام باشد،تا سكنى گرفتن و استقرار يافتن بر آن ممكن گردد و از روى اراده و اختيار بتوان در زمين تصرّف كرد و از آن بهره برد بر خلاف آن كه اگر متحرّك باشد هيچ يك از فوايد ياد شده ميسور نخواهد بود.

2-زمين از آب بيرون باشد،زيرا انسان و حيوانات ديگر صحرايى ممكن نيست در آب زندگانى كنند،مقتضاى توجّهات حق سبحانه و تعالى اين بوده است كه قسمتى از زمين در خارج از آب باشد تا امكان زندگى و تصرّف در زمين ممكن شود.

3-زمين در نهايت سختى چون سنگ نباشد،در غير اين صورت خوابيدن و راه رفتن بر روى زمين آزار دهنده بود،بعلاوه انواع گياهان و درختان بر آن نمى روييد و مضافا در تابستان به شدت گرم و در زمستان بشدت سرد مى شد و ديگر شايسته زندگانى حيوانات نبود گذشته از همۀ اينها حفّارى و تركيب قسمتى از آن با ديگر قسمتها انجام نمى گرفت.

ص:783


1- سوره حجر(15)آيه(19 و 20): [1]ما زمين را گسترانيديم و كوهها را بر آن افكنديم و از هر نوع گياه موزون و معتدل بر آن رويانديم و روزى شما را در زمين مقرر داشتيم،در صورتى كه شما چيزى يا كسى را روزى نمى دهيد.

4-زمين در نهايت سستى و رخوت مانند آب و ديگر مايعات نيست چه اگر چنين بود انسان در آن فرو مى رفت(قدرت بر اداره زندگى نداشت).

5-خداوند زمين را در نهايت شفافيّت و لطافت نيافريده است،زيرا اگر چنين حالتى داشت،و در عين حال مانند هوا جسمى سيّال بود،استقرار يافتن بر روى آن غير ممكن بود و اگر جسمى ثابت و صيقلى و برّاق مى بود به دليل انعكاس نور خورشيد در آن موجودات روى زمين و حيوانات مى سوختند و از بين مى رفتند.چنان كه پنبه اگر در مقابل نور خورشيد بازتاب شده از ذره بين و بلورهاى شفاف قرار گيرد،آتش گرفته و مى سوزد.ولى خداوند زمين را به صورت تيره و خاك آلود بيافريد تا نور خورشيد بر روى آن قرار گيرد و مختصر گرمايى ايجاد كند،و زمين را غير شفّاف خلق كرد تا نور خورشيد را بازتاب نكند تا گياهان و حيوانات را از گرما تلف كند.بنا بر اين زمين به لحاظ گرما و سرما معتدل آفريده شد،تا براى فراش و مسكن بودن حيوانات صالح و شايسته باشد.

دوّمين ارفاق يا منفعتى كه خداوند متعال بر خلقت زمينى مترتّب كرده است آفرينش كوهها و جريان چشمه سارهاست.بدان سان كه شرح وى گذشت.

سومين ارفاق تكوّن و پديد آمدن معدنها،گياهان و حيوانات است و در هر يك از اين پديده ها و گوناگونى نوع،و رنگ بوى و طعم،نرمى و محكمى، صافى و زبرى آنها منافع بى شمارى است،و از آن جمله منافعى است،كه انسان در بقاء و اصلاح حال خود بدانها نيازمند است.

چهارمين ارفاق،زمين اصل بدن انسان است.بدين دليل كه آب به لحاظ رقيق و مرطوب بودن شكل و تصوير پايدارى ندارد هنگامى كه با خاك آميخته شود بقوام مى آيد و استوارى مى يابد و قبول شكل و خط مى كند،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:من انسان را از گل آفريدم.

پنجمين ارفاق زنده شدن پس از مرگ است،خداوند در اين باره مى فرمايد:

ص:784

«نشانۀ وجود معاد اين است،كه ما براى آنها زمين را پس از مرگ زنده مى كنيم ».

بحث هشتم:در باره ستايش حق تعالى است به اعتبار ايجاد ابرها،

رعد و برق و دقّت در جهت حكمت هر يك و در اساس بوجود آمدن آنها و حيات زندگى زمين.

امّا حكمت ايجاد ابرها،رعد و برق و باران اين است كه زمين خشك سرسبز شود و گياه بروياند زيرا بقاى حيوان و قوام وجودى و غذاى حيوانات به نباتات بستگى دارد.چنان كه امام(علیه السلام)بدين حقيقت اشاره كرده و مى فرمايد:

ثم لم يدع جرز الأرض الّتى تقصر مياه العيون و الأنهار عنها و لا تجد جداول الارض ذريعة الى بلوغها الى قوله و جعل ذلك بلاغا للأنام و رزقا للانعام؛همه اينها را خداوند براى اين كه انسان بخواسته هايش برسد و روزى چهارپايان باشد خلق كرده است.سخن امام(علیه السلام)شبيه كلام خداوند است كه مى فرمايد: «أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنّا نَسُوقُ الْماءَ إِلَى الْأَرْضِ الْجُرُزِ فَنُخْرِجُ بِهِ زَرْعاً تَأْكُلُ مِنْهُ أَنْعامُهُمْ وَ أَنْفُسُهُمْ أَ فَلا يُبْصِرُونَ » (1).

بحث نهم:اين بحث در ستايش پروردگار است بلحاظ گشودن راهها در

مجراى كوه و اطراف آن.

مقصود از«فجاج»راههاى وسيعى است كه در اطراف كوهها پديد آمده است«مانند دره ها و شكافهاى وسيع كوه»خداوند تعالى در اين باره مى فرمايد: «وَ جَعَلْنا فِيها فِجاجاً سُبُلاً لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ» (2).» و همچنين امام(علیه السلام)خدا را بلحاظ بر پا داشتن علائمى كه سالكان راه، مقصد حركت را گم نكنند مى ستايد.يا منظور از«منار»ستارگانند،چنان كه

ص:785


1- سوره سجده(32)آيه(27): [1]آيا نمى بينند كه ما آبها را تا سرزمين خشك مى رانيم و به وسيله آب زراعت را از زمين بيرون مى كنيم تا خود و چهار پايانشان از آن بهره مند شوند آيا اين حقيقت را نمى بينند.
2- سوره انبياء(21)آيه(31): [2]ما در داخل كوهها فجاج را قرار داديم تا شايد به وسيله اين راهها هدايت شوند.

خداوند مى فرمايد «وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ» (1)و يا كوهها هستند،چنان كه از عبارت امام عليه السلام استفاده مى شود .

فصل دوّم

در تمجيد حق تعالى به اعتبار آفرينش آدم،و گزينش او،

و عطا كردن نعمت كامل به وى و در مقابل عصيان آدم و گناهكارى او مى باشد.و در عوض خداوند متعال گناهكارى آدم را با اخراج از بهشت كيفر داد و از باب رحمت و فضل توبه اش را پذيرفت،او را به زمين فرو فرستاد و ذرّيه او را به انتخابشان به رسالت و نبوّت گرامى داشت،و سپس روزى و مدّت زندگى را ميان فرزندان او مختلف و كم و زياد تقسيم و آنها را بدين صورت مبتلا ساخته و امتحان كرد.

آنچه فوقا بر شمرديم محتواى كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:«چون كه زمين را آماده كرد...انبياء را پياپى براى هدايت مبعوث فرمود...» بايد دانست كه بحث در باره قصّه آدم(علیه السلام)در خطبه اوّل بطور كامل انجام پذيرفته:و قصد تكرار نيست جز اين كه در اين عبارت امام فوايدى است كه ذيلا بدان اشاره مى كنيم.

فايده اوّل:كلام حضرت كه فرمود «مهّد ارضه» يا به اين معناست كه زمين را گسترده و هموار قرار داد چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً» (2).

و يا معناى سخن امام(علیه السلام)اين است كه زمين را گاهواره قرار داد چنان كه حق تعالى فرموده است: «الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ مَهْداً» (3).

ص:786


1- سوره نحل(16)آيه(16):و [1]نشان هاى زمين و ستارگان آسمان را مقرر داشت تا به آنها هدايت يابيد.
2- سوره نباء(78)آيه(6):آيا زمين را فرش هموار و گسترده قرار نداديم.مهاد،در لغت به معناى فرش آمده است.
3- سوره طه(20)آيه(53): [2]همان خدايى كه زمين را آسايشگاه شما قرار داد.

اگر معناى اوّل را در نظر بگيريم مفهوم كلام اين خواهد شد:پس از آن كه خداوند زمين را هموار و دشت قرار داد بگونه اى كه بندگان بتوانند،زمين را مورد تصرف قرار دهند،برخيزند و بنشينند و در آن كشاورزى و ديگر تصرّفات را انجام داده و منافعى داشته باشند،امر خداوند بر خلقت آدم تعلّق گرفت.

و اگر معناى دوم را براى سخن حضرت در نظر بگيريم لفظ«مهد»استعاره خواهد بود،از باب تشبيه كردن به گاهواره كودكان در استراحت و آسايش و خواب بدين توضيح كه زمين جايگاه راحت آدميان قرار گرفت .

فايدۀ دوّم:كلام امام(علیه السلام) «و أنفذ أمره» مى باشد،يعنى در ايجاد مخلوقات و به كمال رساندن آنها،امرش را نافذ و مؤثّر گردانيد.تماميّت عالم و كمال يافتن آن به اين بود كه خداوند نوع انسان را كه مركز دايرۀ وجود است برگزيد و به او فرمان هستى يافتن را صادر كرد .

فايده سوّم:عبارت امام(علیه السلام)اين است كه: «خيرة من خلقه» آدم را از ميان مخلوقات خويش برگزيد.كلمۀ«خيرة»بعنوان حال.يا مصدر يعنى مفعول مطلق منصوب آورده شده است.دليل اين كه آدم(علیه السلام)منتخب خداوند بود،آيه شريفه و كلام حق تعالى است كه مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ» (1).و اين آيه: «وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْناهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْناهُمْ مِنَ الطَّيِّباتِ وَ فَضَّلْناهُمْ عَلى كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنا تَفْضِيلاً» (2).

دليل گرامى داشتن انسان دو چيز است بقرار زير:

1-ابو يزيد بسطامى گفته است،انواع كرامت خداوند بر انسان نامتناهى است.

ص:787


1- سوره آل عمران(3)آيه(33): [1]خداوند آدم را برگزيد.
2- سوره بنى اسرائيل(17)آيه(70): [2]ما فرزندان آدم را گرامى داشتيم و آنها را در صحرا و دريا پراكنديم و از غذاهاى پاك و پاكيزه به آنها روزى داديم و آنها را بر مردمان ديگر سرورى بخشيديم.

چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ إِنْ تَعُدُّوا نِعْمَةَ اللّهِ لا تُحْصُوها» (1)؛اين بيان اجمالى كلام ابو يزيد بود امّا تفصيل مطلب بشرح ذيل است.

الف:خداوند سبحانه تعالى هر ساعتى بر افرادى كه بر حق متعال توكّل كنند باران كفايت مى بارد،چنان كه خود مى فرمايد: «وَ مَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ» (2).

ب:خداوند،هر ساعتى بر فرمانبرداران باران دوستى مى بارد.چنان كه حق تعالى خود مى فرمايد: «سَيَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» (3).

ج:خداوند بر كوشش كنندگان باران هدايت مى بارد چنان كه مى فرمايد:

«وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا» (4).

د:خداوند بر شكرگزاران باران فزونى را جارى كرده است،حق تعالى در اين باره مى فرمايد: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» (5).

ه:خداوند بر كسانى كه به ياد حق باشند باران بصيرت و بينش مى بارد.

سبحانه تعالى مى فرمايد: «إِنَّ الَّذِينَ اتَّقَوْا إِذا مَسَّهُمْ طائِفٌ مِنَ الشَّيْطانِ تَذَكَّرُوا فَإِذا هُمْ مُبْصِرُونَ» (6).

2-گرامى داشتن خداوند آدم و فرزندانش را يا به لحاظ احوال داخلى و يا خارجى آنهاست،و به لحاظ احوال داخلى هم يا مربوط به امور جسمانى و يا جز آن مى باشد؛و اگر به لحاظ امور جسمانى انسان مورد تكريم قرار گرفته

ص:788


1- سوره ابراهيم(14)آيه(34): [1]اگر نعمتهاى خداوند را شماره كنى قادر به شمارش نيستى.
2- سوره طلاق(65)آيه(3): [2]آن كه بر خداوند توكل كند خداوند او را كفايت مى كند.
3- سوره مريم(19)آيه(96): [3]خداوند بزودى براى آنها دوستى قرار مى دهد.
4- سوره عنكبوت(29)آيه(69): [4]آنان كه در راه ما بكوشند،راه هدايت خود را به آنان نشان خواهيم داد.
5- سوره ابراهيم(14)آيه(7): [5]اگر شكرگزار باشيد نعمت شما را افزون مى كنيم.
6- سوره اعراف(7)آيه(201): [6]آنان كه تقوا پيشه كنند،هرگاه دسته اى از شياطين بخواهند آنها را فريب دهند بدين هنگام آنان اهل بصيرت خواهند بود.

باشد،امورى خواهند بود كه ذيلا بيان مى شود.

اوّل:صورت زيباى آدم و فرزندان او چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «وَ صَوَّرَكُمْ فَأَحْسَنَ صُوَرَكُمْ» (1).

دوّم:قامت زيبا و اندام معتدل آدم و ذريّه اش،در اين باره خداوند مى فرمايد: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فِي أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ» (2)؛زيبائى اندام انسان به اين دليل است كه شيئى هر گاه بلندى و ارتفاع بيشترى پيدا كند در نوع خود زيبا و ارجمندتر به نظر مى رسد،چنان كه بلندترين درخت زيباترين آنهاست.

3-خداوند انسان را به اين دليل تكريم كرد كه بلند شدن،نشستن،به پشت و رو خوابيدن و استراحت كردن را برايش ميسور گردانيد.توضيح كلام اين است كه حق متعال تركيب وجودى مخلوقات خود را به چهار نوع و صنف قرار داد.

الف:بعضى مانند حيوانات،گويا پيوسته در حال قيام ايستاده اند.

ب:برخى مانند حيوانات گويا مدام در حال ركوع اند.

ج:گروهى همچون خزندگان كه بر شكم راه مى روند گويا مدام در سجده اند.

د:دسته اى مانند كوهها همواره در حال قعوداند.

امّا خداوند متعال انسان را چنان آفريده است كه تمام هيأتهاى فوق الذكر را مى تواند داشته باشد.و به او تمكّن بخشيده است تا حالات گوناگون و مختلفى را بپذيرد و در اين باره مى فرمايد: «الَّذِينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِياماً وَ قُعُوداً وَ عَلى جُنُوبِهِمْ» (3).امّا احوال غير بدنى كه خداوند انسان را بدانها مورد تكريم قرار داده است عبارتند از:

1-روحى كه جايگاه آگاهى يافتن به اشرف موجودات و مبدأ وجود يعنى

ص:789


1- سوره مؤمن(40)آيه(64): [1]شما را خداوند به صورت زيبايى تصوير كرد.
2- سوره تين(95)آيه(4): [2]ما انسان را در بهترين اندام آفريديم.
3- سوره آل عمران(3)آيه(191): [3]مؤمنان كسانى هستند كه خدا را در حال قيام،قعود و خوابيده به پهلو به ياد دارند.

حق تعالى مى باشد.چنان كه خداوند در اين مورد فرموده است: «وَ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ» (1)پروردگار جهانيان با اضافه كردن روح خود به آدم او را كرامت و شرافت بخشيد.

و با همين شرافت و بزرگوارى او را از ديگر موجودات اين جهان متمايز گردانيد 2-عقل و شرافت عقل از جهاتى است:

اوّل:روايت شده است:كه خداوند متعال به داود(علیه السلام)وحى فرستاد و به او فرمود:«هرگاه عاقلى را ديدى خدمت گزار او باش» دوم:گفتۀ پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)كه در توصيف عقل فرموده است:اوّل چيزى كه خداوند آفريد عقل بود.و سپس به عقل فرمود روى آور،روى آورد،و فرمود بازگرد بازگشت.آن گاه حق تعالى فرمود:بعزّت و جلال خودم سوگند هيچ مخلوقى را از تو گرامى تر نسبت بخود نيافريده ام،بوسيله تو ديگران را مؤاخذه مى كنم بخشش مى نمايم و يا ثواب و كيفر مى دهم.

چيزى كه بايد در بارۀ عقل دانست اين است كه براى عقل آغاز و نهايتى است و هر دو مرحله عقل ناميده مى شود.

مرحلۀ نخستين و ابتدايى عقل نيرويى است كه آماده مى گردد تا علوم كلّى و ضرورى را فرا گيرد،چنان كه در كودك اين قوّه وجود دارد،و سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله) نيز به اين مرحله اشاره داشت.

مرحله دوّم عقل«بالمستفاد»است و توصيۀ پيامبر(صلی الله علیه و آله)خطاب به امير مؤمنان به اين مرحلۀ از عقل اشاره دارد كه فرمود:هرگاه مردم به آفريدگار خود به انواع نيكى تقرّب جويند تو اى على با خردمندى و عقلت نزديكى بخدا را بجوى،كه بدين سبب از لحاظ درجه و مرتبه در نزد مردم دنيا و نزد خداوند در آخرت بر ديگران سبقت خواهى گرفت.

ص:790


1- سوره سجده(32)آيه(9): [1]از روح خود در انسان دميد.

مرتبه سوّم،علم و حكمت كه نتيجۀ عقل و خرد مى باشد.چنان كه خداوند متعال فرموده است: «يَرْفَعِ اللّهُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ» (1)و باز مى فرمايد: «يُؤْتِي الْحِكْمَةَ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْراً كَثِيراً وَ ما يَذَّكَّرُ إِلاّ أُولُوا الْأَلْبابِ» (2)؛حكمت را خداوند حيات و نور ناميده است.چنان كه خود مى فرمايد: «أَ وَ مَنْ كانَ مَيْتاً فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي بِهِ فِي النّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ فِي الظُّلُماتِ» (3).

گرامى داشتى كه بيرون از وجود انسان قرار دارد نيز بر چند وجه است.

بتوضيح زير:

1-مخلوقات ديگر را خداوند براى سود و منفعت انسان آفريده و فرموده است: «هُوَ الَّذِي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً» (4)و باز فرموده است:

«وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً» (5).خداوند زمين را فرش و آسمانها را بسان سقفى نگاهبان شما مقرّر فرمود و آنچه از زمين مى رويد رزق و روزى شما قرار داد.و ابرهاى پر باران را،براى بارورى گياهان به نقاط مختلفى فرستاد.چنان كه حق تعالى خود مى فرمايد: «وَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَراتِ رِزْقاً لَكُمْ وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ لِتَجْرِيَ فِي الْبَحْرِ بِأَمْرِهِ»

ص:791


1- سوره مجادله(58)آيه(11): [1]خداوند مقام ايمان آورندگان از شما را بلند و به صاحبان انديشه درجاتى عنايت مى كند.
2- سوره بقره(2)آيه(269): [2]خداوند به آن كه بخواهد حكمت مى بخشد و به هر كس حكمت داده شود خير فراوانى داده شده است،اين حقيقت را جز صاحبان خرد در نمى يابند.
3- سوره انعام(6)آيه(122): [3]آيا كسى كه مرده بود و ما او را هدايت كرديم و براى او نورى قرار داديم كه با روشنايى آن در ميان مردم راه مى رود همچون كسى است كه در تاريكى قرار دارد؟!
4- سوره بقره(2)آيه(29): [4]خداوند كسى است كه آنچه در روى زمين است براى شما آفريد.
5- سوره جاثيه(45)آيه(13): [5]آنچه در آسمانها و زمين است به نفع شما رام كرده و در اختيار شما قرار داد.

«وَ سَخَّرَ لَكُمُ الْأَنْهارَ» (1).

و باز پروردگار انسان را با آفرينش خورشيد و ماه ستارگان گرامى داشته و در اين باره چنين فرموده است: «وَ سَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ دائِبَيْنِ وَ سَخَّرَ لَكُمُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ» (2)و باز فرموده است: «وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ النُّجُومَ لِتَهْتَدُوا بِها فِي ظُلُماتِ الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ» (3)و فرموده است: «وَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسابَ» (4).

و با آفريدن چهارپايان بسود انسان وى را گرامى داشت،و بوسيله آنها غذا پوشاك آسايش،تجملات و زيبايى و خوشى انسان را تأمين كرد و در اين باره چنين فرمود: «وَ الْأَنْعامَ خَلَقَها لَكُمْ فِيها دِفْءٌ وَ مَنافِعُ وَ مِنْها تَأْكُلُونَ وَ لَكُمْ فِيها جَمالٌ حِينَ تُرِيحُونَ وَ حِينَ تَسْرَحُونَ» ... «وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوها وَ زِينَةً وَ يَخْلُقُ ما لا تَعْلَمُونَ» (5)2-از كرامتهايى كه خارج از وجود انسان براى انسان مقرر گرديده،روايتى است كه از امير مؤمنان(علیه السلام)در تفسير اين كلام خداوند متعال «وَ لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي آدَمَ» (6)

ص:792


1- سوره ابراهيم(14)آيه(32): [1]خداوند از آسمان آب را نازل كرد و به وسيله آن ميوه ها و ثمرات را براى روزى شما از زمين بيرون آورد و كشتيها را رام شما كرد تا به فرمان خدا در درياها راه افتيد و رودها را نيز مسخر شما كرد.
2- سوره ابراهيم(14)آيه(33): [2]براى منفعت شما خورشيد و ماه را به جريان انداخت و شب و روز را نيز به نفع شما مقرر داشت.
3- سوره انعام(6)آيه(97): [3]ستارگان را براى اين منظور به نفع شما مقرر كرد تا در تاريكيهاى صحرا و دريا راه را پيدا كنيد.
4- سوره اسراء(17)آيه(12):و [4]تا شمارش سالها و حساب خود را بدانيد.
5- سوره نحل(16)آيه(5 و 6 و 8): [5]چهارپايان را به نفع شما خلق كرديم گرماى خود را از پشم و كرك و پوست آنها تامين مى كنيد،سودهاى ديگرى هم از آنها مى بريد و از گوشت و شير آنها استفاده مى كنيد به هنگام رفتن به صحرا و بازگشت از آن جمال و زيبايى خاصى براى شما دارند...از جمله چهارپايان اسب و قاطر و الاغ را آفريديم تا بر آنها سوار شويد و براى شما نوعى زينت باشند،چيزهايى را كه نمى دانيد خلق مى كنيم.
6- سوره اسراء(17)آيه(70):و [6]ما فرزندان آدم را بسيار گرامى داشتيم.

روايت شده.امام(علیه السلام)فرمود:آن كرامت،دعوت به بهشت مى باشد.چنان كه خداوند مى فرمايد: «وَ اللّهُ يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ» (1).

3-خداوند انسان را بدليل انتخاب دلهاى آنها به معرفت و زبانشان بشهادت و بدنهايشان بخدمت خويش گرامى داشت،و از جهت ملزم بودن به انجام تكليف و بعثت أنبياء از ميان آنها مشرفّشان گردانيد و اين حقيقت را چنين بيان داشت: «لَقَدْ جاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ ما عَنِتُّمْ» (2).

پس از گرامى داشتن انسان خداوند،آدم و پيامبرانى كه از ذريّه او پديد آمدند،در نزد خود از بهترين بندگان قرار داد،و آنها را به نبوّت و رسالت برگزيد، چنان كه خود مى فرمايد: «إِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ» (3).

و باز از ميان انبياء پيامبران أولوا العزم را بر ديگران برترى داد و در اين باره فرمود: «فَاصْبِرْ كَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ» (4)و باز بعضى از انبياء أولو العزم را بر بعضى ديگر برترى داد و بترتيب ابراهيم،موسى،عيسى و حضرت محمد(صلی الله علیه و آله)را بر همگان فضيلت بخشيد چنان كه مى فرمايد: «تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللّهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجاتٍ وَ آتَيْنا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّناتِ وَ أَيَّدْناهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ» (5).

ص:793


1- سوره يونس(10)آيه(25): [1]خداوند شما را به دار السلام بهشت دعوت مى كند.
2- سوره توبه(9)آيه(128): [2]در حقيقت رسولى از خود شما برايتان آمد و رنج بردن شما بر او دشوار بود.
3- سوره آل عمران(3)آيه(33 و 34): [3]خداوند آدم،نوح،خاندان ابراهيم و خاندان عمران را از ميان جهانيان برگزيد،در حالى كه بعضى از اينها از ذريه بعضى ديگر بودند.
4- سوره احقاف(46)آيه(35): [4]اى پيامبر چنان كه پيامبران أولو العزم صبر كردند،صابر باش.
5- سوره بقره(2)آيه(253): [5]بعضى از پيامبران را بر بعضى ديگر برترى نهاديم از آن ميان كسى بود كه مورد مكالمه خدا واقع شد،آرى برخى را نسبت به برخى درجات بالاترى داديم،به عيسى بن مريم نشانه هاى روشن عطا كرده و به روح القدس تاييدش كرديم.

سپس حضرت محمّد(صلی الله علیه و آله)را بر تمام انبياء أولو العزم اولويّت بخشيد و در فضيلت آن بزرگوار فرمود: «وَ كانَ فَضْلُ اللّهِ عَلَيْكَ عَظِيماً» (1)و او را پايان انبياء و ختم كمال پيامبران قرار داد و فرمود: «وَ لكِنْ رَسُولَ اللّهِ وَ خاتَمَ النَّبِيِّينَ » (2).

فايدۀ چهارم:چهارمين فايده اى كه در اين بخش از كلام امام(علیه السلام) وجود دارد اين است كه فرمود: و جعله اوّل جبلّته ؛از اين عبارت چنين به نظر مى رسد كه آدم(علیه السلام)اوّلين موجود از نوع انسان بوده است كه پا در عرصه وجود نهاده و اين كه معناى جملۀ: و المخاطرة بمنزلته يعنى مستحق قرب و نزديكى بخداوند گرديد .و اين كه فرمود: موافاة لسابق علمه ؛اشاره به اين است كه تحقّق وجود آدم بر قلم قدرت و قضاى حتمى الهى گذشته بود و گريزى از ايجاد نبود .

فايده پنجم:قوله عليه السلام: فاهبطه بعد التّوبة آدم(علیه السلام)را پس از پذيرفتن توبه اش بر زمين هبوط داد.بعضى گفته اند منظور از«آدم»نفوس نوع بشر است و پيش از اين ثابت شد كه نفوس بشرى امرى حادث است.

نظر ديگر اين است كه مقصود از آدم شخص اوّل از نوع انسان است.

توبۀ قبل از هبوط توبه اى است كه فرزندان معصيت كار آدم در آينده از گناهان خود خواهند كرد و توبۀ بالقوّه آنها بالفعل براى خداوند معلوم است،توبۀ آنها پيش از سقوط كامل نفسانيشان از درجۀ عرفان و توجّه عميق به آباد كردن زمين و سرگرم شدن به كشاورزى و ايجاد نسل مى باشد.

پيامبران(علیه السلام)از مباحات صرف نظر كرده و بمستحبّات مى پرداختند و اهمّ كار انبيا عبادت و مطالعه انوار كبريايى حق بود،و غفلت از خدا را گناه دانستند.

و بازگشت از غفلت را توبه مى شمردند.چنان كه پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى فرمايد:بنا بر اين،

ص:794


1- سوره نساء(3)آيه(113): [1]فضل خدا بر تو اى پيامبر بزرگ است.
2- سوره احزاب(33)آيه(40): [2]ولى تو رسول خدا و خاتم انبيا هستى.

روزى هفتاد مرتبه از خداوند طلب آمرزش مى كنم.آنچه از آن استغفار مى كنند نيست مگر مشغول شدن فكرشان به امور دنيايى و آبادى آن،سرگرمى به امور دنيا،انسان را از خلوت كردن با خدا و كسب انوار قدسيّه اش باز مى دارد .

فايدۀ ششم:قوله عليه السلام: و ليقيم الحجّة به على عباده... منظور از كسانى كه آدم(علیه السلام)حجّت بر آنها قرار گرفت،يا اولاد و فرزندان حضرت آدم بودند، كه در زمان آدم(علیه السلام)زندگى مى كردند،چه روايت شده است كه داراى چهل فرزند شد آن گاه از دنيا رفت؛و يا كسانى هستند كه پس از وفات حضرت آدم شريعت و سنّت آن بزرگوار به آنها ابلاغ شد.زيرا خداوند متعال احكامى از قبيل،حرمت مردار،خون و گوشت خوك را بر آدم نازل كرده بود كه(اين دستورات)با حروف معجم و در بيست و يك ورق تنظيم شده بود و اين اولين كتاب دنياست.تمام زبانها را خداوند بر مبناى اين حروف بجريان انداخته است .

فايدۀ هفتم:قوله عليه السلام: و لم يخلهم بعد ان قبضه ممّا يؤكد عليهم حجة ربوبيّته يعنى حجّت پروردگارى او بر عليه منكرين در چگونگى آفرينش آدم اقامه شده است و آنچه بتوان بر صفت پروردگار در رابطه با خلقت آدم استدلال كرد.چنان كه حق تعالى در اين باره مى فرمايد: «سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ» (1).

در اين موضوع آيات ديگرى نيز در قرآن آمده است.بعثت انبيا تأكيد كنندۀ همان دلائلى است كه افراد غافل را بدان تذكّر دهند،و بشر را بر وجود چنان دلايل روشن حق نمائى آگاه سازند،و به وسيلۀ كتابهاى آسمانى و سنّتهاى شرعى كه از نزد حق تعالى نزول يافته است رابطۀ عرفانى ميان خلق و خالق برقرار كنند .

قوله عليه السلام: بلغ المقطع عذره و نذره ؛پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)حجت خدا

ص:795


1- سوره فصلت(41)آيه(53): [1]بزودى نشانه هاى وجودى خود را در آفاق و انفس انسانها نشان خواهيم داد تا مبرهن شود كه خداوند حق مطلق است....

را بر خلق تمام و بهانۀ عدم ابلاغ فرامين الهى به مردم را از ميان برد و نهايت بيم و انذار را به انجام رساند.مقصود از:مقطع كلّ شيء،نهايت هر چيزى است .

فايده هشتم:در اندازه گيرى روزى خلايق و تقسيم آن مى باشد.خداوند بهر آفريده اى آنچه در لوح محفوظ برايش مقرر شده است(كم،زياد،تنگنا، گشايش،آسانى و يا سختى)و متعاقب حالات متضاد او يعنى پس از چيز دارى فقر و يا پس از فقر ثروت را عنايت فرموده است.چنان كه در تحوّل و گوناگونى وضع انسان گفته اند:

در همان حال كه انسان در ملك و مكنت روز را به شب مى برد،صبح بر او طالع مى شود در صورتى كه محتاج به يك پول سياه است،و يا در عين سلامتى و نعمت دارندگى،آفات و بلاهايى(همچون بيمارى،غرق شدن در آب، سوختن و يا غصب كردن ستمگرى و يا سلطه طغيان گرى)پيش مى آيد.

و يا بهنگام وسعت رزق و روزى و نهايت خوشحالى و شادمانى،غمى فرا مى رسد و زندگى را تلخ و ناگوار مى كند و بدينسان مدّت عمر و أجل مخلوقات نيز به لحاظ بلندى و كوتاهى تقدّم و تأخّر متفاوت است .

فايدۀ نهم،خداوند،مرگ انسانها را،با پيوسته بودن به اسبابش اندازه گيرى كرده است.با توجّه به اين كه اجل هنگام ضرورت مرگ است و اسباب مرگ نيز ورود آفاتى از قبيل بيماريها يا كشته شدن مى باشد،بنا بر اين صحيح است كه گفته شود، مرگ كه عبارت از جدا شدن روح از بدن است بستگى به اين علل و اسباب دارد.

امام(علیه السلام)لفظ«خلج»كه به معناى جذب است استعاره از مرگ به كار برده و با عبارت«اشطان»يعنى ريسمانها استعاره را ترشيحيّه كرده است.وجه مشابهت ميان جذب و مرگ اين است كه مرگ نزديكى اجل را ايجاب مى كند چنان كه جذب كننده مجذوب را بيدرنگ جذب مى كند.بنا بر اين مرگ گويا با ريسمان اجل اشخاص را بسوى خود جذب مى كند،چنان كه انسان مقصود خود را با طناب و

ص:796

ريسمان بدنبال خود مى كشد.و باز مرگ اسباب دوستى و رفاقت را قطع مى كند.

امام(علیه السلام)لفظ«مرائر»را براى اسباب علاقه و وابستگى استعاره آورده است، زيرا ميان زمان فرا رسيدن اجل و قطع شدن اسباب دوستى،ارتباط بر قرار بوده و وحدت زمانى دارند.فرا رسيدن مرگ موجب گسسته شدن علائق دوستى و برادريها و ارتباطات ميان مردم مى شود،روشن است كه مرگ تمام اين علايق را قطع كرده و از ميان مى برد.

فايدۀ دهم،امام(علیه السلام)تقسيم روزى و اندازه گيرى آن را به كم و زياد،تنگنا و فراخنا،از جهت امتحان براى شكرگزارى ثروتمندان و شكيبائى فقراء و مستمندان قرار داده است.و ما در شرح اين گفتار حضرت كه فرموده است:ألا انّ الدّنيا دار لا يسلم منها الاّ فيها،به بيان اين موضوع اشاره كرده ايم كه منظور از ابتلاى انسان رفتارى است كه خداوند متعال با بندگان خود از جهت آزمودن و امتحان كردن دارد،يعنى مطابق نتيجه امتحان حق تعالى با انسان رفتار مى كند، زيرا حق سبحانه و تعالى بر امور پوشيده و نهان واقف است،پس آزمودن حقيقى براى كشف حقيقت در بارۀ خداوند صدق نمى كند.امّا آنچه در اينجا مى خواهيم بر توضيح گذشته خود اضافه كنيم اين است:

كه اگر بنده اى در خاطر و باطن خود اين ذهنيّت را داشته باشد كه آنچه خداوند از نعمت و يا محروميّت نصيبش مى گرداند،آزمايشى بر شكرگزارى و يا شكيبائى است.و در نتيجه شكرگزار شود و يا صبر پيشه كند از جهت اين شكرگزارى و يا شكيبائى ملكات فاضله اى برايش حاصل مى گردد،كه شايسته زيادى كمال و تمامى نعمت مى شود،چنان كه حق تعالى خود فرموده است: «لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ» (1)و باز فرموده است: «وَ بَشِّرِ الصّابِرِينَ اَلَّذِينَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ»

ص:797


1- سوره ابراهيم(14)آيه(7): [1]اگر شكر كنيد نعمت شما را افزون مى كنم.

«قالُوا إِنّا لِلّهِ وَ إِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ أُولئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَواتٌ مِنْ رَبِّهِمْ وَ رَحْمَةٌ وَ أُولئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ» (1).پس آگاهى بر حقيقت ابتلاء فوايدى را بدنبال دارد امّا اين كه چرا روزى بدين سان يعنى كم و زياد و...تقسيم مى شود،و عمر طولانى و يا كوتاه است و عواقب و تبعات هر يك كه عبارت از سختى و دشوارى و يا آسانى و يا حزن و اندوه و خوشحالى باشد پديد مى آيد،علل و اسبابى دارند كه بر تحقيق كنندگان پوشيده است و به قضاى الهى و اراده خداوند موكول مى شود.

پس آنچه خير و نيك شمرده شود داخل در اراده كلى حق تعالى كه همانا خير مطلق بالذّات است مى باشد و آنچه شر و بدى به حساب آيد بالعرض داخل در قضاى الهى است آن طورى كه در محلّ خود اين حقيقت شرح و توضيح گرديده و دانسته شده است«و نيازى به تطويل و تفصيل بيشترى نيست ».

فصل سوم

در ستايش حق تعالى است به اعتبار اين كه او داناى به همه چيز است،

از جملۀ جزئيّات علم خداوند اين است كه نهفته و باطن اشخاص را مى داند و بر جنين،رحم و نطفه در اسلاب آگاهى دارد.

در كلام امام(علیه السلام)كه فرمود: عالم السّر من ضماير المضمرين تا ناشئة خلق و سلالة الفاظ مشكلى وجود دارد كه ذيلا به شرح آنها اشاره مى كنيم .

1-فرمود: خواطر رجم الظّنون ؛چون گمان باطنى انسان به مظنونى تعلّق مى گيرد كه ممكن است حقيقت نداشته باشد،در اين صورت اين تعلّق شباهت، به رجم و سنگ اندازى بيجا پيدا مى كند،به همين لحاظ لفظ رجم را،براى گمان استعاره به كار برده است.در بارۀ اين كه چرا كلمه علم را بجاى ظن و گمان

ص:798


1- سوره بقره(2)آيه(155 و 156 و 157): [1]صابرين را نويد آمرزش بده آنان كه هرگاه مصيبتى بدانها رو مى آورد مى گويند بازگشت ما به سوى خداست از جانب پروردگارشان رحمت خداوند بر اينان باد هدايت يافتگان همينان هستند.

نياورده است به اين دليل است كه در بسيارى از موارد گمان به چيزى مى رود كه جايز نبوده و مطابق با واقع نمى باشد چنان كه گاهى نسبت به بعضى افراد گمان امر قبيحى داده مى شود،و آنها از اين نسبت آزرده خاطر مى شوند.حال اگر اين گمان صادقى نباشد،شباهت پيدا مى كند به سنگ زدنى كه موجب آزار شود .

2- عقد عزيمات اليقين :تصميمى نفسانى كه از روى يقين كامل باشد .

3- و مسارق ايماض الجفون :چون چشم انسانى،در درخشش و جلا به هنگام باز و بسته شدن پلكها به برق شباهت دارد،لفظ«وميض»را براى آشكار شدن و لفظ«مسارق»را براى محّل بيرون آمدن استعاره به كار برده است .

4-لفظ«اكنان»را براى قلوب به لحاظ مخفى داشتن رازها و لفظ«غيابات» را براى امور غيبى استعاره گرفته است.وجه مشابهت در اين است كه دلها بسان خانه،نگاهبان امور نهفته در خود هستند.و تاريكيها از درك امور قابل رؤيت مانع مى شوند چنان كه پرده ها از ديدن آنچه در داخل آنهاست درك انسانى را باز مى دارند .

5- مصائف الذرّ و مشاتى الهوامّ .مقصود از لانه ها و آشاميدنگاههاى تابستانى و زمستانى حشرات و جنبندگان كوچك،زير زمين مى باشد كه آنها را از گرماى تابستان و سرماى زمستان حفظ مى كند .و منظور از: رجع الحنين من المولهات ،آهنگ حزين گريۀ مادر فرزند مرده است كه در فقدان از دست دادن عزيزش ناله بر مى آورد .

6-ولائج غلف الأكمام.در عبارت فوق كلمۀ«غلف»به اكمام اضافه شده است،و اين اضافه جالبى است زيرا به هر«كمّى»غلاف گفته مى شود ولى هر غلافى«كم»به حساب نمى آيد.بنا بر اين رواست كه مفهوم عامّ با اضافه شدن به بعضى از جزئياتش تخصيص بيابد.(بعبارت روشن تر)غلاف مفهوم عام دارد و«كمّ»مفهوم خاصى وقتى كه غلاف را به«كم»كه خاص است و معناى همان غلاف را هم دارد اضافه كنيم معناى غلاف تخصيص مى يابد.يعنى خداوند بر

ص:799

محتواى نهان هر چيز آگاه است.

چنان كه قبلا اشاره شد هر دانه اى در داخل پوسته اش داخل در«كم» يعنى غلاف قرار دارد و خداوند بر جايگاه تمام حبوبات و دانه ها علم و آگاهى دارد .

7- محطّ الأمشاج :يعنى خداوند بر جايگاه فرود آمدن نطفه از صلب پدر و محلّ استقرار آن كه همان رحم،يا ظرفى كه منى در آن واقع شده و آميزشى كه با اوُل و نطفۀ زن پيدا مى كند آگاه است .

8-خداوند بر آنچه گردبادها بر سطح زمين پراكنده مى سازند و پس از مدتى از دل زمين سر بر مى آورد آگاه است.

امام(علیه السلام)لفظ«ذيول»را براى آنچه زمين از بذر گياهان گرفته و مى روياند استعاره آورده است .

9-لفظ«عوم»در عبارت حضرت،براى نفوذ كردن ريشه هاى گياه در اطراف زمين به دليل مشابهتشان با آب استعاره به كار رفته است.بنا به روايتى «نبات الأرض»بنات الارض قرائت شده است مطابق اين روايت.منظور از دختران زمين حشراتى هستند كه در ريگزار به وجود مى آيند و در داخل ريگها لانه مى گيرند و مانند«حلكه»راه مى روند.حلكه حشرۀ كوچكى است كه بلندى آن به يك وجب نمى رسد،زرد رنگ است و پوست صافى دارد،و عرب آن را بر حشرات شبيه مار اطلاق مى كند.

مطابق اين روايت معناى عبارت چنين خواهد بود:خداوند بر تمام حشرات ريز و درشت كه در طبيعت بوجود آمده و زندگى مى كنند آگاه است .

10-خداوند بر معنا و مفهوم آواز پرندگان واقف است.در اين سخن حضرت نيز لفظ«منطق»براى پرنده استعاره آمده است،جهت تشبيه اين است كه معناى آواز پرندگان،همچون نطق انسان كه مفيد معنايى مى باشد براى

ص:800

خداوند معلوم و روشن است .

11-خداوند بر تمام درّ و مرجانهايى كه صدفها در درون خود مى پرورانند و هر آنچه امواج دريا،مانند گوهرها و حيوانات به همراه دارند و حضانت مى كنند واقف است.لفظ حضانت را كه به معنى سرپرستى است به ملاحظه تشبيه كردن امواج به حيواناتى كه بر تخم و بچّه هاى خود مراقبت مى كنند، استعاره به كار برده است .

12-حق تعالى بر جلوه هاى نور كه از تيرگى ظلمت بدورند مطلع است.

لفظ«نور»استعاره از معارف و شناخت خداوند متعال بوده و ضمير در «عليها»به زمين باز مى گردد ،و مقصود از قرارگاه نطفه رحم مادران است .

لفظ«نقاعة»از جايگاه خون حيض استعاره است،و چنان كه قبلا دانستى «مضغه»به بعضى از مراحل خلقت فرزند گفته مى شود و منظور از «ناشئة الخلق» «ايجاد كردن آفريده هاست » 13-قوله عليه السلام: لم يلحقه فى ذلك كلفة الى قوله و لا فترة كلفت،كارى است كه انجام دهنده را بسختى و مشقت افكند و اين مشقّت يا به دليل ضعف نيروى فاعل و يا ضعف وسيله كار و يا به دليل ناتوانى علمى است كه فاعل از تصوّر آنچه مى بايست انجام دهد داشته است،و خداوند از تمام اين امور پاك و منزه است،زيرا ضعيف بودن خداوند در هر يك از اين سه مرحله لازمه اش نيازمندى است،و حق تعالى غنّى بالذّات و بى نياز است؛و هر يك از عوارض امور فوق نيز از خداوند بدور است؛زيرا هر يك از موانع علوم و نفوذ آنها بر ذاتى مستلزم وجود جايگاه و مثليّت بر خداوند مى شود.در صورتى كه ذات بارى تعالى از مكان و مثل و مانند داشتن پاك و منزّه است.(با توضيح فوق روشن شد كه كلفت و مشقّتى بر حق تعالى عارض نمى شود) امّا دليل عدم خستگى و ملال خداوند اين است،كه مفهوم ملال و

ص:801

خستگى منصرف شدن نفس است از انجام كار،بلحاظ تحليل رفتن قواى فكر و ضعف پيدا نمودن آن از عمل و يا به سبب عوارض ديگرى كه بر نفس وارد مى شود و آن را از انجام كار باز مى دارد.چنان كه دانستى خستگى از خصوصيات جسم و سستى آن مى باشد،و پروردگار جهانيان از داشتن جسم و سستيى كه از ناحيۀ جسم بر نفس وارد شود پاك و منزه است .

14-قوله عليه السلام: بل نفذ فيهم علمه إلى قوله و غمرّهم فضله امام(علیه السلام) در عبارت فوق چهار صفت-نفوذ علم،شمارش اعداد،گستردگى عدالت،و فراگيرى فضل-را براى خداوند اثبات مى كند چنان كه چهار صفت:مشقّت، عروض عوارض،خستگى و سستى،را از ذات حق تعالى نفى كرد؛به تعبير ديگر در عبارت فوق چهار صفت ثبوتى را بيان كرده است،چنان كه در عبارت قبل چهار صفت سلبى را آورده بود.بنا بر اين نفوذ علم خداوند در ميان آفريده ها،در مقابل بمشقّت افتادن حق تعالى به لحاظ آگاه شدن بر موجودات قرار گرفته و روشن بودن تعداد آفريده ها براى خداوند،در برابر فراموشى از شمارش آنهاست و گستردگى عدالت پروردگار در بارۀ همۀ موجودات در مقابل،خستگى خداوند از نفوذ دادن امرش و اداره امور مخلوقات قرار دارد،زيرا معناى عدالت حق تعالى، اداى استحقاق هر موجودى در مرتبۀ وجودش و برآوردن نياز وجودى مخلوقات از زيادى و نقص بر حسب استحقاقى كه برايش در نظام حكمت الهى مقدر و مقرر گرديده است مى باشد:چه مى دانيم كه عروض خستگى موجب اختلاف نظم در فعل خداوند مى شود.(با اين كه مى دانيم اخلالى در نظم فعل خداوند وجود ندارد) فرو پوشيدن فضل خداوند همه آفريدگان را در مقابل نفى سستى خداوند از انجام كارهايش آمده است،زيرا سستى فاعل در كارش مانع از به پايان رسيدن و تحقّق وجودى يافتن آن مى باشد .

قوله عليه السلام: مع تقصيرهم عن كنه ما هو اهله :اين عبارت امام(علیه السلام)

ص:802

براى بيان اين حقيقت است كه عبادت بندگان خداوند در محاسبۀ با عظمت حق تعالى و استحقاق و اهليّتى كه براى ستايش دارد،ناچيز است.بنا بر اين لازم است كه همواره سپاسگزار و ثناگو باشيم و در فرمانبردارى خداوند تكبّر نورزيم .

فصل چهارم

در ستايش و تمجيد خداوند متعال آمده،

زيرا كه خداوند انسان را براى شكرگزارى و نياز تضرّع بدرگاهش مورد خطاب قرار داده،تا به عنوان پاداش ثناهاى گذشته و اوصاف نيكوى بى شمارش،در صورت انجام وظيفه از وى راضى شود و او را از توسل به غير بى نياز گرداند.

در اين فصل كلام امام(علیه السلام)اشاراتى است بشرح زير:

1-قوله عليه السلام: أنت اهل الوصف الجميل و التّعداد الكثير :اين سخن امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه خداوند متعال به دليل اين كه داراى شريفترين صفات دو طرف نقيض است(به لحاظ ذات يگانه و به لحاظ نعمتهاى فراوان متعدد)مستحق توصيف،و شايسته صفات نيك مى باشد چه در داشتن صفات نيك و جميل يگانه است و به اعتبار،بى شمارى ثنا و حمدش در رابطه هر جزئى از جزئيات نعمتهايش او صاحب نعمتهاى زيادى است .

2-قوله عليه السلام: و قد بسطت لى فيما لا أمدح به غيرك و لا أثنى به على احد سواك عبارت امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه خداوند به او اجازه شكرگزارى و ثناگويى اوصاف نيكى كه در حقيقت جز حق تعالى كسى دارنده آن اوصاف نيست داده است.و هيچ كس سزاوار نيست كه اين اوصاف بر او اطلاق شود.

معناى اذن و اجازه خداوند بر انجام شكر،ممكن است اين باشد،كه پروردگار شكر نيكو و ستايش خود را الهام كرده باشد.زيرا در حقيقت نعمت دهنده اى جز او نيست،پس هيچ كس جز او سزاوار ستايش مطلق نمى باشد.

مخاطب قرار گرفتن انسان بر اداى شكر از آيه شريفه استفاده مى شود كه

ص:803

فرمود: «وَ اشْكُرُوا لِلّهِ إِنْ كُنْتُمْ إِيّاهُ تَعْبُدُونَ» (1)و در باره فرمان به تسبيح و تنزيه مى فرمايد: «وَ مِنْ آناءِ اللَّيْلِ فَسَبِّحْ وَ أَطْرافَ النَّهارِ لَعَلَّكَ تَرْضى» (2).و باز مى فرمايد:

«وَ سَبِّحُوهُ بُكْرَةً وَ أَصِيلاً » (3)قوله عليه السلام: و لا اوجّهه الى معادن الخيبة لفظ«معادن»را امام(علیه السلام)در عبارت فوق استعاره از مخلوقات آورده است وجه شباهت ميان معدن و آفريده ها اين است كه معادن بر حسب ظنّ و گمان خواست انسان را برآورده مى سازند (در صورتى كه ممكن است انسان در رابطه با معادن به مطلوب خود نرسد) همچنين دارندگان نعمتهاى از بين رونده و فانى ممكن است جويندۀ نعمت از نزد آنها مأيوس شود و جاى شك و ترديد نيز هست كه از دادن نعمت بخل ورزند.

به همين دليل است كه امام(علیه السلام)به دنبال اين مطلب و به منظور تفسير و توضيح مى فرمايد:«خداوندا زبانم را از ستايش آدميان و ثناى آنان بدور دار .» 3-قوله عليه السلام:دليلا كلمۀ دليلا يا بعنوان حال و يا مفعول در جمله منصوب آمده است.مقصود از اين كه اميدوارى به خداوند،راهنمايى است بر گنجينه هاى رحمت و بخشندگى پروردگار اين است كه حق تعالى با هدايت و ارشادات خود،ما را به سوى استعدادهايى مى برد كه به رحمتش منتهى شود و به ما آن آمادگى را مى دهد كه با توجّه به ذات حق تعالى از توجّه بديگران باز مانيم، زيرا عدم توجّه به خداوند و پرداختن بخلق از كسى مثل امام(علیه السلام)اگر تحقّق پذيرد گناه شمرده مى شود.

لفظ«ذخيره و كنوز»براى جود خداوند استعاره به كار رفته است.

ص:804


1- سوره بقره(2)آيه(172): [1]خدا را شاكر باشيد اگر او را مى پرستيد.
2- سوره طه(20)آيه(130): [2]در دلهاى شب و اطراف روز خدا را تسبيح كنيد شايد خشنوديت فراهم شود.
3- سوره احزاب(33)آيه(42): [3]صبح و شام خداوند را تسبيح گوييد.

4-قوله عليه السلام:هذا مقام من افردك بالتوحيد:اين سخن امام(علیه السلام)اشاره به مقامى است كه آن حضرت فرا روى خداوند متعال در خطبه اش به اين ذكر و توحيد دارد.در حقيقت اين عبارت زمينه اى است كه مطلوبش را ياد و رحمت حق را بر خود نازل كند.چنين است كه به دنبال اين كلام عرضه مى دارد:«اى خدا من به تو نياز دارم.» بيان حاجتمندى و استحقاق آن حضرت به لحاظ جود و بخشندگى خداوند است كه در آغاز اظهار نياز مى كند و سپس كفايت اين نياز و بيچارگى را مؤكول به فضل حق تعالى مى نمايد.

زيرا نياز امام(علیه السلام)نياز مادى و دنيوى نيست كه مردم بتوانند برآورده كنند، پس از اعلام نياز و بيچارگى مطلوبش را كه رضاى خدا و بى نياز ساختن آن بزرگوار از ديگران است مطرح مى كند.روشن است كه به دست آمدن رضاى حق و بى نيازى از غير خدا در صورتى ميسّر است كه اميد به پروردگار دليل راه رسيدن به ذخيره هاى رحمت و گنجهاى غفران و مغفرت باشد.(ورنه كسى بدون راهنمايى خداوند راه بجائى نمى برد)

ص:805

89-شرح خطبه در خصوص بيعت

اشاره

دَعُونِي وَ الْتَمِسُوا غَيْرِي- فَإِنَّا مُسْتَقْبِلُونَ أَمْراً- لَهُ وُجُوهٌ وَ أَلْوَانٌ- لاَ تَقُومُ لَهُ الْقُلُوبُ- وَ لاَ تَثْبُتُ عَلَيْهِ الْعُقُولُ- وَ إِنَّ الْآفَاقَ قَدْ أَغَامَتْ- وَ الْمَحَجَّةَ قَدْ تَنَكَّرَتْ-.وَ اعْلَمُوا أَنِّي إِنْ أَجَبْتُكُمْ- رَكِبْتُ بِكُمْ مَا أَعْلَمُ- وَ لَمْ أُصْغِ إِلَى قَوْلِ الْقَائِلِ وَ عَتْبِ الْعَاتِبِ- وَ إِنْ تَرَكْتُمُونِي فَأَنَا كَأَحَدِكُمْ- وَ لَعَلِّي أَسْمَعُكُمْ وَ أَطْوَعُكُمْ- لِمَنْ وَلَّيْتُمُوهُ أَمْرَكُمْ- وَ أَنَا لَكُمْ وَزِيراً- خَيْرٌ لَكُمْ مِنِّي أَمِيراً

ترجمه

از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه پيش از بيعت كردن مردم با آن بزرگوار بعد از كشته شدن عثمان بيان فرموده است.

«مرا وانهيد و ديگرى را بخلافت برداريد،زيرا ما نگران حادثه اى هستيم كه داراى رنگهاى گوناگون است(اگر حكومت را چنان كه شما متقاضى هستيد.

بپذيرم هر روز بايد با گروهى بجنگم)پس اگر من خلافت را بپذيرم،دلها بر آن نپايد و عقلها بر آن استوار نماند،كران تا كران جهان تاريك و راه روشن ناپيداست.

(رهبران حكومت پيش از من در امر ديانت اخلال كردند و اسلام را بدين روز سياه نشاندند)بايد توجّه داشته باشيد كه اگر من خلافت بر شما را بپذيرم(گوش به سخن كسى نمى دهم و از ملامت،ملامت گران باك نخواهم داشت)آن را كه صلاح بدانم بر شما فرمانروا مى كنم.ولى اگر مرا بحال خود رها كنيد،مثل شما

ص:806

يك فرد به حساب مى آيم و شايد هم نسبت به خليفه اى كه شما انتخاب كنيد مطيع و فرمانبردارتر باشم.من اگر وزير شما باشم بهتر از آن است كه امير شما باشم ».

شرح

از محتواى سخن امام(علیه السلام)در اين خطبه چنين استفاده مى شود،كه براى ايجاد علاقه در هر امر مطلوبى لازم است كه دشوارى و منعى بوجود آيد،تا قدرش بخوبى دانسته شود.فلسفه و حكمت اين امر اين است،كه اگر كسى چيزى را به اصرار بخواهد و از آن باز داشته شود،در به دست آوردن آن حرص مى ورزد.طبيعت انسان چنين است كه نسبت به امور ممنوعه حرص دارد.و از آنچه سريع به دست آورد،بزودى متنفّر مى شود.امام(علیه السلام)با عدم پذيرش خلافت در آغاز رغبت و ميل آنها را شديدا بر انگيخت تا در قبول خلافت اصرار بورزند.

زيرا انتقال خلافت به امام(علیه السلام)بعد از دگرگونيهايى بود كه در دستورات دينى پديد آمده بود و قتل عثمان اتّفاق افتاد و مردم بر ريختن خون او جرأت يافتند در زمينه اين حوادث و تحولات،نياز بود كه روحيّه مردم را تقويت و آنها را بر قواعد حق و دستورات الهى تشويق كند تا رغبت و ميل آنها را بر خلافت خويش بيش از پيش فزونى بخشد.با توجّه به وضع موجود و عاقبت نگرى لازم، فرمود: دعونى و التمسوا غيرى مرا رها كنيد و ديگرى را براى اين امر بجوييد.

مگر نمى بيند كه پس از انكار قبول خلافت امام(علیه السلام)آنها را توجّه مى دهد كه:فرا روى ما حوادث گوناگون و مشكلى قرار دارد.مقصود حضرت از تذكّر مشكلات آينده،جلوگيرى از اشكال تراشى است تا وحدت كلمه پيدا كرده برخى از آنها موجب پايدارى ديگران گردند و در نهايت صلاح پذير و آمادۀ رويارويى پيشآمدهاى سخت و دشوار آينده باشند.

علّت نپذيرفتن خلافت،حوادث ناگوار آينده و پيمان شكنى بعضى از عناصر نامطلوب بود كه در آغاز خلافت اصرار فراوانى بر قبول حكومت امام(علیه السلام)

ص:807

داشتند.مانند طلحه و زبير.

نظر به مشكلات و حوادث آينده بود كه فرمود:به پيشواز امورى مى رويم كه چهره ها و رنگهاى گوناگونى دارد،بدان هيبت و صلابت كه دلها تحمّل صبر بر آن امور را ندارند و خردها نه تنها پذيراى آنها نيستند،بلكه از قبول آن امور به دليل مخالفت با شريعت و نظام هستى ابا و انكار دارند.امور آينده اى كه امام(علیه السلام)بر آنها واقف و آگاه بود،اختلاف مردم و تحليلهاى نادرست و شبهات بيهوده و باطلى بود كه بعدها تحقق پذيرفت؛مانند تهمتهايى كه معاويه و مردم بصره بر آن حضرت زدند و او را متهم به قتل عثمان كردند و يا خوارج او را متّهم به قبول حكميت در جنگ صفّين كردند.چهره ها و رنگهاى مختلفى كه در عبارت حضرت آمده است استعاره بالكنايه از همين اتهامات مى باشد .

قوله عليه السلام: و إنّ الآفاق قد أغامت و المحجّة قد تنكّرت ابرهاى تيرۀ ظلم و جهل اطراف بلاد و دلها را فرو پوشانده و نادانى مردم شريعت را منكر گرديده است امام(علیه السلام)در عبارت فوق لفظ«غيم»را براى فروپوشى آفاق و كرانه دلها استعاره به كار برده و كنايه از اين است كه تاريكهاى ستمگرى و نادانى دلها را در جهت فساد و تباهى دگرگون كرده است.وجه شباهت اين است،چنان كه از ابر و رعد و برق چيزى جز نزول باران انتظار نيست از دلهاى تاريك ستمگران چيزى جز شرّ و فساد انتظار نمى رود.

عبارت«محجّة»اشاره به آشكار بودن راه شريعت و انكار آن به دليل نادانى مردم و عدم رفتار به احكام آن مى باشد .

قوله عليه السلام: و اعلموا الى قوله عتب العاتب .

پس از آن كه امام(علیه السلام)قبول خلافت را رد كرد و صداقت آنها را در تمايل بخلافت خويش دانست شرايطى براى قبول خلافت بيان كرد و نحوه برخورد خود با مسائل اجتماعى و يا كيفيّت عمل خود را به اجمال توضيح داد و به آنها

ص:808

فهماند كه در صورت پذيرش خلافت جز آنچه از شريعت مى داند در كار خلافت توصيه كسى را قبول نمى كند،و سخن كسى را كه به خواهش هواى نفس و مخالف شريعت گفته شود نمى پذيرد،و به تهديد و ارعاب كسى كه فزون طلب و يا ناراضى باشد در باره امرى كه بيقين مخالف شريعت است ترتيب اثر نمى دهد،زيرا ناحق گو و تهديد كننده بر خدا افترا بسته و خدا را در حقيقت تهديد كرده است.در حقيقت امام(علیه السلام)به آنچه وعده كرده بود وفا كرد.بزودى و به تفصيل در داستان برادرش عقيل توضيح خواهيم داد.كه چگونه وقتى عقيل از آن حضرت تقاضاى يك صاع گندم يا جو اضافى كرد آهنى را داغ كرده و به دست عقيل داد.و عقيل از سوز دست فريادى بر آورد.امام(علیه السلام)خطاب به عقيل فرمود:

گريه كنندگان بحالت گريه كنند آيا از گرماى آهنى كه انسانى ببازيچه داغ كرده است فرياد بر مى آورى؟چگونه من از آتشى كه خداوند با خشمش بر افروخته است فرياد برنياورم؟....

لفظ«ركوب»در عبارت امام استعاره از استوارى حضرت بر امور يقينى و علمى خود مى باشد .

قوله عليه السلام: و ان تركتمونى الى آخره...يعنى اگر مرا به خودم واگذاريد و قبول خلافت را از من نخواهيد،در فرمانبردارى اميرى كه انتخاب كنيد همچون يكى از شما نه،بلكه شايد فرمانبردارتر از شما نسبت به آن امير خواهم بود.اظهار اطاعت امام(علیه السلام)از خليفه اى كه آنها انتخاب مى كردند به دين دليل بود كه امام(علیه السلام)وجوب اطاعت از پيشوا را از ديگران بهتر مى دانست.

در اين كه امام(علیه السلام)فرمود شايد فرمانبردارتر باشم بدين لحاظ است كه اگر به فرض آنها اميرى براى خود انتخاب مى كردند و آن امير بر خلاف فرمان خدا عمل مى كرد امام(علیه السلام)در برابر چنين اميرى فرمانبردارتر از آنها نبود كه بماند مخالفت هم مى كرد،پس چون احتمال اين كه آنها اميرى انتخاب مى كردند و او

ص:809

موافق يا مخالف فرامين الهى عمل مى كرد بوده است،بكار بردن كلمۀ«شايد» بجا و مناسب بوده است.

كلمۀ«واو»در كلام امام(علیه السلام)كه فرمود«و أنا»به معناى حال و كلمه«وزيرا و اميرا»حال هستند.عمل كننده در اين دو حال فعلى است كه جار و مجرورها بدان متعلق هستند.يعنى فعل«كنت»معناى كلام چنين است:در حالى كه من وزير شما باشم از اين كه فرمانروا و امير،براى شما باشم بهتر است.

مقصود امام(علیه السلام)از وزير،معناى لغوى،يعنى كمك كار و پشتيبان مى باشد.كه بار سنگين مشورت را بدوش دارد.روشن است كه امام(علیه السلام)همواره وزير مسلمين و معاضد و پشتيبان آنها بود.

خيريّت امير نبودن امام(علیه السلام)براى مسلمانها سهولت كار آنها در امر دنيا بوده است.چه اگر آن حضرت خليفه مى بود آنها را بر امورى كه بر خلاف طبع و ميل شان بود مانند پيكار در راه خدا و صبر و استعانت وا مى داشت بعلاوه بيت المال را بطور مساوى بين مستمندان تقسيم مى كرد،چنان كه انجام داد و آنها را از چيزهايى كه مختصر منعى در شريعت داشت باز مى داشت و اين همۀ بظاهر خير آنها نبود و آنها را بمخالفت وا مى داشت چنان كه وا داشت.

امّا اگر وزير مى بود اين مشكلات نبود،چون وزير وظيفه اى جز مشورت و راى زنى شايسته و كمك در جنگ ندارد.و هر گاه مسئول را نتواند بر كار نيك الزام كند بر خلاف نظر او رأى مى دهد.البتّه اين خيريّت ما در آغاز كه خلافت را در نمود مطرح كرد،زيرا جملۀ«اگر فرمانم را اجابت كنيد»براى به طمع انداختن مردم بر اجابت و پذيرش آورده شده است.

ص:810

90-از خطبه هاى آن حضرت(علیه السلام)است كه پس از جنگ نهروان و تار و مار شدن مارقين در باره

اشاره

فضايل خويش بيان كرده و ظلم و جور بنى اميه و زوال ملك آنان را خبر داده است

أَمَّا بَعْدَ أَيُّهَا النَّاسُ- فَإِنِّي فَقَأْتُ عَيْنَ الْفِتْنَةِ- وَ لَمْ يَكُنْ لِيَجْتَرِئَ عَلَيْهَا أَحَدٌ غَيْرِي- بَعْدَ أَنْ مَاجَ غَيْهَبُهَا- وَ اشْتَدَّ كَلَبُهَا- فَاسْأَلُونِي قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي- فَوَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ- لاَ تَسْأَلُونِي عَنْ شَيْءٍ- فِيمَا بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَ السَّاعَةِ- وَ لاَ عَنْ فِئَةٍ تَهْدِي مِائَةً وَ تُضِلُّ مِائَةً- إِلاَّ أَنْبَأْتُكُمْ بِنَاعِقِهَا- وَ قَائِدِهَا وَ سَائِقِهَا وَ مُنَاخِ رِكَابِهَا- وَ مَحَطِّ رِحَالِهَا- وَ مَنْ يُقْتَلُ مِنْ أَهْلِهَا قَتْلاً- وَ مَنْ يَمُوتُ مِنْهُمْ مَوْتاً- وَ لَوْ قَدْ فَقَدْتُمُونِي- وَ نَزَلَتْ بِكُمْ كَرَائِهُ الْأُمُورِ- وَ حَوَازِبُ الْخُطُوبِ- لَأَطْرَقَ كَثِيرٌ مِنَ السَّائِلِينَ- وَ فَشِلَ كَثِيرٌ مِنَ الْمَسْئُولِينَ- وَ ذَلِكَ إِذَا قَلَّصَتْ حَرْبُكُمْ- وَ شَمَّرَتْ عَنْ سَاقٍ- وَ ضَاقَتِ الدُّنْيَا عَلَيْكُمْ ضِيقاً- تَسْتَطِيلُونَ مَعَهُ أَيَّامَ الْبَلاَءِ عَلَيْكُمْ- حَتَّى يَفْتَحَ اللَّهُ لِبَقِيَّةِ الْأَبْرَارِ مِنْكُمْ- إِنَّ الْفِتَنَ إِذَا أَقْبَلَتْ شَبَّهَتْ- وَ إِذَا أَدْبَرَتْ نَبَّهَتْ- يُنْكَرْنَ مُقْبِلاَتٍ- وَ يُعْرَفْنَ مُدْبِرَاتٍ- يَحُمْنَ حَوْمَ الرِّيَاحِ يُصِبْنَ بَلَداً- وَ يُخْطِئْنَ بَلَداً- أَلاَ وَ إِنَّ أَخْوَفَ الْفِتَنِ عِنْدِي عَلَيْكُمْ فِتْنَةُ؟بَنِي أُمَيَّةَ؟- فَإِنَّهَا فِتْنَةٌ عَمْيَاءُ مُظْلِمَةٌ عَمَّتْ خُطَّتُهَا- وَ خَصَّتْ بَلِيَّتُهَا- وَ أَصَابَ الْبَلاَءُ مَنْ أَبْصَرَ فِيهَا- وَ أَخْطَأَ الْبَلاَءُ مَنْ عَمِيَ عَنْهَا- وَ ايْمُ اللَّهِ لَتَجِدُنَّ؟بَنِي أُمَيَّةَ؟ لَكُمْ- أَرْبَابَ سُوءٍ بَعْدِي كَالنَّابِ الضَّرُوسِ- تَعْذِمُ بِفِيهَا وَ تَخْبِطُ بِيَدِهَا- وَ تَزْبِنُ بِرِجْلِهَا وَ تَمْنَعُ دَرَّهَا- لاَ يَزَالُونَ بِكُمْ حَتَّى لاَ يَتْرُكُوا مِنْكُمْ إِلاَّ نَافِعاً لَهُمْ- أَوْ غَيْرَ ضَائِرٍ بِهِمْ- وَ لاَ يَزَالُ بَلاَؤُهُمْ عَنْكُمْ- حَتَّى لاَ يَكُونَ انْتِصَارُ أَحَدِكُمْ مِنْهُمْ- إِلاَّ كَانْتِصَارِ الْعَبْدِ مِنْ رَبِّهِ- وَ الصَّاحِبِ مِنْ مُسْتَصْحِبِهِ- تَرِدُ عَلَيْكُمْ فِتْنَتُهُمْ شَوْهَاءَ مَخْشِيَّةً- وَ قِطَعاً جَاهِلِيَّةً- لَيْسَ فِيهَا مَنَارُ هُدًى وَ لاَ عَلَمٌ يُرَى- نَحْنُ؟أَهْلَ الْبَيْتِ؟ مِنْهَا بِمَنْجَاةٍ وَ لَسْنَا فِيهَا بِدُعَاةٍ- ثُمَّ يُفَرِّجُهَا اللَّهُ عَنْكُمْ كَتَفْرِيجِ الْأَدِيمِ- بِمَنْ يَسُومُهُمْ خَسْفاً

ص:811

وَ يَسُوقُهُمْ عُنْفاً- وَ يَسْقِيهِمْ بِكَأْسٍ مُصَبَّرَةٍ لاَ يُعْطِيهِمْ إِلاَّ السَّيْفَ- وَ لاَ يُحْلِسُهُمْ إِلاَّ الْخَوْفَ- فَعِنْدَ ذَلِكَ تَوَدُّ؟قُرَيْشٌ؟ بِالدُّنْيَا- وَ مَا فِيهَا لَوْ يَرَوْنَنِي مَقَاماً وَاحِداً- وَ لَوْ قَدْرَ جَزْرِ جَزُورٍ- لِأَقْبَلَ مِنْهُمْ مَا أَطْلُبُ الْيَوْمَ بَعْضَهُ فَلاَ يُعْطُونَنِي

لغات

فقأت عينه:چشم او را معيوب كردم.

ماج:اضطراب پيدا كرد.

غيهب:ظلمت و تاريكى.

كلب:شرّ و بدى.

كلب:نام بيمارى معروفى است.

فئه:طائفه،گروه.

ناعقها:دعوت كننده به آن.

مناخ:جاى فرود آمدن و بار انداختن.

حوازب الخطوب:ما حزب منها:مشكلاتى كه بر انسان وارد شود.

شبّهت:در اشتباه افتد،شبه ناك گردد.

تقلص:قبضه كردن،لباس را از اطراف بدن بالا گرفتن.

حام الطائر:پرنده دور زد.

خطّة:وضعيّت،چگونگى حال و امر.

ناب:ماده شتر پير.

ضروس:شترى كه دوشندۀ خود را گاز بگيرد.

عذم:دندان گرفتن.

زبن:با لگد دور كردن،دفع نمودن.

شوها:جمعش شوهاء:بد چهره،بد سيماء.

سامه خسفا:او را شايسته خوارى و ذلت دانست.

عنف:كسى را بزور براهى بردن.

تحلسهم:لباس خوارى را بر آنها مى پوشاند.

حلس پارچه ايست كه زير جهاز بر پشت شتر مى افكنند.

جزر:قطع كردن بريدن به همين دليل شترى كه نحر مى گردد،جزور ناميده مى شود.

ترجمه

«پس از حمد و ستايش خداوند و درود بر پيامبر عظيم الشأن اسلام،اى مردم بدانيد كه من چشم فتنه را از كاسه در آورده و آن را كور كردم(با مارقين كه از كثرت عبادت پيشانيشان پينه بسته بود بر خورد شديد مسلّحانه كردم)پس از آن كه تاريكى فتنه به اوج شدّت و سختى خود رسيده بود اين كار را انجام دادم.به يقين هيچ كس پس از من جرات چنين كارى را نخواهد داشت(كه با مقدّسهاى قشرى و

ص:812

عبادت گران بى شعور درگير شود و به خاطر حفظ اسلام خود محوران مغرور را از دم تيغ بگذراند)و اين همۀ به دليل علمى است كه به وسيله پيامبر از جانب خدا به من افاضه شده است.

پس قبل از آن كه مرا از دست بدهيد هر چه مى خواهيد از من بپرسيد،زيرا سوگند به آن كه جانم در دست اوست هر حادثه اى كه از همين الآن تا روز قيامت به وقوع پيوندد و يا هر فتنه اى كه موجب هدايت و يا گمراهى صد نفر شود اگر از من سؤال كنيد شما را از دعوت كننده،پيشوا،و پيروان آن خبر خواهم داد و از اين بالاتر شما را از اردوگاه آنان،جايى كه شتران خود را رها كرده و يا مى خوابانند و رحل اقامت مى افكنند و از افرادى كه كشته مى شوند و يا به اجل خود از دنيا مى روند آگاه مى سازم.و آن گاه كه مرا نيابيد و امور ناگوار پيشامدهاى دشوار بر شما رخ نمايد(قدرم را خواهيد شناخت)،زيرا بسيارى از سؤال كنندگان خواهند بود كه از طرح سؤال خود سر بزير دارند و عاجز شوند و گروه فراوانى از سؤال شوندگانى كه از پاسخ دادن به سؤالات ناتوان و درمانده خواهند شد.اين وضع زمانى پيش آيد كه جنگ در ميان شما سخت شعله ور گردد و فتنه دامان را از ساق بالا زند و دنيا بر شما چنان تنگ بگيرد كه روزگار بلا را به كندى بگذرانيد.مگر اين كه خداوند براى باقى ماندۀ نيكان شما گشايشى ايجاد كند.چه حقيقت اين است كه هرگاه فتنه و آشوب روى نمايد،امر بر مردم مشتبه مى شود،و پس از آن كه فتنه رفت و بر بست و رفت مردم از حقيقت آگاه گرديده متنبّه مى شوند.

فتنه هنگامى كه رو مى آورد،ناشناخته است و موقعى كه پشت كرده مى رود شناخته مى شود فتنه به گرد بادى مى ماند كه به برخى شهرها برخورد مى كند و از بعضى ديگر مى گذرد.

آگاه باشيد كه ترسناكترين فتنه به اعتقاد من فتنه بنى اميّه است،زيرا آن فتنه اى است كور و تاريك،قلمرو فتنه آنها عمومى و بلايش اختصاصى است فتنۀ بنى اميّه ويژه كسانى است كه بيشتر درك كنند.

ولى براى ناآگاهان زحمتى ندارد(بلا و فتنۀ بنى اميّه شامل حال افراد بينا و

ص:813

آگاه مى شود نه افراد كور و ناآگاه) به خدا سوگند پس از من بنى اميّه ارباب بدى براى شما خواهند بود.

درست مانند شتر،چموش گزنده،كه بدندان گاز بگيرد و با دست صدمه وارد كند، و با پا لگد بيفكند و شيرش را از دوشنده باز دارد.

فتنه آنان همچنان بر قرار بماند تا اين كه،مخالفان خود را نابود و موافقان را امان بخشند و اجازه زندگى بدهند.دو گروه از فتنه آنها در امان خواهند بود، كسانى كه به حالشان سودمند باشند و كسانى كه به كارشان كارى نداشته باشند.

آرى بلاى بنى اميّه استمرار خواهد يافت،تا بدان حدّ كه يارى شما از آنها به منزلۀ يارى برده از ارباب و دوست صديق از دوستش باشد.

فتنۀ آنها با چهره هاى ترش و روهاى ترسناك همچون پاره اى از دوران جاهليّت بر شما وارد مى شود در آن دوران سياه نه نشانۀ رستگارى پيدا و نه پرچم حق نمايان است(كسى را بحق نمى توان دعوت كرد.) ما خانواده پيامبر از گمراهى آنها در امان هستيم و به نفع آنها مردم را تبليغ نمى كنيم(از اين عبارت امام(علیه السلام)استفاده مى شود كه غير از عترت پيامبر تمامى مردم ثناگوى آنها شده اند).

سپس خداوند آن فتنه را چنان كه پوست را از گوشت جدا كنند،از شما جدا گرداند،بوسيله كسى كه آنها را با خوارى و ذلّت از اوطانشان براند و به جام تلخ قتل و مرگ سيرابشان سازد.و جز زخم شمشير به آنها چيزى نبخشد و جز لباس ترس و وحشت بر آنها نپوشد.آن گاه است كه قريش دوست خواهد داشت كه جهان و هر چه در آن است نبخشد تا مگر مرا در جايى و لو باندازۀ كشتن يك شتر باشد،بنگرد،تا از آنان چيزى را بپذيرم كه امروز پاره اى از آن را مى خواهم نمى دهند(قريش آرزو مى كند،كاش من زنده بودم تا آنان خود را تحت قيادت و سرپرستى من در مى آوردند تا شرّ ستمكاران را از سرشان كوتاه مى كردم،مقدورشان نخواهد شد،همان حكومتى كه امروز بعضى از آن را براى اجراى عدالت مى خواهم واگذار نمى كنند .)»

ص:814

شرح

مقصود امام(علیه السلام)از بيان اين خطبه توجه دادن مردم به فضيلت و گرانبهايى موقعيت خود،و رذالت و پستى بنى اميه مى باشد،فتنه بنى اميه را شرح مى دهد تا نفرت مردم نسبت به آنها افزون شود و ضمنا ميل و رغبت مردم را در بارۀ خود به خاطر حمايت از اسلام قوت بخشد.

قوّت يافتن رغبت مردم نسبت بحضرت به دو طريق و به شرح زير حاصل مى شد.

1-در رابطه با اخبار غيبيى كه نسبت به آينده و حوادث آن بيان مى فرمود.

2-توضيح بديهايى كه از ناحيۀ بنى اميّه و جز آنها پس از روزگار خلافت امام(علیه السلام)بر مردم تحميل مى شد .

امام(علیه السلام)با توجّه به حوادث ناگوارى كه بر سر راه خلافت قرار گرفت مى فرمايد: أنا فقأت عين الفتنة :«من چشم فتنه را كور كردم»اين جملۀ امام(علیه السلام) اشاره به آشوب مردم بصره و ناكثين است.براى فتنه لفظ«عين»را استعاره آورده است.و اختصاصا چشم را ذكر كرده است،به اين دليل كه چشم در صورت انسان شريفترين عضو است كار و تلاش و حركت انسان بديدن چشم بستگى دارد.

و با لفظ«فقأ»استعاره را ترشيحيّه كرده،و كنايه از فرو خوابيدن فتنه با شمشير آن حضرت مى باشد .

قوله عليه السلام: و لم يكن ليجترئ عليها احد غيرى :منظور اين است كه مردم جرات جنگ با اهل قبله و مسلمين را ندارند،چه مى ترسند كه مرتكب خطا و گناهى شوند و چگونگى جنگ با آنها را نمى دانند و آگاه نيستند كه فراريان را تعقيب كنند يا خير؟زخميان را بكشند يا زنده بگذارند.اهل و عيالشان را اسير و مالشان را در صورتى كه متجاوز باشند تقسيم كنند يا نه؟چگونگى جنگ با اهل قبله را كسى نمى دانست تا آن گاه كه امام(علیه السلام)بر فرو نشاندن فتنۀ ناكثين اقدام كرد.

ص:815

چشم فتنه را كور و آن را پس از هيجان زياد فرو نشاند.

آغاز اقدام امام(علیه السلام)بر فرونشانى فتنه جنگ جمل با عايشه بود.

در خطبات ديگر امام(علیه السلام)اين حقيقت را با عباراتى مشابه همين خطبۀ 90 بيان كرده و در جايى مى فرمايد: امّا بعد فأنا فقأت عين الفتنة شرقيّها و غربيّها و منافقها و مارقها،لم يكن ليجترئ عليها غيرى و لو لم اكن لما قوتل أصحاب الجمل و لا صفّين و لا اصحاب النهروان (1).

محتمل است كه مقصود از «فقأت عين الفتنة» «فقأت عين اهل الفتنة» باشد،كه در اين صورت مضاف حذف شده و مضاف اليه بجاى آن نشسته باشد.

يعنى چشم اهل فتنه را كور كردم،و كور كردن چشم آنها كنايه از كشتن آنها باشد.

بنا به روايتى احنف بن قيس و گروهى از شركت در جنگ خوددارى كردند؛نه همراه ناكثين بودند و نه امام را يارى كردند.منظور امام(علیه السلام)از«تموّج غيهبها»كنايه از اين امر است.كه به دليل پراكنده شدن تاريكى شبهه اى كه از فتنه در ذهن مردم قرار گرفته بود تاريكى و ظلمت شدت يافت و امر بر آنها مشتبه شد،به گونه اى كه ندانستند،مخالفت طلحه با امام و خروج عايشه براى جنگ آيا حق است يا باطل،!و همين جهل و نادانى علّت ترديد و دو دلى آنها شد و موجب آن گرديد كه از رفتن به جنگ ناكثين و كشتن آنها خوددارى كنند و نيز امام(علیه السلام)«اشتداد كلب»را كنايه از بالا گرفتن موج شرّ و بدى فتنه و شرارت اهل فتنه و اصرار آنها بر جنگ و كشتار آورده و در هر دو عبارت«تموّج غيهبها، و اشتداد كلبها»كنايه را بطور مستعار بيان فرموده است .

قوله عليه السلام: فاسئلونى الى قوله و من يموت منهم موتا :امام(علیه السلام)به

ص:816


1- پس از حمد خدا و درود بر آل مصطفى من چشم فتنه را شرقى و غربى«چپ و راست»منافق و خوارج را كور كردم هيچ كس غير از من بر انجام چنين كارى جرأت نمى كرد اگر من نبودم جنگى با ناكثين جمل و قاسطين صفين و مارقين نهروان صورت نمى گرفت.

امورى پرداخته است كه در آينده تحقّق مى يافته و هيچ يك از صحابه و يا تابعين جرأت پاسخ گفتن به سؤالات را نداشته اند؛زيرا از امور غيبى و آينده اگر كسى جز امام(علیه السلام)كه علم لدنّى داشته چيزى را بيان مى كرد آشكارا دروغ مى گفت و به هنگام امتحان رسوا و مفتضح مى شد.

روايت شده است كه قتادة«عالم مشهور»وارد كوفه شد و مردم بر اطرافش اجتماع كردند.قتادة(كه استقبال مردم را نسبت به خود ديد)مغرور گشته و گفت سلونى عمّا شئتم»:«هر چه مى خواهيد از من بپرسيد.»ابو حنيفه كه آن روز جوانى كم سنّ و سال بود گفت از قتادة بپرسيد.مورچه اى كه در داستان حضرت سليمان از آن سخن به ميان آمده است،نر يا ماده بود؟وقتى كه از او سؤال كردند قتادة جواب را ندانست و درمانده شد.ابو حنيفه خود گفت:ماده بوده است.مردم با تعجّب پرسيدند؟از كجا دانستى؟ابو حنيفه پاسخ داد از كتاب خدا آنجا كه مى فرمايد: «قالَتْ نَمْلَةٌ» .مورچه اى بديگر مورچگان گفت اگر آن مورچه نر،بود آيه چنين بود:«و قالَ نمْلَةٌ»(يعنى،فعل را بصورت مذكّر و بدون«تاء و تأنيث مى آورد).چون فعل را با تاء تانيث آورده و فرموده است «قالَتْ نَمْلَةٌ» مشخّص مى شود كه مورچه ماده بوده است توضيح مطلب اين است كه كلماتى چون«نملة حمامة و شاة»به معناى،مورچه،كبوتر و گوسفند هم براى مذكّر و هم براى مؤنّث به كار مى روند.هر گاه در جمله اى آورده شوند تشخيص اين كه مذكّراند يا مؤنّث از طريق فعلى است كه همراه اين كلمات به كار مى رود.قتاده خود مغرور از پاسخ گفتن به اين سؤال فرد ماند با وجودى كه هر انسان زيركى با مختصر فكر مى تواند به اين سؤال پاسخ دهد (1).وقتى كه امثال قتاده ها از پاسخ دادن به چنين سؤالاتى با اين كه از امور غيبى نيستند درمانده شوند چگونه مى توانند از

ص:817


1- چون قتادة ادّعايى را نمود و كلامى را بر زبان جارى كرد كه حق او نبود يعنى پا در جاى پاى امام نهاد بدين افتضاح و رسوايى دچار شد پس از امام(علیه السلام)هر كس چنين ادعائى را نمايد رسوا مى شود.-م.

امور آينده،چيزهايى كه هنوز از عالم غيب فرود نيامده اند جواب بدهند!؟ آرى كسانى كه به نيروى الهى مؤيّد باشند و با نيروى الهى حجابهاى اسرار از جلو چشمشان بركنار شده باشد،امور آينده را مى دانند:ما پيش از اين پيرامون چگونگى و توان امام(علیه السلام)بر پاسخ گويى امور آينده بحث كرده ايم(و تكرار آن را لازم نمى بينم) مقصود امام(علیه السلام)از«ساعت»روز قيامت مى باشد.اوصاف شتر،چوپان و همراهان:مانند اواز خوان،جلودار،راننده،منزلگاه،سواره و كوچ كننده همه و همه استعاره اند از دو گروه هدايت يافته و هدايت كننده،گمراه و گمراه كننده.به لحاظ تشبيه كردن انسانها به شتر در اجتماع كردن و فرمانبردارى از پيشوا و دعوت كننده(كه منقاد و مطيع محض او مى باشند)ضمير در كلمۀ«اهلها»به كلمه«فئة»باز مى گردد،بدين معنا كه امام(علیه السلام)بر كسانى از اهل فتنه كه در آيندۀ زمان مى بايست كشته شوند آگاه بوده است .

قوله عليه السلام: و لو قد فقدتمونى إلى قوله المسئولين :مقصود از«كرائه الأمور»در عبارت امام(علیه السلام)امورى است كه مردم از آنها كراهت دارند و آنها را نمى پسندند.و«حوازب الخطوب»كنايه از مصيبتهاى مهمّى بود كه در آينده بر مردم وارد مى شد.و سر افكندگى سؤال كنندگان به دليل حيرت و سرگردانيى بود كه نسبت بعواقب خطرات مصيبتهاى آينده و چگونگى رهايى يافتن از آنها داشتند.

منظور از«فشل»و درماندگى بسيارى از مسئولين،شانه خالى كردن از پاسخ،بدليل جهل و نادانيشان از عاقبت كار،و پرسشهاى مطروحه و خواست جواب از آنها مى باشد .

قوله عليه السلام: ذلك :اشاره به سر افكندگى پرسش كنندگان و درماندگى پاسخ گويان دارد.

ص:818

قوله عليه السلام: اذا قلصت حربكم :جملۀ فوق تفسيرى است بر امور ناپسندى كه لزوما روزى بر آنها نازل مى شد.

لفظ«تقليص»-جمع كردن لباس«تشمير»-دامن به كمر زدن،استعاره از جنگ آورده شده است،جهت استعاره،تشبيه كردن جنگ،به كوششگرى است كه فوق العاده در كارش جدّى باشد.بدين توضيح كه شخص جدّى و تلاش گر، هرگاه بر انجام كارى تصميم جدّى بگيرد،دامن لباسهاى بلند خود را از پايين جمع و به كمر مى زند،تا دست و پا گير نباشد و آمادگى كامل بر انجام كار پيدا كند،و با تمام وجود خود را آماده سازد و بدين سان هرگاه جنگ بخواهد پا بميدان گذارد تمام كوشش خود را براى نزول آماده مى سازد و بر مردم وارد مى شود .

لفظ«واو»در عبارت «و ضاقت» براى عطف آمده و فعل ضاقت را بر شمرّت عطف گرفته است و فعل «تستطيلون» بعنوان حال در موضع نصب قرار دارد .

قوله عليه السلام: حتى يفتح اللّه لبقيّة الأبرار منكم آنان كه در زندگانى و ديانت تسليم بنى اميّه باشند،خداوند راه گشاى ابرار و نيكان مى شود و به دست آنان هلاكت و زوال دولت بنى اميّه را فراهم مى سازد .

قوله عليه السلام: انّ الفتن اذا أقبلت تشبّهت :يعنى فتنه در آغاز امر و در ذهنيّت مردم شبيه حق است،امّا پس از آن كه كار خود را به انجام رساند و بازگشت مردم مى فهمند كه فتنه بوده است(ولى ديگر بسيار دير شده،هرج و مرج رواج يافته،و كارها بشدّت بر اثر فتنه و آشوب در هم ريخته شده است.) پس از بازگشت فتنه،بيشترين اثر نامطلوب فساد آن در دولتها پديد مى آيد و تمام مردم بوضوح در مى يابند كه آنچه دولتها انجام مى دهند فتنه و فساد و گمراهى از راه خداست؛و همين فهم عمومى از فساد دولتها نشانۀ از بين رفتن فتنه و بشارتى بر پايان يافتن ظلم در آن مقطع زمانى است .

قوله عليه السلام: ينكرن مقبلات و يعرفن مدبرات :اين جملۀ امام(علیه السلام)

ص:819

تفسيرى بر فراز فوق است.يعنى فتنه در آغاز شناخته نمى شود و در ظاهر شبيه حق است و دعوت كنندگان آن شبيه دعوت كنندگان به هدايت و ارشاد مى باشند.پس از آن كه فتنه از ميان مردم رخت بربندد خواهند دانست كه با حق هيچ رابطه اى نداشته و دعوت كنندگان به فتنه دعوت كنندگان به ضلالت و گمراهى بوده اند .

قوله عليه السلام: و يحمن حوم«حول خ»الرّياح لفظ«حوم»كه بمعنى دور زدن است،از جهت شباهت فتنه بر گردباد استعاره به كار رفته است.چون فتنۀ دعوت كنندگان به گمراهى به حكم الهى در بعضى از بلاد آشكار مى شود،و در بعضى ظهور ندارد و دوران فتنه را به پرنده اى كه در پرواز دور مى زند به گردباد تشبيه كرده است.جمله«يخطئن بلدا»يعنى بعضى از بلاد را زير پا مى گذارد،در همين رابطۀ تشبيهى آمده است .

قوله عليه السلام: ألا إنّ اخوف الفتن عندى الى آخر:از اين فراز خطبه به بعد امام(علیه السلام)مى خواهد از آنچه مردم مايلند بدانند خبر دهد.مى فرمايد:فتنه بنى اميّه به دليل دشوارى و سختى آن بر اسلام و مسلمين و زيادى آشوب در ميان متديّنين،همچون كشت و كشتار و اذيت و آزار از هولناكترين فتنه هاست.

در بزرگى فتنه بنى اميّه همين بس كه حرمت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)را شكستند، امام حسين(علیه السلام)و ذريّه او را شهيد كردند و با خراب كردن و سوختن خانۀ خدا به اسلام اهانت كردند،و عبد اللّه زبير را در مكه به قتل رساندند و هشتاد سال تمام على(علیه السلام)را لعن و سب كردند.بلا و آشوب و سركوب در بلاد مسلمين از ناحيۀ آنها رواج يافت و حجّاج را بر خون و مال مردم مسلّط كردند،و جز اين امور،از منكرات فراوانى كه در كتابهاى تاريخ به تفصيل نقل شده است.(فتنۀ كور كه در كلام امام(علیه السلام)آمده است اشاره به همين حقايق دارد).

لفظ«عمى»را استعاره به كار برده است تا روشن كند كه اين امور بر خلاف

ص:820

قوانين حق انجام مى گيرد،چنان كه شخص نابينا و كور در حركات و رفتار خود بر طريق مستقيم و راه راست نمى رود.و يا براى توضيح اين معنى است كه در دوران بنى اميّه راه راست پيموده نمى شود،چنان كه با چشم كور هدايت ممكن نيست.

لفظ«مظلمة»نيز براى بيان اين امور استعاره به كار رفته است.

قوله عليه السلام: عمّت خطّتها :يعنى سرپرستى و حكومت آنها عمومى است. «و خصّت بليّتها» :امّا بلاى بنى اميّه خصوصى بوده و به مردم پرهيزگار و شيعيان على(علیه السلام)صحابه بزرگوار،و تابعين كه بزرگان اسلامند اختصاص دارد .

قوله عليه السلام: أصاب البلاء من أبصر فيها و اخطأ من عمى عنها :يعنى كسانى كه فتنه بودن رفتار بنى اميّه را تشخيص دهند از ناحيۀ وجدان خود و بنى اميّه گرفتار بلا مى شوند.از ناحيۀ خود گرفتار بلا مى شوند بدين معنى كه منكرات را مشاهده مى كنند و چون قدرت بر رفع آنها را ندارند دچار اندوه فراوان و ممتد مى گردند.

از ناحيۀ بنى اميّه گرفتار بلا مى شوند:بدين شرح،شخص پرهيزگارى كه مى داند آنها پيشوايان گمراهى و ضلالت اند از آنها فاصله مى گيرد و در كارهاى باطل آنها دخالت نمى كند.بنى اميّه چنين اشخاصى را راحت نمى گذارند، نسبت به حال و رفتارش كنجكاوى كرده و او را به انواع اذيّت و آزار و احيانا قتل گرفتار مى سازند.بلا و آسيب نسبت به چنين اشخاصى خصوصى است.

امّا آنها كه ندانند رفتار بنى اميّه فتنه و بر خلاف اسلام است در كورى جهل گرفتارند و مطيع دعوتهاى باطل شان بوده،و در زير پرچم گمراهى آنها صف كشيده و بر وفق اوامر و دستور آنها عمل مى كنند.بديهى است كه چنين افرادى از بلاى بنى اميّه سالم و در امان مى باشند .

سپس امام(علیه السلام)به اسم جلاله خداوند سوگند ياد مى كند كه بنى اميّه براى مردم اربابهاى بدى هستند و آنها را در كارهاى زيانمندشان براى مردم به شترى كه

ص:821

شير دوشش را گاز مى گيرد تشبيه مى كند و جهت تشبيه را اوصافى همچون چموشى،گاز گرفتن،با دست و پا لگد زدن،شير ندادن و...قرار مى دهد.همۀ اين اوصاف و حالات اشاره اى بر حركات مؤذيانه و پست بنى اميّه دارد،و كنايه است از آزار دادن،كشتن و نپرداختن حقوق بيت المال مردم مسلمان(اينها همۀ نشانۀ ظلم و بى عدالتى و در يك كلمه فتنه است ) سپس امام در مورد حركات شر آميز بنى اميّه و گرفتارى مردم به دست آنها به ذكر دو مطلب پرداخته است:

1-بنى اميه از آزار و اذيّت و قتل و غارت مردم خوددارى نمى كردند مگر نسبت به دو دسته:

الف:كسانى كه براى آنها سودى داشتند،پيرو راهشان بودند و با وجودى كه:منكرات آنها را مشاهده مى كردند بر آنها اعتراض نمى كردند.

ب:كسانى كه ضررى به آنها نداشتند و كارهاى زشت آنها را تقبيح نمى كردند و بنى اميه هم از آنها ترسى بدل راه نمى دادند نظير عوام الناس و بازاريان .

2-بيان حال جان نثارانى است كه اطاعت و ياريشان از بنى اميّه مانند فرمانبردارى برده از آقايش و يا پيروان بى اختيار از مولايشان بود.يعنى بدان سان كه برده ناگزير از اربابش و يا مزدور از دستور جيره دهنده تبعيّت مى كند و استقلال شخصى ندارد،آنان نيز با همين ويژگى از بنى اميّه فرمان بردارى مى كردند و مطيع بى چون و چرا بودند.جز اينان باقى افراد ممكن نبود كه از بنى اميّه حمايت كنند.(پس طبيعى بود كه مورد آزار و اذيّت بنى اميّه واقع گردند) محتمل است كه معناى كلام امام اين باشد كه نادانان و جيره بگيران تا حاكميت زور باشد از بنى اميّه حمايت مى كنند و با نبود زور و با توجّه بملاك يارى كردن آنها،از پيروى بنى اميّه طفره مى روند.چنان كه امام(علیه السلام)در جاى ديگر مشابه

ص:822

اين كلامى دارند كه مى فرمايند:يارى بعضى از شما از بعضى مانند يارى كردن برده از اربابش مى باشد هنگامى كه ارباب حضور دارد از او فرمان مى برد و هر گاه ارباب غايب شود از او بدگويى مى كند(اطاعت مردم از بنى اميّه نيز چنين است ).

پس از بيان اين كه بنى اميّه مردم را تا سر حدّ برده تحقير مى كنند،بتوضيح فراگير بودن فتنه آنها پرداخته فتنه آنها را محدود به يك يا چند مورد نمى داند و از ديدگاه حضرت فتنه بنى اميّه بسيار سخت و دشوار همچون قطعه هاى ظلمانى شب فرا مى رسد.

بعضى كلمه«فتنه»را فتن بنى اميّه بصورت جمع قرائت كرده اند،منظور جزئيّات شرور و بديهايى است كه در زمان دولت و حكومت آنها بر مردم وارد مى شد.

امام(علیه السلام)لفظ«شوهاء»را براى قبيح و زشت بودن عقلى و شرعى اعمال بنى اميّه استعاره به كار برده است.وجه شباهت منفور بودن رفتار آنهاست،چنان كه مردم از چهره زشت متنفّرند از كردار بنى اميّه نفرت دارند.

لفظ«قطع»را براى تكرار فتنه و آشوب از ناحيۀ حكومت بنى اميّه،استعاره به كار برده است.چنان كه اسبهاى مهاجمين براى جنگ و غارت فوج فوج وارد مى شوند.جاهليّت بنى اميّه در كلام امام(علیه السلام)اشاره به عدم مطابقت رفتار آنها با قوانين عدل الهى است،چنان كه حركات مردم دوران جاهليت چنين بود.نظر به همين معناست كه مى فرمايد:در زمان حكومت آنها پرچم هدايتى نيست و علم ارشادى ديده نمى شود.يعنى براى رهبرى امام عدل و قانون حقّى كه از آن تبعيت شود وجود ندارد .

قوله عليه السلام: نحن اهل البيت منها بمنجاة و لسنا فيها بدعاة يعنى تنها ما اهل بيت پيامبر از گناهكارى آنها بدور بوده و در آن دخالتى نداشته و به پيروى از

ص:823

آنها دعوت نمى كنيم.البتّه منظور اين نيست كه خانواده پيامبر مورد اذيّت و آزار قرار نمى گيرند و بحق دعوت نمى كنند.زيرا دعوت كردن امام حسين(علیه السلام)مردم را به رهبرى خود،و به شهادت رسيدن آن بزرگوار و اولادش و هتك حرمت ذريّه پيامبر روشنترين گواه بر اين ادّعا مى باشد.

محتمل است كه مقصود كلام امام(علیه السلام)اين باشد كه:انا بمنجاة من آثامها و لسنا فيها بدعاة مطلقا يعنى در گناه آنها شركت نداريم و داعى مطلق نيستيم.با در نظر گرفتن اين معنا از كلام حضرت بايد بگوييم كه امام حسين(علیه السلام)دعوت كننده بسوى خود نبود بلكه از جانب مردم كوفه براى قبول امامت و رهبرى دعوت شده بود.تنها كار امام(علیه السلام)اين بود كه دعوت آنها را اجابت كرد .

قوله عليه السلام: ثمّ يفرّجها[يفرج خ]اللّه و كتفريج الأديم الى قوله الاّ الخوف اين فراز از كلام امام(علیه السلام)اشاره بزوال دولت بنى اميّه و ظهور دولت بنى العباس دارد.كه بنى العباس بقلع و قمع بنى اميه پرداخته آنها را درمانده و مستأصل مى كنند و آنها را براى انجام كارهاى زشت شان مورد تعقيب قرار مى دهند.(در اين فاصلۀ زمانى و تعارض نيروها)افراد با تقوى و بندگان نيك خداوند كه مورد آزار و اذيّت بنى اميّه بودند فرجى پيدا كرده،و به آسايش مى رسند،بدان سان كه پوست،شكافته شود و محتواى آن آزاد گردد.

بنى العباس آنها را بخوارى،ذلّت و اهانت و بى اعتبارى تنبيه كنند و جام عذاب را با مزه هاى گوناگون بدانها بچشانند،و مرگ را در شكلهاى مختلف بر آنها بنمايانند.چنان كه تاريخ وقايع ذلّت بار و كشتنهاى خفّت بار بنى اميه را به دست بنى العبّاس ثبت و ضبط كرده است.هر يك از الفاظ«كأس»تعبير،عطيّه و تحليس در سخن امام(علیه السلام)استعاره به كار رفته اند،جهت شباهت،ترس فراگيرى بود كه آنها بطور مداوم با آن دست بگريبان بودند.بدان سان كه پارچۀ زير پالان شتر،مدام بر پشت شتر بسته است .

ص:824

قوله عليه السلام: حتّى تودّ قريش الى آخره اين جمله امام(علیه السلام)اشاره به نهايت و نتيجه اين دگرگونيها،و تفسير اوضاعى است كه براى قريش در امر خلافت پيش مى آيد.بر اثر جنگ و خون ريزى،چنان خوارى و ضعفى قريش را فرا گيرد،حتّى با توجّه به اين كه امام(علیه السلام)در نظر آنها دشمن ترين خلق نسبت به قريش باشد،خلافت او را آرزو كنند براى زمانى هر چند كوتاه او را بر مصدر خلافت و صدارت خود ببيند.همان خلافتى كه امروز آن بزرگوار براى منطقۀ خاصّى آن را طالب است و آنها مضايقه كنند...بدين توضيح كه آن حضرت را در امر خلافت يارى كنند،دستوراتش را تبعيّت كرده و منقاد فرمان او باشند،و از او هدايت و راهنمايى بگيرند.و از آرمانهايش دفاع كنند.با وجودى كه امروز حضرت را از حقش محروم مى دارند)در اين عبارت امام(علیه السلام)زمان نحر شتر را كوتاهى زمان خلافتى كه قريش پس از شدايد زياد براى حضرت آرزو كنند كنايه آورده است.

صداقت و درستى سخن امام در باره اين خبر غيبى روشن است،زيرا ارباب سير و تاريخ نقل كرده اند كه:مروان بن محمّد آخرين پادشاه بنى اميّه روزى كه گرفتار و از خلافت بر كنار شد.عبد اللّه بن محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس را با فوجى از سپاه خراسان ديد كه عبور مى كند گفت:اى كاش على بن ابى طالب را بجاى اين جوان در زير اين پرچم مى ديدم!!اين داستان در كتابهاى تاريخ مشهور مى باشد.نظر امام(علیه السلام)در اين خطبه به چنين روزى بوده است.

ص:825

خطبه - 91

بخش اول خطبه كه در ستايش خداوند يكتا و انبيا و اوليا ايراد فرموده است

اشاره

فَتَبَارَكَ اللَّهُ الَّذِي لاَ يَبْلُغُهُ بُعْدُ الْهِمَمِ- وَ لاَ يَنَالُهُ حَدْسُ الْفِطَنِ- الْأَوَّلُ الَّذِي لاَ غَايَةَ لَهُ فَيَنْتَهِيَ- وَ لاَ آخِرَ لَهُ فَيَنْقَضِيَ

ترجمه

«بلند مرتبه است خداوندى كه انديشه هاى دور پرواز،عظمت و مرتبه بلند او را در نيابند و زيركهاى هوشيار به درك مقام او نرسند(از رسيدن به كنه ذاتش عاجز و درمانده باشند) خداوند آن اوّلى است بى آغاز پس نهايتى ندارد تا در آن جا محدود شود و آخرى است بى پايان فرجامى ندارد تا سپرى شده از ميان برود .»

شرح

كلمه تبارك به دو معنى آمده است:بنا بر قولى تبارك از ريشۀ بروك گرفته شده است كه به مفهوم در جايگاه واحدى مستقر شدن و در آن ثبوت و استوارى يافتن به كار رفته است و بنا به روايت ديگر از بركت كه به معنى زيادى است مشتق شده است.

با توجه به معناى اول،كلام امام(علیه السلام)به عظمت خداوند متعال به لحاظ دوام بقاء حق و استحقاق قدم وجود ذاتى و استمرار آن اشاره دارد كه ذات مقدس

ص:826

پروردگار نه آغازى دارد و نه انجامى.

و به معنى دوّم به جود و فضل و احسان،لطف و هدايت،و اقسام ستايش پروردگار اشاره دارد.

قوله عليه السلام: الّذى لا يبلغه بعد الهمم و لا يناله حدس الفطن اين فراز از سخن امام(علیه السلام)شبيه فرازى است كه در آغاز خطبه اوّل آماده بود با اين تفاوت كه در خطبه عبارت چنين بود: الّذى لا يدركه بعد الهمم و لا يناله غوص الفطن ؛در اين خطبه «غوص الفطن» به حدس الفطن تغيير يافته است.

«حدس»در لغت به معناى گمان و پندار آمده است.ولى در اصطلاح علما و دانشمندان اگر فكر و انديشه،عبارت از حركت ذهن از مقصود به مبدأ و بازگشت از مبدأ به مطلوب باشد،حدس همان حركت زيبا براى به دست آوردن حدّ وسط مى باشد،بى آن كه خود را در به دست آوردن حد وسط دچار زحمت و مشقّتى كند،يعنى در حدّ وسط سازى براى برهان به گمان بسنده مى كند،و در حقيقت گمان يا حدس ايجاد شك مى كند و يقين آور نيست.با وجودى كه حدس و گمان در صدور حكم دستش باز است و با همۀ اعتباراتى كه دارد و بلندترين رتبه را در حدس زدن معنى دارد از رسيدن به ذات حق تعالى و دريافت كنه ذاتش ناتوان است.(نه تنها كنه خدا را نمى توان شناخت بلكه حدس هم نمى توان زد)ما در اين باره توضيح كامل داده ايم .

قوله عليه السلام: الأول... الى آخره تفسير اوّل و آخر بودن خداوند را تا كنون چندين بار در شرح خطبه ها آورده ايم بنا بر اين نيازى بتكرار مجدّد آن نيست.

ص:827

بخش دوم خطبه:كه قسمتى از آن در توصيف انبيا الهى بويژه پيامبر اسلام و آل اطهارش

اشاره

مى باشد.

فَاسْتَوْدَعَهُمْ فِي أَفْضَلِ مُسْتَوْدَعٍ- وَ أَقَرَّهُمْ فِي خَيْرِ مُسْتَقَرٍّ- تَنَاسَخَتْهُمْ كَرَائِمُ الْأَصْلاَبِ إِلَى مُطَهَّرَاتِ الْأَرْحَامِ- كُلَّمَا مَضَى مِنْهُمْ سَلَفٌ- قَامَ مِنْهُمْ بِدِينِ اللَّهِ خَلَفٌ- حَتَّى أَفْضَتْ كَرَامَةُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَى إِلَى؟مُحَمَّدٍ ص؟- فَأَخْرَجَهُ مِنْ أَفْضَلِ الْمَعَادِنِ مَنْبِتاً- وَ أَعَزِّ الْأَرُومَاتِ مَغْرِساً- مِنَ الشَّجَرَةِ الَّتِي صَدَعَ مِنْهَا أَنْبِيَاءَهُ- وَ انْتَجَبَ مِنْهَا أُمَنَاءَهُ عِتْرَتُهُ خَيْرُ الْعِتَرِ- وَ أُسْرَتُهُ خَيْرُ الْأُسَرِ وَ شَجَرَتُهُ خَيْرُ الشَّجَرِ- نَبَتَتْ فِي حَرَمٍ وَ بَسَقَتْ فِي كَرَمٍ- لَهَا فُرُوعٌ طِوَالٌ وَ ثَمَرٌ لاَ يُنَالُ- فَهُوَ إِمَامُ مَنِ اتَّقَى وَ بَصِيرَةُ مَنِ اهْتَدَى- سِرَاجٌ لَمَعَ ضَوْؤُهُ وَ شِهَابٌ سَطَعَ نُورُهُ- وَ زَنْدٌ بَرَقَ لَمْعُهُ سِيرَتُهُ الْقَصْدُ- وَ سُنَّتُهُ الرُّشْدُ وَ كَلاَمُهُ الْفَصْلُ وَ حُكْمُهُ الْعَدْلُ- أَرْسَلَهُ عَلَى حِينِ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ- وَ هَفْوَةٍ عَنِ الْعَمَلِ وَ غَبَاوَةٍ مِنَ الْأُمَمِ اعْمَلُوا رَحِمَكُمُ اللَّهُ عَلَى أَعْلاَمٍ بَيِّنَةٍ- فَالطَّرِيقُ نَهْجٌ «يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ» - وَ أَنْتُمْ فِي دَارِ مُسْتَعْتَبٍ عَلَى مَهَلٍ وَ فَرَاغٍ- وَ الصُّحُفُ مَنْشُورَةٌ- وَ الْأَقْلاَمُ جَارِيَةٌ- وَ الْأَبْدَانُ صَحِيحَةٌ- وَ الْأَلْسُنُ مُطْلَقَةٌ- وَ التَّوْبَةُ مَسْمُوعَةٌ- وَ الْأَعْمَالُ مَقْبُولَةٌ

لغات

نسخ:انتقال يافتن افضت:منتهى شد ارومه:اصل و ريشه صدع:شكافتن،شقّه كردن زند:چوب افروخته اى كه بر بالاى هيزمها قرار دارد و با آن آتش روشن مى كنند،آتش گيره عتره الرجل:نژاد شخص،خويشان و نزديكان اسرته:اقوام،جمعيت فاميلى شخص سبقت:طولانى شد نهج:راه روشن و آشكار

ترجمه

«پروردگار جهانيان در نيكوترين امانتگاه پيامبران را به امانت نهاد و در بهترين قرارگاه آنها را قرار داد،پيوسته آنها را از صلبهاى نيكوى پدران به رحم پاكيزه مادران منتقل فرمود(پدران و مادران تماما موحد و خداپرست بودند.) هرگاه يكى از انبياء بدرود حيات گفته از اين جهان در مى گذشت،ديگرى براى نشر حق و حفظ دين بجاى وى قيام مى كرد(بدينسان احكام الهيه در دست

ص:828

پيامبران دست به دست گردش مى كرد و مردم بوسيله آنها هدايت مى شدند)تا اين كه كرامت خداوند سبحان به محمّد صلّ اللّه عليه و آله تفويض گرديد.

پروردگار جهانيان پيامبر اسلام را از گرامى ترين معدنها و از نيكوترين اصلها رويانيد،آرى از همان شجره اى كه ديگر انبيا را رويانيده،و اوصيا را نيز از آن درخت و اصل و نسب بر گزيده بود.خاندان پيامبر اسلام از بهترين خاندانها و خويشاوندانش از شايسته ترين خويشاوندها.و نژادشان از بهترين نژادهاست.

درخت وجودشان در حرم روييد و در بوستان مجد و كرم رشد كرد و داراى شاخه هايى بلند و ميوه هاى فراوان گرديد.دست كسى به ثمره آن باغ نمى رسد و داراى آن شأن مقام نمى شود(يعنى هيچ كس به پايۀ دانش آنها نمى رسد.) (چنين است)كه پيامبر اسلام پيشواى پرهيزگاران و روشنى ديده هدايت يافتگان است.چراغى است كه روشنايى اش درخشان و ستاره اى است كه انوارش تابان و آتش زنه اى است كه شعله اش در برق و لمعان است.روش او استقامت و طريقۀ او هدايت است.سخن او حق را از باطل جدا مى كند و فرمانش عدل و دادگرى را بر پا مى دارد.پيامبر(صلی الله علیه و آله)آن گاه به پيغمبرى مبعوث شد كه ديرى بود،كسى به رسالت نيامده و مردم از راه حق منحرف شده،و امّتهاى پيشين در غفلت و نادانى سرگردان بودند.پس اى بندگان خدا،بر نشانه آشكار حق عمل كنيد-خدايتان رحمت كند-راه هدايت روشن و هموار شما را به سوى بهشت دعوت مى كند.شما هم اكنون در دنيايى هستيد كه مى توانيد در پرتو فرصت و فراغت و آسودگى،خوشنودى و رضايت حق را بدست آوريد.(پس در كسب رضايت حق بكوشيد و اسباب ورود به بهشت را فراهم سازيد)،زيرا هنوز نامه أعمالتان گشوده و قلبها براى نگارش كارهاى نيك تان در حركت،بدنهايتان سالم و زبانهايتان باز است.هنوز توبۀ شما پذيرفته،و كارهاى پسنديده تان مورد قبول واقع مى شود .»

شرح

قوله عليه السلام: و استودعهم الى قوله خلف :اين جملۀ امام(علیه السلام)اشاره به

ص:829

انبيايى كه براى اقامه دين خدا بر پا خاستند و بمنظور رواج يافتن احكام الهى كوشش كردند.

بايد دانست كه اساس دين خدا يكى است،و تمام انبيا براى ارشاد خلق به راه حق و پيمودن طريق ديانت تلاش كردند.

دين خدا داراى اصل و فرع است.راه شناخت و معرفت خداوند و كمال يافتن بوسيلۀ آن معرفت متخلق شدن به مجموعه مكارم اخلاق و سامان دادن نظام اجتماعى مردم از نظر معاش و معاد.امورى هستند كه مقصود شرع بوده و هيچ يك از انبيا با ديگرى در اين امور مخالفت ندارد.امّا اختلافى كه در شرايع واقع است امورى است جزئى و بحسب مصالحى است كه متعلّق بزمان معيّن و رسولى خاصّ و مردمى مشخّص بوده كه براى پيروان آن شريعت اصل بحساب مى آمده است،و بمثابۀ مشخّصات و عوارضى بشمار مى آيد كه در طبيعت نوع واحد همين اختلاف عوارض نيز وجود دارد.

بالاترين جايگاهى كه خداوند انبيا را در آن سكونت بخشيده است، باغستانهاى بهشت و منزلگاه فرشتگان مى باشد و آن بهترين قرارگاه و محلّ كرامت حضرت حق و جايگاه صدق نزد حق تعالى است.

مقصود از: تناسخ الأصلاب لهم إلى مطهّرات الأرحام ،انتقال يافتن نطفۀ وجودى پيامبران از صلب گرامى پدران به رحم پاك مادران مى باشد.و منظور از «كرائم الأصلاب» صلبهاى با ارزشى كه حق اين است آنها به بزرگوارى توصيف شوند.و «مطهّرات الأرحام» و رحمهاى پاكيزه اى كه شأن پذيرفتن نطفه هاى پاك و رشد دادن آنها را در خود داشته،و از تيرگى فساد بدور باشند شيعه نژاد انبيا را از طرف پدر و مادر از شرك و كفر پاك مى داند(و معتقد است كه انبيا از صلب پدران مؤمن و رحم مادران با ايمان متولّد مى شوند)دليل اين اعتقاد سخن پيامبر(صلی الله علیه و آله) است كه فرمود:ما از صلب پدران پاك به رحم مادران پاكيزه انتقال يافتيم.

ص:830

محتمل است كه مقصود از: افضل مستودع و خير مستقر ،پيدايش وجودى انبيا يعنى اصلاب پدران و رحم مادران باشد و كلام امام(علیه السلام) «تناسختهم» تفسير و توضيح همين معنى باشد.

قوله عليه السلام: كلّما مضى منهم سلف قام بدين اللّه منهم خلف اين جمله امام(علیه السلام)بضرورت وجودى و بعثت انبيا،پياپى بهنگام حاجت اشاره دارد.

بر توضيح اين مطلب قبلا اشاره كرده ايم .

قوله عليه السلام: حتّى أفضت كرامة اللّه الى محمّد(صلی الله علیه و آله)الى قوله امناءه جملۀ فوق اشاره به نهايت سلسلۀ انبيا(علیه السلام)است و كرامت خدا،كنايه از نبوّت مى باشد.و لفظ«معدن،منبت و مغرس»براى سرشت پيامبر استعاره به كار رفته است و هر يك از اينها زمينه قبول و پذيرش نبوت مى باشند.جهت استعاره اين است كه حسب و نسب شايسته،قابليّت و زمينه رشد شخصيت انبيا را دارد، چنان كه زمين قابليت بوجود آوردن معدن و درخت،شايستگى بارور شدن به ميوه هاى پاك و پاكيزه را دارد.روشن است،اصالتى كه توانسته است مانند پيامبر اسلام را به بار آورد،برترين معادن و با ارزشترين اصل است.

بنا به قولى منظور كلام امام(علیه السلام)از كرامت خدا«مكّه»است.خداوند آن را عزّت و شرافت ببخشد.قول ديگر اين است كه مقصود سخن امام(علیه السلام)خانواده پيامبر و فاميل اوست كه مورد كرامت خداوند قرار گرفته است و سپس از ميان قبيله و فاميل،اخصّ و اشرف يعنى پيامبر(صلی الله علیه و آله)را بكرامت مخصوص گردانيده و فرموده است:از شجره اى كه پيامبران را از آن برآورده بود،پيامبر اسلام را بوجود آورد.بنا بر اين لفظ«شجرة»را براى صنف انبيا استعاره به كار برده است.همچنان كه درخت از ريشه اش با ارزشتر است.انبيا نيز از فاميل و قبيله شان با اهميّت ترند.

جهت استعاره اين است كه انصداع كنايه از رويش فرع از اصل است چنان كه انبيا از صنف بشر انشقاق و انشعاب يافته،و شاخه درختان از ساقه آنها بر آمده

ص:831

است.پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)از سلسلۀ انبياء الهى بر آمده و از ميان آنها بر گزيده شده است.منظور از امين خدا بودن انبيا امين رسالت و پيامبرى آنها از جانب حق تعالى است .

قوله عليه السلام: عترته خير العترة و اسرته خير الأسر دليل تقدّم عترة بر اسرة چنان كه قبلا دانسته شد اين است كه معناى عترة از«اسرة»خصوصى تر و تقرّب بيشترى را به پيامبر(صلی الله علیه و آله)مى رساند.

صدق افضليّت عترت،كلام پيغمبر(صلی الله علیه و آله)است كه فرمود:«من و على حسن و حسين حمزه و جعفر بزرگ اهل محشر و دنيا هستيم» دليل افضليّت اسرة پيامبر(صلی الله علیه و آله)بر ديگران كلام ديگر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) مى باشد كه فرمود:«خداوند از ميان عرب قبيله معد را و از ميان قبيلۀ معد بنى نضير بن كنانه را و از ميان قبيلۀ بنى نضير هاشم را و از ميان قبيله بنى هاشم مرا برگزيد.»و در روايت ديگرى فرمود:«جبرئيل به من گفت:اى محمّد،من شرق و غرب زمين را گشتم و از تو گرامى تر،و از قبيله بنى هاشم خانواده اى را شايسته تر نيافتم».و در عبارتى ديگر فرمود:«مردم پيرو قريش هستند،افراد نيكوكار از نيكوكار آنها و بدكارها از بدكاران قريش پيروى مى كنند .» قوله عليه السلام: و شجرته خير الشجرة :بنا بروايتى كلمۀ«شجر»كه در دو موضع از اين خطبه به كار رفته،مقصود حضرت ابراهيم(علیه السلام)مى باشد و بنا به قولى و بقرينۀ«نبتت فى حرم»كه مكّه است،مقصود هاشم و فرزندان اوست.

وصف انبات و السبق»استعارۀ كلام امام(علیه السلام)را ترشيحيّه كرده است.و لفظ«كرم» كنايه است از پاكى نژاد كه لازمه اش فضيلت آن بزرگوار مى باشد.و لفظ«فروع» كنايه از خانواده،ذريّه،و ديگر نيكان از قبيله بنى هاشم است.و توصيف كردن آل پيامبر به«طوال»كنايه از فضيلت نهايى و مقام بلند آنها در شرافت است.

واژه«طوال»استعاره را ترشيحيّه كرده است.

ص:832

و لفظ«ثمر»كنايه از علوم و اخلاقى است كه متفرّع از اصالت نژادى پيامبر و پيشوايان مسلمين باشد،و بيان اين مطلب كه هيچ كس دست رسى به اين مقام بلند را ندارد،كنايه از علوّ مقام و رموزى است كه پيامبر و اولادش داراى آنها مى باشند.بدين توضيح و شرح كه بدليل بلندى مرتبه و يا بلحاظ پيچيدگى اسرار و رموزى كه در وجود آنهاست،ممكن نيست كسى داراى آن رتبه و درجه گردد و يا فكرش به كنه آن اسرار و رموز منتقل شود .

قوله عليه السلام: فهو ايام من اتّقى إلى قوله:لمعه :امام(علیه السلام)در عبارت فوق لفظ«بصيرة،سراج،شهاب،و زند»هر يك استعاره از وجود پيامبر(صلی الله علیه و آله)است.

جهت استعاره اين است كه رسول مكرّم اسلام سبب هدايت و ارشاد بود،چنان كه چشم،چراغ و...داراى حكمت روشن گرى هستند.

توصيف«سراج»به درخشش و«شهاب»به نورانيّت و«زند»به برق و جلا، استعاره را ترشيحيّه كرده است.

محتمل است جهت استعاره در كلمه«زند»يعنى آتش گيره و به تعبيرى آتش زنه،انتشار نورانيّت و علم از ناحيۀ پيامبر باشد.(آتش زنه بودن پيامبر (صلی الله علیه و آله)بدين سبب كه آن بزرگوار منشأ علم و هدايت براى خلق بود .) قوله عليه السلام: سيرته القصد :روش پيامبر(صلی الله علیه و آله)عدالت،ميانه روى، حركت بر طريق مستقيم و عدم انحراف،دورى از افراط و تفريط بود و سنّت آن حضرت رشد و هدايت،يعنى پيمودن راه خدا به لحاظ وظيفه هدايتى بود كه بر عهده داشت.

كلام پيامبر سخن فضل بود.يعنى گفتار پيغمبر اسلام(صلی الله علیه و آله)جدا كنندۀ حق از باطل بود چنان كه كلام خداوند متعال«قول فصل»مى باشد و حكم پيامبر نيز جنبۀ عدل را داشت،يعنى حدّ فاصل ميان دو رذيلت ستمگرى و ستم كشى بود .

قوله عليه السلام: ارسله على حين فترة من الرّسل و هفوة من العمل هنگامى

ص:833

خداوند پيامبر را به رسالت مبعوث فرمود،كه لغزش و گمراهى در ميان جوامع بشرى رواج يافته بود.يعنى مردم گرفتار نادانى و عدم دريافت حقايق شده،حق را از باطل جدا نمى كردند.(و آنچه لازمۀ زندگى شرافتمندانه انسان بود،در ميان آنها ديده نمى شد)پيش از اين معناى«نشرة»را توضيح داده ايم .

قوله عليه السلام: اعملوا رحمكم اللّه على اعلام بنيّة :امام(علیه السلام)لفظ«اعلام» را براى پيشوايان دين،و آنچه از حقايق كه در نزد آنها وجود دارد و بمنزلۀ چراغ هدايت باشد.استعاره به كار گرفته است،و كلمه«بنيّه»را كنايه از وجود و جلوۀ آنها در ميان خلق آورده است .

قوله عليه السلام: و الطّريق نهج «يَدْعُوا إِلى دارِ السَّلامِ» :مقصود از«طريق»در عبارت فوق،شريعت و«نهج»بدون آن وضوح شريعت در زمان پيامبر و زمان نزديك به عصر پيغمبر(صلی الله علیه و آله)مى باشد.روشن است كه شريعت انسانها را به بهشت فرا مى خواند.

نسبت دادن دعوت به طريق،نسبت مجازى است،زيرا آنكه مردم را به بهشت دعوت مى كند پوينده راه و آورنده شريعت است نه،راه و طريق زيرا راه كسى را به بهشت فرا نمى خواند .

قوله عليه السلام: و أنتم فى دار مستعتب :شما هم اكنون در خانه اى قرار داريد كه جايگاه عمل است و نه بازخواست،يعنى دار دنيا كه ممكن است بوسيله طاعت و فرمانبردارى خود،رضايت خدا را جلب كنيد و او از شما خوشنود گردد.

مهلت داريد يعنى فراغت انديشه كردن و فرصت اعمال نيك را دارا بوده و هنوز باز دارنده مرگ و عواقب آن شما را از فرمانبردارى محروم و ممنوع نكرده است .

قوله عليه السلام: و الصّحف منشورة الى آخره در اين جملات از كلام

ص:834

امام(علیه السلام)هفت«واو»و در معنى حال به كار رفته اند.يعنى در حالى كه دفتر اعمال شما هنوز باز است و قلم انجام وظيفه مى تواند در كتاب عمل شما خير بنويسد.

مقصود از:كتب اعمال.و قلمهاى مثبت و ضبط كنندۀ خلق،اعمال آنهاست.

نتيجۀ تذكّر دادن اين امور توجّه بوجوب انجام اعمال نيك و بر حذر داشتن از امورى است كه امكان ندارد با بودن آن امور زشت كار خير انجام پذيرد.پس از فرا رسيدن مرگ و بسته شدن كتب و خشك شدن قلم و پوسيده شدن بدن،و گنگ شدن زبان و عدم پذيرش توبه پشيمانى سود ندارد،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

«فَيَوْمَئِذٍ لا يَنْفَعُ الَّذِينَ ظَلَمُوا مَعْذِرَتُهُمْ وَ لا هُمْ يُسْتَعْتَبُونَ» (1).

ص:835


1- سوره روم(30)آيه(57): [1]روزى كه معذرت خواهى ستمگران بر ايشان سودمند نباشد و توبه و بازگشتشان به سوى خدا پذيرفته نشود.

92-در اين خطبه آن حضرت فضائل و ويژگيهاى زمان بعثت رسول بزرگوار را بيان مى كند.

اشاره

:بَعَثَهُ وَ النَّاسُ ضُلاَّلٌ فِي حَيْرَةٍ- وَ حَاطِبُونَ فِي فِتْنَةٍ- قَدِ اسْتَهْوَتْهُمُ الْأَهْوَاءُ- وَ اسْتَزَلَّتْهُمُ الْكِبْرِيَاءُ- وَ اسْتَخَفَّتْهُمُ الْجَاهِلِيَّةُ الْجَهْلاَءُ- حَيَارَى فِي زَلْزَالٍ مِنَ الْأَمْرِ- وَ بَلاَءٍ مِنَ الْجَهْلِ- فَبَالَغَ ص فِي النَّصِيحَةِ- وَ مَضَى عَلَى الطَّرِيقَةِ- وَ دَعَا إِلَى الْحِكْمَةِ «وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ»

ترجمه

«خداوند تعالى پيغمبر اسلام را هنگامى به رسالت مبعوث فرمود كه،مردم شديدا گمراه و در وادى حيرت سرگردان و در فتنه و فساد،خبط و اشتباه غرق بودند،هواهاى نفسانى بر آنها مسلّط كبر و غرور آنها را گرفتار لغزش كرده،نادانى نادانان آنها را،خوار و سبك ساخته بود!جهل آنها را دچار اضطراب و تزلزل و ترديد كرده و ببلاى سخت جهالت گرفتار آمده بودند.(عرب جاهلى بت و ايرانيان متمدن آتش را معزّز مى داشتند و ملل غرب بتوحّش گرفتار بودند!در اين حال بود كه)پيامبر(صلی الله علیه و آله)بسيار مردم را نصيحت كرد،راه راست را پيمود،و با حكمت و موعظه نيك آنها را به سوى حق و حقيقت دعوت كرد.»

شرح

اين خطبه در بيان فضيلت پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايراد شده است.«واو»در «و النّاسُ»

ص:836

بيان كننده حال است.يعنى خداوند پيامبر(صلی الله علیه و آله)را به رسالت بر انگيخت، در حالى كه مردم از پيمودن راه خدا گمراه،و از اين كه در كارهايشان چگونه عمل كنند،و در چه مسيرى پيش روند سرگردان و در فتنۀ اشتباه گرفتار بودند.رفتار و كردارشان نظمى نداشت،و به گمراهى بدعتها دچار بودند.

بعضى از شارحان كلمه«خابطون»را حاطبون قرائت كرده اند.اگر اين قرائت را در نظر بگيريم،كلام استعاره اى خواهد بود.جهت استعاره اين است كه مردم در حال ضلالت و گمراهى و فتنه و فساد،هر آنچه از اقوال و افعال بتوانند جمع آورى مى كنند(هر حرفى به دهانشان بيايد مى زنند و هر كارى كه بتوانند انجام مى دهند)چندان به صحّت و درستى اقوال و افعال بها نمى دهند.چنان كه عرب در مثل مى گويد:«حاطب ليل»اين مثل را در بارۀ شخصى به كار مى برند كه چاق و لاغر و حق و باطل را در گفتارش به هم مى آميزد و اهميّتى بدان نمى دهد.با توجّه به اين قرائت معناى كلام حضرت اين خواهد بود كه در زمان فترت (1)مردم در فتنه قرار داشتند،حق و باطل و زشت و زيبا را با هم مخلوط مى كردند .

قوله عليه السلام: قد استهوتهم الأهواء :يعنى انديشه هاى باطل آنها را جذب خود كرده،و يا به هلاكت رسانده بود و تكبّر و غرور آنها را از طريق عدالت منحرف و به وادى لغزش و سقوط كشانده بود.از تواضع و فروتنى كه سنّت انبياى الهى است پيروى نمى كردند.جهالت جاهلان آنها را سبك سر كرده، بجاهايى پروازشان داده بود كه هرگز سزاوار و شايسته نبود،مانند غارت اموال و فساد و تباهى در زمين و به همين دليل دچار خفّت و خوارى و تهاجمهاى ناروا بودند.

ص:837


1- فترت:به فاصله زمانى ميان دو پيامبر گفته مى شود.

كلمۀ«جهلاء»در عبارت امام(علیه السلام)تأكيد جاهليّت است،چنان كه براى تاكيد تاريكى مى گويند:«ليل اليل»يعنى شب تر از شب،تاريكتر از تاريكى .

قوله عليه السلام: حيارى فى زلزال من الامر و بلاء من الجهل .يعنى به دليل جهل و نادانيشان به مصلحت زندگيشان پى نمى بردند دليل اضطراب و نگرانى در امورشان نيز همين بود،گرفتار بلا شدنشان،بدين لحاظ،كه بر يكديگر حمله برده،گروهى،گروهى ديگر را كشته و بعضى بعضى را اسير مى گرفتند .

قوله عليه السلام: فبالغ إلى آخره مقصود از گذشتن پيامبر بر راه-مضيّه على الطريق»پيمودن راه خدا بدون انحراف مى باشد،دعوت پيامبر(صلی الله علیه و آله)با حكمت و موعظه نيك.ارشاد خلق به سوى حق از جهت اطاعت و فرمانبردارى دستور خداوند بود،كه بدان حضرت فرمود: «ادْعُ إِلى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ» (1)دعوت با حكمت دعوت با برهان و دعوت با موعظه دعوت با خطابه و پند و اندرز مى باشد توضيح اين دو لفظ را در مقدمۀ كتاب ذكر كرده ايم و فرق ميان حكمت و موعظه را نهاده ايم.

ص:838


1- سوره نحل(16)آيه(125): [1]با حكمت و موعظه نيك مردم را به راه خدا دعوت كن.

خطبه -93

بخش اول از خطبه هاى ديگر آن حضرت(علیه السلام)است كه در توصيف خداوند متعال و

اشاره

اوصاف پيامبر(صلی الله علیه و آله)ايراد فرموده است.

اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الْأَوَّلِ فَلاَ شَيْءَ قَبْلَهُ- وَ الْآخِرِ فَلاَ شَيْءَ بَعْدَهُ- وَ الظَّاهِرِ فَلاَ شَيْءَ فَوْقَهُ- وَ الْبَاطِنِ فَلاَ شَيْءَ دُونَهُ

ترجمه

«سپاس خداوندى را سزاست كه اوّل است،پس هيچ چيز قبل از او نيست (منشأ ايجاد همه چيز اوست او خالق و همه چيز مخلوق اوست)او پايان همه چيز است پس هيچ چيز پس از او نخواهد بود(رجوع همه چيز در آخرت بسوى اوست).خداوند آشكارى است كه هيچ چيز بدان وضوح نبوده و در جلا به مرتبۀ او نمى رسد.او باطن است،پس چيزى در نزديكى با حقايق همچون او نيست(او در لطافت وجود باطن بحساب آمده و از ادراكات بدور است،پس هيچ چيز به پوشيدگى و خفاى او نيست )».

شرح

امام(علیه السلام)خداوند سبحانه تعالى را به چهار اعتبار:اوليّت-آخريّت- ظاهريّت و باطنيّت ثنا گفته است؛و هر يك از صفات ياد شده را در بيان نهايت كمال تأكيد آورده است.

كمال اوليّت را به نبودن هيچ چيز قبل از خداوند و كمال آخريّت را به

ص:839

نبودن هيچ چيز بعد از حق تعالى دانسته است.

كمال ظاهريّت خداوند را به نبود ما فوقى برايش،و كمال باطنيّت وى را به نداشتن همتايى در نزديكى به اشيا بيان نموده است.

منظور از«ظاهر»بودن خداوند بلندى مقام و رتبه است و لذا فرموده است كه هيچ چيز ما فوق او نيست و مقصود از«باطن»بودن حق تعالى آگاهى داشتن بر امور باطنى و مخفى است و بدين لحاظ به امور نهفته،نزديك مى باشد،و نزديك نبودن هيچ چيز باندازه او نسبت به اشيا تأكيدى بر باطن بودن خداوند است.يعنى به اندازه اى كه حق تعالى به اشيا نزديك است هيچ چيز آن تقرّب و نزديكى را ندارد.

با توجّه بدو معنايى كه براى«ظاهر و باطن»كرديم ميان بلندى و نزديكى تقابل بر قرار گرديد.احتمال ديگر در معناى اين دو كلمه اين است كه ظاهر را به معناى آشكار و واضح بگيريم در اين صورت عبارت امام(علیه السلام)كه فرمود:«فلا شيء فوقه»اين خواهد بود كه هيچ چيز با وجود خداوند مقابله و برابرى نمى كند،تا مانع شناخت خلق نسبت به خالق گردد؛و باطن به معناى پوشيده باشد.«فلا شيء دونه»هيچ چيز به اندازه ذات حق تعالى در استتار و پوشيدگى نيست.

معناى چهار ويژگى فوق را براى خداوند بارها و بارها بيش از اين توضيح داده ايم.

بخش دوم خطبه:كه قسمتى از آن در توصيف،رسول خدا(صلی الله علیه و آله)مى باشد.

اشاره

مُسْتَقَرُّهُ خَيْرُ مُسْتَقَرٍّ- وَ مَنْبِتُهُ أَشْرَفُ مَنْبِتٍ- فِي مَعَادِنِ الْكَرَامَةِ- وَ مَمَاهِدِ السَّلاَمَةِ- قَدْ صُرِفَتْ نَحْوَهُ أَفْئِدَةُ الْأَبْرَارِ- وَ ثُنِيَتْ إِلَيْهِ أَزِمَّةُ الْأَبْصَارِ- دَفَنَ اللَّهُ بِهِ الضَّغَائِنَ- وَ أَطْفَأَ بِهِ الثَّوَائِرَ أَلَّفَ بِهِ إِخْوَاناً- وَ فَرَّقَ بِهِ أَقْرَاناً- أَعَزَّ بِهِ الذِّلَّةَ- وَ أَذَلَّ بِهِ الْعِزَّةَ- كَلاَمُهُ بَيَانٌ وَ صَمْتُهُ لِسَانٌ

ص:840

لغات

مماهد:جمع ممهد:آرامگاهها،ميم اول زايد است علامت اسم مكان ثنيّت اليه:چشمها به سوى او بازگشت ضغاين:كينه ها نوائر:جمع نائره:دشمنى و خصومت اقران:برادران نزديك به هم،افراد صميمى

ترجمه

«قرارگاه رسول خدا(صلی الله علیه و آله)(حسب و نسب و يا محل تولدش مكه)بهترين قرارگاه و جايگاه تولد و رشدش(يا پايگاه حكومتش مدينه)شريفترين جاهاست، در كانهاى كرامت و بزرگوارى و آرامگاههاى سلامت و رستگارى پرورش يافت دل نيكوكاران به سوى او متمايل و چشمان اهل بصيرت بدو خيره شد.

خداوند به وسيله آن بزرگوار كينه ها را دفن كرد و شعله هاى دشمنى را خاموش كرد.الفت و برادرى را در ميان افراد مؤمن بر قرار كرد،و اجتماع كفار را به وسيله او پراكنده كرد و از ميان برد،ستمگران با عزت و شرف را خوار ذليل و مؤمنان خوار را بدو شرف كرامت و عزت بخشيد.

كلامش بيان كننده حقايق،و سكوتش حكمت و دقايق را ترجمان بود.»

شرح

امام(علیه السلام)با كلمۀ مستقر اشاره به مكه كرده است،بهترين مكان بودن مكّه بدين لحاظ است كه ام القراء و مطلوب خلق خدا و جايگاه كعبه است.

احتمال ديگر در بهتر بودن مكّه اين است كه آن جايگاه جود و عنايت خداوند مى باشد.و بديهى است كه بهترين مكان باشد.

لفظ«منبت و معدن»را از حسب و نسب پيامبر استعاره آورده است، جهت استعاره بودن اين كلمات را بارها توضيح داده ايم .

و «مماهد السّلامة» جايگاه سلامتى و امنيّت مى باشد.اين عبارت كنايه از مكّه و مدينه و اطراف اين دو شهر است كه جايگاه عبادت خدا و خلوتگاه راز و نياز با اوست كه به همين لحاظ محلّ سلامتى و امن از عذاب الهى است.

چون سرزمين مكّه محلّ عبادت و پرستش خداوند قرار داده شده است،از

ص:841

خواسته هاى شهوانى و منافع مادّى خالى است.

احتمال ديگر در معناى«مماهد السّلامة»دگرگونى در روش و سنّتهاست كه زمينۀ تكامل و رشد اخلاق پسنديده و ارزشمند در آن مهيّاست و بدين سبب از خشم و غضب خداوند در امان مى باشد .

در كلام امام(علیه السلام): و قد صرفت نحوه افئدة الأبرار ،كه فعل بصورت مجهول آمده است،توجّه به اين حقيقت است كه لطف و عنايت خداوند دل نيكان را بسوى پيامبر متمايل كرده و دلها را به محبّت و روشنى انوار هدايت منوّر گردانيده است.

نظر به اين كه واژۀ«ازمّة»را كه به معنى مهار شتر است از جهت تشبيه كردن نگاه چشمها به افسار استعاره به كار برده،اين استعاره را با بيان«تييّنت» ترشيحيه كرده است؛و اين عبارت را كنايه از توجّه و التفات اهل بصيرت به پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله)به دليل دريافت رحمت الهى از پيشگاه حق آورده است.سپس لفظ «دفن»را از كينه هاى نهفته كفّار نسبت به پيامبر رحمت استعاره گرفته.با وجودى كه در آغاز بعثت آشكارا دشمنى و خصومت داشتند.عبارت«اطغاء»به معنى از بين رفتن دشمنى و كينه توزى است كه پيش از بعثت در ميان عرب رواج داشت و با آمدن پيامبر(صلی الله علیه و آله)از ميان رفت.چنان كه خداوند متعال در زمينۀ اظهار نعمتهايش مى فرمايد: «وَ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّهِ عَلَيْكُمْ إِذْ كُنْتُمْ أَعْداءً فَأَلَّفَ بَيْنَ قُلُوبِكُمْ فَأَصْبَحْتُمْ بِنِعْمَتِهِ إِخْواناً» (1).منظور از دوستانى كه با آمدن پيامبر متفرّق گرديدند، كفّارى هستند كه در شرك اتّحاد و الفت داشتند .

قوله عليه السلام: اعزّ به الذلّة :يعنى خداوند با بعثت پيامبر(صلی الله علیه و آله)اسلام و

ص:842


1- سوره آل عمران(3)آيه(103): [1]نعمتهاى خداوند را متذكر شويد آن گاه كه دشمن بوديد و خداوند ميان دلهاى شما الفت و دوستى بر قرار كرد،در حالى شب را به صبح رسانديد كه از بركت نعمت الهى برادر بوديد.

اهل آن كه ذليل و خوار بودند عزيز و مشركين طرفداران شرك را كه عزيز بودند ذليل ساخت.

در كلام امام(علیه السلام)ميان كلمات تفريق و تأليف،عزّت و ذلّت و...حكم مقابله و مطابقه برقرار است.(در مقابل تاليف تفريق،و در مقابل عزّت ذلّت و در برابر اعزاز اذلال را به كار برده است ) قوله عليه السلام: و كلامه بيان يعنى مشكلاتى كه از احكام و دستور العملهاى كتاب الهى به نظر مى رسيد تغيير و تبيين كرد چنان كه خداوند متعال مى فرمايد:

«لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ» ؛تا آنچه را براى مردم فرو فرستاده ايم بيان نموده و توضيح دهد .» قوله عليه السلام: و صمته لسان امام(علیه السلام)لفظ«لسان»را براى سكوت پيامبر استعاره به كار برده است وجه تشبيه اين است كه سكوت پيامبر(صلی الله علیه و آله)از دو جهت به معناى بيان و توضيح است.

1-پيامبر از بيان آنچه شايستۀ گفتن نبود خوددارى مى كرد.از سكوت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)مردم در مى يافتند كه نبايد پيرامون موضوعى كه پيغمبر سكوت كرده است حرفى زد.

2-صحابه پيامبر طبق عادتهاى گذشته خود اگر كارى را انجام مى دادند و پيامبر در زمينۀ كار آنها سكوت اختيار مى كرد و آنها را از ارتكاب نهى نمى فرمود،مى فهميدند كه انجام چنان كارى جايز است.پس سكوت رسول خدا(صلی الله علیه و آله)براى آنها در حكم بيان عمل مجاز بود.در حقيقت سكوت پيامبر(صلی الله علیه و آله)به زبانى كه روشنگر احكام الهى باشد شباهت داشت.(سكوتى كه از هر فريادى رساتر و گوياتر بود)

ص:843

94-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه در آن ياران خود را نكوهش و اصحاب رسول

اشاره

خدا(صلی الله علیه و آله)را ستوده و مى فرمايد:

وَ لَئِنْ أَمْهَلَ الظَّالِمَ- فَلَنْ يَفُوتَ أَخْذُهُ- وَ هُوَ لَهُ بِالْمِرْصَادِ عَلَى مَجَازِ طَرِيقِهِ- وَ بِمَوْضِعِ الشَّجَا مِنْ مَسَاغِ رِيقِهِ- أَمَا وَ الَّذِي نَفْسِي بِيَدِهِ- لَيَظْهَرَنَّ هَؤُلاَءِ الْقَوْمُ عَلَيْكُمْ- لَيْسَ لِأَنَّهُمْ أَوْلَى بِالْحَقِّ مِنْكُمْ- وَ لَكِنْ لِإِسْرَاعِهِمْ إِلَى بَاطِلِ صَاحِبِهِمْ وَ إِبْطَائِكُمْ عَنْ حَقِّي- وَ لَقَدْ أَصْبَحَتِ الْأُمَمُ تَخَافُ ظُلْمَ رُعَاتِهَا- وَ أَصْبَحْتُ أَخَافُ ظُلْمَ رَعِيَّتِي- اسْتَنْفَرْتُكُمْ لِلْجِهَادِ فَلَمْ تَنْفِرُوا- وَ أَسْمَعْتُكُمْ فَلَمْ تَسْمَعُوا- وَ دَعَوْتُكُمْ سِرّاً وَ جَهْراً فَلَمْ تَسْتَجِيبُوا- وَ نَصَحْتُ لَكُمْ فَلَمْ تَقْبَلُوا- أَ شُهُودٌ كَغُيَّابٍ وَ عَبِيدٌ كَأَرْبَابٍ- أَتْلُو عَلَيْكُمْ الْحِكَمَ فَتَنْفِرُونَ مِنْهَا- وَ أَعِظُكُمْ بِالْمَوْعِظَةِ الْبَالِغَةِ- فَتَتَفَرَّقُونَ عَنْهَا- وَ أَحُثُّكُمْ عَلَى جِهَادِ أَهْلِ الْبَغْيِ- فَمَا آتِي عَلَى آخِرِ قَوْلِي- حَتَّى أَرَاكُمْ مُتَفَرِّقِينَ أَيَادِيَ سَبَا تَرْجِعُونَ إِلَى مَجَالِسِكُمْ- وَ تَتَخَادَعُونَ عَنْ مَوَاعِظِكُمْ- أُقَوِّمُكُمْ غُدْوَةً وَ تَرْجِعُونَ إِلَيَّ عَشِيَّةً- كَظَهْرِ الْحَنِيَّةِ عَجَزَ الْمُقَوِّمُ وَ أَعْضَلَ الْمُقَوَّمُ- أَيُّهَا الشَّاهِدَةُ أَبْدَانُهُمْ- الْغَائِبَةُ عَنْهُمْ عُقُولُهُمْ- الْمُخْتَلِفَةُ أَهْوَاؤُهُمْ- الْمُبْتَلَى بِهِمْ أُمَرَاؤُهُمْ- صَاحِبُكُمْ يُطِيعُ اللَّهَ وَ أَنْتُمْ تَعْصُونَهُ- وَ صَاحِبُ أَهْلِ؟الشَّامِ؟ يَعْصِي اللَّهَ- وَ هُمْ يُطِيعُونَهُ- لَوَدِدْتُ وَ اللَّهِ أَنَّ؟مُعَاوِيَةَ؟ صَارَفَنِي بِكُمْ- صَرْفَ الدِّينَارِ بِالدِّرْهَمِ- فَأَخَذَ مِنِّي عَشَرَةَ مِنْكُمْ- وَ أَعْطَانِي رَجُلاً مِنْهُمْ- يَا أَهْلَ؟الْكُوفَةِ؟- مُنِيتُ مِنْكُمْ بِثَلاَثٍ وَ اثْنَتَيْنِ- صُمٌّ ذَوُو أَسْمَاعٍ- وَ بُكْمٌ ذَوُو كَلاَمٍ- وَ عُمْيٌ ذَوُو أَبْصَارٍ- لاَ أَحْرَارُ صِدْقٍ عِنْدَ اللِّقَاءِ- وَ لاَ إِخْوَانُ ثِقَةٍ عِنْدَ الْبَلاَءِ- تَرِبَتْ أَيْدِيكُمْ- يَا أَشْبَاهَ الْإِبِلِ غَابَ عَنْهَا رُعَاتُهَا- كُلَّمَا جُمِعَتْ مِنْ جَانِبٍ تَفَرَّقَتْ مِنْ آخَرَ-

ص:844

وَ اللَّهِ لَكَأَنِّي بِكُمْ فِيمَا إِخَالُكُمْ- أَنْ لَوْ حَمِسَ الْوَغَى وَ حَمِيَ الضِّرَابُ- قَدِ انْفَرَجْتُمْ عَنِ؟ابْنِ أَبِي طَالِبٍ؟- انْفِرَاجَ الْمَرْأَةِ عَنْ قُبُلِهَا- وَ إِنِّي لَعَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ مِنْهَاجٍ مِنْ نَبِيِّي- وَ إِنِّي لَعَلَى الطَّرِيقِ الْوَاضِحِ- أَلْقُطُهُ لَقْطاً انْظُرُوا أَهْلَ بَيْتِ نَبِيِّكُمْ- فَالْزَمُوا سَمْتَهُمْ- وَ اتَّبِعُوا أَثَرَهُمْ- فَلَنْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ هُدًى- وَ لَنْ يُعِيدُوكُمْ فِي رَدًى- فَإِنْ لَبَدُوا فَالْبُدُوا- وَ إِنْ نَهَضُوا فَانْهَضُوا- وَ لاَ تَسْبِقُوهُمْ فَتَضِلُّوا- وَ لاَ تَتَأَخَّرُوا عَنْهُمْ فَتَهْلِكُوا- لَقَدْ رَأَيْتُ أَصْحَابَ؟مُحَمَّدٍ ص؟- فَمَا أَرَى أَحَداً يُشْبِهُهُمْ مِنْكُمْ- لَقَدْ كَانُوا يُصْبِحُونَ شُعْثاً غُبْراً- وَ قَدْ بَاتُوا سُجَّداً وَ قِيَاماً- يُرَاوِحُونَ بَيْنَ جِبَاهِهِمْ وَ خُدُودِهِمْ- وَ يَقِفُونَ عَلَى مِثْلِ الْجَمْرِ مِنْ ذِكْرِ مَعَادِهِمْ- كَأَنَّ بَيْنَ أَعْيُنِهِمْ رُكَبَ الْمِعْزَى- مِنْ طُولِ سُجُودِهِمْ- إِذَا ذُكِرَ اللَّهُ هَمَلَتْ أَعْيُنُهُمْ- حَتَّى تَبُلَّ جُيُوبَهُمْ- وَ مَادُوا كَمَا يَمِيدُ الشَّجَرُ يَوْمَ الرِّيحِ الْعَاصِفِ- خَوْفاً مِنَ الْعِقَابِ وَ رَجَاءً لِلثَّوَابِ

لغات

مرصاد:در راه كمين كردن كمينگاه را رصد:مراقبت كننده شجى:بر اثر اندوه فراوان گير كردن خوردنى و آشاميدنى در گلو حث:به شدت و جديت بر كارى بر انگيختن اعضل:مشكل شد حيه:كمان،قوس منى:مبتلا شد تربت:بى دليلى خاك آلود شد اخال:گمان دارم،مى پندارم وغى:جنگ،اصل اين واژه براى سر و صدا وضع شده است.

حمس:شدت يافت سمت:طريقت راه و روش لبد الطائر:پرنده به زمين چسبيد.

ترجمه

«اگر چند روزى خداوند ستمگر را مهلت دهد(براى سخت تر شدن عقوبت ظالم است)ولى هرگز از مؤاخذه و كيفر او صرف نظر نخواهد كرد؛زيرا پروردگار در كمين ستمگر است و در گذرگاهش قرار دارد و ناگاه گلو و مجراى فرو بردن آب دهانش را گرفته،نابودش مى كند.

آگاه باشيد سوگند به آن كسى كه جان من در قبضۀ قدرت اوست،(با

ص:845

ضعفى كه شما از خود نشان مى دهيد)مردم شام بر شما مسلّط خواهند شد.البتّه اين غلبه و چيرگى آنها به اين دليل نيست كه از شما بحق سزاوارترند،بلكه صرفا بدين سبب است كه آنها در اطاعت و فرمانبردارى معاويه كوتاهى نمى كنند ولى شما در پذيرش دستور من تسامح و سستى از خود نشان مى دهيد(شگفت آور است)همواره امتها از ستم واليان خود بيمناكند،امّا من از بيداد رعيت خودم ترسانم! (1)شما را براى جهاد بر انگيختم،نرفتيد!،سخن حق را گوشزدتان كردم نشنيديد!!در آشكار و نهان دعوتتان نمودم.اجابت نكرديد.پند و اندرزتان دادم نپذيرفتيد! اى حاضرانى كه همچون غايبانيد و اى بندگانى كه مثل اربابان عمل مى كنيد(بايد خيلى خيره سر باشيد)كه حكمتها را بر شما مى خوانم از آنها فرار مى كنيد!،با مواعظ نيك و رسا پندتان مى دهم از آن دورى جسته پراكنده مى شويد! هنگامى كه شما را براى جهاد با ستمگران و طاغيان ترغيب و تشويق مى كنم،هنوز سخنم بپايان نرسيده،كه مانند«قوم سبا»متفرّق مى شويد.(پس از تمام شدن گفته هاى من)دوباره به مجلس بازگشته و با پند و اندرزهاى دروغين يكديگر را فريب مى دهيد! (شما به سرعت تغيير موضع مى دهيد)صبح هنگام،شما را براه راست استوار مى دارم ولى بگاه شب به نزد من باز مى گرديد،مانند كمان محكمى كه نه كسى قدرت صاف كردن آن را دارد و نه خودش قابليّت صاف شدن را داراست.

آخر تا كى؟ديگر،اندرز دهنده بستوه آمد ولى اندرز شنونده از مأيوس بودن خود چيزى نكاست!(از پند دادن شما خسته شدم چرا اصلاح امور را محال مى پنداريد؟)اى گروهى كه بدنهاتان حاضر و خردهاتان گم است!و خواسته هاى شما مختلف و گوناگون مى باشد،و رؤسايتان را گرفتار كرده ايد.

ص:846


1- جانهاى ما فدايت باد،اگر تو نيز يك ديكتاتور بودى رعايا از تو مى ترسيدند و اگر اصلاح مردم را به بهاى فساد نفست مى خواستى همه از تو وحشت مى كردند اما...(م.)

امير شما مطيع خداست،و شما او را نافرمانى مى كنيد!ولى امير مردم شام (معاويه)معصيت خدا را انجام مى دهد و مردم شام از او فرمان مى برند!بخدا سوگند،دوست مى دارم كه معاويه با من معامله طلا با نقره نمايد،از شما افراد بى تعهّد ده نفر دريافت كند و از اطرافيان خود يك نفر را به من بدهد.

اى مردم كوفه من از جهت سه چيز كه در شما وجود دارد و دو چيز كه در شما نيست به غصّه گرفتار شده ام.

سه چيزى كه در شما هست عبارتند از:

1-گوش داريد و كريد 2-حرف مى زنيد و لاليد 3-چشم داريد و كوريد دو چيزى كه در شما نيست عبارت از:

1-آزاد مرد نبوده و خوش برخورد نيستيد 2-در گرفتارى برادران موثّق نبوده مورد اعتماد و اطمينان نمى باشيد.

خيرى به شما نرسد،دستهايتان خاك آلود باد،همواره به فقر و ذلت گرفتار باشيد (1).

شما مردم كوفه شبيه شترانى هستيد كه چوپان نداشته باشند و از هر سو كه جمع شوند از ديگر سو متفرّق گردند.

بخدا سوگند،گويا شما را مى نگرم،و گمان نزديك به يقين دارم،هنگامى كه تنور جنگ تفتيده گردد و آتش زد و خورد شراره بجهاند،از اطراف پسر ابى طالب همچون زنى كه از فرزندش جدا شود،پراكنده مى گرديد.ولى من به حق بودن خودم اطمينان داشته،و از جانب پروردگارم دليلى گويا دارم و بر مسير پيامبر كه طريقى واضح و روشن است حركت مى كنم.من براه خدا و شريعت رفته،حق را از طريق ضلالت و گمراهى جدا مى سازم.(من و خانواده پيامبر شما همواره براه حق رفته و مى رويم)بنا بر اين شما رفتار اهل بيت پيغمبر(صلی الله علیه و آله)را در نظر گرفته،

ص:847


1- جمله«تربت ايديكم»در متن كتاب نبود ولى در شرح موجود است.-م.

حركت خود را در جهت حركت اولاد پيامبرتان قرار داده و ملازم آنها شويد،و از آنها پيروى كنيد.زيرا،آنان هرگز شما را از راه راست بيرون نبرده و بهلاكت نمى رسانند.

(بنا بر اين)اگر آنان جايى درنگ كردند شما نيز درنگ كنيد و اگر آنها بر كارى اقدام كردند شما نيز اقدام كنيد(در كار امامان(علیه السلام)چون و چرا نداشته باشيد)از اهل بيت پيغمبر(صلی الله علیه و آله)جلو نيفتيد كه گمراه مى شويد و از آنها عقب نمانيد كه بهلاكت مى رسيد.من اصحاب محمّد(صلی الله علیه و آله)را ديده ام،هيچ يك از شما بدانها شباهت نداريد!آنها با هيئت ژوليده مويى و گردآلودگى،صبح مى كردند،زيرا شب را بسجده و قيام سپرى كرده بودند.ميان رخسار و پيشانى خود نوبت نهاده بودند، گاهى در پيشگاه خدا رخسار بر خاك مى گذاشتند و گاهى به عبوديّت پيشانى بر زمين مى ساييدند.چنان در سوز گداز روز معاد خود بودند،كه گويا بر سر آتش پا نهاده باشند.ميان دو چشمشان(سجده گاه)بر اثر سجده هاى طولانى همچون زانوى بزها پينه بسته بود.هنگامى كه نام خداوند سبحان به ميان مى آمد،از سوز عشق و درد فراق،چنان اشك از ديدگانشان سيلان مى كرد.كه دامان و گريبانشان تر مى شد.از ترس كيفر خداوند،و اميدوارى بثواب او مانند درختى كه از وزش باد تند بلرزد بر خود مى لرزيدند.(ياران رسول خدا چنين بودند )»

شرح

فقوله عليه السلام: و لئن أمهل الظّالم إلى قوله ريقه :اين فراز از كلام امام(علیه السلام)براى تهديد مردم شام آورده شده است،كه خداوند آنها را گرفتار مى كند، قوّت و نيرومنديشان را از ميان خواهد برد.پروردگار در تمام حركات،اعمال و رفتار در كمين آنهاست و در مسير حركتشان كه گمراهى و ضلالت است قرار گرفته است.روزى گلويشان را گرفته،و جانشان را مى ستاند.

از به كار بردن واژۀ«شجى»و بر«مرصاد»بودن خدا،فهميده مى شود كه حق تعالى،ستمگران را به كيفر و عقوبت گرفتار مى كند(هر چند اين عقوبت تأخير داشته باشد،امّا قطعى و يقينى است)چنان كه خود در اين باره مى فرمايد:

ص:848

«أَوْ يَأْخُذَهُمْ فِي تَقَلُّبِهِمْ فَما هُمْ بِمُعْجِزِينَ أَوْ يَأْخُذَهُمْ عَلى تَخَوُّفٍ » (1)سپس امام(علیه السلام)سوگند ياد مى كند كه اصحاب معاويه بر آنها پيروز مى شوند،تا مگر كوفيان را بر مقاومت و پايدارى بسيج كند.پس از آن تصوّر بعضى را در علّت پيروزى اصحاب معاويه بر يارانش را كه موجب ضعف روحيّه آنها مى شود رد كرده،مى فرمايد:دليل غلبۀ اصحاب معاويه بر حق بودنشان نيست، بلكه پيروى بيچون و چراى آنها از دستورات معاويه در امر باطل و تسامح خوددارى شما از پيروى از من با وجودى كه حقّم مى باشد؛زيرا پيروزى و موفقيّت در وحدت كلمه و فرمانبردارى از امام و پيشواست؛نه اين كه به حقّانيّت امام اعتقاد داشته باشى ولى در عمل و ميدان كارزار او را رها كرده و تنها بگذارى .

امام(علیه السلام)سخن را در توبيخ و اهانت مردم كوفه ادامه داده،و بدليل تخلّف و سرپيچى از دستوراتش از آنها اظهار تنفّر و انزجار كرده مى فرمايد: و لقد اصبحت الأمم الى قوله رعيّتى :«امّتها از سلطانشان مى ترسند امّا عجب اين است من كه على هستم از پيروانم مى ترسم»بطور طبيعى و همگانى رعايا از سلطان خود مى ترسند،وقتى كه قضيّه بر عكس باشد يعنى امير از افراد تحت امرش بترسد چنان پيروانى سزاوار ملامت و سرزنش هستند و هيچ بهانه و دليلى بر عليه حاكم خود ندارند.

همين تخلّف از دستور امام(علیه السلام)كه دقيقا نوعى ظلم بر خودشان بود،آنها را مستحقّ تنفّر و انزجار امام(علیه السلام)كرد.چه آن حضرت در موارد زيادى آنها را مورد تفقّد و دلسوزى قرار داد.از جمله روز حكميّت در صفّين،ولى آنها نصيحت و صلاحديد امام(علیه السلام)را نپذيرفته و بعنوان تمرّد از دستور به آن حضرت گفتند:اگر

ص:849


1- سوره نحل(16)آيه(46 و 47): [1]آنها را در حال دگرگونى و تغيير وضع فرا مى گيرد،قادر به درمانده كردن ما نيستند و يا در حال ترس و خوف به عذاب دچارشان مى كند.

بحكميّت راضى نشوى آنچه با عثمان كرديم با تو خواهيم كرد .

امام(علیه السلام)در ادامه سخن تقصير مردم كوفه و راهنماييهاى خود را نسبت به آنها در جهت ارشاد و هدايت و اصلاح امورشان بر مى شمارد،و بعنوان مشت نمونه خروار،فرار آنها از جهاد با دشمن و حفظ بلادشان،و دعوت آنها بطور علنى و سرّى بر انجام كارهاى شايسته،و پند و اندرز دادن آنها بر انديشه صحيح در امور را،يادآور مى شود.

كلام امام(علیه السلام)نمودى از سخن حق تعالى در حكايت از داستان نوح(علیه السلام) است كه به درگاه خدا عرضه مى دارد: «قالَ رَبِّ إِنِّي دَعَوْتُ قَوْمِي لَيْلاً وَ نَهاراً فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعائِي إِلاّ فِراراً وَ إِنِّي كُلَّما دَعَوْتُهُمْ لِتَغْفِرَ لَهُمْ جَعَلُوا» تا «إِسْراراً » (1).سپس امام(علیه السلام)مردمان كوفه را با وجودى كه حاضر بودند به غايبان،و در صورتى كه ادّعاى بندگى خدا را داشتند به اربابان متمرّد از فرمان تشبيه كرده است.جهت تشبيه اين است كه اشخاص حاضر از موعظه و نصيحت پندى مى گيرند،اما افراد غايب چون قادر به شنيدن نيستند از پند و اندرز سودى نمى برند.وقتى كه افراد حاضر پند گيرنده نباشند با افراد غائب تفاوتى ندارند.

وظيفه بندگان نيز اطاعت و فرمانبردارى از دستورات فرماندهان مى باشد، ولى وقتى كه از روى غرور و تكبّر فرمانبردارى نداشته باشند،همچون اربابانى خواهند بود كه همواره دستور مى دهند و دستور نمى برند(پيروان حضرت نه گوش به نصيحت مى دادند،و نه فرمانبردار بودند.بدين لحاظ آنها را به افراد غايب و ارباب تشبيه كرده است)

ص:850


1- سوره نوح(71)آيه(5 تا 9): [1]بار خدايا،من قوم خود را شب و روز به راه حق فرا خواندم،دعوت من جز فرار و عدم قبول چيزى بر باور آنها نيفزود،هر گاه آنها را فرا خواندم كه توبه كنند و گناهانشان را بيامرزى انگشتهايشان را در گوش خود قرار داده جامه بر سر كشيدند و بر كفر اصرار ورزيدند و راه تكبر پيمودند.باز آنها را به صداى بلند دعوت كردم و در آشكار و نهان اندرزشان دادم ولى سودى نبخشيد.

در ادامه مذمّت و بدگويى،آنها را توبيخ مى كند كه گوش به سخن حكمت آميز و موعظۀ بليغ آن حضرت نداده اند و بدين سبب سزاوار ملامت شده اند .

منظور حضرت از«اهل بغى»مردم شام،پيروان معاويه اند،و«ايادى سبا» ضرب المثلى كه به هنگام نهايت تفرقه جمعيّتى،بدليل عدم اجتماعشان در مجالس و محافل تصميم گيرى آورده مى شود.

«ايادى و سبا»دو كلمه اند مانند«معدى و كرب»كه بصورت يك اسم آورده مى شود.«سبا»قبيله اى است از اولاد«سبا»فرزند يشحب بن يعرب بن قحطان.و اصل مثل در بارۀ اين قبيله بدين طريق است كه اولاد سباء در كرانه هاى سدّ مآرب زندگى مى كردند،هنگامى كه سدّ مآرب در شرف تخريب قرار گرفته بود،زن كاهنى بر ويرانى سد آگاهى يافت،و جريان امر را با شخصى بنام عمرو بن عامر ملقّب بمزيقيا در ميان گذاشت.عمر بن عامر قبل از خرابى سدّ مآرب و ويرانى آن،باغات،مزارع و اموال خود را فروخت و به مكّه هجرت كرد.

امّا بقيّۀ ساكنان منطقه دچار زحمت گرديده و علّت را بدرستى نمى دانستند و با تضرّع و زارى از كاهنه چارۀ مشكل را مى خواستند.زن كاهن مشكلات آينده را و آنچه اتفاق خواهد افتاد به آنها خبر داده گفت:خرابى سد مآرب موجب تفرقه و جدايى ما خواهد شد.مردم در مورد آيندۀ خود با كاهنه مشورت كردند.او در نظرخواهى چنين گفت:آنها كه داراى همّتى بلند هستند و در حمل و نقل سخت كوش و مقصدى تيز بينانه دارند به كاخهاى استوار و محكم عمّان كوچ نمايند.

نياكان مردم عمّان همين گروه هستند.و از شما آنها كه چابك و استوارند و بر مشكلات روزگار مى توانند شكيبا باشند،سرزمين و وادى«نمر»را از دست ندهند.قبيله«خزاعة»همين گروه هستند.

ص:851

سپس گفت از شما آنها كه ميل دارند چون كشتى بر ساحل آرام بگيرند و خوراكيهاى گوارا در محلّ زندگى خود داشته باشند«يثرب»را كه داراى درختان خرما است،دريابند.دو قبيله اوس و خزرج همين گروه هستند.

و سپس گفت آنها كه تمايل به آب انگور و شراب و ملك پادشاهى دارند و مايلند كه لباس ابريشم بپوشند لازم است كه به«بصرى و غوير»(نام دو منطقه در سرزمين شام)بروند.آل جفنيّة از قبيله غسّان همين دسته اند.

پس از آن گفت از شما آنها كه مايلند،لباس نازك بپوشند و اسبهاى خوش نژاد سوار شوند،و گنجينه هايى از روزى داشته و بخون ريزى مشغول باشند بسرزمين عراق كوچ كنند.«آل جذيمة الأبرس»همين گروهند.

و آل«محرّق»در حيره ماندند.تفرقه آل سباء در بلاد موجب اين ضرب المثل مشهور گرديد (1)اين ضرب المثل بر هر جمعيّتى كه دچار تفرقه گردد اطلاق مى شود.

با توجّه به اين كه خدعه و فريب،بى توجّهى به مصلحت اجتماعى مى باشد،امام(علیه السلام)در بارۀ اصحاب خود مى فرمايد:«يتخادعون»يعنى ياران من (داراى اين خصيصۀ زشت اخلاقى هستند كه)هرگاه از مجلس وعظ و پند باز مى گردند هر يك ديگرى را از موضوع وعظ و نصيحت غافل مى گرداند.و به موضوعات ديگرى توجّهش مى دهد.هر چند انجام اين امر بقصد فريب نباشد، نتيجه آن خدعه يعنى غافل ساختن از مصلحت امر است.(چنان كه آل سبا آنچه كاهن گفته بود از يكديگر پوشيده مى داشتند ).

منظور كلام امام(علیه السلام)كه فرمود:«در صبحگاه آنها را قوام مى بخشم»اين

ص:852


1- قرآن مجيد در سوره سبا بطور اجمال به ناسپاسى مردم سبأ اشاره كرده و مى فرمايد: «وَ مَزَّقْناهُمْ كُلَّ مُمَزَّقٍ» ،مفسرين گفته اند:آل سبا 14 قبيله بودند و بر اثر ناسپاسى نعمت از آنها زوال يافت و موشها سد را خراب كردند و سيل العرم همه چيز را با خود برد.-م.

است كه به اصلاح اخلاق آنها با حكمت و موعظه مى پردازم،امّا شب هنگام كه باز مى گردند مانند پشت كمان كج شده اند (1)اين جمله تشبيه معقول به محسوس است.انحراف آنها از زيبايى اخلاق و كجى فكر و انديشه معقول به كمان محسوس تشبيه شده است .

قوله عليه السلام: عجز المقوّم: اين جمله إشاره بخود حضرت دارد و اعترافى است كه آن بزرگوار بر ناتوانى خود در قوام بخشيدن به يارانش مى كند (پيش از اين متذكّر شدم كه امام(علیه السلام)نمى خواست با ديكتاتورى آنها را به راه خير وا دارد.-م .) قوله عليه السلام: و اعضل المقوّم :يعنى نصيحت پذير كارش مشكل است و در معالجه و دواء به بن بست رسيده است.انحراف اخلاقى پيروان،موجب گرديده بود كه توجّهى به نصايح دلسوزانه حضرت نداشته باشند،و دل آن بزرگوار را بدرد آورند كه با اندوه و تأسّف بگويد.پند دهنده از نصيحت عاجز و پند شنونده از پند پذيرى درمانده است .

پس از بيان اين موضوع امام(علیه السلام)آنها را مورد خطاب قرار داده و معايبشان را متذكّر مى گردد.شايد خرد و عقل اصحابش را از بى توجّهى به حقايق منصرف و به تأمّل و فكر وادارشان كند.لذا اوصافى را به شرح زير براى آنها بيان مى كند.

-بدنهاشان حاضر و عقل شان غائب است .

-خواسته هاى مختلفى دارند .

-امرا و فرماندهانشان بدانها مبتلى و گرفتار شده اند .

سپس اصحابش را متوجّه رذليت با بخشوديشان كرده مى فرمايد:با وجودى كه من مطيع فرمان خدايم،شما با دستورات من مخالفت مى كنيد و با وجودى كه

ص:853


1- كنايه از سرعت تغيير عقيده آنهاست.-م.

پيشواى مردم شام معصيت خدا را مرتكب مى شود آنها از فرامين وى تبعيّت مى كنند.اين مقايسه را امام(علیه السلام)در فرق ميان خود و معاويه مى آورد تا غيرت آنها را بر جهاد و پيروى از دستوراتش بر انگيزد(امّا وقتى كه تغييرى در وضع آنها مشاهده نمى كند)اصحابش را تحقير و فضيلت دشمنان را نسبت به آنها در جنگ و شجاعت استقامت بيان كرده سوگند ياد مى كند.كه مايل است معاويه معاوضه طلا با نقره را انجام دهد(يكى از پيروان خود را بدهد و ده نفر از پيروان امام را بگيرد،چنان كه ده درهم نقره را با يك دينار طلا معاوضه مى كنند ) سپس امام(علیه السلام)خود را گرفتار پنج خصلت از پيروان خود مى داند.سه صفتى كه در آنها وجود دارد و متناسب با يكديگرند و دو صفتى كه در آنها نيست سه صفت موجود در آنها بدين قرار است:با اين كه گوش دارند كرند.با اين كه حرف مى زنند گنگند و با اين كه چشم دارند كورند.جمع اين اوصاف با ضدّشان (يعنى در عين شنوائى كر بودن و در عين حرف زدن گنگ بودن و در عين چشم داشتن كور بودن)موجب تعجّب گرديده و بيان توبيخ آنهاست.مقصود اين است كه در مصالح دين و نظام امور دولتشان بر شنوايى و گويايى و بينايى آنها نفعى مترتّب نيست.آن كه از شنوايى و بينائى خود سودى نبرده و عبرت نگيرد و آن كه گفتارش مفيد فايده اى نباشد،مانند كسى است،كه اين احساسات را نداشته باشد.بلكه حال اين افراد بدتر است،زيرا شنوايى،گويايى و بينايى هرگاه مفيد فايده نباشند،به نسبت آن كه اين ابزار را ندارد مضرّ خواهند بود (گاهى موجب خلافكارى مى شوند و انسان به كيفر گناه آنها گرفتار مى آيد ).

امّا دو صفتى كه در آن مردم وجود نداشت،يكى آن كه هنگام ملاقات و بر خورد،صداقت در آزادگى نداشتند،يعنى بدليل آميزه اى كه از ترس،خوارى و فرار در ذات خويش داشتند بهنگام برخورد و ملاقات،آزادگى و حريّت، بزرگوارى و صداقت از آنها بروز نمى كرد؛زيرا شخص آزادمنش از زشتى رذيلت و

ص:854

كارهايى كه موجب طعن و ملامت شود وارسته است.

صفت دوّمى كه در ذاتشان ديده نمى شد.به هنگام بروز بلا برادران مورد اعتمادى نبودند،يعنى برادرانى،كه بگاه گرفتارى و نزول حوادث بتوان بدانها اعتماد كرد .

سپس امام(علیه السلام)با اظهار دلتنگى بر عليه آنها در شكل نعمت خواهى دعا مى كند و مى فرمايد:«دستهايتان خاك آلود باد!»كنايه از اين است كه هيچ خيرى به آنها نرسد .

قوله عليه السلام: يا اشباه الإبل غاب عنها رعاتها كلّما جمعت من جانب تفرقّت من جانب آخر .در عبارت فوق تشبيهى را به كار برده و مردم كوفه را به گلّه شترى كه ساربان نداشته و از هر سو متفرّق اند مانند كرده است،وجه شباهت بيان رذيلتى است كه امام(علیه السلام)در وجود آنها سراغ داشت.نشانۀ اين رذيلت تفرقه و پراكندگى بود كه بهنگام جنگ پيروان حضرت دچار آن بودند .

سپس جدايى و نامأنوسى آن مردم را به جدا شدن زن از بچّه اش در هنگام ولادت تشبيه كرده است،تا بيان اين مطلب بغيرتشان برخورد كند.

تشبيه در مورد تسليم شدن زن به ولادت فرزند و جدا شدن از او بيان كننده زمان ولادت و يا ملامت و طعنى است كه براى افراد آورده مى شود .

امام(علیه السلام)پس از اين توبيخ به بيان فضيلت خود پرداخته،تا دلهاى پيروان خود را قوّت بخشيده و ميان آنها الفت برقرار كند،و بيّنه روشنى كه امام(علیه السلام)از جانب خداوند بر عليه آنها عرضه مى كرد،آيات كريمۀ قرآن و ادلّه واضحى بود كه بر معرفت وجود حق تعالى و اعتماد كاملى كه بر پيمودن راه خداوند داشت،چنان كه خداوند متعال مى فرمايد: «قُلْ إِنِّي عَلى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي» (1).مقصود از«منهاج»

ص:855


1- سوره انعام(6)آيه(57): [1]بگو اى پيامبر من بر بينه اى از جانب پروردگارم هستم.

پيامبر(صلی الله علیه و آله)طريقه و سنت پيغمبر(صلی الله علیه و آله)مى باشد و راه روشنى الهى،كه امام سالك آن بوده است شريعت و ديانت رسول گرامى اسلام است منظور از اين جمله امام(علیه السلام) «القطه لقطا» بررسى و تميز دادن راه حق از طريق ضلالت و گمراهى،و سلوك بر مسير حقيقت مى باشد،كه حضرت همواره مراقب آن بوده است .

امام(علیه السلام)فضيلت خود را با دستور به تبعيّت از اهل بيت و سمت گيرى در جهت آن رسول و پيروى از آن بزرگواران تكميل مى كند.دليل وجوب اطاعت از اهل بيت را سالك بودن آنها بر راه خدا،و عدم انحراف از طريق حق،دانسته است بدين توضيح كه اهل بيت مردم را دوباره به جاهليّت و گمراهى باز نمى گردانند.در اين كلام اشارۀ ضمنى به اين حقيقت است كه اگر مردم از غير اهل پيامبر تبعيّت كنند،به دوران جاهليّت و ضلالت باز خواهند گشت .

قوله عليه السلام: فان لبدوا :اگر اهل بيت پيامبر از گرفتن خلافت منصرف بودند و دوست داشتند كه از توسّل بزور در قبضه كردن مقام خلافت خوددارى كرده و در خانه بنشينند،و يا اگر براى گرفتن خلافت از دست غاصبان بپا خاستند(در هر دو حال)از آنها پيروى كنيد.زيرا انزوا و سكون آنها از پذيرش خلافت براى مصلحتى است كه علم آن از ديگران مخفى است.و اگر هم قيام كردند با آنها قيام كنيد و همراه آنها باشيد.

سپس امام(علیه السلام)در همين راستا،مردم را از سبقت گرفتن بر اهل البيت نهى مى كند،زيرا جلو افتادن بر آل رسول نتيجه اش ضلالت و گمراهى است.

در انجام امور مقدم شدن بر اهل البيت روا نيست،زيرا لازمۀ جلو افتادن بر دليل و راهنما،گمراه شدن و راه نبردن به مقصد مى باشد.

همچنين پا پس كشيدن و عقب ماندن از آل رسول نتيجه اش هلاكت و نابودى است.

از اوامر و افعالى كه آل رسول دستور مى دهند،نبايد عقب ماند،يعنى

ص:856

بمخالفت آنها نبايد پرداخت،زيرا مخالفت با آل پيامبر جز سرگشتگى در وادى جهالت و عذاب آخرت و هلاكت هميشگى نتيجه اى ببار نمى آورد.

شيعه اين ويژگى را به دوازده امام اختصاص مى دهد و آنها را واجب الاطاعة و امامان بر حق مى داند .

قوله عليه السلام: و لقد رأيت اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله الى آخره.اين فراز از كلام امام(علیه السلام)در ستايش و مدح صحابۀ مخصوص(پيامبر)و بيان منزلت و مقام آنها در خائف بودن از خدا و دين اوست.و ترغيبى بر كسب چنان فضايل براى ديگران مى باشد.و با اين بيان«كه احدى را نديده ام مانند آنها باشد»شنوندگان را بر سر غيرت مى آورد تا مگر براى به دست آوردن فضيلتهاى عبادى اخلاقى كه اصحاب خاص رسول گرامى اسلام داشتند،و اينان ندارند تلاش كنند .آن گاه حضرت اوصافى را به شرح زير براى صحابى خاص پيامبر حق، مى آورند.

1-موى سرشان پريشان و صورتشان خاك آورد است.اين كلام حضرت اشاره به لاغرى پوست بدن اصحاب و ترك زينت و لذّتهاى دنيوى آنها دارد .

2-شب را با قيام و سجده زنده مى دارند:اين جمله امام(علیه السلام)اشاره به اين است كه شب را بنماز صبح مى كنند،چنان كه خداوند متعال در اين باره مى فرمايد:

«وَ الَّذِينَ يَبِيتُونَ لِرَبِّهِمْ سُجَّداً وَ قِياماً » (1).

3-ميان پيشانى و صورتشان از جهت استراحت نوبت بندى كرده اند.

يعنى هرگاه يكى از آنها بر اثر سجده طولانى پيشانى اش خسته شود،براى رفع خستگى آن،صورت بر خاك مى نهد .

4-از ياد معاد همچون كسى هستند كه پا بر آتش سوزان گذاشته باشد.

ص:857


1- سوره فرقان(25)آيه(64): [1]آنان كه در رضاى پروردگارشان شب را به سجده و قيام سپرى مى كنند.

اين كلام اشاره به بيتابى و اضطرابى است كه از ياد معاد و ترس قيامت به آنها دست مى دهد،چنان كه شخص پا بر آتش نهاده از حرارت آن تاب نمى آورد اينان نيز ناراحتند و بيتابى مى كنند .

5-ميان دو چشمشان«پيشانى»همچون زانوى بز،بدليل سجده هاى طولانى پينه بسته است.وجه شباهت اين است كه جايگاه سجده در چهره آنها بتدريج كبود و پس از مدّتى پوستش مى ميرد و سخت و سفت مى شود.چنان كه زانوى بز«بعلّت خوابيدن بر زانو»روى زمينهاى خشك و خشن پينه مى بندد .

6-هنگامى كه در نزد آنها ياد خدا آورده شود،چنان چشمهايشان پر از اشك مى شود،كه گريبان و دامنشان را تر مى كند.

بعضى از روات نهج البلاغه كلمه«جيوبهم»را«جباههم»كه بمعنى صورت است،قرائت كرده اند.مطابق اين روايت تر شدن صورت از اشك چشم، در حال سجده ممكن است (1).

چنان كه درخت از باد تند مى لرزد،آنها از خوف عذاب پروردگار و يا محروم ماندن از رحمت الهى ترس دارند و بر خود مى لرزند.

گاهى ترس و اضطراب بدليل ترس از كيفر خداوند است و گاهى بدليل شوق و علاقه وافرى كه به ثواب خداست و انسان مى ترسد كه از آن محروم شود.

اين سخن امام(علیه السلام)مطابق كلام حق تعالى است كه مى فرمايد: «الَّذِينَ إِذا ذُكِرَ اللّهُ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ» (2).

ص:858


1- تر شدن صورت از اشك چشم در حال سجده ممكن نيست.-م.
2- سوره انفال(8)آيه(2): [1]مؤمنان كسانى هستند كه هرگاه ياد خدا به ميان آيد دلهايشان ترسان مى شود.

95-از سخنان آن حضرت(علیه السلام)است كه در آن از جور و ستم بنى اميه خبر داده است

اشاره

وَ اللَّهِ لاَ يَزَالُونَ- حَتَّى لاَ يَدَعُوا لِلَّهِ مُحَرَّماً إِلاَّ اسْتَحَلُّوهُ- وَ لاَ عَقْداً إِلاَّ حَلُّوهُ- وَ حَتَّى لاَ يَبْقَى بَيْتُ مَدَرٍ وَ لاَ وَبَرٍ- إِلاَّ دَخَلَهُ ظُلْمُهُمْ- وَ نَبَا بِهِ سُوءُ رَعْيِهِمْ وَ حَتَّى يَقُومَ الْبَاكِيَانِ يَبْكِيَانِ- بَاكٍ يَبْكِي لِدِينِهِ- وَ بَاكٍ يَبْكِي لِدُنْيَاهُ- وَ حَتَّى تَكُونَ نُصْرَةُ أَحَدِكُمْ مِنْ أَحَدِهِمْ- كَنُصْرَةِ الْعَبْدِ مِنْ سَيِّدِهِ- إِذَا شَهِدَ أَطَاعَهُ- وَ إِذَا غَابَ اغْتَابَهُ- وَ حَتَّى يَكُونَ أَعْظَمَكُمْ فِيهَا عَنَاءً أَحْسَنُكُمْ بِاللَّهِ ظَنّاً- فَإِنْ أَتَاكُمُ اللَّهُ بِعَافِيَةٍ فَاقْبَلُوا- وَ إِنِ ابْتُلِيتُمْ فَاصْبِرُوا- فَ «إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ»

لغات

بنا به المنزل:هنگامى كه شخصى موافق ماندن در منزل نباشد.

عنا:رنج و تعب

ترجمه

«به خدا سوگند بنى اميه در ملك و سلطنت به اندازه اى پايدار بمانند كه هيچ حرامى از احكام الهى باقى نماند جز آن كه حلالش نمايند و هيچ عهدى و پيمانى نباشد جز آن كه شكسته و ناديده اش بگيرند،ظلم و ستم آنها چنان فراگير شود كه هيچ خانه گلين و يا خيمه پشمين در روستا و صحرا باقى نماند جز آن كه ظلم بنى اميه بدان وارد شود و بد رفتارى آنها و عمالشان مردم شهر و روستا و چادرنشينها را دربدر و آواره كند.(نتيجۀ اين ستمگرى و بد رفتارى)مردم را بدو

ص:859

دسته تقسيم كند كه هر دو گروه گريان باشند.اهل ديانت براى دينشان،و اهل دنيا براى دنياشان گريه كنند.

(مردم را چنان در شكنجه و سختى بگيرند كه)يارى كردن از آنها مانند يارى كردن برده از اربابش باشد.(فرمانبردارى افراد،از عمال و كارگزاران بنى اميّه از روى ترس و ملاحظه كارى صورت گيرد)بهمين دليل اگر حاضر باشند،مردم از آنها اطاعت نمايند.و اگر غايب باشند از آنها غيبت و بدگويى كنند.

در آن روزگار هر كس اعتقادش بخدا نيكوتر،رنج و گرفتاريش،بيشتر است پس اگر خدا عافيت و سلامتى داد سپاس گزارى كنيد و اگر دچار بلا و محن شديد صابر و شكيبا باشيد،زيرا كه پايان كار پرهيزكاران نيك است»

شرح

در اين كلام امام(علیه السلام)به ستمكارى بنى اميّه اشاره و سوگند ياد مى كند كه ظلم بنى اميّه استمرار مى يابد.خبر در جملۀ امام(علیه السلام)كه واژه ظلم بنى اميه بوده حذف شده است چون از محتواى كلام معلوم است كه خبر چه كلمه اى است.

براى ظلم و ستم بنى اميه حدودى را به شرح زير بيان داشته است .

1-حرامى از محرّمات الهى را باقى نمى گذارند جز اين كه همه را حلال اعلام مى كنند.بزرگترين حرام،ظلم و قتل نفس است و بنى اميّه در ارتكاب اين دو عمل شهرت كامل داشته بنا بر اين بقيّه محرّمات الهى بخوبى روشن است.

«استحلّوه»در كلام امام(علیه السلام)يعنى حرام را به كار مى بستند و انجام مى دادند درست مانند يك وظيفه مشروع و حلال،در انجام كار حرام گناه و حرجى براى خود قبول نداشتند .

2-قوله عليه السلام: ان لا يدعو عقدا الاّ حلّوه :يعنى هيچ عقد و قراردادى از عقود اسلامى كه نظام عالم بر مدار همين قوانين شرع و ضوابط آن دور مى زند، نبود جز اين كه ناديده انگاشته و در زير پا گذاشتند.«حلّوه»كنايه از منتفى

ص:860

دانستن قواعد شرعى است كه صريحا با آنها مخالفت كرده و در عمل نيز به آنها پايبندى نداشتند .

3-هيچ خانۀ گلينى و يا چادر پشمينى نماند جز آن كه ستم بنى اميه بدان وارد شود.اين عبارت كنايه از دشمنى عمومى و ستمگرى آنها نسبت بتمام مردم شهرنشين و باديه نشين مى باشد.

قوله عليه السلام: نبا به سوء رعيهم :يعنى بد رفتارى آنها نسبت بمردم موجب شده بود كه خلق از آنها فاصله بگيرند و براى فرار از شرّشان ترك ديار كنند .

4-مردم بدو دستۀ گريان كه برخى بر دين خود و بعضى براى دنياشان اشك بريزند .

5-يارى دادن هر يك از شما هر يك از حكام بنى اميّه را بمانند يارى كردن برده از اربابش باشد.در اين عبارت تشبيه كرده است مردم را ببرده و بنى اميّه را به ارباب جهت شباهت را چنين بيان كرده است،كه هر گاه ارباب حاضر باشد فرمانش را ببرند و هرگاه غايب باشد از او بدگويى كنند.(چون اطاعت از اجبار و زور است نه از جهت ارادت و محبّت ).

6-بيشترين زجر ظلم را از دست بنى اميّه كسانى مى كشند كه حسن ظنّشان بخدا بيشتر باشد.دليل اين واقعيت اين است،هر كس بخدا حسن ظن بيشترى داشته باشد از بنى اميّه فاصلۀ بيشترى مى گيرد و توكّلش بر خدا بيشتر مى شود.

بديهى است كه نسبت به چنين كسى بدگمان گشته او را بيشتر بگزند و تعقيبش كنند.پس از دست آنها رنج بيشترى خواهد برد .

سپس مى فرمايند:آن كس كه عافيت بيشترى به او روى آورد بر اين نعمت عافيت خدا را شاكر باشد.مقصود حضرت از اين سخن آن است كه:

عافيت داشتن و بدور ماندن از شرور بنى اميّه براى بعضى از مردم ممكن مى شود.و همچنين فردى كه بعدالت قيام كند و از بلاى آنها وارهد.و آن را كه به

ص:861

بلاى بنى اميّه مبتلى شود،دستور صبر و شكيبايى بر ابتلائات آنها را توصيه مى كند.و در زمينه صبر و شكيبايى،حسن عافيت را كه لازمۀ تقوى و صبر است،بدانها وعده مى دهد.زيرا خداوند مى فرمايد: «فَاصْبِرْ إِنَّ الْعاقِبَةَ لِلْمُتَّقِينَ» (1).

ص:862


1- سوره هود(11)آيه(49): [1]شكيبا باش كه عاقبت نيك براى پرهيزكاران است.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109